نویسنده: پویا جفاکش

محل قرارگیری مهرها در مسجد امیرشهید لاهیجان در هنگام اذان مغرب
به خاطر دارم چهارشنبه شبی در تابستان سال1382 تله فیلمی از تلویزیون پخش شده بود که تبلیغ مراسم اعتکاف بود.یک کلاهبردار و طلبکار بیرحمش در مسجدی در ایام اعتکاف ساکن میشدند و تحت جو روحانی موجود ، جملگی به سمت خدا بازمیگشتند.در زمان پخش فیلم من در آستانه ی اشرفیه زندگی میکردم و به دلیل جو مذهبی شهر،زیاد از مسجد سر در می آوردم.ولی یکچنین احساسی از مسجد نداشتم و پیام فیلم را کاملا شعاری ارزیابی میکردم.اما بعدا که ساکن لاهیجان شدم، بودن در مسجد احساسی معنوی در من زنده میکرد بطوریکه گاهی با بی میلی آنجا را ترک کرده ام.
شاید این نتیجه ی نوستالژی یا به قول ما گیلکها "تاسیان"(غم غربت) باشد.چون آستانه به مکان مذهبی عمده اش یعنی بقعه ی آقا سید جلال الدین اشرف شهره است که الحق مسجد آن معماری داخلی بسیار باشکوهی دارد.در شهر برادر امام هشتم زندگی کردن اسباب افتخار آستانه ای ها است.آنها در انتخابات ریاست جمهوری هم اکثرا به حجت الاسلام رئیسی که خادم حرم امام هشتم است رای دادند.فردای انتخابات 1396 که رئیسی شکست خورده بود یک آستانه ای را دیدم که میگفت تقلب شده و درباره ی کسانی که به رقیب رئیسی رای داده بودند ابراز میداشت:«آیا رویشان میشود موقع گذشتن از کنار حرم آقا سید جلال، به آن نگاه کنند؟»
اما در لاهیجان اقامتگاه فعلی من که مشهورترین مکانش یک تفرجگاه(سل بزرگ معروف به استخر لاهیجان در جنب شیطانکوه) است انتظار الزام به مذهبی بودن تقریبا نابجا است. روز پنجشنبه 7دی 1396 نماز مغرب و عشا را در مسجد امیرصادق لاهیجان به جا آوردم.این مکان دربردارنده ی بقعه ی یکی از امیران سید در دوران قدیم تلقی میشود. اندکی قبل از اذان،تنها چند پیرمرد در سالن آقایان دیده میشدند که مشغول گپ زدن بودند. خادم مسجد با بلند کردن صدای رادیو که تلاوت قرآن از آن پخش میشد صحبت آنها را قطع کرد.در این ضمن جمعیت اندک دیگری که اکثرا سالخورده بودند وارد شدند. پیشنماز موقع خود اذان رسید. در پایان اذان رادیو، خدام چندبار سعی کردند تا با صلوات گرفتن از مردم نظم را برقرار کنند ولی صدای صلواتها بسیار ضعیف بود و اکثرا به زحمت حتی دهانشان را بازوبسته کردند. بعد اقامه ی نماز توسط مکبر انجام شد ولی چند نفر قبل از این که پیشنماز نماز را آغاز کند نمازشان را به صورت فرادی شروع کردند. بینظمی در جمع پیش آمد بطوریکه به جز چند نفر که در اتاقواره ای از سالن دور از چشم من پشت روحانی نشسته بودند بقیه راه خود را میرفتند. با توجه به طولانی شدن نماز مغرب، برخی و از جمله من همزمان با پایان نماز مغرب پیشنماز، نماز عشایشان را تمام کردند.
با این که کاغذ زده بودند به احترام نماز گوشی خود را خاموش کنید،ولی بغل دستی من که مردی میانسال بود، در بین نماز،زنگ موبایلش به صدا درآمد.شاید به منظور رعایت حال جمع،نماز را شکست و گوشی را جواب داد و درحالیکه به سمت راهرو آبدارخانه میدوید سراسیمه گفت:"الوووو".ظاهرا جوابی نیامد چون برگشت و به نمازش ادامه داد.
بعضی از جمع پس از پایان نماز مغرب ، حساب کار دستشان آمد و نماز عشا را با پیشنماز به جا آوردند.با پایان یافتن نماز جماعت،اکثرا سالن را ترک گفتند.برخی تلاوت قرآن را هم ماندند و بعد رفتند.در زمانی که دعای کمیل خوانده میشد،در سالن اصلی تنها من و دو کودک باقی مانده بودند.این دو کودک در اواخر نماز جماعت عشا رسیده بودند اما هنگام تلاوت قرآن جلو آمدند.پسر بزرگتر که عینکی بود هنگام پخش کردن قرآن ها قبل از تلاوت، قرآن بزرگی را گرفت و به طور اتفاقی صفحه ای از آن را باز کرد.وقتی قاری، سوره ی مورد نظرش را اعلام کرد پسر عینکی صفحه را عوض نکرد و تنها همان صفحه ای که باز بود را بوسید.او در زمان تلاوت دعای کمیل همچون دیگران،دفترچه ی آن را برداشت و همراه با قاری چنان از روی متن دهانش را باز و بسته میکرد که معلوم بود ذهنش فقط متوجه درست خواندن است و به معنای بسیار زیبای دعا که پایین متن عربی نوشته شده بود اعتنایی ندارد البته از کودکان انتظاری غیر از این نمیرود.
قاری به جمله ی "یا نور" که رسید بلند گفت: "بگو" و تاکید کرد:«یا نور یا قدوس. یا اول الاولین و یا آخرالآخرین» و صبر کرد تا صدای تکرار مردم شنیده شود.همهمه ی بسیار ریزی از سالن بانوان شنیده شد.کمی جلوتر وقتی به "ظلمت نفسی" رسید باز خواستار همنوایی شد:این بار صدای زنان و کمی صدای مردان بلندتر بود و میشد فهمید که میگویند:«ظلمت نفسی و تجرات بجهلی».در همنوایی های بعدی صدای آقایان بلندتر بود.این آقایان همان چندنفر پشت سر پیشنماز در خارج از روشنایی سالن اصلی و یک نفر در کنار بقعه در حجره ی آن بودند که از موقعیت مکانیشان معلوم بود بیش از بقیه احساسات مذهبی راستکیش داشتند ولی ظاهرا در جمع دیگران شرم ابراز علایق خود را نداشتند و حالا شاید در اثر جسارت خانمها تشویق به بلندخوانی شده بودند.
قاری به "یا غیاث المستغیثین" که رسید در اثر خستگی متوقف شد و قاری دیگری آمد و ادامه داد که بسیار تند و با لفظی عجیب (مثلا "فضلک" را به نظر میرسید "فاولک" میخواند) متن را میخواند طوری که جابه جا از دستت درمیرفت که الان کجای دعا هستی.به دو کودک نگاه کردم:کوچکتر از بیحوصلگی وا رفته بود و بزرگتر هم دیگر جملات را تکرار نمیکرد.
در آخرین سطرهای دعا پذیرایی کیک و چای و خرما هر کدام تنها با یک دور چرخاندن سینی انجام شد و زیاد هم آمد.زیادی چای و کیک را به کودکان مشتاق دادند تا جایزه ی مسجد آمدنشان را بگیرند.با پذیرایی مراسم به پایان رسید و مردم یکی یکی مسجد را ترک گفتند.به نظر میرسد سنت مسجد روی نسبت به گذشته تغییر محسوسی نکرده جز این که جمعیت نمازگزاران کاهش یافته است.
جام نیوز در گزارشی با عنوان «چرا تعامل مردم با مساجد کم شده است؟» مینویسد:
«اگر کمرنگ شدن ارزشها و اخلاقیات در جامعه را که خود به خوبی از آنها خبر داریم را تنها ناشی از کم شدن تعامل مردم با مسجد ندانیم ولی حتما یکی از عوامل این افسارگسیختگیهای فرهنگی همین مسئله است.»
اما از کجا معلوم که قضیه برعکس نباشد.در گذشته چنان که در مورد کودکان مذکور در بالا دیدیم مردم ما از کودکی یاد میگرفتند که برای گرفتن پاداش و شخصیت به مسجد بیایند اما وقتی مردم میتوانند این چیزها را از طریق مراکز آموزشی متمایل به غرب به دست بیاورند طبیعتا از جاذبه ی مسجد کم میشود کما این که امروز هم کمتر کسی در مسجد میدانست اساسا برای چه آنجا هست و جملات عربی نامفهوم (برای خودش) را میخواند؟اخلاق غربی از این طریق است که جایگاه می یابد.
اتفاقا همان روز وقتی از مسجد به خانه آمدم دیدم شبکه ی چهار سیما در برنامه ی "گستره ی شریعت" میزگردی با حضور دکتر "انشاء الله رحمتی"، دکتر "احد فرامرز قراملکی" و استاد "منوچهر صدوقی سها" برگزار کرده که محور گفتگو اخلاق است. مجری یعنی دکتر "قاسم پورحسن" جایی از نشستن اخلاق غربی به جای اخلاق اسلامی در جامعه ی ما گفت و پرسید چه شده که "اخلاق پیامدگرا" دارد "اخلاق فضیلت گرا" را از صحنه بیرون میکند؟دکتر قراملکی پاسخ داد که ما آنقدر که در دانشگاه هایمان روی فلسفه ی اخلاق غربی کار میکنیم به مدل های اخلاقی متفکران مسلمان نمیپردازیم. وی افسوس خورد که در غرب روی اخلاق زکریای رازی و محاسبی بیشتر کار شده تا در کشور ما. متفکران مسلمان در اخلاق در جستجوی سعادت بودند:حال برخی سعادت فردی و برخی سعادت اجتماعی را در آن میجستند. فارابی به جامعه ی سالم مینگرد؛ برخی فکر میکنند مدینه ی فاضله ی او همان مدینه ی فاضله ی افلاطون است اما او برخلاف افلاطون واقع گرا است.
ممکن است بپرسید چرا این فلسفه ها به درون خانه ی اسلام یعنی مسجد راهی ندارند؟شاید پاسخ باز نزد دکتر قراملکی باشد: وی میگوید اخلاق چیز بسیار پیچیده ای است. ما نمیتوانیم به صرف دانستن این که فلان چیز خوب یا بد است آن را اجرا کنیم چون این به متغیرهای بسیاری بستگی دارد ولی ما همه چیز را ساده کرده ایم.
اگر از من(پ.ج) بپرسید، مساجد ما استاد ساده کردن همه چیز در حد بسیارکودکانه بوده اند.آنها نتوانسته اند خود را با دنیای جدید هماهنگ کنند. آنها به مردم یاد داده اند که تنها کنشگر و دنباله رو باشند. منش از مردم نمیخواهند. این دیگر در دنیای جدید قابل پذیرش نیست.الان اگر میخواهید بگویید شراب یا زنا چیز بدی است باید دلایل علمی یا منطقی آن را بیان کنید نه این که تنها به احادیثی که معلوم نیست چقدر موثقند اکتفا کنید. اتفاقا وقتی به منابع فلسفی غرب رجوع میکنیم میبینیم که بعضی از جدی ترین دغدغه های رژیم اسلامی ایران، دغدغه های اخلاقی مغربزمین هم هستند و فقط در هوچی گری های رسانه ای گم شده اند.




















"ایریس مرداک" فقید در کتاب «آکاستوس:دو گفتگوی افلاطونی» در مبحث "هنر و اروس" گفتگویی فلسفی درباره ی هنر بین سقراط و افلاطون و چند شخصیت خیالی را گزارش میکند که دو نقطه ی اوج دارد: اول جایی است که مانتیاس سیاستمدار هنر را وسیله ای در دست حکومت برای به راه آوردن میخواند و از سانسور دفاع میکند و اگرچه با مخالفت همه ی حضار مواجه میشود ولی دلایل او ازجمله ضرر هرزه نگاریهای جنسی برای کودکان و مشئوم بودن حمله ی عده ای به زنان و بردگان به نام آزادی ردخوری پیدا نمیکند.مانتیاس میگوید هنر پاسداشت افتخارات است ولی این افتخارات را حکومت معلوم میکند و وقتی کاراکتر اکاستوس از افتخار پیروزی آتن بر پارسیان در ماراتون صحبت به میان می آورد مانتیاس با گفتن این که احتمالا خود مردم پارس هیچ چیز درباره ی ماراتون نشنیده اند جمله را به نفع خود میکند.نقطه ی اوج دوم اما جایی است که افلاطون 20ساله که بیشتر وقت فقط از سخنان دیگران یادداشت برمیدارد سکوت را میشکند و به هنر حمله میکند و میگوید هنر حتی در وجه خوبش (اگر چیزی به نام هنر خوب وجود داشته باشد) منحرف کردن میل معنویت جوی انسان به سمت معنویتی دروغین و این دنیایی است.در بین بحث افلاطون البته برای این که به افلاطون تاریخی شبیه تر از این هم شود تمثیل غار خود را نیز مطرح میکند. به نظر من تمام آنچه دیگر مهمانان در این بحث فلسفی خیالی مطرح کرده اند زمینه ی بحث سیاستمدار و فیلسوف یعنی مانتیاس و افلاطون است دو شخصیتی که در رساله ی "جمهوری" افلاطون تاریخی، ذیل عنوان «شاه فیلسوف» در یک شخصیت جمع آمده اند یعنی شخصیتی که حکومت آرمانی را تشکیل خواهد داد. تاثیرپذیری افلاطون از فیثاغورس بر کسی پوشیده نیست:فیثاغورسی که "منلی پی هال" فراماسون او را در کنار فرانسیس بیکن مهمترین شخصیتهای تاریخ فراماسونری به حساب می آورد. گفته میشود آتلانتیسی که افلاطون توصیف کرده هم ویژگیهای فیثاغورسی دارد.شباهت داستان آتلانتیس با اساطیر شرقی مانند طوفان نوح خاورنزدیک و "کوماری کانگام" هند میتواند ناشی از حکمت آموزی فیثاغورس در مصر و بابل باشد.اتلانتیس افلاطون از نظر فرانسیس بیکن پدر معنوی فراماسونری امروزین هم دور نمانده بود.او کتاب "آتلانتیس نو" را نوشت که بر اساس بیشتر منابع ازجمله ویکی پدیای انگلیسی خمیرمایه ی فکر تاسیس یک مدینه ی فاضله شبیه به آتلانتیس افلاطون در امریکای شمالی یعنی ایالات متحده ی بعدی را ارائه میدهد: کشوری که در نهایت همچون آتلانتیس افلاطون به فکر جهانخواری افتاده و در عین حال بیشترین فراماسونهای جهان در آن میزیند.
عجیب اینجاست که به اندازه ی این دغدغه ها جنبه های مخالف آنها نیز در ایران قابل رشدند و اصلا به خاطر همین است که این دغدغه ها به وجود آمده اند. بخشی از مشکل ناشی از آن است که اسلام پساانقلابی ما به شدت رنگ و بوی عرفان دارد و این عرفان، از طریق ملاصدرا ریشه به سهروردی میرساند، کسی که ادعا میکرد ایران باستان عرفان دارد و عرفانش همان اصل دین اسلام و به همان اندازه الهی است. خلاصه کردن همه ی دانش های ایران باستان حتی مانویت به دین رسمی ساسانیان که زرتشتی گری باشد، کل این عرفان را ریشه دار در تفکرات زرتشت معرفی میکند. اما به دلیل عدم وجود مدارک مبنی بر عرفان دوستی در مذهب زرتشت، داستان تکراری درباره ی درس آموزی فیثاغورس از زرتشت و استوار شدن کل فلسفه ی یونان بر فیثاغورس مطرح و اینچنین زمینه ی جلب به فلسفه ی غربی و دغدغه هایش محیا میشود. آنچه بیان نمیشود این است که فیثاغورس دقیقا از زرتشت چه اخذ کرد. در ایران، بدترین مدرک ممکن را اتفاقا یکی از معدود کسانی مورد اقرار قرار داده که به صراحت از ریشه گرفتن تمام علوم جهان از زرتشت صحبت کرده است، یعنی امید عطایی. وی از یک کتیبه ی دوزبانه ی فنیقی-یونانی صحبت میکند که در سال 1824 کشف شد و ظاهرا متعلق به تاریخ4-433میلادی است. ترجمه ی "شرودر فوکس" از این کتیبه چنین است:
«اشتراک اموال و زنان،شالوده ی عدالت الهی را تشکیل میدهد و برای آن مردان نیکی که از میان توده ی ناآگاه عوام برگزیده شده اند،صلح کامل را به ارمغان می آورد.جامعه ای که زرتشت و فیثاغورس، این بهترین آموزگاران دینی،مورد تایید قرار داده اند.باید روش زندگی اشتراکی را به مرحله ی عمل درآورد.» (پیامبر آریایی":امید عطایی:انتشارات عطایی:1386:ص520)
موضوع این است که زرتشتی که تمام ادیان را برساخته باشد، مسلما فقط ریشه ی ادیان اخلاقی نیست چون هم باید عیش و عشرت گرایی و مصرف مشروب و مواد مخدر و سکس آزاد در کارناوال های دیونیسوسی را تجویز کند و هم مذاهب پدید آمده از ستاره شناسی و دوره های فلکی که مطابق آنها ما هیچ مذهب دائمی ای نداریم و مطابق اعصار فلکی، فرهنگ زمین و کشورها باید عوض شود. درست است که گذشته از سهروردی که او هم مرتد اعلام و به روایتی اعدام شده است، اسلام بیشتر اوقات عنایتی به زرتشت نشان نداده است، ولی مسیح و مسیحیت را خیلی تحویل گرفته و بدبختی اینجاست که نشاندن زرتشت در مصدر ایجاد همه ی علوم، یک افسانه ی مسیحی و بنا بر پیش فرض آشوری-بابلی بودن زرتشت است و جالب این که وصلگاه زرتشت به فراماسونری نیز از همان نظرگاه است.
"بیل وایت" مینویسد افسانه ی "اداها" درباره ی زرتشت و برج بابل در فراماسونری، موضوئع مورد اهمیتی است. مطابق این افسانه در سپیده دم تاریخ، حامیان(ساکنان مصر و شامات) بر سامیان(مردم بین النهرین و عربستان) غلبه میکنند و زرتشت شاه آنها شهر بابل را بنا میکند و دستور ساختن برج بابل را در آن میدهد. زرتشت 72تن از کسانش را به سراسر دنیا میفرستد و آنها سرمنشا تمام زبانها و فرهنگها و ادیان جهان میشوند.خود زرتشت پس از مرگ، بعل نامیده و پرستش میشود. وایت این افسانه را تاحدودی الهام گرفته از نظریه ی "گریگوری" اهل تور(قرن ششم میلادی) میداند که معتقد بود که زرتشت همان کوش ابن حام پدربزرگ نمرود پادشاه افسانه ای بابل است. وایت نه تنها زرتشت را مترادف دیونیسوس خوانده است بلکه با قائن(قابیل) ابن آدم بانی تمدن تطبیق میکند.:
“Zoroaster and the Seventy-Two Master Masons of Baal: Roots of American Democracy”:
by Bill White: BILL WHITE BLOG
توجه کنیم که فراماسونری نه فقط مسیحیت را انکار نمیکند بلکه مسیح را یکی از مربیان خود میشمرد. منتها بحث اصلیش بر سر این است که مسیحیت و همه ی ادیان دیگر، مثل آیین یکتای بعل که به 72 ملت تجزیه شد، نتیجه ی تحریف مکتب اصیلی هستند که نزدیکترین به آن، فراماسونری است و در منابع اکولتیک فراماسونری و ایلومیناتی قابل کشف است. فراماسونری یک مکتب اصالتا غربی و در بخش وسیعی از خود تحت تاثیر ایلومیناتی باواریایی، به لحاظ نظری مبتنی بر عرفان است. چون زرتشتی گری در کنار مذاهب اروپایی و هندوئیسم نحله های آریایی گری به شمار میروند و هند هم در غرب به عنوان جایگاه عرفان شناخته میشود بنابراین هر میراثی در ایران که بخواهد خود را به زرتشت برساند سعی میکند در عرفان نمایی عقب نماند. هند دراینجا هیچ جایگاه خاصی ندارد جز این که مقصد اسطوره شناسی تطبیقی آریایی برای تکمیل عرفان اروپایی است. بنابراین کاملا از نظرگاه غربی به آن نگریسته میشود و نه از نظرگاه خود هندیان. این، خودبخود عرفان هندو و بودایی را از صافی عرفان مسیحی میگذراند که در اسلام نیز رایحه ی آشنایی ندارد. اما این صافی، هندوئیسم و بودیسم را مسیحی نمیکند بلکه با دادن چشم انداز مسیحی به آنها، مفاد ضد مسیحی موجود در آنها و گره گاه هایشان با شمنیسم آسیای مرکزی را پاستوریزه میکند و اینطوری میشود که تطبیق بودا و مسیح با قارچ های توهمزا مثل آمانیتا موسکاریا حالت عرفانی پیدا میکند. همه ی اینها در عرفان های نوظهئر غربی جایز است چون بر اساس آنها ما وارد عصر اکواریوس (دلو یا آبریز) شده ایم یا در شرف ورود به آنیم. عصر قبلی یعنی عصر حوت، دورانی است که اعتدال بهاری در زمان حضور خورشید در برج حوت (ماهی) رقم میخورد درحالیکه در عصر جدید، اعتدال بهاری در برج دلو رقم میخورد. حوت خانه ی سیاره ی مشتری یا ژوپیتر است و دلو خانه ی سیاره ی زحل یا ساتورن. روایت رایج و رسمی مدرن از رابطه ی زحل و مشتری، حکایت سقوط ساتورن یا کرونوس توسط پسرش ژوپیتر یا زئوس به گزارش هزیود است و این اتفاق، مبنای پایان دورانی فوق العاده موسوم به عصر طلایی است که در آن، دنیا جای راحتی برای زندگی بود. پس با ورود دوباره از عصر ژوپیتر به عصر ساتورن، انتظار داریم عصر طلایی برگردد.پایان عصر طلایی مابه ازای سقوط از بهشت نیز هست و بنابراین در عصر دلو ما باید انتظار بازگشت به دوران لذتجویی دیونیسوسی را همانطورکه در توصیف بهشت آمده است داشته باشیم. ژوپیتر فرزند ساتورن و فقط جزوی از او است و از این جهت، حکم یکی از تعریف های بعل را دارد. پس در عصر جدید اگر قرار است بعل کامل شود، باید امکان همه جور اعتقاد مذهبی پذیرفته شود، حتی اگر این اعتقادات، شالوده ی هیپی گری و آنارشیسم باشند.

























این، دقیقا پاشنه ی آشیل کسانی است که سعی میکنند از دل این نوع عرفان گرایی ها یا تحقیقات علمی انسانشناسانه ی تکثرگرا در مغربزمین، اعتقادات اسلامی را ثابت کنند. مثلا یک همچنین تلاشی را در سلسله ویدئوهای جواد زارع در سایت "مس به طلا" میبینیم. وی که ادعای امکان درمان خودارضایی در افراد مجرد را دارد روش های یوگای تانترا و فرمول های جنسی شرق دور را آموزش میدهد و با آن تجارت میکند. اما درحالیکه در مغربزمین، این نوع آموزه ها خودشان از سوی مسیحیان، زیرمجموعه ی شیطانپرستی تلقی میشوند، آقای زارع ادعا میکند شیطانپرستان در دوران مدرن، جنسیت گرایی را ایجاد و در آن افراط کرده اد. آقای زارع مطابق همان تز معروف رساندن شیطانپرستی در یهودیت که در غرب بسیار معروف است، در این سری ویدئوها درباره ی الفرد کینزی و شخصیتش افشاگری هایی کرده است و همانطور که خود میگوید در این مورد پیرو تحقیقات روشنگرانه ی پروفسور جودیت رایزمن است.این خانم، تاریخ اخلاق امریکایی را به دو مرحله ی قبل و بعد از الفرد کینزی تقسیم میکند و معتقد است کینزی و موسسه اش با استفاده از تبلیغات و حمایت های مالی بیحساب موسسه ی راکفلر، تحقیقات جنسی مشکوک خود را بر جامعه ی امریکایی تحمیل و آنها را به عنوان حقایقی در حد وحی منزل دستمایه ی سقوط اخلاقی وحشتناک ملت امریکا کرده اند.وی بخصوص بر تجاوز جنسی به بیش از 300کودک زیر 15سال توسط افراد کینزی در جریان این به اصطلاح تحقیقات تاکید میکند.آقای زارع بیشتر بر آن بخش از تحقیقات رایزمن تکیه دارد که کینزی را بیمار روانی جنسی معرفی میکند و بار سقوط اخلاق جنسی در دوران مدرن را تقریبا به طور کامل بر دوش شخص کینزی و موسسه اش میگذارد.البته افشاگریهای ایشان خطاب به مخاطب ایرانی کار ارزشمندی است اما باید پرسیده شود چرا این همه تبلیغات پشت سر کینزی و تیمش قرار گرفته است؟ آقای زارع به پیروی از بانو رایزمن نام راکفلرها را در ردیف حامیان اصلی کینزی قرار میدهد ولی بد نبود به این موضوع هم توجه کند که همین راکفلرها پای ایدئولوژی فرویدی بنیاد انگلیسی تاویستاک را هم به امریکا باز کردند و تزهای آن را مورد آزمایش قرار دادند.از طرفی این هم معمایی است که مردم مذهبی امریکا چگونه به همین راحتی تزهای کینزی و تاویستاک را پذیرفتند. این، سوالی است که حتی مطح نمیشود، چه رسد به آن که پاسخی به آن داده شود. در عوض، سعی میشود با پیش کشیدن تحقیقات انسانشناسی درباره ی جوامع بدوی و به دور از رسانه، ایجاد اشتیاق یک جا به گردن رسانه انداخته شود. این در یکی از پیامهای صوتی آقای جواد زارع(در وبلاگ "مس به طلا") حول مقاله ای درباره ی اخلاق جنسی گروهی از "پابرهنه" ترین اقوام که هنوز پورنوگرافی آقایان روسیه و امریکا فاسدشان نکرده انجام میگیرد. مشخصات مقاله بدین شرح است.:
“S-e-x and searching for children among aka foragers and ngandu farmers of central Africa”:barry s.hewlett and bonnie l.hewlett :African study monographs: 31(3):October 2010:page 107-125
آنطور که در این مقاله آمده است همجنسبازی و خودارضایی در بین قبایل "آکا" و "نگاندو" در جمهوری افریقای مرکزی و برخی قبایل دیگر آن ناحیه و نواحی مجاور در کنگو به حدی ناشناخته بوده که محققین هنگام تحقیق درباره ی اخلاق جنسی این مردم مجبور شدند برایشان توضیح دهند این اعمال چگونه انجام میشوند که البته فهمیدن این که چنین چیزی ممکن است برای آن مردم عجیب بود چون آنها حتی نامی هم برای این اعمال نداشتند. رابطه ی جنسی بین زن و شوهر نیز در آنها بیشتر به منظور تولید فرزند و نیروی کار بوده است. آنها آمیزش جنسی را یک "کار" شبیه شکار و کارهای خانه میدیدند کاری شبانه که البته آن را از کارهای روزانه آسانتر میدانند. با این حال، چیزی که در پیام صوتی گفته نمیشود این است که به تصریح متن انگلیسی مقاله، این تحقیق به معنی این که تمام اقوام قدیم به غریزه ی جنسی به چشم وسیله ی مقدس تولید مثل نگاه میکردند نیست. بسیاری از محققان معتقدند انسان به عنوان یک عضو خانواده ی نخستیان در بعضی مسائل به میمون بونوبو بیشتر نزدیک است تا به شمپانزه ی معمولی. گفته میشود انسان و بونوبو از معدود پستانداران و شاید تنها پستاندارانی باشند که رابطه ی جنسی را لزوما به منظور تولید مثل انجام نمیدهند. درست به مانند انسان و برخلاف شمپانزه بونوبوی ماده دوره ی خاصی برای بارورشدن ندارد و باز به مانند انسان همجنسبازی در بین بونوبوها شایع است درحلیکه در بین شمپانزه ها به ندرت رخ میدهد. این مسائل از دید نویسندگان مقاله ی بالا هم دور نبوده است.ولی آنها معتقدند ظاهرا مردمان اروپایی-امریکایی و متاثرین از آنها در جهان بیشتر شبیه بونوبوها هستند تا به فرض مثال قبیله ی دورافتاده ی آکا. بنا بر مقاله ی فوق، همجنسبازی سابقا در بین قبایل سیاهپوست افریقای مرکزی رواج نداشته است ولی آنهایی که به شهر رفته و تحت تاثیر کسانی که فیلم های سفیدپوستان را در رسانه دیده اند قرار گرفته اند به آن تمایل می یابند.
دقیقا در این صحنه شما میتوانید اتحاد علم مدرن با عرفان های شرق دور را بیابید. از نظرگاه علمی، ما انسان ها زمینه ی ژنتیکی تمام کارهایی را که به آنها تن میدهیم داریم و فقط باید منتظر ماند تا محرکی، آن را تحریک کند. به خودی خود، نظر خطرناکی نیست مگر وقتی که به جبرگرایی ژنتیکی اعتقاد داشته باشید و تقدیر سرنوشت توسط ژن را با وحدت وجود عرفان های شرق دور و البته کابالا –شق مرکزی فلسفه ی ایلومیناتی- توجیه کنید.
جبرگرایی ژنتیکی اختیار انسان را کاملا در دست ژنهایش قرار داده است بطوریکه کوچکترین اعمال افراد را به تاثیر ژنهایشان نسبت میدهد.به عنوان مثال اگر مردی هیکل زنی را در خیابان بپسندد به خاطر این است که ژنهایش به ژنهای آن زن متمایلند. حتی اگر مرد از مردی خوشش بیاید نشان از همراستا بودن ژنهای دو طرف دارد. تمام احساسات و عواطف انسانی در این نظریه در زمره ی برنامه ریزی ژنها برای بقای نسل خودشان ارزیابی میشود. این روند از زمان "سوپ آغازین" تا زمان حاضر به واسطه ی حیوانیت ادامه یافته است حیوانیتی که بنا بر این فلسفه هرگز در انسان خاتمه نیافته است. ریچارد داوکینز در فصل سیزدهم کتاب مشهور خود به نام "ژن خودخواه" درباره ی این که رابطه ی انسان و ژن چیست،چنین توضیح میدهد:
داوکینز از انگلهایی صحبت میکند که در بدن میزبانهای خود (عمده ی مثالهایش از جهان بیمهرگان است) تغییراتی ایجاد میکنند.به عقیده ی داوکینز ژنها نیز چنین انگل هاییند.برنامه های آنها لزوما به نفع بشر نیست. داوکینز صحنه ی زیر را مجسم میکند:یک فاخته تخمش را در لانه ی صعوه ها گذاشته است.تخم فاخته قبل از تخمهای صعوه تبدیل به جوجه میشود و سریعا تخمهای صعوه را از بین میبرد.با این حال صعوه با بدبختی سعی میکند جوجه ی فاخته را که قاتل فرزندانش و بسیار از خودش بزرگتر است سیر کند.ما به حماقت صعوه میخندیم.اما قضیه چیز دیگری است: ژنهای پرنده به گونه ای برنامه ریزی شده اند که پرنده با دیدن دهان باز جوجه تحریک به گذاشتن غذا در آن شود.حتی پرنده شناسان دیده اند پرنده ای برای جوجه های خودش غذا میبرده و ناگهان چشمش به دهان باز جوجه ی پرنده ای دیگر افتاده و تحت تاثیر تحریک،غذای جوجه هایش را به این جوجه ی ناشناخته داده است.داوکینز این وضعیت را به مردی تشبیه میکند که با دیدن نقاشی تحریک آمیز یک زن دچار تحریک آمیزشی میشود درحالیکه نمیتواند با آن نقاشی آمیزش کند.هم مرد و هم صعوه به خاطر فرمانهای ژنهایشان انرژی خود را بیهوده هدر میدهند.
ظاهرا از زمان داوکینز تاکنون زیستشناسی فلسفی از قبل هم بدتر شده است.حالا گفته میشود ژنها هم چندان دیکتاتور نیستند.چون زمانی که نطفه ی موجود زنده شکل میگیرد ژنها در بدنه ی سلول مادینه که نرینه بدان وصل شده جای میگیرند و پس از آن سازوکار و حرکت آنها کاملا وابسته به سلول مادینه است.شیوه ی عمل این موتورخانه کاملا وابسته به شانس تلقی میشود.
با همه ی اینها هنوز برخی زیستشناسان به گونه ای از تکامل سخن میگویند که گویی انسان قله ی آن است.مثلا دکتر "جیمز اوکیفه" اخیرا در سخنرانی خود در "تی ای دی" با اشاره به این که پسری همجنسگرا دارد گفت: «اگر این [=همجنسگرایی] یک خطای ژنتیکی بود،انتخاب طبیعی باید مدتها پیش آن را از سرمایه ی ژنتیکی حذف میکرد.» سوال من این است: آیا انتخاب طبیعی فهم و شعور دارد؟ اگرنه پس چگونه میتواند درباره ی سرنوشت حیات تصمیم بگیرد؟ اگر میتواند و بعضی ژنها را به حق حذف نکرده آیا عوامل جنایت و حقه بازی هم ایرادی نداشتند که تاکنون حذف نشده اند؟
هیچ دانشمندی به این سوال من پاسخ نخواهد داد. چون فرضش این است که من هنوز تابع عقاید دینی تاریخ مصرف گذشته هستم؛ عقایدی که مطابق آنها دزدی و قتل و جنگ و دروغ و ریاکاری بدند درحالیکه این دانشمندان، مزدوران ثروتمندانی هستند که به تمام این اعمال افتخار میکنند. علم، جرئت ندارد بگوید هرچه در جهان هست خوب است وقتی اربابانش به هم افترا میزنند و علیه هم هفت تیر میکشند ولی برای این اربابان بد نیست که مردم، گاهی چنین نظرگاهی مقابل خود داشته باشند. بنابراین تائوته چینگ که میگوید هرچه مادر-تائو مسیر جهان تعیین کرده، خوب است، بدبینی بودیسم را دور میزند و عرفان جهنده ی عصر اکواریوس را از میدان اخلاق خارج میکند و به پذیرش همه چیز میرسد.






















در منابع انگلیسی، رجزخوانی بر ضد آیین چینی تائو(دائو) بسیار زیاد است.عمده ی آن هم از جانب مسیحیان مومنی است که آیین تائو را خطر بزرگی بر ضد مسیحیت سنتی میبینند.آنها تائو را جلوه ای از ساتانیسم(شیطانپرستی) میخوانند(البته شیطانپرستانی که به دنبال توجیه فلسفی دین خود هستند هم استقبال خوبی از این تز کرده اند).در سالهای اخیر برخی منابع فارسی هم از آنها تبعیت میکنند.یکی از وبلاگ های فارسی در اینباره مینویسد:
«كساني مانند پائولوكوئيلو، اوشو و وين دائر از خدا سخن ميگويند، اما خداي متعالي در تعاليم اين افراد مرده و تنها شامل يك نيروي دروني است كه با نيروي فكري به خصوص تمركز ميشود اين نيرو را مهار كرد و به جريان انداخت و از آن استفاده كرد.
اين موضوع، غربيهاي متدين را نگران كرده است به طوريكه نام اين جنبش جديد را شرقيسازي غرب گذاشتهاند. چون در تفكر تائو و بودا، خداي متعالي را خيلي قبول ندارند و از نيروي درونيه صحبت ميكنند. مانند معابد تائو (دين باستاني در سرزمين چين) كه در آن معابد ورزشي است و نيروهاي دروني را در قالب تمرينات ورزشي به جريان مياندازد. به همين علت است كه تئولوژيستها و الهيدانان غربي، فريادشان بلند شد كه مسيحيت از دست ميرود و دينداري مردم غرب، در حال شرقي شدن است». (شیطانپرستی محصول عرفان یهود است:صراط حمید:12خرداد 1390)
به این که مسیحیان، تمام ادیان بیگانه (از هندوئیسم تا اسلام و اعتقادات سرخپوستی) را شیطانپرستی بخوانند عادت کرده ایم.اما درباره ی آیین تائو نگرانی عمده ای وجود دارد که آن را خاص میکند.از دید تائوئیسم طبیعت پرستانه ی چین باستان تمام موجودات از تائو تبعیت میکنند.پس هیچکس را ایرادی وارد نیست و باید همه چیز را همانطور که هست پذیرفت.در چهل و یکمین شعر تائوته چینگ (مانیفیست تائوئیست های باستان) آمده است:
«پژوهنده ی بزرگ،پیام دائو را میشنود و سختکوشی را می آموزد.پژوهنده ی میان مایه و معمولی،پیام دائو را میشنود،بخشی را حفظ میکند و بخشی را به فراموشی میسپارد.پژوهنده ی فرودست،پیام دائو را میشنود و با تمسخر میخندد.بدون آن خنده،دائویی وجود نخواهد داشت.» ("زندگی بر اساس تعالیم خردمندانه ی دائو":وین دایر:ترجمه ی وجیهه آیت اللهی:کتاب پارسه:1395:ص2688)
بر اساس این شعر، حتی اویی هم که به ظاهر به جنگ و مقابله با مسیر طبیعی جهان میرود بواقع دارد بدون این که بداند از دائو(تائو) پیروی میکند.شاید اصطلاح پژوهنده ی فرودست، طعنه ای به کنفسیوسی ها باشد که میخواستند جامعه را اصلاح کنند.پس اگر تائوئیسم برحق باشد امر به معروف و نهی از منکر بیهوده است.این نگرانی از آن رو اهمیت دارد که همین کتاب تائوته چینگ ،بعد از کتاب مقدس یهودی-مسیحی بیش از هرکتاب دیگری در جهان ترجمه شده است.
تفاوت بارز تائوئیسم با دو فلسفه ی دیگر شاکله ی چین باستان یعنی بودیسم و و کنفسیانیسم در داستان مشهور "مزه کنندگان سرکه" بیان شده است.مطابق این افسانه،گئوتمه بودا، کنفسیوس(کونگ فو تزو) و لائوتزو به ترتیب بانیان بودیسم،کنفسیانیسم و تائوئیسم به بشکه ی سرکه ای برخوردند و هر یک از آن چشیدند.کنفسیوس گفت این سرکه بیش از حد ترش است و باید اصلاح شود. بودا آن را تلخ نامید و از خیرش گذشت. اما لائوتزو مزه ی سرکه را طبیعی خواند. در این افسانه سرکه نمادی از اوضاع جهان است که تنها لائوتزو آن را بی کم و کاست میپذیرد. شاید نظرگاه لائوتزو فقط یک نظرگاه از بین سه نگرش باشد. اما تلاشی برای قدیمی نشان دادنش وجود دارد که پیرو ترکیب غامض و گاهی غیر قابل فصل تائو و فنگ شویی است. باستانشناسی ریشه ی "فنگ شویی" از تعالیم باستانی و طبیعتگرایانه ی مرتبط با تائوئیسم را به فرهنگ هونگ شان در مغولستان داخلی،لیائونینگ و برخی نواحی دیگر در شمال شرقی چین برمیگرداند و قدمت آن را بین 6000تا2000سال قبل از میلاد تعیین کرده است..پیکرکهای موجودی شیطان گونه با ظاهر نیمه بز-نیمه انسان از این فرهنگ کشف شده که یادآور خدایان شیطانی چون دیونیسوس و پان است و به نظر میرسد یک جد افسانه ای یا خدای این مردم باشد.در مغولستان داخلی،هرمی از این فرهنگ کشف شده که قدمت آن به حدود 5000سال قبل و شاید پیش از اهرام پرو و مصر نسبت داده شده و نیای اهرام مقبره ای دوره های ژو،چین و هان خوانده شده است. این هرم میتواند نمادی از ارتباط این فرهنگ با موج مهاجرتی فرهنگی پیوسته از افریقا تا امریکا باشد.پس شاید بتوان او را با خدایان باستانی آسمان در دیگر فرهنگها همچون بعل،ازیریس و رودرا("شیوا"ی بعدی) مقایسه کرد.
دو مجسمه ی باستانی از شیطان هونگ شان که تصویرشان را برایتان انتخاب کرده ام مشخص کننده ی ویژگی عمده ی انسانی در آن است که با طبیعت پرستی صرف ارتباط برقرار میکند.طبیعت در این آیین به مانند آسمان، مذکر (یانگ) و انسان به مانند زمین مونث(یین) در مقابل آن پذیرنده است.عصای شیطان در تصویر سمت چپ جای آلت تناسلی مردانه ی او را گرفته است.عصا نشانه ی وابستگی به زمین است و مردی او را همین وابستگی تایید میکند.عصا معمولا مال پیران است.مردان در پیری به دلیل کم شدن ترشح تستوسترون، دچار پرخاشجویی کمتر و وابستگی بیشتر میشوند.اما بالا رفتن سن،در حالی که سبب ضعف و زنانگی میشود، دانایی را افزایش میدهد.به عبارت دیگر،مردانگی واقعی نتیجه ی زن شدن و پذیرش اتفاقات است.در تصویر سمت راست که آثار شبیه به آن از این فرهنگ بسیار کشف شده است،سر شیطان را میبینید که دنباله ی آن به سمت خود برمیگردد.یعنی نیروی مردانگی فرد متوجه خودش است و انسان تنها خود را کنترل میکند.
از سه دین بزرگ چین باستان تنها تائوئیسم این دیدگاه را بی کم و کاست پذیرفته است.از این رو است که لائوتزو مطابق افسانه ها از درون شکم مادرش پیر به دنیا آمده است.درواقع او خودبخود یک پذیرنده ی دانا بوده است.بنابراین میتوان فهمید که از دوران نوسنگی تا دوران تاریخی، فلسفه ای متمایل به نیروی تاریکی یا یین در چین تداوم داشته است.
اما تصویری که از قهرمان تائویی در یکی از معروفترین اسطوره های آیینی سراسر چین وجود دارد کاملا با این تصویر فلسفی متفاوت است.اسطوره ی مزبور اسطوره ی نیان است که مبنای جشن سال نو چینی در اعتدال بهاری به شمار میرود:
نیان هیولایی با ظاهر یک شیر گاوآسا بود که در نزدیکی روستایی میزیست و احشام و آدمیان به ویژه کودکان را میخورد.اما یک راهب پیر تائویی به نام "هونگ جون لائوزو"[آیا با تصویر دیگری از لائوتزو مواجهیم؟] در ازای کمکی که پیرزنی از روستا به او کرد،هیولا را برای همیشه از روستا دور کرد.او به روستاییان یاد داد که با روشن کردن شمع و آویزان کردن کاغذها و اشیای قرمز(نیان از این رنگ بدش می آمد) و ایجاد سروصدای زیاد نیان را فراری دهند.اکنون در چین در جشن سال نو این کارها صورت میگیرد و رقص شیر هم به یاد سراسیمه شدن نیان برگزار میشود.
کسی نمیداند این افسانه چقدر قدمت دارد(قدیمی ترین اشارات مکتوب به آن مربوط به اوایل جمهوری چین است)؛ ولی در دوران های قدیم تر، کلمه ی نیان به معنی سال به کار میرفته است. من فکر میکنم بحث قدمت آن را کنار بگذاریم و فقط به محتوای آن در حدی که به بحثمان مربوط میشود توجه کنیم: یک راهب تائویی مورد یاری کسی قرار میگیرد و در ازای آن خود کمک بزرگتری میکند. این کاملا مفهومی اخلاقی به معنی کنفسیوسی آن است و با بیخیالی نسبت داده شده به فیلسوفان تائویی شناخته شده تفاوت واضحی دارد.از سوی دیگر، نیان از دل تاریکی که دارای ویژگی یین(زنانه) است برمی آید. شکست او از پیرمرد در اعتدال بهاری یادآور آغاز سال بابلی در بهار است که سالگرد پیروزی مردوک نرینه بر تیامات هیولای ماده بود. ظاهر شیرآسای نیان هم یادآور شیر مرکب عیشتار(الهه ی بابلی) است و عیشتار شکل بازسازی شده ی تیامات است.مثل این میماند که شیطان هونگ شان به عنوان تائوئیسم قدیم از شکل بازسازی شده ی خود یعنی راهبی که تائوئیسم متفاوتی را نمایندگی میکند شکست بخورد.
درواقع تائوئیسم به حالت مذهب هم درآمده و قوانینی وضع کرده است که حتی به مخیله ی فیلسوفان تائوئیست باستان نمیرسید درحالیکه خود این قوانین از اصل عدم خشونت تائوئیسم فلسفی نشئت گرفته اند.مثلا در مذهب تائوئیسم مجازات قتل نفس اعدام است تا از خشونت بیشتر جلوگیری شود.همچنین تجاوز و تمام انواع پارافیلیا ممنوعند.[پارافیلیا نام علمی عمومی سیاهه ای بلند از انحرافات جنسی شامل خشونت شهوانی و فیتیشیزم یعنی میل به اشیاء یا قسمتهای بخصوصی از بدن انسان و آمیزش با حیوانات است.] نوشیدن شراب هم به این دلیل که ممکن است سبب بروز خشونت شود در این مذهب حرام است.اگر کودکی عروسک خواهرش را تخریب کند باید تنبیه شود تا از خشونت ورزی های آینده ی او جلوگیری شود یعنی تربیت بسیار مهم است.
این قوانین در پرتو الوهیت اعظم تائوئیسم یعنی تثلیث از واحد موسوم به "سان چینگ" است.سان چینگ از یکی از اشعار مهم تائوته چینگ برداشت شده است که بر اساس آن: «تائو یک را زایید،یک دو را،دو سه را،و سه ده ها هزار اشیاء را»."یک" در اینجا اولین الوهیت یعنی "یوان شی تیانزون" است که نمود آسمان اعلی و روح یا چی آسمانی است.او به "دو" یعنی یین و یانگ(به ترتیب مادینه و نرینه:جسم و روح) تقسیم میشود که در این مرحله یین و یانگ توسط دومین الوهیت یعنی "لینگ بائو تیانزون" از هم جدا میشوند.در سومین مرحله از ترکیب یین و یانگ سومین یعنی عالم ما به وجود می آید."دائوده تیانزون" خدای این مرحله است که در طول تاریخ در قالب پیامبران و معلمان بزرگ(ازجمله لائوتزو) درآمده است(این سومی بسیار شبیه به "حقیقت محمدیه" نزد عرفای خودمان است).
این تثلیث در نقاط مختلف جهان همانندهایی دارد از جمله تثلیثهای "آنو –انلیل-انکی" در بین النهرین باستان، "پدر-روح القدس-پسر" در مسیحیت و "علی-جبرئیل-محمد" در نزد شیعیان غالی. اما تثبیت آن در مذهب تائو ناشی از تثلیث بودا-کنفسیوس-لائوتزو در فرهنگ عمومی چین است.ایزد اول سانگ چین به عنوان معنویت صرف همان بودا،ایزد دوم که حق را از باطل جدا میکند همان کنفسیوس و ایزد سوم که به زندگی مادی اقبال دارد همان لائوتزو است.محور این تثلیث کنفسیوس است که مادیگرایی لائوتزو و ایدئالیسم ماده ستیز بودایی را ترکیب میکند و سعی میکند بهشت را در این دنیا محقق کند و جامعه ی ایدئال را هدف خود قرار دهد.
چگونه چنین نظمی در انتهای همه چیز قرار میگیرد ؟ به نظر من پاسخ در افسانه ی چینی "سه نفر خنده زنان بر غروب ببر" دیده میشود.داستان از این قرار است:
کاهن "هویی یوآن"(416-334م)هیچگاه از کوه "فوکی" دورتر نمیرفت زیرا صدای غرش ببر در جنگل در هنگام غروب او را نگران میکرد.اما در یک ملاقات با "تائو یوآن مینگ" شاعر(427-365م) و "لو شیو جینگ" تائوئیست(477-406م) این سه نفر چنان مشغول گفتگو در راهپیمایی شدند که تنها با شنیدن صدای غرش ببر فهمیدند که غروب شده است و از این رو هر سه به شدت خندیدند.
این افسانه ی زیبا که قدمتش به ساسله ی تانگ نسبت داده میشود در سلسله ی سونگ به شدت مشهور شد. سه قهرمان این داستان نماد سه دین بزرگ چین در آن زمان یعنی بودا، کنفسیوس و تائوئیسم هستند. گفتگوی بین ادیان سبب میشود تا آنها از خطر نهراسند.پس گفتگو همان چیزی است که سبب میشود ادیان ببالند و به پیش بروند.امری که در چین سابقه ی طولانی دارد.
مذهب تائوئیسم نیز از همین اصل تبعیت کرده است.چیزی که باید بدان پاسخ داد این است که چرا نه شکل کنونی این مذهب بلکه تنها منابع بخصوصی از آن ازجمله تائوته چینگ مورد بحث قرار میگیرند و تفسیرهای لذت پرستانه از آنها در جهان انتشار می یابند.آیا این فلسفه در تاریخ هیچ پیشرفتی نداشته است؟اگر اخلاقی شدن طبیعی ادیان در مسیر خود را تحت شرایطی که برای تائوئیسم پیش آمد بپذیریم ممکن است وسوسه شویم به این که به آینده ی شیطانپرستی مدرن هم فکر کنیم و این که ادیان مدرن هم ممکن است در آینده تغییر ماهیت دهند.نظر من را بخواهید از این حقیقت گریزی نیست.مسئله ی ما نفس تغییر نیست،بلکه این است که اوضاع بهتر خواهد شد یا بدتر.من فکر میکنم اگر گفتگو به مانند گفتگوی سه دانشمند چینی افسانه ی اخیر بسیار دوستانه باشد،حتما اوضاع بهتر خواهد شد.این هم بسیار جالب است که افسانه را به سه دانشمند دورانی از تاریخ چین موسوم به "عصر مرارت"(دوره ی تاریک و پرآشوب بین سقوط امپراطوری هان تا روی کارآمدن سلسله ی تانگ) نسبت داده اند و در این موضوع درس بزرگی برای ما ایرانیها هست..


ایریس مورداک و کتابش

مردم قبیله ی اکا


جودیت رایزمن و کتابش

انتخاب منشی در دنیای مدرن



مسیح امروزین اثر داگلاس بلانچار

نماد چشم همه بین فراماسونری در یک نقاشی بر کلیسای واتیکان

ابراهیم در حضور ملکی صدق؛ فراماسونری، ملکی صدق را پیشوای ماقبل ابراهیمی خود میشناسد.


میترا خدای خورشیدی محبوب فراماسون ها که به سبب حضور در دین زرتشت، در ایران، واسطه ی زرتشتی گری و فراماسونری شده است.

دیونیسوس و موکب خوشگذرانانش

سوپر من قهرمان کمیک های امریکایی مثل خدایان باستان، تولدی معجزه آسا دارد و از آسمان به زمین آمده است.

آرم لژ بزرگ فراماسونری انگلستان، استان ساری


هرمس و آتنا، نمادهای دوگانگی جنسیتی ذهن انسان و مابه ازاهای یانگ و یین در ذهن


پاندای کونگ فو کار، نمادی از توجه به مکاتب شرقی در سینمای غرب


سانگ چینگ یا تثلیبث تائویی و کوهستانی در استان شنکسی که سانگ چینگ نام دارد.


جغرافیای فرهنگ هونگ شان و آثار آن

اثری باستانی از هونگ شان که به طرز غریبی شبیه سراتوپسی های کوچکی است که جزو دایناسورهای ماقبل انسان شمرده میشوند و فسیل هایشان در چین شمالی یافت شده است.


یوچیانگ جن طوفان و باد شمال در چین (بالا) و شیوا خدای نابودی در هند (پایین)، هر دو با مارهایی پیچیده به دور پاهایشان نشان داده میشوند.

نی یان

رقص شیر در چین


لائوتزو

سه چشنده ی سرکه

سه نفر خنده زن بر غرش ببر