بردگی در درون: وقتی که آزادی افراطی خطرناک است.

نویسنده: پویا جفاکش

فرقی نمیکند خود رع خدای خالق باشد یا تجسم زمینیش فرعون؛ افکار ایزدی او همانطورکه این نگاره نشان میدهد به قارچ تشبیه میشود. قارچ، هاگ هایش را در فضا پخش میکند. هاگ ها روی بدن حشره مینشینند و در بدن او ریشه میدوانند و با تغذیه از بدن حشره و به بهای جان او بدل به قارچ های جدید میشوند. گاهی مجموعه قارچی را روی تنه ی افتاده ی درختی می یابید و وقتی از ریشه در می آوریدش، جسد یک حشره هم با آن از سطح پوسیده ی چوب خارج میشود. این وابسته به کیفیت انگلی قارچ است که عملکرد شیاطین هم به آن تشبیه میشود. شیاطین، وجود شما را تسخیر میکنند و شما را وادار به انجام کارهای دلخواه خود میکنند. پس میتوان گفت شما مثل یک حشره هستید و شیطان مثل یک قارچ که از شما تغذیه میکند. نکته این است: ارتفاعی که هاگ از آن روی حشره مینشیند ممکن است بسیار پایین باشد ولی برای یک حشره چنین ارتفاعی در حکم آسمان است. ما انسان ها نیز ممکن است القائات شیطانی را آسمانی بیابیم چون درست به مانند حشره تحت تاثیر آنها عملکرد ناعقلانی داریم. حتی خود مسیح هم به قارچ گره خورده است. تولد او در کریسمس با بابانوئلی که گوزن های شمالی سورتمه اش را میرانند گره خورده است. بابانوئل با لباس سفید و قرمز و ریش سفید مکملش، تقلید رنگ های قارچ توهم زای آمانیتا موسکاریا است که در اسکاندیناوی، در ایام کریسمس مصرف میشد و گوزن شمالی هم به علاقه ی تخدیریش به خوردن قارچ های توهمزا شهرت دارد. همانطورکه میدانیم، مسیح به وعده ی تاسیس یک حکومت بهشتی روی زمین بعد از قتل و تخریب گسترده شهره است و این، یکی از همان توهمات آسمانی بود که هیچ وقت دست از سر مردم برنداشت. بیخود نبود که در 17 می 1991 و در گرماگرم سقوط کمونیسم در شوروی، سرگئی کوریوخین، نوازنده ی آوانگارد روسی، مدعی شد لنین یک قارچ است؛ جمله ای که با استقبال مردمی گسترده همراه شد. البته وعده ی بهشت زمینی آخرالزمانی موسوم به کمونیسم با لنین شروع نشده است که صفت قارچ مخصوص او در نظر گرفته شده باشد. کافی است به مجسمه های پرتره ی مارکس نگاه کنید و ببینید مدل ریش و موی مارکس، فرمش را چقدر شبیه خدایان قارچی قدیم کرده است. همین فرم را در انفجار قارچی بمب هسته ای هم می یابید که زمین را به آسمان میدوزد. بمب هسته ای هم درست مثل مسیح و مارکسیسم، برای دهه ها به آخرالزمان دوخته شده بود. طراحی های اولیه از گودزیلای ژاپنی نیز او را به انفجار قارچی شبیه میکردند. گودزیلا که در اثر تشعشعات هسته ای خلق شده است، یک هیولا است که از نابودی نظم حاصل آمده است. این را میشود هم با سقوط عصر طلایی ساتورن یا زحل مقایسه کرد و هم با بحران های عظیم زمین توسط سیاره ی زهره در افسانه های باستانی. از دید مسیحیت، ساتورن یک هیولا یا شیطان است ولی همین هیولا زمان فستیوال خود یعنی ساتورنالیا در ابتدای زمستان را به کریسمس مسیحی داده است. سقوط ساتورن میتوانست با شرافکنی زهره برابر باشد اگر بعضی تصور میکردند او همان شهابسنگ مارمانند درخشانی است که به زمین برخورد کرد و سیل ها و زلزله ها و آتشفشان ها و خشکسالی ها و طاعون ها و تغییرات آب و هوایی عظیم بر زمین وضع کرد که محیط زمین را به کل تغییر دادند و این پایان عصر طلایی بود. پس زحل سقوط کرده اژدهای شیطانی بود که بدنش به زمین شکل داد. ترکیه، سر جسد هیولا تلقی میشد و دریاچه ی «چشم» در ترکیه را چشم اژدها تلقی میکردند. این جسد، البته زهره هم تخیل شده بود با این فرض که زهره بدن هیولا است و زحل خدای درون آن که از وجودش خارج شده است و درحالیکه یک هاله ی نور دور این خدا را که هم بودا است و هم مسیح، احاطه کرده بود، به شکل زحل جدیدی که حلقه دورش است در آسمان جایگزین شده است و این همان مسیحی است که در آخرالزمان دوباره بر زمین حادث میشود و تا اطلاع ثانوی نماینده اش سیاره ی مشتری که همان ژوپیتر یا یهوه خدای یهودیت است بر زمین با زور حکمفرمایی میکند. عصر فلکی کنونی ما یعنی عصر حوت که با تولد مسیح شروع میشود، به برج حوت (ماهی) که خانه ی مشتری است تعلق دارد و با ورود به عصر دلو (آبریز) که خانه ی زحل است تمام قوانین اخلاقی وارونه میشوند که این، خود، نسخه ی دیگر آخرالزمان است: آخرالزمانی که با آزادی جنسی، مصرف مخدرات و انقلاب علیه هر چیز قدیمی و تثبیت شده، چندان فاصله ای از بهشت زمینی ضد سنت مد نظر کمونیسم ندارد. واقعیت این است که در این داستانپردازی، آخرالزمان آینده همان آخرالزمان قدیم است: یعنی دو فرود زحل بر زمین یکی هستند و آن همان اولین سقوط جهان قدیم است که به همراه استعمار، با گسترش مسیحیت و مسیحی مآبی همراه است. اگر دقت کرده باشید تولد و به آسمان بر شدن مسیح، در همان قرنی اتفاق می افتد که معبد سلیمان تخریب میشود. این که ادعا شده این معبد سلیمان، بازسازی معبد قدیمی تری است، رد گم کردن است. معبد سلیمان اولیه توسط بابلی ها تخریب نشده است، چون اصلا در خاورمیانه نبوده است. یهودیت به همراه فرهنگ حامل آن یعنی عبرانیت، در همان سرزمینی ظهور کرده است که نام از عبرانیان دارد یعنی شبه جزیره ی ایبری. اشرافیت داودی اسپانیا که ادعای نسب بردن از سلیمان را داشتند ازاینجا بر کل اروپای غربی و مرکزی تاثیرگذاری قطعی کردند. امروزه تردیدی وجود ندارد که زبان های اروپایی به لحاظ لغوی به هیچ زبانی به اندازه ی آرامی نزدیک نیستند و عبرانیان اسپانیا حاملان اصیل ترین فرهنگ نیمه آرامی اروپا بوده اند. آنها روایت خاص خودشان را از معبد سلیمان داشتند که بر اساس آن، آنجا به هیچ وجه نورانی و الهی نبود چون امکان ندارد مکانی که توسط 72 جن خبیث ساخته شده است اهریمنی و تباه نباشد. چنین جایی بیشتر به درد زندانی کردن دیوها و اجنه ای میخورد که سلیمان، با حلقه ی جادویی خود آنها را تسخیر میکرد. این حلقه یک بار از سلیمان دور شد و به دست اسمودئوس شیطان افتاد و برای 40 روز اسمودئوس به جای سلیمان بر کشور او یهودیه حکومت کرد. نسخه ی اسپانیایی معبد سلیمان ایبری، برج شیطان در طلیطله (تولدو) است که هیچ پادشاهی حق نداشت آن را بگشاید و هر پادشاهی که می آمد قفلی بر آن میزد تا این که آخرین پادشاه ویزیگوت اندلس، برج را گشود و با این اتفاق، نیروهای اهریمنی کشور را فرا گرفتند و اعراب بر اندلس مسلط شدند. مسلما این فقط یک افسانه برای توضیح عدم وجود معبد مقدس در اسپانیا است چون این معبد درواقع اصلا شبیه یک ساختمان کوچک نیست و کشورها بدنه اش هستند. به این فکر کنید که اشرافیت داودی حامل جانشینی خدا بر زمین است و عیسی نیز از نسل داود است. بنابراین خانه ی داود، باید یک ظاهر مسیحی داشته باشد. حالا این را هم ملاحظه کنید که بلافاصله بعد از مرگ سلیمان، بخشی از یهودیه از آن جدا میشود و یک حکومت مستقل به نام اسرائیل تشکیل میدهد که ساکنانش با کفار آمیخته میشوند. با فرض این که کاتولیسیسم، اصل مسیحیت باشد، ما میبینیم که اسپانیا یک ظاهر کاتولیک افراطی به خود میگیرد و تمامی بخش یهودی استثمارگر آن به صورت کشور پروتستان هلند از آن جدا میشوند و استعمار هلند به محوریت بندر امستردام شکل میگیرد و بعد هلند بریتانیا را تصرف میکند و ناگهان بریتانیا به مرکز پروتستانتیسم و البته قدرتمندترین کانون استعمار جهان بدل میشود. بخش عظیمی از متصرفات اسپانیا در امریکا نیز به دست بریتانیا افتاد. چطور شد که اسپانیا یک دفعه اینقدر ضعیف شد که بعد از مدتی از استعمارگری استعفا داد؟ نویسندگان تاریخ جهان یعنی بریتانیایی ها ادعا میکنند که مدتی قبل از این که هلندی ها بریتانیا را فتح کنند، دکتر جان دی جادوگر دربار ملکه الیزابت، با جادوگری یک سیل دریایی عظیم بر اسپانیا فرو فرستاد که ناوگان دریایی اسپانیا را نابود کرد. درواقع این استعاره ی دیگری از پیروزی جادوگری ملحدان بر خدای کاتولیک ها است. نه طوفانی در کار بوده است و نه نابودی امکانات اسپانیا؛ فقط انتقال امکانات به جاهایی که زرسالاران تشخیص داده اند بوده است. نکته ی جالب این است که بعضی منابع عتیق، زمان کشف امریکا برای اسپانیا توسط کریستف کلمب را سال 1592 اعلام کرده اند که می افتد به دوران بریتانیای الیزابتی، درحالیکه امروزه زمان کشف امریکا توسط کلمب را 1492 دقیقا در یک قرن قبل میخوانند. میماند خود لغت کاتولیک که برخلاف ظاهرش اصلا به یک مسیحیت ورشکسته خلاصه نمیشود. کاتولیک یعنی جهانی و این کنایه ای است به الگوسازی نوعی از مسیحیت از ترکیب میترائیسم و شرع یهودی برای مذهب سازی در سرتاسر دنیا، حتی اگر شده مذاهب دشمن خو مثل اسلام سلفی. حتی یهودیت فعلی هم یک مذهب برساخته از روی کاتولیسیسم است که مانند بقیه ی مذاهب به شدت تبلیغ شده در جهان توسط یسوعی ها –کارکنان کارخانه ی مذهب سازی واتیکان- تولید شده است و یهودیت اصلی همان کابالای از دید متشرعین شیطانی است که یسوعی ها به آن علاقه داشته اند. یهوه ی اینان نیز همان شیطان قارچ گون آسمانی است که برای رشد به قربانی نیاز دارد. قاعدتا باید برگزیدگان همانطور که داستان ادعا میکند در محل خانه ی خدا و جایی که معبد سلیمان در آن است قربانی شوند و هیچ رهبر یهودی اروپایی ای دوست ندارد چنین جایی در اروپا و امریکای عزیزش واقع باشد. بنابراین القدس شرقی در خاورمیانه که معبد سلیمان مدت ها قبل توسط یهودی های مهاجر اسپانیایی درآنجا بومی شده بود، خانه ی خدا نمایش داده شد و یک تعداد اندک یهودی با وحشی ترین، قبیله ای ترین و سنگدلانه ترین ایدئولوژی از یک سو و مدرن ترین و کاراترین سلاح ها و تناکتیک های نظامی و جاسوسی از سوی دیگر، وسط جمعیت انبوهی از بومیان رها شده اند تا با اخبار تمام نشدنی از جنایت و کشتار، سنت عتیق قربانی دادن خانه ی خدا برقرار به نظر برسد و منظور تورات و انجیل کاتولیسیسم از الوهیت اثبات گردد. مشکل بومیان در فلسطین اشغالی این است که فکر میکنند القدسشان خانه ی خدای یهود و به این خاطر مقدس است و با این کار، برای مهاجمان درنده خو حق آب و گل تعیین میکنند. این دقیقا همان علت اصلی علاقه ی مسیحیت یهودی تبار به یکتاپرستی است چون با این حربه میتواند تمام خدایان مختلف و متضاد زمین را جلوه ای از خدایی واحد و آن خدای واحد را هم بدبختانه یهوه ی یهودی تعیین کند. از دید غنوصیان، یهوه شیطانی است که خود را خدا مینمایاند و کابالا هم از صمیم قلب این را قبول میکند چون به دردش میخورد. درست مثل خانه ی خدا که شاه برگزیده ی خدا آن را میسازد تا تویش شیطان جاسازی کند، دل های مردم مومن هم خانه ی شیطان میشود به خیال این که شیطان همان خدا است. چه کسانی به مردم میقبولانند که شیطان همان خدا است؟ مردان خدا. به چه جوازی؟ به این جواز که "جهان" همان "جهنم" است و ارواح انسان های ساکن در زمین، ارواح طاغی علیه خدایند که برای مجازات به زندانی که جهنم یا جهان مادی است تبعید شده اند. قانون این زندان همانطورکه هندوان گفته اند مایا یعنی توهم است. پس ماموران خدا در زمین هم وظیفه دارند از طرف خدا برای مردم توهم تولید کنند و با توهمات، مردم را رنج دهند و قربانی کنند. در این معنا حاکم دنیای مادی و معادل یهوه تارتاروس فرمانروای دوزخ است که دوزخ به نامش تارتاروس هم نامیده میشود. جهنم قلمرو شیاطین و جایی است که شیطان ها مردم را آزار میدهند. تصویر شیطان ها در درجه ی اول از روی دشمنان فرد انسان ساخته میشود. پس هر چیزی که انسان ها را در زمین تهدید کند باید یک شیطان بالقوه به نظر برسد. نتیجه این که انسان هایی که توسط شیاطین تحت تلقین قرار میگیرند انسان هایی هستند که دشمن انسان های دیگرند و یک جهنم یا محیط ایدئال شیاطین، جایی است که در آن، آدم ها علاقه ی زیادی به دشمنی کردن با هم دارند. میتوان شیاطین را در این محیط، به دو بازیگر بازی کامپیوتری تشبیه کرد که با همدیگر روی پرده ی کامپیوتر بازی میکنند و ما آدم ها آن کاراکترهای توی بازی ایم که به جای شیطان های نمردنی به هم آسیب میزنیم.:

“the demonic possession”: will scarlet: stolen history: 6apr2021

ایده ی تعریف انسان ها به مثابه ارواح طاغی یا شیاطینی که به این جهان تبعید شده اند در متون آرامی پروونس فرانسه منسوب به قرن 12 که به گفته ی گرشوم شالوم حامل شمه ای از ریشه های کابالا محسوب شده اند، قابل مشاهده است. در بخش های باقیمانده ی قابل خوانش از این متون که در آنها اسامی عبری و آرامی در کنار هم دیده میشوند، نام های عجیب فرمانروایان سه قلمرو اثیری در کنار صحبت هایی درباره ی لیلیت مسن تر و لیلیت جوان تر قابل شناساییند. در میان آنها این عبارت دیده میشود: «لیلیت مسن، همسر سمائیل است. هر دو آنها در یک ساعت به شکل آدم و حوا متولد شدند و همدیگر را شرمنده کردند. اشمه دای [=آسمودئوس] شاه بزرگ اجنه، لیلیت جوان را به عنوان همسر خود برگزید. نام او [یعنی اشمه دای] قفسافونی است و نام همسرش مهتابیل دختر هترد، و دختر آنها لیلیتا است.» مطابق سفر پیدایش 36، هترد، آخرین شاه ادوم است و در کابالا لیست شاهان ادوم، سلسله ای از آرخون ها یا اجنه ی قلمرو تاریکی شمرده شده اند. سمائیل نیز مطابق منابع کابالایی، از رهبران ادوم بوده است. در رمزنگاری یهودی، ادوم با روم برابر و کنایه ای به جهان مسیحیت بوده است. در بعضی نوشته های یهودیان عرفانگرا، مسیحیت، مذهبی از اعماق تاریکی شیطانی توصیف شده است.:

“SAMMAEL AND LILITH, ADAM AND EVE”: GERSHOM SCHOLEM: THEREALSAMIZDAT.COM

درحالیکه آدم با سمائیل همسر لیلیت در ابتدای تاریخ بشر برابر شده است، اسمودئوس به عنوان همسر یک لیلیت دیگر در انتهای لیستی از شاهان شیاطین، تکرار او در یهودیت و درست در همان لحظه ای است که تخت سلیمان را تصاحب میکند و او در مقام رئیس قصر سلیمان، در حکم یهوه به جای رئیس معبد سلیمان است. این مضمون شیطانی فقط از طریق برابری لیلیت با عیشتار الهه ی زهره در نزد بابلیان که ربه النوع عشق و معادل ونوس رومی است مفهوم پیدا میکند چون لیلیت هم با ایجاد رویاهای شهوانی در مردان، کارکردی مشابه عیشتار از خود نشان میدهد. اگرچه به نوشته ی پروفسور سایس، عیشتار چهره هایس آیینی مختلفی داشته و او را از فاحشه ی عشوه گر گرفته تا همسر وفادار و مادر مهربان موجودات، به همه شکلی وصف کرده اند، اما این صحنه ی زندانی شدن موقت او در جهان زیرین یا قلمرو مردگان است که به صورت یک اتفاق تاریخی در قلمرو احادیث یهودی بازآفرینی شده است. مطابق حدیث مربوطه، خاخامی دعا کرد که خداوند ترتیبی دهد دیو شهوت، زندانی و شرش از سر مردم کم شود. این اتفاق افتاد و در اثر آن برای مدتی نظم گیتی متوقف شد؛ نه فرزندی متولد شد و نه حتی مرغ ها برای آدم ها تخم مرغی تولید کردند تا این که خاخام ناچار شد دعا کند که دیو شهوت آزاد شود. البته دربند شدن عیشتار به عنوان دیو شهوت، بدون این که ربطی به دعای یک خاخام داشته باشد، برای اهداف مثبتی روی میداد. عیشتار در مدتی که در جهان زیرین بود، کمک میکرد تا آب های جاودانگی به سطح زمین بیایند و زندگی رونق و برکت بگیرد و کارکرد مثبت او در این زمینه به این برمیگشت که همسر یا خواهر یا مادر تموز خدای طبیعت و انسان ها، و درواقع نیمه ی مکمل او محسوب میشد.:

“LECTURES ON THE ORIGIN AND GROWTH OF RELIGION”: A.H.SAYCE: 5TH ED: LONDON: 1898: P250-2

برابری عیشتار با لیلیت و قرار گرفتن او در مقام حوا با فرض آسمودئوس/سمائیل بودن آدم، تطبیق اورشلیم محل معبد مقدس با "دوشیزه ی آسمانی" در احادیث مسیحی را به ذهن می آورد. زمانی که اسمودئوس به جای سلیمان، حاکم اورشلیم میشود، از پیوند او و اورشلیم (آدم و حوا) نوع بشر یا بهتر است بگوییم تعریف یهودی او پدید می آید. دور بودن سلیمان از اورشلیم در این مدت، همان دور بودن مسیح از جهان انسان ها است و همانطورکه دیدیم، این دوری، نتیجه ی سخت شدن زندگی در زمین است که میتواند مترادف با گم شدن بهشت آدم و حوا هم باشد. با این حال، دنیای مدرن نتیجه ی همین گم شدن بهشت و تلاش برای جستجوی دوباره ی آن است و به همین دلیل است که مدرنیته به شدت ضد مسیحی به نظر میرسد. اما اگر مسیحیت نتیجه ی غیب شدن مسیح و تلاش برای توضیح برنامه ی او برای جهان باشد، پس مدرنیته و مسیحیت هم مسیرند و این میتواند بهانه ی سفسطه ای را به دست شارحان وضع موجود دهد که مدعی است مدرنیته و مظاهر مختلف آن اساسا یک پروژه ی معنوی است. یکی از نتایج چنین سفسطه ای این است که با خرافی شدن و مورد اغراق واقع شدن هرچه بیشتر موضوع جن زدگی و تسخیر شیاطین به صورت تصاویر جنون آمیز و وحشیانه ی سینمایی، تسلط اجنه بر انسان به آن شکلی که پیشتر در عرفان های غنوصی برجسته شده بود، کمرنگ و موضوع آزادی فرد بدون توجه به اسارت احتمالی او در ید شیطان مطرح میشود و شعار لیبرالیسم سر داده میشود که به راحتی قابل بیرون کشیدن از مسیحیت است. الهام ذاکری در مقاله ی «آیا فردیت مدرن، پدیده ای مسیحی است؟» ("کتاب روزآروز": شماره ی 5: نوروز 1403) مثالی از این دست را معرفی میکند:

«یکی از مهمترین منازعات فلسفی عصر حاضر، منازعه ی مشروعیت عصر مدرن است. منازعه ای که از قضا سردمداران آن همگی از کشور آلمان برخاسته اند؛ کسانی که حداقل از نزدیک شاهد وقوع یکی از دو جنگ جهانی بوده اند. فجایع ناشی از دو جنگ جهانی، ظهور فاشیسم و شکست و تحقیر آلمان در این جنگ ها فلاسفه ی آلمانی را بیش از پیش با مسئله ی بحران عصر مدرن روبرو کرد. کسانی که عمدتا متاثر از هایدگر، فیسلسوف بزرگ آلمانی، از خود میپرسیدند که به راستی، دوران مدرن، دوران پیشرفت و شکوفایی انسان و پیروزی عقل بر خرافه است یا عصر خالی شدن از معنا به واسطه ی کمرنگ شدن مذهب، نهیلیسم و وقوع فجایع بزرگ بشری؟ پاسخ ها به این پرسش متفاوت بود. درحالیکه کارل اشمیت و کارل لوویت در پس ظاهر سکولار مدرنیته، نوعی الهیات مذهبی میدیدند، اولی برای عبور از بحران دعوت به بازگشت به گذشته میکرد، اما دومی به فرا رفتن از گذشته دعوت میکرد. هانس بلومنبرگ اما کسی بود که کوشید در عین مشاهده ی پیوستگی های دوران مدرن با اعصار گذشته، برای آن، نوعی اصالت قائل شود و از اندیشه ی بحران فراروی کند. او معتقد بود که فلاسفه ی آلمانی در حال فرافکنی اوضاع و احوال جغرافیای خود به کل جهان هستند و نمیتوانند در کنار بحران ها دستاوردهای دوران مدرن را ببینند. بخشی از مهمترین آثار مربوط به این منازعه، یعنی "معنا در تاریخ" لوویت و "مشروعیت عصر مدرن بلومنبرگ" به لطف ترجمه ی روان و خوش خوان زانیار ابراهیمی در اختیار مخاطب فارسی زبان قرار گرفته است. در متن حاضر اما قرار است ترجمه ی دیگری از زانیار ابراهیمی را معرفی کنیم که به تازگی منتشر شده است و بی ارتباط با منازعه ی مشروعیت عصر مدرن نیست. لری سیدنتاپ، فیلسوف و استاد اندیشه ی سیاسی در دانشگاه اکسفورد، در کتاب "ابداع فرد" با واکاوی تحولاتی که طی صدها سال در الهیات مسیحی روی داده اند و تضادها و کشمکش های تاریخی که میان نهاد کلیسا و نهاد سلطنت به وجود آمده، میخواهد به این پرسش پاسخ دهد که چگونه بشر به جایی رسید که اندیشه ی به رسمیت شناختن اراده ی انسان در مقام یک فرد، فارغ از نهادهایی نظیر سلطنت و کلیسا، تفوق یافت؟ سیدنتاپ در عین حال که دستاوردهای عصر مدرن نظیر سکولاریسم و لیبرالیسم را ارج مینهد، آنها را دستخوش بحران میداند و به دنبال راه حلی برای عبور از بحران است. راه حل او، درک ریشه های الهیاتی سکولاریسم است. او باور دارد که "در هیچ طرف اقیانوس اطلس، فهمی بسنده از رابطه ی سکولاریسم لیبرال و مسیحیت وجود ندارد." از نظر او در حالی که اروپاییان ارتباط خود را با سنت ها از دست داده و به افرادی بی اعتقاد تبدیل شده اند، امریکایی ها در معرض بنیادگرایی مسیحی قرار دارند که خطر ضدیت با سکولاریسم و ضدیت با برخی دستاوردهای آن نظیر حق سقط جنین و حق همجنسگرایی را به دنبال دارد. سیدنتاپ معتقد است که نادیده گرفتن ارتباط میان سکولاریسم لیبرال و مسیحیت بیش از پیش به نادیده گرفتن محتوای اخلاقی لیبرالیسم می انجامد؛ امری که لیبرالیسم را به ایده های مبتنی بر اقتصاد بازار تقلیل میدهد؛ همان مدعیاتی که بعضا تا جایی پیش میروند که بازار آزاد را تبدیل به نهاد مقدس غیر قابل نقدی میکنند که آزادی فردی تنها از خلال آن محقق میشود، آن هم شکلی از آزادی که محدود به آزادی در چارچوب های بازار آزاد است. این شکل از لیبرالیسم به عقیده ی سیدنتاپ صرفا به تامین خواسته های فعلی افراد میپردازد بدون آن که خود را درگیر چگونگی شکل گیری این خواسته ها و تبعات آنها بر دیگران کند؛ امری که تا حد زیادی مطالبات مبتنی بر عدالت را محدود میکند. از طرف دیگر، تقلیل لیبرالیسم به نوعی فردگرایی خودخواهانه ی مبتنی بر بازار، سرشت جمع گرایانه ی فرد را نادیده میگیرد، و به تعبیر سیدنتاپ به نادیده گرفتن دو سویگی یعنی دیدن خودمان از طریق دیگران و برعکس، می انجامد درحالیکه آموزه های اخلاقی مسیحی مبتنی بر آزادی برابر و دوسویگی، نقشی اساسی در ابداع فرد ایفا کرده اند. از نظر سیدنتاپ، در لیبرالیسم، فردیت امری پیشینی و مستقل از جامعه نیست. او در پس شکل گیری فردیت، نوعی اخلاقیات جمعی میبیند که بدون آن فردیت امکان تحقق نداشت. بنابراین سیدنتاپ با برداشت هایی از فردگرایی که آن را در مقابل هر شکل از جمع گرایی میدانند مخالف است. سیدنتاپ در مقایسه با فرایند اجتماعی تولید در شکل دهی به فرایندهای تاریخی، اولویت ایده ها را پیش فرض میگیرد. او این فرض را در برابر ماتریالیست ها مطرح و تلاش میکند تا تاثیر عمده ی ایده های مسیحی را در فرایند شکل گیری لیبرالیسم و به رسمیت شناسی فرد، نقش وجدان و حق انتخاب فردی، به نمایش بگذارد. این برتری بخشیدن به ایده ها در جای جای کتاب به چشم میخورد و در موارد بسیاری تاثیر واقعیت های اجتماعی و اقتصادی بر تحول باورهای مسیحی نادیده گرفته میشود...»

خانم ذاکری در ادامه ی مقاله، نظریات سیدنتاپ در باب شکل گیری ایده ی لیبرالیسم از ایده های مسیحی کشیشی و استواری رنسانس و روشنگری بر ستون مسیحیت بیش از یونان باستان را شرح میدهد و نتیجه میگیرد سیدنتاپ فقط بر موضوع های ایدئولوژیک تاکید ندارد و به این موضوع توجه کافی نشان نمیدهد که هر گامی که جهان مسیحی به سمت لیبرالیسم سیاسی و اقتصادی برداشت نتیجه ی یک سری اتفاقات کاملا مادی بود و این تغییرات اجتماعی-اقتصادی-سیاسی بودند که امکان پیشروی را میسر میکردند.

میتوانم به این نتیجه گیری درست، این را هم اضافه کنم که بسیاری از بحث های ایدئولوژیک منجر به لیرالیسم از سوی کشیش ها خود برای توجیه تغییرات مادی پیش آمده بودند بلکه همراهی مردمی که هنوز محافظه کار بودند با این جریان های مادیگرا ظاهر شرعی یابد و بلاخره وقتی که مردم آنقدر تغییر کردند که نیازی به تقیه نبود، ظاهر مسیحی اروپا-امریکا از بین رفت و دورانی پیش آمد که به قول سربازرس جپ در سریال پوآرو: «توی خیابان، سگ ها همدیگر را میخورند و توی بازار هم تاجرها از همدیگر میدزدند.» و حالا همه سودای تجارت دارند و همه دستشان توی جیب همدیگر است. لیبرالیسم متعال آقای سیدنتاپ، فقط وقتی معنی دارد که آزادی فرد واقعی باشد. به قول الکساندر هرتزن: «آزاد کردن کسانی که در درون خود هنوز برده هستند، نتیجه ای جز توحش و آشوب ندارد.»

تاریخ جهان: دروغی استوار بر مذهب و جادوگری و چپاولگری

نویسنده: پویا جفاکش

در سفر پیدایش تورات و پس از نقل داستان سیل نوح میخوانیم: «سپس نوح قربانگاهی برای خداوند ساخت و با برداشتن چند حیوان پاک و پرندگان پاک، قربانی های سوختنی را بر آن قربانی کرد. خداوند بوی مطبوع را استشمام کرد.» علت این که خیلی مهم است که خداوند یهوه بوی غذا را استشمام کند این است که با بو کردن، غذا میخورد. آخر یهودی ها فکر میکردند خدا چون نادیدنی است غذایی هم که میخورد باید نادیدنی باشد و بوی غذا شکل ناجسمانی تر مزه ی غذا است. متاسفانه با درآمیختن یهودیت با روح باوری سریانی-کلدانی تا حد پیدایش مسیحیت، غذای نادیدنی خدای نادیدنی هم بسیار ترسناکتر شد تا آنجا که رسیدیم به این جمله از انجیل فیلیپ که:

«خدا انسان خوار است. به همین دلیل، انسان ها قربانی او میشوند. قبل از این که انسان ها قربانی شوند، حیوانات قربانی میشدند، زیرا موجوداتی که امر به قربانی کردن حیوانات میدادند خدایان نبودند.»

اشتباه نشود. خدای نادیدنی، هنوز غذای نادیدنی میخورد. اما حالا چون روحانی است، از فراورده های روحانی تغذیه میکند و چون از دید مسیحیت یهودی تبار فقط انسان ها روح دارند، در شاخه های سرکوب شده ی مسیحیت نیز این باور را می یابیم که جامعه ی انسانی، مزرعه ی خدا است و ما انسان ها برای خدا حکم گاوها و گوسفندها برای انسان ها را داریم و به همین دلیل است که خدا اینقدر ما را دوست دارد و بر ضد تمام جودات دیگر زیاد کرده است همانطورکه ما گاوها و گوسفندها را بر ضد جانوران وحشی زیاد کردیم. این امر به برابر شدن خدای یهودی-مسیحی با شیاطین پاگانیسم همچون گالوهای اکدی، آل بابلی و وندیگوی سرخپوستان امریکا برمیگردد چون این موجودات، از انرژی های روحانی آدمیزاد تغذیه میکنند و با این کار، او را ضعیف مینمایند. با تضعیف قدرت اعمال نفوذ کلیسا بر جامعه ی پس از عصر روشنگری، این باور ترسناک درباره ی موجودات ماوراء الطبیعی به جهان مسیحی بازگشت. رابرت مونرو از پیشگامان تجارب روحانی، مدعی بود که جامعه ی انسانی، «مزرعه ی لوش» موجودات ماورائی است چون این موجودات، از یک ماده ی ماورائی به نام "لوش" که از روح انسان برمی آید تغذیه میکنند. درواقع تصاویر مدرن هنری از ومپایرهای خونخوار و زامبی های آدمخوار در مقام جن هایی که انسان را تهدید میکنند، بر بازی با همان لغت «انسانخوار» درباره ی خدا و دربارش در منابعی مثل انجیل فیلیپ استوار است درحالیکه این دربار ترسناک، بدن انسان را نمیخورند، روح او را میخورند و این آثار هنری، نوعی رد گم کردنند و درواقع فریبی هستند از سوی خادمان این دربار گرامی. چون دربار گرامی، مسائلی را برای انسان گناه تعریف میکنند و بعد همان ها را به حد وفور در جامعه میگسترند تا ملت در اثر گناه کردن و عذاب روحی کشیدن بر اساس آن، مرتبا لوش تقدیم خدا و فرزندانش کنند. رودلف اشتاینر تعلیم داده است:

«در قلمروهای معنوی، موجوداتی وجود دارند که اضطراب و ترس ناشی از انسان برای آنها غذای خوشایند ارائه میکند... اگر ترس و اضطراب از مردم تابیده شود و وحشتزده شوند، آنگاه این موجودات غذای مطلوبی پیدا میکنند و بیشتر میشوند و قدرتمندترین این موجودات، با انسانیت دشمنی دارند. هر چیزی که از احساسات منفی تغذیه میکند، از اضطراب، ترس و خرافات، ناامیدی یا شک، درحقیقت نیروهای متخاصم در جهان های فوق محسوس هستند و درحالیکه انسان ها تغذیه میشوند، حملات ظالمانه ای را علیه انسان مرتکب میشوند.»

افزایش باور به این ماوراء الطبیعه ی هولناک با افزایش مصرف مواد مخدر در دوره ی مدرن نسبت دارد. کسانی که مواد روانگردانی مثل دی ام تی مصرف میکردند، از موجوداتی وحشتناک که به خود حمله کرده و گازشان میگرفتند توصیف به عمل آورده اند. جورج ریچی که در دوره ی خدمت در جنگ دوم جهانی، یک تجربه ی نزدیک به مرگ از سر گذرانده بود، به یاد می آورد که موقع خروج روح از تنش دیده بود که در یک بار، ارواحی شیطانی به درون بدن افرادی که الکل مصرف کرده بودند، یورش برده و از آن تغذیه میکنند. این تجارب احتمالا مسبوق به سابقه اند. گزارشات مورخان اسپانیایی از کاهنان آزتک که موقع قربانی انسان، قلب فرد را زنده از درون سینه اش خارج میکنند و به ملوخ تقدیم مینمایند، هنوز تابع اعتقاد مسیحی به این که قلب مرکز احساسات است میباشد و به این تجربه ی متواتر برمیگردد که افزایش ترس و اضطراب باعث سکته ی قلبی میشود. برای این که ترس و اضطراب در زندگی انسان ها کاهش یابد لازم است که آنها از اشتباهات زندگیشان درس بگیرند و توبه کنند و مسیر زندگیشان را عوض کنند. همه ی مردم بارها در زندگیشان به این موضوع فکر و حتی به آن سعی میکنند ولی مدام از تصمیم خود عدول میکنند. بدبینان معنوی اندیش، خواب را عامل توطئه در این مورد میشمرند. چون تصور بر این بوده که موقع خواب، روح فرد موقتا از تنش جدا میشود و در معرض موجودات ماوراء الطبیعی قرار میگیرد. بنابراین شیاطین از این فرصت برای هیپنوتیزم و شارژ مجدد فرد در جهت زندگی نکبتبار سابقش سود میبرند. گذشتگان، خواب را با مرگ مقایسه میکردند و مرگ را در جدا کردن فرد از جسمش نسخه ی کامل تر خواب میشمردند. طبیعتا برای آنها که آن زندگی نکبتبار مادی را ایدئال شمرده اند، مرگ هم یک خواب موقت بین دو بیداری یعنی بین دو تناسخ روح شمرده شده است و چون تشبیه خواب دراینجا بسیار کمک گر است این فرصت را به قدرتمداران داده تا به مردم بقبولانند که زندگی فقیرانه یا پر استرس فعلیشان مجازات اعمالی که به یاد نمی آورند در یک زندگی قبلی است. تناسخ بیشتر در هندوئیسم و بودیسم پذیرفته شده است. اما همانطورکه گادفری هگینز نشان میدهد، این مذاهب در ارتباط تنگاتنگ با یهودیت هستند (ازجمله در سوزاندن قربانی برای خدایان و رساندن بوی غذا به آنها) و تناسخ در کابالا یا عرفان یهود نیز یک عقیده ی مشهور است. فیثاغورسیسم هم به تناسخ اعتقاد دارد ولی مرز آن با کابالا ناروشن است. مانویت دیگر مذهب معتقد به تناسخ است ولی این مذهب روح باور که یهودیت را یک مذهب شیطانی و خدایش را شیطان میشمرد و مسیح را تایید میکند، فرمی افراطی از مسیحیت یهودی تبار اولیه و بنابراین هنوز تابع یهودیت است. موضوع این است که یهودیت توراتی و تلمودی تقریبا نا روح باور بوده اند چه رسد به آن که به تناسخ اعتقاد داشته باشند. مطابق تورات، خدا جواب اعمال همه ی انسان ها را در همین دنیا میدهد و عقوبت اخروی در کار نیست. در تلمود، اگرچه زندگی پس از مرگ به رسمیت شناخته شده است، ولی برای آن لازم است جسد انسان ها از قبر درآید و با تمام جزئیات به همان شکل که اول بود ساخته شود چون تمام لذت های اخروی، همان لذت های دنیویند و لذت بردن از آنها بدون بدن جسمانی ممکن نیست. یهودی های روح باور اولیه، عنانی ها بودند که کابالا اعتقاد به تناسخ را نیز از همانان گرفته است. آنها پیرو عنان ابن داود قرایی مسلک هستند که مانند هر جرگه ی یهودی قدرتمندی لازم بود از رش گلوتا یعنی اشرافیت داودی یهود برخیزد. در قرن هشتم میلادی، عنان و برادرش یوشیا بر سر رهبری رش گلوتا با هم اختلاف داشتند. منصور خلیفه ی اعراب و حکمران بابل که به تازگی بغداد را ساخته و مرکز حکومتی جدید نموده بود، یوشیا را به رهبری رش گلوتا برگزید. عنان دست به شورش زد و به دنبال شکست در شورش، در چند قدمی اعدام قرار گرفت. اما از بخت خوبش در زندان با ابوحنیفه بنیانگذار فرقه ی حنفی روبرو شد و ابوحنیفه به او یاد داد چطور از اعدام نجات یابد. روز محاکمه عنان شروه به صحبت درباره ی معنای رمزی و تفاسیر رمزی گفته های خداوند نمود و خاخام ها را به سبب دروغ گویی به مردم مورد حمله قرار داد. چون خاخام ها بین یهودیان بسیار منفور بودند، عنان مورد حمایت مردمی گسترده قرار گرفت و درنهایت بخشوده شد. عقیده بر آن است که عنان اعتقاد به روح را از اعراب گرفته است. در این داستان، نام منصور میتواند مفعول نصر یا نصرانی به معنی مسیحی باشد و نام یوشیا نیز ترکیب یوشع/یشوع (نام عیسی مسیح) با یاه (یهوه) است. بنابراین یوشیا بن داود همان عیسی پسر داود است و مسیری را که یهودیت توراتی-تلمودی به سمت ایجاد مسیحیت یهودی تبار طی میکند نمایندگی مینماید. در مقابل، مذهب عنان به کابالا می انجامد که از شرع یهودی-مسیحی خارج و ظاهرا شیطانی است، ولی این دو مجددا قرار است در هم ادغام شوند تا جهان پساکلیسایی را بسازند. ادغام این دو در داود بن بوعز رهبر رش گلوتا در قرن دهم تکرار میشود که جانشین او پسرش سلیمان بن داود است. این دو میتوانند همان داود و سلیمان معروف تورات باشند. درواقع اتحاد کابالا و شریعت خاخامی، همان اتحاد یوشیا و عدی برای ایجاد پدرشان داود است. دوره ی فترت میتواند به تجزیه ی دولت اولیه ی یهود و سپس تفرقه ی بیشتربا تخریب معبد اورشلیم در حمله ی بابلی ها مقایسه شود. به عنوان مقایسه ای از این اتفاقات با حوادث قرن یوشیا، میتوان آن را هم با تخریب معبد در حمله ی رومی ها اندکی پس از مرگ یشوع/عیسی مقایسه کرد و هم با گزارش سفر قاضیان از تسلط کوشان رشاثائیم از شاهان "آرام نهاریم" (بین النهرین آرامی) بر اسرائیل اندکی پس از مرگ یوشع دیگری که جانشین موسی بود. نام کوشان رشاثائیم، وصل کننده ی دو حمله است. کوشان یعنی از نسل کوش ابن حام که معمولا به ملت سیاهپوست اطلاق میشد و رشاثائیم یعنی دو بار ظالم. ژوزفوس از او تنها با عنوان "کوشان" یاد میکند. نکته ی جالب این که در هیروگلیف های منسوب به رامسس سوم فرعون مصر در مدینه هبو از جایی به نام "کوشان روم" در شمال سوریه یاد شده است که جامع نام های کوشان و روم و آرام است. راه های تجاری مناطق آرامی شمال سوریه، تحت تسلط کیلیکیه در ترکیه ی جنوبی بودند که مرکز مهم آن، آتنیا یا آدنیا نام داشت. ممکن است نام اوتنیل، رهبری که یهودی ها را از ستم کوشان رشاثائیم نجات داد به معنی "خدای آتنیا" باشد. او را میتوان خدای آتنی هم خواند در اشاره به برجستگی آتن در زمانی که دولتشهرهای یونانی را علیه پارس متحد کرد و یونانی و آتنی را با هم مترادف نمود و راهبر به این نکته که بنیانگذار امپراطوری مسیحی روم یعنی کنستانتین کبیر، مرکز سیاسی خود را در یک روم یونانی در قستنطنیه یا استانبول کنونی بنا نهاد. اوتنیل تنها قاضی دوران قاضیان بود که از قبیله ی یهودا برخاست و رمز نسبت داود و عیسی با یهودا نیز به همین برمیگردد. با مرگ اوتنیل، اگلون (عقلون) شاه موآب، اسرائیل را تسخیر نمود. وی توسط ایهود یهودی کشته شد ولی بنا بر سنت تلمودی، چون موقعی که ایهود میخواست حکم خدای اسرائیل را بر اگلون بخواند اگلون به احترام یهوه ایستاد، یهوه اراده کرد که مسیح از خاندان او برخیزد؛ بنابراین نسل داود و عیسی از روت دختر اگلون برآمد که با مردی از قبیله ی یهودا ازدواج نموده بود. شاید در ابتدا مسیر تولید مسیح حتی سرراست تر بوده باشد. ایهود بود که باعث شد مسیح از روت برخیزد و ایهود و یهودا هر دو تلفظ های دیگری از نام یهوه هستند. بنابراین روت موآبی میتواند خود مریم باشد که توسط یهوه حامله میشود و شوهر اسرائیلیش فقط یوسف شوهر مریم است که اختیار پسر خدا را از طرف قوم یهود به دست گرفته است و یهودایی یعنی یهودی شده است. از طرفی موآب، غربی ترین قسمت ادوم یا اردن و همسایه ی مرزی اسرائیل بوده که مدام با آن در جنگ بوده است. در دوران مسیح، اعراب نبطی ادوم بودند که بر اورشلیم حکومت میکردند و در کتاب مقدس، مدام کلمات آرامی و ادومی به جای هم به کار میروند. لغت آرامی همچنین مترادف لغات کلدانی و سوری است. بنابراین حمله ی آرامی ها به اسرائیل همان حمله ی کلدانی های بابل به اورشلیم است که در منطقه ی خاصی درباره ی این که آنها همسایه های آرامی شمالی (آرام نهاریم) یا همسایه های آرامی شرقی (ادوم) بوده اند اختلاف افتاده و دو حمله ی مختلف بیگانه در قبل و بعد از اوتنیل را آفریده است و با فرض یکی بودن این دو دوره، دوران اوتنیل به کل افسانه و بر اساس یک دوران آتنی یعنی یونانی-رومی متاخر تخیل شده است. در روم مسیحی متاخر اروپایی، دوره ی تخیل شده میتواند به یونانی زبان بودن بخش بزرگی از ایتالیا و نامیده شدنش به ماگنا گراسیا (یونان بزرگ) در قبل از سیطره ی زبان لاتینی بر آن برگردد. اگر قرار باشد احیای آن را به ایهود/یهودا و درواقع به اوج حکومت یهودا یعنی دوران سلیمان ابن داود نسبت دهیم این دوران باید دوران شارلمان بنیانگذار روم مقدس باشد. چون نام شارلمان در عین حال که به معنی شاه بزرگ است، بازی با نام سولومان یا سلیمان نیز هست. اگر او را بعد از یک دوره ی فترت از عیسی –درواقع یوشع- قرار دهیم، دوره ی مابین، دوره ی حکومت ادومی ها/آرامی ها است که میتوان آن را با قتل مسیح در زمان هرود شاه ادومی یهودیه مقایسه کرد. با این حال، گفته میشود یهودی ها بیش از هرود، در قتل مسیح نقش داشتند. علت میتواند این باشد که آنها وظیفه ی کشتن موقت خدا برای تولد دوباره ی او را داشته اند. این میتواند همان قتل ازیریس خدای مصر توسط سیت باشد که باعث تولد دوباره ی ازیریس به صورت هورس از رحم همسرش ایزیس شد و این بار هورس مهربانی ازیریس را نداشت و جنگجویی جنایتکار به مانند خود سیت بود. ازیریس مجسم به ورزاو بود و موسی نیز بت گوساله ی سامری را شکست که تصور قبلی اسرائیل از خدا را نشان میدهد. ورزاو تجسم بعل و بخصوص ملوخ دشمنان یهوه را نشان میدهد که درواقع تجسم های قبلی خود یهوه و معادل جوویس یا ژوپیتر نسخه ی رومی یهوه است که بارها به ورزاو تبدیل میشد. نماد ژوپیتر اکوئیلا/ایگل یعنی عقاب است که ممکن است نامش با نام اگلون بی ارتباط نباشد. مسیح بعد از سه روز از قبر برخاست و این سه روز، دومین دوران ناپیداییش از خطر هرود بود. چون قبلا هرود از ترس این که نوزادی تازه متولد شده حکومتش را نابود کند، نوزادان بسیاری را کشته بود اما مریم موفق شده بود با سه ماه فرار به مصر، عیسی را از مرگ برهاند. اگر تولد مسیح را بر اساس نظر کلیسا در انقلاب زمستانی قرار دهیم، سه ماه بعد میشود آغاز بهار که اتفاقا زمان عید پاک یعنی درآمدن مسیح از قبر است. قبر دراینجا نشانه ی جهان زیرین و رحم مادر-زمین است و عیسی معادل خدای طبیعت است که برای احیای بهار، از زمین برآمده است. او همان هورس متولد شده از مادرش هاثور یا ایزیس نیز هست. بنا بر تقویم کلتی، یهوه در قالب عیسی، در اعتدال بهاری، به ماه در صورت فلکی سنبله یا باکره تشبیه میشد که قرار بود از آن به دنیا بیاید. در افق مقابل باکره در آسمان شب، صورت فلکی ثور یا ورزاو قرار داشت که دشمن یهوه یعنی بعل را نشان میداد. ثور، خانه ی سیاره ی زهره است که همان لوسیفر یا شیطان در نظر گرفته میشود و دشمن مسیح به شمار میرود. کمی پایین تر، صورت فلکی حمل یا گوسفند در افق زمین نصف شده بود و میشد گفت عیسی در قالب بره ی خدا است که قربانی شده است. طلوع خورشید، در صورت فلکی حوت یا ماهی رقم میخورد. با حسابرسی تقدم ها، تولد مسیح را در آغاز عصر حوت در 2000سال پیش و زمانی که حدس زده شده بود برای اولین بار طلوع خورشید اعتدال بهاری در برج حوت رقم خورد نسبت دادند و با اضافه کردن اعصار حمل و ثور در قبل از آن، تاریخ 6000ساله ی زمین بنا به نظر مذهب یهودی-مسیحی را اختراع نمودند که در تاریخنویسی امروز، هنوز هم مدت دوران تمدن همینقدر شناخته میشود.:

“LA CALENDRIER CELTIQUE LUNAIRE ET LE PERSONNAGE DE JESUS”: D. LACAPELLE: THEOGNOSIS: 16 APR 2017

تقویم سلتی منطبق با تقویم عبری است ولی متاخر است و بنابراین نباید داستان های نهایی در خاورمیانه شکل گرفته باشند. اسطوره شناسی تطبیقی، احتمال منشا گیری داستان های یهودی تورات از اروپا را مطرح میکنند.

ازجمله در سرود دبوره که به خاطر این که هیچ نامی از قبیله ی یهودا نمیبرد، یکی از قدیمی ترین بخش های تورات در نظر گرفته شده است، ما قبیله ی دان را در حال ورود به لائیش سوار بر کشتی ها می یابیم و محل زیست قبلیشان denyen بین تکرور و سرزمین پلستینی ها بوده است جایی که مصری ها آنها را درآنجا مستقر کرده بودند. "دنین" یکی از قبایل اروپایی مهاجم به مصر در زمان رامسس سوم موسوم به "مردم دریا" هستند که توسط مصریان دفع شدند و شاخه ی "دنین" آنها به همراه پرست ها (پلستینی ها) عازم کنعان شدند. آنها میتوانند با danaan های اژه ای منطبق باشند که تحت رهبری موپسوس/موکسوس/موخوس فنیقی در آدانا واقع در کیلیکیه ساکن بودند. نام مخوس شبیه موسی است و رقابت او با دیگر جادوگران در جادوگری در کولوفون، یادآور رقابت موسی با جادوگران مصر است. قحطی باعث شد تا موپسوس و قومش ابتدا به موپسوهستیا (زمین موپسوس)، جایی که موپسوس به مردمش غذا داد، و سپس به موپسوکرن (چشمه ی موپسوس) جایی که موپسوس مردمش را آب داد، نقل مکان کنند. اینها نیز مابه ازاهایی در تورات برای سفر موسی و قومش دارند. همانطورکه موسی پیش از ورود به ارض موعود درگذشت، موپسوس نیز پیش از این که قومش در جای خاصی ساکن شوند، از نیش مار درگذشت و این اتفاق در عسقلون یعنی همان جایی روی داد که قبیله ی دان در آن ساکن شد:

“the croft theory of moses”: john croft: ancientbiblehistorygroups.io

اندرو مارفول، هر گونه نسبتسازی بین نفوذ اولیه ی ترکیه [شاید بخصوص نواحی مجاور ترکیه با شام] در یهودیت شامات را به قرار گرفتن آن منطقه در کانون مسیحیت ارتدکس یونانی از منشا قستنطنیه نسبت میدهد و به جایگزینی روم شرقی با روم غربی مربوط میکند؛ تلاشی برای پنهان کردن نقش استعمار اروپایی در تولید مذاهب مناسب منافع خودش برای شرق. روم غربی مسیحی، با شارلمان شروع میشود که نتیجه ی ازدواج رهبران ژرمن کارولنژی با خاندان قدرتمدار یهودی داودی از اسپانیا است. بر اساس تحقیقات ارتور زاکرمن، این نسب یهودی به شاهزاده ی ناربون میرسد که شهرستان تولوز را بنا نمود و دامنه ی قدرتش تا پرووانس امتداد می یابد و به کنت های بارسلونا و خاندان انژو منتهی میشود. ژوان دو نوسترودوما برادر نوستراداموس نوشته است که بر اساس سنت پرووانسی، اولین کنت تولوز یک تاتار و او شاهزاده ی ساراسن ها و پادشاه تروا بود. لغت ساراسن معمولا به اعراب اطلاق میشده است و در اسپانیا حکومت اعراب با مورموسا (موسای مور یا عرب) آغاز شده است. این مورموسا [در اسلام: موسی ابن نصیر] که از مصر به افریقیه و سپس اسپانیا آمده است، میتواند هماند موسای پیامبر باشد که یهودیت را به او منسوب کرده اند. اسحاق نیوتن در قرن 18، کاتالان ها را نیم آلانی- نیم ختی خواند که به نظر میرسد هر دو عنوان در اشاره به تاتارها به کار رفته باشند. وی همچنین ختی ها را بنیانگذاران تروا و کسانی خوانده که قبط/مصر را فتح کردند و در فنیقیه ساکن شدند. همه ی این مطالب، اتحاد یهودیان با تاتارها در خاورمیانه و روسیه را به یاد می آورد و نشان میدهد که اشرافیت ساراسن های اسپانیا ازآنرو منجر به مذهب یهودی-مسیحی شدند که تاتار خاورمیانه ای بودند و شاید حتی لغت ساراسن را بتوان به فرزندان ساره (همسر ابراهیم) نسبت داد چون همانطورکه تورات میگوید، یهودیان ادعای نسب بری از اسحاق پسر ساره را دارند. بنابراین جالب است که کنت تولوز که اصالت تاتار-یهودی دارد، برادر ناتنی کنت بارسلونا بود و اولین ارتشی را که در جنگ صلیبی اورشلیم را اشغال میکرد رهبری مینمود. جالب این که کنت بارسلون در راه اورشلیم میمیرد همانطورکه موسی در راه ارض موعود میمیرد. به همان ترتیب، مورموسا هم حکومت خود را از دست میدهد و در دمشق زندانی میشود و بنابراین در نزدیکی القدس یا اورشلیم شام میمیرد. صومعه ی مونتسرات مرکز مقدس بندیکت های کاتالان، محل گنج های لا مورنتا دختر مورموسا دانسته میشد و در سال 1940 نازی ها در بازدید هاینریش هیملر از مونت سرات، آنجا را در جستجوی جام مقدس کاویدند. مونتسرات همچنین از بدو پیدایش یسوعی گری در دوران ایگناتیوس لایولا، محل عمده ای برای پرورش دکترین یسوعی یا ژزوئیت بود که بخش فرهنگی استعمار جهان توسط غرب را به عهده گرفت و برای نقاط مختلف جهان، مذاهبی شبیه مسیحیت غربی تولید نمود. پیرو این مباحث، مذاهب یهودذی و مسیحی القدس شام هم از تولیدات صلیبی اروپا در خاورمیانه است و هیچ پیشینه ی راستین بومی ندارد.:

La filla del moro mussa: andreu marfull: andreumarfull.com

با این که صحنه ی اصلی شکل گیری فرهنگ یهودی-مسیحی در اروپا بوده است، ولی میل او به تثبیت ریشه ی مدرسی خود در خاورمیانه و بخصوص مصر نیز به اندازه ی یسوعی گری دارای بنیاد رازورانه است. علت این است که فرهنگ یهودی-مسیحی به شدت آمیخته به مضمون قدرت سیاسی است و همانطورکه قدرت سیاسی دوست دارد، مردم را به توهم میکشاند. صحاری خاورمیانه نیز به ایجاد سراب شهرت دارند و تشنگان را به صحنه های قلابی دریاچه های آب رهنمون میکنند که وجود ندارند و توهمند. در اروپا آشناترین سراب ها توهم دیدن آب در جاده ی آسفالت است. اما سراب های بیابان به شکلی که در رسانه ها تصویر میشوند فقط یک مقدار آب ریخته وسط بیابان نیستند بلکه متشکل به نخلستان هایی هستند که یک دریاچه را احاطه کرده اند یعنی دقیقا شبیه واحه هایی که به جنت ها یا باغ هایی در بیابان نامبردارند. در اسلام، لغت عربی "جنت" بیش از باغ برای فردوس یا بهشت به کار میرود. درواقع سراب های سیاسی هم بهشت هایی دروغین وسط بیابان هایی خالی از هر گونه معنایند که پوچی جهان مرده و بی ارزشی که مسیحیت انسان ها را از آن بر حذر داشته و با این کار راه را برای مادی شدن همه چیز باز کرده است نمایندگی میکنند. این برای خود مسیحیت و سلف برحقش فراماسونری هم فایده دارد چون تنها بهشت واقعی هنوز در دست کلیسا میماند و علت علاقه ی فراماسونری و یهودیت به حواله دادن منشا خود به قبط Egypt و برابر کردن آن با مصر تورات نیز همین است. در قبط/مصر، یک رود نیل داریم که در یک بیابان، بهشتی ایجاد میکند و شاخابه های مختلف آبیاری کننده ی مزارع از آن ریشه میگیرند برعکس بین النهرین که در آن، دو رود بزرگ داریم با بیشمار نهرهای کوچکتری که این دو رود را سیراب میکنند. بنابراین تعیین یک حقیقت واحد و سراب خواندن بقیه ی امکانات موجود در استعاره ی بیابان مصر برای جهان مادی کامل تر است. واحه ی مصر، یک موجود تک ساحتی نیست؛ مجموعه ای است از بی شمار موجودات متفاوت و حتی متضاد و با مردمی و حتی خدایانی به همین سیاق؛ یعنی حقیقت واحد در آن به بی شمار موضوعات متفاوت و متضاد تقسیم شده است. در شق غنوصی کابالا همین اتفاق افتاده است: خدا که واحد بود و ناراحت بود که کسی دوستش ندارد، خودش را به بیشمار موجودات تقسیم کرده است و برای این که بفهمد خوب و بد چیست و از طریق آن راه خودش را پیدا کند، یک خدای دروغین که همان دمیورگ یا یلدابهوت است تحویل جهان داده است تا ارواح خودش که از جنس خودشند با جذب شدن به آن گمراه شوند. این آغاز عشق نیز هست. چون در عشق، قطب های متضاد به هم جذب میشوند درست مثل الکترومغناطیس که در آن، قطب مثبت به قطب منفی جذب میشود. در عشق های انسانی، آنچه مورد تاکید قرار میگیرد، عشق مرد و زن است که دقیقا با علم به این که روحیات مرد و زن به هم نمیخوانند مورد تشویق قرار میگیرد. ریشه ی همه ی اینها به جذب ارواح خدای راستین به جذابیت های خدای دروغین نسبت داده میشود. همانطورکه خدای راستین به ارواح موجودات زمینی تقسیم میشود، خدای دروغین هم به ارواح گوناگونی تقسیم میشود که به نام آرکون یا آرخون شناخته میشوند و همان شیاطین مسیحیتند که بدن انسان ها را تسخیر و باعث بیماری های ذهنی و جسمی در انسان ها میشوند. به دلیل بیماریزا بودنشان، خصوصیات آنها در علم امروزین که دنباله ی کابالا است، به میکروب های بیماریزا انتقال یافته است که مثل شیاطین قابل دیدن نیستند. میکروب ها نیز مانند شیاطین میتوانند باعث تغییرات رفتاری در ما شوند بخصوص امروزه که ما در شهرهایمان توسط موش ها و حشرات موذی و کپک های انگلی احاطه شده ایم و جانوران بزرگی که دور و برمان میچرخند یعنی سگ ها و گربه ها، نه فقط تقریبا هیچ فایده ای برای ما در زندگی شهریمان ندارند، بلکه دقیقا همان موجوداتی هستند که انگل هایشان باعث از بین رفتن جانوران وحشی و اکنون باعث تغییرات رفتاری خود ما میشود. به عنوان مثال، تک یاخته ی موسوم به «انگل گربه» فقط در افرادی که بیماری مخصوص به آن را به صراحت به نمایش میگذارند تاثیر ندارد. این میکروب از موش به گربه منتقل میشود ولی جالب این است که وقتی در موش است فقط روی موش های دیگر اثر دارد و بعد از این که گربه موش را خورد و با خروج دوباره از بدن گربه از طریق مدفوع او میتواند روی انواع و اقسام جانوران و پرندگان ازجمله انسان اثر بگذارد. انگل برای این که خود را تکثیر کند کاری میکند که موش از گربه نترسد و به گربه نزدیک شود تا گربه او را بخورد. یکی از نشانه های این موضوع آن است که موش، بوی قوی ادرار گربه را حس نمیکند و به آن بی تفاوت میشود. این موضوع در انسان های مبتلا به انگل هم تکرار میشود و آنها بوی ادرار گربه را حس نمیکنند. تحقیقات در ایالات متحده نشان میدهد که انگل گربه چه مستقیم و چه از طریق تماس با سگ و گربه، بخش بزرگی از انسان ها را مبتلا کرده و بدن حدود 11درصد مردم در برابر آن پادتن تولید میکند. اگرچه آثار مشهود بیماری در بیشتر این مردم دیده نمیشود، اما خلقیات آنها توسط انگل تحت تاثیر قرار میگیرد و رفتارهای آنها ناخودآگاه تر میشود، ازجمله مردها معمولا عصبی تر و پرخاشجوتر و زن ها معمولا مهربان تر میشوند. به نظر میکروبیولوژیست ها اثرات اینچنینی که امروزه با سگ ها و گربه ها در ما پرورش می یابند احتمالا در گذشته به طرزی اساسی تر با ژن ها به ما وارد شده اند و ژن ها در ابتدا خودشان انگل های نفوذی بوده اند. شاید معنوی ترین این میکروب ها، ژن های موسوم به arc باشند که نامشان مخفف آرکون به نظر میرسد. آنها عاملان پیشبرنده ی تکامل موجودات بی مهره به سمت چهارپایان هستند. شپرد و همکارانش مدعیند که ارک ها عملکردی شبیه ویروس های عفونی کننده دارند و ضمنا نقش بسیار بارزی در بهبود کیفیت یادگیری دارند که این باعث پیشرفت تکامل مغزی چهارپایان و درنهایت تبدیلشان به انسان داشته است. شپرد معتقد است 50 ژن دیگر در ژنوم وجود دارد که ساختار ویروسی مشابهی دارند. یکی از اثرات آرک ها که در انسان به حد کمال رسیده است رشد حافظه است و این باعث میشود تا انسان نه این که مثل بیشتر حیوانات فقط ناخودآگاه با مشاهده ی خطری که پیشتر برایش پیش آمده از آن فاصله بگیرد بلکه مدام در اثر یادآوری اتفاقات ناخوشایند رنج بکشد. فراوانی اتفاقات ناخوشایند باعث ناامیدی و بدبینی میشوند. در اسکاندیناوی اعتقاد دارند مصرف نوشیدنی های الکلی و نگاه بدبینانه به جهان –که به هم مربوطند- نتیجه ی اثرگذاری فیری ها و اسپریت ها یعنی همتایان فولکلوریک ارخون ها هستند. مردم از دیرباز ناخوشی های روحی-روانی را به اندازه ی ناخوشی های جسمی به اثرات انگل ها نسبت میدادند و از نظرشان انگل ها و شیاطین موجودات یکسانی بودند. معمولا میکروب های بیماریزا در محیط های آلوده و بدبو که پوسیدگی در آنها جریان دارد عالند و ازاینرو عقیده بر این بوده که شیاطین نیز در چنین محیطی میزیند بطوریکه در اروپای در حال مدرنیسم، این فکر، سبب مخالفت بسیاری از مردم با وصل شدن خانه هایشان به سیستم فاضلاب گردیده بود بلکه نگند شیاطین از لوله های فاضلاب برای ورود از خانه ی مطلوبشان به درون خانه های مردم استفاده کنند. علت این هم که جادوگران را همواره در حال درست کردن معجون های لجنی بدبو نشان میدهند همین است، آخر آنها با بوی گند، شیاطین را احضار میکنند. ومپایرها یا خوناشامان افسانه ای، مرز مشخصی با میکروب های خوناشام ندارند. به همین دلیل است که گفته میشود ومپایر از سیر میترسد، چون سیر، میکروب کش و تطهیر کننده ی خون است. مردم فکر میکردند انگل های نادیدنی که همان شیاطین هستند با تغذیه از بدن ما تبدیل به کرم میشوند، موضوعی که احتمالا با مشاهده ی کرم های روده در بدن خوک و انسان به ذهن رسیده است. در تائوئیسم چینی، "سه کرم" عنوان سه انگل شرور است که در موقع تولد وارد وجود انسان میشوند و او را به انجام کارهایی که میخواهند وادار میکنند. آنها با تغذیه از غلاتی که انسان میخورد تقویت و فربه شده و به سه کرم زشت شخصیت می یابند و انگل های دیگر را هم به مهمانی بدن انسان دعوت میکنند. «9کرم» عنوان 9 انگل خدمتگزار اینان است. مفاهیم سه کرم و نه کرم از تائوئیسم به ژاپن وارد و درآنجا پرورده شده است. توجه کنیم که در افسانه های مصری، کرم ها خادمان آپپ یا آپوفیس مار هیولایی دشمن آمون رع هستند و اساسا مارها همیشه نوع بزرگ کرم تلقی میشدند. پس تعجبی ندارد که انگل ذهنی، به نفوذ آپوفیس به درون سر تعبیر شود و گناه ابدی آدم و حوا که راه دادن مار/شیطان به درون جلد خود بود، با پیدا کردن مشابه مار در سر انسان توسعه یابد. این مشابه، «آپوفیس مخچه» است که به نام veremis از worm به معنی کرم هم خوانده میشود و جالینوس برایش نقش مهمی در تفکر قائل بود. کلاه فراعنه با یک مار که از وسط پیشانی فرعون بیرون زده است، نفوذ مار شیطانی که آپوفیس و البته ابلیس باغ عدن است از طریق مخ قدرت با نقشه های سیاسی را نشان میدهد. به همین دلیل است که گفته میشود فرعون در مقابل خدا ایستاده بود چون او نماینده ی پرورش ارخون ها در زمین به نفع قدرتمداران بود اگرچه آرخونها از جنس ضد خدا یا خدای دروغینند. فرق در این است که فقط خدا میتوالند زندگی ببخشد، ازاینرو درحالیکه خدای راستین جامع تمام زندگی ها است، خدای دروغین و اعوان و انصارش توهمی و دارای زیست ظاهری هستند که میتواند کاملا مکانیکی باشد. بنابراین قدرت گیری خدای دروغین، منوط به مکانیزه شدن جامعه است و ترس از قدرت گیری خدای میتواند منشا دور ترس از هوش مصنوعی و سایبورگ هم باشد. درواقع تمام دروغ ها و تمام صحنه سازی های رسانه و عالم مجازی برای انسان امروز، از مقوله ی مذهب دروغین هستند. اما این که چرا موجودات زنده و بخصوص انسان علیرغم خدالیی بودن، به مذهب دروغین متمایلند نیز به صورت خلاصه در تزهای مسیحیت غنوصی درباره ی ارخون ها بیان شده است. در اپوکریفای یوحنا (21: 1و2) آمده است که «لذت آنها» در «آنتیمون جعلی» و «آپاتون» آنها است. آپاتون یعنی نیت عمدی برای فریب، و آنتیمون یعنی تقلید در جهت تضاد. یعنی ارخون ها و اربابشان، از روی اصول خدای راستین تقلید ولی علیه او عمل میکنند و با این تقلید، موفق میشوند روح خدایی انسان را وادار کنند تا از سرمشق های شیطانی آنها نیز تبعیت کند و به گمراهی دچار آید.:

The gnostics, archons, devas: felix noille: stolen history: 22 nov 2020

برای شیاطین گمراه کردن مردم، کاری خلاف اصول نیست اگر آنها زندانبانان ما باشند، چون یک روایت غنوصی معروف تر میگوید جهان مادی، زندانی است که ارواح خلافکار از جهان های دیگر، برای مجازات به آن فرستاده میشوند و با یک آزادی عمل، امکان جبران خطاهای خود را می یابند؛ در صورت سربلند شدن در آزمایش، به جهان های بهتر برمیگردند و در صورت خلافکار شدن مجدد به جهان های بدتر افول میکنند. ظاهرا امروزه این زندان جای راحت تری نسبت به گذشته است، چئن اولین اجداد ما با کمترین امکانات در وسط نیروهای وحشی طبیعت رها شده و همواره در نگرانی از خورده شدن توسط درندگان ترسناک بودند. امروزه اما انسان ها بیشتر به همدیگر واگذار شده اند و به هر حال، بیشتر انسان ها از چهارپایان گوشتخوار، دشمنان قابل اعتمادتری هستند و شیاطین کسانی هستند که انسان ها را علیه هم برمی انگیزند. ولی نباید فراموش کرد که این شیاطین، هنوز از نوع ارواح حیوانات نگران کننده ی قدیم هستند و از روش های دارای تایید الهی که همین امروز حیوانات غریزی برای شکار به کار میبرند بهره مندند. در این مورد، میتوان ماهی های گوشتخواری را مثال آورد که با زائده های نورساز در اعماق آب، جانوران کوچکتر را شکار میکنند یا عنکبوت ها و گیاهان گوشتخواری که با ایجاد تله های نوری خفیف تر، حشرات را شکار میکنند. میدانیم که خدا را به نور تشبیه میکردند. پس چرا باید تعجب کنیم از این که خادمان شیاطین، با وانمود کردن به تاباندن نور الهی به روی مردم و با سخن گفتن از خدا، مردم را به دام بیندازند؟ هورس هم خورشیدی است که از پس تاریکی می آید و تنها دلیل این که مردم ممکن است فراموش کنند خورشید دروغین را با خورشید اصلی اشتباه بگیرند، این است که مدتی تاریکی بر کشوری سایه افکنده و هر گونه اثری از نور را از بین برده باشد. بعد از آن، دیگر عجیب نیست که هورس به جای خورشید دروغین با سیت به جای تاریکی همدست باشد و در قانون نامه ی استعماری این رویداد، شما میتوانید جای یک دولت وابسته به استعمار غرب را با یک دولت ظاهرا استعمارستیز سنت گرا عوض کنید که با سرمایه ی خود غربی ها وارد کشوری میشود تا با عملکردش باعث شود دل مردم برای غربی های چپاولگر تنگ شود. ازاینرو است که استعمار، الگوی یهودی مورد علاقه ی خود را از قصه ی رفت و برگشت ازیریس دارد که در آن، اتحاد سیت و هورس واضح تر است. در این داستان، خاندان رش گلوتا حکم ازیریس را دارند. آنها به دنبال همکاری با حکومت مسیحی روم بر ضد شاه پارس، به طور کامل توسط پارسیان نابود میشوند به جز نوزادی که بعدا به دنیا می آید و دیوید بستانای نام دارد. در ادامه ی جنگ های روم و پارس، شاه پارس در رویایی میبیند که حکومتش محکوم به فنا است مگر این که دخترش را به ازدواج شاهزاده ای یهودی درآورد که در این صورت، اعقاب نیمه یهودیش حاکم سراسر جهان خواهند شد. بنابراین دخترش را به ازدواج دیوید بستانای درمی آورد که شاهزادگان ناربون در اسپانیا از آن حاصل می آیند. همانطورکه رویا گفته بود حکومت پارس به زودی در اثر جنگ و تجزیه از بین رفت ولی خاندان ناربون با وصلت با خاندان کارولنژی موفق به تاسیس روم مقدس و ایجاد امپراطوری های استعماری شدند. نام فامیل آنها "بن ونیست" و به طور کامل تر "بن ونیست دو کاوالری" یعنی بن ونیست های شوالیه بود، چون آنها عامل ایجاد شوالیه های تمپلار بودند و میراث های استعماری خود را در اسپانیا و پرتغال تقسیم نمودند. از اسپانیا هلند و از هلند، بریتانیا پدید آمدند و در تمام این مدت، نماد شیر یهودا که نشانه ی برخاستن بن ونیست ها از خاندان داود بود حفظ شد. رهبری بن ونیست ها را خاندان کلولون یا کولوم یا کالونیموس به عهده داشتند. شعبه ی پرتغالی آنها بعدا مسیحی شدند و به خاندان بانکدار مندس نامبردار گردیدند. شعبه ی بریتانیاییشان خاندان برتران شدند که در انگلستان، اسکاتلند، کانادا و بیش از همه ایلات متحده سکنی گزیدند. خاندان balieدیگر نسخه ی انگلوساکسون خاندان بنونیست را نمایندگی میکند. در اروپای شرقی نیز بنونیست ها به خاندان های دیگری چون اپستاین و هوروویتز تبدیل شدند. شمار زیادی از بن ونیست ها هم در عثمانی –بخصوص قسمت یونانی آن- و در شمال افریقا ساکن شدند. اما ظاهرا هیچ نشانی از حکومت مرکزی بن ونیست ها یعنی کولوم ها نمانده است. اندرو مارفول که دیوید بستانای را همان شاه داود اصلی و اولیه میشمرد، به پیروی از تحقیقات زاکربرگ بر آن است که شاه داودی ها هنوز هستند و تغییر لباس داده اند. وی تاریخ دوره ی باستان و قرون وسطی را درست نمیداند و این جمله ی اسپینوزا را که تاریخ اروپای قدیم را «تاریخ سلطنت های یهودی» میشمرد دارای حقانیت بیشتری میشمرد. منتها این سلطنت ها به دلیل دشمنی هایی که با آنها میشد مجبور به تغییر لباس شدند. خطر از بدو رشد تجارت در خاستگاه اولیه ی آنها یعنی پطرا در اردن (ادوم) به وجود آمد، جایی که رشد مادی گری، واکنشی به نام عرفان یا غنوصی گری تحت نام مسیح ایجاد نمود. مارفول دراینجا نظر دن گیبسون را که پطرا را مکه ی اصلی اسلام و محل ائلیه ی کعبه ی مسلمانان خوانده است تایید میکند. با درآمدن اشرافیت مادیگرای نیمه عرب یهودی به خدمت حکمرانان تاتار شمالی، قدرت های یهودی نیز متوجه مراکز شمالی تر در ترکیه و روسیه شدند و از آنجاها در اروپا نیز نفوذ یافتند. با این انتقال ها دوگانه های یهودی مادی و غنوصی معنوی نیز همه جا میرفتند و این، همان خطری بود که میتوانست یهودی ها را منفور مردمی که از آنها صدمه دیده بودند کند. مارفول، آنچه را که سبب نابودی رش گلوتا در عراق شد و در افسانه ی دیوید بستانای انعکاس یافت به همین خطر مرتبط میداند. به نظر او روم یونانی که دولت پارس را تهدید میکند و پیروزیش در زمان هراکلیوس بر پارس سبب سقوط سلسله ی خسروها شد روایت دیگری از فتح پارس توسط اسکندر مقدونی است. در تواریخ شرقی و غربی، اسکندر و روم شرقی به ترکیه و یونان نسبت داده میشوند تنها ازاینرو که این نواحی، مناطق اصلی جولان مسیحیت ارتدکس و عامل هویت دهی به عثمانی هایی است که در همین نواحی، کباده ی جانشینی مغول های چنگیزخانی را میکشیدند. بنابراین الکس/الکساندر همان هلاکو خان چنگیز خانی فاتح بغداد است که خلافت عرب را به مصر ممالیک گریزاند و این در حکم فرار پیشین رش گلوتا به مصر ممالیک نیز هست. از مصر بود که موسی ابن نصیر به افریقیه و ازآنجا به اسپانیا نقل مکان کرد و این انتقال میتواند همان سفر موسی از مصر به سرزمین مقدس نیز باشد با فرض این که سرزمین مقدس، شبه جزیره ی ایبری است. آخرین رهبر رش گلوتای اسپانیا یعنی کالونیموس بن کالونیموس را یک ترنس سکسوال خنده دار نشان داده اند که به خدمت دوک های انژو درمی آمد درحالیکه انژوها خودشان از نسل بن ونیست ها بودند. همانطورکه میدانیم انژوها در جنگ صلیبی، وارثان اورشلیم شدند و بنابراین روشن است که این داستان، نمادی از افتادن میراث صلیبی اروپا و کل پروژه ی استعمار به دست اشرافیت یهود است. اما پس چرا همه چیز به نام مسیحی هایی تمام شد که ظاهرا دشمن یهودی ها و تمپلارها هستند و آنها را به شدت تحت سرکوب و پیگرد قرار داده اند؟ دراینباره مارفول مینویسد همان عرفانی که با مردم ترک-مغول به درون اروپا درآمده و اخلاقیاتی را مطرح کرده بود که پیشتر در خاورمیانه به تاسیس اسلام انجامیده بودند، در اروپا نیز به سرعت از سوی مردم پذیرفته شده و باعث منفور شدن اشرافیت یهود در اروپا شده بودند. بنابراین اشرافیت یهود وانمود کردند که تغییر مسیر داده اند و دشمنشان مسیح را از خود کردند و یک مذهب نیمه یهودی-نیمه مسیحی تاسیس کردند که ادعای تاسیس یک بهشت مادی الهی در همین دنیا را مینمود و همین ادعا بود که جستجوی یک سرزمین مقدس در همین دنیا و به زور جنگ را به همان شکل که در کتاب تازه تالیف تورات دیده میشد معنی دار میکرد. کشف امریکا که درواقع اصلا کشف نبود نیز افسانه ای برای تاسیس چنین بهشت مقدسی برای مردم تمام زمین بود و کاشف قلابی آن هم کلمب نام دارد که تلفظ دیگری از کولوم یا رهبری اشرافیت داودی است. از آن جالب تر اسم این جناب کلمب است: کریستوفر یعنی حامل مسیح. چون هر جا مسیح باشد کولوم ها آنجایند، ازجمله قطعا در خود واتیکان. به نطر مارفول، این تغییر مسیر فقط در قرن 17 رخ داده است و طی آن، نه یهودی هایی کشتار شده اند و نه هیچ شوالیه ی تمپلاری تحت تعقیب قرار گرفته است: کلیسای خطا کار و ضدکلیساهای جذاب از اول به موازات هم پیش رفته اند و تجربه ی موفق خود در بی خدا و مادی کردن اروپاییان از طریق یک مذهب ظاهرا معنوی "مزخرف" یعنی مسیحیت را با تولید کپی های مسیحیت به وسیله ی ژزوئیت ها در سراسر جهان پی گرفته است. برای خاورمیانه نیز هلاکو تبدیل به الکس/الکساندر یا اسکندر شد و با گرفتن هویت یونانی-رومی، به هیبت یک منجی شرق که حقانیت مسیحیت را جار میزند درآمد.:

“Columbus, the Christianized Hebrew power, according to x-185 chronology”: andreu marfull: andreumarfull.com: 27 jul 2021

دیدیه لاکاپله نیز توجه ویژه ای به یک افسانه ی عربی درباره ی مهاجرت موسی نشان داده است که در آن، عمالقه یعنی قومی که موسی در جهت سفر به ارض موعود با آنها درگیر جنگ بود مردم شمال افریقا تا خود مراکش بودند؛ همچنین رعانه فرعون دوران یوسف، و الولید فرعون دوران موسی، هر دو فرمانروایان عملیقی مصر شمرده شده و بنابراین تمام شمال افریقا قلمرو عمالیق بوده است. این نشان میدهد که شبه جزیره ی ایبری که نام از عبرانیان دارد میتواند همان ارض موعود توراتی و قلمرو اورشلیم شاه داودی ها باشد. لاکاپله این مطلب را با مندرجات کتاب "دروئیدهای سلتی" از گادفری هگینز (1929) مقایسه میکند که جشن ها و آیین های منطقه ی ایبری، فرانسه و بریتانیا را با جشن ها و آیین های فنیقی و تقریبا تمام فستیوال های مذهبی یهود تطبیق میکند و الفباهای سلتی را نیز قابل تطبیق با الفباهای عبری و سامری میشمرد. هگینز پیرو شخصی به نام balie بود که از طرفداران نظریه ی آریایی نوردیک بود و به مهاجرت نوردیک ها به غرب از منطقه ی بین مغولستان و ازبکستان در جریان یک زمستان سخت اعتقاد داشت. هگینز، با توجه به این که منطقه ی مزبور یک منطقه ی ترکی-مغولی است، مهاجرت مزبور را با مهاجرت اسکیت ها و کیمری ها به غرب و ترکیب شدنشان با سیاهان و سامیان در سر راه تطبیق کرد و حکم داد که آنها از دو مسیر به اروپا وارد شده اند؛ یکی از راه دشت های اوراسی که شعبه ی اروپاییشان اشرافیت گوت را ایجاد کردند و یکی در قالب فنیقی های مستعمره ساز در شمال افریقا و اروپا که از راه اسپانیا به سمت جریان قبلی پیشروی کردند. با این حال، هگینز این مهاجرت ها را جدید نمیدانست و به قدمت تاریخ باور داشت و عجیب آن که آن را از طریق عددبازی های اسطوره ای توجیه میکرد. ازجمله توصیفات دیگر بیلی از نظریه ی نروها را باور داشت که بر اساس آن، هر 600سال یک منجی جهانی ظهور میکند و بر اساس همین تز باور داشت که همانطورکه تاریخ امروزه ساخته شده در غرب نشان میدهد، در قرن دوازدهم قبل از میلاد موسی، در قرن ششم قبل از میلاد بودا، در ابتدای قرن اول میلادی عیسی، و در قرن ششم میلادی محمد متولد شده اند. ولی نظریه ی نروها از جنس جادو است نه از جنس علم، بخصوص باستانشناسی. ازاینرو صحبت کردن از پیشینه ی موسایی و عیسایی یهودیت در حال پوست اندازی در اروپای غربی سخت میشود. هگینز برای این که حضور عبرانیان در بریتانیا را قدمت ببخشد از تواریخ نویسندگان بریتانیایی استفاده کرده است؛ اما همانطورکه ادوین جانسون نشان داده است، این تواریخ توسط کشیش های بریتنانیایی دوره ی رنسانس برای پر کردن تاریخ مسیحیت بر اساس سالشمار اوزیبیوس و به نفع تاریخ کتاب مقدس که اساس تاریخ غرب است جعل شده اند و خود کتاب مقدس هم محصول دوره ی رنسانس است. با توجه به این که نویسندگان مزبور در نوشتن تاریخ باستان نیم نگاهی به دوره ی خود داشته اند، تبدیل فنیقی گری به مذهب یهودی-مسیحی نیز در سده های اخیر و به صورت کاملا تدریجی در حال پیشروی بود. تدوین فرهنگ یونانی-رومی نیز از این مطلب به دور نبود. هگینز به این بخش از خاطرات سزار که نوشته است گاول ها به خط یونانی مینوشتند اشاره کرده ولی به عمق آن توجه نکرده است. لاکاپله مطلب مزبور را به تحقیقات ژان اسپانیله می آمیزد که از برابری تقریبی بسیاری از گویش های فرانسوی و اسپانیایی با گویش های دوریک منسوب به یونان باستان سخن گفته است. زبان اسپارتی تقریبا خود زبان باسکی است. درواقع یونان باستان نویسندگان یونانی-رومی نه در اروپای شرقی بلکه در گاول و اسپانیا بود و بعدا با جنگ های صلیبی به حدود سرزمین های عثمانی رسید. احتمالا به همین دلیل است که از قول ارسطو نوشته اند فلسفه ی یونان از گاول ریشه میگیرد.:

“HIER ENCORE ET A L OUEST?”: D. LACAPELLE: THEOGNOSIS: 15 SEP2014

توجه کنید که این جناب BALIE که هگینز به او استناد میکرده است، یکی از نام های خانوادگی جدید بنونیست ها یا همان شاه داودی ها را داشته است و دستورالعمل نرو های او به اندازه ی دستورالعمل برتری نژاد ژرمن یا نوردیک شامل انگلوساکسون ها یک نظریه ی استعماری و کاملا در هم تنیده با فعالیت های صلیبی شاه داودی ها است. بنابراین باید به قدمت تاریخی که بر اساس نرو ها ساخته شده است شک کنیم و نه فقط این قدمت بلکه مندرجاتی که برای تک تک سال های بدنه ی این قدمت تهیه شده اند را هم مندرجاتی استعماری بشماریم. استعمار بر بنیاد یهودیت توراتی استوار است و قدمت تراشیدن فرهنگی برای مستعمرات در دوران های قبل از استعمار، هیچ مطلبی ندارد جز اثبات این که همه ی مردمان در زمان های شکوه تمدن خود، حتما شبیه مردم درون تمدن مدرن با همه ی عیب ها و ایراداتش زندگی میکردند. امروزیان، هنوز وقتی میخواهند اصالت تمدن کشور خود را اثبات کنند به این دوران های دروغین رجوع میکنند و شاید همین بهترین دلیل بر این باشد که استعمار هنوز وجود دارد و شاید از همیشه به ما نزدیکتر و بر ما موثرتر باشد.

از جن تا ژن: داستان موجودات ریزی که انسان معمولی را تبدیل به غول میکنند.

نویسنده: پویا جفاکش

استانبول ترکیه

در سطح اینترنت، تصاویر دروغین فتوشاپی زیادی از کشف اسکلت های غول ها وجود دارد و بیشتر این جعل ها هم کار مسیحی هایی است که تفسیر کلیسا از غول بودن نفیلیم یا فرزندان دورگه ی انسان ها از پسران خدا را باور دارند و میخواهند به دیگران هم بباورانند. اما تفسیر واقع بینانه تر و به همان اندازه اخلاقی تر از غول بودن نفیلیم، آن است که آنها «نفس» بزرگ یا «من» بزرگی داشتند و خودشان را خیلی بزرگ میپنداشتند یا مایل بودند خود را به دیگران، بسیار بزرگ و به همان میزان نیرومند نشان دهند. معمولا آنهایی که به راحتی حقوق دیگران را پایمال و به حدود دیگران تجاوز میکنند همان هایی هستند که خود را بزرگتر از دیگران، و دیگران را کوچکتر از خود میپندارند. اما نکته اینجاست که مطابق این دیدگاه اخلاقی-عرفانی، خود بنی اسرائیل را هم باید جزو غول ها تلقی کرد. حزقیال نبی در کتاب حزقیال (48 : 50-16) اورشلیم یهودی را با سدوم مقایسه میکند و گناهان مردم اورشلیم را ناشی از خودبینی میشناساند و به شهر میگوید:

«همانطورکه من زنده ام، خداوند والامرتبه میگوید خواهرت سدوم، او و دخترانش، آنطورکه تو و دخترانت کردید، انجام ندادند. این گناه خواهرت سدوم بود: غرور، لذت پرستی و سعل انگاری در او و دخترانش بود و ازاینرو آنها در مقابل من مغرور بودند. وقتی این را دیدم، آنها را حذف کردم.»

در عاموس 4 : 11-1 هم باز بنی اسرائیل با قوم لوط در سدوم و عموره مقایسه شده اند:

«خداوند به بنی اسرائیل میگوید که اگرچه با آنها مانند سدوم و عموره رفتار کرد، آنها باز هم توبه نکردند.»

سدوم و عموره دو شهر در وسط دشت اردن و خوانده شده به «شهرهای دشت» بودند. دشت در ادبیات مسیحی معنی استعاری مشخصی دارد: «دشت های ذهن» استعاره از گم گشتگی فرد در ذهن خود دارد. سخن رفتن از سدوم و دخترانش، و مقایسه ی آن با اورشلیم و دخترانش هم استعاره ی مهمی است. در تمثیل های به کاررفته درباره ی ذهن، زن کنایه از احساساتی عمل کردن است و مرد کنایه از عقلانی عمل کردن هستند. ولی هر مردی پیوند زناشویی با زنی دارد که نتیجه اش میتواند دختر یا پسر یا هر دو باشد. لوط هم در قوم خود همسری دارد که با شهرها نابود میشود ولی دو دختر از همسرش دارد که او را مست میکنند و با او آمیزش میکنند. لوط یک ذهن مردانه است که پیوند خود را با احساسات بریده است ولی به محض این که در یک لحظه ی غریزی که مستی مهمترین نماد آن است، عقلانیتش مخدوش میشود، بلافاصله توسط نتایج پیوند عقل و احساسات گمراه میشود. نکته ی مهم در این استعاره، ارتباط آن با دیگر تشبیهات توراتی شهرها به زنان است مانند سخن رفتن از «بابل فاحشه» یا نامیدن اورشلیم به دوشیزه ی آسمانی. سدوم و عموره شهرهایی در شرق کنعان (قلمرو اورشلیم) هستند و اورشلیم نسبت به آنها موقعیت غرب را دارد. غرب محل فرو رفتن خورشید در وجود مادر-زمین و ازاینرو کنایه از جذب به مادیات و زنانگی آن است. درحالیکه شرق به نشانه ی اشراق خورشید و فاصله گرفتنش از زمین، برعکس، نشان فاصله گرفتن از مادیات و یک وجود مردانه است. ازاینرو سدوم و عموره، وجود هایی زنانه در یک ساحت مردانه و متشبه به دو دختر لوط هستند و در مقابل کنعان کاملا زنانه که اورشلیم مرکز فکری آن است قرار میگیرند. علت این که آنها دو تا هستند به فرق نهی بعدی بین سدوم و عموره برمیگردد درحالیکه در ابتدا ظاهرا عموره (مرتبط با قوم آموری) نام سرزمینی بوده که شهر سدوم مرکز آن بوده است. در مغربزمین، این ادبیات استعاری تبدیل به واقعیات جغرافیایی شده است. به احتمال زیاد، تورات و انجیل محصول جهان مسیحی امپراطوری روم مقدس هستند و اورشلیمشان هم در ابتدا رم ایتالیا و معبد مقدس آن نیز کلیسای واتیکان بوده اند. با این حال، عبری که زبان تورات است یک زبان شرقی و از خانواده ی زبان فنیقی است. البته از قدیم، این تئوری وجود داشته که تمام کلنی های فنیقی اروپا و افریقا توسط شهرهای صور و صیدا در لبنان بنا شده اند و این دو شهر توسط قبیله ی یهودی دان ساخته شده اند که از جنوب کنعانی به این اراضی شمالی آمده اند. اگرچه قطعا برعکس است و ما تا قبل از اختراع یهودیت در اروپا 12 قبیله ی بنی اسرائیل را نداشتیم و این 12 قبیله از روی 12 ماه سال بابلی ساخته شده اند، اما ادعای مزبور کمک بزرگی است چون نشان میدهد تجار فنیقی یهودی شده اصل خود را از جایی جنوبی تر میشناسند و این جایگاه، شامل اورشلیم است. مطابق انجیل، در زمان ظهور مسیح، این اورشلیم تحت تصرف حکومت نبطی ادوم در اردن بوده است. حالا دلیل قرار گرفتن سدوم در اردن را میفهمیم. این هم جالب است که در ادبیات یهودیان اشکنازی، ادوم و روم یک کشورند. دلیلش میتواند این باشد که رم برای روم، در حکم اورشلیم برای ادوم است. به هر حال با فرق نهادن عرفانی بین اورشلیم غربی و اردن شرقی، روم هم به دو قسمت روم غربی و روم شرقی تقسیم میشود و به ازای سدوم برای اورشلیم، یک رم شرقی به نام قستنطنیه یا استانبول برای روم شرقی تعریف میشود. درست مثل سدوم که یک وجود غربی در یک جایگاه شرقی و بنابراین نیم غربی-نیم شرقی است، استانبول نیز تنها شهری است که نصفش در اروپا و نصفش در آسیا قرار دارد. قستنطنیه مرکز یک امپراطوری مسیحی در شرق تخیل شده است و شرق، این سرزمین مسیحی را از دست میدهد درست مثل همتای اورشلیم تورات یعنی سدوم که در دشت شرقی از بین میرود درحالیکه اورشلیم به جا مانده است. جلال و جبروت سدوم قبل از اورشلیم برقرار بود همانطورکه در یک خیالپردازی وسیع تر، تمدن های باشکوه در شرق قبل از روم غربی برقرار بودند و آغاز همیشه از شرق دانسته شده است. این حتی برای استانبول و مجموعه ی تحت تسلطش در امپراطوری عثمانی هم تکرار شده و تخیل شده است که همه چیز در این روم اسلامی، از همسایه ی شرقی عثمانی یعنی ایران ریشه گرفته است و از آن جالب تر این که بر اساس یک حدیث متواتر یهودی، ایرانی ها از نسل Ideumeanها یعنی گروهی از مردمان ادوم edom هستند که یوحنای هیرکانی (جان هیرکانوس) کاهن یهودی حشمونی، پس از غلبه بر آنها به زور یهودی کردشان. بدین ترتیب پیوند خیالی استانبول و ایران، هنوز تابع پیوند اورشلیم با ادوم است. درواقع استانبول چون رم است، ادعای اورشلیم بودن دارد و همانطورکه اورشلیم تورات توسط شاهی به نام سلیمان به شکوه رسید، قستنطنیه نیز توسط سلطانی به نام سلیمان معروف به سلیمان قانونی به عظمت رسید. این سلطان از سلسله ی عثمانی ها است که نامشان قابل مقایسه با عنوان حشمونی برای سلسله ای از کاهنان یهودی است که با یونانیان میجنگیدند و درنهایت موفق به تصرف اورشلیم شدند. روم قستنطنیه هم پیش از تصرف شدن توسط عثمانی ها مرکز یک امپراطوری یونانی تخیل شده است. اما قستنطنیه حتی در تخیل یک سلیمان برای خود، تابع رم غربی بوده است با این تفاوت که در غرب، با لغت سلیمان بازی شده و برای معنا دار کردنش آن را به شارلمان تلفظ کرده اند که معنی این نام، شاه بزرگ است. شارلمان منسوب به قرن 8میلادی، بنیانگذار روم مقدس به مرکزیت مذهبی رم ایتالیا است. او شکل قدیمی شده ی کارلوس مگنوس به همان معنی شاه بزرگ است که بیشتر به نام شارل پنجم خوانده میشود. شارل پنجم، رم را در یک عملیات نظامی فتح کرده است. این که او هم سلیمان در قستنطنیه است و هم شارلمان در رم، باعث میشود تا او معادل کنستانتین کبیر باشد که هم رم ایتالیا را فتح کرد و هم قستنطنیه را. کنستانتین در مقام بنیانگذار قستنطنیه نیز هست. چون آنجا قبل از او شهر کوچکی به نام بوزنطیه بود و بعد از این که پایتخت کنستانتین شد، به یک شهر بزرگ به نام کنستانتینوپول یا شهر کنستانتین بدل گردید. البته سلیمان قانونی فاتح قستنطنیه خوانده نشده و جای کنستانتین و شارل پنجم در مقام فاتح را سلطان محمد دوم معروف به فاتح گرفته است. وی همنام محمد پیامبر اسلام است و عثمانی ها نیز پیروان متعصب اسلام خوانده شده اند. با این حال، اسلام، خود، ادعای احیای رسالت راستین پیامبران یهود را دارد. عثمانی ها از نسل قزاق های اروپای شرقی هستند که خود از نسل خزرها یا ترک های یهودی شده ای هستند که در اروپا به اشکنازیان شهرت یافته اند. چرکس هایی که مصر را فتح کردند نیز از نسل قزاق های نیمه قفقازی ورود یافته به آن کشور هستند. برای امت محمد، فتح مصر، یک فریضه ی آیینی بود چون مادر اسماعیل جد محمد که در اسلام یک زن قهرمان است، در مصر به کنیزی ابراهیم درآمد. برای یهودیان نیز قدرتنمایی در مصر یک فریضه بود، چون بنی اسرائیل ریشه ی خود را در آن میدانستند. درواقع قدرت گرفتن اشرافیت یهود در مصر در ایام ممالیک، هر دو خواسته را در خود جمع می آورد و احتمالا آنچه آثار مصر باستان نامیده میشود، به این دوران تعلق دارد. راجر صباح، مذهب مصر باستان را تماما یک نوع یهودیت میشمرد و مطرح شدن آتون علیه آمون رع توسط آخناتون را نیز همان شورش موسی علیه مذهب پیشین بنی اسرائیل تلقی میکند. ازیریس که پسر و جانشین قانونی آمون و در حکم شق پذیرفته شده ی او در مصر بود به ورزاو مجسم بود و شکسته شدن گوساله ی سامری توسط موسی همان شورش آتون علیه آمون است. به نظر صباح، ازیریس همان عزیر است که در قرآن، یهودیان به پرستش او در مقام پسر خدا متهمند. صباح، هیروگلیف های مصری را هم با نشانه شناسی الفبای عبری، همجهت می یابد و این میتواند این فرض را پیش بیاورد که خود این خط هیروگلیف هم در بین قزاق ها پذیرفته شده باشد. اتفاقا در استانبول یک نسخه از این خطوط هیروگلیف مصری را می یابیم که روی ابلیسک فرعون توتموس حک شده است. توتوموس فاتح قادش بود که این نام را میتوان با القدس نام اسلامی اورشلیم مقایسه کرد. در بالای ابلیسک توتموس، به یونانی نام تئودوسیوس به کار رفته که تصور میرود تئودوسیوس دوم امپراطور روم شرقی یونانی باشد. یعنی تئودوسیوس و توتموس –که احتمالا دو صورت مختلف از یک نامند- به اندازه ی کنستانین، فاتح استانبولند. اگرچه بین زمان کنستانتین و زمان تئودوسیوس فاصله ای هست، ولی تا زمان تئودوسیوس هنوز روم کاملا دو تکه نشده بود و پاپ حاضر بود در صورت تغییر مذهب تئودوسیوس از ارتدکس به کاتولیک، او را امپراطور روم غربی هم اعلام کند. اما با مرگ تئودوسیوس، روم های غربی و شرقی مقابل هم قرار گرفتند. در صورت برابری تئودوسیوس با یک کنستانتین که همزمان سلیمان قانونی در شرق و شارلمان در غرب است، جدا شدن دو روم میتواند همان تقسیم حکومت سلیمان به دو کشور یهودیه و اسرائیل باشد که معادل یهودیه ی اورشلیم، رم ایتالیا، و معادل اسرائیل، امپراطوری عثمانی قستنطنیه است. رهبران اسرائیل به دلیل فساد و انحراف رهبران یهودیه از مسیر دین، از آن جدا شدند ولی بعد خودشان هم به همان بلا دچار آمدند. اتهام اسلام علیه یهودیت و مسیحیت نیز همانطورکه در قرآن میشود، فاسد شدن این دو مذهب توسط کاهنان آنها بود و جالب این که مطابق تاریخ اسلام، این دین در ابتدا فاقد کهانت بود و کهانت آن درست مثل کهانت یهودی و مسیحی، در زمان فساد حکومت اسلامی ظهور کرد، درست مثل شورش مسیح علیه کاهنان یهودی که در آخر به ظهور کاهنان مسیحی انجامید. شورش اسلام علیه کلیسای مسیح و احبار یهود، شبیه شورش پروتستانتیسم علیه کلیسای کاتولیک و اربابان یهودی آن است. پروتستان ها وساطت کشیش های کاتولیک بین انسان و خدا را انکار میکردند ولی درنهایت، خود به یک کهانت فریبنده به همان میزان دچار آمدند اما کشیش های پروتستان در اتهامشان علیه کلیسای کاتولیک مبنی بر این که کلیسا اصول یهودیت را به مذاهب شرکی که یهوه دشمن داشته است آمیخته است، تا مدت بیشتری پایبند ماندند. اسلام نیز علیه موضوع مشابهی شوریده است و اگر طبق معمول شرق بر حق و در شورش پروتستانتیسم علیه شرک، کامل تر از آن باشد، در بازسازی غربی آن، همه گونه مظاهر تمدن و شکوه خاورمیانه ی قدیم، در نظرش مردود خواهد بود. به همین دلیل است که در غرب همواره یهودی های دوران باستان را با ظواهر و لباس های عرب های بیابان نشین قرن 19 ترسیم میکنند.:

“deux reforms”: m.lacapelle: theognosis: 1mars2020

بدین ترتیب، ما یک جهان غرب داریم که روی یهودیت اصلی سوار است و این یهودیت، بر خودخواهی غول ها استوار است و با خودخواهی نیز جهان را به جنگ و آشوب میکند. اما پس چرا این خودخواهی، طغیانی علیه یهوه در نظر گرفته میشود وقتی خود مرام یهوه است؟

برای پاسخ این سوال، اول باید در نظر بگیریم که وقتی میگوییم خودخواهی، یک مسئله ی کاملا زمینی است منظورمان چیست. همه میدانیم که منظور از زمینی بودن در موجودات زنده، غریزی زیستن است و غریزه و هوس و رانش خودبخودی توسط تحریک حواس که ذات مشترک جانوران و انسان را نمایندگی میکند در تقابل با روح که باعث کنترل نفس و ایجاد مقاومت در مقابل غریزه در انسان میشود قرار میگیرد. در علم تجربی کنونی، روح انکار شده و تمام خصال انسان بر مبنای غرایزی که از قبل در موجودات وجود دارد تعریف شده اند. این رانه ها توسط انگل هایی به نام "ژن" وارد موجودات شده و کنترل آنها را به دست گرفته اند. ریچارد داوکینز بی خدای معروف و از پیامبران جبرگرایی ژنتیکی، در کتاب معروفش "ژن خودخواه" تمام نگاه های از بالا به پایین ما به جانوران را نتیجه ی عدم توجه ما به مشابه های آنها در خودمان میخواند. مثلا میبینیم فاخته ای رفته در لانه ی یک صعوه تخم گذاشته و جوجه فاخته از تخم درآمده و تخم های اصلی صعوه را نابود کرده و دهانش مدام باز است و صعوه با این که جوجه ی فاخته از خودش بزرگتر است میرود و می آید در دهان جوجه غذا میگذارد و ما به صعوه میخندیم که این چه احمقی است. به گفته ی داوکینز مشکل پرنده ی مادر این است که ژن هایش طوری او را برنامه ریزی کرده اند که وقتی دهان باز جوجه ی پرنده را میبیند ناخودآگاه تحریک میشود تویش غذا بگذارد و در این اختیاری از خود ندارد، درست مثل یک مرد انسانی که بر اساس برنامه ریزی ژن هایش، وقتی نقاشی زنی با ویژگی های ظاهری بخصوصی را میبیند تحریک به شهوترانی و خودارضایی میشود بدون این که اصلا زنی وجود داشته باشد. مادری صعوه برای جوجه فاخته به اندازه ی خیالپردازی شهوانی مرد درباره ی زنی از جنس جوهر آبرنگ، ابلهلانه است ولی هر دو نتیجه ی دستکاری ژن هایند. آنچه ما معامله ی منصفانه ی انسان ها با هم میخوانیم نیز از این دیدگاه، قبل از ما در روابط دیگر موجودات زنده وجود داشته است. مثلا زنبور عسل برای تولید عسل، از گل ها گرده جمع میکند و با پریدن از یک گل به گل دیگر باعث گرده افشانی گل ها میشود. هم زنبور و هم گل از این معامله سود میبرند. اما شما میبینید که بعضی انواع گل ثعلب، به شکل قسمت عقبی بدن جنس ماده ی بعضی انواع زنبور رشد میکنند تا زنبور نر به خیال این که اینها زنبور ماده هستند بر این ها فرود بیاید و در اینها گیر کنند و کلی گرده بیخود و بیجهت روی بدنشان بریزد تا بعد برود و از یک گل دیگر همینطوری رودست بخورد بلکه گل ها گرده افشانی شوند. اینجا گل ثعلب عملا کلاهبرداری میکند و از غرایز و شهوات زنبور نر برای بازارسازی یک طرفه سوء استفاده میکند. بنابراین کلاهبرداری هم با انسان به وجود نیامده و فقط در او به کمال رسیده است. مثال دیگر داوکینز، ازخودگذشتگی است. زنبورهای کارگر برای حفظ کندو با مهاجمین درگیر میشوند و آنها را نیش میزنند. وقتی زنبور عسل جانور بزرگتری را نیش میزند نیشش همراه بخشی از بدنش کنده میشود و او میمیرد. بنابراین زنبور عسل با حمله ی انتحاری خود، همتایی برای کامیکازه های ژاپنی [و اخیرا بمب گذاری های انتحاری ببرهای تامیل و سلفی های مسلمان] نیز هست. در بسیاری از این موارد، موجودی که از این احساسات ضربه میخورد هیچ آگاهی ای از عملکرد خود بر ضد فردیت خودش ندارد، چون فقط توسط ژن هایی که وجودش را تسخیر کرده اند کنترل میشود، درست مثل یک برنامه ی کامپیوتری که بر اساس دستورالعمل کدگذاری شده عمل میکند. با وجود گذشت چند دهه از تالیف کتاب داوکینز، علم امروز همچنان سعی و علاقه ی زیادی به اثبات مندرجات آن کتاب دارد. مثلا مقاله ی "لایو ساینس" با عنوان «میتوکندری ها انگل بودند» بر اساس تحقیقات دانشمندان دانشگاه سیدنی بر آن است که در جو اولیه ی زمین، میتوکندری ها از طریق باکتری های انگلی بسیار ضعیف اولیه، به وجود سلول هایی که بعدا تبدیل به موجودات بزرگ و ازجمله ما شده اند وارد گردیده اند. مقاله ی مجله ی کوانتا به نام «آیا ویروس های بزرگ میتوانستند منشا حیات بر زمین باشند؟» به پیروی از جک زوستاک بیوشیمیدان دانشگاه هاروارد و برنده ی جایزه ی نوبل، ادعا میکند که ممکن است ویروس ها که موجوداتی گاهی مرده و گاهی زنده هستند نقطه ی مابین ماده ی بیجان و حیات موجودات بزرگتر باشند. مقاله ی دیلی ساینس به نام «ویروس ها محرک اصلی تکامل بشر هستند» به تاریخ 13 ژوئیه ی 2016 به پیروی از انجمن ژنتیک امریکا مدعی است ویروس ها مدام تکامل موجودات را عوض کرده اند. هر از چند وقت، ویروسی باعث نابودی جمعیت زیادی از موجودات شده و در گروهی که زنده مانده و در مقابلش مقاوم شده اند، تغییرات ژنتیکی ایجاد کرده است و این میتواند در مورد نسل کشی های قبلی و حال حاضر ویروس های بیماریزا در نوع انسان هم صدق کند. در تمام این نوع تئوری ها میکروب ها جانشینان همان اجنه ی نادیدنی ای هستند که انسان های اولیه آنها را عامل بیماری میشمردند و اجنه انسان ها را نه فقط برای بیمار کردن بلکه برای واداشتن به اعمال خاصی نیز مسخ میکنند، درست مثل ژن ها. این اجنه میتوانند همان پسران خدا که از آسمان هبوط کردند و با نوع بشر آمیختند نیز باشند. جالب اینجاست که بعضی میکروبیولوژیست های مشهور مانند یوجین کونین، هنوز مدعیند که امکان تشکیل ویروس ها و به دنبالشان کل حیات در جو متشنج و ناخوشایند زمین در زمان تشکیل آنها آنطورکه اینها برنامه اش را ریخته اند وجود ندارد و ویروس های مبدا حیات باید از فضا به زمین وارد شده باشند. درست مثل پسران خدا که تبدیل به فضایی های سوار بر بشقاب پرنده شدند، جن های بیماریزای آسمانی و شیطان هایی که توی جلد آدم ها میروند هم تبدیل به میکروب های فرودآمده از فضا شده اند که حیات در زمین را به تسخیر خود درمی آورند. جودیت کوبا لغت یونانی "ژن" را با لغت عربی "جن" به معنی موجودات ماوراء الطبیعی ساکن در این جهان مرتبط میداند. بنابراین تمام این ژن هایی که انسان را کنترل میکنند شکل به روز شده ی همان آرخون هایی هستند که به عقیده ی غنوصی ها ذهن و عملکرد انسان ها را به کنترل خود درمی آورند. به سبب آنها در ازای تمام این ظاهرا تحقیقات علمی، نظریه های توطئه ی مسیحی نیز موجود است که جن های مسخ کننده ی انسان ها را از روی صفات خود همان انسان ها شبیه سازی میکنند و با صحنه ی تئاتر و فیلم مقایسه میکنند. فیلمنامه ی فیلم همیشه از قبل مشخص است و بازیگران هر یک باید نقش خود را بازی کنند. یعنی آن نقش با صفات خاص خودش که بازیگران در تجارب خود بارها مشابه آن را دیده یا خود ایفا کرده اند، از قبل وجود دارد و منثل یک جن وجود بازیگر را تسخیر میکند به طوری که بازیگر موقتا دیگر خودش نیست و آن نقش است. بازیگر، نقشی را بازی میکند که احتمالا هیچ ربطی به خودش ندارد و به اقتضای شغلش، به جای نقش، اعمالی را مرتکب میشود که احتمالا از شخصیت واقعی او فرسنگ ها فاصله دارند. ممکن است یک انسان مهربان باشد ولی نقش یک قاتل زنجیری را بازی کند. ممکن است روی صحنه همیشه خندان باشد و در خفا افسرده. ممکن است بارها نقش یک آدم قوی و محبوب همه را بازی کرده باشد و در زندگی واقعی، آدم کم اراده ای باشد که همه را از خود میراند. با ظهور بازی های کامپیوتری و مسخ شدن بازیگران بازی توسط مخاطبان پشت صحنه این صحنه آرایی شکل پیشرفته تری به خود گرفته است. فیلمنامه از قبل معلوم است و هر کس نقش خود را میداند. اما این بار بسته به این که بازیکنان چطور جای کاراکترها بازی کنند کاراکتر ممکن است ببرد یا ببازد و در صورت باختن بمیرد. حتی بازی هایی داریم که در آنها بازیکن کاراکتری میسازد و برای کاراکتر یک زندگی تشکیل میدهد. روی صحنه یک کاراکتر داریم که در صحنه همه چیز متعلق به او است ولی در اصل او توسط بازیکنی که نمیشناسد مسخ شده و اداره میشود و همه ی اینها خواست آن بازیکنند. در این صورت ممکن است همه ی ما توسط اجنه ای که آنها را نمیبینیم مسخ شده باشیم و آنچه واقعی میپنداریم دنیای مجازی اجنه ای از دنیایی دیگر است که از طریق ما با هم نبرد میکنند. در دنیای تورات هم آنهایی که انسان ها خدایان میپندارند همگی دشمنان یهوه اند و یهوه آنها را نابود میکند ومهمترین نکته این که یهوه با اختلاف زیاد، بزرگترین خودستا و لاف زن تورات است و بقیه خدایان دروغینند چون فقط او وظیفه ی خودخواهی کردن و نابود کردن موجودات در آتش هوس های خود را دارد. یهوه الگوی اصلی «من» بزرگ در فیلمنامه ی مشترک مورد استفاده توسط موجودات است. او انلیل خدای خودستا است که نقاب حئا برادر انساندوست انلیل را به چهره زده تا مردم را به خود جذب کند. "حئا" یا "حی" منشا لغت "آی" است که به شکل حرف I انگلیسی معنی "من" میدهد و هر کسی که خودش را "من" تعریف میکند، درواقع خودش را به جای یهوه میگذارد و به نمایندگی از او به جنگ دنیا میرود. همهویتی انلیل با حئا برایش صرف داشته است. چون حئا هم چیزی از خودش در وجود انسان کاشته است که میتواند او را منشا «پسران خدا» در تورات نشان دهد، البته در اصل مطلب، آنچه حئا از خود در انسان کاشته است، اراده ی الهی است تا انسان علیه انلیل طغیان کند و در لشکر حئا قرار گیرد و این در حالی بوده که انلیل انتظار داشته انسان ها برده های بی اختیار او باشند. اگر انلیل همان «من» غریزی بشر باشد، اراده ی الهی آن چیزی است که سبب میشود انسان ها در مقابل موجودیت غریزی خود مقاومت کنند. در عین حال، این، وقتی که پیروی از «من» قانون جامعه و تنها مبنمای پیدایش «ما» تعریف میشود، به معنی طغیان علیه جامعه ی غریزی صفت نیز هست. در این مورد، جالب است که به موضوع ترادف انگل و کرم در قدیم توجه کنیم، چون انگل های آشکار به کرم شبیه بودند. دانته و میلتون، شیطان را کرم مینامند. در زبان های ژرمن، لغت WORM به معنی کرم، همزمان به معنی مار و اژدها نیز بوده است. همانطورکه میدانیم، اجنه و بخصوص شیطان اصلی نیز به مار نامبردارند و نفیلیم یا فرزندان دورگه ی انسان ها از پسران خدا را نیز سرافیم یعنی مارسانان نیز مینامیدند. هسته ی لغت WORM لغت ژرمن WOR به معنی "ما" است که به صورت OUR به معنی مال ما در انگلیسی دیده میشود. اتفاقا دراینجا انگلیسی صحیح تر است. چون لغت WOR از لغت عبری OUR به معنی مار ریشه میگیرد. WOR به معنی ما، مرتبط با WARو VERSES به معنی جنگ و درگیری است که جامعه ی ما از کشاکش های "من" ها در آن به وجود می آید و «ما» فقط با بسیج شدن «من »ها در تبدیل به «ما» برای جنگیدن با یک «ما» یا جامعه ی دیگر متحد میشود. WOR همچنین منشا WORTH یعنی زشتی و WORN یعنی نگرانی است. انگل های کرم شکل دیدنی هر آدم اولیه ای را به یاد کرم هایی که در حال لولیدن در میوه های گاز زده شده دیده است می انداخته و این تصور را ایجاد میکرده که کرم همراه میوه وارد بدن شده است درحالیکه کرم میوه و کرم های انگل بدن، گونه های متفاوتی هستند. ولی همین است که باعث شده تا تصور شود میوه ی ممنوعه باعث اخراج انسان از بهشت شده و ماری که همان شیطان است هم لابد کرم میوه بوده است. یعنی این همان جن متشبه به انگل است که ماری در قالب کرم به نام جن را وارد بدن انسان کرده و بدن انسان را طوری تکامل داده که با همه ی موجودات فرق کند و حالا علم امروز، آن انگل را از «جن» به «ژن» تبدیل و طغیان علیه آن را غیر ممکن وانمود کرده است. چون در ارزیابی او، شیطانی بودن برابر با کل حیات جسمانی بشر است البته فقط با این پیشفرض که حیات جسمانی شما نتیجه ی اخراجتان از بهشت بعد از گاز زدن اولین دو انسان به میوه ی ممنوعه بوده باشد!!!!! با همین پیش فرض است که در علم امروزی، اولین موجوداتی که قابل دیدنند یک مشت کرمند و همین کرم ها با طی مراحل تکاملی، تبدیل به انسان شده اند. نزدیک ترین موجودات زنده ی امروزی به کرم های اولیه هم کرم های انگلیند چون میکروب های اولیه همان جن های نادیدنی انگل شده اند که به محض این که قابل دیدن میشوند به شکل کرم ظاهر میشوند. اخیرا دانشمندان جرئت کرده اند و علیرغم حفظ ظاهر حرف پیشینشان که مارها را جزو آخرین خزندگان میشمرند از شباهت اولین مارها با کرم ها و همچنین مارماهی های انگلی که اولین کرم های مهره دار شده هستند سخن میرانند. الساندرو پالچی از دانشگاه فلاندرز، که سرپرستی این مطالعه ی جدید را بر عهده داشته است معتقد است که اولین مارها ممکن است شناگران مارماهی مانند یا نقب زنان کرم مانند بوده باشند.:

“demonic possession”: will scarlet: stolen history: 6 apr 2021: p2,3

شاید باید ریز بودن انگل های ذهنیمان را هم به جای گرفتن زیر میکروسکوپ با مقیاس قرار گرفتن سدوم در «دشت های ذهن» دید. تمدن سدوم در دشت های وسیع گمراه کننده ی ذهن آدمی، یک موضوعیت یکپارچه ولی محدود به بشر در دنیایی از ذهنیت های گوناگون فرد از موجودات و پدیده های مختلف است. وقتی دنیای عظیم خوابیده در ذهن را در جمجمه ی یک نفر محدود کنیم، بزرگترین شهرها در آن نقطه ای نادیدنیند. این شهرها اشاره به شهرهای بزرگ ما دارند که امکان خودستایی ما را فراهم کردند و ما را در متحد کردن «من» هایمان به «ما» تبدیل نمودند بی این که هیچ «ما» ی واقعی تاکنون حاصل شده باشد. هنوز «من» ها تنهایند و در کوچکترین فرصت انزوا، کوچکی خود را در مقابل فکرهای گوناگون دشت ذهن حس میکنند و عذاب میکشند. به قول مولانا:

احتما کن احتما ز اندیشه ها

فکر، شیر و گور و دل ها بیشه ها

لیبرتاس، مادر فاحشه ها: خدای امریکا چطور علیه کفر میجنگد؟

نویسنده: پویا جفاکش

مجسمه ی ازمودئوس یا شیطان در کلیسای رنه لو شاتو در فرانسه

در حول و حوش 1970، مردی در بخش شرقی شهر سانتیاگو پایتخت شیلی، روی تپه هایی که محل زندگی بخش مرفه شهر بود، کاغذهایی به دیوار چسباند که رویشان نوشته بود: «جاکارتا دارد می آید.» چرا؟ برای این که شیلی اوضاع ملتهبی را میگذراند. آلنده تازه به عنوان رئیس جمهور برگزیده شده و در کشوری که تب تند کمونیسم فرا گرفته بودش، دموکراسی برقرار کرده بود. آلنده کمونیست نبود، بلکه یک سوسیالیست معتدل بود. ولی امریکایی ها دوست نداشتند در کشوری که امکان قدرت گرفتن کمونیست ها در آن وجود دارد دموکراسی برقرار باشد. هنری کسینجر که اخیرا با مرگش باعث ناراحتی "رئالیست ها" ی جهان شده است، آن زمان درباره ی شیلی گفته بود: «نمیدانم چرا باید دست روی دست بگذاریم و تماشاگر این باشیم که کشوری به دلیل بی مسئولیتی مردمش کمونیستی شود.» اما این چه ربطی به جاکارتا پایتخت اندونزی داشت؟ سقوط دولت دموکرات دیگر سو کارنو در جاکارتا به بهانه ی مبارزه با کمونیسم در کودتای نظامی سو هارتو به کمک سازمان سیا، یکی از دستپخت های اخیر دولت ایالات متحده بود که خیلی بین راست ها و چپ ها بر سرش بحث میشد. مانند آلنده، سو کارنو هم دولت کمونیستی نداشت و فقط با کمونیست ها و گروه های دیگر ائتلاف تشکیل داده بود. سو کارنو در کنار جمال عبدالناصر، جواهر لعل نهرو و مارشال تیتو، بنیانگذاران جنبش عدم تعهد معروف به کشورهای جهان سوم بودند که بین بلوک کمونیستی و بلوک سرمایه داری وابسته به امریکا بی طرفی اعلام کرده بودند، ولی نگرانی امریکا از به قدرت رسیدن کمونیست ها از طریق دموکراسی در آن، باعث اقدام آنها به ایجاد یک دیکتاتوری بیرحمانه در اندونزی با سقوط سو کارنو شد. سو هارتو، دولت سو کارنو را متهم کرده بود که در همکاری با کمونیست ها دست به فستیوال های شیطانپرستی میزنند و در آنها اعمال جنایتکارانه مرتکب میشوند و تازه در این فستیوال های شیطانی، دخترهای عضو حزب کمونیست دست به رقص و فحشای جنسی با سیاستمداران میزنند. سربازان ارتش هم که خیلی دلشان میخواست باور کنند هر دختری که عضو حزب کمونیست است فاحشه است دخترها را در حین شکنجه مورد تجاوز جنسی قرار میدادند و بعد اعدام میکردند و از آن بدتر این که بعضی دخترها را نه بر اساس شواهد، بلکه به خاطر زیبایی ظاهریشان تعیین کردند عضو حزب کمونیست هستند و پس از تجاوز کشتند. در آن زمان، زیاد از جنایات کمونیست ها صحبت میشد. استالین متهم بود که آدم ها را به اتهامات ساختگی در محاکمات علنی به اعدام محکوم میکرد یا به گولاک میفرستاد و مائوئیست های چینی متهم بودند که با به تمسخر گرفتن دشمنانشان در ملا عام آبروی آنها را میبرند. اما آقای سو هارتو به یک شکل خاصی از شر نگرانی های انسانیش خلاص میشد، به این ترتیب که تمام افراد مظنون به خیانت –و نه لزوما متهم به خیانت- ناگهان بدون به جا گذاشتن هیچ ردی ناپدید میشدند. هر از چند وقت ناگهان یک گور دسته جمعی عظیم کشف میشد یا این که آب رودخانه ای بند می آمد و مردم میرفتند میدیدند از زیادی اجسادی که توی رودخانه ریخته اند آب بند آمده است. اینها بخشی از کسانی بودند که ناپدید شده بودند و معمولا وقتی کشف میشدند به اسکلت تبدیل شده و هویتشان نامعلوم بود. بنابراین فامیل های ناپدیدشدگان اغلب در رنجی تمام نشدنی از دوراهی فکری ناشی از آن بودند که آیا الان عزیزانشان زنده و در زندانند یا این که اعدام شده اند. هیچ اطلاعی در این باره به مردم داده نمیشد. این روش ایجاد دیکتاتوری که بعدا به «جاکارتایی کردن» شهرت یافت، به سرعت در کشورهای مختلفی انجام شد و کم کم چنان عادی شد که بعضی از دیکتاتورهای به قدرت رسیده دیگر به اندازه ی سو هارتو در خفا آدم ها را بی محاکمه نمیکشتند. مثلا دژخیمان مارکوس دیکتاتور فیلیپین، مظنونین به کمونیسم را در خیابان میکشتند و جسدشان را در همانجا رها میکردند. حداقل اینطوری تکلیف خانواده ها روشن بود که عزیزشان واقعا مرده است. همانطورکه آن کاغذ نوشته های مرموز «جاکارتا دارد می آید» در سانتیاگو پیشبینی کرده بودند، «جاکارتایی کردن» کشور، یقه ی شیلی را هم گرفت و با کودتای نظامی ژنرال پینوشه با همکاری سازمان سیا، دموکراسی آلنده جایش را به دیکتاتوری و خفقان بی رحمانه ی وحشتناکی داد که در آن، بسیاری از مردم، به صراحت مقتول و یا به کل مفقودالاثر میشدند. سیا برای این که بتواند در ساقط کردن دولت ها از ارتش های ملی استفاده کند عمدا برای کشورها تهدیدات نظامی ایجاد میکرد تا نقش نظامی ها در حکومت زیاد شود و بعد روی نظامی ها سرمایه گذاری میکرد تا در موقع لزوم، از آنها برای سقوط حکومت استفاده کند. در مورد سو کارنو، امریکا جدایی طلبان گینه ی نو غربی را به جان اندونزی انداخت تا نظامی ها قدرت بگیرند. در کنگو هم که پاتریس لومومبا فقط با صحبت کردن با خود کشورهای غربی موفق به استقلال کشور شده بود، امریکا جدایی طلبان کاتانگا را کوک کرد و باعث قدرتمند شدن نظامیان در کشور برای مقابله با آنها شد و اینطوری لومومبا را که از بد حادثه برای حل مشکل کاتانگا، دست به دامان خود امریکا شده بود سرنگون کرد و کشت. نکته ی جالب این است که دیکتاتورهای نظامی ساخت ایالات متحده نه فقط دشمنان یا افراد ناخوشایند برای امریکا، بلکه دوستانی را که هیچ توهینی به امریکا نکرده بودند هم سرنگون میکردند. مثلا در گواتمالا رهبر کشورر به این خاطر سقوط کرد که میخواست به کمک خود امریکایی ها کشور را از یک فتودالیته ی فرسوده به یک سرمایه داری مدرن تبدیل کند و برای این کار باید دست به اصلاحات ارضی میزد و این در حالی بود که این کار، نیازمند خرید زمین های شرکت امریکایی یونایتد فروت بود که برادران معروف دالس در آن سهام داشتند. در برزیل که علیرغم اختلافات استعماری با امریکا هیچ صدایی علیه امریکا بلند نبود، دموکراسی کشور فقط به خاطر این نابود شد که حتی زمینداران مترقی هم به این نتیجه رسیده بودند که باید اصلاحات ارضی صورت بگیرد و این خواست عموم مردم بود. امریکایی ها ایجاد اصلاحات ارضی در کشورهایی مثل ایران و ژاپن را به منفعت خود میدانستند، ولی برزیل قطعا جزو این کشورها نبود. بنابراین کودتای نظامی دیگری رقم خورد، مدیچی دیکتاتور جدید انتخابات را از بین برد و تا 25 سال هیچ انتخاباتی در برزیل رقم نخورد. در بیشتر این دیکتاتوری ها آمار بی گناهانی که قربانی شدند با تعداد کمونیست های واقعی پهلو میزد. ("از هر طرف که رفتم، جز وحشتم نیفزود: چگونه مداخلات خشونتبار امریکا جهان ما را از نو ساخت": متین غفاریان، بر اساس کتاب "روش جاکارتایی" اثر وینسنت بوینز: کتاب روز آور: شماره ی 5: نوروز 1403)

امریکا تمام این اعمال غیر اخلاقی را در حالی مرتکب میشد که به پشتوانه ی مذهب و دفاع از مسیحیت در مقابل کفر ضد اخلاقی کمونیسم، به جنگ کمونیسم در داخل و خارج از خود رفته بود. اما چرا باید مذهب مسیحی به خاطر اخلاقی بودن، لایق نجات داده شدن از دشمنان کمونیست باشد وقتی در جنگ علیه کمونیسم، تمام اخلاقیات مسیحی زیر پا نهاده میشوند. آیا این ریاکاری سیاستمداران نیست؟ ابدا. سیاستمداران امریکایی راست میگویند که برای دفاع از مسیحیت این اعمال را مرتکب شده اند، اما مانند بسیاری از کلمات دیگر، اینجا هم وقتی کلمه ای را استفاده میکنند، منظورشان با منظوری که مردم معمولی از آن کلمه استفاده میکنند متفاوت است. مردم معمولی، مسیح را حامی مستضعفان و با این تعبیر، مسیحیت را به نفع خود میدانند و به همین دلیل، آن را دوست دارند و طبیعتا اربابان امریکا و اسلاف اروپاییشان هم جوری مسیحیت را به مردم نمایش داده اند که به نظر برسد به نفع مردم است ولی همانطورکه انجیل هم میگوید، مسیح یک یهودی بود که برای احیای تورات قیام کرده بود و معلوم نیست چرا هیچ کس توجه نکرده است که از همان تورات میشود بدترین آپارتایدهای مذهبی و نژادی را بیرون کشید و با آن تضاد طبقاتی ایجاد کرد همانطورکه جناح راست افراطی اسرائیل همین الان تمام توطئه ها و جنگ ها و جنایت ها و جداسازی های طبقاتی خود را با آن توجیه میکنند؟! اینجا تناقض بزرگی وجود دارد و اگر کشیش هایی را که برای دروغ گفتن به مردم ساخته شده اند کنار بگذاریم و به سراغ آن جریان های اکادمیک مقبول حکومت های سکولار برویم که مسیحیت را مثل بقیه ی مذاهب به صورتی ظاهرا انشاوار ولی کاملا حق به جانب روایت میکنند، میبینیم که اشرافیت سرمایه دار، به زبان کنایه، تفسیر خود از سیحیت را اصیل تر میدانند.

چهره ی مردم مدار مسیح تا حدودی ناشی از تصویر شدن او به صورت مردی فقیر که میان مردمی با ظاهر فقیر و مندرس رفت و آمد میکند است. قوم او قوم فقیری به نام بنی اسرائیلند که بر اساس کتاب مقدسشان تورات، همیشه با ممالک قدرتمند و ثروتمند چون مصر و بابل و آشور و روم در تضادند. با این حال، به قول چارلز جولیانی، یهوه پدر کریست یا مسیح، کسی جز ژوپیتر یا زئوس خدای روم نیست که از بین تمام پسران حرامزاده اش از زنان زمینی، کلیسا فقط کریست را به رسمیت شناخته است و مادرش را هم چنان آبرومند کرده که یهوه برای بچه دار کردنش اول از او اجازه بگیرد، نه این که مثل داستان لدا زئوس در هیبت یک قو وحشیانه به زن زمینی تجاوز کند یا مثل داستان تولد پرسئوس که زئوس با آب باران دوشیزه ای را حالمله کند و توی دردسر تا حد نزدیک شدن به مرگ بیندازد بدون این که زن حتی بفهمد چطوری حامله شده است. این کریست، تنها نقاب مردم نمای زئوس است. پس کاملا ممکن است آن مردم بدبختی که از ستم نازی ها به ارض موعود تقلبی گریختند، یک ملت اختراع شده برای نشان دادن عقبه ی مردم نمای مذهب قدرتمداران رومی مغربزمین باشند. آنچه این ظن را تقویت میکند بزرگترین تناقض مسیحیت یعنی این ادعای بنیانی است که مسیح، برای جهانی کردن یهودیت که مذهب بنی اسرائیل است قیام کرده، ولی به دست خود یهودیان مقتول شده است. پس فرض یک دشمنی احتمالی اولیه بین مسیح و یهودیت وجود داشته است که در نمادهای حیوانی این دو نیز به چشم میخورد. متواترترین نماد خدای یهود، شیر است: الگوی توتمی شکارگران اولیه که به سبب قدرت بالایش در کشتن حیوانات بزرگ، مظهری از جاه طلبی و نیروی نظامی بود و الگوی مثالیش میتوانست همان خدایی باشد که هر حکومت زمینی ای دوست دارد حمایت او را به خود جلب کند. اما مسیح، نمادش گوسفندی است که خود را عمدا قربانی میکند تا دشمنانش گوشت و خونش را بخورند و ابدا با شیری که مایل است هر طور شده است مخالفین را به اطاعت از خود وا دارد جور در نمی آید. قربانی شدن، حد نهایی گوسفند در اطاعت از رئیسش یعنی چوپان است و خدای چوپانان در دوران باستان، تموز بوده است که بعدا تبدیل به خدای کشاورزی هم شده است. تموز خدایی همرتبه با احشام و دوستدار آنها بود تا آنها تحت تاثیر او از صمیم قلب در راه صاحب انسانیشان قربانی شوند، چون تموز که پیشتر خدای طبیعت و گیاهان بود خودش هم با کمال میل، قربانی چرخه ی طبیعت میشد. با مرگ او فصل خزان رقم میخورد و با زنده شدن دوباره اش شکوفایی مجدد طبیعت در فصل بهار. در انسان، بهار معادل ایام جوانی است و خزان، پا به سن گذاشتن فرد و تبدیل پسر به مرد است. پسر اطاعت پذیر است و مرد، دستور دهنده. به همین تریب، آدونیس که چهره ی آشنای تموز است جوانی بی ریش با ظاهر کودک گون است و یهوه که مجسم به مردی ریشو است شکل انسانی آن خدای شیرآسای جنگاور یهود را نشان میدهد. بنابراین یهوه شکل قربانی شده ی تموز را نشان میدهد، زمانی که او به جهان زیرین رفته و تبدیل به یک موجود شیطانی شده است. غنوصی ها که مسیح را در مقابل یهودیت قرار میدادند دقیقا چنین نظری داشتند. آنها معتقد بودند یهوه خدای یهود، معادل یلدابهوت، یک جن شورشی علیه خدای راستین بوده است. یلدابهوت فرشته ای بسیار والامقام و زیبا بود ولی به خود مغرور شد و سقوط کرد و در این جهان که خود جهنم است زندانی شد. بنابراین یلدابهوت یا یهوه کسی جز ابلیس یا شیطان نیست. مسیح پیامبر خدای راستین است و یهودی ها که پیرو شیطانند به همین سبب او را کشتند. البته کشیش ها درباره ی این که مسیحیت روی یهودیت استوار است درست میگویند چون کابلا یا عرفان یهود که خود را اصل یهودیت میشناسد هم از ترکیب مسیحیت غنوصی با یهودیت به دست آمده است. چرا؟ چون این ترکیب برایش صرف داشت. مطابق اندیشه های کابالایی که در بین پیروان مکتب استعماری "طلوع طلایی" the golden dawn رواج داشت، یلدابهوت که برابریش با یهوه مورد قبول واقع شده است، به جهان مادی تبعید شده است و چون زمین تنها بخش زنده ی جهان مادی و معادل گایا الهه ی زمین یونانی است، یلدابهوت روح خود را در زمین تجلی داده و دراینجا دست به تکثیر خود در موجودات زنده کرده و به دمیورگ یا خالق در اساطیر یونانی تبدیل شده است. اما سوفیا یا الهه ی جهان مادی که با گایای یونانی و تیامات بابلی تطبیق میشود، موقع از نو زادن یلدابهوت در این جهان، با جادوی خود، ذهن او را دچار فراموشی کرده و این شده که خودخواهی و جاه طلبی یلدابهوت در تمام موجودات زنده منعکس شده است و این موجودات، همگی به صورت ذاتی، خودخواه و مایل به خیانت کردن به هم هستند. چون توسط آرخون ها یا ذهنیت های تکثیر شده ی یلدابهوت اداره میشوند. هدف از این کار، تضعیف یلدابهوت با تجزیه ی او بوده است بلکه ارواح متعدد یلدابهوت، مرتبا خود را به دست یکدیگر از بین ببرند. بنابراین آرخون ها حکم انگل هایی در وجود موجودات زنده منجمله بشر را دارند. تصویر مشهور از انگل، کرم است ولی آرخون ها کرم های مفلوکی نیستند و در گزندگی و خطرناکی به مار و اژدها تشبیه میشوند و خود یلدابهوت شیرمانند هم به دلیل مجسد شدن در آرخون های مارآسا به شکل ماری با سر شیر نمایش داده میشود. با هرچه امروزی تر شدن این افسانه در انگل شناسی مدرن، لغت worm که در گذشته به معانی مار و اژدها استفاده میشد، اکنون تقریبا مختص کرم شده است اگرچه مار ارخونی هنوز به صورت مار اسکلپیوس، نماد علم پزشکی است. انگل کرم آسا در فریاد کابالایی ارخون ها دقیقا معادل جن بیماری زا در طب بابلی است. جن بیماریزا نادیدنی بود و امروزه جانشینش میکروب (باکتری و ویروس) نیز نادیدنی است. نسخه ی معنویش طبیعتا میشود شیطانی که مردم را گول میزند، ولی مردم او را نمیبینند. شیاطین همه از الهه تیامات پدید آمده اند که از جنس آب بود. انگل های آرخونی هم بر اساس آن، به کرم های آبی تشبیه میشوند. ازاینرو است که در علم تکامل امروزی، گفته میشود اولین موجودات قابل دیدن، موجودات کرم مانند آبزی بودند که از موجودات ریز نادیدنی درون آب پدید آمده اند و تدریجا به تمام جانوران امروزی منجمله انسان تبدیل شده اند. تکامل گراها تصویر میکروسکوپی اسپرم کرم مانندی را که درون مایع شنا میکند، نشان میدهند و میگویند این اصل انسان است که در ابتدا کرم بوده است. ولی این کرم، کنایه به ارخون یا انگل کرم مانند درون ذهن نیز دارد. تکامل گرا حرفی از شیاطین نمیزند ولی اساس انسان را بر جانوران و غرایز حیوانی قرار میدهد و تمام غرایز حیوانی را با تمام گوناگونی هایشان شکلی از غرایز پست و ابتدایی کرم هایی با حداقل آگاهی ذهنی وانمود میکند. این، چیزی است که در کتاب "ژن خودخواه" ریچارد داوکینز وابسته به جریان های اشرافی راستگرای انگلستان به حد اعلی میرسد. در این کتاب و دیگر کتاب های مبلغ جبرگرایی ژنتیکی و جبرگرایی زیستشناسی، تمام اعمال و روحیات و خلقیات انسان، ناشی از ژن خوانده شده و انسان تا حد یک جانور بی اختیار که توسط انگل هایی نادیدنی به نام ژن کنترل میشود فرو کاسته شده است. اما این تایید شده است که انسان برعکس بسیاری از جانوران دیگر، موقع عمل به غرایزش، در دوراهی منفعت طلبی و توجه به آسایش «دیگران» قرار میگیرد. داوکینز، برای حل این دوراهی، در مقابل "ژن"، عامل دیگری به نام "میم" meme را قرار میدهد. میم واحد اطلاعاتی است همانطورکه ژن عامل وراثتی است. ژن محمل فرهنگ است و فرهنگ، همان چیزی است که برخی موجودات و بیش از همه انسان را راضی به از خود گذشتگی به نفع همنوعان و حتی موجوداتی از انواع دیگر میکند. البته داوکینز این دوگانگی را هنوز نتیجه ی تکامل ژن ها در شرایط دشواری برای انواع میداند که در آن هنگامه ها فداکاری افراد، با حفظ گونه باعث حفظ فرد نیز میشد. بنابراین دوگانگی فرهنگ و غریزه، هنوز دوگانگی انگل ارخونی مجسم به مار است و این دوگانگی در کادوسئوس یا عصای مرکوریوس، خدای دانش تجلی می یابد که دو مار به دور آن پیچیده اند. دوگانگی این مارها در دوگانگی تمثال دی ان ای نیز تکرار میشود تا ژنتیک بودن تضادها در انسان فراموش نشود. اثر گذاری های متفاوت میم و ژن بر هم در شرایط فرهنگی و زیستی مختلف، آدم های متضادی را تولید میکند. ولی ارواح همه ی آنها شیطانی است و همه شان زیست خود را مدیون یهوه ی شیطان هستند که خود را خدا میپندارد و این را به پیروان انسانش نیز می آموزد. مسلما هیچ آدم عاقلی از دینی که وجود فردی انسان را شیطان بخواند و شیطان بودنش را هم غیر قابل حل معرفی و نجاتش از شیطان را منوط به مرگ فرد بخواند استقبال نمیکند. بنابراین بر اساس فریبکاری ای که آن هم ناشی از القائات آرخون ها است وفادارترین افراد به فرهنگ یهودی-مسیحی فکر میکنند روحشان با تولدشان متولد شده است. اما آنها که از اجرای شریعت دورترند بر اساس کابالا به تناسخ معتقدند و در خارج از حوزه ی یهودی-مسیحی، در مذاهب هندو و بودایی، به صراحت از کارمایی سخن میرود که قبل از تولد و از زندگی های قبلی به فرد منتقل میشوند و گناهان زندگی های قبلی فرد را در زندگی جدید او مجازات میکنند. البته این ادیان هنوز به اخلاقیاتی پایبندند اما تکامل داروینی که حد نهایی کابالا است هیچ جای نجاتی باقی نمیگذارد و اساس انسان را در حد حیوانات پست نگه میدارد و عذاب وجدان را صرفا نتیجه ی ناخواسته ی دیرتر به وجود آمدن و طی کردن مراحلی ناخواسته از دگرگشت زیستی تلقی میکند. نتیجه این که تصویر فرد مبادی اخلاق هیچ برتری ای ندارد بر تصویر آخوندک ماده ای که موقع عمل جفتگیری، سر جفت خود را قطع میکند و اینطوری با از بین بردن اعصاب بازدارنده، باعث شدت گرفتن عمل جنسی جفت مرده اش میشود، همینطور تصویر پنگوئن امپراطوری که در آغاز رفتن به دریا، رفیق خود را توی دریا هل میدهد تا اگر احیانا یک فوک پلنگی توی دریا بود اول دوستش را ببلعد و پنگوئن اول از میزان امنیت آب مطلع شود. بنابراین قانون جهان انسانی نیز به اندازه ی قانون جهان حیوانات، قانون «قوی تر پیروز است» میباشد و تنها دلیل این که ملت تحت سلطه باید به اخلاقیات باور داشته باشند این است که نظم دنیای سیاستمدارانی که به اخلاقیات پایبند نیستند را به هم نریزند. مرز بین این دو گروه را موقعیتشان تعیین میکند. اگر خداوند راستین، جهان را به وجود آورده است تا ارخون های یلدابهوت در قالب موجودات پست، یکدیگر را از بین ببرند، پس هر کس یا گروهی که بیشتر بقیه را تصفیه کرد، کمتر شیطانی است. در ادبیات استعماری، این با «تاتار» نامیدن تقریبا تمام ملت های خارج از اروپا و به شدت قتال و بی رحم معرفی کردن تاتارها نسبت دارد. چون لغت "تارتار" که به جای تاتار استفاده میشد، یادآور به «تارتاروس» یا جهنم یونانی بود که تیتان ها یا مابه ازای شیاطین مسیحی، در آن زندانی بودند و این تارتاروس، گاهی نام از تیتانی به همین نام داشت که معادل دقیق یهوه در مقام خدای دوزخ بود. بنابراین تمام نااروپاییان، شیاطینی شبیه انسان بودند که باید سرکوب میشدند و به قید درمی آمدند. اما بعد از این که بسیاری از این «تارتارها» شهروندان اروپا-امریکا شدند و با ملت مسیحی آمیختند، دیگر نمیشد مرز بین انسان و شیطان را برای مسیحیان مبادی اخلاق و ملت های اروپایی به شدت تحت تاثیر اخلاق مسیحی روشن کرد. اینجا دیگر رفتار ضد اخلاقی به خرج دادن از سوی حکومت های وقت، کار سختی بود. بنابراین لازم به نظر میرسد که کار تصفیه ی شیاطین انسانی به خودشان واگذار شود و در این راه، بر همه و ازجمله خود انسان اروپایی ثابت شده باشد که او ذاتی شیطانی دارد. بنابراین ضروری است که هرآنچه در جامعه ی مسیحی، گناه و شرارت شمرده میشود در سطح جامعه رواج یابد و آنقدر از سوی جامعه عادی شده باشد که اگر کسی به خلافکاری های خاصی مبادرت نکند بی عرضه به نظر برسد بلکه اینطوری انسان ها آنقدر در حق هم خیانت و ناجوانمردی کنند که هیچ کس جرئت نکند به دیگری اعتماد کند و اکثر افراد بشر، در اوج تنهایی و افسردگی و زیر بار سنگین احساس گناه، خود را لایق هر گونه مجازاتی ببینند.:

“demonic possession”: will scarlet: stolen history: 6 apr 2021: p2

اینجا تناقضی وجود دارد، تناقضی آنقدر بزرگ که حکومت های غربی به خاطرش ناچار شدند مسیحیت را کنار بگذارند و تمام این فلسفه ی منفعتمندانه را انکار کنند و به جایش همه ی چیزهای ممنوع در تورات را قهرمانانه و حتی مقدس کنند و آن این که اگر دنیا شیطانی است، پس چرا ارواحی که خدا از همه بیشتر بهشان قدرت داده است، یعنی ارواح ثروتمندان و قدرتمندان بیشتر از همه مال دنیا تصرف میکنند؟ آیا این، آنها را شیطانی تر نمیکند؟ این تناقض، جهان موسوم به غرب را مجبور کرد به محض آماده شدن اولین شرایط ایجاد فردگرایی، شعار لیبرالیسم سر دهد و از اصالت فرد سخن بگوید بلکه اینطوری به نظر برسد هر کسی امکان دارد بتواند به حد پایان ناپذیر از امکانات دنیا تصرف کامل به دست آورد. ظاهرا راه ترقی برای همه هست، ولی فقط همان هایی بیشتر از همه ترقی میکنند که از قبل دنیا را تاراج کرده اند یا به آنها که دنیا را تاراج کرده اند خدمت میکنند. اما در خود حلقه ی قدرت این نیاز درک شده که هر چیز مقدسی نیاز به مذهب توجیه کننده ی خود دارد و اگر دنیاپرستی نیز مذهب نباشد مردم، آدم پولدار یا قدرتمدار یا مشهور را مقدس نمیدانند و از او اطاعت نمیکنند. بنابراین پرستش شخینا یا نیمه ی مونث یهوه بازمیگردد و او همان سوفیا روح جهان مادی است که به نام مادر-زمین هم شناخته میشود.

نقاب علم سکولار بر عملکرد کاملا مذهبی جریان لیبرال، میتواند واکنشی استتاری بعد از منفور شدن جریان به صراحت عرفانی تر نازیسم باشد که به وسیله ی ناسیونالیسم نژادی آریایی گری، برای برتری اروپایی، یک پیشینه ی مذهبی تراشیده بود. درآنجا بر کیفیت الهه پرست و ماقبل یهودی این پیشینه تاکید ویژه شده بود و برجسته ترین و جالب ترین نسب تراشی در اینباره در کتاب "اوئرا لیندا" دیده میشود. این کتاب که منسوب به قرون وسطای متاخر و به زبان فریزی قدیم است، در سال 1876 منتشر شده و به عقیده ی جریان دانشگاهی رسمی فعلی، جعلی است. در این کتاب، منشا آریایی ها و نژاد نورس، کشور فریزیا (منطقه ی بین بروگا در بلژیک کنونی تا سواحل اقیانوس در آلمان شمالی) تعیین و برای آن سلسله ای از مادرسالاران تعریف شده بود. نسب آریایی ها در این کتاب به الهه فریا میرسد. فریا همتای عیشتار الهه ی کلدانی و در اساطیر نورس، خواهر و درواقع نسخه ی مونث "فری" خداوند مذکر نورس است. در این کتاب، لغات فریجی، فریزی و فارسی برگرفته از نام فریا خوانده شده اند. این کتاب، مدعی است که مهاجرت فریجی ها به خاورمیانه و سرزمینی درآنجا به نام «ایرا» Ira در ترکیب با تجارت دریانوردان صوری، سبب تاسیس تمدن خاورمیانه شده و در مقابل سامی گری که یهودیت مظهر خالص آن است، قرار گرفته است. ایرا میتواند هم عراق Iraq باشد و هم ایران. اما میل بعدی به مرکزیت دادن ایران به سبب نا عرب زبان بودن آن برخلاف بقیه ی همسایه های دارای نژاد واحد در خاورمیانه بود و با تقویت اسلام شرعی در سرزمین های همسایه و نابود کردن خاطره ی فرهنگ های باستان درآن کشورها میشد ایرانیان را که فامیل های نژادی اروپایی ها تخیل شده بودند منشا تمام مظاهر تمدن ماقبل اسلامی در آسیا خواند. نکته این بود که ایران که در آن زمان در حال جذب تمدن غرب به خود بود دارای هویت فارسی تلقی میشد و فارسی و فریزی و فریسی با هم برابر شده بودند. یعنی تمدن آریایی ژرمانیست ها هنوز همان فرهنگ یهودی در یک هیبت مادرسالار قبلی خود بود که بعدا به فرهنگی جنگسالار و مردانه پوست اندازی کرده بود. نام فریا برای مادر کبیر هم به همین خاطر انتخاب شده بود. فریا را میشد پریا خواند و چون p در یونانی صدای r میدهد فریا میتواند ترکیب پئا و رئا باشد که دومی الهه ی زمین یونانی و مادر زئوس از کرونوس است. کرونوس خدای زحل و صاحب روز سبت یا شنبه یعنی روز مقدس یهودیان است و زئوس به عنوان فرزند او حکم شکلب نو شده ی او را دارد. مادر-زمین احتمالا هیچ وقت در فرهنگ یهودی-مسیحی فراموش نشده بود، نشان به این نشان که اگرچه مسیحیت به دنبال عقبه ی یهودی خود علیه رم قیام کرد، اما درنهایت آنگاه که پاپ در دستگاهی جدید به قدرت رسید دستگاه را باز رم نامیدند و امپراطوری مقدس روم به وجود آمد و این در حالی بود که روم، نام خود را به روما الهه ی کشاورزی نسبت میداد که شهر رم، کالبد او تلقی میشد. برای برخی از رومیان، روما با لیبرتاس الهه ی فستیوال های وحشی و اورجی رومی که نام لیبرتی به معنی آزادی از او می آید تطبیق میشد. لیبرتاس گاهی دایانا/آرتمیس الهه ی ماه تلقی میشد زمانی که به شکل یک گربه درمی آمد. گربه حیوان ماه بود و ماه به دلیل تاثیر بر قاعدگی زن، با میل جنسی زنانه و تن دادن به هماغوشی با مرد در مراسم اورجی نسبت می یافت. امروزه گروهی از دانشمندان تکامل گرا ارتباط ماه با میل جنسی زنانه را تایید میکنند و حتی آن را عاملی کلیدی در محجوب به حیا به نظر رسیدن بیشتر زنان نسبت مردان و همچنین مقاومت زنان در مقابل امر غیر اخلاقی و بسیار بیشتر از مردان در بیشتر طول تاریخ میدانند بدین عنوان که چون تخمک گذاری زن ها با حضور شبانه ی ماه نسبت داشت، زن های اولیه –در دورانی که به عقیده ی اینان، هنوز خانواده شکل نگرفته بود- در شب ها بیشتر میل به عمل جنسی می یافتند و زن هایی که مقاومت در مقابل این میل را سخت می یافتند، بیرون از خانه شان دنبال مردان راه می افتادند و در این زمان، احتمال زیادی داشت که در معرض حمله ی درندگان شب بیدار قرار بگیرند. بنابراین زنان نامقاوم در مقابل شهوت خود، زنان ریسک پذیری بودند که بیشتر احتمال مرگ زودهنگام را بر خود تحمیل میکردند و درنتیجه ژن هایی که میل به حفظ بقا را بر میل به فحشا ترجیح میدادند در زنان بیشتر بخت رشد یافتند و حتی امروزه و پس از نابودی درندگان از بیشتر سطح زمین، هنوز آثار ناخودآگاه آن دوران در زن ها مشاهده میشود و ازاینرو است که خودآرایی و شیک پوشی مردان، هیچ وقت به اندازه ی خودنمایی زنان دشمن جامعه تلقی نشده است، چون تجربه نشان داده است که زنان بیشتر در مقابل مرد جذاب از خود مقاومت نشان میدهند تا مردان در مقابل زن جذاب، ازآنروکه مردان اولیه شب ها تخمک گذاری نمیکردند و وقت خاصی برای فحل شدن نداشتند و درنتیجه به اندازه ی زنان نگران درندگان نبودند تا خوددار شوند؛ یعنی از این نظر، مردها بیشتر به اصل حیوانی خود وفادار مانده اند تا زن ها. البته علم امروز، ماه را یک تکه سنگ میشمرد و تاثیر ماه بر تخمک گذاری زنان را ناشی از جاذبه ی ماه میشمرد. اما در قدیم که هنوز فیزیک نیوتنی مورد قبول بیشتر مردم قرار نداشت، گاهی ماه را از جنس پلاسما میشمردند که یک بخش مهم از خون یعنی مایع جاری شونده از رحم در موقع قاعدگی است. پلاسما خاصیت تطهیر دارد و در بدن نیز مواد زائد درون خون را به طرقی از بدن دفع میکند. ماه با نقره نیز ارتباط دارد چون نقره در نور ماه میدرخشد. کیفیت زوزه ی گرگ ها به مراحل مختلف چرخه ی ماه نسبت داده میشد و ازاینرو عقیده بر این بود که گرگنماها را باید با گلوله ی نقره ای کشت. نقره ماده ی سازنده ی سطح آینه نیز هست. در آینه شما تصویر خود را میبینید و تصویر انسان در آینه، کنایه ای از روح مکمل انسان نیز هست. بنابراین ماه و الهه ی آن که صاحب زمین نیز هست، کیفیتی روحانی نیز دارد و رهبری این روح را صاحبان روم یعنی سیاستمداران زمینی به عهده دارند که مانند مالک مقادیری پول هستند که بیشتر از هر کسی از آن مصرف و تغذیه میکند. درست مثل کسی که غذا میخورد و غذا جذب بدنش میشود و خون فرد، مواد غذایی آن را جذب و سموم آن را دفع میکند، اشراف و قدرتمداران هم وظیفه دارند تا با هرچه بیشتر مصرف کردن تمام ثروت های جهان، سموم جهان را به خود جذب و از جهان دفع کنند، چون ارواح آنها به جای بدن فرد، از ارواح مردم معمولی سالم تر است و بنابراین از دید آنان، ما وظیفه داریم مطمئن باشیم که تحت حکومت این انسان های شیطانی فداکار، دنیای ما خود به خود دنیای بهتری خواهد شد، همان چیزی که همیشه داریم از بلندگوهای رسانه ای این قدرتمداران درباره ی بهتر شدن دنیا و پیشرفت حقوق بشر و تکنولوژی میشنویم و در سال های اخیر، برای اولین بار، در درستی آن شک کرده ایم. هر گونه تغییر احساس ما از موضوعات برای قدرتمداران قابل انتظار و طبیعی. گربه حیوان الهه ی آنها جانوری است که وقتی موش را میگیرد با آن بازی میکند. ممکن است بعد از بازی موش را بخورد و ممکن هم هست اجازه بدهد در برود. مردم نیز برای قدرتمداران گربه صفت، در حکم موش هایی هستند که مدتی به بازی گرفته میشوند بدون این که از اول معلوم باشد آخر خورده میشوند یا نه. تمثیل بی جایی نیست. چون وقتی جنگل جایش را به شهر میدهد، نماد حیوانی قدرتمداران از شیر جنگل به فامیل شهرنشینش گربه منتقل میشود و نماد مردم عادی از شکار شیر یعنی آهو به موش های موذی و زباله خوار فراوان شهر که این اصلا با نوع نگاهی که حکومت مدرن به عوام مدرن دارد در منافات نیست. جانشین شدن شیر که حیوان خورشیدی است با گربه که حیوان ماه است هم خیانتی به خدا و همسرش الهه نیست. الهه ی ماه رومی، همان الهه ی ماه بابلی یعنی حنانه یا عیشتار است که به واسطه ی نسخه ی فنیقیش عشتاروت به غرب رسیده است. این الهه از طریق حکومت بر شب، شخصیت های گوناگونش را در پاره خطی جمع میکند که دو سویش لحظات غروب و طلوعند و در این دو لحظه، الهه به سیاره ی زهره تشبیه میشود و در حالت طلوع، کیفیت خورشیدی و در حالت غروب، کیفیت قمری می یابد. در این دو شخصیت متضاد، الهه با دو حیوان مختلف جمع می آید. در کیفیت خورشیدی، همراهان او شیرانند که یال و رنگ پوستشان یادآور خورشید است و در کیفیت قمری، همراهان او آهوان و گوزن ها و گاوسانند که شاخ هایشان یادآور هلال ماه است. در مسیحیت، الهه در دو کیفیت خورشیدی و قمری یا روزآور و شب آور خود به ترتیب جای به «مریم مقدس» و «فاحشه ی بابل» میدهد و فاحشه ی بابل، همان لیبرتاس است که سیسرو از او به عنوان مادر فاحشه ها یاد میکرد و اکنون مجسمه ی لیبرتاس تحت نام لیدی لیبرتی یا مجسمه ی آزادی در نیویورک امریکا خودنمایی میکند، مجسمه ای که مهاجران را میپذیرد. اتفاقا لیبرتاس الهه ی مهاجران نیز هست. چون کسی که از وطنش به جای دیگری مهاجرت میکند، از شخصیتی که مردم همولایتی سابقش او را به آن میشناختند آزاد است و میتواند شخصیت جدیدی برای خود تعریف کند، ازاینرو مهاجرت آزادی می آورد، بخصوص در شهرهای بزرگی که در آنها مردم همدیگر را نمیشناسند. ازاینرو است که الهه هم شهرهای بزرگ را میپذیرد و هم تمدن های نوین و رها از اخلاقیات سابق را، و به همین دلیل است که تمدن مدرن خیلی علاقه به جلوه نمایی شهرهای بزرگ و خلاصه کردن خود در آنها دارد. اگرچه این تصویر اخیر، از چشم هویت مسیحی پیشین تمدن رومی، شیطانی خوانده میشود، اما دو چهره ی مسیحی و شیطانی تمدن، به پیروی از الهه ی او یعنی مریم مقدس که کلیسا کالبد او تلقی میشود، فقط دو چهره ی مختلف الهه ی جهان مادی و بنابراین دو ماسک مختلف یک تمدن یکسانند که هر کدام در موقع مقتضی به صورت او زده میشوند. حتی عوض شدن یهوه و مسیحیتش با بودایی مآبی شرق دور در عرفان های نوپدید هم از این بازی دور نیست. قبلا یک روز روشن تمدنی داشتیم که شیر یهوه خورشید آن بود و حالا که یهوه مثل خورشید غروب کرده به خواب رفته است، شب آهوان آمده است و آهوان در عرفان بودایی، نماد قدیسین به ویژه بودیستواها هستند: مردان دانای شب جهل عمومی که کاری به کار این که چه کسی چه کار میکند ندارند؛ یک مذهب به درد بخور برای لیبرالیسمی که امیدوار است هیچ کس جلو گناهکاری دیگران را نگیرد. این البته یکی از ده ها تفسیر ممکن از بودا است ولی تفسیری که برای هزاره ی پیش رو انتخاب شده است. مسیحیت از سلطنت هزار ساله ی مسیح سخن میگوید و مطابق یک حدیث بودایی، هر هزار سال یک بودا یعنی یک تجسد خدای جهان که بودا نامیده میشود متولدد میگردد. از دید مسیحیت، پایان عصر مسیحی با آخرالزمانی که به ظهور دوباره ی مسیح می انجامد همراه است و شگفت این است: در آخرالزمان نورس موسوم به راگناروک، خدایان و جهانشان در شورش شیاطین تحت رهبری دو هیولا که شکل های گرگ و مار دارند نابود میشوند و پس از آن، نظم جدیدی بر جهان حکمروا میشود، این درحالیست که سگ و مار، تجسم های ایزدان دوگانه ی امریکای مرکزی یعنی خولوتل و کواتزلکواتل هستند. کواتزلکواتل بر روز حکومت میکرد و خولوتل بر شب. نام کواتزلکواتل به معنی مار پردار است اما این کلمه دو پهلو نیز هست و میتوان آن را به همزاد خولوتل نیز معنی کرد. خولوتل که به همراه تاریکی شب از جهان زیرین می آید، معادل آنوبیس خدای شغال سر مصری و به مانند او راهنمای ارواح در جهان زیرین است و دراینجا ارواح انسانی، جای خورشید را پس از غروب او در فرو رفتنش به زیر زمین میگیرند. خورشید و مسیح خدایانی همهویتند و کریسمس یا تولد مسیح همزمان با تولد خورشید رومی در آغاز زمستان اتفاق می افتد. پاپی هم که تولد مسیح را با تولد میترا یا خورشید رومی برابر گفت نام بامسمای لیبریوس را بر خود حمل میکرد. دراینجا خولوتل میتواند با سنت کریستوفر برابر شود: غولی با سر سگ که عیسی را در هیبت یک کودک از رودخانه ای گذراند و ناگهان عیسی که کل جهان را در وجود خود داشت به اندازه ی دنیا سنگین شد طوری که کریستوفر احساس کرد دیگر نمیتواند او را روی دوشش حفظ کند. کریستوفر به معنی حامل مسیح است. مسیح همان یهوه در مقام روح جهان مادی است و در هیبت مارمانند امریکایی خود که کواتزلکواتل باشد ماری پردار با سر گربه سان تصویر میشود که پرهای دور سرش یادآور یال شیر هستند. بدین ترتیب یک مار با سر شیر داریم که یادآور دمیورگ کابالا است. پرهایش او را به عقاب پرنده ی اوج گیرنده ی آسمان مرتبط میکنند که نماد ژوپیتر و زئوس و به همراه او خود امپراطوری روم است و البته نماد امریکا. توناتیو نیز خدای خورشید مکزیکی، مجسم به عقاب است. زئوس همان تئوس یا دئوس به سادگی به معنی خدا است و در برابریش با یهوه، در مقابل او اجنه یا شیاطین قرار میگیرند که به مار مجسمند و یا به شکل انسان های مارماننئدی تصویر میشوند که موجودات فضایی سوار بر سفینه های فضایی، جانشینان کنونی آنها هستند. کل قاره ی امریکا صحنه ی خیال پردازی های فراوان درباره ی موجودات فضایی و بشقاب پرنده هایشان است. کریشنا از همتایان هندی عیسی مسیح، تجسد ویشنو بود که در شرایط هرج و مرج روی ماری به نام آناندا سشا به خواب میرفت. در زندگینامه ی کریشنا انانداسشا به عنوان کلیت جهان مادی با بالاراما همزاد انسان مانند کریشنا جانشین شده است. بر اساس باگاواتا پورانا زمانی که کریشنا و کل قبیله ی یادو (یهودی) در مستی دسته جمعی یکدیگر را کشتند، بالاراما به مراقبه نشست و درگذشت و در این هنگام، مار سفیدی از دهانش بیرون آمد و پراکنده شد که همان آناندا سشا بود. دوقلوهای کریشنا و بالاراما باز همان دوقلوهای خولوتل و کواتزلکواتل هستند و هر دو نتیجه ی سفر سنت توماس به هند تلقی میشدند. هم بومیان امریکا و هم اهالی شبه قاره ی فعلی هند، «هندی» نامیده شده اند، همانطور افریقایی ها و تاتارها که پرستر جان یا شاه یوحنای مسیحی شرقی از آنها تلقی و حکومتش نتیجه ی دین آموزی سنت توماس در شرق تلقی شده است. البته یوحنای تعمیددهنده نیز یک دوقلوی برجسته ی دیگر برای عیسی مسیح است. در مورد امریکا کشیش های اسپانیایی ادعا میکردند که کواتزلکواتل همان سنت توماس یا رسولی از او است. او در سفر به غرب، حکم خورشید سفر کرده به غروبگاه و جهان زیرین و نسخه ی جهنمی خورشید را دارد و کواتزلکواتلی است که به خولوتل تبدیل میشود. توماس همان تموز نیز هست: خدای طبیعت که سفر او به جهان زیرین یا دوزخ، باعث از بین رفتن زیبایی و برکت دهی طبیعت میشود ولی گفته میشود مرگ گیاهان و موجودات در زمستان برای بارور شدن زمین در بهاری دیگر لازم است و بنابراین قانون از بین رفتن دوره ی شکوه و پاکی ادیان به نفع یک زمستان فرهنگی جهنمی، از سوی خود طبیعت صادر شده است. نام خولوتل را میتوان با کورتز فاتح اسپانیایی امپراطوری آزتک مقایسه کرد که گفته شده است آزتک ها فکر کرده بودند او همان کواتزلکواتل است و با این حال، همان کورتز، امپراطوری آزتک را نابود کرد. نام کورتز را هم میتوان از کولو(ن/م) عنوان اشرافیت یهودی اروپا که ناگهان از عرصه ی گیتی محو شدند مقایسه کرد. ظاهرا کولوم ها با نام و عنوانی جدید از اسپانیا به امریکا آمدند و نام فامیل "کلمب" کاشف ادعا شده برای امریکا به آنها برمیگردد. نام کوچک این جناب کلمب هم کریستوفر است و این همان سنت کریستوفر سگ سر به جای خولوتل یا خدای جهنم تاریک ساطع شده از غروبگاه فرهنگی جهان است.:

“THE SECRET OF THE TWINS QUETZALCOATL AND XOLOTL: SH.NET

دانشمندان، این باور نسبتا عمومی که حواس گربه ها در شب بهتر از موش ها کار میکند را تایید میکنند. یعنی موش ها در شب راحت تر توسط گربه ها به بازی گرفته شده و یا کشته میشوند. ولی موش ها چون خودشان دزدند تاریکی شب را بر روشنایی روز ترجیح میدهند و ریسک آن را به جان میخرند. بسیاری از آدم های معمولی هم به اندازه ی قدرتمداران، شب جهل عمومی را برای موش صفتی مناسب میدانند و با آن مشکلی ندارند و شاید از خطر کردن در چنین شبی که خودشان هم از آن ایمن نیستند احساس قهرمان بودن میکنند. سوالی که به جا میماند این است: اگر همه ی اینها همینقدر طبیعیند پس چرا این شب پایان تاریخ در نظر گرفته میشود و هیچ کس انتظار ندارد که پایان این شب سیاه، روز حقیقت باشد؟ آیا مردم فراموش کرده اند روز چه شکلی است؟!

قدیس های تاجر: از چین مارکو پولو تا اروپای اسلامی دیویند اوینگ

نویسنده: پویا جفاکش

این تصاویر عجیب، به مراسم افتتاحیه ی المپیک لندن در سال 2012 تعلق دارند و یک بیمارستان کودکان را نشان میدهند که شیطان بزرگی از آسمان بر آن فرود می آید و به دنبال این اتفاق، حاضران میرقصند. در آن زمان، کسی از این تصاویر چیزی نفهمید و فقط حدس هایی درباره ی ارتباط اولیه ی پزشکی با جادوگری و تسخیر جن زده شد بی این که معلوم شود این چه ربطی به یک فستیوال جهانی دارد. ولی بعد از نزول کورونا از ابتدای یک سال اسطوره ای دیگر یعنی 2020 نظریه های توطئه، آن را به طرح ریزی تغییر نژاد مردم به سمت شیطانی شدن از طریق روش های درمانی تعبیر کردند. این فکر پس از آن ایجاد شد که کسانی که واکسن کورونا به خود تزریق کردند به این نتیجه رسیدند که در افزایش احساس ضعف و بی حالی و کم نیرویی با هم مشترکند و عقیده به تحقق پیشگویی رودلف اشتاینر درباره ی تضعیف یک چاکرای بدن با واکسن به وجود آمد، چاکرایی که نور و انرژی را از فضای بیرونی میگرفت و باعث تقویت بدن میشد. البته بحث های مربوط به چاکراها به شدت ماوراء الطبیعی هستند و نباید آنقدرها به زندگی مادی روزمره مربوط به نظر برسند مگر این که بخواهید نمایش المپیک لندن را تعبیر به جانشینی نیروهای الهی با نیروهای شیطانی کنید، نیروهایی که معمولا دشمن بشر تلقی میشوند. شیاطین در درجه ی اول، دشمن آرامش و امنیت مردم بودند و به همین دلیل بود که مردم، قلب را به جای مغز، مرکز احساسات میدانستند چون بر اساس تجربه فهمیده بودند در اثر افزایش استرس و اضطراب، احتمال افزایش سکته ی قلبی وجود دارد. آدم مومن آرامش داشت چون قلبش به جای شیطان سکونتگاه روحی بزرگ و در ارتباط با خدا بود؛ و آدم بی عاطفه را بی قلب یا دارای قلبی از سنگ میشناختند چون نمیتوانستند باور کنند با وجود انجام کارهای شیطانی، اینقدر آرام و بی استرس به نظر میرسد. بر اثر مشکوک بودن طبیعی جلوه دادن جانشینی خدای آرامش بخش با شیطان استرس زا است که فرود شیطان مراسم به بیمارستان کودکان جلب توجه میکند چون در این فاصله، کتاب و مجموعه ی تلویزیونی "مواد تاریک او" حول آماده سازی راه برای پذیرش عمومی شیاطین به لحاظ عمومی برجسته شده بود. در این داستان، هر کسی یک شیطان با خود دارد و این، با نقل قول دافنه کین –بازیگر لیرا، خواهرزاده ی لرد آزریل (عزرائیل، فرشته ی مرگ) و شخصیت اصلی فیلم- عجین میشود که میگوید: «شیطان، بخش عاقل تر و مسئولیت پذیر شما است... شیاطین کودکان میتوانند شکل خود را تغییر دهند اما در دوران بلوغ، به شکل دائمی قرار میگیرند.» پس قرار است شیطان های متغیر کودکان، همه به یک شیطان واحد تبدیل شوند که به لحاظ عمومی بودن و ضرب شدن در همه ی نسل آینده، طبیعتا ابعاد این شیطان نیز بسیار عظیم است.:

“demonic possession”: will scarlet: stolen history: 6 apr 2021: p1

پیش ذهنیتی که این افکار را حتی در غرب آماده ی پذیرش تصور نوع خاصی از اصلاح ژنتیکی با واکسن میکند، مرتبط با این واقعیت تجربی است که کودکان بیش از بزرگسالان آماده ی دستکاری ذهنی و طبیعی دیدن مسائل ناخوشایند برای نسل گذشته در خود هستند و این تجربه خود را با یک درک عمومی از عادی شدن مسائلی که سابقا شیطانی تلقی میشدند و در نسبت مستقیم با سکولاریسم و خدازدایی از جامعه به نظر میرسیدند کوک کرده است. جهان موسوم به غرب، اصرار زیادی دارد که دین را یک برسازه ی خرافی شرقی تلقی کند و هرآنچه ضد دینی است را قهرمانانه بنمایاند و این را در ارتباط مستقیم با رستاخیز علمی غرب بشناساند. پس تعجبی ندارد که به نظر برسد پزشکی و شیطان دارند به هم گره میخورند، چون هر دو علیه خدای مسیحیت قیام کرده اند و به نظر میرسد تاریخ هم با آنها شریک شده است وقتی ادعا میکند «خدا» فقط مال یک قوم بدبخت و احمق در بیابانی در فلسطین بوده که فقط از سر شوخی روزگار و دلخوشی یک امپراطور خرافاتی به نام کنستانتین کبیر به آن، به یک دین جهانی تبدیل شده و تکامل غرب را هزار سال به تاخیر انداخته است. ولی اینطور هم نیست که آنچه به وجود آمده، اشتباه یک قوم من در آوردی باشد. چون نمادهای غربی در آرم های سلطنتی نیز به جهان گرا بودن ایدئولوژی خود اعتراف میکنند و همین نمادها، به جمع مذهب و حکومت زمینی در ایدئولوژی مزبور واقفند، نمادهایی که به واسطه ی ارتباط خود با بابل، بر جادویی و جن باور بودن برداشت خود از مذهب نیز اصرار دارند. در این ایدئولوژی، جن ها معادل فرشتگان هبوط کرده ی یهودیتند که هم جهنمیند و هم تمدن به انسان میدهند.

در کتاب دانیال، نماد بابل، شیری با بال های عقاب است و یادآور به نماد متداول شیردال در مغربزمین با ترکیب ظواهر شیر و عقاب/کرکس است. عقاب، شکل آسمانی سلطان حیات وحش زمین یعنی شیر است. آسمان نماد مذهب است و زمین نماد جهان مادی. روحانی، رهبر مذهب است و شاه رهبر امور مادی. اما وقتی حکومت خودش بخشی از مذهب را تشکیل میدهد تصویر عقاب دو سر روم مقدس مسیحی را میسازد. سپس دوگانه ی مذهب و حکومت، تصویر دوگانه ی روح آسمانی و جسد زمینی را میسازد. لغت "رش" به معنی رئیس و حاکم، با لغت کلدانی "لش" به معنی جسد مرتبط است و البته لغت "رش" در عبری معنی شرارت نیز میدهد. دوگانه ی روح و جسد، دوگانه ی حیات و ممات را میسازد که رنگ های نماد آنها در ادبیات کلدانی، به ترتیب سبز و سیاه هستند. هر دو رنگ، به طرزی به شدت نمادین در تصویر رسانه ای انقلاب ایران جمع آمدند و آن انقلاب، حکومتی را ساخت که شعار بازگشت اتحاد حکومت و شریعت را میداد. دراینجا حکومت به صراحت تصویری مرگ آمیز و تاریک دارد که با تاریکی شب و درون قبر قیاس میشود. سر تاریک عقاب دو سر رومی در شب جای به پرنده ی شکاری شب یعنی جغد میدهد. ترکیب جغد و عقاب در «جغد عقابی» جمع میشود که در لاتین، «بوبوس اسکلافوس» نامیده میشود. اسکلافوس هم مرتبط با آکیلا به معنی عقاب است و هم شبیه به نام اسکلپیوس خدای درمان که صورت فلکی افیوخوس یا مارافسا را در بالای صورت فلکی عقرب و روح آن صورت فلکی نشان میدهد. در قدیم، دو کفه ی ترازوی صورت فلکی میزان یا ترازو، دو چنگال عقرب تلقی میشدند و نام های آشوری "زابانیتوم" و عربی "الزبانه" برای صورت فلکی میزان، معادل لغت کلدانی "زبنه" به معنی چنگال هستند. میزان دراینجا همان تعادل حوزه های حکومت و مذهب یا حیات و مرگ را نشان میدهد.:

“1543 world map by guillaume brouscon”: korben dallas: stolen history: apr 26, 2021

موضوع بازگشت ترکیب حکومت و مذهب که اصرار وجود دارد ایران انقلابی و نه اسرائیل نماد آن باشد، در برداشت اشتباه و محدود از آن بسیار بالا است. در عین حال، شاهدیم که تلاشی برای غیر شرقی و غیر اسلامی تعریف کردن جمهوری اسلامی ایران برای خنثی کردن این تعریف وجود دارد، ازجمله در نوشته های دیوید اوینگ جونیور که رهبران انقلاب ایران را اسب های تروآی حکومت غربی برای ایجاد حکومتی ظاهرا ضد غربی میداند که با ترکیب سوء مدیریت و فحش دادن لاینقطع به امریکا و اسرائیل، ایرانی های به شدت دشمن امریکا و اسرائیل را تبدیل به علاقه مندان به امریکا و اسرائیل و وادار به جذب کردن شیوه های زیست انشایی امریکا کند و این درحالیست که همین آقای اوینگ مرموز، منشا تمدن اروپا و حتی مذاهب یهودیت و مسیحیت را اسلام میخواند و معتقد است قبل از قرن 19 یهودیت و مسیحیت وجود نداشته و اکثر اروپایی ها مسلمان و زبان مقدسشان عربی بوده است. برخی معتقدند دیوید اوینگ جونیور، نام مستعار دیوید فیزنبرگ جونیور انگلیسی، محقق مطالعات عربی-اسلامی و صاحب مقالاتی در سایت academia.eduاست و اولین نوشته های دیوید اوینگ جونیور متعلق به ایشان بوده است، ولی بعد تیمی بزرگتر با این اسم مستعار، مجموعه ای عظیم و ناهماهنگ از تولیدات رسانه ای بسیار متناقض و گاهی با محتویات محیرالعقول تولید نموده اند که به نظر میرسد برای جهت دهی خاصی به افکار عمومی است. بخش های غیر قابل باور این تولیدات بخصوص متوجه نظریه ی تارتاریا است که ظاهرا در حمایت از آن ولی در باطن در جهت تخریب آن هستند. نظریه ی تارتاریا که تمدن ناقص و ضعیف جهان در اوایل قرن بیستم را خرابه ی یک تمدن جهانی غربی شهری به نام تارتاریا تا اوایل قرن 19 میشمرد، نسخه ی غربی شده ی نظریه ی آناتولی فومنکو است که جهان کنونی را محصول تجزیه ی امپراطوری تاتار ولی این امپراطوری تاتار را عمیقا سفیدپوست (البته سفیدپوست اسلاو) خوانده و زردپوست بودن تاتارها و مغول ها را انکار میکند. عکس های دیوید فیزنبرگ جونیور با مسئولان چینی، این حدس را تقویت میکند که جریان پشت اسم دیوید اوینگ جونیور، یک جریان چینی است که میخواهد تارتاریا را دوباره به قلمرو زردپوستان بازگرداند و در جهت تصویر شرق عرفانی و اخلاقی قرار دهد.:

“DAVID EWING JR.- WHO IS HE?”: STOLENHISTORY.NET

چینی ها در تلاش خود، هنوز دارند آن چیزی را که پیش تر از خود غربی ها آموخته اند باز میگردانند. بازسازی تاریخ غرب حتی میتواند نشان دهد که غربی ها در ابتدا خودشان ادعای گرفتن مذهب خود از شرقی بسیار بزرگتر از یهودیه ی مشکوک را داشتند: شرق مغول ها. در این بازسازی، مارکو پولو معادلی برای قدیسین غربی است.

نام مارکو پولو ترکیب نام های پولس و مارکوس/مرقس قدیس است. پولوس اساس مسیحیت کنونی است و مارکوس، نویسنده ی انجیلی که حاوی موعظه های پطرس اولین پاپ رم است. پس بن مایه ی مسیحیت در نام مارکوپولو جمع آمده است. مارکو پولو یک ونیزی قرن 14 و معاصر پولوهای ونیزی دیگری چون "پائولو سارپینی" و "پدر- پاول ونیزی" بوده که همگی میتوانند نسخه های ونیزی پاول طرسوسی باشند. ونیسیا یا ونیز، احتمالا نسخه ی بومی شده ی فنیقیه در ایتالیا است. مارکوپولو شاید بنا بر ریشه ی شرقیش، به شرق رفته و در پکن پایتخت چین با فرمانروای تاتارها قوبیلای خان نوه ی چنگیز خان دیدار کرده است. چنگیزخان به قرن 13 میلادی نسبت داده میشود. اما جالب این که کمی قبل تر، در سال 1177 نماینده ی پاپ الکساندر سوم به حضور «کریست جان، شاه بزرگ هندیان» رسیده است که مشخصا همان پرستر جان است که هم رهبر هندیان تلقی میشود و هم رهبر تاتارها. پرستر جان شکل شاه شده ی سنت جان باپتیست یا یوحنای تعمیددهنده یا یحیی است که احتمالا نسخه ی اولیه و اصلی کریست یا مسیح بوده است. "هند" که سرزمین او است هم در جنوب افریقایی بومی سازی شده و هم در شرق آسیایی. پایتخت پرستر جان، آرگون است که بعدا به صورت آراگون مرکز فعالیت های استعماری اسپانیا بازسازی شده است، قلمروی که مسیحیان از چنگ رهبران هندی یعنی افریقایی اندلس درآورده اند. نشان آراگون اژدها است که اتفاقا نشان پرستر جان نیز هست. اندلسی ها و ریشه های افریقاییشان مسلمان بودند. شگفت آن که به نوشته ی لوئیزا ایزابلا آلوارز، در بعضی منابع قدیم اسپانیایی، قاره ی امریکا را «افریقا» میخوانند و شهر بزرگ آن را «مدینه سیدونیا» خوانده و مرکز مسلمانان میشمارند. شاید پرتغالی ها در استعمار بر اسپانیایی ها پیشگام تلقی میشوند چون قبل از ارتباطات اسپانیا با امریکا، پرتغالی ها در افریقای سیاه تجارت میکرده اند. کلا آسیا و افریقا و امریکا همه شان میتوانند سرزمین پرستر جان باشند و بیخود نیست که سرخپوستان امریکا را هم «هندی» نامیده اند و هم «تاتار». از آن جالب تر آن که در نوشته ی منسوب به اسقف ژاک دو ویتری در 1219، «داود، شاه هندی ها» با پرستر جان برابر شده است. او فاتح اورشلیم شمرده شده است. دراینجا مرز شاه داود جد مسیح با اولاد چنگیز خان از بین میرود. وینسنت دو بیوویس در اسپکولوم هیستوئیریاله مینویسد چنگیزخان نوه ی شاه داود یا پرستر جان بود که شاه داود و خانواده ی او را کشت و با یکی از دختران داود ازدواج کرد. معروفترین شاه اورشلیم، سلیمان پسر داود بود و وی با شهر فنیقی-سوری طرشیش روابط تجاری داشت که میتواند همان طرسوس شهر پاول باشد. به این دلایل، تعجبی ندارد که مسیح داودی هم شبیه بودای شرق دور باشد و هم شبیه خدای خورشیدی جهان یونانی-رومی. الته غرب برای این که مسیح خود را منحصر به فرد کند مدعی شده که شباهت های مذاهب شرقی و پاگانی به مسیحیت غربی نتیجه ی دین آموزی شرقیان از سنت توماس است و حتی پرستر جان نیز تحت تاثیر خود سنت توماس است که در این صورت، فاصله ی بین پولوس و مسیح، همان فاصله ی بین چنگیزخان و مارکو پولو است. اما داستان مارکوپولو کامل تر است چون مارکو پولو تاجر است و در خط مقدم تجارت با مذهب قرار دارد. مجموعه ی این مطالب، حکایت از آن دارد که روابط تجاری با مجموعه ی جهان های غربی، تفکرات شرقی ای را وارد اروپا کرده که در ترکیب با بعضی عقاید دینی و مقاصد سیاسی موجود در غرب تبدیل به مذهب یهودی-مسیحی شده اند.:

“marco polo- the apostle paul?”: stolenhistory.net

پرستر جان به عنوان یک مسیحی در شرق، به چندین پادشاه اسلاو ارتدکس حاکم بر روسیه ی سابقا تاتاری تبدیل شده که همگی "ایوان" –تلفظ اسلاو یوحنا- نام دارند و داستان های زندگیشان در هم فرو رفته، ولی کامل ترین داستان را ایوان مخوف دارد. بر اساس بازسازی ای که فومنکو از زندگینامه ی ایوان مخوف نموده است، او به خاطر یک زن مرموز به نام "النا والاخیا" به همسر پرهیزگارش "سوفیا پالیولوگوس" پشت میکند و تحت تاثیر النا، مملکت را به دشمنانش که زرسالاران یهودی هستند تقدیم میکند ولی در اواخر عمر توبه میکند و خرابکاران یهودی را تحت تعقیب قرار میدهد. به نظر فومنکو داستان ایوان مخوف، نسخه ی کامل تر داستان اخشوارش شاه فارسیان در کتاب استر در تورات است. اخشوارش یا کورش، شاه پارسی، بعد از این که استر یهودی را جانشین ملکه ی قبلیش مشتی نمود، تحت تاثیر استر، یهودی ها را در پارس قدرتمند نمود. استر معادل عیشتار الهه ی بابلی است که یک الهه ی قمری است. النا یا هلنا نیز همان سلنا الهه ی ماه است. در انگلستان نیز دایانه همسر هنری دوم، نقشی شبیه استر بازی میکند. او نیز معادل دایانا دیگر الهه ی ماه است. ایوان مخوف، شباهت های زیادی به شارل پنجم بنیانگذار امپراطوری روم مقدس نیز دارد. فومنکو ایوان مخوف را اصل میگیرد و شارل پنجم را کپی ایوان مخوف میخواند. ولی لاکاپله معتقد است ایوان مخوف و شارل پنجم، هر دو از روی شخصیت های اساطیری یک مکتب قبلی برسازی و به همراه آن مکتب، در جغرافیای خاصی بومی سازی شده اند. لاکاپله این مکتب را همان مکتب پرستر جان یا شاه یوحنای شرق میخواند و با افسانه ی یوحنای هیرکانی (جان هیرکانوس) شاه یهودی ها که از هیرکانیه در نزدیکی اورشلیم برخاست مقایسه میکند. جان هیرکانوس پس از جنگ با کفار، اورشلیم را تصرف میکند. دشمن اصلی او سامری ها هستند که معبدی رقیب معبد اورشلیم در کوه گریزیم بنا کرده اند و جان هیرکانوس این معبد را تخریب میکند. لاکاپله نام گریزیم را با خوارزم عنوان پادشاهی مغلوب چنگیزخان در قلمرو اسلامی مقایسه میکند. با فتح اورشلیم، فریسیان و جان هیرکانوس بر سر رهبری اورشلیم با هم دچار اختلاف میشوند و هیرکانوس، صادوقی ها را به جای فریسی ها در اورشلیم به قدرت میرساند. فریسی ها اشرافیت یهود هستند که خود را فامیل داود و سلیمان میشمارند. نام فریسیان ریشه ی نام فارسیان است و میتوان گفت فریسیان همان خاندان اخشوارش هستند که در اثر دلدادگی اخشوارش به استر، یهودی شده و به فارسی هم نامبردار شده اند. کنار گذاشتن فریسیان توسط هیرکانوس، همان دشمنی بعدی ایوان مخوف با یهودی ها است. در مورد شارل پنجم، این مطلب میتواند به صورت جانشین شدن یهودیت با مسیحیت یهودی تبار به منظور تضعیف قدرت اشرافیت اسپانیایی یهود بروز کند چون لاکاپله کارلوس مگنوس لقب شارل پنجم را معادل شارلمان نام بنیانگذار امپراطوری روم مسیحی و به معنی یکسان شاه بزرگ میداند و معتقد است خود اصطلاح شارلمان، بازی با نام سلیمان اورشلیم است. فومنکو غوزان را که زیستگاه یهودیان در مصر بوده است فرم دیگر اورشلیم دانسته و با غازان در روسیه برابر دانسته بود که توسط ایوان مخوف فتح شد. شارل پنجم هم رم را که نسخه ی بومی شده ی اورشلیم در ایتالیا بوده است فتح نمود. شارل پنجم در اواخر عمر دست از سلطنت کشید و در صومعه رهبانیت اختیار نمود. در روسیه نیز علاوه بر ایوان مخوف، یک ایوان مقدس داشتیم که زاهدی گوشه نشین است و احتمالا نسخه ی زاهد شده ی ایوان مخوف است. دراینجا لاکاپله هر دو را با سرنوشت دیگر فاتح اورشلیم یعنی نبوکدنصر مقایسه میکند که در اوج حکومت خود، دیوانه شد و مثل جانوران در صحرا ساکن شد، تصویری نزدیک به زاهدان گوشه نشین مسیحی.:

“chronology8”: m. lacapelle: theognosis: 28feb2024

ظاهرا نبوکدنصر همان پرستر جان و دیوانگیش، مرز بین شاه یوحنای قدرتمند و یوحنای زاهد تعمیددهنده است. اما چگونه یک شاه تبدیل به یک زاهد میشود؟ او یک انسان نیست بلکه روح دین است. نبوکدنصر فاتح بابل، همان اخشوارش یا کورش قبل از یهودی شدن توسط استر است و تصویر نهایی از کورش، همو را پس از انحطاط یافتن توسط استر یا عیشتار که همان الهه ی لذات دینوی است نشان میدهد، زمانی که حکومت بابل با گروش به مادیگرایی فریسی ها «فارسی» شده است. در این زمان، روح دین، حکومت را ترک کند و به سطح جامعه میرود و چون جامعه در این زمان تحت رهبری حکومت فاسد، به لامذهبی دچار میشود، دیندارترین آدم ها آنهایی هستند که بین خود و جامعه فاصله ای قرار میدهند و به نظر جامعه گریز میرسند و چون از کلیت جامعه تقلید نمیکنند و با بقیه فرق هایی دارند به نظر دیوانه میرسند.

همانطورکه میتوانید حدس بزنید این صحنه اصلا قدیمی نیست و در بدو پیدایش دنیای مدرن خلق و به کل تاریخ فرافکنی شده است. دنیای مدرن، اساسا توسط حکومت هایی اداره میشود که برای مقاصد خود، به سکولاریزاسیون یعنی دنیوی کردن زندگی مردم روی می آورند و مردم را دچار دین گریزی و حتی دین هراسی و دین ستیزی میکنند. آنها خود را مدافع آسایش مردم مینمایانند و برای این هدف با نفوذ در مذهب، آن را عمدا خشن میکنند تا سکولاریسم، روادارانه به نظر برسد. "سمیه کرمی" کارشناس ارشد علوم ارتباطات دانشگاه وین در مقاله ی "پویایی های اسلام هراسی: بنیان های استعماری سکولاریسم مسلح" (عصر اندیشه: شماره ی2: آذر 1402: ص 56-51) مینویسد:

«رواداری، تساهل، کثرت گرایی و تعامل سازنده بین ادیان و مذاهب، اموری کهن و ریشه دار در فرهنگ جوامع هستند و مطلقا اموری نوپدید نیستند که با انتساب آنها به مدرنیته یا سکولاریسم بتوان آبرویی برای این ایدئولوژی های وحشت آفرین دست و پا کرد. ایده ی تساهل به عنوان ایده ای اساسا اسلامی، فلسفه ی پانکسیلا در اندونزی به عنوان بزرگ ترین کشور مسلمان، فلسفه ی وسطیه در مالزی، و فلسفه ی اوبونتا در افریقا که تماما راجع به کثرت گرایی و رواداری هستند، ریشه در تاریخی بسیار پیش از زایش سکولاریسم در غرب دارند. بعلاوه، درحالیکه غرب در تلاش برای خوشنامی سکولاریسم، آن را به عنوان ایده ی بزرگ جدا کردن کلیسا از دولت و تضمین آزادی های فردی از جزم اندیشی مسیحیت معرفی میکند، هنگامی که از منظر میراث استعماری نگریسته شود، چهره ی شومی را آشکار میسازد. در بررسی نقش سکولاریسم در گفتمان استعماری، ضروری است از دوگانگی بین کاربرد آن در بافت غربی و تحمیل آن بر مستعمرات آغاز کنیم. در پارادایم غربی، سکولاریسم به عنوان محصول روشنگری ظهور کرد، که گامی مترقی و حرکتی رو به جلو پس از قرون وسطی تلقی میشد چرا که نهادهای دینی آن زمان به ویژه کلیسای کاتولیک، نفوذ قابل توجهی بر زندگی روزمره داشتند. با این حال، سکولاریسم توفیق خود در حوزه ی تحدید کلیسا را به عنوان گامی برای سلطه بر حوزه های زندگی و صور متنوع زیستی در نظر گرفت. محققانی مانند چارلز تیلور در "عصر سکولار" در مورد تکامل پیچیده ی ایده ی سکولاریسم بحث میکنند که چگونه از یک ایده ی منفرد راجع به ارتباط فردی با خدا به ایدئولوژی مدعی تغییرات گسترده تر اجتماعی تغییر یافت. با این حال، در بحث استعمار است که این مفهوم چرخش دستکاری شده تری پیدا کرد. در استعمار، سکولاریسم یک تکامل ارگانیک ناشی از تحولات درونی جامعه نبود، بلکه بر روی آن قرار گرفت. استعمارگران از سکولاریسم به عنوان ابزاری برای تفرقه و تسلط سوء استفاده کرده و به اختلافات دینی، قومی یا قبیله ای دامن زدند. به عنوان مثال، انگلیسی ها در هند اختلافات هندوتواها و مسلمانان را تشدید کردند که درنهایت منجر به تجزیه ی هند و پاکستان شد و همچنان نیز بهانه ی اصلی سرکوب مسلمانان در هند است. مشخص است که این سکولاریسم نه تنها پرورش دهنده ی کثرت گرایی و تساهل نیست بلکه ابزاری راهبردی برای کنترل کثرت گرایی به نفع تجزیه طلبی، سلطه و غارت است. با این حال، بارزترین تجلی رگه های مخرب سکولاریسم در مورد جهان اسلام قابل مشاهده است. از نظر تاریخی، جهان اسلام، هرگز دوگانگی روشنی بین امر دینی و امر سیاسی نداشته است. تصور اسلامی از امت، مفهومی فراملی است و بر برادری معنوی همه ی مسلمانان تاکید دارد. ادوارد سعید در اثر مهم خود "شرق شناسی" به نقد تصویر غرب از شرق و به ویژه جهان اسلام میپردازد. سعید تاکید میکند که چگونه سکولاریسم برای ایجاد تصور شرق "دیگری" به کار گرفته شد و آن را به عنوان یک موجودیت یکپارچه و ایستا هویت داد که کاملا مخالف غرب مترقی است... در تشریح میراث سکولاریسم، نمیتوان قومگرایی و نژاد محوری ذاتی آن را نادیده گرفت. زیرا غرب همواره به عنوان حافظ خودخوانده ی مدرنیته عمل کرده است. این رویکرد نه تنها بر اشکال حکمرانی تاثیر میگذارد، بلکه عمیقا در قلمروهای فرهنگی و اجتماعی مستعمرات نیز نفوذ میکند. یکی از نمونه های بارز از این دست، مفهوم تخصیص فرهنگی است که اغلب در هنر جهانی و صنایع مد مشاهده میشود. همان سرپوش ها، بافت ها یا طرح های سنتی قبیله ای افریقایی که در بافت سکولار غربی رد شده یا به دیده ی تحقیر نگریسته میشوند، هنگامی که در باند سالن های مد کشورهای غربی رژه میروند، ناگهان به مد بدل میشوند. آنچه در چنین مثال هایی شاهد آن هستیم، نوعی سکولاریسم فرهنگی در معنای نادیده گرفتن عمق، اهمیت معنوی یا طنین فرهنگی یک حامل، به بهای تجاری سازی آن برای مصرف است. "هومی بابا" تعمل غرب با فرهنگ های دیگر، ازجمله تفسیر آن و بازارائه ی سکولاریستی آن را سرشار از بازی قدرت سیاسی، اقتصادی و فرهنگی میداند. این بازی قدرت خصوصا در قلمرو زبان که مجرای حیاتی فرهنگ است به شکل بارزتری نمایان میشود. "انگوگی واثیونگو" نویسنده ی مشهور کنیایی، در کتاب فوق العاده مهم خود با نام "استعمارزدایی کردن از ذهن" از اثرات مخرب امپریالیسم زبانی صحبت میکند که به موجب آن، زبان انگلیسی و دیگر زبان های غربی، اغلب به بهای محو زبان های بومی ارتقا یافتند. در این جا نیز سکولاریسم نقشی محوری ایفا میکند که در آن، ظرایف محلی، فرهنگی و اغلب دینی نهفته در یک زبان به حاشیه رفته و با زبان سکولار "جهانی" جایگزین شده است. همچنین باید به نقش آموزش در این ماتریس اشاره کرد. نظام های آموزشی استعماری، به ویژه در افریقا و آسیا برای ایجاد حس حقارت در میان مستعمره شدگان طراحی شدند و آرمان های غربی و درنتیجه سکولار را برتر معرفی کردند. این اقدام به نوبه ی خود، نظام های اعتقادی بومی را فرسوده و استعمار را نفوذپذیرتر کرد. رسانه ها که ابزاری قدرتمند در شکل دادن به ادراکات هستند نیز نقش خود را ایفا میکنند. قاب بندی روایت ها به ویژه در مورد خاورمیانه یا افریقا اغلب شامل نقاشی این مناطق با قلم موی زمختی است که فاقد نکات ظریف، پیچیدگی یا درک است. این نوع تصویرگری نه تنها سبب تقویت کلیشه ها میشود بلکه به طور فعال رویه های بومی در این مناطق را تضعیف میکند. کتاب "تولید رضایت" اثر ادوارد هرمان و نوام چامسکی نشان میدهد چگونه رسانه ها به دور از این که یک موجودیت بی طرف باشند، در پیشبرد برنامه های خاص ازجمله روایت های سکولار، همدست میشوند. به همین ترتیب هنگامی که سرگرمی های جهانی را برسی میکنیم، به یک روایت سکولار فراگیر، به ویژه در صادرات محصولات فرهنگی عامه پسند غربی پی میبریم. به عنوان مثال، هالیوود اغلب به دلیل نمایش توهین آمیز یا حداقل کاریکاتوری شخصیت های دینی مورد انتقاد قرار گرفته است. دنیای دانشگاهی نیز از این فشار سکولار مصون نمانده است. موسسات آموزشی غربی با تاکید بر آموزش هنرهای لیبرال سکولار، اغلب در نهایت مطالعات دینی را به حاشیه میبرند یا با اغماض خاصی با آنها رفتار میکنند. مارتا نوسبام در کتاب "پرورش انسانیت" خواستار رویکرد فراگیرتر دانشگاهی است که در آن به مطالعات دینی به اندازه ی رشته های سکولار احترام گذاشته شود. حتی برنامه ریزی شهری در بسیاری از دولت های پسااستعماری نشاندهنده ی تعصبات سکولاریستی خاصی است. مناظر شهری به ویژه در مستعمرات سابق برای انعکاس آرمان های سکولار غربی طراحی یا بازطراحی شده اند. نخلستان های مقدس، مسیرهای زیارتی و دیگر مکان های دیدنی دینی در بسیاری از شهرهای پس از استعمار جای خود را به بزرگراه ها، مراکز خرید و آسمان خراش ها داده اند. جیمز اسکات در کتاب "دیدن شبیه یک دولت" توضیح میدهد چگونه پروژه های دولت محور، تحت تاثیر هنجارهای سکولار غربی، اغلب مناظر غنی و مذهبی محلی را ریشه کن کرده اند. قدرت های استعماری با تقسیم قلمرو منسجم اسلامی به دولت-ملت ها که سپس هر کدام به طور تصنعی هویت قومی یا فرقه ای تشدیدشده یافتند، به دو هدف نائل شدند: نخست، با ایجاد تفرقه اطمینان حاصل کردند که مقاومت متحد در برابر استعمار به کم ترین حد خود خواهد رسید و دوم، با پیش بردن سکولاریسم میتوانند بافت سیاسی این جوامع را تضعیف کنند زیرا سکولاریسم اغلب داعیه ی تضاد با اعمال دینی عمیقا ریشه دار دارد. هنگامی که متفکران روشنگری اروپایی مانند ولتر و دیدرو از عقل در برابر جزم اندیشی دینی دفاع کردند، زمینه برای شکوفایی آمال ضد بشری سکولاریستی فراهم شد. این آرمان ها که ذاتا با تلاش های استعماری مرتبط بودند، نه تنها به مستعمرات صادر، بلکه تحمیل شدند. این تحمیل اغلب منجر به چیزی شد که "قوام آنتونی آپیا" در کتاب "جهان وطن گرایی" آن را "جهان وطنی ناخواسته" مینامد. خشونتبارترین بعد جهان وطنی ناخواسته، آمیختگی سکولاریسم غربی با ارزش های بومی است که به دلیل برساختن جهانبینی های متضاد، بسیاری از کشورهای جهان را در نظریه پردازی سیاسی ناتوان و وابسته به غرب کرده است. بسیاری از کشورهای استعمارزده، هنگام تدوین قانون اساسی خود با معضل همسویی با هنجارهای سکولار غربی در مقابل قوانین دینی و عرفی مواجه شدند. روند قانون اساسی افریقای جنوبی پس از آپارتاید یک نمونه ی جالب توجه است. محمود ممدانی در کتاب "شهروند و تابع" به این تلاقی پیچیده ی قوانین دولت سکولار با قوانین مرسوم دینی در افریقای جنوبی میپردازد که در آن، مبارزه ی دیگری پس از پایان بخشیدن به رژیم آپارتاید رخ داد. این مبارزه ی جدید از سوی قانون اساسی سکولار به قوانین عرفی، به ویژه قوانین مربوط به جمعیت های بومی تحمیل شد. از نظر ممدانی، پیروزی سکولاریسم حقوقی در افریقای جنوبی ضربه ی مهلک تری از آپارتاید به این کشور وارد کرده است.»

خانم کرمی در صفحه ی 57 اضافه میکند که هدف عمده ی استعمار از تمام این دین پیرایی ها از بین بردن تقدس اشیا و پدیده ها برای تبدیل آنها به بازار یا وسیله ی پول درآوری خود است، چنانکه برای این که موافقت بومیان را با قصد خود بر الوار کردن یک جنگل مقدس جلب کند، باید اول تقدس درختان در نزد مردم را از بین ببرد. مسلما این کار، بر مراحلی استوار بود. توجه کنید که معادل ونیزی سنت پاول دین ساز یعنی مارکو پولو هم یک تاجر بود و همانطورکه کرمی هم بیان کرد، مذهبی که جرگه ی پشت این اسم مستعار ساختند یعنی مسیحیت، بزرگترین زمینه ساز سکولاریسم در جهان واقع گردید. شاید به همین خاطر است که گفته اند هیچ وقت به تظاهر به دینداری کسی که از عقاید دینی مردم پول درمی آورد اعتماد نکنید.

مطلب مرتبط:

خدای مرده: سوغات ادیان استعماری

دانلود کتاب «حکومت و خدا: چطور خدا زمینی شد؟»

نویسنده: پویا جفاکش

بخشی از کتاب:

...این نوع تعابیر تا آن لحظه در غرب، شعارهای جریان های کیمیاگر و جادوگر و جن باور ملقب به «خرافی» بودند. اما درست از همان دهه ی 1960 و با ملاحظه ی جریان های آن دهه و اتفاقات منتهی به آن، بسیاری را یقین آمد که قدرتمندترین حلقه های سیاستمداران، عمیقا به این «خرافات» جادوگری ایمان دارند:

«نویسندگان آمریکایی مایکل هافمن و مربی او جیمز شلبی داونارد اولین کسانی بودند که در مورد "پردازش کیمیاگری بشریت از طریق روان درام عمومی" صحبت کردند. به گفته ی این دو محقق غیبی، هدف اولیه ی کیمیاگران قرون وسطی و آغازگران جوامع مخفی که به سنت خود ادامه می دهند، تغییر شکل فلز نبود، بلکه دگرگونی نوع بشر بود. جست‌وجوی طلا فقط پوششی برای یک برنامه ی اجتماعی گسترده بود که شامل لغو سلطنت، نابودی کلیسا و بازسازی جهان نه بر اساس قانون طبیعی، بلکه بر اساس اراده ی انسان بود. درست بودن چنین تفسیری توسط مانلی پی هال، فراماسون و غیبی خارق‌العاده، تأیید می‌شود که در کتاب خود «متخصصان سنت باطنی غربی» چنین نوشته است:

"سنت کیمیاگری شامل تمام عناصر یک برنامه ی جهانی روشنگری و اصلاح است. فقط نیاز به یک آشنایی سطحی با فلسفه و ادبیات کیمیا دارد تا عظمت این پروژه ی پنهان را درک کنیم. اگر صرفاً علمی برای تبدیل فلزات بود، دیگر نیازی به خروج استادان هنر از مسیحیت و پناه بردن به اسلام نبود."

"آزمایشگاه کیمیاگری به زیارتگاه علوم معنوی تبدیل شد و جای پناهگاه های مخروبه ی اسرار باستانی را گرفت."

چگونه قرار بود انسان و بشریت تغییر کند؟ مراحل فرآیند کیمیاگری همیشه یکسان است: شناسایی یک عامل حل کننده که می تواند نظم طبیعی اشیا را به هم بزند، مواد موجود را به ماده ی اولیه (پریما ماتریا) حل کند و پس از رسیدن به این نقطه، اصلاح یا سازماندهی مجدد در نوع جدیدی از ترتیب به دلخواه کیمیاگر صورت میگیرد. نمادها در دگرگونی بشریت، نقش نقره ی زنده در تغییر شکل فلزات را به خود گرفتند. به گفته ی هافمن، نمادها از طریق استفاده از زبان گرگ و میش با ضمیر ناخودآگاه صحبت می کنند که به شرح زیر است:

"یک سیستم ارتباطی زیرزمینی جهانی که زمانی در مصر، بابل، شبه قاره ی هند و در میان آزتک ها مورد استفاده قرار می گرفت، متشکل از اعداد، کلمات کهن الگویی و نمادهایی است که در زمان ما گاهی اوقات در تبلیغات مدرن و در فیلم ها و موسیقی خاص گنجانده شده است."

باز هم، تاکیدات توسط خود مبتکران حفظ می شود:

"هدف واقعی سازندگان طلا به تدریج و با احتیاط آشکار شد، اگرچه مقدار مشخصی از صلاحدید هنوز لازم بود. عرفان کیمیاگری - تداعی‌های کابالیستی آن، دخالت آن در طالع بینی باطنی، و وامدار بودن آن به دانش مردمان باستان و کشورهای دوردست - اجازه پیدا کرد. سنت مخفی در کیمیاگری، با علم الهی آن بازآفرینی و رستگاری انسان، از طریق استفاده ی گسترده و فراوان از نمادها و نشان ها خود را آشکار کرد."

زمانی که متوجه شدیم که هدف نهایی جوامع مخفی و مبتکران آنها جایگزینی خداوند است و روشی که برای دستیابی به آن هدف به کار گرفته می شود، حل کیمیاگری و انعقاد است - تجزیه ی جهان ایجاد شده توسط خدا و بازسازی آن بر اساس اراده ی انسان - مجموعه ای از روندهای جاری و رویدادهای تاریخی معنای کاملاً جدیدی پیدا می کنند. منلی پی هال آشکارا اعلام کرد که هدف اصلی کار کیمیاگران در سطح اجتماعی است. چرا اینطوراست؟ زیرا، طبق پیدایش 1:26، نوع بشر تاج آفرینش است که به صورت خدا ساخته شده است. نمادهایی که قرار است مستقیماً ناخودآگاه ما را مورد خطاب قرار دهند، برای پردازش ذهن ما استفاده می شوند، بدون اینکه ما حتی از این روند آگاه باشیم. به همین دلیل است که هافمن به صراحت می گوید:
"پردازش کیمیاگری انسان با وسایل زمان و مکان انجام می‌شود: آنچه در یک سری مکان‌های مهم اتفاق می‌افتد می‌تواند واقعیت را «خم» کند (...) واقعیت و این مکان ها چگونه خم می‌شود؟ با قرار دادن لوازم تشریفاتی در اماکن تشریفاتی."

"این نیاز به قرار دادن نمادهای معین در زمان و مکان، فرصتی را برای شناسایی الگوهای خاصی در کار آیینی ایجاد می‌کند: "اگر در حال مشاهده ی یک کار آیینی هستیم، باید به دنبال همزمانی‌های مرتبط (تصادفی که معنادارند) باشیم."

اگرچه داونارد توسط هافمن به عنوان «راه رفتن بر لبه ی تیغ بین نبوغ و مرکزگریزی» شناخته می‌شود، اما داونارد توانایی نادری را داشت که دقیقاً این استفاده از نمادها و نشان‌ها را در رویدادهای تاریخی که برای بشریت اهمیت زیادی دارد، تشخیص دهد. این دو با هم موفق به شناسایی الگوهایی مانند استفاده از توپونوم و جغرافیای عرفانی، نمادگرایی کیمیاگری و همزمانی در رویدادهایی به اندازه ی اولین انفجار اتمی یا ترور رئیس جمهور کندی شدند. از نظر فیزیکی، ایجاد و تخریب مواد اولیه برای اولین بار در ژوئیه ی 1945، با اولین انفجار بمب اتمی در سایت ترینیتی در 33 درجه عرض موازی شمالی در نیومکزیکو به دست آمد. انتخاب نام ترینیتی (تثلیث) برای انفجار هسته ای با اهمیت کیمیاگری، مکان آن در نیومکزیکو (سرزمین افسون) در انتهای جورنادا دل موئرتو (سفر مرد مرده) و نمادی از عرض جغرافیایی 33 درجه داونارد و هافمن را که همان الگوهای غیرعادی را در ترور جی اف کندی شناسایی کردند، مجذوب خود کرد. همزمانی‌های مرتبط با ترور رئیس‌جمهور کندی در دالاس، داونارد و هافمن را بر آن داشت تا مقاله‌ای با عنوان

King Kill 33

بنویسند که در این بین از طریق مسیر نامحتمل مریلین منسون، شیطان پرست خودخوانده، وارد فرهنگ عامه شد. این مقاله ی غیرمعمول، موارد تصادفی را شناسایی می کند: مکان - دوباره در موازی 33 درجه، تاریخ - 22 نوامبر، 22 + 11 = 33، تاریخ ماسونی میدان دیلی و ترکیب کمیسیون وارن که رویدادها را بررسی کرد، معنای غیر معمول اسامی کندی، جک روبی و غیره. چرا ترور رئیس جمهور از نظر کیمیاگری مهم است؟ زیرا به گفته ی هافمن «کشتن پادشاه» یک آیین باستانی است که برای تجدید، برای «سبز شدن زمین» استفاده می‌شود. هر چقدر هم که این ادعا برای خواننده ی ناآشنا خارق العاده به نظر برسد، "آیین کشتن پادشاه" و استفاده از آن در جوامع باستانی توسط دانشمندانی با شهرت بی عیب و نقص مانند سر جیمز فریزر، انسان شناس برجسته ی بریتانیایی قرن نوزدهم و رنه ژیرار، استاد برجسته ی جان هاپکینز و استنفورد و از اعضای جاودانه ی آکادمی فرانسه مورد مطالعه قرار گرفته است. در واقع، ژیرار از فریزر انتقاد کرد که دامنه ی تحقیقاتش را به فرهنگ های بدوی محدود کرده و جوامع «مدرن و متمدن» مانند انگلستان ویکتوریایی را کنار گذاشته است. اگرچه از بسیاری جهات استثنایی است، اما بینش های تشخیص الگوی داونارد و هافمن در مورد نشانه شناسی اولین انفجار اتمی تنها بخشی از داستان را بیان می کند. تاریخ انتخاب شده برای آزمایش نیز نقش مهمی ایفا کرد. اولین انفجار اتمی همزمان با "تیشا بعاو" ، تعطیلات یهودیان به یاد تخریب معبد سلیمان و همچنین دومین معبد یهودی که توسط رومیان در سال 70 پس از میلاد ویران شد، ابتدا بین 18 و 21 ژوئیه برنامه ریزی شد. در سال 1945 تیشا بعاو به روز 19 ژوئیه افتاد. انفجار به درخواست خاص ترومن رئیس جمهور به منظور مصادف شدن با شروع کنفرانس پوتسدام سرانجام انفجار در 16 ژوئیه رخ داد، جایی که رئیس جمهور ایالات متحده امیدوار بود استالین را با قدرت آمریکا و سلاح های جدیدش تحت تأثیر قرار دهد. نمی‌توان احساس کرد که چیزی بسیار شوم‌تر از یک تصادف در برنامه‌ریزی «ترینیتی» وجود دارد که در روز بزرگداشت تخریب معبد اول و دوم «تثلیث» با انفجار هسته‌ای کشته می‌شود. به گفته ی خود جی رابرت اوپنهایمر، «پدر بمب اتمی» و پدرخوانده ی سایت ترینیتی، او از غزل مقدس جان دان به نام «قلبم را بزن، خدای سه گانه.» الهام گرفته است:

"خدای سه گانه، به خاطر خودت به قلب من ضربه بزن ، خدای سه گانه، برای خودت.
هنوز بکوب، نفس بکش، بدرخش و به دنبال بهبودی باش.
تا زمانی که من که به زیرم افکنده ای، برخیزم و بایستم، و
نیروی تو را خم کنم تا بشکنم، دمیده، بسوزم، و تازه کنم..."
حقایق باورنکردنی اما دقیق را به شعر اضافه کنید که اوپنهایمر از نوادگان مستقیم خاخام جودا لو از پراگ، خالق گولم [غول قرون وسطایی] بود، و اینکه جان دان شاعری با "دانش جامع نظریه ی کیمیاگری عمومی" بود که "ارقامش به آموزه‌های فلسفی، غیبی و عرفانی مرتبط با اعمال و نظریه‌های کیمیاگری"بود. آنگاه شما تصویر بهتری از نیروهای در حال کار و نشانه‌شناسی انفجار هسته‌ای 1945 خواهید داشت. با توجه به دومین عنصر در پردازش کیمیاگری بشر، که توسط داونارد و هافمن شناسایی شده است، «آیین کشتن پادشاه»، توجه خواننده را به رویدادهایی که قبل از ترور پرزیدنت کندی بوده است، جلب می کنیم. چندین دهه قبل از آن تزار نیکلاس دوم، آخرین امپراتور رومانف، طبق سنت ارتدوکس روسی، همراه با تمام خانواده اش در خانه ی ایپاتیف در اکاترینبورگ به قتل رسیدند، مکانی که به اندازه ی کافی نامی مشابه صومعه ی ایپاتیف دارد که سلسله ی رومانوف برای اولین بار در سال 1613 در آن به حکومت روسیه برگزیده شد. جزئیات وحشتناک این ترور مانند کتیبه های عجیب و غریب بر روی دیوارهای اتاقی که خانواده در آن به قتل رسیدند، که در آن زمان توسط روزنامه نگار بریتانیایی و خبرنگار لندن تایمز، رابرت ویلتون در کتاب او "آخرین روزهای رومانوف"، ثبت شد، بازرسان روسی را به "برنامه ریزی برای انجام تحلیل های روانشناختی و تاریخی برای تعیین اینکه آیا تیراندازی به خانواده ی سلطنتی روسیه یک قتل آیینی بود یا نه" سوق داده است. مانند مورد ترینیتی، من می‌خواهم سهم خودم را با مشاهده این که قتل در شب تیشابعاو 1918رخ داد، به تحقیقات اضافه کنم. فقط مورد دیگری که در آن، نام، زمان و مکان، همگی دچار تصادف های معنی دار هستند.»:

"On The Occult Meaning Of The Term COVID" by Bogdan Herzog: stolen history: 27 jul2021

اقدام به قتل و نوسازی «خدای تثلیث» هم پیرامون قانون خودش صورت میگیرد چون مضمون شاه مقتول که به مرگ و رستاخیز خدای خورشید و خدای فصل ها مربوط است، در مرگ و رستاخیز عیسی مسیح که «شاه یهودا» خوانده میشود هم بروز میکند. جوزف آتویل معتقد بود که ما دو مسیح داریم که با هم مخلوط شده اند و تضاد بین آنها نه فقط در انجیل بلکه در منابع عتیق مسیحی هم ادامه می یابد. آتویل میگوید معلوم نیست سنت پاول باطن گرا است یا ظاهرگرا، چون نوشته هایش متناقضند و هر کس یکی از دو مورد بالا را مرام سنت پاول بخواند فقط یک سری از متون را انتخاب و تایید کرده است. همین موضوع در مورد سنت ایرنائوس هم صدق میکند و ما ایرنئوسی داریم که تمام اناجیل را دروغ میپندارد و میگوید عیسی مصلوب نشده است و ایرنئوس دیگری هم داریم که مدافع سرسخت اناجیل کلیسا و مسیح آنها است. به طوری که گادفری هگینز، سنت پاول را ظاهرگرا و سنت ایرنائوس را غنوصی خوانده است و تیموتی فرک و پیتر گندی، برعکس، پاول را غنوصی و ایرنئوس را ظاهرگرا خوانده اند. آتویل، دوگانگی منابع را ناشی از مسیح تلقی شدن دو فرد تاریخی مختلف و مخلوط شدن آنها با یکدیگر میبیند. به عقیده ی او یک مسیح پسر خدا داریم که تیتوس امپراطور رم است و پدرش خدا جناب وسپازیان امپراطور پیشین است که با فتح یهودیه، منابع پیشین یهود را از بین برد و مذهب آنها را از وجود مستقلش از مسیحیت، برکنار کرد. اما این مسیح امپراطوری جانشین یک مسیح ماقبل امپراطوری است که همانا الاسار رهبر شورشی یهود علیه رومیان است. لاکاپله، وجود دو مسیح تشخیص داده شده ی آتویل را تایید میکند ولی در آن، تجدید نظرهایی به عمل می آورد بدین ترتیب که وی تشخیص میدهد نام الاسار را میتوان به خدا آشور یا خدای پادشاه معنی کرد و آن را الیوس هاسار و سپس ژولیوس سزار خواند. آن وقت، الاسار شکل عامی شده ی یک مدعی امپراطوری در روم میشود. در زندگینامه ی ژولیوس سزار میخوانیم که وی برای جلب توجه مردم عامی و علاقه مند کردن مردم به فرمانروایی رساندن خودش، شروع به حذف امتیازات اشراف رومی به نفع بهتر شدن اوضاع مردم نمود و همین خشم اشراف را برانگیخت و آنها او را کشتند. به نظر میرسد تصویر الاسار به عنوان رهبر یک مشت مردم فقیر و بدبخت و در ظاهری شبیه همان مردم، شکل به تمسخر گرفته شده ی ژولیوس سزار است که چون طرفدار مردم فقیر و بی فرهنگ است از جنس همان ها خوانده شده است. این نظریه یک نتیجه ی دوم هم دارد و آن این که تصویر رایج از یهودی ها به عنوان ملتی فقیر با ظاهری کثیف و پلشت، اختراع مسیحیت است. ابتدا یهودی ها شکل اغراق شده ی پلبین ها یا مردم معمولی رم ایتالیا میشوند که اورشلیمشان همان رم و فلسطینشان همان منطقه ی اطراف رم ایتالیا است. سپس الاسار که همان سزار است به شکل عیسی مدعی شاهی اورشلیم که مردی معمولی و بی خطر است بازتولید میشود تا مردم پیرو خود را از شورش باز دارد و درنهایت همان مردم هستند که اینقدر وحشی و قدرنشناسند که او را میکشند و اشراف رم هم تبدیل میشوند به آنهایی که در این قوم خیالی یهود، برتر از بقیه اند. این تصویر، جانشین تصویر یهودی های واقعی میشود که خدایشان سزار است و بعدا سیستم تمپلاریسم و فرقه های رمزآمیز را میسازند. لاکاپله اشاره میکند که در قرون وسطی، گاهی اشکنازی ها یا یهودی های خزری را "سزاری" یا "قیصری" میخواندند و بنابراین ژولیوس سزار میتوانسته به خدای خزرها معنی شود. بنابراین تصویر ژولیوس سزار، خود، تصویری برگرفته از امپراطوران رومی است که از اشرافیت یهودی اروپا برخاسته اند و سعی شده تبدیلش به یک خدای قبلی توضیح داده شود. نتیجه این که مسیح قبل از تیتوس و وسپازیان خیالی، یک رهبر شورشی نیست، بلکه خدای میرنده و رستاخیز کننده ی مذاهب طبیعی است که قدرت یهودی روم، او را به یک انسان تبدیل و فرهنگ مردمی ایجاد کننده ی آن را به یک نسخه ی قلابی از یهودیت منحصر کرده اند.:

“the woman behind shakespear”: m. lacapelle: theognosis: 28 apr2014

هویت یهودیان اشکنازی از اشکناز یا ایشغوز یا اسکیت است که همانطورکه دیدیم، با توئیستو و بنابراین زئوس یا ژوپیتر خدای روم برابر است و این ژوپیتر یا جوویس، همان یهوه ی یهود است. همانطورکه دیدیم، توئیستو خدای ژرمن هایی است که خود را ایندیجنا مینامند. میتوانیم بگوییم این لغت، تبدیل به ایندیانا شده و ایندی ها یا هندی ها از آن موجودیت گرفته و در سرزمین های مختلفی ازجمله شبه قاره ای که در آن کریست تبدیل به کریشنا شد بازتولید یافته اند. در این خدا یک دوگانگی بزرگ هست. او دین قبلی را که آیین های مردم معمولی را در بر میگیرد نابود میکند و در اثبات حقانیت خود ادعا میکند که خود خدای بومی است که آمده دین بومی را به نفع بیگانگان از بین ببرد....

دانلود کتاب «حکومت و خدا: چطور خدا زمینی شد؟»

۱ ۲ ۳ ۴ ۵ ۶ ۷