بهشت صنعنتی مدرن و علاقه اش به ترکیب ماتریالیسم و عرفان

تالیف: پویا جفاکش

ارواح چنین سرودند. در همین حال، خالق،

فرشتگان قدرتمندِ بنام را

فراخواند و طبق قوانین کنونی جهان،

به هر یک از آنها کار ویژه ای محول کرد. آنها ابتدا

به خورشید فرمان دادند که چنان راه برود و بدرخشد

که بر روی زمین به طور متناوب، گرمای غیر قابل تحمل

و یخبندانی به همان شدت وجود داشته باشد.

زمستان خاکستری از شمال و گرمای تابستانی از جنوب

باید همزمان با انقلاب زمستانی فرا برسند.

کره ی رنگ پریده ی ماه به وظایف خود فراخوانده شد.

پنج سیاره ی دیگر، گوی های خود را

با چرخش ها و جنبه هایی

به شش، چهار و سه بخش،

و تقابل هایی که نویدبخش دردسر هستند

و زمان های تعیین شده برای پیوستگی های شوم داشتند

به انبوه ستارگان بی حرکت دارای تاثیرات مخرب

گفته شد که چه زمانی در وقت طلوع یا غروب خورشید

در ظهور طوفان ها نقش ایفا کنند،

و بادها در جای خود قرار گرفتند

به آنها دستور داده شد چه زمانی غرش کنند

و سواحل و دریا و هوا را بلند کنند.

به رعد در کاخ ابری و پرنورش دستور داده شد

که چه زمانی غرش سهمگینی کند.

برخی میگویند خداوند به فرشتگان دستور داد که محل قطب های زمینی به اندازه ی 20درجه تغییر کنند.

آنها این کره ی مرکزی را به صورت مورب هل دادند.

برخی دیگر میگویند به خورشید فرمان داده شد که از مسیر اعتدالین مسیر خود و خواهرانش را به همان زاویه تغییر دهد

و با عبور از ثور هفت آتلانتیسی [یعنی ثریا که دختران اطلس غولند]، توأمان اسپارتی [یعنی دیوسکوری در صورت فلکی جوزا/جمینی] و سرطان گرمسیری،

به برج اسد فرود آید، و سفر بازگشت را از سنبله و میزان آغاز کند و به جدی برسد

و به زمین، تغییر احوال سال را اعطا کند.

ظاهرا این فراز از کتاب دهم «بهشت گم شده»ی میلتون، درباره ی تغییر محور زمین و تغییر محل قطبین صحبت شده است که با بروز این اتفاق، فصل ها به وجود آمده اند و این تغییر محور، توأم با فجایع آب و هوایی عظیم و طوفان هایی وحشتناک رقم خورده اند. میلتون در ادامه میگوید:

در غیر این صورت، بهار مداوم

در تمام طول سال

با گل ها بر زمین لبخند میزد،

روزها با شب ها برابر بودند،

به جز در کشورهای قطبی،

جایی که روز بی شب برای همیشه میدرخشید

زیرا خورشید در پایین است

به جای فاصله ی زیادش از زمین

غروب نمیکند و در امتداد افق میچرخد. غرب و شرق

برای ساکنان ناشناخته بودند. برف و سرما،

نه استوتیلند را میشناخت

و نه سرزمین های دوردست در جنوب تنگه ی ماژلان را.

امروزه ستاره ی قطبی در صورت فلکی دب اصغر قرار دارد ولی سابقا ستاره ی ثعبان (اژدها) در صورت فلکی تنین (اژدها) محل ستاره ی قطبی و به همراه آن عمود جهان بوده است. کوه عظیمی که زمین را به آسمان وصل میکرد، درآنجا قرار داشت و اگر قرار بود نیروهای آسمانی شرآفرین برای تغییر محیط زمین، به آن حمله ببرند، آنها از آنجا می آمدند. در بدترین توصیف، آنها میتوانستند تارتارها یا نیروهای برخاسته از تارتاروس یا دوزخ باشند که حمله شان به زمین، به صورت حمله ی تاتارها یا مغول ها انسانی و زمینی شده است. اما ارتباطشان با قطب شمال، میتواند آنها را با وایکینگ های آمده از سرزمین های شمالی –برای اروپایی ها: اسکاندیناوی- تطبیق کند. منابع عتیق، از رفت و آمد مردمی به نام تاترها از اسکاندیناوی به بریتانیا در قرن 16 سخن رانده اند. ممکن است این رفت و آمدها عامل شکل گیری افسانه هایی درباره ی فتح بریتانیا توسط وایکینگ ها باشد. در تاریخ رسمی، از کوچانده شدن قزاق ها به مرزهای اسکاندیناوی توسط تزارهای روس سخن رفته است. آیا وایکینگ ها دنباله های قزاق های نفوذ کرده به اسکاندیناوی نیستند؟ قزاق ها را اعقاب خزرها میشمرند که از اختلاط یهودیان مهاجر از جنوب با تاتارهای ترک زبان به وجود آمده اند. شاید کلاه شاخدار وایکینگ ها با شاخدار تصویر کردن موسی پیامبر یهود در ارتباط باشد. معمولا علت شاخدار کشیدن موسی را سفر خروج 34 : 29 میدانند که میگوید: «و هنگامی که موسی از کوه سینا پایین آمد و دو لوح شهادت در دست موسی بود، وقتی موسی از کوه پایین آمد، نمیدانست که صورتش شاخدار است زیرا خدا با او صحبت کرده بود.» با این حال، شاید شاخدار بودن موسی و همینطور وایکینگ ها با شاخدار بودن کلاهخود "آلموس" رهبر افسانه ای مجارها مرتبط باشد که شاخ هایش حالتی شبیه هلال ماه دارند و سلف راستین کلاهخود سامورایی های ژاپنی است. نام قوم "خزر" میتواند با اصطلاح "هوسار" برای جنگجویان مجار مرتبط باشد. در قرن نهم میلادی، مجارها به دلیل افزایش جمعیت، مجبور به مهاجرت از سرزمین مادری در اطراف و اکناف و تحت کنترل آلموس شدند. این یادآور داستان بنی اسرائیل است که چون در مصر جمعیتشان زیادتر از جمعیت مصریان شد، باعث نگرانی فرعون شدند و فرعون آنها را به کارهای سخت واداشت تا فرصت شورش نیابند و همین سبب مهاجرت آنها تحت هدایت موسی شد. نام آلموس را میتوان از اضافه شدن صفت "آل" به معنی بزرگ به نام موشه یا موسی به دست آورد. او نمادی از گسترش مجارها در سراسر روسیه است. کلمه ی مجار یا ماگار تلفظ دیگر لغت موگائولی یا مغول است و ازاینرو آلموس را میتوان نسخه ی دیگر چنگیزخان مغول نیز دانست. به روایت رشیدالدین فضل الله، چنگیزخان در راه جنگ با خوارزمی ها که سربازانشان بیشتر از سربازان چنگیز بودند، بالای تپه ای رفت و با خدا مناجات کرد و به زودی نشانه های مثبتی آشکار شد. این میتواند همان مناجات موسی با خدا بالای طور سینا در راه مواجهه با کنعانی ها در ارض موعود باشد. هم چنگیز و هم آلموس، درست مثل عیسی مسیح، دارای تولدی ایزدی هستند. افسانه ی مجاری درباره ی تولد آلموس میگوید که مادرش زمانی که او را باردار بود، به خواب دید که یک پرنده ی شکاری شبیه شاهین، او را بارور کرده است. در زمان تولد چنگیزخان هم مادرزن او رویای شاهین سفیدی را دید که خورشید و ماه را در چنگال های خود نگه داشته است. در باورهای ترکان، تورول یا طغرل پرنده ی شکاری مقدس، اغلب با خورشید مرتبط است. 12قبیله ی بنی اسرائیل در جایگاه 12 خانه ی خورشید در دایره البروج یعنی صور فلکی آن قرار دارند. الته قبایل مجار تحت کنترل آلموس معمولا 7تا توصیف شده اند که باز یادآور تقسیم شدن 12 صورت فلکی دایره البروج بین 7سیاره ی فلکی موسوم به آباء سبعه است. مابه ازای آباء سبعه در قطب شمال، هفت ستاره ی دب اصغر (خرس کوچک) هستند که خود، انعکاس هفت ستاره ی مادرش دب اکبر (خرس بزرگ) میباشند. نکته ی جالب این است که پس از مرگ آلموس مجاری، یک خان مهم بلغاری با عنوان مشابه «الماس خان» متولد میشود. وی رهبر بلغارهای ولگا است علیه خزرها طغیان کرده و برای در امان ماندن از آنها با خلیفه ی بغدا متحد میشود و به مذهب اسلام درمی آید و نام "جعفر ابن عبدالله" را بر خود میگذارد. الماس خان قبایل بلغار و سووار را متحد میکند و با آنها دولتی تشکیل میدهد که قبایل فینواوگریک را هم در بر میگیرد. ممکن است او نسخه ای دیگر از آلموس باشد. پادشاهی او در منطقه ی ولگا این از آن جهت جالب است که رود ولگا به خاطر پیچ در پیچیش جانشینی زمینی برای صورت فلکی تنین یا اژدها است. آرتوس سولیایی در کتاب "پدیده ها" درباره ی این صورت فلکی مینویسد: «مار عظیمی در میان آنها، شبیه به آب های جاری، حلقه حلقه میشود، میلغزد و با بدنی انعطاف پذیر خم میشود. پیچ و تاب های آن همه جا هستند.» در ماکسیموس انگیوس اثر ویرژیل نیز آمده است: «درآنجا مانند رودخانه ای میپیچد، مار عظیمی بیرون میخزد و هر دو کمان، کمان هایی را که از خیس شدن در امواج اقیانوس میترسند، در هم میپیچد.» اگر موقعیت های مکان های اطراف رود ولگا را به همراه خود آن با آسمان اطراف صورت فلکی تنین مقایسه کنیم، مابه ازای زمینی ستاره ی قطبی فعلی در دب اصغر، شهر ولادیمیر در استانی به همین نام میشود. امروزه روایت رسمی، بنای این شهر را به ولادیمیر مقدس شاه کی-یف در قرن دهم میلادی نسبت میدهد که یک پادشاه پاگان بود که به مسیحیت تغییر دین داد. پسرش یاروسلاو حکیم، مسیحیت را تحکیم کرد و ازجمله زنا را ممنوع کرد و تحت پیگرد قرار داد. این حکم، متاخر بر زنای همسر خود یاروسلاو با اولاف مقدس، شاه مسیحی شده ی وایکینگ بوده است. اولاف را گاها سوار بر اژدهایی با سر انسان نشان میدهند که معمولا سر این اژدها شبیه سر خود اولاف است، چون نیمه ی مکمل او است. اولاف به خاطر شجاعت و بردباری و صفات برجسته اش یک نیمه ی والای انسانی دارد، ولی به خاطر سابقه ی وایکینگش دزد و غارتگری بی رحم است که این نیمه اش به مانند کشتی های وایکینگی شبیه اژدها است و با اژدهای قطب شمال در ارتباط است. نکته این است که زنای همسر یاروسلاو با اولاف مقدس، نمیگذارد معلوم شود که آیا شاهزادگان بعدی روس ها فرزندان یاروسلاوند یا فرزندان اولاف نیمه اژدها. ازجمله ی آنها وسولود یاروسلاویچ است که با یکی از بستگان امپراطور رومی به نام کنستانتین مونوماخوس ازدواج میکند و ازاینرو فرزندش به ولادیمیر مونوماخ معروف میشود. در دوره ی شوروی، روایت رایج درباره ی بنای شهر ولادیمیر، آن را به این ولادیمیر مونوماخ نسبت میداد. از این مطلب شاید بتوان ردی از ارتباط این حکام با روم و بخصوص کنستانتین نامی یافت که در تاریخ روم به کنستانتین کبیر معروف است و به مانند ولادیمیر قدیس و اولاف قدیس، سنگ بنای مسیحی شدن کشور خودش شناخته میشود. برای یافتن ارتباط اینان، باید به برابری اولیه ی ولادیمیر قدیس با ولادیمیر مونوماخ قائل شویم. هر سه همسر ولادیمیر مونوماخ، خارجی بودند: یکی انگلیسی و دو تای دیگر قبچاق. یاروسلاو حکیم هم از یک همسر خارجی ولادیمیر قدیس متولد شده است: یک زن وارانگی به نام روگندا. این زن، دختر روگوالد شاه وارانگی ها بود. در آن زمان، ولادیمیر که بعد از کشته شدن برادرش به دست یکی دیگر از برادرانش از سرزمینش گریخته بود، در گرماگرم جمع کردن یک اتحاد سیاسی برای حمله به کشور و سرنگون کردن غاصب بود. او میخواست با رسیدن به دامادی روگوالد با او متحد شود اما دختر روگوالد او را با تحقیر پس زد. در جواب این تحقیر، ولادیمیر با روگوالد جنگید و او و پسرانش را کشت و با روگندا به زور ازدواج کرد. این داستان، یادآور روایت مارکوپولو از جنگ چنگیزخان با پرستر جان یا شاه یوحنای قدرتمند شرق است که پس از آن رقم خورد که چنگیزخان از دختر پرسترجان خواستگاری کرد ولی پرسترجان او را با تحقیر رد کرد. مارکوپولو پرستر جان را با وانگ خان پدرخوانده ی چنگیزخان برابر کرده است. وانگ خان پس از شکست در این جنگ، متواری شد تا این که در مرز سرزمین نایمان ها نگهبانان نایمان او را بی این که بدانند کیست کشتند. به نظر میرسد پرستر جان یا شاه یوحنا که در سرزمین خود مرد مقدسی بود، بعد از از دست دادن قدرت خود به یک مرد مقدس مفلس و زاهدنما تبدیل شده که میتواند همان یوحنای تعمیددهنده یا یحیی در تاریخ مسیحیت باشد. بنا بر انجیل، یحیی هم به اندازه ی عیسی نامزد مقام مسیح بوده و فقط با مرگش، بازار عیسی را رونق داده است. پس توجه کنیم که کریست یا عیسی هم خود را شاه یهودا مینامید درحالیکه مثل مردم عادی در کوچه ها رفت و آمد میکرد. اگر تلاش چنگیزخان برای رسیدن به دامادی پرسترجان به معنی جای گرفتنش در یک دستگاه مسیحی باشد میتوان فهمید که مابه ازای او یعنی ولادیمیر چرا مسیحی شده است. عنوان وارانگی برای متحدان خارجی ولادیمیر قدیس، میتواند تلفظ دیگری از "فرانک" عنوان مجموعه قبایل ژرمنی باشد که روم مقدس را در غرب ساختند و کنستانتین کبیر، الگوی خیالی آنها است. اتحاد ولادیمیر با وارانگی/فرانک ها و از طریق ازدواج سیاسی برای پس گرفتن تاج و تخت قانونی خود را میتوان با داستان خسروئس/خسرو دوم شاه پارس یا ایران مقایسه کرد که با دختر موریس امپراطور روم ازدواج کرد و با متحد شدن با رومی ها کشور فارس را تصرف کرد و بر آن حکم راند. موریس هم یک امپراطور سقوط کرده است که بعد از متواری شدن در مفلسی دستگیر و اعدام شده است. مارک گراف معتقد است که خسرو شعبه ای از دستگاه روم را نمایندگی میکند که قصه ی مسیح رومی یعنی موریس را برای فارس یا ایران بازسازی کرده است چون خسرو هم به همین سرنوشت دچار میشود. خسرو بعد از سرنگون شدن توسط پسرش سیروئیس (شیرویه) متواری میشود و در بینوایی می زید تا این که در باغی دستگیر میشود، باغی که مارک گراف، آن را همتای باغ جتیسمانی برای مسیح می یابد. مارک گراف، این باغ را در قصه ی بابک خرمدین هم شناسایی میکند. بابک در زمانی که از سقوط خود توسط دستگاه خلافت بغداد مطمئن شده بود، به سزار روم نامه نوشت و گفت که میخواهد مسیحی شود. او در راه فرار به روم در باغی دستگیر شد. بابک به سهل که او را با وانمود کردن به پیروی او فریب داده بود، گفت که به قیمت مفتی بابک را فروخته و اگر به بابک خدمت میکرد و کمک میکرد فرار کند، در زندگی بی نیاز میشد؛ چیزی بسیار شبیه به وضعیت یهودای اسخریوطی حواری خائن عیسی مسیح. افشین دیگر نسخه ی یهودا است. او در ابتدا یاور مازیار دیگر همراه بابک بود ولی به او خیانت کرد. افشین درست مثل یهودا با دار زده شدن کشته شد. قتل او در عین این تصویر از او که درست مثل بابک داشت علیه خلافت بغداد جنگ مذهبی به راه می انداخت، میتواند مابه ازایی برای این داستان باشد که عیسی کشته نشده و از نظرها ناپدید شده است و یهودای اسخریوطی به اشتباه به جای او اعدام شده است. این نکته را میتوان در داستان کیخسرو شاه افسانه ای شاهنامه نیز یافت که از حکومت کناره گیری کرد و سرنوشتش مبهم ماند. مارک گراف، کیخسرو را نسخه ی دیگر خسرو دوم میداند. درست مثل همعرض بودن داستان های زنده ماندن و مقتول شدن خسرو و مسیح، در مقابل داستان اعدام افشین، داستان اعدام بابک را نیز داریم که با مصلوب شدن و تحت زجر و شکنجه اتفاق می افتد. مازیار و بطیس در دو طرف او مصلوب میشوند که یادآور مصلوب شدن دو دزد در دو طرف عیسی مسیح است. زمانی که دست بابک را بریده اند، او با خون دستش به چهره ی خود میمالد تا مردم، بی رنگیش را حمل بر ترسش نکنند. در تذکره الاولیای عطار، حلاج که از نسخه های ایرانی عیسی مسیح است، موقع مصلوب شدن، به همین دلیل، صورتش را با خون دست بریده اش سرخ رنگ میکند. بابک همچنین مانند عیسی مسیح تولد مرموزی دارد. به مانند مسیح که دشمنانش او را زنازاده میخوانند، بابک هم فرزند نامشروع یک عراقی به نام مرداس در آذربایجان شمرده میشود. این یادآور نام داشتن پدر ضحاک در شاهنامه به مرداس است. ضحاک هم به مانند بابک، در شاهنامه به سبب عوامگرایی، از بین بردن نظام طبقاتی و ترویج فسق و فجور در جامعه، شخصیتی اهریمنی است. در مورد بابک، علت گرایشش به این اعمال، خرمدینی او بوده که به پیرویش از مزدک نسبت داده شده است. در منابع اسلامی، مزدک یک مرتد فتنه گر در دوران قباد توصیف شده که زبانی خوش و دلی سیاه داشت و عقل قباد را ربود. طبری نوشته است: «در ایران، پادشاهی بهتر از قباد نبود تا این که مزدک او را به آداب و رسوم خود متمایل کرد.» این شبیه به داستان ضحاک است که اهریمن در لباس انسانی فریبنده با او دوستی داشت و باعث سقوط اخلاقی او گردید. در منابع رومی چون پروکوپیوس نامی از مزدک نیست و کل فتنه به قباد نسبت داده شده است. ظاهرا اختراع مزدک، بهانه ای برای کم کردن بار یک شاه از آنچنان جرم هایی در منابع اشراف بوده است وگرنه عوامگرایی های قباد را میتوان با دیگر نامزد مسیح در تاریخ پارس یعنی گئومات مغ یا اسمردیس به اصطلاح دروغین هم تطبیق کرد. بابک قبادی است که هنوز به یک پیامبر نزدیک است و میتواند یک نسخه ی بدنام از مسیح باشد که در اصل خود به اندرونیکوس کومننوس قستنطنیه نزدیک است: یک امپراطور سقوط کرده که با زجر و شکنجه کشته شد. طبری اشعار ابوتمام درباره ی ویرانی های البذ (دژ بابک) را می آورد که ازجمله در آن، روباه ها در خرابه های البذ زوزه میکشند. این یادآور مرثیه ی ارمیا بر اورشلیم بعد از سقوط آن در حمله ی بابل است که در آن گفته میشود: «کوه صهیون ویران شده است و روباه ها بر آن راه میروند.» با این حال، اصطلاح خرمدین به ما کمک میکند تا جدا شدن نسخه ی پیامبر مانند قباد یعنی مزدک از او در مقام یک شاه را به آن عیسی مسیح معمولی اورشلیم مرتبط کنیم. خسرو سرداری ملقب به ساراوارزان یا شهربرازان یا شهربراز (گراز کشور) داشت که بنا بر منابع ارمنی، نام اصلیش "خرم" بود و او بود که از طرف خسرو، اورشلیم را تصرف کرد. با این حال، همو بعدا به سیروئیس که نام اصلیش قباد بوده است پیوست تا خسرو را سرنگون کند. زوج قباد و خرمی ها در مقابل خسرو دوم قرار میگیرند همانطورکه خسرو اول، قبلا مقابل نام های مشابهی قرار گرفته بود. شهربراز موفق به سریع ترین پیروزی ها بر روم در آسیای صغیر و محاصره ی قستنطنیه شده بود. قستنطنیه خود یک نسخه از اورشلیم بوده است. قبر یوشع جانشین موسی در محل کوه بیکوز در کریمه و در در نزدیکی قستنطنیه زیارت میشود. نام یشوع فقط در تلفظ با یسوع که نام عیسی مسیح است تفاوت دارد و بنابراین کاملا ممکن است که عیسی، یک یوشع خالی شده از بار جنگجویی باشد. شهربراز هم یک سردار بود. جدا شدن راه او از خسرو، در حکم جدا شدن راه مسیح از سزار در اورشلیم است. سزار و عیسی هر دو تجسد جوویس/ژوپیتر یا یهوه هستند. خسرو یک سزار یا قیصر بین النهرینی است. شباهت سرنوشت خسرو با کاراکالا میتواند این را تایید کند چون کاراکالا هم مثل خسرو، سزاری اصالتا بین النهرینی بود که برای جنگ از روم به بین النهرین آمد و در نزدیکی حران کشته شد. این اتفاق طی نبرد ایسوس رخ داد. ایسوس همان جایی است که اسکندر کبیر، لشکر داریوش را شکست داد و باز در همان جا، هراکلیوس دیگر امپراطور روم یونانی، خسرو دوم را شکست داد؛ احتمالا همه ی این نبردها و فرجام هایشان در ریشه به هم برمیگردند. کاراکالا بسیار به شخصیت اسکندر علاقه داشت ولی به طرزی متناقض، اسکندریه ی مصر، پایتخت اسکندر را مورد قتل عامی وحشتناک قرار داد. یک مصری به نام سراپیون پیشبینی کرد که او به زودی به دست ژنرالش ماکرینوس کشته خواهد شد. سراپیون را جلو یک شیر انداختند و چون به طرز مرموز و معجزه آسایی شیر به او آسیب نزد، سربازان او را کشتند. در آن لحظه امپراطور به ماکرینوس توجه نکرد ولی بعد شکش به او افزایش یافت و این مایه ی نگرانی ماکرینوس شد. در همین زمان، ماکرینوس به نامه ای دست یافت که در آن از خطر ماکرینوس برای امپراطور هشدار داده شده بود. فرماندار پراتوریوم نامه را پنهان کرد و در همدستی با ماکرینوس، ترتیب داد که دو هنگ محافظ امپراطور از افراد ماکرینوس باشند و ماکرینوس از این فرصت برای ترور امپراطور استفاده کرد. سربازی که ترور را انجام داد به دست یک سکایی همراه امپراطور کشته شد. چون امپراطور به شدت بین رومیان منفور بود، نزدیک ترین محافظان خود را از سکاها و ژرمن ها تعیین کرده بود و برترین هایشان را «شیر» مینامید. ماکرینوس سپس خود را امپراطور خواند اما از آنتونینوس دروغین که خود را پسر کاراکالا معرفی میکرد و بعدا به نام الاگابالوس یا هلیوگابالوس معروف شد شکست خورد و به قتل رسید (این الاگابالوس خودش یکی دیگر از نسخه های مسیح است). تغییر سرنوشت امپراطور با دست یافتن هدف توطئه ی او به یک نامه، در داستان شهربراز هم تکرار میشود. بعد از شکست شهربراز در تسخیر قستنطنیه، خسروئس دستور قتل او را صادر میکند. نامه ی خسرو توسط افراد هراکلیوس امپراطور روم مصادره میشود. هراکلیوس آن را به شهربراز نشان میدهد و اینچنین است که شهربراز از دشمن هراکلیوس به متحد او تبدیل میشود و از طرف روم علیه خسرو برمیگردد. او در نامه ی مزبور، دست میبرد و نام ده ها نفر از اشرافزادگان کشور را در کنار نام خود قرار میدهد و با این تمهید، اشرافزادگان را به شورش علیه خسرو و عوض کردن جای او با قباد متوجه میکند. اما پس از مدت کوتاهی قباد از طاعون میمیرد و شهربراز ناراضی از کارهای جانشین او اردشیر، اردشیر را میکشد تا این که خود بعد از فقط 40روز حکومت، ترور میشود. مارک گراف، شباهت های داستان های ماکرینوس و شهربراز را به جایی در اصل هر دو قصه برمیگرداند که قهرمانی در شرق به آغوش ریشه ی رومی خود برمیگردد چون اینها نماینده ی نیروهای صلیبی مسیحی در قرون وسطی هستند که میخواهند غاصبان تخت مسیح در شرق را مجازات کنند. اصل جنگ های کاراکالا در شرق هم در همینجا است چنانکه مارک گراف حدس میزند قتل عام امت اسکندر در اسکندریه، نسخه ی دیگر قتل عام ملت یونانی قستنطنیه توسط صلیبی های اروپایی است. پدر کاراکالا سپتیموس سوروس تا حدی این انتقامگیری را آشکار میکند. علت موفقیت او این است که میخواهد انتقام قتل "پرتیناکس"، امپراطور رومی که به ناحق کشته شد را بگیرد. مارک گراف، در پرتیناکس، باز موریس را شناسایی میکند و یاد انتقامگیری خسرو میکند که گویی داستانش بین سپتیموس سوروس و پسرش کاراکالا تقسیم شده است. پدر سپتیموس سوروس یک فنیقی اهل شمال افریقا بود و خودش در آن خطه بزرگ شد. همسر سپتیموس سوروس و مادر کاراکالا، جولیا دومنای بین النهرینی بود که آرزو داشت ملکه ای در حد نیتوکریس و سمیرامیس از آن خطه شود و در رشد دادن بلندپروازی های شوهرش نقش زیادی داشت. سپتیموس سوروس در راه رسیدن به تخت امپراطوری باید با چندین مدعی میجنگید و مارک گراف، پیروزی او بر رقیبانش را همتای پیروزی کنستانتین کبیر در جنگ داخلی میشمرد. ادامه دادن راه پرتیناکس، او را به یک مسیح بازگشته شبیه میکند که با نیروهای دجال که حقش را خورده اند میجنگد. یکی از نبردها این را نشان میدهد: در نبرد با نیجروس، کشیشی به سوروس میگوید که خواب دیده است که مرد سیاهپوستی به زور وارد اتاق امپراطور شد و مقاومت کرد تا این که او را کشتند. تعبیر این رویا این بود که سیاهپوست، خود نیجروس است که نامش را میشود به سیاهپوست معنی کرد. نیروهای نیجروس بسیار بیشتر از نیروهای سوروس بودند ولی باران سیل آسا میدان نبرد را به نفع نیروهای سوروس تغییر داد، نیجروس شکست خورد و کشته شد. مارک گراف، این را همتای پیروزی نیروهای روس مسیحی دیمیتری دونسکوی بر تاتارهای خان مامای در اثر معجزه ی ایزدی در نبرد کولیکوف میداند که طی آن، علیرغم بیشتر بودن نیروهای خان مامای، باران و طوفان، صحنه ی جنگ را به نفع دیمیتری عوض کرد. بخش بزرگی از نیروهای خان مامای در اثر طوفان، در رودخانه غرق شدند. این هم به صحنه ای از داستان کنستانتین کبیر مربوط میشود. گروش کنستانتین به مسیحیت بعد از معجزه ی نجات او از توطئه ی دشمنش ماکسنتیوس در موقع فتح رم ایتالیا رقم خورد. ماکسنتیوس میخواست کنستانتین را در رود تیبر غرق کند، اما به جای کنستانتین، خود ماکسنتیوس در رود غرق شد. مارک گراف، این داستان را نسخه ی دیگر داستان عبور موسی از دریا میداند که در آن، موسی و لشکرش به سلامت گذشتند ولی فرعون و لشکریانش در دریا غرق شدند. رم هم مابه ازای دیگری برای ارض موعود تورات است. مارک گراف به این شباهت ها در ترجمه ی اسامی امپراطوران مورد بحث توجه میکند:

پرتیناکس: سرسخت، پی گیر، پایدار، لجباز

سوروس: سختگیر، محکم، سرسخت، تسلیم ناپذیر.

کنستانتین: ثابت قدم و استوار.

و اما در بازیابی شخصیتی از این دست در تاریخ روم مقدس که هم مسیح به نظر برسد و هم دجال، مارک گراف، امپراطور فردریک دوم هوهنشتاوفن منسوب به قرن 13میلادی را پیشنهاد میدهد: کسی که هم ناجی، هم دجال و هم یک هیولای آخرالزمانی دیده میشد. او سه بار تکفیر شد. این امپراطور مخلوع روم، در دوران حکومتش بر سیسیل، به خاطر رفتارهای عجیبش منشا افسانه ها و گمانه زنی های بسیاری شده بود. او استاد فنون شکار با شاهین بود و مارک گراف این ارتباط با شاهین ها را نشانه ی برابری اولیه ی او با هورس خدای شاهین شکل خورشیدی مصر میشمرد. فردریک همچنین به خاطر ساکن کردن 12هزار عرب مسلمان در صد مایلی رم، دوست بربرها شناخته میشد. فردریک در طول محاصره ی پارما، در اثر خیانت توسط مردمی که از او متنفر بودند ولی وانمود میکردند به استقبالش رفته اند دستگیر شد ولی موفق به فرار گردید و چندی بعد درگذشت. به روایتی پسرش از ترس این که بیماریش خوب شود با همدستی با یک خدمتکار، او را خفه کرد. هر دو روایت، او را به مسیح شبیه میکنند. از آن جالبتر این که او 33سال یعنی به تعداد سال های عمر مسیح حکومت کرد و پس از مرگش برای 40سال، بیشتر مردم معتقد بودند که او نمرده و روزی باز خواهد گشت. لرد گرگوری دا مونته لونگو نماینده ی تام الاختیار لومباردی، از پرسش هایی درباره ی این میگوید که آیا سخنان اشعیا درباره ی نابودی بابل و لوسیفر، مشمول فردریک و پسرانش میشوند یا نه، و این که بعضی پیشگویی های مرلین را مشمول ظهور فردریک اول و فردریک دوم میشمرند. نوشته های توماس اکلستون منسوب به سال های بین 1257 تا 1274 از وحشت زاهدانه ی راهبی در ساحل نزدیک اتنا میگویند که نظاره گر امپراطور فردریک دوم با 5000 جنگجو بود که از طریق دریای هیس، به سمت آتشفشان سواره میرفتند. توماس اکلستون مینویسد که این اتفاق در زمان مرگ امپراطور رخ داد. برای راهب این به معنی نزول فردریک به جهنم از طریق دروازه ی آتشفشان بود، اما برای بسیاری از سیسیلی ها اتنا مدت ها محل استقرار قهرمانان درگذشته بود. گرواس تیلبریایی منسوب به قرن 13 معتقد بود که شاه آرتور در کوه اتنا خوابیده است. درحالیکه در سیسیل، گفته میشد که فردریک کبیر درون آتشفشان اتنا پنهان شده است، در آلمان به سادگی میگفتند که او در کوهستانی خوابیده و در پایان زمان از خواب بیدار میشود تا نظم را در جهان برقرار کند. از اواخر قرن 13 افسانه ای رواج یافت که بر اساس آن، فردریک دوم زیر کوهی میخوابد تا روزی برخیزد و همه ی آلمانی ها را در یک پادشاهی متحد کند. به طور رسمی، مرگ فردریک در سال 1250 میلادی اتفاق افتاده است. در همان سال، المعظم تورانشاه پادشاه ایوبی مصر، توسط مملوک های ترک کشته شد. اتکای او و پدرش به ترک ها یادآور اتکای کاراکالا به سکاها است. تورانشاه درست مثل مسیح با زخم های فراوان و بعد از این که مدتی از دیوار قصری آویزان ماند در رود نیل غرق شد. در طول حمله انگشتان یک دست او قطع شد (یادآور بابک و اندرونیکوس کومنننوس) و نیزه ای از میان دنده هایش گذشت (یادآور عیسی). رهبر قاتلین مملوک، بیبرس بود که درست مثل یهودای اسخریوطی، با بوسه زدن به دست سلطان، علامت حمله را صادر کرد. این بیبرس، اولین سلطان مملوک شد و در نبرد عین جالوت در سوریه، لشکریان مغول را شکست داد. او در این جنگ، از سلاح گرم علیه مغول ها استفاده کرد و جالب این که فن باروت و سلاح گرم را خود مغول ها از چین به خاورمیانه آوردند. بیبرس اصالتا اهل استپ های کریمه بود و هدایایی به سولخات در کریمه فرستاد، جایی که در آن به دستور او مسجدی ساخته شد. ویرانه های این مسجد در شهر استاری کریم، مدت ها است که مسجد بیبرس نامیده میشود. جالب اینجاست که مقر مامای خان دشمن دیمیتری دونسکوی هم در سولخات کریمه قرار داشت. او بعد از کشته شدن به دستور توختامیش خان آلتین اردو، در حومه ی شهر سولخات به خاک سپرده شد. کریمه به عنوان قلمرو غربی به جا مانده از آلتین اردو، تا حدودی انعکاسی از منطقه ی شرقی آن در منطقه ی ولگا بود. شاید دیمیتری دونسکوی، بیبرس و خان توختامیش، در ابتدا همه یک نفر بودند و کریمه به عنوان تمثالی از مرز بین اروپا و آسیا، سرزمین مقدس مورد نزاعی بود که محل آن همراه خاطره ی بیبرس از آنجا به جنوب جابه جا شد.:

MAZDAK, BABEK AND ANDRONICUS-CHRIST: MARK GRAF: CHRONOLOGIA: 31 DEC 2024

میتوان گفت کریمه و قستنطنیه به خاطر رابطه با کوه بیکوز، سرزمین مقدس محسوب میشوند چون آن جانشین کوه قطب شمال است و ارتباطش با قطب شمال، به ارتباطش با آلتین اردو برمیگردد همانطورکه در شرق، شهر ولادیمیر به خاطر ارتباط مشابهی با رود ولگا و همتای آسمانیش (صورت فلکی اژدها)، جانشین قطب شمال شده است. از طرفی نام بیبرس از لغت عربی "بَبَر" به معنی شیر می آید که نام بابر رهبر فتح هند توسط تیموری ها هم از همان ریشه است چناکه پرچم هند مغولی را تصویر خورشیدی در پشت یک شیر تشکیل میداد. تیموری ها از سمرقند ریشه میگیرند که نامجایش به معنی منطقه ی سامری ها است و احتمالا اشاره به مهاجرینی از سامرای روسیه دارد که در ملتقای دو رودخانه ی ولگا و سامرا قرار داشته و اکنون مرکز ایالت سامرا است که در جنوب با قزاقستان هم مرز است. شاید مهاجرت بیبرسی ها به جنوب با مهاجرت بابری ها به جنوب نسبت داشته باشد. به همراهان سکایی کاراکالا فکر کنید که ملقب به شیر بودند و در نسخه ای که جای کاراکالا با تورانشاه عوض میشود، همان ها به جای ماکرینوس، سلطان/امپراطور را کشتند. پس شاید آنها مانند ماکرینوس، نیروهایی صلیبی بودند که در شرق جا ماندند و بعد از شکست در اثر تجدید حیات روم، به سرزمین های جدیدی گریختند امری که در تاریخ روسیه با عقبنشینی تاتارها از مقابل رومانف (رومی) های آلمانی و لشکر اسلاوشان در تناسب است. میتوان گفت این صلیبی های نیمه رومی، علیرغم تضادشان با دولت روم، بر اثر نوع حکومت گری و فرهنگ گستری خود، شرایط را برای رومی شدن فرهنگی کشورهای جدید خود آماده کردند و این باعث شد که دنبال شدنشان توسط روم و تمدن غربی تا درون مرزهای جدیدشان، با موانع کمتری مواجه شود. این که روم جانشین تارتارها یا نیروهای دوزخی است، با این که آن از اورشلیم به عنوان جانشین بهشت ریشه میگیرد در تضاد نیست. چون در اساطیر یونانی-رومی، تارتاروس، زندانگاه تیتان هایی بود که «عصر طلایی» را در زمین رقم زده بودند: یک نسخه ی زمینی بهشت. بهشت آنها با به قدرت رسیدن ژوپیتر یا زئوس و المپی هایش از بین رفت و خودشان به تارتاروس تبعید شدند. بعضی از مشهورترین هایشان ازجمله تایفون شورشی، در کوه آتشفشان اتنا زندانی شدند که ظاهرا هبوط فردریک کبیر -به عنوان یک نسخه ی رومی از شاه یوحنای تاتار (تارتار)- به کوه اتنا به این موضوع اشاره دارد. هفستوس خدای صنعتگری و کارگرهای سیکلوپش در همین آتشفشان ساکن بودند و از مواد مذاب آتشفشانی برای ساخت سلاح ها و وسایل خارق العاده استفاده میکردند. این نشان میدهد که دنیای مدرن در صنعتی بودن، میتواند رستاخیز روم سقوط کرده ی تیتان ها باشد و فاجعه ی بزرگی که با تغییر محور زمین، باعث نابودی تمدن شده است و ازجمله اهداف تاریخ مدون طولانی فعلی، پنهان کردن آن فاجعه است، فقط در رشد آن موقتا وقفه ای ایجاد کرده است. این، حتی به آن دسته از نظریات توطئه ی کنونی که تمدن فعلی را بازگشت تمدن غرق شده ی آتلانتیس میشمرند، تا حدودی تایید میدهد. چون آتلانتیس همانطورکه اسمش نشان میدهد قاره ی اطلس بود و اطلس به عنوان غولی که کره ی آسان را نگه میدارد تا روی زمین نیفتد، خود، نسخه ای از عمود جهان در قطب شمال بود. قطب شمال، الان یک دریا است همانطورکه آتلانتیس یک خشکی غرق شده است. کوهی که همنام اطلس باشد اکنون در شمال افریقا است. چون تیتان های شیطانی در نسخه ی کتاب مقدس خود، با غول های کنعانی تعویض شده اند که فنیقی ها از میانشان برخاستند و از طریق پایگاه های افریقاییشان در کارتاژ و کلنی های کارتاژ در اروپا برای روم مشکل ایجاد کردند. هانیبال کارتاژی که روم را با کارهای ناممکنش به وحشت انداخت، غولی در هیبت انسان بود. دریانوردی فنیقی ها قابل مقایسه با دریانوردی وایکینگ ها است. همانطورکه میدانیم موسی در مهاجرتش به سرزمین کنعانی ها از درون کوه آتشین حورب با خدایش سخن گفت که قابل مقایسه با کوه آتشفشان اتنا است. شاید معجزات موسی و دیگر پیامبران هم نتیجه ی بدفهمی صنایع و سلاح های آتشین استعمارگران باشد که به خاطر ارتباط با صنعت، با مواد مذاب آتشفشانی مقایسه میشوند.

توخالی بودن کوه آتشفشان، میتواند با توضیح جرالد مسی درباره ی توخالی بودن هوتپ نسخه ی مصری کوه کیهانی توضیح داده شود. ارواح از این دالان به درون جهنم جهان زیرین سقوط کردند. آمنتا یا جهان زیرین مصری، نامجاهایی معادل با نامجاهای شهرهای مصر باستان دارد و ظاهرا مصر اصلی خود دوزخ است. خروج ارواح آسمانی از آمنتا یا جهان زیرین، همان خروج بنی اسرائیل از مصر در راه ارض موعود است و نبرد ارواح با سباعو یعنی اجنه و اژدهایان جهان زیرین، همتای نبرد موسی و قومش با کنعانیان است. همتای موسی، شو-آنحور فرمی از شو یا اطلس مصری است که در این سفر، خورشید غروب کرده را به خانه ی امنش در شرق منتقل میکند تا طلوعدم فردا از افق شرق بیرون بیاید و ارواح او را در بیابان آمنتا تعقیب میکنند. غروب خورشید، معادل هبوط هورس خدای خورشید [یادتان می آید که گفتیم مارک گراف، فردریک کبیر را شکلی از هورس میشمرد] به درون رحم مادر و همسرش هاثور الهه ی زمین است که فردا و بعد از بارور کردن زمین، از همو متولد میشود. هاثور الهه ی لذت های دنیوی و معادل ونوس در اساطیر رومی است. زمانی که کنستانتین کبیر، کلیسای جامع عیسی را در محل دفنگاه مسیح در اورشلیم میساخت، درآنجا به بقایای تپه ی ونوس برخورد. مسی، این تپه را جانشین دیگر کوه کیهانی در قالب یک الهه میشمرد و آن الهه یعنی ونوس/هاثور را خود مریم مقدس، و پسرش را خود هورس میشمرد و اضافه میبکند که الهه به عنوان یک کالبد زمینی که روح یا خدا را در خود دارد، جسم خدا و یهوه ی فیزیکی یعنی عیسی است و او به خاطر خصلت نیمه نرینه-نیمه مادینه اش، درابتدا به شکل مرد جوانی زن مانند مجسم میشد که همان دیونیسوس باخوس است. با حذف الهه در یهودیت، او به یهوه ی ریشو و ژوپیتر ریشو جای سپرد ولی بعدا با تغییراتی به شکل عیسی برگشت. دیونیسوس زمانی که به شکل گاوی درآمده بود به دست تیتان ها تکه تکه و خورده شد و این همان گوساله ی طلایی بنی اسرائیل است که موسی آن را سوزاند و پودرش را در آب ریخت و به خورد بنی اسرائیل داد. گاو دراینجا مابه ازای کالبد فیزیکی یا الهه و استوار بر تشبیه هاثور به گاو در مصر است. او را میتوان در یو معشوقه ی زئوس بازیافت آنگاه که به ماده گاوی تبدیل شده بود.:

ANCIENT EGYPT”: GERALD MASSEY: V2: FISHER UNWIN: 1907: P672-7

این در هم آمیختگی لذت های دنیوی با الهیات پاگانیسم، ظاهرا نباید به دنیای ماتریالیستی مدرن که بر اساس علم تایید میشود، ربطی داشته باشد ولی اتفاقا زمانی که مارکسیسم به عنوان افراطی ترین رویکرد ماتریالیستی در علم، در شوروی سابق به بن بست خورد این پیوند کشف گردید:

«از اواخر دهه ی۱۹۷۰ و اوایل دهه ی 1980، اصطلاح «حکمت» wisdom به طور مکرر در نشریات فلسفی شوروی ظاهر می‌شد. این اصطلاح برای بهتر نشان دادن جایگاه دکترین ماتریالیسم دیالکتیکی در تاریخ فلسفه و همچنین در رابطه با علم، هنر، دین و غیره استفاده می‌شد. ماتریالیسم دیالکتیکی خود به عنوان نوعی «حکمت» تصور می‌شد: یعنی به عنوان بینشی نسبت به کل جهان که اساساً فاقد علم و هنر بود. این خودفهمی جدید از ماتریالیسم دیالکتیکی به عنوان «حکمت» در درجه ی اول در جدال علیه دو تفسیر قبلی آن - به عنوان یک علم و به عنوان یک ایدئولوژی - پدیدار شد. نمونه ی خوبی از این تحول جدید، کتاب پی. وی. الکسیف با عنوان "موضوع، ساختار و کارکردهای ماتریالیسم دیالکتیکی" در ۱۹۸۳است که در غیر این صورت به مارکسیسم ارتدوکس نزدیک می‌شود. نویسنده در پی نشان دادن این است که تفسیر سنتی فلسفه ی شوروی از ماتریالیسم دیالکتیکی به عنوان یک علم، لزوماً به رقابتی بی‌فایده و بی‌معنی بین ماتریالیسم دیالکتیکی و علوم منفرد منجر می‌شود. از نظر الکسیف، ماتریالیسم دیالکتیکی نمی‌تواند بدون از دست دادن جایگاه غالب خود، علمی در میان علوم دیگر باشد. با این حال، نمی‌تواند به اصطلاح «علمی کامل» باشد که تمام علوم دیگر را در یک جهان‌بینی کامل متحد کند، همانطور که اغلب در فلسفه ی شوروی دوران استالینیستی ادعا می‌شد. الکسیف استدلال می‌کند که این تفسیر منجر به دگماتیسم می‌شود که مانع از توسعه ی مستقل سایر علوم می‌شود. به گفته ی الکسیف، همچنین اشتباه است که ماتریالیسم دیالکتیکی را یک «فراعلم» یا روش‌شناسی علمی بدانیم، زیرا این تفسیر به طور مشابه منجر به «دگماتیسم» در برابر انواع نظریه‌های ممکن علم می‌شود. این نگرش محتاطانه نسبت به علم، بدون شک منعکس کننده ی تجربه ی آسیب‌زای فلسفه ی شوروی در دوران استالین است، زمانی که بسیاری از روش‌های علمی و حتی کل حوزه‌های علمی (از جمله سایبرنتیک، منطق صوری، زبان‌شناسی ساختاری و مهمتر از همه ژنتیک مدرن) به دلیل ناسازگاری ظاهری‌شان با ماتریالیسم دیالکتیکی ممنوع شدند و مورد آزار و اذیت قرار گرفتند. از سوی دیگر، نمی‌توان انکار کرد که این احتیاط از ابتدا در مارکسیسم-لنینیسم ضمنی بوده است. ماتریالیسم دیالکتیکی به عنوان یک سیستم بسته از اصول و استنتاج از آنها سازماندهی نشده است. تفکر روش‌شناختی منطقی و منسجم از قبل توسط لنین به عنوان ایده‌آلیستی، بورژوایی، متافیزیکی و غیردیالکتیکی تلقی می‌شد. نوع لنینیستی ماتریالیسم دیالکتیکی، تفکر را «بازتاب واقعیت عینی» می‌داند، در حالی که خود این واقعیت، پویا و ذاتاً متناقض تلقی می‌شود. بنابراین، ماتریالیسم دیالکتیکی نیز لزوماً به عنوان یک «آموزه ی زنده» ذاتاً متناقض درک می‌شود. در حالی که اندیشه ی «بورژوایی» دغدغه ی اثبات حقیقت خود را با استنتاج‌های منطقی دارد که به آن اجازه می‌دهد از تناقض اجتناب کند، ماتریالیسم دیالکتیکی تناقضات درونی خود را دقیقاً به عنوان تضمین «نیروی حیاتی» خود می‌بیند. در چارچوب ماتریالیسم دیالکتیکی، هر تلاشی برای تفکر بدون تناقض از همان ابتدا به عنوان «یک‌جانبه» و «مدرسه‌ای» رد شده است. معیار حقیقت، برای ماتریالیسم دیالکتیکی، «عمل کامل» توسعه ی اجتماعی است، با این تفاوت که، به عنوان مثال، برخلاف عمل‌گرایی، ارزیابی عملی نظریه‌های مختلف در یک دوره ی زمانی محدود صورت نمی‌گیرد، بلکه از منظر کل تاریخ انجام می‌شود. توانایی یک مرور کلی از تاریخ و کل زندگی کیهانی که توسط این مفهوم پیش‌فرض گرفته شده است، تنها به نیروی تاریخی داده می‌شود که در حالی که در درون تاریخ عمل می‌کند، می‌تواند همزمان فراتر از آن را ببیند و بنابراین جایگاه ممتازی را در آن اشغال می‌کند. تنها چنین موضعی است که دارنده‌ی آن را «خردمند» می‌کند، زیرا «خرد» چیزی جز دقیقاً همین امکانِ بینشِ کل نیست، که با منطق، عقل، هنر و غیره متفاوت است، زیرا از همه ی معیارها، از جمله معیارهای تفکر «حقیقی» عاری از تناقض، فراتر می‌رود. نیازی به گفتن نیست که ماتریالیسم دیالکتیکی نیرویی از این نوع را در جنبش کمونیستی کشف می‌کند که قادر است چارچوب اندیشه‌ی «بورژوایی» را در هم بشکند. از این نظر، موضع ماتریالیسم دیالکتیکی بسیار رادیکال‌تر است، برای مثال، نسبت به هگل، که او نیز از عقلانیت امر واقعی به عنوان بالاترین عقلانیت سخن می‌گوید و روش دیالکتیکی او نیز زیربنای مارکسیسم شوروی است. در مقابل هگل، «مادیت» ماتریالیسم دیالکتیکی نشان‌دهنده ی انکار بینش نهایی و قطعی در مورد عقلانیت کل است که هگل به ناظر منفرد: فیلسوف، اعطا می‌کند. سنتز نهایی و قطعی به هیچ وجه در سطح آگاهی فردی رخ نمی‌دهد، بلکه در سطح کل عمل اجتماعی اتفاق می‌افتد. و حتی بیشتر در سطح فرآیند کیهانی، که هم تاریخ بشر و هم آگاهی فرد تابع آن هستند (این امر در تابع بودن ماتریالیسم تاریخی از دیالکتیکی منعکس می‌شود، که مارکسیسم شوروی را از مارکسیسم «غربی» متمایز می‌کند). اصل عالی فلسفه ی شوروی این بود: «هستی، آگاهی را تعیین می‌کند» (که نه تصادفی، تا حدودی هایدگری به نظر می‌رسد)، و هستی در اینجا به عنوان یک فرآیند کیهانی-تاریخی درک می‌شود که شامل خلاقیت انسانی نیز می‌شود. در این سناریو، آگاهی در مقابل هستی قرار نمی‌گیرد. برخلاف آنچه فلسفه ی شوروی «ماتریالیسم عامیانه» می‌نامید، «ماده» صرفاً به عنوان یک موضوع تجربه تصور نمی‌شد. به گفته ی لنین، تقابل اخیر فقط به مسئله ی نظری-معرفت‌شناختی مرتبط است و نباید به حوزه ی عمل وارد شود. در جامعه ی شوروی، حزب نقش سوژه‌ای از کل پراکسیس تاریخی را بر عهده گرفت که از یک سو یادآور پراگماتیسم آمریکایی بود، اما از سوی دیگر، پراکسیس عرفانی، جادویی یا کیمیاگری را به یاد می‌آورد که هدف آن بهبود روح انسان با ایجاد یک نظم کیهانی جدید بود که بر بشریت، همراه با تمام ویژگی‌های «والاتر» آن، حاکم باشد. بنابراین، جادوگر اعظم این پراکسیس - در مورد اتحاد جماهیر شوروی، دبیرکل حزب - به عنوان حکیم اعظم نیز شناخته می‌شد، زیرا او بود که برای اولین بار شرایطی را ایجاد کرد که تحت آن همه دانش می‌توانست شکوفا شود. تسلط عمل جادویی بر نظریه ی علمی، قویاً یادآور آموزه‌های عرفانی است که تسلط بر عمل کیهانی دگرگون‌کننده را به عنوان نوعی منحصر به فرد از خرد به رسمیت می‌شناختند، زیرا همه ی اشکال دیگر دانش از ظهور در شرایط این جهان که توسط یک خالق شرور جهان خلق شده است، رنج می‌برند. به گفته ی غنوصی ها، آنها به این جهان وابسته هستند، فقط می‌توانند این جهان را توصیف کنند و به همین دلیل اساساً ناقص و بی‌ارزش هستند. تنها نوع دانشی که مورد نیاز است، از این جهان نیست. این دانش، جهان موجود را توصیف یا درک نمی‌کند، بلکه آن را از بین می‌برد و نابود می‌کند. "عرفان، درمانی برای فروپاشی و وسیله‌ای برای ادغام مجدد است، زیرا تشخیص جایگاه بشریت در کلیت و دیدن آنچه را که در تکبر آن به عنوان دانش پذیرفته می‌شود، ممکن می‌سازد و در این راه، حکمت کاذب را به جای آن قرار می‌دهد." از آنجا که نقد ایدئولوژی ظاهراً گمان دکارت را تأیید می‌کند که بداهت ذهنی آگاهی می‌تواند توسط جن خبیث که نامش «ناخودآگاه» یا «پایه ی مادی» است، شبیه‌سازی شود، وظیفه ی اجتناب‌ناپذیر خود را مبارزه با این نابغه ی شیطانی در سطح «عمیق» آن می‌داند، به جای اینکه با آن پیمان ببندد. فلسفه، همانطور که مارکس می‌خواست، به پراکسیس (جادویی) تبدیل می‌شود. رابطه بین جنبش‌های نجات‌بخش سکولار مدرن از یک سو و آموزه‌های عرفانی از سوی دیگر، نسبتاً زود تشخیص داده شد و به ویژه توسط اریک ووگلین مورد بحث قرار گرفت. بنابراین، ووگلین فراخوان هگل "برای کمک به نزدیک‌تر کردن فلسفه به شکل علم - هدف توانایی کنار گذاشتن نام عشق به دانش و تبدیل شدن به دانش واقعی" را به عنوان برنامه‌ای برای جایگزینی فلسفه با عرفان و چهره ی فیلوسوفوس با چهره ی گنوس-سوفوس تفسیر می‌کند. در عرفان مدرن و باستانی، ادعای دانش جامع از ماهیت جهان که قبلاً مختص خدایان یا خدا بود، تابع هدف نجات جهان است، یا به عبارت صحیح‌تر، دقیقاً دانش این نجات است: "در عرفان مدرن، (امکان رهایی) از طریق فرض یک روح مطلق که در تکامل دیالکتیکی آگاهی از بیگانگی به آگاهی از خود می‌رسد، یا از طریق فرض یک فرآیند دیالکتیکی-مادی طبیعت که در مسیر خود از بیگانگی ناشی از مالکیت خصوصی و اعتقاد به خدا به آزادی یک وجود کاملاً انسانی منجر می‌شود، حاصل می‌شود." عملی که منجر به دگرگونی جهان می‌شود باید مقدم بر هرگونه پرسش و تأمل در مورد آن باشد. ووگلین نقش اساسی عرفان مدرن را «ممنوعیت پرسش» می‌داند. عرفان با وابسته کردن اعتبار پژوهش نظری به «این جهان» و در نتیجه محدود کردن آن، تفکر را «در مقابل دیوار هستی» قرار می‌دهد. ووگلین درباره ی این مقاومت در برابر تفکر می‌نویسد: "این مقاومت تنها زمانی واقعاً رادیکال و خطرناک می‌شود که خودِ پرسش فلسفی زیر سوال برود، زمانی که دوکسا یعنی عقیده، ظاهر فلسفه به خود بگیرد." در این مرحله، شاید مفید باشد که به اظهارات فوق‌العاده زیرکانه ی ژرژ باتای در مورد رابطه ی بین عرفان و ماتریالیسم دیالکتیکی بپردازیم. باتای با تعریف دومی به عنوان "تنها نوع ماتریالیسمی که تاکنون در توسعه ی خود از انتزاع سیستماتیک گریخته است" شروع می‌کند و ادامه می‌دهد: "ماتریالیسم (...) لزوماً بیش از هر چیز نفی سرسختانه ی ایده‌آلیسم است، که در نهایت به معنای نفی اساس همه ی فلسفه است ." باتای در عرفان کلاسیک هم «یکی از تلخ‌ترین جلوه‌های ماتریالیسم» و هم خصومت با فلسفه را می‌بیند. تا اینجا، تحلیل باتای اساساً با تحلیل ووگلین سازگار است. این موضوع در مورد تحلیل او از اخلاق عرفانی نیز صادق است، که در مورد آن می‌نویسد: "اگر امروز آشکارا دیدگاه ایده‌آلیستی را کنار بگذاریم، همانطور که عرفانیان و مانویان به طور ضمنی آن را کنار گذاشتند، نگرش کسانی که در زندگی خود تأثیر عمل خلاقانه ی شر را می‌بینند، حتی به شدت خوش‌بینانه به نظر می‌رسد." با این حال، تحلیل باتای وقتی ادامه می‌دهد، چرخش بسیار جالبی پیدا می‌کند:

"بنابراین، با در نظر گرفتن همه ی جوانب، به نظر می‌رسد که عرفان، در فرآیند روانشناختی خود، تفاوت چندانی با ماتریالیسم (دیالکتیکی) امروزی ندارد. (...) زیرا مسئله بیش از هر چیز تسلیم نشدن خود و همراه با خود، عقل خود، به هر آنچه والاتر است، به هر آنچه می‌تواند به موجودی که من هستم، و به عقلی که این موجود را مسلح می‌کند، اقتدار قرضی بدهد، است. این موجود و عقل آن در واقع فقط می‌توانند به چیزی پایین‌تر، به چیزی که هرگز نمی‌تواند در هیچ موردی تقلید از یک مرجع معین باشد، تسلیم شوند. بنابراین، من کاملاً به آنچه که باید ماده نامیده شود، تسلیم می‌شوم، زیرا خارج از من و ایده وجود دارد، و نمی‌پذیرم که عقل من به حد آنچه گفته‌ام تبدیل شود، زیرا اگر به این طریق پیش می‌رفتم، ماده‌ای که توسط عقل من محدود شده است، به زودی ارزش یک اصل برتر را به خود می‌گرفت."

بنابراین، غنوصی‌ها به تسلیم شدن در برابر چیزی که از خودشان پایین‌تر است افتخار می‌کنند و از این رو، این تسلیم، اطاعت عقل آنها را ایجاب نمی‌کند. به این ترتیب، آنها به «بازیچه» ی فرآیندی تبدیل می‌شوند که به دلیل پوچ بودن، غرور آنها را جریحه‌دار نمی‌کند. بنابراین، آنها نیز دیگر نیازی به رستگاری ندارند و بنابراین وعده ی غنوصی را زیر سوال نمی‌برند یا آن را با امکان تحققش نمی‌سنجند. به این ترتیب، غنوصی کامل و انکارناپذیر می‌شود. باتای علائم این آگاهی را در هنر مدرن کشف می‌کند: "جالب توجه است که این کنار هم قرار گرفتن با این واقعیت که واکنش‌های خاص گنوسی منجر به نمایش اشکالی شد که اساساً با سبک آکادمیک باستان در تضاد بودند، به نمایش اشکالی که در آنها می‌توان تصویر این ماده ی پست را دید، افزایش می‌یابد." در حالی که باتای در اینجا همچنان با سلسله مراتب هستی‌شناختی که بین سطوح مختلف ماده تمایز قائل می‌شود، عمل می‌کند، یک ماتریالیسم کاملاً توسعه‌یافته به معنای تصاحب و ابزاری کردن اشکال «والاتر» در یک پراکسیس ماتریالیستی کامل است که منجر به استفاده از اشکال هنری باستانی در منظومه‌های اجتماعی و سیاسی جدید می‌شود، همانطور که مثلاً در رئالیسم سوسیالیستی رخ داد. یک ماتریالیسم دقیق و راسخ منجر به لغو ایدئولوژی، عقل، اخلاق و غیره نمی‌شود، بلکه آنها را در پراکسیس کامل دیالکتیکی گنجانده است، که در آن آنها در درجه ی اول به عنوان وسیله‌ای برای آموزش، بسیج و تثبیت «دستاوردهای» از پیش تحقق یافته به کار گرفته می‌شوند، به طوری که در واقع کاملاً قادر به ایفای نقش سازنده در دگرگونی واقعیت می‌شوند. رابطه ی نزدیک بین گنوستیسیسم و ​​نسخه ی شوروی ماتریالیسم دیالکتیکی، اگر ظهور تاریخی دومی را از نزدیک دنبال کنیم، آشکار می‌شود. در اواخر قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم، زمانی که مارکسیسم روسی در حال شکل‌گیری بود، زندگی فکری روسیه به شدت تحت تأثیر فلسفه ی نئوگنوستیکی ولادیمیر سولوویف قرار گرفت، که این فیلسوف در پایان عمر خود تا حد زیادی از آن فاصله گرفت. (انکار مواضع نئوگنوستیکی اولیه ی سولوویف توسط او، عمدتاً در کتاب سه مکالمه درباره ی دجال 1899-1900 بیان شده است، که در آن او چهره ی خود-مسخره ی یک امپراتور-دجال را خلق می‌کند که می‌خواهد جهان را بدون فراتر رفتن از طبیعت انسانی، رستگار و سازماندهی مجدد کند.) با این حال، فلسفه ی نئوگنوستیکی سولوویف در آغاز این قرن تحت عنوان «سوفولوژی» تأثیر عمیقی بر تمام حوزه‌های زندگی فرهنگی روسیه گذاشت. این فلسفه که آموزه‌های اساسی عرفانی را با مدرن‌ترین و رادیکال‌ترین خواسته‌های آوانگارد روسی و همچنین با فلسفه‌های متأخر شلینگ، شوپنهاور، نیچه و مارکس ترکیب می‌کرد، بسیاری از چهره‌های برجسته‌ی مارکسیسم روسی را به خود جذب کرد. بنابراین، سمیون فرانک، یکی از نمایندگان اصلی آنها، که مسیر مارکسیسم تا سولوویف را نیز پیمود، می‌نویسد که مارکسیسم خودش از همان ابتدا "با ارزیابی مثبت از دقیقاً همین لحظه از عینیت گرایی گوته در مارکس، از تبعیت مارکس از آرمان اخلاقی-سیاسی از اصول کیهانی-عینی درونماندگار هستی اجتماعی" مشخص می‌شد. فلسفه ی سولوویف به سمت یک شکل عرفانی و هنری از عمل معطوف بود که نظم جهانی را دگرگون می‌کرد و به آخرالزمان گنوسی منجر می‌شد. جالب‌ترین نمونه از این نوع پروژه، "فلسفه ی وظیفه ی مشترک" نوشته ی نیکولای فدوروف بود که معاصر سولوویف بود و رستاخیز مصنوعی مردگان را به عنوان هدف عالی علم، اخلاق، هنر، دولت و غیره پیشنهاد کرد که از طریق آن بشریت دایره ی زمان را به شیوه‌ای واقعاً رادیکال می‌بست و خالق خود می‌شد. ایده‌های سولوویف و فدوروف تأثیر قدرتمندی بر محافل وسیعی از روشنفکران مارکسیست چپ‌گرا در روسیه، به ویژه محافل اطراف بوگدانوف، لوناچارسکی و دیگران که لنین سال‌ها با آنها ارتباط نزدیکی داشت، گذاشت. این احتمال را نمی‌توان رد کرد که لنین، علیرغم اظهارات کلامی‌اش در مورد مارکسیسم ارتدوکس، بسیار بیشتر از آنچه عموماً تصور می‌شود، تحت تأثیر این ایده‌ها و همچنین نیچه‌گرایی روسی آن زمان قرار گرفته باشد. حداقل هیچ راه دیگری برای توضیح اینکه چرا او نگرش خود را نسبت به مفهوم ایدئولوژی به شدت تغییر داد، وجود ندارد. برخلاف مارکسیسم کلاسیک، که در آن کلمه ی «ایدئولوژی» بار منفی داشت (باری که در طول مارکسیسم غربی معاصر نیز حفظ شده است)، لنین همیشه از آن به طور مثبت استفاده می‌کند و از «ایدئولوژی پرولتری» که توده‌ها را بسیج خواهد کرد، سخن می‌گوید. دفاع لنین از ایدئولوژی همیشه با تأیید «سرزندگی» آن، ضرورت آن برای «زندگی زیسته» همراه است؛ عباراتی که ناگزیر «توهم حیات‌بخش» نیچه را به یاد می‌آورند. برای لنین، نقطه ی مقابل «ایدئولوژی کاذب» علم نیست، بلکه یک «ایدئولوژی صحیح و مترقی» است که با زمان خود مطابقت دارد، اما بعداً ممکن است به نوبه ی خود به «ترمزی برای توسعه ی اجتماعی» تبدیل شود. این ارزیابی‌ها از نقش ایدئولوژی، که در سراسر نوشته‌های او وجود دارد، در رادیکالیسم خود، که همیشه به طور کافی شناخته نمی‌شود، نشان می‌دهد که جزم‌گرایی ایدئولوژیک لنین صرفاً زمینه‌های تاکتیکی داشته است؛ اگر این (عقیده) در تمام جدل‌های ایدئولوژیکی که او درگیر آنها بود، تزلزل‌ناپذیر باقی ماند، شاید دقیقاً به این دلیل باشد که در واقع منظورش «به آن اندازه جدی» نبود، بلکه در سطح تأمل و عمل فعالیت می‌کرد، سطحی که برای مخالفانش غیرقابل دسترس بود. فلسفه‌ی شورویِ متأخر را می‌توان با علاقه‌اش به آثار کوسانوس توصیف کرد. نه تنها «دیالکتیک» کوسانوس مورد تأکید قرار گرفته، بلکه بیش از همه بر رد هرگونه نظریه‌ی فرموله‌شده و تلاش او "برای امکان نابی که در خارج از این جهان نهفته است" تأکید شده است. (همچنین شایان ذکر است که کوسانوس برای بسیاری از متفکران نئوگنوستیک روسی، به‌ویژه سمیون فرانک، چهره‌ای تأثیرگذار بود.) کوسانوس همچنین به خاطر جدلش علیه ارسطوگرایی، که به عنوان «ایدئولوژی رسمی» قرون وسطای اروپا در نظر گرفته می‌شد، مورد تقدیر قرار گرفته است. مطابق با فرمول معروف لنین در مورد «دو فرهنگ در یک فرهنگ واحد»، که رقابت آن در سطح فکری، بازتاب مبارزه‌ی طبقاتی است، تاریخ‌نگاری شوروی، تومیسم را به عنوان «فرهنگ رسمی طبقه‌ی فئودال» و اشکال مختلف پانتئیسم، عرفان، جادو و کیمیاگری - که همگی کم و بیش ریشه در عرفان دارند - را به عنوان فرهنگ طبقات ستمدیده می‌بیند که حاوی گرایش‌های «ماتریالیستی اولیه» و «سوسیالیستی اولیه» هستند. کتاب «کیمیاگری به مثابه پدیده‌ای از فرهنگ قرون وسطی» (1979) نوشته ی وادیم رابینوویچ ، که در زمان خود توجه زیادی را به خود جلب کرد، به ویژه در این زمینه جالب توجه است. در این کتاب، نویسنده بین کیمیاگری، که به نظر او ریشه در عرفان دارد و او نوعی دین جایگزین برای مسیحیت می‌شمرد، و ماتریالیسم دیالکتیکی، مقایسه‌ای انجام می‌دهد. در واقع، تکامل دیالکتیکی ماده به روح در ماتریالیسم دیالکتیکی را می‌توان به طور کاملاً موجهی با اثر کیمیاگری مقایسه کرد. زیرا همانطور که رابینوویچ نشان می‌دهد، «فرمول کیمیاگری» نشان‌دهنده ی برنامه‌ای برای دستیابی به اتحاد عملی و دیالکتیکی اضداد است که قرار است فراتر از زبان و تفکر اتفاق بیفتد، و «طلای» کیمیاگر به عنوان استعاره‌ای برای روح یا زندگی کامل درک می‌شود. کیمیاگر جهان را از طریق عمل خالص که شامل تمام سطوح و نیروهای کیهانی می‌شود، دگرگون می‌کند و از این طریق از خالق این جهان فراتر می‌رود. رابینوویچ همچنین با یادآوری سخنان انگلس، که با اشاره به سهم ارزشمند آرمان‌شهرگرایان و کیمیاگران، رد تمسخرآمیز دورینگ از «سوسیالیست‌های آرمان‌شهری» به عنوان «کیمیاگران اجتماعی» را رد کرد، این شباهت را با ماتریالیسم دیالکتیکی تقویت می‌کند. با توجه به مطالب فوق، رابطه بین ماتریالیسم دیالکتیکی و عرفان را می‌توان به شرح زیر توصیف کرد. نه عرفان و نه ماتریالیسم دیالکتیکی به ظرفیت بشریت برای رسیدن به بینش واقعی در مورد ماهیت جهان از طریق سنت، تأمل، علم، هنر، اخلاق یا هر وسیله ی دیگری اعتقاد ندارند، زیرا جایگاه مردم در این جهان، تمام بینش‌های آنها را تعیین و در نتیجه نسبی می‌کند. بنابراین، نقد این جهان تنها به عنوان دگرگونی آن، به عنوان عملی که در آن تمام اشکال جزئی خرد و بینش‌های جزئی می‌توانند و باید فقط نقش ابزاری ایفا کنند، ممکن است. ادعای خود آنها برای حقیقت به عنوان "متافیزیکی" یا "ایده‌آلیستی" درک شده و رد می‌شود. حکمت متعالی عرفان دقیقاً همین بینش در مورد عدم امکان هرگونه بینش است که ادعای آموزه‌های عرفانی را برای قدرت مطلق مشروعیت می‌بخشد. مشکل این چرخش به سمت «ماتریالیسم آپوفاتیک» آشکارا این است که، در حالی که اعتقاد به تعیین اندیشه ی انسان توسط جایگاه آن در جهان (توسط «فردیت» آن) حفظ می‌شود، امکان توصیف علمی ساختار جهان مربوطه (یا به هر طریق دیگری) انکار می‌شود. این به معنای به رسمیت شناختن آزادی انسان است، با این حال، ماهیت این آزادی نامشخص باقی می‌ماند، همانطور که فرمول دیالکتیکی-ماتریالیستی-کیمیاگری مربوطه برای تغییر جهان نیز نامشخص است. اگر «کشف فردیت خود» برای انسان‌ها به معنای تعیین جایگاه آنها در جهان باشد، در «ماتریالیسم آپوفاتیک» این امر دیگر امکان‌پذیر نیست. با این حال، شک‌گرایی رادیکال در روح cogito ergo sum [شعار "من فکر میکنم، پس هستم" دکارت] نیز دیگر امکان‌پذیر نیست، زیرا اگر کوگیتو توسط مجموع تعیین شود ، اما مجموع نامعین باقی بماند، آنگاه کوگیتو و همچنین رادیکال شدن آن در عمل انتقادی نیز نامعین باقی می‌مانند. وقتی شک‌گرایی رادیکال بودن خود را از دست می‌دهد، دیگر نمایانگر فاصله‌گیری کامل از جهان، سنت، زندگی روزمره و غیره نیست، بلکه تنها فاصله‌گیری جزئی در برخی جنبه‌ها است و در نتیجه، عمل تغییر جهان نیز صرفاً جزئی می‌شود. با این حال، مهم‌تر از آن، این عمل دیگر نمی‌تواند «فردی» یا «اصیل» یعنی «مولد»باشد (چه به معنای «جدید» یا «غیرمعمول» بودن یا به معنای «شروع از مبدأ»)، بلکه فقط بازتولیدی است. با این حال - و نتیجه ی آن قابل مشاهده است - این بدان معناست که رادیکالیزاسیون «منفی» و «عرفانی» ماتریالیسم دیالکتیکی که مسیری خاص را به سوی پسامدرنیته می‌گشاید، با واقع‌گرایی بدبینانه به معنای شبیه‌سازی کامل «روبنای ایدئولوژیک» همراه است. با این حال، این یک خوداندیشی است که بسیار فراتر از دسترس ماتریالیسم دیالکتیکی شوروی قرار دارد.»:

Elements of Gnosticism in Dialectical Materialism (Soviet Marxism): Boris Groys: e-flux journal: Issue #127: May 4, 2022

ظاهرا عرفان در معنای بالا میتواند با سیاست مدرن به خوبی کنار بیاید اگر دنیازدگان را در کمترین مقاومت خود در برابر اوامر دنیای مادی ای شبیه به بیابان آمنتا به وضعیتی شبیه به این شعر از مثنوی مولانا کور و کر رها کند تا جانشینان عیسی درمانش کنند.:

عاقل آن باشد که او با مشعله‌ست

او دلیل و پیشوای قافله‌ست

پیرو نور خودست آن پیش‌رو

تابع خویشست آن بی‌خویش‌رو

مؤمن خویشست و ایمان آورید

هم بدان نوری که جانش زو چرید

دیگری که نیم‌عاقل آمد او

عاقلی را دیدهٔ خود داند او

دست در وی زد چو کور اندر دلیل

تا بدو بینا شد و چست و جلیل

وآن خری کز عقل جوسنگی نداشت

خود نبودش عقل و عاقل را گذاشت

ره نداند نه کثیر و نه قلیل

ننگش آید آمدن خلف دلیل

می‌رود اندر بیابان دراز

گاه لنگان آیس و گاهی بتاز

شمع نه تا پیشوای خود کند

نیم شمعی نه که نوری کد کند

نیست عقلش تا دم زنده زند

نیم‌عقلی نه که خود مرده کند

مردهٔ آن عاقل آید او تمام

تا برآید از نشیب خود به بام

عقل کامل نیست خود را مرده کن

در پناه عاقلی زنده‌سخن

زنده نی تا همدم عیسی بود

مرده نی تا دمگه عیسی شود

جان کورش گام هر سو می‌نهد

عاقبت نجهد ولی بر می‌جهد

احتمالا بی دلیل نیست که در غرب، مولانا را به نام "رومی" RUMI به معنی اهل روم میشناسند.

جنگ های راستین حال به انتقام گذشته ای دروغین

تالیف: پویا جفاکش

PIGSیک اصطلاح توهین آمیز است که در بین راستگراهای افراطی ایالات متحده برای نامیدن ممالک اروپای جنوبی استفاده میشود و از کنار هم قرار گرفتن حروف اول نام های چهار کشور مشهور این منطقه به ترتیب پرتغال، ایتالیا، گریس (یونان) و اسپانیا در کنار هم و به گونه ای ساخته شده که معنی «خوک ها» بدهد. ازآنجاکه از این چهار کشور، یونان دارای اکثریت پیرو مذهب ارتدکس و بقیه دارای اکثریت پیرو مذهب کاتولیکند، نظرگاه پشت این تحقیر، دارای یک پیشزمینه ی به شدت پروتستان امریکایی است که متوجه افراد این ممالک است، ولی هرچقدر پس زمینه ی سیاسی ترویج این کلمه به مردم آن ممالک نگاه منفی دارد، با سواحل آفتابی و زیبای آنها اینطور برخورد نکرده و تا جایی هم که توانسته است از طریق صنعت سینما تبلیغ این سواحل را کرده است. بیشتر مردم نمیدانند یا ترجیح میدهند فراموش کنند که این سواحل ویتامین د بخش و اخیرا شهوانی، بوی خون میدهند. تمام صنعت و تجارتی که از این سواحل برخاست، نتیجه ی جنگ جهانی دوم بود که وقتی تمام شد، زمین های اطراف دریاها در این کشورها نه در دست مردم بومی بلکه در اختیار اقلیتی قدرتمند و پرنفوذ قرار گرفته بود. این اتفاق باید می افتاد چون خود بومیان مذهبی «عقب مانده» ی آن زمان این سرزمین ها حاضر نبودند زمین هایشان را با تصاویر امروزی این سرزمین –زنان برهنه، و هتاکی ها و دعواهای مشروب خورهای سیاه مست- آلوده کنند و نگاه از بالا به پایین بعضی توریست های بسیار ثروتمند خارجی را تحمل کنند که بعضیشان نه برای اهمیت به یک منطقه ی خاص بلکه فقط برای امتحان انواع منحصر به فردی از مواد مخدر که مافیای ایتالیا مخصوص سواحل آن منطقه منتشر کرده، به سواحلشان آمده اند. از خوشبختی صاحبان نظم نوین امریکایی و حامیان بریتانیاییشان، در آغاز جنگ جهانی دوم، اروپای جنوبی پر از فاشیسم بود: یونان به تصرف نازی ها درآمده بود و در ایتالیا و اسپانیا فاشیست ها حکومت میکردند، پس بهانه ی کافی برای دخالت در این سرزمین ها به وجود آمده بود. ولی لطف بزرگ را هیتلر کرد که آتش جنگ جهانی دوم را شعله ور نمود. او با ایتالیای فاشیست متحد بود و در اسپانیا به ژنرال فرانکوی فاشیست کمک کرد تا جنگ داخلی اسپانیا را شعله ور کند، جنگی که در آن، بریتانیایی های زیادی –منجمله جورج اورول نویسنده- علیه انواع و اقسام اسپانیایی ها دست به اسلحه برده بودند. در آن زمان چندان به نظر نمیرسید که هیتلر و نازی ها در جهت منافع قدرت های جهانخوار مشهور کار کنند؛ آنها اموال رتچیلدها را در آلمان مصادره و یکی از رتچیلدها را دستگیر کرده بودند؛ ولی زمانی که رهبران نازی –منجمله آنطور که اخیرا مطرح شده است: هیتلر- آلمان نابود شده در جنگ را به سادگی به مقصد امریکای جنوبی ترک گفتند تا بقیه ی عمرشان را در آنجا به خوبی و خوشی زندگی کنند، قدرت رتچیلدها و دیگر نیروهای جهانخوار سابق، از همیشه بیشتر و جهان گستر تر شده بود. نازی ها شیطانی بودند، اما بعد از شکست آلمان، تمام طرح های شیطانیشان به همراه دانشمندان نازی به استخدام سیاست ایالات متحده درآمدند و از سال 1952 در قالب بندی ایالات متحده چنان آشکار شدند که برخی، از ظهور رایش چهارم (بعد از سه رایش یا روم های مقدس آلمانی که سومینشان امپراطوری هیتلر بود) سخن گفتند و یک نفر به نام دالاس گلدباگ توطئه باوری را به آنجا رساند که ادعا نمود که هیتلر یک پسر تئودور روزولت (رئیس جمهور اسبق امریکا) به نام کرمیت روزولت بوده که از امریکا در آلمان کاشته شد تا یک «بز عزازیل» آلمانی ایجاد کند که به جای سیاستمداران امریکایی پشت صحنه ی وقایع اروپا لعنت شود. با این حال و در کمال تعجب شاهدیم که امروزه بیشتر راستگراهای افراطی طرفدار هیتلر، همزمان هم آلمان دوست و هم روس دوست هستند بی توجه به این که در جنگ جهانی دوم، روس ها و آلمانی ها چقدر آشکار و در چه مقیاس فجیع و جنایتباری همدیگر را کشتند و این کشتارها فقط به نفع ایالات متحده تمام شد. اینجا صحنه ای مشاهده میشود که هنوز غرور ملی آلمان، از کسانی که از آن بر ضد خودش و به نفع بریتانیا و ایالات متحده استفاده کردند، استقلال نیافته است. چون امپراطوری روسیه هم بخشی از این غرور است ازآنروکه به سبب نفوذ رومانف ها (رومی ها) ی آلمانی در سرزمین های سابقا تاتاری روسیه به وجود آمده است. با این که امروزه آلمان مدرن و روسیه ی مدرن به پیوند سابق خود اعتراف نمیکنند، ولی تاریخ روسیه هنوز پیوندی بین عقاید بنیادین نازیسم روسی و کمونیسم شوروی را افشا میکند. با این که اسلاوها و تزارهای آلمانی حاکم بر آنها از سمت پروس در اروپای شرقی و نهایتا روسیه ی کنونی توسعه یافتند، ولی ناسیونالیسم اسلاو برای خود یک گذشته ی ماقبل رومانف اختراع کرده که در آن، "روس" نام اشرافیت اسکاندیناویایی و وایکینگ حاکم بر اسلاوها است. این، کاملا همراستا با نظریات نژادپرستانه ی نوردیک پایه ی نازیسم درباره ی برخاستن ژرمن ها از اسکاندیناوی است و بیش از این که بر شواهد باستانشناسی استوار باشد، ناشی از تاریخی شدن قصه بافی های عرفانی درباره ی نابودی یک بهشت گم شده در قطب شمال در اثر بروز یخبندان بود که باعث کوچ مردم به جنوب شد. این بهشت گم شده، هایپربوریا یا تول نام داشت و محل باغ هیسپریدها تلقی میشد، قلمروی افسانه ای که به همان اندازه ی قطب شمال و اسکاندیناوی در جزایر بریتانیا هم بومی سازی شده و از طریق افسانه های حملات مختلف وایکینگ های شمالی به بریتانیا این دو خطه را به هم مرتبط کرده و حتی راهی برای نفوذ مشترکشان به امریکا با کشف آنجا توسط اریک سرخ و لیف اریکسون تحت تاثیر برده های ایرلندی باز گذاشت. تعجب هم نباید کرد چون با این که زبان انگلیسی همخانواده با زبان های آلمانی غربی و هلندی است، ولی دارای مشابهت هایی چشمگیر با زبان های نورس است که نوعی ارتباط اسبق فرهنگی بین اسکاندیناوی و بریتانیا را نشان میدهد. باغ هیسپریدها محل سیب های طلایی مقدسی بود که توسط یک مار کنترل میشد ولی هرکول موفق شد به این سیب ها دست یابد. درواقع این باغ نسخه ی دیگری از بهشت عدن تورات، درخت سیبش همان درخت میوه ی ممنوعه، مارش همان شیطان، و نابودیش همان از دست رفتن بهشت برای آدم است. آدم به این خاطر از میوه خورد که در حکم خدا شود و هرکول هم انسانی است که همچون خدا پرستش میشود. جمع هرکول و آدم فانی و از دست رفتن یک بهشت میتواند در کومودوس امپراطور رومی جمع شود که خود را تجسد هرکول میخواند. کومودوس به سبب دیوانگی هایش سرانجام به دست افراد خودش به قتل رسید و این قتل با زنجیره ای از هرج و مرج در روم همراه بود که میتواند به اندازه ی هرج و مرج بعد از قتل نرون دیوانه، در ابتدا یکی از نسخه های نابودی همیشگی امپراطوری روم باستان بوده باشد. قتل کومودوس در سال 192 میلادی رخ داد و درست در همان سال، قتل دنگ ژو نخست وزیر مستبد و دیوانه حال چینی به دست پسرخوانده ی مورد اعتمادش لوبو و با توطئه ی وزرا، آتش جنگ داخلی وحشستناکی را در چین شعله ور کرد که به فروپاشی کشور و سقوط همیشگی سلسله ی هان انجامید. ظاهرا این دو فروپاشی، دو روایت از یک روایت واحد بوده اند. سال 192 به احتمال زیاد، در ابتدا سال 92 بوده که با اضافه شدن I به نشانه ی حرف اول IESUS یا عیسی، I92 خوانده و طبق معمول بعدا تبدیل به 192 شده و اگر این حرف مخفف را با یک حرف مخفف دیگر یعنی IJ که مخفف IAHU JESUS یا عیسای خدا است جانشین کنیم و مشتبه شدن معمول حرف J با عدد 7 را در نوشتارهای قدیم به یاد آوریم، این IJ92 میتواند تبدیل به 1792 یعنی سالی شود که آغاز گاهشماری جدید سکولارها بعد از انقلاب فرانسه شده بود. ناپلئون بعد از احیای پادشاهی، تقویم گرگوری را برگرداند یا شاید اختراع کرد و وانمود کرد برمیگرداند. ناپلئون ادعای احیای امپراطوری روم را داشت و شاید رومی که میخواست احیا کند سلطنت بوربون بود که در انقلاب فرانسه و تا اندازه ی زیادی تحت تاثیر فعالیت های فراماسون های جیره خوار بریتانیایی ها و فامیل های پروسیشان سرنگون شد. شاید ما با یک امپراطوری گسترده ی بوربون مواجه باشیم که هم فرانسه ی بوربون را در بر میگیرد و هم اسپانیای بوربون را تا دعوای بریتانیا-فرانسه را به دعوای اسپانیا-بریتانیا متصل کند. حتی پرتغال هم میتواند جزوی از این امپراطوری باشد. پرتوگال یعنی بندر گال، و گال میتواند همان گاول فرانسه باشد. این با تز سنتی درباره ی ایجاد امپراطوری روم ژرمنی توسط فرانک ها در گاول که به نامشان فرانسه خوانده شده، نسبت دارد و ممکن است رایش اولی که رایش دوم یا حکومت پروس به دروغ در آلمان بومی سازی کرد، درواقع همان روم ریشه دار در فرانسه بوده باشد. از طرف دیگر اگر 1792 دراصل همان سال 92 میلادی بوده باشد، انقلاب فرانسه با آغاز روم مسیحی حدود صد سال فاصله داشته که تقریبا معادل با فاصله ی زمانی بین ژولیوس سزار و نرون است. ژولیوس سزار مبتکر تقویمی است که پایه ی تقویم گرگوری مسیحیان شده و از طرفی به عنوان کهن الگوی امپراطوران روم باستان که تجسد زمینی ژوپیتر –رئیس خدایان روم و همتای یهوه خدای متجسد در عیسی- هستند، نسخه ی دیگری از عیسی مسیح تصور میشود. گاهشمار ژولیوس سزار از سال مرگش در 44 قبل از میلاد شروع میشود و اگر این 44 را با 622 سال آغاز گاهشمار هجری جمع کنیم، به سال 666 میرسیم که با برابر گیری محمد پیامبر اسلام با آنتی کریست یا دجال مکاشفه ی یوحنا مطابقت دارد. نرون هم دجال نامیده میشد البته بر اساس جمع ابجد حروف اسمش که 666 باشد. ازآنجاکه نرون هم یک نسخه ی بازتکرارشونده ی سزار ولی در جهت عکس اصالت مسیحی اولیه ی آن است، میتواند نام ژول سزار را به صورت "جل ال" در تاریخ اسلام بازتکرار و مبنای تقویم جلالی کرده باشد که آن هم قیامی علیه تقویم هجری قمری بود. این تقویم را به جلال الدین ملک شاه سلجوقی نسبت میدهند که دستور تهیه اش را به عمر خیام نیشابوری و ستاره شناسان تحت هدایت او در اصفهان داده بود ولی کار بر روی این تقویم، با مرگ نابهنگام ملک شاه متوقف شد. گاهی مرگ ملک شاه را به مسمومیت او توسط عمال سنتی خلیفه ی عباسی نسبت میدهند که از رشد قدرت ملک شاه نگران بودند. این میتواند با قتل سزار توسط نیروهای سنتی روم، خودکشی نرون بعد از سقوطش توسط نیروهای مشابه، و بلاخره قتل دنگ ژوی سنت شکن با توطئه ی وزرای وفادار به وضعیت سابق چین مطابقت داشته باشد. به طرز شگفتی کار ملک شاه نزدیک به 700سال زمین ماند تا در دوران ناصرالدین شاه در نیمه ی دوم قرن 19 و با تکمیل تقویم جلالی توسط منجم الدوله به پایان برسد. حکومت ناصرالدین شاه در تهران (ری سابق) به نوعی بازگشت حکومت سلجوقی بود که نخست در ری حکومت میکردند و بعد به اصفهان تغییر پایتخت دادند، تغییر پایتختی که با توجه به نوگرایی های ملک شاه، میتواند همراه با نوعی ارتداد بوده باشد. کمی قبل از ناصرالدین شاه، بلوای لوطیان به رهبری ملا محمد باقر شفتی یا ملا محمد باقر رشتی، باعث لشکرکشی محمد شاه قاجار (پدر ناصرالدین شاه) به اصفهان و تصرف آن شد و شاید این، روایتی دیگر از اولین تصرف اصفهان و ادعای تغییر محتویات فرقه ای آن به اصل خود ولی درواقع به هدف ایجاد فرهنگی نوین بوده باشد. در دوره ی صفویه که آغاز ایران شیعی هم هست، باز یک شاه عباس کبیر داریم که سرکوبی گسترده ی بددینان نقطوی مدعی بازگشت به ایران باستان را رقم میزند و پایتخت را هم از قزوین به اصفهان منتقل میکند که این دو گزارش نامرتبط احتمالا در ابتدا با هم تطابق داشته اند. منابع ادبیات و فلسفه ی ایران ماقبل شیعی که توسط نقطوی ها به هند منتقل شده اند در دوران ناصرالدین شاه در حال کشف شدن توسط انگلیسی ها و انتقال مجدد به ایران برای تربیت نوگرایان هستند. قزوین شاه عباس ممکن است درابتدا دربند کاسپین (کاسپین=قزوین) بوده باشد که با خوار یا گرمسار کنونی مطابقت دارد و در گذشته بخشی از اقلیم ری بوده است. خوار، محل سکونت قبیله ی افشار اصانلو بوده و از این جا میتوان فهمید چرا گفته میشود چرا آقا محمدخان بنیانگذار قاجاریه موقع متحد کردن ایران به پایتختی تهران ری، در حال احیای قلمرو حکومت افشارها بوده است؟! شاه عباس همچنین به کمک انگلیسی ها بندر هرمز را از تسلط پرتغالی ها خارج میکند و بعد از این اتفاق بندر هرمز افول میکند و بندر گمبرون (عباس) که شاه عباس به انگلیسی ها بخشیده است پیوسته رشد میکند. این باز با جانشینی قدرت انگلیسی به جای قدرت گاول یا فرانسوی نسبت دارد. با این توصیفات، تقویم هجری قمری جانشین تقویم هجری شمسی خیام شده با این ادعا که برگشته است و با این حال، بعدا تقویم هجری شمسی موفق شده در بخشی از قلمرو اسلامی که ایران تحت کنترل تهران باشد خود را احیا کند. به نظر میرسد این احیا یا اختراع در قرن 19 نسبت مشخصی با ظهور تقویم منتسب به انقلاب فرانسه در اواخر قرن 18 داشته باشد. میدانیم که بزرگترین دستاورد تیم خیام، حسابرسی کبیسه ها در یک تقویم 365 روزی است. سیستم استفاده شده دقیقا همان سیستم سیلوین مارشال است که در تقویم جمهوری در فرانسه موقتا جایگزین تقویم گرگوری میشود. سیلوین مارشال از علاقه مندان به علوم غریبه و نویسنده ی رمان سفرنامه ی فیثاغورس است و ازاینرو تاریخ رسمی به او اهتمام زیادی داده تا مطالب او و پیروانش را برای ایجاد نوعی تاریخ برای شرق زیر و رو کند. از طرفی تقویم جمهوری باید به اندازه ی انقلاب فرانسه اختراع مشتی لذتپرست بی خدای پوچ گرا به نظر برسد و طبیعتا مشابه های شرقیش هم از این استنباط ها بی نصیب نخواهند بود. به همین دلیل است که خیام مخترع تقویم جلالی هم در نیمه ی دوم قرن 19 صاحب یک سری اشعار پوچ گرایانه ی مبلغ مشروبات الکلی، بد و بی راه گو به خدا، و منکر جهان پس از مرگ میشود. این اشعار حتی برای خود ایرانی ها فقط در اثر ترجمه شدنشان به انگلیسی توسط ادوارد فیتزجرالد شناخته میشوند و به نظر میرسد نسخه های فارسی و انگلیسیشان همزمان با هم به وجود آمده باشند.:

“WHO AND WHEN INVENTED THE ANCIENT EGYPTIAN CALENDAR?”: A. VEREVKIN: CHRONOLOGIA: 15/3/2004

اگر بخواهیم سر و ته تاریخی این قصه را بزنیم، میرسیم به یک سقوط اخلاقی درنتیجه ی خوردن از میوه ی ممنوعه و خودخداپنداری آدم که به اندازه ی اسمش انسان عمومی است و نه فردی خاص، اما این که این قصه ظرفیت تاریخ شدن دارد به خاطر آن است که خدا شاه زمین تلقی میشود و کسی که بیشتر از همه خود را خدا بپندارد، همویی است که شاه است یا تمایل به شاهی دارد و هر تمثیلی از او ظرفیت تبدیل شدن به یک حاکم تاریخی را دارد. درواقع چنین شاهی در مقابل خدا میتواند در حد و اندازه ی یک نوکر معمولی در مقابل یک شاه ظاهر شود که خود را به اندازه ی یک شاه مهم میپندارد. در مثنوی مولانا تمثیل جالبی دراینباره هست که هر انسانی را میتواند در مقابل خدا به جای آن نوکر شاه نشان دهد. در این تمثیل، یک خدمتکار ساده به خاطر این که مواجبش نقصانی پیدا کرده است، نامه ای پر عتاب و شکایت به شاه مینویسد و نارضایتیش را بیان میکند:

قصه کوته کن برای آن غلام

که سوی شه برنوشتست او پیام

قصه ی پر جنگ و پر هستی و کین

میفرستد پیش شاه نازنین.

لغت "هستی" که دراینجا در کنار لغات "جنگ" و "کینه" مطرح شده است، به معنی هست بودن و ابراز وجود کردن و تقریبا برابر خواندن خود با مقام بالاتری که مخاطب نامه است میباشد. منظور این است که غلام، در این که مواجبش نقصان یافته کاملا خود را حق به جانب میپندارد و ذره ای اشتباه برای کارنامه ی خود قائل نیست به طوری که حتی در نامه نمیپرسد آیا اشکالی به وجود آمده یا اشتباهی مرتکب شده که این نقصان در حق او روا داشته شده است. او دراینجا نماد یک فرد عمومی انسانی است که به خاطر اشکال هایی که در زندگیش به وجود آمده است، خدا را یک طرفه ظالم و ناعادل میخواند و حتی ذره ای کارنامه ی زندگی خود را مرور نمیکند که ببیند اشکالی از جانب خودش بروز کرده است یا خیر. چنین انسانی پاسخی از خدا دریافت نمیکند و به مانند او غلام داستان بالا هم هیچ پاسخی از سوی شاه دریافت نمیکند. غلام فکر میکند شاید قاصد قبلی پیام را به شاه نداده و نادرست بوده است؛ بنابراین نامه ی دیگری به همان شکل مینویسد و تحویل قاصد دیگری میدهد و همینطور مدام قاصد عوض میکند. به همین ترتیب، فردی که در ارتباط با خدا راه اشتباه میرود مدام مکتب میانجی خود با خدا را عوض میکند و باز هیچ نتیجه ای نمیگیرد چون گمان نمیبرد که اشتباه از خودش است و در عوض وقتی شکست میخورد اشکال را به گردن فرد یا مکتب میانجی می اندازد؛ درست مثل غلام مولانا:

بر امیر و مطبخیّ و نامه بر

عیب بنهاده به جهل آن بی خبر

هیچ گرد خود نمیگردد که من

کژروی کردم چو اندر دین شمن

دراینجا کژروی غلام در عمل خود نسبت به شاه، با منحرف شدن شمن از مسیر اصیل دین مقایسه شده و روشن است که مولانا دارد غلام را نمادی از فرد ناراست در راه دین معرفی میکند. درست مثل نقصان در مواجب به سبب اشتباهات غلام، فرد انسانی نیز در توجه خدا نسبت به خود، دچار کمبود میشود تا متوجه شود که بخشی از اعمالی که مرتکب شده است نادرستند. بنابراین وقتی ما میخواهیم از خدا طلب توجه کنیم، باید کارنامه ی اعمال خود را مرور کنیم تا ببینیم آیا به عمد یا سهو دچار اشتباهاتی نشده ایم و این، فضای خلوتی برای اندیشیدن میخواهد درست مانند کسی که در حال نامه نوشتن است و بعد از نامه نوشتن مرتبا آن را بازبینی میکند.:

کالبد نامه است اندر وی نگر

هست لایق شاه را، آنگه ببر.

گوشه ای رو، نامه را بگشا بخوان

بین که حرفش هست در خورد شهان

گر نباشد درخور، آن را پاره کن

نامه ی دیگر نویس و چاره کن

لیک فتح نامه ی تن زپ مدان

ورنه هر کس سرّ دل دیدی عیان

نامه بگشادن چه دشوار است و صعب

کار مردانست نه طفلان کعب

جمله بر فهرست قانع گشته ایم

زانگ در حرص و هوی آغشته ایم

باشد آن فهرست دامی عامه را

تا چنان دانند متن نامه را

باز کن سرنامه را گردن متاب

زین سخن والله اعلم بالصواب

هست آن عنوان چو اقرار زبان

متن نامه ی سینه را کن امتحان

که موافق هست با اقرار تو

تا منافق وار نبود کار تو

چون جوال بس گرانی میبری،

زان نباید کم که در وی بنگری

که چه داری در جوال از تلخ و خوش

گر همی ارزد کشیدن را بکش

ورنه خالی کن جوالت را ز سنگ

باز خر خود را از این بیگار و ننگ

دراینجا مثنوی میگوید که مرور نامه به مثابه اکتشاف اسرار درون است که کار سختی است و مردان دلاور از پسش برمی آیند نه کسانی که همچون کودکان اسیر بازیچه هایند. ولی حل نکردن این مشکلات، خود سختی زیادی ایجاد میکند درست مانند کسی که بار سنگینی را میبرد و بخش زیادی از این بار، سنگ های اضافیند و او زحمت اضافی حمل آنها را تحمل نمیکند چون دوست ندارد سر کیسه را باز کند و اضافی را از نااضافی تصفیه کند. این مرور کارنامه نه فقط متوجه افراد بلکه متوجه جوامع نیز هست و علت این هم که مولانا از "فهرست" یاد میکند همین است. تاریخ کشورها و جوامع هم از فهرست های سلسله ها تشکیل شده که ما طوطی وار حفظ میکنیم و هیچ نتیجه ای از آنها نمیگیریم درحالیکه ممکن است این فهرست ها مانند آنچه در ابتدای مقاله مثال زده شد، برای پنهان کردن اسرار درون تنظیم شده باشند تا مانع نتیجه گیری ما و متوجه شدنمان به اشکالات کارنامه ی جوامعمان شوند. مولانا کاملا توجه دارد که این تاریخی شدن همه چیز، با پنهان کردن این واقعیت که شخصیت های مختلف اساطیر مذهبی، معرف جنبه های مختلف صفات هر فرد انسان در درون خود او هستند، باعث انحطاط دین و راه خدا میشود. بدذین ترتیب خلاصه کردن حکمت الهی در رنگ های خدا یعنی قصص پیامبران و قدیسینی خاص، باعث ضربه خوردن راه رسیدن به خدا در اثر ایجاد جهانبینی های محدود میشود. او در همان دفتر اول مثنوی، به تمثیل معمول نور برای خدا برمیگردد که بی رنگ است ولی به هفت رنگ مختلف تقسیم میشود و انکار رنگ های مختلف، درنهایت به انکار خود نور می انجامد:

گر تو را آید بدین نکته سوال

رنگ کی خالی بود از قیل و قال؟

این عجب کاین رنگ از بی رنگ خاست

رنگ با بی رنگ چون در جنگ خاست؟

چون که بی رنگی اسیر رنگ شد

موسی ای با موسی ای در جنگ شد

چون به بی رنگی رسی کآن داشتی

موسی و فرعون دارند آشتی

ابیات مشابهی در دفتر سوم مثنوی دیده میشوند:

ذکر موسی بهر روپوش است لیک

نور موسی نقد تو است ای مرد نیک

موسی و فرعون در هستی تو است

باید این دو خصم را در خویش جست

تا قیامت هست از موسی نتاج

نور، دیگر نیست، دیگر شد سراج

این سفال و این پلیته دیگر است

لیک نورش نیست دیگر، زان سر است

گر نظر در شیشه داری گم شوی

زانکه از شیشه است اعداد دوی

ور نظر بر نور داری، وارهی

از دوی واعداد جسم منتهی

از نظرگاه است ای مغز وجود

اختلاف مومن و گبر و یهود

این دوی کردن، یکی از مختصات یکتاپرستی پیشرفته در یهودیت سوار بر موسی و اخلاف ارتدکس اسلامی (شرعی) و مسیحی آن است که ردش میتواند تا برابرگیری یهوه با ژوپیتر یا زئوس که ژولیوس سزار یا مسیح پیشین تجسد او بود دنبال شود چون وقتی فقط یک نفر مثل امپراطور روم جانشین خدا روی زمین باشد به نفع او است که جز خدای او خدای دیگری وجود نداشته باشد تا جانشین زمینی دیگری مزاحم او نشود. با این حال همانطورکه مولانا بیان کرد، شمنیسم هم به اندازه ی دوی گری موسایی، یک انحراف در دین است. ازاینجا باید نتیجه بگیریم که ژوپیتر و آیین های شمنی جایی به هم میرسند و به طرز روشنی، اتصال آنها حداقل در صحنه ی ارتباط با آسمان و جهان ماوراء الطبیعی در صحنه ی مجسد شدن ژوپیتر به عقاب و قو بنا بر اساطیر یونانی-رومی آشکار میشود. در مورد ژوپیتر، این دو تجسم، دقیقا با صورت های فلکی عقاب و ماکیان (قو) در آسمان نشان داده میشوند.

این دو صورت فلکی، هر دو مرتبط با قدرتنمایی خورشید در تابستان و ازاینرو مرتبط با اساطیر خورشیدیند که تشبیه خدا به نور بر آنها استوار است چون هر کدام از آنها ستاره ی درخشانی دارند که جزو ستاره های موسوم به مثلث تابستانیند. راه شیری از میان این دو صورت فلکی میگذرد و همین باعث شده تا این دو صورت فلکی، ارتباط مبرهنی با آیین های سفر ارواح در میان شمن ها ایفا کنند. پرنده بودن این دو صورت فلکی به این برمیگردد که وقتی شمن به حالت خلسه درمی آید تا آینده ی قبیله را پیشبینی کند روحش به پرنده ای تبدیل میشود و به آسمان میرود و از آن بالا تمام دنیا را مینگرد. میرچا الیاده در وصف سفر خلسه وار روح شمن نانایی در شمال شرقی آسیا، بیان میکند که روح شمن از درخت کیهانی بالا رفته و از قله ی جهان در شاخ آن، جاده ی جهان زیرین را مینگرد؛ اما موقع بازگشت، دو روح قدرتمند حامی برای دفاع از خود احضار میکند: بوچو، نوعی هیولای یک پا با صورت و پرهای انسانی، و کوری، پرنده ای با گردن دراز، چون بدون کمک این دو، قادر به خروج از جهان مردگان نیست. ویلموس دیزگی و میهای اوپال در جلد چهارم کتاب «شمنیسم در اوراسیا» جزئیات بیشتری از خطراتی که در سفر، شمن را تهدید میکند ارائه داده اند. روح پرنده ی شمن در جهان دیگر، از طرف تیرهای پرتاب شده از سوی دشمنان ماورائی در خطر است. هیولای پرنده مانند یک پا مشخصا با یک پا به نظر رسیدن صورت فلکی عقاب در ارتباط است و گردن دراز بودن دیگری یادآور گردن دراز قو است. بنابراین این دو با دو صورت فلکی عقاب و ماکیان مرتبطند و تیرهای اجنه نیز با صورت فلکی ساگیتا یا پیکان بین این دو صورت فلکی. طبیعتا جاده ی جهان زیرین هم راه شیری است. پیوند شمنیسم آسیای شرقی با صور فلکی آسمان اگرچه امروزه کاملا حفظ نشده، ولی همانطورکه جرمی نیدلر در کتاب «خرد شمنی: در متون عرفانی: سنت عرفانی در مصر باستان» نشان داده است، هیروگلیف های مصر قدیم، نشان میدهند که چطور میتوان آیین های شمنی را با صورت های فلکی آسمان و خدایان مصری تطبیق کرد و ازجمله بین روح پرنده مانند متوفی در مصر و سفر روح شمن به شکل یک پرنده به جهان دیگر ارتباط برقرار کرد. دکتر نیدلر ازجمله روی ترجمه های غامض متون هرم اوناس توجه نشان میدهد که اگرچه تصور میشود شامل طلسم هایی برای هدایت روح شاه مرده به جهان دیگر باشند، ولی به نظر میرسد درباره ی شاه زنده و بازگشت او حرف میزنند. نیدلر نتیجه میگیرد که شاه درواقع اصلا نمرده و به عنوان رئیس کاهنان و پیشوای مذهبی، همچون شمن موقتا به حالت خلسه رفته تا روحش به جهان دیگر سفر کند و بازگردد. بنابراین نیدلر معتقد است که بسیاری از اعتقادات بشر از گذشته تا حال درباره ی نیروهای معنوی اعم از ارباب انواع و اجنه ی شرور، در نتیجه ی تجربیات شمنی شبیه به آنچه امروزه ان دی ای یا تجربه ی نزدیک به مرگ نامیده میشود حاصل شده اند و حاوی معرفتی تمثیلی حول غور عرفانی انسان در جهان ماوراء الطبیعی حین تشبیه آن به آسمان –به عنوان نقطه ی مقابل زمین انسان های مادی- و بازسازی مشاهدات به صورت صور فلکی در آسمان است. نیدلر به پیروی از میرچا الیاده معتقد است که بقایای این ارتباطات معنوی با جهان دیگر، در «روان مدرن، مدفون است» و بررسی بسیاری از اسطوره ها و افسانه ها برای «ارتباط مجدد با آن بخش گم شده ی خود» حیاتی است.:

“SHAMANIC JOURNEYS: BUTCHU AND KOORI AND THE CONSTELLATIONS EAGLE AND SWAN”: DAVID MATHISEN: STAR MYTH WORLD: 8 AUG 2013

بسیاری از واقعیات اطراف ما در نتیجه ی نیازی به پاسخ گویی به نیازهای رفع نشده ی درونمان بروز میکنند؛ درونی کوچک که میتواند هیولایی بزرگ در خود نهفته باشد همانطورکه در داستان های اجنه ازجمله داستان علاء الدین میبینیم که غولی عظیم از درون چراغ جادو یا حلقه یا یا بطری ای کوچک درمی آید و آرزوهای آن که او را آزاد کرده است را براورده میکند. اجنه ی آزادشده لزوما در جهت منافع جهان عمل نمیکنند چون درون انسان ها پاک نیست و یادمان باشد در همان داستان علاء الدین، اولین شخصیت در داستان که درصدد به چنگ آوردن چراغ جادو بود، جادوگری بدسیرت بود. میتوان بین این موضوع و فضای هولناک و مملو از کشتار و خونریزی اساطیر و افسانه های قدیم ارتباط جست و فهمید که میل به جنگ افروزی از کجا می آید. شاید به همین خاطر است که گفته میشود اجنه و اژدهایان –همان اجنه در تشبیه به مارها و سوسمارها بر اساس مار درخت میوه ی ممنوعه- طالب قربانی های خونینند. پاول لوی، برای خصوصی تر کردن مضمون جن، آنها را به نام وتیکو یا اجنه ی آدمخوار اساطیر سرخپوستان امریکای شمالی میخواند و به روانکاوی یونگ که یکی از آبشخورهای اسطوره پژوهی میرچا الیاده هم بود مرتبط میکند:

«بسیاری از مردم درباره ی ویروس ذهنی وتیکو چیزهایی شنیده‌اند، اما کاملاً مطمئن نیستند که دقیقاً چیست. با وقوع جنگ اخیر در اوکراین، شایان ذکر است که فعالیت انسانی جنگ، تجسمی به‌خصوص بدخیم از ویروس وتیکو است که در صحنه ی جهانی به وفور یافت می‌شود. ریشه ی جنگ همیشه در روان جمعی ناخودآگاه بشریت یافت می‌شود، که همان واسطه‌ای است که وتیکو - یک روان‌پریشی جمعی - از طریق آن جادوی سیاه خود را اعمال می‌کند. همانطور که پزشک بزرگ روح، سی. جی. یونگ، هرگز از اشاره به آن خسته نشد، آینده ی بشریت با تغییراتی که در روان بشریت رخ می‌دهد، تعیین خواهد شد. به نقل از یونگ، "«دیو وحشتناکی در درون انسان وجود دارد که او را کور می‌کند و نابودی وحشتناکی را تدارک می‌بیند." این «دیو وحشتناک» (به زبان مدرن، یک «نیروی روانی ناخودآگاه») در درون بشریت که کوری مخربی را در ما ایجاد می‌کند، چیزی جز وتیکو (که نوعی «کوری روانی» است) نیست. باید توجه داشته باشیم که یونگ احساس می‌کرد حیاتی‌ترین و فوری‌ترین وظیفه پیش روی بشریت مدرن «جن‌گیری» (به عبارت من، «رفع وتیکو») است که ما را از حالت تسخیر توسط ناخودآگاه آزاد می‌کند. جنگ، به عنوان تجلی بی‌واسطه‌ی وتیکو، می‌تواند به ما کمک کند تا وتیکو را ببینیم (که فقط تا حدی بر ما قدرت دارد که دیده نمی‌شود). اگرچه از یک سو، به نقل از محقق رودولف اتو، جنگ یک «راز وحشتناک» است، اما همچنین مکاشفه‌ای است که می‌تواند به ما کمک کند تا نقش اصلی روان انسان را در شکل دادن به جهانمان درک کنیم. دیدن نقش اساسی روان انسان در چیزها، دیدن ماهیت رویایی جهان است. یونگ جنگ را به عنوان «موجودی در خود» تصور می‌کرد که می‌تواند زندگی خودش را داشته باشد. وتیکو که از روان انسان سرچشمه می‌گیرد و از طریق آن عمل می‌کند، می‌تواند به همین ترتیب زندگی و اراده‌ای به ظاهر مستقل از خود ایجاد کند. جنگ که به طور بالقوه به یک هیولای فرانکنشتاین گولم مانند و خارج از کنترل تبدیل می‌شود، می‌تواند یک استقلال ظاهری ایجاد کند که - درست مانند ویروس وتیکو - می‌تواند بی‌پایان خود را در یک حلقه ی بازخورد خودزا ایجاد کند که به طور بالقوه می‌تواند همه چیز را در حوزه ی نفوذ خود نابود کند. هنگامی که سگ‌های جنگ آزاد می‌شوند، نیرویی از طبیعت است که آزاد می‌شود و در نقطه‌ای خاص دیگر نمی‌توان غول را به بطری برگرداند - این خطر بزرگی است که همه ی ما با آن روبرو هستیم. جنگ را می‌توان به عنوان یک التهاب، یک شیوع حاد در بدنه ی سیاسی جهان تصور کرد که منعکس کننده - و آشکار کننده – ی یک اختلال سیستمیک عمیق‌تر است که روان مشترک بشریت را تحت تأثیر قرار می‌دهد. جالب اینجاست که کتاب مکاشفه از «جنگی در آسمان» صحبت می‌کند (مکاشفه ی یوحنا ۱۲:۷). در این عبارت، کتاب مقدس، که می‌توان آن را به عنوان سخنان رمزگذاری شده ی خود روح تصور کرد، به طور خلاقانه‌ای نمادی از یک پویایی متعالی زنده است که در ناخودآگاه جمعی بشریت در حال وقوع است. اگر «پادشاهی آسمان در درون ماست»، «جنگ در آسمان» نیز چنین است. با این حال، هنگامی که ما قادر به مهار عناصر متخاصم در درون خود نیستیم، تضاد درونی اضداد به دنیای بیرون سرایت می‌کند، جایی که این تضاد «در خواب» می‌شود و به معنای واقعی کلمه در تئاتر جهان از طریق فرافکنی به نمایش در می‌آید. این یکی از راه‌های اصلی وتیکو برای منحرف کردن ما از این فکر است که منبع و راه حل مشکلات ما در خارج از خودمان - به جای درون خودمان - یافت می‌شود. رویدادهای جمعی مانند جنگ، این نکته را به ذهن متبادر می‌کنند که «گویی» یک موجود شیطانی (وتیکو) وجود دارد که رشته‌های روان ما را می‌رباید تا ما را تحت تأثیر قرار دهد تا به شیوه‌هایی عمل کنیم که مصمم به نابودی خودمان هستند. همانطور که کتاب مقدس اشاره می‌کند، "ما نه با جسم و خون، بلکه با فرمانروایان، با قدرت‌ها، با حاکمان تاریکی این جهان، با شرارت معنوی در مکان‌های والا کشتی می‌گیریم." (افسسیان ۶:۱۲). همه ی ما به یک فرآیند کیهانی عمیق‌تر کشیده شده‌ایم که در آن با نیروهای قدرتمند فراشخصی و کهن‌الگویی که با روان انسان در ارتباط هستند، از طریق آنها عمل می‌کنند و از آن جدا نیستند، مبارزه می‌کنیم. در وتیکو - و جنگ - یک مکاشفه ی زنده رمزگذاری شده است که می‌توان آن را به پزشکی تشبیه کرد که اگر بتوانیم آنچه را که آشکار می‌شود تشخیص دهیم، ما را به ریشه‌هایمان در روان بازمی‌گرداند. به جای اینکه به معنای واقعی کلمه خودویرانگری خود را به نمایش بگذاریم (عملی که از این قدرت‌های تاریک‌تر الهام گرفته شده است)، به ما این فرصت داده می‌شود که تشخیص دهیم که در شر جنگ، یک مکاشفه ی رادیکال پنهان و نامحسوس است که وقتی تشخیص داده می‌شود، نه تنها قدرت‌های خلاق درخشان و غیرقابل تصور ذاتی روان انسان را آشکار می‌کند - بلکه آنها را آزاد می‌کند.:

“WAR AND WETIKO”: PAUL LEVI: awakeninthedream.com

اگر دقت کنید، تاریخ دور و دراز بشر به عنوان مجموعه ی واقعیات و تخیلاتی که واقعی پنداشته میشوند، درحالیکه شاهان را به عنوان اوج هایی از انسان هایی که خود را خدا میپندارند، سوژه ی اصلی قرار میدهند، بیش از هر چیز روی جنگ های بی پایان آنها تاکید میکنند و این مهمترین انتظاری است که ما در ناخودآگاه خود، از انسان های بسیار مغرور داریم کمااینکه خودمان هم وقتی مغرور میشویم، میل به بلوا به پا کردن و دشمنی کردن می یابیم. درواقع این جنگ دوستی، واکنشی به تضاد و نزاع نیروهای درون وجود خودمانند. آن دوی کردن همیشگی و راست و دروغ دیدن طرف های درگیر در هر قائله، همه به همین نزاع برمیگردند و هر تحریکی که از اخبار بیرونی به ذهن ما وارد میشود، درواقع قضاوت بین نیروهای بیرونی را اسباب قضاوت درباره ی نیروهای درونی میکند. این حتی میتواند در نتیجه ی آشکار شدن واقعیتی درباره ی بخشی از تاریخ راست یا دروغ ایام گذشته که امروزه از ما پنهان داشته میشود هم رخ میدهد. چون در ذهن انسان، گذشته و حال و آینده همه به هم مربوطند و همانطورکه در علوم دانشگاهی و رسانه ای، اسطوره ها تبدیل به تاریخ و تبلیغات شده اند، این پیوستگی هم تبدیل به یکی از قوانین نظریه ی فیزیک کوانتوم شده است:

«همانطور که فیزیک کوانتوم اشاره می‌کند، ما در جهانی غیرموضعی زندگی می‌کنیم که از محدودیت‌های مرسوم فضا و زمان فراتر می‌رود. این موضوع این سوال را مطرح می‌کند: آیا گذشته، حال و آینده‌ی ما (که در نهایت از هم جدا نیستند) همگی در لحظه‌ی حال با یکدیگر در تعامل و تبانی هستند تا به ما کمک کنند تا به طور بالقوه بفهمیم که هستیم؟ آیا هر یک از ما سرنخ‌ها و یادآوری‌های رهاسازی زمان را در رویاهای بیداری خود کاشته‌ایم - چیزی که من آن را «محرک‌های وضوح» می‌نامم - که مانند ساعت‌های زنگ‌دار، دقیقاً در لحظه ی مناسب به صدا در می‌آیند تا به بیدار شدن ما کمک کنند؟ یک مثال ساده و پیش پا افتاده: فرض کنید وقتی فردا از خانه بیرون می‌روم، می‌خواهم فراموش نکنم که دفترچه‌ام را بیاورم. ممکن است یک بالش را جلوی در ورودی بگذارم به طوری که مانع از باز کردن در شود، که به من یادآوری می‌کند که دفترچه‌ام را بیاورم. روز بعد، در حال ترک خانه‌ام هستم و بالش را می‌بینم که جلوی در ورودی را گرفته است، که چون به این سناریو معنی داده‌ام (دفترچه را بیاور!)، به من کمک می‌کند تا به یاد بیاورم که دفترچه ی مورد نظر خود را بیاورم. جالب است بدانید که در این مثال، من یک مانع ظاهری (بالش) ایجاد کردم که عملکرد بزرگتری داشت - به من کمک می‌کرد چیزی را به خاطر بیاورم. در این مثال، خودِ گذشته‌ی من (کسی که بالش را به در ورودی می‌چسباند) در حال کاشت سیگنالی است که با خودِ آینده (کسی که از خانه بیرون می‌رود) ارتباط برقرار می‌کند و به من یادآوری می‌کند که کار مورد نظر (آوردن دفترچه ی یادداشت) را انجام دهم. آیا بخش عمیق‌تر ما، رؤیابین زندگی‌مان، کاری مشابه - کاشتن سرنخ‌ها - در سراسر و درون تار و پود رؤیای بیداری‌مان انجام می‌دهد تا به ما کمک کند خودمان را به یاد بیاوریم؟ اگر چنین است، آیا می‌توانیم پیام را دریافت کنیم و به یاد بیاوریم که این سرنخ‌ها قرار بود چه چیزی را به ما یادآوری کنند؟ آیا در زندگی فعلی ما - شاید حتی همین الان - اتفاقاتی می‌افتد که برای ایجاد یک یادآوری (غلبه بر فراموشی ما) طراحی شده‌اند و به ما کمک می‌کنند تا به یاد بیاوریم که برای انجام چه کاری اینجا هستیم؟ این پویایی در سرود عرفانی روح (که با نام سرود مروارید نیز شناخته می‌شود) نشان داده شده است، که در آن پسر پادشاه توسط والدینش [از هیرکانیه در شرق] به سرزمینی بیگانه (مصر) فرستاده می‌شود تا مروارید گرانبهایی را که از تاج پادشاه به چاهی عمیق افتاده بود، جایی که توسط اژدهایی مرگبار محافظت می‌شود، بازیابی کند. پسر برای آوردن جواهر عازم می‌شود، اما مانند روحی که در ماده زندانی می‌شود و در قالب تجسم می‌یابد، در اغواگری دنیای مادی جذب می‌شود و به آن وابسته می‌شود. پسر با به خواب رفتن، ریشه‌های الهی خود و همچنین وظیفه ی تعیین‌شده‌اش را فراموش می‌کند و در عوض، ظواهر فریبنده ی زندگی دنیوی را دنبال می‌کند. سپس پادشاه نامه‌ای برای پسرش می‌فرستد که با آنچه در قلب پسرش حک شده بود صحبت می‌کند و او را بیدار می‌کند و به او یادآوری می‌کند که کیست و همچنین به پسر کمک می‌کند تا ماموریت خود را به یاد آورد، ماموریتی که سپس آن را آغاز می‌کند و با موفقیت به انجام می‌رساند. سرود روح که به صورت یک رویا (که در آن همه ی شخصیت‌ها بخش‌هایی از خود ما هستند) تعبیر می‌شود، به زیبایی نماد این است که چگونه در طول فرآیند تجسم در دنیای خود - با تمام حواس‌پرتی‌ها، وسوسه‌ها و اغواگری‌هایش - به راحتی هدف الهی خود را فراموش می‌کنیم، چه برسد به خودمان. خوشبختانه، همانطور که اسطوره نشان می‌دهد، بخشی خردمندتر و آگاه‌تر از وجود ما پیام‌هایی برای کمک به بیدار شدن از خوابمان می‌فرستد. بخش بیدارتر ما به طور مداوم وقتی به خواب می‌رویم - از طریق رویاهای شبانه و همچنین رویدادهای مختلف در رویای بیداری‌مان - به ما کمک می‌کند. ما فقط باید یاد بگیریم که پذیرای الهامات آن باشیم و در زبان نمادین آن، که زبان رویا است، مسلط شویم تا پیام‌های آن را برای خود «بخوانیم». این گنجینه‌های پنهان - که خودمان کاشته‌ایم - با روند بیداری خودمان (یک تئوری توطئه ی واقعی!) همدست می‌شوند و تنها در صورتی می‌توانند عملکرد مطلوب خود را که بیدار کردن ماست، انجام دهند که آگاهانه تشخیص دهیم که آنها در درون ما با چه چیزی صحبت می‌کنند، یعنی اگر پیام را دریافت کنیم. در هر صورت، تأمل در این ایده ی واقعاً رهایی‌بخش که همدستی با روند بیداری خودمان در قلمرو امکان برای ماست، روان‌فعال‌سازی (فعال‌سازی روان) فراتر از باور صرف است. این فرآیندی است که اگر اصلاً چنین فرآیندی وجود داشته باشد، شایسته ی توجه ماست.»:

Conspiring with Ourselves: PAUL LEVI: awakeninthedream.com

در برخورد با نیروهای تاریک درون نیز فرایند مشابهی به جریان می افتد:

«ما در دورانی زندگی می‌کنیم که تاریکی بزرگی در جهان ما ظهور کرده است. پزشک بزرگ روح، سی. جی. یونگ، که ایده ی وجود سایه در روان انسان را مطرح کرد، بینش‌های عمیقاً ارزشمندی در مورد ماهیت وضعیت روانی در جهان امروز، به ویژه نقشی که تاریکی سایه در دنیای مدرن ما ایفا می‌کند، داشت. یونگ احساس می‌کرد که شر فاجعه‌باری که امروز در جهان ما آشکار می‌شود، بیان کهن‌الگویی از فرآیند گذار بشریت از یک دوره - و حالت هوشیاری - به دوره ی دیگر است. او بر این عقیده بود که سرنوشت جهان به معنای واقعی کلمه به شناخت عناصر سایه در درون ما و جذب آنها در یک حس گسترده‌تر از خود بستگی دارد که شامل جنبه‌های روشن و تاریک ما می‌شود. آنچه را که در خود نمی‌پذیریم، بلکه از تصویر خود طرد می‌کنیم و به سایه‌های دنیای زیرین ناخودآگاه می‌فرستیم - و در نتیجه آن را از نور محروم می‌کنیم - سمی می‌شود. این محتویات سایه‌وار سرکوب‌شده، در ناخودآگاه بار ایجاد می‌کنند و با انرژی‌های کهن الگویی از ناخودآگاه جمعی آلوده می‌شوند. واقعاً ترسناک است که چگونه بسیاری از ما آنقدر از سایه ی خود بی‌خبریم که می‌توانیم به راحتی به ابزارهای ناخودآگاهی تبدیل شویم که از طریق آنها شر کهن الگویی، که در جنبه ی تاریک روان انسان پنهان است، می‌تواند خود را از طریق ما به جهان نشان دهد. به قول یونگ ما هنوز هم به این فکر می‌کنیم که «ساده و نه دوگانه» هستیم. بنابراین خودمان را «بی‌ضرر، معقول و انسان‌دوست» تصور می‌کنیم. ما انکار نمی‌کنیم که اتفاقات وحشتناکی در حال رخ دادن است، اما از آنجایی که خودمان را بی‌ضرر می‌دانیم، یونگ خاطرنشان می‌کند: "همیشه «دیگران» هستند که آنها را انجام می‌دهند." وقتی با شر بالقوه‌ای که در درونمان ساکن است در تماس نیستیم، آن را در تلاشی بیهوده برای انکار آن به بیرون از خود فرافکنی می‌کنیم و در نتیجه طعمه ی همان شری می‌شویم که در درون خود از آن روی برمی‌گردانیم و ناآگاهانه در دنیای بیرون آن را به نمایش می‌گذاریم. شر با چشم‌پوشی ما از آن رشد می‌کند. به نقل از یونگ، "شر امروز به یک قدرت بزرگ قابل مشاهده تبدیل شده است. {...} ما رو در روی مسئله ی وحشتناک شر ایستاده‌ایم و حتی نمی‌دانیم چه چیزی در مقابل ما است، چه برسد به اینکه چه چیزی را باید در برابر آن قرار دهیم." اکثر افراد عادی، از نظر روانی و/یا معنوی توسعه نیافته، حتی در تصور تباهی مطلق شر که می‌تواند به طور بالقوه از طریق افراد یا گروه‌هایی (و چه رسد به خودشان) که تحت سلطه اراده ی معطوف به قدرت سایه قرار گرفته‌اند، خود را نشان دهد، مشکل دارند. با این حال، برای ایجاد درکی از چگونگی مقابله با شر، ابتدا باید سعی کنیم ماهیت هیولایی را که با آن سر و کار داریم، درک کنیم. اولین اصل روش روانشناختی این است که هر پدیده‌ای که قرار است درک شود، باید با همدلی تصور شود. هیچ سندرمی را نمی‌توان واقعاً از وضعیت نفرین‌شده‌اش بیرون کشید، مگر اینکه ابتدا تخیل را به قلب آن وارد کنیم. به گفته ی یونگ، یکی از مهم‌ترین گام‌ها در برخورد با شر، توسعه ی چیزی است که او «تخیل برای شر» می‌نامد. اگر نتوانیم شری را که انسان‌ها به طور بالقوه قادر به انجام آن هستند - و خود ما نیز، در شرایط مناسب، می‌توانیم قادر به انجام آن باشیم - در ساده‌لوحی خود تصور کنیم، خود را به دستان شر می‌سپاریم. اگر شر از دسترس تخیل ما فرار کند، هم در تخیل ما و هم در زندگی ملموس ما، بر ما دیکته و اجرا و مسلط خواهد شد. از آنجا که تخیل ما می‌تواند به ما کمک کند تا شر را کنترل کنیم، شر سعی می‌کند تخیل را خفه و در نهایت نابود کند، به همین دلیل است که بسیج تخیل خلاق در برخورد با قدرت‌های تاریکی بسیار مهم است. اگر ما تخیل شر را در خود پرورش ندهیم، ممکن است ارتباطمان را با سایه‌مان از دست بدهیم و با چیزی که یونگ آن را «شخصیت خیالی» می‌نامد، همذات‌پنداری کنیم، به عبارت دیگر، با جدا شدن از تاریکی‌مان، خودمان را به عنوان کسی که نیستیم - یک نسخه ی «سبک» از خودمان - تصور می‌کنیم. همه ی ما نیمه ی تاریک‌تری داریم، اما تا جایی که بیش از حد با جنبه ی روشن‌تر خود به قیمت تاریکی درونمان یکی می‌شویم، در نهایت قادر به تصور اعماق تاریکی که قادر به انجام آن هستیم، نیستیم. یونگ در بیان این نکته ی دقیق، بدون هیچ کم و کاستی می‌نویسد: "ما همیشه، به لطف طبیعت انسانی‌مان، جنایتکاران بالقوه‌ای هستیم. در واقع، ما صرفاً فرصت مناسبی برای کشیده شدن به درون غوغای جهنمی نداشتیم." همه ی ما به طور جدایی‌ناپذیری به هم پیوسته‌ایم و در ناخودآگاه جمعی (تاریک‌تر) مشترک بشریت - جنبه ی سایه ی انسان بودن - سهیم هستیم، به همین دلیل است که یونگ نوشت: "هیچ یک از ما خارج از سایه ی سیاه جمعی بشریت نیستیم." نیروهایی غیرشخصی وجود دارند که سایه ی جمعی نهفته در ناخودآگاه ما را زنده و آگاه می‌کنند. به گفته ی یونگ، «ما به طرز سعادتمندی از این نیروها بی‌خبریم زیرا آنها هرگز، یا تقریباً هرگز، در روابط شخصی ما یا در شرایط عادی ظاهر نمی‌شوند. اما اگر مردم دور هم جمع شوند و یک جمعیت تشکیل دهند، پویایی‌های انسان جمعی آزاد می‌شوند - جانوران یا شیاطینی که در هر فرد خفته هستند [آزاد می‌شوند] {...} تغییر شخصیتی که توسط هجوم نیروهای جمعی ایجاد می‌شود شگفت‌انگیز است. یک موجود آرام و معقول می‌تواند به یک دیوانه یا یک جانور وحشی تبدیل شود." ظرف کشت میکروب توده‌ها، زمینه‌ای برای شکوفایی و تکثیر شر است. ما نه تنها با نیروهای صرفاً شخصی که به ما به عنوان افراد مربوط می‌شوند، بلکه با نیروهای غیرشخصی و فراشخصی - «قدرت‌ها و حکومت‌های» کتاب مقدس - سروکار داریم. این نیروهای جمعی، غیرشخصی و کهن‌الگویی می‌توانند چنان قدرتمند باشند که - وقتی در یک گروه بزرگتر گرد هم می‌آییم - می‌توانند زندگی ظاهری خود را به دست بگیرند، هویت خودخواهانه ی ما را تصاحب کنند و ما را به لوازم جانبی خود تبدیل کنند، به طوری که ما به عروسک‌های خیمه‌شب‌بازی ناخواسته ی این نیروها تبدیل شویم. تسخیر جمعی می‌تواند به راحتی به یک بیماری همه‌گیر روانی - یک روان‌پریشی جمعی - تبدیل شود، چیزی که در زمان‌هایی مانند زمان ما که خشونت اوباش در جهان ما رو به افزایش است، باید نسبت به آن هوشیار باشیم. یونگ می‌نویسد: "فجایع عظیمی که امروز ما را تهدید می‌کنند، رویدادهای بنیادی فیزیکی یا بیولوژیکی نیستند، بلکه رویدادهای روانی هستند. {...} هر لحظه ممکن است چندین میلیون انسان دچار جنون جدیدی شوند و آنگاه جنگ جهانی یا انقلاب ویرانگر دیگری خواهیم داشت. {...} انسان مدرن توسط نیروهای بنیادی روان خود مورد ضرب و شتم قرار می‌گیرد. این، قدرتی جهانی است که از تمام قدرت‌های دیگر روی زمین بسیار فراتر می‌رود." به عبارت دیگر، قدرت بزرگ -و به ظاهر نیروی تاریک‌تر- که امروز ما را تهدید می‌کند، در جایی یافت می‌شود که از آن سرچشمه می‌گیرد، در روان ما. ما دیگر نباید نقش اصلی روان را در امور جهانی دست کم بگیریم، بلکه باید آن را تشخیص دهیم. گام بعدی که باید در برخورد با شر - به قول یونگ، «با چه چیزی در برابر آن بایستیم» - برداریم، این است که تشخیص دهیم تاریکی دنیای ما چیزی را در درون ما آشکار می‌کند که دانستن آن بسیار شایسته است. جستجوی راه حل برای مشکل جهانی شر در خارج از خودمان، فاصله گرفتن و منحرف کردن حواس از منبع مشکل (و همچنین راه حل بالقوه) است، که همانطور که یونگ بارها و بارها اشاره می‌کند، فقط در درون فرد یافت می‌شود. اگرچه ریشه‌های شر را فقط می‌توان در درون فرد کشف کرد، اما این بدان معنا نیست که نیروهای شر که می‌توان در روان یک فرد با آنها روبرو شد، صرفاً یک موضوع شخصی هستند. با کاوش در اعماق وجود خود، می‌توانیم به طور بالقوه با نیروهای عظیم و سهمگین سایه ی جمعی کهن الگویی درون خود روبرو شویم، زیرا همه ی ما، در عمیق‌ترین زوایای وجودمان، اساساً به روان فراشخصی، در هر دو جنبه ی روشن و تاریک آن، متصل هستیم. ناتوانی در تخیل، علت برخی از فجایع بزرگ تاریخ جهان بوده است. یونگ معتقد بود که اگر ما هیچ تخیلی برای شر نداشته باشیم، "شر ما را در چنگال خود اسیر می‌کند." عدم آگاهی از پتانسیل خود برای شر، تضمین می‌کند که ما ناخودآگاه آن را بروز خواهیم داد. اگر ما یک تخیل چندوجهی برای شر ایجاد نکنیم، هیچ راهی برای دانستن اینکه با چه چیزی روبرو هستیم، وجود ندارد. فقدان تخیل ما برای شر، بهترین راه برای تبدیل ما، به قول یونگ، به «ابزار شر» است. فقدان بینش ما نسبت به شری که هر یک از ما قادر به انجام آن هستیم، به نقل از یونگ، "ما را از ظرفیت مقابله با شر محروم می‌کند." اگر می‌خواهیم امیدی به مقابله ی مؤثر با تاریکی در جهان داشته باشیم، باید با هم صمیمی باشیم و تاریکی درون خود را بشناسیم. برای ما بسیار مهم است که قوه ی تخیل را پرورش دهیم تا بتوانیم با شر در دنیای خود مقابله کنیم. یونگ می‌نویسد: "شر دیگر نمی‌تواند با طفره رفتن از جهان طرد شود. ما باید یاد بگیریم که با آن برخورد کنیم، زیرا اینجاست تا بماند." ما می‌توانیم این را هر چقدر که می‌خواهیم انکار کنیم و اصرار داشته باشیم که کور بمانیم و مانند شترمرغ‌ها، سرمان را در خاک فرو کنیم. با این حال، نمی‌توانیم از این واقعیت فرار کنیم که - به عنوان راهی برای یافتن و تعمیق ارتباطمان با نور - محکوم به کنار آمدن با جنبه ی تاریک‌تر خود و جهان به طور کلی هستیم، که تنها به دلیل نزدیکی و شدت یک نور بزرگ در حال پدیدار شدن است. ادغام سایه‌مان یک فعالیت فکری نیست، بلکه یک مسئله اخلاقی است که کل وجود ما را به چالش می‌کشد. آگاه شدن از سایه برای هر درجه‌ای از خودشناسی ضروری است. فرآیند روشن کردن سایه معمولاً با مقاومت درونی شدیدی روبرو می‌شود، زیرا جهل دارای نوعی سکون است که باید بر آن غلبه کرد تا راه برای نور خودشناسی باز شود. به نقل از یونگ، "بنابراین فردی که می‌خواهد پاسخی برای مسئله ی شر، آنطور که امروزه مطرح است، داشته باشد، قبل از هر چیز به خودشناسی نیاز دارد ، یعنی نهایت دانش ممکن از تمامیت وجودی خود." در دوران فاجعه‌بار کنونی ما، شناخت درونی‌ترین بنیان وجودمان - تمامیت ذاتی ما - کاملاً ضروری است. یونگ نتیجه می‌گیرد: "خوداندیشی فردی، بازگشت فرد به زمین طبیعت انسانی، به عمیق‌ترین وجود خود. {...} این آغاز درمانی برای آن کوری است که در زمان حال حاکم است.» هر زمان که در مورد خودمان تأمل می‌کنیم، ناگزیر با مرزهای زنده ی خود ناخودآگاه روبرو می‌شویم، جایی که همان دارویی که کوری ما را درمان می‌کند، یافت می‌شود.»:

Developing Jung's "Imagination for Evil" is the Doorway to Our Light: PAUL LEVI: awakeninthedream.com

توجه کنیم که تداوم جنگ ها و تفرقه ی ملل، بستگی به درمان نشدن کوری ما دارد و باور کردن تصویر گذشته، شرط کوری حال ما است. ما بدترین جنگ ها را به همسایگانمان تحمیل میکنیم برای این که تاریخمان به هر کدام از ما یاد میدهد که ملتمان دارای آیین های جنگجویی ویژه ای بوده که با وحشی گری سربازان همسایگانمان تفاوت داشته است. این نوع اختراع تاریخ را اول، اروپایی ها با اختراع داستان های شوالیه ای برای خودشان و قرار دهی اخوت های ماسونی رهبرانشان در ادامه ی اخوت های شوالیه ای تمپلارها بنیان گذاشتند و به گماشتگان مدرنشان در دیگر کشورها هم یاد دادند آن را در خود بومی سازی کنند. سوال این است که اگر همه ی ملت ها دارای آیین های جنگجویی جوانمردانه ی خاص خود بودند، پس چرا همه جنگ افروزی های حال خود را به انتقام اعمال وحشیانه ی همسایگان در خود توجیه میکنند؟ هیچ کس این سوال را نمیپرسد چون هیچ کس از تاریخ دروغین کشور همسایه اش خبر ندارد و فقط تاریخ دروغین کشور خودش به او تلقین شده است. اصل چیز دیگری است. آنچه برای گذشته ی ملتمان تخیل میکنیم، درگیری فرعونی ها و موسایی های درونمان است که به بیرونی نادیدنی و بنابراین لابد در گذشته فرافکنی شده است و فقط حل مسائل درونمان در حال است که از جنگ های حال به عنوان ادامه ی چرخه ای به جای مانده از گذشته ای موهوم و خیالی جلوگیری میکند.

مطالب مرتبط:

از جن تا ژن: داستان موجودات ریزی که انسان معمولی را تبدیل به غول میکنند.

چه کسی به ما گفت خیام کفرگو و هوسباز است؟

مردم اطراف ما در جایگاه مامورین حکومتی ما و یک مامور حکومتی بزرگتر در درون خود ما

تالیف: پویا جفاکش

زمانی پادشاهی مریض شد و اطبا دوای دردش را شیر شیر تشخیص دادند. مرد شجاعی داوطلب شد تا برود شیر ماده ای را زنده اسیر کند و رامش کند و شیر او را برای شاه بیاورد. مرد شجاع در ماموریت خود موفق شد و شیر شیر را برای شاه آورد و شاه آن را خورد. در همین زمان، بین اعضای بدن مرد بر سر این که کدام مهمترین عضو بدنند اختلاف پیش آمد چون بعضی اعضا، خودشان را مسئول موفقیت قهرمان میدانستند. پا میگفت من رفتم؛ چشم میگفت من دیدم؛ دست میگفت من گرفتم و الخ. در همین زمان، زبان وسط پرید و گفت «بیخود به خودتان مغرور نشوید که من از همه ی شما مهمترم. چون زندگی همه ی شما دست من است.» اعضای دیگر، زبان را به تمسخر گرفتند و زبان برای این که ثابت کند راست میگوید، از قول مرد قهرمان خطاب به شاه گفت: «ای شاه. بدان که آنچه نوشیدی، شیر شیر نبود و شیر خر بود.» شاه برآشفت و دستور اعدام قهرمان را داد. اعضا به التماس زبان افتادند و او را تایید کردند که از همه شان مهمتر است. زبان هم از قول قهرمان به شاه گفت مزاح کرده است و شاه هم دستور خود را پس گرفت و به جایش به قهرمان پاداش خوبی داد.

این یک داستان قدیمی اسلامی است و اجزای جامعه را به اجزای بدن تشبیه میکند. تاثیرگذارترین جزو جامعه نه اویی است که بیشترین زحمات را میکشد، بلکه اویی است که مونولوگ است و فقط او میتواند از قول جامعه سخن بگوید؛ یعنی حکومت و مقتصدین و سیاسیون حامی آن. در دوره ی مدرن، ظاهر قضیه این بوده که مونولوگی برداشته شده و گروه های مختلف میتوانند در یک سیستم لیبرال سخن بگویند. اما اخیرا معلوم شده که مرتجعین سیاسی مغربزمین از این تز برای محبوبیت جمع کردن بین مردم و بخصوص در اطراف و اکناف جهان استفاده کرده اند چون مطمئن بوده اند گروه های مخالف و رقیب، به اندازه ی آنها توان مبارزه ی رسانه ای را ندارند، اما حالا که مسیر رقابت ها حتی از کنترل خودشان هم خارج شده است، حرف خود را عوض کرده اند و صحبت از مبارزه با شر کمونیستی میکنند. حالا تبلیغات رسانه ای که همیشه آن را ابزار امپریالیسم و کاپیتالیسم میشناختیم، در گفتمان های ستایشگر کاپیتالیسم و امپریالیسم، ابزار کمونیسم توده گرای مضر خوانده میشود، حتی در ایران که لیبرال هایش تا همین اواخر، برای دفاع از کاپیتالیسم، ستایش آزادی تبلیغات در آن را میکردند. به عنوان نمونه این متن را ملاحظه کنید:

«شاید در این دهه ی اخیر به‌طور مداوم با این مساله در رسانه‌ها مواجه شده باشید که فلان سیاستمدار یا شخصیت برجسته به این اقلیت یا آن اقلیت، اهانت‌آمیز سخن گفته است. این مساله امروز مبدل به دستگاه سانسور در عرصه عمومی شده است. دستگاه سرکوبی که می‌توان رد آن را تا ساحت دانشگاه دید؛ مارکسیسم فرهنگی پیش از اینکه به این دستاورد برسد، پروژه اقلیت‌سازی را برای از میان بردن نهادهای تاریخی و فرهنگی بشری تحت آموزه‌های آنتونیو گرامشی آغاز کرد. یکی از دستاوردهای چپ‌های نو که در این نوشته به‌عنوان عینیت یک محصول ایدئولوژیک به آن توجه داریم به «پلیتیکال کارکتنس» یا «نزاکت سیاسی» مشهور است. دلیل اینکه امروزه در بسیاری از زبان‌های دنیا به این «آکت‌سیاسی» مارکسیست‌های فرهنگی واکنش نشان داده می‌شود در این است که نزاکت سیاسی مرزهای مختلف را در نوردیده و می‌توان گفت که پایش را از گلیمش درازتر کرده است؛ به همین دلیل است که می‌توان این کنش سیاسی را در دسته سرکوب آزادی دسته‌بندی کرد. امروزه در فضایی که برخی از شعبده‌بازان روشنفکری پدید آورده‌اند، محصولات ادبی و فرهنگی و البته هنری که تا پیش از هیاهوی شعبده‌بازی ایشان پدید آمده است، توانایی حضور در بازار فرهنگ و هنر را ندارند. شاید شما هم با دیدن «سیندرلای سیاه‌پوست» یا« 007 زن» متعجب شده باشید؛ اما این تعجب ندارد «شاپینگ سوسیالیستی» در حوزه فرهنگ امروزه بر این نوع اجناس تمرکز دارد. نویسنده‌ای که کتاب‌هایش را در انتشارات معروف پنگوئن با تیراژ بالا به انتشار می‌رساند، در این‌باره چنین می‌گوید که اگر داستانی با این محتوا که ماموری دست نوشته‌ای از یک انسان تراجنسیتی همجنس‌گرا اهل کارائیب را که در هفت سالگی مدرسه را رها کرد و در اطراف شهر با یک اسکوتر حرکت می‌کرد پیدا کند و شرح آن در یک داستان به رشته تحریر در آید، در این روند فرهنگی قطعا منتشر خواهد شد. اینها محصول ستیز با همه نهادهایی است که تاریخ جهان مدرن را ساخته‌اند. این اتفاق یعنی نزاکت سیاسی نتیجه یک جنگ است؛ جنگی که در ادامه به آن می‌پردازیم. :

پالودن جنگ طبقاتی: آنتونیو گرامشی روشنفکر و فعال‌ سیاسی مارکسیست بود که در قرن19 متولد شد و در قرن20 فعالیت سیاسی خود را در همراهی با ایجاد حزب کمونیسم در ایتالیا به نقطه اوج رساند. او به زندان رفت و در آنجا نیز دست از قلم‌فرسایی پیرامون مارکسیسم بر نداشت. وانگهی نقطه عطف او در فعالیت‌های ایدئولوژیک زمانی است که او از مارکسیسم ارتدکس جدا می‌شود؛ آنچه مد نظر ما نیز هست از اینجا آغاز می‌شود. او از مارکس شنیده بود که تاریخ انسان به یک دو گانه تقسیم می‌شود: غالب و مغلوب، افراد نخبه و به حاشیه کشانده‌شده و ظالم و مظلوم؛ اینها فهم گنوسی مارکسیسم از جهان هستی است. کار متفاوت گرامشی با مارکس در این است که گستره افراد تحت ستم و «مستضعفان» را بیشتر کرد؛ این گسترش به مقولات پا برجای فعلی تسری یافته است. گرامشی در یکی از تقریرات خود به نام ورق پاره‌های زندان که متشکل از چند داستان است گفته که «گروه‌های به حاشیه رانده‌شده تاریخ نه تنها شامل ستم‌دیدگان اقتصادی، بلکه زنان، اقلیت‌های نژادی و بسیاری از «جنایتکاران criminals» می‌شوند.» آنچه مارکس و مارکسیست‌های ارتدوکس تحت عنوان «توده» می‌شناسند، از سوی گرامشی به‌عنوان «گروهی» از گروه‌ها و طبقات زیردست در هر جامعه‌ای که تاکنون وجود داشته است، توصیف می‌شود. این گروه‌های تحت ستم و به حاشیه رانده‌شده - توده- فاقد اتحاد و غالبا ناآگاه از ظلم به خود هستند. پس گرامشی ادعا می‌کند که هدف او حرکت معکوس قدرت است؛ یعنی به جای حرکت به سوی نخبگان او سعی دارد جهت سیاست را به سوی افراد تحت ستم بچرخاند. گرامشی معتقد است که قدرت از سوی نخبگان به دو شکل اعمال می‌شود: از طریق سلطه، زور یا اجبار و از طریق چیزی به نام «هژمونی» که به معنای برتری ایدئولوژیک یک نظام ارزشی است که از منافع طبقاتی یا گروهی طبقات یا گروه‌های غالب حمایت می‌کند. او استدلال می‌کرد که گروه‌های زیردست تحت نفوذ و تاثیر قرار می‌گیرند تا سیستم‌های ارزشی و جهان‌بینی گروه‌های ممتاز را درونی کنند و در نتیجه، به حاشیه‌نشینی خود رضایت دهند. بنابراین گرامشی بر این باور بود که صرف‌نظر از یک «قیام بالسیف» یعنی آنچه تا زمان انتشار ایده‌اش توسط چپ‌ها در جریان بود، باید نقطه ثقل نظام‌های غالب را نشانه گرفت؛ به این معنی که از نظام‌های اعتقادی مسلط گروه‌های غالب مشروعیت‌زدایی کرد و یک «ضد هژمونی» (یعنی یک نظام ارزشی جدید برای گروه‌های زیردست) ایجاد کرد. وانگهی از نظر گرامشی از آنجا که ارزش‌های هژمونیک در تمام حوزه‌های جامعه مدنی نفوذ می‌کند -مدارس، کلیساها، رسانه‌ها، انجمن‌های داوطلبانه- خود جامعه مدنی، میدان نبرد بزرگ در مبارزه برای هژمونی، «جنگ موقعیت» است. گرامشی و ایده‌هایش، چپ‌های نو را در ستیز دائم با تمدن قرار داد. آنچه را که امروز از زبان فمینیست‌های رادیکال یعنی بخشی از پیش‌برندگان نزاکت سیاسی زیاد می‌شنویم این است که تمام زندگی سیاسی است؛ این گزاره از افاضات گرامشی بیرون کشیده شده است. در این نگرش‌های رادیکال زندگی خصوصی، محل کار، مذهب، فلسفه، هنر و ادبیات و جامعه مدنی به‌طور‌کلی، میدان‌های مبارزه برای دستیابی به دگرگونی اجتماعی هستند. اینجاست که معنای حرف نویسنده آمریکایی که سخنانش در سطور پیشین آمد بیشتر جلوه می‌کند؛ درست است به بهانه تنوع، نظام اخلاقی کشورها، توسط نزاکت سیاسی یا پلیتیکال کارکتنس تهدید می‌شود و افراد کوچک برای مقابله با آنها با تعداد زیاد توسط چپ‌ها برجسته می‌شوند. این موضوع که نزاکت سیاسی امروز در حالت جنون است برای کسی که فرهنگ و سیاست مدرن را می‌شناسد، پرواضح است. نزاکت سیاسی علی‌الظاهر برای مقابله با توهین به انواع گونه‌های در اقلیت درست شده است؛ اما در واقع مبدل به توهین و دشنام برای سرکوب مخالفان شده است. از این رفتار چپ‌نو می‌توان با عنوان مک‌کارتیسم فرهنگی نام برد. هر چه هست، این جماعت تحت لوای دفاع از حقوق اقلیت و آزادی علیه ارزش‌های روشنگری به ستیز می‌پردازند؛ باوجوداین ممکن است که شما از دهان ایشان این جمله ولتر را هم بشنوید: «من آنچه را که شما می‌گویید، تایید نمی‌کنم؛ اما تا حد مرگ از حق شما برای گفتن آن دفاع می‌کنم.» با این چارچوب‌های ذهنی، مارکسیسم فرهنگی به‌عنوان یک کلان روایت و نزاکت سیاسی به‌عنوان روایتی خرد از آن را می‌توان برای تمدن جدید و ای بسا با آنچه در اینجا و اکنون ما یعنی ایران حال در حوزه فرهنگی در حال وقوع است، یک تهدید دانست. این اقدام که تحت لوای نزاکت سیاسی در اروپا و آمریکا در حال وقوع است، مدارس را نیز نشانه گرفته است؛ به‌عنوان مثال در رژه مدرسه در انگلستان باورمندان به نزاکت سیاسی مدارس را تحت فشار گذاشتند و با این بهانه از نمایندگان خود خواستند تا از حرکت «دست‌های جاز» برای ابراز قدردانی خود استفاده کنند، مبادا صداهایی که از کف زدن «محرک» دیگر نمایندگان ایجاد می‌شود، موجب آزار شود. نمونه دیگر این اقلیت‌سازی را می‌توان به تعیین جنسیت فیس‌بوک آدرس داد که تاکنون 71 نوع جنسیت برای انسان قائل شده است!

روشنفکران و ستیز با اخلاق مدرن: با تمام این گفته‌ها باید دانست که برخی از مسائل مورد نظر نزاکت سیاسی را نمی‌توان ضد اخلاق مدرن دانست؛ مثلا پیرو همین نظر نمی‌توان تجاوز به یک خبرنگار یا به قدرت رسیدن یک رئیس‌جمهور نژادپرست را نادیده گرفت؛ از سوی دیگر نمی‌توان «تروریست» خواندن مسلمانان در فضای سیاسی غرب را موضوعی حامل بر اخلاق روشنگری دانست. پس هنگام مواجهه با نزاکت سیاسی باید از ظرافت‌ها آگاه بود و دانست که چه تیغ دولبه‌ای است. باید دانست که «ووک‌ها» یعنی همان کسانی که نزاکت سیاسی را مبدل به ایدئولوژی کرده‌اند، مفاهیم انسانی را در استخدام ایدئولوژی در آورده‌اند. آنها به تبعیت از گرامشی بر این باور هستند که گروه‌های فرودست در جامعه یعنی همان به حاشیه رانده‌شدگان دارای «آگاهی کاذب» هستند؛ آگاهی که تحت تاثیر هژمونی سرمایه‌داری بر ایشان اعمال می‌شود. وانگهی با نگاهی به تاریخ مفهوم همین ایدئولوژی‌های مارکسی هستند که مشغول تولید آگاهی کاذب در فهم انسانی‌اند. آگاهی که ذیل ایدئولوژی و نه عقل، مشغول پراکندن مقولاتی‌اند که به دور از تاریخ عقل انسانی‌اند. این رویه در ساخت انسان تراز نوین مد نظر مارکسی‌ها است؛ انسانی که توسط گرامشی وضع موجودش بسیار اسفناک‌تر از چیزی است که خود مارکس و به تبع آن مارکسیست‌های ارتدوکس از آن سخن گفتند. ایدئولوژی که ذیل اندیشه گرامشی در حال تولید اقلیت‌سازی است، با جعل تاریخ بر مبنای ایدئولوژی برای خود مشروعیت می‌سازد و این نوع مشروعیت‌سازی را می‌توانیم ساخت «آگاهی کاذب» بدانیم. وانگهی هنگام مواجهه با تمام وجوهات مارکسیسم فرهنگی باید این نکته از گرامشی را آویزه گوش و نقشه مسیر قرار داد تا کنش‌های این جماعت معنا یابد و آن این است که او همچنان معتقد بود که تغییر واقعی تنها از طریق دگرگونی آگاهی حاصل می‌شود. پس اگر جامعه‌ای می‌خواهد از چنگال این ایدئولوژی رهایی یابد، باید در آن مراقب آگاهی انسانی و تاریخ مفهومی آن بود. کاری که در آمریکا با سیطره ایدئولوژی در دانشگاه روی نداد و ثبات نظری و فرهنگی و تاریخی این کشور را رو به تزلزل برده است. البته نشانه گرفتن آگاهی تاریخی امری بدیع از سوی گرامشی نبود؛ پیش از او مارکس استدلال کرده بود که برای موفقیت دگرگونی‌های اجتماعی و انقلابی، ابتدا باید جهان‌بینی گروه‌های غالب را به‌عنوان ابزار سلطه آشکار کرد. اما تعریف ظریف‌تر گرامشی از این مساله است که نقش روشنفکران به‌عنوان ابزار هدایت توده در نزد این دو متفاوت است؛ مارکس درخصوص روشنفکر بر این باور بود که وظیفه مهم ابهام‌زدایی و مشروعیت‌زدایی از هژمونی ایدئولوژیک گروه‌های مسلط باید توسط روشنفکران انجام شود؛ اما گرامشی درخصوص روشنفکران نگاهی جزئی‌تر ارائه می‌دهد؛ گرامشی، با ظرافت و دقت بیشتری، بین دو نوع روشنفکر تمایز قائل می‌شود: «سنتی» و «ارگانیک». روشنفکر ارگانیک بنا به نظر گرامشی متخصص و متعلق به یک طبقه خاص است و برای حفظ منافع و رشد همان طبقه تلاش می‌کند؛ اما روشنفکر سنتی به طبقه خاصی تعلق ندارد و از تداوم تاریخی برخوردار است و تحکیم قدرت مرکزی دولت‌ها تا حد استبداد برای این نوع از روشنفکران سهل است؛ اما با این وجود این گروه خود را مستقل از گروه مسلط فرض می‌کنند. گرامشی معتقد است آنچه گروه‌های زیردست به آن نیاز دارند، «روشنفکران ارگانیک» خودشان هستند. «ووک‌ها» یا همان همیشه هوشیاران مارکسیست‌های نو در قالب فرهنگ هستند که از مروجان نزاکت سیاسی به‌عنوان یکی از مقولات مدنظر گرایش سیاسی ستیزجوی خویش، از جنس روشنفکران ارگانیک هستند؛ هرچند ابداع اصطلاح مرسوم روشنفکری را می‌توان ذیل ادبیات مارکسی و به‌ویژه در نوشته‌های ایدئولوژیک لوکاچ پیدا کرد، اما گرامشی این تعریف را می‌شکافد و با ایجاد شکاف سعی بر پیشبرد اهداف سیاسی خود در سرنگونی نظام متجدد در جهان دارد. در جهان را اینجا موکدا نوشتم از این بابت که در غفلت ما در حوزه اندیشه امروزه شاهد بروز این‌گونه ایدئولوژیک در ایران نیز هستیم.

تاریخ‌گرایی و خلأ متافیزیک: نکته ی دیگری که در آرای گرامشی و کنش‌های وابسته به آن از جمله نزاکت سیاسی مشهود است این است که این نظریات فاقد حضور متافیزیک هستند. گرامشی موضع خود را به‌عنوان «تاریخ‌گرایی مطلق» توضیح می‌دهد؛ به این معنا که آنها اخلاق، ارزش‌ها، حقایق، معیارها و ماهیت انسانی را محصول دوره‌های مختلف تاریخی می‌فهمند. مارکسیست‌های فرهنگی بر این باورند که هیچ معیار اخلاقی مطلقی وجود ندارد که در خارج از یک زمینه تاریخی خاص برای همه انسان‌ها صادق باشد، بلکه اخلاق «برساخت اجتماعی» است. در سیر تاریخ اندیشه گرامشی را در میان هگلی‌های جوان تقسیم‌بندی‌ می‌کنند؛ او که عضوی از مکتب علوم اجتماعی فرانکفورت است قرابتی در خوانش هگل با لوکاچ و کارل کُرش دارد. مکتب فرانکفورت که در دهه1920 تاسیس شد، با تلفیق آرای مارکس و فروید به دنبال نابودی نظام سرمایه‌داری بود؛ همه آنها بر این موضوع تاکید داشتند که مبارزه قاطع برای سرنگونی رژیم بورژوایی (یعنی لیبرال دموکراسی طبقه متوسط) در سطح آگاهی انجام خواهد شد. پس با این تفاسیر باید گفت که ایدئولوژی گرامشی و به تبع آن مارکسیسم فرهنگی در خلأ پدید نیامد. آنها با ظهور هیتلر که منش سیاسی‌اش آن روی سکه سوسیالیسم بود و البته با شهود در جنگ جهانی دوم و عملکرد شوروی شیوه نزاع را به سوی ستیز با فرهنگ غالب در تمدن جدید چرخاندند. تلاش این مبارزان به این معنا است که نظم قدیمی باید از نظر فکری و اخلاقی توسط شهروندان طرد شود تا اینکه انتقال واقعی قدرت به گروه‌های زیردست انجام پذیرد. با این روایات ایده‌های گرامشی «جهان آزاد» را هدف قرار گرفته است. انسان‌هایی که همه چیز را سیاسی می‌دانند، در راستای ایده احقاق حقوق گروه‌های تحت ستم اعم از نژادی، زبانی، دینی و غیره در حال ستیز با مفاهیم سازنده آمریکا و غرب هستند. البته با تسری این ایده‌ها در سایر نقاط جهان نیز شاهد این ستیز هستیم. ستیزی که در مبنای نظر می‌جنگید و آنان که نسبت به این ایده‌ها آگاهی ندارند، نمی‌توانند به سهولت عمق این جنگ را دریابند. هسته اصلی جهان‌بینی گرامشی اخلاق را مبتنی بر گروه‌ها می‌فهمد یا به شکل واضح‌تر این ایده آنچه را که اخلاقی است، چیزی می‌داند که در خدمت منافع گروه‌های قومی، نژادی و جنسیتی «سرکوب‌شده» یا «به حاشیه رانده‌شده» است. بخواهم مثالی در آمریکا بیاورم، این جماعت نظام حقوقی آمریکا را با حمله به هیات منصفه نشانه گرفته‌اند؛ آنها بر این باورند که اقلیت‌هایی که در هیات منصفه خدمت می‌کنند، باید از «قدرت» خود به‌عنوان هیات منصفه برای امتناع از محکومیت متهمان اقلیت صرف نظر از شواهد ارائه‌شده در دادگاه استفاده کنند؛ زیرا به عقیده آنها متهمان اقلیت به این دلیل محکوم شده‌اند که اقلیت هستند.

پایان بحث؛ جنگ خزنده مارکسیست‌ها: ایده‌های گرامشی به مرور و به‌صورت خزنده «جهان‌آزاد» را نشانه گرفته است؛ ایده‌های روشنفکرانه که به‌دلیل ماهیت فضای عمومی آمریکا تا یکی دو دهه پیش کمتر مورد توجه بود سبب شد که برخی از ایده‌های رادیکال در هوا باقی بماند؛ همین عدم توجه فهمی را که الکسی توکویل از بزرگان لیبرالیسم کلاسیک نسبت به آمریکا ارائه می‌دهد، با مشکل روبه‌رو ساخته است. در اینجا یعنی در این نوشته به سبب پیچیدگی موضوع با ارائه یک نمونه عینی از فعالیت‌های مارکسیسم فرهنگی یعنی نزاکت سیاسی که می‌توان آن را تولید یک زبان دستوری در عرصه عمومی دانست، تلاش بر این بود به‌عنوان مثال آسیب‌ها و تهدیدهای پیش‌روی آمریکا را که از سوی چپ‌ها وارد می‌شود نشان دهیم. این مساله بازگو کننده این است که جنگ سرد هرچند به ظاهر به پایان رسیده است، اما ستیز علیه نظم جهانی و مفاهیم لیبرال از سوی مارکسیسم هنوز ادامه دارد؛ این جنگ امروزه با ایده‌های گرامشی مبدل به جنگ فرهنگی شده و در آن نهادهای تاریخی چون دین، خانواده و ملت و سرزمین هدف قرار گرفته است. چپ ‌نو که پس از فروپاشی شوروی همواره سودای بازگشت به قدرت را دارد، نهادهای تاریخی را هدف قرار داده تا پس از نابودی آنها بتواند ایدئولوژی خود را به توده ی سرگردان از پس از دست دادن داشته‌های تاریخی و فرهنگی به صلیب ایدئولوژی خود بکشاند.» (چریک‌های فرهنگی علیه تمدن تاریخی: اشکان زارع: https://virgool.io/)

اولین سوالی که پس از خواندن این متن به ذهن من رسیده است، این است که بیش از 30سال پس از سقوط شوروی و تغییر مرام چین، چه کسی تامین هزینه های این چپ نو رسانه ای شده را میدهد و اصلا در کشوری مثل امریکا که تمام رسانه ها با هزینه ی قدرتمداران کاپیتالیست تامین میشوند و تبلیغات شرکت های بزرگ از در و دیوار فیلم ها و شوهایشان میریزد، آیا اینطور شکستن همه چیز بر سر کمونیسم، مثل این نیست که بگوییم سرمایه داری دارد خودکشی میکند و آیا این حرف کاملا چپ تر منطقی تر نیست که سرمایه داری بعد از سرکوب زنان و رنگین پوستان و همجنسگرایان، اکنون به نام دفاع از آنان در یک ظاهر چپ نما، برای آنها فرهنگسازی میکند تا آنها را هم در تیم خود بیاورد؟ اگر منطقی نگاه میکنیم، متوجه میشویم که کسانی که از تبلیغات جدید ناراضی هستند نه خود قدرت های بزرگ، بلکه کسانی هستند که آنقدر در مدل قبلی تبلیغات رشد کرده اند که مشاهده ی انواع جدیدی از تبلیغات آزارشان میدهد، چون احساس میکنند مشیی که از تبلیغات قبلی برای زندگی برگزیده اند، آنقدرها هم راه اصیل زندگی نیست. درواقع تبلیغات تجاری و ایدئولوژیک غربی، در ذهن آنها یک نوع مذهب ایجاد کرده که به اندازه ی مذاهب سنتی با چالش هایی مواجه شده و آنها فقط با یک ایمان کورکورانه و با پذیرش این که تمام مشکلات پیش آمده در اثر این نوع ایدئولوژی، هنوز بهترین حالت ممکن برای زندگیند، دچار پریشان حالی شده اند و از این که به ذهنشان خطور کند که میشود دنبال راه های بهتری برای زندگی گشت، دلشورگی و حتی اضطراب میگیرند. دنیای آنها دنیای تک افتاده و بی روحی است و این، ویژگی بارز دنیای تحت حکومت ایدئولوژی مادیگرا است. به قول مسلمان های قدیم، ما در "بُعد" زندگی میکنیم و بُعد از "بعید" یعنی دور می آید چون اجزای جهان مادی مثل همان بدنی که اجزایش با هم در اختلافند و فقط ناچاری برای ادامه ی زندگی کنار هم نگهشان میدارد، از هم فاصله دارند. در مقابل بُعد، هُوَرقلیا یعنی عالم نور (از "هور" HOVAR به معنی نور و مرتبط با "خور" یا خورشید) قرار دارد که عالم معنوی است که نورش هنوز به ذره تبدیل نشده و در حرکت است و در ارتباط مداوم با هرآنچه در امتداد خود است. ظاهرا جهان لیبرالی که در آن، مردمان به گروه های کوچکتر تقسیم میشوند و هر یک سعی در تبلیغ خود دارند، به چنین جنبشی دچار است و طبیعتا مانند نور در جای خود ثابت نیست. این یک نکته ی دیگر را هم آشکار میکند و آن این که مذهب لزوما نمیتواند معنوی باشد چون آن هم به اندازه ی مادیگرایی خواستار ثبات جامعه است و شاید به همین خاطر باشد که مبارزه ی ایدئولوژی سرمایه داری با رقبای خود، رنگ مذهبی میگیرد و ادعای دفاع از ارزش های مسیحیت در مقابل بی خدایی کمونیسم را میکند. درواقع این فکر که یک قانون واحد برای تمام افراد جامعه وجود دارد، یکی از نتایج فرهنگ یهودی-مسیحی است که با ربط دادن تمام امور عالم به اراده ی خدایی واحد، تمام اشکال رنج افراد در خارج از اراده ی قانون الهی را انکار کرده است. بنابراین تمام بدبختی های ما فقط میتواند نتیجه ی انحراف از چنین قانونی باشد چنانکه مثنوی مولانا به عنوان نماینده ی اسلامی که متاثر از مذهب یهودی-مسیحی است، به خوبی بیان میکند:

این چنین درمانده ایم، از کژروی است؟

یا ز اخترها است؟ یا خود، جادوی است؟

بخت ما را بردرید آن بخت او

تخت ما شد سرنگون از تخت او

کار او از جادویی گر گشت زفت

جادویی کردیم ما هم، چون نرفت؟

پس تحت اراده ی الهی، دچار آمدن انسان به بدبختی در اثر طالع ستارگان و جادوگری انکار میشود و فقط میماند کژ روی:

کژ روی، جفّ القلم کژ آیدت

راستی آری، سعادت آیدت.

جف القلم به معنی خشک شدن قلم، اشاره به خشک شدن مرکب قلم الهی به کنایه از جاری شدن قانون الهی است. بیت میگوید اگر قانون درست را بروی، برایت درست پیش می آید و اگر غلط بروی، سرنوشتت غلط آلود میشود. اما این انتظارات ما از زندگی درستکارانه را براورده نمیکند. چون حتی علیرغم درستکاری، مشکلات ما هنوز سر جایشان هستند. به قول دیوان شمس مولانا:

بی تو نماز ما چو روا نیست، سود چیست؟

آن گه روا شود که تو حاجت روا کنی.

بی بحر تو چو ماهی بر خاک میطپیم

ماهی همین کند چو ز آبش جدا کنی

ظالم جفا کند، ز تو ترساندش اسیر

حق با تو آن کند که تو در حق ما کنی

چون تو کنی جفا، ز که ترساندت کسی؟

جز آن که سر نهد به هر آنچ اقتضا کنی.

شعر میگوید که همیشه مظلوم از ظالم به خدا پناه میبرد، ولی وقتی خود خدا ظلم میکند، مظلوم ناچار است به "اقتضا" ی الهی تسلیم شود. موضوع این است که آنچه خدا مقتضی میکند، میتواند شامل دچار آمدن به عوان ها یعنی مامورین حکومتی باشد و این عوان های بیرونی، خود، محصول یک عوان «مقتضی» داخلی یعنی نفس خود فرد است همانطورکه مثنوی مولوی میگوید:

زان عوان مقتضی که شهوت است

دل اسیر حرص و آز و آفت است

زان عوان سرّ شدی دزد و تباه

تا عوانان را به قهر تو است راه.

و اما عوانان بیرونی، مردمی هستند که مجبوریم خودمان را تابع انتظارات آنها کنیم و نتوانیم مطابق صلاح و سلامت خود زندگی نماییم. به قول مثنوی:

خشم و ذوقت هر دو عکس دیگران

شادی قوّاده و خشم عوان.

دراینجا عکس به معنی عکس العمل است یعنی انسان مجبور است مطابق شادی و خشم افرادی مشخص شادمان و خشمگین باشند که دراینجا به ترتیب به قواده (کسی که مردان و زنان را برای انجام عمل جنسی حرام به هم میرساند) و عوان (مامور زورگوی حکومتی) تشبیه شده اند. بیت دیگری از دفتر چهارم مثنوی، این سرسپردگی به دیگران را اینطور خلاصه میکند:

زینت او از برای دیگران

باز کرده بیهُده چشم و دهان

انگار این بیت را برای لبخندهای تزئینی روی صحنه ی تبلیغات سروده باشند که برای جلب مشتری روانه میشوند و نه بر اساس شادی یا صمیمیت واقعی. در چنین جامعه ای، افراد خودبخود و تحت تاثیر عوان مقتضی یعنی شهوات خود برخلاف مسیر خدا طی طریق خواهند کرد و مانند ماهی ای خواهند بود که مطابق اشعار بالا از آب بیرون افتاده و مدام میطپد بلکه شاید به آبی برسد که نمیرسد که این کاملا بیانگر جهش های مختلف ما به سمت انواع مختلفی از هیچ است که به صورت موفقیت های مادی توهم میشوند و ما اگر خدا را هنوز کنار خود داشته باشیم هنوز همان ها را از خدا طلب میکنیم درحالیکه به قول مثنوی:

از خدا غیر خدا را خواستن

ظن افزونی است و کلی کاستن

خاصه عمری غرق در بیگانگی

در حضور شیر، روبه شانگی

روبه شانگی یعنی حیله گری و تزویر، و این عنوانی است که بیت بالا درباره ی برقراری چنین رابطه ای از سوی بنده نسبت به خدا به کار میبرد. با این حال، مثنوی مولانا مدعی است که بدبیاری های پیش آمده در اثر همین رابطه برای متوجه کردن مردم به خدا لازمند:

عاشقان از بی مرادی های خویش

باخبر گشتند از مولای خویش

بی مرادی شد قلاووز بهشت

حُفَّت الجَنَّه شنو ای خوش سرشت

که عبارت حفه الجنه اشاره است به این حدیث نبوی که: «حفه الجنه بالمکاره و حفت النار بالشهوات» یعنی «بهشت در چیزهای ناخوشایند پوشیده شده و دوزخ در شهوات». دفتر اول مثنوی، غم آدمیزاد از این نوع درمان شدن را به غم کودکی تشبیه میکند که حجامت میشود و خدا به مادر آن کودک که از درمان شدن دردناک فرزندش شاد است:

آن کسی را کش چنین شاهی کُشد

سوی بخت و بهترین جاهی کَشد

گر ندیدی سود او در قهر او

کی شدی آن لطف مطلق، قهرجو

بچه میلرزد از آن نیش حجام

مادر مشفق در آن غم، شادکام.

همین تشبیه در دیوان شمس هم تکرار میشود:

نکند رحمت مطلق، به بلا جان تو ویران

نکند والده ما را ز پی کینه حجامت.

اما اگر اوج گیری شهوات عوان مقتضی درونی، با افزایش اثرگذاری عوان های بیرونی و بنابراین افزایش تبلیغات یک طرفه ی گروه ها و افراد اطراف به ضرر ذهن ما همراه باشد، پس ما الان در اوج تب این درمان دردناک به سر میبریم. چیزی شبیه به این نتیجه گیری، در مقاله ای از پاول لوی دیده میشود و این بار، منشا عوان درونی، در یکی از مبهم ترین بسترهای تجسمی خود بررسی میشود: ناخودآگاه فرویدی-یونگی.:

«اگرچه من مورخ نیستم، اما با اطمینان می‌گویم که ما در عجیب‌ترین دوران تاریخ بشر زندگی می‌کنیم. یونگ می‌نویسد: "اینکه ناخودآگاه ظهور کرده و شخصیت خودآگاه را در اختیار گرفته، از ویژگی‌های خاص زمان ماست." ناخودآگاه منبع رویاهای ماست؛ گویی گونه ی ما به طور جمعی ناخودآگاه خود را به شکلی کاملاً مادی در جهان به نمایش می‌گذارد و در خواب می‌بیند. به عبارت دیگر، گویی ما یک رویای مشترک جمعی داریم که توسط ناخودآگاه ما ایجاد شده و شکل گرفته و همچنین بیان مستقیمی از آن است. با این حال، تا جایی که این فرآیند ناخودآگاه باقی بماند، ما محکوم به ایجاد کابوسی هستیم که مدام عمیق‌تر می‌شود، همانطور که به وضوح در آنچه امروز در جهان اتفاق می‌افتد، مشهود است. آنچه در دنیای ما اتفاق می‌افتد، یک وحی زنده است، اما آنچه در حال وقوع است، تنها در صورتی جنبه‌ی وحیانی خود را نشان می‌دهد که ما آگاهانه آنچه را که بر ما آشکار می‌شود، تشخیص دهیم. با این حال، اگر نوری را که از میان تاریکی آشکار می‌شود، تشخیص ندهیم، کابوس تنها قوی‌تر و وحشتناک‌تر می‌شود و به طور بالقوه همه ی ما را در این فرآیند خواهد کشت. ریشه‌ی کل این فرآیند را باید در روان انسان یافت؛ منبع جنون جمعی ما در کجای دیگری می‌تواند یافت شود؟ بخش عمده‌ای از آنچه بر ما آشکار می‌شود، نقش محوری است، درست مانند یک دنیای رویایی، که روان انسان در ایجاد رویدادهایی که در دنیای ما رخ می‌دهند، ایفا می‌کند. گونه ی ما نه تنها در خواب است، بلکه گویی چیزی در درون ما وجود دارد که ما را در تاریکی نگه می‌دارد. همانطور که یونگ اشاره می‌کند، در این شرایط ضروری است که ما به «روحی که علیه ماست» بینش پیدا کنیم. این روح که به نظر می‌رسد مانع نور ما می‌شود، همان چیزی است که بومیان آمریکا آن را «وتِیکو» می‌نامند، که می‌توان آن را به عنوان یک ویروس ذهنی تصور کرد. روشن کردن عملیات پنهان این ویروس ذهنی، بی‌نهایت به ما کمک می‌کند. آنچه در دنیای ما اتفاق می‌افتد چنان علمی-تخیلی است که گویی در یک رمان پادآرمان‌شهری فیلیپ کی. دیک زندگی می‌کنیم. گویی فیلم «هجوم ربایندگان جسد» در دنیای ما زنده شده است. بسیاری از مردم، حتی دوستان نزدیک و اعضای خانواده، طعمه ی جریان بی‌پایان دروغ‌ها، اطلاعات نادرست و تبلیغاتی شده‌اند که روزانه از طریق رسانه‌ها به خورد ما داده می‌شود. وقتی کسی تحت تأثیر قرار می‌گیرد و به اندازه ی کافی «مسحور» تبلیغات کنترل‌کننده ی ذهن می‌شود، گویی ذهنش توسط چیزی «تسخیر» می‌شود، به طوری که، بدون اینکه خودش بداند، به پایگاهی، حلقه‌ای در یک زنجیره ی تاریک تبدیل می‌شود تا طلسمی را که خود در آن گرفتار شده است، بیشتر پخش کند. به دلیل عملکرد تغییر دهنده ی ذهن، خودِ تبلیغات نوعی جادوی سیاه است. وقتی کسی به اندازه ی کافی تبلیغات را جذب کرده و مجذوب منطق درونی و انسجام ظاهری یک روایت دروغین شده باشد، معمولاً بر این عقیده است که به هیچ وجه تحت تأثیر تبلیغات قرار نگرفته است، که چیزی جز خود تبلیغات نیست که از طریق آنها صحبت می‌کند. آنها که متقاعد شده‌اند که حقیقت را در اختیار دارند، به ارگان و بلندگوی تبلیغات برای انتشار آن تبدیل شده‌اند، در حالی که در تمام این مدت فکر می‌کنند افرادی که تحت تأثیر تبلیغات قرار نگرفته‌اند، همان کسانی هستند که مورد تبلیغات قرار می‌گیرند. گویی چیزی آنها را تسخیر کرده است. «تسخیر»، همانطور که یونگ اشاره می‌کند، «وضعیت اصلی بشر» است. به نقل از یونگ، انسان "تا زمانی که آگاهی‌اش ضعیف باشد، لزوماً تسخیر شده است." یونگ بر این باور است که از نظر رشدی، سطح آگاهی گونه ی ما در مرحله ی نوجوانی است که حس او نسبت به خود و جهان هنوز در حال شکل‌گیری است. گونه ی ما، گویی که در حال بیرون آمدن از یک خواب عمیق است، در حال تکامل از یکسان بودن با ناخودآگاه - و از این رو، نابینایی نسبت به آن و تسخیر شدن توسط آن - است، به همین دلیل وظیفه ی ما به عنوان انسان این است که ناخودآگاه را هوشیار کنیم، یعنی تا حد امکان آگاهی ایجاد کنیم. گونه ی ما از نوعی کوری روانی رنج می‌برد، نوعی خاص از کوری خودساخته که نه تنها نمی‌داند کور است، بلکه فکر می‌کند واضح‌تر از افراد بینا می‌بیند. وظیفه ی ما درمان کوری ما است که همیشه از خودمان شروع می‌شود. وقتی افراد در ناخودآگاه خود فرو می‌روند و توسط آن تسخیر می‌شوند، چیزی در ناخودآگاهشان فعال شده است که قادر به آوردن آن به خودآگاه نیستند، که منجر به این می‌شود که آگاهی خود-بازتابنده ی آنها، گویی توسط یک آهنربا، به ناخودآگاه کشیده شده و از کار می‌افتد، به طوری که حتی می‌تواند در اعماق آن حل شود. فرد تسخیر شده با ناخودآگاه یکسان می‌شود - و از این رو، تجسم آن می‌شود - و نمی‌تواند جلوی خود را بگیرد جز اینکه ناخودآگاه را به شیوه‌ای مخرب به اجبار به نمایش بگذارد. در این شرایط نفرین شده، آنها ناخواسته به ابزاری برای نیروهای تاریک‌تر ناخودآگاه تبدیل شده‌اند تا خود را به نمایش بگذارند. یونگ با توصیف همین فرآیند می‌گوید: "شخص مورد نظر به یک آدم ماشینی صرف تبدیل می‌شود. چنین شخصی دیگر آنجا نیست." آنها که واقعاً تهی هستند، به مجرایی برای جنبه‌های تاریک‌تر ناخودآگاه تبدیل می‌شوند تا از طریق آنها عبور کنند، در حالی که فرد مبتلا به طور همزمان وحی زنده ی این نیروهای تاریک‌تر است - اگر چشمانی برای دیدن آنچه در آنها اتفاق می‌افتد داشته باشیم. گویی چنین افرادی توسط موریانه‌های روانی تهی شده‌اند و در نتیجه، جای خالی‌ای در درونشان ایجاد شده که به محلی برای «چیزی غیر از خودشان» تبدیل می‌شود تا در درونشان سکنی گزیند. افرادی که چنین تسخیر شده‌اند - اغلب توسط ایده‌ها و باورها - گویی دیگر خانه‌ای ندارند، به ماشین‌های رباتیک غیر خوداندیش (بدون هیچ پتانسیل خلاقانه‌ای در آنها) تبدیل می‌شوند، زیرا به طور اجباری توسط چیزی که از زیر آگاهی آگاهانه‌شان بر آنها سوار است، هدایت می‌شوند. این افراد چنان از خود واقعی‌شان و از توانایی تفکر مستقل خود جدا شده‌اند که «چیزی غیر از خودشان»، که کاملاً از آن بی‌خبرند، از آنها به عنوان ابزار ناخواسته ی خود برای تفکر برای آنها و از طریق آنها استفاده می‌کند تا دستور کار خود را (به هزینه ی خود فرد) انجام دهد. این «چیز دیگر» چیزی بیش از این نمی‌خواهد که خود را در ذهن فرد وارد کند، به طوری که فرد مبتلا، به کانالی برای تجسم این نیروی تاریک در دنیای ما تبدیل شود. افرادی که اینگونه تسخیر شده‌اند، مانند ماشین‌هایی برنامه‌ریزی می‌شوند تا همان عفونت روانی-معنوی را که توسط آن تسخیر شده‌اند، پخش کنند تا برنامه ی شوم نیروهای تاریک کهن‌الگویی را که ناخودآگاه آنها را هدایت می‌کنند، محقق سازند. همانطور که یونگ اشاره می‌کند، وقتی کسی به این شکل تسخیر می‌شود - وضعیتی که روان او توسط نیروهایی غیر از خودش ربوده و استعمار می‌شود – "این یکی از نامرئی‌ترین تجربیاتی است که می‌توانیم داشته باشیم." افرادی که چنین گرفتاری دارند، گویی که چشم‌بند زده‌ باشند، کاملاً نسبت به رنج خود کور هستند. افرادی که چنین مصیبتی را متحمل شده‌اند، با انکار قدرت و اختیار ذاتی خود، معنابخشی به زندگی خود را به مراجع بیرونی واگذار کرده‌اند. آنها در یک دیدگاه خاص گیر افتاده‌اند، کاملاً متقاعد شده‌اند که حقیقت را در اختیار دارند، آنها تعهدی از پیش موجود و غیرقابل مذاکره به یک ایده، ایدئولوژی یا باور دارند که مانع از آن می‌شود که هر دیدگاه دیگری (که آن را تهدیدی برای جهان‌بینی خود می‌دانند) هرگونه اعتباری داشته باشد. تثبیت دیدگاه آنها، درست نقطه ی مقابل یک آگاهی سیال، انعطاف‌پذیر و بازتر از همه ی دیدگاه‌ها است که به آنچه در جهان ما اتفاق می‌افتد، از دیدگاه‌های مختلف و اغلب متناقض، تا حد امکان بدون قضاوت زودهنگام مبنی بر اینکه می‌دانند در واقع چه اتفاقی دارد می‌افتد، می‌اندیشد. همراه با اینکه آنها به شدت در دیدگاه خود تثبیت شده‌اند، کنجکاوی آنها در مورد هر مدرکی که با دیدگاه مشخص آنها در تضاد باشد، از بین می‌رود، و این در حالی است که توانایی آنها در تشخیص حقیقت از باطل نیز از بین می‌رود. فیلسوف هانا آرنت خاطرنشان می‌کند که ناتوانی در تفکر خوداندیشانه در مورد خودمان – همانطورکه یک خون‌آشام هیچ بازتابی در آینه ندارد - یکی از ویژگی‌های اصلی شر است. گفتگو با افرادی که در این حالت افتاده‌اند مانند صحبت کردن با یک الگوریتم واحد است که در مغز میلیون‌ها فرد مشابه دیگر نیز در حال اجرا است و نوعی ذهن جمعی ایجاد می‌کند که در آن هیچ فکر بدیعی اجازه ی بروز ندارد. مانند این است که یک برنامه ی کامپیوتری در مغز آنها کاشته شده است تا به طور خودکار به محرک‌ها واکنش نشان دهد و آنها را به ماشین‌های خودکار تبدیل کند. در اصل، آنها بخشی از ماشین شده‌اند. به نقل از آرنت، "بزرگترین شرارتی که رخ میدهد، شری است که توسط هیچ‌کس‌ها، یعنی توسط انسان‌هایی که از شخص بودن امتناع می‌کنند، انجام می‌گیرد." فرد مبتلا با امتناع از شخص بودن، بیشتر شبیه یک زامبی می‌شود تا یک انسان. وقتی کسی در این حالت نفرین‌شده قرار می‌گیرد، سیستم نظارت درونی روان (بازتاب درونی سازمان‌های نظارتی خارجی دولت)، که وظیفه‌شان مراقبت از مهاجمان خارجی است، توسط همان نیروهایی که قرار است فرد را تحت نظر داشته و از او در برابر آنها محافظت کند، تسخیر شده است. یک دولت سایه مخفیانه در روان فرد مبتلا مستقر می‌شود که به خود (ایگو) دستور می‌دهد. عملکرد اجرایی روان آنها، که قرار است در جهت منافع ارگانیسم کار کند، به خدمت نیروی سایه‌ای درآمده است که به قول فیلیپ کی. دیک «تاج و تخت را غصب کرده است». گویی فرد توسط چیزی بیگانه با خودش که شکل او را «به خود گرفته» جایگزین یا برکنار شده است. گویی کودتایی در روان رخ داده است و خود روان از آنچه اتفاق افتاده بی‌خبر مانده است. افرادی که به این شکل برنامه‌ریزی شده‌اند، نسبت به ماهیت موذیانه ی موقعیتی که در آن گرفتار شده‌اند، بی‌توجه هستند - آنها به معنای واقعی کلمه هیچ ایده‌ای ندارند - و اغلب خود را متقاعد می‌کنند که به خواست خود به این دیدگاه رسیده‌اند. آنها که متوجه نیستند چگونه برداشت‌هایشان توسط نیروهای خارجی دستکاری و مدیریت می‌شود، می‌توانند به راحتی خود را متقاعد کنند که تحقیق و تحلیل مستقل خود را انجام داده‌اند، در حالی که در واقع آنها صرفاً همان دیدگاهی را تکرار می‌کنند که صاحبان قدرت - همان قدرت‌هایی که پشت شرارتی هستند که در دنیای ما در جریان است - می‌خواهند آنها داشته باشند. وقتی این موضوع به آنها منعکس می‌شود - موقعیتی که فکر می‌شود توجه آنها را جلب می‌کند - آنها معمولاً با بی‌علاقگی واکنش نشان می‌دهند و هیچ کنجکاوی در مورد بازتاب ارائه شده ندارند. افرادی که تبلیغات را در ذهن خود درونی کرده‌اند، اطمینان متکبرانه‌ای دارند که حق با آنهاست - به هر حال، شواهدی برای این منظور دائماً توسط جریان بی‌پایان تبلیغات برای تأیید درستی دیدگاه آنها ارائه می‌شود - در حالی که حقیقت این است که تعداد کمی، اگر نگوییم هیچ‌کدام از ما، در موقعیتی هستیم که بتوانیم در مورد چیزی کاملاً مطمئن باشیم. اکثر مردم نمی‌توانند فراگیری و وسعت تبلیغاتی را که 24 ساعته در آن غوطه‌ور هستیم، درک کنند، تبلیغاتی که همگی برای القای روانی ذهن ما به دیدگاه مطلوبی که صاحبان قدرت می‌خواهند ما داشته باشیم، طراحی شده‌اند. در یک انحراف ذهنی واقعی، افرادی که تحت تأثیر تبلیغات قرار گرفته‌اند - گویی در آینه نگاه می‌کنند - انعکاس خود را در کسانی می‌بینند که به آنها منعکس می‌کنند که تحت تأثیر تبلیغات قرار گرفته‌اند، کسانی که در وارونگی واقعیت، آنها را کسانی می‌دانند که تحت تأثیر تبلیغات قرار گرفته‌اند. درک این موضوع که نزدیکترین افراد به ما - اغلب خواهر و برادرها، والدین، فرزندان و دوستان نزدیک ما - در واقع از واقعیت بی‌خبرند و علاقه‌ای به شنیدن آن ندارند، وحشتناک است. افرادی که ذهنشان به این شکل تحت تأثیر قرار گرفته است، معمولاً هرگز بیشتر از این احساس خودشان را نداشته‌اند، در حالی که در حقیقت، خودی که تصور می‌کنند هستند، یک شبیه‌سازی مصنوعی از خودشان - یک شیاد - است که آنها آن را به جای خودشان فرض کرده‌اند. آنها ناآگاهانه تحت طلسم «روح جعلی» متون آخرالزمانی قرار گرفته‌اند، که «ما را به بازی می‌گیرد» (یعنی ما را فریب می‌دهد)، زیرا ما را جعل هویت می‌کند، سپس ما به تقلید از آنچه که یک انسان است، تبدیل می‌شویم. افرادی که به اندازه ی کافی مورد تبلیغات قرار گرفته‌اند، در اتاق پژواک خود-تقویت‌کننده ی تخیل برنامه‌ریزی شده و ناقص خود زندگی می‌کنند، یک سناریوی محدود، خودکورکننده و دیوانه‌کننده که خودشان ناآگاهانه آن را می‌خرند و در نتیجه در هر لحظه آن را تداوم می‌بخشند. در اصل، آنها خود را مسحور و شستشوی مغزی داده‌اند و خود را تحت طلسمی قرار داده‌اند که ساخته و پرداخته ی ذهن خودشان است. یونگ به این فرآیند «پنهان کردن خود» چیزی جز «جادوی سیاه» نام نمینهد: نوعی از این هنر تاریک‌تر که در نهایت فرد بر روی خود اعمال می‌کند. در این صورت ما خود را از ذهن درست خود منحرف کرده ‌ایم. قابل توجه است که وقتی گرفتار خودفریبی می‌شویم، لزوماً ارتباط خود را با دنیای واقعی از دست می‌دهیم. یونگ بارها در مورد این خطر بزرگ هشدار داده است که وقتی تعداد کافی از مردم به این طریق قربانی ناخودآگاه خود می‌شوند، نتیجه همواره یک بیماری همه‌گیر روانی - یک روان‌پریشی جمعی- است که دقیقاً همان چیزی است که در جهان امروز اتفاق می‌افتد. این فرآیند، همانطور که یونگ بی‌وقفه اشاره می‌کند، با درون فرد شروع می‌شود و فقط می‌تواند در درون فرد حل شود. یونگ دریافت که خطر بزرگی که بشریت با آن مواجه است، ارتکاب چیزی است که او آن را «اشتباه بزرگ» می‌نامد - یعنی همانندسازی با چیزی که او «شخصیت خیالی» یا «خود مصنوعی» می‌نامد. او خاطرنشان می‌کند که «اگر فکر می‌کنید از دیگران و همچنین خود جهان جدا هستید»، از «تخیل روان‌رنجور» رنج می‌برید که پس از آنکه به اندازه ی کافی با آن همانندسازی شد، خودزا می‌شود و تمام شواهد لازم برای اثبات وجود به ظاهر واقعی خود را فراهم می‌کند. این تصور اشتباه از اینکه شما چه کسی هستید، به طور ضمنی فرض جهان‌بینی انتزاعی و ظاهراً منطقی -اما در واقع ناقص- ماتریالیسم علمی را به همراه دارد که بیشتر از حس وجود ما به عنوان یک خود جداگانه پشتیبانی می‌کند، به آن دامن می‌زند و آن را تقویت می‌کند، فرآیندی که نمی‌تواند ما را از خود واقعی‌مان بیشتر بیگانه کند. کل این فرآیند فراتر از باور، بیمارگونه است. نمی‌توان آن را به اندازه ی کافی تکرار کرد. هیچ کس دیگری این کار را با ما نمی‌کند، ما کسانی هستیم که در نهایت این کار را با خودمان می‌کنیم. یکی از ویژگی‌های اصلی این پدیده ی روانشناختی این است که باورها، ایده‌ها و دیدگاه‌های افراد به طور ناخودآگاه با هویت و حس خود آنها گره خورده و با آن آمیخته می‌شود. معرفی دیدگاه دیگری که شیوه ی دیدن آنها را زیر سوال می‌برد، به عنوان یک تهدید وجودی برای حس خود یا هویت آنها تجربه می‌شود که می‌تواند مکانیسم‌های دفاعی روانی ناخودآگاه آنها را فعال کند، گویی که منِ آنها - و بیش از آن، خودِ زندگی آنها - در معرض خطر قرار گرفته است. ریشه ی کل این فرآیند را باید در روان و نه هیچ جای دیگر یافت. دیتریش بونهوفر، متخصص الهیات، در مورد شستشوی مغزی جمعی، کنترل ذهن و رفتارهای فرقه‌گرایانه که در آلمان نازی رخ می‌داد، از تجربه ی خود از مواجهه با چنین افرادی نوشت. او در توصیف کسی که توسط روح وتیکو تسخیر شده است، چنین افرادی را مبتلا به نوعی حماقت توصیف می‌کند، که به گمان من منظور او افرادی هستند که طی چنین ابتلایی، از هوش طبیعی خود جدا شده‌اند. بونهوفر می‌نویسد: "در گفتگو با او، عملاً احساس می‌شود که با او به عنوان یک شخص سروکار نداریم، بلکه با شعارها، تکیه کلام‌ها و چیزهایی از این قبیل که او را تسخیر کرده‌اند، سروکار داریم. او در وجود خود تحت طلسم، و در کوری، مورد سوءاستفاده و آزار قرار گرفته است. با تبدیل شدن به ابزاری بی‌فکر، فرد احمق نیز قادر به انجام هر شری خواهد بود و در عین حال قادر به دیدن شر بودن آن نیست. اینجاست که خطر سوءاستفاده ی شیطانی در کمین است، زیرا این چیزی است که می‌تواند یک بار برای همیشه انسان‌ها را نابود کند." بونهوفر اذعان می‌کند که فرد مبتلا به این بیماری، با اجازه دادن به خود به عنوان مجرایی برای نیروهای ناخودآگاه برای عمل کردن از طریق آنها، می‌تواند به راحتی به ابزاری برای شر تبدیل شود، در حالی که معتقد است که در طرف حقیقت، عدالت و نیکی است. فرد مبتلا، که کاملاً از شرایط فاسد خود بی‌خبر است، به عروسکی نخی تبدیل می‌شود - چیزی که یونگ آن را «عروسک شیطان» می‌نامد - ابزاری انسانی برای این نیروهای تاریک‌تر غیرانسانی فریب تا خود را در دنیای ما به نمایش بگذارند. بونهوفر - که توسط نازی‌ها اعدام شد - از تجربه ی مستقیم خود درباره ی خطری باورنکردنی در زمانی صحبت می‌کند که تعداد کافی از مردم به ابزارهای بی‌مغز دولت تبدیل شوند. شر برای گسترش مؤثر خود به گروه‌هایی از مردم نیاز دارد. این یک پدیده ی روانشناختی شناخته شده است که وقتی افراد در یک گروه گرد هم می‌آیند، اگر ارزش اصلی گرد هم آمدن آنها چیزی غیر از گسترش آگاهی و تعمیق آگاهی خوداندیشانه‌شان باشد، هوش جمعی این جمع به پایین‌ترین مخرج مشترک کاهش می‌یابد، به طوری که گروه، به قول یونگ، به یک «کله‌گنده» ی بزرگ تبدیل می‌شود. افرادی که تحت طلسم ناخودآگاه قرار دارند، پیوسته دیدگاه فریبکارانه ی یکدیگر را تقویت می‌کنند و یک حباب روانی نفوذناپذیر در اطراف خود ایجاد می‌کنند که به هر قیمتی مانع خوداندیشی می‌شود. یونگ از مارک تواین نقل قول می‌کند که در صحبت درباره ی خطر این وضعیت می‌گوید: "بزرگترین نیرو روی زمین حماقت جمعی است، نه هوش جمعی." یونگ می‌گوید: "حماقت قدرت خارق‌العاده‌ای است و مارک تواین آن را دید.." افرادی که تحت تأثیر تفکر گروهی قرار گرفته‌اند، نه تنها از ترس (که در آن افراد بر اساس شرطی‌سازی ناخودآگاه واکنش نشان می‌دهند، به جای اینکه آگاهانه و بر اساس اراده خود پاسخ دهند) گیج و مبهوت شده‌اند، بلکه به قول معروف، از ترس «حماقت» کرده‌اند - احمق شده‌اند. باید به خاطر داشت که ترس، قدرتمندترین ابرغذا برای وتیکو است. یونگ تأکید کرد که به دلیل تلقین‌پذیری گونه‌ی ما، همه‌ی ما این پتانسیل را داریم که توسط ناخودآگاه تسخیر و مسخ شویم، به طوری که احمق شویم و جنبه‌های تاریک‌تر ناخودآگاه جمعی را که همه ی ما به اشتراک می‌گذاریم، به نمایش بگذاریم و از این رو، تجسم کنیم. این بینش می‌تواند ما را قادر سازد تا ماهیت آشکار آنچه در جهان ما اتفاق می‌افتد را درک کنیم. نیروهای تاریک‌تر، با جذب و ادغام افراد در خود، آنها را به چرخ‌دنده‌های یک ماشین غیرانسانی تبدیل می‌کنند؛ افرادی که اینگونه تسخیر می‌شوند، به مأموران مخفی ناخواسته‌ی آن تبدیل می‌شوند (راز آنها حتی برای خودشان نیز مخفی است). با این حال، در این وضعیت، تاریکی به طور بالقوه شفاف می‌شود، زیرا آشکارا نشان می‌دهد که چگونه مخفیانه عمل می‌کند. تاریکی در دنیای ما -از طریق افراد، گونه ی ما به عنوان یک کل و سیستم‌هایی که ما ایجاد کرده‌ایم و جامعه ما را شکل می‌دهند- خود، خودآشکارسازی خود است. به این معنی که تاریکی که ظاهراً جهان ما را در بر می‌گیرد - به سبک کوانتومی واقعی، به طور بالقوه - در خدمت نور است، اگر و تنها اگر توسط نور آگاهی انسان آگاه دیده شود. همه چیز به این بستگی دارد که آیا نوری را که از طریق تاریکی آشکار می‌شود، تشخیص می‌دهیم یا خیر. سازوکار درونی تاریکی معمولاً در زیر پوشش تاریکی پنهان است، به همین دلیل است که دیدن عملیات مخفی تاریکی چنین تغییر دهنده بازی است. ما معمولاً روشنایی را به عنوان "دیدن نور" در نظر می‌گیریم، اما دیدن تاریکی - به قول معروف یونگ، "آگاه کردن تاریکی" - نیز نوعی روشنایی است. با این حال، این آشکارسازی برای باز کردن استعدادهای خود به مشارکت آگاهانه ی ما نیاز دارد - می‌توانیم این را "شکل مشارکتی آشکارسازی" بنامیم، زیرا برای انجام عملکرد آشکارسازی خود به مشارکت فعال و آگاهانه ی ما نیاز دارد. رهایی از این طلسم شجاعت واقعی می‌طلبد، زیرا یک ضدانگیزه ی درونی برای انجام این کار وجود دارد. همانطور که همه می‌دانند، رهایی کسی از فریب خوردنش سخت‌تر از فریب دادن او در وهله ی اول است. دلیلش این است که برای کسی دردناک - آسیب‌زا - است که بفهمد فریب خورده است. فهمیدن اینکه در مورد همان اعتقاداتی که به آنها بسیار مطمئن بودیم اشتباه کرده‌ایم، شوک‌آور است. مردم دوست ندارند بفهمند که فریب خورده‌اند، اما وقتی شما را با تمام وجودتان فریب داده‌اند، اگر می‌خواهید در مسیر بهبودی قدم بگذارید، هیچ راهی جز فهمیدن این موضوع وجود ندارد که تا چه حد خودتان را لو داده‌اید. این، اولین قدم ضروری برای بازگشت به خودتان است. این یک بینش وحشتناک اما ضروری است تا همدستی خود را در همان شری که فکر می‌کردیم علیه آن می‌جنگیم، درک کنیم. مشابه قدرت ترک یک فرقه، لحظه‌ای خارق‌العاده است که شجاعت باورنکردنی می‌طلبد، زمانی که چشم‌بندهای خود را برمی‌داریم و از طلسمی که در آن بوده‌ایم بیرون می‌آییم. به جای دیدن از طریق چشمان خیالی دیگران، شروع به دیدن از طریق چشمان خودمان می‌کنیم، که به معنای ارتباط با عامل درونی و قدرت خلاق خود واقعی درونمان است. سپس ما شروع به التیام نابینایی خودساخته ی وتیکو در درون خود و جهان به طور کلی می‌کنیم. دیدن اینکه چگونه تاریکی مخفیانه در درون ما عمل می‌کند، گامی ضروری است که ما را قادر می‌سازد تا به طور مؤثرتری با تاریکی که در سراسر جهان ما ویرانی به بار می‌آورد، مقابله کنیم.»:

"Invasion of the Body Snatchers Comes to Life": PAUL LEVI: AWAKENINTHEDREAM.COM

لوی در بررسی اثر تبلیغات، کاملا روی موضوع ناخودآگاه جمعی یونگ تاکید دارد و نه فقط ناخودآگاه فرویدی که تنها فردی است. ناخودآگاه جمعی، نه فقط نتایج حافظه و سرکوب فرد بلکه اسلاف ژنتیکی گوناگون او را هم در خود ذخیره کرده و به مانند آنها در جهان بیرون واکنش نشان میدهد.

نظریه ی ناخودآگاه جمعی یونگ، تا حدود زیادی تحت تاثیر نظریه ی مُثُل افلاطونی است که آن هم خود از آبشخورهای قدیمی تر هرمسی سرچشمه میگیرد و بر اساس باور جهانگیر «انسان، کیهان کوچک» استوار است که معتقد است از هر چیزی در جهان، مانندش در انسان وجود دارد و واکنش های مثبت یا منفی انسان به موضوعات بیرونی، نتیجه ی واکنش آن به مانند آنها درون خودش است. نظریه ی مثل افلاطونی بر ادبیات فارسی تاثیر زیادی گذاشته و به همین دلیل هم امکان برداشت های یونگی از این اشعار وجود دارد. مشهورترین نمونه اش شاید منطق الطیر عطار باشد که در آن، پرندگان به جستجوی سیمرغ در کوه قاف برمی آیند و درنهایت آینه ای می یابند که در آن، تصویر خودشان مشتمل بر سی مرغ یا سی پرنده دیده میشود. این بیت از مثنوی مولانا با نگاه تنذیرآمیزتری به این مقوله نگاه میکند:

آن خیالاتی که دام اولیا است

عکس مه رویان بستان خدا است.

و عجب این که مثنوی مولانا بی این که اشارت مستقیمی به مثل افلاطونی داشته باشد، تمثیلی دارد که تمثیل سایه های غار افلاطون و مثل افلاطونی را یک جا در خود دارد و آن، ابلهی را تصویر میکند که به جای صید پرنده های آسمان، دنبال سایه های آنها میدود کنایه از این که موجودات زمینی، سایه های مفاهیمی ماورائی و آسمانی هستند.:

مرغ بر بالا پران و سایه اش

میدود بر خاک پرّان مرغ وش

ابلهی صیاد آن سایه شود

میدود چندان که بی مایه شود

بی خبر کان عکس آن مرغ هوا است

بی خبر که اصل آن سایه کجا است

تیر اندازد به سوی سایه او

ترکشش خالی شود بی گفت و گو

ترکش عمرش تهی شد عمر رفت

از دویدن در شکار سایه تفت.

("عالم مثل افلاطونی، ناخودآگاه جمعی یونگ و عالم دل مولوی": تقی پورنامداریان: پژوهشنامه ی فرهنگ و ادب: شماره ی 9: پاییز 1388)

بنابراین ناخودآگاه جمعی مشکلی نیست که تازه مزاحم آدم ها شده باشد و آدم ها تازه مشکلش را کشف کرده باشند اما حکمای قدیم، راهی برای تخفیف و حتی استفاده ی مثبت از آن پیدا کرده بودند و آن، امری است که در زبان عربی، "خلوت" نامیده میشود؛ یعنی به "خلأ" رفتن و دور شدن از عوامل تحرکات؛ جایی برای این که آدمیزاد بتواند مدتی فکر کند و خودش را از مضامینی که طی تن دادن به تحرکات، او را دچار حالت های منفی کرده اند، تا حدی پالوده و "تخلیه" (دیگر لغت مرتبط با "خلوت") کند. خلوت، یکی از مصداق های تفاوت آدمیزاد با حیوانات دیگر است، چون راهی برای بهتر کردن خود است که باز عامل دیگر متفاوت کننده ی انسان از جانوران دیگر و حتی فرشتگان است. برعکس انسان، نه حیوانات و نه حتی فرشتگان نمیتوانند از حد خاصی بالاتر بروند و به خدا برسند، همانطورکه جبرئیل در سفر محمد پیامبر به معراج، در جایی از همراهی پیامبر سر باز زد و گفت بالاتر نمیتواند برود چون بال هایش میسوختند. این شعر از مثنوی مولانا مشهور است:

عقل چون جبریل گوید احمدا

گر یکی گامی نهم سوزد مرا

تو مرا بگذار و زین پس پیش ران

حد من این بود ای سلطان جان

همانطورکه میبینیم، دراینجا مطابق یک سنت مالوف در اسلام، جبرئیل با عقل تطبیق شده تا بیان شود که عشق از عقل بالاتر است و باید با عشق به خدا رسید و نه با عقل. این یکی از اثرات بازار مکاره ی دعوای عشق و عقل است که به ادبیات فارسی و بخصوص اشعار مولانا نفوذ زیادی کرده و بیشتر بر بازی بر کلمات استوار است. اگر قرار است انسان با اندیشیدن در خلوت، شهوات خود را بزداید تا از صدف آنها مروارید عشق استخراج کند، و باز اگر قرار است خلوت جایی باشد تا در آن، با از مقایسه ی تجارب پیش آمده دانشی استخراج شود، پس جایی عقل و عشق میتوانند به هم تبدیل شوند و عشق قرار است از طریق استدلال با مرور وقایع تحریک کننده در خارج از صحنه ی تحریک حیوانی حاصل آید. محمد در داستان معراج، خود، تمثیلی از چنین عشقی است. رد این آموزه ی اصیل تر هنوز در مثنوی مولانا هست، ازجمله در این بیت:

آب در کشتی، هلاک کشتی است

آب اندر زیر کشتی، پشتی است.

آب، همان وقایع بیرونی هستند که باید کشتی ذهن را راه ببرند و به سرمنزل مقصود برسانند اما اگر داخل کشتی یعنی در خلأ خلوت ما انباشته شوند و اثرگذاری کنند، کشتی را غرق میکنند. شاید یکی از بزرگترین موانع توسعه ی ذهن انسان امروز، از بین رفتن خلوت ذهنی زیر تاثیر جهان ارتباطاتی الکترونیکی و بخصوص گوشی های سیار و شبکه های اجتماعی باشد. اینها فقط لحظات تحریک را افزایش میدهند و اغلب تاثیری در افزایش دانش مفید برای انسانها نداشته اند. اما استقبال از آنها نتیجه ی یک امر محرز است: انسان ها از خلوت به آنها پناه برده اند چون از مواجهه ی مستقیم با خاطرات بد خود هراس دارند. مواجهه با واقعیت، شجاعتی میطلبد که بیشتر مردم، ترجیح میدهند از آن صرف نظر کنند.

مطلب مرتبط:

وتیکو: جنی که کنترل ذهن انسان را به دست میگیرد و او را به مسیری برخلاف منافعش هدایت میکند.

معشوقه ی دروغین: مذاهب امروزی، مادی گرایی و عشق

تالیف: پویا جفاکش

با این که معمولا و بر اساس پیروی از رسانه های رسمی، در ایران هر سال آیین سیزده به در گرامی داشته میشود، اما یک نسخه ی متروک ترش یعنی پنجاه به در از دید اکثر مردم ایران به دور نگه داشته شده است. پنجاه به در که مانند سیزده به در توام با سفر به آغوش طبیعت است، اکنون فقط در قزوین باقی مانده و گرامیداشت پنجاهمین روز سال در یک تقویم فراموش شده ی ایرانی است. اگر از زمان فعلی پنجاه به در در 19 اردیبهشت 50 روز عقب برویم، به اول فروردین میرسیم. اما توجه کنیم که هر نوع گرامیداشت اعداد به عددشناسی ابجدی برمی گردد و عدد ابجد لغت "اعداد" یعنی ۸۰ به همین دلیل مقدس است. اگر از پنجاه به در هشتاد روز عقب برویم میبینیم که اولین روز سال این تقویم فراموش شده برابر اول اسفند است که در تقویم سنتی ایرانی، آغاز روزهای پیرزن بوده است. منظور از پیرزن، پیرزنی از قوم ثمود است که در زمان عقوبت قوم ثمود به بلای الهی طوفان زمستانی، توسط صالح پیامبر در غاری مخفی شد و بعدا به صورت ننه سرما، صاحب زمستان گردید. در روایت ایرانی ها، این پیرزن، دو پسر خود، چله ی بزرگ و چله ی کوچک را همراه خود داشت. در روز اول طوفان که معادل آغاز فصل زمستان است، چله ی بزرگ، غار را ترک کرد و به دنبال جایی بهتر گشت. بعد از چهل روز که چله ی بزرگ نامیده میشود (چله به معنی چهل روز است)، چله ی کوچک برای یافتنش دنبالش رفت و ایام چله ی کوچک که مشتمل بر 20 روز است، آغاز شد. با پایان 60 روز، 30 روز آخر زمستان موسوم به روزهای پیرزن آغاز میشود: جایی که پیرزن خودش شخصا به جنگ زمستان میرود و با سرکوب یخبندان، باعث آغاز بهار میشود. بنابراین شاید 50به در به نوعی نشاندهنده ی آغاز بهار باشد. اما این که چرا دقیقا ۸0روز بعد از آغاز جنگ پیرزن با زمستان گرامی داشته میشود، موضوعی است که مشخصا با خاستگاه آیین های بهاری آغاز سال یعنی بین النهرین و بخصوص بابل باستان مرتبط است. خدای ایجاد کننده ی بهار در بابل، مردوخ است که پنجاه نام داشته و عدد 50 نشاندهنده ی او است. بنابراین 50 به در میتوانسته در ابتدا روز مخصوص مردوخ و پیروزی او بر اژدهای هرج و مرج به نام تهامات باشد که الهه ی آب های آغازین بود و زمستان به او تشبیه میشد. در سالگرد ایام شکست و قتل تهامات و ساخته شدن جهان مادی از جسد او، بهار رقم میخورد. قبل از این مرحله مردوخ یک بار اسیر زندان تهامات میشود که میتواند با ناپدید شدن چله ی بزرگ و چله ی کوچک مرتبط باشد. ولی روز آزادی مردوخ، بنا بر نظر رسمی کاهنان بابل، ششمین روز بهار بوده که با هر جور حسابرسی تقویمی به هر حال به اردیبهشت نمیرسد. به نظر میرسد روزهای پیرزن و به دنبالش عید پنجاه به در طوری تنظیم شده که با یک تقویم دیگر هماهنگ شود که هنوز با تقویم بین النهرین مرتبط است. نظر ما وقتی مستحکم میشود که متوجه میشویم 20فوریه که با اول اسفند برابر است، سالروز اعتراف یوحنان سولاقا به آیین کاتولیک کمی قبل از اسقف شدنش، و ازاینرو آغاز رسمی کلیسای کاتولیک کلدانی است. با ایجاد این آیین، تقویم کلدانی و تقویم کاتولیسیسم وارد شده از روم با هم اختلاط هایی می یابند. نکته ی جالب این است که 20 فوریه، دقیقا پنجاه و یکمین روز سال بنا بر تقویم میلادی است و اگر شمارش برای رسیدن به پنجاه به در ابتدائا از آن شروع میشده، پنجاه به در، صدمین روز سال میلادی میشود. جالب است که در برشماری گاهشمارهای ایرانی، از یک جشن سده به عنوان صدمین روز یاد شده که امروزه به طور رسمی در 10 بهمن برگزار میشود، با فرض این که آغاز زمستان ایرانی اول آبان بوده است (با توجه به این که هالووین که آغاز زمستان بتپرستان اروپایی است هم در آبان اتفاق می افتد) که با شمارش روزها از آن زمان، میرسیم به 10بهمن که اتفاقا دقیقا زمان پایان ایام چله ی بزرگ است. در کتاب فارسی شاهنامه، سده به مناسبت کشف آتش توسط هوشنگ شاه ایجاد شده است. این اتفاق زمانی می افتد که هوشنگ، تکه سنگی را به سمت مار سیاهی پرت میکند و از برخورد سنگ با سنگ های دیگر، جرقه ای ایجاد و آتش شعله ور میشود. شاید روبرویی هوشنگ با مار، انعکاس دیگری از نبرد مردوخ با اژدها باشد. آتش، نسخه ی زمینی خورشیدی است و شعله کشیدن آتش، نمادی از پیروزی خورشید بر زمستان میباشد. چنین پیروزی ای فقط در بهار اتفاق می افتد، اما زمینه اش با تولد خورشید جدید در آغاز زمستان ایجاد میشود که اکنون آن را تحت عنوان کریسمس و روزهای متعاقبش به نام یوله تا زمان آغاز سال جدید میلادی جشن میگیرند. بعد از این زمینه ی اولیه، پیروزی واقعی با از قبر درآمدن مسیح در عید پاک یا اعتدال بهاری رخ میدهد. پس مسیح هم یک بار مثل مردوخ شکست میخورد ولی بعدا قوی تر از قبل برمیگردد. روایت های دیگری از مسیح به صورت قدیس هایی محلی درآمده که یکیشان بیشتر از بقیه با پنجاه به در کنونی مرتبط است. در 8می یعنی یک روز قبل از پنجاه به در قزوین، فستیوال سنت لئون کاتانیا قدیس حامی بهار در سیناگرای سیسیل برگزار میشود. زمان تولد سنت لئون را به طور رسمی ماه می اعلام کرده اند ولی فعلا بر سر روزش توافق ندارند. اما عوضش روز مرگش یکسان است: 20 فوریه معادل اول اسفند که روز بین المللی سنت لئون کاتانیا شناخته میشود. انگار که سنت لئون، نسخه ی دیگر مسیح است که 50روز پس از آغاز دورانش میمیرد و 50 روز بعد تر مجددا زنده میشود. این مسیح، مسلما مسیح کریسمس فعلی نیست، بلکه یک خدای انسان شده ی همریشه با او است: ژولیوس سزار. سزار، کهن الگوی امپراطوران رومی است که تجسد ژوپیتر/زئوس، خدای سیاره ی مشتری در جسم انسانی به شمار می آمدند. در بابل هم مردوخ خدای سیاره ی مشتری است. بنا بر تاریخ رسمی، در سال 42 قبل از میلاد و در روز اول ژانویه که معادل آغاز سال نو رومی در تقویم جولیانی –تقویم برساخته ی ژولیوس سزار- بوده است، سنای روم، سزار را که تازه به قتل رسیده بود، به مقام الوهیت رساند که میشود گفت در ابتدا به عنوان یک آغاز پیشنهادی برای پرستش مشتری، یکی از زمان های مذهبی پرستش شده برای تولد ژوپیتر یا همان مردوخ بوده است. در اساطیر بابلی، مردوخ را حئا خدای زحل، برای نبرد با تهامات به وجود آورد. این ممکن است تبدیل به ایجاد یهوه خدای یهودیت در مقام ژوپیتر از سوی یک مذهب قدیمی تر باشد چون اول ژانویه سالروز ختنه سوران عیسی مسیح و زمانی است که عیسی با ختنه شدن عملا یهودی میشود. احتمالا این در آغاز تقویم مسیحی از اول ژانویه بی تاثیر نیست. یعنی مسیح یک خدای شرک است که در اول ژانویه یهودی و تبدیل به یهوه میشود و این، شرط اصلی استخدامش توسط مسیحیت راستکیش است. به طرز عجیبی، اول ژانویه برابر با روز مراسم جشن احمق ها در اروپای قرون وسطی هم بوده که بقایای ساتورنالیا یا جشن ساتورن خدای زحل و پدر ژوپیتر بوده است. کریسمس هم در دوره ی ساتورنالیا واقع بوده و درواقع جانشین عمده ی او در زمان ما است. جشن احمق ها توام با انتخاب اسقف دروغین یا پاپ دروغین است که تمام قوانین جامعه را به هم میزند و باعث به هم ریختن موقت جامعه میشود که زیاده روی های ناشی از آن، باعث ممنوع شدن جشن احمق ها در سده های 18 و 19 شد. این پاپ دروغین، میتواند خود مردوخ باشد، اما نه مردوخ اولیه، بلکه مردوخی که با مرگش، بازآفرینی شد و به صورت ژوپیتر مقابل پدر خود ساتورن قرار گرفت. این اتفاق برای مسیح هم افتاد. مسیح هم درحالیکه از بستر خدایان یونان و روم برخاست، درنهایت علیه آنها شد. دوران او به 2هزار سال رسید که فقط هزار سال اولش –به جای پنجاهه ی قبل از اول اسفند- دست خودش بود و بقیه اش –به جای پنجاه روز باقی مانده تا پنجاه به در سابق- دست کلیسایی بود که به نام او دروغ و جهالت را بر جهان حاکم کرد. انتظار میرفت بعد از این دو هزار سال که دوران حکمرانی صورت فلکی حوت متعلق به ژوپیتر بود، عصر اکواریوس یا صورت فلکی دلو متعلق به ساتورن فرا برسد و تمام قوانین مسیحیت وارونه گردد. ازاینرو بود که عصر اکواریوس، شعار تمام جریان های هنجارشکن انقلاب فرهنگی دهه ی 1960 و آنچه به نام آنتی کالچر یا ضد فرهنگ در تمدن غرب شناخته میشود گردید و این جریان تا آغاز قرن جدید، تقریبا تمام جهان را شخم زد. پیوند ادعایی آن با مذهب بتپرستان که روی تمام اتهامات کشیش ها به مذاهب ماقبل مسیحی استوار بوده است، یادآور نبرد سنت لئون کاتانیا با شمایل شکنان و فرار او از آنان به نواحی دورافتاده و حتی مدتی مخفی شدنش در یک غار است. شمایل شکنان، یک جریان مسیحی افراطی بودند که حتی تصاویر مسیح و مریم مقدس را هم به نام این که هر گونه مجسمه سازی و نقاشی به سبب تقلید از آفرینش خدا شرک است، نابود میکردند و بعد از جارو شدن از قلمرو مسیحیت، موفق شدند افکار افراطی خود را در میان برخی مسلمانان انتشار دهند. شاید بشود گفت اتهام بت پرستی که شمایل شکنان به جریان رایج مسیحیت وارد میکردند، باعث شده تا آنها در تاریخ رسمی، جانشین خود جریان رسمی مسیحیت شده باشند که سعی کردند ارتباط مسیح با مذاهب بتپرستان را از طریق فرهنگ کشی های گسترده انکار کنند. در تعالیم این کلیسا آخرالزمان توام با قتل شیطان در قالب یک اژدها با شمشیر فرشته میکائیل است. ولی این فقط روایت دیگر قتل اژدهای تهامات به دست مردوخ در آغاز بهار است که با مراسم بهاری قدیس مبارز با شمایل شکنان یعنی سنت لئون کاتانیا بازآفرینی شده و بعد از اژدهای زمستانی کلیسای راستکیش جلوه نمایی کرده است. پس میتوان از آن تعبیر به بازگشت بتپرستان، ولی این بار نه بتپرستان راستین باستان که کلا فرهنگ کشی شده اند، بلکه همان بتپرستان شیطانی ای که کلیسا برای توجیه خود توصیف کرد، نمود. همانطورکه داستان های انتخاب شده برای این میانپرده ی زمستانی نشان میدهند، مهمترین خدایان بازسازی شده خدایان خورشید و مشتری هستند. خدای خورشید که روز تولدش به کریسمس تبدیل شد، سول اینویکتوس یا میتراس محور اخوت لژیون های رومی بود. او در درازترین شب سال متولد میشود که در تقویم شرقی، 21 دسامبر یا اول دی تعیین میشود ولی در تقویم رومی، 25 دسامبر تعیین و همین روز تبدیل به کریسمس شده است. آتش هوشنگ در سده میتواند بازگشت همو –با یک جشن تولد دیگر- بعد از صد روز باشد. شاهنامه دربردارنده ی شرح اعتقادات زرتشتیان تلقی میشود و میتراس به صورت میثره در میان خدایان زرتشتی قرار دارد. آسور یا مردوخ هم که خدای مشتری است، به صورت اهوره مزدا و با نفی ارتباطش با سیاره ی مشتری، خدای اعظم زرتشتیان شده است.

پسلوس گزارش میدهد که اوروماسدس (اهوره مزدا) و میتراس (میثره یا میترا)، روی هم، خدای اصلی پارسیان را تشکیل میدهند. پلترو از قول پلوتارخ، یک خدای سوم به نام آریمانیوس (اهریمن) را عنوان میکند و میگوید طبق کیهانشناسی زروآستر یا زرتشت، این سه خدا به ترتیب از بالا به پایین، بر اوضاع جهان نظارت دارند. پلوتارخ، میترا را یک خدای میانجی بین دو خدای دیگر میخواند. بدین ترتیب، جهان اهوره مزدا برابر آسمان، جهان اهریمن برابر زمین و جهان میترا به عنوان میانجی بین این دو عالم قرار دارد. این سه خدا را به ترتیب میتوان با پدر، پسر و روح القدس در مسیحیت تطبیق کرد که در آن، پدر یا یهوه برابر با خدای آسمان، عیسی که تجلی زمینی او است به عنوان خدای زمین، و روح القدس به عنوان رابط و میانجی آنها در حکم فرشته ی پیغامبر ظاهر میشوند. امکان حذف خدای زمین در این سه گانه در اندیشه های مانوی مفهوم می یابد که مطابق آن، جهان زمینی، شیطانی و اهریمنی است و باید از آن آزاد شد و همانطورکه میدانیم، مانویت هم زرتشت را گرامی می داشت و هم عیسی مسیح را. در مسیحیت، مسیح طی همهویت شدن با جنبه ی آسمانی خود در روح القدس، به طرز آشکاری به خورشید تمثیل شده است که این، او را با میترا قابل تطبیق میکند. پورفیریوس، نوشته است که میترا دو جنبه دارد: یک جنبه ی ماورائی که قابل دیدن نیست و یک جنبه ی زمینی که در خورشید تجلی میکند، به طوری که میترا میتواند خدای خورشید باشد و همزمان، نام های میترا و خورشید به عنوان دو خدای متفاوت، در یک متن کنار هم بیاید. خورشید، انعکاسی از یک آتش کیهانی بزرگتر بود. ماکسیموس صوری نوشته است که مجوس، آتش را یک خدای برتر که همه ی خدایان انعکاسی از اویند میشناسند و پورفیریوس از قول یک پیشگوی دلفی مینویسد: «افراد عاقل کلدانی و یهودی، فقط یک خدای خالص خود به خود به وجود آمده ی شاه مسلک را میپرستند.» پورفیری همچنین مینویسد: «خدا که فیثاغورس میگوید مجوس، او را اوروماسدس مینامند، بدنی از جنس نور دارد و روحش حقیقت است.» نور به آتش و آتش به خورشید تبدیل میشود که هر دو میترایند. سر ویلیام جونز دقت کرده بود که کلمه ی "مهر" در زبان فارسی به معنی خورشید است و بعضی هندیان از کلمه ی مشابهی به نام MIHIRA به عنوان نامی برای خورشید استفاده میکنند. هر دو کلمه باید از نام میثره یا میترا ایجاد شده باشند. موریس، معتقد بود که تثلیث خدایان زرتشتی با تثلیث خدایان هندوئیسم قابل تطبیق است. برهما که خدای خالق هندوان است، با اهوره مزدا/یهوه، ویشنو که خدای نگهدارنده و حافظ زندگی است، با میترا/روح القدس، و شیوا که خدای نابودی است، با اهریمن قابل تطبیقند. مانند روح القدس، ویشنو هم در یک انسان زمینی به نام کریشنا تجسد می یابد که همچون عیسی مسیح مقتول شده است، ولی قرار است در آخرالزمان به صورت کالکی یا منجی موعود برگردد و این، قابل مقایسه با بعضی منابع زرتشتی درباره ی منجی موعود بودن میثره یا میترا است. ویلیام جونز معتقد بودند که هر دو رسته ی زرتشتیان و هندوان، عقاید خود را از جریانی واحد گرفته اند که جایی در مناطق مجاور هر دو کشور در افغانستان ایجاد شد و دراینباره به حکومت ویشتاشب حامی زرتشت بر بلخ در افغانستان [بنا بر شاهنامه] توجه نشان داد. به عقیده ی جونز، بعد از فتح کلده ی بابل توسط کورش، این مکتب به کلده منتقل شد و همانجا با یونانیانی مثل فیثاغورس تماس یافت. علت این هم که یونانیان زرتشت را کلدانی میشناسند، همین است. ولی عقاید ریشه ای دراینباره بسیار گسترده و از هند تا اروپا پراکنده اند بی این که لزوما با گفتمان زرتشتی همراه باشند و حتی ممکن است مقابل آن قرار داشته باشند. یادمان باشد مسیح و میترا در مقام خدای زمین، معادل اهریمن در همین جایگاهند که در هند با شیوا خدای نابودی قابل تطبیق است. شیوا به ورزاو تشبیه میشود همانطورکه زئوس جنیتور یا خدای برتر یونانی-رومی هم برای دزدیدن اروپا شاهزاده خانم فنیقی، به شکل ورزاو درمی آید. زئوس از بالای کوهستانی به نام المپ بر جهان حکومت میکند. شیوا هم از بالای کوهستانی به نام «چاندرا صیخارا» یعنی کوه های ماه بر جهان حکومت میکند. زئوس «تریلو-خان» یعنی شاه سه گانه نامیده میشد که یادآور سه گانه بودن خدای هندو است. پوزانیاس مینویسد که زئوس، در تروآ «تریفتالموس» نامیده و با سه چشم نشان داده میشد. در موزه ی جامعه ی آسیایی، تصویری از کریشنا –نسخه ی دیگر عیسی به جای تجلی خدا در زمین- وجود داشت که او را با سه چشم تصویر میکرد.:

ANACALYPSIS: GODFREY HIGGINS: V1: BOOK3: CHAP1

در کتاب هندوی گیتا، کریشنا خود را بر ارجونا به صورت وجودی که تمام جهان زمینی بخشی از او است معرفی میکند. سر ویلیام جونز، گفته است که برهما، ویشنو و شیوا، جنبه های مختلف یک خدای واحد به نام "اوم" OM/AUMهستند و برهمن ها اوم را روح هفت جهان مختلف میشناسند که یکیشان جهان ما است. لغت اوم در بین بوداییان نیز کاربرد دارد و البته بودیسم هم دارای امکان بالایی برای تصور حکومت وحدت وجودی شبیه وحدت وجود کریشنا در گیتا بر جهان مادی است. اوم هندو میتواند همان لغت "هوم" HOM باشد که در کوه های پرشیا در منطقه یArii [هرات؟] برای نامیدن خدا استفاده میشد. اوم را میتوان با نام "حام" ابن نوح نیز مقایسه کرد که نژاد حامیان حاکم بر مصر، جایی که یهود از آن خارج شدند، به او منسوب است. لغت اوم شبیه لغت OMF است که هسیخیوس و سوئیداس از آن به عنوان «کوئیا کلدون» یعنی "صدای مقدس" یاد میکنند. "دیواین ووکس" یا پیشگوی دلفی هم ملقب به "اومفالوس" بود. دیونیسوس باخوس ملقب به OMSTES به معنی درنده بود. منتها ممکن است این معنی خود از صفات دیونیسوس منشعب شده باشد و اصل لغت، ترکیب لغات OM و ISTA باشد. ترکیب مشابهی در لغت ISTA-CHAR برای معبد اصلی پارسیان دیده میشود که باعث نام گرفتن خرابه های تخت جمشید فارس به "اصطخر" شده است. در لغت اخیر، کلمه ی خر/خور/کور به معنی خدا به جای "اوم" به همان معنا قرار گرفته است. "ایستا" از "است/هست" به معنی وجود می آید. ایستا به عنوان حالت مادینه ی آن، برابر با هستیا یا وستا الهه ی آتش در اساطیر یونانی-رومی است. هستیا را EJIA نیز مینامیدند که درواقع تلفظ دیگری از همان کلمه و نسخه ی مونث YAH به معنی وجود در زبان عبری است. یاه که همان یاهو یا یهوه خدای یهود و در کابالا دارای خاصیت وحدت وجودی است، در انگلیسی به صورت های YED و IS دیده میشود که "است" فقط تلفظ دیگر همان ها است. در خیوس و تندوس، باخوس را OMADIUS مینامیدند که ترکیب لغات اوم و دیوس هر دو به معنی خدا میباشد. دیونیسوس یک خدای خورشیدی است ولی کیفیات شیطانی زیادی به خود جذب کرده است و از این جهت، هنوز در چنبره ی اساطیر حول مرکز آپولو در دلفی است. دلفی، جایگاهی است که آپولو در آن، اژدهای پیتون را کشته و قلمروش را تصرف کرده است و کاهنه اش در آن که آپولو در وجودش پیاده میشود و پیشگویی میکند، پیتیا یعنی پیتون ماده نام دارد. بنابراین دیونیسوس میتواند آپولویی باشد که در نتیجه ی فرود آمدن در قلمرو شیطانی یک اژدها خود، شیطانی شده است. این اژدها در عین حال، دارای کیفیات مادینه است و به همین دلیل است که اومفاله، نام همسر هرکول به شکل زنی مرد صفت هم هست. این زنانگی درواقع متعلق به جهان مادی است که جسم ما از آن تشکیل شده است درحالیکه روح ما نرینه است. جان یا انیما که مادینه است از اولی می آید و روح یا اسپریتوس که نرینه است از دومی. دوگانه ی جسم و روح نتیجه ی تقسیم روح القدس به جنبه های نرینه و مادینه است. به همین دلیل است که در منابع مسیحی، روح القدس گاهی مادینه و گاهی نرینه تلقی میشود. درواقع مطلبی بینابینی درست است و آن این که روح القدس همانند یهوه ی کابالا و خدایان ماقبل یهودی، یک خدای دوجنسه است. در روم قدیم، جووه (ژوپیتر یا زئوس) و همسرش جونو (هرا) تقسیم این دوگانه را نمایندگی میکردند. نام جونو قابل مقایسه با لغت عبری "یونا" به معنی کبوتر است و روح القدس را در مسیحیت، به کبوتر تشبیه میکنند. در مصر، این دوگانه ی شاه و ملکه ی الهی، ازیریس و ایزیس هستند. لغت آسور که به صورت اسری یا ازیریس درآمده است، همان ایشوارا عنوان دیگر شیوای هندو است و ازیریس به طور قطع یک خدای خورشیدی است. یونانیان معمولا لغت "هلیوس" را برای خورشید استفاده میکردند که به عقیده ی "اسرائیل ورسلی" تا زمان او هنوز به صورت "هئول" در زبان های برتانی و کورنوال استفاده میشده است. ورسلی، آن را ریشه ی لغت "یوله" برای نامیدن روزهای آغازین پس از کریسمس هم میشناسد که البته کریسمس یا تولد مسیح، جانشین تولد خورشید در اول زمستان شده است. به عقیده ی ورسلی، لغت "نوئل" برای آغاز سال هم فرانسوی است و میتواند از اضافه شدن "نا" به یکی از تلفظ های نام خورشید پدید آمده باشد. برای بعضی مثل دکتر پریچارد این مسئله با ریشه ی یهودی مسیحیت تناقضی ندارد. پریچارد معتقد است که فریسیان که اشرافیت یهود را اطاعت میکنند، همان فارسیان یا پارسیان قدیم هستند و مذهب اصلی پارسیان همان پرستش میترا خدای خورشید است و اهوره مزدا شکلی بازسازی شده از خود میترا است که نهایتا از او جدا شده و در زرتشتی گری، به عنوان خدایی مجزا از میترا و به عنوان جنبه ی برتر میترا در کنار او پرستش شده است. اگر این موضوع درست باشد، اهوره مزدا جایی را که از قبل برای خدای اول یک تثلیث انتخاب شده است، اشغال کرده است: خدایی که پلوتارخ ، او را خدای خودبخود به وجود آمده ی زرتشت موسوم به "قنّهتوج قعوج" تعیین میکند و "ذمیگ-فگوج" یا میترا را در مقایسه با او «دعوتفوج نقج» یعنی «ذهن دوم» میخواند. از این دومی، یک "کئوئی لوگویی" یعنی کلمه ی مقدس بر آب های آغازین فرود می آید و "بربوم" یعنی روح جهان مادی را میسازد و به جهان نظم میدهد که همانطورکه عنوان "کلمه" نشان میدهد، این بربوم همان عیسی مسیح یا خدای زمینی بنا بر انجیل مسیحی است. همین تثلیث را میتوان به صورت پرستش بت های سه گانه ی سان پائو در چین به روایت ناواره، تثلیث بوداهای سه عصر در چین، تثلیث سه پسر فو-هی یا نوح چینی که میتواند خود مرتبط با نامیده شدن بودا در چین به "فو" باشد، تثلیث تانگری-آرتوقان-شوگوتانگون در بین تاتارهای یاقوتی (که استراهمبرگ آنها را شامل بخش اعظم مردم سیبری معرفی میکند)، تثلیث مونیموس-عزیز-آرس در سوریه، تثلیث امف-اکتون-پتاح در مصر، و بعل-سپالیشتا یا بعل سه گانه در اساطیر کنعانی یافت. احتمالا تثلیث ژوپیتر-نپتون-پلوتو به عنوان سه پسر کرونوس یا ساتورن در اساطیر یونانی-رومی نیز بر روی تقسیم جلوه ی یک خدای واحد یعنی ساتورن در سه شخصیت مجزا استوار بوده است. سه برادر جهانساز در اساطیر گوت ها به نام های اودین، ویل و وه که سه پسر بورا بودند هم میتوانند در ابتدا چنین کیفیتی داشته بوده باشند. بورا پسر یک گاو اسرارآمیز بود. جالب است که کلت ها هم به سه گاو مقدس اعتقاد داشتند که سه جلوه ی مختلف خدایی به نام HU یا MENUبوده اند. حتی شاید سه خدا سه مکتب مخصوص خود ایجاد کرده باشند و ازجمله از روی سه خدای اصلی یونانی-رومی، سه مکتب اورفیک، فیثاغورسی و افلاطونی پدید آمده باشد که عقایدشان در جاهایی با هم قابل تطبیق ولی به هر حال رقیب همند و این اتفاقی نیست چون نیکلاس دمشقی هم دقیقا از مکاتب سه گانه ی مشابه ولی رقیب در بابل کلده سخن گفته است، مکاتبی که به گفته ی وی، از تقسیم یک موناد یا خدای واحد به سه چهره ی مختلف او پدید آمده اند. مکاتب فکری، تجربیات بشر را با زبان به کلمه درمی آورند. در زبان یونانی، لغت لوگوس که به معنی شناخت و مترادف با "نقج" یعنی ذهنیت است، همزمان مترادف "کلمه" و در ارتباط با زبان نیز هست و عیسی نیز کلمه است.:

ANACALYPSIS: GODFREY HIGGINS: V1: BOOK3: CHAP2

به نظر میرسد مکتبسازی مشابهی برای یهودیت به عنوان نسخه ی زمستانی، سترون و تخریبگر این نوع الهیات انجام گرفته باشد. این بار هم باز با سه مکتب مواجهیم که به صورت دوره ی و به دنبال سه اتفاق در طول زمستان ظاهر میشوند: 1-ختنه سوران مسیح که در آن، خدای سابق تبدیل به خدای یهودیت میشود ولی هنوز در یک مرحله ی بینابینی میان پاگانیسم و تشرع یهودی در نوسان است. 2-مرگ مسیح در میانه ی زمستان که با مرگ سنت لئون کاتانیا و کاتولیک شدن کلدانی ها جانشین شده و بی اختیار شدن خدا و ملعبه شدنش در دست قدیس های کاتولیک در جهت منافع آنها را نشان میدهد؛ جایی که نیاز به جهالت گستری و سرکوب معنویت، حتی الممکن، هر گونه امکان برداشت های معنوی و تمثیلی از داستان های مسیح را از بین میبرد و در این راه، پاگانیسم را به سبب ریشه داشتن تمثیل محوری در آن، ریشه کن میکند. در این مرحله، مذهب با تحدید خود تا حد جادوگری و سیستم جزا و پاداش، خودش پرچمدار مادی گرایی در جهان میشود و با تکامل یافتن در این جهت، زیر پای نسخه های جدید و مادی تر خود یعنی سوسیالیسم و سرمایه داری لگدکوب میشود. 3-مسیح بازمیگردد و با اژدها میجنگد. در این مرحله، افراد خسته از فضای مرده ی حاکم بر جهان یهودی-مسیحی، برای یافتن بقایای معنویت و ارتباط یابی دوباره با طبیعت زنده و محیط زیست راستین بشر، در مذاهبی که ظاهرا ارتباط کمتری با جریان قالب یهودی-مسیحی دارند، مثلا هندوئیسم هند و بودیسم و تائوئیسم چین و شمنیسم سرخپوستان امریکا، سرک میکشند تا دوباره پیوند یهودیت بالفعل (فضای مادی اطراف خود) با یک جهان ماورائی را برقرار و ترکیبشان را سرمشق زندگی مادی خود کنند، اما به دلیل رشد کردن و ظهور یافتن در یک جامعه ی مادی، با مذاهب دیگر از ظن خود یار میشوند و به ندرت پیش می آید که توانسته باشند از آنها پله ی معنوی بسازند، بلکه برعکس، آنها را فقط برای دور زدن بیشتر قواعد تشرع یهودی-مسیحی و انتظارات جامعه ی مدرن برداشت و بازتفسیر میکنند و هرچه بیشتر در غرایز مادی فرو میروند، حتی به ضرر سلامت خود؛ کمااینکه خدایان پاگانیسمشان هم اکنون بیشتر همان خدایان اریک فون دانیکن یعنی "بیگانگان" ای هستند که ارابه هایشان، سفینه های فضایی آمده از کرات دیگر در یک آسمان کاملا مادی هستند. ظاهرا جنبش عصر جدید است، ولی یک «مارکسیسم فرهنگی» است که ابزار سرمایه داری شده و علیرغم این که شورش علیه مدرنیته به نظر میرسد، اوج مدرنیته است.

به هر حال، این سه مرحله، سه مکتب عرفان مذهبی، مادی گرایی افراطی، و عرفان دنیاگرایانه را میسازند و جریان مسلط یعنی مادی گرایی افراطی نیز خود بر اساس همان خط و مشی، خود را به سه مکتب تشرع یهودی-مسیحی، سوسیالیسم و لیبرالیسم تقسیم میکند که به مانند اروپا در بقیه ی نقاط جهان هم خود را بر اساس همین سه الگو بازآفرینی مینمایند. این تقسیمبندی نشان میدهد که هر گونه مکتبسازی در نظر گرفته شده ای فرع بر یک نوع عرفان اولیه است. همانطورکه میدانیم،عرفان همواره بر عشق تکیه میکند. "عشق به خدا" شعار عرفان است و این عشق یا از رهگذر ممنوع کردن عشق بر دیگر انسان ها و موجودات توصیه میشود که عاقبتش تخریب محیط زیست و ایجاد اجتماع هایی مملو از مردم افسرده است، و یا عشق به خدا را مشروط به عشق به موجودات دیگر میکند که طبیعتا در هر جامعه ی بزرگی، راهش با تبدیل عشق های بسیار به نفرت های بسیار گره میخورد. جامعه ی مدرن، هر دو مسیر را موازی با هم رشد میدهد تا هر جا لازم آمد، به زور یا تشویق متقاطع کند. چون به سبب بنیان عرفانی کل پروسه، فقط با عشق است که مکتبسازی های سه گانه در تاثیرگذاری بر تمام مردم، متحد خواهند بود کمااینکه امروزه و با عقب رانده شدن نمادهای تمثیلی، به زبان و درواقع لوگوس تبدیل کردن بنیان های این سه گانه امر مطبوع تر و همانطورکه قدرتمندان انتظار دارند تخصصی تری شده است که ژاک لکان آن را به انجام رسانده و از این بنیادها با عناوین امر خیالی، امر نمادین و امر واقعی سخن رانده است؛ اصطلاحاتی که میتوان آنها را به ترتیب جانشینان ماوراء الطبیعی اندیشی، عرفان و مادی گرایی در زمان حاضر شمرد.

در مورد عشق، همانطورکه هویتسون مینویسد، لکان آن را «فرورانش تمام عیار امر نمادین» میخواند که در آن، تمام روابط نمادین زیرورو میشوند و این به سبب کیفیت غیر منطقی آن است:

«در سمینار نوزدهم در سال ۱۹۷۲، لکان اصرار می‌ورزد که نمی‌توان درباره‌ی عشق سخن گفت «مگر به شیوه‌ای مبهم یا تنزل‌یافته» (سمینار نوزدهم، دانش روانکاو، ۳فوریه ۱۹۷۲). او معتقد است که بحران بنیادینی میان گفتار و عشق وجود دارد. اگر بخواهیم اظهار او دراین‌باره را جدی بگیریم، بایستی هر توصیه‌ای که مشوق ما به ابراز عشق با «دوستت دارم» است را زیر سؤال بریم. بااین‌حال، تقریباً بلافاصله لکان پیچ‌وتاب دیگری را اضافه می‌کند: چنین درهم‌تنیدگی‌ای میان عشق و نوشتن یعنی میان عشق و حرف نیست. او در سال ۱۹۷۲ به مخاطبانش می‌گوید: «اینکه نمی‌توان درباره‌ی عشق سخن گفت، اما می‌توان درباره‌ی آن نوشت، باید شما را به تأمل واداشته باشد» (سمینار نوزدهم، دانش روانکاو، ۳ فوریه ۱۹۷۲). اما چرا به‌اصطلاح «نامه ی عاشقانه»، قدرتمندتر از ابراز عشق از طریق گفتار است؟ ایده‌ی لکان این است که نوشته دارای وجوهی مادی است که گفتار فاقد آن است. واقعیتی که لکان را در خواندن نامه‌ی ربوده‌شده‌ی ادگار الن پو (مکتوبات، ص۱۱) مجذوب خود کرد. در این داستان نامه‌ای بین شخصیت‌ها ردوبدل می‌شود و تأثیراتی بر آن‌ها می‌گذارد بی‌آنکه هیچ‌یک از آن‌ها نامه را باز کرده باشند تا آنچه در آن نوشته‌شده را بخوانند. لکان این موضوع را به‌طور دقیق مورد موشکافی قرارداد. حتی اگر گفتار اشاره به موضوعی زبانی داشته باشد، نوشته‌ نشان می‌دهد چگونه کسی می‌تواند سوژه‌ی زبان باشد. همانند «شکل‌های عجیب‌وغریبی» که لکان به آن‌ها اشاره می‌کند زمانی که می‌گوید: «بهترین چیز در این جریانِ شگرفی که عشق نامیده می‌شود حرف است. این حرف است که می‌تواند شکل‌های عجیب‌وغریبی به خود بگیرد» (سمینار نوزدهم، دانش روانکاو، ۳فوریه ۱۹۷۲). اما اگر نتوانیم عشق را از طریق گفتار منتقل کنیم، باوجوداین ممکن است بتوانیم از گفتار برای معاشقه و خلق آن استفاده نماییم. بعداً در همان سال که لکان در مورد وضعیت روانکاوی صحبت می‌کرد گفت: «از طریق سخن گفتن است که آدمی عشق را می آفریند.» (سمینار نوزدهم، ۴ مه ۱۹۷۲). این گزاره، ما را به یاد انتقال می‌اندازد، نمونه‌ی بارز خلق عشق از هیچ‌چیز؛ البته خیلی زود روانکاوان به‌واسطه‌ی تجربیات تلخشان دریافتند این خلق کردن همواره ناموفق است. لکان با افسوس می‌گوید: «به نوبه‌ی خودم باید به شما بگویم، هیچ نمونه‌ای برای آن نمی‌شناسم. باوجوداین تلاشم را کردم!» (سمینار نوزدهم، ۴ مه ۱۹۷۲). در موقعیت انتقال یک اتفاق غیرعادی رخ می‌دهد: ما از عشق سخن می‌گوییم، اما نمی‌توانیم دقیقاً چیزی که مدنظر داریم را منتقل کنیم. بااین‌حال، صرفاً از طریق سخن گفتن درباره‌ی آن است که محققش می‌کنیم. این موضوع ما را به یکی از اظهارات رمزآلود لکان در مورد عشق بازمی‌گرداند که با آن شروع کردیم: «عشق چیزی بیش از بیان آن نیست، به همین طریق روی می‌دهد. رویدادی که هیچ ردی از خود باقی نمی‌گذارد» (سمینار بیست‌ویکم، ۱۱ژوئن ۱۹۷۳). این «رویدادِ» صریحِ عشق ممکن است ما را به یاد توصیفی بیندازد که در کتاب «در ستایش عشق» (یکی از بهترین آثار اخیر پیرامون عشق) اثر الن بدیوآمده است. عشق یک رویداد است؛ چیزی بی‌سابقه، چیزی که گویی از هیچ پدید می‌آید، اما باوجوداین حتمی و ضروری است. و به‌این‌ترتیب به معروف‌ترین تعبیر لکان در مورد عشق می‌رسیم: «عشق یعنی دادن چیزی که فرد ندارد»؛ اما چگونه؟ اگرچه لکان اولین‌بار این فرمول را در سمینار پنجم معرفی کرد (به جلسات ۲۹ ژانویه، ۲۳ آوریل، و ۷ مه ۱۹۵۸ مراجعه کنید)؛ اما کامل‌ترین توضیحش در سمینار هفتم در باب انتقال ۱۹۶۰-۱۹۶۱ آمده است. او از ضیافت افلاطون (که بعداً به آن بازخواهیم گشت) داستان دیگری را مطرح می‌کند. این بار در مورد تولد عشق که ظاهراً هیچ جای دیگری در متون عهد باستان عنوان نشده است (فینک، لکان درباره‌ی عشق، ص۱۷۹): عشق (اروس) پسر پوروس و پنیا است. پنیا (مادر عشق) بازنمایانگر فقر یا حتی تهی‌دستی است (بخوانید: کم‌بودگی، در ادبیات لکانی). او یک یتیم است. افلاطون به ما می‌گوید که او هم‌چنین آپوریا است، به این معنی که او ندار است. پوروس (پدر عشق) دقیقاً نقطه‌ی مقابل آپوریا است. دارا و زیرک، آن‌طور که لکان آن را ترجمه می‌کند. پوروس خود پسر متیس است که بر اساس خوانش لکان نبوغ را بازنمایی می‌کند. داستان ازاین‌قرار است که هردوی آن‌ها در جشن تولد آفرودیت حضور دارند. پنیا درواقع وارد مهمانی نمی‌شود و بیرون منتظر می‌ماند. وقتی پوروس مست می‌شود و به خواب می‌رود از او بهره می‌برد. دو چیز بلافاصله در این داستان توجه ما را به خود جلب می‌کند: ۱-تاریخ باروری عشق با تولد آفرودیت یکی است. به همین دلیل است که لکان می‌گوید: «عشق همیشه رابطه‌ای مبهم با زیبایی خواهد داشت» (سمینار هشتم، ۱۸ ژانویه ۱۹۶۱). ۲-عشق ترکیبی از خصوصیات والدینش را به ارث خواهد برد. اما چیزی که به‌ویژه در سمینار هشتم علاقه‌ی لکان را برانگیخت، این موضوع بود که پوروس- مرد این داستان- شخص ِمورد میل، و پنیا- زن این داستان- شخص میل‌ورز است. پنیا مقاربت در هنگام مستی را تدارک می‌بیند که منجر به تولد عشق می‌شود. لکان می‌گوید: «این چیزی است که در اینجا مورد سؤال قرار می‌گیرد»، «زیرا پنیای فقیر، بنا به تعریف ازنظر ساختار قطعاً چیزی برای ارائه ندارد، به‌جز کمبودگی‌اش که او را شکل داده: آپوریا» (سمینار هشتم، ۱۸ژانویه ۱۹۶۱). پنیا کم‌بودگی خودش را می‌دهد، آنچه را که ندارد. برای لکان این جوهره‌ی عشق‌ورزی است، کلید عشق یعنی توانایی عشق‌ورزیدن در گروی پذیرش کم‌بودگی خود است: "هیچ‌کس نمی‌تواند عشق بورزد مگر اینکه به فردی ندار بدل شود حتی اگر داشته باشد" (سمینار هشتم، ۷ ژوئن ۱۹۶۱). چگونه این داستان کهن را به نظریه‌ی روانکاوی لکان مرتبط کنیم؟ در ادبیات لکانی، این داستان حرکت از فالوس خیالی (اُبژه‌ی فرضی میل مادر) به فالوس نمادین (فالوس به‌عنوان یک امتیاز یا عیب در روابط نمادین) را نشان می‌دهد. عقده‌ی اختگی بر اساس خوانش لکان چیزی بیش از فرض کم‌بودگی نیست. «عشق‌ورزی، دادن چیزی است که ندارید» به این معنا که اختگی خود را به دیگری ارائه دهید یا در او بیابید. لکان این موضوع را در سمینار دهم به‌خوبی بیان می‌کند: «زیرا توسط این کم‌بودگی است که او عشق می‌ورزد. بی‌جهت نیست که سال‌ها تکرار کرده‌ام که عشق، دادن چیزی است که فرد ندارد. همین موضوع بنیان عقده‌ی اختگی است: برای داشتن فالوس، برای اینکه بتوان آن را به کار بست، دقیقاً لازم است که خود او فالوس نباشد» (سمینار دهم، ۱۶ ژانویه ۱۹۶۳). این مسئله، موضوعی خیال‌پردازانه و انتزاعی نیست. می‌توانیم داستان‌های بی‌شماری را در نظر آوریم، از تایتانیک گرفته تا دیو و دلبر که در آن‌ها عشق به‌شرط کم‌بودگی مادی قهرمان داستان به وجود می‌آید. نکته‌ی اخلاقی ماجرا برای لکان این است که «تنها فقر (پنیا) می‌تواند عشق را آبستن کند». عشق بر چیزی متکی نیست، گویی که: «هیچ پشتوانه‌ای برای عشق وجود ندارد. {…} همان‌طور که به شما گفته‌ام: عشق ورزیدن دقیقاً و اساساً به این معناست که از میان آنچه دارید، بتوانید آنچه که ندارید را ببخشید، زیرا دقیقاً تا آنجایی که آن را ندارید پای عشق در میان است» (سمینار پنجم، ۷ مه ۱۹۵۸). این هیچ است که عشق را تداوم می‌بخشد. حالا اندک اندک متوجه می‌شویم که چرا لکان برای فهماندن ماهیت عشق نیاز به روی آوردن به شعر و داستان‌سرایی را احساس می‌کرد. اما برای خلق عشق، نحوه‌ی تجلی این کم‌بودگی بسیار مهم است. کم‌بودگی را نه به‌عنوان یک کاستی (فردی بازنده، ناامید و رقت‌انگیز) بلکه باید به‌عنوان یک کم‌بودگی «مثبت‌شده» معرفی کرد، فقدان یا محدودیتی که به نفع شخص به کار می‌رود. چیزی مفقود که گویی از هیچ، چیزی که حاصل شده را تولید کرده است.» ("لکان درباره ی عشق چه میگوید؟": اون هویتسون: ترجمه ی فاطمه امیری و ارسلان رعیت: "تداعی": 8 آذر 1402)

به عقیده ی هویتسون، «ایجاد اختلال در روابط نمادین ... دقیقاً همان چیزی که لکان در داستان جفت شدن بعید پوروس و پنیا برجسته ساخته است.»

ما میتوانیم ازاینجا نتیجه بگیریم که صدمه زدن به روابط نمادین در عین وانمود کردن به عشق به مردم، ناخودآگاه انتظار نوعی اظهار کم بودگی از سمت عامل مذهب و حتی خدای آن –مثلا همین عیسای بی ادعای مسیحیت- را با خود به همراه خواهد داشت. اما این کم بودگی فقط با یک ابزار مهم اثبات میشود: یکی دیگر از دست های دراز عشق به نام «جهل». بگذارید دراینباره قلم را موقتا دست خانم رناتا سالکل، فیلسوف و جامعه شناس اهل اسلوونی بدهم:

«وقتی ژاک لکان از عشق حرف میزد، به این اشاره میکرد که ما در عشق چیزی یا وعده اش را میدهیم که نداریم و به دنبالش هستیم و در دیگران چیزی را میبینیم که ندارند. ما یک فانتزی خلق میکنیم که "کمبود" دیگری را رفع و رجوع کند و وقتی این فانتزی از هم میپاشد، دیگر عشقی نداریم یا نفرت را جایگزین عشق میکنیم. نفرت هم مانند عشق مستلزم این است که ما چشمان خود را ببندیم و گاهی به ما این امکان را میدهد که مشابهت های بین خود و ابژه ی نفرت خود را نبینیم و گاهی هم به ما کمک میکند فراموش کنیم که زمانی در گذشته به آن فرد عشق میورزیدیم. وقتی از عشق فارغ میشویم، فورا از محبوب خود متنفر نمیشویم، بلکه فرایندی تدریجی است که طی آن همان چیزی که ما را در نگاه اول مجذوب او کرده بود، به چیزی بدل میشود که آزارمان میدهد تا این که درنهایت نمیتوانیم تحملش کنیم. یادم هست وقتی جوان تر بودم، با یکی از همکلاسی هایم قهوه میخوردم که او ناگهان شروع کرد تعریف کردن از این که چطور وقتی داشته عاشق زنی میشده، شیوه ی زن در بلند کردن فنجان قهوه و به آرامی بردنش به سمت دهان را باشکوه میدانست. گوش دادن به صدای جرعه جرعه نوشیدن قهوه اش و تماشای حرکاتش میل شدیدی در این مرد جوان بیدار میکرد. اما وقتی مرد داشت از عشق فارغ میشد، همان حرکات، تحمل ناپذیر شده بود. دلش میخواست چشم هایش را ببندد و دست ها را روی گوش هایش بگذارد چون آن چیزی که در آغاز عشق میل را برانگیخته بود، در پایان فقط نفرت می انگیخت. ژاک لکان در آثار اولیه ی خود جهل را عنصر سوم مثلثی میدانست که شامل عشق و نفرت میشد و محل تقاطع امر نمادین، امر تخیلی و امر واقعی بود. عشق در عین حال که اغلب اوقات تصویر دیگری را آرمانی میکند، شامل به رسمیت شناختن نمادین هم هست. مثلا شاید شخصی دوست داشته باشد با جشن گرفتن سالگردهای مهم، زدن قفل عشق روی یک پل عمومی یا مبادله ی نماد غایی تعهد، یعنی حلقه ی ازدواج، بر عشق خود صحه بگذارد. در نفرت، ممکن است خصوصیت یا وجهی از ظاهر دیگری که زمانی عاطفه برمی انگیخت، برای اهریمنی کردن یا انسان زدایی آنها به کار برود. رسانه های اجتماعی پر است از چنین تصویرهایی: عکس های ناخوشایند یا حتی هیولاوار از سیاستمداران یا افراد مشهوری که به هر دلیل نامحبوب شده اند. عشق و نفرت بر آن چیزی در فرد تمرکز دارند که دست نیافتنی نیست و ما برای بیانش از هر واژه یا تصویری هم استفاده کنیم، باز موفق نمیشویم. اغلب دلیل منطقی وجود ندارد که چرا کسی باید به فرد خاصی عشق یا نفرت بورزد و دلیلش این است که هر دوی این احساسات، بر جهل اتکا دارند. هیچ کدام نمیتوانند بدون استراتژی هایی دوام بیاورند که عاشق یا متنفر را قادر میسازند از زیادی دانستن درباره ی ابژه ی احساسات خود اجتناب کنند. جهل به معنای نادیده گرفتن و نادیده گرفته شدن هم ایفای نقش میکند. با این که برخی نسبت به کسانی که احساس میکنند نادیده شان گرفته اند حس خشم و خصومت دارند، برای برخی دیگر، احساس عشق فقط وقتی قوت میگیرد که دیگری به آنها توجه نکند. همانطورکه روانکاو فرانسوی میشل سیلوستره با تیزبینی مشاهده کرد، افراد عاشق اغلب نمیخواهند لزوما جوابی از ابژه ی کشش خود بگیرند: "از زمانی که مردان راجع به عشق مینویسند، معلوم است که وقتی دوام بیشتری داشته اند که زیبارو مدت زمان درازتری خاموش مانده، مدت زمان درازتری اصلا پاسخی نداده." ممکن است عشق به نفرت بدل شود، اما وارونه ی آن یعنی تبدیل نفرت به عشق هم ممکن است. جهل نقشی حیاتی در این وارونگی دارد، چون به عاشق اجازه میدهد چیزی را که پیشتر نفرت او را برمی انگیخت فراموش کند یا نادیده بگیرد و ناگهان با نگاه تازه ای به دیگری بنگرد. انگار "حقیقت" تازه ای را میبیند که باعث میشود از عشق به نفرت یا برعکس حرکت کند.» ("اشتیاق به جهل": رناتا سالکل: ترجمه ی نرگس حسن لی: نشر ترنج: 1402: ص99-98)

«شکسپیر ابیات فراوانی درباره ی عشق و کوری نوشت. او در غزلی میپرسد: "ای ابله کور. ای عشق. با چشمانم چه کرده ای که مینگرند و نمیبینند آنچه را میبینند؟" در غزل دیگری میگوید: "وقتی محبوبم سوگند میخورد که سرتاپا حقیقت است، باورش میکنم، هرچند میدانم دروغ میگوید." دراینجا باور کردن حرف محبوب، مقدم بر دانستن میشود. وقتی باور و دانش با هم جایی باشند، دانش اغلب به کناری رانده میشود، بنابراین عاشق میتواند خیالی را حفظ کند که عشق را زنده نگه میدارد. باور کردن دروغ ها یا نادیده گرفتن حقیقت چنان جزو پذیرفته شده ای از روابط عاشقانه است که افرادی که به شریک زندگی خود خیانت میکنند، اغلب این توصیه را میشنوند که باید تا جای ممکن به انکار اعمال خود ادامه دهند. گاهی ظرفیت زیاد برای جهل و انکار به زوج ها فرصت ترمیم روابطشان را میدهد... اما گاهی تصدیق "حقیقت" میتواند راهی برای مخفی نگه داشتن رفتارهای کسی از شریک زندگیش باشد. این اتفاق در ازدواجی افتاد که در آن، زن حس میکرد چیزی در رابطه با همسرش سر جایش نیست. مرد کم به خانه می آمد و وقتی خانه بود، بیشتر وقت خود را صرف فرستادن پیام هایی میکرد که به دقت پنهان نگه میداشت. روزی زن توانست گوشی همراه او را ببیند و مجموعه ای پیام از طرف مرد به زن غریبه ای کشف کرد. مرد از کشف او مبهوت به نظر میرسید، اما تلاش نکرد پیام ها را انکار کند. درعوض قول داد که از دیدن آن زن دست بکشد. زن خوشحال بود، مرد خوشحال بود که او آرام شده و به نظر میرسید همه چیز در ازدواجشان کم کم دارد به حالت عادی برمیگردد. عاقبت معلوم شد زنی که ظاهرا مخاطب پیام های او بود، اختراع خودش بود تا این حقیقت را مخفی کند که درواقع با مرد دیگری رابطه دارد. اینجا "حقیقتی" صوری خلق شده بود تا شریک زندگی در جهل بماند. او میخواست قرارداد نمادین یعنی ازدواجش را زنده نگه دارد تا لفافی باشد که حقیقت رابطه ی او با معشوق مذکرش را بپوشاند. فانتزی به برداشت فرد از واقعیت شکل میدهد، درنتیجه وقتی شخص دانش، حقیقت یا واقعیات جدیدی کشف میکند، آن فانتزی به ندرت تغییر میکند. عمدتا به این خاطر که فانتزی ربط زیادی به این ندارد که امور در "دنیای واقعی" به چه ترتیبی است. اغلب فانتزی سوژه در قالب دفاعی مقابل "آزمون واقعیت" و نیز مقابل تفاسیری که ممکن است آن را تحلیل ببرند عمل میکند. درنتیجه هیچ واقعیت یا اطلاعی درباره ی ابژه ی عشق کسی نمیتواند برداشت های عاشق را تغییر دهد.» (همان: ص3-101)

در مقیاس های بالاتر تا حد رسیدن به عشق خدا و تصادفا آنچه اخیرا عشق به "حقیقت" نامیده شده است، فانتزی سازی بهترین حربه ای بوده که میتوانسته باعث درآمدن سازمان جدید از بستر تمثیل سازی های عرفانی باشد با این تفاوت که فانتزی های اخیر، نه تمثیل بلکه تاریخ نامیده و مجموعه ای از اتفاقات واقعی توصیف میشوند. آنها میتوانند به هر جامعه یا دینی تعلق داشته باشند و همیشه هم مملو از خونریزی و کثافتکاری و اعمال شنیعی باشند که ملاها و خاخام ها و کشیش های آن فرقه یا مذهب یا کشور با آنها خود و اسلاف خود را بی آبرو کرده باشند؛ اما همه ی اینها صرفا از جنس همان "حقیقت صوری" ای هستند که آن مرد برای نجات زندگیش با خلق یک معشوقه ی دروغین برای خود در پیش گرفت. دینی که صاحبان این نوشته ها از آن دفاع میکنند، معشوقه ی دروغین آنها است و شما میتوانید هرچقدر میخواهید به این معشوقه ی دروغین فحش بدهید، کک اینها نمیگزد، چون آنها این معشوقه های دروغین را برای پنهان کردن عشق های واقعی خود درست کرده اند و برای رسیدن به مقاصد خود به "جهل" شما نیازمندند؛ به همین دلیل، برایشان لازم است که شما آن نوشته ها و آن تاریخ و حقانیت آن دین را باور کنید و میدانند که شما ناخودآگاه چنین خواهید کرد، چون آمادگی تحمل حجم سنگین دروغی که تمدن جدید شما بر آن استوار است را ندارید. شما همه میگویید ملاها، خاخام ها یا کشیش ها دروغگویند، ولی هیچ وقت جرئت ندارید باور کنید که آنها چقدر میتوانند دروغگو باشند، شما هیچ وقت تاریخ آنها و حقانیت مذهب آنها را به طور کامل زیر سوال نمیبرید و بنابراین هیچ وقت پیوندتان با آنها قطع نمیشود. زمانی که رابطه تان با آنها عشق نباشد، نفرت است، ولی تا وقتی اسیر عشق و نفرتید هنوز در زمین آنهایید، چون هرچه به خشت اطلاعات میزنید، دیوار جهل میشود و مانع از نگرش منطقی شما به محیط اطرافتان میگردد؛ بنابراین شما وقتی از کسی متنفر میشوید، فقط به رقیب او پناه عاطفی میبرید غافل از این که او و رقیبش هر دو به یک دستگاه فکری خدمت میکنند، دستگاهی که هر تفکر مستقلی را مانند خدایان تمثیلی قدیمی با ختنه کردن، یهودی میکند.

مذهب و سیاست: راهبران دوقلوی جوامع در سراسر جهان

تالیف: پویا جفاکش

اولین تصویر از تصاویر بالا، نقشه ی تصویری جزیره ی رودس را نشان میدهد که در سال 1935 توسط اگون هوبر رودی تصویرگری شده است. در گوشه ی بالای جزیره، هلیوس کورس خدای خورشید جزیره ی رودس را میبینید که خود جزیره از رودا همسر او نام داشت. در تصویر دوم، بخشی از تصویر برجسته شده که مردان و زنان جوان را در حال رقص های حلقه ای موسوم به کارولینگ نشان میدهد. دیوید ام.شرمن، دین پژوه امریکایی، با توجه به داستان های بنیان تاریخی رودس با تلخین ها یعنی نسخه های رودسی کوریت ها یا کوریبانت ها که نژاد مردان زن مانند رقصنده در حلقه های دایره ای بودند حدس میزند که این رقص ها میتوانند دوران مدرن را به دوران باستان ربط دهند. کلمه ی کوریت میتواند با عنوان کورس برای هلیوس مرتبط باشد. در تصویر سوم، تعدادی از کوریت ها را در حال رقص در اطراف زئوس نوزاد در جزیره ی کرت میبینید. آنها در آن جزیره و پیش از تولید نژاد نوین بشر در دوران حکومت زئوس، از زئوس محافظت میکردند. شرمن توجه میدهد که در کرت، زئوس تحت عنوان "کوروس مگیستوس" (بزرگترین کوروس) در شعری به همین نام هدف دعای جمعی واقع میشد. از طرفی لاتینی ها هلیوس کورس رودس را "ژوپیتر یوونالیس" یعنی ژوپیتر یا زئوس جوان مینامیدند یعنی زئوسی که ظاهر جوانی دارد همانطورکه هلیوس و نسخه ی دیگرش آپولو همیشه با ظاهر یک مرد جوان بی ریش تصویر میشوند. این احتمالا تصویر اولیه و بنیاد واقعی زئوس بوده قبل از این که تصویر متاخر او به شکل یک مرد میانسال یا مسن تنومند ریشو تکثیر شود. تصویر اخیر، تصویر معروف یهوه خدای یهودیت و مسیحیت نیز هست و نام ژوپیتر/یوپیتر را میتوان به پدر-یو معنی کرد که یو همان یهو یا یاهو فرم اولیه ی یهوه است. اتفاقا تصویر بعدی که بخش دیگری از نقشه ی رودس است نشان میدهد که رقص های دایره وار کارولینگ در رودس اصلا غیر مسیحی نبوده اند. چون این بار، اصحاب کلیسا را در حال اجرای آنها میبینیم. با این حال، بعدا کلیسای کاتولیک مرکزی اجرای این آیین را ممنوع کرد. گفته میشد که این آیین به محلی برای فسق و فجور تبدیل شده و اگرچه قانونش رقصیدن زن و شوهرها با هم بوده، ولی به میدان شهوترانی نامحرمان تبدیل شده است. در رقص های مختلط، رقصنده ی مرد، رودوس و رقصنده ی زن، رودا نامیده میشد که دومی دقیقا همنام همسر هلیوس کوروس است. مجموعه ی آنها رودانیم یعنی دلدادگان نامیده میشوند ولی شرمن معتقد است اینجا یک اشتباه عمدی، لغت دیگری را به رودانیم تبدیل کرده است و این به بنیادهای قومی رودس برمیگردد. رودس یکی از مناطق عمده ی تجارت مداوم با شامات بود و فنیقیان بسیاری و در بین آنها شماری از نخستین عبرانیان یهودی در قبرس ساکن شدند. در انجیل، پاول قدیس با جامعه ی یهودیان رودس دیدار میکند. ممکن است به دلیل شباهت نزدیک الفبای حروف "ر" و "د" در الفبای عبری، "دودانیم" به یک سهو عامدانه "رودانیم" خوانده شده باشد. "دودانیم" نام یک نوه ی نوح است ولی امروزه به صورت "دود" یا "دودیم" یعنی مردم هنوز در زبان عبری استفاده میشود. معنی اصلیش در سامی قدیم، عزیز و مورد محبت و ازجمله معشوق است و به صورت "دودی" یعنی عزیز من هم در عربی و هم در عبری هنوز مصطلح است. نام معشوق مصری پرنسس دایانا که همراه او کشته شد، "دودی" بود. این کلمه در زبان آلبانیایی هم رواج دارد و به نظر میرسد در زمان حکومت مسلمانان بر آلبانی، از زبان عربی وارد آن شده است. نام داود پیامبر هم از "دود" DOD مزبور می آید و احتمالا غزل های عاشقانه ی داود، با عشق ورزی جمعی رودسی مرتبط است. همانطورکه میدانیم این غزل ها را به صورت رمزی به اتحاد فرد با خدا مربوط میدانند که به هیروس گاموس یا ازدواج الهی برمیگردد و اتحاد یهوه با نیمه ی مادینه اش شخینه را نشان میدهد. بازسازی زمینی هیروس گاموس به شکل اتحاد زن و مرد در یوگای هندی هم دیده میشود. یوگا از ریشه ی یوغ به معنی بند نهادن است و جالب است که نسخه های لاتین و فرانسوی از آن به معنی ازدواج استفاده شده اند. اتحاد مرد و زن در جشن ازدواج به رقص و موسیقی گره میخورد و میتواند به پیروی از غزل های عاشقانه ی داود، در فلوت نوازی داود چوپان متجلی شود که یادآور فلوت نوازی آپولو خدای موسیقی بود. آپولو خدای خورشیدی توسط میوزها یا الهگان هنر احاطه شده بود و آنها در روایتی دیگر، هورائه یا زنان رقصنده با آپولو بودند. معادل رقص آنها را هنوز میتوانید در هند بیابید؛ در صحنه ی رقص کریشنا خدای آبی رنگ با دختران شیردوش که در آن، کریشنا خود را در حال رقص با تمام آن دختران تکثیر میکند و همانطورکه در تصویر پنجم میبینید، این رقص درست مثل کارولینگ رودسی دایره ای است. کریشنا هم در حلقه های پسران میرقصد و هم در حلقه های دختران، و این یادآور حلقه های مجزای رقص پسران و دختران رودسی در تصویر دوم در فوق است. پسران همران کریشنا گوپالو و دختران همراه او گوپالا نامیده میشوند که احتمالا هر دو ریشه در نام آپولو دارند. معشوقه ی اصلی کریشنا را دا نام دارد که اسمش نزدیک به رودا همسر کوروس است کمااینکه نام خود کریشا یا کریشتا یا کریشنا نیز میتواند از کوروس بیاید. کریشنا در قبیله ی یاداوا ظهور میکند که نامش نزدیک به یهودا قبیله ی کریست یا مسیح است و به مجموعه قبایل ابهیرا تعلق دارد که نسخه های هندی ابهری ها یا عبری ها هستند. در سنت های بهاکتی پیرو کریشنا از یک بهشت غربی سخن رفته است که شرمن معتقد است باید جزیره ی رودس باشد. یهودیان رودسی به هند مهاجرت کرده و کلنی تشکیل داده اند که این مهاجرت به قرن 16 منسوب است. شرمن، رد ورود آلات موسیقی غربی مثل گیتار به هند را در همین مهاجرت و تداوم ارتباط مسببینش با اروپا میجوید. اصطلاح پرادسی در اصل به یهودیان رودسی الاصل هند تعلق میگیرد و جالب این که هندیان این لغت را گهگاه درباره ی یهودیان عرب زبان و فارس زبان هند هم استفاده میکنند. به طرز جالبی پرادسی با عنوان پرادش برای معابد خدایان بخصوص کریشنا و نسخه ی فراانسانیش ویشنو مناسبت دارد. به طور مشخص، کلمه ی پرادش از ریشه ی آرامی پردیس یا فرادیس یا فردوس به معنای باغ و تلویحا بهشت می آید. اما با تلاقیش با پرادسی در زبان هندی دوپهلو میشود چون میشود آن را به دو جزء "پارا" به معنی برتر و عالی، و "دسا" به معنی قلمرو و جایگاه معنی کرد. بدین ترتیب، پرادش میتواند به معنی جایگاه خدا، و پرادسی میتواند به معنی قومی که از سرزمین خدا می آیند باشند. منشا لغت "پارا" مشخصا عنوان عمومی "بعل" برای ارباب انواع سامی است ولی عمدا به این شکل تلفظ شده تا به لغت "پراعوه" یا "فراعوه" یا فرعون برای شاهان مصر در تاریخ عبری نزدیک شود و مصر جایی است که عبرانیان از آن آمده اند. پراعوه همچنین قابلیت تبدیل به پوروشا را دارد، خدایی که خود را قربانی کرد تا جهان مادی از اجزای بدنش به وجود بیاید و تمام موجودات جهان بخشی از او هستند. این با تکثیر بعل های اماکن در مردم جامعه شان قابل مقایسه است و پولیوس خدای محافظ شهر در یونانی میتواند واسطه ای بین بعل و پوروشه باشد. قوای تصمیم گیری خدا و درواقع روح او در حاکم جمع می آید که فراعوه یا فرعون در مصر چنین موجودیتی است. فرعون یک کهن الگوی الهی به نام ازیریس دارد که در یونانی با دیونیسوس تطبیق میشود. دیونیسوس خدای رقص و موسیقی و خوشگذرانی و از این جهت یک فرم عامیانه از آپولو است. نام خود آپولو نیز از بعل می آید. عنوان ازیریس از سر یا سور یا آسور یا اسر نسخه ی آشوری «مردوخ» بعل بابل می آید. وی به آسورا مستاس هم شهرت دارد که نامش ریشه ی عنوان اهوره مزدا برای خدای زرتشتیان است. به دلایل تبدیل متداول "س" و "ه" به هم، روشن است که "سر" از "هر/ار" می آید که در عنوان "هری" به معنی مقدس برای خدایان هندو و بیش از همه کریشنا زیاد به کار میرود. لغت "هری" با لغت "هاری" یا "آری" یا "آریه" برای شیر درنده همپوشانی دارد و یکی از تجسم های قبلی ویشنو خدای مجسد در کریشنا، ناراسیمها یا مرد شیرمانند بوده است که کاملا قابل مقایسه با تظاهر یهوه به شیر است. شیر، جانور خورشید و نظر به حرکت زمان با جابجایی خورشیدر آسمان، تمثال زمانی است که همه چیز را میخورد و ازاینرو خدای شیر میتواند به شیوا خدای نابودی هندوها تبدیل شود که خدای یوگا نیز هست. شیرگونگی هری یا خدای بنیادین هندو میتواند عنوان "آریا" برای اشرافیت هندی را به یاداوا و یهودیان برگرداند که پیروان آریل یا آریاهو یعنی شیر خدا هستند. ریشه ی "هر/ار" همچنین با "هرو/هورس" از خدایان مصر، "اولو" در افریقای سیاه به معنی آسمان، "ارو" در آرامی و عربی آمیخته به آرامی به مضمون خدا، و "ایلو/ال/ایلی/علی/اله/الوهیم" عنوان کلی تر خدا در بین سامیان که در "الله" اسلام تثبیت میشود مرتبط است. در تورات، ال و الوهیم با یهوه تطبیق شده اند. جالب این که خود یاهو –ریشه ی یهوه- هم بی واسطه در زمره ی ریشه ی کریشنا قرار گرفته است. نام یاهو به صورت های واهو/وایو و واسو درآمده است و یک دلیل آن هم نزدیکی الفباهای "و" و "ی" به هم در عبری است. واسو دوا یعنی واسو-خدا یکی از خدایان قدیم هند بود که یونانیان باکتریا او را به نام "بازو دئو" به همان معنا خوانده اند. جالب اینجا است که اگر دئوس به معنی خدا را با ایلوس به همان معنا جابجا کنیم لغت باسیلوس به دست می آید که عنوان شاهان یونانی و معادل دقیقی برای فراعوه عبری است. واسو نام پدر زمینی کریشنا نیز هست و اگر دقت کنید پدر فراانسانی او و درواقع نسخه ی آسمانیش نیز "ویشنو" نام دارد که نامش فقط تلفظ دیگری از واسو و بنابراین یاهو است. درحالیکه عناوین هری و کریشنا ریشه در عنوان هر/ار/ال دارند، ویشنو ریشه در یاهو دارد و پیوندشان عنوان الیاهو یا ایلیا یا الیاس را میسازد که یکی از مسیح های ناپدیدشده ی یهودیان است. به مانند ویشنو یهوه هم یک بار به صورت انسان بر یهودیان آشکار شد و آن در زمان غارت معبد یهوه در اورشلیم توسط یونانیان بود که یهوه به شکل مردی اسبسوار وارد معبد شد و سپس باز به شکل دو مرد جوان بی ریش وارد شد و مسئول غارت را به باد کتک گرفت. این دو مرد جوان بی ریش را به شکل زوج کریشنا و بالاراما (بل رام) در هند همیشه همراه هم میبینید. بل رام، تجسد بالا دوا (بعل خدا) است و پیوند کریشنا-بالاراما پیوند اولیه ی بعل و یاهو در بعل یاهو را نشان میکند که خدای نخل ها در اریحا و تدمر بوده و از نسخه های اولیه ی دیونیسوس به شمار میرود. در هند و سریلانکا نیز نخل ها به دلیل ارتباط بالاراما با آنها مقدسند. منابع یونانی-رومی، خدای پالمیرا یا تدمر را به نام های زئوس بلوس، ژوپیتر بلائوس و بلوس دئوس میشناسند که آخری اسما دقیقا خود بالا دوا است. بالا دوا خدای درمان بوده و از این جهت، یادآور به درمانگری معجزه آسا و مرده زنده کردن عیسی مسیح. یسوع یا عیسی نیز تجسد زمینی یهوه از دید مسیحیان است و نام یسوع نیز در اصل تلفظ دیگری از یاهو است. در جهان یونانی، معجزات درمانی او را اسکلپیوس خدای درمان انجام میدهد که به دلیل ظاهر ریشوی خود، بیشتر از بقیه یادآور عیسی و پدرش است. اسکلپیوس پسر آپولو از زنی به نام کورونیس است که پیوند اسمش با کوروس، او را نسخه ی دیگری از رودا نشان میدهد. آپولو از طریق کلاغی، از زناکاری کورونیس با مردی غیر مطلع میشود و از شدت خشم، اولا کلاغ خبرچین را نفرین میکند و کلاغ سفید، سیاه رنگ میشود و ثانیا کورونیس حامله را با پرتاب تیر میکشد ولی بعد پشیمان میشود و اسکلپیوس نوزاد را از پهلوی مادر مرده اش بیرون میکشد و بزرگ میکند. این یادآور بیرون کشیدن گئوتمه بودا (بنیانگذار اسمی بودیسم) در زمان تولدش از پهلوی مادرش مایا است. مایا هم در زمانی که پسرش بسیار کوچک بود میمیرد. مایا مادر گو.تمه همنام الهه ی توهم در هندوئیسم است. بعضی نحله های بودایی نزدیک به ویشنوپرستی، مادران تمام بوداها را نسخه های زمینی الهه مایا میشمارند. مایای توهمزا همچنین معروف به «نیلا دیوی» است. دیوی یعنی الهه درحالیکه نیلا یادآور "نیل" رود اصلی مصر است که خود، نامش تلفظی از "نهر" در سامی به معنی جریان آب است. این عنوان در نارایانا لقب ویشنو نیز دیده میشود زمانی که بر بستر اژدهایی معلق بر آب های آغازین غنوده و یک گل نیلوفر آبی از نافش بیرون می آید و از آن برهما خدای خالق برمی آید و جهان جدید را می آفریند. تولد برهما از ویشنو سوار بر نیل نیلوفر آبی و از روی آب های هاویه، همان ظهور هورس بر گل نیلوفر آبی پس از رشد گل از اعماق آب است و حالت جزیره مانند نیلوفر آبی روی سطح آب، بیرون آمدن خشکی از آب را نشان میدهد که این خشکی میتواند جزیره ی رودس باشد که ازقضا به نام نیمف ها یا پریان آبی لوتوس یا گل نیلوفر آبی، معروف به نیمفیا بود. این همچنین با بیرون آمدن خشکی از آب بعد از سیل نوح تطابق دارد که در نسخه ی هندیش، آدم ها به رهبری مانو سوار بر کشتی ای که ویشنو به شکل متسیه یا ماهی آن را در میان سیل راهنمیی میکند با رسیدن به آن خشکی نجات می یابند. تجسم ماهی گون ویشنو برابر تجسم ماهی گون حئا خدای آب ها و حیات در بین النهرین است که درآنجا هم انسان ها را با راهنمایی به ساختن کشتی، از سیلی که برادرش انلیل بر جهان فرو فرستاده است نجات میدهد. هر دو تجسم ماهی گون برابر دلفینوس یا تجسم ماهی گون آپولوی دلفی به عنوان یک خدای خورشیدی هستند. آب های نابودگر به عنوان تمثالی از هرج و مرج کشنده برای حکومت هایی که جانشینان باسیل ها و فرعون ها هستند و با جنگ به تخت نشسته اند با بی نظمی کشنده ی جنگی معنی پیدا میکند که وحشت خود را با نمایش آشکار خون نشان میدهد و جانشین زمینی نیلوفر آبی برای حکومت ها هم گلی سرخ به رنگ خون موسوم به رز است که نامش با رودا همریشه است و هر دو به "رش" در عبری به معنی سر و رأس و رئیس برمیگردند. لغت "ریش" برای موی صورت که تمثال ریاست و مردانگی است از "رش" می آید و حکمای هندو که مثل خدای یهود و کاهنان عبریش ریش انبوهی هم دارند، در هند ملقب به «ریشی» هستند.:

“shaintivanam/ saccidananda ashrama 2021 retreat”: David M.Sherman: GOLDSUNAURA: AUGUST 30, 2023

علم امروزی در دوران مدرن، هنوز به لحاظ ایدئولوژیک، این پیشزمینه ی دریایی را برای بشر حفظ کرده و فقط تغییر بستر آن به مدرنیته را بسیار تدریجی و اتفاقی کرده است، با این تمهید که بشر را اخلاف دور جانورانی دریایی میشمرد که میلیون ها سال پیش، زمین را به مقصد خشکی ترک گفتند. وابستگی بشر و دیگر جانوران خشکی زی به نوشیدن آب، دنباله ی تقریبی وابستگی جانوران آبزی به آب است و هنوز لازم است که بخش زیادی از وزن بشر را آب تشکیل دهد. آب، عنصر هرج و مرج است و به مانند وابستگی انسان متمدن به آب هاویه ای، نظم حکومتی نیز هنوز به بی نظمی سیاسی-اجتماعی و تداوم یا تکرار آن نیازمند است.

از دیرینه ترین ایام، بزرگترین عامل وقوع بی نظمی بین افراد و گروه های اجتماعی، عدم تفاهم درباره ی موضوعات بوده است و بسیاری از این موضوعات، دقیقا همان چیزهایی بودند که نظم هر کدام از این گروه ها به آنها بستگی داشت؛ مثلا مالکیت زمین یا منابع آب یا رعایت حق استفاده از منابع طبیعی بر اساس قوانین قبول شده از سوی قبایل و دهکده ها. در طبیعت پرستی نخستین، بیشتر قوانین از روی مشاهده ی عناصر طبیعت حاصل می آمدند و این استعاره و کنایه را در زبان های قدیمی زیاد میکرد. اگر ادبیات عتیق ممالک را ببینید متوجه میشوید که پیچاندن کلام و چندپهلویی معنایی کلمات در آنها بسیار زیاد است. شاعران و ادبای قدیم، از مشاهده ی یک گل، چنان کلام چندپهلویی را بیرون میکشیدند که از نظر انسان امروزین، بسیار غیر ضروری و گمراه کننده به نظر میرسد. پیتر داوکینز در یک سخنرانی، حجم عظیم دوپهلویی اصطلاحات و عبارات به کار رفته در نمایشنامه های شکسپیر را شرح داده است. تا خود قرن بیستم و در استقبال از رمان های نویسندگانی مثل جیمز جویس، هنوز میتوان رد علاقه ی عمومی به این نوع بازی های کلامی را ردیابی کرد. اما هرچه میگذرد، ادبیات آبکی تر میشوند تا جایی که شعر به حد ترانه های رپ سقوط میکند. هنوز هم گهگاهی ادبیات چندپهلو با استقبال نسبی مواجه میشوند تا دوام بخشی از تعلق ما به عصری سپری شده را به ما یادآوری کنند اما در شرایطی که مردم شدیدا به نوشته های کوتاه و سطحی کاملا به روز شبکه های اجتماعی عادت کرده اند، دیگر کمتر اثری از ارتباط با عصر پیشین به جا میماند. مردم در میان مجموعه ای از اطلاعات کاملا متناقض به تعداد سلایق بشر گیر افتاده اند که اجازه نمیدهند معنای ثابت و ریشه داری از هیچ چیزی در ذهن هیچ کسی شکل بگیرد. از این موضوع هم زیاد ناراضی نیستند. فرزندان انسان دوران اوج شکل گیری شخصیتشان را در حال بازی کردن در دنیاهای مجازی صنعت گیمینگ و در دنیای خیالی ای که دوست دارند در آن باشند طی میکنند و کم کم یاد میگیرند که در کامپیوتر و به دنبالش جهان واقعی دنبال واقعیت نباشند. اما با این رویه و در اثر زیاد شدن تخیل فردی جهان بر اساس منافع فردی، عدم تفاهم زیاد میشود و بی نظمی اجتماعی هم به دنبالش. این در شرایطی که کامپیوتر و اینترنت و هوش مصنوعی آنها نقش مهمی در ایجاد این روند ایفا کرده اند ذهنیت خاصی را به فرد القا میکند که نتیجه ی وابستگی «ناخودآگاه» او به اعتقادات مذهبی سرکوب شده و رو به فراموشی است. اینترنت به سبب ادعا درباره ی جا دادن همه گونه اطلاعات درباره ی همه چیز در خود، جانشین خدا شده است. ولی اطلاعات اینترنتی از فیلترهایی به ما میرسند که اجازه نمیدهند هر گونه اطلاعاتی در هر کشوری به خودی خود جاری شوند و درواقع اطلاعات مهندسی شده و کنترل شده و در حدی که مردم هر کشور «لازم است بدانند» به خروجی های کامپیوتری مردم تحویل داده میشود. اطلاعات همه کس وارد اینترنت میشود ولی به دست همه کس در همه جا نمیرسد و در جاهایی هم که به دست بعضی افراد رسیده است ممکن است به زحمت رسیده باشد. این کار عمال اینترنت است که معادلند با دستیاران خدا یعنی اجنه و فرشتگان. پس به نظر میرسد خدا جهان را رها کرده و در غیابش اجنه و شیاطین، اختیار اذهان مردم و کیفیت استفاده از فیزیک جهان توسط آنها را به دست گرفته و از این اختیار سوء استفاده میکنند. این همان موقعیت جهان در «بلبله ی بابلی» بعد از قطع شدن معبر ارتباط مردم با آسمان مثل برج بابل تورات، درخت کیهانی نورس و تارعنکبوت آویزان از آسمان در اساطیر افریقایی است. منتها آشفتگی ذهنی مربوطه برخلاف آنچه ادعا شده در هزاران سال پیش رخ نداده بلکه محصول قرن بیستم است هرچند در همان زمان که داستان برج بابل اختراع میشد داشتند برایش برنامه ریزی میکردند. بسیاری از این گونه برنامه ریزی ها در لفافه ی همان لفاظی های کلامی متون عتیق مخفی شده اند. درباره ی سروران جهان و ارتباطشان با بنگاه های اقتصادی یهودی، مایلز متیس، این لفافه ها را در آثار جوزفوس درباره ی تاریخ یهود میجوید. وی معتقد است که لغت به کار رفته برای یهود توسط جوزفوس یعنی IOUDAIOI دقیقا بازی کلامی با لغت AIDOIOI به معنی اشراف است و درواقع یهودیان جوزفوس آن بربرهای فقیر و درب و داغان توصیف شده در تاریخ روم نیستند، بلکه از نظرگاه رومی که این آثار جزو ادبیات آن است با اشرافیت رومی تطبیق میشوند. این اشرافیت رومی هم در دورانی کهن زندگی نمیکنند بلکه باشندگان عصر مسیحیتند که قوانین زهدپرستانه ی کلیسای مسیحی روم را رعایت نمیکنند و از این جهت به توجیه شرعی اقتصادی گری و تجارت توسط کاهنان یهودی که انجیل عیسی را قبول ندارند متمسک میشوند. آنها مسیحیت را برای مردم ساخته اند و هرگز واقعا مسیحی نبودند که بخواهند به توراتی که به کمک انجیل بر اروپا سایه افکند وفادار باشند. تجارت پیشگی آنها ریشه در تبار فنیقی روم دارد و زبان عبری که سخنگوی یهودیت شده است هم یک شاخه از زبان فنیقی است. بنابراین وقتی در آثار جوزفوس درباره ی جنگ یهودیان با یونانیان، و جنگ یهودیان با رومیان سخن میرود ما داریم درباره ی یک جنگ استعاری و غیر واقعی صحبت میکنیم. کافی است رد کاهنان یهودی را که قاعدتا باید مدافع تجارت پرستی فنیقی در اروپای مسیحی باشند در این جنگ ها دنبال کنید. آنها افرادی زشت پوش و بدظاهر در میان فقرایی زشت پوش و بد ظاهرند چون یهود که همان اشرافیت است، برای راحت شدن از نگرانیش حول خشم مردم از سوء استفاده های اشراف، ادای مردمی بودن درمی آورد. پس کاهنان حشمونی که علیه اشرافیت یونانی میشورند اشرافی در لباس مردم عادی هستند. حتی اسم های افراد در این پروسه دوپهلویند. به صحنه ی فتنه نگاه کنید: آنتیوخوس اپیفانس و بطلمیوس بر سر تصرف سوریه با هم در جنگند. اهالی اورشلیم، در اتفاق بر علیه کاهن اعظم که طرفدار بطلمیوس است، طرف آنتیوخوس را میگیرند و شهر را به او تقدیم میکنند. افراد بطلمیوس کشته میشوند و کاهن اعظم به مصر و نزد بطلمیوس میگریزد و در هلیوپولیس یک اورشلیم جدید پایه مینهد. کلمه ی به کاررفته برای اورشلیم، IEROSOLUMA است که مایلز، آن را بازی با لغت HEIROS ALOUMAI به معنی رانده شدگان مذهبی میداند. رانده شدگان مذهبی، میتوانند هر جریان مستضعفی باشند که اشرافیت برای وانمود کردن به همدردی با مردم، خود را لای آنها جای میدهند، ازجمله قوم فرضی یهود صاحبان شهر فرضی اورشلیم. چرا؟ چون بیشترین آسیب دیدگان، بزرگترین مخالفانند. نام آنتیوخوس ANTIOCHUS هم ظاهرا بازی با کلمه ی ANTIXOOS به معنی مخالف است. لغت اپیفانس EPIPHANESبرای او نیز نزدیک به لغت EPIPHANYبه معنی ظاهر است. آنتیوخوس اپیفانس در مجموع میشود «مخالف ظاهری». برای چه کسی؟ برای بطلمیوس PTOLEMY که در اصل POLEMY به معنی دشمن است و در موقع شرح حماسی، یک T هم میگیرد. آنتیوخوس یک مخالف ظاهری برای دشمن مردم است و وقتی که جای دشمن را میگیرد، خودش بدتر از یک دشمن معمولی با اهالی اورشلیم معامله میکند چنانکه قوانین مذهبی آنها را زیر پا مینهد و در معبد اورشلیم، خوک را دقیقا به این دلیل که از دید یهود ناپاک است قربانی میکند. باکیدس مامور آنتیوخوس در اورشلیم، در اجرای تمام اوامر ضد یهودی شاه سنگ تمام مینهد تا این که کاهنی به نام اونیاس پسر ماتیاس پسر حشمونای که از اهالی مدوئن است باکیدس را با خنجر میکشد و به کوهستان (اوروس) میگریزد. اهالی مدوئن به او میگروند و به زودی به صورت یک انقلابی برای برپایی شرع یهود علیه حکومت یونانی میجنگد و اولادش سلسله ی حشمونایی را ایجاد میکنند که یکی از افرادش به نام یوحنای هیرکانی یا جان هیرکانوس موفق به برقراری حکومت شرع خدا در اورشلیم میشود. متیس، لغت هیرکانوس را با هورکانوس به معنی زندان و دامگه مقایسه میکند به این معنی که جریانی که مردم، آن را انقلابی پنداشته و به آن پناه برده بودند تا به کمک آن با اشراف بجنگند، آنها را در خود زندانی و بی اثر میکند و از ضررشان برای اشراف حکومتی میکاهد. حکومت های بزرگ در وقت هایی که احساس میکنند خشم مردمی آنقدر قوی است که حاکمان کوچک مثل باکیدس را خواهد بلعید، انقلابی های دروغین و مردمی نما تولید میکنند تا با آنها خشم مردم را به خود مردم برگردانند و خنثی کنند. توجه کنید که اینها را ظاهرا جوزفوس دارد مینویسد که خودش یک انقلابی است، ولی انقلابی ای که آخر کار، سر از کاخ امپراطور رومی ای درآورده که داشته با او میجنگیده است. این اتفاق پس از آن رخ داده که ارتش روم به رهبری وسپازین –امپراطور آینده- شورشیان یهودی را درون یک چاه محاصره کرده بود. شورشیان شکست خورده میخواستند خودکشی کنند. اما جوزفوس گفت خودکشی گناه بزرگی است و از آنها خواست که دو به دو همدیگر را بکشند تا این که بلاخره خودش و یک نفر دیگر زنده ماندند که جوزفوس او را قانع کرد تسلیم شوند و اینچنین اسیر رومیان شد اما چرا مورد مهر آنها قرار گرفت؟ آیا واقعا آنطورکه خودش ادعا کرده است به خاطر این که به وسپازین گفت پیشبینی کرده است که او در آینده امپراطور خواهد شد؟! اینجایش قطعا تاریخ نیست و بنابراین قبل از آن هم همینطور. پس تفسیر مطلب این است که جاعل جوزفوس خودش را جای جوزفوس گذاشته و تخیل کرده اگر خودش انقلابیون را به دست همدیگر از بین برده بود و همه این را میدانستند چه داستانی برای جلوگیری از خوردن مهر "خائن" بعد از همکاری آشکار با اشرافی که با آنها میجنگید سر هم خواهد کرد. نتیجه این که انقلابی یهودی پیروز به جای انقلابی مردمی نمایی نشسته که توی صفوف مخالفان اشراف نفوذ میکند و آنها را به دست هم از بین میبرد یا اتحادشان را متلاشی میکند. او قطعا برای این کار، نیازمند جریان سازی جدید است و ایدئولوژی خلق میکند. در زمان ما این ایدئولوژی را لیبرالیسم و دموکراسی نمایندگی میکنند و ما در آنها اشرافی را میبینیم که ادا در می آورند که مردمی معمولی و منتخب مردم معمولی هستند و منافع مردم معمولی را دنبال میکنند. اما همیشه منظور از مردم معمولی، تفسیری ایدئولوژیک از مردم معمولی است که توسط خود اشراف خلق میشود و اگر مردمی باشند که آن تفسیر ایدئولوژیک را قبول نداشته باشند، هرگز در رسانه های طرفدار حاکم منتخب، عنوان «مردم» را دریافت نمیکنند. اگر شما «مردم» را ایجاد بکنید و به آنهایی که تعبیر ایجاد شده از مردم را قبول کرده اند باج دهید، میتوانید از آنها برای توسعه ی قدرت خود استفاده کنید و در جای لازم، آنها را برای خود قربانی کنید. این دقیقا اتفاقی بوده که در دوران سیطره ی کلیسای کاتولیک، برای «قوم یهود» افتاده است. درحالیکه یهود اصلی همان اشرافند، مردمی بدبخت و آواره عنوان "یهودی" را به خود گرفتند تا قدرتمندان واقعی مثل آنها مردمی مظلوم و مستضعف به نظر برسند و البته با غمخواری این آواره ها از آنها ارتشی برای نفوذ در جبهه های دشمن میساختند. منتها این «قوم» باید یک «مذهب» هم میبود تا برای مردم خداپرست و مذهبی ای که اشراف را به زیر پا نهادن قوانین خدا متهم میکردند اینطور به نظر برسد که آنها پیرو خدایند و فقط قوانین خدا برای آنها کمی متفاوت است همانطورکه اشراف بعدها نیز بارها برای انجام انقلاب های ظاهرا مردمی در سراسر جهان، از بی خدایانی که لباس مردان خدا را پوشیده بودند استفاده کردند و هنوز هم میکنند که الگویش شورش حشمونی ها علیه باکیدس و آنتیوخوس است. البته در مورد اروپا مذهب مزبور باید ساخته میشد. یهود ساخته شد برای این که مسیحیت، از طرف خود این اشرافیت، پاگانیزم را از بین برده بود و لازم بود «رانده شدگان مذهبی» جدید، کسانی باشند که مسیحیت را تا نصفه قبول داشته باشند. پس یک کتاب مقدس مسیحی اختراع شد که یهود فقط نیمه ی عتیقش را قبول داشته باشند و مسیحیان هر دو قسمت عهد عتیق و عهد جدیدش را. یهود به سبب قبول نداشتن عیسی و عهد جدیدش محکوم به تحمل مرارت بودند اما همانطورکه مدام در اثر خوشخدمتی به اشراف ارتقای مرتبه می یافتند کم کم مسیحیت را از درون کاملا یهودی کردند طوری که دیگر نمیشد یهود را فقیر و مستضعف خواند، آن وقت باید «رانده شدگان مذهبی» جدید کشف میشد و این بار تمرکز روی مذاهب پاگانی منقرض شده ای قرار گرفت که کلیسا آنها را شیطانی میخواند. درنتیجه اشراف در تولید محتواهای رسانه ای خود، به آشکاری شروع به تکثیر اعمال «شیطانی» و به رخ کشیدن نمایه های شیطانی مثل ستاره ی پنج پر و اعداد 33 و 333 و 666 و 69 و ... کردند تا در جبهه ی ستمدیدگانی به نظر برسند که موسیقی های راک و رپ مملو از این نمادها را تشویق میکنند. اینجا پاگانیسم نیست که به خودی خود شیطانی است بلکه درست مثل یهودیت، مذهبی که اشراف برمیگزینند به خاطر آنها شیطانی میشود و جواز این شیطانی شدن از داخل خود کتاب مقدس درمی آید. در تورات شما بعینه یهوه یا خدا را در جایگاه اشرافسالاران حاکم بر جهان منتها در نسخه ی قرون وسطاییشان میبینید. یهوه با الوهیم تطبیق شده که یک خدای قدیمی تر است. الوهیم همدوپهلو است. چون درحالیکه بنیاد کلمه "اله" یا "الوه" است، "یم" آخر آن هم میتوان حرف تعریف باشد و هم علامت جمع. یعنی آن را هم میتوان خدا معنی کرد و هم خدایان. جالب این که یهوه با این که مفرد است ولی در متن تورات، بارها خود را "ما" میخواند و از فعل جمع برای خود استفاده میکند. بدین ترتیب یهوه از طریق تطبیق با الوهیم، میتواند هر جا لازم شود کسوت خدای تازه تاسیس مسیحیت را داشته باشد و با خدایان پاگانی بجنگد و هر جا لازم شد به خاستاگاه های پاگانی خود برگردد. از آن جالب تر این که در عبری، "الوهیم" و تلفظ دیگرش "الهیم" به معنی قدرتمداران _جمع قدرتمند- هم هست و این وقتی است که الهیم جمع "الهی" به معنای ایزدی باشد و اشراف معمولا خود را دارای تبار ایزدی میخواندند. بدین ترتیب، یهوه به همین راحتی و از طریق تطبیق با الوهیم، قابل معنی شدن به مجموعه ی اشرافیت سیاسی و مذهبی است. برخورد او با مردم معمولی از همان آغاز کتاب مقدس و با سر کار گذاشتن آدم و حوا به عنوان کهن الگوی بشر توسط یهوه بیشتر نقشه را روشن میکند. آدم و حوا را از خوردن میوه ای منع میکند بدون این که دلیلش را برایشان روشن کند و به همین ترتیب، اشراف قرون وسطایی هم اتباعشان را به ممنوعیت هایی دچار میکردند که از دید مردم سوء ظن ساز بودند. مار در تورات، نماد این سوء ظن است و چون آدم و حوا را به شکستن ممنوعیت تشویق میکند، میتواند هر آدمی باشد که در انسان ها نسبت به حکومت سوء ظن ایجاد میکند. کلمه ی سامی "نحاش" در عبری به معنی مار، از اضافه شدن "نا" ی سامی به "حشش" می آید که در درجه ی اول، صدار مار و البته در سامی قدیم به معنی نجوا کردن است. این کلمه با "ایشش" در عبری به معنی زن شباهت آوایی پیدا میکند و ازاینرو است که مار، زن را که حوا باشد وسیله ی فریفتن مرد میکند. در عالم سیاسی-اجتماعی، نجواکنندگان برای بدبین کردن افراد به حکومت، واقعا نیازی به دخالت ضروری یک زن ندارند و به همین دلیل، در نامگذاری شخصیت های باغ عدن، چندپهلویی سنگین کلمات عبری و وصل شدنشان به کلمات همخانواده ی مختلف، جلب توجه میکند و بخصوص دراینجا مصنوعی و ناعمومی بودن اولیه ی زبان عبری تورات را باید جدی گرفت چون کلمات را بر اساس مقاصد سیاسی برسازندگان زبان شکل داده یا نگه داشته اند. در مورد آدم و حوا و خدایشان باید به همخانوادگی اسامیشان با این لغات توجه کرد.:

آدم:

آدم: انسان

هدمه: اندام مردانه

دمه: میوه

ذمه: مبدل کردن

دمم: مشاهده کردن

حوا:

حیه (حیات): زندگی

حیو: رحم

حیه: مار

هوه: شو یا نمایش

یهوه:

حوی: بودن، ایجاد کردن

حبه: محبت و علاقه

خبت (خبط): گناه و مجازات

هبه: پنهان کردن

در این سیستم ارتباطی، خدا هم علاقه مند به مردم است و هم آنها را به گناه کردن وا میدارد تا مجازاتشان کند و هم کارهایش پنهانی است. در مقابل، آدم در جایگاه انسان دقیقا با همان چیزی که یهوه/حکومت، هدفش حول آن را از او پنهان کرده است، همهویت میشود که دراینجا میوه است که نامش به آدم نزدیک است. آدم ظاهرا بنده ی خوبی است ولی او یک مبدل مخفی کار است و حوا نمایش او از خودش است. مار (نجوا کننده) با نمایش بیرونی این شخصیت در تماس است و بنابراین وقتی مار از طریق حوا با آدم تماس میگیرد، یک بدبین کننده است که مستقیما با انسان (فارغ از جنسیتش) روبرو میشود. سیاستمدار موفق، کسی است که در برنامه ریزی خود، چیزهای مضری را ممنوع کند که به محض بیرون ریزی مضرات آن چیز، بین بدبین و بدبین کننده دشمنی ایجاد شود و بدبین کننده برای بدبین شده حکم یک شیطان را پیدا کند که جانشین مار تورات است. هر چیزی که ممنوعیتش خیلی جدی و همزمان بسیار ابلهانه و بی دلیل به نظر برسد، یک سوپاپ اطمینان برای حکومت است. چون اعمال کثیف حکومت، قطعا مردم را خشمگین خواهد کرد و اگر برجسته شدن امر ممنوعه ی ظاهرا بی دلیل، توجه مردم ناراضی را به شدت به خود جلب کند و رفع ممنوعیت ناگهانی، ضررهای زیادی به جامعه بزند، آن وقت مردم تمام نارضایتی های دیگرشان از حکومت را فراموش کرده و به درستی حرف های حکومتی که از او متنفر بوده اند ایمان می آورند و این به حکومت در صحنه یا منقضی امکان بازسازی کردن خود و نفرت پراکنی علیه مخالفان خود را خواهد داد. این بازی هم به نفع یهوه است و هم به نفع مار، و ازاینرو هم خدایی است و هم شیطانی. اگر دقت کنید، حکومت های امروزی اکثرا همزمان یهوه و مار هستند. یعنی در کشور خودشان یهوه اند و در خارج از مرزهای خود مار. در کشور خودشان، قوانین ابلهانه ولی واقعا مهم خود را هدف انتقاد میکنند و در خارج از مرزهای خود، با تحریک بدبینی به قوانین مشابه، مردم را علیه حکومت های مشکل ساز برای کشور خود میشورانند و البته همیشه جایی برای بازگشت آن حکومت به صحنه باقی میگذارند. بنابراین خدا و شیطان، هر دو همزمان ماسک های حکومتند ولی در دوران جهانی سازی که با بیشترین مداخله ی حکومت های غربی در امور دیگر دولت ها طرفیم، هویت مار و ماسک شیطان عمومی تر است و با توجه به هویت بنیادین مسیحی غرب، عجیب نیست که یهودیت و پاگانیسم به عنوان مذاهب متهم به شیطانی ولی هنوز در پوشش انجیلی خود بیش از همیشه خود را به نمایش بگذارند. این کار ریاکاری نیست وقتی یهوه از همان اول، خود را الوهیم خوانده و به زبان دوپهلو ریشه ی خود در خدایان را روشن کرده است و خدایان همزمان همان اشرافند. صحنه ی فعالیت یهوه، زمین و آسمان است و در سفر پیدایش 4 : 2، برای نامیدن زمین و آسمان، از لغات "رص" (ارض یا زمین) و "شمیم" (سمائیم یا آسمانها) استفاده شده است. به طرز عجیبی، رص همزمان به معنی ظلم کردن، و شمیم همزمان به معنی دام و نقشه و از ریشه ی "شمح" به معنی حجاب است که کلمه ی "شمم" به معنی گیج کننده هم از آن می آید. بدین ترتیب، ستم و فریبکاری به جای زمین و آسمان، صحنه ی فعالیت قدرتمدارانند. با در نظر گرفتن دو پهلویی لغات، پیدایش 4 : 2 را که معنای ظاهریش این است: «اینها حساب های آسمان ها و زمینند در زمان خلقتشان در روزی که یهوه الهیم، زمین و آسمان ها را آفرید»، میتوان همزمان اینچنین معنی کرد: «اینها گزارش های حجاب ها و ظلم است از ایجاد آنها در زمانی که قدرتمداران پنهانی، ظلم و حجاب های آن را ایجاد کردند.» همانطورکه آیه ی بعد میگوید، قبل از آن، خلقتی نبود چون قبل از آن، تضاد طبقاتی وجود نداشت.:

“ANCIENT- SPOOKS. DE BIBLE AS CODED HOMONUMS”: Frosty chud: STOLEN HISTORY: 27 NOV2024

قصه ی آدم و حوا قبل از این که در تورات و از طریق زبان مصنوعی عبری، معنای پنهانی سیاسی پیدا کند روی یک معرفت متافیزیکی استوار بود و به همین خاطر است که مشابه هایش را بدون مبنای سیاسی، در قبایل مختلف زمین می یابید. در اکثر این قصه ها حسرت بر سر از دست دادن آسمان است و زن عامل این فقدان معرفی میشود همانطورکه حوا در کتاب مقدس چنین نقشی دارد. اما زن نمادی از جنبه های فیزیکی وجود انسان و کنایه از ساخته شدن جسم بشر از بدن مادر-زمین است. بنابراین اخراج آدم و حوا از بهشت، که به دنبال تقسیم آدم دوجنسه به مرد و زن اتفاق می افتد، همان تبعید روح بشر به زمین و ترکیبش با جسم است که او را به روح نرینه و جسم مادینه تقسیم میکند. در افسانه های پاگانی، این با هبوط خدای آسمان به جهان زیرین برای کامگیری از یک زن جهنمی و زندانی شدنش در آنجا بیان میشود. ازآنجاکه زن جهنمی معادل الهه ی اژدها –تهاموت در افسانه های کلدانی و لویاتان در تورات- است سفر رع خدای خورشید مصری به جهان زیرین برای سرکوب کردن آپپ اژدهای تاریکی میتواند روایتی دیگر از آن باشد. این افسانه در سفر بیووولف به غاری تاریک برای مواجهه با هیولا دیده میشود که طی آن، مادر هیولا با بیوولف میخوابد و فرزند هیولایی دیگری را به از او به دنیا می آورد که بعدا بلای جان و مملکت خود بیوولف میشود. بالاگو مردیف معتقد است که داستان سقوط ازیریس به دوزخ بعد از مقتول شدن توسط سیت میتواند خود روی داستان دیگری درباره ی سفر ازیریس به جهان زیرین برای کامجویی از الهه ی اژدهایی استوار شده باشد و ایزیس که با جمع آوری تکه های بدن ازیریس سعی در زنده کردن او دارد، همان عیشتار است که به جهان زیرین سفر میکند تا شوهرش تموز را از زندان ارشکیگال الهه ی دوزخ آزاد کند. ازآنجاکه ازیریس به جای رع در جایگاه منبع نور قرار گرفته است، تکه های بدنش در زمین، همان ذرات نورانی روح هستند که در جهان مادی اسیر شده اند. هدف ایزیس از جمع آوری آنها متولد کردن دوباره ی نور به صورت هورس یک خدای خورشیدی دیگر است. هورس تولد و مرگ آیینی ازیریس را به صورت مرگ و تولد خورشید هر روز تکرار میکند. بنابراین انتظار داریم داستانی درباره ی سقوط و زندانی شدن هورس در جهنم هم داشته باشیم که در آن، پسرش به مانند پسر ازیریس و ایزیس مقام او را احیا کند. مشکل این است که کدام پسر؟ چون هورس 4پسر دارد که به 4شکل شغال، میمون، شاهین و انسان هستند. اگر از نظرگاه یهودی که انسان را اشرف مخلوقات میخواند به داستان نزدیک شویم، ایمست پسر انسان شکل هورس پیروز خواهد شد و تاریخ انسان ها را رقم خواهد زد. در این حالت، هورس نیز در شمایل انسانیش تثبیت خواهد شد که بودا، کریشنا، آپولو، اورفئوس، دیونیسوس و کریست همه نمونه هایی از او هستند. قتل مظلومانه ی ازیریس و منجی گری هورس در عیسی مسیح یا کریست جمع آمده اند و البته او روح دینی شده است که از مسیر خود منحرف شده و باید احیا شود. از دید مردیوف، مسیح در این فلسفه اش در هر سه دین موسوم به ابراهیمی یعنی یهودیت، مسیحیت و اسلام ضرب شده است. اسلام جامع هر سه مذهب است چون دو مذهب دیگر را به شیوه ی خود قبول دارد و مذهب اسلام، توسط عثمانی ها گسترش یافته است. در تاریخ عثمانی، یک دوره سقوط موقت آن را در زمان پادشاهی به نام "بایزید" در اصل "بی (بیگ) یزید" یعنی شاه-خدا داریم که به دنبال شکست سلطان بایزید از تیمور لنگ اتفاق افتاد و بعد از فروپاشی امپراطوری تیمور شاهد جنگ همزمان بین 4پسر بایزید (معادل چهار پسر هورس) هستیم که به طرز جالبی، اسم هایشان همنام چهار پیامبر در چهار چرخش مذهی یهود است: موسی (بنیانگذار یهودیت)، سلیمان (کسی که دین موسی را به سمت ترکیب با شرک تحریف کرد)، عیسی (که یهودیت را به مسیحیت تبدیل کرد) و محمد (که بین یهودیت و مسیحیت، حد تعادل برگزید). عیسی چلبی موسی چلبی را در قسمت آسیایی عثمانی شکست داد ولی موسی و محمد با هم علیه عیسی متحد شدند و او را شکست دادند. عیسی متواری شد و بعد از مدتی زندگی پنهانی فقیرانه توسط مزدوران محمد شناسایی و خفه شد. موسی در قسمت اروپایی و محمد از قست آسیایی کشور، علیه سلیمان در قسمت اروپایی که بسیار قدرتمندتر از هر دو بود متحد شدند و او را از بین بردند. اما بعدا محمد با بیزانسی ها علیه موسی متحد شد و شکست داد. موسی مجروح و متواری شد تا این که ردش گرفته شد و به قتل رسید. بدین ترتیب محمد چلبی تحت عنوان سلطان محمد اول، اتحاد عثمانی را بازآفرینی کرد. این همان اسلامی شدن امپراطوری یهودی عثمانی است و عثمانی نیز چیزی به جز تلفظ دیگر حشمونی نیست. قیام حشمونیان در ابتدا به نام قیام مکابیان شهرت داشت و نام از مکابی یکی از پنج پسر متاتیاس پسر یوحنا (اونیاس) آغازگر قیام حاصل کرده بود. شاید این که یوحنای هیرکانی حاکم اورشلیم شد و با در دست گرفتن همزمان حکومت سیاسی و مذهبی بدعت ایجاد کرد، به خاطر این یوحنا نام داشت که ادعای بازگشت به اصل قیام و البته یهودیت را داشته باشد. عثمانی ها ترک و ازاینرو اسکیت بودند: قومی که تا اعماق اروپا پیش رفتند و نامشان روی سرزمین اسکاتلند در بریتانیا مانده است. در اسکاتلند نیز یک شوالیه ی افسانه ای به نام مک کیب داریم که سابقا بیشتر مکابی نامیده میشد و ظاهرا ردی از افسانه بافی ها حول یک قهرمان پیشین اسکیت به نام مکابی را در خود دارد. مردیوف نسخه ی عثمانی مکابی را همان کسی میداند که نامش به صورت درست تر "موسی بی" یا موسی بیگ هجی شده و عثمانی یا حشمونی را یهودیت متاخری میخواند که یهودیت متقدم تحت نام موسی را سرکوب کرده است. در این مورد، او به آغاز قیام حشمونی از "مدوئن" یا مدین توجه میکند و این که موسی بیگ نیز در بخش اروپایی عثمانی در محلی به نام "ویدین" مقر گرفته که نامش تلفظ دیگر "مدین" است. هدف نهایی حشمونی ها اورشلیم بود. پرچم موسی چلبی، نماد ملی بلغارها را برخود داشت و این از آن جهت جالب است که در پیشگویی دانوف، صوفیه ی بلغارستان، «اورشلیم دوم» خوانده شده است و این اورشلیم دوم میتواند اورشلیم جدیدی باشد که بعد از سقوط اورشلیم اول توسط بابلی ها توسط الکساندر یا اسکندر کبیر تجدید بنا شد و حشمونی ها آن را از تصرف جانشینان اسکندر خارج کردند. بلغارستان پیوند مشخصی با افسانه ی اسکندر هم برقرار کرده است. در اسکندرنامه ی بلغاری که در 1810 منتشر شد، آمده است که الکساندر پسر فیلیپ مقدونی در شهری که به نام فیلیپ، فیلیپیا نامیده میشد به دنیا آمده است. در دوران بیزانس، مقدونیه استانی در همسایگی تراکیا بود که پایتختش ابتدا آدرینوپل بود ولی بعد به فیلیپوپولیس در شرق منتقل شد. دکسیپیوس فیلیپوپولیس را مرز تراکیا و مقدونیا خوانده است و این فیلیپوپولیس که اکنون پولودیا در بلغارستان است باید همان فیلیپیا باشد. الکساندر پس از تولد، در معبد آپولو تقدیس شد و یک معبد آپولو در بلندترین تپه ی فیلیپوپولیس/پولودیا قرار داشته است. این تپه را کندروز (اسکندروس) مینامند که نام از «اسکندر» نام عربی و ترکی الکساندر دارد. در گزارشات عرب ها بلغارهای ولگا خود را دنباله ی نیروهای اسکندر رومی میشمرند و شاهانشان خود را از نسل اسکندر و شاهزاده های روم معرفی میکنند. نجیب همدانی در «عجایب المخلوقات» حکام «شهر بلغار» را از نوادگان اسکندر معرفی میکند. در اسکندرنامه ی بلغاری، از فتح روم توسط اسکندر سخن رفته و روم، شهری در آلمان عنوان شده است که با قدرت گرفتن مسیحیت در امپراطوری روم مقدس آلمانی و گسترشش از آنجا با صلیبی گری به اطراف و اکناف جهان تطابق دارد. در اسکندرنامه ی نظامی گنجوی، اسکندر پیرو مسیح است و نماد صلیب را در همه جا در پیشاپیش سپاه خود حمل میکند. درواقع اسکندر، روح مسیح برای گسترش مسیحیت و امپراطوری روم است و نسخه ی قبلی مسیح در مقام یک پادشاه فاتح را نشان میدهد. تصویر بعدی و کلیسایی مسیح که او را «شاه یهودا» ولی در لباس مردم عادی نشان میدهد، همان عیسی چلبی آواره بعد از از دست دادن پادشاهیش است. عیسی چلبی قلمرو موسی چلبی را تصرف میکند (یعنی مسیحیت، اختیبار یهودیت را به دست میگیرد) ولی موسی چلبی او را شکست میدهد درحالیکه محکوم است مسیر او را دنبال کند: آوارگی بعد از از دست دادن پادشاهی و درنهایت اعدام. چرا؟ برای این که عیسی، مسیح است و نام "موسی" نیز چیزی جز تلفظ دیگری از لغت "مشیا" یا مسیح نیست. موسی خود مسیح است بعد از این که تصویرش تحریف و ویژگی هایش به یک قهرمان قدیمی تر منتقل شده است. به همین دلیل، موسی هم درست مثل عیسی برمیگردد. ظاهرا دراینباره چیزی در متون مقدس گفته نشده، چون ارتباط موسی -از طریق مسیح- با ازیریس سانسور شده است. یادمان باشد ازیریس بعد از قتل، در یک صندوق نهاده و روی رود نیل رها شد تا ایزیس بعدا جسد او را که همراه صندوق با آب دریا به ساحل بیبلوس (جبیل) منتقل شده بود در آنجا از درختی بیرون بکشد. این صندوق حاوی جسد ازیریس که در اصل حامل بقایای نور در زمین است، چیزی به جز صندوق عهد موسی با نیروهای ماوراء الطبیعیش نیست که دشمنان پلستینی یهود را مقهور خود میکند. ایزیس هم دنبال صندوق ازیریس بود تا با احیای ازیریس از دشمنان او انتقام بگیرد. ایزیس حامل صندوق که روح خود صندوق به صورت یک زن است، از دید مردیوف، جسم انسان است که ذرات نور الهی را در خود زندانی کرده و باید از آنها برای پیروزی خیر بر شر استفاده کند. زمانی که نور و به همراهش روح در صندوق محو شود، زن مرده است و ایزیس در این لحظه همان سفیدبرفی داستان برادران گریم است که بعد از خوردن از سیب مسموم نامادریش ملکه ی بدجنس، موقتا میمیرد. نامادری بدجنس، کسی جز تیامات یا تهاموت الهه ی اژدهایی نیست و سیبی که او به سفیدبرفی میدهد، همان سیبی است که مار در باغ عدن به حوا میدهد. سفیدبرفی با بوسه ی شاهزاده دوباره زنده میشود و این شاهزاده همان ازیریس است که به شکل هورس برگشته است و روح است که زندگی مادی فرد انسان را نجات داده است. اما روح برای بازگشت باید به مانند خدای مرده ای که از جهنم بازمیگردد با نیروهای دشمن بجنگد. توجه کنیم که او در نجات جان سفیدبرفی از توطئه ی ملکه ی بدجنس، تکرار هفت کوتوله در قصه ی سفید برفی است. دراینجا هفت کوتوله همان هفت خدای هفت طبقه ی آسمان و موکلین 7سیاره ی مهمند که روح موقع سقوط از آسمان، ویژگی های آنها را به خود جذب میکند و برای بازگشت به آسمان هم باید از همان مراحل بگذرد. این بازگشت به آسمان نه در عروج به آسمان فیزیکی بلکه با طی مراحل 7چاکرای موجود در بدن اتفاق می افتند که مابه ازاهای هفت خدای بالاییند و در داستان سفیدبرفی از روی الگوی کوتوله های غارنشین تبدیل به 7کوتوله شده اند. استویان دیلوسکی در نمایشنامه ی «سولانیتا و کریشنا» آنها را به 7کوتوله به عنوان نگهبانان 7غار تبدیل کرده است که کریشنا برای نجات دادن شاهزاده خانم سولانیتا باید از آنها بگذرد و شاهزاده خانم را در غار هفتم آزاد کند. غار اول، غاری است که پر از سلاح است و همزمان حالتی معبدگونه و زاهدانه دارد. این غار، مشخص کننده ی شرایط آغازین زیست بشر است که او را در معرض خطرهای گوناگون و همیشه آماده به مبارزه ولی همچنان در وضعیتی تهذیب گونه نشان میدهد. ترکیب صومعه با هنرهای رزمی را که قاعدتا در وضعیت اسکیتی-بلغاری اولیه ی مسیحیت داشته ایم هنوز در آسیای شرقی که نژاد زرد خلوص واضح تری دارد در هنرهای رزمی آمیخته به ریاضت مذهبی و یا فیلم هایی که رزمی کاران معبد شائولین را نشان میدهند میبینیم. ولی در غرب، آنها به دو جبهه ی کشیش های زاهد و جنگسالاران دارای مهارت کشتن زیاد تقسیم شده اند و مسیح هم در این دو جبهه به دو شکل عیسی و اسکندر درآمده است. معادل این غار در چاکراها پایین ترین چاکرا بین مقعد و آلت جنسی است که موکل خوردن و عمل جنسی است و انسان را در حیوانی ترین حالت خود معرفی میکند. بعد از آن وارد غار دوم میشویم که دامگهی پر از وسوسه است. انسان در این غار، مانند میمونی است که در کوزه مشتش را پر از آجیل میکند ولی نمیتواند مشت پر از آجیل را از کوزه درآورد و یکسره در این مرحله وقت تلف میکند. جنگسالاران و ثروت اندوزان مرحله ی قبل را در این مرحله در حال نهایت فرصت طلبی و گسترش قدرت خود می یابیم. غار سوم، غار آزمایش است. این مرحله با افسانه ای درباره ی پادشاهی های بربر اروپایی مطابقت دارد که در آن در فستیوالی قهرمانان دو به دو با هم دوئل میکردند و در مرحله ی نهایی پیروز بر همه با خود شاه دوئل میکرد و اگر شاه را شکست میداد شاه قدرت خود را به نفع او از دست میداد و حالا شاه باید تا فستیوال بعدی صبر میکرد تا بخت خود را از نو بیازماید. این مرحله به سادگی میتواند پیروز مرحله ی دوم را به مرحله ی اول برگرداند. آن هنوز در سیاست پیاده میشود. به عنوان مثال، اتحاد جماهیر شوروی و یوگوسلاوی سابق، حکومت هایی بودند که تا مرحله ی سوم پیش رفتند و در آن مرحله در دوئل رهبران خود با دشمنانشان شکست خوردند و فرو پاشیدند. سیب حوا در این سه مرحله ضرب میشود و به سه سیب طلایی باغ هیسپریدها تبدیل میشود که هرکول آن را به دست آورد تا پیروزیش در امتحان را نشان دهد. مرحله ی چهارم، مرحله ای است که پیروز سه مرحله ی قبل را قدرت پیشروی میدهد. دراینجا چهار مرحله به چهار اسبی تبدیل میشوند که ارابه ی کریشنا در بهاگاوادگیتا و ارابه های خدایان یونان را میرانند. این چهار مرحله همان چهار پسر هورسند و با نیروهای مذهبی تطبیق میشوند. چاکرای این مرحله چاکرای قلب است که محل اعتقادات ایمانی است. این مرحله تثبیت انتخاب های اعتقادی و مذهبی شما را –معمولا بین سنین 28 تا 35 سالگی- نشان میدهد ولی پایان راه نیست. در مرحله ی پنجم، شما وارد وادی توهم میشوید و گردونه ی اسب هایتان یعنی اعتقادات دینیتان میتواند شما را به راه غلطی ببرد. تمام جنایات مذهبی و فخرفروشی های اعتقادی در این مرحله قرار میگیرند. بوداییان تبتی که خواهان جدایی خود از چینند چون خود را به سبب پیروی از بودای روشنبین در تعریف خودشان بالاتر از دیگران میبینند در این مرحله گیر کرده و به خدایشان بودا حتی نزدیک هم نشده اند چون هنوز رستگاری را مختص یک فرقه ی خاص میخواهند. در نمایشنامه ی دیلوسکی، این مرحله با غاری نشان داده میشود که در آن، «گلدسته ی تیامات» نوری گمراه کننده میتاباند. نتیجه ی این مرحله، ورود شما به مرحله ی پوچی است که در غاری تاریک و بی نور در مرحله ی ششم نمایش داده میشود. با پیشروی تدریجی و موفق شما در این تاریکی، کم کم بارقه های روشن و خاموش شونده ی نور ظاهر میشوند و بلاخره نور تثبیت میشود. در مرحله ی هفتم، جایی که شما به جای کریشنا به سولانیتا (الهه) رسیده اید، دنیای مادیتان دیگر جسم محدود خودتان نیست چون شما مراحل اداره ی کننده ی جهان مادی را طی کرده اید و در یکی از بهترین و پذیراترین زندگی های مادی ممکن روی زمین، تقریبا بیشتر خصوصیات خوب جهان ما را به خود جذب کرده اید و میتوانید الگویی برای دیگران باشید.:

Chronologia.org: issue 101607 : 14/2/2013

آسمانی شدن برای رسیدن به اوج زمینی بودن! حالا به جای آسمان ها (شمیم) دام ها و نقشه ها را قرار دهید و به جای زمین (رص) ظلم و ستم را. چه نتیجه ای به بار می آید؟ خدا (الوهیم) شدن برای داشتن جواز ستم کردن؛ ترسیم دقیق ایدئولوژی مدرن که دست یافتن به تصاویرش، آرزوی بسیاری از مردم زمین است.

اتحاد شرک و توحید: امتیاز پولدارانی که ثروت خود را از خدای آسمان گرفته اند.

تالیف: پویا جفاکش

رابرت ادوارد لی، یک ژنرال برجسته ی دوران جنگ داخلی امریکا بود که به جناح جدایی طلب خدمت میکرد. وی با فروپاشی کشور موافق نبود اما چون رهبری ایالتش یعنی ویرجینیا جدا شده بود، از مافوق ها تبعیت کرد. وی نبردهای پیروزمندانه ی زیادی داشت و به سبب رعایت نوعی منش اخلاقی در جنگ، تقریبا در حد یک سامورایی سفیدپوست ترسیم شده است. در سراسر ایالات جنوبی، لی مثل یک قهرمان پرستش میشود و درباره اش افسانه های زیادی وجود دارد. دقیقا همین شهرت افسانه ای باعث شده تا موقعیت ضد و نقیضش نسبت به نژادپرستی، مورد بحث های زیادی قرار بگیرد چون لی با این که با آزادی بردگان موافقت کرد اما با برابری نژادی سیاهان با سفیدها مخالف بود. مخالفان و موافقان نژادپرستی در امریکا و بخصوص ایالات جنوبی هر یک سعی میکنند او را در جناح خود بیاورند. از طرف دیگر، نام فامیل لی جالب است چون یک نام فامیل یهودی است. در جنوب معمولا فاتحان شمالی را عوامل بانکداران یهودی اروپایی میدانند که میخواستند برتری مسیحیت در جنوب را تخریب کنند و شرایط را برای نابودی اخلاقیات در امریکا به نفع جبهه ی شیطان آماده نمایند. پس، چرا یک یهودی تبار، اینقدر با خلوص و در اوج توجه به اخلاق، به جنوب مسیحی خدمت کرده است؟ آیا او یکی از بازماندگان یهودی های ماقبل تحریف یهودیت است که امت واقعی خدایند؟ پس چرا خداوند باریتعالی حضرت یهوه، از بنده ی راستینش در مقابل امت شیطان محافظت نکرده است؟ این سوالات که فقط ممکن است از مغز های مجموعه ای از آدم های به شدت مسیحی امریکایی بیرون بتراود، توسط یکی از نظریه پردازان توطئه به نام فرانسیس میویل، به شیوه ای کاملا مسیحی پسند پاسخ داده شده اند. در این پاسخ گویی، یهوه خدای یهود، همان جهوتی یا تحوت خدای کیمیاگری و عرفان و برابر با هرمس خدای پاگانی یونانی است که در شریعت یهود، تغییراتی در توصیف او ایجاد کرده اند. یک خدای پاگانی، قابلیت جمع آوردن گروه های بیشتری را حول یک اشرافیت خاص دارد تا شریعتی که همه را دشمن میپندارد. فتوحات اسپانیا در امریکا دنباله ی فرقه کشی یهودی های سافاردیم است که از مصر تحوت به اسپانیا آمده اند و یهودیت با آنها به وجود آمده است چون قبل از این مرحله آنها فقط فنیقی های کارتاژی بودند و به اندازه ی همه ی فنیقی ها در مقابل عقاید گوناگون باز و صبور. آنچه به نام جنگ داخلی امریکا میشناسیم، درواقع تصرف سرزمین های اسپانیایی توسط اشرافیت های آلمانی تبار فرانسه و بریتانیا بود که نسب به امپراطوری مقدس روم میبردند و یهودی اشکنازی بودند. درواقع هر دو طرف این به اصطلاح جنگ داخلی، یهودی بودند ولی یهودیت اشکنازی حمله کننده از شمال، به دلیل وفاداری به اصول کیمیاگری و نزدیکی بیشتر به اصل فنیقی، برای تحوت یا یهوه ی اصلی، اصیل تر بوده و به همین دلیل، خدای یهودیت، طرف جبهه ی شمال را گرفته است. این، نسخه ی امریکایی فتح اورشلیم توسط روم هم هست چون اشرافیت اشکنازی صاحبان امپراطوری مقدس رومند و روم مقدس، خود را جانشین امپراطوری چند ملیتی روم باستان میخواند که کهانت یهود در مقابل آن ایستاد و شکست خورد. همین جبهه ی رومی است که دموکراسی را در امریکا میپرورد و در مقابل نگاه های وحشتزده ی نژادپرستان سفیدپوست وارث شریعت یهود، به مردمان رنگین پوست و ادیان بیگانه، امکان توسعه یابی در امریکا را میدهد. کفرپروری و اخلاق ستیزی این روند، دقیقا به خاطر نقش بالای سیاهان امریکایی در خلافکاری های آن کشور، دوگانه ی سفید و سیاه را برجسته میکند، دذوگانه ای که در آن، سیاه رنگ تاریکی و پلیدی است و سفید رنگ روشنایی و راستی.:

“the American revolution and the civil war were the same event”: scott freeman: stolen history: 23june 2024

برخاستن نژادپرستی سفید از یک ورطه ی چندنژادی سیاه گرای قبلی، با نظریات انگلیسی قرن 19 درباره ی پیدایش نژاد سفید از نژاد سیاه در هند و گسترش آن به واسطه ی یهودیان در جهان نیز نسبت دارد. گادفری هگیز که مدتی از پیروان این نظریه بود، در کتاب هشتم جلد اول اناکالیپسیس مینویسد که اصطلاح «یهوه نیسی» برای خدای یهود، ناشی از برابرگیری یهوه با دیونیسوس خدای شراب و جشن و لاابالی گری است چون دیونیسوس به کوهستانی به نام نیسا نسبت داده میشد که محل آن را هم در عربستان تعیین کرده اند و هم در هند. امکان به هم آمیزی این دو نامجا در سرزمینی که در قرن 19 هند نامیده میشد وجود داشت، چون محلی به نام "عربیه" در جوار رودخانه ی سند در هندوستان وجود داشت و طبیعتا این منطقه میتوانست داعیه ی خاستگاه یهودیت را داشته باشد. هگینز ار قول کلنل تاد بیان میکند که هندیان، بنیانگذاران تمدن هند را قبیله ی به نام یادو میشناسند. این کلمه به صورت های جادو و جادون هم تلفظ میشود و هر سه کلمه نزدیک به کلمات یهود و جهودند. قبیله ی یوسف زی در بین بیگانگان به جادون معروف بوده است و احتمالا دلیلش این است که یوسف زی به معنی "از یوسف" همان قبیله ی یوسف اسرائیلی هستند. سرزمین های بین دو رودخانه ی سند و گنگ را مجموعا آیودها میخواندند که بعدا به صورت "عود" خلاصه شده است. آیودها نیز صورتی از یهودیه است. مسلمانان زمانی که به عود وارد شدند درآنجا شهری به نام عودپور ساختند که به زودی بیشتر جمعیتش را قبیله ی رانائه اشغال کردند. به طرز عجیبی رانائه همنام قبیله ای یهودی در گزارش بطلمیوس هستند که در جریان اشغال اورشلیم توسط وسپازیان، آنجا را ترک گفتند. به دلیل محاصره شدن عود توسط دو رودخانه ی گنگ و سند، آن را «دو آب» مینامند که یادآور نامیده شدن کلده به مزوپوتامیا یا بین النهرین به معنی میان دو رودخانه است. اشرافیت یهود در بابل در بین النهرین مستقر بودند. تصور میرفته که آیودها قبلا امپراطوری واحدی بوده که توسط پدر راما و به مرکزیت شهر ماتورا بنا شده است، اما بنیانگذاران آن از محلی به نام آگرا آمده اند که بعدا اکبر مغول، آن را بازسازی کرده و ازاینرو اکبر آباد نامیده شده است. نام آگرا صورت دیگری از نامجای آکرا است که شهر اورشلیم روایات یهودی-مسیحی در محل آن واقع بوده است. در عود، قلمروهایی به نام های داودناگور و داودپوترا به معنی شهر داود وجود دارد و همانطورکه میدانیم داود یهودایی بود که اورشلیم را تصرف و پایتخت یهود کرد. داود از جنگ با پلستینی های غزه شهرت به دست آورد و غزه هم در عود مابه ازا دارد. بطلمیوس، از محلی به نام "غزه مره" یعنی دریاچه ی غزه یاد کرده است و این محل به صورت غسمر و بعدا عجمر در هند یافت میشود. کلمه ی "مر" در هندی به معنی تپه است و علت این است که تمام تپه ها و کوه ها تقلیدی از کوه مرکزی جهان به نام meru هستند. این کوه در نام و ویژگی هایش، نسخه ای دیگر از موریاه کوه خدا در اورشلیم است. "مروه" کوه مقدس مکه ی حجاز هم نسخه ی دیگر موریاه است چون یهودی های جده در حجاز، مکه را محل اورشلیم خوانده بودند و نام جده نیز تلفظی دیگر از جودا یا یهودیه است. درهم آمیختن مره ی دریاچه و موریاه کوه باعث پیدایش روایتی شد که بر اساس آن، کوه meru از داخل دریا یا دریاچه ای بیرون آمده و ازاینرو از "مره" یا دریاچه نام گرفته است. کشمیر در هند محل معبد سلیمان تلقی میشد تا اندازه ای ازآنرو که دریاچه ی بزرگ سرینگار را دارد و از طرفی کوه های سلیمان را هم در هند داریم که هر دو مورد، با "مر" مزبور قابل تطبیقند. حتی نام هندی قدیم اورشلیم هم طوری است که لغت "مر" را برجسته میکند: جسولیمر. محل آن را در هند تعیین کرده بودند و در نزدیکی آن، شهری به نام "یونا" را جای یابی کرده بودند که خیلی جالب است؛ چون یونا نام قدیم انطاکیه پایتخت آنتیوخوس شاه بدنام یونانی است که بر اورشلیم حکومت میکرد. کلنل تاد معتقد است که در اصل نامجای هندی، با برداشتی از تلفظ هیروسلیموس برای اورشلیم طرفیم. ازآنجاکه هیرو میتواند با "هر" یا "حرا" به معنی کوه برابر باشد، میشود اورشلیم را کوه سلیم یا کوه سلام معنی کرد. در هندی ظاهرا "هر/ار" آن از اول به آخر رفته است. پس جسولیمر را میشود هم یه+سولیم+ار خواند و هم یه+سولی+مر. هر دو خوانش درست است چون "م" در "سلم" یا "سلیم" حرف تعریف است و اصل همان "سول" است.سلیمان شاه که معبد سلیمان را بنا کرده است، نامش انتساب به سولیم را نشان میدهد. در ادبیات یونانی، سولیمی ها قبایلی در جنوب ترکیه بوده اند. استرابون نوشته است که سولیمی ها در بین النهرین، شهری به نام "کابال" بنا کردند و معنی آن را پایتخت بعل خوانده است. البته این نام میتواند دوپهلو باشد. مسبوق به سابقه است که لغات سامی با حرف "گ" یا "ج" در یونانی "ک" بگیرند. مثلا camel به معنی شتر در یونانی، که معادل های سامی شناخته شده اش، "گیمل" و "جمل" هستند. کابال نیز میتواند با "گبل" برابر باشد، نامجایی که لوسیان در "دی سیریا" به عنوان نام دیگر بندر فنیقی بیبلوس ذکر میکند. نامجای گبل مسلما همان جبیل در لبنان کنونی است. جبیل مرکز کیش آدونیس نسخه ی سوری تموز در لبنان بوده است و تموز اغلب به نام بعل خطاب میشده است. نام بیبلوس نیز نزدیک به نامجای بابل است که مرکز کیش بعل در بین النهرین شناخته میشود. شهر بغداد در نزدیکی بابل قدیم بین النهرین بنا شده و در بین مسلمانان به "دارالسلام" شهره بوده است. در افسانه های هندی نیز میبینیم که در عود یا دو آب –نسخه ی هندی بین النهرین- شاهی به نام سیلواهانا فتوحاتی میکند و پایتختش شهری به نام "سالیا دارها" بوده است. اگر دو جزو سالیا دارها را برعکس کنیم و سالیا را از طریق سولی به سلم و سلام برسانیم، میبینیم که سالیا دارها دقیقا همان دارالسلام است و اگر دقت کنیم، نام سیلواهانا نیز تلفظ دیگری از سلیمان است که اینجا به جای قوم سولیمی نشسته است. کابال/گابال/جبیل نیز در هند معادل دارد: هم کابل، مهمترین مرکز افغان ها و واقع در شمال هند، با توجه به این که قوم افغان یا پشتون اصالتا یهودیند، و هم قبیله ی کابلی/کاولی/کولی که از هند به تمام جهان منتشر شده اند و شاید خانه به دوشیشان نیز دنباله ی سنت معروف دیاسپورای یهودی بعد از سقوط اورشلیم است. در افسانه ی پیدایش کولی ها عود، راجپوتانا یعنی سرزمین راجپوت ها نامیده میشود و راجپوت ها اشرافی هستند که این سرزمین را بین خود تقسیم کرده اند. گروهی کوچک از راجپوت ها که کیش کریشنا را پذیرفته و منطقه ی خود را کانیا (لقب کریشنا) نامیده بودند، کل راجپوتانا را تصرف کردند و کابلی ها یا کولی ها دشمنان کانیا بودند که بیرون رانده شدند. رانده شدگان نخست در افغانستان جنوبی ماوا گرفتند و گروهی از آنها در آنجا شهر کابل را بنا کردند. الفینستون در جلد دوم "تاریخ کابل" خود نوشته است که به روایت یهودیان کابل، آنها اعقاب شاه شائول کتاب مقدس هستند که از کشتار فرزندان شائول به دست داود به افغانستان پناه آورده اند. کلنل تاد از قول نویسنده ای هندی به نام "فرشته" مینویسد که افغان ها اعقاب قبطیانی هستند که در زمان فرود یهودیت توسط موسی به دربار فرعون، کیش موسی را پذیرفتند و یهودی شدند و بعدا بر کوه های سلیمان فرود آمدند. به نوشته ی فرشته، افغان ها تا زمان اتحاد با مغول های مسلمان برای حمله به دهلی، یهودی بودند و مسلمان شدنشان از بابت گرفتن امتیازات بیشتر از اتحاد با اشرافیت مسلمان مغول بود. همانطورکه میدانیم کولی ها در غرب به جیپسی یعنی قبطی شهرت دارند. کوپت یا قبط که با مصر تورات تطبیق شده است سرزمین حول رود نیل است. در نزدیکی رودخانه ی سند نیز رودی به نام نیل وجود داشته که به دو شاخه ی خوسپ و کوفه تقسیم میشده است و این دو رودخانه آبادی های کوهستانی به نام گوفه را تامین میکرده اند. گوفه و کوفه میتوانند تلفظ هایی از کوپت و قبط باشند. در هند، پادشاهانی موسوم به گوپتا حکومت میکردند که تلفظ اسمشان بین این تلفظ ها است. گوپتا در زبان هندوان به معنی منجی است. در تاریخ مصریان، قبطیان مدام در جنگ با نوبی های اتیوپیا بودند که پایتختشان مروئه نامی نزدیک به موریاه و مره دارد و اتفاقا در کنار دریاچه ای واقع بوده است. شاهان اتیوپی فعلی که اتیوپیای باستان را به خود محدود کرده اند کشور خود را همان سبا در تورات میدانستند و خود را اعقاب سلیمان و ملکه ی سبا معرفی میکردند. در عود، سرزمینی به نام سبا نیز وجود دارد. مسلمانان محل سبا را یمن در عربستان میشمرند و رودخانه ی یامونا در عود، نام از "یمن" دارد. سورپور یعنی شهر سور (قابل مقایسه با سوریه) در کرانه های یامونا محل حکومت خاندان سوراسنی بود که خود را اعقاب سورسن جد کریشنا میشمردند. قبل از سانسکریت، زبان مقدس هندوان، «وریج باشا» زبان منطقه ی وریج بود که خاستگاه سوراسنی شمرده میشد و این، نشان از تاثیر قوی کیش کریشنا و روایت سوراسنی از آن بر هندوئیسم دارد. خرابه های شهر قدیم وریج، در نزدیکی ماتورای کنونی یعنی همان شهری قرار دارد که گفته میشود کشور ایودها یا عود، حول آن شکل گرفت. کریشنا خدای اینان، نسخه ی انسان شده ی خدایی بود که درنهایت با ویشنو تطبیق شد. وی در قبیله ی یادو/یهودی به صورت انسان درآمد. یادوها به چاندراوانسی یعنی فرزندان ماه معروف بودند چون به روایتی، اعقاب بودا (عطارد) پسر چاندرا (ماه) بودند. این بودا که همان هرمس یا مرکوری خدای عقل و دانش در جهان یونانی-رومی است، دورادور با بودا خدای بوداییان قابل تطبیق است. بنابراین قبیله ی یادوی ماقبل کریشنا، ایام شب را که محل حکومت ماه و ستارگان است بازسازی میکنند و کریشنا خورشیدی است که به این شب پایان میدهد. "کان یا" و "کان یی"، القاب کریشنا، دقیقا همان کونیوس لقب آپولو هستند. در دلفی، آپولو "یی" نامیده میشد و دیودوروس نیز نوشته است که آپولو معروف به "کان" بوده است، کلمه ای که هگینز، آن را دقیقا همان "خان" تاتاری به معنی شاه میشناسد. بنابراین آپولو میتوانست "کان یی" یا شاه یی خوانده شود که یی/یا، همان یاه/یاهو/یهوه خدای یهود است. کریشنا از قبیله ی ماه، همان جهوتی یا تحوت، یعنی یهوه در قالب خدای ماه مصری است که اسما و شخصیتا تبدیل به "دود" نسخه ی خورشیدی خود میشود و این "دود" همان داود است که در دین یهود بدعت ایجاد میکند. پس بوداییان برابر با سامری ها میشوند که وفاداریشان به گریزیم –محل مقدس موسی و یوشع که داود محل سرزمین مقدس را از آنجا به اورشلیم منتقل کرد- کنایه ای از ماندن در مذهب پیشین است. اگرچه افغان ها هم به واسطه ی کولی ها جزو شکست خوردگان طبقه بندی میشوند، این موضوع با مسلمان شدن بیشتر افغان ها تضادی ندارد. چون مسلمانان نیز یهود را به انحراف از مسیر خدا متهم میکردند اگرچه درنهایت اکثر تفاسیر و روایات یهود از کیهان را پذیرفتند. مطابق افسانه های هندی، سلطان محمود غزنوی، فرمانروای مسلمان ترک افغانستان، در حمله به هند، معابد مشرکین را تخریب کرد، ولی به معابد بوداییان و جینیست ها صدمه ای نرساند چون معتقد بود مذهب آنان بر خلاف اسلام نیست. بودیسم به دلیل تسلیم در مقابل امر جاری، ماهیتی زنانه دارد و یهودیت، دشمن زنانگی است، به طوری که قبل از هر چیز، جنبه ی زنانه ی خدا را حذف کرده است؛ عشتاروت از تموز، یا ایزیس از ازیریس حذف شده اند تا یهوه ی خشن پرخاشجوی کاملا مرد شریعت یهودی خلق شود و قومش همه چیز را با خشونت تغییر دهند.:

Anacalypsis: godfrey Higgins: v1: book8: chap3-7

واضح است که این بازسازی، از روی طبیعت واقعی مذهب کریشنا انجام نشده است. ویشنو که به کریشنا تجسم می یابد یک نیمه ی مادینه به نام لاکشمی دارد و همانطورکه ویشنو به شکل کریشنا انسان میشود، لاکشمی نیز به شکل رادا معشوقه ی کریشنا انسان میشود. اما تمثیل شب و تاریکی برای دوران اتحاد خدا و نیمه ی مادینه اش نشان میدهد مسئله چه ربطی به بودا دارد. در ویشنوئیسم، مایا یا توهم، یکی از تجلی های معمول لاکشمی است و بودیسم در اصرار بر توهم بودن همه ی دانسته ها و عقاید، اصراری افراطی دارد و برای توهم هم دقیقا لغت مایا را به کار میبرد. چون بودا شدگی بر اعتراف به ندانستن استوار است و بدون دانش، همه چیز، فرورفته در تاریکی به نظر میرسد و طبیعتا همه ی منش ها هم میتوانند قابل پذیرش باشند. مطابق افسانه ی رایج، بودیسم توسط چاندراگوپتا در هند رواج یافت، شاهی ظالم که مردم بسیاری را کشت، ولی بعد پشیمان شد و به قالب زاهدی بودایی درآمد. چاندرا گوپتا ترکیب نام چاندرا خدای ماه با عنوان گوپتا را در خود دارد. پس چاندرا گوپتا پدر بودیسم، همان چاندرا (ماه) پدر بودا (عطارد) خدای دانش است. حداقل معنایی که از این داستان میتوان بیرون کشید این است که دانش از اعتراف به نادانی میتراود و خورشید از ماه. اما بعدش این خورشید، برای پایان دادن به شب نادانی، با دیوهای تاریکی میجنگد. حالا اگر این خورشید، یک شریعت یهودی اسیر تاریکی باشد که به خاطر قدرتش توهم خورشید بودن یافته است، آن وقت، تمام انسان های غیر را دیو تاریکی میبیند و برای رسیدن به مقاصد کاملا غیر الهیش، آنها را با خشونت و فریب به بازی میگیرد. از طرفی خشونت یک مقوله ی مردانه تلقی میشود و در مقابل مهربانی زنانه قرار میگیرد. بنابراین ماه زدایی، الهه زدایی نیز هست. در این مورد، باید به آرتمیس یا دایانا خواهر دوقلوی آپولو توجه کرد که الهه ی ماه است و نیمه ی زنانه ی آپولو. او دوشیزه و حامی دوشیزگان است ولی شاید به خاطر طرد شدن به همراه دوجنسه بودن آپولو است که به صورت یک زن مردمانند برجستگی یافته است. آپولو بدون زنانگی، چیزی جز زئوس یا ژوپیتر یعنی نسخه ی یونانی-رومی یهوه نخواهد بود. پرنده ی زئوس عقاب است که الان نماد امریکا است. عقاب گاهی همراه زئوس است و گاهی خود او، و این عقاب را میتوان با گارودا مرکب عقاب شکل ویشنو نیز تطبیق کرد. ولی زئوس پدر آپولو و آرتمیس میشود چون قرار است اصل باشد و آپولو فرع و انحرافی بر او. با این حال، ژوپیتر رومی هنوز یک تفاوت عمده با یهوه ی عهد عتیق دارد. درحالیکه یهوه ی عهد عتیق تمام خدایان قبلی را نفی میکند و با آنها میجنگد، اما ژوپیتر علیرغم تفوق بر خدایان قبلی، آنها –شامل آپولو و دایانا- را نگه میدارد و زیردست خود میکند و همه ی آنها و -از طریق آنها- همه ی مردم را به خدمت جنگسالاری خود درمی آورد.

زئوس یک دفعه و با یهودیت پدید نیامده است. او مظهر نظم گیتی و متشبه به مشتری سیاره ی حکام و نظم دهندگان است. پرستش مشتری به ستاره شناسی کلدانی-آشوری برمیگردد جایی که وی تحت عنوان بعل مردوخ معروف به آشور یعنی حاکم، رئیس خدایان شد. آشوریان، آشور را با آنو رئیس خدایان و حاکم آسمان تطبیق کردند و بدین ترتیب تضاد پسران آنو یعنی انکی (حئا) و انلیل، بخشی از وجود آشور شد. این دو خدا به ترتیب نیروهای مدافع و دشمن انسان را نمایندگی میکنند. دوگانگی مزبور، در زئوس یا یهوه ی مسیحیت هم انعکاس می یابد چون مسیحیت همزمان با عصر حوت (ماهی) ظهور میکند و موکل این عصر، سیاره ی مشتری است. نماد حوت، دو ماهی است و یکی از این ماهی ها قطعا یوحنای تعمیددهنده است که همانطورکه نامش نشان میدهد شکلی تحریف شده از اوآنا یا اوآنس پیامبر ماهی شکل کلدانیان است که از دریا بیرون آمد و به آدمیان، تمدن و حرفه ها و هنرها و علوم را آموخت. حئا نیز خدای آب ها است و اوآنا شکلی از او است. اما ماهی دوم، خود مسیح است که به ایکتیس ملقب است. پطرس قدیس که کلیسای مرکزی جهان را در رم بنا نهاد ماهی گیر بود چون عیسای ماهی را به دام انداخته بود. همانطورکه میدانیم عیسی شکل انسان شده ی یهوه است و ثنویتش با یوحنا تکمیل ژوپیتر حوت با ترکیب صابئی گری یوحنا و یهودیت عیسی را نشان میدهد. اما عیسی همزمان بره ی خدا نیز هست چون یهوه از عصر قبلی یعنی عصر حمل (قوچ) به عصر حوت آمده است و دراینجا تغییر لباس داده است. اگر دقت کنید با وجود این که ما در عصر حوت هستیم و الان باید ماه ها را طوری نمادپردازی کرد که برج فروردین، صورت فلکی حوت باشد اما نمادپردازی معمول ماه ها هنوز طوری تنظیم میشود که برج فروردین، حمل، و برج اسفند، حوت باشد. علت این است که تصور اصلی از یهوه، در برج حمل، تثبیت شده باقی مانده است. برج حمل، برج سیاره ی مریخ است که در یونانی، آرس و در رومی، مارس نامیده میشود. مارس محبوب ترین خدای رومی و به پیروی از جنگسازی مریخ، خدای جنگ و خشونت و تخریب بوده است. نظم سازی زئوس، ماسکی بر جنگ طلبی مارس است و مدعی این فلسفه که نظم فقط از ویرانی و از معبر جنگ حاصل میشود. مارس، پسر ژوپیتر است همانطورکه عیسی پسر یهوه است اما عیسی یا کریست، تجسم انسانی یهوه نیز هست و توقع میرود مارس نیز به عنوان صاحب یک مذهب یعنی یهودیت، تجسم انسانی داشته باشد که یکچنین صاحب مذهبی برای یهودیت عصر حمل، طبیعتا موسی بنیانگذار یهودیت است. ازاینرو است که موسی را در نقاشی ها بخصوص موقعی که الواح تورات را که از یهوه گرفته است به مردم نشان میدهد، صاحب دو شاخ نشان میدهند چون تجسم برج حمل و خدایش مریخ است. اما از طرف دیگر، شاخ های کشیده شده لزوما شاخ قوچ نیستند چون او قرار است رهبر جدید مردمی با طرز فکری قدیمی تر از عصر منقضی شده ی ثور یا ورزاو باشد. کریشتا/کریشا/کریشنا که نسخه ی هندی کریست است درست مثل موسی جنگ پرور است ولی درحالیکه موسی گوسفندچران است، کریشنا چوپان گاوها است چون گاوها نمادی از قبیله اش هستند که قبل از او وجود داشته اند ولی حالا به راه او میروند. تفاوت عمده ی او با عصر پیشین در این است که عصر پیشین، توسط صورت فلکی ثور اداره میشد که خانه ی سیاره ی زهره است و محبوب ترین تجسم زهره تجسم زنانه اش به صورت عیشتار یا عنانه است بنابراین عصر قبلی عصر زن مآبی تصویر میشود. شاخ های گاو، دوگانگی او را نشان میدهند که همان دوگانه ی ورزاو و الهه نیز هست. ورزاو معادل ازیریس کهن الگوی فراعنه است و الهه ایزیس همتای قبطی عیشتار است که همسر ازیریس است. پس طغیان موسی علیه فرعون همان طغیان علیه دوگانه ی ازیریس-ایزیس در عصعصر ثور است. دوگانگی شاخ های ورزاو، به شاخ های قوچ منتقل میشود چون قرار است موقتا این دوگانگی تضعیف شود. در سفر خورشید در دایره البروج طی گذر ماه های سال، دوگانگی برج ثور (اردیبهشت) تا برج بعدی یعنی جوزا (خرداد) که دو آدم را نشان میدهد دنبال میشود و بعد از آن نیز به برج سرطان یا خرچنگ (تیر ماه) میرسد که خانه ی قمر (ماه) ولی محل انقلاب تابستانی و اوج گیری خورشید در عصر حمل میباشد. این برج هم برای دوگانه سازی خیلی مفید است. مصری ها که سرطان را با جعل یا سوسک سرگین غلتان نشان میدادند، برای برج ماه (قمر)، حشره ی خپری خدای خورشید را برگزیده بودند که در قالب یک جعل، خورشید را مثل توده ی سرگینی، از شرق به غرب جهان می غلتاند. در نمادپردازی های مصری، گاهی خپری به شکل یک جعل که دو بال عقاب شبیه به بال های عقاب مانند آشور، دوگانگی او را نشان میدهد تصویر میشود و بعضی اوقات هم دوگانگی او با نشان دادن دو جانور ایزدی در دو طرفش مورد تاکید نیز قرار میگیرد. بنابراین دوگانگی عصر باستان، به دوگانگی خورشید و ماه و پارادوکس جمع آمده ی مردانگی و زنانگی، وصل میشود و تا عصر حمل دنبال میشود تا در این عصر، جنگاوری مردانه ی مریخ، آن را کاملا به نفع یک تعریف مردانه ی جنگجویانه مصادره کند. همانطورکه در تنظیم دایره البروج دیده میشود، تعریف شرعی جنگجویانه تثبیت میشود چون جنگسالاری برای حکامی که در عصر بعد و تحت لوای مشتری سیاره ی حکام، قصد امپراطوری سازی و یکسانسازی آدم ها را دارند به درد میخورد و دوگانگی فقط برای این حفظ میشود که بتوان از یهودی و نایهودی، یا خودی و ناخودی، یا جدید و قدیم، مطابق تعریف پیشین، نظمی جدید ساخت.:

“astrology: precession through astrological signs as represented by incarnations of divinity”: Ansel Mojo: stolen history: 6 nov 2020

نکته ای که اینجا بارز میشود این است که اگرچه دراینجا جمع خودی و ناخودی قرار است توسط اعقاب اشرافیت رومی و در عصر استعمار رقم بخورد، اما بر اساس تقسیمبندی های اعصار کیهانی که از هم حداقل 2000 سال فاصله ی زمانی دارند بین 6000 تا 2000سال پیش یعنی زمان ادعایی رخ داد وقایع کتاب مقدس، انجام میگیرند همانطورکه هگینز نیز فاصله ی بین دنیای مدرن و جهان هزاران سال پیش را همچون فاصله ی بین انگلستان قرن 19 و هندوستان همان قرن میدید. دقیقا همین موضوع است که نمیگذارد متوجه متخر بودن فلسفه ی آن باشیم. جداب غرب و شرق، جدال خیلی کهنه و خیلی نو نیست بلکه جدال دو جهانبینی همدوره است و فقط به خاطر فراموش شدن منابع راستین فرهنگ های بومی در شرق، امکان حواله دادن آنها به هزاران سال پیش فراهم آمده تا 6000سال تاریخ دروغ برای جور درآمدن اعصار کیهانی بطلمیوس، امروز راستین مردم را به نفع قرون وسطای مدرنی که توسط استعمارگران و به کپی از یهودیت ساخته شده است، در یک عصر باستان خیالین دفن کند. اندک اطلاعاتی که از این موضوع داریم از چند نفر آدم باسواد به جا مانده ی نیمه ی اول قرن بیستم است، ازجمله گورجیف دانشمند معروف ارمنی-یونانی که در روسیه و در مرز عثمانی میزیست و پدرش یک آشوخ بود؛ همان "عاشیق" ترکی که به داستانسراهای شاعر دوره گرد نواحی ترک نشین گفته میشد. گورجیف در اولین صفحات کتاب "مجالست با مردان بزرگ" مینویسد که یکی از داستان هایی که پدرش برای مردم تعریف میکرد قصه ی قهرمانی به نام گیلگمش بود و گورجیف تا بعد از جنگ جهانی دوم نفهمید که این گیلگمش، شخصیتی مشهور در اساطیر سومری هزاران سال پیش است. اما چیزی که گورجیف هیچ وقت نفهمید این بود که ممکن است گیلگمش اصلا هزاران ساله نبوده باشد و فقط برای ریشه دار نشان دادن فرهنگ وارداتی، آن را به دوران قبل از شریعت اسلامی کپی شده از یهودیت و مسیحیت غربی نسبت داده باشند. همین موضوع میتواند درباره ی دیگر آثار شفاهی و مکتوب جمع آوری شده از ملل غیر غربی هم درست باشد و محتوای این آثار، آنقدر مدرن باشد که حتی دنیای خدایان سرکوب شده توسط مذهب یهودی-مسیحی املا شده توسط استعمارگران را به صورت کیهانشناسی بازآفرینی کرده باشد.

ولیکوفسکی یکی از کسانی بود که به این گونه محتواها توجه کرد منتها در جهت بازسازی تصویری واقعی از کیهان در هزاران سال پیش. ازجمله در رابطه با بحث ما جالب است که ولیکوفسکی در بخش اول کتاب «در آغاز» IN THE BEGINING، نوشته است که هم در گزارشات اساطیر سرخپوستان و هم در کتاب ژاپنی نیهونگی، آمده است که زمانی ماه بسیار پرنورتر از امروز بود و در درخشنگی همتای خورشید بود اما بعد ضعیف شد. ولیکوفسکی، معتقد است که این دوران که هیچ وقت در آن شبی وجود نداشت با دوران تیتان ها برابر بود و تیتان ها همان نفیلیم یا غول های روایات یهودند که بیشترشان در فجایع زمینشناختی چون زلزله و طوفان های سیل و آتش به خشم یهوه نابود شدند و بقایایشان در زمان ورود موسی و بنی اسرائیل به کنعان، هنوز در آنجا بودند. دوران تیتان ها که دوران پیش از حکومت زئوس است عصر طلایی است و ازاینرو ولیکوفسکی آن را با دوران اقامت انسان ها در بهشت عدن مقایسه میکند. ولیکوفسکی یادآوری میکند که در روایات یهود، آدم ابوالبشر فقط بعد از اخراج از بهشت، غروب خورشید را دید و از بروز شب، وحشت کرد. پس دوره ی قبلی یعنی عصر طلایی یا بهشت عدن که در آن نه شبی وجود داشت و نه تغییر فصول با کم و زیاد شدن شب و روز، دوره ی دو خورشید بود که یکی از دو خورشید مزبور، ماه بود. ولیکوفسکی، حتی نسبت ضعیف شدن ماه با نر یا رماده تلقی کردن او را نیز میسنجد و اشاره میکند که در زمان اکدی ها ماه یک خدای مرد به نام سین و در حد رئیس خدایان و پدر شمش خدای خورشید بود. اما بعدا پرستشش افت کرد و همزمان با ضعیف شدن ماه در مقابل خورشید، او یک الهه در جوار خدای مذکر خورشید شد، درست مثل زن که از مرد ضعیف تر است. به نظر ولیکوفسکی، بعضی ملل از برایند این دوگانگی، ماه را دوجنسه یافتند. وی در این مورد، گفته ی ماکروبیوس در ساتورنالیا (3 : 8) از قول فیلوکروس را تکرار میکند: «مردان زن پوش و زنان مردخوی، به ماه قربانی میدهند چون تصور میرود که ماه هم مرد است و هم زن». آنچه که توجه ولیکوفسکی را به خود جلب کرده، ممکن است نه گواهی بر تغییراتی در کیهان، بلکه گواهی بر تغییرات در اعتبار خدایان و اجرام آسمانیشان در نزد انسان هایی نزدیک به عصر ما باشد، ازجمله از بین رفتن اعتبار ماه به نفع رشد سرسام آور قهرمانان خورشیدی با ویژگی های مریخی. با این حال، مریخ فرمانروا نیست و فقط وقتی به قامت مشتری درآید و تبدیل به زئوس یا یهوه شود، میتواند دشمنان پر تعدادش را شکست دهد. این فقط با حکومت کلیسای رم در دوران موسوم به قرون وسطی رقم میخورد، البته فقط از دید اروپاییان، و پروژه باید برای بقیه ی دنیا به شکل های دیگری بازسازی شود. اما مطابق افسانه های ترسیم شده، از ابتدا قرار بود دوران شرک بازگردد. وقتی گفته میشود موسی در مصر علیه فرعون طغیان کرده و فرعون ازیریس است، پس ازیریس که تجسم ورزاو عصر ثور را دارد، همانطورکه افسانه اش میگوید بازخواهدگشت.

در "ایزیس و ازیریس" پلوتارخ، ازیریس که توسط برادرش تایفون کشته شده است، به شکل پسرش هورس از نو از همسرش ایزیس متولد میشود تا انتقام بگیرد و برعکس دفعه ی قبلی، این بار چهره ی یک جنگجوی بیرحم را دارد. در کتاب پلوتارخ، صحنه ای وجود دارد که ازیریس را با آدونیس یا تموز جبیل (بیبلوس) برابر میکند و آن، این که تابوت حاوی جسد ازیریس توسط جریان آب رود نیل، از مصر به دریای مدیترانه و ازآنجا به ساحل بیبلوس می افتد و از محل دفنش در خاک، درختی رشد میکند که تبدیل به ستون کاخ شاه بیبلوس میشود و ایزیس، جسد ازیریس را از درون ستون بیرون میکشد که شبیه بازیابی ازیریس به صورت هورس نوزاد توسط ایزیس است و میتوان آن را با تولد آدونیس نوزاد از زنی درخت شده و بزرگ شدنش توسط آفرودیت یا ونوس، نسخه ی یونانی-رومی عیشتار و ایزیس تطبیق کرد. جان اونیل، درختی را که ازیریس از آن درمی آید، با درختان مجلس اجنه در افسانه های اعراب قرن 19 مقایسه میکند که اعراب بر آنها تکه های گوشت قربانی میگذاشتند تا از صدمات اجنه در امان باشند. در صورت های نسبتا مدرن تر این تقدیم قربانی، میتوان درخت کاج کریسمس در اروپای همان قرن را یافت که با وسایل تزئینی عمدتا طلایی رنگ پوشانده میشود و به تقدس کاج در نزد خدایانی چون دیونیسوس و آتیس برمیگردد. این تزئینات طلایی، خود، یادآور درخت پول در اساطیر چینی و ژاپنی هستند که میوه هایش، سکه های طلایند. در غرب، همتای این درخت، درخت لوبیای سحرآمیز جک است که زمین را به آسمان میدوزد و جک پسرک فقیر با بالا رفتن از آن و رسیدن به آسمان و دزدیدن گنج های یک غول از آنجا ثروتمند میشود. جک موقع پایین آمدن از درخت، برای در امان ماندن از تعقیب غول، درخت را قطع میکند و درخت همراه غول سقوط میکند و غول کشته میشود. درنتیجه ارتباط زمین و آسمان قطع میشود. پس درخت جک به عنوان مابه ازای درخت پول، یک درخت کیهانی و مابه ازایی برای عمود جهان است و ثروت و طلایی که جک از آن به دست می آورد، همتای جسد ازیریس است که از درخت ستون شده ی کاخ بیبلوس که همان کاخ کیهانی است بیرون آورده میشود. در یک شمایل مسیحی، اونیل این را در اشرافیت طربزون که ادعای جانشینی امپراطوری بوزنطیه یا بیزانس را داشتند و به این ادعا با عثمانی های مسلمان که ساقط کنندگان حکومت بیزانسند میجنگیدند میجوید و میگوید نام دولت ترابوزان یا طربزون از ترکیب daurus یا درخت با بوزون یا بوزوم یا بزانت می آید که هم مرتبط با عنوان حکومت بیزانس یا روم شرقی است و هم مطابق روایات سیاحان غربی، یک واحد پول در عثمانی است. در گذشته بزان یا بزانت، معادل یک قطعه طلا بوده است. بنابراین طربزون را میتوان باز به درخت پول یا درخت طلا معنی کرد. نام گرفتن یک فرقه یا یک دولت که ادعای جانشینی گذشته ای با شکوه را دارد از درخت کیهانی، میتواند به شباهت کلمات "پارسی" و "برسم" هم ربط داشته باشد. پارسی عنوان زرتشتیان هند است و برسم عنوان شاخه های مقدسی که این زرتشتیان در مراسم عبادیشان استفاده میکنند. درست مثل طربزونی ها پارسی ها نیز مدعی جانشینی یک حکومت طلاییند که مسلمانان در خاورمیانه به آن خاتمه داده اند. دزدی انجام شده از حکومت منقرض شده همان دزدی جک از غول است چون غول به جای نفیلیم یا غول های دوران طلایی تشسته است با این تفاوت که محل حکومت غول در آسمان است چون دوران غول ها درواقع همان بهشت آسمانی است. طلاهایی که از شاخه های درخت پول آویزانند نیز همان ستاره های آسمانند که تصور میرفته از شاخه های درخت کیهانی آویزانند. این با تمثیل دیگری آمیخته که بر اساس آن، ستارگان همچون زنبورهایی هستند که در آسمان دور پرواز میکنند و روی شاخه های درخت کیهانی جابجا میشوند. لغت "بیس" –bee در انگلیسی- میتواند ریبشه ی خوبی برای انتساب بیزون و بیزوم و البته پزو برای میوه های درخت در قالب طلا و بعدا پول باشد. زنبورها عسل تولید میکنند که طلایی رنگ است و ملوس نامیده میشود. این با کلمه ی ملیا برای ستارگان مرتبط به نظر میرسد. مطابق روایت هزیودی پیدایش کیهان، ملیا الهگانی بودند که از اخته شدن اورانوس (آسمان) توسط پسرش کرونوس (زحل) پدید آمدند و تجسم اولیه شان به صورت خون جاری شده چون رود باعث شد تا به صورت ستارگان راه شیری در آسمان جای بگیرند. راه شیری یا milky way همانطورکه اسمش نشان میدهد جریان شیر هم معرفی میشود و عجیب نیست که در اورشلیم به عنوان نسخه ی زمینی بهشت آسمانی، هم جوی شیر باشد و هم جوی عسل، چون هر دویشان همان راه شیریند. الهگان ملیا در روایتی دیگر، دختران الهه ای به همین نام تلقی شده اند که همسر آپولو است. این نسخه از آپولو ملقب به "اسمینیان" و "گالاکسیوس" است. صفت اسمینیان اشاره به اسمنوس دارد که راه شیری است و جویبار خرد تلقی میشود. در یک تجسم انسانی تر، اسمنوس پسر آپولو است که از او دانش ماورایی را دریافت میکند. علاوه بر اینها، ملیا یکی از نام های یونانی درخت زبان گنجشک نیز هست. به طرز جالبی، یگدراسیل که درخت کیهانی اساطیر نورس است و زمین و آسمان را به هم میدوزد هم معمولا درخت زبان گنجشک تلقی میشود. در اساطیر یونان، درخت زبان گنجشک، در اصل، زنی به نام دافنه بود که آپولو سعی کرد به او تجاوز کند و او به درختی تبدیل شد تا از تجاوز در امان بماند. مرکز پیشگویی آپولو دلفی بود ولی قبلا درآنجا "گی" (گایا) الهه ی زمین مصدر پیشگویی ها بود و دافنه کاهنه ی گی بود. بنابراین دافنه باید تجسمی از الهه ی زمین باشد که به درخت کیهانی مجسم میشد و اگر آن از طریق درخت زبان گنجشک با ملیا همسر آپولو برابر شده باشد، بنابراین دانش آپولو از طریق زنی به نام ملیا از ستارگانی به نام ملیا که میوه های درختی به نام ملیایند به آپولو منتقل شده اند و همه ی اینها همزمان دافنه هم هستند. مشخصا ازاینرو است که آپولو ملقب به دافنین بوده است. این نام همچنین میتواند با دافنس پسر هرمس برابر باشد که فلوت نوازی را از پان خدای بزآسا آموخت. آپولو نیز به موسیقی و ازجمله فلوت نوازی شهره است. آرتمیس یا دایانا نیز به دافنایا شهرت بود که صورت مونث همین نام است. بنابراین زوج آپولو و دافنه، روایت دیگری از زوج آپولو و آرتمیس یا خورشید و ماهند.:

“the night of the gods”: john oneil: chap24-26

بدین ترتیب، میتوان گفت که حذف الهه ی قمری از وجود آپولو و تبدیلش به زئوس/یهوه، همان قطع درخت کیهانی و از بین رفتن رابطه ی آسمان و زمین است و ما باید باور کنیم که هرآنچه قبل از آن، از بهشت آسمانی به زمین رسیده است، طلا و مابه ازایش پول است و هر که پولدارتر باشد، بیشتر نیروهای الهی در اختیار دارد. دیگر نکته ای که میتوان در ورای آن کشف کرد، مربوط به پیدایش این تز از بیزانس یا روم شرقی است. آغاز امپراطوری بیزانس، با تاسیس قستنطنیه یا استانبول توسط کنستانتین کبیر است؛ یک امپراطور رومی مشرک که مسیحی شد و مسیحیت رومی را بنیان نهاد و قستنطنیه را پایتخت خود قرار داد که بعدا تختگاه امپراطوران بیزانسی شد قبل از این که به تصرف ترک های عثمانی درآید. همانطورکه دیدیم طربزونی های ترکیه ادعای جانشینی بیزانس و حکومت قانونی بر پایتخت عثمانی ها را داشتند و قطعا به سبب برخاستن لاسکاریس ها و ازآنجمله خاندان مشهور هابسبورگ –بزرگترین مدعیان میراث بری از روم مقدس- در مغربزمین از کومننوسی های طربزونی شرق بوده است که در تاریخ رسمی ادعا میشود مسیحیت از شرق به روم آمده است اگرچه همانطورکه ادوین جانسون در قرن 19 نشان داد، تمامی منابع اولیه ی مسیحی که ادعا میشوند در روم شرقی نوشته شده اند همه مخلوقات کلیسای کاتولیک رم و پروتستان های پسا قرون وسطایی میباشند. حالا اگر به این جعل معترف باشیم، آن وقت بیشتر یقین می یابیم که بیزانس طربزونی ها یک حکومت زمینی نیست و قلمروی آسمانی است که توسط یهودیت، مسیحیت یهودی تبار، و ترکیب آنها در شریعت اسلامی (عثمانی) سرکوب شده و فقط میتواند معادل با مذهب صابئین باشند که بقایایش با شدت و ضعف هایی در حال اثرگذاری بر تمام این ادیان بود و این، همان لحظه ی کلیدی عصر حوت و دو ماهیش است که در آن، عیسای یهودی-مسیحی با یوحنای تعمیددهنده ی صابئی برای تاسیس جهان جدید متحد میشود اگرچه فقط با قتل یوحنا است که عیسی بخت جهان گستری منفرد می یابد. در این لحظه، بیزن یا بیزانس که از نامجای همخانواده ی بیتینیا ریشه میگیرد، یک همتای صابئی برای نام خود پیدا میکند: "باطن" یا "بطن" یعنی درون کلام و پوشیده تر از ظاهر آن.

به نوشته ی مادام بلاواتسکی، در کابالا یا عرفان یهود که امروزه تنها سخنگوی خودخوانده ی عرفان باستان است، بیتوس یا بیتون [معادل بطن] «عمق» را نشان میدهد و در مقابل «عین» یعنی ظاهر قرار میگیرد. این عمق به پیروی از ستاره پرستی صابئی-کلدانی، تا درون آسمان امتداد می یابد و در لابه لای ستارگانی که قصه های صور فلکیشان مبنای افسانه های موجودات ماورائی میشود، پنهان میگردد. هفت صورت فلکی در دایره البروج محل تمرکز موثرترینن نیروهای ماورائی بر زمین تلقی میشوند. نورانی ترین و دورترینشان از فضای زمینی، «شیرهای آتشین» یا «شیرهای زندگی» نامیده میشوند که در صورت فلکی اسد یا شیر جایگاه می یابند: تنها صورت فلکی خانه ی خورشید در دایره البروج. اما فیزیکی ترین و ماده سازترین ها که نماد ستاره ی پنج پر محتص آنها است، در صورت فلکی جدی قرار میگیرند که در عصر حمل، موکل دی ماه زمان تولد عیسی مسیح بوده است. موجودات ماورائی این صورت فلکی «سباخ» نامیده میشوند. این کلمه بیشتر به معنی تمساح است ولی معنی اژدها نیز میدهد که تمساح هم میتواند نسخه ای از آن باشد. صورت فلکی جدی معمولا ظاهری ترکیبی از ماهی و بز دارد و تمساح نیز به عنوان یک جانور چهارپای شناگر، میتواند گزینه ی خوبی برای جایگزینی آن باشد. در هندوستان، صورت فلکی جدی با شکل یک تمساح نشان داده شده و نامش نیز «مکاره» به معنی تمساح است. سباخ ها درست مثل تمساح و اژدها در اساطیر، دشمنان نور و خورشیدند و جدی نیز چنین وضعیتی دارد چون در عصر حمل که فلسفه ی دایره البروج در آن منجمد شده است، آغاز برج جدی با طولانی ترین شب سال و ضعیف ترین وضعیت خورشید در مقابل هیولای تاریکی همراه بوده است. بنابراین این برج، نزدیکترین وضعیت به جهانبینی فیزیکی زمینی ما را داشته که با نور معنویت بیگانه و در حکم تاریکی در مقابل روشنایی خورشید میباشد. در کتاب مردگان مصری، هیروگلیف یک مومیایی با سر تمساح رسم شده و در جوار آن نوشته شده است: «من، خدایی هستم که بر ترس، در هنگام ورود روحش به میان مردم نظارت میکنم. من خدای تمساح هستم که برای نابودی آورده شده است.» و مادام بلاواتسکی، منظور از نابودی دراینجا را «نابودی خلوص معنوی الهی» برداشت میکند. در ادامه از قول این موجود آمده است: «من ماهی هورس بزرگ هستم. من در سکتن ادغام شده ام.» که دراینجا باز تعریف تمساح به یک ماهی را میبینیم. اما ارتباطش با هورس، اشاره به منحل شدن فرد انسانی توسط هورس و تحوت در سخم است که فرد «به عنوان روح پاک» از آن بیرون می آید. سخم را معمولا همان "خم" خانه ی هورس میشمارند. در سخم، سوبک خدای تمساح شکل در یک فاز سه گانه که قطعا با تثلیث خدایان مسیحی قابل تطبیق است، فرد را دچار مراحلی از آزمایش های دشوار الهی میکند که کاملا مطابق با وضعیت زندگی زمینی جهنمی انسان است. فرد در این مراحل، به طور مرتب سعی میکند از معنویت فرار کند و به لذت های زمینی بچسبد و معنویت را با هر دلیل پسندیده و ناپسندی انکار کند ولی دقیقا وقتی از همین طی مراحل خسته شد و احساس پوچی کرد، به معنویت گرایش می یابد. این درست شبیه رابطه ی تمساح با نور و گرمای خورشید است. تمساح به عنوان یک جانور آبزی که در اعماق کمین میکند و با پنهان ماندن از نور خورشید، موفق به کسب طعمه میشود، در پایان شب، اولین موجودی است که از طلوع خورشید استقبال میکند. چون تمساح یک جانور خونسرد است و سرمای زیاد برایش کشنده است و این، درحالیست که به دلیل عدم فیزیک متناسب زیست در خشکی، در طول شب ترجیح میدهد برای در امان ماندن از دشمنانی مثل شیر، ترجیحا در آب بماند. بنابراین دشمن نور، بعد از احساس خطر از نبود نور، با میل به سمت نور میشتابد. دلیل این که خدای مزبور در کتاب مردگان، یک مومیایی با سر تمساح تصویر شده است این است که او تجسم روح انسانی است که در زمین زیسته و به لحاظ شخصیتی به تمساح نزدیک است و اکنون که به جهان مردگان میشتابد، از آن فضا آمده است. تمساح جانوری آب دوست است و اتفاقا سفر روح با قایقی در فضای آب گون آسمانی رقم میخورد که شبیه قایقی است که هورس خورشیدی در ظاهر مردی با سر یک پرنده ی شکاری –دورپروازترین پرندگان در آسمان- با آن در آسمان طی مسیر میکند. کابالا نیز خدایی شدن را نه از سفر روح وفات یافته بلکه از خود زیست زمینی آغاز میکند. از دید کابالا این فراز، هنوز الهی است منتها در سمت زنانه ی یهوه قرار میگیرد. کابالا یهوه را آدم کدمون یعنی آدم قدیم میخواند و مدعی است که یهوه برای انجام ماموریتش در کیهان، حالت دوجنسه ی اولیه اش را به آدم دوجنسه ی اولیه تبدیل و سپس آن را به آدم نرینه و حوای مادینه تقسیم کرده است؛ آنگاه مردان از آدم و زنان از حوا پدید آمده اند. زن، به عنوان استعاره ای از الهه ی زمین و بنابراین تجسمی از جهان فیزیکی، توانایی تولید انسان فیزیکی را به نمایندگی از زمین از سمت نیمه ی زنانه ی خدا در عمق آسمان می آورد و به همین دلیل هم کره ی زمین، حکم تخمی را دارد که از یک زن آسمانی شبیه به نات الهه ی مصری آسمان بیرون تراویده است و هر زنی، در تولد انسان ها مانند این تخم را به دنیا می آورد. هاله ی اثیری گرد انسان ها را نیز شبیه یک تخم مرغ میکشند تا انعکاسی از اثرگذاری تخم کیهانی بر فرد باشد. این در طول عمر بشر رقم میخورد و تا جدایی ظاهری مرد و زن از هم در بلوغ آنها تداوم می یابد. در این هنگام است که مرد عملا از تخم درمی آید چون تخم، ظاهر بیرونی او است که ابتدا درست مثل الهه ای که تخم نماد او است زن مانند است و سپس مرد، ظاهری زمخت تر توام با ریش و سبیلی که در زن نیست یا کم است پیدا میکند. اما این بدان معنی نیست که مرد الان کاملا نرینه است چون درست مثل تخم حیوان که تا زمان تولد حیوان نوزاد به او ماد غذایی میرساند و او را از درون تامین میکند و رشد میدهد، ویژگی های مادینه و فیزیکی این جهان نیز بسته به محتویات تخم به درون مرد ریخته و کیفیت زنانگی شامل پارادوکس روحیات فیزیکی او را در او درونی کرده است.:

“the secret doctrine”: H.P.Blavatsky: v1: stanza7

اینطوری است که ثروتی که جک از بالای درخت و عمق آسمان به دست آورد، بندگان برگزیده ی خداوند میتوانند از عمق زمین استخراج کنند؛ یعنی از معادنی که مواد پول سازی مثل نفت و الماس و طلا از آنها استخراج میشود و بخش اعظم پول به دست آمده از آنها به جیب عده ای معدود میرود. حالا فرض کنید که قصه ی جنگ داخلی امریکا تحریفی از آغاز توسعه ی حکومت انگلیسی منطقه ی شمال شرقی ایالات متحده ی کنونی به بقیه ی آن باشد، حرکتی که درنهایت به تصرف مشهورترین معادن طلای امریکای شمالی می انجامد و امریکا را پایتخت جهان میکند. آیا پیروزمندان این جریان، همان کسانی نخواهند بود که به خود، هم عنوان رهبران جهان یهودی-مسیحی را خواهند داد و هم امتیاز بازتعریف بقایای جهان غول ها را، حتی اگر شده با گستراندن آتش جنگ؟

خدایی که از بی نظمی متولد شد: تمدن مدرن و ایران باستان از نظرگاه مذهب سازی های یهودی: بخش2

نویسنده: پویا جفاکش

کامینسکی در ادامه مینویسد:

به گفته ی گلوگچوفسکی، عواقب پرستش خدای مصنوعی عمیق است

"به اصطلاح معتقدان به کتاب مقدس (یهودیان ارتدوکس و اکثر مسیحیان پروتستان) این خدای مصنوعی و مجازی را «خوب» می دانند."

بنابراین آنها چیزی را که مصنوعی است خوب می دانند. متضاد «مصنوعی» «طبیعی» است; بنابراین، هر چیزی که طبیعی است باید برای آنها "شیطان" باشد: نور طبیعی - به ویژه نور خورشید که با علامت هندواروپایی صلیب شکسته نمادین است - شر است، در حالی که نور مصنوعی البته خوب است، به ویژه نور از menorah ،شمعدان مقدس عبری. پرستندگان YHWHاز کودکی در تحقیر همه ی قوانین طبیعی، که توسط "ارباب" بی جان آنها (خداوند) در اولین فرمان او تحقیر شده اند، آموزش دیده اند. این متنفران از طبیعت طبیعتاً قوانین مصنوعی را می پرستند که در کتاب مقدس آنها جمع آوری شده است. از آنجایی که یک مرد همیشه به عنوان یک موجود زنده ی طبیعی متولد می شود، کشیشی مصنوعی از طریق یک مراسم مصنوعی ختنه باعث می شود که فرزندان پسر تا پایان عمر خود نشانه ی پنهان عضویت خود را در مردم برگزیده مصنوعی حمل کنند. طبیعتاً این "برگزیدگان" در یک جدایی مصنوعی از زیرگونه ی طبیعی ("حیوان") دیگر انسان ساکن خواهند شد. و البته ظاهراً رفتار تصنعی و ریاکارانه این "برگزیدگان" بر رفتار طبیعی و صریح "حیوانات" انسان شجاع و سالم - و بنابراین "لعنت الله" - حاکم است. چشم انداز طبیعی البته بد است، در حالی که چشم انداز مصنوعی برای پروردگار نامرئی خود دلپذیر است. بنابراین پرستندگان YHWH ساکنان شهر مشتاق هستند. آنها مردمان به اصطلاح "توسعه نیافته" را که در هماهنگی با طبیعت زندگی می کنند، با تحقیر در نظر می گیرند. طبق اولین فرمان دکالوگ آنها، همه خدایان طبیعی در برابر خداوند مصنوعی خود تعظیم خواهند کرد، در حالی که همه ی حیوانات روی زمین - از جمله "حیوانات انسانی" - از طریق اهلی شدنشان برده خواهند شد، یا از زمین منقرض خواهند شد. همه ی این بقایای گذشته ی «آنیمیست» (و «حیوان گرا») ناپدید خواهند شد و جای خود را به قلمرو جهانی مصنوعی خواهند داد که به طور مداوم با نورهای مصنوعی روشن می شود و با درختان مصنوعی و گل های مصنوعی تزئین می شود. این دنیای جدید قرار است پر از مردان ربات مصنوعی باشد که عشق مصنوعی ایجاد می کنند و با قانون مصنوعی مطابقت دارند و فرهنگ مصنوعی و علم مصنوعی خود را به همه جا تحمیل می کنند. همانطور که برجسته ترین پیامبر مصنوعی، به نام اشعیا، 2500 سال پیش فریاد زد، ."یک آسمان (مصنوعی) و یک زمین جدید (مصنوعی) وجود خواهد داشت . "Glogoczowski می‌نویسد: «همه ی مورخان تحصیل‌کرده و متخصص در باستان می‌دانند که تلاش‌ها برای سازمان‌دهی جهان به شیوه‌ای کاملاً مصنوعی در اوایل دو یا سه هزار سال پیش وجود داشته است.» در آن زمان "خدای قدرت مصنوعی" مامون نامیده می شد ، خدای ثروت، که به ویژه در فنیقیه (کارتاژ) و اسرائیل پرستش می شد. ویلیام شکسپیر ، نمایشنامه‌نویس دوره ی رنسانس ، در «سرود شکوه طلا» که در نمایشنامه‌اش «تیمون آتنی» موجود است، فرهنگش کاملاً توصیف کرد: «فضیلت» معجزه‌آسای پول، که «می‌تواند همه چیز را بخرد، حتی فضیلت‌های انسانی» را . سه قرن پس از شکسپیر، کارل مارکس مورد تحقیر همه جهوییست ها جرأت کرد که بگوید: «پول و تجارت خدای واقعی اسرائیل است» و اینکه «پول خدای جهان شده است که همه ی خدایان بشری دیگر باید در برابر آن تعظیم کنند». Glogoczowski اصرار دارد که کشورها و گروه‌های اجتماعی که بیشترین پول را خرج می‌کنند ، به مصنوعی‌ترین شکل زندگی می‌کنند و بدین ترتیب «خداوند» نامرئی خود را خشنود می‌کنند. این به ویژه در ایالات متحده صادق است، جایی که، وفور متناسب زباله های پس از مصرف به طور سیستماتیک زمین ما را به یک زمین بایر پوشیده از زباله تبدیل می کند. فیلسوف لهستانی در ادامه خاطرنشان می کند:

به عنوان یک نتیجه ی تجمعی از ادامه ی زندگی در شرایط مصنوعی "بهبود"، که مشخصه ی تمدن آنگلوساکسون است، تعداد افرادی که چاق، شل و ول، کوته بین، فاقد رنگدانه و دچار به کاهش ظرفیت های ذهنی می شوند، به طور قابل توجهی افزایش یافته است، بالاتر از کشورهایی که هنوز به طور کامل "توسعه نیافته اند." در این کشورهای "متمدن تر" است که ما انتظار شیوع آسیب شناسی های متوالی، فوق صنعتی، تجاری و فرهنگی را خواهیم داشت. این آسیب شناسی های جدید، مانند تعبیر معروف آمریکایی - که در شرایط آن با خود تناقض دارد - " جنگ علیه تروریسم "، خطر نابودی کامل سیاره ما را به دنبال دارد. Glogoczowski فرآیند ارگانیکی را توصیف می‌کند که در آن موجوداتی با پیچیدگی و هوش کمتر شروع به انگلی کردن بافت‌های پیچیده‌تر می‌کنند، که هم توصیفی از تمدن غرب و هم توضیحی دقیق از سرطان است. مشکل این است که فردی که بدون تعامل قوی با همسایگان "قبیله ای" خود بزرگ شده است، عملاً قادر به رسیدن به مراحل بالای رشد اخلاقی خود نیست، زیرا این ویژگی ها به عنوان الگو برای جوان ترها عمل می کند. هر گاه رشد فردی در مرحله ی به اصطلاح «خودمحوری نوزادی» (همانطور که در مورد یعقوب کتاب مقدس رخ داد) به طور مصنوعی مهار شود، چنین شخصی به طور طبیعی شروع به رفتار «بیگانه» می‌کند که با زندگی جمعی و قبایل اطراف خود دشمنی می‌کند.
Glogoczowski اشاره می‌کند که همین امر در مورد ریز بخش‌هایی از بافت‌های حیوانی نیز صادق است که برای مدت طولانی به‌طور مصنوعی از سایر سلول‌های فعال در حرکات ارگانیسم جدا شده‌اند. پس از چندین هفته "عدم آموزش" توسط سلول های اطراف، این گروه های "انتخابی" از سلول ها (با جداسازی آنها) تمایل به تشکیل تومورهای "خودخواه" را هنگامی که دوباره به اندام های والدین ادغام می شوند، پیدا می کنند. باز هم، بین توسعه ی تمدن و چگونگی گسترش سرطان، مشابهی وجود دارد. و در جامعه‌شناسی در میان جمعیت‌های آنگلوساکسون، که توسعه‌یافته‌ترین جمعیت‌ها در نظر گرفته می‌شوند ، جدایی شدیدی بین «غنی» و «فقیر» وجود داشته است، به طوری که طبقات بالا عملاً از توده‌های «کم‌تر طرفدار» جدا شده‌اند. سیستم آموزشی خصوصی برای کودکان و پایان دادن به باشگاه‌ها، بیمارستان‌ها و گورستان‌های اختصاصی برای بزرگسالان و سالمندان. همانطور که در بالا نوشتیم، چنین جدایی مصنوعی باعث می شود که ابرثروتمندان در کشورهای خود فقرا را به عنوان "خارجی" در نظر بگیرند، که "خارجی های مصنوعی" برای آنها فقط به اهداف استثمار تبدیل می شوند. همان چیزی که در مقیاس میکروسکوپی اتفاق می‌افتد، زمانی که سلول‌های نئوپلاستیک با تمایز ضعیف، که از همسایگان بالغ‌ترشان جدا شده‌اند، شروع به در نظر گرفتن بدنی می‌کنند که آنها را به عنوان "علف" در نظر می‌گیرد و به آنها اجازه می‌دهد به خودخواهی خود دست یابند. هدف تلئونومیک رشد مستمر بدون تمایز از نژاد فوق العاده ی آن است. اما همه ی اینها نتیجه ی "پرده" ای که برگزیدگان نابالغ اخلاقی را از طبیعت جدا می کند، یعنی کتاب مقدس است که به خوانندگان خود دستور می دهد که "پربار باشید و زمین را پر کنید. ترس و وحشت از شما در همه ی جانوران زمین خواهد بود" و غیره. (پیدایش 9: 2 را ببینید). اگر فقط نویسنده ی این قسمت - آیا خود یهوه بود؟ - می‌توانست دید زیبایی طبیعت زنده را تحسین کند و به یاد داشته باشید که انسان‌ها اعضای همان دنیای حیواناتی هستند که مؤمنان عهد عتیق قرار است آن‌ها را به وحشت بیاندازند. Glogoczowski نتیجه می گیرد:

در مقیاس میکروسکوپی، «اخلاق» ناشی از چنین «نعمت تروریست‌های جهانی» به بهترین وجه توسط یک تومور معمولی درک می‌شود، که در واقع فاقد گیرنده‌هایی است که به او اجازه می‌دهد حالت‌های بالاتر رفتار را از همسایگان بالغ خود تشخیص دهد.
هویت از قبل مشخص شده ی اهداف (هدف، غایت شناسی) تمدن یهودی-مسیحی با الهام از "خداوند" آن، با هدف "گیاهی" تومور برای تکامل به سمت بدخیمی، به ما امکان می دهد تصور کنیم که تمدن ما تحت چه نوع آینده ای قرار دارد. خدای ابراهیم، ​​اسحاق و یعقوب، هم برای اعضای خود و هم برای دنیای اطراف، آماده ی «اورشلیم جدید» می شود.

خدای مصنوعی که از چیزهای طبیعی متنفر است؟

بازدیدکنندگان فرازمینی که ما را خلق کرده اند و ما را کنترل می کنند؟

نشانه هایی از شکارچی های فانتزی در اعماق ناخودآگاه ما برنامه ریزی شده است؟

آیا هرگز صادقانه با سم روانی که هم در کتاب های مقدس ما و هم در خودمان وجود دارد برخورد خواهیم کرد و به وضوح خواهیم دید که چگونه با خونی که ریخته ایم پیوند دارند؟

همانطور که زنگ‌های کلیسا به صدا در می‌آیند، و خون همچنان به جریان می‌افتد، واضح‌ترین توضیح برای اینکه چرا همه چیز همچنان اتفاق می‌افتد، ممکن است هر لحظه در اعماق دخمه‌های قلب ما آشکار شود

“Somos nostros o ellos?”: john Kaminski: editorial estreicher : dec2011

اگر سفر انلیل یا یهوه، همان سفر یهوه در هیبت انسان یعنی مسیح باشد که با تاسیس دوباره ی ملکوت خدا در زمین با بازگشت مسیح پایان می یابد، پس هرچه در این بین رخ میدهد، شیطانی است و فقط کسی میتواند ادعای خدا بودن کند که بیش از همه تاسیسات مصنوعی جذاب و باشکوه تولید کرده باشد. در این شرایط، در هر کشوری، فقط تمدنی میتواند برحق به نظر برسد که آنها که تکنولوژی مبهوت کننده دارند آن را برای مردم آن کشور، فوق العاده نشان داده باشند. شاید به همین دلیل است که در اوج عملیات رسانه ای ضد اسلام، خیلی وقت است که هیچ فیلمی مثل سیصد و الکساندر که علیه ایران باستان به نظر برسد، تولید نشده است چون ایران باستان، الان یک حربه علیه اسلام در ایران است، درحالیکه در اواسط دهه ی 1380 شمسی که آقای عالمی ضد فیلم اسکندر حرف میزد، برای بیشتر ایرانی ها هنوز اینطور نبود.

اگر به مقاله ی دیدیه (دیتریش) لاکاپله برگردیم، میبینیم که عدم تناقض ایران با اسلام در ذهن مردم ما درست بوده و طبق معمول، ایرانی ها از بین تعالیم متناقض و در هم بر هم کارگزاران پهلوی درباره ی چیستی ایران به مردم، آن بخش هایی را که بیشتر با ادراکات قبلیشان هماهنگ بوده است، برگزیده اند و سپس آنها را به شکلی معنی بدهد با گفته های جدید رسولان دانشگاهی غرب ترکیب و از آنها داستان های جدیدی بیرون کشیده اند. مهمترین بخش این داستانسازی این است که دین عشق که اساس عرفان و تصوف تلقی میشود، چیزی ایرانی و فارسی است که رنگ عربی و اسلامی خورده است. البته چنین چیزی غیر ممکن است چون تمام اصطلاحات فنی این شق از اسلام، کاملا عربیند اما دقیقا همین اصطلاحات عربی، نشان میدهند که یک اساس اسلامی برای این بخش وجود دارد که قدیمی تر از شق خشن آن است و نسبت به این بخش قدیمی، علاقه ای در ایرانی ها وجود داشته است، اما آنچه لاکاپله به تکمیل این مبحث می افزاید، آن است که دقیقا شق خشن و استبدادی متاخر است که پارسی است، نه به خاطر ریشه داشتن در پادشاهی استبدادی ایران باستان، بلکه به سبب ریشه داشتن در استبداد اشرافیت داوودی یهود.

لاکاپله معتقد است پارس یا فارس همان پاروشیم یا فریسیان هستند که اشرافیت داودی یهود را حمایت میکنند و با جان هیرکانوس یا یوحنای هیرکانی، به سبب در دست گرفتن همزمان پادشاهی و کهانت، دشمنی ورزیدند چون در سیستم داود و پیامبرش سموئیل، کاهن اعظم و شاه یعنی مقام های حکومت دنیوی و مذهبی، از هم جدا بودند. لاکاپله نشان میدهد که یوحنای هیرکانی، نسخه ای دیگر از پرستر جان یا شاه یوحنای مسیحی افسانه ای شرق دور در قلمرو تاتارها در تفکرات اروپایی است که چون تاتارها از سمت روسیه وارد اروپای مرکزی شده اند، این امکان به وجود آمده تا به صورت ایوان مخوف، در تاریخ روسیه بازسازی شود چون ایوان، تلفظ روس لغات یوحنا و جان است. لاکاپله در بازسازی زندگینامه ی ایوان مخوف، ترکیب فومنکو را برمیگزیند که مطابق آن، چندین شاه مختلف به نام ایوان، جنبه های مختلف ایوان مخوف را نشان میدهند و زندگی های تو در تو دارند. با حذف اضافات، میبینیم که ایوان مخوف فومنکو، همسرش سوفیا پالیولوگوس را کنار گذاشته و تحت تاثیر همسر بعدیش النا والاخیا قرار گرفته است. این زن دوم که تاثیر زیادی بر ایوان مخوف گذاشته است، نفوذی اشرافیت های لوتری آلمان است و یهودیان را که کارگزاران آنها هستند در کشور قدرتمند میکند. اما ایوان بعدا توبه میکند و النا والاخیا را طرد میکند و مسیحیت ارتدکس را در کشور قدرتمند میکند. لاکاپله مینویسد که این داستان بنیادین، اساسا همان داستان اخشوارش یا کورش شاه ماد و عیلام که بعدا همانطورکه هرودت نوشت، سیروس شاه پارسیان خوانده شد است چون اخشوارش مطابق کتاب استر تورات، همسر اولش وشتی را از خود راند و استر را ملکه ی یهودی خود کرد و تحت تاثیر استر، یهودیان و مبلغان یهودی مآبی را در کشور قدرتمند نمود و مردمی که علیه قدرت گیری یهودیان شوریدند را قصابی نمود. پس حکومت کورش و سر سپردنش به استر یهودی و فامیلش مردخای، باعث ایجاد پارس یا جریان فریسی میشود. به نظر میرسد درگیری بعدی یوحنای هیرکانی با فریسیان به بخشی از زندگینامه ی کورش/ایوان برمیگردد که او علیه نفوذ استر مقاومت میکند. لاکاپله داستان ایوان مخوف را از جهات دیگری نیز مکمل داستان کورش میداند بدین طریق که او نام های سوفیا و النا برای زنان نامبرده را کاملا نمادین معنی میکند: سوفیا همان حکمت است که حکمت جویان به نامش فیلوسوفیا(فیلسوف) یعنی دوستدار سوفیا خوانده میشوند. وی عنوان صوفی برای عارفان دنیای اسلامی را برگرفته از نام سوفیا میشمرد و میگوید تغییر ایوان توسط النا میتواند داستانی برای تغییر قلمرو مغولی مسلمان روسیه به سمت غربگرایی منسوب به پطر کبیر باشد. او در عوض، نام النا را مرتبط با هلنا مادر کنستانتین کبیر میشمرد که قدیسه ی مسیحیت رومی است چون مشوق پسرش در گسترش دادن مسیحیت در امپراطوری روم بوده است. دراینجا روم، روم مقدس اروپایی به مرکز مذهبی واتیکان است که با جنگ های صلیبی، ایدئولوژی خود را گسترش میدهد. فردریک سوم، مشوق پاپ در صدور فرمان جنگ های صلیبی، بزرگ شده توسط جان هون بود که به آشیل سکایی معروف بود. اینجا یک نسخه ی دیگر یوحنا را میشناسیم و متوجه میشویم که حماله ی اشرافیت نیمه تاتار اروپایی به شرق، شورش آن علیه جریان قبلی تاتار است که به پرستر جان نسبت داده میشد. آشیل با تیری در پاشنه ی پایش مجروح شد و درگذشت و این یادآور دیگر شخصیت افسانه ای محبوب تاتار در غرب یعنی امیر تیمور است که به دلیل لنگی، TAMER LANE یا تیمور لنگ خوانده میشد. اندرو پسر تامس فرمانروای صلیبی پلوپونز که قستنطنیه پایتخت کنستانتین کبیر را فتح یا به قول اروپایی ها آزاد نمود، با زنی به نام سوفیا ازدواج نموده بود. این نشان میدهد که او خود یک نسخه از جریان قبلی تاتاری یعنی یوحنا است که اکنون سرسپرده ی جریان یهودی-مسیحی غرب شده است. بنابراین او با کورش هم قابل تطبیق است و آزادسازی قستنطنیه توسط او همان آزادسازی یهودیه توسط کورش است. قبل از کورش، یهودیه مستعمره ی بابل بود و استر و مردخای، تنها تلقی هایی یهودی از عیشتار و مردوخ خدایان بابلی هستند. مسیحیت ارتدکس قستنطنیه که بعدا توسط تزارهای آلمانی ارتدکس شده به روسیه سرایت می یابد، توسط این جریان صلیبی پدید می آید و بعد جاهایی از مسیحیت کاتولیک متفاوت میشود درست مثل یهودی مآبی نایهودیان که به حکومت کورش نسبت داده میشود و پس از آن، دشمنی یهودیان و نایهودیان در خاورمیانه هم زیاد متفاوت از دشمنی مسیحیان کاتولیک و ارتدکس نیست. در عین حال، این هم درست است که هر دو جریان یهودی مآب، جانشین یک جریان الهی معدوم شده اند. در داستان ایوان مخوف، آن را در ماجرای سرکوب بویارها می یابیم جایی که ایوان وانمود میکند که میخواهد رهبر بویارها را شاه کند، پس او را با لباس و خلعت شاهی بر تخت سلطنت مینشاند و ناگهان به او چاقو میزند. به نظر لاکاپله، این همان گذاشتن تاج خاری شبیه تاج قیصران بر سر مسیح و مسخره کردن مداوم او به عنوان شاه یهودا در لحظه ی اعدام است. ظلم و ستم رومیان و انحرافات ایوان مخوف، هر دو میتوانستند باعث مقدس شدن دیگر مدعی شاهی –مسیح و رهبر بویارها- شوند. بدین ترتیب، تاج و تخت مسیح، یک تاج و تخت از دست رفته است و بر اساس تشبیهات رومی درباره ی این که الهه ایزیس تخت حکومتی ازیریس –اولین فرعون- است و آن همان صورت فلکی کاسیوپیا –همسر قیفاووس شاه اتیوپیا- است که در مکاشفه ی یوحنا، تخت شاهی مسیح خوانده شده است، این تخت حکومتی یک زن است. اعدام این زن مقدس توسط دار و دسته ی کلیسای رم را در اعدام ژاندارک می یابیم. ژیل دو رایس، مشاور و کارگزار ژاندارک به مبارزه ی خود ادامه داد تا این که به جرم جادوگری دستگیر شد. گفته میشد ریش سرخ او در اثر نفوذ شیطان به وجودش آبی رنگ شده است. این یادآور افسانه ی ریش آبی است که همسران خود را میکشت تا با زن جدیدی ازدواج کند. ریش آبی، هفت بار ازدواج کرد، به تعداد همسران ایوان مخوف. لاکاپله میگوید ریش موقع تازه درآمدن میتواند موقتا حالتی آبی رنگ بیابد، بنابراین ریش آبی، کنایه از مردی است که ریش خود را میتراشد درحالیکه یهودیت، تبلیغ ریش گذاری مرد را میکند و ازاینرو است که ریش آبی/ ژیل دو رایس، مردی شیطانی است. طرفداران ژیل دو رایس، با کمال میل، سوختن در آتش را پذیرفتند و این یادآور قتل مسیحیان در آتش در روم باستان است قبل از این که مدعیان مسیحیت به قدرت برسند و آن را تحریف کنند همان ادعایی که اسلام صوفیانه میکرد و مسیح را پیامبر خود میشمرد. طبیعتا در یک منطقه ی اسلامی غیر روسی شامل قستنطنیه، حکومت عثمانی که علیه مسیحیت رومی و روسی یکجا شوریده بود، ادعای بازگشت به اسلام را داشت. جان هیرکانوس از حکومت یهودی حشمونیان بود که لاکاپله نام آنها را تلفظ دیگری از عثمانی میشمرد.:

“chronology8”: d. lacapelle: theognosis: 28 feb 2024

دیدیه لاکاپله مانند بیشتر منتقدان تاریخ، از جریان رسمی مورخین نمی آید و درواقع از تاریخ نان نمیخورد. او دارای مدرک کارشناسی مدیریت و اقتصاد بهداشت است و در این پیشزمینه این ایده را پذیرفته که اقتصاد پولی فقط در ذهن مردم وجود دارد و این داستانی بودن ذهنیت ها از همه چیز را به تاریخ های ملی کشورها نیز فرافکنی کرده است. درواقع برجستگی تاریخ به این برمیگردد که به اندازه ی اقتصاد، کسانی که به آن، شکل و شمایل واقعی میدهند، از جادوگری تقلید میکنند. لاکاپله در مقاله ی «جادوی آشوب» که در نقد مجموعه ی آشوب پیتر جی.کارول نوشته است، انتقاد خود از جادو را تا حدودی توضیح داده است:

«

پیتر جی. کارول از جایی شروع می کند که من آن را ترک می کنم. اثر او Chaos Compendium – The Magic of Illuminati of Thanateros مجموعه ای از مقالات در مورد جنبش جادویی است که او مشهورترین نماینده ی آن است: جادوی آشوب. این اثر توسط نسخه‌های کلاسیک Camion Noir منتشر شده و توسط Soror DS (که تلفن همراهش را در صفحات سفید پیدا کردم، یعنی نام مستعار متعدد بی‌فایده است) و Spartakus FreeMann ترجمه شده است. این بیشتر یک مانیفست است تا یک کار عملی، به شما این امکان را می دهد که با اصول Chaos Magic (جادوی آشوب) آشنا شوید. کارول این روند را به آستین عثمان اسپیر، که از آیین‌های پیچیده ی آلیستر کراولی برای جادوی شخصی‌تر و غریزی‌تر، از فلسفه ی آنارشیستی جدا شد، ردیابی می‌کند. «جادوی آشوب» جادویی است که قوانینی را که بر اساس آن ها کار می کند بهتر درک می کند. علم به ما اجازه می دهد تا قوانین جهان را بهتر درک کنیم، و «جادوی آشوب» از رجوع به فیزیک کوانتومی دریغ نمی کند تا بگوید که واقعیت جادو را ثابت می کند. دین واقعی به ما کیهان شناسی واقعی می دهد. و سحر و جادو همیشه عمل مرتبط با این قوانین و این کیهان شناسی بوده است، این عمل دارای پیشرفت خاصی نسبت به نظریه است. می توان گفت که Chaos Magic از علم بهتر و کیهان شناسی بهتر استفاده می کند تا پایه ی نظری بهتری برای خود فراهم کند و در نتیجه خود را از دام های بیهوده ی جادوی قدیمی خلاص کند. علم، معنویت و جادو با هم تکامل می یابند، قابل پیش بینی بود. در گذشته، فلسفه اضافه می شد، زیرا علم واقعی، دین و فلسفه هر سه راه رسیدن به حقیقت هستند. اما فلسفه امروز چیزی نیست جز علمی که فرضیه هایش آزمایش نشده است، دین باطل و جادو نادیده گرفته شده اند. اصل اولیه ی Chaos Magic این است که یک باور یک وسیله است نه یک هدف. کارول می گوید: شعبده باز شدن فقط یک چیز را شامل می شود: پذیرش یک باور.

او ادامه می‌دهد: "به راحتی می‌توان دید که چگونه مردم، و حتی کل فرهنگ‌ها، با باورهایی که مشاهده می‌کنند، قدرتمند و ناتوان می‌شوند ."

هر ساختار هر ساختار اجتماعی چیزی بیش از نتیجه ی یک فرآیند ذهنی نیست. این همان چیزی است که اخیراً نوشتم. ساختارهای اجتماعی، مفاهیم زبانی، باورهای معمولی اختراعات ذهن هستند. پس از ایجاد عدالت، شایستگی و غیره به لحاظ نظری. در واقع ساختارهای اجتماعی را ایجاد می کند که مفاهیم عدالت یا شایستگی را آشکار می کند: ارگان های دادگستری و دادگاه ها و نخبگان فارغ التحصیل. من ادامه دادم که باید تعیین کنم که کدام باور و حتی کدام شخصیت برای من مفیدتر است. برای این روش، شعبده باز باید تفکر گفتمانی را متوقف کند (توقف جهان برای کاستاندا، تفکر غیر بودایی، مراقبه به سادگی به روشی صحیح تمرین می شود. در اینجا ما از "Gnosis" یا عرفان صحبت می کنیم). سپس بر بازنمایی نمادین میل تمرکز می کنیم. کارول همچنین به درستی بیان می کند که اراده ی ما آزاد نیست. حتی یک خود اصیل وجود نخواهد داشت که شخصیت های متعدد تشکیل شده باشد و بر اساس شرایط خود را نشان دهد. در اینجا ما شروع به واگرایی می کنیم. من این شخصیت‌های چندگانه را می‌شناسم، می‌دانم که آنها مانند انگل‌ها می‌چسبند و ما اغلب نمی‌توانیم آنها را کنترل کنیم. من همچنین احساساتی را می شناسم که به بدن فیزیکی می چسبند و باورها را طوری تثبیت می کنند که نمی توان آنها را انتخاب کرد. اگر خود واقعی وجود نداشت، چیزی برای تصمیم گیری در مورد چه باورها و احساساتی وجود نداشت. آنها خودشان را تحمیل می کردند و هیچ جادوگری وجود نداشت. برای یک انسان معمولی، این باورها، احساسات، شخصیت‌های چندگانه است که حاکم است. زمانی است که خود واقعی بر باورها و احساسات خود کنترل می کند که شعبده باز ظاهر می شود. جالب اینجاست که کارول پس از ادعای عدم وجود خود اصیل، این خود اصیل را از طریق مفهوم کیا معرفی می کند. جادوگران آشوب بر این باورند که هیچ حقیقت عینی خارج از ادراک آنها وجود ندارد، هیچ علیت، هیچ قانونی خارج از هرج و مرج وجود ندارد. اما چرا کارول از فیزیک کوانتومی استفاده می کند؟ طبیعت کوانتومی متشکل از قوانین متفاوت از قوانین قطعی مکانیک است، اما فقدان قوانین نیست. و هرج و مرج مخالف علیت مکانیکی نیست، فقط کلمه‌ای فراگیر است که به ما امکان می‌دهد از بیان قوانین طبیعت که هنوز بر آن مسلط نشده‌ایم اجتناب کنیم. علاوه بر این، این ادراکات هستند که به ما امکان دسترسی به واقعیت را می دهند، اما در واقع واقعیتی خارج از ادراکات وجود دارد. قرمز وجود ندارد، اما طول موج 400 نانومتر وجود دارد و انرژی وجود دارد. این چیزی است که جادوگران معمولاً درک می کنند، یعنی واقعیتی اثیری وجود دارد که از انرژی تشکیل شده است، که واقعیت معقول فقط فرافکنی آن است. از این منظر، حکم فقدان واقعیت خارج از ادراکات، قهقرایی برای جادو است. گزاره های جادوی آشوب گاهی آزاردهنده هستند. با حکم عدم وجود یک خود واقعی، او تصمیم می گیرد با شخصیت انگلی همذات پنداری کند که گویی جادوگر می تواند او را بدون خود کنترل کند. با حکم به اینکه فقط آنچه درک می شود واقعی است، به ماتریالیسم فلسفی باز می گردیم که همیشه نقطه ی مقابل تفکر جادویی بوده است. این یک جادو است که فقط تمرین می کند، اما نادیده گرفتن علل را انتخاب می کند. بله، جادو کار می کند، اما نه، همه چیز ممکن نیست. حتی همه ی ما توانایی های یکسانی نداریم. احساسات کنترل نشده بر شما مسلط خواهد شد. بدهی های کارمایی ما را فراموش نمی کنند. تجسم در بدن انسان محدودیت های وحشتناکی را تحمیل می کند. کسی که تصورات خود را به واقعیت تبدیل می کند، یک فریب تمام عیار است. از آنجایی که ادراکات او بر اساس خواسته های او ساخته می شود، بنابراین خواسته های خود را واقعیت می داند. ما یک انتخاب داریم که چه چیزی را نشان خواهیم داد. من تمایل دارم آن را به دو گزینه ی کلی در نظر بگیرم: قاطعانه تصورات خود را با واقعیت اشتباه بگیرید، یا در نظر گرفتن اینکه واقعیت و انتخاب برای مطالعه ی قوانین واقعی آن وجود دارد. گزینه ی دوم به نظر من با شیوه های معمول Chaos Magic ناسازگار نیست، اما فلسفه به شدت آن را رد می کند. با این حال، پیتر کارول به فیزیک کوانتومی علاقه مند است. بنابراین به نظر می رسد که قوانین برای او جالب است، حتی اگر او به طور متناقض ادعا کند که وجود ندارد. جادوی آشوب، هنگامی که جنبه ی آنتروپیک و خطرناک خاص هر تمرین شخصی را کنار بگذاریم، جادویی به روز است، دسترسی آسان و بنابراین برای مطالعه ی عمیق این قوانین بسیار مفید است.»:

La Magie du Chaos: Didier Lacapelle: kaosphorus.net: 28 AUT 2011

یکی از نظردهندگان وبلاگ بالا در زیر این مقاله نوشته است که جادوی آشوب، مانند جریانی است که تفکرات جزمی دیگر را رد میکند تا خودش تبدیل به یک جزم شود. این بی شباهت به یهوه ای که دیدیم در میان جادو و آشوب دست و پا میزد و خود را محور قدرتمندترین و جهانگیر ترین جزم فکری تاریخ نمود، نیست. بنابراین باید حواسمان باشد زمانی که از یک اسلام جزم اندیش آمیخته به جادوگری میگریزیم، مراقب باشیم که به جادوگری های جزم اندیش دیگری که به خود ظاهر علمی میدهند پناه نبریم، چون ممکن است همگی، ماسک های مختلف یک فرقه از جادوگران باشند که شخصیت های گوناگون و مختلف ما را در هر جا که لازم بیفتد به خود جذب میکنند.

مطلب مرتبط:

خدایی که از بی نظمی متولد شد: تمدن مدرن و ایران باستان از نظرگاه مذهب سازی های یهودی : قسمت1

دانلود کتاب «خر الهی و روزمرگی اعمال غیر انسانی: از آپولیوس تا پینوکیو»

نویسنده: پویا جفاکش

بخشی از کتاب:

در سال 1371 وقتی دانش آموز کلاس اول ابتدایی بودم، روزهای پنجشنبه، شبکه ی دوم سیما یک انیمیشن خارجی از داستان پینوکیو پخش میکرد که غیر از انیمه ی ژاپنی معروف تر آن در ایران بوده است. برخلاف انیمه ی ژاپنی که در آن، همراه پینوکیو و مترادف وجدان او یک جوجه اردک به نام ژینا است، آن پینوکیوی فراموش شده توسط یک حشره آگاه میشد که در ذهن من به شکل یک عنکبوت حک شده است. ولی در انیمیشن معروف دیزنی و همینطور در کتاب اصلی پینوکیو منسوب به کارلو کولودی، این حشره یک جیرجیرک به نام "جمینی کریکت" است. در کارتون صحنه ی ناراحت کننده ای بود که در آن، پینوکیو حشره را به جرم گفتن حرف درست به او با پرتاب چکش، تقریبا میکشت طوری که من کلی حرص خوردم قسمت های بعدی را ببینم که شاید حشره ی با وجدان زنده باشد که آخر دیدم بله، زنده است و هنوز پینوکیو را راهنمایی میکند. بعدها فهمیدم که صحنه ی له شدن جمینی کریکت با چکش در کتاب اصلی هست و البته بعدا میبینیم جمینی کریکت زنده است و شاید هم از نو زنده شده است. احتمالا این موضوع با اسم این مابه ازای وجدان بی ارتباط نیست. نام جمینی کریکت در چندین فیلم قدیمی دیگر آمده است. در فیلم جادوگر شهر اوز محصول 1939، دوروتی گریه میکند: «اوه، اوه! جمینی کریکت.»در فیلم «گوش کن عزیزم» (1938) هم شخصیت گارلند این عبارت را به کار برده است. در فیلم "آنا کریستی" (1930) هم این عبارت چندین بار تکرار شده است. در کارتون میکی ماوس «خیاط کوچولوی شجاع» (1938) هم آن را داریم. نام جمینی کریکت در آهنگ

Oh by jingo

در سال 1919 این گونه آمده است: «ما جمینی کریکت های کوچک زیادی خواهیم داشت. میتوانیم از آنها برای بلیط غذا استفاده کنیم.» (بلیط غذا؟!) روشن است که کریکت، تلفظ دیگری از لغت "کریست" برای مسیح است. جمینی کریکت یعنی همزاد مسیح یا شاید روح مسیح. اگر جیرجیرک برای پینوکیو در حکم وجدان و همزاد مسیح بوده است، پس پینوکیو خود مسیح است، منتها مسیحی در یک روایت متفاوت و مکمل مسیح انجیل که برای دست دوم به نظر رسیدن، شخصیت رمانی که 1850سال بعد از مرگ مسیح فرضی نوشته شده است، معرفی شده است. برخلاف مسیح انجیل، پینوکیو در بدو خلقت به هیچ وجه یک اسوه ی اخلاقی نیست و اگرچه کرامات مسیح نوزاد را به محض تولد تکرار میکند، ولی از همان اول، آزارگر است. با این حال، میبینید که پدر/ناپدری او یعنی ژپتوی پیر، درست مثل پدر/ناپدری عیسی یعنی یوسف یک نجار است. پدر ژپتو با ساختن جسم چوبی پینوکیو حکم پدر او را دارد درحالیکه فرشته ی آبی/لاجوردی با تبدیل او به یک انسان واقعی، نقش مادر او را ایفا میکند. خیلی جالب است: پدر، یک انسان است و مادر یک الهه. از همه ی اینها مهمتر، صحنه ی ورود این الهه به داستان است. پینوکیو از تعقیب دو دزد جانی به خانه ی فرشته پناه میبرد و در میزند، ولی فرشته میگوید در این خانه کسی نیست و همه ی ساکنانش ازجمله خود فرشته مرده اند. دزدان میرسند و پینوکیو را به شدت کتک میزنند و چون نمیتوانند سه سکه ی طلای او را که زیر زبانش مخفی کرده است، بیرون بکشند، پینوکیو را روی یک شاخه ی درخت به دار می آویزند تا زبانش باز شود ولی این اتفاق نمی افتد و دزدان میروند تا فردا صبح، سکه ها را از زیر زبان جسد بیرون بکشند درحالیکه پینوکیو زنده است و تنها در این هنگام، فرشته برای نجات او می آید. این صحنه، یادآور اعدام عیسی پس از زجر دادن او است، ولی از آن جالبتر، یادآور دار زده شدن اودین از همتاهای نه چندان اخلاقی عیسی مسیح است که درست مثل عیسی در زمان اعدام، نیزه ای در پهلویش فرو شده بود. پینوکیو و اودین هر دو در حالت حلق آویز زنده بودند. اودین خود را حلق آویز کرد تا به گنج دانش برسد و ظاهرا برای پینوکیو، این گنج نزد معلم او فرشته ی آبی بوده است و خیلی طول کشیده تا پینوکیو آن را اخذ کند و از طریق آن با وجدانش جمینی کریکت متحد شود. بنابراین فرشته ی آبی، مثالی از سوفیا یا خوخمه (حکمت) جنبه ی مونث یهوه خدای یهود است. رسیدن قهرمان به او روی یک درخت، یادآور رسیدن آدم به میوه ی درخت دانش توسط حوا است. هرچه باشد عیسی هم آدم دوم است، هرچند برای آدم اول، این دانش آموزی با سقوط از بهشت همراه بود که احتمالا با سقوط پینوکیو با تبدیل او به خر –یکی از نمادهای حیوانی یهوه- بی ارتباط نیست.

اودین در جهانبینی مسیحی تقریبا یک موجود شیطانی است. او قهرمان آیین های جادویی «شکار وحش» از نسخه های جنگلی سبت سیاه یهود به شمار میرود. به نوشته ی لورنس گاردنر، در انگلستان، گاهی به جای اودین، اوبرون شاه جن ها و پدر رابین هود، رهبر شکار وحش بود. اوبرون نام انگلیسی البریش شاه جن ها در آلمان بود. نام البریش از ترکیب "الب/الف" به معنی جن با "ریچ/رایش" به معنی شاه به دست آمده است؛ در مجموع یعنی شاه جن ها. این لغت، لقبی است برای اندواری شاه الف ها که گاهی یک دورف یا کوتوله در نظر گرفته میشود. اندواری خود به معنی رئیس "دوار" ها یا دورف ها است. این کلمه که "دوال" و "دواله" نیز تلفظ میشود، تلفظ دیگر نام "تور/ثور" خدای جنگ ژرمن است که به خاطر چکش جادوییش معروف است. این چکش، خود، شکل دیگری از چکش آهنگری دورف ها است. دورف ها هم صنعتگر بودند، هم معدنکاو و هم کیمیاگر. آنها همتایان دقیق سیکلوپ ها یا غول های صنعتگر تحت فرمان وولکان در اساطیر یونانی هستند. نام دواله برای آنها میتواند با لغت "ترول" یا نسخه ی اسکاندیناویایی جیگانت ها که غول های ژرمن هستند مرتبط باشد. با این حال، آنها به حد یک کوتوله درآمده و بعدا حتی به پیکسی ها تبدیل شده اند ازآنروکه به مانند همه ی الف ها یا اجنه ی انسان نما در اسکیت ها یا مهاجمان شرقی حامل کیش نرگال خدای دوزخ فرافکنی شده اند و قد کوتاه مردم زردپوست را مورد اغراق قرار داده اند. اشرافیت اروپایی، دورگه های مردم عادی با این اسکیت ها هستند و در اثر افسانه بافی حول آنها ادعای نیمه جن بودن را دارند. خاندان اسکاتلندی "ور" در بریتانیا با ادعای نسب بردن از "ملوسین" جن ماده، بر اشرافیت آلمانی حاکم بر انگلستان فخر میفروشند. آلبریش شاه جن ها در تبارنامه ی ورها به شکل «البریش دو ور» کوتوله درآمده که مشخصا انعکاسی انسانی از شاه جن های کوتاه قد است. در نمایشنامه ی رویای نیمه شب تابستان، منسوب به شکسپیر، اوبرون نسخه ی انگلیسی البریش، فرزند ژولیوس سزار با مورگانا لا فی جن ماده خوانده شده است که یادآور به دنیا آمدن جد ورها از ریموند دوک آنژو و یک جن ماده در فرانسه ی کنونی است و میتوان رد این افسانه را تا پیدایش روم مقدس شارلمان به عنوان نتیجه ی درازمدت ازدواج یک رهبر ژرمن های فرانک با یک شاهزاده خانم اسکیت پی گرفت. مورگاناها یا موریگان ها زنان جادوگر اجنه هستند که به کلاغ مجسم میشوند که اتفاقا پرنده ی اودین هم هست. برای مردم نواحی سرد شمالی، کلاغ، آشناترین جانور مردارخوار بود و بنابراین ارتباط خوبی با نرگال خدای مرگ آور برقرار میکرد. کلاغ همچنین به یک پرنده ی جذب شونده به زرق و برق طلا شهرت دارد. دورف ها هم عاشق طلا هستند و بسیاری از معدنکاوی هایشان از حرص طلا است. انبوهی طلا و وفور اجسام طلایی در قصرهای شاهان، مظهر موفقیت آنان محسوب میشود. به دلیل همرنگ بودن طلا و آتش، کلاغ هم پرنده ای آتشین و از این جهت، مظهری از ققنوس است. ققنوس، پرنده ای است که آتش میگیرد تا از خاکستر خود برخیزد و از این جهت، تکرارگر اوروبوروس یا ماری است که از خودش تغذیه میکند. اتفاقا مار هم محافظ گنجینه ها است و از این جهت، میتواند کاربرد خزنده ی کلاغ در مقام یک پرنده را به یاد بیاورد و این که الف ها را اژدهازادگان نیز میخواندند و اشرافیت اروپایی نیز هنوز مارآسا توصیف میشوند. پیوند مورگانا با کلاغ همان پیوند حوا با مار است و مار در مقام محافظ گنج، میتواند مار محافظ میوه ی ممنوعه باشد که در داستان هرکول، به شکل مار محافظ سیب های طلایی باغ هیسپریدها دیده میشود. پیوند مار و پرنده در جهانبینی مسیحی، در فرشتگان فرودآمده بر زمین منعکس میشود که از سویی رفائیم و سرافیم به معنی مارسانان خوانده میشوند و از سوی دیگر، آنها را به شکل مردانی با بال پرنده تصویر میکنند. اجنه مانند اربابانشان سمائیل و لیلیت، ارواح درختان بودند و سبزرنگ در نظر گرفته میشدند. رابین هود نیز به نشانه ی جن زاده بودن، لباسی سبزرنگ میپوشد. اما ظاهر دفورمه ی معمولی که برای ترسیم جن ها به کار میرود، نتیجه ی ارتباطی است که بین آنها و بیماری جذام برقرار شده است. چون جذام، پوست را سبزرنگ میکند. ازاینرو جذام نیز با ماران ارتباط یافته و جذامی را در ایرلند، "یپره چوآن" یعنی فلس دار (از "یپره" به معنی فلس) میخوانند که کنایه به خزندگان و مارسانان است. در ماجراجویی های اوژیه، او با مورگانا لافی در زیر درختی که ماری از آن محافظت میکرد درحالی ملاقات میکند که مورگانا یک حلقه ی درخشان طلایی که نشانی از حلقه ی قدرت شاهان از سلیمان بن داود گرفته تا شارلمان است با خود دارد. اوژیه با کشتن مار، حلقه را از مورگانا گرفت و با این اتفاق، اوژیه به جوانی برگشت و جاودانگی یافت. مشخصا نام اوژیه باید صورتی از "یگ" از نام های اودین باشد. به گفته ی گاردنر، قلمرو مورگانا، همان مغز است که در هم پیچیدگی آن، به در هم پیچیدگی یک مار تشبیه شده است. مورگانا تجسمی از انیما یا جنبه ی زنانه ی مرد و کشتن مار، معادل غلبه بر نفس است. حلقه جانشین اوروبوروس یا مار حلقه شده برای تغذیه از خود است که طی آن، فرد به جای مار، موقعیت ذهن را به دست میگیرد و از آن، استفاده میکند. اما در هم پیچیدگی مغز، خودش کنایه ای از درهم پیچیدگی دنیا و تشبیه آن به هزارتو است. لغت "لورین" به معنی هزارتو، همزمان یکی دیگر از نام های شاه جن ها است و "لوت لورین" به معنی "لورین غمگین" لقب جهان فیزیکی است. درواقع خود جهان به جای شاه مارها و البته جناب شیطان، هزارتویی است که فقط قهرمانان میتوانند بر آن غلبه کنند. در سراسر اروپا داستان های محلی، درباره ی اژدهاهایی که مردم محلی برای در امان ماندن از شر آنها، به آنها باکره هایی تقدیم میکردند وجود دارد. این باکره ها درواقع سوفیاها یا نیمه های دانش خواه انسان ها است که به پای قدرت های محلی اسکیت تبار قربانی میشدند. اما این بر اژدهازادگان ممنوع نبود. این، انسان های عادی هستند که چون از نسل آدم و حوایند سقوط کرده اند. الف زادگان، فرزندان آدم از لیلیت جن هستند و لیلیت همتای ملوسین است و فرزندانش هیچ وقت متهم به سقوط نبوده اند. بنابراین قوانین انسان های معمولی بر اشراف حاکم نیست.:

The sword of the durandel: laurince gardner: bibliotecapleyades.net

اگر اشرافزادگان الف زاده اند چون جدشان انسانی بوده که با غلبه بر نفس، یک اودین یا خدا یا مسیح شده و با لیلیت جن ارتباط برقرار کرده است، پس پینوکیو نماد خوبی است از این که این شخص چگونه خدا شده است؛ او بارها و بارها دچار سقوط اخلاقی شده تا آخر بتواند ادعا کند که مثل پینوکیو یک انسان آزاده شده و البته در تمام این مدت، تحت حمایت فرشته ی آبی به جای لیلیت جن بوده است. حالا فرض کنید که این داستان مکمل مسیح انجیل را به قرن 19 نسبت داده اند زمانی که اروپا با ادعای جانشینی مسیح، به جنگ همه ی دنیا رفته بود و تمام قوانین مسیح را در مستعمرات خود زیر پا میگذاشت. آیا مسیح اروپا یک جمینی کریکت نیست که بیخود و بیجهت منتظر است پسرک های شیطان اسلحه به دستش بعد از کلی خرابکاری، آخر به او بپیوندند؟ این سوال میتواند به ما کمک کند به این فکر کنیم که چرا دیزنی در روایت مشهور خود از پینوکیو، او را به شدت پاستوریزه کرد و از خشونت داستان کارلو کولودی کاست؟! درواقع آنچه رخ داده و هنوز میدهد، به هیچ وجه آرمانی نیست و مردم هر روز احساس میکنند شیطان بیشتر بر جهان سایه می افکند و این حس، هنوز هم در حال رشد است...

دانلود کتاب «خر الهی و روزمرگی اعمال غیر انسانی: از آپولیوس تا پینوکیو»

بردگی در درون: وقتی که آزادی افراطی خطرناک است.

نویسنده: پویا جفاکش

فرقی نمیکند خود رع خدای خالق باشد یا تجسم زمینیش فرعون؛ افکار ایزدی او همانطورکه این نگاره نشان میدهد به قارچ تشبیه میشود. قارچ، هاگ هایش را در فضا پخش میکند. هاگ ها روی بدن حشره مینشینند و در بدن او ریشه میدوانند و با تغذیه از بدن حشره و به بهای جان او بدل به قارچ های جدید میشوند. گاهی مجموعه قارچی را روی تنه ی افتاده ی درختی می یابید و وقتی از ریشه در می آوریدش، جسد یک حشره هم با آن از سطح پوسیده ی چوب خارج میشود. این وابسته به کیفیت انگلی قارچ است که عملکرد شیاطین هم به آن تشبیه میشود. شیاطین، وجود شما را تسخیر میکنند و شما را وادار به انجام کارهای دلخواه خود میکنند. پس میتوان گفت شما مثل یک حشره هستید و شیطان مثل یک قارچ که از شما تغذیه میکند. نکته این است: ارتفاعی که هاگ از آن روی حشره مینشیند ممکن است بسیار پایین باشد ولی برای یک حشره چنین ارتفاعی در حکم آسمان است. ما انسان ها نیز ممکن است القائات شیطانی را آسمانی بیابیم چون درست به مانند حشره تحت تاثیر آنها عملکرد ناعقلانی داریم. حتی خود مسیح هم به قارچ گره خورده است. تولد او در کریسمس با بابانوئلی که گوزن های شمالی سورتمه اش را میرانند گره خورده است. بابانوئل با لباس سفید و قرمز و ریش سفید مکملش، تقلید رنگ های قارچ توهم زای آمانیتا موسکاریا است که در اسکاندیناوی، در ایام کریسمس مصرف میشد و گوزن شمالی هم به علاقه ی تخدیریش به خوردن قارچ های توهمزا شهرت دارد. همانطورکه میدانیم، مسیح به وعده ی تاسیس یک حکومت بهشتی روی زمین بعد از قتل و تخریب گسترده شهره است و این، یکی از همان توهمات آسمانی بود که هیچ وقت دست از سر مردم برنداشت. بیخود نبود که در 17 می 1991 و در گرماگرم سقوط کمونیسم در شوروی، سرگئی کوریوخین، نوازنده ی آوانگارد روسی، مدعی شد لنین یک قارچ است؛ جمله ای که با استقبال مردمی گسترده همراه شد. البته وعده ی بهشت زمینی آخرالزمانی موسوم به کمونیسم با لنین شروع نشده است که صفت قارچ مخصوص او در نظر گرفته شده باشد. کافی است به مجسمه های پرتره ی مارکس نگاه کنید و ببینید مدل ریش و موی مارکس، فرمش را چقدر شبیه خدایان قارچی قدیم کرده است. همین فرم را در انفجار قارچی بمب هسته ای هم می یابید که زمین را به آسمان میدوزد. بمب هسته ای هم درست مثل مسیح و مارکسیسم، برای دهه ها به آخرالزمان دوخته شده بود. طراحی های اولیه از گودزیلای ژاپنی نیز او را به انفجار قارچی شبیه میکردند. گودزیلا که در اثر تشعشعات هسته ای خلق شده است، یک هیولا است که از نابودی نظم حاصل آمده است. این را میشود هم با سقوط عصر طلایی ساتورن یا زحل مقایسه کرد و هم با بحران های عظیم زمین توسط سیاره ی زهره در افسانه های باستانی. از دید مسیحیت، ساتورن یک هیولا یا شیطان است ولی همین هیولا زمان فستیوال خود یعنی ساتورنالیا در ابتدای زمستان را به کریسمس مسیحی داده است. سقوط ساتورن میتوانست با شرافکنی زهره برابر باشد اگر بعضی تصور میکردند او همان شهابسنگ مارمانند درخشانی است که به زمین برخورد کرد و سیل ها و زلزله ها و آتشفشان ها و خشکسالی ها و طاعون ها و تغییرات آب و هوایی عظیم بر زمین وضع کرد که محیط زمین را به کل تغییر دادند و این پایان عصر طلایی بود. پس زحل سقوط کرده اژدهای شیطانی بود که بدنش به زمین شکل داد. ترکیه، سر جسد هیولا تلقی میشد و دریاچه ی «چشم» در ترکیه را چشم اژدها تلقی میکردند. این جسد، البته زهره هم تخیل شده بود با این فرض که زهره بدن هیولا است و زحل خدای درون آن که از وجودش خارج شده است و درحالیکه یک هاله ی نور دور این خدا را که هم بودا است و هم مسیح، احاطه کرده بود، به شکل زحل جدیدی که حلقه دورش است در آسمان جایگزین شده است و این همان مسیحی است که در آخرالزمان دوباره بر زمین حادث میشود و تا اطلاع ثانوی نماینده اش سیاره ی مشتری که همان ژوپیتر یا یهوه خدای یهودیت است بر زمین با زور حکمفرمایی میکند. عصر فلکی کنونی ما یعنی عصر حوت که با تولد مسیح شروع میشود، به برج حوت (ماهی) که خانه ی مشتری است تعلق دارد و با ورود به عصر دلو (آبریز) که خانه ی زحل است تمام قوانین اخلاقی وارونه میشوند که این، خود، نسخه ی دیگر آخرالزمان است: آخرالزمانی که با آزادی جنسی، مصرف مخدرات و انقلاب علیه هر چیز قدیمی و تثبیت شده، چندان فاصله ای از بهشت زمینی ضد سنت مد نظر کمونیسم ندارد. واقعیت این است که در این داستانپردازی، آخرالزمان آینده همان آخرالزمان قدیم است: یعنی دو فرود زحل بر زمین یکی هستند و آن همان اولین سقوط جهان قدیم است که به همراه استعمار، با گسترش مسیحیت و مسیحی مآبی همراه است. اگر دقت کرده باشید تولد و به آسمان بر شدن مسیح، در همان قرنی اتفاق می افتد که معبد سلیمان تخریب میشود. این که ادعا شده این معبد سلیمان، بازسازی معبد قدیمی تری است، رد گم کردن است. معبد سلیمان اولیه توسط بابلی ها تخریب نشده است، چون اصلا در خاورمیانه نبوده است. یهودیت به همراه فرهنگ حامل آن یعنی عبرانیت، در همان سرزمینی ظهور کرده است که نام از عبرانیان دارد یعنی شبه جزیره ی ایبری. اشرافیت داودی اسپانیا که ادعای نسب بردن از سلیمان را داشتند ازاینجا بر کل اروپای غربی و مرکزی تاثیرگذاری قطعی کردند. امروزه تردیدی وجود ندارد که زبان های اروپایی به لحاظ لغوی به هیچ زبانی به اندازه ی آرامی نزدیک نیستند و عبرانیان اسپانیا حاملان اصیل ترین فرهنگ نیمه آرامی اروپا بوده اند. آنها روایت خاص خودشان را از معبد سلیمان داشتند که بر اساس آن، آنجا به هیچ وجه نورانی و الهی نبود چون امکان ندارد مکانی که توسط 72 جن خبیث ساخته شده است اهریمنی و تباه نباشد. چنین جایی بیشتر به درد زندانی کردن دیوها و اجنه ای میخورد که سلیمان، با حلقه ی جادویی خود آنها را تسخیر میکرد. این حلقه یک بار از سلیمان دور شد و به دست اسمودئوس شیطان افتاد و برای 40 روز اسمودئوس به جای سلیمان بر کشور او یهودیه حکومت کرد. نسخه ی اسپانیایی معبد سلیمان ایبری، برج شیطان در طلیطله (تولدو) است که هیچ پادشاهی حق نداشت آن را بگشاید و هر پادشاهی که می آمد قفلی بر آن میزد تا این که آخرین پادشاه ویزیگوت اندلس، برج را گشود و با این اتفاق، نیروهای اهریمنی کشور را فرا گرفتند و اعراب بر اندلس مسلط شدند. مسلما این فقط یک افسانه برای توضیح عدم وجود معبد مقدس در اسپانیا است چون این معبد درواقع اصلا شبیه یک ساختمان کوچک نیست و کشورها بدنه اش هستند. به این فکر کنید که اشرافیت داودی حامل جانشینی خدا بر زمین است و عیسی نیز از نسل داود است. بنابراین خانه ی داود، باید یک ظاهر مسیحی داشته باشد. حالا این را هم ملاحظه کنید که بلافاصله بعد از مرگ سلیمان، بخشی از یهودیه از آن جدا میشود و یک حکومت مستقل به نام اسرائیل تشکیل میدهد که ساکنانش با کفار آمیخته میشوند. با فرض این که کاتولیسیسم، اصل مسیحیت باشد، ما میبینیم که اسپانیا یک ظاهر کاتولیک افراطی به خود میگیرد و تمامی بخش یهودی استثمارگر آن به صورت کشور پروتستان هلند از آن جدا میشوند و استعمار هلند به محوریت بندر امستردام شکل میگیرد و بعد هلند بریتانیا را تصرف میکند و ناگهان بریتانیا به مرکز پروتستانتیسم و البته قدرتمندترین کانون استعمار جهان بدل میشود. بخش عظیمی از متصرفات اسپانیا در امریکا نیز به دست بریتانیا افتاد. چطور شد که اسپانیا یک دفعه اینقدر ضعیف شد که بعد از مدتی از استعمارگری استعفا داد؟ نویسندگان تاریخ جهان یعنی بریتانیایی ها ادعا میکنند که مدتی قبل از این که هلندی ها بریتانیا را فتح کنند، دکتر جان دی جادوگر دربار ملکه الیزابت، با جادوگری یک سیل دریایی عظیم بر اسپانیا فرو فرستاد که ناوگان دریایی اسپانیا را نابود کرد. درواقع این استعاره ی دیگری از پیروزی جادوگری ملحدان بر خدای کاتولیک ها است. نه طوفانی در کار بوده است و نه نابودی امکانات اسپانیا؛ فقط انتقال امکانات به جاهایی که زرسالاران تشخیص داده اند بوده است. نکته ی جالب این است که بعضی منابع عتیق، زمان کشف امریکا برای اسپانیا توسط کریستف کلمب را سال 1592 اعلام کرده اند که می افتد به دوران بریتانیای الیزابتی، درحالیکه امروزه زمان کشف امریکا توسط کلمب را 1492 دقیقا در یک قرن قبل میخوانند. میماند خود لغت کاتولیک که برخلاف ظاهرش اصلا به یک مسیحیت ورشکسته خلاصه نمیشود. کاتولیک یعنی جهانی و این کنایه ای است به الگوسازی نوعی از مسیحیت از ترکیب میترائیسم و شرع یهودی برای مذهب سازی در سرتاسر دنیا، حتی اگر شده مذاهب دشمن خو مثل اسلام سلفی. حتی یهودیت فعلی هم یک مذهب برساخته از روی کاتولیسیسم است که مانند بقیه ی مذاهب به شدت تبلیغ شده در جهان توسط یسوعی ها –کارکنان کارخانه ی مذهب سازی واتیکان- تولید شده است و یهودیت اصلی همان کابالای از دید متشرعین شیطانی است که یسوعی ها به آن علاقه داشته اند. یهوه ی اینان نیز همان شیطان قارچ گون آسمانی است که برای رشد به قربانی نیاز دارد. قاعدتا باید برگزیدگان همانطور که داستان ادعا میکند در محل خانه ی خدا و جایی که معبد سلیمان در آن است قربانی شوند و هیچ رهبر یهودی اروپایی ای دوست ندارد چنین جایی در اروپا و امریکای عزیزش واقع باشد. بنابراین القدس شرقی در خاورمیانه که معبد سلیمان مدت ها قبل توسط یهودی های مهاجر اسپانیایی درآنجا بومی شده بود، خانه ی خدا نمایش داده شد و یک تعداد اندک یهودی با وحشی ترین، قبیله ای ترین و سنگدلانه ترین ایدئولوژی از یک سو و مدرن ترین و کاراترین سلاح ها و تناکتیک های نظامی و جاسوسی از سوی دیگر، وسط جمعیت انبوهی از بومیان رها شده اند تا با اخبار تمام نشدنی از جنایت و کشتار، سنت عتیق قربانی دادن خانه ی خدا برقرار به نظر برسد و منظور تورات و انجیل کاتولیسیسم از الوهیت اثبات گردد. مشکل بومیان در فلسطین اشغالی این است که فکر میکنند القدسشان خانه ی خدای یهود و به این خاطر مقدس است و با این کار، برای مهاجمان درنده خو حق آب و گل تعیین میکنند. این دقیقا همان علت اصلی علاقه ی مسیحیت یهودی تبار به یکتاپرستی است چون با این حربه میتواند تمام خدایان مختلف و متضاد زمین را جلوه ای از خدایی واحد و آن خدای واحد را هم بدبختانه یهوه ی یهودی تعیین کند. از دید غنوصیان، یهوه شیطانی است که خود را خدا مینمایاند و کابالا هم از صمیم قلب این را قبول میکند چون به دردش میخورد. درست مثل خانه ی خدا که شاه برگزیده ی خدا آن را میسازد تا تویش شیطان جاسازی کند، دل های مردم مومن هم خانه ی شیطان میشود به خیال این که شیطان همان خدا است. چه کسانی به مردم میقبولانند که شیطان همان خدا است؟ مردان خدا. به چه جوازی؟ به این جواز که "جهان" همان "جهنم" است و ارواح انسان های ساکن در زمین، ارواح طاغی علیه خدایند که برای مجازات به زندانی که جهنم یا جهان مادی است تبعید شده اند. قانون این زندان همانطورکه هندوان گفته اند مایا یعنی توهم است. پس ماموران خدا در زمین هم وظیفه دارند از طرف خدا برای مردم توهم تولید کنند و با توهمات، مردم را رنج دهند و قربانی کنند. در این معنا حاکم دنیای مادی و معادل یهوه تارتاروس فرمانروای دوزخ است که دوزخ به نامش تارتاروس هم نامیده میشود. جهنم قلمرو شیاطین و جایی است که شیطان ها مردم را آزار میدهند. تصویر شیطان ها در درجه ی اول از روی دشمنان فرد انسان ساخته میشود. پس هر چیزی که انسان ها را در زمین تهدید کند باید یک شیطان بالقوه به نظر برسد. نتیجه این که انسان هایی که توسط شیاطین تحت تلقین قرار میگیرند انسان هایی هستند که دشمن انسان های دیگرند و یک جهنم یا محیط ایدئال شیاطین، جایی است که در آن، آدم ها علاقه ی زیادی به دشمنی کردن با هم دارند. میتوان شیاطین را در این محیط، به دو بازیگر بازی کامپیوتری تشبیه کرد که با همدیگر روی پرده ی کامپیوتر بازی میکنند و ما آدم ها آن کاراکترهای توی بازی ایم که به جای شیطان های نمردنی به هم آسیب میزنیم.:

“the demonic possession”: will scarlet: stolen history: 6apr2021

ایده ی تعریف انسان ها به مثابه ارواح طاغی یا شیاطینی که به این جهان تبعید شده اند در متون آرامی پروونس فرانسه منسوب به قرن 12 که به گفته ی گرشوم شالوم حامل شمه ای از ریشه های کابالا محسوب شده اند، قابل مشاهده است. در بخش های باقیمانده ی قابل خوانش از این متون که در آنها اسامی عبری و آرامی در کنار هم دیده میشوند، نام های عجیب فرمانروایان سه قلمرو اثیری در کنار صحبت هایی درباره ی لیلیت مسن تر و لیلیت جوان تر قابل شناساییند. در میان آنها این عبارت دیده میشود: «لیلیت مسن، همسر سمائیل است. هر دو آنها در یک ساعت به شکل آدم و حوا متولد شدند و همدیگر را شرمنده کردند. اشمه دای [=آسمودئوس] شاه بزرگ اجنه، لیلیت جوان را به عنوان همسر خود برگزید. نام او [یعنی اشمه دای] قفسافونی است و نام همسرش مهتابیل دختر هترد، و دختر آنها لیلیتا است.» مطابق سفر پیدایش 36، هترد، آخرین شاه ادوم است و در کابالا لیست شاهان ادوم، سلسله ای از آرخون ها یا اجنه ی قلمرو تاریکی شمرده شده اند. سمائیل نیز مطابق منابع کابالایی، از رهبران ادوم بوده است. در رمزنگاری یهودی، ادوم با روم برابر و کنایه ای به جهان مسیحیت بوده است. در بعضی نوشته های یهودیان عرفانگرا، مسیحیت، مذهبی از اعماق تاریکی شیطانی توصیف شده است.:

“SAMMAEL AND LILITH, ADAM AND EVE”: GERSHOM SCHOLEM: THEREALSAMIZDAT.COM

درحالیکه آدم با سمائیل همسر لیلیت در ابتدای تاریخ بشر برابر شده است، اسمودئوس به عنوان همسر یک لیلیت دیگر در انتهای لیستی از شاهان شیاطین، تکرار او در یهودیت و درست در همان لحظه ای است که تخت سلیمان را تصاحب میکند و او در مقام رئیس قصر سلیمان، در حکم یهوه به جای رئیس معبد سلیمان است. این مضمون شیطانی فقط از طریق برابری لیلیت با عیشتار الهه ی زهره در نزد بابلیان که ربه النوع عشق و معادل ونوس رومی است مفهوم پیدا میکند چون لیلیت هم با ایجاد رویاهای شهوانی در مردان، کارکردی مشابه عیشتار از خود نشان میدهد. اگرچه به نوشته ی پروفسور سایس، عیشتار چهره هایس آیینی مختلفی داشته و او را از فاحشه ی عشوه گر گرفته تا همسر وفادار و مادر مهربان موجودات، به همه شکلی وصف کرده اند، اما این صحنه ی زندانی شدن موقت او در جهان زیرین یا قلمرو مردگان است که به صورت یک اتفاق تاریخی در قلمرو احادیث یهودی بازآفرینی شده است. مطابق حدیث مربوطه، خاخامی دعا کرد که خداوند ترتیبی دهد دیو شهوت، زندانی و شرش از سر مردم کم شود. این اتفاق افتاد و در اثر آن برای مدتی نظم گیتی متوقف شد؛ نه فرزندی متولد شد و نه حتی مرغ ها برای آدم ها تخم مرغی تولید کردند تا این که خاخام ناچار شد دعا کند که دیو شهوت آزاد شود. البته دربند شدن عیشتار به عنوان دیو شهوت، بدون این که ربطی به دعای یک خاخام داشته باشد، برای اهداف مثبتی روی میداد. عیشتار در مدتی که در جهان زیرین بود، کمک میکرد تا آب های جاودانگی به سطح زمین بیایند و زندگی رونق و برکت بگیرد و کارکرد مثبت او در این زمینه به این برمیگشت که همسر یا خواهر یا مادر تموز خدای طبیعت و انسان ها، و درواقع نیمه ی مکمل او محسوب میشد.:

“LECTURES ON THE ORIGIN AND GROWTH OF RELIGION”: A.H.SAYCE: 5TH ED: LONDON: 1898: P250-2

برابری عیشتار با لیلیت و قرار گرفتن او در مقام حوا با فرض آسمودئوس/سمائیل بودن آدم، تطبیق اورشلیم محل معبد مقدس با "دوشیزه ی آسمانی" در احادیث مسیحی را به ذهن می آورد. زمانی که اسمودئوس به جای سلیمان، حاکم اورشلیم میشود، از پیوند او و اورشلیم (آدم و حوا) نوع بشر یا بهتر است بگوییم تعریف یهودی او پدید می آید. دور بودن سلیمان از اورشلیم در این مدت، همان دور بودن مسیح از جهان انسان ها است و همانطورکه دیدیم، این دوری، نتیجه ی سخت شدن زندگی در زمین است که میتواند مترادف با گم شدن بهشت آدم و حوا هم باشد. با این حال، دنیای مدرن نتیجه ی همین گم شدن بهشت و تلاش برای جستجوی دوباره ی آن است و به همین دلیل است که مدرنیته به شدت ضد مسیحی به نظر میرسد. اما اگر مسیحیت نتیجه ی غیب شدن مسیح و تلاش برای توضیح برنامه ی او برای جهان باشد، پس مدرنیته و مسیحیت هم مسیرند و این میتواند بهانه ی سفسطه ای را به دست شارحان وضع موجود دهد که مدعی است مدرنیته و مظاهر مختلف آن اساسا یک پروژه ی معنوی است. یکی از نتایج چنین سفسطه ای این است که با خرافی شدن و مورد اغراق واقع شدن هرچه بیشتر موضوع جن زدگی و تسخیر شیاطین به صورت تصاویر جنون آمیز و وحشیانه ی سینمایی، تسلط اجنه بر انسان به آن شکلی که پیشتر در عرفان های غنوصی برجسته شده بود، کمرنگ و موضوع آزادی فرد بدون توجه به اسارت احتمالی او در ید شیطان مطرح میشود و شعار لیبرالیسم سر داده میشود که به راحتی قابل بیرون کشیدن از مسیحیت است. الهام ذاکری در مقاله ی «آیا فردیت مدرن، پدیده ای مسیحی است؟» ("کتاب روزآروز": شماره ی 5: نوروز 1403) مثالی از این دست را معرفی میکند:

«یکی از مهمترین منازعات فلسفی عصر حاضر، منازعه ی مشروعیت عصر مدرن است. منازعه ای که از قضا سردمداران آن همگی از کشور آلمان برخاسته اند؛ کسانی که حداقل از نزدیک شاهد وقوع یکی از دو جنگ جهانی بوده اند. فجایع ناشی از دو جنگ جهانی، ظهور فاشیسم و شکست و تحقیر آلمان در این جنگ ها فلاسفه ی آلمانی را بیش از پیش با مسئله ی بحران عصر مدرن روبرو کرد. کسانی که عمدتا متاثر از هایدگر، فیسلسوف بزرگ آلمانی، از خود میپرسیدند که به راستی، دوران مدرن، دوران پیشرفت و شکوفایی انسان و پیروزی عقل بر خرافه است یا عصر خالی شدن از معنا به واسطه ی کمرنگ شدن مذهب، نهیلیسم و وقوع فجایع بزرگ بشری؟ پاسخ ها به این پرسش متفاوت بود. درحالیکه کارل اشمیت و کارل لوویت در پس ظاهر سکولار مدرنیته، نوعی الهیات مذهبی میدیدند، اولی برای عبور از بحران دعوت به بازگشت به گذشته میکرد، اما دومی به فرا رفتن از گذشته دعوت میکرد. هانس بلومنبرگ اما کسی بود که کوشید در عین مشاهده ی پیوستگی های دوران مدرن با اعصار گذشته، برای آن، نوعی اصالت قائل شود و از اندیشه ی بحران فراروی کند. او معتقد بود که فلاسفه ی آلمانی در حال فرافکنی اوضاع و احوال جغرافیای خود به کل جهان هستند و نمیتوانند در کنار بحران ها دستاوردهای دوران مدرن را ببینند. بخشی از مهمترین آثار مربوط به این منازعه، یعنی "معنا در تاریخ" لوویت و "مشروعیت عصر مدرن بلومنبرگ" به لطف ترجمه ی روان و خوش خوان زانیار ابراهیمی در اختیار مخاطب فارسی زبان قرار گرفته است. در متن حاضر اما قرار است ترجمه ی دیگری از زانیار ابراهیمی را معرفی کنیم که به تازگی منتشر شده است و بی ارتباط با منازعه ی مشروعیت عصر مدرن نیست. لری سیدنتاپ، فیلسوف و استاد اندیشه ی سیاسی در دانشگاه اکسفورد، در کتاب "ابداع فرد" با واکاوی تحولاتی که طی صدها سال در الهیات مسیحی روی داده اند و تضادها و کشمکش های تاریخی که میان نهاد کلیسا و نهاد سلطنت به وجود آمده، میخواهد به این پرسش پاسخ دهد که چگونه بشر به جایی رسید که اندیشه ی به رسمیت شناختن اراده ی انسان در مقام یک فرد، فارغ از نهادهایی نظیر سلطنت و کلیسا، تفوق یافت؟ سیدنتاپ در عین حال که دستاوردهای عصر مدرن نظیر سکولاریسم و لیبرالیسم را ارج مینهد، آنها را دستخوش بحران میداند و به دنبال راه حلی برای عبور از بحران است. راه حل او، درک ریشه های الهیاتی سکولاریسم است. او باور دارد که "در هیچ طرف اقیانوس اطلس، فهمی بسنده از رابطه ی سکولاریسم لیبرال و مسیحیت وجود ندارد." از نظر او در حالی که اروپاییان ارتباط خود را با سنت ها از دست داده و به افرادی بی اعتقاد تبدیل شده اند، امریکایی ها در معرض بنیادگرایی مسیحی قرار دارند که خطر ضدیت با سکولاریسم و ضدیت با برخی دستاوردهای آن نظیر حق سقط جنین و حق همجنسگرایی را به دنبال دارد. سیدنتاپ معتقد است که نادیده گرفتن ارتباط میان سکولاریسم لیبرال و مسیحیت بیش از پیش به نادیده گرفتن محتوای اخلاقی لیبرالیسم می انجامد؛ امری که لیبرالیسم را به ایده های مبتنی بر اقتصاد بازار تقلیل میدهد؛ همان مدعیاتی که بعضا تا جایی پیش میروند که بازار آزاد را تبدیل به نهاد مقدس غیر قابل نقدی میکنند که آزادی فردی تنها از خلال آن محقق میشود، آن هم شکلی از آزادی که محدود به آزادی در چارچوب های بازار آزاد است. این شکل از لیبرالیسم به عقیده ی سیدنتاپ صرفا به تامین خواسته های فعلی افراد میپردازد بدون آن که خود را درگیر چگونگی شکل گیری این خواسته ها و تبعات آنها بر دیگران کند؛ امری که تا حد زیادی مطالبات مبتنی بر عدالت را محدود میکند. از طرف دیگر، تقلیل لیبرالیسم به نوعی فردگرایی خودخواهانه ی مبتنی بر بازار، سرشت جمع گرایانه ی فرد را نادیده میگیرد، و به تعبیر سیدنتاپ به نادیده گرفتن دو سویگی یعنی دیدن خودمان از طریق دیگران و برعکس، می انجامد درحالیکه آموزه های اخلاقی مسیحی مبتنی بر آزادی برابر و دوسویگی، نقشی اساسی در ابداع فرد ایفا کرده اند. از نظر سیدنتاپ، در لیبرالیسم، فردیت امری پیشینی و مستقل از جامعه نیست. او در پس شکل گیری فردیت، نوعی اخلاقیات جمعی میبیند که بدون آن فردیت امکان تحقق نداشت. بنابراین سیدنتاپ با برداشت هایی از فردگرایی که آن را در مقابل هر شکل از جمع گرایی میدانند مخالف است. سیدنتاپ در مقایسه با فرایند اجتماعی تولید در شکل دهی به فرایندهای تاریخی، اولویت ایده ها را پیش فرض میگیرد. او این فرض را در برابر ماتریالیست ها مطرح و تلاش میکند تا تاثیر عمده ی ایده های مسیحی را در فرایند شکل گیری لیبرالیسم و به رسمیت شناسی فرد، نقش وجدان و حق انتخاب فردی، به نمایش بگذارد. این برتری بخشیدن به ایده ها در جای جای کتاب به چشم میخورد و در موارد بسیاری تاثیر واقعیت های اجتماعی و اقتصادی بر تحول باورهای مسیحی نادیده گرفته میشود...»

خانم ذاکری در ادامه ی مقاله، نظریات سیدنتاپ در باب شکل گیری ایده ی لیبرالیسم از ایده های مسیحی کشیشی و استواری رنسانس و روشنگری بر ستون مسیحیت بیش از یونان باستان را شرح میدهد و نتیجه میگیرد سیدنتاپ فقط بر موضوع های ایدئولوژیک تاکید ندارد و به این موضوع توجه کافی نشان نمیدهد که هر گامی که جهان مسیحی به سمت لیبرالیسم سیاسی و اقتصادی برداشت نتیجه ی یک سری اتفاقات کاملا مادی بود و این تغییرات اجتماعی-اقتصادی-سیاسی بودند که امکان پیشروی را میسر میکردند.

میتوانم به این نتیجه گیری درست، این را هم اضافه کنم که بسیاری از بحث های ایدئولوژیک منجر به لیرالیسم از سوی کشیش ها خود برای توجیه تغییرات مادی پیش آمده بودند بلکه همراهی مردمی که هنوز محافظه کار بودند با این جریان های مادیگرا ظاهر شرعی یابد و بلاخره وقتی که مردم آنقدر تغییر کردند که نیازی به تقیه نبود، ظاهر مسیحی اروپا-امریکا از بین رفت و دورانی پیش آمد که به قول سربازرس جپ در سریال پوآرو: «توی خیابان، سگ ها همدیگر را میخورند و توی بازار هم تاجرها از همدیگر میدزدند.» و حالا همه سودای تجارت دارند و همه دستشان توی جیب همدیگر است. لیبرالیسم متعال آقای سیدنتاپ، فقط وقتی معنی دارد که آزادی فرد واقعی باشد. به قول الکساندر هرتزن: «آزاد کردن کسانی که در درون خود هنوز برده هستند، نتیجه ای جز توحش و آشوب ندارد.»

دانلود کتاب «بنیادهای افسانه ی لوسیفر»

ترجمه و تالیف: پویا جفاکش

بخشی از کتاب:

...به همین دلیل هم هست که آدمیزاد میل دارد تا تمام کهن الگوها را در یک وحدت الهی جمع آورد چون اگر تمام این وجوه و صفات متفاوت مثالی شده میتوانند در ذات و ذهن آدمیزاد جمع آیند پس جمع آمدنشان در وجود خداوند نیز ممکن است به شرط این که همانطورکه نیروهای متضاد و میانجی به روابط دراماتیک بین هم در وجود آدمی تن میدهند همین وضع نیز در وجود پروردگار برقرار باشد که در این حالت، پروردگار بیشتر از این که به یک فرد شبیه باشد به یک خانواده ی الهی شبیه است. داستان غنوصی نبادون چنین شبیه سازی ای را دارا است. مطابق این داستان، خداوند دارای یک نیروی نرینه ی مثبت به نام ذوئی و یک نیروی مادینه ی منفی به نام باربل ایون بوده است و یک نیروی سوم به نام روح القدس بین این دو نیرو ارتباط ایجاد میکرده که ماهیتی شبیه فضای تاریک بین ستارگان در آسمان شب را داشته است. از برهم کنش این نیروها دو پسر به نام های انجلیو و کالیا حاصل آمدند که نخست پیرو پدر خود بودند. اما آنجاکه رگ استقلال پدر در آنها اثر کرد لحظه ای شک در انجل یو ظاهر شد و او راهی متفاوت در پیش گرفت و کالیا که فرمانپذیر محض بود نسبت به انجل یو فرمانپذیری اختیار کرد. این زوج دست به آفرینش جهانی موسوم به نبادون زدند و در آن به طور مرتب دچار مشکلات و نقص هایی شدند که شخصیت آنها را بیشتر شکل میداد. هرچه گذشت انجلیو بیشتر مردانگی پدر را در خود تقویت نمود و مظهر مردسالاری نوین و دشمن زنانگی شد و احساسات خودش و اطرافیانش را به هیچ میگرفت درحالیکه کاملیا زنانگی مادرش را در خود تقویت نمود و عاقبت این دو الگوی اصلی شوهر و زن در یک خانواده بدل گشتند و در مقام مرد و زن با هم خانوادهتشکیل دادند درحالیکه در این خانواده انجلیو مردی بود که خودراییش مدام اشکال درست میکرد و کالیا علیرغم غر زدن فراوان به اطاعت خود ادامه میداد. اولین فرزند آنان، آرتولا بود، پسری که با ناراحتی ناظر رابطه ی عشق و نفرت پدر و مادرش بود. او بسیار به پدرش شبیه بود و میخواست از او الگو بگیرد؛ اما از سوی دیگر، مثل یک نوجوان امروزی بود که تا وقتی که از دست میل جنسی سرکش خود خلاص نمیشد نمیتوانست فکر کند و بدبختانه جز مادرش که مال پدرش بود هیچ سوژه ی برانگیختگی دور و برش نبود و درنتیجه حالتی روانپریش یافته بود. دومین فرزند انجلیو و کالیا لوسیفر بود که هیچ از مادرش چیزی به ارث نبرده بود و فقط از سایه ی نور پدرش ناشی شده بود یعنی هرجا که انجلیو به واسطه ی نور الهیش از مواضع خود کوتاه آمده بود وارونه اش به تاریکی تبدیل و شاکله ی وجود لوسیفر شده بود. پس از آن، در اثر بالاگرفتن دعواهای انجلیو و کالیا، انجلیو کالیا را از خود طرد و از جهانش اخراج کرد و کالیا به صورت یک موجودیت فیزیکی به نام زمین به کنایه از جهان ما درآمد. در غیاب کالیا لوسیفر به پر کردن خلا زندگی پدرش در جهت اهداف شوم خود پرداخت. به دلیل خاصیت مکمل لوسیفر نسبت به انجلیو این پدر و پسر خیلی با هم کنار آمدند و لوسیفر همان اندک توجه انجلیو به ارتولا را نیز به خود جلب کرد و ارتولا در اثر احساس تنهایی شدید به دنیایی دیگر رفت و فرزند- خوانده ی یک زوج الهی دیگر شد. پیشبینی میشود که در آخرالزمان و هنگامی که انجلیو در اثر تن دادن پیاپی به هوی و هوس های لوسیفر دچار گرفتاری های فراوان منجمله در زمین شده است، ارتولا برای نجات پدرش بازخواهد گشت. گرفتار آمدن انجلیو با آشوب های دنیایش ارتباط مستقیم با تشبیه آشوب به هاویه ی آبی در اساطیر کلدانی و مصری دارد. در مصر، آتوم خدای آفریننده اولین موجودی است که از بستر خائوس آبی موسوم به نون برمیخیزد. ازاینرو به تپه هایی تشبیه میشود که پس از پایین آمدن سیل های نیل، اولین مکان های خشکی هستند که آشکار میشوند. این سیل ها نقش مهمی در تخیل پیدایش زمین از یک پهنه ی آبی داشته اند و ممکن است اهرام مصر، مابه ازاهای تپه های الهی در دشت مصر برای بازسازی خدای آفریننده باشند. آتوم از تف خود و به قولی با خودارضایی فرزندانش شو و تفنوت را پدید می آورد که موجد خدایان بعدی هستند. شو خدای جو زمین و تفنوت خدای رطوبت است. از این دو، قب مرد و نات زن پدید می آیند که خود موجد پنج خدای بزرگ دیگرند و تمام حیات و آنچه در زمین است حاصل این 7 ایزد است. با شک قب و نات در مورد قدرت پدرشان رع که با آتوم تطبیق شده است، مردمان زمین علیه رع می آشوبند و رع چشم خود را میکند که این چشم به هیولایی مهیب تبدیل میشود و جهان را نابود میکند. پس از آن، شو، قب ونات را از هم جدا میکند و قب تبدیل به زمین میشود و نات تبدیل به آسمان. بدین ترتیب نیروی آفرینندگی زمین که حکم جنبه ی زنانه و مادرانه یاو را دارد با آسمان و الوهیت آن از زمین جدا میشود و این همان بری شدن انجل یو از زنانگی با تبدیلش به فرزند خود لوسیفر است. انحطاط لوسیفر که با تاریک شدن او مرتبط است نام گرفتن رع برآمده از نون به آتوم را مدلل میکند چون درحالیکه رع خدای خورشید است آتوم خدای خورشید غروب است و با این حال، نامش مرتبط با تم و تمو به معنی کامل بوده است، مطلبی که نشان میدهد خلاصه کردن همه چیز در جهان مادی یک اعتقاد لوسیفری است. با این حال، جهان لوسیفری شامل نیروهای خلقت تلقی میشود ازجمله خدایان بعدی که در متون یونانی-رومی همان خانواده ی خدایان یونان تلقی شده اند. 7 خدای اصلی شامل قب و نات و فرزندانشان همان 7 حکیم یا 7 اپکالوی افسانه های کلدانیند که در دوران قبل از سیل خیسوتروس (نوح) از دریا بیرون آمدند و تمدن را به مردم آموختند. اینجا سیل معادل نون برای اتوم است و این نشان میدهد که 7 خدا قبل از نون هم بودند. درواقع تولد خدایان از نون همان بازگشت آنها از آسمان به واسطه ی کالبد آبی الهه است که در قالب آب حیات به زمین بازمیگردد و در رحم مادر-زمین به عنوان نسخه ی

فیزیکی الهه جمع می آید. هورس خدای خورشید، هر بامداد از کالبد مادرش هاثور که الهه ی زمین است متولد میشود و در غروب برای تجدید قوا به آن باز میگردد. این تکرار مرگ و رستاخیز قبلی خدا است که در افسانه ی تثلیث ازیریس-ایزیس-هورس از فرزندان قب و نات تجسم می یابد. ازیریس اولین فرعون و آموزنده ی تمدن به انسان ها است ولی توسط برادرش سیت به قتل میرسد تا این که روح مرده اش در کالبد همسرش ایزیس حلول و به صورت هورس از نو متولد میشود. ازیریس معادل قابیل تمدن آموز است که از نسل شیاطین و موجد نسل اناکیم یا ابرانسان هایی که با خدایان تطبیق شده اند بود درحالیکه سیت همان شیث ابن آدم است که تماما انسان است و اگرچه نسل های شیث و قابیل با هم درآمیختند ولی نوح تماما شیثی و نسخه ی جدید شیث بود که میراث قابیل را با نفرین به وقوع سیل، از زمین جارو کرد و میتوان گفت به جای سیت، ازیریس را کشت. ولی سیل که قاتل ابرانسان ها یا خدایان بود میتوانست در قالب نون بازآفرین آنها نیز باشد چون حاصل باران آسمانی وجود نات است. اگر نات در اوج آسمان باشد و توسط شو از قب جدا شده باشد پس شو در حکم اطلس غول است که خود جایگزین کوه های اطلس است و از دید بسیاری از قدما آسمان روی کوه محور زمین در محل قطب شمال استوار بوده است. قطب شمال، زمانی با ستاره ی ثعبان در صورت فلکی تنین (دراکو یا اژدها) تطبیق میشد و سپس به محل صورت فلکی دب اصغر یا خرس کوچک جابجایی یافت. درحالیکه تنین به شکل یک مار بود دب اصغر به شکل یک چهارپای گوشتخوار بود و فرزند دب اکبر با ظاهری مشابه به شمار میرفت. ستاره ی قطبی از ترکیب این موجودات به شکل یک تمساح تصور میشد. مردم قدیم فهمیده بودند که تمساح ها دارای توانایی های ارتباطی خاصی هستند که انسان آنها را متوجه نمیشود. این به این صورت دستمایه ی قصه سازی شد که دب اصغر اژدهاوش با نیروی خاصی، نیروی مادرش دب اکبر را به صورت فلکی ثور (ورزاو) درجوار صورت فلکی جبار انتقال داده است. ستاره ی شعری (سیریوس) که سیل سالیانه ی نیل در انقلاب تابستانی به طلوع او نسبت داده میشد، جزوی از جبار بود و جبار نیز با ازیریس تطبیق میشد. ثور دقیقا روبروی جبار و در حال حمله به آن به نظر میرسید. با این حال، ثور نیز با گاو آپیس نسخه ی حیوانی ازیریس تطبیق میشد. در غیاب ازیریس در مقام یک فرمانروا، گاو آپیس تجسم زمینی او در معبد بود و از این جهت، درست مثل هورس، بازتولید او بود، چیزی که نشان میدهد هورس اگرچه بازگشت ازیریس است ولی ضد او است درست مثل لوسیفر که اگرچه نسخه ی مکمل پدرش انجلو است ولی علیه او عمل میکند.:

the tree of life”: peter r.farly: chap14

جرالد مسی در 1909 نوشت که کیش مصری ویژه ای وجود داشته که الهه ی اژدها و ورزاو را در برج ثور جمع می آورده و الهه را هاثور مادر هورس درحالیکه ورزاو را پدر او در نظر میگرفته است و آن، کیش "هورس بهوتت" بوده است که خدای حامل "هوت" یا دیسک خورشیدی بوده و آتون خدای اخناتون هم با نسب دادن اسم خود به هوت، ویژگی های آن را به خود جذب نموده است. در این کیش، برج های فلکی ویژه ی وقوع بهار و پاییز، دروازه های ورود و خروج خدا از جهان بوده اند و به مانند خورشید در افق های طلوع و غروب، هورس در آنها دو شخصیت متفاوت متناسب با بروج فلکی مزبور را به خود میگرفته است. وضعیت ایدئال برای کیش، زمانی است که اعتدال بهاری در عصر اکواریوس یا دلو یعنی زمانی رخ میدهد که هورس به منبع آب های زندگی بخش در برج دلو (آبریز) دست می یابد و اعتدال پاییزی که آغاز موسم خزان و مرگ طبیعت است به برج اسد یا شیر می افتد که جانور مرگ است و اسم خاصش «آخر» معنی قلمرو مرگ را هم میدهد. بدین ترتیب، درحالیکه سر و محل تصمیم گیری هورس، معادل انسان آبریز در برج دلو است بدن تابع سر، بدن شیر کشنده است که در اطاعت پذیری حکم یک زن را برای هورس مرد دارد که این هم با تصویر شدن الهگان باستانی در کنار شیران کاملا مطابقت دارد. مجسمه ی ابوالهول در جیزه با سر انسان و بدن شیر میتواند به چنین تصویر کلی ای از هورس اشاره داشته باشد. در این حالت ایدئال، هورس، دو ظاهر متضاد زندگی بخشی و مرگ آوری را به خود میگیرد و حاکم زمینی هم در این تصویر، از او اطاعت میکند. دو دروازه ی هورس به جای دو شخصیت فلکی او حکم دو شاخ ورزاو آسمانی را دارند و در فرم زمینی هورس یعنی حاکم، به تبر دو سویه که نماد حکام است تبدیل میشود. هر دو سویه ی زندگی بخشی و مرگ آوری حاکم میتوانند به اندازه ی یک تبر، آسیب رسان باشند و ازاینرو دو سوی تبر، به دو شیر، دو تمساح و دو اژدها نیز تشبیه میشوند. به دلیل همین مرگ دوستی نماد حاکم، تبر دو سویه به نماد آتوم رع یا خدای خورشید غروب که وارد دوزخ جهان زیرین میشود و تاریکی را به جهان میدهد تبدیل، و همین تبر دوسویه در بازسازی یونانی-رومی مذهب مصری، نماد رهبر خدایان یعنی زئوس یا ژوپیتر تشخیص داده میشود. قلمرو جهان زیرین و سرزمین مردگان که جایگاه الهه ی شیر و نامبردار به «آخرت» یعنی شیر ماده است، به الهگان نیت و تفنوت تقدیم میشود.:

“ancient Egypt”: Gerald massey: cosimoclassics: 2007 :p266-8

اگر یادتان باشد، تفنوت الهه ی رطوبت و همسر شو بود که او هم به شیر نر تشبیه میشود و رطوبتمندی تفنوت بی ارتباط با سیل مرگ آور نوح نیست. شو خدای جو و خلا است و تفنوت همسر او است چون جو پر از بخار آب نادیدنی است که در اثر سرما به آب تبدیل میشود. در ابتدا تصور میشده جهان توسط خدایی نادیدنی همچون هوا درست شده و مایه ی خلقت جهان، آب است که میتواند از هوای نادیدنی به دست آید. ازاینرو در افسانه های کلدانی، پدر و مادر خدایان، آپسو و تهاموت بودند که موکل به ترتیب آب های شیرین و شورند و تهاموت که بدنش ماده ی کره ی زمین میشود، مثل آب دریا حامل نمک جامد بوده است. فارلی، آپسو و تهاموت را معادل انجلیو و کالیا میخواند و مومو پسر تابع اپسو را نیز معادل آرتولا میداند. به گفته ی او بعدا آب حالت مادی تری پیدا کرد و جای او را در خلأ موجودیت مرموزتری گرفت. بطوریکه چوانگ تزو حکیم چینی گفته است: « کسی که بداند خلأ را عنصر "چی" پر کرده است، متوجه است که چیزی به نام نیستی وجود ندارد.» در فیزیک مدرن نیز پیرو همین پیشزمینه ی ذهنی، خلأ را انباشته از جریان های اتمی میشمرند که موجد ماده نیز هستند. در غنوصی گری این ایده به این شکل درمی آید که ماده روح متراکم شده ی عاصی است و موجود ذیحیات، بیشترین روح را دارد. ازاینرو فرو فرستادن سیل نوح برای کشتن تقریبا تمام موجودات، تلاشی برای جمع آوری کردن ارواح از زمین و پر کردن خلأ از روح بوده است. این معادل جدا شدن انجلیو از کالیا نیز هست و این که چطور کالیا در زمین تنها ماند و از وجود الهی رهبر خود که انجلیو باشد فاصله گرفت. پس ار این، لوسیفر است که جای انجلیو را در وجود کالیا میگیرد و به رابطه ی زنا آلود با مادرش برای فرمانروایی بر موجودات زمین روی می آورد. همدستی اولیه ی او با پدر ظاهرسازی بوده و در این مدت بر اساس این سرمشق ماکیاولی که «تفرقه بینداز و حکومت کن» بین پدر و مادرش تفرقه ایجاد میکرده تا بتواند تنهایی پدر را با خودش پر کند. چون هدف او از ابتدا رسیدن به حکومت به جای پدرش بوده است و حالا ابایی از سرمایه گذاری روی مادر در این راه ندارد. لوسیفر که با شیطان تطبیق میشود، مجموعه ای از نیروها را شامل میشود که تنها در زمین میتوانند در موجودات نفوذ کنند و آنها را به اطاعت از خود و در صورت لزوم به کشتن هم وادارند. هدف لوسیفر، رسیدن به حکومت بر موجودات است و اگر احساس کند موجودات به او بی توجهند حاضر است همه ی آنها را نابود کند و هیچ ابایی از به راه انداختن جنگ و ناامنی های فیزیکی و روانی ندارد.:

“the tree of life”: peter r.farly: chap3,4

به نوشته ی فارلی، کل این منظومه بر تعلیم اولیه ی سنت جروم قرار دارد که لوسیفر را با شیطان برابر گرفت و برای او یک امپراطوری اجنه تعریف کرد که در مقابل نظام الهی میجنگد. در پیش درآمد عبرانی مسیحیت، لوسیفر (سیاره ی زهره) تنها در کتاب اشعیا به عنوان استعاره ای برای شاه بابل به کار رفته که عزیز خدا بود ولی سقوط کرد، لابد مثل شیطان. برای تاییدیه گرفتن حضور شیطان در یهودیت، «بعل» را نام عبرانی شیطان و معادل لوسیفر دانسته اند درحالیکه بعل نام عمومی خدایان رقیب یهوه در فرهنگ عبرانی بوده و معنی آن به سادگی به معنی ارباب است. در اروپا لغت بعل را به "لرد" معنی میکنند ولی خود یهوه هم با صفت «لرد» خطاب میشود. لغت بعل در خود فرهنگ عبری به معنی ارباب و معمولا قبل از کلمات دیگر استفاده میشده است، مثلا کسی را که میتوانست با به کار بردن اسم اعظم خدا باعث گرفتاری دیگران شود، "بعل شم" یعنی ارباب اسم مینامیدند. به واقع تنها چیزی که باعث شده تا بتوان شیطان را رهبر جناحی از موجودات تلقی کرد، همان تشبیه اولیه ی گیتی به آب و تنظیم پیدایش جهان مادی از تراکم روح به مانند پیدایش آب مایع و سپس جامد (یخ) در زمین از بخار آب هوا در فرهنگ های پیشین بود. در این تصویرسازی، جهان گیتی، گردابی از ارواح است که ته آن به زمین گلی عمق آب میرسد. در بالای آن، ارواح آسمانی یا «ملک» ها که در یونانی «انجلوس» نامیده شده اند قرار دارند، در میانه موجودات دوگانه ی سرگردان بین جسم مادی و حالت روحانی چون الف ها، دورف ها و فیری ها قرار دارند و در ته، موجودات مادی شامل انسان ها و سایر موجودات زنده ی مالوف. درست مثل ذرات شن آب که همراه گرداب میتوانند به خارج از ورطه ی آبی وارد شوند و یا همراه آب از سطح به ته بروند، ارواح نیز از بالا به پایین میروند و در موجودات مجسد میشوند و یا موفق میشوند با مرگ، از ته ورطه ی گیتی به سطح الهی آن ارتقا یابند. ذراتی هم همراه گرداب از ته بالا میروند و دوباره برمیگردند، مثل ارواحی که میمیرند و از نو در جسمی دیگر تناسخ میکنند. مجموع اینها میشوند همان فرشتگانی که در خواب یعقوب، از نردبان الهی بالا میروند و پایین می آیند. به مانند 7 اپکالوی بیرون آمده از آب در افسانه ی آفرینش کلدانی، مراحل سقوط و نزول نیز با گذر از 7 قلمرو متعلق به 7 خدا انجام میگیرند که همان 7 سیاره ی کلدانی در آسمانند. در مفهومی کلی تر، این 7مرحله نه فقط برای افراد صادقند بلکه مراحل تعالی جامعه ی بشری نیز هستند. عرفان های نو ظهور، این 7 مرحله را با 4 مرحله ی انحطاط بشر در هندوئیسم ترکیب کرده اند که در انتهای آن، عصر تاریک و تباه کالی یوگا قرار دارد و مدعیند 7مرحله ی تحول جامعه ی بشری، سه مرحله انحطاط، کالی یوگا و سه مرحله ی درآمدن از کالی یوگا به جای قبلی هستند. این تحت باور به این تعلیم گابریل سدونایی قرار دارد که اگر ارواح با تبدیل به آدم و حوا، خلقت گری الهی را به حد تولیدمثل حیوانی کاهش داده اند، پس اراده ی الهی عزم بر انحطاط بشر تا حد جانورانی که بدون رعایت احتیاطات اخلاقی به جفتگیری با جنس مخالف میپردازند بی این که به خانواده باور داشته باشند قرار گرفته و قرار است بشر آینده عاری از تربیت اخلاقی در محیط خانوادگی باشد تا بعد چه میشود. پس فوران صحنه های خفت و خیز جنسی برای از بین بردن شرم جنسی، دستور کار چنین تعلیمی است. با این حال و با این که خیلی به نظر میرسد که ما وارد کالی یوگا شده باشیم، شلمر از دست اندرکاران عرفان های نوظهور از قول ارتباطاتش با شورای 9گانه (همان شو و تفنوت و هفت فراورده ی الهیشان) مدعی است که ما نه در مرحله ی چهارم بلکه در میانه ی مرحله ی سوم قرار داریم چون مردم جرئت ورود به کالی یوگا را ندارند و همیشه نگاه به گذشته دارند و مهمترین دلیلش نیز همین فضای آزادی جنسی است که با چشاندن طعم تلخ شکست عشقی، به مردم این حس را میدهد که راهی که میروند درست نیست و آنها را در ادامه ی راه دچار دودلی میکند و یک درجا زدن طولانی را باعث شده است. در عین حال، بازگشت به گذشته نیز صورت نمیگیرد چون ارواح، به زندگی زمینی خو گرفته و مایل به تزریق بخشی از خود در جسمی دیگر به وسیله ی تولید مثل هستند. علت برجستگی معاشقه ی جنسی در ذهن انسان نوین نیز شعف انسان قدیم از بازتولید رویایی آفرینش توسط خود و دست یافتن به حس موقت سکونت در بهشت است و اگرچه فحشای جنسی، تصویری کاملا ضد آیینی دارد، ولی همان مذاهب ضد فحشا بوده اند که با تاکید بر تشکیل خانواده برای تولید حداکثر فرزندان و افزایش جامعه ی مومنان، باعث هرچه رویایی تر شدن آن گردیده اند. در این مسیر، چون هنوز آفرینش یک امر روحانی آمده از بهشت بوده است، هرچه بیشتر جامعه را به سمت تشکیل یک بهشت مادی روی خود زمین حریص کرده است و امر به افزایش صحنه های لذت جنسی نیز برای تقویت حس بودن در بهشت زمینی بوده است. اما این بهشتی غیر واقعی است چون با آرزوی رسیدن هر فرد تنها به آرزوهای خودش اجین است و آرزوهای افراد در حداقل نصف موارد، مقابل هم قرار دارند و این آدم ها را از هم دور میکند و وحدت ادعایی کابالا در جهانی که بدن خدا است را دچار خدشه میکند. فارلی با توجه به این که فرشتگان یا ارواح آمده به زمین اکنون تبدیل به بشقاب پرنده های مسافر به سیاره مان شده اند این عاقبت را در آخرین قسمت سریال "استار ترک- نکس جنریشن" ردیابی میکند جایی که صدها سفینه ی فضایی با هم دچار اختلاف میشوند و در لشکرکشی خود شکست میخورند. سفینه های فضایی ای که نتوانند از سرنشینان هم کمک بگیرند عاقبتشان پارک شدن ابدی در زمین است، درست مثل جامعه ی متشتت انسانی. (همان: فصل پنجم)...

دانلود کتاب «بنیادهای افسانه ی لوسیفر»

چرا میل واقعی به معنوی بودن نداریم؟

نویسنده: پویا جفاکش

انیمیشن گروه شینسن

"گروه شینسن" یک انیمه ی کمدی ژاپنی بود که در اواخر دهه ی هفتاد شمسی از تلویزیون ایران پخش شد. در دهه های هفتاد و هشتاد شمسی رسم بود که به مناسبت تابستان که فصل استراحت دانش آموزان است کارتون های جدید از تلویزیون پخش شود. گروه شینسن هم یک کارتون تابستانی بود که روزهای جمعه از شبکه ی 1 سیما پخش میشد. دوبلورهای متن فارسی آن تا جایی که دیده ام و در در خاطرم مانده اند، عبارتند از: جواد پزشکیان، جواد بازیاران، حسین بیگی، بهرام زاهدی، ناهید امیریان، مهوش افشاری، رزیتا یار احمدی، آزیتا یار احمدی، شایسته تاجبخش، مریم شیرزاد، ابوالقاسم محمدطاهر، داود باقری، محمد آفرین، تورج نصر، مهرداد ارمغان، فرانک رفیعی، مهتاب تقوی،ماریا گلشن زاده،.... من تمام قسمت هایی را که در تابستان پخش شد دیدم. از پاییز به بعد دیگر آن را دنبال نکردم و اصلا هم نفهمیدم آخرش چه شد. ولی در همین حد هم باعث ثابت شدن کلمه ی گوبلین و یک نوع ماسک سنتی ژاپنی در ذهن من شد. شخصیت های منفی این انیمیشن، گوبلین نام داشتند و از رئیسشان گوبلین سیاه اطاعت میکردند و تقریبا همیشه ماسک گوبلین را بر چهره داشتند. قهرمانان فیلم هم سه نوجوان و یک کودک خردسال بودند که با یک شمشیر اجدادی جادویی به جنگ مافیای گوبلین سیاه رفته بودند. امروزه میدانم که آن ماسک ها در ژاپن، در کنایه از موجودی موسوم به تنگو به کار میروند که جن هایی پرنده گون و معمولا متشبه به کلاغند و بینی های بلند تنگوها هم کنایه از منقار پرنده اند. حالا این که چرا در متن انگلیسی از لغت گوبلین به جای تنگو استفاده کرده اند مدت ها برایم سوال بود. چون اروپایی ها اسم های زیادی برای جن دارند: الف، دورف، گنوم، سیدهی، جوتونگار، ترول... تا این که بلاخره فهمیدم که پرنده گون بودن جن ها تحت نام گوبلین میتواند کنایه ای به داستان گوبلین های angley در امریکا داشته باشد که به شکل پرندگانی عجیب و بدشکل بر آدم ها ظاهر میشدند و شایع شده بود یک افسر سیا به نام "ریچارد کنت" که به عرفان و ماوراء الطبیعه اعتقاد دارد روی آنها تحقیق میکند. تشبیه جن ها به پرندگان موضوع جدیدی نیست و احتمالا به افسانه ی حکومت سلیمان بر جن ها و پرندگان به طور مشترک مربوط است که ظاهرا برخی تصور کرده اند پرندگان سلیمان نیز از مدل های جنند. دانستن زبان پرندگان جزو علوم غریبه بود و کسانی چون سنت فرانسیس آسیزی که زبان پرندگان را بلد بودند اینگونه تقدس خود را اثبات میکردند. اما وقتی که پرندگان با سیاست و بخصوص سازمان سیا گره میخورند دیگر مقدس نیستند و اتفاقا اینجاست که اسم گوبلین مهم میشود. چون درحالیکه به معنی جن است به شدت به نام خانوادگی خاندان گیبیلین شباهت دارد که شعبه ای از خاندان کولوم یا کولومنا یا کولون یعنی همان رش گلوتا یا رهبریت یهود و اولاد سلیمانند که با نام مستعار کریستف کلمب از اسپانیا به امریکا منتقل شده اند و تحت عنوان کالینزها بزرگ ترین زمینداران امریکای شمالی گردیده اند. آنها خاندان فارنزه را در امریکا برکشیدند که سازندگان واقعی قاره ی امریکایند. فارنزه در همکاری با خاندان بورژیا ژزوئیت ها را به شکل دهندگان فرهنگ تقریبا سراسر امریکای جنوبی تبدیل نمودند. فارنزه ها همچنین در بانک انگلستان قدرت زیادی دارند و از طریق امپراطوری بریتانیا بخشی از قوای ایالات متحده را کنترل میکنند. فارنزه ها در کنار پالاواچینی ها قدرت های اصلی گسترش دهنده و حاکم بر اسلامند و مدام در فضای آن تغییرات ایجاد میکنند. اگر گوبلین یا گیبیلین نام مستعاری برای کولوم هایی باشد که تمام این مافیای عظیم را در دنیا ایجاد کردند پس باید هم مشابه کارتونیشان آدم هایی باشند که ماسک جن میزنند و مثل پرنده ها اجنه ای هستند که در زمین جای ندارند. معنیش این است که آنها همان نفیلیم یا نیمه انسان-نیمه جن های دوران کهنند که بخشیشان در سیل نوح نابود شدند یا بهتر است بگوییم خیلی از مسیحی ها اینطور فکر میکنند. مدتی است که بعضی امریکایی ها این گفته ی دونالد مارشال را تکرار میکنند که نفیلیم با پرنده ها همخانواده اند و درست مثل پرنده ها دارای استخوان های توخالیند. آدم به یاد حرف های دانشمندان درباره ی دایناسورها می افتد که آنها را نیز دارای استخوان های توخالی و اخیرا فامیل پرندگان خوانده اند. آخر دایناسورها هم مدلی از نفیلیمند و مثل نفیلیم از نسل خزندگانند و باز مثل نفیلیم در عذاب الهی نابود شده اند.

اهمیت نفیلیم در نظریات توطئه ی مسیحی را نباید نادیده گرفت. نفیلیم، بزرگ میشوند تا مانع اشکال تراشی در خلقت خدا شوند. مسیحی ها که معتقدند خدا خیلی مهربان و خوب است میگویند خدا عمدا آدم ها را دارای ذات بد نیافریده بود بلکه این شیاطین بودند که موقع آمیزش با زنان زمینی، صفات بد خود را در بشر تزریق کردند و نسل انسان را شیطانی کردند. مسیحی ها معتقدند این تغییر خلقت حتی فقط به انسان هم محدود نیست چون همانطورکه در کتاب خنوخ (5 : 7) آمده، نفیلیم حتی «در برابر پرندگان، حیوانات وحشی، خزندگان و ماهی ها نیز گناه کردند.» پس اگر در ذات حیوانات نیز عیب های آشکاری وجود دارد به خاطر این نیست که خدا حیوانات را از اول بد آفریده بود بلکه ازآنروست که جن های اخراج شده از بهشت، همانطورکه به شکل انسان، با انسان ها آمیختند، به شکل انواع حیوانات نیز با حیوانات آمیختند و نسل موجودات زنده را دچار انحرافات زشت کردند. با چنین عقیده ای عجیب نیست که مردم، سیاستمداران و برنامه های مغزشویی آنها چون ام کی اولترای سازمان سیا را درست مثل خون نفیلیم، ابزارهای پست تر سازی انسان ببینند و سیاستمداران را از نسل نفیلیم بپندارند. این تخیلات، البته بر مشاهداتی واقعی استوار است و مهمترینشان این که در تمام دنیا و ازجمله در خود امریکا هرچقدر به قدیم برویم، روابط مردم با یکدیگر حسنه تر و جامعه شان از استحکام بیشتری برخوردار بوده است ولی امروز فردگرایی، مردم را به شدت از هم دورتر کرده بطوریکه تنها چیزی که به نظر میرسد لیبرالیسم با برابری مردم در داشتن آن مشکلی ندارد احساس تنهایی و بی اعتمادی است.

با این حال، شاید این موضوع آنقدرها هم ماوراء الطبیعی نباشد. "مارک لیلا" استاد اندیشه ی سیاسی و نویسنده ی کتاب "روشنفکران و سیاست" نظر جالبی درباره ی چرایی آن دارد که اگرچه مطمئن نیست همه ی موضوع باشد ولی مطمئن است اقلا نصف قضیه ریشه در آن دارد. او این مطلب را در مقاله ی "جهانی که مایع گون میشود" در UNHEARD که ترجمه ی فارسی آن در شماره ی 84 اندیشه ی پویا (خرداد 1402) منتشر شده، چنین شرح میدهد:

«چرا در دموکراسی های معاصر، دغدغه ی بسیار کمی برای خیر عمومی وجود دارد؟ چرا شهروندانی اینقدر بی اعتناییم؟ چرا ملی گرایی غیر لیبرالی اینقدر خواستار پیدا کرده است؟ من گمان نمیکنم وضعیت ناگوار جوامع دموکراتیک، ربطی به شهامت، فقدان ایمان، یا نبود ایده ای اتحادبخش مثل ملی گرایی لیبرالی داشته باشد. هرچه سنم بیشتر شده است مادی گراتر شده ام؛ نه در معنای کارل مارکسی اش بلکه آنطورکه الکسی دو توکوویل بود. در این سال ها وقت زیادی را صرف توکویل کرده ام و از این که دیدم چه مادیگرای زیرک و قانع کننده ای بوده شگفت زده شده ام. شاهکارش "دموکراسی در امریکا" با تمجید از ارزش های دموکراتیک و دلایلی که باید برای آن بجنگیم شروع نمیشود. او کتابش را با جغرافیای امریکای شمالی –جنگل ها، آبگیرها، کوه ها و رودهای خروشان – آغاز میکند. پیشگامان اولیه ی امریکا وقتی در این پهنه ی وسیع و بکرقرار گرفتند خود را در نوعی برابری مادی نسبی یافتند. طبیعت بسیار بزرگ بود و آنها بسیار کوچک بودند. آنها به هم نیاز داشتند. از نظر توکویل، این برابری حقیقی شرط ضروری استقرار اصل برابری در دموکراسی امریکا بود؛ و این اصل بعدا باعث شوق برابری شد. به عبارت دیگر، شوق های ما در زندگی اساسا ریشه در واقعیت مادی دارند. نکته ای مهم قرین مادیگرایی توکویل است. اگر ایدئال های سیاسی که روزگاری اذهان را به خود جلب کرده بودند، تاثیر خود را از دست داده باشند، اول از همه باید بپرسیم چه چیز تغییر کرده است که باعث شده ایدئال های قدیم به اندازه ی قبل گیرا نیستند. نباید ژست پیامبر گونه بگیریم و همه را به بازگشت به دین راستین یا گرویدن به مذهبی جدید فرا بخوانیم. پس اگر نگران ضعیف بودن پیوندهای مدنی،همبستگی اجتماعی و احترام به خیر عمومی در دموکراسی ها هستیم، که باید هم باشیم، باید از خود بپرسیم چه چیز در شیوه ی زیستمان تغییر کرده که درکمان از شهروند دموکراتیک را تحلیل برده است. ایده ای که در پاسخ به این سوال به ذهنم میرسد فکری بدیع نیست. به نظر میرسد که منشا اصلی تضعیف دموکراسی این حقیقت است که جوامعمان، مایع گون تر شده اند و سختیشان را از دست داده اند. این اصطلاحی است که جامعه شناس لهستانی "زیگموند باومن" به کار برد. باومن واژه ی "مایع" را با اشاره ای غیر مستقیم به مانیفیست کمونیست به کار برده بود، جایی که مارکس و انگلس اعلام کردند که در سرمایه داری "هرآنچه سخت و صلب است ذوب میشود." باومن اشاره میکرد که مارکس و انگلس انتظار داشتند وقتی جوامع بی ثبات سرمایه داری ساقط شوند، نوع صلب جدیدی از جامعه تحت لوای کمونیسم پدید بیاید. مارکس و انگلس، انقلاب دائمی را تبلیغ نمیکردند؛ آنها مائوئیست نبودند. به نظر آنها هدف از شرکت در فعالیت های سیاسی سوسیالیستی و کمونیستی به صورت ایدئال، برگرداندن صلبیت و برقراری وضعیتی مطمئن بود تا بشریت بتواند زندگی ای سالم در سازگاری با ذاتش داشته باشد. اهمیت ارزش های سوسیالیستی مثل همبستگی و خط مشی هایی مثل برنامه ریزی اقتصادی از این جا می آمد. امروز رویای آرمانشهر کمونیستی بر باد رفته و سرمایه داری پابرجا است. اما قدرتش در مایع گون کردن روابط انسانی به شدت افزایش یافته است. سرمایه داری در معنای بسیط که علم و فناوری را در بر میگیرد، حالا فقط نهادهای صلب اجتماعی را ذوب نمیکند بلکه امروز حتی اجازه نمیدهد نهاد صلب جدیدی شکل بگیرد. این، مهمترین نکته ای است که از باومن استنباط میکنیم. حالا در دنیایی زندگی میکنیم که در آن، عمر نهادها و هنجارها کمتر از چیزی است که قبلا از آنها سراغ داشتیم. مردم این را به فکر، و از آن مهمتر به احساسشان وارد کرده اند. میدانیم که فرزندان طلاق سخت تر میتوانند روابطی استوار با دیگران برقرار کنند. آنها چون اعتمادشان را به خانواده ای که در آن بزرگ شدند از دست داده اند اطمینان ندارند که بتوانند خانواده ای پایدار ایجاد کنند. حس میکنم این چیزی است که امروز در جامعه به صورت عام دارد اتفاق می افتد. هرچه میگذرد تعداد کمتری از نهادهای اجتماعی ای که در جوانی آدم ها وجود داشتند هنگام پیریشان باقی خواهند ماند. اگر این روند ادامه یابد، مجبوریم بپذیریم که دگرگونی ای بنیادین در آگاهی و زندگی اجتماعی بشر منتظرمان است. نمونه های آشکار این مایع گونگی فراوانند. در عرصه ی اقتصاد، مقررات زدایی، بازار نیروی کار منعطف، خصوصی سازی، تجارت و سرمایه گذاری مالی جهانی، و از بین بردن حمایت های اجتماعی زندگی کارگران و اجتماعاتشان را آسیب پذیر تر کرده است. در حوزه ی فناوری، اینترنت که از آن گریزی نیست، امکانات بسیار گسترده ای را پیش پای جوانان قرار میدهد که سبب شده ارزش ها و آداب و رسوم ملی و مذهبی به خوبی به آنها منتقل نشود. بعلاوه همه مان را به ویروس های روانی و اخلاقی ای مبتلا کرده است که در یک چشم به هم زدن در سراسر جهان منتشر میشوند. در حوزه ی پزشکی، پیشرفت های سریعی که در تحقیقات و شیوه های درمان صورت میگیرد دانستنی های درمانی امروز را فردا بی مصرف میکند و باعث میشود آدم های با تحصیلات کمتر، سردرگم و به تدریج به نهاد پزشکی بدگمان شوند. این وضعیت در تاریخ بی سابقه است. سرشت جامعه ی انسانی همیشه محافظه کار بوده است. کارکرد جامعه این بوده که محیطی پایدار فراهم کند تا افراد بتوانند از لحاظ روانی پیشرفت و با یکدیگر همکاری کنند. کارکرد حیاتی دیگرش هم این بوده که دانش و هنجارها را به نسل های بعدی منتقل کند. ایده ها و نهادهای لیبرال دموکراسی در جوامعی به وجود آمدند که به این شیوه ی محافظه کارانه عمل میکردند. اما جوامع مایع گون معاصر در تمام این کارکردها ضعیف تر عمل میکنند. به دیگر سخن، بعد اجتماعیشان کم تر شده است. انرژی این جوامع مرکز گریز است نه مرکزگرا.»

نکته ی عجیب این است که درحالی کارل لیلا از ذوب شدن جزمیات سرمایه داری برای تداوم آن سخن میگوید که در قرن گذشته به نظر میرسید این نیو ایجی های ضد سرمایه داری بودند که ادعای ذوب جزمیات را میکردند و همه شان هم ستون پنجم زنده یاد کمونیسم شوروی تلقی میشدند. البته آنها هنوز کماکان سر پایند و تامین مالی میشوند چون این دو دسته ی سرمایه دار و به ظاهر ضد سرمایه دار، واقعا با هم تضادی نداشتند. نیو ایجی ها خواستار بازگشت به عصر طلایی بودند که در اساطیر هزیودی، به دوره ی حکومت ساتورن (زحل) بر جهان برمیگشت پیش از این که نظام طبقاتی ژوپیتر (مشتری) به دوران ساتورن خاتمه دهد. با این حال، ساتورن و ژوپیتر درواقع مکمل هم بودند و این موضوع که در دایره البروج قابل مشاهده است در برداشت کابالایی از ارتباط دایره البروج در حروف عبری، تاییدیه ی سیاسی گرفت. اگر به دایره البروج دقت کنید، اولین ماه های سال مسیحی، دی و بهمن هستند که به ترتیب توسط برج های فلکی جدی و دلو شناسایی میشوند و این دو برج هر دو متعلق به زحلند. اولین ماه بعد از دلو (بهمن)، اسفند به نمایندگی صورت فلکی حوت است که برج مشتری است. حوت (ماهی) قوت خود را از آب دلو میگیرد و این ماهی درواقع همان ایکتیس لقب عیسی مسیح یهودی است که جزمیات یهودی-مسیحی را پشتوانه ی نظام طبقاتی سرمایه داری کرده است. آن وقت، میبینیم که نیو ایجی ها میخواهند عصر اکواریوس (دلو) را فراهم کنند که منشا نیروی دشمن ظاهریشان سرمایه داری است. تکمیل این دو در الفبای عبری، در یکی از کتاب های مهم کابالیستی به نام "سفر یزیره" صورتبندی شده است. در این کتاب، از 22 حرف الفبای عبری، 3 حرف مادر (یعنی الف و میم و شین) به همراه هفت حرف دوگانه از لیست خارج شده و 12 حرف باقیمانده با 12 صورت فلکی دایره البروج و 12 ماه سال به ترتیب زیر تطبیق شده اند:

"ها": ه : برج حمل: فروردین

واو : و : برج ثور: اردیبهشت

زاین: ز: برج جوزا: خرداد

چث: چ : برج سرطان: تیر ماه

تت: ط : برج اسد: مرداد ماه

یود: ی : برج سنبله: شهریور

لامد: ل : برج میزان: مهر ماه

نون: ن : برج عقرب: آبان

سامخ: س: برج قوس: آذر

آیین: علامت توقف در زبان: برج جدی: دی

صادی: ص: برج دلو: بهمن

قاف: ق: برج حوت: اسفند

فرقه ی استعماری "طلوع طلایی" در بریتانیا این ترتیب و تطبیق را پذیرفته و این نشان میدهد که فقط بازی با نجوم و حروف نبوده است. کافی است دقت کنید ببینید که چطور دلو و حوت توسط ص و ق به هم دوخته شده اند و جالب این که ترکیب این دو حرف، فعل "صق" به معنی چسباندن را در عربی میسازد. حرف "صادی" یا "صاد" را در زبان ییدیش یهودی های آلمانی، tzedek میخوانند که فرم آلمانی لغت "صادق" است. "صادق" در عبری به منی فرد عادل است. اگر دقت کنید "صادق" ترکیب "صاد" با "ق" به نظر میرسد. از طرفی "زدک" که تلفظ دیگر آن است عنوان سیاره ی مشتری یا همان ژوپیتر است و میتوان آن را به فرزند "صاد" هم معنی کرد که صاد همان زحل برج دلو است. نام صادق، بی تردید با "سوتخ" شیطان بیابانی با سر خر در اساطیر مصری مرتبط است و یادآور به اتهام خرپرستی به یهودی ها و مسیحی های قدیم بابت این که آنها معتقد بودند خدایشان یهوه یا همان ژوپیتر زمانی که یهودی ها از مصر خارج شده و در بیابان محکوم به مرگ از تشنگی بودند به شکل خری بر آنها ظاهر شد و آنها را به محل آب راهنمایی کرد. ازاینرو خر تجسمی از خدای منجی هم هست و تعجبی ندارد که مسیح منجی اینقدر در قالب یک خر سوار، برجسته شده باشد. "یعفور" نام خر مسیح است که نامش بعدا به صورت "عفیر" خر معجزه گر حضرت محمد در زندگینامه ی پیامبر اسلام کپی شده است. جالب اینجاست که لغت "یعفور" تلفظ دیگر "جعفر" در عربی به معنی آب است و ظاهرا خر بیابانی ما محافظ آب هم بوده و بیابانزایی میکرده تا مردم عینا به طرف همان آب مقدس خودش بیایند که این آب هم ظاهرا از سطل ساتورن برج دلو می آید. پس بی معنایی وحشتناک حاصل از پول پرستی سرمایه داری، همان برهوت ژوپیتر یا یهوه است که مردم را به تنها آب باقیمانده و جایز یعنی آب نیو ایج کابالایی بکشاند و مردم هم نمیدانند که این آب، درواقع آبی که عطش برطرف کند نیست بلکه مواد مذاب حاصل از ذوب شدن مواد جامد سرمایه داری است.

بنابراین ما در نیو ایج قصد بازگشت به گذشته ای را میکنیم که درواقع آینده ی ذهنی و اغلب اوقات کاملا فردی ما است و در فردیت، به اوج رساننده ی سرمایه داری است. بر اساس دایره البروج، این گذشته برای آینده شدن باید مسیری متفاوت با سیر زحل-مشتری پیدا کند. در سیر زحل-مشتری، بعد از برج حوت که مال مشتری است برج آغاز بهار در فروردین ماه و موعد تشکیل بهشت زمینی فرا میرسد که برج حمل یا قوچ است و موکل آن مریخ است. بهشت وارونه ی آن، برج سرد "عقرب" در آذرماه است که متعلق به مریخ است و پس از آن برج قوس متعلق به مشتری و بلاخره برج جدی متعلق به زحل فرا میرسند. حروف سیاره های زحل، مشتری و مریخ به ترتیب ب، ج، د است که عدد ابجد آنها به ترتیب 2 ، 3 ، 4 میباشد. 2 نشانه ی تضاد خیر و شر، 3 نشانه ی تثلیث مسیحی و 4 نشانه ی عناصر چهارگانه و چهار جهت اصلی هستند که با هم جهان مادی را میسازند. این سه مرحله، مراحل پیدایش مذهب در تاریخ رسمیند و وارونه ی آنها از مریخ تا زحل، تاریخ تفکر به روایت مذهب مسیحی را بیان میکند. بر این اساس، طبیعی است که مریخ به عنوان یک شروع بهشت زمینی در اورشلیم یهودی و در برج عقرب، نمادی از یهودیت میشود. یهودیت با قربانی کردن ابراهیم پسرش اسحاق را در راه خدا آغاز میگردد و عقرب هم در اعتقادات یهودی، تنها جانوری است که بچه های خودش را عمدا میکشد. یهودیت همچنین تقدس خود را از کشتی گرفتن یعقوب با خدا میگیرد که طی آن، یعقوب خدا را شکست میدهد و مجبورش میکند که امت یعقوب را قوم برگزیده ی خود اعلام کند و از آن روز، یعقوب ملقب به اسرائیل (بنده ی خدا) و فرزندانش ملقب به بنی اسرائیل میشوند. ازآنجاکه 12 ماه سال با 12 پسر یعقوب تطبیق شده اند، پسر معادل برج عقرب، نفتالی اعلام شده که کشتی گیری قوی است و اشاره به قدرت گیری یهودیت از کشتی و مبارزه. حیوان توتمیک نفتالی، غزال است که سریع و متعادل حرکت میکند و این نوع حرکت، در دستور قوم یهود در راه رسالت جهانیش است. ازاینرو سرزمین اسرائیل را "ارض اهیاله" یعنی سرزمین غزال مینامیدند. برج عقرب، در عبری ملقب به "بیت ها موت" یعنی خانه ی مرگ است و مرگ دراینجا کنایه از تغییر مراحل زیست انسان است که این تغییر مراحل، ناگهانی و متشبه به جهش های بزرگ غزالند وقتی در ارتفاعات کوهستانی اسرائیل، از یک صخره به روی صخره ای دیگر میپرد و این جهش ها میتوانند خطرناک و مرگ آور باشند چنانکه مابه ازاهای فرهنگیشان برای جهش های انسانی نیز ممکن است لطمات شدیدی به زندگی انسان ها وارد کنند. نام عبری برج عقرب، "چشوان" است که در آرامی به معنی حساب کردن، ولی در عبری به معنی نگرانی و ترس است. در ادامه روشن میشود که این دو معنی با هم مرتبطند. حروف استفاده شده برای برج عقرب در عبری، مانند دیگر برج های عبری، حرف موکل ماه به اضافه ی حرف موکل سیاره ی آن هستند که دراینجا عبارت از دو حرف "د" و "ن" (برای مریخ و آبان) میباشند و روی هم لغت "دن" را میسازند که به معنی قضاوت است. خاصیت مخصوص این برج، "رایحه" یعنی بو است چون عقیده بر این است که مسیح از بو کشیدن روی افراد، موفق به قضاوت درباره ی آنها میشود. بعضی حکیمان معتقدند مسیح در ماه چشوان ظهور میکند. بویایی به حرف "ن" تعلق دارد و این، متاخر بر حرف "د" است که اعمال قدرت سیاره را برتر از خواست خود فرد مینشاند. حرف "د" در عبری "دالت" به معنی دروازه نامیده میشود. ولی اصل فنیقیش دال است که در عبری "دل" به معنی پست و فقیر تلفظ میشود. "دل" به تلاش برای برآورده کردن آرزوهای شخصی اشاره دارد و این خصوصیت معادیم یا مریخ خدای جنگ است که برای رسیدن به آرزوهایش حاضر به برپا کردن حمام خون است. ازاینرو برج عقرب و از آن بیشتر برج حمل که ماه های مریخند با آزادی های فردی و شکستن محدودیت ها ارتباط دارند. زمانی که در عقرب یا برج تشکیل یهودیت، جای "د" و "ن" را عوض کنیم و به این تمثیل، قدرت اراده را بر قدرت تقدیر غلبه دهیم، کلمه ی "ند" به دست می آید که در عبری به معنی سرگردان و در حرکت است. این تغییر، کار قانون مجازات است که "صدق" یعنی عدالت را برقرار میکند. صدق، در کابالا نام سفیره ی یسود است که متعلق به عقرب و محدوده ی اتفاقات جنسی است جایی که قرار است عدالت تا اندازه ی زیادی در عرصه ی آن به اجرا درآید. ارتباط با قانون سبب میشود تا عقرب، برج روسا و رهبران نیز باشد.:

“ghodesh mar cheshvan according to kabbalah’: kol tuuv: yeshshem.com

نکته ی جالب این است که بدن آدم در برج میزان (مهرماه) دقیقا قبل از برج عقرب آفریده شده که اشاره به انسان ماقبل یهودیت است. اما یهودی های روح باور معتقدند که این فقط جسم فیزیکی آدم را شامل میشده و روح آدم در برج حمل برای ماه نیسان (فروردین) آفریده شده است. برج حمل همانطورکه دیدیم آینده ی برج عقرب و به مانند آن متعلق به معادیم یا مریخ است. حمل یعنی قوچ. برج این جانور، دارای کیفیت جنسی قدرتمندی است. از طرفی نامش با حروف "د" برای مریخ و "ه" برای برج حمل به دست می آید. "د" به سبب کیفیت مریخیش، نشان تلاش برای کسب زندگی این دنیایی است و "ه" نشاندهنده ی گفتگو برای تغییر دادن نظر رایج است. بنابراین در عنوان عبری برج حمل، دوگانگی دیده میشود. عنصر این برج، آب است که آن هم دارای دوگانگی است. هم برای حیات شما لازم است و هم اگر از سرتان بگذرد شما را غرق میکند. از میان پسران یعقوب، برج حمل متعلق به روبن است. او پسری بود که نزدیک بود جانشین پدر شود ولی به دلیل عمل کنترل بر غرایزش، این امتیاز را از دست داد. او نماینده ی یکی از صفات ناپسند پدر خودش است که اتفاقا به تولد خودش انجامید؛ یعنی این که در اثر چشم بستن در راه هوی و هوستان فکر کنید دارید نتیجه ی مطلوبتان را میگیرید ولی نتیجه ی دیگری به دست آورید؛ مثل یعقوب که فکر دارد با راحیل می آمیزد ولی با لیا می آمیخت و نتیجه ی این آمیزش هم روبن از آب درآمد. روبن همچنین قبیله ی یهودی است که در جمع یهودیان نمیماند و با بیگانگان می آمیزد تا نمادی باشد از جهانی شدن این برداشت یهودی. داستان روبن به نوعی با برداشت تمثیلی از موقعیت عید فصح در برج حمل نیز ارتباط دارد. "فصح" جشن خروج یهودیان از مصر است. این کلمه در اصل خود، "پساخ" یا "فساخ" است که از اضافه شدن حرف عبری peyبه معنی دهان به "ساخ" به معنی سخن گفتن به دست می آید. پس فساخ یعنی دهان سخنگو که منظور از آن، موسی است که از طرف "هاشم" (خدا) با مردم سخن میگفت. [بیشک "فصح" ریشه ی لغت "فصاحت" در زبان عربی، و نیز ریشه ی نام "عربی فصیح" برای عربی قرآنی است. چون عربی قرآنی هم که زبان هیچ قوم زنده و مرده ی عربی نیست، زبانی بود که پیامبر اسلام از طرف خدا از آن برای سخن گفتن با مابه ازاهای فراعنه و یهودیان یعنی زورمندان و مظلومان استفاده میکرد.] لغت "مصر" در عبری به معنی باریک و محدود است و فرا رفتن از محدودیت ها را نشان میدهد که درواقع یک نوع قهرمانی مادی را نشان میدهد. با این حال، این ایدئال نهایی نیست. این را میتوان در کاربرد یافتن نهایی کلمه ی "نیسان" برای فروردین ماه یا برج حمل دریافت. "نیسان" در آرامی به معنی معجزه آسا است ولی اصل آن از "نیس" به معنی گریز از جبر فیزیکی قانون جهان مادی است. این لغت در عبری قدیم کاربردی نداشته و به جای آن بیشتر از "آویو" استفاده میشد. آویو امروزه بیشتر به معنی بهار است. اما املای عبری آن، معنی «پدر 12 » را میدهد. این اشاره به کیفیت فروردین ماه است. چون به عنوان اولین ماه سال شمسی کلدانی، موقعیت ممتازی دارد و 12 روز اولش همان کاربرد 12 ماه سال را دارد. اعمال هر کدام از ما در 13 روز اول فروردین ماه ممکن است تحت تاثیر کیفیات سیاره ای این 12 روز و مجموعه ی آنها در سیزدهمین روز فروردین، سرنوشت سال آینده ی ما را رقم بزند. ازاینرو روز چهاردهم و گاهی روزهای 14 و 15 فروردین با هم «صدر» یعنی نظم نامیده میشوند. 49 روز آینده از 15 یا 16 فروردین به بعد، روزهای "عمر" omer نامیده میشوند. عمر یعنی خوشه ی غله. منظور اینجا خوشه ی جو است. چون طی این روزها هر شب، طی دعا و مراسمی، با شمردن خوشه ی جو، روزهای باقیمانده تا عید شاوعوت یا جشن کشت گندم در برج جوزا (توامان) در خردادماه را میشمرند تا روزشماری خود برای آن روز را به هاشم نشان دهند. عید شاوعوت کنایه از موفقیت معنوی است و عید فصح کنایه از موفقیت مادی. منظور این است که موفقیت مادی باید زمینه ی موفقیت معنوی شود. این که برج جوزا دو انسان را نشان میدهد و برج حمل یک گوسفند را، همین را میگوید. چون قوچ در برج حمل جانشین معادیم شده صرفا به این خاطر که رهبر گله ی گوسفندان است و روح واقعی این صورت فلکی را "بره" یا گوسفند ماده نشان میدهد. زمانی که برای گوسفندان ماده غذا میگذاشتند آنها هیچکدام به همدیگر اجازه ی خوردن از سهم خودشان نمیدادند ولی در تلاش برای خوردن از سهم غذای دیگران هم کوتاهی نمیکردند و ازاینرو خوردن خیلی پر هرج و مرجی میساختند. بنابراین جامعه ی گوسفندان، کنایه ای از یک جامعه ی انسانی است که خودخواهی و طمع انسان ها در بلعیدن امتیازات مادی، آن را به هرج و مرج و تنش روانی میکشد.:

“the month of Nissan according to kabbalah”: yeshshem.com

اگر حرکت رو به عقب یهودی، از برج حمل تا برج دلو به طول انجامیده، اما حرکت رو به جلو آن در برج حمل و بر اساس قصه ی روبن، همه ی مردم را در بر میگیرد و این فقط وقتی ممکن است که همه ی مردم به پیروی از روبن آمیخته به نا یهودیان، محدودیت ها را زیر پا بگذارند و به غرایز خود میدان میدهند. اما جالب اینجا است که این حرکت درواقع بر نوعی ثبات استوار است. چون به عقیده ی کابالا، نیروی فردگرایی آزاد شده در برج دلو را برج اسد در مردادماه به آن میدهد. صورت فلکی اسد (شیر) «قلب دایره البروج» شمرده میشود چون تنها خانه ی خورشید در دایره البروجی است که بر جابجایی خورشید در آسمان در طول سال استوار است. شیر، روح منحصر به فردی دارد که تصور میشده بر تمام جانوران، انسان ها و حتی گیاهان حکومت میکند و به تمایل تقریبا بی نظیر این حیوان به اعمال قدرت و مجبور کردن دیگران به اطاعت از خود برمیگردد. لغت عبری "گووراه" به معنی قضاوت، منشا گرفته از لغت سامی "آریا" به معنی شیر است. شیر، به سبب یال داشتن و رنگ پوستش نماد خورشید یا شمش است و شمش، خواستار و مقوم "شمح" (سمع) یعنی شنیدن است. از رهرو انتظار میرود که دستورات قدرتمدار را بی چون و چرا بپذیرد و ازاینرو شنیدار داشتن برای فرد قدرت طلب بسیار مهم است. این انتظار از صورت فلکی مزبور باعث میشده تا یهودیان، متولدین برج اسد را به مانند اعضای جامعه ی شیران، حرف شنو تلقی کنند و در تشبیه شاهان به شیران، متولدین اسد را افرادی که راحت به متملقین اعتماد کنند تصور کنند. این تا جایی پیش رفته که تصور شده متولد برج اسد، تقریبا هر آخرین پیامی را که دریافت میکند درجا برای هر مدت کوتاهی که امکان داشته باشد سرمشق خود قرار دهد و در مقیاسی بزرگ تر تصور شده که این، مهمترین تاثیر برج اسد بر همه ی موجودات و منجمله آدمیان است. ازاینرو برج اسد، خلاصه ی «ملکوت» یعنی جهانی است که در آن همه چیز بی اعمال اراده ی آدمیان صاحب سبک، مطابق قانون ایزدی میچرخد و تغییر میکند. حرف الفبای مخصوص برج اسد «ط» است که "تت" به معنی قضیب یا آلت تناسلی مرد معنی میدهد. چون قضیب، دارای کارکردی دوگانه است. هم از آن، اسپرم بیرون می آید که اسباب تولید مثل و ازاینرو از دید یهودیان نماد حیات بخشی است و هم از آن ادرار بیرون می آید که سم است و نماد مرگ آوری. این با کارکرد دوگانه ی اسد به جای قلب جهان هم تناسب دارد. قلب هر خونی را که بگیرد به تمام بدن پمپاژ میکند. این خون میتواند خون پاک و حیاتبخش باشد ولی میتواند خون سمی و کشنده هم باشد. ازاینرو همانطورکه آینده ی یک شخص به کارکرد درست قلبش بستگی دارد، اسد هم موکل آینده است. ماه برج اسد شمسی را که در عبری و در تطبیق با تقویم قمری معمولا مدتی از مرداد گذشته آغاز میشود، "آو" مینامند. "آو" از ریشه ی "اب" به معنی پدر می آید و معمولا به معنی اجداد است. با این حال، تاکید میشود که نام این ماه مخفف "مناخیم آو" یعنی آرامش اجداد است. چون با تضمین آینده ی بشر، اجداد آرامش خواهند داشت. بنابراین اسد عبری، گذشته و آینده را یک جا در خود جمع میکند. اما این که معمولا مناخیم حذف میشود و ماه فقط "آو" نامیده میشود، به سبب معنای دوم "آو" است. چون "آو" av به معنی اتفاق نیز هست ازآنروکه اتفاقات حال، آینده را تعیین میکنند. بنابراین اسد درحالیکه ظاهرا به گذشته و آینده توجه دارد بیش از هر چیز متوجه حال است. برای یهودیان قدیم، "حال" آنها دنباله ی سقوط معبد و معرف آوارگی و سوء ظن بود. در تاریخ خودنوشته ی آنها، معبد سلیمان دو بار تخریب شد؛ یک بار توسط بابلی ها و یک بار توسط رومی ها، که البته آنها نخست به پیروی از سنت مذهبی، روم را همان ادوم یا اردن کنونی میدانستند. نکته ی جالب این است که هر دو تخریب معبد در ماه آو و در ایام برج اسد رخ داده و از آن جالب تر این که ارواح هر دو حکومت بابل و روم در تصورات آنها متمثل به شیر بوده اند. با این حال، طبق روایات آنها مسیح یا نجات دهنده ی یهودیان هم در ماه "آو" متولد خواهد شد و بنابراین اسباب تخریب، زمینه ساز نجات است.:

“the month of av according to kabbalah”: yeshshem.com

میتوان این موضوع را به این نسبت داد که تلخی حال، اهمیت آنچه بعد از آن می آید را نشان خواهد داد. پس باید توجه کنیم که درست بعد از اسد، برج سنبله ی شهریور می آید که یهودیان صورت فلکی آن را بطوله یعنی زن باکره میخوانند و معمولا موکل ماه "ایلول" تلقی میشود که موصوف به قلمرو عمل است. زن باکره به دلیل عدم دست زدن به عمل جنسی، نماد پاکی وجدان است و به دلیل همرده کردن زن و پاکی، نمادی از زنانی است که به شدت در تمیز نگه داشتن محیط خود و از بین بردن لکه های ناجور و شرایط نازیبا در زندگی خود وسواسی دارند. بنابراین در مقیاسی بزرگ تر، بطوله یا دوشیزه بخشی از وجود هر کسی است که به خوب و بد کردن در جزئیات زندگی میپردازد و طبیعی است که بطوله در روحیه ی همه ی افراد، کیفیت و کمیت یکسانی ندارد. به هر حال، به سبب این ویژگی، برج سنبله موکل توبه و اصلاح اعمال در زندگی انسان نیز محسوب میشود. یک دلیل دیگر این تشبیه این است که شهریور، آخرین ماه تابستان و آستانه ی فصل خزان است و ازاینرو ایامی است که بسیاری از جانوران، به اندوختن توشه و آذوقه برای استراحت زمستان میپردازند و این یادآور تلاش انسان قدیم برای اندوختن توشه ی اعمال نیکی است که در آخرت او به دردش بخورند.:

“the month of ilul according to kabbalah”: yeshshem.com

نکته ی جالب این است که برج سنبله درست آخرین برج دایره البروج قبل از برج میزان است که در آن، جسم آدم متولد شد. بنابراین جزئی نگری سنبله و اصلاح اعمال، آخرین حلقه ی انسانیت در میان مراحلی است که از خلقت انسان به عنوان یک جانور فیزیکی آغاز شده اند. این مراحل فقط وقتی به کمال خود نزدیک میشوند که دست اتوپیاهای مادی کمونیسم و لیبرالیسم به جای بهشت زمینی برج حمل رو شود و همه ی مردم متوجه شوند که برآورده شدن لذات مادی، به معنی احساس سعادت و خوشبختی نیست ولی بر اساس کابالا چنانکه صورتبندی اساطیریش در بالا آشکار شد، بیشتر مردم تا وقتی که از رفاه مادی برخوردار نشوند و عدم احساس خوشبختی حتی بعد از پولدار شدن و متلذذ شدن را خودشان بشخصه درک نکنند نمیتوانند برای حرکت به سمت مراحل بعد، جدی شوند یا دیگران را به چنین چیزی تشویق کنند. شاید یک دلیل این که مارکسیسم و لیبرالیسم و کلا ماتریالیسم علاقه ی واقعی ای به اصلاح زندگی مادی مردم از خود نشان داده اند این است که میدانند مرگ تقدس آنها روزی است که آنها در تحقق شعارهای مادی خود موفق شوند. برای ماتریالیسم، این نه موفقیت بلکه شکست است که تقدس می آفریند چون هیچ چشم اندازی برای دنیای پس از تحقق شعار بهشت شیر و عسل (به قول تورات) در زمین وجود ندارد.

دانلود کتاب « خیالپردازی نیوایج: نقطه ای که در آن، مرتاض زاهد و عرق خور کاباره با هم متفق میشوند.»

نویسنده: پویا جفاکش

بخشی از کتاب:

فردیناند پورشه یکی از حامیان مالی بیتل ها بود و نوه ی او هم راننده ی شخصی بیتل ها بود. جالب این که او یک خودرو فولوکس واگون به نام بیتل داشت که با نام گروه بیتل ها در ارتباط به نظر میرسد. بیتل به معنی سوسک است و با املایی که برایش به کار میرود به معنی جعل یا سوسک سرگین غلتان است که ظاهر فولوکس واگون به او شباهت دارد. بیتل ها در بعضی اجراهایشان تصاویر خودرو فولوکس واگون را به کار برده اند. نکته ی جالب این که یکی از اسامی جعل در مغربزمین "بامبل بی" است که میتوان آن را به زنبور عسل گرد یا زنبور عسل گردساز –چون سوسک سرگین غلتان، مدفوع حیوانات را گرد میکند و میغلتاند- معنی کرد. در افسانه ی امریکایی مدرن آتوبات ها یا آدم های فضایی که به شکل اتومبیل درمی آیند، بامبل بی شخصیتی از آتوبات ها است که به شکل فولوکس واگون درمی آید و نزدیکترین ارتباط را با آتوبات مهمی به نام مگاترون دارد که بنا بر داستان اصلی در قطب جنوب منجمد شده بوده است. این یادآور ارتباط فردیناند پورشه با آدولف هیتلر و افسانه ی استقرار بدن یخ زده ی هیتلر در قطب جنوب است. هیتلر مدافع جریان های رومانتیک شورشی علیه سرمایه داری ماشینی غرب بود که در انقلاب فرهنگی دهه ی 1960 بازگشت و بیتل ها از پیامبران این جریان بودند. این انقلاب فرهنگی، خواهان بازگشت به طبیعت و احیای مادر زمین بود. در این مورد جالب است که بامبل بی، همان اتوباتی است که زمین را کشف میکند و اتوبات های دیگر را تشویق به ترک سیاره ی خود به سمت زمین میکند. این درواقع به معنی آن است که اتوبات های یوفو یا آسمانی و بعبارت دیگر اشراف فرابشر و ابرانسان حاکم بر زمین که تمدن صنعتی را در زمین به راه انداخته اند وانمود میکنند که دارند قوانین معمول انسان ها که خواهان اطاعت از طبیعت خود هستند را به رسمیت میشناسند.

بنیاد این اسطوره ی مدرن، بر این طرز فکر قدیمی مسیحی مآب استوار است که یوفوها و ساکنان سیارات موصوف علم را همان مردان آسمانی میداند که از ملکوت خدا بر زمین فرود آمدند و از آمیزش با زمینیان، نژاد نفیلیم و آناکیم و زمزومیم را که تمام اشراف و پادشاهان و قدرتمداران سیاسی و اقتصادی دنیا از آنند پدید آوردند و این نژاد اکنون با مصنوعات صنعتی مدرن خود همهویت شده اند بطوریکه میتوان تمثال اسطوره ای آنها را آتوبات ها در نظر گرفت. دوست شدن آنها با انسان های زمینی متعارف، وابسته به تایید بشر معمولی و نااشرافی توسط آنها است که در تبلیغات بیتل ها و گروه های نیوایجی مانند آنها خود را افشا میکند. اما در این معرکه صدای سازی ناکوک به نظر میرسد و آن این که پیشرفت صنعت به نفع این غول ها و البته در جهت امیدوار کردن مردم نسبت به آنها کار علم تجربی بود و این درحالیست که نیوایج نتیجه ی زمزمه های مردمی نسبت به علم تجربی بود که تنها پس از سقوط شوروی و از همان ابتدای دهه ی نود میلادی توسط خواص به عیان بیان شدند؛ بلندتر از همه در صدای "پل فایرابند" که اگرچه از علم در مقابل ایدئولوژی دفاع میکند، ولی تاکید میکند که علم تجربی بخصوص پس از جنگ جهانی اول، شبیه یک سلاح ایدئولوژیک در دست اشرافیت ضد مردمی عمل میکند و تشویق میکند که اعتقادات مردمی به اندازه ی صدای دانشمندان، بخت شنیده شدن داشته باشند. با این که فایرابند به هم وزن کردن علم و جادو متهم شده است ولی باید انصاف داد که نمیتوان به خوشقلبی اشرافیت در تایید کردن غرایز مردمی در دهه ی 1960 ظنین نبود و هرچه گذشته بیشتر اثبات شده که تایید دروغین آنها بیش از فرصت دادن به خودبیانی مردم، جهت دادن سیاسی-اجتماعی به آنها به نفع قدرتمداران بوده است. در این شرایط، صدای مردم دقیقا جاهایی واقعی است که مقابل دیکته ی قدرتمداران به نظر میرسد و دقیقا در همین نقاط است که بخت به یاد آوری اصالت اعتقادات مردمی پیدا میشود و میتوان به نفع ارتقای واقعی فرهنگ، روی آنها کار کرد؛ ازجمله ی اینها شاید بتوان به شایعه ای اشاره کرد که در دوران کورونا در سال های 1-2020 رواج پیدا کرده بود و بیان میکرد که اجبار حکومت ها به ماسک زدن مردم، نه برای دفاع از آنها در مقابل میکروب ها (که اگردر هوا باشند به راحتی از راه بینی هم وارد میشوند) بلکه به سبب غلیظ شدن فضای زمین از حضور ارواح در سال 2019 بوده است اتفاقی که میتوانسته به تغییر شخصیت مردم برخلاف خواست حکومت ها منجر شود. این شایعه ثابت میکرد که هنوز و پس از عقیده کشی خشن مذاهب ابراهیمی طی قرون 19 و 20، باز هم بسیاری از مرزهای مشترک خرافات مردمی و عرفان های فراموش شده باقی مانده اند. ازجمله دراینجا با این خرافه ی

کهن مواجهیم که روح بخشی از باد است و وقتی کسی میمیرد روحش به هوا ملحق شده است و میتواند از طریق هوا وارد بدن یک نفر دیگر شود؛ علت تغییر شخصیت های ناگهانی بعضی افراد که میتواند موقتی یا دائمی باشد، تسخیر وجودشان توسط ارواح است؛ نیروهای ناشناخته ای که بچه های کوچک فکر میکنند توی اتاقشان حضور دارند و والدین نمیتوانند آنها را پیدا کنند، نشان بر حضور روحی هستند که در اتاق کودک کمین کرده و در فرصت مناسب و در حدود 4 تا 5سالگی کودک وجود او را تسخیر میکنند و از این زمان است که کودک غریزی بی شخصیت سابق، دارای هویت و شخصیت مخصوص به خود شود، چیزی که البته امروزه علم آن را به رشد مناسب مغز در کودک نسبت میدهد و نه تسخیر روح انسان یا یک موجود دیگر؛ افراد نابغه که دارای حالت های جنون آمیز یا مصروع و نامتعادل هستند، کسانی هستند که روحشان توسط ابرانسان های باستانی یا جانوران وحشی باهوش عظیم چون فیل و نهنگ تسخیر شده و تحمل چنین روح سنگین و قدرتمندی را ندارند. در این خرافه، ارواح از راه دهان بهتر در بدن نفوذ میکنند تا از راه بینی، عقیده ای که در علم پزشکی نوین به صورت شعار «با بینی نفس بکشید نه با دهان، تا میکروب وارد حلقتان نشود» بازسازی شده است. این خرافه دقیقا روی مشاهداتی استوار بود که شاید به واقع به هم ربطی نداشتند ولی انسان ها آنها را در نتیجه گیری به هم مربوط میکردند. مثلا اجداد ما که از فرط نداشتن تلویزیون و کامپیوتر، تمام ارکان طبیعت و ازجمله باد را زیر نظر میگرفتند، از به اطراف پاشیده شدن نامتعارف برگ ها در بادی گذرا حیران میشدند یا متعجب میشدند که چطور در هوای آفتابی بی باد، ناگهان بادی کوچک و موقتی چرخی میزند و چند برگ را به اطراف پخش میکند. بعضی اوقات یکی از مردان باستانی که مطابق معمول آن زمان، موهای بلندی داشت، برای گشت و گذار به جنگل میرفت و میدید که باد، از پشت، مدام موهایش را بالا می اندازد؛ اعصابش به هم میریخت و در جهت مخالف حرکت باد طی مسیر میکرد، ولی یکهو میدید که باد هم با او تغییر جهت داده است و هنوز دارد «سربه سر میگذارد». اینجور مواقع اجداد ما یقین میکردند که باد، یک توده روح جاندار است. بعد این را به مشاهدات شخصی خود از تغییر خلقیات آدم ها مربوط میکردند که اتفاقا توضیح فلسفی تری داشتند که فقط افراد باسواد از آنها مطلع بودند. در صابئی گری هرمسی حرانی ها، رد این فلسفه ی اسطوره ای قابل پی گیری است. هرمتیزم میگوید که انسان، کیهان کوچک است و از تمام موجودات جهان چیزی در خود دارد. به عبارت دیگر، شخصیت هر انسانی به شخصیت های جانوران مختلفی که انسان خصوصیات خود را به آنها فرافکنی کرده و با این کار، افسانه های احیقار/ازوپ را از حیوانات سخنگو انباشته، قابل تقسیم است. مثلا شیر نماد قدرت طلبی انسان و روباه نماد مکاری و پرنده نماد آزادگی و ماهی نماد زایندگی و کفتار نماد فرصت طلبی بی شرمانه اند. این نمادها اغلب دوپهلویند و به راحتی ضد خود را در خود جای میدهند چون واقعیت ها همیشه با ایدئال نمیخوانند. ایدئال حقیقت معنوی آنها است و واقعیت، چیزی که جبر فیزیکی از آنها میسازد. اولی مثل آب شیرین هستی بخش است و دومی مثل آبی که از اختلاط با املاح، شور و تلخ شده باشد و موجودات جهان در مرز این دو دریا موسوم به مجمع البحرین میزیند که برزخی بین عالم روح و عالم جسم است و گاهی فقط به آن "برزخ" میگویند. نمادها در برزخ، در حالتی ناثابت مسما به "مثل متزلزل"مدام در حرکات «صعودی» و «نزولی» طبقه بندی میشوند و این بسته به آن است که شخص با وصل شدن به نماد در جلوه ی یک «رب النوع» به عالم فیزیک میل کند و مادیگرا شود یا این که به عالم معنا راه یابد و به خودشناسی و خداشناسی برسد. حرکت شخص بین این دو حالت به سفر خورشید در آسمان تشبیه میشود که بر اساس آن، نور روز و تاریکی شب مدام با هم جای عوض میکنند و ازآنجاکه ما همواره از دریچه ی جهل تحمیل شده از سوی جبر فیزیکی باید دنبال حقیقت بگردیم در تمثیلی دیگر، ما در تاریکی جهان مادی به سر میبریم و نور خورشید از طریق ماه دانش به ما میرسد و در حکم طباع تام یا همزاد آسمانی ما است که همان فرشته ی محافظ است که ما را در رسیدن به رشد عرفانی و عقلانی یاری میرساند. چون ماه 14 شب طول میکشد تا از روشنایی کامل بدر به تاریکی محاق برسد و در این 14 شب 14 شکل مختلف دارد فرشته ی نورانی هم 14 مرتبه ی ولایی موسوم به «وجه الله» یا صورت خدا دارد که کنایه از جلوه های گوناگون شخصیتی ما هستند که به شخصیت های داستانی و جانوران فرافکنی میکنیم و از عالی ترین تا دانی ترین را در بر میگیرند. همذاتپنداری با تمام این مثل برای رشد شخصیت ما به سمت خدا لازم است. دقیقا فضای افسانه پرستانه ی حاکم بر امریکای مدرن بود که هارولد بلوم را شیفته ی فلسفه ی هرمسی شرقی کرد و او را واداشت تا از همه چیز امریکا برداشت مذهبی کند. درواقع امریکای مسیحی جایی بود که هم کلیسای انجیل را به نمایش میگذاشت و هم هرآنچه را که انجیل ممنوع کرده و دشمن داشته بود و شما میتوانستید از توی آن، چنانکه الان از سراسر جهان، بین خدا و شیطان دست به انتخاب بزنید و حداقل بتوانید نتیجه گیری کنید که وقتی خدا میگوید کاری بد است چرا بد است و چه نتیجه ای دارد بلکه حسرت انجام کارهای زشت روی دلتان نماند و به بهای عقده ای شدن، آدم خوبی نباشید...

دانلود کتاب « خیالپردازی نیوایج»

مهربانی خدا تضادی با رنج بردن در گیتی ندارد.

نویسنده: پویا جفاکش

در اواخر حکومت سلسله ی هان، در چین، دو نفر به نام های هوآ شین و گوآن نینگ زندگی میکردند که در نوجوانی بسیار با هم دوست بودند و به حکمت آموزی و مطالعه میپرداختند. آن دو با هم روی یک دشک میخوابیدند. روزی، موکب دولتمداری از محل مطالعه ی آنها میگذشت. هوآ شین مطالعه را رها کرد و برای دیدن دولتمدار رفت. وقتی بازگشت، دید گوآن نینگ، دشک را نصف کرده و روی سهم خودش خوابیده است. هوآ شین دلیل این کار را پرسید و گوآن نینگ پاسخ داد: «تو دیگر دوست من نیستی.»

پس از این ماجرا، هوآ شین به حرص خود برای طلب قدرت ادامه داد. پس از فروپاشی امپراطوری هان در اثر جنگ های داخلی، هوآ شین مدتی به یوآن شو و مدتی به سان سی خدمت کرد و درنهایت به سائو سائو دیکتاتور وقت که امپراطور را عروسک خیمه شب بازی خود کرده بود ملحق گردید. پس از مرگ سائو سائو، هوآ شین همه کاره ی سرنگونی امپراطور و به تخت نشستن سائو پی پسر سائو سائو شد و کشور را رسما وارد دوره ی سه پادشاهی کرد. هوآ شین در ازای این خدمت، نخست وزیر سائو پی شد. اگرچه نام هوآ شین با خیانت به ولینعمت برای کسب قدرت گره خورده بود، ولی حالا موکب او به مراتب باشکوه تر از موکب دولتمداری بود که به خاطرش، مطالعه را با گوآن نینگ ترک کرده بود. درحالیکه گوآن نینگ هنوز شهروندی معمولی و بی اثر در حال مطالعه باقی مانده بود.

داستان این دو نفر، دوراهی چینی های مطلع را نشان میدهد. اگر به قدرت وارد شوی، فقط در اثر بی اخلاق و فاسد بودن میتوانی پیشرفت کنی و در عین این رویه، خدماتی هم مرتکب شوی. اگر به قدرت پشت کنی، میتوانی سالم و درستکار و اسوه باقی بمانی، ولی قدرتی برای خدمات عمومی به مردم نداری. البته به نظر میرسد این دو صحنه، دو روی یک سکه باشند و به همین دلیل است که هوآ شین و گوآن نینگ جوان، نخست روی یک تشک با هم میخوابیدند. جدا شدن تشک، از وسط نصف شدن زمان است. یک نفر در زمان گذشته باقی میماند و دیگری به آینده میرود و این در حکم دو شقه شدن تاریخ چین با فروپاشی امپراطوری هان است که حاکم شدن ارزش های اخلاقی کنفسیوس بر چین را به آن نسبت داده اند. چون آینده فقط میتواند از آن خائنینی مثل سائو سائو باشد و این آینده چیزی نیست جز جنگ و کشتار و بدبختی بی پایان در اثر متلاشی شدن نظم عمومی کشور و حرص و طمع بی پایان جنگسالاران. دوران رونق قبلی، قابل مقایسه با دوران سرسبزی و پرباری طبیعت است و دوران فلاکتبار بعدی نشانه ی فصل خزان طبیعت. اتفاقا هرج و مرج در امپراطوری هان هم نتیجه ی وقوع قحطی بوده است. امپراطوران توانا نشانه ی بهار و طراوت بودند و امپراطور ضعیف و هیچ کاره که چیزی جز شهروندی وحشتزده و زندانی شده در قصر خود نیست که آخر همان قصر را هم از دست میدهد، نشانه ی انحطاط سال است و این امپراطور، استعاره ای از وضع روانی آدم های زمانه اش است؛ ازجمله خود سائو سائو که چون در سوء قصد نافرجامش علیه نخست وزیر اسبق –دنگ ژو- سعی کرده بود نخست وزیر را در خواب بکشد، همیشه از کشته شدن در خواب وحشت داشت و با وجود دشمنان فراوانی که از نفرت و حسد احاطه اش کرده بودند، آرامش چندانی در زندگی تجربه نمیکرد. اما این همه ی مطلب نیست. دوران وفور طبیعت، نه فقط برای انسان بلکه برای تمام جانوران، فرصت تکثیر و قدرت طلبی فراهم میکند و ازاینرو عصر جانوران و شاید ازاینرو عصر انسان های جانورآسا است و علت فراقانونی تصویر شدن پادشاهان نیز این است که جانوران، قوانین چندانی را در زندگی رعایت نمیکنند. همچنین علت این که عصر پرستش جانوران بر عصر مذهب یهودی-مسیحی که کمتر نمادهای جانوری دارد مقدم فرض میشود این است که سیطره ی جانوران بر آدمیان در دوران نخست زمین که آدم ها در مقابل درندگان وحشی اندک بودند مشهودتر تصور میشود. رشد انسان، با سقوط دوران مگافونا یا چهارپایان هیولایی باستان نسبت مستقیم دارد. چون آنها نتوانستند خود را با انحطاط طبیعت و منابع غذایی تطبیق بدهند. اما آدمیزاد با گسترش دادن کشاورزی و دامداری، رشد خود را حفظ کرد و به زودی دست بالا را پیدا کرد. علاوه بر این، آدمیزاد در این دوره، ناچارا قانونمدارتر زندگی میکرد و ازاینرو انحطاط طبیعت را نشانه ای بر پایان دوره ی شاه حیوانصفت اولیه تلقی میکرد. یکی از مهمترین نشانه های این قانونمداری درصورتیکه بخواهیم آن را با افراط در حیوانپنداری انسان مقایسه کنیم، قوانین جنسی است که در همسران و معشوقه های متعدد نسبت داده شده به شاهان قدیم و البته جنون جنسی بی حدو حصر موصوف درباره ی آنان قابل مشاهده است.

در بازسازی این مسئله به صورت رویدادهای سال، این به معاشقه ی آدونیس خدای طبیعت با ونوس الهه ی باروری تشبیه میشود. آدونیس به دست گرازی کشته میشود. چون گراز، به دلیل این که محصولات کشاورزی را با عاج هایش درو میکند و از بین میبرد، نمادی از صدمه خوردن به زندگی مادی مردم است. در بعضی روایات، این گراز، مارس خدای جنگ است که معشوق دیگر ونوس است و در رقابت جنسی دست بالا را دارد. این نیز انعکاسی از انحطاط دارایی و اقتصاد مردم در اثر جنگ است. گراز پهلوی آدونیس را میشکافد و این قابل مقایسه با شکافته شدن پهلوی عیسی مسیح بالای صلیب با نیزه ی سرباز رومی است. امپراطوری روم محصول رومولوس فرم زمینی مارس و ارتشش پرستنده ی آن است. در مصر، ازیریس که نماد سلطنت پربار اولی است نیز جسدش توسط ست خدای جنگ که به شکل گرازی درآمده، تکه تکه میشود. ازیریس فرم قبطی دیونیسوس یونانی است که نام چند پهلویش، ابتدا به ساکن، فرم توسعه یافته ی آدونیس بوده و البته آدونیس معشوق دیونیسوس هم تلقی شده است. در سفرنامه ی آپولونیوس تیانایی، آپولونیوس و همکارش دامیس، در سفر به هند (افریقای سیاه)، از یک پادشاه بومی میشنوند که مذهب آنان را دیونیسوس و هرکول قبطی در حمله به هند ایجاد کرده اند و دیونیسوس در هند اگرچه پادشاه بود ولی همواره در قالب چوپانی اهل موسیقی و رقص دیده میشد. در تطبیق هند با هندوستان کنونی، دیونیسوس و هرکول، به کریشنا و بالاراما -پسر یسودا مادر غیر بیولو ژیک کریشنا- تبدیل شده اند. دیونیسوس قبطی، مسلما ازیریس است و کریشنا و خدای متجسد در او یعنی ویشنو، درست به مانند ازیریس، به رنگ آبی تصویر میشوند. در ارتباط دیونیسوس با رقص و موسیقی، باز هویت نخستین او به صورت جانور بهایمی گل میکند. دیونیسوس باخوس را با آیین های مستی و شهوترانی دسته جمعی شناخته اند که در آن، زنان مست از باده با مردانی نیمه اسب و نیمه بز و نیمه گوسفند، میرقصیدند. چون درواقع این آیین ها همانطورکه گفتیم، افراد را به بهایم مسخ میکنند. خود دیونیسوس هم وقتی به هیبت گاو یا بز یا گوسفندی درآمده بود، توسط تیتان ها تکه تکه شد و پیروانش این جانوران را برای خدا قربانی میکردند. در یهودیت که درواقع خدایش یهوه صبایوت همان سابازیوس وحشی ترین فرم باخوس و مراسمش همان سبت سیاه یهودی در شنبه ها است، این را به صورت قربانی شدن اسحاق در راه خدا تشبیه میکنند که درنهایت قوچی جانشینش شد. نسبت اسحاق با گراز آدونیس را میتوانید در داستان "ایزاک (اسحاق) کومننوس" بنیانگذار امپراطوری کومننوس در روم شرقی –منسوب به قرن 11میلادی- بیابید. ایزاک کومننوس وقتی که برای شکار به جنگل رفته بود، مدام برای تیرانداختن به گرازان، پهلوی خود را در سرما کشید و سرما خوردگی او را ناتوان کرد، پس حکومت را واگذار نمود و یک سال آخر عمرش را در صومعه ای به عبادت پرداخت. کریشنا هم موقع شکار، به طور اتفاقی با تیر شکارچی ای که او را با آهو –همتای دیگر بهایم دیونیسوس- اشتباه گرفته بود زخمی و اندکی بعد متوفی شد. درواقع در این مقایسه، سرما، گرازها و نیزه ی اصابت کننده به پهلوی عیسی با هم متحد میشوند. بنابراین میتوانیم بگوییم زایش مجدد پادشاه، تبدیل او به یک آدم مذهبی تر است و سرمای خزان، کنایه از درد آگاه کننده است. درواقع روایت دیگر ایزاک کومننوس، یوسافات شاهزاده ی هند (افریقا) است که در یک باغ زیبا و یک بهشت دیونیسوسی همه چیز دارد ولی پس از آشنایی با پیری و بیماری و مرگ (عوامل متشابه با خزان در طول عمر انسان) ، به ارزش همه ی اینها شک میکند و تحت تاثیر دوستش بارلعام به کیش مسیح درمی آید و زندگی ساده و راهبانه در پیش گرفته، حکومت پدر خود را نیز مسیحی میکند؛ داستانی درباره ی مسیحی شدن اتیوپی در افریقا که آن هم با انتقال ذهنی محل هند به شبه قاره ی کنونی هند در آسیا، به زندگینامه ی بودا تبدیل میشود:

“Krishna-1007”: chronologia.org

درواقع میتوانیم بگوییم پادشاه برخوردار و انسان متواضع جستجوگر، هر دو بخشی از وجود همه ی مایند. وقتی که اولی در زندگی مادی خود دچار خسران میشود، به دومی تبدیل میشود تا ارزش های بالاتری را در زندگی بیابد و این، نقطه ی خروج بشر از حیوانیت به انسانیت است. این، موضوع فلسفه ی رنج است، فلسفه ای که در سال های اخیر و در عصر قهرمانان تاریخی وانمود شده به بی عیب و نقص و عقل کل، هرچه بر مهربانی خدا بیشتر تاکید و همگانی بودن رنج بیشتر انکار شده است، باعث یأس و افسردگی بیشتر در آدم ها شده است. به نظر میرسد اگر به همگانی بودن رنج و اشتباه و خسران در آدم ها باور داشته باشیم، کمتر از مشکات زندگی بترسیم و راحت تر با سختی های زندگی مواجه شویم.

آرامش استاد  ناآرامی است: شعاری عرفانی برای حکومت های مادیگرا

نویسنده: پویا جفاکش

شاید باورتان نشود. ولی چند سال پیش که جرمی کوربین به نام دفاع از مردم در مقابل اقلیت ثروتمند، در بریتانیا اسم در کرده بود و برخی موقتا در او چهره ی مسیح را میدیدند، گاردین مقاله ای واقعی و غیر تخیلی به نام "آیا کودک سه ساله ی یهودی من برای یادگیری درباره ی یهودستیزی خیلی کوچک است؟" منتشر کرده بود درباره ی مادری که نگران نخست وزیر شدن کوربین است و ازاینرو میخواهد برای جلوگیری از خطر کوربین، به بچه اش درباره ی هولوکاست آموزش دهد! در آن زمان، کایتلین جانستون با لحنی تقریبا عصبانی از وضع پیش آمده درباره ی آن مقاله مطلبی به شرح زیر نوشت و در 23 آگوست 2018 آن را منتشر کرد:

«هیلاری فریمن میگوید: "شاید حق با آنها باشد و حتی برای این مقدمه ی ملایم خیلی زود است. من مطمئنم نمیخواهم دخترم را بترسانم یا به او ضربه بزنم. و با این حال، در شرایط کنونی، با اتهامات یهودستیزی در حزب کارگر که تقریبا هر روز خبرش به تیتر یک اخبار تبدیل میشود، و افزایش یهودستیزی در سراسر اروپا، این موضوعی است که به زندگی و آینده ی او مربوط میشود، نه فقط یک موضوع بلکه داستانی در کتاب ها درباره ی زمانی که تمام یهودیان در اروپا احساس عدم آرامش میکنند." وای. یعنی فقط وای. من به طور جدی وسوسه شده ام بقیه ی این مقاله را فقط با نوشتن "وای" پر کنم... من از تمسخر ترس از یهودستیزی متنفرم، چیزی که واقعا اتفاق می افتد و باید صریحا محکوم شود. با این حال، حتی بیش از آن، من از رسانه های بریتانیایی متنفرم که هم به شدت آسان و هم صددرصد ضروری است که آنها را به خاطر این گونه کارها مسخره کنند. آنها میگویند که کوربین یک نازی مخفی است که عاشق یهودستیزی است و بارها و بارها مثل این که این یک چیز واقعی است، علیرغم فقدان کامل هر چیزی که شبیه شواهد و مدارک باشد، حالا نوشته های مادران وحشتزده از این بابت را منتشر میکنند. "اتهام یهودستیزی در حزب کارگر، تقریبا هر روز تیتر یک اخبار میشود" پایه ی ترس مادر از این است که زندگی دختر سه ساله اش مانند "آن فرانک" به پایان برسد. و سپس وقتی این رفتار بی وجدانانه ی کوربین را میبینند که رسانه های جمعی را محکوم میکند و برای اصلاحات فشار می آورد، مطبوعات بریتانیا با عناوینی مانند "کوربین از کتابچه ی راهنامای بازی دونالد ترامپ در مورد آزار و اذیت رسانه ها پیروی میکند." آنها میتوانند این پیوند را ایجاد کنند زیرا این روایت، در حال گردش است که رئیس جمهور ایالات متحده با ماشین تبلیغاتی رسانه های جمعی ناعادلانه رفتار میکند. هفته ی گذشته، صدها رسانه با انتشار متن های هماهنگ، "جنگ" و "حمله" ی ترامپ علیه "مطبوعات آزاد" را محکوم کردند. زیرا او گهگاه چیزهای بدی درباره ی cnn میگوید. ولی رسانه های مزبور، تلاش های وحشتناک این دولت [بریتانیا؟ امریکا؟] برای ساکت کردن ویکی لیکس و آزار و اذیت جولیان آسانژ را نادیده میگیرند. برای تمرین روزنامه نگاری، این رسانه ها یکصدا شعار میدادند و مانند یک هیپنوتیزور، یک مانترا را بارها و بارها تکرار میکردند: "ما دشمن مردم نیستیم. ما دشمن مردم نیستیم. ما دشمن مردم نیستیم..." اوه لعنت بهت. آره تو هستی لعنتی. رسانه های گروهی به طور قطع دشمن مردم هستند. بدون تردید آنها دشمن کل گونه ی بشر هستند. باکمینستر فولر مخترع و نظریه پرداز برجسته ی سیستم ها زمانی گفت: "نه قدرت های بزرگ سیاسی یا مالی جهان و نه مردم به طور کلی متوجه نمیشوند که انقلاب مهندسی-شیمیایی-الکترونیکی اکنون تولید دستگاه های فنی بسیار بیشتری را با مواد کمتری ممکن میسازد. ما اکنون میتوانیم از همه با استانداردهای زندگی بالاتر از چیزی که تا به حال شناخته شده است مراقبت کنیم. لزومی ندارد که تو یا من باشد، بنابراین خودخواهی غیر ضروری است و جنگ منسوخ میشود. این هرگز قبلا انجام نشده است. تنها 12سال پیش فناوری به نقطه ای رسید که میشد این کار را انجام داد. از آن زمان به بعد انجام آن بسیار آسان تر شده است." باکمینستر فولر این را در سال 1981 گفت. پس چرا هنوز این اتفاق نیفتاده است؟ چرا بشریت خلاقیت و تدبیر خود را به جای جنگ، استثمار، سلطه و نابودی طبیعت، به سوی شکوفایی انسانی معطوف نکرده است؟ روشنفکران کلفتی که زمان زیادی را در خانه سپری کرده اند ممکن است این حرف را به تمسخر بگیرند و بگویندبه این دلیل که فولر اشتباه میکرد، این طبیعت بشری است که همه ی ما باید با پنجه زدن به گوشت یکدیگر و پا گذاشتن روی هم برای رسیدن به اوج تلاش کنیم، سرهای دیگران را زیر آب کنیم تا زمانی که اکوسیستم نابود شود و در خاک و خاکستر خفه شویم! من میگویم این مزخرف است. دلیل این که ما قدرت خلاقیت خود را به جای مرگ و نابودی به سمت سلامتی و هماهنگی حرکت نداده ایم، این است که توسط افراد قدرتمندی که منافع خاصی در حفظ وضع موجود دارند، دستکاری میشویم. و آنها این کار را با استفاده از رسانه های جمعی انجام میدهند... تنها چیزی که ما را از بالا آمدن همچون شیرها در شعر پرسی بایش شلی و خلق دنیایی سالم باز میدارد، این است که در قفسی روانی که از روایت های تبلیغاتی ساخته شده است، زندانی هستیم. رسانه های جمعی تحت کنترل میلیاردرها، دشمن مردم هستند همانطورکه قفس دشمن پرنده است.»:

“the media is enemy of the people”: Caitlin johnstone: bibliotecapleyades.net

این توصیف از انسان عصر رسانه، مرا به یاد شعر بیست و ششم تائوته چینگ می اندازد. این شعر هم مثل بقیه ی اشعار آن کتاب، سخت و در خارج از آوانگار چینی، تقریبا غیر قابل توضیح است. ولی من الان ترجمه ی وین دایر از آن را مد نظر دارم:

رذالت ریشه ی سبکی است.

آرامش استاد ناآرامی است.

بدان که

انسان موفق

در بحبوحه ی کارهایش

آرام و متمرکز است.

هرچند با ثروت و دارایی محصور شده

اما تحت تاثیر قرار نمیگیرد.

چرا سرور این سرزمین باید

همچون انسانی نابخرد سرگردان بماند؟

اگر به خود اجازه میدهی که به پیش و پس روی

ارتباطت با منشا و سرچشمه ات قطع میشود.

ناآرامی، بر اثر از دست رفتن سلطه بر خویشتن پدیدار میشود.

دایر در توضیح این شعر مینویسد:

«در این بخش از کتاب دائو دجینگ،به شما توصیه میشود بدون توجه به رویدادهایی که در اطرافتان صورت میگیرد آرامش خود را حفظ کنید. علاوه بر این در این شعر گفته میشود که استاد حقیقی از توانایی شما در ایجاد آرامش درونی کاملا آگاه است. بنابراین نیازی نیست که دیگران را مسئول احساس خود بدانید. گرچه شاید در دنیایی مملو از سرزنش و عیبجویی زندگی میکنید اما باید بدانید که در واقع خود شما مسئول رفتار و احساساستان هستید. مطمئنا میدانید که وقایع و رویدادها تعیین کننده ی وضعیت روحی شما نیستند، چون شما از نیرو و توانایی ایجاد آرامش برخوردارید. هنگامی که آرامش درونی خود را حفظ میکنید، حتی در اوج بینظمی و آشفتگی، زندگی خود را متحول میسازید. حکمت این شعر کتاب دائو دجینگ به شما کمک میکند تا متوجه شوید که حق انتخاب با شما است. آیا میخواهید در حالت آشفتگی به سر برید یا این که ترجیح میدهید از آرامش درونی برخوردار باشید؟ انتخاب با شما است. اگر در این زمینه فردی روشنبین باشید، دائو نمیگذارد رویدادهای بیرونی موجب آشفتگی شما شود. لائوتزو به شما میگوید که با سرزنش کردن خود به خاطر نداشتن آرامش هرگز نمیتوانید به آرامش دست یابید. زمانی بر خود تسلط می یابید که از احساسات خود آگاهی پیدا کرده و خود را مسئول پیدایش چنین احساساتی بدانید. احتمالا این بخش خاص از کتاب دائو دجینگ، همان بخشی است که میخواهید خود را در آن غوطه ور سازید. به هر حال، چه احساسی بهتر از این میتوانید داشته باشید که خود را آزادانه در زندگی غوطه ور سازید و بدانید که دیگران بدون اجازه ی شما زندگیتان را تحت کنترل درنمی آورند؟ آیا دچار افسردگی شده اید؟ عصبانی هستید؟ ناامید شده اید؟ هیجانزده شده اید؟ یا این که از عشق سرمست هستید؟ صرف نظر از هر نوع احساسی که دارید، اگر موقعیت اقتصادی متغیر یا وقایعی که در اطراف شما صورت میگیرد، به نوعی مسئول احساسات خود بدانید و سپس از این عوامل بیرونی برای توضیح در مورد حالت روحی خود استفاده کنید، ارتباطتان با منشا قطع میشود. چرا؟ چون اجازه میدهید که جریان متغیر وقایع و حوادث، شما را با خود به جلو و عقب ببرد. راه حل زندگی ناآرام، آرامش است. آرامش دائو، از آشوب و ناآرامی در دنیای ده ها هزار چیز بی خبر و بی اطلاع است. لائوتزو توصیه میکند همانند دائو باشید: "آرامش استاد ناآرامی است." شما در هر لحظه ای از زندگی خود حق انتخاب دارید، بنابراین میتوانید تصمیم بگیرید که میزبان خداوند باشید و با آرامشی که همان دائو است، ارتباط داشته باشید یا میتوانید خود را به دست منیت بسپارید؛ منیتی که پیوسته اصرار میورزد که در اوضاع و شرایط ناآرام، نمیتوانید احساس ناآرامی و آشفتگی نداشته باشید.» (زندگی بر اساس اعالیم خردمندانه ی دائو: وین دایر: ترجمه ی وجیهه آیت اللهی: نشر پارسه: 1395: ص8-176)

اگر دقت کرده باشید، صحبت های دایر، مدام حول مسئله ی انتخاب شخصی میچرخد و ناظر بر عصر لیبرالیسم و فردگرایی و حق انتخاب از سوی فرد است. اما ببینید دائو دجینگ، چه جور آدمی را در عصر خود مد نظر دارد. به شعر دقت کنید: « انسان موفق... هرچند با ثروت و دارایی محصور شده، اما تحت تاثیر قرار نمیگیرد.» پس "آدم موفق" آدمی ثروتمند است. بعدش چه؟ « چرا سرور این سرزمین باید همچون انسانی نابخرد سرگردان بماند؟ اگر به خود اجازه میدهی که به پیش و پس روی، ارتباطت با منشا و سرچشمه ات قطع میشود.» اینجا دیگر وسط خال زده است: دارد شاه و حکمران را سرزنش میکند که با جریانات به این سو و آن سو میرود. مسلما مردم معمولی در این حق انتخاب شاهانه جایی ندارند. چون باید تابع احساسات حکمرانشان باشند و اصلا به همین خاطر است که حکمران باید احساسات خود را کنترل و آرامش خود را حفظ کند، چون اگر اتفاقات بد باعث تزلزل اراده و احساسات او شوند، سربازانش هم سراسیمه میشوند و روحیه ی خود را از دست میدهند و این اوضاع را بدتر میکند. حاکم به سرباز نیاز دارد و اگر قرار است سرباز حق انتخاب شاهانه نداشته باشد، شاه باید آرام باشد. کار راحتی نیست. پس حاکم برای این که در طوفان جریانات آرام باشد، بهترین کار این است که خودش ناآرامی ها را ایجاد و کنترل کند تا آرامش خودش به هم نریزد. برای همین است که دائو دجینگ میگوید: «آرامش استاد ناآرامی است.» امروزه ما در ایران با همان دانش بچگانه ی اسطوره پسند و قصه دوست خود، به هوچی گری های رسانه ای گوش میدهیم و تعجب میکنیم که اگر حل کردن مسائل به همان راحتی پیروزی قهرمان در قصه های بچگانه ای است که راحت میفهمیمشان، پس چرا حکومت –که آن هم با تنزل در رسانه در حد خطبه های آخوندها و عربده کشی های جاهل های راه یافته به سپاه- به اندازه ی خودمان بچه صفت به نظر میرسد، همین کارها را نمیکند. غافل از این که حکومت، آرامش شاهانه ی خود را حفظ میکند و ما هستیم که به امواج اسطوره های رسانه ای به این سو و آن سو میرویم شاید چون در ورای برجستگی لافزنی های جنگی حکومتگران ایران در رسانه، مطمئنیم که دشمنان غربی حکومت ایران آرامترند و حق دارند «استاد ناآرامی» باشند و دیوانه شدن از نگرانی بر روی امواج دیوانه کننده ی ناآرامی از سوی آنها برای مردم ایران، موقعیت امنی است. عجب منطق محشری؟!

دانلود کتاب«چهره های شیطان: از پاگانیسم تا ایلومیناتی»

نویسنده: پویا جفاکش

بخشی از کتاب:

شاید یهودیان هنوز بر سر وجود شیطان و این که فریب دهنده ی آدم و حوا در باغ عدن شیطان بوده یا حیوانی فیزیکی به نام مار، با هم اختلاف داشته باشند. اما مسیحی ها تردید ندارند که بزرگترین و دنباله دارترین دشمنی ها با بشر از باغ عدن تاکنون، توسط شیطان (دیابلوس یا دویل) و دار و دسته ی جن او انجام میشود. شیطان این کارها را برای کشیدن آدم ها به طرف خودش انجام میدهد. در بعضی تفاسیر، هدف شیطان این نیست که آدمیزاد را با وادار کردن به گناه به جهنم بفرستد. چون اکثر گناهان اکثر آدم ها آنقدر معمولیند که خدا میبخشد و در ارتکاب گناهان بزرگتر نیز اغلب سابقه ی زیست آدم و دچار بودن او به نادانی در اکثر موارد، در نظر گرفته شده و بار گناه را کاهش میدهد. مثلا کسی نمیتواند از شخصی که صبح تا شب به سختی کار میکند و وقت و تجربه ی مطالعه ندارد و در محیط کار نیز اغلب با افراد نادانی مثل خودش سر و کار دارد و تحت تاثیر آنها است، انتظار داشته باشد انسان فضیلتمندی از آب دربیاید و گناهان احمقانه مرتکب نشود. اما این درست است که شیطان از واداشتن انسان ها به گناه، به عنوان یک تاکتیک استفاده میکند. هدف او این است که وقتی انسان در جاهایی از زندگی خود دچار گرفتاری هایی شد و احساس کرد خواست خدا با خواست او در تضاد است، به یاد گناهانش بیفتد و فکر کند خدا دیگر او را دوست ندارد و هوای او را در زندگی ندارد. این کمک میکند تا شیطان بتواند کم کم جای خدا را در زندگی انسان بگیرد. "آنتونی مسح"، این هدف شیطان را به گفته ی عیسی مسیح در کتاب اول پطرس (8 : 5) مربوط میکند که شیطان را به شیری غران تشبیه میکند که برای انسان ها کمین میگیرد. شیر غران، تمثیل خدای یهودی-مسیحی است و شیطان در تشبیه به سلطان حیوانات، رقیب خداوند در سلطنت بر انسان ها به نظر میرسد.

اگرچه این تفسیر بسیار مترقی و جالب است ولی باید این نکته را بدان اضافه کرد که این تفسیر، کمک میکند تا پرستش آشکار شیطان بخصوص از زمان تاسیس کلیسای شیطان آنتون لاوی را در ارتباط مستقیم شیطان با خود مسیحیت و مذاهب الهام گرفته از آن همچون اسلام ارزیابی کنیم. شیطان، عامل اعمالی تلقی میشود که از دید خدای مسیحیت و اسلام بدند و نیز دشمن چیزهایی که از دید خدای مسیحیت و اسلام خوبند. طبیعتا هر چیزی که کلیساهای مسیحیت و اسلام بگویند خوب است همیشه خوب نیست و هر چیزی را که آنها بگویند بد است همیشه بد نیست. بنابراین این کلیساها خود بخشی از شرایط شکل گیری مفهوم شیطان و عبودیت او هستند. پاول کوستیلف، در مقاله ای به نام «شیطانپرستی از مسیحیت قرون وسطی تا لاوی» که در وبلاگ:

Postnauka.ru

منتشر شده، مینویسد: «اصطلاح شیطانپرستی به پرستش شیطان به شکلی که این تصویر در مسیحیت، عمدتا در قرون وسطی، ثبت شده است، اشاره دارد. اهل تحقیق، چنین پرستش نیروهای شیطانی را با مفهوم شیطانپرستی تعیین نمیکنند. شیطانپرستی به یک معنا، یکی از وارونگی های مسیحی است. در هر نظام ارزشی، جایی برای ضد ارزش وجود دارد، چیزی که در تمدن مسیحی، آن را گناه مینامیم، در اخلاق مدرن "سوء رفتار" و اشتباهات، و در روانشناسی عمق گرای مدرن "ناخودآگاه" وحشتناک و تاریک. در هر یک از این سیستم ها زمانی که ضد ارزش ها جای ارزش ها را بگیرند وارونگی امکانپذیر است... منطق شیطانپرستی، منطق جهانبینی مسیحی است که از درون برگردانده شده است. آیا شیطانپرستی در قالب ساتانیسم یک مذهب است؟ بله. زیرا آن، مسیحیت وارونه است.»...

دانلود کتاب«چهره های شیطان: از پاگانیسم تا ایلومیناتی»

معرفی و دانلود کتاب "کورش و سرمایه داری(عرفان آریایی علیه اسلام)"

نویسنده:پویا جفاکش

دانشمندان قرون هشتم و هفتم قبل از میلاد را درگیر آب و هوایی خشک ارزیابی کرده اند که احتمالا در سقوط امپراطوری های کهن خاورنزدیک چون مصر و بین النهرین نقش مستقیم داشته است.ازجمله دو دانشمند به نامهای "آدام ایشنایدر" و "سلیم عادل" کشف کرده اند که خشکسالی در بین النهرین از عوامل سقوط امپراطوری های آشور و کلده به فاصله ی کمی ازهم بین 600تا 500سال قبل از میلاد بوده است. اگرچه این دو امپراطوری به دست دشمن خارجی از پای درآمدند اما پیش از آن با نارضایتی عمومی مواجه بودند.خشونت کمنظیری که در کتیبه های آشوری در قصابی مستعمرات یاغی دیده میشود احتمالا نشاندهنده ی استیصال آشوریان در مواجهه با وضع پیش آمده میباشد.پس از پراکنده شدن کلدانیان و آشوریان در جهان جای آنها را آرامیان پر کردند.آنها با فاتحان بیگانه ی متوالی منطقه(پارسیان، یونانیان، پارتیان، پارسیان دوم و اعراب) چالش چندانی نکردند و درنهایت بی سر و صدا در فرهنگ عرب جذب شدند.فلسفه ی اصلی آنها اعتقاد به جبر نجومی بود و این که سرنوشت همه ی ملتها و انسانها توسط ستارگان تعیین میشود و انسان از خود اراده ای ندارد موضوعی که به نام آخرین امپراطوری بومی بین النهرین به علوم کلدانی شهره بود.این جبرگرایی در شرایط وخیم پیش آمده همچون ماده ی مخدری بود که درد را تسکین میداد.

جبرگرایی کلدانی، امروز در کوران مشکلات دنیای مدرن جامه ی علمی به خود گرفته و تنها لباس ستارگان را به قامت ژنتیک و محیط کرده است درحالیکه همچنان اراده ی انسانی بی اهمیت به حساب می آید.اما گذر زمان نشان داده که هیچ کدام از اینها برای سر به راه کردن مردم کافی نبوده چون دافعه شان بیشتر از جاذبه شان است.درست مثل اهالی بومی بین النهرین که در اثر شدائد به مذهب خود که ستاره شناسی بود پناه بردند مردم امروز هم ترجیح میدهند که جبرگرایی علمی جدید را در قالب مذهب قبول کنند.این واقعیت سبب شده تا سرمایه داری تقریبا از تبلیغ بیخدایی دست بکشد و در عوض، به دین سازی یا تبلیغ انواع خاصی از دین روی بیاورد.این کار برای سرمایه داری که خود را در خطر روی آوردن دوباره ی مردم به اخلاق میبیند حیاتی است.

در این کتاب در این باره صحبت میکنیم که چگونه دین سازی امپریالیسم برای ما ایرانیها از طریق 1-تخریب چهره ی دین اخلاقی رایج یعنی اسلام که با گسترش سلفی گری خودبخود انجام میگیرد؛ و 2-تبلیغ عرفان آریایی یا هندوایرانی که به غلط قدیمی ترین نوع عرفان خوانده میشود؛ دیده میشود.برای موفقیت در این پروژه ایرانیان از نژاد آریا خوانده شده،از نژاد عرب مجزا میشوند و بنیانگذار کشورشان کورش کبیر عنوان میشود پادشاهی که به او همزمان عرفان آریایی و لیبرالیسم و پلورالیسم غربی نسبت داده میشود.در این کتاب درباره ی خطرات این پروژه صحبت میکنیم.این کتاب در ادامه ی نخستین کتاب من یعنی "برج بابل:نقدی بر هویت تاریخی ایرانیان" قابل تعریف است.با این که بدنه ی اصلی آن کتاب قابل استفاده است و در بعضی از نظریات خود در آن پابرجا تر شده ام،اما بر بخشی از آن نقدهایی وارد است که سعی کرده ام در اینجا آنها را اصلاح کنم.

دانلود کتاب "کورش و سرمایه داری(عرفان آریایی علیه اسلام)"

شاید این مطالب هم برای شما جالب باشد:

مغان دیروز،مغان امروز

از هورس تا کورش (چگونه بسیجی های مومن هم گول فراماسونری را میخورند؟)

آغاز حکومت هخامنشی:پارسیان نخستین در اسناد مصری

دیولافوآها و آغاز جعل باستانشناسی هخامنشی

توجه:انتشار مقالات و کتابهای وبلاگ با حفظ امانت در محتوا بلااشکال است.

دانلود کتاب "ناسیونالیسم،عرفان و باستانگرایی"

نویسنده: پویا جفاکش

این کتاب دارای یک مقدمه و دو فصل با عناوین "دانای کلدانی" و "حاشیه هایی بر انوماعلیش" است که پیشتر به صورت مقالاتی جداگانه در وبلاگ گذاشته بودم و حالا کلیت آن را ارائه میدهم.این رساله در جستجوی نقطه ی اتکایی برای یک ناسیونالیسم سازنده ی ایرانی است به گونه ای که ما را با تمدنهای باستانی دیگر آشتی دهد.من در این مسیر،اسطوره ی زرتشت را انتخاب و بر اساس سنن عرفانی تفسیر کرده،تصویر نهایی زرتشت و اطرافیانش را به شکلی که دین زرتشت ارائه میکند تصوری دیرآمده و متاخر میدانم و معتقدم این تصویر سازی ما را با دنیای بزرگ بیگانه کرده و سبب شده تا معامله ی ما با جهان نه در چارچوب فرهنگ بلکه در چارچوب شبه فرهنگ و حتی ضد فرهنگ باشد درحالیکه مقایسه ی افسانه ی زرتشت با سنن عرفانی بزرگ جهان راهگشای مفیدی است چون در ایران یک سنت عرفانی حداقل هزار ساله وجود دارد که خود دارای ریشه های کهن تری است.

محتویات:

مقدمه

فصل اول:دانای کلدانی

اوآنس یا انوخ

زرتشت و دنیای مردگان

ملکه ی مارها

نتیجه ی فصل اول

فصل دوم:حاشیه هایی بر انوماعلیش

پیکر کیهانی

هبوط انسان

تقسیم واحد

حکایت نعمان

آپکالوها

جبرئیل

شاخهای شیطان

لباس آدم

آپولو و آرتمیس

نوای نی

کلام اهورایی

آفرینش اهریمنی

نتیجه گیری فصل2

دانلود کتاب "ناسیونالیسم،عرفان و باستانگرایی"

معرفی و دانلود کتاب "اسطوره ها و آیین های روح"

نویسنده:پویا جفاکش

اکنون که مدتی پس از نوشته شدن این کتاب دوباره به آن نگاه میکنم نقص های احتمالی در آن میبینم اما درباره ی ستون فقرات آن مطمئن تر از پیشم.شاید به نظر برخی،مطالعه درباره ی خدایان شرک فایده ای نداشته باشد.ولی به نظر من چنین امری لازم است چون ثابت میکند ریشه ی ادیان واحد میباشد.به نظر من این تصور که خدایان شرک،همان فرشتگان و شیاطینند تا حدود زیادی درست میباشد.باید در اینجا روشن کنم که من به تمام ادیان از دریچه ی چشم یک مسلمان مینگرم و هیچ یک را کامل نمیدانم بلکه معتقدم در هر کدام قطعه های یک پازل را میتوان یافت و برای کامل کردن این پازل یعنی حقیقت باید آنها را کنار هم گذاشت.هدف اصلی من از انتشار این کتاب هم چیزی جز شناخت بهتر برخورد علمای باستان(و نه لزوما عوام آنها) با ذات باریتعالی بوده است.

عناوین فصول کتاب بدین شرحند:

مقدمه

فصل اول:حقیقت دوگانه

نیمه های ماه

کلیله و دمنه

جوزا یا دوپیکر

افسانه ی مهر و مشتری

ذره ای از اقیانوس نماز

فصل دوم:

نوروز،رمضان و فلسفه ی اخلاقی عظیم آنها

سال نو و شخصیت بشر

در جستجوی رستگاری

بودای دیرین

ادیپ و کادموس

خدای کودک(نزد مشرکین)

درخت زندگی

مارس و ونوس

ماهی هوآنگ دی

فصل سوم:نسیم مهربانی

از ازیریس تا هورس

شیر و تک شاخ

پادشاهی که به بزرگی عیسی پی برد

کعبه ی جان

ضمیمه:مولانا و شمس او

دانلود کتاب اسطوره ها و آیین های روح

توجه:انتشار کتابها و مقالات وبلاگ با حفظ امانت در کلیت اثر در دیگر سایت ها و وبلاگ ها جایز است.

نمونه ای از بدفهمی در عرفان(به بهانه ی کنسرت "موسی و شبان" از همای)

نویسنده: پویا جفاکش

سالها پیش در ایام دبیرستان وقتی در زنگ ادبیات، داستان "موسی و شبان" مولوی را میخواندیم، خدای مهربان شبان چنان ناملموس مینمود که دانش آموزی جرئت کرد و سوال عجیبی از دبیر پرسید.او میگفت دوستی دارد که درویشی مهمان خانواده اش شده بود.یک بار درویش در یک شوی ماهواره ای زنی را در حال رقصیدن دید و ناگهان شروع کرد به های و های گریه کردن.وقتی دلیل گریه ی درویش را پرسیدند درویش گفت این زن دارد تسبیح خداوند میکند.حال سوال دانش آموز این بود که واقعا آیا چنین چیزی ممکن است؟ دانش آموز در ادامه گفت که دلیل دودلیش دراینباره بخصوص آن است که دوستش عجایب دیگری هم از درویش نقل میکند که کمتر باورکردنیند مانند این که درویش با نگاه اتومبیل در حال حرکت را متوقف میکرد و با نگاهی دیگر آن را دوباره به راه می انداخت.یکی از دانش آموزان گفت این چیزی که الآن گفتی بیشتر باورکردنی است تا آن اولی و معلم هم دانش آموز دوم را تصدیق کرد.

سالها از آن تاریخ گذشت تا اینکه من اخیرا کنسرت "همای" خواننده ی خوب گیلانی از گروه مستان(در همکاری با گروه ارکستر به رهبری شهرداد روحانی)را در خارج از کشور دیدم که موضوعش اپرای روایتی تحریف شده از موسی و شبان مولانا بود.همای خود در نقش شبان اما یک شبان امروزین دیلمانی(گیلانی) ظاهر شده بود درحالیکه موسی (با بازی سلیمان واثقی) –وچه قیافه ی عبوسی داشت این موسی- در لباس و ظاهر یک شیخ باستانی سامی.گویی شبان مولانا که خدا را شبیه یک بشر توصیف میکرد امروزی تر از موسی است (و حتما میدانید که این روزها چیزها هرچقدر امروزی تر به نظر برسند درست تر تلقی میشوند). شبان مظهر یک انسان عامی و بیسواد و نماینده ی بیسوادی فاخر شده ی امروزین است و احتمالا همای بدین دلیل است که ابیاتی گیلکی از قول شبان بیان میکند تا او را بومی تر کند(هرچند در علاقه ی همای به فرهنگ سرزمینش گیلان تردیدی وجود ندارد).این کار اشکالی نداشت اگر احترام موسی حفظ میشد اما شبان مولانا مستقیما و به طعنه به موسی میگوید:«خدا را میشناسم از شما بهتر،شما را از خدا بهتر...نمیخواهد خدا بازیچه ی دست شما باشد...بگو موسی پریشانتر تویی یا من؟».

به نظر میرسد نویسندگان کتاب فارسی درسی دبیرستان که موسی و شبان مولانا را مثله کرده به مغز نوجوانان ریختند نتیجه ای بیش از آنچه که میخواستند گرفته اند.چون داستان موسی و شبان مولانا برعکس آنچه در کتاب ادبیات میدیدیم به هیچ وجه با جمله ی موسی : «هیچ آدابی و ترتیبی مجو/هرچه میخواهد دل تنگت بگو» تمام نمیشد بلکه شبان هم بعدش سخن میگشود و این سخن به هیچ وجه به پوکی سخنان قبلی شبان نبود.از وقتی که موسی از شبان جدا شده بود شبان بسیار دور گشته بود و در این حین هم خداوند اسرار جدیدی بر موسی مکشوف کرده بود:

بعد از آن در سر موسی حق نهفت

رازهایی گفت کان ناید به گفت

یعنی خود موسی در زمانی که چوپان را شماتت میکرد هنوز بسیاری از اسرار را دریافت نکرده و یک انسان کامل نبود با این حال او موسی یعنی فرستاده ی خدا بود و خدا به وسیله ی این آدم ناکامل به چوپان شوکی وارد کرد تا درست بیندیشد.و چوپان اگرچه کار موسی به خودی خود درست نبود در سرگشتگی و حیرت فرو رفت و راه درست را یافت و از این رو خطاب به موسی گفت:

گفت ای موسی از آن بگذشته‌ام

من کنون در خون دل آغشته‌ام

من ز سدرهٔ منتهی بگذشته‌ام

صد هزاران ساله زان سو رفته‌ام

تازیانه بر زدی اسپم بگشت

گنبدی کرد و ز گردون بر گذشت

محرم ناسوت ما لاهوت باد

آفرین بر دست و بر بازوت باد

(مثنوی معنوی:دفتر دوم:بخش37)

پس خدا در ابتدا شبان گمراه را بوسیله ی موسی سرگشته کرد و سپس بوسیله ی موسایی کامل تر سرگشتگی او را تخفیف داد.موسی نماد آیاتی است که خدا در زندگی همه ی ما بر سر راهمان قرار میدهد و اگرچه ممکن است ما را به زحمت بیندازند اما درنهایت دوران بهتری را برایمان میسازند و این آیات در زندگی همه ی ما رخ مینمایند ولی «هیچ آیتی از آیات ربشان بر آنها نیامدند جز آنکه از آن روی برگرداندند»(سوره ی انعام:آیه ی 4). بهترین کار در برخورد با اتفاقات ثبت لحظه به لحظه ی آنها و سپس توسل به صبر است چون هر اتفاقی آیتی در خود دارد که با لحاظ کردن آن و نیز با صبر کردن و منتظر آیات تکمیل کننده شدن انسان به موفقیت میرسد.از این رو مولانا میگوید:

صبر را با حق قرین کرد ای فلان

آخر والعصر را آگه بخوان

مولوی » مثنوی معنوی » دفتر سومبخش ۸۱

والعصر یعنی قسم به عصر که نام سوره ای کوچک از قرآن است که در آخر آن به حق و به صبر سفارش شده است.اگر عصر را به معنی لحظه ی حال بگیریم معلوممان میشود که خدا در حال وجود دارد حتی اگر مانند شبان نکوهش و دچار دردسر شویم پس با صبر کردن و انتظار کشیدن برای آیت بعدی و دریافتن به موقع آن، به حق یا حقیقت خواهیم رسید.

بدین ترتیب داستان "موسی و شبان" مولانا به هیچ وجه به معنی حق دادن به عامی گرایی نیست.درواقع شبان همای بیشتر با تفکر ابن عربی میخواند تا با تفکر مولوی چون ابن عربی با جبرگرایی افراطی و وحدت وجودی که تبلیغش را میکرد حتی در نادرستان و ظالمین و اهل فسق و فجور خدا را میدید.البته اگر زیبارویانی که ابن عربی در قالب آنها خدا را پرستش میکرد خدا باشند پس شریعتگرایانی که ابن عربی را به کفر متهم میکردند هم خدا هستند ولی در اپرای همای گویا همه برحقند جز مبلغان کلام خدا که نماینده شان موسی است.

سوره ی انعام در قرآن ریشه های بی اعتبار شدن داستانهای پیامبران را بیان میکند تا بفهمیم که تفسیرهای همایی به هیچ وجه اختصاص به دوران خاصی از تاریخ بشر ندارند. بلکه هرجا اسطوره شناسی پدید آمده و امکان تفسیرهای شخصی پدید آمده این گرفتاریها هم بوده است.اگر به قرآن توجه کنیم متوجه میشویم اشکال از خود دانش(اسطوره شناسی و..) نیست بلکه از کسانی است که آن را به کار میگیرند:

«و از آنها کسانیند که به سخن تو[=پیامبر] گوش دادند و ما پرده ای بر قلبهایشان قرار دادیم که آن[=تعالیم پیامبر] را تفسیر کردند(یفقوه) و گوشهایشان سنگین است که اگر کل آیت را ببینند به آن ایمان نمی آورند تا آنجا که چون نزدت آیند،با تو مجادله میکنند .کسانی که کفر ورزیدند میگویند این نیست الا افسانه های نخستین مردمان(اساطیرالولین).و آنها هم مردم و هم خود را از فیض محروم میکنند و جز خود را هلاک نمیکنند و این را احساس نمیکنند.و زمانی که آنها را بر آتش(نار) بازدارند میبینی میگویند "کاش ما را برگردانید و دیگر آیات و نشانه های خدایمان را تکذیب نمیکنیم و از مومنین میشویم". بله، آنچه پیش از این مخفی بود آشکار میشود و اگر آنهارا برگردانیم آنچه از آن نهی شده اند را باز اعاده خواهند کرد و همانا آنها دروغگویانند.و گفتند غیر از حیات دنیوی ما و آنچه بدان رسیده ایم [زندگی و دنیا و امکانات دیگری] وجود ندارد»(انعام:آیات 25 تا 29).

در این آیات کسانی را میبینیم که مانند بعضی اسطوره شناسان کنونیند کسانی که برای اساطیر حتی به اندازه ی عکسهای یک آلبوم خانوادگی هم که در ورق زدنش با نگاه به یک دوران تمام شده حداقل یک احساس قشنگی به ما دست میدهد ارزش قائل نیستند و میخواهند ثابت کنند اساطیر فاقد ارزشند.در کلمه ی "اساطیرالاولین" واژه ی اولین بیش از واژه ی اساطیر جای شماتت دارد چون اولینها از دید این افراد فاقد هرگونه حکمتی هستند و امروزیان همه چیز را بهتر میفهمند.در ادامه ی آیات خداوند معلوم میکند که این داوری نه از روی علم که از روی تن آسانی صورت میگیرد. این افراد لذتهای مادی را به جای خداوند گرفته اند و آتش را به جای نور برگزیده اند و البته آتش میسوزاند و آنها آن لحظه که در اثر در آغوش گرفتن مادیات در حال سوختنند موقتا به خدا روی می آورند اما به محض نجات همه چیز را اتفاق تلقی میکنند و کار را بر خود آسان میگیرند.

گاهی خطر این گونه افراد بزرگتر است چون به ظاهر تعالیم الهی را منکر نمیشوند اما غیر مستقیم حرف خود را میزنند.خداوند در اینباره خطاب به پیامبر میگوید:«ما میدانیم آن چیزی که تو را ناراحت میکند این است که میگویند تو را تکذیب نمیکنند ولیکن ظالمین به آیات خدا (درواقع آن را) انکار میکنند»(انعام:33).برای یک برگزارکننده ی اپرا تصویر کردن موسی کمتر از محمد دردسر دارد اما او که از اسطوره شناسان مفهوم نماد را آموخته موسی را به عنوان نمادی از کسانی دیگر به کار خواهد گرفت.خداوند از دلهای چنین افرادی باخبر است به همین دلیل در آیه ی بعدی میفرماید:«مبدلی برای کلمات خدا وجود ندارد و آن از خبر پیامبران به سوی تو می آید»(انعام:34).خدا همچنین به خوبی میداند در کلام این افراد نوعی سوء استفاده از یک حقیقت یعنی حقیقت امکان پوشاندن لباس ظلم به ایمان وجود دارد و این را در کلامی از ابراهیم مورد اشاره قرار میدهد:«آنان که ایمان آوردند و ایمان خود را به ظلم نپوشاندند،ایمنی دارند و هدایت یافته اند»(انعام:89).

اما این کلمات خدا یا آیات خدا چیستند و چگونه انکار میشوند؟قرآن درباره ی کتاب خدا که حاوی آیاتی است میفرماید: «و گنجینه های غیب نزد او[=خدا] است و کسی جز او آن را نمیداند و آنچه در خشکی و دریا است همه را میداند و هیچ برگی از درخت نیفتد مگر آنکه او آگاه است و هیچ دانه در تاریکیهای زمین و هیچ تر و خشکی در جهان نیست جز آنکه در کتاب مبین مسطور است»(انعام:59).خدا میگوید «ما آیات را صرف(لغوی)میکنیم (نصرف الآیات) و آنها میگویند تو به درس آموخته ای و ما آیات را برای کسانی که می آموزند بیان (و روشن) میکنیم»(انعام:105)

و اما عکس العمل بیماردلان در مقابل تعالیم پیغمبر:«آنها گفتند خدا بر بشر چیزی نازل نکرد.بگو چه کسی نازل کرد کتابی که به سوی موسی آمد و نور و هدایت برای خلق بود؟ شما آن را در اوراق قرار دادید و بعضی را آشکار و بسیاری را پنهان نمودید و آنچه را شما و پدرانتان نمیدانستید [از آن] آموختید»(انعام:91).«و کیست ستمکارتر از آن که بر خدا افترا ببندد و یا وحی به او نرسیده گوید وحی به من میرسد و کسی که گوید من نازل میکنم مانند آنچه خدا نازل میکند...»(انعام:93).

دسته ی اخیر یعنی کسانی که از طریق امکانات مادی سعی میکنند با خدا رقابت کنند و ادای خلقت درآورند همان کسانیند که بهره مند میشوند از دسته ی اول یعنی کسانی که تعالیم مهمی را مخفی و تعالیم دیگری را(که به نفعشان است) آشکار میکنند به گونه ای که اصلا دین جدیدی پدید می آورند دینی که زیر سوال بردنش برای مدعیان آسان است.نتیجه این که بیشتر مردم مجذوب مدعیان میشوند و کتاب خلقت را فراموش میکنند و از این رو است که قرآن در ادامه میفرماید: «از اکثر مردم روی زمین پیروی نکن که تو را از راه خدا گمراه خواهند کرد.آنها از گمان پیروی میکنند و جز اندیشه ی باطل و دروغ چیزی در دست ندارند» (انعام:116). بنابراین شبان همای بیش از اینکه خدای یک شبان را بپرستد خدای مرفهین بیدرد را میپرستد.فراموش نکنیم که موسی و محمد هر دو مدتی شبانی میکردند و تصور آنها درباره ی خداوند نتیجه ی غورشان در طبیعت است یعنی موسی به نوعی آینده ی شبان است.اما اینکه خدای انسان مانند شبان ناآگاه بر خدای نادیدنی موسی رجحان داده میشود نتیجه ی هرچه متحجرتر شدن تفکر و بازگشت به دوران شرک یونانی بخصوص در هنر است که تاکید وحشتناکی بر بدن انسانی خدایان دروغین دارد یعنی انسان را به جای خدا مینشاند.قرآن این خدایان دروغین انسان مانند را جن مینامد و این جنها نمودی از درونیات بشرند.پس خدا در آیه ی 128همان سوره از کافران جن و انس صحبت میکند و با بشر دوستدار جن یعنی کسی که تابع غرایز است مستقیما سخن میگوید. جنهایی که در سوره ی جن به کلام محمد جذب میشوند تمایلات درونند که اکنون در خدمت بشر و خدایش هستند و اثر نیک به جای میگذارند و همین جنها میگویند:«و همانا مردانی از بشر که به مردانی از جن پناه میبردند بر نادانی و گناه خود می افزودند»(جن:6).مطابق این سوره جنها در جهت برانگیختن هواهای نفسانی بر استماع غیب خداوند تلاش میکنند اما شکست میخورند(آیات 7 تا 9). وقتی فکرش را میکنیم که بیشتر معاصران انسانی پیغمبر نه کافر در اصطلاح امروزی(یعنی منکر خدا) بلکه مشرک بودند(یعنی اجنه ی کافر و طاغی را شریک خدا میکردند) به این نتیجه میرسیم که ممکن است بیشتر آیاتی که در آنها از کافران و کفرورزندگان صحبت میشود منظورشان در درجه ی اول جن های درون یعنی هرتمایلی که توجه انسان را از خدا دور میکند باشد بخصوص از آن رو که معنی کفر در عربی پوشیدن و پنهان کردن است یعنی ممکن است منظور از "الذین کفرو" موجودات پنهانی باشد چنانکه واژه ی "جن" هم از ریشه ی پنهان شدن است و "جان" به مفهوم منبع زندگی نیز نادیدنی و مسلما از همان ریشه است.در سوره ی بقره آمده است:«و چون فرشتگان(ملائکه) را فرمان دادیم که بر آدم سجده کنند. همه سجده کردند مگر ابلیس که ابا و تکبر ورزید و او از کافرین بود(کان من الکافرین)» (بقره:34).به نظر میرسد در اینجا واژه ی کافرین به معنی شیاطین(اجنه) و به عنوان متضاد واژه ی ملائکه به کار رفته است.ممکن است قرآن زمانی واژه یا فعل مرتبط با کفر را درباره ی بعضی انسانها به کار میبرده که میخواسته است آنها را در پلیدی به شیاطین تشبیه کند.

غلبه بر شیاطین یا کافران درون موضوع آیات فراوانی است از جمله آیات 4 تا 6 سوره ی محمد:«وقتی با کسانی که کفر ورزیدند روبرو میشوید گردن را بزنید(ضرب الرقاب) و بر آنها سخت گیرید و محکم به بندشان بکشید سپس ایمنیشان دهید و فدا کنید تا سختیهای جنگ ضایع شوند.اگر خدا میخواست خود از کافران انتقام میکشید ولی بعضی را به بعضی امتحان میکند و کسانی که در راه خدا کشته شوند خدا اعمالشان را ضایع نمیکند و آنها را هدایت و امورشان را اصلاح میکند و داخلشان میکند به بهشتی که برایشان شناسانده شده بود».

یک آیه قبل تر یعنی در آیه ی 2 مطرح شده که خدا دارد برای مردم مثال میزند(یضرب الله للناس امثالهم).پس میتوان گفت شیاطین درون به لشکریان دشمن تشبیه شده اند که باید آنها را به بند کشید و آنگاه ایمنیشان داد یعنی باید نفس را به سوی خواست خدا کنترل کرد و در این راه باید گردن را زد(رقاب مفرد است پس منظور یک گردن یعنی گردن خود مجاهد است) یعنی از سر که مایه ی خودسری است آزاد شد.این راه یعنی کشتن نفس به خردشدن غرور انسان می انجامد اما تنها این گونه است که خدا انسان را هدایت میکند.

(به نظر من اکثر آیاتی که حکم به جنگ و کشتن میدهند جنگ درونی با شیاطین را در مداقه دارند البته این بدین معنی که محمد(ص) هرگز فرمان به جنگ انسانی دریافت نکرده نیست.در سوره ی نسا آیه ی 75 از "قریه" ای صحبت میشود که در آن، "ظالمین" به مردان و زنان و کودکان مومنین آزار روا میدارند و حکم به جنگ با این مفسدین داده میشود.با این حال در همین سوره در آیات 97 تا 100 خطاب به مومنینی که در جامعه ای فاسد میزیند به هجرت سفارش میشود و گفته میشود که روی زمین خدا جا برای زیستن فراوان است یعنی از جنگ بین انسانها حتی المقدور دوری میشود و این سخن خداوند در سوره ی مائده آیه ی 22 است که «هر کس کسی را به غیر قصاص بکشد یا در زمین فساد کند،مثل آن باشد که همه ی مردم را کشته است و هر کس کسی را نجات و حیات بخشد مثل آن است که همه ی مردم را احیا کرده است».این متفاوت است با تصویر جنایتکاری که تواریخ دوره ی عباسی از پیامبر و صحابه اش ارائه میدهند و با بهره گیری از ناشناخته بودن معنی آیات در آن روزگار،زشت ترین داستان ها را بر اساس تفسیر دلبخواهی آیات میسازند،تفسیری که به نفع خلفا و سوء استفاده ی آنها از دین صورت گرفته است.امروزه بر اساس تحقیقات کسانی چون رابرت اسپنسر میدانیم که برداشت ابزارگرایانه ی حکومت از دین اسلام، از زمان امویان و بخصوص از خلافت "عبدالملک ابن مروان" به طور جدی وجود داشته است.)

و اما دیگرانی که حتی فقط در بعضی مسائل پیرو اجنه ی درون شوند: خدا در آیه ی 25 سوره ی محمد به "ارتداد" عده ای حکم میدهد و در آیه ی بعد میگوید:این افراد« به "کسانی که از آنچه خدا نازل کرد کراهت دارند" گفتند ما در بعضی امور پیرو شما هستیم و خدا به اسرار آنان آگاه است».چه کسانی هستند که از آنچه خدا نازل میکند کراهت دارند؟قطعا همان کسانی که از توجه لحظه ای پیروانشان به یک صحنه ی زیبای طبیعت یا یک موسیقی دلنشین یا محبت یک مادر به فرزندش یا هرچیز دیگری که آدمیان را متوجه معنویت کند و از دنیای غرائز مادی بیرون کشد میترسند.اینها شیاطین یعنی خود غرائزند. پس ارتداد یا مردود شدن در امر حق شاخ و دم ندارد و نمیتوان گاهی پیرو خدا بود و اغلب پیرو شیطان درون چون آخر این راه ریختن ترس انسان از انجام گناه است.از اینجا میفهمیم که لازم بوده که موسی تصور خدای انسان نمای شبان را که از مقوله ی جن بوده از سر او خارج کند همانطور که لازم بوده که بعدا موسی از چوپان دلجویی کند تا او از رحمت و لطف خدای واقعی ناامید نشود.

جالب اینجا است که همای خودش هم درباره ی مضمون اپرای خودش مطمئن نیست.او نماینده ی هنر فاخر و متکی به فرهنگ اصیل است نه هنر مبتذل درحالیکه امروزه هنر مبتذل عامیانه بیشترین طرفدار را دارد.اگر همای معتقد بود که انسان هرچه دل تنگش بخواهد بگوید ایرادی ندارد،میرفت به سراغ موسیقی مبتذل و تمسخر آمیز که طرفداران بیشتری هم دارد.من فکر میکنم او از مسئولینی که سنگ موسی را به سینه میزنند دل چرکین است چون آنها به موسیقی فرهنگ محور توجهی ندارند درحالیکه انواع موسیقیهای سخیف را ترویج میکنند.بنابراین همای به خارج میرود تا با به اپرا کشیدن داستانی از فرهنگ و ادبیات قدیم هم حساب خود را از مسئولین جدا کند و هم به خارجیها بگوید که فرهنگ ما همان حرف لیبرالیسم شما را میزند.غافل از این که همین عامه گرایی غربی است که سبب هرچه مهجورتر شدن هنر فاخر میگردد.لیبرالیسم چنین تبلیغ میکند که عامی (شبان) و شیخ متدین(موسی) هر دو در یک سطحند ولی شیخ از آن رو که خود را بالاتر میداند و دوست دارد دیگران را نصیحت کند غیرقابل تحمل است.ولی لیبرال خود حتی آن احترامی را که شیخ (شیخ واقعی نه آن عامی ای که ادای شیوخ را درمی آورد) برای عامی قائل است نثار عامی نمیکند چون شیخ میخواهد عامی را به راه بیاورد اما لیبرال میخواهد از نفهمی عامی سوء استفاده کند.امیدوارم همای عزیز متوجه این حقیقت بشود و در آثار بعدی آن را لحاظ کند.به هر حال تقصیر همای بسیار کمتر از تقصیر نویسندگان کتب درسی است که با مثله کردن داستان مولوی زمینه ی پذیرش کار همای را در ما تقویت کردند.

صحنه ای از اپرای "موسی و شبان" از همای

معرفی و دانلود کتاب "انسان، خدا، شیطان(چرا نسل روز ولنتاین قهرمانی به عنوان الگوی اخلاقی ندارند؟)"

نویسنده: پویا جفاکش

در این کتاب میخوانید:

هیاهو بر سر پایان جهان در سال 2012

تبدیل روز مقدس یک شیطان به عید به ظاهر مسیحی ولنتاین

ماهی،چهارپا و پرنده: سه جلوه ی روح انسان در سه دوره از حیاتش بنا بر اساطیر

اسطوره شناسی تطبیقی اقوام جهان

ستاره ی داوود:رمز ترکیب روح و جسم

شخصیت پردازی شبه اساطیری در انیمه ی "ماجراهای نیلز"

تاثیر منفی ثنویت گرایی مسیحیت غربی بر غربیان و مردمان مقلد غرب در جهان

دانلود کتاب انسان،خدا،شیطان...

توجه: انتشار کتاب های این وبلاگ با حفظ تمامیت اثر جایز میباشد

شاید این مطلب هم برای شما جالب باشد:

دو قطعه موسیقی از "کارل اسووبودا"

خلوت باشکوه

نویسنده: پویا جفاکش

 

فیلمهای کمی وجود دارند که من آنها را دوست داشته ام و"هزاران فرسنگ تنها تاختن" ژانگ ییمو بیشک یکی از آنها است.داستان فیلم درباره ی مردی مسن ولی خوشبنیه به نام "گویی چی تاکاتا" اهل ژاپن است که سالها پیش پسرش را ترک گفته و او را از خود رنجانده است.حال که پسر بالغش در جدال با سرطان کبد و در آستانه ی مرگ است،برای دیدنش به بیمارستان میرود ولی پسر،او را نمیپذیرد.پدر که البته مشاهده ی غم و غصه در چهره اش کار سختی است تصمیم میگیرد در این آخرین لحظات،آرزوی بزرگ پسرش را برآورده کند یعنی صدا و تصویر یک رقصنده و خواننده ی اجراکننده ی ترانه های سنتی چینی را در حال اجرای قطعه ی«هزاران فرسنگ تنها تاختن»(از اپراهای کلاسیک چینی)با دوربین ضبط کند.او بدین منظور راهی سفری-به قول مایکل ویلمینگتن-«زیارت گونه»به چین میشود تا شخص مورد نظر را که «لی جیامین» نام دارد(جالب اینجا است:نام بازیگرش هم لی جیامین است،یعنی لی جیامین نقش خودش را بازی میکند) پیدا کند.

آیا تاکاتا در این سفر تحول می یابد و آن کالبد خودخواهانه ی مدرنش را ترک میگوید؟ این معلوم نیست.او در مقابل مهربانی چینی هایی که در فیلم می بینیم و فردگرایی مدرن هنوز آلوده شان نکرده است عکس العمل بخصوصی نشان نمیدهد. شاید صحنه ای که در آن،روستاییان چینی برای شام گردهم آمده و گل میگویند و گل میشنوند و شادمانی میکنند و در همان حال تاکاتا را نیز برای ملحق شدن به خود فرامی خوانند، فرصتی باشد تا او کمی از خشکی دربیاید اما تاکاتا گویا خطر این مسئله را درک میکند و ابدا به آنها اعتنایی نمیکند و روستاییان نیز که احترام تاکاتا را نگه میدارند از او دلگیر نمیشوند و خنده کنان به گردهمایی ادامه میدهند. تنها استثنا،برخوردهای پدرانه ی تاکاتا با پسر خردسال لی جیامین است که چون "لی" در زندان است از سایه ی پدر محروم است و از این جهت، شبیه پسر تاکاتا است. تاکاتا با او رابطه ی خوبی پیدا میکند و این هم تنها جهت راضی کردن دل است در شماتتی که بر خود دارد در باب گذشته ای که دیگر قابل جبران نیست.

 

نقش تاکاتا را "کن تاکاکورا" بازی میکند.مردی که از سال1950تا زمان ساخت فیلم در سال2005،در بیش از200فیلم گنگستری در نقش جنایتکاران کم حرف و خشن ظاهر شده است.گویی ییمو کسی بهتر از او را برای ترسیم یک چهره ی کاملا فردگرا پیدا نکرده است.ییمو که خود در نگارش فیلمنامه با "زو جینگژی" همکاری داشته، گفته است که اگر تاکاکورای 70ساله این نقش را قبول نمیکرد احتمالا اصلا فیلم را نمیساخت.

روشن است که فردگرایی دغدغه ی کارگردان چینی فیلم است. زیرا صنعتی و مدرن شدن روزافزون جامعه ی چین خواهی نخواهی آدمها را از اطرافیانشان دور میکند.در این شرایط ممکن است وضع چین شبیه وضعی شود که نیچه در بیش از صدسال پیش در اروپا شناسایی کرده بود: «من از تحولات نظامی اروپا خوشحالم، همچنین از اوضاع در هم ریخته و هرج و مرج درونی. زمان آرامش و چینی گری که گالیانی برای این سده پیشبینی کرده سپری گشته است. زرنگی مردانه ی فردی و شخصی،کارایی و نیرومندی بدنی دوباره ارزش پیدا میکند و قدردانیها جسمانی تر و خوراکها گوشتی تر میشود..."بربر" در وجود هریک از ما خود را به اثبات میرساند همچنین جانور وحشی.»(1) و جنگ تنها خطر این روند نیست.اگر کسی باشید که زندگی را هدفدار میبیند در صورت غافلگیر شدن توسط فردگرایی در خطر به پوچی رسیدن قرار دارید. فاجعه وقتی آغاز میشود که به گفته ی نیچه: «مقولات غایت و وحدت و وجود را که به وسیله ی آن به جهان ارزش نهاده ایم دوباره از جهان به در می آوریم و بیرون می اندازیم. بدین گونه جهان بی ارزش می ماند.»(2) پس شاید ژانگ ییمو نوعی فردگرایی را جستجو میکند که به جنگ و پوچی نینجامد و در تاکاتا هیچ یک از این دو نیست. اما تبارشناسی این فردگرایی چیست؟

تاکاتا در صحنه هایی از فیلم

لی جیامین در فیلم

 

میتوان برای یافتن پاسخ به ژاپنی بودن تاکاتا توجه کرد.ژاپن همسایه ی قدیمی چین است.برخی رابطه ی این دو را به رابطه ی اروپا و خاورنزدیک تشبیه کرده اند: ژاپن «از همسایه ی بزرگ متمدن خود چین، خط، بخش عمده ای از فرهنگ خود، یک دین(دین بودایی که آن را با ساختار ملی خود تطبیق داده) و خلاصه عناصر اصلی سازنده ی یک تمدن را دریافت کرده است.ژاپن از این نظر به اروپای غربی نزدیک است که دین(مسیحیت) و عناصر اصلی فرهنگ غیرمذهبی(تمدن یونانی) خود را از خاورنزدیک گرفته است.اما درحالی که به نظر میرسد اروپا همیشه حاشیه ای بودن خود را به طور مبهم حدس میزده است (امپراطوری روم سفرا و کالاهایی را به چین فرستاد) ژاپن در سایه ی چین، مدتی طولانی، خود را نزدیک به مرکز خیره کننده ی قدرت و فرهنگ و بنابراین برخوردار از یک مرکزیت نسبی میدانست و نمیتوانست شدت حاشیه ای بودن خود را دریابد.»(3) رابطه ی بین چین و ژاپن به طریق دیگری هم شبیه رابطه ی اروپای غربی و خاورنزدیک هست.همان طور که اروپا در صنعتی شدن بر خاورنزدیک مقدم است ژاپن نیز از این جهت بر چین مقدم است. یعنی در هردو مورد استاد از شاگرد عقب افتاده است. بدین ترتیب ژاپن نسبت به چین تجربه ی بیشتری در مواجهه با فردگرایی دارد.

لازم به ذکر است که همچون کره ی جنوبی،سنگاپور،تایوان و خود چین اصلی، معجزه ی اقتصادی ژاپن نیز از طریق روحیه ی اجتماعی تزریق شده از تعالیم کنفسیوس و منسیوس دو فیلسوف بزرگ چین باستان به درون روابط شغلی ممکن شده است.حتی دکتر زنگهاس آلمانی با نوعی همدلی مینویسد:«"کیم دای جونگ" [رئیس جمهور سابق کره ی جنوبی]در بحث اخیرش با"لی کوان یو"[رئیس جمهور سابق سنگاپور]درباره ی منسیوس اغراق نمیکند که او را نظریه پردازی کلاسیک و بومی برای جنبش دموکراتیک کنونی در آسیای شرقی میداند.»(4)در خود ژاپن، ماتسوشیتا  بنیانگذار صنایع"ماتسوشیتا الکتریک"روابط کارگر و کارفرما را بر اساس فلسفه ی چینی باستان یین و یانگ تبیین میکند.(5) اما این جمع گرایی فلسفی شغلی هم به مانند بسیاری روحیات دیگر،نقیض خود را پرورش داده وبا فاصله انداختن بین انسانها شرایط را برای فردگرایی آماده کرده است.بیشک ژاپن آمادگی بیشتری برای این اتفاق داشت.تعالیم کنفسیوس و منسیوس از آغاز گسترش در ژاپن با مقاومت از سوی جنگجویان این سرزمین روبه رو شده بود بویژه منسیوس به دلیل نرمخویی مضر تشخیص داده میشد. «یک سامورایی شاخص[=سایگو تاکاموری]دانشمند ادیب را ساده لوحی در پی رایحه ی کتاب مینامید.سامورایی دیگری آموختن را سبزی خوراکی بدبویی میدانست که باید قبل از مصرف،مکرر جوشانده شود.مردی که کمی خوانده است این بوی بد را کمتر استنشاق میکند و آن کس که بسیار خوانده فراوان؛ولی هردو نامطبوعند.» و این درحالی است که«تعالیم کنفسیوس بارورترین سرچشمه های بوشیدو[قانون نامه ی ساموراییها] بوده اند.»(6)شاید تاکاتا هم یک سامورایی بی آزار است.سامورایی گری ارتباطی تنگاتنگ با آیین شینتو که دین بومی ژاپن است دارد.تاکاتا در ارتباط با طبیعت و بویژه دریا است و طبیعتپرستی عنصر لاینفک شینتو است.اما تاکاتا برعکس ساموراییها آزارش به کسی نمیرسد و بعلاوه از مردم کناره گرفته و ادعایی هم ندارد.هرسه ی این ویژگیها او را به راهبان بودایی شبیه میکند.

عرفان بودایی بیشک یکی از  سرچشمه های فردگرایی است.این را خودمان هم میتوانیم درک کنیم چون عرفان اسلامی هم به شدت متاثر از آیین بودا است.از این رو در عرفان اسلامی هم نوعی بی اعتنایی به جامعه قابل رویت است. چندوقت پیش،شرحی درباره ی زندگی و کرامات یکی از عرفای ایرانی دوره ی قاجار میخواندم. طبق معمول، ایرانیهای عصر، در دیدن و شنیدن کرامت از آن عارف، مسابقه گذاشته بودند.مثلا گفته بودند که شخص مزبور در سفر حج،در کاروانسرایی نزدیک شیراز،وسط برف زمستانی حاضر نشد شب را داخل کاروانسرا شود و نزدیک جوی آبی که محل عبور حیوانات درنده بود اطراق کرد.صبح که آمدند سراغش، میبینند همه جا را برف پوشانده ولی دور سجاده ی حاجی برف نیست و حاجی هم سالم است و تازه حاجی میگفت:«شب گذشته شیری با بچه های خود اینجا آمد و تا صبح همینجا بود.به او گفتم اگر ماموریت داری من تسلیم هستم ولی معلوم شد ماموریت ندارد» و ردپای حیوانات هم روی برف بود.(7)و تازه اینی که گفتم باورپذیرترین کرامتی بود که نقل شده بود.حالا این شخص با نفوذی که روی مردم داشت چه فایده ای برای جامعه اش کرد؟ ببینیم منبع مذکور چه نشانمان میدهد: امام جمعه ی اصفهان مالیات وصولی را به جای ارسال به تهران مصرف نموده بود و وقتی شاه خواست او را نزدش بیاورند حاج آقای مورد بحث ما وساطت کرد که از دستگیری امام جمعه بگذرند.(8) نمونه ی دیگر: شخص سودجویی از ارادت مستوفی الممالک به حاجی سوء استفاده کرده نامه ای جعلی از قول حاجی به مستوفی الممالک مینویسد به این مضمون که ماهی 3تومان و سالی3خروار گندم مقرری به آن شخص پرداخت شود و مهر حاجی هم را جعل میکند. وقتی خبر را به حاجی رساندند تا جلو این کار گرفته شود گفت:«بگذارید مردم از مهر و اسم انسانی به نوایی برسند چرا چنین کاری انجام دهیم و باعث قطع خیر شویم؟»(9) چنان که مشاهده میکنید کسی که مردم او را عارف به نیک و بد میشناختند در قبال شری که در جامعه میبیند بیتفاوت است و اجازه میدهد شیادان و قانونشکنان به روشهای ناصواب خود ادامه دهند.این نقطه ضعف بزرگ عرفان و احتمالا از آن جمله عرفان بودایی-شینتویی است.

مسلما ژانگ ییمو هم از این نقص مطلع است.از این رو من بعید میدانم که او با مجسم کردن تاکاتا قصد تکریم فردگرایی را داشته باشد.ولی مزایای این نوع عرفانها را از نظر دور نداشته است.زیرا همانطور که دکتر برفوت میگوید،مردم شرق دور تحت تاثیر عرفانهای بودایی و تائویی رقابتجویی خود را صرف چیزهای با اهمیت میکنند و نه چیزهای بی اهمیت، و این رمز پیروزیهای آنها بر غرب است (10) که امروز با هرچه غربی تر شدن این کشورها این پیروزیها نیز رو به افولند.پس فردگرایی عرفانی باید جایگزین فردگرایی غربی شود.از این رو فیلم ژانگ،بهترین فردگرایی ای که ممکن است و جاذبه دارد را در قالب یک قیافه ی عبوس و مکانیکی تصویر کرده و آن را در کنار خنده های شیرین و مهربانانه ی چینیهای اجتماعی قرار داده است تا بیننده متوجه شود کدام یک جذابترند.درواقع فیلم دارد جمعگرایی را تشویق میکند ولی درکنار آن از ما میخواهد برای پرکردن لحظه های خلوت خود مثل تاکاتا باشیم اما اگر بخواهیم در تاکاتا بودن افراط کنیم همچون او با عذاب وجدان مواجه خواهیم شد.ما باید یک فردگرایی سازنده را در کنار جمعگرایی لازمه ی موفقیت داشته باشیم.

 

zhang yimou

 

یادداشتها:

1-اراده ی معطوف به قدرت:نیچه-ترجمه ی محمدباقر هوشیار-نشر فروزانفر(1387):ص114

2-همان:ص68

3-«جهانی شدن فرهنگی:آزمونی برای تمدنها»:ژرار لوکلر-ترجمه ی سعید کامران-مرکز چاپ و انتشارات وزارت امور خارجه:1384: ص52

4-برخورد درون تمدنها:دیتر زنگهاس-ترجمه:پرویز علوی-نشر اختران(1388):ص55

5-دیدگاههای من:کونوسوکه ماتسوشیتا-ترجمه ی باقر ولی بیگ،زهرا روغنی-موسسه ی خدمات فرهنگی رسا(1376):ص93

6-"بوشیدو:طریقت سامورایی یا روح ژاپنی":اینازو نیتوبه-ترجمه ی محمد نقیزاده و منوچهر منعم-شرکت سهامی انتشار(1388):ص4-53

7-نشان از بی نشانها:علی مقدادی اصفهانی-نشر جمهوری(1380):ص2-41

8-همان:ص44

9-همان:ص5-44

10-"حکمت بودایی و دوران جدید فردگرایی": جرمی کارت و ریچارد کینگ؛ ترجمه ی مرتضی بارانی- سیاحت غرب: خرداد و تیر 1392

۱ ۲ ۳ ۴ ۵ ۶ ۷