چرا لباس شاهان قدیم، شبیه لباس زنانه است؟ : غوری در یک غربزدگی دیرپاتر از تغییرات رضاخانی

نویسنده: پویا جفاکش

از زمانی که کودک بودم، خانواده ام از طرفداران فیلم های تاریخی بودند یعنی فیلم هایی که در فضای قدیم رقم میخوردند؛ معمولا در کشورهای اسلامی آسیای غربی و مرکزی، به علاوه ی چین، ژاپن و بعدا کره. تقریبا هر دفعه که مردم قدیم را در این کشورها میدیدیم، ملبس به پوشش بلندی بودند که کاراییش مشخص نبود. دیدن یک لباس بلند سفید در تن یک عرب بدوی یا بلوچ در یک منطقه ی بد آب و هوای خشک طبیعی است. ولی چرا انبوهی از اشراف ثروتمند در دربار یک امارت با معماری خوب و دارای تهویه در یک شهر خوش آب و هوا باید آنطور لباس بپوشند وقتی مادرم هر دفعه این فیلم ها را میبیند میپرسد این آدم ها حتی چطور بدون کثیف شدن قضای حاجت میکنند؟ حالا راه رفتن دشوارشان به کنار! مشکل در این است که در فیلم ها و حتی در عکس های تاریخی –مثلا عکس های دوره ی قاجار ایران- همیشه این لباس را تن درباریان و بازاریان و حکما و روحانیون میبینیم و نه در تن مردم عادی و سربازان که لباس پوشیدنشان معقول تر به نظر میرسد. انگار یک جایگاه اشرافی و خدایی دارد (یادتان باشد مذاهب امروزی همه تولید حکومت ها و بازاریانند). این نمیتواند ربطی به بدویت عرب های تولیدکننده ی لباس بلند داشته باشد. چون هیچکس نمیتواند قبول کند که حاکمان عرب از سر ریاکاری لباس بدویان را میپوشند وقتی آن حاکمان در همان لباس، اتومبیل های گرانبها و ثروت بی حد و حسابشان را به رخ مردم بدبخت میکشند. دراینجا یک حس ناخوشایند دیگر هم هست که به ذهن متبادر میشود و آن این که لباس پوشیده و بلند این درباریان و بازاریان، تفاوت چندانی با لباس متعارف زنان در جامعه ی آنان ندارد.

در مورد درستی این حس ناخوشایند، یک شاهد عینی وجود دارد و آن اشاره ی تاریخ به ملبس بودن اشراف روسی قرون 14 و 15 به سارافون های زنانه ی کشاورزان روس است که سوژه ی نظر پردازی میخائیل هانتر شده است. ممکن است سیطره ی قزاق های روسیه بر ایران، سبب تقلید جزئی کشاورزان و عشایر ایرانی در پوشیدن لباس جلیقه دار و دامن دار شبیه سارافون شده باشد چون اینجا با توجه به خیلی زنانه تر بودن لباس اشراف قاجاری علیرغم ریش ها و سبیل های چشمگیرشان، محدودیت های قانونی روسی، کمتر بوده اند. پس باید به همزمانی ظهور سارافون مردان اشرافی در روسیه با وقوع نبرد کولیکوف در تاریخ رسمی توجه کرد که اولین پیروزی اسلاوها بر آلتین اردوی مغول ها در روسیه توصیف شده است. البته تاریخ رسمی، با برداشت خود روس ها از این نبرد متفاوت است. مطابق تاریخ رسمی، در این نبرد، دیمیتری دونسکوی شاهزاده ی مسکو در اتحاد با شاه لیتوانی و گروه هایی از ترکان و مغولان در نبرد با مامایی خان التین اردو، در منطقه ی کولیکوف در کنار رود دن، او را شکست دادند. مامایی در عقبنشینی به قلمرو خود به دست نیروهای خان مخالف او تختامیش کشته شد و تختامیش خان بزرگ شد. تختامیش سال بعد بازگشت، نیروهای روسی را تارومار کرد و شهر مسکو را به آتش کشید. پس این یک پیروزی موقتی بود. درواقع به نظر تاریخ رسمی، برنده ی واقعی نبرد کولیکوف، توختامیش بود که با ضعیف شدن مامایی و روس ها به دست هم در جنگ، موفق به غلبه بر هر دو آنها شد. اما روس ها اصرار دارند که این نبرد باعث رشد مسکو شد. روایات روسی، حتی متحدین مسکو را نادیده میگیرند و در شاخ و برگ دادن های عجیب و غریب خود به این جنگ –تا حد سرکوب مغول ها با توپ و سلاح گرم- محل رویداد را حتی المقدور به مسکو نزدیک میکنند. یکی از مهمترین روایات محلی، محل این رویداد را در حدود خیابان "تیوفلوا روشا" در مسکو تعیین کرده است. کمی بیش از یک قرن پیش، در محل کنونی کارخانه ی اتومبیل سازی آموزیل، بیشه ی معروفی به نام تیوفل قرار داشت که یادگار جنگل کاج های عظیم و صنوبرهای سفیدی بود که در قدیم، مسکو را احاطه کرده بودند. رودخانه ی مسکو، از شمال، غرب، و جنوب، آن را احاطه کرده بود. بیشه را قبل از آغاز قرن 19، تیوخالف یا تیوخولف مینامیدند. منشا این نامجا مشخص نیست ولی ظاهرا با توخالا که عنوان روستایی در نووگرود و شهری در لهستان است مرتبط است. توخالا را فیسمر، از توخول اسلاوی به معنی عقبمانده دانسته است. درباره ی تیوخالف مسکو، این عنوان به جا به نظر میرسد چون بیشه زار مربوطه در غرب و جنوب، به میان مجموعه ای از باطلاق ها و دریاچه ها کشیده میشد که تصور شده اجساد تاتارهای نبرد کولیکوف درآنجا پوسیده شده و آنجا را ملعون و تباه کرده اند. البته درباره ی توخولای لهستان، چیز دیگری گفته میشود و آن این که نامجا تجزیه میشود به توخ به معنی روح، و اولا (اله) به معنی خدا. در مجموع یعنی روح خدا. منظور از خدا دراینجا "اود" است. معنی اصلی اود، روح بوده و با نام بودا روح جهان در بودیسم، و لغت عربی "ود" به معنی عشق و خدای عشق مرتبط است. اودین که نام خدای ژرمن است، از اود و به معنی روحانی است. افسانه ی او در تطبیق با خدایان همنامش آدونیس و دیونیسوس تکمیل میشود که ایزدان رویش گیاهان بودند و جالب این که پل والری، نام توخولا را با لغت عربی "دخول" در معنی پرتاب دانه در خاک زمین مرتبط میبیند. لغت دخول، مرتبط است با لغت آشوری "داگیلو" به معنی ناظر و تماشاگر (و از این طریق جاسوس) که خصوصیت همیشگی خدا در زندگی همه ی انسان ها است. همچنین منبتکاری با سنگ گرانبها که ویژه ی معابد است، در آشوری "دیگیلو" خوانده میشده و لغت مرتبط دیگر "دخرو" به معنی خشمگین است که با دهر عربی به معنی زمانه و تقدیر و احتمالا خدا تکمیل میشود. بدین ترتیب، کولیکوف، یک قلمرو خدایی محسوب میشود. نظریات نوسفسکی درباره ی آن، تا حدودی این نسبت را روشن تر میکند. نوسفسکی معتقد است که دیمیتری دونسکوی، به سبب جنگ با مامایی، همان تختامیش است منتها در تعریف اسلاویش، و چون مامایی به سبب عدم نسب بردن از خون چنگیز خان، یک نیروی غاصب و ناالهی بوده، پیروزی تختامیش الهی بر او مناسب کپی شدن به صورت پیروزی اسلاوهای مسیحی بر تاتارهای کافر بوده است. پس نبرد کولیکوف که پیروزی روس های ضعیف بر تاتارهای قوی را نشان میدهد، همان پیروزی داود یهودی بر جالوت پلستینی و لشکر او و در حکم پیروزی لشکر خدا بر لشکر کفر است. به نظر نوسفسکی، مدل رومی این نبرد، حمله ی لارس پورسنا حاکم اتروسک های کلوسیوم به اریسیا در ایتالیا است. اریسیایی ها به کمک کومایی ها لشکر کلوسیایی را به طور کامل نابود میکنند. اریسیا همان روسیه است و کولیکوف لغتا همان کلوسیوم. کلوسیوم از کلوس یا هلیوس خدای خورشید می آید که همان آپولو خدای هنرها و دانش میباشد. این ایزد، اغلب به شکل مردی زن مانند تجسم شده است. درواقع جایگاه خدایی، جایگاهی زنانه است و حتی جنگجویان ریش و سبیل دار مهیب هم وقتی آن جایگاه را میگیرند لباس زنانه میپوشند. بنابراین اگر مثل روس ها نبرد کولیکوف را آغاز پیروزی خیر بر شر ببینیم، باید هم ملبس شدن مردان اشرافی به سارافون زنانه را با آن همزمان تلقی کنیم. البته امروزه وقتی تاتارها را موقع نبرد با روس ها تجسم میکنند به ندرت زنان آنها دیده میشوند و همیشه مردانی خشن و ترسناک در تصویر دیده میشوند. ولی هانتر توجه کرده که بی دلیل، لباس منتخب زنانه، سارافون نام ندارد. سارافون از لغت عبری ساراف به معنی مار می آید و نیز لغت عبری دیگر سارا به معنی همسر و معشوقه. وجه ارتباط این دو کلمه، سقوط آدم یا مرد از بهشت با همدستی مار و حوای زن است. نسل شیاطین یا عاملان سقوط انسان، سرافیم یا مارسانان نامیده میشوند. تاتار ها نیز تارتار و مرتبط با تارتاروس یعنی جهنمند و و جهنم جایگاه شیاطین است. بنابراین نبرد کولیکوف، کنایه ای از پیروزی نیروهای خیر بر شیاطین و به دست گرفته شدن امکانات شیطانی تمدن توسط نیروهای خیر است.:

Chronologia.org: issue19947

نشستن جنگسالار بر جلوسگاه مرد زن صفت صلحجو، ترکیب زن مسلح را نشان میدهد که فراماسونری به آن مفتخر است. در نشویل تنسی، یک معبد فراماسونی قرار دارد که در نیمه ی دوم قرن 19 ساخته شده و «معبد دموکراسی» نامیده میشود. آن را وقف الهه آتنا کرده اند و مجسمه ی آتنا الهه ی عقل با نیزه ای که هفستوس خدای صنعتگران برایش ساخته است، در آن پرستش میشود. این معبد درون یک بیشه زار است و بیشه زار، در نمادگرایی یهودی، نماد عاشره الهه ی طبیعت است که با آتنا تطبیق شده است. آتنا الهه ی حامی آتن پایتخت یونان بود. با این حال، یونان تنسی، بخشی از یک کلیت رومی است. این را در مرکز خرید نشویل –یکی دیگر از تجمعگاه های نمادهای ماسونی در شهر- در دایره ای موسوم به گلگال می یابیم که سه ستاره ی مرموز در میان آن نقش بسته اند. علت این که این دایره، گلگال نامیده میشود وابستگی فکر پشت آن به گادفری هگینز است که اگرچه تاریخنویسی قرن بیستم، نظراتش درباره ی اسطوره شناسی تطبیقی را رد کرده است، ولی در قرن 19 یکی از اثرگذارترین افراد بر نمادگرایی در معماری فراماسونی بوده است. هگینز، لغت انگلیسی circle به معنی دایره را تلفظ دیگر لغت گلگال میدانست و دایره را به دایره های سنگی معابد بی سقف نخست یهودی در گلگال و گریزیم متصل میکرد. او این دایره ها را نمادی از دایره البروج میدانست و ازآنجاکه 12 امپراطور روم در روایت سوئتینیوس را همان 12 علامت فلکی دایره البروج میدانست، روم را هم با دایره تطبیق میکرد.:

“godfrey Higgins: critique”: tectonics.org

روم از تروآ برخاسته و تروآ در "گرگروسا" قرار داشته که هگینز، نامش را با گلگال و circle (دایره) تطبیق میکند. تروآ معروف به تریپولی به معنی سه شهر بوده چون از سه شهر تشکیل شده بوده است. فتح این سرزمین توسط یونانی ها که با سکونت ایونی های گریک در ترکیه ی جنوبی قابل مقایسه است، فرافکنی تریپولی شام بوده که شامل سرزمین یونا در سوریه میشده است. همانطورکه ایونیه یا همتای یونا در ترکیه ی جنوبی قرار داشته، تریپولی یونانی هم قبل از انتقال به تروآی حدود قستنطنیه، شامل قونیه و دو شهر کناریش امبروسیا و یوآنینا میشده است. نام قونیه یا کونیا فرم مونث شده ی آپولو کونیوس یا شمس خدای خورشید است که به یک ملکه ی آمازون (زن جنگجو) منسوب و با لغت queen به معنی ملکه متناظر شده است. او را میتوان با کاهنه ی دوشیزه ی آپولو در بیشه زار دودونا در جوار قونیه مقایسه کرد. امبروسیا نام از امیر "امبروس" یا عمر فرمانروای اعراب دارد که نامش مستقیما با آموری های سوریه محل یونا مرتبط است و بلاخره یوآنینا خود ایونیه یا یونان است و نماینده ی ولاخ ها یا بلگ ها که از شبه جزیره ای که به نامشان بالکان نامیده شده، به ترکیه ی جنوبی آمده اند. نسبت بلگ با قونیه همان نسبت سرزمین های هم آوای بلخ و کانیا در حدود افغانستان و هند است. قونیه تحت مذهبسازی بلگ است و کانیا تحت مذهبسازی بلخ. در جنوب بالکان یا سرزمین بلگ ها سرزمین مروس قرار دارد و در آن، کوهی موجود است که به نام کوهستان خدایان یونان، الیمپوس نام دارد. در جنوب بلخ و در کانیا هم کوهستان هندوکش قرار دارد که محل کوه مقدس هندوان به نام "مرو" را درآنجا میجستند. مروی هندو و مروس بالکانی، هر دو قابل تطبیق با موریاه یا کوهستان مقدس یهودیانند که معبد سلیمان در آن بنا شد. در زمانی که قونیه با یوآنینا و امبروسیا تشکیل سه گانه میداد، آنجا شهری ساخته ی سیکلوپ ها یا غول های صنعتگر خادم هفستوس بود. آمازون ها، سیکلوپ ها و ایونی ها سه قوم سازنده ی تریپولی شمرده میشدند. ایونی ها را آرگوسی نیز مینامیدند چون با "آرگ" یعنی کشتی از راه دریا آمده بودند:

Anacalypsis: godfrey hggins: longman: 1836: v1:P422-3

درواقع سه قوم گارگاروس یا گلگال، همان سه ستاره ی دایره ی گلگال معبد تنسی هستند. زنان دوشیزه ی مردآسا یعنی آمازون ها در تمثال آتنا خلاصه شده اند و سیکلوپ های صنعتگر در نیزه ی او که متعلق به ارباب سیکلوپ ها یعنی هفستوس است. ولی ترکیب این دو نماد کار قوم سوم یعنی یونانی ها است که آتنا حامی پایتخت یونان یعنی آتن است و یونان با جمع کردن این سه قوم در گلگال، روم را میسازد. نام های گلگال یا گریزیم –محل های بنای دایره های مقدس- را نام های دو امپراطوران رومی به نام های کاراکالا و کالیگولا متحد میکند که اتفاقا هر دو دیوانه بودند. گریزیم میشود گریسی یا گریک ها، و گال نیز همان گاول است. این به شهرت کالیگولا در سرکوب کردن همزمان یونانی ها و گاول ها به طور همزمان مربوط است که باعث ملقب شدن او به گالیگروس شده است. جالب اینجاست که ممکن است کار کالیگولا معجزه نبوده باشد. چون سیسرون صفت گالیگریس را درباره ی گاول های یونانی مسلک موسوم به گالاتی یا قلاطی در آسیای صغیر به کار برده است. نکته ی جالب این است که سزار هم در روم لاتینی، برای رسوخ به درون سرزمین گاول ها و بریتانیا در ماورای آن، در موقعیتی سرنوشت ساز با هولوتی ها در بلگا که بلژیک تلقی شده است روبرو میشود. کاملا ممکن است که روم سزار همان روم شرقی یا بیزانس باشد و هولوتی همان قلاطی و بلگا همان قلمرو ولخ های بالکانی تبار. سزار در همه جا با نوشته های یونانی گاول ها برخورد میکند و معلوم نیست چرا گاول های وحشیب و بی تمدن و بیسواد فرانسه و بلژیک، باید یونانی –و نه حتی لاتین که مراکزش نزدیکترند- بدانند؟ پاسخ این است که آنها اصلا بربرهای فرانسوی نیستند. گاول های یونانی مسلک قلاطیه در ترکیه و مرزهای یونانند. دستیابی سزار به قلع در بریتانیا در ورای گاول، همتای دستیابی روم به منابع قلع فنیقی ها است که توسط شاه مدیکراتس فنیقی (ملکارت: شاه-خدای فنیقیان) در اطراف قلاطیه کشف شده بود. نام "ورسن گته ریکس" رهبر گاول های مقابل سزار را به معنی "شاه مردم جنگجو" دانسته اند. اگر در این اسم، رکس را به معنی شاه، و ورسن را به معنی مردم بدانیم، آنچه به جا میماند، "گته" است که همان ختی یا حتی از مردمان اشرافی بومی آسیای صغیر است. سزار حتی در کنار رود آراکس با گاول ها جنگیده درحالیکه آراکس نام ارمنی رود ارس است و گاول ها یا گالیک ها را دراینجا در حال مهاجرت به جنوب دریای خزر و تبدیل شدن به قوم گیلک می یابیم. مهاجرت های دیگر در غرب و جابجایی اقوام گتا، گاول و رومانیایی به اروپای جنوبی و غربی، سبب انتقال صحنه ی جنگ های سزار از مرزهای ترکیه و قفقاز و اروپای شرقی به منطقه ی بین مرز شمالی ایتالیا و بریتانیا انجامیده است و سفرنامه ی خودنوشت نامنظم و غیر قابل باور سزار را تولید کرده است:

“Galatia, gaul and Julius ceazer”: chronologia.org

ترکیب گاول و یونانی در قلاطیه، حاصل پایتخت قلاطیه یعنی آنقوره (آنکارای کنونی) است که توسط یونانیان بنا شده بود. آنقوره پرستشگاه آرتمیس افسوسی یا دایانا بوده است که الهه ی ماه و خواهر دوقلوی آپولو و درواقع فرم مونث او است. آرتمیس الهه ی آمازون ها بود و نقوش آمازون های اسبسوار در آنقوره رواج داشت.:

“the amazons”: Adrienne mayor: Princeton university press: 2014: chap19

آنقوره را در دوره ی عثمانی، به نام های بلدالثلاثه (شهر سه گانه)، و معمور الثلاثه (آبادانی سه گانه) و ذات الثلاثه (وجود سه گانه) میشناختند که همه ی این اسامی مترادف تریپولی و نشانه ی به هم آمیختن مجددصنعت و زنانگی هستند. دایانا و آتنا فقط در تلفظ، نامشان متفاوت است. پس آتنای نیزه دار، فرم تکامل یافته ی دایانای مسلح شکارچی است که نیزه اش او را برجسته میکند، نیزه ای که کار خدای صنعت است و نشان میدهد در پادشاهی این الهه –مثلا در امریکا- صنعت، سلاحی است در دست عقلی که از به هم ریختن نظم اجتماعی با مردانه شدن زن ها تبعیت میکند.

این موضوع اگرچه خیلی منطقی به نظر میرسد، ولی عمدا به زبان رمز و از زبان خدایانی که به خاطر کیفیت ستاره ایشان در باور امروزیان تبدیل به یوفو و ای تی شده اند بیان شده است دقیقا برای این که کیفیت الهی بیابد و افراد جرئت نکنند از خواست خدایان اگرچه به ضرر آنها است شانه خالی کنند. اما آنقدرها هم از فرضیات مذهب اخیرا غالب یهودی-مسیحی درباره ی خدایان اختری سابق و کارکردهای جداسازی جنسیتی آن فاصله ندارد. اگر کیفیت آمازون ها مردانه تصویر شده، ازآنرو است که مردانگی چیزی متفاوت از زنانگی شده است و این دو در مسیحیت و مذاهب تابعه و تولید کتاب مقدس آن، از هم مجزا شده اند. مثلا مهربانی و روراستی، زنانه و تابع ضعف تلقی شده، و تقلب و تحقیر و آسیب زدن، مردانه و نشانه ی قدرت. پس تابعان فکر وجود ای تی ها به درستی شیطان مسیحیت را به یوفوها دوخته اند و اینطوری دو شق ظاهرا متضاد مسیحی و ضد مسیحی را در وضع پیش آمده با هم در یک کیهان متحد کرده اند. به عنوان مثال، نوئل هانتلی مینویسد:

«به طور دقیق، این زنان نیستند که سرکوب شده اند، بلکه انرژی زنانه است - آنها دقیقاً مترادف نیستند. این اقدام منفی را می‌توان یکی از محافظت‌شده‌ترین و مطمئناً پنهان‌شده‌ترین اسرار سیاره ی زمین برای هزاران سال در نظر گرفت. این سرکوب برای مردان و زنان اعمال می شود. "مذکر" به معنای مذکر نیست. فیزیک در نهایت به اندازه کافی در علوم انسانی پیشرفت خواهد کرد تا نسبت انرژی های مردانه و زنانه را درک کند. نر متعادل دارای نسبتی از مؤلفه انرژی زنانه است که در حالت ایده آل 50% خواهد بود. مرد متعادل، 50/50 مذکر/مونث است. با این نسبت، انرژی مردانه نمی تواند تحریف شود. انرژی زنانه در زنان ممکن است ایده آل در نظر گرفته شود، حتی اگر 100٪ زنانه باشد. اگرچه بخش کوچکی از انرژی مردانه ممکن است عملی باشد، اما می تواند توسط مرد تامین شود. به نظر می رسد که این تفاوت بزرگ قابل انتظار است، زیرا ما فقط باید تفاوت عظیمی را در این سیاره بین نرها و ماده ها مشاهده کنیم - آنها تقریباً نسبت به یکدیگر بیگانه هستند (این امر به راحتی قابل مشاهده نیست زیرا چیزی که بدیهی تلقی می شود، برنامه ریزی شده است). اگر مرد متعادل نظری را در نظر بگیریم و او را مردانه تر برنامه ریزی کنیم -دقیقاً همان چیزی که امروز جامعه با ناآگاهی شدید از تصویر بزرگ تشویق می کند- او دچار انحراف می شود. رفتار از هنجار منحرف می شود (شرایط امروز)، و یک تمدن به سمت نابودی پیش خواهد رفت. الهام بخش حتی یک انیشتین در هنگام کشف، از مؤلفه ی انرژی زنانه در درون فرد سرچشمه می گیرد و انرژی مردانه آن را به ثمر می رساند). بنابراین زنانه شروع می کند و می آفریند، و انرژی مردانه آن را به عمل می آورد. توجه داشته باشید که به طور مشابه، زن برای مردانه تر بودن برنامه ریزی شده است. از نظر فیزیک، انرژی مغناطیسی با قطبیت زنانه و مردانه با انرژی الکتریکی مرتبط است. مطالب فرازمینی و معنوی برای مدتی به این موضوع اشاره می‌کردند، اما دکتر لری بورن حتی کتابی در این باره در سال 1965 نوشت که امروز تجدید چاپ می‌شود و مورد استقبال قرار می‌گیرد. او روشن می کند که ابتدا نیروی مغناطیسی و سپس نیروی الکتریکی وارد می شود و به درستی اضافه می کند که موج الکترومغناطیسی باید به موج مغناطیسی-الکتریکی تغییر نام دهد. این اصل زنانه/مردانه در همه ی پدیده های جهانی وجود دارد. یکی از ابزارهای کنترل و سرکوبی که بیگانگان منفی، به ویژه خزنده‌های دراکونیایی که اساساً از طریق انسان‌ها کار می‌کنند، استفاده می‌کنند، سوگیری انرژی گونه‌ها به سمت مردانه است. اگر کسی یک نمونه ی علمی-تخیلی از یک تمدن "پیشرفته" می‌خواهد که به این شکل نامتعادل است، کلینگون‌ها را در Star Trek در نظر بگیرید. با این حال، ما نباید از دیدگاه بزرگتر غافل شویم و اینکه این طراحی یک هدف مورد توافق داشت. اینجاست که انرژی لوسیفریک وارد تمدن ما می شود. همه ما می دانیم ایده ی وسوسه هم پیامدهای مثبت و هم منفی دارد. هدف آن مثبت بود، اما می‌توانست به منفی منجر شود. این اصل است و چه کسی به مفهوم لوسیفر اعتقاد داشته باشد یا نه، این واقعیت را تغییر نمی دهد که فیزیک انرژی هایی که نژاد ما را متعادل می کند از این نوع بود. اطلاعات ET در واقع به ما می گوید که لوسیفر نسبت به انرژی مردانه عدم تعادل داشت. کتاب مسابقه ی اکسپلورر، نشان میدهد پدرش از صورت فلکی جبار - منبعی مردانه - و مادرش از سیریوس (مونث) بود. انرژی مردانه در لوسیفر تسلط یافت و این شرایطی بود که به زمین ارائه شد. نژاد ما در سطح آگاهی توده‌ای با این آزمایش به اصطلاح موافقت کرده بود که هدف آن کاوش فردیت و پردازش داده‌ها در ماهیت مشکلات، منفی‌گرایی، انرژی‌های تکه تکه شده بود تا آنها را به یکپارچگی برساند. توجه داشته باشید که لوسیفر فرافکنی از موجودی بالاتر و روشن‌فکر خواهد بود که داوطلب می‌شود در این آزمایش نقش «شیطنت‌ساز» را بازی کند. سپس لوسیفر روی زمین به گونه‌ای برنامه‌ریزی می‌شود که منبع خود را فراموش کند و نقشی واقعی داشته باشد. نیت بدی نبود، حداقل در ابتدا. طبق این اطلاعات ET، لوسیفر به زمین آمد (به همراه سایر سیریوسی ها) و آنچه را که می دید دوست نداشت: آتلانتیس ها در هماهنگی، با کار تیمی کامل، پشتیبانی از همه، سازمانی که به کل اولویت می دهد، بیش از حد انرژی زنانه عمل می کنند. لوسیفر حتی با یک فناوری خیرخواهانه (که در اینجا توضیح نمی دهیم) بومیان را تشویق کرد که بیشتر برای خودشان عمل کنند، ابزارهایی را ایجاد کنند و مطابق با اصول هماهنگ نباشند. این برای مردم آن زمان جذاب به نظر می رسید. پس از چند هزار سال تمدن در حال جنگ بود. درگیری معرفی شده بود. لوسیفر در واقع متوجه شد که شیطان شده است و می‌خواست خود را از این وظیفه کنار بگذارد. به طور خلاصه، او نتوانست و سپس تلخ و عمدا شیطانی شد. این وضعیت امروز وجود دارد. گونه ی ما به هدف کاوش و توسعه ی فردیت و استقلال دست یافته است، اما همانطور که می توان دید بیش از حد به جدایی فراتر از حد مطلوب رفته است. این جدایی فزاینده منجر به توسعه ی نفس عظیم در این سیاره شده است که منجر به کمبود توانایی در تجربه ی شفقت، درک دیدگاه دیگران و به ویژه رنج دیگران می شود. اجازه دهید برخی از ویژگی های واقعی انرژی های مردانه (الکتریکی) و زنانه (مغناطیسی) را خلاصه کنیم. انرژی مردانه، از منظر معنوی بالاتر، همانطور که قبلاً گفته شد، "اجازه داده شده است" بر آن تسلط یابد، تا مسابقه را به سوی استقلال و فردیت بیشتر سوق دهد. بنابراین این انرژی باعث ایجاد یک واقعیت کمی می شود (تکه تکه شده است و نیاز به منطق سه بعدی دارد). انرژی زنانه به منبع (سکوت مغناطیسی و نیروی جاذبه) متصل است. این یک نیروی کاملاً خیرخواه، کل نگر و کیفی است در جهت تامین انرژی های نگهدارنده، پرورش دهنده، شهود و الهام، و همچنین انگیزه ی فکر و عمل. انرژی مردانه علاوه بر عمل، عقل و منطق را به همراه دارد که باید توجه داشته باشیم که فقط سه بعدی است، یعنی خاصیت دنیای بیرونی ما است و به فضای درونی و ابعاد بالاتر رسیدگی نمی کند. انرژی مردانه بی قرار است و برای همیشه (حتی اگر ناخودآگاه) منبع را جستجو می کند. به ویژه با توانایی ها در سطح مواد سازگار است. با این حال، یکی از نقاط قوت اصلی آن این است که تغییر ایجاد می کند، حتی اگر شده، با ایجاد ناراحتی. این می تواند برای آگاهی بالاتر (مانند منبع) بسیار ارزشمند باشد، که خواهان اکتشاف و بررسی احتمالات جدید است. با شروع جامعه ی به شدت مردانه ی ما، هر چه تمدن پیشرفته تر باشد، انرژی زنانه ی بیشتری به خود می گیرد. چه اتفاقی می‌افتد وقتی که ما در یک گونه انرژی بیش از حد زنانه داشته باشیم که بر نسبت ایده‌آل 50/50 برای جنسش نر و 100 درصد انرژی زنانه برای جنس ماده برتری دارد؟ چنین تمدن هایی ظاهراً در کهکشان بسیار رایج هستند و میلیون ها سال در حالت سعادت زندگی می کنند اما راکد. با این حال، همانطور که ذکر شد، این برای آگاهی بالاتر مطلوب نیست و نوع بشر که اکنون به طور کامل در مورد منفی بودن تحقیق کرده است، به برخی از این نژادها این امکان را داده است که تشخیص دهند که برای تکامل آگاهی خود باید مقداری انرژی و ناراحتی مردانه وارد کنند. به علاوه به نظر می رسد که نسبت های قابل اجرا ی دیگری بین مردانه و زنانه وجود دارد (به عنوان مثال، نژاد اساسانی که معادل ترکیبی از انسان و زتا است) که متعادل ترند. چیزی در حدود 55 درصد مرد، 45 درصد زن برای مرد و بالعکس برای زن. به نظر می رسد که انسان ها نیز می توانند به این نسبت تکامل یابند. انحرافات تعادل مردانه/زنانه در هر جنسیت امروزی به سمت مردانگی مفرط به وضوح در تصویر خودخواهانه و خشن، و رفتار خودخواهانه، بی احساس و فقدان شفقت، و توانایی برای دانستن رنج دیگران آشکار است. بیشتر جنبه های تأثیر جامعه بر مردم منعکس کننده عدم تعادل مردانه است. از آموزش مغز چپ، هرمانان صنعت سرگرمی با تصاویری از موفقیت مادی، وسواس در رقابت، رفتار بی احساس و سرد، تک روی، و غیره داریم. با این وجود، ما شاهد گرایش به سوی جامعه ای زنانه تر، به معنای متعادل هستیم، البته نه در قالب جنبش آزادی زنان، که همچنان انرژی مردانه را در حمله به این مشکل منعکس می کند. زنان با این توهم وسوسه می شوند که مردانه تر شوند. ما در مورد زنانی که کارهای مردانه را انجام می دهند یا احتمالاً بدن عضلانی دارند صحبت نمی کنیم، بلکه در مورد شخصیت، روانشناسی زن - طبق ویژگی هایی که توضیح دادیم صحبت می کنیم. زن برای مدت طولانی در طرف بازنده بوده است که یک واکنش ناخودآگاه طبیعی است که به طرف دیگر "حرکت" کند. اما این جنبه ی دیگری از تله است. غم انگیز است که می بینیم زن تحصیل کرده استاد می شود و در نهایت می تواند مانند یک مرد منطقی فکر کند، سپس آن "شهود غیرمنطقی" را از بین می برد. شهود، الهام و ادراک کل نگر مربوط به مغز راست است. این شامل اصل زنانه است، در حالی که مغز چپ منطق، عقل، زبان، تجزیه و تحلیل و تکه تکه شدن را کنترل می کند. شهود همیشه درست است. هیچ محدودیتی برای قدرت آن حتی در نهایت برای دستیابی به بالاترین ارتفاع عقل از طریق مغز راست وجود ندارد. بنابراین آموزش طراحی شده است (با تأثیرات منفی زمینه ای) برای سرکوب مغز راست و توسعه ی مغز چپ، با استفاده از دومی برای تعریف هوش و عقل با ایجاد واقعیتی بر اساس این ویژگی های چپ مغز. همه ی واقعیت ها معتبر است. این کاملاً به انسان بستگی دارد که واقعیتی را انتخاب کند که در کل مطلوب ترین باشد. اگر کسی هنوز در مورد علل منفی بودن در بین انسان‌های این سیاره سؤال می‌کند، در واقع بیان می‌کنیم که اگر با حالت نظری وحدت مغناطیسی کامل شروع کنیم، هیچ افزایش منفی ایجاد نمی‌شود، زیرا این وحدت از هر آسیبی به هر چیزی جلوگیری می‌کند. جامعه کاملاً خیرخواه باقی می ماند. اما اگر کمی منفی‌گرایی، یا پتانسیل تغییر، و رشد فردیت را از طریق انرژی مردانه معرفی کنیم، آن‌گاه انسان‌ها می‌توانند به ایجاد منفی‌گرایی ادامه دهند - این همان چیزی است که اتفاق افتاده است. این عدم تعادل مردانه و زنانه در نهایت به عنوان عامل کلیدی و عامل انحطاط گونه ی ما شناخته خواهد شد و بالعکس، تصدیق درست نقش اصل زنانه و احیای آن در جامعه، ایجاد تعادل و هماهنگی، آرامش، سلامت عقل و تکاملی والاتر را برای کره زمین به ارمغان خواهد آورد. بسیار حیاتی است که ما اهمیت بی‌سابقه ی این تحریف عظیم را در تمدن خود که می‌تواند تعیین‌کننده‌ترین عامل در بقای گونه ی ما باشد، درک کنیم.»:

“the real reason wht women have been oppressed”: noel huntly: bibliotecapleyades.net

شما میتوانید در این نقد، جای موجودات فضایی را با آنوناکی ها یا ارباب انواع در ستاره شناسی کلدانی، اجنه و فرشتگان در مذهب یهودی-مسیحی، و جنبه های شخصیتی فردی و جمعی متفرق و داستانی شده در روانشناسی، جانشین کنید بدون این که در نتیجه گیری تغییری ایجاد شود. در هر حال، اسطوره به لحاظ روانشناختی یک حس مشترک را بیان میکند: دنیایی با موجودات نیم مرد-نیم زن و تمام زن، که با قدرت گرفتن مردانگی، در آن، حتی زنان متلبس به مرد میشوند تا زنانگی را انکار کنند و از تاثیرگذاری انسانی آن به نفع مردانگی ای خشن و کشنده بکاهند. آیا آتنای مسلح به جنگ افزار فراماسونری همین شخصیت نیست و تصویر پادشاه در لباس زنانه، برای اثبات جانشینی حکومت کشتارگر به جای چنین موجودیتی نیست؟

در این مورد بجا است توجه کنیم که آتنا را پالاس میخواندند که اصل آن "پالا" تلفظ دیگر "بعله" به معنی رب النوع مونث است. مدل پالا، در اصل عنوان "ماری" الهه ی حکومت در سوریه بود و جلوسگاه پادشاه، پالاتو به معنی محل پالا بود که لغت پالاس به معنی کاخ شاهی از آن می آید. ماری بر شهری به نام خودش حکومت میکرد که حکم یک سرزمین مقدس برای شاهان را داشت و حمورابی با فتح آن، مشروعیت خود را ثابت کرد. اعتقاد بر این بود که شهر ماری، بهشتی روی زمین است چون زمانی که سیل نوح رخ داد، ماری، درخت زندگی در بهشت عدن را برای این که زیر سیل نرود، از جای خود کند و پس از پایان سیل، در خانه ی حیاطش در ماری سوریه کشت. اما پس از این که پرنده ی انزو و مار و لیلیت جن مونث در درخت لانه کردند، دستور به قطع درخت داد. مار و لیلیت درواقع همان سمائیل و لیلیت –دو جن بدنام روایت های مسیحی متواترتر- بودند. مار باقی ماند و به دور بقایای شاخه ای از درخت در حیاط ماری پیچید. ماری از مار خوشش آمد و در قالب یک مار ماده با او دور شاخه پیچید و جفتگیری کرد. حاصل این حرکت، تولد پسری به نام تحوت از آن دو بود. تحوت را یونانیان و رومیان، به نام های هرمس و مرکوری میشناختند و او را با عصای کادوسئوس که دو مار به دورش پیچیده اند نشان میدادند که همین شاخه و دو مارش، جفت مار بالایند. ماری معروف به مایا یعنی مادر حیات بود. یهودیان کیمیاگر، مار را هم برعکس نام او یاما خواندند و با خدای مرگ تطبیق کردند. در هندوستان، مایا الهه ی وهم، و یاما خدای مردگان شد. محل زندگی یاما را در کوهستانی در وسط اقیانوس میدانستند. بعدا این کوهستان، با کوه فوجی در ژاپن تطبیق شد و آن کوه، فوجی یاما نام گرفت. با این حال، یاما به خدای بسیار مشهورتری هم معنی بخشیده است. یاما را همان یام یا I am یعنی "هستم" میدانند که لقب یهوه خدای یهود است چون او از میان بوته ای مشتعل با موسی صحبت کرد و خود را "یام" معرفی کرد و جالب اینجاست که در همان صحنه، تکه چوبی در کنار خود را به موسی سپرد که تبدیل به مار میشد و حکم عصای موسی را پیدا کرد. یهودیان در بازی با کلمات خود، نام مریام یا مریم مادر عیسی را به مری (ماری) و یام (یهوه) تجزیه و او را هرمافرودیت تلقی کردند و با کادوسئوس تطبیق نمودند. عیسی در صورتی میتوانست اثرگذار باشد که با مار یام همذات شود و با ماری جفتگیری کند. در این حالت، ماری به ماری ماگدالین یا مریم مجدلیه تبدیل میشود: یک روسپی توبه کرده که به همسری عیسی درمی آید و با خود، جام مقدسی را که حاوی خون عیسی است، حمل میکند. این جام کنایه از مهبل مریم و خون عیسی کنایه از نسل او است که اشرافیت های اروپایی برخاسته از فرانسه ی جنوبی محل مزار منسوب به مریم مجدلیه را نمایندگی میکند. ماری سوریه نیز مطابق نگاره اش، در دستان خود جامی داشت درحالیکه در گردن، گردنبندی از انگور حمل میکرد. انگور، میوه ی دیونیسوس خدای شراب است که فرمی از آدونیس یا مرد سبز، خدای طبیعت به حساب می آید. عیسی دراینجا به جای دیونیسوس با انگور سیاه تطبیق شده و عصاره اش که خون حاوی جام مقدس یعنی شراب است، با قتل او به دست می آید. شراب میوه ی بیخودی و لایعقلی است و فضایی را نمایندگی میکند که با خورده شدن میوه ی ممنوعه ی درخت حیات توسط آدم و حوا، بر بهشت عدن حاکم شد. درواقع، انگور را سیب آبی میخواندند چون میتوانست جانشین سیب به جای میوه ی ممنوعه ی باغ عدن باشد. طبیعتا بیخودی و لایعقلی حاصل از شرابخواری، کنایه ای است به هرج و مرج جنسی، اجتماعی و جنگی که یادبود آن در سبت سیاه یهودی به صورت آیین های شهوانی و خونین جشن گرفته میشود. این ذات بشر هبوط کرده تلقی میشود که تنها نظم حکومت میتواند آن را سرکوب و منحصر به خود کند و حکومت، ویژه ی جانشینان مسیح است. بنابراین ماری الهه ی حکومت، یک روسپی است که فقط در جوار مسیح توبه میکند و همسر او و حاکمان پس از او میشود.:

“Mary”: William henry: bibliotecapleyades.net

اینطوری و با یک کاسه شدن مسیح، سمائیل و یهوه، بخشی از تصویری که ما با قاطی کردن اسطوره ها از بهشت زمینی ساخته ایم به هم میخورد. چون حالا بهشت زمینی –ادعایی که همه ی حکام درباره ی کشورشان دارند- ساخت خدای مبتذل معمول (یهوه) نیست بلکه برعکس، یهوه بهشتی است چون در پادشاهی ملکه ی آن (ماری) ساکن شده است. همانطورکه انتظار داریم این نوع ادعای خدازادگی در تبارتراشی، اول از همه در فرانسه ی جنوبی رقم میخورد. بنیانگذار سلطنت خاندان تاریخی بوربون در فرانسه، آنری (هنری) چهارم است. او به یک دلیل مشخص، مدلی بومی از بنیانگذار تبار شاهان خدایی است و آن این که نامش henry iv نوشته میشد و این iv است که به اشتباه 4 لاتین دانسته شده است درحالیکه تا قرن 19 عدد 4 را در لاتین به صورت iiii مینوشتند و iv درواقع بیانگر کلمه ی "یو" یا یهوه است. هنری یو یعنی هنری پسر یهوه. هنری به اصطلاح چهارم، به دلیل عدم پسر داشتن پادشاه وقت و ازآنجاکه ارشد خاندان سلطنتی (کاپت) بود به عنوان اولین بوربون به تخت سلطنت نشست. بوربون ها اعقاب لویی نهم کاپت پادشاه فعال فرانسه در جنگ های صلیبی خوانده شده اند اما این فقط یک ادعا است که در شکم جعل پیشینه برای سلطنت های قرون وسطایی گنجانده شده است. به مادر هنری دقت کنید که یک شاهزاده خانم ناواری و باعث ارتقای موقعیت شوهرش آنتوان بوربون است. ناواره پادشاهی باسک جنوب فرانسه بود. ازآنجاکه نیمی از باسک در فرانسه و نیمی در اسپانیا است، اینجا محل خوبی برای متحد کردن پادشاهی های اسپانیا و فرانسه بدون به رخ کشیدن قصه ی دروغین نسب بردن بوربون های اسپانیا از لویی 14 فرانسه به ضرر استعمارگران سابقا زورمند ولی سپس تر بازنده ی اسپانیایی است. پس پادشاهی فرانسه از طریق یک زن ناواری به وجود می آید و ازآنجاکه سلطنت انگلستان نیز تباری فرانسوی دارد، هنری چهارم فرانسه از قرن 17، به صورت هنری چهارم انگلستان از قرن 15 بازتولید میشود. هنری چهارم اولین پادشاه انگلستان است که فرانسوی زبان نیست. پدر او "جان گاونت" به لحاظ اسمی، یادآور یوحنای تعمیددهنده است که اخوت های سری، او را مسیح راستین و تجسد واقعی یهوه میدانند. جان گاونت که دوک لانکستر است علیه شاه وقت موسوم به ریچارد دوم شورش میکند و پس از مرگش، شورش توسط پسرش هنری با موفقیت تداوم یافته و به سقوط ریچارد و به تخت نشستن هنری می انجامد. این بار هم علت موجه بودن هنری در سلطنت، مادر او است که از نسل سلطنت فرانسوی حاکم است. میتوان به جرئت گفت مادران هر دو هنری، مابه ازای ماری یا مریم مجدلیه اند و پدران ابتدائا کمتر مهمشان با تبدیل شدن به یهوه، به صورت شجره نامه های خدایی دور و دراز تکامل یافته اند. هیچکس نمیتواند باور کند چنین فکر خرافی پیچیده ای، همزمان به ذهن همه ی مردم جهان رسیده و اشراف همه را زن پوش کرده باشد مگر این که احساس کنیم همه ی سلسله های حکمران متمدن جهان که در قرن 19 وارد تاریخ شده، با رشته های استعماری به هم دوخته شده و تاریخسازی و فرهنگ پروری غرب برای خود را قبول کرده بودند، با حکومت سیستم پولی و فکری غرب بر خود موافقت داشته بوده باشند. شاید این موضوع برای ما ایرانی ها هم جالب باشد. احتمالا غربزدگی ما با تغییر لباس پهلوی آغاز نشده و لباس های سنتی ما خودشان بخشی از یک طرح غربزدگی ریشه دارتر بوده اند که امکان نداشت به خودکامگی خدایی رضاخانی و اثر دیرپای آن بر سیاست و فرهنگ و جامعه ی ایران ختم نشود.

مهربانی خدا تضادی با رنج بردن در گیتی ندارد.

نویسنده: پویا جفاکش

در اواخر حکومت سلسله ی هان، در چین، دو نفر به نام های هوآ شین و گوآن نینگ زندگی میکردند که در نوجوانی بسیار با هم دوست بودند و به حکمت آموزی و مطالعه میپرداختند. آن دو با هم روی یک دشک میخوابیدند. روزی، موکب دولتمداری از محل مطالعه ی آنها میگذشت. هوآ شین مطالعه را رها کرد و برای دیدن دولتمدار رفت. وقتی بازگشت، دید گوآن نینگ، دشک را نصف کرده و روی سهم خودش خوابیده است. هوآ شین دلیل این کار را پرسید و گوآن نینگ پاسخ داد: «تو دیگر دوست من نیستی.»

پس از این ماجرا، هوآ شین به حرص خود برای طلب قدرت ادامه داد. پس از فروپاشی امپراطوری هان در اثر جنگ های داخلی، هوآ شین مدتی به یوآن شو و مدتی به سان سی خدمت کرد و درنهایت به سائو سائو دیکتاتور وقت که امپراطور را عروسک خیمه شب بازی خود کرده بود ملحق گردید. پس از مرگ سائو سائو، هوآ شین همه کاره ی سرنگونی امپراطور و به تخت نشستن سائو پی پسر سائو سائو شد و کشور را رسما وارد دوره ی سه پادشاهی کرد. هوآ شین در ازای این خدمت، نخست وزیر سائو پی شد. اگرچه نام هوآ شین با خیانت به ولینعمت برای کسب قدرت گره خورده بود، ولی حالا موکب او به مراتب باشکوه تر از موکب دولتمداری بود که به خاطرش، مطالعه را با گوآن نینگ ترک کرده بود. درحالیکه گوآن نینگ هنوز شهروندی معمولی و بی اثر در حال مطالعه باقی مانده بود.

داستان این دو نفر، دوراهی چینی های مطلع را نشان میدهد. اگر به قدرت وارد شوی، فقط در اثر بی اخلاق و فاسد بودن میتوانی پیشرفت کنی و در عین این رویه، خدماتی هم مرتکب شوی. اگر به قدرت پشت کنی، میتوانی سالم و درستکار و اسوه باقی بمانی، ولی قدرتی برای خدمات عمومی به مردم نداری. البته به نظر میرسد این دو صحنه، دو روی یک سکه باشند و به همین دلیل است که هوآ شین و گوآن نینگ جوان، نخست روی یک تشک با هم میخوابیدند. جدا شدن تشک، از وسط نصف شدن زمان است. یک نفر در زمان گذشته باقی میماند و دیگری به آینده میرود و این در حکم دو شقه شدن تاریخ چین با فروپاشی امپراطوری هان است که حاکم شدن ارزش های اخلاقی کنفسیوس بر چین را به آن نسبت داده اند. چون آینده فقط میتواند از آن خائنینی مثل سائو سائو باشد و این آینده چیزی نیست جز جنگ و کشتار و بدبختی بی پایان در اثر متلاشی شدن نظم عمومی کشور و حرص و طمع بی پایان جنگسالاران. دوران رونق قبلی، قابل مقایسه با دوران سرسبزی و پرباری طبیعت است و دوران فلاکتبار بعدی نشانه ی فصل خزان طبیعت. اتفاقا هرج و مرج در امپراطوری هان هم نتیجه ی وقوع قحطی بوده است. امپراطوران توانا نشانه ی بهار و طراوت بودند و امپراطور ضعیف و هیچ کاره که چیزی جز شهروندی وحشتزده و زندانی شده در قصر خود نیست که آخر همان قصر را هم از دست میدهد، نشانه ی انحطاط سال است و این امپراطور، استعاره ای از وضع روانی آدم های زمانه اش است؛ ازجمله خود سائو سائو که چون در سوء قصد نافرجامش علیه نخست وزیر اسبق –دنگ ژو- سعی کرده بود نخست وزیر را در خواب بکشد، همیشه از کشته شدن در خواب وحشت داشت و با وجود دشمنان فراوانی که از نفرت و حسد احاطه اش کرده بودند، آرامش چندانی در زندگی تجربه نمیکرد. اما این همه ی مطلب نیست. دوران وفور طبیعت، نه فقط برای انسان بلکه برای تمام جانوران، فرصت تکثیر و قدرت طلبی فراهم میکند و ازاینرو عصر جانوران و شاید ازاینرو عصر انسان های جانورآسا است و علت فراقانونی تصویر شدن پادشاهان نیز این است که جانوران، قوانین چندانی را در زندگی رعایت نمیکنند. همچنین علت این که عصر پرستش جانوران بر عصر مذهب یهودی-مسیحی که کمتر نمادهای جانوری دارد مقدم فرض میشود این است که سیطره ی جانوران بر آدمیان در دوران نخست زمین که آدم ها در مقابل درندگان وحشی اندک بودند مشهودتر تصور میشود. رشد انسان، با سقوط دوران مگافونا یا چهارپایان هیولایی باستان نسبت مستقیم دارد. چون آنها نتوانستند خود را با انحطاط طبیعت و منابع غذایی تطبیق بدهند. اما آدمیزاد با گسترش دادن کشاورزی و دامداری، رشد خود را حفظ کرد و به زودی دست بالا را پیدا کرد. علاوه بر این، آدمیزاد در این دوره، ناچارا قانونمدارتر زندگی میکرد و ازاینرو انحطاط طبیعت را نشانه ای بر پایان دوره ی شاه حیوانصفت اولیه تلقی میکرد. یکی از مهمترین نشانه های این قانونمداری درصورتیکه بخواهیم آن را با افراط در حیوانپنداری انسان مقایسه کنیم، قوانین جنسی است که در همسران و معشوقه های متعدد نسبت داده شده به شاهان قدیم و البته جنون جنسی بی حدو حصر موصوف درباره ی آنان قابل مشاهده است.

در بازسازی این مسئله به صورت رویدادهای سال، این به معاشقه ی آدونیس خدای طبیعت با ونوس الهه ی باروری تشبیه میشود. آدونیس به دست گرازی کشته میشود. چون گراز، به دلیل این که محصولات کشاورزی را با عاج هایش درو میکند و از بین میبرد، نمادی از صدمه خوردن به زندگی مادی مردم است. در بعضی روایات، این گراز، مارس خدای جنگ است که معشوق دیگر ونوس است و در رقابت جنسی دست بالا را دارد. این نیز انعکاسی از انحطاط دارایی و اقتصاد مردم در اثر جنگ است. گراز پهلوی آدونیس را میشکافد و این قابل مقایسه با شکافته شدن پهلوی عیسی مسیح بالای صلیب با نیزه ی سرباز رومی است. امپراطوری روم محصول رومولوس فرم زمینی مارس و ارتشش پرستنده ی آن است. در مصر، ازیریس که نماد سلطنت پربار اولی است نیز جسدش توسط ست خدای جنگ که به شکل گرازی درآمده، تکه تکه میشود. ازیریس فرم قبطی دیونیسوس یونانی است که نام چند پهلویش، ابتدا به ساکن، فرم توسعه یافته ی آدونیس بوده و البته آدونیس معشوق دیونیسوس هم تلقی شده است. در سفرنامه ی آپولونیوس تیانایی، آپولونیوس و همکارش دامیس، در سفر به هند (افریقای سیاه)، از یک پادشاه بومی میشنوند که مذهب آنان را دیونیسوس و هرکول قبطی در حمله به هند ایجاد کرده اند و دیونیسوس در هند اگرچه پادشاه بود ولی همواره در قالب چوپانی اهل موسیقی و رقص دیده میشد. در تطبیق هند با هندوستان کنونی، دیونیسوس و هرکول، به کریشنا و بالاراما -پسر یسودا مادر غیر بیولو ژیک کریشنا- تبدیل شده اند. دیونیسوس قبطی، مسلما ازیریس است و کریشنا و خدای متجسد در او یعنی ویشنو، درست به مانند ازیریس، به رنگ آبی تصویر میشوند. در ارتباط دیونیسوس با رقص و موسیقی، باز هویت نخستین او به صورت جانور بهایمی گل میکند. دیونیسوس باخوس را با آیین های مستی و شهوترانی دسته جمعی شناخته اند که در آن، زنان مست از باده با مردانی نیمه اسب و نیمه بز و نیمه گوسفند، میرقصیدند. چون درواقع این آیین ها همانطورکه گفتیم، افراد را به بهایم مسخ میکنند. خود دیونیسوس هم وقتی به هیبت گاو یا بز یا گوسفندی درآمده بود، توسط تیتان ها تکه تکه شد و پیروانش این جانوران را برای خدا قربانی میکردند. در یهودیت که درواقع خدایش یهوه صبایوت همان سابازیوس وحشی ترین فرم باخوس و مراسمش همان سبت سیاه یهودی در شنبه ها است، این را به صورت قربانی شدن اسحاق در راه خدا تشبیه میکنند که درنهایت قوچی جانشینش شد. نسبت اسحاق با گراز آدونیس را میتوانید در داستان "ایزاک (اسحاق) کومننوس" بنیانگذار امپراطوری کومننوس در روم شرقی –منسوب به قرن 11میلادی- بیابید. ایزاک کومننوس وقتی که برای شکار به جنگل رفته بود، مدام برای تیرانداختن به گرازان، پهلوی خود را در سرما کشید و سرما خوردگی او را ناتوان کرد، پس حکومت را واگذار نمود و یک سال آخر عمرش را در صومعه ای به عبادت پرداخت. کریشنا هم موقع شکار، به طور اتفاقی با تیر شکارچی ای که او را با آهو –همتای دیگر بهایم دیونیسوس- اشتباه گرفته بود زخمی و اندکی بعد متوفی شد. درواقع در این مقایسه، سرما، گرازها و نیزه ی اصابت کننده به پهلوی عیسی با هم متحد میشوند. بنابراین میتوانیم بگوییم زایش مجدد پادشاه، تبدیل او به یک آدم مذهبی تر است و سرمای خزان، کنایه از درد آگاه کننده است. درواقع روایت دیگر ایزاک کومننوس، یوسافات شاهزاده ی هند (افریقا) است که در یک باغ زیبا و یک بهشت دیونیسوسی همه چیز دارد ولی پس از آشنایی با پیری و بیماری و مرگ (عوامل متشابه با خزان در طول عمر انسان) ، به ارزش همه ی اینها شک میکند و تحت تاثیر دوستش بارلعام به کیش مسیح درمی آید و زندگی ساده و راهبانه در پیش گرفته، حکومت پدر خود را نیز مسیحی میکند؛ داستانی درباره ی مسیحی شدن اتیوپی در افریقا که آن هم با انتقال ذهنی محل هند به شبه قاره ی کنونی هند در آسیا، به زندگینامه ی بودا تبدیل میشود:

“Krishna-1007”: chronologia.org

درواقع میتوانیم بگوییم پادشاه برخوردار و انسان متواضع جستجوگر، هر دو بخشی از وجود همه ی مایند. وقتی که اولی در زندگی مادی خود دچار خسران میشود، به دومی تبدیل میشود تا ارزش های بالاتری را در زندگی بیابد و این، نقطه ی خروج بشر از حیوانیت به انسانیت است. این، موضوع فلسفه ی رنج است، فلسفه ای که در سال های اخیر و در عصر قهرمانان تاریخی وانمود شده به بی عیب و نقص و عقل کل، هرچه بر مهربانی خدا بیشتر تاکید و همگانی بودن رنج بیشتر انکار شده است، باعث یأس و افسردگی بیشتر در آدم ها شده است. به نظر میرسد اگر به همگانی بودن رنج و اشتباه و خسران در آدم ها باور داشته باشیم، کمتر از مشکات زندگی بترسیم و راحت تر با سختی های زندگی مواجه شویم.

دانلود کتاب " باخوس هندی و رپر سیاهپوست: بنای نظم سیاسی بر بینظمی اجتماعی"

نویسنده: پویا جفاکش

دانلود کتاب " باخوس هندی و رپر سیاهپوست "

مملکت زرنگ بازهای احمق: چگونه از زیادی موفقیت، مدام در غم شکست هایمانیم؟

نویسنده: پویا جفاکش

آیا این جمله ی رواقی پسند منسوب به سقراط را شنیده اید؟:

«تمام بدبختی های مردم را در یک جا جمع کنید و به مردم بگویید همه باید سهم مساوی از آن بردارند. اکثر مردم، با خشنودی و رضایت کامل، سهمشان را برمیدارند و میروند.»

اگر فقط 20صفحه تاریخ درباره ی زمانه ی توصیف شده در دور و بر سقراط خوانده باشید، احتمالا وقتی کلمه ی مشکلات را دراینجا میشنوید، مجموعه ای از عدم امکانات رفاهی و ارتباطی، بیسوادی و جهل و تنگ نظری بی پایان، رواج وحشتناک توسیدیدیسم سیاسی، مردن در جوانی در اثر کمبود تجهیزات و دانش پزشکی، بیحالی دائم در اثر نداشتن مواد غذایی چندان و متنوع در اطراف خود، خطر دائم جنگ و قحطی و حمله ی راهزنان، و توهماتی که بیشتر از واقعیات آدم میکشند، باید به ذهنتان برسند. زمانه ی ما بسیار کمتر از دوران درآمدن این جمله، با این مشکلات دست و پنجه نرم میکند. ولی مردم هنوز دوست دارند در مشکل داشتن، با هم برابر باشند با این تفاوت که برای اطمینان از این برابری، بیشتر از قدیم، حقه بازی میکنند و کمتر از قدیم، از نیازمندان دستگیری میکنند. چرا؟ دقیقا به این خاطر که مشکلات به شدت گذشته نیستند و همین مردم را میترساند. مردم احساس میکنند که از همیشه برخوردارترند ولی بیشتر از همیشه نق میزنند چون میخواهند به خودشان بقبولانند که اوضاع اینقدر بد است که نمیتوانند به اهداف خود برسند و جالب این که برای این که ثابت کنند اینطور است، واقعا و به صورت ناخودآگاه در کارشان شکست میخورند. فاجعه در این است که به گفته ی دکتر بروس لیپتون دانشمند معتبر حوزه ی دی ان ای، ضمیر ناخودآگاه ما 95درصد از کارهایی که ما در طول روز انجام میدهیم را کنترل و هدایت میکند. گری جان بیشاپ در توضیح این جمله و چگونتی تاثیر حقیقت آن بر شکست های زندگی ما مینویسد:

«در نظر بگیرید تمام زندگیتان را به دنبال یک عشق بوده اید، به دنبال این که آن شخص خاص را در زندگیتان پیدا کنید و با او همراه شوید اما این اتفاق تا به امروز برای شما پیش نیامده است. البته به یاد داشته باشید این فقط یک مثال است و شما میتوانید هر کدام از تجارب تلخ و ناموفق زندگی گذشته تان را در نظر بگیرید. تاکنون چند بار پیش آمده است که با افرادی ارتباط برقرار کرده اید، مدتی را با او بوده اید اما هر بار به دلیلی آن رابطه به پایان رسیده و ادامه دار نبوده است؟ هیچ وقت ارتباط شما با آن شخص خاص رنگ واقعیت به خود نگرفته است و هر بار، رویاهای شما به دلایل گوناگون پایان یافته است و این پایان ها نیز اغلب خیلی شبیه به هم هستند. شما پس از مدتی رفته رفته ناامید میشوید و با خود فکر میکنید آیا بلاخره با آدم رویاهایم آشنا میشوم یا خیر؟ آیا اصلا قرار است این آشنایی اتفاق بیفتد؟ یا شاید اصلا من به درد عشق و رابطه میخورم؟ آیا اصلا من لیاقت این را دارم که کسی عاشقم بشود؟ چرا همیشه آدم های این مدلی سراغ من می آیند؟ به دوران کودکی خود فکر کنید، زمانی که هیچ وقت احساس دوست داشته شدن و یا محبوب بودن نمیکردید، به دوران جوانیتان فکر کنید و یا روابط قبلیتان را در نظر بگیرید که همگی مانند صحنه هایی از فیلم "روز گراندهاگ" به اتمام رسیده اند البته تنها با این تفاوت که هر دفعه بازیگران متفاوت بودند. واقعا خیلی ناامیدکننده است. بلاخره آن روز فرا خواهد رسید که شما با شخص جدیدی آشنا بشوید. بعد از سپری شدن چند روز، بلاخره متوجه میشوید که از با هم بودن واقعا راضی و خوشحال هستید. این روزها تبدیل به هفته و هفته ها تبدیل به ماه ها میشوند و همه چیز بسیار خوشایند و هیجان انگیز به نظر میرسد. سرانجام روزی میرسد که دیگر نمیتوانید جلو خودتان را بگیرید و خودتان را کنترل کنید و برای اولین بار به هم میگویید "دوستت دارم." شما بلاخره عاشق شده اید. حال با خودتان اینطور فکر میکنید که آیا واقعا این همان آدم خاصی است که به دنبالش بودم؟ و از خوشحالی فریاد میکشید. فکر کردن به این احتمال، باعث خوشحالی شما و و هیجانزدگی خواهد شد و به شما روحیه و انرژی مضاعفی خواهد داد. اما بلاخره روزی دوباره سر و کله ی ابرهای سیاه شک و تردید پیدا خواهد شد. این ابرها ابتدا بسیار کم هستند اما به تدریج بیشتر و بیشتر شده تا ناگهان طوفانی وحشتناک به راه بیفتد. قبل از این که واقعا عاشق شوید، شروع به جدا شدن از یکدیگر خواهید کرد. کوچک ترین موضوعات باعث درگیری و بحث بین شما خواهد شد. علاقه ی درونی و احساساتتان نسبت به یکدیگر رفته رفته کمتر خواهد شد تا جایی که ارتباط شما ممکن است تبدیل به بیابان خشک و بی آب و علف شود و باز شما مجبورید با اصول غیر قابل تحمل کنار آمدن با یکدیگر، مواجه شوید. آه، باز که همین اتفاق افتاد. بلاخره روزی خواهد رسید که هر دو نفر به این نتیجه برسید که دیگر نمیتوانید ادامه دهید. شاید به لحظاتی برسید که حتی به یکدیگر بی احترامی کنید و با همدیگر سر مسائل بی اهمیت قهر کنید. شاید علاقه بین شما روز به روز کمتر و کمتر بشود تا جایی که به این نتیجه برسید از ادامه دادن به این رابطه دست بردارید. در هر صورت، به تدریج شما تصمیم میگیرید که راه خودتان را از یکدیگر جدا کنید، چه میشود کرد، بله، شما آسیب های شدید روحی دیده اید و دلتان شکسته شده است اما جایی در درون قلبتان مطمئن هستید روزی دوباره همه چیز مانند روز اول درست خواهد شد و اوضاع بر وفق مرادتان خواهد بود. اگرچه ممکن است این اتفاق یک شکست تلخ و رویدادی ناگوار باشد، اما درحقیقت میتواند برای شما یک پیروزی شکوهمند و شگفت انگیز باشد، پیروزی ای که از سمت خدا برای شما هدیه فرستاده شده است. هورا. واقعیت این است که شما در زندگی کنونیتان برنده هستید. اگر من این زندگی را نخواهم، چه باید بکنم؟ بسیار خب، اما فراموش نکنید که این همان زندگی است که فعلا شما در آن یک برنده محسوب میشوید. چطور میتوانم یک رابطه ی ناموفق شکست خورده را نوعی پیروزی در نظر بگیرم؟ من قصد ندارم به شما بگویم که اگر زندگیتان بدون وجود یک سری از افراد باشد شما موقعیت بهتری خواهید داشت. قصد ندارم به شما بگویم که شما یک انسان خاص و منحصر به فرد هستید و هر زمان که وقتش برسد شما آن آدم خاص و کامل را برای خودتان پیدا خواهید کرد. همچنین قصد ندارم از الگوهای رفتاری فضای مجازی، یا نوشته ها و برچسب های خودشیفنگی چسبانده شده بر روی سپر خودروها استفاده کنم و به شما بگویم که شما عالی و بی نقص هستید و همیشه مشکل از دیگران است. هر دو ما وقتی با دقت به این جملات نگاه میکنیم متوجه خواهیم شد که چنین چیزی در واقعیت صحت ندارد. نه، شما در آن رابطه ی ناموفق قبلی برنده شده اید، چون دقیقا به همان چیزی رسید که از ابتدا میخواستید آن را به دست بیاورید. از همان سلام های اول: "اما، اما او هیچ کاری نکرد و او بود که همه چیز را خراب کرد." من این حرف را کاملا میفهمم اما شما به صورت ناخودآگاه آن یک نفر را انتخاب کرده اید، همان شخصیت ایدئال برای تکرار دوباره و چندباره ی خطاهای اشتباه در زندگیتان. اگر شما واقعا در اثبات این نگرش باشید که هیچ کسی شما را دوست نخواهد داشت، اگر این طرز تفکر به خاطر مشکلاتی که در کودکی داشته اید و یا به خاطر روابط ناموفق و تلخ گذشته باشد و باعث نهادینه شدن این نوع طرز تفکر در ضمیر ناخودآگاه شما باشد چه؟ اگر شما عمدا به خاطر الگوی غلط ذهنی که در ضمیر ناخودآگاهتان حک شده است، روابطتان را با مشکل مواجه کرده باشید، آن وقت چه؟ شاید شما در برابر برخی مسائل و مشکلاتی که در حال حاضر وجود خارجی ندارند حساس و زودرنج شوید و شروع به غر زدن و عصبانی شدن نمایید و همچنین از بی اهمیت ترین و ناچیزترین چیزها آزرده خاطر گردید. شما به مرور زمان، حرف های دلتان را بازگو کرده اید و رابطه ی شما به پایان طبیعی خودش رسیده است. چه اتفاقی می افتد اگر این دقیقا همان چیزی باشد که شما خودتان را برای پیروزی در آن آماده کرده باشید؟ شما خودتان را متقاعد کرده بودید که لیاقت رابطه ی موفق و عاشقانه را ندارید. بنابراین به صورت بسیار اصولی و حساب شده آن را به اثبات رسانده اید و موفق شده اید. به شما تبریک میگویم.... این موضوع فقط مختص روابط عاشقانه ی شما نیست بلکه درباره ی شغل، تنایب اندام و سلامتی، امور مالی و تمام کارهایی که به شما مربوط میشود نقش دارد.» ("خودت را به فنا نده": گری جان بیشاپ: ترجمه ی یاسمن فروغی فر: نشر پرثوا: 1398: ص33-29)

«انسان ها ممکن است با آسیب رساندن به بدنشان، بازداشت شدن از سوی پلیس، داشتن اعتیاد به مواد مخدر و مصرف مشروبات الکلی، ترک تحصیل، شکست خوردن در روابط عاطفی، داشتن بحران های شدید مالی، و یا انحطاط به سمت هر بیراهه ی دیگری، سعی در اثبات این موضوع داشته باشند که والدینشان در تربیت و پرورش آنها کوتاهی کرده اند. حتی موارد خیلی ساده مانند قطع ارتباط با دیگران یا احساس درماندگی و منزوی شدن از جامعه نیز ممکن است به همین موضوع ارتباط داده شوند.» (همان: ص36)

به نظر من، بیشاپ، بیش از حد با سیاهنمایی با موضوع برخورد کرده است چون خیلی فردی به آدم های همیشه بازنده ی دنیای ما نگاه کرده و همه چیز را تقصیر آنها انداخته است. ولی من دقیقا به این خاطر که او بخش عمده ی مثالش را –و به همین خاطر، متن مزبور را تقریبا به طور کامل تکرار کردم- روی رابطه ی عاشقانه متمرکز کرده، فکر نمیکنم موضوع آنقدرها هم فردی باشد چون داریم درباره ی رابطه ی دو آدم صحبت میکنیم. شما فقط وقتی میتوانید خود را در شکستن رابطه پیروز بدانید که نگران باشید طرف مقابل شما را زودتر از زندگیش اوت کند و شما بازنده باشید و او برنده. اما چرا شما چنین نگرانی ای را باید داشته باشید؟ به خاطر این که در دوره ای زندگی میکنید که طلاق و پوچگرایی ناشی از شکست رابطه از همیشه بیشتر است و هیچ کس به هیچ کس اعتماد نمیکند. چرا اینطور است؟ برای این که همه مثل شما هستند و بارها توسط آدم هایی مثل خود شما دچار شکست عشقی شده اند و یا میترسند تحقیری که خودشان بر دیگران تحمیل کرده اند، توسط دست نامرئی خدا بر آنها تلافی شود. حالا چرا تحمیل شکست عشقی تحقیرآمیز است؟ مگر فقط قطع شدن طبیعی رابطه ی دو آدم که با هم تفاهم ندارند نیست؟ چون شما میترسید اگر بازنده ی قطع رابطه باشید احمق به نظر برسید و مورد تمسخر کسی که قبلا او را دوست داشتید قرار بگیرید. من تا جایی که دیده ام بیشترین کسانی که از احمق جلوه کردن میترسند همان هایی هستند که اغلب آشکارا و به طرزی احمقانه از احمق توصیف کردن دیگران لذت میبرند و احتمالا هم برای این که حماقت خود را بپوشانند، و بدبختانه این آدم ها آنقدر زیادند که آدمی روی زمین نمانده که فحش احمق بارش نشده باشد (البته اگر اصطلاح "احمق" به معنی بسیار خطا کار را فحش بدانیم). اما اگر حماقت همانقدر زیاد است که بیماری سرماخوردگی، پس دیگر نگرانی از چه بابت است؟ به شما میگویم؛ از جانب مقایسه شدن با آدمی که وجود ندارد، یعنی "عقل کل" یعنی ابرانسان نیچه ای فیلم ها و داستان ها و مذاهب خیالپرداز که از واقعیت گریزانند و در عالم هپروت سیر میکنند یعنی همان عالمی که هرچه وجود خدای رحمان رحیم بیشتر انکار شده، بیشتر از دنیای پس از مرگ به داخل دنیای فیزیکی رسوخ کرده و واقعیت را دروغ و دروغ را واقعیت جلوه داده است. آدم ها برای این که بتوانند در این دنیایی که از آدم ها انتظار بودن در سطح فرشتگان جادوگر دربار الهی را دارد احمق و بی ارزش جلوه نکنند مجبورند نقاب بزنند و شخصیتشان را وارونه جلوه دهند. در این لحظه شما برای این که بدانید این اصل از کدام فرهنگ به دنیای انسان های معمولی و خالص قدیم ما راه پیدا کرده، باید کلمه ی عربی "شخصیت" را کنار بگذارید و به معادل اروپایی روانشناختیش یعنی پرسوناژ رجوع کنید. بیشک این کلمه با person به معنی فرد مرتبط است اما هر دو آنها در کلمه ی یونانی پرسونا ریشه دارند و پرسونا ماسکی بوده که هنرپیشگان در صحنه ی تئاتر به چهره میزدند. وقتی هنرپیشه ماسک شیر را به چهره میزد، شیر میشد؛ وقتی ماسک جن را به صورت میزد، جن میشد، و وقتی ماسک پیرمرد مهربان را به چهره میزد، پیرمرد مهربان میشد. به همین راحتی، شخصیت داشتن برای اروپاییان به معنی ماسک زدن، نقش بازی کردن و چنانکه کلمه ی ماسک نشان میدهد، مسخ شدن در نقشی است که بازی میشود و باز برای این که تاکید کنم این چقدر مضحک است، یادآوری میکنم که لغت مسخ و بنابراین ماسک، مخفف لغت عربی "مضحک" است و در خطه ی زندگی من، در گیلکی، به امر مضحک، "ماسکا" گفته میشود. این خبر بسیار بدی برای ملل غیر اروپایی است چون آنها خریدار کالایی هستند که فروشنده اش عادت دارد در معادله ماسک بزند و فریب بدهد. پس ما همیشه باید در نگرانی از این مطلب به سر ببریم که در میان یک مشت شرقی ابله و کثیف زندگی میکنیم و مجبوریم برای این که ثابت کنیم از جنس شریران و زباله ها نیستیم ماسک اروپایی به چهره بزنیم. پول قلابی ای که غربی با نرخ آن سر ما کلاه میگذارد، مارک رسانه را بر خود دارد. بگذارید روزهایی نه چندان دور را برایتان به یاد بیاورم و زمانی که یک اروپایی به نام "رمزی بارود" در سرزمین های شرقی که هنوز با امروزشان 12 سال فاصله داشتند گشت و گذار کرد و تعجب کرد که آنها اصلا به توصیفی که رسانه های غربی از آنها میدادند نزدیک هم نبودند:

«من در پرواز با بادبادک خوب نیستم اما در جریان بازدید اخیر از دهکده ی المپیک پکن، احساس کردم که مجبور به انجام این کار هستم. با وجود سرد بودن و اواخر وقت، بادبادک بازان زیادی در اطرافم بودند. یک فروشنده اصرار داشت که قبل از هر خریدی تلاشم را بکنم و این کار را انجام دادم. هنگامی که خرید ده بادبادک کوچک را نهایی کردم، بادبادکی را که قبلا با آن پرواز میکردم را با یک پسر دوست داشتنی به اشتراک گذاشتم. از من تشکر کرد. سپس از من خواست با موهایش بازی نکنم. پیش از این، در میدان تیان آن من، انبوهی از مردم را تماشا کرده بودم که سرگشته در پهنه ی وسیع پرسه میزدند و عکس های بی پایانی در مقابل دروازه ی صلح بهشتی، در شهر امپراطوری و اطراف هر بنای تاریخی در میدان میگرفتند. یک آرایش متشکل از 10 سرباز ناگهان از هم پاشید وقتی که ازشان پرسیدم آیا میتوانم با آنها عکس بگیرم. به نظر میرسید هیجان آنها از من پیشی گرفته است. هیچ یک از اینها به هیچ وجه نباید جدیت سرکوب خشونت آمیز در تظاهرات میدان تیان آن من در سال 1989 را کاهش دهد. اما چرا تقلیل گرایی؟ وقتی کسی به تیان آن من فکر میکند، چرا فقط تصوراتی از انبوهی از معترضان و گروه های سرباز را تداعی میکند؟ صحنه ی خونین، بارها و بارها برای متمایز کردن چین به عنوان یک رژیم ضد دموکراتیک استفاده میشود که به راحتی در مقابل "ارزش های دموکراتیک" غربی قرار گرفته است. به ندرت کسی اخبار مثبتی از چین یا هر کشور "غیر غربی" دیگری میخواند مگر این که برنامه ای برای تبلیغ اخبار مثبت انتخابی از آن کشورها وجود داشته باشد، برای مثال، یک انتخابات ظاهرا موفق در افغانستان تحت نظارت ارتش های غربی برگزار شود. هفته ی گذشته در تایلند، هیچ نشانه ای از پیراهن قرمز و یا پیراهن زرد ندیدم. با این حال، من چند تایلندی بدون پیراهن را دیدم. با توجه به گرما و رطوبت، این تعجب آور نبود. نکته این است که جدای از بن بست در یک مرکز خرید بزرگ بانکوک، بقیه ی کلانشهر به نظر عادی عمل میکنند. مردی تایلندی تلاش کرد تا نظرات سیاسی خود را به زبان انگلیسی، به من منتقل کند. او را در حال تماشای یک ویدئو در برخی از وبسایت های شبکه ی اجتماعی پیدا کرده بودم. در این ویدئو یک سگ و یک گربه، گربه نماینده ی پیراهن قرمزها و و سگ در مقام دولت کنونی، به نمایش درآمدند. آنها پارس، میو و هیس میکردند اما از نظر فیزیکی درگیر نشدند. مرد با خنده نظر داد: "اوضاع در تایلند اینگونه است." سپس با لحنی غم انگیزتر: "همه چیز در مورد قدرت و کنترل است. هیچکس به تایلندی هایی که نمیتوانند یک پیراهن بخرند اهمیت نمیدهد؛ قرمز ، زرد یا غیره." درست است، اما به نظر میرسد که رسانه های غربی، خارج از یک زمینه ی محدود، اهمیت چندانی به این کشورها نمیدهند. داستان چین تنها زمانی ارزش دارد که شامل محدودیت های دولتی، مثلا گوگل، یا اقتصاد باشد، یعنی این که چگونه رشد اقتصادی چین بر بهبود اقتصاد غرب تاثیر میگذارد. حتی اگر داستان به جای سیاست به هنر مرتبط باشد، به نوعی به همان موضوع قدیمی بازمیگردد، مثلا دولت، هنرمندان در حال مبارزه را سانسور میکند. وقتی پیراهن قرمز ها و دولت مشکلاتشان را حل کنند، مطمئنا تایلند از رادار ما محو خواهد شد. برای بازگرداندن آن به عنوان داستانی ارزشمند، به یک بحران اقتصادی، انتخابات تقلبی یا حتی یک سونامی نیاز است. در این میان، این کشور به نقش مناسب خود برای غرب بازخواهد گشت: مقصدی ارزان برای مسافران ماجراجو با مقداری پول،موضوعی در وبلاگ ها در مورد راه های به دست آوردن پول بیشتر در راه "باک" و "باهت"، و راه های هوشمندانه برای طفره رفتن از هنرمندان تای کان. چین و تایلند یک هنجار هستند، نه استثنا. در گفتگوی اخیر با یکی از سردبیران رویترز، من از این واقعیت شکایت کردم که هر مطلبی در مورد مالزی نوعی رنگ و بوی منفی دارد. به عنوان مثال عبارتند از: درگیری مسلمانان و مسیحیان بر سر استفاده از کلمه ی الله، محاکمه ی انور ابراهیم، سیاست زشت. این اخبار باعث میشود که تصور سریع مالزی به عنوان ناکارآمدترین و بدبخت ترین جامعه ی روی زمین آسان شود. این تصوری نبود که در آخرین سفرم به مالزی داشتم. از بسیاری جهات، جامعه ای پر رونق است. این کشور، مانند هر جای دیگر، سیاست داخلی خود را دارد، اما به نظر میرسد که اساسا مسیحیان و مسلمانان، مانند سالیان متمادی، خوب با هم کنار می آیند. کانال های رسانه ای به ویژه آنهایی که اخبار خود را از پایتخت های مختلف غربی ارسال میکنند، صرفا بر اخبار هیجان انگیز تمرکز نمیکنند، بلکه عمدا اخبار را تحریک آمیز میکنند و عمدا اخبار را به گونه ای پخش میکنند که در زمینه های غربی قابل درک باشد. بنابراین "دموکراسی"، "انتخابات"، "محدودیت های دولتی" و "تروریسم" واژه های رایج هستند. متاسفانه "جنوب"، در خود جنوب نیز کلیشه ای است. روزنامه های جوامع غیر غربی، برای اخبار بین المللی خود، به پوشش ارائه شده توسط خبرگزاری های غربی وابسته هستند. اخیرا یکی از دوستان اندونزیایی، از "شجاعت" من برای رفتن به افریقای جنوبی قدردانی کرد. برای او، افریقای جنوبی فقط "افریقا" است، جایی که افراد ابتدایی به همراه شیرها و دیگر حیوانات وحشی، گردشگران سفیدپوست بی گناه را شکار میکنند. از شما هالیوود برای کامل کردن هنر کلیشه ای متشکرم. به همین ترتیب، برخی از مردم، وقتی متوجه میشوند که ایران یکی از شلوغ ترین مقاصد سفر در جهان است، نه لزوما برای امریکایی ها یا اسرائیلی ها، بلکه برای مردم سراسر جهان، کاملا ناباور هستند. بله، ایران از نظر فرهنگ، تاریخ، مناظر و دستاوردهای اجتماعی چیزهای زیادی برای ارائه دارد. این کشور، بسیار بیشتر از درگیری سربازان و جوانان، یا اظهارات آتشین در مورد سلاح های هسته ای، اسرائیل و هولوکاست است. چند سال پیش در استکهلم، از گروهی از مقامات خواستم که تصاویری را که وقتی به فلسطینی ها فکر میکردند، در ذهنشان می افتاد، بیان کنند. از آنها خواستم صادق باشند و به آنها اطمینان دادم که هر حرفی که میزنند باعث رنجش من نمیشود. اما وقتی از آنها شنیدم، واقعا بسیار آزرده شدم. تصاویر به طور بی پایانی غم انگیز بودند. حتی تصاویر "مثبت" در میان آنها آزاردهنده و کلیشه ای بود. رسانه های غربی به کاهش غیر غربی ها ادامه میدهند زیرا آنها منافع خاصی در این کار دارند و این امر عادی شده است. اولین قدم برای غلبه بر این امر، توانمندسازی رسانه های محلی و منطقه ای خود و ایجاد ارتباط میان آنها خواهد بود. ما تنها زمانی میتوانیم روایت های نفرت انگیز درباره ی خود را به چالش بکشیم که شروع به ارائه ی حقیقت و تجربه ی خود کنیم و از دیگران برای انجام همین کار حمایت کنیم.»:

“how the western media promotes a mistaken view of the world?”: ramzy baroud: global research: april 29, 2010

جمله ی « روزنامه های جوامع غیر غربی، برای اخبار بین المللی خود، به پوشش ارائه شده توسط خبرگزاری های غربی وابسته هستند.» مرا خیلی تحت تاثیر قرار داد بخصوص وقتی جلوتر صحبت فلسطین به میان آمد و یادم آمد که تصویر فلسطینی ها در رسانه های جمهوری اسلامی، تفاوت ماهوی با رسانه های غربی ندارند با این دستکاری واقعا مختصر که «بد» «خوب»، و «خوب» «بد» شده است. و البته خود جمهوری اسلامی نیز از این قاعده مستثنی نیست. ایران در جمهوری اسلامی، و جمهوری اسلامی در فساد و جنایت، خلاصه شده اند و مردم بعد از بی اعتبار شدن «رسانه ی ملی» در فاجعه ی 88، چنان به رسانه های غربی روی آورده اند که به راحتی شده جای خوب و بد رسانه ی ملی را بدون دستکاری زیادی برایشان عوض کرد. درنتیجه ایرانی ها باورشان شده که پست و جنایتکارند. ظاهرا وانمود میکنند که معتقدند مردم ایران همه از جمهوری اسلامی خسته اند ولی کافی است همین حرف های معمولی ای که من در انتقاد از سیاست موجود مینویسم را به زبان شفاهی برایشان بگویی؛ میبینی همان افراد، تمام محیط را در جستجوی حالت چهره ی افراد ناشناس حاضر در صحنه مورد دقت قرار میدهند انگار همه ی مردم جاسوس حکومتند چون کاملا معترفند که ایرانی ها خیلی وقت است صداقتشان را از دست داده اند. همه تقصیر بحران اقتصادی را به ناکارآمدی حکومت نسبت میدهند و نه تحریم های مهلک غرب؛ چون بدبختانه بخش کثیری از مردم، کاسب تحریمند و در اخبار دنبال تحریم میگردند تا بهانه برای افزایش جنس معامله مثلا خانه پیدا کنند و کمر هموطنانشان را بشکنند. این همان زرنگی است که هر کس بلدش نباشد احمق است و احمق را باید تحقیر کرد. خدا با این همه زرنگ احمق توی جامعه به ما رحم کند.

صحنه ی مهمی از اسطوره شناسی که در آن، جای یک پیامبر با پادشاه جن ها عوض شد.

ترجمه و تالیف: پویا جفاکش

معمولا تاریخ جاسوسی را در ایران و خاورمیانه، از قرون 18 و بخصوص 19 شروع میکنند. ولی خود غربی ها اصرار دارند که تاثیرگذاری فرهنگی خود را به زبان اشاره و پانتومیم به قبل از آن حواله دهند. یکی از همین پانتومیم هایشان هم آقای فرانسوا پتی دلاکروآ (1713-1635) شرقشناس و سیاستمدار فرانسوی است که مدتی را در حلب و سپس مدتی را در اصفهان مشغول فعالیت بوده و در این دومی، کلی از صوفیان موسوم به درویش را دور خود جمع کرده بوده و خود را در متون اینها شریک کرده بوده است. ازجمله مدتی را با یک ملا کریم نامی روی شاهنامه کار کرده بوده است. ولی بیشترین توجهش به مثنوی معنوی بوده و شریک یک یارویی به نام درویش مخلص در مطالعه ی متن آن که حتی برای درویش مخلص دشوار بوده، شده است. آخرش هم همین درویش مخلص، این آقای فرانسوی را عضو فرقه ی درویشان بکتاشیه کرده است هرچند درنهایت آقای دلاکروآ اصفهان را ترک نموده و به انجام خدمات سیاسی در الجزایر مشغول شده است. به هر حال، یکی از به اصطلاح کشفیات آقای دلاکروآ در اصفهان که آن را از درویش مخلص دریافت و از فارسی به فرانسوی ترجمه کرده است، داستان دعوای عشقی حضرت محمد با قاسم شاه غزنین بر سر یک دختر زیبا به نام شیرین است. محمد برای از سر راه برداشتن قاسم، بارانی از سنگ های آتشین را از آسمان بر اقامتگاه او میفرستد که یکی از سنگ ها به سر قاسم میخورد و او را میکشد. البته برای قاسم، تشییع جنازه ی باشکوهی میگیرند. نکته ی جالب این که در ترجمه ی انگلیسی داستان مزبور، محمد را به "پادشاه جن ها" تبدیل کرده اند، لابد به این خاطر که در تاریخی که انگلستان برای شرقی ها نوشته، جایی برای حضور محمد پیامبر در حوالی غزنین در افغانستان نیست. مارک گراف، معتقد است که چون محمد و محمود هر دو ترجمه ی فارقلیط یا مسیح بازگشته هستند، محمد مزبور، میتواند سلطان محمود غزنوی معروف باشد اما باز معجزه ی او را نشانی بر این که محمود غزنوی، نسخه ی افغانستانی محمد پیامبر است تلقی میکند. علاوه بر اینها موضوع به همینجا ختم نمیشود. قاسم، اسم پسر محمد پیامبر هم بوده و او به نامش ابوالقاسم یعنی پدر قاسم نامیده شده است. البته قاسم در زمان حیات پدرش مرده است. نکته ی جالب این که غزنین محل فرمانروایی رستم دستان، بزرگترین قهرمان شاهنامه بوده است که پسرش سهراب را به دست خود کشته است و جالبتر این که شاعر شاهنامه را ابوالقاسم فردوسی (ابوالقاسم اهل بهشت) نامیده اند و او در هنگام روایت داستان مرگ سهراب، آن را با مرگ پسر خودش مقایسه میکند. البته در تاریخ اسلام، از کشته شدن قاسم به دست پدرش محمد صحبت نشده است. ولی قتل قاسم شاه غزنین با برخورد سنگی به پسرش به نیروی خدا، یادآور قتل جالوت به دست داود در یهودیت است. جالوت، پسر داود نیست ولی مخلوقی غول آسا است که کشتنش نشانه ی تایید ایزدی داود است و بنابراین نمادی است از دشمنان قدرتمندی که تاریخ یهود از طرف خانواده ی پولدار داود جعل کرد تا حقانیت داود را ثابت کند. بنابراین او تولید داود و در حکم پسر داود است همانطورکه داریوش شاه پارس پسر اسکندر است. داریوش چهل و چند ساله نیز لشکری شکست ناپذیر دارد که باید به دست اسکندر نوجوان (مدل مسیحی داود نوجوان) نابود شوند تا ثابت شود که بنیانگذار امپراطوری یونانی روم (بیزانس) برحق بوده است و طبیعتا این دشمنان جرار را یونانیان از طرف جانشینان اسکندر، روی صفحه ی کاغذ جعل کردند و بنابراین پارس و داریوش هم فرزندان اسکندرند. قربانی فرزند دراینجا یادآور قربانی پسر ابراهیم به دست او است. البته پسر ابراهیم شرور نبود و گوسفندی را به جایش ذبح کردند. ولی یک پسر بی گناه قربانی دیگر هم میشناسیم که آخرش موجودی اهریمنی تر به جایش قربانی شد یعنی پسر گیوم تل. گیوم تل، درمقابل کلاهی که گسلر -فرماندار سوئیس از طرف امپراطور آلمان- روی تیری چوبی گذاشته بود تا مردم به آن سجده کنند، سجده نکرد و به این جرم، محکوم شد که سیبی را که روی سر پسرش گذاشته اند با تیر بزند تا از گناهش عفو شود. گیوم تل، تیر را دقیقا به سیب زد و بعد تیر دیگری را بلافاصله بر چله ی کمان نهاد و با آن، گسلر را هدف گرفت و کشت و رهبر یک قیام مردمی شد. سیب، میوه ی ممنوعه است که آدم و حوا را از باغ بهشت بیرون کرد. آن را مار به حوا داد. پس این هم جالب است که در افسانه ای یونانی، از کمانداری کرتی صحبت شده که اژدهایی را که میخواست بچه ای را ببلعد جوری با تیر زد که به بچه صدمه نخورد. اینجا هم اژدها جانشین مار حوا و سیب گیوم تل است. مارک گراف، گسلر را که گیوم تل را به آزمایش خطرناک وا میدارد همتای خدا میبیند که ابراهیم را به آزمایش نهاد. ابراهیم هم خدا را کشته است؛ اما نه خدای بزرگ خودش را، بلکه خدایان سنگی و چوبی بابلی ها را با تبر خرد کرده است. تبر برای قربانی گاو استفاده میشد و در یونان، ویژه ی خدای موسوم به زئوس تبردار بود. گوسفند که ابراهیم سرش را قطع کرد، فرم کوچک گاو و در حکم بچه ی او است و موسی هم بت گوساله را شکست و نه بت گاو بزرگ را. تورات موسی، خود، همتای میوه ی ممنوعه است و موسی به روایتی پس از صعود از طور سینا و رسیدن به عرش الهی، آن را به زور، ازآنجا دزدیده است. این، درست مثل دزدیدن آتش از زئوس توسط پرومته است. پرومته به سزای این عمل، به سنگی زنجیر میشود و رنج میبرد درست مثل مردمش که به سزای نافرمانی از خدا از بهشت محروم میشوند چون پرومته خالق نژاد متاخر انسان ها است درست مثل موسی که مذهبش تمام مردم دنیا را تحت تاثیر قرار میدهد و از نو شکل میدهد و به نوعی خالق نسل نوین انسان ها است. آتش نیز وسیله ی گسترش صنعت و تمدن است که زیر سایه ی مالکان دین موسی یعنی اولاد داود توسعه می یابد. خلقت نوین، تقلیدی از خلقت ایزدی است و همین زئوس را عصبانی میکند. اگر نگاه کنید موسی عصایی دارد که مار میشود و چوب های جادوگران فرعون را که مار شده اند میبلعد. زئوس نیز در هیبت ماری به بستر المپیاس میخزد و از تجاوز به او اسکندر مقدونی را به دنیا می آورد. پس مار بهشت که به روایتی شرقی، لای پرهای طاووس به بهشت آمد، خود موسای دزدنده ی تورات است و زئوس یا مار قدیمی تر، یهوه. دعوای موسی با بت گوساله هم ازاینجا است. چون یکی از تجسم هایس زئوس، گاو بوده است و تاریخ یونان هم با دزدیده شدن اروپا شاهزاده خانم فنیقی توسط زئوس در هیبت گاو برای آورده شدن به کرت و تولد مینوس استعمارگر یونان از او گره خورده است. مینوس، جوانان آتنی را به خورد یک انسان-گاو به نام مینوتائور میدهد که ظاهرا ترکیبی از چهره های انسانی و گاوی زئوس است. نکته ی جالب این که آخیلوس خدای رودخانه ی اریدانوس نیز وقتی هرکول با او میجنگید، به شکل های ورزاو، مار و گاو-انسان درآمد که همگی شکل های زئوسند. همین ارتباط با منبع آب، باز وصل کننده ی زئوس به آتن است که مارک گراف، نام آن را معادل عدن میداند. پوزیدون خدای آب ها در آتن، چشمه ای ایجاد کرد و در حکم آخیلوس برای آنجا شد و شاهی با تنه ی مار به نام ککروپس حاکم آتن شد که او هم درواقع نام دیگری برای زئوس و آخیلوس است. درواقع اینجا یک زئوس را داریم که به جای زئوس آسمانی در زمین تولید شده و حکم پسر زئوس یا یهوه و مثلا عیسی مسیح را دارد که به دست مردم پیشین کشته شده و درصدد انتقامجویی است. توضیح کامل ترش دیونیسوس است که نخست در قالب گاوی به دست تیتان ها یا نسل قبل از زئوس تکه تکه شد و پس از مدتی به صورت باخوس به دنیا بازگشت و مردم را با شهوت و شراب و جنون، به بیخودی مبتلا کرد. او در هدف گرفتن جوانان، حکم مینوتائور را دارد و جالب این که در یک روایت، زئوس نه خودش بلکه گاو دیگری را به دزدیدن اروپا واداشته و آن گاو، پدر مینوتائور است انگارکه خود مینوتائور پسر زئوس باشد همانطورکه عیسی در مقام بره ی خدا، حکم پسر گاو یهوه را دارد و نیز گوساله ی سامری را که موسی به جای یهودی ها عیسی را در قالب او تکه تکه کرد. تصویر مینوتائور که فرزندان آتنی ها را به دست بزرگانشان به مسلخ میپذیرد تصویر گسلر و یهوه است که گیوم تل و ابراهیم را به جرم نافرمانی به قتل پسر خودشان وامیدارند و البته نجات دو قهرمان از این آزمایش سخت، آرزوی قلبی مردمی است که همه جای فرزندان پرومته اند و دارند جواب گناهان پدرانشان را میدهند و بنابراین امیدوارند همان کسی که مسبب انحطاط نوع بشر بوده، آنها را نجات دهد و آن هم با جبران گناهش که به کشتن بدل زئوس گاوآسا (که مثل فرزند گاو یعنی گوسفند یا مینوتائور میماند)، به تیر زدن سیب یا میوه ی ممنوعه و کشتن اژدها به جای مار فریبکار عدن تشبیه میشود. درو.اقع دیدن مردم، خود را در نقش جوانی ظریف و قربانی، فقط دل خوش کنک است چون از دید داودی های بنیانگذار ادبیات، مردم تولید شده توسط آنها، جالوت هایی هیولا و کشتنی محسوب میشوند و عظمت تمدن مدرنشان نسبت به عظمت تمدن داود، در حکم فیل و فنجان بودن جالوت و داود است. داودی ها به خود حق میدهند اینطور در مقابل خلق خدا موضع بگیرند؛ چون علیه وضعی که خدا ایجاد کرده، شوریده اند و این را در تاریخ خودنوشتشان به زبان رمز بیان نموده اند. جدشان داود و پدرزنش شائول را که هیچ یک به اصول دین پایبند نبودند، سموئیل پیبامبر شاه کرد و سموئیل در مقام شاگرد ایلی یا حلی –پدرسالار اسرائیل- برجسته شد چون فرزندان ایلی شرور بودند و یکی از عوامل خشم خدا بر اسرائیل و گرفتار کردنشان در هرج و مرج به شمار میرفتند، هرج و مرجی که داود فاسد به آن پایان داد. ایلی لغتا همان ایلو یا اله به معنی خدا است و حتی سموئیل هم وقتی خدا با او سخن گفت، صدای خدا را با صدای ایلی اشتباه گرفت. درواقع پسران فاسد ایلی و سموئیل تاییدکننده ی داود، دو میراث خدا هستند که یکیشان اصحاب خرافی کلیسا و دیگری رنسانس یونانی-رومی کلیسا میباشند و وقتی اولی را رد و دومی را تایید کنید، خودبخود به تایید اسکندر مقدونی در مقام پدر استعمار و جهانی شدن میرسید.:

“malik and princess shirin”: mark graf: chronologia: 30/10/2014

در ادامه ی این نوشتار و در زیرفصلی به نام "چنگیزخان در نقش موسی" به این موضوع پرداخته شده که چرا بهشت عدن برای اروپایی ها در آتن یونان بازتولید شده است؟ اگر یونان دروازه ی عثمانی مسلمان به روی اروپای مسیحی است، در مقیاس کوچک تر فرض شده ی جنگ های باستانی، آنجا باید قلمرو بهشتی باشد که جهنمیان هولناک را برای پیاده کردن قهرمانی های خود روی آنها اختراع کرده باشند و طبیعتا این بربرها بایستی طالب فتح عدن یا همان اورشلیم اروپایی در یونان باشند. آنها را در قالب پارسیانی می یابیم که برای فتح یونان از دریا گذشتند. بدین ترتیب نسخه ی بدلی خدا و البته بنی اسرائیل، در پارس به جای آسیا تکرار میشود و پیشرویشان به غرب، حکم گذر موسی از دریا به ارض موعود را پیدا میکند. خرخس در اثر رویایی به فتح یونان ترغیب میشود و در همین هنگام، بر ارتابانوس قاتل خرخس، روحی هویدا میشود. اینجا داریم ریشه های افسانه ی مکبث شکسپیر را میبینیم. اما خرخس قبل از آن که شاه مخدوم مکبث باشد، موسی است که در اثر الهام پیش میرفت و ارتابانوس یا مکبث هم کسی جز هارون نیست که به محض غیبت موسی، گوساله ی سامری را به پرستیدن آورد. بازگشت موسی، بازگشت پسر شاه مقتول و در حکم سقوط ارتابانوس و مکبث است. در اسلام نیز صحبت از بازگشت خاندان پیامبر به قدرت میشود و جالب اینجاست که این بازگشت، درصدد تسویه حساب با غرب و یهودیت منحرف شده با هم است که الان در یک جبهه قرار دارند. فرم عدالت طلبانه ی این بازگشت، باز منتهی به فتحی در غرب در گذر از دریا است که طبیعتا به فتح سیسیل برمیگردد. چون این فتح، همتای شورش یونس برده ی اهل فامیه در سوریه علیه امپراطوری روم است. وی که پیامبری معجزه گر بود، به حکومت سیسیل رسید و خود را آنتیوخوس و لشکر بردگان خود را "سوری" نامید. مارک گراف، او را اصل شخصیت اسپارتاکوس میداند و به خاطر عرب و سوری بودن، روایت دیگری از فتح سیسیل توسط حکومت عرب دمشق. یونس سرانجام سقوط کرد و کمی بعد در اسارت از بیماری مرد. مارک گراف، یونس را به سبب پیامبر بودن، معجزه گر بودن و سیسیلی بودن، با فیثاغورسیسم و بخصوص به فرسیدس استاد فیثاغورس مربوط میکند که او هم در بحبوحه ی یک جنگ، از بیماری مرد و نامش هم به سبب ارتباط با پارس و فارس، رابط عرب های مسلمان و پارس های اسکندر است بخصوص ازآنروکه نوشته اند فرسیدس، دانش خود را درنتیجه ی دستیابی به کتاب سری فنیقی ها به دست آورده بود. فرسیدس، کالبد انسان را در نزاع دو نیرو می یابد که یکی روحی است که از عالم بالا به تن انسان هبوط کرده و دیگری برخاسته از غرایز مادی جسم فیزیکی است و این دو از قول فرسیدس، به جنگ کرونوس یا زئوس با تایفون تشبیه شده اند. تعالیم اینچنین که مشابهش در اسلام یافت میشود، در ترکیب با عقاید یهودی قرار دارند که خود را به همراه تاریخ یهود و بازسازی اسلامی آن، بر اسلام تحمیل کرده اند و انسانسازی بومی انجام داده اند که در حکم تولید بردگان خواهان جایگاه قدرتمداران بهشتی است. نگاه خاص اروپایی به این شورش، در افسانه ی اسکندر جای داده شده است. زمانی که اسکندر به بابل مراجعت کرد، درآنجا زنی نوزادی هیولایی زایید که قسمت پایینی بدنش شبیه یک جانور و قسمت بالایی انسان بود. قسمت پایینی زنده بود و تکان میخورد درحالیکه قسمت بالایی مرده بود. اسکندر این را به فال قریب الوقوع بودن مرگ خود گرفت و چنین هم شد. درواقع قسمت پایینی و حیوانی که زنده بود، بردگان شرقی را نشان میداد که سر یونانی و انسانشان دیگر نمیتوانست آنها را کنترل کند. در سفرنامه ی مارکوپولو، این تمثیل به درختی در ایران تبدیل شده که در صحنه ی نبرد اسکندر و داریوش قرار داشته و نیمی از درخت سرسبز و نیمی دیگر خشک است. مارک گراف، این درخت را باز به درختی در نگاره های مسیحی تشبیه میکند که در آن یک شوالیه ی مسیحی، یا اسکیپیوی رومی، و به قول پترارک هرکول، غنوده و مورد ملاقات دو الهه ی فضیلت و لذت (آتنا و آفرودیت) قرار میگیرد. مارک گراف، این درخت را همتای درخت ممنوعه ی باغ عدن و دو طرف آن را در حکم دو طرف داخل و بیرون بهشت می یابد که پیشقراولان و پیشتازان، بهشتیان آنند و پس روندگان و درواقع بردگان، مردم پست هبوط کرده. در تاریخ هیتوم ارمنی، این شورش بردگان با همان کپی برداری از قدرتمداران یهودی، به مغول ها که فرمانروایان کل شرق شدند تسری یافته است. در این بازسازی، مغول ها بردگان فرمانروایان بلگایا (سرزمین ولگا یا بلغار) تلقی شده اند و چنگیزخان، آهنگری فقیر در بین آنها است که سواری سفیدپوست درباره ی او پیشگویی منجی بودنش را میکند. چنگیزخان درنهایت، قوم برده ی مغول را متحد میکند و به قدرت میرساند و آنها را به پرستش خدای یگانه میخواند. درست مثل موسی. چنگیزخان سپس از سوی خدا برای فتح سرزمین غرب برگزیده میشود. این درحالیکه است که غرب بلگایا توسط کوهستان و دریا محصور است و معلوم نیست چگونه باید در آن پیش بروند. اما فردا متوجه میشوند که دریا از سمت کوهستان عقب نشسته و این نشانه ای بر حقانیت سفر است. این داستان، همتای ایجاد مسیر خشکی وسط آب برای موسی و لشکرش است. اتفاقا درست مثل موسی و قومش، چنگیزخان و قومش هم در آن سوی دریا پیش از رسیدن به مقصد، مدتی در بیابانی سرگردان میشوند و چنگیزخان پیش از رسیدن به مقصد میمیرد و پسرش اوگدی (اوگتای) جانشینش میشود. همین داستان را به طور مشابه در زندگینامه ی محمد می یابیم که درصدد فتح اورشلیم است ولی این فتح در زمان جانشینش ابوبکر محقق میشود. بعضی از صحنه های زندگی محمد و چنگیزخان هیتوم مشابه است. مثلا چنگیز خان یک جا در قرار از دست دشمنان همچون مرده ای لای بوته ها دراز میکشد. دشمنان محل بوته زار را میگردند. درست همین هنگام پرنده ای روی بوته های محل غنودن چنگیزخان مینشیند و دشمنان چون آرامش پرنده را میبینند از گشتن در آن محل خودداری میکنند و میروند و این همتای صحنه ی پناه بردن محمد به غار و آشیانه کردن کبوتر در آن محل است که باعث انصراف دشمنان از ورود به غار میشود. هم در مورد چنگیزخان و هم در مورد محمد شاهدیم که جنگ ها راهی برای اتحاد در جهت افزایش آبادانیند ولی در مورد نتیجه ی این حرکت، منابع در هر دو مورد، ضد و نقیض صحبت کرده اند. علت این است که هر دو حرکت، در دنیای اسطوره میچرخند. آبادانی کردن و جنگیدن با شیاطین نابودکننده ی آبادانی، مفاهیم یکسانی هستند و تقریبا در تمام انقلاب ها و جنگ ها به یک معنا مستفاد شده اند: جنگیدن با آدم های شیطانصفتی که مانع آبادانیند. این ساده سازی افراطی مسائل سیاسی، دو نتیجه میتواند داشته باشد: 1-قدرت های جهانی ناچار به راه آمدن با انقلاب شما باشند که در این صورت، جنگ یک جایی تمام میشود و آبادانی افزایش می یابد و در اثر رضایت عمومی، فاتح نخستین، بیشتر چهره ی مردی صلحدوست را پیدا میکند تا قاتلی جنایتکار. 2- قدرت های جهانی، عدم تربیت فرهنگی و اوضاع آب و هوایی با شما نمیسازند و آبادانی کمی اتفاق می افتد. آن وقت شما مجبورید به طبل جنگ با دشمنان شیطانی آبادانی بپردازید و مردمتان را در جنگ و تحریم، فرسوده و روانی کنید. مارک گراف، به این موضوع اشاره میکند که در فرهنگ کلدانی، تموز و مردوخ هر دو ایزد یکسانی هستند و هر دو پس از یک سقوط، پیروزمندانه بازمیگردند ولی اولی ایزدی صلح جو است و دومی جنگجویی بیرحم. نویسنده، مسیح و اسکندر را هم دو سر همین رشته در تاریخ میبیند. اسکندر هم به مانند مسیح یک بار در جنگ با هندیان، چنان زخمی شد که همه فکر کردند مرده و سرداران هم رهایش کردند که بمیرد تا زودتر به خانه هایشان برگردند. اما اسکندر درحالیکه خودش را سرپا و سر حال نشان میداد در معرکه ی جنگ ظاهر شد و به سربازانش امید بخشید و این را مارک گراف با مرگ و رستاخیز مسیح مقایسه میکند درحالیکه مسیح، صلح دوست است و اسکندر جنگ طلب و جهانخوار. مارک گراف دراینباره از دوست چینیش یاد میکند که معتقد است «چنگیزخان پادشاهی مهربان بود و مائو روحی بزگ داشت و این، اروپاییانند که چهره ی آنها را مخدوش کرده اند.» و از این توصیف تعجب نمیکند چون هم چنگیزخان و هم مائو با اتحاد چین از هم گسیخته، باعث رشد امکانات و آبادانی در کشور بعد از یک دوره تخریب شدید شمرده شده اند. با این حال، در چین نیز از قدیم تصویر قهرمان بی سلاح ایجادکننده ی آبادانی در مقابل چهره ی جنگجویش قرار داشته و مسیح و اسکندر یا امپراطور و پیامبر مقابل هم قرار گرفته اند. مارک گراف، این را دقیقا در چهره ی خود خدای جنگ یعنی گوآن یو نشان میدهد. او دو جزء نام این قهرمان را با "گان" و "یو" دو اسم فامیل متفاوت ذکر شده برای جادوگری به نام "گان جی" یا "یو جی" مقایسه میکند. هیروگلیف های گان و یو شبیه همند و هر دو هم شبیه صلیبند و ظاهرا اصل کار در این اسمگذاری، نقاشی صلیب بوده است. برعکس گوآن یو که جنگسالاری توانا بود، یو جی جادوگری بود که خشکسالی را رفع میکرد و باعث آبادانی میشد و ازاینرو مورد علاقه ی مردم وو قرار داشت. سان سی، حاکم وو، که به یو جی حسادت میکرد، او را کشت و بلافاصله به جنونی وحشتناک دچار شد و درگذشت. جالب این که برادر سان سی به نام سان کوآن که جانشین سان سی شد، نیز گوآن یو را دستگیر کرد و به خدمت خود فرا خواند اما گوآن یو حاضر به خیانت کردن به اربابش لیو بی نشد و به دستور سان کوآن گردن زده شد. نتیجه ی این حرکت نیز انتقام لیو بی و نزدیک شدن وو به هلاکت در اثر هجوم لیو بی بود. شاید داستان دوم، روایت جنگجومحور روایت اصیل تر اول باشد که در آن، یک مرد ایزدی بی آزار به جای گوآن یوی شکست ناپذیر قرار دارد. مارک گراف، گوآن یین یا گوآن زن شده که یک بودیساتوای مونث و ریشه ی تمام الهه های چینی است را تصویری بسیار نزدیک تر به این مرد ایزدی میبیند چون گوآن یین فرم زن شده ی آوالوکیتشوارا یک بودیساتوای مرد زن مانند و البته بسیار صلح جو و مهربان است. باورکردنی است که یک حاکم جنگسالار، نخواهد یک مرد معمولی مهربان را بیش از او دوست داشته باشند چون به ضرر شغل جنگجوها و آدمکش ها است. سان سی فقط یک جنگجو بود که بلد بود نابود کند درحالیکه یو جی برکنار از جنگ، آبادانی ایجاد میکرد.


دانلود کتاب «جانشینان خدا: شراب، اینترنت و شکنندگی روانشناختی»

نویسنده: پویا جفاکش

بخشی از کتاب:

مردم معمولا در مورد زیبارویان بازیگری که با پا به سن گذاشتن، دوران شهرت خود را از دست میدهند فراموشکارند. ولی هنوز کسانی هستند که میدانند شهرت مدونا در مقام یک بازیگر و یک کاهنه ی جنسی به طور همزمان، تکرار تجربه ی "اما کالوه" بازیگر تئاتر و خواننده ی اپرا در پاریس و کاهنه ی جامعه ی اکولتیست رز صلیب معبد و جام مقدس است. این فرقه از جامعه ی کلیسایی مردان مرموز سنت سولپیس در پاریس پدید آمده بودند و تصور میشد مرکز مطالعات اکولتیستشان، کلیسای کاتولیکی بود که در سال 1645 روی معبد ایزیس بنا شده بود. آنها به تقدس رنه لوشاتو اعتقاد داشتند که مرکز کیش مریم مجدلیه به عنوان همتای مسیحی ایزیس است. اما کالو خودش هم به زیارت این معبد میرفت. شاید سروصدای این معبد بعد از رمان و فیلم رمز داوینچی، در باقی ماندن خاطره ی کالو نقشی داشته باشد اما به جز آن، شهرت یکسان او تحت نام مدونا در مقایسه با مدونای رسوای فعلی است که مهم است. چون عنوان مقام کاهنه ی فرقه ی کالو، "مدونا" بود. مدونا لقب مریم بطول است. با این حال، اکولتیسم پاریسی مزبور، این اصطلاح را بیشتر درباره ی مریم مجدلیه به کار میبرد. مدونا لغتا مونث شده ی:

M+adon

میباشد که "م" آن یا حرف میم سامی، همان "میم" به معنی آب در زبان های فنیقی است و میم آدون یعنی آب خدا که منظور از خدا دیونیسوس یا خدای شراب است. او به سبب ایجاد شراب، به میوه ی درخت ممنوعه یا عامل انسان شدن انسان تشبیه میشود که معمولا سیب تلقی میشود ولی اینجا منظور، انگور سیاه است که خون خدا یعنی شراب را سرازیر میکند و ازاینرو انگور سیاه به "سیب آبی" نامیده میشود و به عنوان مابه ازایی سحرانگیز، برابر این اسم، سنگ های آبی رنگ مقدسی در رنه لو شاتو تدارک دیده بودند. خون خدا، خون عیسی و کنایه از فرزندان او است که قرار بود از مهبل مریم مجدلیه در رنه لوشاتو متولد شوند و نسل اشرافیت کنونی اروپا را پدید آورند و این به جام مقدس حاوی خون مسیح در داستان مریم مجدلیه تشبیه شده که همان گرال معروف است. بدین ترتیب، زوج مریم مجدلیه و مسیح جانشین دیونیسوس باخوس و همسرش آریادنه شده اند و آریادنه روح مئنادها یا زنان رقصنده و خواننده و بی حیای باخوس است که با بسیاری از بازیگران زن و زنان خواننده در هنر نوین مقایسه میشوند.:

“blue apples”: William henry: 2000:chap2

شاید به نظر برسد که این تعابیر، به آن معنی است که کسانی که در مقام ستارگان زن فیلم ها، تئاترها و حتی شوهای موسیقی، و آن هم فقط در مقام معشوقه ی ستارگان مرد فیلم -و مخاطبان مرد فیلم و موسیقی، که خودشان را به جای ستاره ی مذکر فیلم یا عاشق خانم خواننده تصور میکنند- فقط یک سرگرمی مبتذل مرتکب نمیشوند بلکه دارند مناسک اجرا میکنند. اما ای کاش مسئله فقط به همین حد خلاصه میشد. هنر دراینجا یک نوع تفلسف داستانی در تقلیدی غریب از ایزدشناسی است و به شدت مدیون ایده ی خدای مرد در صنعت به شدت مردانه ی هنر. ستاره ی زن، در مقابل ستاره ی مردی قرار میگیرد که سخنگوی سناریست و کارگردان مرد فیلم یا شخصیت دیگر مردانه ی ناپیدا و مرموزی در مقام ریاست آنها است و مرد داستانپرداز، درونیات مورد علاقه ی خودش را از زبان قهرمان مرد، با زنی که ایدئال خودش و درواقع مخلوق خودش هست رد و بدل میکند. این درست مثل آن است که هنرمند زن زیبا و معروف، ماده ی اولیه ی خلقت باشد که با دستکاری، معشوقه ی ذهن یک یا چند تن از خدایان انسانواره ی هنر یا به اصطلاح سیکلوپ های این عرصه برای خلقتی نوین باشد که قرار است از دریچه ی رسانه ها در مخاطبان کارگر افتد و توسط آنها واقعی شود. بنابراین ستاره ی هنری زن، در حکم روح رسانه ای است که حکم مادر تولیدات یک ذهن خلاق به جای درونیاتی از خود آن ذهن خلاق را دارد که قرار است توسط او به دنیا بیایند و واقعی شوند....

دانلود کتاب «جانشینان خدا »

۱ ۲ ۳ ۴ ۵ ۶ ۷