بهشت صنعنتی مدرن و علاقه اش به ترکیب ماتریالیسم و عرفان
تالیف: پویا جفاکش










ارواح چنین سرودند. در همین حال، خالق،
فرشتگان قدرتمندِ بنام را
فراخواند و طبق قوانین کنونی جهان،
به هر یک از آنها کار ویژه ای محول کرد. آنها ابتدا
به خورشید فرمان دادند که چنان راه برود و بدرخشد
که بر روی زمین به طور متناوب، گرمای غیر قابل تحمل
و یخبندانی به همان شدت وجود داشته باشد.
زمستان خاکستری از شمال و گرمای تابستانی از جنوب
باید همزمان با انقلاب زمستانی فرا برسند.
کره ی رنگ پریده ی ماه به وظایف خود فراخوانده شد.
پنج سیاره ی دیگر، گوی های خود را
با چرخش ها و جنبه هایی
به شش، چهار و سه بخش،
و تقابل هایی که نویدبخش دردسر هستند
و زمان های تعیین شده برای پیوستگی های شوم داشتند
به انبوه ستارگان بی حرکت دارای تاثیرات مخرب
گفته شد که چه زمانی در وقت طلوع یا غروب خورشید
در ظهور طوفان ها نقش ایفا کنند،
و بادها در جای خود قرار گرفتند
به آنها دستور داده شد چه زمانی غرش کنند
و سواحل و دریا و هوا را بلند کنند.
به رعد در کاخ ابری و پرنورش دستور داده شد
که چه زمانی غرش سهمگینی کند.
برخی میگویند خداوند به فرشتگان دستور داد که محل قطب های زمینی به اندازه ی 20درجه تغییر کنند.
آنها این کره ی مرکزی را به صورت مورب هل دادند.
برخی دیگر میگویند به خورشید فرمان داده شد که از مسیر اعتدالین مسیر خود و خواهرانش را به همان زاویه تغییر دهد
و با عبور از ثور هفت آتلانتیسی [یعنی ثریا که دختران اطلس غولند]، توأمان اسپارتی [یعنی دیوسکوری در صورت فلکی جوزا/جمینی] و سرطان گرمسیری،
به برج اسد فرود آید، و سفر بازگشت را از سنبله و میزان آغاز کند و به جدی برسد
و به زمین، تغییر احوال سال را اعطا کند.
ظاهرا این فراز از کتاب دهم «بهشت گم شده»ی میلتون، درباره ی تغییر محور زمین و تغییر محل قطبین صحبت شده است که با بروز این اتفاق، فصل ها به وجود آمده اند و این تغییر محور، توأم با فجایع آب و هوایی عظیم و طوفان هایی وحشتناک رقم خورده اند. میلتون در ادامه میگوید:
در غیر این صورت، بهار مداوم
در تمام طول سال
با گل ها بر زمین لبخند میزد،
روزها با شب ها برابر بودند،
به جز در کشورهای قطبی،
جایی که روز بی شب برای همیشه میدرخشید
زیرا خورشید در پایین است
به جای فاصله ی زیادش از زمین
غروب نمیکند و در امتداد افق میچرخد. غرب و شرق
برای ساکنان ناشناخته بودند. برف و سرما،
نه استوتیلند را میشناخت
و نه سرزمین های دوردست در جنوب تنگه ی ماژلان را.
امروزه ستاره ی قطبی در صورت فلکی دب اصغر قرار دارد ولی سابقا ستاره ی ثعبان (اژدها) در صورت فلکی تنین (اژدها) محل ستاره ی قطبی و به همراه آن عمود جهان بوده است. کوه عظیمی که زمین را به آسمان وصل میکرد، درآنجا قرار داشت و اگر قرار بود نیروهای آسمانی شرآفرین برای تغییر محیط زمین، به آن حمله ببرند، آنها از آنجا می آمدند. در بدترین توصیف، آنها میتوانستند تارتارها یا نیروهای برخاسته از تارتاروس یا دوزخ باشند که حمله شان به زمین، به صورت حمله ی تاتارها یا مغول ها انسانی و زمینی شده است. اما ارتباطشان با قطب شمال، میتواند آنها را با وایکینگ های آمده از سرزمین های شمالی –برای اروپایی ها: اسکاندیناوی- تطبیق کند. منابع عتیق، از رفت و آمد مردمی به نام تاترها از اسکاندیناوی به بریتانیا در قرن 16 سخن رانده اند. ممکن است این رفت و آمدها عامل شکل گیری افسانه هایی درباره ی فتح بریتانیا توسط وایکینگ ها باشد. در تاریخ رسمی، از کوچانده شدن قزاق ها به مرزهای اسکاندیناوی توسط تزارهای روس سخن رفته است. آیا وایکینگ ها دنباله های قزاق های نفوذ کرده به اسکاندیناوی نیستند؟ قزاق ها را اعقاب خزرها میشمرند که از اختلاط یهودیان مهاجر از جنوب با تاتارهای ترک زبان به وجود آمده اند. شاید کلاه شاخدار وایکینگ ها با شاخدار تصویر کردن موسی پیامبر یهود در ارتباط باشد. معمولا علت شاخدار کشیدن موسی را سفر خروج 34 : 29 میدانند که میگوید: «و هنگامی که موسی از کوه سینا پایین آمد و دو لوح شهادت در دست موسی بود، وقتی موسی از کوه پایین آمد، نمیدانست که صورتش شاخدار است زیرا خدا با او صحبت کرده بود.» با این حال، شاید شاخدار بودن موسی و همینطور وایکینگ ها با شاخدار بودن کلاهخود "آلموس" رهبر افسانه ای مجارها مرتبط باشد که شاخ هایش حالتی شبیه هلال ماه دارند و سلف راستین کلاهخود سامورایی های ژاپنی است. نام قوم "خزر" میتواند با اصطلاح "هوسار" برای جنگجویان مجار مرتبط باشد. در قرن نهم میلادی، مجارها به دلیل افزایش جمعیت، مجبور به مهاجرت از سرزمین مادری در اطراف و اکناف و تحت کنترل آلموس شدند. این یادآور داستان بنی اسرائیل است که چون در مصر جمعیتشان زیادتر از جمعیت مصریان شد، باعث نگرانی فرعون شدند و فرعون آنها را به کارهای سخت واداشت تا فرصت شورش نیابند و همین سبب مهاجرت آنها تحت هدایت موسی شد. نام آلموس را میتوان از اضافه شدن صفت "آل" به معنی بزرگ به نام موشه یا موسی به دست آورد. او نمادی از گسترش مجارها در سراسر روسیه است. کلمه ی مجار یا ماگار تلفظ دیگر لغت موگائولی یا مغول است و ازاینرو آلموس را میتوان نسخه ی دیگر چنگیزخان مغول نیز دانست. به روایت رشیدالدین فضل الله، چنگیزخان در راه جنگ با خوارزمی ها که سربازانشان بیشتر از سربازان چنگیز بودند، بالای تپه ای رفت و با خدا مناجات کرد و به زودی نشانه های مثبتی آشکار شد. این میتواند همان مناجات موسی با خدا بالای طور سینا در راه مواجهه با کنعانی ها در ارض موعود باشد. هم چنگیز و هم آلموس، درست مثل عیسی مسیح، دارای تولدی ایزدی هستند. افسانه ی مجاری درباره ی تولد آلموس میگوید که مادرش زمانی که او را باردار بود، به خواب دید که یک پرنده ی شکاری شبیه شاهین، او را بارور کرده است. در زمان تولد چنگیزخان هم مادرزن او رویای شاهین سفیدی را دید که خورشید و ماه را در چنگال های خود نگه داشته است. در باورهای ترکان، تورول یا طغرل پرنده ی شکاری مقدس، اغلب با خورشید مرتبط است. 12قبیله ی بنی اسرائیل در جایگاه 12 خانه ی خورشید در دایره البروج یعنی صور فلکی آن قرار دارند. الته قبایل مجار تحت کنترل آلموس معمولا 7تا توصیف شده اند که باز یادآور تقسیم شدن 12 صورت فلکی دایره البروج بین 7سیاره ی فلکی موسوم به آباء سبعه است. مابه ازای آباء سبعه در قطب شمال، هفت ستاره ی دب اصغر (خرس کوچک) هستند که خود، انعکاس هفت ستاره ی مادرش دب اکبر (خرس بزرگ) میباشند. نکته ی جالب این است که پس از مرگ آلموس مجاری، یک خان مهم بلغاری با عنوان مشابه «الماس خان» متولد میشود. وی رهبر بلغارهای ولگا است علیه خزرها طغیان کرده و برای در امان ماندن از آنها با خلیفه ی بغدا متحد میشود و به مذهب اسلام درمی آید و نام "جعفر ابن عبدالله" را بر خود میگذارد. الماس خان قبایل بلغار و سووار را متحد میکند و با آنها دولتی تشکیل میدهد که قبایل فینواوگریک را هم در بر میگیرد. ممکن است او نسخه ای دیگر از آلموس باشد. پادشاهی او در منطقه ی ولگا این از آن جهت جالب است که رود ولگا به خاطر پیچ در پیچیش جانشینی زمینی برای صورت فلکی تنین یا اژدها است. آرتوس سولیایی در کتاب "پدیده ها" درباره ی این صورت فلکی مینویسد: «مار عظیمی در میان آنها، شبیه به آب های جاری، حلقه حلقه میشود، میلغزد و با بدنی انعطاف پذیر خم میشود. پیچ و تاب های آن همه جا هستند.» در ماکسیموس انگیوس اثر ویرژیل نیز آمده است: «درآنجا مانند رودخانه ای میپیچد، مار عظیمی بیرون میخزد و هر دو کمان، کمان هایی را که از خیس شدن در امواج اقیانوس میترسند، در هم میپیچد.» اگر موقعیت های مکان های اطراف رود ولگا را به همراه خود آن با آسمان اطراف صورت فلکی تنین مقایسه کنیم، مابه ازای زمینی ستاره ی قطبی فعلی در دب اصغر، شهر ولادیمیر در استانی به همین نام میشود. امروزه روایت رسمی، بنای این شهر را به ولادیمیر مقدس شاه کی-یف در قرن دهم میلادی نسبت میدهد که یک پادشاه پاگان بود که به مسیحیت تغییر دین داد. پسرش یاروسلاو حکیم، مسیحیت را تحکیم کرد و ازجمله زنا را ممنوع کرد و تحت پیگرد قرار داد. این حکم، متاخر بر زنای همسر خود یاروسلاو با اولاف مقدس، شاه مسیحی شده ی وایکینگ بوده است. اولاف را گاها سوار بر اژدهایی با سر انسان نشان میدهند که معمولا سر این اژدها شبیه سر خود اولاف است، چون نیمه ی مکمل او است. اولاف به خاطر شجاعت و بردباری و صفات برجسته اش یک نیمه ی والای انسانی دارد، ولی به خاطر سابقه ی وایکینگش دزد و غارتگری بی رحم است که این نیمه اش به مانند کشتی های وایکینگی شبیه اژدها است و با اژدهای قطب شمال در ارتباط است. نکته این است که زنای همسر یاروسلاو با اولاف مقدس، نمیگذارد معلوم شود که آیا شاهزادگان بعدی روس ها فرزندان یاروسلاوند یا فرزندان اولاف نیمه اژدها. ازجمله ی آنها وسولود یاروسلاویچ است که با یکی از بستگان امپراطور رومی به نام کنستانتین مونوماخوس ازدواج میکند و ازاینرو فرزندش به ولادیمیر مونوماخ معروف میشود. در دوره ی شوروی، روایت رایج درباره ی بنای شهر ولادیمیر، آن را به این ولادیمیر مونوماخ نسبت میداد. از این مطلب شاید بتوان ردی از ارتباط این حکام با روم و بخصوص کنستانتین نامی یافت که در تاریخ روم به کنستانتین کبیر معروف است و به مانند ولادیمیر قدیس و اولاف قدیس، سنگ بنای مسیحی شدن کشور خودش شناخته میشود. برای یافتن ارتباط اینان، باید به برابری اولیه ی ولادیمیر قدیس با ولادیمیر مونوماخ قائل شویم. هر سه همسر ولادیمیر مونوماخ، خارجی بودند: یکی انگلیسی و دو تای دیگر قبچاق. یاروسلاو حکیم هم از یک همسر خارجی ولادیمیر قدیس متولد شده است: یک زن وارانگی به نام روگندا. این زن، دختر روگوالد شاه وارانگی ها بود. در آن زمان، ولادیمیر که بعد از کشته شدن برادرش به دست یکی دیگر از برادرانش از سرزمینش گریخته بود، در گرماگرم جمع کردن یک اتحاد سیاسی برای حمله به کشور و سرنگون کردن غاصب بود. او میخواست با رسیدن به دامادی روگوالد با او متحد شود اما دختر روگوالد او را با تحقیر پس زد. در جواب این تحقیر، ولادیمیر با روگوالد جنگید و او و پسرانش را کشت و با روگندا به زور ازدواج کرد. این داستان، یادآور روایت مارکوپولو از جنگ چنگیزخان با پرستر جان یا شاه یوحنای قدرتمند شرق است که پس از آن رقم خورد که چنگیزخان از دختر پرسترجان خواستگاری کرد ولی پرسترجان او را با تحقیر رد کرد. مارکوپولو پرستر جان را با وانگ خان پدرخوانده ی چنگیزخان برابر کرده است. وانگ خان پس از شکست در این جنگ، متواری شد تا این که در مرز سرزمین نایمان ها نگهبانان نایمان او را بی این که بدانند کیست کشتند. به نظر میرسد پرستر جان یا شاه یوحنا که در سرزمین خود مرد مقدسی بود، بعد از از دست دادن قدرت خود به یک مرد مقدس مفلس و زاهدنما تبدیل شده که میتواند همان یوحنای تعمیددهنده یا یحیی در تاریخ مسیحیت باشد. بنا بر انجیل، یحیی هم به اندازه ی عیسی نامزد مقام مسیح بوده و فقط با مرگش، بازار عیسی را رونق داده است. پس توجه کنیم که کریست یا عیسی هم خود را شاه یهودا مینامید درحالیکه مثل مردم عادی در کوچه ها رفت و آمد میکرد. اگر تلاش چنگیزخان برای رسیدن به دامادی پرسترجان به معنی جای گرفتنش در یک دستگاه مسیحی باشد میتوان فهمید که مابه ازای او یعنی ولادیمیر چرا مسیحی شده است. عنوان وارانگی برای متحدان خارجی ولادیمیر قدیس، میتواند تلفظ دیگری از "فرانک" عنوان مجموعه قبایل ژرمنی باشد که روم مقدس را در غرب ساختند و کنستانتین کبیر، الگوی خیالی آنها است. اتحاد ولادیمیر با وارانگی/فرانک ها و از طریق ازدواج سیاسی برای پس گرفتن تاج و تخت قانونی خود را میتوان با داستان خسروئس/خسرو دوم شاه پارس یا ایران مقایسه کرد که با دختر موریس امپراطور روم ازدواج کرد و با متحد شدن با رومی ها کشور فارس را تصرف کرد و بر آن حکم راند. موریس هم یک امپراطور سقوط کرده است که بعد از متواری شدن در مفلسی دستگیر و اعدام شده است. مارک گراف معتقد است که خسرو شعبه ای از دستگاه روم را نمایندگی میکند که قصه ی مسیح رومی یعنی موریس را برای فارس یا ایران بازسازی کرده است چون خسرو هم به همین سرنوشت دچار میشود. خسرو بعد از سرنگون شدن توسط پسرش سیروئیس (شیرویه) متواری میشود و در بینوایی می زید تا این که در باغی دستگیر میشود، باغی که مارک گراف، آن را همتای باغ جتیسمانی برای مسیح می یابد. مارک گراف، این باغ را در قصه ی بابک خرمدین هم شناسایی میکند. بابک در زمانی که از سقوط خود توسط دستگاه خلافت بغداد مطمئن شده بود، به سزار روم نامه نوشت و گفت که میخواهد مسیحی شود. او در راه فرار به روم در باغی دستگیر شد. بابک به سهل که او را با وانمود کردن به پیروی او فریب داده بود، گفت که به قیمت مفتی بابک را فروخته و اگر به بابک خدمت میکرد و کمک میکرد فرار کند، در زندگی بی نیاز میشد؛ چیزی بسیار شبیه به وضعیت یهودای اسخریوطی حواری خائن عیسی مسیح. افشین دیگر نسخه ی یهودا است. او در ابتدا یاور مازیار دیگر همراه بابک بود ولی به او خیانت کرد. افشین درست مثل یهودا با دار زده شدن کشته شد. قتل او در عین این تصویر از او که درست مثل بابک داشت علیه خلافت بغداد جنگ مذهبی به راه می انداخت، میتواند مابه ازایی برای این داستان باشد که عیسی کشته نشده و از نظرها ناپدید شده است و یهودای اسخریوطی به اشتباه به جای او اعدام شده است. این نکته را میتوان در داستان کیخسرو شاه افسانه ای شاهنامه نیز یافت که از حکومت کناره گیری کرد و سرنوشتش مبهم ماند. مارک گراف، کیخسرو را نسخه ی دیگر خسرو دوم میداند. درست مثل همعرض بودن داستان های زنده ماندن و مقتول شدن خسرو و مسیح، در مقابل داستان اعدام افشین، داستان اعدام بابک را نیز داریم که با مصلوب شدن و تحت زجر و شکنجه اتفاق می افتد. مازیار و بطیس در دو طرف او مصلوب میشوند که یادآور مصلوب شدن دو دزد در دو طرف عیسی مسیح است. زمانی که دست بابک را بریده اند، او با خون دستش به چهره ی خود میمالد تا مردم، بی رنگیش را حمل بر ترسش نکنند. در تذکره الاولیای عطار، حلاج که از نسخه های ایرانی عیسی مسیح است، موقع مصلوب شدن، به همین دلیل، صورتش را با خون دست بریده اش سرخ رنگ میکند. بابک همچنین مانند عیسی مسیح تولد مرموزی دارد. به مانند مسیح که دشمنانش او را زنازاده میخوانند، بابک هم فرزند نامشروع یک عراقی به نام مرداس در آذربایجان شمرده میشود. این یادآور نام داشتن پدر ضحاک در شاهنامه به مرداس است. ضحاک هم به مانند بابک، در شاهنامه به سبب عوامگرایی، از بین بردن نظام طبقاتی و ترویج فسق و فجور در جامعه، شخصیتی اهریمنی است. در مورد بابک، علت گرایشش به این اعمال، خرمدینی او بوده که به پیرویش از مزدک نسبت داده شده است. در منابع اسلامی، مزدک یک مرتد فتنه گر در دوران قباد توصیف شده که زبانی خوش و دلی سیاه داشت و عقل قباد را ربود. طبری نوشته است: «در ایران، پادشاهی بهتر از قباد نبود تا این که مزدک او را به آداب و رسوم خود متمایل کرد.» این شبیه به داستان ضحاک است که اهریمن در لباس انسانی فریبنده با او دوستی داشت و باعث سقوط اخلاقی او گردید. در منابع رومی چون پروکوپیوس نامی از مزدک نیست و کل فتنه به قباد نسبت داده شده است. ظاهرا اختراع مزدک، بهانه ای برای کم کردن بار یک شاه از آنچنان جرم هایی در منابع اشراف بوده است وگرنه عوامگرایی های قباد را میتوان با دیگر نامزد مسیح در تاریخ پارس یعنی گئومات مغ یا اسمردیس به اصطلاح دروغین هم تطبیق کرد. بابک قبادی است که هنوز به یک پیامبر نزدیک است و میتواند یک نسخه ی بدنام از مسیح باشد که در اصل خود به اندرونیکوس کومننوس قستنطنیه نزدیک است: یک امپراطور سقوط کرده که با زجر و شکنجه کشته شد. طبری اشعار ابوتمام درباره ی ویرانی های البذ (دژ بابک) را می آورد که ازجمله در آن، روباه ها در خرابه های البذ زوزه میکشند. این یادآور مرثیه ی ارمیا بر اورشلیم بعد از سقوط آن در حمله ی بابل است که در آن گفته میشود: «کوه صهیون ویران شده است و روباه ها بر آن راه میروند.» با این حال، اصطلاح خرمدین به ما کمک میکند تا جدا شدن نسخه ی پیامبر مانند قباد یعنی مزدک از او در مقام یک شاه را به آن عیسی مسیح معمولی اورشلیم مرتبط کنیم. خسرو سرداری ملقب به ساراوارزان یا شهربرازان یا شهربراز (گراز کشور) داشت که بنا بر منابع ارمنی، نام اصلیش "خرم" بود و او بود که از طرف خسرو، اورشلیم را تصرف کرد. با این حال، همو بعدا به سیروئیس که نام اصلیش قباد بوده است پیوست تا خسرو را سرنگون کند. زوج قباد و خرمی ها در مقابل خسرو دوم قرار میگیرند همانطورکه خسرو اول، قبلا مقابل نام های مشابهی قرار گرفته بود. شهربراز موفق به سریع ترین پیروزی ها بر روم در آسیای صغیر و محاصره ی قستنطنیه شده بود. قستنطنیه خود یک نسخه از اورشلیم بوده است. قبر یوشع جانشین موسی در محل کوه بیکوز در کریمه و در در نزدیکی قستنطنیه زیارت میشود. نام یشوع فقط در تلفظ با یسوع که نام عیسی مسیح است تفاوت دارد و بنابراین کاملا ممکن است که عیسی، یک یوشع خالی شده از بار جنگجویی باشد. شهربراز هم یک سردار بود. جدا شدن راه او از خسرو، در حکم جدا شدن راه مسیح از سزار در اورشلیم است. سزار و عیسی هر دو تجسد جوویس/ژوپیتر یا یهوه هستند. خسرو یک سزار یا قیصر بین النهرینی است. شباهت سرنوشت خسرو با کاراکالا میتواند این را تایید کند چون کاراکالا هم مثل خسرو، سزاری اصالتا بین النهرینی بود که برای جنگ از روم به بین النهرین آمد و در نزدیکی حران کشته شد. این اتفاق طی نبرد ایسوس رخ داد. ایسوس همان جایی است که اسکندر کبیر، لشکر داریوش را شکست داد و باز در همان جا، هراکلیوس دیگر امپراطور روم یونانی، خسرو دوم را شکست داد؛ احتمالا همه ی این نبردها و فرجام هایشان در ریشه به هم برمیگردند. کاراکالا بسیار به شخصیت اسکندر علاقه داشت ولی به طرزی متناقض، اسکندریه ی مصر، پایتخت اسکندر را مورد قتل عامی وحشتناک قرار داد. یک مصری به نام سراپیون پیشبینی کرد که او به زودی به دست ژنرالش ماکرینوس کشته خواهد شد. سراپیون را جلو یک شیر انداختند و چون به طرز مرموز و معجزه آسایی شیر به او آسیب نزد، سربازان او را کشتند. در آن لحظه امپراطور به ماکرینوس توجه نکرد ولی بعد شکش به او افزایش یافت و این مایه ی نگرانی ماکرینوس شد. در همین زمان، ماکرینوس به نامه ای دست یافت که در آن از خطر ماکرینوس برای امپراطور هشدار داده شده بود. فرماندار پراتوریوم نامه را پنهان کرد و در همدستی با ماکرینوس، ترتیب داد که دو هنگ محافظ امپراطور از افراد ماکرینوس باشند و ماکرینوس از این فرصت برای ترور امپراطور استفاده کرد. سربازی که ترور را انجام داد به دست یک سکایی همراه امپراطور کشته شد. چون امپراطور به شدت بین رومیان منفور بود، نزدیک ترین محافظان خود را از سکاها و ژرمن ها تعیین کرده بود و برترین هایشان را «شیر» مینامید. ماکرینوس سپس خود را امپراطور خواند اما از آنتونینوس دروغین که خود را پسر کاراکالا معرفی میکرد و بعدا به نام الاگابالوس یا هلیوگابالوس معروف شد شکست خورد و به قتل رسید (این الاگابالوس خودش یکی دیگر از نسخه های مسیح است). تغییر سرنوشت امپراطور با دست یافتن هدف توطئه ی او به یک نامه، در داستان شهربراز هم تکرار میشود. بعد از شکست شهربراز در تسخیر قستنطنیه، خسروئس دستور قتل او را صادر میکند. نامه ی خسرو توسط افراد هراکلیوس امپراطور روم مصادره میشود. هراکلیوس آن را به شهربراز نشان میدهد و اینچنین است که شهربراز از دشمن هراکلیوس به متحد او تبدیل میشود و از طرف روم علیه خسرو برمیگردد. او در نامه ی مزبور، دست میبرد و نام ده ها نفر از اشرافزادگان کشور را در کنار نام خود قرار میدهد و با این تمهید، اشرافزادگان را به شورش علیه خسرو و عوض کردن جای او با قباد متوجه میکند. اما پس از مدت کوتاهی قباد از طاعون میمیرد و شهربراز ناراضی از کارهای جانشین او اردشیر، اردشیر را میکشد تا این که خود بعد از فقط 40روز حکومت، ترور میشود. مارک گراف، شباهت های داستان های ماکرینوس و شهربراز را به جایی در اصل هر دو قصه برمیگرداند که قهرمانی در شرق به آغوش ریشه ی رومی خود برمیگردد چون اینها نماینده ی نیروهای صلیبی مسیحی در قرون وسطی هستند که میخواهند غاصبان تخت مسیح در شرق را مجازات کنند. اصل جنگ های کاراکالا در شرق هم در همینجا است چنانکه مارک گراف حدس میزند قتل عام امت اسکندر در اسکندریه، نسخه ی دیگر قتل عام ملت یونانی قستنطنیه توسط صلیبی های اروپایی است. پدر کاراکالا سپتیموس سوروس تا حدی این انتقامگیری را آشکار میکند. علت موفقیت او این است که میخواهد انتقام قتل "پرتیناکس"، امپراطور رومی که به ناحق کشته شد را بگیرد. مارک گراف، در پرتیناکس، باز موریس را شناسایی میکند و یاد انتقامگیری خسرو میکند که گویی داستانش بین سپتیموس سوروس و پسرش کاراکالا تقسیم شده است. پدر سپتیموس سوروس یک فنیقی اهل شمال افریقا بود و خودش در آن خطه بزرگ شد. همسر سپتیموس سوروس و مادر کاراکالا، جولیا دومنای بین النهرینی بود که آرزو داشت ملکه ای در حد نیتوکریس و سمیرامیس از آن خطه شود و در رشد دادن بلندپروازی های شوهرش نقش زیادی داشت. سپتیموس سوروس در راه رسیدن به تخت امپراطوری باید با چندین مدعی میجنگید و مارک گراف، پیروزی او بر رقیبانش را همتای پیروزی کنستانتین کبیر در جنگ داخلی میشمرد. ادامه دادن راه پرتیناکس، او را به یک مسیح بازگشته شبیه میکند که با نیروهای دجال که حقش را خورده اند میجنگد. یکی از نبردها این را نشان میدهد: در نبرد با نیجروس، کشیشی به سوروس میگوید که خواب دیده است که مرد سیاهپوستی به زور وارد اتاق امپراطور شد و مقاومت کرد تا این که او را کشتند. تعبیر این رویا این بود که سیاهپوست، خود نیجروس است که نامش را میشود به سیاهپوست معنی کرد. نیروهای نیجروس بسیار بیشتر از نیروهای سوروس بودند ولی باران سیل آسا میدان نبرد را به نفع نیروهای سوروس تغییر داد، نیجروس شکست خورد و کشته شد. مارک گراف، این را همتای پیروزی نیروهای روس مسیحی دیمیتری دونسکوی بر تاتارهای خان مامای در اثر معجزه ی ایزدی در نبرد کولیکوف میداند که طی آن، علیرغم بیشتر بودن نیروهای خان مامای، باران و طوفان، صحنه ی جنگ را به نفع دیمیتری عوض کرد. بخش بزرگی از نیروهای خان مامای در اثر طوفان، در رودخانه غرق شدند. این هم به صحنه ای از داستان کنستانتین کبیر مربوط میشود. گروش کنستانتین به مسیحیت بعد از معجزه ی نجات او از توطئه ی دشمنش ماکسنتیوس در موقع فتح رم ایتالیا رقم خورد. ماکسنتیوس میخواست کنستانتین را در رود تیبر غرق کند، اما به جای کنستانتین، خود ماکسنتیوس در رود غرق شد. مارک گراف، این داستان را نسخه ی دیگر داستان عبور موسی از دریا میداند که در آن، موسی و لشکرش به سلامت گذشتند ولی فرعون و لشکریانش در دریا غرق شدند. رم هم مابه ازای دیگری برای ارض موعود تورات است. مارک گراف به این شباهت ها در ترجمه ی اسامی امپراطوران مورد بحث توجه میکند:
پرتیناکس: سرسخت، پی گیر، پایدار، لجباز
سوروس: سختگیر، محکم، سرسخت، تسلیم ناپذیر.
کنستانتین: ثابت قدم و استوار.
و اما در بازیابی شخصیتی از این دست در تاریخ روم مقدس که هم مسیح به نظر برسد و هم دجال، مارک گراف، امپراطور فردریک دوم هوهنشتاوفن منسوب به قرن 13میلادی را پیشنهاد میدهد: کسی که هم ناجی، هم دجال و هم یک هیولای آخرالزمانی دیده میشد. او سه بار تکفیر شد. این امپراطور مخلوع روم، در دوران حکومتش بر سیسیل، به خاطر رفتارهای عجیبش منشا افسانه ها و گمانه زنی های بسیاری شده بود. او استاد فنون شکار با شاهین بود و مارک گراف این ارتباط با شاهین ها را نشانه ی برابری اولیه ی او با هورس خدای شاهین شکل خورشیدی مصر میشمرد. فردریک همچنین به خاطر ساکن کردن 12هزار عرب مسلمان در صد مایلی رم، دوست بربرها شناخته میشد. فردریک در طول محاصره ی پارما، در اثر خیانت توسط مردمی که از او متنفر بودند ولی وانمود میکردند به استقبالش رفته اند دستگیر شد ولی موفق به فرار گردید و چندی بعد درگذشت. به روایتی پسرش از ترس این که بیماریش خوب شود با همدستی با یک خدمتکار، او را خفه کرد. هر دو روایت، او را به مسیح شبیه میکنند. از آن جالبتر این که او 33سال یعنی به تعداد سال های عمر مسیح حکومت کرد و پس از مرگش برای 40سال، بیشتر مردم معتقد بودند که او نمرده و روزی باز خواهد گشت. لرد گرگوری دا مونته لونگو نماینده ی تام الاختیار لومباردی، از پرسش هایی درباره ی این میگوید که آیا سخنان اشعیا درباره ی نابودی بابل و لوسیفر، مشمول فردریک و پسرانش میشوند یا نه، و این که بعضی پیشگویی های مرلین را مشمول ظهور فردریک اول و فردریک دوم میشمرند. نوشته های توماس اکلستون منسوب به سال های بین 1257 تا 1274 از وحشت زاهدانه ی راهبی در ساحل نزدیک اتنا میگویند که نظاره گر امپراطور فردریک دوم با 5000 جنگجو بود که از طریق دریای هیس، به سمت آتشفشان سواره میرفتند. توماس اکلستون مینویسد که این اتفاق در زمان مرگ امپراطور رخ داد. برای راهب این به معنی نزول فردریک به جهنم از طریق دروازه ی آتشفشان بود، اما برای بسیاری از سیسیلی ها اتنا مدت ها محل استقرار قهرمانان درگذشته بود. گرواس تیلبریایی منسوب به قرن 13 معتقد بود که شاه آرتور در کوه اتنا خوابیده است. درحالیکه در سیسیل، گفته میشد که فردریک کبیر درون آتشفشان اتنا پنهان شده است، در آلمان به سادگی میگفتند که او در کوهستانی خوابیده و در پایان زمان از خواب بیدار میشود تا نظم را در جهان برقرار کند. از اواخر قرن 13 افسانه ای رواج یافت که بر اساس آن، فردریک دوم زیر کوهی میخوابد تا روزی برخیزد و همه ی آلمانی ها را در یک پادشاهی متحد کند. به طور رسمی، مرگ فردریک در سال 1250 میلادی اتفاق افتاده است. در همان سال، المعظم تورانشاه پادشاه ایوبی مصر، توسط مملوک های ترک کشته شد. اتکای او و پدرش به ترک ها یادآور اتکای کاراکالا به سکاها است. تورانشاه درست مثل مسیح با زخم های فراوان و بعد از این که مدتی از دیوار قصری آویزان ماند در رود نیل غرق شد. در طول حمله انگشتان یک دست او قطع شد (یادآور بابک و اندرونیکوس کومنننوس) و نیزه ای از میان دنده هایش گذشت (یادآور عیسی). رهبر قاتلین مملوک، بیبرس بود که درست مثل یهودای اسخریوطی، با بوسه زدن به دست سلطان، علامت حمله را صادر کرد. این بیبرس، اولین سلطان مملوک شد و در نبرد عین جالوت در سوریه، لشکریان مغول را شکست داد. او در این جنگ، از سلاح گرم علیه مغول ها استفاده کرد و جالب این که فن باروت و سلاح گرم را خود مغول ها از چین به خاورمیانه آوردند. بیبرس اصالتا اهل استپ های کریمه بود و هدایایی به سولخات در کریمه فرستاد، جایی که در آن به دستور او مسجدی ساخته شد. ویرانه های این مسجد در شهر استاری کریم، مدت ها است که مسجد بیبرس نامیده میشود. جالب اینجاست که مقر مامای خان دشمن دیمیتری دونسکوی هم در سولخات کریمه قرار داشت. او بعد از کشته شدن به دستور توختامیش خان آلتین اردو، در حومه ی شهر سولخات به خاک سپرده شد. کریمه به عنوان قلمرو غربی به جا مانده از آلتین اردو، تا حدودی انعکاسی از منطقه ی شرقی آن در منطقه ی ولگا بود. شاید دیمیتری دونسکوی، بیبرس و خان توختامیش، در ابتدا همه یک نفر بودند و کریمه به عنوان تمثالی از مرز بین اروپا و آسیا، سرزمین مقدس مورد نزاعی بود که محل آن همراه خاطره ی بیبرس از آنجا به جنوب جابه جا شد.:
MAZDAK, BABEK AND ANDRONICUS-CHRIST: MARK GRAF: CHRONOLOGIA: 31 DEC 2024



































میتوان گفت کریمه و قستنطنیه به خاطر رابطه با کوه بیکوز، سرزمین مقدس محسوب میشوند چون آن جانشین کوه قطب شمال است و ارتباطش با قطب شمال، به ارتباطش با آلتین اردو برمیگردد همانطورکه در شرق، شهر ولادیمیر به خاطر ارتباط مشابهی با رود ولگا و همتای آسمانیش (صورت فلکی اژدها)، جانشین قطب شمال شده است. از طرفی نام بیبرس از لغت عربی "بَبَر" به معنی شیر می آید که نام بابر رهبر فتح هند توسط تیموری ها هم از همان ریشه است چناکه پرچم هند مغولی را تصویر خورشیدی در پشت یک شیر تشکیل میداد. تیموری ها از سمرقند ریشه میگیرند که نامجایش به معنی منطقه ی سامری ها است و احتمالا اشاره به مهاجرینی از سامرای روسیه دارد که در ملتقای دو رودخانه ی ولگا و سامرا قرار داشته و اکنون مرکز ایالت سامرا است که در جنوب با قزاقستان هم مرز است. شاید مهاجرت بیبرسی ها به جنوب با مهاجرت بابری ها به جنوب نسبت داشته باشد. به همراهان سکایی کاراکالا فکر کنید که ملقب به شیر بودند و در نسخه ای که جای کاراکالا با تورانشاه عوض میشود، همان ها به جای ماکرینوس، سلطان/امپراطور را کشتند. پس شاید آنها مانند ماکرینوس، نیروهایی صلیبی بودند که در شرق جا ماندند و بعد از شکست در اثر تجدید حیات روم، به سرزمین های جدیدی گریختند امری که در تاریخ روسیه با عقبنشینی تاتارها از مقابل رومانف (رومی) های آلمانی و لشکر اسلاوشان در تناسب است. میتوان گفت این صلیبی های نیمه رومی، علیرغم تضادشان با دولت روم، بر اثر نوع حکومت گری و فرهنگ گستری خود، شرایط را برای رومی شدن فرهنگی کشورهای جدید خود آماده کردند و این باعث شد که دنبال شدنشان توسط روم و تمدن غربی تا درون مرزهای جدیدشان، با موانع کمتری مواجه شود. این که روم جانشین تارتارها یا نیروهای دوزخی است، با این که آن از اورشلیم به عنوان جانشین بهشت ریشه میگیرد در تضاد نیست. چون در اساطیر یونانی-رومی، تارتاروس، زندانگاه تیتان هایی بود که «عصر طلایی» را در زمین رقم زده بودند: یک نسخه ی زمینی بهشت. بهشت آنها با به قدرت رسیدن ژوپیتر یا زئوس و المپی هایش از بین رفت و خودشان به تارتاروس تبعید شدند. بعضی از مشهورترین هایشان ازجمله تایفون شورشی، در کوه آتشفشان اتنا زندانی شدند که ظاهرا هبوط فردریک کبیر -به عنوان یک نسخه ی رومی از شاه یوحنای تاتار (تارتار)- به کوه اتنا به این موضوع اشاره دارد. هفستوس خدای صنعتگری و کارگرهای سیکلوپش در همین آتشفشان ساکن بودند و از مواد مذاب آتشفشانی برای ساخت سلاح ها و وسایل خارق العاده استفاده میکردند. این نشان میدهد که دنیای مدرن در صنعتی بودن، میتواند رستاخیز روم سقوط کرده ی تیتان ها باشد و فاجعه ی بزرگی که با تغییر محور زمین، باعث نابودی تمدن شده است و ازجمله اهداف تاریخ مدون طولانی فعلی، پنهان کردن آن فاجعه است، فقط در رشد آن موقتا وقفه ای ایجاد کرده است. این، حتی به آن دسته از نظریات توطئه ی کنونی که تمدن فعلی را بازگشت تمدن غرق شده ی آتلانتیس میشمرند، تا حدودی تایید میدهد. چون آتلانتیس همانطورکه اسمش نشان میدهد قاره ی اطلس بود و اطلس به عنوان غولی که کره ی آسان را نگه میدارد تا روی زمین نیفتد، خود، نسخه ای از عمود جهان در قطب شمال بود. قطب شمال، الان یک دریا است همانطورکه آتلانتیس یک خشکی غرق شده است. کوهی که همنام اطلس باشد اکنون در شمال افریقا است. چون تیتان های شیطانی در نسخه ی کتاب مقدس خود، با غول های کنعانی تعویض شده اند که فنیقی ها از میانشان برخاستند و از طریق پایگاه های افریقاییشان در کارتاژ و کلنی های کارتاژ در اروپا برای روم مشکل ایجاد کردند. هانیبال کارتاژی که روم را با کارهای ناممکنش به وحشت انداخت، غولی در هیبت انسان بود. دریانوردی فنیقی ها قابل مقایسه با دریانوردی وایکینگ ها است. همانطورکه میدانیم موسی در مهاجرتش به سرزمین کنعانی ها از درون کوه آتشین حورب با خدایش سخن گفت که قابل مقایسه با کوه آتشفشان اتنا است. شاید معجزات موسی و دیگر پیامبران هم نتیجه ی بدفهمی صنایع و سلاح های آتشین استعمارگران باشد که به خاطر ارتباط با صنعت، با مواد مذاب آتشفشانی مقایسه میشوند.
توخالی بودن کوه آتشفشان، میتواند با توضیح جرالد مسی درباره ی توخالی بودن هوتپ نسخه ی مصری کوه کیهانی توضیح داده شود. ارواح از این دالان به درون جهنم جهان زیرین سقوط کردند. آمنتا یا جهان زیرین مصری، نامجاهایی معادل با نامجاهای شهرهای مصر باستان دارد و ظاهرا مصر اصلی خود دوزخ است. خروج ارواح آسمانی از آمنتا یا جهان زیرین، همان خروج بنی اسرائیل از مصر در راه ارض موعود است و نبرد ارواح با سباعو یعنی اجنه و اژدهایان جهان زیرین، همتای نبرد موسی و قومش با کنعانیان است. همتای موسی، شو-آنحور فرمی از شو یا اطلس مصری است که در این سفر، خورشید غروب کرده را به خانه ی امنش در شرق منتقل میکند تا طلوعدم فردا از افق شرق بیرون بیاید و ارواح او را در بیابان آمنتا تعقیب میکنند. غروب خورشید، معادل هبوط هورس خدای خورشید [یادتان می آید که گفتیم مارک گراف، فردریک کبیر را شکلی از هورس میشمرد] به درون رحم مادر و همسرش هاثور الهه ی زمین است که فردا و بعد از بارور کردن زمین، از همو متولد میشود. هاثور الهه ی لذت های دنیوی و معادل ونوس در اساطیر رومی است. زمانی که کنستانتین کبیر، کلیسای جامع عیسی را در محل دفنگاه مسیح در اورشلیم میساخت، درآنجا به بقایای تپه ی ونوس برخورد. مسی، این تپه را جانشین دیگر کوه کیهانی در قالب یک الهه میشمرد و آن الهه یعنی ونوس/هاثور را خود مریم مقدس، و پسرش را خود هورس میشمرد و اضافه میبکند که الهه به عنوان یک کالبد زمینی که روح یا خدا را در خود دارد، جسم خدا و یهوه ی فیزیکی یعنی عیسی است و او به خاطر خصلت نیمه نرینه-نیمه مادینه اش، درابتدا به شکل مرد جوانی زن مانند مجسم میشد که همان دیونیسوس باخوس است. با حذف الهه در یهودیت، او به یهوه ی ریشو و ژوپیتر ریشو جای سپرد ولی بعدا با تغییراتی به شکل عیسی برگشت. دیونیسوس زمانی که به شکل گاوی درآمده بود به دست تیتان ها تکه تکه و خورده شد و این همان گوساله ی طلایی بنی اسرائیل است که موسی آن را سوزاند و پودرش را در آب ریخت و به خورد بنی اسرائیل داد. گاو دراینجا مابه ازای کالبد فیزیکی یا الهه و استوار بر تشبیه هاثور به گاو در مصر است. او را میتوان در یو معشوقه ی زئوس بازیافت آنگاه که به ماده گاوی تبدیل شده بود.:
ANCIENT EGYPT”: GERALD MASSEY: V2: FISHER UNWIN: 1907: P672-7
این در هم آمیختگی لذت های دنیوی با الهیات پاگانیسم، ظاهرا نباید به دنیای ماتریالیستی مدرن که بر اساس علم تایید میشود، ربطی داشته باشد ولی اتفاقا زمانی که مارکسیسم به عنوان افراطی ترین رویکرد ماتریالیستی در علم، در شوروی سابق به بن بست خورد این پیوند کشف گردید:
«از اواخر دهه ی۱۹۷۰ و اوایل دهه ی 1980، اصطلاح «حکمت» wisdom به طور مکرر در نشریات فلسفی شوروی ظاهر میشد. این اصطلاح برای بهتر نشان دادن جایگاه دکترین ماتریالیسم دیالکتیکی در تاریخ فلسفه و همچنین در رابطه با علم، هنر، دین و غیره استفاده میشد. ماتریالیسم دیالکتیکی خود به عنوان نوعی «حکمت» تصور میشد: یعنی به عنوان بینشی نسبت به کل جهان که اساساً فاقد علم و هنر بود. این خودفهمی جدید از ماتریالیسم دیالکتیکی به عنوان «حکمت» در درجه ی اول در جدال علیه دو تفسیر قبلی آن - به عنوان یک علم و به عنوان یک ایدئولوژی - پدیدار شد. نمونه ی خوبی از این تحول جدید، کتاب پی. وی. الکسیف با عنوان "موضوع، ساختار و کارکردهای ماتریالیسم دیالکتیکی" در ۱۹۸۳است که در غیر این صورت به مارکسیسم ارتدوکس نزدیک میشود. نویسنده در پی نشان دادن این است که تفسیر سنتی فلسفه ی شوروی از ماتریالیسم دیالکتیکی به عنوان یک علم، لزوماً به رقابتی بیفایده و بیمعنی بین ماتریالیسم دیالکتیکی و علوم منفرد منجر میشود. از نظر الکسیف، ماتریالیسم دیالکتیکی نمیتواند بدون از دست دادن جایگاه غالب خود، علمی در میان علوم دیگر باشد. با این حال، نمیتواند به اصطلاح «علمی کامل» باشد که تمام علوم دیگر را در یک جهانبینی کامل متحد کند، همانطور که اغلب در فلسفه ی شوروی دوران استالینیستی ادعا میشد. الکسیف استدلال میکند که این تفسیر منجر به دگماتیسم میشود که مانع از توسعه ی مستقل سایر علوم میشود. به گفته ی الکسیف، همچنین اشتباه است که ماتریالیسم دیالکتیکی را یک «فراعلم» یا روششناسی علمی بدانیم، زیرا این تفسیر به طور مشابه منجر به «دگماتیسم» در برابر انواع نظریههای ممکن علم میشود. این نگرش محتاطانه نسبت به علم، بدون شک منعکس کننده ی تجربه ی آسیبزای فلسفه ی شوروی در دوران استالین است، زمانی که بسیاری از روشهای علمی و حتی کل حوزههای علمی (از جمله سایبرنتیک، منطق صوری، زبانشناسی ساختاری و مهمتر از همه ژنتیک مدرن) به دلیل ناسازگاری ظاهریشان با ماتریالیسم دیالکتیکی ممنوع شدند و مورد آزار و اذیت قرار گرفتند. از سوی دیگر، نمیتوان انکار کرد که این احتیاط از ابتدا در مارکسیسم-لنینیسم ضمنی بوده است. ماتریالیسم دیالکتیکی به عنوان یک سیستم بسته از اصول و استنتاج از آنها سازماندهی نشده است. تفکر روششناختی منطقی و منسجم از قبل توسط لنین به عنوان ایدهآلیستی، بورژوایی، متافیزیکی و غیردیالکتیکی تلقی میشد. نوع لنینیستی ماتریالیسم دیالکتیکی، تفکر را «بازتاب واقعیت عینی» میداند، در حالی که خود این واقعیت، پویا و ذاتاً متناقض تلقی میشود. بنابراین، ماتریالیسم دیالکتیکی نیز لزوماً به عنوان یک «آموزه ی زنده» ذاتاً متناقض درک میشود. در حالی که اندیشه ی «بورژوایی» دغدغه ی اثبات حقیقت خود را با استنتاجهای منطقی دارد که به آن اجازه میدهد از تناقض اجتناب کند، ماتریالیسم دیالکتیکی تناقضات درونی خود را دقیقاً به عنوان تضمین «نیروی حیاتی» خود میبیند. در چارچوب ماتریالیسم دیالکتیکی، هر تلاشی برای تفکر بدون تناقض از همان ابتدا به عنوان «یکجانبه» و «مدرسهای» رد شده است. معیار حقیقت، برای ماتریالیسم دیالکتیکی، «عمل کامل» توسعه ی اجتماعی است، با این تفاوت که، به عنوان مثال، برخلاف عملگرایی، ارزیابی عملی نظریههای مختلف در یک دوره ی زمانی محدود صورت نمیگیرد، بلکه از منظر کل تاریخ انجام میشود. توانایی یک مرور کلی از تاریخ و کل زندگی کیهانی که توسط این مفهوم پیشفرض گرفته شده است، تنها به نیروی تاریخی داده میشود که در حالی که در درون تاریخ عمل میکند، میتواند همزمان فراتر از آن را ببیند و بنابراین جایگاه ممتازی را در آن اشغال میکند. تنها چنین موضعی است که دارندهی آن را «خردمند» میکند، زیرا «خرد» چیزی جز دقیقاً همین امکانِ بینشِ کل نیست، که با منطق، عقل، هنر و غیره متفاوت است، زیرا از همه ی معیارها، از جمله معیارهای تفکر «حقیقی» عاری از تناقض، فراتر میرود. نیازی به گفتن نیست که ماتریالیسم دیالکتیکی نیرویی از این نوع را در جنبش کمونیستی کشف میکند که قادر است چارچوب اندیشهی «بورژوایی» را در هم بشکند. از این نظر، موضع ماتریالیسم دیالکتیکی بسیار رادیکالتر است، برای مثال، نسبت به هگل، که او نیز از عقلانیت امر واقعی به عنوان بالاترین عقلانیت سخن میگوید و روش دیالکتیکی او نیز زیربنای مارکسیسم شوروی است. در مقابل هگل، «مادیت» ماتریالیسم دیالکتیکی نشاندهنده ی انکار بینش نهایی و قطعی در مورد عقلانیت کل است که هگل به ناظر منفرد: فیلسوف، اعطا میکند. سنتز نهایی و قطعی به هیچ وجه در سطح آگاهی فردی رخ نمیدهد، بلکه در سطح کل عمل اجتماعی اتفاق میافتد. و حتی بیشتر در سطح فرآیند کیهانی، که هم تاریخ بشر و هم آگاهی فرد تابع آن هستند (این امر در تابع بودن ماتریالیسم تاریخی از دیالکتیکی منعکس میشود، که مارکسیسم شوروی را از مارکسیسم «غربی» متمایز میکند). اصل عالی فلسفه ی شوروی این بود: «هستی، آگاهی را تعیین میکند» (که نه تصادفی، تا حدودی هایدگری به نظر میرسد)، و هستی در اینجا به عنوان یک فرآیند کیهانی-تاریخی درک میشود که شامل خلاقیت انسانی نیز میشود. در این سناریو، آگاهی در مقابل هستی قرار نمیگیرد. برخلاف آنچه فلسفه ی شوروی «ماتریالیسم عامیانه» مینامید، «ماده» صرفاً به عنوان یک موضوع تجربه تصور نمیشد. به گفته ی لنین، تقابل اخیر فقط به مسئله ی نظری-معرفتشناختی مرتبط است و نباید به حوزه ی عمل وارد شود. در جامعه ی شوروی، حزب نقش سوژهای از کل پراکسیس تاریخی را بر عهده گرفت که از یک سو یادآور پراگماتیسم آمریکایی بود، اما از سوی دیگر، پراکسیس عرفانی، جادویی یا کیمیاگری را به یاد میآورد که هدف آن بهبود روح انسان با ایجاد یک نظم کیهانی جدید بود که بر بشریت، همراه با تمام ویژگیهای «والاتر» آن، حاکم باشد. بنابراین، جادوگر اعظم این پراکسیس - در مورد اتحاد جماهیر شوروی، دبیرکل حزب - به عنوان حکیم اعظم نیز شناخته میشد، زیرا او بود که برای اولین بار شرایطی را ایجاد کرد که تحت آن همه دانش میتوانست شکوفا شود. تسلط عمل جادویی بر نظریه ی علمی، قویاً یادآور آموزههای عرفانی است که تسلط بر عمل کیهانی دگرگونکننده را به عنوان نوعی منحصر به فرد از خرد به رسمیت میشناختند، زیرا همه ی اشکال دیگر دانش از ظهور در شرایط این جهان که توسط یک خالق شرور جهان خلق شده است، رنج میبرند. به گفته ی غنوصی ها، آنها به این جهان وابسته هستند، فقط میتوانند این جهان را توصیف کنند و به همین دلیل اساساً ناقص و بیارزش هستند. تنها نوع دانشی که مورد نیاز است، از این جهان نیست. این دانش، جهان موجود را توصیف یا درک نمیکند، بلکه آن را از بین میبرد و نابود میکند. "عرفان، درمانی برای فروپاشی و وسیلهای برای ادغام مجدد است، زیرا تشخیص جایگاه بشریت در کلیت و دیدن آنچه را که در تکبر آن به عنوان دانش پذیرفته میشود، ممکن میسازد و در این راه، حکمت کاذب را به جای آن قرار میدهد." از آنجا که نقد ایدئولوژی ظاهراً گمان دکارت را تأیید میکند که بداهت ذهنی آگاهی میتواند توسط جن خبیث که نامش «ناخودآگاه» یا «پایه ی مادی» است، شبیهسازی شود، وظیفه ی اجتنابناپذیر خود را مبارزه با این نابغه ی شیطانی در سطح «عمیق» آن میداند، به جای اینکه با آن پیمان ببندد. فلسفه، همانطور که مارکس میخواست، به پراکسیس (جادویی) تبدیل میشود. رابطه بین جنبشهای نجاتبخش سکولار مدرن از یک سو و آموزههای عرفانی از سوی دیگر، نسبتاً زود تشخیص داده شد و به ویژه توسط اریک ووگلین مورد بحث قرار گرفت. بنابراین، ووگلین فراخوان هگل "برای کمک به نزدیکتر کردن فلسفه به شکل علم - هدف توانایی کنار گذاشتن نام عشق به دانش و تبدیل شدن به دانش واقعی" را به عنوان برنامهای برای جایگزینی فلسفه با عرفان و چهره ی فیلوسوفوس با چهره ی گنوس-سوفوس تفسیر میکند. در عرفان مدرن و باستانی، ادعای دانش جامع از ماهیت جهان که قبلاً مختص خدایان یا خدا بود، تابع هدف نجات جهان است، یا به عبارت صحیحتر، دقیقاً دانش این نجات است: "در عرفان مدرن، (امکان رهایی) از طریق فرض یک روح مطلق که در تکامل دیالکتیکی آگاهی از بیگانگی به آگاهی از خود میرسد، یا از طریق فرض یک فرآیند دیالکتیکی-مادی طبیعت که در مسیر خود از بیگانگی ناشی از مالکیت خصوصی و اعتقاد به خدا به آزادی یک وجود کاملاً انسانی منجر میشود، حاصل میشود." عملی که منجر به دگرگونی جهان میشود باید مقدم بر هرگونه پرسش و تأمل در مورد آن باشد. ووگلین نقش اساسی عرفان مدرن را «ممنوعیت پرسش» میداند. عرفان با وابسته کردن اعتبار پژوهش نظری به «این جهان» و در نتیجه محدود کردن آن، تفکر را «در مقابل دیوار هستی» قرار میدهد. ووگلین درباره ی این مقاومت در برابر تفکر مینویسد: "این مقاومت تنها زمانی واقعاً رادیکال و خطرناک میشود که خودِ پرسش فلسفی زیر سوال برود، زمانی که دوکسا یعنی عقیده، ظاهر فلسفه به خود بگیرد." در این مرحله، شاید مفید باشد که به اظهارات فوقالعاده زیرکانه ی ژرژ باتای در مورد رابطه ی بین عرفان و ماتریالیسم دیالکتیکی بپردازیم. باتای با تعریف دومی به عنوان "تنها نوع ماتریالیسمی که تاکنون در توسعه ی خود از انتزاع سیستماتیک گریخته است" شروع میکند و ادامه میدهد: "ماتریالیسم (...) لزوماً بیش از هر چیز نفی سرسختانه ی ایدهآلیسم است، که در نهایت به معنای نفی اساس همه ی فلسفه است ." باتای در عرفان کلاسیک هم «یکی از تلخترین جلوههای ماتریالیسم» و هم خصومت با فلسفه را میبیند. تا اینجا، تحلیل باتای اساساً با تحلیل ووگلین سازگار است. این موضوع در مورد تحلیل او از اخلاق عرفانی نیز صادق است، که در مورد آن مینویسد: "اگر امروز آشکارا دیدگاه ایدهآلیستی را کنار بگذاریم، همانطور که عرفانیان و مانویان به طور ضمنی آن را کنار گذاشتند، نگرش کسانی که در زندگی خود تأثیر عمل خلاقانه ی شر را میبینند، حتی به شدت خوشبینانه به نظر میرسد." با این حال، تحلیل باتای وقتی ادامه میدهد، چرخش بسیار جالبی پیدا میکند:
"بنابراین، با در نظر گرفتن همه ی جوانب، به نظر میرسد که عرفان، در فرآیند روانشناختی خود، تفاوت چندانی با ماتریالیسم (دیالکتیکی) امروزی ندارد. (...) زیرا مسئله بیش از هر چیز تسلیم نشدن خود و همراه با خود، عقل خود، به هر آنچه والاتر است، به هر آنچه میتواند به موجودی که من هستم، و به عقلی که این موجود را مسلح میکند، اقتدار قرضی بدهد، است. این موجود و عقل آن در واقع فقط میتوانند به چیزی پایینتر، به چیزی که هرگز نمیتواند در هیچ موردی تقلید از یک مرجع معین باشد، تسلیم شوند. بنابراین، من کاملاً به آنچه که باید ماده نامیده شود، تسلیم میشوم، زیرا خارج از من و ایده وجود دارد، و نمیپذیرم که عقل من به حد آنچه گفتهام تبدیل شود، زیرا اگر به این طریق پیش میرفتم، مادهای که توسط عقل من محدود شده است، به زودی ارزش یک اصل برتر را به خود میگرفت."
بنابراین، غنوصیها به تسلیم شدن در برابر چیزی که از خودشان پایینتر است افتخار میکنند و از این رو، این تسلیم، اطاعت عقل آنها را ایجاب نمیکند. به این ترتیب، آنها به «بازیچه» ی فرآیندی تبدیل میشوند که به دلیل پوچ بودن، غرور آنها را جریحهدار نمیکند. بنابراین، آنها نیز دیگر نیازی به رستگاری ندارند و بنابراین وعده ی غنوصی را زیر سوال نمیبرند یا آن را با امکان تحققش نمیسنجند. به این ترتیب، غنوصی کامل و انکارناپذیر میشود. باتای علائم این آگاهی را در هنر مدرن کشف میکند: "جالب توجه است که این کنار هم قرار گرفتن با این واقعیت که واکنشهای خاص گنوسی منجر به نمایش اشکالی شد که اساساً با سبک آکادمیک باستان در تضاد بودند، به نمایش اشکالی که در آنها میتوان تصویر این ماده ی پست را دید، افزایش مییابد." در حالی که باتای در اینجا همچنان با سلسله مراتب هستیشناختی که بین سطوح مختلف ماده تمایز قائل میشود، عمل میکند، یک ماتریالیسم کاملاً توسعهیافته به معنای تصاحب و ابزاری کردن اشکال «والاتر» در یک پراکسیس ماتریالیستی کامل است که منجر به استفاده از اشکال هنری باستانی در منظومههای اجتماعی و سیاسی جدید میشود، همانطور که مثلاً در رئالیسم سوسیالیستی رخ داد. یک ماتریالیسم دقیق و راسخ منجر به لغو ایدئولوژی، عقل، اخلاق و غیره نمیشود، بلکه آنها را در پراکسیس کامل دیالکتیکی گنجانده است، که در آن آنها در درجه ی اول به عنوان وسیلهای برای آموزش، بسیج و تثبیت «دستاوردهای» از پیش تحقق یافته به کار گرفته میشوند، به طوری که در واقع کاملاً قادر به ایفای نقش سازنده در دگرگونی واقعیت میشوند. رابطه ی نزدیک بین گنوستیسیسم و نسخه ی شوروی ماتریالیسم دیالکتیکی، اگر ظهور تاریخی دومی را از نزدیک دنبال کنیم، آشکار میشود. در اواخر قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم، زمانی که مارکسیسم روسی در حال شکلگیری بود، زندگی فکری روسیه به شدت تحت تأثیر فلسفه ی نئوگنوستیکی ولادیمیر سولوویف قرار گرفت، که این فیلسوف در پایان عمر خود تا حد زیادی از آن فاصله گرفت. (انکار مواضع نئوگنوستیکی اولیه ی سولوویف توسط او، عمدتاً در کتاب سه مکالمه درباره ی دجال 1899-1900 بیان شده است، که در آن او چهره ی خود-مسخره ی یک امپراتور-دجال را خلق میکند که میخواهد جهان را بدون فراتر رفتن از طبیعت انسانی، رستگار و سازماندهی مجدد کند.) با این حال، فلسفه ی نئوگنوستیکی سولوویف در آغاز این قرن تحت عنوان «سوفولوژی» تأثیر عمیقی بر تمام حوزههای زندگی فرهنگی روسیه گذاشت. این فلسفه که آموزههای اساسی عرفانی را با مدرنترین و رادیکالترین خواستههای آوانگارد روسی و همچنین با فلسفههای متأخر شلینگ، شوپنهاور، نیچه و مارکس ترکیب میکرد، بسیاری از چهرههای برجستهی مارکسیسم روسی را به خود جذب کرد. بنابراین، سمیون فرانک، یکی از نمایندگان اصلی آنها، که مسیر مارکسیسم تا سولوویف را نیز پیمود، مینویسد که مارکسیسم خودش از همان ابتدا "با ارزیابی مثبت از دقیقاً همین لحظه از عینیت گرایی گوته در مارکس، از تبعیت مارکس از آرمان اخلاقی-سیاسی از اصول کیهانی-عینی درونماندگار هستی اجتماعی" مشخص میشد. فلسفه ی سولوویف به سمت یک شکل عرفانی و هنری از عمل معطوف بود که نظم جهانی را دگرگون میکرد و به آخرالزمان گنوسی منجر میشد. جالبترین نمونه از این نوع پروژه، "فلسفه ی وظیفه ی مشترک" نوشته ی نیکولای فدوروف بود که معاصر سولوویف بود و رستاخیز مصنوعی مردگان را به عنوان هدف عالی علم، اخلاق، هنر، دولت و غیره پیشنهاد کرد که از طریق آن بشریت دایره ی زمان را به شیوهای واقعاً رادیکال میبست و خالق خود میشد. ایدههای سولوویف و فدوروف تأثیر قدرتمندی بر محافل وسیعی از روشنفکران مارکسیست چپگرا در روسیه، به ویژه محافل اطراف بوگدانوف، لوناچارسکی و دیگران که لنین سالها با آنها ارتباط نزدیکی داشت، گذاشت. این احتمال را نمیتوان رد کرد که لنین، علیرغم اظهارات کلامیاش در مورد مارکسیسم ارتدوکس، بسیار بیشتر از آنچه عموماً تصور میشود، تحت تأثیر این ایدهها و همچنین نیچهگرایی روسی آن زمان قرار گرفته باشد. حداقل هیچ راه دیگری برای توضیح اینکه چرا او نگرش خود را نسبت به مفهوم ایدئولوژی به شدت تغییر داد، وجود ندارد. برخلاف مارکسیسم کلاسیک، که در آن کلمه ی «ایدئولوژی» بار منفی داشت (باری که در طول مارکسیسم غربی معاصر نیز حفظ شده است)، لنین همیشه از آن به طور مثبت استفاده میکند و از «ایدئولوژی پرولتری» که تودهها را بسیج خواهد کرد، سخن میگوید. دفاع لنین از ایدئولوژی همیشه با تأیید «سرزندگی» آن، ضرورت آن برای «زندگی زیسته» همراه است؛ عباراتی که ناگزیر «توهم حیاتبخش» نیچه را به یاد میآورند. برای لنین، نقطه ی مقابل «ایدئولوژی کاذب» علم نیست، بلکه یک «ایدئولوژی صحیح و مترقی» است که با زمان خود مطابقت دارد، اما بعداً ممکن است به نوبه ی خود به «ترمزی برای توسعه ی اجتماعی» تبدیل شود. این ارزیابیها از نقش ایدئولوژی، که در سراسر نوشتههای او وجود دارد، در رادیکالیسم خود، که همیشه به طور کافی شناخته نمیشود، نشان میدهد که جزمگرایی ایدئولوژیک لنین صرفاً زمینههای تاکتیکی داشته است؛ اگر این (عقیده) در تمام جدلهای ایدئولوژیکی که او درگیر آنها بود، تزلزلناپذیر باقی ماند، شاید دقیقاً به این دلیل باشد که در واقع منظورش «به آن اندازه جدی» نبود، بلکه در سطح تأمل و عمل فعالیت میکرد، سطحی که برای مخالفانش غیرقابل دسترس بود. فلسفهی شورویِ متأخر را میتوان با علاقهاش به آثار کوسانوس توصیف کرد. نه تنها «دیالکتیک» کوسانوس مورد تأکید قرار گرفته، بلکه بیش از همه بر رد هرگونه نظریهی فرمولهشده و تلاش او "برای امکان نابی که در خارج از این جهان نهفته است" تأکید شده است. (همچنین شایان ذکر است که کوسانوس برای بسیاری از متفکران نئوگنوستیک روسی، بهویژه سمیون فرانک، چهرهای تأثیرگذار بود.) کوسانوس همچنین به خاطر جدلش علیه ارسطوگرایی، که به عنوان «ایدئولوژی رسمی» قرون وسطای اروپا در نظر گرفته میشد، مورد تقدیر قرار گرفته است. مطابق با فرمول معروف لنین در مورد «دو فرهنگ در یک فرهنگ واحد»، که رقابت آن در سطح فکری، بازتاب مبارزهی طبقاتی است، تاریخنگاری شوروی، تومیسم را به عنوان «فرهنگ رسمی طبقهی فئودال» و اشکال مختلف پانتئیسم، عرفان، جادو و کیمیاگری - که همگی کم و بیش ریشه در عرفان دارند - را به عنوان فرهنگ طبقات ستمدیده میبیند که حاوی گرایشهای «ماتریالیستی اولیه» و «سوسیالیستی اولیه» هستند. کتاب «کیمیاگری به مثابه پدیدهای از فرهنگ قرون وسطی» (1979) نوشته ی وادیم رابینوویچ ، که در زمان خود توجه زیادی را به خود جلب کرد، به ویژه در این زمینه جالب توجه است. در این کتاب، نویسنده بین کیمیاگری، که به نظر او ریشه در عرفان دارد و او نوعی دین جایگزین برای مسیحیت میشمرد، و ماتریالیسم دیالکتیکی، مقایسهای انجام میدهد. در واقع، تکامل دیالکتیکی ماده به روح در ماتریالیسم دیالکتیکی را میتوان به طور کاملاً موجهی با اثر کیمیاگری مقایسه کرد. زیرا همانطور که رابینوویچ نشان میدهد، «فرمول کیمیاگری» نشاندهنده ی برنامهای برای دستیابی به اتحاد عملی و دیالکتیکی اضداد است که قرار است فراتر از زبان و تفکر اتفاق بیفتد، و «طلای» کیمیاگر به عنوان استعارهای برای روح یا زندگی کامل درک میشود. کیمیاگر جهان را از طریق عمل خالص که شامل تمام سطوح و نیروهای کیهانی میشود، دگرگون میکند و از این طریق از خالق این جهان فراتر میرود. رابینوویچ همچنین با یادآوری سخنان انگلس، که با اشاره به سهم ارزشمند آرمانشهرگرایان و کیمیاگران، رد تمسخرآمیز دورینگ از «سوسیالیستهای آرمانشهری» به عنوان «کیمیاگران اجتماعی» را رد کرد، این شباهت را با ماتریالیسم دیالکتیکی تقویت میکند. با توجه به مطالب فوق، رابطه بین ماتریالیسم دیالکتیکی و عرفان را میتوان به شرح زیر توصیف کرد. نه عرفان و نه ماتریالیسم دیالکتیکی به ظرفیت بشریت برای رسیدن به بینش واقعی در مورد ماهیت جهان از طریق سنت، تأمل، علم، هنر، اخلاق یا هر وسیله ی دیگری اعتقاد ندارند، زیرا جایگاه مردم در این جهان، تمام بینشهای آنها را تعیین و در نتیجه نسبی میکند. بنابراین، نقد این جهان تنها به عنوان دگرگونی آن، به عنوان عملی که در آن تمام اشکال جزئی خرد و بینشهای جزئی میتوانند و باید فقط نقش ابزاری ایفا کنند، ممکن است. ادعای خود آنها برای حقیقت به عنوان "متافیزیکی" یا "ایدهآلیستی" درک شده و رد میشود. حکمت متعالی عرفان دقیقاً همین بینش در مورد عدم امکان هرگونه بینش است که ادعای آموزههای عرفانی را برای قدرت مطلق مشروعیت میبخشد. مشکل این چرخش به سمت «ماتریالیسم آپوفاتیک» آشکارا این است که، در حالی که اعتقاد به تعیین اندیشه ی انسان توسط جایگاه آن در جهان (توسط «فردیت» آن) حفظ میشود، امکان توصیف علمی ساختار جهان مربوطه (یا به هر طریق دیگری) انکار میشود. این به معنای به رسمیت شناختن آزادی انسان است، با این حال، ماهیت این آزادی نامشخص باقی میماند، همانطور که فرمول دیالکتیکی-ماتریالیستی-کیمیاگری مربوطه برای تغییر جهان نیز نامشخص است. اگر «کشف فردیت خود» برای انسانها به معنای تعیین جایگاه آنها در جهان باشد، در «ماتریالیسم آپوفاتیک» این امر دیگر امکانپذیر نیست. با این حال، شکگرایی رادیکال در روح cogito ergo sum [شعار "من فکر میکنم، پس هستم" دکارت] نیز دیگر امکانپذیر نیست، زیرا اگر کوگیتو توسط مجموع تعیین شود ، اما مجموع نامعین باقی بماند، آنگاه کوگیتو و همچنین رادیکال شدن آن در عمل انتقادی نیز نامعین باقی میمانند. وقتی شکگرایی رادیکال بودن خود را از دست میدهد، دیگر نمایانگر فاصلهگیری کامل از جهان، سنت، زندگی روزمره و غیره نیست، بلکه تنها فاصلهگیری جزئی در برخی جنبهها است و در نتیجه، عمل تغییر جهان نیز صرفاً جزئی میشود. با این حال، مهمتر از آن، این عمل دیگر نمیتواند «فردی» یا «اصیل» یعنی «مولد»باشد (چه به معنای «جدید» یا «غیرمعمول» بودن یا به معنای «شروع از مبدأ»)، بلکه فقط بازتولیدی است. با این حال - و نتیجه ی آن قابل مشاهده است - این بدان معناست که رادیکالیزاسیون «منفی» و «عرفانی» ماتریالیسم دیالکتیکی که مسیری خاص را به سوی پسامدرنیته میگشاید، با واقعگرایی بدبینانه به معنای شبیهسازی کامل «روبنای ایدئولوژیک» همراه است. با این حال، این یک خوداندیشی است که بسیار فراتر از دسترس ماتریالیسم دیالکتیکی شوروی قرار دارد.»:
Elements of Gnosticism in Dialectical Materialism (Soviet Marxism): Boris Groys: e-flux journal: Issue #127: May 4, 2022
ظاهرا عرفان در معنای بالا میتواند با سیاست مدرن به خوبی کنار بیاید اگر دنیازدگان را در کمترین مقاومت خود در برابر اوامر دنیای مادی ای شبیه به بیابان آمنتا به وضعیتی شبیه به این شعر از مثنوی مولانا کور و کر رها کند تا جانشینان عیسی درمانش کنند.:
عاقل آن باشد که او با مشعلهست
او دلیل و پیشوای قافلهست
پیرو نور خودست آن پیشرو
تابع خویشست آن بیخویشرو
مؤمن خویشست و ایمان آورید
هم بدان نوری که جانش زو چرید
دیگری که نیمعاقل آمد او
عاقلی را دیدهٔ خود داند او
دست در وی زد چو کور اندر دلیل
تا بدو بینا شد و چست و جلیل
وآن خری کز عقل جوسنگی نداشت
خود نبودش عقل و عاقل را گذاشت
ره نداند نه کثیر و نه قلیل
ننگش آید آمدن خلف دلیل
میرود اندر بیابان دراز
گاه لنگان آیس و گاهی بتاز
شمع نه تا پیشوای خود کند
نیم شمعی نه که نوری کد کند
نیست عقلش تا دم زنده زند
نیمعقلی نه که خود مرده کند
مردهٔ آن عاقل آید او تمام
تا برآید از نشیب خود به بام
عقل کامل نیست خود را مرده کن
در پناه عاقلی زندهسخن
زنده نی تا همدم عیسی بود
مرده نی تا دمگه عیسی شود
جان کورش گام هر سو مینهد
عاقبت نجهد ولی بر میجهد
احتمالا بی دلیل نیست که در غرب، مولانا را به نام "رومی" RUMI به معنی اهل روم میشناسند.
















































































































































































































































































































































































































































































































































































































































































































.jpg)
.jpg)

.jpg)
.jpg)




.png)
.png)





.jpg)
-(1).png)
-(2).png)
-(3).png)
.png)
.jpg)


















































.jpg)







