نویسنده: پویا جفاکش

مجسمه ی ازمودئوس یا شیطان در کلیسای رنه لو شاتو در فرانسه

در حول و حوش 1970، مردی در بخش شرقی شهر سانتیاگو پایتخت شیلی، روی تپه هایی که محل زندگی بخش مرفه شهر بود، کاغذهایی به دیوار چسباند که رویشان نوشته بود: «جاکارتا دارد می آید.» چرا؟ برای این که شیلی اوضاع ملتهبی را میگذراند. آلنده تازه به عنوان رئیس جمهور برگزیده شده و در کشوری که تب تند کمونیسم فرا گرفته بودش، دموکراسی برقرار کرده بود. آلنده کمونیست نبود، بلکه یک سوسیالیست معتدل بود. ولی امریکایی ها دوست نداشتند در کشوری که امکان قدرت گرفتن کمونیست ها در آن وجود دارد دموکراسی برقرار باشد. هنری کسینجر که اخیرا با مرگش باعث ناراحتی "رئالیست ها" ی جهان شده است، آن زمان درباره ی شیلی گفته بود: «نمیدانم چرا باید دست روی دست بگذاریم و تماشاگر این باشیم که کشوری به دلیل بی مسئولیتی مردمش کمونیستی شود.» اما این چه ربطی به جاکارتا پایتخت اندونزی داشت؟ سقوط دولت دموکرات دیگر سو کارنو در جاکارتا به بهانه ی مبارزه با کمونیسم در کودتای نظامی سو هارتو به کمک سازمان سیا، یکی از دستپخت های اخیر دولت ایالات متحده بود که خیلی بین راست ها و چپ ها بر سرش بحث میشد. مانند آلنده، سو کارنو هم دولت کمونیستی نداشت و فقط با کمونیست ها و گروه های دیگر ائتلاف تشکیل داده بود. سو کارنو در کنار جمال عبدالناصر، جواهر لعل نهرو و مارشال تیتو، بنیانگذاران جنبش عدم تعهد معروف به کشورهای جهان سوم بودند که بین بلوک کمونیستی و بلوک سرمایه داری وابسته به امریکا بی طرفی اعلام کرده بودند، ولی نگرانی امریکا از به قدرت رسیدن کمونیست ها از طریق دموکراسی در آن، باعث اقدام آنها به ایجاد یک دیکتاتوری بیرحمانه در اندونزی با سقوط سو کارنو شد. سو هارتو، دولت سو کارنو را متهم کرده بود که در همکاری با کمونیست ها دست به فستیوال های شیطانپرستی میزنند و در آنها اعمال جنایتکارانه مرتکب میشوند و تازه در این فستیوال های شیطانی، دخترهای عضو حزب کمونیست دست به رقص و فحشای جنسی با سیاستمداران میزنند. سربازان ارتش هم که خیلی دلشان میخواست باور کنند هر دختری که عضو حزب کمونیست است فاحشه است دخترها را در حین شکنجه مورد تجاوز جنسی قرار میدادند و بعد اعدام میکردند و از آن بدتر این که بعضی دخترها را نه بر اساس شواهد، بلکه به خاطر زیبایی ظاهریشان تعیین کردند عضو حزب کمونیست هستند و پس از تجاوز کشتند. در آن زمان، زیاد از جنایات کمونیست ها صحبت میشد. استالین متهم بود که آدم ها را به اتهامات ساختگی در محاکمات علنی به اعدام محکوم میکرد یا به گولاک میفرستاد و مائوئیست های چینی متهم بودند که با به تمسخر گرفتن دشمنانشان در ملا عام آبروی آنها را میبرند. اما آقای سو هارتو به یک شکل خاصی از شر نگرانی های انسانیش خلاص میشد، به این ترتیب که تمام افراد مظنون به خیانت –و نه لزوما متهم به خیانت- ناگهان بدون به جا گذاشتن هیچ ردی ناپدید میشدند. هر از چند وقت ناگهان یک گور دسته جمعی عظیم کشف میشد یا این که آب رودخانه ای بند می آمد و مردم میرفتند میدیدند از زیادی اجسادی که توی رودخانه ریخته اند آب بند آمده است. اینها بخشی از کسانی بودند که ناپدید شده بودند و معمولا وقتی کشف میشدند به اسکلت تبدیل شده و هویتشان نامعلوم بود. بنابراین فامیل های ناپدیدشدگان اغلب در رنجی تمام نشدنی از دوراهی فکری ناشی از آن بودند که آیا الان عزیزانشان زنده و در زندانند یا این که اعدام شده اند. هیچ اطلاعی در این باره به مردم داده نمیشد. این روش ایجاد دیکتاتوری که بعدا به «جاکارتایی کردن» شهرت یافت، به سرعت در کشورهای مختلفی انجام شد و کم کم چنان عادی شد که بعضی از دیکتاتورهای به قدرت رسیده دیگر به اندازه ی سو هارتو در خفا آدم ها را بی محاکمه نمیکشتند. مثلا دژخیمان مارکوس دیکتاتور فیلیپین، مظنونین به کمونیسم را در خیابان میکشتند و جسدشان را در همانجا رها میکردند. حداقل اینطوری تکلیف خانواده ها روشن بود که عزیزشان واقعا مرده است. همانطورکه آن کاغذ نوشته های مرموز «جاکارتا دارد می آید» در سانتیاگو پیشبینی کرده بودند، «جاکارتایی کردن» کشور، یقه ی شیلی را هم گرفت و با کودتای نظامی ژنرال پینوشه با همکاری سازمان سیا، دموکراسی آلنده جایش را به دیکتاتوری و خفقان بی رحمانه ی وحشتناکی داد که در آن، بسیاری از مردم، به صراحت مقتول و یا به کل مفقودالاثر میشدند. سیا برای این که بتواند در ساقط کردن دولت ها از ارتش های ملی استفاده کند عمدا برای کشورها تهدیدات نظامی ایجاد میکرد تا نقش نظامی ها در حکومت زیاد شود و بعد روی نظامی ها سرمایه گذاری میکرد تا در موقع لزوم، از آنها برای سقوط حکومت استفاده کند. در مورد سو کارنو، امریکا جدایی طلبان گینه ی نو غربی را به جان اندونزی انداخت تا نظامی ها قدرت بگیرند. در کنگو هم که پاتریس لومومبا فقط با صحبت کردن با خود کشورهای غربی موفق به استقلال کشور شده بود، امریکا جدایی طلبان کاتانگا را کوک کرد و باعث قدرتمند شدن نظامیان در کشور برای مقابله با آنها شد و اینطوری لومومبا را که از بد حادثه برای حل مشکل کاتانگا، دست به دامان خود امریکا شده بود سرنگون کرد و کشت. نکته ی جالب این است که دیکتاتورهای نظامی ساخت ایالات متحده نه فقط دشمنان یا افراد ناخوشایند برای امریکا، بلکه دوستانی را که هیچ توهینی به امریکا نکرده بودند هم سرنگون میکردند. مثلا در گواتمالا رهبر کشورر به این خاطر سقوط کرد که میخواست به کمک خود امریکایی ها کشور را از یک فتودالیته ی فرسوده به یک سرمایه داری مدرن تبدیل کند و برای این کار باید دست به اصلاحات ارضی میزد و این در حالی بود که این کار، نیازمند خرید زمین های شرکت امریکایی یونایتد فروت بود که برادران معروف دالس در آن سهام داشتند. در برزیل که علیرغم اختلافات استعماری با امریکا هیچ صدایی علیه امریکا بلند نبود، دموکراسی کشور فقط به خاطر این نابود شد که حتی زمینداران مترقی هم به این نتیجه رسیده بودند که باید اصلاحات ارضی صورت بگیرد و این خواست عموم مردم بود. امریکایی ها ایجاد اصلاحات ارضی در کشورهایی مثل ایران و ژاپن را به منفعت خود میدانستند، ولی برزیل قطعا جزو این کشورها نبود. بنابراین کودتای نظامی دیگری رقم خورد، مدیچی دیکتاتور جدید انتخابات را از بین برد و تا 25 سال هیچ انتخاباتی در برزیل رقم نخورد. در بیشتر این دیکتاتوری ها آمار بی گناهانی که قربانی شدند با تعداد کمونیست های واقعی پهلو میزد. ("از هر طرف که رفتم، جز وحشتم نیفزود: چگونه مداخلات خشونتبار امریکا جهان ما را از نو ساخت": متین غفاریان، بر اساس کتاب "روش جاکارتایی" اثر وینسنت بوینز: کتاب روز آور: شماره ی 5: نوروز 1403)

امریکا تمام این اعمال غیر اخلاقی را در حالی مرتکب میشد که به پشتوانه ی مذهب و دفاع از مسیحیت در مقابل کفر ضد اخلاقی کمونیسم، به جنگ کمونیسم در داخل و خارج از خود رفته بود. اما چرا باید مذهب مسیحی به خاطر اخلاقی بودن، لایق نجات داده شدن از دشمنان کمونیست باشد وقتی در جنگ علیه کمونیسم، تمام اخلاقیات مسیحی زیر پا نهاده میشوند. آیا این ریاکاری سیاستمداران نیست؟ ابدا. سیاستمداران امریکایی راست میگویند که برای دفاع از مسیحیت این اعمال را مرتکب شده اند، اما مانند بسیاری از کلمات دیگر، اینجا هم وقتی کلمه ای را استفاده میکنند، منظورشان با منظوری که مردم معمولی از آن کلمه استفاده میکنند متفاوت است. مردم معمولی، مسیح را حامی مستضعفان و با این تعبیر، مسیحیت را به نفع خود میدانند و به همین دلیل، آن را دوست دارند و طبیعتا اربابان امریکا و اسلاف اروپاییشان هم جوری مسیحیت را به مردم نمایش داده اند که به نظر برسد به نفع مردم است ولی همانطورکه انجیل هم میگوید، مسیح یک یهودی بود که برای احیای تورات قیام کرده بود و معلوم نیست چرا هیچ کس توجه نکرده است که از همان تورات میشود بدترین آپارتایدهای مذهبی و نژادی را بیرون کشید و با آن تضاد طبقاتی ایجاد کرد همانطورکه جناح راست افراطی اسرائیل همین الان تمام توطئه ها و جنگ ها و جنایت ها و جداسازی های طبقاتی خود را با آن توجیه میکنند؟! اینجا تناقض بزرگی وجود دارد و اگر کشیش هایی را که برای دروغ گفتن به مردم ساخته شده اند کنار بگذاریم و به سراغ آن جریان های اکادمیک مقبول حکومت های سکولار برویم که مسیحیت را مثل بقیه ی مذاهب به صورتی ظاهرا انشاوار ولی کاملا حق به جانب روایت میکنند، میبینیم که اشرافیت سرمایه دار، به زبان کنایه، تفسیر خود از سیحیت را اصیل تر میدانند.

چهره ی مردم مدار مسیح تا حدودی ناشی از تصویر شدن او به صورت مردی فقیر که میان مردمی با ظاهر فقیر و مندرس رفت و آمد میکند است. قوم او قوم فقیری به نام بنی اسرائیلند که بر اساس کتاب مقدسشان تورات، همیشه با ممالک قدرتمند و ثروتمند چون مصر و بابل و آشور و روم در تضادند. با این حال، به قول چارلز جولیانی، یهوه پدر کریست یا مسیح، کسی جز ژوپیتر یا زئوس خدای روم نیست که از بین تمام پسران حرامزاده اش از زنان زمینی، کلیسا فقط کریست را به رسمیت شناخته است و مادرش را هم چنان آبرومند کرده که یهوه برای بچه دار کردنش اول از او اجازه بگیرد، نه این که مثل داستان لدا زئوس در هیبت یک قو وحشیانه به زن زمینی تجاوز کند یا مثل داستان تولد پرسئوس که زئوس با آب باران دوشیزه ای را حالمله کند و توی دردسر تا حد نزدیک شدن به مرگ بیندازد بدون این که زن حتی بفهمد چطوری حامله شده است. این کریست، تنها نقاب مردم نمای زئوس است. پس کاملا ممکن است آن مردم بدبختی که از ستم نازی ها به ارض موعود تقلبی گریختند، یک ملت اختراع شده برای نشان دادن عقبه ی مردم نمای مذهب قدرتمداران رومی مغربزمین باشند. آنچه این ظن را تقویت میکند بزرگترین تناقض مسیحیت یعنی این ادعای بنیانی است که مسیح، برای جهانی کردن یهودیت که مذهب بنی اسرائیل است قیام کرده، ولی به دست خود یهودیان مقتول شده است. پس فرض یک دشمنی احتمالی اولیه بین مسیح و یهودیت وجود داشته است که در نمادهای حیوانی این دو نیز به چشم میخورد. متواترترین نماد خدای یهود، شیر است: الگوی توتمی شکارگران اولیه که به سبب قدرت بالایش در کشتن حیوانات بزرگ، مظهری از جاه طلبی و نیروی نظامی بود و الگوی مثالیش میتوانست همان خدایی باشد که هر حکومت زمینی ای دوست دارد حمایت او را به خود جلب کند. اما مسیح، نمادش گوسفندی است که خود را عمدا قربانی میکند تا دشمنانش گوشت و خونش را بخورند و ابدا با شیری که مایل است هر طور شده است مخالفین را به اطاعت از خود وا دارد جور در نمی آید. قربانی شدن، حد نهایی گوسفند در اطاعت از رئیسش یعنی چوپان است و خدای چوپانان در دوران باستان، تموز بوده است که بعدا تبدیل به خدای کشاورزی هم شده است. تموز خدایی همرتبه با احشام و دوستدار آنها بود تا آنها تحت تاثیر او از صمیم قلب در راه صاحب انسانیشان قربانی شوند، چون تموز که پیشتر خدای طبیعت و گیاهان بود خودش هم با کمال میل، قربانی چرخه ی طبیعت میشد. با مرگ او فصل خزان رقم میخورد و با زنده شدن دوباره اش شکوفایی مجدد طبیعت در فصل بهار. در انسان، بهار معادل ایام جوانی است و خزان، پا به سن گذاشتن فرد و تبدیل پسر به مرد است. پسر اطاعت پذیر است و مرد، دستور دهنده. به همین تریب، آدونیس که چهره ی آشنای تموز است جوانی بی ریش با ظاهر کودک گون است و یهوه که مجسم به مردی ریشو است شکل انسانی آن خدای شیرآسای جنگاور یهود را نشان میدهد. بنابراین یهوه شکل قربانی شده ی تموز را نشان میدهد، زمانی که او به جهان زیرین رفته و تبدیل به یک موجود شیطانی شده است. غنوصی ها که مسیح را در مقابل یهودیت قرار میدادند دقیقا چنین نظری داشتند. آنها معتقد بودند یهوه خدای یهود، معادل یلدابهوت، یک جن شورشی علیه خدای راستین بوده است. یلدابهوت فرشته ای بسیار والامقام و زیبا بود ولی به خود مغرور شد و سقوط کرد و در این جهان که خود جهنم است زندانی شد. بنابراین یلدابهوت یا یهوه کسی جز ابلیس یا شیطان نیست. مسیح پیامبر خدای راستین است و یهودی ها که پیرو شیطانند به همین سبب او را کشتند. البته کشیش ها درباره ی این که مسیحیت روی یهودیت استوار است درست میگویند چون کابلا یا عرفان یهود که خود را اصل یهودیت میشناسد هم از ترکیب مسیحیت غنوصی با یهودیت به دست آمده است. چرا؟ چون این ترکیب برایش صرف داشت. مطابق اندیشه های کابالایی که در بین پیروان مکتب استعماری "طلوع طلایی" the golden dawn رواج داشت، یلدابهوت که برابریش با یهوه مورد قبول واقع شده است، به جهان مادی تبعید شده است و چون زمین تنها بخش زنده ی جهان مادی و معادل گایا الهه ی زمین یونانی است، یلدابهوت روح خود را در زمین تجلی داده و دراینجا دست به تکثیر خود در موجودات زنده کرده و به دمیورگ یا خالق در اساطیر یونانی تبدیل شده است. اما سوفیا یا الهه ی جهان مادی که با گایای یونانی و تیامات بابلی تطبیق میشود، موقع از نو زادن یلدابهوت در این جهان، با جادوی خود، ذهن او را دچار فراموشی کرده و این شده که خودخواهی و جاه طلبی یلدابهوت در تمام موجودات زنده منعکس شده است و این موجودات، همگی به صورت ذاتی، خودخواه و مایل به خیانت کردن به هم هستند. چون توسط آرخون ها یا ذهنیت های تکثیر شده ی یلدابهوت اداره میشوند. هدف از این کار، تضعیف یلدابهوت با تجزیه ی او بوده است بلکه ارواح متعدد یلدابهوت، مرتبا خود را به دست یکدیگر از بین ببرند. بنابراین آرخون ها حکم انگل هایی در وجود موجودات زنده منجمله بشر را دارند. تصویر مشهور از انگل، کرم است ولی آرخون ها کرم های مفلوکی نیستند و در گزندگی و خطرناکی به مار و اژدها تشبیه میشوند و خود یلدابهوت شیرمانند هم به دلیل مجسد شدن در آرخون های مارآسا به شکل ماری با سر شیر نمایش داده میشود. با هرچه امروزی تر شدن این افسانه در انگل شناسی مدرن، لغت worm که در گذشته به معانی مار و اژدها استفاده میشد، اکنون تقریبا مختص کرم شده است اگرچه مار ارخونی هنوز به صورت مار اسکلپیوس، نماد علم پزشکی است. انگل کرم آسا در فریاد کابالایی ارخون ها دقیقا معادل جن بیماری زا در طب بابلی است. جن بیماریزا نادیدنی بود و امروزه جانشینش میکروب (باکتری و ویروس) نیز نادیدنی است. نسخه ی معنویش طبیعتا میشود شیطانی که مردم را گول میزند، ولی مردم او را نمیبینند. شیاطین همه از الهه تیامات پدید آمده اند که از جنس آب بود. انگل های آرخونی هم بر اساس آن، به کرم های آبی تشبیه میشوند. ازاینرو است که در علم تکامل امروزی، گفته میشود اولین موجودات قابل دیدن، موجودات کرم مانند آبزی بودند که از موجودات ریز نادیدنی درون آب پدید آمده اند و تدریجا به تمام جانوران امروزی منجمله انسان تبدیل شده اند. تکامل گراها تصویر میکروسکوپی اسپرم کرم مانندی را که درون مایع شنا میکند، نشان میدهند و میگویند این اصل انسان است که در ابتدا کرم بوده است. ولی این کرم، کنایه به ارخون یا انگل کرم مانند درون ذهن نیز دارد. تکامل گرا حرفی از شیاطین نمیزند ولی اساس انسان را بر جانوران و غرایز حیوانی قرار میدهد و تمام غرایز حیوانی را با تمام گوناگونی هایشان شکلی از غرایز پست و ابتدایی کرم هایی با حداقل آگاهی ذهنی وانمود میکند. این، چیزی است که در کتاب "ژن خودخواه" ریچارد داوکینز وابسته به جریان های اشرافی راستگرای انگلستان به حد اعلی میرسد. در این کتاب و دیگر کتاب های مبلغ جبرگرایی ژنتیکی و جبرگرایی زیستشناسی، تمام اعمال و روحیات و خلقیات انسان، ناشی از ژن خوانده شده و انسان تا حد یک جانور بی اختیار که توسط انگل هایی نادیدنی به نام ژن کنترل میشود فرو کاسته شده است. اما این تایید شده است که انسان برعکس بسیاری از جانوران دیگر، موقع عمل به غرایزش، در دوراهی منفعت طلبی و توجه به آسایش «دیگران» قرار میگیرد. داوکینز، برای حل این دوراهی، در مقابل "ژن"، عامل دیگری به نام "میم" meme را قرار میدهد. میم واحد اطلاعاتی است همانطورکه ژن عامل وراثتی است. ژن محمل فرهنگ است و فرهنگ، همان چیزی است که برخی موجودات و بیش از همه انسان را راضی به از خود گذشتگی به نفع همنوعان و حتی موجوداتی از انواع دیگر میکند. البته داوکینز این دوگانگی را هنوز نتیجه ی تکامل ژن ها در شرایط دشواری برای انواع میداند که در آن هنگامه ها فداکاری افراد، با حفظ گونه باعث حفظ فرد نیز میشد. بنابراین دوگانگی فرهنگ و غریزه، هنوز دوگانگی انگل ارخونی مجسم به مار است و این دوگانگی در کادوسئوس یا عصای مرکوریوس، خدای دانش تجلی می یابد که دو مار به دور آن پیچیده اند. دوگانگی این مارها در دوگانگی تمثال دی ان ای نیز تکرار میشود تا ژنتیک بودن تضادها در انسان فراموش نشود. اثر گذاری های متفاوت میم و ژن بر هم در شرایط فرهنگی و زیستی مختلف، آدم های متضادی را تولید میکند. ولی ارواح همه ی آنها شیطانی است و همه شان زیست خود را مدیون یهوه ی شیطان هستند که خود را خدا میپندارد و این را به پیروان انسانش نیز می آموزد. مسلما هیچ آدم عاقلی از دینی که وجود فردی انسان را شیطان بخواند و شیطان بودنش را هم غیر قابل حل معرفی و نجاتش از شیطان را منوط به مرگ فرد بخواند استقبال نمیکند. بنابراین بر اساس فریبکاری ای که آن هم ناشی از القائات آرخون ها است وفادارترین افراد به فرهنگ یهودی-مسیحی فکر میکنند روحشان با تولدشان متولد شده است. اما آنها که از اجرای شریعت دورترند بر اساس کابالا به تناسخ معتقدند و در خارج از حوزه ی یهودی-مسیحی، در مذاهب هندو و بودایی، به صراحت از کارمایی سخن میرود که قبل از تولد و از زندگی های قبلی به فرد منتقل میشوند و گناهان زندگی های قبلی فرد را در زندگی جدید او مجازات میکنند. البته این ادیان هنوز به اخلاقیاتی پایبندند اما تکامل داروینی که حد نهایی کابالا است هیچ جای نجاتی باقی نمیگذارد و اساس انسان را در حد حیوانات پست نگه میدارد و عذاب وجدان را صرفا نتیجه ی ناخواسته ی دیرتر به وجود آمدن و طی کردن مراحلی ناخواسته از دگرگشت زیستی تلقی میکند. نتیجه این که تصویر فرد مبادی اخلاق هیچ برتری ای ندارد بر تصویر آخوندک ماده ای که موقع عمل جفتگیری، سر جفت خود را قطع میکند و اینطوری با از بین بردن اعصاب بازدارنده، باعث شدت گرفتن عمل جنسی جفت مرده اش میشود، همینطور تصویر پنگوئن امپراطوری که در آغاز رفتن به دریا، رفیق خود را توی دریا هل میدهد تا اگر احیانا یک فوک پلنگی توی دریا بود اول دوستش را ببلعد و پنگوئن اول از میزان امنیت آب مطلع شود. بنابراین قانون جهان انسانی نیز به اندازه ی قانون جهان حیوانات، قانون «قوی تر پیروز است» میباشد و تنها دلیل این که ملت تحت سلطه باید به اخلاقیات باور داشته باشند این است که نظم دنیای سیاستمدارانی که به اخلاقیات پایبند نیستند را به هم نریزند. مرز بین این دو گروه را موقعیتشان تعیین میکند. اگر خداوند راستین، جهان را به وجود آورده است تا ارخون های یلدابهوت در قالب موجودات پست، یکدیگر را از بین ببرند، پس هر کس یا گروهی که بیشتر بقیه را تصفیه کرد، کمتر شیطانی است. در ادبیات استعماری، این با «تاتار» نامیدن تقریبا تمام ملت های خارج از اروپا و به شدت قتال و بی رحم معرفی کردن تاتارها نسبت دارد. چون لغت "تارتار" که به جای تاتار استفاده میشد، یادآور به «تارتاروس» یا جهنم یونانی بود که تیتان ها یا مابه ازای شیاطین مسیحی، در آن زندانی بودند و این تارتاروس، گاهی نام از تیتانی به همین نام داشت که معادل دقیق یهوه در مقام خدای دوزخ بود. بنابراین تمام نااروپاییان، شیاطینی شبیه انسان بودند که باید سرکوب میشدند و به قید درمی آمدند. اما بعد از این که بسیاری از این «تارتارها» شهروندان اروپا-امریکا شدند و با ملت مسیحی آمیختند، دیگر نمیشد مرز بین انسان و شیطان را برای مسیحیان مبادی اخلاق و ملت های اروپایی به شدت تحت تاثیر اخلاق مسیحی روشن کرد. اینجا دیگر رفتار ضد اخلاقی به خرج دادن از سوی حکومت های وقت، کار سختی بود. بنابراین لازم به نظر میرسد که کار تصفیه ی شیاطین انسانی به خودشان واگذار شود و در این راه، بر همه و ازجمله خود انسان اروپایی ثابت شده باشد که او ذاتی شیطانی دارد. بنابراین ضروری است که هرآنچه در جامعه ی مسیحی، گناه و شرارت شمرده میشود در سطح جامعه رواج یابد و آنقدر از سوی جامعه عادی شده باشد که اگر کسی به خلافکاری های خاصی مبادرت نکند بی عرضه به نظر برسد بلکه اینطوری انسان ها آنقدر در حق هم خیانت و ناجوانمردی کنند که هیچ کس جرئت نکند به دیگری اعتماد کند و اکثر افراد بشر، در اوج تنهایی و افسردگی و زیر بار سنگین احساس گناه، خود را لایق هر گونه مجازاتی ببینند.:

“demonic possession”: will scarlet: stolen history: 6 apr 2021: p2

اینجا تناقضی وجود دارد، تناقضی آنقدر بزرگ که حکومت های غربی به خاطرش ناچار شدند مسیحیت را کنار بگذارند و تمام این فلسفه ی منفعتمندانه را انکار کنند و به جایش همه ی چیزهای ممنوع در تورات را قهرمانانه و حتی مقدس کنند و آن این که اگر دنیا شیطانی است، پس چرا ارواحی که خدا از همه بیشتر بهشان قدرت داده است، یعنی ارواح ثروتمندان و قدرتمندان بیشتر از همه مال دنیا تصرف میکنند؟ آیا این، آنها را شیطانی تر نمیکند؟ این تناقض، جهان موسوم به غرب را مجبور کرد به محض آماده شدن اولین شرایط ایجاد فردگرایی، شعار لیبرالیسم سر دهد و از اصالت فرد سخن بگوید بلکه اینطوری به نظر برسد هر کسی امکان دارد بتواند به حد پایان ناپذیر از امکانات دنیا تصرف کامل به دست آورد. ظاهرا راه ترقی برای همه هست، ولی فقط همان هایی بیشتر از همه ترقی میکنند که از قبل دنیا را تاراج کرده اند یا به آنها که دنیا را تاراج کرده اند خدمت میکنند. اما در خود حلقه ی قدرت این نیاز درک شده که هر چیز مقدسی نیاز به مذهب توجیه کننده ی خود دارد و اگر دنیاپرستی نیز مذهب نباشد مردم، آدم پولدار یا قدرتمدار یا مشهور را مقدس نمیدانند و از او اطاعت نمیکنند. بنابراین پرستش شخینا یا نیمه ی مونث یهوه بازمیگردد و او همان سوفیا روح جهان مادی است که به نام مادر-زمین هم شناخته میشود.

نقاب علم سکولار بر عملکرد کاملا مذهبی جریان لیبرال، میتواند واکنشی استتاری بعد از منفور شدن جریان به صراحت عرفانی تر نازیسم باشد که به وسیله ی ناسیونالیسم نژادی آریایی گری، برای برتری اروپایی، یک پیشینه ی مذهبی تراشیده بود. درآنجا بر کیفیت الهه پرست و ماقبل یهودی این پیشینه تاکید ویژه شده بود و برجسته ترین و جالب ترین نسب تراشی در اینباره در کتاب "اوئرا لیندا" دیده میشود. این کتاب که منسوب به قرون وسطای متاخر و به زبان فریزی قدیم است، در سال 1876 منتشر شده و به عقیده ی جریان دانشگاهی رسمی فعلی، جعلی است. در این کتاب، منشا آریایی ها و نژاد نورس، کشور فریزیا (منطقه ی بین بروگا در بلژیک کنونی تا سواحل اقیانوس در آلمان شمالی) تعیین و برای آن سلسله ای از مادرسالاران تعریف شده بود. نسب آریایی ها در این کتاب به الهه فریا میرسد. فریا همتای عیشتار الهه ی کلدانی و در اساطیر نورس، خواهر و درواقع نسخه ی مونث "فری" خداوند مذکر نورس است. در این کتاب، لغات فریجی، فریزی و فارسی برگرفته از نام فریا خوانده شده اند. این کتاب، مدعی است که مهاجرت فریجی ها به خاورمیانه و سرزمینی درآنجا به نام «ایرا» Ira در ترکیب با تجارت دریانوردان صوری، سبب تاسیس تمدن خاورمیانه شده و در مقابل سامی گری که یهودیت مظهر خالص آن است، قرار گرفته است. ایرا میتواند هم عراق Iraq باشد و هم ایران. اما میل بعدی به مرکزیت دادن ایران به سبب نا عرب زبان بودن آن برخلاف بقیه ی همسایه های دارای نژاد واحد در خاورمیانه بود و با تقویت اسلام شرعی در سرزمین های همسایه و نابود کردن خاطره ی فرهنگ های باستان درآن کشورها میشد ایرانیان را که فامیل های نژادی اروپایی ها تخیل شده بودند منشا تمام مظاهر تمدن ماقبل اسلامی در آسیا خواند. نکته این بود که ایران که در آن زمان در حال جذب تمدن غرب به خود بود دارای هویت فارسی تلقی میشد و فارسی و فریزی و فریسی با هم برابر شده بودند. یعنی تمدن آریایی ژرمانیست ها هنوز همان فرهنگ یهودی در یک هیبت مادرسالار قبلی خود بود که بعدا به فرهنگی جنگسالار و مردانه پوست اندازی کرده بود. نام فریا برای مادر کبیر هم به همین خاطر انتخاب شده بود. فریا را میشد پریا خواند و چون p در یونانی صدای r میدهد فریا میتواند ترکیب پئا و رئا باشد که دومی الهه ی زمین یونانی و مادر زئوس از کرونوس است. کرونوس خدای زحل و صاحب روز سبت یا شنبه یعنی روز مقدس یهودیان است و زئوس به عنوان فرزند او حکم شکلب نو شده ی او را دارد. مادر-زمین احتمالا هیچ وقت در فرهنگ یهودی-مسیحی فراموش نشده بود، نشان به این نشان که اگرچه مسیحیت به دنبال عقبه ی یهودی خود علیه رم قیام کرد، اما درنهایت آنگاه که پاپ در دستگاهی جدید به قدرت رسید دستگاه را باز رم نامیدند و امپراطوری مقدس روم به وجود آمد و این در حالی بود که روم، نام خود را به روما الهه ی کشاورزی نسبت میداد که شهر رم، کالبد او تلقی میشد. برای برخی از رومیان، روما با لیبرتاس الهه ی فستیوال های وحشی و اورجی رومی که نام لیبرتی به معنی آزادی از او می آید تطبیق میشد. لیبرتاس گاهی دایانا/آرتمیس الهه ی ماه تلقی میشد زمانی که به شکل یک گربه درمی آمد. گربه حیوان ماه بود و ماه به دلیل تاثیر بر قاعدگی زن، با میل جنسی زنانه و تن دادن به هماغوشی با مرد در مراسم اورجی نسبت می یافت. امروزه گروهی از دانشمندان تکامل گرا ارتباط ماه با میل جنسی زنانه را تایید میکنند و حتی آن را عاملی کلیدی در محجوب به حیا به نظر رسیدن بیشتر زنان نسبت مردان و همچنین مقاومت زنان در مقابل امر غیر اخلاقی و بسیار بیشتر از مردان در بیشتر طول تاریخ میدانند بدین عنوان که چون تخمک گذاری زن ها با حضور شبانه ی ماه نسبت داشت، زن های اولیه –در دورانی که به عقیده ی اینان، هنوز خانواده شکل نگرفته بود- در شب ها بیشتر میل به عمل جنسی می یافتند و زن هایی که مقاومت در مقابل این میل را سخت می یافتند، بیرون از خانه شان دنبال مردان راه می افتادند و در این زمان، احتمال زیادی داشت که در معرض حمله ی درندگان شب بیدار قرار بگیرند. بنابراین زنان نامقاوم در مقابل شهوت خود، زنان ریسک پذیری بودند که بیشتر احتمال مرگ زودهنگام را بر خود تحمیل میکردند و درنتیجه ژن هایی که میل به حفظ بقا را بر میل به فحشا ترجیح میدادند در زنان بیشتر بخت رشد یافتند و حتی امروزه و پس از نابودی درندگان از بیشتر سطح زمین، هنوز آثار ناخودآگاه آن دوران در زن ها مشاهده میشود و ازاینرو است که خودآرایی و شیک پوشی مردان، هیچ وقت به اندازه ی خودنمایی زنان دشمن جامعه تلقی نشده است، چون تجربه نشان داده است که زنان بیشتر در مقابل مرد جذاب از خود مقاومت نشان میدهند تا مردان در مقابل زن جذاب، ازآنروکه مردان اولیه شب ها تخمک گذاری نمیکردند و وقت خاصی برای فحل شدن نداشتند و درنتیجه به اندازه ی زنان نگران درندگان نبودند تا خوددار شوند؛ یعنی از این نظر، مردها بیشتر به اصل حیوانی خود وفادار مانده اند تا زن ها. البته علم امروز، ماه را یک تکه سنگ میشمرد و تاثیر ماه بر تخمک گذاری زنان را ناشی از جاذبه ی ماه میشمرد. اما در قدیم که هنوز فیزیک نیوتنی مورد قبول بیشتر مردم قرار نداشت، گاهی ماه را از جنس پلاسما میشمردند که یک بخش مهم از خون یعنی مایع جاری شونده از رحم در موقع قاعدگی است. پلاسما خاصیت تطهیر دارد و در بدن نیز مواد زائد درون خون را به طرقی از بدن دفع میکند. ماه با نقره نیز ارتباط دارد چون نقره در نور ماه میدرخشد. کیفیت زوزه ی گرگ ها به مراحل مختلف چرخه ی ماه نسبت داده میشد و ازاینرو عقیده بر این بود که گرگنماها را باید با گلوله ی نقره ای کشت. نقره ماده ی سازنده ی سطح آینه نیز هست. در آینه شما تصویر خود را میبینید و تصویر انسان در آینه، کنایه ای از روح مکمل انسان نیز هست. بنابراین ماه و الهه ی آن که صاحب زمین نیز هست، کیفیتی روحانی نیز دارد و رهبری این روح را صاحبان روم یعنی سیاستمداران زمینی به عهده دارند که مانند مالک مقادیری پول هستند که بیشتر از هر کسی از آن مصرف و تغذیه میکند. درست مثل کسی که غذا میخورد و غذا جذب بدنش میشود و خون فرد، مواد غذایی آن را جذب و سموم آن را دفع میکند، اشراف و قدرتمداران هم وظیفه دارند تا با هرچه بیشتر مصرف کردن تمام ثروت های جهان، سموم جهان را به خود جذب و از جهان دفع کنند، چون ارواح آنها به جای بدن فرد، از ارواح مردم معمولی سالم تر است و بنابراین از دید آنان، ما وظیفه داریم مطمئن باشیم که تحت حکومت این انسان های شیطانی فداکار، دنیای ما خود به خود دنیای بهتری خواهد شد، همان چیزی که همیشه داریم از بلندگوهای رسانه ای این قدرتمداران درباره ی بهتر شدن دنیا و پیشرفت حقوق بشر و تکنولوژی میشنویم و در سال های اخیر، برای اولین بار، در درستی آن شک کرده ایم. هر گونه تغییر احساس ما از موضوعات برای قدرتمداران قابل انتظار و طبیعی. گربه حیوان الهه ی آنها جانوری است که وقتی موش را میگیرد با آن بازی میکند. ممکن است بعد از بازی موش را بخورد و ممکن هم هست اجازه بدهد در برود. مردم نیز برای قدرتمداران گربه صفت، در حکم موش هایی هستند که مدتی به بازی گرفته میشوند بدون این که از اول معلوم باشد آخر خورده میشوند یا نه. تمثیل بی جایی نیست. چون وقتی جنگل جایش را به شهر میدهد، نماد حیوانی قدرتمداران از شیر جنگل به فامیل شهرنشینش گربه منتقل میشود و نماد مردم عادی از شکار شیر یعنی آهو به موش های موذی و زباله خوار فراوان شهر که این اصلا با نوع نگاهی که حکومت مدرن به عوام مدرن دارد در منافات نیست. جانشین شدن شیر که حیوان خورشیدی است با گربه که حیوان ماه است هم خیانتی به خدا و همسرش الهه نیست. الهه ی ماه رومی، همان الهه ی ماه بابلی یعنی حنانه یا عیشتار است که به واسطه ی نسخه ی فنیقیش عشتاروت به غرب رسیده است. این الهه از طریق حکومت بر شب، شخصیت های گوناگونش را در پاره خطی جمع میکند که دو سویش لحظات غروب و طلوعند و در این دو لحظه، الهه به سیاره ی زهره تشبیه میشود و در حالت طلوع، کیفیت خورشیدی و در حالت غروب، کیفیت قمری می یابد. در این دو شخصیت متضاد، الهه با دو حیوان مختلف جمع می آید. در کیفیت خورشیدی، همراهان او شیرانند که یال و رنگ پوستشان یادآور خورشید است و در کیفیت قمری، همراهان او آهوان و گوزن ها و گاوسانند که شاخ هایشان یادآور هلال ماه است. در مسیحیت، الهه در دو کیفیت خورشیدی و قمری یا روزآور و شب آور خود به ترتیب جای به «مریم مقدس» و «فاحشه ی بابل» میدهد و فاحشه ی بابل، همان لیبرتاس است که سیسرو از او به عنوان مادر فاحشه ها یاد میکرد و اکنون مجسمه ی لیبرتاس تحت نام لیدی لیبرتی یا مجسمه ی آزادی در نیویورک امریکا خودنمایی میکند، مجسمه ای که مهاجران را میپذیرد. اتفاقا لیبرتاس الهه ی مهاجران نیز هست. چون کسی که از وطنش به جای دیگری مهاجرت میکند، از شخصیتی که مردم همولایتی سابقش او را به آن میشناختند آزاد است و میتواند شخصیت جدیدی برای خود تعریف کند، ازاینرو مهاجرت آزادی می آورد، بخصوص در شهرهای بزرگی که در آنها مردم همدیگر را نمیشناسند. ازاینرو است که الهه هم شهرهای بزرگ را میپذیرد و هم تمدن های نوین و رها از اخلاقیات سابق را، و به همین دلیل است که تمدن مدرن خیلی علاقه به جلوه نمایی شهرهای بزرگ و خلاصه کردن خود در آنها دارد. اگرچه این تصویر اخیر، از چشم هویت مسیحی پیشین تمدن رومی، شیطانی خوانده میشود، اما دو چهره ی مسیحی و شیطانی تمدن، به پیروی از الهه ی او یعنی مریم مقدس که کلیسا کالبد او تلقی میشود، فقط دو چهره ی مختلف الهه ی جهان مادی و بنابراین دو ماسک مختلف یک تمدن یکسانند که هر کدام در موقع مقتضی به صورت او زده میشوند. حتی عوض شدن یهوه و مسیحیتش با بودایی مآبی شرق دور در عرفان های نوپدید هم از این بازی دور نیست. قبلا یک روز روشن تمدنی داشتیم که شیر یهوه خورشید آن بود و حالا که یهوه مثل خورشید غروب کرده به خواب رفته است، شب آهوان آمده است و آهوان در عرفان بودایی، نماد قدیسین به ویژه بودیستواها هستند: مردان دانای شب جهل عمومی که کاری به کار این که چه کسی چه کار میکند ندارند؛ یک مذهب به درد بخور برای لیبرالیسمی که امیدوار است هیچ کس جلو گناهکاری دیگران را نگیرد. این البته یکی از ده ها تفسیر ممکن از بودا است ولی تفسیری که برای هزاره ی پیش رو انتخاب شده است. مسیحیت از سلطنت هزار ساله ی مسیح سخن میگوید و مطابق یک حدیث بودایی، هر هزار سال یک بودا یعنی یک تجسد خدای جهان که بودا نامیده میشود متولدد میگردد. از دید مسیحیت، پایان عصر مسیحی با آخرالزمانی که به ظهور دوباره ی مسیح می انجامد همراه است و شگفت این است: در آخرالزمان نورس موسوم به راگناروک، خدایان و جهانشان در شورش شیاطین تحت رهبری دو هیولا که شکل های گرگ و مار دارند نابود میشوند و پس از آن، نظم جدیدی بر جهان حکمروا میشود، این درحالیست که سگ و مار، تجسم های ایزدان دوگانه ی امریکای مرکزی یعنی خولوتل و کواتزلکواتل هستند. کواتزلکواتل بر روز حکومت میکرد و خولوتل بر شب. نام کواتزلکواتل به معنی مار پردار است اما این کلمه دو پهلو نیز هست و میتوان آن را به همزاد خولوتل نیز معنی کرد. خولوتل که به همراه تاریکی شب از جهان زیرین می آید، معادل آنوبیس خدای شغال سر مصری و به مانند او راهنمای ارواح در جهان زیرین است و دراینجا ارواح انسانی، جای خورشید را پس از غروب او در فرو رفتنش به زیر زمین میگیرند. خورشید و مسیح خدایانی همهویتند و کریسمس یا تولد مسیح همزمان با تولد خورشید رومی در آغاز زمستان اتفاق می افتد. پاپی هم که تولد مسیح را با تولد میترا یا خورشید رومی برابر گفت نام بامسمای لیبریوس را بر خود حمل میکرد. دراینجا خولوتل میتواند با سنت کریستوفر برابر شود: غولی با سر سگ که عیسی را در هیبت یک کودک از رودخانه ای گذراند و ناگهان عیسی که کل جهان را در وجود خود داشت به اندازه ی دنیا سنگین شد طوری که کریستوفر احساس کرد دیگر نمیتواند او را روی دوشش حفظ کند. کریستوفر به معنی حامل مسیح است. مسیح همان یهوه در مقام روح جهان مادی است و در هیبت مارمانند امریکایی خود که کواتزلکواتل باشد ماری پردار با سر گربه سان تصویر میشود که پرهای دور سرش یادآور یال شیر هستند. بدین ترتیب یک مار با سر شیر داریم که یادآور دمیورگ کابالا است. پرهایش او را به عقاب پرنده ی اوج گیرنده ی آسمان مرتبط میکنند که نماد ژوپیتر و زئوس و به همراه او خود امپراطوری روم است و البته نماد امریکا. توناتیو نیز خدای خورشید مکزیکی، مجسم به عقاب است. زئوس همان تئوس یا دئوس به سادگی به معنی خدا است و در برابریش با یهوه، در مقابل او اجنه یا شیاطین قرار میگیرند که به مار مجسمند و یا به شکل انسان های مارماننئدی تصویر میشوند که موجودات فضایی سوار بر سفینه های فضایی، جانشینان کنونی آنها هستند. کل قاره ی امریکا صحنه ی خیال پردازی های فراوان درباره ی موجودات فضایی و بشقاب پرنده هایشان است. کریشنا از همتایان هندی عیسی مسیح، تجسد ویشنو بود که در شرایط هرج و مرج روی ماری به نام آناندا سشا به خواب میرفت. در زندگینامه ی کریشنا انانداسشا به عنوان کلیت جهان مادی با بالاراما همزاد انسان مانند کریشنا جانشین شده است. بر اساس باگاواتا پورانا زمانی که کریشنا و کل قبیله ی یادو (یهودی) در مستی دسته جمعی یکدیگر را کشتند، بالاراما به مراقبه نشست و درگذشت و در این هنگام، مار سفیدی از دهانش بیرون آمد و پراکنده شد که همان آناندا سشا بود. دوقلوهای کریشنا و بالاراما باز همان دوقلوهای خولوتل و کواتزلکواتل هستند و هر دو نتیجه ی سفر سنت توماس به هند تلقی میشدند. هم بومیان امریکا و هم اهالی شبه قاره ی فعلی هند، «هندی» نامیده شده اند، همانطور افریقایی ها و تاتارها که پرستر جان یا شاه یوحنای مسیحی شرقی از آنها تلقی و حکومتش نتیجه ی دین آموزی سنت توماس در شرق تلقی شده است. البته یوحنای تعمیددهنده نیز یک دوقلوی برجسته ی دیگر برای عیسی مسیح است. در مورد امریکا کشیش های اسپانیایی ادعا میکردند که کواتزلکواتل همان سنت توماس یا رسولی از او است. او در سفر به غرب، حکم خورشید سفر کرده به غروبگاه و جهان زیرین و نسخه ی جهنمی خورشید را دارد و کواتزلکواتلی است که به خولوتل تبدیل میشود. توماس همان تموز نیز هست: خدای طبیعت که سفر او به جهان زیرین یا دوزخ، باعث از بین رفتن زیبایی و برکت دهی طبیعت میشود ولی گفته میشود مرگ گیاهان و موجودات در زمستان برای بارور شدن زمین در بهاری دیگر لازم است و بنابراین قانون از بین رفتن دوره ی شکوه و پاکی ادیان به نفع یک زمستان فرهنگی جهنمی، از سوی خود طبیعت صادر شده است. نام خولوتل را میتوان با کورتز فاتح اسپانیایی امپراطوری آزتک مقایسه کرد که گفته شده است آزتک ها فکر کرده بودند او همان کواتزلکواتل است و با این حال، همان کورتز، امپراطوری آزتک را نابود کرد. نام کورتز را هم میتوان از کولو(ن/م) عنوان اشرافیت یهودی اروپا که ناگهان از عرصه ی گیتی محو شدند مقایسه کرد. ظاهرا کولوم ها با نام و عنوانی جدید از اسپانیا به امریکا آمدند و نام فامیل "کلمب" کاشف ادعا شده برای امریکا به آنها برمیگردد. نام کوچک این جناب کلمب هم کریستوفر است و این همان سنت کریستوفر سگ سر به جای خولوتل یا خدای جهنم تاریک ساطع شده از غروبگاه فرهنگی جهان است.:

“THE SECRET OF THE TWINS QUETZALCOATL AND XOLOTL: SH.NET

دانشمندان، این باور نسبتا عمومی که حواس گربه ها در شب بهتر از موش ها کار میکند را تایید میکنند. یعنی موش ها در شب راحت تر توسط گربه ها به بازی گرفته شده و یا کشته میشوند. ولی موش ها چون خودشان دزدند تاریکی شب را بر روشنایی روز ترجیح میدهند و ریسک آن را به جان میخرند. بسیاری از آدم های معمولی هم به اندازه ی قدرتمداران، شب جهل عمومی را برای موش صفتی مناسب میدانند و با آن مشکلی ندارند و شاید از خطر کردن در چنین شبی که خودشان هم از آن ایمن نیستند احساس قهرمان بودن میکنند. سوالی که به جا میماند این است: اگر همه ی اینها همینقدر طبیعیند پس چرا این شب پایان تاریخ در نظر گرفته میشود و هیچ کس انتظار ندارد که پایان این شب سیاه، روز حقیقت باشد؟ آیا مردم فراموش کرده اند روز چه شکلی است؟!