عرفان سیاسی: ناشکری ایران، آلمان و هند در مقابل هدیه ی بریتانیا به آنها

تالیف: پویا جفاکش

اخیرا در سایت QUORA به سوال جالبی برخوردم که هم ماهیت سیاسی دارد، هم ماهیت اجتماعی و هم ماهیت مذهب پژوهانه، و آن این که If black occultism/paganism and Aryan Viking mythology is associated with Neo-nazism, why is it being promoted in today's world?یعنی: «اگر علوم غریبه/بت‌پرستی سیاه‌پوستان و اساطیر آریایی وایکینگ با نئونازیسم مرتبط است، چرا در دنیای امروز ترویج می‌شود؟» بیایید ترجمه ی بعضی از پاسخ ها به سوال را مرور کنیم:

اریک استارنز (دکترای ادبیات): «مانند دیگر کاربران، من هم کمی از این سوال گیج شده‌ام، اما حدس می‌زنم می‌پرسید چرا نسخه ی نژادی آساترو در برخی محافل غیبی تبلیغ می‌شود، حتی با اینکه با نئونازیسم مرتبط است. شاید خواندن کتاب "خدایان خون: احیای بت‌پرستی و جدایی‌طلبی سفید" نوشته ی ماتیاس گاردل برای شما مفید باشد. کتاب گاردل اگرچه کمی قدیمی است، توضیحی فوق‌العاده دقیق در مورد اینکه چرا نئونازی‌ها در دهه ی 1980، در ایالات متحده و اروپا، از مسیحیت «عضلانی» روی برگرداندند و به سمت ایدئولوژی آساترو نژادی روی آوردند، ارائه می‌دهد. به طور خلاصه، دلیل آن فروپاشی جنبش‌های مختلف نئونازی پس از جنگ و ظهور گروه جوان‌تری از فعالان نژادی است که می‌خواهند از نفرتی که بسیاری از سفیدپوستان نسبت به دینی (مسیحیت) دارند، بهره‌برداری کنند؛ دینی که آنها را به گوسفندانی گوشه‌گیر تبدیل کرده است که "نه به اجداد خود و نه به میراث خونی خود احترام نمی‌گذارند". از این رو، آنها احساس می‌کنند بازگشت به «دین قدیمی» برای برقراری ارتباط آریایی‌ها (سفیدپوستان غیر یهودی) با خود واقعی‌شان ضروری است. برای مرجع بعدی، می‌توانید هنگام صحبت در مورد نازی‌ها و نئونازی‌ها از «آریایی» استفاده کنید، زیرا این اصطلاحی است که خودشان برای تعریف خود استفاده می‌کنند. هر کسی که به شما می‌گوید چیزی به نام «آریایی» وجود ندارد، بدیهی است که هرگز موضوع آساترو یا نازیسم را به اندازه ی کافی عمیق مطالعه نکرده است تا نظری ارائه دهد.»

متس اندرسون (مشغول در زبانشناسی): «چرا این همه گروه نئونازی وجود دارند که ادعا می‌کنند با نئوپاگانیسم مرتبط هستند؟ زیرا کارتون‌های ثور و اودین را دیده‌اند که چون کارتون‌های آمریکایی هستند، آن‌ها را به صورت مردان سفیدپوست با عضلات زیاد نشان می‌دهند. نئونازی‌ها خیلی به مردان سفیدپوست با عضلات زیاد علاقه دارند، هرچند خودشان اولین کسانی خواهند بود که این را انکار می‌کنند. نازیسم همیشه جمعیت زیادی از مردان همجنسگرا را جذب کرده است، به خصوص به دلیل پرستش مردان عضلانی. دلایل ثانویه ی محکمی هم وجود دارد. آنها البته مشتاقند که از مسیحیت فاصله بگیرند، زیرا ۱) مسیحیت مردم را به مهربانی با یکدیگر ترغیب می‌کند، ۲) توسط یک یهودی تأسیس شده است. ادیان نئوپاگان اغلب خدای جنگ دارند، مانند مارس یا آرس. آنها همچنین معمولاً تاکید بسیار بیشتری بر باروری دارند، زیرا در جوامع پیشاصنعتی این بسیار مهم‌تر از خشونت بود، اما مطمئناً آنها آزادند که این را نادیده بگیرند و بر هر خدایی که مد نظرشان است تمرکز کنند. با به تصویر کشیدن خدایان و الهه‌های قدیمی به عنوان قومیت خودشان، می‌توانند به خود بگویند که خدایان مورد نظر در واقع متعلق به آن قومیت هستند. البته این کاملاً نادرست است؛ یک چیز که قطعاً در مورد اودین مشخص است این است که او ۴۹ نام داشت، به طوری که همه ی مردم می‌توانستند او را به سبک خودشان بپرستند. (و فکر نمی‌کنم وایکینگ‌ها کلمه ی «۴۹» را کاملاً به معنای واقعی کلمه گرفته باشند، برای اکثر آنها فقط به معنای «تا جایی که می‌توانم بشمارم» بود.) برای مثال، نورس‌های باستان کاملاً بدیهی می‌دانستند که اودین برای آفریقایی‌ها تیره‌پوست به نظر می‌رسد. اما شرایط فعلی عمدتا فقط برای این است که بتوانند کارتون‌هایی از مردان مذکر را روی دیوارهای اتاق خواب خود نصب کنند بدون اینکه لازم باشد به کلمه ی G فکر کنند. اگرچه اگر بیشتر به جزئیات توجه کنند، ممکن است لوکی را ترجیح دهند، که قطعاً چیزی بود که ما آن را جنسیت سیال می‌نامیم و به شکل یک مادیان، اسب اودین، اسلیپنر، را به دنیا آورد. و نه، قطعاً این، تولد از باکره نبود.»

سوزانا ویلیانن (کارشناسی ارشد آموزش حرفه‌ای تاریخ و سیاست، دانشگاه دیکین):

«1-این درباره ی مردانگی است. با آن روبرو شوید، مسیحیت دینی برای زنان و افراد ضعیف است. من نمی‌توانم یک دین جهانی واحد را نام ببرم که فمینیست‌تر از مسیحیت باشد. این بدان معناست که مسیحیت برای مردان - به ویژه آنهایی که ارزش‌ها و ویژگی‌های مردانه ی قوی، از جمله پرخاشگری، خشونت، تمایل به سلطه و رهبری دارند - راه گریز کمی باقی می‌گذارد. فریدریش نیچه اولین فیلسوفی بود که از مسیحیت به دلیل زنانه بودنش انتقاد کرد. سال‌ها پیش گفتم: وقتی زنان شروع به بت‌پرستی می‌کنند، نتیجه ویکا و دیگر مزخرفات بی‌ضرر می‌شود. وقتی پسران شروع به بت‌پرستی می‌کنند، نتیجه خون و آب بینی است. اکثر ادیان بازسازی‌شده ی نئوپاگان - به ویژه آنهایی که سعی در بازسازی ادیان بربر اروپایی مانند ژرمنی، نورس و اسلاوی دارند، تمایل دارند که در مجموعه ارزش‌های خود بسیار مردانه و راست‌گرا باشند. بسیاری از آنها خشونت، برده‌داری و ظرافت‌های مشابه را تأیید می‌کنند.

2-این موضوع مربوط به نژاد است. با این واقعیت روبرو شوید، بسیاری از نئوپاگانیست‌های بازسازی‌گرا بر خون و خاک (Blut und Boden ) و «میراث خونی» تأکید دارند، ملیت و نژاد سازه‌های بسیار مهمی هستند. ادیان جهانی، به ویژه ادیان جهانی سامی (مسیحیت، یهودیت و اسلام) برای جمعیت هندواروپایی، جهان‌بینی بیگانه تلقی می‌شوند. یهودیت به ویژه مورد نفرت است، زیرا ادعا می‌شود که «خون آریایی‌ها را مسموم می‌کند»، اما مسیحیت اغلب «یهودیت مارگارین» نامیده می‌شود و برای آریایی‌ها بیگانه و مضر تلقی می‌شود. نئوپاگانیسم آلمانی ریشه در جنبش فولکیش (Völkisch) دارد که الهام‌بخش بسیاری از نازی‌ها بود. بسیاری از بت‌پرستان آشکارا از مسیحیت و مجموعه ارزش‌های آن متنفرند - به ویژه اینکه صلح را به عنوان مهمترین ارزش در برابر جنگ، خشونت و دلاوری مطرح می‌کند؛ و برابری را بر سلطه، عشق را بر شهوت، ارزش‌های زنانه را بر مردانگی ترویج می‌دهد.

3-این مکتب درباره ی داروینیسم اجتماعی و پرستش طبیعت است. هر دو جنبه برای نازی‌ها اهمیت ویژه‌ای داشتند. تصادفی نیست که آلمان نازی پیشرفته‌ترین قوانین حفاظت از طبیعت و رفاه حیوانات را در جهان داشت و آنها اولین کسانی بودند که اتانازی را قانونی کردند - چه داوطلبانه و چه غیرداوطلبانه. بت‌پرستان انسان‌ها را «فرزندان خدا» نمی‌بینند، بلکه آنها را حیواناتی - تولیدی، اهلی و آفت‌زا - می‌دانند و اینکه مفاهیم اخلاقی یکسانی در مورد انسان‌ها و حیوانات اعمال می‌شود. این صرفاً تصادفی نیست که بسیاری از اعضای اصلی حزب سبز در آلمان نازی بوده‌اند - برای آنها، طبیعت و نیروهای طبیعت از اهمیت ویژه‌ای برخوردار بود. این یک راز عمومی است که اکثر نازی‌ها یا آشکارا نئوپاگان بودند یا مخفیانه - آلفرد روزنبرگ و هاینریش هیملر به عنوان بارزترین آنها، اما اریش لودندورف نیز ارزش‌های بت‌پرستی آلمانی را بالا می‌دانست. خود هیتلر خداباور بود - او نئوپاگانیسم را فریبکاری می‌دانست، اما از مسیحیت فراتر از رستگاری بیزار بود. این موضوع به خوبی در گفتگوی سر میز هیتلر مستند شده است.

4-این درباره ی عرفان است. برخلاف فاشیست‌های ایتالیایی که بر عقلانیت تأکید داشتند، نازی‌ها مانند انجمن تول، آننربه و انجمن‌های مشابه، به شدت به عرفان پایبند بودند. اما بنیانگذار واقعی نازیسم باطنی، ساویتری دوی، معروف به ماکسیمینیانی پورتاس، بود - او نمونه ی کاملی بود که نشان می‌داد در تمام ایدئولوژی‌ها، مذاهب و مکاتب، زنان همیشه متعصب‌تر از مردان هستند. این عرفان برای بسیاری از افرادی که آتئیسم و ​​بی‌روحی آن را رها کرده‌اند، جذاب است. منظورم این است که هر آتئیست متعصبی نمی‌تواند مانند بنیتو موسولینی باشد و با همه ی ادیان با تحقیر یکسانی برخورد کند.

5-این درباره ی یهودستیزی و نفرت از یهودیان است. یهودیان اقلیت سنتی واسطه در اروپا بوده‌اند و توسط صاحبان قدرت (اقلیت ستمگر) تحقیر می‌شدند و دهقانان (اکثریت ستمدیده) از آنها متنفر بودند. اگر از آنها به عنوان مأمور مالیات یا مباشر املاک مانند اروپای شرقی استفاده شده باشد، این موضوع دو چندان می‌شود. نیازی به گفتن نیست که یهودیان هم در احزاب لیبرال و هم در احزاب کمونیست بیش از حد حضور داشته‌اند و علاقه ی بسیار کمی به میراث کمونیستی در اروپای شرقی وجود دارد. نئوپاگانیسم راهی نیمه مشروع برای تحقیر یهودیان و یهودیت ارائه می‌دهد. من نمی‌دانم که آیا نئوپاگان‌ها با اسلام مشکلی دارند یا خیر، زیرا اسلام دشمن سنتی مسیحیت و یهودیت بوده است و می‌دانید که مسلمانها در مورد واقع گرایی سیاسی چه می‌گویند.

6-این درباره ی نیچه و مفاهیم اخلاق ارباب و اخلاق برده است. جنبش بیداری شاید بارزترین نمونه از اخلاق برده ی نیچه‌ای باشد که به بیراهه رفته است. به گفته ی نیچه، «اخلاق برده» مبتنی بر رنجش و احساس بازنده بودن است و قربانی بودن، شکایت دائمی، ضعف، ناله و میل به انتقام را به عنوان بالاترین ارزش‌ها مطرح می‌کند. این به خوبی با مفهوم «کانون کنترل بیرونی» در روانشناسی مطابقت دارد. تحقیر بیداری و ارزش‌هایی که نشان می‌دهد، بسیاری از مردم را بر آن داشته است که در نئوپاگانیسم و ​​اخلاق ارباب آن به دنبال ارزش‌های جدیدی باشند: انقیاد، سلسله مراتب، ایجاد ارزش‌های خود و تأکید بر خوب و بد به جای خیر و شر.»

سایبرسین گنگ (نویسنده ی بلژیکی): «چرا طرفداران برتری سفیدپوستان سعی می‌کنند خود را با وایکینگ‌ها/نورس‌های باستان مرتبط کنند؟ علیرغم آنچه ادعا می‌کنند، طرفداران برتری سفیدپوستان فرهنگ اروپایی را چندان دوست ندارند. در طول ۵۰۰ سال گذشته، فرهنگ اروپایی تماماً درباره‌ی زیر سوال بردن سنت، کنجکاوی در مورد افرادی متفاوت از خود، غلبه بر تفاوت‌های جزئی و تلاش برای رسیدن به نوعی برادری جهانی بشریت بوده است. در واقع، هیچ چیز ضد اروپایی‌تر از این نیست که تصور کنید از دیگران برتر هستید. طرفداران برتری نژاد سفید از این متنفرند. بنابراین برای اینکه وانمود کنند هنوز «از نژاد سفید دفاع می‌کنند»، باید گذشته‌ای افسانه‌ای و متفاوت برای خود بسازند. یه چیزی قبل از همه ی این‌ها، می‌دونی، مزخرفات زن‌نمایی مثل مسیحیت و فلسفه همه چیز رو خراب کردن. اومانیسم، دموکراسی، روشنگری؛ همه ی اون فساد باید از پنجره بره بیرون. فکر کنم، اوهوم، ضد اروپاییه. و اما وایکینگ‌ها! ما چیز زیادی در مورد وایکینگ‌ها نمی‌دانیم، بنابراین بی‌نقص است. می‌توانید هر طور که می‌خواهید تصور کنید. به این ترتیب، می‌توانید به معنای واقعی کلمه از همه چیز مربوط به تمدن مدرن غرب متنفر باشید، در حالی که همچنان وانمود می‌کنید که می‌خواهید به نحوی از آن محافظت کنید.»

"تور گرده": کاندیدای علوم در در فیزیک از، دانشگاه علوم و فناوری نروژ: «چرا نازی‌ها رون‌های نورس و دیگر نمادهای بت‌پرستانه را پذیرفتند؟ به طور دقیق، نازی‌ها رون‌های نورس را اقتباس نکردند؛ آنها از یک اثر فانتزی که آزادانه بر اساس آنها ساخته شده بود، استفاده کردند. برای درک چرایی آن، ابتدا باید درک کرد که انگیزه ی اصلی کل «ایدئولوژی» نازی، عقده ی حقارت عظیمی تقریباً در هر جهت بود. در غرب، بریتانیا و فرانسه قدرت‌های استعماری بزرگی بودند و آلمان را هنگامی که سعی در رقابت با آنها در آن صحنه داشت، از نظر نظامی شکست داده بودند. در جنوب، ایتالیا در همان دوره ی زمانی آلمان متحد شده بود و اکنون ادعای خود را مبنی بر ادامه ی عظمت روم باستان و رنسانس مطرح می‌کرد. در شرق، یک قدرت بزرگ جدید در قالب روسیه ی شوروی ظهور کرده بود. آنها هنگام تلاش برای دستیابی به چیزهایی که می‌توانست آلمانی بودن را به همان اندازه باشکوه جلوه دهد، مانند دستاوردهای اخیرشان در علم و فرهنگ، تا حد زیادی تحت الشعاع اقلیت یهودی در میان خود قرار گرفتند. آنها به عنوان یک جامعه ی مهاجر با ذهنیت بین‌المللی، در شرم از دست دادن آلمان در جنگ سهیم نبودند و هویت آنها به عنوان قوم برگزیده ی خدا به آنها عزتی می‌داد که قرن‌ها آزار و اذیت را تحمل کرده بود، چیزی که پروتونازی‌ها به آن حسادت می‌کردند. تنها جهت باقی مانده برای نگاه کردن، شمال بود. در آنجا، شکوه وایکینگ‌ها به تازگی در شور و شوقی ملی‌گرایانه ابداع شده بود، شور و شوقی که از مرحله اولیه ی گوتیک، کمی کمتر مضحک و غیرتاریخی بود، گوتیکی که آنقدر شرم‌آور بود که روحیه ی فعلی مجبور به فاصله گرفتن از آن بود. نازی‌ها از این موضوع استفاده کردند و آلمان را بخشی از این وزنه ی تعادل شمالی در برابر رقبای خود اعلام کردند. برای این کار، آنها مجبور بودند حتی از نظر بی‌توجهی به حقایق و منطق، از گوتیک نیز فراتر بروند. این مبنای اساساً نادرست، باعث شد که آنها به طور طبیعی هیچ شکل تاریخی از رون‌ها را انتخاب نکنند، و در عوض از شبه‌رون‌های مسخره‌ای استفاده کنند که یک شیاد اتریشی دیگر اخیراً در یک «مکاشفه» (بله، واقعاً!) دریافت کرده بود. این شبه‌رون‌ها شامل نام‌ها، صداها و شکل‌های تحریف‌شده‌ی ماقبل وایکینگ‌ها، وایکینگ‌ها، غیروایکینگ‌ها و پس از وایکینگ‌ها (و همچنین موارد اختراعی) در یک آشفتگی بی‌معنی بودند.»

اما یکی از جالبترین پاسخ ها از یکی از پیروان مذهب آساترو به نام داگ فریبرگر صادر شد.: « من همیشه از خودم می‌پرسیدم که چرا برتری‌جویان سفیدپوست، نمادها و معانی خدایان نورس ما را اقتباس کردند، آن را مطابق میل خود تغییر دادند و ما بت‌پرستان آساترو را بدنام جلوه دادند؟ آنها به معنای واقعی کلمه در حال تغییر تاریخ واقعی آسیر و شیوه‌های بت‌پرستی ما هستند! هر دینی انگل‌هایی دارد که به هویت آن چسبیده و از آن سوءاستفاده می‌کنند. نژادپرستان انگل های دین ما هستند. بنابراین از برخی جهات دلیلش این است که چون این اتفاق برای همه ی ادیان می‌افتد، طبیعتاً برای دین ما هم افتاده است. مسئله ی بعدی این است که ما نورس نیستیم. ما ژرمن هستیم. کلمه ی ژرمنی مدت‌ها پیش از کشور آلمان وجود داشته است. قدمت آن حداقل به زمان رومی‌ها برمی‌گردد. آنچه اتفاق افتاد همان نوع تصادف تاریخی است که بزرگترین فرقه ی مسیحیان از لاتین به جای آرامی استفاده می‌کنند. سرزمین اصلی توسط شارلمانی معروف به کارل قصاب مجبور به تغییر دین شد. بنابراین بهترین سوابق حفظ شده از شیوه‌های ژرمنی در یک مستعمره ی دورافتاده که به یک زبان شمالی صحبت می‌کرد، به پایان رسید. سپس از آنجا که آن کتاب‌ها بهترین سوابق را داشتند، انگلیسی‌ها نام‌های نورس را پذیرفتند. آلمانی‌ها نام‌های نورس را اقتباس نکردند. آن‌ها هرگز ادعا نکردند که نورس هستند. این سردرگمی شما پس از ترجمه ی انگلیسی است. آلمانی‌ها از نام‌های خودشان استفاده می‌کردند. وودِن، دونار و غیره. آن‌ها نمادهای نورس را نپذیرفتند. منطقه‌ی آن‌ها نقطه‌ی ماقبل تاریخ منشأ این نام‌ها و نمادها بود. آن‌ها از نسخه‌های قدیمی ژرمنی غربی این نام‌ها استفاده می‌کردند. آن‌ها از ردیف رون‌های فوتارک قدیمی استفاده می‌کردند، نه ردیف رون‌های فوتارک جدید که توسط نورس‌ها استفاده می‌شد. گذشتگان ما به مزخرفات مدرنیستی مانند «سفیدپوست» اهمیتی نمی‌دادند. اگر می‌توانستند شما را به عنوان اسیر جنگی به خانه برگردانند، برده بودید. از آنجایی که فرزندان بردگان دهقان بودند، همه در عرض چند نسل در جمعیت حل می‌شدند. نازی‌ها نژادپرست بودند، البته نه به شیوه ی آمریکایی. آنها به «نژاد» اسلاو که آمریکایی‌ها آنها را سفیدپوست می‌نامند، حمله می‌کردند. نازی‌ها یک جنبش مدرن بودند. پس چرا نژادپرستان مدرن از ایده‌های مدرن نازی‌ها پیروی می‌کنند؟ چون فاندی‌ها انگل‌هایی هستند که به جای پیروان سخت‌کوش، به دام می‌افتند. نئوها هیچ ایده‌ای ندارند که از چه چیزی پیروی می‌کنند. آنها اصلاً اهمیتی نمی‌دهند که ایده‌هایشان مستقیماً با اصول باستانی ما در تضاد است. جنبش نازی خشم وودن نامیده می‌شد. این زبان ژرمنی غربی باستان است نه نورس. آنها مستقیماً به آرمینیوس، هرمان آلمانی، اشاره می‌کردند. برای متحدان فاشیست‌های ایتالیایی خیلی عجیب است، اینطور نیست؟ اگر دنبال یک جواب منطقی هستید، از فاندی‌ها هیچ‌وقت نباید بپرسید.»

به نظر میرسد این خودش یک مورد تکراری از خودی کردن مباحث مطرح شده توسط خارجیانی در حد دشمنان ملی باشد. وایکینگ ها به عنوان یک منشا احتمالی با نظریه ی نژاد آریا برجستگی یافتند که توسط انگلیسی های فعال در نهادهای سیاسی بریتانیا و در ارتباط با هندشناسی چون سر ویلیام جونز و بعدا فردریش ماکس مولر مطرح شد. اهمیت وایکینگ ها بستگی به جایگاه شمالی آنها و نزدیکی به قطب شمال بود که بخصوص بعد از کشف آثار جنگل های گرمسیری در آن، کسانی چون تیلاک هندی وابسته به دستگاه شرقشناسی بریتانیا، آن را سرزمین گم شده ی آریایی ها در شمال دور خوانده بودند. البته آریایی گری به سرعت به نظریه ی تکامل داروین آمیخت که انسان را جانوری وحشی میشمرد و تز «قوی تر، ضعیف تر را از بین میبرد» را درباره ی آدمیان جاری میداند. بنابراین آریایی های وایکینگ بریتانیایی ها از همان ابتدا جنگاورانی بی رحم و در حال نسل کشی بودند که حال و روز کشورهای استعمارگر آن زمان اروپا چون بریتانیا بود. این نظریه با نظریه ی محوری تکامل درباره ی تحول تدریجی گونه از میمون های انسان نمای افریقایی به انسان به این شکل آمیخت که انسان ها در حال خروج از افریقا به سمت شمال مرتبا در حال تکامل و پس از تکامل، در حال بازگشت از شمال به جنوب بودند. تصرف شبه قاره ی هند توسط بریتانیا هم بخشی از این «بازگشت» بود و نظریه ی برخاستن آریایی ها از هند هم انکار شد تا تصرف هند توسط بریتانیایی ها تکرار تصرف هند توسط آریایی های وداها باشد. در این راه و علیرغم بدبینی بسیاری از افراد اکادمیک اروپا و حتی بریتانیا، آثار اولیه ی مربوط به حضور آریایی ها در هند، طوری کشف و ترجمه میشد که کاملا در جهت اثبات برتری دانش و تفکر هندی بخصوص نسبت به مابه ازاهای یهودیش باشد. ایران هم که همسایه ی هند بریتانیا و محل نفوذ دستگاه های جاسوسی بریتانیا از آن سمت بود، در افتخار آریایی بودن با هند شریک شد به این امید که شریک خوبی برای بریتانیا در تصرف بقیه ی خاورمیانه باشد. اما کم کم ورق برگشت. آلمانی ها که تازه در اواخر قرن 19 به صورت یک ملت درآمدند، از مدتی قبل و به دلیل سنتگرایی خاص خود و شباهت توصیفات موجود در متون آریایی ارائه شده از هند با خصوصیات مطلوب آلمانی (یادمان باشد ماکس مولر خودش یک آلمانی بود)، خیلی بیشتر از بریتانیایی ها با آریایی گری ارتباط نشان دادند و این درحالی بود که کم کم با بریتانیا اختلاف می یافتند و آریایی گری داروینیستی ساخت بریتانیا کم کم داشت برای خودش مشکل ایجاد میکرد. این بود که ناگهان در دستگاه سیاسی خارجی بریتانیا، ستایش هند به تحقیر محض هند و ارائه ی ترجمه هایی از متون هندی با بیشترین چیزهای زننده درباره ی هندوها جای سپرد. حتی دیگر قدمت هزاران ساله ی دستاوردهای قبلی نسبت داده شده به هند انکار میشد و هر چیز قدیمی ای در آستانه ی تصرف هند توسط اسکندر –پیشوای استعمارگران- تثبیت میگردید، ازجمله تاسیس اولین امپراطوری هند به چاندراگوپتا در قرن سوم قبل از میلاد و به تقلید از اسکندر نسبت داده میشد. از همه جالبتر این که ماکس مولر که معاصر این تغییر مشی سیاسی بود و خودش بشقاب آریایی گری را در سفره ی استعمار بریتانیا گذاشته بود، در 30سال آخر عمر منکر وجود نژاد آریا شد درحالیکه هنوز بر هندشناسی استعماری خود متمرکز بود. ناسیونالیست های هندو امروزه نظریات ستایشگرایانه ی مولر درباره ی هند و تمدن آریایی آن در 20سال قبلش را تکرار میکنند بی این که از تغییر مسیر بعدی او حرفی به میان بیاورند. حتی خود هندی ها هم در آن زمان مورد اعتماد نبودند به طوری که بریتانیایی ها از نظریه ی آریایی برای اختلاف انداختن میان مردم هند استفاده میکردند و اجداد دراویدی ها را که ناآریایی شمرده میشدند، محکوم به پرستش زورکی خدایان هندوی تحمیل شده از طرف آریایی ها معرفی میکردند و از این تمهید برای مسیحی کردن سیاهان هند جنوبی استفاده میکردند که همزمان طرح بریتانیایی سازی هند و استراتژی «تفرقه بینداز و حکومت کن» معروف بریتانیا را به پیش میبرد. مشکلات پیش آمده برای بریتانیا همه در چارچوب برگشتن پیکان نازیسم و کمونیسم از داروینیسم بریتانیایی به طرف خودش منتها از سمت های روسیه ی شوروی و آلمان رخ دادند.:

The Aryan Deception.: Felix Noille: STPLEN HISTORY: 6NOV2020

جالب اینجاست که تغییر رویه ی بریتانیا درباره ی هند باعث شده است تا هندی ها دوره ی اخیر این روند را برجسته کرده و آثاری را که بریتانیایی ها برای هندوها کشف کرده اند از ایدئولوژی آنها جدا کنند و به مانند پیروان آساترو هندوئیسمی مستقل از ایدئولوژی بریتانیایی پایه ی آن خلق کنند.

نتیجه ی تز منابع هندو منهای تفسیر بریتانیایی آنها را میتوان در این مقاله ی هندی و در حمله به رأس فرضیه ی نژاد آریا یعنی سر ویلیام جونز یافت:

«اولین شاهد بر واقعیت فوق (تلاش‌های سازمان‌یافته‌ی بریتانیایی‌ها برای نابودی فرهنگ و مذهب ما و تحریف تاریخ ما) ، پیشنهاد محرمانه ی شخصی جونز همراه با یک مقاله ی تحقیرآمیز در سال ۱۷۸۴ به وارن هستینگز، فرماندار کل هند است که در آن، نقشه ی خود را برای چگونگی نابودی ایمان مذهبی هندوهای هند که عمیقاً در قلب‌هایشان ریشه دوانده است، با موارد زیر توضیح میدهد: 1-جعل یک کتاب مقدس سانسکریت جعلی که تمام عظمت عیسی را نشان دهد. 2- ترجمه ی انجیل و کتاب اشعیا به سانسکریت به سبک یک کتاب مقدس هندو با پیش‌بینی‌های باستانی (دروغین) در مورد اینکه عیسی یک شخص الهی بزرگ است، و سپس: 3-توزیع دقیق این کتاب‌های دروغین و ساختگی در جامعه ی تحصیل‌کرده ی ما برای منحرف کردن اذهان آنها از دین ودایی و منحرف کردن آن به سمت مسیحیت. خودتان ببینید.: شواهدی از نیات شوم آنها برای تولید متون مقدس سانسکریت جعلی: سر ویلیام جونز، ۱۷۸۴ (از پژوهش‌های آسیایی جلد ۱. منتشر شده در ۱۹۷۹، صفحات ۲۳۴-۲۳۵. اولین انتشار در ۱۷۸۸):

"در مورد گسترش عمومی ایمان ناب ما در هندوستان، در حال حاضر موانع غم‌انگیز بسیاری بر سر راه آن وجود دارد. (...) می‌توانیم به خود اطمینان دهیم که (...) هندوها هرگز توسط هیچ مأموریتی از کلیسای روم یا هیچ کلیسای دیگری تغییر دین نخواهند داد؛ و شاید تنها روش انسانی برای ایجاد چنین انقلاب بزرگی، ترجمه (...) ترجمه ی چنین فصل‌هایی از انبیا، به ویژه اشعیا، که بدون شک انجیلی هستند، همراه با یکی از انجیل‌ها، و یک گفتمان مقدماتی ساده، حاوی شواهد کامل از اعصار بسیار دور، که در آن خود پیش‌بینی‌ها و تاریخ شخص الهی (عیسی) پیش‌بینی شده، به طور متعدد منتشر شده است؛ و سپس پخش بی‌سروصدای این کار در میان بومیان تحصیل‌کرده به زبان سانسکریت باشد."

چنین توطئه‌ای علیه هند با دو هدف اصلی آغاز شد: (1) نابودی دین بهارتیا، و (2) تحریف تاریخ آن. می‌توان عمق نیات شوم آنها را که جونز مجری اصلی آن بود، تصور کرد. ما چند بخش دیگر از همان رساله ی «درباره ی خدایان یونان، ایتالیا و هند» نوشته ی جونز، رئیس انجمن آسیایی بنگال (کلکته)، که در سال ۱۷۸۴ نوشته شده است را ارائه می‌دهیم. این یک مقاله‌ ی طولانی ۴۷ صفحه‌ای است که در آن جونز سعی کرده است تمام اشکال خدایان و الهه‌های هندو را به شیوه‌ای بسیار تحقیرآمیز خوار کند و به هر طریقی عظمت الهی آنها را محکوم کند. جونز در کتاب «درباره ی خدایان یونان، ایتالیا و هند» می‌نویسد: "با وجود این که خدایان با هر شکل و ابعادی می‌توانند توسط قدرت بی‌کران تخیل یا توسط کلاهبرداری‌ها و حماقت‌های انسان‌ها، در کشورهایی که هرگز به هم مرتبط نبوده‌اند، شکل بگیرند، اما، وقتی ویژگی‌های شباهت، که آنقدر قوی هستند که نمی‌توان آنها را تصادفی دانست، در نظام‌های مختلف شرک قابل مشاهده هستند، بدون خیال‌پردازی یا تعصب برای رنگ‌آمیزی و بهبود شباهت (...) طرح من در این مقاله این است که به چنین شباهتی بین پرستش رایج یونانیان و ایتالیایی‌های قدیم و پرستش هندوها اشاره کنم." (صفحه ی ۱۸۸) " (...) مقایسه‌ای بین خدایان بت‌پرستان هندی و اروپایی " (صفحه ی 190). نوشته‌های او به وضوح دیدگاه‌های الحادی و تحقیر عمیق او نسبت به دین هندی را در قلبش نشان می‌دهد، جایی که او سعی می‌کند با مقایسه‌ی تمام اشکال خدای ما با چهره‌های اساطیری خیالی یونانیان و رومیان و کافر خواندن همه، آنها را تحقیر کند. او در ادامه در صفحات ۲۰۳ و ۲۱۵ می‌گوید که الهه‌های لاکچمی، پارواتی و دورگا (که الهه‌های والای وایکونث هستند و توانایی اداره ی کل کیهان را دارند) به ترتیب مانند سرس، جونو و مینروا هستند. نه تنها این، بلکه او می‌نویسد که «مِرو» (نام واقعی سومرو است که تپه‌ای آسمانی است) قطب شمال این سیاره ی خاکی است. او مهمترین الهه‌های مقدس و والای وایکونث را با الهه‌های خیالی غیرگیاهی با منشأ هومری مقایسه می‌کند. اما، نفستان را حبس کنید، اگر به باگوان رام احترام می‌گذارید، ممکن است از خواندن جمله‌ی او که می‌گوید شوکه شوید:

"اکنون باید راما و کریشنا را معرفی کنیم و ویژگی‌های مختلف آنها را به طور مشخص توضیح دهیم. به گمان من، اولین آنها دیونوسوس یونانیان بود ."

"اولین شاعر هندوها ، والمیک بزرگ بود و رامای او یک شعر حماسی است. (...) مقایسه ی دو شعر (دیونیزوس و رامای) ثابت می‌کند که دیونیزوس و راما یک نفر بوده‌اند؛ و من تمایل دارم فکر کنم که او [=دیونیسوس] راما پسر کوش بوده است که احتمالاً اولین حکومت منظم را در این بخش از آسیا تأسیس کرده است."

ابتدا به درک او از جایی که می‌گوید کوش پدر رام بوده است، نگاه کنید. هر هندی مذهبی می‌داند که باگوان رام دو پسر داشت، کوش و لاو که پس از رام بر بهاراتوارش حکومت کردند. حالا به جمله ی اصلی او در مورد مقایسه ی باگوان رام با دیونیسوس می‌رسیم، که مانند مترادف دانستن روشنایی روزِ الهیِ سعادتمند و باشکوه با نیمه‌شبِ شیطانی، ترسناک، وهم‌آلود و تاریک است. دیونیسوس شخصیتی خیالی بود که خدای شراب و لذات دنیوی نامیده می‌شد. خنده و زاری دیوانه‌وار پیروان فرقه ی شیطانی دیونیسوسی، وحشیگری دیوانه‌وار و بدتر از آدمخواری را در بر می‌گرفت. جونز سپس تاریخ و الوهیت مانو را محکوم می‌کند. او می‌نویسد:

" این خلاصه از اولین تاریخ هند (...) اگرچه به طرز عجیبی در قالب یک تمثیل درآمده است، اما به نظر می‌رسد که یک سنت اولیه در این کشور پیرامون طوفان جهانی که توسط موسی توصیف شده است را اثبات می‌کند و در نتیجه زمانی را که گاهشماری اصیل هندو آغاز می‌شود، تعیین می‌کند."

"ما می‌توانیم گمان کنیم که تمام چهارده مانو (MENUS) به یک نفر تقلیل می‌یابند که اعراب و احتمالاً عبرانیان او را نوح (Nuh) می‌نامیدند ؛ اگرچه ما نام او را با تلفظ نادرست آن پنهان کرده‌ایم. می‌توان نوعی ارتباط نزدیک بین هفتمین مانو (MENU) و مینوس (MINOS)یونانی را استنباط کرد."

طوفان موسی که جونز از آن یاد می‌کند، تنها حدود ۵۰۰۰ سال پیش رخ داده است و طوفانی که در باگواتام، که گاه به گاه کالپ پرالایا بوده ، ذکر شده، ۱۹۷۲ میلیون سال پیش رخ داده است. ۱۴ مانوانتاری مانوس‌های جداگانه با تاریخ قطعی‌شان، یک واقعیت اثبات شده است که به ۱۴ چرخه ی عنصر «زمان» در یک روز برهما مربوط می‌شود، در حالی که مینوس یونانی، تنها یک پادشاه افسانه‌ای کرت در حدود ۲۸۰۰ سال قبل از میلاد بود که تاریخ آن ناشناخته است. یک تخته سنگ به نام Linear A در کرت پیدا شد که گمان می‌رود مربوط به فرهنگ مینوسی باشد. خط Linear A هنوز رمزگشایی نشده است. هر مورخی می‌داند که خدایان یونانی و رومی، چهره‌های خیالی بودند که توسط مردم بدوی آن کشورها خلق شده بودند. او همچنین می‌گوید:

"...تمام خدایان و الهه‌ها در روم باستان و واران‌های مدرن (واران‌های هند) فقط به معنای قدرت‌های طبیعت هستند که به روش‌های مختلف و با نام‌های خیالی متعدد بیان می‌شوند."

"به هر حال، من متقاعد شده‌ام که مدت‌ها قبل از مهاجرت ملت‌های بت‌پرست قدیمی مصر، هند، یونان و ایتالیا به سکونتگاه‌های متعددشان، ارتباطی بین آنها وجود داشته است."

این دو متن، قالب واقعی برنامه‌ریزی بریتانیایی‌ها را که سعی در اجرای آن داشتند، آشکار می‌کند و آنها تمام منابع خود را برای انجام آن در طول حکومتشان بر هند به کار گرفتند. (1) متن اول نشان می‌دهد که آنها می‌خواستند اصالت و مضمون کتب مقدس ما را که شامل تاریخ ما نیز می‌شود، از بین ببرند، و (2) اصطلاح «مهاجرت» در متن دوم به وضوح نشان می‌دهد که آنها از قبل برنامه‌ریزی کرده بودند تا این مغالطه را ایجاد کنند که هندی‌ها از جای دیگری آمده و به هند مهاجرت کرده‌اند. آنها با اولین اقدام می‌خواستند به هر طریقی دین هندو را تحقیر کنند و نشان دهند که دین هندو بهتر از دین یونانیان و رومیان باستان نیست. آنها همچنین می‌خواستند عظمت خیالی مسیحیت را ثابت کنند تا بتوانند برتری خود را بر ما تحمیل کنند. با اقدام دوم، آنها می‌خواستند ثابت کنند که آنها نیز مانند هندوها از حقوق برابر برای زندگی در هند برخوردارند، زیرا هر دو از خارج آمده‌اند. اگر با این زاویه ی دید به اعمال آنها در دوره ی حکومتشان بر هند نگاه کنیم، همه چیز کاملاً واضح می‌شود.

بررسی مختصری از نحوه ی اجرا:

۱۷۸۴ در ژانویه ی ۱۷۸۴، انجمن آسیایی بنگال تحت حمایت وارن هستینگز در کلکته تأسیس شد و سر ویلیام جونز به عنوان رئیس آن منصوب شد. هدف اصلی آن یافتن راه‌هایی برای دستیابی به اهداف مخفی ذکر شده در بالا بود. آثار ادبی آن با نام «تحقیقات آسیایی» منتشر می‌شد.

۱۷۸۴ در اواخر سال ۱۷۸۴، جونز اولین مقاله ی خود (که در بالا توضیح داده شد) را منتشر کرد که اولین و مهم‌ترین اثر از مجموعه ی تحقیقات آسیایی بود.

۱۷۸۶ در دوم فوریه ی ۱۷۸۶، جونز در سخنرانی ریاست جمهوری خود، نظریه ی ساختگی جدید خود را در مورد یک زبان اولیه ی ناشناخته ارائه داد که برای رد اصالت اولیه ی زبان سانسکریت طراحی شده بود و زمینه را برای جعل نظریه ی دیگری در مورد تهاجم آریایی‌ها فراهم می‌کرد.

۱۷۹۳ جونز در دهمین سخنرانی ریاست جمهوری خود، کل تاریخ ما را آنطور که در پوراناها شرح داده شده، بی‌اعتبار می‌کند و با گفتن دروغ اینکه چاندراگوپتای موریا کسی جز ساندرا کوتوس متولد ۳۱۲ پیش از میلاد نبوده، او را معاصر اسکندر قرار می‌دهد.

۱۸۱۶ جونز در سال ۱۷۹۴ درگذشت، اما در عرض ۸ سال نتوانست تز کامل نظریه ی ابداعی خود در مورد یک زبان اولیه ناشناخته را ارائه دهد . یکی دیگر از همکاران گروه تحقیقات آسیایی، فرانتس بوپ، تمام عمر خود را سخت کار کرد و سپس اولین اثر خود را در سال ۱۸۱۶ و اثر مفصل خود را حدود سال ۱۸۵۲ برای اثبات ایدئولوژی زبان اولیه ی هند و اروپایی که جونز ابداع کرده بود، ارائه داد.

۱۸۲۸ تمام مقالات مجله ی تحقیقات آسیایی، از جمله نوشته‌های دبیر آن، آقای ویلسون (۱۸۲۸)، عمداً به گونه‌ای طراحی شده بودند که بسیار موهن باشند و توصیفات جعلی از دین و تاریخ هندو ارائه دهند.

۱۸۲۸ در سال ۱۸۲۸، یک انجمن الحادی، که شخصیت خدا را تحقیر می‌کرد، به نام برهموساماج، در کلکته تشکیل شد. بنیانگذار و همکارانش مورد تقدیر فراوان بریتانیایی‌ها قرار گرفتند و در انگلستان از صمیم قلب مورد استقبال قرار گرفتند و توسط ماکس مولر و دیگر نویسندگان آن گروه مورد ستایش قرار گرفتند.

۱۸۴۷ ماکس مولر توسط کمپانی هند شرقی منصوب شد تا مضمون وداها را به اشتباه ترجمه کند و تاریخ نادرستی از هند بسازد. او برای این کار دستمزد بالایی دریافت می‌کرد. (نامه‌های ماکس مولر خود این راز را فاش می‌کنند.)

۱۸۶۶ در سال ۱۸۶۶، به یکی از اساتید کالج سانسکریت کلکته، به نام پاندیت تارنات، به صورت قراردادی پول زیادی داده شد تا بزرگترین فرهنگ لغت سانسکریت را تدوین کند و برخی از کلمات ودایی را به اشتباه تفسیر کند تا با نظریه ی تحقیرآمیزی که بریتانیایی‌ها علیه دین ودایی ساخته بودند، مطابقت داشته باشد.

۱۹۲۲ اف.ای. پارگیتر، بازنشسته ی خدمات ملکی هند در کلکته، برای نوشتن تاریخ نادرست هند منصوب شد. به همه ی نویسندگان تاریخ آن دوره (مانند اسمیت، کیت و غیره) نیز مأموریت داده شد تا تاریخ نادرست هند را بنویسند و آن را در قالب داستان ساختگی خود درباره ی ورود آریایی‌ها به هند بگنجانند.

از شرح بالا به وضوح می‌توان فهمید که نقشه ی آنها چقدر خوب برنامه‌ریزی شده بود.»:

First effort of Jones (1784) and the secret planning.: Swami Prakashanand Saraswati: https://encyclopediaofauthentichinduism.org/

توجه داشته باشید که این همه حساسیت هندی های ناسیونالیست روی زبان سانسکریت در حالی بروز می یابد که منابع سانسکریت در هند همه توسط بریتانیا ارائه شده و تا قبل از این ارائه، هندی ها همه زبان های مقدس دیگری را گرامی میداشتند و هندوئیسم استوار بر سانسکریت، اساسا یک نوع جهانگیری انگلیسی از خود دارد. میتوانیم مطمئن باشیم که این برترشناسی یک زبان ناشناخته، برای از صحنه خارج کردن سایر زبان های مقدس و اینچنین منابع مذهبی و سنت های آنها بوده است. ولی در مقابل توجه داریم که وقتی سنت های اصلی از بین میروند، در شرایط نارضایتی از وضع موجود، همین منابع مشکوک در دست، در جاهایی که با ایدئولوژی حاکم مخالفت میکنند، میتوانند به منبع مقاومت تبدیل شوند. برای آلمان هم همین اتفاق افتاد:

«از دهه ی ۱۸۷۰ تا ۱۹۳۰، در سراسر جهان غرب، احیای عرفانی رخ داد، زیرا فرهنگ‌ها در دهه ی ۱۸۶۰ علیه پیروزی داروینیسم و ​​ماتریالیسم علمی واکنش نشان دادند. این احیای عرفانی به ویژه در آلمان قدرتمند بود. مورخ اریک کورلندر می‌نویسد: "وسعت و تنوع بازار علوم غریبه در آلمان و اتریش نشان می‌دهد که این بازار به یک فرهنگ مصرف‌کننده‌ی انبوه متصل بوده که در مقایسه با سایر کشورهای اروپایی از نظر عمق و وسعت بی‌نظیر بوده است. " در سال‌های قبل و بعد از جنگ جهانی اول، می‌توان در فرهنگ عامه ی آلمان، اشتهای سیری‌ناپذیری برای طالع‌بینی، معنویت‌گرایی، جادو، اسطوره‌ها و داستان‌های عامیانه؛ برای فرقه‌های غیبی، انجمن‌های مخفی و انجمن‌های عرفانی معروف به باندز ؛ و علاقه‌ی فزاینده‌ای به «علم مرزی»، در فراروانشناسی و تحقیقات روحی، و در اشکال تفکر ضد تقلیل‌گرا که بر کلیت تأکید داشتند، مانند روانشناسی گشتالت، یافت. می‌توان جنبش «اصلاح زندگی» یا "لبنز ریفرم" را یافت که تمدن شهری و صنعتی را رد می‌کرد و از طریق گیاهخواری، برهنگی، شنا در طبیعت وحشی، زمین‌های کشاورزی، پرستش طبیعت، پوشیدن صندل، طب جایگزین، فروشگاه‌های مواد غذایی سالم و سایر نوآوری‌های پیش از هیپی، به دنبال وجودی طبیعی‌تر و ناب‌تر بود (تأثیر آن بر فرهنگ کالیفرنیا مستقیم است - آلمانی‌های این جنبش که در دهه‌های 30 و 40 به کالیفرنیا مهاجرت کردند و انجیل زندگی طبیعی را گسترش دادند). از دل محیط «اصلاح زندگی »، جنبش "واندرووگل" («ارواح آزاد سرگردان») رشد کرد، جنبشی که در آن هزاران جوان آلمانی به هم پیوستند تا در حومه ی شهر پرسه بزنند و آهنگ‌های محلی آلمانی بخوانند. و جنبش "اصلاح زندگی" همچنین الهام‌بخش ایده‌های رادیکالی در مورد رابطه ی جنسی و تولید مثل سالم -عشق آزاد، همجنس‌گرایی آزاد، بهداشت جنسی و اصلاح نژاد- بود. هیچ‌کدام از این‌ها تفاوت چندانی با احیای معنوی سایر کشورهای غربی در همان دوره ندارد. اما فرهنگ عامیانه ی آلمانی با جنبش ملی‌گرایانه و نژادپرستانه ی ولکیش همپوشانی داشت و ایده‌های معنوی اغلب لحنی آشکارا ملی‌گرایانه، راست افراطی و نژادپرستانه به خود می‌گرفتند. به عنوان مثال، جنبش واندروگل توسط مورخ پیتر استادنمایر به عنوان «هیپی‌های راست‌گرا» توصیف شده است. بسیاری از اعضای آن بعدها به جوانان هیتلر پیوستند و هنرمند مورد علاقه ی آنها، فیدوس تئوسوفیست، نیز به حزب نازی پیوست.»:

“Nazi spiritual eugenics (I): the German occulture”: JULES EVANS: PHILOSOPHY FOR LIFE: MAY 27, 2022

درست مثل هند که از بریتانیا زخم خورده بود، آلمان نوپا هم از سنگ اندازی های جریان مسلط بر اروپا پیش راه پیشرفت خود خشمگین بود و تخریب سنت های خود را هم جزوی از همین مانع تراشی ها میدید؛ به همین دلیل از همان عرفانی که با جریان مادیگرای مسلط اختلافاتی نشان میداد، با وجود توسعه اش از منبع فراماسونری همان الیگارشی های قدرتمند، به عنوان یک سلاح مقاومت استفاده مینمود. این اتفاق بعدا برای ایران هم افتاد، ازجمله به سبب تاثیرپذیری ایران از آلمان نازی، آن موقع که آلمان از ایران دوره ی پهلوی برای یارگیری در شورش علیه بریتانیا استفاده نمود. بریتانیا از طریق دستگاه فراماسونری و شعبه هایش در کشورهای مختلف، جریانی برای تقویت تصوف و تشیع و قرار دادن آنها مقابل جریان مسلط اسلامی در خاورمیانه به راه انداخته بود تا با غیر طبیعی نشان دادن این جریان ها، آنها را زرتشتی معرفی و درنهایت تابع شریعت همدستان اشرافی زرتشتی به اصطلاح «آریایی» خود در هند کند. اما این بار هم رشد عرفان در ترکیب با تشیع، به یک جریان شورشی دیگر علیه غرب پر و بال داد که درنهایت به تصرف ایران توسط شاخه ای انقلابی از آن رضایت داده شد.

این که چرا این اتفاق برای ایران افتاد را اتفاقا یکی از همان فراماسون هایی که کلفتی عرفان در ادبیات فارسی را ناشی از تفاوت فارسیان/ایرانیان با دیگر مسلمانان میشمرد توضیح داد. هانری کوربن فرانسوی که تشیع و تصوف ایرانی را میستود و مکمل هم میشمرد، از کلمه ی عربی "وعی" به معنی دربرگرفتن، برای توضیح تفسیر متفاوت ایرانی ها از منابع اسلامی استفاده کرد که مطابق آن، به ادعای کوربن، ایرانی ها اسلام را از یک زاویه ی دید زرتشتی بازخوانی کردند. در وعی، خواننده بر اساس اعتقادات قبلی و شرایط محیطی خود، با متون مکتب حاکم طوری در هم می آمیزد که به سنتز جدیدی میرسد که ممکن است با مبنای اصلی متن کاملا متفاوت باشد. هارولد بلوم در 1982 و در عمومیت دادن این روند به کل جهان، از آن تعبیر به «غصب» متن توسط خواننده کرد. بلوم از یک زاویه ی کاملا غنوصی و بیشتر ولنتینی به این حقیقت رسیده بود ولی توجهش به کوربن و رویکردهایش درباره ی ایران، بخصوص ناشی از برجستگی شدید شعر در فرهنگ ایرانی و فارسی بوده است که با توجه به مرموز و مورد مناقشه بودن معنی شعر، میشود آن را با مرموز و پر تفسیر بودن خلقت خداوند مقایسه کرد. بلوم، در تقسیر شعری از والاس استیونس، ترسیدن فرشتگان از انسان بعد از خلق کردن آدم به روایت کلمنت اسکندرانی را با ترس شاعر و هنرمند از شعر یا اثر هنری خود بعد از خلق آن مقایسه میکند. بر اساس «پیوند گنوسی میان بلوم و خوانش شعر... شاعر با قدرتی خداگونه میل به تبدیل کردن آن پدیدار اولیه به خلقتی نو را دارد، او میخواهد تا با ویران کردن عالَمی که آرخون ها [اجنه ی خالق جهان مادی و معادل فرشتگان یهوه به روایت غنوصی ها] برای او ساخته اند، عالَمی نو به پا کند.» ("عالم خیال به مثابه محل مواجهه ی خواننده با متن": فرهاد امینی: اطلاعات حکمت و معرفت: شماره ی 175: تابستان 1404: ص77-76)

در مورد ملت های تحت استعمار یا استثمار که دنیا را فقط تا حدی که نایب السلطنه های ممالک اروپایی اجازه دارند بر آنها آشکار کنند، شناسایی میکنند، آرخون ها خود قدرت های اروپایی-امریکایی و دستنشاندگان آنها در سرزمین مادری هستند و محصولتشان برای استخراج مواد اولیه، تخریب و به شکل آثار هنری نوی بازسازی و بومی سازی میشود. هرچه گذشته و هرچه جلوتر آمده ایم، جنس موادی که ارخون ها توی کشورهایمان ریخته اند محدودتر شده است تا رسیدیم به جایی که در ایران چند دهه بعد از این که آن انقلابی که میخواست راهی متفاوت از امریکا و «غرب» به دنیا نشان بدهد خیلی زود سرمایه گذاری های فرهنگیش روی کودکان ته کشید، وقتی دوباره یک اثر سینمایی در ژانر کودک، سینمای ایران را از خنده های بچه ها پر کرد، آن اثر، «بچه زرنگ» هادی محمدیان بود که قهرمانش محسن، ادای هیروهای فیلم های غربی را درمی آورد و خانم "رقیه کیه" در نقدی بر آن در مجله ی "میدان آزادی" (6دی 1402) درباره اش نوشت: «فروش این سال‌های سینمای ایران نشان داده است مردم برای شادی وارد سالن‌های سینما می‌شوند و سینمای کمدی در تصاحب گیشه حرف اول را می‌زند و عوامل بچه‌زرنگ ظرفیت این شادی گمشده در سینمای ایران را تا جای ممکن در فیلم‌شان تقویت کرده بودند و درست زده بودند وسط خال جامعه‌ی هدف؛ جامعه‌ی هدفی که سرش پر است از بتمن و مرد عنکبوتی؛ و دنیای مارول‌ها نمی‌گذارد به قهرمانی، خارج از این قالب‌ها فکر کنند و اگر محسن را در سالن پسندیده‌اند و با آن خندیده‌اند یعنی بچه‌زرنگ در این دنیای رنگارنگ انیمیشن‌ها راهش را درست پیدا کرده است. محسن یا همان بچه‌زرنگ تهرون، آنقدر در دنیای ابرقهرمان‌ها غرق شده است که در پی نجات زمین است و این وسط جز خرابکاری و دردسر برای پدر و مادرش هیچ کاری به نفع نجات زمین انجام نمی‌دهد و فقط تخریب می‌کند! وسط این همه خرابکاری، سروکله‌ی آخرین ببر مازندران هم پیدایش می‌شود و می‌توان حدس زد که گرفتار عنکبوتی‌بازی‌های محسن می‌شود و بیشتر در معرض انقراض قرار می‌گیرد.» و اما آنجاکه نوبت به آنتی تز میرسد:

«قلب جنگل که همه‌ی ما تا انتهای انیمیشن منتظر آمدنش بودیم همان ابتدای زمزمه‌های نامش مرا برد به جنگل‌های دو بعدی انیمیشن‌های میازاکی در ژاپن و روح جنگل در «شاهزاده‌ی مونونوکه» که آنجا گوزنی بود با صورت انسانی و اینجا شبه آهویی که چندان هم به آهو نمی‌نمود. نویسندگان بچه‌زرنگ اگرچه با نشان ندادن قلب جنگل در طول داستان انتظار و شوق تماشاگر را به خوبی بالا بردند و در پیوند یک حیوان بومی ایران و یک داستان مذهبی، ابتکار به خرج دادند، اما با دیدن کاراکتر قلب جنگل، آن انتظار برآورده نشد و آن شوق به خاکستر نشست. دغدغه‌ی محیط‌زیست، دغدغه‌ی بسیار مهمی برای این روزهای ایران است که کودکانش مستقیم با آن درگیرند اما گفتن و نوشتن از آن، قدرت در داستان و فهم درست فلسفی از وجود طبیعت و نجات آن را می‌خواهد که میازاکی سلطان آن است و ما در «بچه‌زرنگ» قدرت تاثیر او را می‌بینیم. کاری ندارم به قول رفیقم که می‌گفت این آهو را هم آخر انیمیشن آورده‌اند که بودجه بگیرند! هیچکس در ارادت مردم ایران به امام هشتم شکی ندارد اما چه می‌شد آن آهوی گردن‌کشیده‌ی مژه کاشته‌ی فریبا، خرامان خرامان در انتهای داستان وارد نمی‌شد و احساس نمی‌کردیم یکی لقمه را مستقیم چپانده‌ است ته حلقمان؟! باور کنید این آهوی نحیفِ شبیهِ ستاره‌هایِ مدلینگِ هالیوود نه نسبتی با امام هشتم داشت نه نسبتی با آهوان زیست‌بوم ایران. این را برای آن مدیری که نخ کیسه‌ی درهم و دینار بیت‌المال دستش است ننوشتم که به فهمش امیدی نیست! برای بچه‌های انیمشن‌سازی گفتم که سطح آگاهی‌ و عشقشان به داشته‌های این سرزمین با آن مدیر زمین تا آسمان تفاوت دارد.»

به نظر میرسد اینجا هم طبق معمول، باید ببینیم که چیزی گم شده ای که جمهوری اسلامی، آنتی تز خودش را در آن قرار میدهد، واقعا برای این ما را به خود جلب میکند که مسیر راستین را نشانمان میدهد. جنگل چیزی است که از شهر خیلی دور و تقریبا نقطه ی مقابل آن است. فضایی که باعث شده تا بچه های امروزین، قهرمانی را فقط در قهرمان های مارول و کمیک تعریف کنند، فضایی کاملا شهری و مکانیکی و بیشتر اوقات، روباتی و غیر واقعی است و در آن، کسی فرصت فکر کردن به برخاستن فرهنگ های کهن از پرستش عناصر طبیعت و جانوران بعضا منقرض شده و از خاطره ها محو شده مثل ببر مازندران را ندارد. طبیعت در انیمیشن های پخش شده برای کودکان در اوایل انقلاب نقش بسیار پررنگی داشت و به همان اندازه که تنها یار بشر بود، دشمنی واقعی برای پیشرفت او نیز بود چنانکه قهرمانانی مثل "حنا (دختری در مزرعه)" را داشتیم که دختری بود که باید به سختی کار میکرد و موقع چراندن گاوها در طبیعت، در خطر حمله ی گرگ ها و خرس ها قرار میگرفت ولی همزمان با کار در مزرعه، درس میخواند و آرزو داشت که بتواند تحصیلات پیشرفته را پی بگیرد، یک الگوی واقعی برای دختران ایرانی بر اساس انتظاراتی که انقلاب از زنان ایرانی داشت، ولی الگویی در یک کارتون ژاپنی با داستانی که در اروپا میگذرد. دنیای ما آن موقع آنقدر کوچک و ناشناخته بود که نمیفهمیدیم دنیای قهرمانانمان چقدر بزرگ است و عجیب این که همانطور که اینترنت امکان بزرگتر شدن دنیایمان را فراهم میکرد، دنیایمان کوچکتر و در حال محدود شدن صرف به امریکا بود و بلاخره در شهرهای خیالی امریکایی چون گاتهام سیتی از پرده ی جغرافیا محو شد و به هپروت رفت. آرخون ها واقعا حق داشتند از آدمی که آفریده اند بترسند، چون این آدم ظرفیت دارد با جسمش در زمین زندگی کند درحالیکه روحش در آسمان ها و حتی در عوالمی آنچنان غیر واقعی سیر کند که آرخون ها هم به درستی آنها را نمیشناسند.

مضحکه ی حقوق بشر: فروید، مارکس و مذهب بی معنایی مدرن

نویسنده: پویا جفاکش

فیلم «سفر سنگ» ساخته ی مسعود کیمیایی که در سال 1356 اکران شد، تقریبا پیشگویی ای از انقلاب ایران در سال بعد بود. فیلمنامه ی آن که کیمیایی از روی داستان «سنگ و سرنا» اثر بهزاد فراهانی نوشته بود، در ظاهر محدود به جغرافیای یک فضای فئودالی روستایی بود، ولی در باطن، آن روستا به بزرگی ایران بود. ارباب روستا با استفاده از داشتن آسیاب، مردم را استثمار میکرد و همین باعث شد تا بعضی از مردم اراده کنند که آسیاب جدیدی بسازند که متعلق به مردم باشد و توسط مردم اداره شود. خان مردم را ترساند که این اتفاق نیفتد ولی یکی از اهالی، سر خود، به کوه رفت تنا سنگ بتراشد و بیاورد با آن آسیاب درست کنند. مامورین ارباب او را به سختی کتک زدند. کولی ای که در حال نماز خواندن بود صحنه را دید، به محل شتافت و روستایی زخمی را به روستا برد. کولی بعد از فهمیدن موضوع، در دشمنی با ظلم ارباب، از اهالی روستا مصرتر شد و توانست آهنگر روستا–نسخه ی به روز شده ی کاوه ی آهنگر- را به همکاری با خود، راغب کند. سرانجام افرادی که به این انقلاب تن داده بودند، سنگ آسیاب بزرگی ساختند و با غلتاندن آن از بلندی به سمت خانه ی ارباب، ارباب و دستگاهش را نابود کردند. داستان، بوی کمونیسم میدهد و هنوز تکرارگر نگرانی های جی.اف.کندی از وقوع انقلاب کمونیستی در ایران در اثر سیستم ظالم فئودالیته میباشند. البته خیلی وقت بود که شاه، نظام ارباب-رعیتی را به دستور کندی جمع کرده بود، ولی خود ایران، مانند روستایی بزرگ بود که شاه، ارباب فئودال آن بود و تمام امکاناتش همچون آسیاب ارباب بودند که باید آسیاب دیگری جانشینش میشد. اما اگر مسئله همینقدر ساده بود، پس چطور شد که به زودی رفاه عمومی مورد انتظار به سادگی در پای اعتقادات درشت مذهبی که حامی فئودالیته بودند له شدند و کمونیسم را بسیار موفق تر از شاه بیچاره در ایران پساانقلابی نابود کردند؟

در بدو امر ممکن است به نظر برسد که فیلمسازان موضوع را اشتباه فهمیده اند اما اگر دقت کنید میبینید اینطور نیست. قهرمان داستان با بازی سعید راد، بی دلیل یک بیگانه در روستا انتخاب نشده بود. او را «غربتی» یعنی بیگانه صدا میزدند. ورود او به روستا نمادی از ورود اندیشه های بیگانه به ایران بود که این اندیشه ها قاعدتا فقط میتوانستند اندیشه های غربی باشند چون ایران مدرن از بدو پیدایشش در دوره ی پهلوی، از هیچ جغرافیای خارجی تاثیرات مهمی نگرفته جز اروپا و امریکا مگر جاهایی که آنها اراده کرده باشند (مثلا در مورد وهابیت مملکت سعودی). این غربتی یک کولی است. کولی در ادبیات اروپایی معنی مشخصی دارد. کلمه ی "بوهمیایی" در اروپا -که معادل هیپی مسلکی در امریکا است- ناظر به نامیده شدن کولی ها به "بوهمی" در زبان فرانسه است و اشاره به عدم پایبندی کولی ها به نظام اخلاقی دارد، امری که ایستادن ظاهرا آزادی خواهانه ی هیپی ها و بودلری ها در مقابل جنگسالاری و سیستم تبعیض حاکم بر امریکا و اروپا در سال های مورد بحث را به یاد می آورد. پس نباید تعجب کرد که کولی نمازخوان آزادیخواه ما هم بعد از رسیدن به حکومت یک جامعه ی روستایی فئودالی و لاجرم مذهبی، بعد از مدتی همه ی آنها را بودلری کند، اتفاقی که الان در ایران افتاده است. او از اول نمیتوانست اینقدر موفق شود، چون غربتی بود و بوهمی گریش هم به همان اندازه غربتی بود. یادمان باشد شاه هم توسط غربتی ها تجهیز و کنترل میشد و کلمه ی «غربتی» با کلمه ی «غربی» همخانواده است. در آن محیط، فقط شعار مبارزه با «غربزدگی» میتوانست جواب بدهد و چون کلیشه ی ساده انگارانه ای مذهب اسلام را مهمترین هدف سرکوبی مدرنیته ی غربی معرفی میکرد، لاجرم کولی داستان سفر سنگ ایرانی هم نمازخوان و مذهبی شده بود تا مردم کمتر به او غربتی بگویند و او را جزو خودشان بپذیرند. اینگونه بود که با توجه به ارتباط قبلی مذهب با غربتی ها کم کم تمام ادات آن وارونه شد. دلیل موفقیت این روند هم این بود که بیشتر اوقات، محتویات خرده فرهنگ های ایرانی، اسلامی، و غربی را از هم تمییز نمیدادیم. دکتر ابراهیم فیاض در سال 1386 در مصاحبه با روزنامه ی ایران (بازانتشار با عنوان «وضعیت علوم انسانی در ایران» در "فرهنگ امروز" 14 فروردین 1393) این مطلب را به خوبی بیان میکند:

«ما تا عمق شناخت غرب نمیرویم و نمیتوانیم تا عمق آن نفوذ کنیم. "ایرانیت" ما اجازه ی شناخت عمیق غرب را نمیدهد و از طرف دیگر تا "غرب" را نشناسیم، ایرانیت خود را نخواهیم شناخت و تا ایرانیتمان را نشناسیم، "اسلامیت" خود را هم درک نخواهیم کرد. ما در یک هرمنوتیک سه شاخه ی "ایرانی، اسلامی، غربی" قرار گرفته ایم. به میزانی که معنای هر یک از این سه را درنیابیم و این سه را با هم خلط کنیم، غربزده هستیم؛ چه جلال آل احمد باشد که هایدگری است، چه شریعتی باشد که سارتری است و چه سروش باشد که پوپری است.»

در جواب این سخن و با توجه به این که گفتمان غربزدگی را فردید در ایران به راه انداخت و فیاض هم دنباله ی همان گفتمان است، از فیاض پرسیده میشود: «مرحوم دکتر فردید چطور؟ او که خوب مفهوم غربزدگی را طرح کرد، آیا غرب را به درستی فهمیده و شناخته بود؟» و فیاض پاسخ میدهد: « خیر. دکتر فردید، غربزده ی مضاعف بود. غربزدگی فردید خیلی پیچیده است. ما دچار جهالت شده ایم. خود فردید باعث جهالت ما است. از سوی دیگر، مخالفان فردید همچون دکتر سروش هم باعث جهالت ما شدند. چه کسانی که طرفدار غربند، غربزده اند و چه کسانی که مخالف غربند. به نظر من همه ی این مخالفت ها و طرفداری ها ناشی از غرب نشناسی است. چون ما غرب را نمیشناسیم، با آن مخالفت میکنیم یا مجذوب آن میشویم.»

اتفاقا دقیقا محوریت فردید در این گفتمان است که میتواند رنگ اسلام خوردن غربستیزی ای که آخرش غربی شدن افراطی است را توضیح دهد چون فردید، اصطلاح غربزدگی را تحت تاثیر یک فیلسوف غربی تقریبا ملحد یعنی مارتین هایدگر وضع کرده بود که به طرز غریبی، از افکارش بوی نوعی اخلاق اجتماعی می آمد که میتوانست به راحتی به سمت یک جمع گرایی ملحدانه به نام مارکسیسم جابجا شود، اتفاقی که با ایجاد اگزیستانسیالیسم سارتری عملی شد. همین اتفاق در ایران با تغییر «غربزدگی» نیهیلیستی فردیدی به غربزدگی انقلابی جلال آل احمد تکرار شد و فقط همین غربزدگی دوم بود که امکان به شهرت رسیدن در سطح جامعه را یافت اگرچه فردید، گفتمان جلال آل احمد را نوعی از غربزدگی در تعریف خودش میشمرد. به همین ترتیب، فردید، با سارتر هم که یکی از بت های فکری براندازان ایرانی شده بود، درافتاده بود و سارتر را به سبب عامیانه کردن عقاید هایدگر، با الفاظ درشت و زشتی تحقیر میکرد. با این حال، تخم تحریف اگزیستانسیالیسم هایدگری به اگزیستانسیالیسم سارتری، درواقع در خاک همان جمع گرایی اخلاق جوی هایدگری پنهان شده بود و از آن تغذیه میکرد. این خاک فلسفی، به خاطر داشتن عنصر اصالت جویی که در وانفسای پوچی حاکم بر جامعه ی مدرن، در تاریکی شب مدرنیته میدرخشید، به شدت جلب توجه میکرد و علیرغم همکاری هایدگر با ارتجاع نازی در آلمان، بیش از هر نحله ای، انقلابیون را به خود جذب مینمود، چون انقلابیون برای کشورسازی باید هنوز دنبال جمع گرایی باشند و در یک وضعیت جمع گرا، فقط جمع گرایی ای که در «اصیل» وانمود کردن خود، موفق باشد، عده ی بسیاری را به خود جذب خواهد کرد.:

«جاکوب گلمب، در کتاب "در جستجوی اصالت از کییر کگارد تا کامو" شکوفایی فلسفی مفهوم اصالت را در گرو پاسخ به این دو پرسش میداند: نخست این که چگونه میتوان اصالت را بازشناسی کرد و دیگر این که چگونه میتوان آن را عملی نمود. پرسش نخست از این واقعیت نشئت میگیرد که هیچ یک از فیلسوفان مهم این حوزه نظیر کییر کگارد و نیچه، ملاک عینی برای سنجش میزان توفیق در دستیابی به اصالت ارائه نداده اند. پرسش دوم نیز با پرسش مهم دیگری همراه است که آیا انسان اصیل، اصولا میتواند در جامعه ای که در آن به سر میبرد، به شکل اصیلی زندگی کند یا خیر؟ به عبارتی آیا قهرمانان اصالت، جایی در اجتماع دارند؟ به باور گلمب، کسانی که اصالت را مهمترین چالش وجودی میدانند باید کیفیت تحقق اخلاق متناسب با آن را نیز تبیین کنند. نسل دوم از متفکران اصالت به ویژه هایدگر و سارتر در مواجهه با این دو پرسش، به نظام مند ساختن هستی شناختی ایده ی اصالت روی آوردند؛ واکنشی که از منظری [یعنی از منظر اگزیستانسیالیستی]، خیانتی به روح آرمان اصالت به شمار می آید، بطوریکه واکنش امثال کامو در مقابله با چنین مواجهه ای با تلاش با بازگشت به شهودهای نیچه نیز بسیار دیرهنگام بود. با نظر به اهمیت و تاثیرگذاری هایدگر بر فلسفه ی قاره ای معاصر، مواجهه ی نظام مند وی با مفهوم اصالت، آن را به نحوی از بالندگی پیشین تهی ساخت. مفهوم اصالت در اندیشه ی هایدگر برآمده از اصطلاحی است که او خود اختراع کرده است. اصطلاح اصالت را هایدگر مساوی با بر خویشتن تملک داشتن یا تملک بر چیزی که هستیم و در اختیار داریم، میداند. مقصود وی از تملک بر خویشتن، اشاره به نوعی شیوه ی زندگی است که برآمده از دیدگاه وی درخصوص معنا و حقیقت انسان بودن است. در اندیشه ی هایدگر، دازاین، ابژه ای در میان سایر ابژه های موجود در جهان هستی نیست بلکه نسبتی از وجود است، نسبتی میان آنچه فرد در هر لحظه ای هست با آنچه فرد به مثابه موجودی زمانمند میتواند باشد و خواهد بود. این که انسان بودن مساوی با یک "نسبت یا رابطه" است، بدین معنا است که درحالیکه زندگی خود را میگذرانیم، همواره به کیستی و چیستی خود نیز اهتمام داریم که جنبه ی مهمی از فاعلیت انسانی در همین مشخصه نهفته است. همواره وجود و نحوه ی بودنمان برای ما مسئله است. برای فهم وجود و خود باید بتوانیم قدری از خود فاصله بگیریم که این مسئله از وضعیت بودن-در-جهان محقق میشود. از سوی دیگر، هایدگر تاکید میکند که هر گونه فهم و عمل در چارچوب اجتماعی ای که خود را در آن می یابیم، امکانپذیر است. ازاینرو وجود اجتماعی نه تنها در تقابل و بیگانه با انسانیت ما نیست بلکه به عنوان موجودات اجتماعی برایمان ضروری و اجتناب ناپذیر است. در چارچوب جمعی و روزمرگی توده وار برآمده از حیات اجتماعی ممکن است تصمیماتی از روی فهم اتخاذ کنیم و یا در سبک زندگی توده ای یا گله ای هبوط کنیم. هرچند چنین هبوطی کاملا مذموم نبوده و برآمده از ضرورت زیست اجتماعی است اما مشکل آن این است که دیگر تملکی بر خویشتن خویش آن گونه که در واقع هستیم نخواهیم داشت و در این صورت، دیگر، معمار زندگی خود نیستیم... درواقع برای درک ظرفیت اصالت باید نوعی تحول شخصی را از سر بگذرانیم. این مسئله در نتیجه ی رسیدن به برخی بینش ها در زندگی محقق میشود. نخستین عامل تحول، تجربه ی نوعی تشویش شدید است. در نتیجه ی تشویش از آن زندگی مانوسی که در آن به ظاهر قرار گرفته بودیم جدا میشویم و در می یابیم که آن امور حیاتی غایبند. ناگهان خود را تنها و رها شده از جهان احساس میکنیم. فاصله گرفتن از انبوه خلایق و افکار عمومی دشوار است و انسان همواره نگران فاصله گرفتن از دیگران است زیرا جدایی از اجتماع مختل شدن آرامش را به دنبال دارد. دومین عامل تحول، مواجهه با فردی ترین مسئله ی پیش روی فرد یعنی تجربه ی مرگ به مثابه فقدان تمام ظرفیت ها و امکانات پیش رو است. درنتیجه ی رویارویی با تناهی خود، در می یابیم که رخداد یا نقشه ای معطوف به آینده هستیم که آنچه در این حرکت دائمی رو به جلو اهمیت دارد، این است که چگونه زندگی خود را به پیش میبریم. هایدگر این نوع زندگی را "حرکت رو به جلوی پیشگویانه" میخواند. به باور او رویارویی با مرگ، عین اصالت است. در مقابل نیز بنیادی ترین توصیف از زندگی غیر اصیل، گریز از مرگ است. دازاین اصیل میپذیرد که مرگ اصیل رخدادی نیست که زمانی در آینده اتفاق می افتد بلکه ساختاری بنیادی و جدایی ناپذیر از در-جهان-بودنش است.... سومین عامل تحول، شنیدن ندای وجدان است. مقصود از ندای وجدان مسئولیتی است که در برابر تفرد خود بر عهده داریم. ندای وجدان نوای گناهکار بودن ما را سر میدهد به این معنا که دِینی بر گردن داریم که حاکی از مسئولیتی است که در برابر خودمان داریم. وجدان، کوتاهی ما در قبال آنچه میتوانیم باشیم را گوشزد میکند و این که ملزم به زیستی توأم با عزم جزم و تعهد هستیم. بنابراین برای این که موجودیتی به دازاین مبدل شود باید در آن واحد واجد درکی باشد از آنچه در انتظارش هست، آنچه پیش تر برایش رخ داده و آنچه در حال حاضر به آن مشغول است. دو گونه مواجهه با ندای وجدان عبارتند از سرکوب آن و ماندن در حالت غیر اصیل و یا پاسخ به آن و دچار تشویش شدن.» ("هستی شناسی اصالت از منظر هایدگر": زینب سالاری: اطلاعات حکمت و معرفت: شماره ی 174: بهار 1404: ص120-118)

مباحثی که مطرح شد در اجتماع سازی از ایران بعد از انقلاب به صورت عمومی و رسانه ای بعینه قابل مشاهده است. ما هر سه عامل تحول هایدگر را تجربه کرده ایم: هم به دنبال هرج و مرج پس از انقلاب، از «تشویش» ناشی از ترور و جنگ، به جمع گرایی نوین انقلابی پناه برده ایم، هم صبح تا شب چه در روضه خوانی های تلویزیونی و چه در اخبار –از هر رسانه ای میخواهد باشد- مرگ های فله ای همیشه جلو چشمانمانند تا یک لحظه از ترس از مرگ فارغ نشویم و هم پیوسته و مداوم از همه سو، «دِینی» که به انقلاب و شهدای آن بر گردن داریم، به ما یادآوری میشود تا از عذاب «وجدان» باز هم «تشویش» بگیریم و چرخه ادامه یابد. اگر میبینید جاهایی این چرخه دچار نقصان شده است، به خاطر آن است که این چرخه را ما درست نکردیم و فقط آن را از روی چرخه ی قبلی بورژوازی غربی در فضای پس از جنگ های جهانی کپی-پیست کردیم درحالیکه آن چرخه دقیقا به خاطر این که با نقیض خودش جفت دوقلویی از مادر یکسانی بودند، لاجرم باید نقیض خود در اگزیستانسیالیسم سارتری را که مدام به کمونیسم میل میکرد، در کنار خود تحمل مینمود و لاجرم امکان نداشت موقع کپی-پیست کردن چرخه ی غربی، نقیضش قاچاقی وارد نشود. راجر اسکروتن، توجه میدهد که آثار کسانی چون فیخته و هایدگر، به خاطر «تاملی فلسفی درباره ی آگاهی» قابلیت نقیض سازی برای بورژوازی را دارند؛ تاملی در «دیالکتیک خود و دیگری، هدیه ی بزرگ فلسفه ی ایدئالیستی آلمانی» که بر اساس آن، «ما فقط از رهگذر ازخودبیگانگی، به آزادی و خودآگاهی میرسیم و این که "خود" از مواجهه با "دیگری" زاده میشود، دیگری ای که در امتناعش از تسلیم و مستغرق شدن، ما به حقیقت شرایط خودمان پی میبریم: این حقیقت که خود ما نیز دیگری هستیم و با دیگرانی همچون خود ما محدود میشویم.» این ایده که به اندازه ی خود دیالکتیک، با اندیشه های هگل پیوستگی دارد، با درس گفتارهای عمومی درباره ی پدیدارشناسی روح هگل که در بین سال های 9-1933 در مدرسه ی علمی تحقیقات عالی توسط الکساندر کوژو که مهاجری روسی بود، در فرانسه ایراد شد و بازگویی های بعدی خود را هم تشویق به وارد شدن به کشور نمود: «در این درس گفتارها تقریبا کل آن نسلی که پس از جنگ [دوم جهانی] سهمی در خلق فرهنگ ادبی در حال ظهور فرانسه ی شدیدا درگیر عذاب وجدان داشتند، حضور می یافتند. سارتر، دوبوار، مارسل، لکان، باشلار، لویناس، باتای، آرون، مرلوپونتی، و بسیاری دیگر، همگی در این درس گفتارها شرکت میجستند. هر کدام از اینها، با روایت خودش از "دیگری"، و بلندپروازی خودش در توصیف دیگری در مثل های روشنگر، از این درس گفتارها بیرون آمدند. از نظر دوبوار، مرد، زن را تبدیل به دیگری کرده بود و زن در مواجهه با "غیریت" خودش بود که میتوانست دوباره آزادی به یغما رفته اش را به چنگ آورد. از نظر لویناس مردمی خو و دل نرم، دیگری چهره ی انسان است که من در آن بازتاب چهره ی خودم را می یابم و چهره ای که هم درخشش شخصیت را پنهان و هم عیان میکند. از نگاه مرلوپونتی، دیگری هم بیرون من است و هم درون من، که در پدیدارشناسی تن یافتگی خود من آشکار میشود. از نظر سارتر، دیگری حریم گذری یا مزاحمت بیگانه است، که من هرگز نمیتوانم آن را از میان بردارم یا از آن خود کنم، بلکه من را با آزادی دست نیافتنیش به من طعنه میزند، برای همین است که در سطر پایانی در بسته مینویسد: "جهنم یعنی دیگران."... تلقی کوژو از دیگری همچنین، با دادن زبان و طرز فکری که به آسانی میشد در جنگ با جامعه ی بورژوایی به کارش بست، به نخبگان ادبی فرانسه، بر برنامه ی حزب کمونیست برای تجدید نیرو و جذب اعضای جدید تاثیرگذار بود و آن را به پیش برد. فراموش نکنید که روایت هگل از همین ایده بود که در وهله ی نخست، الهامبخش مارکس جوان در نظریه های راجع به از خود بیگانگی و مالکیت خصوصی شد. این که آیا خود کوژو هم همین تفسیر را در ذهن داشته یا نه، هرگز معلوم نخواهد شد؛ ولی یک چیز مسلم است و آن این که ایده ی "دیگری" به بخشی از یارگیری جمعی جامعه ی روشنفکری فرانسوی در خدمت آرمان های چپی بدل شد و هنگامی که این ایده را با زبانشناسی سوسوری کاویدند، یا با تحلیل فرویدی و اقتصاد مارکسیستی درآمیخته و جوشاندند تا معجون تک کل و شالوده شکنی را درست کنند، موجب پدید آمدن ادبیاتی شد که مطلقا هیچ جایی برای هیچ دیدگاهی به غیر از سوسیالیسم انقلابی باقی نگذاشت. در نسل پس از جنگ پیشاپیش روشن شده بود که ادبیات فرانسوی اهل جانبداری سیاسی است و این که یک جور جایگزین برای تعهدی است که سارتر در بارگاهش در کافه ی دوماگو توصیه میکرد.» ("اعترافات فرانکوفیلی شکاک": راجر اسکروتن: ترجمه ی محسن قائم مقامی: قلم یاران: شماره ی 44: بهار 1404: ص 73-72)

اسکروتن انگلیسی که خودش از طرفداران ادبیات فرانسوی و آلمانی و اثرات آنها بر ادبیات انگلیسی بود و بخشی از دانشجویی خود را در فرانسه گذرانده بود، با مشاهده ی وقایع شورش دانشجویی مه 1968 فرانسه دچار تشویش شد چون رد محتویات آن ادبیات در خرابکاری های رخ داده در آن اتفاقات را مشاهده کرده بود:

«در بین همه ی نویسندگان، توافقی شگفت آور بر سر ماهیت دشمن وجود دارد. دشمن بورژوازی است، طبقه ای که بر طبق کاریکاتور مارکسیستی از تاریخ، نهادهای جامعه ی فرانسوی را از انقلاب 1789 بدین سو به انحصار خود درآورده است و طبقه ای که ایدئولوژیش از آن زمان از طریق همه ی مجراهای ارتباطی نشر و رواج یافته است. در پس خانواده ی پدرسالاری که دوبوار سخت بدان تاخته، در پس نهادهای زندان و دارالمجانین که فوکو مفتضح و بی اعتبارشان کرده، در پس "ماشین میل" دلوز و گتاری و هنجارهای ارج و احترام دگرجنس خواهی که سارتر در سن ژنه به مضحکه کشیده، قدرت واحدی ایستاده است؛ قدرتی هم اقتصادی و هم معنوی، و بسیار وسیع تر و فراگیرتر از آن که بتوان آن را با یک گروه صرفا بشری یکی گرفت، یعنی قدرت و زور بورژوازی. انقلابی های آماتوری که طرف صحبت من بودند، عموما درباره ی این که امیدوارند به جای "سیستم" یا "ساختارها"یی که کمر به نابودیش بسته بودند، چه بگذارند، هیچ تصور روشنی نداشتند. ولی در تصورشان از دشمن و عزمشان به نابودی آن متفق القول بودند. بورژوای دشمن خو یک انتزاع کاملا فراگیر بود، که همه جا میشد با آن مواجه شد، و حضورش را دقیقا فوران ناگهانی میلی کین توزانه به حمله و یورش به ساحت خودآگاه ثابت میکرد. اگر هوس واژگون کردن یک ماشین و به آتش کشیدنش به سرت میزد، در این صورت آن ماشین نمادی از مالکیت بورژوازی بود. اگر از دیدن زوجی خوش پوش و آراسته و محترم که دست در دست هم داده و از خیابان میگذشتند، دچار خشم ناگهانی میشدی، در این صورت ثابت میشد که آن دو از اعضای بورژوازی هستند. اگر با دیدن یک پلیس، دستت به سمت سنگ میرفت، به این دلیل بود که پلیس ها در کل، و بخصوص این یکی، مامور بورژواها هستند. اگر یک کتاب، یک عکس، یا قطعه ای موسیقی، دلخور یا متغیرت میکرد، اثباتی بر این بود که سرچشمه ی بورژوایی دارد، و اگر نمیتوانستی بدون تمسخر و توهین از کنار یک کشیش بگذری، همین روشن ترین قرینه بر این بود که دین نهادی بورژوایی است. دفو مینویسد که در روزگار ملکه آن، خیابان های لندن "پر بود از مردان باشهامتی که آماده بودند تا پای جان علیه دستگاه پاپی بجنگند بدون این که بدانند این به اصطلاح POPERY آدم است یا اسب." همین راجع به پاریس دوران جوانی من هم راست می آید که خیابان هایش پر بود از جوانانی که حاضر بودند تا پای جان علیه بورژوازی بجنگند بدون آن که بدانند این یک ایده است یا یک اونیفورم و بی تردید نمیدانستند که با هر فهم معقولی از این اصطلاح، خودشان هم بورژوا هستند.» (همان: ص70-69)

این جا هم باز شباهت های دیگری بین ماجراهای فرانسه و انقلاب ایران در یک دهه بعد از آن می یابیم. در هر دو مورد، همه ی تقصیرات گردن سیستمی می افتد که جامعه را میسازد و ازآنجاکه هیچ شناختی از این سیستم و تمایزاتش از وضعیت روانی واقعی افراد جامعه وجود ندارد، تصور میرود اگر سیستم سقوط کند، همه چیز خوب میشود. این است که در انقلاب ایران سرودی تولید میشود که میگوید: «دیو چو بیرون رود، فرشته درآید.» یعنی نظام سلطنتی دیوی است که اگر از کشور خارج شود، هر کس جایش بیاید فرشته است. الان هم ازآنجاکه همان چرخه ی کذایی هایدگری بورژوازی غربی در ایران کپی شده، باز هم احساسات مشابهی شبیه احساسات دانشجوهای انقلابی فرانسوی نسبت به نسخه ی غربی این چرخه، در ایران باززایی شده که بر اساس آن، ناراضیان تصور میکنند اگر جمهوری اسلامی برود همه چیز درست میشود. البته دقیقا به خاطر ریشه ی عمیق این واکنش در خود بورژوازی است که ناراضایتی هایشان به هیچ جا نمیرسند و حتی دشمن خارجی را از یاری آنها میترساند (همانطورکه آشوب های سال های قبل ایران نشان میدهند) چون نظام جمع گرا فقط از طریق اطاعت مردم معمولی از آن وجود خواهد داشت و به خاطر غیر قابل تفکیک بودن نظام و مردم، میبینیم که در مواقع آشوب، شورشیان به نام دفاع از مردم تابع، با صدمه زدن به همان مردم، به نظام صدمه میزنند. این چیزی بود که اسکروتن به خوبی در شورش های دانشجویی فرانسه شناسایی کرد:

«ناگهان خودم را در آن سوی سنگربندی ها و دور از همه ی کسانی که میشناختم، یافتم. فهم کاملی ازآنچه داشت روی میداد نداشتم ولی غریزه ام با دیدن جوانک های لوس و ننر طبقه ی متوسط که خودروهای با زحمت به دست آمده ی طبقات فرودست را به آتش میکشیدند، این بود که جانب مالکان خودروها را بگیرم. از دانشجویان همدوره ام پرسیدم هدفتان چیست و میخواهید به چه برسید و همگی به من اطمینان میدادند که فرانسه وارد وضعیتی انقلابی شده و این که زمان سرنگونی بورژوازی و نشاندن پرولتاریا به جای آن فرا رسیده است. این چندان با ارزیابی من از طبقه ای که خودشان به آن تعلق داشتند یا طبقه ی قربانیانشان نمیخواند، ولی با این حال، زبان آنها را میشناختم و عزم جزم کردم که متن هایی که برابرم گذاشته میشد بخوانم تا سر از دلایل آشوب انقلابی درآورم و توضیحی برایش بیابم.» (همان: ص66)

اسکروتن، این متن ها را به سه دسته تقسیم میکند که یک دسته شان آثار سارتر و همکارانش است. اسکروتن، "جنس دوم" دوبوار را به عنوان اثری که «دیدگاه اساسا گمراه کننده اش درباره ی زنان بر دیدگاه هر رساله ی فمنیستی که خوانده بودم سایه ای سنگین افکنده و درواقع هر رساله ای را که بعد از آن تا زمان خنده ی مدوسای الن سیکسو نوشته شده، در سایه ی خود فرو برده است»، در همین دسته جای میدهد. دسته ی دوم، «مانورهای پرتصنع و پرتکلفی در رتوریک بودند با همه ی خودنمایی ها و ادا و اصول سارتر متقدم» که سرآمدشان فوکو بود با «مقالات رندانه اش درباره ی خاستگاه های زندان و دارالمجانین» که بر اساس آن: «هر دیسکوری با بیان، تقویت و پنهان کردن قدرت کسانی که آن دیسکور را سرپا نگه میدارند، به پذیرش و قبول دست پیدا میکند و کسانی که هر از گاه به واقعیت امور پی میبرند، در جامعه ی بورژوایی همواره یا مجرم شناخته و زندانی میشوند یا دیوانه و مجنون تشخیص داده و جایی محبوس میشوند؛ سرنوشتی که خود فوکو به طریق مرموز و توضیح ناپذیری دچارش نشد.» دسته ی سوم، «عبارت بودند از نظریه های وام گرفته شده از براندازان بزرگ بخصوص مارکس و فروید که در نثری چنان گنگ و مبهم و خود مرجع حل شده بودند که کمابیش غیر قابل فهم بودند. از این قماش، به ویژه آلتوسر، دلوز و فلیکس گتاری قابل توجه بودند، به همراه ژاک لکان که در پس زمینه میپلکید، موجودی مخوف که عمدتا با گزارش هایی که از سمینارهایش میشد و شایعه های مربوط به تاثیر اغواگری های درمانیش خودش را بر سر زبان ها انداخته بود.» (همان: ص67-66)

اگر دقت کنید، دو دسته ی اخیر در پرداختن به مسائل روانی با هم ارتباطی دارند و جالب است که مسائل روانی با اگزیستانسیالیسم سارتری به بهترین وجه در بازپردازی فرویدیسم توسط لکان جمع آمدند و از آن جالب تر این که خود لکان درنهایت از اگزیستانسیالیسم فاصله گرفت چون متوجه شد اگزیستانسیالیسم با اعتبار بیش از حدی که به اراده ی انسانی میدهد از ناخودآگاه و اثر قدرتمندش بر ذهن انسان غافل است و درواقع تنها اثر مفید اگزیستانسیالیسم این است که خود غیر واقعی مردم در جامعه را هویدا میکند ولی نمیتواند خود واقعی به مردم بدهد.:

« گرایش‌های اگزیستانسیالیستی لاکان در بسط و توسعه ی ضدواقع‌گرایی او که در نوشته‌های فرویدی درباره ی محتویات ناخودآگاه می‌بیند آشکار می‌شود . می‌توان استدلال کرد که اگر روان تحت تأثیر مشترک (۱) تعامل بین محیط و ارگانیسم؛ و (۲) معانی مرتبط با تعامل مغز و جهان شکل گرفته باشد ، آنگاه محتویات روان ممکن است خود در طول زمان در دگرگونی‌های سوژه تغییر کند و اگر روان یک سیستم کل‌نگر باشد (تجلی یک سیستم تداعی‌گرای چندسطحی و به هم پیوسته‌ی چندگانه)، آنگاه این تغییرات می‌توانند بسیار عمیق باشند. این احتمال (که توسط فروید کم‌اهمیت جلوه داده شده است ) این است که با پالایش درک فرد از زبان و پیچیدگی های زندگی اجتماعی، زندگی روانی فرد و محتویات آن، حتی در سطح ناخودآگاه، از نو پیکربندی شود. این برای اگزیستانسیالیست‌هایی (مانند سارتر ) که معتقدند سکون و "شی‌ءبودگی" (هستی در خود) ذهن ناخودآگاه، نقص بزرگی در نظریه ی فرویدی است، بسیار دلچسب است. اگزیستانسیالیست‌ها استدلال می‌کنند که بیان محتوای روانی یا ذهنی ، سوژه ی آگاه را درگیر می‌کند و ناخودآگاه فرویدیِ جبرگرایانه یا یا زیستشناختی، یک افسانه است .در واقع، کل‌گرایی یک سیستم پیوندگرا، خوانش بسیار قابل قبولی از این ادعا ارائه می‌دهد. در برخی نقاط، تأثیر متقابل مواجهه با محیط و ساختار شناختی بالاتر که توسط دلالت ایجاد می‌شود، ممکن است منجر به عملکرد نامشخص (اما از نظر علّی قوی) مواد روانی شود، همانطور که فروید پیش‌بینی کرده بود. در این صورت ، کار روان‌درمانی این خواهد بود که فرد را قادر سازد تا با این مواد روبرو شود و آنها را به گونه‌ای بیان کند که روایت آگاهانه، لحظات مهم مواجهه ی مداوم بین سوژه و جهان را به طور مناسب‌تری ادغام کند. اگر کل‌گرایی تداعی‌گرایانه را در این امر وارد کنیم، می‌بینیم که محتویات ذهن، مادامی که بتوان به شیوه‌ای به اندازه ی کافی قوی به آنها دسترسی داشت، اساساً در معرض تجدیدنظر هستند. هم لاکان و هم یاسپرس اشاراتی به ضدواقع‌گرایی در نوشته‌های فروید درباره ی ناخودآگاه را برمی‌گزینند تا راه را برای چنین دیدگاهی باز کنند. اما لاکان همچنین انواعی از ساختارگرایی را وارد می‌کند، به طوری که هرگونه تمایلی به دیدن فرد وجودی به عنوان امری متعالی از وجود واقعی دنیوی تضعیف می‌شود.»:

Existentialism: https://nosubject.com/

طبیعتا با این نگاه بدبینانه واقعا نمیتوان به فلسفه دست یافت که هدف خود را بهتر کردن ذهنیت بشر معرفی میکند. بعضی از روانکاوها هم بر اثر ملاحظاتی مشابه، از ورود یافتن روانکاوی به فلسغه راضی نیستند. مثلا پروفسور دونالد کاروت از گلندن کالج دانشگاه یورک، در مقاله ی "روانکاوی، فلسفه، اگزیستانسیالیسم" مینویسد:

«نظریه ی فروید در دوگانه ی طبیعت/پرورش گرفتار شد. فروید انسان را به عنوان یک قنطورس، یک نهاد حیوانی در تنش دائمی با یک خود و فراخود انسانی می‌دید. او به اشتباه ویرانگری انسان را طبیعی و زیست‌شناختی کرد. در مورد غریزه ی جنسی، گذشته از همه ی مسائل ترجمه (بله، او [برای غریزه] از اصطلاح trieb [به معنی رانه] استفاده کرد نه instink t)، او همچنان triebe را ناشی از یک منبع جسمی توصیف می‌کرد، که منظور او از آن مغز نبود، بلکه یک ناحیه ی بدنی شهوت‌زا بود. (فروید هرگز نتوانست ناحیه ی جسمی را که باعث پرخاشگری می‌شود تعیین کند، که باید باعث می‌شد او از خود بپرسد که آیا کل این ایده ی غرایز ناشی از منابع جسمی ممکن است اشتباه باشد.) اما این شر منحصر به فرد انسانی ما را به حیوان، حیوان درون ما، فرافکنی می‌کند، در حالی که در واقعیت از آنچه در مورد انسانیت ما منحصر به فرد است ناشی می‌شود: خودآگاهی ما؛ آگاهی ما از زمان و از مرگ و میر؛ اضطراب وجودی که چنین آگاهی، از جمله آگاهی از آزادی ما، در ما ایجاد می‌کند؛ و ظرفیت ما برای آنچه جی اچ مید «نقش‌پذیری» (یعنی همدلی) می‌نامد که ما را قادر می‌سازد از آگاهی همدلانه خود از تجربیات دیگران برای کمک به آنها یا دستکاری و آسیب رساندن به آنها استفاده کنیم.

در رابطه با قطبیت طبیعت/تربیت، من چهار موضع ممکن را می‌بینم:

۱. زیست‌گرایی: تأکید یک‌جانبه بر نقش علّی عوامل زیستی (آناتومیکی، فیزیولوژیکی، عصبی و غیره).

۲. محیط‌گرایی: تأکید یک‌جانبه بر نقش علّی عوامل محیطی (شرطی‌سازی، تأثیرات اجتماعی و فرهنگی).

۳. تعامل‌گرایی زیستی-اجتماعی: هم طبیعت و هم تربیت، هم وراثت و هم محیط (موضع فروید: نهاد + خود/فراخود).

۴. اگزیستانسیالیسم: شناخت یک واقعیت انسانی نوظهور که به طبیعت یا تربیت یا تعامل آنها تقلیل‌پذیر نیست، سطحی نوظهور از هستی فراتر از هر دو جنبه‌ی غیرارگانیک و ارگانیک (پیشا-زیستی و زیستی، لیتوسفر و بیوسفر) که پسا-زیستی یا فوق ارگانیک (هرچند فراطبیعی نیست) است، نوسفر، دنیای ذهن و فرهنگ، وابسته به مغز اما غیرقابل تقلیل به آن، سازماندهی شده توسط نماد (هم گفتمانی و هم غیرگفتمانی)، و با آزادی و اضطراب وجودی توصیف شده توسط کییرکگارد، هستی به سوی مرگ توصیف شده توسط مارتین هایدگر، امکانات بدخواهی یا خودفریبی توصیف شده توسط ژان پل سارتر، و ظرفیت ایگو برای جایگزینی اندیشه به جای عمل همانطور که توسط زیگموند فروید توصیف شده است، مشخص می‌شود. اگر به همه ی اینها بینش‌های جی. اچ. مید و ژاک لاکان را اضافه کنیم، متوجه می‌شویم که این ظرفیت‌های نوظهور و به یک معنا متعالی با عملکرد نمادین مرتبط هستند.

اگرچه درست است که انسان‌ها تا حدودی چیزهایی در میان چیزهای دیگر هستند که می‌توان آن‌ها را از رویکردی صرفاً علوم طبیعی مطالعه کرد، اما این فقط در مورد انسان در سطوح جهان‌های ۱ و ۲، لیتوسفر و بیوسفر، جهان‌های پیش-زیستی یا معدنی، و جهان‌های زیستی یا ارگانیک صدق می‌کند. اما در سطح جهان ۳ که در طول سال دوم زندگی، زمانی که عملکرد نمادین آغاز می‌شود، گشوده می‌شود، نووسفر یا جهان پسا-زیستی ذهن (که متمایز از مغز است، هرچند البته به مغز نیاز دارد)، پدیدار می‌شود و در این سطح نوظهور، انسان دیگر چیزی در میان چیزها نیست و نمی‌توان آن را به این صورت مطالعه کرد.... ما موجوداتی هستیم که توسط بدن و مغزمان در طبیعت (جهان‌های ۱ و ۲) غوطه‌ور هستیم، اما به دلیل ذهن‌هایی که باید دائماً با آنچه نیست سروکار داشته باشند، از طبیعت بیرون آمده‌ایم: دیروزی که دیگر وجود ندارد؛ فردایی که هنوز وجود ندارد؛ ویژگی‌های غیرتجربی که نمادگرایی به ما اجازه می‌دهد بر چیزهای تجربی تحمیل کنیم، مانند زیبایی، زشتی، خوبی و بدی، که در چیزهایی که ما آنها را به آنها تحمیل می‌کنیم وجود ندارند. با توجه به همه ی اینها، تا جایی که به وجود ما به عنوان موجودات جهان ۳ مربوط می‌شود، ماتریالیسم و ​​پوزیتیویسم به عنوان مبنایی برای دانش به شدت ناکافی هستند: در بهترین حالت، آنها به ما اجازه می‌دهند تلویزیون را درک کنیم. اما برخی از ما بیشتر به برنامه‌ها علاقه‌مند هستیم.

مانند توصیف دنیل استرن از «حواس پیش‌کلامی خود» که او آن را پیش از ظهور حس کلامی خود می‌بیند، من کار بیون، بیک، ملتزر و دیگران را در مورد آنچه که ممکن است پیش‌سازها یا نمونه‌های اولیه عملکرد نمادینی باشند که ما در سال دوم شاهد ظهور آن هستیم، بسیار جالب می‌دانم - تا زمانی که چنین کاری برای محو کردن آنچه که من به عنوان تمایز اساساً مهم بین چنین پیش‌سازهای پیش‌کلامی و نوع نمادگرایی که در طول سال دوم ظهور می‌کند و برخلاف پیش‌سازهای آن، انقلابی واقعی در ذهن ایجاد می‌کند، استفاده نشود. اجازه دهید آن را به طور دیگری بیان کنم: این کار انقلابی در ذهن ایجاد نمی‌کند، ذهن را ایجاد می‌کند، یا همانطور که ترجیح می‌دهم بگویم، وضعیت انسانی را که هایدگر آن را دازاین، انسان-در-جهان، می‌نامد و کیرکگور، هایدگر و سارتر آن را بر اساس آزادی، اضطراب، مراقبت و گناه توصیف می‌کنند - ویژگی‌هایی که به نظر می‌رسد هم در گونه‌های مادون انسان و هم در نوزادان (آنهایی که به معنای واقعی کلمه در زیر گفتار قرار دارند) وجود ندارد. لطفاً روشن کنید که با تأکید بر منحصر به فرد بودن بشریت در این موارد، من به هیچ وجه برتری ما را جشن نمی‌گیرم، بلکه فقط تفاوت ما را ستایش می‌کنم. بخشی از تفاوت ما، علاوه بر خلاقیت و عشقی که این تفاوت ایجاد می‌کند، ظرفیت ما برای دیوانگی و ویرانگری بی‌نظیر در سایر گونه‌ها است. اگرچه من با این درجه از بدبینی توماس هاردی موافق نیستم، اما مطمئناً می‌توانم با شعر "قبل از زندگی و بعد از آن" او که با این سطرهای تاریک به پایان می‌رسد، ارتباط برقرار کنم: "قبل از اینکه جهل دوباره تأیید شود، تا کی، تا کی؟" از سوی دیگر، فلسفه ی قاره‌ای چنان درگیر تاریک‌اندیشی و برساخت‌گرایی و نسبی‌گرایی اجتماعی افراطی شده است که گاهی اوقات با ارزش‌های حقیقت که در روانکاوی فروید، کلاین و بیون بسیار محوری هستند، بیگانه به نظر می‌رسد. با توجه به سطح انتزاع فکری که در بسیاری از بحث‌های جاری روانکاوی از سوی کسانی که به دنبال رهایی آن از پیوندهای سنتی‌اش با روانپزشکی و روانشناسی بالینی هستند، منعکس می‌شود، لازم نیست به هیچ وجه ضد روشنفکری باشید تا با مفهوم فلسفه به عنوان «خانه» ی جایگزین روانکاوی احساس ناراحتی کنید. از آنجایی که چرخش زیست‌شناختی و دارویی در روانپزشکی، روانکاوی را در آنجا به حاشیه رانده است، و آموزش محدود و پوزیتیویستی روانشناسان، روانشناسی را نامناسب می‌کند، فکر می‌کنم زمان آن رسیده است که روانکاوی نیاز خود به یک «خانه» را کنار بگذارد و رشد کند و خانه‌ای برای خود ایجاد کند: یک حرفه ی روانکاوی مستقل - و امیدوارم که علاوه بر اینکه تحت تأثیر فلسفه ی وجودی باشد که قادر به رهایی روانکاوی از آنچه هابرماس به درستی به عنوان «خود-سوءتفاهم علمی» آن، پوزیتیویسم، مکانیسم، زیست‌شناسی و تقلیل‌گرایی آن تشخیص داده است، باشد، همزمان به مسائل عمیقاً بالینی در مورد چگونگی بهترین کار با خیال‌پردازی، اضطراب، حسادت، خشم و تخریب نیز توجه کند. اگرچه تا حدی ممکن است لازم باشد که برای مقابله با حملات فلسفی به روانکاوی یا تقلیل آن، خود را با فلسفه مشغول کنیم، اما به همان اندازه ضروری است که از تابع شدن روانکاوی به فلسفه خودداری کنیم و خود را با مسائل عمیقاً بالینی در مورد چگونگی بهترین کار با مقاومت‌های غیرقابل‌حل، و انتقال‌های متقابل و غیره مشغول کنیم . من از مطالعاتم در فلسفه، الهیات و نظریه ی اجتماعی بسیار بهره برده‌ام؛ آنها به طرق بی‌شماری کار مرا به عنوان یک روانکاو تحت تأثیر قرار می‌دهند. اما همانطور که در مورد اکثر روشنفکران صادق است، این علایق همچنین به مقاومت من در مواجهه و کار با خیال‌پردازی‌های سرکوب‌شده و در غیر این صورت محافظت‌شده در برابر اضطراب و گناه، نفرت، شهوت، حسادت، حرص و طمع، خودشیفتگی، سادیسم، مازوخیسم و ​​غیره کمک کردند و همچنان می‌کنند. نظریه‌پردازی بسیار آسان‌تر از مواجهه ی واقعی با خود یا مواجهه با آن دسته از بیماران چالش‌برانگیزتری است که ما را مجبور به مواجهه با خودمان می‌کنند.:

Psychoanalysis, Philosophy, Existentialism: Donald L. Carveth: http://www.yorku.ca/

این که فلسفه «گاهی اوقات با ارزش‌های حقیقت ... بیگانه به نظر می‌رسد» واقعا دلیل خوبی برای ترسیدن از فلسفه است. حقیقت جویی شامل بیان آن به دیگران هم میشود و «گاهی اوقات» فلسفه دلیلی نمیبیند که چیزی را کشف کرده است با مردم معمولی در میان بگذارد و سخت گوییش هم دقیقا به خاطر همین است.

گیلیان رز (1995-1947) یکی از سخت گو ترین فلاسفه بود و یک دلیل سختی فهم نوشته هایش این بود که این نوشته ها ملغمه ای از رشته های مختلف اندیشه –از فلسفه گرفته تا الهیات، نظریه ی حقوقی، یهودیت، مدرنیسم ادبی، نظریه ی سیاسی، جامعه شناسی و حتی معماری- بودند که به هم مربوط و سنتز میشدند. اما درست در سال انقلاب ایران یعنی 1979 میلادی، گیلیان رز در سلسله سخنرانی هایی در دانشگاه ساسکس، بخشی از سرراست ترین صحبت های خودش را حول توجهش به یکی از تاثیرگذارترین شاخه های فلسفه بر زندگی مدرن یعنی مکتب فرانکفورت بیان کرد، مکتبی با مشی مارکسیسم انتقادی که به این موضوع مهم میپرداخت که چرا برخلاف پیشبینی مارکسیسم، پرولتاریا موفق به سرنگون کردن بورژوازی نمیشود. به گفته ی رز: «مکتب فرانکفورت از نظریه ی فروید برای توضیح شکل گیری اجتماعی سوبژکتیویته و تناقضات آن در جامعه ی سرمایه داری پیشرفته استفاده کرد. این مکتب، فکر میکرد که نظریه ی روانکاوی، ارتباط بین فرایندهای اقتصادی و سیاسی و اشکال فرهنگی منتج از آن را فراهم میکند. اما به آثار جامعه شناختی بعدی فروید که آشکارا و مستقیما نوشته شده بودند، مانند "تمدن و ناخرسندی های آن" روی نیاورد. این مکتب، تفسیر خود را بر تحلیلی از مفاهیم روانکاوی محوری فروید بنا نهاد. این مکتب به ویژه مجذوب این موضع فروید بود که فردیت یک شکل گیری، یک دستاورد است، نه یک امر مطلق یا مفروض. این مکتب میخواست نظریه ای در مورد از دست دادن استقلال یا زوال فرد در جامعه ی سرمایه داری پیشرفته تدوین کند که آنچه را که در وهله ی اول، استقلال یا فردیت محسوب میشد، ایدئال جلوه ندهد. این مکتب در بسیاری از مطالعات اصلی خود، از نظریه ی فروید استفاده کرد: در مطالعات خود در مورد پذیرش و بازتولید اقتدار در جامعه ی سرمایه داری متاخر، در بررسی و تلاش های خود برای توضیح موفقیت فاشیسم، در توسعه ی مفهوم صنعت فرهنگ و تاثیر آن بر آگاهی و ناخودآگاه مردم، و درنهایت، در بررسی کلی در مورد امکان یا عدم امکان تجربه ی فرهنگی و زیبایی شناختی در جامعه ی سرمایه داری متاخر.» توجه این مکتب مارکسیستی به جلوه های فرویدی فرهنگ در سرمایه داری متاخر در شرایطی انجام میگیرد که به گفته ی رز: «مارکس هیچ نظریه ای در مورد فرهنگ به معنای واقعی کلمه نداشت... در اواخر قرن نوزدهم، دیدگاه مارکس به تمایزات ایستا، مکانیکی و جبرگرایانه بین زیربنای اقتصادی و روبنای ایدئولوژیک، حقوقی و سیاسی محدود شد.» اما مکتب فرانکفورت، به بسط «نظریه ی فیتیشم کالایی مارکس» که در چند صفحه از فصل اول جلد اول "کاپیتال" مارکس مطرح شده بود، به عنوان رابطی بین فرهنگ و ایدئولوژی پرداخت. این نظریه بیان میکند که در دوره ی سرمایه داری، که بسیاری از کارگران محصولات خود را مستقیم نمیفروشند و شرکتی که برایش کار میکنند، محصولات را میفروشد، ارزش کالا فقط با قیمت آن محاسبه میشود و این درنهایت منجر به این میشود که روابط افراد و گروه های انسانی در رابطه ی بین اشیاء فرافکنی میشود و نوعی فیتیشیسم یا بت پرستی مدرن به وجود می آید. «مکتب فراکفورت معتقد بود که این ایده که روابط اجتماعی واقعی بین مردم، به روابط بین اشیا تبدیل شده و به عنوان روابط بین چیزها اشتباه گرفته میشود، مدلی برای رابطه بین فرایندهای اجتماعی و آگاهی ارائه میدهد. این مدل برخلاف تمایز بین زیربنای اقتصادی و روبنای ایدئولوژیک، صورتبندی های نهادی و ایدئولوژیک را به صرفا پدیده های فرعی یا بازتاب های ساده ی یک پایگاه تقلیل نمیدهد. بلکه توضیحی جامعه شناختی برای تعیین اجتماعی و در عین حال، خودمختاری نسبی سایر اشکال اجتماعی، مانند فرهنگ، ارائه میدهد. این مدل، راهی برای بیان این موضوع فراهم میکند که چیزی هم از نظر اجتماعی تعیین شده و هم تا حدی خودمختار است. برای مثال، مارکس نمیگوید که توهماتی که از فتیشیسم کالایی ناشی میشوند اشتباه هستند؛ او میگوید این توهمات، ضروری و واقعی هستند، اما با این وجود، آنها توهم هستند. این همان چیزی است که مکتب فرانکفورت از گئورگ لوکاچ به بعد، آن را "شیء وارگی" مینامید، اصطلاحی که خود مارکس از آن استفاده نمیکرد، اگرچه به دلایل مختلف با خود مارکس مرتبط شده است.» در همین رابطه، مکتب فرانکفورت «به نیچه علاقه مند بودند زیرا نیچه مفهوم سنتی سوژه را نقد میکرد. این مفهوم فلسفی سنتی سوژه که توسط اشکال خاصی از مارکسیسم، به عنوان مثال، تفسیر اگزیستانسیالیستی از مارکسیسم نیز پذیرفته شده بود، این است که وحدت آگاهی، اساس تمام واقعیت است. برعکس، مکتب فرانکفورت معتقد بود که واقعیت اجتماعی را نمیتوان به مجموع حقایق آگاهی تقلیل داد. این مکتب از این موضوع برای تاکید بر این نکته استفاده کرد که واقعیت اجتماعی را نمیتوان به آگاهی مردم از آن تقلیل داد، بلکه بر این نکته نیز تاکید کرد که تحلیل تعیین اجتماعی اشکال ذهنیت ضروری است: این که ذهنیت یک مقوله ی اجتماعی است.»:

“HOW THE FRANKFURT SCHOOL USED MARX, NIETZSCHE, AND FREUD” BY GILLIAN ROSE: ROBERT LUCAS SCOTT AND JAMES GORDON FINLAYSON: JACOBIN: 08/07/2024

الآن در سطح رسانه، از نظریات فرویدی مرتبا برای جذب اطمینان به ذهن ناآگاه مردم موقع القای مطالب ایدئولوژیک به آنها استفاده میشود. اگر این ایدئولوژی مادیگرایانه و در تحت کنترل همه جانبه ی بورژوازی است، دقیقا به خاطر همین موضوع سیطره ی بتپرستی یا فتیشیسم بر جهان مدرن است. حتی علت برجستگی ظاهرا غیر عادی زنان هم در نظریه ی فروید و هم در سطح رسانه نیز همین است. چون زنان همگی انعکاسی از الهه ی زمین در مذهب بتپرستیند که خود را در تمام موجودات زمینی تکثیر میکند و هر موجود یا شیء زمینی که زرق و برقش بیشتر انسان را به خود جذب کند، بیشتر به الهه نزدیک است. به نوشته ی کاترین کرین، «زرق و برق اگرچه با الهه مرتبط است، اما جنبه های هیولایی خود را هم دارد» چون از قدیم، به خاطر ارتباط زرق و برق با الهه، لباس های پر زرق و برق به زنان تعلق داشتند و گوناگونی لباس ها بسته به کارکردهای مختلفشان، در شخصیت های مختلفی منعکس میشد که فرد موقع حضور در مجالس و شرایط مختلف، به خود میگرفت. ازاینرو لباس ها میتوانستند ماسک های صوری مختلف یک شخص را تداعی کنند که در شرایط مختلف به چهره میزد و از فیلسوف و عاشق تا هیولا و فریبکار در نوسان بوده اند. به این ترتیب، درست مثل لباس که انسان را تکمیل میکند، هر شیئی که به انسان تشخص خاصی بدهد از اتومبیل گرفته تا تجهیزات الکترونیکی، میتواند در جای این ماسک قرار بگیرد. در عین حال، این ماسک به عنوان مکمل، مانند روح نرینه است که جسم مادینه را تکمیل میکند. این با آن بخش از نظریات فروید مرتبط میشود که موضوع ترس از اختگی در مرد را مطرح میکنند. فروید معتقد است که پسر از وقتی که متوجه تفاوت بنیادین دختر با خودش در نداشتن فالوس میشود، نوعی ترس از زن پیدا میکند که باعث فاصله گرفتن او از زنان میشود و آشتی کردن او با جنس مختلف، منوط به تهیه ی نوعی مردانگی دروغین برای زن است و به گفته ی فروید، فتیشیسم جنسی از این پدید می آید و مثلا مرد، میل به پای زن یا کفش زنانه پیدا میکند چون آنها را جانشین قضیب نداشته ی زن کرده است. به همین دلیل هم در فیلم ها معمولا نه فقط شخصیت های مهم زن، رفتاری مردانه دارند، بلکه در کنار آنها چیزی که به نوعی جانشین قضیب شود، قرار میگیرد. مثلا هارلی کوئین در داستان های بتمن، با یک چوب گلف یا یک چکش بزرگ ظاهر میشود که جانشین قضیب نداشته ی او است.:

“GODDESSES, MONSTERS: FREUD, MATERIAL EMBODIMENT , SURREALISM”: KATHERINE CREEN: KATHERINCREEN.WORDPRESS.COM: 21 OCT2016

این حسابگری ها با فروید به وجود نیامده و اگر عقیده ی قدیمی تر تشبیه قضیب مرد به مار را که فروید هم با آن همعقیده بود، به یاد بیاوریم، تا آغاز پیدایش انسان در کتاب مقدس عقب میرود، جایی که مار به زن ملحق شد و فقط همان موقع توانست مرد را فریب دهد و از بهشت اخراج کند. ارتباط زن با مار در تصاویر قادشه یا قدوشو الهه ی کنعانی جلب توجه میکند که سوار بر شیری با ماری در دست نشان داده میشده است اما همین الهه در مصر، سوار بر شیری با شلاقی در دست ظاهر میشود که یکی از اولین موارد جانشینی مار مقدس با یک شیء است. در کابالا این الهه همان شخینا همسر خدا و در حکم جهان مادی است که معادل با سوفیا الهه ی خرد یونانی هم هست. مار میتوانسته در حکم هر چیزی که انسان را نسبت به جسم محضش تشخص دهد، باشد، چه دانش عقلانی یا مذهبی باشد و چه جادوگری، که در دوره های متاخر و با اختصاص داده شدن نماد مار به هکاته الهه ی جادوگری، بیشتر بحث جادوگری مطرح شد.:

“the shekinah- she is the serpent”: sorita D,Este: patheos: 23 feb2017

آنجا ون کرالینگن بیشتر موضوع را از طریق تفاسیر نوین فروید توسط شاگرد طردشده اش یونگ دنبال میکند. به گفته ی ون کرالینگن، یونگ، زن را «دیگری» مرد میشمرد و میگفت که مرد «دیگری درونی» خود را به زنان فرافکنی میکند. در قدیم معمولا زنان، این دیگری را از روی مادر خود برمیداشتند و طبیعتا بسته به شخصیت های مختلف زنانه آنیماها نیز گوناگون بودند و از سوفیای خردمند تا هکاته ی جادوگر را دربرمیگرفتند. ولی با تثبیت تصویر الهه روی مریم مقدس در مسیحیت و اختصاص یافتن تمام خوبی ها به او، زنان بیرونی فقط میتوانستند تصویر جادوگر فتانه را به خود بگیرند و به همین خاطر است که قرون وسطی عصر شکار جادوگران زن به نظر میرسد و این کلیشه تا زمان ما باقی مانده است. اما در دوران مدرن با آزادی زنان، تصاویر آنیما بسیار متغیر و گوناگون شده است و آنچه ماری لوئیز فون فرانتس، با پیروی از نظریات یونگ به «مسخ مرد توسط آنیما» تعبیر میکند، سبب میشود تا با عوض شدن مداوم نقاب های آنیما در مرد، بسیاری از مردان نتوانند درباره ی مسائل، تصمیم های ثابت و قطعی ای بگیرند و به افرادی دمدمی مزاج و تقریبا فلج تبدیل شوند.:

“ANIMA POSSESSION: ARE YOU A SPINELESS WIMP?”: ANJA VAN KRALINGEN: APPLIEDJUNG.COM

با توجه به این که فروید، پدر و مادر را الگوهای مردانگی و زنانگی برای کودک در حال رشد برمیشمرد، فردریکا توبرینگ معتقد است که فروید، خود به نوعی به هم ریختگی جنسیتی در درگیرشدگی مضامین اسطوره ای ظاهرا زنانه به مردان را تایید کرد و این آنجا اتفاق افتاد که فروید در متنی کوتاه از سال 1916 رویای یکی از بیمارانش را که دیده بود پدرش به صورت یک پایین تنه ی برهنه با صورتی روی شکمش وارد اتاقش شد را به «یک اسطوره ی کمتر شناخته شده در مورد خودنمایی زنانه» مربوط میکند یعنی اسطوره ی بائوبو؛ زنی که در زمانی که دمتر الهه ی زنان از دزدیده شدن دخترش توسط هادس خدای دوزخ غمگین بود، با بالا زدن لباس خود و نشان دادن آلت جنسی خود به دمتر، او را خنداند.:

“MYTHOLOGICAL PARALLELS, THE VISUAL COMPLUSIONS: THE MATRIARCHAL SUBTEXT TO FREUDS ARCHAEOLOGY”: FREDRIKA TEVEBRING: AMERICAN IMAGO: V78: NUMBER2, SUMMER2021

دراینجا ممکن است برهنگی، همان جسم زنانه و لباس، ماسک باشد که برای هویدا کردن خود واقعی جهت نشان دادن صمیمیت، الگوپردازی شده باشد. میدانیم که غم دمتر به سبب از دست دادن دخترش، باعث پژمردگی طبیعت شد و با بازگشت دختر به دامن مادر، بهار فرا رسید. در مقاله ای از نشریه ی اینترنتی یوکیها آمده که این افسانه ی یونانی، احتمالا با یک داستان ژاپنی معروف مرتبط است که فرهنگش در ژاپن زنده تر مانده است: به سبب حمله ی سوزانوئو (خدای طوفان) به به آماتراسو الهه ی خورشید، آماتروسو به آمنو-ایواتو یا غار خورشید پناه میبرد و جهان در سرما و تاریکی فرو میرود. خدایان در بازگرداندن آماتراسو دچار مشکل میشوند. در این هنگام، آمانو-اوزومه خدای سرگرمی با برگزاری یک فستیوال رقص برهنه که با خنده های بلند خدایان همراه بود، آماتراسو را کنجکاو میکند. آماتراسو کمی از غار بیرون می آید تا ببیند صدای خنده به سبب چیست. در این هنگام، "آمه نو تاجیکارانوکامی" عضلانی (خدایی با قدرت مردان بسیار) آماتراسو را به زور بیرون میکشد و زندگی دوباره به جریان می افتد. موضوع خنده ی خدایان به برهنگی، ظاهرا با یک داستان عامیانه مرتبط است که باز هم با ماجرای دزدیده شدن زنی توسط هیولایی مرتبط است و به عنوان توجیهی برای یک نوع شوخی مسخره ی همگانی در ژاپن استفاده میشود که در آن، فرد برای مسخره کردن کسی یا کسانی، پشت به آنها میکند و به باسن خود سیلی میزند. به یک روایت، این عمل موقعی ابداع شد که غولی زنی را دزدید و به جزیره ی خود برد و درآنجا از او صاحب پسری شد. مادر و پسر نیمه جنش موفق شدند با قایقی از جزیره ی غول بگریزند ولی غول سعی کرد با بلعیدن آب دریا مادر و پسر را برگرداند. در این هنگام، پسر، دامن مادرش را بالا برد و با ملاقه ی برنج شروع به کوبیدن به باسن مادرش کرد. غول از خنده به قهقهه افتاد و تمام آب از دهانش بیرون ریخت و مادر و پسر گریختند. به روایتی دیگر، خود پسر، با ملاقه به باسن برهنه ی خودش زد و باعث خنده ی غول شد. در روایتی دیگر، خواهر بزرگتر زن ربوده شده قایق را برای نجات خواهر کوچکترش به محل آورد و با خواهر و خواهرزاده اش گریختند و موقع بلعیده شدن آب ها توسط غول، به پیشنهاد پسر غول، آنها با کوبیدن به باسن خود، باعث خنده ی غول و بیرون ریختن آب ها شدند و گریختند. تمام این روایت ها باز ناظر به خندیدن خدایان به برهنگی هستند و البته به عقیده ی نوریکو فوروکاوا استاد دانشگاه زنان تویو ایوا، این داستان، دلیل خوبی برای علاقه ی آنها به برهنگی نشان میدهد: ملاقه ی برنج جانشین قضیب مرد شده است و باسن جانشین آلت جنسی زنانه و درواقع کتک زدن باسن، جانشینی برای عمل جنسی است که به پیوند آسمان و زمین، و فراوان شدن نعمت های زمین تمثیل میشود؛ به همین دلیل هم در بعضی فستیوال های قدیمی کشاورزی در ژاپن میبینیم که در آن، در حرکتی نمایشی، فردی که ماسک یک تنگو (جن) را به صورت زده است، با ترکه های بامبو (نماد دیگر قضیب) به باسن بازیگر دیگری کتک میزند. بنابراین فرار زن از جزیره ی غول، همان فرار الهه ی طبیعت از جهان مردگان است و خنداندن غول، راضی کردن خدای مرگ و قحطی به چنین فراری. به همین ترتیب، اذیت کردن کسی با ضربه زدن به باسن خود یا او، همزمان نشانه ی پیروزی بر او و ابراز صمیمیت به او برای جلوگیری از شررسانی او بوده است.:

“SPANKING OF EXORCISM IN JAPANESE FOLKLORE”:IZUMI KAEDE: YUKIHA: 22/4/2024

مسلما این که هنرمندان رنسانس، شخصیت های اساطیر یونان و روم باستان را برهنه تصویر میکردند، بی ارتباط با جهانبینی مشابهی درباره ی برهنگی دوستی خدایان یونانی-رومی نبوده و قطعا به همان اندازه با جادوی جنسی ای مرتبط است که کلیسا در همان دوره علیه آن بسیج شده بود. از طرفی اگر کارهای مختلفی که در قرن 19 درخصوص ایجاد زندگینامه ی عیسی مسیح از ترکیب دل بخواهی خدایان پاگانیسم را به یاد آوریم و نیز این نظریه ی ادوین جانسون از همان قرن را تصدیق کنیم که قرون وسطای ماقبل رنسانس وجود نداشته و عصر مسیحی فقط در رنسانس جانشین پاگانیسم شده است، در این صورت، کل تصویر اروپای مدرن از دوران حکومت مسیحیت هنوز تابع پاگانیسم خواهد بود و ازجمله تصور ما از دوران سیاه و پر جهالت و پرفلاکت قرون وسطای مسیحی، فقط معطوف به این خواهد بود که چون جادوی جنسی و برهنگی ممنوع شده اند، برکت هم از جهان برخواسته است. اگر بخواهیم این تکه ی سنگین جهانبینی مدرن را به اندازه ی خود مسیحیت از پاگانیسم خالی کنیم، آن وقت دیگر هیچ چیزی در این جهان، اصالت و معنی نخواهد داشت و تنها کیش سیاسی در صحنه، کیش بی معنایی خواهد بود، یعنی همان کیشی که بر ادبیات فرانسه ی دوران آشوبناک دهه ی 1960 حاکم بوده است. این یکی از مایه های نگرانی اسکروتن انگلیسی درباره ی اوضاع حاکم بر جامعه و سیاست کشور خودش است تا جایی که تحقیر و نفرت شدیدش از آن ادبیات را پنهان نمیکند. وی مینویسد که امروزه در فضای پس از مه 1968 چپی هایس برسازنده ی آن ادبیات از فرانسه جارو شده اند و «طبقه ی روشنفکری لیبرالی که جایگزین آنها شده، مقام ها و مناصب اجتماعی برجسته ای را تصدی کرده که در محافل سیاسی آزادانه رفت و آمد دارند و در میان مردم همان چهره ای را دارند که ما در بریتانیا فقط در میان فوتبالیست ها و مدل های دنیای مد میبینیم؛ آنها برنامه های تلویزیونی دنباله دار خودشان را دارند، ستون های مخصوصی در مطبوعات دارند، با نمایش های عمومی و بارعام و معشوقگان خیره کننده. باورش کار سختی نیست که هنگامی که رئیس جمهور سارکوزی تصمیم گرفت دولت شورشی در لیبی را به رسمیت بشناسد، بعد از گفتگویی تلفنی با برنار آنری لوی بود که دست برقضا در همان زمان در بنغازی حضور داشت.» ("اعترافات فرانکوفیلی شکاک": پیشین: ص78) سوال این است که اگر فرانسه اینچنین مسیر خود را عوض کرده است، پس چرا فضای دانشگاهی بریتانیا الان دارد آن ادبیات چپ پیشین را پرورش و تقدیس میکند؟ پاسخ، تلاش برای تبدیل سیاست به تنها میدان مذهبی در صحنه است.:

«در استقبال و پذیرش یک جنبش فکری، عموما دو انگیزه دخیل است: یکی عشق به حقیقت است و دیگری نیاز به عضویت و تعلق. ادیان وانمود میکنند که به انگیزه ی نخست توجه دارند، حال آن که به واقع به انگیزه ی دوم جان میدهند و طلب عضویت را برمی آورند. علم انگیزه ی دوم را نادیده میگیرد و انگیزه ی نخست را تشویق و ترویج میکند. ولی علوم انسانی در وضعیت ناجوری بین این دو گیر کرده است... جوان ها مجذوب علوم انسانی میشوند چون در خودشان نیاز به چیزی غیر از حقیقت محض و استدلال را حس میکنند. آنها را یک نیاز اولیه ی بشری به جنبش وا میدارد، که نیاز به آیین گذار است، گذار به اجتماع. وجود این نیاز بدوی یکی از مهمترین کشف های انسانشناسی فرانسوی در اوایل قرن بیستم است. و آنچه خیلی زود به دنبال آثار متفکرانی نظیر آرنولت فان خنپ، و کلود لوی استروس معلوم شد، این است که جامعه ی مدرن، این نیاز را برآورده نمیکند. آیین های گذار در جامعه ی پساصنعتی یا ناقصند یا اصلا وجود ندارند و یکی از دلایلی که بسیاری از آدم ها بیرون آمدن از دوره ی نوجوانی را چنین دشوار می یابند همین است. از نظر من، ذات رشد نیافته و نابالغ هنری نظیر کارهای دیمن هرست و برادران چپمن، نیروی انکار زندگی و ازخودبیگانگی شیفته گونه ی آن، یکی از نتایج همین فقدان آیین های گذار است. اما نتیجه ی دیگر آن، که در فهم حیات آکادمیک امروز بسیار اساسی است، پیروزی و غلبه ی چرند (bullshit)در علوم انسانی است. آدم چرند را نمی آموزد، به آن تشرف می یابد. به هیچ دانش، هیچ اطلاعات و هیچ کاوش و تفحص عقلی ای نیاز نیست. کل چیزی که نیاز دارید تکرار فرمول های وردگونه و مانترا وار است: "فقط میل وجود و امر اجتماعی و دیگر هیچ." (دلوز و گتاری)؛ "بیرون از متن، چیزی وجود ندارد." (دریدا)؛ "E=mc2 معادله ای وابسته به جنسیت است." (ایریگاری)؛ و قس علی هذا. این گفته های رمزگونه نقش احضار جادویی یا اورادی را دارند که دانشجو با آن، وارد معبد بزرگ بی معنایی میشود.... بودریار که از حق نگذریم، از کاهنان همرده اش بسیار روشن تر مینویسد، آموزه ی معبد را به روشنی بیان کرده است: "علم مسئول چیزهایی است که پیشتر احاطه و صورتبندی شده اند تا پیروی از آن تضمین شود. عینیت چیزی جز این نیست و ارزش ها و اصولی که این دانش عینی را تصدیق میکنند چیزی نیستند جز یک نظام دفاعی و جهل تحمیلی، که هدفش محافظت از این دور باطل است." دانشجویی که در عطش عضویت میسوزد با خواندن این جمله احساس میکند که بار گرانی از دوشش برداشته شده، مانند باری که در تمثیل عالی "جان بانیان" درباره ی سیر و سلوک دینی، از دوش زائر برداشته میشود. او درمی یابد که هیچ عینیتی در کار نیست و نه هیچ حقیقت و واقعیتی که گفته های دانشجو با محک آن سنجیده و ناقص بودنش معلوم شود. حال، او آزاد و بی معارض است: میتواند پای در اجتماع بی معنایی بگذارد. ولی این اجتماع چه رستگاری ای عرضه میکند؟ آزادی برای سخن گفتن به زبان های ناشناخته البته ارزش خودش را دارد، ولی به خودی خود تسلای ماندگاری نیست. روح از نو زاده شده نیازمند همبستگی و مستغرق شدن در یک آرمان است، حس ایستادن شانه به شانه ی مشرف شدگان هم مسلک در فالانژ فناناپذیر نجات یافتگان. سیاست، با آیین مناجات و نیایش یکی میشود تا وعده ی الزام آور رستگاری را ایفا کند، چیزی که اجتماع را در برابر جهان دشمن خو سر پا نگه میدارد.» (همان: ص80-79)

اگر امروز، مردم ایران، مخالفت هایی با حکومت نشان میدهند، برای این است که مطمئنند حکومت رفتارهای غیر اخلاقی مرتکب میشود چون مردم ایران هرچقدر هم ادای کفر دربیاورند، آنقدر تحت تاثیر اسلام هستند که به اخلاقیاتی اعتقاد راسخ داشته باشند. برای همین است که موقع تبلیغات ضد حکومتی برای ایرانی ها، مدام حرف «حقوق بشر» پیش کشیده میشود تا اخلاق غربی همیشه در صحنه باشد و جانشین اخلاق اسلامی معرفی شود. اما چه خواهد شد اگر مانند مسیر مغربزمین موقعی که «حقوق بشر» را جانشین مسیحیت میکرد، مسیر ایران هم به مسیر مشابه غرب کشیده شود وقتی که امثال ترامپ و نتانیاهو تمام ارزش های حقوق بشر را به مسخره میگیرند و بلند بلند به کارهای ضد اخلاقی خود افتخار میکنند تا کم کم جا را برای پذیرش قانون بی معنایی جهان باز کنند، قانونی وحشی که مشروعیت خود را فقط از اثبات وحشی بودن همه ی مردم و ترساندن مردم خودی از بقیه ی مردم جهان به دست می آورد؟! کدام حکومت بدتر است؟ حکومتی که در آن مذهبی اخلاقی تبلیغ میشود که وسیله ی انتقاد از خود او را هم فراهم میکند، یا حکومتی که روی مذهبی استوار است که هیچ معنا و بنابراین هیچ اخلاقی را به رسمیت نمیشناسد و فقط به سبب دفاع از مردمی وحشی در مقابل بقیه ی مردمان وحشی جهان، ارزش خدمت کردن دارد؟

نوشته ی مرتبط:

معلم های سادیست کلاس مدرنیته و مبصرهای آنها برای درس تاریخ (بخش1)

کوآنتوم اطلاعاتی: از جن های ترک زبان جادوگر تا ریش آخوندی کورش (بخش2)

تالیف: پویا جفاکش

وقتی روانکاوی میگوید آدمیزاد به طور معمول خود را در بیرون و در انسان های دیگر میجوید، طبیعتا باید این را هم در نظر بگیرد که این فرافکنی بنا بر پیشزمینه ی ذهنیتی عمیقا مذهبی انسان، باید همه چیز را منظوری از چیز دیگری برداشت کند و حتی اشتباه بگیرد. فروید علیرغم برگرفتن بسیاری از عقایدش از کابالا یا عرفان یهود، به خاطر همان رویکرد به شدت ماتریالیستیش، به این موضوع نپرداخت ولی شاگردش یونگ گویی که فروید را از روی سرش به روی پاهایش برمیگرداند مسئله ی کهن الگوها و ناخودآگاه جمعی و دوام استعاره های گذشتگان در ته ذهن آیندگان را مطرح کرد. ازجمله یونگ به این موضوع پرداخت که مادر و معشوقه در ذهنیت فرد انسانی، تا حدود زیادی جانشین الهه و مادر-زمین و از طریق او استعاره از جهان فیزیکی با همه ی نعمت ها و خطراتش میباشند. به احتمال زیاد، فروید هم چنین چیزی پشت ذهنش داشت که اینقدر روی مسئله ی مادر و معشوقه و بخصوص عوض کردن جای آنها در ذهنیت مرد تاکید مینمود. اتفاقا در کتاب یادشده مقاله ای از سال 1922 به نام «برخی مکانیسم های نوروتیک در حسادت، پارانویا و همجنس خواهی» هست که از آن، عوض شدن جای مادر/معشوقه و جامعه در موقع بروز حسادت بین مردها قابل استنباط است. موضوع به این برمیگردد که آیا مرد حاضر است با مرد دیگری آنقدر احساس صمیمیت کند که از موفقیت او در جامعه خوشحال شود یا برعکس به او حسادت کند و چنین حسادتی قابل تعویض با حسادت یک مرد به مرد دیگری است که فکر میکند و گاهی فقط توهم میزند میخواهد معشوقه ی او را تصاحب کند. فروید در مقاله ی فوق، این نوع حسادت ها را آغاز شده به حسادت یک پسر به برادرش میداند وقتی که مادر به جای او برادر نامبرده را ستایش میکند. درابتدا او از برادرش کینه میگیرد ولی کم کم با تغییر کینه به علاقه، سعی میکند از موفقیت برادرش خوشحال شود و این کم کم به نوعی همجنسگرایی می انجامد که یکی از پایه های ارتباط صمیمانه بین اعضای جامعه است. فروید در این باره مینویسد:

«در مواردی که من مشاهده کرده ام، این مکانیسم فقط به گرایش های همجنس خواهانه ای منجر شده که دگرجنس خواهی را حذف نکرده و دربردارنده ی هراس از زنان نیست. میدانیم که تعداد قابل توجهی از همجنس خواهان به واسطه ی رشد بارز تکانه های غریزی اجتماعیشان و نیز با وقف خویش برای منافع جامعه مشخص میشوند. به عنوان توضیح نظری این موضوع، اغواکننده است بگوییم به طور کلی مردی که در مردان دیگر، ابژه های عشق بالقوه ای میبیند، رفتارش با مردان قطعا متفاوت از رفتار مردی است که در بدو امر، مردان دیگر را رقیب خود در رابطه با زنان میداند. تنها ایرادی که به این دیدگاه وارد است این است که حسادت و رقابت نیز نقش خود را در عشق همجنس خواهانه ایفا میکنند و این که جامعه ی مردان، این رقبای بالقوه را نیز شامل میشود. با این حال، جدا از این توضیح تامل برانگیز، این حقیقت که انتخاب ابژه ی همجنس خواهانه به وفور از غلبه ای زودهنگام بر رقابت با مردان سرچشمه میگیرد، قطعا حاکی از ارتباطی است که میان همجنس خواهی و احساس اجتماعی وجود دارد. ما در پرتو آموزه های روانکاوی عادت کرده ایم که احساس اجتماعی را نتیجه ی والایش نگرش همجنس خواهانه به ابژه ها بدانیم. به نظر میرسد در همجنس خواهانی با علایق اجتماعی چشمگیر، تفکیک احساس اجتماعی از انتخاب ابژه به طور کامل به انجام نرسیده است.» ("کودکی را میزنند": زیگموند فروید: گردآوری و ترجمه ی مهدی حبیب زاده: نشر نی: 1402: ص94-93)

در کفه ی دیگر ترازو، حسادت جنسی افراطی مردی که به همسر یا معشوقه اش بدبین است، در سه لایه توصیف میشود: 1-حسادت رقابتی یا بهنجار 2-حسادت فرافکنی شده 3- حسادت توهمی. به نوشته ی فروید، در پایه، حسادت رقابتی «ترکیبی است از اندوه، درد از دست دادن ابژه ی محبوب و نیز زخم ناشی از نارسیسیسم تا آنجا که این زخم از آن زخم دیگر (از دست دادن محبوب) متمایز شود. علاوه بر این، حسادت، ترکیبی است از احساس دشمنی نسبت به رقیب پیروز و همچنین کم و بیش مقداری خودملامتگری که در تلاش است ایگوی خود سوژه را مسبب این از دست دادن قلمداد کند... این احساس در برخی افراد، به شیوه ای دو جنس خواهانه تجربه میشود. یعنی به بیان دیگر، مسئله تنها این نیست که یک مرد در رابطه با زنی که محبوبش است، احساس درد کرده و نسبت به مردی که رقیبش است، احساس نفرت داشته باشد، بلکه او همچنین در رابطه با مردی که به طور ناخودآگاه محبوب او است احساس اندوه میکند و از آن زن نیز به مثابه رقیبش نفرت دارد و این مجموعه ی احساسات اخیر، به شدت بر حسادت وی می افزاید. من حتی مردی را میشناسم که بنا به گزارش خودش، طی حملات حسادت، با تجسم خودآگاهانه ی خویش در جایگاه زن بی وفا، دستخوش رنج فزاینده و عذاب های تحمل ناپذیری میشد. این شخص احساس درماندگی ای را که پس از آن بر او غلبه میکرد و همینطور تصاویری را که برای توصیف حال و روزش به کار میبرد –همچون پرومتئوس در برابر منقار کرکس و یا اسیر در لانه ی مارها- به تاثیراتی نسبت میداد که از چندین تجربه ی خشونتبار همجنس خواهانه در دوران کودکی حاصل شده بودند. حسادت از نوع دوم یعنی حسادت فرافکنی شده، هم در مردان هم در زنان، یا از خیانت واقعی خود آنها در زندگی ناشی میشود و یا بر اثر سرکوب میل به خیانت به وجود می آید. در تجربه ی روزمره میتوان به این حقیقت پی برد که تعهد را خصوصا آن درجه ای از تعهد که در ازدواج مورد نیاز است، تنها میتوان با وجود پذیرش وسوسه های مداوم حفظ کرد. با این حال هر کس این وسوسه ها را در خود انکار کند، فشار آنها را با چنان شدتی احساس خواهد کرد که در خوشبینانه ترین حالت، باید مکانیسمی ناخودآگاه برای تسکین این موقعیت به کمک وی بیاید. او میتواند چنین تسکینی –و درواقع تبرئه ای از سوی وجدانش- را با فرافکنی تکانه های خیانت آمیز خودش به شریکی که به او وفادار مانده، به دست آورد. این انگیزه ی قوی میتواند از آنچه سوژه از تکانه های ناخودآگاه مشابه در شریکش ادراک میکند بهره ببرد تا او خود را چنین توجیه کند که احتمالا دیگری هم چندان بهتر از خودش نیست. نگاه کنید به ترانه ی دزدمونا: «من عشق خود را عشقی دروغین خواندم، اما او (آن مرد) درعوض چه گفت؟ "اگر من به زنان بیشتری اظهار عشق کنم، تو در بر مردان بیشتری خواهی خفت."» (بخشی از ترانه ای که دزدمونا قبل از صحنه ی به قتل رسیدن، برای ندیمه اش امیلیا میخواند: اتللو، پرده ی چهارم، صحنه ی سوم). آداب و رسوم اجتماعی، با اعطای مقدار مشخصی آزادی عمل به هوس زن متاهل برای جذب کردن و نیز به عطش مرد متاهل برای فتح کردن، این شرایط جهان شمول را با درایت خوبی مد نظر قرار داده اند به امید آن که این تمایل اجتناب ناپذیر به خیانت، درنهایت سوپاپ اطمینانی یابد و بی ضرر شود. مطابق عرف، قرار نیست هر شریک، دیگری را برای این سوق یافتن اندک به سوی خیانت مقصر بداند و معمولا این شرایط سبب میشود میلی که توسط ابژه ی جدید بیدار شده، راه ارضای خود را در نوعی بازگشت به وفاداری به ابژه ی اصلی بیابد. با وجود این، شخص حسود قادر به تشخیص این رسم مدارا نیست. او در صورتی که روند تعهد در رابطه خدشه دار شود، به چیزی به منزله ی توقف یا بازگشت باور ندارد، همچنین به این که یک معاشرت معمولی میتواند حفاظی در برابر خیانت واقعی باشد قائل نیست. در درمان چنین شخص حسودی، باید از بحث کردن با وی بر سر مسائلی که مبنای شک و تردیدهای او قرار گرفته اند پرهیز کرد، تنها میتوان او را مجاب کرد مسئله را از زاویه ای دیگر ببیند. درواقع حسادتی که از چنین برون فکنی ای برمیخیزد، خصلتی توهمی دارد. با این حال، حسادت میتواند در معرض کار روانکاوانه قرار بگیرد تا فانتزی های ناخودآگاه سوژه مبنی بر خیانت پیشگی خودش را به وی بنمایاند. با در نظر گرفتن سومین نوع حسادت، یعنی حسادت واقعا توهمی، وضع از این هم بدتر میشود. این حسادت نیز ریشه در تکانه های سرکوب شده ی معطوف به خیانتپیشگی دارد، اما در این موارد ابژه با سوژه همجنس است. حسادت توهمی چیزی به جا مانده از یک همجنس خواهی است که دوره اش به پایان رسیده و به درستی جایگاهش را در میان اشکال کلاسیک پارانویا پیدا کرده است. این حسادت که به منزله ی تلاش برای دفاع در برابر یک تکانه ی همجنس خواهانه ی بیش از حد نیرومند است، در یک مرد از چنین فرمولی تبعیت میکند: "من آن مرد را دوست ندارم، آن زن او را دوست دارد." در نمونه ای از حسادت توهمی، باید آماده بود تا ته نه تنها حسادت نوع سوم، بلکه هر سه نوع حسادت را مشاهده کرد.» (همان: ص 82-79)

در پاراگراف بعد فروید مینویسد: «به دلایل شناخته شده ای، موارد پارانویا معمولا برای تحقیق و پژوهش روانکاوانه مناسب نیستند. با این حال من اخیرا طی مطالعه ای با تمرکز بر دو بیمار پارانویایی موفق به کشف چیزی شده ام که برایم تازگی دارد.» و یکی از آنها «مربوط است به یک مرد نسبتا جوان با یک پارانویای کاملا رشدیافته ی حسادت که ابژه ی آن همسر وفادار و معصومش بود. در آن زمان او دوره ی متلاطمی را که طی آن، توهم به شکل بی وقفه ای تسخیرش میکرد، پشت سر گذاشته بود. زمانی که او را ملاقات کردم، تنها در معرض حملات مجزایی بود که چندین روز طول میکشیدند و در کمال شگفتی به طور منظم روزهایی بروز می یافتند که شب قبل از آن، او با همسرش آمیزش داشته؛ آمیزشی که ضمنا برای هر دوی آنها رضایتبخش بود. میتوان نتیجه گیری کرد که پس از هر بار ارضای لیبیدوی دگرجنس خواهانه، مولفه ی همجنس خواهانه نیز که توام با این کنش جنسی تحریک شده بود، در حملات حسادت به دنبال راه خروجی برای خود بوده است. داده های چنین حملاتی از اشاراتی کم اهمیت مانند عشوه گری کاملا ناخودآگاه همسرش که مورد توجه دیگران قرار نمیگرفت، بیرون کشیده میشد. همسرش بی هیچ تعمدی مردی را که کنارش نشسته بود با دستش لمس کرده بود، رویش را بیش از حد به طرف آن مرد برگردانده بود و یا نسبت به زمانی که با شوهرش تنها است، بیش از حد لبخند زده بود. شوهرش به شکل فوق العاده ای نسبت به تمام این تجلیات ناخودآگاه همسرش تیزبین بود و همواره میدانست چطور به درستی، این نشانه ها را تعبیر کند طوری که درباره ی این موضوع واقعا همواره حق با او بود و لذا گذشته از اینها میتوانست برای توجیه حسادتش به تحلیل روانکاوانه هم متوسل شود. درواقع ناهنجاری او تقلیل یافته بود به این که با دقت بیشتری مراقب ذهن ناخودآگاه همسرش باشد و سپس آن را بسیار بزرگتر از چیزی تلقی کند که هر کس دیگری میتوانست درباره اش فکر کند. لازم به ذکر است که کسانی که از پارانویای اذیت و آزار رنج میبرند، دقیقا به همین روش عمل میکنند. آنها هم نمیتوانند چیزی را در دیگر آدم ها بی تفاوت تلقی کنند. آنها هم اشارات کم اهمیتی را که آدم های ناشناخته ی دیگر از خود بروز میدهند، دریافت میکنند و در ارجاعات توهمیشان به کار میگیرند. معنای نهفته در این ارجاع توهمیشان این است که آنها از تمام آدم های بیگانه توقع چیزی چون عشق را دارند. اما این آدم های بیگانه هیچ چیزی از این نوع به آنها ابراز نمیکنند. آنها به یکدیگر میخندند، عصایشان را در هوا تکان میدهند و حتی هنگام عبور از کنار شخص، آب دهان بر زمین می اندازند؛ هیچ کس زمانی که شخص مورد علاقه اش در کنارش باشد، هرگز چنین کارهایی نمیکند. فرد فقط زمانی چنین کارهایی میکند که نسبت به عابر کناریش کاملا بی تفاوت باشد و او را نادیده بگیرد. همچنین با در نظر گرفتن خویشاوندی بنیادین مفاهیم "بیگانه" و "دشمن" میتوان دریافت که شخص پارانویایی در طرز تلقیش از این بی تفاوتی به صورت نفرت، یعنی چیزی در تضاد با درخواستش برای عشق، چندان هم در اشتباه نیست. کم کم میتوان دریافت تاکنون گفتن این که آدم های حسود و پارنویایی های اذیت و آزار، ازآنچه تمایل ندارند در خویش شناسایی کنند، به جانب دیگران برون فکنی میکنند، تشریح نابسنده ای از رفتار این آدم ها بوده است. این افراد قطعا چنین میکنند اما خصلت ها و رفتارهای فوق را به جای چندان دوری هم برون فکنی نمیکنند یعنی جایی که از پیش چیزی از این دست وجود نداشته باشد. آنها هدایت خود را به دست فهمشان از ناخودآگاه سپرده و توجهی را که از ذهن ناخودآگاه خود دریغ کرده اند، به سوی اذهان ناخودآگاه دیگران معطوف کرده اند. شوهر حسود ما به جای خیانت خودش، خیانت همسرش را احساس میکند. او با آگاهی از ناخودآگاه همسرش و بزرگ جلوه دادن بیش از حد آن، موفق میشود ناخودآگاه خود را محفوظ نگه دارد. اگر این مثال را قابل تعمیم بدانیم، میتوان نتیجه گرفت خصومتی که بیمار پارانویایی آزاردیده در دیگران میبیند، بازتاب تکانه های خصمانه ی خودش بر ضد آنها است. از آن جا که میدانیم در بیمار پارانویایی دقیقا محبوب ترین شخص میان همجنس های او است که به آزارگرش تبدیل شده، این سوال پیش می آید که این وارونگی احساس از کجا نشئت میگیرد. پاسخ این سوال دور از دسترس نیست. دوسویگی احساس که حضوری مداوم و همیشگی دارد، آن را به وجود آورده و عدم برآورده شدن تقاضایش برای عشق، آن را تقویت میکند. درنتیجه این دوسویگی برای بیمار پارانویایی آزاردیده همان نقشی را ایفا میکند که حسادت برای بیمار آن ایفا میکرد، یعنی دفاعی در برابر همجنس خواهی.» (همان: ص85-83)

در پایان این پاراگراف، مترجم در زیرنویس، اشاره میکند که «مقاله ی حاضر، یکی از منابع اصلی مطالعات لکان درباره ی پارانویا بخصوص رساله ی دکترای او بوده است ضمن آن که آن را در سال 1932 به فرانسه ترجمه کرده بود. از نظر وی، چهره های آزارگر موجود در سمپتوم های پارانویا بیانگر تصویر ایدئالیند که سوژه از خویش در ذهن دارد. این موضوع با پیوند عمیقی که فروید دراینجا میان پارانویا و همجنس خواهی قائل میشود، همخوانی دارد.» از روی این سخن میتوان این الگوپردازی را نیز موجه دانست که درست به مانند برخورد افراد با افراد معمولی، در برخورد افراد با رهبران جامعه نیز طبیعی است که شخص بر اساس ایدئالی که در ذهن دارد، از رهبر خاصی یک خدای مهربان بسازد و بعد از سرخوردگی از او، عشقش به رهبر به تنفر تبدیل شود ولی هنوز به دنبال رهبر دیگری با ایدئال های مشابه بگردد. این یکسان بودن ایدئال ها کار را برای کسانی که از اول اطلاعات فرهنگ ساز را منتشر کرده اند راحت میکند. درواقع توجه افراطی به ظاهر –درست مانند آنچه در بیمار پارانویایی بروز میکند- با پراکنش اطلاعات در جامعه، آنقدر طبیعی و بلاتردید میشود که حتی لازم نیست کسی را بیاورید که به آنچه میگوید اعتقاد داشته باشد.

این یک نمونه ی رسوا از این عملکرد همین اخیرا در مصاحبه ی اویدور لیبرمن از سیاستمداران اسرائیلی منتقد بنیامین نتانیاهو در گفتگو با شبکه ی "کان" اسرائیل افشا شد. لیبرمن مدعی شد که نتانیاهو دارد از داعش به عنوان سلاحی علیه حماس استفاده میکند و خطری جدی را از جانب آنها متوجه مردم غزه و منطقه میکند همانطورکه به گفته ی لیبرمن، قبلا اسرائیل از حماس به عنوان سلاحی علیه گروه های فلسطینی دیگر استفاده کرد. رهبر داعشی هایی که لیبرمن میگوید، یک قاچاقچی مواد مخدر به نام یاسر ابوشباب است که به لطف حمله ی اسرائیل به غزه از زندان آزاد شد و حالا ادعای احیای اسلام را میکند و قصد نبرد با بدکاران و کفار را کرده است آن هم درحالیکه تمام افراد رده بالای جریانش اراذل و اوباش بدنام محله ها هستند. نتانیاهو در واکنش به لیبرمن او را به سبب افشای اطلاعات مورد انتقاد قرار داد، ولی نه فقط این نقشه را تایید کرد بلکه ایده ی خوبی توصیف نمود. برای سیاستمدارانی مثل نتانیاهو اصلا مهم نیست که یک قاچاقچی مواد مخدر مثل ابوشباب چقدر ممکن است نگران گسترش راستی و درستس در جهان به کمک شرع اسلام باشد، مهم این است که در ازای پولی که میگیرد خوب ادا دربیاورد و شما میتوانید مطمئن باشید که قبلا که رسانه ها نبودند و اخبار سریع منتشر نمیشدند، هزاران عدد از این ابوشباب ها در مقام مردان مقدس در صدر مذاهب مردم نشستند و تا توانستند شراب نو در بطری کهنه به مردم فروختند.

میتوان گفت این نوع عوض کردن الگو نه فقط درباره ی رهبران سیاسی بلکه درباره ی نمادهای تاریخی و فرهنگی هم صادق است. مثلا در ایران که قبلا منبع بزرگ صدور اسلام انقلابی در جهان بود ولی حالا حنای رهبران دینیش پیش بخش بزرگی از مردم خودش رنگ ندارد، امپراطوری پارس باستان به عنوان بدیل جمهوری اسلامی آنها معرفی میشود. ولی شما تغییر معنی داری در ظاهر نمادهای مربوطه نمیبینید. از کل شاهان پارس، فقط کورش در بوق و کرنا میشود چون مرد مقدسی است که یهود را از ستم بابلی ها نجات داده است و همین ثابت میکند که او یکتاپرست است. بنابراین او هنوز مثل آخوندهای بدنام، درصدد گسترش مذهب راستین یهود است ضمن این که او و همه ی شاهان پارسی بی نام موقع رسم شدن در نگاره ها درست مثل آخوندها در لباس بلند و با ریش انبوه تصویر میشوند و حتی صورتشان در نگاره ها همانقدر دراز است که صورت های کلیشه ای آخوندها و البته خاخام ها در کاریکاتورها. به لطف حکومت طولانی جمهوری اسلامی، الان به جز الگوی سیاستمداران تمام غربی دوره ی پهلوی، تنها الگوهای موجود در صحنه همین دو مدلند که به دروغ به عنوان تنها مدل های ایران باستان و ایران مفتوح عرب ها جا زده شده اند. با توجه به شدت ترک ستیزی حکومت پهلوی و جریان فرهنگی سابق جمهوری اسلامی که انحطاط ایران و اسلام را به حکومت ترک ها و حمله ی مغول ها نسبت میداد، اکنون هزار سال حکومت عشایر ترک و مغول به طور کامل از حافظه ی جمعی ایرانی پاک شده و انحطاط ایران به جای غزنویان و سلجوقیان که حتی نامشان هم برای مردم ناآشنا است با خود حمله ی عرب شروع میشود. الان در ذهن بیشتر مردم، ما از مرگ کورش یک دفعه دوازده قرن جهش میکنیم و وارد حمله ی مصیبتبار عرب میشویم و بعد از آن باز 12قرن جهش میکنیم و یک دفعه وارد دوره ی قاجار میشویم که در بازنمایی همه چیز هستند جز ترکمن. این قطعا شمه ی دیگری از جریان جهانی حذف خاطره ی تاتارها از تاریخ است. طبق معمول، مذهبی (آخوندی) و سکولار (ناسیونالیست باستانگرا) علیرغم فحش دهی به هم، با هم در این نقشه متحدند. اما چیزی که از نظر دور مانده، این است که اولین بار، جریان غربگرای پهلوی بود که تبلیغ کورش و ایران باستان را به موازات تبلیغ ترک ستیزی با شاهنامه ی فردوسی پیش برد و هنوز هم مبلغان یکتاپرستی کورش، همین غربگراهای دشمن با حکومت یکتاپرستان آخوندیند. از این موضوع نباید متحیر شد چون کورش پیش از این که الگوی ایران شود الگوی روم بوده و این در منابع عتیق تاریخ غرب مورد توجه بوده است و درواقع تبلیغ ایران باستان برای لیبرال کردن ایران در تقلید از تبلیغ یونان و روم باستان برای لیبرال کردن اروپا و امریکا رایج شده است.

گادفری هگینز به این موضوع توجه میکند که اگوستوس اولین امپراطور روم در منابع تاریخ روم، به «پدر کشور» شهره بوده و همان منابع، سیروس –نسخه ی یونانی کورش- را نیز به همان عنوان خوانده اند. هگینز یادآوری میکند که منابع تاریخ چهار قرن اول امپراطوری روم در جریان اکادمیک فرانسه توسط DE POUILLY و ABBE SALLIERزیر سوال رفته است چون به نظر میرسید این منابع نه حاوی تاریخ واقعی بلکه نوعی مذهبسازی بر اساس کیش پرستش امپراطور و حکمران ایزدی و استوار بر شبیه سازی حکمرانانی جدیدتر به صورت امپراطوران معظم باستانی بوده باشند. توجه کنیم که در تاریخ رسمی، بعد از این چهار قرن، دوران حکومت کنستانتین کبیر از راه میرسد که مسیحیت را بر روم تحکیم میکند و پایتخت را از رم ایتالیا به شهری که خود ساخته است یعنی کنستانتینوپول یا قستنطنیه (استانبول کنونی) منتقل میکند. روم مسیحی کنستانتین، یک روم یونانی است و نباید تعجب کرد که بسیاری از منابع جعل شده، به زبان یونانی باشند و افسانه های یونانی و رومی شبیه به هم ساخته شده باشند، مثلا سفرهای انئاس تروایی جد بنیانگذاران رم در دریای مدیترانه در افسانه های لاتین، شبیه سفرهای دریایی ارگونات ها در افسانه های یونانی باشد. از طرفی امپراطور روم به عنوان تجسد زمینی ژوپیتر شاه خدایان، با کریست یا مسیح به عنوان تجسد زمینی یهوه رئیس دربار آسمانی در نزد یهود قابل تطبیق است. بنابراین کاملا ممکن است که الگوی رایج امپراطوران رومی، یکی از نسخه های اولیه ی کریست باشد که بعدا از سزارها مجزا شده است. هگینز یادآوری میکند که کورش هم در تورات، مشیا یا مسیح نامیده شده و نام کریست هم احتمالا تلفظ دیگر نام کورش است. از طرفی نام سیروس/کورش تلفظ دیگری از سور/آسور/آسیروس/آسار به معنی پادشاه و رئیس است و همین کلمه به صورت هاسار و نهایتا سزار و قیصر، عنوان امپراطوران روم شده است. بنابراین هگینز روی اثری به زبان یونانی انگشت میگذارد که عنوانش سیروپدیا و منسوب به گزنفون است و از سیروس، یک شاه آرمانی و یک قهرمان بزرگ میسازد، قهرمانی که به نظر هگینز، برای الگوسازی پرستش فرمانروا در امپراطوری روم مسیحی ساخته شده است. از طرفی نام کورش معادل نام کورس برای آپولو خدای خورشید است. خورشید در یک چرخه ی 360روزه یک سال را که یک دوره ی کامل است پشت سر میگذراند. وقایع مهم تاریخ روم هم بر اساس چرخه های 360ساله تنظیم شده اند. از نابودی تروآ و فرار انئاس از آنجا تا تاسیس رم توسط اعقابش 360سال طول میکشد. ازآنجا بعد از گذشت 360سال، حمله ی گاول ها به روم را داریم که احتمالا یک نسخه ی اولیه از نابودی رسمی رم سابق بوده است. بعد از گذشت 360سال، به فتح اسکندریه ی مصر توسط رومی ها میرسیم که احتمالا این هم یک نسخه ی دیگر فتح رم سابق توسط یک جریان جدید بوده است. 360سال جلو میرویم و به انتقال پایتخت از رم ایتالیا به قستنطنیه توسط کنستانتین کبیر میرسیم. ظاهرا همه ی اینها یک داستان را نشان میدهند که مثل سال خورشیدی مداوم از آخر به اول و باز از اول به آخر میرود و آن، عوض شدن یک رم با رم دیگری است. شاید بهترین سند بر این درجازنی، این باشد که کنستانتین، مجسمه ی پالادیوم را که نشان اجداد تروایی بنیانگذاران رم بود، از رم ایتالیا به قستنطنیه منتقل کرد و آن را بدل به مجسمه ی مریم مقدس نمود. تصور میشد که این مجسمه که بیشتر با پالاس آتنا الهه ی رومی تطبیق میشد، درابتدا متعلق به کریسا دختر آپولو بوده است که به همسری داردانوس شاه منطقه ی روبروی تروآ در تراس درآمده بود. این نکته از آن جهت اهمیت دارد که قستنطنیه هم در محل تراس بنا شد و دو ساحل آسیایی و اروپایی آن در محل تنگه ی بسفر را متحد نمود طوری که انگار کنستانتین، چیزی مثل رم را که از جای خود منحرف شده بود به اصل خود برگردانیده است. این فقط یک سابقه تراشی برای جلوگیری از سوء ظن به بدعت انجام شده است یعنی باید بپذیریم که محل رم از جای سابق خود تغییر یافته است. در این مورد، این نکته هم جالب است که به گفته ی هگینز، بخشی از تراس، رومیلا –نامی نزدیک به روم- نامیده میشد و این رومیلا تا مقدونیه تداوم داشته است. بدین ترتیب میشد گفت امپراطوری کنستانتین یونانی است چون در اساس همان امپراطوری یونانی زبان اسکندر مقدونی است که او هم در شرق نامبردار به رومی بود. درواقع اسکندر به عنوان تجسد زمینی زئوس –نسخه ی یونانی ژوپیتر- نسخه ی یونانی سزارهای لاتین بود. اما احتمالا نه اسکندر برای مقدونیه اصل بود و نه سزارها برای رم لاتینی. این را فاتحان ترک قستننطنیه که صاحبان امپراطوری عثمانی بودند بهتر تشخیص داده اند. آنها که هنوز کشور خود را "روم" ROUM میخواندند بنا بر اطلس ویلکینسون، روم اصلی را فریجیه تعیین کرده اند. در فریجیه هم مکانی به نام قیصریه –قلمرو سزارها- داریم و هم جایی به نام تروآ و هم یک کوه به نام الیمپوس –همنام با کوه اقامتگاه خدایان یونان- و هم محلی به نام هادریانی (به نام امپراطور هادریان) که اکنون ادرنه نامیده میشود. همانجا «خلیج سامسون» را داریم که ارتباط با اساطیر کتاب مقدس یهودی-مسیحی را نشان میدهد و همچنین رودی به نام فرات داریم که همنام رود مهم بابل است. توجه کنیم که درست مثل روم یونانی قستنطنیه که در هجوم ترک های عثمانی از بین رفت، در مورد روم لاتینی غرب هم گفته میشود که آن در اثر حمله ی هون های آتیلا آنقدر صدمه دید که از بین رفت و از نو ساخته شد. بنابراین کاملا ممکن است که روم عثمانی و روم لاتینی، هر دو، نتیجه ی نابودی روم فریجی باشند و نقش ترک ها در ایجاد هر دو روم، باعث شده باشد تا بعضی از خصوصیات یک امپراطوری ترکی به روم باستانی که بنیاد روم های غربی و شرقی خوانده شده است و همچنین به حکومت های تراسی و مقدونی نسبت داده شده باشد. آتیلا رهبر هون ها خود میتواند حلقه ی رابط کورش و سزارها باشد. آتیلا در فلسطین و در کرانه های دریای سدوم درس خوانده است، گزارشی که میتواند با وجود محلی به نام اسکیتوپولیس به معنی شهر اسکیت ها در "بیت شان" در فلسطین مرتبط باشد. ولی پایتخت آتیلا جایی در اروپا بوده و به نام های بابل، شوش susa و بودا buda نامیده شده است که دو نامجای اول، نام های پایتخت های کورش و پارس ها هم هستند درحالیکه buda ارتباط با budha و دین بودیسم را نشان میدهد. آغاز ترک ها هم با آغاز رم یکی است. رومئوس و رومولوس بنیانگذاران رم در نوزادی توسط ماده گرگی بزرگ شدند و همین سخن درباره ی اجداد قبایل ترک در آسیای مرکزی گفته شده است. هگینز فکر میکند که روم لاتین در اصل نتیجه ی جنگ های ساکنان این روم آسیایی با فنیقی های قرطاجه (کارتاژ) است که کلنی های کارتاژ در اروپا را از آن خود کرده و درنهایت بخشی از این مجموعه خود را صاحبان روم خوانده و زبان یونانی را با زبان لاتین عوض کرده اند. از طرفی گاول ها هم در ترکیه حضور داشته و منطقه ای به نام خود گالاتیا نام نهاده بودند و ممکن است طی همین کلنی سازی، از آسیا به اروپا نقل مکان کرده باشند. از طرفی ترک ها روم را اروم هم میخوانند که تلفظ دیگر لغت "آرام" هم هست و عناوین آرامی و بابلی معمولا با هم مترادف بودند. این نشان میدهد که دشنام «بابل» که مدام از طرف لوتری ها و کالونی ها به رم وارد میشد فقط نتیجه ی کشف عبارتی از یک پیشگویی سیبلی نیست که رم را «بابل» میخواند بلکه بر سنتی عمیق تر حول برابری اولیه ی یک روم آسیایی با آرام و بابل استوار است. رم و قستنطنیه هر دو 7تپه داشتند به تعداد سیارات ایزدی معروف در کیهانشناسی بابلی. اگر دقت کنید، کورش هم فاتح بابل و پایان دهنده به امپراطوری آن است. پایان دوره ی سیاه بابلی، احتمالا با این موضوع که کورش الگوی سزارهای منعکس کننده ی زئوس/ژوپیتر است ارتباط دارد. زئوس هم به دوران سیاه تیتان ها پایان داده بود. او پدرش ساتورن را که رئیس تیتان ها بود سرنگون کرد و این مانند آن است که یک نیروی سیاسی که از روم اولیه نشئت گرفته است ریشه ی خود را نابود کرده باشد. تپه ی پالاتین در رم که نامش هم معنی با قلمرو حکومتی است، در محلی به نام ساتورنیا یعنی زمین ساتورن قرار داشته است. زئوس در کودکی از ترس کشته شدن توسط پدرش در جزیره ی کرت پنهان شده بود و درآنجا توسط کوریت ها که نژاد سابق انسان هایند پرورش یافت و بعدا که زئوس به قدرت رسید پرومته نژاد جدیدی از انسان ها آفرید که با نژاد قبلی ترکیب شدند. کوریت ها به شکل جوانانی بودند که مردانشان به زنان میمانستند و نامشان از کورس به معنی پسر جوان می آید که همانطورکه میتوانید متوجه شوید، با کورس نامیده شدن آپولو خدای همیشه جوان و بی ریش خورشید مرتبط است. به مانند زئوس، سیروس هم در روایات یونانی، کودکی خود را در فرار از پدربزرگ تاجدارش به صورت چوپانی که گله ی گاوها را مراقبت میکند میگذراند. کریشنا خدای هندو که به اندازه ی کورش نامش همریشه با کریست است هم شاهزاده ای است که از خطر خویشاوند تاجدارش گریخته و چوپانی گاوها را میکند. هر دو آنها روزی همانند زئوس، شاه خویشاوند را سرنگون میکنند. همه ی اینها را بگذارید کنار این که یکی از معانی پیشنهاد شده برای ایتالیا از ایتال یا ویتال به معنی گاو و در مجموع به معنی سرزمین گاوها است. کریشنا 9همسر به نام رادا داشت که با میوزها یا الهگان 9گانه ی هنر که در خدمت آپولو بودند قابل تطبیقند. هگینز، لغت MUSE را شکل مونث تلقی شده ی لغت عبری MSH یا همان مسیح میشمرد و با اشاره به این که میوزها به روایتی دیگر 5 و به روایتی دیگر 3تا بودند، نسخه ی سه تایی آنها را مرتبط با تثلیث مسیح در مسیحیت رومی میشمرد. زنانه شدن مسیح دراینجا دلیل دیگری هم دارد که باز با نام آپولو مربوط میشود. تلفظ دیگر این لغت به صورت "پلا" تبدیل به یکی از القاب سیروس یا کورش شده که معمولا آن را به "شگفت انگیز" معنی میکردند ولی احتمالا با لغت کلدانی PLL به معنی دانش مرتبط است. عقلای اسکیت ها و هندیان را در منابع یونانی، به فیلائتس نامبردار کرده اند و در ایرلند نیز عقلای قوم "فیلاهه" یا "فلاه" [= "فلّاح" در عربی به معنی ارباب فئودال؟!] نامیده میشدند. این لغت، با نام پالاس برای آتنا الهه ی عقل مرتبط است و ازاینرو همانطورکه میوزها نسخه های مادینه ی آپولو و راداها نسخه های مادینه ی کریشنایند، پالاسِ پالادیوم نیز نسخه ی مادینه ی سیروس به جای سزار است. هگینز ریشه ی فیلائتس را با FIELDدر انگلیسی به معانی مزرعه و زمین و البته زمینه های ذهنیتی مرتبط میداند و همه ی اینها از بحث ریاست بر زمین از طریق تدبیر و عقل برمیخیزند. درواقع لغت "پولیس" به معنی شهر و منطقه ی تحت اداره ی یک دولت نیز از همین ریشه ی پلا برمیخیزد؛ همچنین لغت پالاس برای کاخ شاه. در هند، پالی به معنی چوپان است ولی همزمان یکی از القاب راجپوت ها یا حکمرانان فئودال هندو به عنوان چوپانان جامعه نیز است. در این رابطه هگینز نام رادا (همسر کریشنا) را همریشه با رادیوس به معنی حکومت و همخانواده با "راس" در عبری به معنی سرکرده، رگ/ری/رکس در اروپا به معنی شاه، و راجا در هندی به معنی حکمران میشمرد. بدین ترتیب زمین تحت کنترل شاه در حکم همسر او است. آن کریسایی که دیدیم پالدیوم شد هم به عنوان کسی که از خدای خورشید نسب برده در حکم چنین زمینی است و ازاینرو سرس الهه ی زمین رومی را باید نسخه ی مادینه ی کورس و بنابراین سیروس شمرد. زنی با نام مشابه کروئسا در شجره نامه ی امپراطوران روم، مادر تمام امپراطوران رومی است. از طرفی الگوی اصلی سزارها ژولیوس سزار است که ادعا میکند از نسل ونوس الهه ی عشق است و بنابراین ونوس شکل دیگر کورس مادینه یا کرئوسا است. ونوس مادر اروس یا کوپید عامل دلدادگی افراد به هم است که AMOR هم نامیده شده و دلداگی در لاتین از روی همین عنوان، اسمگذاری شده است. اگر AMOR را یک لغت اتروسکی بدانیم که به رسم الخط اتروسکی از راست به چپ نوشته شده و بعد به لاتین بازخوانی شده است، با وارونه خوانیش ROMA میرسید که نام دیگر "رم" ROME است. درواقع رومای مونث، الهه ای است که رم مذکر را میزاید و امپراطور به جای ژوپیتر، عقل و روح این رم است. هگینز مطمئن است که جووه یا ژوپیتر خدای اعظم روم عملا همان یهوه ی یهود است ولی هسیخیوس میگوید هلنی ها یا یونانیان باستان نام از "هلن" لقب ژوپیتر دارند و هگینز می افزاید کنستانتین کبیر (پدر روم یونانی) هم پسر زنی به نام هلنا بود که نامش فرم مونث نام هلن است. هلنا در گفتمان غنوصی، نام الهه ی حکمت و معادل سوفیا در کابالای یهود است. پس عجیب نیست که قومی به نام هلنی اختراع شده باشند که ملت فیلسوفان یعنی طالبان سوفیا هستند. ازاینرو هگینز تصور میکند که کابالیست ها و دنباله های یسوعیشان در جریان مسیحیت نقش مهمی در اختراع تاریخ روم داشته باشند. کابالیست ها دنباله ی جریان های فرهنگی عمدتا یونانی نویس یهودی در اسکندریه ی مصرند و هیچ بعید نیست که تولید روم مسیحی، انقلابی علیه یک جریان قبلی یهودی و ریشه گرفته از مصر باشد. در نگاره های یونانی-رومی مصر، "سزار" و "اگوستوس" هر دو از عناوین الاگابالوس یا الجبل خدای خورشید عربستان عنوان شده اند که در روم اروپایی به نام میترا پرستش میشده است. در کتاب مقدس آمده که یهودیان به رهبری موسی از مصر آمده اند و در تاریخ یونانی-رومی به پیروی از "مانه-تو"، این مهاجرت به دنبال شکست هیکسوس ها از فراعنه ی بومی در مصر اتفاق افتاده است. هیکسوس ها که از آسیا به مصر حمله کردند معمولا عرب تلقی میشوند و هگینز هم معتقد است امپراطوری اولیه ی رومی/آرامی، عرب بوده است منتها اگرچه این امپراطوری از عرب های خاورمیانه برخاست ولی عرب های اولیه از منطقه ای به نام "عربستان" که در زمان او در دره ی سند وجود داشته است، به خاورمیانه کوچیدند و درواقع این هندیان هستند که عقایدشان ریشه ی تمام این اساطیر بوده است.:

“ANACALYPSIS”: V1: GODFREY HIGGINS: LONGMAN: 1836: P620-633

لارنس آستین وادل، سرهنگ انگلیسی که متمایل به باستانشناسی بود و کارهای زیادی روی بقایای مکاتب قدیم هندوئیسم و بودیسم نموده بود، جهت حرکت فرهنگ و دین را نه از هند به خاورنزدیک بلکه برعکس میشمرد و معتقد بود تمدن سومری در خاورمیانه به واسطه ی تجار فنیقی، منشا هر دو تمدن هندی و اروپایی شده است. وی در کتاب "منشا فنیقی بریتون ها، اسکاتلندی ها و انگلوساکسون ها" (1925) نوع نگارش اسامی خدایان در هیروگلیف های سومری را از مبناهای شکل گیری مذاهب آنها شمرده و ازجمله توجه کرده که برای خدا-آسور که در دوره ی اوج خود گاهی فقط بعل یعنی ارباب یا موجود ماورائی نامیده میشده است، از یک دایره استفاده میشده است. دایره همزمان به معنی عدد 1 نیز هست و لغت ANکه در سومری به معنی خدا است، در زبان انگلوساکسون با همین املا و با تغییراتی به صورت ONE در انگلیسی رسمی، UNUS در لاتین،OINUSدر یونانی، EIN,AINSدر گوتیک به معنی عدد 1 است. همچنین در زبان های سومری و بابلی AS به معنی عدد 1 است و AS انگلیسی قدیم، ACE انگلیسی جدید، EIS یونانی و AS لاتین به معنی وحدت هستند. ASA عنوان خدا در حماسه های گوتیک اداها است که علیرغم منسوب شدن به اسکاندیناوی، وادل آنها را برساخته شده در بریتانیا میشمرد. دایره همچنین نشاندهنده ی مش یا میشو یا مشتو خدای خورشید سامی است که وادل، نام "اهوره مزدا" [=آسور-مشتو] خدای پارسیان را از او میداند. به نظر وادل، دایره درواقع نشاندهنده ی خورشید است. دو دایره، باز نشاندهنده ی خدای خورشید، این بار با نام های بزور، را و زال است که وادل، "زال" را همان سول لاتین به معنی خورشید، و "را" را معادل "رع" خدای بزرگ خورشیدی در مصر میشمرد. عدد 2 در سومری، "تاب/داب/تاپ/ مان/مین/نیس" نامیده میشده است که وادل، لغات اول را معادل نام انگلیسی این عدد یعنی TWO میداند. به نظر او این دو دایره، خورشیدهای طلوع و غروب را نشان میدهند و خورشید در موقعیت آن، با یک خدای دو چهره در یک مهر ختی قابل تطبیق است که به نظر وادل، بعدا به نام جانوس تبدیل به خدای دو چهره ی رم شده است. جانوس خدای دروازه ها است و خورشیدهای طلوع و غروب هم در دروازه های جهان زیرین، ورود و خروج دارند. همچنین این خدای دو چهره بر اساس تضاد نور و تاریکی در دوگانه ی روز و شب، معادل با هرمس صاحب کادوسئوس نیز هست. کادوسئوس عصایی است که دو مار به نشانه ی تضاد به دور آن پیچیده اند. وادل اشاره میکند که نگاره های کادوسئوس در منابع بابلی هستند و درآنجا به نام "گید" شناخته میشوند که به نظر او با عنوان GOD برای خدا در اروپا مرتبط است. علاوه بر این، به شکل های دیگری هم میتوان دو دایره را اسباب ارتباط بین النهرین و اروپا تلقی نمود. چون دایره نشاندهنده ی حرف A یا YA نیز هست. میدانیم که مسیح در مسیحیت، آلفا و امگا یعنی اول و آخر است. آلفا نشاندهنده ی حرف A است و امگا به خاطر آغاز شدن با O نشاندهنده ی حرف O است و اگر دقت کنید حرف اخیر، به شکل یک دایره است. انگار دایره ی اول عدد 2 در اروپا جای به A داده و دایره ی دوم هنوز Oمانده است. حالا اگر آلفا را به جای A با YA جایگزین کنیم، و آن را در کنار O به جای دو دایره ی سومری بگذاریم، OO بدل به YAO میشود که همان یاهو اساس یهوه است. یهوه خود برابر با جووه یا ژوپیتر خدای اعظم رومی است. او همچنین برابر با زئوس خدای اعظم یونانی است که نام قدیمیش را گاها ZIG ذکر کرده اند. یکی از قدیمی ترین خدایان سومری نیز ZAG بوده است که وادل آن را ریشه ی لغت "سکا" برای اسکیت ها نیز میداند. از طرف دیگر YA یا IA در اکدی، معادل با ایا یا ائا یا حئا خدای آب ها و عامل شکل گیری زمین است که خدایی بسیار محبوب بوده و باید او را یکی از پشتوانه های بنیادی شکل گیری شخصیت یهوه و تجسد زمینیش یعنی مسیح شمرد که دیدیم آلفا و امگا و بنابراین معادل دو دایره ی خورشیدی است. با اضافه شدن یک دایره ی سوم، نشان سه دایره معرف عدد 3 و همچنین مبدل به نشان ماه میشود که مرتبط با سه گانه بودن هکاته الهه ی ماه و جادوگری و جهنم در اروپا است. در بین النهرین هم این سه دایره نشاندهنده ی مضمون الهه و مادر فرازمینی است. علامت چهار دایره نشاندهنده ی عدد 4 است که نام اکدی آن، GAR/GADUR معادل با نام هندی و فارسی این عدد یعنی "چار/چهار" است ولی در صورتی که سه دایره ی اول آن را با عنوان سومری الهه ی مادر یعنی MA یا GA عوض کنیم و به جای دایره ی آخر، باز صدای A/YA را بگذاریم، این کلمه GAA یا MAA خوانده میشود که اولی تبدیل به نام گایا الهه ی زمین در یونان شده و دومی تبدیل به نام مایا یک الهه ی کشاورزی که مادر هرمس و منشا نام ماه می است و در هندوئیسم نیز به سبب ارتباط با توهمات زمینی، عنوان الهه ی توهم و باعث نام گرفتن حجاب و توهم به مایا شده است. ارتباط زمین با عدد 4 احتمالا علت اصلی نامیده شدن مرتب شاهان بین النهرین به فرمانروای چهار گوشه (ی زمین) میباشد. چهار دایره میتوانند زمین (به جای سه دایره) را درحالیکه خورشید خدای قضاوت (دایره ی چهارم) بر اتفاقات آن نظارت میکنند نشان دهد. اما اضافه شدن دایره ی پنجم، میتواند به معنی قرار گرفتن سه دایره ی الهه ی ماه میان دو خورشید رفته و برگشته باشد و لغت تاسیا یا تازیا به معنی عدد 5 را میسازد که ارتباط مشخصی با TA-AS یا تقاس به معنی بازگشت یا جبران دارد. تاسیا نام دیگر "داآپ میکال" خدای فنیقی است که وادل، او را همان میکائیل فرشته، قهرمان آخرالزمان مسیحی میشمرد. او همچنین به نظر وادل، همان تیازی عنوان فرشتگان مقرب در اداهای گوتیک، TKZ/ DZS نام مقدس روی سکه های یونانی-فنیقی، توخه از خدایان یونانی های مشرک متاخر، تسحوب خدای اعظم ختی ها، و تاسکیو یا تاسک خدای بریتون های مشرک است. سومری ها تاسیا را گاها به شکل مردی بالدار نشان میدادند که امروزه تصویر فرشته های مسیحی است. از طرفی 5دایره نشاندهنده ی کلمه ی ایندورو هم هستند که وادل، آن را هم با نام ایندرا رئیس خدایان در وداها مرتبط میکند و هم با نام اندروی رسول در مسیحیت اروپایی. فرایهودی بودن میکائیل و اندرو، میتواند تاسیا را به عنوان یهوه ی دو دایره ای ضرب شده در تثلیث مسیحی هم معرف باشد که شش دایره ی عدد 6 را میسازد. این نشانه معادل کلمه ای است که "تاس" خوانده ولی TA-AS نوشته میشود و هنوز با تاسیا ارتباط محرز دارد. درحالیکه تاسیا با بز و گاو ارتباط دارد، نشانه ی 6دایره همراه تصاویر ماهی، بز، دست و البته عقاب دیده میشود که وادل این آخری را با فنیکس یا ققنوس پرنده ی میرنده و به پا خیزنده ی مظهر خورشید مقایسه میکند که نام فنیقی ها هم به او منسوب است. بز که نماد مشترک است، در انگلیسی GOAT نامیده میشود که نزدیک به نام GOD و البته یادآور نام قوم گوت است که وادل، آنها را دنباله ی اروپایی ختی های آسیای صغیر میشمرد. در یک دعای بابلی، لغت تاس مرتبط با زندگی پس از مرگ به کار رفته است، به این شکل: «آن مهربان که دوست دارد مردگان را زنده کند؛ مردوخ پسر تاس». با توجه به این که مردوخ پسر ائا یا حئا است، دراینجا تاس برابر با حئا تلقی شده است. وادل با همین نوع قیاس ها و از طریق ربط دادن خطوط دایره ای به خورشیدپرستی سومری، سعی میکند نشانه های خط موسوم به فنجانی در فلسطین و آسیای صغیر منجمله در حصارلیق که شلیمان آن را تروآ معرفی کرده است، و همچنین در بریتانیای قدیم را بر اساس زبان سومری بخواند. وی به این نتیجه میرسد که صاحبان این خطوط، از این خط در موقع دعا استفاده میکردند و در آن به «این چوب» سوگند میخوردند و برای چوب، از هیروگلیف صلیب استفاده میکردند که نشاندهنده ی یک نوع واسطه ی قوی با مسیحیت است و علاوه بر این، در بعضی از این دعاها، تاس عنوان فرشته ی مقرب مردوخ است. او همچنین بر اساس یک متن آموری به خط فنجانی در ازمیر ترکیه معتقد است که آموری ها یا مرتوهای سوریه این فرهنگ را در ترکیه رواج داده اند. وادل که از پیروان سرسخت نظریه ی نژاد آریا و معتقد به آریایی بودن سومری ها است، در یکی از نوشته ها در نسب شخص مورد دعا، عبارات "آری" و "مورو" را در کنار هم می یابد و آن را سندی بر آریایی بودن آموری ها میگیرد که به عقیده ی او همان مورهای شمال افریقا و منشا نامجاهای موروکو (مراکش) و موریتانی هستند. وادل معتقد است که آموری ها به سبب علاقه به دایره عاملان ساخت بناهای سنگی دایره ای عظیم در نقاط مختلف جهان منجمله بریتانیا هستند بخصوص که به سبب خوانشی از تورات، آموری ها در فرهنگ یهودی-مسیحی در زمره ی غولان قرار دارند و یک دلیل این موضوع میتواند خرافه ی ساخت بناهای عظیم توسط غولان باشد. در اروپا از این بناهای سنگی عظیم با عنوان سیکلوپیایی یاد میشود که سیکلوپ ها یک شعبه از غولانند. به نظر وادل، گستردگی این بناها ناشی از حضور آموری ها در میان فنیقی ها یا تجار دریانورد بزرگ دوران باستان است. او دراینباره به پروفسور الیوت اسمیت استناد میکند که معتقد بود عاملین اصلی گسترش بناهای سنگی بزرگ و همچنین عاملین اصلی گسترش فرهنگ های بزرگ شرقی «در امتداد سواحل افریقا، اروپا، آسیا، و همچنین در طول زمان در اقیانوسیه و امریکا» فنیقی ها بوده اند ولی اسمیت که مصرشناس پرشوری بود، اصل این ابتکار را به مصری های باستان نسبت میداد و فنیقی ها را گسترش دهنده ی آن میشمرد. در مقابل، وادل استدلال میکند که بهترین بناهای سنگی مصر به سبب تاثیر قوی فرهنگ سوری، به یک دوره ی سوری مآبی نسبت داده شده اند و وادل، این سوری مآبی را بخشی از نفوذ فنیقی ها میشمرد. اسمیت توجه کرده است که بیشتر بناهای سنگی مرموز در نزدیکی معادن فلزاتی چون قلع، مس، سرب و طلا یا در مناطق تجارت مروارید و کهربا، و بعضیشان در جاهایی که برای کشاورزی مناسب نیستند بنا شده اند و ازاینرو باید با یک گروه تاجر و معدنکاو مرتبط باشند نه با کشاورزان محلی. حتی در هند هم قدیمی ترین آثار که بناهای سنگی گرد هستند از نزدیکی معادن گزارش شده اند. وادل توجه میکند که در بریتانیا هم فنیقی ها برای تجارت قلع وارد شدند. در جاهایی مثل استون هنج، ویلتس و دوون هم که معادن قلع وجود نداشته اند، بناهای سنگی نزدیک معادن قدیم سنگ چخماق واقعند که برای معدنکاوی ابزار مفیدی بود. از طرفی مناطق بریتانیایی حاوی دایره های سنگی و مگالیت ها عمدتا در ساحل واقعند و اسامی ای چون موری دونوم، چندین موردون، مورتون و مارتین، کائر مارت، وست مور-لند، و خلیج مور-کمب دارند و یکی دیگر هم فریت-آن است که محل زندگی قبیله ای به نام مور بوده و وادل، لغت مور در تمام این نامجاها را با مورها یا آموری های باستان مرتبط میداند. وادل یادآوری میکند که بنا بر افسانه ای استون هنج توسط مرلین جادوگر بنا شده که نام اصلیش "مردین" میتواند به معنی دارای نسب مرتو یا آموری باشد. مرلین امروزه از پیشوایان دروئیدها تلقی میشود و دلیلش به نظر وادل، کاربری بعدی استون هنج برای دروئیدهای ماه پرست است درحالیکه درابتدا خورشیدپرستان از آن استفاده میکردند. فرگوسن که استون هنج و آوبوری را شکل گرفته در دوره ی پسا-رومی میشمرد، در مخالفت با نظریه ی ریشه ی فنیقی این بناها میگفت که چنین بناهایی از فنیقیه گزارش نشده اند. اما در زمان وادل، «دایره ای از سنگ های قائم و ناهموار» در چند مایلی شمال صور توسط استنلی گزارش شده بود و کوندر و اولیفانت و دیگران هم از چندین دایره ی سنگی در جنوب سوریه، فلسطین ختی و به ویژه از شرق اردن خبر داده بودند. از منطقه ی کاسین بین خلیج فارس و دریای سرخ، سه دایره ی سنگی و عظیم و زمخت یافت شده بود که «شبیه به استون هنج» توصیف شده و مانند آن از تریلیت های غولپیکر به ارتفاع حدود 15 فوت تشکیل شده بودند. در مسیر کاروانی قدیمی که از از سواحل کیلیکیه از طریق «ستون یونس» به ایران میرفت، مسافران اروپایی به طور اتفاقی چندین مگالیت مشاهده کردند. در نزدیکی تبریز در ایران، چندین دایره ی متشکل از سنگ های غولپیکر وجود داشتند که به غول های "کائوس" از سلسله ی قائن (قابیل) نسبت داده میشدند. در سواحل شمالی افریقا که منطقه ی محبوب فنیقی ها بود هم دایره های سنگی ای در طرابلس و تپه های گیولی با تریلیت هایی شبیه استون هنج موجود بودند. حداقل در یکی از بناهای سنگی بریتانیایی یعنی سنگ رصد در کسویک که در زبان محلی به آن "قلعه ی ریگ" (یعنی قلعه ی شاه) گفته میشود، خطوطی شبیه خطوط سومری وجود دارد. وادل به کمک دکتر ایسلی مویرهد، این عبارت را «دیدن خورشید پایین» ترجمه کرده است. در این ترجمه، لغت SI که در زبان سومری به معنی چشم است، با SEEبه معنی دیدن در انگلیسی تطابق داده شده است. وادل، منظور از «خورشید پایین» را خورشید در نزدیکی افق میداند و معتقد است این عبارت، متوجه رصد خورشید در دوره ی مشخصی از سال در هنگام طلوع آن است. وادل همچنین نام کس-ویک را به محل اقامت کاس ها معنی میکند و معتقد است کاس ها در نام و ماهیت، همان کاتی ها هستند که کاتی، نام دیگر ختی های ترکیه و سوریه است.:

“THE PHOENICIAN ORIGIN OF BRITONS, SCOTS , ANGLO-SAXONS”: L.A.WADELL: CHAP17,18

شاید اشتیاق مدرنیته به ساختن بناهای سنگی عظیم در دنباله ی ادعایش به بازگشت به روم باستان و ساختمان های باشکوه آن باشد که خود روی فخرفروشی ساختمان های عظیم باستانی خاورمیانه مثل اهرام مصر و برج بابل استوار است. درواقع میشود گفت دوره ی حکومت مذهب مسیح در اروپا شب میانی الهه ی ماه است که در آن الهه ی ماه به مریم مقدس و کالبدش کلیسا تبدیل شده است و در مقابل، مدرنیته بازگشت دوران طلایی است و در مقام خورشیدی قرار دارد که پس از مدتی اسارت در جهنم در مهبل زمین، مجددا طلوع کرده است. از این جهت باید تاسیا را با لغت گیلکی "تاسیان" و مشابهش در یک نوع پهلوی منقرض شده مقایسه کرد که به معنی نوستالژی و حس غربت است. دراینجا نوستالژی به یک دوران تمام شده و تلاش برای بازگشت به آن مورد توجه بوده است. احتمالا علت این که نوستالژی به جنوب اروپا محدود و تخریب دوران آن به شمال اروپا نسبت داده شده، بازآفرینی اصل قضیه در خاورمیانه بوده است. درس آموزی آتیلا روح اسکیت ها در اسکیتوپولیس مدت ها پیش از حرکتش به سمت اروپا، همان متمدن شدن سکاها در خاورمیانه پیش از شورششان علیه آن تمدن و تصرف قلمرو مادری بوده است و شمالی بودن اسکیت ها نسبت به جنوبی تر بودن عرب ها را برجسته کرده است همانطورکه در هند، تخیل یک دوره ی تمدن پیش از غلبه ی افغان ها و ترک های شمالی، بومی سازی همین نسبت جنوب و شمال در شبه قاره ی هند است. این با نسبتی که نیکولاس دو ور بین سومری ها و اسکیت ها علیرغم پایین تر بودن سطح تمدن اولاد ژرمن اسکیت ها در اروپا برقرار میکند هم متناسب است. در تاریخ اسلام هم میتوان آن را با تضعیف تمدن عرب بعد از غلبه ی نظامیان ترک مقایسه کرد. بنابراین بعید نیست که بشود نام تاس را به تاز جد اعراب که عرب ها به نامش تازی نامیده میشدند هم تعبیر کرد. آموری ها را هم امروزه در عرب بودنشان تردیدی نیست. اگر وادل اشتیاق داشت آنها را آریایی –به مفهوم هندواروپایی- تفسیر کند، برای این بود که بریتانیا داشت از قانون آنها برای تاریخ سازی خودش استفاده میکرد و لازم بود الگوی به کار رفته باز هم بازگشت به اصل باشد. دراینجا تمدن اروپایی از طریق تطبیق با تاس، خود فرشته ی میکائیل به نظر میرسید که دارد به دوران حکومت شیطان خاتمه میدهد. تطبیق تاس با هرمس خدای دانش، هنوز هم شعار اهمیت دوران مدرن به سبب دانش پراکنی را برجسته میکند و چه بسا نام تاس با توث یا توت یا تحوت خدای دانش مصری که با هرمس تطبیق میشود هم یکی باشد. با این همه تمدن مدرن، همانطورکه سابقه اش در تکثیر جنگ و جهالت در جهان ولو با به خدمت گرفتن امثال ابوشباب ها نشان میدهد، ابدا قصد جدی برای انقلابی که ادعا میکند –جز در ظاهرسازی هایی که آنها را هم بیشتر به هدف راحت تر کردن کارهای خودش میکند- ندارد. اگر واقعیت داشته باشد که روم باستان او همان روم مسیحی قرون وسطایی بوده که الان تبدیل به روم امریکا شده است، در این صورت، ما از هیچ دریچه ی خاصی وارد مرحله ی جدیدی نشده ایم. در این رابطه فقط نمادهای تاس 6دایره ای را ببینید: دست، همان نماد خدای یهود است وقتی که در دست موسی تجلی میکند و 5 انگشت بودنش رابط تاس 6دایره ای مسیح با تاس 5دایره ای یهود است؛ بز، صورت فلکی جدی موکل اول زمستان و نشاندهنده ی زمانی است که مسیح به دنیا می آید؛ ماهی خود مسیح به عنوان روح عصر فلکی حوت (ماهی) است که به نام آن ایکتیس یعنی ماهی نامیده میشود؛ عقاب هم نماد ژوپیتر و البته امپراطوری روم است و البته هنوز هم نماد روم نوین جهان یعنی ایالات متحده ی امریکا است. میشود گفت دوران بیش از هزار ساله ی قرون وسطی اصلا وجود نداشته و ابتدای ایجاد وضع موجود، بلافاصله پس از پایان عصر قبلی آمده است. عامل پایان عصر قبلی هم احتمالا همان شهابسنگی است که اژدها خوانده شد و مسئول سیل گِل و دیگر بلایای نابودگر تمدن پیشین بوده و نبرد میکائیل با شیطان در قالب یک اژدها هم ناظر به همین دوره است که تلاش مدرنیته ی اروپایی برای غلبه بر آن، بلافاصله بعد از رخداد مزبور شروع شده و هیچ دوره ی میانی جهل پروری متفاوتی در آن وجود ندارد. اگر شعارهایی متضاد با نوعی مذهب مسلط در این دوره مطرح میشوند هنوز با همان مذهب مسلط از یک ریشه و پیرو اتحاد سکولاریسم و مذهب در اطلاعات پراکنی کوانوتومیند ولی در جاهایی با هم بر سر کسب قدرت و امتیاز، رقابت هایی پیدا کرده اند و فقط این جور موقع ها است که دانش پروری واقعا مقدس خوانده میشود.

مثلا چند وقت پیش دیدم که بی بی سی فارسی دارد یک نمایشگاه کتاب در افغانستان دوره ی طالبان را بسیار ستایش میکند و گزارشگرش درحالیکه در کنار متقاضیان کتاب در نمایشگاه راه میرود بدون این که مستقیما دستوری بدهد میگوید امروز که مخالفت و اعتراض نسبت به حکومت طالبان دشوار است جوانان افغان تلاش میکنند تا از طریق کتابخوانی به مبارزه با استبداد مذهبی طالبان ادامه دهند. همین بی بی سی فارسی در موقع برگزاری نمایشگاه کتاب در ایران که به مراتب باشکوه تر و حرفه ای تر است اگر بخواهد چیزی درباره ی نمایشگاه بگوید فقط نیش و کنایه و تخریب است طوری که مخاطب دوست نداشته باشد برود کتاب بخواند. مسلما 28سال پیش در زمان آغاز دولت اصلاحات، واکنش بریتانیا به کتاب در ایران این نبود. در آن زمان، کتاب، کالای منور و ارزشمندی بود که به خاطر دانش مقدسش برای تحریک جوانان ایران به طغیان علیه مذهب مسلط لازم بود. اما حالا کتاب در ایران، ماموریت خود را تمام کرده است و جای خود را به شبکه های اجتماعی و رسانه های تصویری که محتواهای مشابه ولی اغلب جاهلانه و مبتذل تولید میکنند و تفکر انتقادی را در ایران ضعیف میکنند داده است. درواقع امید است که حال ایران بدل به آینده ی افغانستان شود و کتاب فقط تا آن زمان و به طور موقت در افغانستان مقدس خواهد بود همانطورکه در خود مغربزمین و بعدتر در کشورهای شرقی چنین بود. همیشه قرار بود کتاب، دروازه ی افق به نظر برسد که خورشیدهای انسانی را از قلمرو تاریکی و رحم مادر-زمین به روی زمین بیاورد تا با مقدس بودن همیشگیش در جای لازم، دروازه ای باشد که انسان ها را از روشنی به تاریکی برمیگرداند، همان نقشی که الان اینترنت بیشتر ایفا میکند. ساختن جهان با اطلاعات به قول ویلر، تا حدود زیادی به این روند پخش اطلاعات در جهان توجه دارد. اطلاعات کاملا گزینش شده ذهن انسان ها را میسازند ولی قبل از این که ذهنیت مزبور حالت انتقادی پیدا کند، آن را رها میکنند تا فرد با ذهنیتی که آن را با جهان عینی اشتباه گرفته است، همچون روباتی در خدمت آنهایی که اطلاعات گزینش شده را تکثیر کرده اند باشد.

اگر سخن ویلر تا این جا درست بوده است شاید بقیه اش هم درست باشد. یعنی این که افرادی که در مقابل این جریان یکسویه مقاومت کرده و اطلاعات متضادی را در خود پرورده اند خود میتوانند با تاثیرگذاری بر دیگران، باعث گسترش اطلاعات مخالفی باشند که به مرور زمان، بر تغییر نوع بنای جهان به سمتی بهتر اثر بگذارد. شاید یک دلیل این که افرادی که مطلع تر از دیگرانند حالت پارانویا می یابند و احساس میکنند همه با آنها دشمنند همین باشد. نوع اطلاعات مسلطی که وارد ذهن آنها شده، باعث شده تا آنها فکر کنند از بقیه برترند و باید دوست داشته شوند و به قول فروید، چون چنین احساسی را از سوی مردم جذب نمیکنند، نفرت خود از مردم را وارونه میکنند و فکر میکنند مردم از آنها متنفرند و اینچنین فاصله شان با مردم بیشتر، و امکان اثرگذاریشان بر مردم کمتر میشود. با این حال، به نظر میرسد رسم زمانه همیشه همانطور بوده و منابع کلاسیک هم آنجایی که به گذشته ی عرفانی بشر متوسل میشدند همیشه بیان میداشتند که دردهای ما نشاندهنده ی وجود نوعی مرض اجتماعی در یک سیستم انسانی است که عامل آن مرض با بدن آن سیستم بیگانه است و انسان باید این دردها را بشناسد تا آنها را مداوا و عوامل مسموم را بیرون کند. در مثنوی مولانا آمده است که معمولا کسی که درگیر چنین مرضی است:

جمله فرزین بندها بیند به عکس

مات بر وی گردد و نقصان و وکس

فرزین بند، فنی در شطرنج است و اشاره دارد به این که این آدم در بازی دنیا تصور میکند پیروز است ولی ناگهان مات میشود. آنگاه ادامه میدهد:

زانکه او گر هیچ بیند خویش را

مهلک و ناسور بیند ریش را

[ناسور یعنی عفونت، و ریش یعنی زخم]

درد خیزد زین چنین دیدن درون

درد، او را از حجاب آرد برون

تا نگیرد مادران را درد زَه

طفل در زادن نیابد هیچ ره

این امانت در دل و دل، حامله است

این نصیحت ها مثال قابله است

قابله گوید که زن را درد نیست

درد باید، درد، کودک را رهی است.

دقت کنید که بدن ما به عنوان بخشی از مادر-زمین، خود، مثال مادر است و کودک ما، خورشیدی است که قرار است از مادر-زمین ذهنی ما متولد شود و شب ما را روشن کند و دردی که میکشیم، برای تولد این خورشید لازم است. اگر ما را از این درد میترسانند و به خاطرش تحقیر میکنند، دلیلش جز اطلاعات غلط کوانتومی نیست چون صاحبان این اطلاعات غلط، میخواهند با کشتن کودک در شکم مادر، جلو تولد خورشید بزرگتری را که از روی خورشیدهای متولد شده ی فردی الگو میگیرد و از رحم مادر-زمین یعنی عصر تاریکی فعلی متولد میشود بگیرند.

مطالب مرتبط:

کوآنتوم اطلاعاتی: از جن های ترک زبان جادوگر تا ریش آخوندی کورش (بخش1)

جامعه ی جهنمی امروز و داستان های پیامبران و اولیای الهی

آغاز و پایان عصر نوین (قسمت دوم)

جنگ های راستین حال به انتقام گذشته ای دروغین

تالیف: پویا جفاکش

PIGSیک اصطلاح توهین آمیز است که در بین راستگراهای افراطی ایالات متحده برای نامیدن ممالک اروپای جنوبی استفاده میشود و از کنار هم قرار گرفتن حروف اول نام های چهار کشور مشهور این منطقه به ترتیب پرتغال، ایتالیا، گریس (یونان) و اسپانیا در کنار هم و به گونه ای ساخته شده که معنی «خوک ها» بدهد. ازآنجاکه از این چهار کشور، یونان دارای اکثریت پیرو مذهب ارتدکس و بقیه دارای اکثریت پیرو مذهب کاتولیکند، نظرگاه پشت این تحقیر، دارای یک پیشزمینه ی به شدت پروتستان امریکایی است که متوجه افراد این ممالک است، ولی هرچقدر پس زمینه ی سیاسی ترویج این کلمه به مردم آن ممالک نگاه منفی دارد، با سواحل آفتابی و زیبای آنها اینطور برخورد نکرده و تا جایی هم که توانسته است از طریق صنعت سینما تبلیغ این سواحل را کرده است. بیشتر مردم نمیدانند یا ترجیح میدهند فراموش کنند که این سواحل ویتامین د بخش و اخیرا شهوانی، بوی خون میدهند. تمام صنعت و تجارتی که از این سواحل برخاست، نتیجه ی جنگ جهانی دوم بود که وقتی تمام شد، زمین های اطراف دریاها در این کشورها نه در دست مردم بومی بلکه در اختیار اقلیتی قدرتمند و پرنفوذ قرار گرفته بود. این اتفاق باید می افتاد چون خود بومیان مذهبی «عقب مانده» ی آن زمان این سرزمین ها حاضر نبودند زمین هایشان را با تصاویر امروزی این سرزمین –زنان برهنه، و هتاکی ها و دعواهای مشروب خورهای سیاه مست- آلوده کنند و نگاه از بالا به پایین بعضی توریست های بسیار ثروتمند خارجی را تحمل کنند که بعضیشان نه برای اهمیت به یک منطقه ی خاص بلکه فقط برای امتحان انواع منحصر به فردی از مواد مخدر که مافیای ایتالیا مخصوص سواحل آن منطقه منتشر کرده، به سواحلشان آمده اند. از خوشبختی صاحبان نظم نوین امریکایی و حامیان بریتانیاییشان، در آغاز جنگ جهانی دوم، اروپای جنوبی پر از فاشیسم بود: یونان به تصرف نازی ها درآمده بود و در ایتالیا و اسپانیا فاشیست ها حکومت میکردند، پس بهانه ی کافی برای دخالت در این سرزمین ها به وجود آمده بود. ولی لطف بزرگ را هیتلر کرد که آتش جنگ جهانی دوم را شعله ور نمود. او با ایتالیای فاشیست متحد بود و در اسپانیا به ژنرال فرانکوی فاشیست کمک کرد تا جنگ داخلی اسپانیا را شعله ور کند، جنگی که در آن، بریتانیایی های زیادی –منجمله جورج اورول نویسنده- علیه انواع و اقسام اسپانیایی ها دست به اسلحه برده بودند. در آن زمان چندان به نظر نمیرسید که هیتلر و نازی ها در جهت منافع قدرت های جهانخوار مشهور کار کنند؛ آنها اموال رتچیلدها را در آلمان مصادره و یکی از رتچیلدها را دستگیر کرده بودند؛ ولی زمانی که رهبران نازی –منجمله آنطور که اخیرا مطرح شده است: هیتلر- آلمان نابود شده در جنگ را به سادگی به مقصد امریکای جنوبی ترک گفتند تا بقیه ی عمرشان را در آنجا به خوبی و خوشی زندگی کنند، قدرت رتچیلدها و دیگر نیروهای جهانخوار سابق، از همیشه بیشتر و جهان گستر تر شده بود. نازی ها شیطانی بودند، اما بعد از شکست آلمان، تمام طرح های شیطانیشان به همراه دانشمندان نازی به استخدام سیاست ایالات متحده درآمدند و از سال 1952 در قالب بندی ایالات متحده چنان آشکار شدند که برخی، از ظهور رایش چهارم (بعد از سه رایش یا روم های مقدس آلمانی که سومینشان امپراطوری هیتلر بود) سخن گفتند و یک نفر به نام دالاس گلدباگ توطئه باوری را به آنجا رساند که ادعا نمود که هیتلر یک پسر تئودور روزولت (رئیس جمهور اسبق امریکا) به نام کرمیت روزولت بوده که از امریکا در آلمان کاشته شد تا یک «بز عزازیل» آلمانی ایجاد کند که به جای سیاستمداران امریکایی پشت صحنه ی وقایع اروپا لعنت شود. با این حال و در کمال تعجب شاهدیم که امروزه بیشتر راستگراهای افراطی طرفدار هیتلر، همزمان هم آلمان دوست و هم روس دوست هستند بی توجه به این که در جنگ جهانی دوم، روس ها و آلمانی ها چقدر آشکار و در چه مقیاس فجیع و جنایتباری همدیگر را کشتند و این کشتارها فقط به نفع ایالات متحده تمام شد. اینجا صحنه ای مشاهده میشود که هنوز غرور ملی آلمان، از کسانی که از آن بر ضد خودش و به نفع بریتانیا و ایالات متحده استفاده کردند، استقلال نیافته است. چون امپراطوری روسیه هم بخشی از این غرور است ازآنروکه به سبب نفوذ رومانف ها (رومی ها) ی آلمانی در سرزمین های سابقا تاتاری روسیه به وجود آمده است. با این که امروزه آلمان مدرن و روسیه ی مدرن به پیوند سابق خود اعتراف نمیکنند، ولی تاریخ روسیه هنوز پیوندی بین عقاید بنیادین نازیسم روسی و کمونیسم شوروی را افشا میکند. با این که اسلاوها و تزارهای آلمانی حاکم بر آنها از سمت پروس در اروپای شرقی و نهایتا روسیه ی کنونی توسعه یافتند، ولی ناسیونالیسم اسلاو برای خود یک گذشته ی ماقبل رومانف اختراع کرده که در آن، "روس" نام اشرافیت اسکاندیناویایی و وایکینگ حاکم بر اسلاوها است. این، کاملا همراستا با نظریات نژادپرستانه ی نوردیک پایه ی نازیسم درباره ی برخاستن ژرمن ها از اسکاندیناوی است و بیش از این که بر شواهد باستانشناسی استوار باشد، ناشی از تاریخی شدن قصه بافی های عرفانی درباره ی نابودی یک بهشت گم شده در قطب شمال در اثر بروز یخبندان بود که باعث کوچ مردم به جنوب شد. این بهشت گم شده، هایپربوریا یا تول نام داشت و محل باغ هیسپریدها تلقی میشد، قلمروی افسانه ای که به همان اندازه ی قطب شمال و اسکاندیناوی در جزایر بریتانیا هم بومی سازی شده و از طریق افسانه های حملات مختلف وایکینگ های شمالی به بریتانیا این دو خطه را به هم مرتبط کرده و حتی راهی برای نفوذ مشترکشان به امریکا با کشف آنجا توسط اریک سرخ و لیف اریکسون تحت تاثیر برده های ایرلندی باز گذاشت. تعجب هم نباید کرد چون با این که زبان انگلیسی همخانواده با زبان های آلمانی غربی و هلندی است، ولی دارای مشابهت هایی چشمگیر با زبان های نورس است که نوعی ارتباط اسبق فرهنگی بین اسکاندیناوی و بریتانیا را نشان میدهد. باغ هیسپریدها محل سیب های طلایی مقدسی بود که توسط یک مار کنترل میشد ولی هرکول موفق شد به این سیب ها دست یابد. درواقع این باغ نسخه ی دیگری از بهشت عدن تورات، درخت سیبش همان درخت میوه ی ممنوعه، مارش همان شیطان، و نابودیش همان از دست رفتن بهشت برای آدم است. آدم به این خاطر از میوه خورد که در حکم خدا شود و هرکول هم انسانی است که همچون خدا پرستش میشود. جمع هرکول و آدم فانی و از دست رفتن یک بهشت میتواند در کومودوس امپراطور رومی جمع شود که خود را تجسد هرکول میخواند. کومودوس به سبب دیوانگی هایش سرانجام به دست افراد خودش به قتل رسید و این قتل با زنجیره ای از هرج و مرج در روم همراه بود که میتواند به اندازه ی هرج و مرج بعد از قتل نرون دیوانه، در ابتدا یکی از نسخه های نابودی همیشگی امپراطوری روم باستان بوده باشد. قتل کومودوس در سال 192 میلادی رخ داد و درست در همان سال، قتل دنگ ژو نخست وزیر مستبد و دیوانه حال چینی به دست پسرخوانده ی مورد اعتمادش لوبو و با توطئه ی وزرا، آتش جنگ داخلی وحشستناکی را در چین شعله ور کرد که به فروپاشی کشور و سقوط همیشگی سلسله ی هان انجامید. ظاهرا این دو فروپاشی، دو روایت از یک روایت واحد بوده اند. سال 192 به احتمال زیاد، در ابتدا سال 92 بوده که با اضافه شدن I به نشانه ی حرف اول IESUS یا عیسی، I92 خوانده و طبق معمول بعدا تبدیل به 192 شده و اگر این حرف مخفف را با یک حرف مخفف دیگر یعنی IJ که مخفف IAHU JESUS یا عیسای خدا است جانشین کنیم و مشتبه شدن معمول حرف J با عدد 7 را در نوشتارهای قدیم به یاد آوریم، این IJ92 میتواند تبدیل به 1792 یعنی سالی شود که آغاز گاهشماری جدید سکولارها بعد از انقلاب فرانسه شده بود. ناپلئون بعد از احیای پادشاهی، تقویم گرگوری را برگرداند یا شاید اختراع کرد و وانمود کرد برمیگرداند. ناپلئون ادعای احیای امپراطوری روم را داشت و شاید رومی که میخواست احیا کند سلطنت بوربون بود که در انقلاب فرانسه و تا اندازه ی زیادی تحت تاثیر فعالیت های فراماسون های جیره خوار بریتانیایی ها و فامیل های پروسیشان سرنگون شد. شاید ما با یک امپراطوری گسترده ی بوربون مواجه باشیم که هم فرانسه ی بوربون را در بر میگیرد و هم اسپانیای بوربون را تا دعوای بریتانیا-فرانسه را به دعوای اسپانیا-بریتانیا متصل کند. حتی پرتغال هم میتواند جزوی از این امپراطوری باشد. پرتوگال یعنی بندر گال، و گال میتواند همان گاول فرانسه باشد. این با تز سنتی درباره ی ایجاد امپراطوری روم ژرمنی توسط فرانک ها در گاول که به نامشان فرانسه خوانده شده، نسبت دارد و ممکن است رایش اولی که رایش دوم یا حکومت پروس به دروغ در آلمان بومی سازی کرد، درواقع همان روم ریشه دار در فرانسه بوده باشد. از طرف دیگر اگر 1792 دراصل همان سال 92 میلادی بوده باشد، انقلاب فرانسه با آغاز روم مسیحی حدود صد سال فاصله داشته که تقریبا معادل با فاصله ی زمانی بین ژولیوس سزار و نرون است. ژولیوس سزار مبتکر تقویمی است که پایه ی تقویم گرگوری مسیحیان شده و از طرفی به عنوان کهن الگوی امپراطوران روم باستان که تجسد زمینی ژوپیتر –رئیس خدایان روم و همتای یهوه خدای متجسد در عیسی- هستند، نسخه ی دیگری از عیسی مسیح تصور میشود. گاهشمار ژولیوس سزار از سال مرگش در 44 قبل از میلاد شروع میشود و اگر این 44 را با 622 سال آغاز گاهشمار هجری جمع کنیم، به سال 666 میرسیم که با برابر گیری محمد پیامبر اسلام با آنتی کریست یا دجال مکاشفه ی یوحنا مطابقت دارد. نرون هم دجال نامیده میشد البته بر اساس جمع ابجد حروف اسمش که 666 باشد. ازآنجاکه نرون هم یک نسخه ی بازتکرارشونده ی سزار ولی در جهت عکس اصالت مسیحی اولیه ی آن است، میتواند نام ژول سزار را به صورت "جل ال" در تاریخ اسلام بازتکرار و مبنای تقویم جلالی کرده باشد که آن هم قیامی علیه تقویم هجری قمری بود. این تقویم را به جلال الدین ملک شاه سلجوقی نسبت میدهند که دستور تهیه اش را به عمر خیام نیشابوری و ستاره شناسان تحت هدایت او در اصفهان داده بود ولی کار بر روی این تقویم، با مرگ نابهنگام ملک شاه متوقف شد. گاهی مرگ ملک شاه را به مسمومیت او توسط عمال سنتی خلیفه ی عباسی نسبت میدهند که از رشد قدرت ملک شاه نگران بودند. این میتواند با قتل سزار توسط نیروهای سنتی روم، خودکشی نرون بعد از سقوطش توسط نیروهای مشابه، و بلاخره قتل دنگ ژوی سنت شکن با توطئه ی وزرای وفادار به وضعیت سابق چین مطابقت داشته باشد. به طرز شگفتی کار ملک شاه نزدیک به 700سال زمین ماند تا در دوران ناصرالدین شاه در نیمه ی دوم قرن 19 و با تکمیل تقویم جلالی توسط منجم الدوله به پایان برسد. حکومت ناصرالدین شاه در تهران (ری سابق) به نوعی بازگشت حکومت سلجوقی بود که نخست در ری حکومت میکردند و بعد به اصفهان تغییر پایتخت دادند، تغییر پایتختی که با توجه به نوگرایی های ملک شاه، میتواند همراه با نوعی ارتداد بوده باشد. کمی قبل از ناصرالدین شاه، بلوای لوطیان به رهبری ملا محمد باقر شفتی یا ملا محمد باقر رشتی، باعث لشکرکشی محمد شاه قاجار (پدر ناصرالدین شاه) به اصفهان و تصرف آن شد و شاید این، روایتی دیگر از اولین تصرف اصفهان و ادعای تغییر محتویات فرقه ای آن به اصل خود ولی درواقع به هدف ایجاد فرهنگی نوین بوده باشد. در دوره ی صفویه که آغاز ایران شیعی هم هست، باز یک شاه عباس کبیر داریم که سرکوبی گسترده ی بددینان نقطوی مدعی بازگشت به ایران باستان را رقم میزند و پایتخت را هم از قزوین به اصفهان منتقل میکند که این دو گزارش نامرتبط احتمالا در ابتدا با هم تطابق داشته اند. منابع ادبیات و فلسفه ی ایران ماقبل شیعی که توسط نقطوی ها به هند منتقل شده اند در دوران ناصرالدین شاه در حال کشف شدن توسط انگلیسی ها و انتقال مجدد به ایران برای تربیت نوگرایان هستند. قزوین شاه عباس ممکن است درابتدا دربند کاسپین (کاسپین=قزوین) بوده باشد که با خوار یا گرمسار کنونی مطابقت دارد و در گذشته بخشی از اقلیم ری بوده است. خوار، محل سکونت قبیله ی افشار اصانلو بوده و از این جا میتوان فهمید چرا گفته میشود چرا آقا محمدخان بنیانگذار قاجاریه موقع متحد کردن ایران به پایتختی تهران ری، در حال احیای قلمرو حکومت افشارها بوده است؟! شاه عباس همچنین به کمک انگلیسی ها بندر هرمز را از تسلط پرتغالی ها خارج میکند و بعد از این اتفاق بندر هرمز افول میکند و بندر گمبرون (عباس) که شاه عباس به انگلیسی ها بخشیده است پیوسته رشد میکند. این باز با جانشینی قدرت انگلیسی به جای قدرت گاول یا فرانسوی نسبت دارد. با این توصیفات، تقویم هجری قمری جانشین تقویم هجری شمسی خیام شده با این ادعا که برگشته است و با این حال، بعدا تقویم هجری شمسی موفق شده در بخشی از قلمرو اسلامی که ایران تحت کنترل تهران باشد خود را احیا کند. به نظر میرسد این احیا یا اختراع در قرن 19 نسبت مشخصی با ظهور تقویم منتسب به انقلاب فرانسه در اواخر قرن 18 داشته باشد. میدانیم که بزرگترین دستاورد تیم خیام، حسابرسی کبیسه ها در یک تقویم 365 روزی است. سیستم استفاده شده دقیقا همان سیستم سیلوین مارشال است که در تقویم جمهوری در فرانسه موقتا جایگزین تقویم گرگوری میشود. سیلوین مارشال از علاقه مندان به علوم غریبه و نویسنده ی رمان سفرنامه ی فیثاغورس است و ازاینرو تاریخ رسمی به او اهتمام زیادی داده تا مطالب او و پیروانش را برای ایجاد نوعی تاریخ برای شرق زیر و رو کند. از طرفی تقویم جمهوری باید به اندازه ی انقلاب فرانسه اختراع مشتی لذتپرست بی خدای پوچ گرا به نظر برسد و طبیعتا مشابه های شرقیش هم از این استنباط ها بی نصیب نخواهند بود. به همین دلیل است که خیام مخترع تقویم جلالی هم در نیمه ی دوم قرن 19 صاحب یک سری اشعار پوچ گرایانه ی مبلغ مشروبات الکلی، بد و بی راه گو به خدا، و منکر جهان پس از مرگ میشود. این اشعار حتی برای خود ایرانی ها فقط در اثر ترجمه شدنشان به انگلیسی توسط ادوارد فیتزجرالد شناخته میشوند و به نظر میرسد نسخه های فارسی و انگلیسیشان همزمان با هم به وجود آمده باشند.:

“WHO AND WHEN INVENTED THE ANCIENT EGYPTIAN CALENDAR?”: A. VEREVKIN: CHRONOLOGIA: 15/3/2004

اگر بخواهیم سر و ته تاریخی این قصه را بزنیم، میرسیم به یک سقوط اخلاقی درنتیجه ی خوردن از میوه ی ممنوعه و خودخداپنداری آدم که به اندازه ی اسمش انسان عمومی است و نه فردی خاص، اما این که این قصه ظرفیت تاریخ شدن دارد به خاطر آن است که خدا شاه زمین تلقی میشود و کسی که بیشتر از همه خود را خدا بپندارد، همویی است که شاه است یا تمایل به شاهی دارد و هر تمثیلی از او ظرفیت تبدیل شدن به یک حاکم تاریخی را دارد. درواقع چنین شاهی در مقابل خدا میتواند در حد و اندازه ی یک نوکر معمولی در مقابل یک شاه ظاهر شود که خود را به اندازه ی یک شاه مهم میپندارد. در مثنوی مولانا تمثیل جالبی دراینباره هست که هر انسانی را میتواند در مقابل خدا به جای آن نوکر شاه نشان دهد. در این تمثیل، یک خدمتکار ساده به خاطر این که مواجبش نقصانی پیدا کرده است، نامه ای پر عتاب و شکایت به شاه مینویسد و نارضایتیش را بیان میکند:

قصه کوته کن برای آن غلام

که سوی شه برنوشتست او پیام

قصه ی پر جنگ و پر هستی و کین

میفرستد پیش شاه نازنین.

لغت "هستی" که دراینجا در کنار لغات "جنگ" و "کینه" مطرح شده است، به معنی هست بودن و ابراز وجود کردن و تقریبا برابر خواندن خود با مقام بالاتری که مخاطب نامه است میباشد. منظور این است که غلام، در این که مواجبش نقصان یافته کاملا خود را حق به جانب میپندارد و ذره ای اشتباه برای کارنامه ی خود قائل نیست به طوری که حتی در نامه نمیپرسد آیا اشکالی به وجود آمده یا اشتباهی مرتکب شده که این نقصان در حق او روا داشته شده است. او دراینجا نماد یک فرد عمومی انسانی است که به خاطر اشکال هایی که در زندگیش به وجود آمده است، خدا را یک طرفه ظالم و ناعادل میخواند و حتی ذره ای کارنامه ی زندگی خود را مرور نمیکند که ببیند اشکالی از جانب خودش بروز کرده است یا خیر. چنین انسانی پاسخی از خدا دریافت نمیکند و به مانند او غلام داستان بالا هم هیچ پاسخی از سوی شاه دریافت نمیکند. غلام فکر میکند شاید قاصد قبلی پیام را به شاه نداده و نادرست بوده است؛ بنابراین نامه ی دیگری به همان شکل مینویسد و تحویل قاصد دیگری میدهد و همینطور مدام قاصد عوض میکند. به همین ترتیب، فردی که در ارتباط با خدا راه اشتباه میرود مدام مکتب میانجی خود با خدا را عوض میکند و باز هیچ نتیجه ای نمیگیرد چون گمان نمیبرد که اشتباه از خودش است و در عوض وقتی شکست میخورد اشکال را به گردن فرد یا مکتب میانجی می اندازد؛ درست مثل غلام مولانا:

بر امیر و مطبخیّ و نامه بر

عیب بنهاده به جهل آن بی خبر

هیچ گرد خود نمیگردد که من

کژروی کردم چو اندر دین شمن

دراینجا کژروی غلام در عمل خود نسبت به شاه، با منحرف شدن شمن از مسیر اصیل دین مقایسه شده و روشن است که مولانا دارد غلام را نمادی از فرد ناراست در راه دین معرفی میکند. درست مثل نقصان در مواجب به سبب اشتباهات غلام، فرد انسانی نیز در توجه خدا نسبت به خود، دچار کمبود میشود تا متوجه شود که بخشی از اعمالی که مرتکب شده است نادرستند. بنابراین وقتی ما میخواهیم از خدا طلب توجه کنیم، باید کارنامه ی اعمال خود را مرور کنیم تا ببینیم آیا به عمد یا سهو دچار اشتباهاتی نشده ایم و این، فضای خلوتی برای اندیشیدن میخواهد درست مانند کسی که در حال نامه نوشتن است و بعد از نامه نوشتن مرتبا آن را بازبینی میکند.:

کالبد نامه است اندر وی نگر

هست لایق شاه را، آنگه ببر.

گوشه ای رو، نامه را بگشا بخوان

بین که حرفش هست در خورد شهان

گر نباشد درخور، آن را پاره کن

نامه ی دیگر نویس و چاره کن

لیک فتح نامه ی تن زپ مدان

ورنه هر کس سرّ دل دیدی عیان

نامه بگشادن چه دشوار است و صعب

کار مردانست نه طفلان کعب

جمله بر فهرست قانع گشته ایم

زانگ در حرص و هوی آغشته ایم

باشد آن فهرست دامی عامه را

تا چنان دانند متن نامه را

باز کن سرنامه را گردن متاب

زین سخن والله اعلم بالصواب

هست آن عنوان چو اقرار زبان

متن نامه ی سینه را کن امتحان

که موافق هست با اقرار تو

تا منافق وار نبود کار تو

چون جوال بس گرانی میبری،

زان نباید کم که در وی بنگری

که چه داری در جوال از تلخ و خوش

گر همی ارزد کشیدن را بکش

ورنه خالی کن جوالت را ز سنگ

باز خر خود را از این بیگار و ننگ

دراینجا مثنوی میگوید که مرور نامه به مثابه اکتشاف اسرار درون است که کار سختی است و مردان دلاور از پسش برمی آیند نه کسانی که همچون کودکان اسیر بازیچه هایند. ولی حل نکردن این مشکلات، خود سختی زیادی ایجاد میکند درست مانند کسی که بار سنگینی را میبرد و بخش زیادی از این بار، سنگ های اضافیند و او زحمت اضافی حمل آنها را تحمل نمیکند چون دوست ندارد سر کیسه را باز کند و اضافی را از نااضافی تصفیه کند. این مرور کارنامه نه فقط متوجه افراد بلکه متوجه جوامع نیز هست و علت این هم که مولانا از "فهرست" یاد میکند همین است. تاریخ کشورها و جوامع هم از فهرست های سلسله ها تشکیل شده که ما طوطی وار حفظ میکنیم و هیچ نتیجه ای از آنها نمیگیریم درحالیکه ممکن است این فهرست ها مانند آنچه در ابتدای مقاله مثال زده شد، برای پنهان کردن اسرار درون تنظیم شده باشند تا مانع نتیجه گیری ما و متوجه شدنمان به اشکالات کارنامه ی جوامعمان شوند. مولانا کاملا توجه دارد که این تاریخی شدن همه چیز، با پنهان کردن این واقعیت که شخصیت های مختلف اساطیر مذهبی، معرف جنبه های مختلف صفات هر فرد انسان در درون خود او هستند، باعث انحطاط دین و راه خدا میشود. بدذین ترتیب خلاصه کردن حکمت الهی در رنگ های خدا یعنی قصص پیامبران و قدیسینی خاص، باعث ضربه خوردن راه رسیدن به خدا در اثر ایجاد جهانبینی های محدود میشود. او در همان دفتر اول مثنوی، به تمثیل معمول نور برای خدا برمیگردد که بی رنگ است ولی به هفت رنگ مختلف تقسیم میشود و انکار رنگ های مختلف، درنهایت به انکار خود نور می انجامد:

گر تو را آید بدین نکته سوال

رنگ کی خالی بود از قیل و قال؟

این عجب کاین رنگ از بی رنگ خاست

رنگ با بی رنگ چون در جنگ خاست؟

چون که بی رنگی اسیر رنگ شد

موسی ای با موسی ای در جنگ شد

چون به بی رنگی رسی کآن داشتی

موسی و فرعون دارند آشتی

ابیات مشابهی در دفتر سوم مثنوی دیده میشوند:

ذکر موسی بهر روپوش است لیک

نور موسی نقد تو است ای مرد نیک

موسی و فرعون در هستی تو است

باید این دو خصم را در خویش جست

تا قیامت هست از موسی نتاج

نور، دیگر نیست، دیگر شد سراج

این سفال و این پلیته دیگر است

لیک نورش نیست دیگر، زان سر است

گر نظر در شیشه داری گم شوی

زانکه از شیشه است اعداد دوی

ور نظر بر نور داری، وارهی

از دوی واعداد جسم منتهی

از نظرگاه است ای مغز وجود

اختلاف مومن و گبر و یهود

این دوی کردن، یکی از مختصات یکتاپرستی پیشرفته در یهودیت سوار بر موسی و اخلاف ارتدکس اسلامی (شرعی) و مسیحی آن است که ردش میتواند تا برابرگیری یهوه با ژوپیتر یا زئوس که ژولیوس سزار یا مسیح پیشین تجسد او بود دنبال شود چون وقتی فقط یک نفر مثل امپراطور روم جانشین خدا روی زمین باشد به نفع او است که جز خدای او خدای دیگری وجود نداشته باشد تا جانشین زمینی دیگری مزاحم او نشود. با این حال همانطورکه مولانا بیان کرد، شمنیسم هم به اندازه ی دوی گری موسایی، یک انحراف در دین است. ازاینجا باید نتیجه بگیریم که ژوپیتر و آیین های شمنی جایی به هم میرسند و به طرز روشنی، اتصال آنها حداقل در صحنه ی ارتباط با آسمان و جهان ماوراء الطبیعی در صحنه ی مجسد شدن ژوپیتر به عقاب و قو بنا بر اساطیر یونانی-رومی آشکار میشود. در مورد ژوپیتر، این دو تجسم، دقیقا با صورت های فلکی عقاب و ماکیان (قو) در آسمان نشان داده میشوند.

این دو صورت فلکی، هر دو مرتبط با قدرتنمایی خورشید در تابستان و ازاینرو مرتبط با اساطیر خورشیدیند که تشبیه خدا به نور بر آنها استوار است چون هر کدام از آنها ستاره ی درخشانی دارند که جزو ستاره های موسوم به مثلث تابستانیند. راه شیری از میان این دو صورت فلکی میگذرد و همین باعث شده تا این دو صورت فلکی، ارتباط مبرهنی با آیین های سفر ارواح در میان شمن ها ایفا کنند. پرنده بودن این دو صورت فلکی به این برمیگردد که وقتی شمن به حالت خلسه درمی آید تا آینده ی قبیله را پیشبینی کند روحش به پرنده ای تبدیل میشود و به آسمان میرود و از آن بالا تمام دنیا را مینگرد. میرچا الیاده در وصف سفر خلسه وار روح شمن نانایی در شمال شرقی آسیا، بیان میکند که روح شمن از درخت کیهانی بالا رفته و از قله ی جهان در شاخ آن، جاده ی جهان زیرین را مینگرد؛ اما موقع بازگشت، دو روح قدرتمند حامی برای دفاع از خود احضار میکند: بوچو، نوعی هیولای یک پا با صورت و پرهای انسانی، و کوری، پرنده ای با گردن دراز، چون بدون کمک این دو، قادر به خروج از جهان مردگان نیست. ویلموس دیزگی و میهای اوپال در جلد چهارم کتاب «شمنیسم در اوراسیا» جزئیات بیشتری از خطراتی که در سفر، شمن را تهدید میکند ارائه داده اند. روح پرنده ی شمن در جهان دیگر، از طرف تیرهای پرتاب شده از سوی دشمنان ماورائی در خطر است. هیولای پرنده مانند یک پا مشخصا با یک پا به نظر رسیدن صورت فلکی عقاب در ارتباط است و گردن دراز بودن دیگری یادآور گردن دراز قو است. بنابراین این دو با دو صورت فلکی عقاب و ماکیان مرتبطند و تیرهای اجنه نیز با صورت فلکی ساگیتا یا پیکان بین این دو صورت فلکی. طبیعتا جاده ی جهان زیرین هم راه شیری است. پیوند شمنیسم آسیای شرقی با صور فلکی آسمان اگرچه امروزه کاملا حفظ نشده، ولی همانطورکه جرمی نیدلر در کتاب «خرد شمنی: در متون عرفانی: سنت عرفانی در مصر باستان» نشان داده است، هیروگلیف های مصر قدیم، نشان میدهند که چطور میتوان آیین های شمنی را با صورت های فلکی آسمان و خدایان مصری تطبیق کرد و ازجمله بین روح پرنده مانند متوفی در مصر و سفر روح شمن به شکل یک پرنده به جهان دیگر ارتباط برقرار کرد. دکتر نیدلر ازجمله روی ترجمه های غامض متون هرم اوناس توجه نشان میدهد که اگرچه تصور میشود شامل طلسم هایی برای هدایت روح شاه مرده به جهان دیگر باشند، ولی به نظر میرسد درباره ی شاه زنده و بازگشت او حرف میزنند. نیدلر نتیجه میگیرد که شاه درواقع اصلا نمرده و به عنوان رئیس کاهنان و پیشوای مذهبی، همچون شمن موقتا به حالت خلسه رفته تا روحش به جهان دیگر سفر کند و بازگردد. بنابراین نیدلر معتقد است که بسیاری از اعتقادات بشر از گذشته تا حال درباره ی نیروهای معنوی اعم از ارباب انواع و اجنه ی شرور، در نتیجه ی تجربیات شمنی شبیه به آنچه امروزه ان دی ای یا تجربه ی نزدیک به مرگ نامیده میشود حاصل شده اند و حاوی معرفتی تمثیلی حول غور عرفانی انسان در جهان ماوراء الطبیعی حین تشبیه آن به آسمان –به عنوان نقطه ی مقابل زمین انسان های مادی- و بازسازی مشاهدات به صورت صور فلکی در آسمان است. نیدلر به پیروی از میرچا الیاده معتقد است که بقایای این ارتباطات معنوی با جهان دیگر، در «روان مدرن، مدفون است» و بررسی بسیاری از اسطوره ها و افسانه ها برای «ارتباط مجدد با آن بخش گم شده ی خود» حیاتی است.:

“SHAMANIC JOURNEYS: BUTCHU AND KOORI AND THE CONSTELLATIONS EAGLE AND SWAN”: DAVID MATHISEN: STAR MYTH WORLD: 8 AUG 2013

بسیاری از واقعیات اطراف ما در نتیجه ی نیازی به پاسخ گویی به نیازهای رفع نشده ی درونمان بروز میکنند؛ درونی کوچک که میتواند هیولایی بزرگ در خود نهفته باشد همانطورکه در داستان های اجنه ازجمله داستان علاء الدین میبینیم که غولی عظیم از درون چراغ جادو یا حلقه یا یا بطری ای کوچک درمی آید و آرزوهای آن که او را آزاد کرده است را براورده میکند. اجنه ی آزادشده لزوما در جهت منافع جهان عمل نمیکنند چون درون انسان ها پاک نیست و یادمان باشد در همان داستان علاء الدین، اولین شخصیت در داستان که درصدد به چنگ آوردن چراغ جادو بود، جادوگری بدسیرت بود. میتوان بین این موضوع و فضای هولناک و مملو از کشتار و خونریزی اساطیر و افسانه های قدیم ارتباط جست و فهمید که میل به جنگ افروزی از کجا می آید. شاید به همین خاطر است که گفته میشود اجنه و اژدهایان –همان اجنه در تشبیه به مارها و سوسمارها بر اساس مار درخت میوه ی ممنوعه- طالب قربانی های خونینند. پاول لوی، برای خصوصی تر کردن مضمون جن، آنها را به نام وتیکو یا اجنه ی آدمخوار اساطیر سرخپوستان امریکای شمالی میخواند و به روانکاوی یونگ که یکی از آبشخورهای اسطوره پژوهی میرچا الیاده هم بود مرتبط میکند:

«بسیاری از مردم درباره ی ویروس ذهنی وتیکو چیزهایی شنیده‌اند، اما کاملاً مطمئن نیستند که دقیقاً چیست. با وقوع جنگ اخیر در اوکراین، شایان ذکر است که فعالیت انسانی جنگ، تجسمی به‌خصوص بدخیم از ویروس وتیکو است که در صحنه ی جهانی به وفور یافت می‌شود. ریشه ی جنگ همیشه در روان جمعی ناخودآگاه بشریت یافت می‌شود، که همان واسطه‌ای است که وتیکو - یک روان‌پریشی جمعی - از طریق آن جادوی سیاه خود را اعمال می‌کند. همانطور که پزشک بزرگ روح، سی. جی. یونگ، هرگز از اشاره به آن خسته نشد، آینده ی بشریت با تغییراتی که در روان بشریت رخ می‌دهد، تعیین خواهد شد. به نقل از یونگ، "«دیو وحشتناکی در درون انسان وجود دارد که او را کور می‌کند و نابودی وحشتناکی را تدارک می‌بیند." این «دیو وحشتناک» (به زبان مدرن، یک «نیروی روانی ناخودآگاه») در درون بشریت که کوری مخربی را در ما ایجاد می‌کند، چیزی جز وتیکو (که نوعی «کوری روانی» است) نیست. باید توجه داشته باشیم که یونگ احساس می‌کرد حیاتی‌ترین و فوری‌ترین وظیفه پیش روی بشریت مدرن «جن‌گیری» (به عبارت من، «رفع وتیکو») است که ما را از حالت تسخیر توسط ناخودآگاه آزاد می‌کند. جنگ، به عنوان تجلی بی‌واسطه‌ی وتیکو، می‌تواند به ما کمک کند تا وتیکو را ببینیم (که فقط تا حدی بر ما قدرت دارد که دیده نمی‌شود). اگرچه از یک سو، به نقل از محقق رودولف اتو، جنگ یک «راز وحشتناک» است، اما همچنین مکاشفه‌ای است که می‌تواند به ما کمک کند تا نقش اصلی روان انسان را در شکل دادن به جهانمان درک کنیم. دیدن نقش اساسی روان انسان در چیزها، دیدن ماهیت رویایی جهان است. یونگ جنگ را به عنوان «موجودی در خود» تصور می‌کرد که می‌تواند زندگی خودش را داشته باشد. وتیکو که از روان انسان سرچشمه می‌گیرد و از طریق آن عمل می‌کند، می‌تواند به همین ترتیب زندگی و اراده‌ای به ظاهر مستقل از خود ایجاد کند. جنگ که به طور بالقوه به یک هیولای فرانکنشتاین گولم مانند و خارج از کنترل تبدیل می‌شود، می‌تواند یک استقلال ظاهری ایجاد کند که - درست مانند ویروس وتیکو - می‌تواند بی‌پایان خود را در یک حلقه ی بازخورد خودزا ایجاد کند که به طور بالقوه می‌تواند همه چیز را در حوزه ی نفوذ خود نابود کند. هنگامی که سگ‌های جنگ آزاد می‌شوند، نیرویی از طبیعت است که آزاد می‌شود و در نقطه‌ای خاص دیگر نمی‌توان غول را به بطری برگرداند - این خطر بزرگی است که همه ی ما با آن روبرو هستیم. جنگ را می‌توان به عنوان یک التهاب، یک شیوع حاد در بدنه ی سیاسی جهان تصور کرد که منعکس کننده - و آشکار کننده – ی یک اختلال سیستمیک عمیق‌تر است که روان مشترک بشریت را تحت تأثیر قرار می‌دهد. جالب اینجاست که کتاب مکاشفه از «جنگی در آسمان» صحبت می‌کند (مکاشفه ی یوحنا ۱۲:۷). در این عبارت، کتاب مقدس، که می‌توان آن را به عنوان سخنان رمزگذاری شده ی خود روح تصور کرد، به طور خلاقانه‌ای نمادی از یک پویایی متعالی زنده است که در ناخودآگاه جمعی بشریت در حال وقوع است. اگر «پادشاهی آسمان در درون ماست»، «جنگ در آسمان» نیز چنین است. با این حال، هنگامی که ما قادر به مهار عناصر متخاصم در درون خود نیستیم، تضاد درونی اضداد به دنیای بیرون سرایت می‌کند، جایی که این تضاد «در خواب» می‌شود و به معنای واقعی کلمه در تئاتر جهان از طریق فرافکنی به نمایش در می‌آید. این یکی از راه‌های اصلی وتیکو برای منحرف کردن ما از این فکر است که منبع و راه حل مشکلات ما در خارج از خودمان - به جای درون خودمان - یافت می‌شود. رویدادهای جمعی مانند جنگ، این نکته را به ذهن متبادر می‌کنند که «گویی» یک موجود شیطانی (وتیکو) وجود دارد که رشته‌های روان ما را می‌رباید تا ما را تحت تأثیر قرار دهد تا به شیوه‌هایی عمل کنیم که مصمم به نابودی خودمان هستند. همانطور که کتاب مقدس اشاره می‌کند، "ما نه با جسم و خون، بلکه با فرمانروایان، با قدرت‌ها، با حاکمان تاریکی این جهان، با شرارت معنوی در مکان‌های والا کشتی می‌گیریم." (افسسیان ۶:۱۲). همه ی ما به یک فرآیند کیهانی عمیق‌تر کشیده شده‌ایم که در آن با نیروهای قدرتمند فراشخصی و کهن‌الگویی که با روان انسان در ارتباط هستند، از طریق آنها عمل می‌کنند و از آن جدا نیستند، مبارزه می‌کنیم. در وتیکو - و جنگ - یک مکاشفه ی زنده رمزگذاری شده است که می‌توان آن را به پزشکی تشبیه کرد که اگر بتوانیم آنچه را که آشکار می‌شود تشخیص دهیم، ما را به ریشه‌هایمان در روان بازمی‌گرداند. به جای اینکه به معنای واقعی کلمه خودویرانگری خود را به نمایش بگذاریم (عملی که از این قدرت‌های تاریک‌تر الهام گرفته شده است)، به ما این فرصت داده می‌شود که تشخیص دهیم که در شر جنگ، یک مکاشفه ی رادیکال پنهان و نامحسوس است که وقتی تشخیص داده می‌شود، نه تنها قدرت‌های خلاق درخشان و غیرقابل تصور ذاتی روان انسان را آشکار می‌کند - بلکه آنها را آزاد می‌کند.:

“WAR AND WETIKO”: PAUL LEVI: awakeninthedream.com

اگر دقت کنید، تاریخ دور و دراز بشر به عنوان مجموعه ی واقعیات و تخیلاتی که واقعی پنداشته میشوند، درحالیکه شاهان را به عنوان اوج هایی از انسان هایی که خود را خدا میپندارند، سوژه ی اصلی قرار میدهند، بیش از هر چیز روی جنگ های بی پایان آنها تاکید میکنند و این مهمترین انتظاری است که ما در ناخودآگاه خود، از انسان های بسیار مغرور داریم کمااینکه خودمان هم وقتی مغرور میشویم، میل به بلوا به پا کردن و دشمنی کردن می یابیم. درواقع این جنگ دوستی، واکنشی به تضاد و نزاع نیروهای درون وجود خودمانند. آن دوی کردن همیشگی و راست و دروغ دیدن طرف های درگیر در هر قائله، همه به همین نزاع برمیگردند و هر تحریکی که از اخبار بیرونی به ذهن ما وارد میشود، درواقع قضاوت بین نیروهای بیرونی را اسباب قضاوت درباره ی نیروهای درونی میکند. این حتی میتواند در نتیجه ی آشکار شدن واقعیتی درباره ی بخشی از تاریخ راست یا دروغ ایام گذشته که امروزه از ما پنهان داشته میشود هم رخ میدهد. چون در ذهن انسان، گذشته و حال و آینده همه به هم مربوطند و همانطورکه در علوم دانشگاهی و رسانه ای، اسطوره ها تبدیل به تاریخ و تبلیغات شده اند، این پیوستگی هم تبدیل به یکی از قوانین نظریه ی فیزیک کوانتوم شده است:

«همانطور که فیزیک کوانتوم اشاره می‌کند، ما در جهانی غیرموضعی زندگی می‌کنیم که از محدودیت‌های مرسوم فضا و زمان فراتر می‌رود. این موضوع این سوال را مطرح می‌کند: آیا گذشته، حال و آینده‌ی ما (که در نهایت از هم جدا نیستند) همگی در لحظه‌ی حال با یکدیگر در تعامل و تبانی هستند تا به ما کمک کنند تا به طور بالقوه بفهمیم که هستیم؟ آیا هر یک از ما سرنخ‌ها و یادآوری‌های رهاسازی زمان را در رویاهای بیداری خود کاشته‌ایم - چیزی که من آن را «محرک‌های وضوح» می‌نامم - که مانند ساعت‌های زنگ‌دار، دقیقاً در لحظه ی مناسب به صدا در می‌آیند تا به بیدار شدن ما کمک کنند؟ یک مثال ساده و پیش پا افتاده: فرض کنید وقتی فردا از خانه بیرون می‌روم، می‌خواهم فراموش نکنم که دفترچه‌ام را بیاورم. ممکن است یک بالش را جلوی در ورودی بگذارم به طوری که مانع از باز کردن در شود، که به من یادآوری می‌کند که دفترچه‌ام را بیاورم. روز بعد، در حال ترک خانه‌ام هستم و بالش را می‌بینم که جلوی در ورودی را گرفته است، که چون به این سناریو معنی داده‌ام (دفترچه را بیاور!)، به من کمک می‌کند تا به یاد بیاورم که دفترچه ی مورد نظر خود را بیاورم. جالب است بدانید که در این مثال، من یک مانع ظاهری (بالش) ایجاد کردم که عملکرد بزرگتری داشت - به من کمک می‌کرد چیزی را به خاطر بیاورم. در این مثال، خودِ گذشته‌ی من (کسی که بالش را به در ورودی می‌چسباند) در حال کاشت سیگنالی است که با خودِ آینده (کسی که از خانه بیرون می‌رود) ارتباط برقرار می‌کند و به من یادآوری می‌کند که کار مورد نظر (آوردن دفترچه ی یادداشت) را انجام دهم. آیا بخش عمیق‌تر ما، رؤیابین زندگی‌مان، کاری مشابه - کاشتن سرنخ‌ها - در سراسر و درون تار و پود رؤیای بیداری‌مان انجام می‌دهد تا به ما کمک کند خودمان را به یاد بیاوریم؟ اگر چنین است، آیا می‌توانیم پیام را دریافت کنیم و به یاد بیاوریم که این سرنخ‌ها قرار بود چه چیزی را به ما یادآوری کنند؟ آیا در زندگی فعلی ما - شاید حتی همین الان - اتفاقاتی می‌افتد که برای ایجاد یک یادآوری (غلبه بر فراموشی ما) طراحی شده‌اند و به ما کمک می‌کنند تا به یاد بیاوریم که برای انجام چه کاری اینجا هستیم؟ این پویایی در سرود عرفانی روح (که با نام سرود مروارید نیز شناخته می‌شود) نشان داده شده است، که در آن پسر پادشاه توسط والدینش [از هیرکانیه در شرق] به سرزمینی بیگانه (مصر) فرستاده می‌شود تا مروارید گرانبهایی را که از تاج پادشاه به چاهی عمیق افتاده بود، جایی که توسط اژدهایی مرگبار محافظت می‌شود، بازیابی کند. پسر برای آوردن جواهر عازم می‌شود، اما مانند روحی که در ماده زندانی می‌شود و در قالب تجسم می‌یابد، در اغواگری دنیای مادی جذب می‌شود و به آن وابسته می‌شود. پسر با به خواب رفتن، ریشه‌های الهی خود و همچنین وظیفه ی تعیین‌شده‌اش را فراموش می‌کند و در عوض، ظواهر فریبنده ی زندگی دنیوی را دنبال می‌کند. سپس پادشاه نامه‌ای برای پسرش می‌فرستد که با آنچه در قلب پسرش حک شده بود صحبت می‌کند و او را بیدار می‌کند و به او یادآوری می‌کند که کیست و همچنین به پسر کمک می‌کند تا ماموریت خود را به یاد آورد، ماموریتی که سپس آن را آغاز می‌کند و با موفقیت به انجام می‌رساند. سرود روح که به صورت یک رویا (که در آن همه ی شخصیت‌ها بخش‌هایی از خود ما هستند) تعبیر می‌شود، به زیبایی نماد این است که چگونه در طول فرآیند تجسم در دنیای خود - با تمام حواس‌پرتی‌ها، وسوسه‌ها و اغواگری‌هایش - به راحتی هدف الهی خود را فراموش می‌کنیم، چه برسد به خودمان. خوشبختانه، همانطور که اسطوره نشان می‌دهد، بخشی خردمندتر و آگاه‌تر از وجود ما پیام‌هایی برای کمک به بیدار شدن از خوابمان می‌فرستد. بخش بیدارتر ما به طور مداوم وقتی به خواب می‌رویم - از طریق رویاهای شبانه و همچنین رویدادهای مختلف در رویای بیداری‌مان - به ما کمک می‌کند. ما فقط باید یاد بگیریم که پذیرای الهامات آن باشیم و در زبان نمادین آن، که زبان رویا است، مسلط شویم تا پیام‌های آن را برای خود «بخوانیم». این گنجینه‌های پنهان - که خودمان کاشته‌ایم - با روند بیداری خودمان (یک تئوری توطئه ی واقعی!) همدست می‌شوند و تنها در صورتی می‌توانند عملکرد مطلوب خود را که بیدار کردن ماست، انجام دهند که آگاهانه تشخیص دهیم که آنها در درون ما با چه چیزی صحبت می‌کنند، یعنی اگر پیام را دریافت کنیم. در هر صورت، تأمل در این ایده ی واقعاً رهایی‌بخش که همدستی با روند بیداری خودمان در قلمرو امکان برای ماست، روان‌فعال‌سازی (فعال‌سازی روان) فراتر از باور صرف است. این فرآیندی است که اگر اصلاً چنین فرآیندی وجود داشته باشد، شایسته ی توجه ماست.»:

Conspiring with Ourselves: PAUL LEVI: awakeninthedream.com

در برخورد با نیروهای تاریک درون نیز فرایند مشابهی به جریان می افتد:

«ما در دورانی زندگی می‌کنیم که تاریکی بزرگی در جهان ما ظهور کرده است. پزشک بزرگ روح، سی. جی. یونگ، که ایده ی وجود سایه در روان انسان را مطرح کرد، بینش‌های عمیقاً ارزشمندی در مورد ماهیت وضعیت روانی در جهان امروز، به ویژه نقشی که تاریکی سایه در دنیای مدرن ما ایفا می‌کند، داشت. یونگ احساس می‌کرد که شر فاجعه‌باری که امروز در جهان ما آشکار می‌شود، بیان کهن‌الگویی از فرآیند گذار بشریت از یک دوره - و حالت هوشیاری - به دوره ی دیگر است. او بر این عقیده بود که سرنوشت جهان به معنای واقعی کلمه به شناخت عناصر سایه در درون ما و جذب آنها در یک حس گسترده‌تر از خود بستگی دارد که شامل جنبه‌های روشن و تاریک ما می‌شود. آنچه را که در خود نمی‌پذیریم، بلکه از تصویر خود طرد می‌کنیم و به سایه‌های دنیای زیرین ناخودآگاه می‌فرستیم - و در نتیجه آن را از نور محروم می‌کنیم - سمی می‌شود. این محتویات سایه‌وار سرکوب‌شده، در ناخودآگاه بار ایجاد می‌کنند و با انرژی‌های کهن الگویی از ناخودآگاه جمعی آلوده می‌شوند. واقعاً ترسناک است که چگونه بسیاری از ما آنقدر از سایه ی خود بی‌خبریم که می‌توانیم به راحتی به ابزارهای ناخودآگاهی تبدیل شویم که از طریق آنها شر کهن الگویی، که در جنبه ی تاریک روان انسان پنهان است، می‌تواند خود را از طریق ما به جهان نشان دهد. به قول یونگ ما هنوز هم به این فکر می‌کنیم که «ساده و نه دوگانه» هستیم. بنابراین خودمان را «بی‌ضرر، معقول و انسان‌دوست» تصور می‌کنیم. ما انکار نمی‌کنیم که اتفاقات وحشتناکی در حال رخ دادن است، اما از آنجایی که خودمان را بی‌ضرر می‌دانیم، یونگ خاطرنشان می‌کند: "همیشه «دیگران» هستند که آنها را انجام می‌دهند." وقتی با شر بالقوه‌ای که در درونمان ساکن است در تماس نیستیم، آن را در تلاشی بیهوده برای انکار آن به بیرون از خود فرافکنی می‌کنیم و در نتیجه طعمه ی همان شری می‌شویم که در درون خود از آن روی برمی‌گردانیم و ناآگاهانه در دنیای بیرون آن را به نمایش می‌گذاریم. شر با چشم‌پوشی ما از آن رشد می‌کند. به نقل از یونگ، "شر امروز به یک قدرت بزرگ قابل مشاهده تبدیل شده است. {...} ما رو در روی مسئله ی وحشتناک شر ایستاده‌ایم و حتی نمی‌دانیم چه چیزی در مقابل ما است، چه برسد به اینکه چه چیزی را باید در برابر آن قرار دهیم." اکثر افراد عادی، از نظر روانی و/یا معنوی توسعه نیافته، حتی در تصور تباهی مطلق شر که می‌تواند به طور بالقوه از طریق افراد یا گروه‌هایی (و چه رسد به خودشان) که تحت سلطه اراده ی معطوف به قدرت سایه قرار گرفته‌اند، خود را نشان دهد، مشکل دارند. با این حال، برای ایجاد درکی از چگونگی مقابله با شر، ابتدا باید سعی کنیم ماهیت هیولایی را که با آن سر و کار داریم، درک کنیم. اولین اصل روش روانشناختی این است که هر پدیده‌ای که قرار است درک شود، باید با همدلی تصور شود. هیچ سندرمی را نمی‌توان واقعاً از وضعیت نفرین‌شده‌اش بیرون کشید، مگر اینکه ابتدا تخیل را به قلب آن وارد کنیم. به گفته ی یونگ، یکی از مهم‌ترین گام‌ها در برخورد با شر، توسعه ی چیزی است که او «تخیل برای شر» می‌نامد. اگر نتوانیم شری را که انسان‌ها به طور بالقوه قادر به انجام آن هستند - و خود ما نیز، در شرایط مناسب، می‌توانیم قادر به انجام آن باشیم - در ساده‌لوحی خود تصور کنیم، خود را به دستان شر می‌سپاریم. اگر شر از دسترس تخیل ما فرار کند، هم در تخیل ما و هم در زندگی ملموس ما، بر ما دیکته و اجرا و مسلط خواهد شد. از آنجا که تخیل ما می‌تواند به ما کمک کند تا شر را کنترل کنیم، شر سعی می‌کند تخیل را خفه و در نهایت نابود کند، به همین دلیل است که بسیج تخیل خلاق در برخورد با قدرت‌های تاریکی بسیار مهم است. اگر ما تخیل شر را در خود پرورش ندهیم، ممکن است ارتباطمان را با سایه‌مان از دست بدهیم و با چیزی که یونگ آن را «شخصیت خیالی» می‌نامد، همذات‌پنداری کنیم، به عبارت دیگر، با جدا شدن از تاریکی‌مان، خودمان را به عنوان کسی که نیستیم - یک نسخه ی «سبک» از خودمان - تصور می‌کنیم. همه ی ما نیمه ی تاریک‌تری داریم، اما تا جایی که بیش از حد با جنبه ی روشن‌تر خود به قیمت تاریکی درونمان یکی می‌شویم، در نهایت قادر به تصور اعماق تاریکی که قادر به انجام آن هستیم، نیستیم. یونگ در بیان این نکته ی دقیق، بدون هیچ کم و کاستی می‌نویسد: "ما همیشه، به لطف طبیعت انسانی‌مان، جنایتکاران بالقوه‌ای هستیم. در واقع، ما صرفاً فرصت مناسبی برای کشیده شدن به درون غوغای جهنمی نداشتیم." همه ی ما به طور جدایی‌ناپذیری به هم پیوسته‌ایم و در ناخودآگاه جمعی (تاریک‌تر) مشترک بشریت - جنبه ی سایه ی انسان بودن - سهیم هستیم، به همین دلیل است که یونگ نوشت: "هیچ یک از ما خارج از سایه ی سیاه جمعی بشریت نیستیم." نیروهایی غیرشخصی وجود دارند که سایه ی جمعی نهفته در ناخودآگاه ما را زنده و آگاه می‌کنند. به گفته ی یونگ، «ما به طرز سعادتمندی از این نیروها بی‌خبریم زیرا آنها هرگز، یا تقریباً هرگز، در روابط شخصی ما یا در شرایط عادی ظاهر نمی‌شوند. اما اگر مردم دور هم جمع شوند و یک جمعیت تشکیل دهند، پویایی‌های انسان جمعی آزاد می‌شوند - جانوران یا شیاطینی که در هر فرد خفته هستند [آزاد می‌شوند] {...} تغییر شخصیتی که توسط هجوم نیروهای جمعی ایجاد می‌شود شگفت‌انگیز است. یک موجود آرام و معقول می‌تواند به یک دیوانه یا یک جانور وحشی تبدیل شود." ظرف کشت میکروب توده‌ها، زمینه‌ای برای شکوفایی و تکثیر شر است. ما نه تنها با نیروهای صرفاً شخصی که به ما به عنوان افراد مربوط می‌شوند، بلکه با نیروهای غیرشخصی و فراشخصی - «قدرت‌ها و حکومت‌های» کتاب مقدس - سروکار داریم. این نیروهای جمعی، غیرشخصی و کهن‌الگویی می‌توانند چنان قدرتمند باشند که - وقتی در یک گروه بزرگتر گرد هم می‌آییم - می‌توانند زندگی ظاهری خود را به دست بگیرند، هویت خودخواهانه ی ما را تصاحب کنند و ما را به لوازم جانبی خود تبدیل کنند، به طوری که ما به عروسک‌های خیمه‌شب‌بازی ناخواسته ی این نیروها تبدیل شویم. تسخیر جمعی می‌تواند به راحتی به یک بیماری همه‌گیر روانی - یک روان‌پریشی جمعی - تبدیل شود، چیزی که در زمان‌هایی مانند زمان ما که خشونت اوباش در جهان ما رو به افزایش است، باید نسبت به آن هوشیار باشیم. یونگ می‌نویسد: "فجایع عظیمی که امروز ما را تهدید می‌کنند، رویدادهای بنیادی فیزیکی یا بیولوژیکی نیستند، بلکه رویدادهای روانی هستند. {...} هر لحظه ممکن است چندین میلیون انسان دچار جنون جدیدی شوند و آنگاه جنگ جهانی یا انقلاب ویرانگر دیگری خواهیم داشت. {...} انسان مدرن توسط نیروهای بنیادی روان خود مورد ضرب و شتم قرار می‌گیرد. این، قدرتی جهانی است که از تمام قدرت‌های دیگر روی زمین بسیار فراتر می‌رود." به عبارت دیگر، قدرت بزرگ -و به ظاهر نیروی تاریک‌تر- که امروز ما را تهدید می‌کند، در جایی یافت می‌شود که از آن سرچشمه می‌گیرد، در روان ما. ما دیگر نباید نقش اصلی روان را در امور جهانی دست کم بگیریم، بلکه باید آن را تشخیص دهیم. گام بعدی که باید در برخورد با شر - به قول یونگ، «با چه چیزی در برابر آن بایستیم» - برداریم، این است که تشخیص دهیم تاریکی دنیای ما چیزی را در درون ما آشکار می‌کند که دانستن آن بسیار شایسته است. جستجوی راه حل برای مشکل جهانی شر در خارج از خودمان، فاصله گرفتن و منحرف کردن حواس از منبع مشکل (و همچنین راه حل بالقوه) است، که همانطور که یونگ بارها و بارها اشاره می‌کند، فقط در درون فرد یافت می‌شود. اگرچه ریشه‌های شر را فقط می‌توان در درون فرد کشف کرد، اما این بدان معنا نیست که نیروهای شر که می‌توان در روان یک فرد با آنها روبرو شد، صرفاً یک موضوع شخصی هستند. با کاوش در اعماق وجود خود، می‌توانیم به طور بالقوه با نیروهای عظیم و سهمگین سایه ی جمعی کهن الگویی درون خود روبرو شویم، زیرا همه ی ما، در عمیق‌ترین زوایای وجودمان، اساساً به روان فراشخصی، در هر دو جنبه ی روشن و تاریک آن، متصل هستیم. ناتوانی در تخیل، علت برخی از فجایع بزرگ تاریخ جهان بوده است. یونگ معتقد بود که اگر ما هیچ تخیلی برای شر نداشته باشیم، "شر ما را در چنگال خود اسیر می‌کند." عدم آگاهی از پتانسیل خود برای شر، تضمین می‌کند که ما ناخودآگاه آن را بروز خواهیم داد. اگر ما یک تخیل چندوجهی برای شر ایجاد نکنیم، هیچ راهی برای دانستن اینکه با چه چیزی روبرو هستیم، وجود ندارد. فقدان تخیل ما برای شر، بهترین راه برای تبدیل ما، به قول یونگ، به «ابزار شر» است. فقدان بینش ما نسبت به شری که هر یک از ما قادر به انجام آن هستیم، به نقل از یونگ، "ما را از ظرفیت مقابله با شر محروم می‌کند." اگر می‌خواهیم امیدی به مقابله ی مؤثر با تاریکی در جهان داشته باشیم، باید با هم صمیمی باشیم و تاریکی درون خود را بشناسیم. برای ما بسیار مهم است که قوه ی تخیل را پرورش دهیم تا بتوانیم با شر در دنیای خود مقابله کنیم. یونگ می‌نویسد: "شر دیگر نمی‌تواند با طفره رفتن از جهان طرد شود. ما باید یاد بگیریم که با آن برخورد کنیم، زیرا اینجاست تا بماند." ما می‌توانیم این را هر چقدر که می‌خواهیم انکار کنیم و اصرار داشته باشیم که کور بمانیم و مانند شترمرغ‌ها، سرمان را در خاک فرو کنیم. با این حال، نمی‌توانیم از این واقعیت فرار کنیم که - به عنوان راهی برای یافتن و تعمیق ارتباطمان با نور - محکوم به کنار آمدن با جنبه ی تاریک‌تر خود و جهان به طور کلی هستیم، که تنها به دلیل نزدیکی و شدت یک نور بزرگ در حال پدیدار شدن است. ادغام سایه‌مان یک فعالیت فکری نیست، بلکه یک مسئله اخلاقی است که کل وجود ما را به چالش می‌کشد. آگاه شدن از سایه برای هر درجه‌ای از خودشناسی ضروری است. فرآیند روشن کردن سایه معمولاً با مقاومت درونی شدیدی روبرو می‌شود، زیرا جهل دارای نوعی سکون است که باید بر آن غلبه کرد تا راه برای نور خودشناسی باز شود. به نقل از یونگ، "بنابراین فردی که می‌خواهد پاسخی برای مسئله ی شر، آنطور که امروزه مطرح است، داشته باشد، قبل از هر چیز به خودشناسی نیاز دارد ، یعنی نهایت دانش ممکن از تمامیت وجودی خود." در دوران فاجعه‌بار کنونی ما، شناخت درونی‌ترین بنیان وجودمان - تمامیت ذاتی ما - کاملاً ضروری است. یونگ نتیجه می‌گیرد: "خوداندیشی فردی، بازگشت فرد به زمین طبیعت انسانی، به عمیق‌ترین وجود خود. {...} این آغاز درمانی برای آن کوری است که در زمان حال حاکم است.» هر زمان که در مورد خودمان تأمل می‌کنیم، ناگزیر با مرزهای زنده ی خود ناخودآگاه روبرو می‌شویم، جایی که همان دارویی که کوری ما را درمان می‌کند، یافت می‌شود.»:

Developing Jung's "Imagination for Evil" is the Doorway to Our Light: PAUL LEVI: awakeninthedream.com

توجه کنیم که تداوم جنگ ها و تفرقه ی ملل، بستگی به درمان نشدن کوری ما دارد و باور کردن تصویر گذشته، شرط کوری حال ما است. ما بدترین جنگ ها را به همسایگانمان تحمیل میکنیم برای این که تاریخمان به هر کدام از ما یاد میدهد که ملتمان دارای آیین های جنگجویی ویژه ای بوده که با وحشی گری سربازان همسایگانمان تفاوت داشته است. این نوع اختراع تاریخ را اول، اروپایی ها با اختراع داستان های شوالیه ای برای خودشان و قرار دهی اخوت های ماسونی رهبرانشان در ادامه ی اخوت های شوالیه ای تمپلارها بنیان گذاشتند و به گماشتگان مدرنشان در دیگر کشورها هم یاد دادند آن را در خود بومی سازی کنند. سوال این است که اگر همه ی ملت ها دارای آیین های جنگجویی جوانمردانه ی خاص خود بودند، پس چرا همه جنگ افروزی های حال خود را به انتقام اعمال وحشیانه ی همسایگان در خود توجیه میکنند؟ هیچ کس این سوال را نمیپرسد چون هیچ کس از تاریخ دروغین کشور همسایه اش خبر ندارد و فقط تاریخ دروغین کشور خودش به او تلقین شده است. اصل چیز دیگری است. آنچه برای گذشته ی ملتمان تخیل میکنیم، درگیری فرعونی ها و موسایی های درونمان است که به بیرونی نادیدنی و بنابراین لابد در گذشته فرافکنی شده است و فقط حل مسائل درونمان در حال است که از جنگ های حال به عنوان ادامه ی چرخه ای به جای مانده از گذشته ای موهوم و خیالی جلوگیری میکند.

مطالب مرتبط:

از جن تا ژن: داستان موجودات ریزی که انسان معمولی را تبدیل به غول میکنند.

چه کسی به ما گفت خیام کفرگو و هوسباز است؟

علاقه به صحنه ی فاجعه: درباره ی میل مردم دموکراسی ها به بازگشت دوران خودکامگان ستمگر

تالیف: پویا جفاکش

بعد از این که ایالات متحده، اتحادیه ی اروپا و بریتانیا به نام دفاع از مردم مظلوم سودان دربرابر ستمگری یک دیکتاتور فاسد (عمر البشیر)، سودان را به دو قطعه و هر دو قطعه را درگیر جنگ داخلی کردند، بلاخره سودانی ها یادشان آمد که چرا پدرانشان از استعمارگران انگلیسی منزجر بودند. در میانه ی طوفان حوادث سیاسی مربوطه، فلیکس نویل انگلیسی و همسر اسپانیاییش به سودان سفر کردند. در خارطوم، سفارت بریتانیا یک راننده ی بومی را در اختیار آنها گذاشت. در یکی از ایستگاه ها درست موقع جابجایی چمدان ها مرد میانسالی دوید جلو و چمدان نویل را قاپید و دوید و درحالیکه نویل ترسیده بود که دچار سرقت شده باشد، مرد با چمدان در دستش کمی جلوتر ایستاد و فقط خطاب به نویل انگلیسی، خشمگینانه به شکایت کردن از انگلیسی ها و اعمال فاجعه بارشان در سودان در طول تاریخ پرداخت. همه ازجمله راننده ی بومی به شدت مبهوت شده بودند. بلاخره سخنرانی مرد تمام شد، چمدان را پس داد و رفت. نویل نگاهی به چهره ی مضطرب راننده انداخت که نگران بود دردسری به پا شده باشد؛ آنگاه به راننده گفت: «میدانی که واقعا احمقانه است، ولی من واقعا با هر چیزی که گفت، موافق بودم.» در این موقع راننده به شدت خندید و تنش از بین رفت.

نویل با زدن این مثال، یادآوری میکند که اروپایی ها و امریکایی هایی که به کشورهای دیگر سفر میکنند، معمولا از این که مردم خشمشان از اعمال دولت ها و ارتش های آنها را سر این مردم معمولی خالی میکنند و آنها را «به جای دیگران» توبیخ میکنند، شوکه میشوند، علتش هم این است که به لحاظ اطلاعاتی، آمادگی رو به رو شدن با چنین خشمی را نسبت به کشور و مردم خود ندارند. مردم اروپایی و امریکایی عادت کرده اند که دخالت های سربازان خود و پدرانشان در کشورهای دیگر را نبرد خیر علیه شر ببینند. این، تصویری است که سیستم آموزشی و رسانه های الکترونیکی ساخته اند و فقط هم در کشور خودشان خریدار دارد و در خارج از آن، ممکن است با نگاه های متفاوتی مواجه شوند. موضوع این نیست که منابع اطلاعاتی مخالف این پیش فرض وجود ندارند، بلکه موضوع این است که مردم خودشان ترجیح میدهند که فقط منابعی را مرور کنند که دروغ ملی را تایید کند. نویل میگوید این یکی از کشف هایی بود که امانوئل ولیکوفسکی کرد. او بر اساس نظریه ی فرویدی ناخودآگاه معتقد بود که یک دلیل این که تاریخ و فرهنگ واقعی کشورها به راحتی توسط تحریف های حکومتی محو میشود و دروغ ها و مواد مضر جای آنها را میگیرد، این است که مردم به طور ناخودآگاه دوست دارند واقعیت را فراموش کنند، بخصوص اگر از جانب آن واقعیت یا به سبب دعوایی بر سر آن واقعیت، متحمل ضررهای زیادی شده باشند؛ خصیصه ای روانی که ولیکوفسکی از آن تعبیر به «فراموشی جمعی» میکند. ولیکوفسکی این نوع واکنش عمومی را نتیجه ی خاطره ی جمعی انسان های زمین از یک فاجعه ی کیهانی میدانست که طی آن زمین دچار زلزله ها و سیل ها و طوفان ها و تغییرات آب و هوایی شدید و گسترش بیماری های کشنده مثل طاعون در اثر مهاجرت های انسانی شد که در داستان های کتاب مقدس، پیشگویی های آخرالزمانی ( به مثابه انتظار بازگشت فاجعه در آینده) و نیز در افسانه های محلی سراسر جهان محفوظند و آثار باستانشناسی از این وقایع نیز وجود دارند، ولی در تاریخ جهان چنین چیزی ثبت نشده است و ظاهرا فقط از طریق اسطوره و افسانه به حیات خود ادامه داده است؛ چرا که ظاهرا فکر کردن به این سقوط، ذهن مردم را آزار میداده و ظاهرا همین واقعه اسباب اپی ژنتیک تکامل یک واکنش دفاعی درونی برای پذیرش دروغ و تحریف تاریخ در مردم شده که تا به امروز ادامه پیدا کرده است. ولیکوفسکی تصور میکرد این فاجعه در حدود قرون هشتم یا هفتم قبل از میلاد رخ داده باشد. ولی امروزه برخی از تجدید نظر طلبان در تاریخ، زمان آن را فقط چندصدسال پیش میدانند که البته این تازگی میتواند احتمال تقلید چندباره ی آن تا زمان اثبات ضرردهیش منجمله در زمان ما را افزایش دهد. اما نکته ی دیگری که ولیکوفسکی به آن توجه کرد، این بود که مردم همیشه آماده اند به صحنه ی رویداد فاجعه بار برگردند. او نقش پررنگ روایات آخرالزمانی در زندگی انسان مدرن را نوعی آرزو برای بازگشت فاجعه ی کیهانی میداند و آن را شبیه بازگشت مجرم به صحنه ی جرم تلقی میکند. این وقتی پیش می آید که فرد از وقایع حال جاری راضی نیست و انتظار میکشد که فاجعه ای که نقطه ی اولیه ی حال جاری بوده، تکرار شود تا بتواند بعضی نقاط صحنه را از نو در ذهنش به هم وصل کند و نتیجه گیری جدیدی بکند. منتها این هم یکی از داوری های اجداد ما درباره ی مسئله بوده که به صورت ناخودآگاه در ذهن ما باقی مانده و چون آگاهانه نیست، عملکرد ناخودآگاه دیگری را برمی انگیزد: این که چون شما از وضع حال راضی نیستید و حال در واکنش نسبت به فاجعه ی عامل تروما ایجاد شده، شما بر اساس همان دوگانه سازی های سیاسی معهود، نتیجه میگیرید که اگر حال خوب نیست، پس آن گذشته ی تروماساز پردردسر حتما خوب بوده است. این، دقیقا اتفاقی است که در بازگشت راست افراطی به صحنه ی اروپا بعینه قابل تشخیص است. نئونازی ها مدام مخاطبان بیشتری برای خود می یابند، مخاطبانی که معتقدند هیتلر قهرمانی شریف بود و هیولاهای واقعی، آنهایی بودند که با او جنگیدند. در کشورهای ژرمن بخصوص این حس بسیار قوی است. آلمانی ها از این که مدام به سبب اعمال پدرانشان حساب پس بدهند، خسته شده اند و نشانه های دشمن را از مسیری که دشمن با آن بدانها آموزش میدهد می یابند. مثلا دانش آموزان آلمانی را حتما باید با تور مدرسه به آشویتس ببرند تا به خاطر کارهایی که آلمانی های قدیم با یهودی ها کردند عذاب وجدان بگیرند. البته برای این که کسی شک نکند گناهی متوجه یهودیان بوده است، به یهودستیزی آلمانی ها نمیگویند یهودستیزی، بلکه میگویند سامی ستیزی (آنتی سمیتیسم) و این درحالیست که بیشتر یهودی های آلمان اصالت سامی نداشتند و برعکس، موقع فرار از هیتلر به فلسطین اشغالی، سامی ستیزی واقعی را خود در آنجا با اعراب بومی کردند ولی تاثیر جو رسانه ای حاکم، بر ذهنیت ساده ساز آلمانی اثر خود را میگذارد و او پر شدن کشورش از مهاجران مسلمان را تاوان سامی ستیزی هیتلر میپندارد. همین وضع را در اسپانیا داریم. به سبب فساد و ناکارآمدی شدید حکومت فعلی اسپانیا، مردم درآنجا چنان دلشان برای فرانکو دیکتاتور فاشیست اسبق تنگ شده و چنان او را قهرمان کرده اند که نزدیک بود مقبره اش زیارتگاه شود بطوریکه حکومت اسپانیا مجبور شد جسد فرانکو را نبش قبر کند و در میان تظاهرات اسپانیایی های خشمگین، جسد او را به جای دیگری انتقال دهد. البته فرانکو و هیتلر اگرچه نامزدهای محبوب جریان های حاکم برای قهرمانسازی نیستند، ولی در جایی که لازم باشد، هنوز ابزار یدک های مفیدتری هستند تا واقعیت های راستین و فراموش شده ی این کشورها قبل از به قدرت رسیدن این اهریمنان. نئونازی های دلتنگ گذشته ی موهوم، فراموش کرده اند یا نخواسته اند بشنوند که هیتلر با پول و حمایت قدرتمداران و بانک های انگلستان و سوئیس و ایالات متحده ی امریکا در آلمان به قدرت رسید و تا زمانی که فقط با استالین میجنگید، عنصر مطلوبی بود، یعنی تا زمانی که نازی های برگماشته ی بریتانیا در اطراف خود را تصفیه کرد و فکر کرد خودش میتواند سکاندار امور شود. بسیاری از آتش هایی که او در اطراف خود شعله ور کرد، بیشتر به ضرر آلمان تمام شدند تا به نفع آن. حمله ی هیتلر به لهستان کاری غیر ضروری بود. اسلاوها و ژرمن ها یک ملت همریشه بودند و هر دو از منطقه ی پروس به اروپای شرقی گسترش یافته بودند. دشمنی آنها فقط به سبب ناسیونالیسم های قلابی جهان پس از جنگ دوم، به وجود آمده است. آلمانی ها لهستانی های اسلاو را به سبب نسل کشی ژرمن ها در سرزمینشان لایق حمله ی انتقام آمیز هیتلر میدانند و لهستانی ها گزارش هیتلر را دروغ میخوانند و به جایش آلمانی شدن نواحی مورد اختلاف را نتیجه ی نسل کشی اسلاوها توسط مهاجران آلمانی میشمرند درحالیکه احتمالا هر دو اطلاعات غلط و برای اختلاف انداختن بین دو ملتند چون بنا بر ریشه ی آلمانی اسلاوها و حکومت ژرمن ها بر آنها آلمانی شدنشان بی دردسر اتفاق افتاده بود و هیتلر اگر فقط چند سال صبر میکرد تا زمان پیمان نامه های قبلی منقضی و سرنوشت شهرهای مربوطه به همه پرسی گذاشته شود، آنها با پای خود به آلمان میپیوستند اما مثل این که آنها که سرنخ هیتلر را در دست داشتند، اراده کرده بودند آلمان را با وارد کردن به یک جنگ فرسایشی ابلهانه نابود کنند. این مسئله از بعد فرهنگی هم در جریان بود. هیتلر به نام احیای سنت های آلمانی کسب قدرت کرد. او از سنت هایی پیروی میکرد که رازورانه و عرفانی بودند، اما حزب او درواقع تمام جریان های عرفانی را در آلمان به شدت سرکوب کرد و فقط جریان های حزبی آلمانی را باقی گذاشت که آنها هم در اثر نوع حکومت نازی ها بدنام شدند. این حتی تا حد نابودی اعتبار سنت های آلمانی پیش رفت و اجداد آلمانی ها را تا حد مشتی بربر خونخوار پایین آورد. بهانه برای این کار به اندازه ی کافی وجود داشته است. مثلا ایجاد قلعه ی مقدس و پایگاه مکتب رازوری هیملر در اکسترنشتاین در نزدیکی وولزبورگ را در نظر بگیرید. این محل، مجموعه ای از تونل های زیرزمینی لانه زنبوری به جای مانده از دوران های قدیم را داشت که ظاهرا با اعتقاد نازی ها به نظریه ی زمین توخالی در ارتباطند، نظریه ای که تا اوایل قرن 20 حتی مورد توجه جریان علمی-تخیلی و سرچشمه ی رمان «سفر به اعماق زمین» ژول ورن بود. در این محل همچنین درخت مقدسی بود که قبلا توسط مسیحی های تندرو قطع شده بود. این مجموعه میتوانست یک تور باستانشناسی مفید برای آلمان پس از جنگ باشد، اما دقیقا به بهانه ی ارتباطش با نازی ها مسکوت نگه داشته شد. در سال 1920 محقق آلمانی، ویلهلم تودت، این مجموعه را یک رصد خانه ی تویتونی برای نوعی گاهشماری سال شمرد و اگرچه او را به سبب نوعی تعلق خاطر به نازی ها رد کردند، اما آلبرت واتکینز انگلیسی، به نظریه ی او ارتباط داده است. واتکینز سنت مربوطه را با سنت های دیگر نقاط جهان مقایسه میکند و کلمه ی "ت و ت" را که ریشه ی تویتون است، با نام تحوت یا هرمس قبطی در اساطیر مصر تطبیق میکند. درواقع یکی دیگر از دست گل هایی که نازی ها به آب دادند، همین بود که با آریایی/نوردیک کردن همه چیز سنت آلمانی، آن را کاملا از بقیه ی دنیا ایزوله کردند و حذفش را راحت تر نمودند. درواقع یک دلیل حمایت واتیکان از هیتلر این بود که هیتلر با سرکوب جریان های عرفانی دیگر و بدین طریق، حذف سنت های میانجی پاگانیسم و مسیحیت، عملا راستکیشی شیطانی کلیسای کاتولیک را تایید و عرفان را با خلاصه کردن در مشی های وحشیانه ی نازیسم بدنام کرد. این، خود، به مادی گرا کردن آلمان بعد از جنگ دوم جهانی کمک کرد. تخریب فرهنگی در این مورد، کاملا همپای تخریب فیزیکی بود چون تخریب ساختمان های آلمان در جنگ دوم جهانی، آنها را با ساختمان های مدرن بی شکل و خالی از هر گونه سنت و امکان نوستالژی سازی جانشین کرد که کمک کرد تا مردم، خاطرات گذشته ی سنتیشان را راحت تر فراموش کنند و بهتر مدرن و به همان اندازه بهتر صنعتگر سختکوش شوند که این، درنهایت از آلمانی ها یک ملت به لحاظ مادی پیشرفته ولی به لحاظ روانی، افسرده و بی روح ساخت. طعم مادیگرایی البته قبل از آمدن هیتلر، با رواج گسترده ی کمونیسم در جمهوری وایمار در آلمان، جا افتاد. کمونیسم هم خشونت گری را برای آلمانی ها جذاب کرد، هم لفاظی و فحاشی را، و هر دو این کارها را هم به نام تامین آینده ی مادی مردم نمود. او درنهایت محکوم به منفور شدن بود ولی مردم را به پذیرش دشمن خود نازیسم عادت داد. همین اتفاق در اسپانیا افتاد. سوسیالیسم متعادل در بین کارگران اسپانیا جا افتاده و باعث نگرانی حکومت شده بود. ناگهان تمام این سوسیالیست های متعادل توسط کمونیست هایی شرور و جنایتکار جارو شدند و به هیتلر بهانه دادند تا یک فاشیست دیگر که فرانکو باشد را برای ایجاد جنگ داخلی در اسپانیا تجهیز کند. بریتانیا در این جنگ، نقش چشمگیری داشت. جان مک گاورن، نماینده ی مجلس کارگران بریتانیا روایت عینی خود از صحنه در نوامبر 1937 را در کتاب «ترور در اسپانیا: چگونه کمونیست بین الملل، اتحاد طبقه ی کارگر را نابود کرد، مبارزه علیه فرانکو را تضعیف کرد و انقلاب اجتماعی را سرکوب کرد؟» آورده است. اطلاعات او در کتاب «جنگ بی نام» از کاپیتان "آرچیبالد مول رمزی" در سال 1952 تایید شده است. او یک کهنه سرباز جنگ جهانی اول بود که که در سال 1931 نماینده ی مجلس بریتانیا شد. او درست پس از به قدرت رسیدن چرچیل، طبق آیین نامه ی 18ب دستگیر شد و تمام دوران جنگ را به همراه صدها نفر دیگر که جرم اصلیشان داشتن اطلاعات زیاد از واقعه بود، در زندان گذراند؛ هرگز رسما متهم نشد و بنابراین پس از آزادی، وظایف پارلمانی خود را از سر گرفت و درنهایت از تمام اتهامات وارده تبرئه شد. وقتی این اطلاعات را کنار هم میگذاریم، میبینیم که مجموعه ای از ایسم های ظاهرا متضاد در صحنه مقابل هم قرار گرفته اند که سرنخ همه شان ظاهرا به سوراخ واحدی میرسد. وقتی هم که تمام مکاتب مدرن قرار گرفته در مقابل سرمایه داری غرب را با هم مقایسه میکنیم، نتیجه ی مشابهی میگیریم: کمونیسم، فاشیسم ایتالیایی، نازیسم آلمانی، تئوکراسی ایرانی، و انواع ملی گرایی های افراطی، در خصوصیات خود اینقدر به هم شبیهند که انگار همه توسط معمار واحدی بنا شده اند. هر کدام از این ایسم ها آماده اند تا در جای مناسب، به جای ایسم دیگری که قرار است فعلا برجسته شود، قربانی شوند. این است که میبینیم در اوایل قرن بیست و یکم، عکس های گورهای دسته جمعی کشف شده در آلمان و اروپای شرقی را در کتاب های درسی به عنوان آثار جنایات نازی ها معرفی میکردند و حالا که گرایش به سوسیالیسم در سطح اروپا و امریکا در حال افزایش است، همان عکس ها را به عنوان آثار اعدام های دسته جمعی کمونیست های شوروی جا میزنند و جالب اینجاست که به قول نویل، در بعضی از این عکس ها مشخص است که مقتولان نه لباس زندان بلکه لباس مردم خیابان را داشته اند و در کنار همان ها آثار یونیفورم های سربازان آلمانی هم دیده میشود، طوری که این احتمال زنده میشود که این گورهای دسته جمعی، آثار جنایات سربازان انگلیسی و امریکایی فاتح باشند. بنابراین خیلی جالب است که هرچقدر میل به سوسیالیسم در اروپا و امریکا افزایش می یابد، کمونیسم شوروی و پوتینیسم روسیه با هم بیشتر هیولا میشوند و هیتلر به سبب جنگ با کمونیسم و روسیه (یکجا) بیشتر قهرمان میشود تا جایی که حتی در امریکا هم رئیس جمهوری که ادای نازی ها را درمی آورد، به شدت محبوب میشود. درواقع در این گونه مواقع، جریانی که خودش عامل تروما بوده و نظم اصیلی را به هم ریخته، به سبب همان میل جمعی به تکرار فاجعه، لباس نظم اصیل را به خود میپوشد و مردم با آن همذاتپنداری میکنند. شاید جذاب ترین مورد از این نوع، باورنکردنی ترینشان باشد: انگلستان. انگلیسی ها از سوی تمام کشورهای درگیر در جنگ دوم جهانی به جز خودشان، عامل تمام فجایع معرفی میشوند و این چیزی است که خودشان نمیتوانتد باور کنند، چون قطعا به سبب جنگ جهانی دوم، هیچ کشوری به اندازه ی بریتانیا سقوط نکرد. این جنگ، بریتانیا را آنقدر ضعیف کرد که مجبور شد از بخشی از مستعمراتش بیرون بیاید و بقیه ی سرمایه ی باقی مانده برای خودش را صرف بازسازی آلمانی کند که قوی ترین اقتصاد اروپا شد ولی هرگز دین خود به بریتانیا را پس نداد و هر کاری که انجام شد را بخشی از جبران جنایات بریتانیا در آلمان شمرد. سابقه نداشته است که سقوط هیچ کشوری در روی زمین به اندازه ی سقوط بریتانیا از سوی اکثر مردم زمین تا این اندازه با خشنودی نگریسته شده باشد. مردم انگلستان نمیفهمند که چطور ممکن است آنها باعث بدبختی دیگران شده باشند بدون این که سودی از شرارت های خود برده باشند. همین باعث میشود تا بدنامی خاندان سلطنتی بریتانیا در جهان برایشان در حکم بدنامی هیتلر و نازی ها در جهان برای راست های افراطی را پیدا کند و پادشاهان انگلستان به اندازه ی هیتلر، مردم بلندنظری که کوته نظران آنها را نمیفهمند جلوه کنند. این، حتی آنها را بدون این که بخواهند، به نازی ها نزدیک کرد. خاندان سلطنتی بریتانیا یعنی خاندان ساکس کوبورگ که الان اسمشان وینزور شده است، یک خاندان آلمانیند و زبان انگلیسی هم از خانواده ی زبان های آلمانی است. بسیاری از انگلیسی ها فکر میکنند که نه فقط خاندان سلطنتیشان بلکه خودشان هم آلمانی و از نسل مستقیم انگل ها و ساکسون های توی تاریخ رسمی هستند. ناسیونالیست های آلمانی تمام آن خودستایی هایی که هیتلر برای آلمان میکرد را برای انگلستان قبول میکنند و مدعیند آلمان اصیل خودش انحطاط یافت و افول کرد و آلمان راستین با خاندان سلطنتی و اشراف آلمانی حامیش به بریتانیا کوچید و دی ان ای انسان های «خوب» را همراه امپراطوری بریتانیا در دنیا پخش کرد و به همین دلایل است که تالکین نویسنده علیرغم نوعی تایید بر برتری نژاد آلمانی، از آلمانی ها بیزار بود و بریتانیا را مینواخت. این تفکرات با از بین رفتن جمعیت بومی و جانشین شدنش با مهاجران کشورهای غیر ژرمن، منطقی در نظر گرفته و اسباب توضیح نژادی سقوط بریتانیا شمرده میشوند. رشد مهاجرت بومیان از انگلستان سرعت گرفته و جای رفتگان را جمعیت بیشتری از مهاجرین غیر قانونی آمده از آن سوی آبها پر میکند که نیروی دریایی فرانسه آنها را تا مرز انگلستان اسکورت میکرد و انگلیسی ها نمیتوانستند بفهمند که انگلستان چگونه ابرقدرت است وقتی نمیتواند جلو این اسکورت را بگیرد؟ آنها از مهاجرین خارجی ناراضی بودند و همین دومین منبع ترومای آنها شد چون ساکنان دیگر نواحی بریتانیا یعنی اسکاتلند و ولز و ایرلند مدام به انگلیسی ها یادآوری میکردند که خودشان هم در سرزمین های آنها مهاجرند. نفرت از مهاجر بودن به انگلیسی ها بهانه داده تا هرچه بیشتر سیاست های حکومت خود در بقیه ی ایالت های بریتانیا را تایید کنند و این ادعا را بپذیرند که همه ی بریتانیایی ها در ابتدا انگلیسی و البته آلمانی بوده اند. کسی نمیتواند آمیزش سنگین لهجه های محلی انگلیسی به یک لایه ی کلتی را انکار کند. اما حتی این هم توسط کسی که میخواهد خود را توجیه کند مصادره به مطلوب میشود و این بار این ادعا مطرح میشود که لهجه های انگلیسی از زبان نوشتار رسمی انگلیسی اصیل ترند و مثلا در آنها موقع بله گفتن، مثل آلمانی ها میگویند: YAAAA و نه YES. بنابراین آلمانی اصیل نه آلمانی آلمان، بلکه یک آلمانی آمیخته به کلتی بوده که میتوانسته در جزایر بریتانیا به کلتی اولیه فرو کاسته شود بخصوص که در خود جریان رسمی آکادمیک، بناهای باستانی چون استون هنج، به مردمانی قبل از کلت ها نسبت داده میشوند و بنابراین در قدمت فرهنگ کلتی سره –کلتی به مفهوم امروزیش و در ارتباط با فولکلور ولز و اسکاتلند و ایرلند که تا حدی یادآور اساطیر نورس های ژرمن اسکاندیناوی است- هم شک و شبهه هایی وجود دارد. این خود بهانه ای میشود برای احیای زبان کلتی در بریتانیا با نیم نگاهی به آثار ادبی ایرلند به جهت تاریخ تراشی برای بریتانیا. باز یک تناقض دیگر این که این کار از همه کمتر در ایرلند اتفاق می افتد چون با توجه به سابقه ی تنش های قومی در آنجا انگلیسی های حاکم دوست ندارند بین انگلیسی آلمانی و ایرلندی کلتی بیش از این با زبان فاصله بیفتد. چیزی که این وسط مورد توجه قرار نمیگیرد، این است که اشرافیت آلمانی انگلستان فقط بعد از فتح آنجا توسط ویلیام اورنج هلندی در آن کشور به قدرت رسیدند و در نتیجه ی این فتوحات، یک اشرافیت یهودی قدرتمند از هلند به بریتانیا تغییر مرکز داد. همراه این مهاجرت، شرکت هند شرقی هلند هم بی سر و صدا غیب شد تا به صورت شرکت هند شرقی انگلستان بازگردد. این اشرافیت مدام از جایی به جایی منتقل میشد و در هر جابجایی آن، مرکز دنیا هم جابجا میشد. اول بیشتر در حوزه های ایتالیا و آلمان بود. بعد به اسپانیا منتقل شد. بعد همراه استقلال هلند، از اسپانیا جدا شد. بعد از هلند به بریتانیا و بلاخره از آنجا به ایالات متحده ی امریکا تغییر مرکز داد. یکی از فواید این جابجایی ها برای این اشرافیت جهان وطن این است که به کمک آن توانسته تمام بدبختی هایی را که برای چند کشور ایجاد کرده است را به گردن مردم کشوری که اخیرا میزبانش بوده بیندازد و خودش بی دردسر و بدون هیچ بازخواستی به تجارت مرگ خود ادامه دهد. بنابراین پشت هر جابجایی، دوگانه های تضاد ملت ها شکل میگرفت: مثلا دوگانه های آلمان-ایتالیا، آلمان-بریتانیا، بریتانیا-ایالات متحده و اسپانیا-امریکای لاتین. الان انگلستان مورد شماتت قرار میگیرد فقط به خاطر این که دوران میزبانیش خیلی به دوران ما نزدیک بوده و هنوز کسی فراموشش نکرده است. از ایالات متحده ی تکنولوژیک ابر سرمایه دار تا هندوستان فقر زده ی خرافات زده همه انگلستان را عامل بدبختی های خود میشمارند. در فرانسه و اسپانیا هنوز به بریتانیا فحش «آلبیون خائن» را حواله میکنند. درواقع انگلیسی ها تمام این فحش ها را به جای اشرافیت یهودی خود میخورند و کسی هم با فحش دهندگان برخورد نمیکند درحالیکه اگر همین فحش ها را به "یهود" بدهید، جریمه میشوید. اما همینطور که زمان میگذرد و شایعات حول دولت پنهان توطئه گر گسترش می یابد، یکی از کلمات سرنخ از همان تاریخ فراموش شده بیشتر شنیده میشود: اصطلاح cabale که به معنی توطئه گران در میان افواه جا افتاده است. کلمه ی کابال که در اصل به معنی امر سری و پنهانی است، همریشه با لغت کابالا Kabala/Qbalaاست و از ریشه ی "قبل" به معنی پذیرفتن می آید که در عرفان هرمسی، به مفهوم پذیرش خواسته ی استاد فرزانه تحت هر شرایطی است حتی اگر ظاهرا با اصول اخلاقی در تضاد باشد. مذهب هرمسی، انسان ها را به درون خود دعوت میکند و با کمک کردن افراد به شناخت خود، امکان پیشرفت روحی و کسب رضایت از زندگی را به آنها میدهد. اما به گفته ی فولکانلی کیمیاگر، در کابالای یهودی، دانش به دست آمده عملکرد ماکوس به خود گرفته و از اطلاعات موجود برای دادن حس بد و عدم احساس رضایت به مردم استفاده میشود تا این نارضایتی باعث افزایش عملکرد اقتصادی مردم و شکل گرفتن شکوه مادی در جامعه هایی خاص گردد و در این راه، تمام اصول اعتلای روح در عرفان کهن آموخته به حلقه ی خودی های سیاسی-رسانه ای آموخته میشوند تا دقیقا به صورت وارونه در جامعه به اجرا درآیند و همان ها از کابالا به فراماسونری رسیده اند.:

“GENETIC HERITAGE, COLLECTIVE AMNESIA, FROM PAST TO PRESENT”: FELIX NOILE: DREAM TIME: 18 DEC 2020

امروزه شاهد فوران اطلاعات رمزی گم شده درباره ی دانش باستانی پنهان شده توسط فراماسون ها هستیم که بر اساس همان ارتباط وثیق دانش باستانی با ستاره شناسی، آماده سازی برای ظهور عصر اکواریوس یا دلو شمرده میشود. خدای صورت فلکی دلو یا آبریز، انقی خدای دانش سومری ها است که خدای آب ها هم هست و اخیرا ارتباط مستحکمی با نظریه ی توطئه ی تارتاریا پیدا کرده است. این ارتباط، نتیجه ی ارتباط یابی های زبانشناسی قبلی بین زبان های ترکی-مغولی و زبان سومری بخصوص در یکی از پناهگاه های مستحکم عرفان های عصر نازی ها یعنی مجارستان است که ترک ها و تاتارها را اعقاب سومریان میشمرند. البته سومری ها به تمدنسازی مشهور بوده اند و تاتارها به تخریب تمدن؛ با این حال، تجدید نظر های اخیر در توصیف تاتارها و ستایش آنها به عنوان عاملان گسترش راه های تجاری، در این ارتباط یابی مجدد نقش مهمی ایفا کرده است. هیون جین در مقدمه ی کتاب "هون ها، رومی ها و پیدایش اروپا" میگوید که در تاریخ، هون ها و سکاها و مغول ها به عنوان تخریبگران سرزمین ها شناخته میشوند که بعد از مدتی که طول میکشد تا به تمدن علاقه مند شوند خود در جاهایی که ویران کرده اند بناها و شهرهای باشکوه میسازند همانطورکه در مورد سلجوقی ها و عثمانی ها مشاهده میکنیم. همین توصیفات با جزئیات مشابه درباره ی میزان توحش در جنگ، درباره ی مقدونی ها و رومی ها هم هست ولی در تاریخ غرب، مقدونی ها و رومی ها خادمان تمدن خوانده میشوند و قبایل اورال آلتایی در وحشی گری و تخریب گری خود خلاصه میشوند. این درحالیست که ورود هون ها به درون اروپا علیرغم نقشی که در نابودی امپراطوری روم ایفا کردند نقش مهمی در گسترش تمدن و ارتباط آسیا و اروپا ایفا کرد. هون ها و اخلافشان گوت ها هیچ یک یک نژاد قومی واحد نبودند و اتحادیه ای از قبایل گوناگون را تشکیل میدادند که این، خود، یکی از زمینه های اولیه ی ارتباط سازی بین اقوام در اروپا بود. رشد پیوسته ی قدرت تاتارها در آسیا و اروپا از اندکی بعد از سقوط روم در اواسط قرن پنجم میلادی که هون ها کم کم جذب تمدن داشتند برای هزار سال تداوم یافت تا این که در اثر گسترش تجارت دریایی اروپا بعد از قرن 15 و ضعیف شدن راه های تجاری زمینی، در قرون 15 تا 17 پیوسته رو به ضعف نهاد، تمدن در سرزمین های تاتاری تضعیف شد و چین و اروپا که به واسطه ی دریا با هم متحد شده بودند، کانون های لایزال تمدن شدند و گذشته ی یونانی-رومی اروپا و تاریخ هان های چینی برجسته گردید و اروپا از این ایدئولوژی سازی جدید برای تخریب مردمان ترک-تاتار و نشان دادن اروپاییان و اروپایی گرایان به عنوان تنها ناجیان ملل بومی استفاده نمود. نظریه ی جین با آشکار شدن گزارش هایی درباره ی وجود خرابه های شهرهایی در مغولستان و قزاقستان در بوکس گوگل اینترنت، استحکام پیدا کرده و برخی پرسشگرند که چه کسانی جز فاتحان اروپایی ممکن بوده این خرابه ها را به طور کامل از روی زمین محو کنند و آیا هدفشان چیزی جز پنهان کردن گذشته بوده است؟ این موضوع، اتهام ایدئولوژی و فریب بودن تاریخ رسمی را افزایش داده است بخصوص که از مدت ها قبل صداهایی شنیده میشد درباره ی این که تاریخ ماقبل قرون وسطای اروپا واقعیت ندارد. قوی ترین صدا از آن ویلهلم کامیر آلمانی به عنوان یک چهره ی آکادمیک معتبر بود که بابت جعلی خواندن منابع یونان و روم باستان و ادعای نوشته شدن آنها در دوره ی رنسانس، تاوان سختی داد. اما در یک زمین مشخص که صدای خود را بیابد یعنی روسیه ی پس از سقوط شوروی، این نظریه ها با هم جمع آمدند تا یک ناسیونالیسم جهانخوار روسی را توجیه کنند. آناتولی فومنکوی ریاضیدان ادعا کرد که تاریخ جهان واقعیت ندارد و تمدن توسط تاتارها گسترش یافته و این تاتارها نه مغول های زردپوست آسیای شرقی بلکه اسلاوهای روسی بوده اند. نظریه ی فومنکو منهای ناسیونالیسم روسیش جهان غرب را درنوردید و افسانه ی کشور واحد تارتاریا یا تاتارستان را مطرح کرد و البته در مغربزمین به مانند کار فومنکو تارتاریا خودی شد و به شکل کشوری با انبوه سازه های مدرن و آپارتمان ها و تکنولوژی های پیشرفته درآمد که بعد از سیل های گِل قرن 18 موقتا متروک شده و کم کم اختیار آن مجددا و به صورت تمدن مدرن اروپایی-امریکایی به دست آمده است. بدین ترتیب تارتاریا دو بار مورد سوء استفاده قرار گرفت؛ یک بار با تصویر شدن تاتارها به صورت بربرهای وحشی و دشمن تمدن برای انکار وجود دانش های مفید واقعی و مستقل در آستانه ی مدرن شدن دنیا، و بار دیگر و بعد از فراموش شدن فرهنگ های سنتی برای خودی کردن هر گونه گذشته ی ممکن در قبل از دوران انحطاط کشورها و اقلیم ها. دلیل موفقیت نظریه ی تارتاریا در غرب این است که هنوز این کلمه در جاهایی و در ارتباط با آنچه که به فرهنگ کتاب مقدس ربط می یابد از توی بقایای فولکلور بومی بیرون میزند. مثلا در کانادا کلمه ی tartarian در انتهای اسم انواعی از درختان و محصولات و حشرات قرار میگیرد. گندم سیاه بومی، Sarasin de Tartarie نامیده میشود. در کبک، هم نام منطقه ی تارتاری را داریم و هم جایی به نام کوه بابل را. منطقه ای هم به نام LA PETITE TARTARIE وجود داشته که قسمتی از آن، اورشلیم مقدس نام داشت ولی بعدا نامش عوض شد و به قلمرو زمین های گلف بدل گردید و از حوزه ی فعالیت های مردم به دور نگه داشته شد. به نظر میرسد زمانی در هر محلی، یک گذشته ی مرموز تارتاری که همزمان با فرهنگ کتاب مقدس یا گذشته ی فنیقی آن مرتبط بوده است، در جغرافیای محلی بومی سازی میشده ولی نیرویی سعی در پنهان کردن این گذشته ی تمثیلی فولکلوریک داشته است و همه هم در این که جرئت کنند روی یک نیروی واحد در توطئه پردازی در این راه تمرکز کنند دودلند. بخصوص به این خاطر که وقتی ردپای دروغ گویان و تحریف گران در تاریخ را از لای اسناد میجویید، میبینید که گروه ها و دولت های مختلفی چون هون ها، گوت ها، خزرها، هپتالی/نفتالی ها، عثمانی ها، یهودی های سرخ مو، و رومی های سرخ موی چینی در حال تحریف مذاهب و فرهنگ ها دیده میشوند و با وحشت میپرسید که آیا ممکن است که واقعا در دنیای دور از هم عصر ماقبل ارتباطات، همه ی این نیروها حتی موقع رقابت با هم، از یک مرکز واحد تغذیه میشده اند؟:

“TARTARIA IS A MYTH AND DIDN’T EXIST”: JANUS STARK: STOLEN HISTORY: 18 JAN 2022

اگر اروپا را مثل جین، دنباله ی هون ها بپنداریم، ممکن است عملکرد آینده ی آن، در حکم یک انقلاب علیه بنیاد تاتاری خود بوده باشد و نشان دهد مرکز تحریف دقیقا در کجا است. این اتفاقا میتواند اتفاقات پیش آمده را با بلایای تاثیرگذار مورد اشاره ی ولیکوفسکی مربوط کند که میتواند شامل سیل های گِل یادشده هم باشد.

در مکاشفه ی یوحنا بلایای آخرالزمانی کار چهار سوارند. یکی از این سواران، اسب سفید دارد. ازآنجاکه مسیح هم سوار بر اسب سفید بازمیگردد، این سوار میتواند آنتی کریست یا دجال باشد چون دجال را قرار است مردم با مسیح اشتباه بگیرند. در فرهنگ کتاب مقدس، اسب سفید در کنار شیر، مار، عقاب، اژدها و شیردال، یکی از نمادهای قبیله ی اسرائیلی دان است. در ابتدا بیشتر نماد مار برای دان برجسته بود، ولی کم کم اسب سفید، برجسته ترین نماد شد. دان اولین قبیله ی اسرائیلی بود که بتپرستی پیشه کرد. او نماد یک دشمن ضعیف ولی پنهان برای آینده ی قدرت های جهان است. سفر پیدایش (17 : 49) میگوید: «دان، ماری بر سر راه و افعی در کنار جاده خواهد بود که پاشنه ی پای اسب را میگذرد، بطوریکه سوارش به عقب خواهد افتاد. ای خداوند. منتظر نجات تو هستم.» کتاب ارمیا 17-16 : 8 میگوید: «صدای شیهه ی اسبان او از دان شنیده شد و تمام زمین از صدای شیهه ی اسبان قوی او لرزید، زیرا آنها آمده اند و زمین و هرآنچه در آن است و شهر و ساکنان آن را خورده اند. زیرا خداوند میگوید: "اینک من مارها و افسونگرانی را در میان شما خواهم فرستاد که افسون نخواهند شد و شما را خواهند گزید."» دان هر جا باشد، قبایل نفتالی و عاشر در کنار او خواهند بود بخصوص قبیله ی نفتالی که برادر تنی و در حکم همزاد دان بود. ممکن است در جاهایی رهبرانی از یکی از این قبایل برخیزند و نام قبیله ی آنان، هویت هر سه قبیله شود. در آسیای مرکزی این اتفاق برای هپتالی ها افتاده است چون آنها نفتالی هایی تلقی میشوند که در میان هون ها به قدرت رسیده اند. دراینجا نام هپتالی یا اوفتالی، همان نام نپتالی منهای نای تعریف آرامی تلقی شده است. هپتالی ها را هون های سفید مینامیدند چون علیرغم آمیختنشان با هون ها پوست بدنشان سفید ماند. آنها امپراطوری کوشانی را از بین بردند و در افغانستان و بخشی از ایران پخش شدند و سپس همراه هون ها به جنوب و تا اعماق هند تاختند و دولت هایی پدید آوردند. قبیله ی افغان "ابدالی" [که احمدشاه درانی بنیانگذار افغانستان از آن برخاست] باید دنباله ی هپتالی ها باشند. صهیونیست هایی که مدعیند یهودیان اروپایی، اسرائیلی های بازگردنده به ارض موعود در فلسطین اشغالی هستند، ادعای خود را از طریق برابرگیری یهودیان اشکنازی یا خزری با هون های سفید مهاجرت کرده به خزریه و سپس اروپا تایید میکنند و معتقدند اینها همان هپتالی هایی هستند که در مهاجرت به اروپا قبایل ژرمن منجمله آنگلوساکسون های فاتح بریتانیا را ایجاد کرده اند. بسیاری از آنها در اسکاندیناوی قدرت هایی ایجاد کردند ازجمله خود قبیله ی دان که کشور دانمارک را ایجاد کردند و نماد خود اسب سفید را به نماد این کشور تبدیل کردند. همچنین نام آئسیرها یا خاندان خدایان اسکاندیناوی به نام قبیله ی عاشر نسبت داده میشود.:

“DAN NAPHTALI AND ASHER- WHERE WERE THEY IN HISTORY?”: 12TRIBEHISTORY.COM

اگر تجارت دریایی اروپایی ها، نمادی از آغاز انقلاب دان علیه بنیاد تاتاری خود باشد و دان همزمان نمادی از آنتی کریست باشد، در این صورت، هزار سالی که جین با اعتماد به تاریخ رسمی برای رشد جهان تحت حکومت تاتارها در نظر میگیرد، جانشینی برای هزاره ی مسیح خواهد بود. البته بیشتر تاتارهایی که از آنها صحبت میشود، تحت حکومت یا متاثر از مسلمانان و اسلامند ولی میدانیم که تفاسیر اسلامی بر اساس نوشته های منسوب به ابن عباس، اسم محمد یا احمد پیامبر اسلام را در معنی (به معنی بسیار ستایش شده) همان فارقلیط یا منجی موعود انجیل میشمارند و با توجه به این که مسیحیان، فارقلیط را بارها خود عیسی دانسته اند، پس محمد نسخه ای غیر اروپایی از عیسی مسیح بوده است. او در زندگینامه ی رسمیش فوت شده و همین باعث شده تا شیعیان ازجمله شیعیان اثنی عشری که امروزه قوی ترین فرقه ی شیعه اند، نام محمد را روی یکی از اعقابش که اکنون مثل مسیح ناپدید شده است و در آخرالزمان بازخواهد گشت، بازتکرار کنند. این مهدی درست مثل مسیح مکاشفه ی یوحنا سوار بر اسب سفید و مجهز به شمشیری دولبه خواهد آمد. اتفاقا ما دیدگاهی دقیقا مشابه دیدگاه پایان و سقوط هزاره ی مسیح را در تاریخ اسلام هم داریم. این بار با فرقه ای به نام نقطویان طرفیم که دار و دسته ی یک پیامبر گیلانی به نام محمود پسیخانی شمرده میشوند. این نقطویان در قرن 17 یعنی دقیقا همان زمانی که جین به عنوان دوران انحطاط تاتارها عنوان میکند، فرا رسیدن سال 1000 هجری را جشن میگیرند و میگویند از این پس، دوران حکومت فکری اعراب و اسلام بر جهان به پایان میرسد و عصر فارسیان فرا میرسد. فعالیت های آنها در قزوین ایران، چنان شاه عباس صفوی حکمران قزوین را به وحشت انداخت که سه روز از حکومت دست کشید و بدلی برای خود گماشت. سرانجام شاه عباس آنها را به شدت سرکوب کرد و نقطویان از ایران به هند گریختند. ادعا میشود آنها به همراه خود تقریبا تمام منابع ادبیات فارسی را به هند بردند تا بعدا در قرن 19 توسط انگلیسی های حاکم بر هند کشف و تحویل ایران داده شوند. ممکن است ایدئولوژی نقطویان، با یک جریان مرموز دیگر در هند به نام آذرکیوانیان که آنها هم مدعیند در اثر سرکوب صفویه از ایران به هند آمده اند مرتبط باشد چون این آذرکیوانیان عاشق تولید لغات پارسی سره و گاها بسیار مضحک بودند و به نظر میرسد در راه صف آرایی فارس در مقابل عرب تلاش میکردند. احتمالا گذشته ی خیالی آنها در قرن 17 بازسازی فرعی رویدادهای اصلی در قرن 19 میباشد. در این قرن یک بار دیگر، پایان هزاره ی اسلامی این بار به صورت پایان هزاره ی مهدویت تکرار میگردد. در سال 1260 هجری و همزمان با هزارمین سالگرد درگذشت امام یازدهم (در سال 260) سیدمحمدعلی شیرازی ملقب به باب، دعوی خود را آغاز میکند و کم کم مذهب بابیه به عنوان جانشین مذهب شیعه اعلام میشود. میدانیم که سالمرگ امام یازدهم، روز آغاز امامت مهدی شیعه های 12 امامی است و بنابراین مهدی هم به جای پیامبر همنامش محمد و نسخه ی مسیحیش عیسی، بعد از یک هزاره بی اعتبار شده است. پس از اعدام باب، دار و دسته اش به دو گروه ازلی و بهایی تقسیم میشوند که گروه بهایی بخصوص به خاطر حمایت انگلیسی ها به مرور به یک اشرافیت بسیار قدرتمند و منفور در ایران تبدیل میشوند. تاریخ ادعا میکند که نهضت باب تمام ایران را در نوردیده بود چون باب، دعوی خود را در بهترین شرایط ممکن مطرح کرده بود. چندین زلزله و قحطی و وبا و طاعون، باعث شده بود تا مردم احساس کنند واقعا آخرالزمان نزدیک است. آیا این بلایا دنباله ی بلایای احتمالی قرن 18 نیستند؟ اگر اینطور باشد، مردم قرن 19 نه در انتظار بازگشت منجی گذشتگانشان بلکه در شرف مشاهده ی اختراع مذهب منجی بوده اند و آنچه بعد از اعدام باب در ایران دوران ناصرالدین شاه اتفاق افتاد، تقسیم این جریان به دو جبهه ی فقیهان شیعی و بابی-بهایی های غربگرای متجدد بود. بدین ترتیب، دوران ناصرالدین شاه اصل دوران خیالی شاه عباس و وقایع جاری در آن، احتمالا اصل وقایع نسبت داده شده به دوران صفویند که آغاز دوران شیعه شدن ایران و همزمان ارتباط سازی هایش با انگلستان شمرده میشود. سرکوب بابی ها و بهایی ها نسخه ی اصل سرکوب نقطوی های دوران شاه عباس است چون این دو جریان هندی و ایرانی بخصوص وقتی توسط انگلستان با هم متحد شوند، به هم مرتبطند. بنابراین حتی زندگینامه ی باب و جانشین موفقش بهاء الله هم اصیل نیست چون هر دو آنها دو روایت واحد از یک خدای منقضی شده هستند که ارتباطاتی با محمد پیامبر دارد و در سراسر قلمروهای تاتاری مورد قبول بوده است. تحریف این خدا یا قهرمان خدامانند، قطعا با تسلط انگلستان بر ایران و هند و مصر، و افزایش ارتجاع سنی در عثمانی ارتباطات مستقیمی دارد. یعنی قبل از این دوره ی خاص، این خدا محور اتصال اقوام مختلف مسیحی و مسلمان و مشرک در سرتاسر این محدوده بوده که نابودیش به انگلستان و دیگر حکومت های غربی برای پیاده کردن سیاست «تفرقه بینداز و حکومت کن» در کل این مناطق کمک کرده است. شاید اسم بهاء الله کمک کند بفهمیم داریم از چه مکتبی صحبت میکنیم. کلمه ی BHA در هند –تنها پناهگاه پاگانیسم در میان مناطق یادشده- به معنی نور است و شاید بتوان بهاء الله را نور خدا معنی کرد.

در هند، بها معمولا از القاب یا ویژگی های ویشنو خدای حافظ زندگی و تجسد انسانیش کریشنا است. بالادوا گاهی بها یا نور ویشنو تلقی میشود و او هم به صورت بالاراما همزاد کریشنا مجسد شده است. بها همچنین اصل بودا است و احتمالا اصیل ترین بودا آمیتابها بوده که نامش به معنی نور بی پایان است. BHAمیتواند همان BA یا بخش ایزدی یعنی روح فرد در مذهب مصر قدیم باشد. بودا در مصر، پتاح نامیده میشد که مرتبا با ازیریس کهن الگوی شاهان تطبیق میگردید. ازیریس با خود عصایی حمل میکرد چون حکم پادشاه بر مردمش حکم چوپان بر گله اش بود و عصای شاه نیز جانشین عصای چوپانی است. عیسی هم چوپانی میکرد و در سریلانکا اشعاری درباره ی چوپان بودن بودا تا سال های اخیر در میان مردم معمولی رواج داشت. کریشنا و بالاراما چوپان گله های گاو بودند. در اساطیر یونانی، آپولو و دیونیسوس که نخست یک خدای واحد بودند، هر دو به شکل چوپان گله های گاو ترسیم میشوند. هر دو این خدایان یونانی، خدایان خورشید هستند و ازیریس هم یک خدای خورشیدی است. روز تولد عیسی و روز مشخص او در هفته هم جانشین روزهای خاص خدای خورشید شده است. خورشید منبع نور است و عیسی هم نور خدا است. ازاینرو عیسی PHOS به معنی نور نامیده میشود که دقیقا شکل لاتین بها است و همچنین نشان میدهد که چرا چینی ها بودا را فو FO مینامند.عیسی موقتا میمیرد و بعد از نو زنده میشود همانطورکه ازیریس به جای خورشید غروب در افق غرب به درون زمین و جهان مردگان فرود میرود تا فردا به شکل هورس خدای خورشید طالع از نو متولد شود. نام های هرو/هورس و اسری/ازیریس، هر دو از ریشه ی اهور/آسور خدای سامی است که خود از هر/ار به عنوان تلفظ دیگر ال/ایل/ایلی/علی/اله/الوهیم می آید و نام هلیوس خدای خورشید یونانی هم از همین ریشه است. الوهیم در تورات با یهوه خدای یهود تطبیق شده و تولد عیسی از یهوه/اله، در حکم منشا گرفتن نور از خورشید/هلیوس است. به تجسم های زمینی ال، بعل گفته میشد که خود یکی از معادل های عنوان آسور و بنابراین ازیریس است و نام بالا دوا را هم میتوان به بعل-خدا معنی کرد.:

“THE LIGHT OF THE WORLD IS A HEALING SHEPHERD”: DAVID SHERMAN: GOLDSUNOURA: 12 OCT 2021

حالا میتوان بهاء الله را همان بهای اله یا ال شمرد و این به طرز عجیبی نزدیک به لغت "بهائیل" BHAILدر هند است که شکل مراتی لغت پرکاربردتر BAIL به معنی ورزاو است. لغت اخیر میتواند به اندازه ی لغت انگلیسی BULL ریشه در نام بعل داشته باشد و همزمان نور خدا هم معنی بدهد. مراتی ها که اکنون صاحب فرهنگ و زبان مخصوص خودند، در بدو ورودشان به تاریخ، کارگزاران هندوی حکمرانان مسلمان خلجی و بهامانی بودند که در قرن 17 (حول و حوش زمان همان شاه عباس فوق الذکر) و تحت رهبری شیواجی مهاراج، صاحب یک امپراطوری مخصوص خود شدند. آنها یکی از بازترین گروه های هندو در مقابل اعمال تغییرات فاتحین بریتانیایی بودند. مراتی ها مهادیو (شیوا)، دیوی (شاکتی یا جنبه ی زنانه ی شیوا) و ویتال (کریشنا به شکل یک پسر سیاهپوست) را میپرستند و سالگرد ازدواج ویتال/کریشنا با تولاسی را که شکل های انسان شده ی ویشنو و شاکتیش هستند جشن میگیرند. ولی در اعتقادات آنان، در دوران انقطاع آواتارهای ویشنو در زمین، مهادیو یا شیوا قوی ترین خدای زمین است و جلب رضایتش ارجح. حتی ممکن است شیواجی مهارج که بتش هنوز در سالروز تولدش و دیگر فستیوال ها در خیابان ها گردانده و همچون خدایی تقدیس میشود، خود در ابتدا یک فرم بومی از خود شیوا بوده باشد. همانطورکه میدانیم، شیوا خدای نابودی مجسم به ورزاو ناندی است و احتمال دارد لغت بهائیل به معنی ورزاو با بعضی از نام های شیوا مثل کال بهایرو (بهایروی سیاه)، بهایرون، و بهایراو مرتبط باشد. ازیریس هم مجسم به ورزاوی به نام آپیس بود. شاید این مطالب نشان دهد که چرا باب به دستور امیرکبیر در آذربایجان اعدام شد، چون امیرکبیر، تخریبگر معبد "حضرت گاو" –مقبره ی یک گاو مقدس در آذربایجان- هم بود و احتمالا این دو واقعه دو روایت از یک روایت واحدند. تخریب گاو مقدس همان تخریب بت گوساله ی طلایی توسط موسی است و این گوساله ی طلایی یک تجسم از بعل است. یک چوپان گوسفند، خدای چوپانان گاو را تخریب میکند. چرا؟ برای این که گاو نماد عصر فراوانی است؛ او هم حیوان پر غذایی است و هم جاهای مرطوب را دوست دارد؛ او نماد شاهان دوران ماقبل بلایا است. پس در عصری که با بیابانزایی گسترده همراه است و نگهداری گوسفند و بز جای نگهداری گاو را میگیرد، شاهی که مثل موسی و مسیح چوپان گوسفندان است جای شاه بعل پرستی که متشبه به چوپان گاوها است را میگیرد. این مشاهدات طبیعتی مثل همیشه با شعبده بازی و تظاهر به عمل به قوانین ستاره پرستان، به اعصار فلکی فرافکنی میشوند و ادعا میشود که عصر موسی و مسیح و سلفشان ابراهیم در عصر فلکی حمل (گوسفند) بین 4000 تا 2000سال قبل برقرار بوده و به عصر قبلی صورت فلکی ثور (ورزاو) که دوران آغاز تمدن است خاتمه داده و بدین ترتیب، دعوای گاو و گوسفند در قرون 18 و 19 به هزاران سال پیش انداخته شد و فراموشی جمعی مردم هم به باور قدمت آن کمک کرد. اما این دعوا یک دعوای مدرن است: دعوای کسی که میراث بر عصر برخورداری است ( چوپان گاوها) و دعوای کسی که مدعی دفاع از افراد کم برخوردار است (چوپان گوسفندها). هر دو آنها روی گفتمان منجی گرایانه سوارند اما در دو معبر مذهبی و سکولار. در ایران قاجار هم همین مسیر دوگانه را داشتیم: فقیهان شیعی، گفتمان مهدویت را برجسته میکردند و بابی ها و بهایی ها با سیاه نمایی درباره ی مشروطه فضای عمومی را برای پذیرش یک منجی نظامی قلدر سکولار آماده میکردند که درنهایت این منجی، رضا خان میر پنج بنیانگذار سلسله ی پهلوی از کار درآمد. همین دوگانه همزمان در اروپای مدرن هم در حال رشد چشمگیر بود: هیتلر و استالین، منجی های سکولار بودند و در مقابلشان جناح لیبرال با منجی گرایی مسیحی، آن «کفار» را هدف مبارزه معرفی میکردند.

تجربه ی ظهور هیتلر و وجود اطلاعات درباره ی تجهیز و تامین مالی او توسط قدرت های ظاهرا دشمنش و رشد روزافزون این نظریه که هیتلر و بسیاری از نازی های دیگر بعد از انجام ماموریت خود یعنی نابودی آلمان، در پایان جنگ به راحتی از آلمان گریختند و در امریکای جنوبی ساکن شدند، این احساس را در بین عقلا به وجود آورده که برخلاف آنچه رسانه ها وانمود میکنند، رشد راست افراطی در اروپا و بخصوص مرکز کنونیش آلمان نه فقط نشاندهنده ی رشد یک الترناتیو واقعی است بلکه تکرار حرفه ای تر آزمایش هیتلر است بخصوص که قبلا در امریکای پایتخت با موفقیت چشمگیری مواجه شده است. دونالد ترامپ یک هیتلر دوم است ولی هیتلری که بر اساس درس های آموخته شده دیگر میل به کشورگشایی نشان نمیدهد و حمایت یهودیان از او در کسب قدرت نیز بسیار آشکارتر بوده است. ترامپ و هیتلر هر دو به سبب حملات جریان اصلی قدرت کسب اعتبار کردند و همین نشان میدهد که کسانی که در امریکا و آلمان کنونی جریان اصلی تلقی میشوند، به هیچ وجه جریان اصلی نیستند چون امکان ندارد خودخواسته با تخریب ترامپ یا دیگر اعضای جناح راست افراطی، باعث تضعیف خودشان شوند. آنها فقط یکی از دست های اختاپوس بزرگتری هستند که سرش همیشه ناپیدا است. معمولا کسانی که خیلی آشکارند، دقیقا همان هایی هستند که وظیفه دارند خیلی آشکار باشند. بعضی از آنها حتی وظیفه دارند وقتی که جایی به مسئله ای تشکیک محکمی ایجاد میشود، توطئه گر اصلی نمایانده شوند. خاندان سلطنتی بریتانیا و به دنبالش مردم بریتانیا این وظیفه را زیاد به دوش میگیرند. درحالیکه خاندان های سلطنتی دیگر مثل اسپانیا و ژاپن فقط منشا خبرهای محترمانه و صمیمی واقع میشوند، خاندان سلطنتی بریتانیا به طرز عجیبی منشا انواع اخبار زرد و تصویرسازی های زندگی غیر عادی است و معلوم نیست چطور ممکن است یک خاندانی قدرتمندترین و تاثیرگذارترین خاندان در تمام مسائل جهان ازجمله عرصه ی رسانه باشد و همزمان هدف بیشترین تخریب رسانه ای در میان خاندان های سلطنتی قرار بگیرد. نقشش در تاریخ نیز همینطور است. خاندان سلطنتی بریتانیا تنها حامی هیتلر در میان خاندان های سلطنتی نبود. فنلاند عزیز که ادای بی طرفی در جنگ درمی آورد، آنقدر آشکارا به هیتلر کمک میکرد که در 1941 هواپیمایی با طرح نشان سواستیکای نازی ها اختیار کرده بود ولی فقط خاندان سلطنتی بریتانیا است که اغلب به دورویی درباره ی نازیسم متهم میشود و کسی یادی از فنلاند و دیگر دورویان صحنه نمیکند. تردیدی وجود ندارد که خاندان سلطنتی بریتانیا از امکانات و ثروت های فراوانی در سراسر جهان برخوردار است ولی یک دلیل این که جواز داشتن این ثروت را –آن هم عمدا اینقدر آشکار- پیدا کرده است، بهایی است که پرداخته و آن مقصر تلقی شدن به خاطر همه ی مسائل عالم است و باز برای این که تحمل این همه فحش و ناسزا غیر ممکن است، خودش یک تنه مسئولیت را به دوش نگرفته و تمام انگلیسی ها و نه فقط این، بلکه تمام بریتانیایی ها را حامل بار گناه کرده است و این یکی از دلایلی است که اقالیم غیر انگلیسی بریتانیا همواره از این که آنها را انگلیسی بنامند اکراه دارند. درواقع حتی دیگر بریتانیایی ها هم در این که انگلیسی ها اصلا فقط برای ایفای نقش ظالم ساخته شده اند مطمئنند درحالیکه انگلستان حتی به اندازه ی دیگر ملل بریتانیایی شانس داشتن مجلسی واقعی را نداشته و تمام قوانینی که توسط منتخبان مردم در مجلس عوام تصویب میشوند، باید از سد وتوی اشراف موروثی مجلس اعیان و شخص شاه بگذرند. در دوران بحران کووید، بریتانیا تنها کشور اروپایی نبود که در وضعیت بسیار بدی به سر میبرد ولی فقط انگلستان -و نه حتی همسایه ی فرانسویش- مدام مورد استهزای اخبار اروپایی درباره ی اهمال در کنترل کووید مواجه بود و روی بستن سفرهای هوایی به روی مردمش افراط میشد انگار که همه ی اروپا در این که بریتانیایی ها ذاتا حامل شرند متفق بودند و دنیا باید با دیدن دست و پا زدن بریتانیا در این وضعیت دلش خنک میشد. همه فکر میکنند تمام شر دنیا زیر سر بریتانیا است و آن وقت این عامل تمام شرارت ها نمیتواند جلو بی آبرویی خودش را بگیرد. بریتانیا در طول تاریخ و تا هم اکنون محل زندگی مردمان سختکوش و راستکیش و نیکوکار بسیاری بوده و این مردم هم به همراه بریتانیایی های دیگر و بر اساس جبر تاریخ، محکوم به حمل انگ های معمولی هستند که صفت "انگلیسی" با خود دارد. درواقع اینچنین تولید قربانی بی گناه کردن، بر اساس همان تزهای توراتی بز عزازیل و قربانی شدن گوسفند به جای پسر ابراهیم استوار است و در میان آدمیان هم اول یقه ی خود پیروان نویسندگان تورات را گرفته است. یهود تبدیل به یک نژاد منشا انواع شرارات ها شد و حتی تا حد تعبیر به نژاد خزندگان آسمانی و فرزندان قابیل از نسل شیاطین پیش رفت بی این که توجه شود که یهودی ها در هر جایی دقیقا از نژاد بومیان هستند: یهودی سیاه، یهودی زرد، یهودی عرب، یهودی اروپایی، یهودی ترک... و گویی فرمان منع ازدواج اسرائیلی با غیر اسرائیلی، فقط یک رد گم کنی آشکار برای نژاد تلقی کردن یهود است. یهود نه نژاد هستند و نه طبیعتا ملت برگزیده، ولی در هر کشوری یک سری یهودی برای عمل کردن به قوانین تورات اختراع شده تا در وقت معهود، به جای آن یهودی های اصلی که اشراف بانکدار فراملیتی هستند و خودشان ابدا به آن توراتی که نوشته اند وفادار نیستند مجازات شوند. یهودی هایی که هیتلر آنها را به جای حامیان مالیش به خاطر بلاهای فرودآمده بر آلمان مجازات کرد، نمونه هایی از این قربانیان بی گناه بودند که در همین قرن بیستم دیدیم چطور فدای منافع اشراف یهود شدند و هنوز هم مرگ دسته جمعیشان بهانه ی باز بودن دست عمال این اشرافیت در دولت اسرائیل برای ایجاد جنایت ها و قتل عام های بدتر و بیشتر در خاورمیانه است. بعدش خود ملت آلمان به سبب ارتکاب قتل عام یهودیان، یک قربانی قومی دیگر شد و تمام اعتبار و افتخار «نژاد آلمانی» نابود گردید و این حرکت دومینووار تا بریتانیا و ایالات متحده دنبال شد. انگار هر چقدر با اضافه شدن ملت ها به لیست، تعداد مقصرین قلابی، میلیونی تر میشود، پیدا کردن مقصرین اصلی بین این همه مظنونین همیشگی سخت تر میشود. برای هرچه زیادتر کردن ملت های مقصر، تاکید روی زبان رسمی به عنوان زبان اصلی کشورها هم فزونی میگیرد. چون زبان رسمی، زبان برساخته ی دولت ها است و هر کس زبان دولت را انتخاب کرده، گویی همه ی اعمال دولتش را قبول دارد. شاید اگر آلمانی رسمی، آلمانی بودن را تعیین نمیکرد و انگلیسی رسمی، انگلیسی بودن را، هیچ وقت اختلاف انداختن بین آلمانی ها و انگلیسی هایی که هر یک، به ده ها زبان محلی متفاوت تقسیم شده بودند ممکن نبود و آنها در دو جنگ جهانی اینقدر راحت همدیگر را در راه منافع دولت هایشان نمیکشتند. این فروکاستن ملت ها به زبان، حتی برای تجزیه کردن کشورها هم بسیار مفید بوده است. الان در تایوان، اختلاف بین طرفداران ماندن در چین و استقلال از چین، همین اختلاف بین زبان به اصطلاح چینی و زبان به اصطلاح تایوانی است. آنهایی که خود را چینی میدانند، کسانی هستند که با جدا شدن تایوان از چین اصلی توسط کومین تانگ، از کمونیست های چین اصلی به تایوان گریخته اند و جالب این که آنهایی هم که خود را متعلق به «کشور تایوان» میدانند، از نسل چینی هایی هستند که از فوجیان چین به تایوان نقل مکان کرده اند و چینی های دیگری که در زمان شکست دولت مینگ از منچوها به تایوان گریخته اند. تفاوت این دو دسته چینی فقط در زبان است. چینی های تایوانی ماقبل تفرقه ی 1949 به یک سری زبان های محلی صحبت میکنند و چینی های آمده در 1949 عمدتا به زبان ماندارین که فقط در قرن بیستم رشد پیدا کرد. دولت چین کمونیست، تلاش های زیاد و موفقی در تحکیم ماندارین به ضرر تمام گویش ها و لهجه های محلی چین کرده تا جایی که ماندارین زبان همیشگی چین معرفی شده که مردم در طول تاریخ با آن هویت میگرفتند و و همین باعث شده تا به نظر برسد افتراق تایوانی-چینی، به خاطر تفاوت در زبان های ماندارین و غیر ماندارین، یک افتراق واقعی است. همین افتراق زبان را میتوانید در آلمان و برای جدا کردن «آلمانی» از «یهودی» تشخیص دهید. این که آلمانی معمولی، زبان رسمی آلمانی را میپذیرد و یهودی "ییدیش" را ترجیح میدهد، خود، نشانه ی این تلقی میشود که یهودی، آلمانی نیست و بیگانه است و در جای مناسب میتوان او را نفوذی بیگانگان خواند. از طرفی متفاوت بودن یهود در زبان، درنهایت نقطه ی شروعی برای غیر عادی تلقی کردن کل آداب و رسوم آنها است. در دیدگاه گسترده، بلایی که بر سر یهود در آلمان می آید، درس عبرتی است برای کسانی که میخواهند در مقابل یکدست شدن مقاومت کنند. یهودی داخل آلمان زندگی میکند و مطابق قانون آلمان، آلمانی است ولی میبینیم که به راحتی میتواند بیگانه تلقی شود و به خاطر بیگانه بودن، تاوان بدهد. این به یکدست شدن بقیه ی آلمان کمک میکند. بهانه ی اولیه ی این دگرستیزی در راه یکدست شدن، ادات فرهنگ چون زبان و آداب و رسوم است ولی پس از یکدستسازی تنها چیزی که مبنای آلمانی بودن نیست، بقایای هر گونه سنت و فرهنگ ریشه دار در گذشته است. از این پس، دولت است که تعیین میکند حدود ملت تا کجا است چون اطاعت از دولت کشور، مبنای شهروندی آن کشور است. پس اگر دولتی پشت سر هم بر سر کشورهای خارجی بلا آورد، شهروندانش مسئول اعمال اویند. هدف انگشت اتهام واقع شدن در درازمدت، باعث ناراحتی مردم آن کشور میشود و کم کم مردم با انتقاد کردن از دولت خود، به نوعی از اعمال دولت، تبری جویی میکنند بخصوص که خرج شدن پول مملکت در راه اهدافی موهوم در کشورهای خارجی، باعث نقصان اقتصاد مردم داخل هم میشود و به ضرر آنها هم هست. در امریکا که پس از جنگ دوم جهانی، محل بیشترین دخالت در امور جهان بوده است، این انتقاد از هر جای دیگری بلندتر و بیشتر بوده است تا جایی که مبنای تقریبا تمام اتهامات پژوهشگران ملل خارجی به امریکا، تحقیقات کسانی از داخل امریکا بوده است. این، سبب تضعیف پیوند دولت و مردم و باعث نگرانی نخبگان شده و همین باعث شده تا با ایجاد انواع تبلیغات ضد فرهنگی به نام خارجی ها و رنگین پوستان و ادیان بیگانه و از طریق نفوذی های حکومت در اقوام مربوطه، باعث ایجاد وحشت از "ووک" شوند و راستگرایی را محبوب کنند و یک عدد عروسک خیمه شب بازی راستگرا را به تخت ریاست جمهوری امریکا بنشانند که مبنای تمام انتظارات ممکن از یک امریکایی سنتی –مردسالار تحقیرکننده ی زنان، پولدار، کابوی منش، دارای قدرت چانه زنی برای معامله، رک بودن بخصوص موقع تهدید کردن- باشد و همزمان اعتماد مردم به حکومت را افزایش دهد. موفقیت این تز آنجا آشکار میشود که از زمان به قدرت رسیدن ترامپ [در دور اول ریاست جمهوریش] پیوسته سانسور از بالا در کشور افزایش یافته است بی این که از سوی اکثر مردم با مقاومت خاصی مواجه شود. در تاریخ رسمی، هنوز حکمرانان بنیانگذار خدامانندی را می یابیم که اعمال ناخوشایندی انجام داده اند ولی اینطور توجیه میشوند که چاره نداشتند؛ مثلا "واجک" پدر مجارستان که پس از مسیحی شدت خود را ایستوان یا استفان نامید، مسئول نابودی خطوط رون و جانشین کردن آن با خط لاتین در راه فرهنگ کشی گسترده و همزمان با مسیحی سازی اجباری کشورش است و هر گونه مخالفتی را بوسیله ی مزدوران آلمانیش به سختی سرکوب میکند. میگویند او خودش را ایستوان نامید، چون ایستو در مجاری یعنی خدا و ایستوان میتواند معنی خدامانند بدهد. ولی این کسی که خود را پیش مردم خودی، چون خدایی بی رقیب معرفی میکرد، از مخالفان خارجیش چنان میترسید که همه ی این کارها را برای خوشایند آنان یعنی قدرت هایی کرد که از چشم مردم خودش ناپیدا بودند. بت های سیاسی امروزی چون ترامپ هم اغلب چنین ماهیتی دارند.:

“GENETIC HERITAGE, COLLECTIVE AMNESIA, FROM PAST TO PRESENT”: FELIX NOILE: DREAM TIME: 18 DEC 2020

ظاهرا فاشیسم بعد از انجام ماموریت خود مدتی از صحنه کنار گذاشته شده ولی هرگز دور نینداخته شده است. این نگرانی همیشه بوده که توی سر هم زدن کمونیسم و لیبرالیسم و انداختن گناه نابسامانی جامعه توسط آن دو به گردن یکدیگر، عاقبت باعث بدنامی هر دو شود و ناچاری به برگرداندن فاشیسم پدید آید. قطعا آنچه در پس ناخودآگاه مردم برای استقبال از این بازگشت است، به قول ولیکوفسکی علاقه به حل و فصل زوایای مغفول مانده ی صحنه ی هرج و مرج است که باعث تقسیم دنیا بین لیبرالیسم و کمونیسم و انواع آمیزه های آنها شدند. اما یادمان باشد عملکرد مزبور کاملا ناخودآگاه است و در شرایطی که فاشیسم اصل و نه صحنه ی هرج و مرج بعد از سقوط یک اصل وانمایانده میشود و این خطر وجود دارد که این بار تا زمانی که خودآگاه مردم متوجه هرج و مرجناک بودنش شود، آن خیلی بیشتر از نازیسم برای جا انداختن خود و عیان کردن چهره ی واقعی خود، وقت پیدا کرده باشد.

جابجایی خیالی محل بغداد و رابطه اش با سرزمین های ناشناخته و فراموش شده ی ایران قدیم

تالیف: پویا جفاکش

«در 10 آوریل 2019، پولیتیکو مقاله‌ای با عنوان «بازدید "واقعاً عجیب" ترامپ از مونت ورنون» منتشر کرد. این مقاله بازدید روسای جمهور فرانسه و آمریکا از مونت ورنون و خانه ی جورج واشنگتن، اولین رئیس جمهور ایالات متحده در تاریخ 23 آوریل 2018 را بازگو می کند. به گفته ی داگ بردبرن، رئیس و مدیر عامل راهنمای تور روسای جمهور در مونت ورنون، مکرون‌ نسبت به رئیس‌جمهور آمریکا اطلاعات بیشتری در مورد تاریخ این ملک داشت. البته فرانسه با کمک مارکی دو لافایت و کنت روکامبو به پیروزی آمریکا در انقلاب آمریکا کمک کرد، اولین بار اما نه آخرین بار که مداخله ی خارجی به انتخاب رئیس جمهور آمریکا کمک کرد. در مقابل، رئیس جمهور آمریکا به دلیل نخواندن کتاب و نادانی تاریخی مشهور است («کانادا کاخ سفید را سوزاند»، «کشورهای بالتیک مسئول انحلال یوگسلاوی بودند» و «306 رای الکترال بسیار زیاد است» [جملاتی از ترامپ]). برای راهنمای آموزش دیده آسان بود که به سرعت متوجه شود که رئیس جمهور آمریکا کاملاً خسته شده است. بردبرن با تکیه بر تجربه ی خود با بازدیدکنندگان مدرسه که به طور مشابه هیچ علاقه ای به پدر کشور نداشتند، سعی کرد با شخص قبل از خود درگیر شود. همانطور که پولیتیکو گزارش داد، استاد سابق تاریخ با مدرک دکترا، «به شدت در تلاش بود ترامپ را به خانه ی واشنگتن علاقه مند کند. بنابراین او از ترفندهای خود استفاده کرد و به رئیس جمهور ناآگاه اطلاع داد که واشنگتن یک توسعه دهنده ی املاک و مستغلات بوده است. این رویکرد موفق بود. حالا راهنما مورد توجه رئیس جمهور قرار گرفته بود. واشنگتن نه تنها یک توسعه دهنده ی املاک و مستغلات بود، بلکه برای زمان خود، او یکی از ثروتمندترین افراد ایالات متحده بود. در شرایط امروزی، او را می‌توان با گیتس، بافت و بزوس مقایسه کرد و نه با فقیر نسبی مانند رئیس جمهور. (نه، برادبرن این را نگفته است!) باز هم به گفته ی پولیتیکو، یک منبع گفت: "این چیزی است که ترامپ واقعاً بیش از همه از آن هیجان زده بود". در آن مرحله، رئیس جمهور خودشیفته ی ما به این اخبار به گونه ای پاسخ داد که او را به عنوان یک شخص تعریف می کند:

[H] نمی‌توانست بفهمد چرا اولین رئیس‌جمهور آمریکا ساختمان تاریخی ویرجینیا یا هر یک از دارایی‌های دیگری را که به دست آورده به نام خود نامگذاری نکرده بود. به گفته ی سه منبع مطلع در این مبادله، ترامپ گفت: "اگر باهوش بود، نام خود را روی آن می گذاشت." "باید اسمت را روی چیزها بگذاری وگرنه کسی تو را به خاطر نمی آورد."

به عبارت دیگر، تا زمانی که نام خود را بزرگ نکنید، بزرگ نیستید و فراموش خواهید شد. مفهوم بزرگ کردن نام شما برای دانشجویان کتاب مقدس که به کتاب دیگری که او نخوانده مراجعه می کنند آشناست.:

پیدایش 12:1 خداوند به ابراهیم گفت: "از دیار خود و اقوام و خاندان پدرت به سرزمینی که به تو نشان خواهم داد برو. و از تو قومی بزرگ خواهم ساخت و تو را برکت خواهم داد و نام تو را بزرگ خواهم ساخت تا برکت خواهی باشد.".

در سنت کتاب مقدس، شخص نام خود را بزرگ نمی کند، خداوند این کار را می کند. لازم به ذکر است که در زمان های قدیم مردمانی که نام خود را بزرگ می کردند پادشاهان بودند. آنچه در ترجمه گمشده این است که بدانیم روشی که در زمان‌های قدیم نام خود را بزرگ می‌کردیم توسط پادشاه ساختن چیزی بود. با تأسف عمیق باستان شناسان کتاب مقدس، اسرائیل باستان از این سنت سلطنتی که پادشاهان در ساخت اشیایی با نوشتن نام خود روی آنها شریک نشد. در مقابل، رامسس دوم، فرعون سنتی مشهور به داستان خروج [بنی اسرائیل] درعید فصح، نام خود را بزرگ کرد. او به طور گسترده ای ساخت و ساز کرد. و هنگامی که چیزی را نساخته بود، هنوز نام خود را بر آن حک میکرد. کمی شبیه ساختمان ترامپایر استیت یا کوه ورترامپ است. و رامسس به شهرتی ماندگار دست یافت. با داشتن حدود 100 فرزند، یک کاندوم به نام او نامگذاری شد تا نام او همیشه در یادها بماند. پادشاهان بین النهرین نیز به طور کلی مسیری مشابه را دنبال کردند. پادشاهان در مرکز کیهانی (پایتخت) پلکانی به بهشت ​​(زیگورات) ساختند، جایی که بر جهان از دریا تا دریای درخشان (دریای علیا یا مدیترانه تا دریای سفلی یا خلیج فارس/عربی) فرمانروایی کردند؛ نقشه‌ها در آنجا با چرخش 90 درجه نسبت به نقشه ی ما جهت‌گیری می‌کنند. آجرهای پخته ی به کار رفته در این بناها نام پادشاه را بر خود داشت. نمرود اولین پادشاهی است که در کتاب مقدس عبری ذکر شده است. او اولین پادشاهی است که پیش از برخورد ابراهیم با پادشاهان مختلف ذکر شده است. برای درک آنچه او در آنجا انجام می دهد، باید معنای امروزی عامیانه و در سنت خاخامی را کنار گذاشت و بر خود متن کتاب مقدس تمرکز کرد. در نسخه ی اصلی داستان:

پیدایش 10:8 کوش پدر نمرود شد. او اولین کسی بود که روی زمین مردی قدرتمند بود. 9 او در حضور خداوند شکارچی توانا بود. بنابراین گفته می شود: «مثل نمرود شکارچی نیرومند در حضور خداوند.» 10 آغاز پادشاهی او بابل، ارخ، و اکاد و کلنه (کالح) در زمین شنعار بود.

این آیات توصیفی است نه اتهامی. نمرود را باید به خاطر دستاوردهایش ستود و محکوم کرد. در واقع، او شخصیتی است که با توجه به موفقیت او به عنوان مردی توانا یا جنگجو در برابر خداوند قابل تقلید است. او فرمانروای جهان بین النهرین بود. همانطور که باستان شناسان کتاب مقدس و آشورشناسان سرانجام دریافتند، نمرود یک فرد نبود، بلکه یک نمونه بود. او آنطور که در ابتدا تصور می شد، گیلگمش سومری از اوروک (ارخ) نبود. او سارگون اکدی بزرگ آکاد، حمورابی آموری بابل و توکولتی-نینورتای آشوری از کالح نبود که نامزدهای دیگر را نام ببرد. در عوض او همه ی آنها بود. او نشان دهنده ی آن شیوه ی زندگی بین النهرینی بود. برای درک داستان نمرود، فکر می کنم لازم است این داستان چهار شهر را با درجات چهار رود باغ (پیدایش، 2) و چهار پادشاه شرق (پیدایش 14) پیوند دهیم. یک نویسنده تنها یک روایت موجود را با این قسمت ها تکمیل کرد. این نویسنده همانطور که در تبدیل آهنگ های سیل محلی (آوازهای میریام و دبورا) به یک آهنگ جهانی انجام داد، به طور جهانی فکر کرد. این اقدام دیدگاه مصری داستان خروج و کنعانیانی که اسرائیلی شدند را تضعیف کرد. اینکه نمرود مدتها قبل از موسیای پرستنده ی یهوه در بوته ی سوزان، مرد خدا بود، موقعیت موسی و در نتیجه کهانت او را تضعیف کرد. پیشنهاد می کنم نویسنده ی داستان نمرود و این مکمل ها یک کشیش بنیامینی/یامینی هارونی باشد. او نه به عنوان یک کاتب یا کشیش بلکه به عنوان یک بازیگر در عرصه ی سیاسی می نوشت. او اولین چرخه ی داستان ها (معروف به چرخه ی اولیه) را با نمرود و جدولی از ملل به پایان رساند که ابراهیم از اور خارج شد تا چرخه ی دوم را آغاز کند. مشعل به مکان جدیدی منتقل شده بود. معبد اورشلیم اکنون مرکز کیهانی بود. به پادشاه اسرائیل در اورشلیم توصیه شد که مانند یک پادشاه بین النهرین در مرکز کیهانی جدید حکومت کند. او باید نام خود را مانند سلیمان در ساختن معبد بزرگ می کرد. بنابراین حداقل یک حزب سیاسی در اسرائیل باستان دارای ادعا بود. با این حال، حزب سیاسی دیگری به نام لاویان یا موسوی ها وجود داشت که ادعا می کرد قانون اول را دارد. آنها به این ادعا که یهوه شیوه ی زندگی سلطنتی در بین النهرین را تایید کرده است، همانطور که نویسنده ی نمرود نوشته بود، اعتراض کردند. خداوند ابتدا در سینا بر موسی ظاهر شد و شریعت در آنجا نازل شد. آنها با نوشتن داستان برج بابل، سبک زندگی بین النهرینی را به سخره گرفتند. به آن پله های قدرتمند بهشت ​​نگاه کن! همه ی آنها بیهوده ساخته شده اند. همه ی آن امپراتوری های قدرتمند و بزرگ در خاک فرو ریختند، تا زمانی که توسط باستان شناسان بازیابی شدند، در تاریخ گم شدند. این قانونی بود که حتی زمانی که پادشاهان و معابد دیگر وجود نداشتند، دوام آورد و حاکم بود.:

خروج 18 17 پدر زن موسی به او گفت... 19. اکنون به صدای من گوش کن. من به شما مشاوره خواهم داد و خدا با شما باشد! شما نماینده مردم در پیشگاه خدا باشید و پرونده آنها را به نزد خدا بیاورید. 20 و احکام و شرایع را به آنها بیاموز و راهی را که باید در آن قدم بردارند و آنچه باید انجام دهند را به آنها بشناسان. 21 به علاوه مردان توانا را از میان همه ی مردم انتخاب کنید، از جمله از خدا بترسید، مردانی که قابل اعتماد هستند و از رشوه متنفرند. و چنین مردانی را بر مردم به عنوان فرمانروای هزاران، صدها، پنجاه و ده ها قرار دهید. 22 و مردم را همیشه داوری کنند. هر موضوع بزرگی را برای شما خواهند آورد، اما هر موضوع کوچکی را خودشان تصمیم خواهند گرفت. پس برای شما آسانتر خواهد بود و آنها بار را با شما به دوش می کشند. ۲۳ اگر این کار را بکنید و خدا به شما دستور دهد، آنگاه خواهید توانست تحمل کنید و همه این قوم نیز با آرامش به جای خود خواهند رفت.

نویسنده ی بابل حماقت جاه طلبی های داستان نمرود را برجسته کرد. این نویسنده ضد هارونی (داستان گوساله ی طلایی) و ضد سلطنت (قانون اساسی یثرو [پدر زن مدینی موسی]) بود. یثرو و نمرود دو مدل متفاوت از سازماندهی سیاسی ارائه می دهند: حکومت قانون و پادشاهی که نام خود را بزرگ می کند. دو حزب سیاسی دو روایت متفاوت از نحوه ی سازماندهی جامعه ارائه کردند: یکی بر اساس حکومت یک پادشاه و دیگری بر اساس حکومت قانون. نتیجه یک روایت اصلی بود که اکنون به دو روایت با پایان‌های متفاوت برای اولین چرخه ی داستان‌ها تقسیم شده است. نمرود و بابل ناسازگارند زیرا در اصل بخشی از دو روایت متفاوت بر اساس یک هسته ی مشترک هستند. تنها زمانی که آنها قرن ها بعد با هم ترکیب شدند، ناسازگاری ها در کنار هم قرار گرفتند. تصور کنید که باید توصیفات کنفدراسیون و اتحادیه از لینکلن و لی را در یک روایت واحد ترکیب کنید! باز هم، این یک روند سیاسی بود و نه یک پروسه ی نویسندگی. اسرائیل، در قرن های اول حیات خود هیچ پادشاهی نداشت. بنابراین هیچ کس در موقعیتی نبود که از قدرت سوء استفاده کند. تنها زمانی که اسرائیل یک پادشاه داشت، کسی می‌توانست برای خودش قانون باشد. ما هرگز نمی دانیم که آیا مصر باستان یا بین النهرین در مورد قدرت های یک پادشاه در زمانی که برای اولین بار در مصر به تخت سلطنت نشست و در بین النهرین به تخت نشست، بحث می کردند. اما ما می دانیم که اسرائیل باستان چه بحث هایی در مورد اختیارات پادشاه داشت. اویم تصمیم گرفت که باید کنترل‌ها و توازن‌هایی روی قدرت پادشاه وجود داشته باشد. هیچکس فراتر از قانون نبود. حتی می‌توان داوید را به این وظیفه فراخواند: «تو آن مرد هستی». و چون مواجه شد توبه کرد. بهترین زمان برای نبرد اولیه بر سر اینکه آیا اورشلیم به عنوان مرکز کیهانی جایگزین بین‌النهرین شده است، زمانی رخ داد که اسرائیل می‌توانست اگر آنقدر تمایل داشت خود را چنین عباراتی بزرگ تصور کند. این زمانی اتفاق افتاد که مصر و بین النهرین ضعیف بودند (و دختر فرعون یک ملکه ی اسرائیلی بود). یعنی قبل از زمان ششونق و آشورنصیرپال دوم اتفاق افتاد. این رویکرد مبتنی بر داستان‌هایی است که در زمینه‌ی سیاسی جنگ لاویان، هارونیان و یبوسیان برای قدرت نشات می‌گیرند. حتی داستان هایی که در جاهای دیگر اتفاق می افتاد همیشه در مورد سیاست داخلی بود. بدیهی است که این سناریو حدس و گمان است و قابل اثبات نیست، اما نشان می دهد که چگونه یک رویکرد سیاسی می تواند یک بازسازی تاریخی متفاوت ایجاد کند. این گفتگوی باستانی اسرائیل در مورد حاکمیت قانون و حکومت توسط پادشاه در ایالات متحده ادامه دارد. توماس پین در سال 1776 در عقل سلیم نوشت:

... که در آمریکا قانون پادشاه است. زیرا همانطور که در حکومت های مطلق، پادشاه قانون است، در کشورهای آزاد نیز قانون باید پادشاه باشد. و نباید دیگری وجود داشته باشد .

بار دیگر مانند اسرائیل باستان و در جریان انقلاب آمریکا، موضوع حاکمیت قانون در مقابل حکومت پادشاه مطرح می شود. آیا ایالات متحده بر اساس قانون اساسی اداره می شود یا نمرود؟»:

“Rule of Law: George Washington, Nimrod, the Tower of Babel and Today”: by Peter Feinman: Biblical Archaeology and Literature: April 29, 2019

کوربن دالاس، دوگانه ی واشنگتون و دونالد ترامپ در مقایسه با دوگانه ی ابراهیم و نمرود را در این مقاله برجسته کرده تا نشان دهد که عصر کتاب مقدس و عصر امریکا از هم فاصله ای ندارند با این تبصره که همانطورکه نویسندگان کتاب مقدس تمام پادشاهان نامبردار بین النهرین را در نمرود و تمام پادشاهان نامدار مصر را در "فراعوه" (فرعون) خلاصه کرده اند و تقریباهیچ نامی برای شاهان اصلی در قبل از خروج ندارند، جورج واشنگتون هم به همان اندازه ی نمرود و فرعون خیالی است و برای همین هم همانطورکه شما در کتیبه های بین النهرینی نامی از نمرود و در کتیبه های مصری نامی از "فراعوه/فرعون" نمیبینید، جورج واشنگتون ساخت و ساز کار هم نامی از خود روی ساختمان های خود نگذاشته است، کاری که اگر جای ترامپ «واقعی» بود حتما میکرد. به همین ترتیب، شاهان کتیبه های بین النهرین و مصر هم واقعی نیستند و درست مثل نمرود و فرعون و داود و جورج واشنگتون بنیانگذاران افسانه ای تمدن های سپری شده اند. مصر در قرون وسطی آنقدر از خاطره ی فرعون های جنگنده با بابل و اورشلیم در توصیف مصرشناسان مدرن دور بود که خود را بابل مینامید و همزمان ظاهرا اورشلیم را در خود جا داده بود. کوربن دالاس، روی آغاز جنگ صلیبی چهارم با حمله به مصر و ختم شدنش به فتح صلیبی قستنطنیه ی بیزانس و تقسیم بقایای بیزانس یونانی به سه پادشاهی گوناگون تمرکز میکند. وقایعنگاری جفری دو ویلهاردوئین از این جنگ تاریخ چاپ اول 1829 را دارد و در چاپ های بعدیش در قرن بیستم سانسور شده است.

در این کتاب میبینیم که پاپ اینوسنت رم، به خاطر مواعظ یک قدیس فرانسوی به نام فولک نوئی که صاحب معجزاتی بود فرمان جنگ صلیبی را صادر کرد و سواران و قدرتمداران را حول صلیبی که این قدیس متبرک کرده بود جمع آورد. ولی با این که جنگاوران ظاهرا باید قبل از این، سه بار و با فاصله های کم از هم به جنگ صلیبی رفته باشند کلی وقت تلف میکنند تا اطلاعات لازم برای چگونگی سفر و مشکلات آن را فراهم کنند ضمن این که کتاب اصلا درباره ی جنگ های صلیبی قبلی و استفاده از کسانی که لااقل از آخرین جنگ صلیبی خاطراتی دارند صحبتی به میان نمی آورد. این است که دالاس معتقد است جنگ های صلیبی قبلی بعدا اختراع شده اند و ابتدائا اولین جنگ صلیبی به اصطلاح فتح اورشلیم در مصری بود که در کتاب، پایتختش هرگز نه قاهره بلکه بابل نامیده میشود. البته به نظر دالاس، بابل، نه یک شهر خاص بلکه بر اساس معنی نامش (دروازه ی خدا) هر محلی بود که در آن، معبد مهم خداوندی وجود داشته باشد و طبیعتا در شرایطی که اسم و مشخصات خدا یا خدای اصلی از محلی به محلی عوض میشد بابل ها هم متعدد بودند. دالاس معتقد است این مسئله درباره ی شهر فراموش شده ی بابل بین النهرین هم صدق میکرد. در منابع قدیم موصف عراق عرب، بابل یا بغداد است یا جایی در نزدیکی بغداد است. امروزه بابلی بابل تعیین شده که در حله قرار دارد.:

اما دالاس نقشه های مختلفی از قرن های 16، 17 و 18 بیرون میکشد که در همه ی آنها بابل در اطراف بغداد کنونی ولی در طرف های مختلفی از آن قرار دارد و علاوه بر آن، موقعیت های فلوجه و رمادی نسبت به بغداد هم در آنها متفاوت است. به نظر دالاس، علت، وفور خرابه های باستانی در عراق بوده که هر کدام به سبب خدایان خود، میتوانستند بابل یا دروازه ی خدا برای یک محل باشند. اما از میان اینها دالاس این نقشه را دوست دارد:

در این نقشه محل بغداد، خیلی شمالی تر و نزدیک مرز ترکیه است و خرابه های بابل در محل دریاچه ی ثرثار قرار دارند که در سال 1956 با سدسازی به وجود آمده است.:

این دریاچه از رود دجله تغذیه میکند و بخشی از آب خود را به فرات میدهد و سابقا هم بستر رودی به نام ثارث بوده است. شباهت THARTHAR با TARTAR که اصطلاحی است که در غرب درباره ی حکومت های تاتار به کار میرود برای دالاس جالب است و حدس میزند ممکن است دریاچه ی ثرثار برای پوشاندن واقعیتی شکل گرفته باشد و ازآنجایی که عراق پر از خرابه های باستانی است و این اماکن باستانی متروکه احتمالا در محل ثرثار هم زیاد بوده اند این واقعیتی که ما نباید بدانیم هم میتواند مربوط به همان جا باشد؛ واقعیتی که حلقه ی اتصال بین النهرین با حکومت های تاتار/اسکیت شمالی در ترکیه و سوریه و دنباله های نیمه ژرمنشان در اروپا و بلاخره دستپخت مهمشان بابل جدید یعنی ایالات متحده ی امریکا میباشد.:

“BABYLONM BAGHDAD, LAKE THARTHAR: WHAT AND WHERE WAS THE REAL BABYLON?”: KORBIN DALLAS: STOLEN HISTORY: 12 DEC 2020

برای من که ایرانی هستم، همسایگی عراق عرب با ایران کنونی، خوشبختی بزرگی بود و کمک کرد تا نقشه های مزبور را واکاوی کنم. نکته ی عجیب برای من این بود که درحالیکه نام های شهرها و سرزمین های عربی اکثرا ثابت و آشنا بودند، نامجاهای سرزمین های ایرانی اغلب ناآشنا و با معانی نامعلوم هستند و در بینشان تک و توک اسم های آشنا نیز به چشم میخورد. با این حال، هیچ کدام از منابع تاریخی ایران دوره ی اسلامی، هیچ کدام از قلمروها و سرزمین ها را نام نمیبرند و فقط برای اماکنی که در قرن بیستم وجود دارند تاریخ میتراشند. امکان دستکاری های جدید در هر کدام از این نقشه ها هست ولی قدمت بدنه ی اصلی بعضی از آنها قابل اثبات است. مثلا این یکی از نقشه های مورد توجه دالاس است.:

قسمت ایران آن این شکلی است. همانطورکه میبینید دریاچه ی خزر که در این جا دریاچه ی خوارزم نامیده شده است، شبیه شکل فعلیش نیست و نواحی ای که در غرب دریاچه قرار دارند مثل شیروان و اردبیل در جنوب وسطای دریاچه تصویر شده اند که این خود، ضعف امکانات نقشه برداری را میرساند.:

ازآنجاکه باید باور کنیم زمان نقشه نیمه ی دوم قرن 16 است تهران را روی نقشه ندارید و عوضش اصفهان پایتخت صفویان در قرن 17 را دارید که "اسپهام" نامیده شده است. با پیدا کردن اسامی آشنایی مثل "بیله گند" (بیرجند) و کسان/قسان (کاشان) و نطنز روی نقشه و سنجش محلشان نسبت به اصفهان کنونی، مطمئن میشوید که آن در محل کنونیش در ایران مرکزی است. اما یک نکته ی عجیب در نقشه وجود دارد. "دماوند" که امروزه ما آن را در نزدیکی تهران میدانیم اینجا و تحت عنوان "دماوت" در شمال اصفهان است با این وضع عجیب که بیشتر از این که به ری (نسخه ی قبلی تهران) نزدیک باشد به اصفهان نزدیک است و سه محل به نام های DEDEL, CHEGCAN, COPA بین اصفهان و آن قرار گرفته اند.

در نقشه ی زیر هم که یکی دیگر از نقشه های مورد نظر دالاس است، باز دماوت را داریم که در شمال اصفهان قرار گرفته و نطنز، چگ کان و میبت (میبد) بین دو محل فاصله انداخته اند. فاصله از ری همچنان بسیار است.

به نظر میرسد صاحبان این نقشه ها همه از روی نقشه ی واحدی کپی کرده و هر یک نامجاهای جدیدی را به نقشه ی خود اضافه و نامجاهای دیگری را کسر کرده اند. بقیه ی نقشه ها اینها هستند با همین وضعیت قرارگیری دماوند، اصفهان و ری نسبت به هم.:

و اما میرسیم به نقشه ی مورد علاقه ی جناب دالاس یا هر کسی که این اسم را روی خودش گذاشته است. در این نقشه برعکس نقشه های دیگر، هیچ کدام از آن اسامی ناآشنا از زبان های ناشناخته ی منقرض شده وجود ندارد و همه ی اسامی مکان ها همان نامجاهایی هستند که سلسله ی پهلوی دوستشان داشت و آنها را هزاران سال با همین اسامی پابرجا معرفی میکرد.

اما یک نکته ی عجیب اینجا وجود دارد. برعکس نقشه های قبلی، اینجا گیلان وجود ندارد و در محلش یک دریا قرار دارد. چطور چنین چیزی ممکن است؟ این نقشه مثلا مال قرن 18 است درحالیکه نقشه های قبلی مربوط به قرن های 16 و 17 گیلان را با رشت و لاهیجانش نشان داده اند. چطور ممکن است دریا رشت و لاهیجان را کاملا غرق کرده و بعدا وقتی برگشته باشد رشت و لاهیجان هنوز وجود داشته باشند؟ به نظر من کلید حل معما در همین صحنه آشکار میشود. در قرن بیستم هنوز گیلانی های قدیمی خاطرات و نقل قول هایی از گذشتگانشان درباره ی زمانی که دریا تا اعماق گیلان پیش رفته بود و عمر کوتاه خشکی گیلان داشته اند، زمانی که آب دریای خزر تا حدود مردمکده در مرز لاهیجان میرسید و این تازه وقتی بود که عقب رفته بود. در دوران شاه سابق، در رمان "خواجه ی تاجدار" ذبیح الله منصوری، شرح عقبنشینی ناگهانی دریا از انبار (بابُل کنونی) در زمان آقامحمدخان قاجار در کمی بیش از 200سال پیش داده شده بود که حکایت از رسیدن این سخن حتی به گوش آگاهان تهران دارد. نفوذ غربی ها در رشت بیشتر در اوایل قرن بیستم و به دنبال بسترسازی رابینو در رشت برای چانه زنی و همفکری روس ها و انگلیسی ها در آنجا بر سر ایران برمیگردد. مسلما در این زمان اطلاعاتی از بومیان گیلان به دست آمده که در تاریخ سازی برای گیلان به کار رفته است. نقشه های قبلی به کمی قبل از این تاریخ برمیگردند و نشان میدهند که اطلاعات اولیه درباره ی گیلان نه از خود آنجا بلکه از همان تهرانی به دست آمده که هیچ روی نقشه نیست. دقیقا به همین خاطر است که دماوند و اصفهان فاصله شان از هم بسیار کمتر از فاصله ی دیلمان از ری است چون نواحی شناخته شده ی اطراف پایتخت بسیار بیشتر بودند و جای بیشتری روی نقشه ها پر میکردند. عظمت و جا گیری عجیب سواحل دریای خزر و کوه های طبرستان (البرز کنونی) در نقشه ها به خاطر همین است. پس نقشه ی محبوب آقای دالاس هم یک نقشه ی متاخر بخصوص نسبت به نقشه های قبلی است که در آنها بغداد در جای اصلی خود قرار دارد. آیا در اوایل قرن بیستم و برای مدت کوتاهی نقشه ای برای تعیین محل بغداد «اصلی» در جایی غیر از موقعیت کنونی خود تا قرن 18 گرفته شده بود؟ در این صورت، به نظر میرسد دریاچه ی ثرثار با غرق کردن علت اصلی این تصمیم، پایانی بر پروژه ی مزبور بوده باشد.

آیا انقلاب ایران، یک آغاز جدید برای تاریخ است؟!

تالیف: پویا جفاکش

این، آرم گائودیاماتا در یک نسخه از هندوئیسم به نام گائودیا ویشنوئیسم است که سات-کونا در شش نقطه (سات) از شش ضلعی آن، شش نعمت را قرار داده است: شهرت (یاسا)، زیبایی (سری)، دانش (جنانا)، انصراف (وایراگیا)، ثروت (آیسوارا)، و قدرت (ویریا). به طرز جالبی، این نعمت ها حامل و مشوق نوعی جاه طلبی هستند که با درآمدن شش ضلعی به شکل ستاره ی داود یهودیان نسبت مستقیم دارد. درست مثل یهودیت، از انسان ها انتظار میرود که در راه به دست آوردن این نعمت ها تلاش کنند و رنج ببرند حتی اگر این رنج، بیهوده و عذاب آور به نظر برسد. ظاهرا یکی از دلایل درآمدن مسیح از دل یهودیت هم همین بوده که چنین رنجی را طبیعی جلوه دهد. خود خدا –و فقط یهوه ی یهودی ها اجازه دارد خدا باشد- به شکل انسانی به نام عیسی مسیح درآمد و به خاطر ادعای شاه یهودا بودن، به طرز فجیعی شکنجه و مقتول شد تا بگوید بشر در رنج بردن در راه افتخار و قدرت، تنها نیست. در کابالا که به وحدت وجود اعتقاد دارد دیگر حتی انسان به خودی خود نیست که در راه به دست آوردن ارزش های زندگی مادی، رنج میبرد، چون همه ی موجودات، یک تکه از خدا هستند و آن آدم فقیر و بی چیزی که به شدت احساس درماندگی میکند یک تکه از خدا است که دارد از فقر رنج میبرد. این وحدت وجود است که یهودیت را با هندوئیسم متحد میکند. کریشنا که در نسخه ی انسانی ویشنو بودن، همتای کریست/مسیح در نسخه ی انسانی یهوه بودن است، در حالی که ظاهرا ارابه ران بی اهمیت شاهزاده ارجونا است هویت واقعی خود را که خدای ویشنو در قالب تمام جهان مادی با رودخانه ها و دریاها و جنگل ها و صحراها و موجودات زنده ی درون آنها است بر ارجونا آشکار میکند. در گائودیا ویشنوئیسم، ویشنو/واسو دوا، از طریق برابری با پوروشه یا پرجاپتی، حتی تصویر دقیق تری از مسیح به دست میدهد. پوروشه خدایی است که میمیرد تا از جسدش جهان مادی پدید بیاید همانطورکه یهوه در قالب مسیح با رنج و درد میمیرد تا جامعه ی نوینی با اسلوب ارزشمداری خاص برآمده از زندگی مسیح خلق کند که خدایانش سیاستمداران آن جامعه اند چون چنین سیاستمدارانی در به دست آوردن هر 6نعمت گائودیاماتا موفق به نظر میرسند. اتفاقا گائودیا ویشنوئیسم هم مثل مسیحیت دارای تثلیث است ولی تثلیثش کمی متفاوت تر و البته اصیل تر از تثلیث مسیحیت کاتولیک رومی است. سه خدای تثلیث گائودیا ویشنوئیسم، پراماتما، بالاراما و کریشنا هستند. این سه خدا ریشه در سه تجسم خداوند سامی دارند که به ترتیب عبارتند از ال، بعل و آدون. تجسم اول که ال، الی، علی، ایلو و اله نام دارد، در لغت هندی "هری" به معنی مقدس که بیشتر برای کریشنا به کار میرود همچنان دیده میشود. او خدا را در برترین تجلیش نمایندگی میکند که تمام تجلی های مادی و غیر مادی او را در بر میگیرد. بعل یا یاهو، تجلی او در جهان مادی و متشبه به پسر ال است و روح حاکم بر جهان مادی را نشان میدهد و در ارباب انواع ضرب میشود. آدون، روح حاکم بر هر فرد موجود زنده بخصوص انسان است و به مانند موجودات زنده چرخه ی رنج و تغییر و مرگ و رستاخیز را تجربه میکند و ازاینرو در قالب تم یا تاموس یا تموز یا آدونیس بیشتر به سبب یک ایزد که میمیرد یا سقوط میکند و به جهنم تبعید میشود و دوران سروری را پس میگیرد تصویر میشود. او در طی این چرخه به خورشید تشبیه میشود چنانکه تم به صورت آتوم، و آدون به صورت آتون در مصر، خدایان خورشیدی هستند. ریشه ی لغت در صورت جدا کردن "ن" و "م" تعریف از آن، با لغات یونانی AUTOS یعنی خود و ONTUS یعنی هستی مرتبط است. رهایی از مصائب وارد شده در جهان مادی که به رهایی آدون مرتبط است با مضمون "موکشا" (رهایی) در هندوئیسم مرتبط است. با این حال، همه قادر به این رهایی نیستند و فقط کسی که با بعل یا روح جهان مادی ارتباط نزدیکی پیدا کرده باشد به سرچشمه ی سروری الهی خود در ال یا پاراماتما دست می یابد. این بعل، در هندی بالادوا (یعنی بعل خدا) است که بالاراما تجسد انسانی او است و کریشنا به سبب اتحاد با او قدرتمند است. در گائودیا ویشنوئیسم معمولا وقتی از بالاراما صحبت میشود، نیتیاناندا پرابهو منظور است که محبوب معنوی شری چایتانیا تجسد کریشنا و درواقع کریشنای اصلی در دوران حکومت مغول ها بر هند بود. بیشتر آموزه های بنیادی درباره ی ارتباطات ذکر شده در یکی از منابع مرتبط با فرقه ی چایتانیا یعنی "سری چایتانیا کاریتامرتا" نوشته ی کرسناداسا کاویراجا گوسوامی آمده است. ویشنو در آن، بارها سان کارسانا نام میگیرد که همان سری کریشنا یا هری کریشنا است. مطابق این متن «در اقیانوس علّی، مها ویشنو گسترش اولیه ی پوروشا از سانکارسانا قرار دارد. این مها ویشنو نگاه خود را بر انرژی مادی قرار میدهد و با انعکاس بدن متعالیش، خود را در عناصر مادی ادغام میکند.» مسیر طی شده با آرمیدن ویشنو بر بستر مار چند سر سشا بر روی امواج آب های آغازین و درآمدن یک گل نیلوفر آبی از ناف او ربط می یابد زمانی که برهما خدای خالق از این گل نیلوفر آبی برمیخیزد و جهان جدیدی خلق میکند. در منبع فوق میخوانیم:

متن102: «از ناف او گل نیلوفر آبی بیرون آمد که زادگاه خداوند برهما شد.»

متن103: «در ساقه ی آن نیلوفر آبی، چهارده جهان بود. بنابراین پروردگار متعال، به عنوان برهما، کل خلقت را آفرید.»

نیلوفر آبی دراینجا از ناف می آید که تلویحا به معنی مرکز است و گیاه مزبور، جانشین درخت کیهانی است که زمین را در مرکز دنیا به آسمان وصل میکند. در انسان ها این درخت با عصا عوض میشود و عصا وسیله ی نمادین رهبران و پیامبران است ازجمله موسی که عصایی داشت که به مار تبدیل میشد و یک عصای دیگر با مار برنزی بر آن را وسیله ی درمان بیماری کرد. در انجیل یوحنا (3 : 15-14) آمده است: «همانطورکه موسی مار را در بیابان برافراشت پسر انسان نیز باید برافراشته شود تا هر که به او ایمان دارد هلاک نشود بلکه حیات جاودانی داشته باشد.» دراینجا عیسی بالای صلیب با مار برنزی روی عصا و از طریق او با درخت کیهانی این همان میشود. ازاینجا همچنین نتیجه میگیریم که نیلوفر آبی برهما که عیسی را بالای صلیب نشان میدهد دنباله ی مار سشا است که ویشنو بر آن خوابیده است. نیلوفر آبی را در داستان به دنیا آمدن هلیوس فانس خدای خورشیدی خالق جهان در یک اسطوره ی یونانی نیز داریم که با شکلی از هورس خدای خورشید مصری تطبیق میشود. در داستان هورس، این نیلوفر آبی از رود نیل برمی آید. کلمه ی نیل، تلفط قبطی لغت "نهر" به معنی رودخانه است که منشا نام گرفتن ویشنو خوابیده بر آب ها به نارایانا است. نارایانا را همچنین میتوان به عنوان "ناهارین" یا "ناهاریم" به معنی سرزمین نهرها برای بین النهرین متصل کرد که با لغت "میزرائیم" یا "مصر" برای خاستگاه موسی قابل جمع آمدن است. میزرائیم میتواند از مهرائیم و از طریق آن "مری" به معنی آب ها بیاید. عنوان مریاموس برای خدای آب های رومی با آن مرتبط است. مریاموس پدر «تیبر» خدای رودخانه ای به همین نام است که شهر رم در جوار آن شکل میگیرد. مریاموس را میتوان معادل نرئوس خدای دریا گرفت که نام او هم از لغت "نهر" می آید. اما جالب است که مریاموس با مریم یا ماریا مادر عیسی هم قابل جمع آمدن است. این مادینه سازی در "سری چایتانیا کاریتامرتا" هم بروز میکند و ویشنو را در جیوا یا عنصر مادینه ی هستی منعکس میکند.:

متن41: «سان کارسانا بسط دوم گسترش شخصی واسو دوا برای سرگرمی است و از آن جایی که او مخزن همه ی موجودات زنده است، گاهی اوقات به او جیوا میگویند.»

متن42: «درآنجا [در آسمان روحانی] ویژگی شخصی بالاراما به نام مهاسانکارشانا پناهگاه انرژی معنوی است. او علت اولیه است، علت همه ی علل.»

متن45: «یک قدرت حاشیه ای وجود دارد که به نام جیوا معروف است. مهاسانکارشانا پناهگاه همه ی جیوا است.»

متن46: «سانکارشانا پناهگاه اصلی پوروشا است که این جهان از او آفریده شده و در آن منحل شده است.»

متن74: «بسط خود بالاراما مهاسانکارشانا نامیده میشود و قطعه ی او پوروشا، به عنوان کالا یا بخشی از یک بخش عمومی شمرده میشود.»

متن75: «من میگویم که این کالا، مها ویشنو است. او مهاپوروشا است که سرچشمه ی سایر پوروشاها است و همه چیز را فرا گرفته است.»

بنابراین دراینجا بالاراما از طریق برابری با جیوا که با شاکتی ها یا جنبه های زنانه ی ویشنو مثل لاکشمی تطبیق میشود، با رادا تجسد زمینی لاکشمی و معشوقه ی کریشنا برابر میشود و اتحاد کریشنا و رادا نسخه ای از اتحاد کریشنا و بالاراما معرفی میگردد و به اتحاد چایتانیا و نیتیاناندا فرافکنی میشود. به همین دلیل هم هست که متن204 میگوید ناروتاما داسا ساکورا بیان کرده است بدون رحمت بی بدیل نیتیاناندا پرابهو نمیتوان وارد امور رادا و کریشنا شد. با این حال، این هم موضوع مهمی است که برترین تجلی جیوا «مایا» الهه ی توهم است و مادیات در انسان ها ایجاد مایا یعنی وهم میکنند. علت مخالفت شدید مذاهب اسلام، غنوصی، پروتستان و مایاوادی هندو با تشبیه خداوند به موجودات زمینی نیز همین وهم آمیز بودن اشکال مادی است. مایا یا وهم، عامل اصلی ستیز انسان ها و نابودی و تخریب آنها به دست هم است. ازاینرو بالاراما با تجلی به جیوا، بیش از هر چیز به شیوا یا رودرا خدای نابودی و معروف به مهادیو تبدیل میشود. در گائودیا ویشنوئیسم، اسم شیوا بیشتر به صورت شامبو تلفظ و با بالاراما تطبیق میشود. رشد تجلی جیوا یا شاکتی که الهه است با به خواب رفتن شیوا و رقص جنبه ی زنانه اش کالی وحشتناک روی بدن بی حس او نشان داده میشود. این، جایی است که بالاراما هیچ کاری که نشانه ای از هوشیاری او درباره ی امور جهان داشته باشد از خود بروز نمیدهد و به نظر میرسد دنیا را به دست الهه ی هرج و مرج سپرده است، تصویری شبیه سپرده شدن جهان به سخمت الهه ی شیرگون وحشتناک برای مجازات نابودگرانه ی انسان ها در دین قبطیان. طبیعتا این تصاویر در زمانه های اختلافات فرمانروایان و قربانی شدن مردم در هرج و مرج اقتصادی-سیاسی ناشی از آن و حتی جنگ های ویرانگر پیش آمده برجسته میشوند و سیاستمداران خودبین میل به برجسته کردن تصویر هرج و مرج ناک خدای جهان مادی پیدا میکنند. در مصر، سیت در ایامی که خدای سترونی و نابودی تعیین شده بود بیش از هر خدای دیگری با "بعل" سامی تطبیق شد و ممکن است یهودیت که میخواست نظم جدیدی را ایجاد کند پیرو همین وضع، یاهو را از بعل جدا و به یهوه تبدیل نمود تا کسی با او به یاد بعلی که سیت بود نیفتد. همین دوگانگی را در دیونیسوس می یابیم که از اول یک خدای مهربان و اخلاقی بود ولی به تدریج تصویر وحشیانه ی او در قالب مروج کشتار و قربانی خونین، مصرف افراطی مواد مخدر و مشروبات الکلی، و عیاشی های هرج و مرج ناک جنسی جا افتاد و در افراطی ترین حالت خود، سابازیوس نام گرفت، لغتی که دقیقا همان صبایوت لقب یهوه است و سبع گون یعنی شیرمانند معنی میدهد کمااینکه هنوز هم پرکاربردترین نماد یهوه شیر درنده است. ویشنو نیز یک تجلی شیرگون وحشتناک به نام ناراسیمها دارد که احتمالا تصویر شیوا از روی او گسترش یافته است. پیوند این تصویر وحشیانه با شیر، در ارتباط مستقیم با جداناپذیری جهان مادی از زمان است. زمان، موجودات را به وجود می آورد و از بین میبرد و ازاینرو به شیری تشبیه میشود که فرزندان خود را میخورد. او را در قالب کرونوس یا ساتورن خدای زمان یونانی-رومی که فرزندان خود را میخورد در ظاهری انسان مانندتر باز می یابیم. کرونوس درنهایت توسط یکی از پسرانش که زنده مانده است یعنی زئوس یا ژوپیتر سرنگون میشود. ژوپیتر درواقع همان یهوه است. از طرفی زئوس و کرونوس از ابتدا خدایی واحد بودند. بنابراین انقلاب زئوس علیه کرونوس، معرف نوعی بازسازی در شخصیت یهوه است که با بازسازی متشرعانه ی یهوه صبایوت و تبدیل دیونیسوس به موسی نسبت دارد.:

“BALARAMA JAYANTI ADVENT OFFERING WITH VAISHNAVA REFRENCES TO THE THEOLOGY OF CHRIST REPISAL”: DAVID SHERMAN: GOLDSUNAURA: 22 AUG 2021

پس روشن است که یک سانسور فرهنگی عظیم در اروپا و شرق سامی رخ داده که پیشزمینه ی ذهنی اصلی آن در هندوستان که کمتر از نواحی پیش گفته دستخوش تغییرات فرهنگی به نفع یکتاپرستی یهودی شده بهتر باقی مانده است. یکی از مدارک درباره ی پیوستگی این پیشزمینه ی فرهنگی از اروپا تا هند، خود نام "هند" برای شبه قاره است که قبل تر برای مردمی در افریقا و خاورمیانه به کار میرفت. ژوزفوس به نقل از کلارخوس به نقل از ارسطو نقل میکند: «این مرد از نژاد یهودی و اصالتا اهل کوئله ی سوریه بود که نژادشان از فیلسوفان هندی است... گفته میشود که فیلسوفان در هند، CALANOI و یهودیان در سوریه به نام محل سکونتشان خوانده میشوند زیرا مکانی که در آن ساکن هستند یهودیه نامیده میشود. نام شهر آنها بسیار عجیب است. آنها آن را اورشلیم مینامند.» لاکاپله این کوئله را با کالح مقایسه میکند: یکی از کنسول هایی که بنابر منابع بروسوسی دروغین، نبوکدنصر شاه کلدانیان در کنار چندین کنسول آسیایی و کنسول مصر برافراشت. مگاستنس به نقل از بروسوس، از فتح لیبی (افریقای شمالی) و ایبری توسط نبوکدنصر میگوید. از مجموع نواحی یادشده به نظر میرسد امپراطوری نبوکدنصر بروسوس، به وسعت امپراطوری اسلام و درواقع نسخه ی دیگری از آن بوده باشد. از طرفی نبوکدنصر و پدرش نبوپلسر علیه سروری امپراطوری پیشین آسور یا آشور بر کلدانیان شوریدند و درواقع سرزمین های اصلی و مهم امپراطوری آشور را متصرف شدند. نام آشور از خدایی به همین نام می آید که در مصر، اسری یا ازیریس نامیده میشود و کهن الگوی شاهان مصر است که منابع یهود، آنها را فراعنه میخوانند. ازیریس به ورزاو متجلی میشود و به نظر میرسد ورزاو مقدس ازیریس، همان گوساله ی سامری است که موسی بتش را میشکند و یهود را به خاطر پرستش آن لعنت میکند. راجر صباح، نشان داده است که به اصطلاح مذهب مصر باستان شامل مذاهب آمون و ازیریس، درواقع نسخه ی قبلی یهودیت قبل از سانسور آن و ایجاد یک یهودیت جدید بر اساس کتاب مقدس مسیحی و بر اساس کارهای یونانیان بوده است. این، شاید بعضی مطالب غامض موجود در کتاب "علیه آپیان" منسوب به ژوزفوس فلاویوس را روشن کند. ژوزفوس، این کتاب را در پاسخ به نوعی نفرت نسبت به یهودیان در روم مینویسد که معتقد است از اتهامات آپیان ریشه گرفته است. آپیان یک نفر مصری بود که به کل تابع فرهنگ حکومت غالب یونانی درآمده بود و به آنتیوخوس شاه یونانی سوریه خدمت میکرد. او مدعی شده بود که یهودیان را در حال پرستش یک سر خر و آماده کردن یک یونانی بیگناه برای قربانی کردن خدایشان یهوه غافلگیر کرده است و این به آنتیوخوس سلوکی، بهانه ی تصرف معبد یهود و دخل و تصرف در مذهب یهودی را داده بود. ژوزفوس مدعی است این اتهامات دروغین بوده اند و آنتیوخوس که به پول نیاز داشت با این اتهامات واهی امکان پیدا کرد تا گنجینه ی معبد یهود را تصرف کند. به هر حال، ژوزفوس برای اعتبار دهی به یهود، به تخریب یونانی ها میپردازد و این تخریب گری، بعضی نکاتی را که در زمان جعل کتاب "علیه آپیان" در قرون وسطای متاخر بدیهی بودند ناخواسته افشا میکند. ازجمله ژوزفوس مینویسد که قدیمی ترین نوشته های یهودی هیچ چیزی درباره ی یهودیان نمیگویند و دلیلش را این می آورد که یونانی ها فقط با کشورها و اقوام سواحل دریا ارتباط داشتند و یهودی ها بسیار دور از دریا زندگی میکردند. پس نتیجه میگیریم که ورود یهود به جغرافیای یونانی یک اتفاق متاخر است. ژوزفوس همچنین یونانی ها را ملتی فاقد آگاهی ملی میخواند و درمقابل اقوام ثابت باستانی چون کلدانی ها، سوری ها، فنیقی ها و قبطی ها قرار میدهد. با این حال، وقتی میخواهد تاریخ یهود را توی سر یونانی ها بزند پای فنیقی ها را وسط میکشد و اختراع تمدن و الفبای یونانی توسط فنیقی ها را مطرح میکند درحالیکه زبان عبرانی یهود فقط یک شق از فنیقی است و فنیقی ها به پرستش خدایان دشمن یهوه معروف بوده اند. انگار یهودیت فقط در دوره ی متاخر تاریخ یونان از فنیقی گری مجزا شده باشد. مهمتر از همه ی اینها این که ژوزفوس درحالی از یهودیت دفاع میکند که جهانبینی حاکم بر کتاب های او کاملا مسیحی است. جروم استریدونی، کتاب های ژوزفوس را در رده ی ادبیات مسیحی طبقه بندی کرده و بده ی محترم، ژوزفوس را یکی از پدران کلیسا خوانده است. پس ظاهرا یهودیت واقعا توسط مسیحیت بازسازی شده است. این، ظاهرا با هویت خود ژوزفوس قابل جمع آمدن است. ژوزفوس در زندگینامه ی خود ادعا میکند یک فریسی است ولی هیچ صحبتی از تاثیرگذارترین فرد جریان فریسی در زمان خود یعنی یوحنان بن زکای نمیکند. جالب این است که کار ژوزفوس و یوحنان بن زکای هر دو به یک شکل پیش رفت و آن، پیشگویی امپراطور شدن وسپازیان ژنرال فاتح یهودیه بود. ممکن است یوحنان بن زکای و ژوزفوس دو نام برای یک نفر باشند. یوحنان بن زکای در ازای خدمت به وسپازیان، موفق به تاسیس یک مدرسه ی خاخامی در یاونه در جلیل در جوار دریاچه ی طبریه شد. به طرز مرموزی، یاونه معادل یاوان یعنی نامی است که یهودیان برای یونانیان استفاده میکردند یعنی انگار فریسی گری و اشرافیت یهود از یونان و با دستکاری های خود آنتیوخوس سلوکی در مذهب اورشلیم به وجود آمدند. حالا این را کنار این مطلب بگذارید که ژوزفوس به رم خدمت میکند و طبریه نام از امپراطور تیبریوس دارد که نامش مرتبط با رود تیبر رم است. در منابع فارسی، ترکی و عربی، روم و یونان یک موجودیت واحد و برابر با کل اروپا هستند. روم بر یک بستر تمدنی یونانی زبان در ایتالیا پدید آمد و همانطورکه از کتاب ژوزفوس برمی آید، در زمان او تازه لاتینی نویسی داشت علیه یونانی نویسی رشد میکرد. ژوزفوس حتی تمام اروپاییان به جز لاتینی زبان های رم را یونانی میخواند. جالب تر این که درحالی از یونانی نویسانی که علیه یهود نوشته اند ابراز انزجار میکند که هیچ صحبتی از نویسندگان لاتین همدوره ی خود چون سوئتونیوس، تاسیتوس، پلینی و سیسرون که همگی بر ضد یهود نوشته اند نمیکند، احتمالا به خاطر این که نوشته های این نویسندگان لاتین هنوز جعل نشده بودند. میدانیم که عاملان رسیدن اساس تمدن به لاتینی های اولیه ی رم را اتروسک های آسیایی میشمرند. این اتروسک ها را میتوان با سکایی ها و تاتارهای مهاجر به اروپا تطبیق کرد که اشرافیت های دورگه ی امپراطوری مقدس رم را پدید آوردند. در میان این سکایی ها یهودی های اشکنازی بودند که از نسل ترک های یهودی شده ی خزر بودند و یک شق آرامی-عربی-فنیقی در میان ترک ها را دچار تحول کرده و نمایندگی کرده بودند که درنهایت به کابالا منجر شد. لغت خزر یا غزر در اصل همان قزاق برای اعقاب آنها است و قزاق به طور کلی معنی جنگجو میدهد. بنابراین اخوت قزاق ها با اخوت لژیونرهای رومی حول سول اینویکتوس یا میترا قابل تطبیق است که خدایی گاوکش و از این جهت نسخه ی قبلی موسای گوساله شکن است. این جریان، احتمالا یهودیت اولیه را قبل از این که توسط یونانی گری مسیحی دچار تحول شود نشان میدهد. همانطورکه ژوزفوس مینویسد، در بین یونانیان هیچ یک به اندازه ی اسپارت ها دچار تعصب و عصبیت های قومی، جمعی و ضد اندیشه ورزی نبودند. اسپارت ها دشمن فلسفه بودند و ژوزفوس، فیلسوفان یونانی مانند افلازطون، فیثاغورس و اناکساگوراس را پیرو عقاید یهودی میشمرد و میگوید گناه این فیلسوفان این بود که این عقاید را به زور حاکم نکردند. نام اسپارت به روشنی نزدیک به لغت شپرد به معنی چوپان است که روی سافاردیم یا یهودیان اسپانیایی مانده و باعث نام گرفتن کشور اسپاردا یعنی اسپانیا است. زبان اسپارت های باستان با زبان باسک های اسپانیا و ملت های مرتبط با آنها در فرانسه ارتباط قوی ای دارد و باسک ها ملت های تحت رهبری اشرافیت فریسی یهود در اسپانیا و فرانسه بودند. این اشرافیت با فرانک ها درآمیختند و با آنها در ایجاد امپراطوری روم مقدس به رهبری شارلمان نقش ایفا کردند. شارلمان به معنی شاه بزرگ، در اصل یک بازی لغوی با لغت شولومان یا سلیمان است که نام بزرگترین شاه یهود است. شارلمان به صورت کارلوس مگنوس به همان معنی شاه بزرگ، لقب شارل پنجم بود که یک شاه اسپانیایی-ژرمن است. وی فاتح رم ایتالیا است و آنجا را تخریب و غارت کرده است، درست مثل وسپازیان و پسرش تیتوس در اورشلیم. درواقع اورشلیم اصلی رم ایتالیا است و پاپ هایی که در دوران شارل پنجم بر رم حکومت میکردند، همه از خاندان های اشرافی یهودی اسپانیایی بودند. از طرفی، شارل پنجم، معاصر یک شاه ترک به نام سلیمان در رم شرقی یعنی قستنطنیه یا استانبول کنونی بود. درواقع، سلیمان قانونی در قستنطنیه و شارل پنجم در روم غربی، دو روایت مختلف از سلیمان واحدی بودند که بر یک اسرائیل متحد حکومت میکرد و بعد از مرگش، آن قلمرو به دو قلمرو یهودیه و اسرائیل تجزیه شد که همان روم های شرقی و غربی یا امپراطوری های عثمانی و روم مقدس هستند. شارل پنجم با آنتیوخوس سلوکی قابل تطبیق است و عثمانی ها با حشمونی های یهودی قابل تطبیقند که اورشلیم –این بار: قستنطنیه- را از سلوکی ها پس میگیرند. سلوکی ها همان سلجوقی ها هستند و با دنباله ی آسیایی قزاق های ترک یاد شده قابل تطبیقند اما به دلیل یونانی مآبی، جداگانه به شکل یک امپراطوری یونانی بیزانسی هم درآمده اند که به دست عثمانی ها ساقط شده است. تبدیل سلجوقی به عثمانی با جدا شدن از فریسیان، به داستان یوحنای هیرکانی یا جان هیرکانوس شاه حشمونی برمیگردد که خود را همزمان شاه و کاهن اعظم نامید و این فریسیان را که عنوان شاهی را از خود میدانستند خوش نیامد. این جا یک ارتباط بین فریسی ها با سامری ها یا یهودیان مرتد که نسخه ی یهودی مطلوب سلوکی ها بودند و جان هیرکانوس معبد آنها را هم ویران کرده بود ایجاد شد که یادآور جمع آمدن فریسیان و نایهودیان در مذهب پارسی است. پارس یا فارس که همان پاروشیم یا فریسیانند در داستان ازدواج اخشوارش با استر یهودی پدید آمدند. این زن یهودی، شوهرش را به سمت قدرت دادن اشرافیت یهود در کشورش هدایت کرد. اخشوارش همان کورش یا سیروس مسیح اشعیا است که نامش تلفظ دیگری از آسور و سور است و مرز سوری ها و یهودی ها را نشان میدهد. وی و نسخه ی دیگرش داریوش به امر به تجدید بنای معبد سلیمان مشهورند ضمن این که تالیف تورات توسط عزرا –نام مستعار مخترع اصلی موسی، دینش و تاریخ دینش- در زمان او انجام شده است. از طرفی میدانیم سلیمان برای ساخت معبد اورشلیم، از حیرام شاه فنیقی صور یاری گرفت ولی در نوشته های ژوزفوس، این حیرام معاصر کورش است. بنابراین کورش و سلیمان نخست یک نفر و برابر آنتیوخوس و البته شارل پنجم بوده اند. نسخه ی شرقی فریسی گری که همان پارسی یا فارسی است، از عثمانی به سمت نواحی خارج از آن در شرق گسترش یافت. محل رشد زبان و ادبیات فارسی را آسیای مرکزی در دوران حکومت سامانیان تعیین کرده اند. لغت "سامان" تلفظ دیگر لغت "شمن" برای روحانیون ترک است و در ادبیات اسلامی، شمن ها با بوداییان، و هر دو با صابئین تطبیق میشوند که شق اخیر دنباله ی کلدانیانند. ژوزفوس نیز ریشه ی یهود را در کلدانیان میخواند. در آسیای مرکزی سامانیان، شهرهای سمرقند و خوارزم قرار دارد که اولی معنی سرزمین سامری ها را میدهد و دومی نامش تلفظ دیگری از "گریزیم" نام محل معبد مقدس سامری ها است. گفته میشود قلمرو سلجوقیان علاوه بر ترکیه ایران و آسیای مرکزی را در بر میگرفته ولی در این قسمت ها متلاشی شده و ریز-قلمروهای به وجود آمده به تصرف شاهان خوارزم درآمده اند. نظر به اتحاد خوارزم و سمرقند توسط سامری ها این باید در شکست و فروپاشی موقت عثمانی بعد از دستگیری بایزید سلطان عثمانی به دست تیمور گورکانی شاه سمرقند بازتاب یافته باشد و خود، برابری اولیه ی مفاهیم عثمانی و سلجوقی را نشان میدهد. درواقع همانطورکه تصور میشود عثمانی روم شرقی را از روم اصلی در غرب جدا کرده است، با فرض برابری عثمانی با روم، همین بازسازی تاریخی روی نسبت عثمانی با همسایه های شرقیش اعمال میشود.:

“CONTRE-APION”: DIDIER LACAPELLE: THEOGNOSIS: 7 DEC 2021

مارک گراف، شکلی از موسی را در داستان بوعلی سینا یا ابن سینا یکی از بنیانگذاران فلسفه ی اسلامی از قلمرو سامانیان شناسایی میکند. او برای این که به خدمت سلطان محمود غزنوی درنیاید از خوارزم میگریزد و پس از عبور از صحرایی وحشتناک به باوند و سپس نیشابور میرسد، امری که یادآور آوارگی موسی و قومش بعد از فرار از مصر و در راه اورشلیم در بیابان است. مطابق یک افسانه ی عامیانه ی ایرانی، بوعلی سینا دانش خود را از یک دیو دزدید و مارک گراف معتقد است این دیو، همان سلطان محمود غزنوی است. دزدی بوعلی از دیو و فرار معجزه آمیز و جادوییش از مقابل دیو به دنبال این دزدی، همان دزدی موسی و قومش از فرعون و فرار موفق و معجزه گونشان از لشکر فرعون است. به گفته ی مارک گراف، دزدی علوم جادویی و انجام معجزه با آنها توسط ابن سینا از دیو، همچنین معادل دزدیدن اسم اعظم خدا از معبد یهود توسط یسوع یا عیسی مسیح به روایت کتاب تولدوت یشوع است.:

“Persian tales”: Mark Graf: chronologia: 20/5/2014

به نظر میرسد این دزدی به شکل باورپذیرتر در داستان ابن سینا و کتابخانه ی شاه سامانی منعکس شده باشد. ابن سینا در ازای درمان بیماری مرموز شاه سامانی، اجازه ی مطالعه در کتابخانه ی مخصوص او را می یابد و بعد از کسب فیض بسیار از آن، کتابخانه را آتش میزند تا کس دیگری از آن بهره مند نشود و آنگاه از کشور سامانیان میگریزد و به خوارزم میرود. با توجه به این که کمی بعد از این فرار، سلطان محمود غزنوی کشور سامانیان را تصرف میکند به نظر میرسد کشور سامانیان برابر با مصر و خوارزم برابر با گریزیم باشد که قبل از اورشلیم، محل معبد مقدس یهود بود. درنتیجه نیشابور نیز با اورشلیم برابر میشود. ممکن است گنج دزدیده شده شامل اسم اعظم خدا به صورت یک جسد انسانی درآمده باشد. چون موسی نیز حین فرار از مصر، جسد پوسیده ی یوسف اسرائیلی را که عزیز مصر و برای مصریان محترم بود با خود برد و در گریزیم دفن کرد. حالا اگر مکتبی را که ابن سینا از بین برده و به شکل نوسازی شده به نیشابور برده است فرزند او به شمار بیاوریم این مکتب به صورت یک شخص از نام بوعلی (پدر علی) مستفاد میشود: "علی" که هم یکی از نام های الله خدای اسلام است و هم نام چند تن از مقدسین مذهب شیعی که ابن سینا به آن تعلق دارد. در نیشابور، قریه ای به نام سناباد قرار داشته که به دلیل دفن یکی از این "علی" ها در ایران، کانون مقدس تشیع شده و در دوره ی مدرن به شهر عظیمی به نام مشهد مقدس بدل گردیده است. این علی، علی ابن موسی معروف به رضا است. اگر درست باشد که ابن سینا یک نسخه از موسای یهودی است، عجیب نیست که قدیس مزبور، علی پسر موسی نام داشته باشد. رضا همچنین ثامن الحجج و هشتمین امام است شاید چون فلک خدا (الله/علی) هشتمین فلک بعد از آسمان های هفتگانه ی سیارات است و البته لغت "ثامن" با لغات "سامان" و "شمن" مرتبط است. یک علی ابن موسای دیگر در کوفه ی عراق دفن است که لقبش سید رضی نزدیک عنوان رضا برای علی مشهد است. جالب اینجاست که یک سیدرضی دیگر داریم که جمع آورنده ی سخنان یک علی مقدس تر به نام علی ابن ابیطالب در کتاب مهم نهج البلاغه است. این سیدرضی، محمد ابن حسین نام دارد. درباره ی این اسم باید توجه کنیم که حسین، نام اصلی بوعلی سینا است و محمد عنوان پیامبر اسلام. بنابراین محمد ابن حسین، میتواند اسلام ریشه گرفته از بوعلی سینا را نشان دهد؛ بوعلی سینایی که خود، یک نسخه از موسی است که دانش فارسیان یا فریسیان قلمرو سامانی را نشان میدهد. این سامانیان، یک اشرافیت فارسی و مروج زبان فارسی هستند که نسب خود را به یک حکومت قدیمی تر فارس در ایران باستان به مرکزیت عراق امروزی میرسانند که معمولا از آنها به عنوان «عجم» یاد میشود. سلطان محمود غزنوی که جانشین سامانیان میشود نیز زبان رسمی حاکم بر دربار خود را فارسی تعیین میکند و دربارش پر از شعرای فارسی گوی است. با این حال، همانطورکه مهمترین کتاب درباره ی حکومت ایجاد شده توسط محمود یعنی تاریخ بیهقی نشان میدهد هیچ راه و رسمی که بتوان آن را به ایران باستان نسبت داد در حکومت او مورد اشاره و توجه نیست.: «بسیاری از عناصر "تداوم" را میتوان در تاریخ بیهقی سراغ گرفت. اما این عناصر عموما آگاهانه نیستند زیرا او خود میگوید که "از ملوک عجم که از ما دورتر است خبری نداریم" و این بی خبری انتساب مقوله ی آگاهانه و قصدمندانه ی "بیداری" به او را بسیار دشوار میکند و "مقاومت مصالح" آن میزان خبری نیز که از شاهان پیش از اسلام میدهد (مثلا شکارهای بهرام گور و غیره) برای تحمل بار این عنوان سنگین کفایت نمیکند.» ("در کشاکش تقدیر و تدبیر: نگاهی به تاریخ بیهقی از منظر شهریار ماکیاولی": زانیار ابراهیمی: سیاستنامه: شماره ی32: پاییز 1403: ص138) تنها جلوه ی معروف ایران باستان در تاریخ بیهقی، مهمانی های تجملاتی توام با رقص و آواز با اسراف بسیار در دربار مسعود غزنوی است که اصلا خوشایند بیهقی نیست. (همان: ص139) ابراهیمی، تاریخ بیهقی را با "شهریار" ماکیاولی مقایسه میکند. در هر دو کتاب، برسازی کشور و دادن نظم و سامان به آن، مهمترین هدف است منتها برای ماکیاولی که میخواهد ایتالیا سامان یابد، این هدف باید تحقق یابد درحالیکه برای بیهقی، این هدف با سلطان محمود تحقق یافته و اکنون با سلطان مسعود (پسر سلطان محمود)، در حال از هم پاشی است. همچنین درحالیکه ماکیاولی خواهان اختیار گرفتن جوانان بی ارتباط با گذشته است، بیهقی بخش اعظم بدبختی های زمان خود را نتیجه ی جوانگرایی سلطان مسعود و فاصله گرفتن و حتی خیانت های او نسبت به پیران باتجربه ای که به پدرش سلطان محمود خدمت کردند میداند. البته سلطان محمود با ارزش هایی شبیه ماکیاولی حکومت را برقرار کرد. به نوشته ی ابراهیمی، ویرتو یا شرافت ماکیاولی، یک شرافت جنگی است و او بیشتر خواهان رشد جنگجویی رومی است تا فلسفه ی یونانی. در نزد ماکیاولی، کشور عرصه ی نبرد ویرتو (شرافت یا کنشگری) و فورتونا (تقدیر) است و درحالیکه ویتو مردانه است فورتونا نامی زنانه است و از الهه ی رومی بخت گرفته شده است. در کتاب بیهقی، اینها با مقابل هم قرار گرفتن مداوم تقدیر و تدبیر رخ مینمایند و درست مثل فورتونای ماکیاولی، تقدیر به یک زن با نام مستعار "عروس آراسته" تشبیه میشود. (همان: ص142) با این حال، بیهقی سرمشقی شبیه ماکیاولی را از یک فیلسوف یونانی یعنی افلاطون بیرون میکشد:

«افلاطون در کتاب چهارم جمهور (بندهای 435 و 436) از "نیروهای سه گانه ی نفس انسان" نام میبرد که "عقل و غیرت و شهوت" اند یا به تعبیر دیگر (بند440) سه قوه ی "عاقله و هوی و هوس و خشم" اند. همانطورکه میدانیم، سه جزو نفس افلاطونی با سه طبقه ی نگهبانان، سربازان و پیشه وران تناظر دارند. بیهقی نیز دقیقا از همین عالم صغیر به عالم کبیر گذر میکند. او تعبیر دیگری از عالم صغیر -یعنی نفس انسان- به دست میدهد: "حکما تن مردم را تشبیه کرده اند به خانه ای که اندران خانه، مردی و خوکی و شیری باشد، و به مرد خرد خواستند و به خوک آرزوی و به شیر خشم." و تعریفی که از عدالت به دست میدهد تفاوت چندانی با عدالت در نظر افلاطون (بند 441) ندارد. افلاطون درباره ی عدالت در نفس انسان میگوید: "شخص فقط آنگاه که اجزای نفس وی هر یک به وظیفه ی خود عمل کند، میتواند خود را عادل دانسته و بگوید که به وظیفه ی خود عمل مینماید.{...} چون عقل منشا حکمت و مامور سرپرستی نفس در کلیه ی شوون آن است." و بیهقی میگوید: " هر مردی که او تن خویش را ضبط تواند کرد و گردن حرص و آرزو بتواند شکست روا است که او را مرد خردمند خویشتندار گویند و آن کس که آرزوی وی به تمامی چیره تواند شد چنانکه همه سوی آرزوی گراید و چشم خردش نابینا ماند او به منزلت خوک است، همچنانکه آن کس که خشم بر وی دست یابد و اندر آن خشم سوی ابقا و رحمت نگراید به منزلت شیر است." بیهقی سپس به عالم کبیر (سیاست) گذر میکند: "نفس گوینده پادشاه است. {...} خشم لشکر این پادشاه است که بدیشان خلل ها را دریابد و ثغور را استوار کند و دشمنان را برماند و رعیت را نگه دارد.{...} و نفس آرزو رعیت این پادشاه است، باید که از پادشاه و لشکر بترسند، ترسیدنی تمام و اطاعت دارند." البته در میان متون کم و بیش معاصر بیهقی، میتوان نمونه ای از التفات به دو قوه ی خشم (یا شیر) و شهوت (یا خوک) را مشاهده کرد. قوه ای که بیهقی آن را محرک نام و ننگ جستن میداند و در داستان سپاه سالار غازی به تعبیر یونانی آن، تیموس، اشاره کردیم. نظامی عروضی سمرقندی در چهار مقاله –مقاله ی دوم، در ماهیت علم شعر و صلاحیت شاعر، که حدودا صد سال پس از تاریخ بیهقی تالیف شده است- از دو قوه ی خشم و شهوت به ترتیب تحت عنوان "قوت های غضبانی و شهوانی" نام میبرد و حکایت احمد ابن عبدالله خجستانی را ذکر میکند که دیوان حنظله ی بادغیسی، قوه ی غضبانی او را با این شعر به حرکت درمی آورد:

مهتری گر به کام شیر در است،

شو خطر کن، ز کام شیر بجوی؛

یا بزرگی و عز و نعمت و جاه،

یا چو مردانت مرگ رویاروی.

به رغم این شباهت ها، خطبه ی بیهقی، از سه جهت مهم با جمهور افلاطون متفاوت و به متون هم عصر خود مانند چهار مقاله یا چنانکه خواهیم گفت، کلیله و دمنه، نزدیکتر است. نخست، باید به دوگانه ی تاسیس و ضبط بازگردیم. افلاطون در پی تاسیس نوعی نظام سیاسی ایدئال در آینده است، حال آن که مهمترین هدف بیهقی، ضبط نظام سیاسی مستقر است. دوم، افلاطون نظام مطلوبش را در خاک مُثُل بنا مینهد و بیهقی آرزومند حفظ ملک غزنوی در خاک تاریخ است. افلاطون فیلسوف، میانه ای با تاریخ ندارد؛ تاریخ، عرصه ی تاخت و تاز توخه ی یونانی –یا فورتونای رومی- و اصلی ترین مشخصه اش ناپایداری است. در مقابل، بیهقی مورخ سراپا غرق تاریخ است و میخواهد "تاریخ پایه ای" بنویسد و بنای بزرگ آن تاریخ، افراشته گرداند و این، خود، تیموس بیهقی است، یعنی نامجویی او. از این نظر، بیهقی میانه ای با وضع ایدئال یا نظام سیاسی ایدئال ندارد و نیز از هر آنچه بوی اسطوره و اوهام غیر رئالیستی بدهد بیزار است. او در جلد دهم تاریخ خود، در جملات تندی که آن را نشاندهنده ی ناهمدل بودن و شاید خصومت با شاهنامه گرفته اند، چنین میگوید: "بیشتر مردم عامه آنند که باطل ممتنع را دوست تر دارند چون اخبار دیو و پری و غول بیابان و کوه و دریا که احمقی هنگامه سازد و گروهی همچنو گرد آیند و وی گوید در فلان دریا جزیره ای دیدم و پانصد تن جایی فرود آمدیم در آن جزیره و نان پختیم و دیگ ها نهادیم، چون آتش تیز شد و تبش بدان زمین رسید از جای برفت، نگاه کردیم ماهی بود؛ و به فلان کوه چیزها دیدم و پیرزنی جادو مردی را خرد کرد و باز پیرزنی جادو گوش او را به روغنی بیندود تا مردم گشت؛ و آنچه بدین ماند از خرافات که خواب آرد نادانان را چون شب بر ایشان خوانند." این رئالیسم بیهقی و استغراق او در واقعیت تاریخ، او را بیشتر به ماکیاولی شبیه میسازد که در سخنان مشهوری در فصل 15 شهریار، راه خود را از "جمهوری ها یا پادشاهی هایی" جدا میکند که "در جهان واقعی وجود نداشته و هرگز نه کسی نظیر آنها را شنیده و نه خوانده و نه دیده است زیرا واقعیت زندگی آنچنان که هست یا آنچنانکه باید باشد فاصله ی زیادی با آن دارد و آن کس که از واقعیت غفلت کند و به پندار امید بندد به جای کامیابی نابود خواهد شد. {...} بنابراین خیالپردازی درباره ی فرمانروا را باید کنار گذاشت و درباره ی واقعیت سخن گفت."» (همان: ص3-152)

اما اینجا تناقضی وجود دارد. ماکیاولی اصول حکومت "شهریار" خود را از زندگینامه های موسی، تزئوس، رومولوس و سیروس (کورش) بیرون میکشد که همگی بنیانگذارانی اساطیری هستند و زندگینامه ی همه شان مملو از قصه های غیر قابل باور و افسانه ای است. بنابراین ماکیاولی دقیقا با غیر واقعی بودن داستان ها سر و کار ندارد و فقط دارد تاریخ جدیدی را جانشین تاریخ قبلی میکند. بیهقی یا بهتر است بگوییم جاعل او هم همین کار را با زمانه ی غزنویان میکند و فرعون موسی و دیو بوعلی سینا را به سلطان محمود غزنوی "تاریخی" تبدیل میکند و به نام تاریخ، افسانه ی جدیدی خلق میکند که آنقدر با افسانه های مملو از جنبل و جادوی قبلی فرق میکند که با واقعیت مو نمیزند. اما چگونه است که این تاریخ، با ایدئولوژی ماکیاولی ایتالیایی و مسیحی هم پهلو است؟ احتمالا به خاطر این که ریشه اش رومی و به همان اندازه یهودی است.

فومنکو و نوسفسکی به این صحنه اشاره میکنند که محل حکومت پاپ مدتی در آوینیون فرانسه بوده و بعدا به رم ایتالیا منتقل شده است و معتقدند تاریخ قبلی رم ایتالیا برای وانمود کردن برگشتن مطلب به اصلش ساخته شده و درواقع آوینیون در محل رم بودن، پیشوای مقر فعلی پاپ است. آوینیون در این مدت، تحت نفوذ مستقیم شاه پاریس بوده است و به عقیده ی فومنکو و نوسفسکی، نام پاریس و همچنین نام قوم ژرمن حاکم بر آنها یعنی فرانک، از ریشه ی "پارس" است و رم –و البته در درجه ی اول، آوینیون- از طریق این قوم، همچنان به تاریخ اورشلیم ربط می یابد. اشرافیت یهود به دنبال یک مهاجرت از اورشلیم به بابل، در دربار پارسیان، ارج و قرب و قدرت یافتند. برای رم، حمله ی بابلیان معادل حمله ی اعراب است. اعراب به ناپل حمله بردند که نامش نئاپولیس یا شهر جدید است که لقب رم ایتالیا نیز هست ازآنروکه شهر جدید مهاجران تروایی گریخته از حمله ی آخایی های یونانی شده بود. خود این تغییر پایتخت از تروا به نئاپولیس یک نسخه از تغییر محل اورشلیم است. محل تروا را در ترکیه میدانند که اتفاقا یک رم یعنی قستنطنیه/استانبول هم درآنجا است. اعراب به قستنطنیه هم حمله بردند و نبرد آنها در یک جبهه باعث تضعیف رومی ها در مقابل بلغارها در جبهه ی دیگر شد و بلغارها قستنطنیه را محاصره کردند ولی در اثر مرگ ناگهانی رئیسشان که به معجزه ی خدای مسیحیت نسبت داده شد مجبور به عقبنشینی شدند. فومنکو و نوسفسکی بر اساس این که بلغارها اسلاف قزاق ها و ازجمله عثمانی ها هستند معتقدند این حمله روایت دیگری از فتح موفقیت آمیز قستنطنیه توسط سلطان محمد فاتح بود و تاریخ بین این دو واقعه ساختگی است. از طرفی همزمانی یورش بلغارها با اعراب صدر اسلام، اتحاد آنها را نشان میدهد و سلطان محمد فاتح یک نسخه از محمد پیامبر است. همچنین از طریق برابری این اتفاق با فتح تروا، "پاریس" شاهزاده ی مقتول تروایی که هدف اصلی جنگ تروا بود، اشرافیت یهودی است که به پاریس یا پارس دیگری در غرب منتقل شده است. بنابراین پیروزی عثمانی بر قستنطنیه و پیروزی بابلی ها بر یهود، پیروزی ترک بر پارس هم هست و سلطان ترک، محمود غزنوی که قلمرو پارسیان را در آسیای مرکزی تصرف میکند، یک نسخه ی دیگر از محمد پیامبر و درواقع نسخه ی افغانستانی سلاطین عثمانی است. عثمانی ها میخواستند دین یهود را که دچار انحراف شده است، احیا کنند و از این جهت کاملا تابع محمد پیامبر بودند. مکه ی محمد و معبد مقدسش کعبه نسخه های دیگر اورشلیم و معبد مقدسش هستند که در زمان حمله ی بابل مدتی بود که به انحطاط رفته و مانند مکه ی دوره ی محمد به لوث شرک آلوده شده بود. درست مانند موسی که از سرزمینش مصر/ماگان به مدین فرار کرد و بعدا بازگشت تا فرعون را شکست دهد، محمد از مکه گریخت و به مدینه رفت و بازگشت و مکه را فتح کرد ولی به مانند موسی در مدین/مدینه ساکن شد. ارمیا نبوکدنصر شاه بابل را فرستاده ی خدای یهود میخواند شاید چون او هم مثل محمد یک موسای بازگشته بود و فرمانروایان عثمانی و نسخه های ترک آسیای مرکزیش هم در چنین جایگاهی قرار داشتند.:

“History: fiction or science”: ANATOLY FOMENKO: CHRON2: CHAP4: SECT15-17

فومنکو که تاریخ را به هدف روسیه-مرکزی و بازنویسی تاریخ به نفع وطنش روسیه زیر سوال برده است، پارس را دراینجا روسیه میگیرد با این استدلال که "روس" همان "پروس" آلمان است که "پ" اول آن افتاده است و پاریس و فرانک فرانسوی هم باید همان باشند. اما ما به خوبی میدانیم که پروس به این خاطر روس شده که اسلاوهای تحت رهبری رومانف های آلمانی ازآنجا به دشت قبچاق آمده و با شکست دادن مغول های مسلمان، آنجا را اسلاوی کرده اند. بنابراین رم فرانسوی-آلمانی فرانک ها با رومانف ها به شرق و قلمروهای تاتاری منتقل شده و تبار خود را با تمام ایدئولوژی های غربی مقوم خود ازجمله نظریات ماکیاولی درآنجاها بازسازی کرده است. پس ما به اندازه ی ماکیاولی، در آسیا درحال بازتعریف موسی به عنوان یک بنیانگذار صد درصد یهودی هستیم. اگر محمد پیامبر یک نسخه از موسی باشد، سلطان محمود غزنوی هم هست و وقتی ابن سینا از قلمرو سلطان محمود یک موسای دیگر است که از موسای غزنوی میگریزد معنیش این است که سلطان محمود یک موسای اصلاح شده است و ابن سینا موسای سابق که میخواهد دوام پیدا کند. پس خیلی جالب است که این ابن سینا بعد از ترک خوارزم به سمت ایران، در همدان به وزارت میرسد و قدرتی به هم میزند و پس از سقوطش در همان جا هم میمیرد. چون همدان، محل مقبره ی منسوب به استر و مردخای -قهرمانان یهود در اسرائیلی کردن دربار اخشوارش و پیدایش فارس یعنی نایهودی های پیرو مرام فریسی- هستند. امروزه همدان را با اکباتان هرودت برابر و در کنار شوش، دو پایتخت پارس های باستان در نظر میگیرند فقط برای این که مقبره ی استر و مردخای به حق در آن قرار گرفته باشد. همانطورکه دیدیم استر و مردخای به نوعی ابتدای یهودیت را نشان میدهند قبل از این که یک موسی اختراع شود و معنی یهودیت را عوض کند. ابن سینا هم با فرار از سلطان محمود به نوعی همین یهودیت اولیه را نمایندگی میکند با این تفاوت که او به خاطر اسماعیلی مذهب بودن و ریشه داشتن حکومت اسماعیلی ها در مصر/قبط، ارتباط سرراست تری با اعتقادات مصری دارد و اگر مصر اسماعیلی بوعلی سینا همان مصر فرعونی موسی باشد، "علی" بوعلی سینا هم مضمون "علی" فرعونی را پیدا میکند. پس با توجه به این که به قول راجر صباح، مذهب فرعونی، نسخه ی قبلی یهودیت را نشان میدهد به کاهدان نزده ایم.

جرالد مسی معتقد است که "علی" در مصر، هم لغت فرد است و هم لغت جمع، و این، معادل توراتیش "الوهیم" را اثبات میکند که هم میتواند خدا معنی شود و هم خدایان. "علی" مصری یک روح یگانه است که در هفت روح اولیه ضرب شده است و اینها هفت روح به رهبری شو خدای شیرگون هستند که در آغاز خلقت، زمین را از آسمان جدا میکنند. از علی، سه تایشان، مهمترند و در شکل گیری جهان، نقش فعال دارند: سوت، موکل تاریکی؛ هورس، موکل نور؛ و شو، موکل هوا. در اساطیر ژاپنی نیز سه کامی (روح ایزدی) بیشترین نقش را در خلقت زمین ایفا میکنند. خالقان جهان ژاپنی، زوج ایزانامی و ایزاناگی هستند که معادل زوج شو و تفنوت در مصرند که خدایی واحد در دو جنبه ی زنانه و مردانه اش را نمایندگی میکنند و از این جهت، همتای یین و یانگ چینی هستند. شو هوا است و تفنوت، رطوبت درون هوا است که وقتی منقبض میشود به آب جامد بدل میگردد و این، آغاز پیدایش ماده است. در افسانه های کلدانی هم جهان از آب به وجود آمده است و پیدایش زمین و آسمان قبل از پیدایش نظم گیتی بوده است. انشار و کیشار که به ترتیب آسمان و زمین اولیه بوده اند، دو پهنه ی آبی بودند که هنوز به گونه ی امروزینشان درنیامده بودند و دو بخش پیکره ی آبی تهامات الهه ی آب ها را تشکیل میدادند. کلدانیان معتقد بودند که آسمان قبل از زمین نظم پیدا کرد. جانوران درست همانند مثل افلاطون، نخست در آسمان به وجود آمدند و ارواحشان در صورت های فلکی شکل گرفته توسط ستارگان نهاده شد و با جامد شدن زمین، ارواح آنان به گونه ی موجودات زمینی جامد شد و در زمین تحول یافت. افسانه های مصری که الگوی تفکر توراتی شدند نیز همین برداشت ها را داشتند. در مصر، آسمان با موفقیت بیشتری مادینگی اولیه ی خود را حفظ کرد و آنات یا نات یعنی الهه نامیده شد. بنابراین تطور زایندگی الهه از آسمان به سمت زمین، امری طبیعی بود. او به عنوان روح آب ها نخست در قالب صورت فلکی کتوس و در قالب یک ماهی در آسمان مستقر شد. اما بعد میل به توسعه در خشکی پیدا کرد. به عنوان روح آب ها این با خصلت نیل مقایسه میشد، رودخانه ای که به صورت یک چشمه از دل یک دریاچه در اعماق افریقا در می آید و بعد به صحرا میزند. اسب های آبی از دریاچه ی سرچشمه تا خود مصر همراه آنند. آنها جانورانی هستند که هم در آب زندگی میکنند و هم در خشکی، و تمثالی از ماهی کتوس در حال تبدیل به جانوران خشکی را به ذهن می آورند. برای مصریان، اسب آبی، سمبل تااورت الهه ی قطب شمال است. او دب اکبر مادر دب اصغر است و ستاره ی قطبی که عمود جهان است در دب اصغر قرار دارد. عمود جهان به صورت درخت یا کوه، وصلگاه آسمان به زمین است. اما الهه که در این قسمت از زمین یعنی تاریک ترین ناحیه ی آن مستقر است، فقط نیروهای تاریکی ایجاد میکند که به اعماق تاریک زمین نفوذ میکنند. دلیلش هم مشخص است. بنا بر ستون نوشته ی اسفنکس، در آغاز، پیدایش از سوت/سیت بود. سیت یکی از "علی" است و دراینجا علی هفتگانه است که به شکل هفت ستاره ی دب اکبر، کالبد الهه را تعیین کرده است. تااورت معروف به آپت است که با لغت "هپت" به معنی عدد هفت مرتبط است و همچنین رابط است با نام "حوا" در تورات که به شکل زن از آدم جدا شد و هبوط او به زمین را میسر کرد. او درست مثل زنان که دختران حوا هستند با تاریکی و شر مرتبط شده است. پس دست بالا با سیت موکل تاریکی است و تمام آفرینش ها در ابتدا با او است. او فقط سباعو یعنی شیاطین تاریکی را تولید میکند. اما در جهان زیرین یعنی دوزخ، آفرینش از دیدرس او خارج میشود. نور رقیبش هورس تا حد خورشید توسعه می یابد و نژاد خورشیدی انسان ها را میسازد که به همراه خورشید از اعماق زمین درمی آیند و با تاریکی میجنگند. نور تا این لحظه آتوم یعنی خورشید غروب است که به جهان زیرین رفته است و نام "آدم" از همین لغت "آتوم" می آید. در جهان زیرین قبطی که آمنتا نام دارد، نام شهرها و اماکن همه معادل نامجاهای قبط است که با مصر کنونی تطبیق میشود. ازاینرو مسی معتقد است مصر اصلی، خود جهنم جهان زیرین است و فرعون، حاکم جهنم که بر ارواح انسانی یعنی بنی اسرائیل آینده ظلم میکند. روح حاکم بر آدمیان تا این لحظه و قبل از این که خورشید به صورت مسیح، آنها را از دوزخ بیرون بیاورد، دوزخی است. جانور خورشید، شیر است ولی موجودی شکارچی است که آدم ها را در شب شکار میکند. او لحظه ی بعدی تکامل اسب آبی علفخوار ولی کشنده به حد سلطان درندگان است. در این تحول، "سخت" یا "سخمت" را می یابیم: الهه ای که به شیر نر تبدیل میشود و حالا این شیر نر معادل یهوه ی یهود است. قاهره مرکز مصر نام از "آخر" یا "خار" یا "کار" یا "قهر" به معنی شیر دارد و شهر آن یعنی فسطاط در حوالی جیزه محل دروازه ی دوزخ یا "اخرتو" قرار دارد که توسط یک مجسمه ی شیر-انسان موسوم به ابوالهول محافظت میشود: یهوه در جایی بین شیر و مرد. او را معمولا اسفنکس مینامند، درحالیکه اسفنکس در اساطیر یونانی، یک نیم شیر-نیم زن است و سخمت را نمایندگی میکند. سخمت، برای مجازات گنهکاران، جهان را به نابودی میکشد و این کاری است که یهوه تقریبا در تمام تورات و پیش از بدل شدن به عیسی مسیح دارد انجام میدهد. پس کشتار و خشونت برای ایجاد بهشت لازم است و راه بهشت از جهنم میگذرد. نشانه های بهشت، قطع ارتباط با جهان زیرین است که به اندازه ی خاستگاه آفرینش، پر از آب است. گیاهان از آب زیر زمین تغذیه میکنند و رشد میکنند. بنابراین گیاهان هم جهنمیند و یهوه علیه خدای گیاهان یعنی تموز است. بنی اسرائیل هم باید مصر را به مقصد محیطی بیابانی و حتی المقدور عاری از گیاه ترک کنند تا به نظر برسد از آدم های دیگر، بهشتی ترند. آنها هم مجبورند آب و گیاه بخورند ولی چون به سبب بادیه نشینی، بیش از دیگر انسان ها از آب و گیاه فاصله دارند کمتر اشتباه میکنند. بنابراین در تورات، کفار انسانی در قتل عام شدن به دست نژاد خورشیدی، جای سباعو را میگیرند. مصر یا جهان زیرین هم جای به قبط میدهد، چون آنجا به عنوان یک مرکز مهم یهودی از رود نیل سیراب میشود که از درون دریاچه ی نیانزا برمی آید و یادآور ایجاد نهر آسمانی راه شیری درون دریای آسمانی در ابتدای خلقت است. همچنین چون صورت فلکی دب اکبر از پای صورت فلکی ثور یا ورزاو درآمده است، آغاز جهان هم به آغاز عصر فلکی ثور تخمین زده شده به 4000سال قبل از میلاد مسیح حواله داده و منشا تمدنی کاملا جهنمی تصور شد که یهوه ی شیر از طریق بنی اسرائیل و دنباله هایشان در مذهب یهودی-مسیحی با آن مقابله کرد. تصویر زیرزمینی خدای خورشیدی پتاح بود که به شکل خپر خدای سوسک مانند، تونل های جهان زیرین را مهندسی میکرد. بر اساس گزارش کاهن اعظم پانوپولیس از سال سیزدهم حکومت الکساندر پسر الکساندر، علی کارگزاران او بودند و جرالد مسی معتقد است او جانشین و شکل نوین الهه به عنوان کالبد پیشین علی هفتگانه بوده است. اما علی اکنون هشتگانه بود. چون خود پتاح به عنوان جامع هفت نیروی قدسی پیشین، هشتمین و به عنوان مجموع آنها علی در مقام یک فرد بود. :

“EGYPTIAN WISDOM AND THE HEBREW GENESIS”: MALIK JABBAR: THECHRISTMYTH.COM

قطعا این علی هشتم، میتواند همان علی ثامن ایرانی باشد که به هفت امام اسماعیلی به جای علی هفتگانه ی مصری اضافه شده است. حالا ما مانده ایم و این "علی" انکار شده که در قصه توسط بوعلی سینا در ایران کارگذاری شده و از طریق جریانات مخفی شده پشت فلسفه ی منسوب به او ایران را به یک اورشلیم دیگر با یک نژاد خورشیدی دیگر که میخواهند به یک تاریکی جهانی پایان دهند تبدیل کرده است؛ همانطورکه این شعر در کتاب فارسی دوره ی دبستان ما خطاب به ایران میگفت:

خورشید اسلام، یک بار دیگر

تابیده از تو، الله اکبر.

ما به جنگ جهان رفتیم و فکر کردیم با آن فرق میکنیم، ولی فقط یک بار دیگر، تجربه ی تبدیل ابن سینا به بیهقی را تکرار کردیم. عقبه ی ابن سینا افلاطون و دنباله ی ارسطوییش بود. پس همیشه امکان تکرار دوباره ی غلبه ی یک شق از افلاطون بر بقیه اش وجود داشت: جایی که تشکیل حکومت، با غلبه ی خوی شیر بر اکثریت خوک همراه شد بی این که هیچ دستوری درباره ی تکثیر انسان ها مطرح شود. درست مانند بقیه ی دنیا، خوک صفت کردن مردم، با افزایش دچار کردن آنها به هوی و هوس های مادی تکرار شد و ایران، بی هیچ شرمی وارد معرکه ی فعلی جهان شد: معرکه ای که آدم هایش چنان در خوکی فرو رفته اند که شیرها از آن دل کنده اند و در مراتب سیاسیش، به جای شیرها کفتارها حکمرانی میکنند. جهان مورد علاقه ی کفتارها بوی مردار میدهد.

مطلب مرتبط:

شاخ های خدا: از میل به کفر تا میل به هرج و مرج

مادی گرایی خسته کننده: افزایش واکنش های منفی به مشکلات اعتیاد به هویت یابی با پول در جوامع

تالیف: پویا جفاکش

روزی آقای مایه دار با اتومبیلش از خیابان گذر میکرد که اتومبیل آقای آقازاده را کنار خیابان متوقف دید. جلو رفت و از پنجره ی اتومبیل نگاه کرد و آقازاده را دید که دارد روزنامه میخواند.:

-سلام آقازاده.

-سلام.

-تعجب میکنم. تو روزنامه خون بودی و من نمیدونستم؟!

-چی میگی؟ من که روزنامه خون نیستم.

-پس چطور شده روزنامه خریدی؟

-من که روزنومه نخریدم.

-مسخره کردی؟ همین الان تو دستته.

-من اینو نخریدم. از توی پیشخون روزنامه فروشی دزدیدمش.

-چرا؟

-چون یه تیتری داشت که توجهمو به خودش جلب کرد.

-چه تیتری؟

-تیتر صحبت های یک مقام مسئول بلندپایه که وعده داده: «خودرو به زودی ارزان میشود.»

-خب. تو چرا ناراحتی؟ تو که توی کار تجارت خودرو نیستی!

-موضوع این نیست که خودرو داره ارزون میشه. موضوع اینه که یه چیزی داره ارزون میشه.

-چرا؟

-برای این که اگه فقط یه چیز ارزون بشه، مردم به ارزون شدن وسایل عادت میکنن و بعد انتظار دارن همه چی ارزون بشه که اینجوری کار و کاسبی همه ی ما میخوابه. پس هیچی نباید ارزون بشه. به خاطر همینم بعد از دیدن این تیتر، هماهنگ کردم جلسه ی سری دست های پشت پرده تشکیل بشه تا حالا که این مقام مسئول این وعده رو داده، اصلا هر طور که شده، باید خودرو گرون بشه. الانم دارم خودمو آماده میکنم برم همونجا صحبت کنم ببینیم چیکار میتونیم بکنیم.

-راست میگیا. عجب حرفی زدی؟ میشه منم باهات بیام؟

-نه نمیشه. چون جلسه پشت پرده است. پشت پرده هر کسی رو راه نمیدن.

-خیلی خب. باشه. موفق باشی.

-حتما!

این لطیفه که آن را از روی حافظه تعریف کردم و جملاتش را –به جز هسته ی قصه و اصطلاحات کلیدیش مثل "جلسه ی دست های پشت پرده"- همه را از نو نوشتم، در اصل خود در برنامه ی طنز رادیویی "صبح جمعه با شما" به صورت نمایشنامه ی رادیویی اجرا شده است. انتقاد از گرانی به زبان طنز و بخصوص در حالت منظوم، سابقه ای طولانی در رادیو دارد. یکی از قدیمی ترین از این نوع در اوسط دهه ی هفتاد، ترانه ای بود که یادم هست در تکه ای از آن، خواننده خطاب به تورم میگفت:

میا.میا. میا. والله برو از سوی مردم

بکش دست از سر بی موی مردم.

برو گم شو تو همراه گرانی

تورم، آی تورم، آی تورم.

به جز گرانی، اما نمایشنامه های طنز و ترانه های طنز بخصوص در صبح جمعه با شما، از خصوصیات ناپسند مردم در زندگی اجتماعیشان هم خیلی میگفتند و آنها را رو میکردند. الان شبکه های اجتماعی، به زبانی بسیار تندتر –و اغلب بسیار بی مزه تر- همین دو هدف را در پیش گرفته اند به جز این که این بار، شوخی های جنسی در زننده ترین حالت هایشان را هم وارد بحث خنداندن کرده اند. حالا تقریبا ما در همان سطحی قرار گرفته ایم که داستان های «دکامرون» (یعنی ده روز) اثر پوکاچوی ایتالیایی در آن قرار دارند. قصه ی محوری این کتاب، ده انسان -7زن و 3مرد- را نشان میدهد که برای درمان طاعون، در ساختمانی زندانی شده اند و طی 10روز، هر روز 10قصه –مجموعا صد قصه- برای هم تعریف میکنند. این داستان ها مشتمل بر شرح انواع حقه بازی ها و شهوترانی ها و موفقیت ها و شکست ها در زندگی مادی است و درحالیکه تز اخلاقی مسیحیت حول نادرست بودن زیر پا نهادن اخلاق، همه جا قهرمانانشان را دنبال میکند، اما انجام تمام آن رذایل، در جوامع آنها بدیهی است، جوامعی که تمام مناطق مدیترانه از تنگه ی جبل الطارق تا تنگه ی بسفر را در بر میگیرند و همه ظاهرا حول تجارت و گسترش ناز و نعمت به واسطه ی کشتی رانی در دریای مدیترانه شکل گرفته اند. گفته میشود این داستان را پوکاچو در قرن 14 و در وانفسای طاعون بزرگ نوشته است تا از طرف جامعه ی مادیگرای اشرافی حاکم بر اروپای آن زمان، این فکر وحشتناک را که طاعون نتیجه ی عذاب الهی به سزای گسترش گناهان بشر بوده است خنثی کند و درحالیکه هنوز تمام آن اعمال شریرانه و نفسانی را به پیروی از مسیحیت، گناه نشان میدهد، ولی گناهکاری را عادی سازی کند و بگوید در این وضعیت ناخوشایند چاره ای جز لذت بردن از بقایای لذت های مادی ندارید و بهتر است با هر دوز و کلکی که میتوانید ثروت بیندوزید تا خوش باشید و غصه نخورید. رسالت هنر در جهان معاصر و اکنون ایران معاصر هم همین است. در گذشته هنر در این مرز و بوم، همیشه و حتی در سیاه ترین حالت های سقوط اخلاقی خود، یک سری اخلاقیات مثل مردانگی و مروت و دست ضعیف را گرفتن را میستود ولی اکنون در آثار هنری، جنایتکاران، فریبکاران و قاچاقچی های مواد مخدر، با سبکبالی تمام، قهرمانان جذاب فیلم ها و داستان ها هستند و ما هنوز میدانیم آنها گناهکارند چون چیزی جز دنباله های قهرمانان دکامرون پوکاچو نیستند که دارند مادیگرایی "شرم آور" را عادی سازی میکنند. شاید ما ایرانی ها هنوز در آغاز راه باشیم، اما استادانمان مردم امریکا که بهشان یاد داده اند کشورشان با فرصت طلبی و کلاشی ساخته شده است به دنبال بحران های پشت سر هم روانی-سیاسی-اقتصادی از زمان جرج بوش تا حالا چنان به سیم آخر زده اند که نمیتوانند باور کنند به این شکل کوفتی زندگی کردن در کل تاریخ ایالات متحده ممکن بوده باشد چه رسد به این که یک قرن قبل تر در زمان شخصیت مشکوکی به نام پوکاچو هم رایج بوده باشد.

معلوم نیست دقیقا از کجا شروع شد. ولی دست به دست شدن این جملات از "ری لنکستر" یکی از هسته های آغاز بود: «در فیلم های مربوط به جنگ جهانی دوم، خلبان های بریتانیایی عمدتا لهجه های کلاس بالایی دارند. درواقع لهجه های رایج بیشتر از طبقه ی پایین تر یا خارجی ها بودند. بدهی ما به شجاعت لهستانی ها، کانادایی ها، اهالی افریقای جنوبی و دیگران به طرز رسوایی آوری نادیده گرفته شده است. از هر روزنامه نگاری که در اوایل دهه ی شصت در کنسرت بیتلز یا رولینگ استونز شرکت کرده است، بپرسید که واقعا چگونه بود. اگر صادق باشند، میگویند که حتی یک نت را هم نمیشنیدند، که کنسرت کمتر از یک ساعت طول کشید، و آن مکان، بوی بد ادراری که صدها نفر خالی کرده بودند را میداد.» این بریتانیای کبیر فیلم های ویکتوریایی است یا قرون وسطایی که ناگهان معماری و وسایل نقلیه اش تغییر کرده و تویش وسایل سیم دار رایج کرده اند؟! کسی که این سوال به ذهنش میرسد یک دفعه در معرض اطلاعات ماموران سخن پراکنی روسیه می افتد که خوشبختانه به لطف فومنکو و سیستم زیر سوال بری تاریخیش در کتمان کردن همه چیز تاریخ، رکوردهای بالایی زده اند و حالا روش فومنکو در تطبیق شخصیت های تاریخی را به قرن بیستم کشانده اند. اتفاقا بعضی از مواد اولیه را هم از خود امریکایی ها گرفته اند. مثلا مقایسه ی تطبیقی لینکلن و کندی ریشه ی امریکایی دارد هرچند امریکایی ها شباهت های موجود را تصادف و حتی خرق عادت تلقی کرده اند. کندی از دهه ی 1960 و لینکلن از قرن 19 دو رئیس جمهوری هستند که هر دو در زمان ریاست جمهوری و در حالیکه در کنار همسر خود بودند (اولی در اتومبیل فورد و دومی در تئاتر فورد) با شلیک گلوله به پشت سر به قتل رسیدند. نه فقط زندگینامه های خود لینکلن و کندی، بلکه زندگینامه های همسرانشان (مری تاد و ژاکلین)، معاونینشان (اندرو جانسون و لیندون جانسون) و حتی قاتلینشان بسیار به هم شبیه است. بخصوص این خیلی جالب است که جانشینان هر دویشان –که معاونینشان بودند- نام فامیلی جانسون داشتند. در ویکی پدیای روسی صفحه ی مخصوص لیست شباهت های کندی و لینکلن وجود دارد.:

فومنکو جنگ داخلی امریکا را که در دوران ریاست جمهوری لینکلن رخ داد آغاز تاریخ امریکا میدانست. آیا آغاز تاریخ امریکا را میشود به قرن بیستم و بعد از جنگ دوم جهانی رساند؟ بدبختی اینجاست که نشانه ها در جنگ جهانی دوم هم هستند. زندگینامه ی هیتلر بسیار شبیه ناپلئون اول در آغاز قرن پیش است. ناپلئون که آخرین امپراطور روم مقدس بود درست مثل رایش سوم یا هیتلر که قصد احیای روم مقدس به مرکزیت آلمان را داشت بعد از موفقیت های اولیه به دنبال جنگ در روسیه به شدت ضعیف شد و امپراطوریش توسط اتحادی از کشورها نابود گردید. وسوسه کننده است که احیای امپراطوری در آلمان را با علت مغضوب شدن هیتلر یعنی حمله اش به فرانسه بسنجیم. روم مقدس را فرانک های آلمانی در فرانسه بنیان نهادند و جالب میشود اگر هیتلر میخواست امپراطوری را به اصل خود برگرداند. حالا اگر نام ناپلئون را به ترکیب "نا" ی تعریف با "آپولون" نام خدای خورشید رومی تعبیر کنیم و تمثیل پادشاهان به خورشید را به یاد بیاوریم ناپلئون الگوی امپراطوران و شامل همه ی آنان ازجمله خود هیتلر میشود. بنابراین کل تاریخ بین سلسله ی ناپلئون ها و هیتلر حذف میشود و باید تصور کنیم که تاریخ در نیمه ی قرن بیستم از نو نوشته شده است و تازه باید اتفاقات آلمان را پیرو این دوباره نویسی به اقمارش تسری داد. در این مورد برای روس ها بخصوص ایران بسیار اهمیت دارد که از دست دادنش در اثر به قدرت رسانده شدن محمدرضا پهلوی و حمایت از او از سوی غرب برای استالین بسیار گران آمد. ادعای غریب و تازه این است که رضا شاه پهلوی وجود خارجی نداشت و به عنوان یک دیکتاتور ظالم که توسط اتحاد انگلستان و امریکا و روسیه از قدرت برکنار شد کپی کاریکاتور گونه ای از هیتلر بوده است و تنها نکته ی مهمی که میشود از زندگینامه اش گرفت این است که ایران و آلمان قبل از محمدرضاشاه متحد بودند. تقسیم شدن موقت ایران بین روسیه و انگلستان، همان اتفاق تقسیم آن بین این دو کشور در زمان جنگ جهانی اول است. یعنی جنگ های اول و دوم جهانی یک چیزند. در جنگ جهانی اول، ایران وسوسه به اتحاد با عثمانی از طریق جنبش "اتحاد اسلام" شده بود. از طرفی عثمانی و روسیه و آلمان با هم متحد بودند. حالا در نظر بگیرید که خاندان امپراطوران روسیه موسوم به رومانف یعنی رومی، اصالتا آلمانیند. پس ادعای جدید این است که آلمان و روسیه و عثمانی یک کشور بودند و آن امپراطوری روم مقدس بود که روسیه فقط در زمان استالین و در قالب اتحاد جماهیر شوروی از آن جدا شد. تقسیم عثمانی هم نه در جنگ جهانی اول بلکه در جنگ جهانی دوم اتفاق افتاد و ایجاد کشوری جدید به نام ایران و با یک شاه دستنشانده هم باید همزمان با ایجاد پادشاهی های دستنشانده در اقمار عربی سابق عثمانی توسط انگلستان و فرانسه اتفاق افتاده باشد. به همین ترتیب علاقه ی کشورهایی مثل لهستان به ناپلئون و افتخار به بناهای یادبود او درآنجاها در ارتباط مستقیم با نارضایتیشان از حکومت جدید روس ها و ادای وفاداریشان به کیش امپراطوری روم و خدایش آپولو است که نامش حالا ناپلئون بناپارت شده است. حتما تا حالا متوجه شده اید که روس ها جز در به دست گرفتن دنباله ی یک مدل تجزیه و تحلیل، معمولا سوال خاصی درباره ی چگونگی ممکن شدن تز خود نمیپرسند؛ مثلا در اینجا این سوال که چطور ممکن است این اتفاقات همه در قرن بیستم رخ داده باشند و مردم بازمانده از آن دوران، متوجه تحریفات تاریخی انجام شده نشده باشند؟ اینجاست که امریکایی ها با گنجینه ی بزرگی از نظریات توطئه درباره ی دوران هیتلر وارد صحنه میشوند و پاسخ سوال را اینطور میدهند: سازمان سیا در ایالات متحده ی امریکا که وارث دانشمندان نازی و اختراعات نازی است، نیروهای شیطانی هیتلر را به همراه ارتباطات او با آدم فضایی های شیطانصفت به میراث برد و با دانش کامپیوتر که از آنها اخذ کرد، امواجی ایجاد کرد که نه فقط آینده را تعیین کردند بلکه گذشته را به همراه حافظه ی آدم ها تحت تاثیر قرار داده و نوسازی کردند و هنوز دارند میکنند. تمام تمدن مدرن روی پرورش این امواج استوار است حتی اگر شده، با سیستم پخش نور و موزیک تند در پارتی ها و رقص های مدرن که همزمان با پایان جنگ جهانی دوم گسترش یافتند. چنین پاسخی فقط از مغزی که از فیلم های سینمایی امریکایی انباشته شده است برمی آید اما به شرطی که آن مغز، قبل تر با تورات و انجیل، شستشوی مغزی داده شده باشد که اکثر امریکایی ها این وضعیت را دارند. بزرگترین سوال یک مسیحی معتقد بخصوص از نوع امریکایی که از آسیب های زندگی مادی سرسام آور مدرن خسته شده است این است که چرا خدا برای دوران مدرن پیامبر نفرستاده و آخرین حرف هایش را با رومی ها زده است؟ تنها کاری که از دست چنین مغز مستاصلی در عین وفاداریش به مذهبش برمی آید این است که بگوید روم تمام نشده و ما همین حالا در رومیم. همان حرفی که فومنکو زده بود: روم مقدس همان روم باستان زمان مسیح است. حالا اگر فکر کنیم که امپراطوری هیتلر تداوم روم مقدس و ایالات متحده ی امریکا تداوم امپراطوری هیتلر بوده است آن وقت میتوانید خوشحال باشید که فهمیده اید مسیح یک پیامبر مدرن بود که خدا برای جنگ با هر چیز مدرنی فرستاد قبل از این که مدرنیته اعتقادات قدیمی را کاملا پاک کند. پس خدا زمانی مسیح را فرستاد تا مطمئن شود چیزی از دین راستین به لطف او به زمان حاضر میرسد! نتیجه این که دانش مسیح دست اول و درست است و بقیه ی دانش ها رومی و شیطانی، بخصوص وقتی در ارتباط با کیهانشناسی باشند. جنبش زمین-تخت ها از اینجا ریشه میگیرند. زمین-تخت ها گردش زمین به دور خورشید را انکار میکنند چون مدعیند این نظریه بیش از این که ریشه در تحقیقات علمی داشته باشد به خورشید-مرکزی مذهبی فیثاغورسی ها برمیگردد که طبیعتا باب طبع لژیونرهای رومی است که اخوتشان حول پرستش سول اینویکتوس یا میترا خدای خورشید شکل گرفته که همان آپولو است. چون بانیان ناسا دانشمندان نازی بوده اند عجیب نیست که خورشید-مرکزی فیثاغورس توسط مدرنیته برگزیده شده باشد. ذهن زمین-تخت ها همان ذهنیت مسیحی ابتدایی است که خدا را یک نفر آدم در آسمان میبیند. اگر زمین در جای خود ثابت باشد میشود مردم را از آن بالا دید زد. اما اگر زمین یک سیاره ی کوچک سرگردان باشد که با سرعتی سرسام آور –بدون این که آب برکه ها در زمین تکان بخورد- حرکت میکند، آن وقت ذهن مردی که خودش را جای خدا گذاشته است به اندازه ی ذهن خدای او دچار سرگیجه میشود. بنابراین این کیهانشناسی مدرن به اندازه ی کیهانشناسی بابلی که ستارگان و سیارات را خدایان معرفی میکرد ویژه ی چندخداپرستانی از قماش رومی ها است. آنها به این خدایان باور دارند چون آنها را دیده اند و طبیعتا خدایانشان فقط میتوانند آدم فضایی ها باشند. ارتباط خدایان اختری با آدم فضایی ها توسط یک دانشمند روس دیگر یعنی زکریا سچین در امریکا مطرح شده است. همانطورکه میدانیم سچین معتقد بود خالق انسان ها که در اساطیر بابلی حئا یا انکی نامیده میشود آدم ها را با نهادن چیزی از خود که همان دی ان ای باشد دچار مهندسی ژنتیکی کرده است. انکی که علیه برادر خود انلیل شوریده است با لوسیفر که علیه یهوه شوریده است تطبیق میشود. یهوه میتواند لوسیفر را بکشد اما این کار را نمیکند چون چیزی از لوسیفر در تمام آدم ها هست که اگر لوسیفر از بین برود حالت هرج و مرج گون و دیوانه واری پیدا میکند و تمام آدم ها را به دست هم از بین میبرد. این با نهاده شدن چیزی از حئا در وجود آدم ها مطابقت دارد. موفقیت حئا یا لوسیفر در تداوم بقا، با شیطانی شدن روز مقدس یهود یعنی شنبه در جادوگری های آیین سبت سیاه تعیین میشود. سبت یا شنبه، روز زحل است و زحل متعلق به نینورتا خدای کشاورزی بود تا این که حئا آن را تصرف کرد. نینورتا پسر انلیل و درواقع جلوه ای از خود او است. اهمیت تصرف زحل از سوی حئا با نظریه های نجومی خورشیدی ازجمله در کیش سول اینویکتوس که معمولا فقط اینویکتوس نامیده میشد مرتبط بود. میترا یا سول اینویکتوس نه فقط خدای خورشید بلکه خدای زحل هم بود. علت این که تصور میشد خورشید یک ستاره ی سیاه است و نورش از زحل می آید؛ فکری که احتمالا در اثر دیدن سیاهی خورشید در لکه های خورشیدی حاصل شده است. نور زحل از دو معبر سیارات مشتری و مریخ به خورشید میرسد. اگر از طریق مشتری برسد نورش سعد است و سعادت برای مردم زمین می آورد اما اگر از طریق مریخ برسد نورش نحس است و بدبختی و فلاکت می آورد. در کیهانشناسی بابلی مشتری با مردوخ تعیین میشود که پسر حئا و در ابتدا زیرمجموعه ای از تعریف های خود حئا بوده است. مردوخ، شاه خدایان و نماد نظم است و درواقع انلیل سابق را نشان میدهد که به لحاظ کارکردی اکنون بخشی از حئا است. در اساطیر یونانی-رومی، خدای مشتری، زئوس یا جوویس یا ژوپیتر است که با خود یهوه یا انلیل تطبیق میشود. پرنده ی ژوپیتر، عقاب است که نماد امپراطوری های روم باستان، روم مقدس و نازی هیتلری بوده و نظم رومی را نمایندگی میکند. خدای مریخ که در بابلی نرگال و در رومی، مارس نام دارد، خدای غضب و مرگ و بیماری است و عامل بروز جنگ ها و نابسامانی ها. او دقیقا قسمتی از پهنه ی اثر حئا یا لوسیفر را نشان میدهد که از انلیل چیزی در آن نیست و قدرتی شیطانی است که وارد یک فضای وهم آور و تاریک شده است. این داستان خود نرگال است: خدای خورشیدی که به دوزخ ارشکیگال وارد میشود ولی به جای کشتن ملکه ی دوزخ همسر او میشود و به پادشاهی دوزخ میرسد. در سطح زندگی زمینی که به نیروی خورشید میچرخد، این با عشق بازی مارس با ونوس الهه ی شهوات و بی نظمی ها بازآفرینی میشود که رسوایی های جنسی روابط زن و مرد در جامعه ی تحت حکومت لوسیفر را بازتابی میکنند. اساس تمام این اتفاقات در رابطه ی زحل با خورشید می افتد. خورشید قبل از این که تابع زحل باشد سیاه رنگ است و نمادی از تاریکی است که معمولا به اجنه ی مادینه مثل لیلیت و هکاته نسبت داده میشود. در صورتی که مثل کیهانشناسی کوپرنیکی نظم زمین و فضای اطرافش را به تشکیل خورشید در منظومه ی شمسی منتسب کنیم، آن وقت فضای قبل از تشکیل نظم زمین، با تهامات الهه ی هرج و مرج تطبیق میشود که به اژدها تجسم می یافت و مردوخ او را کشت و از جسدش زمین و آسمان را ساخت و نظم نوین را برقرار کرد. تهامات الهه ی آب ها بود و قلمرو سلطنتی آبیش به حئا رسید که اکنون خدای آب ها است همانطورکه خورشید سیاه به کنترل زحل درآمد. نازی ها نیز در اخوت های رمزیشان خیلی روی خورشید سیاه تمرکز میکردند. ارتباط حئا و تهامات با آب، همان ارتباط خورشید با نور کوانتومی است. چون فیزیک کوانتوم، تقریبا همه چیز را به توهم و اعوجاج فیزیکی تعبیر میکند که یادآور بی شکلی و هاویه گونی آب است. تهامات به عنوان بدن جهان مادی معادل کی یا گایا الهه ی زمین است که همه ی موجودات را تغذیه میکند ولی همزمان یادآور نامیده شدن الهه ی مادیات به مایا یا توهم در هندوستان نیز هست و این با دیدگاه کوانتوم درباره ی این که ما واقعیت را بر اساس ذهنیت خودمان و توهمی که درباره ی مسائل داریم بازآفرینی میکنیم مطابقت دارد. درست مثل رابطه ی نور زحل با خورشید سیاه و مردوخ/حئا با تهامات، جهان کوانتومی نیز فقط توسط نور پدید میشود و هر چیزی برای وجود داشتن باید توسط نوری که از چشم یک بیننده به آن می افتد دیده شود. اگر اینطور باشد اگر من یک درخت را نبینم آن نباید وجود داشته باشد ولی میدانیم که آن درخت وجود دارد و ممکن است قبل از تولد من هم آنجا بوده باشد حتی اگر من آن را نبینم؛ درست است؟ پس چطور چنین چیزی ممکن است؟ پاسخ کوانتوم گراهایی مثل دکتر بوردون به این سوال این است که هر کدام از ما به تنهایی به پدیده ای واقعیت نمیدهیم؛ بلکه یک حافظه ی کیهانی قبلی از منشئی واحد در همه ی ما منتشر شده است که بر اساس آن و بسته به تکامل های گوناگونی که در طی نسل ها در هر کدام از ما به وجود آمده است به پدیده ها معنا میدهیم، تکاملی که کاملا وابسته به تکامل دی ان ای در علم ژنتیک است. بنابراین برداشت ما از وقایع روی هم، یک تصویر توده ای از جهان ایجاد میکند که واقعا در خلق دنیا نقش ایفا میکند و میتوان گفت ما از طریق خدا دنیا را ایجاد میکنیم، خدایی که وس پنره بر اساس نظریه ی بابلی و بازتولید مدرنش از طریق امثال سچین، او را همان حئا یا انکی میداند. بر همین اساس، پنره به اندازه ی تهامات که تحت نفوذ مردوخ نظم پیدا میکند، روشنبینی از معبر مایا در هندوئیسم و بودیسم و بوسیله ی هفت چاکرا را نیز عرصه ی نفوذ مردوخ و تجلی های بی شمار او میشناسد و معتقد است گسترش یوگا و تاکید بر هفت چاکرا در جریان انقلاب فرهنگی دهه ی 1960 خود یک راه غلط نشان دادن دیگر برای جوانان خسته از همه چیز بوده که از سوی حکومت ها برنامه ریزی شده است، همانطورکه ترویج مواد مخدر و جادوگری و شیطانپرستی و گروه های راک و هوی متال و ترکیب همه ی اینها در جریان هایی مثل بلاک سبت چنین بوده است. به نوشته ی پنره موفق شدن در فعال کردن چاکراها به طور موقت، حال خوشی به شما میدهد که باعث میشود خوشی را فقط در لحظه ی مدیتیشن و جدا شدن ظاهریتان از این دنیا حس کنید و از لذت بردن از زندگی معمولی که غیر قابل دور انداختن است بی بهره شوید بطوریکه بسیاری از کسانی که در کلاس های مدیتیشن به یوگای گروهی میپرداختند بعد از این که به دلایل مختلف، مجبور به ترک کلاس میشدند به مرور دچار افسردگی شدید میشدند. تاثیر این نوع تمرینات، همان بی اعتنا شدن به وضع جهان بود که در مرتاض های هندو و بودیست بروز میکرد ضمن این که معلوم شد به ندرت تاثیر اخلاقی مثبتی روی افراد میگذارد و یک نوع اعتیاد دیگر ترویج شده در کنار اعتیاد به انواع مواد مخدر معرفی شده در انقلاب فرهنگی است تا به نام دفاع از جوانانی که از جنگسالاری ایالات متحده و انواع تبعیض ها خسته بودند، آنها را بی اثر کند و همانطورکه در ادامه پیش آمد با تقسیم این جوانان در گروه های جنایتکار مضر دهه ی 1980 پایه ی درست اعتراض آنان کاملا بدنام و ریشه کن شد.:

“THE 5TH LEVEL OF LEARNING: WES PENRE: 2019: CHAP16

اساس تمام این کیهانشناسی، روی یک تجربه ی درک نشده قرار دارد و آن این است که افکار اکثریت مردم، واقعا باعث تغییر تصویر جهان میشود. شاید این واقعا نتیجه ی جبر و تلقین خدایان اختری نباشد، بلکه واضح و قطعی است که افکار عمومی را رسانه ها به دستور سیاستمداران شکل میدهند. البته مردم هم فرق زیادی بین سیاستمداران و یوفوهای خزنده سان قائل نیستند و به خاطر همین است که سیاستمداران را از نسل یوفوها میشمرند.

پس بیایید افسانه های باستانی را کنار بگذاریم و دقیقا به این فکر کنیم که چرا الیت ها یعنی اشراف سیاسی-اقتصادی، آدم فضایی آن هم از نوع خزنده اش به نظر میرسند؟ آن لطیفه ی رادیویی که اول متن برایتان روایت کنم را مرور کنید. متوجه شدید؟ به نظر میرسد این قماش از افراد هیچ احساس همدردی با مردم ندارند. آنها فقط به پول فکر میکنید. تنها ارزش آنها در زندگیشان ثروت، تجمل و به رخ کشیدن آن است ولو به ضرر اکثر مردم تمام شود. برای همین به نظر میرسد اصلا انسان نباشند و بیشتر دایناسورهایی آدمخوار باشند. چنین آدم ها یا دایناسورهای انسان نما یا یوفوهای انسان نمایی قطعا دشمن مردم معمولی هستند و مردم نباید سلایق و ارزش های آنها را جدی بگیرند. ولی در عمل میبینیم که برعکس است. یعنی دقیقا ارزش این افراد به عنوان حاکمان جامعه فقط به پول و ثروت است مردم هم از آنها الگو گرفته اند و زمینه ی اصلی این الگو گیری هم همان فقر ناخوشایندی است که در زمان پایان جنگ دوم جهانی، تقریبا تمام جهان را اسیر خود کرده بود و فرار به سمت ثروت اندوزی، آرزوی بیشتر مردم بود، چیزی که به خاطر آن، کم کم آموختند دشمنان خود را الگوی خود قرار دهند و تا الان هم بیشتر مردم نفهمیدند که با حرص بیش از حد زدن برای پول، فقط باعث تقویت ارزش ها و اصول فخرفروشی این آدمخواران بی وجدان میشوند و حتی با تقویت جایگاه آنان از این معبر، به این ثروتمندان انگیسزه میدهند که با فقیر نگه داشتن عمدی عموم مردم، تفاخر خود را حفظ کنند. درواقع اینجا فقط مردم بیمار نیستند. ثروتمندان بیمارترند چون جز پول و ثروت، هیچ چیزی برای هویت دادن به خود ندارند و نسبت به عموم مردم، احساس حقارت و بی چیزی وحشتناکی دارند که باث مخفی شدن آنها پشت ماسک خوشبختی با ثروت میشود. استیون م. تیلور، مدرس ارشد روانشناسی در دانشگاه لیدز بکت انگلستان، دراینباره مقاله ی جالبی به شرح زیر دارد:

«در ژانویه ی 1848 جیمز مارشال مشغول ساخت یک کارخانه ی چوب بری در کنار رودخانه ای در نزدیکی ساکرامنتوی امروزی بود که یک تکه فلز درخشان را روی زمین یافت که معلوم شد طلا است. هنگامی که شایعات کشف در عرض چند هفته منتشر شد، ده ها هزار نفر به منطقه هجوم آوردند که تحت تأثیر "تب طلا" قرار گرفتند. کشتی‌ها در سراسر سواحل کالیفرنیا رها شدند، مشاغل تعطیل شدند و کل شهرها متروک شدند. در مدت کمی بیش از یک سال، سانفرانسیسکو از یک شهرک حلبی با ۷۹ ساختمان به شهری با ده ها هزار نفر تبدیل شد. طی چند سال بعد، حداقل 300000 جوینده ی طلا به کالیفرنیا آمدند. تأثیر آن بر بومیان آمریکایی کالیفرنیا فاجعه بار بود. آنها از شکار و محل تجمع سنتی خود رانده شدند و رودخانه های آنها توسط شن، سیلت و مواد شیمیایی سمی معادن جدید آلوده شد. برخی از گروه های سرخپوست برای محافظت از زمین های خود از زور استفاده کردند، اما توسط معدنچیان قتل عام شدند. آنهایی که توسط معدنچیان کشته نشده بودند، به آرامی از گرسنگی مردند یا در اثر بیماری هایی که توسط مهاجران منتقل می شد جان خود را از دست دادند. برخی دیگر به عنوان برده نگهداری می شدند، در حالی که زنان جوان جذاب به عنوان برده فروخته می شدند. در نتیجه، جمعیت بومیان کالیفرنیایی آمریکا از حدود 150000 نفر در سال 1845 به 30000 نفر در سال 1870 کاهش یافت. این ماتریالیسم وحشی نمونه ی نگرش مهاجران اروپایی به «دنیای جدید» آمریکا بود. آنها آن را به عنوان گنجینه ای از منابع برای غارت می دیدند و جمعیت بومی را مانعی ناخوشایند می دیدند که باید ریشه کن شود. برخی از قبایل با تمایل سیری ناپذیر استعمارگران به طلا چنان گیج شده بودند که معتقد بودند این فلز باید نوعی طلسم ایزدی با قدرت های ماوراء الطبیعی باشد؛ در غیر این صورت، چرا آنها برای به دست آوردن آن دست به چنین اقداماتی می زنند؟ هنگامی که یک رئیس سرخپوست در کوبا متوجه شد که ملوانان اسپانیایی قصد حمله به جزیره ی او را دارند، شروع به دعا کردن روی صندوقچه ای پر از طلا کرد و به "روح طلایی" که به اعتقاد او آنها آن را می پرستیدند، متوسل شد. اما روح طلا به او رحم نکرد: ملوانان به جزیره حمله کردند، رئیس را دستگیر کردند و او را زنده زنده سوزاندند. از برخی جهات، ماتریالیسم افسارگسیخته ی جویندگان طلا قابل درک بود، زیرا آنها در زمان فقر شدید زندگی می کردند و برای بسیاری از آنها به نظر می رسید حفاری طلا راهی برای فرار از گرسنگی است. اما بیشتر ما در دنیای صنعتی و غربی این بهانه را نداریم. اشتهای ما برای ثروت و کالاهای مادی ناشی از سختی نیست، بلکه ناشی از نارضایتی درونی ماست. ما متقاعد شده‌ایم که می‌توانیم راه خود را به سوی خوشبختی بخریم ، که ثروت راهی برای رسیدن به رضایت و رفاه دائمی است. ما هنوز موفقیت را بر حسب کیفیت و قیمت کالاهای مادی که می‌توانیم بخریم یا میزان حقوقمان می‌سنجیم. اگر شواهدی وجود داشته باشد که کالاهای مادی و ثروت منجر به خوشبختی می شود، ماتریالیسم دیوانه ی ما قابل بخشش تر خواهد بود. اما همه ی شواهد این را نشان نمی دهند. مطالعات پشت سر هم توسط روانشناسان نشان داده است که هیچ ارتباطی بین ثروت و شادی وجود ندارد. تنها استثنا در موارد فقر واقعی است، زمانی که درآمد اضافی رنج را تسکین می دهد و امنیت را به ارمغان می آورد. اما هنگامی که نیازهای مادی اولیه ی ما برآورده شود، سطح درآمد ما تفاوت چندانی با سطح شادی ما ندارد. به عنوان مثال، تحقیقات نشان داده است که افراد بسیار ثروتمند مانند میلیاردرها به طور قابل توجهی شادتر از افراد با درآمد متوسط ​​نیستند و از سطوح بالاتر افسردگی رنج می برند. محققان روانشناسی مثبت نگر به این نتیجه رسیده اند که بهزیستی واقعی از ثروت ناشی نمی شود، بلکه از عوامل دیگری مانند روابط خوب، مشاغل یا سرگرمی های معنادار و چالش برانگیز، و احساس ارتباط با چیزی بزرگتر از خودمان (مانند یک مذهب، یک امر سیاسی) یا علت اجتماعی، یا احساس رسالت ناشی می شود. بسیاری از اقتصاددانان و سیاستمداران بر این باورند که اکتساب - انگیزه ی خرید و تملک اشیا - برای انسان طبیعی است. به نظر می‌رسد که این از نظر نظریه ی تکامل داروین منطقی است: از آنجایی که منابع طبیعی محدود هستند، انسان‌ها باید بر سر آنها رقابت کنند و سعی کنند تا جایی که ممکن است بخش بزرگی از آنها را ادعا کنند. یکی از مشکلات این نظریه این است که در واقع هیچ چیز "طبیعی" در مورد میل به جمع آوری ثروت وجود ندارد. در واقع، این میل برای انسان های قبلی فاجعه آمیز بود. در اکثریت قریب به اتفاق زمان ما در این سیاره، انسان ها به عنوان شکارچی-گردآورنده زندگی کرده اند: قبایل کوچکی که معمولاً هر چند ماه یک بار به مکان دیگری نقل مکان می کنند. همانطور که از شکارچیان مدرن می بینیم، این شیوه ی زندگی باید غیر مادی باشد، زیرا مردم نمی توانند با کالاهای غیر ضروری سنگین شوند. از آنجایی که آنها هر چند ماه یک بار جابجا می شدند، کالاهای غیرضروری به سادگی مانعی برای آنها می شد و حرکت را برای آنها دشوارتر می کرد. نظریه ی دیگر این است که بی قراری و خواست دائمی که به مادی گرایی ما دامن می زند نوعی مکانیسم تکاملی است که ما را در حالت هوشیاری نگه می دارد. (به عنوان مثال، روانشناس Mihalyi Csikszentmihalyi این را پیشنهاد کرده است.) نارضایتی موجودات زنده را در جستجوی راه هایی برای بهبود شانس بقا نگه می دارد. اگر راضی بودند هوشیار نبودند و موجودات دیگر از این مزیت استفاده می کردند. اما هیچ مدرکی مبنی بر اینکه حیوانات دیگر در حالت نارضایتی بی قرار زندگی می کنند وجود ندارد. برعکس، به نظر می رسد بسیاری از حیوانات زندگی بسیار کند و ایستا دارند و راضی هستند که در جایگاه خود باقی بمانند و از الگوهای رفتاری غریزی خود پیروی کنند. و اگر این چیزی است که ماتریالیسم ما را به حرکت در می آورد، احتمالاً انتظار داریم حیوانات دیگر نیز اکتسابی باشند. اما باز هم، هیچ مدرکی وجود ندارد - به غیر از مقداری انباشت غذا برای ماه های زمستان - که نشان دهد سایر حیوانات در انگیزه های مادی ما سهیم هستند. اگر برای موجودات زنده لازم بود که بی قرار باشند و دائماً بخواهند، مطمئناً تکامل میلیون ها سال پیش متوقف می شد. به نظر من، اکتسابی به بهترین وجه در اصطلاحات روانشناختی قابل درک است. ماتریالیسم دیوانه ی ما تا حدی واکنشی به نارضایتی درونی است. به عنوان یک انسان، برای ما طبیعی است که یک ناهماهنگی روانی اساسی را تجربه کنیم که ناشی از پچ پچ های بی وقفه ی ذهن ما است، که در درون ما آشفتگی ایجاد می کند و اغلب باعث ایجاد افکار منفی می شود. یکی دیگر از منابع ناسازگاری روانی، احساس قوی جدایی است که بسیاری از ما احساس می کنیم، احساس منزوی بودن افرادی که در دنیایی زندگی می کنند که «آن بیرون» در آن سوی سرمان است. ما به چیزهای بیرونی نگاه می کنیم تا نارضایتی درونی خود را کاهش دهیم. ماتریالیسم قطعاً می‌تواند از طریق هیجان موقت خریدن چیزی جدید، و هیجان انبوه نفس از داشتن آن پس از آن، نوعی شادی را به ما بدهد، و ما از این نوع شادی برای غلبه بر یا جبران ناراحتی اساسی درون خود استفاده می کنیم. علاوه بر این، میل ما به ثروت، واکنشی است به احساس کمبود و آسیب پذیری ناشی از حس جدایی ما. این تمایل ایجاد می کند که خودمان را کامل تر، مهم تر و قدرتمندتر کنیم. ما سعی می کنیم منیت های شکننده ی خود را تقویت کنیم و با جمع آوری ثروت و دارایی خود را کامل تر کنیم. البته کار نمی کند، یا حداقل، فقط برای مدت بسیار کوتاهی کار می کند. لذت خرید یا داشتن یک کالای جدید به ندرت بیشتر از چند روز طول می کشد. احساس تورم نفس ناشی از ثروت یا دارایی های گران قیمت می تواند ماندگارتر باشد، اما بسیار شکننده است. این بستگی به مقایسه ی خود با افراد دیگری دارد که به اندازه ی شما وضع مالی ندارند و اگر خود را با فردی که از شما ثروتمندتر است مقایسه کنید، از بین می رود. و مهم نیست که چقدر سعی می کنیم منیت خود را کامل یا تقویت کنیم، نارضایتی و ناقصی درونی ما همیشه دوباره ظاهر می شود و خواسته های جدیدی ایجاد می کند. مهم نیست چقدر به دست می آوریم، هرگز کافی نیست. همانطور که بودیسم تعلیم می دهد، آرزوها پایان ناپذیر هستند. ارضای یک خواسته فقط خواسته های جدیدی ایجاد می کند، مانند سلولی که تکثیر می شود. تنها راه واقعی برای کاهش این اختلاف روانی، تلاش برای فرار از آن نیست، بلکه تلاش برای التیام آن است، که باید موضوع پست وبلاگ دیگری باشد.»:

“The Madness of Materialism: Why are we so driven to accumulate possessions and wealth?”: Steve Taylor: psychology today: March 10, 2012

همانطورکه از ابتدای این پست میبینید، گذشته ی وحشتناک ماتریالیسم، اصلا به نفع تمدن غربی نیست و این همان چیزی است که باعث میشود با هرچه بیشتر زیر سوال رفتن اصول اعتقادی امریکا، مردم، به زیر سوال بردن تاریخ هم فکر کنند و خود را از بار این گذشته ی ننگین نجات دهند. مردم درباره ی اشمئزاز خود مطمئنند و این اطمینان خوب است، اما بسیاریشان راه را غلط رفته اند و درحالیکه ادعای احیای آبرو و حیثیت انسان سفیدپوست را میکنند رفته اند کسی را که مظهر حرص و طمع انسان سفید است یعنی دونالد ترامپ را رئیس جمهور کرده اند و این آدم از آن نوع آدم هایی است که حتی اگر تاریخ تمدن انسان سفید واقعی نباشد به آن جامه ی واقعیت میبخشند و برای تمام مردم به اصطلاح غیر سفید دنیا باورپذیرش میکنند. وقتی ما بوی گند مادیگرایی را از یک تمدن حس میکنیم نمیتوانیم با ادعای این که این گند وجود ندارد آن را مطهر نشان دهیم بلکه برعکس، باید به گند اعتقاد پیدا کنیم و آن را شناسایی کنیم تا پاکش کنیم و اینطوری آبروی تمدنمان را احیا کنیم. یعنی باید بپذیریم درد داریم تا دکتر بداند و درمانش کند.:

طبیب دهر مسیحادم است و مشفق، لیک

چو درد در تو نبیند، که را دوا بکند؟

همانطورکه دکتر تیلور در مقاله ی بالا نشان داد، بخش بزرگی از این درد، ناشی از این است که مردم از هم واهمه دارند و یا در مقابل هم احساس کمبود میکنند و سعی میکنند این احساس کمبود را با به رخ کشیدن توانایی خرید و تحصیل کالاهایی که برای مدتی کوتاه، آنها را به رخ دیگران بکشند جبران کنند. انواع و اقسام خودستایی ها شامل تفاخر به مدرک تحصیلی، شهرت اجتماعی، شغل و فرزندان، میتوانند از چنین کمبود درونی ای ریشه گرفته باشند و چون ارتباط با جامعه خوب نشده است، نگرانی از بابت از دست دادن هر کدام از این ها فرد را رها نمیکند و با افزایش سوء ظن در او، تا حد از دست دادن نزدیک ترین کسانش و تنهایی هرچه بیشتر او ادامه می یابد. با توجه به این که شناسایی این وضعیت در اکثر افراد اطرافمان بسیار ساده است، اصلا عجیب نیست که بعضی از مردم، باور نکنند ارزش های انسان امروزین، هزاران سال به همین وضع دوام داشته و هیچ کدام از ملل مدرن امروزی که همه به تاریخ هزاران ساله و همه فن حریف خودشان که از دید خودشان در دنیا تک و منشا همه ی تمدن های دیگر است، افتخار میکنند، حتی یک کدامشان در سنت های منسوب به اجدادشان، تلاش موفقی برای درمان این همه گیری اجتماعی پیدا نکرده باشند و به جایش فقط دوره هایی دارند که در آن، تمدنشان با چپاول ملت های دیگر و کسب ثروت زیاد، مثل غرب مدرن موقتا بسیار ماتریالیست و جلوه فروش میشود تا این که یک ملت حریص دیگر می آید و "ملت" آنها را چپاول میکند همانطورکه آنها و ملت های قبل از آنها همین پروسه را طی کردند. آیا غیر عادی است که تئوری پردازان توطئه احساس کنند کل تاریخ دنیا دارد در لحظه ی درآمدن امریکا از آتش جنگ جهانی دوم و بعد از یک بحران مالی عظیم، درجا میزند؟! الان موضوع عجیب، آن آدم هایی هستند که در این موضوع شک نکرده اند. آنها مثل معتادان به الکل هستند که دوای درد و غم خود را نوشیدن الکل میدانند ولی هرچه بیشتر الکل مینوشند غمگین تر میشوند. ادعاهای عجیب ترامپ درباره ی تملک گرینلند، کانال پاناما و حتی کانادا، درواقع دارد این نیاز ناسیونالیسم امریکایی به تملک را قلقلک میدهد و به نوشته ی ابیگیل فاگان، تملک حتی در معنای ناسیونالیستیش و در ارتباط با ادعاهای "پوپولیستی"، در ارتباط مستقیم با ریشه های مادیگرایی است.:

«وعده ی اموال جدید، قدرتمند است. تکامل، این نیرو را پرورش داده است: ما برای زنده ماندن به منابع نیاز داریم. ما می خواهیم موفق دیده شویم. ما از به تصویر کشیدن هویت خود برای دنیا لذت می بریم. و انتظار خرید باعث افزایش دوپامین می شود. بروس هود، روانشناس دانشگاه بریستول، استدلال می کند که مالکیت هدف مهمی را دنبال می کند، اما به چالش های جهانی نیز کمک می کند. کتاب او، تحت مالکیت ، ریشه های ماتریالیسم را به عنوان اولین گام در جهت تحت کنترل درآوردن مصرف بیش از حد آشکار می کند. گردآورندگان شکارچی دارایی زیادی ندارند، زیرا نمی توانند چیزهای زیادی را به اطراف حمل کنند. هنگامی که در جوامع مستقر شدیم، شروع به انباشت ثروت کردیم، بنابراین به قوانینی نیاز داشتیم تا تعیین کنیم چه کسی به منابع دسترسی دارد و چه کسی می تواند ادعای مالکیت کند. اگر شما حاضر نیستید - اگر می‌خواستید بروید و به قبیله ی دیگری حمله کنید - این قوانین باعث می‌شوند که منابع شما همچنان در هنگام بازگشت وجود داشته باشد. این مفهوم در جای دیگری در قلمرو حیوانات وجود ندارد. مالکیت به ما این امکان را می‌دهد که مطالبه ی منابع و انتقال ثروت از طریق ارث را داشته باشیم؛ یکی از مکانیسم‌هایی که جامعه ی مدرن را پایه‌گذاری کرد. نیاز به پذیرفته شدن و ارزش قائل شدن در مغز است. در جامعه ی امروزی فشار وجود دارد که فرد موفق دیده شود و کسی که کالاهای لوکس دارد می تواند اینطور دیده شود. اما این تصور غلط وجود دارد که هر چه ثروتمندتر باشید، شادتر خواهید بود. این تا یک نقطه درست است، اما پس از رسیدن به سطح معینی از درآمد (حدود 75000 دلار در ایالات متحده)، کسب درآمد بیشتر و خرید چیزهای بیشتر، شما را خوشحال نمی کند. این کار اغلب برای نشان دادن میزان موفقیت خود به دیگران انجام می شود تا اینکه آن را به خودتان منعکس کنید. هر چه جامعه رقابتی تر باشد، مردم پول بیشتری را صرف دارایی هایی می کنند که توانایی پرداخت آن را ندارند. در اقتصاد رفتاری ، چیزی به نام اثر وقف وجود دارد. وقتی همه چیز مال ما می شود، فکر می کنیم از دیگران ارزشمندتر هستیم. رضایت‌بخش‌ترین توضیح برای این سوگیری، اندیشیدن به اشیا به‌عنوان بسط هویت است. این را فیلسوف و روانشناس ویلیام جیمز بیان کرد وقتی گفت که خود واقعاً هر چیزی است که می توانیم ادعای مالکیت آن را داشته باشیم. هیچ مشکلی ذاتاً در آن وجود ندارد. مشکل زمانی است که مصرف به دلیل این انتظار است که شما به سطحی از رضایت دست یابید. جدا کردن انگیزه های خرید لوکس دشوار است، زیرا کالاهای لوکس عموما بهتر ساخته می شوند. اما اگر آنها را برای انحصار می‌خرید، این سوال را مطرح کنید که چرا این کار را انجام می‌دهید. شنیدن سخنان حامیان برگزیت که درباره ی «بازپس گیری کنترل» بود، جالب بود. سرزمین ما، مردم ما، مال ما؛ همه چیز در مورد مالکیت بود. من فکر می کنم مردم از دست دادن - نقطه ی مقابل مالکیت - ایدئولوژی ها و ارزش های خاص را درک می کنند. آنها با حمایت از کسانی که قویاً در مورد محافظت و دور نگه داشتن افراد خارجی صحبت می کنند، با آن مبارزه می کنند. خاستگاه مالکیت نیز از احساس کنترل ناشی می شود. اگر صاحب چیزی هستید، می توانید آن را کنترل کنید.»:

“The Deep Roots of Materialism”: Abigail Fagan: psychology today: August 16, 2019

وقتی تورم احساس مالکیت در یک ملت یعنی مردم یک کشور ضرب شود، یعنی این که آن مردم، به لحاظ شدت مادیگرایی در وضعیت بدی هستند و حتی با داشتن درصد بالایی از شرایط مادی، احساس بدی نسبت به وضعیت و سرنوشت خود دارند. دکتر جاسینتا فرانسیس از پژوهشگران دانشگاهی سلامت در استرالیای غربی، با پیش کشیدن بعضی منابع تحقیقی، نسبت وارونه ی بین مادیگرایی و احساس رفاه مادی در افرا را توضیح میدهد:

«طرفداران ساده زیستی و مینیمالیسم معتقدند که ارزش دادن کمتر به دارایی های مادی منجر به افزایش شادی و رفاه می شود. در واقع، تعدادی از مطالعات نشان داده اند که افرادی که به پول و دارایی بیش از اهداف دیگر در زندگی اهمیت می دهند، شادی کمتر و افسردگی بیشتری دارند. در مقابل، تنها چند مطالعه نشان داده اند که چگونه تغییرات در ماتریالیسم با تغییرات در رفاه ارتباط دارد. مطالعاتی که راه‌هایی برای جلوگیری از ارزش‌های مادی‌گرایانه را بررسی می‌کنند نیز محدود هستند. پروفسور تیم کاسر و همکارانش مقاله‌ای را در مجله ی "انگیزه و احساسات" منتشر کرده‌اند که از چهار مطالعه برای نشان دادن این موضوع استفاده می‌کند که با مادی‌گراتر شدن افراد، رفاه کاهش می‌یابد. کمتر مادی گرا بودن نیز بهبود در رفاه را پیش بینی می کرد. این یافته ها در چارچوب های زمانی مختلف (12 سال، 2 سال و 6 ماه)، نمونه ها (بزرگسالان و نوجوانان)، زمینه ها (ایالات متحده ی آمریکا و ایسلند) و معیارهای مادی گرایی و رفاه سازگار بودند. علاوه بر نشان دادن اینکه تغییرات در ماتریالیسم می‌تواند تغییرات در رفاه را پیش‌بینی کند، این مقاله همچنین مداخله‌ای را برای دلسرد کردن مادی‌گرایی در نوجوانان معرفی کرد. این برنامه ی آموزش مالی سه جلسه ای برای کاهش هزینه ها و ترویج هم اشتراک گذاری و هم پس انداز طراحی شده است. موضوعات شامل تبلیغات و فرهنگ مصرف کننده، ردیابی رفتار مخارج، و ادغام اشتراک گذاری و پس انداز در یک برنامه ی مالی بود. از 71 نوجوان (10 تا 17 سال) شرکت‌کننده در مطالعه، آن‌هایی که به‌طور تصادفی در گروه آموزش قرار گرفتند، پس از شرکت در مداخله، کمتر مادی‌گرا شدند. قابل‌توجه است که نوجوانانی که با ارزش‌های مادی بالا در گروه مداخله تخصیص داده شدند، عزت نفس خود را در طول زمان افزایش دادند، در حالی که در گروه کنترل بدون درمان، عزت نفس ها کاهش یافتند. مطالعات دیگر همچنین نشان داده اند که افزایش عزت نفس نوجوانان نه تنها ارزش های مادی گرایانه را از بین می برد، بلکه تفاوت های سنی در مادی گرایی را نیز از بین می برد. این تفاوت های سنی بازتاب دوره ی بین دوران کودکی میانی و اوایل نوجوانی است که در آن نوجوانان بیشتر احتمال دارد که عزت نفس پایینی را تجربه کنند و اهداف مادی گرایانه را دنبال کنند. تقویت عزت نفس فرزندانمان همیشه آسان نیست. همانطور که چاپلین و جان (2007) اشاره می کنند، عزت نفس می تواند با ورود کودکان به بلوغ و رفتن به دبیرستان کاهش یابد، در حالی که تمایلات مادی می تواند با اهمیت بیشتر همسالان تقویت شود و بازاریابان پیام های هدفمندتری را توسعه دهند. با این حال، همانطور که در بالا نشان داده شد، می توان بر این چالش ها غلبه کرد. وقت گذاشتن برای تعریف و تمجید از فرزندانمان و پرورش نقاط قوت آنها نه تنها ممکن است عزت نفس آنها را بهبود بخشد، بلکه آنها را به سمت یک زندگی با ماتریالیسم کمتر و رفاه بیشتر راهنمایی کند.»:

“Influencing Wellbeing: Materialism and Self-Esteem: Conquer materialism and improve wellbeing”: Jacinta Francis : psychology today: March 11, 2014

توجه به این تحقیقات، در کشوری مثل ایران که مردم از شنیدن اخبار فساد مالی از ما بهتران و امثال آقای آقازاده خسته اند باید بسیار مهم باشد. چون مادیگرایی ما است که باعث تقویت این گونه افراد میشود و تا وقتی خودمان به ایدئولوژی آنها اعتبار میدهیم صدای اعتراضاتمان در خیابان، چندان نگرانشان نمیکند. به قول شعر "یادبود" از حمیده سیوانی امیرخیز:

ریز ریز

فارغ از ویز ویز ممتد مگس

یک بنای یادبود ساخته است

در سکوت،

عنکبوت.

مطلب مرتبط:

انلیل: خدای بازیگری، سیاست و ریاکاری

آخرالزمان در نظرگاه های فراماسونی و شیعی

هزاران عدد "غرب" در خیابان های ایران: چرا بعضی افراداز بی حجابی زن ها میترسند؟

تالیف: پویا جفاکش

لرد پالمرستون گفته است که دولت ها دوستان و دشمنان دائمی در بین دولت های دیگر ندارند و منافعشان اقتضا میکند که در کدام شرایط، با چه کسی دوست و با چه کسی دشمن باشند. پیرو این سخن، ایالات متحده و بلوک تحت هدایتش هم در طی قرون 20 و 21 میلادی، بسته به منافعشان، مدام گروهک ها و رژیم های اسلامگرا را به وجود آورده، تقویت کرده، به قدرت رسانده و یا برعکس، آنها را تروریست خوانده، تحت تحریم قرار داده و حتی از قدرت برکنار کرده اند. تروریست اسلامگرایی که قبلا او را به نام ابومحمد الجولانی میشناختیم و فعلا اسمش احمد شرع است، نمونه ای از این تغییر رویه در مقابل افراد و گروهک ها است. او که قبلا به جرم اسلامگرای افراطی بودن در عراق توسط امریکایی ها زندانی شده بود، بعد از این که در سوریه مقابل اسد قرار گرفت تا به نفع امریکا کار کند، لقبش از "تروریست" به "انقلابی" تغییر کرد و در سال 2021 جلو دوربین فرونت لاین قرار گرفت و با مارتین اسمیت مصاحبه کرد تا تصویر خوبی از گروهکش "التحریرالشام" ارائه دهد و علیرغم برخاستن از القاعده، برای امریکایی هایی که از نام القاعده وحشت داشتند وانمود کند که به لحاظ ایدئولوژیک، دیگر تابع القاعده نیست. این مصاحبه آن موقع زیاد توجه به خود جلب نکرد چون هیچ کس باور نمیکرد این گروه موفق به فتح سوریه شود ولی اکنون بعد از سه سال این اتفاق افتاده است و تحریرالشام که 14سال بی نتیجه با اسد میجنگید بعد از یک توافق بین المللی بر سر سقوط اسد و خیانت ارتش سوریه به اسد به دستور مافوق های فرانسویشان، در عرض 2هفته، رژیم اسد را ساقط کرد و سوریه را جولانگاه گروه های شورشی افراطی مختلف و عرصه ی نابودی زیرساخت های سوریه به دست ارتش اسرائیل نمود. مهمترین نکته ی قابل توجه در این اتفاق، عقبنشینی غیر قابل انتظار ارتش روسیه در دفاع از اسد بود. مسلما روسیه جایزه ی خوبی بابت این عقبنشینی از موضعش گرفته است اما هرچه که باشد قطعا بی ارتباط با خسته شدن روسیه از بودن در سوریه بعد از گرفتاری هایش در جنگ اوکراین نیست. معلوم شد که روسیه در جنگیدن همزمان در دو جبهه ضعیف است و همین برلین و لوکسامبورگ را شجاع کرد تا تقاضای افزایش هزینه کردن در توانایی نظامی و رشد تسلیحاتی اتحادیه ی اروپا کنند. در 12دسامبر، مارک روته دبیر کل جدید ناتو، در یک سخنرانی برنامه ریزی شده، اعلام کرد: «زمان آن است که به سمت طرز فکر زمان جنگ برویم و به تقویت تولید و هزینه های دفاعی ما بپردازیم. ما همچنین متعهد به تسریع رشد ظرفیت صنعت و تولید دفاعی در سراسر اتحادیه هستیم. اکنون ما باید تعهدات خود را حفظ کنیم.» وی ادامه داد: «ده سال پیش، متفقین موافقت کردند که زمان آن رسیده است که دوباره در دفاع سرمایه گذاری کنند. معیار 2درصد تعیین شد. تا سال 2023 متفقین ناتو تصمیم گرفته اند حداقل 2درصد سرمایه گذاری کنند. حداقل من میتوانم به شما بگویم که ما بسیار بیشتر از 2درصد نیاز خواهیم داشت. هرچند میدانم که هزینه ی بیشتر برای دفاع، به معنای هزینه ی کمتر برای اولویت های دیگر است...» روته هشدار داد: «در اولویت قرار دادن دفاع مستلزم رهبری سیاسی است. در کوتاه دمدت، این ممکن است "دشوار و پرخطر" باشد، اما در دراز مدت، "کاملا ضروری است".» و بعد اصرار کرد که: «سفارش های بزرگ و قراردادهای بلندمدت را به صنایع ما بدهید که برای تولید سریع نیروهای بیشتر و بهتر نیاز دارند.» wsws.org در گزارش خود از این سخنرانی به تاریخ 22دسامبر 2024 نوشت که منظور روته از «دشوار و پرخطر» بودن این دستور کار، نگرانی از خشم مردم اروپا است که در شرایط بد اقتصادی-سیاسی حاکم بر اتحادیه ی اروپا، دیگر، تحمل کاهش بیشتر رفاه اجتماعی برای هزینه در جنگ را ندارند. اما قدرت های حاکم بر اروپا و امریکا که هرگز کوچکترین ارزشی برای افکار عمومی قائل نبوده اند و از تبار اشرافی طبقه ی خود فاصله ی چندانی نگرفته اند همچنان بر اساس ایدئولوژی سلطنتی سابق حاکم بر قاره موفقیت های خود را ارزشیابی میکنند، موفقیت هایی که هیچ ربطی به رضایت مردم بی ارزش ندارد و فقط از طریق تسویه حساب بین "ابرانسان" ها ولو با خون مردم بی ارزش تعیین میشود.

این ایدئولوژی، بر طبیعت پرستی مشرکانه ی باستان استوار و در ارتباط مستقیم با تبار خورشیدی اشراف است که در مسیحیت حفظ شده است. تولد مسیح در درازترین شب سال در ابتدای زمستان، همان تولد خورشید سال جدید بعد از تضعیف و مرگ خورشید سال پیشین در ماه ها و روزهای منتهی به کریسمس است و کوتاه شدن روزها در موقع مرگ سال پیش، با بلند شدن روزها بعد از کریسمس در سال جدید مقایسه میشود. بنابراین موفقیت سلطنت های خورشیدی از روی تضعیف و مرگ گروه ها و رژیم های مخالف با آنها ارزیابی میشود و دراینجا خورشید جدید مقابل خورشید قدیم قرار میگیرد. بنابراین غرب هم همیشه یک رژیم نوگرا است که رژیم های مخالف با آن اعم از این که سوسیالیست، اسلامگرا و بخصوص استبدادی تعریف شوند، متحجر و عقبمانده تعریف میشوند و خورشید سال قبلند در مقابل خورشید سال جدید. این برای غرب که خود را در قله ی تکامل بشر تعریف کرده است، در حکم غلبه بر حیوانیت باستانی و همچون غلبه ی یک انسان کامل –که معمولا پهلوانی عضلانی است- بر جانوران باستانی و هیولاهایی یادآور جانوران ماقبل تاریخ در علم مدرن است. میتوان این گونه نمادهای جانوری را در تمثال های انواع جانوران و بخصوص شیرها و اژدهاها برای اشرافیت های مختلف غربی شناسایی کرد. غرب مدرن هنوز خورشید است ولی انسانی در لباس جانور خورشیدی. هرکول که پوست شیری را که خود کشته است میپوشد دقیقا در چنین جایگاهی قرار دارد و او همزمان سمسون قهرمان شیرکش یهودی هم هست، همینطور داود از قبیله ی یهودا که یک شیرکش است که به حکومت میرسد و همزمان نماد قبیله و نماد سلطنتیش شیر است. شیر، به خطر رنگ پوست و یال هایش جانور خورشید است؛ با این حال، انوار مومانند خورشید، علاوه بر یال شیر، به موهای زن هم تشبیه میشوند و تمثال متواتر الهه ی انسان نما در کنار شیر نر در هنر قدیم، به نوعی متحد کردن این دو تصویر است. علاوه بر این، انوار خورشید به مار هم تشبیه میشده اند و خورشید را متمثل به سر مدوسای گورگون که زنی هیولایی با موهایی به شکل مار است درمی آورد که توسط قاتلش پرسئوس قهرمان در آسمان جابجا میشود. گرمای خورشید با مارهای نورانیش میتواند همچنین به دهان های مارهایی که آتش بیرون میدهند تعبیر شود و تمثیل اژدها را بسازد. ترکیب زن و اژدها را در تهامات الهه ی آشوب بابلی و مادر خدایان می یابیم که مردوخ خدای خالق، او را کشت و جسدش را دو تکه کرد و از آنها زمین و آسمان را ساخت. این دو تکه شدن جسد میتواند با جدا شدن پوست شیر از جسدش توسط هرکول تطبیق شود. اتفاقا هرکول هم با اژدهایی با سرهای مارمانند بسیار جنگیده است و آن اژدها هیدرا است. ارتباط هیدرا با خورشید آنجا آشکار میشود که موقع نبرد با او خرچنگی می آید و مدام با چنگ زدن هرکول میخواهد حواس او را پرت کند ولی هرکول او را میکشد و او به شکل صورت فلکی سرطان در آسمان قرار میگیرد. این صورت فلکی به طور سنتی برج تیرماه تعیین میشود که انقلاب تابستانی و زمان اوج خورشید در آن تعیین میشود و بعد از این اوج، روزها رو به کاهش مینهند و به نظر میرسد اژدها در حال ضعیف شدن است. در روایت دیگری، سرهای اژدها قسمت های مختلف بدن هرکول را که زیر پوست شیر قرار نداشتند نیش زدند و هرکول برای درمان زهر این زخم ها به یافتن گیاه نیلوفر آبی در فنیقیه پرداخت. ظاهرا این نیش زدن ها تکرار نیش زدن های سرطان یا خرچنگ است و خرچنگ اوج اژدها را نشان میدهد. سرطان، برج ماه (قمر) است که موکل آب ها است و خود خرچنگ هم یک جانور آبی است و به عنوان فرستاده ی الهه هرا او را در جایگاه تهامات قرار میدهد که الهه ی آب ها بوده است. هیدرا نیز در یک مرداب مقابل هرکول قرار میگیرد و هرکول برای از بین بردنش مجبور به خشکاندن باطلاق است. به روایت آسخولوس، هرکول، یولائوس را با یک ارابه در جنگلی در همان حوالی قرار میدهد. یولائوس در این روایت، پسر افیکلس (برادر هرکول) و برادرزاده ی هرکول معرفی شده است. یولائوس با آتش زدن جنگل و هدایت آتش به سمت اژدها، باعث خشکیدن باطلاق میشود. این کار همچنین باعث میشود تا سرهای هیدرا که با هر بار قطع شدن به جایشان دو سر میروید با خشکیدن بن گردن های هیدرا دیگر رشد نکنند. فقط هیدرای ضعیف شده میماند و سر اصلیش که هرکول با انداختن سنگی بزرگ روی گردن اژدها و دفن کردن سر اصلی در خاک، کلک آن را هم میکند. شناخته شدن محل مزبور به لرنا با افسانه ی دفن شدن سر هیولا در خاک، به نوعی یادآور شناخته شدن جلجتا –به معنی جمجمه- محل تصلیب عیسی مسیح به دفنگاه جمجمه ی جالوت غول است که به دست داود کشته شد. جالب است که سرهای اژدهای هیدرا هم از دهانشان آتش بیرون میدادند ولی با آتشی بزرگتر خنثی شدند. فومنکو و نوسفسکی، معتقد بوده اند که تمام هیولاهای آتشین افسانه های به اصطلاح باستانی، استعاره ای از توپ ها و تفنگ های جنگی بوده اند که مردم بدوی با دیدنشان در بین استعمارگران، آنها را به هیولاها و اعجازها و جادو و جنبل مرتبط کرده اند. بخصوص تفنگ ها به خاطر شکل مارمانندشان به مارهای آتشین تعبیر میشدند. حکومت های تاتار و ترک فاتح آسیا در دوران اخیر استعمار، با سلاح گرم با اروپاییان مقابله میکردند ولی سلاح های اروپایی بهتر و ارتش هایشان آموخته تر بودند و هیدرا نیز میتوانست اژدهای آتشین تاتارها باشد که با آتش قوی تری شکست خورد. نبرد اروپاییان مسیحی با تاتارها یک نبرد مذهبی بود و این در پیروزی معجزه آمیز دیمیتری دونسکوی مسیحی بر ارتش خان مامای برجسته شد. جالب است که نام "مامای" آدم را به یاد ماما یا مادر می اندازد و همزمان انعکاسی از جالوت و گورگون و تهامات در او هست. سر مامای هم مثل سرهای گورگون و جالوت قطع میشود ولی نه توسط روس های مسیحی بلکه توسط نیروهای تاتار خان تختامیش که مامای را غاصب تاج و تخت میخواندند. فومنکو و نوسفسکی معتقدند که دیمیتری دونسکوی، در اصل، نسخه ی اسلاو خان تختامیش بوده است. تختامیش با کمک تیمور گورکانی به حکومت رسید و توسط همو هم از قدرت برکنار شد. گورکان یا گورخان که احتمالا ریشه ی نام آلمانی "یورگن" است به معنی فرمانروای گور است که میتواند همان "کور" به معنی خورشید باشد. یکی از نام های به کاررفته برای عثمانی ها "کورن" kuren است که آنها را به محلی به همین نام منتسب میکند. عثمانی ها فاتحین تاتار بیزانس بودند. جالب است که دیمیتری دونسکوی هم موقع نبرد با خان مامای، در محلی اردو میزند و با یارانش مکالمه میکند که در آن محل، کلیسایی برای عیسی مسیح بنا میشود و روستایی به نام بسده یعنی مکالمه حولش بنا میشود. ممکن است این لغت بسده در ابتدا تلفظ دیگری از بوزنطیه یا بیزانس بوده باشد و کلیسای مزبور هم ایاصوفیه ی استانبول که بعدا مسجد شد. ریشه ی کلمه "بس" است که در تنگه ی محل بیزانس یا قستنطنیه (استانبول کنونی) یعنی بسفر (بوس پورت) دیده میشود. این لغت را معمولا به دروازه ی گاو (با فرض معنی شدن بوس به گاو) معنی میکنند و به گذر "یو" معشوقه ی زئوس به شکل گاوی از آنجا ربط میدهند. اما باید توجه داشت که بوس به boss در انگلیسی به معنی رئیس هم مرتبط است. تشبیه اشراف و روسا به گاو در انگلستان هم معمول است و مرد چاق نمادین کشور انگلستان، جان بول یعنی جان گاوه نام دارد. اتفاقا لغت bull به معنی گاونر هم ریشه در "بعل" سامی به معانی رئیس و مهتر و فرشته و خدا دارد. در مورد "بو" –ریشه ی "بوس یونانی- که در آرامی "گو" تلفظ میشود و همچنان گاو معنی میدهد، باید توجه داشت که با "فو" در یونانی و "بها" در هندی به معانی نور و درخشش مرتبط است و ارتباط با خورشید را نشان میدهد. بنابراین بوسفر را میتوان همزمان دروازه ی بزرگان، دروازه ی الهی و دروازه ی درخشان معنی کرد. جالب اینجاست که تمام این معانی را میتوان به "باب عالی" اصطلاح معمول درباره ی دربار عثمانی در غرب هم نسبت داد. "عالی" هم به معنی والامرتبه است هم تلفظ دیگر "ال" و "ایلی" و "اله" به معنی خدا است و هم تلفظ دیگر "هالی" مسیحی به معنی مقدس که با عنوان خورشید در یونانی یعنی هلیوس مرتبط است. تاریخ رسمی میگوید باب عالی عنوان یک کاخ سلاطین عثمانی بوده که بعدا محل کار صدر اعظم شده و تنها از قرن 18 خیلی مهم شده است. کلمات دیگر به کار رفته برای این ساختمان یعنی "در علیه" و "توپ قاپی" هم معنی با باب عالی و به معنی دروازه ی والا هستند. اما جالب است که دیگر دربارهای سلطنتی اسلامی و تاتارها هم چنین اسمی دارند. نام "عالی قاپو" در اصفهان دقیقا به همان معنی دروازه ی عالی است. پس توجه کنیم که اگر "باب عالی" را با "باب ایلی" و "باب ال" جایگزین کنیم، به عنوان "بابل" برای محل اتصال زمین انسان ها و آسمان خدا با برجی بزرگ میرسیم. پس تمام قصر های سلطنتی و دربارهای شرقی محل های ارتباط شاهان شرقی با خدا هستند و دروازه ی خدا یا باب ال هستند. بابل نام سرزمینی قدرتمند و ثروتمند بوده که با فتح شدن توسط سیروس اکامنید/ کورش هخامنشی دچار اضمحلال شده است. کورش در نام، صورت دیگر هرو و هالی و عالی است و علاوه بر آن، با عنوان کورنی برای عثمانی ها در قرابت است. هرودت نوشته است که سیروس/کورش برای فتح بابل، رودخانه ای را دچار تغییر مسیر کرده است. این صحنه در زندگینامه ی هرکول هم هست. هرکول برای جلوگیری از حمله ی مینیان ها به سرزمینش اسپارت، مسیر رودخانه ی کفیسوس را تغییر میدهد و آنها را ناچار به بازگشت میکند. مینیان ها امت مینیوس بودند؛ شاهی که ثروت ها و گنج های افسانه ای زیادی جمع آوری کرده و مارک گراف او را در این مورد، با کرزوس شاه لودیه/لیدی مقایسه میکند که او هم توسط کورش سرنگون شد. مارک گراف همچنین معتقد است که داستان رودخانه ی کیفیسوس و تغییر مسیر آن توسط هرکول، با نبرد قرون وسطایی عثمانی ها با فرانک ها در رودخانه ی کفیسیس در اطراف آتن مرتبط است. ترک ها مسیر رودخانه را تغییر میدهند و رویش را با خاک و گیاه میپوشانند و با کشاندن فرانک ها به آن محل آنها را در حالت غرق شدگی قرار داده و میکشند. مارک گراف معتقد است است این میتواند با صحنه ی غرق شدن ارتش خان مامایی در رودخانه موقع جنگ با دیمیتری دونسکوی در نبرد کولیکوف مرتبط باشد و همه ی آنها همان صحنه ی غرق شدن ارتش فرعون موقع تعقیب موسی و قومش هستند. رودخانه ی کفیسیس آتن دارای صحنه ای باطلاقی بوده که باعث فریب خوردن فرانک ها شده است. مارک گراف، این را به باطلاق بودن محل نبرد هرکول با هیدرا ربط میدهد و نبرد اژدهای آتشین با آتش هرکول و یولائوس را تا حد یک نبرد با سلاح گرم در زمانی نسبتا معاصر و در جایی که عثمانی ها قادر به جدا کردن حد و مرز خود از حکومت های مسیحی غربی شده اند جلو می آورد. وی درباره ی نقش خرچنگ برج سرطان در آن یادآوری میکند که برج سرطان علاوه بر خرچنگ به سر خر هم تمثیل شده است و در افسانه های یونانی-رومی، ارتش دیونیسوس –که مشابهت های زیادی با ارتش یهودی موسی و یوشع دارند- سوار بر خرهایی به جنگ تیتان ها میروند که این خرها با باز کردن دهانشان صداهایی ردآور و آتشی وحشتناک بیرون میدهند که باعث وحشت تیتان ها میشود. به نظر مارک گراف، این خرها دراینجا انعکاسی از توپ های جنگیند و بنابراین خرچنگ به همراه سرهای هیدرا، یک ارتش نظامی مسلح به سلاح های گرم را بازآفرینی و روبروی هرکول به عنوان رهبر عثمانی ها قرار میدهد.:

“HERCULES BATTLES WITH THE LERNAEAN”: MARK GRAF: CHRONOLOGIA: 26/12/2008

دراینجا سوالی که پیش می آید این است که چرا با این که فرهنگ و زبان یونانی، بنیان تمدن غربی محسوب میشود مابه ازای تاریخی تهیه شده برای هرکول، بزرگترین قهرمان یونانی و پدر-جد تمام سلطنت های یونان باستان، ارتش مسلمان عثمانی قرار گرفته اند و دشمنان او با فرانک های صلیبی جانشین شده اند؟ قطعا پاسخ، همان دلیلی است که شرق اسلامی را مقابل غرب قرار میدهد و آن، قرار گرفتن هرکول در این داستان به جای موسی، عیسی و داود است. مسلمانان میخواهند به دوران طلایی پیامبران یهودی برگردند که در اصل به تورات و انجیل اروپایی تعلق دارند ولی اروپاییان با فاصله گرفتن از تعالیم آن پیامبران در رده ی ضالین قرار گرفته و مال و جان و ناموسشان بر مسلمانان حرام است. مارک گراف در متن فوق نوشته است که عثمانی ها بعد از وارد کردن شکست و قتل و فرار بر سربازان و سرداران فرانک، زنان و دختران آنها را تصرف کرده و به همسری و کنیزی خود درآورده اند. مطابق ناسیونالیسم غربی و غرب ساخته، زنان هموطن، استعاره هایی از مام میهنند و تجاوز به آنها از سوی بیگانگان، حکم تجاوز به ناموس هر میهن پرستی را دارد. خالی بستن درباره ی تحمل چنین تحقیری بر مکتب خود از سمت یک مشت اراذل و اوباش مسلمان، چه فایده ای برای جاعلان تاریخ غربی دارد؟ فقط کافی است به آنچه فقها در تطبیق تجاوز به خاک کفار با تجاوز به زنانشان از سرباز اسلام انتظار دارند توجه کنید تا بفهمید پاسخ فقط در آخر قصه آشکار میشود: جایی که امپراطوری عثمانی توسط اعقاب همان فرانک های ذلیل شده تصرف و تجزیه میشود و ایران در همسایگیش که در جریان جنبش «اتحاد اسلام»، یک آمادگی برای پیوستن به عثمانی برای در امان ماندن از زیاده خواهی های قدرت های غربی را پیدا کرده بود، موقتا بین انگلستان و روسیه تقسیم شد. ذهنیتی در بین مردان مسلمان پدید آمد که احساس کردند از ملت کافری که او را به چشم زن قابل تجاوز نگاه میکردند شکست خورده اند و حالا از زن کمترند. این ذهنیت در امپراطوری متلاشی شده ی عثمانی که دیگر وجود نداشت کمتر بود و در بعضی از کشورهای نوپدید، مرد مسلمان درحالیکه هنوز اروپای استعمارگر را شکل زن میدید به دوستی با او وسوسه میشد. حتی سوریه که برای اسرائیل شاخ و شانه میکشد هرگز آنقدر از مستعمره ی فرانسه بودن فاصله نگرفت که خانم-خوشگله ی غربی را رفیق خود نبیند. این در سریال سوری "سوار بی اسب" که در سال 1384 از تلویزیون ایران پخش شد، دیده میشود. درآنجا قهرمان مرد عرب فیلم، برای جنگ علیه انگلیسی ها و یهودیان، با یک زن زیبای مردنمای اسبسوار فرانسوی متحد میشود و با او عشقبازی میکند. اما ایران وضعش از همه بدتر است چون از زمان عثمانی تا حالا بدون بازتعریف مرزها یکسره وجود داشته و حس تحقیر را هنوز در خود دارد. این حس در بین اسلاگراهای دوآتشه ی ایرانی امروزین، اکنون بعد از دود شدن تمام هزینه ها و موفقیت هایشان در غزه و لبنان و سوریه و در اتحاد غربی-اسرائیلی، درست مثل عثمانی های شکست دهنده ی فرانک ها در آتن، با وحشت ناشی از شکستی شوکه کننده بعد از کلی رجزخوانی درباره ی پیروزی های خود همراه است. اما این حس واقعا یک حس اسلامی نیست بلکه حسی برآمده از اسلام ولی توسط روشنفکری کفرآمیز پوچی است که مخلوط شدنش با یک اسلام قشری ظاهری، بسیار ساده و آسان رقم خورده است بخصوص که آین روشنفکری و آن اسلام قشری، هر دو به اندازه ی غرب مدرن، برآمده از یهودیت موسایند و هر دو، در مشت یهودیت اصیل غربی -ازجمله سازندگان قصه های داود و موسی و عیسی و البته تاریخ اسلام- قرار دارند.

این ادعا در شرایطی که میبینیم هرکسی برای پز روشنفکری، دم از آزادی زنان و علاقه مندی به احیای حقوق آنان میزند شاید گزافه گویی به نظر برسد. اما تا چند سال پیش وقتی در عمق مطلب میرفتی اینطور به نظر نمیرسید. به عنوان مثال، فاطمه صادقی پژوهشگر علوم سیاسی و مسائل زنان و نویسنده ی کتاب «جنسیت، ناسیونالیسم و تجدد در ایران»، در گفتگو با مجله ی دیلمان (شماره ی9: اسفند1397: ص9-145) روشنفکری ایرانی را اساسا پدرسالار خوانده و گفته است که سنت روشنفکری ایرانی، واقعا نقش چندانی در کفالت حقوق زنان نداشت. او سنتی نگری روشنفکر ایرانی به زن در یک محدوده ی تجدد مآب را به آغاز به اصطلاح بیداری ایران در انقلاب مشروطه و نوشته های آخوندزاده و میرزا آقا خان کرمانی میرساند.:

«من با این دعوی که روشنفکری ایرانی در کل پیشتاز مطالبات زنان بوده، موافقت چندانی ندارم، چون مصداقی ندارد. درواقع عکسش درست تر است. چون روشنفکری ایرانی در قیاس با همتایان خاورمیانه ای خودش، به شدت پدرسالار بوده و از استثناها که بگذریم، همواره بر نقش های سنتی زنان تاکید داشته. نمونه هایی که من در کتاب برشمردم، حد اعلای روشنفکری ما و از زمانه ی خودشان بسیار جلوتر هستند. با این حال شاهدیم که در مورد زنان داوری ها تفاوتی با ذهنیت های سنتی ندارد و حتی بعضا به مراتب محافظه کارانه تر است. به عنوان نمونه میتوان از کسروی یاد کرد. وقتی به عصر پهلوی دوم میرسیم موارد به مراتب چشمگیرتری هم وجود دارد. من معتقدم که میتوان از نوعی وسواس با مقوله ی زن و جنسیت و بدن زن و هویت او سخن گفت که هنوز هم با ما است و بخش اعظمی از تخیل و رویه ی سیاسی، اجتماعی و اقتصادی ما را میسازد. روشنفکران نیز عمیقا با این وسواس درگیرند و به آن دامن میزنند. این وسواس ریشه در نوع ملت سازی مدرن در ایران دارد که هویت زن و بدن زنانه در کانون آن بوده است. مدرنیته ی ایرانی سوای فرعیات دیگرش، بر مدار از نو ساختن زن ایرانی بر اساس الگوی جنسی-تناسلی از زن و وسواس با بدن و هویت او میچرخد. به نظر میرسد از این لحاظ مدرنیته ی ایرانی تا حدی منحصر به فرد است. درواقع از نو ساختن جامعه و سیاست همواره بر این ذهنیت متکی بوده که باید زنان را تمشیت کرد و آنها را به موجودات دیگری در راستای آنچه مطلوب است، بدل کرد. باید از آنها موجوداتی تناسلی-جنسی ساخت که از یک طرف زایمان کنند و فرزند بیاورند در راستای افزایش جمعیت و پرورش نسل های خوب و سربازان وطن، و از طرف دیگر، در خدمت رفع شهوات باشند. ملت سازی بر اساس این الگو مستلزم آن بود که زنان برای این نقش ها تربیت و آماده شوند. درواقع به خلاف قبل، زن صرفا موجودی خصوصی و خانگی به شمار نمی آید، بلکه زین پس خصوصی-عمومی است. البته این وسواس دلیل دیگری هم دارد: ما از دوره ی پهلوی دوم شاهد رشد "بازگشت به خویشتن" هستیم که از وسواس با "غرب" ناشی میشود. از این بازگشت به خویش، دو ورژن مجزا وجود دارد: یکی ورژن حکومتی و دیگری ورژن جامعه. با این که این جریانات، اهداف متفاوتی داشتند، اما در مورد زنان و هویت جنسیتی آنها توافق نظر تقریبا کاملی میان آنها برقرار بود. اما اجازه بدهید همینجا این توضیح را اضافه کنم که دراینجا برخلاف مورد قبلی، با موضوعی عقلانی طرف نیستیم، بلکه مسئله از اساس عمدتا روانشناختی است. البته این نکته را تذکر بدهم که این موضوع هنوز برایم در حکم یک فرضیه است و باید برایش شواهد بیشتری پیدا کنم. اما توضیحش عجالتا این است که به نظر میرسد "غرب" به هیچ رو صرفا یک مقوله ی جغرافیایی، تاریخی، فکری یا عقلانی نیست، بلکه بیشتر روانشناختی است و به شدت با میل و خواست قدرت و غلبه به ویژه میل جنسی گره خورده است. انگار چیزی به نام "غرب" آن بیرون هست که منشا نگرانی و اضطراب در معنای anxiety است؛ زیرا "مردانگی" و "ذَکَر تاریخی" مرد ایرانی را زیر سوال میبرد. منظورم از ذَکَر تاریخی یعنی تعریفی که همواره به طور تاریخی از مردانگی وجود داشته و غالب بوده است. یکی از نشانه های این نگرانی برخی از اصطلاحاتی است که در فرهنگ روشنفکری برای نقد غرب و بررسی مواجهه با آن به کار میروند و کاملا بار جنسی و جنسیتی دارند. برای مثال واژگانی همچون "ناتوانی"، "غلبه"، "تسخیر" نزد فخرالدین شادمان، "سترون"، "اخته"، "مغلوب"، "حیا" و جز آنها. به عنوان نمونه فخرالدین شادمان از فیگور "فکلی" که میدانیم تا چه حد با مضامین ناتوانی جنسی در هم آمیخته، به عنوان "ناجوانمرد"، "معضل بزرگ"، "دشمن ملت"، "پست ترین" و غیره یاد میکند. به نظر شادمان، همه ی آسیب ها از او ناشی میشود. جالب این که شادمان در توصیف این فیگور معتقد است او کسی است که به جای زن گرفتن، "شوهر کرده و زبان و سیاست مملکت و تربیت خود و فرزندان خویش را تابع هوی و هوس زنش ساخته است." (تسخیر تمدن فرنگی: ص14) [دراینجا غرب زنی است که به همسری مرد فکلی ایرانی درآمده است.] غرب به عنوان دال اعظم، با نوعی احساس ناتوانی همراه بوده است که بسیار شبیه ناتوانی جنسی است. غرب نیز همچون زن منشا فساد، شهوت، هوس و آشوب تلقی میشده که باید بر آن غلبه کرد. غلبه بر این ناتوانی (جنسی)، تنها به صورت جبرانی ممکن بوده است. یعنی زن دراینجا به عنوان نماد تاریخی آشوب و شهوت و هوسرانی، میتواند به صورت جبرانی همان نقش را ایفا کند. اینجاست که میبینیم سختگیری بر زنان شدت میگیرد و آنها حتی بیش از قبل در معرض قواعد سختگیرانه واقع میشوند. غلبه بر زن در تصور مدرنیته ی ایرانی که یک گفتار کاملا پدرسالار است، تا حدی به معنی جبران ناتوانی در غلبه بر غرب بوده است. این رویکرد را نزد بسیاری دیگر از روشنفکران این دوره ازجمله جلال آل احمد هم میبینیم که البته کمی فرهیخته تر و پیچیده تر است. به نظر من آل احمد در دو کتاب به طور مستقل از این دو بحث میکند. اولی غربزدگی و دومی سنگی بر گوری. شاید در وهله ی اول این دو کتاب بی ربط به نظر بیایند اما درواقع از این منظر میتوان آنها را مکمل یکدیگر به حساب آورد. البته از نظر من غربزدگی متنی آشفته است و در مقابل، سنگی بر گوری، از درخشان ترین نمونه های ادبیات فکری آن دوره. اما نقطه ی اشتراک هر دو متن وسواس با سترون بودگی است که در هر یک به نحوی بروز میکند. بر اساس یک قرائت سطحی از سنگی بر گوری، آل احمد در پی غلبه بر سترون بودگی و اختگی فیزیکی است و حس میکند که بعد از مرگ، دنباله ای نخواهد داشت. اما به نظر من این وسواس، صرفا جنبه ی شخصی ندارد. یعنی سنگی بر گوری، به هیچ رو یک زندگینامه ی معمولی نیست، بلکه متنی عمیقا سیاسی-اجتماعی و تاریخی است. اینجا آل احمد با خودش روراست است و میداند که چه دارد می افتد. از تلاش های شکست خورده اش میگوید. فکر میکنم میشود از این متن قرائت دیگری هم به دست داد: آن به قول آل احمد "اجاق کوری" را میتوان به سترونی تاریخی نیز تعبیر کرد. یعنی اگر این متن را با همان عینک غربزدگی بخوانیم، میشود به این نتایج رسید. در این دو متن زن/غرب یکی میشوند و غلبه بر سترون بودگی در برابر غلبه و تسخیر دیگری را تسهیل میکند. اینجا قصد ندارم به معایب این رویکرد بپردازم. فقط کوتاه اشاره میکنم که این رویکرد به "غرب" حامل ذات باوری بود. درواقع "غرب" هرگز به صورت یک واقعیت کلی و یکپارچه وجود نداشته و دارای ذات و جوهری هم نیست، همانطورکه "شرق" هم به عنوان یک واقعیت وجود ندارد. جوامع به اصطلاح شرقی تفاوت های زیادی با هم دارند. در مورد "غرب" هم همین امر صدق میکند. بنابراین وسواس یادشده، کاملا ذهنی و انتزاعی بود و ربط زیادی با دنیای واقعی نداشت. "بازگشت به خویش" هم همینطور. پرسش این بود که آیا اساسا میشد از "خویش" صحبت کرد؟ کدام "خویش"؟ در چه مقطع تاریخی؟ درواقع وسواس یادشده بیش از هر چیز حاکی از خستگی مفرط و ناتوانی در مقابل مسائل داخلی ازجمله استبداد، فساد، بی کفایتی، بی سوادی، فرهنگ پایین، مادی گری و جز اینها بود. هنوز هم همینطور است. نسبت دادن این مسائل به غرب یا یک بخش از جامعه –برای مثال کاری که شادمان درباره ی فکلی انجام میدهد- یا ارائه ی یک راه حل خاص، برای مثال تغییر خط و زبان و غیره، که قرار است مثل چوب جادو همه ی مسائل را حل کند، درواقع خود حکایت از سترونی ذهنی و استیصال در برابر واقعیت داشت، نه خلاقیت ذهنی و ارائه ی راه حل واقعی. درواقع بیشتر روشنفکران به ویژه تاثیرگذارترین آنها به جای اندیشه به شرایط واقعی، گرفتار توهمات عجیب و غریب بودند و آنها را در قالب سخنان روشنفکری به خورد جامعه میدادند. تجویزاتی مثل بازگشت به خویش، بازگشت به ایران قبل از اسلام، یا تقویت عرفان، بودیسم، ودائیسم، مذهب، و ایدئولوژی های دیگر بیش از هر چیز نشانگر توهم و استیصال بود. در آثار این گروه هرگز صحبتی از قانون، حقوق، نهاد، رفع تبعیض، و پرداختن به مسائل روز و همه گیر، درگیر شدن در جزئیات سیاستگذاری ها، خط مشی ها و جز اینها در میان نیست. اصلا اینها پایشان روی زمین نبود و هنوز هم در بسیاری موارد نیست. بلکه بیشتر با تورم ایدئولوژی و حرف ها و سخنان کلی متوهمانه مواجهیم. برگردم به صحبت قبل؛ در مورد روشنفکری ایرانی و نیز رویکردهای حکومت و جامعه در دهه های اخیر باید این روانشناسی و وسواس خاص را که پیامدهای مهمی برای زنان داشت، در نظر گرفت. این دو عامل، یعنی ملت سازی و غرب به مثابه دال اعظم، یا دیگری بزرگ حاکی از نوعی سترونی ذهنی است که همچون ناتوانی جنسی بروز میکند که به جبرانش، باید بر دیگری های کوچک به ویژه زن غالب شد. در اثر این مکانیسم ها بخش اعظمی از جامعه ازجمله عوام با همراهی روشنفکران، تلاش کرد زن "ایرانی" را از نو بسازد. در این خلق از نو، زن، به یک زن-مادر یعنی موجودی تناسلی-جنسی تبدیل شد. این توافق به تدریج زمینه را برای ارتجاعی ترین رویه ها فراهم کرد. برای مثال اگر دقت کنیم، میبینیم تصویری که از زن در فیلم فارسی ارائه میشود، تقریبا همان است که در آثار این دوره از همه نوع دیده میشود. همه متفق القولند که باید زن را تمشیت کرد و راه برد؛ البته هر کس به شیوه ای. در اثر این توافق و اجماع، پیشبرد رویه های قهرآمیز در مورد بدن زن به ویژه پوشش زنان در سال های بعد ممکن شد. به نظر من این وسواس فکر مدرن در ایران با بدن زن نیازمند کندوکاو است، چون همچنان با ما است و ناخودآگاه ما را اشغال میکند. این جعل، پیامدهای بسیار ناگواری برای زنان در بر داشته است و زندگی آنها را دستخوش مداخلات تمام عیار کرده است.»

حرف خانم صادقی تااینجا کاملا درست و مدلل و به لحاظ تجربی اثبات شده است. اما سوال بزرگی به ذهن متبادر میکند: اینطورکه روشن است تمام مردان ایران شامل تمام طبقاتی که خانم صادقی یاد کرده است، یعنی روشنفکران، مردان قدرتمند پهلوی که از روشنفکران غربگرای صدر مشروطه تبعیت میکردند، عوام، و مذهبیون، درباره ی غرب و زن دچار توهم بودند و ضد زنان عمل کردند. پس چه کسانی حقوق زنان را ایفا کردند؟ خود زنان؟ کدام زنان و چگونه؟ این سوال از خانم صادقی هم پرسیده میشود. او در جواب، از کنشگری زنان میگوید ولی آن را به واقعه ی «کشف حجاب» تحدید میکند و تازه میبینیم که برای آن هم مدرکی ندارد. پاسخ او در صفحه ی 154 این است:

«در میان اسناد به جا مانده، صدای زنان به صورت جسته و گریخته و بیشتر به صورت زمزمه به گوش میرسد، اما برای بلند کردن این صدا باید آن را به خوبی گوش داد. مثلا در مورد کشف حجاب، اسناد حاکی از این است که زنان از طیف های مختلف، در این مورد، فعالانه عمل و اظهار نظر میکردند، اما وقتی به تاریخنگاری ها میرسیم، هیچ صدایی از آنها نیست. انگار اصلا زنی در کار نبوده و هیچ حرفی زده نشده و هیچ کاری نکرده اند. تصویری که این افسانه پردازی ها از زنان ارائه میدهند، چنان آنها را منفعل نشان میدهد که گویی جز اطاعت کار دیگری نکرده اند. درحالیکه به هیچ رو چنین نیست. زنان برای سال ها به طور مستمر در مورد حجاب و کشف حجاب نوشتند و در هنگام کارزار کشف حجاب نیز به شدت فعال بودند. برخی از زنان خانواده ی پهلوی، به شدت مدافع کشف حجاب بودند. خود رضا شاه، پس از ملاقات با ثریا طرزی، همسر امان الله خان، پادشاه جوان و ترقی خواه افغانستان، تحت تاثیر او قرار گرفت و ظاهرا تمایل داشت که اصلاحاتی از جنس امان الله در ایران ایجاد کند، اما سقوط امان الله در اثر کودتا، موقتا وقفه ای ایجاد کرد. مورد دیگر "آنی استوکینگ بویس" مدیر امریکایی عالم نسوان از نشریات معروف و تاثیرگذار آن دوره است که خود برای مدتها مدافع کشف حجاب بود اما درست پیش از آن واقعه مجله اش توقیف شد. جالب این که بویس خود مدافع رضاشاه بود. اما در صفحات تاریخ، فقط صدای مردان منعکس شده. حتی زنانی مثل مهرانگیز دولتشاهی هم وقتی در مورد این واقعه نوشته اند، روایت های مردانه را بازتاب داده و زنان را حذف کرده اند. برای مثال او از نقش پدرش و تیمورتاش سخن به میان می آورد، اما کلمه ای از نقش زنان نمیگوید. این نشان میدهد که تا چه حد تاریخنگاری مردانه در ناخودآگاه زنان نیز جا خوش کرده است. در تاریخنگاری مخالفان نیز دقیقا با همین پدیده مواجهیم. بگذارید برای مثال به یکی از تحریف های مسلم در این مورد اشاره کنم: شما بسیار شنیده اید که واقعه ی گوهرشاد در اعتراض به کشف حجاب صورت گرفت. درحالیکه این روایت مبنایی ندارد. واقعه ی گوهرشاد چند ماه پیش از کشف حجاب روی داد و اعتراض عمده هم در آن، نه آنقدرها به نیات دولت در مورد حجاب زنان، بلکه تغییر لباس علما و روحانیون بود. اما در تاریخ نگاری ها اینطور وانمود میشود که مردم در اعتراض به تصمیم دولت در مورد زنان با او مخالفت کردند. خلاصه کنم: تاریخنگاری های کشف حجاب، مثل بسیاری از تاریخنگاری های ما، تحریف شده، یکسویه و پر از اباطیل است؛ خواه از آن موافقان باشد یا مخالفان. این روایت ها در یک چیز با هم اشتراک نظر دارند و آن حذف زنان از تاریخ و تاریخنگاری است. البته این حذف فقط به مورد فعلی محدود نمیشود، اما ازآنجاکه کشف حجاب مستقیما با بدن زنان و هویت آنها سر کار دارد بیشتر توی ذوق میزند.»

خیلی خب. بیایید موقتا فرض کنیم که کشف حجاب، حرکتی به نفع زنان و در جهت ایفای حقوق آنان بوده است. خانم صادقی میگوید دوستان و دشمنان پهلوی، همه آن را مردانه نشان داده و حق زنان را در آن خورده اند؛ پس از کجا معلوم است که زنان در آن نقش فعالی داشتند؟ حتما از آن "زمزمه" هایی که باید صدایشان را "بلند" کرد! خب، کدام ها هستند؟ خانم صادقی آنها را نام میبرد: زنان خانواده ی سلطنتی پهلوی، همسر امان الله خان (باز هم یک زن سلطنتی) و خانم بویس امریکایی. در دو مورد اول، با زنان اشرافی مواجهیم که هرگز سنگ محک خوبی برای زمانه شان نبوده اند، همانطور که در تاریخ اروپا نیز داستان های زنان طبقه ی اشراف، هرگز سنگ محک زندگی زنان طبقات پایین تر کشورشان نبوده است، حتی اگر آن کشور، فرانسه ی دوران ناپلئون سوم بوده باشد. در مورد کشورهای جهان سوم، این اوضح واضحات است. خانم صادقی شاید به دلیل زیاد زیستن در جمهوری اسلامی و در شهرهای بزرگ آن، دچار اشتباهات ذهنی شده و شرایط تهران امروز را به ایران بزرگ زمان رضا شاه فرافکنی کرده باشد؛ اما مگر افغانستان را نمیبیند که هنوز هم وضع زنانش حتی نزدیک به ثریا طرزی نیست؟! از اینها بگذریم، میماند خانم بویس. آیا خانم بویس ایرانی و اصلا مسلمان هست؟ آیا از سر دلسوزی برای زنان ایرانی، آنها را به کشف حجاب دعوت کرده است و آیا زنان ایرانی میتوانستند مخاطبان خوب و فراوانی برای نوشته های او باشند وقتی قریب به اتفاقشان حتی سواد هم نداشتند؟! برای این که کمی هم در صداقت آدم هایی مثل او شک کنید فقط خواهش میکنم مطالب بیان شده توسط خانم صادقی را یک بار دیگر مرور کنید: مردان ایرانی از طبقات روشنفکر و عوام همه دچار توهمند و هر زنی را با یک پدیده ی توهمی به نام "غرب" اشتباه میگیرند. آیا زنان ایرانی عاقلند وقتی در مقابل چنین مردانی، میروند لباس زن غربی به تن کنند تا مردها بیشتر آنها را با "غرب" اشتباه بگیرند و بیشتر هم بر آنها "غلبه" کنند و حرصشان را به جای غرب، سر زن ایرانی که خودش را به شکل "غرب" درآورده است خالی کنند؟! منظورم این نیست که زن ایرانی تاثیری بر سرنوشت این کشور در این برهه نگذاشته است، بلکه برعکس، وقتی تاثیر مثبت گذاشته است که کمتر دیده شده است و کمتر دیده شدن هم اصلا منوط به این نیست که داریم از زن محجبه یا بی حجاب (با استانداردهای جمهوری اسلامی) صحبت میکنیم یا این که موفقیت زن مربوطه را در زندگی مشترک با مرد و تشکیل خانواده بسنجیم (منظورم این است که میخواهم به نگاه فقهی نزدیک نشویم). این مطلب ریشه اش در سنت ایرانی آنقدر قوی است که حتی بعضی فعالین فرهنگی بی حجاب و طلاق گرفته ی زمان پهلوی را هم مشمول خود کرده است. خانم ژاله علو را مرور کنید که به تازگی از بین ما رفت. خانم علو، یکی از اولین ستاره های زن سینمای ایران بود. ولی زمانی که فیلم ها در نگاه ابزاری به بدن زن خیلی افراط کردند سینما را ترک گفت و خود را وقف دوبله و رادیو کرد. خانم علو، استاد بسیاری از گویندگان بزرگ رادیو و دوبله بود که همگی در زمره ی نسل های طلایی این حرفه ها و خاطره سازان بزرگ فرهنگی در ایران محسوب میشوند. در رادیو بسیاری از نمایشنامه های رادیویی مهم جهان را کارگردانی کرد. تنها بعد از انقلاب بود که خانم علو برای بازی در نقش مادر امیر کبیر در سریال "امیر کبیر" سعید نیکپور در اواسط دهه ی شصت به بازیگری بازگشت و در اغلب فیلم ها نقش زنان قدرتمند و تاثیرگذار را ایفا نمود که شاید مهمترینشان خاله لیلا در "روزی روزگاری" باشد؛ یک زن که رئیس قبیله اش بود و حکم معلم یک راهزن را پیدا کرد و راهزن را به انسانیت رسانید. این معلمی روی صحنه، به پشتوانه ی معلمی های قبلی پشت صحنه ی خانم علو به دست آمد. از خانم علو که چهره است بکذریم؛ خانم توران میرهادی را میشناسید و از نقشش در ایجاد فرهنگ کتابنویسی و کتابخوانی برای کودکان اطلاع دارید؟ وقتی او درگذشت روزنامه ها و مجلات برایش ابراز احترام کردند ولی در شبکه های اجتماعی شما مردم عادی هیچ صحبتی درباره ی او رد و بدل نشد؛ چون هیچ وقت کارش را سیاسی نکرد و چه با رژیم گذشته و چه با رژیم حال کار کرد درحالیکه فقط به کودکان می اندیشید و این ریشه در گذشته ی تلخ خودش داشت. نیمه آلمانی بود، ولی بزرگترین و بهترین تاثیرها را بر فرهنگ ایران نهاد بی این که به قدر دیدن فکر کند، چون میدانست در ایران و همه جای دنیا فقط کسی که خودش را به سیاست بفروشد مشهور میشود. خانم میرهادی با سیاست کار کرد ولی خود را به سیاست نفروخت و او هم مانند زنان تاثیرگذار دیگری در سایه تاثیرات بزرگش را نهاد. خانم صادقی هم از این بزرگی های پشت صحنه ی زنان آگاه است و به همین دلیل هم هست که مطمئن است پشت هر تجربه ی مثبتی، باید رد زنان باشد که سانسور شده است. مشکل این است که او هنوز دقیقا نمیداند منظور از "تجربه ی مثبت" موقع صحبت از بنیانگذاری حقوق زنان در ایران چه میتواند باشد.

من درک میکنم که چرا خانم صادقی میخواهد نهضت تلاش برای حقوق زنان را از اختیار روشنفکران خارج کند. او دورویی مردان روشنفکر ایرانی را دیده و میداند بیشتر آنها باطنا چقدر ضد زنند. ولی متاسفانه از دریچه ی نگاه آن روشنفکران خارج نشده و آزادی زنان برایش در حد بی حجابی زن های فیلم فارسی هایی که تحقیرشان میکند باقی مانده است. خانم صادقی که مدعی است خانم دولتشاهی در نشان دادن ریشه های مردانه ی کشف حجاب، تابع نگاه مردانه ی حاکم بر تاریخنگاری است میداند که زنان میتوانند خیلی راحت بازیچه ی مردان شوند. زنانی هم که در کشف حجاب فعالیت کردند، تفاوت زیادی با زنان بازیگری که حاضر شدند در فیلم فارسی بازی کنند تا نگاه مردمحور سینمای آن زمان را –که امروزه روز نیز برقرار است- انعکاس دهند نداشتند. بله. مرد روشنفکر ایرانی و مرد عامی ایرانی، به خاطر سنت غلطی که به مغزشان ریخته بودند متوهم بودند و زن را با غرب اشتباه میگرفتند، ولی مگر همین الان اینطوری نیست؟ اگر غیر از این بود، به دنبال نارضایتی از وضع سیاسی-اقتصادی-معیشتی ایران، اینقدر زن بی حجاب توی خیابان ها نمیریخت. برای حکومت ضد غرب ایران، هر کدام از این زن ها یک عدد "غرب" هستند که دارند توی ایران راه میروند تا ثابت کنند که "ایران" و "ایرانی" در مقابل غرب، ناتوان و زبونند و از آن بدتر و فاجعه بارتر این که خود آن زن ها هم این را میدانند و از سر لجبازی این کار را میکنند. پس یادآوری میکنم –و حتما خانم صادقی هم این را خوب میدانند- که روشنفکر ایرانی نبود که به اروپا و امریکای شمالی گفت "غرب" و به بقیه ی دنیا گفت "شرق". خود اروپا و امریکای شمالی بودند که خودشان را «غرب» نامیدند و به روشنفکر ایرانی و به دنبالش همه ی مردم ایران یاد دادند «شرقی» هستند و خودشان بودند که تصویر رسمی از این "غرب" متلون و هوس انگیز را به شکل زن اغواگر در تمام دنیا جا انداختند. آنها در همه چیز دنیای امروز آغازگر بودند، اما عمدا خودشان را آخرین در همه چیز توصیف کردند و به شرقی ها یاد دادند که شرقی ها قبلا بر «غرب» غلبه داشتند ولی حالا زبونش شده اند و مرد شرقی را وا میدارند تا برای تصرف دوباره ی "غرب" در قالب تمدن آن یا بهتر است بگوییم «بازار مصرف» آن، حریص شود. نتیجه این که هرچقدر مردم یک کشور بیشتر توهم باستانی بودن پیدا کنند بیشتر هم غربزده و مصرف گرا میشوند.

راستی. چطور شد که سنت فقاهتی ضد غربی اسلام، به طور اتفاقی به نفع این استراتژی "غربی" نقش بازی کرد؟ لطفا یک بار دیگر به قدرت رسیدن امثال ضیاء الحق، بن لادن و حداقل ابومحمد الجولانی در کشورهای اسلامی را به یاد بیاورید تا دیگر به این نوع در هم پیچی ها نگویید "اتفاق".

مطلب مرتبط:

داستان شغال و ببرها: چرا کفر نوین، فرزند خداپرستی جاهلانه ی گذشتگان است؟

ایران چیست؟ شیعه ی داغ تر از فقیه به جای کاسه ی داغ تر از آش.

تالیف: پویا جفاکش

ژاک بارزون گفته است: «هر کس که میخواهد قلب و ذهن امریکا را بشناسد بهتر است بیسبال یاد بگیرد.» ظاهرا واقعیت دارد. چون جملات مشهور درباره ی بیسبال، نه فقط وضعیت سیاست در امریکا بلکه در جهان تحت سیطره ی امریکا را هم بازآفرینی میکنند. مثلا اینها:

-«بیسبال مانند کلیسا است. عده ی بسیاری در آن شرکت میکنند اما تعداد کمی درکش میکنند.» (لئو ارنست دروچر)

-«تنها چیزی که میدانم این است که وقتی در یک بازی پیروز میشویم، برد تیم است. وقتی یک بازی را میبازیم، یک باخت تیمی است.» (مربی موریس باترمیکر)

-«بیسبال تنها رشته ای است که در آن هر مرد میتواند از هر ده بار سه بار موفق شود و به عنوان یک بازیگر خوب شناخته شود.» (تد ویلیامز)

-«هواداران، هیچ کس را هو نمیکنند.» (رجی جکسون)

به سه نقل قول اول خوب دقت کنید. میبینید که به عنوان یک ایرانی، وسط بازی هستید. بعد نقل قول چهارم را نگاه کنید ببینید هوادارانی که وسط بازی شما شما را هو میکنند چه کسانی هستند؟ بله، یک تعداد خارج نشین که هر اتفاق بدی را در ایران برجسته میکنند و به خاطرش سیاست ایران را تحقیر میکنند و مردمش را بدبخت مطلق معرفی میکنند. هیچ وقت برای یک حرکت مفید در بازی هورا نمیکشند و حتی اگر شده حرکت خوب را بد معرفی میکنند. آیا اینها واقعا طرفدار شما هستند یا طرفدار تیم مقابلند؟! بله، درست است؛ همه چیز فعلا در حد یک بازی تیمی بی خون و خونریزی است چون معادلش جنگ نرم یا همان جنگ رسانه ای است که جنگ تمیزی است؛ اما آیا بازی های تیمی ای را در یاد ندارید که بعد از آنها بازیکنان و تماشاگران به شدت با هم درگیر شده اند؟ پس یادتان بیاورم آن فیلم های ایدئولوژی دار امریکایی را که جنایتکارانشان مدام از صحنه ی جنگ و آسیبرسانی خود به عنوان «بازی» یاد میکنند تا تنتان بلرزد و بعد بهتان بگویم که آیا به عنوان بازیکن به این چیزها فکر نکرده اید که همه تان صحنه ی بازی را ول کرده اید و رفته اید با هواداران ناهوادار تماشاگرنما اختلاط میکنید تا تیم مقابل مدام امتیاز بگیرد؟ میگویید کجا این کار را کرده اید؟ خب، معلوم است؛ توی شبکه های اجتماعی. همه تان توی این شبکه ها صبح تا شب در حال سیاهنمایی هستید. منظورم از سیاهنمایی هم روشن است. یک وقت آدم ایرادهای کشور را یادآوری میکند تا راهکار بدهد و یا ایرادها را ریشه یابی کند بلکه اصلاح شوند. اما کسانی که فقط هجویات زشت درباره ی مشکلات مملکت درست میکنند یا ویدئوهای دروغین درباره ی گشت ارشاد و فاسد بودن تمام مواد غذایی در ایران میسازند، بیش از این که مفاسد را حل و یا فقط بیان کنند، آنها را عادی سازی میکنند، آن هم فقط برای این که "ویو" بگیرند و این عادی سازی ها همان چیزی است که تماشاگرنماهای مزبور به فراوانی در کشور رواج میدهند. رسانه های دیگر آنها حتی آنها که خیلی رسمی به نظر میرسند آنقدر در ایدئولوژی پروری خود صدیقند که حتی در پخش خبر بد درباره ی ایران، رعایت شعور مخاطب را نمیکنند. مثلا همین اخیرا در چند روز مانده به شب یلدا بی بی سی فارسی، مرتبا از جیب خالی ایرانی برای خرید شب یلدا و خوردن اساسی در این شب میگفت و به این بهانه مدام تکرار میکرد که ایرانی ها برای تغذیه حتی در مایحتاج خود معطلند. بعد همین بی بی سی فارسی دقیقا در شب یلدا از قول سازمان جهانی غذا درباره ی چاق شدن ایرانی ها ابراز نگرانی کرد و گفت ایرانی ها تا ده سال آینده جزو چاق ترین مردم خواهند بود و دلیلش هم افزایش پرخوری و افزایش مصرف فست فود است. بلاخره چه شد؟ ایرانی ها غذا ندارند بخورند یا خیلی در غذا خوردن زیاده روی میکنند؟ مهم نیست؛ چنین رسانه هایی پول میگیرند تا فقط خبر بد بدهند و فقط برای این که وانمود کنند دروغ نمیگویند خبرشان را از قول فلان سازمان و بهمان بنیاد اعلام میکنند به این شرط که فلان سازمان و بهمان بنیاد خبر خوب درباره ی ایران نگفته باشند. مخاطب هم این را فهمد ولی خودش را به کوچه ی علی چپ میزند و به ارباب وانمود میکند که دارد در زمین او بازی میکند تا پاداش بگیرد وگرنه همه میفهمند که اینها اصلا دوست ایران نیستند. همین الان هم نگرانیشان برای تامین نشدن دورهمی های شب یلدای ایرانی –مراسمی که اتفاقا فقط از طریق آنتن تلویزیون جمهوری اسلامی، تمام ایران را درنوردید- به اندازه ی نگرانیشان برای تخریب دورهمی عید نوروز ایرانی، اشک تمساح است. این جماعت از صمیم قلب خوشحال میشوند اگر گردهمایی های خانواده های ایرانی برای همیشه تعطیل شود و فقط در همین شبکه های اجتماعی مفسده انگیز با هم ارتباط برقرار کنند. برای این که شبکه ی اجتماعی میتواند هر فرد را به دو بخش «من» و «ما» تقسیم کند. طرف، وقتی «من» است، تا جایی که میتواند دانش نداشته و ثروت نداشته ی خود را توی سر مخاطبانش میزند تا حتی المقدور از هم فاصله بگیرند و وقتی «ما» است، زار بدبختی میزند منتها با این همدردی سازی که «همه ی ما» بدبختیم چون ایرانی هستیم و در جمهوری اسلامی زندگی میکنیم، پس اگر «من» بدبخت به نظر میرسم، در بدبختی خودم تنها نیستم. طبیعتا هیچ کس دلش نمیخواهد در جامعه ای که هر کس دوست دارد همه به جز خودش بدبخت به نظر برسند، جز در شبکه ی اجتماعی با دیگران «ما» باشد و بنابراین «ما» شدن «من» ها در شبکه ی اجتماعی، تیمی از بازیکنانی را میسازد که بازی را ول کرده اند تا فقط در جاسوسی کردن برای تماشاگران هوچی، با هم متحد باشند. هیچ عقل سلیمی به این نتیجه نمیرسد که باید اینطوری خودش را در راه دشمنی که هیچ خوبی ای به او نکرده است و به او نگاه تحقیرآمیز دارد قربانی کند ولی همانطورکه فروید گفت و آینده حرفش را ثابت کرد، مردم همه ی کارهایشان را بر اساس عقل و منطق انجام نمیدهند و در بخش عظیمی از اوقات، فقط به تحریک غرایزشان پاسخ میدهند. غریزه ی تبعیت از جمع هم جزو همین غرایز است و همانطورکه در قدیم، سبب بقای مردم میشد، امروزه با تحریکات غلط آمیز خود، از آنها قربانی میگیرد. دکتر پل هاوک روانشناس بالینی و عضو تمام وقت انجمن روانشناسان امریکا از راک ایلند ایلینویز، درباره ی ریشه ها و مکانیزم این تحریکات مینویسد:

«به نظر میرسد که بزرگترین ترس های ما انسان ها ترس از طرد شدن و ترس از شکست است. در بسیاری از موارد، از این که مبادا کاری را به درستی انجام ندهیم، واهمه داریم و این وحشت، به خاطر ترس از طرد شدن است. "اگر کارت را خوب انجام ندهی، طرد میشوی." به همین دلیل است که من ترس از طرد شدن را بزرگترین ترس میدانم و ترس از اشتباه و شکست را در درجه ی دوم اهمیت قرار میدهم. لحظه ای تصور کنید که چگونه فردی به خاطر این که نظرش راجع به مسئله ای نادرست است، دچار احساس حقارت میشود و به مجادله و مخالفت میپردازد و نیز کسی که میترسد به خاطر تفکرش، از جانب شخص مهمی طرد شود، ترسش باعث میشود که خیلی کم فکر کند. پس چقدر دردناک است که ما اینطور از طرد شدن در هراسیم. در زندگی، به گونه ای عمل میکنیم که همیشه مورد تایید دیگران باشیم و محبت کسانی را که برایمان مهم هستند جلب کنیم. مسلما در مورد یک کودک، این مسئله تا حدودی معقول است اما در بین جوانان و افراد بالغ نیز، مشکل به همین شدت دیده میشود. معمولا نتیجه ی مخالفت کردن با نزدیکانمان چیست؟ آیا همیشه طرد میشویم؟ از کار برکنار میشویم؟ از مدرسه اخراجمان میکنند؟ خیلی به ندرت. حقیقت این است که بر اساس مشاهدات معمول، افرادی که ابتکار فکری زیادی دارند، احترام بیشتری به خود جلب میکنند و خیلی زود، به عنوان افرادی شناخته میشوند که قابلیت رهبری دارند و میتوانند به جای تکرار رفتارهای معمولی، راهکارهای جدید خلق کنند. یک متفکر واقعی، باید ریسک طرد شدن را بپذیرد و بداند که این مسئله، به خودی خود دردناک نیست. طرد شدن گاهی سخت است و حتی ممکن است به قیمت قطع یک رابطه تمام شود، اما باارزش تر از این است که انسان بیخودی باشید. طرد شدن دردناک نیست مگر این که خودتان آن را دردناک کنید. وقتی در مغزتان فرو کنید که نیازی به محبت و احترام یک فرد خاص ندارید، میتوانید نیروهایی را که رشد شما را سرکوب میکنند، تغییر دهید. آنهایی که توقع دارند شما با هرچه که میگویند موافقت کنید، از دوستان شما نیستند و مانع پیشرفتتان میشوند. یک دوست واقعی و علاقه مند، به شما آزادی تفکر و آزادی بیان میدهد و به این ترتیب، به رشد شخصیتتان کمک میکند. بهتر است افکارتان را در مورد هر مسئله ای که حتی ممکن است احمقانه به نظر برسد، بیان کنید و بگذارید که آزاد شود و در معرض تجزیه و تحلیل قرار بگیرد. افکارتان را به بحث بگذارید و یا حتی فرصت طرد شدن را نیز پیدا کنید. در حالی که اگر آنها را برای خودتان نگه دارید، کوچک ترین شانسی برای یادگیری نخواهید داشت. اندیشیدن شجاعانه و خلاقانه، معمولا به معنی داشتن اندیشه ی متفاوت است. متفاوت اندیشی، برای افراد نامطمئن دور و بر ما، که علاقه ای به تغییرات ندارند و نمیخواهند که باورهایشان به بحث گذاشته شود، امر تهدید کننده ای به حساب می آید. کسی که میگوید: "چطور جرئت میکنی این طور فکری بکنی؟ چرا فکر میکنی همیشه تو درست میگویی؟ فکر میکنی کی هستی؟" در قبال پرورش یافتن یک انسان، مرتکب اشتباه وحشتناکی میشود. اگر ما با گفتار کسی مخالفیم، خب، باشیم. بگذارید درباره ی باورهای دیگران بحث و گفتگو کنیم، اما به خاطر خدا، هرگز به آنها نگوییم که نباید اینطور فکر کنند. وقتی روی این مسئله پافشاری میکنیم، درواقع در مقایسه با کسی که با او مخالفیم، مرتکب خطای بزرگتری میشویم.» ("چگونه بهترین دوست خود باشیم؟": پل هاوک: ترجمه ی سارا طاهر: نشر پیدایش: 1386: ص19-16)

مردم حتی از رد شدن توسط یک فرد خاص هم نگرانند چه رسد به جمعیتی انبوه؟! حالا فرض کنید یک فضای مجازی داشته باشیم که داخلش جمعیت های متفاوتی حرف بزنند ولی کسانی که فضای مجازی را اداره میکنند طوری نظرات را انعکاس دهند که حتی در کشور مخالف این اداره کنندگان، صدای طرفداران ایدئولوژیک این فضاسازان ده ها مرتبه بیشتر و بزرگتر شنیده شود. کمااینکه همین الان هم چنین خبرهایی از آنها میرسد. مثلا بعد از جنگ اخیر اسرائیل و غزه به دنبال ماجرای یوم کیپور، بی بی سی گزارشی تهیه کرد درباره ی این که در اینستاگرام و فیسبوک، مطالبی که طرفداران فلسطین منتشر میکنند، روی پرده نمی آیند و مطالبی که به نفع اسرائیل منتشر میشوند، به طرزی غیر طبیعی زیاد وایرال میشوند. متا در جواب این گزارش گفت که در این اتفاق، هیچ عمدی وجود نداشته است. خیلی جالب است. به طور غیر عمدی و کاملا اتفاقی مطالب به نفع فلسطین غیب میشوند و باز به طور غیر ارادی و کاملا اتفاقی، مطالب به نفع اسرائیل بیش از بقیه تکثیر میشوند. ملت، این اتفاق نیست؛ این، فقط میتواند معجزه ی خدای یهود باشد که دارد به شما علامت میدهد وجود دارد و هنوز به نفع قوم برگزیده اش یهود و کشورشان اسرائیل معجزه میکند. البته این احتمال هم هست که خدای یهود، مجموعه ی سازنده ی شبکه های اجتماعی باشد که با ایجاد ذهنیت غالب، با ترساندن مردم از جمعیت مصنوعی، به آنها یاد میدهد به چه سمتی بروند. ولی این، فقط چیزی است که به نظر میرسد. خدای شبکه ی اجتماعی، هنوز تفاوتی با ملاهای کشورهایی که اسرائیل عزیزش با آنها میجنگد ندارد و حقیقت را درباره ی دینی که به پیامبرانش داده است رو نمیکند. فقط کافی است به حجاب برکنی هایش با سلاح شبکه ی اجتماعی و «رسانه ی بیگانه» نگاه کنید تا ببینید او هنوز با مردمش روراست نیست. چون هنوز به مردمش رو نکرده که طرف کدام جریان اسلامی است؟ سنت گرایی یا فقاهت! نه فقط این، بلکه حتی فرق اینها را هم به مردمش نمیگوید.

سنتگرایی که مردم ایران هنوز فرقش را با فقاهت نفهمیده اند، جریانی است که بیشتر با رنه گنون (شیخ عبدالواحد یحیی) مطرح شد و بعدا تقریبا به طور کامل در فرقه ی مریمیه ی فریتهوف شوآن که ریاستش اکنون به سید حسین نصر رسیده است خلاصه شد. هم شوآن و هم نصر، همسر و دخترانی بی حجاب داشته اند اگرچه به ظاهر از مدل سنتی زندگی خانوادگی و نقش برجسته ی زن در خانواده و کانون جامعه ی سنتی دفاع میکنند. درواقع این دفاع ریشه در باورهای قدیمی تری در جریان موسوم به "مدرسی" دارد که امروزه با سانسور و نابودی وسیع منابعش توسط اسلام فقاهتی و حامیان سیاسیش به سنت های عملی زندگی در جوامع اسلامی محدود شده و ازاینرو سنت گرایی نامیده میشود. "مدرسی" اصطلاحی است که در اصل برای مدارس مذهبی عثمانی که تحت نفوذ حکومت بودند و پیدایششان به قرن 14 میلادی نسبت داده میشود به کار میرفته است. تربیت شدگان این مدارس، مرتبا تفسیر خود از اسلام را مطابق میل حاکمان عثمانی تغییر میدادند ولی در عین حال، با نفوذ در سطوح بالای حکومت، خود نیز به تغییرات سیاسی مطلوب خود، جامه ی عمل میپوشاندند. بنابراین اسلام مدرسی، اسلامی است که برعکس اسلام فقاهتی، در چارچوب خاصی زندانی نیست و همین باعث شده تا بین آن و فضای مذهبی-سیاسی حاکم بر تمدن عربی-اسلامی قبل از به قدرت رسیدن فقیهان توسط متوکل عباسی قرابتی جسته شود. مطابق تاریخ اسلام، متوکل، طبقه ی روحانیت را که در اسلام توسط عبدالملک مروان به وجود آمده و به سبب خدمتگزاری فریبکارانه شان به مروانیان در دوران حکومت عباسی تضعیف شده بودند مجددا قدرتمند کرد و به دوران آزادی فکری نسبی دوران اولیه ی عباسی خاتمه داد. بعد از این اتفاق، ته مانده ی نظریات صابئی و معتزلی و یونانی گرا و جز آن، از عراق به شرق و قلمرو اشرافزادگان نیمه مستقل پارسی گریخت و درآنجا موقتا و در حدی بسیار تضعیف شده در تفکرات برآمدگان از آنجا مثل فارابی و ابن سینا و ابوریحان بیرونی تاثیر نهاد تا این که با گسترش تحجر، بلاخره در آنجاها هم خاموش شد و قسمت های سانسور شده ی آموزه های قبلی، از این پس منحصرا از طریق تاثیراتی که مردم از علمای سابق آموخته بودند و در قالب سنت های زندگی مردم باقی ماند. به دلیل همین سابقه ی تاریخی است که در موقع صحبت از تاریخ قرون وسطای غرب، کلمه ی "مدرسی" معادل کلمه ی اسکولاستیک قرار میگیرد. چون تصور میرود جریان اسکولاستیک، در اثر ترجمه ی منابع عربی و درس آموزی حکام مسیحی از دانشوران عرب در جاهایی مثل سیسیل و اسپانیا به وجود آمده است. بعضی، مشابهات آن با فارابی و ابن سینا را برجسته میکنند و اسکولاستیک ها را دنباله های مسیحی مشائیان میشمرند. با این حال، عقاید بعضی از اسکولاستیک ها مثل ویلیام اکهام، مشابهات زیادی با تعالیم منسوب به غزالی نشان میدهد که دشمن مشائیان به شمار میرود و صحبت کردن درباره ی میراث اولیه ی تاثیرگذار بر اسکولاستیک ها راحت نیست. این دقیقا یکی از نقاط ضعف سنت گرایی اسلامی است که معادل دقیقش در غرب یعنی ترادیشنالیسم نیز به آن مبتلا است و آن این که شما به دلیل نداشتن منابع، خودتان هرچه را از سنت که خوشتان می آید به عنوان آموزه ی اسلامی انتخاب میکنید بدون این که روشن باشد دقیقا از کجا و به چه دلیل وارد سنت های اسلامی شده است. این دست باز دقیقا همان چیزی است که حکومت جمهوری اسلامی در جریان تن دادن به مدرنیته بسیار از آن استقبال میکرد. درواقع جریان ظاهرا فقاهتی حاکم بر جمهوری اسلامی از این دستور ارسطو اطاعت میکند که راه صواب، انتخاب حد میانه بین دو رذیلت است و هر بار که محدوده ی یکی از این رذیلت ها یا هر دویشان تغییر کرد حد وسط شما هم باید محلش عوض شود. در ابتدای انقلاب، اسلام فقاهتی متحجرانه یا به قول امام خمینی «اسلام انگلیسی» یک رذیلت بود و مدرسی گری بی حد و مرزی که همه ی عقاید و سنت های مذهبی یا متافیزیکی را دارای ریشه ی واحد و بنابراین تجلی های اسلام میشمرد یک رذیلت دیگر در تضاد با آن بود که باید حد وسطی بینشان اتخاذ میشد. به همین دلیل است که بسیاری از چیزهایی که ما فکر میکنیم اسلام فقاهتی جمهوری اسلامی به ایران داده است درواقع از سنتگرایی برمیخیزند؛ ازجمله و به طور برجسته در رابطه با نقش زنان در جامعه. تمام این صحنه های زیبا و دلنشین سریال های جمهوری اسلامی از مردان مذهبی و زنان مذهبی با حجاب که در نهایت ادب و احترام با هم برخورد و صحبت میکنند کوچکترین ریشه ای در اسلام فقاهتی که کلمه ی «ضعیفه» را در اشاره به زن مصطلح کرد ندارند و به سنت های ناگفته ی زندگی عمومی برمیگردند که روحانیون در دوره های قدرتگیری خود به واسطه ی قاجار و پهلوی، نه فقط کوچکترین نقشی در تقویت آنها نداشتند بلکه تا جای ممکن تضعیفشان کردند. تاکید سنگین و بی بدیل جمهوری اسلامی بر نقش زن-مادر در تربیت فرزندان که در همان سریال ها نیز به کرار میبینید یک آموزه ی فقیهانه نیست. فقیه متحجر، فقط تربیت مرد را میپسندد آن هم توسط ملا در مکتبخانه و البته رئیس سربازان در سربازخانه؛ چون مرد فقط برای این وجود دارد که برود کفار را بکشد تا وسعت نفوذ فقیهان و سیاستمداران پرورنده شان گسترش یابد و زن هم فقط برای این وجود دارد که چنین مردانی را برای یک سری مرد دیگر بزاید. میشود همان بیت معروف شاهنامه ی فردوسی که:

زنان را به گیتی بس این یک هنر

نشینند و زایند شیران نر.

یکچنین فقاهتی حتی تحصیل مردان در دانشگاه که سهل است، مدرسه را نمیپسندیده است، چه رسد به این که ریشه ی جمهوری اسلامی ای باشد که تعداد دانشجویان زن را از دانشجویان مرد بیشتر کرده و به این امر مباهات میکند.

بدبختی این است که تمام جریان های داخلی و خارجی معاند ایران و اسلام، رویه های جمهوری اسلام را به فقاهت میکاهند و با ترویج جملات رکیک مکتوب یا زنده ی فقیهان درباره ی زنان به مردم میقبولانند که تصویر ایرانی از زن همین است و مردم حتی از خود نمیپرسند که اگر تصویر معمول ایرانی از زن این است، پس چرا از این تصویر بدشان می آید؟ اگر کسی پیدا شود که بگوید برای این که ایرانی ملاها و عقایدشان را نمیشناسد، آن وقت یک سوال دیگر پیش می آید و آن این است: اگر ایرانی، قبل از مدرن شدن، تصویر کلیش از اسلام را از فقیه نگرفته است پس از کجا آورده است؟ چرا بیشتر ایرانی ها واقعا زن ستیز نبوده اند و مرد و زن ایرانی مشترکا و بیشتر در اثر بیسوادی (و نه آن پدرسالاری قلابی تصویر شده در رسانه های بیگانه) بر سر همدیگر بلا آورده اند؟! چون هیچ وقت جواب این سوالات داده نشده است، زن ایرانی و حتی مرد ایرانی فکر میکنند با کشف حجاب به دستور خدای رسانه های بیگانه، زن ایرانی را نجات میدهند درحالیکه این کار، فقط باعث مرد شدن زن میشود و اینجا دوباره میرسیم به همان حرف فروید که بیشتر مردم واقعا نمیدانند چرا بیشتر کارها را انجام میدهند. در این مورد هم مرد ایرانی به شرایط تن میدهد چون در بهترین حالت ممکن، فکر میکند دارد زن را همپایه ی خود میکند چون از ملا آموخته است زن شریک جنسی او است و شریک جنسیش باید به اندازه ی مرد «انسان» باشد. اما چرا شریک جنسی باید با مرد شدن، ادای مردها را درآوردن، و لباس مردها را پوشیدن، انسان شود؟ این را هم هیچ کس در ایران از خود نپرسیده است چون مردم نمیدانند که آنها که زن ها را «زن» کردند، هدفشان این بود که با استفاده از زن زن شده، مرد را «انسان» کنند و این «آنها» اسلاف همان غربی هایی هستند که الان میخواهند زن ها را از ننگ زن بودن دربیاورند و شکل مرد کنند. بخش اعظم نفرت گردانندگان راست افراطی از بازگشت همجنسگرایی مردانه به صحنه ی زندگی اجتماعی مغربزمین، به خشمش از پرپر شدن تلاش های گذشتگان در راه انسان کردن مرد برمیگردد. به عنوان نمونه این متن بلغاری را مرور و جهانبینی مسیحی پشت آن را وارسی کنید:

«یکی از دلایل مخالفت با همجنس گرایی، تأثیر منفی همجنس گرایی بر زنان است. یکی از گیج‌کننده‌ترین جنبه‌های پذیرش همجنس‌گرایی توسط جوامع مدرن، عدم خشم زنان و مخالفت از طرف آن‌ها است. گیج کننده است زیرا مطمئناً بسیاری از زنان از این موضوع غمگینند، همانطور که در شکایت های مکرر زنان مجرد شنیده می شود که بسیاری از مردان مجرد همجنسگرا هستند. اما دلیل اصلی آن که هر علاقه مند به برابری زنان باید به همجنس گرایی توجه کند، ارتباط مستقیم بین رواج همجنس گرایی مردانه و تنزل دادن زنان به نقش اجتماعی پایین است. بهبود موقعیت زنان تنها در تمدن مسیحی رخ داد؛ تمدنی که در طول عمر خود همواره کمترین تحمل را در برابر همجنس گرایی داشته است. در جوامعی که مردان برای عشق و رابطه ی جنسی به دنبال مردان هستند، زنان به حاشیه ی جامعه تنزل یافته اند. بنابراین، برای مثال، یونان باستان، که همجنس گرایی را به یک ایده آل ارتقا داد، با یک "نگرش زن ستیزانه" مشخص شد. همجنس گرایی در یونان باستان "با تصور ایده آل از انسان به عنوان مرکز فعالیت های فکری و بدنی ارتباط نزدیک داشت." زن تنها دو نقش را ایفا می کند. او به عنوان یک همسر، خانه را اداره می کند و به عنوان یک زن مودب، میل جنسی مردان را برآورده می کند. مورخان، آتن را در اوج عظمت فلسفی و هنری‌اش به عنوان "جامعه‌ای تحت سلطه ی مردانی توصیف می‌کنند که زنان و دختران خود را نادیده می‌گرفتند، نقش زن را در تولید مثل تحقیر می‌کردند، بناهایی برای اندام تناسلی مردانه می‌ساختند و پسرانشان با همجنسان همسن خود رابطه ی جنسی داشتند." در فرانسه ی قرون وسطی، زمانی که مردان بر عشق مردانه تأکید می‌کردند، این «مضمون بی‌علاقگی مشابه به زنان» وجود داشت. در "آواز رولان"، یک حماسه ی کوچک فرانسوی که شکل نهایی خود را در اواخر قرن یازدهم یا اوایل قرن دوازدهم به خود گرفت، زنان فقط به عنوان چهره‌های حاشیه‌ای در سایه ظاهر می‌شوند: "عمیق‌ترین نشانه‌های محبت در شعر، مانند موارد مشابه، در عشق مرد به مرد آشکار است." زنان در جامعه ی عرب مدرن، که در آن همجنس گرایی مردانه گسترده است، در موقعیت بسیار پایینی قرار دارند. تصادفی باشد یا نه، اما عقل سلیم یک رابطه ی خاص را نشان می دهد. بنابراین، در فرهنگ سنتی چین، جایگاه پایین زنان با همجنسگرایی گسترده ی مردان همقدم است. همانطور که یک پزشک فرانسوی در قرن نوزدهم از چین گزارش داد، "زنان چینی چنان احمقانی مطیع و خانه دار هستند که مردان، مانند یونان باستان، برای عشق به دنبال پسران میگردند." دلیل نهایی مخالفت با همجنس گرایی «سبک زندگی» همجنس گرایی است. اگرچه از نظر تئوری ممکن است مردان همجنسگرا زندگی جنسی وفادارانه مشابه زندگی مردان دگرجنسگرا داشته باشند، اما به هیچ وجه اینطور نیست. در امریکا در حالی که یک لزبین معمولی کمتر از ده "عاشق" داشته است، یک مرد همجنس گرای معمولی صدها شریک داشته است. به طور کلی، همجنس‌بازان با این واقعیت روبرو هستند که این سبک زندگی همجنس‌گرایانه ی مردانه بیشتر مردم را آزار می‌دهد تا عمل خاص همجنس‌گرایانه. شاید به همین دلیل است که کمتر به همجنس گرایی زنان توجه می شود. وقتی تمایلات جنسی مردانه کنترل نشود، پیامدهای آن بسیار مخرب تر از تمایلات جنسی زنانه است. مردان تجاوز می کنند، زنان این کار را نمی کنند؛ مردان، نه زنان، دست به فتیش می زنند؛ مردان بیشتر تحت تأثیر میل جنسی خود قرار می گیرند و از شریک جنسی به شریک جنسی سرگردان می شوند؛ مردان، نه زنان، سادیست های جنسی هستند؛ رابطه ی جنسی بی‌ حد و مرز که مشخصه ی بسیاری از زندگی های همجنس‌گرایانه ی مردان است، در تضاد با هدف اخلاق مذهبی برای ارتقای زندگی انسان از حیوانی به خدایی است. هنگامی که استدلال می شود که هر نوع رفتار جنسی خارج از ازدواج از نظر اخلاقی با رابطه ی جنسی زناشویی برابر است، پنجره ی اورتون به روی سایر اشکال ابراز جنسی باز می شود. اگر فعالیت همجنس‌بازی توافقی معتبر است، چرا رابطه ی جنسی توافقی بین بزرگسالان محرم نیست؟ چرا رابطه ی جنسی بین یک برادر و خواهر بالغ از رابطه ی جنسی بین دو مرد بالغ ناخوشایندتر است؟ اگر زن و شوهر با هم توافق دارند، چرا اجازه ی خیانت به توافق را نمی دهند؟ هنگامی که رابطه ی جنسی خارج از ازدواج برقرار شد، چگونه می توانیم خط جدایی را ترسیم کنیم؟ چرا نباید آزادی همجنس گرایان با آزادی علاقه مندان به رابطه ی جنسی با محارم و حیوانات همراه شود؟ پذیرش همجنس‌گرایی به‌عنوان معادل اجتماعی، اخلاقی یا مذهبی دگرجنس‌گرایی نشان‌دهنده ی اولین حمله ی مدرن به نبرد هزاره‌ای برای ایجاد جامعه‌ای مبتنی بر خانواده و تک‌همسری جنسی است که به سختی به دست آمده است. اگرچه به عنوان "پیشرفت" نامگذاری شده است، پذیرش همجنسگرایی اصلاً جدید نیست. یک مطالعه ی چهار ساله روی 1280 مرد همجنس گرا توسط موسسه روانشناسی UCLA چه چیزی را نشان داد؟ - "بیش از 92 درصد از مردان همجنس گرا در مقطعی با یک زن قرار ملاقات داشته اند، دو سوم از آنها با یک زن رابطه ی جنسی داشته اند." تا اینجا، تنها نظریه ای که می توانیم رد کنیم این است که همجنس گرایان از نظر بیولوژیکی برای همجنس گرا بودن برنامه ریزی شده اند. علیرغم تمایل قابل درک بسیاری برای اثبات آن، به سادگی هیچ مدرکی مبنی بر اینکه همجنس گرایی از نظر بیولوژیکی تعیین شده است وجود ندارد. البته می توان استدلال کرد که همجنس گرایی از نظر بیولوژیکی تعیین می شود، اما اگر جامعه به اندازه ی کافی آن را سرکوب کند، باعث می شود اکثر همجنس گرایان همجنس گرایی خود را سرکوب کنند. با این حال، اگر این استدلال درست باشد، اگر جامعه بتواند با موفقیت تمایلات همجنس گرایی را سرکوب کند، ما دوباره به مسئله ی ارزش ها بازگشته ایم. یا می توان استدلال کرد که مردم به طور طبیعی (یعنی از نظر بیولوژیکی) دوجنسگرا هستند (و با توجه به داده های مربوط به تمایلات جنسی انسان، ممکن است درست باشد). اما از قضا، اگر این درست باشد، این استدلال که همجنس گرایی انتخاب شده است تقویت می شود، نه تضعیف. زیرا اگر همه ی ما تمایلات دوجنس گرایی داشته باشیم و اکثر ما با موفقیت انگیزه های همجنس گرایی خود را سرکوب کنیم، واضح است که همجنس گرایی اغلب هم غلبه می کند و هم انتخاب می شود. و دوباره به سؤال اصلی باز می گردیم که جامعه ی ایده آل جنسی چه چیزی را باید ترویج کند - زناشویی دگرجنسگرا یا رابطه جنسی همجنسگرا؟

در خاتمه:

در سال 1973 انجمن روانپزشکی آمریکا (APA) در راهنمای تشخیصی و آماری اختلالات روانی خود، همجنس گرایی را از فهرست رسمی بیماری های روانی خود حذف کرد. فعالان همجنسگرا از این به عنوان یک سلاح اصلی در نبرد خود برای پذیرش عمومی همجنسگرایی استفاده می کنند. اما به دلایل بسیاری، تصمیم APA این سوال را که آیا همجنسگرایی یک بیماری است حل نکرد و این سوال حل نشده باقی مانده است. با توجه به وضعیت اخلاقی و قضاوتی مختلط روانپزشکی، به ویژه از دهه ی 1960، تصمیم APA برای حذف همجنس گرایی از فهرست بیماری های خود می تواند دلیلی برای این باور باشد که این تصمیم تحت فشار سیاسی است. به این دلایل، این واقعیت که انجمن روانپزشکی آمریکا دیگر همجنسگرایی را به عنوان یک بیماری تعریف نمی کند، نباید کسی را متقاعد کند که اینطور نیست. با توجه به ماهیت ذهنی اصطلاح "بیماری روانی"، با توجه به قدرت فعالان همجنسگرا در حال حاضر، اگر فشارهای اجتماعی در گذشته روانپزشکان را مجبور می کرد که همجنس گرایی را به عنوان یک بیماری تعریف کنند، چگونه می توان مطمئن بود که فشارهای اجتماعی در زمان ما آنها را مجبور به عادی سازی آن نکرده است؟ آیا روانپزشکان امروزی کمتر از پیشینیان خود تحت تأثیر فشار عمومی قرار می گیرند؟ مشکوک است. بنابراین، با کنار گذاشتن دوگانگی روانپزشکی در مورد همجنس گرایی، بیایید این را از خود بپرسیم: "با فرض وجود چیزی به عنوان رابطه ی طبیعی، آیا طبیعی است که یک مرد نتواند با یک زن عشق ورزی کند (یا برعکس)؟" احتمالا فقط سه پاسخ ممکن وجود دارد:

-بیشتر همجنس‌بازان می‌توانند با یک زن عشق بازی کنند، اما این عمل را منفور می‌دانند، یا صرفاً ترجیح می‌دهند با مردان عشق بازی کنند.

-بله، طبیعی است.

-نه. عادی نیست.

اگر پاسخ اول ارائه شود، باید بپذیریم که همجنسگرا همجنسگرایی خود را انتخاب کرده است. مردان از نظر بیولوژیکی برای عشق ورزی با زنان و بالعکس طراحی شده اند. چشم یک تشبیه مناسب ارائه می دهد: اگر اکثریت جمعیت نابینا می شدند، نابینایی همچنان غیر معمول بود. چشم برای دیدن ساخته شده است. به همین دلیل است که ما پاسخ سوم را انتخاب می کنیم - اینکه همجنس گرایی ناسالم است.»:

ХОМОСЕКСУАЛИЗМЪТ – ФОБИЯ ОТ ВАГИНАТА ЛИ Е?: https://djani.blog.bg

دراینجا نویسنده تعجب میکند که چرا زن ها از گسترش همجنسگرایی در بین مردان نمیترسند وقتی آن، خوابیدن مردان با شریک های جنسی مختلف را عادی میکند؟ کاش به ایران می آمد و میدید که در کشوری مثل ایران با سابقه ی سیطره ی فقیهان و سنت فقاهتی رسوای صیغه، چطور مرد پوش کردن زن ها در جهت شرعی نشان دادن عشق به بی شمار زن بی حجاب اطراف در نزد مردان درونا همجنسگرای ایرانی، بنیان خانواده را در ایران برمیکند و تصاعدا آمار خیانت و طلاق را به طرز سرسام آوری بالا میبرد. قطعا اگر نویسنده گذشته ی بلغارستان و بقیه ی اروپا را هم درست و حسابی به یاد می آورد، کشف میکرد که در آنجا هم جاگیری زنان در جایگاه های مردان و با شعار مبارزه با همجنسگرایی، جز این نکرد و این به اصطلاح مقام والای زن را وسیله ی ترفیع مرد ننمود، بلکه برعکس، باعث سقوط زن در جایگاه مرد و بدتر شدن حال مرد در نتیجه ی نداشتن الگوی زن مومنه شد، اتفاقی که الان دارد در ایران تکرار میشود. آن وقت و بعد از مشاهده ی سرنوشت زنانی که شوهرانشان توسط زنان مردپوش دیگر دزدیده میشوند، احتمالا لحنش را عوض میکرد و میپرسید: «چرا زنان ایرانی به مردپوشی یا بی تفاوتی در برابر زنان مردپوش تن میدهند وقتی جنبیدن مداوم هوس مردها با دیدن زن مردپوش غریبه، مرتبا آینده ی زن های بی شماری را تباه میکند؟» شاید او اطلاعاتی درباره ی ایران نداشته باشد اما برایش جالب خواهد بود تا نسبت آنارشیسم و اغتشاش طلبی با مرد شدن صوری زن ها را در شورش های اینترنتی ایرانی بسنجد چون دارای ریشه های مذهبی مشخصی است که اگرچه به صورت سنت و باز بدون این که کسی منابعشان را بشناسد در ایران باقی مانده اند ولی ریشه های آشکارشان را هنوز در تاریخ و سنت غربی می یابیم.

کافی است دقت کنیم که جریان اعتراضات اینترنتی موسوم به هکتیویسم (ترکیب هک و اکتیویسم) و جریان ریشه دارتر اعتراضی انارشیسم، هر دو از ماسک موسوم به صورتک گای فاکس به عنوان نماد اعتراض پوشیده استفاده میکنند. گای فاکس، نقش اصلی ماجرای موسوم به توطئه ی باروت در قرن 17 و در روزگار شاه جیمز اول برسازنده ی افسانه ای کتاب مقدس کینگ جیمز است. گای فاکس کاتولیک که به خدمت اسپانیایی ها درآمده بود همراه سایر توطئه گران برای ترور شاه جیمز با انفجار باروت نقشه کشید اما دستگیر شد و زیر شکنجه همدستانش را افشا کرد و همگی اعدام شدند. سالگرد افشای این توطئه در 5نوامبر با نوعی جشن بالماسکه در بریتانیا توسط پروتستان ها جشن گرفته میشود. نکته ی جالب این است که خاندان اسکاتلندی فاوکس دنباله ی خاندان فوکاس در بیزانس تلقی میشوند که مدتی یک سلسله ی سلطنتی بودند و مدتی بعد از کاهش قدرتشان رهبریشان در ونیز ساکن شدند. قبل از آنها فوکاس نام یک کودتاچی قرن هفتمی بیزانسی هم هست که یکی از مابه ازاهای بیزانسی احتمالی عیسی مسیح یعنی امپراطور موریس را کشت: شاهی که سلطنت خود را از دست میدهد و بعد از فراری شدن، دستگیر و اعدام میشود اما نادرست بودن قتلش باعث فرود بلایا بر روم میشود. میتوان گفت این فوکاس کهن الگوی فوکاس های قرن دهم به بعد است و حکم رومی را دارد که مسیح را میکشد و در نتیجه اش مسیحی میشود و خصال مسیح را به خود جذب میکند. دو مرتبه ی سلطنتی و بی چیزی موریس در ایام تعقیب او مابه ازاهای دو مرتبه ی خدایی و بشری پساسقوطی یهوه است و بلاسازی مرگش مابه ازای بلاسازی اعدام مسیح است. ممکن است شکنجه و اعدام گای فاکس با دار، نسخه ی به روز شده ی اعدام موریس بعد از از دست دادن سلطنتش به جای کاتولیک ها باشد. اتفاق مشابهی برای داماد سلطنتی موریس در پارس یعنی خسرو می افتد. خسروئس یا خسرو با درآمدن به دامادی موریس و دریافت کمک از او در روم، به پارس لشکر کشید و آنجا را از تصرف بهرام چوبین درآورد اما بعد از دریافت شکستی سهمگین از سوی دنباله های همان دستگاهی که موریس را در روم از بین بردند از سلطنت برکنار شد و پس از مدتی زیستن در فقر تحت هویت ناشناس دستگیر و اعدام شد. بعد از مرگ خسروئس، مملکت دچار هرج و مرج و بی سامانی شد تا این که به تسخیر ارتش مسلمانان درآمد. ظاهرا خسرو نسخه ی فارسی موریس است. اما از طرف دیگر، نام خسروئس تلفظ دیگر نام اخشوارش/کورش پادشاه فاتح بابل و دشمن یهود است که بعد از ازدواج با استر یهودی و قرار گرفتن تحت تاثیر او یهود را در کشور قدرتمند نمود و وزیرش هامان را که دشمن یهود بود به دار آویخت. میتوان داستان او را در به قدرت رسیدن پروتستان ها توسط هنری هشتم و در نتیجه ی شیفتگی هنری هشتم به زنی دسیسه گر به نام آن بولین ردیابی کرد. بنابراین گای فاکس، مسیح، و هامان، همه در کاتولیسیسم سرکوب شده در امپراطوری بریتانیا که احتمالا همان روم بعد از انتقال مرکز به بریتانیا هستند خلاصه میشوند. اما یک نکته ی دیگر را هم باید در نظر گرفت. فاوکس معادل اسکاتلندی fake به معنی جعلی است و کل دوران ماقبل تنظیم کتاب مقدس را جعلی نشان میدهد و همینطور خط تبار فاوکس تا فوکاس و به دنبالش کل تاریخ قرون وسطی را. از طرفی شکست این دوران جعلی با یک بالماسکه توضیح داده میشود که دقیقا کپی برداری از بالماسکه ی شیاطین در سامهاین یا هالووین کنونی است. گای فاکس شکست خورده بنا بر فرهنگ کتاب مقدس که خدایان شکست خورده را شیاطین میخواند یک شیطان است و گذاشتن ماسکش بر صورت، در حکم گذاشتن ماسک شیاطین بر صورت در هالووین است. سامهاین، آیین ورود سال به دوران زمستان کلتی و آغاز دوران غلبه ی تاریکی است و دوران تاریکی سال، به صورت دوران تاریکی تاریخ در قالب به قدرت رسیدن حکومت ها بازآفرینی میشود. نکته ی جالب این که این دوران با عصر مسیحیت و پرستش مسیح تطبیق میشود و مسیح همزمان خود گای فاکس است که توسط قاتلانش مقدس شده است. این، مابه ازای مشرکانه هم دارد. کریسمس که سالگرد دقیقتر آغاز زمستان است در جای ساتورنالیا یا جشن سالگرد ساتورن قرار گرفته است. ساتورن پدر ژوپیتر و درواقع نسخه ی قبلی او است که توسط پسرش سرنگون شده است و با سقوط او «عصر طلایی» خاتمه یافته و مردم وارد دوره ی حکومت مستبدین شده اند که ژوپیتر که همان یهوه است آن را نمایندگی میکند. ساتورنالیا همزمان ایام مرگ و رستاخیز سول اینویکتوس یا میترا خدای خورشید بود که نو شدن خورشید را نشان میداد؛ امری که برای نو شدن سال و بدین ترتیب نو شدن دوران تاریخی به عنوان بازسازی ابدیش لازم بود. پس مسیح هم که به جای سول اینویکتوس نشسته بود بعد از مقتول شدن دچار تغییر تعریف میشد. ساتورنالیا توام با خط خوردن قوانین اجتماعی، جشن های افراط گون و مصرف زیاد مشروب بود و مشابهش یوله در شمال اروپا نیز چنین بود. در انگلستان در ایام یوله فقرا مست میکردند و مشکلات زیادی برای ثروتمندان ایجاد میکردند تا این که در قرن 17 به کوشش ثروتمندان، بیشتر آیین های کریسمسی عوام و نواحی ممنوع اعلام شد. حتی میتوان کلمه ی کریسمس را دارای کژتابی دانست و به اندازه ی تولد مسیح، به دیوانگی مسیح هم معنی کرد.:

“Christ-mass hol-e-day”: Patrick M.P. Donnelly: STOLENHISTORY: 26JUL2022

حکومت کتاب مقدس را برای ایران بازسازی کنید؛ میرسید به دو برهه ای که خیلی برند میشوند:

اول: دوران پس از فتح پارس/ایران به دست قوای اسلام. قاعدتا خسروئس باید به جای مسیح مقدس شود. این خسروئس به سلسله ای از خسروها تبدیل میشود که دین زرتشت را بر ایران حاکم کردند. به طرز جالبی در تاریخ افسانه ای ایران در شاهنامه، حاکم کننده ی زرتشتی گری بر ایران، گشتاسب نامی است که درست مثل خسرو با پدرش درگیر شده و به روم پناه برده و درآنجا داماد شاه روم شده و با قوای روم برگشته و کشور را پس گرفته است. همچنین درست مثل خسروئس که پدرش توسط عمال بهرام چوبین دستنشانده ی ترک ها کشته شد پدر گشتاسب هم به دست ترک های تورانی کشته شده است. پس یک سوژه ی ضدیت با فرهنگ فقاهتی در تاریخ رسمی، ربط دادن هر چیز عمومی و مردمی در ایران به زرتشتی گری بوده است حتی اگر خسروها عناصری ضد مردمی و مانع باسواد شدن مردم معرفی شوند.

دوم: کل تاریخ معاصر ایران که عرصه ی تاثیر فقها است. اما تاریخ معاصر، عرصه ی نفوذ غرب و مسیح غیررسمیش گای فاکس نیز هست. آیا عجیب است که بخش عظیمی از مردم، هر جا که بتوانند و بدون این که بدانند چرا، به زعم خودشان، حق چنین حکومتی را با زیر سوال بردن تمام قوانین مذهبی، اجتماعی، اقتصادی و هر چیزی که بوی تمدن بدهد کف دستشان بگذارند و با تخریب نظم، خودشان را به اندازه ی حکومت، قربانی هرج و مرج خودساخته کنند؟

شاید تبدیل مسیح به گای فاکس و سپس هکتیویسم و آنارشیسم، یک پروسه ی کاملا غربی باشد اما عقبه ی ساتورنالیایی مسیح حتی در فقاهت شیعه هم باقی مانده و از طریق آن، جامعه ی ایران شیعی را آلوده کرده است؛ عقبه ای که میگوید حکومت کثیف است و شیعه با تمام حکومت های دوران غیبت امام درگیر جنگ خواهد بود. ظاهرا فقیهان موقع تشکیل حکومت، آن را ولایت فقیه با تاکید بر ولایت رهبر از سوی امام زمان خواندند تا با سایر حکومت ها متفاوت به نظر برسند. ولی بدبختی اینجاست که آن مخالفان آنارشیستی که ادای کفرورزی درمی آورند بیش از خود فقیهان، بعضی آموزه های شیعه را باور کرده اند بدون این که حتی به کنه ی این باورمندی فکر کنند.

دانلود مقاله ی «سکوت پیشگان سیاست و مذهب»

تالیف: پویا جفاکش

بخشی از مقاله:

زمانی در یکی از روستاهای تاجیکستان، مقتدرترین و موثق ترین فرد، متولی یک زیارتگاه بومی محسوب میشد و این متولی، از توجه مردم به خود، برای انواع و اقسام سوء استفاده های مالی و مادی به نام دین استفاده مینمود. همراه متولی، یک خدمتکار لال و یک طلبه ی دینی هم در زیارتگاه زندگی میکردند. طلبه که از جای دیگری آمده بود وظیفه ی اجرای نماز جماعت در روستا را به عهده گرفته بود. اما به سبب اعتقادات دینیش، از کارهای غیر اخلاقی متولی خوشش نمی آمد و درحالیکه خدمتکار لال تمام دستورهای متولی را بی کم و کاست اجرا میکرد، طلبه گهگاهی با او مخالفت میکرد تا این که بلاخره طلبه از ترس این که نکند شریک جرم متولی باشد صراحتا به او امر به معروف و نهی از منکر کرد و وقتی دید میخ آهنین در سنگ نمیرود مردمی را که هدف کلاه برداری های متولی بودند از نیت او آگاه نمود و این شد که متولی"، طلبه را از زیارتگاه اخراج کرد. دو روز از اخراج طلبه نگذشته بود که متولی زیارتگاه توسط سارقان نذورات به قتل رسید. مامورین حکومتی به بازرسی پرونده پرداختند و سارقین را دستگیر کردند. در بین آنها مستخدم لال قرار داشت که فقط به خاطر بودن طلبه در زیارتگاه نمیتوانست همدستانش را برای اجرای نقشه به داخل زیارتگاه بیاورد.

در این داستان، بیان میشود که برای کسی که یک مکتب عقیدتی را در محدوده ای هدایت میکند خطرناک ترین کس، آن منتقدی نیست که بر اساس اصول همان مکتب، اعمال رئیس را زیر سوال میبرد بلکه کسی است که ساکت است و ظاهرا دستور را کورکورانه اطاعت میکند. این آدم، درست به اندازه ی منتقد رک گو، میداند اعمال رئیسش غلط است و اگر همچنان اطاعت میکند به خاطر آن است که به هیچ اخلاقیاتی اعتقاد ندارد و بنابراین در خیانت به سرور خود نیز تردید نخواهد کرد. لال بودن فردی که مورد این تمثیل قرار گرفته است جالب است. چون بی زبانی میتواند استتاری بر دلایل اصلی سخن نگفتن نباشد. زبان، عامل پوشیدگی است. همه ی ما صفات و خصوصیات ناخوشایندی در خود داریم که موظفیم آنها را بپوشانیم چون تبلیغ و ترویج آنها میتواند به ضرر جامعه و دیگر افراد تمام شود و در عوض، کارهای مثبت را آشکارا انجام دهیم تا باعث تشویق و ترغیب مردم شود. بنابراین پوشیدگی و ناپیدایی، ارتباط تنگاتنگی با مفاهیم شیطانی و جهنمی دارد. در زبان عربی، ریشه ی "فحش" مفهوم زشتکاری را دارد و در عین حال با نفرین و آرزوی ساقط شدن افراد به جهنم گره خورده است و ازاینرو معنی بدگویی و بدزبانی درباره ی دیگران را میدهد، چون هر دو گزینه مفهوم جهنمی بودن را میرسانند. همین کلمه به صورت

F u ck

وارد زبان انگلیسی شده و همچنان معانی لعنت کردن و ناسزا گفتن را میدهد ولی معنی عمل جنسی را نیز میرساند همانطورکه از لغت "فحش" نیز لغات "فحشا" و "فاحشه" پیرامون عمل جنسی حرام و در ارتباط بلاتردید با جهنم برجسته شده اند. نکته این است که "فحش" خود از لغت قدیمی تر "پاش" می آید. این لغت هنوز در عربی رواج دارد و با الفبای فعلی عربی "باش" نوشته و "پاش" خوانده میشود. معانی فعلی آن عبارتند از:

1-صدمه زدن، خرد کردن، از بین بردن و محو کردن

2- ریزش باران یا برف سنگین. [معنی اخیر، به صورت فعل "پاشیدن" به معنی ریختن بی نظمانه ی آب و شن و دانه و مانند آنها ، وارد زبان فارسی شده است.]

معنی اول به سبب در بر گرفتن مفهوم نامرئی کردن، ریشه ی فعل فارسی "پوش" به معنی پنهان کردن شده است. این فعل درباره ی پنهان کردن کالبد انسان با لباس نیز به کار میرود و ازجمله استعاره ای درباره ی "پوشاندن" چهره ی واقعی به معنی هویت دهی دروغین فرد انسانی به خودش یا مکتبش دارد. رد این استعاره را میتوان تا پوشاندن جسد با خاک پس از مرگ فرد ردیابی کرد. چون جسد زیر زمین دفن میشود و جهان زیرین قلمرو حکومت خدای دوزخ است. او را در اساطیر یونانی-رومی، با اسامی هادس و نرگال میشناسیم ولی نزدیک ترین هویت اولیه اش نرگال خدای دوزخ کوثا در بین النهرین است. نرگال یک خدای خورشیدی ولی در عین حال موکل مریخ سیاره ی جنگجویان بود و ازاینرو قابل تطبیق با مارس خدای مریخ و خدای جنگ نیز هست چون جنگ نیز باعث زیاد شدن جمعیت مردگان در جهان زیرین میشود. با این حال، نرگال بخصوص با بروز بیماری های همه گیر و بدتر از همه طاعون مرتبط است. این او را با فرمی از آپولو خدای خورشید موسوم به کورونا یا تاجدار مرتبط میکند که عامل بروز بیماری های واگیردار کشنده بخصوص طاعون برای مجازات مردم است. عنوان کورونا با کورونیس همسر زمینی آپولو مرتبط است. کورونیس به دلیل ارتباط با مردی دیگر درحالیکه از آپولو حامله بود با پرتاب تیر از سوی آپولو کشته شد ولی آپولو، نوزاد داخل شکم جسد را با سزارین بیرون کشید و این نوزاد تبدیل به اسکلپیوس خدای درمان شد. اسکله پیوس معمولا با عصایی که دورش ماری پیچیده است نشان داده میشود. همین عصا را گاهی همراه آپولو میبینیم. اما این بار مار نمادی از پایتون یعنی اژدهایی است که به دست آپولو کشته شده است. کاهنه های پیتیا همانطورکه اسمشان نشان میدهد جانشینان این پایتون هستند و دوشیزه اند چون وقف آپولویند. این، پایتون را مادینه نشان میدهد و باعث میشود تا او را به عنوان یک اژدها با تهاموت اژدهای دریایی مقایسه کنیم که مردوخ خدای خالق بابلی او را کشت و از جسدش زمین و آسمان را خلق کرد. بنابراین پایتون همان کورونیس و معادل جهان قبلی است که آپولوی نابودگر از مرگ آن، جهانی دیگر خلق میکند و اسکلپیوس درمانگر، روح جهان جدید است. بنابراین مار درمان آپولو به مار نابودی آپولو اضافه میشود و این دو معادل دو مار پیچیده به دور کادوسئوس عصای هرمس یا مرکوری خدای سیاره ی عطارد میشوند. هرمس هم خدای دانش است، هم خدای کوره راه ها و از این جهت هم خدای مسافران و هم خدای راهزنان، و بنابراین اطلاعات را در دو وجه نجات دهنده و تخریب کننده به خود جذب میکند. وجه نابودگر قطعا با مریخ مرتبط است و آپولو را در حال کشتن همسرش که دنیای تابان پیشین است نشان میدهد، زمانی که یک غروب به یک دوره درخشش خورشید پایان میدهد و ستارگان شب شامل مریخ و عطارد امکان رخ نمایی در تاریکی شب را می یابند. پس این افسانه میتواند آغاز پیدایش شب را نیز نشان دهد. ولیکوفسکی که یکی از بنیانگذاران کاتاستروفیسم یا نظریه ی بروز فاجعه بعد از برخورد شهابسنگ در دوران تمدن انسانی است، اشاره کرده بود که هم در افسانه های سرخپوستان امریکا و هم در کتاب ژاپنی نیهونگی از دورانی سخن رفته که ماه و خورشید به یک اندازه درخشان بودند و شبی وجود نداشت و در افسانه های یونانی نیز از زمانی صحبت شده که ماه ووجود نداشت. هر دو نوع، اشاره دارند به این که سقوط جهان، سقوط ماه نیز هست و چون دوگانگی خدای خورشیدی به صورت دوگانگی هرمس در کادوسئوس با مرگ جهان پیشین بروز میکند، خدای جدید در درخشان ترین شی ء آسمان شب یعنی ماه نیز تجلی می یابد و این است که نسخه ی مصری هرمس یعنی توث یا تحوت، خدای ماه است. تحوت به ایزیس الهه ی قمری کمک میکند تا ازیریس خدای خورشیدی مقتول شده را با جادو و به صورت هورس یا خورشید طالع از نو متولد کند. عوامل وقوع طلوع و غروب، ستاره ی صبح و ستاره ی غروب هستند که هر دو سیاره ی زهره در وقت های طلوع و غروب خورشید میباشند. بنابراین آپولو و هرمس، به ترتیب ستاره های طلوع و غروب نیز هستند و هرمس یا تحوت به عنوان پایان دهنده به روز و قاتل ازیریس خورشیدی، برابر با سوت یا سیت، برادر ازیریس نیز هست. اتفاقا نام سوت به لحاظ لغوی با نام توث مرتبط به نظر میرسد و هر دو آنها یک تجسم سگسان دارند که قابل مقایسه با ارتباط هرمس با سگ در اساطیر یونانی است. سگسان مزبور، بازمانده ی توجه به شغال به عنوان حیوانی مردارخوار و نماینده ی مرگ است و جمع آمدن هرمس با آنوبیس –خدای شغال سر راهنمای مردگان- در هرمانوبیس خدای یونانی-رومی را مورد توجه دارد. ازاینرو در کنار هادس خدای مردگان نیز یک سگ سه سر دهشتناک به نام سربروس داریم. با این حال، ممکن است این سگ ها تبدیل به سگ های زئوس خدای آسمان و برادر هادس شوند و هادس و زئوس یکی شوند. این اتفاق در پدیده ی طبیعی "سان داگ" یا سگ خورشید رقم میخورد که طی آن، گاها در هنگام طلوع یا غروب خورشید، به صورت نورهای درخشانی در طرف راست، طرف چپ یا هر دو طرف خورشید یا ماه بروز میکند و در زبان علمی، بیشتر پارهلیون (برای خورشید) و پارسلن (برای ماه) نامیده میشود. آن را سگ خورشید مینامند چون نشانه های نوری مورد بحث را سگ های زئوس میشناسند. ظهور آنها در تقاطع نور و تاریکی، آنها را نیروهای برآمده از تاریکی نشان میدهد بخصوص که در کامل ترین حالت خود، چیزی هلال شکل که یادآور ماه باشد در بالای خورشید ظاهر میشود. در این هنگام، انعکاس نور، مرکز نوری را شبیه مردمک یک چشم نشان میدهد و هلال مصنوعی، میتواند یک ابروی رو به بالا یا رو به پایین ظاهر شود که به چشم، خالت خندان یا خشمگین بدهد. این همان چشم همیشه بیدار فراماسونری است و ابروی مربوطه حکم گوش سگ را دارد که بالا یا پایین قرار گرفته است. در حالت مطلوب بالا که قطعا از دید نیروهای تاریکی مطلوب است، آن حکم شاخ های گاو را دارد که روی سر بعل رقیب یهوه –مظهر نیکی از دید تورات- قرار گرفته اند و گوساله ی سامری را به یاد می آورد که موسی آن را شکست. در همین حالت، نورهال در دو طرف منبع نوری خورشید ظاهر میشوند و به آن حالت سه گانه ای میدهند که یادآور سه سر سربروس است. این دو طرفی که یادآور وزرای یمین و یسار برای شاه است، دوگانگی خدا را نیز نشان میدهد که دراینجا در هر دو حالت خیر و شر و نور و تاریکی ضرب میشود و یادآور جبرئیل با دو بال سیاه و سفید در رساله ی "آواز پر جبرئیل" سهروردی است. در حالت طبیعی، بسیار کم احتمال است که کسی با علم به شرورانه و مفسده آمیز بودن عملی، دست به آن عمل بزند مگر این که این مفسده خواست خدا باشد و خدا در آن هنگام تحت تاثیر جنبه ی شریرانه ی خود قرار داشته باشد. ااگر چشم ظاهر شده در سگ خورشیدی را لحظه ای که یک نیروی هیپنوتیزم کننده ی قوی خود را افشا کرده است در نظر بگیریم آن وقت میتوانیم بگوییم خدا مثل ماری است که شکارهای خود یعنی مردم را هیپنوتیزم میکند و عامل هیپنوتیزم میتواند در مارمانندی به یک نخ وصل شده به گوی هیپنوتیزم کننده –شبیه چشم- وصل شود که سر مار است. پس چشم هلال دار میتواند سر یک مار شاخدار هم باشد و شاید این مار، همان مار دارای شاخ های گوزن باشد که در اساطیر سرخپوستی زیاد وصف شده است. او قطعا مار فریب دهنده ی انسان در باغ عدن نیز هست که روح درخت عارف شدن به نیک و بد است. پس او انسان ها را با نیک و بد آشنا میکند تا زمانی که دست به شر میزنند دچار این توهم باشند که از نیک و بد آگاهند و مطمئن باشند که دارند کار نیکی میکنند. آنگاه خودش مانند یک آدم لال و بدون این که حرفی بزند، وقایع مصیبتبار را رقم بزند...

دانلود مقاله ی «سکوت پیشگان سیاست و مذهب»

از موسی تا آرس: فرایند تولید دانش برای جنگ با استفاده از ترس از لغت "جوجه"

تالیف: پویا جفاکش

در تصاویر بالا، خانم "جین فرانسیس" از انجمن جنوبگان بریتانیا را میبینید که فسیلی از یک تکه برگ را نشان میدهد که در منطقه ی قطب شمال یافت شده است. این فسیل، یکی از اسنادی است که نشان میدهند زمانی قطب شمال، سرزمینی مملو از گیاهان سبز است. علاوه بر این، آب و هوای قطب شمال آنقدر گرم بود که در آب های روان و بی انجمادش تمساح ها شنا میکردند، همانطورکه بازسازی زیر نشان میدهد:

دیرینشناسی رسمی، این دوران را مربوط به اندکی بعد از ظهور عصر پستانداران میداند. مطابق روایت رسمی، بعد از برخورد یک شهابسنگ عظیم به زمین که باعث نابودی دایناسورها شد، هوای زمین به شدت سرد شد و بر بیشتر زمین، برف بارید. اما بعد از مدتی، بیرون آمدن گازهای گلخانه ای دی اکسید کربن و متان از اعماق اقیانوس ها باعث گرمای بی سابقه در زمین شد. تغییرات آب و هوایی، طوفان های وحشتناکی را در زمین ایجاد کرد و درست در همین زمان بود که قطب شمال که قانونا باید سرد باشد، به دلیل گرمای شدید زمین، هوایی معتدل تر یافت و کانون حیات شد. با این حال، روایت رسمی، گسترش بعدی حیات را نه از سمت قطب شمال، بلکه از سمت منطقه ی استوا گزارش میدهد. عجیب این که شکست گزینه ی قطبی از شکست گزینه ی استوایی در نظریه ها درباره ی مسیر گسترش بشر و دیگر جانوران نوین به بقیه ی دنیا هم تکرار میشود و این درحالیست که اندکی پس از نابودی دایناسورها پستانداران زمین را موجوداتی موش مانند شبیه تصاویر زیر ترسیم میکنند.:

و عجیب تر این که درحالیکه هیچ دلیل خاصی برای انتخاب معبر استوایی برای گسترش نوین حیات در دوران پستانداران موش مانند وجود ندارد در مورد آغاز افریقایی برای بشر است که سرنخ هایی برای توسعه ی نوع ارائه میشود. بیابانزایی در افریقا و شبه جزیره ی عربستان و بقیه ی خاورمیانه عامل فرار پیاپی آدمیزاد از افریقا به خاورمیانه و سپس بقیه ی جهان تلقی میشود و آثار دستساز بشری در بیابان های برهوت عربستان سعودی مربوط به دورانی هستند که به جای این بیابان ها مناظری شبیه ساوانای افریقا به چشم میخوردند. (تصاویر زیر):

ربطش به فسیل های قطب شمال به اینجا مربوط میشود که درست همزمان با نظریه ی پیدایش بشر در افریقا نظریه ی پان آریانیسم، محل ظهور بشر و اولین و عالی ترین نوع آن را در قطب شمال تعیین میکرد. جالب این که توضیح زمین شناختی وجود قبلی یک قاره در قطب شمال که اکنون دریایی منجمد است به آلفرد راسل والاس از بنیانگذاران نظریه ی تکامل تدریجی برمیگردد و او این نظریه را برای توضیح وجود فسیل های گیاهی در منطقه ی قطب شمال ارائه داد. پروفسور ویلیام وارن، رئیس دانشگاه بوستون امریکا نظریه ی والاس را با افزودن به بررسی های اسطوره شناختی، به وسیله ای برای توجیه پیدایش گهواره ی نژاد آریا و مهاجرت آریایی ها به سرزمین های جنوبی تر نمود. آنچه وارن به آن توجه نموده بود نظریه ی برابرگیری قطب شمال سرسبز با بهشت عدنی است که آدمیزاد از دست داده بود و بهشت به جز انسان، محل زیست دیگر موجودات نیز بود. وارن در این مورد، از اسقفی به نام هوئت HUET نقل قول میکند:

«برخی بهشت را در آسمان سوم دانسته اند، برخی هم در آسمان چهارم در منزلگاه ماه و در کوه هایی پیرامون مدار آن دانسته اند. برخی آن را میان آسمان و بر فراز زمین دانسته اند، جایی که از چشم بشر پنهان است، و آنجا را در بالای قطب شمال دانسته اند، جایی در سرزمین تاتارستان، نزدیک دریای کاسپین. برخی آنجا را در انتهای جنوب دانسته اند، در سرزمین آتش، اما برخی آن را در شرق و در مکان برآمدن خورشید به نام لوانت LEVANT [یعنی شامات] گفته اند. برخی آنجا را در سواحل رود گنگ و یا جزیره ی سیلان گفته اند. برخی آن را در چین یافته اند. برخی بهشت را در آن سوی مکان دست نیافتنی دریای سیاه رقم زده اند. و برخی هم آن را در امریکا یا افریقا یا جاهای دیگر پنداشته اند.» ("کشور هفتم: قاره ی گم شده در قطب شمال": فرشاد فرشید راد: نشر آشیان: 1395: ص33)

نکته این که اسقف فوق بدون دانستن مکان دقیق این سرزمین ها اظهار نظر کرده و بعضی را تکرار کرده است؛ ازجمله سرزمین آتش در جنوب، قطعا خود قاره ی افریقا است و سرزمین فراسوی دریای سیاه از دید یک اروپایی قطعا تاتارستان است، اما نکته ی جالب این که اینجا منطقه ای از تاتارستان در نزدیکی دریای خزر، با قطب شمال تطبیق شده است؛ آیا این هم یک اشتباه صرف به سبب عدم شناخت جغرافیایی است و یا ترکیبی از نادانستگی جغرافیایی با خاطرات انسانی از زمانی از همین دوره ی انسانی که قطب شمال در شمالگان کنونی نبود و به همین دلیل آنجا آنقدر معتدل بود که تمساح داشته باشد؟ هرچه هست، میتواند دلیلی باشد بر این که چرا با این که نظریه ی ژرمانیستی، خاستگاه آریایی ها را در قطب شمال میداند، ولی درنهایت محل ظهور آنها در روسیه ی جنوبی و حوالی دریای خزر تعیین شد. یک نکته ی جالب که میتوان از این بحث بیرون کشید، علاقه ی شدید آریانیست ها به تعریف آریایی ها به صورت اسبسواران جنگجو است. نه تنها تاتارستان روسیه قلمرو جنگجویان اسبسوار بوده است، بلکه اسطوره سازی بر اساس شباهت لغات نیز پیوندی بین قطب شمال و اسب سواری و البته کیش قربانی دادن برای خدای جنگ ایجاد کرده است.

به نوشته ی جان اونیل، کلمه ی axis که به معنی قطب شمال استفاده میشد، با کلمه ی eqous به معنی اسب مرتبط شده بود چون هر دو لغت از ag به معنی حرکت می آیند که در راندن اسب استفاده میشده است. این لغت ریشه در "آی" و "آیا" در سامی قدیم به معنی بزرگ دارد و لغتی است که برای خدا استفاده میشده و ازآنجاکه خدا تنها نیروی جان بخش و عامل حرکت موجودات شمرده میشود، معنی حرکت و راندن پیدا کرده است. به گزارش پروفسور sven nillson موجودات جن مانند اساطیر نورس چون دوارک ها، وان ها و الف ها نیز ag محسوب میشدند و همه ی آنها نشاندهنده ی موکلین نیروهای طبیعت بودند. از همین ریشه لغات "آجا"، "عجم"، اوگام و اوگمیوس به معنی انسان های خداگون پیدا شده است، که انسان های خلاقی بودند که مانند خدا دست به آفرینش زدند، یعنی آفرینش تمدن. برای یونانیان، این آفرینشگران امت کادموس پسر آگنور شاه فنیقیه بودند که باز لغت "آگ" را در نامش میبینید. آگنور مردی با تولد ایزدی از کوه های اگدیستیس در سوریه بود. این کوهستان را دیدیموس نیز مینامند که معنی دوگانه میدهد. دراینجا کوهستان جانشین کوهستان خدایان در قطب شمال شده است چرا که تصور میشده چون ستاره ی قطبی تنها ستاره ی بی حرکت جهان است، قطب شمال مرکز جهان و محل ستون نگهدارنده ی آسمان است. این ستون هم به درخت تشبیه میشد و هم به کوه، که اولی موجودی جاندار و رشد کننده است و دیگری موجودی بیجان و نامیرا. بنابراین دوگانگی عمود جهان، دوگانگی جانداری و بیجانی و کنایه از دوگانگی فیزیک و متافیزیک در جهان زمینی است. دوگانگی این دو در جنگ تروآ تکرار میشود. "آگاممنون" رهبر آخاییان فاتح تروآ، نامش از ترکیب "آگا" با لغت "ممنون" به معنی "اثیری" می آید و میتوان او را هم رهبر اثیری خواند و هم راننده ی اثیری (راننده به معنی پیش ران جنگ). اما درنهایت آخایی ها که یونانی تلقی میشوند، تروآ را با وارد کردن یک اسب چوبی به شهر فتح میکنند. اسب، باز آگا است، اما این بار، یک اسب مرده که با چوبی تهیه شده که درخت مرده است. این با نابودی تروآ قابل تعریف است، چون لغت تروآ نیز نزدیک به لغت "داروس" در یونانی به معنی درخت است. این لغت را در فارسی به صورت "دارو" به معنی دوا می یابیم چون داروها از فراورده های گیاهی ساخته میشدند. تلفظ دیگر "داروس"، "لاروس" به همان معنا است که این بار با جزو "آگ" در نام "آگلاروس" جمع میشود. آگلاروس، یکی از سه دختر ارکتیوس بود که پرستاری ارکتونیوس نوزاد از اولین شاهان آتن را نمودند. پالاس، الهه ی رومی ها، اگلاروس را به سنگی تبدیل نمود که در دامنه ی اکروپولیس یا بلندی آتن پرستش میشد. پرستندگان این سنگ، پیروان الهه آتنا پولیوس بودند که به نظر میرسد پولیوس در آن تلفظ دیگر پالاس باشد و همانطورکه تمام آشنایان به اساطیر یونان میدانند، نسخه ی یونانی پالاس لاتینی، آتنا نام دارد. اگر پولیوس تلفظ دیگر پالاس باشد، میتوان از طریق او پالاس را به pole به معنی قطب ربط داد که منظور از آن در قدیم همیشه قطب شمال بوده است. آگلاروس در قبرس نیز پرستش میشد و درآنجا در فستیوالش که به آرس خدای جنگ تقدیم میشد، مردی با کشته شدن بوسیله ی نیزه قربانی میشد. علت این است که آرس خدای نیزه ها است و نیزه با یک تیزی که مانند جوانه ی گیاهی از بالای وسیله ای چوب مانند و متشبه به ساقه ی گیاه درآمده است، جانشینی برای درخت عمود زمین در قطب شمال بود. عصای هرمس خدای عقل نیز چنین جانشینی است و عصای موسی که هم نماد شیخوخیت او است و هم مار میشود و گاز میگیرد مرحله ای بین عصای هرمس و نیزه ی آرس را نشان میدهد. در سالامیس نیز در مراسم مشابهی که در ماه قبرسی آفرودیسیوس برگزار میشد، مردی از طریق کشته شدن با نیزه برای الهه ای با نام مشابه آرگولا قربانی میشد. بعدا دیفیلوس شاه قبرس، قربانی انسان را ممنوع کرد و مقرر کرد در فستیوال، گاوی به جای انسان با نیزه کشته شود. این که آگلاروس اسمش معنی درخت میدهد ولی به سنگ تبدیل شده است، او را نسخه ی دیگر دافنه نشان میدهد، زنی که برای فرار از تجاوز آپولو به درخت تبدیل شد. جالب اینجا است که پالاس درخت مقدسی هم دارد که پان دروسیون نامیده میشوداین نام کاملا یادآور پان دروسوس خواهر آگلاروس است و احتمالا این دو زن در ابتدا یک نفر بودند که بعد به دو خواهر تقسیم شدند. پان دروسوس را میتوان به خدای درختی معنی کرد و نامش میتواند با نام گرفتن درویدها از پرستش درخت (دروس یا داروس) در ارتباط باشد که در این صورت، او در ابتدای رمزپردازی کلتی دوره ی شرک نیز قرار دارد. اما معما این است: پان دروسوس یک لغت مذکر است. چرا اسم یک زن با اصالت الهه را مذکر گذاشته اند؟ این میتواند به دوجنسگی اولیه ی احتمالی خدای درخت مربوط باشد. همانطورکه میدانیم، ارکتیوس پدر اگلاروس و پان دروسوس را معمولا با ککروپس برابر میدانند. به روایتی ککروپس پسر آکتایوس اولین شاه آتن بود و به روایتی ککروپس خودش شخصا آتن را بنیان نهاد و شاه آن شد. ککروپس بنیانگذار اولین معبد کرونوس و رئا در جهان خوانده شده و همچنین مبدع و مروج کیش های زئوس هیپاتوس و آتنه پولیاس. ککروپس به لحاظ ظاهری، دیفیوس یعنی دوگانه توصیف شده است. معمولا منظور از این کلمه دوجنسه یا همزمان مرد-زن است، ولی درنهایت روایت غالب از دوگانگی ککروپس، این شده که او نیمی مار و نیمی انسان بوده است. یک توضیح دیگر این بوده که در ابتدا نیم انسان-نیم جانور مد نظر بوده و ککروپس را میمون میدانستند ولی چون دم مارمانند میمون، مرز بین حالات انسانی و حیوانیش در نظر گرفته شده است، درنهایت او نیم انسان-نیم مار توصیف شده است. طبیعتا ممکن است وصف نیم انسان –نیم حیوان به سبب انسان آغازین بودن ککروپس و قرار گرفتن او در مرز انسان و حیوان برای نشان دادن آغاز انسانیت باشد و قبلا دوگانگی مزبور، به دوگانگی مرد-زن توجه داشته بوده باشد. چون اکروپولیس آتن جانشین کوهستان اگدیستیس شده و اگدیستیس نام خدایی دوجنسه بوده که پس از اخته شدن، تبدیل به زنی با هویت کوبله یا رئا الهه ی زمین شده است. اگر ککروپس همان اگدیستیس باشد، اگلاروس نیز نسخه ی اخته شده ی او است. عجیب این که از همین رهگذر، وی به افسانه ی ملوسین جده ی بزرگ خاندان های سلطنتی لیمبورگ-لوکزامبورگ، خاندان انژو شامل پلانتاژنت ها (اسلاف سلطنت انگلستان) و خاندان فرانسوی لوسینیان حاکم بر قبرس و کیلیکیای ارمنستان راه می یابد. ملوسین جن ماده، مانند اگلاروس یکی از سه خواهر و این سه خواهر هم سه شاهزاده خانم –سه دختر الناس پادشاه آلبانیا- بوده اند. ملوسین به یک زن نیمه مار-نیمه انسان توصیف شده که او را نسخه ی مادینه ی ککروپس نشان میدهد.:

“the night of the gods”: john oneil: chap26

بدین ترتیب، فهرستی بلندبالا از مضامین اساطیری مغربزمین، از داستان های خدایان و قهرمانان یونان باستان و فلسفه ای که در آتن یونان ماوا یافت گرفته تا پیوند اجنه و انسان ها در اروپای قرون وسطی و اشرافیتی که از این روابط حاصل می آیند به همراه تمام ادبیات و تفکراتی که از خامه ی این اشرافیت برخاسته و نوع زندگی فرا انسانی این اشرافیت را تایید میکنند، اعم از جنگسالاری ها و شهوت جویی های شوالیه ها، مذهب حکومتی مسیحیت، و توجیه جنگ های بی پایان از طریق فدا کردن سربازانی که با باور شهیدپروری ادبیات مسیحی، کیش آرس را رونق میبخشند، همه در قطب شمال خدایانی که تبدیل به آریایی های ابرانسان شده اند جمع آمده اند تا ثابت کنند همه چیز در حدی که سلیقه ی غالب اروپایی جایز بداند ایدئال است و ترکیب همه ی مفاد فوق به شکل های هنری مختلف، مسیر پیش روی جامعه ی بشری را از طریق رهبران آریایی نیمه جنش در اروپا و امریکای شمالی بر نوع بشر در سطح جهان هویدا میکند، مسیری که بدون تغییرات چندانی به سطح ادبیات مدرن و صنعت هنرها بخصوص سینما وارد شده و هرچقدر به اصل غربیش نزدیک تر باشد پسندیده تر و ستایش برانگیزتر است.

اما این غرب، بنیاد بشر نیست بلکه همچون خاستگاه آریاییش عالی ترین نوع بشر است که باید بشر عقبمانده تر را راهنمایی کند. به همین دلیل، قطب شمال خاستگاه بشر درنهایت به حد استپ اوراسی مولد جنگجوترین و روحانی ترین نوع بشر عقب مینشیند، بیش از هر چیز به خاطر این که یهودیان اشکنازی که از قرن 18 به بعد بزرگترین سرمایه داران اروپا و امریکا و بلاخره کل جهان شدند، از تاتارستان اوراسی به اروپا داخل شدند. تاریخ رسمی، یک مسیر مشخص برای ظهور آنها تعیین میکند که سفر بنی اسرائیل از مصر به آسیا، استقرار موقتشان در اورشلیم و سپس بابل، و بلاخره حرکت به سمت استپ های شمالی را نشان میدهد. ظاهرا این همان سفر انسان اولیه از استوا به سمت شمال است و البته درست مثل سفر انسان اولیه، بنی اسرائیل نیز پشت سر خود و در مصر، مجموعه ای از بلایا را دارند. این بلایا احتمالا با خالی از سکنه بودن و قرار گرفتن بقایای مصر باستان در صحاری بی آب و علف مرتبط است. دانشمندان در نزدیکی اهرام، بقایای شطی از نیل را یافته اند که مسلما معبر ورود قایق های حامل تخته سنگ ها از کوهستان های مجاور نیل در مرزهای اتیوپی برای ساخت اهرام بوده است. با این که این مطلب دانسته شده، ولی عمدا در موردش سکوت به عمل می آید چون دوست دارند ساخت اهرام، مرموز و حتی ماوراء الطبیعی به نظر برسد؛ روند مشابهی هم درباره ی دانش نجومی دوگون ها و خوانش ها از تقویم مایایی به عمل آمده که موفقیت در مورد اخیر، باعث شد تا عده ی زیادی از مردم منتظر پایان دنیا در سال 2012 بر اثر «پیشگویی های مایایی» باشند. نکته ی عجیب این است که آثار باستانی مصر تنها از دهه ی 1800 مورد توجه اروپا قرار گرفتند و اروپایی ها آنجا را کاویدند بی این که هیچ توضیحی درباره ی تفکرات بومی درباره ی این آثار ارائه دهند. انگار که مصر و هر تمدن دیگری را فقط اروپایی اجازه دارد بشناسد و کشف کند. مسلما مسئله نبود سنت بومی نیست، بلکه برعکس، خاطراتی از سنت بومی درباره ی نزدیکی دوران بنای این آثار است و این، برای ایدئولوژی مدرن اروپایی که میخواهد قرون وسطی را در سراسر جهان زشت نشان دهد و با این تمهید، تمام سنت های بومی را به نفع مدرنیته ی غربی بی اعتبار کند خطرناک است. این را میتوان از همزمانی خشک شدن شمال افریقا و شبه جزیره ی عربستان که بقایایش حتی در علم رسمی هم باقی مانده است متوجه شد. همانطورکه میدانیم دانش نوین، خشک شدن شبه جزیره ی عربستان را به قرن سوم میلادی نسبت میدهد و این درحالیست که در نقشه های منتسب به قرن 16 تا دهه ی 1730 شبه جزیره ی عربستان، پر از شهرها و نواحی مسکونی دیده میشود که امروزه از بعضی از آنها جز در خارج از نقشه ها اطلاعی در میان نیست. اولین ترسیم از صحرایی عظیم در جنوب عربستان مربوط به دهه ی 1740 است. بنابراین به نظر میرسد یک فاجعه ی عظیم زمین شناختی و آب و هوایی بین سال های 1730 تا 1740 تمدن عربستان را نابود کرده و همین فاجعه عامل نابودی تمدن های دشت های اوراسی و مغولستان و افریقا هم بوده است. نکته این است که دهه ی 1730 زمان نسبت داده شده به ظهور محمد ابن عبدالوهاب و ارتباط گیری او با خاندان آل سعود نیز هست. همانطور که معروف است ابن عبدالوهاب و جریانش یعنی اخوان وهابی، خواهان دور ریختن تمام سنت ها و توجه به قرآن به عنوان تنها کتاب برحق بودند. در قرآن مرتبا عبرت گیری از سرنوشت ملت های طاغی چون فراعنه و عاد و ثمود و ارم ذات العماد مطرح میشود که به سبب کفران نعمت، با بلای الهی نابود شدند. شاید اولین مخاطبان قرآن، کسانی بودند که نابودی تمدن ها با بلایای طبیعی را به چشم دیدند. واکنش مردم به مسیحیت، یهودیت به عنوان پایه ی آن، و شریعت اسلام به عنوان یک حد تعادل بین این دو، درواقع نتیجه ی روانشناسی یک بشر وحشتزده از خدایی نادیدنی ولی بسیار پرخاشجو و کینه توز بوده است که امپراطوری های خشماگین جدیدی از سمت اروپا آن را به مردم معرفی کرده اند و این امپراطوری های جدید، با نسبت دادن آثار باستانی کشورها به هزاران سال پیش، قصد مانع سازی از مصادره ی هنرها و علوم وقت توسط عوامل شریعت حاکم را داشته اند. مثلا چون زبان رسمی اسلام عربی است، عرب ها یا مردمی که اخیرا قانونا عرب توصیف شده اند نباید صاحبان هیچ کدام از آثار باستانی خاورمیانه از مصر گرفته تا آشور باشند. چون شریعت، فقط برای نابود کردن بقایای سنت های باستانی به نفع ایدئولوژی مدرن، بخت رشد داشته است و بنابراین وظیفه دارد نابودگر وحشی ای باشد که بومیان، از ترس آن به اروپای تمدن ساز پناه ببرند، بنابراین متشرع جهالت پرور خونریز و اروپایی دانشمند لیبرال، دو نیروی مکمل هم هستند که کیف پول های واحدی آنها را تامین مالی میکند.:

“questionable ancient Egypt megathread”: stolenhistory.net

مسئله این است که اگر قرار است موسی و قومش بازمانده های تمدن مصر و حاملان دانش باستان باشند پس چرا به جای دانش، حامل جهالت به نظر میرسند و چرا مسیر قبلی را بعد از فاجعه دنبال نکرده اند؟ تنها پاسخ ممکن، این است که آنها رد جهالت را پشت سر خود به جای نهادند چون در سفر به شمال، در حال تغییر چهره بودند. این، همان مرحله ای است که طی آن، عصای هرمس خدای دانش، به نیزه ی آرس خدای جنگ تبدیل میشود و عصای موسی مرحله ی بین آن است تا نیزه یعنی سلاح جنگی را جانشین عصا یعنی نشانه ی حکمت کند و اینطوری است که مجموعه ای از دول جنگسالار مولد جهالت ظهور میکنند که هر وقت میخواهند به «دانش بومی» خود افتخار کنند فقط سلاح جنگی نشان میدهند و جالب این که کل این دور زدن فقط برای جای پا گذاشتن در شرق است و در غرب سیاسی، هرمس مدت ها قبل به صورت مرکوری رومی که خدای کیمیاگری است، منشا وحدت وجود و پلورالیسم شده تا اجازه ی جا دادن بیراهه ی موسوی شرق شامل انواع و اقسام عربده کشی و رجزخوانی حماسی جنگی و حتی تقویت آن در غرب را نیز داشته باشد. درباره ی این که جنگسالاری چه نسبتی با عملکرد عاقلانه دارد بد نیست مقاله ی «مظلومیت نظریه ی بازی» از آرش پورابراهیمی در روزنامه ی هفت صبح (16مهر 1403) را ببینید که پیرو جنگ اخیر اسرائیل در غزه و لبنان، و اصابت ترکش های آن به ایران، تالیف شده و در بخشی از آن آمده است:

«دو اقتصاددان متخصص نظریه ی بازی برای یک سفر درون شهری، تاکسی میگیرند و پیش از سوار شدن از راننده ی تاکسی درباره ی هزینه ی سفر میپرسند و راننده ی تاکسی میگوید که در مقصد، درباره ی هزینه حرف خواهند زد. این دو اقتصاددان با خودشان حساب میکنند که طبق نظریه ی بازی هنگامی که به مقصد برسند و خدمت مورد نظر که همان رساندن آنها به مقصد باشد انجام شده باشد، آنها دست بالا را در چانه زنی درباره ی کرایه خواهند داشت؛ چراکه دوباره طبق نظریه ی بازی، راننده ی تاکسی در مقصد چاره ای جز پذیرفتن پیشنهاد این دو اقتصاددان نخواهد داشت. این دو اقتصاددان به قدری مجذوب ایده ی داشتن دست بالاتر در مذاکرات مربوط به کرایه میشوند که هنگامی که به مقصد میرسند، قیمتی بسیار نازل را به عنوان کرایه پیشنهاد میدهند. راننده ی عصبانی، درهای ماشین را قفل میکند و به مبدا سفر بازمیگردد و دو متخصص نظریه ی بازی را پیاده میکند. این داستان واقعی را دنی رودریک، یک اقتصاددان دانشگاه هاروارد، در یکی از کتاب هایش روایت میکند. شاید بهتر باشد هر فردی که میکوشد اوضاع فعلی پیچیده ی خاورمیانه را با استفاده از یکی از بازی های ساده ی نظریه ی بازی شرح دهد، پیش از نتیجه گیری به همین مثال ساده هم فکر کند؛ مثالی که نشان میدهد نظریه ی بازی بخصوص در مدل های بسیار ساده ی آن، لزوما با آنچه در جهان واقعی روی میدهد، همخوانی ندارد. یادآوری این موضوع اکنون اهمیت بیشتری دارد، چراکه این روزها بازی جوجه chicken gameبه نظریه ی محبوب "تحلیلگران" وضعیت خاورمیانه تبدیل شده است. در نظریه ی جوجه، دو راننده به سوی یکدیگر میرانند، طوری که در صورت ادامه، با یکدیگر سرشاخ میشوند اما بلاخره یک راننده در لحظه ی آخر جا میزند و فرمان را به سوی دیگری کج میکند و اینجا است که راننده ی شجاع و پیروز که لحظه ای تردید به خود راه نداده، راننده ی ترسو را "جوجه" خطاب میکند. حالا هم برخی اعتقاد دارند که وضعیت خاورمیانه شبیه همین بازی است و به همین خاطر به طرف ایرانی توصیه میکنند که با تمام قوا پایش را روی گاز فشار دهد. من به توصیه و نتیجه گیری این افراد کاری ندارم اما تحلیل موضوعی بسیار پیچیده مانند وضعیت خاورمیانه با بازیگرانی متعدد توسط یک مدل بسیار ساده ی نظریه ی بازی کار خردمندانه ای نیست.»

وقتی نویسنده ی مقاله میگوید این کار «خردمندانه» نیست دارد "تحلیگران" مورد نظر را به "خرد" دعوت میکند چون "بازی جوجه" مخالف خرد است و تنها دلیل این که یک "تحلیلگر" که باید کار خردمندانه انجام دهد آن را پیشنهاد میدهد این است که به جای شعار «حق با خردمندتر است» شعار «حق با جنگاورتر، شجاع تر و عربده کش تر است» نشسته است؛ چطوری؟ با نشستن نیزه ی خدای جنگ به جای عصای خدای دانش با واسطه گری موسی و قومش. مهمترین اثر این انحطاط فاجعه بار، این است که بازی جوجه از رسانه های مراجع رسمی، مغزهای تمام مردم را تصرف میکند و مانع از بنیاد راستین سلاح جنگی در دانش میشود و نمیگذارد ببینیم که سلاح جنگی لزوما مثل نیزه ی آرس، یک شیء تیز نیست و میتواند رسانه ای هم باشد که آدم هایی خردمند با تولید و انتشار اطلاعات راست و غلط بوسیله ی آن، اذهان مردم تابع دولت رقیب را تحریف، و از این طریق، آن دولت را ضربه فنی میکنند. خوب دقت کنید: آیا مغزشویسی مدرنیته واقعا در قصد و غرض خود، تفاوتی با مغزشویی مذاهب ارتجاعی دارد؟ این دقیقا همان مسئله ای است که نوع عملکرد اینترنت را بخصوص پس از گسترش معضلات حاصل از سوشال مدیا یا شبکه های اجتماعی، برجسته و مشتی نمونه ی خروار در کلیت ظاهر علمی تمدن مدرن کرده است، مشتی که در حال بزرگتر شدن از بدن خود است:

«آیا ما با یک اپیدمی جدید (مسمومیت با رسانه های اجتماعی؟) و تغییر ذهنی مرتبط مواجه هستیم؟ نظر ما این است که جنبه های روشن اینترنت در نهایت کاربران را در معرض جنبه های تاریک آن قرار می دهد. به این ترتیب، اتصالات آسان و ارتباطات سریع ممکن است منجر به اجتناب از روابط واقعی و وابستگی به رسانه های اجتماعی شود. بنابراین، مسئله ی واقعی این است: چه کسی واقعاً رسانه های اجتماعی را کنترل می کند؟ سهولت به دست آوردن هر نوع اطلاعات ممکن است اساس اخبار جعلی باشد. همه، حتی آنهایی که هیچ شایستگی یا مهارت واقعی ندارند، می توانند در کانون توجه بزرگ وب که جستجوی دید را ترویج می کند، متخصص شوند. مشکل مرتبط این است: چه کسی در واقع اطلاعات را انتخاب می کند؟ یا چند کاربر اینترنتی می توانند درست را از نادرست تشخیص دهند؟ باز هم مشهود است که در قلمرو اینترنت امکان اظهار نظرهای متناقض وجود ندارد: وقتی نظرات غالب وجود دارد، نظرات مخالف مورد غفلت، تنفر، تحقیر یا آزار قرار می گیرند. آیا این یک خطر واقعی برای همگنی تفکر، به اصطلاح "تفکر منحصر به فرد" است؟ سرگرمی/خرید ممکن است به راحتی جابجا شود و هدایت شود، اگر فقط تأثیر بزرگ به اصطلاح «اینفلوئنسرها» را در نظر بگیریم، که برخی از آنها افرادی هستند که هیچ کاری به جز دریافت پول از برندهای مختلف انجام نمی دهند. بنابراین، چه کسی واقعاً انتخاب ها را انتخاب یا هدایت می کند؟ همانند انتخاب ها، هر خواسته، عقیده، ایمان، مذهب، نگرش می تواند تحت تأثیر قرار گیرد. آیا می‌دانیم یا باید بیشتر بدانیم که تبلیغات از عناصر آشکار استفاده می‌کنند، اما ممکن است شامل عناصر پنهانی نیز برای اعمال فشار بر انتخاب‌های ما باشد؟ به گفته جوئل دیمز دیل (2021)، این فرآیند، شستشوی مغزی یا ترغیب تاریک نامیده می شود . ما متقاعد شده ایم که این یک خطر قابل پیش بینی و واقعی استفاده ی بیش از حد از رسانه های اجتماعی و ایمان و اتکا به آنها است که همه ی ما را درگیر می کند. تجانس رفتارها اغلب با همگنی تفکر مرتبط است. سوال مهم بعدی این است: آیا خطر فعلی برای تفکر منحصر به فرد وجود دارد؟ پاسخ من مثبت است، اگر در نظر داشته باشیم که رسانه‌های اجتماعی از طریق اینترنت ممکن است با توجه به نوروپلاستی فوق‌العاده‌اش که ممکن است به حالت تاریک تنظیم شود، باعث تغییر واقعی ساختارهای مغز ما شود. تاریخ بشر پر از نمونه‌های گذشته و اخیر است که نشان می‌دهد چگونه انسان‌ها به راحتی می‌توانند تحت تأثیر قرار بگیرند و می‌توانند عقاید و تفکرات سیاسی یا مذهبی خود را از طریق روش‌های آشکار یا ظریف تلقین تغییر دهند و به افراد کنترل‌شده تبدیل شوند که حتی ممکن است اعمال شنیع را تحت تلقین تفکر غالب (بی نظیر) انجام دهند. در واقع، نتیجه ی نهایی همگنی در تفکر ممکن است دیکتاتوری باشد.»:

“Brainwashing by Social Media: A Threat to Freedom, a Risk for Dictatorship”: Donatella Marazziti: Clin Neuropsychiatry : v.19(5); 2022 Oct

کمترین خطر رسانه ها در پخش صدای غالب در وضعیت فعلی این است که درحالیکه نوآوری های علمی مفید کشورها مورد سکوت نسبی یا مطلق قرار میگیرد، سلاح هایی که میسازند و تحویل همدیگر میدهند با هیاهوی رسانه ای همراه میشود و مبتلایان به سندرم بازی جوجه خوشحال میشوند که حالا دنیا واقعا از آنها میترسد. اگر آیندگان درباره ی دوران ما هیچ سند و مدرکی جز این مزخرفات رسانه ای نداشته باشند، قطعا یکی از نتایج اشتباهی که از تفکر مردم مدرن خواهند گرفت این است که در دوران ما، مردم، لغات علم و جنگ را به جای هم به کار میبردند. مشکل این است که واکنش مردم دوران ما به رسانه ها فاصله ی زیادی از چنین نتیجه گیری ای ندارد چون چندان درباره ی آن نمی اندیشند.

دانلود چهار مجموعه مقاله از پویا جفاکش

تالیف: پویا جفاکش

1-«الهه ی لات ها و چند مقاله ی دیگر» شامل مقالات زیر:

فهرست: از ممد نوری تا ممد سگ دست: چرا آزادی جنسی، سبب پیشرفت ایران نشد؟: ص5-اسلام بدون صداقت مساوی است با مدرنیته ی الکن ایرانی.: ص68- الهه ی لات ها: درباره ی روح زنانه ی الگوی تاریخی جنگاوران آدمی کش ایرانی: ص115- انتخاب میان حوا و لیلیت: دعوای هووهای آدم و ربط آن به خرافه ی فشار قبر: ص135

بخشی از مقاله ی - از ممد نوری تا ممد سگ دست: چرا آزادی جنسی، سبب پیشرفت ایران نشد؟:

«ما را با این طرز فکر تربیت کرده بودند که دختران باید یک طرف بنشینند و پسران یک طرف دیگر. به هیچ وجه نمیتوانستید قبل از ازدواج، با یک دختر زندگی کنید. من هیچ کس از دوستانم را نمیشناسم که قبل از ازدواج، با دختری زندگی کرده باشد. یک روز، زمانی که من و همسرم هنوز نامزد بودیم به خانه ی او رفتم. از قضا طوفان برفی آغاز شد و من در خانه ی او گیر افتادم و مجبور شدم شب را تنها در اتاق زیر شیروانی

بگذرانم. پس از این قضیه تا دو ماه مورد سرزنش قرار میگرفتم، چون همه خیال میکردند آن شب با نامزدم همبستر شده بودم. این مسئله به یک جنجال عظیم برای من تبدیل شد. همه گفتند که عجب آدم مزخرفی هستم.»

متن بالا خاطره ی یک مرد امریکایی از جوانیش در دهه ی 1940 میلادی بود که در نوشتاری با عنوان «آغاز انقلاب» (منظور: انقلاب جنسی) به قلم محمدحسن صادق زاده در شماره ی 36 مجله ی "فرهنگ امروز" (مرداد 1401: ص81) درج شده است. در دهه ی مزبور، فرهنگ مسیحی هنوز در قدرت بود ولی اعتقاد جوان ها به سنت های والدینشان کم کم در حال تزلزل بود و همانطورکه نویسنده در ادامه توضیح میدهد، در دهه های چهل و پنجاه میلادی، شرایط برای انقلاب جنسی دهه ی 1960 در اروپا و امریکا در حال فراهم شدن بود. توصیف نویسنده از اروپا و امریکایپس از جنگ دوم جهانی، بسیار یادآور اوصاف ایران پس از جنگ ایران و عراق است.:

«هرچند که این نسل از نسل پدران خود محافظه کارتر بودند اما در مقایسه با عصر ویکتوریایی در خیلی از زمینه ها ارزش ها سست تر شده بودند. در اوایل قرن بیستم، روش اصلی ازدواج، خواستگاری رسمی از طریق خانواده بود. اما اکنون (دهه های 40 و 50) بسیاری از زوج ها از طریق دوستی و دیتینگ رابطه شان شکل میگرفت. پوشیدگی–به ویژه برای زنان- نیز تحت تاثیر رسانه های موجود، به تدریج در حال کاهش بود. سینما و رسانه هرچند هنوز در بند قوانین سانسور بودند، اما تا جایی که میتوانستند به مرزهای محتوای غیر مجاز نزدیک میشدند تا لباس بازیگران زن را کم و محتوای جنسی فیلم ها را زیاد کنند تا بتوانند با جذب مخاطبان با کمک شهوت، جیب های خود را پر از پول کنند. البته مسئله ی پوشش مجاز و غیر مجاز تنها به رسانه ها محدود نمیشد و برای شهروندان عادی نیز قوانینی برای طریقه ی لباس پوشیدن وجود داشت. یکی از جاهایی که این قوانین باعث جنجال شد، لباس شنا در ساحل بود. برای مثال، در شهر نیویورک در قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم، لباس شنای مجاز برای مردان باید بالاتنه و ران ها را میپوشاند و برای زنان نیز باید همراه با آستین های بلند، دامن و شلوار میبود. اما در دوران پس از جنگ جهانی اول که بسیاری از اخلاقیات جنسی سست شدند، بسیاری از پوشش ها نیز کم شدند... جنجال بزرگ بعدی در مسئله ی پوشش دقیقا پس از جنگ جهانی دوم رخ داد. در سال 1946 در فرانسه، کشوری که در آن فرهنگ لیبرالیسم نسبتا رشد کرده بود، یک طراح لباس به نام ژاک هایم برای اولین بار از لباس شنای دو تکه ی بدن نما رونمایی کرد. هایم نام این لباس را اتم گذاشت، کوچکترین ذره ی ماده برای کوچکترین لباس شنا. در همان سال یک طراح فرانسوی دیگر به نام لویی رئارد، اتم را شکافت و لباس شنایی کوچکتر ارائه کرد. نام این لباس هم بیکینی گذاشته شد که از جزایر بیکینی –محل آزمایشات شکافت هسته ای امریکا- گرفته شد. البته هایم و رئارد خودشان هیچگاه بدون کت شلوار و یقه ی بسته در عموم ظاهر نمیشدند و نمایش بدن را فقط برای زنان میخواستند. این رویه ی "برهنه کردن زنان و پوشیده نگه داشتن خود" پس از رئارد و هایم، توسط اکثر مردانی که در رأس صنعت رسانه و فشن بودند تکرار شد. ظهور بیکینی از همان ابتدا جنجال ها و اعتراضات گسترده ای به همراه داشت. هرچند صاحبان رسانه و مالکان تفرجگاه های ساحلی از آن استقبال کردند، اما بسیاری از گروه ها به آن واکنش نشان دادند. پاپ پیوس دوازدهم، بیکینی را حرام اعلام کرد و پوشیدن آن در کشورهایی ازجمله فرانسه، بلژیک، پرتغال، اسپانیا، استرالیا و برخی ایالت های امریکا ممنوع شد. در آلمان نیز یک دانشجوی دختر در شهر مونیخ به علت پوشیدن بیکینی دستگیر و به هشت روز کار اجباری محکوم میشود. اقشار مختلف مردم نیز با بیکینی به مخالفت پرداختند که در رأس آنها گروه های مذهبی و محافظه کار بودند. حتی بسیاری از گروه های چپ هم بیکینی را رد کردند. برخی کمونیست ها آن را نماد ابتذال کاپیتالیستی نامیدند و برخی گروه های فمنیست نیز معتقد بودند که بیکینی فایده ای برای زنان ندارد و فقط به مردان سود میرساند. حتی ببه شاپ برنده ی مسابقه ی بانوی امریکا –مسابقه ای که اصلا به پوشیدگی زنان اهمیت نمیداد- اعلام کرد که بیکینی برای دختران امریکایی پوشش مناسبی نیست. با این وجود، اهالی رسانه در صنایع فشن، مطبوعات و سینما از بیکینی بسیار خوششان آمد و در آن پتانسیل بالایی برای منافع خود میدیدند. در دهه ی 50 بسیاری از بازیگران زن برای جلب توجه و پیشرفت جایگاه خود شروع به پوشیدن بیکینی کردند. در اروپا نیز بازیگران بیکینی پوش در بسیاری از جشنواره های فیلم اروپایی ظاهر شدند و البته مجلات و دیگر مطبوعات نیز بیکار ننشستند و آن ها هم از مدل های بیکینی پوش استفاده کردند.» (همان: ص 82-81)

ظاهرا ماهی گیری بنیاد راکفلر با تامپسون و کینزی از این موج که به انقلاب جنسی به رهبری امریکا در جهان انجامید، یک توطئه ی ثانویه است و همانطورکه نویسنده در ادامه بیان میکند این موج نتیجه ی طبیعی رشد شهرهای بزرگ در سرزمین عمدتا روستایی امریکا است جایی که تا آن زمان، مردم فقط از ترس بگومگوی همسایه ها و آشنایان فراوانشان دست به گناه جنسی نمیزدند و دلیلی نداشت در شهرهای بزرگی که کس کس را در آنها نمیشناسد افراد بخواهند پابند آبرو باقی بمانند. یعنی کمتر کسی از صمیم قلب به قوانین جنسی پایبند بود. به همین دلیل نیز سانفرانسیسکو به عنوان شهری مهاجرپذیر که در همان سال ها رشد کرده بود اولین کلنی بزرگ روسپیان را در امریکا پدید آورد. (همان: ص84) جذابیت تن دادن به این ریسک، تاکید فراوان پدر و مادرهای ترسوی قدیمی بر خطرناک بودن اقدام به گناه جنسی بود و این فکر نوپایی نبود چنانکه در ادبیات قدیم هم فقط قهرمانان مجاز به هنجارشکنی جنسی بودند. در ادیسه ی هومر، یاران ادیسه که برخلاف او اشرافی نبودند در باغ سیرسه، از پذیرایی آن زن جادوگر و همراهان زن دیگرش استقبال کردند و همگی به خوک مسخ شدند اما ادیسه ی اشرافی که از حمایت خدایان برخوردار بود بر آن جادوگر فائق آمد و با موفقیت، با او زنا کرد هرچند بعدا توسط پسری که از رابطه ی خودش با سیرسه به وجود آورده بود کشته شد.

تقریبا هنوز هم در این گونه روابط، فقط مردان مهمند و آنها هستند که باید با به چالش کشیدن مکر پولپرستانه ی زنا، از این اشیای بی ارزش سوء استفاده کنند بی این که خود از جانب زنان دچار ضرر مالی و روانی و جانی –مثلا در اثر انتقام- شوند. تمامی عرفانی که حول رابطه ی مرد قهرمان با جایزه ی جاندارش از قهرمانبازی –یعنی زن- شکل گرفته است، فقط برای جاندار کردن جایزه ی اصلی یعنی مال و قدرت یعنی همان چیزهایی است که ادیسه را اشرافی میکند و سربازان گستاخ تن دهنده به قهرمانی او را خوک...

دانلود کتاب الهه ی لات ها

2- آیا اعراب واقعا به ایران باستان تاخت و تاز کرده اند؟

بخشی از مقاله ی آیا واقعا اعراب مسلمان به ایران باستان تاخت و تاز کرده اند؟:

"کلمبو" یک سریال پلیسی امریکایی است که در دهه ی 1970 یعنی زمانی ساخته شد که آشوب های فرهنگی در حال افزایش بود و سریال، تناقض های آن را به خوبی نشان میداد. در یکی از قسمت های این سریال، یک خواننده ی مذهبی سبک روستایی را میدیدیم که در بیرون بسیار مشهور بود ولی زندگی خانوادگی خوبی نداشت. همسرش زنی بود که با او روابط آزاد برقرار کرده و بعد چنان شرمسار شده بود که برای تقلیل گناهش با مرد ازدواج کرده بود و برای جبران گناه، با پول کنسرت های مرد میخواست یک کلیسا بسازد. مرد البته راضی نبود ولی زن برای وادار کردن مرد به حق السکوت، دختری مثل خودش را که از رابطه ی آزاد با مرد دچار احساس گناه شده و به مذهب پناه برده بود زیر پر و بال گرفته و از او به عنوان یک برگ برنده برای ترساندن مرد استفاده میکرد. مرد برای خلاص شدن از دست این دو زن، آنها را در یک تصادف ساختگی کشت و برای این کار، اول آنها را با قهوه ی آلوده به ماده ی مخدر بیهوش کرد. همین یکی از دلایل شک پلیس به موضوع بود. چون همانطورکه در فیلم به صراحت بیان میشد، آن زن ها به دلیل اعتقادات مذهبیشان لب به الکل و مواد مخدر نمیزدند.

آنچه در اینجا بیان شد درواقع آشکارکننده ی یکی از تناقض های مهم یهودیت و مسیحیت یهودی تبار نیز هست. چون این مذاهب نگاه مثبتی به نوشیدن الکل ندارند ولی اغلب در مراسم مذهبیشان می گساری صورت میگیرد. به همین دلیل بعضی از کشیش ها حاضر به تایید اسلام و دنباله روی محمد پیامبر اسلام از موسی و عیسی مسیح شده اند چون میگویند قوانین اصلی شرع اسلام همه قوانین موسایند و علاوه بر آن، شرع اسلام، قانون نصفه-نیمه ی نادرست بودن شرب خمر را جدی کرده و نوشیدنی های الکلی را ممنوع کرده است. در مقابل، کشیش هایی که حاضر به پذیرش الهی بودن اسلام نیستند بعضی منابع خاخامی را برجسته میکنند که مطابق آنها ممنوعیت شرب خمر نه یک قانون الهی بلکه یک ممنوعیت معمول در بین بسیاری از مردم پاگان (به اصطلاح مشرک) بوده است و محمد ممنوعیت الکل را از مشرکین اخذ کرده است نه از یک قانون الهی. شاید بسیاری از جوانان امروز ندانند. ولی در دهه ی 1370 شمسی و در آستانه ی ظهور نهضت اصلاحات، زمانی که اسلام در ایران مورد احترام قریب به اتفاق مردم بود، بعضی منتقدین قوانین شرعی، از همین شگردهای کشیشی برای تقلیل تقدس موضوعات استفاده میکردند. مثلا دکتر سروش در شماره ی پنجاه و نهم مجله ی زنان در مصاحبه ای تحت عنوان "قبض و بسط حقوق زنان" مطلبی را درخصوص حجاب زنانه عنوان میکند که اخیرا مجله ی اندیشه ی پویا (شماره ی 84: خرداد 1402) آن را تحت عنوان «سروش: مسئله ی پوشش زنان جنبه های اسطوره ای هم دارد.» آن را بدین شرح بازنشر کرده است.:

«به گمان من، مسئله ی حجاب و پوشش برای زنان صرفا محتوای اجتماعی، حقوقی یا اخلاقی ندارد بلکه جنبه های اسطوره ای هم دارد. یعنی پوشیده بودن زنان، دور نگه داشتن آنها از صحنه ی حیات اجتماعی، برقراری نوعی ارتباط ویژه با آنها و رازآلود دیدن وجود آنان از رمزهای اسطوره ای خبر میدهد. به گمان من، این موضوع حتی در اسلام و حقوق اسلامی هم دیده میشود. شما میدانید که در جامعه ی مسلمانان، زنان برده و زنان غیر مسلمان حکم حجاب ندارند؛ حکم حجاب فقط برای زنان آزاد است. پاره ای از متفکران و فقیهان ما ازجمله آقای مطهری استدلال کرده اند که حجاب حافظ عفت زن یا حافظ عفت اجتماعی به طور کلی است. حال این سوال پیش می آید که چگونه حضور کنیزان بی حجاب یا زنان اهل کتاب در جامعه ی اسلامی که تعدادشان کم هم نبود، هیچ گونه بی عفتی در سطح جامعه پدید نمی آورد؟ بلی، عفت از مفاهیم اخلاقی است و به معنای این که زن زن باشد و مرد مرد، و اختصاصی هم به زن ندارد. اما این که چگونه میتوان با وضع مقررات، عفت را حفظ کرد، مربوط میشود به شیوه هایی که هر زمانه ای برای خودش برمیگزیند و عرفی که در هر دورانی رایج است، به همین سبب، باید به همه ی احکام، هم به چشم عرضی نگاه کرد، هم به چشم اسطوره ای، و از آنها اسطوره زدایی نمود.»

وقتی میگوییم حجاب زن مخصوص زنان محترم و برای «رازآلود دیدن وجود آنان» و درک «رمز های اسطوره ای» است، یعنی این که داریم درباره ی پیدایش حجاب در جامعه ای صحبت میکنیم که در آن زنان محترم انعکاس وجودهایی الهیند که برای این که مردان آن وجودهای الهی را درک کنند باید زنان در مقابلشان موقر و مرموز باشند. پس طبیعتا این موجودات الهی همان بعلات ها یا الهگانند که چندان بازتاب آشکاری در مذاهب ابراهیمی ارتدکس ندارند و نمیتوانند دستور یهوه ی ضد زن و مردانگی پرست مبنی بر با حجاب بودن زنان در مذاهب یهودیت، مسیحیت و سپس اسلام را تایید کنند. درواقع سروش و همفکرانش در جامعه ای که مردمش همه کار را فقط به گمان این که فرمان خدا است اجرا میکردند، میخواستند وانمود کنند که بعضی چیزهایی که تا حالا مقدسند را نه به خاطر این که فرمان خدا است بلکه فقط به خاطر این که متعلق به کفار و مشرکینند باید کنار گذاشت. طبیعتا این روش امروزه و بعد از طلوع کورش پرستی از اوایل دهه ی 1380 دیگر موضوعیت ندارد. از آن زمان و کم کم «خواست زنان» و نه «نگرانی از بابت ناراحت شدن خدا به سبب محجبه بودن زنان به قانون بعضی مشرکین» مهم شده است. تازه برگشته ایم به شعر «کفن سیاه» میرزاده ی عشقی که داخلش شرح میداد چطور همه ی زن های ایران را مرده هایی در صحرایی یافته است که عرب ها وقتی به ایران حمله کردند رویشان کفن سیاه کشیده اند. منظور عشقی از کفن سیاه، همان چادر سیاهی است که ناصرالدین شاه قاجار به تقلید از لباس سیاهی که ملکه ویکتوریا تن زن های انگلستان کرده بود، بر سر زنان خودش کشید و تازه زورش هم فقط به زنان شهری رسید و در روستاها زن ها هنوز لباس های رنگارنگ داشتند و گویا عشقی دانشمند هیچ کدام از اینها را نمیدانست...

دانلود کتابآیا واقعا اعراب مسلمان به ایران باستان تاخت و تاز کرده اند؟:

3-"تاریخ کهن، دروغی که جدی گرفته شد..." و چند مقاله ی دیگر

فهرست : آراریتا و اهمیت خرافی اسرائیل فینگیلی برای سرمایه داری: ص4- ارگاسم یا مرگ کوچک: در عشق ورزی و در زندگی سیاسی-اجتماعی:ص52- امام حسین طرف کیست؟: ص63- تاریخ کهن: دروغی که جدی گرفته شد و مضرات آن در امروز: ص78- جنگ و دعوا و تفرقه افکنی: سلاح نادیدنی اسلحه سازان برای بازاریابی در بین دوست و دشمن:ص92

بخشی از مقاله ی جنگ و دعوا و تفرقه افکنی: سلاح نادیدنی اسلحه سازان برای بازاریابی در بین دوست و دشمن:

تا آغاز بهار سال 2023 و تنها در عرض 3 ماه از آن سال، 90 مورد تیراندازی در مدارس متوسطه و ابتدایی امریکا به وقوع پیوسته بود. این آمار تکان دهنده که با ترس و نگرانی شدید والدین همراه بود، دست راستی های امریکا را شدیدا در مخمصه قرار داده بود چون آنها همیشه حامی حمل سلاح در بین مردم بودند و حالا با هر بار دفاع از فروش سلاح در امریکا، خودشان از همه ی شیاطین ضد مسیحی ای که مردم امریکا را از آنها میترساندند شیطانی تر به نظر میرسیدند. اما هویت آخرین عامل تیراندازی ها ناگهان فرصت یک فرار به جلو را برای دست راستی ها فراهم کرد. این تیراندازی که در 27 مارس –یعنی در فروردین ماه ایرانی- در مدرسه ی مسیحی کووننت در نشویل تنسی رخ داده بود به مرگ شش نفر ازجمله سه کودک 9ساله انجامید و با قتل تیرانداز 28 ساله با شلیک پلیس خاتمه یافت. معلوم شد تیرانداز که یک دانش آموز سابق آن مدرسه ی مذهبی بوده، یک همجنسگرا است. میتوان حدس زد که به دلیل آزار و اذیت شدن توسط مسیحیان متعصب، از گذشته ی مسیحی خود متنفر شده و با مدرسه اش تسویه حساب کرده است. با این حال، به طرز مشکوکی، پلیس نامه ی خداحافظی تیرانداز را منتشر نکرد و به جایش اجازه داد راست افراطی، یک مانیفیست دروغین از قول تیرانداز جعل کنند و در سطح اینترنت منتشر نمایند که نشاندهنده ی دشمنی خشمگینانه ی همجنسگراها با مسیحیت و تمام چیزهای خوب آن بود و یک عالم محتوای نفرت پراکن نسبت به آن ایجاد و در اینترنت پخش کردند تا دشمنان امریکا نه شرکت های اسلحه سازی که همجنسگراهای شیطانی به نظر برسند. در این زمان، کریسی استروپ فعال اینترنتی که هم همجنسگرا و هم اتئیست بود و میتوانست جامع صفات ناپسند تیرانداز 27 مارس به نظر برسد به هدف دشمنی های اینترنتی تبدیل شد. وی در آوریل 2023 دراینباره نوشت که احساس میکند دارد مسلمان هایی را درک میکند که بعد از هر حمله ی تروریستی مسلمانان افراطی مجبور بودند اعلام کنند که به صرف مسلمان بودن، طرفدار تروریسم نیستند و نخواهند بود. درواقع صحبت استروپ، موضوع مهمی را نشان میدهد و آن این که بیشتر این جمع آوردن های مردم تحت هویت ها برای به جان هم انداختن آنها و فراموش کردن اصل مسئله یعنی این است که این مرزبندی ها را بنیادهای اقتصادی جنگ ساز و اسلحه فروش و حامیان سیاسیشان مثل راست افراطی امریکا ایجاد میکنند و مردم وقتی این هویت سازی ها را قبول میکنند به استتار جنگ افروزان کمک میرسانند. این، موضوع مقاله ای از پل راجرز هم شده است. راجرز به شدت ما را انذار میدهد که توجه کنیم شرکت های اسلحه سازی، مافیاهای اسلحه و ارتش های اسلحه دار فقط به نفع کشور و مردم خود عمل نمیکنند چون اولویتشان وجود جنگ برای ارتزاق خودشان است و طبیعتا هم اگر کشور خودشان آنقدر قوی باشد که بتواند کشورهای دیگر را به زور اسلحه مطیع خود کند اصلا جنگی در نمیگیرد که بتواند به فروش اسلحه و تخصص جنگی اینها یاری برساند. به همین دلیل هم میبینیم که توانایی های نظامی امریکا به سهولت به دشمنش شوروی منتقل میشوند و یا اتحادیه های اسلحه سازی واحد به دو طرف جنگ ها سلاح میدهند که نمونه هایش به گفته ی راجرز، جنگ ایران و عراق، جنگ های امریکا در افغانستان و عراق، و جدیدترین موردش جنگ روسیه و اوکراین است.:

“our global culture of war means guaranted profits for the arms industry”: paul rogers: open democracy: june23, 2023

آنچه راجرز در عنوان مقاله اش از آن به «فرهنگ جهانی جنگ» یاد میکند، نقطه ی مقابل همان جهان هزاران فرهنگی اولیه است که ساده انگاریش در مسئله ی در هم آمیزی فرهنگ ها را در سهل گیری های تاریخ مصرف گذشته در ازدواج و عقبه ی انباشته از طلاقشان هنوز میبینیم...

دانلود کتاب "تاریخ کهن، دروغی که جدی گرفته شد..." و چند مقاله ی دیگر

4-مقاله ی ثنویت ذهن و اشغال جایگاه خدا توسط شیاطین

بخشی از مقاله:

به نظر شما اگر امروز کسی به شما بگوید که بیایید و بناهایی شبیه و در حد و اندازه ی اهرام مصر بسازید تا خدایان یا ارواح خاصی را راضی کنیم، شما قبول میکنید یا شورش میکنید؟ احتمال شورش خیلی زیاد است چون این انتظار چنان غیر منطقی است ه بعضی حتی منکر ساخت بناها توسط انسان و علاقه مند به نسبت دادن آنها به موجودات فضایی شده اند. پس این سوال پیش می آید که چرا مردم قدیم هیچ اعتراضی به این خواسته نکردند. احتمالا پاسخ مربوطه به همان موضوعی برمیگردد که بهانه ی دادن قدمت زیاد به هر بنای عظیم باستانی، از اهرام مصر گرفته تا استون هنج بریتانیا در باستانشناسی و تاریخ رسمی نوین شده است: این که مغز باستانیان هنوز به اندازه ی امروزیان تکامل نیافته بود. کتاب "روانشناسی مصر باستان: بازسازی ذهنیت گمشده" اثر برایان مک وی که در سال 2023 منتشر شد، قصد دارد این پاسخ را مدلل کند...

دانلود ثنویت ذهن و اشغال جایگاه خدا توسط شیاطین

شیطان هونگ شان، بی خیالی تائوئیسم و مدینه ی فاضله ی افلاطون

نویسنده: پویا جفاکش

محل قرارگیری مهرها در مسجد امیرشهید لاهیجان در هنگام اذان مغرب

به خاطر دارم چهارشنبه شبی در تابستان سال1382 تله فیلمی از تلویزیون پخش شده بود که تبلیغ مراسم اعتکاف بود.یک کلاهبردار و طلبکار بیرحمش در مسجدی در ایام اعتکاف ساکن میشدند و تحت جو روحانی موجود ، جملگی به سمت خدا بازمیگشتند.در زمان پخش فیلم من در آستانه ی اشرفیه زندگی میکردم و به دلیل جو مذهبی شهر،زیاد از مسجد سر در می آوردم.ولی یکچنین احساسی از مسجد نداشتم و پیام فیلم را کاملا شعاری ارزیابی میکردم.اما بعدا که ساکن لاهیجان شدم، بودن در مسجد احساسی معنوی در من زنده میکرد بطوریکه گاهی با بی میلی آنجا را ترک کرده ام.

شاید این نتیجه ی نوستالژی یا به قول ما گیلکها "تاسیان"(غم غربت) باشد.چون آستانه به مکان مذهبی عمده اش یعنی بقعه ی آقا سید جلال الدین اشرف شهره است که الحق مسجد آن معماری داخلی بسیار باشکوهی دارد.در شهر برادر امام هشتم زندگی کردن اسباب افتخار آستانه ای ها است.آنها در انتخابات ریاست جمهوری هم اکثرا به حجت الاسلام رئیسی که خادم حرم امام هشتم است رای دادند.فردای انتخابات 1396 که رئیسی شکست خورده بود یک آستانه ای را دیدم که میگفت تقلب شده و درباره ی کسانی که به رقیب رئیسی رای داده بودند ابراز میداشت:«آیا رویشان میشود موقع گذشتن از کنار حرم آقا سید جلال، به آن نگاه کنند؟»

اما در لاهیجان اقامتگاه فعلی من که مشهورترین مکانش یک تفرجگاه(سل بزرگ معروف به استخر لاهیجان در جنب شیطانکوه) است انتظار الزام به مذهبی بودن تقریبا نابجا است. روز پنجشنبه 7دی 1396 نماز مغرب و عشا را در مسجد امیرصادق لاهیجان به جا آوردم.این مکان دربردارنده ی بقعه ی یکی از امیران سید در دوران قدیم تلقی میشود. اندکی قبل از اذان،تنها چند پیرمرد در سالن آقایان دیده میشدند که مشغول گپ زدن بودند. خادم مسجد با بلند کردن صدای رادیو که تلاوت قرآن از آن پخش میشد صحبت آنها را قطع کرد.در این ضمن جمعیت اندک دیگری که اکثرا سالخورده بودند وارد شدند. پیشنماز موقع خود اذان رسید. در پایان اذان رادیو، خدام چندبار سعی کردند تا با صلوات گرفتن از مردم نظم را برقرار کنند ولی صدای صلواتها بسیار ضعیف بود و اکثرا به زحمت حتی دهانشان را بازوبسته کردند. بعد اقامه ی نماز توسط مکبر انجام شد ولی چند نفر قبل از این که پیشنماز نماز را آغاز کند نمازشان را به صورت فرادی شروع کردند. بینظمی در جمع پیش آمد بطوریکه به جز چند نفر که در اتاقواره ای از سالن دور از چشم من پشت روحانی نشسته بودند بقیه راه خود را میرفتند. با توجه به طولانی شدن نماز مغرب، برخی و از جمله من همزمان با پایان نماز مغرب پیشنماز، نماز عشایشان را تمام کردند.

با این که کاغذ زده بودند به احترام نماز گوشی خود را خاموش کنید،ولی بغل دستی من که مردی میانسال بود، در بین نماز،زنگ موبایلش به صدا درآمد.شاید به منظور رعایت حال جمع،نماز را شکست و گوشی را جواب داد و درحالیکه به سمت راهرو آبدارخانه میدوید سراسیمه گفت:"الوووو".ظاهرا جوابی نیامد چون برگشت و به نمازش ادامه داد.

بعضی از جمع پس از پایان نماز مغرب ، حساب کار دستشان آمد و نماز عشا را با پیشنماز به جا آوردند.با پایان یافتن نماز جماعت،اکثرا سالن را ترک گفتند.برخی تلاوت قرآن را هم ماندند و بعد رفتند.در زمانی که دعای کمیل خوانده میشد،در سالن اصلی تنها من و دو کودک باقی مانده بودند.این دو کودک در اواخر نماز جماعت عشا رسیده بودند اما هنگام تلاوت قرآن جلو آمدند.پسر بزرگتر که عینکی بود هنگام پخش کردن قرآن ها قبل از تلاوت، قرآن بزرگی را گرفت و به طور اتفاقی صفحه ای از آن را باز کرد.وقتی قاری، سوره ی مورد نظرش را اعلام کرد پسر عینکی صفحه را عوض نکرد و تنها همان صفحه ای که باز بود را بوسید.او در زمان تلاوت دعای کمیل همچون دیگران،دفترچه ی آن را برداشت و همراه با قاری چنان از روی متن دهانش را باز و بسته میکرد که معلوم بود ذهنش فقط متوجه درست خواندن است و به معنای بسیار زیبای دعا که پایین متن عربی نوشته شده بود اعتنایی ندارد البته از کودکان انتظاری غیر از این نمیرود.

قاری به جمله ی "یا نور" که رسید بلند گفت: "بگو" و تاکید کرد:«یا نور یا قدوس. یا اول الاولین و یا آخرالآخرین» و صبر کرد تا صدای تکرار مردم شنیده شود.همهمه ی بسیار ریزی از سالن بانوان شنیده شد.کمی جلوتر وقتی به "ظلمت نفسی" رسید باز خواستار همنوایی شد:این بار صدای زنان و کمی صدای مردان بلندتر بود و میشد فهمید که میگویند:«ظلمت نفسی و تجرات بجهلی».در همنوایی های بعدی صدای آقایان بلندتر بود.این آقایان همان چندنفر پشت سر پیشنماز در خارج از روشنایی سالن اصلی و یک نفر در کنار بقعه در حجره ی آن بودند که از موقعیت مکانیشان معلوم بود بیش از بقیه احساسات مذهبی راستکیش داشتند ولی ظاهرا در جمع دیگران شرم ابراز علایق خود را نداشتند و حالا شاید در اثر جسارت خانمها تشویق به بلندخوانی شده بودند.

قاری به "یا غیاث المستغیثین" که رسید در اثر خستگی متوقف شد و قاری دیگری آمد و ادامه داد که بسیار تند و با لفظی عجیب (مثلا "فضلک" را به نظر میرسید "فاولک" میخواند) متن را میخواند طوری که جابه جا از دستت درمیرفت که الان کجای دعا هستی.به دو کودک نگاه کردم:کوچکتر از بیحوصلگی وا رفته بود و بزرگتر هم دیگر جملات را تکرار نمیکرد.

در آخرین سطرهای دعا پذیرایی کیک و چای و خرما هر کدام تنها با یک دور چرخاندن سینی انجام شد و زیاد هم آمد.زیادی چای و کیک را به کودکان مشتاق دادند تا جایزه ی مسجد آمدنشان را بگیرند.با پذیرایی مراسم به پایان رسید و مردم یکی یکی مسجد را ترک گفتند.به نظر میرسد سنت مسجد روی نسبت به گذشته تغییر محسوسی نکرده جز این که جمعیت نمازگزاران کاهش یافته است.

جام نیوز در گزارشی با عنوان «چرا تعامل مردم با مساجد کم شده است؟» مینویسد:

«اگر کمرنگ شدن ارزش‌ها و اخلاقیات در جامعه را که خود به خوبی از آن‌ها خبر داریم را تنها ناشی از کم شدن تعامل مردم با مسجد ندانیم ولی حتما یکی از عوامل این افسارگسیختگی‌های فرهنگی همین مسئله است

اما از کجا معلوم که قضیه برعکس نباشد.در گذشته چنان که در مورد کودکان مذکور در بالا دیدیم مردم ما از کودکی یاد میگرفتند که برای گرفتن پاداش و شخصیت به مسجد بیایند اما وقتی مردم میتوانند این چیزها را از طریق مراکز آموزشی متمایل به غرب به دست بیاورند طبیعتا از جاذبه ی مسجد کم میشود کما این که امروز هم کمتر کسی در مسجد میدانست اساسا برای چه آنجا هست و جملات عربی نامفهوم (برای خودش) را میخواند؟اخلاق غربی از این طریق است که جایگاه می یابد.

اتفاقا همان روز وقتی از مسجد به خانه آمدم دیدم شبکه ی چهار سیما در برنامه ی "گستره ی شریعت" میزگردی با حضور دکتر "انشاء الله رحمتی"، دکتر "احد فرامرز قراملکی" و استاد "منوچهر صدوقی سها" برگزار کرده که محور گفتگو اخلاق است. مجری یعنی دکتر "قاسم پورحسن" جایی از نشستن اخلاق غربی به جای اخلاق اسلامی در جامعه ی ما گفت و پرسید چه شده که "اخلاق پیامدگرا" دارد "اخلاق فضیلت گرا" را از صحنه بیرون میکند؟دکتر قراملکی پاسخ داد که ما آنقدر که در دانشگاه هایمان روی فلسفه ی اخلاق غربی کار میکنیم به مدل های اخلاقی متفکران مسلمان نمیپردازیم. وی افسوس خورد که در غرب روی اخلاق زکریای رازی و محاسبی بیشتر کار شده تا در کشور ما. متفکران مسلمان در اخلاق در جستجوی سعادت بودند:حال برخی سعادت فردی و برخی سعادت اجتماعی را در آن میجستند. فارابی به جامعه ی سالم مینگرد؛ برخی فکر میکنند مدینه ی فاضله ی او همان مدینه ی فاضله ی افلاطون است اما او برخلاف افلاطون واقع گرا است.

ممکن است بپرسید چرا این فلسفه ها به درون خانه ی اسلام یعنی مسجد راهی ندارند؟شاید پاسخ باز نزد دکتر قراملکی باشد: وی میگوید اخلاق چیز بسیار پیچیده ای است. ما نمیتوانیم به صرف دانستن این که فلان چیز خوب یا بد است آن را اجرا کنیم چون این به متغیرهای بسیاری بستگی دارد ولی ما همه چیز را ساده کرده ایم.

اگر از من(پ.ج) بپرسید، مساجد ما استاد ساده کردن همه چیز در حد بسیارکودکانه بوده اند.آنها نتوانسته اند خود را با دنیای جدید هماهنگ کنند. آنها به مردم یاد داده اند که تنها کنشگر و دنباله رو باشند. منش از مردم نمیخواهند. این دیگر در دنیای جدید قابل پذیرش نیست.الان اگر میخواهید بگویید شراب یا زنا چیز بدی است باید دلایل علمی یا منطقی آن را بیان کنید نه این که تنها به احادیثی که معلوم نیست چقدر موثقند اکتفا کنید. اتفاقا وقتی به منابع فلسفی غرب رجوع میکنیم میبینیم که بعضی از جدی ترین دغدغه های رژیم اسلامی ایران، دغدغه های اخلاقی مغربزمین هم هستند و فقط در هوچی گری های رسانه ای گم شده اند.

"ایریس مرداک" فقید در کتاب «آکاستوس:دو گفتگوی افلاطونی» در مبحث "هنر و اروس" گفتگویی فلسفی درباره ی هنر بین سقراط و افلاطون و چند شخصیت خیالی را گزارش میکند که دو نقطه ی اوج دارد: اول جایی است که مانتیاس سیاستمدار هنر را وسیله ای در دست حکومت برای به راه آوردن میخواند و از سانسور دفاع میکند و اگرچه با مخالفت همه ی حضار مواجه میشود ولی دلایل او ازجمله ضرر هرزه نگاریهای جنسی برای کودکان و مشئوم بودن حمله ی عده ای به زنان و بردگان به نام آزادی ردخوری پیدا نمیکند.مانتیاس میگوید هنر پاسداشت افتخارات است ولی این افتخارات را حکومت معلوم میکند و وقتی کاراکتر اکاستوس از افتخار پیروزی آتن بر پارسیان در ماراتون صحبت به میان می آورد مانتیاس با گفتن این که احتمالا خود مردم پارس هیچ چیز درباره ی ماراتون نشنیده اند جمله را به نفع خود میکند.نقطه ی اوج دوم اما جایی است که افلاطون 20ساله که بیشتر وقت فقط از سخنان دیگران یادداشت برمیدارد سکوت را میشکند و به هنر حمله میکند و میگوید هنر حتی در وجه خوبش (اگر چیزی به نام هنر خوب وجود داشته باشد) منحرف کردن میل معنویت جوی انسان به سمت معنویتی دروغین و این دنیایی است.در بین بحث افلاطون البته برای این که به افلاطون تاریخی شبیه تر از این هم شود تمثیل غار خود را نیز مطرح میکند. به نظر من تمام آنچه دیگر مهمانان در این بحث فلسفی خیالی مطرح کرده اند زمینه ی بحث سیاستمدار و فیلسوف یعنی مانتیاس و افلاطون است دو شخصیتی که در رساله ی "جمهوری" افلاطون تاریخی، ذیل عنوان «شاه فیلسوف» در یک شخصیت جمع آمده اند یعنی شخصیتی که حکومت آرمانی را تشکیل خواهد داد. تاثیرپذیری افلاطون از فیثاغورس بر کسی پوشیده نیست:فیثاغورسی که "منلی پی هال" فراماسون او را در کنار فرانسیس بیکن مهمترین شخصیتهای تاریخ فراماسونری به حساب می آورد. گفته میشود آتلانتیسی که افلاطون توصیف کرده هم ویژگیهای فیثاغورسی دارد.شباهت داستان آتلانتیس با اساطیر شرقی مانند طوفان نوح خاورنزدیک و "کوماری کانگام" هند میتواند ناشی از حکمت آموزی فیثاغورس در مصر و بابل باشد.اتلانتیس افلاطون از نظر فرانسیس بیکن پدر معنوی فراماسونری امروزین هم دور نمانده بود.او کتاب "آتلانتیس نو" را نوشت که بر اساس بیشتر منابع ازجمله ویکی پدیای انگلیسی خمیرمایه ی فکر تاسیس یک مدینه ی فاضله شبیه به آتلانتیس افلاطون در امریکای شمالی یعنی ایالات متحده ی بعدی را ارائه میدهد: کشوری که در نهایت همچون آتلانتیس افلاطون به فکر جهانخواری افتاده و در عین حال بیشترین فراماسونهای جهان در آن میزیند.

عجیب اینجاست که به اندازه ی این دغدغه ها جنبه های مخالف آنها نیز در ایران قابل رشدند و اصلا به خاطر همین است که این دغدغه ها به وجود آمده اند. بخشی از مشکل ناشی از آن است که اسلام پساانقلابی ما به شدت رنگ و بوی عرفان دارد و این عرفان، از طریق ملاصدرا ریشه به سهروردی میرساند، کسی که ادعا میکرد ایران باستان عرفان دارد و عرفانش همان اصل دین اسلام و به همان اندازه الهی است. خلاصه کردن همه ی دانش های ایران باستان حتی مانویت به دین رسمی ساسانیان که زرتشتی گری باشد، کل این عرفان را ریشه دار در تفکرات زرتشت معرفی میکند. اما به دلیل عدم وجود مدارک مبنی بر عرفان دوستی در مذهب زرتشت، داستان تکراری درباره ی درس آموزی فیثاغورس از زرتشت و استوار شدن کل فلسفه ی یونان بر فیثاغورس مطرح و اینچنین زمینه ی جلب به فلسفه ی غربی و دغدغه هایش محیا میشود. آنچه بیان نمیشود این است که فیثاغورس دقیقا از زرتشت چه اخذ کرد. در ایران، بدترین مدرک ممکن را اتفاقا یکی از معدود کسانی مورد اقرار قرار داده که به صراحت از ریشه گرفتن تمام علوم جهان از زرتشت صحبت کرده است، یعنی امید عطایی. وی از یک کتیبه ی دوزبانه ی فنیقی-یونانی صحبت میکند که در سال 1824 کشف شد و ظاهرا متعلق به تاریخ4-433میلادی است. ترجمه ی "شرودر فوکس" از این کتیبه چنین است:

«اشتراک اموال و زنان،شالوده ی عدالت الهی را تشکیل میدهد و برای آن مردان نیکی که از میان توده ی ناآگاه عوام برگزیده شده اند،صلح کامل را به ارمغان می آورد.جامعه ای که زرتشت و فیثاغورس، این بهترین آموزگاران دینی،مورد تایید قرار داده اند.باید روش زندگی اشتراکی را به مرحله ی عمل درآورد.» (پیامبر آریایی":امید عطایی:انتشارات عطایی:1386:ص520)

موضوع این است که زرتشتی که تمام ادیان را برساخته باشد، مسلما فقط ریشه ی ادیان اخلاقی نیست چون هم باید عیش و عشرت گرایی و مصرف مشروب و مواد مخدر و سکس آزاد در کارناوال های دیونیسوسی را تجویز کند و هم مذاهب پدید آمده از ستاره شناسی و دوره های فلکی که مطابق آنها ما هیچ مذهب دائمی ای نداریم و مطابق اعصار فلکی، فرهنگ زمین و کشورها باید عوض شود. درست است که گذشته از سهروردی که او هم مرتد اعلام و به روایتی اعدام شده است، اسلام بیشتر اوقات عنایتی به زرتشت نشان نداده است، ولی مسیح و مسیحیت را خیلی تحویل گرفته و بدبختی اینجاست که نشاندن زرتشت در مصدر ایجاد همه ی علوم، یک افسانه ی مسیحی و بنا بر پیش فرض آشوری-بابلی بودن زرتشت است و جالب این که وصلگاه زرتشت به فراماسونری نیز از همان نظرگاه است.

"بیل وایت" مینویسد افسانه ی "اداها" درباره ی زرتشت و برج بابل در فراماسونری، موضوئع مورد اهمیتی است. مطابق این افسانه در سپیده دم تاریخ، حامیان(ساکنان مصر و شامات) بر سامیان(مردم بین النهرین و عربستان) غلبه میکنند و زرتشت شاه آنها شهر بابل را بنا میکند و دستور ساختن برج بابل را در آن میدهد. زرتشت 72تن از کسانش را به سراسر دنیا میفرستد و آنها سرمنشا تمام زبانها و فرهنگها و ادیان جهان میشوند.خود زرتشت پس از مرگ، بعل نامیده و پرستش میشود. وایت این افسانه را تاحدودی الهام گرفته از نظریه ی "گریگوری" اهل تور(قرن ششم میلادی) میداند که معتقد بود که زرتشت همان کوش ابن حام پدربزرگ نمرود پادشاه افسانه ای بابل است. وایت نه تنها زرتشت را مترادف دیونیسوس خوانده است بلکه با قائن(قابیل) ابن آدم بانی تمدن تطبیق میکند.:

Zoroaster and the Seventy-Two Master Masons of Baal: Roots of American Democracy”:
by Bill White: BILL WHITE BLOG

توجه کنیم که فراماسونری نه فقط مسیحیت را انکار نمیکند بلکه مسیح را یکی از مربیان خود میشمرد. منتها بحث اصلیش بر سر این است که مسیحیت و همه ی ادیان دیگر، مثل آیین یکتای بعل که به 72 ملت تجزیه شد، نتیجه ی تحریف مکتب اصیلی هستند که نزدیکترین به آن، فراماسونری است و در منابع اکولتیک فراماسونری و ایلومیناتی قابل کشف است. فراماسونری یک مکتب اصالتا غربی و در بخش وسیعی از خود تحت تاثیر ایلومیناتی باواریایی، به لحاظ نظری مبتنی بر عرفان است. چون زرتشتی گری در کنار مذاهب اروپایی و هندوئیسم نحله های آریایی گری به شمار میروند و هند هم در غرب به عنوان جایگاه عرفان شناخته میشود بنابراین هر میراثی در ایران که بخواهد خود را به زرتشت برساند سعی میکند در عرفان نمایی عقب نماند. هند دراینجا هیچ جایگاه خاصی ندارد جز این که مقصد اسطوره شناسی تطبیقی آریایی برای تکمیل عرفان اروپایی است. بنابراین کاملا از نظرگاه غربی به آن نگریسته میشود و نه از نظرگاه خود هندیان. این، خودبخود عرفان هندو و بودایی را از صافی عرفان مسیحی میگذراند که در اسلام نیز رایحه ی آشنایی ندارد. اما این صافی، هندوئیسم و بودیسم را مسیحی نمیکند بلکه با دادن چشم انداز مسیحی به آنها، مفاد ضد مسیحی موجود در آنها و گره گاه هایشان با شمنیسم آسیای مرکزی را پاستوریزه میکند و اینطوری میشود که تطبیق بودا و مسیح با قارچ های توهمزا مثل آمانیتا موسکاریا حالت عرفانی پیدا میکند. همه ی اینها در عرفان های نوظهئر غربی جایز است چون بر اساس آنها ما وارد عصر اکواریوس (دلو یا آبریز) شده ایم یا در شرف ورود به آنیم. عصر قبلی یعنی عصر حوت، دورانی است که اعتدال بهاری در زمان حضور خورشید در برج حوت (ماهی) رقم میخورد درحالیکه در عصر جدید، اعتدال بهاری در برج دلو رقم میخورد. حوت خانه ی سیاره ی مشتری یا ژوپیتر است و دلو خانه ی سیاره ی زحل یا ساتورن. روایت رایج و رسمی مدرن از رابطه ی زحل و مشتری، حکایت سقوط ساتورن یا کرونوس توسط پسرش ژوپیتر یا زئوس به گزارش هزیود است و این اتفاق، مبنای پایان دورانی فوق العاده موسوم به عصر طلایی است که در آن، دنیا جای راحتی برای زندگی بود. پس با ورود دوباره از عصر ژوپیتر به عصر ساتورن، انتظار داریم عصر طلایی برگردد.پایان عصر طلایی مابه ازای سقوط از بهشت نیز هست و بنابراین در عصر دلو ما باید انتظار بازگشت به دوران لذتجویی دیونیسوسی را همانطورکه در توصیف بهشت آمده است داشته باشیم. ژوپیتر فرزند ساتورن و فقط جزوی از او است و از این جهت، حکم یکی از تعریف های بعل را دارد. پس در عصر جدید اگر قرار است بعل کامل شود، باید امکان همه جور اعتقاد مذهبی پذیرفته شود، حتی اگر این اعتقادات، شالوده ی هیپی گری و آنارشیسم باشند.

این، دقیقا پاشنه ی آشیل کسانی است که سعی میکنند از دل این نوع عرفان گرایی ها یا تحقیقات علمی انسانشناسانه ی تکثرگرا در مغربزمین، اعتقادات اسلامی را ثابت کنند. مثلا یک همچنین تلاشی را در سلسله ویدئوهای جواد زارع در سایت "مس به طلا" میبینیم. وی که ادعای امکان درمان خودارضایی در افراد مجرد را دارد روش های یوگای تانترا و فرمول های جنسی شرق دور را آموزش میدهد و با آن تجارت میکند. اما درحالیکه در مغربزمین، این نوع آموزه ها خودشان از سوی مسیحیان، زیرمجموعه ی شیطانپرستی تلقی میشوند، آقای زارع ادعا میکند شیطانپرستان در دوران مدرن، جنسیت گرایی را ایجاد و در آن افراط کرده اد. آقای زارع مطابق همان تز معروف رساندن شیطانپرستی در یهودیت که در غرب بسیار معروف است، در این سری ویدئوها درباره ی الفرد کینزی و شخصیتش افشاگری هایی کرده است و همانطور که خود میگوید در این مورد پیرو تحقیقات روشنگرانه ی پروفسور جودیت رایزمن است.این خانم، تاریخ اخلاق امریکایی را به دو مرحله ی قبل و بعد از الفرد کینزی تقسیم میکند و معتقد است کینزی و موسسه اش با استفاده از تبلیغات و حمایت های مالی بیحساب موسسه ی راکفلر، تحقیقات جنسی مشکوک خود را بر جامعه ی امریکایی تحمیل و آنها را به عنوان حقایقی در حد وحی منزل دستمایه ی سقوط اخلاقی وحشتناک ملت امریکا کرده اند.وی بخصوص بر تجاوز جنسی به بیش از 300کودک زیر 15سال توسط افراد کینزی در جریان این به اصطلاح تحقیقات تاکید میکند.آقای زارع بیشتر بر آن بخش از تحقیقات رایزمن تکیه دارد که کینزی را بیمار روانی جنسی معرفی میکند و بار سقوط اخلاق جنسی در دوران مدرن را تقریبا به طور کامل بر دوش شخص کینزی و موسسه اش میگذارد.البته افشاگریهای ایشان خطاب به مخاطب ایرانی کار ارزشمندی است اما باید پرسیده شود چرا این همه تبلیغات پشت سر کینزی و تیمش قرار گرفته است؟ آقای زارع به پیروی از بانو رایزمن نام راکفلرها را در ردیف حامیان اصلی کینزی قرار میدهد ولی بد نبود به این موضوع هم توجه کند که همین راکفلرها پای ایدئولوژی فرویدی بنیاد انگلیسی تاویستاک را هم به امریکا باز کردند و تزهای آن را مورد آزمایش قرار دادند.از طرفی این هم معمایی است که مردم مذهبی امریکا چگونه به همین راحتی تزهای کینزی و تاویستاک را پذیرفتند. این، سوالی است که حتی مطح نمیشود، چه رسد به آن که پاسخی به آن داده شود. در عوض، سعی میشود با پیش کشیدن تحقیقات انسانشناسی درباره ی جوامع بدوی و به دور از رسانه، ایجاد اشتیاق یک جا به گردن رسانه انداخته شود. این در یکی از پیامهای صوتی آقای جواد زارع(در وبلاگ "مس به طلا") حول مقاله ای درباره ی اخلاق جنسی گروهی از "پابرهنه" ترین اقوام که هنوز پورنوگرافی آقایان روسیه و امریکا فاسدشان نکرده انجام میگیرد. مشخصات مقاله بدین شرح است.:

“S-e-x and searching for children among aka foragers and ngandu farmers of central Africa”:barry s.hewlett and bonnie l.hewlett :African study monographs: 31(3):October 2010:page 107-125

آنطور که در این مقاله آمده است همجنسبازی و خودارضایی در بین قبایل "آکا" و "نگاندو" در جمهوری افریقای مرکزی و برخی قبایل دیگر آن ناحیه و نواحی مجاور در کنگو به حدی ناشناخته بوده که محققین هنگام تحقیق درباره ی اخلاق جنسی این مردم مجبور شدند برایشان توضیح دهند این اعمال چگونه انجام میشوند که البته فهمیدن این که چنین چیزی ممکن است برای آن مردم عجیب بود چون آنها حتی نامی هم برای این اعمال نداشتند. رابطه ی جنسی بین زن و شوهر نیز در آنها بیشتر به منظور تولید فرزند و نیروی کار بوده است. آنها آمیزش جنسی را یک "کار" شبیه شکار و کارهای خانه میدیدند کاری شبانه که البته آن را از کارهای روزانه آسانتر میدانند. با این حال، چیزی که در پیام صوتی گفته نمیشود این است که به تصریح متن انگلیسی مقاله، این تحقیق به معنی این که تمام اقوام قدیم به غریزه ی جنسی به چشم وسیله ی مقدس تولید مثل نگاه میکردند نیست. بسیاری از محققان معتقدند انسان به عنوان یک عضو خانواده ی نخستیان در بعضی مسائل به میمون بونوبو بیشتر نزدیک است تا به شمپانزه ی معمولی. گفته میشود انسان و بونوبو از معدود پستانداران و شاید تنها پستاندارانی باشند که رابطه ی جنسی را لزوما به منظور تولید مثل انجام نمیدهند. درست به مانند انسان و برخلاف شمپانزه بونوبوی ماده دوره ی خاصی برای بارورشدن ندارد و باز به مانند انسان همجنسبازی در بین بونوبوها شایع است درحلیکه در بین شمپانزه ها به ندرت رخ میدهد. این مسائل از دید نویسندگان مقاله ی بالا هم دور نبوده است.ولی آنها معتقدند ظاهرا مردمان اروپایی-امریکایی و متاثرین از آنها در جهان بیشتر شبیه بونوبوها هستند تا به فرض مثال قبیله ی دورافتاده ی آکا. بنا بر مقاله ی فوق، همجنسبازی سابقا در بین قبایل سیاهپوست افریقای مرکزی رواج نداشته است ولی آنهایی که به شهر رفته و تحت تاثیر کسانی که فیلم های سفیدپوستان را در رسانه دیده اند قرار گرفته اند به آن تمایل می یابند.

دقیقا در این صحنه شما میتوانید اتحاد علم مدرن با عرفان های شرق دور را بیابید. از نظرگاه علمی، ما انسان ها زمینه ی ژنتیکی تمام کارهایی را که به آنها تن میدهیم داریم و فقط باید منتظر ماند تا محرکی، آن را تحریک کند. به خودی خود، نظر خطرناکی نیست مگر وقتی که به جبرگرایی ژنتیکی اعتقاد داشته باشید و تقدیر سرنوشت توسط ژن را با وحدت وجود عرفان های شرق دور و البته کابالا –شق مرکزی فلسفه ی ایلومیناتی- توجیه کنید.

جبرگرایی ژنتیکی اختیار انسان را کاملا در دست ژنهایش قرار داده است بطوریکه کوچکترین اعمال افراد را به تاثیر ژنهایشان نسبت میدهد.به عنوان مثال اگر مردی هیکل زنی را در خیابان بپسندد به خاطر این است که ژنهایش به ژنهای آن زن متمایلند. حتی اگر مرد از مردی خوشش بیاید نشان از همراستا بودن ژنهای دو طرف دارد. تمام احساسات و عواطف انسانی در این نظریه در زمره ی برنامه ریزی ژنها برای بقای نسل خودشان ارزیابی میشود. این روند از زمان "سوپ آغازین" تا زمان حاضر به واسطه ی حیوانیت ادامه یافته است حیوانیتی که بنا بر این فلسفه هرگز در انسان خاتمه نیافته است. ریچارد داوکینز در فصل سیزدهم کتاب مشهور خود به نام "ژن خودخواه" درباره ی این که رابطه ی انسان و ژن چیست،چنین توضیح میدهد:

داوکینز از انگلهایی صحبت میکند که در بدن میزبانهای خود (عمده ی مثالهایش از جهان بیمهرگان است) تغییراتی ایجاد میکنند.به عقیده ی داوکینز ژنها نیز چنین انگل هاییند.برنامه های آنها لزوما به نفع بشر نیست. داوکینز صحنه ی زیر را مجسم میکند:یک فاخته تخمش را در لانه ی صعوه ها گذاشته است.تخم فاخته قبل از تخمهای صعوه تبدیل به جوجه میشود و سریعا تخمهای صعوه را از بین میبرد.با این حال صعوه با بدبختی سعی میکند جوجه ی فاخته را که قاتل فرزندانش و بسیار از خودش بزرگتر است سیر کند.ما به حماقت صعوه میخندیم.اما قضیه چیز دیگری است: ژنهای پرنده به گونه ای برنامه ریزی شده اند که پرنده با دیدن دهان باز جوجه تحریک به گذاشتن غذا در آن شود.حتی پرنده شناسان دیده اند پرنده ای برای جوجه های خودش غذا میبرده و ناگهان چشمش به دهان باز جوجه ی پرنده ای دیگر افتاده و تحت تاثیر تحریک،غذای جوجه هایش را به این جوجه ی ناشناخته داده است.داوکینز این وضعیت را به مردی تشبیه میکند که با دیدن نقاشی تحریک آمیز یک زن دچار تحریک آمیزشی میشود درحالیکه نمیتواند با آن نقاشی آمیزش کند.هم مرد و هم صعوه به خاطر فرمانهای ژنهایشان انرژی خود را بیهوده هدر میدهند.

ظاهرا از زمان داوکینز تاکنون زیستشناسی فلسفی از قبل هم بدتر شده است.حالا گفته میشود ژنها هم چندان دیکتاتور نیستند.چون زمانی که نطفه ی موجود زنده شکل میگیرد ژنها در بدنه ی سلول مادینه که نرینه بدان وصل شده جای میگیرند و پس از آن سازوکار و حرکت آنها کاملا وابسته به سلول مادینه است.شیوه ی عمل این موتورخانه کاملا وابسته به شانس تلقی میشود.

با همه ی اینها هنوز برخی زیستشناسان به گونه ای از تکامل سخن میگویند که گویی انسان قله ی آن است.مثلا دکتر "جیمز اوکیفه" اخیرا در سخنرانی خود در "تی ای دی" با اشاره به این که پسری همجنسگرا دارد گفت: «اگر این [=همجنسگرایی] یک خطای ژنتیکی بود،انتخاب طبیعی باید مدتها پیش آن را از سرمایه ی ژنتیکی حذف میکرد.» سوال من این است: آیا انتخاب طبیعی فهم و شعور دارد؟ اگرنه پس چگونه میتواند درباره ی سرنوشت حیات تصمیم بگیرد؟ اگر میتواند و بعضی ژنها را به حق حذف نکرده آیا عوامل جنایت و حقه بازی هم ایرادی نداشتند که تاکنون حذف نشده اند؟

هیچ دانشمندی به این سوال من پاسخ نخواهد داد. چون فرضش این است که من هنوز تابع عقاید دینی تاریخ مصرف گذشته هستم؛ عقایدی که مطابق آنها دزدی و قتل و جنگ و دروغ و ریاکاری بدند درحالیکه این دانشمندان، مزدوران ثروتمندانی هستند که به تمام این اعمال افتخار میکنند. علم، جرئت ندارد بگوید هرچه در جهان هست خوب است وقتی اربابانش به هم افترا میزنند و علیه هم هفت تیر میکشند ولی برای این اربابان بد نیست که مردم، گاهی چنین نظرگاهی مقابل خود داشته باشند. بنابراین تائوته چینگ که میگوید هرچه مادر-تائو مسیر جهان تعیین کرده، خوب است، بدبینی بودیسم را دور میزند و عرفان جهنده ی عصر اکواریوس را از میدان اخلاق خارج میکند و به پذیرش همه چیز میرسد.

در منابع انگلیسی، رجزخوانی بر ضد آیین چینی تائو(دائو) بسیار زیاد است.عمده ی آن هم از جانب مسیحیان مومنی است که آیین تائو را خطر بزرگی بر ضد مسیحیت سنتی میبینند.آنها تائو را جلوه ای از ساتانیسم(شیطانپرستی) میخوانند(البته شیطانپرستانی که به دنبال توجیه فلسفی دین خود هستند هم استقبال خوبی از این تز کرده اند).در سالهای اخیر برخی منابع فارسی هم از آنها تبعیت میکنند.یکی از وبلاگ های فارسی در اینباره مینویسد:

«كساني مانند پائولوكوئيلو، اوشو و وين‌ دائر از خدا سخن مي‌گويند، اما خداي متعالي در تعاليم اين افراد مرده و تنها شامل يك نيروي دروني است كه با نيروي فكري به خصوص تمركز مي‌شود اين نيرو را مهار كرد و به جريان انداخت و از آن استفاده كرد.
اين موضوع، غربي‌هاي متدين را نگران كرده است به طوريكه نام اين جنبش جديد را شرقي‌سازي غرب گذاشته‌اند. چون در تفكر تائو و بودا، خداي متعالي را خيلي قبول ندارند و از نيروي درونيه صحبت مي‌كنند. مانند معابد تائو (دين باستاني در سرزمين چين) كه در آن معابد ورزشي است و نيروهاي دروني را در قالب تمرينات ورزشي به جريان‌ مي‌اندازد. به همين علت است كه تئولوژيست‌ها و الهي‌دانان غربي، فريادشان بلند شد كه مسيحيت از دست مي‌رود و دين‌داري مردم غرب، در حال شرقي شدن است». (شیطانپرستی محصول عرفان یهود است:صراط حمید:12خرداد 1390)

به این که مسیحیان، تمام ادیان بیگانه (از هندوئیسم تا اسلام و اعتقادات سرخپوستی) را شیطانپرستی بخوانند عادت کرده ایم.اما درباره ی آیین تائو نگرانی عمده ای وجود دارد که آن را خاص میکند.از دید تائوئیسم طبیعت پرستانه ی چین باستان تمام موجودات از تائو تبعیت میکنند.پس هیچکس را ایرادی وارد نیست و باید همه چیز را همانطور که هست پذیرفت.در چهل و یکمین شعر تائوته چینگ (مانیفیست تائوئیست های باستان) آمده است:

«پژوهنده ی بزرگ،پیام دائو را میشنود و سختکوشی را می آموزد.پژوهنده ی میان مایه و معمولی،پیام دائو را میشنود،بخشی را حفظ میکند و بخشی را به فراموشی میسپارد.پژوهنده ی فرودست،پیام دائو را میشنود و با تمسخر میخندد.بدون آن خنده،دائویی وجود نخواهد داشت.» ("زندگی بر اساس تعالیم خردمندانه ی دائو":وین دایر:ترجمه ی وجیهه آیت اللهی:کتاب پارسه:1395:ص2688)

بر اساس این شعر، حتی اویی هم که به ظاهر به جنگ و مقابله با مسیر طبیعی جهان میرود بواقع دارد بدون این که بداند از دائو(تائو) پیروی میکند.شاید اصطلاح پژوهنده ی فرودست، طعنه ای به کنفسیوسی ها باشد که میخواستند جامعه را اصلاح کنند.پس اگر تائوئیسم برحق باشد امر به معروف و نهی از منکر بیهوده است.این نگرانی از آن رو اهمیت دارد که همین کتاب تائوته چینگ ،بعد از کتاب مقدس یهودی-مسیحی بیش از هرکتاب دیگری در جهان ترجمه شده است.

تفاوت بارز تائوئیسم با دو فلسفه ی دیگر شاکله ی چین باستان یعنی بودیسم و و کنفسیانیسم در داستان مشهور "مزه کنندگان سرکه" بیان شده است.مطابق این افسانه،گئوتمه بودا، کنفسیوس(کونگ فو تزو) و لائوتزو به ترتیب بانیان بودیسم،کنفسیانیسم و تائوئیسم به بشکه ی سرکه ای برخوردند و هر یک از آن چشیدند.کنفسیوس گفت این سرکه بیش از حد ترش است و باید اصلاح شود. بودا آن را تلخ نامید و از خیرش گذشت. اما لائوتزو مزه ی سرکه را طبیعی خواند. در این افسانه سرکه نمادی از اوضاع جهان است که تنها لائوتزو آن را بی کم و کاست میپذیرد. شاید نظرگاه لائوتزو فقط یک نظرگاه از بین سه نگرش باشد. اما تلاشی برای قدیمی نشان دادنش وجود دارد که پیرو ترکیب غامض و گاهی غیر قابل فصل تائو و فنگ شویی است. باستانشناسی ریشه ی "فنگ شویی" از تعالیم باستانی و طبیعتگرایانه ی مرتبط با تائوئیسم را به فرهنگ هونگ شان در مغولستان داخلی،لیائونینگ و برخی نواحی دیگر در شمال شرقی چین برمیگرداند و قدمت آن را بین 6000تا2000سال قبل از میلاد تعیین کرده است..پیکرکهای موجودی شیطان گونه با ظاهر نیمه بز-نیمه انسان از این فرهنگ کشف شده که یادآور خدایان شیطانی چون دیونیسوس و پان است و به نظر میرسد یک جد افسانه ای یا خدای این مردم باشد.در مغولستان داخلی،هرمی از این فرهنگ کشف شده که قدمت آن به حدود 5000سال قبل و شاید پیش از اهرام پرو و مصر نسبت داده شده و نیای اهرام مقبره ای دوره های ژو،چین و هان خوانده شده است. این هرم میتواند نمادی از ارتباط این فرهنگ با موج مهاجرتی فرهنگی پیوسته از افریقا تا امریکا باشد.پس شاید بتوان او را با خدایان باستانی آسمان در دیگر فرهنگها همچون بعل،ازیریس و رودرا("شیوا"ی بعدی) مقایسه کرد.

دو مجسمه ی باستانی از شیطان هونگ شان که تصویرشان را برایتان انتخاب کرده ام مشخص کننده ی ویژگی عمده ی انسانی در آن است که با طبیعت پرستی صرف ارتباط برقرار میکند.طبیعت در این آیین به مانند آسمان، مذکر (یانگ) و انسان به مانند زمین مونث(یین) در مقابل آن پذیرنده است.عصای شیطان در تصویر سمت چپ جای آلت تناسلی مردانه ی او را گرفته است.عصا نشانه ی وابستگی به زمین است و مردی او را همین وابستگی تایید میکند.عصا معمولا مال پیران است.مردان در پیری به دلیل کم شدن ترشح تستوسترون، دچار پرخاشجویی کمتر و وابستگی بیشتر میشوند.اما بالا رفتن سن،در حالی که سبب ضعف و زنانگی میشود، دانایی را افزایش میدهد.به عبارت دیگر،مردانگی واقعی نتیجه ی زن شدن و پذیرش اتفاقات است.در تصویر سمت راست که آثار شبیه به آن از این فرهنگ بسیار کشف شده است،سر شیطان را میبینید که دنباله ی آن به سمت خود برمیگردد.یعنی نیروی مردانگی فرد متوجه خودش است و انسان تنها خود را کنترل میکند.

از سه دین بزرگ چین باستان تنها تائوئیسم این دیدگاه را بی کم و کاست پذیرفته است.از این رو است که لائوتزو مطابق افسانه ها از درون شکم مادرش پیر به دنیا آمده است.درواقع او خودبخود یک پذیرنده ی دانا بوده است.بنابراین میتوان فهمید که از دوران نوسنگی تا دوران تاریخی، فلسفه ای متمایل به نیروی تاریکی یا یین در چین تداوم داشته است.

اما تصویری که از قهرمان تائویی در یکی از معروفترین اسطوره های آیینی سراسر چین وجود دارد کاملا با این تصویر فلسفی متفاوت است.اسطوره ی مزبور اسطوره ی نیان است که مبنای جشن سال نو چینی در اعتدال بهاری به شمار میرود:

نیان هیولایی با ظاهر یک شیر گاوآسا بود که در نزدیکی روستایی میزیست و احشام و آدمیان به ویژه کودکان را میخورد.اما یک راهب پیر تائویی به نام "هونگ جون لائوزو"[آیا با تصویر دیگری از لائوتزو مواجهیم؟] در ازای کمکی که پیرزنی از روستا به او کرد،هیولا را برای همیشه از روستا دور کرد.او به روستاییان یاد داد که با روشن کردن شمع و آویزان کردن کاغذها و اشیای قرمز(نیان از این رنگ بدش می آمد) و ایجاد سروصدای زیاد نیان را فراری دهند.اکنون در چین در جشن سال نو این کارها صورت میگیرد و رقص شیر هم به یاد سراسیمه شدن نیان برگزار میشود.

کسی نمیداند این افسانه چقدر قدمت دارد(قدیمی ترین اشارات مکتوب به آن مربوط به اوایل جمهوری چین است)؛ ولی در دوران های قدیم تر، کلمه ی نیان به معنی سال به کار میرفته است. من فکر میکنم بحث قدمت آن را کنار بگذاریم و فقط به محتوای آن در حدی که به بحثمان مربوط میشود توجه کنیم: یک راهب تائویی مورد یاری کسی قرار میگیرد و در ازای آن خود کمک بزرگتری میکند. این کاملا مفهومی اخلاقی به معنی کنفسیوسی آن است و با بیخیالی نسبت داده شده به فیلسوفان تائویی شناخته شده تفاوت واضحی دارد.از سوی دیگر، نیان از دل تاریکی که دارای ویژگی یین(زنانه) است برمی آید. شکست او از پیرمرد در اعتدال بهاری یادآور آغاز سال بابلی در بهار است که سالگرد پیروزی مردوک نرینه بر تیامات هیولای ماده بود. ظاهر شیرآسای نیان هم یادآور شیر مرکب عیشتار(الهه ی بابلی) است و عیشتار شکل بازسازی شده ی تیامات است.مثل این میماند که شیطان هونگ شان به عنوان تائوئیسم قدیم از شکل بازسازی شده ی خود یعنی راهبی که تائوئیسم متفاوتی را نمایندگی میکند شکست بخورد.

درواقع تائوئیسم به حالت مذهب هم درآمده و قوانینی وضع کرده است که حتی به مخیله ی فیلسوفان تائوئیست باستان نمیرسید درحالیکه خود این قوانین از اصل عدم خشونت تائوئیسم فلسفی نشئت گرفته اند.مثلا در مذهب تائوئیسم مجازات قتل نفس اعدام است تا از خشونت بیشتر جلوگیری شود.همچنین تجاوز و تمام انواع پارافیلیا ممنوعند.[پارافیلیا نام علمی عمومی سیاهه ای بلند از انحرافات جنسی شامل خشونت شهوانی و فیتیشیزم یعنی میل به اشیاء یا قسمتهای بخصوصی از بدن انسان و آمیزش با حیوانات است.] نوشیدن شراب هم به این دلیل که ممکن است سبب بروز خشونت شود در این مذهب حرام است.اگر کودکی عروسک خواهرش را تخریب کند باید تنبیه شود تا از خشونت ورزی های آینده ی او جلوگیری شود یعنی تربیت بسیار مهم است.

این قوانین در پرتو الوهیت اعظم تائوئیسم یعنی تثلیث از واحد موسوم به "سان چینگ" است.سان چینگ از یکی از اشعار مهم تائوته چینگ برداشت شده است که بر اساس آن: «تائو یک را زایید،یک دو را،دو سه را،و سه ده ها هزار اشیاء را»."یک" در اینجا اولین الوهیت یعنی "یوان شی تیانزون" است که نمود آسمان اعلی و روح یا چی آسمانی است.او به "دو" یعنی یین و یانگ(به ترتیب مادینه و نرینه:جسم و روح) تقسیم میشود که در این مرحله یین و یانگ توسط دومین الوهیت یعنی "لینگ بائو تیانزون" از هم جدا میشوند.در سومین مرحله از ترکیب یین و یانگ سومین یعنی عالم ما به وجود می آید."دائوده تیانزون" خدای این مرحله است که در طول تاریخ در قالب پیامبران و معلمان بزرگ(ازجمله لائوتزو) درآمده است(این سومی بسیار شبیه به "حقیقت محمدیه" نزد عرفای خودمان است).

این تثلیث در نقاط مختلف جهان همانندهایی دارد از جمله تثلیثهای "آنو –انلیل-انکی" در بین النهرین باستان، "پدر-روح القدس-پسر" در مسیحیت و "علی-جبرئیل-محمد" در نزد شیعیان غالی. اما تثبیت آن در مذهب تائو ناشی از تثلیث بودا-کنفسیوس-لائوتزو در فرهنگ عمومی چین است.ایزد اول سانگ چین به عنوان معنویت صرف همان بودا،ایزد دوم که حق را از باطل جدا میکند همان کنفسیوس و ایزد سوم که به زندگی مادی اقبال دارد همان لائوتزو است.محور این تثلیث کنفسیوس است که مادیگرایی لائوتزو و ایدئالیسم ماده ستیز بودایی را ترکیب میکند و سعی میکند بهشت را در این دنیا محقق کند و جامعه ی ایدئال را هدف خود قرار دهد.

چگونه چنین نظمی در انتهای همه چیز قرار میگیرد ؟ به نظر من پاسخ در افسانه ی چینی "سه نفر خنده زنان بر غروب ببر" دیده میشود.داستان از این قرار است:

کاهن "هویی یوآن"(416-334م)هیچگاه از کوه "فوکی" دورتر نمیرفت زیرا صدای غرش ببر در جنگل در هنگام غروب او را نگران میکرد.اما در یک ملاقات با "تائو یوآن مینگ" شاعر(427-365م) و "لو شیو جینگ" تائوئیست(477-406م) این سه نفر چنان مشغول گفتگو در راهپیمایی شدند که تنها با شنیدن صدای غرش ببر فهمیدند که غروب شده است و از این رو هر سه به شدت خندیدند.

این افسانه ی زیبا که قدمتش به ساسله ی تانگ نسبت داده میشود در سلسله ی سونگ به شدت مشهور شد. سه قهرمان این داستان نماد سه دین بزرگ چین در آن زمان یعنی بودا، کنفسیوس و تائوئیسم هستند. گفتگوی بین ادیان سبب میشود تا آنها از خطر نهراسند.پس گفتگو همان چیزی است که سبب میشود ادیان ببالند و به پیش بروند.امری که در چین سابقه ی طولانی دارد.

مذهب تائوئیسم نیز از همین اصل تبعیت کرده است.چیزی که باید بدان پاسخ داد این است که چرا نه شکل کنونی این مذهب بلکه تنها منابع بخصوصی از آن ازجمله تائوته چینگ مورد بحث قرار میگیرند و تفسیرهای لذت پرستانه از آنها در جهان انتشار می یابند.آیا این فلسفه در تاریخ هیچ پیشرفتی نداشته است؟اگر اخلاقی شدن طبیعی ادیان در مسیر خود را تحت شرایطی که برای تائوئیسم پیش آمد بپذیریم ممکن است وسوسه شویم به این که به آینده ی شیطانپرستی مدرن هم فکر کنیم و این که ادیان مدرن هم ممکن است در آینده تغییر ماهیت دهند.نظر من را بخواهید از این حقیقت گریزی نیست.مسئله ی ما نفس تغییر نیست،بلکه این است که اوضاع بهتر خواهد شد یا بدتر.من فکر میکنم اگر گفتگو به مانند گفتگوی سه دانشمند چینی افسانه ی اخیر بسیار دوستانه باشد،حتما اوضاع بهتر خواهد شد.این هم بسیار جالب است که افسانه را به سه دانشمند دورانی از تاریخ چین موسوم به "عصر مرارت"(دوره ی تاریک و پرآشوب بین سقوط امپراطوری هان تا روی کارآمدن سلسله ی تانگ) نسبت داده اند و در این موضوع درس بزرگی برای ما ایرانیها هست..

ایریس مورداک و کتابش

مردم قبیله ی اکا

جودیت رایزمن و کتابش

انتخاب منشی در دنیای مدرن

مسیح امروزین اثر داگلاس بلانچار

نماد چشم همه بین فراماسونری در یک نقاشی بر کلیسای واتیکان

ابراهیم در حضور ملکی صدق؛ فراماسونری، ملکی صدق را پیشوای ماقبل ابراهیمی خود میشناسد.

میترا خدای خورشیدی محبوب فراماسون ها که به سبب حضور در دین زرتشت، در ایران، واسطه ی زرتشتی گری و فراماسونری شده است.

دیونیسوس و موکب خوشگذرانانش

سوپر من قهرمان کمیک های امریکایی مثل خدایان باستان، تولدی معجزه آسا دارد و از آسمان به زمین آمده است.

آرم لژ بزرگ فراماسونری انگلستان، استان ساری

هرمس و آتنا، نمادهای دوگانگی جنسیتی ذهن انسان و مابه ازاهای یانگ و یین در ذهن

پاندای کونگ فو کار، نمادی از توجه به مکاتب شرقی در سینمای غرب

سانگ چینگ یا تثلیبث تائویی و کوهستانی در استان شنکسی که سانگ چینگ نام دارد.

جغرافیای فرهنگ هونگ شان و آثار آن

اثری باستانی از هونگ شان که به طرز غریبی شبیه سراتوپسی های کوچکی است که جزو دایناسورهای ماقبل انسان شمرده میشوند و فسیل هایشان در چین شمالی یافت شده است.

یوچیانگ جن طوفان و باد شمال در چین (بالا) و شیوا خدای نابودی در هند (پایین)، هر دو با مارهایی پیچیده به دور پاهایشان نشان داده میشوند.

نی یان

رقص شیر در چین

لائوتزو

سه چشنده ی سرکه

سه نفر خنده زن بر غرش ببر

دعوای خروس و لاکپشت: این فکر که سوء استفاده ی حکومت از مذهب موقتی است.

نویسنده: پویا جفاکش

زئوس یا ژوپیتر: شاه خدایان رم

هر کنشی واکنشی دارد و محبوب ترین واکنش ها عبارتند از راه حل و حواس پرتی. گزینه ی دوم وقتی پیش می آید که گزینه ی اول، سخت یا وقت گیر باشد. معمولا حل اختلافات اقوام و ملت ها در ذهن افراد هر کدام از آنها، جزو موارد بینابینی محسوب میشوند، بدین طریق که شما وقتی که مذهب مخالف را شیطانی فرض کرده اید و ناگهان متوجه میشوید بسیاری از قوانین این ملت شیطانی، همان قوانین خودتان است، با یک راه حل ساده که بیشتر به پرت کردن حواس شبیه است، خودتان را گول میزنید و آن این که فرض میکنید این قوم شیطانی جایی از سر جهالت یا مشاهده ی معجزه، تحت تاثیر یکی از افراد دین خودتان قرار گرفته و چیزهایی از او اخذ کرده اند که لزوما همیشه به آنها وفادار نیستند. یهودیان و مسیحیان، از قدیم و صرفا برای این که دلشان در اثر بدبینی به خاخام و کشیش، از هر گونه اعتقادی خالی نشود، این راه حل دم دست را استفاده کرده اند. یکی از سندهای آن، کتیبه ای در یک کنیسه در آفرودیسیای ترکیه است که در آن، به یونانی از حضور چند «تئوسبئوس» در کنار یهودیان یاد شده است. واضح است که این واژه اشاره به چند بیگانه در کنار یهودیان دارد بخصوص به سبب آن که سبئوس در آن، اشاره به صابیان دارد و یهودیان و مسیحیان عادت داشته اند لغت صابی را به بتپرست معنی کنند. با این حال، آلبرتو فراتینی و کارل پراتو محققین ایتالیایی معتقدند که تئو در اول سبئوس، همان تئوس نام کلی خدا است و چون میتواند "یو" –نسخه ی دیگر یاهو- هم تلفظ شود، عملا اشاره به خدای یهود دارد و تئوسبئوس هم احتمالا تلفظ دیگر یوزیبیوس عنوان یکی از پدران کلیسا و بنیانگذار تاریخ مسیحیت است. دو محقق نامبرده، یادآوری میکنند که یهود، اصطلاح "صابوی" را برای بیگانه ای در میان یهود که میتواند قوانین سبت را نادیده بگیرد به کار میبردند و درواقع این لغت، تلفظ دیگر "سابو" در آکدی به معنی مردم است. "سابینیتی" (سابین ها) در اکدی به معنی مردمان و اشاره به همسایگان قوم خودی است و به نظر دو محقق نامبرده علت این که رومی های لاتینی در آغاز تاریخ خود با قومی به نام سابین درگیر جنگ میشوند، این است که سابین به راحتی به معنی اقوام همسایه است. "سابولی" در اکدی به معنی مردم کوهنشین است. اینجا آنچه به ساب اضافه شده است، "علی" به معنی بلندی است و ازقضا این لغت در برخورد با تاریخ یهود مفهوم خاصی پیدا میکند. چون سرافیم یا فرشتگان مارمانند از بالای کوه هرمون پایین آمدند و با فرزندان بشر آمیختند. از طرفی "علی" تلفظ دیگر "ایلی" یعنی الهی هم هست و در سرود رمضانی اسماء الله مسلمانان، «علی» یکی از نام های الله است. این نام در یونانی هلیوس خوانده میشود که قوم هلنی به معنی یونانی منسوب به آنند. در نزد مسلمانان، لغت صابئی در بحث های فلسفی همیشه یادآور حرانیان بوده و این قوم مروج یونانی گری در جهان اسلام شمرده شده اند. با این حال، با هرچه گسترده شدن ادیان ابراهیمی در خاورمیانه و نامبردار شدن زرتشتیان به مجوس، از بین تنها دو قومی که هنوز صابئی خوانده میشدند یعنی حرانیان و مندائیان، ترجیح بر پذیرش مندائیان قرار گرفته و صابئی اکنون معادل مندایی است. یک دلیل این است که مندائیان، پیروان یوحنای تعمیددهنده یا یحیی هستند که یهود، او را از خود و از فرقه ی حصائی شمرده اند. نسبت حصائی، در غرب، "اسن" تلفظ میشود و در ترکیب به کوهنشینی، افسانه ی حسن صباح را ساخته است چون "حسن" تلفظ دیگر اسن است و صباح، اصل نام "سابوس" در نوشته های مسیحی یونانی-سوری شمرده میشود. حسن صباح از بالای یک کوه حکومت میکند و شیعه ای است که به جنگ سنی ها میرود. به جز این، نام حسین نیز هم معنی با حسن (هر دو به معنی خوب) و تلفظ دیگر اسن به نظر میرسد. حسن و حسین دو پسر علی، و احتمالا یک نفر در دو روایت هستند ولی ارتباط با هلیوس یونانی هم از بین نرفته و ازاینرو یک "علی" با پسوند "حلی" و اهل جایی به نام "حله" منسوب به کوفه ی کنونی خلق شده است که نقش مهمی در گسترش تشیع داشته است. او که به سید بن طاووس شهره است، از جهت پدر و مادر، هم نسب به حسن دارد و هم نسب به حسین. نام کامل او علی ابن موسی ابن جعفر ابن طاووس و لقب او سید رضی است. او فقط بعد از سقوط خلافت عباسی که مانع رشد تشیع بود فرصت اثرگذاری یافت. این اتفاق زمانی افتاد که هلاکو خان مغول، خلیفه ی عباسی و خانواده اش را کشت و حکومت بغداد و قلمروش را به ابن العلقمی وزیر شیعه ی خلیفه سپرد. درباره ی ابن العلقمی دو روایت مختلف وجود دارد: یکی این است که ابن العلقمی به خلیفه خیانت کرد و به هلاکو پیوست؛ دومی این است که ابن العلقمی به خلیفه وفادار بود و راهنمایی های درستی به خلیفه کرد، ولی خلیفه تحت تاثیر بعضی فامیل هایش که به تشیع ابن العلقمی بدبین بودند، به حرف او گوش نکرد و وقتی از شکست خود مطمئن شد، به ابن العلقمی گفت که برای نجات جان خود، به هلاکو بپیوندد و وانمود کند که به خلیفه خیانت کرده است. به هر حال، پیوستن ابن العلقمی به هلاکو، به او فرصت شیعی کردن قدرت به کمک سید رضی را که نقیب سادات بغداد بود داد. نکته ی جالب این است که ما یک سید رضی ظاهرا قدیمی تر داریم که مولف نهج البلاغه شمرده میشود و گفته میشود خطابه های امام علی را در آن جمع آورده است. البته آن سید رضی، نامش محمد ابن حسین ابن موسی است. واضح است که یک نام مستعار است: حسین، اشاره به تبار دارد و محمد اشاره به این که اصل مذهب محمد که از دید شیعه مذهب علی است نزد او است. اما جالب این است که این مجموعه ی محمد ابن حسین، درست مثل علی که نام سید بن طاووس است، پسر یک نفر به نام موسی خوانده شده است. بسیاری از شیعیان تصور میکنند که نهج البلاغه را خود علی نوشته است. شاید چون این دو سید رضی افراد واحدی هستند و علی مقدس یکی از فرم های به عقب انداخته ی علی ابن موسی باشد و به همین دلیل است که تصور میشود امام علی پایتخت حکومت اسلامی را در خراب آباد کوفه قرار داده است. موسای پیامبر، دو پسر داشت که یکیشان الیعزر نام داشت؛ نامی که میتوان آن را ترکیب "علی" با "آسور" به معنی پیشوا دانست. از طرفی سید بن طاووس حلی، استاد علامه ی حلی بود که به سرزمین پارس یا ایران رفت و اولجایتو شاه مغول ایران و بانی سلطانیه ی زنجان را شیعه کرد. البته اولجایتو درنهایت به مذهب اهل سنت برگشت. اینجا هم چند نکته ی جالب دیده میشود. اول این که اولجایتو ملقب به محمد خدابنده و از این جهت همنام یک شاه صفوی شیعی بود که داشت با عثمانی های سنی دوست میشد ولی توسط پسرش شاه عباس اول سرنگون شد و به نظر میرسد فضای بین این دو محمد خدابنده خیالی است و ما با او مستقیما وارد ایران شیعی میشویم. اولجایتو قبل از رسیدن به مقام ایلخانی، حاکم خراسان بود و ما یک ناحیه ی شیعه نشین به نام سبزوار در خراسان داشته ایم که روستای سناباد آن (مشهد کنونی) محل قبر امامی با نام علی ابن موسی ابن جعفر بوده که دقیقا همان نام سید بن طاووس است. لقب این امام، رضا بوده که فقط در تلفظ با رضی تفاوت دارد. از آن جالبتر این که او ثامن الائمه بوده که معمولا به هشتمین امام ترجمه میشود. اما ثامن میتواند همان سامن یا آسمان یا اشمون یا سافون باشد که شکل دیگرش "صفا" کاملا همریشه با لغات صابی و صوفی است. لغت "ثامن" به معنی هشت هم از همین ریشه می آید و مربوط است به هشت طبقه بودن آسمان (افلاک هفت سیاره به اضافه ی فلک ثابتات). نکته ی جالب دیگر: در عنوان "محمد خدابنده" برای اولجایتو، لغت خدابنده، جانشین عنوان قبلی این شاه، یعنی "خربنده" شده است. برابری خر و خدا فقط میتواند در توصیف یهودی ها به خرپرست ریشه داشته باشد. سوتخ خدای جنگ قبطی که به شکل مردی با سر خر ترسیم میشد، در نام، ریشه ی صادوق/صدوق، عنوان کاهنان یهودی است که اعراب را به یهودیت نوحی درآوردند و آنها را فامیل های بنی اسرائیل خواندند که اینطوری اعراب امت ابراهیم و آماده ی باور به پیامبران یهود و شریعتشان شدند. از طرفی خر مقدس، همانطورکه خرپرستی کلتی هم آن را نشان میدهد، خدا در هیبت خر مسیح موسوم به «یعفور» بود و نام "جعفر" پدربزرگ سید بن طاووس، تلفظ دیگر نام یعفور است. بنابراین موسی ابن جعفر همان موسای پیامبر پسر یهوه است. نام های موسی و مسیح دو تلفظ از یک کلمه اند و هر دویشان نیز در نوزادی از خطر شاهی که نوزادان را میکشت جان به در برده اند. عیسی مسیح پسر خدا/یهوه است و ازاینرو موسی پسر طاووس نشانگر برابری یهوه با طاووس است. "طاووس" در آشوری به معنی خروس است و خروس، پرنده ای است که طلوع صبح را اعلام میکند. در مسیحیت، خروس، نماد سنت پطرس است چون پطرس، در شب دستگیری عیسی، سه بار، عیسی را انکار کرد و در زمانی که با صدای خروس، یادش افتاد صبح شده است توبه کرد. این سه بار انکار در عرض یک شب، نمود دیگری از سه روز نبرد مسیح با شیاطین در دوزخ تاریک است و خروس خوان و طلوع دوباره ی صبح، نماد رستاخیز مسیح. با این حال، خروس ها فقط به این خاطر به فراوانی طلوع صبح را اعلام میکنند که مردم، آنها را برای خوردن، تکثیر کرده اند. سقراط که خود یک بیدارگر است در زمان اعدام خود، دستور به قربانی خروس برای اسکلپیوس خدای درمان میدهد و درواقع خودش هم یک قربانی برای درمان یا اصلاح امور است. بنابراین مذهبی که خروس های زیادی برای قربانی کردن دارد همان کشوری است که بیش از همه حرص طلوع خورشید حقیقت پس از شب تاریک شیاطین را دارد و تشیع و مسیحیت، هر دو چنین مذاهبی بوده اند و به قهرمانان کشته شده ی خود نازیده اند. چنین فرهنگ هایی، فرهنگ های سربازپرور و جنگ افروزی هستند و به همین دلیل است که در ادبیات یهود، خروس، پرنده ی نرگال خدای جنگ و مرگ است. نرگال را به یونانی آرس و به لاتین مارس مینامند. گفته میشود مارس در روم باستان خدای محبوبی بوده و حامی گسترش امپراطوری روم شمرده میشده است. در آکیلیای ایتالیا، کلیسایی قدیمی از نوعی مسیحیت سرکوب شده منسوب به قرن چهارم، نسبت روم و مسیحیت را به حمله ی یک خروس سرخ به یک لاکپشت تشبیه میکرد. خروس سرخ که رنگ مورد علاقه ی مارس را بر خود دارد، نماد امپراطوری روم است که بر لاکپشت کند معنویت مسیحی سیطره دارد و میتواند با نوک گرفتن، او را به هر طرف که میخواهد تغییر جهت دهد، اما بلاخره خسته خواهد شد و لاکپشت را به حال خود رها خواهد کرد. ادعا میشود در دهه ی 1990 یک گروه از فراروانشناسان پیرو الدوس هاکسلی در این کلیسا مشاهده شده اند که رئیسشان به گونه ای که انگار توسط اجنه تسخیر شده باشد، از موزاییکی به موزاییکی میرفت و زیر لب زمزمه میکرد: «خر خراش؛ خدای اسکندر؛ خر خراش.» آکیلیا نام از اکوئیلیا به معنی عقاب دارد که پرنده ی ژوپیتر یا زئوس خدای روم است و خود اکیلیا هم یک نسخه از روم به نظر میرسد. نام زئوس، تلفظ دیگر "تئوس" به معنی خدا است و این لغت، در ارتباط با نام "تیواز" از نسخه های ترکیه ای مارس است. "تیو" تلفظ دیگر آن، احتمالا منشا نام های تیر و تور/ثور خدایان جنگجوی ژرمن است. نسخه ی ترکیه ای مارس، هنوز نرگال است که در جاهایی آپلو نامیده میشد، نامی مرتبط با آپولو خدای خورشید یونانی-رومی که با اصالت خورشیدی نرگال بیگانه نیست. نرگال را در خاورنزدیک به شکل شیر نشان میدادند ولی بعدا در بخش اعظم اوراسیا بیشتر به گرگ مجسم شد. ماده گرگ بزرگ کننده ی رمولوس و رموس دوقلوهای بنیانگذار رم، با این مطلب که این دوقلوها فرزندان حرامزاده ی مارس هستند بی ارتباط نیست. میتوان مارس را دراینجا با ونوس مادر انئاس دیگر بنیانگذار ادعایی رم جفت کرد. بین مارس و ونوس معاشقه ای بوده که جمع آنها را میتوان در تصویر داکیایی مارس به شکل یک نیمه گرگ-نیمه مار یافت. این تصویر بر پایه ی بین النهرینی ونوس استوار است که به واسطه ی عیشتار الهه ی طبیعت به "نمو" الهه ی دریا و از طریق او به تهاموت الهه ی هرج و مرج میرسد که به شکل یک اژدها به جنگ خدایان رفت. نمو مادر همه ی موجودات و از این جهت مطابق با هپات یا هبه الهه ی زمین ترکیه ای بود که نامش تلفظ دیگر حوا زن فریب خورده از مار به نظر میرسد. هبه الهه ی جانوران جنگل نیز بود و از این جهت با آرتمیس خواهر دوقلوی آپولو و الهه ی ماه و شکار قابل تطبیق است. آپولو نیز در باورهای یونانی به تناوب، «ارباب حیوانات» به شمار رفته است. آپولو به جای نرگال/مارس در تکمیل آرتمیس، موقعیت آدونیس معشوق شکارچی ونوس را ایفا میکند. آدونیس همان تموز خدای طبیعت است که در ایام خزان طبیعت به قتل میرسد و در بهار از نو زنده میشود. نرگال فرم مقتول و افتاده به جهنم او است و این سقوط به زیر زمین هر روز غروب توسط خورشید تکرار میشود. دوگانگی روز-شب و بهار-خزان، در دوگانگی تموز و گیزیدا نگهبانان درخت زندگی بازتاب می یابد. درحالیکه گیزیدا مذکر است و شوهر "عظیمه" خواهر تموز شمرده میشود، گاهی نیز به شکل یک زن درمی آید که عیشتار/ونوس میتواند فرم تثبیت شده ی این تغییر باشد. گیزیدا عصایی با دو مار پیچیده به دور آن دارد که این دو مار، نماد دوگانگی حیات هستند. همین عصا با دو مارش را تحت نام کادوسئوس به صورت نماد هرمس خدای عطارد می یابیم. البته هرمس، آن را از آپولو گرفته و در ازای آن، سازی ساخته شده از لاک لاکپشت را به آپولو داده است. درواقع آپولو و هرمس، هردو جایگزین های تموز-گیزیدا هستند.:

“mars and venus: king and queen”: hxmokha: 20/10/2015

دوگانگی مارهای کادوسئوس، در برخورد موسی با دشمنانش تکرار میشود. موسی به عنوان پسر خدا همانند سرافیم یا فرشتگان مارسان که پسران خدا خوانده میشوند، قهرمانی مارنشان است و عصایش تبدیل به ماری میشود که عصاهای مارشده ی جادوگران را میخورد، همانطورکه قومش فرزندان انسانی مارسانان را در سرزمین مقدس نسل کشی میکنند. شاید عجیب باشد که بخواهیم این صحنه را به داستان هملت مربوط کنیم ولی ربط دارد. در نمایشنامه ی هملت شکسپیر، شبح پدر هملت، قاتل خود یعنی کلودیوس عموی هملت را مار میخواند و وقتی هملت میخواهد به گرفتن انتقام قتل پدر سوگند بخورد، نام سنت پاتریک را میبرد. سنت پاتریک، قدیسی است که مارها را از ایرلند اخراج کرد و یک نسخه ی بریتانیایی موسی است. در این مورد باید توجه کنیم که یکی از نسخه های هملت، املتوس نامی است که مقابل مسلمانان، آن هم مسلمانانی تاتار می ایستد و آنها را دچار تغییر مسیر میدهد، اما نه در خاورمیانه، بلکه در اروپای غربی و مرکزی، قلمروی که امپراطوری سکاها به درون آن کشیده شده است. این املتوس، پسر "سلمان" (سلیمان؟) شاه اسپانیا است که در حمله ی "تامرلیوس" (تیمورلنگ) و برادرش فاستین که شاهان مشترک سکاها هستند حلق آویز میشود. این دو شاه سکایی که به زیگورد و املتوس پسران سلمان ظنین هستند زیگورد را میکشند ولی املتوس به مانند هملت شکسپیر، با تظاهر به دیوانگی، از مرگ نجات می یابد. املتوس موفق میشود کم کم توجه تامرلیوس را به خود جلب کند و بخصوص با اثبات این که تامرلیوس پسر شاه پیشین سکاها نیست رابطه ی او با برادرانش را بگسلد. کم کم تامرلیوس تحت تاثیر املتوس به مسیحیت میگرود و با برادرش فاستین میجنگد. املتوس موفق میشود در یک مهمانی، فاستین و خانواده و اطرافیانش را مست کند و با قلاب و گیره از حرکت بازدارد و آنگاه همه شان را به آتش بکشد. این املتوس در انتهای داستان شاه گاول میشود. پایان کار فاستین به نوعی در رویایی بر او آشکار شده بود که یادآور کابوس های هشداردهنده ی فرعون (برای موسی) و شاه هرود (برای مسیح) است. در این کابوس، شبحی که میتواند نسخه ی دیگر شبح پدر هملت باشد، تمام افراد فاستین را که در نزدیکی خود هستند بی حرکت میکند و به تعقیب شاه میپردازد. این تاکید بر بی حرکتی، نوع دیگری از سنگ شدن دشمنان پرسئوس با سر بریده ی یک زن گورگون با موهای مارآسا است. پرسئوس جد پارسیان و به لحاظ رها شدن در نوزادی در یک صندوق روی آب، نسخه ی دیگر موسی است. با این حال، پارسی بودن، تناقضی با یونانی بودن هم ندارد چون جمعشان مرحله ی دوم زندگی اسکندر یونانی جایی که او از رسوم پارسی تقلید میکرد از آب درمی آید. اسکندر هم توسط یک زن گورگون وسوسه شد، ولی فیلیپ جادوگر، سر آن زن را برید و آن را تبدیل به سلاحی در دست اسکندر برای سنگ کردن دشمنانش نمود. استفاده از زن گورگون برای ضربه زدن به اسکندر، به شکلی واقع گراتر در صحنه ی استفاده از افلیا (نامزد هملت) برای حرف کشیدن از او در نمایشنامه ی هملت شکسپیر تکرار میشود. جالب این که در تواریخ یونانی، هم داریوش شاه پارس و هم پوروس شاه هند که دشمنان اسکندرند، موقع تحقیر اسکندر، او را املتوس میخوانند.درست مثل کلودیوس دشمن هملت که یک غاصب تاج و تخت بود، داریوش دشمن اسکندر هم یک غاصب تاج و تخت بود که یک دلیل شکستش عدم محبوبیت مردمی بود. هملت و کلودیوس با هم مقتول شدند همانطورکه اسکندر هم بعد از فتوحاتی در شرق که به قتل داریوش و پوروس انجامید، چنان سریع مرد که فرصت تحکیم امپراطوریش را نیافت.:

“issues of reconstruction, part2”: mark graf: chronologia: 26/4/2016: p109

به نظر میرسد همترازی اسکندر –و نه داریوش- با پرسئوس جد پارسیان، پارسی گری معهود را با یونانی گری در هم می آمیزد و عجیب این که این معجون، با شیعی گری معادل است. تطبیق پارس با ایران، در جهت ایجاد جای پای آریایی های اروپایی در منطقه ای از خاورمیانه است که زبان رسمی خاصی ندارد که بتوان میراثش را به پای زبان ترکی یا عربی، و مردمان آلتایی یا سامی نوشت. البته هندی ها هم آریایی شمرده میشدند ولی فقط در ایران بود که آریایی گری را میشد به اسلام یعنی همان دینی دوخت که دیگری مذهب یهودی-مسیحی در جمع ضدین ادیان ابراهیمی بوده است. ایران در زمان رضا شاه و تحت تاثیر ترکیه که رهبرش آتاتورک، ناسیونالیسم خود را از اروپایی ها دریافت کرده بود، متحد آلمان و مفتخر به آریایی بودن شده بود اما بعد از جنگ جهانی دوم و در زمانی که ایران هم مثل آلمان توسط دو بلوک شوروی و غرب به دو قسمت تقسیم شده و به همان نسبت در حال ترکیب نظریات موجود در آلمان نازی با سوسیالیسم شوروی و امپریالیسم کاپیتالیستی اروپای غربی-امریکا بود، آریایی گری را در جمع ایدئولوژیک دو قدرت یعنی نیهیلیسم، خوب به هم آورد. این، موضوعی بود که در کتاب «آسیا در برابر غرب» داریوش شایگان بیش از هر کجا بازتاب یافت، جایی که نویسنده دشمنی خود با نیهیلیسم آلمانی و روسی را به عیان بیان کرد و خواستار بازگشت ایران به ریشه ی خود شد. این عقیده اتفاقا در تفکرات احسان نراقی هم بروز داشت و به همان اندازه به دور از سوسیالیسم مذهبی دکتر شریعتی و جلال آل احمد که دیگر محصولات برایند هستند بود. ولی در تفکر شایگان، کاملا قابل جمع با تضاد با نیهیلیسم به همان شکلی که از هایدگریسم و محصول نیمه آریایی آن کوربنیسم میشد درآورد ظاهر شد و حالت مدرنی یافت. هایدگر و هگل از ایدئولوژی آلمانی، توسط کوربن و از طریق حضور کوربن در مجمع ارانوس یونگ، با یکی از حالت های تجمیع خود در روانکاوی یونگ نسبت یافته و با جنبه های دیگری از آن ترکیب شده بودند و نتیجه این که نظریه ی کهن الگوهای یونگ که مفاد اسطوره ای مختلف روح هر فرد -از شیر گرفته تا جن، از درخت گرفته تا دریا، از پیرمرد گرفته تا کودک، و از مرد گرفته تا زن- را، در یک فرد جمع آورده است، در جمع با دولت گرایی هگلی، به کشورها سرایت داده و صور روح کوربنی را تعریف کرده است که بر اساس آن، هر کدام از ایران ها، از ایران شریعتی گرفته تا ایران شایگان و ایران نراقی، هر کدام، یکی از صور روح ایرانند که ممکن است برای دوره ای و به طور موقت، بیشتر از بقیه ی صور، بخت انعکاس بیابند. بستگی به این دارد که بیشترین افراد، با کدام کهن الگوها بهتر ارتباط بیابند و آن کهن الگو در نزد آنها چقدر مثبت یا منفی جلوه کند. در ایران زمان پهلوی، هیچج کهن الگویی به اندازه ی کهن الگوی غربی صلیبی کافر، ذهن مردم را به خود مشغول نکرده بود و عجیب این که برایند تمام نظریات روشنفکری ایجاد شده در زمان شاه، به هرچه بهتر شدن و تعمیر شخصیت سیاه این کهن الگو در ذهن مردم ایران انجامید و از آن جالبتر این که روشنفکران ضد استعمار و منتقد پهلوی، سریعتر از مردم، تحت تاثیر این اصلاح قرار گرفتند و در صدر این تغییرکنندگان، داریوش شایگان قرار دارد که خیلی سریع از بعضی از مفاد کتاب «آسیا در برابر غرب» فاصله گرفت و از تجمیع دو تمدن سخن گفت؛ حتی رساله ای به زبان فرانسه به نام terre de mirages نوشت که داستان عشق کاوه ی ایرانی و ماریان فرانسوی را روایت میکند و در این داستان، کاوه، کاوه ی شاهنامه به عنوان یک قهرمان مردمی علیه ستم ضحاک است و ماریانه الهه ی انقلاب فرانسه. اما برخلاف آنچه به نظر میرسد، تغییر شایگان نه نتیجه ی توبه از تز "آسیا در برابر غرب"، بلکه نتیجه ی طبیعی تکامل آن است. اگرچه به نظر میرسد شایگان، بعد از انقلاب، عقیده ی قبلی خود را غلط یافته است، اما تنها اتفاقی که افتاده است این است که شایگان فهمیده است خودش سنت را آنگونه نمیفهمد که مردم معمولی و کم دانش ایران میفهمیده اند و تعجبی هم ندارد: شایگان آشنا با ادبیات و فلسفه ی غرب، قبل از اکثر مردم ایران، وحشت نیهیلیسم مدرن را درک کرده است و مردم ایران، فقط بعد از انقلاب اسلامی با رنگ و بوی شیعی میتوانستند به این وحشت برسند؛ چون «برخلاف "خدا مرده است" نیچه، در اسلام، در تشیع، در سنت فقهی آنها، با یک "خدای مرده" مواجهیم، با یک خدای انتزاعی، بریده از مومنان، که در گوشه ای خیلی دور بر یک عرش نشسته است و امر و نهی میکند. و شایگان که مرز میان ما و آنها را مجازی میدید و به مناسبت پاک میکرد، در سخنرانیش در اولین مجمع جهانی "گفتگوی فرهنگ ها" خطاب به اندیشمندان غربی و شرقی حاضر در مجمع گفت: "میدانم که به رغم فاصله ای که ما را از هم جدا میکند، همه ی ما گرفتار یک مصیبت هستیم."» ("اندیشمند راست اندیش": رضا کوهکن: سیاستنامه: شماره ی 30: بهار 1403: ص179) بنابراین رویکرد شایگان در آخرین صفحات کتاب «انقلاب دینی چیست؟» که به فارسی ترجمه نشده است، کاملا طبیعی است.: «در این صفحات پایانی، شایگان برای نخستین بار، صریحا نسبت به اخذ اندیشه های غربی برای "میانبر زدن در تاریخ" هشدار میدهد. به عنوان نمونه در این سطور، به کوربن به عنوان مهمترین استاد و تاثیرگذارترین شخصیت بر زندگی فکریش، با ظرافت اشاره میکند و در عنوانی که معمولا –بخصوص در ایران- به او داده اند (زائر شرق) تامل میکند. "زائر شرق" شدن، از دید شایگان، مستلزم این است که ابتدا آواره ی غرب باشی. به عبارت دیگر، کوربن بدون از سر گذراندن تجربه ی مخوف نیهیلیسم و سقوط تاریخی غرب در میانه ی قرن بیستم، نمیتوانست گنجینه های جهان ایرانی را کشف کرده و ارزش و اهمیت آن را نشان دهد. انسان غیر غربی، اما، از دید شایگان، نه ولگرد است و نه زائر؛ در موقعیتی میانه قرار دارد که از مزایای هیچ یک هم برخوردار نیست و نسبت به وضعیت نامعلوم خود آگاهی ندارد. این همان بحث مهمی است که شایگان در کتاب "نگاه شکسته" و با بهره گیری از مفهوم اسکیزوفرنی فرهنگی مطرح میکند.» ("اندیشمند ضد انقلاب": احمد بستانی: سیاستنامه: شماره ی 30: بهار 1403: ص168) شاید سید جواد طباطبایی هم به ارتباط این مسئله با تز بازگشت به خویش قبلی شایگان پی برده بود وقتی در کتاب «ابن خلدون و علوم اجتماعی» نوشت: «کتاب "انقلاب دینی چیست؟" از دیدگاهی که ما دنبال میکنیم، فاقد اهمیت است اگرچه از شائبه ی نقادی خالی نیست. این کتاب، به اعتباری، درواقع ادامه ی آسیا در برابر غرب است زیرا در مبانی تفاوتی با آن ندارد، بلکه تنها برخی نتیجه گیری ها به صورتی متفاوت با آسیا در برابر غرب آورده شده است.» (همان: ص169)

حالا توجه کنید که ایرانیان و اروپاییان به عنوان دو ملت دنبال کننده ی مکاتب یونانی، درواقع هنوز دنباله ی قوم موسی تعریف میشوند و میبینیم که در همان جایگاهی قرار گرفته اند که از مدت ها قبل متعلق به یهودیان بوده است. به همین دلیل، فرار داریوش شایگان از نیهیلیسم به مکاتب هندو و بودایی و سعی او در برجسته کردن مشابهات آن در تصوف اسلامی یا به قول او «ایرانی» هم با دست اندرکاری سنگین یهودی ها برای آوردن مذهب بودا به امریکای در حال مواجهه با انقلاب فرهنگی دهه ی 1960 همراستا است.

خاخام دیوید سیرز در این مورد نوشته است که چوگیام ترونگپا گوروی بودایی فقید تبتی، زمانی به طعنه گفت آنقدر شاگرد یهودی داشت که آنها فرقه ی جدیدی تشکیل دادند. سیرز یادآوری میکند که یک سوم امریکایی هایی که بودایی شدند یهودی بودند، ازجمله معلمین معروفی چون شارون سالزبرگ، برنی گلاسمن، سیلویا بورشتاین، نورمن فیشر، جف میلر/سوریا داس، فیلیپ کاپلو، جوزف گلدشتاین، جک کورنفیلد، و هلن توورکوف. راجر کامنتز، شاعر آکادمیک و نویسنده ی کتاب «یهودی در نیلوفر آبی»، درباره ی این جریان، اصطلاح «جوبو» را ابداع کرد، اصطلاحی که برخیشان بی اعتنا استفاده میکنند و برخی دیگر، آن را توهین آمیز میدانند. خاخام سیرز ادامه میدهد: «بیشتر یهودیان سنتی، با جنبه های تاریخی، اعتقادی و جمعی یهودیت همذاتپنداری میکنند، اما آن را یک مسیر معنوی یعنی راهی برای دگرگونی درونی نمیدانند. این رویکرد "غیر معنوی"، برای یهودیانی که دقیقا در جستجوی چنین مسیری هستند، مانع بزرگی است... بودیسم به ویژه با طرز فکر یهودیان مدرن، سکولار اما از نظر معنوی حساس است. اگزیستانسیالیسم (کامو، سارتر، بکت) با مفهوم جهان پوچ، راه را برای این امر هموار کرد. به نظر میرسد که بودیسم، غیر خداباورانه، با حساسیتی نزدیک به اگزیستانسیالیستی است که نباید سعی کنید از نگرش جهانی پرتحرکش معنا پیدا کنید. آنها ممکن است یکسان نباشند، ولی فقط یک ایستگاه مترو دورتر هستند. بعلاوه بودیسم، توسط نویسندگان بیت مانند گری اشنایدر، جک کرواک، و آلن گینگزبرگ رایج شد. تعدادی از موسیقی دانان یهودی مانند یهودی منوهین، فیلیپ گلس، لئونارد کوهن، و کنی ورنر نیز به نوعی از حکمت شرقی روی آوردند. ازآنجایی که بودایی ها هرگز یهودیان را مورد آزار و اذیت قرار نداده اند، کسانی که این راه را میپذیرند، احساس نمیکنند که به نیاکان خود خیانت میکنند. این مشاهدات توسط رهبران جنبش نوسازی یهود که درواقع از معلمان یهودی-بودایی در عقبنشینی ها و رویدادهای دیگر استقبال کرده اند، صورت گرفته است. همین مورد را میتوان در مورد هندوئیسم نیز گفت که به هر شکلی، یهودیان ناراضی ازجمله گورو ضد فرهنگ ریچارد آلپرت/ رام داس را به خود جذب کرده است.»:

“noahide Buddhist religion”: rabbi davis sears: wikinoah.org

وضعیت عتیق و درازمدت یهودیت را میتوان با وضعیت فعلی اسلام شیعی ایران مقایسه کرد. معنویت در هر دو مرده و تنها راهی که برای اثبات حقانیت خود دارند، افراط در برشمردن خروس های قربانی شده یعنی شهدای مذهب است. برای یهودیت، هیچ راهی برای اثبات حقانیت جز اختراع 6میلیون قربانی دروغین هولوکاست وجود ندارد و اصلا مهم نیست که آدم هایی که در به اصطلاح هولوکاست مرده اند، خوب بوده اند یا نه، مذهبی بوده اند یا نه، فقط مهم این بوده که یهودی زاده بوده اند؛ درست مثل برشماری قربانیان شهید توسط جمهوری اسلامی از مذهب شیعی، و حتی افراد غیر شیعی گروگان گرفته شده توسط ایادی جمهوری اسلامی در غزه. بودیسم چه مستقیما از تبت برای یهودیان، و چه از طریق بازتعریف یهودی-نیو ایجیش از امریکا برای ایران، به این خاطر بر این نوع مسالک تاثیر میگذارد که به اندازه ی این ادیان با معنویت زدایی به ورطه ی مادی گرایی وارد شده و با این حال، هنوز یک جذبه ی معنوی در اطرافش حس میشود. برای مسیحیت امریکایی که در اثبات حقانیت خود، هنوز آنقدر انحطاط نیافته که دست به دامان شهیدسازی صرف شود، هندوئیسم هنوز در ابعاد برشمردن خدایان و ارتباط دادن آنها به جنبه های پنهان وجود بر اساس روانکاوی، قابل جمع آمدن با معنویت مسیحی است، طوری که میشده از این تجمیع، برای اثبات وجود یک معنویت جهانی تکه تکه شده استفاده کرد.

دیوید شرمن امریکایی یکی از کسانی بود که به جمع آوردن هندوئیسم با مسیحیت و استفاده از آن برای رساندن تبار مسیحیت به به اصطلاح شرک یونانی-رومی نمود. وی هری کریشنا و رادا را که تجسم های انسانی جنبه های به ترتیب مردانه و زنانه ی خدا-ویشنو بوده اند، به لحاظ اسمی، همان هلیوس کوروس خدای خورشید و همسرش رادا در جزیره ی رودس شمرد و گفت که تجسم رودا در گل های قرمز و صورتی مثل نیلوفر آبی و بخصوص گل رز که نامش با رودا مرتبط است رابط برجستگی چشمگیر نماد گل نیلوفر آبی در هندوئیسم و بودیسم است، همچنین در مذهب قبطی مصر که شباهت مذهبش با مذهب یونانی گاهی به بنای هلیوپولیس یا شهر خورشید در مصر توسط ایکتیس پسر هلیوس و رودا نسبت داده میشد. شرمن، هر دو نام هلیوس و کورس را به ریشه ی هاری/آری/ایلی/اله برای خدای سامی نسبت میداد و هری در اول نام خدایان هندو را نشانه ی انعکاس بودن تمام خدایان هند از اله یا الوهیم دانست. یهوه خدای یهود نیز یکی از این انعکاس ها است و به همین خاطر توسط کهانت یهودی-مسیحی با الوهیم تطبیق شده است. بنابراین درست مثل کورس و کریشنا یهوه هم طبیعی است که اقنوم مادینه داشته باشد. این اقنوم مادینه شخینا/سکینه نامیده میشود که از دید شرمن، لغتا همان شاکتی جنبه ی مونث خدایان هندو است و نام "سخت/سخمت" الهه ی شیرگون هندی و نیز هکاته الهه ی جادوگران در اروپا تلفظ های دیگر این نامند. بنابراین شرمن، به طرح اتحاد خدا و اقنوم مادینه اش در جهان مادی بر اساس نظریه ی کابالا برمیگردد و آن را با وحدت وجود جهان به عنوان بدن ویشنو همانطورکه کریشنا به ارجونا افشا میکند ربط میدهد. البته چون این دیدگاه ها روند تاریخی داستان مسیحیت را مختل میکرد، تبدیل این نظریه به یک بستر مذهبی توسط شرمن، سبب حملات کشیش ها به او در امریکا شد و شرمن روی هندوئیسم سرمایه گذاری کرد، جایی که نظریات شرمن مورد استقبال آچاریا پرابهاکار میشرا اولین شاگرد و دوست صمیمی سریلا پرابهوپادا قرار گرفت و به شرمن، فرصت های فراوانی برای سخنرانی داد. با این حال، شرمن متوجه شد که اکثر کاهنان هندو و حتی کاهنان ویشنو، دیدگاه های او را نمیپذیرند اگرچه به نظر میرسد به نفع جهانی شدن عقاید هندوئیسم تمام شود.:

“SRI MATI RADHA RANI IS THE ORIGINAL SHEKINAH/SHAKTI”: COLLECTED WORKS OF BHAKTI ANANDA GOSWAMI

تعجبی ندارد که هندوها خدایان هندو را آنگونه درک نکنند که یک نفر با تربیت مسیحی درک میکند، چون به گفته ی کریستوفر بولاس: «با این که هندوئیسم جنبه هایی از غرب و شرق [منظور: شرق چینی] را در خود دارد، تفاوتش همچنان با هر دو بارز است و اصول موضوعه ی ذهنی ای دارد که میتوان آنها را خط قاطع میان شرق و غرب دانست.» ("ذهن چینی": کریستوفر بولاس: ترجمه ی سحر اعلایی: نشر ققنوس: 1402: ص26) چون «هندوئیسم، به تعبیری، نوعی ضربه گیر میان غرب و شرق است. گرچه مقدر بود که تاثیر عمیقی در فلسفه ی چین بگذارد، از همان ابتدا شباهت هایی با بالیوود داشت زیرا سرشار بود از داستان های شگفت شبیه سریال های آبکی از ویشنو و تجسدهایی که ویشنو از طریق آنها در درام های مختلف حضور پیدا میکرد. رامایانا شاید مشهورترین نمونه از این دست باشد، چرا که شخصیت قهرمان راما، که تجسم ویشنو است، همان آزمون های مکرر ایمان را میداد. رامایانا در اصل داستان پهلوانی دینی است و شیوا ضد قهرمان کاملی است که به واسطه ی ابداعات بی پایان تخیل هندو به فرم های مختلف درمی آید. هندوئیسم، سورئالیسم دینی است و در مقایسه با ریاضت های مسیحیت و بودیسم، به طرز لذتبخشی افراطی است. بی شمار اسطوره ی آفرینش، تعداد زیادی از خدایان بزرگ و کوچک در خود جای داده و هر روستای دورافتاده ای بازنمایش های خودش را از خدایان دارد.» (همان: ص26-25) با این حال، هندوئیسم هم میتواند یک زمینه ی مشترک با بودیسم از سکولاریسم بالقوه ای شبیه به آنچه بعدا در غرب بالفعل شد در خود داشته باشد. بولاس مینویسد:

«اختر و چوکسی در جستار هوشمندانه و آموزنده شان با عنوان "بالیوود و ناخودآگاه هندی" میگویند ویژگی اصلی فیلم های بالیوودی "شدت احساسات" است همراه با روایت هایی که "به راحتی در فانتزی سر میخورند" و "کیفیت توهمی و رویایی" دارند. آنها در پایان جستار مذکور میگویند: "آیا ممکن است فیلم های هندی، نماینده ی دینی سکولار برای مردمی باشند که به نظر میرسد میلی درونی به پرستش دارند؟ آیا رفتن به سینما را میتوان فرمی از دارشان (اصطلاح هندی ناظر بر مشاهده ی مرشدهای محترم یا شمایل دینی) تلقی کرد؟" به نظر من، بالیوود امتداد سکولار تخیل بارور هندو است، و سینمای رویاییش شباهت عجیبی به منظره ی خدایان، شیاطین و قهرمانان هندو دارد.» (همان: ص34)

به هر روی، از دید بولاس، بودیسم «پل بسیار مهمی است در آشتی دادن غرب و شرق که امروزه شاهدش هستیم. این آیین به واسطه ی مفهوم "دوهکا" (این ایده که ما ناپایداریم و زندگی سراسر رنج است) همچون مسیحیت، نگاه بدبینانه و زاهدانه ای به زندگی دارد. با این حال، با مفهوم سامسارا (باززایش) پیوندی میان رنج بشر و قلمرو فرم های ناب که از رنج خالی است ارائه میکند. انسان با مراقبه دوهکا را کاهش میدهد و سپس از آن فرو میرود. وقتی به سراغ فلسفه و شعر چین و ژاپن میرویم، آنجاکه رنج زندگی و ناپایداریش به طرزی تقریبا تحمل ناپذیر بازنموده میشود، به سهولت میتوان دریافت که چگونه مولفه های بودیسم، پس از آن که اسلام، تقریبا آنها را از هند ریشه کن ساخت، وارد چین شدند و خانه ی جدیدی یافتند.» (همان: ص 27-26)

و اما این غرب و شرقی که توسط بودیسم به هم وصل میشوند، اروپا و آسیا به طور دقیق نیستند. درحالیکه شرق مزبور، شرق دور تابع فرهنگ چینی است، غرب مزبور، از خاورنزدیک شروع میشود و اروپا و هند را در بر میگیرد:

«حدود 2500 قبل از میلاد، در شهر اور واقع در سومر (عراق امروزی) که در حدود دو هزار مایلی شمال غربی هند واقع است، شاهد اولین حماسه ی کاملا غربی هستیم: حماسه ی گیلگمش. این حماسه شاهدی است بر عزم فرد جهت غلبه ی یکتنه بر جهانش و به جا گذاشتن ردی که هزاران سال باقی بماند. انکیدو با حیوانات و در دل طبیعت زندگی میکرد تا آن که زنی او را فریفت و از این رهگذر، به اجبار متمدن شد. گیلگمش با شکست دادن انکیدو درواقع بر طبیعت غلبه کرد. این حماسه حدود دو هزار سال پیش از حماسه های هومری متعلق به قرن هشت قبل از میلاد، ظهور کرده است ولی در میان دوره ی سومری تا دوره ی هومری، خط فکر آشکاری وجود دارد که به بلندپروازی های جستجو محورانه ی بشر معطوف است. انسان باید بر دنیای طبیعت غلبه کند و با اعمال قهرمانانه ی به یاد ماندنیش رد خود را در زندگی بر جای گذارد. دراینجا تاکید بر فرم مجرد خود فردی است و همچنین تاکید بر این حقیقت تراژیک که حتی غنی ترین زندگی نیز با مرگ پایان می یابد و امیدی به رستاخیز نیست.» (همان: ص20-19)

بدین ترتیب، مضمون غلبه بر طبیعت و ازجمله غلبه بر نفس حیوانی بشر، در مقابل هماهنگی با طبیعت و محیط اطراف در فرهنگ های قبلی و از این پس شرقی قرار میگیرد و آنچه در شرق باقی میماند، همان چیزی است که روانکاوی ازجمله چنانکه فروید و لکان بر آن تاکید داشته اند، از بعد زبانی، بر شکست سرکوب مداوم آن در فرهنگ غربی اذعان کرد. این تفاوت بین نظم مادرانه ی قبلی و نظم پدرانه ی جدید است و اگرچه روانکاوی به نظم مادرانه برمیگردد، ولی بولاس به سرکوب این نظم مادرانه در خود روانکاوی نیز اشاره کرده است. (همان: ص31) منظور از نظم مادرانه «فرم هایی از شناخت است که در مقام جنین، نوزاد و کودک نوپا تا پیش از اکتساب زبان به "خود" SELF انتقال داده میشوند. این دانش نمایشگرانه است. جهان به مثابه ی شیء خود را نمایش میدهد یا نمایش داده میشود و درنتیجه تاثیراتی در "خود" به جا میگذارد. مثلا مادر با اصول موضوعه ی بی شمار بودن و ارتباط برقرار کردن که در منطق اعمالش نمایش داده میشود به نوزاد آموزش میدهد. این اعمال را ایگوی نوزاد جذب میکند تا تبدیل به پارادایم های فرم بخشی شوند که تا حدی بر "خود" نوزاد حکومت میکنند. این دانش در همه ی بزرگسالان باقی میماند و در مجاورت نظم پدرانه است. مقولات مختلف ارتباطی ای که نوزاد تجربه میکند، ازجمله صدا، تصویر و تماس فیزیکی، تاثرات را به تجربه های هیجانی که شاکله ی روابط بشریند تبدیل میکنند. منظور از نظم پدرانه آن دسته از مقولات ارتباطی است که وابسته به زبانند. این مقولات دیدگاه های پدر و بعدها مفروضات و قوانین جامعه را منتقل میکنند. البته در واقعیت، مادران و پدران مرتبا از هر دو نظم تبعیت میکنند. به بیان ساده، ذهن شرقی فرم های پیشاکلامی یا غیر کلامی هستی، تفکر و ارتباط را ترجیح میدهد (نظم مادرانه) درحالیکه ذهن غربی برای انتقال منویات خود و عملکردهایش طبق نظم پدرانه عمدتا به ابراز ساختارمند کلامی متکی است. ذهن شرقی از زبان برای خلق تفاسیر ممکن از معنا استفاده میکند و بیشتر تلویحی است تا تصریحی. اما ذهن غربی ربه دنبال تعاریف روشنی است که صریح باشند و به تفاسیر مختلف راه ندهند.» (همان: ص 18-17)

کاملا ممکن است که این اصطلاحات نظم مادرانه و نظم پدرانه، به جای شخینا و یهوه نشسته باشند و یهوه و نسخه ی اسلامیش یعنی الله متاخر، به این خاطر جنبه ی مادینه ی خود را از دست داده اند که کلامی و صریح شوند و بتوانند مردم را تحت یک حکومت، یکدست کنند، چیزی که با وجود تفاسیر مختلف از گفته ها با بهره گیری از چند پهلویی زبان، ممکن نیست. بنابراین سرکوب الهه و به دنبالش سرکوب شرک، همان سرکوب اسطوره است چون تمام اسطوره ها چند پهلویند و غیر از این نیز ممکن نیست چون گونه های موجودات در اسطوره ها اغلب تحت تمثیل خاص خود بر اساس طبیعت پرستی معنا میشوند و از این طریق، به سهولت، به اسطوره های دیگر با معناسازی های متنوع، مرتبط میشوند. اینجا دیگر حد نهایی نظم پدرانه، به سانسور خود گیلگمش هم می انجامد که تمام گیاهان، جانوران و نیروهای طبیعت در قصه اش دارای مضامین تمثیلی مذهب طبیعت پرستیند. این حد نهایی فقط میتواند مدرنیته باشد و فریاد برائت از مشرکین در یهودیت، مسیحیت و اسلام، بی برو و برگرد مقدمه ای بر مادی گرایی مدرن است. جدید بودن این قضیه (که میتوان بر اساس آن، در قدمت گیلگمش و سروده ی هومری هم شک کرد) در اسلام و در یکی از همان بازی های زمانی به جا مانده از نظم زنانه بی هیچ مزاحمتی جلوه گر میشود: تمام شریعت اسلامی روی "حدیث" استوار است و حدیث در زبان عربی یعنی سخن تازه.

در همین راستا با نگاهی واقع بینانه درمی یابیم که افسانه های ظاهرا باستانی درباره ی تصرف روم توسط دشمنش مسیحیت و وسیله شدن آن برای گسترش دین مسیح، آنقدر امروزیند که جدیدترین روم تاریخ یعنی ایالات متحده در همین دو قرن اخیر، آن را تجربه کرده است. به نظر منتقدان تاریخ امریکا مثل چاد اسکات، جنگ داخلی امریکا، همان انقلاب امریکا است که به یک قرن زودتر نسبت داده شده است. ایالات شمالی که ایالات برده دار جنوبی تحت حمایت انگلستان را از نو تصرف میکنند، درواقع قدرت روم است که دارد انگلستان دروئیدی را تصرف میکند و بعد ادعا میکند چیزی را به خود برگردانده است. برای همین است که پرچم جنوبی ها پرچم اسکاتلند است در کنار یک صلیب، چون ترکیب دروئیدیسم و مسیحیت در فراماسونری انگلیسی را نشان میدهد و روم، قدرت جهانخواری است که مسیحیت اصیل را حاکم میکند، همانطورکه کلیسای رم، مسیحیت بددین را از انگلستان ریشه کن کرد. در این روند، تاریخ امریکا تکرار تاریخ انگلستان میشود و فتح امریکای انگلیسی شده توسط روم، همان فتح انگلستان توسط قدرت رومی ویلیام اورنج هلندی-آلمانی است با همکاری اسکاتلندی ها. یعنی این هم که امریکایی های جنوب فکر میکنند با پرچم اسکاتلند علیه امریکا شوریده اند، همان حقه ی قدیمی اشراف اسکاتلند است که پادشاه انگلستان را به عنوان رئیس کلیسا و جانشین خدای مسیحیت روی زمین با شعارهای مسیحی به صحنه میفرستند و خودشان با قوانین مشرکین در انگلستان دخالت میکنند. در امریکا نیز همین اتفاق می افتد. حمله ی شمال امریکا به جنوب امریکا که به تعصب مسیحی شهرت دارد، ظاهرا همان حمله ی روم باستان به مسیحیت است که به قیمت مسیحی شدن روم تمام میشود، اما اتفاقی که در امریکا می افتد، درنهایت، تضعیف تعصب مسیحی و تعصب نژادی، و بروز وحشت دست راستی ها از رشد جمعیت رنگین پوست و آشکار شدن همجنسبازی است. یک دلیل این است که حمله به جنوب، حمله به اورشلیم توسط روم نیز هست. حکومت اورشلیم، همان حکومت یهودیان است که کنعانی ها را فتح کرده و کنعانیها همان جن های به بردگی درآمده توسط سلیمان در اورشلیم نیز هستند. کنعانی ها که به سیاهی پوست شناخته میشوند، همان سیاهان به بردگی درآمده توسط جنوبی ها هستند و جنوبی ها هیچ قومی جز یهودیان نیستند. رابطه ی این یهودیان با سیاهان بخصوص به سبب خلط شدن آنها با اجنه، تکرار افسانه ی عامیانه ی تولید نژاد سیاه به عنوان گولم های یهودی در جزیره ی موریو است که معمولا افریقا در نظر گرفته میشود. گولم ها غول هایی در اروپای قرون وسطی بودند که خاخام های یهودی با جادو و برای انتقام گرفتن از مسیحیانی که یهودی ها را آزار میدادند درست میکردند. در امریکا وفور فرزندان حرامزاده و پدرانی که به سادگی فرزندان خود را رها میکنند در بین جوامع فقیر سیاهپوست، نشانی از نیمه انسان و حتی گولم بودن سیاهان تلقی میشود. زمانی که داروینیسم، افریقا را به عنوان خاستگاه بشر و سیاهان افریقا را به عنوان اولین انسان ها تعیین کرد، این اتهام وارد شد که رهبران شیطانپرست مدرنیته با برابر کردن انسان ها با گولم ها قصد انحطاط بشریت به حد اجنه را دارند. از طرفی داروینیسم سعی کرد تا با نشان دادن یک کوتوله ی سیاه افریقایی به نام اوتا بنگا به عنوان واسطه ی بین میمون و انسان، و زندانی کردن کوتوله ی بدبخت در قفسی در باغ وحش، حقانیت خود را اثبات کند. این کوتوله از قبیله ی باکا بود که دندان های خود را با سوهان دادن، تیز میکردند و این برای اروپایی ها یادآور جن های نیمه انسان قرون وسطای اروپا بود و بخصوص دواله/دورف ها یعنی جن های کوتوله را تداعی میکرد. جنوب امریکا نسبت به شمال امریکا موقعیتی جغرافیایی معادل افریقا در جنوب اروپا دارد و میشود جزیره ی موریوی مسیحی های ضد یهودی را به آن منتقل کرد. این نظریه از دیرباز وجود داشته که سرزمین های جنوبی امریکا توسط فنیقی ها مستعمره شده و ممکن است سیاهان امریکا بیش از این که با کشتی های فروش برده ی انگلیسی به امریکا رسیده باشند، افریقایی هایی باشند که همراه فنیقی ها در امریکا ساکن شدند و پس از به بردگی گرفته شدن توسط انگلیسی ها با جدا شدن مادران از فرزندان، فرهنگ خود را از دست دادند. یهودی ها نیز از فنیقی ها جدا شدند و البته اشرافیت یهود از شمال افریقا و از طریق اسپانیا به اروپا وارد شدند. بنابراین جادوگران یهودی که در افریقا نژاد انسانی تولید میکردند، انعکاسی از حکومت فنیقی های آسیایی تبار بر افریقا هستند. قلمروهای فنیقی افریقا توسط حکومت قرطاجه یا کارتاژ کنترل میشدند که بعدا به تسخیر روم لاتینی درآمدند و شاید تصرف جنوب امریکا توسط شمال آن، روایت بومی شده ی تصرف قرطاجه توسط روم باشد که اینجا با روم انگلیسی طرفیم. درواقع برده داری به آن شکل مطرح نبوده و آنچه آزادی بردگان تخیل میشود، انتقال ذهنی برابر شدن کنعانیان با یهودیان بعد از تصرف اورشلیم توسط روم است و البته یهودیان و کنعانیان هر دو در روم، ملت های دست دوم شمرده میشدند، درست مثل سیاهان و آسیاییان در امریکا. نماد حکومت جدید انگلیسی در امریکا، همان کسی است که امریکایی ها در شورش قلابیشان در انقلاب امریکا، به جنگ او رفتند یعنی شاه جورج انگلستان از خاندان سلطنتی جدید (پس از فتح بریتانیا توسط رومی های ژرمن). او به صورت جورج واشنگتون در تاریخ امریکا بازسازی شد. نام جورج از jupeter georgeos یا ژوپیتر کبیر خدای روم می آید که همان زئوس و البته تئوس معادل یهوه ی یهودی است که مسیح تجسم انسانی او به شمار میرود. عقتب پرنده ی امریکا، همان عقاب زئوس است. ازآنجاکه جنگ داخلی همان انقلاب است، پیشوای جنگ داخلی یعنی آبراهام لینکلن، نسخه ی بازسازی شده ی جورج واشنگتون و بنابراین زئوس است و مجسمه ی عظیم یادبود او همتای مجسمه ی عظیم زئوس در معبد آتن است. آبراهام لینکلن به سزای تصرف جنوب، توسط ضد انقلاب ترور شد و بنابراین ما اینجا با یک زئوس مقتول طرفیم. همانطورکه میدانیم، مسیح با هوروس خدای قبطی قابل تطبیق است و هوروس، ازیریس است که پس از مقتول شدن توسط دشمنانش، از نو به شکل هورس از همسرش ایزیس متولد شده است. بنابراین یهوه که از طریق یک فرشته، به مریم بشارت تولد مسیح را میدهد، روح ازیریس است که میخواهد بازگردد اگرچه بعدا ادعا میکند که هیچ وقت نمرده و نمیمیرد. در یک نگاره ی قبطی در دندره ی مصر، ما چنین فرشته ای را میبینیم که نه فقط به یک زن، بلکه به یک زن و مرد که باید مریم و یوسف باشند بشارت میدهند و گردی ای شبیه یک کره ی ماه در دست دارد. مارک گراف، این صحنه را رابط مسیح و هورس با عثمان بنیانگذار افسانه ای سلسله ی عثمانی میشناسد. چون مطابق افسانه ی رایج، ارطغرل پدر عثمان در خواب دید که از نافش درختی درآمد که بر تمام جهان سایه افکند و این اتفاق پس از آن افتاد که یک هلال ماه، از سینه ی رجبعلی حکیم ترین مرد زمان، به درون بدن ارطغرل رفت. ارطغرل این مطلب را به رجبعلی گفت و رجبعلی پاسخ داد تعبیر این رویا این است که از نسل ارطغرل حکومتی پدید خواهد آمد که بر تمام جهان تاثیر خواهد گذاشت، اما برای بروز این اتفاق لازم است که دختر رجبعلی با عثمان پسر ارطغرل ازدواج کند چون ماه نماد زنان است. به سبب همین رویا، نشان سلسله ی عثمانی، هلال ماه است. مارک گراف معتقد است درختی که از ناف ارطغرل برمی آید، همان درختی است که بنا به تواریخ هرودت، در رویای استیاگ، از بطن ماندانا مادر کورش هخامنشی درمی آید و بر آسیا سایه می اندازد، موضوعی که مارک گراف، آن را نشان برابری هخامنشیان با عثمانیان میشمرد همانطورکه نام ماندانا را تلفظ دیگر عنوان مدونا برای مریم مقدس، و نام کورش/سیروس را تلفظ دیگری از کریست برای عیسی مسیح میداند.:

“issues of reconstruction, part2”: mark graf: chronologia: 26/4/2016: p110

کاملا ممکن است که دختری که از رجبعلی باید به عثمان داده شود تا سلسله ی عثمان الهی شود، همان دختری باشد که از پیامبر اسلام به علی ابن ابیطالب داده میشود تا همانطورکه شیعیان مدعیند، سلسله ی الهی از نسل علی برآید و شاید به همین خاطر است که همانطورکه یک دختر محمد پیامبر با علی ازدواج کرده است، دختر دیگر او با عثمان خلیفه ازدواج کرده است. یعنی علی و عثمان یک نفرند و آن، عثمان جد عثمانیان است که درباره ی شجره نامه و جغرافیای زیستش اختلاف پیش آمده است. از طرفی درختی که از ناف ارطغرل درآمده و جهان را در بر گرفته است، همان گل نیلوفری است که از ناف ویشنو نارایانا برآمده و برهما از گل آن برخاسته تا جهان جدید را خلق کند و این، پس از آن رخ داده که سیل، جهان قبلی را نابود کرده است. این سیل، قطعا همان آبهای بینظمی و نماد تهاموت اژدها است که با مرگش جهان مادی خلق و صاحب نظم شد. در مورد تهاموت، بی نظمی پس از آن روی داد که حئا ابزو شوهر تهاموت را کشت و درنهایت حئا مجبور به خلق مردوخ و حل قائله با به پادشاهی رسیدن مردوخ شد. حئا خدای زحل، و مردوخ خدای مشتری هستند و این دو موقعیت در اساطیر رومی، به ترتیب متعلق به ساتورن و ژوپیتر هستند. بنابراین سقوط ساتورن و به پادشاهی رسیدن ژوپیتر، روایتی خشن تر از به پادشاهی رسیدن مردوخ است و این ژوپیتر، همان هورس است که حکومت غاصب را در زمین ساقط میکند. زحل، خدای سبت یا شنبه روز مقدس یهود است و شورش زئوس/ژوپیتر علیه او میتواند به شورش مسیح علیه یهودیت هم تعبیر شود. مسیح ادعای احیای تورات را دارد و کاهنان یهودی، تفسیر او از تورات را قبول ندارند، بنابراین ادعا میشود که پیش از مدرنیته، مسیحیت و یهودیت، دشمنان خونی هم بوده اند. حالا میرسیم به همین معادله در اسلام. کتاب مقدس یکسان است: قرآن. ولی بر سر این که چه کسی مجری واقعی قرآن است، برادرکشی بروز میکند و دو جریان سنی (پیروان عثمان) و شیعی (پیروان علی) چنان حمام خونی در خاورمیانه به راه می اندازند که آبروی اسلام به طور کلی میرود و این فقط به نفع حکومت «عثمان مدرنیته» یعنی امریکای ظهور یافته در جنگ داخلی است. او تمام تمرکز خود را روی اغراق گویی درباره ی پنهان بودن زن خاورمیانه ای در حجاب بنا بر تعالیم آن دو مسلک میگذارد و به مردسالاری میمون های جایگزین شده با آدم ابوالبشر در داروینیسم تکیه میکند و مسلمانان را به جای سیاهان، عقبمانده هایی مابین میمون و انسان مینماید که فقط زن آزاد میتواند علیهشان طغیان کند، همان زن آزادی که فمنیسم در مردپسندترین تعریف های خود دنبال آن است. با این حال، اسلام ادعای دفاع از تعالیم انبیای یهود را دارد و دوران یهود معادل دوران حئا است که تهاموت طغیان کرده و نظم اجتماعی گسلیده بود. به همین دلیل هم سبت مقدس است چون روزی است که خدا خوابیده و همه ی گناهان ممکن و آزاد است، ازجمله آیین های سبت سیاه جادوگری و کابالا با شهوترانی و قربانی خونین به تقلیدذ از مجامعت یهوه و شخینا. اسلام چنین چیزی ندارد، اما امریکا دارد و فقط اسم سبت را با یوگای تانترا عوض کرده است؛ پیوند جنسی بین زن و مرد بر اساس معاشقه ی شیوا و شاکتی. ظاهرا امریکا به این سمت میرود که یهوه ی خوابیده را با شیوای خوابیده عوض کند آنجا که شاکتی تبدیل به کالی الهه ی وحشتناک و خونریز و نابودگر همه ی نظم ها تبدیل میشود و روی بدن شیوا میرقصد. کالی همان تهاموت شوهر مرده است و شیوای خوابیده، آبزوی ناپدیدشده ای که باید بعدا به شکل مردوخ از خواب بیدار شود. مسلما همان کسی که آبزو را کشته است، مردوخ را به وجود می آورد، همانطورکه حئا چنین بود. به همین ترتیب، همان کسی که ازیریس را کشته است، او را به شکل هورس از نو به دنیا می آورد. پس در دنیای مدرن نیز همان کسانی که خدا را انکار کردند، آن را بازتعریف میکنند تا ذهنیت مردم را درباره ی آن عوض کنند و خدا در بازتعریف مدرن خود، چیزی متفاوت از قبل است، همانطورکه مردوخ با آبزو، و هورس با ازیریس به لحاظ شخصیتی متفاوت بودند.

با این حال، تناقض دراینجاست که دقیقا با سوء استفاده از عرفان های باستانی در جهت زنده کردن شرایط آنها است که امکان قرار گرفتن در ظرف تحلیل اساطیر آنها ممکن میشود و شاید همین در آینده امکان بازگشت به خدای راستین را فراهم کند. مثلا در مورد شخینا یا جنبه ی زنانه ی خدا (درواقع جنبه ی زنانه ی روح خودمان)، باید توجه داشت که تا وقتی تصاویر زنان، همه معنوی و عفیف باشد، ما نمیتوانیم منظور از تمثیل زن فاحشه را که در تمثیل های کهن به تواتر، دنیا را به آن تشبیه کرده اند درک کنیم و در منحط ترین حالت خود، ممکن است یاد "بانو" هایی که شوالیه های ادبیات اروپایی برایشان جانفشانی میکردند و آنها را به حد الهه میپرستیدند بیفتیم. مسلما تصویر زن عفیف برای دنیای متعادل ذهنی فقط وقتی میتواند مقدس باشد که مقابلش تصویر زن آزاد و بخصوص فاحشه هم ملموس باشد، درست مثل دو تصویر ذهنی مختلف از دنیا. درواقع چندگانگی ذهنیتی در برخورد با اشیا ذاتا در ما هست. ما هنوز دوست داریم حرف های آدم های بزرگ را تکرار کنیم و در جای خاصی آنها را برجسته نماییم اگرچه این سخنان با هم تناقض داشته باشند. گذشتگان ما نیز همین گونه با احادیث متضاد پیامبران و ائمه برخورد میکردند. درواقع درونیات آنها به گونه ای بود که همزمان به چندین حدیث مختلف گرایش داشتند. خود من در 18سالگی سخنان انسان های مشهور داخلی و خارجی را جمع آوری میکردم بی این که در بینشان انتخابی کرده باشم. اخیرا دیدم یکی از دوستان بسیار عزیزم نیز همین کار را میکند و در دفترچه ای اشعار و جملات قصار را جمع آوری کرده است. ایشان حتی از من هم پیشتر رفته بود و اسم کسی که شعر یا عبارت را گفته بود را ذکر نکرده بود، گویی که همه شان همزمان درستند. با این حال با کمی دقت متوجه شدم که این جملات ظاهرا متفاوت درست مثل سرنخ اتفاقات فیلم های معمایی با ریسمانی به هم متصلند. مثلا به این منتخبات از دفترچه توجه کنید:

*اگر با غیرتی با درد باشی

و گر بی غیرتی، نامرد باشی.

اگر بینی که نابینا و چاه است

اگر خاموش بنشینی، گناه است.

*تا سگ نشوی، کوچه و بازار نگردی

هرگز نشوی گرگ بیابان حقیقت

*برخی پایان ها همانند قهوه تلخند، اما از تو فردی هوشیار و آگاه میسازند.

*من یک ماهی نیستم. من سنگین و تنها و جدا مانده ام مثل یک نهنگ. به سرم شور نهنگ است.

ظاهرا شعر اول و شعر دوم با هم در تضادند، چون اولی دعوت به اخلاقیات میکند و دومی میگویئ تا وقتی اخلاقیات مرسوم را زیر پا نگذاری، به حقیقت نمیرسی. با این حال، جمله ی سوم، آنها را به هم ربط میدهد. اتفاقات تلخ به ما نشان میدهند که کجا درست رفته ایم و کجا غلط رفته ایم و به ما یاد میدهند که اخلاقیات درست و مناسب خودمان و جامعه را با هشیاری انتخاب کنیم. جمله ی چهارم اما سختی این قضیه را نشان میدهد. مخترع این جمله ی قصار، خود را بالاتر از جامعه میبیند و میل به سنگین و با تمانینه رفتار کردن دارد. درواقع این عبارت، حسی را در مخاطب زنده میکند بدین دعوت که کورکورانه از آنچه بیشتر مردم انجام میدهند تقلید نکند و سعی کند در نتیجه گیری خود از رویدادها تا حد ممکن متکی به نفس باشد و همان نتیجه ای را از مسائل نگیرد که انسان های کوچک میگیرند. این ارتباطات بسیار به تو در تویی عالم اسطوره نزدیک است و گواهی است بر این که حدود صد سال دیکته ی نگاه تک بعدی به جهان توسط فرهنگ جنگاور و مردسالار مدرنیته نتوانسته ذات تودرتو و پر صفت بشر را که صفات حود را از خداوند گرفته است از بین ببرد. راه حل بسیاری از مشکلات ما پذیرش همین تو در تویی و واکنش معتدل به آن بدون هراسیدن از آن است. فعلا شاید برای شروع لازم باشد به آن گوش کنیم چون به نظر میرسد بیشتر ما در حال استفاده از حواس پرتی برای واکنش به آن هستیم.

افسانه هایی در پشت پرده ی تخیل تضاد ایران و اسلام

نویسنده: پویا جفاکش

گیلان، لاهیجان: میدان مرکزی شهر

سال 1955: ملکه الیزابت دوم به هایله سلاسی و همسرش ادای احترام میکند.

راست: پاپ پیوس دوازدهم با تاج سه گانه- وسط: پاپ سیلوستر اول (بانی شورای نیقیه) با تاج سه گانه و عصای صلیب سه گانه- چپ: پرستر جان بر نقشه ی نوبیا با تاج سه گانه و عصای صلیب سه گانه

یکی از مهمانان جشن های 2500ساله ی شاهنشاهی در ایران دوره ی پهلوی، هایله سلاسی آخرین امپراطور اتیوپی بود. هایله سلاسی و محمدرضا شاه دوستان نزدیکی بودند و شاه و ملکه اش فرح در سفر به اتیوپی از استقبال و پذیرایی خوب امپراطور و ملکه ی اتیوپی برخوردار شده بودند. با این حال، شباهت های این دو فرمانروا بسیار بیش از اینها بود. هر دو آنها آخرین پادشاه سلسله شان بودند و هر دو در انقلاب سیاسی سرنگون شدند. هر دو سلسله در جنگ جهانی دوم، در آستانه ی انحلال قرار گرفته بودند. رضا شاه پدر محمدرضا شاه به سبب همکاری با آلمانی ها در هجوم متفقین سرنگون شد و اگرچه اول قرار بود در کشور جمهوری برقرار شود اما درنهایت حکومت پهلوی با شاه شدن پسر شاه وقت تداوم یافت. هایله سلاسی نیز پس از چند جنگ با ارتش ایتالیای فاشیست، شکست خورد و از کشور گریخت ولی به کمک متفقین بازگشت و در نظر مردمش همچون یک فاتح نیرومند جلوه کرد. هم محمدرضا شاه و هم هایله سلاسی، حکمرانانی مستبد بودند و از جایی در حکومتشان از اصلاح سیاسی دست کشیدند. ثمره ی این کار نیز رواج فساد اقتصادی-سیاسی و نارضایتی عمومی بود. درباره ی هر دو نیز دو روایت مختلف به وجود آمد: بعضی همه ی ایرادها را از حاکم میشمردند و بعضی میگفتند حاکم خوب است، ولی کسانی که اطرافش هستند نمیگذارند اخبار واقعی مملکت به گوش حاکم برسد. هر دو حاکم، وقتی با شورش های مردمی مواجه شدند، دست به اصلاحات سیاسی زدند، اما در هر دو مورد، این اصلاحات، به ناسپاسی مردم و تسریع انقلاب انجامید. هایله سلاسی 5سال قبل از محمدرضا شاه و در 1974 سرنگون شد. اما ناکارآمدی حکومت انقلابی در اصلاح امور مملکت، خیلی زود مردم را به این نتیجه رساند که اشتباه فکر میکرده اند که امپراطور میتوانسته مسائل را حل کند و حل نکرده است. درنتیجه یک احساس ندامت عمومی به وقوع پیوست. این مسئله باعث شد تا مرگ هایله سلاسی در هاله ای از ابهام، سبب افزایش نظریه های توطئه شود. برخی میگفتند امپراطور سابق را کشته اند، برخی میگفتند پس از عمل پروستات امپراطور، حکومت وقت عمدا از درمان صحیح امپراطور جلوگیری کرده تا او زودتر بمیرد و بعضی میگفتند او خدا است و نمیتواند بمیرد و هنوز زنده است. برخلاف اتیوپی، خیلی طول کشید که نسبت به شاه ایران، حس ندامت به وجود بیاید و میتوان گفت حداقل درباره ی مرگ شاه معزول در تبعید، یک احساس بد عمومی وجود دارد.

اما شاید اسطوره ای ترین بخش اشتراک سرنوشت محمدرضا شاه و امپراطور هایله سلاسی این باشد که هر دو آنها خود را وارث فرهنگی میشمردند که ادعا میشد بر مسیحیت تاثیر گذاشته است. هایله سلاسی آخرین امپراطور از نسل فرزندان سلیمان و ملکه ی سبا شمرده میشد، نسلی که تصور میرفت بخشی از میراث یهودیت داودی را با خود حمل کرده و از طریق نفوذ در مصر، بر آبای مسیحیت تاثیر نهاده است. حاکمان مسیحی اتیوپی، وارثان حکومت یک شاه مسیحی مرموز به نام پرستر جان شمرده میشدند که دانشش مکمل دانش اروپای لاتینی در مسیحیت بود. از طرفی کارگزاران فرهنگی شاه ایران، علاقه ی خاصی به صحنه ی حاضر شدن سه شاه مجی/مغ از شرق بر عیسای کودک در گهواره ابراز میکردند. آنها ادعا میکردند مجی/مگ/مغ –در اصل به معنی جادوگر- دراینجا به موبد زرتشتی اشاره دارد و این داستان نشان میدهد که مسیح ادامه دهنده ی راه مذهب زرتشتی پارس یا ایران است. آندرو مارفول، این دو داستان را مکمل هم میداند و به این موضوع اشاره میکند که تاج سه گانه ی پرستر جان و عصای او به شکل یک صلیب سه گانه، ترکیب سه تاج سه شاه مغ شرق است. منتها محور اتحاد این دو افسانه، اتیوپی امروزی نیست که با لغات "هندی" و "نوبی" به معنی کلی اهل افریقای سیاه برابر بود و ایران هم نیست که قلمرو گسترده و دارای حد نامعلوم به نام پرشیا را به همان شکل به قلمرو ایران پهلوی کاهش داده است. وی اشاره میکند که قلمرو پرستر جان هندی (افریقایی) را در آسیای شرقی و مرکزی نیز تعیین کرده اند و ازجمله چنگیزخان را داماد او دانسته اند. همچنین نوشته اند خواهرزاده ی پرستر جان با یک پسر چنگیزخان ازدواج کرد و از این ازدواج، دو پسر به وجود آمد که یکیشان حکومت چین را تصاحب کرد و دیگری خان پارس شد. بدین ترتیب، از دید مارفول، سه شاه مغ شرق نیز همان سه پسر چنگیزخانند که پس از مرگ او باقی مانده و خانواده شان تدریجا تمام آسیا را به امپراطوری پدر منضم نمودند. مارفول، دراینجا میراث حکومت ترک-مغول را به حکومت پاپ ربط میدهد که همان تاج سه گانه و عصای صلیب سه گانه ی پرستر جان را در خود تکرار میکند و برای اثبات وجود این ارتباط، از یکی از اولین منتقدان تاریخ اسکالیگری (مبدا تاریخ رسمی کنونی) یعنی اسحاق نیوتون یاری میگیرد. مارفول در این که این نوشته ها واقعا متعلق به شخصی به نام اسحاق نیوتن باشند شک دارد ولی معتقد است به هر حال، محتوای آنها مهم است. نیوتن یا جاعل او سعی کرده بود از طریق مکاشفه ی یوحنا و پیشگویی های دانیال، تاریخ غرب را بازسازی کند و روی محتوایی تمرکز کرده بود درباره ی جانوری دو شاخ که زخمی است و با ظهور وحش 7سر و ده شاخ آخرالزمانی دوباره قدرت میگیرد. به نظر وی جانور دو شاخ، همان قوچ الهی یا بره ی خدا یعنی عیسی مسیح است و آن که به او قدرت میدهد کلیسای لاتینی رم است. در مکاشفه ی یوحنا عدد این وحش، 666 است و نیوتن، این لغت را عدد ابجد شکل یونانی کلمه ی "لاتینوس" میشمرد. ده شاخ این وحش، به نظر نیوتن، 10 پادشاهی اولیه ی اروپا پس از سقوط روم است: از حکومت های آلان و هون گرفته تا رم اشغالی گوت ها و قستنطنیه. در کنار اینها دو شاخ جانور قبلی را یونان و روم باستان میشمرد و میگوید اتحاد این 10 و آن 2 عدد 12 را میسازد که 12 قبیله ی بنی اسرائیل را نماینده اند. یعنی 12 قبیله ی اسرائیل، 12 حکومت اروپاییند و این حکومت به اروپا اکتفا نمیکند. چون نیوتن، مجموع آنها را قوای تحت حکومت «پادشاه شمال» در پیشگویی های دانیال میشمرد که قستنطنیه، آسیای غربی و مصر را فتح میکنند. این باعث میشود تا این حکومت با ارتش اسکندر مقدونی مقایسه شود که خاورمیانه را فتح کرد و یهود را نواخت و معبد دوم آنها را احیا کرد. از طرفی چهار شاخ سر اصلی وحش آخرالزمان را نیوتن با 4 سوار آخرالزمانی مکاشفه ی یوحنا مقایسه میکند که بخش عظیمی از مردم جهان را با جنگ و قحطی و طاعون و بلایای طبیعی نابود میکنند. تمام این مسائل به عصر مغول های چنگیزی نسبت داده میشود. اگرچه نیوتن هیچ اشاره ی مستقیمی به چنگیزخان نمیکند، ولی مارفول اشاره میکند که اشرافیت های قرون وسطایی اروپایی، از ترکیب تاتارهای ورود یافته به اروپا با حاکمان بومی پدید آمدند و در خاورمیانه ی قرون وسطی نیز قزاق های شمالی در قالب عثمانی ها و ممالیک بر سرزمین های عربی ظفر یافتند درحالیکه پرتره هایشان به طرز غریبی دارای شمایل اروپایی است، گویی هر دو اقلیم، توسط حاکمان اروپایی نیمه تاتار همریشه ای شکل گرفته اند. مارفول، از روی این سرمشق، سقوط حکومت های مصر و بابل را رقم خورده توسط تاتارها و در اواخر قرون وسطی میشمرد ولی تواریخ مربوطه را فقط دارای موتیف هایی از وقایع واقعا رخ داده میداند و معتقد است داستان های ظاهرا تاریخی، در اصل، افسانه های رمزی خدایان بین النهرینند که توسط فاتحان تاتار، بازنویسی و تحریف شده و در اروپا پایه ی داستان های پیامبران در تورات و انجیل شده و در اشکال نوین و رسمی یهودیت و مسیحیت به خاورمیانه بازگشته اند.:

“the beast, 666, according to newton and biblical neochronology”: andreu marfull: 24 nov 2022: andreumarfull.com

این وضعیت ما را به این نتیجه میرساند که تاکید غیر عادی استادان ایرانی قبل و بعد از انقلاب بر پیدایش یهودیت و مسیحیت از روی مراسم و عقاید «پارسی»، درواقع تلاشی برای خودی کردن فرهنگ یهودی-مسیحی در ایران و از این طریق، تاکید بر برادری ایران با کشورهای غربی است. اما مگر اسلام، خود، بیش از زرتشتی گری بر احیای تفکرات یهودی-مسیحی تاکید نداشته است؟ پس چرا اسلام، مذهب عرب جاهلی شمرده میشود و یهودیت و مسیحیت حامل معرفت پارسی؟ آیا علتش این نیست که اسلام، یک مرحله ی تاریخ مصرف گذشته از خودی کردن یهودیت و مسیحیت غربی بوده که حالا باید به نفع فراورده های غیر دینی و ضد دینی همان یهودیت و مسیحیت، و این بار به نام بازگشت به «اصالت ایرانی» کنار گذاشته شود؟ شگفت انگیز است ولی قرار بود ایران باستان، خود شخصا کمر به نابودی عرب جاهلی ببنددد طوری که نگذارد اسلام کلیشه ای رسانه های غربی تولید شود و جالب این که درست مثل سرنوشت سلسله ی پهلوی، این حمله، خود به ضد حمله ای در جهت اسلامی شدن ایران بدل گردید.

در این مورد خوب است بیان کنیم که کمتر کسی در ایران میداند که خدای کعبه یک بار لشکر خسرو انوشیروان شاه فارسیان را هم در هنگام حمله به مکه نابود کرده است. این حمله همزمان با حمله ی خسرو به یمن برای از بین بردن حکومت مسیحی حبشیان در آنجا رخ داد. فارسیان برای تضعیف روحیه ی اعراب، زنان عرب را که به بردگی گرفته بودند در صفوف جلو تحقیر میکردند. در میان آنها "ابله" نامزد «عنتره ابن شداد» پهلوان معروف عرب هم بود. اما عبدالمطلب بزرگ مکه خدا را به یاری خواست و طوفان بزرگی به وقوع پیوست که در آن لشکر فارسیان با رعد و برق نابود شدند و سپاه اصلی نیز از صحنه گریخت و از تصرف مکه منصرف شد.

مارک گراف، این داستان را یک نسخه ی عربی از روایات یهودی میشمرد و در آن برای "ابله" نقشی شبیه جودیت در کتاب جودیت و استر در کتاب استر قائل است. این برداشت به صحنه ای از داستان مرتبط است که طی آن، ابله، شاهزاده اردشیر را که قصد اذیت و آزار او را دارد با چاقو میکشد ولی قباد برادر اردشیر که از او متنفر بود، چون از این ماجرا خشنود بود، به دفاع از ابله پرداخت و ابله مجازات نشد. دراینجا ابله به سبب کشتن یک فرمانده ی قوم پیروز، معادل جودیت است که هولوفرنس فاتح آشوری را در اتاق خواب میکشد و به لحاظ یار کردن یک شاهزاده ی دشمن، نسخه ای رقیق شده از استر ملکه ی یهودی اخشوارش (کورش) ملقب به ارتاخشتر (شاه زمین) است. استر با استفاده از شهوت شاه، او را به جرگه ی خود می آورد و باعث قدرتمند شدن یهودیان در قوم فاتح یعنی پارسیان میشود. درواقع قباد و اردشیر دو روایت مختلف از پدرشان خسروئس یا خسرو هستند و نام خسروئس نیز تلفظی از نام اخشوارش است. نامزدی ابله با عنتره در این موضوع که سپاه پارس پس از شکست توسط لشکری به رهبری عنتره تعقیب میشوند برجسته تر میشود. چون زندگینامه ی عنتره شباهت زیادی به زندگینامه ی داود قهرمان یهودی دارد که از چوپانی به شاهی میرسد. حتی داستان عنتره مفصل تر است. عنتره به خاطر اعمال شگفت انگیزش از کشتن شیران عربستان گرفته تا نجات جنگل از دست یک هیولا و نبرد با مار آتشین و دوئل های تک نفره، از یک برده ی ناچیز در قبیله اش به یکی از رایزنان مهم قبیله، سپس رئیس قبیله و درنهایت رئیس فدراسیونی از قبایل ارتقا می یابد. البته او هم در بین قهرمانی هایش شاهکاری دارد که شبیه شاهکار مطرح کننده ی داود است و آن کشتن یک شاه غول آسا است که یادآور نبرد حیاتی داود با جالوت غول از دشمنان پلستینی یهودی ها است. غول داستان عنتره، شاه اسپانیا به نام جانتیائیل است. برخلاف داود که جالوت را با پرتاب یک سنگ میکشد، عنتره جانتیائیل را با شمشیر میکشد اما این شمشیر از یک سنگ خاص ساخته شده است. کاشف سنگ، از آن برای راندن یک شتر استفاده کرده و بعد با کمال تعجب دیده بود که سنگ، شتر را با سوراخ کردن شکمش کشته است. یک استاد آهنگر فهمیده بود که این سنگ، یک سنگ آسمانی برنده است و با آن، شمشیری ساخته بود که به دست عنتره رسید. البته عنتره در به کار بردن شمشیر، مشکل داشت. جانتیائیل، به خاطر هیکل عظیمش نمیتوانست سوار اسب شود و به جایش سوار فیلی عظیم شده بود. عنتره با فریادی سنگین، فیل را مضطرب کرد و در فرصت مناسب، نیزه ای به سمتش پرتاب کرد که هیکل فیل را سوراخ کرد و از پشت او بیرون آمد و فیل، از شدت درد زمینگیر شد و جانتیائیل در معرض حمله ی عنتره قرار گرفت. این صحنه به طرز عجیبی همان صحنه ی نبرد اسکندر با پوروس شاه هند است. پوروس نیز غولی سوار بر فیل بود. مسائلی که باعث شکست او شد، یکی این بود که قبل از نبرد طوفانی درگرفته و باعث وحشت سپاه هند شده و روحیه ی بد هندیان، پوروس را به دوئل با اسکندر کشانده بود و دوم این که در موقع نبرد، صدای بلند و مرموزی حواس پوروس و فیلش را پرت کرد و اسکندر از این فرصت برای زخمی کردن پوروس استفاده کرد. در داستان شکست اتروسک ها از رومی ها زمانی که رمی ها انقلاب کرده و شاه تارکین مغرور را از شهرشان اخراج کرده بودند، هم موضوع طوفان و هم موضوع صدای مرموز (که رومی ها از آن تعبیر به صدای سیلوانوس خدای جنگل نمودند)، بروز داشته است. درست مثل رومی ها که میخواستند از سیطره ی قوم آسیایی اتروسک بیرون بیایند، اسکندر هم علیه دخالت های دولت آسیایی قوی تر پارس در یونان قیام کرده بود و نسبت این دول، مانند نسبت یک غول در مقابل مردی کوچک بوده است. نام پوروس میتواند تلفظ دیگری از پارس باشد. بنابراین نبرد اسکندر با پوروس و هندیان، روایت دیگری از نبرد او با داریوش شاه پارس است. نکته ی جالب این که بنا بر یک روایت متواتر یهودی، شب قبل از نبرد با داریوش، ارمیای نبی در کسوت یک راهب هارونی در خواب بر اسکندر ظاهر میشود و او را با سلاح هایی جادویی شامل سنگی که یوشع موقع نبرد بر کلاهخود خود میگذاشت، شمشیری که داود پس از کشتن جالوت از او غنیمت گرفته بود، و زره یکی از پسران شائول که هیچ سلاحی بر آن کارگر نبود را به اسکندر داد و دعایی به او آموخت که با خواندن آن، یهوه در جنگ طرف اسکندر را بگیرد. بنابراین اسکندر، جامع فاتحان ظاهرا متفاوت یهودی چون داود و یوشع است و عنتره هم قهرمان دیگری از همین قماش است. بنابراین طوفان داستان عنتره که بر فارسیان فرود می آید، همان طوفان پوروس در داستان اسکندر است. اتفاقا در زمان حمله ی اعراب به فارس نیز یک طوفان شن که به سمت سپاهیان فارس وزید، باعث شکست فارسیان شد. تناقض در این است که در داستان عنتره، فارسیان مهاجمند و در داستان دوم، اعراب. شاید این تناقض با ورود زنان عرب بخصوص ابله به صحنه حل شود، یعنی ما با روایت دیگری از جنگ تروآ طرف باشیم که در آن، یونانیان به سبب دزدیدن زنی دست به حمله زده اند. این زن در داستان یونانی هلن است و در داستان عربی ابله. میدانیم که در داستان انقلاب رومیان علیه شاه تارکین هم بهانه ی شورش، خشم عمومی از تجاوز پسر شاه به زنی عفیف و خودکشی زن از شدت ناراحتی بوده است. بنابراین زن دزدی کنایه ای از ظلم و زیر پا نهادن قانون است. مرگ عنتره که به طرزی خائنانه با تیری مسموم هدف قرار گرفت، یادآور مرگ آشیل قهرمان یونانی در زمان جنگ تروآ است. همانطورکه میدانیم، آشیل، در جریان جنگ تروآ، یک قهرمان اتیوپیایی به نام ممنون را که در طرف تروآیی ها بود، کشت که برخی چون پوزانیاس گفته اند مرکز اتیوپیای مزبور، سوزیانا یا شوشان (شوش) در خوزستان است و البته همین سوزیانا پایتخت داریوش نیز خوانده شده است. در داستان اسکندر نیز یک سردار یونانی به نام ممنون در خدمت داریوش بود که برای اسکندر خیلی دردسر درست کرد و یونانی ها بعدا او را در اسکندریه کشتند. قبرستان طیوه ی مصر، به نام ممنون اتیوپیایی، "ممنونیا" نامیده و وی در آنجا «فرمانروای غرب» خوانده میشد، عنوانی که او را با ازیریس خدای مردگان مصر برابر میکند. ازیریس، یک خدای میرنده و از نو زنده شونده بود، درست مثل مسیح. درباره ی ممنون هم گفته اند که به سبب گریه ی ائوس الهه سپیده دم بر جسد پسرش ممنون، زئوس شاه خدایان، ممنون را از نو زنده کرد؛ داستانی که یادآور مرگ و رستاخیز مسیح و گریه ی مریم مقدس بر جسد پسرش عیسی مسیح است.:

“issues of reconstruction, part2”: mark graf: chronologia: 26/4/2016: p89-94

ازیریس برای از نو زنده شدن، توی بدن همسرش ایزیس رفت و به شکل هورس از او متولد شد. این برابر با صحنه ی هر روزه ی هبوط هورس به صورت خورشید در کالبد مادر و همسرش زمین معادل با الهه هاثور، و تولد دوباره ی هورس با طلوع خورشید فردا از رحم زمین است. این، مبنای الهیاتی جدی تری هم پیدا میکند چون خورشید، کنایه ای از خود خدا است. نام "هرو" یا "هورس" تلفظ دیگری از لغات آرو، آلو، علو، عالی، علی، ایلی، و اله به معنی خدا است که نام الله خدای مسلمانان هم از آن ریشه می آید. فاصله ی بین دو روز که تاریکی هولناک شب و ایام سیطره ی شیاطین است، به رفت و برگشت ایمان و اعتقادات دینی تعبیر میشود و این فاصله برابر با مرگ و رستاخیز مسیح است که در بین آن، نبرد مسیح با شیاطین رقم میخورد. مسیح در روز جمعه میمیرد و در روز یکشنبه زنده میشود و صحنه ی اصلی نبرد در شنبه یا روز تعطیل یهودیان یعنی سبت است که به سیاره ی زحل تعلق دارد. عجیب این که در بعضی نحله های هندوئیسم و بودیسم و در کشورهای تحت تاثیر آنها مثل نپال، روز شنبه تعطیل است. در هندوئیسم، شنبه متعلق به ناراسیمها یا خدای ویشنو در هیبت یک شیر-انسان است. روشن است که ناراسیمها تصویر دیگری از یهوه خدای شنبه است که به شیر و انسان مجسم میشود. ناراسیمها تجسمی از چرخه ی زمان یا هاری کالا است که به شیری سهمگین تشبیه میشود که هر چیزی در سر راهش را میخورد؛ کنایه از فنا شدن همه چیز در طول زمان. سانی خدای زحل که گاهی شیطانی پلید است، گاهی خادمی شریف در خدمت هاری کالا است. کالاه به معنی زمان، لقب شیوا خدای نابودی هندوها نیز هست. کلمه ی هاری که در ابتدای نام خدایان هندو به کار میرود، همان هری یا آری یا آریه یا آریا در زبان های سامی به معنی شیر درنده و همریشه با آرو/اله است. جاگانات دیگر خدای هندو نیز گاهی به شیر تشبیه میشود و جالب این که پوروشه بخشی از جاگانات است. پوروشه خدایی است که قربانی شدنش به پیدایش جهان می انجامد و این قربانی شدن، قابل مقایسه با قربانی شدن مسیح به عنوان بخشی از یهوه است. یهوه ی شیر شکل، در این پروسه با مسیح که پسر یهوه تصور میشود همان معامله ای را میکند که با همه ی پدیده های دیگر جهان. اگر همه ی پدیده ها را فرزندان خدا بشماریم، مسیح به عنوان پسر خدا به اندازه ی پوروشا مظهر همه چیز است. همه چیز از اتحاد پدر-آسمان و مادر-زمین پدید آمده است و هر چیز مادی پس از فنا شدن به کالبد مادر-زمین برمیگردد که نیمه ی مونث و کامل کننده ی آن شیر وحشتناک است؛ الهه ای که تصویرش در کنار شیرها رایج است. بنابراین هر چیزی که از جنس زمین باشد به سنگی که از زمین کنده میشود تشبیه میشود. ربط این موضوع به زحل خدای سبت، در ساتورن خدای رومی زحل آشکار میشود که فرزندان خود را میخورد. اما زئوس به جای خودش، سنگی را به خورد پدرش میدهد و زنده می ماند و در آینده علیه پدرش طغیان میکند. این سنگ، قابل مقایسه با بت های سنگی که به کنایه از ارباب انواع پرستیده میشدند نیز هست. یهوه در روایات یهودی، مذاهب بتپرستان را از بین برد و همین کار را در مقیاس بزرگتر، مسیحیت و اسلام که پیرو پیامبران یهودی بودند تکرار کردند. در تمام این موارد، یهوه که از دید غنوصی ها یک شیطان است به جای شب تاریک بین دو روز قرار گرفته است. یک برداشت از این قضیه این است که عیسی اصلا نمرده است همانطورکه ساتورن هم زئوس را نخورده و به جایش یک سنگ را بلعیده است. برداشت دقیق تر این است که خدایان کیش هایی که در تغییر فرهنگی، توسط مکاتب جدید منسوخ شده اند، اصلا خدا نبوده اند و مردم به غلط تصور کرده اند که خدایشان از کفر مدرنیته شکست خورده است. آنها سنگ هایی بوده اند که با زئوس اشتباه گرفته شده اند، فقط برای این که خاطره ی زئوس یا خدا باقی بماند و روزی زئوس جای ساتورن را بگیرد و جاودانگی بر زمان غلبه کند.:

“neo-gnostic soul-killing mis-information”: david Sherman: goldsunaura: 21june2021

بیایید شنبه ی یهودی ساتورن را به جای نهضت های مردمگرای مدرن بگذاریم که اتفاقا با آنچه از برابری طبقات در «عصر طلایی ساتورن» انتظار میرود هم جور است. آن وقت، اشرافیت های باستانی یا مدعی باستانیت را که قربانی مدرن شدن زمان تحت رهبری ساتورن هستند، خدای شهید شونده خواهیم یافت، ازجمله درباره ی ایران که ادعای جانشینی فارس را دارد، "ممنون" که در جای داریوش/کورش/اخشوارش/خسروئس نشسته است، خدای شهید شونده ای است که از نو زنده خواهد شد، اما فعلا در پرتو درخشش برابری اسلامی ناپدید شده و فقط زمانی که نیروهای تاریکی اسلام با موفقیت، تمام مردم را از عدل اسلامی متنفر کردند، کورش ها و داریوش های نامرئی فرصت خواهند یافت با یک نظام طبقاتی فخرفروشانه ی جدید، بازگردند. اما تا آن زمان، مانع بزرگی بر سر راه قهرمان شدن ثروتمندان و شهرت طلبان فخرفروش وجود دارد و آن این که آنها هر روز قربانی میشوند، ولی درست مثل مسیح انجیل با مسخره شدن شدید موقع زجر کشیدن. این بار زجر فیزیکی در کار نیست، بلکه زجر روحی در کار است. مسیح متهم بود که جادوگر است و تمام کسانی که به جادوی رسانه به شهرت رسیده اند درست مثل مسیح به شیوه ی جادوگران و این بار با جادوی مدرن رسانه زجرکش میشوند. این چیزی نیست که منحصر به ایران باشد. رایان هالیدی فعال رسانه ای به این پدیده در خاستگاه خود مغربزمین به خوبی پرداخته است. وی فصل 22 کتاب «باور کنید، من دروغ میگویم» تحت عنوان «مراسم تخریب قرن بیست و یکم» را با این جمله از مونتنی شروع میکند: «اگر یک نفر را جلو جمع بسوزانی، حرف هایت را جدی تر میگیرند.» و در ادامه مینویسد:

«جرالد کرومر، جامعه شناس، زمانی متوجه شد که کم شدن اعدام ها در ملأ عام، تقریبا همزمان بود با آغاز عصر روزنامه های پر تیراژ. اسکار وایلد این موضوع را بهتر عنوان کرد: "در زمان های قدیم، از ابزار شکنجه ی چهار میخ استفاده میکردند و امروزه از مطبوعات." و آه که اگر قدیمی ها میدانستند بعدش نوبت به چه چیزهایی میرسد: گروه های حلق آویزی آنلاین، وبلاگ های تهاجمی، کمپین های اسمیر [یعنی تلاش برای تخریب آبروی اشخاص با تبلیغات سیاسی منفی]، طعنه، قلدری سایبری، حملات محروم سازی از سرویس ها، فجایع اینترنتی، خبرچین های ناشناس، جنگ وبلاگ ها، اوباش اینترنتی، حمله به افراد در بخش نظرات وبلاگ ها! کاملا پیدا است که چرخه ی رسانه ی آنلاین، نه فرایندی برای گسترش دادن حقیقت، بلکه برای پاکسازی فرهنگی است. از گفته های وایلد و کرومر اینطور میفهمم که وبلاگ ها مخفیانه وظیفه ی مجازات در ملأ عام را بر عهده گرفته اند. به محاکمات جادوگری در شهر سیلم در قرن هفدهم فکر کنید؛ آنها محاکمه نبودند، بلکه مراسم بودند. وقتی از این زاویه به موضوع نگاه میکنیم، وقایع سیصد سال قبل، خیلی واقعی و جاری به نظر میرسند. اوه؛ ما دقیقا همان کاری را با گمانه زنی و برانگیختن احساسات انجام میدهیم که مردم قرن هفدهم با شواهد ساختگی و چوبه ی دار انجام میدادند. روش ما برای تکه تکه کردن افراد متمدنانه تر است. تجربه ی من درباره ی حلق آویزی آنلاین منحصر به فرد است. میلیونرها و میلیاردرهای زودرنج و وحشتزده با من تماس گرفتند و خواستند در برابر این جماعت از آنها محافظت کنم. هر از گاهی هم از من خواسته اند جمعیت خشمگین را مخفیانه به سمت یکی از دشمنانشان هدایت کنم. از این که بگویم جفت این کارها را انجام داده ام، واهمه ای ندارم. احتمالا میتوانم توی آینه نگاه کنم و بگویم افرادی که ازشان محافظت کرده ام، لیاقتش را داشتند و افرادی که حملات را به طرفشان برگرداندم، حقشان بود. اما این قدرتی است که از به کار بردنش لذت نمیبرم، چون وقتی شروع کنم، دیگر توقفی در کار نیست... انسان شناسان، تشریفات آیینی برای تخریب را "مراسم تخریب" مینامند. هدف این اقدامات، تقبیح یکی از اعضا از سوی بقیه ی اعضای جامعه است برای تضعیف وجهه یا طرد کردن فرد از بین جمعیت، برای فرود آوردن خشم فردی روی فرد از طریق ریختن آبرو و حیثیتش، یک سناریوی "ما در برابر تو" با ریشه های زیست شناختی عمیق. در پایان این مراسم، فرد مد نظر برچسب "از ما نیست" را دریافت میکند. تمام سوابق او پاره و از نو نوشته میشود. ویلیام هزلیت در مقاله ی کلاسیکش "در باب لذت از نفرت" درباره ی اشتیاق شعله ور در پس این نوع مراسم مینویسد: "این اقدامات، ما را به عصر عداوت، دل شکستن، ویرانگری، ترس، بدکاری و انتقام وحشیانه برمیگرداند." در این حالت، شما به وبلاگ ها سقلمه میزنید تا به سمت آن غریزه ی خطرناک آدمیزاد بروند. مردم عاشق هیجان شکار و کشتار هستند، بی آن که خطرات شکار و کشتار حقیقی را به جان بخرند. هزلیت در نوشتارش ادامه میدهد: "در گیر و دار چنین نفرتی، هیولای وحشی دوباره در درون ما میلولد." از بنیانگذار جنجال برانگیز وبسایت ویکی لیکس، جولین اسنژ، بپرسید قرار گرفتن در جایگاه قربانی مراسم چه حسی دارد. او در مدت کمتر از یک سال، از قهرمان اینترنتی جالب توجه به فرد طرد شده ی نحس و از انقلابی به احمق تبدیل شد. اسنژ یکباره و یک شبه به فردی منفور، شرور و مشکل دار تبدیل نشد. او اصلا عوض نشده بود. اما خلق و خوی مردم و زمانه عوض شده بود. بنابراین، وقتی او را متهم به آزار جنسی کردند، فرصتی عالی بود برای برگزاری یکی از همان مراسم های قدیمی تخریب. ظرف مدت دو هفته، تیترهای خبری گاکر درباره ی اسنژ از تیترهای قشنگ ("چه بلایی سر مدل موی عجیب جولین اسنژ، بنیانگذار ویکی لیکس آمد؟") به تیترهای بیرحمانه تبدیل شد ("آیا فعالان ویکی لیکس بلاخره فهمیدند که بنیانگذار وبسایتشان دیوانه ی قدرت است؟"). کمی بعد از آن هم وبلاگ نیمه جدی ویکی لیکی لیکس را راه انداختند که از کاربران ناشناس میخواست درباره ی اسنژ و درون سازمان ویکی لیکس اطلاعات شرم آوری برایشان ارسال کنند. تنها دلیل این کارشان: "بنیانگذار ویکی لیکس، جولین اسنژ، به تجاوز متهم و بلافاصله رفع اتهام شد." خوب به این لغت توجه کنید: "رفع اتهام"، یا اصلا توجه نکنید، مگر وبلاگ ها توجهی کردند؟ قبل از آن که گاکر تصمیم بگیرد در قبال اسنژ موضعی منفی در پیش بگیرد، یک موضع دیگر را هم امتحان کرد. گاکر فردای روزی که این ادعاها در فضای آنلاین پخش شد، نوشت: "آیا بنیانگذار ویکی لیکس، جولین اسنژ، رب النوع مقاربت است؟" به عبارت دیگر، این ادعاها نبودند که ناگهان به نقطه ی بدون بازگشت تبدیل شدند؛ آنها فقط پوشش خبری جدید بودند. وبلاگ ها باید زاویه ای جدید در برابر اخبار شخصیتی پیدا میکردند که قبلا کلی درباره اش مطلب نوشته بودند. در فرایند وبلاگ گاکر میتوانید ببینید این اتفاق چطور به داستان بزرگی در فرهنگ عامه تبدیل شد، مختصر ملاحظاتی درباره ی روایات ممکن خبری، قبل از یک حمله ی تخریبی کامل. مثل این که بخواهند بگویند: "نمیخوام قضیه رو شخصی کنم جولین، ولی موضوع تو الان جون میده برای ساختن اخبار جنجالی." من روحم خبر ندارد که اسنژ در آن موضوع گناهکار بود یا نه. ولی کسانی که تصمیم گرفتند او را به خاطر آن اتهامات زنده زنده بسوزانند هم روحشان خبر نداشت. گمانم دلایل بسیاری وجود داشت که مردم محتاطانه تر با قضیه برخورد کنند. آژانس های دولتی در استفاده از رسوایی برای بی اعتبار کردن دشمنانشان سابقه ای طولانی دارند. ما میدانیم که اسنژ تقریبا تمام سران قدرتمند دنیا را به خشم آورده بود. برخی مقامات حکومتی حتی از ترور یا محاکمه کردنش به جرم خیانت به کشور حرف میزدند. با توجه به این که خودم یکی دو بار پشت پرده ی این جور حملات قرار داشته ام، غریزه ام به من میگوید یک نفر مثل من در پشت پرده ی این قضیه و شوراندن جماعت خشمگین قرار داشت. درواقع، خیلی از وبلاگ ها در ابتدا به این موضوع شک کردند. اما وقتی مراسم تخریب آغاز شد، این موضوع مانعی سر راه فعالیتشان نبود. مهمتر این که تمام شواهد و مدارکی که وبلاگ ها برای تفسیر شخصیت اسنژ استفاده کردند تا خودشان را متقاعد کنند که واقعا گناهکار است، قبل از رو شدن اتهاماتش در دسترس بود. همان وبلاگ هایی که تا چند هفته قبل شخصیت اسنژ را باهوش، دوست داشتنی و انقلابی میخواندند، یکباره او را چندش آور معرفی کردند. علاقه و نیاز اسنژ به حریم خصوصی ای که زمانی آن را گرامی میداشتند حالا به عناوینی مثل "ریاکاری" و "پارانوئید" تبدیل شده بود. رسالت شرافتمندانه اش برای شفاف سازی، دیگر نه به قصد آزادی، بلکه به خودخواهی بی حد و اندازه تفسیر میشد. در این موضوع هم اسنژ عوض نشده بود. فقط یک نفر او را در قابی جدید قرار داده بود.» ("دروغگوهای دوست داشتنی: فریب دنیای رسانه": رایان هالیدی: ترجمه ی رضا اسکندری آذر: نشر خوب: 1399: ص261-257)

فلسفه ی جهانی حول سقوط، روی مقوله ی موفقیت با به دست آوردن فرصت ها استوار است. "فورتونا" الهه ی فرصت ها زوجه و مکمل "پولیوس" خدای جامعه است و گاهی به جای فورتونا، از نام تیکه برایش استفاده میشود. اگر فورتونا حامی فرصت ها باشد، کسی که به فرصت های خوبی دست پیدا کرده باشد، یکی از مظاهر خدای جامعه است. پوروشا خدایی که قربانی شد تا جهان مادی از وجودش پدید آید، نامش تلفظ دیگری از پولیوس است و هر انسانی که در جایگاه خدای جامعه قرار بگیرد، باید آماده ی قربانی شدن و سقوط به نفع جامعه شود. این ازآنرو است که نام پولیوس از "بعل" می آید که عنوان تجسدهای ثانوی ال یا اله در ارباب انواع و موجودات زمینی است و در یهودیت که یهوه جای بعل را گرفته است، یهوه با آدم کدمون کابالا تطبیق میشود که وجودش در جهان مادی و تمام موجودات آن متکثر شد و پوروشا تنها روایت دیگری از آدم کدمون است. این آدم کدمون، همان آدم ابوالبشر است چون یهوه در هیچ موجودی به اندازه ی انسان، ظرفیت تجلی اراده ی خود را ندارد. یهوه به جای آدم سقوط کرد چون حوا سقوط کرده بود و خدا به جای آدم میخواست به حوا برسد. این همان رابطه ی یهوه با مریم مقدس نیز هست که به تولد عیسی همتای پوروشه منجر شد. نام "حوا" حتی به لحاظ کلمه در "جیوا" در هندوئیسم تجلی می یابد. بنا بر شیوا سامهیتا، جیوا موجودی ساکن در کالبد مرد و زن است که به شهوات و غرایز آمیخته و بخش لاینفک پروسه ی کارما است؛ پروسه ای که در آن، انسان ها جواب تمام اعمال بدی را که مرتکب میشوند، با رنج کشیدن میدهند.:

“two love birds on a self-same branch: paramatman , jiva = adam , eve”: david Sherman: goldsunaura: 27 apr 2021

ازآنجاکه فرصت طلبی، عامل پیشرفت محسوب میشود، افسانه ی آدم با توسعه طلبی ارضی هم مربوط میشود و هبوط آدم به زمین به انتقال جایگاه او به یک سرزمین جدید که سرزمین فرصتها وانمود میشود تغییر حالت میدهد.

اندرو مارفول مینویسد آمدن آدم به دنبال حوا به یک اقلیم جدید، شکل دیگری از داستان پرسئوس و اندرومدا است که در آن، قهرمان، همتای حوا را از اژدهایی که نماد امر بیگانه با انسان است، آزاد میکند و داستان سنت جورج و اژدها نیز روایت دیگری از همین حالت است. همچنین ازیریس و ایزیس، همتاهای قبطی آدم و حوا در جایگاه سیاستمداران تشکیل دهنده ی حکومت فرعونی است. در یهودیت، موسی که شاهزاده ی مصر و درس آموخته ی سیستم فرعونی است، رهبر قومی که فرعون با آنها دشمن است میشود و با آنها در سرزمین همسایه ی کنعان که قلمرو ارض موعود است درصدد احیای اورشلیم الهی و حکومت خدا بر روی زمین برمی آید. نه مصر به تنهایی قبط فراعنه است و نه ارض موعود فقط این القدس اسرائیل کنونی. بلکه تمام کشورهایی که یهود درصدد احیای پایگاه تمدنی جدید برای خود درآنجا برآمده اند ارض موعودند و تمام کشورهایی که یهود از آزار آنها به ارض موعود جدید پناه برده اند مصر فراعنه. در همه ی این موارد، قومی بر ضد دشمنان خود -که به اندازه ی فرعون، کافرانی دشمن خدا محسوب میشوند- و از روی الگوی یهودیت، ادعای ایجاد یک بهشت زمینی کپی شده از اورشلیم تورات را میکنند ولی چون رهبرانشان موسی هایی با تربیت فرعونیند، عملا فقط از آن چیزهایی که از دشمنان کپی کرده اند سرمشق میگیرند و کم کم شبیه دشمن میشوند و همینطوری اینقدر کشورهای مختلف جهان به هم شبیه میشوند که امکان بلوک سازی از چندین کشور پدید می آید. بدین ترتیب، دنیا بزرگتر میشود و قصه ی آدم برجسته میشود که پدر همه ی انسان ها است ولی بعد از فروپاشی برج بابل و پیدایش زبان ها، مردم با هم فرق کرده اند. آن وقت این سوال پیش می آید که الان چه کسانی وظیفه دارند اتحاد دنیا را ایجاد کنند. اینجاست که دوباره به تورات رجوع میشود و داستان قوم برگزیده ی خدا که خاندان داود رهبری آنها را بر عهده گرفته اند پرده از رخ برمیدارد. داود مردی معمولی و فاقد توانایی های جنگاورانه ی خاصی است، ولی با پرتاب سنگی جادویی، جالوت غول را که نماد تمام قد جنگاوری عضلانی سنتی است از بین میبرد. این معجزه باعث پیشرفت داود و نماد حقانیت او است و پشتوانه ی کسانی است که بدون جنگاوری سنتی و با نیروی سلاح گرم، دشمن را از راه دور میکشند. بدین ترتیب، این الگو کاملا در خدمت اروپاییان است که اولین سازندگان ارتش های مجهز به سلاح های پیشرفته ی گرم میباشند و با همین سلاح ها تمام جهان را مستعمره ی خود کرده اند. دعوای داودی ها و کفار، دنباله ی دعوای هابیل و قابیل، پسران آدم و حوا است. هابیل، جانشین آدم است و قابیل جانشین ماری که حوا را فریفت و از طریق او عصاره ی شیطان را وارد وجود انسان کرد. داود حامل میراث هابیل است و کفار وارث میراث قابیلند. هر کس که از سلطه ی خاندان داود خارج شود به قابیلی ها بازگشته است. در کتاب مقدس، این اتفاق با جدا شدن دولت اسرائیل از دولت یهودیه ی داودی ها رقم خورد. بازسازی اروپایی آن، تقسیم امپراطوری روم به دو حکومت روم غربی و روم شرقی است. روم شرقی که نتیجه ی پیشروی های صلیبی های قرون متاخر به درون خاورمیانه است، با جایگزینی مسیحیت قستنطنیه با اسلام عثمانی، از روم غربی جدا شد و این ماجرا به فتح قستنطنیه توسط سلطان محمد فاتح تعبیر شد که در آن، سلطان محمد فاتح، نسخه ی سلطان شده ی "محمد" پیامبر اسلام است. در معنایی وسیع تر، جنگ اسلام و مسیحیت، کنایه ای از نبرد غرب و شرق سیاسی جهان است و این غرب و شرق سیاسی، هر دو از یک بنیاد یهودی واحد برمیخیزند و در هم پایگاه میسازند همانطورکه اروپای مسیحی، از ارمنی های مسیحی داخل عثمانی به عنوان ستون پنجم خود استفاده کرد و این در اواخر حکومت عثمانی ها برای ارامنه فاجعه آفرید. منتها برای این که این گونه تشتت های سیاسی به خارج از منافع قدرت های متاخر اروپایی به نظر برسند، برای درگیری هایی ممالک، تاریخ های طولانی تراشیده و قصه های اختراع شده به منابع خود کشورها ارجاع میشوند، غاقل از این که اولین منابع مکتوب، از دوباره نویسی های متناقض داستان های گوناگون در قرن 18 ساخته و چاپشان به دروغ به قرون 16 و 17 نسبت داده شده است و هرآنچه از آنها به درد استعمار میخورده است، با دنباله نویسی و بازبینی در قرن 19 به عنوان واقعیت وانمود شده و ماحصل نیز باز در قرن بیستم در صافی های دانشگاه ها از سانسور تربیتی استادن بومی گذشته است. ازآنجاکه مقدسات قوم موسی از مصر برمیخیزد، اسلام نیز هرچه دنیا مدرن تر شده است، سنگرهای فتح شده ی دشمن مدرن غربی را بیشتر مقدس کرده و توجه ویژه اش به سرزمینی که غرب مدرن، آن را بیت المقدس اصلی تعیین کرده و به خاطر از دست دادن فرضیش در جنگ های صلیبی آه و افسوس بلند عمدی سر داده است، آنقدر افزون شده که راستگو ترین فراورده ی مدرنیته در افشای خاستگاه یهودی خود یعنی اسرائیل، ذهن تمام مسلمانان ظاهرا سنتی را به خود مشغول کرده است. ظاهرا همین ذوق زدگی در فتح قستنطنیه توسط عثمانی ها هم رخ داده بوده و به همین دلیل، قستنطنیه ی بیزانسی-عثمانی بسیاری از داستان ها و کیفیات اورشلیم تورات را به خود جذب کرده و حتی بزرگترین شاه اورشلیم یعنی سلیمان را به صورت بزرگترین سلطان قستنطنیه یعنی سلیمان قانونی در خود بومی کرده است.:

“la nova cronologia de fomenko I nosovskiy”: andreu marfull:6 oct2019: andreumarfull.com

با علم به این موضوع، خوب است که به موضوع شورش ایران علیه جهان اسلام توجه کنیم. این شورش حتی در تظاهر ضد دینیش، روی شورش تشیع (به معنی شعبه سازی و تفرقه افکنی) علیه تسنن (یعنی پیروی از سنت) استوار است و سنت دراینجا جانشین مصر فرعونی است و فرقه ی شیعه جانشین امت موسی. حکما به همین خاطر است که نوشته اند علمای شیعه ی 12 امامی که تشیع ایرانی را در زمان شاه طهماسب صفوی تعیین کردند، از کوه های جبل عامل لبنان در عثمانی آمدند. جالب اینجاست که در یکی از معدود تصویرسازی های رسانه ای ایران امروزی از این واقعه یعنی در سریال شیخ بهایی، فرار خانواده ی او شامل شیخ بهایی کودک از یک فرمانده ی عثمانی و به سمت ایران تصویر میشد و در طی این سفر که یادآور گریز امت موسی به سرزمین مقدس بود، فرمانده ی عثمانی به مانند فرعون درست زمانی که خود را به خانواده رسانده بود کشته شد.

با این حال، یک مسئله ی عجیب در این شورش وجود دارد. عثمانی دولتی نیمه اروپایی تحت رهبری یک اشرافیت ترک زبان ولی با مذهبی بود که زبان رسمیش عربی شمرده میشود. در ناسیونالیسم مدرنی که از اواخر دوره ی قاجار بر کشور سایه افکند، شورش همزمان علیه زبان های ترکی و عربی با برجسته کردن عنصر ظاهرا نااسلامی فارسی زبان قابل مشاهده است. اما هرچه گذشته است، ترک ستیزی هیچ رواج قوی ای در ایران نیافته و فقط ضدیت با عرب، اقبال عمومی یافته است تا جایی که اکثر کسانی که دروغ های دوره ی پهلوی درباره ی دعوای عرب و عجم را از روی شبکه های اجتماعی تکرار میکنند، هیچ از عمق ترک ستیزی استادان رژیم سابق که این دروغ ها را پراکنده اند خبر ندارند و حتی از داستان های رسمی درباره ی پیدایش قوم ترک و پراکنش آنها در ایران به کل بی اطلاعند چه رسد به این که اصلا به «بیگانه» بودن زبان ترکی (به ادعای ناسیونالیست های باستان پرست رژیم سابق) فکر کرده باشند. دلیل این مسئله فقط این نیست که جمهوری اسلامی، اسلام را یک دین تمام عربی نمایانده است چون نسل قبلی از دوره ی پهلوی نیز چیزی از تعصب ترک ها بر اسلام که در غرب بسیار مشهود است دریافت نکرده بودند. یک دلیلش در این است که احتمالا در خود عثمانی، هر استراتژی یا تاکتیک فرهنگی برای رسیدن به موفقیت عام، ناچار بوده است خود را به یک جریان تاثیرگذارتر عرب زبان نسبت دهد. احتمالا به همین خاطر است که میخوانیم عثمانی از درون حکومت سلجوقی برآمده و این حکومت سلجوقی، خود را مجری و حتی ناجی خلافت عرب عباسی در بغداد نشان داده است. بنابراین جالب است که در یک حماسه ی معروف عربی معروف به "صراط المجاهدین"، فاتح قستنطنیه نه یک سلطان عثمانی بلکه الواثق خلیفه ی عباسی است و پیروزی او به سبب پیروزی های قبلی برادرش معتصم رخ داده است. دوره ی معتصم، آغاز سیطره ی سرداران ترک بر خلافت عباسی بوده و این جریان در زمان واثق هم ادامه داشته تا این که در زمان خلافت متوکل، به چنان ابعاد فاجعه باری میرسد که قتل خلیفه به دست ترکان رقم میخورد. شاید این، روایت دیگری از سیطره ی ترکان سلجوقی بر خلافت عباسی است و سلجوقیان نماینده ی دوران اول عثمانی که هنوز نبرد جدی ای علیه واردات مذهبی یهودی-مسیحی اروپایی شکل نگرفته بود، هستند، دورانی از یونانی مآبی که حکومت بیزانس هم تخیلی از آن است و در یونانی دوستی دوران خلافت مامون و معتصم و واثق انعکاس می یابد. این، ما را متوجه ابعاد دیگری از حماسه ی صراط المجاهدین میکند. قهرمانان اصلی این داستان، عبدالوهاب و مادر جنگجویش ذوالهمه هستند که ریاست قبیله ی بنی کلاب شمال سوریه را بر عهده دارند و نقش مهمی در پیروزی های معتصم بر رومیان دارند. بنی کلاب قبل از این و در دعوای امین و مامون، طرف مامون را گرفتند درحالیکه دشمنانشان قبیله ی بنی سلیم، طرف امین را گرفته بودند. جنگ های روم بیزانسی با عباسیان نیز در زمان مامون افزایش یافتند و این حماسه ادعا میکند که در طی این جنگ ها قبیله ی بنی کلاب، یک بار مامون را از زندان رومیان نجات دادند. نام عبدالوهاب در دیگر منابع تاریخی هم آمده است. وی جنگجویی با اصل و نسب نامعلوم است که بنی کلاب در جنگ با رومیان، به او اقتدا کردند و همین باعث شد که بعدا عبدالوهاب را از خودشان تلقی کنند. با توجه به این که قبایل سوری، قهرمانانی از دوره ی مامون را خودی کرده اند، ادعای حمایت اشرافیت های فارسی از مامون نیز میتوانسته به خودی کردن میراث او ازجمله در توجه به فلسفه ی یونان اعتبار دهد و شاید این که تنها امام شیعه ی دفن شده در ایران امام رضا است، به خاطر آن است که امام رضا ولیعهد مامون بوده است. اما داستان های رابط این مسائل، در فرهنگ زدایی گسترده ی بین اواخر قاجار تا سقوط پهلوی، نابود شده اند. در غیاب داستان های سرراست، بعضی عناصر اسطوره ای مشترک با یهودیت در تولید مابه ازاهای موسی را میتوانیم در داستان عبدالوهاب و مادرش بیابیم. مثلا میتوانیم به این موضوع توجه کنیم که ذوالهمه مادر عبدالوهاب، در اصل فاطمه نام داشت، در کودکی توسط قبایل بنی طی دزدیده و در بین آنها بزرگ شد و به جنگجویی پرآوازه بدل گردید تا این که بعدا با پسرعمویش حارث –پدر عبدالوهاب- ازدواج کرد. امروزه املای ذوالهمه از این نام معروف است. ولی این نام را "دلهمه" و "ذوالدلهمه" نیز ضبط کرده اند. احتمالا تلفظ "دلهمه" درست است. این لغت، مونث شده ی لغت "دلهم" به معنی گرگ و درواقع به معنی گرگ ماده است که میتواند لقبی برای یک زن جنگجو باشد. از طرفی صفت گرگ ماده میتواند تولد رمولوس بنیانگذار رم را به یاد بیاورد که نه توسط خانواده ی انسانیش بلکه توسط یک ماده گرگ بزرگ شد و ممکن است دلهمه شکل انسانی شده ی ماده گرگی باشد که زمانی نماینده ی بزرگ شدن قهرمان به دور از خانواده اش بود. در این حالت، عبدالوهاب ممکن است روایت دیگری از پدرجدش جندبه باشد. پدر جندبه که اتفاقا او هم حارث نام داشت قبل از تولد پسرش درگذشت. در غیاب حارث که جنگجویی نیرومند بود قبایل دشمن به قبیله ی کلاب حمله کردند. الرباب همسر حارث به همراه یک غلام سیاه، پای به گریز نهاد. در راه، غلام توسط شیطان گمراه شد و به زن ابراز تمایل شهوانی کرد. رباب او را طرد کرد و بعد چون احساس ناامنی کرد، به کنار آب رفت تا نوزاد را در سبدی توی آب بگذارد ولی اول او را شیر داد. از طرفی غلام که با فکر کردن به طرد شدن خود مدام عصبی تر میشد، از شدت خشم به زن هجوم آورد و سر او را قطع کرد. فردا صبح شاه محلی به نام داریم، در محل قتل، به جسد بی سر زنی برخورد که نوزادش هنوز داشت از او شیر میخورد و انبوهی از ملخ ها رویش سایه انداخته بودند تا اذیت نشود. شاه از وزیرش پرسید داستان این قتل چه میتواند باشد. وزیر حدس زد احتمالا این، زنی است که با غلام سیاهی شهوترانی کرده و خانواده اش کشف کرده اند و قصد جان او و فرزندش را کرده اند ولی او گریخته، ولی قبیله اش به او رسیده و او را کشته اند. اما شاه وزیرش را «سگ» نامید و گفت امکان ندارد در سینه ی یک زن بدکار پس از مرگ هنوز شیر باشد و ملخ ها به این حالت معجزه آمیز روی فرزندش سایه بیندازند. شاه حدس زد که این پسر، قهرمانی بزرگ است و دستور داد او را نزد خودش بزرگ کنند و به خاطر ملخ ها، او را "جندبه" یعنی ملخ نامید.

مارک گراف حدس میزند که احتمالا روایت وزیر، اصل داستان تولد کودک بوده که بعدا سعی شده قهرمان را از ننگ حرامزادگی نجات دهند. وی در این ادعا از یک قهرمان دیگر عرب به نام "برکات" معروف به «ابوزید» یاد میکند که او هم امیرزاده بود. مادرش خضره یک روز پرنده ی سیاهی را دید که یک تنه بر لشکری از پرندگان فائق می آید و دعا کرد که کاش پسری صاحب شود که مثل این پرنده دلاور باشد حتی اگر مثل او سیاه باشد. دعایش مستجاب شد و فرزندی سیاه زایید. این باعث شد تا قبیله فکر کنند که برکات نه پسر پدرش امیر رزق بلکه فرزند یک غلام سیاه است و پدر از ترس این شایعات، دستور داد پسرش را به خانواده ای در سرزمینی دور بسپارند و او به دور از پدرش بزرگ شود. برکات بعدها بدون این که بداند به جنگ پدر خودش رفت و پدر و پسر با هم دوئل کردند و در صحنه ی جنگ یکدیگر را شناختند و به هم ملحق شدند، روایت دیگری از جنگ رستم و سهراب در شاهنامه ی فارسی که البته ختم به خیر شد. مارک گراف، در این داستان ها رد پای تولد موسی را می یابد که به دور از پدر و مادرش در خانواده ای بیگانه بزرگ شد بخصوص صحنه ای که مادر جندبه نزدیک بود پسرش را به مانند موسای نوزاد به رودخانه بسپارد. از طرفی تولد برکات از الگوی آسمانی پرنده ای سیاه را که ظاهرا بعدا به صورت غلامی سیاه بازسازی انسانی شده است را تصویر دیگری از هبوط روح القدس در مریم به شکل کبوتر می یابد و بنابراین قهرمانان عرب را در مرز موسی و مسیح توصیف میکند.:

“issues of reconstruction, part2”: mark graf: chronologia: 26/4/2016: p94

درباره ی عبدالوهاب نیز گفته شده است که او سیه چرده بود و شاید این همان بازتاب تولد از پرنده ی سیاه غیر طبیعی است. در صحاری عربستان، پرندگان ناآشنا معمولا غیر بومی هستند و در زمان باران های تندی که آبگاه های موقتی ایجاد میکنند مشاهده میشوند. ملخ ها نیز درست در زمان چنین باران هایی ظهور میکنند. ارتباط این جانوران با تولد فرزند ناشی از این است که سبزه زارهای موقتی این باران ها جلوه هایی از بهشتند و هر کودکی که به دنیا می آید، هدیه ای از آسمان است که در زمان ورود خود به زمین، جنبه هایی از بهشت را با خود حمل میکند، جنبه هایی که میتوانند حتی به حفاظت نوزاد آسیب پذیر توسط فرشتگان آسمانی تعبیر شوند.

در مذاهب ابراهیمی که موضوع آمدن ارواح از جهانی دیگر، تا حد ممکن سانسور شده است، بهشت اطراف کودک حفظ شده است، اما دیگر بهشتی نیست که از آسمان آمده باشد، بلکه بهشتی است که از حرف شنوی مطلق کودک نسبت به والدین و اولیای آموزشی پدید می آید و محو بهشت، زمانی رقم میخورد که کودک بزرگ شده و استقلال پیدا میکند و از این پس، اختیار دارد که قوانین مذهبی آموخته را رعایت کند یا نکند. چون مهمترین دلیلی که میتواند فرد را به زیر پا گذاشتن قوانین خدا و جامعه جرئتمند کند، مشکل مالی در اثر ازدواج و تشکیل خانواده بوده است، ازدواج میتواند تکرار پیوستن آدم و حوا و سقوط از بهشت باشد. بدین ترتیب کسی بیشتر از همه در بهشت میماند که حرف شنوی خود از رهبران جامعه و آموخته های کودکی را بیشتر حفظ کند و تا وقتی که این اطاعت برای او منافع داشته باشد، بهشتی بودن تمام کارهایی که برای روسایش انجام میدهد را باور دارد. این آدم، کر و کور است و جامعه ای هم که چنین باوری میسازد کر و کور است و چون در کری و کوری متحد است این اتحاد تا اطلاع ثانوی برایش مفید است یعنی تا موقعی که با جوامع کر و کور قوی تر با رهبران دروغگوتر و فریبکارتر مجهز به امکانات پیشرفته تر برخورد میکند و ناگهان کری و کوری به جای اتحاد، به سمت افتراق تغییر جهت میدهد.

علت این مسئله، قوام کری و کوری با اطاعت از جامعه است و این در صورتی اتفاق می افتد که کل جامعه در ابتدا پیرو رهبران باشند. اما به محض این که بخش عظیمی از مردم، رهبر فریبکارتری را الگو قرار دهند و فرد هم متوجه شود که اطاعت از رهبر فعلی دیگر برایش منفعت ندارد، بر اساس عادت، به جای رهبر، از جامعه پیروی میکند و به پیروی از رهبر فریبکارتر، مراد قبلیش را از خدا به شیطان تغییر لباس میدهد. علت عملکرد مکانیکی غیر قابل کنترل این سیستم آن است که آن، علیرغم وانمودی به یک مکانیسم بهشتی، کاملا بر منفعت طلبی مادی استوار است. چون اطاعت از جمع، در درجه ی اول، کاربرد مادی داشته و دقیقا به همین خاطر، زمانی که ارزش های جامعه به سمت مادی گرایی افراطی امروز حرکت میکند، خود به خود، مکانیسمی تنشزا و عصبی کننده پیدا میکند. علت این است که اطاعت از جمع، بیش از این که بر جمع متمرکز باشد، فرد و درونیات او را به بازی میگیرد. مارک منسون با این که بعضی اوقات مثل دیوانه ها صحبت میکند، ولی این مطلب را خیلی خوب شرح داده است:

«در مغز هر انسانی، یک چیز موذی و دمدمی مزاج وجود دارد که اگر انسان ها به آن فرصت دهند که به ذهن آنها نفوذ کند باعث جنون و دیوانگی آنها میشود. به من بگویید که آیا این موضوع برای شما هم آشنا هست یا خیر؟: گاهی اوقات از رودررو شدن با فردی در زندگیتان دچار اضطراب و نگرانی میشوید. این نگرانی باعث میشود که از توانایی های شما کاسته شود و عملکرد ذهنتان دچار آسیب شود. بعد شما با خودتان میگویید که چرا اینقدر نگران هستم. حالا به خاطر اضطرابتان دچار نگرانی میشوید. وای نه! حالا نگرانی شما دو برابر شد. حالا شما به خاطر اضطراب اولیه تان نگران هستید که این به خودی خود باعث اضطراب بیشتر میشود. حالا در این شرایط یکی بگوید ویسکی کجاست؟ یا فرض کنید که شما مشکل عصبانی شدن دارید. شما سر احمقانه ترین و پوچ ترین موضوعات عصبانی میشوید و حتی علت آن را هم نمیدانید، و این حقیقت که زود عصبانی میشوید باعث میشود که از کوره بیشتر در بروید. سپس در اوج عصبانیتتان متوجه میشوید که خشونت دائمیتان شما را به فردی سطحی نگر و پست تبدیل کرده است و شما از این وضعیت متنفر هستید. شما آنقدر از عصبانیت خود نفرت دارید که از دست خودتان عصبانی میشوید. ای دیوار لعنتی! این مشت هم برای تو! یا آنقدر نگران هستید که همیشه باید کار صحیح را انجام دهید که باعث میشود از نگرانی خود نگران شوید. یا آنقدر به خاطر تک تک اشتباهاتتان احساس گناه میکنید که باعث میشود به خاطر این که اینقدر احساس گناه دارید تبدیل به یک فرد گناهکار در ذهن خود شوید. یا اغلب احساس ناراحتی و تنهایی میکنید که فکر کردن به این موضوع باعث میشود که احساس کنید شما یک انسان تنها و غمگین هستید. به حلقه ی بازخورد جهنمی خوش آمدید. احتمالا تا الان به دفعات زیادی در این حلقه گیر کرده اید. شاید همین الان هم درگیرش باشید. "خدایا من همیشه توی این حلقه ی بازخورد گیر میکنم. حتما من یه آدم بازنده و شکست خورده هستم که همه اش توی این حلقه گیر میکنم. باید جلو این موضوع رو بگیرم. وای خدای من، احساس میکنم به خاطر این که دائم به خودم میگم بازنده، احساس بازندگی دارم. نباید دیگه به خودم بازنده بگم. آه لعنتی. دارم بازم همون کارو تکرار میکنم. میبینید؟! من یه بازنده هستم. گند بزنن به این زندگی!" آرام باش دوست من. چه باور کنی چه باور نکنی، این بخشی از زیبایی یک انسان است. حیوانات بسیار اندکی در این کره ی خاکی وجود دارند که توانایی تفکرات منطقی و صحیح را داشته باشند. این از موهبت های انسان ها است که میتوانند درباره ی تفکرات خود بیندیشند. پس برای مثال، من میتوانم به تماشای کلیپ های مایلی سایرس در یوتیوب فکر کنم و در همان حین حال هم میتوانم فکر کنم که عجب آدم احمقی هستم که میخواهم کلیپ های مایلی سایرس را در یوتیوب تماشا کنم. وای عجب معجزه ی هوشیاری؟! حالا مشکل اصلی اینجاست: جامعه ی امروزی ما از سوی فرهنگ مصرف گرایی و فضای مجازی و عبارت معروف "آهای نگاه کن، زندگی من خیلی بهتر از زندگی توئه"، نسلی از انسانها را پرورش داده است که این نگرش منفی در ذهنشان جا افتاده است که حس اضطراب، ترس، گناه و غیره برای انسان ها خوب نیست. منظورم این است که اگر به قسمت خبر فیس بوکتان یک نگاهی بیندازید، میبینید که همه ی انسان ها درآنجا اوقات خوبی را سپری میکنند. با کمی تفحص میبینید که در همان هفته هشت نفر ازدواج کرده اند و یک نوجوان شانزده ساله برای تولدش یک ماشین فراری هدیه گرفته است، یا یک کودک با اختراع دستگاهی که به طور خودکار وقتی دستمال توالتتان تمام شد، آن را برایتان پر میکند، دو میلیارد دلار جایزه برنده شده است. در همین حال، شما در خانه تان نشسته اید و و مشغول تمیز کردن لای دندان های گربه تان هستید و به تنها چیزی که فکر میکنید این است که زندگیتان از آن چیزی که تصور میکردید، ناراحت کننده تر است. حلقه ی بازخورد جهنمی، روز به روز در میان مردم همه گیرتر میشود و باعث شده است که انسان ها مضطرب تر، به شدت عصبانی تر و از خود بیزارتر شوند.» ("هنر ظریف بی خیالی": مارک منسون: ترجمه ی منصور خمکده: نشر یوشیتا: 1401: ص15-14)

فکر کردن به چیزهایی که نداریم و رنج کشیدن در تلاش برای رسیدن به آنها مصداق این حکم است: «خواستن تجربه ی مثبت، تجربه ای منفی است و پذیرش تجربه ای منفی، تجربه ی مثبتی است.»، موضوعی که آلن واتس از آن تعبیر به «قانون وارونگی» میکند. منسون، این قانون را به این جمله ی آلبرت کامو ربط میدهد: «اگر دائم در جست و جوی سرچشمه ی خوشحالی باشید، هرگز به خوشبختی دست نخواهید یافت. اگر تنها به دنبال معنای زندگی باشید، هرگز زندگی نخواهید کرد.» (همان: ص16) و ادامه میدهد: «نکته ی قابل اهمیت در قانون وارونگی این است که گذاشتن اسم وارونگی برای این نظریه علت داشته است. وقتی بی خیالی طی میکنید، اثر معکوس دارد. اگر به دنبال چیزهای مثبت باشید، منفی عمل میکند و برعکس اگر به دنبال چیزهای منفی باشید، مثبت عمل میکند. دردی که در باشگاه ورزشی تحمل میکنید باعث سلامتی و انرژی بیشتر میشود. شکست در کسب و کار، منجر به فهم بهتر برای کسب موفقیت میشود...» (همان: ص17) یعنی پیشرفت از شکست حاضر میشود و همیشه در کنار کسانی که موفقیت نهایی این پروسه را میبینند، کسانی هستند که فقط روی شکست ها و دردهای بین راه تمرکز میکنند و بر آنها حسرت میخورند یا ادای حسرت خوردن بر آنها را درمی آورند. بنابراین «اگر میخواهید که در زندگی برخی از اطرافیانتان نقش و حضور پررنگ و موثری داشته باشید، باید همزمان برای برخی دیگر مایه ی تمسخر و شرمندگی باشید. به غیر از این، مورد اول هم شدنی نخواهد بود، زیرا در زندگی چیزی به نام عدم دشواری و سختی وجود ندارد.» (همان: ص23) این حقیقت درباره ی رویکردهای اجتماعی چنان که مکاتب و مذاهب در پیش میگیرند، حتی پیچیده تر است. چون رویکردهای به کار گرفته شده روی بعضی افراد به موفقیت می انجامند و در کنارشان حتما کسان دیگری هستند که تجربه شان جز شکست نبوده است. اما کامل ترین تجربه از مکاتب را کسانی دارند که هم شکست ها و هم پیروزی های آنها را تجربه کرده اند و از آنها برای اصلاح رویکرد استفاده کرده اند، موضوعی که در ایران، قطعا در مورد اسلام صدق میکند. بزرگترین خطر برای رهبران مکاتب این است که مردمی که این مطلب را درک کرده باشند، هرگز از فرصت طلبانی که تحت هر شرایطی خود را «برنده» معرفی میکنند، الگو نخواهند گرفت بخصوص وقتی بدانند خداوند آدم های بد را به هم مبتلا میکند و فرصت طلبی که با آدم هایی مثل خودش همنشین شده است، امکان ندارد بسیار بازنده نباشد.

ایران: یک مثال نقض علیه جنگپرستی فرویدی

نویسنده: پویا جفاکش

در سال 1931، زمانی که با گسترش جنگ های عظیم و استثمارگرانه، نگاه های مثبت مدرنیست ها به پیشرفت تکنولوژی و تمدن مدرن، توسط ابرهای شک و ابهام محاصره میشد و آینده نگری ایدئالیستی جای به بدبینی واقع گرایانه میداد، اینشتین به دعوت یک اندیشکده ی روشنفکری، به نامه نگاری با زیگموند فروید که چندان او را نمیشناخت، پرداخت و نظر او را درباره ی جنگ پرسید. فروید تا آن زمان، چندباری نظریاتش را درباره ی جنگ تغییر داده بود. وی که در اواخر قرن 19 پرخاشگری و جنگ طلبی را بخشی از غریزه ی مردانه و وسیله ی جذب جنس مخالف به مرد تلقی میکرد، به مرور به سوال چگونگی رشد تمدن علیرغم تضاد آن با جنگ جلب شد و سعی نمود تا جمعی شدن جنگ ها را در نسبت با متمدن شدن انسان توضیح دهد. بر این اساس، به نظریه ی کارل آبراهام جلب شد که بین جنگجویی و عیاشی های توتمی مردم بدوی ارتباط قائل بود؛ در هر دو مورد، نظم اخلاقی موقتا و در یک پروسه ی تحت کنترل حاکمان جامعه نقض میشود. فروید به توسعه ی این ایده پرداخت که سرکوب غریزه ی جنگجویی توسط تمدن، سبب میشود تا آن در انسان ها تلنبار شود و حاکمان جامعه نیاز ببینند هر از چند وقت با ایجاد یک جنگ ظاهرا مشروع، مردم را به جنگ کسانی که به راست یا دروغ ادعا میشود نظم جامعه را مورد حمله قرار داده اند بفرستند تا پیوستگی جامعه به خطر نیفتد. با این حال، فروید در راه این نظریه، مانع بزرگی می یافت و آن، غریزه ی صیانت ذات و این واقعیت بود که آدم نورمال عاقل، مسلما آنقدر جان خود را دوست دارد که وقتی ببیند دارد فدای دروغ میشود، از به خطر انداختن جان خود سر باز بزند. بنابراین فروید از اوایل دهه ی 1920 دوگانه ی اروس و تاناتوس را مطرح کرد که اولی نماد غریزه ی زندگی دوستی و دومی نماینده ی غریزه ی مرگ اندیشی یا مرگ دوستی است. فروید به تنازع این دو غریزه ی اساسی در درون بشر معتقد بود و زمانی که به نامه نگاری با اینشتین پرداخت ، تاناتوس آنقدر ذهنش را به خود مشغول کرده بود که برای توضیح درگیری های تمام نشدنی مردم زمانه اش، نظریه ی تکامل داروین را که اساس کل نظریه اش بود به کل وارونه نمود ، به این شکل که حالا مدعی بود چون انسان یک حیوان خالص است که طی مراحلی طولانی، از سلولی که به طور اتفاقی از ماده ی بیجان به وجود آمده، حاصل شده است، یک میل دائم به بازگشت به اصل خود با تبدیل شدن دوباره به ماده ی بیجان در اثر مردن در او وجود دارد و نتیجه گرفت که آدم ها در اساس دوست دارند خودشان را به هر شکل قانونی و غیر قانونی ای به کشتن دهند و اصلا زندگی دوستی واکنش دفاعی غریزه ی جنسی برای دوام نوع است بطوریکه فقط با تکثیر جمعیت در اثر رابطه ی جنسی، میتوان از خودکشی دسته جمعی بشر جلوگیری کرد. فروید که یک «راست هابزی» بود، هیچ علاقه ای به پیدا کردن راه حل بر ضد این وضعیت از خود نشان نداد و فقط برای این که جوابی داده باشد، به طرز متناقضی بر گسترش تز صحبت عمومی درباره ی دوست داشتن آدم ها توسط یکدیگر، چند جمله گفت.:

“the freud-einstein correspondence of 1932: theories of war”: NORRIE MACQUEEN: global RESEARCH: 1 OCT 2019

نظریه ی افراطی فروید در خصوص دوگانگی اروس و تاناتوس، یکی از مسائل بغرنج و سانسور شده ی ایدئولوژی فرویدی است که باعث رمیدن روانپزشکی از او شده است و حتی این اواخر، برای نگهداری نظرات به درد بخور فروید مثل ناخودآگاه، سرکوب، و دو جنس گرا بودن انسان، او را به سرقت ادبی از ویلهلم فلیس در تمام این مسائل متهم میکنند تا بتوانند از بقیه ی میراث او با خیال راحت، یک جسد شیطانی بسازند و آن را دور بریزند. با این حال، در این مورد، کمتر تردیدی وجود دارد که فرهنگی که فروید را به وجود چنین دوگانه ای باورمند کرد، اکنون با توسعه ی اقتصادی به تمام جهان سایه انداخته و هر فردی را که ایده ی فروید را دیده باشد، میتواند به واقعی بودن آن نگران کند. فروید، برای این دو غریزه از اسامی خدایان یونانی استفاده کرده بود. اما این غرایز عمیقا در مذهبی که او از آن آمده بود، ریشه داشتند، یعنی یهودیت. تاناتوس یا غریزه ی مرگ دوستی چیزی جز الگوی درونی شده ی خدای مهیب بیرونی که یهودیت، مردم را به او دعوت میکرد، نبود: یهوه که خود را در نابود کردن همه چیز به شیر تشبیه میکند. او میراث بر خدای زمان است و همانطورکه زمان با پیشرفت به سمت جلو تولیدات قبلی خود را از بین میبرد، خدای آن نیز شیری است که هرچه سر راهش است را میخورد تا برای پیشرفت بیشتر انرژی بگیرد. خدای زمان، همان خدای خورشید و خورشید متشبه به شیر است، چون خورشید با حرکت در دایره البروج زمان را جلو میبرد و دراز بودن مسیر دایره البروج نیز به مار، دیگر جانور ناخوشایند برای انسان قدیم تشبیه شده و آن را نیز به دیگر نماد خدا تبدیل کرده است. این وجه از وجود یهوه به سبب این است که وی شکل نوسازی شده ی آسور/ اهور/ هور/ هرو/ ایر/ ال/ الی/علی/اله یعنی خدای سامیان باستان است و خدای سامی اسما همان "اولو" یا "آرو" خدای افریقایی آسمان است. این نام ها به نوبه ی خود کاملا مرتبط با "آری/ آریا/ هاریه/ حارث" به معنی شیر هستند که تجسم خدا در بعد زمان را نشان میدهند. با این حال، شیر، تنها نماد خدای سامی نیست. خود اروس هم نام از هرو/ایر/ال دارد و مظهر عشق است که به پسوخه یا جان به عنوان جنبه ی مونث و مهربان بشر جلب میشود. این ارتباط، همان ارتباط هلیوس کورس خدای خورشید با همسرش رودا است که در هندوستان هنوز در ارتباط خدایان همنام هری کریشنا و رادا تقدیس میشود. دوگانه ی خدای خشم و خدای عشق، در الله خدای اسلام هم دیده میشود چون نام او نیز از اله می آید و آن جایی که الله خدایی منتقم و خشمگین و معبود جهادیان و زن آزاران و تخریبگران تمدن است، با تصویر شیر خورنده ی زمان همهویت شده است و آن جایی که خدای عشق است و حامی مردم مهربان و درستکار و عارف و حکیم است، با تصویر اروس خدای عشق همهویت شده است. اما اینها فقط بخشی از شخصیت های گوناگون خدا موسوم به بعلیم هستند. چون خدا به نور تشبیه میشود و اصلا علت کنایه شدن خورشید به او نیز همین است. همانطورکه نور، با تابیدن به تاریکی، اشکال و موجودات گوناگونی را آشکار میکند، خدا نیز نمادهای متعددی موسوم به بعل دارد. در یونانی، معادل "ال"، دئوس یا تئوس است که منشا نام زئوس رئیس خدایان است. زئوس را عمدا همیشه به شکل یک پدرسالار ریشوی خشن و بداخلاق نشان میدهند تا یادآور یهوه باشد. اما زئوس نیز جلوه های مختلف داشته و ازاینرو گاها ملقب به پولیوس میشده است، لغتی نام گرفته از بعلیم که منشا "پولی تئیسم" به معنی پرستش معبودهای مختلف است. نام پولیوس به آپولو خدای خورشید هم نزدیک است که این هم یک نام دیگر برگرفته از بعل است، اگرچه آپولو به لحاظ قیافه و سن و سیرت، با زئوس متعارف، تفاوت های جدی دارد. لغت پولیوس منشا لغت "پولیس" به معنی شهر هم هست، چون شهر نیز از اتحاد جوامع گوناگون با عقاید مختلف حول بعل های متفاوت پدید می آید و طبیعتا آدم های گوناگونی را در خود جای میدهد. با این حال، برای این که تعارض دیدگاه های متضاد، در جامعه اخلال ایجاد نکند، همیشه تاکید میشود که مردم روی اعتقاد اجدادی نمانند و به جستجوی دانش و تطبیق اعتقادات خود با دانش بروند که دانش هم به خدا و نور تشبیه میشود. در مسیحیت، عیسی را به نام "فو/فوس" یا "فوتو" به معنی نور مینامند که با نام های "فو" در چینی و "بودا" در هندی برای خدایی مجسم به انسانی دانا همخانواده است. "فو" همچنین همان "بها" به معنی نور در هندی است که منشا عنوان "پهات" به معنی روشنبین برای قدیسین در بعضی نحله های هندوئیسم آسیای جنوبی شمرده میشود. این لغات، با نام "پتاح" خدای خالق قبطی مرتبطند که خود برابر با هفستوس خدای صنعت یونانی است و یک بعل در مقام پیشبرنده ی تمدن را نشان میدهد.:

“REGARDING THE SUFI PRESERVATION OF RHODHA-KOUROS WORSHIP” , “RADHA-KRISHNA AND SANKARSHANA AT THE HEART OF WORLD MONOTHEISM”: COLLECTED WORKS OF BHAKTI ANANDA GOSWAMI

با توجه به پیشینه ی سامی-فنیقی تمدن، این، خیلی جالب است که از میان تمام پدیده های تمدن که هر یک، بعل خود را داشتند، اکنون فقط عشق و خشونت، با خدا مرتبط میشوند و بین مومنین و کافران، اختلاف است که خدا خشن است یا مهربان؟ این، یک دعوای کاملا مدرن است؛ چون تنها در دوره ی مدرن است که علم سکولار، اختیار تمام مسائل تمدن را به عهده گرفته است، به جز دو چیز: 1-عشق 2-ایدئالیسم جنگی. بنابراین فقط همین دو مطلب، الهی باقی مانده اند و عدم ورود علم در آنها، به اندازه ی خود علم، انگیزه ی سیاسی دارد. چون سکولاریسم برای حاکم کردن خود بر هر کشوری، نیاز به یک پوشش مذهبی دارد، حتی اگر این پوشش مذهبی، کمونیسمی باشد که ظاهر اتئیستی دارد. در هر حال، راه، یکی است: عشق برای مومنان و نفرت علیه کافرین. بدین ترتیب، مشکل آشتی دادن عشق و نفرت، توسط حکومت کاملا مدرنی که بر این آشتی نظارت میکند حل میشود. اما همیشه ممکن است مدرنیست هایی که این سیستم را داخل کشور فرستاده اند، با آن، مشکل پیدا کنند و به همین دلیل، همگام با آن، الترناتیو پاگانی متاخری را که برای زمینه سازی سیستم از قبل ایجاد کرده اند، حفظ میکنند تا به موقعش از آن بر ضد سیستم استفاده کنند. این، در تاریخ اسلام به صورت پیدایش حکومت اعراب و شرک زدایی گسترده توسط آن، الگوپردازی شده است.

یک منبع چینی به نام «جیو تانگ شیو» میگوید حکومت اعراب زمانی به وجود آمد که مردی صاحب گله های شتر، جایگاه حکومت یک انسان-شیر را به چنگ آورد. میتوانیم مطمئن باشیم این انسان-شیر، نعمان ابن منذر آخرین شاه منذری حیره در عراق است چون منذری ها از قبیله ی بنی لخم به معنی فرزندان شیر بودند. یکی از دشمنان نعمان، معنی نامه ی او به خسرو پرویز شاه پارس را جعل کرد تا به نظر برسد نعمان به خسرو توهین میکند. این شد که خسرو کمر به دستگیری و قتل نعمان بست. نعمان، گنج ها و نمادهای آیینی سلطنت خود را به یکی از یاران خود سپرد و خسرو به تمنای گنج ها خواهان حمله به اعراب شد که همه برای دفاع از میراث نعمان متحد شده بودند. هانی ابن قبیصه، رئیس قبیله ی شاخه ی شیبانی قبیله ی بنی بکر، تامین و رهبری امکانات جنگ علیه خسرو را به دست گرفت و به طور نمادین، شمشیر و زره نعمان را به دست آورد و عملا میراث بر او شد. وی توانست نیروهای خسرو را در جنگ ذی قار شکست دهد و پس از آن، عملا به مهره ی مورد علاقه ی رومی های بیزانسی تبدیل شد که او را علیه خسرو تقویت میکردند. بیزانسی ها مسیحی بودند و به منظور توسعه ی نفوذ خود در خاورمیانه، هانی را مامور تولید نوعی از شرک که شبیه مسیحیت باشد و زمینه را برای مسیحی شدن شرق آماده کند نمودند. شحصی به نام حنظله پیشوا و معلم این مذهب جدید که صابئی نامیده میشد گردید. با این حال، چون امبروس/عمرو/عمر، جانشین رئیس قبایل بکر موسوم به "ابوبکر" (پدر بکرها) شد، او به رهبری دولت به وجود آمده رسید و هانی ابن قبیصه و نیز ایاس ابن قبیصه که از سوی خسرو حاکم اعراب معرفی شده بود، هر دو حکومت خود را به امبروس سپردند درحالیکه او نحله های مسیحی را که از سوی بیزانس سرکوب شده بودند متحد کرده و خود را به جای بیزانس، رهبر مسیحیان میخواند و یک جامعه ی مسیحی مستقل را که مذهبش بعدا به اسلام تبدیل شد رهبری میکرد. مدت کمی پس از مرگ امبروس/عمر، یک جنگ قدرت بر سر میراث او درگرفت که پیروز آن، معاویه بود و معاویه هانی ابن قبیصه را که هنوز ادعای حکومت داشت کشت. این مسئله احتمالا با حمله ی معاویه به روم که تا حد محاصره ی قستنطنیه پیش رفت بی ارتباط نیست. یعنی شاید هنوز مذهب صابئی هانی، یک سلاح رومی علیه مسیحیت جدید بود. در این مورد، میتوانیم توجه کنیم که منابع اسلامی، مسیحیان دوران نخستین اسلامی را نصرانی میخوانند و این با کلمه ی "نازاری" (ناصری) برای مسیح مرتبط است. ممکن است اصطلاح "منذر" برای بنیانگذار حکومت حیره، به معنی نازاری شده باشد تا حکومتی که هانی، خود را جانشین آن میخواند، صاحب مذهب هانی معرفی شود. ازجمله لغت "نازاریت" برای نامیدن فرقه ی خاصی از مسیحیان به کار رفته است که "مسیح" را بزرگترین یازاتاها و رئیس آنان از سوی خدا میشمردند. بعضی مانویان نیز "محمد" mhmd را یک نوع مسیح سه گانه در رهبری یازاتاها میشمردند. پیتر هامور، هر دو گروه را در ارتباط با یهودیان ایرانی معتقد به یازاتاها میشمرد که یازاتاهای کوچک را پیرو هاشم اصغر، و یازاتاهای بزرگ را پیرو هاشم اکبر میشمردند. مجموعه ی نیروهای یازاتاها نیروی واحدی به نام "یزدان" را شامل میشد که مذهب یزدانیسم را به پیش میبرد. از نحله های مختلف یزدانیسم، امروزه فقط کوچکترینشان یعنی کردهای کرمانجی موسوم به یزیدیه به جا مانده اند و سه نحله ی دیگرشان هم به گونه ی علوی ها، علی اللهی ها و بهایی ها تحول یافته اند. این نحله ها معمولا "مشرک" تلقی میشوند، اصطلاحی که در قرآن، مرتبا برای دشمنان محمد به کار میرود. بنا بر منابع اسلامی ازجمله قرآن، مشرکین منکر الله نبودند، بلکه نیروهای کهتر را شریک او میکردند. میمونیدس (ابن میمون) کلمات "مشرک" و "صابی" را معادل هم به کار میبرد و تمام مردم ماقبل یهود را "صابئی" میشمرد. این میتواند به خاطر آن باشد که مشرکین بت پرست دشمن محمد، تاییدیه ی خود را از شعبه ای از صابئین به نام حنفا گرفته اند که پرستش خدا از طریق نیروهای کوچکتر را جایز میدانستند و این، ظاهرا یکی از معبرهای صابئی گری حنظله برای جذب کردن خدایان متعدد در خدای مسیح بوده است. پس اگر قرار بوده با مسیحی و ضد رومی شدن اعراب، نظم الهی آنها به هم بخورد، باید دوباره شرک در بین آنها تقویت میشد. این، میتواند توضیح دهد که چرا عباسیان که سلسله ی معاویه یعنی امویان را از بین بردند، پیرو معلمی به نام حنظله شمرده میشدند. عباسیان در ابتدای دوران حکومت خود، اقدام به ترویج مسلک معتزله بر ضد مذهب دوره ی اموی نمودند و این مذهب اموی چون خود را "سنت" به شمار می آورد، روحانیونش به "سنی ها" معروف شدند. عباسیان اقدام به استخدام دانشوران نصرانی و صابی جهت ترجمه ی کتب یونانی نمودند و فلسفه ی یونانی را ترویج کردند. در جهان قدیم، یونانی و رومی، لغاتی معادل بودند و هر دو در بیزانسی ها جمع می آمدند. یادمان باشد که گماشتگان هانی، در خدمت هراکلیوس امپراطور رومی بودند که در حمله ای ظفزمندانه، حکومت خسرو را در هم شکست ولی قلمرو به دست آمده به جای هراکلیوس، نصیب امبروس شد. هراکلیوس، نسخه ی دیگر الکساندر/اسکندر است که او هم یونانی ای بود که پارس را به زانو درآورد و اسکندر مروج دانش یونانی در شرق خوانده شده است. نام خسروئس برای پرویز هم تلفظ دیگری از اخشوارش/کورش/داریوش/ارتاخشتر، شاه پارسی فاتح بابل به روایت تورات و منابع یهودی است. پیروزی هراکلیوس بر خسرو، همان پیروزی اسکندر بر داریوش است. از طرفی خود به کمک رومیان بیزانسی، حکومت پارس را به دست آورد ولی بعد علیه آن شد. در این صورت، او میتواند خود اسکندر هم باشد که نخست یک یونانی ضد پارسی بود و پس از فتح پارس، به سنت های آسیایی گروید و مورد انتقاد واقع شد. یکی از مهمترین نشانه های تغییر اسکندر، ستمگر شدن او و فاصله گرفتن شاه از زیردستان بود که در سنت یونانی، چنین فاصله ای سابقه نداشت؛ موضوعی به شدت یادآور به شورش اعراب علیه حکومت پارس که وعده ی کم شدن فاصله ی حکام و مردم را میداد. ازآنجاکه این دو جنبه ی مختلف اسکندر در اثر رابطه ی او با روم مسیحی، میتواند به بومی شدن نبرد روم مسیحی علیه روم مشرک تعبیر شود، پیروزی اسکندر بر پارس، همان پیروزی کنستانتین امپراطور مسیحی بر مدعیان مشرک امپراطوری روم است، ازجمله در فتح رم ایتالیا. در نبرد کنستانتین علیه ماکسنتیوس در رم، در اتفاقی که کنستانتین آن را معجزه ی خدای مسیحیت شمرد، ماکسنتیوس که نقشه کشیده بود کنستانتین را در رود تیبر غرق کند، خودش در تیبر غرق شد. این داستان، شبیه قصه ی غرق شدن فرعون در تعقیب موسی در دریای سرخ است. موسی و قومش پس از آن، مورد تعقیب فرعون قرار گرفتند که در سر راه خروج از مصر، شهری را غارت کردند. شبیه این داستان را در جنگ اسکندر با داریوش هم داریم. اسکندر در مهمانی داریوش شرکت میکند و جام های الماس او را میدزدد. زمانی که داریوش متوجه میشود، سربازانش را به دنبال اسکندر میفرستد. اسکندر به سلامت از رود فرات میگذرد ولی سربازان داریوش در رود غرق میشوند. در اسکندرنامه ی صربی، این فرار از روی یک رودخانه ی یخ زده رقم میخورد. این باز یادآور یک الکساندر دیگر از روسیه یعنی الکساندر نوسکی در جنگ با سوئدی ها در نبرد ناوا است که طی آن، دشمنان موقع گذر از یک دریاچه ی یخ زده با شکستن یخ ها در دریاچه غرق میشوند. الکساندر نوسکی، حاکم نووگرود است و ممکن است لغات نوسکی، ناوا و نووگرود، همه مرتبط با حکومت نوغای یا نوحی مغول های مسلمان در روسیه باشند. درواقع نبرد ناوا شبیه نبرد کولیکوف نیز هست که طی آن، قوای بزرگتر مغول های خان مامای در جنگ با دیمیتری دونسکوی شاهزاده ی روس، در اثر طوفان و غرق شدن در رودخانه از بین میروند. مارک گراف معتقد است دیمیتری دونسکوی، نسخه ی اسلاو تختامیش خان قانونی اردوی نوغای است که بعدا مامای را میکشد و نبرد تختامیش مسلمان با مامای مشرک، خود تکرار نبرد برکه خان مسلمان با هلاکوی مشرک در صد سال قبل تر است. در این نبرد نیز قوای هلاکو در اثر یخبندان و غرق شدن در رودخانه در اثر شکستن یخ ها، از قوای برکه خان شکست میخورند که البته هلاکو شاه ایران یا پارس شمرده شده است. شکست پارس از تاتارها در این حالت نیز در تاریخ خسروان به صورت داستان شکست "پروس" –تلفظ دیگر لغات "پارس" و "پراعوه" (فرعون)- از هون های سفید یا هپتالی ها بازنویسی شده است. "پروس" که در منابع فارسی "پیروز" (تلفظ دیگر: "پرویز" به همان معنا) نامیده میشود، در جنگ با اخسب شاه هون ها کشته میشود. به نوشته ی منابع بیزانسی، هون ها روی خندقی را میپوشانند و جوری صحنه سازی میکنند که سربازان هون در حال فرار ار سربازان پارس قرار بگیرند. هون ها به سلامت از روی خندق میگذرند ولی زمانی که پارس ها میرسند پوشش خندق فرو میریزد و سربازان پارسی از جمله شاه در خندق می افتند و کشته میشوند، روایتی دیگر از گذر سلامت یهودی ها از دریا و غرق شدن تعقیب کنندگان مصری آنها. روایات فارسی، نام شاه هون ها را "خوش نواز" نوشته اند که "خوش" در آن همان اخسب است. مارک گراف حدس میزند "نواز" باید تلفظ دیگر "نوغای" یا "نوحی" باشد و این داستان، چیزی جز تکرار داستان شکست هلاکوی مشرک از برکه ی مسلمان نیست.:

“wars of the jochids and hulaguids”: mark graf: chronologia: 18/6/2015

برای ما که در ایران امروز، شاهد برجستگی غیر قابل تصور دوگانه ی خدای عشق- خدای جنگ هستیم، بد نیست کمی تاریخ انقلاب ایران را با محتویات بالا مقایسه کنیم. از یک طرف، سلسله ی پهلوی را داریم که به صراحت، ادعای احیای حکومت پارس در روایات یونانی را دارد و از طرف دیگر، یک جریان مدعی وفاداری به صدر اسلام را داریم که میخواهد فاصله ی بین حکام و مردم را کم کند. این جریان با همکاری یک جریان کاملا وابسته به امریکا و بلوک غرب که جانشینان روم سابقند، موفق به انقلاب میشوند ولی بعد وابستگان به روم نوین را تصفیه میکنند و خود به جای روم، ادعای رهبری جهان را میکنند و وانمود به ضد رومی بودن و شیطانی بودن روم میکنند. آنها سفرای امریکا در ایران را گروگان میگیرند و وقتی امریکا سعی میکند گروگان هایش را آزاد کند، در اثر وقوع یک بحران آب و هوایی در صحرا که معجزه ی الهی خوانده شد، شکست میخورد. پس از آن، روم، متداوما اقدام به تقویت جریان های سابق شبیه خود با طعم و رنگ و بوی غربی در ایران میکند و جریان حاکم را ناعقلانی مینماید همانطور که جریان های برآمده از دوره ی عباسی، جریان مذهبی حاکم در دوره ی سپری شده را به ناعقلانی بودن متهم میکردند. با یک حساب سرانگشتی به این نتیجه میرسیم که از همان روزی که از میان تمام کشورهای یاد شده در بالا پارس فقط با ایران همهویت شد، تصمیم بر آن شده بود که این مسیر، به این شکل طی شود؛ مسیری که خودبخود از لای مجموعه ای از جنگ ها و تراژدی های انسانی میگذشت. به نظرم بزرگترین معجزه ی تاریخ ایران این است که پس از فقط یک جنگ یعنی جنگ ایران و عراق، اکثر مردمش با شوق جنگ دوستی و امپراطوری سازی که در سلسله ی کاملا غربگرای پیشین به طور مصنوعی در مغز مردم تزریق شد وداع کردند. به نظرم هنوز بتوان به ایرانی ها به عنوان یک مثال نقض جدی علیه نظریه ی کاملا سیاسی فروید نگاه کرد.

دانلود کتاب «نگاه شیطان به گذشته ی ایران»

نویسنده: پویا جفاکش

بخشی از کتاب:

در چند سال اخیر، چند باری نمادهای فراماسونری را روی لباس جوانانی از دوستان و فامیل دیدم و از آنها درباره ی علت جذابیتشان پرسیدم. تقریبا در همه ی موارد، آنها هیچ اطلاعی از این که این یک نشان معنادار است نداشتند و در بعضی موارد حتی دقت نکرده بودند طرح روی لباس چیست. با این حال، در تاریخ 21 خرداد 1403 دیدم روزنامه ی هفت صبح در صفحه ی چهارم خود، از افزایش اخبار کشف باندهای شیطانپرستی از سوی نهادهای رسمی نوشته بود و واکنش عبدالجواد موسوی به این مطلب به شرح زیر را درج کرده بود که از خود خبر جالب تر است:

«یک زمانی وقتی روزنامه ی کیهان علیه یک فیلم و یا یک کتاب، نقد تندی یا بد و بیراه مینوشت، مدت زمانی نمیگذشت که آن فیلم یا کتاب توقیف میشد. اندک اندک این فرمول لو رفت و وقتی روزنامه ی کیهان چیزی درباره ی فیلم یا کتابی مینوشت، آنهایی که حساب کار دستشان آمده بود، سریع میرفتند آن کتاب را تهیه میکردند و یا آن فیلم را قبل از توقیف میدیدند. اندک اندک روزنامه ی کیهان آن اعتبارش را از دست داد. مدیران مملکت هم فهمیدند اگر قرار باشد مدام گوش به حرف کیهان باشند، 24 ساعت باید در حال زدن و بستن و گرفتن باشند و طولی نمیکشد که همه جز روزنامه ی وزین کیهان به توقیف میروند. این شد که دیگر وقتی کیهان چیزی علیه کتاب یا فیلمی مینوشت مدتی سروصدا به پا میشد و بعد همه چیز به حالت عادی برمیگشت. اما این وسط یک اتفاق جالب می افتاد و آن هم این که اگر کیهان علیه کتابی، فیلمی، موسیقی ای، نمایشی مینوشت آن پدیده با استقبال فراوان روبرو میشد. اندک اندک نه تنها کیهان کار کرد امنیتیش را از دست داد بلکه به علیه خودش مبدل شد. یعنی شد مبلغ مفت و مجانی چیزهایی که به ظاهر دشمنش بود. مصداق بارز "از قضا سرکنگبین صفرا فزود". کار به جایی رسید که خیلی از روشنفکرها به جد یا به شوخی میگفتند اخیرا یک کتاب منتشر کرده ام خوب فروش نمیرود، اگر آشنایی در کیهان داری، بگو یک مطلب علیهش بنویسند بلکه اتفاقی بیفتد. حتی حاضر بودند برای این کار حق الزحمه هم بدهند. حالا کیهان آنقدر بی مخاطب شده که در همین حد و اندازه هم کارکرد ندارد اما این شیوه ی کیهانی هنوز هم پابرجا است، یعنی هنوز هم هستند کسانی که به زعم خود دارند علیه چیزی فعالیت میکنند اما ماحصل آن فعالیت، به جز تبلیغ مفت و مجانی برای آن چیزی که دشمنش میپندارند نیست. از جهل است؟ نمیدانم. از عمد است؟ نمیدانم. کار نفوذی ها است؟ نمیدانم. کار دوستان جاهل است؟ نمیدانم.

یکی از مصادیق چیزی که خدمتتان عرض کردم مفهومی است به نام "شیطانپرستی". حتما شما هم این تعبیر را شنیده اید. این روزها بیشتر از هر وقت دیگری این تعبیر به گوش میرسد. این تعبیر به معنای امروزیش یک مفهوم کاملا غربی است. اما کسانی که دیگران را به راحتی به شیطانپرستی متهم میکنند اغلب چیزی از مباحث نظری این مقوله نمیدانند. کافی است ببینند طرف روی بدنش تتوی مثلثی شکل دارد و یا بر گردنش یک شیء عجیب آویزان است و یا روی تی شرت گل و گشاد طرف، چیزهایی نامفهوم نوشته شده است. تمام این ظواهر کافی است تا طرف به شیطانپرستی متهم شود. یک سرچ ساده در گوگل بفرمایید و ببینید در همین مدت کوتاه، چند نفر به دلیل شیطانپرستی دستگیر شده اند. نفس همین تکرار جمله ی شیطانپرستی، خودش ترویج شیطانپرستی است. نفس این کار، اشاعه ی منکر است. بگذریم از این که تکرار این واژه نوعی اعتراف به دین گریزی جوانان هم هست. چیزی که روایت رسمی حاکمیت مدام دارد انکار میکند.»

قطعا وقتی از موضوع برخورد با باندهای شیطانپرستی صحبت میکنیم، داریم درباره ی برخورد با جوانانی فراوان با یک نشان یا تتویی که باور کنید ممکن است فقط در اینترنت دیده باشد و نداند اسمش چیست، صحبت نمیکنیم و آقای موسوی شاید به عمد موضوع را بیش از حد ساده کرده است. اما اتفاقا این نشان های ابتدائا بی اهمیت آغازگر بحرانند. آقای موسوی میگوید صحبت از شیطانپرستی عادی کردن آن است؛ راست میگوید؛ ولی مگر فقط افرادی که عملکرد «کیهانی» دارند، از شیطانپرستی صحبت میکنند؟ جوانان صبح تا شب پای ادبیات یا فیلم هایی نشسته اند که کاملا ترویج فحوای شیطانیند. همین کتاب معروف "صد سال تنهایی" مارکز را بخوانید. داخل این کتاب، شیطان برای اثرگذاری بر انقلاب کلمبیا، در یک خانواده نفوذ ژنتیکی میکند و در بین آنها از رابطه ی جنسی عمه با برادرزاده تا رابطه ی جنسی خاله با خواهرزاده و یک کلنل جنایتکار که تمام مملکت را از فرزندان نامشروع شیطانی خود پر میکند ظهور مینمایند. پس اگر از درون برخورد نشود، بیرون مانعی برای اشاعه ی فحوا ندارد. مردم هنوز از اسم شیطان میترسند و برای ابراز نفرت نسبت به حاکمان، آنها را به شیطان تشبیه میکنند. اما اتفاق وحشتناک این است که گذشته ی ماقبل اسلامی در ایران مقدس شده و هرچه میگذرد تبلیغات از خارج، بیشتر تمام چیزهای شیطانی مشترک بین همه ی مردم را به اسلام خلاصه میکند تا به آن ضربه بزند، موضوعی که با توجه به دوگانه ی رسانه ای اسلام ملایان و کفر رژیم پهلوی در قبل از تاسیس حکومت ملاها کاملا قابل ساده سازی و جاانداختن است. تجربه های اروپا در حال تکرار در ایرانند. در اروپا کشیش ها گذشته را به نام شیطانی بودن زدودند و تصویر گذشته ی شرک آمیز را با دروغ هایی درباره ی سنت های شیطانی و جادوگری انباشتند تا بعدا که مردم از کشیش ها متنفر شدند و خواستار بازگشت به گذشته ای که خوب میپندارند شوند به شیطان و اعمال شیطانی برگردند و در فرهنگسازی برای این کار، گاهی ساده ترین و پیش پا افتاده ترین مسائل زندگی روزمره میراث شیطان و جادوگران شمرده شدند.حالا ایران بی این که ادعای بازگشت به شیطان را داشته باشد عملا به همان سمت میرود. اروپایی ها پیشگام بودند چون توجه همزمان به گذشته و آینده مسلک اشرافیت آنان بوده است...

دانلود کتاب «نگاه شیطان به گذشته ی ایران»

شرک سیاسی در ایران و پیشزمینه ی الهیاتی آن در غرب: قسمت دوم

نویسنده: پویا جفاکش

مثل تمام ادیان دیگر، درباره ی اسلام نیز تا قبل از پیدایش امکانات مدرن توافقی وجود نداشت که آن دقیقا چیست و چه تاریخی دارد. دستگاه رضاشاه در ابتدای مدنیته ی پهلوی، در تعیین اسلام رسمی، به شدت تحت تاثیر یک روحانی حکومتی به نام شریعت سنگلجی بود که خود شخصا به حجاز سفر کرده و تعریف وهابیون گماشته ی انگلستان درآنجا از اسلام را اخذ و با یک تعریف شیعی که از دید وهابیون کاملا شرک آمیز است ترکیب کرده بود. عدم تناسب اجزای این ترکیب، اسلام رسمی را از همان اول ظهورش در ایران مدرن، چنان برج پیزای بدمنظری درآورد که هنوز هم تناقض هایش برطرف نشده است. میتوان گفت تاکید مشکوک اسلام شیعی روی منفور بودن شرک، در درجه ی اول برای شورش در وقت مقتضی علیه حکومت مشرکین یا جانشینان فرعون که پهلوی ها باشند تدارک دیده شد. با این حال، سوال این است که چگونه ممکن بود جانشین داخلی دستگاه که از جنس خودش بود به همان شکل، فرعونانه و مستبد از آب درنیاید بی این که تهمت شرک خورده باشد؟ این همان سوالی است که باعث میشود تا جمهوری اسلامی متهم به تکرار سلطنت و حکومت مشرکانه ی شاه با نشاندن رهبر به جای شاه شود. اسلام این تناقض را پاسخ نداده است چون اینقدر در کپی برداری از دستگاه یهودی-مسیحی بی اراده عمل کرده که یادش رفته است فلسفه ی مسئله را هم کپی یا به صورت اسطوره ای بازسازی کند. ولی این، دلیل نمیشود یهودیت پاسخ این شبهه را نداشته باشد.

در مذهب یهودی، شرک فقط وقتی مطرح میشود که شما ادعا کنید از نسل خدایید، اتهامی که عیسی به سبب آن مرتد شناخته شد. اما خدا میتواند تمام وجود شما را تسخیر کند و هر عمل شما از جنس خدا باشد بی این که ادعای خدائیت داشته باشید. سمسون الگوی چنین موقعیتی در یهودیت است. به عقیده ی پ.کاروس (1907) قهرمانان خورشیدی چون ایزدوبار و هرکول، موقعیت بینابینی سمسون و مسیح را نشان میدهند. سمسون به مانند ایزدوبار و هرکول با کشتن شیری با دست خالی، کسب شهرت میکند درحالیکه برعکس آن دو دیگر، هیچ ادعایی درباره ی پسر خدا بودن سمسون مطرح نشده است. کاروس معتقد است که افسانه های لشکرکشی های اسکندر هم از روی افسانه های سفرهای ایزدوبار درست شده است و اسکندر هم به مانند هرکول و ایزدوبار نیمه خدا است. در مقابل، سمسون به نوعی در خورشیدی نشان دادن افسانه ی اصلی از همه ی اینها کامل تر است چون تنها موردی است که بیان میدارد سمسون برای درآوردن یک کندوی عسل از لای آرواره های شیر، او را کشت. کاروس، این صحنه را به یک نگاره ی میترایی مربوط میداند که در آن، یک زنبور عسل در دهان یک شیر است و قطعا به اندازه ی میترا مرتبط با خدای خورشید است. توضیح این که به طور سنتی، زمان ورود خورشید به برج فلکی اسد (شیر) اوج دوران برداشت عسل از کندوها شمرده میشود و عسل نه فقط ماده ای مقوی و انرژی زا است بلکه به رنگ خورشید هم هست. بنابراین شیر، عسل و پهلوانی با هم در این برج جمع می آیند. برج اسد تنها خانه ی خورشید در دایره البروج است و اگر ایزدوبار و هرکول با کشتن شیر، پوست او را به تن میکنند به سبب آن است که با بیرون کشیدن مایه های قدرت مذهب خورشیدی که عسل کنایه از آن است الان جانشین خدای خورشیدیند. در این صورت، انتظار داریم قهرمان خورشیدی مثل خورشید هر روز به جهان زیرین که قلمرو مردگان یا دوزخ است برود و بازگردد. ایزدوبار، هرکول و همتای دیگرشان باخوس همه به دوزخ سفر کرده و بازگشته اند. اما درباره ی سمسون گزارش مستقیمی در این باره داده نشده است. در عوض تعریف شده که سمسون پس از دستگیری و شکنجه شدن توسط دشمنانش پلستینی ها و زمانی که قرار بود در معبد داگون قربانی شود، ستون هایی که به آنها زنجیر شده بود را از جا کند و معبد فروریخت و آتش گرفت و سمسون و بسیاری از دشمنان پلستینیش کشته شدند. سوختن سمسون در آتش، شاید اشاره ای به سوختن در جهنم باشد همینطور زندانی و شکنجه شدن قبلی او هم شباهتی به دوزخ دارد. هرکول هم در آتش مرد ولی بعدش به آسمان صعود کرد و خدا شد. اتفاقا دستگیری و تحقیر سمسون هم مابه ازایی در زندگی هرکول دارد، جایی که هرکول به سبب گناهانش محکوم به بردگی و کارکردن همچون بردگان شد. شاید دراینجا باید یادآور شویم که ایزدوبار، نسخه ی اصلی هرکول و سمسون، یک شاه بود. بنابراین شاید سمسون نیز در ابتدا شاهی بود که پس از دستگیری، همطبقه ی مردم معمولی شد. مسیح هم چنین موقعیتی داشت، "شاه یهودا" بود ولی در میان مردم رنجدیده راه میرفت چون غاصبان، حقش را در حکومت خورده بودند. عیسی مسیح، خود خدا بود در هیبت یک انسان. درباره ی او گفته شده است که خدا در قالب او از یک زن متولد شد. در مقابل، درباره ی سمسون گفته اند که خدا وجود او را تسخیر کرد و او همه ی کارهایش تحت الهام خدا بود چون سمسون «بسیار نماز میخواند» و ازاینرو تحت هدایت خدا قرار گرفت. کارهایی که سمسون انجام داد از دید مردم متمدن امروزی به هیچ وجه الهی محسوب نمیشوند. سمسون درست مثل همتای یونانیش هرکول، مردی مجنون و نامتعادل بود. سمسون جنایتکاری بی رحم و مردی هوسباز بود تا حدی که پلستینی ها برای دستگیریش از یک فاحشه ی پلستینی استفاده کردند که سمسون را وقتی در عالم مستی به خواب رفته بود با طناب بست. هیچ کدام از آنها گناهان او محسوب نمیشوند چون او همه ی این کارها را از طرف خدا مرتکب شد و خدای یهود میتواند قوانین خودش را نقض کند. این، به هیچ وجه متفاوت از جهانبینی یونانی نیست. در ایلیاد و ادیسه ی هومر هم جنگجویان تحت تاثیر خدایانند و صحنه گردانان اصلی جنگ، خدایانی هستند که جنگجویان، عروسک های آنها هستند.:

“MYTHICAL ELEMINTS IN THE SAMSON STORY”: P.CAROS: JSTOR.ORG

یهودی بودن این فکر، به هیچ وجه مانع از «ایرانی» تلقی شدنش نمیشود. چون در سلسله ی پهلوی، عادت بوده که در تمام متون عربی، لغت «عجم» یا غیر عرب را «ایرانی» ترجمه کنند و این گفته ی ابن خلدون که تمام دانشمندان تمدن اسلامی «عجم» بوده اند را به «همه ی دانشمندان تمدن اسلامی ایرانی بودند.» با فرض این که «ایران» مزبور، همان ایران کنونی است ترجمه کنند. به طرز شگفت انگیزی ما بر سر تعریف عجم، دوباره به هرکول میرسیم.

مدت ها پیش از این که ناسیونالیسم ایران مدرن پدید آید، تئوفیلوس گیل منسوب به قرن 17، نوشت که لغت «عجمی» به معنی بیگانه در زبان عربی را به لغت اگمیوس مربوط میکنند؛ عنوانی که به نوشته ی لوسیان، کلت ها هرکول را به آن مینامند. عقیده بر این بود که لغت اگمیوس/عجم، همان نام og یا عوج به اضافه ی "م" تعریف سامی متداول است. عوج، نام غولی است که در بشن حکومت میکرد و در زمان ورود بنی اسرائیل به کنعان توسط یوشع کشته شد. کنعانی ها را بارها غول هایی از اعقاب آناک یا عناق شمرده اند. نبرد یوشع با کنعانی ها همان نبرد باخوس با هندی ها است. با این حال، بسیاری نبرد باخوس را وقوع یافته در عربستان میشمرند. از طرفی، به روایت آپولونیوس، هرکول نیز در عربستان و در مناطق بین نیسا و سربونیوس، با تایفون غول جنگید که میتواند شکل دیگری از عوج باشد. محل نیسا را برخی در سوریه دانسته اند. نیسا همچنین نام کوهی است که صحنه ی داستان های دیونیسوس است و محل آن را هم در ایندیا (هند) شمرده اند و هم در عربستان. سربونیوس را بطلمیوس بین مصر و فلسطین تعیین کرده است. به نوشته ی آپولونیوس، سربونیوس دارای یک قلمرو آبی است که تایفون از زیر آن درآمده است و این با بعضی افسانه های دیگر درباره ی پیدایش غول ها از آب موافق است. روشن است که غول ها معادل هندی ها هستند. آوید، هندی ها را گروهی از سیاهان (نیجری) میداند که از پرسئوس و آندرومدا اطاعت میکردند. با این حال، محل حکومت پرسئوس و آندرومدا یافا در سوریه دانسته شده است. از طرفی باید توجه داشت که تخت خواب آهنی عوج معروف است و هومر نیز از تخت خواب معروف شاه غول ها در آریما سخن رانده است. گیل، این آریما را اشاره به قوم آرامی میداند که در شجره نامه های یهودی از نسل سام و سفیدپوستند. بنابراین نبرد هرکول علیه عربستان، یک نبرد نژادی نیست بلکه یک نبرد فرهنگی علیه همه ی اقوام و نژادها درآنجا است و آنچه اتفاق افتاده است یک میکس فرهنگی بین غالب و مغلوب بوده، به طوری که خود هرکول را میشد اگمیوس یا از جنس فرهنگ دشمنش عوج شناخت. اگر هرکول را با باخوس و از طریق او موسی و یوشع برابر بگیریم، این حرکت، نیمه عبرانی شدن جامعه ی عربستان است و البته در این داستان، هرکول پیش از آن که یهودی باشد فنیقی است. یونانیان، هرکول را خدای شهر فنیقی صور و درآنجا ملقب به ملیکارتس توصیف کرده اند. ملیکارتس معادل ملقارت فنیقی و متشکل از دو جزو "ملک" (شاه) و "قرط" (شهر)، در مجموع به معنی شاه شهر است. با ایجاد مستعمره ی فنیقی در قادس اسپانیا (کادیز کنونی)، صحنه ی نبرد هرکول با غول ها به آنجا منتقل شد و بربرهای گاول و بریتانیا جای هندی ها را گرفتند. سفر هرکول به بریتانیا از راه دریا، قابل مقایسه با مهاجرت موسی و بنی اسرائیل از مصر به کنعان از راه دریا است. درست مثل عربستان که درآنجا موسای فاتحین تبدیل به مردی مقدس شد، هرکول نیز در بین گاول ها مقدس شد. ازآنجاکه فنیقی ها قبل از اسپانیا در سراسر سواحل اروپا و افریقا در سر راه کلنی ساخته اند نبرد های ملقارت باید در تمام این مسیر، بومیانی را به جای هندیان نشانده باشد و کاملا ممکن است کادموس که منشا ورود تمدن فنیقی به اروپا است نسخه ای از هرکول بوده باشد. ممکن است پلستینی های داستان سمسون هم یکی از مابه ازاهای هندی ها باشند همانطورکه خود سمسون با هرکول، و از طریق او باخوس و آپولو برابری میکند. هرکول گاهی با آرس یا مارس خدای جنگ تطبیق گردیده است. نام آرس از ریشه ی عربی "حارث" به معنی جنگجو و وحشتناک است. پارس ها قهرمانان جنگی را "آرتائی" مینامیدند که از همین ریشه ی حارث است. لغت آرتائی توسط پارس ها اغلب به عنوان معادل پارسی واژه ی کلدانی "هرین" به معنی اشرافزادگان به کار میرفت. آنتونیوس گسونیوس نوشته است که مارس را گاول ها هسوس مینامیدند. این لغت، معادل واژه ی عبرانی "حضوض" و واژه ی کلدانی «عزیز» به معنی ارجمند و گرامی است و کاملا ممکن است مذهب مارس اروپایی همراه با عبرانی ها و دیگر فنیقی ها از سرزمین های سامی وارد شده باشد. دیودوروس نوشته است که مارس مخترع سلاح های نظامی و موسس اولین ارتش بوده است. در روایات مسیحی، موسس اولین ارتش، نمرود شاه بابل است. نمرود را بلوس نیز نامیده اند که میتواند همان بعل دشمن یهوه باشد. با این حال، لشکرکشی بنی اسرائیل، ناچارا او را الگو کرده و دو ویژگی مذهبی و نظامی او در دو شخصیت موسی و یوشع تقسیم شده که چون موسی با دیونیسوس تطبیق میشود، هرکول نیز با یوشع تطبیق میشود. دیودوروس همچنین نوشته است که مارس مسئول بود کسانی را که به خدایان بی اعتقادند یا از قوانین خدایان اطاعت نمیکنند مجازات کند. این میتواند هرکول را از طریق باخوس با خود یهوه برابر کند که از دید یهودیان چنین ویژگی هایی دارد.:

“the court of gentiles or a discourse touching the original of human literature”: Theophilus Gale: oxon press: 1660: book2: ch5

دوگانه ی دیونیسوس و هرکول هندی را بریتانیایی ها در شبه قاره ای که امروزه هند نامیده میشود جستجو کردند و آنها را در دوگانه ی کریشنا و بالاراما یافتند. اتفاقا فلسفه ی سانسورشده ی این دوگانه در آنجا بهتر قابل دریافت است. کریشنا معروف به کانها یا کانیا همچون آپولو و دیونیسوس خدای موزیسین و چوپان مسلک است و بالاراما برادرخوانده ی او است. به نوشته ی دیوید شرمن، بالاراما همان بالادوا به معنی بعل خدا و معادل دیونیسوس است که خود را به انسانی که قهرمان خورشیدی است نزدیک کرده و او را به حد خدای خورشید رسانده است. رابطه ی برادری که بین بالاراما و کریشنا وجود دارد، همان عشق است و عشق به جای کوپید یا اروس خدای یونانی ها مینشیند. کوپید که عشق نامیده میشود، با همسرش پسوخه به معنی روان، همان رابطه ای را برقرار میکند که کریشنا با معشوقه اش رادا برقرار میکند. کریشنا و رادا در اسم، همان کورس و همسرش رودا در یونانند. کورس همان هلیوس خدای خورشید است که با آپولو تطبیق میشود و اروس هم نسخه ای از او است. این رابطه مهم است چون عشق را چیزی ورای شهوترانی محض کاماسوترا در هند و باکائه در جهان یونانی-رومی نشان میدهد. میتوان آن را در سمپوزیوم افلاطون بهتر یافت. درآنجا و در بحثی درباره ی عشق که در آن، حضار عمدتا صحبت هایی با مضامین همجنسگرایانه دارند، آگاتون میگوید که اروس یا عشق که مذکر است، به زنانگی تمایل دارد و به همین دلیل است که پسوخه یا جان به شکل یک زن است. سقراط از صحبت اگاتون برای توسعه دادن عشق به یک دوستی برادرانه در حضار استفاده میکند. این امر امکانپذیر است چون همجنسگرایی مردانه در جامعه ی مدیترانه ی قدیم نتیجه ی وجود یک حد ستبر زنانگی یا پسوخه در وجود مردان بود که میتوانست آنها را به هم نزدیک کند و لازم بود این نزدیکی به چیزی ارزشمند تر از شهوت محض نزدیک شود که همان اروس یا عشق است. ازاینرو سقراط در سمپوزیوم، اروس را بزرگترین خدا میشمرد. از سوی دیگر، سقراط موقع رفتن به سوی اعدام از لزوم قربانی برای اسکلپیوس سخن میگوید. اسکلپیوس خدای درمان است و سقراط درمانگر فلسفی مردم است و اروس او نیز درمانگر مشکلات انسانها از طریق دوستی آنها با هم است. این رابطه را در صحنه های دوستی کریشنا و پسران چوپان در جنگل می یابیم. نام کوروس که به کریشنا تبدیل شده است در اصطلاح کوروس کورالیس برای رهبر رقص پسران در رقص های پسرانه نیز مرتبط است. این رقص ها همراه با مسابقات ورزشی و رزمی بودند که المپیک میتواند شکل تکامل یافته ی آنها باشد. با این حال، کریشنا یک مرحله ی بالاتر هم دارد که خودش تنها پسری است که در آن شرکت میکند و آن رقص با دختران شیردوش است. این نیز قابل مقایسه با رقص های آپولونی است که در آن، کاهن اعظم با کاهنه های دوشیزه میرقصد. این رابطه برای یادآوری امکان وجود رابطه ی برادری-خواهری و یادآوری آن به اعضای جامعه به وجود آمده است. الگوی الهی آن، زندگی آپولو با میوزها یا الهگان هنر است و همچنین هورائه الهگان فصل ها که مفهوم زمانی دارند چنانکه لغت hour به معنی ساعت از نام آنان می آید و ممکن است با حوری های بهشت مسلمانان هم مرتبط باشند. مفهوم رابطه ی برادری-خواهری بین تمنای وجود یا اروس/آپولو از یک سو و لحظات به جای هورائه از سوی دیگر، بهره برداری دوطرفه و نه غلبه ی یک طرفه مثل یک برداشت مردسالارانه از رابطه ی جنسی است. ممکن است در کلیسای کاتولیک نیز رابطه ی کشیش اعظم با راهبه ها چنین حالتی داشته است و صد البته بیشتر همانطورکه در کلیسا این رابطه بارها دچار فساد شده است در مذهب دیونیسوس-آپولو نیز این رابطه به فساد کشیده شده و تا حد آشکارگی پیش رفته و برداشت معمول از رابطه ی دیونیسوس و مئنادها (رقصنده های زن دیونیسوسی) در شهوترانی دسته جمعی دیونیسوسی را پیش آورده است. در این رابطه، بهره برداری از زمان برای تضمین آینده هم نهفته است که لذتگرایی تمام وقت را منوط به چپاول ثروت های دیگران میکند چون با به دست آوردن حداکثر پول با حداقل وقت میتوان حداکثر عیاشی را مرتکب شد.:

“musing on god as love”: sarag rahi: bhaktianandagoswami.wordpress.com

این اتفاق با مسئله ی دیگری همراه است و آن، در هم مرتبه بودن کریشنا و بالاراما به شکل دو انسان دیده میشود. خدا یعنی بالادوا/بالاراما/بعل/دیونیسوس تا حد روح انسان یعنی کریشنا پایین آمده است. این، تصویری است که در دو انسان برج فلکی جوزا یا توامان دیده میشود و روح انسان و همزاد الهی او را نشان میدهد. آنها شبیه دو برادر یا دوست هستند درحالیکه رابطه ی قبلی قهرمان خورشیدی و خدا شبیه رابطه ی پسر نسبت به پدر بود. دلیل اصلی این قضیه به نظر شرمن این است که "بعل" به عنوان پسر ال/ایلی/علی/اله، تجسمی از او است و در نواحی مختلف، تجسم های مختلفی از خدا وجود داشت. زئوس، آپولو و آمون، همه تجسم های خدایی واحد یعنی هلیوس یا اله هستند ولی از ظاهر گرفته تا سیرت با هم تفاوت دارند. این تفاوت ها ناشی از تفاوت خط مشی ها و قوانین اجتماعی شهرها هستند که توسط شاهان و قانونگزاران تعیین میشدند. همانطور که تجربه ی یونان نشان میدهد، لغت بعل در این حالت تحت تلفظ پولیوس (خدای شهر)، بدل به پولیس به معنی خود شهر و بخصوص مامورین اجرای قانون در آن میشد و جالب اینجاست که لغت یونانی پولیوس از یک طرف نزدیک به نام فراعوه یا فرعون به کنایه از حاکمان خودخواه و حکومت های ستمگر و جنگ طلب است و از طرف دیگر نزدیک به پوروشا نام خدایی در هند است که تمام جهان از وجود او به وجود آمده است. بدین ترتیب منافع شهر/کشور، همان منافع حکومت و در مجموع برابر با منافع جهان تلقی میشد و قانونگزاران جامعه ای محدود به جای بعل همرتبه با خود ال در جایگاه خدا بودند. یکی از نتایح این جایگزاری، جنگجو تر شدن خدایان برای الگو دهی به مردم بود که در کریشنا و بالاراما آن را میبینیم. بنابراین بعلی که میخواست خود را بالا بکشد به جنگ با بعل های دیگر میپرداخت. بعل یاهو که بعدا یهوه شد چنین خدایی بود. وی خود را هم مرتبه با خود ال نشان داد و تمام دشمنان ایزدیش را که هنوز بعل خوانده میشدند، شیطان نامید و عجیب این که حتی به جنگ خود ال/اله/الله رفت چون ال قبلی، خود، وجود بعل ها را تایید کرده بود و مشکلی با آنچه یهوه شرک تلقی میکرد نداشت. بنابراین باید هدف جنگ و دیوخویی قرار میگرفت. علت این هم که نام آپولوی هنردوست و بچه صورت به صورت آپولیون به معنی خرابکار، لقب یک دیو میشود، همین است. اما جنگجویی به تنهایی کافی نبود. چون قدرت گستری باید از یک شهر یا ناحیه شروع میشد که در بدو جاه طلبی خود، چندان قدرت بیشتری نسبت به شهرها و نواحی دیگر نداشت مگر این که بعل آن، بتواند به نیرویی جذب کننده و نه دفع کننده، بیگانگان را به سوی خود بکشد. در این شرایط، رابطه ی کورس-رودا که همان رابطه ی کریشنا-رادا است به صورت یک اتفاق الهی برجسته شد و سعی در الگوسازی از خدا برای مردم در جذب جنس مخالف به وجود آمد و داستان های عاشقانه در جهت ترویج عشق های حرام بین زن و مرد خلق شدند، آنگاه آیین های ارجیایی و شهوانی باخوسی-سابازیوسی-سبتی ترویج شدند تا جماعت های جوانان بیگانه به هدف جذب جنس مخالف در جهت اثبات توانایی ایزدی خود در حد کورس/کریشنا، از مذهب بومی فاصله بگیرند و به کیش تحریف شده ی بعل یاهو جلب شوند و تبدیل به سرباز بعل یاهو در سرزمین خود و به ضرر دولت خود شوند. اینچنین مذهب ال پوست اندازی نمود و قدرت گستری کرد و تنها توجیه مذهبیش برای این اعمال، احیای اتحاد دوباره ی ملل زیر سایه ی ال و کاهش تنش ها بود اگرچه به محض این که قدرتش افزون شد و امکان زورگویی یافت، معلوم شد این اتحاد را فقط برای ارضای خودخواهی های گروهی خاص ایجاد کرده است. این، خود، کمک کرد تا اتحاد به افتراق تبدیل شود چون در الگوی به وجود آمده، هر فردی خود را به جای نسخه ی جدید ال اعم از این که هورس یا کریشنا یا باسیلئوس و مانند آنها نامیده شود قرار میدهد و قصد اعمال قدرت بر دیگران به نفع خود را پیدا میکند و جامعه دچار افتراق میشود. شرمن، جریان های اکواریوسی نیو ایج را مقوم این جریان میبیند چون این جریان توسط فرقه ی تئوسوفی قدرتمند شده که خواهان احیای عصر شرک با فرا رسیدن دوران دلو (اکواریوس) هستند و در این نقشه بسیار به مذهب هندوی ویشنو یعنی خدایی که کریشنا تجسد او است توجه میکنند. ازاینرو ترکیب هندوئیسم با جریان های یهودی-مسیحی در جنبش نیو ایج و انقلاب فرهنگی آن از دهه ی 1960 به این سو، کریشنامرکزی را تقویت میکند، فلسفه ای با تشبیه فرد به کریشنا که خدایی است کاملا شبیه به یک آدم معمولی با این تفاوت که پوستش را به رنگ های آبی و سیاه میکشند که رنگ های آسمان در روز و شب است چون یک انسان است که با خدایی که معمولا با آسمان یکی میشود همهویت شده است. خلاصه شدن فلسفه ی دایره البروج به کشف خص3وصیات مردان و زنان ماه های مختلف برای زوج یابی جنسی یکی از نشانه های این مطلب است. چون هر مرد به عنوان متولد یک برج، بعل آن برج است که به دنبال بعله ی مکمل خود میگردد و آن دو به جای کورس-رودا و کریشنا-رادا نشسته اند.:

“when yahu was bal, and eli/hari/heru was still supreme”: collected works of bahakti ananda goswami: 22/11/2003

اگر دقت کنید، ایران الان دقیقا در چنین موقعیتی است. یعنی ما یک فرهنگ حکومتی داریم که ادعای دفاع از سنت دارد و رقیب غربی آن برای ضربه زدن به حکومت، مسائل ضد سنتی ای که کاملا ریشه در باخوس گرایی اکواریوسی نیو ایجی دارند در کشور ترویج میکند. نکته ی جالب این است که اگر مرحله ی حکومتی سنتی اتفاق نیفتد، این مرحله ی آخر هم موفق به ترویج خود نمیشود. چون سنت، ضد خود را تولید میکند و این ضد موفق میشود چون روی موج جنگ خیر و شری که سنت حکومتی شده ایجاد کرده است سوار میشود. دلیل این اتفاق، بیش از حد حکومتی شدن سنت است که از خود شرک پایه ای که سنت وحدانی را ایجاد کرده است حاصل شده است و به انعکاس خدا در نیروهای طبیعت بنا بر مذهب صابئین برمیگردد.

به نوشته ی گیل، در مذهب صابئین کلدانی، تمام موجودات طبیعت میتوانند بعل هایی باشند که انعکاسی از صفات ال یا خدا را نشان میدهند و ال/اله در این موقعیت، متشبه به نور است که باعث پدیدار شدن تمام اشیا و موجودات میگردد. ازاینرو خورشید به عنوان نورانی ترین شی ء در دسترس انسان، بزرگترین تجلی اله است و هم "بعل" و "بعل سامین" (بعل آسمان) نامیده شده است و هم هلیوس که تلفظ دیگری از لغت "اله" است. در زیر نور خورشید، انسان ها نیز به اندازه ی اشیا آشکارند و میتوانند جلوه ای از ال باشند که بر سر راه انسان قرار میگیرند. اما موثرترین انسان ها بر بیشترین افراد، بیشک حکامند و ازاینرو لغت "بعل" معنی فرمانروا و ارباب یافته است. قدیس ها نیز در صورتی که سبب افزایش پیروان طریقت خود شوند چنین حالتی دارند. ازآنجاکه انسان ها از طریق صورتشان از هم تشخیص داده میشوند، نیروی جادویی ممیز قدیس در صورت او نهفته است. ازاینرو پارس ها برای این که تقدس کسی نسبت به خود را نشان دهند صورت او را نمیبوسیدند و به جایش دست یا پای او را میبوسیدند تا نشان دهند جرئت نزدیک شدن به نیروی جادویی قوی شخص سرتر را ندارند. با این که چنین موقعیت هایی به معنی تایید خواری افراد نسبت به حاکمان و روحانیون بوده است، اما از آن رو که حاکم، بیش از دیگران تجسمی از خدا است، مردم، افزایش قدرت او را دوست دارند چون افزایش قدرت او میتواند سبب افزایش تاثیر شهر یا کشور بر جوامع دیگر و از این طریق باعث بعل تر شدن و مقدس تر شدن سرزمین شاه شود. بنابراین شهرها و سرزمین ها نیز دارای کیفیت ایزدی هستند. در زبان عبری، لغت "اور" که از همان ریشه ی "ار/ال/اله" است، هم برای شهر به کار میرفت و هم برای نور که تجسم خدا است. اور کسدیم یا شهر کلدانیان در داستان ابراهیم، از روی همین دوگانگی، مرکز مقدس آشوریان تلقی میشد و ازآنروکه آتش به سبب ارتباط با نور، «اور» نامیده میشد، یک برداشت از این لغت این بود که اور کسدیم، مقدس و نورانی بود چون در معبد آن، آتشی مقدس نگهداری میشد. این برداشت، سبب فکری مشترک بین پارسیان، یونانیان و رومیان شد که نگهداری آتشی مقدس در معبد جامعه، سبب تقدس آن میشود. پارس ها این آتش را که جانشین آتش اور کسدیم بود، نسخه ی زمینی خورشید تلقی میکردند. به نوشته ی ووسیوس، خدای خورشید پارسیان، آمانوس یا خمانوس نام داشت و نیروهای مقدس که نیروهای خورشیدی بودند، به نامش "خمینیم" یعنی خمینی ها خوانده میشدند. هسیخیوس خدای خورشید یونانیان را میتراس خوانده است. اما ووسیوس معتقد است میترا به معنی "بزرگتر" لقب آمانوس/خمانوس است. لغت خمانو از جایگاه منتسب به "خم" یا حام ابن نوح می آمد که از دید یهودیان همان میزرائیم یا مصر است. کاملا ممکن است اور کسدیم به عنوان الگوی پارسیان با "اوروس" نام دیگر هرو/هورس خدای خورشیدی مصر تطبیق شده باشد. هورس همان ازیریس نسخه ی قبطی آشور یا بعل است که پس از یک بار مقتول شدن به صورت هورس از نو متولد شده است. دیودوروس نوشته است که قبطیان، خدای خورشید را منشا خدایان خورشیدی موسوم به دیستری ها خوانده اند که همان دمون ها در فرهنگ رومیند. دمون ها که بعدا مسیحیت از آنها تعبیر به شیاطین کرد، واسطه های بین خدایان و مردم بودند. در مصر/قبط، ازیریس هم چنین ویژگی ای داشت و به همین دلیل، مجسم به گاو آپیس بود. چون گاو به خاطر شاخ های هلالی شکلش تجسمی از ماه بود. همانطورکه میدانیم، در غیاب خورشید، ماه است که نور او را به زمین میتاباند. بنابراین وقتی خدا که تجسم او خورشید است، از دید مردم غایب است، شاه است که به جای ماه از سوی او سخن میگوید. یکی از منابع انتشار این تز در یهودیت، قطعا تدمر یا پالمیرا در سوریه است چون یهود ادعا میکردند این شهر را سلیمان شاه یهود ساخته است و معلوم است که میخواستند میراث عقیدتی آن را مصادره کنند. در تدمر، "ملخ بعل" خدای ماه و واسطه ی بین مردم از یک سو و "الجبل" یا "الاگابالوس" در سوی دیگر محسوب میشده است. یونانیان و رومیان، الاگابالوس را با نام های بلوس (بعل یعنی ارباب) و "بلونوس" (بعلنا یعنی ارباب ما) میپرستیدند و احتمالا نام های آپولو و آپولون برای خدای خورشید یونانی-رومی تلفظ های دیگری از همین عناوین هستند. معنی "ال جبل" را ال آتشین دانسته اند و همین نشان میدهد که الاگابالوس یا خورشید، تجسدی بارز از ال است و ماه، بعل عمده ی او است. لغت "ملخ" که در «ملخ بعل» قبل از بعل قرار گرفته است، تلفظی از "ملک" است که هم به معنی شاه است و هم به معنی فرشته. از طرفی لغت "ملخ" برای یهود، یادآور نام "ملوخ" فرم منسوخ شده ی یهوه است که مردم، فرزندانشان را برای او قربانی میکردند. حالا با عوض شدن ملوخ با ملخ بعل و بنابراین ملک سیاسی یا شاه، مردم آماده اند تا فرزندان خود را در راه اهداف شاه و دستگاهش قربانی کنند.:

“the court of gentiles or a discourse touching the original of human literature”: ibid: chap6

چنین قربانی دادنی البته میتواند به ته کشیدن بندگان مخلص شاه و جایگزینیشان با دشمنان او بینجامد که رام شدن آنها از معبر درگیری های خونین میگذرد. داستان کادموس فنیقی، این را نشان میدهد. به روایتی، در سفر او به یونان، تمام افراد او به دست اژدهایی کشته میشوند و تنها کسی که میماند خودش است که اژدها را میکشد اما از دندان های اژدها لشکری بیرون می آیند که به کادموس حمله میکنند. کادموس با پرتاب سنگی به میانشان آنها را به جان هم می اندازد و چند نفری که از این هم کشی جان سالم به در میبرند، مردان کادموس و اجداد اسپارت ها هستند که در خدمت او شهر طیوه (طبس) را میسازند. به طرز عجیبی داستان اژدها و فرزندان شرورش ارتباطی با داستان مسیح دارد. مسیح در انجیل یوحنا (32 : 34-12) میگوید : «اگر من از زمین بلند شوم، همه ی مردم را به سوی خود میکشانم.» و این بلند شدن از زمین، با مرگ او بالای صلیب مقایسه میشود چرا که مسیح به سبب مرگش مقدس شد و پیروان بسیاری پیدا کرد. از طرفی انجیل یوحنا (14 : 3) میگوید: «همانطورکه موسی مار را در بیابان بلند کرد، پسر انسان نیز باید بلند شود.» لغت پسر انسان دراینجا معنای مشخصی دارد و میتواند به اسم کادموس مربوط باشد چون به روایتی نام کادموس تلفظ دیگر نام «آدم» است و اژدهای مقابل او نیز کسی جز شیطان در باغ بهشت به شکل یک مار نیست. روح انسان جدید توسط آدم/کادموس و از طریق قتل اژدها به دست آمد چون این روح، در مردان جدید کادموس بود که از قتل یک مار متولد شدند. توجه کنیم که به روایتی، کادموس با پرتاب تیری، مار خطرناک را به درخت بلوطی دوخت و در این حالت، مار هم مثل مسیح با مرگش روی چوب از زمین بلند شد و این میتواند حلقه ی واسطه ی عیسی و مار برنزی موسی باشد که بر چوبی آویزان بود. به روایتی دیگر، کادموس، سنگی به سر مار زد و سپس گلویش را برید. این نیز دقیقا برابر با صحنه ی قتل جالوت غول به دست داود است. داود، سنگی به سر جالوت زد و وقتی جالوت افتاد، داود سر او را قطع کرد. جالوت چون غول است از نسل سرافیم یا مارسانان یعنی مردمی است که فرزندان دورگه ی فرشتگان هبوط کرده و انسان های زمینیند و بنابراین میتواند جانشینی برای مار یا شیطان باشد. درمقابل، قاتلش داود نام از تحوت خدای قبطی دارد و از آن جا که داود تجسم انسانی تحوت است میتوان او را روایت دیگری از فرعون توتموس خواند که نامش به معنی فرزند تحوت است. توتموس قهرمان شهر طیوه در مصر است، شهری همنام شهر کادموس در یونان. به روایت آوید در مسخ ها، کادموس موقع قتل مار، هیچ زرهی نداشت و تنها تن پوشی از پوست شیر به تن داشت که یادآور هرکول است که شیری را کشت و پوستش را به تن کرد. داود نیز مثل هرکول، شهرت خود را با قتل شیری به دست آورد و مطابق یک حدیث اسلامی، او شیر را همان روزی کشته بود که در آن بعدا جالوت را هم کشت. شیر، نماد یهودا قبیله ی داود است ولی دشمن او نیز هست چون قبل از این که یک نماد یهودی باشد نماد دیگر دشمنان داود یعنی یبوسیان [از "عبوس" در عربی به معنی شیر] بوده است. داود نیز درست مثل کادموس و قاتلان مسیح، با شکست دادن دشمن خود، باعث قدرتمند شدن آیین او شد. قتل جالوت کافر به دست داود باعث شهرت او و رسیدن او به مقام شاهی شد. ولی همین شاه، پایتخت را از شیلو به یکی از شهرهای مغلوبش یعنی اورشلیم منتقل کرد که پایگاه مستحکم یبوسی ها بود و با درآمیختن یبوسیان و بنی اسرائیل که داود هم با آن موافق بود، مذهب یهود به مذهب دشمنان کافر آمیخت و پس از آن، هیچ وقت معنای دقیق یهودیت معلوم نگردید. با این حال، این مانع از ادامه ی دشمنی داود و مسلکش با کفار نمیشود و نماد جنگ شیر با مار پیش می آید که در آن، داود به جای کادموس که پوست شیر پوشیده است، در جایگاه شیر با مار میجنگد. روشن است که این داستان ها روایت هایی از غلبه ی آدم (کادموس) بر ماری هستند که در بهشت انسان را فریفت و سبب سقوط او شد و این مار همان شیطان است. از بین رفتن تمام مردان مخلص کادموس و جانشین شدنشان با فرزندان اژدها که اژدهاخو بودند، خود، نشانی از سقوط از بهشت است و کسی که شیطان/مار را میکشد، شیاطین/مارها را تکثیر میکند. این مولفه در داستان قتل مدوسا به دست پرسئوس هم تکرار میشود. مدوسا زنی ماروش است که روی سرش به جای مو مار روییده است. وقتی پرسئوس سر او را قطع میکند، از هر خون او که بر زمین میچکد، ماری به وجود می آید و تمام طول مسیری که پرسئوس سر بریده ی مدوسا را حمل میکند پر از مارهای خطرناک میشود.:

“KADEM M DAVID”: PO SLANO: CHRONOLOGIA: 31/7/2012

موضوع ناچار شدن قوای پیروز الهی به تن سپردن به همکاری با افراد شرور و شیطانی، یک تجربه ی متواتر در تاسیس حکومت ها است و در ارتباط تنگاتنگ حکومت ها با اراذل و اوباش خیابانی در کشورهای مختلف بروز آشکاری داشته است. در تقریبا تمام موارد، حکومت، کسانی را مامور کرده است که به عناصر نامطلوب بپردازند و آنها را تا جایی حذف کنند و بقیه شان را بازآموزی کنند. این بازآموزی معمولا هیچ وقت به اصلاح شخصیت عناصر نامطلوب نمی انجامد بلکه همیشه خوی شرور آنها را به خدمت قوای حکومتی جدیدی درمی آورد که از این عناصر برای انجام کارهای کثیف مثل کشتن یا بدنام کردن دشمنان یا مخالفان خود استفاده میکنند. در تاریخ یونانی-رومی اولین کسی که چنین کاری کرد، زئوس یا ژوپیتر خدای اعظم بود که تیتان ها را از بین برد. انسان ها مخلوقات نیمه هوشمند تیتانی به نام پرومته بودند که به همراه بقیه ی تیتان ها اسیر و در بند شد. اما انسان ها حقیرتر از آنی بودند که زئوس بخواهد آنها را مجازات کند. به جایش، او آنها را مجبور به اطاعت از خود کرد، اما برای این که مطمئن باشد علیه او با هم متحد نمیشوند تمهیدی اندیشید تا بین آنها اختلاف بینگیزد. در شرایطی که تمام انسان های نخستین زمین مرد بودند، زئوس اولین زن را که نامش پاندورا بود آفرید و او را با جعبه ای به زمین فرستاد و شرط گذاشت که پاندورا در آن را باز نکند. پاندورا به زمین آمد و مردی با نام منظوردار "اپی مته" به معنی کوته بین دلباخته ی پاندورا شد و با او ازدواج کرد. همانطورکه زئوس پیشبینی میکرد پاندورا از شدت کنجکاوی در جعبه را باز کرد و حشراتی آلوده به بیماری های خودبینی، نفاق، دروغ، دو به هم زنی، حسادت و خلاصه تمام آن صفات بدی که سبب دشمنی بین انسان ها میشوند از آن بیرون آمدند و همه ی انسان ها را نیش زدند و به این صفات آلوده کردند. این تمهید را هنوز حکومت های خودکامه به کار میگیرند، بدین شکل که عمدا بر اختلافات بین گروه ها و جناح های سیاسی میدمند تا آنها هیچ وقت نتوانند علیه حاکم مستبد با هم متحد شوند. ایرادش این است که به خاطر اختلافات جناحی و صدمه زدن ها و کارخراب کنی های مداوم جناح ها علیه هم، هیچ کاری در مملکت به خوبی پیش نمیرود و دود همه ی این دعواها به چشم مردم معمولی و نه اشراف ثروتمند میرود. همین اتفاق در سطح جهانی با جدال افکنی های ابلهانه بین کشورها تکرار میشود و کسی که به جای زئوس، این جدال افکنی ها را مدیریت میکند، ارباب جدید جهان یعنی ایالات متحده است که نماد حیوانیش پرنده ی زئوس یعنی عقاب است. در خود امریکا نیز جدال های سیاسی کوچکتری بین جناح های جمهوریخواه و ددموکرات در جریان است که حیثیت آن را لکه دار کرده و قدرتمداران اقتصادی که این دعواها را برمی انگیزند مثل زئوس و بارگاه الهیش در پشت ابرهای کوه المپ از نظر ها پنهانند. قدرت بی حد و حصر امریکا تنها پس از جنگ جهانی دوم و در جریان آنچه نظم نوین جهانی نامیده میشود، آشکار شده است. از همان ابتدای این اتفاق، امریکا یک خدای نیکی بوده که با شر کفر که توسط کمونیسم شوروی در جهان گسترده شده است در نبرد بوده است. امریکا خدایی خود را با ساقط کردن شیطان شوروی ثابت کرد ولی بعدش مجبور شد دشمنان جدیدی برای خود به وجود بیاورد یا رشد دهد چون بدون شیطان های به روز، همه فراموش میکنند امریکا المپوس و خانه ی زئوس است. قبل از رسیدن به این مرحله، جهان اروپایی مدتی بود که برای تاسیس این المپ در امریکا سرمایه گذاری میکرد و ازقضا برای اثبات حضور زئوس در آن، آذرخش زئوس را به شکل نیروی برق صنعتی بازآفرینی کرد و با آن معجزات بسیاری آفرید که هنوز هم نشانه ی برحق بودن الوهیت امریکا و اقمار اروپاییش هستند. یکی از اولین این معجزات، سینما بود که تصاویر زندگی مردم را نشان میداد. فیلم های اولیه در حدود 1900 میلادی، چشم انداز عجیبی از جهان آن روز نشان میدادند: مردمانی با ظواهری مندرس و رنج دیده که در چشم انداز شهرهای خلوت و باشکوهی که به نظر میرسد نسبتی با آنها نداشته باشند راه میروند. اما در طول زمان، شهرهای فیلم ها پر از مردان کت و شلواری یا بارانی پوش با کلاه شدند و تلاشی در جهت اثبات این ایده به راه افتاد که تمدن باشکوه با مردم شیک پوش، تصویر گذشته ی همه ی زمین بوده است: تلاشی تطمیع کننده که آدم ها را به هوس شبیه شدن به آدم های پولدار توی فیلم ها وادار میکرد تصور کنند در گذشته تمدن هایی شبیه تمدن امریکایی داشته اند، هوسی خوشایند که ا مردم بیگانه را به استقبال از تمدن امریکایی و تبدیل شدن به بازار آن وا میداشت. مشکل این بود که در دهه ی 1880 که فکرهای اولیه در این باره در غرب در حال عملی شدن بودند، جهان به شدت خالی از سکنه بود و مردم کم بودند. چطور میشد تصور کرد جهان با یک جمعیت اندک اکثرا روستایی، چنان تمدن هایی را اداره میکرده است؟ برای حل این مشکل، یک تاریخ پر از جنگ و کشتار برای تک تک کشورها تدارک دیده شد که در آن، مردمی بی نهایت ابله، خودشان با کشتن همدیگر و تخریب کردن شهرهای همدیگر بر سر دلایلی کاملا نامعقول، تمدن خود را نابود و سرزمین خود را کم جمعیت میکردند. درباره ی بیشتر این جنگ ها هیچ آثار باستانشناسی وجود ندارد. حتی در روسیه که هر از چند وقت یک گور دسته جمعی از قربانیان تیفوس خبرساز میشود، هیچ کس تا حالا آثاری از جنایات ناپلئون در روسیه فقط در همین 200سال پیش کشف نکرده است. درباره ی جنگ های جهانی اول و دوم که ظاهرا خیلی جدیدند، حساسیت بیشتری به خرج داده اند و در جاهایی مثل فرانسه و بلژیک، برایشان چندین گورستان سربازان گمنام یا گورستان هایی با نام های سربازان تقلبی تدارک دیده اند چون در ابتدای نظم نوین جهانی و تنها اندکی پس از پایان جنگ دوم جهانی، هنوز تمدن زمین به اندازه ی کافی، بی شکوه و کم جمعیت بود و شاید از همین رو است که در آمار کشتگان این دو جنگ، بیشترین اغراق ها را کرده و آنها را مسئول نابودی میلیون ها نفر جمعیت تخیل کرده اند. فقط کسانی میتوانند کشتن لشکرهای انبوهی از دشمنان ددخو را به سادگی تصور کنند که کاملا تحت تاثیر ایدئولوژی برخاسته از مسلک زئوس/یهوه باشند و هیچ واقعیتی نیست که نشان دهد گسترش چنین تاثیری حتی در خود مغربزمین پیش از اواسط قرن 19 امکانپذیر بوده باشد.:

“RESRET”: WILL SCARLET: STOLEN HISTORY: 17 OCT 2023

تنها کسانی که از گسترش چنین ایدئولوژی ای سود میبرد همان اولین کسانی هستند که آن را امتحان کرده اند. چون تا دیگران بخواهند از آن تقلید کنند، پیشگامان به اندازه ی کافی ثروت اندوخته اند و میتوانند همیشه از این ثروت برای تخریب اهداف دیگران سود بجویند. همانطورکه گفتیم، این ایدئولوژی بر تقدس سرزمین ها و امروزه دولت هایی استوار است که بیش از بقیه بر جهان تاثیر میگذارند و بعل تر هستند. اگر دولتی بخواهد با بعل های سیاسی قبلی رقابت کند ولی پیاپی شکست بخورد و تجربه های شکست خورده اش مردمش را دلسرد کند، آنگاه باید منتظر یاشد که مردمش سروری سیاسی دشمن پیشکسوت را بپذیرند چون مردم فقط به این خاطر با حاکمی که خود را بعل سیاسی میپندارد همگام میشوند که تصور میکنند درخشش الوهی او دامن خودشان را میگیرد. این تفکر خرافی و نامعقول چنلان با وجود مردم درآمیخته است که برای این که به حاکم دشمن خدمت کنتند، از شکست های اقتصادی حکومت خود خوشحال میشوند و به آن میخندند اگرچه آن به ضرر خودشان باشد. نباید از تکرار این صحنات در ایران شگفتزده شویم. ما با شعار «بازگشت به خویشتن» و تلاش برای رسیدن به اصل خود، خودبخود میخواستیم حکومت فراعنه ای را احیا کنیم که موسی/زئوس/یهوه به نمایندگی از ایالات متحده و بلوک غرب، متهم به نابود کردن آن بودند. بازگشت به خویشتن میتواند اتفاق خوشایندی باشد ولی نه وقتی که شما بزرگترین دشمن خود را اسرائیل و امریکا تعیین کرده اید چون آن وقت معلوم است که در جایگاه فرعونی هستید که در وسط نوشته های یک مشت اسرائیلی و امریکایی زندگی میکند و آنها طبق معمول هر وقت بخواهند با یک دست بردن بی سر و صدا در نوشته هایشان، شما را با هدفتان از صحنه حذف میکنند.

شرک سیاسی در ایران و پیشزمینه ی الهیاتی آن در غرب: قسمت اول

نویسنده: پویا جفاکش

در اواخر هفته ی گذشته، یکی از داغ ترین خبرها مصاحبه ی داریوش روشبین با نتانیاهو بود که در آن، نتانیاهو با تشبیه حمله ی هواییش به رفح با فرود هواپیما در نورماندی فرانسه، موجی از خنده های تلخ را روانه ی خود کرد. همزمان، در نشست مطبوعاتی سخنگوی کاخ سفید در امریکا، خبرنگاری پرسید: «این که خانم نیکی هیلی سفیر سابق ایالات متحده در سازمان ملل روی خمپاره های اسرائیلی بنویسد: "نابودشان کن!"، شما را منزجر نمیسازد؟» و جناب سخنگو پاسخ داد: «خانم نیکی هیلی، یک شهروند عادی است و ما دیپلماسی امریکا را مدیریت میکنیم. ما دنبال آتش بس و دو کشور مستقل هستیم که هر دو در صلح زندگی کنند.»

درحالیکه اخبار غزه هرچه بیشتر فضای حاکم بر سیاست غرب را شبیه یک کمدی سیاه نشان میداد، تنها دستاویز غرب برای نجات، مانوور دادن روی ستایش رهبر ایران از تظاهرات دانشجویان امریکایی به دفاع از مردم مظلوم در فلسطین بود. ایران چهره ای شیطانی در غرب دارد چون با این که تنها کشوری نیست که ادعای دفاع از بومیان فلسطین در مقابل اشغال گری های مهاجران اسرائیلی را دارد، اما دارای تنها حکومتی است که مدام شعار محو اسرائیل از روی زمین را دارد. هیچ کشوری در خاورمیانه وجود ندارد که در مقابل اسرائیل یعنی حکومتی خالی از هر گونه دغدغه ی اخلاقی و بهره مند از تمام بذل و بخشش های اروپا و امریکا، احساس نگرانی نکند. اما ایران یک وضعیت غیر عادی دارد. در ابتدای انقلاب 1357 به نظر میرسید که او دچار یک نفرت کاملا مذهبی و نامعقول نسبت به اسرائیل باشد اما با گذر زمان و بخصوص پس از مذهب زدایی وسیع دوره ی ریاست جمهوری محمد خاتمی، ادبیات نفرت از اسرائیل، آشکارا به شعارهای نازی ها شباهت پیدا کرد و سخنرانان شبه مذهبی چون رائفی پور که از نویسندگان مذهبی امریکایی برای یکسان کردن یهودیت و شیطانپرستی استفاده میکردند، در همان حال که «مرگ بر اسرائیل» میگفتند، از هخامنشیان دفاع میکردند و حتی در مورد خشایارشا –نام جدید اخشوارش تورات- خنثی صحبت میکردند و نفرت را متوجه همسر یهودیش استر مینمودند. بنابراین هرچقدر جلوتر آمده ایم، رسوب یهودی ستیزی آلمانی در ایران را بیشتر یافته ایم، رسوبی در نسبت تام و تمام ناسیونالیسم نژادی ایران با شعار نازی آریایی-اروپایی بودن ایرانی ها (که الان فقط ایرانی ها قبولش دارند)، که با ایجاد نفرت شدید نسبت به اسرائیل، سبب شده بود حتی روشنفکران دوره ی پهلوی هم در سفرهای گاه و بیگاه خود به اسرائیل، به شدت مخفی کاری داشته باشند. حتی گفتمان غربزدگی فردید در ایران که به صورتی کج و معوج به انقلاب اسلامی تکامل یافت هم ریشه در فلسفه ی هایدگر از کارگزاران فرهنگی نازی ها در آلمان داشت و خودش دنباله ای بر آلمان دوستی مزبور بود. درحالیکه گفتمان غربزدگی فردید با خلاصه کردن غرب در سرمایه داری به فرم های خاص و مالوف خود در جلال آل احمد و علی شریعتی نزدیک می آمد، یکی از بی واسطه ترین افراد در ارتباط با فردید یعنی داریوش شایگان، کمونیسم و سرمایه داری را با هم دارای خطر غربزدگی خواند و در کتاب «آسیا در برابر غرب» به سال 1355، ایران را در کنار چین و ژاپن و هند، قطب های فرهنگی آسیا خواند و خواستار احیای فرهنگ باستانی ایران که در عرفان اسلامی متجلی است شد. پررنگی نقش هانری کوربن –ترکیب شگفتی از نیهیلیسم هایدگری با آریایی گری نازی- در کتاب شایگان بسیار بارز و محرز بود. با این که شایگان بعد از انقلاب از بسیاری از ادعاهای خود در آن کتاب دست کشید، اما محتوایی بسیار نزدیک به کار او منتها در یک قالب کاملا مدرن و غرب پسند، توسط سید جواد طباطبایی دنبال شد. در نشست نقد و بررسی آرا و اندیشه ی سیاسی جواد طباطبایی که روز یکشنبه 13 اسفند 1402 در تالار درودیان دانشکده ی حقوق و علوم سیاسی دانشگاه تهران برگزار شد، احمد بستانی (از هیئت علمی گروه علوم سیاسی دانشگاه خواجه نصیر)، طباطبایی و دکتر عبدالکریم سروش را دو اندیشمندی که بیشترین تاثیر را بر فضای فکری بعد از انقلاب داشته اند خواند که احتمالا حرف درستی است. بسیاری از مردم نادانسته تحت تاثیر این دو نفرند بدون این که اسم های آنها را بدانند. ازجمله گفتمان ایران باستان و تفرعنی که در طول انقلاب، کم کم، فخرفروشی ایرانی ها به اعراب و ادعای فاصله گرفتن از اسلام را به دنبال داشته است، حیات و حتی برای اولین بار، اقبال عمومی خود را مدیون طباطبایی است. باور کردنش سخت است که درحالیکه پرستش ایران آریایی خیالی باستان از نازی های ظاهرا ضد یهود ریشه گرفته است، آن اکنون با پرستش کورش کبیر که امت خدا یعنی یهود را از دست کفار بابلی نجات داده است بازگشته است. چه چیزی میتواند چنین تناقضی را توجیه کند جز علاقه ی شدید آقای طباطبایی به ماکیاولی سردمدار سیاست غرب که مشهورترین جمله اش «هدف، وسیسله را توجیه میکند» است. برای طباطبایی، هدف، ایجاد یک حکومت متمرکز قدرتمند و اشرافسالار در ایران شبیه آن انتظار منفوری است که پهلوی با تخیل ایران باستان میخواست در ایران بومی کند و چون دار و دسته ی هاشمی رفسنجانی در سقوط پهلوی همت گماشتند بلکه خودشان به همان هدف برسند دست طباطبایی را گرفتند و نتیجه این شد که بقیه ی هدف ها، چنان همه ی وسایل را توجیه کردند که ناگهان دیدیم جریان نو اصول گرایی که از سکولاریزاسیون لیبرالیستی رفسنجانی و دشمنان اصلاحطلبش نگران شده است، شعارهای ظاهرا اسلامی پیشین را حالا به زبان ایران باستان تکرار میکرد تا همان هدف پهلوی و رفسنجانی را تصاحب کند. هیچ کدام از این جریان ها اما اقبال عمومی نیافتند و دلیلش هم این بود که گفتمانشان کاملا ایرانی نبود. حتی بستانی، تناقض نظریه ی ایرانشهری طباطبایی را که رنگ و بوی مذهبی داشت در گره خوردن آن به ایدئالیسم آلمانی میبیند چنان که در گزارش سخنرانی او در نشست یادشده به نقل از سیاستنامه (شماره ی 30: بهار 1403: ص 14) میخوانیم: «ایدئالیسم آلمانی که دکتر طباطبایی به آن گرایش داشت، اندیشه ای تماما متافیزیکی است اما در میانه ی قرن بیستم و بعد از هایدگر ما با پارادایم پست متافیزیک مواجه میشویم که فیلسوفان مورد نظر را از سیستم فکری خودشان خارج کرده و آنها را با خوانشی پست متافیزیکی بررسی میکند و سیستم سازی فلسفی دیگر به پایان میرسد. ایراداتی که به نظریات طباطبایی وارد میشود، از همین نگرش سیستم سازی فلسفی نشئت میگیرد که در دنیای امروز، حتی برای تاسیس از آن نمیشود بهره گرفت.» این، به سبب تاثیرگیری مردم از گفتمان هایدگری به واسطه ی انقلاب است درحالیکه گفتمان متافیزیکی طباطبایی به قبل از هایدگر تعلق دارد و فقط میتواند از جنس نازی بازی پهلوی باشد. جدید بودن گفتمان طباطبایی فقط میتواند از طریق نیمه هایدگری بودن کوربن توجیه شود که تشیع ایرانی را دنباله ی ایران باستان آریایی خواند و بر نسب بردن ایران امروز به واسطه ی آن از گذشته ی اروپایی خود سخن راند چیزی که در شیعی شدن رنگ و بوی انقلاب ایرانی نقش مهمی ایفا کرد. این هم یکی دیگر از شق های انتقاد به طباطبایی بود که به دشمنی سرسختانه ی طباطبایی با جامعه شناسی و اصلا علوم انسانی منجر شد. مهدی فدایی مهربانی از هیئت علمی علوم سیاسی دانشگاه تهران، دراینباره در نشست فوق (به نقل از سیاستنامه، پیشین، ص16) گفت: «تاثیری که طباطبایی از کربن گرفته تاثیر جدی ای است، هر دو میخواهند تداوم را نشان دهند. هم طباطبایی و هم کربن هر دو منتقد سرسخت ایده ی جامعه شناختی اند. درواقع طباطبایی معتقد است نواحی این تداوم، کار جامعه شناسی است ولی شرح منطق آن یک کار فلسفی است. نقد ایده ی جامعه شناسی کربن هم همین است. او میگفت این تداوم در اندیشه ی ایرانی ذیل جامعه شناسی قابل درک نیست. طباطبایی نیز همن سخن را با منطق سیاسی بیان میکند.» به بیان دیگر، ما نمیتوانیم از تداوم ایران فرضی باستان در اجتماع عمومی ایرانیان سخن بگوییم وقتی تا خود دوره ی پهلوی، محتویات نسبت داده شده به ایران باستان، هیچ نفوذی در عموم مردم نداشتند و آن ادبیاتی هم که دنباله ی سنت ایرانشهری در دوره ی اسلامی خوانده میشد، تنها در اواخر دوره ی قاجار توسط یک مشت اشرافی از یک تعداد انگلیسی از سمت هند دریافت شده و علیرغم کارهای فرهنگی این اشرافیت در دوره ی پهلوی و جمهوری اسلامی، مردم، تا همین اواخر به آنها از بعد اسلامی اقبال نشان میدادند نه از بعد ایرانشهری. کربن برای این که بخواهد هر طور شده است تداوم ایران را نشان دهد، یقه ی سهروردی را گرفته بود که ظاهرا شیعه بود ولی آن عرفان شیعی ادعایی را به زرتشتی گری میدوخت. اما مذهب سهروردی را هر طور که شما بازخوانی کنید نمیتوانید به تشیع مالوف ایرانی برسانید. مثلا اگر همین مجله ی سیاستنامه را که گفتم، ورق بزنید، در صفحه ی 23 به سخنرانی دیگر احمد بستانی در نشست «پیشگامان ایرانگرایی در دوره ی اسلامی» به همت موسسه ی فرهنگی-هنری سمرقند و با همراهی بنیاد جمشید جاماسیان در بهمن 1402 میرسید که در آن جناب دکتر درباره ی سهروردی میگوید: «وی انسانی درویش مسلک بود که در عین حال، جاه طلبی های سیاسی داشت. در آخر هم به دستور صلاح الدین ایوبی کشته شد. البته روایتی دیگر از مرگ او به واسطه ی امتناع و خودداری از خوردن و نوشیدن نیز هست.» همانطورکه همه ی مطالعه گران سیستم دانشگاهی در ایران میدانند از این دو روایت فقط روایت اول برجسته میشود تا سهروردی را مثل امام حسین شهید نشان دهند و یزید قصه را هم بکنند همان صلاح الدین ایوبی که بیت المقدس را از صلیبی ها پس گرفت. چون با روایت دوم یعنی خودکشی با نخوردن و ننوشیدن، نمیتوانید مسلک سهروردی را برای هیچ ایرانی و اصلا هیچ آدم عاقلی الگو بکنید.

در این وضعیت، بعضی کسان سعی کرده اند سهروردی را با مرامنامه های زندگی اجتماعی حتی اگر شیعی نباشند گره بزنند و از این طریق از تداوم سنت ایرانی سخن بگویند. در ادبیات فارسی، مهمترین الگوی اخلاق و مردم مداری و زیست اجتماعی، اشعار سعدی است که آدمی کاملا جهان-وطن و به دور از قوم پرستی و میهن پرستی است. حمید یزدانپرست در بخش دوم از مقاله ی "سعدی و اهل فتوت" که در تاریخ 9خرداد 1403 در روزنامه ی اطلاعات منتشر شده است، سعی کرده به سعدی وجهه ای عرفانی ببخشد. در این راه، وی به این موضوع توجه کرده است که سعدی از جمله پیشوایان سقایان و همرده با خضر و الیاس بوده است. او 12 سال سقایی کرده و بعد از این که به خضر نبی آب نوشانده است، از سوی او صاحب حکمت بیشمار شده است. حکما به همین دلیل است که در اشعار سعدی، تشنه را سیراب کردن و بیان علاقه به دانش و ادب در قالبی تشبیهات مربوط به تشنگی و آب حیات، بسیار زیاد دیده میشود. این رویکرد باعث میشود تا سعدی به واسطه ی دانش اندوزی در بغداد، به صنف بندی های عراق آن دوره و فتوتنامه های حول صنوف مربوط شود. به نظر نویسنده ستایش فراوان سعدی از فتوت از یک سو و توصیف ترس و نگرانی مردم از فتیان به سبب رشد راهزنان و شهوتپرستان با گروش به این جرگه در اشعار سعدی از سوی دیگر، تایید این ادعا است. آقای یزدانپرست اشاره میکند که رشد فتیان در عراق به سبب استقبال خلیفه ی بغداد از سهروردی بوده است.

این نظریه میتواند کمک کند تا به سهروردی، نه به چشم یک شخصیت واقعی، بلکه به چشم یک الگوی اسطوره ای که میشود از او برداشت های اسطوره ای و مذهبی مختلفی کرد نگاه کنیم. در این صورت، سهروردی میتواند روایت اسطوره ای دیگری از ایرانی گرایی خلافت عباسی و شیعی مآبی بغداد و خلافت آن در دوره ی سلجوقیان باشد که به حکومت سابق دیلمیان شیعی بر عراق نسبت داده میشد. به عنوان مثال، درباره ی موضوع حجاب که امروزه یکی از مهمترین مسائل مورد پافشاری علیه اسلام است، در تاریخ اسلام میخوانیم که در قرون اولیه ی اسلامی، آیات 30 و 31 سوره ی نور مطرح بود که مردان و زنان مومن را تذکار میداد عورت خود را بپوشانند و چون منظور از عورت، معمولا آلات جنسی دانسته میشود، روی پوشش مو و گردن زنان آنقدرها حساسیتی نبود اما در دوره ی حکومت دیلمیان بر عراق، شیخ مفید شیعی که به سبب توجه عضد الدوله ی دیلمی، نفوذ و قدرت زیادی داشت، ادعا کرد که کل بدن زن، عورت او است و باید کل بدن زن پوشیده شود و ازآنجا که عباسیان نیز پارسی مآب بودند و مقوله ی حجاب های بلند در مذهب پارسیان را پذیرفته بودند با این دستور اختلافی نداشتند و این دستور از یک عالم شیعه، از آنجا به کل جهان اسلام منتشر شد. ("بررسی تحل و تطور حجاب زنان در فقه": نادیا جمالی: زنان امروز: شماره ی 48: پاییز 1402)

دیلمیان حاکم بر عراق در آن دوران را غلامان سابق از گیلان در شمال ایران میشمارند اما بومیان گیلان دیلمی خوانده شده اند چون یوحنای دیلمی از عراق، معلم آنان شمرده شده است و ممکن است دیلمی در اصل همان عراقی بوده باشد. در این صورت، دیلمی های حاکم بر خلافت عباسی را ایرانی کرده اند چون بعدا پارس و ایران با هم برابر شده اند. ارتباط این موضوع با شیعه بودن غلامشاهان دیلمی باید به ارتباط یافتن تشیع با پارسی گری و زرتشتی گری توسط سهروردی منوط باشد و جالب این که این موضوع به اسم خود سهروردی برمیگردد.

شیخ شهاب الدین سهروردی منسوب به سهرورد در حدود زنجان کنونی است. با این حال، دیتریش لاکاپله این نام را به زرتشتی نیز معنی میکند. توضیح آن که یکی از معانی نسبت داده شده به نام زروآستر یا زرتشتر، فرزند عیشتار الهه ی زهره است و زهره وند یا سهره ورد هم میتواند به همین معنی باشد. دلیل این که نام سهرورد به نامجایی در زنجان تبدیل شده، آن است که زنجان اولین حد پیشروی جاسمین ها یا اشرافیت یهودی زن تبار کردها از قبیله ی لاوی در منطقه ی ترک نشین آذربایجان بزرگ سابق است. اشرافیت یهودی بی این که لزوما یهودیتشان معلوم باشد، از آذربایجان به میان ترکان شمالی منتشر شدند و در قالب خزرها و قزاق ها روی به غرب نهادند و با اروپاییان مخلوط شدند و تحت نام گوت ها اشرافیت اروپایی را پدید آوردند. ازآنجاکه یهودیت از طریق مادر منتقل میشود، کسانی که مطابق قانون پدرتباری دیگر اقوام، یهودی محسوب نمیشدند، میتوانستند با نسب بردن از جاسمین ها کاهن لاوی باشند بی آن که کسی بداند. مذهب پارسی با این پوشش به ایران آمد. پارس یا فارس همان فریسی مذهب اشرافیت داوودی است اما پارسیان را این گونه پدید آورده است که با استفاده از استر همسر یهودی اخشوارش شاه مدی بابل، او را به پیروی نصفه-نیمه از یهودیت درآورده است. اسم این استر، از عیشتار می آید و درواقع نسخه ی یهودی شده و طبق معمول انسان شده ی عیشتار است. در مقابل، زرواستر یا فرزند عیشتار، همان اخشوارش است که تحت تاثیر استر، تغییر مرام داده و درواقع نوسازی شده است. اخشوارش در قسمت های مختلف تورات، اسم های مختلفی چون کورش، داریوش، داریوش اخشوارش و ارتاخشتر دارد که به صورت سلسله ای از شاهان موسوم به اکامنید (امروزه هخامنشی) با این اسامی در تاریخ هرودت گسترش یافته است اما نکته این است که هر چهار اسم، شاه بابل بعد از سقوط کلدانیان را نشان میدهد، شاهی که میخواهد معبد یهود را احیا کند ولی درنهایت کار نیمه تمام میماند تا این که اسکندر یونانی، داریوش را سرنگون میکند و معبد تکمیل میشود. این شاه، یک گماشته ی بابلی از اشرافیت یهود را تحت نام زروبابل برای احیای معبد میفرستد و با او پیامبری به نام عزرا همراه است که همه ی گذشته ی یهود را در خواب میبیند و آن را به صورت کتاب تورات درمی آورد. نام زروبابل به معنی فرزند بابل است و با توجه به این که کالبد بابل به زنی فاحشه که همان عشتاروت یا عیشتار است تشبیه میشود زروبابل باز همان زروآستر یا زرتشت است و لاکاپله او را شکلی دیگر از کورش یا اخشوارش میداند. از طرفی نام عزرا نیز از آسور یا آسیروس خدای آشوریان می آید که سیروس یا کورش، تلفظ دیگری از آن است. بنابراین عزرا نیز شکلی پیامبر شده از کورش و زروبابل است چون تورات را عزرا نوشته است که نوشته و به موسی منسوب کرده است. اخشوارش همچنین همان خسروئس شاه پارسی است که از هراکلیوس امپراطور یونانی روم شکست خورد ولی این شکست منجر به حکومت ملت محمد بر پارس شد. لاکاپله هراکلیوس را همان اسکندر میشمرد و سعی میکند منظور از ملت محمد را هم در جنگ های پس از فروپاشی ملک اسکندر بجوید. در تورات میبینیم که در این اثنا، آنتیوخوس شاه سلوکیان، در معبد اورشلیم، مجسمه ی زئوس را نصب میکند و یهودیان را وادار به پرستش او میکند. حشمونیان علیه آنتیوخوس قیام میکنند و دولت سلوکی، در مقابل، سامری ها را که با این موضوع مشکلی ندارند، یهودی های راستین اعلام میکند. لاکاپله یادآوری میکند که زئوس یونانی همان ژوپیتر رومی است که جوویس نامیده میشود و جوویس تلفظ دیگر یهوه است. بنابراین، زئوس معبد آنتیوخوس همان یهوه ی اولیه است و آنتیوخوس نیز کسی جز خود اسکندر نیست. در مقابل، حشمونی ها که علیه شرک شورش میکنند، در نام و محتوا همان عثمانی ها هستند که علیه شرکی که مسیحیت رومی بر یهودیت حاکم کرده است میشورند و همانطورکه عثمانی ها تحت ریاست محمد فاتح، قستنطنیه را از روم یونانی میگیرند، حشمونی ها هم تحت ریاست جان هیرکانوس یا یوحنای هیرکانی، اورشلیم را تصرف میکنند. بنابراین آنچه به پیروزی امت محمد پیامبر نسبت داده میشود، همان پیروزی محمد فاتح عثمانی است. عثمانی ها اصالتا قزاقند و اصلا عجیب نیست که ادعای تصرف میراث یهودی را داشته باشند. با این حال، آنها قبل از این که علیه روم یونانی شوریده باشند، علیه یک روم ترکی شوریده اند که دولت سلجوقی است و نام سلجوقی نیز قابل مقایسه با اصطلاح سلوکی است. درواقع آنچه روم یونانی تخیل و مقدم بر سلوکیان تعریف میشود، یک آمیزه ی صلیبی از قدرتمداران مسیحی غرب لاتینی و همکاران قزاق آنها است که شق اخیر، به شق اول خیانت کرده اند. اسکندر مقدونی، همان اسکندربیگ رهبر آلبانیایی همکار با سلطان محمد فاتح است که بعدا به کمک قوای لاتینی ایتالیا با سلطان محمد میجنگد ولی شکست میخورد و در ایتالیا میمیرد. به نظر لاکاپله، آلبانیای اسکندربیگ نه آلبانی بالکان بلکه آلبان ایتالیا است و خود او نیز نه یک حاکم محلی بلکه نسخه ی دیگر اسکندر کبیر است. اسکندربیگ، یک کلاهخود به شکل سر بزی دو شاخ داشت که یادآور اصطلاح ذوالقرنین به معنی صاحب دو شاخ برای اسکندر است. توجه کنیم که اسکندر، خود را فرزند ژوپیتر و نیز زئوس آمون میخواند که این دومی به شکلی گوسفندی دو شاخ بود. از این جهت، میتوان اسکندر را هم تجسد زمینی زئوس و نسخه ی قبلی یهوه دانست و هم گوساله ی مقدس فرزند زئوس گاوآسا که موسی بت او را شکست. شکستن بت گاو توسط موسی، روایت به روز شده ی قتل ورزاو به دست میترا خدای خورشید نیز هست و از آن جهت اهمیت دارد که یهودیانی که جوزفوس فلاویوس نماد آنها است با ایجاد اخوت مذهب میترا در روم قدرتمند شده اند. گوساله شکنی موسی، صحنه ای کلیدی نه فقط در تورات بلکه در اسلام قرآنی یعنی جایی است که گوساله ی مقدس، «گوساله ی سامری» نامیده میشود. همانطورکه بیان شد، نبرد حشمونیان نه فقط با سلوکیان بلکه همچنین با سامری ها بود. از پرستش یهوه در هیبت گاو در دان و بیتیل سخن رانده اند و این هر دو مکان، سامری نشین بوده اند. معبد مقدس سامری ها در کوه گریزیم قرار داشت که لاکاپله آن را به لحاظ اسمی با خورسم یا خوارزم مقایسه میکند. خوارزم نام دولتی بود که پس از فروپاشی امپراطوری سلجوقی، قلمروهای شرقی آن در ایران کنونی را تصرف کرد و پس از آن، حدود دولت سلجوقی به ارض روم کاهش یافت جایی که بعدا عثمانی از آن برخاست. سابقه ی فرهنگی مشترک عثمانی و همسایه های شرقیش میتوانست این تخیل را ایجاد کند که ایرانی ها همان سامری ها هستند. از طرفی امپراطوری خوارزم بعدا لگدمال مغول ها شد و مغول ها کیخسرو شاه سلاجقه ی روم را در نبرد کوسه داغ شکست سنگینی دادند که منجر به جدا شدن طربزون از روم سلاجقه شد. اینجا کیخسرو همنام خسروئس و البته اخشوارش است. حتی اسکندر نیز در قالب مغولش در جرگه ی دشمنان اسلام خاص عثمانی درمی آید. اصطلاح الکس در نام الکساندر یا اسکندر، معادل الغ در ترکی به معنی بزرگ است و الکساندر یعنی انسان بزرگ. این اصطلاح به صورت هلاکو نام فاتح مغول بغداد میشود. از طرفی سامره پایتخت سامری ها یک مابه ازای مغولی در روسیه دارد که بیشتر به سمور معروف است و گویا ساکنان همان محل، بعدا منطقه ی سمرکند یا سمرقند (یعنی بنا شده توسط سامری ها) را ساخته اند. بنابراین فتح مغول یک همتای سمرقندی نیز می یابد که هجوم امیر تیمور است. تیمور لنگ، عثمانی را فتح میکند و مدتی بلای جان آن میشود. نکته ی جالب این است که فتوحات مغول نه با هلاکو بلکه با چنگیزخان شروع شده است و هلاکو نوه ی چنگیزخان است. به همین ترتیب، تیمور هم نوه ای معروف به الغ بیگ دارد که نامش تلفظ دیگر هلاکو و به همان اندازه انعکاسی از اسکندر است. الغ بیگ متولد سلطانیه در زنجان و یادآور به سهروردی است. نام اصلی او محمد است و همین سبب میشود لاکاپله او را شکل دیگری از محمد فاتح بشمارد. درواقع محمد عثمانی ها شکلی بسیار کوچک و محصور شده از یک محمد قدیمی تر است که ایرانی ها هم خودشان را پیرو او میشمرند. با این حال، محمد محدود شده ی عثمانی علیه روم لاتینی شوریده که روم یونانی قستنطنیه جلوه ای از آن است. اورشلیم یهودی اصلی نیز رم یونانی-لاتینی در ایتالیا است که فقط پس از آن، رم شد که روم ژرمنی شارل پنجم، آن را تصرف کرد. این اتفاق، به همان اندازه ی تصرف معبد اورشلیم توسط آنتیوخوس، به معنای تغییر تعریف دین و حرکت از یهودیت به سمت مذهب شرک آمیزتر ولی مردم نما تر مسیحیت بود. در نسخه ی لاتینیش، یهوه یا ژوپیتر در قالب تجسم مردم گرای خود یعنی ژولیوس سزار ظاهر میشود و با اشراف تحت رهبری پمپی میجنگد. در زمان شارل پنجم نیز یک کاردینال قدرتمند به نام "پمپیو کولون" از خاندان یهودی قدرتمند کولون یا کولوم که همان رش گلوتا یا رهبری یهود هستند داشتیم که مدتی بعد از این فتح، قدرت خود را بازیافت برخلاف پمپی داستان سزار که در جنگ با او کشته شد.:

“ZOROASTER”: THEOGNOSE.WORDPRESS.COM

نبرد نهایی بین پمپی و سزار در محلی به نام فارسالوس رقم خورد که میتوان آن را "فارس آری" یا ناحیه ی فارس خواند. مارک گراف، آن را نسخه ی دیگری از نبرد اسکندر با داریوش بر سر فارس میشمرد. در داستان اسکندر میخوانیم که داریوش پس از شکست گریخت ولی در راه فرار توسط دو تن از افرادش کشته شد. اسکندر از مرگ داریوش غمگین شد و بعدا قاتلان او را گرفت و اعدام کرد. در مورد پمپی هم میخوانیم که او در راه فرار کشته شد ولی سزار از دیدن سر بریده ی او غمگین شد و گریست و دستور داد دو رومی ای که پمپی را کشته اند اعدام کنند. لوکان شاعر رومی در شعر فارسالیا از حضور گورگون پالاس و لشکر سیکلوپ ها در صحنه ی نبرد فارسالوس سخن رانده است که جالب است. گورگون پالاس باید اشاره به مدوسای گورگون باشد که به جای مو از سرش مار روییده بود و با نگاه کردن، دیگران را تبدیل به سنگ میکرد. آتنا ملقب به پالاس الهه ی یونانی-رومی برای از بین بردن بقایای تیتان ها که دشمنان پدرش زئوسند سر مدوسا را طلب کرد. پرسئوس جد پارس ها سر مدوسا را قطع کرد و برای آتنا برد. نبرد زئوس علیه تیتان ها نسخه ی دیگر نبرد مردوخ علیه هیولاهای تیامات الهه ی دریا است که به خلق زمین و آسمان و پبدایش نظم توسط مردوخ انجامید. نسخه ی یهودی این قصه شورش یهودی ها یا امت یهوه علیه مشرکین باستانی است که به غول هایی عظیم تشبیه شده اند و جالوت غول که توسط داود چوپان کشته شد یکی از آخرین آنها بود. مارک گراف، در سایت "امه" به حدیثی درباره ی جنگ بدر بین محمد پیامبر و مشرکین اشاره میکند که ممکن است به این قصه ها نزدیک باشد. زمانی که جنگ تمام شد، محمد از ابن مسعود خواست در لای کشته ها دنبال ابوجهل بگردد که گزارش شده بود از زانو زخمی شده است. ابن مسعود ابوجهل را یافت و سر او را قطع کرد و چون سر ابوجهل بسیار بزرگ بود، طنابی را به گوش های او دوخت و سرش را کشان کشان نزد پیامبر آورد. پیامبر سر را شناخت و گفت: "سبحان الله". مارک گراف میگوید ظاهرا ابوجهل و قریشش هم در ابتدا غول بوده اند و جالب این که ابن مسعود از ابوجهل کینه به دل داشت که او را تحقیر میکرد و پسر شبان میخواند. داود هم یک پسر چوپان بود که هیچ کس باور نمیکرد بتواند سر جالوت غول را قطع کند. در مورد این که چرا سر مدوسا برای سنگ کردن غول ها استفاده شده است ظاهرا مسئله در ابتدا تعبیر آبی بودن غول ها به سبب تولید شدن از الهه ی دریا مطرح بوده است. یعنی همانطورکه آب با یخ زدن تبدیل به سنگ میشود، غول های آبی هم یخ زده اند. پس میتوان گفت حضور مدوسا در صحنه ی نبرد فارسالوس به نفع سزار از آن رو است که لشکر پمپی به جای غول ها نشسته اند. پمپی حامی اشراف بود و سزار تجسد انسانی یهوه (زئوس) که داعیه ی دفاع از مردم را داشت درست مثل موسی شاهزاده ی مصر که سردمدار مردم فقیر و بی چیز شده بود. با این حال، مهاجرت موسی یک همتای رومی دیگر دارد که در آن، معادل فرعون و دستگاه قدرت خود سزار است. در این داستان، همتای موسی، کاتو افریکانوس است که بعد از سقوط پمپی و قدرت گرفتن سزار برای فرار از قوای سزار، راه بیابان های افریقا را در پیش میگیرد. این یادآور به مهاجرت امت موسی در بیابان برای رسیدن به ارض موعود است. در مسیر، مردان کاتو مرتبا مورد حمله ی مارها قرار میگیرند. این مارها نیز به مدوسا شریک زئوس/سزار برمیگردند. زمانی که پرسئوس در افریقا سر مدوسا را قطع کرده بود، در راه بازگشت، تمام قطرات خونی که از سر مدوسا به زمین چکیدند، تبدیل به مار شدند. لوکان مینویسد ارتش کاتو از همه طرف توسط مارهای سمی محاصره شده بودند و در میان آنها مارهایی رنگارنگ بودند که «افریقای کثیف» چنان آنها را پرورده بود که به ابعاد اژدهایان غولپیکر بزرگ شده بودند و میتوانستند به دور گاو نری بپیچند و او را خفه کنند بطوریکه نیاز نبود سمی باشند و سم نداشتند. حمله ی مارها به ارتش کاتو یادآور دچار شدن ملت موسی به مارگزیدگی های پیاپی در بیابان است. موسی عصایی با یک مار برنزی نصب کرد که مارگزیده ها با نگاه کردن به آن درمان میشدند. در مورد کاتو، او یک سیلاس استخدام کرد. سیلاس ها کاهنان بومی بودند که بنا بر استعدادی خدادادی قادر به درمان مارگزیدگی بودند. آنها را از این جا شناسایی میکردند که از نوزادی با مارهای خطرناک بازی میکردند. مارک گراف دراینجا صحنه ی قتل دو مار به دست هرکول نوزاد را به یاد می آورد و مسلک هرکول را به این آش شله قلمکار مذهبی اضافه میکند. درست به مانند موسی و قومش، کاتو و مردانش نیز در بیابان مدتی به تشنگی دچار آمدند تا این که چشمه ای یافتند. بعد از مدتی آنها به معبد ژوپیتر لیبی رسیدند. او یک زئوس آمون غمگین با دو شاخ بزرگ بود که کاهنانش از قول او برای متقاضیان پیشگویی میکردند. افراد از کاتو خواستند تا برای پیشگویی سرنوشت جنگ با زئوس شاخدار مشورت کند. اما کاتو گفت که هیچ چیز نباید جلو جنگ او با پلیدی را که سزار حامل آن است بگیرد و از مشورت خودداری کرد. مارک گراف دراینجا حدس میزند که این، روایتی معقول تر از شورش موسی علیه یهوه ی شاخدار در قالب یک گاو یا همان گوساله ی سامری باشد. او به سرنوشت فکر نمیکند بلکه به وظیفه فکر میکند. کاتو قهرمان مثبت اصلی شعر فارسالیای لوکان است. ام. فون آلبرشت، کاتوی لوکان را «جایگزینی تمام عیار برای خدایان محو شده» میخواند که در کمال خود، از استانداردهای انسانی پیشی میگیرد و از نظر اخلاقی بسیار بالاتر از ژوپیتر سنت حماسی، و فورچون (الهه ی فرصت ها) که مطلوب سزار است قرار دارد؛ با این حال، علیرغم تمام محتوای رواقی تصویر، کاتو «با شور آتشین خود برای آزادی، فداکاری و آمادگی برای مرگ، بیش از آن که به یک فیلسوف متفکر متعادل شباهت داشته باشد، به یک زاهد مقدس یا شهید شباهت دارد.»:

“battle of pharsalus: pompey and Caesar”: mark graf: 27/3/2015

این که کاتو و سزار هر دو در جایگاه موسی قرار دارند ولی با هم دشمنند جالب است. از آن جالب تر این که انتظار داریم کاتو با قرار داشتن در جرگه ی همپیمانان پمپی، عملا جزو غول ها است و البته از دید بازسازی آن برای تاریخ پارس، او یک پارسی است که ارزش های دشمن یونانی را از خودش بهتر کرده اند و به همین ترتیب، یک مسلمان است که اسلام را از مسلک مهاجمان بهتر کرده است. اینجا یک هیبرید داریم ولی این هیبرید در کجای داستان اسکندر یافت میشود؟

هما شهرام بخت در مقاله ی «بلیناس داند این رازها: نکته هایی در شناخت نظامی و شخصیتی در اسکندرنامه» (روزنامه ی اطلاعات: 9خرداد 1403) به داستان رسیدن اسکندر به آتشکده ای در اصفهان اشاره میکند که اژدهایی در آن پیدا شده بود و وحشت عمومی را باعث شده بود. اسکندر نتوانست از پس این اژدها بربیاید و فهمید آن جادویی است. پس بلیناس حکیم را به سر وقت او فرستاد. بلیناس به نیروی جادو به جنگ اژدها رفت و اژدها از او امان خواست و گفت دختری است که با جادو به اژدها مسخ شده است. بلیناس، دختر را به هیبت راستینش درآورد و با او ازدواج کرد و از او جادوهای بیشتری آموخت. خانم شهرام بخت در ادامه مینویسد: بلیناس یا بلینوس، همان آپولونیوس تیانایی اهل کاپادوکیه است که در تواریخ غربی همزمان با اسکندر نیست؛ وی در سوریه مورد وثوق بوده و ازآنجا در فرهنگ عرب نفوذ کرده است و کتابی به نام "سرالحلیقه" را به او منسوب کرده بودند؛ نوشته های سهروردی بخصوص «آواز پر جبرئیل» متاثر از آپولونیوس تیانایی است. شهرام بخت اضافه میکند که به روایت حسن بن محمد قمی در تاریخ قم، بلیناس، طلسمی در شهر قم نهاده است.

تیانا زادگاه آپولونیوس، با نام های دانا و توآنا نیز شناخته شده است. توآنا مرکز حکومت سوری-ختی توآنا و محل پرستش تارخون خدای ختی بوده و توسط یک جامعه ی لوویایی زبان تاسیس شده است. آن در محل کوهی به نام "مودی" قرار داشته است که آشوری ها به سبب تغییر فراوان "د" به "ل" در زبان آشوری، آن را به نام "مولی" میشناختند. مودی میتواند یک کاندیدای مهم برای مادای یا مدی، محل ظهور اخشوارش/ کورش/داریوش کتاب مقدس باشد. با این که آپولونیوس در تیانا متولد شده است ولی از 14سالگی در طرسوس ساکن و درآنجا تعلیم داده شده است. ازاینرو شخصیت او بیشتر طرسوسی است. وی دارای توانایی یادگیری زیاد و نیروی جذب کنندگی عجیبی بود و به سبب نامش، فرزند آپولون/آپولو خدای خورشید و تجسم زمینی او شناخته میشد. از طرف دیگر، آپولونیوس در معبد اسکلپیوس پسر آپولو و خدای درمان، به کسب مهارت های پزشکی پرداخته بود و مثل اسکلپیوس نیز ریشو بود. درواقع آپولونیوس تیانایی و اسکلپیوس هر دو ممکن است فرم های ریشوی آپولو باشند که معمولا یک خدای جوان بی ریش ترسیم میشود. اصطلاح آپولوس به عنوان مخفف اسم های آپولونیوس و آپولودوروس استفاده میشد و عجیب نزدیکی آن به پولوس عنوان یکی از مهمترین بنیانگذاران مسیحیت است که او هم به طرسوس منسوب شده است. نام اصلی پولس، شائول بود که همان "سول" لاتین به معنی خورشید است و قاعدتا هم شائول و هم پولس، معنی خورشید میدهند. آپولونیوس بیشتر از طریق زندگینامه ی فیلوستراتوس معروف بوده که در آن، تقریبا تمام معجزات مسیح از زنده کردن مرده گرفته تا انواع جادوگری ها به اضافه ی معجزاتی حتی بیشتر مثل باز داشتن حیوانات وحشی از حمله به انسان درج شده بود. مسیحیان مدعی بودند که امپراطوری روم برای ضربه زدن به مسیحیت با اثبات این که این معجزات فقط جادوگریند دستور به نوشتن این کتاب داده است. به هر حال، همین اتهام، در هم آمیختگی تنگاتنگ آپولونیوس با مسیح را نشان میدهد. آپولونیوس درست مثل مسیح، یک اعدام و رستاخیز از مرگ را تجربه کرد. او متهم شد که میخواهد با جادوگری، امپراطور روم را سرنگون کند و بدین سبب به مرگ محکوم شد. به روایتی وی از درون سلولش ناپدید شد و دیگر خبری از او نیامد. به روایتی دیگر، او را کشتند ولی پس از مرگ به آسمان بر شد. در مورد قتلش یک روایت این است که او را مثل پاول گردن زدند و به روایتی دیگر مثل مسیح مصلوب شد. او در زمان مرگ، صد سال سن داشت ولی قیافه اش هنوز جوان بود. حتی دوگانه ی مسیح و توماس، به صورت دوگانه ی آپولونیوس تیانایی با شاگرد آشوریش دیماس تکرار میشود. این شاگرد را به نام های دیمیتریوس و تاداس نیز نامیده اند. همانطورکه سنت توماس به سرزمین های کفار رفت و پاگانیسم های شرقی را از روی مسیحیت ساخت، آپولونیوس و دیماس هم به سرزمین های کفار سفر داشته اند و درست مثل سنت توماس روی هند زوم کرده بودند. در مورد مسیح هم این نظریه وجود دارد که در یک سری سال های گزارش نشده ی زندگیش بعد از فرار در کودکی به مصر، به سرزمین های مختلف سفر کرده تا دانش بیندوزد. اتفاقا در هند امروزی، مسیح تحت نام "عیسی" معروف است و داستان هایی وجود دارد که او از مصر به هند سفر کرده و دراینجا زیسته است. برجستگی مصر به زیربنای یهودی مکتب او برمیگردد. مصر و بخصوص اسکندریه، اولین پایگاه فریسی ها برای دین سازی در جهت نزدیک کردن پاگانیسم به یهودیت بود. پس از آن، فریسی ها به آشوری های بابل پرداختند و در آن منطقه، افرادی برای دین سازی در ایران و هند نیز تربیت کردند. تجربیات به دست آمده با تولید کشیش در جهان یونانی-رومی دنبال شدند. یکی از کارهای فریسی ها در روم این بود که جنایتکاران و جنگجویان بربرهای شمالی اسیر شده که به بردگی درآمده بودند را در ازای تربیت یهودی، آزاد میکردند و به عنوان معلمان دینی به میان دشمنان هون و ژرمن و گاول روم میفرستادند که پیدایش دروئیدهای کلتی احتمالا در دنباله ی این حرکت رخ داده است. در مورد آپولونیوس نیز باید توجه داشت که اگرچه وی از یک خانواده ی یونانی به دنیا آمده است اما مادرش یک یهودی بوده و به لحاظ قانون یهودیت، درست مثل عیسی یهودی محسوب میشده است. آپولونیوس روی یک دین سلطنتی کار میکرده و بدین منظور به ملاقات با تیتوس و وسپازیان پرداخته بود یعنی همان دو امپراطور رومی که جوزفوس به آنها خدمت میکرد. به احتمال زیاد، همکاری آپولونیوس با این دو امپراطور، بازتاب خدمت خدای انسان مانند جوزفوس و یهودی هایی که جوزفوس نماد آنها است به امپراطوری روم میباشد. نتیجه ی این همکاری، پیدایش مسیحیت است. علت این که آپولونیوس و پاول به ترکیه ی جنوبی منسوبند این است که اولین کلیساهای مسیحی همه در این منطقه قرار داشته اند. این منطقه یک مرکز پربار پرستش میترا –نسخه ی دیگر آپولو- بوده و مسیحیت با تبدیل میترا به مسیح حاصل شده است. اما کیش میترای ترکیه به همراه یهودیان از دورااوروپوس در سوریه می آید. [نام اصلی این شهر، دورا است که در آرامی به معنی قلعه است چون شهر حول یک قلعه ساخته شده است. بعد از این که شهر یونانی شد آن را اوروپوس یعنی اروپایی نامیدند. در قدیم آن فقط به نام های دورا و اوروپوس شناخته میشد و اصلاح دورااوروپوس ترکیب مدرنی است که توسط فرانتس کومون مصطلح شده است.] دورااوروپوس، یک شهر بین المللی و محل زندگی اقوام گوناگون بود و ازجمله یهودیان در آن بسیار قدرتمند بودند. دورااوروپوس با شرق تجارت میکرد و تاثیر فرهنگیش در دوردست ها تا چین و ژاپن قابل ردیابی است. یهودی ها بیش از همه از طریق دورااوروپوس در افغانستان کلنی ساختند و تکثیر شدند و از همانجا و از طریق اویغورها در چین نیز نفوذ یافتند. میترای دورااوروپوس همان الاگابالوس یا هلیوگابالوس است که در ترکیه به نام هلیوس شناخته و با آپولون برابر میشد. در میترایوم دورااوروپوس، تصویر میترای گاوکش در کنار تصاویر داستان های پیامبران یهودی دیده میشود که نشانه ی ارتباط یهودیت با میترا در آنجا است. اتفاقا ملکه جولیا که سفارش کتاب زندگینامه ی آپولونیوس تیانایی را به فیلوستراتوس داده است یک بانوی دانشمند سوری اهل حمص است و حمص مرکز پرستش الاگابالوس بوده است. عموی جولیا به نام جولیوس اگریپا یک یونانی شهروند روم بوده که در زمان او زبان یونانی کاملا جای زبان عربی را در سوریه گرفت و این شد که فرهنگ های تمام اقوام منطقه ترجمان یونانی یافت و در یونانی گری ذوب شد. نام جولیا به معنی الهه و درواقع هم معنی با مریم نام مادر عیسی است. میتوان گفت جولیا با مطرح کردن آپولونیوس و درواقع به دنیا آوردن او، درست مثل مریم که از سوی یهوه مامور به دنیا آوردن یک نسخه ی انسانی از او شد، به عنوان اسم رمز یک مکتب فرهنگی یونانی زبان، مامور تولید یک نسخه ی انسانی از الاگابالوس شد که این نسخه در مدل های یهودی خود به شکل هایی چون آپولونیوس تیانایی و عیسی مسیح درآمد.:

“the mystery of gesus, saul of tyana and tarsus, josephus, and edict of milan officiating stage of Christianity”: bipin r. shah: july2020: academia.edu

اگر بخواهیم این اتفاقات را در ظرف نظریات پیشتر گفته شده است قرار دهیم به این نتیجه میرسیم که دوره ی آن باید در زمانی باشد که غرب یونانی-لاتینی در شرق نفوذ یافته ولی هنوز هدف شورش عثمانی ها قرار نگرفته بود. به احتمال زیاد، ظهور عثمانی ها عامل دو تکه شدن روم و جدا شدن از میراث آپولونیوس تیانایی و دیماس است. توجه کنیم که تاداس نام دیگر دیماس را میتوان به تئوتس یا توتاتیس فرم گاول تئوس یا زئوس برگرداند که پیرو او میتواند تئودوسیوس نامیده شود. تئودوسیوس اول، آخرین امپراطور روم متحد پیش از تقسیم همیشگی آن به روم های غربی و شرقی بود که درست مثل کنستانتین کبیر، برای تصرف و یکپارچگی روم با دیگر مدعیان امپراطوری جنگید، شورای نیقیه برگزار کرد و آریانیسم را محکوم کرد. بنابراین کنستانتین به عنوان آغاز روم متحد مسیحی با تئودوسیوس به عنوان پایان روم متحد مسیحی یکسان میشود و چند صد سال تاریخ در یک شخصیت اسطوره ای واحد، خلاصه میشود. تئودوسیوس اول، عامل اصلی محو پاگانیسم و مسیحی شدن کامل روم دانسته میشود. وی را متولد اسپانیا دانسته اند، جایی که محل ورود اشرافیت داودی یهود یا رش گلوتا (رأس الجالوت) به اروپا و اولین سکونتگاه این اشرافیت در اروپا است پس از آن که از کشور قبط یا مصر به سمت غرب کوچیدند.

تئوفیلوس گیل، دانشمند منسوب به قرن 17 که پاگانیسم یونانی-رومی را شکلی از یهودیت میشمرد، معتقد بود که تئوتس یا توتاتیس در بین گالیک ها همان تحوت خدای قبطی و آموزگار دانش به قبطیان است. نام تحوت در قبطی به سادگی به معنی خدا است. ولی باید به "تویتو" در ژرمن به معنی انسان هم ارتباط داشته باشد. ژرمن ها برای انسان از لغت man هم استفاده میکردند و این شبیه نام menes برای اولین فرعون قبط در تواریخ هرودت است. از طرفی تحوت با مرکوری رومی تطبیق میشد و معادل مرکوری در ادسای سوریه، مونیموس بود که نامش تلفظ دیگری از man و menes به نظر میرسد. سرزمین میزرائیم یا مصری ها در تورات که با کشور قبط تطبیق شده است، قلمرو حامیان شناخته میشود و شورش موسی علیه مصریان با ایجاد یهودیت، شورشی علیه مذهب پیشین حام است. مذهب حام ازآنجا آغاز شد که او با بقیه ی پسران نوح تفاوت پیدا کرد و به لعنت ابدی دچار شد بعد از این که به برهنگی پدرش نوح خندید و آن، هنگامی بود که نوح به طور اتفاقی شراب را کشف کرده و از آن مست شده بود و از برهنگی خود بی اطلاع بود. ترکیبی از مستی شراب و برهنگی، اساس مذهب دیونیسوس باخوس را تشکیل میدهد. فرعون پدرخوانده ی موسی که هدف دشمنی او قرار میگیرد الگوی شاهی را از ازیریس میگیرد که نسخه ی قبطی دیونیسوس است. با این حال، موسی خود به دیونیسوس شبیه است وقتی موسی مثل دیونیسوس (بنا بر دیونیسیکای نونوس اسکندرانی) دو مادر دارد، عصایی دارد که تبدیل به مار میشود، در بستر آب با عصایش گذرگاه خشک درست میکند و با زدن عصا به سنگ، از آن آب بیرون می آورد. موسی با همراهی شخصی به نام "کالب" موفق به سفر خطرناکش به سوی ارض موعود شده بود. این لغت، از "کلب" به معنی سگ می آید و یادآور به dogge لقب دیونیسوس است که در لغت به معنی سگ است. دیونیسوس جنگ های معروفی با هندی ها داشت. هندی به معنی سیاه است و اولاد کوش ابن حام را نیز سیاهپوستان میشناسند و سیاهپوستان را به نام کوش، «کوشی» میخوانند. یکی از نام های دیگر باخوس، بارخوس به معنی پسر خوس یا کوش است. نونوس مینویسد سرزمین هندی ها تا قلمرو تاریکی ادامه داشت و این، لشکر دیونیسوس را نیروهای روشنایی معرفی میکند و خود دیونیسوس را یک خدای خورشیدی نشان میدهد. شاید موسی انقلابی در مذهب دیونیسوس است. دیونیسوس باخوس با زئوس یا ژوپیتر تطبیق میشود که همان یهوه است و در یک گزارش از پیشگوی آپولو، دیونیسوس با لقب یائو خوانده شده که شبیه یهوه است. همانطور یاخوس از نام های دیونیسوس تلفظ دیگر یهوه است و سابازیوس یکی از فرم های وحشی باخوس، نامی نزدیک به صبایوت لقب یهوه دارد. دیونیسوس یکی از شکل های تموز یا آدونیس خدای طبیعت است و نام آدونیس هم مرتبط با آدونیا از القاب توراتی یهوه است. بنابراین دیونیسوس به عنوان شکل تحریف یافته ی آدونیس، یهوه را به عنوان شکل محدود و حتی تحریف شده ی ال خدای اعظم فنیقی نشان میدهد. در گفتارهای سانخونیاتون فنیقی، ال با کرونوس یا ساتورن پدر زئوس تطبیق شده است و البته ساتورن خدای زحل و موکل روز شنبه یعنی همان روز مقدس یهوه است. ساتورن را گاهی فرزند زمین و آسمان به صورت اولین انسان شمرده اند. این عنوان را ساتورن از ریشه ی کلدانیش حئا دارد که اولین ساکن زمین و به وجود آورنده ی موجودات بود. به سبب داستان مربوطه، ساتورن پدر همه ی انسان ها تلقی و با آدم و نوح تطبیق شده است. همتای دیگر ساتورن، ابراهیم است چون هم ساتورن و هم ابراهیم، پسرشان را برای خدا قربانی کردند. نام پسر قربانی شده ی ساتورن، "یهود" بود که هم میتواند خود یهوه باشد و هم امت او که یهود خوانده شده اند. ابراهیم هم اسحاق را قربانی کرد که قوم یهود از او می آیند. در تئوگونی هزیود، کرونوس یا ساتورن تک تک فرزندانش را میخورد تا این که آخری یعنی زئوس نجات می یابد و پدرش را سرنگون میکند. نکته این است که زئوس هم به اندازه ی کرونوس معادل یهوه است و کرونوس قدیمی تر باید فرم پیشین زئوس را نشان دهد. همانطورکه زئوس با فرم قبلی خود ساتورن جنگید، یهوه هم با فرم قبلی خود ملوخ جنگید که به اندازه ی خودش خواهان قربانی های خونین بود و ازاینرو ملوخ را با مارس خدای جنگ هم تطبیق کرده اند. نام ملوخ از لغت "ملک" می آید که یک تلفظ آن به معنی شاه و تلفظ دیگر آن به معنی فرشته است. درواقع نیز ملوخ یک فرشته و یکی از صدها فرم ال علیون یا خدای برتر از همه در بین فنیقیان بوده است. معادل فرشته در بین پاگان ها بعل به معنی پسر خدا یا تجسم او است. این لغت از ترکیب "ب" با "ال" به دست می آید و فنیقی ها حرف "ب" را "بتا" مینامند که از ریشه ی "بیت" به معنی خانه است. در مذهب صابئین کلدانی مسلک که اساس یهودیت است، بیت مضمون ستاره شناسی دارد و به خانه های ماه و خورشید گفته میشود که این خانه ها همان صورت های فلکی هستند زمانی که منبع نور یعنی ماه یا خورشید در آنها قرار میگیرد چون نور نماد خدا است. گاو شکل بودن ملوخ، نشان میدهد او کدام خانه ی خدای نورانی است: ثور یا ورزاو موکل اردیبهشت ماه که سیاره ی موکل آن زهره است. ازیریس الگوی فراعنه مجسم به گاوی به نام آپیس بوده است. زئوس هم گاهی موقع دزدیدن زنان زیبا به شکل ورزاو درمی آید و ممکن است این زنان زیبا نسخه هایی از زهره باشند. از طرفی گاو به دلیل شاخ های هلال مانندش جانوری قمری است و الهگان نیز مضمونی قمری دارند. زهره یک فرم مذکر به نام عاثتر و یک فرم مونث به نام عشتاروت دارد که در مقام موکل ثور، همیشه شکل مونث مد نظر قرار میگیرد. یهوه در قالب خورشید مونث شده ی برج ثور، شکل یک گاو ماده را پیدا میکند که یو نام دارد. یو تلفظ دیگر یائو است که یاو هم خوانده میشود و یاوان نام عبری یونان از آن می آید. اگر یاوان را به یون مخفف کنیم، یونا به معنی یونانی مونث، یکی دیگر از نام های الهه میشود. لغت یونا منشا نام های جونو همسر ژوپیتر، و جانا همسر جانوس –همتای دیگر ژوپیتر- است و در فرم اخیر با دیانا الهه ی ماه هم آوا و برابر میشود. یونا همچنین نامی برای لیبرا است الهه ای که معمولا با پرسفونه الهه ی دوزخ تطبیق میشود. لیبرا نام برج میزان یا ترازو دیگر خانه ی زهره در دایره البروج نیز هست. دو کفه ی ترازو میتوانند خورشید به نمایندگی از روشنایی روز و ماه به نمایندگی از تاریکی شب را نشان دهند که اگر ماه دیانا باشد، خورشید، برادر دوقلوی او آپولو خواهد بود. در این صورت، خورشید میتواند با لیبر فرم مذکر لیبرا برابر باشد که لیبر را معمولا خود دیونیسوس باخوس میدانند. بدین ترتیب، الهگان زیادی در زهره جمع می آیند که نسخه ی رومیش معمولا ونوس نام دارد. ونوس میتواند شخصیت های مختلفی داشته باشد، اما معمولا منظور از ونوس، کیثرا ونوس قبرس است که الهه ای شهوانی است. در این مورد، جالب است که فنیقی ها در نزدیکی بندر قادش (کادیز کنونی در اسپانیا) یک کلنی تشکیل داده بودند و آن را جزیره ی استارته یا عشتاروت میخواندند. نام این جزیره را کیثریا گذاشته بودند که برگرفته از ونوس قبرس است. استارته/ونوس در هیبت کیثرا با جادوگری و فستیوال های شهوانی مرتبط بود و این مقوله را در لشکر موسی به مریم خواهر موسی نسبت داده اند. نام ماریا یا مریم قابل مقایسه با maira زنی جادوگر در لشکر دیونیسوس است. ووسیوس، موسی را یک فرم قبطی-فنیقی از باخوس میدانست. سیلنوس همراه معروف باخوس، کسی بود که در سرزمین هایی که باخوس فتح میکرد قانونگذاری میکرد. سیلنوس را که نیم بز-نیم انسانی دائم الخمر بود، گاها sila نامیده و اهل جایی به نام silo توصیف کرده اند. یهودیان، فرشتگانی که در سفر موسی و قومش به ارض موعود به آنها کمک کرده اند را به نام silo خوانده اند. "پان" یک خدای نیم بز-نیم انسان دیگر، در لشکر دیونیسوس بود و مامور بود تا با ایجاد ترس و استرس و جنگ اعصاب، مردمان را مجبور به اطاعت از خواست های نامعقول دیونیسوس کند. ازاینرو حملات عصبی را به نام او "حمله ی پانیک" میخوانند. برخی اصطلاح wine به معنی شراب را که نماد باخوس است برگرفته از لغت "وای" میدانند؛ اصطلاحی که فنیقی ها موقع ابراز وحشت و درد و ناراحتی به کار میبردند. دیونیسوس باخوس، خدایی کاملا اشرافی است. اصطلاح liber که برای او به کار میرود، به معنی شاهزاده یا اشرافزاده استفاده میشده و اصطلاح liberi به معنی «مردان آزاد» و اشرافزادگان کاربرد داشته است. باخوس با همه ی داستان هایش با فرمی از آپولو به نام elelus تطبیق میشد. وی معادل "شاد" و گشداد" در عبری و شیطانی تخربگر بود که باعث به وجود آمدن نام "آپولیون" به معنی مخرب از روی آپولو برای یک شیطان معروف مسیحی شد. شداد خدای بیماری ها و بدبختی ها بود و اللوس نیز نام از "علل" یا "علت" به معنی بیماری دارد. با این حال، میتوان این لغت را از طریق بازی با کلمات، به "الاله" یا "الله" تبدیل کرد. "وهاب" لقب الله –معادل "هب" و "حوب" در فنیقی- میتواند در یونانی به صورت "فوئبوس" تلفظ و لقب آپولو شده باشد. در سرودی که آپولو را مدام با لقبش "پایان" میخواند، وی elelu hie توصیف شده است. "پایان" یا "پایون" از اسامی دمون ها یا شیاطین مسیحی در قرون وسطی است. اما اللو-هی را گیل همان هاله لویاه مسیحی میداند. به گفته ی وی hie در اینجا همان "حی" یا "حج" نام اصلی یهوه است. چون در الفبای فنیقی حروف را میتوان هم از راست به چپ خواند و هم از چپ بقه راست، لغات "حی" و "حج" میتوانند به صورت های yah,jah خوانده شوند که همان یاهو یا یهوه هستند. لغت yah منشا yeahو yes به معنی تایید است و به همان ترتیب نام یوشع منجی معروف عبری نیز از آن می آید. یوشع تمدن کنعان را تخریب و نابود کرد و جالب اینجاست که در سر راه با غولی به نام og [عوج ابن عنق در اسلام] جنگید. نام og از "حق" تلفظ دیگر "حی" و "حج" می آید و اگر او را خدای تمدن کتعانی بشماریم، نتیجه میگیریم که یوشع دارد با گذشته ی خودش میجنگد. حتی شاید وارونه خوانی یاه از حی نیز شاره به برگشتن راه آمده باشد. یعنی باخوس، آپولویی است که به ضد تعالیم خود تبدیل شده است.:

“the court of gentiles or a discourse touching the original of human literature”: Theophilus Gale: oxon press: 1660: book2: ch1-4

بنابراین یهودیت که با معادله ی باخوس=یهوه جلو میرود، موسایی را تعریف میکند که ضد فرعون میجنگد تا درنهایت فرعون را توجیه کند و گرامی دارد. این معادله میتواند در ایران هم به کار گرفته شود و در آن فقط نام یهوه با الله عوض میشود. ناگهان میبیند که در همان اول تاسیس ایران مدرن در روزگار پهلوی، ما فقط دو قدرت نیرومند داریم: شاهی کفر گستر که دستگاهش درست مثل دسصتگاه فرعون «طاغوت» نامیده میشود و روحانیتی که درست مثل جریان موسی ضد این طاغوت است. طاغوت مزبور، الگوی خود را شاهان هخامنشی هرودت تعیین میکند و تخت جمشید در فارس را به گونه ای بازسازی میکند که یادگار حکومت راستین این شاهان در ایران باشد. همانطورکه دیدیم، سلسله ی مزبور، یک دستگاه حکومتی از روی خدایی شخصی شده است که به دو شکل کورش شاه و عزرای روحانی همزمان بالای سر یهود قرار گرفته است و عزرا که داستان موسی را در خواب میبیند، درواقع نسخه ی فارسی موسی نیز هست و لابد به مانند موسی باید مقابل شاه زمانه قرار بگیرد، شاهی که یهود برای خودی کردن او از یک پرستوی یهودی به نام استر استفاده میکنند که همان عیشتار یا عشتاروت از جلوه های باخوسی یهوه است. همه ی اینها در حالی است که کورش و عزرا دو نام برای یک ایزد و الگوی یک دستگاه واحدند و این دستگاه درحالی در ایران بازسازی میشود که مردم متوجه هماهنگی اجزای کاملا وارداتی آن نیستند.

ادامه دارد...

خدای تسلیحات: جلوه ای از خطرات غربزدگی در خود اسلام انقلابی

نویسنده: پویا جفاکش

یکی از عجایب جنگ اوکراین که معرکه اش در ایران بازار گرمی داشت، این بود که بعضی روزنامه ها از قول سران مملکتی، رجز میخواندند و ادعاهای غربی ها درباره ی این که پهبادهای ایرانی را روس ها در اوکراین علیه غرب استفاده میکنند را نشانه ی قدرت ایران میشمردند و بعدا هر بار که غربی ها بر اساس همین ادعاها ایران را یک تحریم جدید میزدند، همین روزنامه ها تیترهایی میزدند به این مضمون که غربی ها به ادعای دروغ شرکت ایران در جنگ اوکراین، ما را تحریم کرده اند. این که چرا سیاستمداران و قلم خر های در استخدام آنها در این قضیه تا به این حد آشکارا دورویانه عمل میکنند را فقط خودشان میدانند و خدایشان و البته دشمنانشان. ولی ما مردم عادی اگر ذره ای عقل داشته باشیم میفهمیم که انکار این خبر بیشتر به نفعمان است تا تایید و بخصوص افتخار به آن، و روشن است که تا وقتی که رجزخوانی در سطح عمومی برای گروهی از سیاستمداران و تاجران تحریم بازار نداشته باشد، غربی ها قادر به ماهی گیری از آب گل آلود نیستند. واقعیت این است که بعضی ها فکر میکنند سلاح های پیشرفته داشتن و استفاده از آنها برای آدم کشی تقدس می آورد. چطور ممکن است در کشوری که سلاح های پیشرفته در آن، عمری صد ساله و در مقیاس امروزی حتی کمتر دارند، بتوان از سنتی بودن چنین تقدسی سخن گفت، بخصوص وقتی مردم فکر میکنند مذهب حاضر 1400 ساله است فقط به خاطر این که حکومتش ادعا میکند همه چیزش کاملا اسلامی است؟! آیا باورکردنی نیست که چنین تقدسی از ادبیات غربی هایی بیرون آمده باشد که خودشان سلاح های پیشرفته را اختراع کرده اند و هنوز هم بهترین هایشان را دارند؟! اگرچه باورکردنی نیست، ولی مدرک اصلی این احتمال، در معرکه ی ادبیات غرب یافت میشود جایی که معجزه ی جنگ 1400 ساله ی اسلام و کفار به اختراعات تسلیحاتی الهی-بشری گره میخورد.

بزرگترین پیروزی اسلام بر کفر، با قصه ی غیر عادی پیروزی لشکر کوچکی از اعراب بر امپراطوری عظیم پارس شبیه سازی میشود که به ترتیب همان شخصیت های توراتی داود یهودی و جالوت پلستینی در ابعاد لشکری خود هستند. همانطورکه پیروزی داود کوچک بر جالوت غول غیر ممکن به نظر میرسید، پیروزی اعراب بدوی بر امپراطوری پارس نیز درواقع غیرممکن بود. با این حال، تاریخ رسمی میگوید امپراطوری پارس به این خاطر در مقابل اعراب ضعیف شد که در جریان پیروزی های هراکلیوس امپراطور روم شرقی بر خسرو دوم و قتل خسرو به دست افرادش بدان سبب، مملکت پارس، درگیر هرج و مرج و بی سری شده بود. درواقع بخشی از پیروزی های رومیان به اعراب انتقال داده شده اند و این از آن رو ممکن بوده که بخشی از امپراطوری روم شرقی، عرب بوده اند. روم شرقی، یک روم یونانی بود و پیروزیش بر پارس، پیروزی یونانیان بر آسیا در کتاب اول تواریخ هرودت را به یاد می آورد. اولین این پیروزی ها، فتح تروآ توسط آخایی ها بود و بدان سبب روی داد که یک تروایی به نام پاریس که نامش قابل مقایسه با پارس است، یک شاهزاده خانم اخایی را ربود. در مورد جنگ اعراب با پارسیان نیز میخوانیم که آن از آنجا شروع شد که خسرو دوم، دختر شاه حیره را طلب کرد و چون شاه حیره جواب رد داد، خسرو به این بهانه حکومت حیره را از بین برد ولی در تلاش برای به دست آوردن گنج های حیره، با اعراب متحد آن در ذیقار درگیر و دچار شکست سختی شد و این جنگ، زمینه ی جنگ های بعدی اعراب و پارس را فراهم کرد که درنهایت به شکست قطعی پارس از اعراب مسلمان در قادسیه انجامید. پیروزی در قادسیه نتیجه ی یک معجزه ی الهی بود. خداوند، طوفانی برانگیخت که شن ها را به سمت سپاهیان پارس هدایت کرد و چشم های آنها را مختل و آنها را در مقابل دشمن، ضعیف کرد. در این هنگام، شتری که بارش اسلحه بود روی سر رستم فرمانده ی سپاه پارس خراب شد و چند عرب خود را به صحنه رساندند و سر رستم را قطع کردند. بازمانده ی سپاه پارس، وحشت کردند و به مراکز دیگر عقبنشینی کردند. مارک گراف، در ذکر این مطلب، این رستم را شکل دیگری از رستم پهلوان سگزی/سکایی شاهنامه میشمرد و صحنه را به یک پیروزی معجزه آسای دیگر در تاریخ روم ربط میدهد: شورش روم علیه شاه تارکین مغرور که آن هم به دنبال تجاوز پسر تارکین به یک زن شوهردار و خودکشی آن زن از شرم این رویداد به وقوع پیوست. تارکین، دستنشانده ی اتروسک ها بود که پیشتر صاحبان رم لاتینی بودند همانطورکه پارس ها صاحبان حیره بودند. لغت "تارکین" هم معادل "تارحون" از عناوین شاهان اتروسکی و برابر نام سکایی-ترکی «طرخان» است. شاه تارکین به کمک اتروسک ها در جنگلی به جنگ رمی های شورشی رفت. در طول روز، یک بحران آب و هوایی بین اتروسک ها و رمی ها فاصله انداخت. شب هنگام، از جنگل، فریادی بلند شد بدین مضمون که «اتروسک ها رفتنیند. درود بر رم.» اتروسک ها این فریاد را از جانب سیلوانوس خدای جنگل تشخیص دادند که پلوتارخ، او را همان "پان" خدای نیم بز-نیم انسان یونانی ها میشناسد. بدین ترتیب، اتروسک ها از ترس میدان را ترک گفتند و رمی ها جنگ را بردند و بعدها نیز کل اتروریا یا سرزمین اتروسک ها را تصرف کردند. مارک گراف در این صحنه ها هوای بد را که با فریادی در هم آمیخته است، به شبیه بودن صدا و درخشش رعد و برق آسمانی به غرش و انفجار توپ ها و تفنگ ها ربط میدهد و میگوید این سلاح های گرم، برای غربی ها و در دید دشمنان آنها تاییدیه های الهی حقانیت استعمارگران غربی بوده اند و حتی شاید این ادبیات از روی صحنه های جنگ های مدرن غربی خلق و به گذشته های دور فرافکنی شده اند. مارک گراف، ازجمله پای یکی دیگر از معجزات جنگ های روم با اتروسک را به میدان میکشد، جایی که یک سرباز غولپیکر یک چشم رومی، یک تنه روی یک پل، مدتی جنگجویان اتروسک را به نفع رومی ها معطل میکند تا این که درنهایت به مرگی شجاعانه میمیرد. مارک گراف، توجه میدهد که توپ جنگی نیز هم عظیم است و هم یکتنه میتواند مدتی جلو لشکر عظیمی را بگیرد. نکته ی مهم دیگر این که غول یک چشم، در اساطیر یونانی-رومی، توصیف سیکلوپ ها یا کارگران کارگاه اهنگری وولکان خدای صنعت است که پیشوای پیشرفت تمام صنایع ازجمله صنایع تسلیحاتی است. در نبرد لشکری ضعیف بر یک ارتش غول آسا باید ربط این صحنه به پیروزی زئوس و یاران ضعیفش از کوه المپ بر تیتان ها یا غول های باستانی در «تیتانوماخی» یا «جنگ تیتان ها» ی هزیود را نیز به خاطر داشت. همانطورکه گایا الهه ی زمین پیشبینی کرده بود، این جنگ فقط وقتی به نفع المپی ها تمام شد که سیکلوپ های صددست مسلح و برق آسا وارد صحنه شدند. تیتانوماخی 10 سال طول کشید، یعنی دقیقا به اندازه ی جنگ تروآ. در جنگ تروآ نیز صحنه ای هست که پیروزی بر تروآ را مثل پیروزی یک داود ضعیف بر یک جالوت غول آسا نشان میدهد و آن، جایی است که آژاکس به جنگ هکتور میرود و نستور به یاد می آورد که در جوانی، به معجزه ی آتنا الهه ی عقل موفق شد سردار غولپیکری را بکشد. مارک گراف دراینجا هکتور را همتای سردار غولپیکر می یابد و با یادآوری این که درنهایت، هکتور به دست آشیل کشته شد، نبرد آشیل و هکتور را روایت دیگر نبرد آژاکس و هکتور و از این سرمشق، نبرد داود و جالوت دانست. به نظر مارک گراف، عشق آشیل و پاتروکلوس نیز روایت دیگر عشق داود و جاناتان است و جاناتان و پاتروکلوس هر دو در جنگ با لشکر جالوتی کشته شدند. البته برخلاف داود تورات، آشیل هم در جنگ تروا کشته شد. ولی معروف ترین خصیصه ی او یعنی رویین تنی ثابت میکند دو روایت مختلف درباره اش وجود داشته است که در یکی او همه کاره و در دیگری او یک قهرمان نیمه راه بوده است. چون در شاهنامه ی فردوسی، آشیل، یک همتای رویین تن دیگر دارد که در داستانی نزدیک به جنگ تروآ شرکت میکند. مطابق این داستان، اسفندیار رویین تن شاهزاده ی ایران برای نجات خواهرانش که توسط شاه توران اسیر شده است، از سوی پدرش شاه وقت –که اختلافاتش با او بسیار شبیه اختلافات آشیل و اگاممنون (سرکرده ی جنگ تروا) است- با لشکری راهی توران میشود و در آن از هفت خان شامل نبرد با شیران و گرگان و اژدها و سیمرغ و زن جادوگر و سختی های جغرافیایی میگذرد تا به شهر دشمن میرسد. اسفندیار لباس تاجران میپوشد و خود را تاجری نشان میدهد که کالاهایش را به شهر آورده است درحالیکه سربازانش در لای کالاهای کاروان مخفی شده اند. ارجاسب شاه توران، اسفندیار را به قصر دعوت میکند و درآنجا اسفندیار، تورانیان را خواب میکند. سربازانش از لای محموله ها بیرون می آیند و تورانیان را میکشند و خواهران اسفندیار را آزاد میکنند. موتیف های ایلیاد و ادیسه از راه افتادن جنگ پس از دزدیدن زن و ورود سربازان دشمن به شهر در اسب چوبی دراینجا به شکل دیگری تکرار شده اند. اما اسفندیار از این جنگ زنده بیرون می آید برخلاف همتای رویین تن دیگرش آشیل. با این حال، مارک گراف، معتقد است صحنه ی قتل اسفندیار توسط رستم دستان که داستان جداگانه ای دارد میتوانسته است در ابتدا بخشی از همین جنگ باشد. چون درست مثل آشیل که تنها نقطه ضعفش پاشنه ی پایش بود، تنها نقطه ضعف اسفندیار هم چشمانش بود و هر دو از نقطه ی ضعفشان هدف تیر مسموم قرار گرفتند و جان دادند. قتل هر دو نیز انتقام در پی داشت. در مورد رستم دستان که مارک گراف او را نسخه ی دیگر رستم جنگ قادسیه میشمرد، بهمن پسر اسفندیار با از بین بردن حکومت خاندان رستم، انتقام گرفت و در مورد آشیل که به دست پاریس به قتل رسید، پاسخ، قتل پاریس به دست فیلوکتتس است. همانطورکه در تیتانوماخی پیشبینی شده بود پیروزی زئوس فقط با حضور سیکلوپ های صد دست ممکن خواهد شد، در مورد جنگ تروآ نیز پیشبینی شده بود که لشکر یونان فقط با حضور فیلوکتتس و نئوپتولموس موفق به فتح تروآ خواهد شد. اما فیلوکتتس چه داشت که او را به تسلیحات سیکلوپ های صنعتگر ربط میداد؟ اسلحه ی مخصوص او تیر و کمان جادویی هرکول بود که با آن، غول ها را میکشت: یک یادآوری دیگر از نبرد داود و جالوت. هرکول، قبل از مرگش این سلاح را به فیلوکتتس داد و فیلوکتتس از آن برای کشتن پاریس استفاده کرد. فیلوکتتس، آتشی را که هرکول در آن جان داد برای او فراهم کرد. این، او را به لحاظ محتوایی شبیه سینوهه میکند. سینوهه مردی از مصر بود که به رتینا (سوریه) گریخت و درآنجا در نبردی تن به تن با یک مرد قوی، زخمی به گردن او وارد کرد و سپس با تبر او را کشت؛ یادآور به داود که جالوت را با زدن سنگی به سرش از پا انداخت و سپس با شمشیر، سر او را قطع کرد. نام سینوهه به معنی پسر چنار یا پسر انجیر است. میتوان پسر درخت بودن را به توصیف تتیس از پسرش آشیل ربط داد که او را به «جوانه ی درخت جوان» ملقب کرد. در این توصیف، از کلمه ی «کوروس» استفاده شده است که هم به معنی پسر است و هم به معنی جوانه. این صحنه از طریق مهابهاراتا به صحنه ی خاصی از داستان آشیل معنی میبخشد. آشیل که قیافه ی زن مانندی داشت، برای این که از جنگ تروآ شانه خالی کند، لباس زنانه پوشید و به عنوان زن، مشغول زندگی در میان گروهی از زنان شد. ادیسه برای این که او را شناسایی کند، سپر و نیزه ای را در محل رها کرد. تنها مرد و تنها جنگجوی گروه یعنی آشیل برای این که زره و نیزه را امتحان کند وسوسه شد و با در دست گرفتن آنها لو رفت. در مهابهاراتا نیز آرجونا را داریم که حاضر به شرکت در جنگ عظیم مهابهاراتا نیست و برای این که از جنگ فرار کند، به ظاهر خواجه ای زن مانند در می آید که معلم رقص گروهی از زنان شده است ولی درنهایت لو میرود. نام دروغینی که ارجونا در این مرحله روی خود گذاشته است، «نی بزرگ» است. این اسم، یادآور تولد واهاگن خدای جنگ ارمنی از یک نی است و نی در هر دو مورد، جانشین درخت یهوه خدای یهودیان یا قوم داود است که نخستین بار در قالب آتشی بر درختی، بر موسی پیامبر یهود هویدا شد و این همان آتش هرکول نیز میتوانست باشد که سبب جادویی شدن فیلوکتتس با دریافت سلاح هرکول گردید. آتش، عنصر وولکان خدای صنعت است که فلزات را میسوزاند و ذوب میکند تا از آنها چیزهای جدید پدید آورد. تقدس صنعت ریشه در تقدس طبیعت دارد و نیروی انسانی که اشبا را میسوزاند، کار زئوس خدای آذرخش را تقلید میکند که اجازه ی سوزاندن درختان مقدس و تجلی در آتش آنها را دارد. جوویس که نام رومی زئوس است نیز تلفظی از یهوه است. دیگر ربط فیلوکتتس به یهوه این که فیلوکتتس یک بار توسط ماری گزیده شد ولی خود را درمان کرد. این هم اشاره به عصای برنزی موسی به شکل مار است که مارگزیدگان را درمان میکرد و هم اشاره به عصای موسی که مار شد و عصاهای مارشده ی جادوگران فرعون را بلعید. این خود یهوه بود که با تجلی در عصا مار شد همانطورکه با تجلی در درخت، آتش شد. خدای مارها اژدها است که از دهانش آتش بیرون می آید و توپ ها و تفنگهای قدیم، سلاح هایی مارمانند بودند که موقع شلیک و انفجار، هم مثل مارهای آتشین بودند و هم صدایی رعدآسا شبیه رعد و برق که سلاح زئوس است داشتند. روس ها فقط به وسیله ی سلاح های گرم توانستند بر مغول هایی که تعدادشان از آنها بیشتر بود پیروز شوند و سرزمینشان را بگیرند ولی علت پیروزی خود را حقانیت مذهب مسیح دیگر تجسد انسانی یهوه خواندند. نبرد کولیکوف که یکی از نبردهای معروف بین اسلاوهای مسیحی و مغول های کافر است و در آن، شمار کم نیروهای اسلاو در مقابل نیروی عظیم مغول، یادآور جنگ های قادسیه و انقلاب رم است، تقریبا یک معجزه نامه ی مسیحی است. نامجای کولیکوف، یادآور به خلسه منطقه ای در نزدیکی تروآ و نیز سرزمین کیلیکیه در جنوب ترکیه است، همینطور به غار کولیکوس در کوه پارناسوس. این غار، هم محل پرستش پان بود و هم محل پرستش زئوس. غار کولیکوس، محل زیست نیمف ها یا پری بانوان بود که پان با آنها معاشقه میکرد. از طرفی، تایفون تیتان، در زمان پیروزیش بر زئوس، زئوس را در همین غار زندانی کرده بود. البته زئوس آزاد شد و تایفون را شکست داد. در سرود دوم ایلیاد ادیسه، صدای رژه ی سربازان یونانی بر دشت نبرد، با صدای رعد و برق زئوس در زمانی که در منطقه ی آریسما به جنگ تایفوس (تایفون) میرفت مقایسه شده است. مارک گراف این را نمود دیگری از برابری جنگ تروآ و به قدرت رسیدن زئوس میشمارد و علاوه بر آن، نامجای آریما را با نامجای رم مقایسه میکند که یادآور به معادله ی نبرد تروآ و یونان با نبرد اتروسک ها و لاتینی ها بر سر رم است.:

“Trojan war, duel of nestor”: mark graf: chronologia: 23/4/2015

ارتباطات مشخصی بین پان خدای جنگل و زئوس خدای پر سر و صدای آسمان که درختان را به آتش میکشد وجود دارد. جنگل کنایه از اوج طبیعت است و تمام چیزهای شناخته شده بخشی از طبیعتند. لغت "پان" نیز در یونانی به معنی "همه چیز" به کار میرود. این لغت تلفظ دیگری از"بان" و آن نیز به نوبه ی خود تحریف "وان" است. این کلمه از فنیقی وارد یونانی شده است. فنیقی ها دو نوع الفبا داشتند که یکیشان از راست به چپ و دیگری از چپ به راست نوشته میشد و الفبای عبری از نوع اول و الفبای یونانی از نوع دوم هستند. این بهانه میشد تا بعضی لغات علاوه بر راست به چپ، چپ به راست هم خوانده شوند که مطابق آن، لغت "وان" van وارونه ی لغت "ناو" nav به معنی کشتی است. نام نوح پیامبر هم تلفظی از نوئه یا ناو است و کشتی نوح در سیل طوفانی، حکم نظم طبیعت در دریای بینظمی را دارد و هر دو مورد نیز از همه چیز در خود دارند. لغت "ناو" را "ناب" نیز تلفظ میکنند که به معنی تمام و کامل است و برعکس آن یعنی "بان" معنی حاکم را میدهد که او هم باید کامل ترین آدم جامعه اش باشد. لغت "ناب" در کلدانی به صورت های "نیب" و "نیم" به معنی ایزد تلفظ میشود که تلفظ عربیش "نعم" یا "نعیم" است. عبرانیان و فنیقیان، گاها خدا را "دیوان" به معنی صاحب همه چیز میخواندند که در این لغت، "وان" همان "پان" یونانی، درحالیکه "دی/دو" یا "ذی/ذو" معادل صاحب، و منشا لغات دئوس و زئوس به معنی خدا در یونانی است. لغت عبری-یونانی "بردیوس" یا "باردیوس" به معنی پسر خدا برای ایزدانی چون دیونیسوس باخوس، آپولو، هورس و ازیریس استفاده شده است که همگی پسران زئوس شمرده شده اند. اما جالب این که خود زئوس هم بردیوس خوانده شده و ظاهرا در ابتدا از ایزدان خورشیدی نامبرده قابل تشخیص نبوده است. علت این است که لغت دئوس قبل از زئوس برای خدای دیگری به کار میرفته است که زئوس شکل تغییریافته و درواقع فرزند مکتب او است. این خدا کرونوس یا ساتورن خدای زمان و معادل حئا در اساطیر بین النهرین است. حئا در اکدی لقبی دارد که هم معنی با باردئوس است و آن "آنکو" به معنی پسر آسمان است. نام آنکو با تلفظ های "هنگام" و "انجام" در بابل و یونیه برای نامیدن حئا استفاده میشد. کیمری ها حئا را با نام "پان عنوان" به معنی بالاتر از همه کس، به غرب بردند و به کلت ها دادند که او را به عقاب مجسم میکردند. عقاب پرنده ی زئوس است. همچنین لغت "آنکوس" در ایرلند برای خدایی به نام rud به کار میرفت که نامش به معنی رعد و اشاره به تملک زئوس بر آذرخش است. نام rud همچنین مرتبط با لغت مشابه در عبری به معنی رنگ سرخ است و به خون دوستی خدای یهود و علاقه اش به جنگ توجه دارد. ازآنجاکه خدای مزبور در پسرش یعنی زئوس خلاصه شده است، میتوان خدا را فقط "پسر" نامید. در عبری پسر را با لغات "بر (بار)" و "بن" مینامند که "بن" باز قابل تبدیل به "پن" و "پان" است. ایرلندی ها خودشان را "پنی" یعنی فرزندان مینامیدند که همان "بنی" در فنیقی به معنی قوم است. لغت "هاگ" یا "هاک" که تلفظ دیگر لغت "حق" به معنی خدا است، نیز گاهی به صورت "زاگ" تلفظ میشد که مرتبط با "زاک" به معنی فرزند است. حالت نسبت یافته ی آن در آشوری، "ذکر" zakar به معنی فرزند پسر و مبنای "ذکور" zokur به معنی مردانگی است که لغت "ذکر" zekr برای پرستش خدا از آن می آید. در بریتانیا اما این لغت "بار" به معنی پسر است که در برابری با خدا تبدیل به "سنت بار" از پدران کلیسا و ملقب به "بری" barry شده است. او را برابر با قهرمان ایزدی به نام "بار ایندئوس" میشناسند. در این لغت، "این" تلفظ دیگر "آن" آشوری به معنی خدا و آسمان است که با دئوس تطبیق شده است و بنابراین «بار ایندئوس» همان «باردیوس» است. اما از سوی دیگر، «ایندئوس» لغتی دو پهلو است چون به "ایندی" یا "هندی" هم ربط پیدا میکند که لغتی است در وصف سیاهان و مترادف اولاد کوش ابن حام. لغت "کوشی" تقریبا معادل "کوثی" یا "کوثایی" است: قوم سیاهپوستی در بین النهرین که از طریق اسکیت های ترک تبار منشا اشرافیت های اروپایی بوده اند و نامشان به صورت kus در اروپای غربی برای نامیدن اشراف و افراد پروپاگاندایی (تبلیغاتی) اعم از این که انسان، سگ و گربه باشند، استفاده میشده است. اولین معبد بارایندئوس در نزدیکی مکروم در ایرلند برپا شد، جایی که وی در آن اژدهایی را کشته بود. به مانند حئا، بارایندئوس نیز موکل آب ها بود. وی عصایی داشت که آب ها را جابجا میکرد و این یادآور به عصاهای موسی و باخوس است که وقتی عصایشان را به پهنه ی آب میزدند در وسط آب، یک گذرگاه خشک پدید می آمد. بارایندئوس را در معبدش در لباسی از پوست ماهی و با عصایی در یک دست و سبدی در یک دست دیگر نشان داده بودند و این تصویر، یکی از تصاویر معمول در خاورمیانه برای ابگال ها یا غول های آبی است. این موجودات را با ترکیبی از شمایل انسان با شمایل گونه هایی از حیوانات نشان میدادند شامل شیر، ببر، گاو، ماهی و پرنده که همگی همان جانورانی هستند که یهودیان، خدایشان یهوه را به آنها تشبیه کرده اند. ابگال در فرم پرنده مانندش معمولا به شکل مردی با سر عقاب نشان داده میشود که یادآور زئوس است که بیشتر به شکل های عقاب و انسان تصویر میشود. نیمه عقاب-نیمه انسان، همچنین تصویر متعارف گارودا است؛ پرنده ای که ویشنو –همتای هندوی زئوس- سوار بر آن در آسمان جابجا میشود.:

“rivers of life”: j.g.r forlong: v2: celphais press: 2005: P34-36

عقاب زئوس، شیر یهوه و بز پان، همه در سندس خدای ختی منطقه ی "غزو وطنا" در ترکیه ی جنوبی که بعدا بیشتر کیلیکیه نامیده شد با هم جمع می آیند. در غزووطنا سندس را به شکل مردی گاهی با سر شیر می یابیم که مرکبش شیری با شاخ ها و دم بز است و عقابی بالای سر او پرواز میکند. سندس یک خدای جهان زیرین مسئول مرگ و بیماری، و قابل تطبیق با نرگال و ایرا فرمانروایان اجنه ی جهان زیرین در اساطیر بین النهرین از یک سو، و سخمت الهه ی شیر آسای نابودگر اساطیر مصری از سوی دیگر است. تجسم شیر و تصویر عقاب بالای سر، او را با نرگال خدای کوثا در عراق برابر میکند. نرگال، خدای مرض، و یک ایزد خورشیدی بود و در هر دو موقعیت، در منطقه ی جنوب ترکیه با آپولو برابر بود. سخمت، مظهر مونث نرگال نیز با ارشکیگال همسر نرگال قابل تطبیق بود و این زوج معادل برادر و خواهر دو قلوی آسمانی-آپولو و آرتمیس خدای خورشید و الهه ی ماه- از یک سو، و هادس و پرسفونه، شاه و ملکه ی دوزخ از سوی دیگر در اساطیر یونانی بودند. ساندس در نیم شیر-نیم انسان بودن، یادآور هرکول قهرمان ملبس به پوست شیر و قابل تطبیق با او است. اوزیبیوس و سینکلوس، سانداس را نام کاپادوکیایی و فنیقی هراکلس یا هرکول میدانستند. سانداس و پرسئوس هر دو سازندگان طرسوس و از این جهت قابل تطبیق با هم بودند. اهالی پانوپولیس معتقد بودند سانداس نه یک بومی کیلیکیه بلکه یک هندی (سیاهپوست) از اتیوپیا بود و هندیان، او را "موریوس" مینامند. هرکول تحت عناوینی چون الکسی کاکوس، و کالینیکوس، محافظ مردمان از طاعون و از این جهت باز قابل مقایسه با نرگال و ایرا و آپولو بود که هم میتوانستند مرض را بفرستند و هم مردم را از آن در امان نگه دارند. نکته ی جالب این که سانداس، قربانی گوسفند دریافت میکرد و این، او را با قربانی گوسفند یهودی مرتبط میکند. از طرفی سانتا نسخه ی ترکیه ای مردوخ که نام او هم قابل تطبیق با سانداس است قربانی بز دریافت میکرد که این هم قابل تطبیق با قربانی بز یهودی در یوم کیپور است. تصویر میشد سانداس خود چون به لحاظ شخصیتی با بز بربر است قربانی بزمانند دوست دارد. او از این جهت با پان یونانی و فاونوس رومی برابر است که مردانی به شکل بز بودند. پان و فاونوس، هر دو هم با بزها رابطه داشتند و هم با گرگ ها که بزها را میخورند. در سوراکتوس در فالیسکنلند، "سورانوس آپولو" خدای جهان زیرین، با دیس پاتر (هادس) و فاونوس تطبیق میشد و گرگ ها از او اطاعت میکردند. در رم، جشن لوپرکالیا به فاونس بزمانند تطبیق میشد ولی آغاز فستیوالش از محلی به نام لوپرکال یا غار گرگ بود: جایی که جوانان تقریبا برهنه درحالیکه مقدار کمی پوست بز پوشیده بودند و تسمه هایی از پوست بز به همراه داشتند به سمت شهر میدویدند و زن ها را سر راه با ترکه ها میزدند تا فاونوس بزمانند با حلول در زنان، آنها را به بچه ها حامله کند. نام لوپرکال شبیه به یکی از نام های رمی هرکول، لوپرکوس (به معنی فرزند گرگ) است چرا که وی به عنوان یک مرد وحشی که پوست شیر میپوشد و مدام در سفر است، هیولایی به نظر میرسد که مثل گرگ های قاتل گاهی در سکونتگاه های انسان ها میچرخد و گاهی در حیات وحش به سر میبرد. اگر سانداس هم نمادش یک نیم شیر-نیم بز است، به خاطر آن است که خدای شیرمانند جهنم کوثا است که به لحاظ ماهیتی به قربانیش بز نزدیک است. این نماد همراه سانداس است همانطورکه نسخه ی گرگ مانندش یعنی "سربروس" سگ سه سر جهنم با دمیب به شکل مار، معمولا در کنار هادس نسخه ی یونانی سانداس است. در هاترا (الحضر) در عراق، نرگال را با شاخ های بز در کنار سربروس تصویر کرده اند. از طرفی باستانشناسان، تصویر یک شیر با شاخ های بز را بر دیواری در شوش قدیم در ایران یافته اند. ممکن است شیر بزمانند سانداس، یکی از ریشه های کیمرا هیولای نیم شیر-نیم بز با دم مار در اساطیر یونانی باشد.:

“the cilician god sandas and the greek chimaera”: attilio mastrocinque: royalbrill nv, to lead 2008: janer7,2: p197-214

پان، فاونوس، و زئوس، در کنار سیلوانوس، نسخه های یونانی-رومی کارت تاروت fool یا احمق هستند که معادل اکدی آن، انلیل یا اللیل خدای هوا است. فرشته ی این کارت، رافائل است که یک فرشته ی سلامتی بخش است و کادوسئوس یا عصای مخصوص با دو مار پیچیده به آن را حمل میکند که وی را با هرمس یا مرکوریوس خدای دانش برابر میکند. نام عبری-شرعی خدای یهود برای این کارت، "یهوه" است. با این حال، پان، همزمان خدای معادل کارت تاروت devil یا شیطان نیز هست که فرشته ی مقوم آن، سمائیل است و نام عبری-شرعی خدای یهود برای آن، «آدونای» یعنی همان نامی است که به صورت آدونیس بیشتر برای تموز دشمن یهوه ی فعلی و درواقع فرم قبلی آن برجسته بوده است. سمائیل با نام زامائیل، به صورت فرشته ی اصلی کارت تاروت tower یا برج تکرار میشود که خدای یونانی-رومی آن، آرس یا مارس خدای جنگ، و معادل های آکدی آن، ایرا و نرگال هستند. معادل های مصری خداوند برای این برج، منتو (فرم جنگجوی آمون) و هورس هستند. عناوین اکدی کلی خدا چون ایلو و دینگیر، برای کارت تاروت judgement یا قضاوت قرار گرفته اند که خدای یونانی-رومی معادل آن، وولکان است. کارت تاروت قضاوت، متعلق به عنصر "آتش" است، فرشته ی موکل آن میکائیل و فرشته ی مقوم آن آریل هستند. آریل به معنی شیر خدا، نام شاعرانه ی اورشلیم و فرشته ی فرو فرستنده ی بلایا و بیماری ها است. نام عبری-شرعی خدا برای کارت تاروت قضاوت، الوهیم و معادل دقیق ایلوی اکدی است.:

“tarot talismans”: chic cicero , Sandra tabatha cicero: liewellyn press: 2006: P115-132

به نظر میرسد آنچه با نام های خدا و شیطان میشناسیم، دو نام مختلف برای پان هستند و پان به نوبه ی خود فقط یک تعریف ممکن از الوهیم یا خدا است. درحالیکه نسخه ی شیطانی پان با سمائیل برابر شده است، حامی برج هم هست که نماد حکومت است و در این مقام، مترادف با نرگال فرمانروای دوزخ است و به عنوان devil یا شیطان، مقابل خدای شرعی قرار گرفته که مترادف تاروتیش fool یعنی احمق است. با این حال، تاروت برج چنین نشان میدهد که برج با رعد و برق زئوس –یکی از مابه ازاهای "احمق"- در حال تخریب است یا حداقل اینطور به نظر میرسد. نکته ی جالب این است که برج دراینجا شبیه یک ستون است و ستون، خودش نماد خدا است.

سرهنگ فورلانگ انگلیسی مینویسد قبل از این که اورشلیم تبدیل به شهر شود، خدا در آن به شکل یک ستون موسوم به "ایر" پرستیده میشود و البته لغت مزبور، تلفظ دیگر "اور" به معنی شهر نیز هست که در نام خود اورشلیم دیده میشود. نام "ایر" باید مرتبط با محله ای در اورشلیم به نام "ایرپولیس" باشد که قبلا اتیوپیایی ها در آن، سنگی از کوه موریاه را میپرستیدند و اخیرا یهودیان فریسی ها در آن به پرستش خدا در قالب آتش پرداخته بودند که اتفاقا در عبری "اور" نیز یکی از نام های آتش است. فورلانگ معتقد است فریسیان آتش پرست در نام و منش، همان پارسیان/فارسیان اولاد پرسئوس هستند و "ایر" نیز توسط آنان و در قالب نام شاهنامه ای "ایران" به فارسیان یا همان فریسیان مرتبط شده است. ستون "ایر" باید از طریق سنگ کوه، شبیه سازی خود کوه در دشت باشد. چنین شهری مانند یک کوه تسخیرناپذیر است، چیزی شبیه وضعیت اریحا در مقابل ارتش یوشع. فورلانگ دراینجا اشاره میکند که نام اریحا را در عربی، اریحو نیز میخوانند که میتواند به راحتی به معنی "شهر یاهو" باشد و یاهو نام اولیه ی یهوه است. درواقع فتح اریحا توسط یوشع و یهودیان، نسخه ی دیگر فتح اورشلیم توسط داود است و شهر در این قصه، جانشین کوه خدا شده است. در بین النهرین، کوه های اطراف محل آشکار شدن تورانی های کلدانی مآبی بودند که بر اعراب و سیاهان بومی غلبه یافتند. فورلانگ، آنها را با پارتیان مقایسه میکند که نویسندگان یونانی-رومی معمولا آنها را اسکیت خوانده اند و نام پارت را نیز تلفظ دیگر پارس میشناسد. ازجمله نام های به کاررفته برای پارت ها "پهاراسی" و "پهاراتیس" است که هر دو از "آر/هار" هم به معنی کوه و هم به معنی خدا می آیند و میتوان آنها را همزمان به فرزندان کوه و فرزندان خدا معنی کرد. پارت ها پرستندگان ارواح و نیروهای طبیعت خوانده شده اند. زمانی که سرباز پارتی در جنگ کشته میشد، او را "برادر خورشید" یا "برادر خورشید و ماه" میخواندند. به نوشته ی جوزفوس، پارت ها معمولا به خدایان کوچک موسوم به لارها و پنات ها اقبال نشان میدادند. هر رئیس خاندان یک "جن" حامی خود داشت که این جن حامی، مشخصا همان "بگ داویتید" پدرسالاران پارسی است. پارت ها آتش را مقدس میشمردند و برخلاف یونانیان، اجساد مردگان را در آتش نمیسوزاندند، بلکه آنها را در طبیعت رها میکردند تا توسط حیوانات وحشی و پرندگان خورده شوند. زرتشتیان که پارسی خوانده میشوند، در زمان فورلانگ، رسم مشابهی داشتند و اجساد مردگانشان را در برج های خاموشی برای کرکس ها رها میکردند و استخوان های باقی مانده را در استودان میگذاشتند. با وجود این طبیعت پرستی بسیار خام، پارت ها قوانین اجتماعی سختگیرانه ای داشتند و بخصوص بر محدود کردن آزادی زنان مصر بودند و زن ها را مکلف به رعایت حجاب veil مینمودند. از آن جالب تر این که به نوشته ی اوزیبیوس، پارت ها یک سنت ستبر مسیحی داشتند که کلیسای ادسا از آن در تدوین مسیحیت استفاده کرد.:

“rivers of life”: ibid: v2: p131-6

از عجایب این که استفانوس بیزانسی، نوشته است که شهر طرسوس در کیلیکیه، در ابتدا پارتنیا نامیده میشد و نام از پارتنوس پسر سیندوس داشت که این سیندوس، نام دیگری برای ساندس یا سانداس یا سندون خدای آناطولیایی است و در کاریا «ساندیس» نامیده میشد. آمیانوس مارسلینوس نوشته است که طرسوس توسط پرسئوس یا "سندان" ساخته شده و این سندان یک مرد ثروتمند اتیوپیایی بوده است. نونوس پانوپولیسی در دیونیسیکا، سانداس را یک سیاهپوست هندی به نام موریوس یا مورهنوس دانسته است. آگاتیاس منسوب به قرن ششم میلادی نوشته است که پارسیان در قدیم، همان خدایان یونانی را میپرستیدند و معادل زئوس برای آنها بلوس (بعل)، معادل هرکول برای آنها سانداس، و معادل آفرودیت برای آنها آنائیتیس (عنات یا آناهیتا) است. هرکول به سبب سفر به جهان زیرین و پیروزمندانه بازگشتن ازآنجا به مانند نرگال یک خدای جهان زیرین شمرده میشد و آرامیان نیز از سانداس تحت عنوان "نرگال طرز" یا نرگال طرسوسی یاد میکردند. اراتوستنس از خدای طرسوس به نام "زئوس تارسیوس" نام برده است که میتواند معادل "بعل تارس" یا بعل طرسوس برای تارحونت از خدایان لوویایی باشد. بنابراین تارحونت را میتوان نامی لوویایی برای سانداس دانست. چون سانتا نسخه ی دیگر سانداس، با مردوخ پسر حئا و رئیس خدایان بابل برابر بود و در کیلیکیه از سانتا با نام "امر اوتو" یاد میشد، نامی که در بین النهرین برای مردوخ به کار میرفت. احتمال دارد این لغت، در ابتدا برای حئا به کار میرفته است چون ساروس –نام دیگر سانتا- در دو منطقه ی ساحلی آناطولی برای یک خدای دریایی استفاده میشد و البته هنوز مثل سانداس دارای نیروهای جادویی دورکننده ی بیماری ها بود. در بعضی جاها سانداس با خدای دیگری موسوم به "یایا" (یحیی) در همکاری بود که میتواند همان «"آیا" خدمتکار سانتا» در یک متن آناطولیایی باشد. "آیا" قطعا همان "حیا" یا "حئا" است که ظاهرا به دلیل کارکرد مشترکش با سانتا و اشتباها مفترق فرض کردن دو اسم مختلف یک خدای همسان، خدمتکار او شده است. جالب اینجاست که حئا معادل کرونوس است و ما سه هرکول داریم : هرکول طرسوسی، هرکول فنیقی و هرکول آسمانی که هرکول آسمانی را خود کرونوس دانسته اند. ممکن است دو هرکول دیگر هم همین هرکول باشند. هرکول فنیقی در صور، مثل حئا یک خدای دریایی است و هرکول طرسوس را هم میدانیم در قره داغ کیلیکیه –مرکز تطبیق خدایان فنیقی و آناطولیایی- با برابر کردن ملقارت یا هرکول صور با سانداس به دست آمده است. "دیو کریزوستوموس" اهل پروسا مدعی است که هرکول، در ابتدا خدایی بوده است بین پرسئوس و یک فرم محلی آپولو در طرسوس به نام "آپولو طارسیوس" یا آپولو طرسوسی. در صورت درستی این ادعا، هرکول و پرسئوس و کرونوس و زیربنای همه شان سانداس، از تعریفی از آپولو خدای خورشید پدید آمده اند که مرکز پرستشش طرسوس بوده و مانند خدایان خورشیدی بین النهرین، ارتباطاتی با مذهب حئا داشته است. به دلیل ارتباط با حئا، منطقه ای که طرسوس در آن قرار داشت، حیاوا نامیده میشد و این لغت، آحیاوا یا آخیاوا نیز نامیده میشد که یادآور به آخایی ها یا همان یونانیانی است که تروآ را تسخیر کردند. عقیده بر این است که در زمان اسکندر مقدونی، افسانه ی ریشه گیری یونانی ها از هرکول پدید آمد و با این کار، محل تخیل قلمرو آخایا تغییر کرد. اوزیبیوس نوشته است که سارگون شاه آشوری ها کیلیکیه را از دست یونانی ها درآورد و درآنجا طرسوس را از روی شهر بابل و به عنوان جانشین کیلیکیایی بابل در آناطولی بنا کرد. بابل، شهر مقدس و محل سکونت مردوخ است و شهر مقدس کیلیکیه از آن رو طرسوس شد که سانتا یا سانداس خدای محل طرسوس، با مردوخ تطبیق میشد.:

“sandas in translation”:ian Rutherford: in “hittitology today”: editation by alice mouton: open edition books: 2017

خیلی عجیب است که تارحونت نام دیگر سانداس، دقیقا معادل تارکین رومی است درحالیکه تارکین در جایگاه بازنده ها است. علت این است که قوم سانداس یعنی ختی ها از مذهبی که محصول مذهب خودشان است شکست خورده اند.

مارک گراف به پیروی از نوسفسکی، لغت "ختی/حتی" را تلفظ دیگری از "ختایی" و معادل دقیق اسکیت میشمرد اما این که چرا با وجود حضور گسترده ی اسکیت ها در جهان، ختی ها بیشتر به منطقه ی آناطولی یا ترکیه ی جنوبی محدود شده اند را به اعتقاد به ظهور آهنگری و کیش وابسته به آن در این منطقه منوط میداند. در این مورد، ادعای مصری ها جالب است که مدعیند پس از شکست حتی ها از رامسس فرعون مصر در نبرد قادش، بسیاری از آنها به کیش مصریان درآمده اند. نبرد رامسس با ختی ها باز شبیه نبرد یک ارتش کوچک با سلاح های ضعیف در مقابل ارتشی عظیم با سلاح های پیشرفته ی آهنی است. حتی جایی از قصه هست که رامسس جوان با جنگ یک تنه در مقابل یک ارتش عظیم ختی، تقریبا داستان نبرد داود و جالوت را بازآفرینی میکند. داستان از این قرار است که رامسس برای یافتن محل ختی ها از بومیان شاسو راهنمایی میخواهد بی این که بداند شاسوها مخفیانه در خدمت ختی ها هستند و دارند او را به تله میفرستند. درنتیجه رامسس با اردو زدن در جایی اشتباه از همه طرف توسط سربازان ختی محاصره شد. اما خود را نباخت و درحالیکه آمون را با یاری میخواست کلاه جنگی خود را که سر ماری بر پیشانیش بود بر سر گذاشت و به میدان جنگ رفت. به نیروی جادویی مار آمون، از بدن رامسس، آتش به سوی دشمنان بارید و بسیاری از آنها را سوزاند و ختی ها مقهور وحشت حاصل از یاری منتو به رامسس شدند و گریختند. مارک گراف، این داستان را شکل دیگری از پیروزی یک ارتش کوچک با سلاح گرم میشناسد و مار رامسس را نیز تفنگ میشمرد. به نظر او این مار، نسخه ی دیگری از عصای مار شونده ی موسی است که آن هم معادل تفنگ است و قوم موسی یعنی یهودیان را یک قدرت نظامی پیشرونده با سلاح گرم نشان میدهد. موسی هم شاهزاده ی مصر خوانده شده است ولی به نظر مارک گراف، قبطیان یا مصریان، صحنه ی جنگ را از جای دیگری به کشور خود آورده اند. در مورد این ادعا مارک گراف، به صحنه ای از جنگ قادش اشاره میکند که در آن، ختیان برای شکست دادن رامسس، مسیر رودخانه ای را علیه او میگردانند ولی پس از شکست، موقع فرار، بسیاری از خود ختی ها در رودخانه غرق میشوند. به نظر مارک گراف، این، روایت دیگری از داستان نبرد پل ها در رم است که طی آن، امپراطور ماکسنتیوس که میخواست با نقشه ای حساب شده کنستانتین کبیر را در رود تیبر غرق کند، خودش در همان رودخانه غرق شد. این اتفاق، باعث مسیحی شدن کنستانتین و به دنبالش امپراطوری روم شد. همچنین غرق شدن دشمن در رودخانه، صحنه ای از زندگی موسی نیز هست که با کنستانتین کبیر قابل تطبیق است. رم و همچنین نسخه ی شرقی ترش قستنطنیه (پایتخت بعدی کنستانتین) حکم اورشلیم را دارند که اعراب، القدس مینامند و قادش سوریه هم یک نسخه ی بومی شده ی القدس است کمااینکه آناطولی ختی ها هم میتواند نسخه های خودش از آن را داشته باشد [که همان طرسوس است]. نبرد رامسس با ختی ها در قادش، نسخه ی کامل تر نبرد کنستانتین و ماکسنتیوس بر سر رم است و آنچه آن را کامل میکند آتش افکنی شاه به عنوان جادوی او همچون رعد و برق و طوفان آسمانی است. دو صحنه ی غرق کردن دشمن و بلای آسمانی اندختن بر آن، با هم در صحنه ی نبرد کولیکوف هم جمع می آیند. طی نبرد کولیکوف، بسیاری از تاتارها در صحنه ی جنگ با اسلاوها، در رودخانه ای غرق شدند. علت این اتفاق، نزول یک طوفان بر آنها بود. هرج و مرج آب و هوایی شامل گرد و غبار ناشی از باد و صدا و درخشش رعد و برق در میان آن، با مشخصات میدان جنگ با سلاح های گرم یکسان است. توپ های جنگی، انفجارهایی رعد و برق مانند تولید میکنند و برخورد گلوله هایشان با زمین، همه جا را از دود و غبار سیاه میکند و البته موجی بادمانند تولید میکند که مردمان را از جای خود پرتاب میکند. بنابراین یک خدای آسمانی مثل آمون، قابل جایگزینی با سلاح های گرم است.:

“kadesh , kolikovskaya”: mark graf: chronologia: 21/4/2015
خیلی عجیب است. این گفتمان، علیرغم بنیاد الهیاتیش فقط به نفع یک گروه از مردمان است: آنهایی که پیشرفته ترین سلاح های جنگی را دارند. چون با این تعریف، کشورهای قدرتمند، الهی ترین کشورها و ارتش هایشان الهی ترین ارتش ها هستند بدون این که هیچ گونه موازین اخلاقی را در صحنه ی سیاست رعایت کنند و هر کسی که بر اساس این گفتمان به جنگ اینها برود خودبخود در جایگاه شیاطین و کفاری است که به جنگ خدا میروند، حال هرچقدر که بخواهند درباره ی قدرت نظامیشان بلف بزنند چون حقیقت روشن است. متاسفانه ادبیات مذهبی جریانی که خود را در ایران سنتگرا معرفی میکنند به شدت غربزده و غربگرا آن هم از نوع مذهب غربی است و از درون بازی های کابالایی کارت های تاروتی درآمده که هیچ بنیاد بومی ای در ایران و کشورهای همسایه اش ندارند. اخیرا دکتر بیژن عبدالکریمی در فاز آخر گفتگویش با دکتر حاتم قادری در سایت دیدار گفت که سیاستمداران «غربزده و غربسالار» هیچ نقشی در نجات ایران از بحران هایش ایفا نخواهند کرد چون فرزندانشان همه در غرب تحصیل و زندگی کرده اند و تربیت غربی دارند و خود را ایرانی حس نمیکنند و فقط «محسن حججی ها» یعنی کسانی که هنوز به گفتمان ورشکسته ی انقلاب وفادارند هستند که اگر روزی ایران هدف حمله ی دشمن قرار بگیرد حاضرند در دفاع از آن بجنگند. عبدالکریمی دراینجا حرف عمیقی زد: جامعه ی ایران گیج و گنگ است چون سیاست در ایران گیج و گنگ است و سیاست گیج و گنگ است چون روشنفکران غربگرای ایرانی، گیج و گنگند. از روی این صحبت میتوان نتیجه گرفت در این وانفسای جنگ فرهنگی و اقتصادی غرب علیه ایران، دفاع از انقلاب، دفاع از ایران است و در شرایطی که گفتمان ظاهرا اسلامی انقلاب، کاملا محتوای غربی دارد، امکان دفاع از ایران وجود نخواهد داشت چون هیچ کس نیست که بدل را با اصل عوض کند، بخصوص وقتی جمهوری اسلامی، بدلی باشد که اصلش زرسالاری غربی است.

حکومت شرعی و اسلامگرایی غربزده

نویسنده: پویا جفاکش

در تاریخ 4/1/1403 صطفی داننده «مقاله ای در عصر ایران» منتشر کرد به نام «ما دهه شصتی ها بزرگ نمیشویم؛ یعنی دوست نداریم بزرگ شویم.» که درباره ی یک ویژگی خاص نسل ایکس ایران موسوم به «دهه شصتی ها» است. داننده مینویسد:

«متولدین دهه ی شصت که نگارنده ی این مرقومه هم یکی از آنهاست، ویژگی‌های عجیب و غریبی دارند که در نسل‌های بعد و قبل از آنها نمی‌شود مثل آن را پیدا کرد. یکی از این ویژگی‌ها این است که متولدین این دهه، دوست ندارند که بپذیرند بزرگ شده‌اند. بزرگ‌ترین متولد دهه ی شصت یعنی کسی که در سال 60 به دنیا آمده است الان 43 سال دارد و کوچک‌ترین متولد این دهه که در سال 69 به دنیا آمده 34 سال دارد. متولدین دهه‌های قبل از شصت وقتی در این سن‌ها بودند یک خانواده را اداره می‌کردند و شبیه مردان جاافتاده‌ای بودند که سال‌ها تجربه دارند. به طور مثال قیافه ی مرحوم حسن جوهرچی در سریال «در پناه تو» را به یاد بیاورید: یک جوان دانشجو که قشنگ شبیه مردان جاافتاده بود. دهه شصتی‌ها در برابر این بزرگ شدن مقاومت می‌کنند و اگر میان آنها باشید می‌بینید که هنوز در این سن و سال دوست دارند بازی کنند، شوخی کنند و به اصطلاح ادای جوانان 20 یا نهایتا 25 ساله را در بیاورند؛ شوخی‌هایی که 20 سال پیش شما از یک مرد یا زن 34 ساله و یا 43 ساله شاهد نبودید؛ مثلا در یک مهمانی آنها جدی می‌نشستند و حرف‌های جدی می‌زدند و به فرزندان خود می‌گفتند این کار را بکن یا نکن. همان کارها را بعضی وقت‌ها همین الان در برخی مهمانی‌ها انجام می‌دهیم که فرزندان‌مان با خود فکر می‌کنند که چه پدر یا مادر سرخوشی دارند. ما دهه شصتی‌ها وقتی از یکی از خودمان پستی را قبول می‌کند و یا در انتخاباتی برنده می‌شود، با تعجب به همدیگر نگاه می‌کنیم که مگر می‌شود ما هم در این کشور مسئول شویم، ما که هنوز بزرگ نشده‌ایم. شاید این ویژگی به خاطر این است که ما وقت کافی برای جوانی کردن نداشته‌ایم. ما همیشه از کودکی با محدودیت بزرگ شده‌ایم. رفتیم مهمانی: "دست به میوه‌ها نزنید. وقتی مهمان‌ها رفتند اگر شیرینی ماند، آن وقت شما هم شیرینی بخورید. تو جمع بلند نخندید. نرید تو حیاط با بچه‌ها بازی کنید و لباس‌های عیدتان را کثیف کنید." در جوانی‌ها که مدام در صف بودیم: صف کنکور، صف کار، صف سربازی و ... شاید جوان‌تر‌های امروزی باور نکنند، اما ما برای کنکور دفترچه ی فیزیکی پر می‌کردیم و صف می‌ایستادیم تا از طریق اداره ی پست، آن را پست کنیم. ما در این سن و سال با همه ی مشکلاتی که داریم، هنوز هم می‌توانیم برای جام رمضان تیم بدهیم و فارغ از دنیا، فوتبال بازی کنیم. در جمع‌های متولدین دهه ی شصت، مدام حرف از خاطرات است، مدام حرف از محدودیت‌هاست. همه ی اینها باعث شده است تا ما دهه شصتی‌ها در برابر بزرگ شدن مقاومت کنیم. هیچ نسلی مثل ما، پیگیر دیدن کارتون یا همان انیمیشن نیست. هیچ نسلی مثل ما نمی‌تواند در 40 سالگی با یک کنسول بازی و یک فوتبال، شب را به صبح برساند. خیلی دوست دارم و ببینم که 50 و 60 سالگی ما چگونه است، یا در آن زمان هم همچنان به دنبال جوانی کردن هستیم یا نه؟ که فکر می کنم هستیم و آن زمان هم شبیه میان سال‌ها و پیرمردان نخواهیم بود. ما متفاوت هستیم و این تفاوت هم به خاطر سختی‌هایی است که کشیده‌ایم. ما تا آخر عمر هم دوست نداریم قبول کنیم که بزرگ شده‌ایم.»

به عنوان یک متولد سال 1365 باید بگویم ما دهه شصتی ها اگرچه در بعضی مسائل با نسل های قبل و بعد از خود کاملا متفاوت خواهیم بود، ولی مسلما بعضی خصوصیات خود را از جمله بعضی مفاد مذکور در فوق را همین حالا هم به نسل های ایگرک و زد انتقال داده ایم و ممکن است در آینده هم باقی بماند. نسل های بعدی نسبت به ما خوشه چینند همانطورکه ما نسبت به نسل های قبل از خود خوشه چین بوده ایم. این اصطلاح «خوشه چین» را مدیون درس سووشون در کتاب ادبیات دوره ی دبیرستانم که بخشی از رمان سووشون سیمین دانشور را در خود جای داده و بعضی صحنه های معمول از دوران قبل از انقلاب را ترسیم کرده بود. کشاورزان داشتند مزارع را درو میکردند و یکیشان فریاد زد: «شلخته درو کنید تا چیزی گیر خوشه چین ها بیاید.» در تعریف «خوشه چین» به ما گفته بودند آنها مردم فقیری بودند که زمین نداشتند و وقتی کشاورزان کار درو مزارع را تمام و محصولات را جابجا کرده بودند، پیدا میشدند تا از ته مانده ی خوشه های گندمی که روی زمین افتاده است بردارند و محصولی حاصل کنند. بعد از آن، هر موقع ترانه ی معروف «خوشه چین» از استاد بنان را –که امروزه بازخوانی سالار عقیلی از آن معروف تر است- میشنیدم، یاد آن معنی خوشه چین می افتادم درحالیکه راوی شعر، از خوشه چینی از داشته های ایران دم میزد:

من که فرزند این سرزمینم

در پی توشه ای خوشه چینم

شادم از پیشه ی خوشه چینی

رمز شادی بخوان از جبینم

قلب ما بود مملو از شادی بی پایان

سعی ما بود بهر آبادی این سامان

خوشه چین، کجا اشک محنت به دامان ریزد؟

خوشه چین، کجا دست حسرت زند بر دامان؟...

هرچه میگذرد بیشتر احساس میکنم گذشته ی ایران، یک مزرعه ی درو شده ی عظیم است و ما خوشه چین هایی هستیم که فقط ذره ای غله از آن به دست آورده، ولی آن غله را با صبر و مرارت، تبدیل به مزرعه ای جدید با ذخیره ی ژنتیکی به مراتب محدودتر کرده ایم و نسل های بعدی، باز نسبت به ما خوشه چینی کرده اند، اما آنقدر نسبت به پیشه ی خود ناآگاه بوده اند که خوشه ی گندم را از خوشه های علف های هرز خانواده ی گندمیان تشخیص نداده اند و غله ی نامرغوب برده اند. شاید این در مورد جوان تر ها خیلی واضح باشد. ولی توجه کنید هیچ بعید نیست که ما و پدران و مادرانمان هم دقیقا همینطور ناآگاهانه غله ی نامرغوب تهیه کرده باشیم، غله ای که احتمالا بخش بزرگی از آن، ریشه در مزرعه ی ایران ندارد و فربهی آن در ایران، اتفاقا تا اندازه ی زیادی نتیجه ی انقلاب اسلامی یعنی همان پدیده ای است که نسل ما دهه ی شصتی ها بلافاصله پس از آن سرو کله اش پیدا شد. از دید برخی اصحاب حوزه ی علمیه ی قم مثل مهدی حائری یزدی، شریعت اسلام در اساس، شریعتی سکولار است و ورود آن به سیاست بدعتی است به ضرر آن. این فکر، ناظر به این واقعیت تجربی است که تا قبل از انقلاب اسلامی ایران و کپی های سنی ایدئولوژیش مثل طالبان افغانستان و داعش، حاکمان قلمروهای اسلامی، همیشه یک اقلیت بی اعتقاد به شرایع و حتی اغلب با سبک زندگی ضد شرعی بودند و هیچ تجربه ای درباره ی اداره ی مملکت توسط روحانیون مسلمان نه وجود داشت و نه حدیث و آیه ی متناسب با آن، از آن پیامبری که ادعا میشود حکومت تشکیل داده است وجود دارد (البته غیر از چند پند خردمندانه از پیامبر و امام علی که مخاطبش هم مردم عادی میتوانند باشند و هم حاکمان، هرچند از آنها هم هیچ اسلوب و روش سیاسی و آنچه علم سیاست خوانده میشود قابل استنباط نیست). اما هرچه میگذرد این فکر بیشتر به ذهن متبادر میشود که غربزدگی تفکر حکومت اسلامی، بسیار ریشه ای تر از آنچه قبلا تصور میشد است. الان این فکر دارد دوباره ذهن ها را در ایران قلقلک میدهد، چون تازه همین سال پیش (1402) جایزه ی بین المللی «ملک فیصل» در بخش مطالعات اسلامی به «وائل حلاق» اختصاص داده شد و دوباره درباره ی تزهای منتقدانه ی او نسبت به شریعت اسلامی که میتوان از آن نتایج گوناگونی گرفت بحث درگرفت، ازجمله در ایران، جایی که مجله ی «باور» در شماره ی چهارم خود (آذر و دی 1402) به این مناسبت، یک پرونده برای او تشکیل داد و در مقدمه ی پرونده نوشت:

«حلاق در ایران و جهان عرب، بیشتر به واسطه ی دو کتاب "تاریخ تئوری های حقوقی اسلامی" و "دولت ناممکن/ممتنع" شناخته میشود ولی به نظر میرسد که همچنان بخش مهمی از اندیشه ی او به ویژه در ایران ناشناخته مانده است. اهمیت حلاق بدان جهت است که او را میتوان از معدود متفکرانی دانست که همچون شاه ولی الله دهلوی، گرایش های گوناگون و گاه متضاد میکوشند تا خود را به وی منتسب کرده و میراثشان را به نفع خویش مصادره کنند. نگاهی مختصر به واکنش هایی که پس از نگارش کتاب THE IMPOSSIBLE STATE یا همان دولت ناممکن/ممتنع او برانگیخته شد و آثاری که در نقد و بررسی آن نوشته شد این ادعا را اثبات مینماید. از آن هنگام تاکنون برخی از اسلام گرایان، او را میستایند و در نقطه ی مقابل، عده ای نوشته ها و سخنانش را در امتداد ادعاهای علی عبدالرازق و کتاب معروفش یعنی الاسلام والاصول الحکم قلمداد میکنند [که تشکیل حکومت مذهبی را بخشی از رسالت پیامبر اسلام نمیدانست]. البته در سال های گذشته برخی از گفت و گوهایش برخی از ابهام های کتابش را زدود و گرایش های او را بیشتر آشکار کرد. او در این گفت و گو ها نه خود را پیرو عبدالرازق دانست و نه از اقدامات گروه هایی مانند داعش حمایت کرد. البته باز هم تمجیدهایش از سید قطب و ترجیح دادن دوران اموی و عباسی بر زندگی در عصر مدرنیته بر پیچیدگی شخصیت او افزود. حلاق اکنون میراث دار ادوارد سعید در دانشگاه کلمبیا است و البته آنچه این دو را به هم نزدیک میکند بی گمان استعمارستیزی آنها است. او اگرچه منتقد شرقشناسی سعید است اما خود را ادامه دهنده ی راه او در نقد استعمار میداند.»

پرسش های حلاق درباره ی شریعت نیز بخشی از همین نگاه انتقادی او به شرقشناسی است که پیشتر، دکتر حمید مسجدسرایی و دکتر عدنان فلاحی با ترجمه ی رساله ی "شریعت چیست؟" WHAT IS SHARIA? به فارسی، آن را در کشور بازتاب داده بودند. همانطورکه دکتر فلاحی در بیان چکیده ی این رساله در مقاله ی «شریعت چیست؟: چیستی و سرگذشت شریعت در نگاه وائل حلاق» در همان پرونده بیان میکند، به نظر حلاق، شریعت در مقام قانون فقهی، یک تصور کاملا مدرن و محصول استعمار در کشورهای اسلامی است و اول از همه هم در هند بریتانیا قانون اسلامی شده است و از این پس، شریعت فقط در اسم با آنچه قبل از خود بوده است مشترک است:

«از آغاز استعمار و حتی تا الآن فرایند تبدیل شریعت به صرفا قانون (قانون اسلامی) و تبدیل فقه به صرفا شکلی از ادبیات (ادبیات شرعی) رخ داده است و این تحول به قدری ریشه ای و عمیق بوده که غیر قابل ابطال است. اینجاست که حلاق در پایان پژوهش خود میپرسد که مسلمانان معاصر چه معنایی از بازگرداندن شریعت مراد میکنند؟ میتوان چنین استدلال کرد که ابهامات فرهنگی و مفهومی مرتبط با مفهوم قانون –ابهاماتی که "شرقشناسی متمرکز بر قانون" نکوشیده آنها را در چهارچوبی علمی تعیین کند، چه رسد به مسئله سازی از آن- مسئول سوءتفاهم تام و ساختاری در مورد ویژگی های "شریعت اسلامی" است. وقتی اروپا به مدت یک قرن یا بیشتر مشغول بررسی جایگاه شریعت اسلامی شد، آن را مایوس کننده یافت چرا که هیچ شباهتی بین شریعت و قانون اروپایی ندید و شریعت را ناکارآمد و دون پایه و حتی اساسا ناشایست تلقی کرد. این اعتقاد به شکل گسترده ای شیوع می یافت که شریعت اسلامی فقط در حوزه ی احوال شخصی قابل اعمال است چراکه این شریعت پیشتر خود را از "دولت و جامعه" منزوی کرده بود. اما قانون جزای شریعت نیز تقریبا چیزی در حد شوخی تلقی میشود که "هیچگاه فایده ی عملی نداشت" و فی الواقع قانونی مطلقا "معیوب" به شمار می آید. طبیعتا بیشتر این نظرات چیزی جز گفتمانی استعماری و باوری ریشه دار و رو به گسترش به مثابه طرحی برای خشکاندن شریعت اسلامی و جایگزینی آن با قوانین و نهادهای قانونگذاری غربی نیست. یکی از ویژگی های شایسته ی توجه شریعت که گاه موجب سوء تفاهم میشود پررنگ بودن عنصر اخلاق در آن و عدم تفکیک میان عنصر اخلاقی و قانونی است. بنابراین مشکل ازآنجا آغاز میشود که بخواهیم شریعت را قانون بنامیم.» (ص134مجله)

با گره خوردن این تفکر به بحث غیرممکن بودن حکومت شرعی در این معنا بنابر کتاب "دولت ناممکن"، حلاق در مصاحبه ای با معهدالعالم للدراسات در سال 2017 که به ترجمه ی حمیدرضا تمدن و تحت عنوان «شریعت، اسلام گرایی و دولت سکولار مدرن» در پرونده ی مذکور درج شده است، کار خود را متفاوت از کار علی عبدالرازق در بی اعتبار کردن حکومت شرعی میخواند، ازآنروکه عبدالرازق میخواست با بی اعتبار کردن حکومت اسلامی، راه را برای مدرن کردن سیاست بر اساس الگوی سکولاریسم غربی باز کند درحالیکه سیاست مدرن، چیز شومی است و علت غیرممکن بودن حکومت شرعی با شریعت فعلی نیز همین مدرن بودن آن است. حلاق، شریعت را به خاطر توجهش به اخلاق دوست دارد درحالیکه مدرنیته پیوسته میل به اخلاق زدایی ازجمله از شریعت دارد و حکومت بی اخلاق، دشمن مردم خودی و بیگانه است:

«از نظر ساختار داخلی، استعمار اسرائیل از حکومت کشور مدرن مستثنی نیست، بلکه صرفا نمونه ای پیشرفته از آن است. برای درک پتانسیل دولت مدرن میتوان ویژگی های آن را در مورد اسرائیل به شکلی آسان تر از سایر موارد تشخیص داد، همانطورکه رشد سرطان در یک مورد پیشرفته بهتر تشخیص داده میشود. با این حال، این بدان معنا نیست که ساختار بیماری در مراحل اولیه وجود ندارد یا کمتر کشنده است. همانطورکه در کتاب آینده ام درباره ی شرقشناسی توضیح خواهم داد، دولت مدرن ذاتا به مجموعه ای از مواضع، ازجمله انسان زدایی و اقدام به کشتار دسته جمعی تمایل دارد. بنابراین هر دولتی به دلیل حاکم بودن قادر به نسل کشی است؛ البته این بخشی از داستان پیچیده ای است که در کتاب آینده ام که در بالا ذکر شد، به تفصیل درباره ی آن صحبت خواهم کرد. اما به عنوان مثال، و نه به طور خاص، دولت آماده ی انجام بسیاری از کارها به روشی مشخص است؛ ازجمله استفاده از قانون برای دستیابی به اهداف مخرب، ترویج رکود اقتصادی و استثمار اجتماعی و ایجاد شهروند نظامی. بنابراین من بین امر معرفت شناختی-روشنفکری و امر سیاسی، تفاوتی قائل نمیشوم.»

با این پیشفرض، حلاق، بین اخلاق و وجدان در سیاست ارتباط مستقیم برقرار میکند و این سوال بعدی را پیش می آورد که چطور میتوان با شریعتی که به دلایلی گاها نامشخص، مسائل را به حلال و حرام و مکروه و مستحب تقسیم میکند، از وجدان سخن گفت. حلاق پاسخ میدهد:

«من معتقدم بهترین راه برای پاسخ به سوال شما این است که بین وجدان و آنچه غزالی و فوکو به ترتیب ریاضت نفس و تکنیک های ذات نامیده اند تفاوت قائل شویم. به نظر من، کانت علاقه ای به این تکنیک ها نداشت چراکه این تکنیک ها را بقایای میراث مسیحی استبدادی میدانست. کانت به شدت به اراده ی عقلانی آزاد توجه داشت، "آزادی" ای که او خواسار آن بود تا حد زیادی با مفهوم تکنیک های درونی در تضاد بود، حداقل به شکلی که آن را در ظاهر مسیحیش درک کرده بود. شاید این همان چیزی است که طلال اسد میخواست از آن انتقاد کند. وجدان مسیری باز برای زندگی در جهان است؛ راهی است که میتوان آن را دائما به میل و اراده ی خود تعریف و بازتعریف کرد: مسئله ای که رواج آن در گفتمان و عمل آزادی خواهانه را تفسیر میکند. وجدان لزوما به دستورات اصول اولیه پایبند نیست؛ اصولی که مرز مشخصی را تعیین میکنند یا آنچه که در مورد رفتار انسان –خواه اعتقاد یا عمل- مرجعیت مینامم. این که وجدان از نظر اخلاقی پرورش یافته است –این اصطلاح را با احتیاط به کار میبرم- به این معنا است که در جهان به گونه ای عادت وار وجود دارد و این نوعی تزکیه ی اخلاقی نفس است که روح را تربیت میکند تا با دنیا –همراه با عناصر انسانی، حیوانی و غیر مادی- به شیوه ای مسئولانه ارتباط برقرار کند. اما نکت ی جالب تر درباره ی این موضوع این است که درواقع فرایند عادت واره بودن با کنش های خاص، سیستماتیک و منظم شکل میگیرد و ذهنیتی خاص ایجاد میکند.»

در این راستا موضوع حرام و حلال، سیستم گرفتاری دارد و این اشتباه را پیش می آورد که «همه ی اعمال برابر هستند، زیرا اعمال به عنوان مقوله های اخلاقی-گفتمانی ممکن است ترتیبی یکنواخت یا ثانویه یا غیره داشته باشد. به عنوان مثال، مشخص است که قتل همسطح با عبور از چراغ قرمز نیست، همان گونه که ممنوع هم مانند مستحب نیست، اما موضوع بحث ما این نیست. آنچه به عنوان محک در مسئله ی ما مطرح است این است که چگونه مرجعیت اخلاقی و تکنیک های درون با هم کار میکنند تا سوژه ای را تولید کنند که واقعیتی که آن سوژه میبیند و با آن سر و کار دارد و اعمالی که در دسترس او است مبتنی بر اخلاق است. اگر من ذاتی باشم که از وجوه اخلاقی تشکیل شده باشم، آن گاه قوای اخلاقی من در هر کاری که انجام میدهم نفوذ میکند و در تمام اعمالم دخالت میکند، چه عبور از خیابان یا پرداخت "مالیات" باشد یا مثلا یک ژنرال نظامی باشم که دستور کشتار دسته جمعی گروهی دیگر را صادر کنم. بنابراین ذات اخلاقی واقعی نمیتواند تکه تکه یا قابل تقسیم باشد.»

دراینجا تنور آنقدر داغ هست که مصاحبه کننده خمیر را بچسباند و بلافاصله این سوال را مطرح میکند:

«اگر به آثار قبلی شما به ویژه نوشته ی "آیا احیای شریعت ممکن است؟" (2004) و سپس کتاب ارزشمند شما "شریعت: نظریه، اقدام و تحولات" (2009) مراجعه کنیم، این ایده را خواهیم یافت که "شریعت" همانطورکه امروزه به عنوان یک نظام حقوقی فهمیده میشود، ایده ای بسیار مدرن و نسبتا سکولار است. فنی کردن شریعت درواقع مخرب ترین ساختار برای شریعت است، و این مسئله ای است که به شرق شناسی یاری رساند زمانی که شریعت را به عنوان "قانون" درک کرد و همچنین زمانی که شریعت در مستعمرات به عنوان قانون خانواده و به ویژگی هایی شخصی تقلیل یافت. بدون شک این نزول جایگاه، همانطورکه صبا محمود در کتاب "اخلاق دینی در عصر سکولار" و حسین عجرمه در کتاب "زیر سوال بردن سکولاریسم" اشاره کرده اند، ارتباط نزدیکی با پروژه ی دولت مدرن برای ایجاد تغییر در شریعت و قرار دادن آن تحت فرمان داشته است. آیا اسلامگرایان با دعوت به اجرای دین و شریعت در این مسئله مشارکت داشته اند؟»

حلاق در پاسخ میگوید:

«فکر میکنم امروزه کاملا مشخص شده است که بعد از سال 1826 شریعت دیگر مانند گذشته ی خود نیست و تنها نامی از آن مانده است. کتاب "شریعت" که در سال 2009 منتشر کردم، به نوعی بیانی جامع از کل این دولت مدرن و اقتدار آن است. مشکل اینجاست که این دولت، چون قدرتمند و هژمونیک است، مستبد و بدیهی شده است و حدس من این است که امروزه افراد اندکی میتوانند دنیای بدون دولت را تصور کنند. بنابراین قابل درک است که وقتی برخی از منتقدان با خشونتی بی وقفه به کتاب "دولت ناممکن" حمله میکنند، به این دلیل است که نمیتوانند دنیایی را بدون این دولت تصور کنند. متاسفانه دولت مدرن به گونه ای است که تفکر آنها را به شدت سازمان میدهد. من همچنین معتقدم که اسلامگرایان حتی به اشکال مختلف حکومت فکر نکرده اند. بنابراین مشکل، آن گونه که من میبینم، این است که اسلامگرایان با همه ی تفاوت ها و تنوعشان، ماهیت دولت مدرن را شکل خاصی از حکومت نمیدانند. لیبرال های سکولار نیز در جهان اسلام وضعیت بهتری ندارند. اسلامگرایان بر این باورند که به محض اجرای نسخه ای وضعی از قوانین شریعت به شکل خودکار به یک دولت اسلامی دست خواهند یافت. این خطر بزرگی است که درکی عوامانه را از آنچه که دولت در حقیقت در آن قرار دارد آشکار میسازد.»

تجربه ی ما ایرانی ها از جمهوری اسلامی نشان میدهد که چطور حکومت شرعی به سکولار شدن بیشتر مردم انجامیده است اما نکته ی جالب اینجاست که در تاریخ رسمی هم کهن الگوی حکومت مذهبی که در آن، شاه و کاهن در یک شخصیت جمع میشوند به همین عاقبت می انجامد. این کهن الگو، حکومت یوحنای هیرکانی کاهن حشمونی است. وی یکی از دنباله های شورش حشمونیان علیه سلوکیان یا جانشینان اسکندر است. بهانه ی شورش آنها امر به بددینی از سوی سلوکی های یونانی در اورشلیم یهودی ها و ترویج مذهب سامری های بددین به جای یهودیت ارتدوکس است. حشمونی ها به نام دشمنی با فرهنگ یونانی شورش میکنند ولی پس از رسیدن به قدرت، تدریجا یونانی مآبی پیشه میکنند. یوحنای حشمونی یا جان هیرکانوس، پس از فتح اورشلیم، خود را علاوه بر کاهن، شاه میخواند و با توجه به ای که فریسی ها شاهی را متعلق به رهبران خود از خاندان یهودا میدانند به دشمنی با آنها برمیخیزند. در مقابل، جان هیرکانوس، فرقه ی صادوقی ها را رسمی و تقویت میکنند که اگرچه امروز متن مستقیمی از آنها باقی نمانده، اما فریسی های قدرتمند شده آنها را به بدعتگذاری تا حد انکار زندگی پس از مرگ متهم کرده اند که میتواند خود، یکی از نتیجه گیری ها از رواج بیشتر بددینی پس از ادغام شاه و کاهن در هم باشد.

لاکاپله، حشمونی ها را همان عثمانی ها و سلوکی ها را همان سلجوقی ها در روایت اسلامی این منظومه میداند. اما در عین حال، جریان عثمانی را چیزی نزدیک به احیای سلجوقی پس از انحطاط آن نیز تلقی میکند. به این شکل که سلجوقیان درست مثل یهودیان به دو شق تقسیم میشوند: سلجوقیان روم در ترکیه که عثمانی از میان آنها برمیخیزد و سلجوقیان بزرگ در شرق ترکیه که مقهور خوارزمیان میشوند. نام خوارزم با کوه گریزیم که محل معبد مرکزی سامری ها است قابل مقایسه است. حکومت خوارزم در یورش مغول از بین میرود و چنگیز خان رهبر مغول ها علت پیروزی خود بر مسلمانان در امپراطوری خوارزم را رسالت از سمت خدا برای مجازات کردن مسلمانان به سبب بددینیشان میخواند. تخریب خوارزم توسط چنگیزخان همان تخریب معبد گریزیم توسط یوحنای هیرکانی است و دراینجا یوحنای هیرکانی، همان پرستر جان یا شاه یوحنای مسیحی حاکم بر آسیای دور در افسانه های مسیحی است. بنابراین حکومت مغول میتواند به اندازه ی حکومت عثمانی قبل از پیروزی تیمور لنگ بر سلطان بایزید عثمانی، یک دوران خیالی مصادره به مطلوب شده باشد و پیروزی هلاکو خان نوه ی چنگیز خان بر بددینان اسماعیلی در ایران نیز بخشی از همین تخیل است. اسماعیلی ها بعدا به صورت شاه اسماعیل و حکومت شیعه ی صفوی که مقابل عثمانی ها در شرق ایستاد از نو بازآفرینی میشوند و نام اسماعیل در آنها زنده کننده ی رقابت خاندان های ابراهیم و اسحاق برای جانشینی ابراهیم و تهمت های یهودی ها یا فرزندان اسحاق به اسماعیلی ها است که باز هم تبار یهودی عثمانی ها را یادآور میشود. در عین حال، خودی شدن هلاکو خان برای مدتی محدود، همان خودی شدن سلجوقی ها و البته سلوکی ها است که در ستایش اسکندر مقدونی فاتح پارس -که با همان ایران اسماعیل تطبیق میشود- در ادبیات اسلامی منعکس میشود. نام پارس یا فارس نیز با فریسی های ایستاده مقابل جان هیرکانوس قابل تطبیق است. الکساندر یا اسکندر، همان الکس تلفظ یونانی احتمالی هلاکو است. با این حال، او توسط مسیحی ها هم که جانشین نبرد یهودی ها علیه اسماعیلی ها و مذهبشان اسلام شده است نیز خودی و تبدیل به الکسیوس تزار رومانوف روسی منسوب به قرن 17 شده است که مسیحیت ارتدکس متعارف را برنامه ریزی و با بددینی در اروپای شرقی مبارزه کرد و شاید منفی شدن بعدی هلاکو خان نیز نتیجه ی همین تصرف او از سوی دشمنان مسیحی عثمانی باشد. رومانف ها علیه حکومت مسلمانان در روسیه میجنگیدند که اتفاقا یکی از مناطق مهم آنها سمور یا سامرا بود که یک نسخه ی دیگر سامره ی سامری ها است. آن را میتوان با سمرکند یا سمرقند –یعنی بنا شده توسط سامری ها- مقایسه کرد که پایتخت تیمور لنگ است. تیمور لنگ، عثمانی را فتح و سلطان بایزید را زندانی میکند و با فروپاشی امپراطوریش پس از مرگش، عثمانی بعد از یک سری جنگ های داخلی، توسط سلطان محمد اول احیا میشود و این سلطان محمد احتمالا یکی از نسخه های محمد پیامبر در جایگاه یک شاه است. حکومت تیمور لنگ به نمایندگی از سامری ها بر قستنطنیه، روایت دیگری از حکومت سلوکی های سامری دوست بر اورشلیم است و چون تیمور لنگ ادعای احیای دولت چنگیز خان را دارد آنکه بددین یا ضد دین تلقی میشود میتواند خود حکومت مغول چنگیز خانی هم باشد که به جای حکومت شاه یوحنای مسیحی نشسته است. در تاریخ هند، نام یوحنا مبنای نام شاه جهان میشود که توسط پسرش اورنگ زیب از سلطنت خلع و زندانی میشود. اورنگ زیب یک مسلمان متعصب و مخالف با مماشات پدرش با مشرکین هند است که متون مقدس هندوها را نابود میکند تا بعدا بازمانده هایشان در اواخر قرن 18 توسط دولت استعماری بریتانیا در هند از نو کشف شوند! شاه جهان نمادی کلی از حکومت مغول در دوران بددینی و ضد شرعی بودنش در قبل از اورنگ زیب است و البته همانطورکه میدانیم مغول های هند نسب به تیمور لنگ میرساندند و به نام او گورکانی نیز نامیده میشدند. عنوان "جهان گورکانی" تلفظ دیگر "یوحنای هیرکانی" است. با این حال، چنگیز خان و تیمور لنگ هنوز گرامیند و خشونت اورنگ زیب در انتقام الهی از بددینان، اقتدا به آنان است. طبیعتا این داستان ها با فتح هند توسط اسکندری که از ترکیه می آید گره میخورند و از طریق تبار مسیحی-اروپایی بخشی از تفکر اسلامی عثمانی های ترکیه، زمینه پیدا میکنند، ازجمله در این فکر ایدئال که پاپ به عنوان جانشین خدا بر زمین و مسئول اجرای "قانون" یهودی-مسیحی، وظیفه ی حکومت بر مومنان را دارد و به رقابت پاپ ها و امپراطورها در امپراطوری روم مقدس به دنبال انتشار احکام مزور پاپی و وصیتنامه ی قلابی کنستانتین انجامیده است.:

“syncretismes”: m. lacapelle: theognosis: apr11,2020

به نظر میرسد تمام تلاش های بنیادگرایانه برای ایجاد حکومت شرعی به نام بازگشت به اصل سیاسی اسلام، نتیجه ی توجه نکردن ریشه ای به تفاوت برداشت ها از اسلام سیاسی و مسیحیت سیاسی است، بخصوص در کشوری مثل ایران که در دوره ی شاه کمتر نامی از امپراطوری مقدس رم میرفت و همه پاپ را حاکم اروپا میشناختند. دستگاه پاپ، دشمن تمام جشن ها و فستیوال ها به نام اعیاد فرهنگی مشرکین بود و در نابودی آنها همات میگماشت و این یکی از معدود شباهت های آن با تشرع اسلامی پس از قدرت یافتن آن در دوره ی استعمار بود. پس چطور ممکن است چیزی که این اواخر و در شبیه ترین حالت ممکنه ی خود به تاریخ وارد شده از غرب قرار داشته است، اصلی حتمی باشد که تقویت آن معنی «بازگشت» بدهد؟ چنین بازگشت دروغینی به قیمت نابودی قطعی فرهنگ تمام خواهد شد و مردم را به بازسازی شادی در قالب های غیر فرهنگی خود وا خواهد داشت. اگر کودک گونگی ابدی ما دهه ی شصتی ها هنوز در وابستگی خاصی به خاطراتمان به فضای فرهنگی و ارزشمدار دهه ی شصت قابل تعریف است، آنها که بعد از ما آمده اند حتی کودک تر از ما هستند بی این که تصویرشان از شادی کودکانه، بار فرهنگی چندانی در خود ذخیره کرده باشد.

کلمه بازی های نمادین محبوب اخوت ها نشان میدهد که بین جدی گرفتن داستان های دینی مقوم شریعت در کتاب مقدس یهودی-مسیحی یا bibleو رواج بعدی سرخوشی عوامانه ارتباط مستقیم وجود دارد. لغات bible و people که همان مردم باشد به هم نزدیکند و البته bible به "بابل" که محل زندگی اولیه ی همه ی مردم است نیز نزدیک است. در کتاب مقدس، قومی را داریم که از آدم تا ابراهیم با محدود شدن مداوم و پی در پی خود تا رسیدن به حد نساب بنی اسرائیل، قهرمان قومند و مدام به سبب خدمت یا خیانت به خدایشان، مورد مجازات یا پاداش قرار میگیرند بی این که هیچ برتری اخلاقی خاصی نسبت به همسایگان و دشمنان خود داشته باشند. همه ی مردمی که مخاطب این کتابند، میتوانند با همین جهانبینی ساده، دنیا را به خودشان و بقیه ی جهان تقسیم کنند و حساب کنند که کجاها به سبب خدمت و خیانت به خدایی که فقط در ذهن خودشان وجود دارد عقوبت و پاداش دیده اند و پیروزی یا شکست را نصیب گشته اند. بنابراین یک دوگانه ی خودی-بیگانه در ابتدا قابل دریافت است که از نفس به جهان اجتماعی فرافکنی شده است و قطعا شکل عامیانه شده ی بحث فلسفی نبرد الوهیت و غریزه یا روح و ماده در وجود بشر بنا بر تعالیم غنوصی است. در شکل اجتماعی خود، اما خودی و بیگانه همه برکشیده ی خدای شخصی و فرافکنی آسمانی خودخواهیند و همه چیز حالت وحدت وجودی پیدا میکند. این، نتیجه ی تاثیر جهانبینی منسوب به آتاناسیوس بر شاکله ی مسیحیت است. آتاناسیوس اسقف اسکندریه ی مصر که با نوشتن زندگینامه ی سنت آنتونی و تصویر مسیحیان اولیه در آن به صورت گروهی زاهد سختگیر و خشک اندیش نقش اصلی در غلبه دادن رهبانیت بر کشیش ها را داشت به شدت ضد آریان بود و این به فضای پس از شورای نیقیه برمیگردد که مطابق آن اگرچه آریوس و نحله اش که عیسی را نه خدا بلکه پیامبر میشمردند شکست خورده و طرد شده بودند اما به عقیده ی سنت اتاناسیوس، هنوز تاثیر گفتمانشان بر جریان غالب سنت جروم قابل ردیابی بود ازجمله بر این باور در حال غلبه ی سنت جروم که خدا دارای اقنوم سه گانه –پدر، پسر و روح القدس- است و "پسر" یا عیسی در مقام فروتری نسبت به خدای پدر قرار دارد درحالیکه به عقیده ی اتاناسیوس، عیسی خود خدای پدر بود که انسان شده بود تا زجر بکشد و حس انسان ها را درک کند و درنهایت با قربانی کردن خود، گناهان بشر را کفاره دهد. این ایده کاملا قابل تطبیق با تصور یونانی از خدای انسان مانند است کمااینکه نام اتاناسیوس را میتوان به "آتنی" به معنی پیرو اتحادیه ی دولتشهرهای یونان تحت رهبری آتن قبل از جنگ پلوپونزی خواند. البته اتاناسیوس در املای مخصوص خود، به معنی بی مرگ و جاودانه است و شکل مخفف آن یعنی sia در یونانی برای نامگذاری پسران به کار میرود. این موضوع در کنار این که اتاناسیوس تعیین کننده ی چهار انجیل رسمی مسیحیت است که کلام عیسی شمرده میشوند نشان میدهد که اتاناسیوس یک فرم مصری از خود عیسی است. بنابراین تجسد خدا در انسانی به نام عیسی یا اتاناسیوس نیز شکل ثانویه ی تولد قهرمانان انسانی از جاودانگان یا "سیا" های مصری است که در زمره ی پسران هبوط کرده ی خدا بر زمین در افسانه های یهودیند. طیف وسیعی از قهرمانان یونانی که از زنای جووه/زئوس –نسخه ی یونانی یهوه، خدای یهود- با زنان زمینی پدید آمده اند میتوانند جای عیسی قرار بگیرند، حتی دیونیسوس باخوس خدای شراب و اورجی و الگوی دیرین عامه گرایی سرهخوشانه و لذتپرستانه؛ همچنین خدا میتواند در قضاوت به اندازه ی یک انسان خوب خطا کند، مثل راما آواتار ویشنو خدای بزرگ هندو که همسرش سیتا را به نادرست، متهم به زنا کرد. اینجا بحث با لقب "آدم دوم" برای عیسی مخلوط میشود. اگر از دید جرومی ها به این لقب نگاه کنیم، عیسی به عنوان دومین مقام الهی پس از خدا یعنی همان انسانی که فرشتگان به او تعظیم کردند، تکرار آدم ابوالبشر است که بهشت را از دست میدهد و باید آن را دوباره به دست بیاورد و اگر از دید اتاناسیوس به قضیه نگاه کنیم، عیسی یک انسان بی خطا و معصوم است چون خدایی در ظاهر انسان است. دیدگاه دوم اعتراضی به دیدگاه اول است که بازمانده ی آریان ها و غنوصی ها با هم به شمار میرود و چه بسا آریان ها و غنوصی ها نخست یک جریان واحد بوده باشند. این که سنت جروم به اندازه ی اتاناسیوس بر جهانبینی نهایی مسیحی موثر است احتمالا باعث باز ماندن شکل های دیگری از مسیح سابق در کتاب مقدس میگردد ازجمله بر دیگر کسی که در تورات «مسیح» نامیده شده است، یعنی کورش شاه پارس. لاکاپله به پیروی از متون یهودی، تایید میکند که کورش همان اخشوارش در کتاب استر است: یک شاه نایهودی که همسر یهودیش استر، او را به یهودیت وارد میکند. کورش ضمنا همان داریوش در کتاب دانیال تلقی میشود که او هم به پیروی از دانیال نبی، یهودی شده بود هرچند نسبت دانیال و استر هیچ وقت روشن نشده است. احتمالا کورش و داریوش، نام مستعار یک اشرافیت بابلی هستند که پس از یهودی مآب شدن، تبدیل به فارس ها یا فریسیان میشوند. لاکاپله به پیروی از فومنکو، کورش/داریوش را همان ایوان مخوف در تاریخ روسیه میداند. همانطورکه اخشوارش، همسر اولش وشتی را به نفع استر یهودی خوار نمود، ایوان مخوف هم از همسر اولش سوفیا پالیولوگوس فاصله گرفت و به النای مولداویایی دلخوش شد که عامل یهودی ها بود. این زن، ایوان را از سرکوب بدعتگزاران در روسیه که همه کارگزاران یهودی ها و معمولا از خود آنها بودند دور کرد. اما ایوان در اواخر عمر پشیمان شد، النا را از دربار خود اخراج کرد و به سرکوب بدعتگزاران پرداخت. این احتمالا قابل مقایسه با دور شدن پارسیان یا قوم کورش از یهودیت و نیمه کاره ماندن معبد یهود است که با حمله ی اسکندر یونانی –دیگر ناجی یهودیان- و سقوط داریوش پارسی (بنا بر متون یونانی) پاسخ داده شد. در سرکوب بدعتگزاران همسایه های تاتار مسلمان ایوان نیز به او یاری رساندند و ازجمله یکی از رهبران بدعتگزاران توسط خان کریمه دستگیر و تحویل ایوان داده شد. این میتواند نشان دهد که ایوان خودش از تاتارها و همانطورکه نامش –تلفظ دیگر یوحنا- نشان میدهد، یک نسخه ی اسلاو از پرستر جان یا شاه مسیحی تاتارها باشد و او نسخه ی شاه شده ی یوحنای تعمیددهنده رقیب عیسی بر سر تصرف مقام مسیح است. همانطورکه نام های کورش و کریست دو تلفظ از یک کلمه اند، یسوع یا عیسی نیز یک نسخه ی فاتح از خود دارد که همان یوشع ابن نون جانشین موسی در فتح سرزمین های کفار است. او نیز میتواند یک نسخه ی جرومی از مسیح باشد که دنباله ی موسی در مقام یک مسیح اولیه در هیبت آریان-غنوصی خود قرار گرفته است. ازآنجاکه به نظر میرسد مسلمانان در پیامبر -و نه پسر خدا- تلقی کردن عیسی دنباله ی آریوسی ها باشند تعجبی ندارد که ایوان مخوف در چنین جایگاهی دنباله ی یک جریان تاتار محمدی یا مسلمان تلقی شود. ایوان مخوف در مقام فاتح غازان، نسخه ی اسلاو الغ محمد خان آلتون اردو دیگر فاتح غازان است. الغ محمد به معنی محمد بزرگ، یک بار از حکومت خلع شد و به کریمه گریخت و با نیروگیری مجدد بازگشت و حکومت را تصاحب کرد. او قابل مقایسه با محمد پیامبر است که یک بار، از مکه اخراج شد و بازگشت و شهرش را پس گرفت و به حکومت آن رسید. در رابطه ی او با غازان باید به رابطه ی موسی با غوزان یعنی جایی از مصر فرعونی توجه کرد که بنی اسرائیل در آن ساکن بودند. خدمت بنی اسرائیل به موسی در حکم تصرف غازان است و موسی از قول خدایی برای آنها در یک سرزمین پست سخن گفت درحالیکه آن خدا در بالای یک کوه زندگی میکرد. محمد هم از بالای یک کوه برای اعراب مضری –بخوانید: مصری- که پایین کوه ساکن بودند پیام الهی آورد. با قرار دادن مصر در افریقا و کوه خدای موسی در آسیا در ظرف تلقی شدن محمد از نسل اسماعیل، یک نتیجه ی دیگر هم به دست می آید: جدا شدن گروهی از شیعه های موسوم به اسماعیلی از اسماعیلی های مصر و موضعگیریشان در کوهی به نام الموت در بلاد فارس یا همان فریسی (به نام اشرافیت یهود). از این که شوالیه های بددین تمپلار پیرو این اسماعیلی های کوه نشین موسوم به حشاشین یا اساسین ها شدند تعجب نکنید. تمپلارها خود را دنباله روان کاتارهای مونت سگور در فرانسه هم میخواندند که آنها هم کوه نشین بودند. همانطورکه میدانیم این کاتارها غنوصی بودند و توسط کلیسای کاتولیک، منهدم شدند. احتمالا جنگ صلیبی که به سقوط کاتارها انجامید، در اصل خود، همان جنگ صلیبی است که به اخراج مسلمانان از اسپانیا انجامید و نسبت دادن حکومت های یکسان به اسپانیا و فرانسه نشانه ی اتحاد دیرین آنها است. اسماعیلی ها که دراینجا همان مسلمانان تلقی میشوند از اسپانیا که آخرین خانه ی آنها در اروپا است به شمال افریقا و مغرب افریقایی ریخته میشوند. از همان ناحیه است که داعیان اسماعیلی به حکومت مصر میرسند و لابد ایجاد یک شعبه ی آسیایی از اسماعیلی های مصر هم طلیعه ی ورود اسماعیلی ها –مسلمانان بعدی- به آسیا شمرده میشده است. این اسماعیلی ها باید در ابتدا همان کاتارها و دارای تفکر غنوصی بوده باشند. اما وقتی میگوییم آنها همراه یهودی ها از اندلس اخراج شدند یعنی این که یک اتحاد اخیر بین آنها و گروهی از یهودیان به وجود آمده بود، همان موضوعی که سبب خوانده شدن اعراب به اولاد اسماعیل و بنابراین پسرعموهای یهودی ها شد که به آنها اجازه میدهد در وعده ی خدای یهود به ابراهیم در ایجاد اسرائیل بزرگ با یهودی ها شریک شوند. طبیعتا در بین این گروه، کوه نشین ها اصیل ترند منجمله اسماعیلی های شیعی که از بالای کوهستان به سلجوقی های سنی شبیخون میزنند. برای فراماسون هایی مثل هانری کوربن که عاشق سینه چاک اسماعیلی ها و ته مانده ی تعالیمشان در تشیع متاخر هستند، اشتغال اسماعیلی ها به آیین های هرمسی و شبه غنوصی اهمیت دارد و این همان چیزی است که تمپلارها و دیگر جریان های رزیکروسیان برسازنده ی فراماسونری هم بدان مشهورند. بنابراین افسانه ی اخراج تمپلارها از فرانسه چیزی جز تکرار قصه ی اخراج کاتارها و یهودی ها نیست و تمپلارها هیچ وقت اخراج نشده، بلکه احتمالا همالن یهودی هایی هستند که قدرت کلیسای کاتولیک را میسازند و از جریان های غنوصی ای که شکل اصیل آنها را نابود کرده اند نیرو میگیرند. آنهایی که پروتستان (معترض) نامیده میشوند و مثل رهبر افسانه ایشان مارتین لوتر از جریان رز-صلیبی برخاسته اند، واقعا علیه یک مذهب کاتولیک شوریده اند اما نه این کلیسای کاتولیک کنونی، بلکه کاتولیک به معنی اصلی خود یعنی "جهانی" که همان مذهب عرفانی شبه هرمسی گسترش یافته در سراسر جهان و دارای محتوای اسلام اولیه (قبل از فتح اسلام از درون توسط یهودی ها) بود. مذهب کاتولیک بعدی به همراه کتاب مقدسش یا همان بایبل، توسط پروتستان ها به وجود آمد و به طور دروغین مقابل پروتستانتیسم تعریف شد. لوتر خواستار بازگشت به تورات در مقابل یهودی ستیزی کاتولیک ها بود و این همان بازگشت به اصل قلابی تمپلارها بود. چون تورات یهودی و خدای واحدش جای آریوسی ها و خدای واحدشان را اشغال کرده بودند و وقتی تمپلارها میگفتند که دارند به آریوس و یوحنا و اسلام برمیگردند درواقع داشتند به یهودیت برمیگشتند تا اشرافیت یهود را که خودشان ایجاد کرده بودند، بر جهان مسیحی سیطره دهند: بانکدارهای ونیزی که حالا به طور تصنعی، صاحب یک قوم من درآوردی یهود بودند که از بایبل مسیحی، توراتش را قبول کرده و انجیلش را انکار میکردند. همه میدانیم که تمپلارها بددین و در خدمت بانکدارها و اصحاب سرمایه بودند. بنابراین آنها فقط همان دینی را به عنوان «دین خوب» برجسته میکردند که به بی دینی و پول پرستی و عامه گرایی بازارساز منجر شود.:

Le syncretisme aux 16eme et 17eme siecles: m. lacapelle: theognosis: 6 aut 2015

آیا بعد از مقایسه ی این مندرجات با تجربه ی انقلاب اسلامی هنوز هم فکر میکنید اسلامگرایان متعارف، غربزده نیستند؟

این مباحث هنوز یک مانع مهم برای باور شدن دارند و آن این که مذهب هرچقدر بیسشتر تقویت شود بیشتر خدا را تکرار میکنذ درحالیکه فراماسونری نه فقط متهم به شیطانپرستی و جادوگری با نیروهای شیطانی است بلکه اصرار دارد با تکرار لاینقطع همان نمادهایی که کلیسا آنها را شیطانی میخواند در فیلم ها و صنعت موسیقی و در کنار اجرای آشکار و روی صحنه ی اعمالی که کلیسا آنها را شیطانی میخواند این شهرت را واقعی بنماید. اینجاست که باید به درهم آمیزی غیر قابل انکار جهان مدرن لاینفک از رسانه با روانکاوی فرویدی-یونگی توجه کنیم و این که رسانه باور دارد هرچه که سرکوب شود –بخصوص توسط مذهب- به ناخودآگاه میرود و در شرایطی که مذهب و فرهنگ رسمی کاملا مردانه است به انیما یا جنبه ی زنانه ی انسان می آمیزد. یونگ، انیما را دارای سه ساحت زیرزمینی (دوزخی) و زمینی و آسمانی میدانست و آنها را در هر کدام از جنبه های ناخودآگاه و ناچارا پاگانی انسان با گروه های خاصی از ایزدان و حیوانات مورد پرستش انسان باستان تطبیق میکرد. اما در جایی که ربط خودآگاه به ناخودآگاه میخواست نمادپردازی شود گربه وارد قصه میشد: جانوری که در کنار انسان و در شهر زندگی میکند و ازاینرو مثل انسان یک حیوان متمدن است. ولی از طرف دیگر به دلیل فعالیت شبانه اش مرتبط با جهان تاریک درون شامل ناخودآگاه و البته متشبه به جهان زیرین یا دوزخ است و همانطورکه میدانیم جانور جادوگران نیز هست. وی واسطه ی انسان و طبیعت حیوانی وسیع تر و صفات انسانی فرافکنی شده به انواع حیوانات در پاگانیسم است. همیشه نوعی ارتباط بین او و دشمنان مهیب انسان در طبیعت مثل شیر و ببر حس میشده است، دشمنانی که درست مثل گربه شب فعال و قالان شبانه ی معروف انسان ها و داام هایشان بودند. در مصر، افسانه های باستت الهه ی گربه به افسانه های سخمت الهه ی شیر نزدیک است و به نظر میرسد باستت فرم اهلی تر سخمت وحشتناک است. یکی از فرم های وابسته به سخمت از نظر یونگ، اسفنکس در اساطیر یونانی است که یک شیر با سر زن و بال های کرکس است و بنابراین جهان انسان در روی زمین را به جهان تاریکی در زیر زمین و قلمرو پرندگان در آسمان میدوزد و با سر زنانه اش درواقع هر سه ساحت انیما را با هم متحد میکند، بخصوص در ارتباط با فرهنگ مردانه و ازاینرو است که قهرمان افسانه ی اسفنکس یعنی ادیپ یک مرد است. یونگ، معنی شدن لغت اسفنکس به خفه کننده را (او قربانیانش را خفه میکرد) نشان سخت بودن نفس کشیدن در فضای تنگ شده بر انسان توسط انیما میدانست.:

The Archetypal Female in Mythology and Religion: The Anima and the Mother of the Earth and Sky: Dr. Joan Relke: Honorary Associate Studies in Religion: School of Classics, History, and Religion: University of New England

جوزف آر لی در مقاله ای به نام WHISKERS OF WISDOM: A JUNGIAN ANALYSIS OF PUSS IN BOOTSکه در تاریخ 18 می 2023 در thisJungianlife.com منتشر شده است، افسانه ی قدیمی گربه چکمه پوش را که این گربه ی مثالی مرموز را به لباس انستن درآورده است، واسطه ای بین قرون وسطای کلیسایی و عصر حیوانات تزئینی امروزی میبیند و آن را پایه ی فرافکنی جانور انسان مانند درون به جانوران تزئینی اهلی امروزی و نشانه ی اوج گرفتن علاقه به شخصیت یافتگی این حبوان درون تشخیص میدهد. به عقیده ی او جذابیت قصه ی گربه ای که چکمه میپوشد از آدم هایی که به تن حیوان اهلی لباس میپوشند یا به نوع پارس کردن یک سگ، شخصیت انسانی میبخشند و دوست دارند حیوانات را دارای واکنش های انسانی به مسائل ارزیابی کنند هیچ فاصله ای ندارد. اما قصه ی گربه ی چکمه پوش، به خاطر قدمت خود، اصل بحران را بهتر نشان داده است. گربه ی چکمه پوش فقط زمانی به حرف آمد که یکی از سه پسر آسیابان پیر با او تنها ماند. آسیاب گیر برادر بزرگ و الاغ گیر برادر دوم افتاد و به پسر کوچک فقط یک گربه رسید. گربه آنگاه سخن گفت و قبل از هر چیز یک جفت چکمه تقاضا کرد و در آنها روی دو پا راه رفت. از آن پس، او جنبه ی مکار سرکوب شده ی صاحبش را نمایندگی میکرد. چون با ارضا نشدن نیازای مادی فرد، غرایز حیوانی او بیدار شده بود.:

«وقتی نفس ما از بین می رود، احساس می کنیم که توسط دنیای بیرونی و وعده های آن رها شده ایم، در نهایت ممکن است به غرایز خود - گربه های وحشی پست انباری که در ناخودآگاه ما پرسه می زنند - روی بیاوریم. هنگامی که ایگو (خود) غریزه را تصدیق کرد، به موجودات درونی اجازه ی گفتار داده می شود. نفس وظیفه دارد در دنیای درونی و بیرونی بچرخد. تصویر، تأثیر و کهن الگو را به افکار و نقشه ها تبدیل می کند. هنگامی که گربه به سخنگویی می افتد، اولین درخواست او یک جفت چکمه است. با هماهنگی نفس و غریزه، ماجراجویی زندگی می تواند قوی آغاز شود. در تلاش برای بقا، غرایز غیر اخلاقی اولویت دارند. این قدرت است . در سرتاسر جهان طبیعی، موجودات به دلیل تقاضای زیاد برای زنده ماندن و تولید مثل، فریب می دهند، پنهان می شوند، غافلگیر می شوند وفرار می کنند. جنگ بین ارزش های انسانی و غرایز حیوانی، انسانیت را تعریف کرده است. عدم تعادل در هر دو طرف عواقبی را به همراه دارد. هدف، یک موضع یکپارچه است که یک زندگی حیاتی را تقویت می کند که به تمدن بشری کمک می کند. سفر پسر خردسال آسیابان با ناامیدی آغاز می شود و به فرمانروایی و پادشاهی ختم می شود. این روند بلوغ در نمادهای افسانه رمزگذاری شده است.»

در فهرست نظرات روی مطلب در سایت فوق، با گفته های جالبیس روبرو میشویم. شخصی به نام مایکل نوشته است:

«داشتم این قسمت رو هنگام جاروبرقی گوش می کردم. وقتی پایین آمدم، زیر میز آشپزخانه یک مار زنده پیدا کردم. دو تا از گربه‌های ما دوست دارند مارها، کرم‌های کند و مارمولک‌ها را بیاورند. وقتی یک انسان در اطراف است، میومیو می‌کنند و او را به طور تشریفاتی جلوی پای ما می‌اندازند. اگر ما آنجا نباشیم، آن را زیر میز می گذارند. وقتی موش ها را می گیرند، فقط آنها را می خورند. در حالی که خزندگان بیچاره در شوک منجمد شده اند، اکثر آنها آسیبی ندیده اند و زمانی که گربه ها توجهی ندارند می توانند در باغ رها شوند. برخی از گربه ها (ما 6 تا داریم) شکارچیان بهتری نسبت به بقیه هستند و هر از چند گاهی صید خود را می آورند و با خواهر و برادر خود تقسیم می کنند. رفتار دادن به گربه ها آنقدرها هم بد نیست. گربه‌ها در بداخلاقی‌شان به نوعی مرا به یاد بچه‌ها می‌اندازند، قبل از اینکه اخلاق (و آداب) توسط خانواده و فرهنگ به آنها القا شود. آنها نیز هیچ احساس همدلی یا پشیمانی نخواهند داشت، زیرا پاهایشان را روی مگس‌ها می‌کشند، اسباب‌بازی‌ها را از یکدیگر می‌دزدند، و از شدت عصبانیت درگیر می‌شوند و فقط یک ثانیه بعد محبت می‌خواهند. آنها نیازها و ناراحتی های خود را بلافاصله، مستقیم و با بی اعتنایی کامل به هر کس دیگری بیان می کنند. شاید افسانه در یک سطح این موضوع را دنبال می کند.»

نظر جالب تر، از جالب «مامی الگرتی» این است:

«من هم فکر می کردم پلنگ صورتی شیاد است.»

«پلنگ صورتی» لقب خوبی برای گربه است: یک موجود ناز زنانه از نسل دشمنان مهیب انسان که حالا ظاهرا با او دوست شده است و انسان وجودش را در کنار خود تحمل میکند چون مطمئن نیست او خطرناک باشد، همانطورکه مطمئن نیست جادوگری خطرناک باشد و در معنای وسیع تر مطمئن نیست ارزش های سرمایه داری و دیگر ایدئولوژی های کثیرالنتشار مدرنیته در جامعه ی تحت اداره ی فراماسون های «شیطان پرست» خطرناک باشند. شاید این بحث، پاسخ واقعی این سوال باشد که چرا مرزدم دوست دارند بین مادیگرایی و جهانبینی علمی که جانشین عصر مذهب شده، ارتباطی تنگاتنگ، دلپذیر و مثبت برقرار کنند، درحالیکه جهانبینی علمی مادیگرا خودش کیفیت مذهبی با اصولی که باید تحت هر شرایطی به آنها ایمان داشت پیدا نموده است. دکتر جیمز آ. ماگنالینو در مقاله ای با عنوان «روانشناسی و کابوس مادی» در سایت خودش https://www.jimmanganiello.com/ این ایراد را هم به دانشمندان و هم به مردم وارد کرده ولی دانشمندانی را که کاملا به دگم های جهابینی علمی پایبند نیستند مستثنی نموده است. این مقاله با نقل قولی از واسیلی کاندینسکی نقاش (1944-1866) شروع میشود:

«جرقه ی بسیار مهم زندگی درونی امروز، در حال حاضر فقط یک جرقه است. ذهن ما که حتی اکنون پس از سال ها مادیگرایی، تازه بیدار میشود، آلوده به ناامیدی از بی ایمانی، عدم هدف و آرمان است. کابوس مادی گرایی که زندگی جهان هستی را به بازی شیطانی و بیهوده تبدیل کرده است، هنوز به پایان نرسیده است و روح بیدار را همچنان در چنگال خود نگه میدارد. این نور ضعیف، اندکی بیش نیست و جان با دیدن آن به خود میلرزد که آیا نور توهمی بیش نیست و دریای تاریکی، واقعیت است.»

دکتر مانگانیلو، بزرگ ترین بهانه ی اعتماد آدم ها به «کابوس مادی گرایی» را ایمان کورکورانه و «مذهبی» مردم به علم مادی گرا میداند. ولی موضوع این است که ما ایمان کورکورانه به جبر زمانه و محیط اجتماعی را پیش از مادی گرایی کور و پوچی که هر آدم نورمالی را به وحشت می اندازد از مذهب یهودی-مسیحی و نسخه های بازسازی شده اش از سراسر جهان می آموزیم که داستان های کودکانه شان بیش از گفته های نامفهوم علمی، امیدوارکننده اند و ما را به جهان مطمئن میکنند تا زمانی که بزرگ شویم و دروغ بودن بابا نوئل و خرگوش ایستر را کشف کنیم و این بار، اطمینان خود را متوجه حقیقت تلخ زمانه یعنی آدم هایی کنیم که همهویتی خود با ذات حیوانیشان را تنها راه بقا در دریای بی اعتمادی و نفس پرستی حاکم بر اجتماع می یابند. کفر و شیطانپرستی بدجوری به مذهب خدای قادر متعال مدیونند.

مطالب مرتبط:

غربشناسی و غربستیزی: حاشیه ای بر یک مقاله از عدنان فلاحی

میراث غربی مشترک بین اسلام سیاسی و دشمنانش

ایران اسلامی و ماقبل تاریخ داروینی

نویسنده: پویا جفاکش

در سال 1739 لشکری 400نفری متشکل از یک اقلیت فرانسوی و یک اکثریت سرخپوست به رهبری شارل لو مونیه، دومین بارون لونگویی، موقعی که در کنار ساحل رودخانه ی اوهایو اطراق کرده بودند، در یک ساحل باطلاقی، با استخوان های عظیم موجودات غولپیکر برخورد کردند. مونیه بعضی از آنها را به فرانسه فرستاد و مورد بررسی قرار گرفتند. طبیعتا اولین احتمالی که به ذهن میرسید این بود که آنها استخوان های فیل باشند. پیشتر در سال 1705 در شمال نیویورک استخوان غولپیکری از زمین درآمده بود که مردم، آن را استخوان یک غول دانسته بودند. اما بعدتر وقتی استخوان ها و عاج های کامل تری از فیل در سیبری روسیه کشف شد بود که موضوع حضور قدیم فیل ها در خارج از زیستگاه های آن زمانشان یعنی آسیای جنوبی و افریقا مطرح شد. بعضی گفتند که احتمالا فیل های روسیه در سیل نوح از بین رفته اند و تاریخ علم ادعا میکند این اولین گمانه زنی بشر درباره ی نابود شدن دسته جمعی موجودات در جغرافیا بوده است. ("انقراض ششم": الیزابت کولبرت: ترجمه ی محبوبه حاجیان نژاد: نشر نیک فرجام: 1400: ص36)

بررسی موضوع استخوان های اوهایو کمی موضوع را غریب تر کرد. به نظر نمیرسید استخوان ها تماما استخوان فیل باشند. لویی ژان ماری دو بنتون، بخشی از استخوان ها را متعلق به فیل و بخشی دیگر را متعلق به اسب آبی دانست. ویلیام هانتر از قافله فاصله گرفت و گفت این استخوان ها متعلق به یک حیوان گوشتخوار غولپیکر است. دو بوفون هم به نوبه ی خود استخوان ها را بررسی کرد و گفت اینها سه جانورند: فیل، اسب آبی، و یک حیوان سوم غولپیکرتر از این دو حیوان که آن را «امریکایی ناشناس» نامید. توماس جفرسون، عاشق نظریه ی دو بوفون شد و حدس زد که ناشناس امریکایی باید بزرگ ترین جانور وحشی روی کره ی زمین بوده باشد: «پنج یا شش برابر از یک فیل بزرگ تر و مهیب تر به نظر میرسد.» جفرسون نظر هانتر را که جانور را گوشتخوار نامیده بود نیز پذیرفت و بسیار علاقه داشت این جانور هنوز وجود داشته باشد. برای همین هم زمانی که رئیس جمهور شد، مری ودر لوئیس و ویلیام کلارک را به ماموریتی به شمال غرب فرستاد بلکه بتوانند «امریکایی های ناشناس» را در جنگل های آن محدوده پیدا کنند با این استدلال: «طبیعت همیشه به گونه ای رفتار میکند که کسی نتواند یکی از گونه های حیوانی یا گیاهی موجود در آن را از بین ببرد. درواقع روابطی که در کشف بزرگ طبیعت وجود دارد به گونه ای نیستند که کلا از بین بروند.» (همان: ص40)

بلاخره در 1795 نوبت گمانه زنی به ژان لئوپولد نیکولاس فردریک کوویه رسید. او آنقدر در مطالعه ی استخوان فیل ها دقیق بود که برای اولین بار مطرح کرده بود که فیل افریقایی و فیل آسیایی یک گونه نیستند بلکه دو گونه اند. بعد از آن استخوان های فیل روسیه را هم بررسی کرده و کشف کرده بود که او یک گونه ی سوم و منقرض شده است، یعنی همان گونه ای که ما امروز آن را ماموت مینامیم. بررسی های او از استخوان های جانور اوهایو نیز نشان داد این یک گونه ی منقرض شده ی دیگر فیل است و آن را ماستودون یعنی صاحب دندان های شیاردار نامید. ماموت و ماستودون سومین و چهارمین گونه های منقرض شده ای بودند که او کشف کرده بود. اولی و دومی تنبل غولپیکر و ماستریخت بودند که هر دو صرفا از روی استخوان هایشان شناسایی شدند. تا سال 1800 کوویه سه جانور منقرض شده ی دیگر را هم شناسایی کرده بود: اسب آبی اروپایی، گوزن شمالی ایرلندی که نرش شاخ های بسیار بزرگی داشت، و خرس غار. کوویه برای ناپلئون کار میکرد، ولی با سقوط ناپلئون جذب بریتانیا شد. با این حال، بریتانیایی ها به سرعت عاشق کشف خزندگان باستانی –دایناسورها، پلیزیوسورها، ایکتیوسورها و پتروسورها- شدند و کوویه ی علاقه مند به پستانداران احساس کرد که دیگر کمتر توجهی به او میشود. واقعیت این است که جنون شکار دایناسور که به زودی جهان را در بر گرفت، استوار بر نظریات کوویه تلقی شده و او اولین کسی دانسته شده که با کشف چندین گونه ی منقرض شده، ثابت کرده بود که زمانی جانوران دیگری به جز جانوران امروزی روی زمین میزیستند و اکنون از بین رفته اند. این کمک بزرگی به دشمنان کلیسا و سلاح علمیشان داروینیسم بود که قصد کرده بودند با زیاد نشان دادن عمر جهان و فرصت خریدن برای تغییرات خودبخودی موجودات، نیاز به خالق در پیدایش جهان را از بین ببرند. با این حال، در بحث اخیر، نظریه ی لامارک بسیار مفیدتر بود که میگفت همه ی موجودات در طول زمان تغییر میکنند. درحالیکه:

«کوویه از لحاظ "دگرگونی گرایی" یا تکامل، همواره در طرف مخالف قرار داشته و با تئوری های پاریسی در این زمینه با مشکل مواجه بوده است تا جایی که انگار هر کدام از همکارانش که به این نظریه اعتقاد داشتند همواره مورد تمسخر او قرار میگرفتند.» (همان: ص55)

کوویه بیشتر به انقراض موجودات علاقه داشت و مدعی بود که تمام گونه هایی که کشف کرده، باید در یک انقراض بزرگ نابود شده باشند. وی سعی کرد تا طوفان نوح و دیگر بلاهایی که خداوند در تورات بر کفار نازل میکند را ابعاد گوناگون یک بلای جهانی بزرگ بخواند درحالیکه داروینیست ها دنبال زمان هایی برای اعصار ماقبل انسان و لااقل ماقبل پیدایش ادبیات و فرهنگ میگشتند.:

«لامارک، مخالف ایده ی کوویه در مورد انقراض حیوانات بود، چون باور داشت که هیچ فرایندی در انقراض حیوانات نمیتواند موجودیت و ارگانیسم جانداری را به کلی از بین ببرد. باید بدانید تنها استثنایی که در این مورد وجود داشت و لامارک آن را باور داشت، درباره ی انسانها بوده است؛ چون او هم باور داشت انسان میتواند کاری کند تا وجود جاندارانی که بزرگ بودند و یا نرخ زایش آنها پایین بوده است به زودی تمام شوند. چیزی که از نظر کوویه گونه های انقراضی جانداران به نظر می آید از نظر لامارک گونه های متغیر نام دارد. کوویه معتقد بود که جانداران نمیتوانند ساختار بدنی خود را تغییر دهند و چنین چیزی معنا و مفهومی در مورد آنها ندارد. او ایده اش را به این شکل مسخره میکرد: "پس اگر کاری کنیم تا اردک ها زیر آبی رفتن را یاد بگیرند یعنی آنها را اردک ماهی کرده ایم و اگر کاری کنیم که آنها از آب خارج شوند تبدیل به اردک شده اند. شاید هم مرغ ها که از خیس شدن ران هایشان متنفر بودند و در کنار دریاچه به دنبال غذا میگشتند تبدیل به حواصیل یا لک لک با پاهای بلند شدند." او معتقد بود که آنچه از مومیایی ها کشف شده است شاهد خوبی است تا بر ضد تغییرات و انقراض ارائه شود. در دورانی که فرانسوی ها به مصر حمله کردند، تمام چیزهایی که در معبدهای مصریان نگهداری میشد و برایشان ارزشمند بود را به تاراج بردند. در میان این چیزهای غارت شده یک جعبه هم قرار داشت که جسد یک گربه ی مومیایی در آن گذاشته بودند. کوویه تا توانست این جسد مومیایی شده را بررسی کرد تا شاید نشانه ای از یک دوره دگرگونی را مشاهده کند، اما نتوانست به هیچ نتیجه ای دست یابد. این گربه که جزء اموال مصریان باستانی به شمار می آمد هیچ تفاوتی با گربه های ولگرد پاریسی نداشت. همین نشانه کافی بود تا کوویه ثابت کند که گونه های جانداران ثابت هستند و در طول زمان دچار تغییر نخواهند شد. لامارک اما باز هم به این مسئله معترض بود. از نظر او یک دوره ی چند هزار ساله با یک گستره ی زمانی که باید سیر تکامل موجودات را نشان دهد، تنها یک برهه ی کوتاه مدت به شمار می آید... کوویه معتقد بود که لامارک تنها نگاهی رویا گونه به طبیعت دارد: "نگاه او به جهان مانند کسی است که در قصرهای رویایی زندگی میکند و هیچ بست و پی محکمی ندارد و سرشار از دنیایی توخالی است. آنها فقط افرادی که تفکرات رویایی دارند را تحریک میکنند، اما روی افرادی که فقط دست و و حتی بال های موجودات را میشکافند هیچ اثری ندارند." به خاطر آن که کوویه هیچ باوری در مورد تغییرات و تکامل موجودات در دوره های زمانی طولانی نداشت، یک چالش بزرگ در سر راه تحقیقاتش قرار میگرفت. وی نمیتوانست به سادگی توجیه کند که یک سیستم از اندام های بدن به چه صورت به وجود می آید و یا حتی بگوید چگونه بخشی از گروه های حیوانی مختلف در طی سال ها به وجود آمده اند؛ اما مشخص بود که این موضوع دغدغه ی او به شمار نمی آمد و آزارش نمیداد؛ موضوعی که همواره ذهن او را درگیر کرده بود، نحوه ی شکل گیری موجودات نبود بلکه دنبال دلیل انقراض آنها میگشت.» (همان: ص 58-57)

چرا کوویه جایی در تاریخ دارد؟ به همان دلیلی که خانم کولبرت که در بالا وصف کوویه را کرده، اسم کتابش را «انقراض ششم» گذاشته است. یعنی کوویه وجود دارد تا توضیح 5 انقراض بزرگ در میلیون ها سال پیش از پیدایش انسان، نسبنامه داشته باشد و بقیه ی خلقت به تکامل هوشمند لامارک واگذار شود. به همین دلیل هم خانم کولبرت، به پیروی از دانشمندان تکاملی زمانه اش، انقراض ششم موجودات شامل ماستودون و تمام آن چهارپایان پستاندار دیگری که کوویه انقراضشان را کشف کرده بود را به گردن آدمیزاد بدبخت عصر حجر و -به میزان محدودتر- عقبه ی تمدنسازش می اندازد. اما عقاید منسوب به کوویه ماندند و در قرن بیستم تبدیل به کاتاستروفیسم ولیکوفسکی شدند؛ نظریه ای که عمومی شدنش در عصر اینترنت، سبب علاقه ی وسیع به کاستن از عمر جهان به ضرر داروینیسم شد. رشد این مطلب و سرایت آن از غرب گوناگون به شرق جاهل اعور، میتواند سبقه ی استعمارستیزی عظیمی پیدا کند و به نوعی احیاگر مذاهب باشد.

علت این موضوع، در هم تنیدگی ناگسستنی داروینیسم با زمانه ی ظهور آن یعنی قرن 19 است. قرن 19 قرن آغازها است. در هیچ دوره ای به اندازه ی این قرن، علاقه به گذشته یا جغرافیای جهان در غرب زیاد نبود و هیچ دوره ای وجود ندارد که به اندازه ی این قرن، در آن، کتاب های مربوط به آن مسائل منتشر شده باشد؛ کتاب هایی که اغلب در قرن 19 جعل و به دوران قدیم منسوب میشدند. در هیچ دوره ای نیز به اندازه ی قرن 19 تصویر گذشته از روی رمان ها و داستان های تخیلی ثبت و ضبط نشد. مثلا توصیف فرانسه ی دوران پادشاهی، بیش از گزارش های تاریخی، روی رمان های الکساندر دوما چون "سه تفنگدار" و "کنت مونته کریستو" استوار است. در همین قرن، گوسلی، اشعاری از خود سرود و به عنوان اشعار فولکلور دهقانان فرانسوی منتشر کرد. همین جعل فولکلور بومی را پوشکین در روسیه تقلید کرد. شگفت این که پوشکین در خلق اشعار روستاییان اسلاو، بعضی از اشعار مثلا فولکلوریک گوسلی را به روسی ترجمه کرد و شگفت تر این که وقتی گوسلی موضوع را فهمید، خوشحال شد و به خود بالید. برای این که ابعاد سهولت چنین جعل هایی را درک کنید، کافی است در نظر بگیرید که امروز و در قرن 21، از زمانی که بلوک غرب، اوکراین را علیه روسیه شورانده، سعی در تولید سنت های خاص ملت اوکراین را دارد تا آن را به بهانه ی حوادث سیاسی روز، حتی به صورت فرهنگی هم جدا از روسیه و روسیه را دشمن تاریخی آن نشان دهد. درحالیکه اوکراین تا زمان سقوط شوروی، جزوی از روسیه بوده و زبانش هم با روسی رسمی فقط تفاوت در لهجه دارد و مردمش تقریبا از روس ها قابل تشخیص نیستند. با این حال، الان بازار کشف آثار بومی که نشاندهنده ی هویت مستقل و حتی زبان مستقل اوکراینی باشند در دانشگاه ها و محافل علمی داغ است و جایزه و عنوان با خود به همراه دارد. وقتی در عصر رسانه و دوران سفرهای طویل و مدرک دار میتوان اینقدر راحت فرهنگ جعل کرد فکرش را بکنید که این کار در قدیم چقدر راحت بوده است. در قرن 19 شواهد ارتباط با فرهنگ های بیگانه برای غربی، از روی نمونه های عینی برخورد غربی استعمارگر و شرقی شکست خورده فرافکنی میشدند که بیش از همه در روسیه توفیق یافته بود. شکست تاتارهای مسلمان و شمن از روس های اسلاو مسیحی، یک الگو بود و بخصوص برخوردهای جنوبی آن در قفقاز و در آستانه ی خاورمیانه مورد توجه بود. چون خاورمیانه محل ظهور یهودیت و مسیحیت تلقی میشد و هر خبری که از آن می آمد حالت اصل پیدا میکرد. حتی نژاد آریایی که قرار بود رسالت جهانی اروپاییان از آن ریشه بگیرد بیشترین ترجیحش بر منشا گرفتن آن در کوه های قفقاز روسیه بوده تا رسالت مربوطه دورگه باشد. کوه البروج یا البرز قفقاز جانشین بهشت بود تا نژاد آریایی، نژاد بهشتی باشد، آن هم بهشت در معنای شرقیش. کلمه ی برز یا برج به معنی بلندی، با لغت عذبی "برد" به معنی سردی و خنکی مرتبط است چون در بلندی خنکی افزایش می یابد. "برده" یا "بردع" به معنی جای خنک است و جالب این که جایی به نام "بردعه" یا "پرتوه" در اران (جمهوری آذربایجان کنونی) واقع در قفقاز روسیه وجود داشت. چون از دید اعراب ساکن سرزمین های گرم، بهشت جای خنک باصفایی است، به بهشت "البرادع" یعنی جمع سرزمین های خنک گفته میشود. با توجه به این که در بهشت، مردان میتوانند به راحتی و بدون مزاحمت قوانین اخلاقی، با زنان فسق و فجور کنند لغت البرادع در اروپا تبدیل به "ابرادا" به معنی فاحشه خانه شد و جمع غرب و شرق با هم در البرز جهانی استعمار هم چیزی جز تولید یک فاحشه خانه ی حیوانی بزرگ به دنبال نداشت. اما نفوذ بیشتر غرب ر سرزمین های اسلامی، غربی ها را از پیدا کردن فاحشه خانه ی هزار و یک شبی دلخواهشان در آنجا ناامید کرد و چون آن زمان شرقی و اسلامی از هم قابل تشخیص نبودند تلاشی برای کشف یک بهشت ماقبل اسلامی در پاگانیسم شرقی شروع شد که البته در آن زمان در هیچ کجا یافت نشد. چون در قرن 19 قانون حفظ بکارت زن در قبل از ازدواج، یک قانون جهانی بود. بنابراین غرب برای ایجاد شرق دلخواهش مجبور شد برای تمام کشورهای غیر غربی، از چین و ژاپن و کره گرفته تا هاوایی و سرخپوستان مایا فرهنگ کشف کند.:

Chronologia.org: issue91649

استعمار برای این که بتواند برای هر ملت به فراخور ذوائق آن، یک بهشت غربی خلق کند، ابتدا باید نقاط مشترک و متضاد فرهنگی در ملل نسبت به خود را کشف میکرد و این کار، نیازمند مطالعه ی واقعی فرهنگی در جهان و حتی المقدور کشف بنیان های مشترک ذاتی انسان ها در فرهنگ انسان اولیه بود. همین موضوع بود که اهمیت مطالعه ی ماقبل تاریخ را پیش آورد و ازقضا درست همین بیش از حد فرو رفتن دانش پژوهان در بعد فرهنگی به جای بعد استخوانی بود که بزرگ ترین مشکلات را برای داروینیسم به وجود آورد. این مشکل بیش از همه در مطالعه ی غار شووه در فرانسه در دهه ی 1870 بروز کرد. درحالیکه قدمت نقاشی های غار را 40هزار سال تعیین کرده بودند این سوال وجود داشت که چطور ممکن است رنگ نقاشی ها 40هزار سال دوام آورد وقتی رنگ یک کشتی به ساحل نشسته ظرف فقط چند سال به طور کامل نابود میشود؟ اینجا بود که عده ای دنبال سوالات جانبی گشتند و با نقاشی های ظاهرا خرچنگ-قورباغه ی بشر ماقبل تاریخ مثل یک اثر هنری مدرن برخورد کردند؟ مثلا در درهم رفتگی یک نقاشی گوزن با مجموعه ای از شیرها نقشه ی اروپای جنوبی و افریقای شمالی را تشخیص دادند و حتی به هم پیچیدگی پاهای گوزن که وضعیت اخیر شاخابه های رود نیل را بازآفرینی کرده بود؛ آنگاه پرسیدند چطور ممکن است انسان های غارنشین محلی فرانسه از وجود سرزمین های وسیع قاره ای در خارج از جنگل خود مطلع باشند؟ از آن بدتر این که نقاشی یک چشم در غار قرار داشت که شبیه یک دریاچه ی مرده در نزدیکی بغداد بود. حاشیه ی این دریاچه ی مرده، نقشی شبیه یک پرنده داشت که در چشم غار شووه تکرار شده و آن را شبیه چشم رع مصریان باستان کرده بود. دیگر این که به نظر میرسید نقاشی ها درست مثل نقاشی های رنسانسی لئوناردو داوینچی اثر آینه ای دارند و با نقطه ی متقارن خود، تشکیل نقاشی های دیگری میدهند که مکمل آنها هستند. آیا این نقاشی ها مال چندین هزار سال پیش بودند یا تنها اندکی قبل از زمان حال؟ آیا این گفته ی دانشمندان که قبلا ایتالیا به شمال افریقا وصل بوده و یک سیل، دریای مدیترانه را پدید آورده است، پلی بین چند غارنشین شیرپرست و مردمی متمدن تر در شمال افریقا ایجاد کرده بود که نشان میداد سیل نوح نه در 4 هزار سال پیش، بلکه کمی قبل از قرن 19 رقم خورده بود؟ به نظر میرسد این سوالات فقط با وجود شنیده ای درباره ی این که مردم خاطره ای از انقراض جانوران در پایان یک عصر داشته اند میتوانستند قوت بگیرند. پس باید ثابت میشد که کسی از دانشمندان و نه عوام این موضوع را کشف کرده است و همو بوده که اولین بار، گونه های منقرض شده ای را که قطعا دایناسورهای کشف شده در قرن 19 نیستند توصیف کرده بوده است. قرعه ی این کشف هم به نام کوویه افتاد: دشمن تکامل که لابد قدر کشفیاتی را که میتوانست از دل آنها داروینیسم بیرون بکشد ندانسته بود. به هر حال، یک مجموعه ی منتسب به فعالیت های او در پاریس شکل گرفت تا دانشمندان قدر کشف بزرگ او را بدانند و فکر نکنند مردم در قرن 19 خاطره ی سیل نوح و چیزهایی مثل آن را خودبخود داشته اند. این کار، کاملا ممکن بوده چون سیاستمداران غربی در بقیه ی تغییر خاطرات در مردم اروپا نیز مشکلی پیدا نکردند، حتی در تغییر خاطرات مردم از دوران ناپلئونی آقای کوویه در ابتدای قرن 19. در این مورد، کوربن دالاس به ما یادآوری میکند که همه امروز ناپلئون را به عنوان مردی قد کوتاه میشناختند چون در تاریخ رسمی به ما چنین گفته اند. درحالیکه بسیاری از مردم قرن 19 تصور میکردند او یک غول بوده است. نقاشی های مراسم تشییع او شبیه تشییع جنازه ی یک غولند. چرا؟ برای این که ناپلئون به عنوان سازنده ی بناهای رومی در ایتالیا و امپراطور فرانسه –مدعی تداوم سنت فرانک های کارولنژین بر روم- یک رومی به حساب می آمد و بسیاری از اروپاییان قرن 19 معتقد بودند رهبران رومی غول بوده اند. دراینجا رومی ها نسخه های اروپایی کلدانی ها و آشوری ها و مصری های تورات بودند که با نفیلیم و آناکیم یعنی غول های نیمه فرشته-نیمه انسان روایات یهودی تطبیق میشدند. نه فقط ناپلئون، بلکه جورج واشنگتون و پطر کبیر هم نه فقط رومی تصور میشدند بلکه در لباس رومیان باستان تصویر شده اند. عادی بود که مجسمه های این مردان را غولپیکر بسازند درحالیکه آنها قامتی معمولی داشتند. چون آنها از نژاد اشراف بودند و دورگه های غول ها با مردم زمینی بودند. اختلاط آنها با زمینیان بی مقدار بود که آنها را در طول زمان کوچک کرده بود ولی آنها در درون هنوز غول بودند. آنها مقدس بودند چون از نسل خالقان بشر بودند. آناکیم یا بنی عناق، همان آنوناکی های کلدانیانند که بشر را خلق کردند تا برده ی آنها باشند. این، آنوناکی ها بودند که با مخلوط شدن نژادی با مردم بدبخت اولیه، خون خدایان و شرافت آسمانی را به بشر تزریق کردند و تصویر عمومی از بشر بی مقدار قبلی شد همان تصویر داروینیسم از انسان های نئاندرتال و کرومانیون که ادعا میشد قبل از بشر واقعی بر زمین میزیستند و نیمه حیوان بودند. ولی این تصویر تا انتهای قرن 19 وجود داشت و حتی آبراهام لینکلن که برده ها را آزاد کرده بود، صاحب مجسمه ای عظیم شد تا ثابت شود این خدمت او چیزی فرابشری و به دور از رفتار انسان های حقیر داروینی بوده است. همزمان چرخ صنعت با به بیگاری گرفته شدن نژاد بردگان یا انسان های معمولی از کودکی تا پیری در کارخانه ها و کارگاه ها میچرخید و سوسیالیسم در واکنش به این بی عدالتی پدید آمد. در مقابل این موجودات ریز بی اسم، اشراف، از درون غول بودند و به همین دلیل اگرچه جثه ای کوچک داشتند ولی حقشان بود که در خانه هایی غولپیکر با معماری الهی زندگی کنند. دالاس حتی توجه کرده که این معماری نیز هیچ تفاوتی با معماری یونان و روم باستان ندارد و احتمالا معماری یونانی-رومی، برخلاف ادعای تاریخ رسمی، هیچ وقت متروک نشده بوده است.:

“giant ancient romans, human engiring and the real slavery”: korben dallas: stolen history: 14 sep 2020

اینجاست که میفهمیم چرا لشکریان بارون لینگویی در ساحل رودخانه ی اوهایو، استخوان های مثلا باستانی ماستودون را خیلی راحت و انگار صاحبانشان تازه مرده باشند در یک محیط مرطوب باطلاقی پیدا کردند. چون آنهایی که این داستان را با الهام از تجربه های فسیل یابی واقعی خلق کرده اند مطمئنند مردم ساده دلی که به این داستان گوش میدهند اصلا فکر نمیکنند که استخوان نمیتواند در یک محیط باطلاقی برای مدت زیادی دوام بیاورد. تاریخ را دروغگویان، با همین اطمینان و طیب خاطر، برای مردمی که سواد سخنگویان را از روی القاب دکتر و پروفسور میسنجند، از دروغ انباشتند.

معماهی هنری غار شووه

پیدایش تصویر شیرها و گلدان در استفاده از روش آینه ای در غار شووه در بالا، در مقایسه با تصویر رومی گلدان و دو شیر از اطریش قدیم در پایین

تشییع جنازه ی ناپلئون

لباس های رومی در تن مردان قرن 19

مقایسه ی کوربن دالاس بین عصر رومی و قرن 19

وقتی این موضوع را تایید کنیم، ناچاریم دنبال مسیر دیگری برای نظریه ی تکامل باشیم که داروینیسم، اصلاح آن باشد. در این مورد، میدانیم که هیرونیموس بوش از دوستان جان دی در قرن 16 از اعتقاد مسلمانان به نظریه ی تکامل جانوران در طول زمان، اطلاع کسب کرده بود و از آن در آثار هنری خودش برای تصویر کردن موجودات نیم جانور-نیم انسان بهره میبرد. گمان میرود نظریه ی تکامل توسط عربی به نام الجاحظ در بین مسلمانان مطرح شده باشد ولی جاحظ آن را در یک منبع یونانی دیده بوده است. بوش یک همجنسباز توصیف شده که برای رد گم کردن، همسر اختیار کرده بود ولی درونیات خود را بی پرده در آثار هنری خود انعکاس میداد. پورنوگرافی افراطی مجسمه های او سبب شده تا برخی شک داشته باشند که هیرونیموس بوش مردی از قرن 16 بوده باشد و احتمالا این لغت، نام مستعار مجموعه ای از هنرمندان گمنام قرن 19 بوده است. بنابراین، رد بقایای تکامل ماقبل داروینی هنوز در قرن 19 به چشم میخورد و ما میتوانیم وامداری بوش به آثار باستانی کشورهای اسلامی شامل مجسمه هایی ترکیبی از تصاویر انسان و جانوران را درک کنیم. امروزه این آثار را به دوران ماقبل اسلامی نسبت میدهند و وانمود میکنند که مسلمان ها به سبب خرافه ی برابری هنر با تقلید از خدا هیچ چیز تولید نکرده اند. اما ممکن است هنر غربی دنباله ی بلافصل هنر شرق باشد و در این راه، کافی است اشرافیتی که از هنر و صنعت در شرق حمایت میکردند به غرب منتقل شده باشند. جیم دایر چنین معتقد است و فکر میکند اشرافیت یهود، همان اشرافیت بابلی بین النهرین است که با کوچ به غرب، تورات و انجیل را بر ضد منشا واقعی خود و در راه یک تبارسازی جدید برای هجوم به شرق تدارک دیده است. دایر درباره ی وامداری نسبی تبارسازی جدید به قصه های قدیم، روی روایتی آخرالزمانی انگشت میگذارد که بر اساس آن، نبرد آرماگدون در آبادان در جنوب غربی ایران روی میدهد. دایر از ما میخواهد دقت کنیم که آبادان در کنار شوش خصم دیرین تمدن های بین النهرینی عراق قرار دارد. شوش یک منطقه ی ابتدایی تر بود که مدام برای غارت گنجینه های کلده به غرب حمله میبرد و تقریبا تنها منطقه ی متمدن ایران حالیه بود. عنوان سوزیانا یا شوشان با پارس هم معنی بود و پارس اکنون عنوان ایران تلقی میشود. حالا اگر فرض کنیم که دشمنان کهن بین النهرین، دنباله ی یهودی آن را در غرب تهدید میکنند، شوش تبدیل به کل ایران میشود و به طرز شگفتی میبینیم که اکنون ایران کاندیدای اصلی دشمنی با اسرائیل در جغرافیای جهان است. دیگر این که ایران، خود را به یک ایدئولوژی اسلامی مجهز کرده و انقلابش سبب رشد اسلامگرایی در تمام سرزمین های مسلمانان شده است. بنابراین دشمنی یهودیت با ایران، نسخه ی محلی تر دشمنی غرب با اسلام است که هویت کل شرق تلقی میشده است:

“physical evidence that moses existed (finally) and that his name was used by other rebel slaves”: jim duyer: stolen history: may10, 2023

تمدن شوش، کپی تمدن کلده بوده ولی بسیار ابتدایی تر. بنابراین شوش، یک دشمن برای کلده بوده که خیلی به شبیه شدن به کلده و تبدیل شدن به یک کلده ی جدید علاقه داشته است. ایران قرن 19 نیز در موقعیتی مشابه نسبت به غرب توصیف شده است.

اخیرا یادنگاری از یکی از روشنفکران درگذشته باعث شد تا تازگی هنوز این حس در ایران را حس کنم. این شخص، غلامحسین میرزاصالح است که نسبش به میرزا صالح شیرازی اولین غربزده ی تمام عیار ایران میرسد. میرزا صالح شیرازی البته سخنگوی کردار و منش کسانی هست که ادعا میکنند از نسل اویند و او را اینطور معرفی کرده اند. ولی قطعا اتفاقی نیست که وی در صدر سفر دانشجویان به غرب و اولین کسی معرفی شده که از طرف حکومت ایران در قرن 19، برای تحصیل علوم غربی به غرب فرستاده شده اند و این هم اتفاقی نیست که میرزا صالح شیرازی با چنان اوصافی، نویسنده ی اولین روزنامه در ایران موسوم به «کاغذ اخبار» تلقی شده است. این آقای میرزاصالح که تازه فوت شده، همان کسی است که نوشته های منسوب به جدش میرزا صالح شیرازی را نخستین بار در سال 1388 منتشر نموده است. بیژن مومیوند که یکی از معدود افراد در ارتباط با میرزاصالح بود، در معرفی این کتاب با لحنی جانبدارانه نوشته است:

«یکی از نکات جالبی که در پیشگفتار سفرنامه به آن اشاره شده، این است که میرزا صالح در مقام نماینده ی ویژه ی نایب السلطنه در لندن دست به ابتکار اقتصادی بی سابقه ای زد و با چاپ مطلبی در روزنامه ی تایمز از اروپاییان دعوت کرد که به عوض امریکا به ایران مهاجرت کنند و در آن جا به کشاورزی و استخراج معادن بپردازند. در این فراخوان میخوانیم: "والاحضرت عباس میرزا شخصا به کسانی که مایل باشند در دارالسلطنه ی او اقامت گزینند، اطمینان میدهند که به محض ورود مهاجران، زمینی به آنها واگذار میشود و وسایل آسایش و معیشتشان فراهم میگردد." در این اطلاعیه که میبایست نخستین کوشش در زمینه ی تحقق فکر بی سابقه ای در شروع فرایند تحولات اقتصادی و صنعتی ایران دانست، به امتیازات دیگری هم اشاره شده است: "این قبیل مهاجران از پرداخت هر گونه مالیات یا باج معاف خواهند بود. خود و اموالشان مصون از تعرض است و بنا به شیوه ی مرسوم در ایران مجاز هستند که در آزادی کامل، آداب و رسوم مذهبی را به جا آورند و بدون نظارت یا مزاحمت به آیین خود عبادت کنند. والاحضرت صاحب شخصیتی بسیار رئوف و شریف هستند و افکار بلندی در سر دارند."...» ("آگاهی نو": شماره ی 11: بهار 1402: ص6-265)

مرگ غلامحسین میرزاصالح، در اسفند 1401 و تنها 5 روز پس از درگشت یکی از معدود دوستانش یعنی سید جواد طباطبایی روی داد. اما درحالیکه خبر مرگ طباطبایی بسیار برجسته شد و مجلات درباره اش ویژه نامه زدند، اما کمتر صدایی درباره ی مرگ میرزاصالح بلند شد. به گفته ی مومیوند، یک دلیلش این بوده که میرزاصالح، علاقه ای به رسانه ها نداشت و با آنها قطع رابطه کرده بود و تقریبا رسانه ها را دشمن آگاهی مردم میدانست، و دلیل دوم این بود که میرزاصالح عضو هیچ گروه یا جریانی در عالم روشنفکری نبود تا دیگران عقایدش را تبلیغ کنند بطوریکه وقتی مطلبی را منتشر میکرد اصلا ملاحظه نمیکرد که چه کسی را خوش می آید یا بد می آید. اما به نظر من دلیل سومی هم هست که آن هم از لای نوشته ی مومیوند درمی آید و آن اعترافات میرزاصالح علیه خودش در برنامه ی "هویت" در دهه ی هفتاد شمسی بوده است:

«اکبر گنجی 24 مرداد 1378 در مطلبی با عنوان "هویت، کیهان و سعید امامی" درباره ی بازداشت غلامحسین میرزاصالح و تصویری که از او در برنامه ی هویت ارائه شد مینویسد: «غلامحسین میرزاصالح، در تاریخ 7/7/1371 توسط "محفل اطلاعاتی" بازداشت و پس از یک ماه و نیم و ضبط فیلم آزاد شد. هویت درباره ی او میگوید: "غلامحسین میرزاصالح ازجمله مصادیق روشن روشنفکری وابسته است که مدتی پس از انقلاب به دلیل انحرافات مختلف از دانشگاه اخراج شده و به خارج از کشور میرود. درآنجا پس از ارتباط با منوچهر گنجی –وزیر آموزش و پرورش پهلوی و از وابستگان مستقیم به سازمان سیا که با حمایت و بودجه ی مالی آن سازمان، اقدام به تاسیس یک گروه ضد انقلابی نمود- در سال 1367 با هدف نفوذ در مراکز فرهنگی و آموزشی، به ویژه دانشگاه ها و ایجاد هماهنگی میان شبه روشنفکران غربزده به ایران مراجعت میکند. او جلسات منظمی را در ایران به صورت محفلی با حضور تعدادی از عناصر روشنفکری که موفق به نفوذ در مراکز فرهنگی و سیاسی شده بودند تشکیل داده و آنها را سازماندهی و خط دهی میکرد." "منوچهر گنجی، با هدایت و حمایت سازمان جاسوسی امریکا موسوم به cIAافرادی مانند غلامحسین میرزاصالح را در جهت نفوذ در دالنشگاه ها و سایر مراکز فرهنگی کشور استخدام و به کار گیری کرده است." بر اساس ادعای هویت، ماموریت غلامحسین میرزاصالح، نفوذ و تدریس در دانشگاه بوده است و چون در اجرای این ماموریت "براندازانه" موفق نمیشود، فقط یک ماه و نیم توسط محفل اطلاعاتی بازداشت میشود اما نواری که طی مدت مذکور به نحو مقتضی ضبط گردیده، بارها در قسمت های مختلف هویت پخش میگردد.» پس از این مطلب، میرزاصالح در نامه ای خطاب به اکبر گنجی نوشت و 27 مرداد 1378 در شماره ی 191روزنامه ی صبح امروز منتشر شد. او درباره ی بازداشتش و اتفاقات پس از آن و برنامه ی هویت مینویسد: "به رغم درخواست های گاه و بیگاه و مصرانه ی رادیوهای خارجی و یکی دو مورد تلویزیون های اروپایی، تاکنون حرف و سخنی درباره ی آن نمایش تلویزیونی و خلف مستطاب و برحق آن، کتاب هویت، بر زبان نرانده ام و عمدا اظهار نظری نکرده ام؛ چون میدانید معتقدم قضایای مدنی مملکت ما میباید در داخل کشور تجزیه و تحلیل و حل و فصل شود نه به دست افراد و تشکیلاتی که خود را کاتولیک تر از پاپ میدانند. مدت بازداشت من در انفرادی 21 روز بود. طی این مدت از بازجویی ها و غیره که بگذریم، هیچ نوع محکمه و دادگاهی برای رسیدگی به اتهامات وارده تشکیل نشد. غروب روز بیستم با عصاکشی فرد همراه به جایی که ظاهرا دفتر آقای محسنی اژه ای بود راهنمایی شدم و ده پانزده دقیقه بعد ایشان به من گفتند که پس از سپردن یک میلیون تومان وجه نقد آزادم. مدت کوتاهی پس از آزادی هم از دفتر آقای محسنی اژه ای با من تماس گرفتند و از من خواستند برای پس گرفتن وثیقه مراجعه کنم. آقای محسنی اژه ای یک چک بانکی به همراه شماره تلفن منزل خود به من داد و گفت: اگر کسی مزاحم شما شد با من تماس بگیرید. زمانی که به هنگام پخش برنامه ی تلویزیونی هویت بنا به سفارش دوستان به نزد آقای محسنی رفتم تا از شکستن عهدی که با قسم مهر شده بود، گله کنم، به جای چهره ی آن مرد جوانی که با موی و ریش سیاه، زمانی به قول میرزا حبیب "دزدانه از زیر نقاب" نگاهش کرده بودم، صورت گندم گونی دیدم در هاله ای از ابر سپید. در پاسخ به نگاه خیره ام گفت: روزگار پیرمان کرده است آقای میرزاصالح."» (همان: ص260-259)

میرزاصالح در ادامه شایعه ی اخراج خود از دانشگاه را رد میکند و میگوید وی نه به سبب «انحرافات» یاد شده در هویت بلکه به دلیل مخالفتش با سیاست های نادرست دولت بنی صدر و منافقین در نفوذ به دانشگاه، مغضوب واقع شده و تصمیم به استعفا گرفته است. بعد از این توضیحات، روزنامه ی کیهان در صفخه ی اول خود تیتر زد: «میرزاصالح، گنجی را تکذیب کرد» و جالب این که به دنبال این تیتر، میرزاصالح یاد داشت دیگری به روزنامه ی صبح امروز فرستاد که در شماره ی 31 مرداد 1371 منتشر شد. او در این نوشته گنجی را به بیشتر نوشتن تشویق کرد. (همان: ص260)

هرچه هست، این مشخص است که میرزاصالح علاقه ی جدی به اجباری نشان دادن اعترافات خود نداشته ولی از طرفی چندان پشیمانی ای هم از گذشته ی خود نشان نداده است. به نظر میرسد او در بیان بسیاری از احساسات خود روک است، ازجمله در جذب خود به همان هیپنوتیزمی که جد خیالیش میرزا صالبح شیرازی در اروپا به آن دچار آمد. اعتراف به زایل شدن عقل در این درخشش، شجاعت زیادی نمیخواهد چون همه ی ایران و جهان به آن دچارند ولی اکثرا همین اندک شجاعت را هم ندارند. یکچنین هیپنوتیسمی مکانیسمی شبیه عشق دارد و کسی که سرش به سنگ نخورد و در هیپنوتیسم بماند دچار به فلسفه ی زندگی از جنس عاشقان است که فاضل نظری در یک بیت، آن را خلاصه کرده است:

باد، مشتی ورق از دفتر عمر آورده است

عشق، سرگرمی سوزاندن این اوراق است.

مطلب مرتبط:

فرقه ی اتش جهنم و دستورالعمل یهودی سازی یک مملکت به نام دشمنی با یهود

انقلاب جمعی و انقلاب فردی: سیاسی نگری به پیشرفت روانی در نگاهی به رمان آوای وحش

نویسنده: پویا جفاکش

وعده ی داستان "سایه و تلالو" از جک لندن بر جلد مجله ی فانتاستیک

از دوران کودکی و از طریق برنامه ی «سینمای کودک» با اجرای جمشید گرگین در سال 1374 با داستان های «سپیددندان» و «آوای وحش» جک لندن آشنا بودم و همیشه دلم میخواست بدانم آنها درباره ی چه هستند. سال بعد در آغاز پاییز 1375 برنامه ی کودک شبکه ی دو تبلیغ پخش انیمیشن سپیددندان را کرد که در این تبلیغ، سپیددندان به شکل یک گرگ باشکوه سفید دیده میشد. ولی پخش انیمیشن به سال بعد یعنی 1376 افتاد. وقتی که پخش شد، شباهت این گرگ سفید به شیر سفید که او هم از زمستان سال قبل بر پرده ی تلویزیون درخشیده بود چشمگیر بود. هر دو موجود، درندگانی بودند که همچون آدم ها قانونمند بودند و هم با درنده ها به مشکل میخوردند هم با آدم های قانون شکن. سپیددندان که نقشش را در دوبله ی فارسی زنده یاد استاد جواد بازیاران صحبت میکرد، یک دورگه ی سگ و گرگ بود. آزادگی را از گرگ به ارث برده بود و بردباری را از سگ. با این که در جنگل زندگی میکرد ولی دوستانی در بین آدم ها داشت. آدم های پول پرستی هم بودند که میخواستند او را دستگیر کنند و به سیرک بفروشند و این آدم های اخیر، هم دشمن آدم ها بودند و هم دشمن طبیعت و حیوانات، ولی سپیددندان همیشه نقشه هایشان را به هم میریخت. واضح است که چنین داستان کودک پسندی مال جک لندن نیست و من هم چنین احساسی داشتم. ولی وقتی مطمئن شدم که یک سینمایی کلاسیک با دوبله ی قدیمی از آوای وحش را همان سال به عنوان فیلم سینمایی شبکه ی دو در ساعت معمول 9 شب سه شنبه دیدم. این بار دیگر چیزی که بتوان به آن خوش عاقبتی گفت در کار نبود. قهرمان داستان، یک سگ خوشبخت به نام باک بود که با خانواده ی یک قاضی زندگی میکرد و بچه هایی بودند که او را دوست داشتند و نوازش میکردند. اما همه چیز عوض شد وقتی باک به سرقت رفت و به عنوان سگ سورتمه به شمال تبعید شد. پی در پی دست آدم هایی افتاد که او را اذیت میکردند و از او بیگاری میکشیدند و او نیز کم کم وحشی و خشن شد و یک جنون وحشی در او بیدار گردید که هم علیه دیگر سگ ها به کار میرفت هم علیه انسان ها. تا این که بلاخره صاحبی پیدا کرد که با او به خوبی رفتار میکرد و جرقه ای از احساس قانونمند بودن به دل او تابید. صاحب جدید با دوستانش به جستجوی طلا میپرداختند و در این مدت باک در جنگل پرسه میزد و از آن لذت میبرد. در یکی از همین پرسه زدن ها او برای اولین بار با یک گرگ دوست شد. اما وفاداری به صاحبش او را موقتا اهلی نگه داشت تا این که سرخپوست ها صاحب باک و رفقایش را کشتند و باک از خشم، همانجا چند سرخپوست را چنان گاز گرفت که سرخپوست ها فرار کردند. بعد باک به آوای وحش لبیک گفت و به گله ی همان گرگی که با او آشنا شده بود پیوست و تبدیل به یک گرگ شد. به گفته ی راوی فیلم، سرخپوست های محلی، او را روح سگ خوانده اند که همراه گرگ ها است و همیشه به محلی که صاحبش در آن کشته شده، سر میزند.

بعدها فهمیدم که نویسنده ای به نام یانگ، از جک لندن شکایت داشت که از داستان او کپی کرده است. اتفاقا جک لندن هم تایید کرد که داستان یانگ را خوانده و از آن اقتباس کرده است. حالا این که چرا کسی از یانگ یاد نمیکند شاید به خاطر عضویت جک لندن در فرقه ی فراماسون مانند بیشه ی بوهمی باشد که قرار است هر کس تویش میرود یا در ادبیات مشهور شود یا در سیاست. ولی اتفاقا شهرت لندن کمک میکند تا بفهمیم چه چیزی او را به داستان یانگ جذب کرده و به عمق همذاتپنداری لندن با باک پی ببریم. لندن یک آدم طبیعی نبود. او در اثر مصرف زیاد الکل و مواد مخدر خیلی زود از دنیا رفت و این به دلیل پوچ گرایی شدید او بود. حتی مرگ او مظنون به خودکشی با مورفین نیز هست بخصوص ازآنرو که موضوع خودکشی قهرمانان چند باری در رمان هایش تکرار شده است. یک دلیل پوچی، احساس او از حرامزادگیش بود وقتی که فهمید مادرش با مردان متعددی ارتباط داشته و آن کس که فکر میکند پدرش است احتمالا پدرش نیست. پس از آن، او حتی المقدور از خانواده اش فاصله گرفت و به سرزمین های یخبندان شمال رفت تا طلا بیابد. درآنجا بود که او با آدم های نه چندان جالبی روبرو شد که پیشتر ندیده بود و با رویه ی نا متمدن روح بشر روبرو شد. در همان جا لندن کتاب "اصل انواع" داروین را خواند که میگفت ذات بشر حیوانی است و یک دفعه احساس کرد در این محل، آدم ها را واقعا نمیتواند از سگ های سورتمه تمییز دهد. چند سال قبل تر «کتاب جنگل» رودیارد کیپلینگ منتشر شده بود که قهرمانش موگلی، پسری بود که در بین حیوانات زندگی میکرد. موگلی انسانی بود که توسط گرگ ها بزرگ شد و بعد آنها را به مقصد جامعه ی انسانها ترک کرد ولی از انسان ها سرخورده شد و به نزد گرگ ها برگشت. لندن آن کتاب را هم خوانده بود و بسیار دوست داشت. تاثیر آن کتاب بر آوای وحش لندن مشهود است. دونالد پیزر منتقد امریکایی، هر دو کتاب را دنباله ی افسانه های ازوپ میداند و معتقد است در آنها خوهای حیوانی بشر به جانورانی که با آن خو ها میزیند فرافکنی شده اند. درباره ی سگ که نزدیک ترین خویش گرگ است، خو گرفتن با آدم ها و متمدن شدن همچون آدمیزاد، فاصله گرفتن از اصل وحشی خود است ولی شدائد میتوانند خوی وحشی را در سگ و آدمیزاد به یک سان زنده کنند همانطور که در مورد باک و البته صاحب هایش چنین شد. El doctrow در مقدمه ی خود بر نسخه ی modern library از آوای وحش، مینویسد که طرح آوای وحش، داروینی است و موید این تز داروین است که در جامعه قوی تر است که پیروز میشود، اما در عین حال، این داروینیسم، به شکلی همان داروینیسم تبدیل شده به سوسیالیسم است که میگوید رنجبران میتوانند طغیان کنند و زورگویان را نابود نمایند همانطورکه باک، توانایی خود را با کشتن سگ سورتمه ی سفیدی که به او زور میگفت و رئیس سگ ها بود به اثبات رساند و بعدا چند انسان را هم کشت.

دراینجا باید به مقدمه ی دکترو نکته ای را اضافه کرد. باک مدتها پیش از آزاده شدن همچون گرگ ها، در اولین انقلاب خود، با کشتن سگ سورتمه ی زورگو جای او را میگیرد و دیگر سگ ها از او اطاعت میکنند ولی هنوز از قدرت های بزرگتری که انسان ها باشند دستور میگیرد، درست مثل انقلاب های قرن بیستم که اکثرا استثمار را از بین نبردند، بلکه فقط استثمارگر را عوض کردند و البته تمام حکومت های جدید هنوز توسط قدرت های استعماری قبلی کنترل میشدند. درواقع در اولین انقلاب، مردم از اعمال زشت اشراف بومی متنفر نیستند بلکه به آنها حسادت میکنند و میخواهند خودشان همان اعمال حیوانی را انجام دهند. در زمان جک لندن، مهمترین آیینه های این زندگی های تهوع آور، کتاب های سه تفنگدار و کنت مونت کریستو از الکساندر دومای پدر بودند. بخصوص کنت مونت کریستو خیلی مورد توجه بود چون از تاریخ فرانسه جدایی ناپذیر بود و در آن وقایع مربوط به سقوط ناپلئون اول و به قدرت رسیدن لویی هجدهم و لویی فیلیپ مطرح میشد. از آن عجیب تر این که گفته میشد گنجی متعلق به "سزار" پسر پاپ الکساندر ششم به دست کسی به نام دانتس رسیده و این دانتس به حکومت جزیره ی مونت کریستو رسیده درحالیکه چنین جزیره ای واقعا وجود دارد. دانتس پس از متهم شدن به خیانت توسط سه نفر به رهبری دوستی که قصد دزدیدن نامزد او را داشته، در زندان از طریق یک کشیش ایتالیایی با این گنج بی صاحب که در جزیره ی مونته کریستو واقع است، آشنا میشود و با فرار از زندان، گنج را به دست آورده و با آن، جزیره ی مونت کریستو را از دولت توسکانی میخرد و آنقدر پولدار میشود که موفق به انتقام گرفتن از آنهایی که سبب بدبختیش شده اند میشود. با این حال، تاریخ رسمی میگوید دوما این داستان را با الهام از گزارش نویسی های پلیسی یک پلیس بازنشسته ی فرانسوی خلق کرده است. الگوی دانتس، فردی به نام پیکاود در یکی از این گزارش ها بوده است. سه دوست حسود، او را به دروغ متهم کردند که در دوره ی جنگ بین فرانسه و انگلیس جاسوسی انگلستان را کرده است. پیکاود به نوعی در حصر خانگی در یک قلعه قرار گرفت، جایی که به عنوان خدمتکار یک کشیش ثروتمند ایتالیایی خدمت کرد. زمانی که کشیش درگذشت، ثروت خود را به پیکاود که مانند یک پسر با او رفتار کرده بود، سپرد. پیکاود پس از آن سال ها برای انتقام از سه مردی که مسئول بدبختی او بودند، برنامه ریزی کرد. اولی را با خنجری که روی آن عبارت «شماره ی یک» چاپ شده بود مضروب کرد و دومی را مسموم نمود. پسر مرد سوم را به جنایت کشاند و دخترش را به فحشا کشاند و سرانجام خود مرد را با چاقو زد. این مرد سوم که لوپیان نام داشت، در زمانی که پیکاود در بازداشت بود با نامزد پیکاود ازدواج کرده بود. دیگر گزارش های پلیسی درباره ی فساد و جنایت زنجیره ای در یک خانواده ی اشرافی نیز در رمان دوما تبدیل به گزارش زندگی خانوادگی ویلفورد –یکی از دشمنان دانتس- شد. اما درواقع این خود الکساندر دوما است که داستان واقعی این چرخه ی نفرت انگیز و ارتباطش با باک روح سگ سرگردان در سرزمین مردمان ناخوشایند امریکا را برملا میکند.

دوما معروف به «سلطان پاریس» بود اما این سلطان پاریس، فرانسوی اصیل نبود بلکه یک رگش به سیاهان کارائیب برمیگشت. همانطورکه میدانیم، یکی از فرضیه ها درباره ی نام گرفتن کارائیب، این است که آن تلفظی از لغت عبری «کلب» به معنی سگ است. کلمه ی KOLAYBI به معنی سگ وفادار و شجاع، تحریفی از همین لغت است. دلیل این است که گفته شده کلمب موقع کشف امریکا به این جزایر رسیده و سرخپوستان اینجا را وفاداران به خان بزرگ مغول در آسیا دانسته و ازاینرو آنها را سگ نامیده، به کنایه از این که مغول ها از نسل گرگند. دراینجا باید توجه کرد که نام خود کلمب نیز میتواند به کولوب تلفظ دیگر کلب برگردد تا روح امریکا از طریق کلمب به سگ گرگ تبار تشبیه شود. "م" این وسط قرار گرفته چون قرار است این روح به "کولوم" ها یعنی خاندان رهبر اشرافیت یهود مربوط شود که با استقرار در امریکا آن را تبدیل به پایتخت جدید جهان میکنند. لغت کولوم خود مرتبط با CRIME یعنی جرم و جنایت است. کلمه ی "گریم" در آلمانی به معنی خشم نیز با آن مرتبط است. گریم عنوان اجنه نیز هست. این اجنه معمولا همان گابلین ها یا گوبلین ها هستند. نام آنها از "کابال" به معنی طغیانگری می آید. "کوبالد" روح کوهستان نیز از این ریشه نام گرفته است. فلز کوبالت نام خود را از این روح گرفته است، چون معدنکاوانی که در اثر مسمومیت با این فلز میمردند، آن را انتقام کوبالد تلقی میکردند. گریم همان اوگریم یا اوگره به معنی غول نیز هست. این نام با اوگورها یا هون ها مربوط شده که هونگری (مجارستان) و اوکراین نام از آنها دارند. هون ها تاتارند و تاتار را با تارتاروس یعنی دوزخ که جایگاه اجنه است مربوط میکردند. اجنه ی دوزخ در ابتدا گالوها یا غول ها بودند که اوگره هم تلفظ دیگر نامشان است. "گاول" در فرانسه و بلژیک، و "گالاتیا" در ترکیه محل هایی بودند که در آنها رومی ها با هیولاهای انسان مانند جنگیدند. دوزخ به عمق خود شناخته میشد. "گلو" در روسی و "گالت" در نواحی غربی تر که هر دو به معنی گلوی انسانند، نام از گالو دارند. "گالون" به معنی بشکه و "کولون" به معنی روده نیز چنین هستند چون همه مرتبط با فضای توخالی شبیه به تونلی به زیر زمینند. دریاچه ها چنین تونل هایی به نظر میرسیدند. ازاینرو "کول" در ترکی به معنی دریاچه را باید به این لیست اضافه کرد. چون کلمات ترکی از راست به چپ نوشته میشدند، در خوانش از چپ به راست در لاتین وارونه میشدند ازاینرو کول نیز تبدیل به لاک در انگلیسی به معنی دریاچه شد. در ارتباط دریا ها و دریاچه ها با آب و شناسایی موجودات اهریمنی درآنجا، گالیوس در یونانی مفهوم کوسه ماهی و سگ ماهی پیدا کرد و کشتی های جنگی بیزانسی به نام آن، "گالیا" نامیده شدند. اگرچه شگفت انگیز مینماید، ولی لغت "گالری" به معنی مجموعه ی هنری با این پیوست های جهنمی ارتباط مستقیم دارد. گالری که در اصل به معنی ایوان کلیسا است درست به سبب توخالی بودن در وسط همچون گزینه های بالا تمثالی از جهنم شد و برای همین هم بر دیوارهایش تصاویر به تفسیر کلیسا جهنمی خلق میکردند. کلمه ی تالار هم تلفظ دیگر گالری است ولی از همه مهمتر "گالیل" یعنی جلیل زادگاه مسیح است که از طریق آن، مسیح هم به دوزخ متصل میشود. "گهنا" یا "جهنا" یا "جهنم" ناحیه ی نامبردار به دوزخ در یهودیه ی مسیح است. لغت "هاینا" به معنی کفتار، تلفظ دیگر همین لغت است. کفتار و سگ هر دو به سبب مردارخواری با جهان مردگان مرتبطند و سربروس سگ سه سر محافظ جهنم، وابسته به همین ارتباط است. البته نام "هاینا" را عمدا چنین تلفظ کرده اند تا معنایش دو پهلو باشد. بدین معنی که "هاینا" را میتوان "ها" ی تعریف عبری به اضافه ی "یانا" به معنی زن خواند. این لغت هم به "ژن"ZHAN در ارمنی به معنی زن تبدیل شده و هم به "یونی" به معنی آلت جنسی زنانه در نزد هندوان که تمثال شاکتی همسر شیوا است. یانا را میتوان یانه و از این طریق یانت خواند که در لاتین تبدیل به ژانت شده است. یهودیان این لغت را به صورت های یاندی، ایندی، جنده و زند به معنی مطلق زن به کار میبردند. منظور از زن دراینجا هنوز عمق زمین و جهنم است که به کالبد مادر زمین تشبیه میشد. در یونانی این الهه را گایا و دی متر یا فقط ماتر میخواندند که میشود مادر. اما همین "ماتر" به معنی مادر، به سبب همذات شدن با زمین و جسمانیت، معنای مادیات و مفهوم ماده پرستی یا ماتریالیسم یافت. یکی از تمثال های مادر زمین، کبوتر است که به نام یانا آن را در عبری «یونا» میخوانند. کلمبا که دیگر لغت مستتر در نام کلمب است نیز به معنی کبوتر است. کبوتر نماد روح القدس و مرتبط با مریم باکره مادر مسیح است و کلیسا به عنوان جایگاه مسیح، کالبد مریم تلقی میشود. دراینجا کراس به معنی صلیب مسیح و کریست به عنوان خود مسیح، در کنار کولوم در لغت "کولو" به معنی دایره جمع می آیند. این دایره، تاج خار بر سر مسیح است که به جای تاج شاهی یهودیه بر سر مسیح گذاشتند تا او را که خود را شاهزاده ی یهودا میخواند به تمسخر بگیرند و زجر دهند. "کریژوات" به معنی خار مسیح، هم مترادف جنگجوی صلیبی است و هم مترادف تمشک. "کریژ" به معنی قرمز روشن، رنگ تمشک است. در نواحی اسلاونشین شرقی، تمشک را "انگور فرنگی" میخواندند. البته تمشک در سرزمین هایی مثل روسیه هم میرویید و این فلسفه ی آن بود که فرنگی یعنی غربی بود. چون برای چیدن تمشک شیرین، باید رنج خار آن را تحمل میکردید و این درحالیست که تمشک به سبب شیرین بودن و همرنگ بودن با انگور سیاه، به نوعی تمثیل مسیح هم هست چون مسیح به سبب معجزه ی تبدیل کردن آب به شراب و تشبیه شراب به خون خود در شام آخر، به نوعی همهویت با انگور سیاه است که از آن شراب درست میکنند. نکته این که اصطلاح کریژ علاوه بر رنگ تمشک و انگور سیاه، به گوشه ای از پرچم سیاسی که دولت های کوچکتر را نمایندگی کند نیز اطلاق میشد. این کریژ را کانتون یعنی کنت نشین نیز مینامیدند به نام کنت یا حاکم محلی.:

CHRONOLOGIA.ORG: G,H: NO530

اهمیت این مطالب، در وصل شدن مسیح به غول های جهنمی در نام جزیره ی مونته کریستو است. چون نام اتروسکی این جزیره را اوگلاسا و اوکریسیا نوشته اند که قابل تبدیل به هر دو اصطلاح کریست و گالو است. رومیان در این جزیره، معبد ژوپیتر اوپتیموس ماکسیموس را بنا کرده و جزیره را به نامش "مونته ژوپیتر" یعنی کوه ژوپیتر نامیده بودند. ولی سنت مامیلیان، این معبد را با کلیسای مسیح جایگزین کرد و نام جزیره را به "مونته کریستی" یعنی کوهستان مسیح تغییر داد. پس از آن، این جزیره محل زندگی کشیش های بندیکتین بود و چون این مسئله عجیب می آمد، افسانه ای درباره ی نگهبانی کشیش ها از گنج های اولیای کلیسا درآنجا به وجود آمد که دستمایه ی رمان کنت مونته کریستو شده است. بعدا دزدان دریایی به رهبری دراگوت به آنجا حمله بردند و تمام ساکنان آن را به بردگی گرفتند و جزیره تا زمان پایگاه سازی اسپانیا درآنجا خالی از سکنه باقی ماند.:

“mounte cristo island”: wikipedia

داستان دزدان دریایی نشان میدهد که این تاریخ، برای یک جزیره ی تا این اواخر خالی از سکنه درست شده چون این جزیره مونته کریستوی اصلی نیست. دلیل هم مشخص است. اسم جزیره از کوه خدا می آید و خدایی که هم ژوپیتر باشد و هم مسیح، طبیعتا جمع این دو یعنی یهوه است. افسانه ی مدرن آن به یک نیمه کارائیبی-نیمه فرانسوی نسبت داده شده تا هم امریکایی باشد و هم از طریق انقلاب مذهب ستیز فرانسه کاملا لائیک. بستر ارتباط این دو هویت به لحاظ اختلاف در جغرافیا توسط استعمار فراهم میشود که دنباله ی جنگجویان صلیبی است و به مانند آنها به خار مسیح وصل میشود که همانطورکه دیدیم به تمشک تشبیه شده است؛ با این دل خوش کنک که استعمار مثل خار تمشک دردآور است ولی به میوه ی شیرین آن فکر کنید که قرار است دستاوردهای استعمار باشد. خار مسیح هم در جوار یک کوهستان با او تا مرحله ی اعدام رفت یعنی تپه ی جلجتا. این نام را میتوان گالیوت نیز خواند و به جن ماده معنی کرد که این جن ماده همان الهه ی زمین است. بنابراین دانتس که مثل مسیح در زمین رنج میبرد و از طریق آن به گنج میرسد، یک نیروی ماورائی است که توسط نیروهای ماورائی شر در جهانی دیگر هدف خیانت واقع شده و به صورت روح بشر به زمین تبعید شده تا با دست یافتن به گنج مسیح، قدرتمند شود و در بازگشت به جهان ماورائی از نیروهای شر انتقام بگیرد. این به آموزه ی صابئی-حرانی رفت و برگشت روح در زمین مرتبط است که آیه ی قرآنی «انا لله و انا الیه الراجعون» نیز چکیده ی آن به شمار میرفت. ولی حالا جهان خدایان، فرانسه ی دوره ی ناپلئون به عنوان اولین فاتح یک کشور مسلمان (مصر) و بنیانگذار شرقشناسی است و مونته کریستو هر سرزمین بایری که یک غربی مهاجر در آن به قدرت میرسد و تا جای ممکن از آن توشه ی مادیات برمیگیرد. بومی ها نسبت به استعمار که از کولوم یا کلمب شروع میشود حکم کارائیبی ها یا همان کلب ها یا سگ ها را دارند. سگ ها بومیانی هستند که سورتمه ی غربی ها را به سمت مقاصدشان میرانند. سگی که رئیس است زورگو است و سگی چون باک که رئیس زورگو را سرنگون میکند در ریاست بر سگ ها قرار میگیرد ولی هنوز در تابعیت از انسان ها و راندن سورتمه ی آنها فقط جای زورگوی قبلی را میگیرد. دراینجا به مرحله ی انقلاب میرسیم. ولی آیا تفاوتی ایجاد خواهد شد؟ اینجاست که پای رقیب کاپیتالیسم به رهبری امریکا به میان می آید: استعمارگر خیرخواه تر یعنی بلوک کمونیسم.

شوروی چه در انقلابی های الکی ای که غرب به ظاهر علیه عمال خودش برمی انگیخت و چه در انقلاب هایی که خود شوروی در مستعمرات غرب به پا میکرد ترجیحا پیرو سیاست اولیانوفسکی بود. اولیانوفسکی معتقد بود که غربی ها در کشورهای تابع خود، فقط چاپیدن را مد نظر داشته اند و سرمایه داری وابسته شان در این کشورها جز دلالی کاری نکرده است. سوسیالیسم تنها در شرایطی در این کشورها قادر به منزل کردن خواهد بود که در آنها تولید ملی پا بگیرد و نوعی سرمایه داری بومی به وجود بیاید که به تدریج قابل تبدیل به سوسیالیسم شود. بنابراین شوروی باید از طریق نفوذی های خود در انقلاب ها سیاست های نوپا را به سمت بسته شدن درهای مملکت و حمایت از تولید ملی با اقتصاد دولتی در غیاب کالاهای برتر غربی حرکت دهد. اولیانوفسکی بخصوص به انقلاب ایران خیلی توجه داشت و با سران حزب توده چون کیانوری تماس داشت و موفق شد انقلاب ایران را به سمت روش مورد بحث موسوم به «راه رشد غیر سرمایه داری» حرکت دهد. او به شدت به ایران امید بسته بود و معتقد بود موقعیت جغرافیایی خاص ایران در خاورمیانه طوری است که هر دولت خارجی ای عنان قدرت در ایران را به دست بگیرد صاحب کل خاورمیانه خواهد شد. اتفاقا یک ایرانی بود که عاقبت راه رشد غیر سرمایه داری در تمام کشورهای تن دهنده به آن را خلاصه کرد:

« هوشنگ امیراحمدی که در سال های گذشته در تلاش بود تا نقش واسطه را میان ایران و غرب بازی کند، در سال 1978 یعنی یک سال قبل از پیروزی انقلاب، در مقاله ای با عنوان "راه رشد غیر سرمایه داری" نیروهای سیاسی و اثرگذار جامعه را از همراهی و اتحاد با غرب بر حذر میدارد. امیراحمدی در مقدمه ی مقاله ی خود بیان میکند که استراتژي های توسعه ی سرمایه داری، پوپولیستی هستند و راه توسعه ی غیر سرمایه داری به عنوان یک جایگزین برای این استراتژی های دروغین به وجود آمده است. او اشاره میکند که تئوری و استراتژی رشد غیر سرمایه داری مفهومی از توسعه را ارائه میدهد که فراتر از جبرگرایی اجتماعی-اقتصادی است و مبارزه ی طبقاتی، به عنوان بخشی از روند توسعه در کشورهای کمتر توسعه یافته محسوب میشود. او در این مقاله تاکید میکند که اگر رهبر یک جامعه توسط احزاب طبقات کارگر و گروه های سوسیالیستی حمایت شود، میتواند یک دگرگونی غیر سرمایه داری در شکل گیری اجتماعی-اقتصادی ایجاد کند که در نتیجه ی آن، شرایط ذهنی برای یک انقلاب سوسیالیستی فراهم خواهد شد. به عقیده ی امیراحمدی، این استراتژی به این دلیل در مواردی شکست خورده که استراتژی واقعا عمل یا اجرا نشده است. او بیان میکند که در اغلب موارد، رهبران این کشورها آن طور که تئوری های راه توسعه ی غیر سرمایه داری انتظار داشت، به یک رهبر غیر سرمایه داری تبدیل نشدند بلکه به تدریج به نیروهای طرفدار سرمایه داری یا در بهترین حالت اصلاح طلب تبدیل شدند.» ("تاریخ توسعه نیافتگی ایران": محکد طاهری، شادی معرفتی، آسشیه اسدپور: آگاهی نو: شماره ی 11: بهار 1402: ص5-104)

اتفاقا انقلاب ایران هم به همین راه رفت. بلافاصله بعد از مرگ اولین رهبر ایران، انگلستان اسناد جاسوسی حزب توده برای شوروی را در اختیار ایرانی ها گذاشت و با منحل شدن این حزب، فرصت مناسب برای سرمایه داران مشارکت کننده در انقلاب که هدفشان از انقلاب، ایجاد الیگارشی نویی متعلق به خودشان بود فراهم گردید و درحالیکه حتی اقتصاد درست و حسابی ای هم شکل نگرفته بود که بتوان اقتصاد دولتی را تضعیف کرد، همین اقتصاد دولتی وسیله ی ثروت اندوزی چاپلوسان و ریاکاران شد. سگی برای رهبری سورتمه ی کلمب، سگ دیگری را سرنگون کرد و سورتمه بعد از توقف کوتاهی که دعوای سگ ها راه انداخت به راه خود ادامه داد. جک لندن که حیوانات وحشی را به سبب آزادگی و تن ندادن به بردگی سرمایه داران دوست داشت، هیچج وقت به این فکر نکرد که کل سگ های سورتمه اش انقلاب کنند و در راه آزادگی به گرگ ها بپیوندند. باک در یک انقلاب فردگرایانه به اصل خود بازگشت و فعلا هم هنوز هر انقلابی در این راه رخ دهد روحی و به پیروی از شرایط وقت، یکه و فردانی است.

گاهی قصه ها و اساطیر، بهتر از تحلیل های مدرن دلیل این غرابت را آشکار میکنند. مطابق روایت های یهودی-مسیحی، ایجاد کننده ی آزادی و محدود کننده ی آن یک نفر بود: نمرود. نمرود، اولین کسی بود که توانست مردم را دور هم جمع کند و اولین سلطنت و اولین جامعه ی بزرگ را با هم به وجود بیاورد. او در این راه از تکنولوژی بهره گرفت و البته تکنولوژی خود را نیز از شیاطین دریافت کرد. با این حال، خدا به ابراهیم گفت که اگرچه از اعمال نمرود راضی نیست ولی اجازه میدهد او و اعقابش فعلا حکومت کنند تا با نابود کردن نسل جانوران وحشی و خطرناک، فضا را برای زیست آدمیان امن کنند بلکه اراده ی خداوند بر گسترش آدمیان در تمام جهان و خلیفگی آنها از طرف خدا بر زمین تحقق یابد. بدین ترتیب، خدا اجازه داد نسل کوش که پسر ناخلف نوح و دارنده ی خون اناکیم –نیمه اجنه یا خدایان باستانی- بود بر زمین حاکم شود تا بلکه از حمایت فامیل های جن خود بهره مند باشند. فرمانروایان بابل و آشور از این نسل بودند و آخرینشان خسروان پارس بودند چنانکه لغت خسرو را گاها به "خوس-زرو یعنی فرزند خوس یا کوش تعبیر میکنند. این شق اخیر وابسته به خوزستان شامل منطقه ی شوش بودند که استرابون مردم اطراف آن را کیسوئی نامیده است. کیسوس لقب دیونیسوس باخوس خدای شراب هم بود. آن همچنین به معنی پیچک بود، گیاهی که شاخه های تاک انگور شبیه آن است. کیسوس همچنین به معنی جام بود. کائوتس یعنی جامدار لقب دیگر دیونیسوس بود که به لحاظ املایی با کوثس یا کوثایی مقایسه میشد، منطقه ای در عراق که محل زندگی سیاهان نامبردار به کوشی و البته منشا یهودی های سامری بود. دیونیسوس را سوتر یعنی منجی میخواندند و البته نمرود نیز ملقب به فرونیوس به معنی منجی بود چرا که نجات دهنده ی مردم از دست حیوانات درنده بود. این نمرود و نسل او بودند که برای اولین بار به مردم احساس آزادی دادند چون تا قبل از ظهور آنان، مردم جرئت نداشتند آزادانه هر کجا بروند و حتی برای رفتن به یک محل نزدیک ترجیح میدادند از میان بوته ها بخزند تا توسط درندگان دیده نشوند. بدون فرمانروایان کوشی امکان زیادتر شدن نسل انسان ها نسبت به حیوانات وحشی وجود نداشت. اما همین فرمانروایان، در ازای فایده مندی خود، از مردم انتظار امتیازات بیشتر و داشتن امکان زیر پا گذاشتن حقوق وضع شده را داشتند و تا قرون اخیر، فرمانروایان برای نشان دادن اعتبار داشتن امتیازز فساد اخلاقی-سیاسی-اقتصادی، دستور به ترسیبم خود و همتایان خود در حال کشتن درندگان در ادبیات و نقاشی میدادند. ولی همانطورکه خداوند اراده کرده بود این عناوین فقط تا زمان نابودی وحوش اعتبار داشتند و از این رو است که به نظر میرسد شوریدن انسان ها علیه شاهان مستبد در قرون اخیر جایز است.:

“two babylons”: alexander hislop: chap2: sect2: subsect3

پیچک به یک مار سبز استتار کرده در میان گیاهان تشبیه میشد؛ استعاره ای از مار فریبکار بهشت عدن که خطرش از خطر یک پیچک تشخیص داده نمیشد. کلمه ی "پیچ" از "پئودو" می آید که بعدا بیشتر "پولوش" تلفظ شد و این تلفظ اخیر هم با نام پالستین یا فلسطین مرتبط گردید که دشمن یهودیان بود. آن همچنین به "پالویاسا" مرتبط بود که هم معنی باطلاق میدهد و هم قابل تجزیه به "پدر-گاو" است کنایه از شیطان آخرالزمان که میکائیل در قالب یک شوالیه ی اسب سوار آن را سرکوب میکند. اما خود پئودو بیشتر به فئودوس تلفظ شده است به معنی کشتن حیوان. فئودوس معنی اتحاد و متحد شدن هم دارد و از آن اصطلاح فدراسیون پدید آمده است. فئودال، ارباب محلی است که اتحاد مردم یا فدراسیون را به وجود می آورد. دیگر معانی فئودوس عبارتند از: منفی، زشت، منزجرکننده، پست، شرم آور، وحشتناک و خزنده.:

“Russia negals nigra”: v. kozintesev: chronologia: 1/12/2006

همه ی اینها همان مار عدن هستند که با شیطان تطبیق شده اند و شیاطین پدیدآورنده ی آناکیم نیز تکثیر همان شیطان عدن هستند و به مانند او فرشته های هبوط کرده اند. آنها را میتوالن تکثیر شاهان به حساب آورد و در این نکته تمام جوامع و تمام حکومت ها باید تحت اداره ی خادمان دیونیسوس باشند. نام دیونیسوس توسعه یافته ی نام آدونیس است که همان آدونای لقب یهودی ها برای یهوه است. لغت عدن تلفظ دیگر همین لغت است. وقتی آدون را دیونیسوس میکنید میتواند معنی عدنی بدهد. از طرف دیگر، این بار هم لغت دو پهلو است. چون دیونیسوس میتواند دیو+نیسوس یعنی یعنی خدای نیسوس باشد که این نیسوس همان نیقیه محل تاسیس مسیحیت رسمی است. دیونیسوس در مقام خدای شراب همذات مسیح و به مانند او نسخه ی زمینی ژوپیتر یعنی یهوه است. نیقیه خود از نیکا الهه ی پیروزی نام دارد که میتواند فرم مادینه ی دیونیسوس باشد . پس دیونیسوس میتواند دیو نیکوس یعنی خدای پیروز هم باشد. نیکا به عنوان فرم مادینه ی او در حکم آتنا فرم مادینه ی آدون و به معنی الهه است بخصوص با توجه به این که در آتروسکی، آدونیس را آتونیس میخواندند. آتنا الهه ی شهر آتن و نام دهنده به آن است. این شهر در آتیکا قرار دارد که نامش میتواند مرتبط با آتیس نام آدونیس در آسیای صغیر باشد. نام آدونیس از طریق دیونیسوس میتواند به هدونیست به معنی لذت پرست مرتبط شود و فضای هوسبازانه ی حاکم بر عیاشی های دیونیسوسی و البته هنر را که سراپا دیونیسوسی است معنادار کند.:

“ADONIS”: CHRONOLOGIA.ORG: 2/2/2018

عقیده بر این است که دیونیسوس جانشین برادر ناتنیش آپولو در غار کوریس در پارناسوس شده است جایی که آپولو و خواهر دوقلویش آرتمیس در مقام خانواده ی خدایان شکارچی به گرگ ها تشبیه میشدند و سگ ها به عنوان جانشینان گرگ ها در مقام همدم انسان، نقشی مقدس در شکار آیینی انسان ها ایفا میکردند. اما همین مفهوم سگ اهلی شده، کم کم آپولو را به سمت خدای عقل سوق داد و از جنون وحشی دیونیسوس که انسان با مصرف قارچ های مخدر، آن را در خود بازتولید میکرد فاصله گرفت. پس از این، لغت لیکوس به معنی گرگ که لقب آپولوی اولیه بود، به سبب قرار داشتن آپولو در جایگاه خدای خورشید، مفهوم نور یافت و نور را جایگاهی عرفانی بخشید و در مقابل تاریکی دیونیسوس قرار داد.:

Reorienting the shamanic axis: Apollo from wolf to light: Citation (published version)

Carl Ruck. "Reorienting the Shamanic Axis: Apollo from Wolf to Light." SexuS, pp. 497 - 510

بدین ترتیب بازگشت سگ به مرحله ی گرگ، با این پیشینه ی فلسفی، کاملا به معنی عقبگرد از آپولو به سمت دیونیسوس است و همزمانی جک لندن در بازگرداندن باک به جنگل، با نیچه که دیونیسوس را به آپولو ترجیح میداد جلب توجه میکند. تقریبا تمام دعواهای فلسفی بعد از نیچه دعوای دیونیسوس و آپولویند و در این میان، سگویا میگوید احساس میکند «به دنبال درخواست گیلبرت دوراند برای روح انسان‌شناختی جدیدی است که بر دوگانگی بوروکراسی یا جنون که از زمان نیچه اثر خود را بر اندیشه معاصر گذاشته است، غلبه کند و آن از انتخاب بین هستی‌شناسی «آپولونی» که بر اساس نوعی اصل اولیه استوار است، و هستی‌شناسی «دیونیسوسی» که شامل پاک کردن هر هنجار پایه‌ای است، نجات دهد. این کار را با بازپس گیری همزادگی و تأیید دوگانه ی اصلی دیونوسوس و آپولو در گفتگو با نظریه ی انسان شناسی معاصر، به ویژه تز روی واگنر در مورد تأثیر متقابل «برانگیختگی» و «محدودیت» در زندگی اجتماعی-فرهنگی» میتوان انجام داد. سگویا دراینباره مینویسد:

«تفسیر نیچه از دیونیزوس به همان اندازه مدیون تفسیر مجدد شوپنهاور از بودیسم است که به تصویر خدا در باکای اوریپید می میپردازد. توهمات فریبنده ی زندگی فردی، در توصیف نیچه، به غم و اندوه منتهی می‌شود، و بر غم تنها می‌توان با حلول دادن خود در زندگی ابدی و غیرشخصی که در درون ما نفس می‌کشد و ما را به هر جهتی سوق می‌دهد، غلبه کرد. بنابراین باید تایید شود. با این حال، در عین حال، به عنوان یک هنرمند، نمی توان از ایجاد بالماسکه های تایید کننده ی خود چشم پوشی کرد، و تا زمانی که آنها را همان گونه که هستند فرض کنیم، همه چیز خوب است، زیرا نباید این واقعیت را فراموش کرد که چیزی قدرتمندتر و غیرقابل کنترل در زیر این ها می زند: "اراده ای غیرشخصی" که هر «اراده» ی منفرد بیانی جزئی از آن است، یک «قدرت» مطلق ( Macht ) که «اراده به قدرت» من ( Wille zur منعکس کننده ی آن است، نیرویی که «بازنمایی» اخلاقی یا آپولونیایی ماست، سعی می کند رامش کند و تحت القای آن، نشئگی و خلسه ی دیونوسی چیز با ارزشی نیست. نیچه در اینجا به طور مبتکرانه معاشقه ی شوپنهاور با بودیسم را با نا عقلانی گرایی آنچه هاینریش ریکرت و دیگر نئوکانتی ها در قرن نوزدهم «زیست شناسی» می نامیدند می آمیزد و هر دو را با آنچه که او به عنوان پتانسیل متافیزیکی هنر می پندارد تکمیل می کند. با این حال، تفسیر نیچه از دیونیزوس از آنجایی که بیش از حد مشتاق است، اشتباه است، و از آنجایی که دیونیزوس را به عنوان ارائه‌کننده ی تجربه‌ای جایگزین نشان می‌دهد : تجربه‌ای که جایگزین تجربه ی معمولی و در واقع توهم‌آمیز واقعیت می‌شود، به جای تجربه‌ای صادقانه، بیش از حد مشتاق است. مشکل این درک از دیونیزوس - که اجازه دهید یک بار دیگر بر آن تاکید کنم، نیچه برای اولین بار در بینش دیونیسوسی جهان مطرح کرد - این است که به نحوی تفسیر یونانی خدا را از دست می دهد. نیچه علیرغم ادعاهایش برای احیای «فلسفه ی تراژیک یونانیان»، خود را در نمونه‌سازی مجدد رومی دیونیسوس الهام بخشید که تزئینات ضدفرهنگی آن به او کمک کرد تا انتقاد خود را از آنچه فیلیپ ریف «ابتذال فرهنگ لیبرال» نامیده است، بیان کند. درست است، نیچه بعداً از «بینش دیونیسیایی جهان» اولیه‌اش و به‌طور مشخص‌تر، شیوه‌ای که در ابتدا آن را در "تولد تراژدی" ارائه کرده بود، انتقاد می‌کند، که او اعلام می‌کند کتابی «بد نوشته» است، «دست و پا چلفتی، شرم آور، با خشم برای تصویرسازی و گیج شدن در تصاویر آن»، علاوه بر اینکه بیش از حد "احساسی" است. بعلاوه او تأکید می کند که ما به سادگی پاسخی به این سؤال نداریم: "[دیونیزیاک] چیست؟" اما او همچنان پذیرش غم انگیز «رنج» دیونیسوس را بدبینی می داند و خوشبینی را در نهایت با پیوند دادن آن به اپیکور به جای سقراط افلاطون به تنهایی چیزی بیش از یک بالماسکه ی بیهوده فرض می‌کند.»:

“Rethinking Dionysus and Apollo: Redrawing Today’s Philosophical Chessboard”: Carlos A. Segovia: JOURNAL OPEN PHILOSOPHY: 2022: NO209

سگویا یادآور میشود که در پارناسوس، دیونیسوس حاکم زمستان و آپولو حاکم بهار بود و این دو، دو روی یک سکه بودند. لذتپرستی و خودخواهی و توحش دیونیسوسی به بی باری و بی حاصلی گیاهان در زمستان تشبیه میشد و هنر خدایی و اخلاق و عرفان آپولو به سرسبزی و طراوت بهار. اینجا باید بیاوریم که چرا سفر باک به سرزمین های یخ زده و زمستانی شمال، سبب طغیان توحش او و تقاضای روحیش برای گرگ شدن انجامید؟ آیا زیست عافیت طلبانه اش در خانواده ی مهربان قاضی در یک جای گرم تر با باغی باطراوت، شبیه محیط آپولونی نیست؟ تردیدی نیست که لحظه های غلیان دیونیسوس در وجود ما زیادند ولی این لحظه های غمگین هستند تا ما را متوجه ارزش لحظه ی آپولونیمان بکنند و این که تلاش کنیم تا برای امنیت خودمان هم که شده، دنیای اخلاقی تری خلق کنیم.

گاو بالدار و جن های کوتوله: ایران مقدس در معرکه ی جنگ افق ها

نویسنده: پویا جفاکش

بازمانده ی یک دروازه از بخش قدیمی باکو در آذربایجان شمالی که قبل از سیطره ی روس ها بر شهر ساخته شده است.

در سال 1994 به طور اتفاقی، کتاب جادویی جان دی موسوم به "الدرایا" در کتابخانه ای در لندن کشف شد. تصور میشد این کتاب به "جان دی" جادوگر دربار ملکه الیزابت اول تعلق داشته و جان دی زمانی که به پول نیاز داشته، همراه دیگر کتاب های کتابخانه اش آن را به فروش گذاشته و از آن زمان ناپدید شده است. جان دی در دوران ارتباط برقرار کردنش با فرشتگان، از فرشته "یوریل" شنیده بود که این کتاب در بهشت به حضرت آدم وحی شده و متنش به زبانی غیر قابل فهم است که فقط فرشته میکائیل قادر به رمزگشایی از آن است.:

“the mad mans library”: Edward brooke hitching: simon aqnd Schuster press: 2020: p149-150

مردم از این کتاب میترسیدند و آن را کتابی شیطانی میشمردند که شایع شده بود هر کس این کتاب را مطالعه کند، ظرف کمتر از یک سال خواهد مرد. در مقابل، مورخان مدعی بودند این کتاب غیر قابل فهم، یک کلاهبرداری جان دی و فرانسیس بیکن است که با نشان دادن یک متن بی سر و ته به ملکه الیزابت به او اطمینان داده اند که از کمک نیروهای الهی در هدفش برخوردار است. با وجود این هر دو نگاه منفی، اما دو نفر جرئت کردند ادعا کنند که قانون به هم ریختن کلمات در زبان دی را فهمیده و ترجمه هایی از آن ارائه کردند که احتمالا کاملا دلبخواهی و فاقد معنی واقعی کتاب یافت شده است:

“the book of soyga, now translated and online”: nick pellong: cypher mysteries: 25 dec 2015

درواقع اهمیت کشف دروغین کتاب الدرایا نه در محتویات آن بلکه در اهمیت نمادین چنین کشفی فقط سه سال پس از سقوط دژ مادیگرایی یعنی شوروی است. در این زمان، دنیا تک قطبی شده بود. ایالات متحده سخنگوی دموکراسی، لیبرالیسم و کاپیتالیسم در تمام دنیا شده بود و در همین زمان، در بریتانیا و سراسر اروپا و حتی جهان، انتقادات از تمام اینها به جا بود. این امریکای تعیین کننده، فرزند خلف بریتانیای کبیر و نتیجه ی پیروزی ملکه الیزابت بر اسپانیا به جادوی جان دی و افتادن عنان استعمار بخشی از امریکای شمالی به دست بریتانیا پس از این پیروزی بود؛ راهی که مقصدش تاسیس ایالات متحده از کار درآمد. متقلب خوانده شدن جان دی و بیکون در تاریخ رسمی بریتانیا تنها حذف ملاک های جادویی و ماوراء الطبیعی این تاریخ به شدت دروغین به نفع خلق حماسه های ابلهانه درباره ی خاص بودن ملت بریتانیا و معجزه کردن ایمان سربازانش به جانشینی به حق پادشاه بریتانیا از طرف خداوند بر زمین است. اما وقتی که شما این کتاب را کشف میکنید بلافاصله یادتان می آید که رشد خلق الساعه ی امپراطوری بریتانیا با سخنگویی جان دی با فرشتگان و جادوگری او به نمایندگی از آنها شروع شد و بعد البته شایعات روزمره را هم دارید؛ شایعاتی مثل این که از نو آشکار شدن رسم الخط های غریب کتاب الدرایا، به تفاوت سبب قدرتمند شدن 5 تا 8 درصدی هیولاهای نژاد حشرات، هیولاهای نژاد ماهیان، اژدهایان، نیمه انسان ها، ارواح مردگان و موجودات بی مرگ در زمین میشود! همه ی اینها یادآوری این است که دنیا اگر فقط پیرو قوانین محض فیزیکی بود، این قوانین فیزیکی به سخنگوی رسمی ماتریالیسم یعنی جناب شوروی کمک میکردند که نکردند؛ پس همه چیز مادیات نیست. اما این، چیزی نبود که مذهب رسمی غرب یعنی علوم تجربی بخواهد به آن اعتراف کند. فقط یک نیرو بود که هنوز این شعار را با صدای بلند سر میداد و با آن مقابل لیبرال شدگی افراطی سرزمینی مقاومت میکرد؛ یعنی شرع سیاسی شده ی اسلامی که غربی ها تاکنون از تقویت آن در خاورمیانه برای نابود کردن کمونیسم استفاده میکردند. اما این نیرو که از ابتدا فقط دست به ضد حمله میزد، با انقلاب اسلامی ایران عملا مهاجم شد و حتی نمونه های سنی اسلام انقلابی هم به شدت تاثیر شعارهای شیعی هستند. این نیرو برعکس مشابه های غربیش، بیشتر ادعای مردمی بودن میکرد بخصوص وقتی علیه ارتجاع های بومی برمیخاست و این روح، از محمد نمی آمد بلکه از آنچه شیعیان، روح دوم محمد میخواندند نیرو میگرفت یعنی علی که بنابر تاریخ اسلام، یک نیروی قیام کننده علیه حکومت های اسلامی وقت ایجاد کرد که بعدا شیعه نام گرفت. در بعضی احادیث، علی و محمد، نوری واحد بودند که به دو قسمت تقسیم شد و چون نور علی در کعبه متولد شد، باعث گردید پیوند محمد و بتخانه ی کعبه ابدی شود. در ایران علی و محمد مجددا به هم پیوستند اما از دید یک رمزگرای اروپایی، این اتحاد مجدد در بزنگاه مدرنیته فقط میتوانست آن سید شیرازی که «علی محمد» نام داشته، باشد. وی به نام «باب» معروف شده است. گفته اند علی محمد برای این که جریانی جدید و پیشرو در ایران قاجار ایجاد کند، ابتدا ادعا کرد باب یعنی دروازه ی بین مردم و امام زمان یا مهدی شیعه است و چون کارش گرفت ادعا کرد یک پیامبر جدید و تجسد خدا روی زمین است. اما به زودی به دستور امیرکبیر صدر اعظم ناصرالدین شاه اعدام شد. پس از او میرزا یحیی نوری معروف به صبح ازل جانشینش شد ولی برادر صبح ازل معروف به بهاء الله که نخست چاکری او را میکرد علیه او شورید و خود را پیامبر خواند و این دو جریان، تحت نام های ازلی و بهایی به جان هم افتادند. این، چیزی است که تاریخ رسمی ایران میگوید ولی برای مردم امروز چندان شناخته شده نیست. چون مدتها است دیگر حرفی از ازلی ها نیست و همه فقط با بهایی ها آشنایند. درحالیکه زمانی «ازلی» حتی اسمی نفرت برانگیزتر از بهایی بود، نه به خاطر این که ازلی ها بیشتر از بهایی ها به اسلام حمله میکردند بلکه برعکس به خاطر این که تمام تلاش ها برای اصلاح اسلام شیعی به ازلی ها نسبت داده میشد. چون درنتیجه ی ممنوع شدن بابی گری در زمان ناصرالدین شاه به دنبال ترور نافرجام ناصرالدین شاه به دست آنان، ازلی ها مثل یهودی های دونمه مذهب خود را مخفی میکردند و اعلام مینمودند که برای رسیدن به اهداف خود، باید در لباس علمای دین اسلام بروند و به نام زدودن خرافات از دین اسلام، کم کم آن را از درون نابود کنند. شیخ هادی نجم آبادی که پدر فکری روحانیون طرفدار مشروطیت شمرده میشود، یک ازلی مخفی کار در لباس عالم شیعی شمرده میشود. با همین بلوای اصلاح دین بود که ناصرالدین شاه ترور شد و زمینه برای انقلاب مشروطیت در زمان جانشین او فراهم آمد. شریعت سنگلجی روحانی درباری رضاشاه نیز به سبب درس خواندن نزد استادان ازلی، به معصومیت و معجزه گر بودن امامان بدبین و به وهابیت نزدیک شده، تا جایی که در یک سفر حج به عربستان، ازآنجا رهاوردهای مکتبی برای ایران به سوغات آورده است. دنباله ی کار سنگلجی، ظهور نو ازلی های درون شیعی و برون شیعی بوده که از درون شیعی ها میتوان به مهندس مهدی بازرگان و آیت الله طالقانی، و از برون شیعی ها میتوان به جلال آل احمد و دکتر علی شریعتی اشاره کرد. اکثر این افراد، جزو دشمنان رژیم شاه و آبای انقلاب اسلامی درآمدند. نکته ی جالب این که شیعیان تندرویی که نوگرایان را به ازلی گری متهم میکردند، شاهد سکولار نظر خود را سید حسن تقی زاده میخواندند که اصلاح دین اسلام و مذهب شیعه را کلا توطئه ی ازلی ها خوانده و ادعا کرده که آنها قصد کرده بودند طی انقلاب مشروطه در ایران به حکومت برسند. نکته ی جالب این است که این آقای تقی زاده، یک رجل انگلوفیل معروف و در معرفی تاریخ معاصر و قدیم ایران، پیرو ادوارد براون فراماسون از بنیانگذاران تاریخ رسمی ایران است و همین شیعیان تندرو که خود تقی زاده را نوکر انگلیس میخواندند، بهایی ها را هم عاملان انگلیس در ایران معرفی میکردند. پس چطور به ذهن اینان خطور نکرده که اتهامات وارده به ازلی ها، تسویه حساب انگلستان با دشمنان بهائیت که ازلی نامیده شده اند باشد؟ اصلا اگر انگلستان به دنبال راه انداختن قائله ی باب، بعدش طرف بهایی ها را گرفته، پس چه کسی این تشکیلات ازلی را اداره میکند و آنها اصلا الان کجا هستند؟ واقعیت این است که "ازلی" اینجا معنی از ازل بودن یعنی اولیه را میدهد و اولیه یعنی تمام آن نیرویی که مقابل خرافی شدن اسلام در ایران ایستاده و به آن اشکال میتراشیده و هنوز هم اشکال تراشی هایش در ایران پس از انقلاب با قوت شنیده میشود. درواقع تشیع افراطی که از انقلاب مشروطه اقبال راستین به پیشرفت یافته بود، بیشتر در زمان محمدرضا شاه و به همت خود شاه شکل سرکوب کننده ی بی مهار به خود گرفت بی این که در ابتدا با قبضه شدن قدرت توسط الیگارشی بهایی مشکلی داشته باشد. 20سال فرهنگ کشی مداوم توسط رضا شاه برعکس تاریخ دروغینی که پسر رضا شاه برای پدرش تدارک دید، علیه آخوندیسم خرافی ضد ازلی نبود بلکه علیه فرهنگ های متعدد این مملکت بود. روحانیون شیعه عملا از رضا شاه بسیار سپاسگزارند که با ممنوع کردن عزاداری امام حسین پسر امام علی برای سالیان طولانی، باعث شد تا کوتاه مدتی پس از رشد عزاداری حسینی در دوره ی محمدرضا شاه، مردم کم حافظه ی ایران فکر کنند تا قبل از ظهور رضا شاه، همیشه ی تاریخ داشته اند در سرتاسر مملکت محرم های پرشکوه تدارک میدیده اند. از آن بدتر حجاب. تنوع حجاب در ایران زمان رضا شاه چشمگیر بود. اما کشف حجاب رضاشاهی بیشتر این حجاب ها را نابود کرد. یکی از آشکارترین نابود شده ها مدل لباس زنانه ی روسری روی کلاه بود که در همان زمان، در سوریه و فلسطین تحت سلطه ی عثمانی هم رواج داشت. بعد از پایان یافتن کشف حجاب، فقط یک حجاب بود که همه جا را فتح کرد: چادر که در زمان قاجار، فقط در همان چند شهر انگشت شمار ایران آن زمان رواج داشت. چرا؟ برای این که چادر، پارچه ی زیادی میبرد و فروش پارچه ی چادر، پول هنگفتی را به جیب سلطان نساجی آن زمان جهان یعنی انگلستان میریخت و جالب این که وقتی هم که دست انگلستان بسته شد، یک مملکت نامسلمان دیگر یعنی ژاپن، بازار چادر ایران را به دست گرفت. درواقع چیزی که تاریخ رسمی ایران از دعوای شیعی-بابی و بهایی-ازلی بیان میکرد، اصلا در ایران اتفاق نیفتاده بود چون خود باب، یک شخصیت وارداتی است. او در اصل خود، همان "بابوف" شورشی دشمن فقر معاصر انقلاب فرانسه است که در 37 سالگی به دستور حکومت، با گیوتین اعدام شد. رهاورد فلسفی او پیدایش مکاتب آنارشیسم و کمونیسم است که بعدا در مکتب فرانکفورت و جریان های ضد فرهنگی دهه ی 1960 مجددا با هم متحد شدند. قدر مسلم این که علی محمد باب، آن پیشوای دلسوز مردم که در لابه لای دو عصر سنتی و مدرن، به دست یک دولتمرد نوساز مردمگرای خشن کشته شد، یک بابوف ایرانی است که توسط نسخه ی ایرانی دموکراسی فرانسوی اعدام گردید. فرانسوا نوئل بابوف –به سادگی یعنی پاپ فرانسوی همذات با مسیح کریسمس- را ناپلئون طی صدور انقلاب فرانسه در کشورگشایی های خود همه جا گستراند. حمله ی ناپلئون به شرق، در تلاش او برای تصرف روسیه مجسم میگردد. طی بازسازی تاریخ از روی دوره ی مدرن از دهه ی 1860 میلادی به بعد، مابه ازای باستانی این شد ورود وارانگی ها به شرق برای تاسیس دولت روس کیف در اوکراین. وارانگی همان فرانکی یعنی فرانسوی است اگرچه به دلایلی ادعا شده وارانگی ها سوئدی های حاکم بر اسلاوهای پروسند. در وقایع نگاری روسی، وارانگی ها در سفر خود از دو آستانه گذشتند: اول اوزوپی (آزوف) و دوم "اولورسکی پوروسکی" یعنی البرز پارسی. آزوف نام محلی در انتهای رود دن و در مرز روسیه و اوکراین است که دریای آزوف نام از آن دارد و مطابق یک افسانه ی روسی، نام از جنگجویی به نام "آصف" دارد. محل آزوف، مطابق باطلاق مئوتیا در جغرافیاهای یونانی است که تصور میشد در ورای آن دریا است و حتی دریای سیاه به وسیله ی آن به اقیانوس منجمد شمالی متصل است. بنابراین اولورسکی پوروسکی منطقه ی بعد از باطلاق های مئوتیا و مانند البرز منعکس در کوه است که میشود کوهستان جنوب روسیه بین دریاهای خزر و سیاه که در جنوب شرقی باطلاق های مزبور واقع است. نام مئوتیا یادآور نامجای مدیا یا ماد است که پارس در جنوب یا جنوب شرق آن واقع بوده است. پارس خصم اسکندر کبیر بود و الکساندر یا اسکندر نیز تبدیل به الکساندر اول روسیه یعنی همان کسی میشود که بلافاصله پس از اخراج ناپلئون از روسیه تزار روسیه میشود. او را باید اولین تزار آلمانی تبار روسیه از خاندان رومانف یعنی رومی دانست و روس نیز چیزی جز پروس با افتادن معمول "پ" اول در تلفظ آلمانی نیست. یعنی اسلاوهای تحت حکومت آلمانی ها همان آلمانی هایی هستند که معتقدند فرانسه ی ناپلئون امپراطوری مقدس روم را از آنها غصب کرده است. فرانسه از فرانک می آید و فرانک ها یک قوم ژرمن بوده اند درحالیکه بومیان فرانسه را یهودی های اسپانیایی و کلت ها و آلپی ها تشکیل میدادند. بنیانگذار امپراطوری مقدس روم، شارلمان، یک فرانک آلمانی بود. امپراطوران روم، سزار نامیده میشدند که «تزار» تلفظ اسلاو آن است. بابوف نیز نسخه ی مدرن عیسی مسیح است که در شورش علیه رژیم روم به دلایل مذهبی جوانمرگ شد. حالا با هرچه رفتن روم داخل شرق، مئوتیا و پرشیا نیز به نواحی جنوبی تری منتقل میشدند. دریای خیالی جدا کننده ی وارانگی ها (فرانک ها) از آسیا شده بود دریای خزر، باطلاق های مئوتیا شده بودند مرداب های وهم آور جلگه ی گیلان. آنچه در ورای آن قرار داشت البته کوهستان البرز بود که قرار بود پارس یا پرشیا در محل آن واقع باشند. فقط یک دولتشهر در این محل وجود داشت: تهران پایتخت ورشکسته ی قاجارها شاهنشاه های قلمرو موسوم به «ممالک محروسه» (مملکت های تحت حراست قاجار) که البته هرچه میگذشت حکام ولایات و روسای قبایل، نسبت به آن یاغی تر میشدد و فقط کمک خارجی میتوانست ممالک محروسه را متحد نگه دارد. روس ها اولین یاری گران قاجار در این راه بودند اما با سقوط روسیه ی تزاری در انقلاب بلشوییکی، انگلستان بود که ابتکار عمل را به دست گرفت و رضاخان را جانشین قاجارها نمود و او را حاکم مستبد مملکت اخیرا نام گرفته به «ایران» نمود. رضاخان از عهده ی فتح نظامی این مملکت برآمده بود اما این مملکت نمیتوانست یکدست باشد مگر این که مذهبی شبیه یهودیان و مسیحیان غربی داشته باشد که بتوان به سرعت ادوات آن را در راه تبدیل مذهب به کفر به مدل مدرنیته ی غربی به کار برد و این نیازمند ایجاد همزمان یک مذهب شیعی بسیار خشن و قدرتمند و یک کفر ضد شیعی بسیار خشن و قدرتمند بود. ازقضا اولی به مذاق خرافات ایرانی خیلی جورتر از آب درآمد و دومی که با بهائیت آمیخته بود، بخصوص به سبب ریشه داشتن بهائیت پارسی در مرکز مقدس آن در اسرائیل یهودی با بدبینی شدیدی نگریسته میشد. قطعا اتحاد اولی با یهودیت خیلی راحت تر بود تا دومی. ازاینرو باید به هرچه مذهبی تر شدن جدال شیعی-بهایی توسط انجمن حجتیه با سوء ظن نگریست. حجتیه با رها کردن خشم شیعی علیه شهروندان بهایی، اصل دعوا را پنهان نمود. خشم شیعیان، متوجه سهم داشتن عمده ی یهودی ها و بهایی های «خارجی» از اقتصاد علیرغم فقر مردم معمولی بود. اما حالا در ایران بعد از انقلاب، کسی از این الیگارشی ها چیزی یادش نیست و درحالیکه هیچ حرفی از آزار و اذیت یهودیان توسط شیعیان نمیشود، دستگیری جاسوسان بهایی در سرخط خبرها است. بنابراین خشم ملی متجلی در انقلاب اسلامی که به سقوط الیگارشی بهایی انجامید، علیرغم نسبت داده شدن به ازلی های مجهول الهویه، بیش از هر چیز، ریشه در توده گرایی بابوف دارد که میتوانست به انواع و اقسام پدیده های متضاد متجلی شود و استعمار باید مینگریست در بر هم کنش این نیروهای متضاد، کدام میوه ی به عمل آمده بیشتر به درد میخورد.:

“BABOV AND BAHAIS”: KARL HAFELHEIM: SEHIFE: 15/10/2009

این برابرگیری ایران با روح زنده ی آسیا یا شرق در زمانی که فرهنگ های آسیایی در حال نابودی در دعوای کاپیتالیسم و کمونیسم بودند، به نوعی بازگشت به زنده شدن شرک در زمانی که اروپاییان به این کشورها مدام در سفر بودند نیز ربط داشت. استعمار بر مسافرت استوار بود و خدای مسافرین در روایات عبری، "بعل عابرین" نام داشت. این لغت از «عابر» در عربی به معنی عبورکننده می آید. اما اصطلاح «عابرین» در عبری برای گاوسانان اهلی شامل گاو و گوسفند و بز نیز معمول بوده است. از طرفی «عابرین» در هجی لاتین با "آبرین" به معنی موجودات بالدار هم املا بود. بنابراین «بعل عابرین» تصویری ترکیبی از گاو –قدرتمندترین گاوسان- با سر یک مرد ریشو و دو بال پرنده پیدا کرد و با لاماسوهای محافظ دروازه ها در آشور برابر شد. دروازه ی تخت جمشید در نزدیکی شیراز در ایران توسط دو موجود این شکلی محافظت میشد و به نظر میرسید ارتباط بارزی با پارسیان که تخت جمشید با پرسپولیس آنها تطبیق شده بود داشته باشند. پارسیان در روایات یونانی قومی کوچنشین و بنابراین «عابر» و از این جهت همهویت با گاو و گوسفند بودند. از طرفی اولین شاهشان کورش در خواب دیده بود که از دو کتف پسرش، دو بال درمی آید که بزرگ میشوند و شرق و غرب زمین را میپوشانند. بنابراین پادشاهی پارس، کله ی آدمی بود بر بدن یک گاوسان قوی که بال هم دارد. پرسئوس پدر قوم پارس، به روایتی با کفش هایی پرنده و به روایتی سوار بر اسبی بالدار در آسمان پرواز میکرد. پرسئوس به تصریح هرودت، آشوری بود. معمولا بین آشوریان و کلدانیان تفاوتی نهاده نمیشد. بروسوس نوشته است که اولین خدایان کلدانیان، مردانی پرنده مانند بودند. بنابراین پارسیان کوچنشین نیز با فتح بابل به دست کورش و رسیدن به خدایی آن، حکم گاوهایی آدم مانند را می یافتند که بال پیدا کرده اند. در کمدی پرندگان آریستوفان، پرندگان و خدایان همتبارند و به زودی دشمن هم میشوند. آریستوفان مینویسد پرندگان و خدایان را کوپید از به هم آمیختن چیزهای مختلف ساخته است. کوپید یک کودک بالدار با تیر و کمان است. بنابراین هم میتواند به خدایان انسان مانند یونان تبدیل شود و هم به پرندگان. همانطورکه میدانیم، خدایان یونان کپی برداری از خدایان آشوریند و البته تمام خدایان آشوری پدید آمده از افسانه های مختلف تموز و مراحل مختلف افسانه ی ریشه ای تموز خدای نباتات در اساطیر آشوری-بابلیند. تموز صورتی کودک مانند داشت و ازاینرو بنیانگذار امپراطوری آشور نیز در افسانه های یونانی، نینوس نام دارد، برگرفته از نینو در آشوری به معنی کودک.:

“TWO BABYLONS”: ALEXANDER HISLOP: CHAP2: SECT2: SUBSECT1

خدای کودک مانندی که یک امپراطوری ایجاد کند، چندان قابل باور نبود مگر این که خدا را به سبب قد کوتاهش کودک بدانید و او را مردی قدرتمند و شرور شبیه یک تاتار در نظر بگیرید. البته نینوس آشوری را با نمرود اولین شاه بابل تطبیق میکردند که از نسل حام و یک سیاهپوست بود. در قرن 19 که استعمار بریتانیا در حال گسترش بود، با کشف پیگمی ها یا مردمان کوتاه قد سیاهپوست در افریقا این فکر به وجود آمده بود که این مردم کوچک که مردانشان کمتر از 150 سانتیمتر طول دارند، همان حلقه های گم شده ی داروین هستند که واسط بین میمون و انسانند. پیگمی های افریقایی در چندین کشور مختلف به یکسان میزیستند بدین ترتیب که جنگل نشین بودند و با شکار روزگار میگذراندند اما با همسایه های کشاورزشان که از سیاهان معمولی بودند در تجارت به سر میبردند و تقریبا همه شان محصولات کشاورزی مصرف میکردند و میکنند. به هر حال، این مدل زیست بدوی یادآور انسان های غارنشین بود. کمی بعد سفیدپوستان انگلیسی در جزیره ی آندمان در نزدیکی مالایا، مجددا با مردم سیاهپوستی روبرو شدند که هم به لحاظ قیافه و هم به لحاظ کوتاهی قد، کاملا یادآور کوتوله های افریقا بودند. نخست تصور شد که آنها مستقیما از افریقا به اینجا مهاجرت کردند. اما مطالعات بعدی نشان داد که آنها به بومیان استرالیا نزدیکترند و جزو بازمانده های سیاهانی هستند که در دوران نخستین مهاجرت انسان ها از افریقا به آسیا و سپس استرالیا، گروهیشان دراینجا از مخلوط شدن با نژادهای تازه تر مصون مانده اند. به زودی حتی کوتوله های زردپوست نیز یافت شدند: قبایل موسوم به تارون که در آسیای جنوب شرقی پخش بودند و به لحاظ نژادی وابسته به مارونگ های استان یون نن در چین بودند. نکته ی مهم درباره ی تارون ها این بود که آنها فقط با تارون های دیگر ازدواج میکردند. بنابراین روشن شد که ازدواج درون گروهی میتوانسته یکی از دلایل بقای نژادهای کوتوله از بدو پیدایش آنها به هر ترتیبی که بوده، باشد. بدین ترتیب، این احتمال مطرح بوده که زمانی انسان های کوتوله در سطح جهان پخش بودند ولی در مخلوط شدن با دیگر نژادها تحلیل رفتند و قبایلی محدود از آنها باقی ماندند. همه ی انسان شناسان این نظر را قبول ندارند و برخی معتقدند جمعیت های کوتوله ی افریقا، آندمان و تارون به دلایل یکسان ولی موازی ای به وجود آمده اند. اما در بریتانیای قرن 19 که دنبال یافتن وجوه اشتراک خود با دنیای شرک بود، اکولتیست ها فقط فرض اول را دوست میداشتند. چون یادآور به یک افسانه ی ایرلندی بود که میگفت زمانی ایرلندی ها کوتوله ها را میپرستیدند ولی سنت پاتریک، به نام مسیح، مردم را علیه آنها شوراند و کوتوله ها به جنگل ها گریختند. اگر کوتوله ها خدایان بریتانیایی ها بودند، پس میتوانستند مبنای وجود یک شرک ماقبل تاریخ بشری هم در آنجا باشند. این سخن را «ویلیام باتلر ییتس» از نزدیکان مادام بلاواتسکی و از واسطه های بین فرقه های تئوسوفی و طلوع طلایی، با جرئت به صدای بلند اعلام نمود وقتی لندن تایمز (6 سپتامبر 1938) خبر یافت شدن دو کوتوله ی قرمزپوش ناشناس در اطراف بالینگاری در وست لیمریک ایرلند در آخرین روز آگوست سال 1938 را منتشر کرد. پیش از آن و در قرن 19 الیزابت اندرو مردمشناس بریتانیایی نظر به کشف اسکلت های کوتوله ها در چند نقطه از سوئیس توسط پروفسور کولرمن، حدس زده بود که گنوم ها یا گابلین ها که جن هایی شبیه به انسان های کوتوله توصیف میشوند، باید انسان های کوتوله ی باستانی اروپا و در ارتباط فامیلی با کوتوله های افریقا و آسیا باشند که با شکست خوردن از انسان های جدیدتر به درون جنگل ها و کوهستان ها پناه برده اند. وی بخصوص به وفور افسانه های آنها در فنلاند توجه داشت و این که فنلاند محل زیست تاتارهای کوتاه قد بوده است. اف.لوگان اما معتقد بود که کوتوله ها همان خدایان دوران ماقبل مسیحی اروپایند که هنوز به صورت اجنه توسط مردم خرافاتی تخیل میشوند. ییتس تصویری از همه ی این عقاید با هم داشت. او معتقد بود انسان های کوتوله ی ایرلند، مدل بومی نفیلیم یا اناکیم، یعنی فرزندان انسان ها از فرشتگان هبوط کرده در متون یهودیند و صنعتگری دورف های کوتوله در اساطیر اروپایی اشاره به این دارد که آنها درست مثل همتایانشان در بابل، بنیانگذار تمدن بومی هستند. ییتس به پیروی از قانون تئوسوفی بلاواتسکی، حقیقت آناکیم یا انسان های دارای توانایی های خارق العاده ی باستانی را در توصیفات خدایان در هندوئیسم و بودیسم میجست.:

“YEATS AND THE LITTLE PEOPLE”: ULRICH MAGIN: BIBLIOTECAPLEYADES.NET

اگر بین النهرین با ضرب شدن نینوس یعنی تموز کودک در تمام مردمش، سرزمین کوتوله ها و مترادف دنیای پرندگان باشد، گاو پارس که با فتح سرزمین نینوس، خودش پرنده میشود، مثل مسیحی های شکست دهنده ی کوتوله ها در بریتانیا حکم آدم های واقعی را می یابد که دانش خدایان شیطانی را از آنها غصب میکند و در خدمت مردم عادی میگیرد. اما او دقیقا انگلیسی نیست و باید شاگردی انگلیسی را کند چون الگویش یهوه ی مسیح نیست بلکه یک گاو است. این گاو را هم اگر در قاموس هندوئیسم ییتس بسنجیم، میبینیم نماد شیوا خدای نابودی است. همترازی خدای مرگ با گاو در مصر نیز مسبوق به سابقه است. ازیریس خدای مردگان مجسم به گاو آپیس است. او نخست بر زمین حکومت میکرد ولی پس از تبعیدش به سرزمین مردگان، میراثش محل نبرد هورس خدای خورشید و ست خدای تاریکی قرار گرفت. این دو خدا همان "روتی" یا شیرهای دو افق هستند که دو افق شرق و غرب را نمایندگی میکنند که یکیشان روشنایی می زاید و دیگری تاریکی. برای ایران پس از سقوط شوروی، این نیروهای شرق و غرب، چین و بلوک غرب هستند. غرب که خودش خودش را «غرب» یعنی محل غروب خورشید و خاستگاه تاریکی میخواند، از ما ایرانی ها انتظار دارد چون ما در سرزمین مردگان و مرده پرستان به سر میبریم و غرب هم رهرو به قلمرو تاریکی مردگان است، پس به راه غرب برویم و تمام تلاشش را هم کرده که ما را شبیه خود کند. موفق هم شده است بطوریکه بیشتر ایرانی ها تقریبا هیچ چیز درباره ی چینی ها و تاریخ و فرهنگشان نمیدانند جز این که چینی ها همه چیز میخورند و در عوضش احساس میکنند فیلم ها و آثار هنری غربی را بهتر میفهمند تا تولیدات هنری غیر قابل فهم چینی را. ولی همه ی این چیزهای قابل فهم، از جنس مرگند و در مقابل کلیشه ی عرفان چینی که عمدا در ایران چیزی متعالی وانمایانده شده، قرار میگیرند و البته ایرانی، همیشه گوشه ی ذهنش این واقعیت را به خاطر دارد که چینی ها مثل ایرانی ها غربگراهایی هستند که به تمدن کهن خود پشت کرده اند. ممکن است آنها در محل شرق تاریکی باشند که در حال تجربه ی طلوع مجدد خورشید امپراطوری از قلمرو خود باشند و این خورشید، جذابیت تاریکی غرب اروپایی را ندارد که خورشیدکش است و مثل فرهنگ شیعی ایران آلوده به مرگ پرستی. مرده چیزی است که روح ندارد، مثل یک شی ء. در دنیای مردگان چه غربی باشد و چه چینی، آدم ها تفاوتی با اشیاء ندارند و صرفا وسایلی برای ارضای هوس های یکدیگرند. حالا چون مطلب غربی از جنس تمثیل است، ما نیز باید مفهوم فرهنگ مرگ را از طریق تمثیل های خدایان بیابیم تا بفهمیم فرهنگ مرگ به نفع ما هست یا نه.

هادس، خدای مرگ غربی، همان نرگال خدای خورشید بین النهرین است وقتی که در غرب غروب میکند و فرمانروای جهان مردگان میشود. او عاشق کشتن آدم ها برای زیاد کردن جمعیت جهنم است ازاینرو خدای جنگ نیز هست و در این حالت، موکل مریخ و معادل مارس خدای جنگ یونانی-رومی است. معبد مرکزی نرگال در کوثا در عراق مرکزی قرار داشت و موسوم به "مسلم" بود به معنی درخت ایزدی (از "میسو" به معنی ایزد بعلاوه ی "لبه" به معنی درخت). خود نرگال نیز موسوم به "مسلم طائیا" یعنی آن که از مسلم می آید بود. مسلم، درخت نام گرفته چون جانشین درخت کیهانی است که جهان های زیرین و روئین زمین را به آسمان میدوخت. در افسانه ی برج بابل، معبد مردوخ با این درخت تعویض شده است و ظاهرا معبد کوثا نیز چنین مفهومی دارد. علت این است که در بین النهرین، نیروهای خیر و شر نسبت به انسان، حئا و انلیل نام داشتند و دو جنبه ی مختلف ایزدی واحد به نام آنو یعنی خدا بودند. در روایت کلدانی متاخر، مردوخ به جای آنو، جامع این دو شده بود و جایگاه تمام خدایان را تصرف کرده بود. مردوخ در مقام موکل مقاومت، نینورتا نام گرفته بود، در مقام حامی تجارت با نبو برابر شده بود، و نرگال نیز «مردوخ در شرایط جنگ» تلقی میشد. مسلم نیز برابر با "مشتری" سیاره ی مردوخ شده بود که آن را به "مس+ تری" یعنی همان درخت مس یا درخت ایزدی تجزیه میکرد. درخت مس را مردوخ در اعماق دریای آشوبناک کاشته بود و ریشه ی آن به "آرالو" میرسید که جایگاه نرگال است. آرالو هم یکی از نام های کوثا است و هم نامی برای جهنم. در عین حال، درخت زندگی وسط دریا معادل ساختن زمین به نشانه ی زمین از دریا به جای هرج و مرج است. بنابراین درخت میتواند با کوه جابجا شود که وقتی وسط دریا باشد جزیره ی خشکی را تشکیل میدهد. پس درخت مس معادل کوه همنام "میشو" میشود که گیلگمش به ورای آن در جهان ناشناخته سفر میکند. یکی از عناوین گیلگمش، «نرگال ارستو» است. ارستو هم تلفظ دیگری از "ارض" به معنی زمین است، هم به معنی خشکی (ضد منطقه ی آبی) است و هم به معنی ناکجاآباد است. گیلگمش برای ورود به کوه میشو، از دروازه ای که توسط مردان عقرب مانند حفاظت میشود میگذرد. این موجودات عقرب مانند، در ارتباط با اشعره تمتیم، الهه ی دریایی هستند که مجسم به عقرب است. وی مادر هفت جن خبیث دوزخ است که در خدمت نرگالند و با جن هایی که 7 گناه کبیره ی مسیحیت را باعث میشوند تطبیق میگردند. در بغازکوی ترکیه، اشعره تمتیم را یک فاحشه به حساب می آوردند.:

“hamlets mill”: Giorgio de santillana , hertha von dechend: 1969: appendix39

در افسانه های یهودی، پادشاه دوزخ را دیو "اشمه دای" یا "هشمه دای" یا "خشمه دای" یا "شمدون" میدانند که در مسیحیت لاتینی، آزمودئوس خوانده میشود. وی در برخی روایات یهودی و نیز در اسلام یهودی تبار، پادشاه همه ی اجنه دانسته شده است. نکته ی جالب درباره ی نام اشمه دای یا هشمه دای این است که آن به سادگی به «هاشم-خدا» ترجمه میشود و هاشم –در عبری یعنی اسم- نامی است که یهودی ها به جای یهوه برای خدایشان استعمال میکنند. عجیب این که هاشم نام جد پیامبر اسلام و پسرعمویش علی هم هست و خاندان آنان بنی هاشم نامیده میشوند و این موضوع از این جهت جالب است که هاشم درست مثل ازمودئوس از نسل اسماعیل ابن ابراهیم است و از طریق محلات دختر اسماعیل به تاریخ یهود هم گره میخورد. محلات از پدربزرگ مادریش که یک جادوگر مصری به نام کسدیل بود، شرارتی به ارث برده بود که باعث زنای او با اگرتیل دیو در بیابان شد. حاصل این عمل شوم، دختری جن به نام اگرات بت محلات بود. اگرات بت محلات به نوبه ی خود با داود شاه یهودیان زنا کرد و از او جن آزمودئوس را به دنیا آورد. آزمودئوس به شکل حداد ادومی تبدیل به انسان شد. حداد، تنها عضو خاندان سلطنتی ادوم بود که از قتل عام به دست یهودیان نجات یافت و به مصر گریخت و درآنجا نیرو جمع کرد تا سرزمینش را پس بگیرد. پس از مرگ داود، حداد به جنگ سلیمان ابن داود رفت و ادوم را از او پس گرفت و مقرر شد که این ادوم بعدا سبب سقوط حکومت داودی ها بر یهودیه شود چون در روایات یهودی، ادوم همان روم است که معبد اورشلیم را نابود کرد. این اتفاقا با نابودی معبد اورشلیم به دست کسدیم یعنی کلدانیان هم قابل همپوشانی است. چون همانطورکه دیدیم ازمودئوس نسب به کسدیل جادوگر دارد که نامش قابل تطبیق با کسدی ها یا کلدانیان است. کلدانیان ساکنان بابل بودند و در دوره ی ممالیک، مصر با بابل برابر دانسته میشد. کسدیل یعنی کسدی ال. ال دراینجا همان ایلو یا اله یعنی خدا است و کسدی همان کوثی یا کوثایی است که در مقام ایزد با خوث xuth پدر یان ian تطبیق میشود که نسل یونیم یا یونانیان از او است. یونیم در تمام سواحل ترکیه، سوریه و حتی مصر ساکن بودند و نامشان با یوناه یا یونس پیامبر نینوا در مطابقت بود. نینوا یعنی سرزمین نینوس، ملک آسوریان یا آشوریان بود که دراینجا آسوری و سوری یکسان هستند و دو شهر سوری غزه و انطاکیه هر دو نامبردار به یونا بودند. کوه هرمون جایی که فرشتگان هبوط کرده با انسان ها آمیختند و نژاد آناکیم یا خدایان را پدید آوردند، در همین محدوده و در جایی به نام اسکیتوپولیس قرار داشت. این کوه در حکم کوه المپ محل حکومت زئوس شاه خدایان یونان بود. اسکیتوپولیس یعنی شهر اسکیت ها. آن چنین نامی دارد چون اسکیت ها در آن شهرسازی کردند. به گفته ی پلینی قبلا نامش نوسا بود و خدایش باخوس را دیونیسوس یعنی خدای نوسا میخواندند. باخوس معروف به بارخوس یعنی پسر خوث نیز بود که خوث با زئوس تطبیق میشد چون اسکیت های حاکم بر اینجا ختی های پیرو عقاید کوثی ها بودند و توسط همانان بود که مفاهیم کسدی یا کوثی با کلدانی برابر شد. آنها به ستاره پرستی و ستاره شناسی کلدانی توجه داشتند. در باور این ملت نیمه یهودی، دانش ستاره شناسی در دوران بنای برج بابل، توسط یکی از اهالی آنجا به نام "ایندوس" کشف شد و ازاینرو این دانش به نام او "ایندوباریوس" یعنی پسر ایندوس نامیده میشد. پیروانش نیز نامبردار به ایندی یا هندی شدند. مهاجرت شاخه ای از اینان به کشور اوریتا در شرق، سبب نام گرفتن آنجا به ایندیا یا هند شد. آپولونیوس مینویسد ایندی ها کشوری به نام اتیوپس به وجود آوردند. این همان اتیوپیا است که پرسئوس با دختر کفئوس شاه آنجا ازدواج میکند و پرسس، فرزند دورگه ی اینان کشور را به نام خود "پرشیا" یا "پارس" نام میگذارد. تبدیل این کشور به یک امپراطوری توسط سیروس یا کورش، در ارتباط مستقیم با پرستش خورشید و نیز آتش به عنوان جانشین زمینی خورشید توسط ایندی ها است. چون کورش، سیروس، سوروس، آسور و سعیروس، همه نام گرفته از "سور" یا "خور" یعنی خورشید هستند. هسیخیوس درباره ی خورشید از جمله ی "سعیروس که همان هلیوس است" استفاده میکند و "هلنی" دیگر عنوان یونانیان، از هلیوس می آید. سینکلوس میگوید وطن ابراهیم، «"سور" سرزمین کلدانیان» بود که قبطیان از آن به نام "سحور" یاد میکنند و آن سرزمین سوریه است که خدایش "سارون" همان هلیوس یا آپولو است. آسور که همان سور است به صورت حاصور و به دنبالش سیسور هم تلفظ شده و یکی از نام های نوح، "سیسورانو" (سیسور-آنو) یعنی سیسور آسمانی بوده است که البته دراینجا اصطلاح آکدی آنو به معنی آسمان و خدا و روح، با نام عبری نوح نیز قابل تطبیق است. دریانوردی میراث نوح بوده که توسط فنیقیان و ازجمله یهودیان از بنادر سوریه گسترش یافته است. در تجارت دریایی پیرو آن، گسترش یهودیان همگام با حرکت اسکیت های تورانی بوده است. ازاینرو به قدرت رسیدن یهودیان عبری زبان شمال افریقا در شبه جزیره ای که به نامشان ایبری نامیده شد، در حالی توام با گسترش زبان های باسکی و کلتی در شبه جزیره ی فوق و نواحی مجاور در فرانسه شد که این زبان ها همگی دارای وابستگی های آشکار با زبان های ترکی-تاتاری بودند.:

“rivers of life”: v2: james forlong: green press: 1883 :P197-9

حکومت یا دستکم تاثیرگذاری رومی های مسیحی و عثمانی های مسلمان بر تمام سرزمین های بالا، آثار پاگانیسمی که یادآور به خدایان یونانی-رومی باستانی باشد را از بین برد مگر در همانجایی که به نام ایندی ها "هند" نام گرفت و تئوسوفی بریتانیایی نیز آنجا را منبع فرهنگسازی خود معرفی کرد. با این حال، این سرزمین را خود هندیان نه هند بلکه بهارات میخواندند. اینجا یک نکته ی مهمتر نیز وجود دارد: گاهی به جای بهارات، از لغت مهابهارات یعنی بهارات بزرگ استفاده میشود. چون بهارات اصلی، به گزارش هاپکینز، قبیله ای به همین نام در منطقه ی "اود" بوده است. این اود، با یودا یا ایودها سرزمین کریشنا تطبیق میشد که خدای ویشنو بود که به شکل یک انسان متولد شد. این کریشا یا کریشنا در میان یودها همان کریست یا مسیح در میان یهودی ها است و درواقع یودا نسخه ی هندی یهودیه است که کل فرهنگ هندی به همراه بهارات، از روی آن گسترش یافته است. کوروش که در کتاب اشعیا مسیح نامیده شده نیز فقط در تلفظ با کریست و کریشنا تفاوت دارد و هر سه ی اینان، شکل انسانی شده ی خدای خورشید هستند.:

“the suns of god”: Dorothy morduck: adventures unlimited press: 2004 :P277,284

روشن است که خدای خورشید قبل از این که به صورت مسیح در شرق طلوع کند، به صورت ازمودئوس در غرب غروب کرده است. برای یهودیه که دراینجا در جایگاه شرق قرار گرفته است او به صورت حداد از مصر در غرب حمله میکند ولی اول در ادوم در شرق ساکن میشود تا به صورت خورشید طالع، افق شرق یعنی یهودیه را در خود ممزوج و هیچ کند. مادیگرایی غربی نیز چه در قالب شرعی شیعی و چه در قالب خودپرستی ضد شرعی سکولار، از اروپا در غرب حمله میکند ولی در هیبت کمونیسم و مساوات طلبی توده گرایانه از موضع شوروی و چین در شرق پیروز میشود و ایران را از وسط طلوعگاه خود میکند. هر گونه شکست این طلوع، وابسته به شکست بنیادهای مادیگرای غربی جهنمی سابق است که جز در شرایط ندانم کاری یعنی وضعیتی که ایرانی نتواند بین درستی هر یک از شق های شرعی و ضد شرعی وارداتی از اروپا قادر به انتخاب باشد ممکن است. بنابراین پیروزی غرب، وابسته به غوطه زنی محض ایرانی در جهالت و دچار شدنش به پوچ گرایی و ناامیدی از به دست آوردن هر گونه برداشت ذهنی از موفقیت های مادی یا معنوی او از زندگیش است. به نظرم ایرانی ها هر چیزی را در این فرصت چهل ساله ی رشد سواد در مملکت نیاموخته باشند، حداقل به تجربه به مضر بودن این وضعیت روانی شکنجه آور چه به لحاظ مادی یا معنوی شک کرده اند. باشد که باور کردن همین تجربه، در آینده ایرانی ها را از اعتماد کردن به غرب فریبکاری که تنها با دیدن ملحق شدن ایران به چین، از خر شیطان پیاده شده و از ترس از دست دادن واقعی ایران، کمی از فشار تحریم هایش کاسته، بازدارد. توجه به داستان کشف دروغین کتاب الدرایا اندکی پس از سقوط شوروی، و مسیری که پس از آن به 11 سپتامبر 2001 و اسلامهراسی گسترده انجامید از این جهت اهمیت دارد. از دید غربی ها نیروهای ماوراء الطبیعی ای که با آن کتاب آزاد شدند شیاطین بودند و مقابل افکار عمومی مسیحیان و متاثرین از مسیح، هیچ سیاستمداری ادای دوست داشتن شیاطین را درنمی آورد، حتی بایدن که از این طرف پول آزاتد میکند و از آن طرف با سیاه بازی لشکر به خلیج فارس میفرستد تا نشان دهد هنوز دشمن ایران است.

کریشنا

ایران باستان دلخواه بانیان وهابیت: آیا خدا دوست دارد مردم گناهکار شوند؟

نویسنده: پویا جفاکش

در کنفگوراب، محله ی پدرم در نزدیکی آستانه ی اشرفیه، ضرب المثلی هست که میگوید: «همه چیه خدا زیاده کنی، دوغه می ننه.» یعنی «همه چیز را خدا زیاد میکند، الا دوغ را که ننه ی من زیاد میکند.» در اشاره به این که در خانه های روستایی قدیمی، مادر یا مادربزرگ، برای زیاد کردن و پر عمرتر کردن دوغ، توی آن آب میریختند. آب از دید یک گیلک قدیمی، عنصر کم ارزشی بود چون در گیلان برعکس دیگر استان های ایران زیاد بود. در مقثابل، لبنیات منجمله دوغ را میشد به پول تبدیل کرد. این مثل میگوید که انسان نمیتواند خودش مثل خدا آفریننده باشد مگر این که در چیزهایی که خدا قبلا به وجود آورده، دست ببرد که در این صورت هم معمولا کیفیت خلقت را پایین می آورد.

وقتی درباره ی کیفیت پایین فیلم های ساخته شده در سال های اخیر و تکراری بودن داستان های سوژه ی آنها میشنوم و این که بعضی جوانان دیگر میل کمتری به دنبال کردن فیلم های جدید دارند، یاد این ضرب المثل می افتم. اما مگر فیلم های قبلی را خدا تولید کرده بود که الان آدم ها توی دوغش آب بریزند؟ معلوم است که نه. اما طول میکشیده تا آب ریخته شده توی دوغ، در بی مزگی دوغ تاثیر بگذارد. اول، دوغی که قبلا به صورت ادبیات به فراوانی تولید شده بود، در ظرف خاص خود موسوم به سینما ریخته شد و شکل آن را به خود گرفت تا این که همانطورکه مصرف میشد و حجم ایده هایش پایین می آمد، با آب ریختن مداوم توی آن، مزه ی دوغ را از دست داد. ادبیات مربوطه البته باز مخلوق انسان بود ولی در جواب به نیازهای روانی خاص انسان که جزو خلقت الهیند.

تحقیقات متعدد دانشمندان در اروپا نشان میدهد که بچه های سال های نخست دبستان بعد از توجه به داستان، در بازگویی قصه معمولا فقط ترتیب و تسلسل وقایع را بیان میکنند و توجهی به نیات درونی شخصیت ها نمیکنند. در اروپا معمولا اولین توجهات بچه ها به این که نیت میتواند مهم باشد، از دریچه ی افسانه های ازوپ احیانا از طریق دروس کتب درسی است. در افسانه های ازوپ، همیشه این، مثبت ترین و یا قوی ترین حیوان نیست که پیروز میشود، بلکه گاهی حیله گرترین و حقه بازترین و دوروترین شخصیت است که پیروز میشود و البته اینجا هم درست مثل قصه های معمول کودکان، فقط ترتیب وقایع بیان میشود و نیت و دروغگویی جانور حیله گر فقط زمانی آشکار میشود که داستان تمام شده و او کلکش را زده است.:

“childrens understanding of aesops fables”: janette pelletier , ruth beatty: frontiers in psychology: 6 oct 2015

داستان «روباه و کلاغ» ازوپ که توی کتاب فارسی دوم دبستان زمان ما هم به صورت منظوم آمده بود، معروف ترین نمونه از این نوع است.

طبیعتا با افزایش سن کودک و ورود او به عرصه ی جوانی، انتظار میرود او توانایی تحلیل روانی افرادی که با آنها روبرو میشود را پیدا کند و راستگویان را از ریاکاران تمیز دهد تا سعادتمند شود. در ادبیات بزرگسالان در حیطه ی رمان معمولا به درونیات افراد زیاد پرداخته میشود ولی عرصه ی فیلم هنوز همان ترتیب و تسلسل وقایع است که شما باید نیت شخصیت ها را حدس بزنید و گاهی مثل فیلم های پلیسی، بدمن اصلی تا پایان قصه لو نمیرود. یادم هست فیلم "نبرد واترلو" را در دهه ی هشتاد شمسی از برنامه ی سینما1 پخش کرده بودند و یکی از ایراداتی که از فیلم گرفته بودند این بود که در این فیلم، گاهی قهرمانان به صحنه ای مینگریستند یا به فکر فرو میرفتند و بعد درحالیکه دهانشان بسته بود، صدایشان با جملاتی که در ذهنشان با خود نجوا میکردند، پخش میشد و منتاقد، این را یک نقطه ضعف برای فیلم میخواند. یک دلیل این عقبگرد هنری در ادبیات، این است که سینما دنباله ی ادبیات رنسانس اروپایی است. در این ادبیات که از قول خدایان و نیم خدایان قهرمانان یونان و روم باستان بیان میشود، هیچ جایی برای اخلاقیات یهودی-مسیحی نیست و فرض شده که قبل از اختراع این اخلاقیات در دنیایی که گناه کردن امر روزمره است رخ میدهند. قهرمانان به اندازه ی حیوانات ازوپ که شخصیت هایی بلاتغییر دارند حیوانند؛ پس میروند گناهشان را مرتکب میشوند و تا لحظه ای هم که عقوبت میشوند، نمیدانند گناه کرده اند. یعنی مثل یک حیوان غریزی، اولین چیزی را که نفسانیاتشان به آنها دیکته میکند انجام میدهند و بعد میروند زندگیشان را میکنند تا مخاطب خودش بفهمد عاقبتشان چه میشود بلکه از آنها درس بگیرد یا تشویق شود غلط کاری هایشان را تکرار کند. شاید رواج کمیک ها و "میم" های اینترنتی، واکنشی به انتظار به جا نیامده ی جوانان به این نوع ادبیات دارد چون میم نویسان معمولا روی صحنه های فیلم ها و انیمیشن ها، ابرهایی بالای سر قهرمانان کپی شده از میتولوژی یونانی-رومی میگذارند که درونیات خودشان را در آن ابرها کپی-پیست میکنند.

پروفسورGiovani sumeranoمعتقد است که ادبیات رنسانس، نتیجه ی بومی شدن غنوصی گری در ایتالیای قرون وسطی است؛ بدین ترتیب که ایتالیا مفهومی قابل فهم با جغرافیایی شدن اصطلاحات غنوصی یونانی است و به سبب ارتباطش با یونان است که کانون امپراطوری روم تلقی شده است. متون مربوط به دوران یونان و روم باستان و خدایان آن در قرون 16 به بعد از ایتالیا منتشر شدند و آنجا به همین خاطر، ایتالیا خوانده شد. چون ایتالیا از ریشه ی لغوی "آتالو" در زبان آکدی به معنی غرب و غروبگاه خورشید می آید و چون شبه جزیره ی ایتالیا در غرب شبه جزیره ی موسوم به یونان قرار دارد، شبه جزیره ی اخیر نیز گریس یا یونان تلقی شده، اما در اصل، این غرب نسبت به آفرودیسیای یونانی در ترکیه معنی میشود و معادل جغرافیایی خود غرب برای ایتالیا نیز آنتالیای ترکیه میشود. چون آفرودیسیا محل گروهی از یهودیان تحت رهبری کاهنان موسوم به "تئو-سبئیس" بودند که معتقد بودند برای درستکار شدن اول باید گناهکار شد و مثل آپولو خدای خورشید که به غرب میرود تا وارد قلمرو تاریکی شود، باید تن به جهان گناهکار و فاسد سپرد تا بعد مثل خورشید که به حالت جوان شده از آن بیرون می آید و صبحدم از نو طلوع میکند، انسان نیز از صمیم قلب وارد جهان روشنایی و نیکوکاری شود. کلمه ی سبئیس از ریشه ی عبری shubh به معنی بازگشت به محل اولیه است و شکل تحریف شده ی لغت عربی "توب" به معنی بازگشت است که در اصطلاحات اخلاقی "توبه" و "تواب" هم بازتاب دارد. چون بنیاد "شبه" بر سفر به جهان تاریکی است، آن با "شبهایه" در عبری به معنی شب نیز مرتبط است ولی چون در ادامه بازگشت روز را داریم، باز مرتبط با لغت عربی «صباح» به معنی صبح است. "سبحان" لقب الله مسلمین، دیگر عنوان ناشی از تسمیه به شبه است و تعجبی هم ندارد؛ چون الله مسلمین مردم را با دچار کردن به بلا و مداقه ی وابستگی مردم به خانواده ها و دارایی های مادی و معنویشان به آزمایش میگذارد که ببیند به سمت خودش برمیگردند یا نه؟ به روایت تواریخ رمی، رومی های لاتینی، تروایی هایی هستند که از شرق به ایتالیا رفتند و درآنجا زنان بومی موسوم به سابین ها را دزدیدند و با ازدواج با آنها جامعه ی نوین را تشکیل دادند که سابین ها را میتوان به مردم شب معنی کرد. برای این که سفر به بدکرداری معنی داشته باشد، اول باید درستکرداری روشن باشد تا از آن عدول شود. بنابراین از دید اینان تورات راه درست را نشان میدهد تا ما هرچه آن میگوید را وارونه انجام دهیم و یا اصلا آن را مطالعه نکنیم و الکی مطابق تقلید از دیگر مردم زندگی کنیم و اینطوری مطابق نظر خودمان گمراهانه زندگی کنیم کمااینکه لغت سبئیس و مشابهان آن، با "صابو" در آکدی به معنی توده ی مردم نیز همریشه اند. انسان دراینجا دارد از خود خدای یهود یعنی یهوه تقلید میکند که لقب او صبایوت مرتبط با لغات یادشده است. به همین دلیل هم "تئوس" را در ابتدای "تئوس سبئیس" داریم. تئوس یعنی خدا شکل دیگر نام زئوس یبا ژوپیتر نسخه ی یونانی-رومی یهوه است و تئوس سبئیس میشود همان زئوس سابازیوس که وقتی آدم ها این اسم را میگیرند، یعنی در جای خدا قرار گرفته اند. زئوس سابازیوس را همان دیونیسوس میدانند که معمولا یک خدای انسان مانند در رهبری مردم عادی در نظر گرفته میشود. میدانیم که زئوس هپسیستوس که خدای ماه یعنی روشنایی حاکم بر آسمان در شب و غیاب خورشید است، با زئوس بزرگ رومی یعنی «ژوپیتر اپتیموس ماکسیموس» تطبیق شده است و رفتن انسان ها به راه ژوپیتر یا زئوس، تبعیت از امپراطور روم است که تمثال زمینی این زئوس تلقی میشد. نکته ی جالب این که آگوستوس بنیانگذار امپراطوری روم در یونانی به «سبتوس» نامبردار بود و یک امپراطور معروف دیگر به نام «آنتونیوس پیوس» را در یونانی «اوزیبیه» میخواندند که هر دو لغت مرتبط با «سبئیس» هستند. اوزیبیوس نویسنده ی تاریخ رسمی جهان به روایت مسیحیت، میتواند نام از انتساب به اوزیبیه یعنی حکومت روم داشته باشد. امپراطور روم، سالی یک مرتبه مراسم ساتورنالیا را برای دوران قبل از حکومت زئوس به راه می انداخت که در آن، برده و ارباب با هم برابر میشدند و تمام قوانین اخلاقی نقض میشد و همه جور هرزه گری ای جایز بود. این ساتورنالیا که مراسم ویژه ی ساتورن پدر ژوپیتر یا زئوس بود، با میلاد مسیح در کریسمس در ابتدای زمستان جایگزین شد و ابتدای زمستان متعلق به برج جدی بود که متعلق به ساتورن خدای زحل است. خود زئوس با سیاره ی مشتری تطبیق و تصور میشد که پدرش ساتورن را سرنگون کرده است. بنابراین تن دادن امپراطور روم به ساتورنالیا، جواز دادن زئوس به عام گرایی از خلال تجسد زمینیش است که در مسیحیت، این تجسد زمینی همان مسیح پسر یهوه است که گناهکاران و دزدان و روسپیان را بیش از کاهنان مجری شرع یهوه ارج مینهد. زحل هفتمین سیاره نسبت به زمین است و هفت در عربی "سبع" و در عبری "سبت" نامیده میشود که هر دو مرتبط با لغت سبئیس هستند. یهودیان هفتمین روز هفته را سبت یا شنبه مینامند و وقف زحل و البته یهوه صبایوت میخوانند. جادوگران یهودی در این روز، اعمال جنسی و باده گساری و قربانی های خونین در ستایش گناهکاری انجام میدهند که درواقع همان مسائل نسبت داده شده به ژوپیتر سابازیوس خدای وحشی گری است. این خدای انسان مانند در فرم عربی خود تبدیل به پیامبری به نام "ثابت ابن قره" شده که مدرسه ی افلاطونی حران را ایجاد کرد. در این اسم، "ثابت" همان صبایوت است و "قره" مترادف "کرهه" یا "کرخه" krha لغتی که در غرب برای نامیدن حران استفاده میشده است. ثابت ابن قره بسیار مورد توجه دانشمند اروپایی قرون اخیر بوده و راجر بیکن زیاد به او استناد کرده است. نامجای "کلسدون" که یکی از کنسول های اولیه ی مسیحیت در آن تشکیل شد، انتساب به کلحه یا کرخه را که حران باشد میرساند. کلسدون را هلنوپولیس یعنی شهر یونانیان میخواندند احتمالا به خاطر این که زبان و نوشتار یونانی ازاینجا منتشر و در امپراطوری مسیحی روم شرقی رسمی و گسترده شد. ممکن است زبان و نوشتار یونانی هر دو در حران اختراع و ازآنجا به کلسدون رسیده باشند. خدای دانش حرانیان درست مثل نسخه ی یونانیش هرمس نام داشت. بنابراین مدرسه ی افلاطونی حران، منشا فلسفه ی افلاطونی و دنباله اش ارسطو گرایی و درنتیجه کل فلسفه ی یونانی حاشیه شده بر اینها است. حران مرکز پرستش "سین" خدای ماه کلدانیان بود و این باید همان "زئوس هپسیستوس" یونانی باشد. معمولا وقتی صحبت از مذهب صابئین در نوشته های عربی هست، بیشتر، حرانیان مد نظرند و بنابراین تئوس سبئیس آفرودیسیا را میتوان همزمان مسیحیان یونانی مآب اولیه و صابئین حرانی دانست. این که درنهایت خانه ی مسیحیت، اروپا شد، قرار داشتنش در غرب جغرافیایی به جای غرب معنوی نسبت به شرق نزدیک بود و نابودی معبد یهوه در اورشلیم به دست رم ایتالیا از غرب، کنایه از نابودی دوران حکومت شرع یهودی در زنده شدن روم به اصلاح باستان در ایتالیای دوره ی رنسانس است.:

“god-fearers and the identity of the sabians”: alberto fratini, carl prato: wikinoah.org

این موضوع از این جهت جالب است که اخیرا دیدم تلویزیون در شبکه ی 4 برنامه ای درباره ی گزارش های خونریزی های اعراب در صدر اسلام به روایت طبری و جدی وانمایاندن آنها در منابع رسمی تاریخنویسی در دوره ی پهلوی گذاشته و در آن، از قول بروکلمان، بنیاد تمام روایت نابودی خشن ایران و فرهنگ ایرانی توسط اعراب را در تاریخ طبری و در 550 گزارش از قول شخصی به نام «سیف ابن عمر تمیمی» شناسایی میکند و این سیف ابن عمر تمیمی که استاد ساختن قهرمانان دروغین برای قبیله ی تمیم بود، در همان تاریخ طبری آنقدر دروغپرداز بوده که مثلا گفته یک سردار عرب به نام «عاصم ابن عمروی تمیمی» از یک چوپان ایرانی تقاضای تهیه ی گاو و گوسفند برای غذای اعراب کرده و چوپان جواب داده که گاوها و گوسفندهایشان را جایی قایم کرده اند و دم دست نیستند؛ در همین زمان گاوی از راه رسیده و به زبان عربی خطاب به عاصم گفته است: «دروغ میگوید. ما همین بغلیم. بیا ما را بخور!» چیزی که اینجا برایم جالب است اسم این «سیف ابن عمر» است. معنیش میشود: شمشیر پسر عمر. یعنی انگار همان مکتب شمشیر و جنگ است که تولیدش به خلیفه عمر نسبت داده شده ولی اگر دقت کنید دشمنیش با ایران در حکم همان دشمنی مسیحیت یهودی تبار با روم باستان است و صحبت از رنسانس ایرانی در ایران مدرن هم چیزی جز کپی رنسانس ایتالیا درباره ی روم باستان نیست. پس آیا این «سیف ابن عمر» مجعول به این خاطر «تمیمی» نامیده نشده که نسخه ی دیگر «ابن تیمیه» ی حرانی است: بنیانگذار افسانه ای سلفی گری، پیشوای خیالی وهابیت و اسم مستعار نویسندگان متون ستاینده ی اسلام شمشیرزن که همه اش به نام فرد ی تولید شهر صابی پرور حران تمام شده است. ظاهرا ایران باستان نابودشده توسط وهابی های باستان را خود سازندگان وهابیت تولید کرده اند تا بعدا ملت خوانده شده به ایران، به یاد آن با شرع غیرقابل تحملی که از روی شرع یهودی تولید شده، دشمن شوند و چون ایران باستان به اندازه ی روم باستان –دیگر تولید حرانی های یهودی- غیر قابل تقلید است، به راه سابازیوس بروند و یهوه ی واقعی را که خدای جنون و خون و شهوت و از همه مهمتر پول است خوشحال کنند. شاید همه ی اینها واقعا خواست خدا است و حالا که دخالت انسانی در خواست خدا با پر آب کردن دوغ غریزه آن را بدنام کند، نشانه های لزوم بدگمانی به رهبران سابازیوسی بازار فرهنگ فروشی آشکار شده است.

اتحاد ایران با یونان و یهودیت در تاریخنویسی، در مفهوم کیهان از دید یونانی نهفته است. در یونانی، لغت "کاسموس" به معنی کیهان به کار میرود و در ضدیت با لغت کائوس (بی نظمی)، مفهوم نظم را نیز دارد. کاسموس از "کظم" در کلدانی به معنی آهنگری می آید و این مربوط به تشبیه خلقت به صنعتگری و نامیده شدن خالق به «کاظم» است. در ترکی، کیهان را "کوزماس" و در روسی "کسما" مینامیدند و البته نام فامیل روسی کوزما نیز پشت سر خود، نسب بردن اشرافی از خالق یعنی خدا را میرساند. نکته ی جالب، ارتباط کظم با کازو به معنی داس است. داس میبرد و برای صنعتگری نیز باید فلز را ببرید. اینجا لغت کاسموس مرتبط با "کات" در انگلیسی و "قطع" در عربی به معنی بریدن میشود و همه ی این لغات، اشاره به پدید آمدن "کظم" از اضافه شدن "م" تعریف عربی به "کوز" دارند که سرهنگ فورلانگ انگلیسی، آن را "کوس" یا "کوثی" به مفهوم مردم کوثا در عراق میداند. وی از لغاتی چون اسکوتیسموس و هلنیسموس یاد میکند که با جایگزاری قوم به جای کوس در کوسموس پدید آمده اند و درست مثل قطع شدن ماده ی اولیه در آهنگری، به برخورد بین نیروهای جدا شده در یک جامعه برمیگردند. در قومنگاری، ماده ی اولیه نژاد کوشی یا کوثی است که سیاهانند و به نام های تحوتی و تیتان نیز شناخته شده اند. با سیطره ی تورانیان بر کوثی ها و در هم آمیزی متفاوت اعتقادات دو قوم، یک جنگ باورها در بین النهرین بروز میکند که از آن به اسکوتیسموس یاد میشود. درحالیکه اسکیت های حاکم با شعبه ی پیروز کوثی ها همهویت شده اند، بازندگان به غرب میروند و سرزمین موریتانیا را در شرق افریقا پدید می آورند. موریتانیا به دلیل این مهاجرت به غرب، در ادبیات یونانی مترادف "اربوس" –یعنی محل غروب خورشید- نیز شده که یکی از نام های دوزخ یا سرزمین مردگان است. موریتانیا به دلیل غربی بودن نسبت به دنیای شناخته شده، با آتلانتیس نابود شده ی افلاطون نیز تطبیق شده است. در مسیر بین راه، گروهی از کوثی ها موسوم به العینی ها در قبط (مصر کنونی) سکنی میگزینند و شاخه ای تجزیه شده از العینی ها در مجاورت قبط، العون خوانده میشوند. العینی ها پرستنده ی ابال یا نبال خدای خورشید بودند که بعدا بیشتر به آمون معروف شد. ازآنجاکه موسی بانی یهودیت، یک شاهزاده ی مصری بود که در مدین، به دامادی یثرو درآمد و همانجا نظرکرده ی یهوه خدای بومی شد، سامری ها مدعی شدند که یهوه ی یهودی ها همان نبال است و در کوه گریزیم معبدی برای او برساختند که قرار بود اورشلیم جدید شود. یونانی ها خدای این معبد را "زئوس هلنوس" میخواندند که در این لغت، هلنوس شکل یونانی شده ی العینی تلقی میشود. خدای سامری ها در مردی موسوم به «پلگ جداکننده» تجسد یافته بود و پلگ نیز به صورت شاهانی با نام های مشابه پلیوس و پلیاس در اساطیر یونانی بازسازی شد. بدین ترتیب، العینی ها با هلنی ها یعنی یونانیان در همسویی قرار گرفتند. اصطلاح هلن، انتساب به هلیوس خدای خورشید را میرساند که نامش از "الی" یا "علی" یا "اله" خدای سامی می آید. در سخنی از یک پیشگوی دودونا، هلنی ها «الی» و «سلی»، و کهانتشان «سالی» نامیده شده است. «سلی» خود شکل دیگری از «سوری» و به مفهوم انتساب به آسور یا آهور خدای سامیان است که نام او نیز فرم دیگری از ائل یا ال یا الی است. خدا در یونانی «دیوس» یا «دیس» نامیده میشود که «زئوس» هم فرمی از آن است. جالب این که حام جد سیاهان که همان نژاد کوشی هستند صاحب شهری به نام «دیوس پولیس» یعنی شهر دیوس خوانده شده است. برخی از پیروان اوزیبیوس، حام را ملقب به هلنوس خوانده اند که ممکن است همان لغت "العین" در آن مد نظر باشد. توجه داریم که بعضی شهرهای مصر مثل اسکندریه صاحب جمعیت های کثیری از یونانی زبانان بودند. مصریان عموما خورشید پرست بودند و با توجه به ارتباط لغت «هلن» با هلیوس، مفهوم خورشیدی نیز از آن برداشت میشود. در معبد آپولو که یکی از فرم های پیشرفته ی هلیوس است، آتش به عنوان نسخه ی زمینی خورشید پرستیده میشد که یادآور آتش پرستی در کیش زرتشت است. ابن بطریق، زرتشت را از بانیان مذهب صابئان و او را یک «یونا هلن» یعنی هلنی یونانی دانسته است. از دید سامری ها خدای خورشید، پلیگوس بود و این پلیگوس را معادل میترا دانسته اند که یک خدای پارسی خوانده شده است. جوزفوس نوشته است که "پرسیس" یکی از ایالت های کوثا بوده است. او میگوید که همه ی یهودی های سامری، کوثی بوده اند و مدت طولانی ای در سرزمین های کوثیا و مدیا (ماد) ساکن بوده اند که در کنار سوریه و فنیقیه، تشکیل دهنده ی کشور اتیوپیا میباشند. استفانوس مینویسد اتیوپیا اولین کشور روی زمین بوده است درحالیکه جاستین، اسکیت ها را اولین قوم گسترده ی روی زمین میخواند. پیوند اینها نیز در همین کشورسازی برقرار میشود. اتیوپیا به معنی سرزمین قوم آئتی است. این لغت از "آیت" به معنی مرکز زمین می آید و ارتباط با جهان مردگان را نشان میدهد. آریانوس، تمام منطقه ی اطراف خلیج فارس را کوثیا میشمارد که شامل شنعار، عیلام، کوس (منطقه ی کاسیان) و پرسیس میشدند و اولین ساکنان تمام این سرزمین ها آئتی نامیده میشدند. با این حال، اوزیبیوس، اتیوپیا را به جنوب شرقی بین النهرین و «مناطق ماورای رودخانه های کوثیا» محدود میکند. عیلام و مرکزش شوشان که شناخته شده ترین سرزمین این قسمت است، از ریشه ی «عیل» می آید که تلفظ دیگر "آئروس" نام به کار رفته درباره ی مصر و رود نیل است. این، در قومشناسی به "آر" یا "آری" در "آری بی" یعنی قوم آری تبدیل شده که همان «عربی» ها یا مردم عرب هستند. به گفته ی فورلانگ، آری بی معادل همان "آریا" قوم آسمانی یاد شده در متون هندو و زرتشتی است. "آری" همان "الی" و بنابراین "هلن" است و مقر اصلی تمدن هلنی یا یونانی نیز آتیکا خوانده شده که باز هم نامش از همان ریشه ی آئتی و اتیوپیا است.:

“rivers of life”: v2: james forlong: green press: 1883 :P190-6

اگر عرب ها همان آریایی ها و بنابراین ایرانی ها باشند، پس آنچه درباره ی پیروزی اعراب بر فارسیان گفته شده، پیروزی فرمی از قومی واحد بر فرم قبلی قوم است و این، همتای شکست شعبه ای از کوثایی ها از شعبه ی دیگر آنها است. "آری" دراینجا همتای "ایلی" است و به همین دلیل است که مقر حکومت ایرانیان باستان در دشت بابل قرار داردذ. چون بابل هم "باب ایلی" به معنی دروازه ی خدا نامیده میشد. حالا این دروازه ی خدا وقتی درباره ی اقوام مختلف به یکسان عمل میکند که بفهمیم چرا هلنی منسوب به ایلی با لغت العین برای کوثایی ها مترادف شده است.

به نوشته ی جورج سانتیلانا، العین و العون نام های اوگاریتی ماه تموز یعنی زمانی بودند که تموز خدای نباتات در جهان زیرین هبوط میکرد و جهنمی میشد. سانتیلانا به پیروی از تیما جمشید، اژی دهاک یا اژدها، مار شیطانی زرتشتیان که با ضحاک ماردوش تطبیق شده است را همان تموز در فرم هبوط کرده به دوزخ آن میداند و با نرگال فرمانروای جهان زیرین و خدای اصلی کوثا تطبیق میکند که در مقام خدای مرگ معادل هادس، و در مقام خدای جنگ و کشتار معادل مارس، و البته موکل مریخ خدای جنگجویان است. نرگال معروف به «مسلم تائه آ» یعنی «آن که از مسلم» می آید بود. «مسلم» نام معبد مرکزی نرگال در کوثا بوده است. نام مسلم به گونه ای نوشته میشد که معنی درخت ایزدی (از "میسو" به معنی خدا بعلاوه ی "لبه" به معنی درخت) بدهد. چون معبد نرگال، جانشین درخت کیهانی بود که آسمان را به زمین و زیر زمین میدوخت. این ترکیب معبد با درخت کیهانی، در افسانه ی یهودی برج بابل هم دیده میشود که آسمان را به زمین میدوخت. برج بابل به نگاه به معبد اساگیلا در بابل تصویر شده که خانه ی مردوخ خدای مشتری بوده که در یونانی با زئوس پسر ساتورن تطبیق شده است. "مشتری" نیز عمدا در آرامی به این شکل تلفظ شده تا باز معنی درخت مش/میسو یا درخت ایزدی بدهد. سیاره ی خدا در جاده ی نبو یا مسیرهای رفت و آمد آسمان در حرکت بود و ازاینرو «عبرو» یعنی در حال عبور نامیده میشد. مهمترین جاده های آنو جاده های حئا، انلیل و نرگال بودند که به ترتیب همان جاده های آسمانی پوزیدون، زئوس و هادس به روایت هومرند. اهمیت این جاده ها در این است که با استقرار خدا در هر نقطه از آسمان، شخصیتش بسته به استرولوژی آن محل دچار دگرگونی میشود و این هم درباره ی نیبیرو خانه ی مردوخ صدق میکرد هم درباره ی ایکو خانه ی حئا و هم درباره ی تیشیه یا ستاره ی شعرای یمانی. نکته ی غریب در همینجا است چون درخت نباید حرکت کند. ولی این درخت، درخت ریشه داری نیست. همان هولوپو درخت انلیل در باغ اینانا است که پس از آن که مار و لیلیت و پرنده ی انزو در آن لانه کردند توسط گیلگمش پهلوان ریشه کن و تبدیل به پوکو و مکو یعنی طبل و چوب طبل شد و مراسم بزن و برقصی به راه انداخت که در آن به زنان و کودکان آسیب وارد شد و ازاینرو پوکو و مکو زیر زمین رفتند. انکیدو رفیق گیلگمش، برای یافتن پوکو و مکو به جهان مردگان رفت ولی درآنجا اسیر شد و با بدبختی توانست بازگردد. با نزول پوکو و مکو که از چوب درخت الهی بودند، به درون جهنم، شعر و آواز، و البته ادبیات که به شدت مرتبط با شعر بود نیز مفهومی جهنمی یافتند. دراینجا باید توجه کنیم که مار درخت اینانا همان مار تورات است که در مسیحیت تبدیل به شیطان شده است و لیلیت جن ماده، همسر شیطان است. پرنده ی زو نیز همان خدای بی خانه است که در درخت زندگی لانه کرده است. همه ی اینها نشان میدهد که باغ اینانا محل زندگی یهوه، شیطان و البته آدم وحوا است که این درخت سبب سقوطشان میشود. و تمام این سقوط پس از آن روی میدهد که گیلگمش، درخت زندگی را تغییر و تبدیل به آلات جهنمی میکند. ازاینرو به گفته ی لمبرت، گیلگمش با نرگال فرمانروای جهنم تطبیق و به مانند او "مسلم تائه آ" نامیده میشد.:

“hamlets mil”: Giorgio de santillana , hertha von dechend: 1969: appendix39

پس ظاهرا سقوط بابلی که با ایران تطبیق شده از طریق جنگ، فرم دیگر سقوط برج بابل به جای درخت زندگی توسط خدای جنگ است. تا این جای قضیه را هیچ حرفی نیست. اما آیا مسخره نیست که ما بخواهیم آن ایران باستان یا برج بابل یا بهشت گم شده را با اتکای محض به دستورات کسانی بازگردانیم که در ترویج جنگ و تجاوز و موسیقی های از خود بیخود کننده و مخدرات مجالس مربوطه اش به مراتب افسارگسیخته تر از یهوه ی تبدیل شده به گیلگمش هستند؟ کمی به این موضوع فکر کنید. آن وقت میفهمید چرا دوغ هنر دارد بی مزه میشود؟

خرابکاری رسانه ای: درباره ی ایران اورولی مریدان پیامبری به نام محمدعلی فروغی

نویسنده: پویا جفاکش

مراسم یادبود زنده یاد جواد بازیاران در کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان

در ابتدای دهه ی 1380 که سریال چینی «افسانه ی شجاعان» پخش شد، مخاطبان جوان استقبال زیادی از آن کردند. یک دلیل موفقیت این کار، دوبله ی خوب و کم نقص آن به مدیریت نصرالله مدقال چی بود. بنابراین هفته ی پس از اتمام سریال، در زمان پخش آن در ساعت 10شب روز سه شنبه صحنه هایی از پشت صحنه ی دوبله ی فیلم و گفتگو با برخی ارکان دوبله ی فیلم را پخش کردند، ازجمله علیرضا باشکندی گوینده ی نقش اصلی که دومین بار بود چهره اش را میدیدم (دفعه ی اول در یک برش کوتاه از پشت صحنه ی دوبله ی فیلم "ژولیوس سزار" او را دیده بودم) و همچنین مدیر دوبلاژ یعنی نصرالله مدقال چی. مدقال چی میگفت فیلم 65 بازیگر داشته و آن را با 52 گوینده ی ایرانی دوبله کرده است. ولی به جز خودش و باشکندی فقط یک گوینده ی زن –الیزا اورامی- و دو گوینده ی مرد مورد مصاحبه قرار گرفته بودند. آن دو گوینده ی مرد انتخاب شده بودند احتمالا چون هر دو بازیگر بودند: زنده یاد جواد بازیاران و زنده یاد ولی الله مومنی. بعدا فهمیدم استاد بازیاران دستی در فیلمنامه نویسی و برنامه سازی عروسکی هم داشته است. قبلا بازی او را در فیلم «دام» دیده بودم ولی نمیدانستم دوبلور است و در دوبله ی فیلم "دام" دارد به جای خودش حرف میزند. در سال 1376 در پشت صحنه ی دوبله ی "قلعه ی هزار اردک" از برنامه ی «شما و سیما» هم دیده بودمش؛ ولی زیاد به قیافه اش دقت نکرده بودم. بازیاران گوینده ی مشهوری است هم در بین دوبله باز های عشق سینمای قبل از انقلاب و هم در بین نوستالژیست های دهه ی شصتی. علیرغم نقش گویی هایش در فیلم های فارسی –از پوتیفار در "یوسف و زلیخا" گرفته تا نقش غول در یکی از فیلم های صمد- او در دوران قبل از انقلاب، بیش از هر چیز به دلیل صحبت در نقش جن فیلم جن گیر و نیز ارنست بورگناین در «این گروه خشن» شناخته میشود. صحنه هایی از نقش گوییش در جن گیر را در آپارات دیده ام. «این گروه خشن» را ندیده ام اما در سال 1384 ارنست بورگناین با صدای بازیاران در یکی از سریال های خارجی تلویزیون یکی از دو نقش اول بود که چند قسمتی از آن را دیدم (مدیر دوبلاژ سریال، غلامعلی افشاریه بود که یادم هست در یکی از قسمت ها «بدمن» آن قسمت را صحبت میکرد). نوستالژیست های دهه ی شصتی بیش از هر چیز بازیاران را با نقش ابن ملجم مرادی در فیلم امام علی، آقای ایگور در انیمیشن قلعه ی هزار اردک، رئیس کوچیک و رئیس پلیس در انیمیشن شهر دایناسورها، و بلاخره انت (جن درخت مانند ریشو) در «ارباب حلقه ها» (نسخه ی دوبله شده به مدیریت امیر زند در سال 1383) میشناسند. ولی من وقتی قیافه ی بازیاران را در ویژه برنامه ی دوبله ی افسانه ی شجاعان دیدم، هیچکدام از اینها را در ذهن نداشتم و فقط آقای ایگور بعد از اندکی به ذهنم آمد. اما اول از همه نقشی که بازیاران در فیلم سیاه و سفید "خرابکاری" اجرا کرده بود به ذهنم آمد شاید چون صدای گرم بازیاران در آن فیلم، چندان از صدای اصلیش فرق نکرده بود. هنوز هم وقتی اسم بازیاران را میشنوم، احساس میکنم که قیافه اش شبیه آن شخصیت است. اسم شخصیت را به خاطر نمی آورم، ولی شغلش بود که مهم بود. او یک سینمادار بود که درگیر یک عملیات تروریستی در لندن شده بود. پلیس که به او ظنین شده بود، یک افسر اسکاتلندیارد با صدای زنده یاد حسین معمارزاده را در لباس یک میوه فروش مامور تحت نظر گرفتن آقای سینمادار کرد. ازقضا برادر-زن نوجوان آقای سینمادار –یکی از آن بچه های فضول قدیمی که عاشق دوست شدن با مردان بزرگ تر از خود بودند- با میوه فروش دروغین دوست شد و او را به خانواده ی آقای سینمادار نزدیک کرد. فیلم روند غم انگیزی پیدا کرد. عملیات انفجاری آقای سینمادار، جان برادر-زنش را گرفت و همسرش –با صدای زهره شکوفنده- در یک جنون لحظه ای، شوهرش را با چاقوی آشپزخانه به قتل رساند و به سرعت پشیمان شد. اما وقوع یک انفجار دیگر، آثار جرم را از بین برد و سرباز یاد شده ی اسکاتلندیارد که خودش عاشق همسر آقای سینمادار شده بود، او را وادار به سکوت درباره ی قتل کرد و فیلم هم همینجا تمام شد.

دراینباره مطمئنم که این فیلم بعد از انقلاب دوبله شده، چون نقش برادر-زن آقای سینمادار را شوکت حجت صحبت کرده که سال 1363 وارد دوبله شده است. حدس من این است که زمان دوبله ی فیلم باید اواخر دهه ی 60 یا اوایل دهه ی 70 باشد. فیلمی با این پایان ضد اخلاقی برای چنین بازه ی زمانی ای در ایران خیلی غیر طبیعی بوده است. حدس من این است که پخش فیلم، واکنشی به تروریسم دهه ی 60 بوده و قصد داشته مردم را با عواقب شوم تروریسم روبرو کند که الحق فیلم دراینباره خیلی خوب با احساسات بازی کرده است. طبیعتا اولین برخورد من با فیلم در کودکیم کاملا احساسی بود. معمولا در آن سن، آدم با فیلم داستانی مثل یک رویداد واقعی برخورد میکند. صدای بازیاران دقیقا به خاطر روبرویی پیاپیم با آن در انیمیشن های کودکان، در این بازی با احساسات خیلی نقش داشت. چون دلم میخواست هر طور شده، عملیات به هم بخورد و زندگی مرد از هم نپاشد که این اتفاق نیفتاد. مدلی که او به جای سینمادار حرف زده بود، بسیار نزدیک به همان مدلی بود که با آن به جای ژان والژان در انیمیشن اروپایی «بینوایان» صحبت کرده بود و از دید یک کودک ایرانی، حالتی پدرانه را نسبت به کوزت پیدا میکرد (نقش ژان والژان را اول حسین معمار زاده گفته بود که بعد با مرگ معمارزاده، بازیاران جانشین او شد). ازقضا آقای سینمادار فیلم خرابکاری هم یک مرد سنتی بود، آدمی بسیار سرد و بیشتر اهل کار که به زحمت عصبانی میشود. سعی نشده بود او را بد نشان دهند. شاید به خاطر این که او در جای پدران فکری خود فیلمساز هم قرار داشت، یعنی کسانی که باعث علاقه مند شدن و حتی پیشرفت فیلمساز در کارش شده بودند. این دقیقا همان چیزی بود که در گفتگو با دوبلورهای افسانه ی شجاعان، در آن سن دبیرستان موقع دیدن چهره ی بازیاران و یاد آوردن فیلم خرابکاری، در وقتی که دیگر اعضای خانواده در رختخواب بودند در ذهنم درخشید. شاید چون صحبت کردن درباره ی دوبله ی فیلم در تلویزیون هم دارد از فیلم اسطوره زدایی میکند و یادآوری میکند فیلم ها داستان هایی به روایت فیلمسازان هستند. سوالی که آن موقع در ذهنم بود این بود که چرا فیلمساز در فیلمی که اسمش «خرابکاری» است یک مرد نمایش دهنده ی فیلم را عامل تروریسم و ناامنی تصویر کرده و ترجیح داده بانوی زیبای او همسر یک پلیس باشد تا یک نمایش دهنده ی فیلم؟ آیا پلیس در مقام مجری قانون، مقابل صنعت فیلم قرار گرفته تا فیلم دشمن قانون تلقی شود؟ آن موقع، زمانی که جز فیلم هایی که تلویزیون برایمان تجویز میکرد، فیلمی ندیده بودم و از دنیای عظیم فیلم بی اطلاع بودم، فکر میکردم این باید سوالی کودکانه باشد. چطور ممکن است صاحبان صنعت فیلم دشمن مردم باشند وقتی مثلا در همین فیلم خرابکاری، بر ضد تروریسم سخن میگویند؟ اما در گذر زمان دیدم که چطور فیلم ها کمر به نابودی نظم جوامع مقاوم در مقابل سلطه گران سیاسی آمر به سینما میبندند. سینما برای خرابکار بودن لازم نیست حتما خودش دست به عملیات تروریستی بزند. کافی است این را در فیلم هایش برای نسلی از قهرمانان آینده ی یک کشور، الگو کند و حتی نه، فقط اخلاقیات آن مملکت را نشانه بگیرد و با زیر سوال بردن مقام پدر و مادر در یک خانواده، زمینه ی شورش فرزندان ناخلف علیه پدر و مادر و سپس پدر سیاسی یعنی رهبر را فراهم کند، کاری که در خود امریکا در ده ها و بلکه صدها فیلم انجام شده و از دوره ی دوم خرداد هم نمونه های ایرانی متعددی داشته است: از فیلم سینمایی "کما" بگیرید تا سریال "نرگس". اگر تا حالا کوچکترین تردیدی درباره ی احتمال مصلح بودن این نوع فیلم ها در ایران وجود داشت، فیلم به عیان ضد سنت و ضد خانواده ی "برادران لیلا" به طور کامل به این شائبه پایان داد و شاید فیلم خرابکاری هم وقتی سینمادار مردسالار سنتی را میکشت و یک مرد جوانتر و برونگراتر را به جای او قهرمان فیلم میکرد، داشت یادآوری میکرد که به زودی، نوع خرابکاری فیلمسازانی مثل سازنده ی خود فیلم، از طریق جوانگرایی فرهنگی به پیش خواهد رفت. حتی احساس میکنم انفجار سینما در آخر فیلم خرابکاری هم اتفاقی نبود و میخواست به ادامه ی فیلم در صحنه ی خیابان تاکید کند. الان موبایل ها خیابان را به صحنه ی فیلم تبدیل کرده اند و فیلم بازی کردن در این صحنه به مراتب خطرناک تر از فیلم بازی کردن روی پرده ی سینما است. یادم هست در نیمه ی دوم دهه ی 1380، منتقدی در مجله ی فیلم گله میکرد که مردم این روزها افتاده اند در کار خرده گرفتن از کار سینماگر و پیدا کردن ایرادهای فیلم، و دلش تنگ شده بود برای زمانی که مردم هرچه در فیلم میدیدند را واقعی میپنداشتند و باور میکردند. الان من آرزو میکنم ای کاش مردم همانطورکه دروغین بودن تکنیک های سینمایی را فهمیده اند، یک کمی هم برای پیدا کردن دروغ های داخل صحنه های به اصطلاح شکار شده با موبایل تلاش کنند و بفهمند که باز هم دیگران دارند فیلم را به جای واقعیت بارشان میکنند.

الان در ماجرای اعتراضات سال 1401 هم همین برنامه را داشتیم، یعنی فیلم های قطعه چینی شده ای که سر خیابان گرفته شده بودند افکار عمومی را به سمت این یا آن گروه تغییر میدادند. اما اگر قرار است از این قطعه بریده های متعدد یک داستان درست شود و به صورت فیلمی با معنایی مشخص درآید، فیلم نیاز به یک کارگردان دارد. با توجه به این که الان فیلم بینی، بخشی جدایی ناپذیر از زندگی اکثر جوان های جوگیر درگیر در اعتراضات است آن قدرتمداران و کله دارانی که دنبال گوش شنوا برای گفتمان هایشان میگشتند سعی کردند خود را تبدیل به کارگردان فیلم کنند. سید جواد طباطبایی، اندیشمندی که آنقدر خودش را و از آن بدتر تاریخ ایران را جدی گرفته بود که در به در دنبال یک ملک شاه میگشت که نظام الملک او باشد، بعد از شکست های پیاپی در لابی کردن با قدرت هایی که امیدوار بود ملک شاه باشند –که البته اصلا امکان ندارد در دوران مدرن، هیچ قدرتی خود را ملک شاه یک نظام الملک تلقی کند- ناگهان امیدوار شد که بتواند جوانان توی خیابان را به صورت یک ملک شاه واحد درآورد و آنها را که همه شان هم کله شان از دروغ هایی که امثال خودش در دانشگاه و رسانه درباره ی ایران قدیم در کله شان ریخته بودند انباشته بود، هدایت کند و ناگهان جوگیر شد و از تریبون امریکا سخن از «انقلاب ملی» زد. طباطبایی زیاد عمر نکرد و اسفند همان سال از دنیا رفت ولی پیروانش در مجله ی «آگاهی نو» با سبک خاص گزارش امور در این مدت نشان داده اند که اصحاب او بعد از اطمینان از فروپاشی اپوزیسیون خارج و اجبار به ادامه دادن مسیر از داخل، میخواهند انقلاب نو را به شیوه ی خودشان ادامه دهند و از همه بدتر این که آن که وظیفه ی دفاع از «انقلاب ملی» آقای طباطبایی را در مجله به عهده گرفته، دکتر موسی غنی نژاد پدرخوانده ی نئولیبرالیسم در ایران و یکی از ایدئولوگ های بدبختی های اقتصادی فعلی ایران منجمله گرانی افسارگسیخته ای است که با سیاست لیبرالی حذف تدریجی یارانه ها از زمان احمدینژاد تا حالا مملکت را دچار جو روانی مجنونی کرده و اتفاقا سال قبل هم دقیقا به خاطر اجرا شدن مرحله ی بعدی آن، یک جهش ناگهانی در قیمت ها داشتیم که با فروکش نسبی موجش در امسال، تردیدی در ارتباط بخشی از مشکلات اقتصادی با لیبرال سازی اقتصادی ایران باقی نمیماند. بدبینان میگویند هاشمی که سر اصلی توطئه ی لیبرالیسم علیه انقلاب عدالت طلبانه ی امام خمینی بوده است، خودش احمدینژاد را آورد تا به او فحش بدهد و با این پوشش مردم فریبانه، طرح های لیبرالی او را جلو ببرد و فقط وقتی روابطش با او واقعا به هم خورد که احمدینژاد، سعی کرد مافیای خودش را جانشین مافیای هاشمی کند. حقیقت هرچه باشد، کسی که در این جابجایی از جای خود تکان نخورده بود، غنی نژاد بود. غنی نژاد یکی از دشمنان مردم ایران است که مردم مثل همیشه و فقط به خاطر جو سازی لیبرال ها حول دو مصاحبه ی مشکوک او در رساله ی ملی، به اشتباه او را قهرمان خود پنداشته اند و حالا قرار است شور و شوق غیر عادی سید جواد طباطبایی به شاه سازی حکیمانه به مدل دروغین ایران باستان را هم به این کلاف سردرگم لیبرال سازی ایران گره بزند. ترسناکی قضیه در این است که مردم شورشی سال قبل، دشمن قسم خورده ی آخوندیسم بودند و طباطبایی داشت آخوندیسم را لیبرال میکرد و غنی نژاد هم قطعا سر همین قضیه حیفش می آید «انقلاب ملی» او زمین بماند.

به همین دلیل هم هست که بخش اعظم شماره ی اخیر مجله ی آگاهی نو (شماره ی 11: بهار 1402) به تسویه حساب با میراث خواران انقلاب ملی طباطبایی شده که فعلا وابستگان به سلطنت سابقند. دلیل این علاقه ی آنها به طباطبایی هم مشخص است. کسی که همه اش درباره ی خلاصه کردن فرهنگ ایرانی در شاهان ایزدی صحبت کند و معادل های اسلامی به اصطلاح شاهنشاهی ایران را هم کپی برداری از ایران باستان هخامنشیان و ساسانیان میخواند، معلوم است که طرفدار پهلوی ها به نظر میرسد. ولی مریدش محمد قوچانی که سردبیر، مدیر مسئول و صاحب امتیاز مجله ی آگاهی نو است، در اولین مقاله ی مجله به نام «کدام انقلاب ملی؟» ادعا میکند که مسیر طباطبایی نه همان راه پهلوی ها بلکه یک راه سوم است. راه اول، راه رضاشاه پهلوی است که ادعای بازگشت به ایران باستان را کرد ولی هرچه کرد فقط غربی کردن مملکت بدون کوچکترین توجهی به فرهنگ ایرانی بود. راه دوم، راه مصدقی ها است که ناسیونالیسمی نا باستان گرایانه پدید آوردند که هدف آن، حفظ موقعیت ایران از آسیب های استعمار غرب بود. خلیل ملکی و جداشدگان از حزب توده به راه مصدق رفتند و از مسیرشان آل احمد و شریعتی و بلاخره انقلاب اسلامی پدید آمدند و کار به جایی رسید که روحانیون، دشمنیشان با مصدق را پنهان کردند و او را آدم خوبی خواندند که در اعتماد کردن به امریکایی ها گول آنها را خورد و همان ها او را ساقط کردند و این ثابت میکند که هیچوقت نباید به امریکایی ها اعتماد کرد. راه سوم اما بازگشت به راه فروغی است. فروغی بود که رضا شاه را با تکیه گاه فرهنگی و وعده ی احیای ایران به قدرت رساند و ادبیات فارسی و آثار فلسفی ایرانی ها را که خودشان نمیدانستند دارند به آنها معرفی کرد، اما همزمان طرفدار فقه آخوندی بود و آن را مکمل گنجینه ی ادبیات فارسی میدانست و از این که حقوق جدید ره آورده ی آقای داور جای فقه شریعت را میگیرد شکایت داشت. اما رضا شاه ترجیح داد به راه غربی سازی غیر شیعی و ضد فقهی که تیمورتاش تجویز میکرد برود [و میدانیم که فروغی و تقی زاده که هر دو سرسپردگان انگلیسند نقش مهمی در بدبینی رضاشاه به تیمورتاش و درنتیجه قتل تیمورتاش توسط رضاشاه ایفا کردند]. به خاطر همین اعتراض فروغی به عدم توجه به فرهنگ بومی شیعه ی ایران در غربی سازی افراطی پهلوی ها بود که او از چشم رضا شاه افتاد و خانه نشین شد و روحانیت هم پس از آن بی سر و البته سرکش شد. طباطبایی قصد داشت راه مغفول فروغی را احیا کند و ازاینرو گفتارهای هانری کوربن درباره ی قورت داده شدن و از نو ساخته شدن اسلام مهاجمین عرب توسط ایرانیان را که در فرانسه آموخته بود، به قورت داده شدن و از نو ساخته شدن آموزه های مهاجمین غربی توسط فرهنگ ایران و بدین ترتیب ایرانی کردن آموزه های غربی از طریق سنت به قول خودش «ایرانشهر» دوخت و البته ایرانشهر او حتما باید توسط یک شاه آسمانی، یک خدای مجسم و یک جانشین خدا روی زمین به شکل شاهان ساسانی رخ دهد. اما بعد از پایان دوره ی اصلاحات و در آغاز به کار احمدینژادیسم، نسبت به عقاید طباطبایی بدبینی هایی پدید آمد و خود او هم روی رقیب احمدینژاد در انتخابات بعدی یعنی میرحسین موسوی سرمایه گزاری نکرد چون میترسید موسوی به خاطر عقاید سوسیالیستی سابقش، به تمام پیشرفت های لیبرالیسم در ایران طی این مدت پشت پا بزند. اما با قدرت گرفتن اصولگرایان معتدل در ایران از همان ابتدای ریاست جمهوری روحانی، طباطبایی دوباره پر و بال گرفت و از امکانات موجود برای گسترش آموزه های خود در امریکا استفاده کرد. در همین زمان نشست و برخاست های او با وابستگان به سیستم پهلوی که تز ایرانشهر او را خوشایند دانسته بودند باعث شد تا در ایران به عنوان یک «سلطنت طلب» بدنام شود. از طرف دیگر، دکتر عباس میلانی، بر ضد طباطبایی در امریکا لابی کرد و ایادی او را سرسپردگان جمهوری اسلامی خواند که در حال نفوذ در امریکایند و با نقش بر آب کردن زحمت های طباطبایی در امریکا، به قول قوچانی مرگ طباطبایی را تسریع کرد. قوچانی ادعا میکند میلانی این ضربه را به خاطر کینه ی شخصی به طباطبایی زده، چون بازگشت طباطبایی به دانشگاه در ایران با اخراج میلانی از دانشگاه و جلای وطن کردن او همزمان بوده و میلانی طباطبایی را عامل اخراج خود میدانسته است. به هر حال، آقای طباطبایی که از عرصه های قدرت در غرب و شرق ناامید شده بود، با استقبال از «انقلاب ملی» در ایران عملا به یک اندیشمند بزرگ در تبلیغات سلطنت طلب ها تبدیل شد. اما به زودی طباطبایی باز هم زیر شک و تردید رفت زمانی که به دنبال اتحاد امانوئل مکرون فرانسه با مسیح علی نژاد علیه جمهوری اسلامی، طباطبایی افشا کرد که واسطه ی این اتحاد، "هانری برنارد لوی" نظریه پرداز طرفدار آشوب و تجزیه طلبی در کشورهای اسلامی خاورمیانه به نفع اسرائیل است. یک دفعه به نظر رسید طباطبایی هنوز دل در گرو جمهوری اسلامی دارد. البته قوچانی میگوید او دل در گرو ایران دارد و نمیخواهد آن تجزیه شود چون طباطبایی وطن پرست است. اما من فکر میکنم طباطبایی بیشتر از این بابت نگران بود ایران تجزیه شود که اگر ایرانی نباشد دیگر بازگشت به ایرانشهر هم معنی ندارد و ایشان هرگز به یک خواجه نظام الملک مدرن تبدیل نخواهد شد. برای طباطبایی مهم این بوده که حکومتی باقی بماند و به زور ایران را متحد نگهدارد چون بر اساس سنت قلابی ایرانشهری که امثال کوربن توی کله اش ریخته بودند امکان ندارد بدون یک حکومت مقتدر مستبد که به سنت قهرمانان شاهنامه به جنگجویی و کشتار میبالد بتوان این مملکت را متحد نگهداشت. ولی در این مورد با قوچانی موافقم که او با پژوهش هایش درباره ی مفهوم «جمهوری» و جمهوری خوانی از دیدگاه «شهریار» ماکیاولی –یک شهریاری توی مایه های شاه ریاکار انگلستان در مشروطه ی تقلبیش- درواقع به نوعی به تلطیف این استبداد توجه داشت و به همین دلیل هم با توجه به فقهایی بودن نظام فعلی، میخواست آخوندهای مدافع مشروطه را احیا کند تا استبداد آسمانی فعلی تبدیل به یک مشروطه ی آسمانی شود.

وقتی مطلب قوچانی را دراینباره میخواندم، فهمیدم که خودم از دو سال بعد از ابتدای مطالعات غیر درسیم و از طریق خود قوچانی، در تماس مستقیم با عقاید طباطبایی بودم. در تابستان 1385 و در چند قدمی سالگرد صد سالگی انقلاب مشروطه، در روزنامه ی شرق آقای قوچانی، مدام به تبلیغ روشنفکران مشروطه میپرداختند و در این میان، به طرزی غیر قابل انتظار، جایگاه بالایی به آخوند خراسانی و علامه نائینی داده شده بود که هر دو از طرفداران نظریه ی ولایت فقیه بودند؛ ولی به ادعای آن روزنامه، ولایت فقیهشان خیلی نرم تر از «ولایت مطلقه ی فقیه» امام خمینی بود که بعدا در انقلاب اسلامی به اجرا درآمد. یادم هست مدام سعی میشد توبه ی نائینی از همدلی با مشروطه و همکاری بعدیش با استبداد رضاشاهی را نتیجه ی سرخوردگی نائینی از بدکرداری روشنفکران غربگرا بخوانند و نه بی اعتقادی نائینی به خود مشروطه. البته در صحبت از تحقیقات درباره ی اینها همیشه یا اسم محسن کدیور وسط بود یا خود او. اما حالا با خواندن مطلب قوچانی فهمیده ام که همه ی اینها بخشی از فرهنگسازی تیم طباطبایی بود و خود قوچانی در مدیحه اش بر طباطبایی، در صفحات 20 و 21 مجله و در گزارشی که بخشی از آن احتمالا داستانسرایی و لاپوشانی است، این را افشا میکند:

«طباطبایی که برخلاف نسل اول ناسیونالیست های ایرانی رنسانس ایران را نه در روبرو، که در پشت سر تاریخ ایران میجست و معتقد بود رنسانس ایرانی در قرون چهارم و پنجم هجری رخ داده است، اینک از نوزایشی دیگر سخن میگفت: در تداوم نظریه ی ایران، سید جواد طباطبایی از مکتب تبریز به نظریه ی حکومت قانون میرسد و پس از سی سال که روشنفکران ایرانی با انقلاب اسلامی، فاتحه ی نهضت مشروطیت را خواندند در 15 مرداد 1385 در حاشیه ی کنگره ی یکصدمین سالگرد نهضت مشروطیت ایران از ضرورت احیای مشروطه خواهی حرف میزند. این کنگره در اولین سال خروج اصلاحطلبان از حکومت به سعی سه تن، زنده یاد احمد بورقانی، سید مصطفی تاج زاده، و محمد قوچانی، با حمایت روزنامه ی شرق در مرکز دایره المعارف بزرگ اسلامی برپا شد که سید جواد طباطبایی اتاقی در آن داشت و از کنار سالن کنگره در حال گذار بود. به درخواست سردبیر وقت روزنامه ی شرق [یعنی خود قوچانی] پشت تریبون میرود و با مطایبه ای به روزنامه نگاری سخن را آغاز میکند. هیچ متن آماده ای در کار نبود. [؟!] طباطبایی مستقیم از پشت پروژه ی تحقیقاتیش بلند شده بود و قدم زنان به سالن جلسه آمده بود اما معلوم بود ذهنش درگیر مشروطیت است. از آخوند خراسانی تجلیل کرد و میرزای نائینی را ستود و گذار از فقه به حقوق و از شریعت به قانون را توضیح داد همانگونه که محمدعلی فروغی قبلا به آن اشاره کرده بود و طباطبایی آن را با پژوهش بسط داد. طباطبایی که به نظریه پرداز زوال اندیشه ی سیاسی در اسلام مشهور شده بود، ناگاه به نظریه پرداز نوزایش اندیشه ی سیاسی در اسلام آن هم با تجلیل از یک فقیه، مجتهد و مرجع مسلم شیعه بدل شد. جلسه در بهت فرو رفت. پس از ده ها سخنرانی آغشته به سیاست روزمره یا گفتارهای کلاسیک و خسته کننده ی دانشگاهی یا خطابه های بی مایه ی سیاسی ناگهان سخنی خلاف آمد عادت ارائه شد. سید مصطفی تاجزاده در گوشم نجوا کرد که این سید هم مثل آن سید دیگر، جلال آل احمد، به دامان اسلام و روحانیت بازگشته است. گفتم اگر به گوشش برسد از ناسزا کم نمیگذارد که اساسا احیای آخوند خراسانی از سوی سیدجواد طباطبایی، پاسخی است به گفتار جلال آل احمد در ستایش شیخ فضل الله نوری که "نعش آن بزرگوار را بر سر دار، پرچمی برافراشته به نشانه ی پیروزی غربزدگی پس از دویست سال کشمکش در ایران" خوانده بود. طباطبایی به صراحت، نظر به پژوهش های محسن کدیور در باب آخوند خراسانی داشت و خود نیز در آرای میرزای نائینی (رساله ی تنبیه الامه و تنزیه المله) تامل کرده بود. از آن همایش آنچه بیش از همه به چشم می آمد همین گفتار کوتاه طباطبایی بود که در روزنامه ی شرق برجسته شد و تا بالاترین سطوح حاکمیت هم رفت و نجاتبخش جبهه ی اصلاحات در برپایی همایش بزرگداشت مشروطیت شد که مورد انتقاد اصولگرایان قرار گرفته بود که وقتی سید محمد خاتمی با اعتراض حاکمیت به برگزاری این گردهمایی مواجه شد چاره ای جز ارجاع به دفاع طباطبایی از آخوند خراسانی نیافت و پاسخ شنید که باز هم به طباطبایی که از نهاد روحانیت و مرجعیت یادی کرد! همایش های غلامعلی حداد عادل کمرنگ شد و یک حرف متفاوت درباره ی مشروطیت به عنوان سرآغاز نوزایش دوم ایران در صدر اخبار اندیشه قرار گرفت. همان افرادی که به دروغ، نقل قولی از طباطبایی درباره ی اسلام سیاسی را به کلیت دیانت اسلام تعمیم میدادند اکنون با فیلسوفی مواجه بودند که نه تنها اسلام سنتی که اسلام فقاهتی را دروازه ی گذار ایران از سنت به تجدد میخواند و از نوعی اصلاح دینی دفاع میکرد که از اساس با اصلاح دینی مورد توجه روشنفکران دینی متفاوت بود و به جای آن که شریعت (فقه) را به نام معرفت (عرفان) حذف کند، آن را به مهمترین متغیر در اصلاح دینی بدل میکند و از فقه به حقوق و از شرع به قانون میرسد که این دو، حقوق و قانون، به عنوان مبنای نظریه ی حکومت قانون، گوهر تجددند... فقه البته اگر به رکود بیفتد دچار بحران میشود اما با احیای عنصر اجتهاد میتوان فقه را از جمود خارج کرد و آن را در طول زمان به قانون بدل کرد. این همان برنامه ی درسی محمدعلی فروغی بود در مدرسه ی علوم سیاسی که سید جواد طباطبایی آن را با مهارت توضیح میدهد و به مسئله ی قانون مدنی اشاره میکند که در عهد پهلوی اول از درون فقه اما با پرسش های جدید برآمده از عصر جدید و دوران تجدید به مهمترین سند حکومت قانون در ایران بدل شد، همانطورکه قانون اساسی مشروطیت چنین بود.»

با همین طرز فکر، قوچانی در صفحه ی 25 مدعی میشود که طباطبایی «"انقلاب ملی" را در انقلاب اسلامی میخواست و نه بر آن. انقلاب ملی از "بیرون درون" انقلاب اسلامی برمیخیزد و همین به معنی پیوست آن است و نه گسستی که طبقات اجتماعی و احزاب سیاسی پرچمدار آن باشند.» عجیب است چون ظاهرا از دید این آقایان لیبرال، همه چیز حق دارد پیوست ایرانشهر شود و در آن هضم گردد جز مارکسیسم و هر کلیشه ای که آدم را یاد مارکسیسم می اندازد، مثل عدالت، اتحاد و مساوات در رعایت حقوق؛ شاید چون اگر مردم به صورت قانونی با حاکم برابر باشند و حاکم الهی نباشد، دیگر شاهنشاه معنی ندارد و وقتی هم که شاهنشاهی نباشد، اسم سیستم دیگر «ایرانشهر» و اصلا «ایران» نیست. برای این که به نظر نرسد دارم قوچانی را بیش از حد گنده میکنم، تریبون را میدهم دست خود غنی نژاد بزرگ که در صفحه ی 136 مجله در گفتگو با خود قوچانی «انقلاب ملی» طباطبایی را چنین معنی میکند:

«انقلاب ملی طباطبایی به معنی ریختن در خیابان و براندازی نیست... ما میخواهیم با این نهضت چه اتفاقی در ایران بیفتد؟ میخواهیم حکومت قانون ایجاد شود. منظور طباطبایی از "انقلاب ملی" همین است. ما که به دنبال منافع شخصی نیستیم. طباطبایی همیشه میگفت (نقل به مضمون): "این اصلاحطلب ها به دنبال پست و مقامند، نه منافع ملی". میگویند اینجا تقلب شده است؛ یعنی این که ما بیاییم سر کار، اما بعدش را دیگر نمیگویند؛ یعنی نمیگویند وقتی بر سر کار آمدند میخواهند چه کنند. خب، باید پاسخ این پرسش را بدهند. من گفتم که با براندازی خشن، بدون خشونت و حتی با انقلاب مخملی مخالفم. پس چه باید کرد؟ همان کاری که الان صورت میگیرد. مگر فکر میکنید دستاورد کمی داشته ایم؟ شما نگاه کنید که در جامعه چقدر با این موضوع همدلی وجود دارد. اگر حتی فقط ده درصد با این زنان همدلی نداشتند، آنها نمیتوانستند این کار را بکنند. این بزرگترین دستاورد این نهضت است. آقای صحافی گفت باید به تدریج حرکت کنیم. بله، باید به تدریج حرکت کرد. ما که نمیخواهیم قدرت را از حاکمیت بگیریم و خودمان بر سر کار بیاییم یا به شخص دیگری بدهیم.»

میبینید؟ آقای غنی نژاد دارد همین فیلم بازی کردن های خرابکارانه با بازپخش کارگردانی شده شان در رسانه های غربی را موفقیت انقلاب ملی میخواند و این همان «بیرون» قوچانی است که قرار است به «درون» پیوند بخورد و «درونی» شود یعنی بخشی از سیستم شود. نتیجه چه چیز وحشتناکی خواهد شد جز دروغپردازی هرچه وسیع تر داخلی به نام مردم ولی از بالا، طوری که دیگر هیچ کس به هیچ کس اعتماد نکند؟ من دلم برای کسانی که تابع جو زمانه شده و جانشان را در این بازی به خطر می اندازند و دستگیر سیستم امنیتی میشوند میسوزد، ولی از این که سیستم امنیتی جلو اینها را نگیرد و این افیون خرافی ایران باستان بلعنده و ازخود کننده، دشمنان ایران را بیش از پیش درونی کند بیشتر نگرانم. تناقض آمیز این که در همین مجله و در صفحه ی 220، میلاد حسینی –دبیر بخش ادبیات مجله- در مقاله ی «تصویر برادر بزرگتر» مینویسد که احساس میکند ایران و انگلستان و امریکا و روسیه ی امروزی همه شده اند مصداق این جمله ی جورج اورول در کتاب 1984 که میگوید: «هرکه گذشته را کنترل کند، آینده را کنترل خواهد کرد، هر که زمان حال را کنترل کند گذشته را کنترل میکند.» مشکل این است که مدتها است گذشته ی ما را بیگانگان کنترل کرده اند و تکلیف «حال» ما از همین جمله معلوم است.

مطلب مرتبط:

ابن خلدون، جواد طباطبایی و محمد فاتح پور

شاخ های شاه: پوچ گرایی نتیجه ی سیاست است یا دین؟

نویسنده: پویا جفاکش

در اواخر دوره ی شاه، سقف اغلب خانه های لاهیجان سفالی بودند و شاید از همان موقع، یک نوع حلب ژاپنی نیز در حال قرار گرفتن بالای خانه ها بود. ولی در آستانه ی اشرفیه هنوز خانه های با سقف گالی پوش بیشتر بودند همانطورکه در خیابان هایش هم به جای اتومبیل، اسب های درشکه کشی حرکت میکردند که گاهی با رم کردنشان، راه رفتن را در شهر خطرناک میکردند. روستاهای اطراف هم وضع بهتری نداشتند و نگرانی از بابت شرایط آب و هوایی دغدغه ی بسیاری از مردم بود. در روستای مردمکده، مردم برای اطمینان از وضع هوا به آخوندی به نام «گل آقا قنبرپور» معروف به «آ میرزا» رجوع میکردند که کارش تدریس قرآن بود، ولی یک کتاب پیشگویی هم داشت که از روی آن، پیشگویی میکرد و ازجمله در زمان انقلاب از روی کتاب پیشگویی کرده بود که یک «سید» در حکومت جدید ظهور خواهد کرد که به مدارج بالای قدرت خواهد رسید و 50 سال در حکومت باقی خواهد ماند! معمولا پیشگویی های «آ میرزا» درباره ی آب و هوا درست درمی آمد تا این که یک روز، کشاورزی چشمش به کندوج (ذخیره گاه برنج) بی سقف آمیرزا افتاد و به او گفت: «آمیرزا. هرچه زودتر کندوج را درست کن چون به زودی باران می آید.» آمیرزا گفت: «نه خیر. باران نمی آید.» کشاورز گفت: «آمیرزا. آسمان را نگاه کن. به زودی باران می آید.» آمیرزا گفت: «اینجا هیچکس به خوبی من پیشگویی نمیکند. گفتم که. باران نمی آید.» دو روز نشد. باران سیل آسایی بارید و زندگی آمیرزا را ویران کرد. آمیرزا برای نجات محصولاتش درحالیکه سر تا پا خیس شده بود مدام این طرف و آن طرف میدوید. آخرش ایستاد، شلوارش را پایین آورد و رو به آسمان فریاد برآورد: «خدا. بیا دیگه. یه دفعه بیا مرا بکن.» وقتی جوابی نشنید، با التماس به خدا گفت: «اگر خودت جای من بودی، حاضر بودی اینطوری باران بفرستی؟»

این یکی از کلیدی ترین مشکلات مردم با خدایی است که گفته اند دوستدار مردم است و به نفع مردم کار میکند. یعنی انتظار میدارد خدا مردم را موقع نزول مشکل بر آنها درک کند و به قول آمیرزا خودش را جای مردم بگذارد. تلنبار شدن چنین انتظاری در دوران جدید بوده که سبب بدبینی مردم به خدا شده و نیهیلیسم یا پوچ گرایی ایرانی را در نسل جدید به وجود آورده است. اما تجربه ی نیهیلیسم ایرانی تکرار تجربه ی نیهیلیسم اروپای غربی در زمان نیچه و نیهیلیسم روسیه در زمان انقلاب اکتبر هر دو در واکنش به انتظارات بیجای مشابه از خدای تعریف شده توسط مسیحیت است و البته خدای فعلی اسلام هم همان خدای عیسای مسیحی ها است. میدانیم که خدای مسیحیت همان خدای سادیست یهودیت است که برای درک انسان ها انسان شد و به شکل عیسی مسیح بین مردم فرود آمد و تا سرحد مرگ شکنجه شد تا بفهمد شکنجه شدن مردم زیر درد و رنج چه مزه ای میدهد. ولی با مدرن شدن سیاسی-اداری اروپا و تغییرات شکنجه آور زندگی در دوران جدید، به نظر میرسید تجربه ی خدا هیچ تاثیری بر رویکرد خدا در قبال مردم نداشته است. جمال رشیدی در نقدی پیرامون کتاب «اصول مبارزه در زمانه ی نیهیلیسم» از محمدمهدی اردبیلی که تحت عنوان «نیهیلیسم، مولود آگاهی است یا زیستن در موقعیت رها ماندگی، شک و اضطراب؟» در مجله ی فرهنگ امروز (شماره ی 36: آذر 1401) منتشر شده است، مینویسد:

«محمدمهدی اردبیلی در تلاشی تحسین برانگیز، روایتی از زمانه ای ارائه میدهد که نیهیلیسم نه تنها وجه مشخصه ی آن، که "وضع پیش داده ی ما است و هیچ امکان قابل دفاعی برای برون رفت از این نیهیلیسم، چه در سطح نظری چه در سطح تمدنی" وجود ندارد. وی به درستی از وضعیتی پرده برمیدارد که همه ی روایت های کنونی جامعه ی ما در تفسیر از جهان اطرافمان دچار تزلزل شده اند و تشکیک به تفسیرهایشان در بین همگان –حداقل در نزد اردبیلی- فوران کرده و "کل ارکان فرهنگ و تمدن، از سیاست و اخلاق گرفته تا علم و دین، تحت تاثیر این فروپاشی بنیادینند و باورمندان تیزبینشان دریافته اند که تاکنون نیز خانه هایشان را روی آب بنا کرده بودند." من هم باور دارم شواهد نمایانگر ناامیدی جامعه ی ایرانی از تفسیر دینی-اخلاقی از جهان است و مومنان پیشین اکنون در اعتماد به تفسیر دینی-اخلاقی از جامعه و کل هستی دچار شک و تردید جدیند؛ درست همان نقطه ی شروع صورتبندی نیچه از زایش نیهیلیسم در اروپا. نیچه در کتاب "اراده به قدرت"، نیهیلیسم را مرموزترین مهمان انسان میداند؛ بر آستانه ی در ایستاده و میکوبدش، اما "اشتباه است اگر گرفتاری های اجتماعی یا انحطاط روانشناختی و حتی بدتر، فساد را دلیل نیهیلیسم بدانیم." پس سبب کجاست؟ به زعم او، نیهیلیسم، ریشه در تفسیر خاصی از هستی دارد یا همان اخلاق مسیحی. زوال مسیحیت به دست اخلاق مسیحی که نتوانست جایگزین شود، روی گردانی از خدای مسیحی را به دنبال آورد. در این حین، حس صداقت دچار تشتت شد؛ حسی که به واسطه ی مسیحیت به دلیل کذب بودن کلیه ی تفاسیر مسیحی از جهان و تاریخ، شدیدا رشد کرده بود. پس چرخش از "خدا، عین حقیقت است" به آیین متعصبانه ی "همه چیز ساختگی (کذب) است" اتفاق افتاد؛ همان کنش بودیسم. آنچه تعیین کننده است، شک و تردید درخصوص اخلاق مسیحی است. شکست تفسیر اخلاقی از جهان که بی هیچ تضمینی سعی در احاله ی امور به فراسوی آن (قیامت) داشته است، منجر به نیهیلیسم شد.: [بنا به "اراده ی معطوف به قدرت"] "همه چیز فاقد معنا است. غیر قابل دفاع بودن تفسیری از جهان که انرژی عظیمی صرف آن شده بود، این ظن را برانگیخت که تمام تفاسیر از جهان، کذب است. گرایش بودیسم تمایل به هیچ دارد." دراینجا نیچه میکوشد وضعیت قرن 19 اروپا را با نقدی شالوده افکن به نظام معرفت شناختی ای بکاود و منادی پیامبرگونه ی پیامی باشد که انسان در هستی، وارهیده و خود بایستی بکوشد تا نظامی معنایی را برای تفسیر جهان خلق کند. او نیز همچون اردبیلی نگاهی به شرق دور دارد و نیهیلیسم بودایی را منادی میشود. به باور نیچه، "گرفتاری، چه روحی-روانی، بدنی، یا حتی فکری –مثلا تکذیب رادیکال ارزش، معنا و جذابیت- نمیتواند خودش مولد نیهیلیسم باشد." اینجاست که نیچه راه را بر تعیین کنندگی مکانیسم های اجتماعی-فردی میبندد و نقد ویرانگرش را متوجه صرف نظام معرفتی-اخلاقی مسیحیت میکند. اما دیگرانی هم بر این سیاق ولی با ارجاع به زمینه های اجتماعی تر نسبت به نیچه، صورتبندی انتقادی از مسیحیان –نه مسیحیت- ارائه کرده اند که به زعم من گامی فراتر از نیچه رفته است. نیکلای بردیائف، فیلسوف اگزیستانسیالیست روس و وام دار نیچه، در تحلیل الحاد کمونیستی و در مقام مسیحی شکست خورده ی مستاصلی بانگ برمی آورد که آنچه ناراست و وحشتناک است، خود روح کمونیسم است؛ ناراستی آن در انکار خداوند است؛ کمونیسم غیر انسانی است، چراکه انکار خدا به انکار انسان منجر میشود؛ خدا را به نام انسان، نظام اشتراکی جامعه و ملکوتی بودن نوین آن انکار میکند. وی گرچه از نوعی الحاد پرده برمیدارد، اما ناخودآگاه ترسیم کننده ی نیهیلیسم روسی است که پیشینه اش به انقلاب اکتبر محدود نمیشود. حال آنچه اهمیت دارد، این که به طرفه اذعان میکند: "اگر طبقات زحمتکش به زمینه ی فوق العاده برای رشد فساد و بی خدایی مبدل شده اند، اگر الحاد ستیزه جو به چیزی درست مشابه «افیون توده ها» تبدیل شده، تقصیر بیش از همه نه فقط متوجه رهبران سوسیالیسم انقلابی بلکه همچنین متوجه مسیحیان و جهان مسیحیان کهن است." او توامان با اذعان به تاثیرگذاری ناکارآمدی تفسیر بورژوازی پسند مسیحی از نظم موجود، دین خود را به نیچه ادا میکند، اما در ادامه، راهش را از وی جدا. از نظر بردیائف: "خیری که خودش را در زندگی عملی نکند، خیری که به یک لفاظی سنتی مبدل شود تا سرپوشی باشد بر شر و بی عدالتی واقعی موجود، نمیتواند خود را از برآمدن شورشی به حق علیه خود برهاند." اینجاست که هرمنوتیک نیچه را کناری مینهد و آن دسته از مکانیسم های واقعی ساری و جاری در زندگی روزمره را که نیچه بلااعتبار کرده بود به صحنه بازمیگرداند. درعوض، "مسیحیان در دوره ی تاریخ بورژوازی عصر ما، در ذهن طبقه ی کارگر، دردناک ترین خاطره را از خود به جا گذاشته اند." برخلاف هرمنوتیک نیچه که صرفا تزلزل در تفسیر دینی-اخلاقی مسیحی (بهتر است بگوییم نظام اندیشه ی مسیحی) از جهان هستی را مبنای اساسی "بر در ایستادن مهمان" ناخوانده نیهیلیسم میداند، بردیائف به ناکارآمدی مسیحیان اشاره میکند که "ماموریت مسیح برای رسیدگی به روح و جان آدمیان سرکوب شده و مورد استثمار را به انجام نرسانده اند." این ناکارآمدی دیگر صرفا از جنس اندیشه و تفسیر اخلاقی از وضع موجود نیست، بلکه اشاره به رخدادهای ملموس از نوع حکمرانی دارد. بردیائف در مقام یک مسیحی راستین، بحران پیش آمده را نه به مسیحیت بلکه به مسیحیان ربط میدهد؛ افرادی که نتوانستند زندگی عادلانه ای برای همگان هدیه آورند و همین امر سبب شد که هدیه ی زندگی عادلانه و برابر را منادی دیگری (کمونیسم) برای سرکوب شدگان جامعه ی روس پیش نهد و مورد استقبال هم قرار بگیرد. دراصل، نیچه نظام تمثیلی مسیحیت را نشانه میگیرد، اما بردیایف به امور واقعی ارجاع میدهد و چه چیز واقعی تر از مسیحیان؟!» (ص7-106)

واکنش بیشتر مردم ایران به نیهیلیسم فعلی ایران، یا از نوع واکنش نیچه است یا بردیائف یا چزی بین این دو. اما نکته این است که در هر سه مورد، طرف مورد بحث در گفتمان، خدا است. اما رشیدی در ادامه بیان میکند که فقط خدا نیست که میتواند باعث نیهیلیسم شود، بلکه قدرتی که جانشین خدا میشود خود به راحتی میتواند به اندازه ی خدا باعث احساس سرگردانی و بی سرو تهی جهان شود اگر ادعا داشته باشد میتواند آن وعده های خدای مسیحیت را که پشت گوش افتاده اند به سرانجام برساند. کمونیسم خود به این بلا دچار شد ولی قدرت های غربی دشمن کمونیسم هم وضع بهتری نداشتند و نیهیلیسم فلسفی به مراتب ویران کننده تری نسبت به نیهیلیسم ضد مسیحی نیچه را باعث گردیدند.:

«حال، نیچه را نباید به منتقد صرف نظام های تمثیلی و روایت های تفسیری-اخلاقی فروکاست. عنصر مهم دیگری در نظام فکری نیچه وجود دارد که تا حدودی ناشناخته ماند اما با تلاش دریدا در نقد متافیزیک غرب، دوباره پا به عرصه گذاشت. آنچه در فلسفه ی نیچه مهم است، فراتر از هر چیز بودن یا از هیچ به وجود آمدن است: "ایده" ی افلاطون، "خدا" ی آگوستین، "کوگیتو" ی دکارت، و یا "روح مطلق" هگل؛ همان نقطه ی اتکای نقد متافیزیک مدرن که ژاک دریدا نیز به خوبی آن را از نیچه اقتباس کرده است. وجود امر ماورای انسان و هستی در نظام معرفت شناختی مدرن که همه چیز را تحت تعین داشت و خود تعین گریز بود، به انسان اجازه ی کنشگری نمیداد و مکانیسم های دنیوی تعیین کننده را مکنون نگاه میداشت. این برداشت از تحت تعین بودن، یکی از کوبنده ترین نقدها به ساختارگرایی دهه های میانی سده ی بیستم در فلسفه ی فرانسه بود؛ چون ساختار داشت جای خدا را میگرفت و از تعین گریزان بود.» (همان: ص108)

به گفته ی نویسنده، در ادامه ی همین روند بود که کسانی چون فایبراند، علم و دانشگاه و بساط سیاسی آنها را زیر سوال بردند و دستگاه علمی را به اندازه ی دستگاه روحانیت در مسیحیت، گمراه کننده ی مردم خواندند. با زیر سوال رفتن علم که ادعای شناخت و دانستن همه چیز را دارد، شعار بودیستی «همه چیز ساختگی (کذب) است» تحقق می یابد و سلوک بودا به صورت «پراکسیس» در فلسفه ی غرب برجسته میشود که «نه قابل فروکاست به صرف آگاهی است و نه صرفا از جنس رفتار است. بودا با این فرموله کردن سلوک/منش، بدن را دوباره به زندگی برمیگرداند و زندگی را نیز به امر پیش داده ی همه جا حاضری تبدیل میکند که تمام مسیرهای رستگاری از آن میگذرد. این برداشت از زندگی برخلاف کلیه ی ایدئولوژی هایی است که آن را به محاق میبرند و یا درصدد تطهیرش هستند... مادام که زندگی به تصرف چیزی غیر از خودش درآید، راه بر نیهیلیسم و بنابراین آزادی انسان بسته میشود» و بنابراین نیروهای ذهنی ای که قدرت های مسلط غربی بر مردم داخل و خارج مرزهای اروپا و امریکا اعمال میکنند، دشمن آزادی هستند و نیهیلیسم هم دشمن آنها است. (همان: ص 109)

شگفت این که اساطیر، گویا پیروزی یک نوع بودیسم تاتاری بر مسیحیت در آخرالزمان را معرفی کرده اند که درواقع جزو افسانه های آنتی کریست یا دجال –دشمن مسیح که مردم او را با مسیح اشتباه میگیرند- است ولی در تاریخ رسمی، تبدیل به بخشی از قصه ی سقوط حکومت مسیحی روم به دست تاتارها در گذشته ای دور شده و در آن، خود کسی که به عنوان مسیح میشناسیم، دجال به نظر میرسد و گشاینده ی راه نیهیلیسم بودایی هم در مسیحیت و هم در اسلام برای کشورهایی چون ایران. معادل اسب تروآ در این داستان نیز میکائیل کوسه یا ریش بزی از اشراف بیزانسی روم است. وی عثمان اول یا عثمان سیاه نیای سلاطین عثمانی را داماد خود کرد. اشراف یونانی تمهیداتی چیده بودند تا در مراسم عروسی، عثمان را دستگیر کنند. اما میکائیل ماجرا را به عثمان اطلاع داد و عثمان با لشکر خود در اطراف محل عروسی کمین کرد و با نقشه ای ماهرانه تمام اشراف یونانی به جز میکائیل را کشته یا اسیر نمود و ازدواج با موفقیت انجام گرفت. این ازدواج، زمینه ی فامیل شدن عثمانی ها با خاندان سلطنتی روم شرقی و توانا شدن آنها به حکومت قستنطنیه و به دنبالش مسلمان شدن روم شرقی بود. نام دختر میکائیل که به ازدواج عثمان درآمد هلنا بود. مارک گراف، این هلنا را همان هلنا مادر کنستانتین اول میداند و کنستانتین –مسیحی کننده ی روم- را یک نسخه ی سلطنتی از عیسی مسیح و همتراز با سلطان مراد اول عثمانی پسر عثمان میداند. در این تمثیل، عثمان برابر با خدا است و مراد برابر با پسرش عیسی. اما خدا دراینجا دارای ویژگی های ایزدی تاتارهای شرق دور است. عثمان قد بلندی دارد و دست هایی آنقدر دراز که تا زانوهایش میرسد. این ویژگی ها در ادبیات چینی متعلق به "لیو بی" بنیانگذار سلسله ی شوهان است. لیو بی نیز قرار بود در مراسم عروسیش با خواهر سان کوان شاه وو دستگیر شود. ولی موفق شد همراه عروس خانم از مهلکه بگریزد. لیو بی علاوه بر قد و دستان دراز، دارای گوش هایی آنچنان دراز بود که تا روی شانه هایش کشیده میشدند و میتوانست با چشمانش آنها را ببیند. گوش های دراز، قد دراز و دستان دراز، همگی ویژگی های گئوتمه بودا فرم انسان شده ی بودا یا خدا در مفهوم بودایی آن هستند. «دست دراز» که لقب صاحب دستان دراز در غرب بود، بعدا معنای دیگری هم پیدا کرد: کسی که یک دستش از آن یکی دستش درازتر باشد. اردشیر اول هخامنشی و شاپور اول ساسانی –دشمنان پارسی یونان و روم- دارای چنین مشخصه ای توصیف شده اند. آنتی کریست یا دجال هم دارای یک دست بزرگ تر از دست دیگر خوانده شده است. یک هرکول چینی به نام هو یی (یی کماندار) دستی درازتر از دست دیگر دارد که با آن کمان میکشد. "لوگ" که یک نسخه ی کلتی از "لوکی" یا دجال اساطیر اسکاندیناوی است، دستی درازتر از دست دیگر دارد. او به صورت یک حشره ی حامل آب، مادر کوچولین –هرکول ایرلندی- را به او حامله کرد و این یکی از دلایل حامله شدن مریم بطول به مسیح در اشکال تراشی کافران به ادعاهای کلیسا نیز هست. به همین دلیل، در قصه ی ظهور سلاطین مسلمان عثمانی، عیسی در هیبت یک انسان و نه خدای انسان شده به روایت اسلام، همان آنتی کریست یا دجال طغیان کرده علیه مسیح ایزدی کلیسا است و خدای پیامبر کننده ی آن عیسی، خدای بودایی و غیر قابل درک ترکان و مغولان است که علیه خدای اخلاقی کلیسا با تعریف یک قاضی عادل طغیان کرده است.:

“othman1th kidnaps elena”: mark graf: chronologia: 26/4/2016

تشبیه اسلامی شدن روم توسط عثمانی ها به مسیحی شدن روم توسط کنستانتین کبیر، معنای خاصی دارد. کنستانتین درواقع به همان روم باستانی پایان داد که ادعا میشود در رنسانس ایتالیا خدایانش، هنرهایش و جاه طلبیش از نو کشف شدند. پایان روم باستان به دست کنستانتین، مترادف با انتقال پایتخت توسط او از رم ایتالیا به قستنطنیه یا استانبول در ترکیه ی امروزی بود. در جریان این انتقال پایتخت، پالادیوم یا بت محافظ رم توسط کنستانتین از رم ایتالیا به قستنطنیه منتقل شد و پس از آن، بخت و اقبال از رم ایتالیا پر کشید. البته پالادیومی که کنستانتین برای رم جدید یا قستنطنیه انتخاب کرد، تمثال مریم دوشیزه و مسیح نوزاد بود. این از آن جهت جالب است که پالادیوم قبلی رم نیز یک زن دوشیزه بود: پالاس آتنا الهه ی جنگاور و مسلح. مجسمه ی او را که اول، پالادیوم شهر تروآ بود، ادیسه ی یونانی در جریان غارت و نابود سازی تروآ توسط یونانی ها، از تروآ دزدید و بعد انئاس تروآیی آن را از نو به دست آورد و پس از تاسیس تروآی جدید یعنی رم ایتالیا، آن را پالادیوم شهر نمود. نکته ی جالب این که نام رم از الهه روما می آید و «فیلیپ عرب» اولین امپراطور روم که سعی در مسیحی نمودن روم نمود، روما را به شکل یک زن دوشیزه ی جنگجو و مردمانند تصویر میکرد که یادآور آتنا است. ظاهرا نام گرفتن رم از روما همان نام گرفتن آتن مهم ترین شهر یونانی ها از آتنا است و البته جمع این دو امپراطوری قلابی، همان روم یونانی قستنطنیه است. از آن جالب تر این که ونوس یا آفرودیت الهه ی شهوت، در بعضی نواحی به نام رومیان، "دیا رومیا" یعنی الهه ی رومی نام گرفته بود. وجه اشتراک ونوس شهوانی و آتنای سلحشور دوشیزه، عدم رعایت حد و مرز زنان با مردان توسط آنها است. این خودسری را مدل سلوک زنان جنگاور مردمانند موسوم به آمازون ها و گورگون ها تلقی کرده اند. ازاینرو انتقال پایتخت توسط کنستانتین را باید خلف انتقال پایتخت توسط پرسئوس از آرگوس به یافا دانست بعد از این که پرسئوس به حکومت هر دو سرزمین رسید؛ چون سلاح پرسئوس که او را موفق به فتح یافا کرد، سر بریده ی یک گورگون به نام مدوسا بود که پرسئوس با نشان دادن آن، دشمنانش را به سنگ تبدیل میکرد و همین سر بریده در حکم پالادیوم یونانی است. پرسئوس برای به دست آوردن این سلاح، گورگون مزبور را که زنی اژدها مانند بود، کشت و این، تکرار قتل تهاموت الهه ی اژدها مانند بی نظمی و خلق جهان از جسد او به دست بعل مردوخ در اساطیر کلدانی است. به تحقیق پارک هیونگ سو، پرسئوس همان میترا خدای خورشیدی در حال کشتن ورزاو کیهانی است و قتل ورزاو کیهانی به اندازه ی قتل تهاموت توسط مردوخ، زمینه ی خلق جهان مادی ما گردیده است. جمع این دو در اساطیر یونانی، قتل مینوتائور هیولای گلومانند به دست تزئوس آتنی در مارپیچ اژدهامانند مینوس شاه کرت است. جالب اینجاست که در افسانه ی مسیحی شدن کنستانتین، هر دو مورد لحاظ شده اند. پاپ سیلوستر برای جلب کنستانتین به مسیحیت، دو معجزه انجام داد: یکی رام کردن یک گاو وحشی و دوم کشتن اژدهایی که رم را تهدید میکرد. عجیب ترین قسمت این معادله آن است که پرسئوس در کشتن مدوسا تحت امر آتنا است و این همان عوض شدن اژدها با مریم مقدس است درحالیکه این دو در اصل یک موجودیتند و ساخته شدن نظم مردوخ با خلق جهان مادی بوسیله ی جسد تهاموت را نشان میدهند. یعنی قتل اژدها همان رام کردن الهه است. ولی شاه تغییر دهنده ی وضع موجود، خود را تابع الهه نشان میدهد و نه حاکم بر آن، به کنایه از این که حکام خود را خدمتکار مملکت نشان میدهند نه صاحب آن، و البته زمین مملکت دراینجا جانشین مادر-زمین یا الهه ی جهان مادی است؛ پس تغییر پایتخت، میتواند به معنی تغییر ماهوی فرهنگ یک کشور نیز باشد. موضوع تغییر پایتخت با انتقال تمثال الهه را میتوان در مبنای تقدس سازی با اشیاء نیز یافت. روایتی که مطابق آن، تصویر سر گورگون مدوسا بر پشم زرین یاسون درج شده، ارتباط این دو را نشان میدهد. یاسون، پشم زرین را از کولخیز در شرق به غنیمت برد تا حکمرانی خود را مقدس و در یونان قانونی کند. او این پشم زرین را از اژدهای محافظش دزدید و زنی جادوگر به نام مدئا که کاهنه ی پشم بود، در مقام جانشین آتنا برای یاسون که خود جانشین پرسئوس بود راهنمای یاسون و بعدا همسرش شد. مزاحم حکمرانی یاسون، عمویش پلیاس بود. مدئای جادوگر، به دختران پلیاس، معجونی داد و به آنها گفت که اگر پدرشان پلیاس را بکشند و جسدش را قطعه قطعه کنند و با این معجون بپزند، پدرشان از نو زنده میشود و این بار جوان خواهد شد. دخترها به اشتیاق جوان کردن پدرشان، پلیاس از همه جا بی خبر را مسموم کردند و این عملیات را رویش اجرا نمودند ولی او زنده نشد و درنتیجه یاسون جانشینش شد. ادعای مدئا دراینجا استوار بر قصه ی جادوگری ایزیس الهه ی مصری است که شوهرش ازیریس را پس از مقتول و قطعه قطعه شدن به دست تایفون، با جادو از نو به صورت هورس نوزاد به دنیا آورد و بنابراین جوانش کرد. داستان پلیاس فاش میکند که آن که تصور شده، نوسازی ازیریس است، غاصبی دروغین است و برای پلیاس، این غاصب، یاسون وردست مدئا است. مدئای جادوگر، همان اژدهای هرج و مرج است که در قصه ی یاسون، از پشم آیینی محافظت میکرد و از دهانش آتش بیرون می آمد. توصیف اخیر، یادآور تشبیه توپ ها و تفنگ های دودزای قدیمی به اژدها و مار آتشین است. این توپ ها و تفنگ ها با باروت کار میکردند و ترکیب این مطلب با جوان سازی دروغین مدئا جالب است چون چینی ها که مخترعین باروت بودند از باروت در کیمیاگری برای ساختن معجون های قلابی جوان سازی استفاده میکردند. توپ و تفنگ، رونق دهنده ی میدان جنگ بودند و پشم زرین یاسون نیز وقف آرس یا مارس خدای جنگ بود. این پشم از پوست گوسفند بود چون گوسفند حیوان برج حمل (فروردین ماه) بود که متعلق به مریخ سیاره ی آرس بوده است. این ماه که نشانه ی آغاز بهار است را زمان پیروزی مردوخ بر تهاموت و خلق جهان مادی میدانستند و داشتن پشم زرین مقدس، کنایه از داشتن اختیار ایجاد جنگ با سلاح گرم (اژدهای سابق) برای نوسازی جهان در راه اهداف مقدس است. سلطان محمد فاتح هم دیوارهای قستنطنیه را با شلیک توپ های جنگی فرو ریخت و موفق به فتح آن شهر و اسلامی سازی روم گردید. بنابراین، جنگی کردن و اژدهایی نمودن مام میهن برای مقدس کردن سنت آن، در حکم کشتن چهره ی سنتی مام میهن است.:

“argonautics”: chronologia.org: 14/9/2012

برای این که ببینیم ارتباط این قتال سازی فرهنگ با بودیسم چیست، اول باید نسخه ی اروپایی بودیسم را کشف کنیم که بیش از چین و هر کشور دیگری در خارج از اروپا، میل توسعه ی سلاح های گرم را از خود نشان داد.

نام بودا معادل ودا در هندی و از ریشه ی "ود" عربی و udu در ایران قدیم است که هر دو لغت برای خدا استفاده میشدند. او در غرب به نام های وتان، گادان و اودین شناخته شده است. "گادام" از عناوین وتان در بین گوت ها لفظا همان "گئوتمه" یا بودای انسان شده است. اودین که مشهورترین فرم وتان است توسط گوت ها به اسکاندیناوی وارد شده است و ظاهرا لغات گادام، گادان و گوت، همه همان god به معنی خدا و ریشه ی good به معنی خدایی و خوب هستند.:

“purgatory of suicides”: Thomas cooper: chapman and hall press: 1853:p234

گوت های یادشده اعقاب قبیله ی یهودی gad تلقی میشوند. بنا بر کتاب اول تواریخ (12: 8) گادها قبیله ای کوه نشین و جنگجو بودند. ازاینرونماد حیوانیشان گوسفند تعیین شده که حیوان برج حمل و معرف مریخ خدای جنگ است. بنا بر کتاب اول تواریخ، قبیله ی گاد همراه با قبیله ی روبن و نیمی از قبیله ی مناشه در هاله، هابور، رود غزان و حرا ساکن شدند. در میان اینها گروهی از گادها که به گوت نامبردار شده بودند، در حدود زاگرس، با سکاها و کیمری ها متحد شدند و به صورت جامعه ی ماساگت در شمال و شرق نفوذ کردند. گادهای حرا به شرق رفتند و در گادانوپیدرس به پاسارگاد –در آرامی یعنی پسران گاد- معروف گردیدند. آنها در افغانستان غربی، منطقه ای را به نام زادگاهشان حرا به "هرات" نامبردار کردند که کانون فرهنگسازی شبه یهودی برای آسیای غربی، مرکزی و هند شد. شعبه ی غربی گاد ها گتاهای اروپای شرقی بودند که به صورت گوت ها در سراسر اروپا ازجمله ایتالیا منتشر شدند. آنها علیرغم مخلوط شدن با سکاها هنوز تحت رهبری قبیله ی مناشه یا اولاد یوسف بودند که در بینشان نام "تحوت" زیاد استفاده میشد. ازاینرو گادهای تحت حکومت مناشه را به "تاتاگیدس" میشناختند که یکی از نام های گادهای افغانستان نیز هست. گفته شده یک سکایی به نام توتاروس، به هرکول کمان گیری آموخته بود. جان مندویل (منسوب به اواخر قرن 15)، نام "گاد" را عنوان کلی ده قبیله ی گم شده ی بنی اسرائیل میدانست که با نایهودیان آمیخته اند. باستارنه که جزو متحدان گوت ها شناخته میشوند همان قلاطیان یا گالاتی های ترکیه شمرده میشوند و باستارنه در فرانسه در قلمرو گاول قرار داشته که گاول همان گالاتیان شمرده میشوند. گالاتی را از گیلعاد نوه ی مناشه پسر یوسف دانسته اند. هوگونوت ها را که اعقاب شاه هوگو از ارواح بدنام فرانسه بود از ریشه های پروتستانتیسم دانسته اند که بعدا جزو کالونیسم شدند. این هوگو همان هاگی پسر گاد است. کالونیسم به توجه بیش از حد به بازگرداندن مسیحیت به تفکرات عبری و یهودی مشهور بود. روایت کرده اند که یک راهب در خطبه ای گفته بود پروتستان ها را به سبب این که مثل روح هوگو شب ها بیرون میروند باید هوگنوت نامید. با این که هوگنونت ها هنوز در وندی در پیکتاویای سابق در فرانسه حضور دارند ولی تحت فشار بودنشان در فرانسه سبب مهاجرت آنها به پروس، هلند، بریتانیا، و امریکا، و درنتیجه تاثیرگذاری فرهنگیشان بر این ممالک گردید. افسانه ی شاه هوگو از گوتیا در جنوب شرقی فرانسه می آید که تلاش هایی برای یهودی سازی آنجا انجام شده بود و جالب این که یهودیان گوتیا را گوت مینامیدند. دشمنان پروتستانتیسم، هسته ی اولیه ی هوگنوت ها را مارانو ها –یعنی یهودی هایی که وانمود میکنند مسیحیند ولی در باطن قصد تخریب مسیحیت را دارند- میدانستند.:

“tribal identifications: gad”: Stephen conglan: britam.org

پروتستان ها که در جریان رنسانس و در اعتراض به رونق بازار خدایان یونان و روم و هنرهای کفار رومی توسط کلیسای کاتولیک شکل گرفتند، در اعراض از هر چیز جدید، به یک فضای فرهنگی غریب موسوم به گوتیک –در انتساب به گوت- چسبیدند که آمیخته به معماری ای تحت همین نام معنی پیدا میکند؛ البته بیشتر در ادبیاتی موسوم به گوتیک که سرتاپا حول ترس انسانی از مسخ شدن توسط اجنه ای که همان خدایان جذاب رنسانسند، رونق گرفته و پایه ی روانشناسی فرویدی و ادعای بزرگش ناتوانی انسان عاقل در غلبه بر ناخودآگاه وحشی و غریزی و در یک کلمه «شیطانی» خود است. "وندی فال" از دانشگاه مارکوئت، کنت دراکولای برام استوکر را یک نمونه ی موفق از جهانبینی گوتیک میداند و درباره ی این نوع جهانبینی بیان میکند:

«از همان نمونه های اولیه، گوتیک عمیقا به عملکرد ذهن علاقه مند بوده است. برخی از داستان های گوتیک، مرزهای بین توانایی ذهن برای درک واقعیت و تخیل یا باور را بررسی میکنند. برخی دیگر مجذوب مسائل اعتقادی هستند زیرا با اندیشه ی پس از روشنگری منطبق یا در تضاد است. هنوز دیگران به این فکر میکنند که آیا میتوان احساسات را توسط ذهن کنترل کرد یا خیر؟ آیا میتوان فردی را تربیت کرد که به جای حساسیت تحت فشار، عقل را انتخاب کند؟ آیا میتوان ناراحتی قهرمان غوغا را کنترل کرد؟ بسیاری از رمان های محبوب گوتیک نیز ادعا میکنند که رونویسی رویاها هستند یا شامل صحنه هایی هستند که از رویا روی صفحه پیاده شده اند. گوتیک مدت ها است که شیفتگی به روش هایی را نشان میدهد که میتوان ذهن را به صورت شیمیایی تغییر داد تا به حالت های تغییریافته دست یافت. کارول مارگارت دیویسون، محقق، اصطلاح "فارموگرافی گوتیک" را برای طبقه بندی روایت هایی که پیشرفت اعتیاد به الکل یا مواد مخدر را ترسیم میکنند، ابداع کرد. این داستان ها تقریبا همیشه با اسطوره ی فاوستی مرتبط هستند که در آن، قهرمان داستان باید یک مبادله ی مهلک به معنای واقعی یا مجازی انجام دهد تا هدف امیال وسواسی خود را دریافت کند. "اکسیر ویتا" یک داروی شیمیایی دگرگون کننده بود که نقش کلیدی در روایت های گوتیک مانند "سنت لئون" اثر ویلیام گادوین (1799) داشت. دو اثر "راهب متیو لوئیس" (1769) و "زافلویا" (1806) از شارلوت داکر، شیاطین یا عوامل شیاطین را نشان میدهند که از مواد مخدر برای کمک به اربابان اشرافی خود در برده سازی و نقض منافع عشقی ناخواسته استفاده میکنند. با پیشرفت قرن نوزدهم و دسترسی آسان به تریاک، توماس دیکوینسی "اعترافات یک تریاک خوار انگلیسی" (1821) را منتشر کرد که عملا بررسی وضعیت های تغییر یافته را به جایگاه محوری تری در داستان های گوتیک سوق داد. "سنگ ماه" اثر ویلکی کالینز (1868)، "راز ادوین درود" چارلز دیکنز (1870)، "پرونده ی عجیب دکتر جکیل و آقای هاید" اثر رابرت لویی استیونسون (1886)، "افسنطین" اثر ماری کورلی (1890) و "تصویر دوریان گری" اثر اسکاروایلد (1891)، همگی داستان هایی پیرامون مواد مخدر و اعتیاد به مواد مخدر میسازند و از آنها به عنوان مکانی برای کاوش یا فرار از بیماری های اجتماعی و اضطراب های فرهنگی استفاده میکنند. "ایو کوسفسکی سجویک" استدلال میکند که بسیاری از رمان نویس ها از مواد مخدر و حالت های تغییریافته ی ناشی از آن، به عنوان قربانی نمادین استفاده میکردند که میتوان «منافع» مخفی مانند همجنسگرایی و روابط جنسی متجاوزانه –یعنی رابطه ی دو جنس خارج از حیطه ی ازدواج یا بین دو طبقه ی متفاوت- را به آن منتقل کرد. با توسعه ی گوتیک، منبع ماوراء الطبیعی وحشت، از دنیای بیرونی به ذهن درونی منتقل شد. در آغاز روانشناسی در قرن نوزدهم، این ایده که ضمیر ناخودآگاه میتواند مستقل از اراده ی شخص عمل کند، به این معنی بود که هیولای درون میتواند دو برابر ترسناکتر از هیولای پشت در باشد. نمونه هایی را میتوان در تریلرهای روانشناختی ادگار آلن پو مانند "گربه ی سیاه" (1843) یافت که در آن، قهرمان به طور ناگهانی تبدیل به یک قاتل با تبر میشود و هیچ دلیل منطقی برای این تغییر ارائه نشده است. در این مورد، زن و شوهر به سادگی از پله ها پایین میروند و مرد با ضربه ی محکم و ناگهانی، زن را به قتل میرساند و سپس طوری حرکت میکند که گویی هیچ اتفاق مهمی نیفتاده است. این تغییر موقعیت هیولا به درون خانواده همچنین منعکس کننده ی اضطراب ویکتوریایی از قرار گرفتن محکم در ساختارهای اجتماعی سفت و سخت بود. ازدواج با یک مرد شرور میتواند وحشتناک تر از ربوده شدن توسط یک شبح باشد. در این صورت با از بین رفتن کامل اراده، حالت روانی غیر طبیعی حاصل میشود.»:

“glossary of the gothic: workings of the mind”: wendy fall: e-publications.marquette.edu

توجه داشته باشید که دراینجا فرد روانپریش به سرباز بی اختیار نیروهایی فراتر از خود تبدیل شده که همان اجنه و بنابراین خدایان باستان هستند. این همان معنی بازگشت دروغین دوران ازیریس را دارد. همانطورکه ازیریس صلح طلب بود و آن که ادعای بازگرداندن ملک او را داشت یعنی هورس، به جایش جنگجویی بیرحم بود، به اصطلاح بازگشت دوران بودا نیز با جلوه ای کاملا متفاوت از آرامش منعکس در چهره ی بودا در نگاره ها و مجسمه های او دارد. گادفری هگینز، چهره ی بودا را تمثالی از صلح طلبی آیین گستران نخستین جهان در دورانی میخواند که جنگ، چیزی پلید و اهریمنی بود. ولی به همان میزان، جنگجویان آدمکش و کشورگشایانی چون کورش، هرکول، باخوس و کریشنا را نسخه های شاه شده و احیا گردیده ی همان بودا میبیند. همه ی این قهرمانان جزوی از چرخه ی خورشیدی و منعکس کننده ی دو صحنه ی مختلف زندگی خدای خورشیدند که با ابتدای رونق او و لحظه ی قدرت گرفتن او مرتبطند. این دو صحنه در زندگی مسیح منعکس شده اند. مسیح کریسمس، خورشید متولد شده در انقلاب زمستانی است که در مقابل نیروهای تاریکی، زوری ندارد ولی درست موقعی که اقبال او رو به گسترش است یعنی در انتهای زمستان یعنی زمانی که تقریبا مدت زمان روز و شب با هم در حال برابری است تاریکی از ترس موفقیتش او را میکشد. سپس مسیح در لحظه ی اعتدال بهاری یعنی زمانی که روز و شب دقیقا با هم برابرند از قبر برمیخیزد و این بار دیگر در قلمرو فروردین یا برج حمل که برج مریخ است متولد میشود. پس در تولد جدید، او جنگجو است و به زبان خشونت با دشمنان سخن میگوید. این کمک میکند تا هر جنگجوی آدمکشی ادعای تقدس داشته باشد و به صرف توانایی کشتار بالا خود را در جایگاه حق ببیند. بودیسم یا وتان گرایی پادشاهی های اروپایی که تخم ناسیونالیسم را در جهان کاشتند جزو این مرحله است. آنها به قلمرو پادشاه kingdom میگفتند. Domus در لاتین به معنی خانه و kingdom به معنی خانه ی پادشاه است. اما استفاده از لغت dom هم دلیل دارد. dom که در گویش های شمالی تر معنی قاضی میدهد، از d-om یا di-om می آید به معنی خدای مادر. خود om به صورت home نیز به معنی خانه به کار رفته است. چون خانه به معنی محل سکونت، جانشین الهه ی زمین شده است. لازم به ذکر است که سرزمین مسیح، بیت اللحم نام داشت که به یک روایت، "لحم" دراینجا عبری شده ی لغت عربی "الحم" یا "الام" به معنی مادر است. یعنی بیت اللحم میشود خانه ی مادر. این تقریبا مترادف با لغت "ام القرا" یا مادر سرزمین ها است که هم به مکه ی محمد اطلاق شده و هم به بلخ بودا. سرزمین مقدس، مادر سرزمین ها است چون مذهب جهانی از آنجا عادات و اصول فرهنگی مشترک تمام دنیا را به وجود آورده و اصول اخلاقی ای را مطرح کرده که آنها را هم در افسانه های ازوپ می یابید هم در هندوستان، هم در اسکاندیناوی و هم در افریقا. بدین ترتیب، هر پادشاهی میتواند ادعا کند که kingdom یا قلمرو پادشاهیش ام القرا است و برای احیای سرزمین مقدس، جواز کشورگشایی و آدمکشی دارد. الهه در این بازسازی برای فراماسون های انگلیسی و هم مسلکان استعمارگرشان در اروپا، "کالی" الهه ی نابودی است. فراماسون ها او را با "فریا" الهه ی جادوگر اسکاندیناوی و همسر اودین برابر کرده اند که نسخه ی کیش های شوالیه ای برای الهه بوده است. شوالیه ها روز جمعه را که وقف فریا بود و به نامش Friday نامیده میشد، مقدس تر از یکشنبه ی مسیح میدانستند و در آن به انجام اعمال شهوانی میپرداختند چون فریا موکل شهوت و نسخه ی نورس ونوس است.:

“anacalypsis”: godfrey Higgins: v2: longman press: 1836: P302-8

علت این که مردمان، در ادعای فرمانروایان شک نمیکنند، این است که فرمانروا روی قسمت های خوب و مورد توافق آیین جهانی انگشت گذاشته و وانمود میکند که فقط مذهب خودش یا مذهب مام میهن، دارای این نکات مثبت است و بدین ترتیب، روح آیین جهانی را اسیر خود کرده و آزادی را از او گرفته است. به نظر میرسد اسیر شدن کرزوس شاه لیدی توسط سیروس/کورش شاه پارسی به روایت هرودت، این موضوع را نشان دهد. کورش ابتدا قصد داشت کرزوس را بکشد و بدین مکنظور او را به آتش سپرد. اما آپولو. خدای دانش، آتش را با باران خاموش کرد و کورش که فهمیده بود تقدیر آسمان بر زنده بودن کرزوس است، کرزوس را به مشاوره و وزارت برگزید و او در زمان کامبیز پسر سیروس نیز در این سمت باقی ماند. نوسفسکی، خدمت کردن کرزوس به دو شاه پارسی را نسخه ی دیگر خدمت کردن احیقار دانشمند به دو شاه آشوری –سناخریب و اسرحدون- میداند. احیقار نیز یک بار توسط خواهرزاده اش نادین به خیانت محکوم شد و در آستانه ی اعدام قرار گرفت. ولی چون یک بار جان جلاد را نجات داده بود جلاد او را آزاد کرد و او مدتی در اختفا زیست تا این که شاه در آستانه ی شکست از مصر قرار گرفت و در این زمان از زنده بودن احیقار مطلع شد و دنبال او فرستاد و احیقار با مذاکره با شاه مصر، او را مجبور به صلح با شاه آشور کرد. این داستان، روایت دیگر مرگ و رستاخیز مسیح و بخصوص مرتبط با روایت به قتل نرسیدن مسیح است و نادین در آن، حکم یهودای اسخریوطی برای عیسی مسیح را دارد. احیقار به روایتی در ایام فطرت، به بردگی گرفته شده و چندین بار بین اربابان زورگو دست به دست شده بود. رسیدن او از مرتبه ی بردگی به اریکه ی شاهی، او را همتای یوسف در افسانه های یهودی نشان میدهد و چه بسا نام ازوپ نیز صورت دیگری از یوسف باشد. در افسانه های بیزانسی، این، تبدیل به دست به دست شدن های پیاپی ازوپ داستان گو و خردمند بین اربابان شده است. ازوپ حامل افسانه هایی درباره ی جانوران است که همان افسانه های احیقارند. ازوپ نیز یک بار توسط شاه زمانه اش اعدام شد ولی روحش در جسم دیگری تجسد یافت و از نو زنده گردید که این هم روایت دیگر مرگ و رستاخیز مسیح است. معمولا افسانه های ازوپ را کشیش ها با درج جمله ای از انجیل در جوار آن، ثبت میکردند تا نشان دهند آن مکمل انجیل است. اتفاقا جرم ازوپ، زیر سوال بردن خدایان یونانی-رومی ای بود که مذهب مسیح یعنی یهودیت هم دشمن آنها بود. ازوپ مظنون به بی اعتقاد بودن به این خدایان بود ولی یکی از داستان هایش بود که سند رسمی این بی اعتقادی تلقی شد، یعنی داستان عقاب و سوسک. سوسک به سبب این که عقاب، خواهش او در نکشتن خرگوشی که از ترس عقاب به سوسک پناه آورده بود را اجرا نکرد، دشمن عقاب شد و هر سال تخم های عقاب را میشکست. عقاب دفعه ی سوم، برای در امان ماندن از خشم سوسک، تخم هایش را به التماس، به زئوس رئیس خدایان یونانی-رومی سپرد. ولی سوسک دور سر زئوس پرواز کرد و وقتی زئوس برای دور کردن سوسک، تکان خورد، تخم ها از دامانش افتادند و شکستند. پس از آن، زئوس تعیین کرد که در موقع بهار که عقاب تخم میگذارد، سوسک مدت بیشتری در خواب بماند تا وقتی که بچه های عقاب از تخم درآیند. این داستان نشان میداد که شاه خدایان در مقابل یک سوسک ناتوان بوده و توهین به مقدسات تلقی شد. عجیب این که سقراط حکیم هم که او هم به جرم زیر سوال بردن خدایان یونان به اعدام محکوم شد، در آخرین لحظات قبل از مرگ، با شاگردانش درباره ی همتش به جمع آوری افسانه های زئوس و به نظم درآوردن آنها میگذشت. شاید سقراط و ازوپ هم یک نفر بودند بخصوص که هر دویشان به زشت رویی و داشتن زنان بداخلاق معروف بودند. [سعدی داستان سرا نیز هم مثل ازوپ همیشه در سفر بود، هم در سوریه توسط صلیبی ها اسیر شد و در بازار برده فروشی به فروش رسید و هم با همسرش اختلاف و دعوا داشت.] داستان های ازوپ علاوه بر خاورمیانه و اروپا در هندوستان هم به صورت های پانجاتانترا و کلیله و دمنه و چند کتاب دیگر مورد وثوق بودند و یک دلیل اقبال به آنها، ارتباط آنها با جانوران بود. انسان زبان جانوران را نمیداند و نمیتواند بفهمد بین آنها چه میگذرد. اما بودا در چرخه های تولدهای پیاپی خود بارها و بارها به شکل حیوانات و حتی درختان درآمده بود و میشد گفت داستان های حیوانات ازوپ، شنیده ها و دیده های بودا از دنیای حیوانات طی زندگی های حیوانی او بوده است.:

“Socrates, Aesop, marsyaS, CROESUS, AHIKAR”: CHRONOLOGIA.ORG: 10/3/2012

الکساندر هیسلوپ مینویسد که بودائیان و هندوان، پیرو کیش کثرت در وحدت هستند به این معنی که نیروهای متضاد طبیعت در مقام خدایان با یکدیگر درگیرند ولی همه بخشی از وجود نیرویی یکسان یعنی خدای یگانه هستند. بابلی ها و رومی های باستان را نیز تابع همین تفکر دانسته اند و هیسلوپ، بابل را منشا این اعتقاد در هندوستان و روم و همه جای دیگر میداند. دشت بابل در قلمرو اکد قرار دارد و اکد تلفظ دیگر "احد" به معنی یگانگی است. در نزد یهودیان ارتودکس، اعتقاد به احدیت کفر است و باید گفت «یهوه واحد است» چون وقتی میگوییم واحد است، یعنی غیر از یهوه هیچ نیرویی در مسائل دخالت ندارد اما وقتی میگوییم خدا احد است، یعنی این که او همان خدای بابلی است که به نیروهای متضاد تقسیم میشود و بابل دشمن یهوه است و به همین دلیل، آکد (احد) سرزمین خدایان است. سیل نوح، قصد ریشه کن کردن آناکیم یا خدایان باستان در بابل را داشت چون آنها به حیطه ی انسانیت نفوذ کرده و منشا فساد شده بودند. بنی الوهیم یا پسران خدا با زنان زمینی ازدواج کرده و نژادی دورگه پدید آورده بودند که مثل پدرانشان کارهای خدایان را انجام میدادند. همانطورکه انسان ها همنوعان خود را برادر و خواهر میخواندند، بنی الوهیم نیز برای همدیگر برادر بودند و گناهشان این بود که با غیر نژاد خود آمیخته بودند. تعبیر ازدواج خدایان با خواهرانشان –مثلا ازدواج کرونوس با رئا، یا زئوس با هرا- که در شکل دهی به قصه ی ازدواج فراعنه با خواهرانشان نیز منعکس شده، برداشت از ازدواج با همنژاد است همانطورکه خاندان های سلطنتی اروپایی هم وقتی با فامیل نزدیک ازدواج میکردند، برداشت به ازدواج خواهر و برادر و کسانی از یک تن میشد. این تمثیل ازدواج با محارم، سبب میشود تا داستان های تورات نیز با داستان های خانواده ی خدایان به هم بیامیزند و کوش پدر نمرود طاغی در افسانه های عبری، با "بعل" یا "بلوس" پدر نمرود اولین شاه بابل در روایات مسیحی دیگر جانشین شود. بعل معروف به "الا محوظیم" یعنی خدای محافظان بود. محوظ به معنی محافظ، هم به فرد محافظ اطلاق میشود و هم به دیوارها و استحکامات حافظتی که دراینجا بیشتر دومی مد نظر است. اولین سازندگان استحکامات و بناهای باشکوه در افسانه های یونانی، سیکلوپ ها بودند که به تیتان ها یا نسل خدایان پیش از آمدن زئوس تعلق داشتند. به روایت اوریپیدس، کرونوس پدر زئوس از نسل سیکلوپ ها و شاه آنها بود و چون سیکلوپس نامیده میشد، برادرانش به نامش سیکلوپ خوانده میشدند. تئوفیلوس انطاکیه نوشته است که کرونوس در شرق با نام های بعل و بلوس نامیده میشد و اوزیبیوس نوشته است که اولین شاه آشور که نامش بلوس است توسط آشوری ها کرونوس نیز نامیده میشده است. از طرفی عابدینوس از قول مگاستنس نوشته است که اولین استحکامات بابل به عنوان اولین شهر جهان را نه خود نمرود بلکه پدرش بلوس بنا کرد. دراینجا در هماهنگی بلوس با کوش یادآوری میشود که در منظومه ی کوشنامه، دو کوش شاه میشوند که اولی پدر دومی است و دومی معروف به کوش پیل دندان است. میتوان این را به تجسد خدای بعل در شاه زمینی معنی کرد و آن را با تعریف نمرود به اولین شاه جهان معنی بخش نمود. یعنی در حین رسوخ خدایان به نسل بشر، بشر از جنس خدایان شده و علیه همانان شوریده است همانطورکه زئوس، حکومت پدرش کرونوس را سرنگون میکند. رئا همسر کرونوس معادل کوبله الهه ی زمین در آسیای صغیر است که یک برج را به جای تاج، روی سرش حمل میکند و این نشان ملکداری است. یعنی شاه سرزمین را به جای خدا تصرف میکند. معادل زمینی شده ی الهه ی زمین برای نمرود که نینوس هم نامیده میشود، سمیرامیس است که به عنوان سازنده ی بابل، تمثیلی از روح آن شهر است. شاه، وقتی شهر را تصرف میکند که روح کرونوس در او حلول کند. این همان حلول روح ازیریس در بطن همسرش ایزیس برای از نو متولد شدن به صورت هورس است اما عدم شباهت هورس در جنگجویی با خلق نرم پدرش ازیریس، حکم شورش او علیه پدرش را نیز دارد که همان شورش زئوس علیه کرونوس است. از این پس، خدایان رنگ دئوس یا زئوس را به خود میگیرند چنانکه در هندوستان، دوا ها یا خدایان مجوز دار، نامشان تلفظ دیگر دئوس یونانی است درحالیکه دشمنانشان آسوره ها نام از آشوری های قبلی دارند. از طرف دیگر، دئو را در کلدانی ziv [ریشه ی زیوا یا زیبا در فارسی] به معنی درخشان و شکوهمند تلفظ میکنند و همین لغت ریشه ی نام «شیوا» خدای نابودی و همسر کالی در هندوئیسم است. شیوا یکی از سه خدای اصلی هندوئیسم است. دو تای دیگر، برهما خدای آفریننده و ویشنو خدای نگهدارنده اند. ویشنو همان کریشنا است که در متنی برهما رحم او در آفرینش چیزها خوانده شده است. البته کریشنا یک خدای مذکر است و نباید رحم داشته باشد ولی او نیز همچون دیگر خدایان باستانی، در اصل خود دوجنسه و دارای یک جنبه ی زنانه است که رحم او خوانده شده است. این همان نامیده شدن الله مذکر به «رحمان» و «رحیم» است چون این لغات نیز دارای بار زنانه اند و "رحم" rahm به معنی مهربانی از rahem که چیزی زنانه است می آید تا مهربانی را صفتی زنانه معرفی کند. به هر حال، برهما با هر نفسی که تو میکشد بخشی از جهان را داخل خود میبرد و ناپدید میکند و با هر نفسی که بیرون میدهد، بخشی از جهان را پدیدار میکند و از این جهت مثل کالبد ایزیس برای ازیریس و هورس است و بنابراین الهه همان رحم کریشنا است که برهما فرم مذکر او است. پس ویشنو نیز توی برهما میرود و به صورت شیوای نابودگر بیرون می آید تا سازنده ی ملک انسانی شود درحالیکه این دو تصویر متضاد همند و برهما بین آنها حایل میشود. این همان تمثال سه سر از بودا را نیز میسازد که پرستش آن از ژاپن قرن 19 گزارش شده است. دو نیروی متضاد دراینجا به شاخ های گاو یا بز تشبیه میشوند و علت ارتباط این موجودات با شیطان در مسیحیت نیز تا حدودی برداشت سیاسی از همین مطلب است. چون شاه هر وقت اراده کند با هر کدام از این شاخ ها همهویت میشود. ازاینرو است که «زر-نبوگوس» که یک هرکول آشوری است، ورزاوی را میکشد و پوست او را درحالیکه شاخ های ورزاو روی سرش قرار گرفته اند به تن میکند و در این هیبت به جنگ یک شیر میرود و جانشینانش پیرو این رویکرد، کلاهخودی با دو شاخ گاومانند بر سر میکردند که در آن، برآمدگی کلاهخود، شاخ سوم و مستقیمی بود که دو شاخ را مستقیما با آسمان متحد میکرد. خدایان هندو نیز با تاج سه پری شبیه سه شاخ تصویر میشدند. همین تاج سه پر را تاج طغرل بیگ بنیانگذار امپراطوری سلجوقی یعنی همان حکومت ترکی میخوانند که دژ مسیحیت یعنی امپراطوری بیزانس را توسط مسلمانان جارو کرد و حکومت عثمانی که از دل آن برآمد با فتح قستنطنیه تیر خلاص را به آن زد. یکی از برداشت های اروپایی از کلمه ی توران به معنی سرزمین ترکان و مغولان، انتساب به "تور" فرم اروپایی شده ی "ثور" در عربی به معنی ورزاو است.:

“two babylons”: alexander hislop: chap2

در اروپا دو شاخ شاه، ارتش کشنده به جای شیوا و کلیسای خدای مهربان به جای ویشنو از آب درآمدند. زمانی که خدای مهربان کلیسا از انتظاراتی که مردم به او بسته بودند مردود شد، تنها شکل خدا که به جا ماند، شیوای نابودگر بود و تصادم و درگیری آنقدر زیاد شد که مردم در تنهایی و افسردگی فرو رفتند. در ایران زمان شاه نیز مسجد یک شاخ شاه بود و ارتش و ساواک شاخ دیگر. دعوای "آ میرزا" با خدا درحالیکه او یکی از معدود افراد آشنا با متون مذهبی در زمان خود بود نشان میداد که انتظارات همان است و عاقبت نیز غیر از آن نیست. امروز شاخ مسجد در حال حذف از ثنویت مذهبی ایرانی است و ایرانی ها در پرستش شر و بدی از همیشه ی تاریخ خود، یکتاپرست ترند. تنهایی رو به رشد مردم امروز، نشان از آن دارد که در زندگی بسیاری از مردم، فقط یک خدا وجود دارد: خودشان.

آزادی زنان و قصه ی 72 یار هرکول

نویسنده: پویا جفاکش

«شیما وزوایی» پژوهشگر ارتباطات در مقاله ی «فراتر از مرزهای وطنی و تنی» ("زنان امروز": شماره ی 46: پاییز و زمستان 1401: ص 11) مینویسد:

«در یک کنفرانس بین المللی مطالعات اسلامی که چند نشست درباره ی حقوق زنان در جوامع مسلمان داشت، یک پژوهشگر انگلیسی مسلمان از من پرسید: "چرا زنان ایرانی همیشه مبارزه ی زنان مسلمان در غرب و مبارزه با اسلام هراسی را خراب میکنند؟ مبارزه ی آنها با حجاب همیشه بهانه به دست احزاب راستگرا برای سرکوب کردن ما و حق ما برای اختیار کردن حجاب میدهد. چرا ایرانی ها با همه فرق دارند و همیشه در همه چیز استثنا هستند؟" آن لحظه یاد کتاب لیلا ابولقد افتادم و فکر کردم که چطور میتوان از این قفس دوگانه رها شد؟»

لیلا ابولقد، انسانشناس فلسطینی-امریکایی و استاد مطالعات جنسیت، در کتاب معروف «آیا زنان مسلمان به نجات نیاز دارند؟» از منگنه شدن زن مسلمان بین دو خواست مردانه صحبت کرده بود: خواست مردانه ی متشرع اسلامی که زن را محدود میکند و خواست مردانه ی استثمارگر غربی که به نام نجات زن مسلمان، او را برده ی خود میکند. تلاش وزوایی برای پاسخ گویی به سوالی که در آن کنفرانس خودش را گرفتار کرده، به دلیل سعی نمودن از طریق رجوع به لیلا ابولقد، به تناقض گویی و شکست انجامید چون وزوایی همزمان در مدح آنچه جنبش «زن، زندگی، آزادی» مینامد سخنسرایی کرد و آن را راه سوم نامید درحالیکه این به اصطلاح جنبش، حتی در اسم، تابع خواست مردانه ی استثمارگر غربی ای است که هنوز هم ادعای نجات زن ایرانی از دین اسلام را میکند. وقتی یک خانم تحصیلکرده در مقابل این جنبش و با آن سوال مکررا بازگردنده در ذهنش درگیر است تکلیف سربازان زن در میدان چه چیزی جز ندانم کاری گیج کننده خواهد بود تا جایی که دیگر ستایشگر جنبش «زن، زندگی، آزادی» یعنی سعیده حسن نویسی در صفحه ی 18 همان مجله، مقاله ی «ما هم داستانی داریم.» را با سوال قاضی پرونده ی نرگس حسینی –یکی از «دختران خیابان انقلاب» که در بهمن 1396 دستگیر شده بود- شروع میکند: «درد تو چیست؟ آنچنان حجابی هم در جامعه وجود ندارد که اینطور رفتار میکنی.»

درواقع موضوع اصلا خود حجاب نیست، بلکه فرهنگی است که حجاب را توجیه میکند و آن فرهنگ، تا وقتی که زنان زیادی در ایران حجاب داشته باشند، در قدرت است. این فرهنگ، مانع پیشرفت ایران تلقی میشود چون مانع بروز الوهیت ایرانی ها میگردد. چرا؟ برای این که نمیگذارد زنان، مردان خدایی تولید کنند؟ چرا مردان خدایی تولید میشوند؟ برای این که مطابق این فرهنگ، زنان دارای ارزش و احترام ویژه اند و الوهیت در وجودشان خانه دارد. تا وقتی هم که دارای وقار و دوری از اطوار شهوانی باشند، این خدائیت در زنان حبس میشود و بچه داری و خانه داری به اموری مقدس بدل میگردند که مانع طغیان مردان پرورش یافته در دامان این زنان علیه خداوند میشوند؟ چه کسی چنین چیزی گفته است؟ یک مذهب پژوه مورد وثوق بخش عظیمی از کشیش های پروتستان و حتی کاتولیک دوران قدیم که به نوبه ی خود، جمع کثیری از دین ستیزان باسواد قرن بیستم را تربیت کردند. این کشیش، الکساندر هیسلوپ نام دارد و در کتاب «دو بابل» خود، منشا این دیدگاه را فلسفه ی بابلی ولی عمیقا ریشه دار در خرافات طبیعتپرستی ارزیابی کرد و از پرستش وقار زن در هیبت مریم دوشیزه توسط کلیسای کاتولیک، تبری جست و مسیحیان را به پرهیز از شرک بابلی کلیسای رم تشویق نمود. وی پرستش مریم مقدس توسط کلیسا را در حکم الهه پرستی بابلی دانست.

هیسلوپ، بحث مربوطه در کتابش را با نامیده شدن عیسی مسیح به «زرو اشته» یا «زرو دو اشته» یعنی «پسر زن» به پیش میبرد و میگوید دراینجا اشته هم میتواند معنی الهه داشته باشد و هم معنی زن. اصطلاح ایشته به معنی زن، مترادف نام الهه ی آتش یونانی-رومی است که در یونانی هستیا و در لاتین وستا نامیده میشود. "هستیا" که دقیقا خود "اشته" است به معنی «محل بودن» است و معمولا به «خانه» معنی میشود. هستیا یک الهه ی دوشیزه است و کالبدش آتش است. کاهنه های او نیز همه زنانی دوشیزه بوده اند. او در معنی شدن به زن انسانی، درست در حکم آتشی سوزنده است که با دست درازی به بدن زن، مابه ازای اخلاقی پیدا میکند. یعنی زن دوشیزه، یک مریم ماقبل متولد شدن مسیح است. خدا هنوز در وجود او خانه کرده است و کالبدش تجسمی از هستی شامل هرآنچه در حال «بودن» باشد است. به عبارت دیگر، او خود الهه ی زمین با اسم های مختلفش چون عیشتار، ننه، کوبله، رئا، سرس و غیرهن است که وجود الوهیت در زمین را با حبس آن در رحم خود تضمین میکند. آرتمیس الهه ی شکار، یک زن دوشیزه بود و در حکم الهه ی زمین بود که به سبب حبس خدائیت در وجود خود، تبدیل به زنی با کیفیات یک خدای مردانه ی فراطبیعی شده بود و در جنگیدن و ابراز قدرت، از مردان برتر بود. پیروانش آمازون ها و گورگون ها که قهرمانان مرد اساطیر یونانی-رومی به مصافشان میرفتند هم چنین بودند. گورگون مدوسا به سبب حبس خدائیت در وجودش بود که درخشندگی ایزدی در موهایش تجلی یافته و در برخی روایات، دارای موهای زرد رنگ توصیف شده است. پیرو آن، در افسانه های قرون وسطایی اروپایی نیز زنان جن بارها با موهای زرد رنگ تصویر شده اند چون زمانی بازمانده ی دوران قدرت و احترام زن ها تلقی میشدند. آرتمیس که پیشوای این زنان قدرتمند بود دیونه یا دایانا یعنی الهه نامیده میشد. اما این لغت را به «دی یونا» تجزیه و به خدای کبوتر معنی کردند، از یونا در عبری به معنی کبوتر. نام جونو دیگر مادر خدایان نیز به فرمی از یونا یا کبوتر معنی میشد و به سبب آن که جونو موکل هوا و روح از جنس هوا تلقی میشدند، کبوتر نماد روح القدس شد. در بعضی گزارشات رومی، جونو در اصل، «ونوس دوشیزه ی آشوری ها» تلقی شده و کالبد زمینی او یعنی سمیرامیس ملکه ی آشوری بنا کننده ی بابل نیز بزرگ شده توسط کبوترها توصیف شده است. نکته ی عجیب این است که جونوی بابلی-آشوری «ونوس دوشیزه» نامیده شده درحالیکه ونوس برعکس آرتمیس با وقار، یک زن شهوتران بی ملاحظه توصیف شده است. علت این است که ونوس یا آفرودیت، مرحله ی دوم آرتمیس است یعنی زمانی که وقار و جبروت زن از بین میرود و زنان با تن دادن به فحشا تمام خدائیت خود را خالی میکنند و این خدائیت درست مثل آنچه در تولد عیسی پسر مریم رخ داده است، به وجود پسرانشان یعنی مردان تخلیه میشود و اینطوری میشود که در ادبیات، خیل قهرمانان مردی ظهور میکنند که مادرانشان فاحشه اند و یا پدر ندارند یا این که میفهمند کسی که پدر خود میپنداشتند پدر بیولوژیکیشان نیست. درست همینجاست که قوم برگزیده ی خدا یعنی یهودی های مردسالار ظهور میکنند و صحنه ی زناکاری افسارگسیخته ی زنان یهودی که ارمیای نبی به به حراج گذاشته شدن آنها توسط شوهرانشان اعتراض میکند گواهی بر آن است. هیسلوپ به کلیسای رم اعتراض میکند که هدفش از ترویج فرهنگ عفاف و ستایش پرهیزگاری زنانه، بسترسازی برای تکرار چنین توطئه ای است و اضافه میکند که تمام فرهنگ های دنیا –از پرشیا (ایران) و افریقا گرفته، تا چین و ژاپن و حتی سرخپوستان امریکا- تحت تاثیر فرهنگ های بابل و آشور و سوریه ی باستانند و همه ی آنها نیز تخم این انگل را در بدن خود دارند.:

“two babylons”: alexander hislop: chap2: sect3

من به شدت احساس میکنم چه در اول انقلاب که دختران بی حجاب دانشجو از صمیم قلب به دستور مردان زیر حجاب رفتند و چه الان که فرزندانشان باز از صمیم قلب به دستور مردان از حجاب «آزاد» میشوند، الوهی شدن، هدف مشرکانه ی اصلی مردم زیر چتر انقلاب اسلامی بوده است. تمام این شوق مشرکانه در یک شعار انقلابی خلاصه شده است که زمانی اشک از گونه ها سرازیر میکرد و اکنون ظاهرا به مسخره گرفته میشود ولی حالا حالاها محال است فراموش شود: «دیو چو بیرون رود، فرشته درآید.» یعنی برای این که این مملکت خدایی شود، همین که دیوها کشته شوند یا لااقل فرار کنند کافی است. دیوها هم دراینجا خاندان پهلوی و کارگزاران آنهایند. یعنی ملت فکر میکردند تمام مشکلات مملکت از پهلوی ها است و همین که آنها بروند کشور بهشت میشود. الان هم همین فکر را درباره ی ارکان رژیم فعلی دارند. در هر دو مورد هم از شدت نفرت دلشان میخواست و میخواهد «دیوها» را عین سگ بکشند. در شبکه ی «من و تو» به فیلم های مستند ضد انقلاب مثل زندگینامه ی هویدا که ثابت میکنند مردم ایران چقدر «خر» و غافل و ناسپاس بودند نگاه میکنند و از خودشان متنفر میشوند. طوری میشود که انگار شاه امام حسین بود و دربارش یاران معدود امام حسین، و کل ملت ایران کوفی های خائنی که بعدا پشیمان میشوند و بعضیشان به نهضت توابین میپیوندند تا انتقام بگیرند. اما نکته ی مغفول مانده این است که اویی که به مردم آموخته بود کشورشان الهی است و میتوان یک کشور را با اخراج دیوان به الوهیت بازگرداند، خود پهلوی بود. این سلسله ی پهلوی بود که توی کله ی مردم ریخته بود که تمام مشکلات مملکت تقصیر تخم و ترکه های تاتار –یعنی قاجارهای بدبخت- است که از نسل چنگیزخان بیگانه اند و باید الهه ی زمین را که حالا اسمش شده بود «مام میهن»، از زیر تجاوز دسته جمعی این دیوها بیرون آورد و در این خالی بندی هم ادای اروپایی های ژرمنی را درمی آورد که در تاریخشان لاف قهرمان بازی های خود در مقابل لشکر تاتار را میزدند و تاتارها را به حد دیوهای هیولایی جهنم ارتقا (!) داده بودند. بعد دیوها بیرون شدند و قرار شد ملت آریایی به جای آنها با ناموسشان یعنی مام میهن زنا کنند. اما با زمین که نمیشد زنا کرد. پس باز هم لازم بود مثل باور بابلی ها و رومی ها، الهه یعنی مام میهن در زنان هموطن تکثیر شود و همه ی زنان به اندازه ی مام میهن زناکار و در این زنا کاری «آزاد» باشند. مشکل این بود که درحالیکه این اتفاق در شهرهایی مثل تهران به سرعت در حال زیاد شدن بود هیچ نشانی از الهی شدن مملکت دیده نمیشد. آنهایی که شاهان پهلوی به خارج فرستادند تا درس بخوانند و بیایند مملکت را آباد و «الهی» کنند از حرص این که ممالک مقصد از خودشان چه از بابت آبادی سرزمینی و چه از نظر کارکرد سیاسی «الهی» ترند، به این نتیجه رسیدند که دیوها خود پهلوی هایند و باید اینها بروند تا تغییراتی در مملکت رخ دهد، بعدش خدا بزرگ است. آنها رفتند و تغییراتی هم رخ داد، و بعدش نوبت رسید به این که ببینیم خدا چه جوری بزرگ است. بدبختی اینجاست که تمام این مدت نه الوهی بودن ایران فراموش شده بود و نه تجسم زنان بی اراده ی ایرانی به مام میهنی که باید با زنا با او ثابت کرد مرد زانی الوهیت دارد. از طرفی هنوز زن در مقام ناموس مقدس است چون خدا درونش لانه دارد؛ ازاینرو آقایان الهی برای اثبات نزدیک بودن خودشان به خدا و بیشتر قرار داشتن در کانون فیض الهی، در لکه دار کردن ناموس دیگران استادند ولی از لکه دار شدن ناموس خودشان خشمگین میشوند. آیا حالا ملت ایران است که الوهی است یا مرد ایرانی ای که فقط خودش اجازه دارد ایرانی و بنابراین الهی باشد؟

شاید به نظر غیرممکن بیاید که الهی بودن انقلاب همان ورود فرشته باشد، چون همه ی ما فکر میکنیم که خدا و فرشته قاعدتا باید دو چیز مختلف باشند. اما این که مای ایرانی الان چه فکر کنیم مهم نیست چون چه الان و چه آن موقع، در حال کپی پیست وحی های اومانیستی غربی ها بوده ایم بی این که بدانیم خدایان والامرتبه ی آنها یعنی فیلسوفان چه فکر میکنند. انقلاب ما لبیکی به فراخوانی غربی و امر به میدان آمدن عوام در جهان از سوی فیلسوفان پست مدرن است. اینها تمام بدبختی های دنیا را از دانشگاه و تبدیل علم به میدان پارتی بازی های بی رحمانه ی انواع «ایسم» های سیاسی دانستند. بین دهه های 1950 تا 1990 اندیشمندان تاثیرگذاری ظهور کردند که در اعتراض به این حقه بازی های علمی، رابطه ی خود با دانشگاه را به حداقل رساندند و این را عمدا عمومی میکردند تا خود را مردمی و به دور از خود بزرگ بینی دانشگاهی نشان دهند و چنان خودبزرگبینی ای را حاصل اتکا به مدارک دانشگاهی ای که با خودفروشی به سیاست به دست آمده اند توصیف میکردند. این عالیجنابان معتقد بودند که استادان دانشگاه، هیچگاه واقعا مردم را توصیف نکرده اند چون هیچ وقت به مردم اجازه داده نشده تا خودشان باشند و همیشه در حال اطاعت از نورم های سیاسی بوده اند. باید به مردم اجازه داد که خودشان باشند، نه برای این که مردم خیلی موجودات عاقل تری از سیاستمداران و مزدوران دانشگاهیشان هستند، بلکه برای این که ماهیت واقعی بشر روشن شود و بفهمیم درباره ی چه چیزی داریم صحبت میکنیم و مطابق ذاتش برایش برنامه ارائه دهیم. یکی از پست مدرن های بسیار عمیق و مطرح در این زمینه، میشل دو سرتو فیلسوف ژزوئیت فرانسوی بود. او برعکس بعضی هم میهنان هم رده اش چون کامو، سارتر و سیمون دوبوار چندان در ایران شناخته شده نیست و مهمترین دلیلش هم سخت و فلسفی بودن زبان فرانسوی نوشتارش است که ترجمه ی آن به فارسی تقریبا غیرممکن است. اما به صورت غیر مستقیم و با واسطه قطعا بر ایدئولوژی انقلابی ایران تاثیر نهاده و این بخصوص در تعلقات مسیحی او در باب فرشته شناسی در دهه ی 1970 یعنی همان دهه ای جلوه گر میشود که انقلاب اسلامی در اواخر آن دهه ظهور کرد.

دو سرتو، شیفته ی جهانبینی های منتسب به قرون 16 و 17 میلادی یعنی قرونی است که ادعا میشود رنسانس، خدایان یونانی-رومی را که مثلا هزار سال ناپیدا بودند ناگهان برگرداند و آنها در تشبیهات فراوانشان به انسان ها مایه ی خلق انواع آثار ادبی و هنری و فلسفی و نمایشی اومانیستی شدند. فرشتگان از این خدایان قابل تشخیص نبودند. فرشتگان به گفته ی دو سرتو همیشه مثل امروز بالدار نبوده اند بلکه گاهی بالدار تصویر میشدند و گاهی بی بال. وقتی بی بال بودند از انسان قابل تشخیص نبودند. فرشتگان واسطه هایی بین خدا و انسان بودند که به طور غیر مستقیم به انسان می آموختند چه میکند. بنابراین آنها زمانی به فراوانی بین انسان ها راه میرفتند و انسان ها آنها را از همنوع خود تشخیص نمیدادند. بنابراین وقتی انسان ها متوجه هشدارهای آنها میشدند که اتفاق بد رخ داده بود بی این که فرد آسیب دیده به هشدار فرشته ای که او را انسانی معمولی پنداشته بود توجه کند. پس این رویدادها و تذکرها به نام این که گفتار خداوندند و به واسطه ی فرشتگان به ما رسیده اند ثبت میشدند و کم کم فربهی دینی را پدید می آوردند که مذاهب یهودیت، مسیحیت و اسلام از آن حاصل آمدند. اما بعد از این که نوشتار، سخنان فرشته ها را در تمام زمینه ها تثبیت کرد و دیگر نیاز به پیام جدید نبود، فرشته دیدن هم متوقف شد و کم کم دوران فرشتگان به پایان رسید. اما آدم ها همیشه از به یاد آوردن دورانی که فرشتگان روی زمین میچرخیدند افسوس میخوردند چون مطمئن بودند وقایعی که الان روی زمین روی میدهند تحت نظارت فرشتگان نیستند بخصوص این که با مدرن شدن ممالک، فرمان های فرشتگان اعتبار خود را از دست داده اند و دیگر اجرا نمیشوند. اما فرشتگان هنوز بودند و تبدیل به نوشته های توی کتاب های مذهبی شده بودند. اگر قرار بود آنها جان بگیرند باید نوشته تبدیل به زبان میشد و همه مدام حرف های مذهبی توی کتب شرعی را تکرار میکردند. اینطوری فرشتگان در قالب آدم ها جان میگرفتند و آدم ها خودشان تبدیل به فرشتگان میشدند و عصر فرشتگان برمیگشت. نکته این بود که فرشتگان در حدی که در اکثر مذاهب یهودی و مسیحی و مسلمان تثبیت و به رسمیت شناخته شده بودند، موجودات خشمناکی بودند و به مردم تند زبانی میکردند و حتی آنها را مستقیما میکشتند. پس زنده شدن فرشتگان معدود و گم شده ی قدیمی در زبان بخش اعظم آدم های امروزی، به معنی وقوع رویدادهای خشونتبار همگانی و بلاخیز بود.: «فرشته خلسه ای از خشم الهی است و نه خشم ما، و این هم درست است که هدف همه ی موجودات آن است که زبان طبیعت الهی باشند.»
("فرشتگان و زبان": میشل دو سرتو: ترجمه ی ناصر فکوهی: مجله ی آزما، شماره ی 152: آبان و آذر 1399: ص 35-34)

کلمه ی "آنگلوس" یا "آنجل" که به جای فرشته به کار میرود، در اصل "انگل" یا "نیگل" یا "نیقول" به معنی جن است. آن را "اگل" هم مینامند که منشا "اوگلی" به معنی زشت در انگلیسی است. کلمه ی "عقل" به معنی دانش در عربی به آن برمیگردد. از طرفی "نیقول" همان نیکولاس قدیس کریسمس یا تولد مسیح است که میتواند فرمی از خود مسیح به شمار برود. تمامی این موجودات با خدایان انسان نما یا آناکیم تطبیق شده اند که همان فرزندان دورگه ی زنان زمینی از پسران خدایند و انسان های باستانی را نشان میدهند که دارای توانایی های خارق العاده اند. آناکیم در سیل نوح از بین رفتند تا نوح و انسان های معمولی به جای بمانند. دوران بعد از سیل در تقویم کلدانی به برج اسد یا مردادماه تشبیه میشود که ایام مرگ تموز خدای طبیعت در درو محصول نیز هست. در این ایام، تابستان بعد از پرآبی تیرماه به خشکی میگراید و این به ناپدید شدن آب های سیل تشبیه میشود. خیسوتروس یا نوح کلدانی معادل تمزی یا تموز است و آب های کشنده نماد مرگ. خیسوتروس که در کشتی فرو میرود همان تموز است که موقتا به جهان زیرین میشود و به ایرکالا شاه دوزخ بدل میگردد تا در ایام باران و پرباری طبیعت بازگردد. خیسوتروس را "لارینکایی" یا اهل لارسا خوانده اند. این نامجا از "الآرک" یا کشتی می آید. ایزدوبار که موفق به ملاقات با خیسوتوروس شد نیز اهل اوروک یا ارخ خوانده شده که باز همان معنی کشتی را به یاد می آورد. با فرو نشستن کشتی خیسوتروس، او به شکرانه ی خداوند، یک گوسفند به پیشگاه خدا قربانی کرد که تصور میرود همان گوسفند برج حمل در فروردین ماه یا بهار کلدانی باشد. ازاینرو کلدانی ها معتقدند در زمان تاسیس تمدنشان، زمان اعتدال بهاری به برج حمل می افتاده و تمدنشان در عصر حمل (بین 4000 تا 2000 سال پیش) تاسیس شده است و زمان آناکیم در عصر ثور (گاو) در قبل از آن (بین 6000 تا 4000 سال پیش) بوده است. اما جالب این که رومی ها زمان آغاز بهار را نه با برج حمل بلکه با برج ثور تطبیق میکردند و بهار را از اردیبهشت شروع میکردند دقیقا برای این که نماد قوم بعد از کلدانی ها باشند. به این معنی که خدایشان مسیح که به جای اسحاق پسر یعقوب تن به قربانی شدن داده و با گوسفندی تعویض شده باشد گوسفند برج حمل است که قربانی شده و رومی مثل یهودی از این قربانی شدن تقدس میگیرد. سیاره ی حامی برج حمل، مریخ سیاره ی مرگ دوست جنگجویان بود که با نمرود به عنوان تجسم انسانی خدای جهان مردگان تطبیق میشد و خداوند مربوطه در یونانی آرس نامیده میشد. سیاره ی حامی برج ثور، زهره بود که با الهه ونوس تطبیق میشد. ازاینرو ماه بهار، آپریل نامیده میشد از روی آفریلیس تلفظ دیگر "آفرودیته" نام یونانی ونوس. امروزه بخشی از ماه آپریل در فروردین و بخشی دیگر در اردیبهشت قرار میگیرد. قبیله ی گاد که علیه یهودیت و مخلوق مسیحی رومیش طغیان کرده بود، دوران پس از آن را برجسته کرد چون زئوس یا ژوپیتر خدای اعظم یونانی-رومی را به لحاظ هویت از یهوه جدا نمود و god به معنی خدا را با gad که نام قبیله ی یهود شورشی است تطبیق نمود و معادل زئوس قرار داد.:

“rivers of life”: v2: james forlong: green press: 1883 :P180-184

Gad در خاورمیانه ی دوره ی یونانی مآبی خدای فرصت ها بود و به صورت عنوانی برای هراکلس-نرگال به کار میرفت، همان هرکول یونانی پسر زئوس که پوست شیر میپوشید و با نرگال [یا ایرکالا] خدای جهان مردگان، خدای جنگ و صاحب سیاره ی مریخ تطبیق شده بود. او تحت عنوان هراکلس-گاد، محافظ دروازه های پالمیرا (تدمر) و هاترا (الحضر) و دورااروپوس بود و خدای محافظ خانواده ها و قبایل در این شهرها نیز به شمار میرفت. هراکلس نرگال به نام های هراکلس-بوموئی و آد-هراکلس Ad-heraclesنیز شناخته میشد و ملقب به «قدرت مردوخ»، «ارباب صلح» و «ارباب جهان زیرین» نیز بود. مرکز مقدس این ایزد، «سعدیه» در شرق الحضر در شمال عراق بود. از هراکلس نرگال همچنین با عنوان یونانی «سوتر» به معنی منجی یاد میشد.:

“the variety of local religious life in the near east”: ted kaizer: brill pub: 2008 :P195-6

اما چرا هرکول به عنوان زئوس جدید انتخاب شده است؟ اینجا باز باید پاسخ را از قلم الکساندر هیسلوپ بجوییم.: هرکول یک قهرمان اژدهاکش است و در انجام این عمل در مقام پسر زئوس، تکرار کننده ی پیروزی آخرالزمانی مسیح منجی بر مار شیطان است. این پیروزی برای مسیح، شکست او نیز هست؛ چون درواقع اولی است که برای پایان خوش داستان، به آخر منتقل شده است. کریشنا یا هرکول هندی، تقدم پیروزی بر شکست را افشا میکند. او پس از شکست دادن مار چند سر کالیا به نشانه ی پیروزی، همچون مسیح، پای خود را بر سر مار میگذارد. اما بعدا همان پا با عفونت تیری که خدا را به درخت میدوزد سبب مرگ او میشود. دوخته شدن کریشنا به درخت همتای دوخته شدن مسیح به صلیب است. این داستان، یادآور مرگ آشیل قهرمان یونانی است که به انتقام کشتن هکتور پهلوان تروایی، با برخورد تیری سمی به پایش میمیرد. در مورد هرکول، مرگ، در حکم مرگ اعتبار یک مذهب است و کدام مذهب میتواند بی اعتبارتر از مذهب هرکول قبطی یعنی سوت تایفون باشد که زمانی خدایی محبوب بود و بعدا با متهم شدن به کشتن برادرش ازیریس، به یک شیطان تبدیل شد. ازیریس که خدای مردگان مصری است، همان نمرود بابلی به شمار میرود که فرمی سلطنتی از کیش تموز را به اجرا درآورده است. نمرود پیشوای غولان یا همان اناکیم یعنی خدایان باستانی بود درحالیکه سام ابن نوح، دشمن نمرود را به سبب کشتن غولان با هرکول تطبیق کرده اند و اورا شاهی پهلوان توصیف نموده اند که مثل یهودی ها دشمنانش را تکه تکه میکرد. میمونیدس (ابن میمون) در توصیف روایات کلدانیان آورده است: «زمانی که پیامبر دروغین به نام تموز به پادشاهی موعظه کرد که باید هفت ستاره و 12 نشانه ی دایره البروج را بپرستد، آن پادشاه دستور داد تموز را به مرگ وحشستناکی بکشند. در شب مرگ او تمام بت ها از انتهای زمین در معبد بابل در مقابل تصویر طلایی بزرگ خورشید که در میان معبد بین آسمان و زمین معلق بود جمع شدند. تمثال خورشید و تمام تمثال های اطراف آن سجده کردند درحالیکه تمام اتفاقاتی که برای تموز افتاده بود را به آن مردم مربوط میکردند. تمثال ها در تمام شب گریه و زاری کردند و سپس در صبح هر یک به معبد خود تا انتهای زمین پرواز کردند. ازاینرو رسم هر ساله ی عزاداری و گریستن برای تموز در روز اول ماه تموز، پدید آمد.» این درواقع روایتی دیگر از قتل ازیریس به دست 72 شورشی به رهبری هرکول یا تایفون است. هرکول با قتل خدای راستین، سبب زبانزد شدن تقدس و شهیدوارگی خدا میشود و ازاینرو در نزد مردم ملعون میگردد. تمام مردم در جبهه ی ازیریس یا تموز قرار میگیرند و هرکول و 72 یارش تنها و قریب میشوند و به مرثیه سرایی برای غم خود میپردازند. ازاینرو کلت ها هرکول را «هرکول اوگمیوس» یعنی هرکول مرثیه سرا میخواندند. با این حال، به روایت سندری، به سبب قدرت زورگویی سام که همان هرکول است، پس از مرگ نمرود، بتپرستی تعطیل شد و تنها در دوران آریوخ نوه ی نمرود بود که بتپرستی برگشت. زمینه چینی برای همه ی اینها کار سمیرامیس همسر نینوس یا نمرود بود که با جادوگری کلدانی، روح شوهر مرده اش را در پسرش نینیاس که همان میترا است، از نو متولد کرد و علیه غاصبان شوراند. این میترا همان هورس مصری است که ایزیس، شوهرش ازیریس را به صورت او از نو متولد کرد و او هرکول و 72 یارش را که به روایتی در نبرد نهایی به 42 نفر کاهش یافته بودند کشت. با قتل رهبران شرعی منفور و برطرف شدن زورشان، بهانه ی اهریمنی بودن شهرت آنان، به مردم جرئت داد تمام اخلاقیات هرکول و یارانش را وارونه کنند و اینچنین بود که تموز که پیشتر شخصیتش همان زرتشت ستاره شناس و به لحاظ اخلاقیات نزدیک به زرتشت پارسیان هند بود، در بازتولید خود تبدیل به دیونیسوس پیریسپوروس (دیونیسوس پسر آتش) اسوه ی افراد عیاش و وحشی و خونریز شد و در این حالت ملقب به «زئوس سوتر» یا زئوس نجاتبخش گردید.:

“two babylons”: alexander hislop: chap2: sect2: subsect5: the defication of the child

پیشتر دیدیم که دوران نمرود با برج حمل تطبیق شده است که برج مریخ یا همان نرگال است. پس قاعدتا دوران سمیرامیس با برج ثور و حکومت ونوس تطبیق میشود و در این دوران، رهبری با گاو زئوس در رم است. دوران پس از آن که دوران گاد است، دوران قتل گاو به دست میترا است و این میترا همان نینیاس فرم از نو زنده شده ی نمرود است. اگر گاد که از اول خود زئوس بود، برابر با هراکلس نرگال باشد، به معنی این است که هراکلس با کشتن خدای پیشین یعنی گوسفند اسحاق، او را مقدس کرده و کیش او را به خود جذب کرده است. اما قرار است با سقوط هراکلس یا خدای شیر شکلی که بدگویان او را گاوی دشمن شیر میپندارند، همه چیز وارونه شود و از گاد یا زئوس، فقط اسمش بماند و قوانینش وارونه گردند. این همان زئوس دوران به اصطلاح رنسانس است که نفیلیم به صورت خانواده ی خدایانش برمیگردند و از خانواده ی یهوه مجزا میشوند درحالیکه پیشتر همه یکی بودند و همین خانواده هستند که به نام فرشتگان، طبق فرمایش میشل دو سرتوی دهه ی 1970 اکنون بین مردم راه میروند و حق خود را میجویند و ظاهرا ایران دهه ی 1970 هم زیاد با بقیه ی جهان کوچک زمان خود تفاوتی نداشت. مردم ایران انقلابی سخنگوی فرشتگان شده بودند ولی دینی که بازمیگرداندند آن دین شیک و فاخر تموزی ای نبود که روشنفکران توصیف کرده بودند؛ بلکه دین مرثیه خوانان هرکولی بزن بهادری بود که داشتند شرایط را برای ظهور یک پیریسپوروس فارسی فراهم میکردند.

ییسی یا یزید چینی

نویسنده: پویا جفاکش

در قرن 18 و با گسترش پایگاه ژزوئیت های اروپایی در چین، اطلاعات نگران کننده ای از آن سرزمین به غرب میرسید. با این که بیشتر چینی ها جزو کفار و مشرکین به حساب می آمدند و برعکس مسلمانان آنقدرها آمیخته به مذاهب یهود و مسیح به نظر نمیرسیدند، اما اخلاقیات چینی به شدت شبیه اخلاقیات یهودیان، مسیحیان و مسلمانان بود و پایه ای ترین اصول اخلاقی این مذاهب، حداقل به لحاظ نظری در چین مطرح بودند. این موضوع دو گروه را نگران کرد: 1-کشیش های مسیحی را که نگران شده بودند اخلاقیات مهمی که ادعا کرده بودند خدا به مردم داده، از خدا نیامده باشند و درنتیجه ی نیازهای انسانی در بین خود مشرکین وضع شده باشند. 2-کفار نو دیونیسوسی که میخواستند به بهانه ی خیانت های کلیسا اروپا را به فساد و شهوترانی ای که کلیسا به مشرکین نسبت داده بود برگردانند و بازار فساد فروشی به راه بیندازند و حالا نگران بودند دنیای مشرکین آن شهر هرتی که کلیسا توصیف میکرد نبوده باشد. بنابراین کفار و کشیش ها در ضرورت تاریخ نویسی به نفع خودشان در چین متحد شدند و ماموریت جدید ژزوئیت ها اختراع یک دوره ی باستانی قدرتگیری مسیحیان در چین برای دادن اخلاقیات کلیسای رم به چینی ها بود. ژزوئیت ها در این ماموریت، بیشتر روی دوره ی افسانه ای سلسله ی تانگ سرمایه گذاری کردند که تنها منابع عمده ی شناساییش منابع ژزوئیت هستند و ادعا میشود منابع اصلی چینیش در حمله ی انگلیسی ها به چین طی قیام بوکسورها در آخرین سال های نفس کشیدن امپراطوری چین، نابود شده اند. زمان سلسله ی تانگ را معاصر ظهور امپراطوری اعراب مسلمان تعیین کردند تا نامسلمانان فراری شامل مسیحیان به چین بیایند. این مسیحیان پس از تبلیغات نخستین در چین، به دلیل جو ضد خارجی ای که شورش ویران کننده ی آن لوشان و صدمات تاتارهای پیرو مذاهب خارجی به تمدن چین وارد کرد، مورد سوء ظن و ناملایمت قرار گرفتند تا این که یک مسیحی شگفت انگیز ایرانی همه چیز را تغییر داد. نام او در زبان چینی، "ییسی" خوانده میشود و کشیشی جوان بود که دارای چهره ای زیبا، صدای خوش و هنر نواختن موسیقی بود. فرصتی برایش پیش آمد تا در دربار امپراطور در چانگان پایتخت چین، بنوازد و بخواند. امپراطور چنان شیفته ی او شد که او را مصاحب خود کرد و به دانش فراوان او جلب شد. کار ییسی آنقدر بالا گرفت که به اتاق خواب امپراطور راه پیدا کرد و باعث حسادت همسران امپراطور شد. ییسی دانش طبابت نیز بلد بود و جالب این که امپراطور او را مامور مداوای بیماران و مجروحین در جبهه ی جنگ داخلی کرد و نه فقط این، بلکه ییسی را گزارشگر مورد اعتماد خود درباره ی اخبار جنگ نمود. اقبال ییسی در دربار چین مردم را شگفتزده کرد. بودایی ها میگفتند او تجسد روح یک بودیساتوا در بطن یک زن ایرانی است، شمن های تاتار میگفتند تنگری خدای آسمان در رعد و برقی در بطن مادر او ورود یافته و او را به خود حامله کرده است، و مسلمان ها میگفتند شتری که او را از بلخ به چانگان آورده است، از نسل شتر پیامبر اسلام بوده است. ییسی نهایت سعی خود را کرد تا از محبت امپراطور به خود، برای حاکم کردن مسیحیت بر چین استفاده کند. امپراطور هرگز یک مذهب رسمی برای چین تعیین نکرد اما به ییسی برای ارتقای جامعه ی مسیحیت در چین کمک کرد. پس از مرگ امپراطور و ییسی، فشار نگاه های ضد خارجی و مسیحی ستیز بازگشت و بعد از چند نسل و بخصوص با قتل آخرین رهبر جامعه ی مسیحی در یک بلوای ضد خارجی، مسیحیت در چین از بین رفت ولی اثر خود را در جامعه ی آن به جای گذاشت.

داستانی که دراینجا خمیرمایه ی تاریخنویسی شد، چیزی جز بازسازی چینی عیسی مسیح نبود. ییسی میتواند تلفظی چینی از نام عیسی باشد. داستان ها درباره ی تولد الهی او، تکرار تولد معجزه آمیز او به صورت نسخه ی زمینی یهوه است و طبابت کردنش هم همان درمان بیماران توسط مسیح است. اما نکته ی مهم این است که "ییسی" تلفظ چینی لغت "یزید" در عربی به معنی خدا هم هست. میدانیم که «یزید» در عربی و «ایزد» در فارسی، هر دو تلفظ های دیگر لغت کلدانی «ایشو» یا «ایشتو» به معنی خدا است که نام های یسوع و عیسی برای مسیح در مسیحیت یهودی تبار نیز از همان می آیند. از طرفی تجسد یهوه در عیسی که به خاطر این که ادعا میکرد خدای مجسد شده است، یادآور بایزید بسطامی معروف به «سلطان العارفین» در ایران است که او هم ادعا میکرد خدا در او حلول کرده است. درواقع اگر یزید را برابر با عیسی بدانیم، ابایزید به معنی پدر یزید، خود یهوه میشود. نام اصلی بایزید، طیفور ابن عیسی ابن آدم سروشان است. عیسی ابن آدم مشخصا همان عیسی ملقب به «پسر انسان» در مسیحیت است و او سروشان یعنی از نسل فرشته است چون گل آدم ابوالبشر را فرشتگان سرشته اند. اما اسمش طیفور است چون از طریق افسانه ی آخوندی به نام طیفوری از محدثین بغداد، اسلامی شده است. این طیفوری از نسل یزید ابن طیفور بود و بنابراین طیفور مزبور ملقب به ابایزید خواهد بود. اما ارتباط نام یک طیفور دیگر که ممکن است همین طیفور باشد با یک عیسای طبیب است که معنی طیفور ابن عیسی را روشن میکند. این طیفور در زندگینامه ی طبیبی موسوم به عبدالله طیفوری نقش آفرینی میکند. این طبیب را طیفوری میخوانند چون به واسطه ی طیفور غلام خیزران مادر موسی و هارون –دو خلیفه ی عباسی- به جایگاه قدرت راه یافت. زمانی که خیزران به موسی حامله بود، طبیب دیگری به نام عیسی صیدلان تشخیص داد که فرزند داخل شکم خیزران پسر است. در این هنگام، طیفور به عبدالله گفت که حرف عیسی را تصدیق کند و به خلیفه بگوید. این اتفاق بخصوص بعد از این که بچه واقعا پسر از آب درآمد، باعث ارتقای موقعیت طیفوری در نزد خیزران و به دنبالش تبدیل شدن او به یکی از مقربان محبوب خلیفه الهادی (همان موسی) شد. بنابراین طیفور، یک نسخه ی درباری از عیسی است. تکرار حرف عیسی توسط او به معنی تولد موقعیت او از تقلید عیسی است و ازاینرو است که طیفور پسر عیسی است چون روح کیشی است که از تقلید مسیحیت درون اسلام پدید آمده است. اما چرا طیفور منسوب به بغداد عراق، به صورت بایزید از توی سمنان ایران سر در آورده است؟ مسلما معنای دوم بایزید که بخصوص در تلفظ ابایزید به صورت بایزید نقش دارد، دراینجا مد نظر است. بایزید تحریفی از لغت پیسید یا پسید است: قومی در ترکیه ی جنوب غربی که تحت عنوان بیتینی در بیتینیا کشور سازی کردند و سرزمین آنان که به نامش بوزنطیه یا بیزانس نامیده شد، محل اولین حکومت دارای مذهب مسیحیت یهودی تبار یعنی قستنطنیه ی روم شرقی شد. بسطم که امروزه بیشتر بسطام نامیده میشود، نیز زادگاه او خوانده شده چون نام آن نیز تحریفی از پسیدیم یا پسیدی ها است. بایزید در محله ی عرب نشین بسطام به نام «بوید» زندگی میکرد که آن هم معرب تجمعگاه بیدی یا بیتینی ها است. گذشته ی پسیدی روم، میتواند در نام گرفتن یک سلطان قدرتمند در آنجا به نام «بایزید» موثر بوده باشد که اولین سلطان عثمانی است که پیش از به قدرت رسیدن صفویه در ایران و آسیای مرکزی نفوذ مذهبی یافته و سنایی به فارسی در ستایش او شعر گفته بود. عیسی پسر خدا، تولید دولت پسیدی های ترکیه است و یکی از نسخه های اسلامیش از طریق مهاجرتی از ترکیه به سمنان رسیده است. نام قدیم سمنان قومس بود و محل قومی به نام کومشی یا قومسی بود که به زبانی به همین نام تکلم میکردند. زبان قومسی فامیل زبان های گیلکی و مازندرانی بوده و حضورشان در سمنان نتیجه ی مهاجرتشان از مازندران بود. مازندرانی های حامل این زبان نیز اعقاب گیلک های گیلان بودند که خودشان به واسطه ی فامیل هایشان در جمهوری آذربایجان، اعقاب گالیک های شرق ترکیه بودند. زبان زازایی یا زازاکی که در آناطولی شرقی تکلم میشود، علیرغم ترکیب شدیدش با کردی، اما هنوز همخانواده با زبان های کاسپین مثل گیلکی و قومسی است و بازمانده ی گالیک های نخستین یا قلاطی های باستان شمرده میشود. همسایگی گاول های آناطولی با بین النهرین کلدانی در جنوب، برای اسلامی کردن این مضمون مهم به نظر میرسد. چون لغت "گال" یا "کال" مرتبط با sol به معنی خورشید است و تلفظ دیگر سول یعنی solim همان "سلام" به معنی صلح است. بغداد که در محل بابل باستان بنا شده، نامبردار به «دارالسلام» یعنی سرزمین سلام، و از این جهت هم معنی با اورشلیم بود.

سرهنگ فورلانگ انگلیسی، «سلام» را تلفظ دیگر "سول" مینامد و آن را به کیش «سالموت زو» به معنی «نجات روح» در معابد مامیت مربوط میکند که مطابق آن، سلام یعنی نجات دادن، و از این جهت، مسیح در مقام «منجی» (نجات دهنده) ناجی ارواح مردم است. طفیلین، نجات روح را در گرو اطاعت از دستورات خدایان سه گانه ی بابل –حئا، مردوخ، و نبو- میخواندند. در این سه گانه نبو پسر مردوخ، در حکم عیسی پسر یهوه است. هرمس پسر زئوس که نسخه ی یونانی نبو است، خدای واسط بین خدایان و انسان ها بود که فرامین خدایان را به انسان ها ابلاغ میکرد و بر بشر به شکل یک انسان ظاهر شده بود و نبو نیز همین خصوصیت را در بابل داشت. در صورت عدم اجرای قوانین حئا و مردوخ، کار آدمیان به دست "دایان نیسی" یا قاضی انسان ها می افتاد که همان دیونیسوس یونانی است. او آدمیان گناهکار را در چرخه ی "بیت ادی" یا "بیت هادی" قرار میداد که معادل کلدانی هادس یا دوزخ است و همان میدان زیست پر درسر انسان های پیشین موسوم به ادی ها یا بنی عاد بود که سیاهان دوران قبل از پیدایش تمدن کلده به شمار میرفتند. آنها به دلیل ضعف نخستین انسان، پشت سر هم قربانی توطئه های 7 جن دوزخ موسوم به گالو ها میشدند که همتای 7 گناه کبیره ی مسیحیت هستند. لغت «دایان» در دایان نیسی، به معنی قاضی و از ریشه ی «دین» به معنی قضاوت و توانایی فرق نهادن بین بد و خوب می آید و توانایی رسیدن به این درجه از فهم برای آدمی، نیازمند مجاهدت جنگی مانند با اجنه ی نادیدنی است. اصطلاح «طفیلین» از «طفیله» به معنی عبادت می آید و رهبران مذهبی طفیلین موقع عبادت در مامیت در جلو صف مردمان، پوست شیر میپوشیدند تا به طور صوری دارای توانایی قدرت جنگی باشند. به نظر آنها مرد دو پایی که موقع عبادت دستان خود را به هوا بلند میکند، شبیه چهارپای وحشی قدرتمندی میشود که موقع جنگ، روی دوپای خود بلند شده و دستان خود را بالا برده تا بر دشمن اشراف داشته باشد.:

“rivers of life”: v2: james forlong: green press: 1883 :P175-9

وجه ارتباط برجسته شدن گال به جای سول و سلام در نام گالیک، بیشتر معنی شدن آن به گردی و دایره است و اتفاقا وجه ارتباط آن با خورشید، گرد بودن گوی خورشید است. سوریا خدای خورشید هندی، نامش از قوم سوری است ولی اسم این قوم، با sero ی مصری به معنی فرزند هم مرتبط است که لقب هورس بود: سور/آسور قبطی یا ازیریس که از نو از شکم همسرش ایزیس متولد شده است. sero مرتبط با zero است که هم به معنی فرزند است و هم به معنی گرد. کلمه ی "صفر" که تلفظ دیگر "سور" است معادل zero است و به شکل یک گردی 0 نشان داده میشود. علت این است که صفر یعنی هیچ چیز، به کنایه از "ذره" تلفظ دیگر "زرو" که به معنی کوچک و بسیار اندک است. چون کوچکی اجسام، یادآور بچه بودن و کوچکی اندازه ی فرزند انسان است. همه ی اینها بدان سبب است که خدا بزرگ است و پیامبر، یک خدای کوچک و ازاینرو فرزند خدا است. ازاینرو است که ایام بعد از کریسمس را به یوله مینامند چون یوله در کلدانی یعنی فرزند پسر. در آناطولی شرقی عنوان یوله برای اروس یا کوپید پسر ونوس به کار میرفت. کریسمس در اوج زمستان معادل تولد خورشید است و عیسی نیز با خورشید تطبیق شده و به یک قهرمان خورشیدی تبدیل شده بود که بنا بر این پیشینه ی زبانی، خود به خود پسر خدا میشد. ولی خدا دیده نمیشود. بنابراین وقتی خدای خورشیدی در هیبت یک انسان پسر خدا خوانده میشود، فقط مادرش دیده میشود و نه پدرش. ازاینرو مسیح "زرو اشته" یا "زرو دو اشته" هم نامیده میشد به معنی پسر زن. ازآنجاکه نام ایزیس هم مرتبط با همین اشته به معنی زن است، هورس را هم میتوان مسیح در مقام پسر زن خواند. از طرفی او یک انسان است و همزمان خورشید هم هست. فرم زمینی خورشید، آتش است و برای تولید آتش، از چوب درخت استفاده میشد. آدونیس دیگر همتای مسیح در مقام یک خدای شهید شونده، از یک درخت به دنیا آمد پس از آن که مادرش به آن درخت تبدیل شد. درواقع تولد خدا از درخت همان تولد آتش از چوب است. گیاه دارواش که روی درختان ستبر میرویید، بعد از خشکیدن، مثل آتش زردرنگ میشد و ازاینرو در اساطیر رومی مفهوم ایزدی یافت. آدونیس فرمی از تموز خدای طبیعت بود که به دست گرازی کشته میشد و ونوس برای او گریه میکرد. ونوس هم آدونیس را از نوزادی مثل مادر بزرگ کرده بود و هم معشوقه ی او بود. یک نظر این است که آرتمیس یا دایانا –موکل ماه، الهه ی شکار و خواهر آپولو خدای خورشید- خود ونوس است که برای گرفتن انتقام آدونیس، شکارچی شده است. امپراطور تراژان در محل عبادت آرتمیس، سر گرازی را علم میکرد. البته برعکس ونوس شهوتران، آرتمیس یک الهه ی دوشیزه بود و به کاهنه هایش امر به دوشیزگی میکرد. بنابراین ممکن است آرتمیس، یک مدل ونوس است که به دلیل غم از دست دادن بهترین معشوقش، توبه کرده و به یک زن پرهیزگار تبدیل شده باشد و در همین مرحله است که او در مقام مادر آدونیس، تبدیل به مریم بطول مادر عیسی شده است:

“two babylons”: alexander hislop: chap3: sect1

دراینجا میتوانیم بگوییم تموز یا آدونیس، روح اخلاق است که وقتی میمیرد از هرمس به صورت دیونیسوس تغییر حالت میدهد و به صورت قوانین بی رحمانه ی طبیعت، گریبان مردمان را میگیرد. ظاهرا به همین خاطر است که گردی خورشید در او برجسته میشود. چون او حکم خورشید در حال غروب را یافته که دیگر انوار، اطرافش نیست و با چشم غیر مسلح، گردی او را تماشا میکنیم. این قبل از ترکیه ی شرقی، در کیلیکیه یا ترکیه ی غربی برجسته شده و شاید کیلیکی، فرم اول گالیک بوده است. در کیلیکیه دیونیسوس از پان موجود نیم بز-نیم انسان که چنگ مینواخت قابل تشخیص نبود و به صورت مرد ریشویی تصویر میشد که میتواند تصویر نخستین خود یهوه یا زئوس ریشو باشد. جان کورتیس فرانکلین بیان میکند که در پافوس که مذهبی کیلیکیایی داشت، زئوس دو فرم عالی و دانی داشت که اولی هرمس و دومی پان بود. برای پافیایی ها فقط فرم اول ظاهر میشد چون آنها ملت ائوس پسر تایفون بودند و به راه تیتان ها میرفتند. از این جهت، شبیه خود کیلیکی ها بودند که به گفته ی یونانی ها همه شان مردم بدی بودند و تنها آدم خوب در بینشان کینیراس بود. کینیراس که مثل پان و آپولو چنگ نواز است، نام پادشاه افسانه ای جبیل در لبنان نیز هست که برسازنده ی کیش ونوس و آدونیس خوانده شده است. به نظر میرسد نام کینیراس از "چنارو" خدای اوگاریت آمده باشد که سرزمین «غزو وطنا» که بعدا کیلیکیه نامیده شد، تمدن را از آن اخذ کرده است. در دوره ی سیطره ی یونانیان بر شام، فرهنگ های کیلیکی و شمال سوریه هرچه بیشتر به هم آمیختند و درست در همین هنگام، تصویر یک فرم ریشو از آپولو که مثل آپولو بی ریش چنگ مینوازد بر روی سکه های سامری ها ظاهر شد. در معبد هلیوس در منبج در نزدیکی حلب، مجسمه ی همین آپولو ریشوی چنگ نواز در اندازه ای کوچک در کنار مجسمه ی خدای بی ریش خورشید قرار داشت و عبادت میشد. البته برخی را بر آن بوده که این مرد ریشو اورفئوس تراسی است و هلیوس بی ریش، آپولو اصلی. نکته ی جالب این که این آپولو ریشو را به نام «نبو» نیز میشناختند و البته یونانیان، خود، نام نبو را به جای آپولو استفاده میکردند. وی برای مشخص بودن منظور از او، در بین سوریان به «نبو گیتاروت» یا «نبو قطاروت» یعنی نبوی برسازنده ی گات ها یا قطع ها –منظور: قطعه های موسیقی- شناخته میشد. اما اورفئوس که وی با او تطبیق شده بود، از نام حرانی او می آید که «عرفای» orfaiبه معنی فرد رسیده به عرفان بود.:

“kinyras, the divine lyre”: john Curtis franklyn: chap21

واضح است که «عرفای» دراینجا فرمی دیگر از لغت «عارف» است که در اسلام برای صوفیان به کار میرود. گر کینیراس اولین فرد رسیده به عرفان در بین یک ملت جهنمی باشد، به عنوان آغازگر راه عارفان، میتواند همان سلطان العارفین یا شاه عارفان باشد و چون خدایی است که به شکل انسان درآمده، پس طبیعتا بهترین عارف و سرمشق بقیه هم خواهد بود. این همان بایزید بسطامی یعنی عیسای پسیدی بیتینیایی (بیزانسی) است و به همین دلیل هم اورفئوس تراسی نامیده شده است. چون قستنطنیه ی بیزانسی یا استانبول کنونی پیش از این که به یک شهر یونانی تبدیل شود، یک منطقه ی تراسی نشین بود و اگر اورفئوس کیلیکیه و گالیک ها یک عارف تراسی است، یعنی این که یونانی هایی که از سمت قستنطنیه آمده اند فرهنگ آن را ایجاد کرده اند. آنها تصویر ظهور عیسای درستکار در بین یهودی های وحشی را به صورت کینیراس در بین کیلیکی ها بومی کردند و بیان نمودند که اگر قرار است مردم به عرفان برسند، اول باید آنقدر قوانین اخلاقی را زیر پا بگذارند و دیونیسوسی گری پیشه کنند تا حقیقت درستی دین به بعضی از برگزیدگانشان روشن شود و برگزیدگان به عرفان برسند که ظاهرا برای کیلیکی ها فقط کینیراس –که او را هم از شامات دزدیده و بومی کرده بودند- به این مقام رسید و خدا شد. از طرف دیگر، او با توجه به رسیدنش به خدائیت در میان خلافکاران و تبدیل شدن به خدای خلافکاران، خود شیطان نیز هست و برای همین هم هست که پان مثل شیطان شبیه بز است. ظاهرا شیطان درست مثل آنتی کریست و درواقع در قالب او، برابر گرفته شده با مسیح است و حالا فرض کنید این دومین تجلی مسیح روی زمین، قرار است همان ازیریس مهربان هم باشد که در دومین تولد خود، تبدیل به هورس جنگجو شد و جهان را از خون همکاران تایفون (ست) –قاتل ازیریس- رنگین کرد. پس ترجمه ی ظهور کینیراس در بین کیلیکی ها به زبان مسیحایی میشود این که اگر قرار است مسیح دوباره در زمین ظهور کند، اول باید جهان پر از کفر و گناه شود و تمام دستورات خدا زیر پا گذاشته شود تا مسیح برای نابود کردن گناهکاران و راه انداختن حمام خون در جهان ظهور کند. حالا نسخه ی ایرانی این چه میشود؟ به مقبره ی بایزید در شاهرود رجوع کنید. این مقبره ساخت دوره ی فتحعلیشاه است ولی ادعا شده که بازسازی شده ی یک بنای قدیمی تر است. این کمک کرده تا بعضی چیزها تغییرات جدید تلقی شوند که فرع را به اصل دوخته اند. یکیش مقبره ی یک امامزاده است که گفته اند پسر جعفر صادق و مشاور و راهنمای بایزید بوده است و از طریق آن مکتب صوفیانه ی بایزید درحالی به تشیع جعفری دوخته شود و فرصت تاثیرگذاری عتیق بر تشیع را بیابد که حتی امروز هم معممین درباره ی پذیرش یا عدم پذیرش تشیع بایزید با هم متحد نیستند. شاید در همین گوش سپاری بایزید به تعالیم امام جعفر صادق بود که داستان لزوم پر کفر و گناه شدن جهان برای ظهور مهدی –نسخه ی شیعی عیسی مسیح- در شیعه ورود یافت و مدرنیته با تمام نکات ضد شرعی خوب و بدش جواز شرعی پیدا کرد و یک انقلاب اسلامی از راه رسید تا به نام دشمنی شرعی با مدرنیته مردم ایران را مدرن کند، آن هم درحالیکه ایرانی ها نه مسیح را میشناسند نه فلسفه ی مسیحی را نه کیلیکیه را و نه قهرمان مسیحیشان ییسی در چین را.

۱ ۲ ۳ ۴ ۵ ۶ ۷