مضحکه ی حقوق بشر: فروید، مارکس و مذهب بی معنایی مدرن

نویسنده: پویا جفاکش

فیلم «سفر سنگ» ساخته ی مسعود کیمیایی که در سال 1356 اکران شد، تقریبا پیشگویی ای از انقلاب ایران در سال بعد بود. فیلمنامه ی آن که کیمیایی از روی داستان «سنگ و سرنا» اثر بهزاد فراهانی نوشته بود، در ظاهر محدود به جغرافیای یک فضای فئودالی روستایی بود، ولی در باطن، آن روستا به بزرگی ایران بود. ارباب روستا با استفاده از داشتن آسیاب، مردم را استثمار میکرد و همین باعث شد تا بعضی از مردم اراده کنند که آسیاب جدیدی بسازند که متعلق به مردم باشد و توسط مردم اداره شود. خان مردم را ترساند که این اتفاق نیفتد ولی یکی از اهالی، سر خود، به کوه رفت تنا سنگ بتراشد و بیاورد با آن آسیاب درست کنند. مامورین ارباب او را به سختی کتک زدند. کولی ای که در حال نماز خواندن بود صحنه را دید، به محل شتافت و روستایی زخمی را به روستا برد. کولی بعد از فهمیدن موضوع، در دشمنی با ظلم ارباب، از اهالی روستا مصرتر شد و توانست آهنگر روستا–نسخه ی به روز شده ی کاوه ی آهنگر- را به همکاری با خود، راغب کند. سرانجام افرادی که به این انقلاب تن داده بودند، سنگ آسیاب بزرگی ساختند و با غلتاندن آن از بلندی به سمت خانه ی ارباب، ارباب و دستگاهش را نابود کردند. داستان، بوی کمونیسم میدهد و هنوز تکرارگر نگرانی های جی.اف.کندی از وقوع انقلاب کمونیستی در ایران در اثر سیستم ظالم فئودالیته میباشند. البته خیلی وقت بود که شاه، نظام ارباب-رعیتی را به دستور کندی جمع کرده بود، ولی خود ایران، مانند روستایی بزرگ بود که شاه، ارباب فئودال آن بود و تمام امکاناتش همچون آسیاب ارباب بودند که باید آسیاب دیگری جانشینش میشد. اما اگر مسئله همینقدر ساده بود، پس چطور شد که به زودی رفاه عمومی مورد انتظار به سادگی در پای اعتقادات درشت مذهبی که حامی فئودالیته بودند له شدند و کمونیسم را بسیار موفق تر از شاه بیچاره در ایران پساانقلابی نابود کردند؟

در بدو امر ممکن است به نظر برسد که فیلمسازان موضوع را اشتباه فهمیده اند اما اگر دقت کنید میبینید اینطور نیست. قهرمان داستان با بازی سعید راد، بی دلیل یک بیگانه در روستا انتخاب نشده بود. او را «غربتی» یعنی بیگانه صدا میزدند. ورود او به روستا نمادی از ورود اندیشه های بیگانه به ایران بود که این اندیشه ها قاعدتا فقط میتوانستند اندیشه های غربی باشند چون ایران مدرن از بدو پیدایشش در دوره ی پهلوی، از هیچ جغرافیای خارجی تاثیرات مهمی نگرفته جز اروپا و امریکا مگر جاهایی که آنها اراده کرده باشند (مثلا در مورد وهابیت مملکت سعودی). این غربتی یک کولی است. کولی در ادبیات اروپایی معنی مشخصی دارد. کلمه ی "بوهمیایی" در اروپا -که معادل هیپی مسلکی در امریکا است- ناظر به نامیده شدن کولی ها به "بوهمی" در زبان فرانسه است و اشاره به عدم پایبندی کولی ها به نظام اخلاقی دارد، امری که ایستادن ظاهرا آزادی خواهانه ی هیپی ها و بودلری ها در مقابل جنگسالاری و سیستم تبعیض حاکم بر امریکا و اروپا در سال های مورد بحث را به یاد می آورد. پس نباید تعجب کرد که کولی نمازخوان آزادیخواه ما هم بعد از رسیدن به حکومت یک جامعه ی روستایی فئودالی و لاجرم مذهبی، بعد از مدتی همه ی آنها را بودلری کند، اتفاقی که الان در ایران افتاده است. او از اول نمیتوانست اینقدر موفق شود، چون غربتی بود و بوهمی گریش هم به همان اندازه غربتی بود. یادمان باشد شاه هم توسط غربتی ها تجهیز و کنترل میشد و کلمه ی «غربتی» با کلمه ی «غربی» همخانواده است. در آن محیط، فقط شعار مبارزه با «غربزدگی» میتوانست جواب بدهد و چون کلیشه ی ساده انگارانه ای مذهب اسلام را مهمترین هدف سرکوبی مدرنیته ی غربی معرفی میکرد، لاجرم کولی داستان سفر سنگ ایرانی هم نمازخوان و مذهبی شده بود تا مردم کمتر به او غربتی بگویند و او را جزو خودشان بپذیرند. اینگونه بود که با توجه به ارتباط قبلی مذهب با غربتی ها کم کم تمام ادات آن وارونه شد. دلیل موفقیت این روند هم این بود که بیشتر اوقات، محتویات خرده فرهنگ های ایرانی، اسلامی، و غربی را از هم تمییز نمیدادیم. دکتر ابراهیم فیاض در سال 1386 در مصاحبه با روزنامه ی ایران (بازانتشار با عنوان «وضعیت علوم انسانی در ایران» در "فرهنگ امروز" 14 فروردین 1393) این مطلب را به خوبی بیان میکند:

«ما تا عمق شناخت غرب نمیرویم و نمیتوانیم تا عمق آن نفوذ کنیم. "ایرانیت" ما اجازه ی شناخت عمیق غرب را نمیدهد و از طرف دیگر تا "غرب" را نشناسیم، ایرانیت خود را نخواهیم شناخت و تا ایرانیتمان را نشناسیم، "اسلامیت" خود را هم درک نخواهیم کرد. ما در یک هرمنوتیک سه شاخه ی "ایرانی، اسلامی، غربی" قرار گرفته ایم. به میزانی که معنای هر یک از این سه را درنیابیم و این سه را با هم خلط کنیم، غربزده هستیم؛ چه جلال آل احمد باشد که هایدگری است، چه شریعتی باشد که سارتری است و چه سروش باشد که پوپری است.»

در جواب این سخن و با توجه به این که گفتمان غربزدگی را فردید در ایران به راه انداخت و فیاض هم دنباله ی همان گفتمان است، از فیاض پرسیده میشود: «مرحوم دکتر فردید چطور؟ او که خوب مفهوم غربزدگی را طرح کرد، آیا غرب را به درستی فهمیده و شناخته بود؟» و فیاض پاسخ میدهد: « خیر. دکتر فردید، غربزده ی مضاعف بود. غربزدگی فردید خیلی پیچیده است. ما دچار جهالت شده ایم. خود فردید باعث جهالت ما است. از سوی دیگر، مخالفان فردید همچون دکتر سروش هم باعث جهالت ما شدند. چه کسانی که طرفدار غربند، غربزده اند و چه کسانی که مخالف غربند. به نظر من همه ی این مخالفت ها و طرفداری ها ناشی از غرب نشناسی است. چون ما غرب را نمیشناسیم، با آن مخالفت میکنیم یا مجذوب آن میشویم.»

اتفاقا دقیقا محوریت فردید در این گفتمان است که میتواند رنگ اسلام خوردن غربستیزی ای که آخرش غربی شدن افراطی است را توضیح دهد چون فردید، اصطلاح غربزدگی را تحت تاثیر یک فیلسوف غربی تقریبا ملحد یعنی مارتین هایدگر وضع کرده بود که به طرز غریبی، از افکارش بوی نوعی اخلاق اجتماعی می آمد که میتوانست به راحتی به سمت یک جمع گرایی ملحدانه به نام مارکسیسم جابجا شود، اتفاقی که با ایجاد اگزیستانسیالیسم سارتری عملی شد. همین اتفاق در ایران با تغییر «غربزدگی» نیهیلیستی فردیدی به غربزدگی انقلابی جلال آل احمد تکرار شد و فقط همین غربزدگی دوم بود که امکان به شهرت رسیدن در سطح جامعه را یافت اگرچه فردید، گفتمان جلال آل احمد را نوعی از غربزدگی در تعریف خودش میشمرد. به همین ترتیب، فردید، با سارتر هم که یکی از بت های فکری براندازان ایرانی شده بود، درافتاده بود و سارتر را به سبب عامیانه کردن عقاید هایدگر، با الفاظ درشت و زشتی تحقیر میکرد. با این حال، تخم تحریف اگزیستانسیالیسم هایدگری به اگزیستانسیالیسم سارتری، درواقع در خاک همان جمع گرایی اخلاق جوی هایدگری پنهان شده بود و از آن تغذیه میکرد. این خاک فلسفی، به خاطر داشتن عنصر اصالت جویی که در وانفسای پوچی حاکم بر جامعه ی مدرن، در تاریکی شب مدرنیته میدرخشید، به شدت جلب توجه میکرد و علیرغم همکاری هایدگر با ارتجاع نازی در آلمان، بیش از هر نحله ای، انقلابیون را به خود جذب مینمود، چون انقلابیون برای کشورسازی باید هنوز دنبال جمع گرایی باشند و در یک وضعیت جمع گرا، فقط جمع گرایی ای که در «اصیل» وانمود کردن خود، موفق باشد، عده ی بسیاری را به خود جذب خواهد کرد.:

«جاکوب گلمب، در کتاب "در جستجوی اصالت از کییر کگارد تا کامو" شکوفایی فلسفی مفهوم اصالت را در گرو پاسخ به این دو پرسش میداند: نخست این که چگونه میتوان اصالت را بازشناسی کرد و دیگر این که چگونه میتوان آن را عملی نمود. پرسش نخست از این واقعیت نشئت میگیرد که هیچ یک از فیلسوفان مهم این حوزه نظیر کییر کگارد و نیچه، ملاک عینی برای سنجش میزان توفیق در دستیابی به اصالت ارائه نداده اند. پرسش دوم نیز با پرسش مهم دیگری همراه است که آیا انسان اصیل، اصولا میتواند در جامعه ای که در آن به سر میبرد، به شکل اصیلی زندگی کند یا خیر؟ به عبارتی آیا قهرمانان اصالت، جایی در اجتماع دارند؟ به باور گلمب، کسانی که اصالت را مهمترین چالش وجودی میدانند باید کیفیت تحقق اخلاق متناسب با آن را نیز تبیین کنند. نسل دوم از متفکران اصالت به ویژه هایدگر و سارتر در مواجهه با این دو پرسش، به نظام مند ساختن هستی شناختی ایده ی اصالت روی آوردند؛ واکنشی که از منظری [یعنی از منظر اگزیستانسیالیستی]، خیانتی به روح آرمان اصالت به شمار می آید، بطوریکه واکنش امثال کامو در مقابله با چنین مواجهه ای با تلاش با بازگشت به شهودهای نیچه نیز بسیار دیرهنگام بود. با نظر به اهمیت و تاثیرگذاری هایدگر بر فلسفه ی قاره ای معاصر، مواجهه ی نظام مند وی با مفهوم اصالت، آن را به نحوی از بالندگی پیشین تهی ساخت. مفهوم اصالت در اندیشه ی هایدگر برآمده از اصطلاحی است که او خود اختراع کرده است. اصطلاح اصالت را هایدگر مساوی با بر خویشتن تملک داشتن یا تملک بر چیزی که هستیم و در اختیار داریم، میداند. مقصود وی از تملک بر خویشتن، اشاره به نوعی شیوه ی زندگی است که برآمده از دیدگاه وی درخصوص معنا و حقیقت انسان بودن است. در اندیشه ی هایدگر، دازاین، ابژه ای در میان سایر ابژه های موجود در جهان هستی نیست بلکه نسبتی از وجود است، نسبتی میان آنچه فرد در هر لحظه ای هست با آنچه فرد به مثابه موجودی زمانمند میتواند باشد و خواهد بود. این که انسان بودن مساوی با یک "نسبت یا رابطه" است، بدین معنا است که درحالیکه زندگی خود را میگذرانیم، همواره به کیستی و چیستی خود نیز اهتمام داریم که جنبه ی مهمی از فاعلیت انسانی در همین مشخصه نهفته است. همواره وجود و نحوه ی بودنمان برای ما مسئله است. برای فهم وجود و خود باید بتوانیم قدری از خود فاصله بگیریم که این مسئله از وضعیت بودن-در-جهان محقق میشود. از سوی دیگر، هایدگر تاکید میکند که هر گونه فهم و عمل در چارچوب اجتماعی ای که خود را در آن می یابیم، امکانپذیر است. ازاینرو وجود اجتماعی نه تنها در تقابل و بیگانه با انسانیت ما نیست بلکه به عنوان موجودات اجتماعی برایمان ضروری و اجتناب ناپذیر است. در چارچوب جمعی و روزمرگی توده وار برآمده از حیات اجتماعی ممکن است تصمیماتی از روی فهم اتخاذ کنیم و یا در سبک زندگی توده ای یا گله ای هبوط کنیم. هرچند چنین هبوطی کاملا مذموم نبوده و برآمده از ضرورت زیست اجتماعی است اما مشکل آن این است که دیگر تملکی بر خویشتن خویش آن گونه که در واقع هستیم نخواهیم داشت و در این صورت، دیگر، معمار زندگی خود نیستیم... درواقع برای درک ظرفیت اصالت باید نوعی تحول شخصی را از سر بگذرانیم. این مسئله در نتیجه ی رسیدن به برخی بینش ها در زندگی محقق میشود. نخستین عامل تحول، تجربه ی نوعی تشویش شدید است. در نتیجه ی تشویش از آن زندگی مانوسی که در آن به ظاهر قرار گرفته بودیم جدا میشویم و در می یابیم که آن امور حیاتی غایبند. ناگهان خود را تنها و رها شده از جهان احساس میکنیم. فاصله گرفتن از انبوه خلایق و افکار عمومی دشوار است و انسان همواره نگران فاصله گرفتن از دیگران است زیرا جدایی از اجتماع مختل شدن آرامش را به دنبال دارد. دومین عامل تحول، مواجهه با فردی ترین مسئله ی پیش روی فرد یعنی تجربه ی مرگ به مثابه فقدان تمام ظرفیت ها و امکانات پیش رو است. درنتیجه ی رویارویی با تناهی خود، در می یابیم که رخداد یا نقشه ای معطوف به آینده هستیم که آنچه در این حرکت دائمی رو به جلو اهمیت دارد، این است که چگونه زندگی خود را به پیش میبریم. هایدگر این نوع زندگی را "حرکت رو به جلوی پیشگویانه" میخواند. به باور او رویارویی با مرگ، عین اصالت است. در مقابل نیز بنیادی ترین توصیف از زندگی غیر اصیل، گریز از مرگ است. دازاین اصیل میپذیرد که مرگ اصیل رخدادی نیست که زمانی در آینده اتفاق می افتد بلکه ساختاری بنیادی و جدایی ناپذیر از در-جهان-بودنش است.... سومین عامل تحول، شنیدن ندای وجدان است. مقصود از ندای وجدان مسئولیتی است که در برابر تفرد خود بر عهده داریم. ندای وجدان نوای گناهکار بودن ما را سر میدهد به این معنا که دِینی بر گردن داریم که حاکی از مسئولیتی است که در برابر خودمان داریم. وجدان، کوتاهی ما در قبال آنچه میتوانیم باشیم را گوشزد میکند و این که ملزم به زیستی توأم با عزم جزم و تعهد هستیم. بنابراین برای این که موجودیتی به دازاین مبدل شود باید در آن واحد واجد درکی باشد از آنچه در انتظارش هست، آنچه پیش تر برایش رخ داده و آنچه در حال حاضر به آن مشغول است. دو گونه مواجهه با ندای وجدان عبارتند از سرکوب آن و ماندن در حالت غیر اصیل و یا پاسخ به آن و دچار تشویش شدن.» ("هستی شناسی اصالت از منظر هایدگر": زینب سالاری: اطلاعات حکمت و معرفت: شماره ی 174: بهار 1404: ص120-118)

مباحثی که مطرح شد در اجتماع سازی از ایران بعد از انقلاب به صورت عمومی و رسانه ای بعینه قابل مشاهده است. ما هر سه عامل تحول هایدگر را تجربه کرده ایم: هم به دنبال هرج و مرج پس از انقلاب، از «تشویش» ناشی از ترور و جنگ، به جمع گرایی نوین انقلابی پناه برده ایم، هم صبح تا شب چه در روضه خوانی های تلویزیونی و چه در اخبار –از هر رسانه ای میخواهد باشد- مرگ های فله ای همیشه جلو چشمانمانند تا یک لحظه از ترس از مرگ فارغ نشویم و هم پیوسته و مداوم از همه سو، «دِینی» که به انقلاب و شهدای آن بر گردن داریم، به ما یادآوری میشود تا از عذاب «وجدان» باز هم «تشویش» بگیریم و چرخه ادامه یابد. اگر میبینید جاهایی این چرخه دچار نقصان شده است، به خاطر آن است که این چرخه را ما درست نکردیم و فقط آن را از روی چرخه ی قبلی بورژوازی غربی در فضای پس از جنگ های جهانی کپی-پیست کردیم درحالیکه آن چرخه دقیقا به خاطر این که با نقیض خودش جفت دوقلویی از مادر یکسانی بودند، لاجرم باید نقیض خود در اگزیستانسیالیسم سارتری را که مدام به کمونیسم میل میکرد، در کنار خود تحمل مینمود و لاجرم امکان نداشت موقع کپی-پیست کردن چرخه ی غربی، نقیضش قاچاقی وارد نشود. راجر اسکروتن، توجه میدهد که آثار کسانی چون فیخته و هایدگر، به خاطر «تاملی فلسفی درباره ی آگاهی» قابلیت نقیض سازی برای بورژوازی را دارند؛ تاملی در «دیالکتیک خود و دیگری، هدیه ی بزرگ فلسفه ی ایدئالیستی آلمانی» که بر اساس آن، «ما فقط از رهگذر ازخودبیگانگی، به آزادی و خودآگاهی میرسیم و این که "خود" از مواجهه با "دیگری" زاده میشود، دیگری ای که در امتناعش از تسلیم و مستغرق شدن، ما به حقیقت شرایط خودمان پی میبریم: این حقیقت که خود ما نیز دیگری هستیم و با دیگرانی همچون خود ما محدود میشویم.» این ایده که به اندازه ی خود دیالکتیک، با اندیشه های هگل پیوستگی دارد، با درس گفتارهای عمومی درباره ی پدیدارشناسی روح هگل که در بین سال های 9-1933 در مدرسه ی علمی تحقیقات عالی توسط الکساندر کوژو که مهاجری روسی بود، در فرانسه ایراد شد و بازگویی های بعدی خود را هم تشویق به وارد شدن به کشور نمود: «در این درس گفتارها تقریبا کل آن نسلی که پس از جنگ [دوم جهانی] سهمی در خلق فرهنگ ادبی در حال ظهور فرانسه ی شدیدا درگیر عذاب وجدان داشتند، حضور می یافتند. سارتر، دوبوار، مارسل، لکان، باشلار، لویناس، باتای، آرون، مرلوپونتی، و بسیاری دیگر، همگی در این درس گفتارها شرکت میجستند. هر کدام از اینها، با روایت خودش از "دیگری"، و بلندپروازی خودش در توصیف دیگری در مثل های روشنگر، از این درس گفتارها بیرون آمدند. از نظر دوبوار، مرد، زن را تبدیل به دیگری کرده بود و زن در مواجهه با "غیریت" خودش بود که میتوانست دوباره آزادی به یغما رفته اش را به چنگ آورد. از نظر لویناس مردمی خو و دل نرم، دیگری چهره ی انسان است که من در آن بازتاب چهره ی خودم را می یابم و چهره ای که هم درخشش شخصیت را پنهان و هم عیان میکند. از نگاه مرلوپونتی، دیگری هم بیرون من است و هم درون من، که در پدیدارشناسی تن یافتگی خود من آشکار میشود. از نظر سارتر، دیگری حریم گذری یا مزاحمت بیگانه است، که من هرگز نمیتوانم آن را از میان بردارم یا از آن خود کنم، بلکه من را با آزادی دست نیافتنیش به من طعنه میزند، برای همین است که در سطر پایانی در بسته مینویسد: "جهنم یعنی دیگران."... تلقی کوژو از دیگری همچنین، با دادن زبان و طرز فکری که به آسانی میشد در جنگ با جامعه ی بورژوایی به کارش بست، به نخبگان ادبی فرانسه، بر برنامه ی حزب کمونیست برای تجدید نیرو و جذب اعضای جدید تاثیرگذار بود و آن را به پیش برد. فراموش نکنید که روایت هگل از همین ایده بود که در وهله ی نخست، الهامبخش مارکس جوان در نظریه های راجع به از خود بیگانگی و مالکیت خصوصی شد. این که آیا خود کوژو هم همین تفسیر را در ذهن داشته یا نه، هرگز معلوم نخواهد شد؛ ولی یک چیز مسلم است و آن این که ایده ی "دیگری" به بخشی از یارگیری جمعی جامعه ی روشنفکری فرانسوی در خدمت آرمان های چپی بدل شد و هنگامی که این ایده را با زبانشناسی سوسوری کاویدند، یا با تحلیل فرویدی و اقتصاد مارکسیستی درآمیخته و جوشاندند تا معجون تک کل و شالوده شکنی را درست کنند، موجب پدید آمدن ادبیاتی شد که مطلقا هیچ جایی برای هیچ دیدگاهی به غیر از سوسیالیسم انقلابی باقی نگذاشت. در نسل پس از جنگ پیشاپیش روشن شده بود که ادبیات فرانسوی اهل جانبداری سیاسی است و این که یک جور جایگزین برای تعهدی است که سارتر در بارگاهش در کافه ی دوماگو توصیه میکرد.» ("اعترافات فرانکوفیلی شکاک": راجر اسکروتن: ترجمه ی محسن قائم مقامی: قلم یاران: شماره ی 44: بهار 1404: ص 73-72)

اسکروتن انگلیسی که خودش از طرفداران ادبیات فرانسوی و آلمانی و اثرات آنها بر ادبیات انگلیسی بود و بخشی از دانشجویی خود را در فرانسه گذرانده بود، با مشاهده ی وقایع شورش دانشجویی مه 1968 فرانسه دچار تشویش شد چون رد محتویات آن ادبیات در خرابکاری های رخ داده در آن اتفاقات را مشاهده کرده بود:

«در بین همه ی نویسندگان، توافقی شگفت آور بر سر ماهیت دشمن وجود دارد. دشمن بورژوازی است، طبقه ای که بر طبق کاریکاتور مارکسیستی از تاریخ، نهادهای جامعه ی فرانسوی را از انقلاب 1789 بدین سو به انحصار خود درآورده است و طبقه ای که ایدئولوژیش از آن زمان از طریق همه ی مجراهای ارتباطی نشر و رواج یافته است. در پس خانواده ی پدرسالاری که دوبوار سخت بدان تاخته، در پس نهادهای زندان و دارالمجانین که فوکو مفتضح و بی اعتبارشان کرده، در پس "ماشین میل" دلوز و گتاری و هنجارهای ارج و احترام دگرجنس خواهی که سارتر در سن ژنه به مضحکه کشیده، قدرت واحدی ایستاده است؛ قدرتی هم اقتصادی و هم معنوی، و بسیار وسیع تر و فراگیرتر از آن که بتوان آن را با یک گروه صرفا بشری یکی گرفت، یعنی قدرت و زور بورژوازی. انقلابی های آماتوری که طرف صحبت من بودند، عموما درباره ی این که امیدوارند به جای "سیستم" یا "ساختارها"یی که کمر به نابودیش بسته بودند، چه بگذارند، هیچ تصور روشنی نداشتند. ولی در تصورشان از دشمن و عزمشان به نابودی آن متفق القول بودند. بورژوای دشمن خو یک انتزاع کاملا فراگیر بود، که همه جا میشد با آن مواجه شد، و حضورش را دقیقا فوران ناگهانی میلی کین توزانه به حمله و یورش به ساحت خودآگاه ثابت میکرد. اگر هوس واژگون کردن یک ماشین و به آتش کشیدنش به سرت میزد، در این صورت آن ماشین نمادی از مالکیت بورژوازی بود. اگر از دیدن زوجی خوش پوش و آراسته و محترم که دست در دست هم داده و از خیابان میگذشتند، دچار خشم ناگهانی میشدی، در این صورت ثابت میشد که آن دو از اعضای بورژوازی هستند. اگر با دیدن یک پلیس، دستت به سمت سنگ میرفت، به این دلیل بود که پلیس ها در کل، و بخصوص این یکی، مامور بورژواها هستند. اگر یک کتاب، یک عکس، یا قطعه ای موسیقی، دلخور یا متغیرت میکرد، اثباتی بر این بود که سرچشمه ی بورژوایی دارد، و اگر نمیتوانستی بدون تمسخر و توهین از کنار یک کشیش بگذری، همین روشن ترین قرینه بر این بود که دین نهادی بورژوایی است. دفو مینویسد که در روزگار ملکه آن، خیابان های لندن "پر بود از مردان باشهامتی که آماده بودند تا پای جان علیه دستگاه پاپی بجنگند بدون این که بدانند این به اصطلاح POPERY آدم است یا اسب." همین راجع به پاریس دوران جوانی من هم راست می آید که خیابان هایش پر بود از جوانانی که حاضر بودند تا پای جان علیه بورژوازی بجنگند بدون آن که بدانند این یک ایده است یا یک اونیفورم و بی تردید نمیدانستند که با هر فهم معقولی از این اصطلاح، خودشان هم بورژوا هستند.» (همان: ص70-69)

این جا هم باز شباهت های دیگری بین ماجراهای فرانسه و انقلاب ایران در یک دهه بعد از آن می یابیم. در هر دو مورد، همه ی تقصیرات گردن سیستمی می افتد که جامعه را میسازد و ازآنجاکه هیچ شناختی از این سیستم و تمایزاتش از وضعیت روانی واقعی افراد جامعه وجود ندارد، تصور میرود اگر سیستم سقوط کند، همه چیز خوب میشود. این است که در انقلاب ایران سرودی تولید میشود که میگوید: «دیو چو بیرون رود، فرشته درآید.» یعنی نظام سلطنتی دیوی است که اگر از کشور خارج شود، هر کس جایش بیاید فرشته است. الان هم ازآنجاکه همان چرخه ی کذایی هایدگری بورژوازی غربی در ایران کپی شده، باز هم احساسات مشابهی شبیه احساسات دانشجوهای انقلابی فرانسوی نسبت به نسخه ی غربی این چرخه، در ایران باززایی شده که بر اساس آن، ناراضیان تصور میکنند اگر جمهوری اسلامی برود همه چیز درست میشود. البته دقیقا به خاطر ریشه ی عمیق این واکنش در خود بورژوازی است که ناراضایتی هایشان به هیچ جا نمیرسند و حتی دشمن خارجی را از یاری آنها میترساند (همانطورکه آشوب های سال های قبل ایران نشان میدهند) چون نظام جمع گرا فقط از طریق اطاعت مردم معمولی از آن وجود خواهد داشت و به خاطر غیر قابل تفکیک بودن نظام و مردم، میبینیم که در مواقع آشوب، شورشیان به نام دفاع از مردم تابع، با صدمه زدن به همان مردم، به نظام صدمه میزنند. این چیزی بود که اسکروتن به خوبی در شورش های دانشجویی فرانسه شناسایی کرد:

«ناگهان خودم را در آن سوی سنگربندی ها و دور از همه ی کسانی که میشناختم، یافتم. فهم کاملی ازآنچه داشت روی میداد نداشتم ولی غریزه ام با دیدن جوانک های لوس و ننر طبقه ی متوسط که خودروهای با زحمت به دست آمده ی طبقات فرودست را به آتش میکشیدند، این بود که جانب مالکان خودروها را بگیرم. از دانشجویان همدوره ام پرسیدم هدفتان چیست و میخواهید به چه برسید و همگی به من اطمینان میدادند که فرانسه وارد وضعیتی انقلابی شده و این که زمان سرنگونی بورژوازی و نشاندن پرولتاریا به جای آن فرا رسیده است. این چندان با ارزیابی من از طبقه ای که خودشان به آن تعلق داشتند یا طبقه ی قربانیانشان نمیخواند، ولی با این حال، زبان آنها را میشناختم و عزم جزم کردم که متن هایی که برابرم گذاشته میشد بخوانم تا سر از دلایل آشوب انقلابی درآورم و توضیحی برایش بیابم.» (همان: ص66)

اسکروتن، این متن ها را به سه دسته تقسیم میکند که یک دسته شان آثار سارتر و همکارانش است. اسکروتن، "جنس دوم" دوبوار را به عنوان اثری که «دیدگاه اساسا گمراه کننده اش درباره ی زنان بر دیدگاه هر رساله ی فمنیستی که خوانده بودم سایه ای سنگین افکنده و درواقع هر رساله ای را که بعد از آن تا زمان خنده ی مدوسای الن سیکسو نوشته شده، در سایه ی خود فرو برده است»، در همین دسته جای میدهد. دسته ی دوم، «مانورهای پرتصنع و پرتکلفی در رتوریک بودند با همه ی خودنمایی ها و ادا و اصول سارتر متقدم» که سرآمدشان فوکو بود با «مقالات رندانه اش درباره ی خاستگاه های زندان و دارالمجانین» که بر اساس آن: «هر دیسکوری با بیان، تقویت و پنهان کردن قدرت کسانی که آن دیسکور را سرپا نگه میدارند، به پذیرش و قبول دست پیدا میکند و کسانی که هر از گاه به واقعیت امور پی میبرند، در جامعه ی بورژوایی همواره یا مجرم شناخته و زندانی میشوند یا دیوانه و مجنون تشخیص داده و جایی محبوس میشوند؛ سرنوشتی که خود فوکو به طریق مرموز و توضیح ناپذیری دچارش نشد.» دسته ی سوم، «عبارت بودند از نظریه های وام گرفته شده از براندازان بزرگ بخصوص مارکس و فروید که در نثری چنان گنگ و مبهم و خود مرجع حل شده بودند که کمابیش غیر قابل فهم بودند. از این قماش، به ویژه آلتوسر، دلوز و فلیکس گتاری قابل توجه بودند، به همراه ژاک لکان که در پس زمینه میپلکید، موجودی مخوف که عمدتا با گزارش هایی که از سمینارهایش میشد و شایعه های مربوط به تاثیر اغواگری های درمانیش خودش را بر سر زبان ها انداخته بود.» (همان: ص67-66)

اگر دقت کنید، دو دسته ی اخیر در پرداختن به مسائل روانی با هم ارتباطی دارند و جالب است که مسائل روانی با اگزیستانسیالیسم سارتری به بهترین وجه در بازپردازی فرویدیسم توسط لکان جمع آمدند و از آن جالب تر این که خود لکان درنهایت از اگزیستانسیالیسم فاصله گرفت چون متوجه شد اگزیستانسیالیسم با اعتبار بیش از حدی که به اراده ی انسانی میدهد از ناخودآگاه و اثر قدرتمندش بر ذهن انسان غافل است و درواقع تنها اثر مفید اگزیستانسیالیسم این است که خود غیر واقعی مردم در جامعه را هویدا میکند ولی نمیتواند خود واقعی به مردم بدهد.:

« گرایش‌های اگزیستانسیالیستی لاکان در بسط و توسعه ی ضدواقع‌گرایی او که در نوشته‌های فرویدی درباره ی محتویات ناخودآگاه می‌بیند آشکار می‌شود . می‌توان استدلال کرد که اگر روان تحت تأثیر مشترک (۱) تعامل بین محیط و ارگانیسم؛ و (۲) معانی مرتبط با تعامل مغز و جهان شکل گرفته باشد ، آنگاه محتویات روان ممکن است خود در طول زمان در دگرگونی‌های سوژه تغییر کند و اگر روان یک سیستم کل‌نگر باشد (تجلی یک سیستم تداعی‌گرای چندسطحی و به هم پیوسته‌ی چندگانه)، آنگاه این تغییرات می‌توانند بسیار عمیق باشند. این احتمال (که توسط فروید کم‌اهمیت جلوه داده شده است ) این است که با پالایش درک فرد از زبان و پیچیدگی های زندگی اجتماعی، زندگی روانی فرد و محتویات آن، حتی در سطح ناخودآگاه، از نو پیکربندی شود. این برای اگزیستانسیالیست‌هایی (مانند سارتر ) که معتقدند سکون و "شی‌ءبودگی" (هستی در خود) ذهن ناخودآگاه، نقص بزرگی در نظریه ی فرویدی است، بسیار دلچسب است. اگزیستانسیالیست‌ها استدلال می‌کنند که بیان محتوای روانی یا ذهنی ، سوژه ی آگاه را درگیر می‌کند و ناخودآگاه فرویدیِ جبرگرایانه یا یا زیستشناختی، یک افسانه است .در واقع، کل‌گرایی یک سیستم پیوندگرا، خوانش بسیار قابل قبولی از این ادعا ارائه می‌دهد. در برخی نقاط، تأثیر متقابل مواجهه با محیط و ساختار شناختی بالاتر که توسط دلالت ایجاد می‌شود، ممکن است منجر به عملکرد نامشخص (اما از نظر علّی قوی) مواد روانی شود، همانطور که فروید پیش‌بینی کرده بود. در این صورت ، کار روان‌درمانی این خواهد بود که فرد را قادر سازد تا با این مواد روبرو شود و آنها را به گونه‌ای بیان کند که روایت آگاهانه، لحظات مهم مواجهه ی مداوم بین سوژه و جهان را به طور مناسب‌تری ادغام کند. اگر کل‌گرایی تداعی‌گرایانه را در این امر وارد کنیم، می‌بینیم که محتویات ذهن، مادامی که بتوان به شیوه‌ای به اندازه ی کافی قوی به آنها دسترسی داشت، اساساً در معرض تجدیدنظر هستند. هم لاکان و هم یاسپرس اشاراتی به ضدواقع‌گرایی در نوشته‌های فروید درباره ی ناخودآگاه را برمی‌گزینند تا راه را برای چنین دیدگاهی باز کنند. اما لاکان همچنین انواعی از ساختارگرایی را وارد می‌کند، به طوری که هرگونه تمایلی به دیدن فرد وجودی به عنوان امری متعالی از وجود واقعی دنیوی تضعیف می‌شود.»:

Existentialism: https://nosubject.com/

طبیعتا با این نگاه بدبینانه واقعا نمیتوان به فلسفه دست یافت که هدف خود را بهتر کردن ذهنیت بشر معرفی میکند. بعضی از روانکاوها هم بر اثر ملاحظاتی مشابه، از ورود یافتن روانکاوی به فلسغه راضی نیستند. مثلا پروفسور دونالد کاروت از گلندن کالج دانشگاه یورک، در مقاله ی "روانکاوی، فلسفه، اگزیستانسیالیسم" مینویسد:

«نظریه ی فروید در دوگانه ی طبیعت/پرورش گرفتار شد. فروید انسان را به عنوان یک قنطورس، یک نهاد حیوانی در تنش دائمی با یک خود و فراخود انسانی می‌دید. او به اشتباه ویرانگری انسان را طبیعی و زیست‌شناختی کرد. در مورد غریزه ی جنسی، گذشته از همه ی مسائل ترجمه (بله، او [برای غریزه] از اصطلاح trieb [به معنی رانه] استفاده کرد نه instink t)، او همچنان triebe را ناشی از یک منبع جسمی توصیف می‌کرد، که منظور او از آن مغز نبود، بلکه یک ناحیه ی بدنی شهوت‌زا بود. (فروید هرگز نتوانست ناحیه ی جسمی را که باعث پرخاشگری می‌شود تعیین کند، که باید باعث می‌شد او از خود بپرسد که آیا کل این ایده ی غرایز ناشی از منابع جسمی ممکن است اشتباه باشد.) اما این شر منحصر به فرد انسانی ما را به حیوان، حیوان درون ما، فرافکنی می‌کند، در حالی که در واقعیت از آنچه در مورد انسانیت ما منحصر به فرد است ناشی می‌شود: خودآگاهی ما؛ آگاهی ما از زمان و از مرگ و میر؛ اضطراب وجودی که چنین آگاهی، از جمله آگاهی از آزادی ما، در ما ایجاد می‌کند؛ و ظرفیت ما برای آنچه جی اچ مید «نقش‌پذیری» (یعنی همدلی) می‌نامد که ما را قادر می‌سازد از آگاهی همدلانه خود از تجربیات دیگران برای کمک به آنها یا دستکاری و آسیب رساندن به آنها استفاده کنیم.

در رابطه با قطبیت طبیعت/تربیت، من چهار موضع ممکن را می‌بینم:

۱. زیست‌گرایی: تأکید یک‌جانبه بر نقش علّی عوامل زیستی (آناتومیکی، فیزیولوژیکی، عصبی و غیره).

۲. محیط‌گرایی: تأکید یک‌جانبه بر نقش علّی عوامل محیطی (شرطی‌سازی، تأثیرات اجتماعی و فرهنگی).

۳. تعامل‌گرایی زیستی-اجتماعی: هم طبیعت و هم تربیت، هم وراثت و هم محیط (موضع فروید: نهاد + خود/فراخود).

۴. اگزیستانسیالیسم: شناخت یک واقعیت انسانی نوظهور که به طبیعت یا تربیت یا تعامل آنها تقلیل‌پذیر نیست، سطحی نوظهور از هستی فراتر از هر دو جنبه‌ی غیرارگانیک و ارگانیک (پیشا-زیستی و زیستی، لیتوسفر و بیوسفر) که پسا-زیستی یا فوق ارگانیک (هرچند فراطبیعی نیست) است، نوسفر، دنیای ذهن و فرهنگ، وابسته به مغز اما غیرقابل تقلیل به آن، سازماندهی شده توسط نماد (هم گفتمانی و هم غیرگفتمانی)، و با آزادی و اضطراب وجودی توصیف شده توسط کییرکگارد، هستی به سوی مرگ توصیف شده توسط مارتین هایدگر، امکانات بدخواهی یا خودفریبی توصیف شده توسط ژان پل سارتر، و ظرفیت ایگو برای جایگزینی اندیشه به جای عمل همانطور که توسط زیگموند فروید توصیف شده است، مشخص می‌شود. اگر به همه ی اینها بینش‌های جی. اچ. مید و ژاک لاکان را اضافه کنیم، متوجه می‌شویم که این ظرفیت‌های نوظهور و به یک معنا متعالی با عملکرد نمادین مرتبط هستند.

اگرچه درست است که انسان‌ها تا حدودی چیزهایی در میان چیزهای دیگر هستند که می‌توان آن‌ها را از رویکردی صرفاً علوم طبیعی مطالعه کرد، اما این فقط در مورد انسان در سطوح جهان‌های ۱ و ۲، لیتوسفر و بیوسفر، جهان‌های پیش-زیستی یا معدنی، و جهان‌های زیستی یا ارگانیک صدق می‌کند. اما در سطح جهان ۳ که در طول سال دوم زندگی، زمانی که عملکرد نمادین آغاز می‌شود، گشوده می‌شود، نووسفر یا جهان پسا-زیستی ذهن (که متمایز از مغز است، هرچند البته به مغز نیاز دارد)، پدیدار می‌شود و در این سطح نوظهور، انسان دیگر چیزی در میان چیزها نیست و نمی‌توان آن را به این صورت مطالعه کرد.... ما موجوداتی هستیم که توسط بدن و مغزمان در طبیعت (جهان‌های ۱ و ۲) غوطه‌ور هستیم، اما به دلیل ذهن‌هایی که باید دائماً با آنچه نیست سروکار داشته باشند، از طبیعت بیرون آمده‌ایم: دیروزی که دیگر وجود ندارد؛ فردایی که هنوز وجود ندارد؛ ویژگی‌های غیرتجربی که نمادگرایی به ما اجازه می‌دهد بر چیزهای تجربی تحمیل کنیم، مانند زیبایی، زشتی، خوبی و بدی، که در چیزهایی که ما آنها را به آنها تحمیل می‌کنیم وجود ندارند. با توجه به همه ی اینها، تا جایی که به وجود ما به عنوان موجودات جهان ۳ مربوط می‌شود، ماتریالیسم و ​​پوزیتیویسم به عنوان مبنایی برای دانش به شدت ناکافی هستند: در بهترین حالت، آنها به ما اجازه می‌دهند تلویزیون را درک کنیم. اما برخی از ما بیشتر به برنامه‌ها علاقه‌مند هستیم.

مانند توصیف دنیل استرن از «حواس پیش‌کلامی خود» که او آن را پیش از ظهور حس کلامی خود می‌بیند، من کار بیون، بیک، ملتزر و دیگران را در مورد آنچه که ممکن است پیش‌سازها یا نمونه‌های اولیه عملکرد نمادینی باشند که ما در سال دوم شاهد ظهور آن هستیم، بسیار جالب می‌دانم - تا زمانی که چنین کاری برای محو کردن آنچه که من به عنوان تمایز اساساً مهم بین چنین پیش‌سازهای پیش‌کلامی و نوع نمادگرایی که در طول سال دوم ظهور می‌کند و برخلاف پیش‌سازهای آن، انقلابی واقعی در ذهن ایجاد می‌کند، استفاده نشود. اجازه دهید آن را به طور دیگری بیان کنم: این کار انقلابی در ذهن ایجاد نمی‌کند، ذهن را ایجاد می‌کند، یا همانطور که ترجیح می‌دهم بگویم، وضعیت انسانی را که هایدگر آن را دازاین، انسان-در-جهان، می‌نامد و کیرکگور، هایدگر و سارتر آن را بر اساس آزادی، اضطراب، مراقبت و گناه توصیف می‌کنند - ویژگی‌هایی که به نظر می‌رسد هم در گونه‌های مادون انسان و هم در نوزادان (آنهایی که به معنای واقعی کلمه در زیر گفتار قرار دارند) وجود ندارد. لطفاً روشن کنید که با تأکید بر منحصر به فرد بودن بشریت در این موارد، من به هیچ وجه برتری ما را جشن نمی‌گیرم، بلکه فقط تفاوت ما را ستایش می‌کنم. بخشی از تفاوت ما، علاوه بر خلاقیت و عشقی که این تفاوت ایجاد می‌کند، ظرفیت ما برای دیوانگی و ویرانگری بی‌نظیر در سایر گونه‌ها است. اگرچه من با این درجه از بدبینی توماس هاردی موافق نیستم، اما مطمئناً می‌توانم با شعر "قبل از زندگی و بعد از آن" او که با این سطرهای تاریک به پایان می‌رسد، ارتباط برقرار کنم: "قبل از اینکه جهل دوباره تأیید شود، تا کی، تا کی؟" از سوی دیگر، فلسفه ی قاره‌ای چنان درگیر تاریک‌اندیشی و برساخت‌گرایی و نسبی‌گرایی اجتماعی افراطی شده است که گاهی اوقات با ارزش‌های حقیقت که در روانکاوی فروید، کلاین و بیون بسیار محوری هستند، بیگانه به نظر می‌رسد. با توجه به سطح انتزاع فکری که در بسیاری از بحث‌های جاری روانکاوی از سوی کسانی که به دنبال رهایی آن از پیوندهای سنتی‌اش با روانپزشکی و روانشناسی بالینی هستند، منعکس می‌شود، لازم نیست به هیچ وجه ضد روشنفکری باشید تا با مفهوم فلسفه به عنوان «خانه» ی جایگزین روانکاوی احساس ناراحتی کنید. از آنجایی که چرخش زیست‌شناختی و دارویی در روانپزشکی، روانکاوی را در آنجا به حاشیه رانده است، و آموزش محدود و پوزیتیویستی روانشناسان، روانشناسی را نامناسب می‌کند، فکر می‌کنم زمان آن رسیده است که روانکاوی نیاز خود به یک «خانه» را کنار بگذارد و رشد کند و خانه‌ای برای خود ایجاد کند: یک حرفه ی روانکاوی مستقل - و امیدوارم که علاوه بر اینکه تحت تأثیر فلسفه ی وجودی باشد که قادر به رهایی روانکاوی از آنچه هابرماس به درستی به عنوان «خود-سوءتفاهم علمی» آن، پوزیتیویسم، مکانیسم، زیست‌شناسی و تقلیل‌گرایی آن تشخیص داده است، باشد، همزمان به مسائل عمیقاً بالینی در مورد چگونگی بهترین کار با خیال‌پردازی، اضطراب، حسادت، خشم و تخریب نیز توجه کند. اگرچه تا حدی ممکن است لازم باشد که برای مقابله با حملات فلسفی به روانکاوی یا تقلیل آن، خود را با فلسفه مشغول کنیم، اما به همان اندازه ضروری است که از تابع شدن روانکاوی به فلسفه خودداری کنیم و خود را با مسائل عمیقاً بالینی در مورد چگونگی بهترین کار با مقاومت‌های غیرقابل‌حل، و انتقال‌های متقابل و غیره مشغول کنیم . من از مطالعاتم در فلسفه، الهیات و نظریه ی اجتماعی بسیار بهره برده‌ام؛ آنها به طرق بی‌شماری کار مرا به عنوان یک روانکاو تحت تأثیر قرار می‌دهند. اما همانطور که در مورد اکثر روشنفکران صادق است، این علایق همچنین به مقاومت من در مواجهه و کار با خیال‌پردازی‌های سرکوب‌شده و در غیر این صورت محافظت‌شده در برابر اضطراب و گناه، نفرت، شهوت، حسادت، حرص و طمع، خودشیفتگی، سادیسم، مازوخیسم و ​​غیره کمک کردند و همچنان می‌کنند. نظریه‌پردازی بسیار آسان‌تر از مواجهه ی واقعی با خود یا مواجهه با آن دسته از بیماران چالش‌برانگیزتری است که ما را مجبور به مواجهه با خودمان می‌کنند.:

Psychoanalysis, Philosophy, Existentialism: Donald L. Carveth: http://www.yorku.ca/

این که فلسفه «گاهی اوقات با ارزش‌های حقیقت ... بیگانه به نظر می‌رسد» واقعا دلیل خوبی برای ترسیدن از فلسفه است. حقیقت جویی شامل بیان آن به دیگران هم میشود و «گاهی اوقات» فلسفه دلیلی نمیبیند که چیزی را کشف کرده است با مردم معمولی در میان بگذارد و سخت گوییش هم دقیقا به خاطر همین است.

گیلیان رز (1995-1947) یکی از سخت گو ترین فلاسفه بود و یک دلیل سختی فهم نوشته هایش این بود که این نوشته ها ملغمه ای از رشته های مختلف اندیشه –از فلسفه گرفته تا الهیات، نظریه ی حقوقی، یهودیت، مدرنیسم ادبی، نظریه ی سیاسی، جامعه شناسی و حتی معماری- بودند که به هم مربوط و سنتز میشدند. اما درست در سال انقلاب ایران یعنی 1979 میلادی، گیلیان رز در سلسله سخنرانی هایی در دانشگاه ساسکس، بخشی از سرراست ترین صحبت های خودش را حول توجهش به یکی از تاثیرگذارترین شاخه های فلسفه بر زندگی مدرن یعنی مکتب فرانکفورت بیان کرد، مکتبی با مشی مارکسیسم انتقادی که به این موضوع مهم میپرداخت که چرا برخلاف پیشبینی مارکسیسم، پرولتاریا موفق به سرنگون کردن بورژوازی نمیشود. به گفته ی رز: «مکتب فرانکفورت از نظریه ی فروید برای توضیح شکل گیری اجتماعی سوبژکتیویته و تناقضات آن در جامعه ی سرمایه داری پیشرفته استفاده کرد. این مکتب، فکر میکرد که نظریه ی روانکاوی، ارتباط بین فرایندهای اقتصادی و سیاسی و اشکال فرهنگی منتج از آن را فراهم میکند. اما به آثار جامعه شناختی بعدی فروید که آشکارا و مستقیما نوشته شده بودند، مانند "تمدن و ناخرسندی های آن" روی نیاورد. این مکتب، تفسیر خود را بر تحلیلی از مفاهیم روانکاوی محوری فروید بنا نهاد. این مکتب به ویژه مجذوب این موضع فروید بود که فردیت یک شکل گیری، یک دستاورد است، نه یک امر مطلق یا مفروض. این مکتب میخواست نظریه ای در مورد از دست دادن استقلال یا زوال فرد در جامعه ی سرمایه داری پیشرفته تدوین کند که آنچه را که در وهله ی اول، استقلال یا فردیت محسوب میشد، ایدئال جلوه ندهد. این مکتب در بسیاری از مطالعات اصلی خود، از نظریه ی فروید استفاده کرد: در مطالعات خود در مورد پذیرش و بازتولید اقتدار در جامعه ی سرمایه داری متاخر، در بررسی و تلاش های خود برای توضیح موفقیت فاشیسم، در توسعه ی مفهوم صنعت فرهنگ و تاثیر آن بر آگاهی و ناخودآگاه مردم، و درنهایت، در بررسی کلی در مورد امکان یا عدم امکان تجربه ی فرهنگی و زیبایی شناختی در جامعه ی سرمایه داری متاخر.» توجه این مکتب مارکسیستی به جلوه های فرویدی فرهنگ در سرمایه داری متاخر در شرایطی انجام میگیرد که به گفته ی رز: «مارکس هیچ نظریه ای در مورد فرهنگ به معنای واقعی کلمه نداشت... در اواخر قرن نوزدهم، دیدگاه مارکس به تمایزات ایستا، مکانیکی و جبرگرایانه بین زیربنای اقتصادی و روبنای ایدئولوژیک، حقوقی و سیاسی محدود شد.» اما مکتب فرانکفورت، به بسط «نظریه ی فیتیشم کالایی مارکس» که در چند صفحه از فصل اول جلد اول "کاپیتال" مارکس مطرح شده بود، به عنوان رابطی بین فرهنگ و ایدئولوژی پرداخت. این نظریه بیان میکند که در دوره ی سرمایه داری، که بسیاری از کارگران محصولات خود را مستقیم نمیفروشند و شرکتی که برایش کار میکنند، محصولات را میفروشد، ارزش کالا فقط با قیمت آن محاسبه میشود و این درنهایت منجر به این میشود که روابط افراد و گروه های انسانی در رابطه ی بین اشیاء فرافکنی میشود و نوعی فیتیشیسم یا بت پرستی مدرن به وجود می آید. «مکتب فراکفورت معتقد بود که این ایده که روابط اجتماعی واقعی بین مردم، به روابط بین اشیا تبدیل شده و به عنوان روابط بین چیزها اشتباه گرفته میشود، مدلی برای رابطه بین فرایندهای اجتماعی و آگاهی ارائه میدهد. این مدل برخلاف تمایز بین زیربنای اقتصادی و روبنای ایدئولوژیک، صورتبندی های نهادی و ایدئولوژیک را به صرفا پدیده های فرعی یا بازتاب های ساده ی یک پایگاه تقلیل نمیدهد. بلکه توضیحی جامعه شناختی برای تعیین اجتماعی و در عین حال، خودمختاری نسبی سایر اشکال اجتماعی، مانند فرهنگ، ارائه میدهد. این مدل، راهی برای بیان این موضوع فراهم میکند که چیزی هم از نظر اجتماعی تعیین شده و هم تا حدی خودمختار است. برای مثال، مارکس نمیگوید که توهماتی که از فتیشیسم کالایی ناشی میشوند اشتباه هستند؛ او میگوید این توهمات، ضروری و واقعی هستند، اما با این وجود، آنها توهم هستند. این همان چیزی است که مکتب فرانکفورت از گئورگ لوکاچ به بعد، آن را "شیء وارگی" مینامید، اصطلاحی که خود مارکس از آن استفاده نمیکرد، اگرچه به دلایل مختلف با خود مارکس مرتبط شده است.» در همین رابطه، مکتب فرانکفورت «به نیچه علاقه مند بودند زیرا نیچه مفهوم سنتی سوژه را نقد میکرد. این مفهوم فلسفی سنتی سوژه که توسط اشکال خاصی از مارکسیسم، به عنوان مثال، تفسیر اگزیستانسیالیستی از مارکسیسم نیز پذیرفته شده بود، این است که وحدت آگاهی، اساس تمام واقعیت است. برعکس، مکتب فرانکفورت معتقد بود که واقعیت اجتماعی را نمیتوان به مجموع حقایق آگاهی تقلیل داد. این مکتب از این موضوع برای تاکید بر این نکته استفاده کرد که واقعیت اجتماعی را نمیتوان به آگاهی مردم از آن تقلیل داد، بلکه بر این نکته نیز تاکید کرد که تحلیل تعیین اجتماعی اشکال ذهنیت ضروری است: این که ذهنیت یک مقوله ی اجتماعی است.»:

“HOW THE FRANKFURT SCHOOL USED MARX, NIETZSCHE, AND FREUD” BY GILLIAN ROSE: ROBERT LUCAS SCOTT AND JAMES GORDON FINLAYSON: JACOBIN: 08/07/2024

الآن در سطح رسانه، از نظریات فرویدی مرتبا برای جذب اطمینان به ذهن ناآگاه مردم موقع القای مطالب ایدئولوژیک به آنها استفاده میشود. اگر این ایدئولوژی مادیگرایانه و در تحت کنترل همه جانبه ی بورژوازی است، دقیقا به خاطر همین موضوع سیطره ی بتپرستی یا فتیشیسم بر جهان مدرن است. حتی علت برجستگی ظاهرا غیر عادی زنان هم در نظریه ی فروید و هم در سطح رسانه نیز همین است. چون زنان همگی انعکاسی از الهه ی زمین در مذهب بتپرستیند که خود را در تمام موجودات زمینی تکثیر میکند و هر موجود یا شیء زمینی که زرق و برقش بیشتر انسان را به خود جذب کند، بیشتر به الهه نزدیک است. به نوشته ی کاترین کرین، «زرق و برق اگرچه با الهه مرتبط است، اما جنبه های هیولایی خود را هم دارد» چون از قدیم، به خاطر ارتباط زرق و برق با الهه، لباس های پر زرق و برق به زنان تعلق داشتند و گوناگونی لباس ها بسته به کارکردهای مختلفشان، در شخصیت های مختلفی منعکس میشد که فرد موقع حضور در مجالس و شرایط مختلف، به خود میگرفت. ازاینرو لباس ها میتوانستند ماسک های صوری مختلف یک شخص را تداعی کنند که در شرایط مختلف به چهره میزد و از فیلسوف و عاشق تا هیولا و فریبکار در نوسان بوده اند. به این ترتیب، درست مثل لباس که انسان را تکمیل میکند، هر شیئی که به انسان تشخص خاصی بدهد از اتومبیل گرفته تا تجهیزات الکترونیکی، میتواند در جای این ماسک قرار بگیرد. در عین حال، این ماسک به عنوان مکمل، مانند روح نرینه است که جسم مادینه را تکمیل میکند. این با آن بخش از نظریات فروید مرتبط میشود که موضوع ترس از اختگی در مرد را مطرح میکنند. فروید معتقد است که پسر از وقتی که متوجه تفاوت بنیادین دختر با خودش در نداشتن فالوس میشود، نوعی ترس از زن پیدا میکند که باعث فاصله گرفتن او از زنان میشود و آشتی کردن او با جنس مختلف، منوط به تهیه ی نوعی مردانگی دروغین برای زن است و به گفته ی فروید، فتیشیسم جنسی از این پدید می آید و مثلا مرد، میل به پای زن یا کفش زنانه پیدا میکند چون آنها را جانشین قضیب نداشته ی زن کرده است. به همین دلیل هم در فیلم ها معمولا نه فقط شخصیت های مهم زن، رفتاری مردانه دارند، بلکه در کنار آنها چیزی که به نوعی جانشین قضیب شود، قرار میگیرد. مثلا هارلی کوئین در داستان های بتمن، با یک چوب گلف یا یک چکش بزرگ ظاهر میشود که جانشین قضیب نداشته ی او است.:

“GODDESSES, MONSTERS: FREUD, MATERIAL EMBODIMENT , SURREALISM”: KATHERINE CREEN: KATHERINCREEN.WORDPRESS.COM: 21 OCT2016

این حسابگری ها با فروید به وجود نیامده و اگر عقیده ی قدیمی تر تشبیه قضیب مرد به مار را که فروید هم با آن همعقیده بود، به یاد بیاوریم، تا آغاز پیدایش انسان در کتاب مقدس عقب میرود، جایی که مار به زن ملحق شد و فقط همان موقع توانست مرد را فریب دهد و از بهشت اخراج کند. ارتباط زن با مار در تصاویر قادشه یا قدوشو الهه ی کنعانی جلب توجه میکند که سوار بر شیری با ماری در دست نشان داده میشده است اما همین الهه در مصر، سوار بر شیری با شلاقی در دست ظاهر میشود که یکی از اولین موارد جانشینی مار مقدس با یک شیء است. در کابالا این الهه همان شخینا همسر خدا و در حکم جهان مادی است که معادل با سوفیا الهه ی خرد یونانی هم هست. مار میتوانسته در حکم هر چیزی که انسان را نسبت به جسم محضش تشخص دهد، باشد، چه دانش عقلانی یا مذهبی باشد و چه جادوگری، که در دوره های متاخر و با اختصاص داده شدن نماد مار به هکاته الهه ی جادوگری، بیشتر بحث جادوگری مطرح شد.:

“the shekinah- she is the serpent”: sorita D,Este: patheos: 23 feb2017

آنجا ون کرالینگن بیشتر موضوع را از طریق تفاسیر نوین فروید توسط شاگرد طردشده اش یونگ دنبال میکند. به گفته ی ون کرالینگن، یونگ، زن را «دیگری» مرد میشمرد و میگفت که مرد «دیگری درونی» خود را به زنان فرافکنی میکند. در قدیم معمولا زنان، این دیگری را از روی مادر خود برمیداشتند و طبیعتا بسته به شخصیت های مختلف زنانه آنیماها نیز گوناگون بودند و از سوفیای خردمند تا هکاته ی جادوگر را دربرمیگرفتند. ولی با تثبیت تصویر الهه روی مریم مقدس در مسیحیت و اختصاص یافتن تمام خوبی ها به او، زنان بیرونی فقط میتوانستند تصویر جادوگر فتانه را به خود بگیرند و به همین خاطر است که قرون وسطی عصر شکار جادوگران زن به نظر میرسد و این کلیشه تا زمان ما باقی مانده است. اما در دوران مدرن با آزادی زنان، تصاویر آنیما بسیار متغیر و گوناگون شده است و آنچه ماری لوئیز فون فرانتس، با پیروی از نظریات یونگ به «مسخ مرد توسط آنیما» تعبیر میکند، سبب میشود تا با عوض شدن مداوم نقاب های آنیما در مرد، بسیاری از مردان نتوانند درباره ی مسائل، تصمیم های ثابت و قطعی ای بگیرند و به افرادی دمدمی مزاج و تقریبا فلج تبدیل شوند.:

“ANIMA POSSESSION: ARE YOU A SPINELESS WIMP?”: ANJA VAN KRALINGEN: APPLIEDJUNG.COM

با توجه به این که فروید، پدر و مادر را الگوهای مردانگی و زنانگی برای کودک در حال رشد برمیشمرد، فردریکا توبرینگ معتقد است که فروید، خود به نوعی به هم ریختگی جنسیتی در درگیرشدگی مضامین اسطوره ای ظاهرا زنانه به مردان را تایید کرد و این آنجا اتفاق افتاد که فروید در متنی کوتاه از سال 1916 رویای یکی از بیمارانش را که دیده بود پدرش به صورت یک پایین تنه ی برهنه با صورتی روی شکمش وارد اتاقش شد را به «یک اسطوره ی کمتر شناخته شده در مورد خودنمایی زنانه» مربوط میکند یعنی اسطوره ی بائوبو؛ زنی که در زمانی که دمتر الهه ی زنان از دزدیده شدن دخترش توسط هادس خدای دوزخ غمگین بود، با بالا زدن لباس خود و نشان دادن آلت جنسی خود به دمتر، او را خنداند.:

“MYTHOLOGICAL PARALLELS, THE VISUAL COMPLUSIONS: THE MATRIARCHAL SUBTEXT TO FREUDS ARCHAEOLOGY”: FREDRIKA TEVEBRING: AMERICAN IMAGO: V78: NUMBER2, SUMMER2021

دراینجا ممکن است برهنگی، همان جسم زنانه و لباس، ماسک باشد که برای هویدا کردن خود واقعی جهت نشان دادن صمیمیت، الگوپردازی شده باشد. میدانیم که غم دمتر به سبب از دست دادن دخترش، باعث پژمردگی طبیعت شد و با بازگشت دختر به دامن مادر، بهار فرا رسید. در مقاله ای از نشریه ی اینترنتی یوکیها آمده که این افسانه ی یونانی، احتمالا با یک داستان ژاپنی معروف مرتبط است که فرهنگش در ژاپن زنده تر مانده است: به سبب حمله ی سوزانوئو (خدای طوفان) به به آماتراسو الهه ی خورشید، آماتروسو به آمنو-ایواتو یا غار خورشید پناه میبرد و جهان در سرما و تاریکی فرو میرود. خدایان در بازگرداندن آماتراسو دچار مشکل میشوند. در این هنگام، آمانو-اوزومه خدای سرگرمی با برگزاری یک فستیوال رقص برهنه که با خنده های بلند خدایان همراه بود، آماتراسو را کنجکاو میکند. آماتراسو کمی از غار بیرون می آید تا ببیند صدای خنده به سبب چیست. در این هنگام، "آمه نو تاجیکارانوکامی" عضلانی (خدایی با قدرت مردان بسیار) آماتراسو را به زور بیرون میکشد و زندگی دوباره به جریان می افتد. موضوع خنده ی خدایان به برهنگی، ظاهرا با یک داستان عامیانه مرتبط است که باز هم با ماجرای دزدیده شدن زنی توسط هیولایی مرتبط است و به عنوان توجیهی برای یک نوع شوخی مسخره ی همگانی در ژاپن استفاده میشود که در آن، فرد برای مسخره کردن کسی یا کسانی، پشت به آنها میکند و به باسن خود سیلی میزند. به یک روایت، این عمل موقعی ابداع شد که غولی زنی را دزدید و به جزیره ی خود برد و درآنجا از او صاحب پسری شد. مادر و پسر نیمه جنش موفق شدند با قایقی از جزیره ی غول بگریزند ولی غول سعی کرد با بلعیدن آب دریا مادر و پسر را برگرداند. در این هنگام، پسر، دامن مادرش را بالا برد و با ملاقه ی برنج شروع به کوبیدن به باسن مادرش کرد. غول از خنده به قهقهه افتاد و تمام آب از دهانش بیرون ریخت و مادر و پسر گریختند. به روایتی دیگر، خود پسر، با ملاقه به باسن برهنه ی خودش زد و باعث خنده ی غول شد. در روایتی دیگر، خواهر بزرگتر زن ربوده شده قایق را برای نجات خواهر کوچکترش به محل آورد و با خواهر و خواهرزاده اش گریختند و موقع بلعیده شدن آب ها توسط غول، به پیشنهاد پسر غول، آنها با کوبیدن به باسن خود، باعث خنده ی غول و بیرون ریختن آب ها شدند و گریختند. تمام این روایت ها باز ناظر به خندیدن خدایان به برهنگی هستند و البته به عقیده ی نوریکو فوروکاوا استاد دانشگاه زنان تویو ایوا، این داستان، دلیل خوبی برای علاقه ی آنها به برهنگی نشان میدهد: ملاقه ی برنج جانشین قضیب مرد شده است و باسن جانشین آلت جنسی زنانه و درواقع کتک زدن باسن، جانشینی برای عمل جنسی است که به پیوند آسمان و زمین، و فراوان شدن نعمت های زمین تمثیل میشود؛ به همین دلیل هم در بعضی فستیوال های قدیمی کشاورزی در ژاپن میبینیم که در آن، در حرکتی نمایشی، فردی که ماسک یک تنگو (جن) را به صورت زده است، با ترکه های بامبو (نماد دیگر قضیب) به باسن بازیگر دیگری کتک میزند. بنابراین فرار زن از جزیره ی غول، همان فرار الهه ی طبیعت از جهان مردگان است و خنداندن غول، راضی کردن خدای مرگ و قحطی به چنین فراری. به همین ترتیب، اذیت کردن کسی با ضربه زدن به باسن خود یا او، همزمان نشانه ی پیروزی بر او و ابراز صمیمیت به او برای جلوگیری از شررسانی او بوده است.:

“SPANKING OF EXORCISM IN JAPANESE FOLKLORE”:IZUMI KAEDE: YUKIHA: 22/4/2024

مسلما این که هنرمندان رنسانس، شخصیت های اساطیر یونان و روم باستان را برهنه تصویر میکردند، بی ارتباط با جهانبینی مشابهی درباره ی برهنگی دوستی خدایان یونانی-رومی نبوده و قطعا به همان اندازه با جادوی جنسی ای مرتبط است که کلیسا در همان دوره علیه آن بسیج شده بود. از طرفی اگر کارهای مختلفی که در قرن 19 درخصوص ایجاد زندگینامه ی عیسی مسیح از ترکیب دل بخواهی خدایان پاگانیسم را به یاد آوریم و نیز این نظریه ی ادوین جانسون از همان قرن را تصدیق کنیم که قرون وسطای ماقبل رنسانس وجود نداشته و عصر مسیحی فقط در رنسانس جانشین پاگانیسم شده است، در این صورت، کل تصویر اروپای مدرن از دوران حکومت مسیحیت هنوز تابع پاگانیسم خواهد بود و ازجمله تصور ما از دوران سیاه و پر جهالت و پرفلاکت قرون وسطای مسیحی، فقط معطوف به این خواهد بود که چون جادوی جنسی و برهنگی ممنوع شده اند، برکت هم از جهان برخواسته است. اگر بخواهیم این تکه ی سنگین جهانبینی مدرن را به اندازه ی خود مسیحیت از پاگانیسم خالی کنیم، آن وقت دیگر هیچ چیزی در این جهان، اصالت و معنی نخواهد داشت و تنها کیش سیاسی در صحنه، کیش بی معنایی خواهد بود، یعنی همان کیشی که بر ادبیات فرانسه ی دوران آشوبناک دهه ی 1960 حاکم بوده است. این یکی از مایه های نگرانی اسکروتن انگلیسی درباره ی اوضاع حاکم بر جامعه و سیاست کشور خودش است تا جایی که تحقیر و نفرت شدیدش از آن ادبیات را پنهان نمیکند. وی مینویسد که امروزه در فضای پس از مه 1968 چپی هایس برسازنده ی آن ادبیات از فرانسه جارو شده اند و «طبقه ی روشنفکری لیبرالی که جایگزین آنها شده، مقام ها و مناصب اجتماعی برجسته ای را تصدی کرده که در محافل سیاسی آزادانه رفت و آمد دارند و در میان مردم همان چهره ای را دارند که ما در بریتانیا فقط در میان فوتبالیست ها و مدل های دنیای مد میبینیم؛ آنها برنامه های تلویزیونی دنباله دار خودشان را دارند، ستون های مخصوصی در مطبوعات دارند، با نمایش های عمومی و بارعام و معشوقگان خیره کننده. باورش کار سختی نیست که هنگامی که رئیس جمهور سارکوزی تصمیم گرفت دولت شورشی در لیبی را به رسمیت بشناسد، بعد از گفتگویی تلفنی با برنار آنری لوی بود که دست برقضا در همان زمان در بنغازی حضور داشت.» ("اعترافات فرانکوفیلی شکاک": پیشین: ص78) سوال این است که اگر فرانسه اینچنین مسیر خود را عوض کرده است، پس چرا فضای دانشگاهی بریتانیا الان دارد آن ادبیات چپ پیشین را پرورش و تقدیس میکند؟ پاسخ، تلاش برای تبدیل سیاست به تنها میدان مذهبی در صحنه است.:

«در استقبال و پذیرش یک جنبش فکری، عموما دو انگیزه دخیل است: یکی عشق به حقیقت است و دیگری نیاز به عضویت و تعلق. ادیان وانمود میکنند که به انگیزه ی نخست توجه دارند، حال آن که به واقع به انگیزه ی دوم جان میدهند و طلب عضویت را برمی آورند. علم انگیزه ی دوم را نادیده میگیرد و انگیزه ی نخست را تشویق و ترویج میکند. ولی علوم انسانی در وضعیت ناجوری بین این دو گیر کرده است... جوان ها مجذوب علوم انسانی میشوند چون در خودشان نیاز به چیزی غیر از حقیقت محض و استدلال را حس میکنند. آنها را یک نیاز اولیه ی بشری به جنبش وا میدارد، که نیاز به آیین گذار است، گذار به اجتماع. وجود این نیاز بدوی یکی از مهمترین کشف های انسانشناسی فرانسوی در اوایل قرن بیستم است. و آنچه خیلی زود به دنبال آثار متفکرانی نظیر آرنولت فان خنپ، و کلود لوی استروس معلوم شد، این است که جامعه ی مدرن، این نیاز را برآورده نمیکند. آیین های گذار در جامعه ی پساصنعتی یا ناقصند یا اصلا وجود ندارند و یکی از دلایلی که بسیاری از آدم ها بیرون آمدن از دوره ی نوجوانی را چنین دشوار می یابند همین است. از نظر من، ذات رشد نیافته و نابالغ هنری نظیر کارهای دیمن هرست و برادران چپمن، نیروی انکار زندگی و ازخودبیگانگی شیفته گونه ی آن، یکی از نتایج همین فقدان آیین های گذار است. اما نتیجه ی دیگر آن، که در فهم حیات آکادمیک امروز بسیار اساسی است، پیروزی و غلبه ی چرند (bullshit)در علوم انسانی است. آدم چرند را نمی آموزد، به آن تشرف می یابد. به هیچ دانش، هیچ اطلاعات و هیچ کاوش و تفحص عقلی ای نیاز نیست. کل چیزی که نیاز دارید تکرار فرمول های وردگونه و مانترا وار است: "فقط میل وجود و امر اجتماعی و دیگر هیچ." (دلوز و گتاری)؛ "بیرون از متن، چیزی وجود ندارد." (دریدا)؛ "E=mc2 معادله ای وابسته به جنسیت است." (ایریگاری)؛ و قس علی هذا. این گفته های رمزگونه نقش احضار جادویی یا اورادی را دارند که دانشجو با آن، وارد معبد بزرگ بی معنایی میشود.... بودریار که از حق نگذریم، از کاهنان همرده اش بسیار روشن تر مینویسد، آموزه ی معبد را به روشنی بیان کرده است: "علم مسئول چیزهایی است که پیشتر احاطه و صورتبندی شده اند تا پیروی از آن تضمین شود. عینیت چیزی جز این نیست و ارزش ها و اصولی که این دانش عینی را تصدیق میکنند چیزی نیستند جز یک نظام دفاعی و جهل تحمیلی، که هدفش محافظت از این دور باطل است." دانشجویی که در عطش عضویت میسوزد با خواندن این جمله احساس میکند که بار گرانی از دوشش برداشته شده، مانند باری که در تمثیل عالی "جان بانیان" درباره ی سیر و سلوک دینی، از دوش زائر برداشته میشود. او درمی یابد که هیچ عینیتی در کار نیست و نه هیچ حقیقت و واقعیتی که گفته های دانشجو با محک آن سنجیده و ناقص بودنش معلوم شود. حال، او آزاد و بی معارض است: میتواند پای در اجتماع بی معنایی بگذارد. ولی این اجتماع چه رستگاری ای عرضه میکند؟ آزادی برای سخن گفتن به زبان های ناشناخته البته ارزش خودش را دارد، ولی به خودی خود تسلای ماندگاری نیست. روح از نو زاده شده نیازمند همبستگی و مستغرق شدن در یک آرمان است، حس ایستادن شانه به شانه ی مشرف شدگان هم مسلک در فالانژ فناناپذیر نجات یافتگان. سیاست، با آیین مناجات و نیایش یکی میشود تا وعده ی الزام آور رستگاری را ایفا کند، چیزی که اجتماع را در برابر جهان دشمن خو سر پا نگه میدارد.» (همان: ص80-79)

اگر امروز، مردم ایران، مخالفت هایی با حکومت نشان میدهند، برای این است که مطمئنند حکومت رفتارهای غیر اخلاقی مرتکب میشود چون مردم ایران هرچقدر هم ادای کفر دربیاورند، آنقدر تحت تاثیر اسلام هستند که به اخلاقیاتی اعتقاد راسخ داشته باشند. برای همین است که موقع تبلیغات ضد حکومتی برای ایرانی ها، مدام حرف «حقوق بشر» پیش کشیده میشود تا اخلاق غربی همیشه در صحنه باشد و جانشین اخلاق اسلامی معرفی شود. اما چه خواهد شد اگر مانند مسیر مغربزمین موقعی که «حقوق بشر» را جانشین مسیحیت میکرد، مسیر ایران هم به مسیر مشابه غرب کشیده شود وقتی که امثال ترامپ و نتانیاهو تمام ارزش های حقوق بشر را به مسخره میگیرند و بلند بلند به کارهای ضد اخلاقی خود افتخار میکنند تا کم کم جا را برای پذیرش قانون بی معنایی جهان باز کنند، قانونی وحشی که مشروعیت خود را فقط از اثبات وحشی بودن همه ی مردم و ترساندن مردم خودی از بقیه ی مردم جهان به دست می آورد؟! کدام حکومت بدتر است؟ حکومتی که در آن مذهبی اخلاقی تبلیغ میشود که وسیله ی انتقاد از خود او را هم فراهم میکند، یا حکومتی که روی مذهبی استوار است که هیچ معنا و بنابراین هیچ اخلاقی را به رسمیت نمیشناسد و فقط به سبب دفاع از مردمی وحشی در مقابل بقیه ی مردمان وحشی جهان، ارزش خدمت کردن دارد؟

نوشته ی مرتبط:

معلم های سادیست کلاس مدرنیته و مبصرهای آنها برای درس تاریخ (بخش1)

دیونیسوس قرمز، آپولوی آبی و تمشک بنفش مسیح: درباره ی ابرقدرت ها و آنهایی که با ابرقدرتها میجنگند.

تالیف: پویا جفاکش

در اپرای چینی، نمایشنامه ی معروفی است که طی آن، تایزونگ امپراطور چین از سلسله ی تانگ، با جانفشانی ژنرال خود XUE RENGUI در جریان نبردی در گوگوریو یا کره ی شمالی کنونی، از مرگ حتمی نجات می یابد. دشمن امپراطور تانگ در این اپرا، YEON GAESOMUN نام دارد. همانطورکه انتظار میرود، جاعلان تاریخ کره که شخصیت های اصلی خود را از لا به لای ادبیات چینی بیرون میکشند، برای یانگ گائه سومون هم جای ویژه باز کرده اند. در سامگوک ساگی و تواریخ کره ای مکمل آن، شخصیت یئون گائه سومون، تفاوت بارزی با انتظارات چینی ها از او ندارد. او یک ژنرال ددخوی تاتار از سلسله ی موسوم به گوگوریو در دوران تقسیم شبه جزیره ی کره بین سه پادشاهی گوگوریو، پاکچه و شیلا تصویر شده که اعمال جنایتبارش نقش بارزی در پایان دوران سه پادشاهی و اتحاد کره توسط پادشاهی شیلا زیر نظر چینی ها ایفا میکند. یئون گائه سومون نوه ی یک نخست وزیر اسبق از خانواده ای اشرافی، نه بر اساس اعتقاد قلبی بلکه روی اصل فرصت طلبی، از نارضایتی سرداران گوگوریو از مماشات بیش از حد شاه گوگوریو با چینی ها، در جهت ارضای جاه طلبی های شخصی خود سوء استفاده میکند. او در جشنی که ظاهرا به مناسبت ترفیع خود برگزار کرده است صد نفر از مقامات کشور را دعوت و همه ی آنها را مقتول میکند. شاه گوگوریو توسط سربازان یئون وحشیانه تکه تکه میشود و تکه های بدنش بدون رعایت تشریفات تدفین به دور انداخته میشوند. یئون با به تخت نشاندن برادرزاده ی خردسال شاه سابق، عملا حاکم واقعی مملکت میشود. او با قلدری و ستمگری حکومت میکند. هرجا میرود 5شمشیر با خودش حمل میکند. مردم همه وظیفه دارند در مقابل او سجده کنند. هیچ وقت برای سوار شدن بر اسب، از صندلی استفاده نمیکند و حتما یک آدم باید کنار اسب او چهار دست و پا شود و یئون پایش را روی آن آدم بگذارد و سوار اسب شود. او سلسله جنگ های پرهزینه و طولانی را با تایزونگ و سپس گائوزونگ –امپراطوری بعدی تانگ- پی میگیرد. این جنگ ها اقتصاد، تجارت، امنیت و وضع اجتماعی گوگوریو را دچار بی نظمی و انحطاط میکنند و شالوده ی حکومت گوگوریو را تضعیف مینمایند. بعد از مرگ یئون در سال 666 میلادی، جنگ قدرت بین پسران و ژنرال های یئون در عرض 2سال گوگوریو را کاملا نابود میکند و شیلا از طرف تانگ، اختیار آن سرزمین را به دست میگیرد. با این که تواریخ سنتی کره، یئون گائه سومون را عامل اصلی این سقوط قلمداد و از او به عنوان یک ضد قهرمان برای ترساندن همروزگاران خود استفاده کرده اند، اما روشنفکران ناسیونالیست مدرن کره –گفته میشود اولینشان سین چائهو از قرن 19 بوده است- یئون را در راس بزرگترین قهرمانان ملی کره قرار داده و از او یک ناسیونالیست ضد چینی که در مقابل سلطه ی بیگانگان چینی مقاومت میکرد ساخته اند. در فرهنگ پاپ کره هم چندین فیلم ناسیونالیستی ساخته شده که او در آن قهرمانی بزرگ جلوه داده شده است. اما چیزی هست که این ناسیونالیست ها را ناراحت میکند. این آدم ظاهرا ضد چینی، دین بودا را از مقام دین رسمی کره برداشته و تائوئیسم را دین رسمی کره اعلام کرده است و این درحالیست که امروزه هرچقدر بودیسم دارای اصالت هندی معرفی میشود اصالت چینی تائوئیسم مورد تاکید است. از آن بدتر این که یئون گائه سومون، در جهت انتخاب روحانیون رسمی تائوئیسم، پنج دانشمند چینی را به گوگوریو دعوت کرده است. واکنش ناسیونالیست های مدرن به این خار بزرگ توی چشمشان این است که مدعیند یئون این کارها را از روی ظاهرسازی کرده تا به چینی ها وانمود کند که آدم چینی منشی است و حتی المقدور تنش ظاهری را کم کند و عوضش برای جنگ فرصت بخرد. اما شاید درست تر این باشد که برای کشف یک چهره ی ملی کره ای از یئون از تائوئیست های کره ای کمک بگیریم که قطعا باید او در نظرشان قدیس باشد. این طور هم هست، اما با یک ان قلت بزرگ. معابد تائوئی، یک جفت مجسمه ی ثنوی از یئون گائه سومون گوگوریو و دشمنش ژنرال شوئه رن گویی تانگ را کنار هم مورد پرستش قرار میدهند. به نظر آنها این دو اگرچه ظاهرا متضاد همند ولی درواقع توسط دست یکسانی که همان تائو است میچرخند. این تائو یا روح کیهان است که به دل یئون گائه سومون و افرادش انداخته است که با چینی ها بجنگند. چون جنگ آنها که ظاهرا مقابل نفوذ چین انجام میگیرد درنهایت با ساقط کردن گوگوریو و به قدرت رساندن شیلا به نفوذ هرچه بیشتر چین و تمدن آن در کره می انجامد. این سندی بر صحت آموزه ی تائویی وو-وی یعنی بی عملی به شمار میرود که بر اساس آن، هرچه روی هدفی بیشتر متمرکز شوی، بیشتر نتیجه ی عکس میگیری و البته اویی که در ظاهر در حال شکست خوردن است شاید در باطن بیشتر برنده باشد. اگر دقت کنید این درباره ی عیسی مسیح در ادبیات مذهبی غرب، خیلی بارز به نظر میرسد و دلیلش این است که بقیه ی فلسفه ی مربوطه شامل دستی که همزمان دو جبهه را میچرخاند هم کاملا با مسیحیت همراستا است. خدای مسیحیت از مردم میخواهد از شیطان اطاعت نکنند و فقط او را بپرستند ولی خودش در کلام به شیطان اجازه میدهد تا وقت معهود امکان فریب دادن مردم را داشته باشد. بنابراین مردم چه در تیم شیطان بازی کنند و چه در تیم خدا، بازی به نفع خدا تمام میشود و این خدا رومیان را ملت برگزیده ی خود در نظر گرفته که اکنون محدوده ی اصلی حکومت اعقابشان دربرگیرنده ی اروپا و امریکای شمالی میشود. داستان یئون گائه سومون با چینی ها اینجا درباره ی توسعه طلبی امپراطوری مزبور موسوم به "غرب" تکرار میشود. عده ای سروری این امپراطوری را میپذیرند. اما یک سری یئون گائه سومون های امروزی که همگی دیکتاتورهایی مستبدند به نام دفاع از کشور و مبارزه با امپریالیسم جهانی چنان کشورشان را با جنگ و میدان بندی، دچار بحران های اقتصادی و سیاسی و اجتماعی میکنند که به مرور بیشتر مردمی که دشمن نفوذ غربی ها بودند از صمیم قلب "غربی" میشوند و تمام سنت های بومی را به نفع شبه فرهنگ های وارداتی از غرب، ترک میکنند. به طور قطع و یقین، قریب به اتفاق این دیکتاتورها و مردمشان چیزی درباره ی یئون گائه سومون نشنیده اند. ولی برای تک تک این کشورها و برای بعضیشان بیش از یک عدد یانگ گائه سومون با مشخصات مشابه تعریف شده تا از آنها برای دادن روحیه ی جنگی مشابه جهت بازی کردن در زمین یک سری سرمایه گذار دوجانبه استفاده شود. اصلا علت این که این مطلب در فلسفه ی چینی صریح تر از مسیحیت غربی بیان شده است، این است که رهبری آن در غرب واقع، و پنهان کردنش هرچه از شرق به سمت غرب برویم حیاتی تر است ضمن این که روشنفکران ظاهرا ناسیونالیست ولی در باطن عمیقا غرب پرست کره که به نام مبارزه با فرهنگ وارداتی چین، فرهنگ وارداتی تر غرب را به جای سنت های بومی کره ای جا میزنند، احتمالا یک دلیل تلاششان برای چینی زدایی از کره، پنهان کردن همین ریشه ی عمیق فلسفی-سیاسی است. اگر فقط به آن طرف و نوع تاریخ نویسی برای مذاهب همریشه ولی دشمن شرق نزدیک و غرب دقت کنیم، از عمق دوطرفه سازیش حیرت میکنیم. برای هر دو طرف، "جنگ صلیبی" تعریف میشود و به نفع هر دو جبهه هم کتاب نوشته میشود. یک عده وظیفه دارند بر ضد مسلمان ها و به نفع مسیحیان بنویسند و دسته ی دوم وظیفه دارند به نفع مسلمانان و بر ضد مسیحیان بنویسند. اینطوری موقع ایجاد قائله هیزم کافی برای دمین در دو آتشی که قرار است به هم بپیوندند و آتش بزرگی برای گرم کردن افرادی در دوردست فراهم کنند وجود خواهد داشت. در هر دو جبهه همیشه و حتما نام هایی از اروپایی های درس خوانده و با فرهنگ را میشنویم. مثلا در ایران که بیش از بقیه ی کشورهای مسلمان، مبهوت سفسطه ی جنگ صلیبی شده است اروپایی هایی مثل کریستیان بونو را در حرم امام هشتم در حال پذیرایی از زوار می یابیم. باید باور کنیم که این دانشمند فرانسوی با اصالت آلمانی که با پایان نامه ای در باب نگرش آیت الله خمینی به اسلام، مورد تمجید فراوان در دانشگاه های کافرخیز کشور فرانسه قرار گرفت آنقدر تحقیق خودش را باور کرد که آخرش شیعه شد و با نام "یحیی علوی" در قم و سپس مشهد مشغول تحصیل تشیع اصیل گردید. (یحیی بونو بعدا وقتی به منظور هدف خداپسند آشنا کردن افریقایی های سیاهپوست با رسالت امام حسین و عاشورا به ساحل عاج رفته بود تا سخنرانی کند، در دریای آنجا غرق شد.) خوآن اُ. ساوین در مصاحبه ای با کانال MIND UNVEILEDدرباره ی این نوع سیاست ها بعد از ماجرای 11سپتامبر گفته است: «اینها افرادی هستند که سعی میکنند چیزهایی را که در کتاب مقدس صحبت میشود تحقق بخشند... آنها با آن مبارزه نمیکنند، بلکه میخواهند این اتفاق بیفتد، آن هم با اتکا به اعتقادات مسلمانان جهان به مطالبی که مسیحیان هم آنها را باور دارند. همه به دنبال ظهور مسیح یا بازگشت مسیح هستند و بنابراین آنها وقایع را تنظیم کرده اند تا با دانش سه دین مهم جهان تطبیق داده شوند؛ تطبیقی در جهت برنامه هایی که درآنجا درباره ی یک بحران پایان جهان وجود دارد... آنها معتقدند که اگر آن را به درستی بسازند، میتوانند آن لحظه ی بحران را داشته باشند و میتوانند آن را به روز کنند... ایده این است: "قوم خدا"، حالا هر مردمی میخواهند باشند...انجام کارهایی که خدا گفته است نیاز به قضاوت دارد، که خدا گفته است تحمل نمیکند و از قوم خود میخواهد که عمل کند چون او برحق است. بنابراین اگر شیطان میتواند ما را به کارهایی وادار کند که خدا گفته است محکوم میکند، این شیطان نیست که شهرها را ویران میکند بلکه خود خدا است زیرا مردم را فریب داده است تا کارهایی را انجام دهند که نیاز به عملی شدنشان دارد... خدا باید قضاوت کند وگرنه خدا نیست... شیطان برای آن که ما را به کارهایی وادارد هیچ قدرتی به جز قدرت توهم و فریب ندارد و این مستلزم آن است که خدا علیه ما عمل کند.» بیشتر اوقات، این الگوی نبرد حق و باطل، به جای یک بار، چندین بار در تاریخ هر ملت تکرار میشود اما هر بار با تغییرات کم یا زیادی نسبت به دفعه ی قبل. ظاهرا برای انواع و اقسام موقعیت ها واقعه بومی سازی شده است. جیسون برشرز یک آغاز مرحله ای شناسایی میکند که در آن، پیامبران بنیادین جهان ظهور میکنند و برای هر تقسیمبندی سیاسی-فرهنگی متاخر، فلسفه ی فعلا جایز آن را بومی سازی میکنند. برای همین هم سقراط برای غرب و بودا برای شرق دور، هر دو وابسته به مرحله ی واحدی که یاسپرس آن را «عصر محوری» خوانده است میباشند. اما بعد از آن هم لازم است فلسفه ی مربوطه مدام در اثر اعوجاجات سیاسی و قومی، این رو و آن رو شود تا دلایل تحریفاتش معلوم باشد. تمام این مراحل تحریف، برای تسویه حساب با یک مانع فرهنگی مثبت یا منفی ملت مورد بحث اختراع شده اند و هر بار هم که مانع دچار تغییراتی میشود، تاریخ هم دچار تغییراتی میشود. این چیزی است که بریشرز از آن با عنوان PHOENIX RESET یاد میکند. فونیکس یا ققنوس پرنده ای است که خود را میسوزاند تا در حالت جوان شده از نو از خاکستر خود برخیزد. تاریخ و فرهنگ "پیر" هم مدام بازنویسی میشود تا برای شرایط سیاسی مناسب برسازندگان خود، "جوان شود". این کار آنقدر با خیال جمع انجام میشود که نه فقط شخصیت های مرده یا به کل افسانه ای را بازتعریف میکنند بلکه حتی زنده ها را هم بازتعریف میکنند. همین چند سال پیش که در امریکا نظریات توطئه ی زیادی علیه بدنه ی کلی سیاست درآنجا به وجود آمده بود، یک تاجر بی خبر از سیاست به نام دونالد ترامپ به عنوان کسی که "جزو دستگاه نیست" به معرکه پرتاب شد و یک جریان مسخره به نام QANON که وظیفه داشت با تولید نظریات توطئه ی ابلهانه پشتیبان ترامپ باشد به خدمت آن درآمد تا بعد برای یک مدت ظاهرا ترامپ رئیس جمهور باشد و با دلقک بازی و به لجن کشیدن سیاست، دل مردم را برای سیاسیون واقعی تنگ کند. در این مدت، رسانه ها در احمق و کثیف نشان دادن ترامپ کم نگذاشتند و بعدا او را به سبب زیر سوال بردن نتایج انتخابات و حمله به کنگره یک خائن معرفی کردند. اما بعد یک نفر از داخل دستگاه یعنی بایدن به قدرت رسید و تمام نظریات توطئه را به تنهایی و فقط با ندانم کاری هایش برحق کرد. یک دفعه این صدا بلند شد که حتما در انتخابات امریکا تقلب شده است. ناگهان دونالد ترامپ و این بار در تصویرسازی رسانه ای با قامت یک ناجی به کاخ ریاست جمهوری بازگشت تا ثابت شود انتخابات در امریکا واقعی است و حتی ترامپ هنوز مسئله دار –و البته حالا دشمن سیاستمداران فاسد- هم اگر رای مردم را به دست بیاورد رئیس جمهور میشود. این اینقدر جدی بود که پرونده های فساد مالی فراوان ترامپ در دادگاه های مختلف ماست مالی شد تا اتهام قبلی "ترامپ فاسد" دست کم برای مدافعین کور او دیگر موضوعیت نداشته باشد. آنچه ماند، یک مسئله ی هنوز شرم آور بود که فرقی بین بایدن دستگاهی و ترامپ غیر دستگاهی باقی نمیگذاشت و آن، خوش رقصی های غیر قابل اغماض هر دو رئیس جمهور برای نخست وزیر یک کشور حقیر و روستامانند بیابانی در دوردست ها به نام اسرائیل بود. کمی قبل از انتخابات ریاست جمهوری امریکا، دشمنان قسم خورده ی صهیونیست ها، سازمان حماس، این پیروان برحق شریعت الله و قائلان همیشگی بر عدم حقانیت شرایع تحریف شده ی یهود، در روز مقدس یوم کیپور، روزی که خدای یهود از زمان قتلهای مقدس موسی در بیابان سر راه ارض مقدس، منتظر است تا برایش آدم قربانی کنند تا از قربانی انرژی بگیرد و به نفع قوم مقدسش یهودیان، نقشه هایی پیش ببرد، مقادیر زیادی قربانی انسانی به خدای یهود تقدیم کردند بطوریکه موتور قربانی خوری حضرت یهوه به راه افتاد و یک سال و اندی یک سره یوم کیپور شد و یهوه آنقدر انرژی پیدا کرد که تمام نقشه های سران یهود برای منطقه شان را به عمل تبدیل کرد و رهبران حماس را که عاشق شهادت بودند را هم شهید کرد و خورد. فقط یک مشکل وجود داشت. خدای یهود قانونش را در شرع تورات اعلام کرده و قانونا باید هر مسئول یهودی را که از اجرای قوانین تورات شانه خالی میکند به شدت عقوبت کند. برای همین هم از این که برای رهبران صهیونیست، لاادری و سکولار اسرائیل از جیب خرج کند، ناراضی بود. پس به جایش از جیب مالیات دهنده های امریکایی برای اسرائیل عزیزش خرج کرد. حتی به این هم اکتفا نکرد و برای توجیه کافرکشی ها و زمین خواری های قوم راستین اسرائیل در هر جایی که جنگ بود و نبود، به جای آبروی خودش، از آبروی امریکا مایه گذاشت. این اینقدر شوک بزرگی بود که حتی کله پوک ترین پیروان ترامپ هم جرئت نکردند نقش خدای بزرگ را در آن ببینند و به جایش دنبال مجراهای نفوذ موساد یا سازمان جاسوسی اسرائیل در سیاست ایالات متحده گشتند. درست همین وسط بود که بنجامین فولفورد که مدتی بود در کنار خبرنگاران دیگری مثل مایکل جکو و سایمون پارکز، در میان منابع خبری مورد وثوق ترامپیست ها قرار گرفته بود، از نو سوژه شد و افشاگری های دو سال پیشش درباره ی به راه افتادن قطارهای جدید بچه یتیم ها در دنیا توسط موساد –که به نظر میسرسد پیشزمینه ی سیاسی آن افشاگری، آمدن حال امروز را پیشبینی کرده بود- ظاهرا سر خود و بیشتر از قبل، بازتکرار شد. معنی قطارهای بچه یتیم ها روشن است. این به سیاستی گفته میشود که طی آن، کودکان یتیم به جای مانده از جنگ ها در مراکز آموزشی حکومت های غربی، مغزشویی میشدند و به اطراف و اکناف دنیا گسیل میشدند تا با تبلیغ مذاهب و آموزه هایی به نفع حکومت های غربی، اذهان و فرهنگ های بومیان را به جهتی که غربیان میخواهند تحریف کنند و این ستون پنجم های غرب در هر کشوری که وارد میشدند همیشه بومی و پیرو راستین سنت های آن کشور جا زده میشدند و تبلیغات لازم حول آنها به عمل می آمد. اما فولفورد این جا نمیگوید قطارهای بچه یتیم به نفع رهبران غرب؛ میگوید قطارهای بچه یتیم موساد. فولفورد سابقه اش معلوم است. او عادت داشته همیشه بعضی حقایق را که اغلب قبلا تا حدی لو رفته اند برملا کند ولی آنقدر اطلاعات ابلهانه چاشنیشان کند که هر کس قبلا حرف راستی پیروشان شنیده، بی خیالشان شود. اما این بار اصلا حرف ابلهانه ای نزده است. او دارد با برجسته کردن موسادی که از همیشه در امریکا بدنام تر است، توجه مردم امریکا را از این که خود رهبران امریکا مستقیما در فریب و خیانت به آنها نقش دارند، منحرف میکند. فریب امریکایی دنباله ی فریب اروپایی است. اروپا از وقتی امریکا را ساخت آن را در حالت گسسته ای تعریف کرد تا هر وقت لازم شد بتواند علیهش کار کند. مرزهای امریکا به اندازه ی قوانین به رسمیت شناسنده ی آنها شکننده است و برای این که ایالات علیه هم صفبندی نکنند، پشت سر هم فریبکارانی –احتمالا در ابتدا بعضیشان از داخل همین قطارهای بچه یتیمان- به خدمت درآمده اند تا صفبندی های مصنوعی دیگری را جایگزین و به تمام امریکا تسری دهند که به جای ناحیه ی سکونت، خود کیفیت انسان بودن را سوژه کنند: سیاه در مقابل سفید، زن در مقابل مرد، با اراده در مقابل بی اراده، وطن پرست در مقابل اروپاپرست، خارجی در مقابل بومی، و از همه حیرت آورتر، ایجاد دو جبهه ی موهوم با تقسیمبندی سلیقه های جنسیتی تحت عناوین strait و Lgbtq. همه ی اینها از اصل "تفرقه بینداز و حکومت کن" پیروی میکنند و به اندازه ی جبهه بندی های مقدس جنگ صلیبی و بازسازی هانتینگتونیش برای قرن های 20 و 21، ریشه در صفبندی های تقلبی شیطان در برابر خدا دارند. حتی این عظمت نمایی برای اسرائیلی که قطعا نه تقدس الهی دارد و نه هوش شیطانی نژادی پلید را، برای پنهان نگه داشتن این واقعیت است که خود امریکای رهبر جهان، چقدر به اسرائیل تورات نزدیک است. تاریخش را بخوانید: یک عده متعصب پول پرست به اندازه ی بنی اسرائیل، از دریایی میگذرند و در ساحل مقابل که درست مثل ارض موعود تورات، همیشه و هنوز یک سرزمین معهود و منشا فرصت ها وانمود میشود، با کشتار و غارت و به بردگی گرفتن بومیان، به نام خدای ابراهیم و موسی (درست مثل بنی اسرائیل موسی) از هیچ به همه جا میرسند. حالا توجه کنید که سابقا میگفتند –و سیاهان مسلمان امریکا هنوز هم این را میگویند- که بومیان این سرزمین فرصت ها "مور" و بنابراین از نسل سامی-حامی های مسلمان شمال افریقا بودند که دنباله ی کنعانیانند و به اصطلاح کشف امریکا، هنوز داستان تسویه حساب یهوه ی تورات با کنعانیان شیطانی است. برای همین هم هست که مورمون ها اصرار دارند قبایل گم شده ی اسرائیل در سرخپوستان امریکا مستترند چون امریکا خودش یک نسخه از ارض موعود است. حتی فرانسه بیشتر از اسرائیل امروزی ساخت بریتانیا، به سرزمین موعود تورات نزدیک است و احتمالا به خاطر این که برای یهودی های آمده از صحاری اسپانیا واقعا شبیه یک بهشت بوده و میتوانسته الگوی خوبی برای تهیه ی نقشه از کتاب در حال تالیف بایبل (عهد عتیق و عهد جدید) باشد. این را مقایسه کنید با تصاویر ترسیم شده از بیابان های سرزمین مقدس در جهان مسیحی مدرن که معلوم نیست در این بیابان ها چگونه ممکن است مردم خوک یا گراز را دیده باشند تا از خوردن گوشتشان ممنوع شوند. خودبرتربینی هایی از جنس خودبرتربینی یهودیان در تورات، زاده ی تخیل مردمی فقیر و آواره نیست بلکه از اذهان کسانی برمیخیزد که امکان چپاول و تصرف ثروت های دیگران را پیدا کرده باشند. اسرائیلی های چوپان تخیل شده برای باستان، بدون سلاح گرم نمیتوانستند چنین کنند مگر این که باور داشته باشید یک خدای دیوانه شبیه یهوه ی تورات داشته مرتبا برایشان معجزه میکرده که این را فقط بیسوادها در کنار باسوادهایی که بیسوادها را میچاپند تایید میکنند. در عثمانی متلاشی شده ی قرن بیستم هم یهودی های آمده از غرب تا قبل از این که اشرافیت های اروپا و امریکا دستشان را برای قتل و غارت بومیان منطقه ی امروزه موسوم به فلسطین باز بگذارند از چنین اعتماد به نفسی عاری بودند. اما امریکا مدتها است که این اعتماد به نفس را دارد. مشابه این اعتماد به نفس را در بزرگترین رقیب اقتصادی او یعنی چین هم می یابید. بسیاری از چینی ها اگر فرصتش را پیدا کنند درست مثل امریکایی ها اسلحه ی گرم میخرند و فقط ممنوعیت اسلحه ی گرم در چین دستشان را بسته است. چینی ها زمانی که جاه طلبی، مادی گرایی و میهن پرستیشان گل کند، واقعا تفاوت چندانی با امریکایی ها ندارند. امریکایی ها آنقدر خود را خاص میبینند که بر اساس دروغ هایی که در تاریخشان گفته شده است، میخواهند آن امریکای سفید آریایی اولیه را بر اساس نظریات نژادی نازی های آلمان بازتعریف کنند و نفرت خود را متوجه یهودی هایی میکنند که چون میدانستند نژادشان حقیر است و فقط از طریق نژاد برتر سفید میتوانند بر جهان حکومت کنند، با خریدن این و آن، با اشرافیت های سفید اروپایی وصلت کردند و به یک اشرافیت دورگه ی سفید تبدیل شدند که تمام سفیدها را تحت استیلای خود گرفتند و توانایی های ذهنی برتر آنها را به خدمت خود درآوردند. این نژادپرست های امریکایی از این حقیقت فراریند که احمق ترین، متعصب ترین، خرافی ترین، بی فکرترین، عجول ترین، ضد خانواده ترین، آماده ترین در به کارگیری بی مورد خشونت، و در یک کلمه «گردن قرمز» ترین سفیدهای امریکایی، مردان سفیدپوست روستاهای کم رفت و آمدی هستند که کمترین آمیزش نژادی با مهاجرین خارجی را داشته اند. اما چیزی که این افراد واقعا از آن غافلند این است که بعضی از چینی ها چطور در برخورد با سفیدها به ترسیم انواعی از خطوط مرزی نژادی بین چینی ها و دیگر زردپوستان، و بین اقوام مختلف نواحی جغرافیایی مختلف کشور پهناور چین دست میزنند. برای امریکایی سفید، همه ی اینها آسیاییند و او اصلا به تفاوت های ذهنیتی متفاوت نژاد زرد نمی اندیشد همانطورکه مرزبندی بین عرب و اروپایی هم برای چینی غیر قابل درک است. اما وجه اشتراکشان این که همانطورکه اشرافیت اروپا در اثر آمیزش یهودیان با بومیان به وجود آمده است، در چین هنوز هم یک اشرافیت اصالتا یهودی [که مهمترینشان خاندان "لی" است] دلال های واقعی چین با غرب برای بین المللی کردن آن هستند. ایدئال های زندگی چینی ها و امریکایی ها توسط فیلم ها و برنامه های رسانه ای مشابهی به آنها تلقین میشود که همه از یک نظم جهانی نوین سرچشمه میگیرند که در تمام دنیا کمابیش تکثیر میشوند اما ابرقدرت هایی مثل چین و امریکا را بیشتر هدف میگیرند. اما اگر تفاوت هایی به چشم میخورد به خاطر این است که چین و امریکا در بعضی خصوصیات ذهنی، کاملا مردم متفاوتی هستند. فقط نوشتن با آوانگارهای چینی که فرسنگ ها از الفبای لاتین امریکایی فاصله دارد برای ایجاد عملکردهای ذهنیتی متفاوت در مغزهای دو ملت کافی است. به همین دلیل هم هست که میتوان گفت این که چین هنوز کمونیستی است، یک دلیلش آن است که این سیستم بیش از دموکراسی امریکایی با مختصات فرهنگی ایجاد شده در چین تطابق دارد. همه ی ما میدانیم که بخش عظیمی از چینی ها و دیگر مردم آسیای شرقی، چقدر از سنت های فرهنگی خود فاصله گرفته و مادی گرا شده اند. اما آیا به این فکر کرده اید که همین اتفاق میتواند برای امریکایی ها هم افتاده باشد؟ فرهنگ با تغییر مختصات اسطوره ها و تاریخ عوض میشود و با حذف ارکان اسطوره ای قبلی، جا برای ورود الگوهای اسطوره ای نوین از طریق رسانه ها باز میشود. این الگوها در نقاط مختلف با هم فرق میکنند چون در هر کجا شرایط هنوز با هم متفاوت است و گاهی اسطوره ها نه از آنچه که هست بلکه ازآنچه که نیست درست تر روایت میکنند. اسطوره ها همیشه مال زمان حالند. حتی اسطوره هایی که اروپایی ها از مردمان ابتدایی افریقا و اقیانوسیه جمع آوری کردند هم هیچ یک هزاران ساله نبودند و همیشه تا حد زیادی وضع حال را توجیه میکردند. مثلا شما داستان آنانسی خدای آکان که مورد پرستش بخش عظیمی از مردم غرب افریقا بوده است را دارید که از دست مردم افریقا عصبانی شد و بعد از این که با سلاحی آتشین آنها را مجازات کرد مردم افریقا را بدون هیچ مفر و جانشینی ترک نمود. این هیچ مغایرتی با دچار شدن مردم افریقا به سلاح های گرم استعمارگران اروپایی ندارد و اروپاییانی که ثروت افریقا را به تاراج بردند مامورین الهی آنانسی برای مجازات مردمی که حقشان بود مجازات شوند بودند؛ ازجمله سیاهان امریکایی که اجدادشان بردگانی از غرب افریقا توصیف و آنانسی خدای بسیاری از اجداد برده ی آنها در خود امریکا معرفی شده است. نتیجه این که در بسیاری از موارد، افسانه های خنده دار خدایان حتی اگر در سطح "تور" رعد و برق آسای کمیک های امریکایی باشند، واقعی تر از اخبار شبانه ی کانال های تلویزیونی است.:

“THE BATTLE OF THE GODS: HISTORY IN REPORTS FROM INSIDE THE AMERICAN REVOLT”: oniju Nbei: STOLEN HISTORY: 12 DEC 2024

بیشک خدایان ازآنرو مهمند که مردم به آنها باور دارند و آنها را یاری گر احتمالی خود در مواقع سختی در نظر میگیرند. اما وقتی دوگانه سازی بین انسان ها تا حد دوگانه ی حکومت-مردم پیش میرود که اکنون به آن رسیده است، آیا واقعا میشود خدایان را حامی مردم دانست وقتی روسایشان تاج و تخت شاهی دارند؟ عیسی مسیح برای این لحظه آمده است. او بخش اعظم زندگی خود را مانند مردم عادی و به عنوان حامی آنها میگذراند. او مدعی عنوان شاه یهودیان است اما تنها وقتی که مردم او را تاج گذاری میکنند وقتی است که در اوج تنفر میخواهند او را بکشند و یک تاج خار به جای تاج برگ بوی سزارهای رومی روی سرش میگذارند.

اتفاقا تاج خار عیسی منحصر به فرد نیست و در مذاهب پاگانی ریشه دارد. هندوئیسم یک نسخه از آن را برای راما زنده گذاشته است. در رامایانا، راونای هیولا تاجی از خارهای فولادی به سمت راما پرتاب میکند ولی راما آن را میگیرد و با کمال میل روی سرش میگذارد. راما تجسد ویشنو خدای پرطرفدار هندو است همانطورکه عیسی تجسد یهوه خدای یهود است. یهوه در کابالا و ویشنو در افسانه ی کریشنا –تجسد مشهور دیگر ویشنو- ماهیت وحدت وجودی دارند. تاج خار عیسی را معمولا یا از جنس خار درخت اقاقیا میشمرند یا از جنس بوته ی تمشک، که هر دو این گیاهان برای ویشنو و کریشنا مقدسند. در این میان، کریشنا به خاطر این که درست مثل تمشک گاهی به رنگ بنفش ترسیم میشود بیشتر راهگشای معما است. در جزیره ی رودس، تمشک گیاه مقدسی بود که افراد برگزیده ی کیش هلیوس خدای خورشید، در مراسم مقدس با آب آن مسح میشدند و بدنشان با آن رنگ آمیزی میشد. تاج خار تا حدودی یادآور انوار خار مانند دور سر هلیوس در نگاره های او است. نام جزیره ی رودس از رودا همسر هلیوس می آید که نیمه ی زنانه ی او است. کوروس لقب هلیوس میتواند به هر دو عنوان کریست برای مسیح و کریشنا برای ویشنو مرتبط باشد ضمن این که نام رودا نیز میتواند صورت دیگر نام رادا معشوقه ی کریشنا باشد. همچنین کلمه ی هلیوس از علی/ایلی/اله می آید که یک عنوان کلی سامی برای خدا است. اما us که به آن اضافه شده است خود یک نام خدا (عوص) و معادل "واسو" در مصر قدیم است. همین نام واسو به صورت واسو دوا (واسو-خدا) وارد هند شده و نام ویشنو نیز تلفظ دیگر واسو به نظر میرسد. همانطورکه اله به ایرا نیز تلفظ میشود، "هلی (وس)" هم به "هری" به معنی مقدس بدل میگرد که لقب خدایان هندو بخصوص کریشنا است.:

“RAMAS WOUNDING CROWN OF ARROWS IN RELATION TO THE CROWN OF THORNS OF JESUS CHRIST”: COLLECTED WORKS OF BHAKTI ANANDA GOSWAMI: 10NOV2014

اگر دقت کنید در نسخه ی هندوی داستان مسیح (راما) یک شیطان، خار را به او میدهد و این با برداشت امروزی مردمان از شیطانی بودن حکومت ها قرابت عجیبی دارد. آیا همین تاج خار تمشکی است که ویشنو را در تجسد بعدیش به یک عدد کریشنا به رنگ تمشک تبدیل میکند؟ شاید فلسفه ی مربوطه هم به اندازه ی خود تمشک با اساطیر یونانی مرتبط باشد. همانطورکه میدانیم، بنفش از ترکیب دو رنگ قرمز و آبی به دست می آید. در اساطیر یونانی، آبی رنگ خدایان آتنا (عقل)، هفستوس (صنعتگری) و آپولو (هنر) است و قرمز رنگ خدایان آرس (نزاع و رقابت)، آرتمیس (شکار و امور وحوش) و آفرودیت (شهوت). درحالیکه مقوله های خدایان سرخ کاملا غریزیند، مقوله های خدایان آبی، اموری استوار بر سرکوب غریزه و ایجاد کنندگان مرزهای انسانیت و حیوانیتند. در دوره های جدیدتر، آبی رنگ آپولو و قرمز رنگ دیونیسوس شمرده شده اند. دیونیسوس خدای شراب است و شراب همیشه سرخ رنگ تصویر میشود. جالب این که دیونیسوس و آپولو هر دو خدایان خورشیدی و دو نسخه ی مختلف و گاهی در هم فرو رفته ی هلیوس میباشند. شاید اتحاد اولیه ی آنها را بشود در یک افسانه ی قدیمی ژاپنی موسوم به داستان "اونی سرخ و اونی آبی" هنوز پیدا کرد.

مطابق این افسانه، یک اونی (جن) قرمز علاقه ی زیادی به دوست شدن با آدم ها داشت. اما آدم ها به محض این که او را میدیدند میترسیدند و فرار میکردند. اونی قرمز درباره ی ناراحتیش با دوست و همبازیش اونی آبی صحبت کرد. آن دو تصمیم گرفتند که یک نمایش برای مردم بازی کنند. اونی آبی وانمود کرد که یک جن شیطانی شرور است و میخواهد به مردم آسیب بزند و با این ادابازی به روستای انسان ها حمله کرد. در این هنگام، اونی سرخ آمد و با اونی آبی جنگید و او را فراری داد. این باعث شد تا مردم به این نتیجه برسند که اونی قرمز خوب است و دوست آنها است. پس با اونی قرمز مهربان شدند و به او نیکی کردند. تا این که مدتی گذشت و اونی سرخ دید که خیلی وقت است دوستش اونی آبی برای بازی کردن با او نیامده است. به در خانه ی اونی آبی رفت. دید در خانه بسته است و یک کاغذ رویش قرار داده شده است. وقتی کاغذ را برداشت و خواند، دید نامه ی خداحافظی اونی آبی است. اونی آبی در نامه نوشته بود: «اونی قرمز عزیز. امیدوارم با انسان ها دوست شوی و با خوشگذرانی زندگی کنی. اما اگر من کنار تو بمانم و مردم مرا با تو ببینند، فکر میکنند تو هم مثل من شیطانی هستی. به همین دلیل، من به سفر میروم اما هرگز فراموشت نمیکنم. خدا حافظ. لطفا مراقب سلامتی خودت باش. هرچه پیش آید، من دوست تو هستم.» اونی آبی ساکت ماند، دو سه بار نامه را خواند و اشک ریخت.

در ژاپن، این داستان برای نشان دادن اهمیت دوستی به کودکان استفاده میشود و بخصوص به کودکان هشدار میدهد که اگر بخواهند به هدف رسیدن به لذت های بیشتر، با افرادی از طبقات بالاتر دوست شوند، باید خودشان را آماده کنند که بعدا به خاطر از دست دادن دوستانی واقعی و همرده ی خود افسوس بخورند. اما شاید این پیام اخلاقی، در کنار پیام هایی فلسفی تر معنی پیدا کند که در سرزمین های غرب، به صورت افسانه هایی تاریخ مانندتر ولی هنوز از جنس قصه های دیو و پری تحول یافته اند. اصل داستان هنوز تمثیل رنگ بنفش است و جایی که آبی آپولویی، دیونیسوس را ترک میکند تا شراب سرخ رنگ پدید آید. رنگ بنفش اولیه برای شراب در انگور بنفش پیدا میشود. با دور انداختن پوسته ی بنفش انگور، میتوان از آن شراب سرخ ساخت. شراب سرخ نماد لذت های مست کننده ی جهان مادی است و آبی ای که آن را به انگور بنفش متمثل میکند، رنگ آبی آسمان است که پرده ای بر جهان فرازمینی شمرده میشود. این آبی هنوز از جنس جهان زمینی است و در ترکیب با سرخ زمینی، بنفش انگوری را میسازد. اگر اونی آبی، اونی سرخ را ترک میکند تا اونی سرخ دوست انسان ها شود، برای این است که خدا یا خدایانی که یک پایشان در زمین و یک پایشان در آسمان است، از دید مردم ترسناکند و فقط با تبدیل شدن به لذت های زمینی، قابل پرستش توسط مردم هستند همانطورکه امروزه و در دوران مدرن، به جای خدای دیو مانند آسمان، خانه و اتومبیل و شغل و حتی انسان ها همچون خدایان توسط مردم پرستش میشوند. مردم کاملا حاضرند و برایشان میصرفد که دوران حکومت خدای آسمان آبی را در حد قرون وسطای توصیف شده در تاریخ رسمی وحشتناک فرض کنند. درواقع آنها امروزه حتی مثل اونی های آبی و قرمز ژاپنی، خدای آسمان و دربار فرشتگانش را تا حد اجنه ای شیطانی پایین آورده اند. خون انسان هم قرمز است برعکس خون اجنه و بنابراین آدم-فضایی ها که آبی است. نظریات زکریا سچین درباره ی این که خدایان بین النهرین باستان، موجوداتی فضایی بودند که از آسمان به زمین آمدند تا انسان ها را به بردگی خود درآورند، براساس همین پیشزمینه در دوران مدرن مقبول افتاده اند. مطابق این نظریه آنو (به معنی آسمان) که رئیس خدایان آنوناکی است، دو پسر خود انکی و انلیل را مسئول زمین میکند اما بعدا بین این دو اختلاف پیش می آید و رقیب هم میشوند. انلیل رئیس زمین است اما انکی دانشمند ماموریت دارد تا با تبدیل یک جانور مناسب به نام هوموارکتوس به انسان امروزی در اثر دستکاری های ژنتیکی، نژاد مناسبی از بردگان را برای انلیل خلق کند. ازقضا انکی در مخلوقاتش امکان نافرمانی علیه انلیل را که خود یهوه است جاسازی میکند تا بتواند از انسان ها لشکری علیه انلیل/یهوه بسازد و الخ. همانطورکه در افسانه ی ژاپنی اونی ها، اونی آبی، اونی سرخ را ترک کرد، در قصه ی سچین هم آدم-فضایی ها از جایی انسان ها را ترک گفتند که البته از صحنه ی داستان یهوه هم دور نیست که از جایی دیگر با آدم ها سخن نگفت و برایشان پیامبر نفرستاد. اما در امریکای امروز، هنوز مردم، داستان های ربوده شدن افراد توسط بشقاب پرنده ها برای جفتگیری با انسان های فضایی را جدی میگیرند و تکثیر میکنند. جالب این که درست مثل داستان سچین، هدف آدم-فضایی ها تغییر ژنتیک انسان است. مثلا درباره ی جفتگیری آدم فضایی با انسان دوران مدرنیته برای مقاوم کردن نوع بشر در مقابل تغییرات آب و هوایی پیش رو شایعه سازی میشود. ولی حتی دراینجا نیز ما پیرو تز هرچه زمینی تر شدن انسان و دور شدن او از سرشت آسمانیش در مدرنیته هستیم. بنابراین اگر در یهودیت، رابطه ی جنسی مرد و زن بالغ برای تولید فرزند، تقلیدی از قدرت خلقت گری یهوه در انسان تلقی میشود، انتظار میرود با هرچه زمینی تر شدن بشر، میل به رابطه ی جنسی او با همجنس و کودکان که فاقد امکان تولد فرزند است توسعه یابد، چیزی که در بیشتر انواع حیوانات جز در شرایط غیر طبیعی (اسارت توسط انسان) ظهور نکرده و بنابراین افرادی که چنین امیال جنسی دارند، یکی از نتایج عمده ی رسوخ خصوصیات آدم-فضایی ها در آدمیزاد و از جنس شیاطینند. یوآخیم هاگوپیان ظاهرا بر اساس همین پیشزمینه ی ذهنی، در فصل 34 کتاب "پدوفیلیا و امپراطوری" نظریه ی سچین را میپذیرد و اشرافیت امروز جهان را به لحاظ ویژگی های انسانی، نزدیکترین گروه به خون آنوناکی ها و دارای بیشترین تاثیر از آزمایشات ژنتیکی انکی میشمرد و علاقه ی عجیب تقریبا همه ی اشرافیت های جهان به رابطه ی جنسی با کودکان نر و ماده را نتیجه ی این تبار آسمانی میخواند. هاگوپیان که آنوناکی های سچین را اجنه ی آبی افسانه های قدیم میداند، از یک طرف بندگی بشر برای یهوه در تورات و به دنبالش یهودیت و مسیحیت را مصداق بردگی انسان نوین برای آنوناکی ها میداند، و از طرف دیگر معتقد است تقدیم قربانی کودک به خدایان در گزارشات یهودیان و مسیحیان از کفار، مربوط به لذت اجنه از انرژی آزاد شده از کودکان موقع آزار دیدن و بخصوص آزار جنسی و تعبیه ی این نوع سلایق جنسی در آدمیزاد، جهت تغذیه ی آنوناکی ها از انرژی های کودکان در دوران اقامت آنوناکی ها در زمین صورت گرفته است. همانطورکه میبینید در این نوع تصویرسازی از مابه ازای آسمانیان، هیچ جایی برای دوستی و صمیمیت و فداکاری اونی آبی باقی نمانده است. چون هر گونه برداشت خوب از خصوصیات آسمانی، در سرکوب غنوصی ها توسط عمال کلیسای کاتولیک نابود شده است. غنوصی ها کسانی بودند که زندگی زمینی را مظهر شر و تمام خوبی ها را ریشه گرفته از ارواح آسمانی میشمردند و صفات خوب آدمیزاد را نتیجه ی آمیخته شدن روح آسمانی با جسم زمینی میشمردند. اما زهدمآبی خشن و غیر انسانی آنها یکی از رمزهای نابودیشان بود و عجیب این که عقاید عرفانی آنها به گونه ای کاملا متضاد توسط کابالا و دنباله اش در ایلومیناتی در جهت گسترش دادن لذت های زمینی با تاکید ویژه بر نمادهای شیطانی، استفاده شد. این تناقض بخصوص موقع تلاش برای درآوردن ریشه های غنوصی گری در متون نگ حمادی فلسطین بسیار آزاردهنده میشود به ویژه که این متون علیرغم پیشینه ی ظاهرا یهودیشان، هیچ ارتباط ایدئولوژیکی با جهانبینی حاکم بر تورات و انجیل در کتاب مقدس ندارند.

جان لاش معتقد است که لوحه های نگ حمادی، از جنس متونی بودند که به دلیل کمبود جا برای درج حروف الفبا در دوران ماقبل گسترش کاغذ، این بهانه را ایجاد میکردند که کاتب عمدا در هر انشای آنها مقداری از آنها را حذف کند یا برای تخلیص، تغییر دهد و این، امکان دخل و تصرف تدریجی در آنها و تبدیلشان به بی شمار محصول فکری مختلف را میداد. آن دسته متونی که در نگ حمادی جمع آوری شده بودند، با سلیقه ی شخصی یا اشخاصی خاص و احتمالا متعلق به مدرسه ی یونانی-یهودی اسکندریه ی مصر منطبق بودند که دوست داشتند هر چیزی که کمابیش بوی غنوصی گری خشن میدهد جمع آوری کنند حتی اگر در بعضی از متون، ردی از اصالت مهرانگیزتر هم یافت شود. اما در همین حد پیوند آنها با عقاید صابئی حرانی روشن است و بنابراین برایشان ردی در ستاره شناسی کلدانی میتوان یافت. در تورات هم ابراهیم پدر یهودیان از اور کسدیم یعنی شهر کلدانیان آمده است و کلمه ی کسدیم را با لغت عبری خسیدیم یا حسیدیم به معنی پرهیزگاران مقایسه میکنند که عنوان فرقه ای از یهود هم هست. بخش اصلی اعتقادات کلدانیان با نوشته های خط میخی زبانی منقرض شده موسوم به "سومری" قابل تطبیق است. این زبان ارتباطات مشخصی با زبان های ترکی-تاتاری در سرزمین های همسایه ی شمالی دارد که دنباله ی اقوامشان تا دشت قبچاق یا روسیه ی کنونی قابل ردگیری است. در ترکیه در شمال و در فرهنگ انقراض یافته ی مکشوف در چاتال هویوک، شما میتوانید بقایای اعتقاد به یک خدای نرینه ی ماورائی را در کنار دنیاپرستی جادوانه ای حول پرستش الهه ی زمین یک جا بیابید. چاتال هویوک یکی از ریشه های فرهنگ ختی بود که یک فرهنگ مردسالار و جنگسالار و صاحب یک امپراطوری بود و ظاهرا جنگسالاریش نتیجه ی به هم آمیزی دنیاپرستی و معنویت پرستی –به گونه ای که یک خدای مذکر معنوی، وسیله ی جسنجوی لذات زمینی با خراب شدن روی سر دیگران شود- بوده است. این نتیجه با هرچه دور شدن از مدنیت بین النهرین به سمت بربریت حاکم در شمال، به سمت مذهبی جنگ پرست استوار بر اعتقادات جادویی درباره ی مسخ و حلول ارواح پیش میرود و در یورش اسکیت های اوراسیا به اروپا و ایجاد اشرافیت های اروپایی از درهم آمیزی اسکیت ها با بومیان، اساس دنیاپرستی اروپایی میشود. لازم به ذکر است که اشرافیت یهودی قدرتمند اروپا عمدتا از اشکنازی ها هستند که دنباله های اشکناز/ایشغوز/ایسگوز/اسکوت/اسکیت های یهودی شده ی خزریه در روسیه میباشند و همین یهودی های خزر تبارند که ایلومیناتی را ایجاد کرده اند. مرزبندی بین قلمرو بربر اسلاف این خزرها با تمدن حاصل از بین النهرین به صورت دوگانه ی ایران و توران در گزارش گونتر واکسموث درآمده است. تورانی ها بادیه نشینانی وحشیند و ایرانی ها متمدنینی عمدتا صلح جو که حتی الممکن برای دفاع از خود، دست به جنگ می آلایند. درنهایت کوه های قفقاز مرز بین این دو قلمرو فرهنگی در محدوده ی اطراف بین النهرین شدند. به طرز جالبی، زرتشتر یا زرتشت که مذهب ایران را ایجاد کرده است به جایی در نزدیکی این مرز فرهنگی در حدود دریاچه ی ارومیه در آذربایجان ایران کنونی نسبت داده میشده است. در یکی از کدکس های قبطی مصر که وابسته به تفکر حاکم بر متون نگ حمادی تشخیص داده شده است جایی به نام کوه سیر، محل اقامت یک زوج روشنایی به نام های ست (سیث) و نوریا بوده است. ممکن است این همان سیرداغی (کوه سیر) در نزدیکی دریاچه ی ارومیه باشد. از طرفی در حفاری های حاجی فیروز در آذربایجان، آثاری ساخته شده در فلسطین یافت شده که ارتباط بین فلسطین و آذربایجان را نشان میدهند و ممکن است گروهی از غنوصی های یهودی، منبع اعتقادات خود را در آذربایجان بومی سازی کرده بودند. نسبت دادن زرتشت به ارومیه، توسط اولیای دینی به همین نام انجام گرفته است که خود را دنباله روان زرتشت پیامبر میدانند. بنیاد آنها پارسیان هندند ولی در متون یونانی، زرتشت معلم کلدانیان شمرده میشود. علاوه بر آن، زرتشت یونانی ها مثل کلدانی ها ستاره پرست است و یکی از معانی تعیین شده برای نام یونانیش زروآستر همین است درحالیکه زرتشت پارسیان دشمن ستاره پرستی است اگرچه ریشه های مذهب زرتشت در ستاره پرستی علیرغم سانسورهای بعدی آن آشکار است. عجیب ترین موضوع درباره ی زرتشت یونانیان اما قدمت او است که تقریبا به اندازه ی قدمت نسبت داده شده به یکجانشینی در بین النهرین است. نویسندگان یونانی-رومی مدعیند که زرتشت 6000سال قبل از افلاطون زندگی میکرده و چون زمان افلاطون را 2400سال قبل از میلاد تعیین کرده اند زمان زرتشت میشود بیش از 8000سال پیش. یکی از تخمین هالی صورت گرفته این است که مطابق یکی از زمانسنجی های ممکن، این، زمان آغاز عصر فلکی موسوم به عصر توأمان یا دو پیکر بوده است یعنی زمانی که خورشید در اعتدال بهاری، در دایره البروج از صورت فلکی توامان طلوع میکرد و خصوصیات این خدای اختری را به خود میگرفت. این صورت فلکی، دو انسان را همراه هم نشان میدهد و درواقع یک خدای دوگانه بوده است. این دوگانگی را عینا میتوانیم در روح زرتشت در توصیفات زرتشتیان از او بیابیم. به قول مری ستگاست، او گاهی یک اندیشمند فکور و انسان دوست و مهربان است که مردم را با آغوش باز میپذیرد و گاهی یک روحانی عبوس و تندخو که با سیاستمداران بر ضد مردم متحد میشود به این امید که با تایید ستمگری سیاستمداران بتواند آنها را راضی به نابودی اعتقادات مردم کند. پس او هم به عرفان آسان گیر کابالا نزدیک است و هم به شریعت خشن تورات. احتمالا هم نسبت دادنش به جایی در نزدیکی قفقاز، به دور از تصمیم بر دوگانگی شخصیتی او بین دو رگه ی ایران و توران نبوده است. علت این که دقیقا در خود مرز نیست و کمی به ایران متمایل است آن است که به هر حال، سیاستی که از او استفاده میکند حاصل یک نوع مدنیت سیاسی است و به همراه یهودیان از آذربایجان به سرزمین های اسکیت های تورانی شمال منتقل شده است. مدنیت سیاسی منوط به برقرار بودن حکومت حاکم بر تمدن برای حفظ نظم است و حتی جامعه ی بادیه نشین هم از چنین نظمی استقبال میکند. اما حاکم لازم است در جای خود، مهربان و دانش پرور، و در جای خود قاطع و آماده ی خشونت ورزی در قبال مسببین تهدیدات داخلی و خارجی نظم باشد که اگر این خشونت در جای خود به کار نرود، زندگی مردم به خطر خواهد افتاد. به همین دلیل هم هست که لاش با نظر رایزنشتاین درباره ی ریشه گرفتن زرتشتی گری از دوگانه پرستی زرتشتی مخالفت میکند. به نظر لاش، خیر و شر غنوصی، دو خدای متضاد و دشمن هم نیستند؛ یک نفر هست در دو نقاب. کسی هم که جایز است این ماسک ها را بزند عضوی از دستگاه سیاسی است که مثل دانش غنوصی، میتواند به سمت هر کدام از طرفین بغلتد. همانطورکه مورتون اسمیت مورخ در کنفرانسی در لیل در مارس 1978 بیان کرد ، در رساله ی پولیتیکوس افلاطون ، کلمه ی گنوستیکوس برای "سیستمدار ایدئال" و "استاد هنر عرفانی" استفاده شده و اضافه شده است: «اگر چنین موجودی ظاهر میشد، خدایی بود که برای حکومت بر بشر نازل شده است.» در این رساله، گنوستیکوس یک متخصص در یک دولت تئوکراتیک است. این ممکن است ریشه در عرفان موسوم به رازوری الئوسی داشته باشد. اما در رازوری ها، نگهبانان اسرار، خود را نه گنوستیک یا غنوصی بکه تلستایی مینامیدند. ممکن است کلمه ی گنوستیک بعد از ممنوع شدن مرام های تلستایی توسط کشیش های مسیحی، برای دنباله روان آنها مصطلح شده باشد. گنوستیسیسم یا غنوصی گری میگوید اعتقادات عرفانی چون از جنس ماوراء الطبیعه و روحند در کالبد جسمانی زمینی بشر به درستی قابل درک نیستند و همیشه حالت شهودی دارند. بنابراین هیچ کس نمیتواند یک آموزه ی عرفانی را همان گونه بفهمد که اکثر مردم دیگر میفهمند. پس اگر قرار باشد همه ی مردم بر اساس شهود زندگی کنند، همه چیز جایز است و نظم شکل نمیگیرد. بنابراین فقط لازم است حاکم و کسانی که به او مشاوره میدهند دانش لازم را داشته باشند و بیشتر مردم فقط اطاعت کنند. اینجا یک نکته ی مهم ظاهر میشود. در دین زرتشت، کلمه ی زواتر به معنی روحانی سیاسی بوده است و این کلمه با لغت یونانی سوتر به معنی منجی همریشه است. همانطورکه میدانیم در یهودیت و مسیحیت، منجی، مسیح است که مسیحیت، او را تجسد خدا در زمین معرفی میکند. اما در ریشه ی اولیه ی این مذهبسازی ها معادل مسیح، خود دستگاه سیاسی شامل حاکم و کاهنان درباری که به او خط میدهند میباشند. حالا اگر بر اساس غنوصی گری این کاهنان را عارف بخوانیم آن وقت هر تصمیم سیاسی بار الهی خواهد داشت. اما حاکم و دستگاهش امکانات لازم برای آگاه شدن را فراهم میکنند تا آن کسی که دوست دارد آگاه شود، دنبال آنها برود و به نوبه ی خود به جامعه خدمت کند. بسته به شرایط متغیر سیاسی، حکمرانان ایدئال غنوصیان میتوانند هر یک از این دریچه ها را به درجات، بازتر یا بسته تر یا کلا مسدود کنند. حکمرانان میتوانند جایی که خداپرستی و آگاهی را مزاحم نظم میبینند مردم را در لذترانی جسمانی غرق کنند تا از واقعیات به دور بمانند یا برعکس بنا به مصالحی مردم را چنان به زندگی سخت اقتصادی و تنگی معیشت وادارند که صبح تا شب در حال کار باشند و وقت و پول کافی برای خوشگذرانی های جسمانی نداشته باشند، اما این حکام فرزانه هیچ وقت ملزم نیستند تا دانشی را که به آنها دلایل این کارها را میدهد با مردم در میان بگذارند. بنابراین از دل غنوصی گری هم ایلومیناتی درمی آید هم عارف خداپرست دوست داشتنی و هم روحانی متشرع ریاکار. دانش غنوصی میگوید مشکل بشریت شیطان نیست بلکه خطای بشری است، ولی مستمسک لازم برای رئیس جمهور امریکا را فراهم می آورد تا در مقابل مردم امریکا، هر ملتی را که دوست ندارد به صورت "شیطان" زمینی نشان دهد و حتی اگر شده است جان و مال تمام مردم امریکا به جز خودش و عده ای معدود را فدای جنگ با شیاطین فرضی کند.:

“GNOSTICS OR ILLUMINATI?: THE ORIGINS OF THE GNOSTIC MOVEMENT”: JOHN LASH: METAHISTORY: OCTOBER 2006

به نظر میرسد دوگانگی سیاستمدار، همان دوگانگی آپولو و دیونیسوس در تاج خار مسیح است و اصلا هم عجیب نیست که این تاج، در نسخه های اصیل تر خود، هدیه ای از یک شیطان –مثل راونا- تلقی شده باشد. دانشی که حکام مستبد از آن برای تحمیل خواست هایی مخالف میل مردم بر آنها استفاده میکنند برای مردم به اندازه ی شیاطین بیگانه و به همان اندازه خطرناک به نظر میرسد. به ایران خودمان فکر کنید. به پهلوی پدر که تمام قومیت ها و قبایل و زبان ها و هویت های درون سرزمینی را که تصرف کرد، سرکوب و انکار کرد و تا فقط یک "ما" به نام "ایران" را به مردم تحمیل کند. این کار، علیرغم افراط غلطی که در آن شد، اما در بنیاد خود برای نظم دهی به ایران لازم بود ولی مردم نمیدانستند این به نفعشان است. رضاشاه مکاتب سنتی را که دست ملاها بود تعطیل کرد و مردم را به مدارس دولتی فرستاد و با این کار، خشم روحانیون را برانگیخت. قوانین مدرن عدلیه را هم جانشین دادگاه های شریعت ملاها کرد. وقتی ملاها همه ی این اعمال را شیطانی و کفرآمیز خواندند، قاطبه ی مردم ایران طرف ملاها را گرفتند و کاملا مطمئن بودند که اعمال رضاشاه شیطانیند و او دشمن مردم است. در زمان پهلوی پسر و خصوصا از دهه ی چهل، روند مدرن شدن ایران سرعت گرفت و تمام این مدت فقط شاه بود که معتقد بود دارد به نفع مردم کار میکند و اکثر مردم ایران، کاملا از او متنفر بودند و او را دشمن مردم میدانستند. رضا شاه و محمدرضا شاه هیچ وقت موفق نشدند مردم را متقاعد کنند که کارهایشان به نفع ایران است چون مردم اصلا نمیفهمیدند آنها دارند چه میگویند. فساد و تضاد طبقاتی پهلوی ها آشکار و آنقدر زشت بود که هرچه قابل فهم نبود هم به همان اندازه زشت تلقی شود. بعدا حکومت جمهوری اسلامی سر کار آمد و مردم به مرور با آن هم به لج افتادند. جمهوری اسلامی هم کارهای زیادی کرد که خوشایند مردم نبود و سعی کرد و میکند تا به مردم توضیح دهد که بسیاری از اعمالش درست بوده اند. اما مردم هنوز فساد و تضاد طبقاتی را میفهمند و آنچه نمیفهمند را به همان اندازه زشت می یابند. اکنون و مدتها بعد از مرگ پهلوی های پدر و پسر، مردمی که آنها را عامل پیشرفت ایران میخوانند بسیارند و اکثر این افراد هم اصلا یادشان نمی آید که پهلوی ها فساد و تضاد طبقاتی داشتند یا وقتی که درباره اش میشنوند فقط میگویند دروغ های جمهوری اسلامی است! احتمالا هم بعدها روزهایی خواهد آمد که در آن، مردم ایران، حکام جمهوری اسلامی را افرادی وطن دوست که ایران را به سمت بهروزی بردند به یاد آورند و هیچ کس یادش نیاید که در جمهوری اسلامی، اختلاس و بی عدالتی هم جزو اخبار بود.

دروغ مصلحتی مدرنیته و توافق کفر و ظهور در تنها شدن آدم ها

نویسنده: پویا جفاکش

شاهزاده یاماتو تاکرو در ظاهر یک زن خدمتکار، رهبر کوماسوها را چاقو میزند.

دروازه ی بهشت و نگهبانان آن

سریال ماجراهای تام سایر (1938)

در ادبیات کلاسیک، رمان های زیادی از قرن 19 یا منسوب به آن تا اوایل قرن بیستم وجود دارد که قهرمانانشان نوجوانان یتیم یا بدسرپرستی هستند که روی پای خود می ایستند و حداقل مدتی را به دور از خانواده شان زندگی میکنند؛ از تام سایر و هکل بریفین و الیور توئیست گرفته تا آن شرلی و پرین و کوزت. موضوع بچه های یتیمی که با خانواده هایی غیر از والدین خود یا در یتیم خانه زندگی میکنند، تا نیمه ی قرن بیستم موضوع پر توجهی بوده و دلیل آن، زیادی جنگ ها در این دو قرن ذکر شده است. با این حال، تعداد فرزندان یتیم شناخته شده برای عموم، هیچ وقت به حدی که انتظار میرفته، نبوده است و شاید علتش این باشد که بسیاری از این یتیم ها مثل پرین و هکل بریفین داستان ها با سرگذشت های جعلی و هویت های دروغینی که برای خود ساخته بودند، در سفر بودند: جوانانی که در حکومت ها تحت مغزشویی قرار گرفته بودند تا معلمان و رهبران مذهبی و سیاسی جوامعی غیر از جامعه ی زادگاهشان باشند. البته از خود قرن 19 داستان های پوششی برای سفرهای یتیم ها وجود داشت که البته فقط در اروپا و امریکا که سفرهای آنها قابل مشاهده و مورد سوال بود پیش می آمد. همه چیز از سوال درباره ی چرایی نامیدن امریکا به «دنیای جدید» شروع شد. در دوران فوران بی سوادی، کمتر کسی داستان های الانی درباره ی کشف یک قاره ی مسکون توسط اروپایی ها را میدانست. در امریکا کسی از این که حق سرخپوست ها را خورده است احساس گناه نمیکرد، چون یکی از تخیلات موجود این بود که زمانی گنبد آسمان، فقط محدوده ی اروپا را در بر میگرفت، سپس آسمان گسترش یافت و بقیه ی جهان را که تا آن زمان تاریک بود در بر گرفت و نژادهای دیگر که همه در ابتدا در اروپا میزیستند هر کدام به هر منطقه ای که بهشان نزدیک تر بود گسترش یافتند و خود اروپایی ها بیشتر به امریکا رفتند و برای همین، آن را دنیای جدید نامیدند؛ اما دلیل این مهاجرت ها، فقط این نبود که جمعیت زیاد شده بود، بلکه بیشتر این بود که در اثر توسعه ی منطقه ی خورشید، یخ هایی که در اثر نبود گرما در دیگر قاره ها تلنبار شده بودند، ذوب شدند و سیل های عظیمی از آنها به سمت اروپا و امریکا گسترش یافت و جمعیت یتیم زیادی تولید شد که برای آموزش مردم به دیگر قاره ها گسیل شدند! پیرو این دیدگاه اروپا محور، نویسنده ای آلمانی به نام ارهارد لندمن، لغات مشابه آلمانی در دیگر زبان ها را جمع آوری کرد و نتیجه گرفت که تمام زبان ها از زبان آلمانی ریشه گرفته اند و فارغ از این که توسط چه نژادی تکلم شوند، از آلمان آمده اند. زبان پایه نیز همیشه آلمانی عالی در حالت کودکانه ی خود است که هنوز در مدرسه پرورش نیافته و قابل تبدیل به هر دستور زبان من درآوردی ای هست. به عنوان مثال، به عقیده ی لندمن، زبان مکزیکی و حتی زبان ترکی به گویش های آلمانی عالی ساکسونی، تورینگن و سوابیا نزدیکند. البته این نظریه با آن نظریه ی معروف نژادپرستانه که «زبان خورشیدی» نامیده میشود هم تلاقی میکند و نتیجه میگیرد که معلمان نوردیک تمدن که به قاره های دیگر رفته اند معلمان نژادهای قلمرو تاریکی که همان دمون ها یا دیو هایند شده اند؛ چیزی نزدیک به همان باور معروف انگلیسی های حاکم هند که اسوره ها یا شیاطین هندو را بی هیچ عذاب وجدانی، نژاد دراویدی که اکثریت مردم هند است در نظر میگیرد. در این که چطور ممکن است قومی باور کنند که مدتی در تاریکی زیسته اند و خدای قوم متمدن پیروز، قبلا در کشورشان بوده و حالا دوباره از راه رسیده است، میتوانید به تاریخ ژاپن رجوع کنید: کشوری که ید طولایی در ساختن انیمه از روی قهرمانان یتیم ادبیات اروپایی با حداکثر ویژگی های اغراق آمیز اروپایی مثل موی زرد و چشم آبی دارد و هنوز هم اکثر کسانی که در انیمه هایش به انسان ژاپنی شبیهند، نقش های منفی هستند. در افسانه های ژاپن، درباره ی وقوع دورانی که طی آن، برای مدت ها روزها مانند شب تاریک بودند صحبت شده است و این دوران، در ایام جینگو وقوع یافتند؛ یک امپراطور زن که بنیانگذار توسعه طلبی ارضی در ژاپن است و سیاست جنگ خارجی به نامش جینگوئیسم نامیده میشد. وی اقدام به گذر از دریا برای فتح یک سرزمین موعود، یک سرزمین شیر و عسل با کوهی مقدس نمود که ظاهرا کشور کره است، ولی درواقع داستان بومی شده ی حرکت قوم موسی به سمت سرزمین موعود از مصر را نشان میدهد. شوهر جینگو در بالا رفتن از کوه توسط شورشیان کشته شد. اما جینگو به سفرش ادامه داد و با به دست آوردن سنگ های اداره کننده ی جزر و مد، ارتش کره را در آب غرق نمود؛ روایت دیگری از غرق شدن لشکر فرعون در تعقیب امت موسی. موتیف غرق شدن دشمن، بعدا در زمان تولد اوجین پسر جینگو سه سال بعد از مرگ شوهرش تکرار میشود. اوجین در زمان تولد، تکه گوشتی خون آلود در دست دارد؛ داستانی که درباره ی تولد چنگیزخان و موسی نیز بیان شده است. دو شاهزاده ی ژاپنی اعلام میکنند که عاقلانه نیست نوزادی امپراطور ژاپن باشد و باید علیه جینگو شورید. شاهزاده ها برای کشتن جینگو و فرزندش کمین میکنند. اما گرازی قرمز رنگ ظاهر میشود و یکی از شاهزاده ها را میکشد. این تکرار داستان نمادین قتل آدونیس به دست گراز است و آدونیس همان تموز، رقیب یهوه خدای موسی در ادبیات یهودی است. شاهزاده ی دیگر، لشکری جمع میکند و به مصاف لشکر جینگو میرود. فرمانده ی جینگو حیله ای به کار میبرد و به شاهزاده ی دشمن پیشنهاد میکند از جنگ با هم دست بردارند و سلاح هایشان را دور بریزند؛ آنگاه دستور میدهد سربازانش کمان ها و شمشیرهای خود را دور بریزند. شاهزاده هم قبول میکند و ارتشش کمان ها و شمشیرهای خود را دور میریزند. اما سریع متوجه میشوند که ارتش جینگو، یک مشت شمشیر چوبی دور ریخته اند و حالا با شمشیرهای واقعی و کمان های زاپاس خود به راحتی ارتش بی سلاح شاهزاده را هدف میگیرند. تمام افراد شاهزاده به جز خودش و یکی دیگر، در کمینگاه های مختلف دره نابود میشوند و شاهزاده که میداند جایی برای رفتن ندارد، در حال آواز خواندن به درون رودخانه فرو میرود و غرق میشود و همراهش هم از او تبعیت میکند. این دفعه تمرکز روی غرق شدن فرمانده ی دشمن، یادآور به غرق شدن ماکسنتیوس امپراطور مشرک روم در رود تیبر در جنگ با رقیب مسیحیش کنستنانتین کبیر است. کنستانتتین و ماکسنتیوس ازجمله نسخه های رومی موسی و فرعون در صدر مسیحیت هستند. جینگو دستور برگزاری آیین تقدیم شراب به مقبره ی شاهزاده را بنا نهاد و این، شاهزاده را تا حدود زیادی با دیونیسوس و همچنین خود مسیح برابر میکند که خدایان فستیوال شراب هستند. به نظر میرسد شاهزاده های دشمن جینگو انعکاسی از مذهب شرکند که خدای آن پس از مردن و خالی شدن از بیشتر ویژگی هایش، تبدیل به خدای یکتاپرستان میشود. در انگلستان نسخه ی اروپایی چنین نبردی درونی و بومی شده و به جنگ های آخرین مشرکین اروپا یعنی وایکینگ ها علیه انگلستان تبدیل شده است. با قتل هارولد شکست ناپذیر رهبر وایکینگ ها در حمله به انگلستان در قرن 11، این سلسله جنگ ها برای همیشه پایان یافت و البته در این جنگ، پاپ و بیشتر رهبران اروپایی پشتیبان ویلیام شاه انگلستان بودند. در جنگ مزبور، پرچم سپاه هارولد، دارای نشان اژدها و پرچم سپاه انگلستان، دارای نماد صلیب است. در این جنگ نیز جایی هست که انگلیسی ها با تله گذاری، تعداد زیادی از وایکینگ ها را درون یک گودال آبی بزرگ که گاهی یک خندق و گاهی یک ساحل عمق دار تصور میشود می اندازند و غرق میکنند؛ باز هم نمونه ای از داستان های موسی، کنستانتین و جینگو. هارولد شکست ناپذیر با تیری در چشمش از پا می افتد و سرش را قطع میکنند. این یادآور یک داستان اپوکریفایی درباره ی پیروزی داود شاه بعدی یهود و فاتح اورشلیم بر شائول شاه وقت بنی اسرائیل است. در این داستان، داود، شائول را با تیری که به چشمش میزند به زمین می اندازد و سپس با شمشیر او را میکشد. مطابق این متن، داود قبل از این، مدت ها تحت تعقیب سپاه شائول بوده و ازجمله یک بار نزدیک بود سپاهیان شائول، او را زمانی که در غاری پنهان شده بود دستگیر کنند ولی وقتی دیدند دروازه ی غار پر از تار عنکبوت است، فکر کردند ممکن نیست کسی بدون پاره کردن تار عنکبوت ها وارد غار بشود و رفتند و داود نجات یافت. موتیف نجات یافتن از طریق غار و تار عنکبوت در یک افسانه ی ژاپنی دیگر که ریچارد گوردون اسمیت در سال 1918 آن را منتشر کرده است دیده میشود. در این داستان، یو گودایو اشرافزاده ی ژاپنی که از مقابل دشمن به غاری پناه برده است، درآنجا یک زنبور را از تار عنکبوتی نجات میدهد. بعد به خواب میرود و در رویا میبیند که مردی منقش به خطوط زرد و سیاه به دیدار او می آید و به او میگوید چگونه دشمن را شکست دهد. مطابق نقشه، یو گودایو، کوزه هایی را در کنار غار قرار میدهد و این کوزه ها پر از زنبور میشود. این زنبورها به دشمنان حمله میکنند و آنها را در مقابل سربازان یو گودایو تضعیف میکنند و بدین ترتیب، یو گودایو بر دشمن پیروز میشود. سپس دستور میدهد جسد زنبورهایی را که در این جنگ کشته شدند را تا حد ممکن جمع آوری و دفن کنند و در محل دفن اجساد زنبورها یک معبد با فستیوال مخصوص خود بنا میکند. نام یوگودایو شبیه نام های جغتای و اوگتای همان دو پسر چنگیز خان است که در نوشتن یاسای چنگیزی که قانون مغول ها است به چنگیز خان کمک کردند. بخصوص جغتای شاید مد نظر باشد که در اطلاع از قانون و سختگیری آن بسیار زبانزد و معروف به «محافظ یاسا» بود. این باز یادآور مسیح است: خدایی که آمده بود تا قانون موسی را احیا کند. در ژاپن، یک معادل سلحشور مسیح، شاهزاده "یاماتو تاکرو" پدر شوهر جینگو است. یاماتو تاکرو همچنین به لحاظ قیاس با جودیت کتاب مقدس نیز در ادبیات یهود قابل شناسایی است. یاماتو تاکرو با پوشیدن لباس یک زن خدمتکار به دشمنش رهبر کوماسوها نزدیک میشود و او را چاقو میزند و میکشد، همانطورکه جودیت زن یهودی، به عنوان معشوقه به بستر هولوفرنس فرمانده ی آشوری راه می یابد و او را میکشد. از طرفی یاماتو تاکرو به دلیل داشتن شمشیری جادویی، با شاه آرتور نیز قابل قیاس است ولی در داستان هایش تا حدودی بازتاب رابطه ی پیچیده و متناقض عیسی با یوحنای تعمیددهنده یا یحیی را نیز میتوان یافت. این تعمید عیسی توسط یحیی است که تقدس او را اثبات میکند ولی از طرفی یحیی به اندازه ی عیسی نامزد مقام مسیح است و پیروانش از دید مسیحیان در زمره ی گمراهانند. عیسی و یحیی توی یک خانه و از دو خواهر به دنیا آمده اند و یک زوج دوقلویند شبیه به رمئوس و رومولوس بنیانگذاران رم. میتوان منشا واحد نام های جغتای و اوگتای را نیز سبب تکرار این دوقلو در خاندان چنگیزی یافت. اوگتای که کوچکتر است به جای جغتای به حکومت میرسد، درست مثل عیسی که از یحیی کوچکتر است. رابطه ی برادری خراب شده بر سر مذهب را در مورد یاماتو تاکرو و برادرش اوسو نیز می یابیم. یاماتو تاکرو به سبب کشتن برادر بزرگش اوسو از سوی پدرش امپراطور کیکو طرد میشود، داستانی یادآور قتل رموس توسط برادرش رومولوس. به نظر میرسد نام اوسو در نام بربرهای شرقی ایسه که دشمنان یاماتو تاکرو هستند تکرار میشود و عجیب این که یاماتو تاکرو برای غلبه بر ایسه به معبد مقدس آنان میرود و درآنجا از کاهن معبد برکت می یابد و همین کاهن است که شمشیر جادویی یاماتو تاکرو را به او میدهد. این باز صحنه ی تعمید مسیح توسط یحیی را به یاد می آورد. یاماتو تاکرو در علفزاری به خواب رفته بود که توسط بربرها محاصره شد. آنها علفزار را به آتش کشیدند ولی شمشیر یاماتو تاکرو آتش را به طرف خودشان برگرداند و آنها را سوزاند. مرگ یاماتو تاکرو نیز در اثر جا گذاشتن این شمشیر بود. او زمانی که شمشیرش را به همسرش سپرد در دامان یک کوه با خدایی در هیبت یک مار سفید و به قولی یک گراز سفید روبرو شد. کمی بعد، ابر و مه و باران و طوفان درگرفت. یاماتو تاکرو به شدت بیمار شد و از راه رفتن ناتوان گردید و کم کم از احساس جنون درگذشت. شاهزاده یاماتو تاکرو پس از مرگ به پرنده ای سفید تبدیل شد و پرواز کرد و قبل از ناپدید شدن در سه جا فرود آمد و در آن سه جا سه معبد برای او ساختند. این رستاخیز او پس از مرگ باز تکرار رستاخیز مسیح است. از طرفی خدای قاتل یاماتو تاکرو در ظاهر یک مار، یاماتو تاکرو را تکرار ژاپنی "لیو بانگ" بنیانگذار امپراطوری هان در چین نشان میدهد. لیو بانگ معروف به گائو زو، با برادرانش در جنگل به ماری عظیم برخورد و اراده کرد با شمشیر او را بکشد. مار گفت اگر به سرم ضربه بزنی، سرت را نیش میزنم و اگر به دمم ضربه بزنی، تهت را نیش میزنم. لیو بانگ شمشیر را به میان مار فرو کرد و مار در لحظه ی مرگ گفت «پس وسطت را نیش میزنم.» و این وسط، میانه ی سلسله ی لیوبانگ یعنی سلسله ی هان بود که در میانپرده ای از سقوط موقت، وانگ مانگ غاصب، مدتی امپراطوری را به خود منتقل کرد. اگر کل بدن این مار را با تمام خطراتی که امپراطوری هان را تهدید کردند، مقایسه کنیم، سر این مار که آن را اداره میکند، شیان یو خواهد بود: اشرافزاده ی دلاوری که با لیوبانگ در ساقط کردن سلسله ی چین شرکت کرد ولی به سرعت دشمن او شد و وقتی که از لیو بانگ که یک فرد عامی روستایی بیش نبود شکست خورد از غصه خودکشی نمود. در تاریخ ژاپن، ماساهیرا از لیوبانگ، الگویی برای ماساکادوی شورشی ساخت و به او گفت: «میل به پیروزی در نبرد حتی به ارتش گائو زو هم کمک کرد.» اتفاقا املاک ماساکادو در محل کشته شدن ماری وحشتناک قرار داشت که مرزهای 9گانه را تهدید میکرد و تشبیه دشمن به مار برای خاندان او تازگی نداشت. با این حال، در متون ژاپنی، بارها شکست ماساکادو از قوای دولتی ژاپن را به شکست چی یو از هوانگ دی اولین امپراطور چین تشبیه کرده اند. چی یو که یک بربر و از این جهت قابل مقایسه با لیو بانگ عامی در مقابل شیان یوی اشرافی بود، در ادبیات ژاپنی یک غول شناخته شده است. در مقابل، هوانگ دی نام ستاره ی قلب الاسد در صورت فلکی اسد است که در چین، اژدها نامیده میشود و تشبیه امپراطوری چین به اژدها به آن برمیگردد؛ نقش مایه ای مرتبط با ماری که با مرگ یاماتو تاکرو مربوط است. جالب این که مرگ ماساکادو درست مثل مرگ یاماتو تاکرو –نسخه ی ژاپنی لیو بانگ- همراه با تغییرات آب و هوایی ناگهانی بود. تغییر مسیر یک باد شدید، سبب شکست ارتش بزرگ ماساکادو شد. یکی از دلایل مقتول شدن ماساکادوی شکست ناپذیر این بود که ماساکادو مورد اصابت چند تیر نامرئی الهی قرار گرفت. سر او را بریدند و به پایتخت ژاپن بردند. اما سر او پرواز کرد (باز هم یادآور زنده شدن یاماتو تاکرو و مسیح) و به محل بندر ادو رفت و درآنجا دفن شد و این ادو همان جایی است که بعدا تبدیل به توکیو پایتخت ژاپن میشود. جسد بدون سر ماساکادو در جنگلی که در آن به قتل رسید باقی ماند و مجددا زنده و محکوم به درد کشیدن ابدی در جنگل گردید. این قطعه انسان را به یاد ضحاک در شاهنامه می اندازد که در کوه دماوند زنجیر میشود و عذاب میکشد.:

“issues of reconstruction, part2”: mark graf: chronologia: 26/4/2016: p79-86

به نظر میرسد علت این که در ژاپن، ارض موعود به کره منتقل میشود، به سبب باور به این است که با توجه به توسعه ی نور از سمت اروپا، کره قبل از ژاپن تاریک، زیر گنبد آسمان قرار گرفته و روشن شده است، همانطورکه فلسطین شام هم نسبت به قبط تطبیق شده با مصر تورات، ارض موعود است چون نور به آنجا قبل از افریقا رسیده است. جینگو نسخه ی بومی موسی یعنی اوجین را به دنیا می آورد، آن هم سه سال بعد از مرگ شوهرش. روشن است که اوجین، نوه ی یاماتو تاکرو نیست و درواقع نسل حاکمان یاماتو از بین رفته است. این میتواند در حکم مرگ یاماتو تاکرو یا مسیح توسط نسخه ی بومی یهودیت در ژاپن باشد. یادمان باشد که مسیحیان قدیم، وقتی یهود را به کشتن عیسی متهم میکردند، فرض کرده بودند که عیسی یهودی نیست و احتمالا اشتباه هم نمیکردند. عیسی فقط بعد از آن یهودی شد که یهود او را کشتند و به خدایی پذیرفتند، درست مثل پرستش شاهزاده ی دشمن جینگو به دستور جینگو. این شاهزاده درست به اندازه ی همکارش، انعکاسی از تموز یا آدونیس بود و یهوه هم به نام آدونا یا پروردگار ما خوانده میشده که همریشه با نام آدونیس است. منتها یهوه یک آدونیس مرده و خالی شده از روح راستین خود بود و عیسی هم تجسم انسانی یهوه به شمار میرفت. علت این که مار سفید داستان یاماتو تاکرو در کتاب کوجیکی جای به یک گراز سفید میدهد نیز این است که قهرمان، نسخه ی ژاپنی آدونیس درو شده توسط گراز است. بیخود نیست که عیسی از نسل داود خوانده شد. چون سقوط شائول توسط داود، خود، به معنی تغییر مسیر یهودیت ازجمله با مسیحی که از صلب داود می آمد بود. معادل این سقوط، همانطورکه دیدیم، شکست هارولد شکست ناپذیر در انگلستانی بود که از طرف کل اروپا علیه نورمان های شمالی بسیج شده بود. توجه کنید که نورمان ها از اسکاندیناوی یعنی جایی می آیند که محل طولانی ترین شب های تاریک زمستانی است و احتمالا نقش مهمی در تخیل دوران محدود بودن آسمان در اروپا داشته است. به همین دلیل است که ئاسکاندیناوی، به صورت آخرین حد کفر در اروپا و قلمرو مردم دیوسیرتی ملقب به وایکینگ تخیل شده است. اما اصل فکر محدود بودن آسمان، به ترکیب خاطرات یک فاجعه ی کیهانی با داستان های حول هبوط بشر از بهشت برمیگردد، همان فاجعه ای که میتواند به خاطره ی روزهای تاریک عصر جینگو مشروعیت بخشیده باشد.

در باورهای اختری قدما، مسئول خورشید، سیاره ی زحل بود و تصویر کلی از حدود تاثیر خورشید هم به حدود اثرگذاری زحل وابسته بود. در اساطیر رومی، ساتورن یا کرونوس که موکل زحل بود، صاحب عصری طلایی بود که با دوران اقامت آدم و حوا در بهشت بنا بر روایات عبری مقایسه میشد. هر دو بهشت توسط ژوپیتر یا زئوس که همان یهوه خدای یهود است خاتمه یافتند. در مورد آدم و حوا صحبت هایی درباره ی سقوط آنها از آسمان به زمین وجود داشت. بعضی سعی کردند این را به فرود آمدن انسان همراه یک شهابسنگ از آسمان به زمین تفسیر کنند. این شهابسنگ میتوانست سیارکی عظیم باشد که از سمت زحل می آید و شاید اصلا بخشی از یک کرونوس متلاشی شده توسط پسرش زئوس باشد. آن وقت، سیارک خود کرونوس هم بود که علیه پدرش اورانوس یا آسمان طغیان کرده بود. آدم ها نخست در این سیارک که منطقه ی تحت اداره ی خورشید را نشان میداد سوار بودند و وقتی با آن به زمین افتادند محدوده ی خورشیدی توسعه یافت. شهابسنگ هایی که در آسمان دیده میشدند به مارهایی آتشین نیز تشبیه میشدند. بنابراین میشد کرونوس سقوط کرده را با یک مار یا اژدها جایگزین کرد که آدم ها داخل شکمش بودند. افسانه های حول عوض شدن جای شرق و غرب در یک فاجعه ی کیهانی، میتواند بیانگر تخیل عامیانه ی وضعیتی باشند که در آن، یک هیولا پس از سقوط، سر و ته شده و آدم ها هم درون او در وضعیت وارونه ای قرار گرفته باشند. یک مار، عامل سقوط آدم و حوا به زمین بود و آن دو با تبعیت از مار در خوردن میوه ی ممنوعه، از جنس او شده بودند. مار را در مسیحیت شیطان میشناسند و نام ساتورن نیز با satan به معنی شیطان هم آوایی دارد. سیارک مزبور علاوه بر مار، همچنین میتواند آلت جنسی اورانوس هم باشد که کرونوس از آن بیرون آمد ولی در زمان سرنگونی پدرش همان را قطع کرد. یعنی ساتورن آلت جنسی آسمان نیز هست که از آن جدا شده تا در هبوط به زمین، به جای آن، نسل تولید کند و خلقت رقم بزند. از کف کردن آلت جنسی قطع شده ی اورانوس که به دریا فرود آمد، آفرودیت یا ونوس موکل سیاره ی زهره خلق شد. دراینجا تشبیه زمین به دریا و دمیدن روح مادینه از آن به یک عضو ذکر، مشخصا زمین را با تهاموت الهه ی دریا و مادر خدایان در اساطیر کلدانی برابر میکند. در اساطیر یونانی، مادر خدایان گایا الهه ی زمین و همسر اورانوس است و فرود آلت جنسی اورانوس به دریا مطابق آمیزش جنسی اورانوس و گایا است که در آن، گایا با تهاموت و اورانوس با آپسو شوهر تهاموت جایگزین شده اند. همانطورکه اورانوس توسط کرونوس سرنگون شد، آپسو هم توسط همتای کرونوس یعنی حئا خدای کلدانی زحل سرنگون شد و این سبب شورش تهاموت و وقوع بی نظمی گردید تا این که حئا مردوخ را آفرید و او تهاموت را کشت و از جسدش زمین و آسمان را آفرید. بی نظمی در عبری با گهنوم یا جهنم ارتباط برقرار میکند که خود همان گیهان یا گیان یا کیان از ریشه ی "گی/کی" به معنی زمین است که اتفاقا ریشه ی نام گایا نیز هست. زمین پس از بی نظمی، زمین ایدئال حئا است که همان رئا دیگر الهه ی زمین یونانی معادل خواهر و همسر کرونوس است. حئا خدای آب ها است و اولین سکونتگاه بشری، اقامتگاه او بر بستر آب ها موسوم به اریدو بوده است. نامجای اریدو تلفظ دیگر لغت "ارض" یا "آرتس" یا earth به معنی زمین است. دلیل این داستانپردازی ها به ارتباط درک شده ای بین شهابسنگ ها و زحل مربوط میشود. وشخسویاتسکی دانشمند روس نشان داده است که در اطراف زحل، مجموعه ای از خرده سیارک ها وجود دارند که هر از گاهی به صورت شهابسنگ به سمت زمین حرکت میکنند و این خرده سیارک ها نتیجه ی انفجارات سیارات زحل و مشتری میباشند. "سوما چی ین" مورخ کلاسیک چینی نوشته است که سیاره ی مشتری «اگر در جای درست خود قرار بگیرد»، میتواند باعث ایجاد شهابسنگ شود. در بعضی روایات خاخامی، دو شهابسنگ از سمت زحل باعث وقوع سیل نوح شدند. ارتباط کرونوس خدای زحل با باران ها و سیل ها بارها در نوشته های نویسندگان یونانی مطرح شده است. یونانیان تصور میکردند اگر زحل در برج دلو قرار بگیرد، باعث ریزش باران و سرد شدن هوا میشود. لوکان، باران داستان دیوکالیون که به نسخه ی یونانی سیل نوح منجر گردید را کار کرونوس خوانده است، درحالیکه بروسوس، نوشته است که کرونوس، خیسوتروس (دهمین شاه کلده و معادل بابلی نوح) را از وقوع چنین سیل و طوفانی مطلع کرد.:

“in the beginning”: imanuel velikovsky: part2: sect5,6

در اساطیر اکدی، عامل وقوع سیل، انلیل حاکم زمین است که قصد نابود کردن انسان ها را دارد ولی حئا که دوستدار انسان ها است بنده ی مخلصش اتراهاسیس را از موضوع مطلع میکند و با کشتی اتراهاسیس، بشر و دیگر موجودات از نابودی نجات می یابند. در اساطیر هندی، این، خدای ویشنو است که به شکل یک نیم ماهی موسوم به متسیه در جایگاه حئا قرار میگیرد و انسان ها را آگاه به ساختن کشتی میکند. ازآنجا که "لوکشوارا" لقب ویشنو تبدیل به "آوالوکیتشوارا" نام یک بودیستوای محبوب بودایی شده است، آوالوکیتشوارا ویژگی های خدای ماهی را از متسیه جذب کرده است بطوریکه کوه پوچارا در هیمالیا را هم "مکه لوکشوارا" مینامند و هم "مکه پوچارا متسیه". خدای نیم ماهی معروف در یونان، نرئوس خدای رودخانه ها است که کارکردی مشابه با حئا دارد و در رومی، «ژوپیتر مریاموس» یعنی زئوس رودخانه ها خوانده میشود. نام نرئوس از لغت سامی "نهر" به معنی رودخانه می آید و این لغت هم در نامیده شدن بین النهرین به "ناهاریم" آشکارگی دارد و هم در نام "نیل" یا "نیلوس" برای رود بزرگ مصر، چون "نیل" تلفظ قبطی لغت "نهر" است. خدای رود نیل، "آپی" یا "هاپی" نام دارد و به شکل مردی دوجنسه دیده میشود. نام این خدا از لغت "آپ/آب" به معنی رطوبت می یابد و منشا گرفته از «اب» به معنی پدر است. ممکن است نام «آپیس» تجسم ازیریس خدای خورشیدی به شکل یک گاو، با نام آپی ارتباط داشته باشد. ازیریس نسخه ی قبطی دیونیسوس خدای یونانی است و زمانی مرکز پرستش دیونیسوس در جزیره ی دلفی بوده که مرکز پرستش آپولو نیز تلقی میشود. دلفی چون جزیره است، مثل نیلوفر آبی است که هارپوکرات یا هورس کودک شکل روی آن مستقر است و بچه گونگی ظاهر آپولو وامدار این خدای کودک گون است. آپولوی این جزیره به فرم ماهی، نهنگ و دیگر موجودات دریایی در می آمد و در این حالت، دلفینوس یعنی اهل دلفی نامیده میشد. این کلمه دو پهلو بود و میتوانست به دو بخش "دلف" (ناف) و "فانس" (خدای خلقت) تقسیم شود چون دلفی ناف زمین به کنایه از مرکز آن تلقی میشد. به هر حال، این ترجمه در تصویر برآمدن برهما (خدای خالق هندو و مابه ازای فانس) از نیلوفر آبی ای که از ناف ویشنو خوابیده روی آب های سیل رشد کرده است، انعکاس یافته است. ویشنو در این حالت، نارایانا نامیده میشود که یک لغت دیگر برآمده از کلمه ی "نهر" است. در رودس که مرکز پرستش هلیوس کوروس شکل دیگر آپولو بود، مقدس ترین جزیره، نیمفیا بود که در آن، نیمفوس خدای نیلوفر آبی در قالب سه نیلوفر آبی به کنایه از گذشته، حال و آینده پرستش میشد. این سه نیلوفر آبی با سه چشم زئوس تریوپس (زئوس سه چشم) و هلیوس تری اوکولوس (هلیوس سه چشم) قابل تطبیقند و در هر دو مورد، یکی از معانی سه چشم، سه زمان است. نکته این که کرونوس نیز خدای زمان و از این جهت اسما همان "زروان" خدای زمان در بین النهرین است که متشبه شدن یهوه به شیر هم یادگار او است چون شیر، حیوان خورشید است و خورشبد با حرکت در آسمان، زمان را به پیش میبرد. از این جهت، زمان به شیری تشبیه میشود که برای پیش رفتن، همه چیز را سر راهش میخورد. مسیر خورشید از توی دایره البروج میگذرد که حلقه ای بودنش، به اوروبوروس یعنی ماری تشبیه میشود که به جای زمان با تغذیه از خودش گرد میشود. ترکیب شیر و مار، اژدها را میسازد و تصویر اژدهای چینی در ابتدا از ترکیب شیر و مار شکل گرفته است. در فستیوال سال نو چینی، به مناسبت تغییر سال، رقص های شیر و اژدها برگزار میشود و جوانانی که در لباس این هیولاها رفته اند، در سر راهشان گاهی بچه ها را به داخل دهان هیولا میکشیدند و پس از این که مردم سر صحنه، اعوجاج هایی را زیر لباس جانور مشاهده کردند، بچه از دهان حیوان به بیرون برگردانده میشد. علت ارتباط شیر و اژدها با زمان است و زمان، با تبدیل کردن کودکان به افراد بزرگسال، کودکی آنها را میخورد. این میتواند دشمنی قهرمان خورشیدی با مار و اژدها را نیز توضیح دهد، چون قهرمان خورشیدی خدایی است که میتواند در طول زمان و با خروج از کودکی آغازینش، معنایش عوض شود.:

“animal theophanies of the hidden god”: david Sherman: radha name: 19/5/2023

طبیعتا یکی از دلایل معادله ی مار با تاریکی و شیاطین، این است که تغییر زمان با جایگزینی روز با شب بهتر به چشم می آید و شبانه روز، مبنای اصلی حساب زمان است. اگر بخواهیم این را در تاریخ بازسازی کنیم، باید تمدن درخشانی را به جای روز قبلی در نظر بگیریم که با بلایای فیزیکی یا حمله ی بیگانگان و به قدرت رسیدن جاهلان، دچار سقوط به یک شب تاریک انحطاط شده و اکنون با تمدن مدرن، در حال طلوع دوباره ی خود و درصدد بازگشت به دوران طلایی خود است. مثلا در مورد ژاپن، ماساکادو به عنوان همتای یاماتو تاکرو پس از قتل به ادو می آید که تمدن مدرن ژاپن از پایتختش توکیو به آنجا منتقل میشود. در ایران، تهران منشا تمدن مدرن از منطقه ی دماوند برمیخیزد که محل زندانی شدن همتای شاهنامه ای ماساکادو یعنی ضحاک تصور میشد. دولت ضحاک یک دولت بی طبقه و ضد اشرافی بود که با عامی گرایی، اخلاقیات وضع شده از سوی حکام سابق را نابود کرد بطوریکه در دوره ی او:

هنر خوار شد، جادویی ارجمند

نهان راستی، آشکارا گزند

در تمام این نوع بازسازی ها، فرهنگ و سنت رایج تا آن زمان، وارداتی و غیر ملی و صرفا به همین خاطر، دورانداختنی تلقی میشود. این ادعا را تمام کشورهای امروزین دارند و همه شان هم در ادعای خود، مدل تمدن غرب را کپی میکنند که در آن، تمدن باشکوه یونان و روم، با هجوم بربرهای شمالی و سلطه ی مسیحیت یهودی تبار، دچار انحطاط شدید به آنچه «قرون تاریک» نامیده میشود میگردد و پس از تجربه ی اختناق قرون وسطی، با کشف دوباره ی منابع یونان و روم باستان، چراغ آگاهی را به دست میگیرد و به پیش میرود. نکته ی جالب این است که دراینجا آغاز یونانی اروپا جانشین بهشت کتاب مقدس شده است.

در ادبیات یهودی، یونانیان، فرزندان یاوان پسر یافث هستند. یافث به صورت یاپتوس در ادبیات یونان تکرار و گاهی قدیمی ترین انسان خوانده شده تا بیان شود اروپا قبل از او خاطره ای از تمدن نداشته است. نام الیشع پسر یاوان نیز با "هلاس" دیگر نام یونان که یونانیان به نامش هلنی خوانده میشوند مرتبط شده است. تئوفیلوس گیل، این نام را علاوه بر هلاس، به دشت های الیسی ربط میدهد که نسخه ی فنیقی باغ عدن یهود است، همچنین باغ های آدونیس که درخت مقدس آن، معادل درخت حیات در باغ عدن یهود است. به نظر او عرفان الئوسی که به اورفئوس نسبت داده میشود، از همین الیس می آید. اورفئوس، تصویری اخلاقی و درست از دیونیسوس به یونانیان معرفی کرد و به سبب همین اخلاق گراییش توسط مئنادها یا زنان مجنون همیشه مست کاهنه ی دیونیسوس متعارف در آن زمان، تکه تکه شد. کارون، اورفئوس را شاگرد لینوس فنیقی دانسته که سیستم آموزشی فنیقی را به یونان آورد. لینوس به معلمی هرکول کودک هم برگزیده شد ولی هرکول، لینوس را با پرتاب میز تدریس به روی او کشت. بعضی یونانیان، هرکول را همان هرکول صور یعنی ملقارت خدای نگهبان آن شهر فنیقی شمرده اند که به همراه کلنی های فنیقی، در تمام سواحل اروپا و افریقا شعبه زد و ازاینرو گیل معتقد است افسانه ی مزبور، میتواند ردی از گسترش اخلاقیاتی نزدیک به اخلاق یهودی توسط فنیقی ها در اروپا در خود داشته باشد، بخصوص که هرکول در افریقا به دامادی افرا پسر ابراهیم از قطوره درآمده بود و یهودی ها هم خود را دنباله ی ابراهیم میشمردند. ماجراجویی های فنیقی ها در راه تاسیس این کلنی ها همچنین با سفرهای کادموس فنیقی بنیانگذار الفبای یونانی قابل مقایسه است که بعضی مردم، او و همسرش هارمونیا را در قالب دو مار میپرستیدند. نقش مار دراینجا میتواند به نسبت داشتن نام هارمونیا با کوه هرمون محل فرود آمدن فرشتگان هبوط کرده یا شیاطین در منطقه ی فنیقیه برگردد و این که شیاطین به مار تشبیه میشوند. سقوط این شیاطین به صورت انسان ها از بهشتی که میتواند همان دشت های الیسی باشد به گستره ی تمدن فنیقی که تمام مردم اروپا را در بر میگیرد، سقوط آدم و حوای منفرد در باغ تورات را به حد سقوط ارواح همه ی انسان ها از بهشت در فلسفه ی افلاطون رساند. افلاطون جهان مادی را توهم میدید و به پوچ بودن زندگی مادی و محکوم بودن انسان به گذراندن دوره ی مجازات خود در آن تاکید داشت و در این قضیه کاملا تحت تاثیر فیثاغورسیسم بود. زیربنای فنیقی فیثاغورسیسم کاملا یهودی است و به انکار هر گونه امکان یافتن تقدس و ماوراء الطبیعه در موجودات مادی توسط شریعت یهود وابسته است. اما افلاطون به این حد متوقف نمیماند و بحث امکان نجات از این شرایط با کمک گرفتن از خدایی در خارج از این جهان را مطرح میکند. سرانوس، نظریه ی افلاطون را بسیار نزدیک به فلسفه ی تثلیث مسیحی میبیند و حدس میزند هر دو برگرفته از یک تثلیث قدیمی تر فنیقیند. اما کشیش ها بر آن بوده اند که گفتارهای افلاطون با وام گیری های کسانی چون پروکلوس و پورفیری از مسیحیت، تحریف شده است. جاستین شهید معتقد بود که بت پرستان تحت تاثیر شعرایند و شعرا از الهامات شیاطین تبعیت میکنند، پس ممکن است شیاطین با علم به این که در آینده مسیح با معجزات خاصی خواهد آمد، بعضی داستان ها و نشانه های مسیحیت را به کفار تلقین کرده باشند و مثلا تولد مسیح از باکره را پیشتر به داستان تولد پرسئوس از باکره تبدیل کرده باشند و زنده شدن مرده توسط مسیح را پیشتر در زنده شدن مرده توسط اسکلپیوس قصه کرده باشند و دیونیسوس را مسافری خرسوار تجسم کرده باشند چون مسیح سوار بر خر به این سو و آن سو میرفت. از دید کشیش ها فلسفه ی افلاطون هم میتوانسته جزو این پیشگویی های شیطانی با تقلید از فلسفه ی تثلیث بعدی خداوند باشد.:

“the court of gentiles or a discourse touching the original of human literature”: Theophilus Gale: oxon press: 1660: book3: ch1,2,4,5

تبدیل بهشت آسمانی فنیقی از دشت الیسی به هلاس، آن را به یک بهشت زمینی تبدیل کرده که با زیربنای فلسفی قبلی آن درباره ی محل مجازات بودن زمین برای ارواح هبوط کرده نمیخواند.پ و البته وقتی این تناقض را با برگرداندن بهشت به قلمرو ارواح افلاطون برطرف کنیم، دیگر ایجاد بهشت در زمین معنی نخواهد داشت. ظاهرا زمینی کردن بهشت با تبدیل آن به یونان و روم باستان، کلا کار اومانیسم رنسانس است که فکر میکرد میتوان دوباره یک بهشت را روی زمین ایجاد کند. این یک اشتباه بود، ولی تا حدودی اشتباهی لازم بلکه کمی امکانات تمدن انسان ارتقا یابند. اما کسانی که این اشتباه را جا انداختند ظاهرا چندان افراد خیرخواهی نبودند. این را از بقیه ی صحبت گیل در فصل ششم کتابش میفهمیم. وی مینویسد که بحث آمدنت ارواح از جهانی دیگر و بازگشتشان به آن جهان پس از مرگ انسان، یک بحث جهانی در میان انسان ها است و به هیچ وجه اختراع افلاطون نیست، چنانکه کشیش های اروپایی ها هم آن را به کرات در میان سرخپوستان امریکایی یافته اند. اما افلاطون موضوع غریبی را پیش میبرد که در آن، کاملا تحت تاثیر سولون است. یک کان قبطی به سولون گفته بود شما یونانی ها ملت جدیدی هستید و هیچ خاطره و سنتی از گذشته ندارید؛ قبل از شما ملت های کهنی بودند که در اثر بلایای آب و آتش نابود شدند. این حرف ها به شدت یادآور طوفان نوح و عذاب قوم لوط با آتش در تورات است. حالا این را مقایسه کنید با ایده ی افلاطون درباره ی آینده ی جهان که در دنیبا تنها مشابه دیگرش داوری الهی خدا در زمین در آخرالزمان در اعتقادات پیروان موسی است. افلاطونی ها معتقد بودند برای این که خدا به زمین بیاید و حکومت کند، باید دنیا پر از گناه و چندپارگی و اجحاف انسان ها در حق هم شود بلکه خدا خودش برای برگرداندن نظم در زمین، بر آن فرود بیاید، ایده ای که اوزیبیوس، آن را پیرو تقلید افلاطون از یهودیت میشمرد.

حالا فرض کنید که این ملت یونان تازه کار پس از سپری شدن فجایع جهانی، نه یک ملت باستانی بلکه یونان و روم اختراع شده در اومانیسم رنسانس است که قرار است الگوی اروپای مدرن شود. آن وقت، انحطاط پس از نابودی بهشت میشود جهان تبدیل شوند به مدرنیته به جای شب پس از پایان روز، و روز بعدی میشود خدایی که از انحطاط شیطانی آن به خشم آمده است و میخواهد بر زمین تجلی کند؟ آیا وقتی عدم وجود خدا را دروغ مصلحتی آدم هایی که از سر دوست داشتن مردم آنها را خلافکار و پلید میکنند تا خدا هبوط کند، بشناسیم، میتوانیم به این فکر نکنیم که فرود خدا بر زمین، یک «دروغ مصلحتی» دیگر باشد؟

مطلب مرتبط:

دیائوچان: نسخه ای چینی از ملکه ی یهودی پارس

چرا میل واقعی به معنوی بودن نداریم؟

نویسنده: پویا جفاکش

انیمیشن گروه شینسن

"گروه شینسن" یک انیمه ی کمدی ژاپنی بود که در اواخر دهه ی هفتاد شمسی از تلویزیون ایران پخش شد. در دهه های هفتاد و هشتاد شمسی رسم بود که به مناسبت تابستان که فصل استراحت دانش آموزان است کارتون های جدید از تلویزیون پخش شود. گروه شینسن هم یک کارتون تابستانی بود که روزهای جمعه از شبکه ی 1 سیما پخش میشد. دوبلورهای متن فارسی آن تا جایی که دیده ام و در در خاطرم مانده اند، عبارتند از: جواد پزشکیان، جواد بازیاران، حسین بیگی، بهرام زاهدی، ناهید امیریان، مهوش افشاری، رزیتا یار احمدی، آزیتا یار احمدی، شایسته تاجبخش، مریم شیرزاد، ابوالقاسم محمدطاهر، داود باقری، محمد آفرین، تورج نصر، مهرداد ارمغان، فرانک رفیعی، مهتاب تقوی،ماریا گلشن زاده،.... من تمام قسمت هایی را که در تابستان پخش شد دیدم. از پاییز به بعد دیگر آن را دنبال نکردم و اصلا هم نفهمیدم آخرش چه شد. ولی در همین حد هم باعث ثابت شدن کلمه ی گوبلین و یک نوع ماسک سنتی ژاپنی در ذهن من شد. شخصیت های منفی این انیمیشن، گوبلین نام داشتند و از رئیسشان گوبلین سیاه اطاعت میکردند و تقریبا همیشه ماسک گوبلین را بر چهره داشتند. قهرمانان فیلم هم سه نوجوان و یک کودک خردسال بودند که با یک شمشیر اجدادی جادویی به جنگ مافیای گوبلین سیاه رفته بودند. امروزه میدانم که آن ماسک ها در ژاپن، در کنایه از موجودی موسوم به تنگو به کار میروند که جن هایی پرنده گون و معمولا متشبه به کلاغند و بینی های بلند تنگوها هم کنایه از منقار پرنده اند. حالا این که چرا در متن انگلیسی از لغت گوبلین به جای تنگو استفاده کرده اند مدت ها برایم سوال بود. چون اروپایی ها اسم های زیادی برای جن دارند: الف، دورف، گنوم، سیدهی، جوتونگار، ترول... تا این که بلاخره فهمیدم که پرنده گون بودن جن ها تحت نام گوبلین میتواند کنایه ای به داستان گوبلین های angley در امریکا داشته باشد که به شکل پرندگانی عجیب و بدشکل بر آدم ها ظاهر میشدند و شایع شده بود یک افسر سیا به نام "ریچارد کنت" که به عرفان و ماوراء الطبیعه اعتقاد دارد روی آنها تحقیق میکند. تشبیه جن ها به پرندگان موضوع جدیدی نیست و احتمالا به افسانه ی حکومت سلیمان بر جن ها و پرندگان به طور مشترک مربوط است که ظاهرا برخی تصور کرده اند پرندگان سلیمان نیز از مدل های جنند. دانستن زبان پرندگان جزو علوم غریبه بود و کسانی چون سنت فرانسیس آسیزی که زبان پرندگان را بلد بودند اینگونه تقدس خود را اثبات میکردند. اما وقتی که پرندگان با سیاست و بخصوص سازمان سیا گره میخورند دیگر مقدس نیستند و اتفاقا اینجاست که اسم گوبلین مهم میشود. چون درحالیکه به معنی جن است به شدت به نام خانوادگی خاندان گیبیلین شباهت دارد که شعبه ای از خاندان کولوم یا کولومنا یا کولون یعنی همان رش گلوتا یا رهبریت یهود و اولاد سلیمانند که با نام مستعار کریستف کلمب از اسپانیا به امریکا منتقل شده اند و تحت عنوان کالینزها بزرگ ترین زمینداران امریکای شمالی گردیده اند. آنها خاندان فارنزه را در امریکا برکشیدند که سازندگان واقعی قاره ی امریکایند. فارنزه در همکاری با خاندان بورژیا ژزوئیت ها را به شکل دهندگان فرهنگ تقریبا سراسر امریکای جنوبی تبدیل نمودند. فارنزه ها همچنین در بانک انگلستان قدرت زیادی دارند و از طریق امپراطوری بریتانیا بخشی از قوای ایالات متحده را کنترل میکنند. فارنزه ها در کنار پالاواچینی ها قدرت های اصلی گسترش دهنده و حاکم بر اسلامند و مدام در فضای آن تغییرات ایجاد میکنند. اگر گوبلین یا گیبیلین نام مستعاری برای کولوم هایی باشد که تمام این مافیای عظیم را در دنیا ایجاد کردند پس باید هم مشابه کارتونیشان آدم هایی باشند که ماسک جن میزنند و مثل پرنده ها اجنه ای هستند که در زمین جای ندارند. معنیش این است که آنها همان نفیلیم یا نیمه انسان-نیمه جن های دوران کهنند که بخشیشان در سیل نوح نابود شدند یا بهتر است بگوییم خیلی از مسیحی ها اینطور فکر میکنند. مدتی است که بعضی امریکایی ها این گفته ی دونالد مارشال را تکرار میکنند که نفیلیم با پرنده ها همخانواده اند و درست مثل پرنده ها دارای استخوان های توخالیند. آدم به یاد حرف های دانشمندان درباره ی دایناسورها می افتد که آنها را نیز دارای استخوان های توخالی و اخیرا فامیل پرندگان خوانده اند. آخر دایناسورها هم مدلی از نفیلیمند و مثل نفیلیم از نسل خزندگانند و باز مثل نفیلیم در عذاب الهی نابود شده اند.

اهمیت نفیلیم در نظریات توطئه ی مسیحی را نباید نادیده گرفت. نفیلیم، بزرگ میشوند تا مانع اشکال تراشی در خلقت خدا شوند. مسیحی ها که معتقدند خدا خیلی مهربان و خوب است میگویند خدا عمدا آدم ها را دارای ذات بد نیافریده بود بلکه این شیاطین بودند که موقع آمیزش با زنان زمینی، صفات بد خود را در بشر تزریق کردند و نسل انسان را شیطانی کردند. مسیحی ها معتقدند این تغییر خلقت حتی فقط به انسان هم محدود نیست چون همانطورکه در کتاب خنوخ (5 : 7) آمده، نفیلیم حتی «در برابر پرندگان، حیوانات وحشی، خزندگان و ماهی ها نیز گناه کردند.» پس اگر در ذات حیوانات نیز عیب های آشکاری وجود دارد به خاطر این نیست که خدا حیوانات را از اول بد آفریده بود بلکه ازآنروست که جن های اخراج شده از بهشت، همانطورکه به شکل انسان، با انسان ها آمیختند، به شکل انواع حیوانات نیز با حیوانات آمیختند و نسل موجودات زنده را دچار انحرافات زشت کردند. با چنین عقیده ای عجیب نیست که مردم، سیاستمداران و برنامه های مغزشویی آنها چون ام کی اولترای سازمان سیا را درست مثل خون نفیلیم، ابزارهای پست تر سازی انسان ببینند و سیاستمداران را از نسل نفیلیم بپندارند. این تخیلات، البته بر مشاهداتی واقعی استوار است و مهمترینشان این که در تمام دنیا و ازجمله در خود امریکا هرچقدر به قدیم برویم، روابط مردم با یکدیگر حسنه تر و جامعه شان از استحکام بیشتری برخوردار بوده است ولی امروز فردگرایی، مردم را به شدت از هم دورتر کرده بطوریکه تنها چیزی که به نظر میرسد لیبرالیسم با برابری مردم در داشتن آن مشکلی ندارد احساس تنهایی و بی اعتمادی است.

با این حال، شاید این موضوع آنقدرها هم ماوراء الطبیعی نباشد. "مارک لیلا" استاد اندیشه ی سیاسی و نویسنده ی کتاب "روشنفکران و سیاست" نظر جالبی درباره ی چرایی آن دارد که اگرچه مطمئن نیست همه ی موضوع باشد ولی مطمئن است اقلا نصف قضیه ریشه در آن دارد. او این مطلب را در مقاله ی "جهانی که مایع گون میشود" در UNHEARD که ترجمه ی فارسی آن در شماره ی 84 اندیشه ی پویا (خرداد 1402) منتشر شده، چنین شرح میدهد:

«چرا در دموکراسی های معاصر، دغدغه ی بسیار کمی برای خیر عمومی وجود دارد؟ چرا شهروندانی اینقدر بی اعتناییم؟ چرا ملی گرایی غیر لیبرالی اینقدر خواستار پیدا کرده است؟ من گمان نمیکنم وضعیت ناگوار جوامع دموکراتیک، ربطی به شهامت، فقدان ایمان، یا نبود ایده ای اتحادبخش مثل ملی گرایی لیبرالی داشته باشد. هرچه سنم بیشتر شده است مادی گراتر شده ام؛ نه در معنای کارل مارکسی اش بلکه آنطورکه الکسی دو توکوویل بود. در این سال ها وقت زیادی را صرف توکویل کرده ام و از این که دیدم چه مادیگرای زیرک و قانع کننده ای بوده شگفت زده شده ام. شاهکارش "دموکراسی در امریکا" با تمجید از ارزش های دموکراتیک و دلایلی که باید برای آن بجنگیم شروع نمیشود. او کتابش را با جغرافیای امریکای شمالی –جنگل ها، آبگیرها، کوه ها و رودهای خروشان – آغاز میکند. پیشگامان اولیه ی امریکا وقتی در این پهنه ی وسیع و بکرقرار گرفتند خود را در نوعی برابری مادی نسبی یافتند. طبیعت بسیار بزرگ بود و آنها بسیار کوچک بودند. آنها به هم نیاز داشتند. از نظر توکویل، این برابری حقیقی شرط ضروری استقرار اصل برابری در دموکراسی امریکا بود؛ و این اصل بعدا باعث شوق برابری شد. به عبارت دیگر، شوق های ما در زندگی اساسا ریشه در واقعیت مادی دارند. نکته ای مهم قرین مادیگرایی توکویل است. اگر ایدئال های سیاسی که روزگاری اذهان را به خود جلب کرده بودند، تاثیر خود را از دست داده باشند، اول از همه باید بپرسیم چه چیز تغییر کرده است که باعث شده ایدئال های قدیم به اندازه ی قبل گیرا نیستند. نباید ژست پیامبر گونه بگیریم و همه را به بازگشت به دین راستین یا گرویدن به مذهبی جدید فرا بخوانیم. پس اگر نگران ضعیف بودن پیوندهای مدنی،همبستگی اجتماعی و احترام به خیر عمومی در دموکراسی ها هستیم، که باید هم باشیم، باید از خود بپرسیم چه چیز در شیوه ی زیستمان تغییر کرده که درکمان از شهروند دموکراتیک را تحلیل برده است. ایده ای که در پاسخ به این سوال به ذهنم میرسد فکری بدیع نیست. به نظر میرسد که منشا اصلی تضعیف دموکراسی این حقیقت است که جوامعمان، مایع گون تر شده اند و سختیشان را از دست داده اند. این اصطلاحی است که جامعه شناس لهستانی "زیگموند باومن" به کار برد. باومن واژه ی "مایع" را با اشاره ای غیر مستقیم به مانیفیست کمونیست به کار برده بود، جایی که مارکس و انگلس اعلام کردند که در سرمایه داری "هرآنچه سخت و صلب است ذوب میشود." باومن اشاره میکرد که مارکس و انگلس انتظار داشتند وقتی جوامع بی ثبات سرمایه داری ساقط شوند، نوع صلب جدیدی از جامعه تحت لوای کمونیسم پدید بیاید. مارکس و انگلس، انقلاب دائمی را تبلیغ نمیکردند؛ آنها مائوئیست نبودند. به نظر آنها هدف از شرکت در فعالیت های سیاسی سوسیالیستی و کمونیستی به صورت ایدئال، برگرداندن صلبیت و برقراری وضعیتی مطمئن بود تا بشریت بتواند زندگی ای سالم در سازگاری با ذاتش داشته باشد. اهمیت ارزش های سوسیالیستی مثل همبستگی و خط مشی هایی مثل برنامه ریزی اقتصادی از این جا می آمد. امروز رویای آرمانشهر کمونیستی بر باد رفته و سرمایه داری پابرجا است. اما قدرتش در مایع گون کردن روابط انسانی به شدت افزایش یافته است. سرمایه داری در معنای بسیط که علم و فناوری را در بر میگیرد، حالا فقط نهادهای صلب اجتماعی را ذوب نمیکند بلکه امروز حتی اجازه نمیدهد نهاد صلب جدیدی شکل بگیرد. این، مهمترین نکته ای است که از باومن استنباط میکنیم. حالا در دنیایی زندگی میکنیم که در آن، عمر نهادها و هنجارها کمتر از چیزی است که قبلا از آنها سراغ داشتیم. مردم این را به فکر، و از آن مهمتر به احساسشان وارد کرده اند. میدانیم که فرزندان طلاق سخت تر میتوانند روابطی استوار با دیگران برقرار کنند. آنها چون اعتمادشان را به خانواده ای که در آن بزرگ شدند از دست داده اند اطمینان ندارند که بتوانند خانواده ای پایدار ایجاد کنند. حس میکنم این چیزی است که امروز در جامعه به صورت عام دارد اتفاق می افتد. هرچه میگذرد تعداد کمتری از نهادهای اجتماعی ای که در جوانی آدم ها وجود داشتند هنگام پیریشان باقی خواهند ماند. اگر این روند ادامه یابد، مجبوریم بپذیریم که دگرگونی ای بنیادین در آگاهی و زندگی اجتماعی بشر منتظرمان است. نمونه های آشکار این مایع گونگی فراوانند. در عرصه ی اقتصاد، مقررات زدایی، بازار نیروی کار منعطف، خصوصی سازی، تجارت و سرمایه گذاری مالی جهانی، و از بین بردن حمایت های اجتماعی زندگی کارگران و اجتماعاتشان را آسیب پذیر تر کرده است. در حوزه ی فناوری، اینترنت که از آن گریزی نیست، امکانات بسیار گسترده ای را پیش پای جوانان قرار میدهد که سبب شده ارزش ها و آداب و رسوم ملی و مذهبی به خوبی به آنها منتقل نشود. بعلاوه همه مان را به ویروس های روانی و اخلاقی ای مبتلا کرده است که در یک چشم به هم زدن در سراسر جهان منتشر میشوند. در حوزه ی پزشکی، پیشرفت های سریعی که در تحقیقات و شیوه های درمان صورت میگیرد دانستنی های درمانی امروز را فردا بی مصرف میکند و باعث میشود آدم های با تحصیلات کمتر، سردرگم و به تدریج به نهاد پزشکی بدگمان شوند. این وضعیت در تاریخ بی سابقه است. سرشت جامعه ی انسانی همیشه محافظه کار بوده است. کارکرد جامعه این بوده که محیطی پایدار فراهم کند تا افراد بتوانند از لحاظ روانی پیشرفت و با یکدیگر همکاری کنند. کارکرد حیاتی دیگرش هم این بوده که دانش و هنجارها را به نسل های بعدی منتقل کند. ایده ها و نهادهای لیبرال دموکراسی در جوامعی به وجود آمدند که به این شیوه ی محافظه کارانه عمل میکردند. اما جوامع مایع گون معاصر در تمام این کارکردها ضعیف تر عمل میکنند. به دیگر سخن، بعد اجتماعیشان کم تر شده است. انرژی این جوامع مرکز گریز است نه مرکزگرا.»

نکته ی عجیب این است که درحالی کارل لیلا از ذوب شدن جزمیات سرمایه داری برای تداوم آن سخن میگوید که در قرن گذشته به نظر میرسید این نیو ایجی های ضد سرمایه داری بودند که ادعای ذوب جزمیات را میکردند و همه شان هم ستون پنجم زنده یاد کمونیسم شوروی تلقی میشدند. البته آنها هنوز کماکان سر پایند و تامین مالی میشوند چون این دو دسته ی سرمایه دار و به ظاهر ضد سرمایه دار، واقعا با هم تضادی نداشتند. نیو ایجی ها خواستار بازگشت به عصر طلایی بودند که در اساطیر هزیودی، به دوره ی حکومت ساتورن (زحل) بر جهان برمیگشت پیش از این که نظام طبقاتی ژوپیتر (مشتری) به دوران ساتورن خاتمه دهد. با این حال، ساتورن و ژوپیتر درواقع مکمل هم بودند و این موضوع که در دایره البروج قابل مشاهده است در برداشت کابالایی از ارتباط دایره البروج در حروف عبری، تاییدیه ی سیاسی گرفت. اگر به دایره البروج دقت کنید، اولین ماه های سال مسیحی، دی و بهمن هستند که به ترتیب توسط برج های فلکی جدی و دلو شناسایی میشوند و این دو برج هر دو متعلق به زحلند. اولین ماه بعد از دلو (بهمن)، اسفند به نمایندگی صورت فلکی حوت است که برج مشتری است. حوت (ماهی) قوت خود را از آب دلو میگیرد و این ماهی درواقع همان ایکتیس لقب عیسی مسیح یهودی است که جزمیات یهودی-مسیحی را پشتوانه ی نظام طبقاتی سرمایه داری کرده است. آن وقت، میبینیم که نیو ایجی ها میخواهند عصر اکواریوس (دلو) را فراهم کنند که منشا نیروی دشمن ظاهریشان سرمایه داری است. تکمیل این دو در الفبای عبری، در یکی از کتاب های مهم کابالیستی به نام "سفر یزیره" صورتبندی شده است. در این کتاب، از 22 حرف الفبای عبری، 3 حرف مادر (یعنی الف و میم و شین) به همراه هفت حرف دوگانه از لیست خارج شده و 12 حرف باقیمانده با 12 صورت فلکی دایره البروج و 12 ماه سال به ترتیب زیر تطبیق شده اند:

"ها": ه : برج حمل: فروردین

واو : و : برج ثور: اردیبهشت

زاین: ز: برج جوزا: خرداد

چث: چ : برج سرطان: تیر ماه

تت: ط : برج اسد: مرداد ماه

یود: ی : برج سنبله: شهریور

لامد: ل : برج میزان: مهر ماه

نون: ن : برج عقرب: آبان

سامخ: س: برج قوس: آذر

آیین: علامت توقف در زبان: برج جدی: دی

صادی: ص: برج دلو: بهمن

قاف: ق: برج حوت: اسفند

فرقه ی استعماری "طلوع طلایی" در بریتانیا این ترتیب و تطبیق را پذیرفته و این نشان میدهد که فقط بازی با نجوم و حروف نبوده است. کافی است دقت کنید ببینید که چطور دلو و حوت توسط ص و ق به هم دوخته شده اند و جالب این که ترکیب این دو حرف، فعل "صق" به معنی چسباندن را در عربی میسازد. حرف "صادی" یا "صاد" را در زبان ییدیش یهودی های آلمانی، tzedek میخوانند که فرم آلمانی لغت "صادق" است. "صادق" در عبری به منی فرد عادل است. اگر دقت کنید "صادق" ترکیب "صاد" با "ق" به نظر میرسد. از طرفی "زدک" که تلفظ دیگر آن است عنوان سیاره ی مشتری یا همان ژوپیتر است و میتوان آن را به فرزند "صاد" هم معنی کرد که صاد همان زحل برج دلو است. نام صادق، بی تردید با "سوتخ" شیطان بیابانی با سر خر در اساطیر مصری مرتبط است و یادآور به اتهام خرپرستی به یهودی ها و مسیحی های قدیم بابت این که آنها معتقد بودند خدایشان یهوه یا همان ژوپیتر زمانی که یهودی ها از مصر خارج شده و در بیابان محکوم به مرگ از تشنگی بودند به شکل خری بر آنها ظاهر شد و آنها را به محل آب راهنمایی کرد. ازاینرو خر تجسمی از خدای منجی هم هست و تعجبی ندارد که مسیح منجی اینقدر در قالب یک خر سوار، برجسته شده باشد. "یعفور" نام خر مسیح است که نامش بعدا به صورت "عفیر" خر معجزه گر حضرت محمد در زندگینامه ی پیامبر اسلام کپی شده است. جالب اینجاست که لغت "یعفور" تلفظ دیگر "جعفر" در عربی به معنی آب است و ظاهرا خر بیابانی ما محافظ آب هم بوده و بیابانزایی میکرده تا مردم عینا به طرف همان آب مقدس خودش بیایند که این آب هم ظاهرا از سطل ساتورن برج دلو می آید. پس بی معنایی وحشتناک حاصل از پول پرستی سرمایه داری، همان برهوت ژوپیتر یا یهوه است که مردم را به تنها آب باقیمانده و جایز یعنی آب نیو ایج کابالایی بکشاند و مردم هم نمیدانند که این آب، درواقع آبی که عطش برطرف کند نیست بلکه مواد مذاب حاصل از ذوب شدن مواد جامد سرمایه داری است.

بنابراین ما در نیو ایج قصد بازگشت به گذشته ای را میکنیم که درواقع آینده ی ذهنی و اغلب اوقات کاملا فردی ما است و در فردیت، به اوج رساننده ی سرمایه داری است. بر اساس دایره البروج، این گذشته برای آینده شدن باید مسیری متفاوت با سیر زحل-مشتری پیدا کند. در سیر زحل-مشتری، بعد از برج حوت که مال مشتری است برج آغاز بهار در فروردین ماه و موعد تشکیل بهشت زمینی فرا میرسد که برج حمل یا قوچ است و موکل آن مریخ است. بهشت وارونه ی آن، برج سرد "عقرب" در آذرماه است که متعلق به مریخ است و پس از آن برج قوس متعلق به مشتری و بلاخره برج جدی متعلق به زحل فرا میرسند. حروف سیاره های زحل، مشتری و مریخ به ترتیب ب، ج، د است که عدد ابجد آنها به ترتیب 2 ، 3 ، 4 میباشد. 2 نشانه ی تضاد خیر و شر، 3 نشانه ی تثلیث مسیحی و 4 نشانه ی عناصر چهارگانه و چهار جهت اصلی هستند که با هم جهان مادی را میسازند. این سه مرحله، مراحل پیدایش مذهب در تاریخ رسمیند و وارونه ی آنها از مریخ تا زحل، تاریخ تفکر به روایت مذهب مسیحی را بیان میکند. بر این اساس، طبیعی است که مریخ به عنوان یک شروع بهشت زمینی در اورشلیم یهودی و در برج عقرب، نمادی از یهودیت میشود. یهودیت با قربانی کردن ابراهیم پسرش اسحاق را در راه خدا آغاز میگردد و عقرب هم در اعتقادات یهودی، تنها جانوری است که بچه های خودش را عمدا میکشد. یهودیت همچنین تقدس خود را از کشتی گرفتن یعقوب با خدا میگیرد که طی آن، یعقوب خدا را شکست میدهد و مجبورش میکند که امت یعقوب را قوم برگزیده ی خود اعلام کند و از آن روز، یعقوب ملقب به اسرائیل (بنده ی خدا) و فرزندانش ملقب به بنی اسرائیل میشوند. ازآنجاکه 12 ماه سال با 12 پسر یعقوب تطبیق شده اند، پسر معادل برج عقرب، نفتالی اعلام شده که کشتی گیری قوی است و اشاره به قدرت گیری یهودیت از کشتی و مبارزه. حیوان توتمیک نفتالی، غزال است که سریع و متعادل حرکت میکند و این نوع حرکت، در دستور قوم یهود در راه رسالت جهانیش است. ازاینرو سرزمین اسرائیل را "ارض اهیاله" یعنی سرزمین غزال مینامیدند. برج عقرب، در عبری ملقب به "بیت ها موت" یعنی خانه ی مرگ است و مرگ دراینجا کنایه از تغییر مراحل زیست انسان است که این تغییر مراحل، ناگهانی و متشبه به جهش های بزرگ غزالند وقتی در ارتفاعات کوهستانی اسرائیل، از یک صخره به روی صخره ای دیگر میپرد و این جهش ها میتوانند خطرناک و مرگ آور باشند چنانکه مابه ازاهای فرهنگیشان برای جهش های انسانی نیز ممکن است لطمات شدیدی به زندگی انسان ها وارد کنند. نام عبری برج عقرب، "چشوان" است که در آرامی به معنی حساب کردن، ولی در عبری به معنی نگرانی و ترس است. در ادامه روشن میشود که این دو معنی با هم مرتبطند. حروف استفاده شده برای برج عقرب در عبری، مانند دیگر برج های عبری، حرف موکل ماه به اضافه ی حرف موکل سیاره ی آن هستند که دراینجا عبارت از دو حرف "د" و "ن" (برای مریخ و آبان) میباشند و روی هم لغت "دن" را میسازند که به معنی قضاوت است. خاصیت مخصوص این برج، "رایحه" یعنی بو است چون عقیده بر این است که مسیح از بو کشیدن روی افراد، موفق به قضاوت درباره ی آنها میشود. بعضی حکیمان معتقدند مسیح در ماه چشوان ظهور میکند. بویایی به حرف "ن" تعلق دارد و این، متاخر بر حرف "د" است که اعمال قدرت سیاره را برتر از خواست خود فرد مینشاند. حرف "د" در عبری "دالت" به معنی دروازه نامیده میشود. ولی اصل فنیقیش دال است که در عبری "دل" به معنی پست و فقیر تلفظ میشود. "دل" به تلاش برای برآورده کردن آرزوهای شخصی اشاره دارد و این خصوصیت معادیم یا مریخ خدای جنگ است که برای رسیدن به آرزوهایش حاضر به برپا کردن حمام خون است. ازاینرو برج عقرب و از آن بیشتر برج حمل که ماه های مریخند با آزادی های فردی و شکستن محدودیت ها ارتباط دارند. زمانی که در عقرب یا برج تشکیل یهودیت، جای "د" و "ن" را عوض کنیم و به این تمثیل، قدرت اراده را بر قدرت تقدیر غلبه دهیم، کلمه ی "ند" به دست می آید که در عبری به معنی سرگردان و در حرکت است. این تغییر، کار قانون مجازات است که "صدق" یعنی عدالت را برقرار میکند. صدق، در کابالا نام سفیره ی یسود است که متعلق به عقرب و محدوده ی اتفاقات جنسی است جایی که قرار است عدالت تا اندازه ی زیادی در عرصه ی آن به اجرا درآید. ارتباط با قانون سبب میشود تا عقرب، برج روسا و رهبران نیز باشد.:

“ghodesh mar cheshvan according to kabbalah’: kol tuuv: yeshshem.com

نکته ی جالب این است که بدن آدم در برج میزان (مهرماه) دقیقا قبل از برج عقرب آفریده شده که اشاره به انسان ماقبل یهودیت است. اما یهودی های روح باور معتقدند که این فقط جسم فیزیکی آدم را شامل میشده و روح آدم در برج حمل برای ماه نیسان (فروردین) آفریده شده است. برج حمل همانطورکه دیدیم آینده ی برج عقرب و به مانند آن متعلق به معادیم یا مریخ است. حمل یعنی قوچ. برج این جانور، دارای کیفیت جنسی قدرتمندی است. از طرفی نامش با حروف "د" برای مریخ و "ه" برای برج حمل به دست می آید. "د" به سبب کیفیت مریخیش، نشان تلاش برای کسب زندگی این دنیایی است و "ه" نشاندهنده ی گفتگو برای تغییر دادن نظر رایج است. بنابراین در عنوان عبری برج حمل، دوگانگی دیده میشود. عنصر این برج، آب است که آن هم دارای دوگانگی است. هم برای حیات شما لازم است و هم اگر از سرتان بگذرد شما را غرق میکند. از میان پسران یعقوب، برج حمل متعلق به روبن است. او پسری بود که نزدیک بود جانشین پدر شود ولی به دلیل عمل کنترل بر غرایزش، این امتیاز را از دست داد. او نماینده ی یکی از صفات ناپسند پدر خودش است که اتفاقا به تولد خودش انجامید؛ یعنی این که در اثر چشم بستن در راه هوی و هوستان فکر کنید دارید نتیجه ی مطلوبتان را میگیرید ولی نتیجه ی دیگری به دست آورید؛ مثل یعقوب که فکر دارد با راحیل می آمیزد ولی با لیا می آمیخت و نتیجه ی این آمیزش هم روبن از آب درآمد. روبن همچنین قبیله ی یهودی است که در جمع یهودیان نمیماند و با بیگانگان می آمیزد تا نمادی باشد از جهانی شدن این برداشت یهودی. داستان روبن به نوعی با برداشت تمثیلی از موقعیت عید فصح در برج حمل نیز ارتباط دارد. "فصح" جشن خروج یهودیان از مصر است. این کلمه در اصل خود، "پساخ" یا "فساخ" است که از اضافه شدن حرف عبری peyبه معنی دهان به "ساخ" به معنی سخن گفتن به دست می آید. پس فساخ یعنی دهان سخنگو که منظور از آن، موسی است که از طرف "هاشم" (خدا) با مردم سخن میگفت. [بیشک "فصح" ریشه ی لغت "فصاحت" در زبان عربی، و نیز ریشه ی نام "عربی فصیح" برای عربی قرآنی است. چون عربی قرآنی هم که زبان هیچ قوم زنده و مرده ی عربی نیست، زبانی بود که پیامبر اسلام از طرف خدا از آن برای سخن گفتن با مابه ازاهای فراعنه و یهودیان یعنی زورمندان و مظلومان استفاده میکرد.] لغت "مصر" در عبری به معنی باریک و محدود است و فرا رفتن از محدودیت ها را نشان میدهد که درواقع یک نوع قهرمانی مادی را نشان میدهد. با این حال، این ایدئال نهایی نیست. این را میتوان در کاربرد یافتن نهایی کلمه ی "نیسان" برای فروردین ماه یا برج حمل دریافت. "نیسان" در آرامی به معنی معجزه آسا است ولی اصل آن از "نیس" به معنی گریز از جبر فیزیکی قانون جهان مادی است. این لغت در عبری قدیم کاربردی نداشته و به جای آن بیشتر از "آویو" استفاده میشد. آویو امروزه بیشتر به معنی بهار است. اما املای عبری آن، معنی «پدر 12 » را میدهد. این اشاره به کیفیت فروردین ماه است. چون به عنوان اولین ماه سال شمسی کلدانی، موقعیت ممتازی دارد و 12 روز اولش همان کاربرد 12 ماه سال را دارد. اعمال هر کدام از ما در 13 روز اول فروردین ماه ممکن است تحت تاثیر کیفیات سیاره ای این 12 روز و مجموعه ی آنها در سیزدهمین روز فروردین، سرنوشت سال آینده ی ما را رقم بزند. ازاینرو روز چهاردهم و گاهی روزهای 14 و 15 فروردین با هم «صدر» یعنی نظم نامیده میشوند. 49 روز آینده از 15 یا 16 فروردین به بعد، روزهای "عمر" omer نامیده میشوند. عمر یعنی خوشه ی غله. منظور اینجا خوشه ی جو است. چون طی این روزها هر شب، طی دعا و مراسمی، با شمردن خوشه ی جو، روزهای باقیمانده تا عید شاوعوت یا جشن کشت گندم در برج جوزا (توامان) در خردادماه را میشمرند تا روزشماری خود برای آن روز را به هاشم نشان دهند. عید شاوعوت کنایه از موفقیت معنوی است و عید فصح کنایه از موفقیت مادی. منظور این است که موفقیت مادی باید زمینه ی موفقیت معنوی شود. این که برج جوزا دو انسان را نشان میدهد و برج حمل یک گوسفند را، همین را میگوید. چون قوچ در برج حمل جانشین معادیم شده صرفا به این خاطر که رهبر گله ی گوسفندان است و روح واقعی این صورت فلکی را "بره" یا گوسفند ماده نشان میدهد. زمانی که برای گوسفندان ماده غذا میگذاشتند آنها هیچکدام به همدیگر اجازه ی خوردن از سهم خودشان نمیدادند ولی در تلاش برای خوردن از سهم غذای دیگران هم کوتاهی نمیکردند و ازاینرو خوردن خیلی پر هرج و مرجی میساختند. بنابراین جامعه ی گوسفندان، کنایه ای از یک جامعه ی انسانی است که خودخواهی و طمع انسان ها در بلعیدن امتیازات مادی، آن را به هرج و مرج و تنش روانی میکشد.:

“the month of Nissan according to kabbalah”: yeshshem.com

اگر حرکت رو به عقب یهودی، از برج حمل تا برج دلو به طول انجامیده، اما حرکت رو به جلو آن در برج حمل و بر اساس قصه ی روبن، همه ی مردم را در بر میگیرد و این فقط وقتی ممکن است که همه ی مردم به پیروی از روبن آمیخته به نا یهودیان، محدودیت ها را زیر پا بگذارند و به غرایز خود میدان میدهند. اما جالب اینجا است که این حرکت درواقع بر نوعی ثبات استوار است. چون به عقیده ی کابالا، نیروی فردگرایی آزاد شده در برج دلو را برج اسد در مردادماه به آن میدهد. صورت فلکی اسد (شیر) «قلب دایره البروج» شمرده میشود چون تنها خانه ی خورشید در دایره البروجی است که بر جابجایی خورشید در آسمان در طول سال استوار است. شیر، روح منحصر به فردی دارد که تصور میشده بر تمام جانوران، انسان ها و حتی گیاهان حکومت میکند و به تمایل تقریبا بی نظیر این حیوان به اعمال قدرت و مجبور کردن دیگران به اطاعت از خود برمیگردد. لغت عبری "گووراه" به معنی قضاوت، منشا گرفته از لغت سامی "آریا" به معنی شیر است. شیر، به سبب یال داشتن و رنگ پوستش نماد خورشید یا شمش است و شمش، خواستار و مقوم "شمح" (سمع) یعنی شنیدن است. از رهرو انتظار میرود که دستورات قدرتمدار را بی چون و چرا بپذیرد و ازاینرو شنیدار داشتن برای فرد قدرت طلب بسیار مهم است. این انتظار از صورت فلکی مزبور باعث میشده تا یهودیان، متولدین برج اسد را به مانند اعضای جامعه ی شیران، حرف شنو تلقی کنند و در تشبیه شاهان به شیران، متولدین اسد را افرادی که راحت به متملقین اعتماد کنند تصور کنند. این تا جایی پیش رفته که تصور شده متولد برج اسد، تقریبا هر آخرین پیامی را که دریافت میکند درجا برای هر مدت کوتاهی که امکان داشته باشد سرمشق خود قرار دهد و در مقیاسی بزرگ تر تصور شده که این، مهمترین تاثیر برج اسد بر همه ی موجودات و منجمله آدمیان است. ازاینرو برج اسد، خلاصه ی «ملکوت» یعنی جهانی است که در آن همه چیز بی اعمال اراده ی آدمیان صاحب سبک، مطابق قانون ایزدی میچرخد و تغییر میکند. حرف الفبای مخصوص برج اسد «ط» است که "تت" به معنی قضیب یا آلت تناسلی مرد معنی میدهد. چون قضیب، دارای کارکردی دوگانه است. هم از آن، اسپرم بیرون می آید که اسباب تولید مثل و ازاینرو از دید یهودیان نماد حیات بخشی است و هم از آن ادرار بیرون می آید که سم است و نماد مرگ آوری. این با کارکرد دوگانه ی اسد به جای قلب جهان هم تناسب دارد. قلب هر خونی را که بگیرد به تمام بدن پمپاژ میکند. این خون میتواند خون پاک و حیاتبخش باشد ولی میتواند خون سمی و کشنده هم باشد. ازاینرو همانطورکه آینده ی یک شخص به کارکرد درست قلبش بستگی دارد، اسد هم موکل آینده است. ماه برج اسد شمسی را که در عبری و در تطبیق با تقویم قمری معمولا مدتی از مرداد گذشته آغاز میشود، "آو" مینامند. "آو" از ریشه ی "اب" به معنی پدر می آید و معمولا به معنی اجداد است. با این حال، تاکید میشود که نام این ماه مخفف "مناخیم آو" یعنی آرامش اجداد است. چون با تضمین آینده ی بشر، اجداد آرامش خواهند داشت. بنابراین اسد عبری، گذشته و آینده را یک جا در خود جمع میکند. اما این که معمولا مناخیم حذف میشود و ماه فقط "آو" نامیده میشود، به سبب معنای دوم "آو" است. چون "آو" av به معنی اتفاق نیز هست ازآنروکه اتفاقات حال، آینده را تعیین میکنند. بنابراین اسد درحالیکه ظاهرا به گذشته و آینده توجه دارد بیش از هر چیز متوجه حال است. برای یهودیان قدیم، "حال" آنها دنباله ی سقوط معبد و معرف آوارگی و سوء ظن بود. در تاریخ خودنوشته ی آنها، معبد سلیمان دو بار تخریب شد؛ یک بار توسط بابلی ها و یک بار توسط رومی ها، که البته آنها نخست به پیروی از سنت مذهبی، روم را همان ادوم یا اردن کنونی میدانستند. نکته ی جالب این است که هر دو تخریب معبد در ماه آو و در ایام برج اسد رخ داده و از آن جالب تر این که ارواح هر دو حکومت بابل و روم در تصورات آنها متمثل به شیر بوده اند. با این حال، طبق روایات آنها مسیح یا نجات دهنده ی یهودیان هم در ماه "آو" متولد خواهد شد و بنابراین اسباب تخریب، زمینه ساز نجات است.:

“the month of av according to kabbalah”: yeshshem.com

میتوان این موضوع را به این نسبت داد که تلخی حال، اهمیت آنچه بعد از آن می آید را نشان خواهد داد. پس باید توجه کنیم که درست بعد از اسد، برج سنبله ی شهریور می آید که یهودیان صورت فلکی آن را بطوله یعنی زن باکره میخوانند و معمولا موکل ماه "ایلول" تلقی میشود که موصوف به قلمرو عمل است. زن باکره به دلیل عدم دست زدن به عمل جنسی، نماد پاکی وجدان است و به دلیل همرده کردن زن و پاکی، نمادی از زنانی است که به شدت در تمیز نگه داشتن محیط خود و از بین بردن لکه های ناجور و شرایط نازیبا در زندگی خود وسواسی دارند. بنابراین در مقیاسی بزرگ تر، بطوله یا دوشیزه بخشی از وجود هر کسی است که به خوب و بد کردن در جزئیات زندگی میپردازد و طبیعی است که بطوله در روحیه ی همه ی افراد، کیفیت و کمیت یکسانی ندارد. به هر حال، به سبب این ویژگی، برج سنبله موکل توبه و اصلاح اعمال در زندگی انسان نیز محسوب میشود. یک دلیل دیگر این تشبیه این است که شهریور، آخرین ماه تابستان و آستانه ی فصل خزان است و ازاینرو ایامی است که بسیاری از جانوران، به اندوختن توشه و آذوقه برای استراحت زمستان میپردازند و این یادآور تلاش انسان قدیم برای اندوختن توشه ی اعمال نیکی است که در آخرت او به دردش بخورند.:

“the month of ilul according to kabbalah”: yeshshem.com

نکته ی جالب این است که برج سنبله درست آخرین برج دایره البروج قبل از برج میزان است که در آن، جسم آدم متولد شد. بنابراین جزئی نگری سنبله و اصلاح اعمال، آخرین حلقه ی انسانیت در میان مراحلی است که از خلقت انسان به عنوان یک جانور فیزیکی آغاز شده اند. این مراحل فقط وقتی به کمال خود نزدیک میشوند که دست اتوپیاهای مادی کمونیسم و لیبرالیسم به جای بهشت زمینی برج حمل رو شود و همه ی مردم متوجه شوند که برآورده شدن لذات مادی، به معنی احساس سعادت و خوشبختی نیست ولی بر اساس کابالا چنانکه صورتبندی اساطیریش در بالا آشکار شد، بیشتر مردم تا وقتی که از رفاه مادی برخوردار نشوند و عدم احساس خوشبختی حتی بعد از پولدار شدن و متلذذ شدن را خودشان بشخصه درک نکنند نمیتوانند برای حرکت به سمت مراحل بعد، جدی شوند یا دیگران را به چنین چیزی تشویق کنند. شاید یک دلیل این که مارکسیسم و لیبرالیسم و کلا ماتریالیسم علاقه ی واقعی ای به اصلاح زندگی مادی مردم از خود نشان داده اند این است که میدانند مرگ تقدس آنها روزی است که آنها در تحقق شعارهای مادی خود موفق شوند. برای ماتریالیسم، این نه موفقیت بلکه شکست است که تقدس می آفریند چون هیچ چشم اندازی برای دنیای پس از تحقق شعار بهشت شیر و عسل (به قول تورات) در زمین وجود ندارد.

چرا با برادران بسیجیم همدلم؟

نویسنده:پویا جفاکش

چند سال پیش در حلقه ی صالحین بسیج دوستی داشتیم که بعدا به دلیل سربازی از ما جدا شد و دیگر هیچ وقت ندیدمش.بسیار برای مقام رهبری احترام قائل بود و عامل اصلی عقب افتادن کشور را نمایندگان نالایق مجلس و سیاستمداران فاسد دولت احمدینژاد میدانست و میگفت آنها از خط رهبری منحرف شده اند.با این حال، او با این که کاریکاتور مقامات سیاسی کشور در نشریات کشیده شود مخالف بود بطوریکه حتی امریکایی هایی را که کاریکاتور اوباما را میکشند نمکنشناس میخواند(مطمئنم با کشیدن کاریکاتور شیوخ عرب توسط ایرانیها هم مخالف بود).وقتی سرگروه وقتمان آقای مرادمند رضاشاه را خائن به ایران معرفی میکرد او از رضاشاه هم دفاع میکرد و معتقد بود کارهای او برای آن موقع درست بوده است.وقتی هم که از محمدرضاشاه آخرین پادشاه کشور در حلقه انتقاد میشد او ساکت بود و ترجیح میداد بین دو حکومت متوالی متخاصم کشور قضاوت نکند.حتی یادم است وقتی یک بار بحث به مشروطه کشید او در تمام بلاهایی که محمدعلی شاه بر سر مشروطه خواهان آورد جانب محمدعلی شاه را گرفت و گفت حفظ اقتدار پادشاهی لازم بوده و به رضاشاه حق داد که در مشروطه را تخته کرده است.

آن زمان این که یک نفر تا این حد اقتدارگرا باشد و هرکسی را که مقام اول کشور باشد تصدیق کند برایم عجیب بود.اما تصور میکنم بیشتر برادران گرامیم در بسیج همین قدر ملاحظه کار بوده بر این اعتقادند که وجود نظم در هر حال از بینظمی بهتر است فقط این موضوع را به اندازه ی آن دوست بخصوص-که دلم برایش تنگ شده است- بلند بیان نمیکنند.اگر من در ابتدا با این موضوع کمی شگفتزده روبرو شدم احتمالا به دلیل بیشتر بودن سنم نسبت به بقیه ی دوستان بوده چون متولد 1365 یعنی حدود 8سال پس از انقلاب هستم و نوعی روحیه ی یاغی گری در من وجود داشته که این روزها شدائد زندگی و حشرونشر با برادران خوبم در بسیج تاحدود زیادی این روحیه را کاهش داده است.

به خاطر دارم در سال 1374 وقتی کلاس چهارم ابتدایی بودم،انیمه ی ژاپنی "افسانه ی سه برادر"(نام اصلی:"عاشقانه ی سه پادشاهی") از تلویزیون پخش میشد.(از عروسکی آن که قدیمی تر است و آخرین بار در سال1372 در هفت سالگی آن را دیدم جز چند صحنه چیزی به خاطر ندارم).از همان ابتدا وقتی صدای گرم شادروان استاد محمد خواجویها(مانی) را به عنوان راوی این فیلم شنیدم انتظار اثری انقلابی را داشتم چون این گوینده راوی سریال ژاپنی قدیمی تر "جنگجویان کوهستان"(نام اصلی:"حاشیه ی آب") هم بود که مانند افسانه ی سه برادر داستانش در چین باستان اتفاق می افتاد و روایت عده ای مظلومپرور انقلابی را بیان میکرد.

مرحوم مانی»بنیانگذار سبک گویندگی مستند در ایران و راوی افسانه ی سه برادر

از همان اولین قسمت، دیدن انیمه مرا گیج کرد.داستان با شورش دهقانانی بی بضاعت به رهبری ژانگ ژیائو(یادآوری میکنم در آن زمان قادر به حفظ نامهای همه ی شخصیتها نبودم) بر علیه فساد و ستم امپراطوری هان در اواخر قرن دوم میلادی آغاز میشد.این شورش بزرگ به نام قیام "عمامه زردها" شناخته میشود که در متن فارسی «کلاه زردها» خوانده میشدند.انتظار من در ابتدا این بود که انقلاب مردمی حتما باید چیز خوبی باشد بخصوص این که انیمه در سه قسمت اول (که جنگ حکومت با کلاه زردها را نشان میداد) در نشان دادن فساد و بی لیاقتی مسئولین حکومتی که هرکدامشان به تنهایی برای ایجاد خشم عمومی کافی بودند فروگذار نکرده بود.در قسمت سوم امپراطور وقت را هم میبینیم:جوان بی اراده ای که خواجگان فاسد درباری یک دولتمرد درستکار را مقابلش میکشند و او فکر میکند حتما حق با خواجگان است.با این حال،انقلاب مردمی کلاه زردها اصلا چیز جالبی نبود.آنها به نام مردم،خود مردم را مورد قتل و غارت قرار میدادند و بیشتر راهزن بودند تا انقلابی.

پس از سرکوب کلاه زردها، ژنرالها و سیاستمداران،سهم خود را از قدرت طلب میکنند.این ژنرالها و مسئولین به جان هم می افتند و برای قدرت،یکدیگر را سلاخی میکنند.دیکتاتورهای زیادی میروند و می آیند تا این که در آخرین قسمت،کشور به سه دولت تقسیم میشود:دولت وی(قوی ترین دولت به رهبری سائوسائو)،دولت وو(به رهبری سان کوان) و دولت شوهان(به رهبری لیوبی).

سائوسائو و جمعی از وفادارانش در تیتراژ انیمه ی افسانه ی سه برادر

لوبو و وزیرش چنگ گانگ:از دشمنان سائو سائو در انیمه ی افسانه ی سه برادر

لیوبی و برادرانش که نخست متحد و سپس دشمن سائو سائو میشوند، در انیمه

ژوگه لیانگ نخست وزیر دانای لیوبی

قهرمانان این انیمه،لیوبی و دو نفر دیگر به نامهای ژانگ فی و گوان یو بودند که در جریان "سوگند باغ شکوفه ی هلو" با هم پیمان برادری بستند و سوگند خوردند که اگرچه با هم به دنیا نیامده اند با هم و برای هم بمیرند.برادر بزرگ لیوبی یک حصیرباف روستایی بود و میتوانست به عنوان یک انقلابی جای کلاه زردها را که در همان قسمت اول مرا ناامید کردند بگیرد.لیوبی از هرجهت مردی درستکار،عدالت محور و پابند اصول بود و با برخی شخصیتهای دیگر داستان مثل سائوسائو و لوبو کاملا متفاوت بود.انتظارم این بود که او حکومت فاسد را سرنگون و حکومتی مردمی بنا کند.اما در کمال تعجب در اواسط فیلم مشاهده کردم که لیوبی قصد برگرداندن اقتدار به "شیان" آخرین امپراطور هان را دارد و در راه این هدف، نامه ای سری را با خون خود امضا میکند نامه ای که امر امپراطور برای ازبین بردن سائوسائو دیکتاتور وقت را در خود دارد.برایم جای سوال بود که چرا لیوبی میخواهد این امپراطور به درد نخور را نجات دهد؟مگر او یک شاه نیست؟مگر او دشمن مردم نیست؟اما سالها بعد فهمیدم تقسیم چین به سه دولت به هیچ وجه پایان تراژدی نبوده و چهارصد سال جنگ و تفرقه و خونریزی و مصیبت نصیب مردم چین کرده و در تمام این چهارصد سال مردم منتظر بازگشت حکومتی شبیه امپراطوری متحد هان در دوران اوج خود بودند،انتظاری که با تاسیس امپراطوری متحد تانگ و آغاز عصر زرین تاریخ چین به پایان رسید.

چند پرده ی نقاشی از لیوبی و برادرخوانده هایش

شاید یک دلیل این همه مصیبت همان چیزی بوده که داستان جذاب فیلم را پدید آورده یعنی وجود بزرگترین استعدادهای وقت.اخیرا در سریال چینی زیبای "سه پادشاهی" (که همه ی قسمتهای آن با دوبله ی فارسی روی اینترنت موجودند و دیالوگهای بسیار مهم و عمیقی دارد) این استعدادها به حدی جالب تصویر شده اند که شما به نوعی طرفدار همه ی آنها هستید.همین است که کار را سخت میکند چون آنها مقابل هم قرار دارند.آنها هرکدام سرور و ارباب جداگانه ای دارند و چون شکست دادن هیچ یک آسان نیست جنگهای داخلی به طول می انجامند.اگر همه ی این استعدادها در خدمت یک حاکم درست قرار میگرفتند مشکلات این گونه نبودند.درسی که این فیلم به من داد این است که گاهی وفاق در بین مردم یک کشور چقدر میتواند به نفع آن کشور باشد.

بدبختی دیگر چین در آن زمان این بود که این استعدادها به همان شکل مرموزی که پدیدار شده بودند ناگهان ته کشیدند.در یک روایت انیمیشنی جدید از داستان-که محصول مشترک چین و ژاپن بوده و از شبکه ی پویا پخش شده است- این موضوع در صحنه ای بیان میشود:ژوگه لیانگ نخست وزیر دانای لیوبی اندکی پس از مرگ لیوبی رهبری جنگی بر علیه دولت "وی"-جانشینان سائوسائو- را بر عهده میگیرد.اما در جریان یکی از نبردها،"ماسو" فرمانده ی جوان او اشتباه مهیبی میکند.وقتی فرمانده ی دشمن "سیما یی" و پسرانش از این اشتباه آگاه میشوند متعجب میگردند.یکی از پسرهای سیما یی میگوید معلوم است ژوگه لیانگ آنقدرها که میگویند باهوش نیست.ولی سیمایی پاسخ میدهد:نه، ژوگه لیانگ خیلی باهوش است اما تمام فرماندهان سابق او یا مرده اند و یا بازنشسته شده اند و کمتر کسی برایش مانده است.

در سریال سه پادشاهی هم این قضیه قابل مشاهده است:در قسمتهای پایانی تمام قهرمانان فیلم به غیر از سیما یی و ژوگه لیانگ مرده اند و با مرگ ژوگه لیانگ در اثر بیماری،در عرض دو قسمت، و طی قسمت آخر،سیما یی به مرد اول چین تبدیل میشود. با مرگ سیمایی در اثر کهولت،دیگر فیلم چیزی برای عرضه ندارد.

پوسترهای سریال چینی سه پادشاهی

"سیما یی" در سریال سه پادشاهی

وقایع تاسفبار سالهای اخیر عراق و سوریه (که نتیجه ی عدم وفاق ملی است) سبب شد تا در نگاهم به قهرمان انیمه ی نوستالژیک دوران کودکیم تجدید نظر کنم و احساس کنم لیوبی حق داشت که سعی کند اقتدار آن امپراطور ضعیف را بازسازی کند.حضور در حلقه های صالحین بسیج به من ثابت کرده که در بسیج افراد باوجدان زیادند افرادی که به وضع موجود کشور انتقاد دارند و این انتقادات را صراحتا نزد خودی ها بیان میکنند اما خود را موظف میدانند که به حکومت وفادار باشند.این اعتقاد ما به حکومت یک اعتقاد باستانی است و نظیر آن را میتوان در ممالک باستانی دیگر هم دید (ممالکی همچون چین که هنوز هم اکثر مردمش علیرغم تمام تبلیغات منفی موجود، به استبداد مائوتسه تونگ حسن ظن دارند). اما باید مراقب باشیم چون همین حس مقدس ممکن است با تبلیغات غرب به سمت ناصوابی متمایل شود.

فیلم سینمایی "پرنس پرشیا:شن های زمان" که در کمال تعجب از صدا و سیما پخش شده است، یکی از این وسایل تبلیغاتی است.در این فیلم جهان به امپراطوری پرشیا،امریکا به بابل و سازمان ملل به چیزی شبیه برج بابل، و اشراف و حکام ایالات به صاحبان کشورهای مختلف امروز جهان تشبیه شده اند.اسمها اکثرا شاهنامه ای است اما به طرز عجیبی نقش اصلی فیلم نه نامی شاهنامه ای بلکه اسم "نظام" را بر خود یدک میکشد نامی که حکومت ایران حالیه بدان خوانده میشود.ایران در این فیلم الموت نام دارد و روحانیون آن به نام حشاشین یک فرقه ی تروریست شیعی قدیمی شناخته میشوند.حشاشین با نظام همدستند.الموت در مقابل بابل منظره ای بسیار معمولی دارد ولی مدلی کوچک از برج بابل را در خود دارد که نشان میدهد میخواهد به بابلی دیگر (امریکایی دیگر) تبدیل شود.ریاست آنجا با زنی به نام تهمینه است که احتمالا تجسم شهبانو فرح –مسئول فرهنگی عمده ی اواخر رژیم گذشته- است(که بدگویان وضعیت فرهنگی آن دوران را در ترکیب با نام او "فرحنگی"-بر وزن "برهنگی"-میخواندند).اما مشکل حشاشین و نظام همه چیز را به هم میزند.قهرمان داستان یعنی دستان پسرخوانده ی شاه پرشیا ،یک جوان خیابانی بی اصل و نصب بوده که بارها بدین خاطر مورد تحقیر اشرافزادگان فیلم قرار میگیرد اما درنهایت او است که نظم را برمیگرداند.مهم نیست او اهل کجا است او نماد تمام مردم معمولی جهان است که فیلم از آنها میخواهد همچون دستان از نظم جهانی در مقابل حاکمانی مثل "نظام" دفاع کنند.سوژه شدن الموت به عنوان جایی در نزدیکی تهران در این فیلم،نشان میدهد فیلم در درجه ی اول برای من و شمای ایرانی ساخته شده و این ما هستیم که باید وفاداری خود را به جای "نظام" متوجه شاه بابل و نظم جهانیش کنیم.این بسیار فریبنده است ولی تا حال دیگر باید ثابت شده باشد که تا وقتی مسئول نظم جهانی امریکای خیانتکار و همدستانش باشند بدترین کار ممکن است.

یکی از سرگروه های قبلی حلقه ی صالحین بسیج (در پایگاه شهید فریدون پارسی) به نام آقای مقدوری که بعدا از لاهیجان منتقل شد، یک بار گفت: «ما نباید چیزی را که داریم از بین ببریم و از صفر شروع کنیم بلکه باید داشته هایمان را اصلاح کنیم و به مرور بهبود ببخشیم».و نظر من هم چنین است.ولی متاسفانه اکثر ما یا کاملا دلمرده و در مقابل سرنوشت کشور بی مسئولیت شده ایم و یا از گذاشتن هر گونه قدمی به جلو میترسیم.حس باستانی احترام مردم به حکومت همچنان پابرجا است ولی چنان وضعش نامعلوم است که عده ای آن را متوجه یک پادشاهی موهوم، یک امپراطوری هخامنشی که با هخامنشیان تاریخی زمین تا آسمان فرق میکند کرده اند.خوشبختانه دیگر کسی منتظر شاه شدن رضا پهلوی در کشور نیست اما جمله ی معروف پدر او محمدرضاشاه با تغییراتی طنین انداز شده است: «کورش آسوده بخواب.ما هم خوابمان می آید».امیدوارم جلسات حلقه ی صالحین بسیج که به گفته ی آقای مرادمند مورد پشتیبانی رهبری قرار دارد بتواند به مرور این خمودگی را در قشری هرچند معدود از مردم از بین ببرد.

شاید این مطلب هم برای شما جالب باشد:

تکنولوژی،آب و هوا و بحران ایران

"حتی در دستشویی هم ما را میپایند" (ایران در دوراهی آزادی و ریاکاری)

درباره ی سریال چینی "افسانه ی سه برادر"

درسی از سریال افسانه ی سه برادر

قیمت کیمیای محبت

نویسنده:پویا جفاکش

شاید صحبت کردن درباره ی مقاله ای که سه سال پیش نوشته شده چندان معقول به نظر نیاید اما حفظ شدن تازگی موضوع مرا بر آن داشت که کمی در این باره قلم بزنم.این مقاله ی سه قسمتی به نام «همجنس گرایی در کی پاپ» در سایت "مهبد" انتشار یافته و پس از کوبیدن "گرایشات خاص" بعضی خوانندگان جوان کره ای (و معدودی غربی چون جاستین بیبر) بخصوص با سعی در شناسایی این روابط خاص در دو عضو همگروه کی پاپ به نامهای "کیم هوچول" و "مین کیونگ هون" این افراد را عاملان فراماسونری و شیطان پرستی در ترویج این گونه روابط در میان پیروان این بت ها ارزیابی کرده است.حجم بالای نظرات که بسیاریشان مطابق عادت ما ایرانی ها با فحش و ناسزا همراه بودند و اکثر قریب به اتفاق آنها به حمله ی خانم نویسنده به دو بت کره ای نامبرده نقد داشتند نشان از شهرت این گونه بتهای رسانه ای در میان قشرهایی از ایرانیها دارد.نکته ی امیدبخش این بود که بسیاری از نظردهندگان ، صرف بوسیدن متقابل و روابط بسیار محبت آمیز میان دو نوجوان مزبور را دلیل هوی و هوس ارزیابی نمیکردند و همین نشان میدهد جامعه ی ایرانی هنوز به اندازه ی جامعه ی غربی به محبت به چشم "سلام طمع دار گرگ" نمینگرد. البته نظردهندگان اکثرا قبول داشتند که این گونه حرکتهای محبت آمیز از بالا دیکته میشود تا "فن"ها با شور و شوق کی پاپ را دنبال کنند.این مسئله ی مبرهنی است و هرچقدر در هنرمندان کشورهای شرقی پیچیده به نظر برسد درباره ی بتهای غربی مانند "زین ملک" انگلیسی ساده و عریان است.اما آنچه مرا به این بحث وارد کرده این است که شاید حرف و حدیث های اینچنینی پیشزمینه ای باشد بر "فضولی" هایی که در رسانه های انگلیسی در چند و چون "روابط خاص" دو بت مزبور و دیگر بت های جوان بسیار زیاد به چشم میخورد و نشانه ای از یک درد است: دردی که افراد مشترک در آن را دور هم جمع میکند و همین تجمع ،بتهای دردمند را از حس رنج آور تنها بودن میرهاند.ساده است که این بتها را بازیچه ی دست قدرتمداران و فراماسونری بخوانیم اما باید سوال را به این مسیر برگرداند که اگر این موضوع حقیقت دارد چرا آنها حاضر به بازیچه شدن هستند؟

Kim Heechul and Min Kyung Hoon

بگذارید مثالی بسیار مشهورتر بیاورم:"الدوس هاکسلی" به عنوان الهامبخش بزرگ هیپی ها و رواج دهنده ی مواد مخدر در امریکا نمادی از استثمار دنیاطلبان بریتانیایی و امریکایی به حساب می آید.او فرقه ی ماسونی "مرگ" را با محوریت پرستش ازیریس تاسیس کرده و در تنظیم آن از تلفیق فرقه های ماسونی ایزیس و دیونیسوس با آموزه های روحانیون تبتی و باستانشناسی مصر سود جسته است.هاکسلی همچنین عضو موسسه ی بیرحم و بدنام تاویستاک بوده است.تخصص این موسسه بنا بر ویکی پدیای انگلیسی، "روانشناسی رسانه"(مدیکال سایکولوژی) است و بر اساس عقاید فروید تز ارائه میدهد(مجسمه ای از فروید جلو ساختمان مرکزی آن در بریتانیا نصب شده است).بدگویان میگویند تمام بحران های اخلاقی امروز جهان از جنگ و جنایت گرفته تا فحشا و مواد مخدر از آنجا هدایت میشود.با این مقدمه هاکسلی باید یک جانی خونسرد به حساب بیاید.اما مسئله اینجا است که او در هنگام تولد یک فراماسون تاویستاکی نبوده است.شرایط او را به این مسیر کشانده است.آلدوس هاکسلی نوه ی توماس هنری هاکسلی بیخدای معروف بود که به خاطر حمایت پرشور از داروینیسم «سگ بولداگ داروین» لقب گرفته بود.آلدوس در چهارده سالگی مادر خود را از دست داد و پس از آن هم برای یک سال و نیم در اثر عفونت چشمی تقریبا نابینا بود.در سنین جوانی او کسی که بر زندگیش تاثیر بسیار نهاد،بدبختانه "دی.اچ.لاورنس" نویسنده ی رمان پورنوگرافیک "معشوق لیدی چترلی" بود (گفته میشود هاکسلی قهرمان رمان معروف خود "پوان بر ضد پوان" را بر اساس شخصیت لاورنس پرداخته است) و خیلی زود لاورنس را هم از دست داد.و بعد چه کسی وارد زندگی هاکسلی شد؟ "کریستوفر ایشروود" رمان نویس و فیلمنامه نویس که به آیین های هندو و بودیسم ذن علاقه ی فراوان داشت اما این علاقه در جهت مخالفت با سنت مسیحی رایج بود مخالفتی که در زندگی عاشقانه ی ایشروود با "دان باکاردی" نقاش پرتره بازتاب یافته است(این دو عاشق و معشوق همجنس تا زمان مرگ ایشروود با هم زندگی کردند).از این رو هاکسلی آموزه های عرفان شرق دور را تا حد بی اعتنایی به این دنیا و به کار گرفتن مواد مخدر در این راه پذیرفت.شاید اگر او با پیشینه ی خانوادگی و دوست پذیری دیگری به این عرفانها دست می یافت آدمی کاملا متفاوت میشد.

aldous huxley

پوستر فیلم مستند "کریس و دون:یک داستان عاشقانه" به کارگردانی "گوئیدو سانتی" و "تینا مسکارا" که درخصوص زندگی کریستوفر ایشروود و دان باکاردی است.ایشروود 30سال از دان بزرگتر بود

وقتی هاکسلی و فراماسونها دردمندند از مردم عادی چه انتظاری دارید؟اما این درد چیست و چگونه بتها را به سمت راضی کردن "فن"ها میکشاند؟دردی که در بتهای کره ای دیده میشود احتمالا همان دردی است که باعث شد تا الیوت راجر 22ساله در سال 2014 به ضرب گلوله عده ای را بکشد و عده ای را زخمی کند و بعد به زندگی خود پایان دهد.او در ویدئویی که پیش از این اتفاق بر یوتیوب گذاشته بود میگوید که به شدت از زنها متنفر است.به عقیده ی متخصص نامداری به نام دکتر روبی لودویگ، الیوت دارای گرایشات همجنس خواهانه بوده و به دلیل این که مردها به زنها بیش از او توجه داشتند احساس حقارت میکرده است(1).به عبارت دیگر،الیوت از مردها و زنها و در مجموع از انسانها و اصلا از انسان بودن خودش متنفر بود و این نفرت را با چنین جنایتی فریاد زد.به نظر من این توضیح را باید کامل کرد:خوشبختانه گزارش "اسمولکو" از این ماجرا برخی جنبه های دیگر قضیه را آشکار میکند: الیوت کسی بود که پدر و مادرش از هم جدا شده و او نزد پدرش بزرگ شده بود. این پدر یعنی "پیتر راجر" برای هالیوود برنامه های فاسدی تهیه میکرد که مطابق میل فراماسونری بودند.اسمولکو گوشه ای از مجموعه عکسهای مثلا هنرمندانه ی پیتر راجر از زنان برهنه را در گالری عکس "ساعتچی" نشان میدهد.نویسنده میگوید وقتی انسانی از کودکی در میان عکس های جنسی بزرگ شود آیا ممکن است تعادل روانی داشته باشد؟(2).پس الیوت کودکی بود که به جای مهر مادری،فساد مدل های زن دور و بر پدرش را میدید.آیا تعجبی دارد که از زنها متنفر باشد؟بیایید به دور و برمان نگاهی بیندازیم:آیا الیوت تنها کسی است که از کودکی با محرک های جنسی مواجه بوده است؟آیا به جای این که از حجم عظیمی از جوانان جنایتکار شگفتزده شویم نباید از این که بقیه ی جوانان افسرده جنایتکار نمیشوند از خود بپرسیم؟

elliot-rodger

به کره برگردیم: آنجا کشوری است که به اصطلاح هنر آن در دوران مدرن از ژاپن تاثیر فراوانی پذیرفته است: این که بازیگران فیلمهای کره ای شبیه شخصیتهای انیمه های ژاپنیند گوشه ای از این تاثیر است.به خاطر دارم در اواسط دهه ی 1380 برنامه ی "سینما1" از شبکه ی اول سیما، فیلم ژاپنی "شمشیرزن نابینا"(ژانر:تاریخی-رزمی) از تاکیشی کیتانو را پخش و تحلیل کرد.یکی از تحلیلگران خانمی بود که درباره ی فرهنگ ژاپن مطالعه داشت.ایشان میگفت این فیلم سینما را به صحنه ی کابوکی (تئاتر سنتی ژاپن) تبدیل کرده است: از سویی در میانه ی داستان غم انگیز و خشن فیلم،موضوعات مسخره روی میدهد(به مانند کابوکی) و از سوی دیگر یکی از شخصیتهای فیلم پسری زن پوش بود که در طول فیلم دو بار در معرض توجه سوء مردان هم قرار گرفت و به عقیده ی این خانم نمادی از بازیگران نقش های زنانه در تئاتر کابوکی است که همواره مردانی زنپوشند(این مسئله در اصل از اخلاق چینی ناشی میشود که حضور زنها را در تئاتر نمیپذیرفت و هنوز هم در اپرای سنتی پکن مردان نقش زنان را بازی میکنند.البته اپرای شائوشینگ را هم داریم که در آن همه ی بازیگران از جمله برای نقش های مرد، از زنانند). بعدا که پای درامهای کره ای به ایران باز شد، دیدم هم در میانه ی داستان انتقام آمیز این فیلمها آدمهای خنده دار پیدا میشوند و هم در بیشتر درامهای با موضوع دوران معاصر و حتی قدیم میتوان پسرانی با ظاهر زن نما را دید.شاید مورد اخیر به سابقه ی کشورهای همسایه برگردد.چون هم در چین و هم در ژاپن پسرانی که در تئاتر نقش زنها را بازی میکردند و از خود ظرافت زنانه نشان میدادند بین تماشاگران بسیار محبوب بودند. شاید شخصیتهای انیمه های ژاپنی و درامهای کره ای انعکاسی سطحی و عاری از محتوا از آن پیشزمینه باشند.چنین انعکاس هایی میتوانند درد را آشکار کنند.

بازیگر نقش زنانه در تئاتر سنتی چینی

انیمه ها و مانگاهای ژاپنی ژانر "یائویی"(عشق پسر به پسر) بیشک از عوامل موثر بر بتهای کره ایند.جالب این که بسیاری از مانگاهای این ژانر را خانمها میکشند و بخش عظیمی از مشتریان آنها نیز زنان و دخترانند.در این مانگاها تاکید بیشتر بر احساسات است تا شهوت خالص امری متضاد با بسیاری از مانگاهای دیگر ژانرها که از تصاویر تجاوزی سادیستی و حیوانی به زنهایی که خواهان تجاوزند بهره میبرند.اما چرا عشق واقعی در مانگا نه بین زنان و مردان بلکه بین پسرانی زن نما باید دیده شود؟و چرا خانمها به این مسئله علاقه نشان میدهند؟شاید از آن رو که حتی زنان هم از جنس خودشان متنفر شده اند و معصومیت زنانه را در مردان، مردانی صادق که در جامعه ی راستین کمتر دیده میشوند میجویند.درد همینجا است که تصویر زن خوب امروز نایاب است و چه کسی مسئول این وضع است جز حاکمان واقعی ژاپن یعنی استثمارگران غربی بخصوص پس از جنگ جهانی دوم:کسانی که ژاپن را جولانگاه سیا و موساد و ام آی سیکس و فراماسونری(تمام نخست وزیران ژاپن پس از جنگ دوم جهانی فراماسون بوده اند) و مافیا و یاکوزاها کرده اخلاق ژاپنی را منقرض کرده اند.نویسندگان مانگاها ظاهرا با کشیدن شخصیتها به شکل غربیان نماد تمام قدی از پذیرش غرب و فراماسونریند.اما درد جایی در آثار آنها نیز خود را معترضانه آشکار میکند و این جا است که مانگای یائویی "شاهزاده ی صحرا" از خانم یوکا نیتا ظهور میکند.این مانگا داستان یک شاهزاده ی اروپایی را روایت میکند که به بردگی یک شاهزاده ی عرب درمی آید و آن عرب برای او برنامه هایی دارد.طرح رویی جلد اول این مانگا دو نوجوان با لباس عرب صحرانشین را نشان میدهد که با خونسردی و وقاری با تمانینه،نوجوانی بلوند و دست بسته را لخت میکنند و نوجوان بلوند حالتی تسلیمپذیر دارد.زمانی فرانتس فانون بیان کرده بود که چگونه مرد استثمارشده ی سیاهپوست در آرزوی لکه دار کردن زن سفیدپوست است تا انتقام سیاه را از سفید بدین شکل بگیرد.حالا دیگر اما جنس زن آبرویی ندارد که بخواهد لکه دار شود.پس خانم یوکا جوان عرب (نماد نسل امروز مسلمانان) را در حال تفوق بر هم نسلان مذکرشان در غرب نشان میدهد همنسلان غربی که با استقبال از مانگاها و بازی ها و انیمه های ژاپنی طبع زنانه ی خود را آشکار میکنند.به نظر من کار خانم یوکا نوعی همدلی آگاهانه یا ناآگاهانه با رادیکالیسم انقلابی و تروریستی اسلامی است که گویا به چیزی شبیه به مرام سامورایی تداعی گر است.آیا این نوعی نگاه تحسین آمیز به جوانان سرگشته ای چون الیوت راجر نیست؟

به عنوان جمع بندی از آنچه گفته آمد میتوانم بگویم آنچه درد ما را ایجاد میکند مردانه شدن تدریجی محبت و بروز تصویر زن نه به صورت سمبل معصومیت بلکه در قالب عروسک شهوت انگیز و ملعبه ی مردان است ملعبه ای که دیگر قدیمی شده و مردان لذت کافی از آن نمیبرند.گفته میشود 52درصد جمعیت زمین را زنان تشکیل میدهند.وقتی چنین جمعیت زیادی از مردم اعتباری نداشته باشند آیا جامعه تنشناک نخواهد شد؟روابط محبت آمیز بین دو بت کره ای به خودی خود چیز خطرناکی نیست.این خطرناک است که جمعیتی عظیم پول و وقت خود را برای تماشای یک لحظه بروز محبت بین بتها خرج کنند.

پینوشتها:

1-California killings: Fox News expert says 'homosexual impulses' could have caused Elliot Rodger's killing spree:independent: Monday 26 May 2014

2-“MASONIC PERVERSION IS TO BLAME, NOT GUNS”: Smoloko: May 30, 2014

خلوت باشکوه

نویسنده: پویا جفاکش

 

فیلمهای کمی وجود دارند که من آنها را دوست داشته ام و"هزاران فرسنگ تنها تاختن" ژانگ ییمو بیشک یکی از آنها است.داستان فیلم درباره ی مردی مسن ولی خوشبنیه به نام "گویی چی تاکاتا" اهل ژاپن است که سالها پیش پسرش را ترک گفته و او را از خود رنجانده است.حال که پسر بالغش در جدال با سرطان کبد و در آستانه ی مرگ است،برای دیدنش به بیمارستان میرود ولی پسر،او را نمیپذیرد.پدر که البته مشاهده ی غم و غصه در چهره اش کار سختی است تصمیم میگیرد در این آخرین لحظات،آرزوی بزرگ پسرش را برآورده کند یعنی صدا و تصویر یک رقصنده و خواننده ی اجراکننده ی ترانه های سنتی چینی را در حال اجرای قطعه ی«هزاران فرسنگ تنها تاختن»(از اپراهای کلاسیک چینی)با دوربین ضبط کند.او بدین منظور راهی سفری-به قول مایکل ویلمینگتن-«زیارت گونه»به چین میشود تا شخص مورد نظر را که «لی جیامین» نام دارد(جالب اینجا است:نام بازیگرش هم لی جیامین است،یعنی لی جیامین نقش خودش را بازی میکند) پیدا کند.

آیا تاکاتا در این سفر تحول می یابد و آن کالبد خودخواهانه ی مدرنش را ترک میگوید؟ این معلوم نیست.او در مقابل مهربانی چینی هایی که در فیلم می بینیم و فردگرایی مدرن هنوز آلوده شان نکرده است عکس العمل بخصوصی نشان نمیدهد. شاید صحنه ای که در آن،روستاییان چینی برای شام گردهم آمده و گل میگویند و گل میشنوند و شادمانی میکنند و در همان حال تاکاتا را نیز برای ملحق شدن به خود فرامی خوانند، فرصتی باشد تا او کمی از خشکی دربیاید اما تاکاتا گویا خطر این مسئله را درک میکند و ابدا به آنها اعتنایی نمیکند و روستاییان نیز که احترام تاکاتا را نگه میدارند از او دلگیر نمیشوند و خنده کنان به گردهمایی ادامه میدهند. تنها استثنا،برخوردهای پدرانه ی تاکاتا با پسر خردسال لی جیامین است که چون "لی" در زندان است از سایه ی پدر محروم است و از این جهت، شبیه پسر تاکاتا است. تاکاتا با او رابطه ی خوبی پیدا میکند و این هم تنها جهت راضی کردن دل است در شماتتی که بر خود دارد در باب گذشته ای که دیگر قابل جبران نیست.

 

نقش تاکاتا را "کن تاکاکورا" بازی میکند.مردی که از سال1950تا زمان ساخت فیلم در سال2005،در بیش از200فیلم گنگستری در نقش جنایتکاران کم حرف و خشن ظاهر شده است.گویی ییمو کسی بهتر از او را برای ترسیم یک چهره ی کاملا فردگرا پیدا نکرده است.ییمو که خود در نگارش فیلمنامه با "زو جینگژی" همکاری داشته، گفته است که اگر تاکاکورای 70ساله این نقش را قبول نمیکرد احتمالا اصلا فیلم را نمیساخت.

روشن است که فردگرایی دغدغه ی کارگردان چینی فیلم است. زیرا صنعتی و مدرن شدن روزافزون جامعه ی چین خواهی نخواهی آدمها را از اطرافیانشان دور میکند.در این شرایط ممکن است وضع چین شبیه وضعی شود که نیچه در بیش از صدسال پیش در اروپا شناسایی کرده بود: «من از تحولات نظامی اروپا خوشحالم، همچنین از اوضاع در هم ریخته و هرج و مرج درونی. زمان آرامش و چینی گری که گالیانی برای این سده پیشبینی کرده سپری گشته است. زرنگی مردانه ی فردی و شخصی،کارایی و نیرومندی بدنی دوباره ارزش پیدا میکند و قدردانیها جسمانی تر و خوراکها گوشتی تر میشود..."بربر" در وجود هریک از ما خود را به اثبات میرساند همچنین جانور وحشی.»(1) و جنگ تنها خطر این روند نیست.اگر کسی باشید که زندگی را هدفدار میبیند در صورت غافلگیر شدن توسط فردگرایی در خطر به پوچی رسیدن قرار دارید. فاجعه وقتی آغاز میشود که به گفته ی نیچه: «مقولات غایت و وحدت و وجود را که به وسیله ی آن به جهان ارزش نهاده ایم دوباره از جهان به در می آوریم و بیرون می اندازیم. بدین گونه جهان بی ارزش می ماند.»(2) پس شاید ژانگ ییمو نوعی فردگرایی را جستجو میکند که به جنگ و پوچی نینجامد و در تاکاتا هیچ یک از این دو نیست. اما تبارشناسی این فردگرایی چیست؟

تاکاتا در صحنه هایی از فیلم

لی جیامین در فیلم

 

میتوان برای یافتن پاسخ به ژاپنی بودن تاکاتا توجه کرد.ژاپن همسایه ی قدیمی چین است.برخی رابطه ی این دو را به رابطه ی اروپا و خاورنزدیک تشبیه کرده اند: ژاپن «از همسایه ی بزرگ متمدن خود چین، خط، بخش عمده ای از فرهنگ خود، یک دین(دین بودایی که آن را با ساختار ملی خود تطبیق داده) و خلاصه عناصر اصلی سازنده ی یک تمدن را دریافت کرده است.ژاپن از این نظر به اروپای غربی نزدیک است که دین(مسیحیت) و عناصر اصلی فرهنگ غیرمذهبی(تمدن یونانی) خود را از خاورنزدیک گرفته است.اما درحالی که به نظر میرسد اروپا همیشه حاشیه ای بودن خود را به طور مبهم حدس میزده است (امپراطوری روم سفرا و کالاهایی را به چین فرستاد) ژاپن در سایه ی چین، مدتی طولانی، خود را نزدیک به مرکز خیره کننده ی قدرت و فرهنگ و بنابراین برخوردار از یک مرکزیت نسبی میدانست و نمیتوانست شدت حاشیه ای بودن خود را دریابد.»(3) رابطه ی بین چین و ژاپن به طریق دیگری هم شبیه رابطه ی اروپای غربی و خاورنزدیک هست.همان طور که اروپا در صنعتی شدن بر خاورنزدیک مقدم است ژاپن نیز از این جهت بر چین مقدم است. یعنی در هردو مورد استاد از شاگرد عقب افتاده است. بدین ترتیب ژاپن نسبت به چین تجربه ی بیشتری در مواجهه با فردگرایی دارد.

لازم به ذکر است که همچون کره ی جنوبی،سنگاپور،تایوان و خود چین اصلی، معجزه ی اقتصادی ژاپن نیز از طریق روحیه ی اجتماعی تزریق شده از تعالیم کنفسیوس و منسیوس دو فیلسوف بزرگ چین باستان به درون روابط شغلی ممکن شده است.حتی دکتر زنگهاس آلمانی با نوعی همدلی مینویسد:«"کیم دای جونگ" [رئیس جمهور سابق کره ی جنوبی]در بحث اخیرش با"لی کوان یو"[رئیس جمهور سابق سنگاپور]درباره ی منسیوس اغراق نمیکند که او را نظریه پردازی کلاسیک و بومی برای جنبش دموکراتیک کنونی در آسیای شرقی میداند.»(4)در خود ژاپن، ماتسوشیتا  بنیانگذار صنایع"ماتسوشیتا الکتریک"روابط کارگر و کارفرما را بر اساس فلسفه ی چینی باستان یین و یانگ تبیین میکند.(5) اما این جمع گرایی فلسفی شغلی هم به مانند بسیاری روحیات دیگر،نقیض خود را پرورش داده وبا فاصله انداختن بین انسانها شرایط را برای فردگرایی آماده کرده است.بیشک ژاپن آمادگی بیشتری برای این اتفاق داشت.تعالیم کنفسیوس و منسیوس از آغاز گسترش در ژاپن با مقاومت از سوی جنگجویان این سرزمین روبه رو شده بود بویژه منسیوس به دلیل نرمخویی مضر تشخیص داده میشد. «یک سامورایی شاخص[=سایگو تاکاموری]دانشمند ادیب را ساده لوحی در پی رایحه ی کتاب مینامید.سامورایی دیگری آموختن را سبزی خوراکی بدبویی میدانست که باید قبل از مصرف،مکرر جوشانده شود.مردی که کمی خوانده است این بوی بد را کمتر استنشاق میکند و آن کس که بسیار خوانده فراوان؛ولی هردو نامطبوعند.» و این درحالی است که«تعالیم کنفسیوس بارورترین سرچشمه های بوشیدو[قانون نامه ی ساموراییها] بوده اند.»(6)شاید تاکاتا هم یک سامورایی بی آزار است.سامورایی گری ارتباطی تنگاتنگ با آیین شینتو که دین بومی ژاپن است دارد.تاکاتا در ارتباط با طبیعت و بویژه دریا است و طبیعتپرستی عنصر لاینفک شینتو است.اما تاکاتا برعکس ساموراییها آزارش به کسی نمیرسد و بعلاوه از مردم کناره گرفته و ادعایی هم ندارد.هرسه ی این ویژگیها او را به راهبان بودایی شبیه میکند.

عرفان بودایی بیشک یکی از  سرچشمه های فردگرایی است.این را خودمان هم میتوانیم درک کنیم چون عرفان اسلامی هم به شدت متاثر از آیین بودا است.از این رو در عرفان اسلامی هم نوعی بی اعتنایی به جامعه قابل رویت است. چندوقت پیش،شرحی درباره ی زندگی و کرامات یکی از عرفای ایرانی دوره ی قاجار میخواندم. طبق معمول، ایرانیهای عصر، در دیدن و شنیدن کرامت از آن عارف، مسابقه گذاشته بودند.مثلا گفته بودند که شخص مزبور در سفر حج،در کاروانسرایی نزدیک شیراز،وسط برف زمستانی حاضر نشد شب را داخل کاروانسرا شود و نزدیک جوی آبی که محل عبور حیوانات درنده بود اطراق کرد.صبح که آمدند سراغش، میبینند همه جا را برف پوشانده ولی دور سجاده ی حاجی برف نیست و حاجی هم سالم است و تازه حاجی میگفت:«شب گذشته شیری با بچه های خود اینجا آمد و تا صبح همینجا بود.به او گفتم اگر ماموریت داری من تسلیم هستم ولی معلوم شد ماموریت ندارد» و ردپای حیوانات هم روی برف بود.(7)و تازه اینی که گفتم باورپذیرترین کرامتی بود که نقل شده بود.حالا این شخص با نفوذی که روی مردم داشت چه فایده ای برای جامعه اش کرد؟ ببینیم منبع مذکور چه نشانمان میدهد: امام جمعه ی اصفهان مالیات وصولی را به جای ارسال به تهران مصرف نموده بود و وقتی شاه خواست او را نزدش بیاورند حاج آقای مورد بحث ما وساطت کرد که از دستگیری امام جمعه بگذرند.(8) نمونه ی دیگر: شخص سودجویی از ارادت مستوفی الممالک به حاجی سوء استفاده کرده نامه ای جعلی از قول حاجی به مستوفی الممالک مینویسد به این مضمون که ماهی 3تومان و سالی3خروار گندم مقرری به آن شخص پرداخت شود و مهر حاجی هم را جعل میکند. وقتی خبر را به حاجی رساندند تا جلو این کار گرفته شود گفت:«بگذارید مردم از مهر و اسم انسانی به نوایی برسند چرا چنین کاری انجام دهیم و باعث قطع خیر شویم؟»(9) چنان که مشاهده میکنید کسی که مردم او را عارف به نیک و بد میشناختند در قبال شری که در جامعه میبیند بیتفاوت است و اجازه میدهد شیادان و قانونشکنان به روشهای ناصواب خود ادامه دهند.این نقطه ضعف بزرگ عرفان و احتمالا از آن جمله عرفان بودایی-شینتویی است.

مسلما ژانگ ییمو هم از این نقص مطلع است.از این رو من بعید میدانم که او با مجسم کردن تاکاتا قصد تکریم فردگرایی را داشته باشد.ولی مزایای این نوع عرفانها را از نظر دور نداشته است.زیرا همانطور که دکتر برفوت میگوید،مردم شرق دور تحت تاثیر عرفانهای بودایی و تائویی رقابتجویی خود را صرف چیزهای با اهمیت میکنند و نه چیزهای بی اهمیت، و این رمز پیروزیهای آنها بر غرب است (10) که امروز با هرچه غربی تر شدن این کشورها این پیروزیها نیز رو به افولند.پس فردگرایی عرفانی باید جایگزین فردگرایی غربی شود.از این رو فیلم ژانگ،بهترین فردگرایی ای که ممکن است و جاذبه دارد را در قالب یک قیافه ی عبوس و مکانیکی تصویر کرده و آن را در کنار خنده های شیرین و مهربانانه ی چینیهای اجتماعی قرار داده است تا بیننده متوجه شود کدام یک جذابترند.درواقع فیلم دارد جمعگرایی را تشویق میکند ولی درکنار آن از ما میخواهد برای پرکردن لحظه های خلوت خود مثل تاکاتا باشیم اما اگر بخواهیم در تاکاتا بودن افراط کنیم همچون او با عذاب وجدان مواجه خواهیم شد.ما باید یک فردگرایی سازنده را در کنار جمعگرایی لازمه ی موفقیت داشته باشیم.

 

zhang yimou

 

یادداشتها:

1-اراده ی معطوف به قدرت:نیچه-ترجمه ی محمدباقر هوشیار-نشر فروزانفر(1387):ص114

2-همان:ص68

3-«جهانی شدن فرهنگی:آزمونی برای تمدنها»:ژرار لوکلر-ترجمه ی سعید کامران-مرکز چاپ و انتشارات وزارت امور خارجه:1384: ص52

4-برخورد درون تمدنها:دیتر زنگهاس-ترجمه:پرویز علوی-نشر اختران(1388):ص55

5-دیدگاههای من:کونوسوکه ماتسوشیتا-ترجمه ی باقر ولی بیگ،زهرا روغنی-موسسه ی خدمات فرهنگی رسا(1376):ص93

6-"بوشیدو:طریقت سامورایی یا روح ژاپنی":اینازو نیتوبه-ترجمه ی محمد نقیزاده و منوچهر منعم-شرکت سهامی انتشار(1388):ص4-53

7-نشان از بی نشانها:علی مقدادی اصفهانی-نشر جمهوری(1380):ص2-41

8-همان:ص44

9-همان:ص5-44

10-"حکمت بودایی و دوران جدید فردگرایی": جرمی کارت و ریچارد کینگ؛ ترجمه ی مرتضی بارانی- سیاحت غرب: خرداد و تیر 1392

۱ ۲ ۳ ۴ ۵ ۶ ۷