دعوی علیه زن اژدهایی: شرقی پوشیده، همان شرقی شیطانی نیست.

نویسنده: پویا جفاکش

انوشیروان ارجمند در "میعاد در سپیده دم"

در دهه های هفتاد و هشتاد شمسی، هر وقت میخواستند در فیلمی، یک یهودی عتیقه فروش مرتبط با خارجی ها را در ایران تصویر کنند، اولین بازیگری که احوالش را میگرفتند، انوشیروان ارجمند بود. از بین سه یهودی ای که با این مشخصات من دیده ام و زنده یاد ارجمند نقششان را ایفا کرده است، سیاسی ترین و البته خارجی ترینشان "شارون" در سریال "میعاد در سپیده دم" (سعید سلطانی) بوده که در پوشش یک مرکز فرهنگی وابسته به سفارت اسرائیل، شریک عملیات جاسوسی موساد بوده است. این فیلم را در زمان پخشش بیشتر به سبب صحنه آرایی جذاب و فوق العاده اش از خانه های اشراف و مذهبیون در زمان شاه نگاه میکردم که آن را مدیون استاد محمد هادی قمیشی هستیم. وی که صحنه آرای سریال "پس از باران" نیز بوده و تیتراژ جالب فیلم "میعاد در سپیده دم" نیز کار او است، خودش در سریال مزبور در نقش منفی یک یهودی ایفای نقش کرده است. ولی صحنه آرایی او باعث شده تا کار فرهنگی آقای شارون خیلی بیشتر به چشم بیاید بی این که آنقدرها به موضوع اصلی فیلم ربط داشته باشد و این در کنار گریم عجیب شارون و گویندگی استادانه ی ایرج رضایی به جای او، یک حالت همه چیز دانی به شارون داده است که بعضی دیالوگ های او را شاید بیش از حد لازم نزد من جالب کرده است. ازجمله در قسمت اول، دیالوگی بین او و دستیارش ساموئل درمیگیرد که ناظر به جو پرآشوب ایران در آستانه ی انقلاب اسلامی است. ساموئل میگوید: «شاه و دولت متزلزلند. برای دوستهامان نگرانم.» و شارون درحالیکه با یک نوشته ی عتیقه ور میرود پاسخ میدهد: «نگرانیت را برای خودمان نگه دار. برای برنامه های جهانی ما، این کشور، یک پایگاه امن و مطمئن است و باید باشد؛ با شاه یا بدون شاه.» یعنی برای این که برنامه هایمان اجرا شود حتی اگر لازم باشد به همان دوست های ایرانیمان خیانت و در ساقط کردن شاه همکاری میکنیم. البته این که آیا عاقبت کار، مورد رضایت آقای شارون بود یا نه را نمیدانیم چون او در قسمت آخر فیلم و قبل از این که انقلاب اتفاق بیفتد به همراه ساموئل توسط الیاس گلدشتاین –پسر دیوانه و جنایتکار شارون- به قتل رسید. ولی اکنون سال ها بعد از انقلاب و در شورش های 1401 ایران یعنی درست در جایی که به نظر میرسد حد نهایی غربزدگی و جهانی سازی ایرانی ها آشکار شده باشد، بعضی خوشبین ها احساس میکنند که غرب در مورد ایرانی ها دچار حس شکست و ناامیدی شده است. ازجمله رضا خدا بنده لو که در مقاله ای با عنوان «آنچه در ایران در حال وقوع است» ("فرهنگ امروز": شماره ی 38: آذر 1401) مینویسد:

«ورود مدرنیزاسیون به ایران دربردارنده ی سه ساحت "ابزاری، سیاسی و فرهنگی" بود. از همان زمان، دو ساحت ابزاری و سیاسی مدرنیته در جامعه ی ایرانی مورد پذیرش قرار گرفت، اما ساحت فرهنگی مدرنیته که مشتمل بر اجزای اخلاقی و اعتقادی و غیره میشد، با وجود تلاش ها و برنامه های بسیاری که از سوی طرفداران اروپا محور مدرنیته صورت پذیرفت، مورد اقبال جامعه ی ایرانی واقع نشد. پیروزی انقلاب اسلامی درواقع پاسخ جامعه ی ایران به این تلاش ها و یک صورتبندی گفتمانی بر مداری غیر از فرهنگ و تمدن غربی بود. با این حال، سیطره ی دیدگاه های لیبرال و توسعه محور، بر سیستم برنامه ریزی دولت های پس از جنگ تحمیلی و بروز یک تعارض درون جریانات مختلف جمهوری اسلامی باعث شد تا ساحت فرهنگی مدرنیته با مخفی شدن در پشت ساحت های ابزاری و سیاسی، متضمن نوعی چرخش فرهنگی در جامعه ی ایران شود هرچند ه به تعبیر برخی صاحبنظران هنوز فرهنگ غربی موجود در پیرامون هویت ایران، به هویت ذاتی آن نفوذ نیافته و این ذات بر اساس گفتمان برآمده از عناصر بنیادین عقلانیت، معنویت و عدالتخواهی ایرانیان و با دال مرکزی اسلام مفصلبندی شده است. عدم موفقیت کامل مدرنیته ی اروپامحور در این جدال تاریخی برای سیطره ی گفتمانی خود منجر به تقابل آن با انقلاب شد. در این تقابل، منحرف کردن مسیر حرکت انقلاب اسلامی با تبلیغات گسترده در شبکه های مجازی و ماهواره ای و آشوب آفرینی بر بستر شکاف های موجود جامعه در دستور کار قرار دارد. درواقع، افراطی گری و آشوب آفرینی ناشی از فقری است که غربی ها در مقابل انقلاب دچار آن شده اند و از طرف دیگر، نشاندهنده ی درکی است که از ماهیت گفتمان انقلاب اسلامی پیدا کرده اند و به تعبیر فوکو آن را "روح یک جهان بی روح" یا به تعبیر بابی سعید، آن را با مفهوم "بازگشت سرکوب شدگان" در مقابل تمامیت هستی خود دیده اند. در راستای این بحران آفرینی ها، بعد از دو سال تعلیق جوامع بر اثر اپیدمی کورونا و بعد از عدم موفقیت پرذوژه ی آشوب از ناحیه ی اقتصادی، به ناگهان بحث حجاب و پوشش در کشور داغ شد و سمت و سوی اعتراضات به مباحث فرهنگی چرخش پیدا رد. پیامد ابتدایی این چرخش با اسم رمز گشت ارشاد به حادثه ی "سپیده رشنو" ختم شد که به دلایل مختلفی نتوانست جریانسازی گسترده ای در کشور ایجاد کند اما تست مناسبی برای فهم ظرفیت آشوب آفرینی پروژه ی حجاب یا به تعبیر بهتر، آزادسازی نیروی اجتماعی زنان و جوانان در راستای ایجاد آشوب بود. در این راستا، مهسا امینی را میتوان فردی دانست که واجد تمامی شرایط اجماع سازی بوده و توانسته بسیاری از شکاف های اجتماعی، سیاسی و فرهنگی کشور را فعال کند و اثر پروانه ای خود را بر کل سیستم ایجاد کند.»

نویسنده در ادمه با بررسی نظرات مختلف جامعه شناسان در تعریف جنبش های اجتماعی نتیجه گیری میکند:

«رویدادهای اخیر ایران را نه میتوان با اهداف و معیارهای انقلاب و اصلاح مطابقت داد و نه میتوان آن را به مثابه یک جنبش اجتماعی جدید در نظر گرفت چرا که اولا این رویدادها فاقد نشانه های قطعی و عینی درخصوص شکل گیری یک آگاهی مشترک و تردید درخصوص ارزش های سازنده ی جامعه اند، بلکه بالعکس مستلزم نوعی رفتار ناخودآگاه بوده اند که نهایتا یک آشوب هیجانی تینیجری را شکل داده که پر از تعارضات مفهومی گوناگون نیز هست؛ میل به فمنیسم در قالب یک تفکر فالوسنتریک، طرح شعار زندگی در عین تخریب و سلب حق حیات دیگران و ناهمراهان با آشوب ها، ادعای آزادی و مبارزه با دیکتاتور از طریق بازتولید یک دیکتاتوری مشددتر و بدون یافتن آزادی درون خود، تنها بخشی از این تعارضات مفهومی است. ثانیا آنچه از این تحرکات دریافت میشود موید وجود نوعی فردگرایی منفی و ذره شدگی درون آن است که نهایتا به یک رفتار توده ای ختم شده است. از این منظر، غیبت اراده ی مطلق جمعی نیز آنچنان مشهود و عیان است که این به اصطلاح جنبش، نه توان بسیج گسترده ی مردمی را داشته و نه توانسته تفرقه ها و تشتت های همان تعداد اندکی را که به کنشگری خیابانی پرداخته اند به وحدتی بزرگتر حول محور واحدی تبدیل کند. ثالثا اصل خشونت پرهیزی نیز در آن رعایت نشده است، بلکه برعکس تمام رویه های پیشین موجود در جامعه ی ایران، یعنی سیر تدریجی از اعتراض به اغتشاش، از همان ابتدا با خشونت و تخریب همراه بوده است. در مقابل این جریان و رخدادها، ادله ی قطعی تری وجود دارد که با وجود حجم انبوه بمباران خبری و جاری بودن یک جنگ شناختی تمام عیار، نوعی آگاهی مشترک پیرامون منافع ملی در جامعه ی ایران شکل گرفته که باعث شده تا علیرغم مهیا بودن تمام شرایط برای حضور اعتراضی مردم در خیابان ، این امر محقق نشود، به نحوی که در تمامی چهل و اندی روز اغتشاش، تنها چیزی کمتر از یک درصد جامعه در این آشوب آفرینی ها حاضر بوده اند این وضعیت یک "کنشگری فعالانه" و عین عقلانیت و ناظر به اراده ی جمعی است که نشان میدهد ایجاد خشونت و ایجاد موانع برای پیشرفت کشور و تضعیف نظام سیاسی، خواست مردم ایران نیست، زیرا آنها به خوبی میدانند که تضعیف نظام سیاسی ضربه ی مهلکی به هستی کشور خواهد زد. این آگاهی مشترک و این اراده ی جمعی اصیل، ارزشمندترین سرمایه ای است که میتوان به واسطه ی آن ادعا کرد که جامعه ی ایران حقیقتا یک جامعه و به مثابه یک ملت در حال تعریف "هویت" خود است.»


همانطورکه گفتم من این دیدگاه را خوشبینانه میدانم و شک دارم که ایرانی ها هنوز تا مرحله ی آرمانی تعریف هویت ایرانی رسیده باشند. این را دقیقا در مقام یک فرد عامی و کمسواد میگویم که برعکس آقای خدابنده لو دکترای اندیشه ی سیاسی تحصیل نکرده ام و بهتر میتوانم از جانب افراد عامی حرف بزنم. من هنوز صدای دکتر صادق زیباکلام در گوشم هست که میگفت در زمان انقلاب اسلامی، فقط یک نیروی گریز از مرکز در ایران وجود داشت و آن هم کردستان بود، اما الان بیشتر استان های مرزی، نیروی گریز از مرکزند. این شورش، آزمون خوبی برای مشاهده ی درستی این عقیده بود و البته شکست این شورش هم لازم نبود تا یک سری از مردم بفهمند که دوره ی ناسیونالیسم قبیله ای، نژادی و زبانی تمام شده و باید در جستجوی یک هویت نوین برای خود باشند که بیشتر برایشان نفع داشته باشد و کمتر بهشان ضرر بزند. شاید اگر توسعه ی اقتصادی به این استان ها برسد که البته این هم خودش تا اندازه ای نیازمند توسعه ی فرهنگی در این استان ها است، آن وقت بتوانیم امیبدوار باشیم هویت پیشرفته تری که در مناطق مرکزی جا افتاده، کم کم در این استان ها نیز جا باز کند. ولی در حد استان های مرکزی باید بگویم به نظر من شورش در جای مناسبی قرار داشت و یکی از غیر عادی ترین گره های هویتی ایرانی ها را آشکار کرد. حجاب گرهی نبود که یقه ی بانوان را بگیرد چون از اول، بخثش زنانه-مردانه نبود و حتی توضیح شرعی خوبی هم نداشت. اگر قرآن در یک آیه ی به شدت مجهول المعنا چند کلمه درباره ی رعایت عفاف توسط همسران پیامبر میگوید، در انجیل در نامه ی پولس رسول به قرنطیان، از واجب بودن پوشیده بودن موهای همه ی زنان توسط حجاب میگوید و. معلوم نیست چرا واجب شرعی یهودیان و مسیحیان را که الان خودشان رعایت نمیکنند ایرانی های مسلمان شیعه باید در آن کاسه ی داغ تر از آش شوند؟ مسئله خیلی مدرن تر از این حرف ها است چون یک گره انقلابی است. یادمان باشد قبل از انقلاب، "فکلی" خودش یک فحش علیه مردان به روز پوش بود. دشمنی با شعار احیای حجاب، زنان و مردان را به یک میزان هدف گرفته بود. ازآنجاکه انقلاب اسلامی، فاز نیمه سنتی-نیمه مدرن داشت، سر قضیه ی احیای حجاب هم نصفه عمل کرد و آن حجابی را که لزومش برای حفظ کیان خانواده لازم تشخیص داده شده بود یعنی حجاب زنانه را احیا نمود و مردان را وانهاد و پس از آن، دعوا بر سر حجاب زنان، همواره پوششی برای اختفای دعوای مهمتر حجاب مردانه بود که زنان بیشتر قربانی جنگ اعصاب ناشی از آن بودند تا قربانی خود حجاب. این مسئله به همان اندازه ی ایران، در کشورهای اسلامی اطراف آن هم گرفتاری ایجاد کرده بود و علت هم زمینه گیری فرهنگی تمامی این ممالک از امپراطوری عثمانی به مرکزیت ترکیه بود که روی بنیاد مسیحی روم شرقی سابق استوار بود.

پیشفرض های خرافی مذهب رومی در ممالک غربی و استعمار آن که در چهارگوشه ی جهان با قبایل لختی مواجه شده بودند باقی بود و در بازگشت به درون عثمانی و ممالک اسلامی، چند برابر قوی تر تولید فرهنگ میکرد. پیشفرض مربوطه در برخورد با قبایل لخت و نیمه لخت، افسانه ی سرگردانی بنی اسرائیل در صحرا طی 40 سال بود که در پایان آن، به معجزه ی خداوندی، لباس ها و کفش های قوم خدا (بنی اسرائیل) پاره و مندرس نبودند و هنوز سالم بودند. ازآنجا نتیجه گیری میشد ازآنجاکه تمام مردم زمین از محل سقوط برج بابل به اطراف و اکناف آواره شده اند آنها که لباس ندارند همان هاییند که خدا هوایشان را نداشته و لباس هایشان پاره شده و لخت و بی لباس و به دنبالش بی عار به لختی یا دارای پوشش های ابتدایی شده اند. با این حال، در رنسانس و در واویلای مجسمه ها و نگاره های لخت خدایان و قهرمانان قدیم که زیبایی بدن خود را به رخ میکشیدند، لباس پوشاننده ی عیب هم تلقی میشد تا جایی که اشراف از لباس دار بودن خود برای اثبات پوشاندن جنبه های فرازمینی خود به مردم ساده سوء استفاده میکنند. افسانه ی ملوسین معروف ترین مورد از این نوع است. در این افسانه نجیبزاده ای فرانسوی که به اسم های مختلفی چون ریموند دوپوآتو، ریموند دو ور، و کنت لوسینیان نامیده شده، در جنگل های فرانسه با زنی زیبا برخورد میکند و دلداده ی او میشود. زن که همان ملوسین است در مقابل اصرار نجیبزاده قبول میکند با او ازدواج کند به این شرط که هرگز روز شنبه وارد اتاق او نشود. چون ملوسین درواقع جنی نیمه مار است که در ایام سبت (شنبه)، نیمه ی پایینی بدن او به شکل یک دم ماهی با یک جفت مار درمی آید. سرانجام شوهرش به راز او پی میبرد و ملوسین شرمسار و دلشکسته به یک اژدها تبدیل میشود و پروازکنان گم میشود. مار و ماهی و اژدها همگی نشانه های تهاموت اژدهای بینظمی هستند که به تاریکی و آب مانند میشد و مدل مصریش تااورت با صورت فلکی دب اکبر در قطب شمال که منشا تاریکی تلقی میشد تطبیق میگردید. از طرفی، قصه ی فرانسوی را ورهای انگلیسی معروف کردند که خودشان از فرانسه با انگلستان آمده بودند اما در داستان، فرانسه به معنی سرزمین فرانک ها به وسعت ایتالیا و آلمان و فرانسه ی کنونی و هر آن جایی است که قوم ژرمن فرانک در بازسازی امپراطوری روم مقدس فتح کرده باشد. ازاینرو فرانک ها نیز به اسکاندیناوی در محل قطب شمال و به وایکینگ های موسوم به وارانگی منسوب شدند. ازاینرو جالب است که میبینیم در ایجاد اشرافیت وارانگی ازجمله در فرانسه و در بین اسلاوها رد ازدواج یک وارانگی اسکاندیناویایی با زنی رومی به نام میلیسینا دیده میشود که مشخصا شکل دیگری از ملوسین است. میلیسینا نوه ی میکائیل رانگابه امپراطور بوزنطیه (روم شرقی) بود. نسب میلیسینا از طریق مادربزرگش پروکوپیا همسر میکائیل رانگابه، به خزرهای سلطنتی، بلغارها و هون ها میرسد. ایرن مادربزرگ پروکوپیا و همسر کنستانتین پنجم امپراطور بوزنطیه، یک شاهزاده خانم خزر بود که به واسطه ی "شی وی" نسب به یک اشرافی چینی هان به نام "ژانگ لو" میبرد. واضح است که صحبت از نسب نیمه خزری-تاتار و نیمه رومی بدل جن ماده یا تهاموت، آن را برابر با امپراطوری عثمانی میکند که یک رگ آن، قزاق های خزرتبار ترک زبان و رگ دیگرش روم یونانی بوزنطیه بود. بدین ترتیب، خرافاتی که رنگ تاریخ به خود پوشیده بودند، لباس و پوشیدگی را با شرارت و جن تباری مرتبط کرده بودند و برای فرار از وحشت ناشی از آنها، لازم نبوده مردم را لخت و عور کنید . جایگزین کردن لباس های بلند با پوشش های کوتاه چسبان و بدن نما کافی بوده، چیزی شبیه همان ادعاهای همیشگی درباره ی ممنوعیت برقع و حجاب در فرانسه به این شکل مدرن شده که این پوشش ها کار تروریست ها را آسان میکنند و اصلا برای اثبات این خرافات مذهبی مدرن شده هم که شده، لازم نبود تا مسلمان ها تروریست شوند و این موضوع اینقدر بی نقاب بود که خودش یکی از دلایل جانبی زیر سوال رفتن حادثه ی 11سپتامبر و برجستگی رسانه ای القاعده به شمار میرود.:

“ROSICRUCIAN PROJECT”: JOHN FRANK: HXMOKHA: 3/3/2017

در سال 2010، "اندرو ناپولیتانو" قاضی اسبق دادگاه عالی، تحلیگر ارشد فاکس نیوز، مجری "دیده بان آزادی" و قهرمان بسیاری از راستگرایان، در یک برنامه ی رادیویی گفت: «برای من سخت است که باور کنم که ساختمان 7مرکز تجارت جهانی "خودبخود فرو ریخت"» و «20سال بعد، مردم به 9-11 همان نگاهی را خواهند داشت که ما امروز به ترور jfk یا به عبارت دیگر روشی که دولت به ما گفته این ترور انجام شده است، نگاه میکنیم.» کمی بعد از این صحبت ها "کیت اولبرمن"، رئیس کانال فاکس نیوز یعنی"راجر آیلس" را دومین «بدترین فرد جهان» نامید چون آیلس از جانب قدرت هایی که در مورد هویتشان فقط گمانه زنی میشد کرد، تحت فشار قرار گرفته بود تا ناپولیتانو را اخراج کند. از همان زمان معلوم شد که القاعده دیگر یک جوک مسخره است پس وانمود شد که اوباما رئیس القاعده جناب بن لادن را شکار و البته بعدا جسدش را بی این که کسی دیده باشد نابود کرده تا مسلمان های جذاب، برایش مقبره نسازند. بعد از آن یک اسم دیگر درآمد: داعش. تحت این اسم قرار بود مسلمان ها همدیگر را بکشند تا معلوم شود آنها چقدر شیطانیند و البته تمام این آتش ها نیز به انقلاب اسلامی ایران و نتایج نظامی آن ختم شوند. اما حالا این هم زیر سوال است. چون در سطح جهان، این همه آسمان و ریسمان به هم بافته شده اند تا ثابت شود جمهوری اسلامی آنقدر بد است که مردم خودش هم قبولش ندارند و دارند حجاب ها را از سر برمیدارند. بعد از این چطور باید دشمنی با مردم ایران را که همیشه مدافعین حکومت در راهپیمایی های میلیونی وانمود و بهانه ی مظلومیت اسرائیل آقای شارون بودند توجیه کرد؟ آیا این شورش ابلهانه و ناخودآگاه، به طور خودبخودی اولین قدم در خارج شدن ایرانیان و شاید –به خاطر خلاصه شدن نهضت اسلامی در ایران- کل اسلام از تعریفات شرقشناسانه و مسیحی تبار اروپاییان نیست؟ به نظر میرسد برای پاسخ دادن به این سوال، باید منتظر آینده باشیم.

مطلب مرتبط:

افسانه ی جادوگر سیاه و طوفان بزرگ انگلستان

فرزانه ی جادوگر: انتظار فلسفی بیجا از راستگویی رهبر سیاسی در جامعه ی جاهل پرور

نویسنده: پویا جفاکش

یک طرح قرون وسطایی مصری از سربازی با شمشیری مرکب از صلیب و درخت مقدس

«فارابی، هنگام ورود به شهر [دمشق] با جامه ای مندرس و خرقه ای کهنه بر مجلس سیف الدوله که بزرگان علم و ادب شهر در آن جمع بودند وارد شد، در آستانه ی در ایستاد و هیبت ژولیده اش میان آن همه اشراف و ادبای اهل فضل باعث تعجب شد. سیف الدوله که وی را نمیشناخت و تصور کرد یک عامی بیسواد است، برای این که مجلس به هم نخورد با عتاب به او گفت: "بنشین." پاسخ فارابی کوتاه اما بدون شک چکیده ی یک عمر تامل فلسفی او بود که حکایت از مواجهه ی حکیم و حاکم داشت. فارابی قاطعانه پاسخ داد: "کجا بنشینم؟ در جای خود یا در جای تو؟" ولوله ای از سر تعجب میان حاضران افتاد و سیف الدوله که از گستاخی این پیرمرد ولگرد متعجب بود باز با تندی گفت: "در جای خودت بنشین." فارابی از پایین مجلس و آستانه ی در خود را به بالای مجلس و مسند سیف الدوله رساند و در جایگاه او نشست. او به این ترتیب به سیف الدوله نشان داد که مسند حکومت درحقیقت از آن حکیم و فیلسوف است. او به دنبال مدینه ی فاضله ای بود که در آن خرد و عقلانیت و فلسفه ی حقیقی حاکم باشد و حکیم و حاکم در یک مسند جمع شوند.» این داستان در ابتدای گفتار مهدی فدایی مهربانی تحت عنوان «خوانش های نوآورانه از فارابی» در شماره ی 38 مجله ی فرهنگ امروز (آذر 1401) بیانگر امیدها و آرزوهای دنباله دار قدیمی درباره ی احیای آرمانشهر افلاطونی فارابی است. توجه به فارابی همانطورکه نویسنده میگوید به سبب آن است که فارابی در زمان انحطاط و فروپاشی امپراطوری عباسیان درصدد برانداختن نظمی جدید با استفاده از ترکیب آرای سیاسی افلاطون و ارسطو بوده و طبیعتا هر بار که نظم اجتماعی در ایران دچار نقصان شده، چه در جنگ های اول و دوم جهانی، چه در آستانه ی انقلاب اسلامی و چه همین امروز، فارابی هم مطرح شده است. فدایی هم مانند بسیاری دیگر در این راه سعی میکند بنیاد یونانی فکر فارابی را «ایرانی» معرفی کند و در این راه به هانری کوربن تاسی میجوید که نوشته است: «به نظر میرسد احساس ژرف معلم ثانی از این اندیشه ناشی بود که حکمت نزد کلدانیان در بین النهرین ظاهر شد و ازآنجا به مصر و آنگاه به یونان انتقال یافت و در یونان مکتوب شد و وظیفه ی او این است که این حکمت را به کانون اصلی خود بازگرداند.» هانری کوربن مهمترین نامسلمانی بود که خارج از مکتب شیکاگو به فارابی توجه کرد. ولی اکنون فدایی و دیگر ایرانیان ترجیح میدهند از منظر دید مکتب شیکاگو و در راس آن "لئو اشتراوس" به فارابی توجه کنند. چون در این مکتب، شاه فیلسوف افلاطون که بعدا از دریچه ی فارابی و ورود به دنیای صوفی-شیعی اسلامی، با "امام" شیعی و "ولی" صوفیان تطبیق شده، از یک بعد غیر ایدئولوژیک مورد بررسی قرار میگیرد و این در مملکت خسته از ایدئولوژی ایران، مفری برای باقی ماندن در آرمانشهر فارابی بدون خراب کردن همه چیز به نظر میرسد. بنابراین بلافاصله بعد از گفتار آقای فدایی، مقاله ای از خود اشتراوس تحت عنوان «قرائت فارابی از قوانین افلاطون: تقریر فارابی از جهان و سیاست» منتشر میشود که در آن، اشتراوس تمثیل مورد علاقه ی خود در نوشته های فارابی را درباره ی نسبت حکیم و سیاست بیان و تفسیر میکند: «روزی مردی پارسا و پرهیزگار که به منظور ریاضت و کف نفس، عزلت و گوشه نشینی اختیار کرده بود، یا کسی که به طور آگاهانه محنت را بر آسایش ترجیح داده بود، او به عنوان مردی پاکدامن، بانزاکت، پرهیزگار و بسیار باتقوا شناخته میشد؛ به همین خاطر، دشمنی و خصومت حاکم ستمگر شهرش را برانگیخت. از ترس حاکم شهر گریخت. حاکم دستور داد بگیرندش و مبادا فرار کند. این امر سبب شد تا تمام دروازه های شهر را به دقت نگهبانی و مراقبت کنند. مرد پارسا لباس هایی به دست آورد که برای هدفش مناسب بود و آنها را پوشید –اینکه چگونه آنها را به دست آورد نمیگوید- پس در دستش با طبل و تنبوری به دروازه ی شهر هنگام غروب نزدیک شد. هنگامی که از او پرسیدند چه کسی هست، او با حالت تمسخر و طنز پاسخ داد: من آن مرد پارسا و پرهیزگاری هستم که شما در جست و جوی او هستید. نگهبان اندیشید که او را شاید تمسخر میکند. به او اجازه داد تا برود. پس مرد پرهیزگار و پارسا با سلامتی فرار کرد بدون این که دروغ بگوید. اجازه دهید داستان را در پرتو ملاحظات کلی و نیز ملاحظات کلی را در پرتو داستان ملاحظه کنیم. قهرمان داستان انسان فرزانه است اما انسان های فرزانه نوع ویژه و خاص انسان هستند: انسان های فرزانه ای که مطرح میشوند پرهیزگار و پارسا هستند؛ بر این اساس، خصوصیت آن را به عنوان انسان هایی که کامل ترین مذهب و اخلاق را دارا هستند، در میل به نجات خودش، عمل او برانگیخته شده است. برای نجات خودش با یک چهره ی ناشناخته فرار میکند. او همچون یک انسان پارسا و پرهیزگار ظاهر نمیشود و رفتار نمیکند. در این مورد خاص، او به طور متفاوت رفتار میکند که شناخته نشود. کج روی از رفتار مرسومش آموزه ای است که موافق با رفتار مرسومش هست: مردم فکر میکنند که انسان هایی که با این شیوه عمل میکنند امکان ندارد که پارسا و پرهیزگار باشند و از این که مردم، تصوراتی از نجابت او دارند دیر یا زود خواهند دانست مرد پارسا که به این صورت فرار کرده است تناسبی با پرهیزاری و پارسایی ندارد و خواهند گفت که او از رفتار مرسومش در این مورد خاص انحراف نداشته است. او دروغ نگفته است. ازاینرو، به نظر میرسد برای انسان پارسا و باتقوا، صداقت به طور کامل ضروری است. هرچند ممکن است که مردم در این صوص دچار اشتباه شوند: پارسا و پرهیزگار در کردار دروغ گفته است. او در گفتار دروغ نگفته بلکه جزئی از دروغگویی او در کردار میباشد تنها بدین دلیل که او در کردار دروغ گفته، حال آن که در گفتار دروغ نگفته و نتوانسته است و شرایطش نبوده است. مردم با توجه به این دلیل بر این باورند که عمل ظاهرا شرم آور انسان پرهیزگار، شرم آور نیست. این عمل به واسطه ی اجبار و تعقیب توجیه میشود. به هر حال، داستان نشان میدهد که هر کسی میتواند با اطمینان حقیقت خطرآمیزی بگوید به شرط آن که شخص آن را در یک شرایط مناسب بگوید، زیرا مردم گفتار کاملا ناخواسته را بر حسب شرایط و معانی مورد انتظار در محیط تفسیر خواهند کرد نه این که محیط ها را بر حسب خصوصیت خطرآمیز گفتار تفسیر کنند. مردم گفتار را بر حسب محیط مورد ارزیابی قرار میدهند نه این که محیط را بر حسب گفتار. فارابی در پرتو داستان و برداشت کلی میخواهد رفتار فرزانه مخصوصا افلاطون را درک شدنی نشان دهد. افلاطون حق داشت تا به خود اجازه ندهد با گشاده دستی دانش ها را برای تمام مردم آشکارا و بی پرده بیان کند. او علم را با گفتار کنایه، ابهام، توأم با اشتباه و مبهم بیان میکند تا مبادا آنها خصوصیتشان را از دست بدهند و یا این که در جایی که نباید به کار رود، مورد استفاده قرار گیرد. هنگامی که افلاطون اندیشه را بدون هر پنهانکاری و پیچیدگی بیان میکرد، شنوندگان و خوانندگانش فرض میکردند که در این مورد خاص گفتارش با کنایه است و چیز متفاوتی ازآنچه را که به طور واضح و آشکار بیان کرده، مبهم و پیچیده میدانند. "این یکی از رازهای کتابش است." افلاطون همچون انسان فرزانه به نحو شایسته با این نظر که سودمند است رفتار کرد. هرچندکه او مفید بودن برای خودش را کمتر از مفید بودن برای علم یا وجودش در شهر و مردم اندیشید. او برای خودش ویژگی مردی را که هرگز درباره ی آنچه که عالی ترین موضوعاتی را که اندیشیده است به طور واضح و بدون پیچیدگی نگفت. آنچه را که می اندیشید آشکار و بی پرده میگفت. او گاهی اوقات میگفت که روشن و بی پرده، عالی ترین موضوعات را میگوید: گفتارهای روشن و بی پرده اش پذیرفته نمیشد. ما این مسئله را در پرتو داستان پارسای پرهیزگار باید بفهمیم. افلاطون پارسای پرهیزگار نبود درحالیکه پارسای پرهیزگار به طور روئشن و غامض آنچه را که می اندیشید میگفت. افلاطون تقریبا هرگز آنچه را که می اندیشید به طور روشن و غامض نمیگفت. اما افلاطون در موضوع، اشتراکی با پارسای پرهیزگار دارد. هر دو مجبورند که بعضی وقت ها حقیقت را بگویند که هم برای خودشان و هم برای دیگران خطرآمیز باشد. ازآنجاییکه هر دو انسان های فرزانه ای هستند، آنها در چنین موردی به یک شکل و صورت رفتار میکنند: آنها حقیقت خطرآمیز را با احاطه شدن در آن بیان میکنند. نتیجه این که آنها به آنچه میگویند اعتقادی نداشته اند. در این روشن است که افلاطون درباره ی قوانین مینویسد.»

حالا فرض کنید همه ی ممالک، صاحبان حاکمان فیلسوفی باشند که مدام به طور طبیعی و مصنوعی در خطرند و ناچارند برای نجات خود، تغییر لباس بدهند و بیش از یک فیلسوف درستکار، شبیه یک دلقک احمق و یک بی ادب بدزبان به نظر برسند. آن وقت شما اگر به مدل فارابی به دنیا نگاه کنید احساس میکنید که تمام تاریخ پر از شاهان فیلسوف ابله نما بوده است.

ما داریم به قول اشتراوس، حقیقت را از طریق موقعیت و شرایط نگاه میکنیم و شرایط فعلی محصول عوامگرایی یهودی-مسیحی در سیاست در اثر برخاستن پیامبران بنی اسرائیل در میان یک مشت عوام ابله نق نقو است. پس باید آنچه این ابله پسندی سیاسی را موجه کرده به زبان علم الفلک که فارابی به آن اعتقاد داشت و تصور میرفت افلاطون هم اعتقاد داشته باشد حکیمانه کنیم. قرار است جامعه ی انسانی متحد شود و فروپاشی امپراطوری عباسی در بغداد در این زمینه قابل مقایسه با فروپاشی برج بابل در نزدیکی بغداد و ایجاد چند دستگی و تفرقه بین مردم در اثر آن در برج ثور بین 6000 تا 4000سال پیش است. اختلاف اینان بر سر گوناگونی فرهنگی بود و فرهنگ همیشه تحت کنترل اشراف بود. فرهنگ بود که بین مردمان امتیاز ایجاد میکرد و مردم بیسواد عامی در نسبت با اشراف با فرهنگ، به حشرات در مقابل پرندگان تشبیه میشدند. پرندگان را شما میتوانید صفات مختلف ببخشید و خودنمایی طاووسشان را در مقابل سبوعیت عقاب قرار دهید یا از حس آزادگی با مشاهده ی پرنده ی در حال پرواز بگویید. اما حشرات که خوراک پرندگانند کمتر حسی به اکثر آدم ها منتقل میکنند چون کاملا غریزی و بی عاطفه اند و درباره ی هیچ مقوله ای، هیچ احساس خاصی ندارند. آنها در مقابل هر پدیده ای درجا و کاملا تحت تاثیر غرایز بدون فکر و اندیشه و حتی در حرکاتی بر ضد سرنوشت خودشان عمل میکنند. با این حال، برای متحد کردن دوباره ی مردم در راه از بین بردن فرهنگ ها باید انسان های حشره گون و درواقع نژاد بردگان و بیسوادان به قدرت میرسیدند که از امتیازات اشرافی برکنار میبودند و یک اشرافی بابلی به نام ابراهیم، این وظیفه را با اختیار کردن بادیه نشینی تقبل کرد و یهوه خدای یهودیان او را برگزید و با فرمان دادن به او در این که پسرش را در راه یهوه سر ببرد آزمود. ابراهیم از آزمایش سربلند بیرون آمد و قوچی جانشین پسرش برای قربانی شدن شد. این قوچ جانور عصر حمل (قوچ) بین 4000 تا 2000سال پیش و سمبل بردگان جنگجو و آماده ی مردن در راه هیچ و پوچ بود و هر قومی بیشتر سربازان گوسفند صفت تولید میکرد بیشتر بخت موفقیت داشت تا جایی که خود خداوند یهوه به بره ی خدا تبدیل و توسط برده های پست قربانی شد تا عصر بعدی، عصر او باشد و این خدای گوسفند شده یعنی از نسل عیسی مسیح، از نسل رهبر بردگان یعنی حضرت یهودا برخاست که اعقابش پادشاهی های داود و سلیمان را در بین یهودیان و در بهشتی زمینی به نام اورشلیم باعث شده بودند. نسب عیسی در جایی به این جناب یهودا گیر کرد که جناب یهودا، عروس خود تامار را دید و نشناخت عروسش است، چون همه ی زنان را یک جور میدید و بر اساس همان جوری که زنان را میدید، تامار را هم به آمیزش جنسی با خود دعوت کرد. تامار به او گفت: «در ازای این کار، چه چیزی به من میدهی؟» یهودا پرسید: «چه میخواهی؟» و تامار پاسخ داد: «عصای شیخوخیتت را.» و یهودا ازآنجایی که مغزش دقیقا مثل یک حشره کار میکرد، عصایش را به تامار داد و چنان حشری با او مجامعت کرد که تامار، به یک جفت فرزند دوقلو حامله شد و این درحالی رخ میداد که شوهر او مرده بود. وقتی یهودا از حامله شدن عروس بیوه اش مطلع شد چنان خشمگین شد که دستور به سوزاندن او داد. ولی تامار، او را احضار کرد و در خلوت از او پرسید: «میدانی پدر این بچه کیست؟» یهودا گفت: «زود بگو کدام حرامزاده ای است؟» تامار پاسخ داد: «تو.» و برای اثبات حرفش عصای شیخوخیت یهودا را که از پدرشوهرش گرفته بود به او نشان داد. یهودا درجا بیرون رفت و حکم به بیگناهی تامار داد. یهودای جنگسالار، دراینجا دقیقا معادل قوچ حمل است که برجش فروردین ماه، برج مریخ است. وقتی نشانه ی رهبری را به یک زن فاحشه واگذار میکند، جفتش میشود زهره سیاره ی عشق که اتحاد آنان، اتحاد آفرودیت و آرس، و یا ونوس مارس در اساطیر یونانی-رومی است. با این حال، این داستان، دستکاری داستان دیگر و ناگفته ای است که فرض میکند پدر نوزاد یا نوزادان، کسی غیر از یهودا بوده است: یک شخصیت ایزدی. درواقع هر دو روایت بر بنیاد یکسانی قرار دارند. این بنیاد آن است که عده ای فرض کرده اند علت پیدایش اشرافیت و انسان های ایزدی، معاشقه ی فرشتگان هبوط کرده موسوم به بنی الوهیم (پسران خدا) با زنان زمینی بوده است که اگر این خدایان بر نسل بشر اثر نمیگذاشتند مردم یک مشت جانور حشره صفت باقی مانده بودند. وقتی یک زن بیوه به نوزادان بارور میشود احتمال این که فرزندان او از نسل ایزدان باشند زیاد میشود. پس وقتی شما میگویید که پدرشوهر او از نسل قبل یعنی انسان های ماقبل اشرافی پدر بچه ها است قهرمان را دوباره به نسل انسان های حشره صفت فرضی اصیل اولیه برمیگردانید. راه دیگر، افسانه ی ایتالیایی تطبیق یهودیان با مردمان موسوم به "گارابیت" یعنی انگوری در اطراف جنوآ است که به سبب تجارت شراب و باغ های انگورشان به این نام مشهور شده بودند و ظاهرا باید برای تخیل کردن پیشینه ی بانکداران یهودی جنوآیی مطرح شده باشند. در این داستان، مدین محل سخنگویی یهوه با موسی پیامبر یهودیان، با منطقه ی مادون در نزدیکی جنوآ تطبیق میشود و تصور میشود که دراینجا بوده که بنی الوهیم که همان خدایان یونانی-رومی موسوم به المپی ها بوده اند با گارابیت ها درآمیخته و نژاد ابرانسان ها و قهرمانان را پدید آورده اند. اما یهوه با فرستادن عذاب الهی، آن ملت را نابود کرد و مردم، افسانه های آنان را به گارابیت های معمولی ساکن در آناس باز در نزدیکی جنوآ دوختند و بیخود به آنها منزلت دادند بی این که آنها واقعا ابرانسان بوده باشند. ارتباط نام های آناس و جنوآ باید مرتبط با افسانه ی پاپ زن موسوم به "جان هشتم" در قرن نهم میلادی باشد: زنی به نام جوآن که نام او را آنا یا اگنس هم نوشته اند. جوآن ادعا کرده بود مرد است و کشیش ها بدون این که بدانند او را پاپ کرده بودند. موضوع وقتی آشکار شد که این زن حامله شد و فرزندی زایید. بعدا در محل وضع حمل او مجسمه ی زنی نوزاد به آغوش را به یاد او ساختند که بعدا کلیسا آن را به همراه کل خاطره ی جان هشتم، از تاریخ رسمی خود زدود. برخی جوآن را همسر پاپ پیشین لئوی چهارم دانسته اند. حامله شدن یک زن بعد از مرگ شوهرش که رهبر مذهبی یا سیاسی یک مملکت است، یادآور داستان ایزیس شوهر اوزیریس است. پس از مرگ اوزیریس، ایزیس او را به صورت هورس از نو متولد کرد و این یادآور تولد عیسی از مریم بدون دخالت مردی بوده است ضمن این که با فرض برابری هورس و ازیریس، کودکان وقلوی تامار از یهودا هم برابر با برادران ازیریس و سوت در مصر میشوند. کیش مصری ایزیس و هورس در امپراطوری روم و شبه جزیره ی ایتالیا رواج داشته و این مضمون غریب نیست اما جالب نامیده شدن جانشین ایزیس به جوآن است که یادآور نام جونو همسر ژوپیتر رهبر خدایان یونانی-رومی است. جونو هم بدون دخالت شوهرش پسری زایید که همان هفستوس یا وولکان خدای صنعت و آتشفشان ها است که به خالق تشبیه میشود و ارتباط کارگاه زیرزمینیش با ماگمای آتشفشانی، یادآور ارتباط یهوه با آتشفشان ها است. البته یهوه با ژوپیتر هم قابل تطبیق است و هفستوس و ژوپیتر ظاهرا بی ارتباط با هم درنتیجه ی نسبت دادن نژاد قهرمانان به نژاد بردگان، با هم تطبیق شده اند. طبیعتا وقتی ژوپیتر همان هفستوس باشد، همسر هفستوس یعنی ونوس یا آفرودیت هم به پسری حامله میشود که پسر شوهرش نیست یعنی اروس یا کوپید که معمولا فرزند مارس یا آرس خدای جنگ دانسته میشود. اما این که حقیقت مطلب چیست، در نام خود جونو آشکار میشود. جونو فرم مونث جانوس خدای دروازه ها است و جنوآ اتفاقا حتی صورت مونث تری از این کلمه است. جانوس از دروازه ی جهان زیرین مراقبت میکند و مدل مصری این دروازه، محل ورود خدای خورشید به جهان زیرین موسوم به آمنتا است. مردگان نیز از این محل وارد جهان زیرین میشوند و در آنجا به جستجوی باغ بهشت هورس/ازیریس برمی آیند. اما باغ بهشت احاطه شده توسط صحراهای تاریک و وحشتناک پر از هیولاهای مخوف است که نادرستان را که از راهنمایی های خدایان بی بهره اند از بین میبرد و پر از اجساد ره گم کردگان است. این قلمرو دهشتناک که متعلق به سوت یا تایفون مدل قبطی شیطان است، درواقع همان صحرایی است که بنی اسرائیل برای رسیدن به بهشت زمینی اورشلیم پس از ترک مصر، باید از آن میگذشتند. در نسخه ی یهودی، یکی از قلمروهای بدنام این صحاری، دره ی "هامون-گوگ" بود که هیولای "آنا" ملقب به "الاغ بلعنده" در آن به دنبال طعمه میگشت. این دره را "شهر مردگان" مینامیدند چون پر از اجساد انسان ها بود. نکته ی جالب اینجاست که هامون-گوگ محل مرگ ایزد موسوم به "پتاح-سکاری" بود که فرمی از پتاح خدای صنعت و خلقت در مصر و همتای هفستوس است. مرگ او در این صحرا همتای مرگ خورشید موقع هبوط به آمنتا است که همان مرگ ازیریس را نشان میدهد. بدین ترتیب، هفستوس باکره زاده از جونو، همان ژوپیتر است که از نو از رحم همسرش متولد شده و اروس یا کوپید متولد شده از ونوس هم پدرش هفستوس است که از نو از رحم همسرش متولد شده است. در هر دو مورد، الهه همان جوآن یا پاپ جان هشتم است و عصر خدایان بلافاصله قبل از عصر پاپ ها قرار میگیرد.:

Pop john 8th and

isis”: john frank: hxmokha: 18/7/2014

استفان.ای.فرانکلین در فصل 17 از کتاب "تایفون"، پاپ جوآن را به سبب ارتباطش با مضمون امپراطوری مادر و کودک ایزیس-هورس، روح روم باستان میبیند که در آستانه ی افزایش قدرت پاپ ها بر ضد امپراطوران و شبیه شدن بارگاه پاپ به دربار امپراطور نشانه ی تولد قرون وسطی به نظر میرسد. این اتفاق عملا یک سال بعد از به قدرت رسیدن جوآن در سال 854 و با مرگ یا برکناری جوآن در 855 و کمی بعد مرگ امپراطور لوتر اول در همان سال رقم میخورد. در هر دو سال 854 و 855 دنباله دارهای مرموزی در آسمان ظاهر شده بودند. فرانکلین، دنباله دار سال 854 را همان دنباله داری میداند که بنا بر گزارش جئوفری مونموت در زمان مرگ امبروسیوس اورلیانوس و پایان حکومت رومیان بر انگلستان در آسمان دیده شده و به دنبال آن، حکومت "اوتر پن دراگون" پدر شاه آرتور فرا رسیده بود. در هر دو مورد، دنباله دار با آخرین نفس های حکومت رومیان در ارتباط است. فرانکلین در فصل 15 بیان میکند که فهرست جئوفری مونموت از پادشاهان انگلستان، تقریبا همان فهرست امپراطوران روم است و هر دو نسبنامه هم به تروآی ایلیاد و ادیسه میرسند. با این حال، اهمیت این مطلب را کامل درنمی یابد و به دنبال تاریخی کردن داستان آرتور برمی آید و ازجمله دنباله دار ظاهر شده بر اوتر پن دراگون را همان دنباله دار روایت پلینی از ظهور آن در آسمان در زمان نبرد هورس و تایفون ارزیابی میکند که تایفون، نام خود را بر آن نهاد و تجسمی از خود دانستش. بنا بر فصل 16 ظهور دنباله دار پن دراگون در قرن ششم و زمان آرتور، درست مثل ظهور دنباله دار افسانه ی تایفون توام با بلایا و مصیبت هایی بوده است. تغییرات آب و هوایی شدید و مهاجرت های بزرگ انسانی درگرفته اند، روایت های بیزانسی از سیاه شدن آسمان در اثر دود نوشته اند و گزارشات چینی، زرد شدن آسمان از خاک زرد پس از خشکسالی و فرسایش خاک را توصیف کرده اند، طاعون از افریقا بیرون می آید و جنوب شبه جزیره ی عربستان را درمیگیرد و در همین زمان، لشکر ابرهه را موقع حمله به خانه ی کعبه از پای درمی آورد. فرانکلین حتی "طیرا ابابیل" (پرنده ی پدر بلاها) که عامل شکست لشکر ابرهه [در سال تول محمد پیامبر] است را دنباله دار پرنده در آسمان میداند؛ یک مار پران که الگوی اژدهاهای پرنده ی قرون وسطی و البته کواتزلکواتل یا مار پردار ایزدی کشنده و قربانی طلب آزتک ها نیز شده است. این میتواند یک شهابسنگ تکرار شونده در روایات گوناگون باشد که در اثر برخورد با زمین، زلزله ها، سیل ها و تغییرات آب و هوایی عظیم در زمین ایجاد کرده و سبب نابودی طبیعت پربار کهن یا همان بهشت عدن شده باشد، ماری که باغ عدن را از آدمیزاد گرفت. اما فرانکلین چون فکر میکند سالشمار زمین درست است و مار آسمانی بارها در زمین ظاهر شده، آن را نه یک شهابسنگ که یک دنباله دار تصور کرده است. دلیلی وجود دارد که تشبیه شهابسنگ به مار را یک واقعه ی تک و جهانی تصور کنیم که یک بار برای همیشه به یک موقعیت ناجور زمینی بار سیاسی داده و تکرار و کم اهمیت شدن آن در تاریخ، این موقعیت سیاسی را از چشم ها پنهان داشته است.

مار در کنار سگ و اسب، سه جانور هکاته الهه ی ماه در آرگوناتیکا بوده اند که با سه فاز ماه –بدر، محاق، هلال- قابل تطبیقند. در "بریتانیا" ی کامدن، شهر یورک به نام سه حالت اولف (هکاته)، "ترائه اولفی" نامیده شده و درآنجا سه حالت ماه با نمادهای اسطوره ای زیر تبیین شده اند: بدر: مار به دور خود چرخنده و شکل دهنده به سر مدوسای گورگون با موهای ماروش و چشمان سنگ کننده هلال: شاخ اسب تکشاخ محاق: سگ. شاخ اسب تکشاخ، درواقع شاخ کرگدن تاریکی و برابر درخت زندگانی است که نورش مثل ماه، فقط در یک بیشه ی تاریک به چشم می آید. به همین دلیل هم بیشه ی تاریک دریاچه ی آرونوس در ایتالیا وقف هکاته الهه ی جادوگری بود که در خطوط متقاطع بر آدمیان فرود می آمد.:

“the unicorn: a mythological investigation”: Robert brown: longman: 1881: p43-45

فرض کنید نور در تاریکی، آخرین جنبه ی ایزدی درخشان در یک باغ عدن تباه شده باشد. آیا مردم به سمت آن جلب نمیشوند؟ حالا اگر این نور درخشان بخواهد از حالت درخت خارج شود و برای جهانخواری به تحرک دربیاید شبیه مار مستقر در درخت میشود که با شیطان تطبیق شده است و همانطورکه دیدیم به لحاظ هویتی برابر با مدوسای گورگون است. درست مثل تکشاخ تاریکی، مدوسا نیز در روشنایی شیطانی ناشی از تکامل خود، چندان متحرک نیست مگر وقتی که قهرمان خورشیدی به نام پرسئوس، سر بریده ی او را به عنوان سلاح برای سنگ کردن دشمنانش در آسمان جابجا کند. براون در منبع بالا مینویسد که پرسئوس پدر پرسس بنیانگذار پرشیا بوده و لغت پرشیا در ادبیات یونانی معمولا معادل شرق به کار میرفته است. در مقابل، قلمرو گورگون ها و ازجمله مدوسا لیبی خوانده شده که در غرب پرشیا قرار گرفته است. تلاش پرسئوس برای کشتن مدوسا درحکم لشکرکشی خورشید از طلوعگاهش در شرق به غروبگاهش در غرب است. پس مدوسا نمادی از تاریکی است که خورشید روشنایی خود را از ماه آن پس میگیرد. این غرب تاریک به نظر براون به راحتی میتوانست اروپا هم باشد. چون در یونانی به تاریکی "اربوس" میگفتند کلمه ای که در آوا و معنا با اروپا هم جهت بود. براون همچنین قتل مدوسا به دست پرسئوس را همتای قتل اژدهای دریایی به دست او در یافا و هر دو روایت را مرتبط با قتل تهاموت الهه ی دریایی اژدهاگون آب ها به دست مردوخ در کلده میداند که در این صورت، پرسئوس همان مردوخ است. براون از قول کتزیاس، مینویسد که نام پرسئوس، کلدانی و اصل آن پارسودوس بوده است و از قول هلانیکوس نیز نقل میکند که پرسئوس داماد و جانشین یک شاه حبشی به نام کفئوس بوده که قومش به نامش کفن نامیده میشدند و این قوم هم در کلده میزیستند و هم در افریقای سیاه. ویلکینسون مدوسا را با جنبه های مادینه ی تایفون در مصر مرتبط میبیند و موهای ماروش مدوسا را به یال شیر تشبیه میکند وقتی که الهگان مصری، ترکیبی از بدن زن و سر شیر نر می یابند. پرسئوس با سلاحی شبیه هلال ماه سر گورگون را که ماه کامل است قطع میکند همانطورکه گورگون شیرآسا به اسب تکشاخ (کرگدن) تشبیه میشود که در مقام کلئوس یا بینظمی، نظم را که تجسمش شیر است تهدید میکند.(همان: ص47-57)

ارتباط تاریکی و آب دراینجا متصل کننده ی ارتباط شیر و اژدها است. تاریکی برای انسان اولیه ترسناک بود چون در آن، در مقابل درندگان که سلطانشان شیر بوده بی دفاع بوده است. سوت تایفون که به سگسانان تشبیه میشود دراینجا به سگ هکاته ارتباط می یابد. بشر نخستین در افریقا در مقابل آب نیز چنین احساسی داشت. مارها، تمساح ها و اسب های آبی زمانی که آدمیان را در آب میکشتند چنان ناگهانی ظاهر میشدند که انگار قبلا آن داخل نبودند. بنابراین آب نیز همچون تاریکی دشمن انسان را ناپیدا میکرد. در خروج از افریقا انسان با کرگدن تک شاخ آسیایی روبرو شد که جانور آبدوستی بود و اگرچه یادآور به اسب آبی بود اما هیچ وقت در آب عمیق فرو نمیرفت و شناگر خوبی هم نبود که بخواهد آدمیزاد را تهدید کند برعکس، از همیشه کمخطرتر و آسیب پذیر تر بود و فرصت خوبی بود تا شکار و شاخش برای اعمال جادویی فروخته شود. بدین ترتیب، شاخ متمایزکننده ی کرگدن از اسب آبی، حکم درخت زندگی را داشت که وقتی با افزایش ثروت گرد میشد تبدیل به سر مدوسا و بنابراین یک سلاح میشد: سلاحی از جنس پول بر پیشانی یک اسب، چون گذشتگان ما به درستی متوجه فامیلی اسب و کرگدن شده بودند و این درحالی بود که اسب، جانور جنگجویان بود. بنابراین ثروت سلاحی جادویی برای جنگ افروزان بود و اتحاد آن در مقام الهه با مریخ که خدای جنگجویان است همان اتحاد مارس و ونوس یا آرس و آفرودیت بود. اینجا الهه با نوری اندک در تاریکی فقر و جهل مشخص میشد و به همین دلیل، هکاته یا ماه الهه ی جادوگران در یورک شده بود. یورک به گفته ی گادفری هگینز که ازجمله فراماسون های یورک بود، از قدیمی ترین مراکز فراماسونری و جریان ماسونی آن وابسته به کشیش هایی مسیحی بود که از تبار کاهنان روم ماقبل مسیحی شمرده میشدند. اینان در پیش از جذب شدن در فراماسونری در قرن 18، کولدی نامیده میشدند: اصطلاحی که در وصف یهودی های کلدانی مسلک به کار میرود. این یهودی الاصل ها حکمت خود را نتیجه ی ارتباط سلیمان با ملکه ی حبشه به نام هلنا میخواندند. این ملکه پسری موسوم به "ابن حکیم" داشت و ماسون های یورک، پیرو کتابی ایرلندی از لندن بودند که "زوروآستر" را "زردشت" و او را ملقب به "حکیم" خوانده بود و تصور میشد حکیم پدر پسر هلنا باید همان زردشت یا زوروآستر باشد. آنها همچنین در دوره ی استعمار انگلستان به مکتب مسیحیان پیرو سنت توماس در هند توجه نشان داده و آن را وابسته به منطقه ی کولیدا درآنجا میدانستند که نامجایش با عنوان "کولدی" در ارتباط به نظر میرسید. از طریق آن میشد رد مدل های رد شده ی کریست (مسیح) در اروپا را تا بودای حکیم و نیز کریشنای آبی رنگ که هنوز چندان از بودا قابل تمایز نبود ردیابی کرد. واسطه ی این ارتباط، حکمایی موسوم به "رشتور" (رسول) بودند که خود را پیرو بنیانگذاری با نام مستعار "سو رشتور" (رشتور خوب) میخواندند، کلمه ای که عمدا چنین انتخاب شده بود تا شکلی هندی از نام زوروآستر ارائه دهد. منابع یونانی-رومی، معمولا زوروآستر را یک دانشمند منجم کلدانی اهل بابل توصیف کرده اند. ارتباط او با اتیوپیا میتوانست با توجه به نامیده شدن هندوان و افریقاییان هر دو به "هندی" و "اتیوپیایی" و "حبشی" متوجه هندوستان شود و بلاخره خود سلیمان هم با ادعای یهودیان مبنی بر قرار داشتن معبد سلیمان و اورشلیم او در کشمیر، دراینجا ابراز وجود میکرد. راه و روش کاهنان این مسالک برای جلب مردم به خود، "یادو" یعنی جادو بود: کلمه ای که از لغت یودی یا یهودی ریشه میگرفت و مشابه آن در بریتانیا یعنی ویچکرافت (جادوگری) چندان از آن متمایز نبود:

anacalypsis”:godfrey Higgins: longman: 1836: v1: p768-772

شاید سختی و غیرممکنی جواب دادن طرح فارابی حتی در امریکای مکتب شیکاگو ناشی از همین مطلب باشد. مردم هر کسی را که حکیم نامیده باشند از او انتظار جادوگری دارند و هیچ جادوگری نمیتواند راستگو باشد.

مطالب مرتبط:

چطور شد که مذهبی به نام «عشق» به وجود آمد؟

فردگرایی افسارگسیخته ی جوامع مدرن از یک دیدگاه اسطوره شناختی

دانلود کتاب « دشمن اژدهای سرخ: مبانی اسطوره ای و غربی شورش فرهنگی ایران علیه غرب »

نویسنده: پویا جفاکش

بخشی از کتاب: گادفری هگینز در اناکالیپسیس، تقسیم شدن قوم نمرود به70 یا 72 قوم مختلف زمین با 70 یا 72 زبان مختلف بعد از سقوط برج بابل و نیز تقسیم مذهب نمرود به 70 یا 72 مذهب مختلف روی زمین را با تقسیم شدن امت محمد به 70 یا 72 مذهب و نیز به حکومت رسیدن محمد از سوی 72 نفر در اولین تختگاهش مقایسه میکرد. تعجبی ندارد. برای اروپاییان، کل مردم شرق، پیروان محمد بودند و بنابراین اگر تفاوت هایی بین آداب و رسوم آنها دیده میشود نتیجه ی تفاوت 70 مذهب بعل است که بعل همان نمرود تصور میشده است. از طرفی روم اروپایی که مسیحیت آن را از درون فتح نمود نیز تابع مذهب بعل نمرود بوده است و جنگ صلیبی او علیه شرق، درواقع، شرق را به زور مقابل غرب قرار داده است. شکست فرهنگی شرق در این رویداد، در داستان امام حسین متجلی است که به همراه 72 یارش از خلیفه ی وقت یعنی یزید شکست خوردند و همگی کشته شدند. یزید و پدرش معاویه متهم به این بودند که به رومی مآبی روی آورده اند و بنابراین شکست حسین و 72 یارش از دستگاه یزید، همان شکست بعل و 72 مذهبش از مسیحیت رومی است. منظور از روم دراینجا روم یونانی است که تنها بر بخشی از شرق سامی حکومت میکرد. ولی روم لاتینی غرب که میخواست جای او را بگیرد، برای او یک عقبه ی یونانی عظیم تر تدارک دید که توسط اسکندر کبیر پدید آمده بود. پس از مرگ اسکندر، این امپراطوری بین سه امپراطوری تجزیه شد که دقیقا از روی الگوی تقسیم امپراطوری نمرود بین قبایل سه فرزند نوح ساخته شده بودند. خاستگاه اسکندر یعنی دولت مقدونی با قلمرو اولاد یافث ابن نوح تطبیق میشد، مصر بطالسه در افریقا جانشین قلمرو سیاهان افریقایی به عنوان اولاد حام شده بود، و سرزمین حاوی پایتخت یعنی بابل که کشورهای عرب زبان و ایران در خاورمیانه را شامل میشود نیز سرزمین اولاد سام ابن نوح بود. از طرفی قبایل مطرود یقطانی که از سامیان جدا شده بودند، نه فقط با مردم بادیه نشین شبه جزیره ی عربستان، بلکه با ساکنان هندوستان شامل افغانستان و پاکستان کنونی نیز تطبیق میشدند. جدا شدن اینان از سامیان نیز با جدا شدن حکومت یونانیان باکتریا (بلخ) از سلوکی ها و درآمدن بخشی از آسیای مرکزی و هند به تصرف آنان جایگزین شد. با این حال، در این تاریخنویسی، آن که شعار بازگرداندن اتحاد فتوحات اسکندر را سر داد، روم لاتینی بود که ابتدا قلمرو مقدونی ها و سپس بخشی از قلمرو سلوکی ها و درنهایت قلمرو بطالسه را تصرف کرد و اگرچه فرهنگ یونانی را رواج داد و خدایان یونانی را پرستیدن گرفت، ولی غاصبی از خارج از سه دولت پیشین بود. به طرز شگفتی، همین الگوی تقسیم کشور به سه پادشاهی را در تاریخ چین و در داستان فروپاشی امپراطوری هان میبینیم. در رمان عاشقانه ی سه پادشاهی، میبینیم که چطورامپراطوری هان به سه دولت کوچکتر وو، شو و وی تقسیم میشود و درنهایت یک خاندان غاصب در دولت اصلی "وی" یعنی خاندان sima موفق به اتحاد دوباره ی کشور تحت سیطره ی سلسله ی جدید جین میشوند. رمان مزبور با تکمیل اتحاد کشور توسط "سیما یان" به پایان میرسد ولی در تاریخ رسمی، این اتحاد مستعجل خوانده شده چون بلافاصله پس از مرگ سیما یان، اولاد او بر سر قدرت به جان هم افتادند و این بینظمی، سبب فرصت گردنکشی و هجوم تاتارها شد و تا چند صد سال دیگر، کشور رنگ آسایش ندید تا این که خاندان سوئی با ظلم و ستم فراوان، کشور را متحد کردند و علیرغم حکومت کوتاهشان، زمینه ی بازگشت شکوه چین در زمان سلسله ی بعدی یعنی تانگ را فراهم آوردند. این مطالب از آن جهت مهمند که برای توضیح فلسفی جدایی یقطانی های چین یعنی مردم شبه جزیره ی کره از دولت "وی" با استفاده از سقوط هان و درگیری "وی" با دولت های دیگر به درد میخورند. همانطورکه چین جهان را در خود خلاصه کرد، کره هم چین را در خود خلاصه کرد و نتیجه این شد که بعد از حکومت هان، کره نیز درست مثل چین به سه پادشاهی تقسیم شد: کوگوریو، پاکچه و شیلا. این سه پادشاهی مورد هجوم دزدان دریایی ژاپنی قرار گرفتند و ناچارا از دولت تانگ برای نجات خود یاری خواستند. تانگ در ازای کمک به آنها در از بین بردن شر ژاپنی ها خواستار بازگشت سیادت چین به کره شد. پاکچه و کوگوریو این را نپذیرفتند اما شیلا پذیرفت و به کمک تانگ، دو دولت دیگر را از بین برد و کره را متحد کرد. یعنی کره که مثل چین بعد از سقوط هان به سه تکه تقسیم شده بود درنهایت باز مثل چین، توسط بیگانه ای غیر از دول متخاصم متحد شد که ارزش های هان را احیا میکرد. نکته ی جالب در مورد نسخه ی چینی آن است که عادت دارد اتفاقات را به صورت چرخه بازتکرار کند. در این مورد، کلیدی ترین بازتکرار، انحطاط دولت تانگ در اثر یک رویداد عشقی شبیه آنچه سبب زمینه سازی فروپاشی سیاسی هان شد میباشد. در داستان هان، میبینیم که نخست وزیر بیرحمی که آخرین امپراطور هان را عروسک خیمه شب بازی خود کرده و درصدد خواندن خود به امپراطور است توسط یک وزیر وفادار به هان در یک دام جنسی می افتد. نخست وزیر دنگ ژو دشمنان زیادی دارد ولی با اختلاف افکنی بین ژنرال ها و بعد وساطت شخصی بین آنها موفق میشود خطر آنها علیه خود را مهار کند. ولی وانگ یون وزیر وفادار، دخترخوانده ی خود دیائوچان را به خلوت دنگ ژو میفرستد درحالیکه لوبو پسرخوانده ی دلاور ولی ابله و بی وفای دنگ ژو که فرمانده ی ارتش است هم دلباخته ی همان دختر است. این مثلث عشقی به قتل دنگ ژو به دست لو بو می انجامد و در جریان حمله ی لشکر بربر شی لیانگ به پایتخت به انتقام قتل رئیسشان، بزرگترین مانع بر سر شمشیرکشی اشراف علیه همدیگر از بین میرود و بینظمی مملکت را فرا میگیرد. در تاریخ سلسله ی تانگ نیز میبینیم که یک امپراطور پیر، عقلش را کف دست همسر جوانش میگذارد و خانواده ی این زن، چنان مملکت را به هم میریزند که شرایط لازم برای شورش "آن لوشان" سردار تاتار سغدی که پسرخوانده ی امپراطور است فراهم میشود. جنگ داخلی حاصل از این شورش، کمر مملکت را میشکند و حتی امپراطور فراری توسط اطرافیان ناراضیش مجبور به کشتن همسر فتنه گرش "یان گوئی فی" میشود. جالب این که زمانی که آن لو شان متولد شد ستاره ی دنباله داری در آسمان ظاهر شده بود که منجمان آن را به معنی تولد یک نیروی ویرانگر علیه کشور تعبیر کرده بودند. ولی وقتی نیروهای امپراطوری برای کشتن نوزاد در محل حاضر شدند خویشان موفق به نجات نوزاد شدند و به طور اتفاقی آن نوزاد بعدا پسرخوانده ی امپراطور و سردار اعظم او شد و گرگ به نگهبانی گله پرداخت. این بیشک با داستان تولد موسی مرتبط است: نوزادی متولد میشود که پیشبینی فاجعه افکنی او بر کشور شده ولی از مرگ نجات می یابد و پسرخوانده ی دشمن آینده اش یعنی فرعون مصر میشود. این داستان بخصوص قابل مقایسه با داستان سارگون یکی از مدل های نمرود است. سارگون –به معنی شاه قدرتمند: لقب نمرود- هرگز پدرش را نشناخت و در نوزادی مثل موسی بر نهری گذاشته و در قصر پادشاهی توسط باغبان قصر و همسرش به فرزندی پذیرفته و خادم پادشاهی شد که در آینده همان شاه را کشت و چندی بعد هم به ریاست قلمرو او رسید. این الگو را باز در چین در زندگینامه ی "شائو کانگ" ششمین پادشاه سلسله ی شیا –اولین سلسله ی سلطنتی چین- می یابیم. پدر شائو کانگ یک شاهزاده است که قبل از تولد او در جنگ بر سر قدرت کشته شده و بنابراین او هرگز پدرش را ندیده است. شائو کانگ هم خادم همان امپراطوری میشود که بعدا او را میکشد و جانشینش میشود. در بعضی روایات ژاپنی منسوخ شده، پسر شائو کانگ را اولین فرمانروای ژاپن خوانده بودند. نقش یک زن در فروپاشی حکومت نیز احتمالا باز در یکی از مدل های نمرود یعنی نینوس دیده میشود. نینوس دلباخته ی زنی به نام سمیرامیس میشود و این زن آنقدر قدرت میگیرد که بعد از مرگ نینوس جانشین او میشود. نشانه ای از فروپاشی در لشکر کشی های پشت سر هم سمیرامیس به باکتریا و هند دیده میشود که باید جانشین درگیری فرمانروایان سلوکی بابل با یونانیان باکتریا شده باشند. البته ضمیمه ی هند به غرب را به هرکول مصری نسبت داده اند که در هندوستان به تفاوت با کریشنا و بالاراما تطبیق شده است. کریشنا و بالاراما را در هندوستان برادرخوانده فرض میکنند. احتمالا یکی از نسخه های عربی آنها است که اتحاد آنها با حکومت بابل و اسلام عربی را هویدا میکند و آن افسانه ی «عجیب و غریب» است که گسترش اسلام را بدون حضور محمد پیامبر در آن نشان میدهد. در این داستان، "عجیب" شاهزاده ی حیره در عراق، پدرش را میکشد و جانشین او میشود. ولی در خواب میبیند که از پدر مرده اش پسری به دنیا می آید که در آینده حکومت او را سرنگون میکند. یکی از زنان شاه از او حامله بود ولی به طرزی معجزه آسا از مقتول شدن به دست عمال "عجیب" نجات یافت و همسر رئیس قبیله ای شد و در آن قبیله، پسر شاه مقتول به نام "غریب" را به دنیا آورد. غریب در قبیله با پسر ناپدریش از زنی دیگر بسیار رفیق و همدم شد. این پسر، سهیم اللیل نام داشت. در 15سالگی، غریب شاگرد پیرمردی از بازماندگان مسلمان قوم عاد شد و به دست او مسلمان گردید و سهیم الیل را هم با خود مسلمان کرد. این دو به متاع کردن غول ها و گردنکشان و مسلمان کردن آنها به دست خود پرداختند و طی این جنگ ها عجیب هم که بارها به دشمنی علیه غریب پرداخته بود از او شکست خورد و به دار آویخته شد. بدین ترتیب غریب به حکومت حیره رسید و پسر خود را نیز به حکومت مدائن در نزدیکی بابل گماشت. به نظر میرسد زوج غریب-سهیم اللیل، همان زوج کریشنا-بالاراما باشند. دراینجا نیز یک بار دیگر، الگوی شاهی که به دست پسرش کشته میشود و بینظمی های دنباله ی این اتفاق را داریم. درواقع تمامی این داستان ها را باید در چرخه هایی شبیه تکرار چرخه ی سقوط هان در سقوط تانگ بررسی کرد. مثلا وقتی میگوییم که امپراطوری بعل همان امپراطوری اسلامی است که جانشین امپراطوری یونانی شده است، آنچه بر سر حکومت بعل می آید، بر سر حکومت یونانی هم می آید. اینطور است که میبینیم سلطان سلیمان قانونی بزرگترین فرمانروای مسلمان عثمانی با گذاشتن عقلش کف دست یک زن روس به نام روکسولانا (خرم سلطان) باعث انحطاط کشورش میشود و همین رویداد در زمان ظهور اسلام، در خرفت شدن ژوستینیان امپراطور متعصب مسیحی روم شرقی (یونانی) توسط همسر فاحشه اش به نام تئودورا و شورش های خونین متعاقب آن قابل ردگیری است. مسیحیت و دربار مسیحی روم یونانی دراینجا فقط رنگ کردن داستان های افتضاح زندگینامه ی خدایان یونان است و یهوه پدر مسیح برای اینها کسی جز زئوس فرمانروای خدایان یونان نیست. در روایتی منسوب به مانه تو، حکمروایی زئوس توسط منس که اولین فرعون مصر است، سقوط میکند و منس را به عنوان مدل مصری نمرود و الگوی هرکول مصری، باید در جایگاه بعل و مخالفت او با زئوس را همتای نبردهای پیروان بعل و یهوه در تورات دید. درواقع پادشاهی بعل یا نمرود، بر روی میراث نوح سوار بود که از میان سیلی عظیم خشکی پدید آورده بود. در هندوستان، رهبر نجات مردم از سیل بزرگ و همتای نوح، مانو نام دارد که نامش شبیه منس است. درواقع معنی هر دو لغت، انسان است. یعنی ما داریم داستان دیگری از نخستین انسان را مرور میکنیم که قلمرو حکومت خدا را در دست میگیرد. پس خشکی نوح که از میان دریا هویدا میشود، احتمالا تکرار مغرضانه ی خلق دنیا از میان دریای آب توسط یهوه پس از غلبه ی او بر اژدهایان بهیموت و لویاتان است. مسیحیت یهودی تبار روم شرقی با قدرتگیری در اروپا و ایجاد روم لاتینی، عملا اروپای صلیبی را طرف یهوه نگه میداشت و تمام گروه های سرخورده را پیروان بعل شورشی که با شیطان تطبیق میشد تشخیص میداد. در این شرایط، تمپلارهای سرکوب شده در اروپای قاره ای که به اسکاتلند در بریتانیا گریخته بودند آن منطقه را جایگاه پیشین یهوه ساختند و شورش خود علیه یهوه و کلیسایش را در تاریخ بریتانیا منعکس کردند. دراینجا بود که قوای رودارکوس یا rhydderchشاه کومبری ها، از "ایرشایر" به سمت شمال رفتند و بر مرزهای اسکاتلند تاختند و با غلبه بر 19 قبیله، 19درخت سیب مقدس آن قبایل را فرو افکندند. این درختان، درواقع همان درختان سیب باغ عدن هستند که با باغ سیب هیسپریدها در جزایری در غرب اروپا یعنی بریتانیا بازآفرینی شده بودند. بریتانیا مجمع الجزایر است و جای مناسبی است برای این که اولین سرزمین پدیدآمده از خشکی از میان دریای سیل نوح تصویر شود. وقتی باغ عدن و مار شرورش را به اینجا منتقل میکنید میتوانید بگویید که این مار، همان مار دریایی لویاتان یا یکی از نزدیکان جن او است. لویاتان با لیلیت الهه ی هرج و مرج جنسی و اخلاقی تطبیق میشد که مدلی از عیشتار الهه ی بابلی دانسته و سمیرامیس تجسد او تلقی میشد. با توجه به این که این موجود مرز مرد و زن را میشکند تعجبی ندارد که جئوفری مونموت بعضی جزایر بریتانیا را محل سکونت آمازون ها یا زنان مردمانند جنگاور تلقی کرده باشد. معمولا در بریتانیا آمازون ها با قوم گتائه تطبیق میشدند که نامشان از یکی از کاهنان اتروسکی تبار دیونیسوس به نام اکوئتس می آید. در بسیاری از مسالک دیونیسوس، به مدل کیش های کابیری ها و گالی ها، مردان، همجنسباز و دارای پوشش و صورت آرایی زنانه و حتی گاهی بدل پوش بودند. حتی خود دیونیسوس هم بدل پوش توصیف شده است. ازاینرو از دید مسیحیت یهودی تبار و قانون ضد همجنسگرای یهودیت، این مردان به اندازه ی زنان حقیر و فاقد تمایز از آنها بودند و جنگاوریشان حکم جنگاوری زنان را داشت و به همین دلیل به آمازون تعبیر میشدند. هیچ بعید نیست نام های گتائه و اکوئتس، با نام کتوس اژدهای دریایی و گاهی تطبیق شده با نهنگ مرتبط باشد. میتوانیم یک بار دیگر دراینجا هیولای دریایی را به لویاتان و بهیموت وصل کنیم و از طریق آنها به عقبه ی مصری داستان شورش بشر علیه خدا برگردیم: اتهامی که قرآن در درجه ی اول متوجه فرعون مصر میکند که خود را خدا میخواند. در مصر، دو اژدهای لویاتان و بهیموت به ترتیب با تمساح و اسب آبی تطبیق میشدند...

دانلود کتاب « دشمن اژدهای سرخ »

۱ ۲ ۳ ۴ ۵ ۶ ۷