جسم دوپاره ی انسانی: آخرت اندیشی و آینده نگری، در مقابل تحریکات روانی زمان حال.

تالیف: پویا جفاکش

در اساطیر یونانی-رومی، ادیسه نمادی از تجربه و مقاومت بسیار پیشرفته در یک انسان است؛ کسی که کلید گذر از بیشتر بلایایی که در دریا بر یک دریانورد حادث میشوند را میداند و همراهانش فقط در اثر توجه به دستورات او میتوانند به سلامت از بلایا بگذرند. اما ادیسه هم در داستان هایش بارها نقاط ضعف شگفتی از خود نشان میدهد. جایی در اثر سرگردانی در دریا، دچار نومیدی و احساس ضعف شدیدی میشود، و جایی در اثر توهم، هیولاهایی را در دریا میبیند که وجود ندارند، ولی با این حال، غرور و خودرایی مثال زدنی ای دارد که عامل اصلی سرگردانیش در دریا میشود. او بعد از فرار موفقیت آمیز خود و همراهانش از جزیره ی سیکلوپ ها زمانی که کشتیش آنقدر دور میشود که سنگ هایی که پولی فموس سیکلوپ به سمتش پرتاب میکند، دیگر کارگر نمیشوند، شروع به ریشخند و تمسخر پولی فموس و سیکلوپ ها میکند و هرچقدر یارانش سعی میکنند او را از عصبانی کردن سیکلوپ منصرف کنند، کوتاه نمی آید. دراینجاست که پولیفموس رنجیده، به درگاه پوزیدون خدای دریا دعا میکند که ادیسه تاوان توهین هایش را بدهد و جواب دعای سیکلوپ هم سرگردانی خردکننده ی کشتی ادیسه در دریا به اراده ی پوزیدون است. موفقیت های ادیسه جاهایی رقم میخورند که او با ارواح راهنمایش هرمس و بخصوص آتنا که خدایان خرد هستند ارتباط برقرار میکند. موفقیت های او باعث غرورش میشوند و اگر توسط خدایان کنترل نشوند، این غرور، باعث تباهی او میشود. کفرگویی های دردسرساز ادیسه، نمادی از غرور انسان هایی است که به یاری خدایان موفق میشوند اما با پشت کردن به خدایان، راهی که امروزه بخصوص انسان مدرن به آن میرود، نیروهای غریزی درون خود را آزاد میکند و بی این که بخواهد، آنها را بر ضد خود فعال میکند. خدایان، بندهای شخصیت یافته ای هستند که این نیروها را کنترل میکنند و به بهترین جهت هدایت میکنند. میتوان اثر آنها را در صحنه ای از افسانه ی هندی شاهزاده ارجونا دید که در نبرد مهابهاراتا دچار یأس و نگرانی شدیدی شده است ولی چون ارابه رانی که اسب های ارابه اش را کنترل میکند، خداوند کریشنا است، هم آرامش قلب می یابد و هم پیروزی. اسب ها نماد غرایز چموش بشرند و کریشنا دین الهی است که با مهار کردن اسب های غرایز به نیروی عقل و هدایت آنها به بهترین جهات، باعث پیروزی قهرمان انسانی میشود. در اوپانیشادها قوی ترین احساسات فرد بشری، به اسب های چموشی تشبیه میشوند که باید تحت کنترل اراده ی فرد درآیند.:

“PANIC HUBRIS AND RAGE AND THEIRANTIDOTE IN ANCIENT MYTH”: DAVID MATHISEN: STAR MYTHS OF THE WORLD: 1 JUL 2017

مسلما باستانی بودن این ایده که ارتباط با خدایان، رمز موفقیت در جهان مادی است، بدین معنی نیست که همه ی مردم قدیم با خدایان ارتباط مثبت برقرار میبکردند. مثلا در کشتی ادیسه فقط خود او چنین ارتباطی دارد و به همین دلیل هم ناخدا است. ملوانان دیگر فقط با اطاعت بی چون و چرا از او به موفقیت خواهند رسید و جاهایی که عقل خودشان را بر فرمان ادیسه برتری میدهند، مثل داستان آزادکردن بادهای داخل کیسه ی ادیسه برخلاف دستور خود او، فاجعه می آفرینند. اینجا درواقع یک ایده ی قدیمی را به راحتی مشاهده میکنید که هنوز هم در جریان است و آن این که به سلامت حکومت کردن یک رهبر بر مردم عادی، نیازمند احاطه ی او بر کنترل نفسانیاتی است که مردم عادی برای زیردست ماندن از آنها محروم میشوند و گاهی همین نفسانیات کنترل نشده ی مردم، برای خود رهبر مشکل ایجاد میکنند که نمونه هایش را هم در داستان ادیسه داریم و حتی در اتفاقات سیاسی امروزه روز. برای این که این اتفاقات بروز نکنند، لازم است که مردم از رهبر حرف شنو باشند با این اطمینان که او به عالم بالا وصل است و دستوراتش از سر دانش و نه از سر هوی و هوس است. بنابراین نوعی مذهب حاکم میشود که در آن، مردم راه ارتباط با خدا یا خدایان را ندارند و فقط به واسطه ی حاکم، با نیروهای برتر ارتباط برقرار میکنند. این مذهب، ریشه ای در سنتی فاخر و پرمنفعت دارد ولی اکنون همچون تله ای است که یک شکارچی برای شکار جانوران خاصی استفاده کرده و بر حسب سلیقه ی هر جانور، طعمه ی مخصوص او را گذاشته است. طعمه چه پنیر برای موش باشد و چه گوشت برای شیر، معمولا غذایی است که خود شکارچی هم از آن تغذیه میکند ولی برای شکار، اضافاتی کنار آن است: زهری که به غذا آمیخته تا شکار را مسموم کند و یا سلاحی که به او آسیب بزند و یا ماده ی بی هوشی یا قفسی که او را اسیر کند. در مورد مردمی که پیروان دشمن سیاسی شکارچی و یا وسیله ی تغذیه ی او در یک مستعمره هستند دو مورد اول صادق است و مورد سوم، برای مردمی به کار می آید که باید حیوان دست آموز سیاستمدار ما شوند و به سبب جمعیت زیادشان در مقایسه با جمعیت قلیل عمال سیاستمدار ما، مجموعا به لحاظ قدرت، همچون جانور درنده ی مهیبی در برابر یک انسان به نظر میرسند، ولی اگر انسان مربوطه یک رام کننده ی شیر باشد، میداند چطور این درنده ی خطرناک را رام کند. امروزه جریان های سیاسی، در اخوت هایی رمزی تقسیمبندی شده اند که از یک دانش الهی واحد تبعیت میکنند و آن همان دانش نجومی هرمس است که یکی از راهنماهای ایزدی ادیسه هم هست. ولی ادیانی که از آن دانش ریشه میگیرند، در قالبی کاملا متفاوت به مردم عادی تحویل داده میشوند و میتوان این تحریف دین با مصالح اضافه را در حکم همان غذای مفید آلوده شده به زهر یا ماده ی بی هوش کننده به حساب آورد.

این مدل رهبری سیاسی اگرچه اکنون ملکه هایی را هم به بارگاه های خود راه داده است، ولی از سیستم اجتماعی پدرسالار برخاسته و نتیجه ی مردانگی پرستی جنگجویانه ی افراطی است. اطاعت زیردست از بالادست در حکم اطاعت زن از مرد است و به همین دلیل هم میبینید که در یهودیت، قوم یهوه یعنی بنی اسرائیل، مجموعا همسر او محسوب میشوند. درواقع اولین قربانیان این سیستم، زنان بوده اند که مشی اطاعت وارگیشان، اطاعت پذیری را به فرزندان پسر و دخترشان هم آموخته است. تصویر زن آزاد، تصویر وحشتناکی بوده است که باید در ابتدا توسط مانند خود سرکوب میشد. در مقابل هم قرار گرفتن آتنا/مینروا –الهه ی حامی ادیسه- و مدوسا زن گورگون اژدهاوار، این دوگانگی را میبینیم. آتنا اگرچه زنی سلحشور و مردمانند بود، ولی همانطورکه در نمایشنامه ای از ایسخولوس در زبان او گذاشته شده است، او میگوید: «من به شدت پیرو پدر هستم» و این پدر، زئوس/ژوپیتر رئیس مذکر خدایان است و البته همانطورکه ایدئال یک جامعه ی پدرسالار پیشرفته است، آتنا زنی دوشیزه بود. بعد از این که زئوس، همسر اولش متیس را بلعید، دچار سردرد شدیدی شد و به هفستوس خدای آهنگران دستور داد با پتک به سرش بزند و با شکافتن سر زئوس در اثر ضربه ی پتک، آتنا از آن بیرون آمد. نام مدوسا شبیه نام متیس است و به همین دلیل، کورتی معتقد است که آتنا، متیس و مدوسا سه تصویر از یک الهه اند و این سه گانگی الهه، او را برابر با هکاته الهه ی ماه و جادوگری و نسخحه ی بریتانیاییش موریگان میکند. در نگاره های آتنا، تصویر سر گورگون مدوسا بر سپر او نقش بسته است و این باید با آن افسانه ی مشهوری مرتبط باشد که بر اساس آن، پرسئوس قهرمان به دستور آتنا سر مدوسا را قطع کرد و برای آتنا آورد تا آتنا از چشمان سنگ کننده ی مدوسا برای سنگ کردن دشمنانش استفاده کند. جین هریسون معتقد است ماسک مدوسا نقابی برای پنهان کردن آتنا بوده تا همه ی مردم به آن نزدیک نشوند. از سر مدوسا به جای مو، مار روییده بود و به نوشته ی آوید، مارهای صحراها از قطرات خونی که از سر بریده ی مدوسا بیرون ریختند، پدید آمده اند. از طرفی مدوسا به شمال افریقا منسوب است، جایی که مردمش به مارها به چشم موجوداتی الهی و نماد خرد نگاه میکردند و در مسیحیت به پیروی از تورات، تصور میشود که مار، سیب سرخ خرد را به آدم و حوا داده است ولی درواقع مظهر شیطان است.:

“MEDUSA AND ATHENA: ANCIENT ALLIES IN HEALING WOMENS TRAUMA”: LAURA SHANNON: FEMINISM AND RELIGION: 24 JUNE 2017

ارتباط با خرد، نشان میدهد که آتنا/مدوسا همان سوفیا الهه ی حکمت و معادل شخینا همسر یهوه در کابالا است. مارها فرزندان مدوسا که نماد شیاطینند، نشان میدهند که شیطان از دانش به وجود آمده است و خدای راستینی است که رهبران سیاسی و کشیش هایشان آنها را میپرستند و مردم عادی را بنا بر مصالح سیاسی خود، از آنها بی بهره نگه میدارند و اینچنین ماسک زن اژدهایی را روی صورت الهه ی راستین عقل میگذارند تا نااهلان از او فاصله بگیرند. آیا محرک این القائات، حقیقت راستین را در بر دارد و یا دروغی دیگر در جهت تحریف دین و سمی دیگر است که به غذای دین الهی اضافه شده و به خورد شکارهای انسانی داده میشود؟

بگذارید جواب این سوال را از یک نظرگاه شبه کاتاری دنبال کنیم، چون این دیدگاه های ثنوی که کاتاریسم مهمترین نماینده شان در اروپا بوده است، میباشند که اربابان جهان مادی و زمینی ما را شیاطین تعیین میکنند. همانطورکه میدانیم، جهان مادی پیکره ی مادر-زمین است و در فرافکنی خدایان به انسان های زمینی (یا بالعکس)، زنان فتنه گر بخصوص جادوگران و فحشاگران، انعکاسی از مادر-زمین هستند. ازاینرو بخشی ازی پاسخ را میتوان در مقاله ای از "بیل کلی" حول پایه ی ادبیات عاشقانه ی غرب یعنی قصه ی "تریستان و ایزولده" و پرداختن واگنر به آن در ابتدای مدرنیته جست.:

«رابرت جانسون در کتاب "ما: درک روانشناسی عشق رمانتیک"، اسطوره یتریستان و ایزولت را وسیله‌ای برای توضیح روانشناسی عشق رمانتیک قرار داده و تفسیری یونگی از نمادهای آن ارائه داده است. او انتخاب خود از این اسطوره را بر اساس دلایل زیر توجیه می‌کند: «"این یکی از تأثیرگذارترین، زیباترین و تراژیک‌ترین داستان‌های حماسی بزرگ است. این اولین داستان در ادبیات غرب بود که به عشق رمانتیک پرداخت. این منبعی است که تمام ادبیات رمانتیک ما از رومئو و ژولیت گرفته تا داستان عاشقانه در فیلم سینمای محلی از آن سرچشمه گرفته است." اما اسطوره تریستان از کجا آمده است؟ طبق کتاب "عشق در جهان غرب" نوشته ی دنیس دو روژمونت در اواسط قرن بیستم ، این اسطوره محصول کاتاریسم است، یک سنت مذهبی عرفانی مبتنی بر دیدگاه دوگانه‌گرایانه که در آن این جهان به عنوان قلمرو ماده، شر و اهریمنی در نظر گرفته می‌شود در حالی که جهان غیرمادی قلمرو روح، خیر و خدا در نظر گرفته می‌شود. این جنبش مذهبی که در محافل کاتولیک به عنوان بدعت آلبیژنی نیز شناخته می‌شود، در جنوب فرانسه محبوب بود تا اینکه در قرون وسطی توسط کلیسای کاتولیک به شدت سرکوب شد. با وجود سرکوب کاتارها، دو روژمون معتقد است که باورهای آن در میان بسیاری از ساکنان منطقه همچنان قوی باقی مانده است. به طور مشخص، این مفاهیم از طریق آداب و رسوم عشق درباری به حیات خود ادامه دادند و در ادبیات تروبادور بیان شدند، داستان تریستان اوج این تحول است. واگنر اسطوره ی تریستان را بر اساس نسخه ی آلمانی قرن دوازدهم اثر گوتفرید فون استراسبورگ به گونه‌ای ارائه می‌دهد که پیچیدگی و ابهام مفهوم غربی عشق رمانتیک را آشکار می‌کند. قابل توجه است که چگونه واگنر با چنین عمق و انرژی زیادی با بسیاری از مسائل حیاتی مطرح شده توسط این مفهوم غربی از عشق روبرو شده است. رویکرد او همچنین چندین نشانه ی آسیب‌شناختی رایج را نشان می‌دهد که ارزش بررسی دارند. بنابراین، من نقدی بر اساس روانشناسی عمقی یونگ و بودیسم ارائه خواهم داد. با این حال، از برخی جهات، واگنر برخی از تله‌های ایجاد شده توسط ایدئولوژی عشق رمانتیک برای فرد را تشخیص می‌دهد و به راه‌هایی برای غلبه بر تأثیر مضر آن اشاره می‌کند. بنابراین، من همچنین می‌خواهم به جنبه ی مثبت برخورد او با عشق رمانتیک نیز اشاره کنم. فلسفه ی شوپنهاور می‌تواند به عنوان چارچوبی برای درک شیوه‌هایی که واگنر متافیزیک عشق را در تریستان و ایزولده بیان می‌کند، مورد استفاده قرار گیرد. ایده‌های شوپنهاور اشتراکات زیادی با فلسفه‌های مذهبی ودانتا و بودیسم دارد که به دیدگاه ما می‌افزاید. تحقیقات شوپنهاور در مورد ذهن ناخودآگاه به پیش از نیچه، فروید و یونگ برمی‌گردد، بنابراین درک ارتباط واگنر با این فلسفه به زمینه‌سازی هنر واگنر در تاریخ اندیشه‌ها در غرب کمک خواهد کرد. هدف اعلام‌شده‌ی واگنر در درام‌های موسیقی‌اش، آغاز اسطوره‌ای جدید برای فرهنگ معاصر آلمان بود، اسطوره‌ای مبتنی بر داستان‌های باستانی نوردیک و آلمانی. در این کار، او از نمونه‌ی تراژدی‌های قدرتمند یونانی آیسخولوس الهام گرفت. هدف او این بود که فرهنگ آلمانی را با تمامیت و وحدت، در عین تأکید بر اولویت غریزه و معصومیت، ارائه دهد. درام موسیقی به عنوان یک هنر کامل و جامع، به مردم آلمان این امکان را می‌داد که امیدها و آرزوهای مشترک خود را تجربه کنند و از این طریق فرهنگ آلمانی را تجدید کنند. اگرچه واگنر خود را در حال تکیه بر هنر تراژیک یونان برای دستیابی به هدف فرهنگی خود می‌دانست، اما دیدگاه هنری او نیز تا حد زیادی تحت تأثیر فلسفه‌ی شوپنهاور بود که برای اولین بار در سال ۱۸۵۴ با آن مواجه شد. این شوپنهاور بود که او را قادر ساخت تا اهداف، دیدگاه و انگیزه‌ی نهفته در درام‌های موسیقی خود را روشن کند. آنچه که او قبلاً فقط حس کرده بود، ناگهان آشکار شد. در نتیجه، وقتی او پس از خواندن شوپنهاور، تریستان و ایزولده را نوشت ، بُعد متافیزیکی حتی بیشتر از آثار قبلی‌اش به چشم آمد. همین جنبه‌ی متافیزیکی درام‌های موسیقی اوست که توجه مرا به خود جلب کرده است. نیچه ی جوان اهمیت بُعد متافیزیکی را در اپراهای واگنر و به ویژه در تریستان و ایزولده درک کرد. نیچه با حمایت واگنر از درام‌های موسیقی به عنوان پایه و اساس فرهنگ جدید آلمان، این اپراها را به عنوان ابزاری برای جهان‌بینی و متافیزیکی می‌دید که دستیابی به زیبایی از طریق هنر را به عنوان معنا و هدف نهایی زندگی مطرح می‌کرد. آنچه او در اپراهای واگنر گرامی می‌داشت این بود که اپرا به عنوان یک هنر کامل در نظر گرفته می‌شد که در آن موسیقی، آواز، رقص، لباس، صحنه‌آرایی، نمایش و شعر حضور داشتند. از نظر نیچه، اپراهای واگنر مضامین بزرگ جهانی عمیق‌ترین تجربه انسانی را بازمی‌گرداند و از نو خلق می‌کند. به جای سرگرمی‌های مرسوم، این اپراها فرصتی را برای کل جامعه فراهم می‌کنند تا نوعی تجربه ی مذهبی داشته باشند که اعضای آن را به فراتر از دنیای مادی منتقل می‌کند. از نظر نیچه، درام موسیقیایی قادر به آشکار کردن درونی‌ترین هسته ی وجود ما بود و اسطوره، راه ترجیحی برای بیان آن بود و به عمیق‌ترین موقعیت‌های کهن‌الگویی می‌پرداخت. شایان ذکر است که نیچه، علیرغم انتقاد بعدی خود از اپراهای واگنر به عنوان آثاری منحط و چکیده ی مدرنیته، به طرز اغراق‌آمیزی تریستان و ایزولده را ستایش می‌کرد و تحسین مادام‌العمر خود را نسبت به این اثر حفظ کرد. او اعلام کرد: "حتی اکنون نیز در جستجوی اثری هستم که چنین جذابیت خطرناکی، چنین بی‌نهایت تکان‌دهنده و سعادت‌بخشی مانند تریستان را به نمایش بگذارد - من بیهوده در هر هنری به دنبال آن بوده‌ام." نیچه تریستان و ایزولده را «اثر متافیزیکی واقعی تمام هنرها» می‌دانست که «اشتیاق سیری‌ناپذیر و شیرین برای اسرار شب و مرگ» را بیان می‌کرد. او آن را «در شکوه ساده‌اش بسیار قدرتمند» یافت و به ویژه از مقدمه ی آن سرمست شده بود: «من به سادگی نمی‌توانم خودم را وادار کنم که از این موسیقی به طور انتقادی دور بمانم؛ هر عصبی در من یک تکان ناگهانی است، و مدت‌هاست که چنین حس وجد پایداری مانند این اورتور نداشته‌ام.» همانطور که نیچه به خوبی می‌دانست، واگنر در تریستان و ایزولده با چنان وقاری به دغدغه‌های اساسی انسان پرداخته است که در اپرا بی‌سابقه بوده است. شوپنهاور ادعا می‌کند که اراده برای زندگی، محرک تمام اعمال و تلاش‌های انسان است و عشق قدرتمندترین تجلی این اراده است. واگنر با شوپنهاور موافق است که میل انسان، تجلی اراده‌ای کور در هسته ی وجود انسان است. متافیزیک شوپنهاور نه تنها بر دیدگاه واگنر در مورد طبیعت انسان، بلکه بر دیدگاه‌های اجتماعی و فرهنگی او نیز تأثیر گذاشت. واگنر در زمانی با اندیشه ی شوپنهاور روبرو شد که به نظر می‌رسید آرمان‌های اجتماعی و سیاسی او بعید به نظر می‌رسد. علاوه بر این، عشق او به یک زن متاهل رنج زیادی را برای او به همراه داشت. یکی از انگیزه‌های احتمالی واگنر برای انتخاب داستان تریستان به عنوان مبنای یک اپرا، نیاز او به درک بهتر و حل تعارضی بود که این عشق در قلبش ایجاد کرده بود و همچنین بیان رنج عمیق عاطفی‌اش. [تریستان هم فریفته ی یک زن شوهردار یعنی ایزولده شده بود.] در اوایل دهه ی ۱۸۵۰، واگنر نه تنها پذیرای ایده‌های شوپنهاور، بلکه پذیرای فلسفه ی شرق نیز بود. این تعجب‌آور نیست زیرا آنها تا حد زیادی دیدگاه مشابهی دارند. شوپنهاور اولین فیلسوف غربی بود که فلسفه‌های هندوئیسم و ​​بودیسم را با دیدی مثبت و مشتاقانه می‌نگریست و اعلام می‌کرد که آنها حقایق جهانی را که فرزانگان بزرگ جهان درک کرده‌اند، دریافته‌اند. او تا آنجا پیش رفت که اعلام کرد با مطالعه ی معنویت هند و ادغام آن در فرهنگ اروپایی، رنسانس جدیدی به وجود خواهد آمد. مطابق با شوپنهاور و فلسفه ی شرق، تمرکز واگنر در تریستان و ایزولده بر دنیای بیرون و راه‌هایی که پتانسیل انسان برای شادی را کاهش می‌دهد، نیست. بلکه او در حال بررسی ابعاد درونی آگاهی است که به درام موسیقی او جهت‌گیری معنوی می‌دهد. بنابراین، موانع ارضای عشق تریستان و ایزولده را نمی‌توان صرفاً به موانع اجتماعی مانند ازدواج او با پادشاه تقلیل داد. آنچه مانع رضایت دنیوی عشق تریستان و ایزولده می‌شود، ذاتی خود زندگی است. در فلسفه ی شوپنهاور و همچنین در هندوئیسم و ​​بودیسم، هدف زندگی رها کردن ذهن-منیت است تا زندگی را در وحدت نهایی آن تجربه کنیم. این حالت فراتر از زنجیرهای توهم، به عنوان غلبه بر رنج تجربه می‌شود. راه قدیس شناخته‌شده‌ترین وسیله برای رسیدن به این حالت است، اما برای شوپنهاور، دو راه دیگر برای فرار از استبداد اراده، میل و منیت در دسترس است: راه تأمل زیبایی‌شناختی و راه شفقت. از نظر شوپنهاور، شفقت، اساس زندگی اخلاقی است که بر تجربه ی انسانی از وحدت با دیگر موجودات بنا شده است؛ این راه و روش قدیسان است. تأمل زیبایی‌شناختی، پاسخ شخصی واگنر به ماهیت تراژیک زندگی بود که شوپنهاور به طرز قانع‌کننده‌ای آن را ترسیم کرده بود. اما در تریستان و ایزولده ، او هنر را به عنوان وسیله ی ترجیحی خود برای مقابله با رنج بشر مطرح نمی‌کند. در عوض، او این ایده را ارائه می‌دهد که اتحاد عرفانی را می‌توان از طریق عشق رمانتیک که به مرگ ختم می‌شود، به دست آورد، رویکردی که شوپنهاور آن را عملی نمی‌دانست. دلیل اینکه شوپنهاور رویکردی کاملاً متفاوت به عشق اتخاذ کرد، به نگرش‌هایی نسبت به رابطه ی جنسی مربوط می‌شود که فروید را به یاد می‌آورد. دیدگاه او این بود که عشق، میل جنسی برای تولید مثل گونه است. افرادی که به عشق رمانتیک اعتقاد دارند، به دلیل قدرت غریزه ی جنسی و ضعف متناظر عقل خود در رابطه با آن غریزه، در مورد انگیزه ی واقعی عشق خود فریب خورده‌اند. این دیدگاه چندان تفاوتی با نحوه ی درک فروید از رابطه ی بین نهاد و خود ندارد. خود به دلیل شدت امیال جنسی که در ذهن ناخودآگاه سرکوب شده بودند، برای تسلط بر خانه ی خود تلاش می‌کرد. در اپرای واگنر، واضح است که کمال جسمانی عشق هدف عاشقان نیست. وقتی افسانه ی تریستان در ادبیات قرون وسطی ظاهر شد، عشق درباری مبتنی بر پرستش زنی ایده‌آل بود که متأهل و دست‌نیافتنی بود. بنابراین در بیشتر موارد عشق رمانتیک، هدف، رضایت جسمانی نبود، اگرچه استثنائات زیادی نیز وجود داشت. این دیدگاه با فلسفه ی عرفانی سازگار است که در آن قلمرو جهان و بدن شر تلقی می‌شوند. اما مفهوم وحدت عرفانی واگنر نه تنها عرفان و فلسفه ی شوپنهاور، بلکه عرفان شرقی را نیز به ما یادآوری می‌کند. واگنر با فرهنگ شرقی احاطه شده بود و به آن جذب می‌شد. در جوانی، ایده‌ها، آداب و رسوم و آثار باستانی شرق آسیا در او وجود داشت: تأثیر چین بر معماری و طراحی، ساخت ظروف چینی و اپراها و درام‌هایی که مملو از مضامین شرقی بودند. اگرچه واگنر در این محیط بزرگ شد، اما هنرمندان و موسیقیدانانی که شرق آسیا را با نگاهی تحقیرآمیز جذاب و مرموز می‌دیدند، او را جذب نمی‌کرد. تمایل او به جستجوی ارتباط بین زندگی فکری آلمان و اندیشه ی هند باستان بود. رابطه‌ی مهمی بین ایده‌های شرقی و فلسفه‌ی شوپنهاور وجود دارد. مفاهیم شوپنهاور در مورد کنار گذاشتن اراده‌ی زندگی و غلبه بر میل، مستقیماً تحت تأثیر فلسفه‌ی شرق نبود. اما او از یافتن آنچه که به نظرش تأیید این مفاهیم بود، در اوپانیشادها که تازه از نسخه ی فارسی به لاتین ترجمه شده بودند، بسیار خوشحال شد. در مورد واگنر، او پیش از خواندن شوپنهاور با اشعار حافظ آشنا شده بود. در اپراهای حلقه، واگنر خدای ووتان را خلق کرد که با میل به قدرت و موفقیت هدایت می‌شود، اما اردا، حامل حکمت باستانی، برای ووتان توضیح می‌دهد که هیچ چیز در این زندگی پایدار نیست و همه چیز باید به پایان برسد. او به ووتان می‌گوید که احمقانه است که فکر کند او ارباب سرنوشت خود است. در اینجا اردا حافظ را تکرار می‌کند که می‌گوید بهتر است دنیا را کنار بگذارد و آن را رها کند. هم اپراهای حلقه ی واگنر و هم اپراهای تریستان و ایزولده ، تأثیر اندیشه ی شوپنهاور و بودیسم را منعکس می‌کنند. او قصد داشت نشان دهد که شکستن روح خدای مغرور نه از طریق مواجهه با بدبختی‌های وحشتناک، بلکه از طریق غلبه ی کامل بر اراده است. این همان چیزی است که شوپنهاور از آن به عنوان ریشه‌کن کردن آرزوها، دلبستگی‌ها و آرزوهای بی‌وقفه ی ما که همیشه به ناامیدی و درد ختم می‌شوند، یاد می‌کند. بودا همین فرآیند را به عنوان رها کردن هوس و آرزو که علت رنج است، توصیف کرد. بخش‌های آغازین اپرای تریستان و ایزولده، این مضمون را به صورت موسیقایی بیان می‌کنند. بنابراین فلسفه ی شوپنهاور برای واگنر مسیر جدیدی را که او در پیش گرفته بود، روشن کرد، چرا که اشتیاقش به سوسیالیسم و ​​انقلاب اجتماعی رو به افول بود و تمرکزش به زندگی درونی افراد و تلاش آنها برای خوشبختی معطوف شده بود. نتیجه، تلاش او برای نفوذ به ماهیت میل انسانی و عشق رمانتیک از طریق درام موسیقیایی‌اش ، تریستان و ایزولده، بود. واگنر با شوپنهاور موافق است که میل انسان، تجلی اراده‌ای کور در هسته ی وجود انسان است. در تریستان و ایزولده ، او بدبینی شوپنهاور را تا حدی که باور ندارد شرکای عاشقانه می‌توانند از طریق عشق جنسی و یک رابطه ی طولانی مدت به رضایت برسند، به اشتراک می‌گذارد. دلیل آن را می‌توان در تحلیل شوپنهاور از میل یافت. رابطه ی جنسی می‌تواند رضایت لحظه‌ای را فراهم کند که لذت ایجاد می‌کند اما پایدار نیست. در عوض، کسالت فرا می‌رسد و کمبود بار دیگر تجربه می‌شود، پس از آن میل دوباره برای غلبه بر کمبود برمی‌خیزد. سپس چرخه بیهوده بار دیگر آغاز می‌شود. در اپرای واگنر، نوعی نفی رادیکال از جهان از سوی عاشقان وجود دارد که با دیدگاه شوپنهاور مطابقت دارد. هر زمان که دنیای بیرون، دغدغه‌های آنها را نسبت به یکدیگر تهدید می‌کند، آنها سعی می‌کنند اتفاقات آن را نادیده بگیرند، حتی با به خطر انداختن رفاه خودشان. وقتی خدمتکار ایزولده آنها را از خطر قریب‌الوقوع آگاه می‌کند، آنها به او توجهی نمی‌کنند. به زودی پادشاه، شوهر ایزولد، در حالی که آنها در آغوش هم هستند، مزاحم آنها می‌شود. اتفاقاتی که پس از این کشف رخ می‌دهد، به تریستان فرصتی می‌دهد تا داوطلبانه مرگ را انتخاب کند. برای او، مرگ تنها راهی است که می‌تواند از رنج عظیمی که عشق همه جانبه‌اش برایش به ارمغان می‌آورد، فرار کند.:

ROMANTIC LOVE IN RICHARD WAGNER’S TRISTAN AND ISOLDE: BILL KELLY: MEDIUM: 29 JULY2024

اگر دقت کنید در این آمیزه ی زهد و دنیاپرستی، شما تشویق میشوید که توجه خود را معطوف یک گروه از لذت های دنیوی مجسم به زن کنید و نسبت به خطر و مشکلاتی که بقیه ی نیروهای زمینی –بخوانید انسان ها و محدودیت های جبرآمیز محیطی- در این راه برایتان فراهم میکنند، بی اعتنا باشید اگرچه میدانید که این مدل زندگی کردن به اندازه ی عشق تریستان و ایزوت به بن بست خواهد خورد. ابرسرمایه داران امروزی و پادوهای سیاسیشان نیز به همین گونه زندگی و دنیا را اداره میکنند. با این تفاوت که برعکس تریستان و ایزوت، آنها پس از رسیدن به بن بست، حاضر به قربانی شدن یا تن به مجازات سپردن نیستند و برای این که نپذیرند که «آینده» ی تریستان و ایزوت فرا رسیده است، آینده را به همان اندازه ی گذشته از واقعیت محو کرده و به حال چسبیده اند. این یکی از پیام های دیگر عرفان زهدآمیز است که از یکی از شاخه های تناور آن یعنی افلاطون گرایی مستفادمیشود.

نومنیوس فامه ای فیلسوف سوری منسوب به قرن دوم میلادی، که به قول مایلز بورنیه «تنها افلاطون‌شناس شوخ‌طبع پس از خود افلاطون» بود، به طرز به‌یادماندنی افلاطون را به عنوان «موسی در حال سخن گفتن به زبان آتیک» توصیف کرد. منظور او از این سخن، آن‌طور که گاهی اوقات گفته می‌شود، این نبود که حکمت شرقی را برتر از فلسفه ی افلاطونی بداند، بلکه می‌خواست در کلمات «من هستم آن که هستم» که توسط خدای عبرانیان به موسی گفته شد، پیش‌بینی منحصر به فردی در فرهنگ شرقی از مفهومی را تشخیص دهد که نومنیوس از اصل اول افلاطونی، واحد یا خیر به مثابه خود هستی، از آن حمایت می‌کرد. بورنیه پیشنهاد میدهد که کاوش بیشتر نومنیوس در این ایده نشان می‌دهد که او روایت تیمائوس از چنین هستی را به عنوان یک حال ابدی یا به قول بوئتیوس «داشتن کامل یک زندگی بی‌نهایت به طور همزمان» تفسیر کرده است، نه به عنوان بی‌زمانی (تفسیر تیمائوس که توسط ریچارد سورابجی حمایت می‌شود). بورنیه استدلال می‌کند که این هم تفسیری صحیح از متن افلاطون بود و هم تفسیری که در بسیاری از فلسفه‌های باستانی و قرون وسطایی بعدی، از جمله فلوطین، آگوستین و آکویناس، به اشتراک گذاشته شده است. از دیدگاه انسانی ما، زمان حال بدون پیوندهای گذشته یا آینده را می‌توان «نوعی نیم‌تنه‌ی منطقی» و بازمانده‌ای ناقص از زمان عادی دانست. از نظر افلاطون، این تصور انسانی از زمان حال، خود تصویری صرف از ابدیت است.:

Chapter 3 - Platonism in the Bible: Numenius of Apamea on Exodus and eternity: Myles Burnyeat: from Part I Ontology and epistemology: Published online by Cambridge University Press: 24 March 2022

این روش ابدی شدن و خدا شدن، ظاهرا با تورات هماهنگی ندارد مگر این که به پیوند فلسفه ی ی هلنی (یونانی) و کتاب مقدس عبری اعتقاد داشته باشیم. شواهد زیادی از چنین پیوندی وجود دارد. ولی علما تا بتوانند از چنین پیوندی فرار میکنند. مثلا به مقاله ی زیر از یوهان کوک توجه کنید:
«وقتی در سال ۱۹۷۱ دانشجوی سال اول بودم، فکر می‌کردم هیچ رابطه‌ای بین دنیای یونان باستان (هلنی) و دنیای سامی (عبرانیان) وجود ندارد. معلمان به ندرت در دروس خود به سایر موضوعات دانشگاهی اشاره می‌کردند. در واقع، من متوجه نوعی خصومت بین دپارتمان‌ها شدم. بعداً، روشن‌تر شدم و متوجه شدم که نوعی رابطه بین این فرهنگ‌ها وجود دارد، اما به نظر می‌رسد ماهیت دقیق آن رابطه هنوز هم برای ما مبهم است. محققان هنوز در مورد این موضوع دیدگاه‌های متفاوتی دارند. از یک طرف، مینیمالیست‌هایی مانند پیترسما و سولامو وجود دارند که حاضر نیستند این احتمال را بپذیرند که هر کاتبی آزادی تفسیر آزادانه ی متن اصلی خود را داشته باشد. از سوی دیگر، برخی از محققان (کوک، راسل و شاپر) می‌پذیرند که کاتبان می‌توانند به خودی خود نویسنده/مفسر تلقی شوند. یک راه برای رسیدن به راه حلی برای این مشکل، تعیین تکنیک ترجمه ی یک واحد ترجمه شده است، همانطور که توسط تاو و رایت (۱۹۸۵) پیشنهاد شده و بعداً، از جمله توسط آسلوس، لملجین و کابرگز در سال 2012 به تفصیل شرح داده شده است. باید به خاطر داشت که هر ترجمه‌ای، تفسیر است. تا جایی که به رابطه ی بین یهودیت و هلنیسم مربوط می‌شود، محققان هنوز اختلاف نظر دارند. در مورد کتاب مقدس عبری/عهد عتیق، دو کتابی که در این مجموعه گنجانده شده‌اند، به گفته ی محققان مختلف، تأثیرات فلسفی یونان را منعکس می‌کنند. این دو کتاب عبارتند از شیر هشیریم (غزل غزل‌ها) و کوهلت (جامعه). در مورد چگونگی وقوع این امر، یک مکتب فکری این است که نویسندگان باستانی/یونان باستان مانند هومر، هزیود و دیگران، از جمله نویسندگان اولیه ی کتاب مقدس، از یک منبع مشترک الهام گرفته‌اند (ویرایش‌های تامپسون و ویجدنباوم ۲۰۱۴). این توضیح همه ی محققان را راضی نکرد و تامپسون و همکاران، راه‌های جدیدی را پیشنهاد کردند. این دیدگاه‌های جدید در مجموعه‌ای پیشگامانه با عنوان «کتاب مقدس و هلنیسم: تأثیر یونان بر ادبیات یهودی و مسیحی» که توسط توماس ال. تامپسون و فیلیپ ویجدنباوم در سال ۲۰۱۴ ویرایش شده است، مستند شده‌اند. محققان مختلف رابطه ی مستقیمی بین کتاب مقدس عبری و افلاطون‌گرایی ردیابی می‌کنند. "نیسیو وسکی –اسپانو" تلاش کرد تا نشان دهد که تاریخ اولیه ی یهود، افلاطون را منعکس می‌کند (نیسیو وسکی –اسپانو، ۲۰۰۷). به گفته ی او، مفهوم نفس انسان با مفهوم روح، همانطور که افلاطون در فایدون و فایدروس بیان کرده است، مطابقت دارد. به نظر او، داستان پیدایش تکرار افلاطون است، و دومی روایت علمی‌تری است. من این دیدگاه‌ها را، حداقل، گمانه‌زنی می‌دانم. در حالی که برخی از محققان استدلال کرده‌اند که منابع اولیه باید جایگاه ویژه‌ای داشته باشند، منابع بعدی مورد توجه سایر محققان قرار گرفته‌اند. راسل گمیرکین (2006، 2017، 2022) اخیراً مطالب نسبتاً گسترده‌ای در این مورد منتشر کرده است. او از تحقیقات لمچه (1998) و تامپسون (2014) پیروی می‌کند که به نوبه ی خود، راه‌های جدیدی را برای تحقیق باز کرده‌اند. یکی از آنها تاریخ متأخر اسفار پنجگانه است. گمیرکین یکی از اولین محققانی بود که در کتاب خود با عنوان "بروسوس و پیدایش، مانِتو و خروج" در سال 2006، قدمت تورات را به دوران هلنیستی نسبت داد. گمیرکین در آنجا خاطرنشان می‌کند که هیچ مدرک روشنی مبنی بر وجود اسفار خمسه قبل از ترجمه ی آنها به یونانی در زمان سلطنت بطلمیوس دوم فیلادلفوس وجود ندارد. او نشان می‌دهد که قدیمی‌ترین قطعات کتاب مقدس عبری به قبل از اواخر قرن سوم پیش از میلاد نمی‌رسد (گمیرکین 2006). او علاوه بر این، نشان می‌دهد که کتاب‌های پیدایش و خروج بر تاریخ‌های یونانی زبان بروسوس (۲۷۸ پیش از میلاد بنا برگمیرکین ۲۰۰۶) و مانِتو (۲۸۵-۲۸۰ پیش از میلاد بنا بر گمیرکین ۲۰۰۶) تکیه دارند و بنابراین باید پس از هر دوی آنها نوشته شده باشند. مطمئناً، او همچنین جایی برای قوانین افلاطون به عنوان اولین منبع مهم برای مطالعات کتاب مقدس مورد بحث پیدا می‌کند. با این حال، من با برخی از تفاسیر او مشکل دارم. یکی از انتقادات اصلی من مربوط به دیدگاه او در مورد پیدایش کتاب مقدس عبری است. او حدس می‌زند که این کتاب توسط ۷۰ نفر ذکر شده در نامه ی آریستیاس (رایت ۲۰۱۵:۱) در کتابخانه ی اسکندریه ایجاد شده است. این به نظر من حدس و گمان است. هیچ اشاره ی تاریخی به چنین اتفاقی وجود ندارد. گمیرکین در کتاب خود "بروسوس و پیدایش، مانِثو و خروج: تاریخ‌های هلنیستی و تاریخ اسفار پنجگانه" (2006)، به رابطه ی بین پیدایش و مطالب خارجی می‌پردازد. او این فرضیه را مطرح می‌کند که بروسوس منبع اصلی در فرهنگ بین‌النهرین است که بر فصل‌های اولیه ی پیدایش تأثیر گذاشته است. بروسوس یک کاهن بابلی بود که تاریخ بابل را از آغاز زمان تا ظهور اسکندر مقدونی نوشت. این کتاب "بابلیاکا" نام داشت و در حدود سال 278 پیش از میلاد منتشر شد (Gmirkin 2006). به گفته ی گمیرکین، بروسوس از همان مطالب بین‌النهرینی که بر پیدایش تأثیر گذاشته‌اند، یعنی انوما الیش، فهرست پادشاهان سومری و روایت سیل از حماسه ی گیلگمش، استفاده کرده است. جنبه ی بدیع پیشنهاد گمیرکین این است که به جای تاریخ قدیمی‌تری که معمولاً توسط محققان پذیرفته می‌شود، تاریخ متأخرتری را برای منابع اسفار پنج‌گانه انتخاب می‌کند. علاوه بر این، از زبان‌هایی مانند اکدی و آرامی استفاده نمی‌شود، بلکه از زبان‌های هند و اروپایی مانند یونانی استفاده می‌شود. در این راستا، گمیرکین معتقد است که قدیمی‌ترین شواهد قابل اعتماد از اسفار پنج‌گانه در واقع، یک متن یونانی است. به گفته ی استفانی آنتونیوز (۲۰۱۸)، گمیرکین پیشنهاد می‌کند که قوانین افلاطون یک کلید هرمنوتیکی جدید برای ایدئولوژی کتاب مقدس در دو مرحله تشکیل می‌دهند: ابتدا اسفار پنج‌گانه برای همه ی بنی‌اسرائیل تا قرن سوم پیش از میلاد، اما بعداً برای کل کتاب مقدس عبری. او ضمن پیوند دادن بروسوس و پیدایش، همچنین معتقد است که مانِتو، کاهن مصری، منبع اصلی خروج بوده است (گمیرکین، ۲۰۰۶). طبق این فرضیه، عملاً کل کتاب مقدس عبری در واقع مطابق با ادبیات آتنی یا به طور خاص‌تر، ادبیات افلاطونی تفسیر شده است. گمیرکین این فرضیه را پذیرفته است که شکل نهایی بیشتر کتاب مقدس عبری در کتابخانه ی اسکندریه در قرن دوم پیش از میلاد پس از جدایی بین سامریان شکیم و یهودیان، که به گفته ی او، مدتی پس از بحران مکابیان رخ داد، ساخته شده است. یکی دیگر از جنبه‌های مشکل‌ساز رویکرد گمیرکین، نقشی است که او به کتابخانه ی اسکندریه نسبت می‌دهد. او با استناد به منابع متنوعی که به زبان یونانی نوشته شده و در کتابخانه بزرگ اسکندریه نگهداری می‌شوند، استنباط کرد که اسفار پنجگانه ی عبری حدود سال ۲۷۰ پیش از میلاد نوشته شده است (گمیرکین ۲۰۰۶). این به نوبه ی خود منجر به این نتیجه‌گیری شد که نویسندگان اسفار پنجگانه همان گروه ۷۰ نفره از دانشمندان یهودی اشرافی و تحصیل‌کرده ی یونانی بودند که سنت باستانی آنها را به ترجمه ی اسفار پنجگانه به یونانی در اسکندریه تقریباً دقیقاً (؟) در همان زمان (حدود ۲۷۳-۲۶۹ پیش از میلاد) نسبت می‌دهد (گمیرکین ۲۰۰۶). مشکل این استنباط این است که ما هیچ مدرک اولیه‌ای مبنی بر صحت این موضوع نداریم. باید گفت که گمیرکین در این گمانه‌زنی تنها نیست، زیرا نودت (۲۰۱۴) دیدگاهی مشابه یا نسبتاً مرتبط دارد. به گفته ی گمیرکین (2006)، شواهدی مبنی بر اینکه اسفار پنجگانه ی عهد عتیق در سال‌های 272-273 پیش از میلاد نوشته شده است، با استناد به منابع یونانی موجود در کتابخانه ی اسکندریه، تقریباً همزمان با ترجمه ی اسفار پنجگانه ی عبری به یونانی، این احتمال را مطرح می‌کند که همان تیم کاتبان یهودی سامری (به همین شکل!) نسخه ی عبری را نوشته و بلافاصله آن را به یونانی ترجمه کرده‌اند. به نظر او، این احتمال را مطرح می‌کند که همان تعداد از محققان دوزبانه، تیمائوس را خوانده و از این بینش‌ها هم به زبان عبری و هم به زبان یونانی استفاده کرده‌اند. با این حال، من درک چگونگی وقوع این امر را دشوار می‌دانم. انصافاً گمیرکین توضیحی، یک مدل ترکیبی، برای امکان‌پذیر کردن آن ارائه می‌دهد. با این حال، باید بگویم که این توضیح قانع‌کننده نیست. مطمئناً، گمیرکین از جهات مختلف مورد انتقاد قرار گرفته است. ون سترز (2007) در نقدی بر کتاب خود در سال 2007، اثر گمیرکین را مورد انتقاد قرار داد و استدلال کرد که کتاب "بروسوس و پیدایش" بر اساس مغالطه‌ی مرد پوشالی است و با حمله به فرضیه‌ی مستند، بدون پرداختن جدی به نظریه‌های جدیدتر در مورد ریشه‌های اسفار خمسه، آن را مطرح می‌کند. او همچنین ادعا می‌کند که گمیرکین به طور گزینشی به شباهت‌های بین پیدایش و بروسوس و خروج و مانِثو اشاره می‌کند، در حالی که تفاوت‌های عمده بین روایت‌ها را نادیده می‌گیرد. در نهایت، ون سترز (2007) خاطرنشان کرد که گمیرکین اشارات متعدد به روایت‌های پیدایش و خروج را در بقیه‌ی کتاب مقدس عبری، از جمله در متونی که عموماً بسیار قدیمی‌تر از تاریخ پیشنهادی او برای کتب پنج‌گانه هستند، به طور جدی در نظر نمی‌گیرد. در مقابل، گمیرکین (۲۰۱۸) معتقد است که آن بخش‌هایی از کتاب مقدس عبری که به پیدایش و خروج اشاره دارند، باید متأخرتر از آن چیزی باشند که معمولاً تصور می‌شود (گمیرکین ۲۰۰۶). آنتونیوز (۲۰۱۸) در نقد کتاب خود در سال ۲۰۱۸، انتقاداتی را به کتاب "افلاطون و آفرینش کتاب مقدس عبری" وارد کرد. او استدلال کرد که فقدان وام‌واژه‌های یونانی در گویش عبری مورد استفاده ی نویسندگان کتاب مقدس باید به عنوان مدرکی علیه گمیرکین (۲۰۱۸) در نظر گرفته شود تا جدی گرفته شود. او همچنین از تفسیر گمیرکین از نقش کتابخانه ی اسکندریه قانع نشده است. تا آنجا که به ایده‌های افلاطونی در پیدایش ۱ و ۲ مربوط می‌شود، گمیرکین (۲۰۱۷) شواهدی از دیدگاه‌های کیهان‌شناسی یونانی یافته و در این فرآیند با راسل مخالف است. من با هر دوی این محققان مخالفم (کوک ۲۰۲۰). راسل (۱۹۹۴؛ ۲۰۱۸)، همچنین کوک و ون در کویج (۲۰۱۲) از دیدگاه فیلو اسکندرانی پیروی کردند که پیدایش ۱ اشاره‌ای به دنیای ایده‌آل و پیدایش ۲ اشاره‌ای به دنیای واقعی است. به عنوان یک اصل اساسی ترجمه (فن ترجمه)، باید به خاطر داشت که مترجم اساساً به متن اصلی خود پایبند است بدون اینکه بسط‌های گسترده و تزیینی ایجاد کند. مترجم پیدایش رویکردی وفادارانه نسبت به متن اصلی خود اتخاذ می‌کند (هیبرت ۲۰۱۳). بنابراین، در بیشتر موارد، فرد باید از کلمات منفرد استنباط کند. تفسیر مشترک هر دوی این محققان، برداشت آنها از عبارت مبهم όρατος κα κατασκεύαστος در پیدایش ۱ آیه ی ۲ است. این کلمات عملاً hapax legomena هستند ؛ مورد اول در اشعیا ۴۵:۳ و دوم مکابیان ۹:۵ نیز استفاده شده است. علاوه بر این، اگرچه مفهوم معادل نامرئی و بی‌شکل در تیمائوس استفاده شده است ، کلمات یونانی در خود گفتگو با هم ظاهر نمی‌شوند. نزدیکترین نمونه ی ممکن، اشاره ی افلاطون به «مادر و ظرف» است که او آن را «نوعی نامرئی و بی‌شکل» ( νόρατος εδος τί κα μορφος ) می‌نامد. من در مورد ربط دادن مستقیم این گفته ی افلاطونی به گفته‌ای که در سفر پیدایش 1 : 2 آمده است، بسیار محتاط خواهم بود. واضح است که هنوز هیچ اجماعی در مورد این سوال که آیا افلاطون‌گرایی تأثیر اساسی بر ترجمه ی هفتادگانی و کتاب مقدس عبری/عهد عتیق داشته است یا خیر، وجود ندارد. به طور کلی سه موضع در این زمینه وجود دارد. اول، گروهی از محققان هستند که عملاً هیچ مدرکی از تفکر افلاطونی در داستان‌های خلقت نمی‌بینند، به عنوان مثال، ون در هورست (2015)، ون در میر (2016؛ 2017) و رونیا (1996؛ 2001). دوم، گروهی هستند که می‌توان آنها را حداکثرگرا دانست و معتقدند که دیدگاه‌های افلاطونی نه تنها در ترجمه ی هفتادگانی، بلکه در کتاب مقدس عبری نیز به کار رفته است. گمیرکین (2006) و دافنی (2015) در این گروه قرار می‌گیرند. در نهایت، گروهی از محققان به رهبری محتاطانه ی هیبرت (۲۰۱۹) از دانشگاه ترینیتی وسترن، استدلال می‌کنند که مترجمان کتاب پیدایش در محیط هلنیستی که در آن فعالیت می‌کردند، غوطه‌ور بودند و آموزش دیده بودند و برخی از ایده‌های افلاطون در مورد خلقت را که در گفتگوی او، تیمائوس، یافت می‌شود، به کار گرفته‌اند . تعیین اینکه کدام ایده‌ها در واقع مورد استفاده قرار گرفته‌اند، همچنان دشوار است (Rösel 2020). در تحلیل نهایی، نتیجه می‌گیرم که بین یهودیت و هلنیسم (افلاطون‌گرایی) رابطه‌ای وجود دارد. تا آنجا که به تأثیر افلاطون بر یهودیت مربوط می‌شود، من تردیدهایی دارم. اولاً، من نمی‌بینم که چگونه همان افرادی که متن عبری اسفار پنجگانه را خلق کردند، بلافاصله آن را به یونانی نیز ترجمه کردند. من هیچ مدرکی دال بر چنین اقدامی در هیچ کجا پیدا نکردم. من فاقد یک دیدگاه تاریخی قانع‌کننده در این زمینه هستم. این بدان معنا نیست که هیچ رابطه‌ای بین یهودیت و افلاطون‌گرایی وجود نداشته است. مطمئناً، من بر این باورم که نوعی رابطه وجود داشته است، اما به آن شدت یا فراگیری که گمیرکین می‌گوید، نبوده است. به نظر من، سازندگان کتاب مقدس عبری دانش دست اول از نوشته‌های افلاطون، که گفته می‌شود در کتابخانه بزرگ اسکندریه یافت می‌شود، نداشتند. با گفتن این حرف، منظورم این نیست که کتاب مقدس عبری/عهد عتیق هیچ تأثیر هلنیستی را نشان نمی‌دهد. عبارت موجود در امثال ۳۱ آیه ی ۲۷ (که در زیر آمده است) احتمالاً نشانه‌ای از تأثیر مستقیم یونانی است، همانطور که شباهت مضامین و الگوها در تاریخ اولیه ی کتاب‌های موسوم به تثنیه و تواریخ هرودوت، همانطور که جان ون سترز (۲۰۰۷) استدلال کرده است، نیز همین را نشان می‌دهد. در واقع، شواهدی وجود دارد که نشان می‌دهد تفکر یونانی تأثیر مستقیمی بر کتاب مقدس عبری داشته است. کمپ (۱۹۸۵) پیش از این استدلال کرده بود که مرحله ی نهایی کتاب امثال، فصل‌های ۱ تا ۹ و ۳۱، به مجموعه ضرب‌المثل‌های اصلی (فصل‌های ۱۰ تا ۳۰) اضافه شده است. از نظر تئوری، باید این امکان وجود داشته باشد که این مرحله تحت تأثیر تفکر یونانی شکل گرفته باشد. در این راستا، در فصل ۳۱ آیه ی ۲۷، مطلب جالبی آمده است که زن جسور را به شرح زیر توصیف می‌کند:

او به آداب و رسوم خانواده‌اش به خوبی نگاه می‌کند،

و نانِ کاهلی نمی‌خورد.

زوفیم به خانه می‌رود

و نان عدالت را نخواهی خورد .

واژه ی צֹ֭ופִיָּה از צפה در ظاهر درست شبیه SOFIA است! طبیعتاً می‌توان استدلال کرد که این نشانه‌ای از تأثیر هلنیستی است و میزان صحت آن هنوز مشخص نشده است.»:

Platonism and the Bible(s): Johann Cook: Herv. teol. stud. vol.78 n.1 Pretoria 2022

"سوفیا" که دراینجا مثال زده و به زوفیم عبری ارتباط داده شده است، به معنی حکمت و منشا لغت یونانی "فیلوسوفیا" به معنی دوستدار حکمت است که کلمات "فیلسوف" و "فلسفه" از آن می آیند. علیرغم چنین نکته ی مهمی، بسیار جالب است که دقت کنید که کوک و همه ی کسانی که او از آنها نام میبرد، یکطرفه بر سر این بحث میکنند که آیا یهودی ها از یونانی ها تاثیر گرفته اند و یا نه؟ و هیچ کدام، حتی احتمال برعکسش –یعنی تاثیرپذیری ادبیات و فلسفه ی هلنی از یهودیت- را به قلم هم نمی آورند. این نویسندگان مدرن، خیلی جدی و طوری که انگار هیچ تردیدی در این بحث نباشد، وانمود میکنند که گرته برداری احتمالی یهود از یونانی ها صرفا یک نوع تبادل فرهنگی است و نه یک نوع رابطه ی سیاسی. کوک به داستان ترجمه ی تورات به یونانی اشاره میکند، ولی حتی نمیگوید که این ترجمه به فرمان بطلمیوس شاه مصر انجام شد. سیاستمداران هیچ وقت هیچ بدعت فرهنگی ای را بی دلیل مرتکب نمیشوند و معمولا هم هر بار که چنین بدعتی را مرتکب میشوند، آن بخش از گذشته که عمل آنها را بدعت نشان دهد، حذف و با جعلیاتی معتبر و بازگشت به گذشته عنوان میکنند. این اتفاق را همین امروزه و در جمهوری اسلامی ایران اینقدر به چشم دیده ایم که مسخره است فکر کنیم در گذشته و در زمانی که دستکاری حافظه ها کار خیلی راحت تری بود، انجام نمیگرفت. با در نظر گرفتن این مطلب، نه قدمت آثاری که از آنها صحبت میشود، قابل سنجش است نه تقدم و تاخر آنها نسبت به هم؛ نه لحاظ نشدن اصول ترجمه صرفا از سر سهو یا بی اطلاعی از موضوع خواهد بود و نه کل کار تهیه ی تورات، ولو به اسم ترجمه؛ نه فقط اینها، بلکه حتی خود موضوع امر به ترجمه ی یونانی تورات در 2هزار سال پیش هم دیگر نه یک واقعه ی لزوما تاریخی، بلکه فقط سابقه ی تاریخی دادن به رویدادی جدیدتر، شاید فقط چندصدسال قبل و البته همچنان در جهت قدمت تراشی برای بدعت های جدید خواهد بود. این، همان «حال» بسیار مهم نومنیوس و افلاطونش است که گذشته و آینده بر اساس فرمان موسی، قربانی آن میشوند و همیشه در حکم ابتدای خلقت است. این حال نگری، کاملا مخالف با آینده نگری سنگین کتب مقدس ابراهیمی در جهت واداشتن مردم به کارهای نیکو در حال حاضر و با ترس از آینده و توام با آخرت اندیشی است.آخرت اندیشی وقتی با نه به گفتن به حس حال همراه است که شما بخواهیبد از قربانی شدن آینده تام در راه تحریک زودگذر احساسات خود بپرهیزید و این تعارض، به معنی درگیر بودن بخشی از شما با بخش دیگری از شما است: امری که به حالت ساده سازی شده، به درگیری روح و جسم، و سرگردانی جاتن در انتخاب بین این دو همراه بود. اما اگر این تعارض، صوری تعریف شود و وجود بشر یکپارچه الهی در نظر گرفته شود، آن وقتدیگر آینده آنقدر مطرح نخواهد بود چون سراسر زندگی فرد، لحظه ی حالی است که آفرینش الهی مرتکب میشود.:

« یگانه‌انگاری، مدلی الهیاتی است که معتقد است انسان تنها از یک بخش تشکیل شده است. اگرچه روح و روان به عنوان جنبه‌هایی از طبیعت انسان شناخته می‌شوند، اما اجزای جدایی‌ناپذیر انسان نیستند. یگانه‌انگاری با دوگانگی و سه‌گانگی، مدل‌های معمول انجیلی انسان، مخالف است. همانطور که فیلیپ هفنر معتقد است، "درک معاصر از انسان و ساختار شخصیت انسان، نه دیدگاه دوگانه و نه دیدگاه سه‌گانه را، مگر به صورت استعاری، مجاز نمی‌داند." میلارد اریکسون (به عنوان یک دوگانه‌نگر) در بحث خود در مورد مدل‌های سرشت ذاتی انسان می‌نویسد: "مونیسم اصرار دارد که انسان را نباید به هیچ وجه متشکل از اجزا یا موجودیت‌های جداگانه تصور کرد، بلکه باید آن را به عنوان یک وحدت بنیادین در نظر گرفت. در برداشت مونیستی، کتاب مقدس انسان را به عنوان جسم، روح و روان نمی‌بیند، بلکه صرفاً آن را به عنوان یک خود می‌داند. اصطلاحاتی که گاهی اوقات برای تمایز بخش‌های انسان استفاده می‌شوند، در واقع باید اساساً مترادف در نظر گرفته شوند. انسان هرگز در کتاب مقدس به عنوان موجودی دوگانه در نظر گرفته نشده است". وحدت‌گرایی در قرن گذشته روند غالب در محافل دانشگاهی بوده است. متکلمان لیبرال و همچنین محققان نئوارتدوکس از آن حمایت کرده‌اند. وین وارد این روند را با بیان این جمله خلاصه کرد: "تأکید الهیاتی و روانشناختی کنونی تقریباً به طور کامل بر تمامیت یا وحدت بنیادین وجود انسان است." این دیدگاه توحیدی توسط برخی از محققان انجیلی نیز مطرح شده است: "امروزه مسئله‌ی دوگانگی/سه‌گانگی تا حد زیادی با تأکید بر وحدت شخص جایگزین شده است. طبق کتاب مقدس، من از «اجزای» مرکب، چه دو یا سه، تشکیل نشده‌ام؛ من یک واحد روان‌تنی هستم."(بروس میلن، 1982) به همین ترتیب، آنتونی هوکما از استفاده از اصطلاح «دوگانگی» اجتناب می‌کند زیرا این اصطلاح، وحدت ذاتی انسان را کم‌اهمیت جلوه می‌دهد.: "ما باید اصطلاح «دوگانگی» را به این شکل رد کنیم، زیرا توصیف دقیقی از دیدگاه کتاب مقدس در مورد انسان نیست. خود این کلمه قابل اعتراض است. (...) بنابراین، این کلمه نشان می‌دهد که می‌توان انسان را به دو «بخش» تقسیم کرد. اما انسان در این زندگی کنونی نمی‌تواند چنین تقسیم‌بندی داشته باشد. (...) کتاب مقدس انسان را به عنوان یک کلیت، یک کل، یک موجود واحد توصیف می‌کند." هم میلن و هم هوکما اذعان دارند که بخش غیرمادی انسان در زمان مرگ فیزیکی از هم جدا می‌شود، بنابراین آنها در واقع به نوعی دوگانگی پایبند هستند. با این حال، وحدت‌گرایی فیزیکی مستلزم این باور است که روح پس از مرگ بدن زنده نمی‌ماند. برخی از متکلمان این موضوع را در فرجام‌شناسی خود با هم تطبیق می‌دهند و می‌آموزند که روح و بدن توسط خدا در رستاخیز از عدم دوباره آفریده می‌شوند. این دیدگاه به عنوان بازآفرینی‌گرایی شناخته می‌شود. [به نوشته ی هوکما]: "برخی از متکلمان از وحدت‌گرایی معنوی حمایت می‌کنند. آنها به جای اینکه بدن و روح را به عنوان یک موناد فیزیکی مجزا ببینند، انسان را به عنوان یک موناد معنوی غیرقابل تجزیه می‌بینند. بنابراین، بدن به عنوان یک توهم در نظر گرفته می‌شود، مانند مایا در هندوئیسم. تأثیر قوی ادیان شرقی در غرب، معادل‌های «مسیحی» پیدا کرده است: به عنوان مثال، علم مسیحی، الهیات فرآیندی و عرفان." سنت کاتولیک رومی نیز از دیدگاه یگانه‌انگارانه نسبت به انسان حمایت می‌کند. توماس آکویناس از موضعی میانه بین دوگانه‌گرایی افلاطون و یگانه‌انگاری ارسطو (که بدن را با الوار و روح را با یک طرح معماری مقایسه می‌کرد) حمایت می‌کرد. با این حال، آکویناس نوشت که "انسان از یک جوهر روحانی و یک جوهر جسمانی تشکیل شده است" و روح پس از مرگ زنده می‌ماند. اما انسان‌شناسی کاتولیک در قرن بیستم، بقای روح پس از مرگ فیزیکی را یک راز می‌دانست؛ انسان به عنوان یک وحدت هستی‌شناختی در نظر گرفته می‌شود. یک کاتشیسم می‌گوید: "وحدت روح و بدن چنان عمیق است که باید روح را «صورت» بدن دانست؛ یعنی به دلیل روح روحانی است که بدن مادی به یک بدن زنده و انسانی تبدیل می‌شود؛ روح و ماده در انسان، دو طبیعت متحد نیستند، بلکه اتحاد آنها یک طبیعت واحد را تشکیل می‌دهد. " گاهی اوقات از وحدت‌گرایی بر اساس دلایل علمی حمایت می‌شود. کالوین سیرولد از انجیلی‌ها می‌خواهد که باور منسوخ به بدن، روح و روان را به عنوان بخش‌هایی از سرشت انسان کنار بگذارند. او هویت انسان را بر «نیروی ساختاریافته ی کل» بنا می‌کند که آن را غیرقابل تقسیم می‌داند. با این حال، به نظر می‌رسد این تعصب علیه روح متمایز انسان به دلیل کیفیت غیرمادی آن باشد. همانطور که جورج جنینگز اشاره کرد، این ترجیح معاصر دانشمندان علوم اجتماعی، انسان‌شناسان و روانشناسان برای کنار گذاشتن مفهوم روح به دلیل ناتوانی آنها در مطالعه ی تجربی روح است. جفری بوید روند استفاده از SPIRIT به عنوان جایگزینی برای اصطلاح SOL در معنای «روح» در انجمن الهیات انجیلی را با تأکید توحیدی بر ماهیت انسان توصیف کرد. او نتیجه گرفت که بسیاری از متکلمان اعتراف می‌کنند که به اندازه ی کافی در مورد روح فکر نکرده‌اند، بنابراین انسان‌شناسی الهیاتی جنبه‌ای توسعه نیافته و نادیده گرفته شده از الهیات انجیلی است. یک نمونه ی برجسته از یک مورد برای وحدت‌گرایی، کتاب «بدن» نوشته ی جان ای. تی. رابینسون است. این محقق نئوارتدوکس، نماینده ی جنبش الهیات کتاب مقدس، تمایز شدیدی بین تفکر یونانی و عبری قائل بود. او با ارزیابی اچ. ویلر رابینسون از ایده ی عبری شخصیت -انسان به عنوان یک بدن متحرک، نه یک روح تجسم یافته- موافق بود. بنابراین رابینسون تأیید کرد: "انسان یک واحد است و این واحد، بدن به عنوان مجموعه‌ای از اجزا است که زندگی و فعالیت خود را از یک روح نفسانی می‌گیرد که وجودی جدا از بدن ندارد." میلارد اریکسون در اثر خود در مورد الهیات سیستماتیک، استدلال‌های اصلی برای وحدت‌گرایی را شناسایی کرده و به طور مؤثر به آنها پاسخ می‌دهد. انجیلی‌ها بدون پرداختن به جزئیات بیشتر در پاسخ به یگانه‌انگاری، باید به بررسی متون کتاب مقدس که این موضع را رد می‌کنند، بسنده کنند. یک شهادت اساسی علیه یگانه‌انگاری این واقعیت است که روح انسان پس از مرگ بدن به زندگی ادامه می‌دهد. این امر مستلزم آموزه ی روح به عنوان عنصری متمایز از بدن فیزیکی است. عهد عتیق به این موضوع اشاره می‌کند که روح راحیل از دنیا رفت (پیدایش ۳۵:۱۸) و کتاب جامعه از بازگشت روح انسان به سوی خدا پس از مرگ سخن می‌گوید (جامعه ۳:۲۱). در عهد جدید، مسیح به دزد روی صلیب وعده داد که همان روز در بهشت ​​خواهند بود (لوقا ۲۳:۴۳). بهشت ​​به شدت با وضعیت و مکان بدن‌های مصلوب آنها در تضاد خواهد بود. پولس رسول با شهادت خود، یگانه‌انگاری را رد کرد: "زیرا من بین این دو [که آیا زندگی جسمانی طولانی‌تر را ترجیح دهم یا شهادت] سخت در تنگنا هستم، زیرا آرزوی رفتن و بودن با مسیح را دارم، که بسیار بهتر است. با این حال، ماندن در جسم برای شما ضروری‌تر است.. (...) ما مطمئن هستیم، بله، بیشتر از اینکه از بدن غایب باشیم و با خداوند حضور داشته باشیم، خشنودیم." (فیلیپیان ۱:۲۳،۲۴؛ دوم قرنتیان ۵:۸؛ رجوع کنید به عبرانیان ۱۲:۲۳؛ مکاشفه ۶:۹). اشارات دیگر نیز به تمایز بین روح و بدن اشاره دارند. دانیال شهادت داد که روحش در میان بدنش محزون بود (دانیال ۷:۱۵). عیسی به شاگردانش هشدار داد که از آزاردهندگان انسانی نترسند: "و از کسانی که جسم را می‌کشند اما نمی‌توانند روح را بکشند، نترسید. " (متی ۱۰:۲۸). آی. هاوارد مارشال اذعان می‌کند که اکثر محققان فعلی کتاب مقدس از دوگانه‌گرایی در متی ۱۰:۲۸ خجالت می‌کشند و ترجیح می‌دهند آن را کوچک جلوه دهند. با این وجود، در اینجا تمایز روشنی بین بخش‌های مادی و غیرمادی انسان ترسیم شده است. فرانتس دلیتزچ به استدلال کتاب مقدس علیه یگانه‌انگاری اشاره کرد: "اگر. (...) نتیجه گرفته شود که هیچ تمایز اساسی بین روح و بدن وجود ندارد، کتاب مقدس کاملاً با این مخالف است؛ زیرا از همان صفحه ی اول به ما دستور می‌دهد که به کیهان به صورت دوگانه بنگریم، همانطور که به انسان نیز دستور می‌دهد. (...) زیرا روح (...) چیزی است که اساساً در ماهیت خود با ماده متفاوت است. طبق تصور آن، انسان ترکیبی از دو عنصر کاملاً متمایز است ." یوحنای رسول این موضوع را در دعای خیر خود روشن کرد: "ای عزیز، دعا می‌کنم که در هر امری کامیاب باشی و از (جسم) سالم باشی، چنانکه جانت نیز کامیاب است." (سوم یوحنا 2) این مشاهدات نشان می‌دهد که اگرچه کتاب مقدس برای وحدت شخصیت انسان ارزش قائل است، اما تمایز غیرقابل انکاری بین اجزا در وجود او وجود دارد. ردیه‌های بیشتر بر توحید از برخی از استدلال‌های کتاب مقدس برای دوگانگی ناشی می‌شود. این دیدگاه در مورد طبیعت انسان، عناصر تشکیل‌دهنده ی انسان را دوگانه می‌داند: فیزیکی و معنوی. اصطلاح «دوگانگی» Dichotomy از دو ریشه ی یونانی گرفته شده استdiche به معنای «دوگانه» یا «به دو قسمت»؛ و temnein به معنای «بریدن». آگوستوس استرانگ این دیدگاه را بیان می‌کند: "انسان طبیعتی دوگانه دارد: از یک سو مادی و از سوی دیگر غیرمادی. او از بدن و از روح یا نفس تشکیل شده است. اینکه دو و فقط دو عنصر در وجود انسان وجود دارد، واقعیتی است که آگاهی به آن گواهی می‌دهد. این شهادت توسط کتاب مقدس تأیید شده است، که در آن تصویر غالب از وجود انسان، تصویر دوگانه است." همانطور که دو نوع وحدت‌گرایی (فیزیکی و معنوی) وجود دارد، دو نوع دوگانه‌گرایی (افلاطونی و کل‌نگر) نیز وجود دارد. آموزه‌های افلاطون نمایانگر دوگانه‌گرایی یونانی است. بروس میلن خاطرنشان کرد: "افلاطون انسان را به عنوان دو بخش جداشدنی، جسم و روح، می‌دید؛ در هنگام مرگ، روح آزاد می‌شود، جرقه ی الهی در انسان از زندگی سایه‌وار خود در زندان بدن به دنیای واقعی فراتر از انحلال فیزیکی منتقل می‌شود." بنابراین، فیلسوفان یونانی، برخلاف روح، بدن را ذاتاً بد می‌دانستند. (این نگرش منفی نسبت به بدن در نقد آموزه ی رستاخیز توسط فیلسوفان آریوپاگوس در اعمال رسولان ۱۷:۳۲ دیده می‌شود.) شکل دوگانه‌گرایی دکارت نیز بر جوهرهای جداگانه ی بدن و روح تأکید داشت. دوگانه‌گرایی کل‌نگر، تمایز در سرشت انسان را حفظ می‌کند و در عین حال بر وحدت او تأکید دارد. این دیدگاه با عناوین مختلفی مانند «دوگانگی حداقلی» (سی. اس. ایوانز)، «دوگانگی تعاملی» (گوردون لوئیس)، «وحدت شرطی» (میلارد اریکسون) یا «وحدت روان‌تنی» (آنتونی هوکما) مطرح می‌شود. لوئیس و دمارست از این موضع دفاع می‌کنند: "برای خلاصه کردن آموزه‌ی انسانیت از نظر هستی‌شناسی (...) کل شخص یک واحد پیچیده است که از دو موجودیت مجزا، روح و بدن، تشکیل شده است که با یکدیگر تعامل نزدیکی دارند (...) یک دوگانگیِ در تعامل ." این دیدگاه دوگانه‌انگاری چه تفاوتی با دیدگاه افلاطون دارد؟ لوئیس و دمارست این موضوع را بیشتر روشن می‌کنند: "بدن، علت قابل سرزنش شر انسان نیست، بلکه خودِ درونی اوست. وجود روح برهنه پس از مرگ، حالتی میانی و ناقص است، نه حالت ابدی. در حالت ابدی، انسان‌ها فقط روح‌های جاودانه نیستند، بلکه ارواحی هستند که با بدن‌های رستاخیز یافته متحد شده‌اند (...) (بدن) زندان روح نیست، بلکه ابزار آن است. بدن کمتر از روح واقعی نیست." اگر افلاطون‌گرایی، جسم و روح را در پیوندی نادرست می‌دید، دوگانه‌گرایی کل‌نگر آنها را در پیوندی هماهنگ می‌بیند. استرانگ، پشتوانه ی کتاب مقدس برای دوگانگی را در چهار مشاهده مرتب کرد. اول، او به سابقه ی خلقت انسان (پیدایش ۲:۷) اشاره کرد که در آن، در نتیجه ی دمیدن روح الهی، نشان می‌دهد که بدن توسط یک اصل واحد - روح زنده - تسخیر و حیات می‌یابد. دوم، استرانگ متونی را مشاهده کرد که در آنها روح فردی هم از روح الهی -که از آن سرچشمه گرفته است- و هم از بدنی که در آن ساکن است، متمایز شده است (اعداد ۱۶:۲۲؛ ۱۲:۱؛ اول قرنتیان ۲:۱۱). متون مختلف، روح یا روان انسان را از بدن متمایز می‌کنند (اول پادشاهان ۱۷:۲۱؛ پیدایش ۳۵:۱۸؛ یعقوب ۲:۲۶). سوم، استرانگ به کاربرد مترادف اصطلاحات «جان» SPIRIT و «روح» SOUL اشاره کرد: هر دو برای اشاره به احساسات (پیدایش 41:8؛ مزمور 42:6)، جان دادن عیسی (متی 20:28؛ 27:50) و حالت میانی انسان (عبرانیان 12:23؛ مکاشفه 6:9) به کار می‌روند. چهارم، استرانگ به ذکر جسم و جان (یا روح) به عنوان اجزای تشکیل‌دهنده ی کل شخص اشاره کرد (سوم یوحنا 2؛ اول قرنتیان 5:3؛ متی 10:28). [20] برکوف بررسی تاریخی این دیدگاه اعتقادی را ارائه داد و سپس دوگانگی را تأیید کرد. او ابتدا به تأکید کتاب مقدس بر وحدت شخص انسان اشاره کرد: "(کتاب مقدس) با وجود اذعان به ماهیت پیچیده ی انسان، هرگز این را به عنوان نتیجه‌ای از دوگانگی در انسان نشان نمی‌دهد. هر عمل انسان به عنوان عملی از کل انسان دیده می‌شود. این روح نیست که گناه می‌کند، بلکه انسان است؛ این بدن نیست که می‌میرد، بلکه انسان است؛ و این نه تنها روح، بلکه انسان، جسم و روح است که توسط مسیح رستگار می‌شود." برکوف سپس به بررسی ماهیت دوگانگی انسان پرداخت. نظریه پردازان فرصت گرایی (که توسط کارتسیوس مطرح شده بود) رد می‌شود زیرا بیان می‌کند که ماده و روح هر کدام طبق قوانین خاص خود عمل می‌کنند؛ این قوانین آنقدر متفاوت هستند که عمل مشترک روح و بدن بدون دخالت الهی غیرممکن است.»:

“MAN AS SPIRIT, SOUL AND BODY”: JOHN WOODWARD: CHAP1: PART1

شاید علت این که یگانه گرایی خیلی راحت توسط محققان لیبرال مطرح شد، این بود که بقایای اعتقاد به روح و دوگانگی روح و جسم، اینقدر به صورت خفی و در قالب بازی های زبانی در کتاب مقدس فعلی زنده مانده اند که بیشتر مردم و شاید حتی بسیاری از محققین، متوجه آن نمیشوند. در این شرایط، واضح است که تقویت جریان مونیسم از طریق جریان های فکری وابسته به جناح های قدرت سیاسی-اقتصادی، با حال نگاری این جناح ها بی ارتباط نیست. فقط کسی که ورای قانون است یا خود را از تعقیب قانون و از دسترس اکثر دشمنانش به دور میبیند، میتواند کباده ی داشتن یک بدن الهی مدام در حال آفرینش را بکند بی این که از آینده حداقل در زندگی مادیش ترس چندانی داشته باشد. ولی این هم حقیقتی است که "حال" کشورها را "حال" قدرتمدارانشان میسازد و اگرچه بیشتر مردم معمولی در وقایع خاصی از گذشته و آینده ی خود زندانیند، ولی سرنوشتشان به سرنوشت میهنی گره خورده است که نه یک گذشته ی کاملا واقعی دارد و نه آینده.

مطلب مرتبط:

سیل کشنده ای که از بهشت می آید: اشتباه گرفتن انسان های زمینی با خدایان

غرب ایزدی علیه شرق منحط: اسطوره ای آسمانی که خوانش جغرافیایی پیدا کرد.

تالیف: پویا جفاکش

آیا تا به حال، به شعار «نه شرقی، نه غربی، جمهوری اسلامی» فکر کرده اید؟ این سوال را میپرسم به خاطر این که در برخورد با بسیاری از جوانان جدید، متوجه شده ام که آنها هیچ شناختی از مارکسیسم و کمونیسم ندارند و جمهوری اسلامی، در نابود کردن خاطره ی انقلابیون قدیم، بسیار موفق ظاهر شده است. پدرم و پدربزرگم به خاطر برآمدن از دوران سابق، زیاد کلمه ی «بلوک شرق» را به کار میبردند و این آنقدر برایشان عادی شده بود که معمولا به تفاوت کاربرد این کلمه، با کاربرد رایج فعلی لغت «شرق» در ادبیات جمهوری اسلامی فکر نمیکردندو در قدیم، لغت «شرق» حداقل در بین عوام، بیشتر با کشورهای کمونیستی عجین بود که شورزوی به مانند کشوری که در شرق همسایه ی اروپا برد، پرچمدار آنان بود و شعار «نه شرقی، نه غربی» به معنای خارج از دو بلوک کمونیسم و کاپیتالیسم بوده است. اما ادعاهای کنونی جمهوری اسلامی که –البته فقط خطاب به عوام- میخواهد در استقلال شرق ایفای نقش بکند بی این که این شرق لزوما کمونیستی باشد، بیشتر به «شرق» در معنایی که در کتاب «شرقشناسی» ادوارد سعید آمده است نزدیک است: شرقی که نقطه ی مقابل غرب است و غرب علیه قدرت آن دسیسه چینی میکند و به عقیده ی سعید، خود مارکس هم در تحقیر شرق، بخشی از آن غرب است. «ژیلبر آشکار» در کتاب «مارکسیسم، شرقشناسی، و جهان وطنی» (2013) مقاله‌ی سوم خود به نام «مارکس، انگلس و شرق‌شناسی: درباره‌ی تکامل معرفت‌شناختی مارکس» را به نقد کتاب «شرقشناسی» ادوارد سعید اختصاص داده و در آن بیان کرده است که کتاب جریانساز "شرقشناسی" ادوارد سعید با قلمداد کردن گفتمان مارکسیستی به نوعی شرقشناسی و کوبیدن تمام شرقشناسی به عنوان یک پروژه ی استعماری، عملا جریان فکری ای را به راه انداخت که با طردکردن کامل گفتمان مارکسیستی و از میدان خارج کردن مارکسیست ها، شرق اسلامی را جولانگاه بنیادگرایان اسلامی و ناسیونالیست های افراطی نمود. میتوان اضافه کرد که یکی از نقاط ضعف شرقشناسی ادوارد سعید علیرغم تاثیر شدیدش از مارکسیسم این بوده که موضوع را صرفا فرهنگی –تضاد فرهنگ های شرق و غرب- میدیده و از بستر مادی فرهنگ –چیزی که مارکسیسم در آن برعکس راه افراط را میپیمود- غافل شده بود. بعدا محمد الیاس استاد دانشگاه ملی اسلام آباد با دستیاری محمد شیرازدستی از همان دانشگاه، مقاله ای منتشر کرد که به نوشته ی خودش «تلاش می‌کند تا مقالات ادوارد سعید را بررسی کند تا روایت‌های ایدئولوژیک/سیاسی مصمم او را که گفتمان فرهنگی را می‌سازد و بعداً با فضا، مکان، فرهنگ و هویت مواجه می‌شود، که بیشتر مادی بود تا صرفاً ایدئولوژیک، آشکار کند. به نوعی، ادوارد سعید با گذشت زمان متوجه شد که آثار اولیه‌اش مبتنی بر واقعیت نیستند و فقط بر جنبه بیرونی فرهنگی دلالت دارند.» الیاس مینویسد:

«با توجه به جایگاه متمایز ادوارد سعید در گفتمان پسااستعماری، زمینه‌های تلاش‌های فکری او نشان‌دهنده ی بی‌تفاوتی ناخودآگاه یا معصومانه‌ای نسبت به مسائل مادی است که جوامع پسااستعماری بلافاصله پس از پایان استعمار رسمی با آن مواجه بودند.... به نظر می‌رسد ادوارد سعید نیروی فرهنگی مهمی در پشت پرده است که به هویت‌های اجتماعی-فرهنگی جوامع حاشیه‌نشین کمک کرد تا در گفتمانی که اساساً تلاشی مستقل برای ابراز صدای مردم حاشیه‌نشین بود و تنها از جایگاه سرزمینی برخوردار بودند، به ظاهر اجتماعی-سیاسی خود دست یابند. او جایگاه فکری خود را در کتاب «فرهنگ و امپریالیسم» (1993) اثبات کرد و آن را با شواهد تاریخ‌نگاری از متن و سنتی که صرفاً فضای فرهنگی را ساخته بود، تثبیت کرد. اما وقتی شروع به نوشتن مقالات برای الاهرام (یک روزنامه ی مصری) کرد، جایگاه درونی خود را که با جایگاه‌های تثبیت‌شده ی قبلی‌اش در تضاد بود، برجسته کرد. او بحث مادی را به شیوه‌های زندگی فرهنگی، تجربیات اجتماعی و زادگاه منتقل کرد و با این کار، بی‌گناهانه سرمایه‌داری را در ایجاد گفتمان بی‌ثمر سیاست فرهنگی تسهیل کرد. اما وقتی ادوارد سعید شروع به نوشتن برای الاهرام کرد، بیشتر بر مسائل مادی تمرکز کرد تا بحث فرهنگی، به ویژه هنگامی که بر نگرانی‌های خود در مورد مسئله ی فلسطین تأکید کرد. این چیزی است که من به عنوان تضادهای جایگاهی درک می‌کنم.»:

Revisiting Edward Said: Culture vs Materiality (A study of his positionality Conflicts in Al-Ahram's articles): March 2024: Muhammad Ilyas, Muhammad Sheeraz Dasti: Panacea Journal of Linguistics & Literature 2(2):409-420

اشتباه اولیه ی سعید در برکنار دانستن فرهنگ از زیربناهای مادیش در کتاب "شرقشناسی" در مقاله ی جالبی از ویوک چیبر، استاد جامعه شناسی در دانشگاه نیویورک، بازتاب تازه ای به موضوع جدال شرق و غرب میدهد.:

«کتاب شرق‌شناسی ادوارد سعید یکی از تأثیرگذارترین کتاب‌های پنجاه سال گذشته است. این کتاب در مدت زمان بسیار کوتاهی، میراث استعمار را در قلب پژوهش‌های تاریخی مورد بررسی قرار داد. با این کار، حساسیت ضد امپریالیستی را در نسلی کامل از محققان غربی القا کرد. اما حتی در حالی که این کتاب پروژه ی امپریالیستی را به باد انتقاد می‌گرفت، منابع فکری لازم برای تحلیل آن و حتی بیشتر از آن، برای سرنگونی آن را به شدت تضعیف کرد. این مقاله به بررسی تناقضات شرق‌شناسی و زمینه‌ای می‌پردازد که باعث نادیده گرفته شدن و حتی استقبال از نقاط ضعف آن شد. کمتر اثری به اندازه ی شرقشناسی ادوارد سعید بر چپ فعلی تأثیر گذاشته است. در وهله ی اول، این کتاب به سنگ محکی برای پژوهش‌های انتقادی پیرامون تجربه ی استعماری و امپریالیسم تبدیل شده است. اما، به طور گسترده‌تر، در جایگاه خود به عنوان متنی بنیان‌گذار مطالعات پسااستعماری، ردپای آن را می‌توان در علوم اخلاقی - در مطالعات نژادی، تاریخ، نظریه ی فرهنگی و حتی اقتصاد سیاسی - مشاهده کرد. در واقع، به سختی می‌توان کتاب‌های زیادی را یافت که در نیم قرن گذشته تأثیر بیشتری بر پژوهش‌های انتقادی داشته باشند. از برخی جهات، قرار دادن استعمار توسط سعید در مرکز دوران مدرن، نه تنها بر پژوهش، بلکه بر سیاست نیز تأثیر مفیدی داشته است. حتی با اینکه چپ در دوران نئولیبرالیسم عقب‌نشینی کرد، حتی با اینکه احزاب طبقه ی کارگر یا نفوذشان کاهش یافت یا در جریان اصلی جذب شدند، مرکزیت ضد امپریالیسم به طرز شگفت‌آوری نزدیک به مرکز گفتمان چپ باقی ماند - دستاوردی که تا حد زیادی به کتاب بزرگ سعید نسبت داده می‌شود. و حتی با اینکه سیاست‌های طبقاتی پس از وقفه ی طولانی خود دوباره در حال ظهور است، تصور آینده‌ای که در آن چپ در کشورهای اصلی، بی‌توجهی گاه فاجعه‌بار خود به تجاوز امپریالیستی و آرمان‌های طبقات زحمتکش در جنوب جهان را تکرار کند، غیرممکن است. در این بازآرایی قطب‌نمای اخلاقی چپ، شرق‌شناسی سعید همچنان نقش مهمی ایفا می‌کند. دقیقاً به دلیل جایگاه کلاسیک و نفوذ مستمرش، شرق‌شناسی شایسته‌ی بازنگری دقیقی است. اهمیت آن به عنوان یک تکیه‌گاه اخلاقی برای چپ ضدامپریالیست باید در برابر برخی دیگر از جنبه‌های نامطلوب میراث آن سنجیده شود. به طور خاص، این کتاب در کنار انتقاد از استعمار غربی و بررسی عمیق پوسته‌ی ایدئولوژیک استعمار، بدون شک در تحلیل گسترش استعمار چندین گام به عقب برداشته است. همین نقطه ی ضعف بود که برای حوزه‌ی نوظهور مطالعات پسااستعماری در دهه‌ی ۱۹۸۰ بسیار جذاب بود و به طرفداران آن این امکان را داد که ردای نقد ضدامپریالیستی را بر تن کنند، حتی زمانی که درگیر ذات‌گرایی و عجیب و غریب جلوه دادن شرق بودند که نماد ایدئولوژی استعماری بود. طنز کوچکی نیست که سعید، یک انسان‌گرا، سکولار و جهان‌وطن عمیقاً متعهد، اکنون با یک جریان فکری مرتبط است که همان ارزش‌ها را به سخره می‌گیرد. من استدلال خواهم کرد که این پارادوکس آشکار، در واقع، چندان مرموز نیست. این نشان‌دهنده‌ی نقاط ضعف واقعی در استدلال‌های اساسی شرق‌شناسی است - نقاط ضعفی که خیلی زود توسط منتقدان جنوب آشکار شدند، اما توسط چپ جدید در گریزش از ماتریالیسم نادیده گرفته شدند. همچنان که چپ بار دیگر منابع فکری خود را جمع‌آوری می‌کند و چالش مقابله با قدرت امپریالیستی را در پیش می‌گیرد، تعامل با شرق‌شناسی باید در صدر دستور کار آن باشد. در شرق‌شناسی دو استدلال در مورد رابطه بین امپریالیسم غربی و گفتمان همراه آن وجود دارد . استدلال اول، و استدلالی که به عنوان نوعی برداشت عامیانه از این پدیده ظهور کرده است، شرق‌شناسی را به عنوان توجیهی برای حکومت استعماری توصیف می‌کند. سعید قدمت این شرق‌شناسی را به قرن هجدهم، با ظهور آنچه اکنون امپراتوری دوم بریتانیا نامیده می‌شود، و ادامه ی آن تا جنگ سرد، زمانی که ایالات متحده جایگزین بریتانیا به عنوان هژمون جهانی شد، نسبت می‌دهد. در طول این قرن‌ها بود که شرق‌شناسی به عنوان مجموعه‌ای از دانش شکوفا شد که نه تنها نحوه ی درک شرق را توصیف و نظام‌مند می‌کرد، بلکه این کار را به شیوه‌ای انجام می‌داد که سلطه ی غرب بر آن را توجیه می‌کرد. از این رو، اگر ملی‌گرایان خواستار حق خودمختاری توسط آسیایی‌ها می‌شدند یا از نژادپرستی رژیم‌های استعماری انتقاد می‌کردند، مدافعانی که در شرق‌شناسی آموزش دیده بودند، می‌توانستند پاسخ دهند: " شرقی‌ها هرگز معنای خودگردانی را آنطور که «ما» درک می‌کنیم، نفهمیده‌اند. وقتی برخی شرقی‌ها با تبعیض نژادی مخالفند در حالی که برخی دیگر آن را اعمال می‌کنند، شما می‌گویید «همه ی آنها در اصل شرقی هستند» و منافع طبقاتی، شرایط سیاسی، عوامل اقتصادی کاملاً بی‌ربط هستند. (...) تاریخ، سیاست و اقتصاد اهمیتی ندارند. اسلام اسلام است، شرق شرق است، و لطفاً تمام ایده‌هایتان در مورد چپ و راست، انقلاب‌ها و تغییر را به دیزنی‌لند برگردانید." به عبارت دیگر، مبانی عادی قضاوت سیاسی در مورد محیط‌های استعماری صدق نمی‌کرد، زیرا منتقدان استعماری با تکیه بر آنها فرض می‌کردند که مردم شرقی با همان نیازها و اهداف غرب انگیزه می‌گیرند. اما شرق‌شناسی توصیه می‌کرد که این یک مغالطه است. آسیایی‌ها بر اساس حق تعیین سرنوشت، یا طبقه یا منافع اقتصادی خود فکر نمی‌کردند. اعتراض به استعمار به این دلیل که این نیازها را نادیده می‌گیرد، یا به طور جاه‌طلبانه‌تر، ایجاد یک سیستم حقوقی مبتنی بر جهان‌شمولی فرضی آن نیازها، به معنای نادیده گرفتن تمایز فرهنگ شرقی بود. این اعتراض بر یک اشتباه قطعی استوار بود و در واقع، حتی می‌توان آن را به عنوان بی‌توجهی به ویژگی فرهنگی آنها مورد انتقاد قرار داد. شرق‌شناسی با مفهوم‌سازی سوژه ی استعماری به عنوان «دیگری» اصیل، امپریالیسم را از هرگونه خطا مبرا کرد و در نتیجه، هرگونه مرجعیت اخلاقی را از مطالبات برای حق تعیین سرنوشت سلب نمود. استدلال سعید در اینجا توضیحی نسبتاً سنتی و ماتریالیستی در مورد چگونگی و چرایی اشغال چنین جایگاه برجسته‌ای در فرهنگ اروپایی در دوره ی مدرن است. همانطور که هر نظام سلطه‌ای گفتمانی ایدئولوژیک برای توجیه و طبیعی جلوه دادن جایگاه برتر خود ایجاد می‌کند، استعمار نیز گفتمانی مشروعیت‌بخش برای خود ایجاد کرد. نکته ی کلیدی در اینجا این است که پیکان علّی از سلطه ی امپراتوری به گفتمانی که خود ایجاد کرده است، امتداد می‌یابد - به عبارت ساده، استعمار، شرق‌شناسی را ایجاد کرد. بدون شک این استدلالی است که شرق‌شناسی به خاطر آن شناخته شده است. اما همچنین این مؤلفه از استدلال سعید، متعارف‌ترین و آشناترین آنهاست. سعید به هیچ وجه اولین ضدامپریالیستی نبود که شرق‌شناسی مدرن را به عنوان امری وابسته به پروژه ی استعماری توصیف کرد. یا به عبارت کلی‌تر، او اولین کسی نبود که نشان داد بخش زیادی از پژوهش‌های علمی اجتماعی و فرهنگی تولید شده توسط قدرت‌های استعماری، در واقع، در جهت توجیه حکومت آنها بر ملل شرقی بوده است. همانطور که خود سعید اشاره کرد، هرچند با کمی تأخیر، کتاب او توسط ده‌ها اثر که همین استدلال را مطرح می‌کردند، از محققانی که به جهان پسااستعماری تعلق داشتند، پیش از او منتشر شد. بسیاری، اگر نگوییم اکثر آنها، به نوعی به سنت مارکسیستی نزدیک بودند. بنابراین، آنچه کتاب بزرگ سعید را متمایز می‌کرد، استدلالی که او مطرح کرد نبود، بلکه دانش و کیفیت ادبی بود که او به آن بخشید. زیرا حتی در حالی که دیگران ادعاهایی مشابه با او داشتند، هیچ کس آنها را با همان شور و شوق و در نتیجه با همان تأثیر مطرح نکرده بود. اما سعید استدلال دیگری نیز مطرح می‌کند که در سراسر اثر بزرگش جریان دارد و این جهت علّی را معکوس می‌کند و بحث را به سمتی کاملاً جدید می‌برد. در این روایت، شرق‌شناسی نه پیامد استعمار، بلکه یکی از علل آن بود - سعید تأکید می‌کند: "اینکه صرفاً بگوییم شرق‌شناسی توجیهی برای حکومت استعماری بود، به معنای نادیده گرفتن این است که حکومت استعماری تا چه حد از قبل توسط شرق‌شناسی توجیه شده بود، نه پس از وقوع. به عبارت دیگر، شرق‌شناسی بسیار پیش از دوران مدرن وجود داشت و به واسطه ی تصویری که از شرق ارائه می‌داد، شرایط فرهنگی را برای غرب ایجاد کرد تا پروژه ی استعماری خود را آغاز کند. این تصویر، در هسته ی خود، تمایل به دسته‌بندی، طرح‌ریزی و عجیب و غریب کردن شرق داشت و آن را در تضاد با غرب آشنا و پویا، مرموز و ثابت می‌دید. از این رو، غرب به عنوان مرکز پیشرفت اخلاقی و علمی تعیین شد و شرق عجیب و غریب و تغییرناپذیر، موضوعی برای مطالعه و درک بود، اما همیشه بیگانه و همیشه دور. سعید این گرایش را به دنیای کلاسیک بازمی‌گرداند که در طول دوره ی قرون وسطی ادامه یافته و در آثار بزرگ رنسانس و پس از آن به اوج خود رسیده است. این بدان معناست که شرق‌شناسی چندان محصول شرایط خاص یک مقطع تاریخی نیست، بلکه چیزی است که عمیقاً در خود فرهنگ غرب ریشه دوانده است. سعید برای پیشبرد این استدلال، بین شرق‌شناسی پنهان و آشکار تمایز قائل می‌شود. اجزای پنهان، هسته یث اصلی آن، معماری اخلاقی و مفهومی اساسی آن هستند که از زمان هومر وجود داشته‌اند و آن را به عنوان یک گفتمان تعریف می‌کنند. عناصر آشکار آن همان چیزی هستند که در هر دوره ی خاص به شرق‌شناسی شکل می‌دهند و از این رو، اجزایی هستند که در طول تاریخ تغییر می‌کنند. شرق‌شناسی آشکار، بخش‌های اساسی و زیربنایی تشکیل‌دهنده ی شرق‌شناسی پنهان را در یک دکترین منسجم سازماندهی می‌کند و منسجم‌ترین تجسم آن، البته، همانی است که در دوران مدرن ترکیب شده است. این تمایز، سعید را قادر می‌سازد تا این واقعیت آشکار را در نظر بگیرد که شرق‌شناسی، به عنوان یک گفتمان، در طول زمان و مکان بدون تغییر باقی نمانده است. او به راحتی اذعان می‌کند که برداشت‌های غربی از شرق، در طول قرن‌ها، دستخوش تحولات بی‌شماری در شکل و محتوا شده است. با این حال، "هر تغییری که در دانش شرق رخ دهد، تقریباً منحصراً در شرق‌شناسی آشکار یافت می‌شود ." به عبارت دیگر، این تغییرات فقط در نحوه ی بیان اصول اساسی شرق‌شناسی بوده است و جوهره ی آنها کم و بیش در طول قرن‌ها ثابت مانده است. سعید ادامه می‌دهد: "اتفاق نظر، ثبات و دوام شرق‌شناسی پنهان در طول زمان کم و بیش ثابت است." مسئله فقط این نیست که شرق‌شناسی نهفته خود را در منافذ فرهنگ غربی جا می‌دهد. بلکه این است که وقتی به این شکل محکم جا بیفتد، از یک تعصب ساده فراتر می‌رود و به یک جهت‌گیری عملی تبدیل می‌شود - تمایلی برای همسو کردن واقعیت با برداشت آن از چگونگی جهان. از نظر سعید، این موضع عملی، علی‌رغم تمام تغییراتی که در طول زمان تجربه کرده است، از دوران باستان تا دوران مدرن، ویژگی تعیین‌کننده ی طرز فکر شرق‌شناسی بوده است. این امر پیامدهای عظیمی برای سرنوشت روابط شرق و غرب دارد. سعید این سؤال را مطرح می‌کند: وقتی جهان به صورت تحلیلی، آنطور که شرق‌شناسی به ما می‌گوید، تقسیم شود، "آیا کسی می‌تواند (...) از عواقب انسانی جان سالم به در ببرد؟ (آیا) راهی برای اجتناب از خصومتی که مثلاً با تقسیم انسان‌ها به «ما» (غربی‌ها) و «آنها» (شرقی‌ها) بیان می‌شود، وجود دارد؟" البته این سؤال بلاغی است، زیرا برای سعید، پاسخ آشکارا منفی است. خصومتی که توسط شرق‌شناسی نهفته پرورش یافته، به عنوان ستون فرهنگ غربی از نسلی به نسل دیگر منتقل می‌شود و همواره شرق را فروتر می‌بیند. و، همچنان که این خصومت درونی و به عنوان یک جهت‌گیری فرهنگی تثبیت می‌شود، میل به بهبود بومیان، کمک به آنها برای بالا رفتن از سلسله مراتب تمدنی، مقاومت‌ناپذیر می‌شود. این امر به آرامی شتابی را برای گذار از کسب دانش در مورد شرق به پروژه ی بلندپروازانه‌تر کسب قدرت بر آن ایجاد می‌کند. توصیف خود سعید از این فرآیند ارزش نقل قول دارد: " (شرق‌شناسی نهفته) که از نسلی به نسل دیگر منتقل می‌شد، بخشی از فرهنگ بود، به همان اندازه زبانی درباره ی بخشی از واقعیت، مانند هندسه یا فیزیک. شرق‌شناسی وجود خود را نه بر گشودگی و پذیرش خود نسبت به شرق، بلکه بر انسجام درونی و مکرر خود در مورد اراده ی سازنده‌اش برای تسلط بر شرق، استوار کرد." شرق‌شناسی نهفته در قالب یک «اراده ی معطوف به قدرت» عرضه شد - این جهت‌گیری عملی بود که در آن تجسم می‌یافت. از این رو، سعید می‌گوید که انباشت وسواس‌گونه‌ی حقایق، "شرق‌شناسی را به طرز مهلکی به سمت انباشت سیستماتیک انسان‌ها و سرزمین‌ها سوق داد ." توجه داشته باشید که این نسخه از استدلال او تقریباً کاملاً نسخه ی اول، یعنی ماتریالیستی را وارونه می‌کند - به جای اینکه یک سیستم سلطه، ایدئولوژی توجیه‌کننده ی خود را ایجاد کند، این دومی است که اولی را ایجاد می‌کند: اکنون یک ایدئولوژی، روابط قدرتی را که توجیه می‌کند، ایجاد می‌کند. مطمئن نیستیم که سعید تا چه حد می‌خواهد بر این نکته تأکید کند - اینکه آیا او شرق‌شناسی را صرفاً یک شرط مساعد برای ظهور استعمار می‌داند، نه یک نقش قوی‌تر و پیش‌برنده‌تر. من بعداً در این مقاله به بررسی مزایای هر دو تفسیر خواهم پرداخت. اما به نظر می‌رسد واضح است که در این استدلال دوم، سعید شرق‌شناسی را به نوعی مسئول ظهور استعمار اروپایی می‌داند، نه فقط پیامد آن. حال، این استدلال، برخلاف استدلال اول، نوآوری قابل توجهی به نقد شرق‌شناسی می‌افزاید. همانطور که فرد هالیدی در بحثی درباره ی کتاب مشاهده کرد، نقدهای مربوط به ساختارهای شرق‌شناسی معمولاً رویکردی ماتریالیستی داشته و مبتنی بر اقتصاد سیاسی بوده‌اند؛ اصالت سعید در تدوین استدلالی ریشه دارد که به این رویکرد قدیمی‌تر اشاره می‌کرد، اما سپس قاطعانه از آن فاصله می‌گرفت و جایگزینی بی‌چون‌وچرا فرهنگ‌گرایانه ارائه می‌داد. از این رو، "در حالی که بسیاری از آثار دیگر در چارچوب کلی مارکسیستی قرار داشتند و نقدی جهان‌شمول بودند، سعید با اجتناب از تحلیل ماتریالیستی، در پی به‌کارگیری روش‌شناسی انتقادی ادبی و ارائه تحلیلی خاص برای چیزی به نام «شرق» بود." اکنون به این نوآوری می‌پردازیم. استدلال دوم سعید در سال‌های اولیه ی پس از ظهور شرق‌شناسی ، توجه‌ها را به خود جلب کرد ، که بارزترین آن نقد گزنده‌ی صادق جلال العظم در کتاب "خمسین" و سپس در نقد صریح اعجاز احمد در کتابش "در نظریه"بود. همانطور که العظم به درستی مشاهده کرد، استدلال دوم سعید نه تنها در تضاد با هدف او در نقد دیدگاه‌های شرق‌شناسی از تاریخ مدرن بود، بلکه به طرز مهلکی آن را تضعیف می‌کرد. زیرا گفتن اینکه شرق‌شناسی عنصر تعیین‌کننده در ساختارهای غربی شرق بوده است، بدون نسبت دادن آن به هیچ شبکه‌ی اجتماعی یا نهادی، آنطور که سعید گفت، قویاً نشان می‌دهد که شرق‌شناسی به نوعی بخشی از دستگاه شناختی پایدار غرب بوده است. العظم اظهار داشت که این امر به ناچار به این نتیجه منجر شد که "شرق‌شناسی در واقع یک پدیده‌ی کاملاً مدرن نیست. (...) بلکه محصول طبیعی یک تمایل ذهنی باستانی و تقریباً مقاومت‌ناپذیر اروپایی برای تحریف واقعیت‌های سایر فرهنگ‌ها، مردمان و زبان‌های آنها، به نفع خود-تاییدی غربی است." اما اگر این چیزی است که سعید می‌گفت، آیا همان شرق‌شناسی‌ای را که او انکار می‌کرد، احیا نکرد؟ گذشته از همه ی اینها، یکی از ویژگی‌های بارز این جهان‌بینی، ایده‌ی شکاف هستی‌شناختی بود که شرق و غرب را از هم جدا می‌کرد، شکافی که حوزه‌ها، مقولات و نظریه‌های برخاسته از غرب نمی‌توانستند از آن عبور کنند. به عبارت دیگر، ذهن غربی قادر به درک ماهیت واقعی فرهنگ شرقی نبود. به نظر می‌رسید که القای گفتمان شرق‌شناسی توسط سعید به عنوان یک جزء تغییرناپذیر فرهنگ غربی، همین ایده را تقویت می‌کرد - یعنی غیرقابل نفوذ بودن شرق برای چشمان غربی‌ها، از یونانیان گرفته تا هنری کیسینجر. همین پرسش‌ها در مورد استدلال دوم سعید توسط ایجاز احمد در ارزیابی برجسته‌ای از آثار گسترده‌تر او که تقریباً یک دهه پس از بررسی العظم منتشر شد، مطرح شد. احمد گمان می‌کرد که برداشت دوم سعید از ارتباط بین شرق‌شناسی و استعمار شاید ناشی از تأثیر میشل فوکو باشد، اگرچه برای احمد، جای سوال بود که آیا فوکو از ایده ی تداوم فرضی در گفتمان غربی از هومر تا ریچارد نیکسون حمایت می‌کرد یا خیر. با این حال، مشکل اساسی برای احمد وفاداری سعید به فوکو نبود، بلکه پیامدهای نظری و سیاسی قرار دادن شرق‌شناسی در اعماق فرهنگ غرب به جای قرار دادن آن در میان پیامدهای استعمار بود. احمد به طور خاص دو موضوع را مطرح کرد. اولاً، به نظر می‌رسید سعید، طرز فکر شرق‌شناسانه را چنان فراگیر و چنان قدرتمند می‌دانست که امکان فرار از چنگال آن بسیار بعید به نظر می‌رسید. از این رو، حتی متفکرانی که به عنوان منتقدان سرسخت استعمار بریتانیا شناخته می‌شوند، به آرامی در گالری شرق‌شناسان اروپاییِ یاغی ادغام می‌شوند. برجسته‌ترین چهره در این زمینه، کارل مارکس است که سعید تنها با سست‌ترین توضیحات، او را به این جایگاه ننگین تنزل می‌دهد. با توجه به نقش برجسته‌ای که مارکس و پیروانش نه تنها در انتقاد از نژادپرستی مدافعان استعمار، بلکه در جنبش‌های ضداستعماری - از ایرلند تا هند و از تانزانیا تا سرزمین خود سعید، فلسطین - ایفا کرده بودند، برجسته کردن این موضوع توسط احمد مطمئناً موجه بود. احمد، باز هم به درستی، خاطرنشان کرد که همان عباراتی که سعید به عنوان نمونه‌هایی از کوته‌بینی فرهنگی برجسته کرده است، به راحتی می‌تواند به شیوه‌ای بسیار متفاوت خوانده شود، به گونه‌ای که نه برتری فرهنگ غربی، بلکه وحشیگری حکومت استعماری را توصیف کند. در هر صورت، صرف نظر از قضاوت در مورد مارکس، آنچه در اینجا مورد بحث بود این بود که آیا سعید می‌تواند به حق ادعا کند که شرق‌شناسی نه تنها به یونان باستان بازمی‌گردد، بلکه از چنان قدرتی برخوردار بوده که حتی منتقدان آن را نیز جذب کرده است. احمد در ادامه به پیامد دوم و به همان اندازه مهم این تحلیل اشاره کرد. استدلال سعید، و همچنین واژگان او، به شدت به سمت جایگزینی توضیحات سنتی مبتنی بر منافع برای استعمار و جایگزینی آن با توضیحاتی که بر برخوردهای تمدنی متکی بودند، سوق داده شد. روایت‌های مرسوم از گسترش استعمار معمولاً به نقش گروه‌های ذی‌نفع، طبقات و مدیران دولتی به عنوان نیروی محرکه ی آن اشاره می‌کردند. برای مارکسیست‌ها، این نیروی محرکه سرمایه‌داران بود؛ برای ملی‌گرایان، «منافع بریتانیا»؛ برای لیبرال‌ها، رهبران سیاسی بیش از حد جاه‌طلب. آنچه در همه ی این توضیحات مشترک بود، نقش محوری بود که به منافع مادی به عنوان عامل محرک در حکومت استعماری می‌دادند. اما اگر در واقع، شرق‌شناسی به عنوان یک مجموعه فکری، معتقدان خود را به سمت انباشت سرزمین‌ها سوق می‌دهد، پس این منافع نیستند که این پروژه را هدایت می‌کنند، بلکه یک گرایش فرهنگی عمیقاً ریشه‌دار - یک گفتمان، به زبان معاصر - آن را هدایت می‌کند. همانطور که احمد نتیجه می‌گیرد: "این ایده‌ی شکل‌گیری هویت از طریق تفاوت، باز هم نه به قلمرو اقتصاد سیاسی اشاره دارد (...) که در آن استعمار را می‌توان به عنوان فرآیندی از انباشت سرمایه‌دارانه دید، بلکه به ضرورتی اشاره دارد که از درون گفتمان برمی‌خیزد و همواره در خاستگاه گفتمان وجود داشته است، به طوری که نه تنها شرق‌شناس مدرن احتمالاً از قبل در دانته و اوریپید وجود دارد، بلکه خود امپریالیسم مدرن نیز به عنوان معلولی ظاهر می‌شود که گویی به طور طبیعی از رویه‌های ضروری گفتمان ناشی می‌شود." احمد موافقت خود را با قضاوت العظم مبنی بر اینکه سعید پیکان علّی را که معمولا از استعمار به شرقشناسی می‌رفت، معکوس کرده است، ابراز می‌کند. طبیعتاً، این بدان معناست که مطالعه ی این پدیده از حوزه ی اقتصاد سیاسی به تاریخ فرهنگی منتقل می‌شود. اما فقط این نیست که گسترش استعماری به نظر می‌رسد یک ساخته ی گفتمان باشد. او گرایش‌هایی را که در بر می‌گیرد، نه در یک منطقه یا دوره ی تاریخی خاص، بلکه در یک موجودیت تمایز نیافته به نام «غرب» قرار می‌دهد که دو هزاره به عقب برمی‌گردد. البته این یک ادعای شرق‌شناسانه ی کلاسیک از سوی سعید است، اما پیامدهای آن برای مطالعه ی استعمار عمیق است. زیرا استعمار اکنون نه به عنوان پیامد تحولات خاص یک دوره ی خاص، بلکه به عنوان بیان یک شکاف هستی‌شناختی عمیق‌تر بین شرق و غرب، نشانه‌ای از جهت‌گیری فرهنگی ساکنان اروپا، به نظر می‌رسد. ما از مقصر بودن سرمایه‌داران بریتانیایی به «غرب» بودن آن رسیده‌ایم - از طبقات به فرهنگ‌ها. سعید هرگز به انتقادات العظم یا احمد نپرداخت - شرم‌آور است، زیرا این انتقادات تا به امروز از مهمترین و مخرب‌ترین برخوردها با آثار او هستند. در یک گفتگوی خصوصی با العظم، او قول داد که به تفصیل پاسخ دهد و در واقع کل بررسی العظم را نکته به نکته از بین ببرد. اما او هرگز به این وعده عمل نکرد و به نقد احمد نیز پاسخی مکتوب نداد. در ادامه این مقاله، قصد دارم بر اساس آن مداخلات اولیه، در همان جهت بیشتر پیش بروم. احمد و العظم در این مشاهده که استدلال سعید از نقد ماتریالیستی ایدئولوژی به استدلال ایده‌آلیستی تغییر جهت داده است، محق بودند. اما در حالی که اتهام آنها درست بود، توجیه آنها برای آن به طور کامل توسعه نیافته بود - شاید به این دلیل که آنها ضعف استدلال سعید ایده‌آلیست را بدیهی می‌دانستند. با این حال، در شرایط امروز، مهم است که خط استدلالی را که آنها گشودند، بیشتر توسعه دهیم و نشان دهیم که چرا دیدگاه سعید به دلیل ایده‌آلیسم آن اشتباه است. نکته‌ی اصلی بحث من این است که استدلال دوم سعید - مبنی بر اینکه استعمار پیامد شرق‌شناسی است، نه علت آن - نه تنها از نظر پیامدهایش نگران‌کننده است، بلکه به اعتراف خود سعید، نمی‌تواند درست باشد. به عبارت دیگر، آنچه العظم و احمد از آن غافل بودند این بود که استدلال دوم با شواهد خود سعید در تضاد است. شرق‌شناسی نمی‌توانسته استعمار مدرن را ایجاد کند یا حتی به هیچ وجه به آن کمک کند. بنابراین، ریشه‌های آن را باید در اقتصاد سیاسی جستجو کرد، نه در فرهنگ اروپایی - همانطور که ماتریالیست‌ها دهه‌ها استدلال می‌کردند.»:

Orientalism and Its Afterlives: Vivek Chibber: catalyst journal: 12/2020

در ادامه ی مقاله، نویسنده گوشزد میکند که پیش داوری ها و درک نادرست اروپایی ها و امریکایی ها از کشورهای شرقی در طول تاریخ، به هیچ وجه مختص آنها نبوده و ایرانی ها و عرب ها و هندی ها و سایر ملل نیز همین پیشداوری ها و شناسایی های نادرست را درباره ی اروپایی ها و امریکایی ها داشته اند اما این به هیچ وجه باعث نشده که همه ی کشورها بخواهند از این سوء برداشت ها یک دستگاه فکری بسازند و با آنها پروژه های استعماری علیه هم تاسیس کنند. اروپا و آن هم فقط اروپای غربی کانون چنین دستگاهی شد فقط به خاطر این که به دلایل جغرافیایی، سیاسی و اقتصادی مختلف، استعمار و امپریالیسم در آن خطه متولد شد و از چنین دستگاهی برای پیشبرد مقاصد خود استفاده کرد. به همین دلیل، اساس شرقشناسی، استعمار است و نه بالعکس، اگرچه این دستگاه، برخی مقاصد سیاسی استعمار را در آشپزی با مصالح فرهنگی تهیه میکند. میتوان با استفاده از همین نتیجه گیری چیبر و با تداوم پذیرش بحث سعید که «شرق، دیگری غرب» است، به این نتیجه رسید که اگر بلوک کمونیسم هم «شرق» تلقی شدند –علیرغم این که بسیاری از اقمار آن در امریکای لاتین مستقر و هدف برخی از بدنام ترین توطئه پردازی های غرب قرار گرفته بودند- این بود که کمونیسم، دنباله ی «شرق عجیب و غریب» شرقشناسی به نظر برسد درحالیکه فرهنگ های آنچه سابقا شرق نامیده میشد (چه در جنبه های مثبت یا منفی خود)، تا اندازه ی زیادی توسط کمونیسم نابود و با خرده فرهنگ های غربی جایگزین شدند. از طرف دیگر، آن نیرویی که به نام شرق از قبل وجود داشت هم از اول کاملا «شرقی» نبود. تمام مردم توسعه نیافته یا در حال توسعه چه در شرق اروپا چه در جنوب اروپا و چه حتی در غرب اروپا، شامل سرخپوستان امریکای شمالی و دورگه های سرخپوستان با اسپانیایی ها و پرتغالی ها و اقوام دیگر بر قدیم در امریکای لاتین را در بر میگرفت. پس اصلا برای چه این دیگری اروپا باید «شرق» باشد و اصلا چرا خود تمدن اروپا و امریکای شمالی باید «غرب» باشد؟

به عنوان پاسخ، اجازه بدهید با خود ادوارد سعید شروع کنیم که دوگانه ی شرق و غرب را مانند خود اروپایی ها و به پیروی از کتاب اول تواریخ هرودت، با هومر و داستان جنگ تروآی او در کتاب های ایلیاد و ادیسه شروع کرد. امروزه دو طرف این جنگ یعنی آخایی ها و تروایی ها را به مجموعه ای از دولتشهرها در یونان و یک شهر محدود در آسیای صغیر تعبیر میکنند ولی دیوید وارنر متیزن معتقد است که جنگ تروآ، در ابتدا یک جنگ جغرافیایی در زمین نبوده و غارت تروآ در شرق و انتقال گنج هایش به غرب، اشاره به نبرد نور و تاریکی در چرخه ی سالانه ی خورشد در تقویم داشته است. نیمه ی تاریک سال (پاییز و زمستان)، با غرب که غروبگاه خورشید و مظهر تاریکی است مقایسه میشود و نیمه ی روشن سال (بهار و تابستان)، با شرق که طلوعگاه خورشید و مظهر روشنایی است. نیمه ی اول و روشن سال، دوران پرباری طبیعت است و نیمه ی تاریک، دوره ی سترونی آن. ازاینرو دوره ی اول، انعکاسی از بهشت برین در عالم روحانی است و دوره ی دوم، انعکاسی از زندگی زمینی و ناقص ما در جهان مادی. ضعف و زوال خورشید که در حکم انحطاط تروآ است، به خزان طبیعت می انجامد و این در حکم سقوط روح از بهشت آسمانی به جسم فیزیکی در زمین مادی است. روح بشر باید پاک شدن و تصفیه و آلایش خود در اثر زندگی زمینی را بپذیرد همانطورکه خورشید دوار باید در فضای هبوط کرده به دوزخ جهان زیرین پس از غروب، تا جای ممکن شیاطین تاریکی را از بین ببرد و خود را برای طلوع جدیدی که در حکم بازگشت روح به جهان برین پس از مرگ است، آماده کند. در مذهب چینی تائوئیسم هم «سه گنج» شامل جینگ (نفس)، چی (انرژی حیاتی) و "شن" (روح) از عالمی فراتر به جهان زمینی ما می آیند و به آن برمیگردند. مذهب تائوئیسم به طور سنتی به لائوتزو نسبت داده میشود. در این راستا، متیزن رودررویی شرق و غرب در تروآ را نسخه ی دیگر یک رو به رویی بی خشونت دیگر در داستان چینی لائوتزو میبیند. لائوتزو پس از ترک لویانگ، به سمت غرب میرود و در دروازه ی سرزمین غرب، تائوته چینگ را مینویسد و آن را به دروازه بان میدهد و در غرب، از نظرها ناپدید میشود. نام لائوتزو، به معنی استاد پیر است. اسم اصلیش را "لائو لو" نوشته اند که ساخته شده از دو عبارت "لائو" به معنی پیر و "لو" به معنی "(فرزند) پسر" یا "کودک پسر" است. افسانه ی سنتی، این نام را به کودک پیر معنی میکند و میگوید که لائوتزو از زمان تولد از مادرش، موهایی سفید داشته است. اما نکته ی جالب این است که در مسیحیت چینی، موقع گذاشتن طرح سال نو و سال پیر در ایام کریسمس، جلو تصویر کودک سال نو، کلمه ی "لو" و جلو تصویر پیرمرد سال کهنه، کلمه ی "لائو" را درج میکنند و آوانگار به کار رفته برای آنها، همان دو آوانگار کلمه ی لائو لو برای لائوتزو در املای چینی آن است. کودکی، ابتدای زندگی، و پیری انتهای آن است و بنابراین لائولو همان توصیف عیسی مسیح به آلفا و امگا، و اول و آخر، در بین مسیحیان را به یاد می آورد. به همین ترتیب، لائوتزو و مسیح متولد در کریسمس، دو روی یک سکه اند و لائوتزو یا استاد پیر شرق، در انتهای سفر خود به درون تاریکی پاییزی، در تاریک ترین شب سال، به همراه خورشید کریسمس که عیسی مسیح است از نو متولد و جوان میشود و به تدریج تاریکی زمستان را شکست میدهد. در این سفر سالانه، لائوتزو قدمتی به اندازه ی بشر می یابد که به طور سنتی به 6000سال پیش و زمانی نسبت داده میشد که خورشید در زمان آغاز بهار، در صورت فلکی ثور یا ورزاو طلوع میکرد و ازاینرو قالب یک گاو نر را به خود میگرفت. به همین دلیل هم لائوتزو را معمولا و ازجمله در سفر به غرب، سوار بر یک گاو نر یا گاومیش تصویر میکردند. در بالای صورت های فلکی پاییزی دایره البروج، میتوان او را در قالب صورت فلکی عوا یا گاوران (BOOTES)مشاهده کرد. این صورت فلکی همزمان با بودیسم ذن و پیامبر آن "دامو" نیز نسبت دارد که در غرب، به نام هندیش بودی دارما نامیده میشود. دامو که بنیانگذار معبد شائولین و مکتب کونگ فوی آن است، به جوان مزاحمی که میخواست هر طور شده است، رهروی او شود، روی خوش نشان نمیداد ولی موفق نمیشد او را رد کند. عاقبت برای این که پاسخی به جوان دهد، در زمانی که برف سنگینی میبارید، به او گفت که هر وقت از آسمان برف خونین ببارد، او را به شاگردی قبول خواهد کرد. جوان که شن گوانگ نام داشت، برای این که این شرط را تحقق ببخشد، بازوی چپ خود را قطع کرد و دست قطع شده ی خونفشانش را با دست دیگر در آسمان چرخاند تا بخشی از برف آسمان خونین شود و بر زمین برف خونی ببارد. در این جا بود که دامو تسلیم شد و شن گوانگ را به شاگردی پذیرفت و او بعدا جانشین دامو در شائولین گردید. این اتفاق در دورانی افتاد که دامو 9سال پیوسته رو به دیوار یک غار به حالت زانو زده عبادت میکرد و پشت سر خود را نگاه نمیکرد و از جای بلند نمیشد طوری که هر دو پایش از تنش جدا شد. این به خاطر وضعیت صورت فلکی عوا است که میتوان شکل آن را به صورت یک انسان زانوزده هم تصویر کرد و از طرفی عوا را مصریان "ساق پا" مینامیدند و بابلی ها گاها با پای حلویی یک گاو مقایسه میکردند (تصویری که بعدا دو تشبیه متفاوت ساق پا و روح گاو در فالب یک گاوران را مطرح کرد) که میتواند پای به جا مانده از دامو در صحنه را هم نمایندگی کند. در مقابل عوا، صورت فلکی هرکول قرار دارد که در دست راستش گرزی را بالا برده است و در قصه ی بالا آن تبدیل شده به شن گوانگ که با دست راستش دست چپش را در هوا میچرخاند. دامو در کرانه ی رودخانه ی لو، توسط راهب بودایی حسودی مسموم شد و به قتل رسید و جسدش را در لویانگ در کرانه ی رود لو دفن کردند. ولی بعدا عده ای او را در آسیای مرکزی زنده و در حال بازگشت به زادگاهش هند یافتند درحالیکه بر عصایی یک صندل خود را حمل میکرد. وقتی این گزارش به چین رسید، قبر دامو را شکافتند و دیدند اثری از جسد او در آن نیست جز آن یکی صندلش. بد ین ترتیب، دامو درست مثل مسیح، پس از مرگ زنده شد و درست مثل لائوتزو به غرب سفر کرد. میتوان این انتقال پس از مرگ را با انتقال میراث مسیح به اروپا پس از شکستش در شرق تشبیه کرد و به همراه آن، انتقال میراث تروآ به اروپا و احیای آن به صورت امپراطوری روم در آنجا را به یاد آورد.:

“a blueprint that sits behind creation”: DAVID MATHISEN: STAR MYTHS OF THE WORLD: 1 JAN 2017

گذشتگان ما معتقد بودند که زمین، آینه ی آسمان است و هرآنچه در آسمان اتفاق افتاده است، مرتبا در زندگی آدمیان زمینی تکرار میشود. بنابراین اخراج از تروآ یا باغ بهشت در اثر ستم دیگران، به راحتی به صورت از دست رفتن بهشت در زندگی جمعی اقوام زمینی بر اثر ستم زمینیان دیگر تکرار میگردد که این به تقلید ما از زندگی دیگران برمیگردد. بنابراین قومی که ادعا کنند از اعقاب ساکنان یک بهشت گم شده ی زمینیند، شمه ای از بهشتی بودن و چگونگی دست یافتن به آن را نزد خود دارند، ادعایی که رومیان و در دیدگاه کلی اروپاییان پیشتر داشتند و بعدتر یهودی های اسرائیل مدرن، و اخیرا به تقلید از آنها ایرانی های جمهوری اسلامی، و روس های دوره ی پسا-یلتسینی در حال دزدیدن آن هستند.

دیدیه لاکاپله در مقابل هم قرار دادن بعضی بازسازی های تاریخی فومنکو و نوسفسکی در پروژه ی گاهشماری جدید، معتقد است که امکان برابر نهادن تروآی هومر با اورشلیم کتاب مقدس –که خود، انعکاسی از یک اورشلیم آسمانی است- وجود دارد و شهرهای مختلفی، از رم و ونیز گرفته تا استانبول و مسکو، خصوصیات این اورشلیم آسمانی را به خود جذب کرده اند. تروآ در اثر ستم آخایی ها تخریب میشود و بازماندگانش تحت رهبری انئاس بعد از یک سفر دریایی به لاتیوم میرسند و خودشان یا اعقابشان رم را تاسیس میکنند. این سفر دریایی در قصه ی بنی اسرائیل، به صورت گذر آنها از دریای سرخ موقع فرار از ستم مصریان و در راه رسیدن به ارض موعود یا سرزمین مقدس که اورشلیم در آن است رقم میخورد. امروزه مصر نام کشوری که سابقا قبط نامیده میشد است و سرزمین مقدس با قلمرو اسرائیل مدرن معروف به فلسطین اشغالی شناسایی میشود. کتاب مقدس در سفر خروج (8 : 3) به بنی اسرائیل وعده داده است که آنها بعد از خروج از مصر، به «سرزمینی خوب و بزرگ، با نهرهایی از شیر و عسل» وارد خواهند شد درحالیکه فلسطین اشغالی کنونی، ابدا جای بهتری نسبت به مصر کنونی به نظر نمیرسد و کاملا مشخص است که تعیین آن به عنوان سرزمین موعود اصلی، صرفا بر اساس مطامع استعماری غرب انجام شده است. در میان روایات دیگر از سرزمین موعود، فومنکو و نوسفسکی، مقبره ی یوشع در کوه بیکوز در کریمه ی اوکراین و در ساحل مقابل قستنطنیه یا استانبول کنونی را برجسته کرده اند. یوشع ابن نون را فرانسوی ها جاشوآ ناوین و روس ها ناویگن مینامیدند که هر دو لغت قابل تعبیر به دریانورد است و اینجا همان جایی است که مرز یوشع و انئاس از بین میرود. از نظر فومنکو و نوسفسکی، رم اول، قستنطنیه بوده است و یوشع بعد از گذر از دریا به اینجا میرسیده که رم انئاس و البته اورشلیم داود بوده است. در بازسازی فومنکو و نوسفسکی، اریحا که یوشع آن را فتح کرد، نام دیگر اورشلیم است. خود یوشع هم نماینده ی سلطان محمد دوم، فاتح عثمانی قستنطنیه است و شیپور یوشع که دیوارهای اریحا را فرو ریختند، همان توپ های سلطان محمد هستند که دیوارهای قستنطنیه را فرو ریختند. یوشع همچنین در نام همان یسوع نام اصلی عیسی مسیح است. یوشع جانشین موسی است و بسیاری از مسلمانان، عیسی را پسر مریم خواهر موسی میشمردند و بنابراین مرز زمانی بین موسی و عیسی قائل نبودند. همانطورکه میدانیم، کتاب مقدس یهود اسفار خمسه معروف به تورات به موسی نسبت داده میشوند و بعد از آن کتاب های دیگری می آیند که به انبیای بعدی منسوبند. کریمه و نواحی اطراف آن در اروپای شرقی، محل زندگی یهودیان قرائی است که فقط تورات را قبول دارند و بقیه ی کتاب های عهد عتیق را ناالهی میشمرند. این یهودی های ترک تبار، قابل مقایسه با سامری ها هستند که آنها هم از عهد عتیق فقط تورات را قبول داشتند. سامری ها نتیجه ی ترکیب 10 قبیله ی گم شده ی بنی اسرائیل با نایهودیان تحت تسلط آشور شمرده میشوند. این 10 قبیله کشوری به نام اسرائیل داشتند که بر اساس نامش میتوان نتیجه گرفت وجودش در اصل به پیش از یهودیت برمیگشت. نام اسرائیل را میتوان به اسرا-ایل تجزیه و به آسور-خدا معنی کرد که در این صورت، آنها خود آسوریان اصلی خواهند بود. در تاریخ یهودی-مسیحی، آشور یکی از 4 پادشاهی است که توسط نمرود پادشاه بابل درست شد. پراکنش اقوام و زبان های جهان در بابل اتفاق افتاد و به روایت سیگیسموند هربرشتاین منسوب به اواخر قرن 15، "روسیا" به معنای پراکندگی است. به همراه این نتیجه گیری، این ادعای کشیش ها که دیانت های سراسر جهان ریشه گرفته از دیانت اسرائیل است، باید به ریشه گیری مذاهب سراسری از مذهب آشور تفسیر شود. بنا بر کتاب مقدس رسمی فعلی، آشوری ها اسرائیل را تصرف کردند و شلمنصر آشوری عده ی بسیاری از آنها را به ناحیه ی گوزان در کرانه ی رود خابور و در مرز سرزمین های مدای یا مادها کوچ داد. فومنکو و نوسفسکی، نامجای گوزان را تلفظ دیگر "گشن" نام سرزمینی در مصر میشمرند که بنی اسرائیل تحت رهبری موسی و یوشع ازآنجا به مقصد سرزمین موعود حرکت کردند و بنابراین برخلاف ترتیب زمانی کتاب مقدس، کوچ موسی را فرع بر تسلط آشور تلقی میکنند. در مقایسه با خاستگاهی در روسیه، گوزان/گشن کتاب مقدس، فقط میتواند کازان/غازان از قلمروهای تحت حکومت تاتارهای روسیه باشد. موسس غازان را الغ محمد بیگ نامیده اند. به نظر لاکاپله او هم سلطان محمد فاتح است و هم الغ بیگ نوه ی تیمور. ضمن این که نام الغ بیگ، شکل دیگری از نام هلاکو خان نوه ی چنگیزخان است و میتوان گفت تیمور و چنگیز در ابتدا یک نفر بودند. نامجای غازان، ارتباط با قبایل "غزر" یا "خزر" را نشان میدهد که هون هایی ترک تبار تحت تاثیر یهود بودند. تصور میرود در جریان حرکت هون ها به غرب، آمیخته هایی با یهود از آنها موسوم به گوت ها و گتا ها در اروپا به قدرت رسیده اند که باعث نامیده شدن کلنی های یهودی نشین به "گتو" میباشند. لاکاپله نام آنها را با ختی های آناطولی و سوریه که بنی اسرائیل با آنها در سرزمین مقدس روابط متلاطمی داشتند مقایسه میکند. فومنکو و نوسفسکی معتقدند که نامجاهای کتاب مقدس همراه یهودیان ترک تبار از روسیه به خاورمیانه وارد شده اند و به صورت های مصر و آشور و سوریه و صور و دمشق و جلیل و پارس و مانند آنها روی مناطق جدیدی در خاورمیانه قرار گرفته اند. کارامزین مورخ روسی نوشته است که گوت ها همان ترکان اوغوز بودند. به قدرت رسیدن اوغوزها در خاورمیانه با سلجوقی ها رقم میخورد. سلجوقی ها بعدا به دو دسته ی سلجوقیان بزرگ و سلجوقیان روم تقسیم شدند که جدا شدن سلجوقیان روم تحت رهبری موسی نامی را که جانشینش اسرائیل نام دارد، لاکاپله با جدا شدن موسای پیامبر و بنی اسرائیلش از مصر تطبیق میکند. عثمانی ها هم از دل همین سلجوقی ها درآمدند و مشابهشان در تاریخ عتیق یهود، حشمونی ها (عنوانی مشابه "عثمانی") هستند که علیه سلوکی های یونانی (سلوکی=سلجوقی) طغیان کردند و اورشلیم را به تصرف درآوردند. یونانی بودن سلوکی ها تضادی با ترک بودن سلجوقی ها ندارد، چون آنها دارند فرهنگ ترکی یهودی قبل از تصفیه ی ایدئولوژیک عثمانی ها در زمان محمود اول در قرن 18 را نمایندگی میکنند. سلوکی ها دنباله های لشکر اسکندر در شرق نزدیکند. در بازسازی لاکاپله اسکندر در ابتدا فقط یکی از اقمار فرهنگی نفوذ یافته بوده و به صورت فردیت یافته در قالب اسکندربیگی نمایندگی میشده که در خدمت سلطان محمد دوم بوده، ولی بعد علیه او شوریده و پس از شکست، به ایتالیا گریخته است. این، انعکاسی از طغیان شاخه های غربی اشرافیت اروپایی علیه بنیادهای تاتاری خود است که در حمایت از فرهنگ یونانی سرکوب شده در شرق تداوم می یابد. اسکندر به عنوان نماد یونانی گری، خودش هم شباهتی با موسی دارد. درست مثل موسی که به خاطر دزدی از مصریان تحت تعقیب لشکر فرعون قرار گرفت، اسکندر هم به خاطر دزدی از سر سفره ی داریوش شاه پارس، تحت تعقیب لشکریان پارس قرار گرفت و همانطور که لشکریان فرعون در تعقیب موسی در دریای سرخ غرق شدند، تعقیب کننده های اسکندر هم در رود فرات غرق شدند. پارس کشوری است که در نوشته های یونانی، توسط سیروس بزرگ بنا شده است و این سیروس همان کورش روایات یهودی است که در کتاب اشعیا مسیح خدا معرفی شده است. نام کورش به معنی خدا و البته تلفظ دیگر عنوان کریست برای عیسی مسیح است و با این حال، کورش در کتاب اشعیا آشوری خوانده شده است. چگونگی ایجاد مرز آشور و پارس، در بخش دیگری از کتاب مقدس به نام استر آشکار میشود که در آن، کورش، اخشوارش نام دارد و تحت تاثیر همسر یهودیش استر، مردخای یهودی را نخست وزیر میکند و او یهودیان را در کشور به قدرت میرساند. فومنکو و نوسفسکی، با تطبیق و درهم آمیزی دو شاه مسکو به نام های ایوان سوم و ایوان چهارم که هر دو ملقب به مخوف بوده اند، به این نتیجه میرسند که ایوان مخوف اولیه، نسخه ی اصلی کورش است که تحت تاثیر استر خود به نام النای مولداوی، اشرافیت یهود را در کشور قدرتمند میکند و آنها یک اشرافیت خارجی پروتستان را در کشور نفوذ میدهند. فومنکو و نوسفسکی همچنین شباهت هایی بین ایوان مخوف و شارل پنجم می یابند و نتیجه میگیرند که شارل پنجم، یک نسخه از ایوان مخوف است. شارل پنجم معروف به کارلوس مگنوس به معنی شاه بزرگ بوده که نه فقط همخانواده با عنوان شارلمان بلکه هم معنی با آن است. شارلمان شاه فرانک ها بنیانگذار روم مقدس و درواقع روم غربی اصلی قلمداد میشود. فرانک ها نام خود را به فرانسه داده اند و پایتخت واتیکان مدتی در آوینیون در فرانسه ی جنوبی بود. لاکاپله، آوینیون را رم اروپایی اصلی و اولیه میشمرد و انتقال واتیکان از آوینیون به رم ایتالیا، آتش زده شدن رم پاپ کلمنت در حمله ی شارل پنجم، و سرکوب فرقه ی کاتارها در فرانسه ی جنوبی را سه روایت متفاوت از یک واقعه ی واحد میشمرد و با تغییر تفسیر مسیحیت در قرن های 17 و 18 تطبیق میکند. او همچنین با توجه به این که فراماسونری مدعی است بنیانگذارانش یعنی شوالیه های تمپلار دنباله روان کاتارها بودند، افسانه ی سرکوب تمپلارها توسط دستگاه کلیسا را برگرفته از قصه ی سرکوب کاتارها میخواند و معتقد است برعکس، کاتارها نابود شدند تا در دستگاه شارل پنجم بازتعریف شوند و این بازتعریف را کشیش های ژزوئیت بر عهده گرفتند که برای تمام دنیا تاریخ نوشتند و در همه جا هم سیستم مورد نظر خودشان یعنی امپراطوری را به عنوان اصل گم شده ی کشورها تعیین کردند. ارتباط این بازتفسیر با افسانه ی امپراطوری پارس/فارس در خود مسئله ی برخاستن رم نهفته است. دراینجا باید به تاریخ حشمونیان برگردیم که بعد از تصرف اورشلیم، با فریسیان بر سر قدرت به اختلاف برخوردند و احتمالا در همینجا مقر فریسیان به همراه میراث یونانی به رم منتقل شد. نام فرقه ی پاروسی یا فریسی، با عناوین پارس/فارس در ارتباط است. اوریجن و پورفیری نوشته اند که "پارسی" عنوان پیروان فرقه ی میترا بوده است. فرقه ی میترا را یهودیانی که همراه جوزفوس فلاویوس به خدمت وسپازیان در روم درآمدند و در دستگاه آن نفوذ یافتند ایجاد کردند. ژولیوس سزار بنیانگذار سیستم امپراطوری در روم که در قبل از این جریانات در تاریخ گنجانده شده است، عنوان "پونتیفکس ماکسیموس" را با خود حمل میکرد که عنوان پاپ آیین میترا بود. او همزمان تجسم زمینی ژوپیتر یا جوویس به شمار میرفت که نسخه ی لاتین یهوه خدای یهود است. در ونیز، بندر مرکزی اروپا و قطب بانکداران یهودی، 12خاندان به تعداد 12 قبیله ی یهود، حکمرانی میکردند. هنوز هم گفته میشود که اتفاقات اروپا توسط 13خاندان کنترل میشوند. اگر با همین برداشت مضمون پیدایش روم را به شورش آن علیه سیستم های قبلی مربوط کنیم، میبینیم که یهودیت در مقام یک مذهب ایزدی، جای آشور را گرفته است و این کار را با تحریف برخی متون مقدس قبلی انجام داده است چنانکه در کتاب اشعیا میبینیم آشور تا جایی از کتاب، حکومت برگزیده ی خدا است ولی از آنجا به بعد، بدون این که معلوم باشد چرا، مورد نفرین قرار میگیرد و آرزوی نابودیش میرود. در کتاب مقدس استروگ، سقوط نینوا پایتخت آشور در دوران شلمنصر اتفاق افتاده است. کتاب مقدس مسکو منسوب به 1663، نام شلمنصر را به انماسر تغییر میدهد و میگوید نینوا توسط نبوکدنصر و اخشوارش نابود شد. احتمالا نبوکدنصر و اخشوارش در ابتدا یک شخصیت بوده اند. هر دو آنها از جایی به یهودیت متمایل شده اند. نبوکدنصر شاه بابل و اسیر کننده ی اشراف یهود، با دیدن معجزه ی از آتش زنده درآمدن دانیال نبی، پیرو او شد و "داریوش اخشوارش" شاه شوش، با دیدن معجزه ی مشابه زنده درآمدن دانیال از گودال شیران، تابع او شد و دشمنان دانیال را طعمه ی شیران نمود. در برخی روایت ها دانیال یک خواجه یعنی تلویحا مرد زن شده بوده است که با این تعبیر، میتوان فهمید که چطور در روایت دیگر این قصه در کتاب استر، اخشوارش تحت تاثیر یک زن به نام استر، به یهودیت متمایل شده است. درواقع مرز کورش آشوری و اخشوارش پارسی، در وارد شدن استر و مردخای یهودی به صحنه تعیین میشود. درحالیکه در کتاب های عزرا و نحمیا که آنها هم به دوران کورش یا نسخه های دیگر منفرد شده از او چون داریوش و اردشیر نسبت داده میشوند، یهودی بودن باید آشکار باشد، در کتاب استر، مردخای و استر، تا مدتی یهودی بودن خود را مخفی نگه میدارند، احتمالا به خاطر این که یهودیت یک بدعت نوظهور است. این را میتوان در نام های مردخای و استر هم یافت که تحریفی از نام های مردوخ و عیشتار خدا و الهه ی بزرگ بابل هستند. در بازتعریف فرهنگ بابلی-آشوری به صورت انسان نماهای مقدسی چون مردخای و استر و تحت قدرتنمایی مستقیم اشراف یهود، نبرد با سیستم نوظهور، اسم رمز به خود میگیرد و به جنگ با بابل تعبیر میشود طوری که میتوان گفت فاحشه ی بابل و اژدهایش که در آخرالزمان مسیحی، مقابل مسیح قرار میگیرند، همان عیشتار و مردوخ، ولی درواقع کنایه به استر و مردخای باشند و رویای نویسندگان، احیای مذاهب پیشین بوده است و شاید به همین خاطر است که در اسلام، هم دیدگاه های آخرالزمانی خیلی محبوب بودند و هم بدبینی به یهود.:

“ETUDE DE CHRONOLOGY6”: D.LACAPELLE: THEOGNOSIS: 29 MARS 2022

درواقع دلیل این چرخش، این است که خود یهودیت، روی ریشه های اعتقادی سرکوب شده توسط خود استوار است و نبرد مردوخ با تهامات اژدهای ماده که برای خلقت جهان اتفاق افتاد، هنوز در افسانه های یهودی-مسیحی به شکل نبرد یهوه با اژدهای لویاتان، سنت جورج با اژدها، میکائل فرشته با اژدها، و انواع و اقسام شوالیه های جزئی تر مسیحی با اژدها تکرار میشود درحالیکه همین اژدها مظهر تاتارها و امروزه بیشتر چینی ها است که جریان موسوم به غرب از قدیم در حال نبرد با آنها بوده است. در اساطیر قبطی مصر باستان، اژدها به موجودات آبزی چون اسب آبی و تمساح تشبیه میشده است. اسب آبی، تجسمی از الهه ی مادر همچون تهامات بابلی است که در مصر تاورت یا تئوریس نامیده میشده است. نسخه ی زمینی اسب آبی از نظر قبطیان، گاو بوده است که تجسم هاثور الهه ی زهره و نسخه ی مصری عیشتار بوده است. جرالد مسی، اصطلاح هفت هاثور درباره ی هفت الهه ی گاو در مصر را به هفت ستاره ی صورت فلکی دب اکبر ربط میدهد که تجسم الهه تاورت بوده است. دب اکبر، مادر دب اصغر است که محل ستاره ی قطبی و عمود جهان به صورت کوه کیهانی است. بالای این کوه، بهشت آسمانی و همتای سرزمین موعود بنی اسرائیل قرار دارد. بنا بر کتاب یوشع (3 : 10) سرزمین موعود به هفت ملت کنعانی، ختی، حوی، فرزی،جرجاشی، آموری و یبوسی تقسیم میشده است. همین هفت ملت، ساکنان تشکیل دهنده ی اریحا بوده اند. جرالد مسی معادل این هفتگانه در افسانه ی تروآ را هفت دیوار شهر تروآ میشمرد. مسی، سقوط تروآ به خاطر یک زن (هلن) را استوار بر افسانه ی قدیمی تری میشمرد که مطابق آن، این زن، جاسوس آخایی ها بوده است. [=نسخه ی هومری استر.] هلن آخایی، ظاهرا همسر یک شاهزاده ی تروایی شد تا بهانه ی حمله ی آخایی ها به تروآ شود، ولی به نظر مسی، تمام این مدت در زمین آخایی ها بازی میکرد. دلیل این است که مسی، معتقد است نقش هلن در سقوط تروآ همان نقش راحاب در سقوط اریحا است. راحاب فاحشه ای اهل اریحا بود که با گرفتن قول در امان ماندن خودش و خانواده اش از آسیب یهودی ها، به شهر خیانت کرد. مسی دراینجا یادآوری میکند که لغت راحاب در زبان آشوری به معنی تمساح است و بنابراین راحاب نسخه ی دیگری از تاورت در اساطیر مصری است. مسی این مطلب را به روایتی از نبرد هورس خدای خورشید با سوت ارباب تاریکی ربط میدهد که بر اساس آن، تئوریس/تاورت که همسر سوت بود، او را ترک گفت و به لشکر هورس پیوست. مطابق اساطیر مصری، پیروزی هورس با جمع آمدن او و خدایان در جایی به نام شنو رقم میخورد که مسی، آن را از نظر اسمی با دشت سین مقایسه میکند که در کتاب مقدس بعد از گذر موسی و قومش از دریای سرخ سر میرسد. در باورهای قبطی همچنین شنیو نام کوهی است اساطیری که جایگاه مآت یا قوانین است و ارواح مردگان در قله ی آن، مورد داوری قرار میگیرند. شنیو به معنی محور چرخش است و باز یادآور گردش چرخ آسمان حول محور ستاره ی ثابت قطبی است. نام های شنیو و شنو همچنین یادآور نام کوه سینا است که محل ملاقات موسی با یهوه بوده است. با این حال، برعکس هوتپ یا عمود قطبی اساطیر مصری، کوه شنیو در شرق مصر قرار دارد و محل طلوع خورشید است. مسی، آن را با جبل موسی در عربستان پطرا در اردن کنونی تطبیق میکند. احتمالا 12گانه بودن قبایل همراه موسی هم به 12 خانه بودن خورشید در دایره البروج ربط دارد. آمنتا یا جهان زیرین مصری هم به 12 ناحیه تقسیم میشود. ارواح انسان های تبعید شده به زمین، از دالانی در کوه هوتپ به اعماق زمین میروند و به راهنمایی خدای خورشید که در غروب به جهان زیرین سقوط کرده است، از آن درمی آیند و بنابراین تعجبی ندارد که یک همتای بهشت هم در شرق داشته باشیم. در این تمقیل، زندگی زمینی، متشبه به زندگی در جهنم جهان زیرین است. به همین دلیل، نامجاهای آمنتا، همان نامجاهای سرزمین قبط یا مصر است و خروج مردمی به رهبری موسی از مصر به مقصد اورشلیم در شرق نیز همتای سفر انسان های صالح از جهنم زمینی به بهشت آسمانی است. در عین حال، مسی یاداوری میکند که نام "موشه" (موسی) میتواند تلفظی از "ما-شو" تلقی شود که ترکیب ما(آت) با نام شو خدای شیر شکلی است که تجسم یهوه به شیر را به یاد می آورد. میتوان این نام را به شوی قانونگذار معنی کرد. از طرفی مآت به خاطر ارتباط با قانون، به یک ترازوی دو کفه تشبیه میشود که نامی مشابه مآت یعنی "ماخ" داشت. به خاطر دوگانگی ترازو، ماشو نیز به دو رهبر تا حدی متفاوت خروج یعنی موسی و یوشع تقسیم شده است. از روی کلمه ی ماخ، میتوان شوی قانونگذار را همان شو-آنحور خدای کوه هوتپ ولی این بار در یک جایگاه شرقی به خاطر ارتباط با خورشید شمرد که قوانین جهان را برای خدای دیگر رع-هار-ماخو (رع-هورس ترازو یا عدالت) تدوین میکند و سرفصل این قوانین در شهر اون یا آنو در مصر نگهداری میشده است. تحوت، خدای کتابت، در متنی قبطی، کاتب «رع-هار-ماخ» خوانده شده است که برای او الواحی تهیه کرده است و این یادآور تحویل داده شدن قوانین یهوه در الواحی به موسی در بالای سینا است. در تاریخ مانِتو آمده است که موسی در اصل، یک کاهن اهل شهر اون در قبط بوده که علیه فرعون شوریده و بعد از شکست خوردن همراه افرادش به آسیا گریخته است. بنابراین اوزارسف، با دزدیدن الواح خدا، صاحب تام الاختیار امتیاز هویت دهی به رع-هار-ماخو شده و میتوانسته خود را یک "ما-شو" یا موشه/موسی تصور کند که قوانین خدا و جهانش را دچار تغییراتی میکند، ازجمله در ترکیب آن با قوانین دیگر خدای مصری تعیین کننده ی مآت به نام آتوم-هوهی که عنوان هوهی میتواند تلفظ دیگری از یهو یا یهوه باشد. آتوم خدای خورشید غروب است که غروب ازیریس در قتل او به دست سوت و سپس بازگشت ازیریس به شکل هورس را به یاد می آورد. ازیریس مجسم به گاو نر بود و یوشع هم موقع عبور از رودخانه ی اردن بر گاو نری سوار بود.:

ANCIENT EGYPT”: GERALD MASSEY: V2: FISHER UNWIN: 1907: P676-687

ظاهرا یوشع سوار بر گاو نر، همان لائوتزو سوار بر گاو نر است و اشاره به صورت فلکی عوا یا گاوران دارد. اما این بار، گاوران به جای غرب، میل به حرکت به سمت شرق دارد. او همان خدای خورشید است که در غرب غروب کرده و اکنون در قالب مسیح نوزاد از نو متولد شده و راه شرق را میپیماید تا از نو متولد شود. این حرکتی از قلب تاریکی، به سمت عالم روشنایی است و همانطورکه از شرق به غرب ممکن است، از شمال به جنوب هم ممکن است چون در نیمکره ی شمالی که کانون این افسانه ها است، هرچقدر از شمال به سمت جنوب حرکت میکنیم، روزها طولانی تر میشوند. به همین دلیل هم هست که همانطورکه مهاجرت یهودیان از قبط به شرق نزدیکش در عربستان را داریم، مهاجرت یهودیان ترک تبار از روسیه در شمال به خاورمیانه در جنوب را هم داریم. در مقایسه با مصر جهنمی کنونی که کانون تمدن غرب در اروپا است، خاورمیانه هم یک شرق نزدیک و هم یک جنوب نزدیک است. به همین دلیل هم موضع گذاری های خاورمیانه ای کتاب مقدس علیرغم عیب و ایرادهایشان از سوی غرب تایید شده و یک اسرائیل اروپایی در همسایگی مصر و در منتها الیه غرب عربستان آن تعبیه شده است. به همین ترتیب، یک ایران همهویت شده با پارس که از نظر اندازه نسبت به اسرائیل، یادآور بزرگی آشور نسبت به یهودیه ی داود باشد، به عنوان رقیب اسرائیل مدرن در جذب مرحمت الهی ایجاد شده تا امپراطوری سازی های شیطانیش، بهانه ی دخالت های اسکندرهای موسایی مدرن غرب را در خاورمیانه فراهم کند. اما فراموش نکنیم که همه ی اینها دنباله ی تحریف های ژزوئیت ها و کارفرماهای سیاسیشان در مذهب خورشیدی-نجومی کهن است. ظاهرا باید این خدایان غربی به اندازه ی مسیح و یوشع، حاملان بهشت و نور بهشتی باشند. ولی بیشتر مردم امروز شرق، از تابیدن اشعات الکترونیکی مصنوعی آنها به شرق، احساس بودن در بهشت پیدا نکرده اند. اگر بخواهیم باور داشته باشیم که نقشه ی الهی اولیه واقعیت داشته باشد –که طرح بالا نشان میدهد غربی ها علیرغم کفرپراکنیشان در جهان، با استفاده ی ابزاری از آن طرح، خودبخود تاییدشان کرده اند- پس ترکیب این دانسته با تجربه ی فعلی نشان میدهد که تمدن غرب، چه در جاهایی که حسن نیت یا سوء نیت نشان داده است، فقط چراغ راه بهشت است و نه آورنده ی آن. خیرخواهی ها و شرخواهی های غرب، به ما بسیاری از حسن ها و عیب های سنت هایمان را نشان داده و ما میتوانیم از آمیختن این تجربه به جنبه های مثبت آمده از سمت غرب، برای ساختن جهان بهتری برای خود و دیگران، استفاده کنیم.

مطالب مرتبط:

"ایرانی نمیتواند مدرن شود": شعاری که عاقبت وطن پرستی به شیوه ی ماکیاولی را نشان میدهد.

قالب بندی های اثیری مصنوع بشر: وقتی شیاطین تبدیل به کلمات میشوند.

بهشت صنعنتی مدرن و علاقه اش به ترکیب ماتریالیسم و عرفان

تالیف: پویا جفاکش

ارواح چنین سرودند. در همین حال، خالق،

فرشتگان قدرتمندِ بنام را

فراخواند و طبق قوانین کنونی جهان،

به هر یک از آنها کار ویژه ای محول کرد. آنها ابتدا

به خورشید فرمان دادند که چنان راه برود و بدرخشد

که بر روی زمین به طور متناوب، گرمای غیر قابل تحمل

و یخبندانی به همان شدت وجود داشته باشد.

زمستان خاکستری از شمال و گرمای تابستانی از جنوب

باید همزمان با انقلاب زمستانی فرا برسند.

کره ی رنگ پریده ی ماه به وظایف خود فراخوانده شد.

پنج سیاره ی دیگر، گوی های خود را

با چرخش ها و جنبه هایی

به شش، چهار و سه بخش،

و تقابل هایی که نویدبخش دردسر هستند

و زمان های تعیین شده برای پیوستگی های شوم داشتند

به انبوه ستارگان بی حرکت دارای تاثیرات مخرب

گفته شد که چه زمانی در وقت طلوع یا غروب خورشید

در ظهور طوفان ها نقش ایفا کنند،

و بادها در جای خود قرار گرفتند

به آنها دستور داده شد چه زمانی غرش کنند

و سواحل و دریا و هوا را بلند کنند.

به رعد در کاخ ابری و پرنورش دستور داده شد

که چه زمانی غرش سهمگینی کند.

برخی میگویند خداوند به فرشتگان دستور داد که محل قطب های زمینی به اندازه ی 20درجه تغییر کنند.

آنها این کره ی مرکزی را به صورت مورب هل دادند.

برخی دیگر میگویند به خورشید فرمان داده شد که از مسیر اعتدالین مسیر خود و خواهرانش را به همان زاویه تغییر دهد

و با عبور از ثور هفت آتلانتیسی [یعنی ثریا که دختران اطلس غولند]، توأمان اسپارتی [یعنی دیوسکوری در صورت فلکی جوزا/جمینی] و سرطان گرمسیری،

به برج اسد فرود آید، و سفر بازگشت را از سنبله و میزان آغاز کند و به جدی برسد

و به زمین، تغییر احوال سال را اعطا کند.

ظاهرا این فراز از کتاب دهم «بهشت گم شده»ی میلتون، درباره ی تغییر محور زمین و تغییر محل قطبین صحبت شده است که با بروز این اتفاق، فصل ها به وجود آمده اند و این تغییر محور، توأم با فجایع آب و هوایی عظیم و طوفان هایی وحشتناک رقم خورده اند. میلتون در ادامه میگوید:

در غیر این صورت، بهار مداوم

در تمام طول سال

با گل ها بر زمین لبخند میزد،

روزها با شب ها برابر بودند،

به جز در کشورهای قطبی،

جایی که روز بی شب برای همیشه میدرخشید

زیرا خورشید در پایین است

به جای فاصله ی زیادش از زمین

غروب نمیکند و در امتداد افق میچرخد. غرب و شرق

برای ساکنان ناشناخته بودند. برف و سرما،

نه استوتیلند را میشناخت

و نه سرزمین های دوردست در جنوب تنگه ی ماژلان را.

امروزه ستاره ی قطبی در صورت فلکی دب اصغر قرار دارد ولی سابقا ستاره ی ثعبان (اژدها) در صورت فلکی تنین (اژدها) محل ستاره ی قطبی و به همراه آن عمود جهان بوده است. کوه عظیمی که زمین را به آسمان وصل میکرد، درآنجا قرار داشت و اگر قرار بود نیروهای آسمانی شرآفرین برای تغییر محیط زمین، به آن حمله ببرند، آنها از آنجا می آمدند. در بدترین توصیف، آنها میتوانستند تارتارها یا نیروهای برخاسته از تارتاروس یا دوزخ باشند که حمله شان به زمین، به صورت حمله ی تاتارها یا مغول ها انسانی و زمینی شده است. اما ارتباطشان با قطب شمال، میتواند آنها را با وایکینگ های آمده از سرزمین های شمالی –برای اروپایی ها: اسکاندیناوی- تطبیق کند. منابع عتیق، از رفت و آمد مردمی به نام تاترها از اسکاندیناوی به بریتانیا در قرن 16 سخن رانده اند. ممکن است این رفت و آمدها عامل شکل گیری افسانه هایی درباره ی فتح بریتانیا توسط وایکینگ ها باشد. در تاریخ رسمی، از کوچانده شدن قزاق ها به مرزهای اسکاندیناوی توسط تزارهای روس سخن رفته است. آیا وایکینگ ها دنباله های قزاق های نفوذ کرده به اسکاندیناوی نیستند؟ قزاق ها را اعقاب خزرها میشمرند که از اختلاط یهودیان مهاجر از جنوب با تاتارهای ترک زبان به وجود آمده اند. شاید کلاه شاخدار وایکینگ ها با شاخدار تصویر کردن موسی پیامبر یهود در ارتباط باشد. معمولا علت شاخدار کشیدن موسی را سفر خروج 34 : 29 میدانند که میگوید: «و هنگامی که موسی از کوه سینا پایین آمد و دو لوح شهادت در دست موسی بود، وقتی موسی از کوه پایین آمد، نمیدانست که صورتش شاخدار است زیرا خدا با او صحبت کرده بود.» با این حال، شاید شاخدار بودن موسی و همینطور وایکینگ ها با شاخدار بودن کلاهخود "آلموس" رهبر افسانه ای مجارها مرتبط باشد که شاخ هایش حالتی شبیه هلال ماه دارند و سلف راستین کلاهخود سامورایی های ژاپنی است. نام قوم "خزر" میتواند با اصطلاح "هوسار" برای جنگجویان مجار مرتبط باشد. در قرن نهم میلادی، مجارها به دلیل افزایش جمعیت، مجبور به مهاجرت از سرزمین مادری در اطراف و اکناف و تحت کنترل آلموس شدند. این یادآور داستان بنی اسرائیل است که چون در مصر جمعیتشان زیادتر از جمعیت مصریان شد، باعث نگرانی فرعون شدند و فرعون آنها را به کارهای سخت واداشت تا فرصت شورش نیابند و همین سبب مهاجرت آنها تحت هدایت موسی شد. نام آلموس را میتوان از اضافه شدن صفت "آل" به معنی بزرگ به نام موشه یا موسی به دست آورد. او نمادی از گسترش مجارها در سراسر روسیه است. کلمه ی مجار یا ماگار تلفظ دیگر لغت موگائولی یا مغول است و ازاینرو آلموس را میتوان نسخه ی دیگر چنگیزخان مغول نیز دانست. به روایت رشیدالدین فضل الله، چنگیزخان در راه جنگ با خوارزمی ها که سربازانشان بیشتر از سربازان چنگیز بودند، بالای تپه ای رفت و با خدا مناجات کرد و به زودی نشانه های مثبتی آشکار شد. این میتواند همان مناجات موسی با خدا بالای طور سینا در راه مواجهه با کنعانی ها در ارض موعود باشد. هم چنگیز و هم آلموس، درست مثل عیسی مسیح، دارای تولدی ایزدی هستند. افسانه ی مجاری درباره ی تولد آلموس میگوید که مادرش زمانی که او را باردار بود، به خواب دید که یک پرنده ی شکاری شبیه شاهین، او را بارور کرده است. در زمان تولد چنگیزخان هم مادرزن او رویای شاهین سفیدی را دید که خورشید و ماه را در چنگال های خود نگه داشته است. در باورهای ترکان، تورول یا طغرل پرنده ی شکاری مقدس، اغلب با خورشید مرتبط است. 12قبیله ی بنی اسرائیل در جایگاه 12 خانه ی خورشید در دایره البروج یعنی صور فلکی آن قرار دارند. الته قبایل مجار تحت کنترل آلموس معمولا 7تا توصیف شده اند که باز یادآور تقسیم شدن 12 صورت فلکی دایره البروج بین 7سیاره ی فلکی موسوم به آباء سبعه است. مابه ازای آباء سبعه در قطب شمال، هفت ستاره ی دب اصغر (خرس کوچک) هستند که خود، انعکاس هفت ستاره ی مادرش دب اکبر (خرس بزرگ) میباشند. نکته ی جالب این است که پس از مرگ آلموس مجاری، یک خان مهم بلغاری با عنوان مشابه «الماس خان» متولد میشود. وی رهبر بلغارهای ولگا است علیه خزرها طغیان کرده و برای در امان ماندن از آنها با خلیفه ی بغدا متحد میشود و به مذهب اسلام درمی آید و نام "جعفر ابن عبدالله" را بر خود میگذارد. الماس خان قبایل بلغار و سووار را متحد میکند و با آنها دولتی تشکیل میدهد که قبایل فینواوگریک را هم در بر میگیرد. ممکن است او نسخه ای دیگر از آلموس باشد. پادشاهی او در منطقه ی ولگا این از آن جهت جالب است که رود ولگا به خاطر پیچ در پیچیش جانشینی زمینی برای صورت فلکی تنین یا اژدها است. آرتوس سولیایی در کتاب "پدیده ها" درباره ی این صورت فلکی مینویسد: «مار عظیمی در میان آنها، شبیه به آب های جاری، حلقه حلقه میشود، میلغزد و با بدنی انعطاف پذیر خم میشود. پیچ و تاب های آن همه جا هستند.» در ماکسیموس انگیوس اثر ویرژیل نیز آمده است: «درآنجا مانند رودخانه ای میپیچد، مار عظیمی بیرون میخزد و هر دو کمان، کمان هایی را که از خیس شدن در امواج اقیانوس میترسند، در هم میپیچد.» اگر موقعیت های مکان های اطراف رود ولگا را به همراه خود آن با آسمان اطراف صورت فلکی تنین مقایسه کنیم، مابه ازای زمینی ستاره ی قطبی فعلی در دب اصغر، شهر ولادیمیر در استانی به همین نام میشود. امروزه روایت رسمی، بنای این شهر را به ولادیمیر مقدس شاه کی-یف در قرن دهم میلادی نسبت میدهد که یک پادشاه پاگان بود که به مسیحیت تغییر دین داد. پسرش یاروسلاو حکیم، مسیحیت را تحکیم کرد و ازجمله زنا را ممنوع کرد و تحت پیگرد قرار داد. این حکم، متاخر بر زنای همسر خود یاروسلاو با اولاف مقدس، شاه مسیحی شده ی وایکینگ بوده است. اولاف را گاها سوار بر اژدهایی با سر انسان نشان میدهند که معمولا سر این اژدها شبیه سر خود اولاف است، چون نیمه ی مکمل او است. اولاف به خاطر شجاعت و بردباری و صفات برجسته اش یک نیمه ی والای انسانی دارد، ولی به خاطر سابقه ی وایکینگش دزد و غارتگری بی رحم است که این نیمه اش به مانند کشتی های وایکینگی شبیه اژدها است و با اژدهای قطب شمال در ارتباط است. نکته این است که زنای همسر یاروسلاو با اولاف مقدس، نمیگذارد معلوم شود که آیا شاهزادگان بعدی روس ها فرزندان یاروسلاوند یا فرزندان اولاف نیمه اژدها. ازجمله ی آنها وسولود یاروسلاویچ است که با یکی از بستگان امپراطور رومی به نام کنستانتین مونوماخوس ازدواج میکند و ازاینرو فرزندش به ولادیمیر مونوماخ معروف میشود. در دوره ی شوروی، روایت رایج درباره ی بنای شهر ولادیمیر، آن را به این ولادیمیر مونوماخ نسبت میداد. از این مطلب شاید بتوان ردی از ارتباط این حکام با روم و بخصوص کنستانتین نامی یافت که در تاریخ روم به کنستانتین کبیر معروف است و به مانند ولادیمیر قدیس و اولاف قدیس، سنگ بنای مسیحی شدن کشور خودش شناخته میشود. برای یافتن ارتباط اینان، باید به برابری اولیه ی ولادیمیر قدیس با ولادیمیر مونوماخ قائل شویم. هر سه همسر ولادیمیر مونوماخ، خارجی بودند: یکی انگلیسی و دو تای دیگر قبچاق. یاروسلاو حکیم هم از یک همسر خارجی ولادیمیر قدیس متولد شده است: یک زن وارانگی به نام روگندا. این زن، دختر روگوالد شاه وارانگی ها بود. در آن زمان، ولادیمیر که بعد از کشته شدن برادرش به دست یکی دیگر از برادرانش از سرزمینش گریخته بود، در گرماگرم جمع کردن یک اتحاد سیاسی برای حمله به کشور و سرنگون کردن غاصب بود. او میخواست با رسیدن به دامادی روگوالد با او متحد شود اما دختر روگوالد او را با تحقیر پس زد. در جواب این تحقیر، ولادیمیر با روگوالد جنگید و او و پسرانش را کشت و با روگندا به زور ازدواج کرد. این داستان، یادآور روایت مارکوپولو از جنگ چنگیزخان با پرستر جان یا شاه یوحنای قدرتمند شرق است که پس از آن رقم خورد که چنگیزخان از دختر پرسترجان خواستگاری کرد ولی پرسترجان او را با تحقیر رد کرد. مارکوپولو پرستر جان را با وانگ خان پدرخوانده ی چنگیزخان برابر کرده است. وانگ خان پس از شکست در این جنگ، متواری شد تا این که در مرز سرزمین نایمان ها نگهبانان نایمان او را بی این که بدانند کیست کشتند. به نظر میرسد پرستر جان یا شاه یوحنا که در سرزمین خود مرد مقدسی بود، بعد از از دست دادن قدرت خود به یک مرد مقدس مفلس و زاهدنما تبدیل شده که میتواند همان یوحنای تعمیددهنده یا یحیی در تاریخ مسیحیت باشد. بنا بر انجیل، یحیی هم به اندازه ی عیسی نامزد مقام مسیح بوده و فقط با مرگش، بازار عیسی را رونق داده است. پس توجه کنیم که کریست یا عیسی هم خود را شاه یهودا مینامید درحالیکه مثل مردم عادی در کوچه ها رفت و آمد میکرد. اگر تلاش چنگیزخان برای رسیدن به دامادی پرسترجان به معنی جای گرفتنش در یک دستگاه مسیحی باشد میتوان فهمید که مابه ازای او یعنی ولادیمیر چرا مسیحی شده است. عنوان وارانگی برای متحدان خارجی ولادیمیر قدیس، میتواند تلفظ دیگری از "فرانک" عنوان مجموعه قبایل ژرمنی باشد که روم مقدس را در غرب ساختند و کنستانتین کبیر، الگوی خیالی آنها است. اتحاد ولادیمیر با وارانگی/فرانک ها و از طریق ازدواج سیاسی برای پس گرفتن تاج و تخت قانونی خود را میتوان با داستان خسروئس/خسرو دوم شاه پارس یا ایران مقایسه کرد که با دختر موریس امپراطور روم ازدواج کرد و با متحد شدن با رومی ها کشور فارس را تصرف کرد و بر آن حکم راند. موریس هم یک امپراطور سقوط کرده است که بعد از متواری شدن در مفلسی دستگیر و اعدام شده است. مارک گراف معتقد است که خسرو شعبه ای از دستگاه روم را نمایندگی میکند که قصه ی مسیح رومی یعنی موریس را برای فارس یا ایران بازسازی کرده است چون خسرو هم به همین سرنوشت دچار میشود. خسرو بعد از سرنگون شدن توسط پسرش سیروئیس (شیرویه) متواری میشود و در بینوایی می زید تا این که در باغی دستگیر میشود، باغی که مارک گراف، آن را همتای باغ جتیسمانی برای مسیح می یابد. مارک گراف، این باغ را در قصه ی بابک خرمدین هم شناسایی میکند. بابک در زمانی که از سقوط خود توسط دستگاه خلافت بغداد مطمئن شده بود، به سزار روم نامه نوشت و گفت که میخواهد مسیحی شود. او در راه فرار به روم در باغی دستگیر شد. بابک به سهل که او را با وانمود کردن به پیروی او فریب داده بود، گفت که به قیمت مفتی بابک را فروخته و اگر به بابک خدمت میکرد و کمک میکرد فرار کند، در زندگی بی نیاز میشد؛ چیزی بسیار شبیه به وضعیت یهودای اسخریوطی حواری خائن عیسی مسیح. افشین دیگر نسخه ی یهودا است. او در ابتدا یاور مازیار دیگر همراه بابک بود ولی به او خیانت کرد. افشین درست مثل یهودا با دار زده شدن کشته شد. قتل او در عین این تصویر از او که درست مثل بابک داشت علیه خلافت بغداد جنگ مذهبی به راه می انداخت، میتواند مابه ازایی برای این داستان باشد که عیسی کشته نشده و از نظرها ناپدید شده است و یهودای اسخریوطی به اشتباه به جای او اعدام شده است. این نکته را میتوان در داستان کیخسرو شاه افسانه ای شاهنامه نیز یافت که از حکومت کناره گیری کرد و سرنوشتش مبهم ماند. مارک گراف، کیخسرو را نسخه ی دیگر خسرو دوم میداند. درست مثل همعرض بودن داستان های زنده ماندن و مقتول شدن خسرو و مسیح، در مقابل داستان اعدام افشین، داستان اعدام بابک را نیز داریم که با مصلوب شدن و تحت زجر و شکنجه اتفاق می افتد. مازیار و بطیس در دو طرف او مصلوب میشوند که یادآور مصلوب شدن دو دزد در دو طرف عیسی مسیح است. زمانی که دست بابک را بریده اند، او با خون دستش به چهره ی خود میمالد تا مردم، بی رنگیش را حمل بر ترسش نکنند. در تذکره الاولیای عطار، حلاج که از نسخه های ایرانی عیسی مسیح است، موقع مصلوب شدن، به همین دلیل، صورتش را با خون دست بریده اش سرخ رنگ میکند. بابک همچنین مانند عیسی مسیح تولد مرموزی دارد. به مانند مسیح که دشمنانش او را زنازاده میخوانند، بابک هم فرزند نامشروع یک عراقی به نام مرداس در آذربایجان شمرده میشود. این یادآور نام داشتن پدر ضحاک در شاهنامه به مرداس است. ضحاک هم به مانند بابک، در شاهنامه به سبب عوامگرایی، از بین بردن نظام طبقاتی و ترویج فسق و فجور در جامعه، شخصیتی اهریمنی است. در مورد بابک، علت گرایشش به این اعمال، خرمدینی او بوده که به پیرویش از مزدک نسبت داده شده است. در منابع اسلامی، مزدک یک مرتد فتنه گر در دوران قباد توصیف شده که زبانی خوش و دلی سیاه داشت و عقل قباد را ربود. طبری نوشته است: «در ایران، پادشاهی بهتر از قباد نبود تا این که مزدک او را به آداب و رسوم خود متمایل کرد.» این شبیه به داستان ضحاک است که اهریمن در لباس انسانی فریبنده با او دوستی داشت و باعث سقوط اخلاقی او گردید. در منابع رومی چون پروکوپیوس نامی از مزدک نیست و کل فتنه به قباد نسبت داده شده است. ظاهرا اختراع مزدک، بهانه ای برای کم کردن بار یک شاه از آنچنان جرم هایی در منابع اشراف بوده است وگرنه عوامگرایی های قباد را میتوان با دیگر نامزد مسیح در تاریخ پارس یعنی گئومات مغ یا اسمردیس به اصطلاح دروغین هم تطبیق کرد. بابک قبادی است که هنوز به یک پیامبر نزدیک است و میتواند یک نسخه ی بدنام از مسیح باشد که در اصل خود به اندرونیکوس کومننوس قستنطنیه نزدیک است: یک امپراطور سقوط کرده که با زجر و شکنجه کشته شد. طبری اشعار ابوتمام درباره ی ویرانی های البذ (دژ بابک) را می آورد که ازجمله در آن، روباه ها در خرابه های البذ زوزه میکشند. این یادآور مرثیه ی ارمیا بر اورشلیم بعد از سقوط آن در حمله ی بابل است که در آن گفته میشود: «کوه صهیون ویران شده است و روباه ها بر آن راه میروند.» با این حال، اصطلاح خرمدین به ما کمک میکند تا جدا شدن نسخه ی پیامبر مانند قباد یعنی مزدک از او در مقام یک شاه را به آن عیسی مسیح معمولی اورشلیم مرتبط کنیم. خسرو سرداری ملقب به ساراوارزان یا شهربرازان یا شهربراز (گراز کشور) داشت که بنا بر منابع ارمنی، نام اصلیش "خرم" بود و او بود که از طرف خسرو، اورشلیم را تصرف کرد. با این حال، همو بعدا به سیروئیس که نام اصلیش قباد بوده است پیوست تا خسرو را سرنگون کند. زوج قباد و خرمی ها در مقابل خسرو دوم قرار میگیرند همانطورکه خسرو اول، قبلا مقابل نام های مشابهی قرار گرفته بود. شهربراز موفق به سریع ترین پیروزی ها بر روم در آسیای صغیر و محاصره ی قستنطنیه شده بود. قستنطنیه خود یک نسخه از اورشلیم بوده است. قبر یوشع جانشین موسی در محل کوه بیکوز در کریمه و در در نزدیکی قستنطنیه زیارت میشود. نام یشوع فقط در تلفظ با یسوع که نام عیسی مسیح است تفاوت دارد و بنابراین کاملا ممکن است که عیسی، یک یوشع خالی شده از بار جنگجویی باشد. شهربراز هم یک سردار بود. جدا شدن راه او از خسرو، در حکم جدا شدن راه مسیح از سزار در اورشلیم است. سزار و عیسی هر دو تجسد جوویس/ژوپیتر یا یهوه هستند. خسرو یک سزار یا قیصر بین النهرینی است. شباهت سرنوشت خسرو با کاراکالا میتواند این را تایید کند چون کاراکالا هم مثل خسرو، سزاری اصالتا بین النهرینی بود که برای جنگ از روم به بین النهرین آمد و در نزدیکی حران کشته شد. این اتفاق طی نبرد ایسوس رخ داد. ایسوس همان جایی است که اسکندر کبیر، لشکر داریوش را شکست داد و باز در همان جا، هراکلیوس دیگر امپراطور روم یونانی، خسرو دوم را شکست داد؛ احتمالا همه ی این نبردها و فرجام هایشان در ریشه به هم برمیگردند. کاراکالا بسیار به شخصیت اسکندر علاقه داشت ولی به طرزی متناقض، اسکندریه ی مصر، پایتخت اسکندر را مورد قتل عامی وحشتناک قرار داد. یک مصری به نام سراپیون پیشبینی کرد که او به زودی به دست ژنرالش ماکرینوس کشته خواهد شد. سراپیون را جلو یک شیر انداختند و چون به طرز مرموز و معجزه آسایی شیر به او آسیب نزد، سربازان او را کشتند. در آن لحظه امپراطور به ماکرینوس توجه نکرد ولی بعد شکش به او افزایش یافت و این مایه ی نگرانی ماکرینوس شد. در همین زمان، ماکرینوس به نامه ای دست یافت که در آن از خطر ماکرینوس برای امپراطور هشدار داده شده بود. فرماندار پراتوریوم نامه را پنهان کرد و در همدستی با ماکرینوس، ترتیب داد که دو هنگ محافظ امپراطور از افراد ماکرینوس باشند و ماکرینوس از این فرصت برای ترور امپراطور استفاده کرد. سربازی که ترور را انجام داد به دست یک سکایی همراه امپراطور کشته شد. چون امپراطور به شدت بین رومیان منفور بود، نزدیک ترین محافظان خود را از سکاها و ژرمن ها تعیین کرده بود و برترین هایشان را «شیر» مینامید. ماکرینوس سپس خود را امپراطور خواند اما از آنتونینوس دروغین که خود را پسر کاراکالا معرفی میکرد و بعدا به نام الاگابالوس یا هلیوگابالوس معروف شد شکست خورد و به قتل رسید (این الاگابالوس خودش یکی دیگر از نسخه های مسیح است). تغییر سرنوشت امپراطور با دست یافتن هدف توطئه ی او به یک نامه، در داستان شهربراز هم تکرار میشود. بعد از شکست شهربراز در تسخیر قستنطنیه، خسروئس دستور قتل او را صادر میکند. نامه ی خسرو توسط افراد هراکلیوس امپراطور روم مصادره میشود. هراکلیوس آن را به شهربراز نشان میدهد و اینچنین است که شهربراز از دشمن هراکلیوس به متحد او تبدیل میشود و از طرف روم علیه خسرو برمیگردد. او در نامه ی مزبور، دست میبرد و نام ده ها نفر از اشرافزادگان کشور را در کنار نام خود قرار میدهد و با این تمهید، اشرافزادگان را به شورش علیه خسرو و عوض کردن جای او با قباد متوجه میکند. اما پس از مدت کوتاهی قباد از طاعون میمیرد و شهربراز ناراضی از کارهای جانشین او اردشیر، اردشیر را میکشد تا این که خود بعد از فقط 40روز حکومت، ترور میشود. مارک گراف، شباهت های داستان های ماکرینوس و شهربراز را به جایی در اصل هر دو قصه برمیگرداند که قهرمانی در شرق به آغوش ریشه ی رومی خود برمیگردد چون اینها نماینده ی نیروهای صلیبی مسیحی در قرون وسطی هستند که میخواهند غاصبان تخت مسیح در شرق را مجازات کنند. اصل جنگ های کاراکالا در شرق هم در همینجا است چنانکه مارک گراف حدس میزند قتل عام امت اسکندر در اسکندریه، نسخه ی دیگر قتل عام ملت یونانی قستنطنیه توسط صلیبی های اروپایی است. پدر کاراکالا سپتیموس سوروس تا حدی این انتقامگیری را آشکار میکند. علت موفقیت او این است که میخواهد انتقام قتل "پرتیناکس"، امپراطور رومی که به ناحق کشته شد را بگیرد. مارک گراف، در پرتیناکس، باز موریس را شناسایی میکند و یاد انتقامگیری خسرو میکند که گویی داستانش بین سپتیموس سوروس و پسرش کاراکالا تقسیم شده است. پدر سپتیموس سوروس یک فنیقی اهل شمال افریقا بود و خودش در آن خطه بزرگ شد. همسر سپتیموس سوروس و مادر کاراکالا، جولیا دومنای بین النهرینی بود که آرزو داشت ملکه ای در حد نیتوکریس و سمیرامیس از آن خطه شود و در رشد دادن بلندپروازی های شوهرش نقش زیادی داشت. سپتیموس سوروس در راه رسیدن به تخت امپراطوری باید با چندین مدعی میجنگید و مارک گراف، پیروزی او بر رقیبانش را همتای پیروزی کنستانتین کبیر در جنگ داخلی میشمرد. ادامه دادن راه پرتیناکس، او را به یک مسیح بازگشته شبیه میکند که با نیروهای دجال که حقش را خورده اند میجنگد. یکی از نبردها این را نشان میدهد: در نبرد با نیجروس، کشیشی به سوروس میگوید که خواب دیده است که مرد سیاهپوستی به زور وارد اتاق امپراطور شد و مقاومت کرد تا این که او را کشتند. تعبیر این رویا این بود که سیاهپوست، خود نیجروس است که نامش را میشود به سیاهپوست معنی کرد. نیروهای نیجروس بسیار بیشتر از نیروهای سوروس بودند ولی باران سیل آسا میدان نبرد را به نفع نیروهای سوروس تغییر داد، نیجروس شکست خورد و کشته شد. مارک گراف، این را همتای پیروزی نیروهای روس مسیحی دیمیتری دونسکوی بر تاتارهای خان مامای در اثر معجزه ی ایزدی در نبرد کولیکوف میداند که طی آن، علیرغم بیشتر بودن نیروهای خان مامای، باران و طوفان، صحنه ی جنگ را به نفع دیمیتری عوض کرد. بخش بزرگی از نیروهای خان مامای در اثر طوفان، در رودخانه غرق شدند. این هم به صحنه ای از داستان کنستانتین کبیر مربوط میشود. گروش کنستانتین به مسیحیت بعد از معجزه ی نجات او از توطئه ی دشمنش ماکسنتیوس در موقع فتح رم ایتالیا رقم خورد. ماکسنتیوس میخواست کنستانتین را در رود تیبر غرق کند، اما به جای کنستانتین، خود ماکسنتیوس در رود غرق شد. مارک گراف، این داستان را نسخه ی دیگر داستان عبور موسی از دریا میداند که در آن، موسی و لشکرش به سلامت گذشتند ولی فرعون و لشکریانش در دریا غرق شدند. رم هم مابه ازای دیگری برای ارض موعود تورات است. مارک گراف به این شباهت ها در ترجمه ی اسامی امپراطوران مورد بحث توجه میکند:

پرتیناکس: سرسخت، پی گیر، پایدار، لجباز

سوروس: سختگیر، محکم، سرسخت، تسلیم ناپذیر.

کنستانتین: ثابت قدم و استوار.

و اما در بازیابی شخصیتی از این دست در تاریخ روم مقدس که هم مسیح به نظر برسد و هم دجال، مارک گراف، امپراطور فردریک دوم هوهنشتاوفن منسوب به قرن 13میلادی را پیشنهاد میدهد: کسی که هم ناجی، هم دجال و هم یک هیولای آخرالزمانی دیده میشد. او سه بار تکفیر شد. این امپراطور مخلوع روم، در دوران حکومتش بر سیسیل، به خاطر رفتارهای عجیبش منشا افسانه ها و گمانه زنی های بسیاری شده بود. او استاد فنون شکار با شاهین بود و مارک گراف این ارتباط با شاهین ها را نشانه ی برابری اولیه ی او با هورس خدای شاهین شکل خورشیدی مصر میشمرد. فردریک همچنین به خاطر ساکن کردن 12هزار عرب مسلمان در صد مایلی رم، دوست بربرها شناخته میشد. فردریک در طول محاصره ی پارما، در اثر خیانت توسط مردمی که از او متنفر بودند ولی وانمود میکردند به استقبالش رفته اند دستگیر شد ولی موفق به فرار گردید و چندی بعد درگذشت. به روایتی پسرش از ترس این که بیماریش خوب شود با همدستی با یک خدمتکار، او را خفه کرد. هر دو روایت، او را به مسیح شبیه میکنند. از آن جالبتر این که او 33سال یعنی به تعداد سال های عمر مسیح حکومت کرد و پس از مرگش برای 40سال، بیشتر مردم معتقد بودند که او نمرده و روزی باز خواهد گشت. لرد گرگوری دا مونته لونگو نماینده ی تام الاختیار لومباردی، از پرسش هایی درباره ی این میگوید که آیا سخنان اشعیا درباره ی نابودی بابل و لوسیفر، مشمول فردریک و پسرانش میشوند یا نه، و این که بعضی پیشگویی های مرلین را مشمول ظهور فردریک اول و فردریک دوم میشمرند. نوشته های توماس اکلستون منسوب به سال های بین 1257 تا 1274 از وحشت زاهدانه ی راهبی در ساحل نزدیک اتنا میگویند که نظاره گر امپراطور فردریک دوم با 5000 جنگجو بود که از طریق دریای هیس، به سمت آتشفشان سواره میرفتند. توماس اکلستون مینویسد که این اتفاق در زمان مرگ امپراطور رخ داد. برای راهب این به معنی نزول فردریک به جهنم از طریق دروازه ی آتشفشان بود، اما برای بسیاری از سیسیلی ها اتنا مدت ها محل استقرار قهرمانان درگذشته بود. گرواس تیلبریایی منسوب به قرن 13 معتقد بود که شاه آرتور در کوه اتنا خوابیده است. درحالیکه در سیسیل، گفته میشد که فردریک کبیر درون آتشفشان اتنا پنهان شده است، در آلمان به سادگی میگفتند که او در کوهستانی خوابیده و در پایان زمان از خواب بیدار میشود تا نظم را در جهان برقرار کند. از اواخر قرن 13 افسانه ای رواج یافت که بر اساس آن، فردریک دوم زیر کوهی میخوابد تا روزی برخیزد و همه ی آلمانی ها را در یک پادشاهی متحد کند. به طور رسمی، مرگ فردریک در سال 1250 میلادی اتفاق افتاده است. در همان سال، المعظم تورانشاه پادشاه ایوبی مصر، توسط مملوک های ترک کشته شد. اتکای او و پدرش به ترک ها یادآور اتکای کاراکالا به سکاها است. تورانشاه درست مثل مسیح با زخم های فراوان و بعد از این که مدتی از دیوار قصری آویزان ماند در رود نیل غرق شد. در طول حمله انگشتان یک دست او قطع شد (یادآور بابک و اندرونیکوس کومنننوس) و نیزه ای از میان دنده هایش گذشت (یادآور عیسی). رهبر قاتلین مملوک، بیبرس بود که درست مثل یهودای اسخریوطی، با بوسه زدن به دست سلطان، علامت حمله را صادر کرد. این بیبرس، اولین سلطان مملوک شد و در نبرد عین جالوت در سوریه، لشکریان مغول را شکست داد. او در این جنگ، از سلاح گرم علیه مغول ها استفاده کرد و جالب این که فن باروت و سلاح گرم را خود مغول ها از چین به خاورمیانه آوردند. بیبرس اصالتا اهل استپ های کریمه بود و هدایایی به سولخات در کریمه فرستاد، جایی که در آن به دستور او مسجدی ساخته شد. ویرانه های این مسجد در شهر استاری کریم، مدت ها است که مسجد بیبرس نامیده میشود. جالب اینجاست که مقر مامای خان دشمن دیمیتری دونسکوی هم در سولخات کریمه قرار داشت. او بعد از کشته شدن به دستور توختامیش خان آلتین اردو، در حومه ی شهر سولخات به خاک سپرده شد. کریمه به عنوان قلمرو غربی به جا مانده از آلتین اردو، تا حدودی انعکاسی از منطقه ی شرقی آن در منطقه ی ولگا بود. شاید دیمیتری دونسکوی، بیبرس و خان توختامیش، در ابتدا همه یک نفر بودند و کریمه به عنوان تمثالی از مرز بین اروپا و آسیا، سرزمین مقدس مورد نزاعی بود که محل آن همراه خاطره ی بیبرس از آنجا به جنوب جابه جا شد.:

MAZDAK, BABEK AND ANDRONICUS-CHRIST: MARK GRAF: CHRONOLOGIA: 31 DEC 2024

میتوان گفت کریمه و قستنطنیه به خاطر رابطه با کوه بیکوز، سرزمین مقدس محسوب میشوند چون آن جانشین کوه قطب شمال است و ارتباطش با قطب شمال، به ارتباطش با آلتین اردو برمیگردد همانطورکه در شرق، شهر ولادیمیر به خاطر ارتباط مشابهی با رود ولگا و همتای آسمانیش (صورت فلکی اژدها)، جانشین قطب شمال شده است. از طرفی نام بیبرس از لغت عربی "بَبَر" به معنی شیر می آید که نام بابر رهبر فتح هند توسط تیموری ها هم از همان ریشه است چناکه پرچم هند مغولی را تصویر خورشیدی در پشت یک شیر تشکیل میداد. تیموری ها از سمرقند ریشه میگیرند که نامجایش به معنی منطقه ی سامری ها است و احتمالا اشاره به مهاجرینی از سامرای روسیه دارد که در ملتقای دو رودخانه ی ولگا و سامرا قرار داشته و اکنون مرکز ایالت سامرا است که در جنوب با قزاقستان هم مرز است. شاید مهاجرت بیبرسی ها به جنوب با مهاجرت بابری ها به جنوب نسبت داشته باشد. به همراهان سکایی کاراکالا فکر کنید که ملقب به شیر بودند و در نسخه ای که جای کاراکالا با تورانشاه عوض میشود، همان ها به جای ماکرینوس، سلطان/امپراطور را کشتند. پس شاید آنها مانند ماکرینوس، نیروهایی صلیبی بودند که در شرق جا ماندند و بعد از شکست در اثر تجدید حیات روم، به سرزمین های جدیدی گریختند امری که در تاریخ روسیه با عقبنشینی تاتارها از مقابل رومانف (رومی) های آلمانی و لشکر اسلاوشان در تناسب است. میتوان گفت این صلیبی های نیمه رومی، علیرغم تضادشان با دولت روم، بر اثر نوع حکومت گری و فرهنگ گستری خود، شرایط را برای رومی شدن فرهنگی کشورهای جدید خود آماده کردند و این باعث شد که دنبال شدنشان توسط روم و تمدن غربی تا درون مرزهای جدیدشان، با موانع کمتری مواجه شود. این که روم جانشین تارتارها یا نیروهای دوزخی است، با این که آن از اورشلیم به عنوان جانشین بهشت ریشه میگیرد در تضاد نیست. چون در اساطیر یونانی-رومی، تارتاروس، زندانگاه تیتان هایی بود که «عصر طلایی» را در زمین رقم زده بودند: یک نسخه ی زمینی بهشت. بهشت آنها با به قدرت رسیدن ژوپیتر یا زئوس و المپی هایش از بین رفت و خودشان به تارتاروس تبعید شدند. بعضی از مشهورترین هایشان ازجمله تایفون شورشی، در کوه آتشفشان اتنا زندانی شدند که ظاهرا هبوط فردریک کبیر -به عنوان یک نسخه ی رومی از شاه یوحنای تاتار (تارتار)- به کوه اتنا به این موضوع اشاره دارد. هفستوس خدای صنعتگری و کارگرهای سیکلوپش در همین آتشفشان ساکن بودند و از مواد مذاب آتشفشانی برای ساخت سلاح ها و وسایل خارق العاده استفاده میکردند. این نشان میدهد که دنیای مدرن در صنعتی بودن، میتواند رستاخیز روم سقوط کرده ی تیتان ها باشد و فاجعه ی بزرگی که با تغییر محور زمین، باعث نابودی تمدن شده است و ازجمله اهداف تاریخ مدون طولانی فعلی، پنهان کردن آن فاجعه است، فقط در رشد آن موقتا وقفه ای ایجاد کرده است. این، حتی به آن دسته از نظریات توطئه ی کنونی که تمدن فعلی را بازگشت تمدن غرق شده ی آتلانتیس میشمرند، تا حدودی تایید میدهد. چون آتلانتیس همانطورکه اسمش نشان میدهد قاره ی اطلس بود و اطلس به عنوان غولی که کره ی آسان را نگه میدارد تا روی زمین نیفتد، خود، نسخه ای از عمود جهان در قطب شمال بود. قطب شمال، الان یک دریا است همانطورکه آتلانتیس یک خشکی غرق شده است. کوهی که همنام اطلس باشد اکنون در شمال افریقا است. چون تیتان های شیطانی در نسخه ی کتاب مقدس خود، با غول های کنعانی تعویض شده اند که فنیقی ها از میانشان برخاستند و از طریق پایگاه های افریقاییشان در کارتاژ و کلنی های کارتاژ در اروپا برای روم مشکل ایجاد کردند. هانیبال کارتاژی که روم را با کارهای ناممکنش به وحشت انداخت، غولی در هیبت انسان بود. دریانوردی فنیقی ها قابل مقایسه با دریانوردی وایکینگ ها است. همانطورکه میدانیم موسی در مهاجرتش به سرزمین کنعانی ها از درون کوه آتشین حورب با خدایش سخن گفت که قابل مقایسه با کوه آتشفشان اتنا است. شاید معجزات موسی و دیگر پیامبران هم نتیجه ی بدفهمی صنایع و سلاح های آتشین استعمارگران باشد که به خاطر ارتباط با صنعت، با مواد مذاب آتشفشانی مقایسه میشوند.

توخالی بودن کوه آتشفشان، میتواند با توضیح جرالد مسی درباره ی توخالی بودن هوتپ نسخه ی مصری کوه کیهانی توضیح داده شود. ارواح از این دالان به درون جهنم جهان زیرین سقوط کردند. آمنتا یا جهان زیرین مصری، نامجاهایی معادل با نامجاهای شهرهای مصر باستان دارد و ظاهرا مصر اصلی خود دوزخ است. خروج ارواح آسمانی از آمنتا یا جهان زیرین، همان خروج بنی اسرائیل از مصر در راه ارض موعود است و نبرد ارواح با سباعو یعنی اجنه و اژدهایان جهان زیرین، همتای نبرد موسی و قومش با کنعانیان است. همتای موسی، شو-آنحور فرمی از شو یا اطلس مصری است که در این سفر، خورشید غروب کرده را به خانه ی امنش در شرق منتقل میکند تا طلوعدم فردا از افق شرق بیرون بیاید و ارواح او را در بیابان آمنتا تعقیب میکنند. غروب خورشید، معادل هبوط هورس خدای خورشید [یادتان می آید که گفتیم مارک گراف، فردریک کبیر را شکلی از هورس میشمرد] به درون رحم مادر و همسرش هاثور الهه ی زمین است که فردا و بعد از بارور کردن زمین، از همو متولد میشود. هاثور الهه ی لذت های دنیوی و معادل ونوس در اساطیر رومی است. زمانی که کنستانتین کبیر، کلیسای جامع عیسی را در محل دفنگاه مسیح در اورشلیم میساخت، درآنجا به بقایای تپه ی ونوس برخورد. مسی، این تپه را جانشین دیگر کوه کیهانی در قالب یک الهه میشمرد و آن الهه یعنی ونوس/هاثور را خود مریم مقدس، و پسرش را خود هورس میشمرد و اضافه میبکند که الهه به عنوان یک کالبد زمینی که روح یا خدا را در خود دارد، جسم خدا و یهوه ی فیزیکی یعنی عیسی است و او به خاطر خصلت نیمه نرینه-نیمه مادینه اش، درابتدا به شکل مرد جوانی زن مانند مجسم میشد که همان دیونیسوس باخوس است. با حذف الهه در یهودیت، او به یهوه ی ریشو و ژوپیتر ریشو جای سپرد ولی بعدا با تغییراتی به شکل عیسی برگشت. دیونیسوس زمانی که به شکل گاوی درآمده بود به دست تیتان ها تکه تکه و خورده شد و این همان گوساله ی طلایی بنی اسرائیل است که موسی آن را سوزاند و پودرش را در آب ریخت و به خورد بنی اسرائیل داد. گاو دراینجا مابه ازای کالبد فیزیکی یا الهه و استوار بر تشبیه هاثور به گاو در مصر است. او را میتوان در یو معشوقه ی زئوس بازیافت آنگاه که به ماده گاوی تبدیل شده بود.:

ANCIENT EGYPT”: GERALD MASSEY: V2: FISHER UNWIN: 1907: P672-7

این در هم آمیختگی لذت های دنیوی با الهیات پاگانیسم، ظاهرا نباید به دنیای ماتریالیستی مدرن که بر اساس علم تایید میشود، ربطی داشته باشد ولی اتفاقا زمانی که مارکسیسم به عنوان افراطی ترین رویکرد ماتریالیستی در علم، در شوروی سابق به بن بست خورد این پیوند کشف گردید:

«از اواخر دهه ی۱۹۷۰ و اوایل دهه ی 1980، اصطلاح «حکمت» wisdom به طور مکرر در نشریات فلسفی شوروی ظاهر می‌شد. این اصطلاح برای بهتر نشان دادن جایگاه دکترین ماتریالیسم دیالکتیکی در تاریخ فلسفه و همچنین در رابطه با علم، هنر، دین و غیره استفاده می‌شد. ماتریالیسم دیالکتیکی خود به عنوان نوعی «حکمت» تصور می‌شد: یعنی به عنوان بینشی نسبت به کل جهان که اساساً فاقد علم و هنر بود. این خودفهمی جدید از ماتریالیسم دیالکتیکی به عنوان «حکمت» در درجه ی اول در جدال علیه دو تفسیر قبلی آن - به عنوان یک علم و به عنوان یک ایدئولوژی - پدیدار شد. نمونه ی خوبی از این تحول جدید، کتاب پی. وی. الکسیف با عنوان "موضوع، ساختار و کارکردهای ماتریالیسم دیالکتیکی" در ۱۹۸۳است که در غیر این صورت به مارکسیسم ارتدوکس نزدیک می‌شود. نویسنده در پی نشان دادن این است که تفسیر سنتی فلسفه ی شوروی از ماتریالیسم دیالکتیکی به عنوان یک علم، لزوماً به رقابتی بی‌فایده و بی‌معنی بین ماتریالیسم دیالکتیکی و علوم منفرد منجر می‌شود. از نظر الکسیف، ماتریالیسم دیالکتیکی نمی‌تواند بدون از دست دادن جایگاه غالب خود، علمی در میان علوم دیگر باشد. با این حال، نمی‌تواند به اصطلاح «علمی کامل» باشد که تمام علوم دیگر را در یک جهان‌بینی کامل متحد کند، همانطور که اغلب در فلسفه ی شوروی دوران استالینیستی ادعا می‌شد. الکسیف استدلال می‌کند که این تفسیر منجر به دگماتیسم می‌شود که مانع از توسعه ی مستقل سایر علوم می‌شود. به گفته ی الکسیف، همچنین اشتباه است که ماتریالیسم دیالکتیکی را یک «فراعلم» یا روش‌شناسی علمی بدانیم، زیرا این تفسیر به طور مشابه منجر به «دگماتیسم» در برابر انواع نظریه‌های ممکن علم می‌شود. این نگرش محتاطانه نسبت به علم، بدون شک منعکس کننده ی تجربه ی آسیب‌زای فلسفه ی شوروی در دوران استالین است، زمانی که بسیاری از روش‌های علمی و حتی کل حوزه‌های علمی (از جمله سایبرنتیک، منطق صوری، زبان‌شناسی ساختاری و مهمتر از همه ژنتیک مدرن) به دلیل ناسازگاری ظاهری‌شان با ماتریالیسم دیالکتیکی ممنوع شدند و مورد آزار و اذیت قرار گرفتند. از سوی دیگر، نمی‌توان انکار کرد که این احتیاط از ابتدا در مارکسیسم-لنینیسم ضمنی بوده است. ماتریالیسم دیالکتیکی به عنوان یک سیستم بسته از اصول و استنتاج از آنها سازماندهی نشده است. تفکر روش‌شناختی منطقی و منسجم از قبل توسط لنین به عنوان ایده‌آلیستی، بورژوایی، متافیزیکی و غیردیالکتیکی تلقی می‌شد. نوع لنینیستی ماتریالیسم دیالکتیکی، تفکر را «بازتاب واقعیت عینی» می‌داند، در حالی که خود این واقعیت، پویا و ذاتاً متناقض تلقی می‌شود. بنابراین، ماتریالیسم دیالکتیکی نیز لزوماً به عنوان یک «آموزه ی زنده» ذاتاً متناقض درک می‌شود. در حالی که اندیشه ی «بورژوایی» دغدغه ی اثبات حقیقت خود را با استنتاج‌های منطقی دارد که به آن اجازه می‌دهد از تناقض اجتناب کند، ماتریالیسم دیالکتیکی تناقضات درونی خود را دقیقاً به عنوان تضمین «نیروی حیاتی» خود می‌بیند. در چارچوب ماتریالیسم دیالکتیکی، هر تلاشی برای تفکر بدون تناقض از همان ابتدا به عنوان «یک‌جانبه» و «مدرسه‌ای» رد شده است. معیار حقیقت، برای ماتریالیسم دیالکتیکی، «عمل کامل» توسعه ی اجتماعی است، با این تفاوت که، به عنوان مثال، برخلاف عمل‌گرایی، ارزیابی عملی نظریه‌های مختلف در یک دوره ی زمانی محدود صورت نمی‌گیرد، بلکه از منظر کل تاریخ انجام می‌شود. توانایی یک مرور کلی از تاریخ و کل زندگی کیهانی که توسط این مفهوم پیش‌فرض گرفته شده است، تنها به نیروی تاریخی داده می‌شود که در حالی که در درون تاریخ عمل می‌کند، می‌تواند همزمان فراتر از آن را ببیند و بنابراین جایگاه ممتازی را در آن اشغال می‌کند. تنها چنین موضعی است که دارنده‌ی آن را «خردمند» می‌کند، زیرا «خرد» چیزی جز دقیقاً همین امکانِ بینشِ کل نیست، که با منطق، عقل، هنر و غیره متفاوت است، زیرا از همه ی معیارها، از جمله معیارهای تفکر «حقیقی» عاری از تناقض، فراتر می‌رود. نیازی به گفتن نیست که ماتریالیسم دیالکتیکی نیرویی از این نوع را در جنبش کمونیستی کشف می‌کند که قادر است چارچوب اندیشه‌ی «بورژوایی» را در هم بشکند. از این نظر، موضع ماتریالیسم دیالکتیکی بسیار رادیکال‌تر است، برای مثال، نسبت به هگل، که او نیز از عقلانیت امر واقعی به عنوان بالاترین عقلانیت سخن می‌گوید و روش دیالکتیکی او نیز زیربنای مارکسیسم شوروی است. در مقابل هگل، «مادیت» ماتریالیسم دیالکتیکی نشان‌دهنده ی انکار بینش نهایی و قطعی در مورد عقلانیت کل است که هگل به ناظر منفرد: فیلسوف، اعطا می‌کند. سنتز نهایی و قطعی به هیچ وجه در سطح آگاهی فردی رخ نمی‌دهد، بلکه در سطح کل عمل اجتماعی اتفاق می‌افتد. و حتی بیشتر در سطح فرآیند کیهانی، که هم تاریخ بشر و هم آگاهی فرد تابع آن هستند (این امر در تابع بودن ماتریالیسم تاریخی از دیالکتیکی منعکس می‌شود، که مارکسیسم شوروی را از مارکسیسم «غربی» متمایز می‌کند). اصل عالی فلسفه ی شوروی این بود: «هستی، آگاهی را تعیین می‌کند» (که نه تصادفی، تا حدودی هایدگری به نظر می‌رسد)، و هستی در اینجا به عنوان یک فرآیند کیهانی-تاریخی درک می‌شود که شامل خلاقیت انسانی نیز می‌شود. در این سناریو، آگاهی در مقابل هستی قرار نمی‌گیرد. برخلاف آنچه فلسفه ی شوروی «ماتریالیسم عامیانه» می‌نامید، «ماده» صرفاً به عنوان یک موضوع تجربه تصور نمی‌شد. به گفته ی لنین، تقابل اخیر فقط به مسئله ی نظری-معرفت‌شناختی مرتبط است و نباید به حوزه ی عمل وارد شود. در جامعه ی شوروی، حزب نقش سوژه‌ای از کل پراکسیس تاریخی را بر عهده گرفت که از یک سو یادآور پراگماتیسم آمریکایی بود، اما از سوی دیگر، پراکسیس عرفانی، جادویی یا کیمیاگری را به یاد می‌آورد که هدف آن بهبود روح انسان با ایجاد یک نظم کیهانی جدید بود که بر بشریت، همراه با تمام ویژگی‌های «والاتر» آن، حاکم باشد. بنابراین، جادوگر اعظم این پراکسیس - در مورد اتحاد جماهیر شوروی، دبیرکل حزب - به عنوان حکیم اعظم نیز شناخته می‌شد، زیرا او بود که برای اولین بار شرایطی را ایجاد کرد که تحت آن همه دانش می‌توانست شکوفا شود. تسلط عمل جادویی بر نظریه ی علمی، قویاً یادآور آموزه‌های عرفانی است که تسلط بر عمل کیهانی دگرگون‌کننده را به عنوان نوعی منحصر به فرد از خرد به رسمیت می‌شناختند، زیرا همه ی اشکال دیگر دانش از ظهور در شرایط این جهان که توسط یک خالق شرور جهان خلق شده است، رنج می‌برند. به گفته ی غنوصی ها، آنها به این جهان وابسته هستند، فقط می‌توانند این جهان را توصیف کنند و به همین دلیل اساساً ناقص و بی‌ارزش هستند. تنها نوع دانشی که مورد نیاز است، از این جهان نیست. این دانش، جهان موجود را توصیف یا درک نمی‌کند، بلکه آن را از بین می‌برد و نابود می‌کند. "عرفان، درمانی برای فروپاشی و وسیله‌ای برای ادغام مجدد است، زیرا تشخیص جایگاه بشریت در کلیت و دیدن آنچه را که در تکبر آن به عنوان دانش پذیرفته می‌شود، ممکن می‌سازد و در این راه، حکمت کاذب را به جای آن قرار می‌دهد." از آنجا که نقد ایدئولوژی ظاهراً گمان دکارت را تأیید می‌کند که بداهت ذهنی آگاهی می‌تواند توسط جن خبیث که نامش «ناخودآگاه» یا «پایه ی مادی» است، شبیه‌سازی شود، وظیفه ی اجتناب‌ناپذیر خود را مبارزه با این نابغه ی شیطانی در سطح «عمیق» آن می‌داند، به جای اینکه با آن پیمان ببندد. فلسفه، همانطور که مارکس می‌خواست، به پراکسیس (جادویی) تبدیل می‌شود. رابطه بین جنبش‌های نجات‌بخش سکولار مدرن از یک سو و آموزه‌های عرفانی از سوی دیگر، نسبتاً زود تشخیص داده شد و به ویژه توسط اریک ووگلین مورد بحث قرار گرفت. بنابراین، ووگلین فراخوان هگل "برای کمک به نزدیک‌تر کردن فلسفه به شکل علم - هدف توانایی کنار گذاشتن نام عشق به دانش و تبدیل شدن به دانش واقعی" را به عنوان برنامه‌ای برای جایگزینی فلسفه با عرفان و چهره ی فیلوسوفوس با چهره ی گنوس-سوفوس تفسیر می‌کند. در عرفان مدرن و باستانی، ادعای دانش جامع از ماهیت جهان که قبلاً مختص خدایان یا خدا بود، تابع هدف نجات جهان است، یا به عبارت صحیح‌تر، دقیقاً دانش این نجات است: "در عرفان مدرن، (امکان رهایی) از طریق فرض یک روح مطلق که در تکامل دیالکتیکی آگاهی از بیگانگی به آگاهی از خود می‌رسد، یا از طریق فرض یک فرآیند دیالکتیکی-مادی طبیعت که در مسیر خود از بیگانگی ناشی از مالکیت خصوصی و اعتقاد به خدا به آزادی یک وجود کاملاً انسانی منجر می‌شود، حاصل می‌شود." عملی که منجر به دگرگونی جهان می‌شود باید مقدم بر هرگونه پرسش و تأمل در مورد آن باشد. ووگلین نقش اساسی عرفان مدرن را «ممنوعیت پرسش» می‌داند. عرفان با وابسته کردن اعتبار پژوهش نظری به «این جهان» و در نتیجه محدود کردن آن، تفکر را «در مقابل دیوار هستی» قرار می‌دهد. ووگلین درباره ی این مقاومت در برابر تفکر می‌نویسد: "این مقاومت تنها زمانی واقعاً رادیکال و خطرناک می‌شود که خودِ پرسش فلسفی زیر سوال برود، زمانی که دوکسا یعنی عقیده، ظاهر فلسفه به خود بگیرد." در این مرحله، شاید مفید باشد که به اظهارات فوق‌العاده زیرکانه ی ژرژ باتای در مورد رابطه ی بین عرفان و ماتریالیسم دیالکتیکی بپردازیم. باتای با تعریف دومی به عنوان "تنها نوع ماتریالیسمی که تاکنون در توسعه ی خود از انتزاع سیستماتیک گریخته است" شروع می‌کند و ادامه می‌دهد: "ماتریالیسم (...) لزوماً بیش از هر چیز نفی سرسختانه ی ایده‌آلیسم است، که در نهایت به معنای نفی اساس همه ی فلسفه است ." باتای در عرفان کلاسیک هم «یکی از تلخ‌ترین جلوه‌های ماتریالیسم» و هم خصومت با فلسفه را می‌بیند. تا اینجا، تحلیل باتای اساساً با تحلیل ووگلین سازگار است. این موضوع در مورد تحلیل او از اخلاق عرفانی نیز صادق است، که در مورد آن می‌نویسد: "اگر امروز آشکارا دیدگاه ایده‌آلیستی را کنار بگذاریم، همانطور که عرفانیان و مانویان به طور ضمنی آن را کنار گذاشتند، نگرش کسانی که در زندگی خود تأثیر عمل خلاقانه ی شر را می‌بینند، حتی به شدت خوش‌بینانه به نظر می‌رسد." با این حال، تحلیل باتای وقتی ادامه می‌دهد، چرخش بسیار جالبی پیدا می‌کند:

"بنابراین، با در نظر گرفتن همه ی جوانب، به نظر می‌رسد که عرفان، در فرآیند روانشناختی خود، تفاوت چندانی با ماتریالیسم (دیالکتیکی) امروزی ندارد. (...) زیرا مسئله بیش از هر چیز تسلیم نشدن خود و همراه با خود، عقل خود، به هر آنچه والاتر است، به هر آنچه می‌تواند به موجودی که من هستم، و به عقلی که این موجود را مسلح می‌کند، اقتدار قرضی بدهد، است. این موجود و عقل آن در واقع فقط می‌توانند به چیزی پایین‌تر، به چیزی که هرگز نمی‌تواند در هیچ موردی تقلید از یک مرجع معین باشد، تسلیم شوند. بنابراین، من کاملاً به آنچه که باید ماده نامیده شود، تسلیم می‌شوم، زیرا خارج از من و ایده وجود دارد، و نمی‌پذیرم که عقل من به حد آنچه گفته‌ام تبدیل شود، زیرا اگر به این طریق پیش می‌رفتم، ماده‌ای که توسط عقل من محدود شده است، به زودی ارزش یک اصل برتر را به خود می‌گرفت."

بنابراین، غنوصی‌ها به تسلیم شدن در برابر چیزی که از خودشان پایین‌تر است افتخار می‌کنند و از این رو، این تسلیم، اطاعت عقل آنها را ایجاب نمی‌کند. به این ترتیب، آنها به «بازیچه» ی فرآیندی تبدیل می‌شوند که به دلیل پوچ بودن، غرور آنها را جریحه‌دار نمی‌کند. بنابراین، آنها نیز دیگر نیازی به رستگاری ندارند و بنابراین وعده ی غنوصی را زیر سوال نمی‌برند یا آن را با امکان تحققش نمی‌سنجند. به این ترتیب، غنوصی کامل و انکارناپذیر می‌شود. باتای علائم این آگاهی را در هنر مدرن کشف می‌کند: "جالب توجه است که این کنار هم قرار گرفتن با این واقعیت که واکنش‌های خاص گنوسی منجر به نمایش اشکالی شد که اساساً با سبک آکادمیک باستان در تضاد بودند، به نمایش اشکالی که در آنها می‌توان تصویر این ماده ی پست را دید، افزایش می‌یابد." در حالی که باتای در اینجا همچنان با سلسله مراتب هستی‌شناختی که بین سطوح مختلف ماده تمایز قائل می‌شود، عمل می‌کند، یک ماتریالیسم کاملاً توسعه‌یافته به معنای تصاحب و ابزاری کردن اشکال «والاتر» در یک پراکسیس ماتریالیستی کامل است که منجر به استفاده از اشکال هنری باستانی در منظومه‌های اجتماعی و سیاسی جدید می‌شود، همانطور که مثلاً در رئالیسم سوسیالیستی رخ داد. یک ماتریالیسم دقیق و راسخ منجر به لغو ایدئولوژی، عقل، اخلاق و غیره نمی‌شود، بلکه آنها را در پراکسیس کامل دیالکتیکی گنجانده است، که در آن آنها در درجه ی اول به عنوان وسیله‌ای برای آموزش، بسیج و تثبیت «دستاوردهای» از پیش تحقق یافته به کار گرفته می‌شوند، به طوری که در واقع کاملاً قادر به ایفای نقش سازنده در دگرگونی واقعیت می‌شوند. رابطه ی نزدیک بین گنوستیسیسم و ​​نسخه ی شوروی ماتریالیسم دیالکتیکی، اگر ظهور تاریخی دومی را از نزدیک دنبال کنیم، آشکار می‌شود. در اواخر قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم، زمانی که مارکسیسم روسی در حال شکل‌گیری بود، زندگی فکری روسیه به شدت تحت تأثیر فلسفه ی نئوگنوستیکی ولادیمیر سولوویف قرار گرفت، که این فیلسوف در پایان عمر خود تا حد زیادی از آن فاصله گرفت. (انکار مواضع نئوگنوستیکی اولیه ی سولوویف توسط او، عمدتاً در کتاب سه مکالمه درباره ی دجال 1899-1900 بیان شده است، که در آن او چهره ی خود-مسخره ی یک امپراتور-دجال را خلق می‌کند که می‌خواهد جهان را بدون فراتر رفتن از طبیعت انسانی، رستگار و سازماندهی مجدد کند.) با این حال، فلسفه ی نئوگنوستیکی سولوویف در آغاز این قرن تحت عنوان «سوفولوژی» تأثیر عمیقی بر تمام حوزه‌های زندگی فرهنگی روسیه گذاشت. این فلسفه که آموزه‌های اساسی عرفانی را با مدرن‌ترین و رادیکال‌ترین خواسته‌های آوانگارد روسی و همچنین با فلسفه‌های متأخر شلینگ، شوپنهاور، نیچه و مارکس ترکیب می‌کرد، بسیاری از چهره‌های برجسته‌ی مارکسیسم روسی را به خود جذب کرد. بنابراین، سمیون فرانک، یکی از نمایندگان اصلی آنها، که مسیر مارکسیسم تا سولوویف را نیز پیمود، می‌نویسد که مارکسیسم خودش از همان ابتدا "با ارزیابی مثبت از دقیقاً همین لحظه از عینیت گرایی گوته در مارکس، از تبعیت مارکس از آرمان اخلاقی-سیاسی از اصول کیهانی-عینی درونماندگار هستی اجتماعی" مشخص می‌شد. فلسفه ی سولوویف به سمت یک شکل عرفانی و هنری از عمل معطوف بود که نظم جهانی را دگرگون می‌کرد و به آخرالزمان گنوسی منجر می‌شد. جالب‌ترین نمونه از این نوع پروژه، "فلسفه ی وظیفه ی مشترک" نوشته ی نیکولای فدوروف بود که معاصر سولوویف بود و رستاخیز مصنوعی مردگان را به عنوان هدف عالی علم، اخلاق، هنر، دولت و غیره پیشنهاد کرد که از طریق آن بشریت دایره ی زمان را به شیوه‌ای واقعاً رادیکال می‌بست و خالق خود می‌شد. ایده‌های سولوویف و فدوروف تأثیر قدرتمندی بر محافل وسیعی از روشنفکران مارکسیست چپ‌گرا در روسیه، به ویژه محافل اطراف بوگدانوف، لوناچارسکی و دیگران که لنین سال‌ها با آنها ارتباط نزدیکی داشت، گذاشت. این احتمال را نمی‌توان رد کرد که لنین، علیرغم اظهارات کلامی‌اش در مورد مارکسیسم ارتدوکس، بسیار بیشتر از آنچه عموماً تصور می‌شود، تحت تأثیر این ایده‌ها و همچنین نیچه‌گرایی روسی آن زمان قرار گرفته باشد. حداقل هیچ راه دیگری برای توضیح اینکه چرا او نگرش خود را نسبت به مفهوم ایدئولوژی به شدت تغییر داد، وجود ندارد. برخلاف مارکسیسم کلاسیک، که در آن کلمه ی «ایدئولوژی» بار منفی داشت (باری که در طول مارکسیسم غربی معاصر نیز حفظ شده است)، لنین همیشه از آن به طور مثبت استفاده می‌کند و از «ایدئولوژی پرولتری» که توده‌ها را بسیج خواهد کرد، سخن می‌گوید. دفاع لنین از ایدئولوژی همیشه با تأیید «سرزندگی» آن، ضرورت آن برای «زندگی زیسته» همراه است؛ عباراتی که ناگزیر «توهم حیات‌بخش» نیچه را به یاد می‌آورند. برای لنین، نقطه ی مقابل «ایدئولوژی کاذب» علم نیست، بلکه یک «ایدئولوژی صحیح و مترقی» است که با زمان خود مطابقت دارد، اما بعداً ممکن است به نوبه ی خود به «ترمزی برای توسعه ی اجتماعی» تبدیل شود. این ارزیابی‌ها از نقش ایدئولوژی، که در سراسر نوشته‌های او وجود دارد، در رادیکالیسم خود، که همیشه به طور کافی شناخته نمی‌شود، نشان می‌دهد که جزم‌گرایی ایدئولوژیک لنین صرفاً زمینه‌های تاکتیکی داشته است؛ اگر این (عقیده) در تمام جدل‌های ایدئولوژیکی که او درگیر آنها بود، تزلزل‌ناپذیر باقی ماند، شاید دقیقاً به این دلیل باشد که در واقع منظورش «به آن اندازه جدی» نبود، بلکه در سطح تأمل و عمل فعالیت می‌کرد، سطحی که برای مخالفانش غیرقابل دسترس بود. فلسفه‌ی شورویِ متأخر را می‌توان با علاقه‌اش به آثار کوسانوس توصیف کرد. نه تنها «دیالکتیک» کوسانوس مورد تأکید قرار گرفته، بلکه بیش از همه بر رد هرگونه نظریه‌ی فرموله‌شده و تلاش او "برای امکان نابی که در خارج از این جهان نهفته است" تأکید شده است. (همچنین شایان ذکر است که کوسانوس برای بسیاری از متفکران نئوگنوستیک روسی، به‌ویژه سمیون فرانک، چهره‌ای تأثیرگذار بود.) کوسانوس همچنین به خاطر جدلش علیه ارسطوگرایی، که به عنوان «ایدئولوژی رسمی» قرون وسطای اروپا در نظر گرفته می‌شد، مورد تقدیر قرار گرفته است. مطابق با فرمول معروف لنین در مورد «دو فرهنگ در یک فرهنگ واحد»، که رقابت آن در سطح فکری، بازتاب مبارزه‌ی طبقاتی است، تاریخ‌نگاری شوروی، تومیسم را به عنوان «فرهنگ رسمی طبقه‌ی فئودال» و اشکال مختلف پانتئیسم، عرفان، جادو و کیمیاگری - که همگی کم و بیش ریشه در عرفان دارند - را به عنوان فرهنگ طبقات ستمدیده می‌بیند که حاوی گرایش‌های «ماتریالیستی اولیه» و «سوسیالیستی اولیه» هستند. کتاب «کیمیاگری به مثابه پدیده‌ای از فرهنگ قرون وسطی» (1979) نوشته ی وادیم رابینوویچ ، که در زمان خود توجه زیادی را به خود جلب کرد، به ویژه در این زمینه جالب توجه است. در این کتاب، نویسنده بین کیمیاگری، که به نظر او ریشه در عرفان دارد و او نوعی دین جایگزین برای مسیحیت می‌شمرد، و ماتریالیسم دیالکتیکی، مقایسه‌ای انجام می‌دهد. در واقع، تکامل دیالکتیکی ماده به روح در ماتریالیسم دیالکتیکی را می‌توان به طور کاملاً موجهی با اثر کیمیاگری مقایسه کرد. زیرا همانطور که رابینوویچ نشان می‌دهد، «فرمول کیمیاگری» نشان‌دهنده ی برنامه‌ای برای دستیابی به اتحاد عملی و دیالکتیکی اضداد است که قرار است فراتر از زبان و تفکر اتفاق بیفتد، و «طلای» کیمیاگر به عنوان استعاره‌ای برای روح یا زندگی کامل درک می‌شود. کیمیاگر جهان را از طریق عمل خالص که شامل تمام سطوح و نیروهای کیهانی می‌شود، دگرگون می‌کند و از این طریق از خالق این جهان فراتر می‌رود. رابینوویچ همچنین با یادآوری سخنان انگلس، که با اشاره به سهم ارزشمند آرمان‌شهرگرایان و کیمیاگران، رد تمسخرآمیز دورینگ از «سوسیالیست‌های آرمان‌شهری» به عنوان «کیمیاگران اجتماعی» را رد کرد، این شباهت را با ماتریالیسم دیالکتیکی تقویت می‌کند. با توجه به مطالب فوق، رابطه بین ماتریالیسم دیالکتیکی و عرفان را می‌توان به شرح زیر توصیف کرد. نه عرفان و نه ماتریالیسم دیالکتیکی به ظرفیت بشریت برای رسیدن به بینش واقعی در مورد ماهیت جهان از طریق سنت، تأمل، علم، هنر، اخلاق یا هر وسیله ی دیگری اعتقاد ندارند، زیرا جایگاه مردم در این جهان، تمام بینش‌های آنها را تعیین و در نتیجه نسبی می‌کند. بنابراین، نقد این جهان تنها به عنوان دگرگونی آن، به عنوان عملی که در آن تمام اشکال جزئی خرد و بینش‌های جزئی می‌توانند و باید فقط نقش ابزاری ایفا کنند، ممکن است. ادعای خود آنها برای حقیقت به عنوان "متافیزیکی" یا "ایده‌آلیستی" درک شده و رد می‌شود. حکمت متعالی عرفان دقیقاً همین بینش در مورد عدم امکان هرگونه بینش است که ادعای آموزه‌های عرفانی را برای قدرت مطلق مشروعیت می‌بخشد. مشکل این چرخش به سمت «ماتریالیسم آپوفاتیک» آشکارا این است که، در حالی که اعتقاد به تعیین اندیشه ی انسان توسط جایگاه آن در جهان (توسط «فردیت» آن) حفظ می‌شود، امکان توصیف علمی ساختار جهان مربوطه (یا به هر طریق دیگری) انکار می‌شود. این به معنای به رسمیت شناختن آزادی انسان است، با این حال، ماهیت این آزادی نامشخص باقی می‌ماند، همانطور که فرمول دیالکتیکی-ماتریالیستی-کیمیاگری مربوطه برای تغییر جهان نیز نامشخص است. اگر «کشف فردیت خود» برای انسان‌ها به معنای تعیین جایگاه آنها در جهان باشد، در «ماتریالیسم آپوفاتیک» این امر دیگر امکان‌پذیر نیست. با این حال، شک‌گرایی رادیکال در روح cogito ergo sum [شعار "من فکر میکنم، پس هستم" دکارت] نیز دیگر امکان‌پذیر نیست، زیرا اگر کوگیتو توسط مجموع تعیین شود ، اما مجموع نامعین باقی بماند، آنگاه کوگیتو و همچنین رادیکال شدن آن در عمل انتقادی نیز نامعین باقی می‌مانند. وقتی شک‌گرایی رادیکال بودن خود را از دست می‌دهد، دیگر نمایانگر فاصله‌گیری کامل از جهان، سنت، زندگی روزمره و غیره نیست، بلکه تنها فاصله‌گیری جزئی در برخی جنبه‌ها است و در نتیجه، عمل تغییر جهان نیز صرفاً جزئی می‌شود. با این حال، مهم‌تر از آن، این عمل دیگر نمی‌تواند «فردی» یا «اصیل» یعنی «مولد»باشد (چه به معنای «جدید» یا «غیرمعمول» بودن یا به معنای «شروع از مبدأ»)، بلکه فقط بازتولیدی است. با این حال - و نتیجه ی آن قابل مشاهده است - این بدان معناست که رادیکالیزاسیون «منفی» و «عرفانی» ماتریالیسم دیالکتیکی که مسیری خاص را به سوی پسامدرنیته می‌گشاید، با واقع‌گرایی بدبینانه به معنای شبیه‌سازی کامل «روبنای ایدئولوژیک» همراه است. با این حال، این یک خوداندیشی است که بسیار فراتر از دسترس ماتریالیسم دیالکتیکی شوروی قرار دارد.»:

Elements of Gnosticism in Dialectical Materialism (Soviet Marxism): Boris Groys: e-flux journal: Issue #127: May 4, 2022

ظاهرا عرفان در معنای بالا میتواند با سیاست مدرن به خوبی کنار بیاید اگر دنیازدگان را در کمترین مقاومت خود در برابر اوامر دنیای مادی ای شبیه به بیابان آمنتا به وضعیتی شبیه به این شعر از مثنوی مولانا کور و کر رها کند تا جانشینان عیسی درمانش کنند.:

عاقل آن باشد که او با مشعله‌ست

او دلیل و پیشوای قافله‌ست

پیرو نور خودست آن پیش‌رو

تابع خویشست آن بی‌خویش‌رو

مؤمن خویشست و ایمان آورید

هم بدان نوری که جانش زو چرید

دیگری که نیم‌عاقل آمد او

عاقلی را دیدهٔ خود داند او

دست در وی زد چو کور اندر دلیل

تا بدو بینا شد و چست و جلیل

وآن خری کز عقل جوسنگی نداشت

خود نبودش عقل و عاقل را گذاشت

ره نداند نه کثیر و نه قلیل

ننگش آید آمدن خلف دلیل

می‌رود اندر بیابان دراز

گاه لنگان آیس و گاهی بتاز

شمع نه تا پیشوای خود کند

نیم شمعی نه که نوری کد کند

نیست عقلش تا دم زنده زند

نیم‌عقلی نه که خود مرده کند

مردهٔ آن عاقل آید او تمام

تا برآید از نشیب خود به بام

عقل کامل نیست خود را مرده کن

در پناه عاقلی زنده‌سخن

زنده نی تا همدم عیسی بود

مرده نی تا دمگه عیسی شود

جان کورش گام هر سو می‌نهد

عاقبت نجهد ولی بر می‌جهد

احتمالا بی دلیل نیست که در غرب، مولانا را به نام "رومی" RUMI به معنی اهل روم میشناسند.

عرفان سیاسی: ناشکری ایران، آلمان و هند در مقابل هدیه ی بریتانیا به آنها

تالیف: پویا جفاکش

اخیرا در سایت QUORA به سوال جالبی برخوردم که هم ماهیت سیاسی دارد، هم ماهیت اجتماعی و هم ماهیت مذهب پژوهانه، و آن این که If black occultism/paganism and Aryan Viking mythology is associated with Neo-nazism, why is it being promoted in today's world?یعنی: «اگر علوم غریبه/بت‌پرستی سیاه‌پوستان و اساطیر آریایی وایکینگ با نئونازیسم مرتبط است، چرا در دنیای امروز ترویج می‌شود؟» بیایید ترجمه ی بعضی از پاسخ ها به سوال را مرور کنیم:

اریک استارنز (دکترای ادبیات): «مانند دیگر کاربران، من هم کمی از این سوال گیج شده‌ام، اما حدس می‌زنم می‌پرسید چرا نسخه ی نژادی آساترو در برخی محافل غیبی تبلیغ می‌شود، حتی با اینکه با نئونازیسم مرتبط است. شاید خواندن کتاب "خدایان خون: احیای بت‌پرستی و جدایی‌طلبی سفید" نوشته ی ماتیاس گاردل برای شما مفید باشد. کتاب گاردل اگرچه کمی قدیمی است، توضیحی فوق‌العاده دقیق در مورد اینکه چرا نئونازی‌ها در دهه ی 1980، در ایالات متحده و اروپا، از مسیحیت «عضلانی» روی برگرداندند و به سمت ایدئولوژی آساترو نژادی روی آوردند، ارائه می‌دهد. به طور خلاصه، دلیل آن فروپاشی جنبش‌های مختلف نئونازی پس از جنگ و ظهور گروه جوان‌تری از فعالان نژادی است که می‌خواهند از نفرتی که بسیاری از سفیدپوستان نسبت به دینی (مسیحیت) دارند، بهره‌برداری کنند؛ دینی که آنها را به گوسفندانی گوشه‌گیر تبدیل کرده است که "نه به اجداد خود و نه به میراث خونی خود احترام نمی‌گذارند". از این رو، آنها احساس می‌کنند بازگشت به «دین قدیمی» برای برقراری ارتباط آریایی‌ها (سفیدپوستان غیر یهودی) با خود واقعی‌شان ضروری است. برای مرجع بعدی، می‌توانید هنگام صحبت در مورد نازی‌ها و نئونازی‌ها از «آریایی» استفاده کنید، زیرا این اصطلاحی است که خودشان برای تعریف خود استفاده می‌کنند. هر کسی که به شما می‌گوید چیزی به نام «آریایی» وجود ندارد، بدیهی است که هرگز موضوع آساترو یا نازیسم را به اندازه ی کافی عمیق مطالعه نکرده است تا نظری ارائه دهد.»

متس اندرسون (مشغول در زبانشناسی): «چرا این همه گروه نئونازی وجود دارند که ادعا می‌کنند با نئوپاگانیسم مرتبط هستند؟ زیرا کارتون‌های ثور و اودین را دیده‌اند که چون کارتون‌های آمریکایی هستند، آن‌ها را به صورت مردان سفیدپوست با عضلات زیاد نشان می‌دهند. نئونازی‌ها خیلی به مردان سفیدپوست با عضلات زیاد علاقه دارند، هرچند خودشان اولین کسانی خواهند بود که این را انکار می‌کنند. نازیسم همیشه جمعیت زیادی از مردان همجنسگرا را جذب کرده است، به خصوص به دلیل پرستش مردان عضلانی. دلایل ثانویه ی محکمی هم وجود دارد. آنها البته مشتاقند که از مسیحیت فاصله بگیرند، زیرا ۱) مسیحیت مردم را به مهربانی با یکدیگر ترغیب می‌کند، ۲) توسط یک یهودی تأسیس شده است. ادیان نئوپاگان اغلب خدای جنگ دارند، مانند مارس یا آرس. آنها همچنین معمولاً تاکید بسیار بیشتری بر باروری دارند، زیرا در جوامع پیشاصنعتی این بسیار مهم‌تر از خشونت بود، اما مطمئناً آنها آزادند که این را نادیده بگیرند و بر هر خدایی که مد نظرشان است تمرکز کنند. با به تصویر کشیدن خدایان و الهه‌های قدیمی به عنوان قومیت خودشان، می‌توانند به خود بگویند که خدایان مورد نظر در واقع متعلق به آن قومیت هستند. البته این کاملاً نادرست است؛ یک چیز که قطعاً در مورد اودین مشخص است این است که او ۴۹ نام داشت، به طوری که همه ی مردم می‌توانستند او را به سبک خودشان بپرستند. (و فکر نمی‌کنم وایکینگ‌ها کلمه ی «۴۹» را کاملاً به معنای واقعی کلمه گرفته باشند، برای اکثر آنها فقط به معنای «تا جایی که می‌توانم بشمارم» بود.) برای مثال، نورس‌های باستان کاملاً بدیهی می‌دانستند که اودین برای آفریقایی‌ها تیره‌پوست به نظر می‌رسد. اما شرایط فعلی عمدتا فقط برای این است که بتوانند کارتون‌هایی از مردان مذکر را روی دیوارهای اتاق خواب خود نصب کنند بدون اینکه لازم باشد به کلمه ی G فکر کنند. اگرچه اگر بیشتر به جزئیات توجه کنند، ممکن است لوکی را ترجیح دهند، که قطعاً چیزی بود که ما آن را جنسیت سیال می‌نامیم و به شکل یک مادیان، اسب اودین، اسلیپنر، را به دنیا آورد. و نه، قطعاً این، تولد از باکره نبود.»

سوزانا ویلیانن (کارشناسی ارشد آموزش حرفه‌ای تاریخ و سیاست، دانشگاه دیکین):

«1-این درباره ی مردانگی است. با آن روبرو شوید، مسیحیت دینی برای زنان و افراد ضعیف است. من نمی‌توانم یک دین جهانی واحد را نام ببرم که فمینیست‌تر از مسیحیت باشد. این بدان معناست که مسیحیت برای مردان - به ویژه آنهایی که ارزش‌ها و ویژگی‌های مردانه ی قوی، از جمله پرخاشگری، خشونت، تمایل به سلطه و رهبری دارند - راه گریز کمی باقی می‌گذارد. فریدریش نیچه اولین فیلسوفی بود که از مسیحیت به دلیل زنانه بودنش انتقاد کرد. سال‌ها پیش گفتم: وقتی زنان شروع به بت‌پرستی می‌کنند، نتیجه ویکا و دیگر مزخرفات بی‌ضرر می‌شود. وقتی پسران شروع به بت‌پرستی می‌کنند، نتیجه خون و آب بینی است. اکثر ادیان بازسازی‌شده ی نئوپاگان - به ویژه آنهایی که سعی در بازسازی ادیان بربر اروپایی مانند ژرمنی، نورس و اسلاوی دارند، تمایل دارند که در مجموعه ارزش‌های خود بسیار مردانه و راست‌گرا باشند. بسیاری از آنها خشونت، برده‌داری و ظرافت‌های مشابه را تأیید می‌کنند.

2-این موضوع مربوط به نژاد است. با این واقعیت روبرو شوید، بسیاری از نئوپاگانیست‌های بازسازی‌گرا بر خون و خاک (Blut und Boden ) و «میراث خونی» تأکید دارند، ملیت و نژاد سازه‌های بسیار مهمی هستند. ادیان جهانی، به ویژه ادیان جهانی سامی (مسیحیت، یهودیت و اسلام) برای جمعیت هندواروپایی، جهان‌بینی بیگانه تلقی می‌شوند. یهودیت به ویژه مورد نفرت است، زیرا ادعا می‌شود که «خون آریایی‌ها را مسموم می‌کند»، اما مسیحیت اغلب «یهودیت مارگارین» نامیده می‌شود و برای آریایی‌ها بیگانه و مضر تلقی می‌شود. نئوپاگانیسم آلمانی ریشه در جنبش فولکیش (Völkisch) دارد که الهام‌بخش بسیاری از نازی‌ها بود. بسیاری از بت‌پرستان آشکارا از مسیحیت و مجموعه ارزش‌های آن متنفرند - به ویژه اینکه صلح را به عنوان مهمترین ارزش در برابر جنگ، خشونت و دلاوری مطرح می‌کند؛ و برابری را بر سلطه، عشق را بر شهوت، ارزش‌های زنانه را بر مردانگی ترویج می‌دهد.

3-این مکتب درباره ی داروینیسم اجتماعی و پرستش طبیعت است. هر دو جنبه برای نازی‌ها اهمیت ویژه‌ای داشتند. تصادفی نیست که آلمان نازی پیشرفته‌ترین قوانین حفاظت از طبیعت و رفاه حیوانات را در جهان داشت و آنها اولین کسانی بودند که اتانازی را قانونی کردند - چه داوطلبانه و چه غیرداوطلبانه. بت‌پرستان انسان‌ها را «فرزندان خدا» نمی‌بینند، بلکه آنها را حیواناتی - تولیدی، اهلی و آفت‌زا - می‌دانند و اینکه مفاهیم اخلاقی یکسانی در مورد انسان‌ها و حیوانات اعمال می‌شود. این صرفاً تصادفی نیست که بسیاری از اعضای اصلی حزب سبز در آلمان نازی بوده‌اند - برای آنها، طبیعت و نیروهای طبیعت از اهمیت ویژه‌ای برخوردار بود. این یک راز عمومی است که اکثر نازی‌ها یا آشکارا نئوپاگان بودند یا مخفیانه - آلفرد روزنبرگ و هاینریش هیملر به عنوان بارزترین آنها، اما اریش لودندورف نیز ارزش‌های بت‌پرستی آلمانی را بالا می‌دانست. خود هیتلر خداباور بود - او نئوپاگانیسم را فریبکاری می‌دانست، اما از مسیحیت فراتر از رستگاری بیزار بود. این موضوع به خوبی در گفتگوی سر میز هیتلر مستند شده است.

4-این درباره ی عرفان است. برخلاف فاشیست‌های ایتالیایی که بر عقلانیت تأکید داشتند، نازی‌ها مانند انجمن تول، آننربه و انجمن‌های مشابه، به شدت به عرفان پایبند بودند. اما بنیانگذار واقعی نازیسم باطنی، ساویتری دوی، معروف به ماکسیمینیانی پورتاس، بود - او نمونه ی کاملی بود که نشان می‌داد در تمام ایدئولوژی‌ها، مذاهب و مکاتب، زنان همیشه متعصب‌تر از مردان هستند. این عرفان برای بسیاری از افرادی که آتئیسم و ​​بی‌روحی آن را رها کرده‌اند، جذاب است. منظورم این است که هر آتئیست متعصبی نمی‌تواند مانند بنیتو موسولینی باشد و با همه ی ادیان با تحقیر یکسانی برخورد کند.

5-این درباره ی یهودستیزی و نفرت از یهودیان است. یهودیان اقلیت سنتی واسطه در اروپا بوده‌اند و توسط صاحبان قدرت (اقلیت ستمگر) تحقیر می‌شدند و دهقانان (اکثریت ستمدیده) از آنها متنفر بودند. اگر از آنها به عنوان مأمور مالیات یا مباشر املاک مانند اروپای شرقی استفاده شده باشد، این موضوع دو چندان می‌شود. نیازی به گفتن نیست که یهودیان هم در احزاب لیبرال و هم در احزاب کمونیست بیش از حد حضور داشته‌اند و علاقه ی بسیار کمی به میراث کمونیستی در اروپای شرقی وجود دارد. نئوپاگانیسم راهی نیمه مشروع برای تحقیر یهودیان و یهودیت ارائه می‌دهد. من نمی‌دانم که آیا نئوپاگان‌ها با اسلام مشکلی دارند یا خیر، زیرا اسلام دشمن سنتی مسیحیت و یهودیت بوده است و می‌دانید که مسلمانها در مورد واقع گرایی سیاسی چه می‌گویند.

6-این درباره ی نیچه و مفاهیم اخلاق ارباب و اخلاق برده است. جنبش بیداری شاید بارزترین نمونه از اخلاق برده ی نیچه‌ای باشد که به بیراهه رفته است. به گفته ی نیچه، «اخلاق برده» مبتنی بر رنجش و احساس بازنده بودن است و قربانی بودن، شکایت دائمی، ضعف، ناله و میل به انتقام را به عنوان بالاترین ارزش‌ها مطرح می‌کند. این به خوبی با مفهوم «کانون کنترل بیرونی» در روانشناسی مطابقت دارد. تحقیر بیداری و ارزش‌هایی که نشان می‌دهد، بسیاری از مردم را بر آن داشته است که در نئوپاگانیسم و ​​اخلاق ارباب آن به دنبال ارزش‌های جدیدی باشند: انقیاد، سلسله مراتب، ایجاد ارزش‌های خود و تأکید بر خوب و بد به جای خیر و شر.»

سایبرسین گنگ (نویسنده ی بلژیکی): «چرا طرفداران برتری سفیدپوستان سعی می‌کنند خود را با وایکینگ‌ها/نورس‌های باستان مرتبط کنند؟ علیرغم آنچه ادعا می‌کنند، طرفداران برتری سفیدپوستان فرهنگ اروپایی را چندان دوست ندارند. در طول ۵۰۰ سال گذشته، فرهنگ اروپایی تماماً درباره‌ی زیر سوال بردن سنت، کنجکاوی در مورد افرادی متفاوت از خود، غلبه بر تفاوت‌های جزئی و تلاش برای رسیدن به نوعی برادری جهانی بشریت بوده است. در واقع، هیچ چیز ضد اروپایی‌تر از این نیست که تصور کنید از دیگران برتر هستید. طرفداران برتری نژاد سفید از این متنفرند. بنابراین برای اینکه وانمود کنند هنوز «از نژاد سفید دفاع می‌کنند»، باید گذشته‌ای افسانه‌ای و متفاوت برای خود بسازند. یه چیزی قبل از همه ی این‌ها، می‌دونی، مزخرفات زن‌نمایی مثل مسیحیت و فلسفه همه چیز رو خراب کردن. اومانیسم، دموکراسی، روشنگری؛ همه ی اون فساد باید از پنجره بره بیرون. فکر کنم، اوهوم، ضد اروپاییه. و اما وایکینگ‌ها! ما چیز زیادی در مورد وایکینگ‌ها نمی‌دانیم، بنابراین بی‌نقص است. می‌توانید هر طور که می‌خواهید تصور کنید. به این ترتیب، می‌توانید به معنای واقعی کلمه از همه چیز مربوط به تمدن مدرن غرب متنفر باشید، در حالی که همچنان وانمود می‌کنید که می‌خواهید به نحوی از آن محافظت کنید.»

"تور گرده": کاندیدای علوم در در فیزیک از، دانشگاه علوم و فناوری نروژ: «چرا نازی‌ها رون‌های نورس و دیگر نمادهای بت‌پرستانه را پذیرفتند؟ به طور دقیق، نازی‌ها رون‌های نورس را اقتباس نکردند؛ آنها از یک اثر فانتزی که آزادانه بر اساس آنها ساخته شده بود، استفاده کردند. برای درک چرایی آن، ابتدا باید درک کرد که انگیزه ی اصلی کل «ایدئولوژی» نازی، عقده ی حقارت عظیمی تقریباً در هر جهت بود. در غرب، بریتانیا و فرانسه قدرت‌های استعماری بزرگی بودند و آلمان را هنگامی که سعی در رقابت با آنها در آن صحنه داشت، از نظر نظامی شکست داده بودند. در جنوب، ایتالیا در همان دوره ی زمانی آلمان متحد شده بود و اکنون ادعای خود را مبنی بر ادامه ی عظمت روم باستان و رنسانس مطرح می‌کرد. در شرق، یک قدرت بزرگ جدید در قالب روسیه ی شوروی ظهور کرده بود. آنها هنگام تلاش برای دستیابی به چیزهایی که می‌توانست آلمانی بودن را به همان اندازه باشکوه جلوه دهد، مانند دستاوردهای اخیرشان در علم و فرهنگ، تا حد زیادی تحت الشعاع اقلیت یهودی در میان خود قرار گرفتند. آنها به عنوان یک جامعه ی مهاجر با ذهنیت بین‌المللی، در شرم از دست دادن آلمان در جنگ سهیم نبودند و هویت آنها به عنوان قوم برگزیده ی خدا به آنها عزتی می‌داد که قرن‌ها آزار و اذیت را تحمل کرده بود، چیزی که پروتونازی‌ها به آن حسادت می‌کردند. تنها جهت باقی مانده برای نگاه کردن، شمال بود. در آنجا، شکوه وایکینگ‌ها به تازگی در شور و شوقی ملی‌گرایانه ابداع شده بود، شور و شوقی که از مرحله اولیه ی گوتیک، کمی کمتر مضحک و غیرتاریخی بود، گوتیکی که آنقدر شرم‌آور بود که روحیه ی فعلی مجبور به فاصله گرفتن از آن بود. نازی‌ها از این موضوع استفاده کردند و آلمان را بخشی از این وزنه ی تعادل شمالی در برابر رقبای خود اعلام کردند. برای این کار، آنها مجبور بودند حتی از نظر بی‌توجهی به حقایق و منطق، از گوتیک نیز فراتر بروند. این مبنای اساساً نادرست، باعث شد که آنها به طور طبیعی هیچ شکل تاریخی از رون‌ها را انتخاب نکنند، و در عوض از شبه‌رون‌های مسخره‌ای استفاده کنند که یک شیاد اتریشی دیگر اخیراً در یک «مکاشفه» (بله، واقعاً!) دریافت کرده بود. این شبه‌رون‌ها شامل نام‌ها، صداها و شکل‌های تحریف‌شده‌ی ماقبل وایکینگ‌ها، وایکینگ‌ها، غیروایکینگ‌ها و پس از وایکینگ‌ها (و همچنین موارد اختراعی) در یک آشفتگی بی‌معنی بودند.»

اما یکی از جالبترین پاسخ ها از یکی از پیروان مذهب آساترو به نام داگ فریبرگر صادر شد.: « من همیشه از خودم می‌پرسیدم که چرا برتری‌جویان سفیدپوست، نمادها و معانی خدایان نورس ما را اقتباس کردند، آن را مطابق میل خود تغییر دادند و ما بت‌پرستان آساترو را بدنام جلوه دادند؟ آنها به معنای واقعی کلمه در حال تغییر تاریخ واقعی آسیر و شیوه‌های بت‌پرستی ما هستند! هر دینی انگل‌هایی دارد که به هویت آن چسبیده و از آن سوءاستفاده می‌کنند. نژادپرستان انگل های دین ما هستند. بنابراین از برخی جهات دلیلش این است که چون این اتفاق برای همه ی ادیان می‌افتد، طبیعتاً برای دین ما هم افتاده است. مسئله ی بعدی این است که ما نورس نیستیم. ما ژرمن هستیم. کلمه ی ژرمنی مدت‌ها پیش از کشور آلمان وجود داشته است. قدمت آن حداقل به زمان رومی‌ها برمی‌گردد. آنچه اتفاق افتاد همان نوع تصادف تاریخی است که بزرگترین فرقه ی مسیحیان از لاتین به جای آرامی استفاده می‌کنند. سرزمین اصلی توسط شارلمانی معروف به کارل قصاب مجبور به تغییر دین شد. بنابراین بهترین سوابق حفظ شده از شیوه‌های ژرمنی در یک مستعمره ی دورافتاده که به یک زبان شمالی صحبت می‌کرد، به پایان رسید. سپس از آنجا که آن کتاب‌ها بهترین سوابق را داشتند، انگلیسی‌ها نام‌های نورس را پذیرفتند. آلمانی‌ها نام‌های نورس را اقتباس نکردند. آن‌ها هرگز ادعا نکردند که نورس هستند. این سردرگمی شما پس از ترجمه ی انگلیسی است. آلمانی‌ها از نام‌های خودشان استفاده می‌کردند. وودِن، دونار و غیره. آن‌ها نمادهای نورس را نپذیرفتند. منطقه‌ی آن‌ها نقطه‌ی ماقبل تاریخ منشأ این نام‌ها و نمادها بود. آن‌ها از نسخه‌های قدیمی ژرمنی غربی این نام‌ها استفاده می‌کردند. آن‌ها از ردیف رون‌های فوتارک قدیمی استفاده می‌کردند، نه ردیف رون‌های فوتارک جدید که توسط نورس‌ها استفاده می‌شد. گذشتگان ما به مزخرفات مدرنیستی مانند «سفیدپوست» اهمیتی نمی‌دادند. اگر می‌توانستند شما را به عنوان اسیر جنگی به خانه برگردانند، برده بودید. از آنجایی که فرزندان بردگان دهقان بودند، همه در عرض چند نسل در جمعیت حل می‌شدند. نازی‌ها نژادپرست بودند، البته نه به شیوه ی آمریکایی. آنها به «نژاد» اسلاو که آمریکایی‌ها آنها را سفیدپوست می‌نامند، حمله می‌کردند. نازی‌ها یک جنبش مدرن بودند. پس چرا نژادپرستان مدرن از ایده‌های مدرن نازی‌ها پیروی می‌کنند؟ چون فاندی‌ها انگل‌هایی هستند که به جای پیروان سخت‌کوش، به دام می‌افتند. نئوها هیچ ایده‌ای ندارند که از چه چیزی پیروی می‌کنند. آنها اصلاً اهمیتی نمی‌دهند که ایده‌هایشان مستقیماً با اصول باستانی ما در تضاد است. جنبش نازی خشم وودن نامیده می‌شد. این زبان ژرمنی غربی باستان است نه نورس. آنها مستقیماً به آرمینیوس، هرمان آلمانی، اشاره می‌کردند. برای متحدان فاشیست‌های ایتالیایی خیلی عجیب است، اینطور نیست؟ اگر دنبال یک جواب منطقی هستید، از فاندی‌ها هیچ‌وقت نباید بپرسید.»

به نظر میرسد این خودش یک مورد تکراری از خودی کردن مباحث مطرح شده توسط خارجیانی در حد دشمنان ملی باشد. وایکینگ ها به عنوان یک منشا احتمالی با نظریه ی نژاد آریا برجستگی یافتند که توسط انگلیسی های فعال در نهادهای سیاسی بریتانیا و در ارتباط با هندشناسی چون سر ویلیام جونز و بعدا فردریش ماکس مولر مطرح شد. اهمیت وایکینگ ها بستگی به جایگاه شمالی آنها و نزدیکی به قطب شمال بود که بخصوص بعد از کشف آثار جنگل های گرمسیری در آن، کسانی چون تیلاک هندی وابسته به دستگاه شرقشناسی بریتانیا، آن را سرزمین گم شده ی آریایی ها در شمال دور خوانده بودند. البته آریایی گری به سرعت به نظریه ی تکامل داروین آمیخت که انسان را جانوری وحشی میشمرد و تز «قوی تر، ضعیف تر را از بین میبرد» را درباره ی آدمیان جاری میداند. بنابراین آریایی های وایکینگ بریتانیایی ها از همان ابتدا جنگاورانی بی رحم و در حال نسل کشی بودند که حال و روز کشورهای استعمارگر آن زمان اروپا چون بریتانیا بود. این نظریه با نظریه ی محوری تکامل درباره ی تحول تدریجی گونه از میمون های انسان نمای افریقایی به انسان به این شکل آمیخت که انسان ها در حال خروج از افریقا به سمت شمال مرتبا در حال تکامل و پس از تکامل، در حال بازگشت از شمال به جنوب بودند. تصرف شبه قاره ی هند توسط بریتانیا هم بخشی از این «بازگشت» بود و نظریه ی برخاستن آریایی ها از هند هم انکار شد تا تصرف هند توسط بریتانیایی ها تکرار تصرف هند توسط آریایی های وداها باشد. در این راه و علیرغم بدبینی بسیاری از افراد اکادمیک اروپا و حتی بریتانیا، آثار اولیه ی مربوط به حضور آریایی ها در هند، طوری کشف و ترجمه میشد که کاملا در جهت اثبات برتری دانش و تفکر هندی بخصوص نسبت به مابه ازاهای یهودیش باشد. ایران هم که همسایه ی هند بریتانیا و محل نفوذ دستگاه های جاسوسی بریتانیا از آن سمت بود، در افتخار آریایی بودن با هند شریک شد به این امید که شریک خوبی برای بریتانیا در تصرف بقیه ی خاورمیانه باشد. اما کم کم ورق برگشت. آلمانی ها که تازه در اواخر قرن 19 به صورت یک ملت درآمدند، از مدتی قبل و به دلیل سنتگرایی خاص خود و شباهت توصیفات موجود در متون آریایی ارائه شده از هند با خصوصیات مطلوب آلمانی (یادمان باشد ماکس مولر خودش یک آلمانی بود)، خیلی بیشتر از بریتانیایی ها با آریایی گری ارتباط نشان دادند و این درحالی بود که کم کم با بریتانیا اختلاف می یافتند و آریایی گری داروینیستی ساخت بریتانیا کم کم داشت برای خودش مشکل ایجاد میکرد. این بود که ناگهان در دستگاه سیاسی خارجی بریتانیا، ستایش هند به تحقیر محض هند و ارائه ی ترجمه هایی از متون هندی با بیشترین چیزهای زننده درباره ی هندوها جای سپرد. حتی دیگر قدمت هزاران ساله ی دستاوردهای قبلی نسبت داده شده به هند انکار میشد و هر چیز قدیمی ای در آستانه ی تصرف هند توسط اسکندر –پیشوای استعمارگران- تثبیت میگردید، ازجمله تاسیس اولین امپراطوری هند به چاندراگوپتا در قرن سوم قبل از میلاد و به تقلید از اسکندر نسبت داده میشد. از همه جالبتر این که ماکس مولر که معاصر این تغییر مشی سیاسی بود و خودش بشقاب آریایی گری را در سفره ی استعمار بریتانیا گذاشته بود، در 30سال آخر عمر منکر وجود نژاد آریا شد درحالیکه هنوز بر هندشناسی استعماری خود متمرکز بود. ناسیونالیست های هندو امروزه نظریات ستایشگرایانه ی مولر درباره ی هند و تمدن آریایی آن در 20سال قبلش را تکرار میکنند بی این که از تغییر مسیر بعدی او حرفی به میان بیاورند. حتی خود هندی ها هم در آن زمان مورد اعتماد نبودند به طوری که بریتانیایی ها از نظریه ی آریایی برای اختلاف انداختن میان مردم هند استفاده میکردند و اجداد دراویدی ها را که ناآریایی شمرده میشدند، محکوم به پرستش زورکی خدایان هندوی تحمیل شده از طرف آریایی ها معرفی میکردند و از این تمهید برای مسیحی کردن سیاهان هند جنوبی استفاده میکردند که همزمان طرح بریتانیایی سازی هند و استراتژی «تفرقه بینداز و حکومت کن» معروف بریتانیا را به پیش میبرد. مشکلات پیش آمده برای بریتانیا همه در چارچوب برگشتن پیکان نازیسم و کمونیسم از داروینیسم بریتانیایی به طرف خودش منتها از سمت های روسیه ی شوروی و آلمان رخ دادند.:

The Aryan Deception.: Felix Noille: STPLEN HISTORY: 6NOV2020

جالب اینجاست که تغییر رویه ی بریتانیا درباره ی هند باعث شده است تا هندی ها دوره ی اخیر این روند را برجسته کرده و آثاری را که بریتانیایی ها برای هندوها کشف کرده اند از ایدئولوژی آنها جدا کنند و به مانند پیروان آساترو هندوئیسمی مستقل از ایدئولوژی بریتانیایی پایه ی آن خلق کنند.

نتیجه ی تز منابع هندو منهای تفسیر بریتانیایی آنها را میتوان در این مقاله ی هندی و در حمله به رأس فرضیه ی نژاد آریا یعنی سر ویلیام جونز یافت:

«اولین شاهد بر واقعیت فوق (تلاش‌های سازمان‌یافته‌ی بریتانیایی‌ها برای نابودی فرهنگ و مذهب ما و تحریف تاریخ ما) ، پیشنهاد محرمانه ی شخصی جونز همراه با یک مقاله ی تحقیرآمیز در سال ۱۷۸۴ به وارن هستینگز، فرماندار کل هند است که در آن، نقشه ی خود را برای چگونگی نابودی ایمان مذهبی هندوهای هند که عمیقاً در قلب‌هایشان ریشه دوانده است، با موارد زیر توضیح میدهد: 1-جعل یک کتاب مقدس سانسکریت جعلی که تمام عظمت عیسی را نشان دهد. 2- ترجمه ی انجیل و کتاب اشعیا به سانسکریت به سبک یک کتاب مقدس هندو با پیش‌بینی‌های باستانی (دروغین) در مورد اینکه عیسی یک شخص الهی بزرگ است، و سپس: 3-توزیع دقیق این کتاب‌های دروغین و ساختگی در جامعه ی تحصیل‌کرده ی ما برای منحرف کردن اذهان آنها از دین ودایی و منحرف کردن آن به سمت مسیحیت. خودتان ببینید.: شواهدی از نیات شوم آنها برای تولید متون مقدس سانسکریت جعلی: سر ویلیام جونز، ۱۷۸۴ (از پژوهش‌های آسیایی جلد ۱. منتشر شده در ۱۹۷۹، صفحات ۲۳۴-۲۳۵. اولین انتشار در ۱۷۸۸):

"در مورد گسترش عمومی ایمان ناب ما در هندوستان، در حال حاضر موانع غم‌انگیز بسیاری بر سر راه آن وجود دارد. (...) می‌توانیم به خود اطمینان دهیم که (...) هندوها هرگز توسط هیچ مأموریتی از کلیسای روم یا هیچ کلیسای دیگری تغییر دین نخواهند داد؛ و شاید تنها روش انسانی برای ایجاد چنین انقلاب بزرگی، ترجمه (...) ترجمه ی چنین فصل‌هایی از انبیا، به ویژه اشعیا، که بدون شک انجیلی هستند، همراه با یکی از انجیل‌ها، و یک گفتمان مقدماتی ساده، حاوی شواهد کامل از اعصار بسیار دور، که در آن خود پیش‌بینی‌ها و تاریخ شخص الهی (عیسی) پیش‌بینی شده، به طور متعدد منتشر شده است؛ و سپس پخش بی‌سروصدای این کار در میان بومیان تحصیل‌کرده به زبان سانسکریت باشد."

چنین توطئه‌ای علیه هند با دو هدف اصلی آغاز شد: (1) نابودی دین بهارتیا، و (2) تحریف تاریخ آن. می‌توان عمق نیات شوم آنها را که جونز مجری اصلی آن بود، تصور کرد. ما چند بخش دیگر از همان رساله ی «درباره ی خدایان یونان، ایتالیا و هند» نوشته ی جونز، رئیس انجمن آسیایی بنگال (کلکته)، که در سال ۱۷۸۴ نوشته شده است را ارائه می‌دهیم. این یک مقاله‌ ی طولانی ۴۷ صفحه‌ای است که در آن جونز سعی کرده است تمام اشکال خدایان و الهه‌های هندو را به شیوه‌ای بسیار تحقیرآمیز خوار کند و به هر طریقی عظمت الهی آنها را محکوم کند. جونز در کتاب «درباره ی خدایان یونان، ایتالیا و هند» می‌نویسد: "با وجود این که خدایان با هر شکل و ابعادی می‌توانند توسط قدرت بی‌کران تخیل یا توسط کلاهبرداری‌ها و حماقت‌های انسان‌ها، در کشورهایی که هرگز به هم مرتبط نبوده‌اند، شکل بگیرند، اما، وقتی ویژگی‌های شباهت، که آنقدر قوی هستند که نمی‌توان آنها را تصادفی دانست، در نظام‌های مختلف شرک قابل مشاهده هستند، بدون خیال‌پردازی یا تعصب برای رنگ‌آمیزی و بهبود شباهت (...) طرح من در این مقاله این است که به چنین شباهتی بین پرستش رایج یونانیان و ایتالیایی‌های قدیم و پرستش هندوها اشاره کنم." (صفحه ی ۱۸۸) " (...) مقایسه‌ای بین خدایان بت‌پرستان هندی و اروپایی " (صفحه ی 190). نوشته‌های او به وضوح دیدگاه‌های الحادی و تحقیر عمیق او نسبت به دین هندی را در قلبش نشان می‌دهد، جایی که او سعی می‌کند با مقایسه‌ی تمام اشکال خدای ما با چهره‌های اساطیری خیالی یونانیان و رومیان و کافر خواندن همه، آنها را تحقیر کند. او در ادامه در صفحات ۲۰۳ و ۲۱۵ می‌گوید که الهه‌های لاکچمی، پارواتی و دورگا (که الهه‌های والای وایکونث هستند و توانایی اداره ی کل کیهان را دارند) به ترتیب مانند سرس، جونو و مینروا هستند. نه تنها این، بلکه او می‌نویسد که «مِرو» (نام واقعی سومرو است که تپه‌ای آسمانی است) قطب شمال این سیاره ی خاکی است. او مهمترین الهه‌های مقدس و والای وایکونث را با الهه‌های خیالی غیرگیاهی با منشأ هومری مقایسه می‌کند. اما، نفستان را حبس کنید، اگر به باگوان رام احترام می‌گذارید، ممکن است از خواندن جمله‌ی او که می‌گوید شوکه شوید:

"اکنون باید راما و کریشنا را معرفی کنیم و ویژگی‌های مختلف آنها را به طور مشخص توضیح دهیم. به گمان من، اولین آنها دیونوسوس یونانیان بود ."

"اولین شاعر هندوها ، والمیک بزرگ بود و رامای او یک شعر حماسی است. (...) مقایسه ی دو شعر (دیونیزوس و رامای) ثابت می‌کند که دیونیزوس و راما یک نفر بوده‌اند؛ و من تمایل دارم فکر کنم که او [=دیونیسوس] راما پسر کوش بوده است که احتمالاً اولین حکومت منظم را در این بخش از آسیا تأسیس کرده است."

ابتدا به درک او از جایی که می‌گوید کوش پدر رام بوده است، نگاه کنید. هر هندی مذهبی می‌داند که باگوان رام دو پسر داشت، کوش و لاو که پس از رام بر بهاراتوارش حکومت کردند. حالا به جمله ی اصلی او در مورد مقایسه ی باگوان رام با دیونیسوس می‌رسیم، که مانند مترادف دانستن روشنایی روزِ الهیِ سعادتمند و باشکوه با نیمه‌شبِ شیطانی، ترسناک، وهم‌آلود و تاریک است. دیونیسوس شخصیتی خیالی بود که خدای شراب و لذات دنیوی نامیده می‌شد. خنده و زاری دیوانه‌وار پیروان فرقه ی شیطانی دیونیسوسی، وحشیگری دیوانه‌وار و بدتر از آدمخواری را در بر می‌گرفت. جونز سپس تاریخ و الوهیت مانو را محکوم می‌کند. او می‌نویسد:

" این خلاصه از اولین تاریخ هند (...) اگرچه به طرز عجیبی در قالب یک تمثیل درآمده است، اما به نظر می‌رسد که یک سنت اولیه در این کشور پیرامون طوفان جهانی که توسط موسی توصیف شده است را اثبات می‌کند و در نتیجه زمانی را که گاهشماری اصیل هندو آغاز می‌شود، تعیین می‌کند."

"ما می‌توانیم گمان کنیم که تمام چهارده مانو (MENUS) به یک نفر تقلیل می‌یابند که اعراب و احتمالاً عبرانیان او را نوح (Nuh) می‌نامیدند ؛ اگرچه ما نام او را با تلفظ نادرست آن پنهان کرده‌ایم. می‌توان نوعی ارتباط نزدیک بین هفتمین مانو (MENU) و مینوس (MINOS)یونانی را استنباط کرد."

طوفان موسی که جونز از آن یاد می‌کند، تنها حدود ۵۰۰۰ سال پیش رخ داده است و طوفانی که در باگواتام، که گاه به گاه کالپ پرالایا بوده ، ذکر شده، ۱۹۷۲ میلیون سال پیش رخ داده است. ۱۴ مانوانتاری مانوس‌های جداگانه با تاریخ قطعی‌شان، یک واقعیت اثبات شده است که به ۱۴ چرخه ی عنصر «زمان» در یک روز برهما مربوط می‌شود، در حالی که مینوس یونانی، تنها یک پادشاه افسانه‌ای کرت در حدود ۲۸۰۰ سال قبل از میلاد بود که تاریخ آن ناشناخته است. یک تخته سنگ به نام Linear A در کرت پیدا شد که گمان می‌رود مربوط به فرهنگ مینوسی باشد. خط Linear A هنوز رمزگشایی نشده است. هر مورخی می‌داند که خدایان یونانی و رومی، چهره‌های خیالی بودند که توسط مردم بدوی آن کشورها خلق شده بودند. او همچنین می‌گوید:

"...تمام خدایان و الهه‌ها در روم باستان و واران‌های مدرن (واران‌های هند) فقط به معنای قدرت‌های طبیعت هستند که به روش‌های مختلف و با نام‌های خیالی متعدد بیان می‌شوند."

"به هر حال، من متقاعد شده‌ام که مدت‌ها قبل از مهاجرت ملت‌های بت‌پرست قدیمی مصر، هند، یونان و ایتالیا به سکونتگاه‌های متعددشان، ارتباطی بین آنها وجود داشته است."

این دو متن، قالب واقعی برنامه‌ریزی بریتانیایی‌ها را که سعی در اجرای آن داشتند، آشکار می‌کند و آنها تمام منابع خود را برای انجام آن در طول حکومتشان بر هند به کار گرفتند. (1) متن اول نشان می‌دهد که آنها می‌خواستند اصالت و مضمون کتب مقدس ما را که شامل تاریخ ما نیز می‌شود، از بین ببرند، و (2) اصطلاح «مهاجرت» در متن دوم به وضوح نشان می‌دهد که آنها از قبل برنامه‌ریزی کرده بودند تا این مغالطه را ایجاد کنند که هندی‌ها از جای دیگری آمده و به هند مهاجرت کرده‌اند. آنها با اولین اقدام می‌خواستند به هر طریقی دین هندو را تحقیر کنند و نشان دهند که دین هندو بهتر از دین یونانیان و رومیان باستان نیست. آنها همچنین می‌خواستند عظمت خیالی مسیحیت را ثابت کنند تا بتوانند برتری خود را بر ما تحمیل کنند. با اقدام دوم، آنها می‌خواستند ثابت کنند که آنها نیز مانند هندوها از حقوق برابر برای زندگی در هند برخوردارند، زیرا هر دو از خارج آمده‌اند. اگر با این زاویه ی دید به اعمال آنها در دوره ی حکومتشان بر هند نگاه کنیم، همه چیز کاملاً واضح می‌شود.

بررسی مختصری از نحوه ی اجرا:

۱۷۸۴ در ژانویه ی ۱۷۸۴، انجمن آسیایی بنگال تحت حمایت وارن هستینگز در کلکته تأسیس شد و سر ویلیام جونز به عنوان رئیس آن منصوب شد. هدف اصلی آن یافتن راه‌هایی برای دستیابی به اهداف مخفی ذکر شده در بالا بود. آثار ادبی آن با نام «تحقیقات آسیایی» منتشر می‌شد.

۱۷۸۴ در اواخر سال ۱۷۸۴، جونز اولین مقاله ی خود (که در بالا توضیح داده شد) را منتشر کرد که اولین و مهم‌ترین اثر از مجموعه ی تحقیقات آسیایی بود.

۱۷۸۶ در دوم فوریه ی ۱۷۸۶، جونز در سخنرانی ریاست جمهوری خود، نظریه ی ساختگی جدید خود را در مورد یک زبان اولیه ی ناشناخته ارائه داد که برای رد اصالت اولیه ی زبان سانسکریت طراحی شده بود و زمینه را برای جعل نظریه ی دیگری در مورد تهاجم آریایی‌ها فراهم می‌کرد.

۱۷۹۳ جونز در دهمین سخنرانی ریاست جمهوری خود، کل تاریخ ما را آنطور که در پوراناها شرح داده شده، بی‌اعتبار می‌کند و با گفتن دروغ اینکه چاندراگوپتای موریا کسی جز ساندرا کوتوس متولد ۳۱۲ پیش از میلاد نبوده، او را معاصر اسکندر قرار می‌دهد.

۱۸۱۶ جونز در سال ۱۷۹۴ درگذشت، اما در عرض ۸ سال نتوانست تز کامل نظریه ی ابداعی خود در مورد یک زبان اولیه ناشناخته را ارائه دهد . یکی دیگر از همکاران گروه تحقیقات آسیایی، فرانتس بوپ، تمام عمر خود را سخت کار کرد و سپس اولین اثر خود را در سال ۱۸۱۶ و اثر مفصل خود را حدود سال ۱۸۵۲ برای اثبات ایدئولوژی زبان اولیه ی هند و اروپایی که جونز ابداع کرده بود، ارائه داد.

۱۸۲۸ تمام مقالات مجله ی تحقیقات آسیایی، از جمله نوشته‌های دبیر آن، آقای ویلسون (۱۸۲۸)، عمداً به گونه‌ای طراحی شده بودند که بسیار موهن باشند و توصیفات جعلی از دین و تاریخ هندو ارائه دهند.

۱۸۲۸ در سال ۱۸۲۸، یک انجمن الحادی، که شخصیت خدا را تحقیر می‌کرد، به نام برهموساماج، در کلکته تشکیل شد. بنیانگذار و همکارانش مورد تقدیر فراوان بریتانیایی‌ها قرار گرفتند و در انگلستان از صمیم قلب مورد استقبال قرار گرفتند و توسط ماکس مولر و دیگر نویسندگان آن گروه مورد ستایش قرار گرفتند.

۱۸۴۷ ماکس مولر توسط کمپانی هند شرقی منصوب شد تا مضمون وداها را به اشتباه ترجمه کند و تاریخ نادرستی از هند بسازد. او برای این کار دستمزد بالایی دریافت می‌کرد. (نامه‌های ماکس مولر خود این راز را فاش می‌کنند.)

۱۸۶۶ در سال ۱۸۶۶، به یکی از اساتید کالج سانسکریت کلکته، به نام پاندیت تارنات، به صورت قراردادی پول زیادی داده شد تا بزرگترین فرهنگ لغت سانسکریت را تدوین کند و برخی از کلمات ودایی را به اشتباه تفسیر کند تا با نظریه ی تحقیرآمیزی که بریتانیایی‌ها علیه دین ودایی ساخته بودند، مطابقت داشته باشد.

۱۹۲۲ اف.ای. پارگیتر، بازنشسته ی خدمات ملکی هند در کلکته، برای نوشتن تاریخ نادرست هند منصوب شد. به همه ی نویسندگان تاریخ آن دوره (مانند اسمیت، کیت و غیره) نیز مأموریت داده شد تا تاریخ نادرست هند را بنویسند و آن را در قالب داستان ساختگی خود درباره ی ورود آریایی‌ها به هند بگنجانند.

از شرح بالا به وضوح می‌توان فهمید که نقشه ی آنها چقدر خوب برنامه‌ریزی شده بود.»:

First effort of Jones (1784) and the secret planning.: Swami Prakashanand Saraswati: https://encyclopediaofauthentichinduism.org/

توجه داشته باشید که این همه حساسیت هندی های ناسیونالیست روی زبان سانسکریت در حالی بروز می یابد که منابع سانسکریت در هند همه توسط بریتانیا ارائه شده و تا قبل از این ارائه، هندی ها همه زبان های مقدس دیگری را گرامی میداشتند و هندوئیسم استوار بر سانسکریت، اساسا یک نوع جهانگیری انگلیسی از خود دارد. میتوانیم مطمئن باشیم که این برترشناسی یک زبان ناشناخته، برای از صحنه خارج کردن سایر زبان های مقدس و اینچنین منابع مذهبی و سنت های آنها بوده است. ولی در مقابل توجه داریم که وقتی سنت های اصلی از بین میروند، در شرایط نارضایتی از وضع موجود، همین منابع مشکوک در دست، در جاهایی که با ایدئولوژی حاکم مخالفت میکنند، میتوانند به منبع مقاومت تبدیل شوند. برای آلمان هم همین اتفاق افتاد:

«از دهه ی ۱۸۷۰ تا ۱۹۳۰، در سراسر جهان غرب، احیای عرفانی رخ داد، زیرا فرهنگ‌ها در دهه ی ۱۸۶۰ علیه پیروزی داروینیسم و ​​ماتریالیسم علمی واکنش نشان دادند. این احیای عرفانی به ویژه در آلمان قدرتمند بود. مورخ اریک کورلندر می‌نویسد: "وسعت و تنوع بازار علوم غریبه در آلمان و اتریش نشان می‌دهد که این بازار به یک فرهنگ مصرف‌کننده‌ی انبوه متصل بوده که در مقایسه با سایر کشورهای اروپایی از نظر عمق و وسعت بی‌نظیر بوده است. " در سال‌های قبل و بعد از جنگ جهانی اول، می‌توان در فرهنگ عامه ی آلمان، اشتهای سیری‌ناپذیری برای طالع‌بینی، معنویت‌گرایی، جادو، اسطوره‌ها و داستان‌های عامیانه؛ برای فرقه‌های غیبی، انجمن‌های مخفی و انجمن‌های عرفانی معروف به باندز ؛ و علاقه‌ی فزاینده‌ای به «علم مرزی»، در فراروانشناسی و تحقیقات روحی، و در اشکال تفکر ضد تقلیل‌گرا که بر کلیت تأکید داشتند، مانند روانشناسی گشتالت، یافت. می‌توان جنبش «اصلاح زندگی» یا "لبنز ریفرم" را یافت که تمدن شهری و صنعتی را رد می‌کرد و از طریق گیاهخواری، برهنگی، شنا در طبیعت وحشی، زمین‌های کشاورزی، پرستش طبیعت، پوشیدن صندل، طب جایگزین، فروشگاه‌های مواد غذایی سالم و سایر نوآوری‌های پیش از هیپی، به دنبال وجودی طبیعی‌تر و ناب‌تر بود (تأثیر آن بر فرهنگ کالیفرنیا مستقیم است - آلمانی‌های این جنبش که در دهه‌های 30 و 40 به کالیفرنیا مهاجرت کردند و انجیل زندگی طبیعی را گسترش دادند). از دل محیط «اصلاح زندگی »، جنبش "واندرووگل" («ارواح آزاد سرگردان») رشد کرد، جنبشی که در آن هزاران جوان آلمانی به هم پیوستند تا در حومه ی شهر پرسه بزنند و آهنگ‌های محلی آلمانی بخوانند. و جنبش "اصلاح زندگی" همچنین الهام‌بخش ایده‌های رادیکالی در مورد رابطه ی جنسی و تولید مثل سالم -عشق آزاد، همجنس‌گرایی آزاد، بهداشت جنسی و اصلاح نژاد- بود. هیچ‌کدام از این‌ها تفاوت چندانی با احیای معنوی سایر کشورهای غربی در همان دوره ندارد. اما فرهنگ عامیانه ی آلمانی با جنبش ملی‌گرایانه و نژادپرستانه ی ولکیش همپوشانی داشت و ایده‌های معنوی اغلب لحنی آشکارا ملی‌گرایانه، راست افراطی و نژادپرستانه به خود می‌گرفتند. به عنوان مثال، جنبش واندروگل توسط مورخ پیتر استادنمایر به عنوان «هیپی‌های راست‌گرا» توصیف شده است. بسیاری از اعضای آن بعدها به جوانان هیتلر پیوستند و هنرمند مورد علاقه ی آنها، فیدوس تئوسوفیست، نیز به حزب نازی پیوست.»:

“Nazi spiritual eugenics (I): the German occulture”: JULES EVANS: PHILOSOPHY FOR LIFE: MAY 27, 2022

درست مثل هند که از بریتانیا زخم خورده بود، آلمان نوپا هم از سنگ اندازی های جریان مسلط بر اروپا پیش راه پیشرفت خود خشمگین بود و تخریب سنت های خود را هم جزوی از همین مانع تراشی ها میدید؛ به همین دلیل از همان عرفانی که با جریان مادیگرای مسلط اختلافاتی نشان میداد، با وجود توسعه اش از منبع فراماسونری همان الیگارشی های قدرتمند، به عنوان یک سلاح مقاومت استفاده مینمود. این اتفاق بعدا برای ایران هم افتاد، ازجمله به سبب تاثیرپذیری ایران از آلمان نازی، آن موقع که آلمان از ایران دوره ی پهلوی برای یارگیری در شورش علیه بریتانیا استفاده نمود. بریتانیا از طریق دستگاه فراماسونری و شعبه هایش در کشورهای مختلف، جریانی برای تقویت تصوف و تشیع و قرار دادن آنها مقابل جریان مسلط اسلامی در خاورمیانه به راه انداخته بود تا با غیر طبیعی نشان دادن این جریان ها، آنها را زرتشتی معرفی و درنهایت تابع شریعت همدستان اشرافی زرتشتی به اصطلاح «آریایی» خود در هند کند. اما این بار هم رشد عرفان در ترکیب با تشیع، به یک جریان شورشی دیگر علیه غرب پر و بال داد که درنهایت به تصرف ایران توسط شاخه ای انقلابی از آن رضایت داده شد.

این که چرا این اتفاق برای ایران افتاد را اتفاقا یکی از همان فراماسون هایی که کلفتی عرفان در ادبیات فارسی را ناشی از تفاوت فارسیان/ایرانیان با دیگر مسلمانان میشمرد توضیح داد. هانری کوربن فرانسوی که تشیع و تصوف ایرانی را میستود و مکمل هم میشمرد، از کلمه ی عربی "وعی" به معنی دربرگرفتن، برای توضیح تفسیر متفاوت ایرانی ها از منابع اسلامی استفاده کرد که مطابق آن، به ادعای کوربن، ایرانی ها اسلام را از یک زاویه ی دید زرتشتی بازخوانی کردند. در وعی، خواننده بر اساس اعتقادات قبلی و شرایط محیطی خود، با متون مکتب حاکم طوری در هم می آمیزد که به سنتز جدیدی میرسد که ممکن است با مبنای اصلی متن کاملا متفاوت باشد. هارولد بلوم در 1982 و در عمومیت دادن این روند به کل جهان، از آن تعبیر به «غصب» متن توسط خواننده کرد. بلوم از یک زاویه ی کاملا غنوصی و بیشتر ولنتینی به این حقیقت رسیده بود ولی توجهش به کوربن و رویکردهایش درباره ی ایران، بخصوص ناشی از برجستگی شدید شعر در فرهنگ ایرانی و فارسی بوده است که با توجه به مرموز و مورد مناقشه بودن معنی شعر، میشود آن را با مرموز و پر تفسیر بودن خلقت خداوند مقایسه کرد. بلوم، در تقسیر شعری از والاس استیونس، ترسیدن فرشتگان از انسان بعد از خلق کردن آدم به روایت کلمنت اسکندرانی را با ترس شاعر و هنرمند از شعر یا اثر هنری خود بعد از خلق آن مقایسه میکند. بر اساس «پیوند گنوسی میان بلوم و خوانش شعر... شاعر با قدرتی خداگونه میل به تبدیل کردن آن پدیدار اولیه به خلقتی نو را دارد، او میخواهد تا با ویران کردن عالَمی که آرخون ها [اجنه ی خالق جهان مادی و معادل فرشتگان یهوه به روایت غنوصی ها] برای او ساخته اند، عالَمی نو به پا کند.» ("عالم خیال به مثابه محل مواجهه ی خواننده با متن": فرهاد امینی: اطلاعات حکمت و معرفت: شماره ی 175: تابستان 1404: ص77-76)

در مورد ملت های تحت استعمار یا استثمار که دنیا را فقط تا حدی که نایب السلطنه های ممالک اروپایی اجازه دارند بر آنها آشکار کنند، شناسایی میکنند، آرخون ها خود قدرت های اروپایی-امریکایی و دستنشاندگان آنها در سرزمین مادری هستند و محصولتشان برای استخراج مواد اولیه، تخریب و به شکل آثار هنری نوی بازسازی و بومی سازی میشود. هرچه گذشته و هرچه جلوتر آمده ایم، جنس موادی که ارخون ها توی کشورهایمان ریخته اند محدودتر شده است تا رسیدیم به جایی که در ایران چند دهه بعد از این که آن انقلابی که میخواست راهی متفاوت از امریکا و «غرب» به دنیا نشان بدهد خیلی زود سرمایه گذاری های فرهنگیش روی کودکان ته کشید، وقتی دوباره یک اثر سینمایی در ژانر کودک، سینمای ایران را از خنده های بچه ها پر کرد، آن اثر، «بچه زرنگ» هادی محمدیان بود که قهرمانش محسن، ادای هیروهای فیلم های غربی را درمی آورد و خانم "رقیه کیه" در نقدی بر آن در مجله ی "میدان آزادی" (6دی 1402) درباره اش نوشت: «فروش این سال‌های سینمای ایران نشان داده است مردم برای شادی وارد سالن‌های سینما می‌شوند و سینمای کمدی در تصاحب گیشه حرف اول را می‌زند و عوامل بچه‌زرنگ ظرفیت این شادی گمشده در سینمای ایران را تا جای ممکن در فیلم‌شان تقویت کرده بودند و درست زده بودند وسط خال جامعه‌ی هدف؛ جامعه‌ی هدفی که سرش پر است از بتمن و مرد عنکبوتی؛ و دنیای مارول‌ها نمی‌گذارد به قهرمانی، خارج از این قالب‌ها فکر کنند و اگر محسن را در سالن پسندیده‌اند و با آن خندیده‌اند یعنی بچه‌زرنگ در این دنیای رنگارنگ انیمیشن‌ها راهش را درست پیدا کرده است. محسن یا همان بچه‌زرنگ تهرون، آنقدر در دنیای ابرقهرمان‌ها غرق شده است که در پی نجات زمین است و این وسط جز خرابکاری و دردسر برای پدر و مادرش هیچ کاری به نفع نجات زمین انجام نمی‌دهد و فقط تخریب می‌کند! وسط این همه خرابکاری، سروکله‌ی آخرین ببر مازندران هم پیدایش می‌شود و می‌توان حدس زد که گرفتار عنکبوتی‌بازی‌های محسن می‌شود و بیشتر در معرض انقراض قرار می‌گیرد.» و اما آنجاکه نوبت به آنتی تز میرسد:

«قلب جنگل که همه‌ی ما تا انتهای انیمیشن منتظر آمدنش بودیم همان ابتدای زمزمه‌های نامش مرا برد به جنگل‌های دو بعدی انیمیشن‌های میازاکی در ژاپن و روح جنگل در «شاهزاده‌ی مونونوکه» که آنجا گوزنی بود با صورت انسانی و اینجا شبه آهویی که چندان هم به آهو نمی‌نمود. نویسندگان بچه‌زرنگ اگرچه با نشان ندادن قلب جنگل در طول داستان انتظار و شوق تماشاگر را به خوبی بالا بردند و در پیوند یک حیوان بومی ایران و یک داستان مذهبی، ابتکار به خرج دادند، اما با دیدن کاراکتر قلب جنگل، آن انتظار برآورده نشد و آن شوق به خاکستر نشست. دغدغه‌ی محیط‌زیست، دغدغه‌ی بسیار مهمی برای این روزهای ایران است که کودکانش مستقیم با آن درگیرند اما گفتن و نوشتن از آن، قدرت در داستان و فهم درست فلسفی از وجود طبیعت و نجات آن را می‌خواهد که میازاکی سلطان آن است و ما در «بچه‌زرنگ» قدرت تاثیر او را می‌بینیم. کاری ندارم به قول رفیقم که می‌گفت این آهو را هم آخر انیمیشن آورده‌اند که بودجه بگیرند! هیچکس در ارادت مردم ایران به امام هشتم شکی ندارد اما چه می‌شد آن آهوی گردن‌کشیده‌ی مژه کاشته‌ی فریبا، خرامان خرامان در انتهای داستان وارد نمی‌شد و احساس نمی‌کردیم یکی لقمه را مستقیم چپانده‌ است ته حلقمان؟! باور کنید این آهوی نحیفِ شبیهِ ستاره‌هایِ مدلینگِ هالیوود نه نسبتی با امام هشتم داشت نه نسبتی با آهوان زیست‌بوم ایران. این را برای آن مدیری که نخ کیسه‌ی درهم و دینار بیت‌المال دستش است ننوشتم که به فهمش امیدی نیست! برای بچه‌های انیمشن‌سازی گفتم که سطح آگاهی‌ و عشقشان به داشته‌های این سرزمین با آن مدیر زمین تا آسمان تفاوت دارد.»

به نظر میرسد اینجا هم طبق معمول، باید ببینیم که چیزی گم شده ای که جمهوری اسلامی، آنتی تز خودش را در آن قرار میدهد، واقعا برای این ما را به خود جلب میکند که مسیر راستین را نشانمان میدهد. جنگل چیزی است که از شهر خیلی دور و تقریبا نقطه ی مقابل آن است. فضایی که باعث شده تا بچه های امروزین، قهرمانی را فقط در قهرمان های مارول و کمیک تعریف کنند، فضایی کاملا شهری و مکانیکی و بیشتر اوقات، روباتی و غیر واقعی است و در آن، کسی فرصت فکر کردن به برخاستن فرهنگ های کهن از پرستش عناصر طبیعت و جانوران بعضا منقرض شده و از خاطره ها محو شده مثل ببر مازندران را ندارد. طبیعت در انیمیشن های پخش شده برای کودکان در اوایل انقلاب نقش بسیار پررنگی داشت و به همان اندازه که تنها یار بشر بود، دشمنی واقعی برای پیشرفت او نیز بود چنانکه قهرمانانی مثل "حنا (دختری در مزرعه)" را داشتیم که دختری بود که باید به سختی کار میکرد و موقع چراندن گاوها در طبیعت، در خطر حمله ی گرگ ها و خرس ها قرار میگرفت ولی همزمان با کار در مزرعه، درس میخواند و آرزو داشت که بتواند تحصیلات پیشرفته را پی بگیرد، یک الگوی واقعی برای دختران ایرانی بر اساس انتظاراتی که انقلاب از زنان ایرانی داشت، ولی الگویی در یک کارتون ژاپنی با داستانی که در اروپا میگذرد. دنیای ما آن موقع آنقدر کوچک و ناشناخته بود که نمیفهمیدیم دنیای قهرمانانمان چقدر بزرگ است و عجیب این که همانطور که اینترنت امکان بزرگتر شدن دنیایمان را فراهم میکرد، دنیایمان کوچکتر و در حال محدود شدن صرف به امریکا بود و بلاخره در شهرهای خیالی امریکایی چون گاتهام سیتی از پرده ی جغرافیا محو شد و به هپروت رفت. آرخون ها واقعا حق داشتند از آدمی که آفریده اند بترسند، چون این آدم ظرفیت دارد با جسمش در زمین زندگی کند درحالیکه روحش در آسمان ها و حتی در عوالمی آنچنان غیر واقعی سیر کند که آرخون ها هم به درستی آنها را نمیشناسند.

هرودت و تورات: تراوش بهشت از خیمه ی قیون به امریکای مدرن

تالیف: پویا جفاکش

«نه بی دینان، بلکه فقط اهل ایمان، قادر به هتک حرمت و قداست زدایی از مقدساتند.»

این جمله از هانری کوربن در کتاب «معبد و مکاشفه» (ترجمه ی انشاء الله رحمتی،نشر سوفیا: 1391: ص240) در مقاله ی «بسط تقابل ظاهر و باطن در اندیشه ی هانری کوربن» از مریم زائری امیرانی (اطلاعات حکمت و معرفت: شماره ی 175: تابستان 1404: ص61) تکرار شده است. امیرانی بعد از نقل این جمله، «بیم» کوربن در آن را به «شناخت او از فرزند نافرخنده ی آمیزش دین و قدرت» نسبت میدهد درحالیکه این مقاله همانطورکه اسمش نشان میدهد، به موضوع تعادل برقرار کردن بین ظاهر و باطن دین میپردازد و یکی از مهمترین موضوعاتی که میتواند باعث «هتک حرمت و قداست زدایی از مقدسات» توسط مومنین شود، وا ماندن آنها در ظاهر عناصر دین به ویژه بعد از بازیچه شدن آن توسط اصحاب قدرت است. اینطور که مقاله نشان میدهد، کوربن، اهل سنت را گیر کرده در ظاهر دین و تشیع را مجهز به تعامل ظاهر و باطن میبیند و امامان شیعه و «ولایت» را نیروهایی روحانی در درون افراد میبیند که میتواند معنویت افراد را از دچار شدن به مسائل «اجتماعی-سیاسی» نجات دهد (به صفحه ی 60 از مقاله ی خانم امیرانی رجوع کنید). برای من غیر قابل باور است که کوربن که در آثارش مسلسل وار در حال نقل قول از منابع شیعی است و با علمای شیعه در ایران دیدار کرده است، نداند که روحانیت شیعی چه «ظاهر» کلفت «ضد باطن» ای دارد، بخصوص وقتی در همین مقاله میخوانیم که کربن، «توصیه به شیعیان در جهت کتمان اسرار و باطن معارف» را صرفا «وجهی از تقیه» [با فرض خوب بودن مطلق تقیه] میشمرد (همان: ص64). تنها نتیجه گیری من از تشویق تشیع توسط امثال کوربن این است که با به قدرت رسیدن چنین «اهل ایمان» ای و درگیر شدنشان با مانند خود در اهل سنت، «هتک حرمت و قداست زدایی از مقدسات» در اسلام به کمال خود برسد. این کمک میکرده تا همانطورکه کوربن میپسندیده، کسانی که در فکر نجات عقاید دینی خود هستند، ناچارا به مذهب تفردی و ضرب المثل «عیسی به کیش خود، موسی به کیش خود» برگردند و مزاحم بازارسازی های ضد دینی و ضد سنتی غرب در سراسر دنیا و ازجمله کشورهای اسلامی نشوند. البته نکته ای که باید اینجا مورد توجه قرار داد، این است که پیشبینی کوربن تنها بر اساس دانسته های او از وضعیتی مشابه در اروپا و امریکای مسیحی محقق شد. ولایت ای که در ایران جانشین امام زمان شد، به راه کلیسایی که در غرب جانشین مسیح شده بود، رفت و همانطورکه کمک به تحقق آخرالزمان مسیح در غرب، بهانه ی عصیان غربی ها علیه حقانیت مسیح شد، ولایت شیعی هم چنین بهانه ای را به ایرانی های تحت حکومت خود داد. شاید مشکل از خود آخرالزمان باشد. کشتن شیطان که در آخرالزمان شیعی کار امام زمان است، در آخرالزمان مسیحی کار میکائیل فرشته است و جالب اینجاست که ما یک «میشل/میکائیل» انسان هم داریم که هم مورخ بود و هم پیشگوی راستگو و هم تحت حمایت دربار، و میتواند نمادی از مورخینی باشد که با شکل دادن به تاریخ مذاهب، مردمان را به سمتی که اربابان بازاری خود دوست میدارند، سوق میدهند.
آناتولی فومنکو در فصل چهارم از کتاب «اسطوره ی غربی» توجه میکند که «میشل نوستراداموس» پیشگوی معروف، علاقه ی زیادی به گاهشماری تاریخی داشت. نوستراداموس با "ژولیوس سزار اسکالیگر" در ارتباط بود و از طریق او بر گاهشماری جوزف اسکالیگر و پتاویوس که اساس گاهشماری کنونی تاریخ جهان است، تاثیر نهاد. افسانه ی مشهور درباره ی اوج گیری نوستراداموس این است که او مرگ هنری دوم شاه فرانسه را با این عباران رمزآلود پیشگویی کرد:

«شیر جوان، شیر پیر را در دوئلی عجیب در میدان نبرد شکست خواهد داد. او چشم شیر پیر را از میان قفسی طلایی هدف قرار خواهد داد: از یک، دو خواهد شد. سپس خواهد مرد.»

«شیر جوان، شیر پیر را در میدان نبرد در یک دوئل شکست داد؛ او چشمش را در قفس طلایی از حدقه درخواهد آورد.»

هنری دوم از این پیشگویی خشمگین شد و نوستراداموس را زندانی کرد. ولی کاترین دو مدیچی همسر هنری نگران شده بود. کمی بعد در یک جشن، هنری دوم در مسابقه ای دوئل وار با یک اشرافزاده ی اسکاتلندی، به طور اتفاقی و با زخمی که از شکافی در میان کلاهخود هنری به او وارد شد، از ناحیه ی چشم آسیب شدیدی دید و به سرعت درگذشت. با محقق شدن پیشگویی نوستراداموس، او مورد توجه کاترین دو مدیچی قرار گرفت و توسط او به درجات بالا برکشیده شد. فومنکو داستان نوستراداموس را با داستان پیشگویی میکاه نبی مبنی بر قریب الوقوع بودن مرگ آحاب شاه اسرائیل مقایسه میکند که به مانند مورد نوستراداموس، با زندانی شدن میکاه از سوی شاه همراه بود. همانطورکه شکافی در کلاهخود هنری باعث وارد آمدن آسیب مرگبار به او شد، عبور پیکان تیرانداز استخدام شده توسط شاه سوریه از شکافی در زره آحاب، باعث مرگ شاه اسرائیل گردید. نوستراداموس، نام میکاه را با نام میکائیل/میشل (میکاه + ال یعنی خدا) برای نوستراداموس مقایسه میکند و عنوان «میشل نوستراداموس» را به «میکائیل اهل نوتردام» معنی میکند. فومنکو نام "هانری/هنری" را هم به دو بخش "هان/خان" و "ری" هر دو به معنی شاه معنی میکند و استفاده از عنوان ترکی-مغولی "هان" (خان) را نشانی بر این میبیند که اصل این داستان در قلمرو یک حکومت ایلی مغولی رخ داده که حکومت های اروپایی علیه آن شوریده و بعدا داستان را خودی کرده اند. در همین مورد، سوری بودن دشمن آحاب، از سوی فومنکو مورد توجه قرار میگیرد. او میگوید گاهی کلمات به دلیل برعکس نوشته شدن در خطوط لاتینی و شرقی، برعکس میشدند و اگر کلمه ی "سور" را بر همین اساس، از چپ به راست بخوانیم، به کلمه ی RUS یا روس میرسیم که اشاره به حکومت مغولان بر روسیه دارد. "آسور" یا "آشور" نیز تلفظ دیگر "سور" است و میکاه نبی علیه امپراطوری آشور بود. در کتاب میکاه 5 : 6-5 آمده است: «هنگامی که آشور به سرزمین ما بیاید و وارد کاخ های ما شود، ما هفت چوپان و هشت شاهزاده را علیه او قرار خواهیم داد و آنها سرزمین آشور را با شمشیر و سرزمین نمرود را در دروازه های آن، تغذیه خواهند کرد و او را از آشور رهایی خواهند بخشید.» بنابراین فومنکو یهود را شورشگری علیه حکومت قبلی آشور می یابد و این آشور از نظر او همان روسیه است. فومنکو نفوذ یافتن پروتستان ها در روسیه در دوران حکومت ایوان چهارم ملقب به مخوف از طریق یک باند یهودی را چنین شورشی در نظر میگیرد. از طرفی فومنکو توجه میکند که ایوان سوم از قرن 15 هم ملقب به مخوف بود و داستان های زندگی این دو شباهت هایی به هم دارد و میتوان گفت مکمل همند. درست مثل ایوان چهارم، ایوان سوم هم پسر ارشدی داشت که در زمان حیاتش درگذشت و این باعث یک بحران جانشینی در حکومت ایوان سوم شد. النا ولوشانکا عروس ایوان سوم، با دسیسه گری و ایجاد باندهای مدافع خود در کشور، اقدام به تخریب چهره ی دیمیتری پسر دوم شاه نمود تا پسر خودش جانشین شاه شود و وقتی دسیسه اش کشف شد، به همراه پسرش دستگیر و زندانی شد. فومنکو طبیعی میداند که نفوذی که النا در این راه بر تزار پیدا کرده بود، باعث گسترش شایعات رسوایی برانگیز درباره ی اغواگری او مقابل تزار شده باشد. در عین حال، نفوذ النا باعث خشم سوفیا پالیولوگوس همسر تزار شده بود که ملکه ای قدرتمند بود ولی اخیرا از توجه تزار به خود بازمانده بود. فومنکو مقابله ی این دو زن را در کتاب مقدس منعکس میبیند جایی که استر یهودی جای وشتی ملکه ی پارس را در مقام ملکه ی اخشوارش/کورش شاه پارس میگیرد و باعث قدرت گرفتن یهودی ها در پارس میگردد. این میتواند به قدرت رسیدن همان باند یهودی در دوران ایوان چهارم باشد و شکست النا ولوشانکا نیز همان شکست باند یهودی بعد از بازگشت ایوان چهارم به مسیحیت ارتدکس باشد. فومنکو کلمه ی "پارس" را با کلمه ی "پروس" مقایسه میکند که اصل لغت "روس" است و نتیجه میگیرد که پارس همان روسیه است. [میدانیم که امروزه پارس را با ایران تطبیق میکنند. در تاریخ ایران، شاه عباس کبیر به خاطر کشتن پسر بزرگ و ولیعهد خود در اثر لحظه ای خشم و جنون، و پشیمانی بعدیش از این کار، همتای ایوان مخوف به نظر میرسد. شاه عباس بعد از فتح گیلان و فرار خان گیلان به عثمانی، دختر دشمنش خان گیلان را به نامزدی پسر بزرگش درآورد ولی چون این دختر پرخاشگر بود و پسر را کتک میزد، پسر او را پس زد و شاه عباس خودش با آن دختر ازدواج کرد که این رابطه یادآور تثلیثی است که فومنکو به ایوان سوم و پسر و عروس او میدهد.] از طرفی فومنکو توجه میکند که "پاریس" هم تلفظ دیگری از پارس به نظر میرسد و کاملا ممکن است که وقایع دربار پاریس در دوران نوستراداموس مشابه همین رویدادها باشند. در دربار هنری دوم هم کاترین دو مدیچی، رقیب سرسختی در جلب قلب هنری به خود پیدا کرده بود: دایانای پواتیه؛ زنی قدبلند و چابک که برعکس بیشتر زنان زمانه اش برای مردان جذابیت فیزیکی داشت و کارهای مردانه چون سوارکاری انجام میداد. از او برای ترسیم پرتره های دایانا الهه ی ماه رومی الهام میگرفتند. او همچنین به دلیل زیباییش ملقب به هلنا بود در اشاره به هلنه/هلن، زن زیبای فتنه گر یونانی که دزدیده شدنش باعث وقوع جنگ تروآ شد. نام النا (برای النا ولوشانکا) تلفظ دیگر نام هلنا است. حتی مابه ازایی برای ایوان جوان پسر ایوان مخوف هم در دربار هنری دوم هست. فرانسیس پسر هنری دوم اورلئان، با مری استوارت ملکه ی اسکاتلند ازدواج میکند و این ازدواج پشتوانه ی حمایت فرانسوی ها از مری استوارت در شورشش علیه انگلستان میشود. اما مرگ زودهنگام فرانسیس، باعث سردی فرانسوی ها میشود. مری استوارت توسط دخترعمویش ملکه الیزابت دوم دستگیر میشود و دادگاه او را به اعدام محکوم میکند. دراینجا فومنکو عنوان استوارت برای مری را که به معنی در ارتباط با ستاره ها است، با نام "استر" (به معنی ستاره) برای ملکه ی یهودی پارس مقایسه میکند و نتیجه میگیرد که مری استوارت، نسخه ی دیگر استر، و الیزابت دوم نسخه ی دیگر وشتی است و این دو به ترتیب با دایانای پواتیه و کاترین دو مدیچی قابل تطبیقند. درست به مانند الیزابت دوم، کاترین دو مدیچی هم نقش فعالی در سرکوب یک شورش بزرگ در فرانسه داشت: شورش هوگنوت های پروتستان که در روز قتل عام سنت بارتلمی به طرز خونینی سرکوب شد. نقش پروتستان ها در این شورش، قابل مقایسه با نفوذ پروتستان ها به واسطه ی اشرافیت یهود در روسیه ی ایوان مخوف است. در فرانسه ی کاتولیک کاترین مدیچی، خاندان GUIZES در خط مقدم مبارزه با پروتستان ها قرار داشتند. فومنکو نام آنها را با عناوین "غز" و "قزاق" برای جنگجویان ترک تبار روسیه مقایسه میکند و همچنین پای این فراز از نامه های منسوب به کاترین دو مدیچی را به میان میکشد که میگوید: «تاکنون پادشاهی گوت... از نظر ظلم و ستم با ترک ها [یعنی عثمانی ها] قابل مقایسه نبود. اکنون این مقایسه مجاز است.» نتیجه گیری فومنکو این است که به کار رفتن عنوان "پادشاهی گوت" برای فرانسه فقط میتواند ناظر به برآمدن گوت ها از گویزس و البته غزها/قزاق ها باشد. با این حال، نکته ی دیگر در این مقایسه این است که غزها اصالتا اسکیت تلقی میشوند و از طرفی عنوان "اسکاتلند" به معنی "سرزمین اسکات ها" است که اسکات ها درگذاشتن این اسم بر خود، داعیه ی تاکید بر اصالت اسکیتی خود را داشتند. در این صورت، پیروزی ملکه ی انگلستان بر ملکه ی اسکاتلند، بیشتر یادآور شکست اسکیت ها خواهد بود. این بخصوص از آن جهت جالب است که در نسخه ی انگلیسی کتاب استر، برعکس نسخه های روسی و فرانسوی، کاتولیک ها شکست میخورند و پروتستان ها پیروز میشوند. همانطورکه میدانیم، انگلستان اولین کشور پروتستان در تاریخ رسمی است و این مقام، به پادشاه آنجا حق حکومت بر جهان از طرف خدا –در شرایطی که رم به مسیحیت خیانت کرده است- میدهد. همچنین فومنکو ویژگی های غیر انسانی کشتار سنت بارتلمی در فرانسه را شبیه به کشتار پارسیان مخالف یهود توسط یهودی های برکشیده شده در دربار اخشوارش (به لطف استر) میبیند که سالروزش را یهودی ها در عید پوریم جشن میگیرند. یعنی انگار جای شکست خورده و پیروز عوض شده است و به خاطر همین هم هست که در کتاب استر، از شکست استر آنطورکه برای مری استوارت و النا ولوشانکا پیش می آید، خبری نیست.

فومنکو درباره ی چگونگی این تغییر موقعیت، توضیح دقیقی نمیدهد و یک دلیلش این است که هنوز پاسخ معماها را در تاریخ میداند و فکر میکند صرفا تاریخ یک منطقه ی خاص یعنی روسیه در کشورهای دیگر کپی شده است. اما اتفاقا به نظر میرسد نسخه ی فرانسوی اصیل تر باشد چون دقیقا پای تطبیق نسخه ی فرانسوی استر با شخصیت های اساطیری چون دایانا و هلن تروآ در میان است که این به قصه حالتی کهن الگویی میدهد. همچنین دوقلو بودن دایانا الهه ی ماه با آپولو خدای خورشید و معنی شدن نام "هلنه" به «خورشیدی مونث» باعث میشود تا به نوعی ارتباط بین این داستان ها و افسانه های خورشیدی و انعکاس آنها در صور فلکی معتقد شویم. مورد هلنه زن شوهردار آخایی که توسط پاریس شاهزاده ی تروایی اغوا میشود و همراه او فرار میکند و اینچنین باعث نابودی تروآ در حمله ی آخایی ها میشود جالب تر است. هلنه همسر پسر پریام شاه تروآ میشود و رابطه اش با پریام، شبیه رابطه ی النا با ایوان سوم مخوف است. از طرفی نام پاریس باز مرتبط با پارس و پروس و فرانسه به نظر میرسد و کشتار و تخریب در تروآ میتواند همان کشتار پارسیان در پوریم توسط یهود و عمال آنها باشد. از طرف دیگر، علت اصلی نابودی تروآ، به پیش از شروع جنگ و قضاوت پاریس در دادن یک سیب به زیباترین الهه از بین سه تایشان بوده است که قضاوتی بر اساس انتخاب میان موهبت های دنیوی است و به داستان رنگ و بویی عرفانی میبخشد. هر کدام از الهه ها به او رشوه پیشنهاد میدهند تا خودشان انتخاب شوند. هرا به او پیشنهاد قدرت و ثروت فراوان میدهد، آتنا به او پیشنهاد شهرت و قهرمانی بی نظیر میدهد، و آفرودیت به او پیشنهاد میدهد که هلن زیبا را بر او دلداده خواهد کرد. پاریس از شدت ابلهی رشوه ی آفرودیت را قبول میکند که باعث میشود تا دو الهه ی دیگر، خشم خود را بر تروآ جاری کنند و اینچنین پاریس به نوعی هر سه الهه را در نابود کردن تروآ بسیج میکند.

دیوید وارنر متیزن توجه میکند که در کتاب "الاغ طلایی" آپولیوس، شخصیت اصلی به نام لوسیوس بعد از قضاوتی مشابه در انتخاب زیباترین زن به الاغی تناسخ می یابد و کمی بعد با حسرت به یاد می آورد که علت نزول بدبختی بر مردم جهان، انتخاب بد پاریس از بین سه الهه بوده است. متیزن از این جا نتیجه میگیرد که قضاوت پاریس، نسخه ی دیگر فریب خوردن آدم از حوا است و سیب دردسرساز داستان پاریس، همان میوه ی ممنوعه ی داستان آدم و حوا است که باعث سقوط انسان از بهشت شد. متیزن معتقد است که این تفسیر باید به مسخ شدن خود آپولیوس به یک جانور ربط داشته باشد و آن را با هبوط روح از آسمان به بدن غریزی جانوری به نام بشر تطبیق میکند که باعث میشود روح بشر به کیفیات غریزی حیوانات مبتلا شود. همانطورکه آپولیوس از مسخ الاغ نجات می یابد انسان های دیگر هم میتوانند نجات یابند. ربط تمثیل خر به قضاوت پاریس، باعث میشود تا متیزن، یک قضاوت ناصواب دیگر یعنی قضاوت میداس را هم به بحث وارد کند. میداس بعد از این که در مسابقه ی موسیقی بین آپولو و یک موجود نیم بز-نیم انسان که گاهی مارسیاس ساتیر و گاهی پان تعیین میشود، بهترین آهنگ نواز را رقیب آپولو تعیین کرد و آپولو در جواب، گوش های میداس را به شکل گوش خر درآورد به طوری که میداس مجبور شد گوش هایش را زیر کلاه خاصی که به نام موطن میداس یعنی فریجیا کلاه فریجی نامیده میشود پنهان کند و این مبنای رواج کلاه فریجی شد. قضاوت میداس اشتباه بود چون آپولو خودش خدای هنر و منشا هنرها است و امکان ندارد یک موجود نیم انسان-نیم حیوان که نماد هنرمند انسانی است در هنر از او برتر باشد. میداس با انتخاب نادرستش خودش هم به یک نیم حیوان مسخ میشود. ساتیرها که موجودات نیم بز-نیم انسانند همراهان دیونیسوس خدای مشروبات الکلی و لذت های دنیوی هستند و خود دیونیسوس هم گاهی به شکل آنها تصویر میشود. بنابراین قضاوت بد میداس به انتخاب ناصواب دیگر او در موقع آرزو کردن به درگاه دیونیسوس هم تکرار میشود. میداس آرزو میکند به هرچه دست میزند آن طلا شود. این آرزو برآورده میشود ولی در اثر آن، میداس از غذا خوردن می افتد، چون به هر غذایی دست میزند تبدیل به طلا میشود. حتی دختر میداس که قصد بغل کردن پدر را داشت به محض تماس دست میداس با او تبدیل به مجسمه ای از طلا میشود. در پایانی که شبیه بازگشت میداس به درگاه آپولو است، میداس از آپولو میخواهد که این خاصیت از او گرفته شود. به توصیه ی آپولو او سه بار در جوار رودخانه ای خاص در دامنه ی کوهی خاص، سرش را در آب رود فرو میکند و پس از آن، تمام چیزهایی که طلا شده بودند به حالت اولشان برمیگردند. طلا عنصر خورشید است و انتخاب میداس باز هم به اشتباه گرفتن موضوعات زمینی با اصل آسمانیشان برمیگردد. رودخانه ی حل کننده ی مشکل، نه رودخانه ای زمینی که وضعیت رودخانه ی صورت فلکی راه شیری در آسمان اواخر ماه اکتبر است. در این زمان، راه شیری در جایی که به صورت فلکی قوس (کمان) قابل تطبیق با آپولوی کماندار میرسد حالتی طلایی رنگ می یابد و میداس پرسئوس است که سرش درون رودخانه قرار گرفته است. راه شیری در این زمان حالتی قوسی شکل دارد که شبیه یک کوه است. صورت فلکی اندرومدا (امراه المسلسله) که معمولا با یک زن یعنی همسر پرسئوس تطبیق میشود، در این هنگام از سال طوری نسبت به پرسئوس کج شده که شبیه یک ساتیر در حال ساز زدن میشود و میتواند مارسیاس/پان بزآسا باشد. اندرومدا دختر شاه اتیوپیا بود که پرسئوس با ازدواج با او و رسیدن به دامادی و جانشینی شاه، به قدرت و ثروت و شهرت میرسد. بنابراین اندرومدا هر سه الهه ی قضاوت پاریس [به شباهت نام های پاریس و پرسئوس توجه کنید] را در خود دارد و همو میتواند علاوه بر زن، با نیمه ی حیوانی و ساتیر (زمینی) انسان که او را فریب میدهد تطبیق شود. صورت فلکی پرسئوس بالای صورت فلکی ثور (ورزاو) قرار گرفته است که شاخ هایش میتوانند با گوش خر هم تطبیق شوند. اینچنین ترکیب پرسئوس با ثور، میتواند میداس با گوش های الاغ را تداعی کند. همین ترکیب را متیزن در بلعم باعور سوار بر خر می یابد. در زمانی که بنی اسرائیل به رهبری موسی و یوشع و کالب به جنگ عمالقه آمدند، رهبران عمالقه به نزد بلعم بعورا/باعور که دانشمندی پرهیزگار و آشنا به اسم رمزی خدا بود رفتند و از او خواستند او که مستجاب الدعا است بنی اسرائیل را نفرین و به نفع عمالقه دعا کند. بلعم این پیشنهاد را رد کرد اما اشراف با فریفتن همسر بلعم، او را وادار کردند تا همسرش را به اقدام بر ضد بنی اسرائیل متقاعد کند. بلعم تحت تحریکات همسرش راضی به دعا کردن بر ضد یهود شد و سوار بر خرش به نزدیکی آنها شتافت ولی خدا زبانش را برگرداند و تمام نفرین هایش به طرف عمالقه روان شد و تمام پیروزی خواهی هایش به طرف بنی اسرائیل.:

“THE BAD JUDGEMENT OF KING MIDAS, AND WHAT IT TEACHES US”: DAVID MATHISEN: STAR MYTHS OF THE WORLD: 22 OCT 2016

قسمت جالب در این مقایسه ها در این انتها آشکار میشود. تحریکات همسر بلعم ظاهرا به نفع عمالقه است اما درواقع به نفع بنی اسرائیل تمام میشود. به همین ترتیب، مابه ازای زن فتنه گر میتواند در داستان ها هم به نفع یهود و هم بر ضد آنها خود را بازتولید کند و هم مثل کاترین دومدیچی یک پوریم ضد پروتستان در روز سنت بارتلمی را رقم بزند و هم مثل ملکه الیزابت اول، ریل به قدرت رسیدن پروتستان ها به نفع اشرافیت یهود از انگلستان بر سراسر جهان را افتتاح کند. در هر حال، زن فتنه گر این نوع داستان ها نمادی از منافع دنیوی رسوخ کرده در یک آرمان مذهبی است که حتی وقتی به نظر میرسد علیه استثمارگران دنیوی جهان انسانی (اشرافیت یهود و سرسپردگان آنها) قیام میکند، درواقع دارد به نفع آن استثمارگران کار میکند. کسی که فریب زن را میخورد، یک انقلابی است چون به راه بنیانگذاران انقلاب های مدرن در انقلاب های فرانسه و امریکا میرود که نمادشان کلاه فریجی بود و کلاه فریجی، همانطورکه دیدیم با میداس و پاریس و فریجیایشان مرتبط است. آیا نیاز است از به قدرت رسیدن شیعه ی امام زمانی در ایران بر اثر انقلاب 1979 و ادبیات روشنفکران تحت تربیت غربی آن حرفی بزنیم و آیا خیلی سخت است که سکولاریزاسیون ابتر پهلوی ها در ایران بین قدرت روایی شرعی مرتجعین شیعی دوره ی قاجار و قدرت روایی شرعی-آخرالزمانی دنباله روانشان در جمهوری اسلامی را یک میانپرده ی مناسب برای خلط کردن وشتی و استر در پارس جدیدی تلقی کنیم که به راه پاریس کاترین دو مدیچی و دایانای پواتیه میرفت؟! ظاهرا دستگاهی که به جای میکاه نبی/سنت میکائیل/میشل نوستراداموس، تاریخ شیعه را از روی مسیحیت کپی کرد تا بتواند راحت درباره اش پیشگویی کند، آن را به آن جهت کپی کرده که میکائیلش با نقاب امام زمان برنده ی تاریخ باشد. پس آیا وقتی پیشگویی میشود که در انتهای این تاریخ، شیطان به دست امام زمان/سنت میکائیل کشته میشود، آیا منظور از شیطان، همان تصویر سنتی از شیطان است که سابقا از مسیحیت و اسلام و تشیع آموخته بودیم؟!

این مطلب که امروزه ما ایرانی ها تحت حکومت جمهوری اسلامی، بعضی خیرها را شر، و بعضی شرها را خیر کرده ایم، تا حدودی نشان میدهد که جواب این سوال را در کجا باید بجوییم. در مقوله های رسانه ای همچون شیطان انگاری متشرعینی که سابقا همانطورکه لقبشان نشان میدهد، آنها را «روحانی» میپنداشتیم، ما با چیزی شبیه "مرگ مولف" طرفیم که در آن، تحت تاثیر متن مقدس متحول میشویم ولی از متن پیشتر میرویم و خود متن را علیه آن میشورانیم.:

«هرمنوتیک کربن الزاما به تحول و دگرگونی متن و خواننده توامان با هم خواهد انجامید و ابزارهای بیانی هر دو طرف –چه زبانی که متن در آن شکل گرفته و چه زبانی که خواننده از متن دریافت میکند- شیوه های قراردادی رایج و تقلیل یافته به ساحت صنایع ادبی طرف نیستند.: "این نوع فهم اشاره به تحول مدام دارد. این نوع فهم نه به زبان، آن گونه که زبانشناسان و فیلسوفان تحلیلی از آن مراد میکنند بلکه زبان الهی دانان است، زبانی که بیشتر بیانی کیهانی است تا مصنوعی بشری. زبان دراینجا عنصری مشترک میان روح، خدا و جهان است. کربن تاکید میکند که سنت هرمنوتیکی هایدگر، ادامه ی سنت دیلتای و شلایرماخر موخر است که هایدگرشناسان متاخر عامدانه آن را به فراموشی سپرده اند." (چیتهام، 2003) این روش هرمنوتیکی بر تاویل بنا شده اما شروطی بر آن مترتب است. میان پدیدار شناسی کربن و تاویل ارتباط وثیقی هست. کربن اساسا پدیدارشناسی باطن را عین هرمنوتیک یا تاویل میداند. اما این تاویل همان تاویل نفس است و مشروط است به علم احاطی. شرط یادشده ضمانتی برای معاصرسازی متن است. توجه داشته باشیم که تاویل نفس و تاویل متن توامان راهی است که به وضعیتی دوسویه می انجامد، مخاطب متن را دربرمیگیرد و متن مخاطب را بدل به شخصیتی از آن خود میکند، فرایند خوانش بدل به نوعی یگانگی میگردد که رابطه ی دوسویه ی مد نظر ابن عربی یعنی همان وصال همدمی را ممکن میسازد، متن به زندگی مخاطب بدل میشود و مخاطب به شخصیت متن ارتقا می یابد. برای نشان دادن ساز و کاری که از طریق آن چنین فرایندی ممکن است، کربن ابتدا از کلیدواژه ی وعی کمک میگیرد. لغت "وعی" (دربرگرفتن) دراینجا اصطلاحی عملا گونه شناسانه است، به این معنا که در طبقه بندی گونه ی فهم تاویلی و برای جدا کردن آن از سایر گونه های وعی به کار می آید. این واژه نشان میدهد که دربرگرفتن/رخداد با شنیدن یا فهمیدن آن متفاوت است. اما در کنه عمل وعی، مسئله ی زمان مطرح است، یعنی رابطه ی میان زمان وقایع و زمان خواننده یا مفسر؛ این رابطه در حقیقت زمان و مکان تلاقی آنها است؛ بدون این زمان اساسا تلاقی میان آنها به دست نمی آید. کاربست وعی برای رسیدن به مسئله ی زمان مواجهه با روایت، عملی برای نشان دادن نوعی راه و روش یا سازوکار برای تاویل است. جداسازی زمان مخاطب یا زمان متن از هم که نتیجه ی دیدگاه خطی به زمان است، منجر به جداسازی خواننده از متن و شنیدن/خواندن/دیدن متن به شیوه ای غیر از وعی میشود. پس وعی به عنوان شیوه ی مواجهه نیاز به زمان مواجهه ی ویژه ی خود و مکان مواجهه ی خاص خود دارد. متن و مخاطب در کدام زمان با هم مواجه میشوند؟ زمانی که مخاطب متن را میخواند یا زمانی که متن نوشته شده یا زمانی که متن روایت میکند؟ متنی متعلق به گذشته را میخواند و وقایع آن را از طریق قوه ی وهم و تصور درمی یابد یا در زمان حال نشسته و با متن، جز از طریق حواس پنجگانه ی خود ارتباط برقرار نمیکند؟ میبینیم که باز هم در همان قیاس دوحدی گیر افتاده ایم اما راه حلی در این میان وجود دارد: با توجه به تاکید کربن، متون مورد نظر ما در نوعی زمان انفسی و فراتاریخی رخ میدهند و مخاطب به شرط داشتن احاطه و قوه ی خیال، هم آنها را در همان زمان میفهمد و در همان زمان انفسی با آنها مواجه میشود، اما اگر چنین باشد هم در زمان وقایع و هم در زمان مفسر باید کیفیتی از زمان انفسی وجود داشته باشد، به این معنا برای مثال رویدادهای شاهنامه در زمان انفسی و در فراتاریخ روی داده، خواننده هم باید در فراتاریخ آن را دریابد و اینجا مسئله ی حضور تاریخی خواننده در هنگام مواجهه با متن دچار پرسش –اگر نگوییم مناقشه- میشود. به نظر میرسد تنها راه حل عبور از چنین پرسشی وابسته کردن فهم متن به مفهوم رستاخیز و تجدید مدام است. وقوع چنین زمانی برای خواننده ی متن عملا وقوع رستاخیز و قیامت او خواهد بود زیرا به گفته ی کربن: "کسی که حقیقت این تجدید خلقت را دریافته باشد، راز رستاخیز را دریافته است." از سوی دیگر باید در نظر داشت که استفاده از دوتایی متن-خواننده وابسته به جدایی زمان ها و مکان های این دو و برآمده از همان ترکیب های دوتایی مطلق است. در تاویل مد نظر کربن، متن و خواننده بدل به یک موجود میشوند. بدیهی است که این جمع اضداد مکمل، فقط در عالم خیال ممکن است... عالم خیال نه زمان در معنای تاریخی و آفاقی کلمه است و نه مکان در معنای جغرافیای طبیعی. کربن برای انتقال این معنا از پارسیفالِ واگنر کمک میگیرد: رازی که در آخرین نمایشنامه ی ریچارد واگنر، پاسخ گورنمنز به پارسیفال از آن پرده بر میگیرد: "تازه شروع به راه رفتن کرده ام، در عین حال احساس میکنم از قبل راه دور و درازی پیموده ام. گورنمز میگوید: پسرم، بدان که دراینجا زمان تبدیل به مکان میشود." بدل شدن زمان به مکان هرچند تناقض آمیز یا بی معنا به نظر میرسد اما اگر عالم خیال را با کمک گرفتن از ژن های هایدگری در تبار هرمنوتیکی کربن، به عنوان عالمی گشوده شده که متن و مخاطب توامان در گشودگی آن سهیم و نه صرفا بخشی از آن بلکه خود آن عالمند در نظر بگیریم، این یگانگی قابل فهم خواهد شد. عالم خیال به غیر از آن که محل تلاقی متن و خواننده در هرمنوتیک کربن و روش تاویلی او است، نقطه ی تلاقی اندیشه های [هارولد] بلوم و کربن در تفسیر متون مختلف هم هست. برای بلوم نقطه ی مواجهه ی خواننده ی فعال با متون پیشینی در همان نقطه ی ازلی ویران کردن/کج خوانی و ساخت شکنی است. خواننده/مولف میخواهد جهان متن قبلی را ویران کند تا دوباره بسازد. از این نظر خواننده باید از منظر اونتولوژیک، جهانی شکل گرفته از متون قبلی داشته باشد.» ("عالم خیال به مثلبه محل مواجهه ی خواننده با مان": فرهاد امینی:اطلاعالت حکمت و معرفت: شماره ی 175: تابستان 1404: ص73-72)

جالب این که در صفحه ی بعد نویسنده ی مقاله یادآوری میکند که بلوم درحالی در این عقاید تابع هایدگر است که با هایدگر تا حد تمسخر و دشمنی مخالفت میکند. پس از دکانداران بازار مذهب چه انتظاری دارید؟! آنها قطعا اینقدر از رقبایشان متنفرند که حاضرند بازار مذاهب دیگر را خراب کنند، ولی از غارت کردن کالاهای بازار رقیب و فروششان در بازار خودی قبل از تخریب بازار مغلوب چشمپوشی نمیکنند. اگر هم کالاهای بازار مغلوب در دکان همسایه ی رقیب را پیش مشتری تخریب معنوی میکنند و بی کیفیت جلوه میدهند، هنوز به خاصیت بازاریشان برمیگردد و علاوه بر اینها باید توجه کنید که «روحانی» یا معنوی واقعی، اینچنین غارتگر و تخریبگر نیست و اگر در بازار روحانی نمایان آثار معنوی یافتید، به حق بدانید که کلش از دزدی و باز سرهم بندی و کلاژسازی بازارها یا معابد تخریب شده ی قبلی حاصل آمده است. اسطوره ی آخرالزمان کمک میکند تا تمام این دزدی ها زیر نام رستاخیز الهی توجیه شوند منتها آخرالزمان همانطورکه شوریدن یک مذهب علیه مذهب دیگر را توجیه میکند، شوریدن افراد درون آن مذهب علیه اولیای خود را هم توجیه میکند به شرطی که شرایط زمانی و مکانی برای چنین شورشی و چنان آخرالزمان درونی ای فراهم شود. شاید اگر بفهمیم تاریخ اسکالیگری تحت چه شرایط سیاسی ای پدید آمد، بتوانیم تکرار روند مشابه آن در ایران شیعی را ردیابی کنیم.

همانطورکه میدانیم، اساس تاریخ اسکالیگری بر کتاب تواریخ با امضای نام هرودت است که او را "پدر تاریخ" لقب داده اند. گفته میشود این کتاب ابتدا به لاتین توسط لورنزو والا در سال 1474 منتشر شد، ولی فقط با انتشار متن یونانیش توسط آلدوس مانوتیوس در سال 1502 مشهور شد؛ کسی که یک چاپخانه در ونیز تاسیس کرده و آثار ارسطو و پلینی کوچک را هم منتشر کرده بود. مانوتیوس همچنین معلم آلبرت سوم پیو برادرزاده ی پیکو دلامیراندولا بود. آلبرت و پاپ لئوی دهم بزرگترین حامیان مالی کشف نسخه های خطی قدیمی در زمان خود بودند و موفقیت مانوتیوس هم به سبب ارتباط با آنان بود. مانوتیوس مینویسد: «ما نه تنها مدیون لاسکاریس هستیم که این همه ثروت ادبی را که او در یونان جمع آوری کرد، به او مدیونیم، بلکه بیش از همه مدیون لورنزو مدیچی هستیم زیرا او بود که این ماموریت را به لاسکاریس داد...» و سپس لئوی دهم را ستایش میکند: «جهان تحت رهبری این پسر صلح تجدید خواهد شد. این او است، کسی که همه ی ما، رنج دیده، ستم دیده، مغلوب، در انتظار او به عنوان مسیح بودیم... کسی که عصر طلایی را بازمیگرداند و در لاتیوم، سلطنت ساتورن را احیا خواهد کرد. این او است، لئویی (شیری) که شیر قبیله ی یهودا را شکست خواهد داد.» جیووانی جوکوندو که یکی از محققان نسخ خطی مانوتیوس بود، معلم زبان های لاتین و یونانی اسکالیگر بود. فیلیپ د وایت معتقد است که تواریخ هرودت و بقیه ی آثار خطی آن دوره به هیچ وجه آثاری باستانی نیستند و جعلیات دوره ی رنسانس میباشند. وی دراینباره پیرو جان ویلسون راس در 1878 و پولیدور هوچارت در 1890 است که تحقیقات و نظریاتشان از مبناهای زیر سوال رفتن تاریخ رسمی توسط فومنکو در روسیه هم بوده اند. دوایت معتقد است که بعد از سرکوب فرقه ی تمپلارها توسط فیلیپ زیبارو در فرانسه، اصحاب کلیسا به صورت پنهانی ماموریت تمپلارها را به عهده گرفته و میراث صلیبی آنها را تحت یک ظاهر احیای دوره ی باستان ماقبل مسیحی به پیش میبرند و آثار خطی را نه کشف بلکه جعل میکنند و به دوران های کهن نسبت میدهند. لاکاپله در زمانبندی دوایت از تاریخ که آغاز کشف آثار به اصطلاح باستانی را به قرن 14 نسبت میدهد شک دارد چون بعید میداند که جنگ صلیبی و سرکوب تمپلارها در متعاقب آن واقعا به آن شکلی که تاریخ مسیحیت میگوید در قرون 11 تا 13 رخ داده باشند و دورانی که به پاپ لئوی دهم در انتهای قرن 15 نسبت داده میشود را هم مترادف دوران آغاز شده از اوایل قرن 18 میشمرد، دورانی که با انکار فرقه ی بابل به عنوان منشا کیش بتپرستی دنبال شد و در آن، بابل کنایه ای به کافرکیشی رومی بود که مسیحیت کلیسایی در حال تصفیه ی آن بود. زبان یونانی در ابتدا زبان رسمی خود کلیسا بود. رسمی شدن مسیحیت در روم توسط کنستانتین کبیر که فقط به یونانی و عربی مینوشت، استعاره ای از پیدایش روم مقدس مسیحی است که همزمان با آن در قرن هشتم، یک نوع لاتین خیلی بد در آثار کلاسیک رواج می یابد که درواقع نشانه ی روم مابین کفرکیشی و مسیحیت است چون لاتین فاخر فقط با پاپ لئوی دهم رواج می یابد و فقط در این زمان روم لاتینی تثبیت میشود. ولی به عقیده ی دوایت، همزمان زبان رسمی سابق برای اثبات وجود یک دوره ی ماقبل رومی برای زبان یونانی استفاده میشود. تواریخ هرودت مهمترین اثر در این راه است، کتابی که آتن و اسپارت را نمایندگان تمدن یونان میخواند با فرض این که کنستانتینوپول یا قستنطنیه در زمان آن هنوز درست نشده است. دوایت معتقد است که تواریخ هرودت، بر مبنای کتاب مقدس یهودی-مسیحی نوشته شده اند و بنابراین به هیچ وجه آثار ماقبل مسیحی نیستند. هیچ صحبتی از یهود در کتاب نیست، ولی امپراطوری پارس در آن، اسم مستعاری برای اسرائیل است. خرخس و آرتینته که پایانشان در نزدیکی دوران نوشته شدن کتاب رقم میخورد، از نظر دوایت همان هرود و سالومه هستند که مسیح در دورانشان ظهور کرد. خود نام مستعار "هرودت" هم باید به "هرودی" معنی شود. هرود شاه ادوم یک عرب نبطی بود که یهودی شده بود و از دید دوایت، نسخه ای از اخشوارش شاه پارس است که تحت تاثیر استرش یعنی سالومه مملکتش را یهودی مآب کرده است. ادوم در گفتمان یهودیان اشکنازی با روم و یونان برابر میشود ولی تواریخ هرودت، یونانی را خلق میکند که یکتنه در مقابل جهانخواری پارس ایستاده است. از نظر دوایت، کورش بنیانگذار امپراطوری پارس، در تواریخ هرودت، نسخه ای از موسی است. در نوشتار هرودت، او به همانند موسی شاهزاده ای است که از قبل از تولد و بر اساس یک رویای شوم، زندگی شاه زمانه را تهدید میکند و از سوی او با خطر مرگ مواجه میشود، به مانند موسی به چوپانی کشیده میشود و باز به مانند او کابوس شاه را با به قدرت رسیدن خود محقق میکند. پرسئوس جد بزرگ شاهان پارس، به نظر دوایت، نسخه ی کامل تر کورش است چون به مانند موسی در صندوقی بر روی آب رها میشود. آشوری خوانده شدن پرسئوس از سوی هرودت، باعث میشود تا دوایت، پرسئوس/موسی را در رها شدن در صندوقی بر روی آب و رسیدن به باغ شاه با جریان آب، نسخه ی دیگر سارگون کبیر بنیانگذار امپراطوری اکد بداند که اسمش در نام یک شاه آشوری هم تکرار میشود. بنابراین امپراطوری های سابق بین النهرین هم در سایه ی تاریخ پادشاهی پارس خوانش میشوند به طوری که میشود گفت پارس ها همان آشوری ها بعد از یهودی شدن هستند. تسخیر بابل توسط کورش که در اصل موسی است این یهودی شدن را نشان میدهد. این درواقع نسخه ی دیگر سفر موسی و قومش به سرزمین موعود است و خشک کردن رود فرات در این راه، نسخه ی دیگر باز شدن دریا برای موسی هنگام خروج از مصر است. دوایت، گذر سالم کنستانتین کبیر از تله ی ماکسنتیوس در رود تیبر را هم به این لیست اضافه میکند و فتح بابل توسط کورش را المثنای فتح رم توسط کنتستانتین، و یهودی نوازی کورش را المثنای مسیحی نوازی کنستانتین میشمرد. حتی قصه ی خشک کردن فرات را هم هرودت از خودش درنیاورده است و داستان را به پیشگویی ارمیای نبی دوخته است مبنی بر این که آب های بابل خشک خواهد شد، فرشته جام خود را در رودخانه ی بزرگ فرات خواهد ریخت و آب آن تبخیر خواهد شد تا دشمنان بتوانند وارد بابل شوند. بابل برای کورش، مصر برای موسی است چون قاهره ی مصر در قرون وسطای متاخر بابل نامیده میشود و این به سکونت اشرافیت بابلی یهود در قاهره برمیگشت. بنابراین قاهره مثل بابل، در اورشلیم یهود بازتعریف شده بود و فتحش توسط شاهان آسیا در حکم تسلط شاهان کفار در تورات بر اورشلیم بود. در کتاب هرودت هم این را بعینه میبینیم آنجاکه داستان حمله ی سناخریب آشوری و لشکر اعرابش به مصر و خورده شدن کمان های سربازان آشوری و عرب به معجزه ی الهی، عینا همان داستان حمله ی سناخریب آشوری به یهودیه در کتاب مقدس را تکرار میکند. کورش هم همانطورکه نوشته های جوزفوس نشان میدهد انعکاسی از ظلم شاهان بین النهرینی بر یهود را دارد ولی قرار است بعدا توسط استر عوض شود و آشور را به پارس تغییر ماهیت دهد طوری که به سبب تلاش برای احیای اورشلیم تقدیر شود. از طرفی هم کورش و هم داریوش با اخشوارش قصه ی استر تطبیق شده اند ولی در کتاب هرودت، اینها دو شاه مختلفند و داریوش شاهی واقعی تر است که به یک دوره ی بد خاتمه داده تا عصر ایدئال کورش را که به نظر میرسد داریوشی ها باید در آینده آن را احیا کنند تا حدودی بازگردانده است. این آنجا آشکار میشود که هفت تن پارسی ساقط کننده ی حکومت گئومات مغ شامل داریوش، بر سر این که چه نوع حکومتی در ادامه ایجاد کنند –دموکراسی، آریستوکراسی یا استبداد- با هم بحث میکنند طوری که انگار اصلا یک حکومت شاه-خدایی از قبل وجود ندارد. بنابراین دوایت به نوعی داریوش را همانند سارگون اکدی، آغاز استبداد مطلقه میشمرد و حکومت های زمان او را بیشتر اریستوکراسی تشخیص میدهد تا استبداد مطلقه، با این توضیح اضافه که از دید لاکاپله این استبداد مطلقه انعکاس استبدادهای منور نوپدید اروپایی چون استبداد لویی 14 در فرانسه است. دوایت کتیبه ی بیستون در ایران را که امروزه مبنای وجود داریوش تلقی میشود جعلی میداند. ولی لاکاپله مینویسد که برخی منابع قدیمی قبل از این که این کتیبه به داریوش نسبت داده شود از آن یاد کرده اند. کتزیاس، آن را کار سمیرامیس ملکه ی بابل میشمرد. در سال 1808 آنژ گاردان ادعا میکند که این کتیبه نمایانگر 12 حواری زیر صلیب عیسی است. در سال 1818 کر پورتر، تصور میکند که این کتیبه شلمنصر آشوری و اسرای اسرائیل را نشان میدهد. به نظر دوایت، تاریخی کردن کورش و داریوش و امپراطوری آنان، برای صحت بخشیدن به تورات نوشته شده توسط عزرا زیر سایه ی شاهان پارس برمیگردد و هدفش ایجاد یک کشور یهودی توسط اروپایی ها در خاورمیانه است. در سال 1877 دیزرائیلی از کوچ دادن یک میلیون یهودی به فلسطین تحت قیمومیت بریتانیا در عثمانی سخن راند. کنگره ی صهیونیستی در سال 1878 برگزار شد و سال بعدش در 1879 استوانه ی کورش در بابل کشف شد تا الگوی بریتانیا برای احیای اورشلیم واقعی باشد. در تواریخ هرودت، کوچاندن اجباری بنی اسرائیل توسط شاهان آشوری در کوچانده شدن اجباری ارتیانی ها، مایلسی ها، و بارکی ها توسط داریوش تکرار میشود. همچنین داریوش هم به مانند کورش بابل را فتح میکند چون تکرار همو است. هرودت از انحطاط و وضع فاجعه بار بابل بعد از سیطره ی پارسیان بر آن میگوید که باید سقوط اورشلیم بعد از سیطره ی روم را در نظر داشته باشد. در زمان یک محاصره ی بابل توسط داریوش، مردان بابلی زناشان را خفه کردند تا غذای بیشتری برای خوردن داشته باشند و داریوش بعد از تصرف بابل مجبور شد زنانی را از جاهای دیگر به بابل بکوچاند تا بابلی ها نسل خود را زیاد کنند. دوایت آن را با محاصره ی قبیله ی بنیامین توسط 11قبیله ی اسرائیل مقایسه میکند و این که بعد از کم شدن شدید جمعیت بنیامینی ها در این حمله به آنها اجازه داده شد زنان شیلو را بدزدند و با آنها ازدواج کنند تا نسل خود را زیاد کنند. دوایت، این صحنه را در آغاز تواریخ هرودت می یابد جایی که فنیقی ها زنان آرگوسی منجمله یو معشوقه ی زئوس را میدزدند و این دزدی در همان جا با دزدیده شدن هلن توسط تروایی ها مقایسه میشود. دوایت آن را همچنین در دزدیده شدن زنان سابین توسط مردان رومی که دنباله ی مهاجرین از تروایند می یابد. اما مابه ازای دقیق احیای اورشلیم بعد از خرابی محل در تواریخ هرودت، داستان سیلوسون ساموسی است که مدتی بعد از تخریب ساموس توسط پارس ها مورد توجه داریوش قرار میگیرد و اجازه می یابد ساموس را احیا کند. از دید دوایت، او نسخه ی دیگر عزرا در احیای اورشلیم است و مدتی مغضوب شاه بودنش او را برابر با مردخای یهودی در کتاب استر هم نشان میدهد. در کتاب استر، هامان وزیراخشوارش دشمن یهود است و سقوط او با به قدرت رسیدن مردخای یهودی همراه است. در کتاب هرودت، شکست هامان که باعث کشتار پوریم میشود، در کشتار مغ ها و جشن سالانه برای سالگرد آن کشتار بعد از سقوط گئومات مغ و به قدرت رسیدن داریوش انعکاس می یابد. یک قسمت از جشن پوریم، خورده شدن شیرینی ای به نام «گوش هامان» توسط یهودی ها است و در کتاب هرودت، گئومات مغ گوش هایش بریده شده است. داریوش و همسرش اتوسا جاهایی به اخشوارش و استر نزدیک میشوند ولی بیشترین شباهت به نسخه ی بعدی اخشوارش یعنی خرخس پسر داریوش و سرسپردگی او به آرتینته داده میشود و دراینجا ما به صحنه ی قتل یحیای تعمیددهنده به دستور هرود و با وسوسه ی سالومه میرسیم. آرتینته دختر ماسیس برادر خرخس است. خرخس که امروزه بیشتر خشایارشا نامیده میشود، بارها قصد اغوای همسر ماسیس را داشته ولی با بی میلی زن مواجه شده است. خرخس برای نزدیک کردن خود به همسر ماسیس، دختر او آرتینته را به ازدواج پسرش داریوش درمی آورد اما خرخس به خود آرتینته هم دل میبازد و از او پنهانی کام گیری میکند تا این که یک روز از آرتینته میخواهد هر آرزویی که دارد از شاه بخواهد تا براورده کند. آرتینته جامه ی خرخس را طلب میکند و او میدهد. آرتینته با جامه ی مشهور شاه بر تن خود، در ملا عام ظاهر میشود. و چون پوشیدن جامه ی شاه در حکم برابری کردن با خود او است، رسوایی بزرگی رقم میخورد. رابطه ی شاه با عروسش کشف میشود و به گوش آمیستریس همسر شاه میرسد. آمیستریس مقصر را مادر آرتینته تشخیص میدهد و از او انتقام میگیرد به این شکل که در ضیافت روز تولد شاه که اطرافیان میتوانستند هر خواسته ای از شاه طلب کنند، آمیستریس مثله کردن همسر ماسیس در جلو چشمان همه را طلب کرد و شاه هم اجابت نمود. این اتفاق، محرک انتقامجویی ماسیس شد ولی او قبل از این که موفق به اقدام به توطئه شود به همراه پسرانش توسط عمال شاه اعدام شد. دوایت، پوشیده شدن جامه ی سلطنت توسط آرتینته را نمادی از برابری او با استر و نقش پررنگ یهودیان در کشور در اثر اعمال استر میبیند. دوایت این اختیار را به ویژه در ارتباط با خواسته ی عجیب آرتینته در جواب دریافت حق انتخاب از سوی شاه، در دو صحنه از کتاب استر می یابد که اخشوارش به استر میگوید چیزی از او بخواهد و هر دو بار خودش تا پیشنهاد بخشیدن «نیمی از پادشاهی» پیش میرود. صحنه ی دوم در ضیافت سلطنتی روی میدهد که در آن، استر تخم بدبینی شاه به هامان را میکارد و این بدبینی تا اعدام هامان افزایش می یابد. دوایت، این صحنه را با خواسته ی مشابه هرود از سالومه مقایسه میکند که در آن، سالومه در جواب شاه، سر یحیای تعمیددهنده را طلب میکند و بنابراین اعدام هامان و اعدام یحیی دو روایت از یک قصه اند. البته در قصه ی خرخس و آرتینته، هامان و مردخایی نیستند چون به عقیده ی دوایت، بقیه ی صحنه به همراه هرود به امپراطوری روم و لحظه ی مسیحی شدنش منتقل میشود. پیشنهاد بخشیدن نیمی از پادشاهی به استر و درواقع به مربی او مردخای یهودی، به دوران کنستانتین کبیر بنیانگذار روم مسیحی منتقل میشود جایی که او نیمه ی غربی امپراطوریش یعنی روم غربی به مرکزیت رم ایتالیا را به پاپ سیلوستر میبخشد. به نظر دوایت، پاپ سیلوستر همان مردخای و البته همان عزرا است و رم همان اورشلیم است که عزرا از نو آبادش میکند. هامان بر همان چوبه ی داری درگذشت که برای مردخای آماده کرده بود چون جای یحیی و عیسی در مقام مسیح عوض شد و اگرچه برای فریب دادن مردمی که خاطره ی یحیی را فراموش نکرده بودند، مسیح از نو پرداخته و عیسی شده در ارتباط فامیلی و شخصیتی با یحیی معرفی میشد، اما به هر حال این مسیح جدید یعنی عیسی برای جهانگیر کردن توراتی آمد که عزرا/مردخای نوشته بود. و این است معنای آن ضرب المثل یهودی که باید در جشن پوریم آنقدر می بنوشی که هامان را از مردخای تشخیص ندهی.:

“COMMENTAIRE SUR CONTRE HISTOIRE: LE CAS HERODOTE”: D. LACAPELLE: THEOGNOSIS: 23Aug 2025

همانطورکه این مقاله نشان میدهد، داستان های تورات درباره ی شکست یهودیان از بابل/آشور و قدرت یافتنشان با پارسی شدن همان دشمن، نسخه ی دیگر سقوط تمپلارها توسط استبداد امپراطوری در روم غربی و افزایش قدرتشان از طریق نفوذشان در کلیسا است و بنابراین اهدای نیمی از حکومت از سوی رهبران سیاسی به بانکداران و مقتصدین قدرتمند، از طریق زمینه چینی های قبلی دینداران و دیندارنمایان صورت گرفته است. همین اتفاق در تاریخ شیعه هم تکرار میشود و به مانند مورد اروپایی، با نفوذ شیطان در میکائیل، میکائیل به شکل شیطان درمی آید. در هر دو مورد، همان نیروی سیاسی ای که عامل سقوط الیگارشی سابق بود اسباب صعودشان هم شد: یعنی استبداد سلطنتی. چون در چنین سیستمی افراد بر اساس وفاداری سیاسی صعود میکنند و چاپلوسان ریاکار راحت تر به کانون های اصلی قدرتمند نزدیک میشوند همانطور که در مغربزمین مسیحی و ایران شیعی شاهد این صعود و دگرگون سازی حکومت از درون بودیم. با این حال، آخرالزمان سیاسی که در آن، میکائیل بدل به شیطان میشود فقط در ترازهای بالای قدرت درنمیگیرد و در آحاد مردم هم اتفاق می افتد. مقایسه ی ربوده شدن هلن و جنگ تروآ با ربوده شدن زنان شیلو توسط بنیامینی ها از سوی دوایت، تا حدودی این را نشان میدهد. چون همانطورکه دیدیم هلن همزمان استر هم هست. دوایت، هلن را با یو مقایسه کرده بود که همراه جمعی از زنان دیگر به دست فنیقی ها ربوده شد. پس شاید لازم باشد که داستان جنگ بنی اسرائیل با بنیامینی ها در سفر داوران را دقیق تر ارزیابی کنیم. بنیامینی ها به این خاطر هدف حمله ی بقیه ی اسرائیل قرار گرفتند که زن صیغه ای را از قبیله ی لاوی دزدیده بودند. این جا جنگ خودبخود به جنگ تروآ نزدیک میشود. اما درباره ی عاقبتشان پس از سقوط قبیله که همان عاقبت مهاجرین تروایی به لاتیوم و دزدیدن زنان سابین توسط آنها در یک جشن است، باید یک نکته ی دیگر را هم در نظر بگیریم. بنا بر سفر داوران، 600مرد بنیامینی از جنگ به جا مانده بودند که برای همسر دادن به آنها، در درجه ی اول، از اعدام تمام مردان جلعاد-یباشی و دادن زنانشان به بنیامینی ها استفاده کردند به این بهانه که مردان جلعاد-یباشی در جنگ با بنیامینی ها شرکت نکردند. 200 زن باقی مانده در جشنی در شیلو توسط بنیامینی ها ربوده شدند. لغت "یباشی" یادآور عنوان "یبوسی" برای قوم حکمران بر اورشلیم در زمان تصرف آن به دست داود است. اگر یبوسی را به سبب اورشلیمی بودن، همان یهودی اصلی بدانیم و یادمان بیاید که قبل از تصرف اورشلیم توسط داود، شیلو مرکز یهود بود، آن وقت میتوانیم دو روش تهیه ی همسر برای بنیامینی ها را دو روایت از یک قصه بشمریم، و اگر به یاد بیاوریم که یهودیت از طرف مادر منتقل میشود، در این صورت تمام فرزندان بنیامینی ها تازه یهودی خواهند شد و البته همانطورکه از قول دوایت خواندیم، بنیامینی ها همان بابلی ها هستند و این بابل است که یهودی شده است، همانطورکه فنیقی ها هم با گرفتن زنان ارگوسی یهودی میشوند. این اتفاق در اثر یک ازدواج دسته جمعی صورت نگرفته است چون همانطورکه دیدیم، استر/یو/هلن یک نماد است. او با نام یو و به عنوان معشوقه ی زئوس، یک الهه است که بقیه ی زنان ربوده شده تکثیر او هستند. چون همانطورکه دیدیم، این الهه خودش را در ساتیرها یعنی چیزهای جذاب زمینی که مردم آنها را با خدایان اشتباه میگیرند، تکثیر کرده است. بدین ترتیب دنیاپرستی حکام، در دنیاپرستی مردم معمولی ضرب میشود همانطورکه در تمثیل آن، دزدیده شدن هلن تروا/صیغه ی لاوی، در دزدیده شدن زنان سابین/شیلو توسط تروایی ها (رومی ها) /بنیامینی ها ضرب میشود. شاید علت این باشد که اورشلیمی که تمنای اورشلیمی شدن در زمین را در مردم زمینی زنده میکند، اصلا زمینی نیست.

جرالد مسی بر اساس متن مصری موسوم به کتاب آمنتا یا هادس معتقد است که مصر یا قبط اصلی، جهان زیرین است و سفر موسی و قومش از مصر به اورشلیم، سفر ارواح انسانی در معیت خورشید از جهان زیرین به بهشت ابدی روی کوه محور جهان است که آسمان را به زمین وصل میکند، جایی که در آن، رع خدای خورشید که به شکل خورشید غروب در جهان زیرین تضعیف شده بود، تندرستی خود را باز می یابد تا فردا از نو از افق شرق طلوع کند. در افسانه های موسی، از سفر او به هند و راه رفتن او زیر آفتاب تابان در شب سخن رفته است و مسی، نامجای "هند" را تلفظ دیگر "خنتو" نسخه ی قبطی جنت یا بهشت میشمرد. کوه مزبور همان طور سینا محل اقامت یهوه است که همانطورکه کتاب عاموس (آیه ی 26) نشان میدهد، در فرم اولیه ی یهودیت، قبل از این که پالوده شود، به شکل یک خیمه یا «سکوت» برای پرستش ستاره ی "قیون" در معبد یهود بازسازی میشد و در پیشگاهش فحشای مقدس برگزار میشد. قیون همان ستاره ی کیوان یا زحل است. تیر خیمه عمود جهان یا کوه کیهانی را نشان میداده است. دراین صحنه قیون به شکل ستاره ی قطبی که محور جهان است بازآفرینی میشده و در هفت ستاره ی صورت فلکی دب اصغر ضرب میشود. ویلیام سیمپسون در سال 1877 شباهت تابوت عهد با صندوق های مقدس ژاپنی موسوم به میکوشی (به معنی جایگاه والا) را که بر دوش مردم حمل میشدند و تعدادشان در معبد هاچیمان در کاماکورا به تعداد هفت ستاره ی قطبی 7تا بود را متذکر شد. میکوشی به تموساما (ارباب آسمان) تعلق داشت و نسبت دادن جایگاه ارباب آسمان به ستاره ی قطبی در شرق دور رایج است. تابوت عهد که توسط موسی و قومش به ارض موعود حمل میشده است، مظهری از رع است که توسط شو-آنحور در آسمان بالا برده میشد. به مانند موسی که در مسیر با کنعانی ها و عمالقه میجنگد، آنحور نیز در مسیر خود با سباعو یا اجنه ی شیطانی میجنگد. نام آنحور به صورت اونوریس بر روی مارس خدای جنگ رومی دیده میشود. مارس خدای مریخ و مرتبط با رنگ سرخ است و در مصر، خدای جنگ با نماد رنگ سرخ، "هار-تش" فرمی از هورس است. هورس هم پسر و هم همسر هاثور الهه ی زمین است چون به عنوان خدای خورشید هر غروب در کالبد زمین غروب میکند و فردا از او متولد میشود. هاثور مجسم به گاو است، امری که در شاخ دار تصویر کردن موسی موثر است. از طرفی گاو نسخه ی زمینی اسب آبی است که تجسمی از الهه ی هرج و مرج آبی اول زمین موسوم به نون است. اسب آبی، تجسم اصلی تااورت الهه ی صورت فلکی دب اکبر است که مادر صورت فلکی دب اصغر و ستاره ی قطبیش تلقی میشود. جوزفوس نام همسر سیاهپوست اتیوپیایی موسی را ثارویس آورده است که تلفظ دیگر تئوریس نام یونانی تااورت است. به مانند هورس که هم همسر و هم پسر الهه است، موسی هم به نظر میرسد علاوه بر شوهری تئوریس، حکم پسر او را هم دارد آنجاکه در صندوقی در آب –همتای دیگر تابوت عهد- کشف میشود و گویی از هرج و مرج و کائوس مجسم به آب متولد شده است، امری که مسی آن را درباره ی از آب گرفته شدن سارگون اکدی هم صادق میداند. نام "موشه" (موسی) را به از آب گرفته شده معنی میکنند. اما مسی معتقد است این نام، کژتابی های دیگری هم دارد. مثلا به گفتاری از سوئیداس اشاره میکند که مطابق آن، نوشته شدن قوانین یهودیان به زنی به نام "موسو" نسبت داده میشود. مسی جمع این دو چهره ی مرد و زن موسی را در نام "ما-شو" به عنوان فرمی از شو می یابد. "ما" یا "مآت" نام الهه ی حقیقت است که دراینجا با شو جمع آمده است. این دو، شو و خواهرش تفنوت را نمایندگی میکنند که به نظر مسی، به صورت موسی و خواهرش مریم جادوگر از هم جدا میشوند. تفنوت که معمولا همچون برادرش شیرشکل است، به "سِخِت" یا "سخمت" الهه ی وحشتناک هرج و مرج هم تعبیر میشود که گنهکاران را به خاک و خون میکشد. مسی، نام "سخت" را با نام "سکوت" برای خیمه ازجمله خیمه ی قیون مرتبط میکند و معتقد است او کالبدی مادینه برای خدای نرینه ی روحانی است و میتوان او را با "کَون" الهه ی سامی مقایسه کرد که نامش به معنی وجود و بودن است و همزمان با نام قیون نیز دارای منشا واحد به نظر میرسد. دوگانگی نرینه-مادینه ی ماشو به دوگانگی شیر (تجسم شو) برمیگردد که پیکره اش نرینه و دمش مادینه است چون دم مارشکلش یادآور اژدهای هرج و مرج است. شیر جانور خورشید است و شیر خورشیدی، در طلوع، سرش و در غروب، دمش رو به ما است و ازاینرو طلوع نرینه و غروب مادینه است. در تمثیلی مرتبط، قدرت شیر در نیمه ی پایینی و جلال و شکوهش در نیمه ی بالایی وجودش متمرکز شده است. قدرت و جلال، دو ویژگی خدای یهودند که او هم به شیر تشبیه میشود. موسی، تجسم جلال خدا است و منبع قدرتش دیده نمیشود. کسی به جز او نمیتواند چهره ی خدا را ببیند. چون خدا وقتی با چهره ی واقعیش ظاهر میشود، شیری خشمگین و کاملا آزاد است که هر کس که به او نزدیک شود را فی الفور میکشد. ظاهر انسانی موسی گول زننده است و به عنوان سر شیر، خدایش را در یک «علی العظیم» (اسفنکس) مجسم میکند که سر انسان و بدن شیر دارد. اما ظاهر محترم و شکوهمندش گول زننده است. او به راحتی از انسانی محترم به جانوری خونخوار تغییر محتوا میدهد و این یادگار شو است که همانطورکه متن موسوم به پاپیروس جادویی میگوید، گاهی در میمون کاف و گاهی در مردی دیوانه مجسم میشود. میمون، موجودی بین حیوان چهارپا و انسان را نشان میدهد و دیوانه میتواند رهبری خودخواه و جنگ طلب را نشان دهد، بخصوص وقتی که با مشاهده ی نافرمانی مردم خودش به جنونی شبیه جنون موسی بعد از پایین آمدن از طور سینا دچار میشود و در حرکتی نمادین، همچون موسای ناراضی از مردمش، متون حاوی دستورات خدای خودش را نابود میکند.:

ANCIENT EGYPT”: GERALD MASSEY: V2: FISHER UNWIN: 1907: P662-671

یادمان باشد که خدای زحل را در روم ساتورن مینامند. بنابراین بهشت کوهستانی اورشلیم اصلی، حاوی همان عصر طلایی ساتورن یا قیون است که مانوتیوس مدعی است یک انسان با شخصیت لئو (شیر) که اکنون او را پاپ لئوی دهم مینامیم، آن را از لاتیوم به سراسر جهان صادر میکند. قیون در "کَون" یعنی وجود تجسم می یابد و آن همان الهه ی زمین است که خود را در تمام موجودات فیزیکی ضرب میکند و به همه ی آنها وجودی الهه گون و زن مانند میدهد که آن ارواحی که احساس کمبود میکنند و به مردان بی همسر داستان قبیله ی بنیامین تشبیه میشوند، همچون همسرانی که باید با آنها خود را تکمیل کرد جلوه میکنند. اینطوری انواع و اقسام همهویتی ها با موضوعات مادی پیش می آید، جامعه ی تجمل جو پدید می آید و بهشت قیون در قالب مادیش در تمدن های ایدئالی چون بابل، مصر، روم و بلاخره امریکا تجلی میکند. هر کسی که بخواهد در یک پوشش مذهبی علیه چنین ایدئال هایی قیام کند، فقط با وعده دادن ایجاد بهشت روی زمین موفق خواهد شد، بهشتی که امروزه باید ماموریت صعب رقابت با تصاویر بهشتی از امریکا در رسانه ها را به جان بخرد. انقلاب ایران هم در وعده دادن چنین بهشتی موفق بود، ولی امکان تحققش را نداشت و درحالیکه همچون مسیح آخرالزمان میخواست بهشت را روی زمین ایجاد کند، ناگهان خود را در جایگاه دجالی یافت که قرار است مردم او را با مسیح اشتباه بگیرند و البته مطابق تعالیم خودش، پروردگار دجال، کسی جز شیطان نیست. قصه ی ایوان مخوف را به یاد بیاورید و این را که کل این کهکشان دینی از غرب درآمده است. آیا میشود در یک کشور شرقی از نظر علوم انسانی ضعیف، میتوان با یک سلاح عقیدتی غربی به جنگ غربی ها رفت وقتی دستورالعمل استفاده از آن سلاح بر اکثر مردم بومی پوشیده است؟!

بی خدایی دروغین: امروزه خدایان شرک پشت کلمات مخفی شده اند.

تالیف: پویا جفاکش

سرخپوستان "لنی لناپه" معتقد بودند که در آغاز در سرزمینی در زیر زمین ساکن بودند، اما یک گرگ که جانور مقدس اصلی آنها است، آنها را به عالم روی زمین هدایت کرد. جرالد مسی معتقد است این گرگ، همتای آنوپ یا آنوبیس، خدای سگسان و متمثل به مردی با سر شغال است که راهنمای ارواح مردگان برای خروج از جهان زیرین و ورود به بهشت است. مسی معتقد است که سفر قوم بنی اسرائیل در خروج از مصر و ورود به اورشلیم، جایی بین این دو اسطوره و مکمل آنها است و کالب که یکی از سه شخصیت مهم خروج است و نامش به معنی سگ است، نسخه ای انسان شده از راهنمای سگسان در قصه ی بنی اسرائیل است. مسی توجه میدهد که آمنتا یا جهان زیرین مصری محل زندگی قومی به نام "آیو" Aaiu است که نامشان همرده با خدای الاغ شکل موسوم به آیو، یو، یائو و یابو است که نامش به سادگی قابل تطبیق با نام یاهو و یهوه است و شهرت الاغ پرستی یهود در گذشته را به یاد می آورد. یائو روح ازیریس –کهن الگوی شاهان مصر- در حالتی است که او به مومیایی بی جانی متمثل شده ولی روحش به همه سو حرکت میکند ولی قبل از آن، تجسمی از "آتوم" خدای خورشید غروب بوده و گاهی همچون مردی الاغ سر که قرص خورشید بین گوش های او قرار گرفته است نمایش داده میشد. آتوم، رع خدای خورشیدی را در موقع نزول او به جهان زیرین به همراه فرو رفتن قرص خورشید در افق مغرب نشان میداد و این هبوط، به شکل هبوط آدم ابوالبشر که نامش همریشه با آتوم است در کتاب مقدس بازسازی میشود. این سفر، همچنین در سفر ابراهیم از «اور کسدیم» به مصر و سکونتش در اورشلیم در بازگشت، تکرار و الگوی سفر یهود میشود. "اور" یعنی سرزمین، و "کسدیم" تلفظ دیگر "قدیم" به معنی شرق است. پس اور کسدیم به معنی سرزمین شرق، طلوعگاه خورشید است. این که معمولا اور کسدیم را فقط اور مینامند، به فقه اللغه ی اکدی برمیگردد که در آن، "اور" به معنی شرق در مقابل "مرتو" به معنی غرب قرار میگرفته است. سفر ابراهیم از اور در شرق به مصر در غرب، همتای سفر خورشید از شرق به غرب عالم است که با فرو رفتن در مصر به جای جهان زیرین در غرب به پایان میرسد. الگوی ابراهیم، مسیر یعقوب اسرائیل و مردمش را روشن میکند. در شمال سوریه، یعقوب-ایل و یوسف-ایل دو فرم همریشه از "ال" خدای کنعانی بودند و ردیف شدنشان پشت هم به صورت پدر و پسر (یعقوب و یوسف) در تورات، یادآور تقسیم آتوم-یوی الاغ شکل به دو خدای پدر و پسر است. به قدرت رسیدن یوسف و بنی اسرائیل در مصر، ساخته شدن بهشت دوم بعد از بهشت اورشلیم در جهان زیرین را نشان میدهد که به آتوم و ازیریس نسبت داده میشد. این مشابهی در اساطیر مصری دارد. مصریان کوه هوتپ در شمال دور و در محل ستاره ی قطبی را عمود جهان میشمردند و آنجا را محل بهشت خورشیدی رع میشمردند. ستارگان از اشک های رع به وجود آمدند و در آسمان شب پراکنده شدند. در متنی قبطی به نام «نابودی بشر» آمده است که ستارگان «جمعیتی هستند که در آسمان شب زندگی میکنند.» رع، تحوت خدای ماه را «در آسمان زیرین» آنها و در منطقه ی عمیقی که او «ساکنان را ثبت میکند»، مستقر کرده و به او گفته است: «تو نگهبان کسانی هستی که بدی میکنند، کسانی که قلب من از آنها بیزار است.» بنا بر کتاب آمنتا یا کتاب هادس، مردم زمینی، از نسل کسانی هستند که از طریق دالان کوه هتپ به جهان زیرین رفته و بعدا گروهیشان تحت رهبری شو-سی-رع یعنی فرمی از رع که با "شو" خدای شیر شکل تطبیق شده است، از آمنتا خارج شده و به روی زمین آمده اند. به نظر مسی، دو قلمرو موسوم به «مصر علیا (مرتفع) و «مصر سفلی (پست تر)» که اکنون توسط مصرشناسان به ترتیب با مصرهای جنوبی و شمالی تطبیق میشوند، درواقع دو بهشت اساطیر مصریند که مرتفعش روی کوه هتپ و پستش در جهان زیرین قرار دارد. نامیده شدن مصر به کمت یا قبط، درواقع فقط قسمت های حاصلخیز و سرسبز اطراف نیل و شاخابه هایش را مشخص میکند که از بیابان های اطراف متمایز میشوند و این متناظر با تقسیم آمنتا به دو قلمرو کمت و صحرا است که بنا بر کتاب "آیین" توسط هورس با هم به صلح میرسند. درواقع دراینجا تقسیمبندی جهان رویین، از روی تقسیمبندی جهان زیرین صورت گرفته و اصل داستان ها متعلق به جهان زیرین است و همان اصل ماوراء الطبیعی است که مبنای داستان های کتاب مقدس است و بازسازیشان درباره ی قلمروهای جغرافیایی معمولی در روی زمین توسط بریتانیایی ها مورد انتقاد جرالد مسی بریتانیایی قرار دارد:

«برای ما به عنوان یک ملت مایه ی تاسف و تحقیر است که مصرشناسی و آشورشناسی در انگلستان در ابتدا به دست مومنان معتقد به "تاریخ" کتاب مقدس افتاده است. باستانشناسی باید خود را "کتاب مقدسی" میخواند تا انجمنی برای مطالعه ی مصرشناسی و آشورشناسی تاسیس شود؛ بنابراین کاوش های مصر برای مدت طولانی، محدود به جستجوی "مکان های کتاب مقدس" در مصر بود که تنها به عنوان مکان های اسطوره ای در آمنتا با آنها روبرو میشویم. این شیدایی تاریخ گرایانه هنوز کاملا منقرض نشده است. مفسران یهودی یا غیر یهودی که چیزی از اساطیر نجومی یا منشا مصری افسانه های عبری نمیدانند، هرگز نتوانسته اند روش مقایسه ای را در مورد این نوشته ها به کار گیرند.»

با روش مسی، درواقع سقوط خاندان یوسف و حکومت اسرائیل در مصر، روایت دیگری از سقوط ازیریس در بهشتش در جهان زیرین به نظر میرسد. هرچند میتوان ترک حکومت مصر از سوی موسای شاهزاده به عنوان فرمی از شو-سی-رع را نسخه ی دیگر این سقوط شمرد و ترک کمت به مقصد بیابان را با آن مقایسه کرد. مسی مینویسد که فرعون زمان موسی را که با بنی اسرائیل دشمن بود در بعضی روایات عربی، "تموزی" نامیده اند که کاملا ارتباطش با دوموزی یا تموز خدای گیاهان و سرسبزی بهاری در آسیای غربی را اثبات میکند و ازیریس تا حدود زیادی با این خدا قابل تطبیق است. از طرفی نام "تاموس" یا تموز، منطبق با نام های "تم" و "آتوم" برای خدای خورشید غروب در مصر است. سقوط ازیریس و بازگشتش به شکل هورس که قابل تطبیق با غروب خورشید به شکل آتوم و بازگشتش به شکل هرو/هورس در طلوع فردا است، با رفت و برگشت سرسبزی سال طی چرخه ی تغییر فصول قابل تعویض است. این چرخه در گذر خورشید از 12 صورت فلکی دایره البروج طی 12 ماه اتفاق می افتد که در هر کدام، خورشید، به خدای آن صورت فلکی –مجموعا 12 خدا- تبدیل میشود و این 12 خدا به عقیده ی مسی، همان 12 پسر یعقوبند که 12 قبیله ی بنی اسرائیل را میسازند. مسی مینویسد هرخوتی –فرمی از هورس- به روایتی 7 یاور و به روایتی دیگر 12 یاور دارد که 12 پسر یعقوب با دومی قابل تطبیقند. [طبیعتا روایت دایر بر مجموعه ی هفتگانه به این اعتقاد کهن برمیگردد که 12 صورت فلکی دایره البروج را به صورت خانه های 7 سیاره ی حاکم بر هفت طبقه ی آسمان در جهانبینی کلدانی تقسیم کرده بود.] جهان زیرین هم به تعداد خانه های خورشید، به 12 قسمت تقسیم شده بود و 12 قبیله ای که موسی با خود برد، بر اساس ساکنان این 12 قسمت تقسیمبندی شده اند. سفر آنها در اینجا با سفر ازیریس تطبیق میشود که به عنوان خدای خورشید باید خانه ی جهان زیرین خود را به مقصد روی زمین ترک گوید و ارواحی که در پناه حمایت او باید به جهان برین سفر کنند، بنی اسرائیلی هستند که همراه او آواره میشوند. این سفر ناچارا از مسیر بیابان آمنتا موسوم به "ازیریس-ساکاری" میگذرد که وادی سباعو یا هیولاهای مهیبی است که از آپپ یا آپوفیس اژدهای تاریکی و دشمن سرسخت خورشید اطاعت میکنند. آنها به دلیل ارتباط با رئیس مارمانندشان به مارهای بیابان در سفر خروج که بنی اسرائیل را میگزند، تشبیه میشوند و اورائوس مار مقدسی که ازیریس را یاوری میکند و به شکل یک مجسمه ی مار روی پیشانی تاج شاهان مصر مستقر میشود، همان نهوستان یا مار برنزی روی عصای موسی است که مارگزیدگان اسرائیلی با نگاه به آن شفا می یابند. به عقیده ی مسی، عصای مارشونده ی موسی که عصای مارشده ی جادوگران مصر را میبلعد هم نسخه ی دیگری از اورائوس است که مقابل نسخه های دیگر سباعو ایستاده است. درواقع با بیابانگرد شدن ازیریس، او در برابر نسخه ی ساکن و بهشتی قبلی خود طغیان کرده است و به سیت، خدای خر شکل بیابان ها تبدیل شده که برادر ازیریس است که او را به خاطر قدرت میکشد و البته به عنوان پسر رع هنوز فرمی از او است؛ همان آتوم یو یا روح متحرک ازیریس ساکن مومیایی و مرده. مسی، او را در صحنه ای از آوارگی یهود در بیابان که خری آنها را با راهنمایی به آب، از تشنگی نجات میدهد، شناسایی میکند. در مقیاس فصلی سفر خدای خورشیدی، گذر از بیابان آمنتا 40روز طول میکشد که معادل با 40روز ایام روزه ی یهودی در تقویم سالیانه است. در داستان موسی، این 40روز به 40سال آوارگی در بیابان تبدیل شده اند، اما همزمان معادل 40روز عبادت موسی در طور سینا هم هستند که در آن، قوانین یهود از سمت یهوه صادر میشوند و دوران مذهب مصری آنها به پایان میرسد و طبیعتا شکستن بت گاو طلایی که جانور ازیریس است نیز همزمان اتفاق می افتد. بنا بر کابالا موسی در بالا یک تورات شفاهی هم به دست آورد که شامل دانش سری اطلاع به محتویات رمزی تورات کتبی است و به شدت از مردم معمولی دور نگه داشته میشود، هرچند بعدا تلمود به ادعای این که همان تورات شفاهی است که مکتوب شده است، ملت را برای قرن ها سر کار گذاشت. به نظر مسی، امر به تاریخی خواندن محتویات کتاب مقدس و دور نگه داشتن عموم از واقعیت تمثیلی آن به جهت رسیدن به مقاصد خاص سیاسی، بخشی از تورات شفاهی است که الگوی آوارگی قوم یهود در جهان بر اساس الگوی آوارگی بنی اسرائیل در صحرا شده است. این تمثیل بر اساس نوعی سختی دادن عمدی به انسان ها برای غربال کردن ناخالص ها از مجموعه ی آنها است. در سفر خروج، ناخالص ها مردمی هستند که در بیابان میمیرند و آنها مابه ازای ارواح گنهکاران هستند که قرار نیست از جهان زیرین خارج شوند و به بهشت راه یابند، چنانکه در سفر خروج (11 : 14) بنی اسرائیل به موسی اعتراض میکنند که «چون در مصر گوری نبود، ما را بردی تا در بیابان بمیریم؟» در سفر اعداد 14 (31 و 32) خطاب به گناهکاران بنی اسرائیل آمده است: «کودکان شما را خواهم آورد، اما لاشه های شما در این بیابان خواهد افتاد.» تلقی کابالا از این آیه این است که افراد گناهکار در سختی ها از بین میروند ولی ارواحشان به شکل کودکانی از نو متولد میشود تا فرصت اصلاح بیابند. درنهایت آوارگی با تغییر شخصیت دوباره ی خدا و جانشین شدن سیت با هورس پایان می یابد. در این هنگام، موسی نیز از صحنه ناپدید میشود و جای او را یوشع میگیرد که بیابان را به مقصد سرزمین مقدس ترک میگوید و کنعانی ها را که مابه ازای سباعو هستند در سر راه از بین میبرد. موآبی ها کنعانی ها را "امیم" مینامیدند که یکی از نام های یادشده برای غول ها در منابع یهودی-مسیحی است. در زبان قبطی، "ام-ام" به معنی بسیار بلعنده است و این لغت قابلیت تطبیق با امیم را دارد. در اساطیر مصری، "امیت" به معنی بلعنده ی مونث، عنوانی است که به هیولایی تمساح شکل داده میشود که مردگان گناهکار را در سر راه خروج از جهان زیرین میبلعد و نمیگذارد آنها به بهشت راه پیدا کنند. میتوان گفت امیت، فرمی از هاثور به عنوان الهه ی زمین است که به جای زمین، مردگان را در خود میبلعد. اگر امیم یا غول ها فرزندان امیت باشند، هنوز در زمره ی سباعو هستند. قبلا و زمانی که جاسوسان موسی وحشتزده و با اخباری درباره ی حکومت آناکیم یا غول ها در سرزمین مقدس برگشته بودند، «کالب مردم را در مقابل موسی آرام کرد و گفت: بیایید فورا برویم و آن را تصرف کنیم، زیرا ما به خوبی میتوانیم بر آن غلبه کنیم.» (سفر اعداد 30: 13) جالب اینجاست که این عده هم بعد از 40روز از جاسوسی بازگشتند. آنها به موسی و بنی اسرائیل اطلاع دادند و خوشه ی عظیم انگوری را که از وادی اشکول به دست آورده بودند و دو مرد باید آن را حمل میکردند، نشان دادند و گفتند: «ما به سرزمینی که ما را به آنجا فرستادی، رسیدیم و به راستی که در آن شیر و عسل جاری است و این میوه ی آن است.» (سفر اعداد 23 : 28-13) از دید مسی روشن است که در روایت اصلی، آنها به قسمت های پایه ی بهشت قطبی در جهان زیرین رسیده بودند.:

ANCIENT EGYPT”: GERALD MASSEY: V2: FISHER UNWIN: 1907: P629-659

بهشت ازیریس در آمنتا به عنوان نسخه ی دوم بهشت آسمانی در اعماق جهنم، به نوعی به بهشت جهنمی مدرنیته ارتباط می یابد که ازیریس مرتجع کهنه گرا در قالب هورس مدرن مسلح و پر ترفند به آن بازگشت کرده است. بهشت، راه جهنمی شدن خود را از نزول رع قطبی به عنوان پیشکسوت خورشید غروب به جهان زیرین پیدا کرده است و یعقوب که با این خورشید غروبدم (آتوم) همهویت شده است، فرمی از "ال" کنعانی است: خدایی که در آثار فیلوی اسکندرانی، با کرونوس رئیس تیتان ها یا غول های اساطیر یونانی تطبیق شده است. درست به مانند ازیریس، کرونوس هم صاحب یک عصر طلایی است که با سقوط کرونوس توسط پسرش زئوس/حداد و لشکر المپی های او پایان یافته است. خانواده ی کرونوس را فیلو به صورت لشکر انبوهی از خدایان باستانی دوره ی شرک معرفی کرده است. اما نکته این است که تفاسیر این داستان ها توسط افلاطونی ها خدایان مزبور را معادل "مُثُل" یعنی کهن الگوهای آسمانی موجودات زمینی معرفی میکنند که با بتپرستی مدرن و تقدس اشیاء و انسان ها در سرمایه داری کنونی دارای وجوه مشترکی است. در روایات مانوی و کتاب خنوخ، جنگ غول ها/تیتان ها جهان را دچار آشوب میکند همانطورکه امروزه جنگ ابرقدرت های سیاسی چنین میکند. هانری کوربن در بخش اول از فصل دوم کتاب "پارادوکس یکتاپرستی" با بهره گیری از ژیلبر دوران، از عمق این چنین شرکی در نظام های توحیدی پیدایش یافته توسط یهودیت و فراورده های جهانگیرش –مسیحیت و اسلام- پرده برداشت.:

«این فکرت که پیش فرض سلسله مراتب های الهی، "چندخداانگاری مستدل" در اصل "پیکاری در آسمان" است، قبلا در پروکلس، استاد آیین نو افلاطونی، یافت شده است. او به نحوی تحسین برانگیز معنای طراحی صحنه ی نمایش در پارمنیدس افلاطون را که گفتگوی مهمی درباره ی مثل –در معنای افلاطونی کلمه- و درنتیجه ی خداپیدایی اثباتی است، فراچنگ آورده بود، زیرا بر اساس نظر خود پارمنیدس "مُثُل، خدایان هستند." پروکلس در شرح عظیم خود بر این گفتگو که به یکی از دشوارترین های افلاطون مشهور است، ورود زنون الئایی را به آتن به معنای رمزی تقریر میکند. درواقع زنون در طی جشن پان-آتنی ها [=جشن خدایان در آتن] به آتن میرسد. او کتاب خود را می آورد و از نظر پروکلس، این کتاب همان نقشی را دارد که جامه ی آتنایی، که شخص در جمع نمایندگان یا صف پاناتنی ها بر تن میکند. این جامه حاوی غولانی [=تیتان هایی] است که خدایان المپی تحت استیلای خود درآورده اند. [به نوشته ی ژیلبر دوران]: "جامه رمز پیروزی آتنا است که با آن، تمامی علل منقسم و پیراکیهانی را با پدرش [زئوس] متحد و مرتبط میکند و تبدیل به بانوی آنها میشود. به همین نحو، این بحث (پارمنیدس افلاطون) طالب پیوند کل کثرت موجودات با وجود واحد است و نشان میدهد چگونه همه، که از واحد جدا شده اند، مملو از اختلال و آشفتگی به ابعاد به راستی غول آسا هستند." پروکلس در جایی دیگر تاکید میکند: "پیکار حقیقی غولان در نفس ها رخ میدهد. هنگامی که اندیشه و عقل راهنمایان درونی آنها هستند، این قوای المپی همراه با قوای آتنا [الهه ی عقل] هستند که راهنمایان هستند و کل حیاتشان تا اندازه ای شاهانه و فلسفی است." گاه نفس هایی سرشار از خدایان ("شورمندان") هستند؛ گاه آنها تبدیل به فرزندان زمین، سر فرود آورده در برابر ستمگران، و خود، ستمگر میشوند.» ("دراماتورژی خدا پیدایی": هانری کوربن: ترجمه ی میترا سرحدی: اطلاعات حکمت و معرفت: شماره ی 175: تابستان 1404: ص 35-34)

آتنا از سر زئوس درآمده و در حکم عقل او است. جامه ی آتنایی او، عقل زئوس را به تیتان ها مجهز کرده و از این پس، تعقل دینی خاصیت مشرکانه خواهد داشت. آتنا دراینجا همان خوخمه یا سوفیا نیمه ی مونث یهوه و متشبه به عقل در کابالای یهودی است. کوربن با استفاده از نظریات پروکلس، فلک دواری که مابه ازای موجودات زمینی را در خود دارد و مورد تمسخر برخی مورخان است، متذکر فلسفی-اسطوره ای خدای مرموز اولیه ای میشمرد که زیر آوار تیتان ها فراموش شده است.:

«او [=پروکلوس] از تشبیه تعقلی که به صورت یک فلک حرکت میکند و به دور خود میگردد، به خوبی آگاه است. درنتیجه او میداند که تعقل وجود، حرکتی مستدیر است. او میداند که این صورت مستدیر متعلق به جهانی حتی پیش از پیدایش آن است و این در خدایان عقلی بهتر مشاهده میشود (عقول در سیاق ابن سینایی-سهروردی). او افزون بر آن، میداند الهی دانان از حامل چرخ روحانی خبر دارند، زیرا الهیات هلنی ها (اورفئوس) درباره ی نخستین خدا، خدای نهان مسبوق بر فانس (آشکار شده، ظاهر) گفته است: "او حرکتی انتقالی را در یک مسیر دایره ای وسیع، بدون هیچ خستگی میپیماید. مغیبات کلدانی نیز اعلام میکنند که «همه ی منابع و مبادی (...) همواره در حرکتی دوار و بی پایان باقی میمانند.»"» (همان: ص40)

اگر قرار است بر اساس همین سیر چرخه ای، پشت سر گذاشتن خدای واحد پس از ورود نوع بشر به دنیای خدایان در جهان مادی رقم خورده باشد، در ادامه نیز باید شاهد تعطیلی آموزه های مبنی بر وجود آن خدا بعد از جذب شدن مذهبش به خدایان شرک این دنیایی بر اثر قانون خود گیتی باشیم که به معنی آن است که سیاسی و حکومتی شدن بقایای کیش خدای مزبور، نابودی آن کیش در اثر انواع تحریفات را تسریع خواهد بخشید. در این صورت، درست مثل تیتان ها که در روایت فیلو تبدیل به خانواده ای از شاهان و اشراف باستانی شدند، خدای راستین دچار شده به حالات خدایان شرک هم در یک تاریخ تصنعی و غیر واقعی، به انسانی تبدیل خواهد شد که ما را ترک گفته است و کوربن، او را در مهدی های اسلام شیعه بخصوص امام دوازدهم قدرتمندترین فرقه ی حال حاضر شیعی شناسایی میکند.:

«از نظر کوربن، تاریخ چیزی جز پوسته ی مرئی، محاکات تاریخ قدسی یا تاریخ اعلا (تاریخ مثالی) و در اصطلاح ابداعی کوربن، "فراتاریخیت" HISTORIALITE نیست. این تاریخیت HISTORICITE مرزهای گاهشماری تاریخی را در هم میشکند. از این جهت فراتاریخ در حقیقت ضد تاریخ ANTIHISTOIRE است چرا که "در تاریخ وارد نمیشود" و با تاریخ گرایی مخالفت میورزد. : "طبیعت و تاریخ، هر دو، نمود مرئی، بیرونی و ظاهری (...) عالم روحانی محجوب، حقیقت واقعی و باطنی هستند." بنابراین در موضوع غیبت باید دانست که از آن جایی که "تاریخ امام دوازدهم رهایی از قید تاریخ است. بدون فهم این معنا نمیتوان به عالم امام راه یافت"، همچنین "زمان غیبت، زمانی نیست که تاریخ ظاهری را از آن بسازند؛ بلکه زمان غیبت، زمان وجودی است. امام غایب، زمان آگاهی شیعی، پیوند همیشگی این آگاهی با فراتاریخ است". این هرمنوتیک از آن جایی که بر اساس آن، تأویل "به معنای اصیل کلمه نوعی اونتو-لوژی (هستی-کلام) است، به این معنا که وجود در ژرف ترین لایه اش (...) نوعی کلام، نوعی لوگوس است. به همین دلیل (...) برای مثال منشأ طنین/صدا (صوتیت)، پدیدار صوت، در ظاهر اشیاء اصابت کرده به هم نیست، بلکه از باطن درون این اشیا صادر میشود."، تفهم را از اساس بر بنیاد باطن قرار میدهد، فلذا این هرمنوتیک روحانی، همان پدیدارشناسی باطن است. این شیوه ی تاویلی که با عادات ذهنیت مدرن و سکولار منطبق نیست چراکه نسبت به "پدیدار روحانی" لاادری و از دیدار آن محروم است، زیرا از بینایی "چشمانی که دیری است در فلسفه و تمدن غرب بسته شده اند" محروم است، یعنی تقدم فراتاریخ بر تاریخ و عمودیت آن بر تاریخ، امکان مکاشفه را فارغ از دوره های تاریخی و شرایط اقتصادی، اجتماعی و سیاسی حاکم بر آن گشوده باقی میگذارد. درواقع ساحت نفس، تاریخ مخصوص به خود را دارد: "تاریخ نفس در قیاس با دنیا، فراتاریخ METAHISTOIRE است." از این جهت [به نوشته ی بارون]: "کوربن معتقد است جهان روحانی به گونه ای عمود بر تاریخ، بر نفس عرضه میشود و بنابراین از زمان تقویمی میگریزد." احیاء سنت دراینجا در ابتدا جز در ساحت نفس رخ نمیدهد. [به نوشته ی کوربن] از آن جایی که "ولایت مقوله ای است که فهم تاریخ قدسی را امکانپذیر میسازد، ولی علاوه بر این و به همین اعتبار، باطن (ضمیر) FOR INTIME هر مومن شیعه مذهب را شکل میدهد."، لذا "استاد «غیبی» که تأویل را به مرید خویش تعلیم میدهد، کاملا در قامت «امام وجود تو» نمایان میگردد." کوربن به درستی ارزش عمل دینی را متوقف و مشروط به این حیث التفاتی یا قصدیت، یعنی روی آوری عاشقانه میخواند... نکته ی خطیر دیگری که کوربن بر آن انگشت میگذارد، تقدم نفس یا انسان بر تاریخ است. کربن تذکر میدهد که در هرمنوتیک وی تاریخ در انسان است و نه انسان در تاریخ. فهم انسانی از مسائل بنیادین است که تاریخ را رقم میزند. دراینجا در باب موضوع غیبت میتوان گفت تقریر کربن از مواجهه ی باطنی ضمیر شیعی با پدیدار غیبت موجب میشود اولا انتظار ظهور امام به افق تاویل شخصی محدود بماند و رابطه ی باطنی امام غایب با هر شیعه ی منتظر "به این معنا فهمیده شود که ظهور امام غایب به این معنا است که ظهور امام، وابسته به هر سالک و متناسب با او است"، چراکه "شخصیت امام در مرکز شخصی ترین معنویت تشیع قرار دارد و قطب آسمانی هر موجود و محور تاریخیت شخصی آن است"، و این مستلزم هجرت و خروج از "دین فقهی و اجتماعی" و پاسخ به فراخوان امام مبنی بر پیوستن به "آیین روحانی" است و در ثانی، "غیبت، امور معنوی را از هر گونه اجتماعی شدن و مادی شدن صیانت میکند". این صیانت از امانت با حفظ "تقیه" –کلبرگ، آن را "تقیه ی غیر احتیاطی" نامیده است و آن را بر اساس نظر کربن مبنی بر "ماهیت رازآلود مکتب تشیع اولیه" طرح کرده است- موجب آن است که از خلط شورش یا خیزش اجتماعی با رستاخیز معنوی جلوگیری کند. کربن می آموزد که با "اراده ی استیلا" این امانت به "افراد نالایقی سپرده میشود که چون اهلیتش را ندارند، کاری جز تحریف و قلب ماهیتش، با آن نمیتوانند کرد. برای مثال، رستاخیز روحانی را با آشوب اجتماعی خلط میکنند." و با این کار، تاریخ دیگری را رقم میزنند.» ("پدیدارشناسی غیبت در اندیشه ی هانری کوربن": علیرضا سمنانی: اطلاعات حکمت و معرفت: پیشین: ص21-18)

تفسیری که تشیع از تاریخ دارد، این است که قدرت های دنیوی در جایگاه حکومت اسلامی قرار گرفتند و برای دنیادوزی خود، اسلام را از راه راست منحرف کردند و مردان خدا را تحت تعقیب و شکنجه قرار دادند به طوری که رأس خداجویان واقعی یعنی "امام" مجبور به غیبت شد. در حالت فراتاریخی، این داستان میتواند هر رخداد تاریخی ای که منجر به قدرت گرفتن دنیا دوستان در لباس مردان خدا شود –ازجمله خود روحانیون شیعی- را در بر بگیرد. چون موضوع، سقوط خدا به پرتگاه دوزخ تیتانی است، چیزی که مشابه غروب آتوم در شکم الهه هاثور است و ما الان آن را در قالب سقوط آدم در اثر وسوسه ی حوا در تورات می یابیم.

در نسخه ی دیگری از "تاریخ"، ما شواهدی به دست می آوریم که بر اساس آنها معلوم میشود جنگ تروآ بر سر یک زن هم نسخه ی دیگری از سقوط ارواح انسانی در اثر تن دادن به دنیویات است. این بار پای ونوس یا آفرودیت الهه ی لذت های دنیوی به میان می آید که مانند هاثور، موکل سیاره ی زهره تلقی میشود. ونوس، پاریس شاهزاده ی تروآ را با وعده دادن هلن زن زیبای آخایی، فریفت تا پاریس، ونوس را زیباترین الهه اعلام کند و سیب طلایی را که مابه ازای سیب فتنه گر باغ عدن آدم و حوا است به ونوس بدهد. فرار هلن با پاریس، منجر به جنگ تروآ و سقوط تروآ به عنوان مابه ازای بهشت عدن شد. فرازی از کتاب "الاغ طلایی" آپولیوس، این گمانه را تایید میکند، جایی که قهرمان داستان به نام لوسیوس که به خری تناسخ یافته است در تفسیری بر یک تصمیم گیری خود، به قضاوت پاریس اشاره میکند:

«به زودی فلوت‌ها با هماهنگی دلنشینی در ملودی‌های شیرین لیدیایی شروع به نواختن کردند که تماشاگران را به وجد و آرامش آورد. اما این در مقابل هیجان چیزی نبود وقتی که ونوس شروع به رقصیدن آرام و هماهنگ با موسیقی کرد، قدم‌های آهسته و مکث‌دار برداشت، بدنش را به طور مارپیچ خم کرد و بازوهای مهربانش را حرکت داد. هر حرکت ظریفی که او انجام می‌داد با فلوتِ آوازخوان پاسخ داده می‌شد - یک لحظه چشمانش به آرامی خواب‌آلود بودند؛ لحظه ی بعد با شور و شوق برق می‌زدند؛ و گاهی اوقات به نظر می‌رسید که فقط با چشمانش می‌رقصد. به محض اینکه به داور نزدیک شد، با اشاره ی دستانش تصور شد که اگر داور او را به عنوان برنده انتخاب کند، زیباترین زن جهان را به عنوان همسر به او خواهد داد - زنی مانند ونوس. سپس جوان فریگیایی با خوشحالی سیب طلایی، نماد زیبایی تسخیرناپذیرش را به او داد.

آه، چرا تعجب می‌کنی که آیا آن ته‌مانده‌های بشریت، آن گاوهای قانون ران، آن کرکس‌های جامه به تن، قضات، اکنون تصمیمات خود را به پول نقد می‌فروشند؟ حتی در بدو تولد جهان، رشوه می‌توانست قضاوت را در مسئله‌ای که بین خدایان و انسان‌ها مطرح بود، فاسد کند؛ و یک جوان (یک روستایی و یک چوپان) که توسط مشاوران ژوپیتر کبیر به عنوان قاضی منصوب شده بود، اولین حکم قضایی را به پول شهوت فروخت و بدین ترتیب لعنت بر بشریت را به همراه داشت.»

دیوید متیزن، به پیروی از مقاله ی "تدبیر و احتیاط" از لوکا گراورینی از دانشگاه سیِنا در آرتزو، قضاوت پاریس را با وضعیت خود لوسیوس تطبیق میکند که در اثر داوری نادرست خودش به خری تناسخ پیدا کرده بود که با انگاره ی قدیمی سقوط انسان به وضعیت حیوانات معمولی در اثر تن سپاری به خواهش های دنیوی تطبیق میکند. هلن زمینی، «تصویری» از آفرودیت به عنوان یک الگوی مثالی است. متیزن این موضوع را به گفتاری از افلوطین در بخش هشتم انئاد اول مرتبط میکند که میگوید:

«و چگونه الوهیت را در اختیار داریم؟ از این جهت که الوهیت در اصل عقلانی و وجود اصیل نهفته است؛ و ما به ترتیب پس از این دو در جایگاه سوم قرار می‌گیریم، زیرا ما از اتحادی از ذات اعلی، یعنی روح یکپارچه - همانطور که خواندیم - و آن روحی که در میان اجسام تقسیم شده است، تشکیل شده ایم. زیرا، توجه داشته باشید، ما ناگزیر روح را، اگرچه در کل واحد و یکپارچه است، به عنوان موجودی در نظر می‌گیریم که در تقسیم اجسام حضور دارد: تا جایی که هر جسمی جاندار است، روح خود را به هر یک از توده‌های مادی جداگانه داده است؛ یا بهتر است بگوییم، به نظر می‌رسد که در اجسام حضور دارد، زیرا به آنها می‌درخشد: روح، آنها را نه با ادغام در جسم، بلکه با دادن تصاویر یا شباهت‌هایی از خود، بدون هیچ تغییری در خود، مانند یک چهره که توسط آینه‌های متعدد گرفته شده است، به موجودات زنده تبدیل می‌کند.»

این گفته در انئاد 5 (12 : 3) در تمثیل آینه برای جلب روح به تصویر زمینی تکمیل میشود که میگوید: «ارواح انسان‌ها، که گویی تصاویر خود را در آینه‌ی دیونیسوس می‌بینند، با جهشی رو به پایین از جانب اعلی به آن قلمرو وارد شده‌اند: با این حال، حتی آنها نیز از منشأ خود، از عقل الهی، جدا نشده‌اند؛ چنین نیست که آنها در سقوط خود، اصل عقل را پایین آورده باشند؛ بلکه اگرچه حتی به زمین نیز نزول کرده‌اند، اما بخش والای آنها برای همیشه بر فراز آسمان‌ها پابرجاست.» متیزن نتیجه میگیرد:

«بنابراین، فلوطین تعلیم می‌دهد که آینه استعاره ی خوبی برای رابطه بین اصل عقلانی و روح انسان‌ها است. پروفسور ژیل کیسپل در مقاله‌ای با عنوان "یهودیت، مسیحیت یهودی و عرفان" توضیح می‌دهد :

"آینه نمادی قدرتمند در دین یونانی و عرفانی است. گفته می‌شود نارسیسوس به آب پرید و تصویر خود در آب را در آغوش گرفت و غرق شد، وقتی به آب نگاه کرد و سایه ی خود را دید و عاشق آن شد. این درست نیست. زیرا او در آب خفه نشد، بلکه در طبیعت گذرا و گذران بدن مادی خود، سایه ی خود، یعنی بدن، که پست‌ترین نماد روح واقعی است، تأمل کرد. با آرزوی در آغوش گرفتن این، شیفته ی زندگی بر اساس آن سایه شد. بنابراین روح واقعی خود و یک زندگی واقعی و حقیقی را غرق و خفه کرد. بنابراین ضرب‌المثل می‌گوید: «از سایه ی خود بترس.» این داستان به شما می‌آموزد که از تمایل به ارج نهادن چیزهای پست به عنوان والاترین چیزها بترسید، زیرا این امر انسان را به از دست دادن روح خود و نابودی عرفان حقیقی واقعیت نهایی سوق می‌دهد. بنابراین ناشناس باور نکردنی نونوس به ما می‌گوید که دیونیسوس جوان در حال نگاه کردن به آینه بود که تیتان‌ها او را تکه‌تکه کردند.".

پروفسور کیسپل خاطرنشان می‌کند که ژان پپن، فیلسوف فرانسوی (۱۹۲۴ - ۲۰۰۵)، به نقل قولی از فلوطین که در بالا ذکر شد، به عنوان اولین تلفیق اسطوره ی آینه ی دیونیسوس و اسطوره ی بازتاب نارسیسوس اشاره می‌کند، که فلوطین آن را در Enn . IV, 3:12 برای نشان دادن وضعیت روح مردان و زنان در این جهان ترکیب می‌کند. به نظر می‌رسد برخی از سنت‌های باستانی آموخته‌اند که سقوط بشر را می‌توان از طریق استعاره ی نارسیسوس (یا دیونیسوس) که شیفته ی انعکاسی در آینه می‌شود، درک کرد. لازم به ذکر است که فلوطین نمی‌آموزد که عشق به زیبایی بد است. کاملاً برعکس. او در بحث خود در مورد «راه صعودی»، خاطرنشان می‌کند که سه مسیر وجود دارد که به راه صعودی منتهی می‌شوند: مسیر موسیقیدان، مسیر «عاشق مادرزاد» و مسیر متافیزیکدان (فیلسوف). فلوطین در توصیف خود از عاشق مادرزاد می‌نویسد:

"عاشق مادرزاد، که نوازنده نیز می‌تواند به درجه‌ای از آن دست یابد - و سپس یا به جایگاهی برسد یا فراتر رود - خاطره‌ای از زیبایی دارد، اما اکنون که از آن جدا شده است، دیگر آن را درک نمی‌کند: مسحور زیبایی مشهود، از آن شگفت‌زده می‌شود. درس او باید این باشد که دیگر با لذتی گیج‌کننده در برابر یک شکل تجسم‌یافته به خاک نیفتد؛ او باید تحت یک سیستم انضباط ذهنی، به زیبایی در همه جا هدایت شود و وادار شود تا اصل یگانه‌ای را که زیربنای همه چیز است، تشخیص دهد، اصلی جدا از اشکال مادی، که از منبع دیگری سرچشمه می‌گیرد و در جای دیگری واقعاً حضور دارد.": Enn . I, 3:2

بنابراین، به نظر می‌رسد فلوطین می‌آموزد که عشق به زیبایی، دروازه‌ای به سوی راه تعالی است، اما «درس» برای عاشق زیبایی این است که یاد بگیرد از شیفتگی به یک شکل تجسم‌یافته ی خاص (هر شکلی که آن عاشق زیبایی شیفته ی آن است) رها شود و آن شکل خاص از زیبایی را به عنوان اشاره‌گری به «زیبایی در همه جا» (این درست برعکس نارسیسوس است که فقط می‌توانست زیبایی را در خود ببیند) و در نهایت به «اصل واحدی که زیربنای همه چیز است» ببیند. فلوطین می‌گوید که "از آنجا به بعد، او در راه تعالی گام برمی‌دارد". به عبارت دیگر، اگرچه شیفتگی به بازتاب زیبایی منجر به سقوط شد (به گفته‌ی فلوطین، "جهشی رو به پایین از اعلی")، عشق به زیبایی می‌تواند به صعود منجر شود، اگر بتوان این روند را به نحوی معکوس کرد؛ یعنی نگاه را از عشق به تصویر خاص به اصل واحد زیربنایی هدایت کرد. به نظر می‌رسد این عبارات از فلوطین، کار آپولیوس را روشن می‌کند و به ما کمک می‌کند تا منظور او را از اینکه داوری پاریس به نوعی سقوط نوع بشر بود، درک کنیم.»:

“Plotinus and the upward way”: DAVID MATHISEN: STAR MYTHS OF THE WORLD: 17 FEB 2013

یک بار دیگر باید توجه کنیم که سقوط مزبور، با تقسیسم یگانگی روح الهی در آحاد موجودات جهان و تصاویرشان اتفاق افتاده است و این تکه تکه شدن، همان تکه تکه شدن دیونیسوس توسط تیتان ها است. به همراه دیونیسوس، تصاویرش هم در آینه به قطعات کوچکتر تقسیم شده اند و این در حکم تقسیم تصویر روح فرد بین افراد و موجودات متعددی است که فرد در طول زندگی روزمره به آنها برخورد میکند و نسبت به آنها احساس های جاذبه یا دافعه حس میکند. این وضع نمیگذارد شرک بمیرد، بلکه فقط میتواند آن را مخفی کند درحالیکه اگر پذیرفته شده باشد، تا حدو.دی خلع سلاح تر است. در عوض، یکتاپرستی حکومتی، با محدود کردن خدا به چند ویژگی محدود انسانی، میتواند کمک کند تا پست ترین و حیوانی ترین غرایز انسانی و جنبه های نفسانی فرد، با خدای یگانه اشتباه شوند. الکساندر موراریو در مقاله ی «چندخداپرستی در عصر مدرن» این موضوع را به خوبی توضیح میدهد:

«من معتقدم که اگر قرار باشد عصر هوش مصنوعی(همین الان) ، در کنار بسیاری از دستاوردهای دیگر، یک کار انجام دهد، آن کار تسهیل مواجهه با الگوی فعلی ما از واقعیت، یعنی شیوه‌ی درک ما از رابطه‌مان با کار انجام دهد، آن کار تسهیل مواجهه با الگوی فعلی ما از واقعیت، یعنی شیوه‌ی درک ما از رابطه‌مان با جهان است. به عبارت دیگر، فرد/ذهن یک ماشین مستقل و جداگانه است که در یک ماشین بزرگتر مستقل و جداگانه به نام کیهان/جهان وجود دارد. اعتقاد بر این است که این جهان یک کامپیوتر بی‌تفاوت، بی‌جان و کاملاً تصادفی است که ما تلاش می‌کنیم آن را برای نیازها و منافع بی‌پایان خود دستکاری و کنترل کنیم. این ایده، اگرچه ما آن را بدیهی می‌دانیم، نه طبیعی است و نه جاودانه. این ایده توسط ترکیبی از اندیشه‌ها و رویدادهای تاریخی به ما داده شده است. برای نگاهی واقعاً دقیق و جذاب به این موضوع، می‌خواهم شما را به کار پروفسور جان ورواک در کتاب "بیداری از بحران معنا" ارجاع دهم. فکر می‌کنم هر کسی که در این عصر و زمان متولد شده است باید به این کتاب گوش دهد، و اعتراف می‌کنم که بخش زیادی از افکار من به طور فعال توسط آثار او شکل می‌گیرد. حال، کاری که هوش مصنوعی انجام می‌دهد این است که آن مدل از واقعیت را که برای ذهن مدرن بسیار ارزشمند است، می‌گیرد و اساساً از آن پیشی می‌گیرد. اگر ذهن مدرن ارزش خود را بر قدرت محاسباتی (و همچنین بر «بهره‌وری» در سرمایه‌داری) قرار دهد، در نهایت چیزی خلق کرده است که آن را منسوخ می‌کند. این، در حالی که ابزار ناامیدی خود را تشدید می‌کند، ممکن است در واقع دقیقاً همان چیزی باشد که ما برای تغییر نهایی این الگو به چیزی جدید نیاز داریم. چیزی متفاوت. ... بیایید با یک جدول زمانی شروع کنیم. تا آنجا که به درک احتمالاً ناقص و ساده‌انگارانه ی ما از تاریخ مربوط می‌شود، شرک ابتدا وجود داشت، تا اینکه توسط یکتاپرستی جایگزین شد. می‌خواهم استدلال کنم که سقوط یکتاپرستی در غرب با نوعی یکتاپرستی مصنوعی و عاری از تمام معنای قبلی آن جایگزین شد. جهان از «خدا» یا «از سمت خدا» به «طبیعت-جهان» تبدیل شد، اما این به اصطلاح «طبیعت» نقش الوهیت (آنطور که در سلسله مراتب نفوذ نشان داده شده است) را بر عهده نگرفته است. نه، آن نقش توسط عقل. ذهن انسان. نفس. نفس، در خودبینی بی‌پایان خود، نقش خالق و ویرانگر را بر عهده گرفته است. او به تنهایی، تنها داور تمام حیات، از جمله حیات سیاره/جهان/طبیعت است. این امر منجر به چند پیامد جالب شده است: تمام شادی‌ها و تمام ترس‌ها به محصول جانبی نفوذ آن تبدیل شده‌اند. ایگو در ترس مداوم از خود زندگی می‌کند، همزمان امیدوار است که ابزارها و وسایل خودش بتواند او را به کمال برساند. مرگ دشمن نهایی و سرنوشت گریزناپذیر نفس است؛ بنابراین تمام اعمال و تلاش‌های آن، به طرق بی‌پایان، پاسخی به مرگ است. در این زمینه، مرگ به معنای پوچی، پایان تمام تجربیات یا «نیستی» است. بقای ایگو به انگیزه ی اصلی تمام زندگی تبدیل می‌شود. تجربه ی زندگی، تجربه ی خط زمانی ادراک‌شده‌ای است که با تولد شروع می‌شود و با مرگ پایان می‌یابد که هر دو حالت‌هایی کاملاً خارج از درک ایگو هستند و بنابراین «تصادفی» در نظر گرفته می‌شوند. شما، خواننده عزیز، ممکن است همه ی اینها را بدیهی بدانید. ممکن است بگویید که این «بدیهی» است. اما اینطور نیست. ریشه ی لاتین کلمه ی obvious «بدیهی» به معنای "چیزی است که اغلب با آن مواجه می‌شویم" است. این نیز یک مغالطه ی کامل در طول تاریخ بشر است. دیدگاه مدرن ما از زندگی محصول جانبی چند قرن گذشته است. و اکنون، بالاخره، این دیدگاه دارد ما را خفه می‌کند. خب، چه کاری از دست ما برمی‌آید؟ می‌توانیم آن را تغییر دهیم، همانطور که همیشه انجام داده‌ایم.... اعتقاد به وجود مجموعه‌ای از شخصیت‌های الهی و فراانسانی، احتمالاً نوعی "فراافکنی انسان‌انگارانه" ی ذهن انسان بر پدیده‌های طبیعی است. این یک توضیح منطقی خواهد بود و همچنین با این گفته‌ی فلسفی رایج که جهان خارج آینه‌ای است که به ما بازتاب می‌دهد، مطابقت دارد. و بنابراین، از نظر ذهن علمی مدرن ما، تمدن‌های باستانی به سادگی «بی‌خبر» بودند که ذهن خودشان آنها را فریب می‌دهد، تا جایی که این ترفندها به داستان‌هایی تبدیل شدند که به نوبه ی خود به سنت تبدیل شدند تا اینکه سنت‌ها به دین تبدیل شدند. و در بسیاری از موارد، ادیان به زنجیر تبدیل شدند. تمام سنت‌های پیش از توحید، چندخدایی بودند. به عبارت دیگر، پیش از خدای واحد، خدایان متعددی وجود داشتند. این «خدایان» اغلب ویژگی‌های بسیار انسانی داشتند (گفته می‌شود آئسیر اسکاندیناوی و المپی‌های یونانی اغلب در نوشیدن بیش از حد، مشاجرات درونی و نمایش احساسات بسیار انسانی مانند خشم، حسادت، غرور، ناامیدی، میل و غیره افراط می‌کردند). خدایان اساساً ویژگی‌های ما بودند که بر جهان طبیعی و بیرونی تحمیل شده بودند. در حالی که ذهن مدرن این را پوچ و احمقانه می‌داند، بیایید بررسی کنیم که این واقعاً به چه معناست. یکی از پیامدهای دیدگاه چندخدایی، تغییر در آگاهی مشارکتی از جهان است. منظور من از این چیست؟ اگر خدایان در همه جای دنیای طبیعی حضور دارند و اگر خدایان بسیار شبیه به احساسی هستند که من به صورت هفتگی دارم، اکنون جهان ناگهان امتدادی از وجود من است، نه فضایی منزوی و جداگانه که کاملاً نسبت به من بی‌تفاوت باشد. البته این امر، بر اساس حالات احساسی گذرا، پیامدهای مثبت و منفی دارد (مثلاً من احساس ناامیدی می‌کنم، بنابراین خدایان باید از من عصبانی باشند، یا من در تلاش X موفق شده‌ام، که به این معنی است که خدایان راضی هستند). بله، خشنود کردن/خشمگین کردن خدایان، دیدگاه دوگانه‌انگارانه‌ی ذهن را حفظ می‌کند، اما همچنین به آن ارتباط متفاوت و نقش مشارکتی مستقیم‌تری در جهان ارائه می‌دهد. تاریخ بشر، ناکارآمدی این نظام اعتقادی را در کنار کاستی‌هایش آشکار کرده است. برای مثال، اگر من باور داشته باشم که خدایانم مرا بر تو ترجیح می‌دهند، آنگاه ممکن است کشتن تو حق من باشد. متأسفانه، یکتاپرستی دقیقاً به همین شکل شکست خورده است. با توجه به تاریخ متون مقدسی که از آنها سرچشمه می‌گیرند، هم یهوه و هم الله (در میان بسیاری چیزهای دیگر) خدایان جنگجو هستند. آنها خدایانی هستند که بر بقیه پیروز شدند و سلطه ی خود را اعمال کردند. این امر به شکل‌گیری تمدن‌ها و امپراتوری‌های کامل کمک کرده است، اما در واقع، از درگیری‌های بی‌پایان بین ما نکاسته است. ادیان توحیدی با وجود خدای یگانه تعریف می‌شوند و مستعد این هستند که مانند یک بوم نقاشی خالی برای تاریک‌ترین سایه‌های ما عمل کنند. به این ترتیب، خدایان آنها می‌توانند شکل‌ها و ویژگی‌های زشت‌ترین بخش‌های نفس را به خود بگیرند. از سوی دیگر، شرک نمایانگر تفرقه است. این یک کل واحد نیست، اما آگاهی از جنبه‌های مختلف زندگی را که برای رابطه ی ما با آن اساسی هستند، ممکن می‌سازد . این جنبه‌ها در قلمرو خدایان مختلف تجسم یافته‌اند. بیایید آرس را به عنوان مثال در نظر بگیریم. آرس خدای جنگ و شجاعت است و اگرچه می‌تواند و در عمل هم به دولت‌شهرهای در حال جنگ یونان باستان اشاره می‌کند، اما به جنبه‌های جنگ‌طلبانه ی درون خودمان نیز اشاره می‌کند. همه ی ما گاهی اوقات احساس خشم و خون‌ریزی می‌کنیم. تکه تکه کردن دشمن می‌تواند همان تخلیه ی روانی باشد که احساس می‌کنیم گاهی اوقات به آن نیاز داریم. البته، این رفتار همیشه غیرقابل قبول است، بنابراین تمایل دارد به سایه رانده شود. ما از آن بی‌خبر می‌شویم و به مرور زمان متقاعد می‌شویم که هرگز، هرگز، قادر به قتل نخواهیم بود. و با این حال ما قادریم چنین کنیم. اگر یک کار وجود داشته باشد که فیلم‌های خشن (به ژانر اکشن مراجعه کنید) و بازی‌های ویدیویی (به GTA/God of War مراجعه کنید) انجام می‌دهند، این است که دقیقاً آن بخش از ما را به ما نشان می‌دهند. خدای خشمگین انتقام. و آنها به ما اجازه می‌دهند تا آن نیروهای نامرئی قدرتمند را که از طریق ما عمل می‌کنند ، به روشی ایمن و کنترل‌شده که خطری برای فرد دیگری ایجاد نمی‌کند، رها و خسته کنیم. اکثر ما اعتراف نمی‌کنیم که دوست داریم سوختن دنیا را تماشا کنیم، با این حال، "جوکر" به نوعی یکی از محبوب‌ترین شخصیت‌ها در رسانه‌های مدرن است. بله، دنیا تغییر کرده است، اما طبیعت انسان تغییر نکرده است. ما هنوز (در طیف وسیعی) خشم، نفرت و میل به فتح و نابودی را به شدت اجدادمان تجربه می‌کنیم. در دنیایی بدون آرس، این نیروهای نامرئی به عنوان "جنبه‌های غیرمنطقی روان" درک می‌شوند و در ارتباط با تروما و/یا نقص‌های فیزیولوژیکی و روانی دسته‌بندی می‌شوند. آنها اساساً اشتباه هستند. اگر به ما گفته شود چیزی «اشتباه» است و ما در نهایت آن را تجربه و احساس کنیم، روان شروع به وحشت می‌کند. اکثر ما بین آنچه احساس می‌کنیم و آنچه «باید» احساس کنیم، گسستگی را تجربه می‌کنیم. "گناه"مسیحی به شکل «احساس گناه» و «اضطراب» باقی مانده است. اگر ایگو خود را تنها خدا/قدرت جهان خود بداند ، ظهور این نیروهای غیرمنطقی تهدیدآمیز تلقی می‌شود زیرا آنها بیگانه، غیرقابل پیش‌بینی و آشفته به نظر می‌رسند. با این حال، اگر قرار بود این نیروهای آشوب نامگذاری شوند، این فرآیند به ذهن اجازه می‌داد تا با آنها رابطه برقرار کند. از نظر من، این همان معنای داشتن رابطه با خدایان است. کلمات، زندگی و درک ما از آن را تعریف می‌کنند. در این مثال، اگر خشم نیرویی غیرمنطقی و اثیری نبود، بلکه خدای آرس بود که با پیامی خاص به سراغ شما می‌آید، چه می‌شد؟ چگونه با آن ارتباط برقرار می‌کردید و واکنش نشان می‌دادید؟ اول از همه، به آن احترامی که شایسته‌اش است را می‌دهید. شما اولین انسانی نیستید که میل به هرج و مرج را تجربه می‌کند و آخرین نفر هم نخواهید بود. شما قربانی آن هم نیستید. این یک مهمان است و احتمالاً حرفی برای گفتن دارد. به جای اینکه آن را نادیده بگیرید تا زمانی که بر شما غلبه کند (زیرا اگر این کار را بکنید، خواهد کرد)، با آن بنشینید و اجازه دهید تا صحبت کند. به همین دلیل است که من انسان‌انگاری رابطه‌ام با امر نامرئی را مفید می‌دانم. ذهن ارتباط با ذهن‌های دیگر را درک می‌کند، اما اغلب در برقراری ارتباط با نیروهای غیرانسانی، مانند غرایز ناخودآگاه، مشکل دارد. اگر خشم به آرس تبدیل شود، ذهن شما اکنون ظرفی برای آن دارد. این ظرف این مزیت را دارد که روایتی از پیش موجود به آن متصل است (آرس خدایی مذکر است که با سلاح‌ها و نبردها مرتبط است و معمولاً با رنگ قرمز و غیره به تصویر کشیده می‌شود). روان می‌تواند با ظرف‌ها، تقسیم‌بندی‌ها و دسته‌بندی‌ها کار کند. اینها عناصر ذاتی ساختار آن هستند. مثال‌های مشابهی را می‌توان با میل شهوانیِ مالکیت‌گرایانه (آفرودیت) یا تلاش برای جرقه ی تخیل (زئوس) دنبال کرد. با تعامل با هل/هادس/تاناتوس (دوزخ) می‌توان رابطه‌ای متفاوت با مرگ و اندوه را بررسی کرد. وقتی به خدایان دعا می‌کنم، به ایگویم اجازه می‌دهم تا با نیروهای نامرئی به روشی ایمن ارتباط برقرار کند و از روایت‌های پشت این شخصیت‌ها به عنوان پله‌های ترقی استفاده می‌کند. ایگو همچنین فروتن می‌شود زیرا قدرت ذاتی این نیروها را تشخیص می‌دهد و با آنها با احترام رفتار می‌کند. به همین دلیل است که گفتم خدایان کلمات هستند. نتیجه‌: این یک نتیجه‌گیری نیست. این اولین پیش‌نویس از اثری بزرگتر است که در سال‌های آینده تلاش خواهم کرد آن را به‌روزرسانی و گسترش دهم. مدل فکری پیشنهادی من مشکلات و ایرادات زیادی دارد. یکی از آنها این است که زندگی به من آموخته است که ذهن‌های مختلف به روش‌های متفاوتی برای تعامل با جهان نیاز دارند. همان خدایانی که با من صحبت می‌کنند، ممکن است با دیگران صحبت نکنند. خدایان هرگز نمی‌میرند. آنها در طول زمان تکامل می‌یابند و شکل‌هایشان تغییر می‌کند و چیزی که من اینجا سعی دارم ارائه دهم، یک شکل اختیاری است. یک دیدگاه ممکن برای نگاه کردن به آنها، که می‌تواند رابطه ی ما را با نامرئی‌ها بهبود بخشد و همچنین تقدس بیشتری را در زندگی روزمره به ارمغان بیاورد. بحث و تحلیل باور، موضوعی پیچیده است، اما ممکن است بخشی از کار آینده‌ای باشد که باید برای خودمان در مواجهه با مشکل منسوخ شدن انجام دهیم. حتی اگر هوش مصنوعی از پس چالش‌های محاسباتی برآید، ما همیشه با اقیانوس تاریک، عظیم و بی‌نهایت ناخودآگاه غیرمنطقی خود مواجه خواهیم بود. اما توصیف آن به این شکل کمی ترسناک به نظر می‌رسد، اینطور نیست؟ از طرف دیگر، نامیدن آن به عنوان آزگارد [در اشاره به آزگارد فیلم ها و کمیک های امریکایی] کمی جذاب‌تر است.»:

Polytheism in the Modern Age: Alexandru Morariu: MEDIUM: Apr 4, 2024

وقتی گفته میشود «خدایان کلمات هستند»، راه حلی ارائه نشده است بلکه اخطاری صادر شده است چون ممکن است بسیاری از خدایان عمدا به نام از زندگی انسان امروزین خارج شده باشند که بتوانند پشت کلمات و نام های دیگری بتوانند در فضایی که ظاهرا باید در آن حضور نداشته باشند، به حکومت خود بر انسان ها ادامه دهند.

۱ ۲ ۳ ۴ ۵ ۶ ۷