بردگی در درون: وقتی که آزادی افراطی خطرناک است.
نویسنده: پویا جفاکش
فرقی نمیکند خود رع خدای خالق باشد یا تجسم زمینیش فرعون؛ افکار ایزدی او همانطورکه این نگاره نشان میدهد به قارچ تشبیه میشود. قارچ، هاگ هایش را در فضا پخش میکند. هاگ ها روی بدن حشره مینشینند و در بدن او ریشه میدوانند و با تغذیه از بدن حشره و به بهای جان او بدل به قارچ های جدید میشوند. گاهی مجموعه قارچی را روی تنه ی افتاده ی درختی می یابید و وقتی از ریشه در می آوریدش، جسد یک حشره هم با آن از سطح پوسیده ی چوب خارج میشود. این وابسته به کیفیت انگلی قارچ است که عملکرد شیاطین هم به آن تشبیه میشود. شیاطین، وجود شما را تسخیر میکنند و شما را وادار به انجام کارهای دلخواه خود میکنند. پس میتوان گفت شما مثل یک حشره هستید و شیطان مثل یک قارچ که از شما تغذیه میکند. نکته این است: ارتفاعی که هاگ از آن روی حشره مینشیند ممکن است بسیار پایین باشد ولی برای یک حشره چنین ارتفاعی در حکم آسمان است. ما انسان ها نیز ممکن است القائات شیطانی را آسمانی بیابیم چون درست به مانند حشره تحت تاثیر آنها عملکرد ناعقلانی داریم. حتی خود مسیح هم به قارچ گره خورده است. تولد او در کریسمس با بابانوئلی که گوزن های شمالی سورتمه اش را میرانند گره خورده است. بابانوئل با لباس سفید و قرمز و ریش سفید مکملش، تقلید رنگ های قارچ توهم زای آمانیتا موسکاریا است که در اسکاندیناوی، در ایام کریسمس مصرف میشد و گوزن شمالی هم به علاقه ی تخدیریش به خوردن قارچ های توهمزا شهرت دارد. همانطورکه میدانیم، مسیح به وعده ی تاسیس یک حکومت بهشتی روی زمین بعد از قتل و تخریب گسترده شهره است و این، یکی از همان توهمات آسمانی بود که هیچ وقت دست از سر مردم برنداشت. بیخود نبود که در 17 می 1991 و در گرماگرم سقوط کمونیسم در شوروی، سرگئی کوریوخین، نوازنده ی آوانگارد روسی، مدعی شد لنین یک قارچ است؛ جمله ای که با استقبال مردمی گسترده همراه شد. البته وعده ی بهشت زمینی آخرالزمانی موسوم به کمونیسم با لنین شروع نشده است که صفت قارچ مخصوص او در نظر گرفته شده باشد. کافی است به مجسمه های پرتره ی مارکس نگاه کنید و ببینید مدل ریش و موی مارکس، فرمش را چقدر شبیه خدایان قارچی قدیم کرده است. همین فرم را در انفجار قارچی بمب هسته ای هم می یابید که زمین را به آسمان میدوزد. بمب هسته ای هم درست مثل مسیح و مارکسیسم، برای دهه ها به آخرالزمان دوخته شده بود. طراحی های اولیه از گودزیلای ژاپنی نیز او را به انفجار قارچی شبیه میکردند. گودزیلا که در اثر تشعشعات هسته ای خلق شده است، یک هیولا است که از نابودی نظم حاصل آمده است. این را میشود هم با سقوط عصر طلایی ساتورن یا زحل مقایسه کرد و هم با بحران های عظیم زمین توسط سیاره ی زهره در افسانه های باستانی. از دید مسیحیت، ساتورن یک هیولا یا شیطان است ولی همین هیولا زمان فستیوال خود یعنی ساتورنالیا در ابتدای زمستان را به کریسمس مسیحی داده است. سقوط ساتورن میتوانست با شرافکنی زهره برابر باشد اگر بعضی تصور میکردند او همان شهابسنگ مارمانند درخشانی است که به زمین برخورد کرد و سیل ها و زلزله ها و آتشفشان ها و خشکسالی ها و طاعون ها و تغییرات آب و هوایی عظیم بر زمین وضع کرد که محیط زمین را به کل تغییر دادند و این پایان عصر طلایی بود. پس زحل سقوط کرده اژدهای شیطانی بود که بدنش به زمین شکل داد. ترکیه، سر جسد هیولا تلقی میشد و دریاچه ی «چشم» در ترکیه را چشم اژدها تلقی میکردند. این جسد، البته زهره هم تخیل شده بود با این فرض که زهره بدن هیولا است و زحل خدای درون آن که از وجودش خارج شده است و درحالیکه یک هاله ی نور دور این خدا را که هم بودا است و هم مسیح، احاطه کرده بود، به شکل زحل جدیدی که حلقه دورش است در آسمان جایگزین شده است و این همان مسیحی است که در آخرالزمان دوباره بر زمین حادث میشود و تا اطلاع ثانوی نماینده اش سیاره ی مشتری که همان ژوپیتر یا یهوه خدای یهودیت است بر زمین با زور حکمفرمایی میکند. عصر فلکی کنونی ما یعنی عصر حوت که با تولد مسیح شروع میشود، به برج حوت (ماهی) که خانه ی مشتری است تعلق دارد و با ورود به عصر دلو (آبریز) که خانه ی زحل است تمام قوانین اخلاقی وارونه میشوند که این، خود، نسخه ی دیگر آخرالزمان است: آخرالزمانی که با آزادی جنسی، مصرف مخدرات و انقلاب علیه هر چیز قدیمی و تثبیت شده، چندان فاصله ای از بهشت زمینی ضد سنت مد نظر کمونیسم ندارد. واقعیت این است که در این داستانپردازی، آخرالزمان آینده همان آخرالزمان قدیم است: یعنی دو فرود زحل بر زمین یکی هستند و آن همان اولین سقوط جهان قدیم است که به همراه استعمار، با گسترش مسیحیت و مسیحی مآبی همراه است. اگر دقت کرده باشید تولد و به آسمان بر شدن مسیح، در همان قرنی اتفاق می افتد که معبد سلیمان تخریب میشود. این که ادعا شده این معبد سلیمان، بازسازی معبد قدیمی تری است، رد گم کردن است. معبد سلیمان اولیه توسط بابلی ها تخریب نشده است، چون اصلا در خاورمیانه نبوده است. یهودیت به همراه فرهنگ حامل آن یعنی عبرانیت، در همان سرزمینی ظهور کرده است که نام از عبرانیان دارد یعنی شبه جزیره ی ایبری. اشرافیت داودی اسپانیا که ادعای نسب بردن از سلیمان را داشتند ازاینجا بر کل اروپای غربی و مرکزی تاثیرگذاری قطعی کردند. امروزه تردیدی وجود ندارد که زبان های اروپایی به لحاظ لغوی به هیچ زبانی به اندازه ی آرامی نزدیک نیستند و عبرانیان اسپانیا حاملان اصیل ترین فرهنگ نیمه آرامی اروپا بوده اند. آنها روایت خاص خودشان را از معبد سلیمان داشتند که بر اساس آن، آنجا به هیچ وجه نورانی و الهی نبود چون امکان ندارد مکانی که توسط 72 جن خبیث ساخته شده است اهریمنی و تباه نباشد. چنین جایی بیشتر به درد زندانی کردن دیوها و اجنه ای میخورد که سلیمان، با حلقه ی جادویی خود آنها را تسخیر میکرد. این حلقه یک بار از سلیمان دور شد و به دست اسمودئوس شیطان افتاد و برای 40 روز اسمودئوس به جای سلیمان بر کشور او یهودیه حکومت کرد. نسخه ی اسپانیایی معبد سلیمان ایبری، برج شیطان در طلیطله (تولدو) است که هیچ پادشاهی حق نداشت آن را بگشاید و هر پادشاهی که می آمد قفلی بر آن میزد تا این که آخرین پادشاه ویزیگوت اندلس، برج را گشود و با این اتفاق، نیروهای اهریمنی کشور را فرا گرفتند و اعراب بر اندلس مسلط شدند. مسلما این فقط یک افسانه برای توضیح عدم وجود معبد مقدس در اسپانیا است چون این معبد درواقع اصلا شبیه یک ساختمان کوچک نیست و کشورها بدنه اش هستند. به این فکر کنید که اشرافیت داودی حامل جانشینی خدا بر زمین است و عیسی نیز از نسل داود است. بنابراین خانه ی داود، باید یک ظاهر مسیحی داشته باشد. حالا این را هم ملاحظه کنید که بلافاصله بعد از مرگ سلیمان، بخشی از یهودیه از آن جدا میشود و یک حکومت مستقل به نام اسرائیل تشکیل میدهد که ساکنانش با کفار آمیخته میشوند. با فرض این که کاتولیسیسم، اصل مسیحیت باشد، ما میبینیم که اسپانیا یک ظاهر کاتولیک افراطی به خود میگیرد و تمامی بخش یهودی استثمارگر آن به صورت کشور پروتستان هلند از آن جدا میشوند و استعمار هلند به محوریت بندر امستردام شکل میگیرد و بعد هلند بریتانیا را تصرف میکند و ناگهان بریتانیا به مرکز پروتستانتیسم و البته قدرتمندترین کانون استعمار جهان بدل میشود. بخش عظیمی از متصرفات اسپانیا در امریکا نیز به دست بریتانیا افتاد. چطور شد که اسپانیا یک دفعه اینقدر ضعیف شد که بعد از مدتی از استعمارگری استعفا داد؟ نویسندگان تاریخ جهان یعنی بریتانیایی ها ادعا میکنند که مدتی قبل از این که هلندی ها بریتانیا را فتح کنند، دکتر جان دی جادوگر دربار ملکه الیزابت، با جادوگری یک سیل دریایی عظیم بر اسپانیا فرو فرستاد که ناوگان دریایی اسپانیا را نابود کرد. درواقع این استعاره ی دیگری از پیروزی جادوگری ملحدان بر خدای کاتولیک ها است. نه طوفانی در کار بوده است و نه نابودی امکانات اسپانیا؛ فقط انتقال امکانات به جاهایی که زرسالاران تشخیص داده اند بوده است. نکته ی جالب این است که بعضی منابع عتیق، زمان کشف امریکا برای اسپانیا توسط کریستف کلمب را سال 1592 اعلام کرده اند که می افتد به دوران بریتانیای الیزابتی، درحالیکه امروزه زمان کشف امریکا توسط کلمب را 1492 دقیقا در یک قرن قبل میخوانند. میماند خود لغت کاتولیک که برخلاف ظاهرش اصلا به یک مسیحیت ورشکسته خلاصه نمیشود. کاتولیک یعنی جهانی و این کنایه ای است به الگوسازی نوعی از مسیحیت از ترکیب میترائیسم و شرع یهودی برای مذهب سازی در سرتاسر دنیا، حتی اگر شده مذاهب دشمن خو مثل اسلام سلفی. حتی یهودیت فعلی هم یک مذهب برساخته از روی کاتولیسیسم است که مانند بقیه ی مذاهب به شدت تبلیغ شده در جهان توسط یسوعی ها –کارکنان کارخانه ی مذهب سازی واتیکان- تولید شده است و یهودیت اصلی همان کابالای از دید متشرعین شیطانی است که یسوعی ها به آن علاقه داشته اند. یهوه ی اینان نیز همان شیطان قارچ گون آسمانی است که برای رشد به قربانی نیاز دارد. قاعدتا باید برگزیدگان همانطور که داستان ادعا میکند در محل خانه ی خدا و جایی که معبد سلیمان در آن است قربانی شوند و هیچ رهبر یهودی اروپایی ای دوست ندارد چنین جایی در اروپا و امریکای عزیزش واقع باشد. بنابراین القدس شرقی در خاورمیانه که معبد سلیمان مدت ها قبل توسط یهودی های مهاجر اسپانیایی درآنجا بومی شده بود، خانه ی خدا نمایش داده شد و یک تعداد اندک یهودی با وحشی ترین، قبیله ای ترین و سنگدلانه ترین ایدئولوژی از یک سو و مدرن ترین و کاراترین سلاح ها و تناکتیک های نظامی و جاسوسی از سوی دیگر، وسط جمعیت انبوهی از بومیان رها شده اند تا با اخبار تمام نشدنی از جنایت و کشتار، سنت عتیق قربانی دادن خانه ی خدا برقرار به نظر برسد و منظور تورات و انجیل کاتولیسیسم از الوهیت اثبات گردد. مشکل بومیان در فلسطین اشغالی این است که فکر میکنند القدسشان خانه ی خدای یهود و به این خاطر مقدس است و با این کار، برای مهاجمان درنده خو حق آب و گل تعیین میکنند. این دقیقا همان علت اصلی علاقه ی مسیحیت یهودی تبار به یکتاپرستی است چون با این حربه میتواند تمام خدایان مختلف و متضاد زمین را جلوه ای از خدایی واحد و آن خدای واحد را هم بدبختانه یهوه ی یهودی تعیین کند. از دید غنوصیان، یهوه شیطانی است که خود را خدا مینمایاند و کابالا هم از صمیم قلب این را قبول میکند چون به دردش میخورد. درست مثل خانه ی خدا که شاه برگزیده ی خدا آن را میسازد تا تویش شیطان جاسازی کند، دل های مردم مومن هم خانه ی شیطان میشود به خیال این که شیطان همان خدا است. چه کسانی به مردم میقبولانند که شیطان همان خدا است؟ مردان خدا. به چه جوازی؟ به این جواز که "جهان" همان "جهنم" است و ارواح انسان های ساکن در زمین، ارواح طاغی علیه خدایند که برای مجازات به زندانی که جهنم یا جهان مادی است تبعید شده اند. قانون این زندان همانطورکه هندوان گفته اند مایا یعنی توهم است. پس ماموران خدا در زمین هم وظیفه دارند از طرف خدا برای مردم توهم تولید کنند و با توهمات، مردم را رنج دهند و قربانی کنند. در این معنا حاکم دنیای مادی و معادل یهوه تارتاروس فرمانروای دوزخ است که دوزخ به نامش تارتاروس هم نامیده میشود. جهنم قلمرو شیاطین و جایی است که شیطان ها مردم را آزار میدهند. تصویر شیطان ها در درجه ی اول از روی دشمنان فرد انسان ساخته میشود. پس هر چیزی که انسان ها را در زمین تهدید کند باید یک شیطان بالقوه به نظر برسد. نتیجه این که انسان هایی که توسط شیاطین تحت تلقین قرار میگیرند انسان هایی هستند که دشمن انسان های دیگرند و یک جهنم یا محیط ایدئال شیاطین، جایی است که در آن، آدم ها علاقه ی زیادی به دشمنی کردن با هم دارند. میتوان شیاطین را در این محیط، به دو بازیگر بازی کامپیوتری تشبیه کرد که با همدیگر روی پرده ی کامپیوتر بازی میکنند و ما آدم ها آن کاراکترهای توی بازی ایم که به جای شیطان های نمردنی به هم آسیب میزنیم.:
“the demonic possession”: will scarlet: stolen history: 6apr2021
ایده ی تعریف انسان ها به مثابه ارواح طاغی یا شیاطینی که به این جهان تبعید شده اند در متون آرامی پروونس فرانسه منسوب به قرن 12 که به گفته ی گرشوم شالوم حامل شمه ای از ریشه های کابالا محسوب شده اند، قابل مشاهده است. در بخش های باقیمانده ی قابل خوانش از این متون که در آنها اسامی عبری و آرامی در کنار هم دیده میشوند، نام های عجیب فرمانروایان سه قلمرو اثیری در کنار صحبت هایی درباره ی لیلیت مسن تر و لیلیت جوان تر قابل شناساییند. در میان آنها این عبارت دیده میشود: «لیلیت مسن، همسر سمائیل است. هر دو آنها در یک ساعت به شکل آدم و حوا متولد شدند و همدیگر را شرمنده کردند. اشمه دای [=آسمودئوس] شاه بزرگ اجنه، لیلیت جوان را به عنوان همسر خود برگزید. نام او [یعنی اشمه دای] قفسافونی است و نام همسرش مهتابیل دختر هترد، و دختر آنها لیلیتا است.» مطابق سفر پیدایش 36، هترد، آخرین شاه ادوم است و در کابالا لیست شاهان ادوم، سلسله ای از آرخون ها یا اجنه ی قلمرو تاریکی شمرده شده اند. سمائیل نیز مطابق منابع کابالایی، از رهبران ادوم بوده است. در رمزنگاری یهودی، ادوم با روم برابر و کنایه ای به جهان مسیحیت بوده است. در بعضی نوشته های یهودیان عرفانگرا، مسیحیت، مذهبی از اعماق تاریکی شیطانی توصیف شده است.:
“SAMMAEL AND LILITH, ADAM AND EVE”: GERSHOM SCHOLEM: THEREALSAMIZDAT.COM
درحالیکه آدم با سمائیل همسر لیلیت در ابتدای تاریخ بشر برابر شده است، اسمودئوس به عنوان همسر یک لیلیت دیگر در انتهای لیستی از شاهان شیاطین، تکرار او در یهودیت و درست در همان لحظه ای است که تخت سلیمان را تصاحب میکند و او در مقام رئیس قصر سلیمان، در حکم یهوه به جای رئیس معبد سلیمان است. این مضمون شیطانی فقط از طریق برابری لیلیت با عیشتار الهه ی زهره در نزد بابلیان که ربه النوع عشق و معادل ونوس رومی است مفهوم پیدا میکند چون لیلیت هم با ایجاد رویاهای شهوانی در مردان، کارکردی مشابه عیشتار از خود نشان میدهد. اگرچه به نوشته ی پروفسور سایس، عیشتار چهره هایس آیینی مختلفی داشته و او را از فاحشه ی عشوه گر گرفته تا همسر وفادار و مادر مهربان موجودات، به همه شکلی وصف کرده اند، اما این صحنه ی زندانی شدن موقت او در جهان زیرین یا قلمرو مردگان است که به صورت یک اتفاق تاریخی در قلمرو احادیث یهودی بازآفرینی شده است. مطابق حدیث مربوطه، خاخامی دعا کرد که خداوند ترتیبی دهد دیو شهوت، زندانی و شرش از سر مردم کم شود. این اتفاق افتاد و در اثر آن برای مدتی نظم گیتی متوقف شد؛ نه فرزندی متولد شد و نه حتی مرغ ها برای آدم ها تخم مرغی تولید کردند تا این که خاخام ناچار شد دعا کند که دیو شهوت آزاد شود. البته دربند شدن عیشتار به عنوان دیو شهوت، بدون این که ربطی به دعای یک خاخام داشته باشد، برای اهداف مثبتی روی میداد. عیشتار در مدتی که در جهان زیرین بود، کمک میکرد تا آب های جاودانگی به سطح زمین بیایند و زندگی رونق و برکت بگیرد و کارکرد مثبت او در این زمینه به این برمیگشت که همسر یا خواهر یا مادر تموز خدای طبیعت و انسان ها، و درواقع نیمه ی مکمل او محسوب میشد.:
“LECTURES ON THE ORIGIN AND GROWTH OF RELIGION”: A.H.SAYCE: 5TH ED: LONDON: 1898: P250-2
برابری عیشتار با لیلیت و قرار گرفتن او در مقام حوا با فرض آسمودئوس/سمائیل بودن آدم، تطبیق اورشلیم محل معبد مقدس با "دوشیزه ی آسمانی" در احادیث مسیحی را به ذهن می آورد. زمانی که اسمودئوس به جای سلیمان، حاکم اورشلیم میشود، از پیوند او و اورشلیم (آدم و حوا) نوع بشر یا بهتر است بگوییم تعریف یهودی او پدید می آید. دور بودن سلیمان از اورشلیم در این مدت، همان دور بودن مسیح از جهان انسان ها است و همانطورکه دیدیم، این دوری، نتیجه ی سخت شدن زندگی در زمین است که میتواند مترادف با گم شدن بهشت آدم و حوا هم باشد. با این حال، دنیای مدرن نتیجه ی همین گم شدن بهشت و تلاش برای جستجوی دوباره ی آن است و به همین دلیل است که مدرنیته به شدت ضد مسیحی به نظر میرسد. اما اگر مسیحیت نتیجه ی غیب شدن مسیح و تلاش برای توضیح برنامه ی او برای جهان باشد، پس مدرنیته و مسیحیت هم مسیرند و این میتواند بهانه ی سفسطه ای را به دست شارحان وضع موجود دهد که مدعی است مدرنیته و مظاهر مختلف آن اساسا یک پروژه ی معنوی است. یکی از نتایج چنین سفسطه ای این است که با خرافی شدن و مورد اغراق واقع شدن هرچه بیشتر موضوع جن زدگی و تسخیر شیاطین به صورت تصاویر جنون آمیز و وحشیانه ی سینمایی، تسلط اجنه بر انسان به آن شکلی که پیشتر در عرفان های غنوصی برجسته شده بود، کمرنگ و موضوع آزادی فرد بدون توجه به اسارت احتمالی او در ید شیطان مطرح میشود و شعار لیبرالیسم سر داده میشود که به راحتی قابل بیرون کشیدن از مسیحیت است. الهام ذاکری در مقاله ی «آیا فردیت مدرن، پدیده ای مسیحی است؟» ("کتاب روزآروز": شماره ی 5: نوروز 1403) مثالی از این دست را معرفی میکند:
«یکی از مهمترین منازعات فلسفی عصر حاضر، منازعه ی مشروعیت عصر مدرن است. منازعه ای که از قضا سردمداران آن همگی از کشور آلمان برخاسته اند؛ کسانی که حداقل از نزدیک شاهد وقوع یکی از دو جنگ جهانی بوده اند. فجایع ناشی از دو جنگ جهانی، ظهور فاشیسم و شکست و تحقیر آلمان در این جنگ ها فلاسفه ی آلمانی را بیش از پیش با مسئله ی بحران عصر مدرن روبرو کرد. کسانی که عمدتا متاثر از هایدگر، فیسلسوف بزرگ آلمانی، از خود میپرسیدند که به راستی، دوران مدرن، دوران پیشرفت و شکوفایی انسان و پیروزی عقل بر خرافه است یا عصر خالی شدن از معنا به واسطه ی کمرنگ شدن مذهب، نهیلیسم و وقوع فجایع بزرگ بشری؟ پاسخ ها به این پرسش متفاوت بود. درحالیکه کارل اشمیت و کارل لوویت در پس ظاهر سکولار مدرنیته، نوعی الهیات مذهبی میدیدند، اولی برای عبور از بحران دعوت به بازگشت به گذشته میکرد، اما دومی به فرا رفتن از گذشته دعوت میکرد. هانس بلومنبرگ اما کسی بود که کوشید در عین مشاهده ی پیوستگی های دوران مدرن با اعصار گذشته، برای آن، نوعی اصالت قائل شود و از اندیشه ی بحران فراروی کند. او معتقد بود که فلاسفه ی آلمانی در حال فرافکنی اوضاع و احوال جغرافیای خود به کل جهان هستند و نمیتوانند در کنار بحران ها دستاوردهای دوران مدرن را ببینند. بخشی از مهمترین آثار مربوط به این منازعه، یعنی "معنا در تاریخ" لوویت و "مشروعیت عصر مدرن بلومنبرگ" به لطف ترجمه ی روان و خوش خوان زانیار ابراهیمی در اختیار مخاطب فارسی زبان قرار گرفته است. در متن حاضر اما قرار است ترجمه ی دیگری از زانیار ابراهیمی را معرفی کنیم که به تازگی منتشر شده است و بی ارتباط با منازعه ی مشروعیت عصر مدرن نیست. لری سیدنتاپ، فیلسوف و استاد اندیشه ی سیاسی در دانشگاه اکسفورد، در کتاب "ابداع فرد" با واکاوی تحولاتی که طی صدها سال در الهیات مسیحی روی داده اند و تضادها و کشمکش های تاریخی که میان نهاد کلیسا و نهاد سلطنت به وجود آمده، میخواهد به این پرسش پاسخ دهد که چگونه بشر به جایی رسید که اندیشه ی به رسمیت شناختن اراده ی انسان در مقام یک فرد، فارغ از نهادهایی نظیر سلطنت و کلیسا، تفوق یافت؟ سیدنتاپ در عین حال که دستاوردهای عصر مدرن نظیر سکولاریسم و لیبرالیسم را ارج مینهد، آنها را دستخوش بحران میداند و به دنبال راه حلی برای عبور از بحران است. راه حل او، درک ریشه های الهیاتی سکولاریسم است. او باور دارد که "در هیچ طرف اقیانوس اطلس، فهمی بسنده از رابطه ی سکولاریسم لیبرال و مسیحیت وجود ندارد." از نظر او در حالی که اروپاییان ارتباط خود را با سنت ها از دست داده و به افرادی بی اعتقاد تبدیل شده اند، امریکایی ها در معرض بنیادگرایی مسیحی قرار دارند که خطر ضدیت با سکولاریسم و ضدیت با برخی دستاوردهای آن نظیر حق سقط جنین و حق همجنسگرایی را به دنبال دارد. سیدنتاپ معتقد است که نادیده گرفتن ارتباط میان سکولاریسم لیبرال و مسیحیت بیش از پیش به نادیده گرفتن محتوای اخلاقی لیبرالیسم می انجامد؛ امری که لیبرالیسم را به ایده های مبتنی بر اقتصاد بازار تقلیل میدهد؛ همان مدعیاتی که بعضا تا جایی پیش میروند که بازار آزاد را تبدیل به نهاد مقدس غیر قابل نقدی میکنند که آزادی فردی تنها از خلال آن محقق میشود، آن هم شکلی از آزادی که محدود به آزادی در چارچوب های بازار آزاد است. این شکل از لیبرالیسم به عقیده ی سیدنتاپ صرفا به تامین خواسته های فعلی افراد میپردازد بدون آن که خود را درگیر چگونگی شکل گیری این خواسته ها و تبعات آنها بر دیگران کند؛ امری که تا حد زیادی مطالبات مبتنی بر عدالت را محدود میکند. از طرف دیگر، تقلیل لیبرالیسم به نوعی فردگرایی خودخواهانه ی مبتنی بر بازار، سرشت جمع گرایانه ی فرد را نادیده میگیرد، و به تعبیر سیدنتاپ به نادیده گرفتن دو سویگی یعنی دیدن خودمان از طریق دیگران و برعکس، می انجامد درحالیکه آموزه های اخلاقی مسیحی مبتنی بر آزادی برابر و دوسویگی، نقشی اساسی در ابداع فرد ایفا کرده اند. از نظر سیدنتاپ، در لیبرالیسم، فردیت امری پیشینی و مستقل از جامعه نیست. او در پس شکل گیری فردیت، نوعی اخلاقیات جمعی میبیند که بدون آن فردیت امکان تحقق نداشت. بنابراین سیدنتاپ با برداشت هایی از فردگرایی که آن را در مقابل هر شکل از جمع گرایی میدانند مخالف است. سیدنتاپ در مقایسه با فرایند اجتماعی تولید در شکل دهی به فرایندهای تاریخی، اولویت ایده ها را پیش فرض میگیرد. او این فرض را در برابر ماتریالیست ها مطرح و تلاش میکند تا تاثیر عمده ی ایده های مسیحی را در فرایند شکل گیری لیبرالیسم و به رسمیت شناسی فرد، نقش وجدان و حق انتخاب فردی، به نمایش بگذارد. این برتری بخشیدن به ایده ها در جای جای کتاب به چشم میخورد و در موارد بسیاری تاثیر واقعیت های اجتماعی و اقتصادی بر تحول باورهای مسیحی نادیده گرفته میشود...»
خانم ذاکری در ادامه ی مقاله، نظریات سیدنتاپ در باب شکل گیری ایده ی لیبرالیسم از ایده های مسیحی کشیشی و استواری رنسانس و روشنگری بر ستون مسیحیت بیش از یونان باستان را شرح میدهد و نتیجه میگیرد سیدنتاپ فقط بر موضوع های ایدئولوژیک تاکید ندارد و به این موضوع توجه کافی نشان نمیدهد که هر گامی که جهان مسیحی به سمت لیبرالیسم سیاسی و اقتصادی برداشت نتیجه ی یک سری اتفاقات کاملا مادی بود و این تغییرات اجتماعی-اقتصادی-سیاسی بودند که امکان پیشروی را میسر میکردند.
میتوانم به این نتیجه گیری درست، این را هم اضافه کنم که بسیاری از بحث های ایدئولوژیک منجر به لیرالیسم از سوی کشیش ها خود برای توجیه تغییرات مادی پیش آمده بودند بلکه همراهی مردمی که هنوز محافظه کار بودند با این جریان های مادیگرا ظاهر شرعی یابد و بلاخره وقتی که مردم آنقدر تغییر کردند که نیازی به تقیه نبود، ظاهر مسیحی اروپا-امریکا از بین رفت و دورانی پیش آمد که به قول سربازرس جپ در سریال پوآرو: «توی خیابان، سگ ها همدیگر را میخورند و توی بازار هم تاجرها از همدیگر میدزدند.» و حالا همه سودای تجارت دارند و همه دستشان توی جیب همدیگر است. لیبرالیسم متعال آقای سیدنتاپ، فقط وقتی معنی دارد که آزادی فرد واقعی باشد. به قول الکساندر هرتزن: «آزاد کردن کسانی که در درون خود هنوز برده هستند، نتیجه ای جز توحش و آشوب ندارد.»