بابل امریکایی: چگونه جای یهودا و اسرائیل روی جغرافیای اسطوره ای سیاسیون عوض شد؟!

تالیف: پویا جفاکش

در سال 1990 تد چیانگ –نویسنده ی امریکایی با پدر و مادر چینی- رمانی به نام "برج بابل" منتشر کرد که داستانش در بابل باستان منتها یک بابل تحت جهانبینی یهودی اتفاق می افتاد. صنعتگری عیلامی به نام هیلالوم استخدام شده بود تا در ساختن برج بابل همکاری کند. وظیفه ی او این بود که در بالای برج، سقف آسمان را بشکافد تا بشود برج را به آن سوی آسمان و قلمرو یهوه برد. اما وقتی هیلالوم به انتهای مسیر رسید و سقف را شکافت، از سطح زمین و نزدیکی جایی که شروع کرده بود بیرون آمد و معلوم شد که انتهای آسمان دوباره زمین است و آن قسمتی از زمین که شما کار صعود به آسمان را شروع میکنید. هیلالوم خبر این کشف را به اطلاع مردم بابل رساند.

این داستان، تمثیلی است از این که ما عرش الهی و قلمرو خدا را از روی اطلاعاتی که از زمین و اطرافمان به ذهنمان وارد میشود بازسازی میکنیم و خدایی که در آسمان کشف میکنیم همیشه یک خدای زمینی بر اساس ذهنیت های زمینی است همانطورکه تصویر قلمرو پادشاهی او تصویری از جامعه ی زمینی و سیاست اداره کننده ی آن است. در جهانبینی اساطیری یهودی که به شدت قائل به بازی با اعداد است این موضوع به صورت تمثیلی در عدد 11 بیان شده و چون خیلی به درد یک جهانبینی سیاسی زمینی مثل فراماسونری و شعبه ی معنوی مانندش تئوسوفی میخورد در این فرقه ها برجسته شده است. 11 دو عدد 1 را به صورت موازی در کنار هم نشان میدهد. 1 نشانه ی یگانگی گیتی است که هم کابالای یهودی و هم تئوسوفی بریتانیایی بر آن تاکید دارند. دو 1 موازی مثل دو خط موازی هستند که هرگز با هم برخورد نمیکنند اما عین همند همانطورکه ملکوت الهی و جهان زمینی ظاهرا دو واقعیت موازیند ولی ملکوت الهی از روی جهان زمینی کپی برداری میشود. علاوه بر این، 11 عددی ماورائی است چون پیدایش آن نتیجه ی اضافه شدن یک 1 به 10 که عدد کمال است میباشد. 10 کلیت این جهان را نشان میدهد و 1 چیزی است در ماورای آن به نشانه ی یک یگانگی بعد از کثرت این جهان که مثل انگشت های دست تقسیمبندی 10گانه دارد به شرطی که جهان مادی را بدن آدم کدمون یا یهوه ای که کل جهان را تشکیل میدهد و دست هایش نشانه ی دوگانگی جهانند در نظر بگیرید. در عبری عدد 11 به نام "اَخَت اشر" (عربی: احد-عشر) خوانده میشود که ترکیب نام های اعداد 1 و 10 است. در سامی قدیم "عشر" به معنی عدد 10 نام از اسر یا آسور یا آشور خدای بزرگ بین النهرین باستان دارد که نام ملت آشوری از او می آید و همان بعل مردوخ خدای اعظم بابل است. ارتباط این نام با کمال و خلاصه شدن کمال در عدد 10 باعث جشن گرفته شدن دهمین روز آغاز سال سامی به نام "عاشورا" بوده است. نام عاشورا مرتبط با نام های "اسری" (ازیریس) خدای قبطی و اهوره (مزدا) خدای زرتشتی است که خود فرم های دیگر نام آشور هستند. اهوره همانطورکه فرم قبطی دیگرش هرو یا هورس نشان میدهد از "اسر" یا "آسور" دقیق تر است و آسور از تلفظ شدن معمول "ه" به "س" به دست آمده است. بنابراین اصل نام این خدا ایر یا یا هیر یا اهر است که همگی بر اساس تبدیل معمول "ل" و "ر" به هم، همان ایل یا ال نام عمومی خداوند در زبان سامی قدیم هستند. منظور، این است که کلیت خدا همان 10 زمینی است که ما به آسمان فرافکنی میکنیم و با آن 1 نامشخص برابر میکنیم. و اما نام عبری 1: "احد" یا "اخد" به معنی 1 از آحات یعنی "آه" واحد که به جمع تبدیل میشود به دست می آیند و همین آه به "آخ" و "آک" و "یاک" به معنی عدد 1 تبدیل میشود که مورد اخیر خود مبنای "یاهو" نام خدایی است که مبدا اختراع یهوه میگردد. از آخ، آخن به معنی یگانه می آید که مبنای نام آخناتن فرعون قبطی یکتاپرست است. آخن لقب آتون خدای خورشید آخناتن است و این آتون، مرتبط با آدون یکی از صورت های یاهو و از القاب کم کاربرد یهوه در تورات است. یاهو همینطور با یسوع یا یشوع نام عیسی مسیح مرتبط است. این نام ها همینطور نشان از تبدیل آه به "آس" و "اوس/عوص" دارند که این مورد دوم همان جزو اضافه شونده ی us به کلمات یونانی است تا نشاندهنده ی انعکاس خدای واحد در همه چیز زمین است. همین اوس به صورت اوسو و واسو در قبطی تکرار میشود و در هند علاوه بر واسو به نام ویشنو نیز شناخته میشود. همانطورکه یهوه به صورت انسانی که عیسی مسیح باشد تجسد می یابد ویشنو هم به صورت انسانی به نام کریشنا تجسد می یابد. کریشنا ارابه ران شاهزاده ارجونا میشود و با نشان دادن تمام جهان به عنوان بخشی از کالبد خود به شاهزاده، مانند یهوه ی کابالا ماهیت وحدت وجودی می یابد. پیروان کریشنا اکن ها نام میگرفتند که مرتبط با همان آخن لقب آتون مصری است. آک که مبنای آکن و یگانگی است ریشه ی آکوآی یونانی به معنی آب و نشاندهنده ی ساخته شدن جهان از آب است. این موضوع باز یادآور تصویر ویشنوی غنوده بر آب های آغازین است که برهما سوار بر یک گل نیلوفر آبی از ناف او بیرون می آید و جهان را می آفریند. ویشنو در این حالت نارایانا یعنی آبی نام دارد که این لغت مرتبط با عنوان ناهاریم یا ناهارین یعنی سرزمین رودها برای بین النهرین است. لغت "نیل" که نام رود اصلی مصر است نیز تلفظ قبطی کلمه ی "نهر" است و خود "مصر" که نامش قابل تبدیل به "مهر" است احتمالا از "مر" به معنی آب نام دارد. خدای رود نیل، هاپی به معنی آبی است که خود فرمی از ازیریس است. همانطورکه رودخانه در درازی به مار تشبیه میشود، ویشنو نیز در خواب خود بر بستر آب های آغازین، روی مار چند سر سشا یا ششا قرار گرفته که درواقع فرم قبلی او است. نام این مار با نام عدد 6 مرتبط است و ششمین روز هفته یعنی جمعه را نشان میدهد که در فرهنگ هندی روز برکت بخشی آسمان است. این روز در فرهنگ سامی به سیاره ی زهره تعلق دارد که گاهی حالت مادینه دارد. در حالت مادینه و در ارتباط با آب، او مبنای نام گیری ماری یا مریم مادر عیسی از "مر" به معنی آب است. در فرهنگ عبری، جمعه روز آخر آفرینش است و پس از آن، شنبه روز استراحت خدا فرا میرسد که در آن، آنچه خدا به وجود آورده به طور خودبخودی کار خود را میکند. این همان روزی است که خدا در آفریده ها و اتفاقات جهان تجسیم می یابد. هفتمین روز هفته شنبه برای هندوان متعلق به ناراسیمها تجسم دیگر ویشنو است که تصویر یک نیم شیر-نیم انسان را دارد. او همان یهوه ی یهودی است که گاهی به شکل شیر است و گاهی به شکل انسان. در داستان های هندی، ناراسیمها از داخل ستون قصری درمی آید و شاه آسوره ها را به سبب آن که بر پسرش از بابت پرستش ویشنو خشم گرفته است میکشد و پسر شاه را تحت حمایت خود میگیرد. دراینجا خدا دیگر لزوما برای همه برکت بخش نیست بلکه برخی را مجازات میکند و برخی دیگر را برکت و حمایت میبخشد. دراینجا خدا دو تصویر مهربان و خشمگین می یابد و این با سیاره ی موکل این روز یعنی زحل مرتبط میشود. در روم باستان، خدای زحل، ساتورن حامی کشاورزی و صاحب عصر طلایی بود. ساتورن یا کرونوس در ابتدا برابر با ژوپیتر یا زئوس خدای حکومت بود. ولی بعدا به دو شخصیت متفاوت تقسیم و عنوان شد که زئوس پدرش کرونوس را سرنگون کرده و عصر تضاد طبقاتی و برده داری را آورده است. خدای شنبه هنوز ژوپیتر ساتورنوس یا زئوس کرونوس است که برای بدکاران در قالب زئوس ظاهر میشود و برای نیکوکاران در قالب کرونوس. در عوض خدای روز جمعه باید ساتورن یا کرونوس خالص باشد. میدانیم که معمولا خدای زحل و خدای خورشید را خدای یکسانی فرض میکردند و هلیوس خدای خورشید به شکل جوان بی ریشی تصویر میشود که بی ارتباط با دوجنسگی زهره خدای جمعه نیست. هلیوس ملقب به کورس یعنی ارباب بود که خود تلفظ دیگر هورس و سوروس و آسیروس و بنابراین آسور است و جنبه ی زنانه اش به صورت رودا از او جدا میشد و همسر او تلقی میگردید: الهه ی زمین که به عنوان زمین منظم به وجود آمده از دریا در جزیره ی رودس خلاصه میگردید. کورس نام خود را به کریشنا و رودا نام خود را به رادا معشوقه ی کریشنا داده اند که درواقع تجسدهای جنبه های مذکر و مونث ویشنویند. یکی از معجزات کریشنا این است که خود را به شکل 7ریشی مقدس درمی آورد و با همسران 7ریشی زنا میکند. علت این است که 7ریشی همه تجسدهای کریشنایند و به همین ترتیب 7 همسران ریشی ها 7تجسد رادا هستند. این با هفتگانه بودن روزهای آفرینش و تقسیم آنها بین 7سیاره به عنوان صاحبان 7 آسمان مرتبط است. هفت روز خلقت عبری معادل هفت بار آفرینش توسط برهما در مذهب هندو است. آخرین روز این هفته یعنی روز شنبه در عبری سبت یعنی هفتین نامیده میشود که مرتبط با صبایوت لقب یهوه است. هر دو لغت از سبع به معنی عدد 7 می آیند که همزمان به معنی شیر هم هست. نزدیکی تصویر شیرگون به مظاهر نابودی، این احتمال را ایجاد میکند که نام سیوا یا شیوا خدای نابودی هم از سبع بیاید. دوگانگی ویشنو خدای حافظ و شیوا خدای نابودی معادل تقسیم ژوپیتر ساتورنوس رومی به ژوپیتر و ساتورن است. همانطورکه یهوه در پسرش عیسی تجسد می یابد و انجیل را به مسیحیان میدهد، شیوا هم در پسرش گانشا تجسد می یابد و متون مذهبی هندو را مینویسد. نام گانشا معادل با جانوس یا یانوس نام خدای دو چهره ی رومی است که دو چهرگیش همان دو چهرگی ساتورن و ژوپیتر است. در صورتی که مهربانی ساتورن را بر اساس دوجنسگی اولیه اش در هلیوس به جنبه ی زنانه اش نسبت دهیم جانوس به صورت جونو مونث میشود و همسر ژوپیتر میشود که شده است. همانطورکه گفتیم، او به عنوان تصویری از مرحله ی قبلی در روز جمعه، با ششا برابر است و ششا لغتا میتواند همان شاکتی نام جنبه ی زنانه ی خدایان هندو باشد که در عبری معادل با شخینا (سکینه) همسر یهوه است. دراینجا زنانگی با آب های هرج و مرج مترادف میشود. بنا بر برتری مرد بر زن در نظم مردانه ی خانواده و قبیله، دوران ساتورن نیز مفهوم هرج و مرج پیدا میکند و در عین حال، هرج و مرج به عنوان تصویری از جهان مردگان که آدمیان در آن مجازات میشوند درمی آید. در هند، قاضی جهان مردگان، یاما شاه دوزخ است. در بهاگاوادگیتا (29 . 10) کریشنا میگوید: «در میان برقرار کنندگان قانون، من یمه ارباب مرگ هستم.» این یاما یا یمه همان یم خدای دریای کنعانی است که ارباب مرگ و نابودی هم هست و بعل حداد خداوندگار نظم وظیفه ی غلبه بر او را دارد و ارتباطش با دریا مطابق با ارتباط سشا و شاکتی با آب های هرج و مرج است. با این حال، بعل حداد و یم، بسته به فصل های فراوانی و خزان سال، به نوبت به قدرت میرسند و در جهانبینی هندو هم این دوگانگی در هفتگانگی خلقت ضرب میشود. پس هفت مانوانترا یا ذهنیت های برآمده از سر برهما مطرح میشوند که در ضرب شدن در دوگانگی، به 14 مانو بدل میگردید. مانو یا انسان، مفهوم های انسان اولیه و قانونگذار اولیه را دارد و 14 مانو 14 قانونگذار برای 14 دوران مختلف را نشان میدهد که میراث های هر یک، به صورت دوره ای شرایط مختلف سیاسی و اجتماعی را تحت پوشش میگیرند. دوره ها را زمان میسازد و در سامی قدیم، واحد زمان یعنی روز، "یوم" نام داشته که لغتش از همان ریشه ی نام "یم" است. ارتباط با دریا برخاستن جهان و در قالب زمان از برهمای ایجادشده توسط نارایانا یا ویشنوی دریایی را به یاد می آورد و یادآور میشود که در جهان ویشنو هرگز هرج و مرج و بی قانونی، یک مسئله ی کنار گذاشته شده نبوده است. عنوان لوکشوارا برای ویشنو به صورت آوالوکیتشوارا برای بودای بزرگ سابق وارد مذهب هندوئیسم شده که در ابتدا بودای آن از کریشنای ویشنوئیسم قابل تشخیص نبود. تصویر شو-کانون یا بودیستوای فلوت نواز در ژاپن، هنوز ارتباط سابق بودا و کریشنا را یادآوری میکند. در نام این بودیستوا، "کانون" تلفظ دیگر کانان یا کانها یا کانیا عنوان دیگر کریشنا است و شو به معنی فلوت است. در سریلانکا که دشمنی روحانیت بودایی آن با هندوئیسم بسیار شدید است هنوز میبینیم که در فرهنگ عامه مجسمه های قدیسین بودایی بسیار نزدیک به مجسمه های هندو بخصوص در مذهب کریشنا هستند. دراینجا میبینیم که مضمون بودا به عنوان روح جهان، در ارتباط مستقیم با مضمون خلاصه شدن جهان در کالبد ویشنو-کریشنا است و این میتواند این فکر را ایجاد کند که تمام مضامین معنوی درواقع رونوشت های برداشت های مادی در یک جهان بی قانون که از ماهیت وحشی زمان مستقل نیست میباشند. خلاصه شدن شاکتی در مایا الهه ی توهم در نتیجه ی ارتباط یافتن الهه با هرج و مرج، تمام ایده های بشری را به توهم فرو خواهد کاست و هندوئیسم مایاوادا و بودیسم بی خدا به عنوان اصل دین اعتبار خواهند یافت که همانطورکه میدانیم تئوسوفی بریتانیایی به آنها اعتبار داده و امروزه همان ها در دانشگاه های مهم غرب و به دنبالشان در خود مشرق زمین به عنوان اصل مذاهب هندو و بودا برجسته شده اند تا امکان هر گونه برداشت معنوی از دین از بین برود. از این بابت، اخلاق باوری و رعایت اغیار همانقدر مادی تعریف شوند که تعدی و جنگ و نابودی اقتصادی و مافیا و هر گونه حق خوری و عمل غیر اخلاقی که انسانی فقط به سبب داشتن قدرت و امکانات لازم، نثار انسان های زیر دست یا اطراف خود و حتی مافوق خود کند. همه ی اینها با انگاره ی پیاپی پایان جهان در تفکرات اپوکالیپتیک غربی، تایید میشوند. پایان جهان، معادل پایان هفته و تبدیل مار چند سر به شیر خدا است که به جای زمان، همه چیز را میخورد. در این حالت، یهوه ی شیر گون، به گونه ی عیسای آخرالزمان ظاهر میشود که لباس رزم سرخ رنگ پوشیده است، همان لباس سرخی که در موقع قضاوت مردگان، به تن یاما میبینیم. پس هر کس که ادعا دارد جانشین خدا بر زمین است قانونا باید بر اقلیمش به گونه ای حکومت کند که انگار بی قانونی و هرج و مرج حاکم است. او باید جلوه ی همان خدای شیر مانندی باشد که مردمان را بر اساس اعمالشان مجازات میکند و بر نیکوکاران راحت میگیرد و بر بدکاران سخت. پس هرچقدر تعداد بدکاران در دنیا زیادتر باشد –که انتظار مسیحیت هم از آخرالزمان همین است- تعداد قربانیان هرج و مرج نیز بیشتر میشود و این کاملا طبیعی و الهی است. این روند نه کاملا مسیحی است و نه کاملا هندو و نه کاملا بودایی، بلکه از ترکیب آنها به نفع یک عده ی خاص به وجود می آید. تئوسوفی خدا را برمیدارد و مضمون ذرات الهی را که حالا شده اند اتم ها را جانشینش میکند. در زمان آغاز تئوسوفی با الکوت و مادام بلاواتسکی، اسمش اتم نبود و اکاشا بود. کلمه ی اکاشا در تئوسوفی بیشتر کاربرد داشته تا هندوئیسم. ولی معادل غربیش یعنی ether یا اثیر، مابه ازاهای هندوی دیگری هم دارد که خیلی به درد تئوسوفی خورده اند. مثلا در بهاگاوادگیتا 9 . 7، کریشنا میگوید: «من، صدا (شبدا) در اثیر (خه) هستم» که یادآور آن عبارت معروف مسیحی درباره ی کلمه ای است که خدا بود و لابد به بی نظمی نظم داد همانطورکه کریشنا به صورت صدا به اثیر نظم داد. در بهاگاوادگیتا 4 . 7، کریشنا میگوید: «زمین، آب، آتش، هوا، اثیر (خم)، ذهن (ماناه)، هوش (بودهی)، و نفس کاذب (اهانکاره)، در مجموع این هشت مورد، انرژی های مادی جدا شده ی من را تشکیل میدهند.» پس نتیجه میگیریم که در جهان ویشنویی، تمام نفسانیات به اندازه ی بقایای اثیر، بخشی از بدن خدا هستند که حالا دیگر اسمش خدا نیست. به همین دلیل هم هست که روحانیون هندوئیسم ارتدکس، عمدا توجه خاصی به متون حاوی مضمون اثیر نداشته و آنها را ساکت گذاشته اند. هیچ تضمینی وجود ندارد که متون هندو همه چیز را درباره ی آنچه تئوسوفی حکمت گم شده ی هندوان میخواند بیان کرده باشند. پس تئوسوفی با ادعای این که جهانبینی یهودی-مسیحی دنباله ی جهانبینی آریایی اصیلی است که فقط هندوان و بوداییان دارند و در هندوان و بودائیان هم فقط بی خداهای مایاوادا و بودیسم تراودین برحقند، شباهت های یهودیت و مسیحیت با هندوئیسم را بهانه میکند تا هر تکه از یهودیت و مسیحیت را که بشود به اتئیسم کشانید، دنباله ی برحق هندوئیسم وانمایند و اکاشای الهی کریشنا را مبنای تمام بی عدالتی ها و بی خلوصی های دنیای جدید نشان دهند. مشکل این است که اکاشا باید هنوز مثل ناراسیمها بدکاران را مجازات کند و نیکوکاران را پاداش دهد. قاعدتا این پاداش باید بر اساس ملاک های ثروتمندان و مال اندوزان و چپاولگران، بر اساس سطح بالای زندگی مادی باشد. ولی پس چرا آدم های خوب، زندگی مادی خوبی ندارند و آدم هایی که قوانین مشترک هندوئیسم، بودیسم و مسیحیت را زیر پا میگذارند اغلب دارای بهترین سطح زندگی مادی هستند؟ پس تئوسوفی، مفهوم کارما را نگه میدارد و با آن، چرخه ی تناسخ و بازتولد را وارد جهان مسیحی میکند که بر اساس آن، آدم ها در زندگی جدیدشان، تاوان اعمال زندگی های قبلیشان را میدهد. اما تئوسوفی با انکار خدای شخصی، تا مرز بی خدایی و عدم توانایی جسم بی جانی به نام اکاشا در تشخیص بین خوب و بد پیش میرود و معلوم نمیشود این کارما را چه کسی قرار است تشخیص دهد و برقرار کند و چه کسی باید هوشمندانه و با اعتماد به نفس کافی تعیین کند کدام فرد در کدام موقعیت و در کنار کدام فرد دیگر قرار بگیرد تا حساب های کارمایی تسویه شود؟:

“JUDAISMS LORD OF THE SABBATH , THE HELIOPOLITAN TRADITION OF KRISHNA-VISHNU SAPTA NAHA BHAGAVAN/ HELIOS HEBDOMAGENOS”: COLLECTED WORKS OF BHAKTI ANANDDA GOSWAMI: 7 NOV 2010

جزئیات این کیش سازی، بر معادله ی قرار گرفتن اشراف به جای خدایان یا فرزندان آنها قرار دارد. برخاستن آنها از کلیسای عیسی مسیح، بر همین جایگاه خدایی آنها تاکید دارد و این مسیح، نه فقط عیسای انجیل بلکه تمام گزینه های قابل تطبیق با آن، از ازیریس و دیونیسوس گرفته تا بودا و کریشنا هستند. ولی این عیسی است که به عنوان الگوی اصلی همه و تعلقش به رهبران اروپایی و امریکایی فعلی جهان، قطعات گم شده ی پازل را افشا میکند. عیسی در یک طویله متولد و به جای گهواره در یک آخور قرار داده شده است. کلمه ی اروا که برای آخور استفاده شده، همزمان به معنی ظرف غذا هم هست و یادآور به این که عیسی "بره ی خدا" است و به عنوان کسی که مثل گوسفند برای انسان ها قربانی شده، گوشت و خونش به طور آیینی در مراسم عشای ربانی به مصرف انسان ها میرسد. کلمه ی "آراوا" از ریشه ی آرامی "اورو (م)" یا "آرو" به معنی شیر است و به خاطر این مصطلح شده که در بالای آخور گاوها و جانوران اهلی دیگر، تمثال سر یک شیر به عنوان محافظ قرار داده میشد. حیوانات چهارپای علفخوار غذای جانوران گوشتخواری میشدند که شیر به عنوان قوی ترینشان حکم خدا را در بین آنها داشت. ازآنجاکه انسان ها در خوردن جانوران اهلی از درندگان وحشی تقلید میکنند، شیر را به عنوان خدا در طویله یادآوری میکنند تا خورده شدن حیوانات اهلی توسط انسان ها مانند خورده شدن آنها توسط شیر، حالت آیینی و قربانی شدن خودخواسته را پیدا کند. این ارتباط به نوعی در تصویرسازی مجسمه ی آرتمیس الهه ی زمین و شکار با پستان های بسیار تکرار میشود و زیر پستان ها مرتبا یک طبقه مجسمه های شیر و یک طبقه مجسمه های بز ها یا گاوها، نگاشته میشوند که بزها مشخصا همان بزهای قربانی یوم کیپور یهودی برای خدای شیر شکل یهودند. پستان های آرتمیس بیشتر از این که شبیه پستان باشند شبیه تخم حشره اند و خود او بازگوی نقش ملکه ی زنبورها است که تخم میگذارد تا یک کلنی را تاسیس کند. جامعه ی ماشینی مدرن تقلید جامعه ی سلسله مراتبی و بی فکر زنبورها با تضاد طبقاتی آشکار و خالی از شورش است. در بازسازی های علمی-تخیلی انبار تخم های زنبور ملکه، تخم های کولون شده ی به دنیا آورنده ی موجودات فراوری شده ی شریر و شیطانی در آزمایشگاه های نازی ها و دانشمندان شیطانی را داریم که خود، بازسازی یک اعتقاد قدیمی تر مبنی بر دستکاری های آنوناکی ها یا خدایان بین النهرین در موجودات طبیعی زمینی منجمله انسان برای ایجاد موجودات برتر در جهت اهداف آنها است. عیسی، بودا، دیونیسوس و دیگر قهرمانان الهی که پسر خدا ولی به شکل انسان هستند دقیقا حالت چنین کولون هایی را دارند و ازآنجاکه آدم ها حکم گله ی گوسفند یا گاو خدایان را دارند، هر یک، نیمه خدایی محسوب میشوند که گوسفند بودن یا گاو بودن را به خدا بودن ترجیح داده و در این راه قربانی شده اند. تمام این قهرمانان برای نجات انسان به جنگ موجودات ماوراء الطبیعی که شیاطین و تیتان ها خوانده میشوند میروند. شیاطین درواقع نسخه های غیرفیزیکی تیتان ها هستند. در افسانه های یونانی-رومی، تیتان ها نسل اول فرمانروایان زمین و تحت فرمان کرونوسند که بعد از سرنگون کردن پدرشان اورانوس خدای آسمان، در زمین به قدرت رسیده اند. آنها بعد از شکست خوردن از زئوس، به تارتاروس یا دوزخ تبعید شدند. در تعالیم پطرس و یهودا آمده است که نفیلیم یا غول های سرکش دوران قبل از سیل نوح هم توسط یهوه به تارتاروس تبعید شدند. این غول ها که به نام آناکیم هم شناخته میشوند دورگه های فرشتگان هبوط کرده و طاغی علیه یهوه با انسان های زمینی بودند و روشن است که آناک یا عنّاق، تلفظ دیگر "آنوناکی" است. تیتان ها در نبرد خود علیه زئوس پشتیبانی مادرشان گایا الهه ی زمین را داشتند که میتواند نسخه ای دیگری از همان آرتمیس عجیب و غریب فوق باشد. مابه ازای او در افسانه های بین النهرین، تهامات الهه ی هرج و مرج و از جنس آب است که مادر آنوناکی ها است ولی علیه آنها میشورد و مردوخ او را شکست میدهد و از جسدش زمین و آسمان جهان مادی را میسازد. تصاویر تیتان ها در نگاره ها و مجسمه های معروفشان آنها را با پاهایی به شکل دم مار یا دم ماهی نشان میدهد که میتواند نشاندهنده ی این تبار آبی و اژدهایی آنها باشد. شورش تهامات، در حکم آمدن و رفتن سیل نوح و پیدایش زمین سفت و حیات زمینی پس از آن است. تبدیل جسد آبی تهامات به زمین سفت، میتواند معادل با تبدیل آنوناکی ها به عنوان مجموعه ی تولیدات او به بخشی از جهان مادی کنونی باشد. یکی از نظریات کشیشی درباره ی شیاطین آن بوده که نفیلیم بعد از نابودی در اثر خشم خدا و بخصوص در سیل نوح، به لحاظ فیزیکی از بین رفته اند ولی ارواحشان در زمین باقی مانده و به شیاطین نادیدنی تبدیل شده است. نظریه ی پایستگی ماده این فکر را به این شکل تغییر داده که ذرات مادی اثیری و شیطانی بدن نفیلیم جذب زمین شده و همراه محصولات غذایی به بدن انسان ها راه یافته و سرشت بشر را شیطانی کرده و مراحل خاصی میطلبد تا این طبیعت شیطانی در بشر کم کم تصفیه شود. اینها همه معادل های دیگر تولید بشر از جسد تهامات و خون کینگو –شوهر تهامات- ولی با اضافه شدن روح مردوخ هستند که نبرد دوگانه ی روح و جسم در کالبد بشر بر اساس غنوصی گری را توضیح میدهد. این وضعیت از زمان سیل نوح شروع میشود که ظاهرا هزاران سال پیش رخ داده است ولی فقط امروزه چنین تصور میشود چون این هم از ادعاهای رهبران جدید جهان و تاریخ دروغینی است که برای جهان نوشته اند. در جلد چهارم یک کتاب عتیق به نام HISTORY OF ALL NATIONSکه تاریخ چاپش 1749 قید شده است، زمان سیل نوح، سال 1656 قید شده است. احتمالا منظور، میتواند سال 1656 از آغاز جهان در تقویم عبری مستفاد شود ولی ظاهرا در ابتدا فرقی بین آن و سال 1656 میلادی نبوده است. یعنی اتفاق در 93سال قبل از تاریخ چاپ کتاب افتاده است. ولی کوربن دالاس، معتقد است تاریخ چاپ هم قلابی است چون تاریخ تا خود قرن 19 و حتی تا نیمه ی اول قرن 20 مرتبا در حال دستکاری بوده است. نقش انگلستان در تاریخ جهان بخصوص حکمفرمایی ایدئولوژی کتاب مقدسی حاکم بر باستانشناسی از زمان گسترش آن در زمان ادوارد هفتم دور از نظر نیست. ادوارد هفتم با مرگ ملکه ویکتوریا به تخت نشسته است. ملکه ویکتوریا از 1837 تا 1901 حکومت کرده است. ظاهرا سال مرگش 1901 تعیین شده تا دوران جدید با آغاز قرن 19 شروع شود. از طرفی حکمفرمایی ملکه به طرزی غیر معمول طولانی است و احتمالا فقط برای این که قرن 19 را بسیار طولانی تر از آنچه هست نشان دهد و اینطوری بیشتر قرن خیالی 19 در دوران حکومت ویکتوریا حل میشد تا حداقل تاریخ بریتانیا به عنوان مخترع تاریخ جهان یک رنگی از واقعیت بر خود داشته باشد و معلوم باشد تاریخ دروغین دیگر کشورها در خدمت کدام کشور است. پس زمان چاپ احتمالی کتاب بالا هم باید حتی المقدور نزدیک به قرن 19 یا داخل آن باشد تا سیل نوح، توضیح دهد چرا تمام شهرهای قدیمی اروپا و امریکای شمالی، در عکس های اواخر آن قرن، در میان انبوهی از گِل بنا شده اند؟! در عین حال، سیل جهانی با معنی شدن به منظور کنایی اصلیش یعنی بی نظمی بزرگ، میتواند مجموعه ای عظیم از عوامل فاجعه آمیز مختلفی که باعث انقراض گسترده ی جانوران و گیاهان در سطح زمین و نابودی یا متروک شدن تمدن های باستانی مثل آنچه در پمپی و مصر و اتفاق افتاد شدند را در بر بگیرد همچنین عوامل انسانی که با جنگ، تمدن های قبلی را ریشه کن کردند. در چنین جنگ هایی بومیان نقاط مختلف به سادگی از جنس نفیلیم افسانه های یهودی شمرده شده اند همانطورکه عمالیق و کنعانیان در تورات، به دستور موسی، هدف نسل کشی وحشیانه قرار میگیرند. غرق شدن لشکریان فرعون در دریا با جادوی عصای موسی نیز روایت دیگر نابودی نفیلیم در سیل نوح است. در مورد کنعانیان مربوط شدن اسمشان به کانین یا سگسان را مد نظر داریم که باعث شده تا آنها را انسان هایی با سر سگ تخیل کنند که بی ارتباط با گرگنماهای افسانه های اروپای مسیحی نیستند. سنت کریستوفر غول کنعانی که پیرو عیسی مسیح شد و در راه نهضت او به شهادت رسید، در ادبیات قدیم اروپا و هنوز در اروپای شرقی به شکل مردی با سر سگ یا گرگ ترسیم میشود. سیاهان نیز چون اولاد حام ابن نوح و دارای منشا احتمالی از نفیلیمند هدف نسل کشی تلقی میشوند همانطورکه کنعانیان هم از نسل حام و معمولا سیاهپوست در نظر گرفته میشدند. این است که در نقشه های منسوب به قرن 16 افریقای سیاه مملو از شهر است و در ابتدای قرن 19 بیابانی وحشی با حداقل جمعیت انسانی که آن انسان های باقی مانده هم بیشتر شبیه به غول هایی بربر و آدمخوار توصیف میشوند. جالب است که خود رهبران اروپا و امریکا نیز از جنس خدایان هستند و از این جهت از مردمشان برترند. آنها در اثر آمیختن با انسان کم کم به حد انسان کوچک شده اند ولی هنوز از درون غول و دارای کیفیات ماوراء الطبیعی فوق العاده اند و برای همین هم موقع خلق مجسمه هایشان آن مجسمه ها را نه در اندازه ی انسان های معمولی بلکه در اندازه ی غول ها میسازند. این مجسمه ها همچنین مرتبا صاحبانشان را در لباس های نسبت داده شده به یونان و روم باستان نشان میدهند چون واقعا دوران آنها فاصله ای از روم باستان نداشته است. حتی ناپلئون با این که کوتاه قد تصویر میشد ولی موکب حامل جسدش در تشییع جنازه یادآور جنازه ی یک غول است. این ناپلئون که خود آخرین امپراطور یک روم عظیم بود خود یک نسخه از مسیح هم بود. نامش را میشود از اضافه کردن "نا" ی تعریف آرامی، به نام آپولون خدای خورشید ارزیابی کرد که مانند مردوخ و البته مسیح آخرالزمان، قهرمانی اژدهاکش است. البته این آپولون عمدا آپلئون تلفظ شده تا با آپولیون نام یک شیطان ضد مسیحی در ادبیات کلیسایی هم نزدیک شود. ناپلئون از دید انگلیسی ها ضد مسیح است ولی از یک نظرگاه دیگر، او مسیح است که در جنگ با دشمنانش که اصحاب ضد مسیح واقعی یعنی برنده ی واقعی جنگ که بریتانیا باشد بودند شکست خورده است همانطورکه مسیح در محاصره ی افرادی بسیار کشته یا متواری شد. مجموعه ی این دشمنان، همان هیولای چند سر آخرالزمانی در مکاشفه ی یوحنا است که یک سرش تا حد معیوب شدن مصدوم شده بود. این سر میتواند یکی از دشمنان چندگانه ی ناپلئون و تصادفا یکی از مضرترینشان برای ناپلئون باشد: کوتوزوف دو بار به سرش گلوله خورد ولی زنده ماند و البته قیافه اش به شدت تغییر کرد. فقط یک هدف والا برای یک موجود الهی میتواند چنین معجزه ای را توجیه کند. نام روسی کوتوزوف، او را جلوه ی دیگری از تزار الکساندر اول میکند که روسیه را از چنگ ناپلئون درمی آورد و ممکن است نام کوتوزوف به الکساندر تغییر کرده باشد تا او با یک الکساندر اصلی تر که نسخه ی دیگر مسیح است، یعنی اسکندر مقدونی پسر زئوس برابر شود. جالب این است که الکساندر و ناپلئون اگرچه مقابل همند ولی تصاویرشان روی پلاک های نمادین مختلفی مقابل هم حک شده و این نشان میدهد که: 1- آنها نمادهای جریان های اصلی مقابل هم بوده اند که به تقابل روشنگری فرانسوی (بعدا امریکایی) با استبداد و اختناق روسی برمیگردد که در قرن بیستم دنیا را به دو جبهه تقسیم نمود. 2-هر کدام از این دو جریان جایزند که خودشان را مسیح یا منجی و جریان مقابل را ضد مسیح و شیطانی تلقی کنند و دنیا را عرصه ی نبردهای فراوان خود کنند تا همیشه و تحت شرایطی خدایان در میان سیاستمداران کذابی پرستش شوند که به آدم ها چنان مینگرند که یک جانور درنده به گله ی چهارپایان اهلی. از دید هر جناح که به قضیه نگاه کنید جناح مقابل، معادل تارتاروسی هستند که نفیلیم به آن تبعید شده اند. ولی چون قلم در دست جناح لیبرال غربی است و آنها تاریخ را مینویسند این شرق است که تبدیل به تارتاریا یا تاتارستان بزرگی میشود که تاتارهای ترک-مغول به روش های جهنمی بر آن حکومت میکنند و بعد از تکه پاره کردن هر تکه از این تارتاریا، یک تاریخ متمدن ماقبل تاتاری برایشان مینویسد که با استبداد منور اوایل غرب مدرن مو نزند و از طریق آن مردم آن سرزمین ها را به طرف خود بکشاند.:

“could jesus have been a clone?”: Korbin Dallas: STOLEN HISTORY: 30 JUNE2023

همانطورکه مستحضرید اشرافیت های خود مغربزمین هم ریشه در اسکیت ها یا سکاهای تاتار آمده از شرق دارند و باید از این گذشته خود را مبرا کنند. Philip NEAL در فصل هشتم کتاب AMERICA , BRITAIN: TWO NATIONS THAT CHANGED THE WORLD مدعی است که این اجداد اسکیتی رهبران غرب، تاتار نبوده اند، بلکه اسرائیلی هایی بودند که مقدر بود پیشگویی های تورات را محقق کنند. در تورات، یهوه رهبری پسران یعقوب را به یوسف و اولاد او وعده میدهد ولی انگار که یادش رفته باشد وعده اش چه بود از طریق سموئیل نبی، دست داود از یهودا را بالا میبرد و اولاد یهودا را رهبر بنی اسرائیل میکند. این باعث شورش اولاد مناشه پسر یوسف میشود و ده قبیله ی اسرائیل از دولت یهودا جدا میشوند و کشور اسرائیل را تاسیس میکنند و فقط قبیله ی بنیامین با یهودا میمانند و به نام آنها "یهودی" میشوند و کشور یهودیه را تشکیل میدهند. دولت اسرائیل در شمال به تسخیر آشوری ها در می آید و باشندگانش به سرزمین های ماد تبعید میشوند. اما گروهی از آنها از طریق خدمت به آشوریان، به مدارج بالای قدرت میرسند و امکان قدرتگیری در خارج از مرزهای آشور را می یابند و اینها همان کسانی هستند که در شمال به نام یهودیان خزری یا اشکنازی شناخته میشوند و به فراوانی به اروپا میکوچند. از طریق برابری با اسکیت ها، نیل، آنها را برابر با کیمری ها و سکاهای تاریخ آشور میکند. کیمری ها به آشوری ها در سرکوب اورارتو یاری میرسانند و جانشین اورارتو در آسیای صغیر میشوند و کم کم تمام آسیای صغیر را به تسخیر خود درمی آورند. هرودت که در دوران استقرار کیمری ها در حدود دریای سیاه آنها را شناخته، مینویسد کیمری ها از ماد آمده اند و همین نیل را در اسرائیلی بودن آنها محکم تر میکند. سکاها نیز همانطورکه هرودت مینویسد بعد از کمک کردن به مادها و بابلی ها در ساقط کردن آشور، در ماد قدرتی به هم زدند ولی شکستشان از مادها آنها را به سمت شمال و غرب متواری کرد. بدین ترتیب نیل معتقد است بابلی های پیروز آشور، از طریق متحدان غیر بابلی خود برای بیرون کردن سکاها و کیمری هایی که قبلا مزدوران آشور بودند همت زیادی نشان داده و دشمنی بابلی ها با اسرائیل از جنس دشمنیشان با یهودا و فتح اورشلیم و تخریب معبد آن توسط بابل است. با اخراج سکاها و کیمری ها از خاورمیانه آنها به شمال و دشت های اوراسی و ازآنجا به غرب و تا اعماق اروپا رفتند و تحت عنوان ساکسون ها یعنی فرزندان سکایان، بریتانیا را اشغال کردند، جایی که مقدر بود ازآنجا و مستعمرات بعدی بریتانیا در امریکای شمالی، اربابان جهان شوند و تمام این مدت، رهبران اینان از نسل پسران یوسف بوده اند و وعده ی خدا درباره ی سروری خاندان یوسف، پشت سرشان بود. نیل از این فرصت استفاده میکند و با استفاده از نظریات جدید درباره ی هندواروپایی بودن سکاها و کیمری ها مدعی میشود که قبایل گم شده ی اسرائیل نه تاتار بلکه دارای قیافه ی اروپایی بودند و ساکن شدن سکاها و کیمری ها در منطقه ی پر از زردپوست روسیه باعث شد تا به اشتباه، تمام اهالی زردپوست و وحشی آن سرزمین، سکا و اسکیت نامیده شوند.

حرف های نیل، بر اساس پیشفرض های امروزی درباره ی قرار داشتن سرزمین مقدس یهود در کشور کوچک اسرائیل است که فقط در دوره ی مدرن و به ضرر بومیان آنجا، از یهودیان مهاجر اروپایی پر شده است. اما دیدیه لاکاپله معتقد است که اسرائیل اصلی و ماقبل نوشته شدن کتاب مقدس، به وسعت آسیا بوده و یهودیه همان آیودای راما و یدوی کریشنا است که آنها هم نام های دیگر خود آسیایند. آیودا اکنون بخشی از بهاراتا یا هند امروزی شناخته میشود به خاطر این که بهاراتا و ایودا در ابتدا مترادف هم بودند و هند هم که با بهاراتا تطبیق شده است خود آسیا است. در زبان فارسی، لغت هندی معادل سیاهپوست بود. منابع یونانی هم لغات "هندی" و "اتیوپیایی" را مشترکا به معنی سیاهپوست تلقی و هند اصلی را اتیوپیا یا افریقای سیاه میشمردند، همانطور که مصر را هم پر از هندی و اتیوپیایی توصیف میکردند. در مغربزمین معمول است که لغت "اتیوپی" معادل لغت "کوش" قرار گیرد که نام از کوش ابن حام ابن نوح، جد سیاهان دارد. یکی از نام هایی که هندیان برای کشورشان به کار میبردند هم کوش بود. در ابتدای قرن 19 در هند، کوش نام فرمانروایی فاتح شمرده میشد. او میتواند همان باخوس یا دیونیسوس خدای یونانی-رومی باشد که پدرش زئوس او را به جنگ هندیان میفرستد و هم بر اساس اسمش میتواند برابر با اوغوزخان بنیانگذار ملت ترک باشد که ایران و هند را تصرف کرد. کوش قصه ی هندی، قلمروش را بین دو پسرش تقسیم کرد. "بالی" که نام از "بعل" خدای سامیان دارد، به حکومت ایران شمالی و غربی رسید و باقی مملکت از هند جنوبی تا مصر به پسر دیگر به نام "راما" تعلق گرفت. راما ساخت و سازهای زیادی در مصر کرد. ازآنجاکه هند جنوبی میتواند "هندیه" در جنوب عراق باشد، منطقه ی مزبور میتواند همان سرزمین بین نیل تا فرات باشد که یهوه به ابراهیم وعده میدهد و این ابراهیم، همان خدایی است که تحت عنوان برهما در ابتدای خلقت جهان شناخته شده ی هندوان قرار گرفته است. بنابراین قلمرو راما معادل اسرائیل ایدئال اولیه است. ابراهیم تورات شبیه یک فاتح نیست ولی از بین النهرین شامل فرات برمیخیزد و به مصر میرود و با معجزه ی الهی، شکستی بر فرعون مصر وارد میکند. درمقابل، صلاح الدین ایوبی جنگاوری است که در منطقه ی بین النهرین مطرح میشود ولی مصر را فتح میکند و مثل راما بیشتر توجه خود را معطوف آنجا میکند. صلاح الدین بیشتر به فاتح اورشلیم معروف است که باز ارتباطی با اسرائیل حاصل میکند. هندی ها افسانه های دیگری هم درباره ی ورود نژاد خود به افریقا داشتند که بیشتر به فتوحات صلاح الدین شبیهند. یکی میگوید یدوها که قبیله ی کریشنا هستند و نامشان مرتبط با اصطلاح یهودی، بعد از اخراج از هند به مصر رفتند و آنجا را فتح کردند. در دومی که جالبتر است "شرما" پادشاهی هندی بود که مصر را تصرف کرد. نام شرما قابل تطبیق با نام سئیریم یا سلم، پسر فریدون است که به حکومت روم رسید. این داستان در کتاب فارسی شاهنامه آمده و بر اساس آن، فریدون به مانند کوش، پادشاهیش را بین سه پسرش تقسیم کرد. دو پسر دیگر، ایرج و تور یا تورج بودند که سرزمین هایشان به نام هایشان ایران و توران نام گرفت. قتل ایرج به دست سلم و تور باعث سلسله جنگ های ایران با توران و روم میشود که فقط قسمت جنگ ایران و تورانش خیلی طولانی و دنباله دار میشود. این نکته هم جالب توجه است که نام "سلم" میتواند از "سول" یا "سور" "آسور" بیاید که خدای آسوریان است و این درحالیست که در گذشته اصطلاحات ایران و آسورستان از هم قابل تمییز نبودند. بنابراین ممکن است ما در ابتدا فقط همان دو پسر قصه ی هندی را داشته باشیم که بعدا سه پسر شده اند تا سه پسر فریدون با سه پسر نوح –حام و سام و یافث- جور در آیند. هم معنی بودن تور و تورانی با ترک و تاتار، کمک میکند تا جنگ دو برادر را از روی داستان دیگری درباره ی ورود هندیان به مصر بازسازی کنیم. در این روایت که شبیه قصه ی یدوها است، پالی ها یا چوپانان قومی هندی هستند که مصر را تصرف میکنند. یدوها هم مثل خدایشان کریشنا چوپان بودند. پالی های این داستان، پیروان پادشاهشان پالی بودند که پیامبر کیش خدایی به نام ایرشو بود ولی توسط برادرش "تراکی" که در نام میتواند همان "ترکی" یا تورانی باشد، از سرزمین خود اخراج و آواره شد. ایرشو مسلما همان هرسو یا هورس یا اهور یا آسور است که علاوه بر هورس به شکل ازیریس هم در مصر پرستش میشود و ازیریس نسخه ی قبطی دیونیسوس یونانی تلقی میشود. ازآنجاکه توران نسبت به بین النهرین با شرق و شمال ارتباط دارد، تراکی مزبور میتواند برابر با بالی برادر راما و پسر کوش در مناطق اطراف باشد که فقط بعد از فتح قلمرو برادر، به نام او بالی یا پالی نام گرفته است. در اساطیر هندی، تراکی دیگری را میشناسیم که شاه اسوره ها بود و توسط اسکاندا پسر مهادوا (شیوا) کشته شد تا دیوه ها که خدایان مثبت هستند قدرت خود را پس بگیرند. نام اسکاندا قابل درآمدن از "اسکندر" صورت شرقی نام الکساندر مقدونی است. اسکندر هم فاتح بین النهرین بود و هم فاتح مصر و هم حمله ور به هند. مهادوا/شیوا پدر اسکاندا برابر با زئوس پدر اسکندر است. اسکندر در مصر او را با آمون خدای اعظم آنجا برابر کرد و خود را پسر زئوس-آمون نامید و مثل زئوس-آمون او را با شاخ های قوچ یا کلاهخود با شاخ قوچ مجسم کرد که این ارتباط با گوسفند، نشان برابریش با چهره ی فاتح عیسی مسیح است کمااینکه در اسکندرنامه های شرقی، اسکندر پیوسته در حال گسترش مسیحیت و نماد صلیبی است. از نظر شرقیان او رومی است و بنابراین فاصله ی زیادی از کلیسای کاتولیک رم ندارد. پدرش زئوس/یهوه علاوه بر شیوا قابل تطبیق با ویشنو نیز هست. شیوا و ویشنو امروزه دو خدای مقابلند که پیروانشان با هم رقابت دارند ولی ظاهرا در ابتدا شیوا فرم انتقامجوی ویشنو بوده است. اگر تراکی قصه ی اسکاندا همان تراکی برادر پالی باشد، بنابراین انتقامجویی ویشنو/شیوا برای پس گرفتن گروهی از قدیسین الهی، او را با تجسد انتقامجوی ویشنو یعنی پاراسوراما برابر میکند که طبقه ی کشاتریا (جنگجویان) را نابود کرد چون حقوق طبقه ی برهمن (روحانی) را تصرف و بر آنها ظلم میکردند. این پاراسوراما میتواند خود راما پسر کوش/اوغوزخان باشد که حق خود را طلب میکند. برهمن ها نام از برهما دارند که اگر برابر با ابراهیم باشد، معادله کامل میشود. تصرف حقوق شاهی و روحانیت به طور همزمان یادآور به قدرت رسیدن حشمونیان است: خاندانی از یهود که علاوه بر کهانت خانوادگی خود مقام شاهی را هم تصرف و باعث خشم فریسیان شدند. حشمونیان به دست رومیان از بین رفتند و این رومیان که در شرق از یونانیان قابل بازیابی نیستند میتوانند بازگشت اسکندر/ اسکاندا/ویشنو به صورت پاراسوراما باشند. هنوز پاراسوراما زنده بود که ویشنو به صورت یک رامای دیگر یعنی راما چاندرا پادشاه ایودا شد. راما چاندرا مجذوب پاراسوراما شد و راه جنگل در پیش گرفت و زهد پیشه کرد. این اتفاق باعث شد تا فدائیان ویشنو جرئت کنند به حقوق برهمن ها تعدی کنند و تا آن حد بر آنها سیطره یابند که با آنها از یک ظرف غذا بخورند. این رفتن به جنگل در راه زهد از سوی پادشاهی که اسمش هنوز راما است، میتواند همان ترک سرزمین فتح شده توسط اسکندر به سمت جهان وحش برای کشف و فتح سرزمین های جدید باشد درحالیکه لباس فاتح هنوز شبیه لباس افراد معمولی چون سربازان خودش است و جامه های زیبای شاهی به تن نکرده است. میتوان تبدیل فدائیان ویشنو به کشاتریاهای جدید را هم با بازگشت حشمونیان یا کسانی که وسوسه ی مثل آنها شدن را دارند تعبیر کرد. حشمونی ها در نام معادل عثمانی ها هستند و بازگشتشان بازگشت امپراطوری عثمانی مدتی بعد از فتح آن توسط تیمور لنگ است. چون تیمور هم مثل اسکندر، هر جا را میگرفت ولش میکرد و دنبال فتح جدید میرفت و اینطوری مدام سرزمین ها را از دست میداد. درواقع اسکندر/تیمور، دوره ی اولیه ای است که با تخیل دوره ای متاخر به بنیادی در ماقبل آن، دوره ی ثانویه معرفی میشود. در این مورد، دولت سلجوقی که عثمانی از دل آن بر آمد، دوران اولیه ای است که عثمانی خود را در قالب بنیادی در ماقبل آن به صورت دوران عظمت سلجوقی خیالپردازی میکند. این دوران عظمت توام با تعصب دینی از جنس تعصب عثمانی تخیل میشود ولی همانطورکه عثمانی در اسم همان حشمونی است، سلجوقی هم در اسم همان سلوکی یعنی دولت یونانی مقابل حشمونی است چون سلجوقی ها اگرچه ترک بودند ولی یونانی مآب هم بودند تا جایی که مسیحیان یونانی توانستند گذشته ی سلجوقی را به صورت یک دوران خیالی حکومت یونانیان بر بیزانس تخیل کنند. امپراطوری تخیلی سلجوقی به دو دولت سلجوقیان روم و سلجوقیان بزرگ تقسیم شد و سلجوقیان بزرگ متلاشی شد و سرزمین هایش یک به یک به دست دولت خوارزم افتاد درحالیکه سلجوقیان روم به عثمانی تبدیل شد. ولی واقعیت این است که این تقسیم شدن، همان تقسیم حکومت اسرائیل به دو دولت یهودیه و اسرائیل است. قلمرو اسرائیل بعد از افتادن به دست آشوری ها درنتیجه ی ترکیب اسرائیلی ها با نایهودی ها تبدیل به قلمرو سامری ها میشود. سمرقند پایتخت تیمور، نامش به معنی سرزمین سامری ها است و خوارزم یعنی حکومتی که تیمور، تمام امکانات آن را برای آباد کردن سمرقند مصرف کرد، نام از گریزیم محل معبد مقدس سامری ها دارد. بنابراین تصرف سلجوقی بزرگ به دست خوارزم، همان تصرف عثمانی سابق به دست تیمور سمرقندی است و سمرقندی های این تیمور، همان سامریانی هستند که سلوکی ها آنها را بر ضد یهودیان ناراضی، به دین قالب یهودی تبدیل میکنند. نتیجه این که کودتای عثمانی علیه سلجوقی و ساقط شدن بیزانس توسط عثمانی، هر دو روایت های دیگر درآوردن مملکت از یک بدعتی هستند که درواقع بدعت نیست. از نظرگاه یهودی، این بدعت، بدعت سامری است که همانطورکه داستان های مسلمانان نشان میدهد، با گوساله پرستی هارونی ها آغاز میشود و این گوساله پرستی، همان پرستش ازیریس در قالب گاو آپیس در مصر است. شکسته شدن بت گوساله در تورات به معنی دوران جدید تعریف یهودیت است. خلق تورات به عزرا یا عزیر نسبت داده میشود که نامش صورت دیگری از آسور و البته ازیریس است. از طرفی عزرا از طرف سیروس یا کورش پارسی به سرپرستی یهود برگزیده شده است که نام کورش و سیروس نیز مرتبط با آسور است و او پارسی است چون پارسی/فارسی همان پاروشیم یا فریسیانند که پیروان اشرافیت یهودا به نشانه ی دوره ی پبدایش یهود شمرده میشوند. بدین ترتیب، یک خدا دو رونوشت انسانی پیدا میکند که یکی شاه است و دیگری روحانی و هر دو مشغول به یک هدف. چون این همان یک کاسه شدن برهمن ها و کشاتریا بعد از زاهد شدن رامای شاه را نشان میدهد. اما این گاوکشی موسایی بیشتر یک اتفاق غربی است تا یک اتفاق شرقی. راما که شاهی را به سمت زهد ترک میکند شبیه شارل پنجم امپراطور روم مقدس است که در اواخر عمر از شاهی استعفا داد و به گوشه گیری برای عبادت پرداخت درحالیکه قبل از آن مثل پاراسوراما فتوحات زیادی را مرتکب شده بود. شارل پنجم با فتح و غارت رم، پاپ را مجبور به قبول تاجگذاری او کرد و این شبیه تعدی پیروان راماچاندرا به ساحت برهمن ها است.درواقع راهی را که شارل پنجم گشوده بود پیروانش ادامه دادند اگرچه خود از آن کناره گرفت. او میتواند نمادی از کودتای اشرافیت یهود تحت رهبری داود علیه حکومت پیامبران و ورود قوانین ضد الهی به ساحت مذهب توسط قدرتمداران و جنگجویان باشد. اینها همه از گناهان شوالیه های معبد یا تمپلارها بود و تمپلارها که اسلاف فراماسونری بودند حول تمثیل میترای گاوکش متحد میشدند که درواقع فرم اصلی موسی قبل از بازسازی مجدد او توسط رقبای مسلط شده ی تمپلارها بود. میترا همان سول اینویکتوس یا خورشید پیروز رومیان است که زمان تولدش تبدیل به کریسمس یا زمان تولد مسیح و روز مقدسش یکشنبه یا روز خورشید، تبدیل به روز مقدس مسیح شده و بنابراین کارکردهایش بین موسای یهودی و عیسای مسیحی تقسیم شده که دو تکه ی کتاب مقدس یعنی عهد قدیم و عهد جدید به کیش های آنها تعلق دارند و مجموعا راهنمای جامعه ی مسیحی هستند. قلمرو راستین مسیحیت، مغربزمین است و آنجا به عنوان قلمرو جدید یهودا علیه سامری های گاوپرست در شرق میجنگد. این سامری ها اکنون مسلمانان عثمانیند که نمادشان هلال ماه است. این هلال ماه در هندوئیسم، نماد شیوا است که هنوز مجسم به ورزاو جانور ازیریس است. اکنون قلمرو فرزندان ابراهیم و محل وعده ی صادق یهوه، اروپا و امریکا است و آنها به دعوای نمرود پسر کوش با ابراهیم ادامه میدهند که دنباله ی دعوای پسران حام و پسران سام در انتهای دوران نوح است. حام که قبلا بیشتر CHAM یا خام نامیده میشد اصلا شخص باستانی ای نبود. چون "خان" که عنوان رهبران تاتارها بود مرتبا CHAM نوشته و خان بزرگ، خام بزرگ نامیده و بنابراین با حام برابر میشد. بنابراین در شرایط بی امکانات گذشته که اتفاقات دنیا و زمان آنها ناشناخته بود، میشد کل اتفاقات را به اندازه ی زمان قدرتگیری اروپا تازه دید. امپراطوری نمرود که از نسل کوش بود، برابر با تارتاریا یا تاتارستانی به وسعت آسیا بود که همان کوش نام دیگر سرزمین هند بود و نام از پادشاهی به نام کوش داشت که همان اوغوزخان تاتارها بود.:

SYNCRETISMES: DIDIER LACAPELLE: THEOGNOSIS: 11 APR 2020

بدین ترتیب، دوگانه ی یهودا-اسرائیل، تا اندکی پیش همان دوگانه ی اروپا-آسیا بود و آسیا اسرائیل سامری شده بود و اروپا یهودای برحقی که مسیح منجی از خاندان یهودا پشت و پناه او است. پس چه شده که اکنون اروپا و فرزندش امریکا به خیال اسرائیل بودن افتاده اند و میخواهند خدا را از بابت فراموشکاری درباره ی وعده ای که به یوسف داده بود با جا زدن رهبران خود از نسل یوسف نجات دهند؟! برای این که جای یهودا و اسرائیل عوض شده است. به مدل تجدید تاریخ یهود، اروپا با هر فتحی که در شرق کرد به تجدید تاریخ قلمرو بومی که معمولا کشوری جدید بود پرداخت و یهوداهای جدیدی تولید کرد که مردمشان یهودا بودن را از خود اروپایی های متقلبی که اعتقادی به یهودا نداشتند بیشتر جدی گرفتند و یک دفعه اروپایی ها خودشان تبدیل شدند به سامری های منحرف. هیچ یهودای دروغینی نمیتواند به سعادت راستین برسد وقتی الگویش یهودای تورات، فقط با معجزات دروغین و دخالت های ابلهانه و بی دلیل یک یهوه ی دمدمی مزاج به سرمنزل مقصود میرسیده است. برای همین هم در مقابل چنین یهوداهایی، اروپاییان احساس میکنند سامری بودن همیشه امکان بیشتری برای نفوذ و غلبه نسبت به اینان را فراهم میکند. حالا امریکا مرکز اروپایی جدید جهان، برابر با مرکز جهان سامری آسیایی یعنی بابل سابق است، اما بابل تد چیانگ که خودش برج بابل را میسازد تا به خدا برسد و وقتی به بهشت خدا میرسد کشف میکند که این بهشت، خود بابل که حالا اسمش امریکا است میباشد.

جابجایی خیالی محل بغداد و رابطه اش با سرزمین های ناشناخته و فراموش شده ی ایران قدیم

تالیف: پویا جفاکش

«در 10 آوریل 2019، پولیتیکو مقاله‌ای با عنوان «بازدید "واقعاً عجیب" ترامپ از مونت ورنون» منتشر کرد. این مقاله بازدید روسای جمهور فرانسه و آمریکا از مونت ورنون و خانه ی جورج واشنگتن، اولین رئیس جمهور ایالات متحده در تاریخ 23 آوریل 2018 را بازگو می کند. به گفته ی داگ بردبرن، رئیس و مدیر عامل راهنمای تور روسای جمهور در مونت ورنون، مکرون‌ نسبت به رئیس‌جمهور آمریکا اطلاعات بیشتری در مورد تاریخ این ملک داشت. البته فرانسه با کمک مارکی دو لافایت و کنت روکامبو به پیروزی آمریکا در انقلاب آمریکا کمک کرد، اولین بار اما نه آخرین بار که مداخله ی خارجی به انتخاب رئیس جمهور آمریکا کمک کرد. در مقابل، رئیس جمهور آمریکا به دلیل نخواندن کتاب و نادانی تاریخی مشهور است («کانادا کاخ سفید را سوزاند»، «کشورهای بالتیک مسئول انحلال یوگسلاوی بودند» و «306 رای الکترال بسیار زیاد است» [جملاتی از ترامپ]). برای راهنمای آموزش دیده آسان بود که به سرعت متوجه شود که رئیس جمهور آمریکا کاملاً خسته شده است. بردبرن با تکیه بر تجربه ی خود با بازدیدکنندگان مدرسه که به طور مشابه هیچ علاقه ای به پدر کشور نداشتند، سعی کرد با شخص قبل از خود درگیر شود. همانطور که پولیتیکو گزارش داد، استاد سابق تاریخ با مدرک دکترا، «به شدت در تلاش بود ترامپ را به خانه ی واشنگتن علاقه مند کند. بنابراین او از ترفندهای خود استفاده کرد و به رئیس جمهور ناآگاه اطلاع داد که واشنگتن یک توسعه دهنده ی املاک و مستغلات بوده است. این رویکرد موفق بود. حالا راهنما مورد توجه رئیس جمهور قرار گرفته بود. واشنگتن نه تنها یک توسعه دهنده ی املاک و مستغلات بود، بلکه برای زمان خود، او یکی از ثروتمندترین افراد ایالات متحده بود. در شرایط امروزی، او را می‌توان با گیتس، بافت و بزوس مقایسه کرد و نه با فقیر نسبی مانند رئیس جمهور. (نه، برادبرن این را نگفته است!) باز هم به گفته ی پولیتیکو، یک منبع گفت: "این چیزی است که ترامپ واقعاً بیش از همه از آن هیجان زده بود". در آن مرحله، رئیس جمهور خودشیفته ی ما به این اخبار به گونه ای پاسخ داد که او را به عنوان یک شخص تعریف می کند:

[H] نمی‌توانست بفهمد چرا اولین رئیس‌جمهور آمریکا ساختمان تاریخی ویرجینیا یا هر یک از دارایی‌های دیگری را که به دست آورده به نام خود نامگذاری نکرده بود. به گفته ی سه منبع مطلع در این مبادله، ترامپ گفت: "اگر باهوش بود، نام خود را روی آن می گذاشت." "باید اسمت را روی چیزها بگذاری وگرنه کسی تو را به خاطر نمی آورد."

به عبارت دیگر، تا زمانی که نام خود را بزرگ نکنید، بزرگ نیستید و فراموش خواهید شد. مفهوم بزرگ کردن نام شما برای دانشجویان کتاب مقدس که به کتاب دیگری که او نخوانده مراجعه می کنند آشناست.:

پیدایش 12:1 خداوند به ابراهیم گفت: "از دیار خود و اقوام و خاندان پدرت به سرزمینی که به تو نشان خواهم داد برو. و از تو قومی بزرگ خواهم ساخت و تو را برکت خواهم داد و نام تو را بزرگ خواهم ساخت تا برکت خواهی باشد.".

در سنت کتاب مقدس، شخص نام خود را بزرگ نمی کند، خداوند این کار را می کند. لازم به ذکر است که در زمان های قدیم مردمانی که نام خود را بزرگ می کردند پادشاهان بودند. آنچه در ترجمه گمشده این است که بدانیم روشی که در زمان‌های قدیم نام خود را بزرگ می‌کردیم توسط پادشاه ساختن چیزی بود. با تأسف عمیق باستان شناسان کتاب مقدس، اسرائیل باستان از این سنت سلطنتی که پادشاهان در ساخت اشیایی با نوشتن نام خود روی آنها شریک نشد. در مقابل، رامسس دوم، فرعون سنتی مشهور به داستان خروج [بنی اسرائیل] درعید فصح، نام خود را بزرگ کرد. او به طور گسترده ای ساخت و ساز کرد. و هنگامی که چیزی را نساخته بود، هنوز نام خود را بر آن حک میکرد. کمی شبیه ساختمان ترامپایر استیت یا کوه ورترامپ است. و رامسس به شهرتی ماندگار دست یافت. با داشتن حدود 100 فرزند، یک کاندوم به نام او نامگذاری شد تا نام او همیشه در یادها بماند. پادشاهان بین النهرین نیز به طور کلی مسیری مشابه را دنبال کردند. پادشاهان در مرکز کیهانی (پایتخت) پلکانی به بهشت ​​(زیگورات) ساختند، جایی که بر جهان از دریا تا دریای درخشان (دریای علیا یا مدیترانه تا دریای سفلی یا خلیج فارس/عربی) فرمانروایی کردند؛ نقشه‌ها در آنجا با چرخش 90 درجه نسبت به نقشه ی ما جهت‌گیری می‌کنند. آجرهای پخته ی به کار رفته در این بناها نام پادشاه را بر خود داشت. نمرود اولین پادشاهی است که در کتاب مقدس عبری ذکر شده است. او اولین پادشاهی است که پیش از برخورد ابراهیم با پادشاهان مختلف ذکر شده است. برای درک آنچه او در آنجا انجام می دهد، باید معنای امروزی عامیانه و در سنت خاخامی را کنار گذاشت و بر خود متن کتاب مقدس تمرکز کرد. در نسخه ی اصلی داستان:

پیدایش 10:8 کوش پدر نمرود شد. او اولین کسی بود که روی زمین مردی قدرتمند بود. 9 او در حضور خداوند شکارچی توانا بود. بنابراین گفته می شود: «مثل نمرود شکارچی نیرومند در حضور خداوند.» 10 آغاز پادشاهی او بابل، ارخ، و اکاد و کلنه (کالح) در زمین شنعار بود.

این آیات توصیفی است نه اتهامی. نمرود را باید به خاطر دستاوردهایش ستود و محکوم کرد. در واقع، او شخصیتی است که با توجه به موفقیت او به عنوان مردی توانا یا جنگجو در برابر خداوند قابل تقلید است. او فرمانروای جهان بین النهرین بود. همانطور که باستان شناسان کتاب مقدس و آشورشناسان سرانجام دریافتند، نمرود یک فرد نبود، بلکه یک نمونه بود. او آنطور که در ابتدا تصور می شد، گیلگمش سومری از اوروک (ارخ) نبود. او سارگون اکدی بزرگ آکاد، حمورابی آموری بابل و توکولتی-نینورتای آشوری از کالح نبود که نامزدهای دیگر را نام ببرد. در عوض او همه ی آنها بود. او نشان دهنده ی آن شیوه ی زندگی بین النهرینی بود. برای درک داستان نمرود، فکر می کنم لازم است این داستان چهار شهر را با درجات چهار رود باغ (پیدایش، 2) و چهار پادشاه شرق (پیدایش 14) پیوند دهیم. یک نویسنده تنها یک روایت موجود را با این قسمت ها تکمیل کرد. این نویسنده همانطور که در تبدیل آهنگ های سیل محلی (آوازهای میریام و دبورا) به یک آهنگ جهانی انجام داد، به طور جهانی فکر کرد. این اقدام دیدگاه مصری داستان خروج و کنعانیانی که اسرائیلی شدند را تضعیف کرد. اینکه نمرود مدتها قبل از موسیای پرستنده ی یهوه در بوته ی سوزان، مرد خدا بود، موقعیت موسی و در نتیجه کهانت او را تضعیف کرد. پیشنهاد می کنم نویسنده ی داستان نمرود و این مکمل ها یک کشیش بنیامینی/یامینی هارونی باشد. او نه به عنوان یک کاتب یا کشیش بلکه به عنوان یک بازیگر در عرصه ی سیاسی می نوشت. او اولین چرخه ی داستان ها (معروف به چرخه ی اولیه) را با نمرود و جدولی از ملل به پایان رساند که ابراهیم از اور خارج شد تا چرخه ی دوم را آغاز کند. مشعل به مکان جدیدی منتقل شده بود. معبد اورشلیم اکنون مرکز کیهانی بود. به پادشاه اسرائیل در اورشلیم توصیه شد که مانند یک پادشاه بین النهرین در مرکز کیهانی جدید حکومت کند. او باید نام خود را مانند سلیمان در ساختن معبد بزرگ می کرد. بنابراین حداقل یک حزب سیاسی در اسرائیل باستان دارای ادعا بود. با این حال، حزب سیاسی دیگری به نام لاویان یا موسوی ها وجود داشت که ادعا می کرد قانون اول را دارد. آنها به این ادعا که یهوه شیوه ی زندگی سلطنتی در بین النهرین را تایید کرده است، همانطور که نویسنده ی نمرود نوشته بود، اعتراض کردند. خداوند ابتدا در سینا بر موسی ظاهر شد و شریعت در آنجا نازل شد. آنها با نوشتن داستان برج بابل، سبک زندگی بین النهرینی را به سخره گرفتند. به آن پله های قدرتمند بهشت ​​نگاه کن! همه ی آنها بیهوده ساخته شده اند. همه ی آن امپراتوری های قدرتمند و بزرگ در خاک فرو ریختند، تا زمانی که توسط باستان شناسان بازیابی شدند، در تاریخ گم شدند. این قانونی بود که حتی زمانی که پادشاهان و معابد دیگر وجود نداشتند، دوام آورد و حاکم بود.:

خروج 18 17 پدر زن موسی به او گفت... 19. اکنون به صدای من گوش کن. من به شما مشاوره خواهم داد و خدا با شما باشد! شما نماینده مردم در پیشگاه خدا باشید و پرونده آنها را به نزد خدا بیاورید. 20 و احکام و شرایع را به آنها بیاموز و راهی را که باید در آن قدم بردارند و آنچه باید انجام دهند را به آنها بشناسان. 21 به علاوه مردان توانا را از میان همه ی مردم انتخاب کنید، از جمله از خدا بترسید، مردانی که قابل اعتماد هستند و از رشوه متنفرند. و چنین مردانی را بر مردم به عنوان فرمانروای هزاران، صدها، پنجاه و ده ها قرار دهید. 22 و مردم را همیشه داوری کنند. هر موضوع بزرگی را برای شما خواهند آورد، اما هر موضوع کوچکی را خودشان تصمیم خواهند گرفت. پس برای شما آسانتر خواهد بود و آنها بار را با شما به دوش می کشند. ۲۳ اگر این کار را بکنید و خدا به شما دستور دهد، آنگاه خواهید توانست تحمل کنید و همه این قوم نیز با آرامش به جای خود خواهند رفت.

نویسنده ی بابل حماقت جاه طلبی های داستان نمرود را برجسته کرد. این نویسنده ضد هارونی (داستان گوساله ی طلایی) و ضد سلطنت (قانون اساسی یثرو [پدر زن مدینی موسی]) بود. یثرو و نمرود دو مدل متفاوت از سازماندهی سیاسی ارائه می دهند: حکومت قانون و پادشاهی که نام خود را بزرگ می کند. دو حزب سیاسی دو روایت متفاوت از نحوه ی سازماندهی جامعه ارائه کردند: یکی بر اساس حکومت یک پادشاه و دیگری بر اساس حکومت قانون. نتیجه یک روایت اصلی بود که اکنون به دو روایت با پایان‌های متفاوت برای اولین چرخه ی داستان‌ها تقسیم شده است. نمرود و بابل ناسازگارند زیرا در اصل بخشی از دو روایت متفاوت بر اساس یک هسته ی مشترک هستند. تنها زمانی که آنها قرن ها بعد با هم ترکیب شدند، ناسازگاری ها در کنار هم قرار گرفتند. تصور کنید که باید توصیفات کنفدراسیون و اتحادیه از لینکلن و لی را در یک روایت واحد ترکیب کنید! باز هم، این یک روند سیاسی بود و نه یک پروسه ی نویسندگی. اسرائیل، در قرن های اول حیات خود هیچ پادشاهی نداشت. بنابراین هیچ کس در موقعیتی نبود که از قدرت سوء استفاده کند. تنها زمانی که اسرائیل یک پادشاه داشت، کسی می‌توانست برای خودش قانون باشد. ما هرگز نمی دانیم که آیا مصر باستان یا بین النهرین در مورد قدرت های یک پادشاه در زمانی که برای اولین بار در مصر به تخت سلطنت نشست و در بین النهرین به تخت نشست، بحث می کردند. اما ما می دانیم که اسرائیل باستان چه بحث هایی در مورد اختیارات پادشاه داشت. اویم تصمیم گرفت که باید کنترل‌ها و توازن‌هایی روی قدرت پادشاه وجود داشته باشد. هیچکس فراتر از قانون نبود. حتی می‌توان داوید را به این وظیفه فراخواند: «تو آن مرد هستی». و چون مواجه شد توبه کرد. بهترین زمان برای نبرد اولیه بر سر اینکه آیا اورشلیم به عنوان مرکز کیهانی جایگزین بین‌النهرین شده است، زمانی رخ داد که اسرائیل می‌توانست اگر آنقدر تمایل داشت خود را چنین عباراتی بزرگ تصور کند. این زمانی اتفاق افتاد که مصر و بین النهرین ضعیف بودند (و دختر فرعون یک ملکه ی اسرائیلی بود). یعنی قبل از زمان ششونق و آشورنصیرپال دوم اتفاق افتاد. این رویکرد مبتنی بر داستان‌هایی است که در زمینه‌ی سیاسی جنگ لاویان، هارونیان و یبوسیان برای قدرت نشات می‌گیرند. حتی داستان هایی که در جاهای دیگر اتفاق می افتاد همیشه در مورد سیاست داخلی بود. بدیهی است که این سناریو حدس و گمان است و قابل اثبات نیست، اما نشان می دهد که چگونه یک رویکرد سیاسی می تواند یک بازسازی تاریخی متفاوت ایجاد کند. این گفتگوی باستانی اسرائیل در مورد حاکمیت قانون و حکومت توسط پادشاه در ایالات متحده ادامه دارد. توماس پین در سال 1776 در عقل سلیم نوشت:

... که در آمریکا قانون پادشاه است. زیرا همانطور که در حکومت های مطلق، پادشاه قانون است، در کشورهای آزاد نیز قانون باید پادشاه باشد. و نباید دیگری وجود داشته باشد .

بار دیگر مانند اسرائیل باستان و در جریان انقلاب آمریکا، موضوع حاکمیت قانون در مقابل حکومت پادشاه مطرح می شود. آیا ایالات متحده بر اساس قانون اساسی اداره می شود یا نمرود؟»:

“Rule of Law: George Washington, Nimrod, the Tower of Babel and Today”: by Peter Feinman: Biblical Archaeology and Literature: April 29, 2019

کوربن دالاس، دوگانه ی واشنگتون و دونالد ترامپ در مقایسه با دوگانه ی ابراهیم و نمرود را در این مقاله برجسته کرده تا نشان دهد که عصر کتاب مقدس و عصر امریکا از هم فاصله ای ندارند با این تبصره که همانطورکه نویسندگان کتاب مقدس تمام پادشاهان نامبردار بین النهرین را در نمرود و تمام پادشاهان نامدار مصر را در "فراعوه" (فرعون) خلاصه کرده اند و تقریباهیچ نامی برای شاهان اصلی در قبل از خروج ندارند، جورج واشنگتون هم به همان اندازه ی نمرود و فرعون خیالی است و برای همین هم همانطورکه شما در کتیبه های بین النهرینی نامی از نمرود و در کتیبه های مصری نامی از "فراعوه/فرعون" نمیبینید، جورج واشنگتون ساخت و ساز کار هم نامی از خود روی ساختمان های خود نگذاشته است، کاری که اگر جای ترامپ «واقعی» بود حتما میکرد. به همین ترتیب، شاهان کتیبه های بین النهرین و مصر هم واقعی نیستند و درست مثل نمرود و فرعون و داود و جورج واشنگتون بنیانگذاران افسانه ای تمدن های سپری شده اند. مصر در قرون وسطی آنقدر از خاطره ی فرعون های جنگنده با بابل و اورشلیم در توصیف مصرشناسان مدرن دور بود که خود را بابل مینامید و همزمان ظاهرا اورشلیم را در خود جا داده بود. کوربن دالاس، روی آغاز جنگ صلیبی چهارم با حمله به مصر و ختم شدنش به فتح صلیبی قستنطنیه ی بیزانس و تقسیم بقایای بیزانس یونانی به سه پادشاهی گوناگون تمرکز میکند. وقایعنگاری جفری دو ویلهاردوئین از این جنگ تاریخ چاپ اول 1829 را دارد و در چاپ های بعدیش در قرن بیستم سانسور شده است.

در این کتاب میبینیم که پاپ اینوسنت رم، به خاطر مواعظ یک قدیس فرانسوی به نام فولک نوئی که صاحب معجزاتی بود فرمان جنگ صلیبی را صادر کرد و سواران و قدرتمداران را حول صلیبی که این قدیس متبرک کرده بود جمع آورد. ولی با این که جنگاوران ظاهرا باید قبل از این، سه بار و با فاصله های کم از هم به جنگ صلیبی رفته باشند کلی وقت تلف میکنند تا اطلاعات لازم برای چگونگی سفر و مشکلات آن را فراهم کنند ضمن این که کتاب اصلا درباره ی جنگ های صلیبی قبلی و استفاده از کسانی که لااقل از آخرین جنگ صلیبی خاطراتی دارند صحبتی به میان نمی آورد. این است که دالاس معتقد است جنگ های صلیبی قبلی بعدا اختراع شده اند و ابتدائا اولین جنگ صلیبی به اصطلاح فتح اورشلیم در مصری بود که در کتاب، پایتختش هرگز نه قاهره بلکه بابل نامیده میشود. البته به نظر دالاس، بابل، نه یک شهر خاص بلکه بر اساس معنی نامش (دروازه ی خدا) هر محلی بود که در آن، معبد مهم خداوندی وجود داشته باشد و طبیعتا در شرایطی که اسم و مشخصات خدا یا خدای اصلی از محلی به محلی عوض میشد بابل ها هم متعدد بودند. دالاس معتقد است این مسئله درباره ی شهر فراموش شده ی بابل بین النهرین هم صدق میکرد. در منابع قدیم موصف عراق عرب، بابل یا بغداد است یا جایی در نزدیکی بغداد است. امروزه بابلی بابل تعیین شده که در حله قرار دارد.:

اما دالاس نقشه های مختلفی از قرن های 16، 17 و 18 بیرون میکشد که در همه ی آنها بابل در اطراف بغداد کنونی ولی در طرف های مختلفی از آن قرار دارد و علاوه بر آن، موقعیت های فلوجه و رمادی نسبت به بغداد هم در آنها متفاوت است. به نظر دالاس، علت، وفور خرابه های باستانی در عراق بوده که هر کدام به سبب خدایان خود، میتوانستند بابل یا دروازه ی خدا برای یک محل باشند. اما از میان اینها دالاس این نقشه را دوست دارد:

در این نقشه محل بغداد، خیلی شمالی تر و نزدیک مرز ترکیه است و خرابه های بابل در محل دریاچه ی ثرثار قرار دارند که در سال 1956 با سدسازی به وجود آمده است.:

این دریاچه از رود دجله تغذیه میکند و بخشی از آب خود را به فرات میدهد و سابقا هم بستر رودی به نام ثارث بوده است. شباهت THARTHAR با TARTAR که اصطلاحی است که در غرب درباره ی حکومت های تاتار به کار میرود برای دالاس جالب است و حدس میزند ممکن است دریاچه ی ثرثار برای پوشاندن واقعیتی شکل گرفته باشد و ازآنجایی که عراق پر از خرابه های باستانی است و این اماکن باستانی متروکه احتمالا در محل ثرثار هم زیاد بوده اند این واقعیتی که ما نباید بدانیم هم میتواند مربوط به همان جا باشد؛ واقعیتی که حلقه ی اتصال بین النهرین با حکومت های تاتار/اسکیت شمالی در ترکیه و سوریه و دنباله های نیمه ژرمنشان در اروپا و بلاخره دستپخت مهمشان بابل جدید یعنی ایالات متحده ی امریکا میباشد.:

“BABYLONM BAGHDAD, LAKE THARTHAR: WHAT AND WHERE WAS THE REAL BABYLON?”: KORBIN DALLAS: STOLEN HISTORY: 12 DEC 2020

برای من که ایرانی هستم، همسایگی عراق عرب با ایران کنونی، خوشبختی بزرگی بود و کمک کرد تا نقشه های مزبور را واکاوی کنم. نکته ی عجیب برای من این بود که درحالیکه نام های شهرها و سرزمین های عربی اکثرا ثابت و آشنا بودند، نامجاهای سرزمین های ایرانی اغلب ناآشنا و با معانی نامعلوم هستند و در بینشان تک و توک اسم های آشنا نیز به چشم میخورد. با این حال، هیچ کدام از منابع تاریخی ایران دوره ی اسلامی، هیچ کدام از قلمروها و سرزمین ها را نام نمیبرند و فقط برای اماکنی که در قرن بیستم وجود دارند تاریخ میتراشند. امکان دستکاری های جدید در هر کدام از این نقشه ها هست ولی قدمت بدنه ی اصلی بعضی از آنها قابل اثبات است. مثلا این یکی از نقشه های مورد توجه دالاس است.:

قسمت ایران آن این شکلی است. همانطورکه میبینید دریاچه ی خزر که در این جا دریاچه ی خوارزم نامیده شده است، شبیه شکل فعلیش نیست و نواحی ای که در غرب دریاچه قرار دارند مثل شیروان و اردبیل در جنوب وسطای دریاچه تصویر شده اند که این خود، ضعف امکانات نقشه برداری را میرساند.:

ازآنجاکه باید باور کنیم زمان نقشه نیمه ی دوم قرن 16 است تهران را روی نقشه ندارید و عوضش اصفهان پایتخت صفویان در قرن 17 را دارید که "اسپهام" نامیده شده است. با پیدا کردن اسامی آشنایی مثل "بیله گند" (بیرجند) و کسان/قسان (کاشان) و نطنز روی نقشه و سنجش محلشان نسبت به اصفهان کنونی، مطمئن میشوید که آن در محل کنونیش در ایران مرکزی است. اما یک نکته ی عجیب در نقشه وجود دارد. "دماوند" که امروزه ما آن را در نزدیکی تهران میدانیم اینجا و تحت عنوان "دماوت" در شمال اصفهان است با این وضع عجیب که بیشتر از این که به ری (نسخه ی قبلی تهران) نزدیک باشد به اصفهان نزدیک است و سه محل به نام های DEDEL, CHEGCAN, COPA بین اصفهان و آن قرار گرفته اند.

در نقشه ی زیر هم که یکی دیگر از نقشه های مورد نظر دالاس است، باز دماوت را داریم که در شمال اصفهان قرار گرفته و نطنز، چگ کان و میبت (میبد) بین دو محل فاصله انداخته اند. فاصله از ری همچنان بسیار است.

به نظر میرسد صاحبان این نقشه ها همه از روی نقشه ی واحدی کپی کرده و هر یک نامجاهای جدیدی را به نقشه ی خود اضافه و نامجاهای دیگری را کسر کرده اند. بقیه ی نقشه ها اینها هستند با همین وضعیت قرارگیری دماوند، اصفهان و ری نسبت به هم.:

و اما میرسیم به نقشه ی مورد علاقه ی جناب دالاس یا هر کسی که این اسم را روی خودش گذاشته است. در این نقشه برعکس نقشه های دیگر، هیچ کدام از آن اسامی ناآشنا از زبان های ناشناخته ی منقرض شده وجود ندارد و همه ی اسامی مکان ها همان نامجاهایی هستند که سلسله ی پهلوی دوستشان داشت و آنها را هزاران سال با همین اسامی پابرجا معرفی میکرد.

اما یک نکته ی عجیب اینجا وجود دارد. برعکس نقشه های قبلی، اینجا گیلان وجود ندارد و در محلش یک دریا قرار دارد. چطور چنین چیزی ممکن است؟ این نقشه مثلا مال قرن 18 است درحالیکه نقشه های قبلی مربوط به قرن های 16 و 17 گیلان را با رشت و لاهیجانش نشان داده اند. چطور ممکن است دریا رشت و لاهیجان را کاملا غرق کرده و بعدا وقتی برگشته باشد رشت و لاهیجان هنوز وجود داشته باشند؟ به نظر من کلید حل معما در همین صحنه آشکار میشود. در قرن بیستم هنوز گیلانی های قدیمی خاطرات و نقل قول هایی از گذشتگانشان درباره ی زمانی که دریا تا اعماق گیلان پیش رفته بود و عمر کوتاه خشکی گیلان داشته اند، زمانی که آب دریای خزر تا حدود مردمکده در مرز لاهیجان میرسید و این تازه وقتی بود که عقب رفته بود. در دوران شاه سابق، در رمان "خواجه ی تاجدار" ذبیح الله منصوری، شرح عقبنشینی ناگهانی دریا از انبار (بابُل کنونی) در زمان آقامحمدخان قاجار در کمی بیش از 200سال پیش داده شده بود که حکایت از رسیدن این سخن حتی به گوش آگاهان تهران دارد. نفوذ غربی ها در رشت بیشتر در اوایل قرن بیستم و به دنبال بسترسازی رابینو در رشت برای چانه زنی و همفکری روس ها و انگلیسی ها در آنجا بر سر ایران برمیگردد. مسلما در این زمان اطلاعاتی از بومیان گیلان به دست آمده که در تاریخ سازی برای گیلان به کار رفته است. نقشه های قبلی به کمی قبل از این تاریخ برمیگردند و نشان میدهند که اطلاعات اولیه درباره ی گیلان نه از خود آنجا بلکه از همان تهرانی به دست آمده که هیچ روی نقشه نیست. دقیقا به همین خاطر است که دماوند و اصفهان فاصله شان از هم بسیار کمتر از فاصله ی دیلمان از ری است چون نواحی شناخته شده ی اطراف پایتخت بسیار بیشتر بودند و جای بیشتری روی نقشه ها پر میکردند. عظمت و جا گیری عجیب سواحل دریای خزر و کوه های طبرستان (البرز کنونی) در نقشه ها به خاطر همین است. پس نقشه ی محبوب آقای دالاس هم یک نقشه ی متاخر بخصوص نسبت به نقشه های قبلی است که در آنها بغداد در جای اصلی خود قرار دارد. آیا در اوایل قرن بیستم و برای مدت کوتاهی نقشه ای برای تعیین محل بغداد «اصلی» در جایی غیر از موقعیت کنونی خود تا قرن 18 گرفته شده بود؟ در این صورت، به نظر میرسد دریاچه ی ثرثار با غرق کردن علت اصلی این تصمیم، پایانی بر پروژه ی مزبور بوده باشد.

از بابل تا نیویورک: چگونه اشرافیت یهود موفق به خوردن جهان شدند؟ (بخش2)

تالیف: پویا جفاکش

خرابه های سمرقند در عکس های قدیمی در مقایسه با بازسازی های آنها در زمان شوروی

دو طرف این دعوا هیچ گاه به اندازه ی امروز، جبهه بندی مشخصی نداشتند و این از برکات آمدن ترامپ است که با تایید و به صحنه کشاندن شعارهای جمهوریخواهان تندرو مرزبندی را مشخص کرده است. دموکرات ها مدافعان صلح و انواع آزادی های فردی بخصوص آزادی های جنسی به نظر میرسند و جمهوریخواهان حامیان سرسخت قوانین اخلاقی مسیحیت که بخصوص اگر نیاز بیفتد طمعکاری های مالی خود را با راه انداختن جنگ به نام دفاع از مسیحیت سیراب میکنند. جمهوریخواهان مدافعان حقانیت نژاد سفید اروپایی به عنوان پاسداران راستین مسیح هستند و با گوناگونی نژادی در امریکا با وانمودسازی این که بیگانگان همه از نسل کفار و فاقد توانایی درک درست مسیحند مخالفت میکنند. ولی این طرح دوگانه ی یهوه-شرک، روی یک زمینه ی کاملا شرک آمیز نمادسازی میشود. نماد جمهوریخواهان فیل است و نماد دموکرات ها خر. فیل کاپیتولین، نماد شهر رم است و خر، جانوری که یهودیان قدیم متهم بودند یهوه را در قالب او میپرستند و برایش انسان قربانی میکنند. بنابراین خر یهودی است به شرطی که مشرک باشد و فیل، یهودی و مسیحی رومی هستند که خدایشان با ژوپیتر انسان نمای روم تطابق یافته باشد. فیل روم، چنانکه انتظار میرود به خدمت گرگ سی ینا درآمده چون سی ینا پایگاه اولین بانکداران ایتالیا است و اعمال قدرتش به عنوان نماد ثروت اندوزی و پول پرستی بر رم آنقدر زیاد است که الان ماده گرگی که دو بچه آدم برگزیده را بزرگ میکند بیش از سی ینا نماد رم است. ولی شما هنوز در کلیسای جامع سی ینا تصویر فیل کاپیتولین رم را در کنار نمادهای جانوری چند شهر دیگر در زمینه ی مجموعه ی شهرهای تحت کنترل ماده گرگ سی ینا می یابید. جالب است که فیل نماد سکاها هم شمرده میشد و ظاهرا دوگانه ی خر یهودی و فیل رومی را از طریق او باید تا آسیا دنبال کرد. معروف ترین خدای فیل گون آسیا گانشا خدای هندوها است که پسر شیوا یا مهادوا خدای نابودی است. این شیوای تخریبگر را میتوان هم با یهوه –چه در قالب خر و چه در قالب ژوپیتر- تطبیق کرد و هم با مارس خدای جنگ و هم با پلوتو خدای جهان مردگان که این آخری بارها با پلوتوس خدای پول و ثروت هم تطبیق شده است. بهاکتی آناندا گوسوامی، نام گانشا را تلفظ دیگر نام یانوس یا جانوس خدای دو چهره ی رومی میشناسد. این نام با جونو نام دیگر هرا همسر ژوپیتر هم مرتبط است. جونو را یووانا و ژوپیتر را ژوپیتر یوونالیس میخوانند که این، آنها را دو جنبه ی نرینه و مادینه ی یانوس میکند ضمن این که یووان به معنی جوان، ژوپیتر را در حالت ابتدایی خود، با ظاهر بی ریش خدای خورشید یعنی هلیوس یا آپولو نزدیک میکند. ژوپیتر هم مثل یانوس دو چهره است چون شخصیت اولیه اش یعنی ژوپیتر ساتورنوس به دو خدای متضاد ساتورن یا کرونوس موکل زحل، و ژوپیتر یا زئوس موکل مشتری تقسیم شده است. در زمان حکومت ساتورن، تضاد طبقاتی و ستمگری حکومتی وجود نداشت و همه ی اینها بعد از سرنگونی ساتورن توسط پسرش ژوپیتر به وجود آمدند. در رم، بردگان فراری به معابد ساتورن و همسرش ops پناه میبردند به این امید که با پادرمیانی کاهنان معبد بتوانند آزاد شوند. نام ops نیز به معنی ثروت و فراوانی و البته در ارتباط با فعل کاشت زمین است. او الهه ی زمین و به عنوان جنبه ی مونث ساتورن، سلف جونو است. نام ops تلفظ دیگر گوپ/گاب/گاو/گو/cow به معنی گاو است که همزمان با "گی/کی" و "گایا" به معنی زمین مرتبط است. ops تلفظ دیگر opis تجسم گاو شکل ازیریس خدای خورشیدی نیز هست. همانطورکه زمین نسخه ی جامد شده ی نور خورشیدی است، خدای خورشید هم در هیبت زمینی به شکل گاو درمی آید و این گاو به جای زمین، در حکم خانه و مادر او نیز هست همانطورکه هورس از هاثور الهه ی زمین متولد میشود که مجسم به گاو است. ترکیب نام اسری/ازیریس با نام اوپیس، نام سراپیس را میسازد که به طرز شگفتی شبیه لغت هندی سورابها به معنی ورزاو است. گوپ به معنی گاو هم درآنجا منشا لغت گوپالا (رئیس گاو) برای چوپانانی است که کریشنا تجسد زمینی ویشنو رهبرشان است. نام کریشنا از کوروس لقب هلیوس می آید و رادا معشوقه ی کریشنا نیز نام از رودا همسر هلیوس در جزیره ی رودس دارد و هر دو اینها معادل ژوپیتر یوونالیس و جونو میباشند. کریشنا در جایی به نام گوکولا به معنی دایره ی گاو زندگی میکرد که میتوانید آن را گاو گرد و از این جهت مطابق با سیاره ی زمین هم بخوانید. ولی درنهایت گوکولا نام دیگر بهاراتا یا سرزمین هند شد. این هم دلیل خوبی داشت: بهاراتا را میتوان به بها (نور) و رتا (زمین) تقسیم و به نور زمین شده معنی کرد که باز هم میشود سیاره ی زمین. درواقع هند از طریق بهاراتا افسانه های جهانی را که در خاستگاه های خود در مصر و بین النهرین و سوریه و اروپای یونانی-رومی منقرض شده اند، در خود بومی سازی نموده است.:

“bousaala, goshalla, boucolic, gokula, opis, gopis, lucertia, Lakshmi, rex and raja”: collected works of BHAKTI ANANDA GOSWAMI: 31 AUG 2012

اگر یونانیان و یونانی مآبان عاملان انتقال چنین اطلاعاتی به آسیای مرکزی باشند سکاهای یونانی مآب فاتح هند، عامل رسوخ آنها در شبه قاره میباشند. همانطورکه دیدیم، منطقه ی مجاور اینان با هند، به نامشان سکستان نام گرفته است. در نقشه ی کونتلی دا وینیولا از امپراطوری تارتاری منسوب به 1693 سکستان در قسمت های پایینی آنچه به خط درشت، تارتاریای سمرقند نوشته شده قرار گرفته است. در صفحه ی 210 از کتاب GEOGRAPHY REFORMED OR A NEW SISTEM OF GENERAL GEOGRAPHY از انتشارات EDWARD CAVE, ST JOHNS GATE منسوب به 1739 کل منطقه ی بین کوه های هندوکش در مرز هند تا دریای آرال، زیرمجموعه ی "توران" نامیده و عنوان شده که دریاچه ی آرال تا 1719 وجود نداشته و در آن سال، در اثر وقوع زمین لرزه های عظیم، مسیر رودهای جیحون و سیحون که تا آن زمان به دریای خزر میریختند تغییر کرده و آنها به فرورفتگی ای که تبدیل به دریای آرال شد فرود آمدند و تغییر مسیر جیحون و سیحون، باعث از بین رفتن منابع آب ازبک های غربی شده و آنها را به محل فعلی دریای آرال کوچانده است. در این منبع، اشاره ای به بودن یا نبودن شهرهای سمرقند و بخارا در قبل از این تغییر مسیر نشده است. البته اماکن دیگری از قبل در محل خود دریای آرال بوده اند. خشک شدن دریاچه ی آرال، خرابه های کردری را که زیر آب این دریاچه رفته است آشکار کرده اند. حفاری های باستانشناسان در کردری، نشان داده آنجا یک مکان کاملا قرون وسطایی بوده و در قرون اخیر با پیدایش آرال مواجه شده است. البته سمرقند هم اگرچه با مرکنده ی اسکندر کبیر در دوران باستان تطبیق میشود ولی همواره عظمت یابی آن و بخارا را به دوران حکومت تیمور لنگ در قرون وسطی نسبت داده اند. همانطورکه میدانیم این دو شهر به این خاطر بسیار مهمند که در سر راه جاده ی ابریشم قرار داشتند و اهمیتی حیاتی در این جاده ایفا میکردند. با این حال، سمرقند زمانی که در 1865 توسط روس ها فتح شد تقریبا به اندازه ی روستایی بزرگ بود و فقط بعد از آن توسعه یافت. بناهایی منسوب به تیمور در آنجا وجود داشت که همه مخروبه بودند و تنها در اواسط قرن بیستم توسط حکومت شوروی بازسازی شدند. شاید اهمیت سمرقند و بخارا در جاده ی ابریشم فقط بعد از فتح سمرقند کنونی توسط روس ها به وجود آمد و مسیرهای سابق جاده ی ابریشم که به حدود 2000 تا 1200 سال پیش منسوبند درواقع مسیرهای متاخر قبل از اواسط قرن 19 بوده اند.

ای.کنستانتین، به این موضوع توجه میکند که تیمور لنگ، در طول دوران حکومتش برای سال های متمادی، در روسیه در حال نبرد با تاتارهای نوحی به رهبری تختامیش بوده و مدام با هزیمت دادن آنها به نقاط دورتر به تعقیب بیشتر آنها در کشور میپرداخته و تنها بعد از سال های متمادی جنگ در شمال، به سمرقند برگشته است. هرج و مرج این جنگ، نقشی کلیدی در از بین رفتن جاده ی ابریشم شمالی و اهمیت یافتن جاده ی ابریشم جنوبی که از سمرقند میگذرد ایفا کرد. شاید بازگشت تیمور به سمرقند هم انتقال روح جاده ی ابریشم به جنوب باشد. در تمام مدت جنگ تیمور با تختامیش، شاهد سوء استفاده ی اسلاوهای روس از وضعیت بد نوحی ها و شورش های آنها علیه حکومت نوحی هستیم. انگار که در مرز دوران تاتاری و دوره ی تزاری قرار گرفته باشیم. شاید این حالت مرزی در کوچ تاتارها به جنوب و نواحی ای چون آسیای مرکزی و ایران نقش آفرینی کرده باشد. کنستانتین، حتی نام تهران را با نامجای توران مقایسه میکند. این موضوع از آن جهت حائز توجه است که در ظفرنامه ی تیموری از فتح شهرهای روس ها منجمله مسکو توسط تیمور صحبت شده است. شاید جنگ های مزبور حکایت از تغییر ماهیت تیمور در شمال و عقبنشینی نسخه ی قدیمی ترش به جنوب دارند. کنستانتین به داستان یکی از قهرمانان پوشکین به نام "بوگاتیر سلطانویچ" توجه میکند که پسر شاهی به نام "تزار سلطان" است. آیا زمانی بوده که حکومت روسیه همزمان هم تزار بوده و هم سلطان؟ یعنی هم تاتار بوده و هم رومانف (رومی)؟:

“PRINCES TRAKANOVA IS IN DUMAS 10 YEARS LATER”: I.KONSTANTIN: CHRONOLOGIA: 17/10/2018

این وضعیت میانی در رمان "میشل استروگف" ژول ورن هم قابل ردیابی است. در این رمان، جمهوری خواهان اسلاو یا نیم تاتار-نیم اسلاو با قبایل اسلاو به شورش علیه حکومت تزار رومانف پرداخته اند و هرج و مرج در حال پیشروی در مملکت است. میشل استروگف، قهرمان داستان، قاصد ورزیده ی تزار است که باید از دل هرج و مرج بگذارد و پیام مهمی را به دوکی که برادر تزار و در محاصره ی تاتارها است برساند. در انیمیشن میشل استروگف که در اواخر دهه ی هفتاد شمسی از شبکه ی 1 پخش شد، در لشکریان تاتار، در کنار افراد دارای ظواهر مغولی، افرادی با ظواهر نیم اروپایی یا تمام اروپایی نیز بودند که لباس مغولی پوشیده و به شیوه ی عشایر ترک و مغول میزیستند. آیا هرج و مرج جمهوریخواهان در نزاع با تزار، همان هرج و مرجی است که با به قدرت رسیدن استالین به پایان رسیده است؟ آیا صحنه ی رژه ی لشکریان اوراسیا (روسیه" در مراسم ابراز تنفر در لندن رمان 1984 را یادتان هست؟ اورول در اواخر دهه ی 1940 موقع بالا بردن حس وحشت در این صحنه، صراحتا پای قیافه های آسیایی لشکریان اوراسیا را به میان کشیده بود. شاید ممزوج شدن مغول ها و اسلاو ها در زمان پیروزی استالین بر "رومی" های آلمان نازی، هنوز به حد قابل توجهی نرسیده بود.

هرج و مرج مشابهی را هم در فیلم ها و کمیک های معروف به وسترن می یابیم. در این منابع رسانه ای، شهرهای عتیق امریکایی با ساکنان عمدتا سفیدپوست و با کمترین امکانات دفاعی در خطر آسیب دیدن از سوی یاغیان و راهزنان سفیدپوست دیگری را میبینیم و در کنار اینها قبایل زردپوست موسوم به هندی یا سرخپوست قرار دارند که در صلحی شکننده با سفیدپوستان شهری زندگی میکنند و درگرفتن آتش جنگ بین دو طرف گاهی فقط یک جرقه میخواهد. گاهی هم آتش بیار این درگیری ها سفیدپوستانی هستند که از این فرصت برای فروش قاچاقی اسلحه به سرخپوستان استفاده میکنند. طبیعتا سرخپوستان دراینجا نسخه های امریکایی تاتارهای میشل استروگفند. در هر دو صحنه، رقابت توام با عشق و نفرت تمدن متمایل به صنعت با بربریت قبیله ای را داریم. اما هر دو طرف این رقابت دارای الگوهایی برای مدرنیته هستند. جامعه ی قبیله ی اولیه چیزی است که مارکسیسم میخواهد آن را به صورت مرام اشتراکی، برای دوران مدرن بازسازی کند. در عوض، جریان مقابل، توسط اشرافی اداره میشود که موفقیت خود را در گرو توسعه ی فردگرایی و دوری از اخوت جمعی میبینند و همانطورکه سرمایه داری خود اعتراف میکند سلف سرمایه داری و امپریالیسم آن است. به نظر میرسد در روسیه جریان اول و در امریکا جریان دوم قالب شده اند. اما روسیه هرچه که گذشته، بیشتر شبیه جریان اول شده است و ظاهرا جریان اول، فقط میانپرده ای برای پذیراندن تدریجی سرمایه داری به انسان های دارای طبیعت جمع گرا بوده است. این دوگانه گرایی درواقع از خود تورات الگو میگیرد، جایی که یربعام ابن نبوط علیه دور شدن اشرافیت یهودا از راه خدا میشورد و کشور اسرائیل را در کنار کشور یهودیه تاسیس میکند ولی خود به تدریج درست به اندازه ی اشرافیت یهودا رو به انحراف میرود.

دیدیر لاکاپله دوگانه ی یهودا و اسرائیل را بسیار بزرگتر از آنی میبیند که آنطورکه ادعا میشود به این مملکت کوچک اسرائیل امروزی محدود باشد. لاکاپله وسعت این قلمرو را به اندازه ی کل خاورمیانه و بعدا کل روسیه میبیند و سعی میکند تا از طریق بازسازی تاریخ خاور نزدیک باستان و قرون وسطی آن را بازآفرینی کند. بازسازی تاریخ باستان خاورنزدیک با پروفسور گونار هینسون آلمانی شروع شد که متوجه شد تاریخ خاور نزدیک بسیار کوتاه تر از آنچه ادعا میشود است و امپراطوری اکد که اولین امپراطوری تاریخ شمرده میشود درواقع همان امپراطوری اول آشور است و ختی ها نیز همان آشوری های میانه اند و آشوریند چون بنیاد تمدن آناطولی (محل ظهور دولت ختی) با مهاجران آشوری کاشته شده است. امت سوئینی مصرشناس از دانشگاه اولستر اسکاتلند، کار هینسون را تکمیل کرد و متوجه شد که شجره نامه ی شاهان اکامنید در متون یونانی که امروزه هخامنشی نامیده میشوند، تقریبا قابل تطبیق با شجره ی پادشاهان آشوری نو و بابلی نو در منابع خط میخی است و ما بعد از نبونید مستقیما وارد دوره ی اسکندر مقدونی میشویم. تلاش سوئینی به سبب زدودن خط و مرزها بین شاهان مشابه و دستکاری های ناچاری در تاریخ رسمی، باعث بروز تناقض های فروان درخصوص چگونگی تخمین زمان و سرنوشت شاهان بین النهرین شد و لاکاپله معتقد است که این تناقض ها فقط در صورتی قابل حلند که تاریخ بین النهرین را به گونه ای که در منابع خط میخی و یونانی و ارمنی آمده است فقط یک تاریخ سازی مصنوعی بشناسیم که از کنار هم قرار دادن روایت های استفهامی گوناگون درباره ی چند خط اطلاعات درباره ی شاهانی که اغلب هر کدامشان بر اساس تفاوت تلفظ در نامشان، داستانشان به چندین روایت مختلف درباره ی چندین شاه مختلف تغییر کرده است حاصل شده باشد. پس این تاریخ به هیچ وجه راست نیست و همین کمک میکند تا بعضی از تناقض ها از خود داستان ها راهگشاتر باشند. مهمترینشان این که امکان ندارد نبونید توسط کورش هخامنشی ایرانی در قرن ششم یا چهارم قبل از میلاد سرنگون شده باشد وقتی طبق بازسازی سوئینی، نبونید همزمان برابر با نبونسر شاه بابلی مغلوب تیگلات پیلسر بوده و کورش هم برابر با توکولتی نینورتا و تیگلات پیلسر شاهان آشور مدت ها قبل از او بوده است. اگر نبونید همزمان با نبونسر برابر با داریوش سوم (آخرین پادشاه اکامنید و مغلوب اسکندر) باشد که سوئینی چنین ادعا میکند پس کورش و اسکندر باید یک نفر در دو روایت باشند. در یک روایت، این شاه، یونانی است و در روایت دیگر پارسی. دلیلش این است که همانطورکه سوئینی در مقالات دیگرش نشان داده است، سلوکیان که جانشینان اسکندر در بابل و آسیای غربی هستند، در اساس همان سلجوقیان ترک قرون وسطایی میباشند. سلجوقیان که از سمت پرشیا آمدند فتوحات زیادی در سرزمین های یونانی آسیای صغیر انجام دادند ولی درنهایت این شق اخیر، از سلجوقیان پرشیا جدا شدند و قهرمان بنیانگذارشان هم با این تقسیم به دو نسخه ی پارسی و یونانی تقسیم شد که این دو نسخه، دو نسخه ی یونانی مسیح یعنی کورش و اسکندرند. در عین حال، پارسیان یا فارسیان همان پاروشیم یا فریسیان یعنی پیروان اشرافیت یهودا هستند و تقسیم امپراطوری سلجوقی همان تقسیم کشور اسرائیل به دو شاخه ی یهودیه و اسرائیل است. همانطورکه میدانیم به دنبال غلبه ی آشور بر سرزمین های اسرائیل، مردم آنجا با بیگانگان آمیخته شدند و مرام سامری را ایجاد کردند که معبد مقدسشان در گریزیم بود. یونانیان در دوران آنتیوخوس معروف، مرام سامری را تایید و بر ضد یهودیه توسعه دادند و بنابراین دراینجا بین یونانی گری و سامری گری ارتباطی به وجود می آید. از طرفی سرزمین های سلجوقیان بزرگ در پرشیا به زودی و درنتیجه ی فروپاشی آن حکومت به دست دولت خوارزم افتادند و این خوارزم که سپس مجددا کوچک شد درنهایت اختیاراتش به دست سمرقند تیمور لنگ افتاد. لاکاپله سمرکند یا سمرقند را به سرزمین سامری ها معنی میکند و نام خوارزم را نیز شکل دیگری از گریزیم میشمرد. او از این جا نتیجه میگیرد که خوارزمیان جانشینان سلجوقیان بزرگ شده اند چون خود آنها هستند و این خوارزمیان همان سمرقندیان و ارتش تیمورند. تیمور لنگ فاتح عثمانی است ولی این عثمانی، درواقع حکومت قبلی سلجوقی است که بعد از تیمور، دچار استحاله میشود. حکومت آشوریان بر سامره نشان میدهد که به اصطلاح دولت های آشور نو و بابل نو (اکامنیدهای سوئینی) که هر دو، قلمروهای یهودی -اسرائیل و یهودیه- را اشغال میکنند، انعکاس هایی از فتح آسیای صغیر توسط ترکیه هستند. سارگون آشوری که فاتح سامره و تمام اسرائیل بوده است، در حین این فتح، میداس پادشاه موشخی ها را شکست داده است. میداس یک شاه معروف در اساطیر یونانی است و لاکاپله می اندیشد که موشخی ها میتوانند با مسکو هم مرتبط شوند. موشخی ها همچنین همان ماساگت ها هستند که تیگلات پیلسر فاتح ختی ها با آنها جنگیده است و سوئینی همانطورکه فتح ختی را با فتح لیدی توسط کورش برابر میداند نبرد تیگلات پیلسر با ماساگت ها را هم همتای نبرد کورش با ماساگت ها در کتاب هرودت میداند هرچند برخلاف کورش، تیگلات پیلسر در این نبرد کشته شده است. تیگلات پیلسر همواره نام اصلی "پول" فاتح آشوری اسرائیل در کتاب دوم پادشاهان عنوان شده است. تیگلات پیلسر مانند کورش، فاتح بابل هم هست. بابل سابقا هم نام دیگر بغداد بود و هم نام دیگر قاهره در مصر و گاهی کل مصر. سارگون هم موقع فتح سامره با هانو پادشاه غزه و سیبه تورتان پادشاه مصر جنگیده و اولی را دستگیر و دومی را فراری داده است. اسکندر هم فاتح بین النهرین است و هم فاتح مصر تا هر دو گزینه ی ممکن از بابل را اشغال کرده باشد. اسکندر در بابل، خدای اعظم آنجا مردوخ را تکریم میکند و در مصر، خدای اعظم آنجا آمون را. این دو خدا اسما همان مردخای و هامان دو وزیر مخالف اخشوارش شاه پارس در کتاب استر در تورات هستند. مطابق این کتاب، مردخای وزیر یهودی اخشوارش به کمک استر همسر یهودی شاه، موفق میشود هامان را که دشمن یهودیان است به همراه هزاران پارسی دیگر بکشد. این صحنه به نوعی پیروزی مردوخ بر آمون در کیش یهودی را نشان میدهد و استر نیز معادل با عیشتار الهه ی بابلی است. اما اخشوارش همان آسورش یا آسور یا آشور است که نام سیروس یا کورش هم از او می آید. او خدایی است که آشوریان نام از او دارند و شکل کاملتر اسمش یعنی اسورامستاس دقیقا همان اهوره مزدا خدای زرتشتیان هند است که به "پارسیان" نامبردار بوده اند. مردوخ و آمور/آمون درواقع دو چهره ی مقابل آسور بوده اند و از درهم فرورفتگی آنها آشور هم روایت های گوناگون داشته است. در بین النهرین، اگرچه قهرمان افسانه ی خلقت بابلی مردوخ بود، ولی در نسخه ی آشوری آن، آشور کارها و نقش مردوخ را به عهده گرفته بود. در عراق شمالی، آسور خدایی متفاوت از مردوخ بود و درحالیکه مردوخ خدای کشاورزی و مدنیت بود، آسور خدای جنگ و حکومت بود. در عوض در مصر، همین آسور تحت عنوان اسری یا ازیریس خدایی صلح آمیز و بیشتر حامی کشاورزی و مدنیت و بنابراین نزدیک به مردوخ بود. نام برده شدن از کورش با عنوان "مسیح" در کتاب اشعیا و با توجه به نزدیکی نام کورش به کریست یا مسیح، نشانگر آن است که آسور در قالب یک پادشاه خدای یهودیان شده و همانطورکه عیسی تجسم انسانی یهوه است، آن پادشاه هم تجسم انسانی مسیح است. البته پالایش های بعدی ای انجام گرفته که به خاطر آنها یهوه نه معادل با آسور بلکه معادل با ال که عنوان کلی تری برای خدا است شده است. اما کنار هم قرار گرفتن نام های ال و آسور در نام یکی از نسخه های مسیح یهودی یعنی الاسار نشان میدهد که این دو عنوان زمانی معادل بودند. ضمنا نام الاسار به صورت ایلیوس هاسار و بعدا ژولیوس سزار تبدیل به نام یک یک جنگسالار کشورگشای دیگر و این بار در رم ایتالیا شده است. ژولیوس سزار تجسد ژوپیتر است و همتای عیسی که شاه یهودا و تجسد انسانی یهوه است و هر دو در زخم زدن های دسته جمعی دشمنانشان به هلاکت میرسند. جانشینی ژولیوس سزار/الاسار با عیسی در رم/یهودیه، همان جانشینی هامان با مردخای و درواقع مردوخ است. نابودی معبد یهود توسط نبوکدنصر بابلی هم همان نابودی معبد مردوخ در بابل توسط سناخریب آشوری است. این که نبوکدنصر مردوخ را گرامی میدارد و با یهوه بدرفتاری میکند به خاطر آن است که او هم به عنوان آشور یا تجسم انسانیش موجودیتی دوگانه دارد که مورخان تصمیم میگیرند به کدام طرف بچرخد. اتنفاقا وقتی او لشکرگشایی میکند و معبد دشمن را تخریب میکند دقیقا در لاک یهوه رفته است و در قالب یهوه با مصر هم که محل یهودی های بددین است تسویه حساب میکند. درست مثل نبوکدنصر، سناخریب هم لشکرکشی به مصر دارد همانطورکه لشکرکشی به اسرائیل دارد ولی آن عمل زشتی که تاوانش یقه ی او را میگیرد تخریب بابل و معبد مقدس آن است که به سزای آن، سناخریب توسط دو تن از پسرانش کشته میشود. پسر سوم یعنی اسرحدون بعدا بابل و معبد آن را بازسازی میکند که همتای بازسازی معبد یهود توسط کورش یا اسکندر است. این تکه تقریبا در شجره نامه ی شاهان اکامنید در روایات یونانی و در داستان تخریب بابل توسط خرخس تکرار میشود. خرخس به دست خویشاوندش ارتابانوس به قتل میرسد و در جریان انتقامجویی ارتاخشتر پسر و جانشین خرخس از مرگ پدر، دو پسر بزرگتر خرخس به نام های داریوس و هیستاسپس مغضوب میشوند و یکی به قتل میرسد و یکی فراری میشود. امروزه خرخس به نام خشایارشا شناخته و چنین عنوان میشود که او میخواست تمام خدایان به جز اهوره مزدا را انکار کند و از تخریب معابد بابل و یونان، تحت عنوان تخریب کیش دیوها یاد میکرده است. امیستریس همسر خرخس، در اسم همان استر همسر اخشوارش است و روایت هرودت از قربانی شدن فرزندان پارسیان توسط او برای "خدایی که در زیر زمین زندگی میکند" یک برداشت بدبینانه ی احتمالی از استر به عنوان زنی جنایتکار که مسئول مرگ بسیاری از پارسیان به نفع اشرافیت یهود بوده است میباشد. درواقع استر، یک زن یهودی است که با تبدیل شدن به ملکه ی یک مملکت کافر، کفار را به نفع اشرافیت کیش خود، فریسی و فارسی میکند. مردخای یا مردوخ استر، همان یهوه است که تغییر اسم داده است و تخریب معبد مردوخ توسط خرخس، خلاص شدن یهوه حتی در اسم از انتظارات بیگانه را نشان میدهد. بعد از این، یهوه با جنگیدن با همه ی ملت های دنیا حالت یک هیولای انسانخوار را پیدا میکند و بر اساس همان سنت دوگانه سازی، یهوه درحالیکه در قالب عیسی ناجی آخرالزمان است، در قالب اژدها دشمن عیسی در آخرلزمان است. اگر امیستریس یا استر به جای عیشتار برابر با زن اژدهاسوار آخرالزمان باشد خرخس یا اخشوارش خود اژدها است. او همچنین برابر با وحش آخرالزمانی 666 در مکاشفه ی یوحنا است که از نظر ظاهر، ترکیب چهار وحش آخرالزمانی کتاب دانیال میباشد. این چهار وحش، شیر بالدار، خرسی که دنده در دهان دارد، پلنگ هفت سر بالدار، و یک هیولای ده شاخند. این چهار وحش در تفاسیر مسیحی به ترتیب با چهار امپراطوری بابل، پارس، یونان و روم تطبیق میشوند و ترکیب آنها همانطورکه روشن شد اخشوارش یا آسور را میسازد که مشخصاتش در تواریخ هر چهار امپراطوری به طور مصنوعی تکثیر شده است. از میان اینها اولینشان یعنی شیر بالدار نماد سنت مارک انجیل نویس هم هست و چهار تا بودن هیولاها میتواند آنها را با چهار انجیل نویس تطبیق کند. این چهار انجیل نویس، چهار معاون عیسی هم هستند به جز مارک که جایش پطرس اولین رئیس کلیسا را داریم. البته هنوز گفته میشود که مارک، تعالیم شفاهی پطرس را مو به مو نوشته و انجیل مارک درواقع انجیل پطرس است. پس بابل دانیال از طریق شیر سنت مارک به رم پطرس تبدیل میشود. پطرس اگرچه متفقا اولین رئیس کلیسای رم و جانشین مسیح تعیین شد اما گروهی از مسیحیان موسوم به فرقه ی یوهانی معتقد بودند که پطرس حق یکی دیگر از معاونین یعنی یوحنا را خورده است. چون یوحنا پسرعموی عیسی بود و اگرچه جوانترین حواری بود ولی از دید معتقدان به حق موروثی بودن سلطنت، قانونا او باید جانشین پطرس میشد. فرقه ی یوهانی توسط کلیسای رم سرکوب شد ولی به آسیای صغیر عقب نشست و درآنجا نشو و نما کرد و شکل های جدیدی به خود گرفت. نقش عثمانی در به قدرت رساندن اسلام از منطقه ی آسیای صغیر، باعث شده تا چهار معاون مسیح به صورت چهار معاون محمد پیامبر اسلام بازسازی شوند که به نوبت به چهار خلیفه ی راشد بدل میگردند. ابوبکر به جای پطرس قرار میگیرد و اولین خلیفه میشود. علی به جای یوحنا قرار میگیرد درحالیکه هنوز پسرعموی پیامبر و جوانترین معاون است و هنوز عده ای معتقدند حقش را خورده اند. از اختلاف پیروان ابوبکر و پیروان علی، فرقه های شیعه و سنی به وجود می آیند تا معلوم شود عثمانی هم بر اساس الگوی آشور، هنوز دارد دشمن خودش را خودش اختراع میکند و قطعا روم مسیحی هم قبل از او همین کار را کرده است. تمپلارها که ابتدا به کلیسای رم خدمت میکردند و بعدا ظاهرا توسط آن کلیسا سرکوب شدند، یوهانی بودند و همان ها بودند که فراماسونری را ایجاد کردند و به عنوان بددین از طرف کلیسا اجازه داشتند تا هرآنچه امروز ضد مسیحی است را در جهان مسیحی جا بیندازند. کلیسا هم تمام مدت به آنها بددهنی کرده ولی جلویشان را نگرفته و آنها را حتی از داخل خود دستگاه پاپ هم پاکسازی نکرده است.:

“chronologia de la fin du Royaume d Israel”: D. LACAPELLE: THEOGNOSIS: 7 DEC 2021

اگر آشور میانه همان ختی باشد و آشور نو بازسازی آن، پس آشوری که لاکاپله توصیف میکند، یک آشور ختی است ولی چرا باید یک آشور قبلی اکدی قبل از اینها باشد؟ آیا بین النهرین یک پرده ی ماقبل ختی داشته است که به هویت ماقبل یهودیش مرتبط است؟

اندرو مارفول، مورخ اسپانیایی، معتقد است که ختی ها در اصل و تبار، تاتار و مغول و اسکیت/سکایی بودند و شاخه ی خاورمیانه ای اسکیت هایی را تشکیل میدادند که در شرق تا چین و ژاپن و در غرب تا مرکز اروپا توسعه یافته و در همه جا اعتقادات مذهبی خاصی از کیش خاصی را برقرار کرده بودند که مرکزش بابل بود. تدریجا شاخه ی نیمه اروپایی تاتارها قدرت بیشتری یافت و زبان یونانی را برای توسعه ی اعتقادات خاص خود حول برتری انسان ها بر اساس ثروت و مال به نفع سرمایه داران و قدرتمداران تا درون خاورمیانه گسترش داد. این شاخه ریشه ی آنچه به یهودیت تبدیل میشود را در قلمرو ختی ها ایجاد میکند. با به قدرت رسیدن یهودیان در بابل، مرکز مذهب قبلی به پطرا در اردن منتقل میشود و زبان عربی را به عنوان سخنگوی اخیر خود انتخاب میکند. اما ثروتمندان و قدرتمندان یهودی با نفوذ در میان اعراب جلو قدرتگیری بیشتر پناهندگان را میگیرند و سلطان دمشق را به عنوان نیروی جدید حامی خود در جهت ایجاد یک امپراطوری قدرتمند میکنند. تعیین "ایلیا فلسطین" به عنوان اورشلیم مقدس یهود، یادگار سلطان دمشق است و اهمیت نمادینش برای اشرافیت یهود، به این برمیگردد که کشتن فرهنگ مزاحم به کمک نفوذی هایی از خود آن فرهنگ، درس خود را در اینجا به خوبی پس داد و سپس تر برای کل دنیا تکرار شد. سلطان دمشق، مصر و شمال افریقا را میگیرد و درنهایت نیروهایش با تسخیر اسپانیا پای به اروپا مینهند. با این حال، مذهب او هنوز آن اسلام ددمنش کافرکشی که معرفی میشود و بعدا و بیشتر از قرن 19 قدرت گرفت نبود. مذاهب بیگانه تحت تعلیم هایی که کم کم آنها را به اسلام نزدیک کند هنوز وجود داشتند. ازجمله تمام اسناد مصر باستان که اکنون ادعا میشود به هزاران سال پیش تعلق دارند درواقع قرون وسطایی هستند و مذهب و نوشتار مصر باستان تنها در قرن 18 و با قدرت گیری روزافزون عثمانی متروک شده است. اما بذر تغییراتی که به وجود می آیند در جریان اتحاد سلطان دمشق با یهودیان ریخته شده و با ورود اشرافیت یهود به اسپانیا همراه نیروهای مور شرایط رشد خود را پیدا کرده است. موسی ابن نصیر، فاتح مور اندلس، همان موسای پیامبر است که لشکر مومنین را از دریا میگذراند تا به ارض موعود برساند. بیت المقدس این ارض موعود، بارسلونا در کاتالونیا است که مقر اشرافیت یهود است. آنها خود را از نسل داود میخوانند و این داود را بعد از موسی قرار میدهند تا گذشته ی خود را در اروپا بومی سازی کرده باشند. چون داود آنها کسی جز چنگیز خان تاتار نیست. چنگیز خان داماد پرستر جان –خان قبل از خود- است که پدرزنش را سرنگون میکند و حکومت نوینی را با قوانینی جدید ایجاد میکند. او ضمنا با بی رحمی سرزمین های دیگر را فتح میکند و خود را دست انتقام خدا از بددینان معرفی میکند. همه ی این داستان ها را در داود نیز میبینیم، ولی در قالب هایی بسیار پیشرفته تر. علت تخیل چنگیز خان این است که او نمادی از یهودیت است که علیه مذهبی که از آن به وجود آمده (مذهب پرستر جان) طغیان کرده است. به قدرت رسیدن عثمانی ها در آسیای صغیر و تصرف بیشتر قلمرو قطعه قطعه شده ی خان دمشق توسط آنها، پیوند داودی ها با شرق را تقریبا به طور کامل از بین میبرد و آنها نیروی خود را معطوف اتحاد با لاسکاریس های کومننوسی میکنند که در فرار از عثمانی ها و از آسیای صغیر به اروپا آمده اند. آنها پرچم عقاب دو سر را که متعلق به ختی ها است هنوز با خود دارند. لاسکاریس ها عاملان اصلی ایجاد امپراطوری روم مقدسند و همانطورکه تاریخ رسمی ایجاد این امپراطوری را به پیوند خاندان شارلمان با اشرافیت یهودی کاتالانیا منتسب میکند، لاسکاریس ها نیز در راه هدف خود با روسای داودی ها یعنی خاندان کولونا یا کولومینا یا کولوم متحد میشوند. درست مثل مورد شارلمانی، این اتحاد نخست در فرانسه در همسایگی اسپانیا رخ داده و این به نفع دیدگاهی است که میگوید رم اول پاپ ها، آوینیون فرانسه بوده و تاریخ پاپی در رم ایتالیا پیش از آوینیون، جعل بعدی برای اصلی نشان دادن مرام ایتالیایی است. اولین پاپی که قدرت را از آوینیون به رم ایتالیا منتقل میکند، یک کولونا است و این اهمیت نظریه را بیشتر میکند. درواقع اکثر پاپ های آن دوره از اشراف یهودی بوده اند. قصر کولوناها در رم موسوم به کولونا پلازا، باشکوه ترین بنا در شهر بعد از واتیکان بود. این بنا دقیقا مشرف بر یک سری خرابه های دوران رم باستان قرار داشته و این نشان میدهد که باید مرز رم باستان و رم جدید با استقرار کولوناها در آنجا تعیین شده باشد که در این صورت، رم باستان مزبور اصلا باستانی نیست و مال دوران اقامت خود کولوناها در آنجا است. آنها درواقع صاحبان اصلی روم و عامل نفرت از یهودیان در قاره بوده اند. اما اتفاقات بعدی آنها را ملزم کرد که از لاک قدرتنمایی و فخرفروشی بیرون بیایند و ادای سامدیدگان و آوارگان را درآورند. بوربون ها در فرانسه ظهور کردند و با قدرت های عرب تحت کنترل عثمانی متحد شدند و حلقه ی اتصال ایتالیا و ژرمانیای لاسکاریس-هابسبورگ با اسپانیای کولومی را تخریب کردند. بوربون ها موفق به تصرف کاتالونیا شدند و با به قدرت رساندن کاستیلی ها در آنجا از تضعیف اشرافیت یهود مطمئن گردیدند. این اتفاق ظاهرا در قرن 18 افتاد اما در گاهشماری معمول اسکالیگری، عادی بوده که زمان برخی وقایع را برای گمراه کردن، عمدا به 185 سال قبل منتقل کنند. اینطوری ما میبینیم که شکوفایی ادبیات اسپانیایی در قرن 16 درواقع شکل قدیمی شده ی کاستیلی شدن اسپانیا توسط بوربون ها است. اتفاقا از دست رفتن مستعمرات اسپانیا در قاره ی امریکا هم با سقوط حکومت بوربون در اسپانیا در 1830 شروع میشود. پس استعمار امریکا که ظاهرا با اسپانیا شروع شده است نیز نتیجه ی اتحاد فرانسه با اعراب است و علت سخن رفتن مکرر از حضور مورها و ساراسن ها (اعراب) و محمدی ها در امریکای آغاز استعمار بنا بر متون عتیق نیز همین اتحاد است. اما این پرده دو رو دارد. روی دیگرش مخفی شدن کولوم ها پشت نام مشابه کلمبوس کاشف امریکا از طرف اسپانیا است. در تمام این مدت، کولوم ها داشتند درحالیکه وانمود میکردند خادمان حقیر بوربون ها و دیگر دشمنان روم مقدس هستند در لباس خدمت، با چپاول ثروت های قاره ی امریکا برای خود قدرت بیشتر میتراشیدند. آنها برای باورپذیر کردن نقشه ی خود، عواملی را به خدمت گرفتند که ظاهرا دشمن روم و اشراف یهودی آن بودند و خدای یهود را انکار میکردند و بر یهودیان سخت میگرفتند. اما همه ی این کارها برای تخریب شکل پیشین یهودیت برای استتار هرچه بیشتر آن انجام میگرفت. مسیح منجی یهودی ها چهره اش از چنگیز خان توانا و داود همیشه پیروز به یک عیسای داودی ساده زیست شبیه یک یهودی آواره که بر گذشته ی پادشاهی خود حسرت میخورد، تغییر کرد. در تاریخ رسمی آمده که یکی از کولوناها در جریان جنگ صلیبی، به پادشاه صلیبی اورشلیم، یک تابلو با تصویر عیسی مسیح هدیه کرد که در آن، عیسی به یک ستون بسته شده و شلاق میخورد. رومیان معمولا با اسرا چنین میکردند. جالب این که کولون و کولوم نیز به معنی ستون هستند. خاندان کولونا در حکم ستون جهان و مابه ازای کوه کیهانی بودند و مقامشان مثل ستونی بود که به آن بسته شده بودند و مثلا باید مثل عیسی بر آن شکنجه میشدند. آنها به عنوان ثروتمندترین و قدرتمندترین مردان جهان خود که شاهان را تعیین میکردند، مظهر یهودی منفور بودند، ولی حالا تصویر یهودی منفور را همانند شاه یهودا به یک آدم معمولی رنج کشیده که به ستون مقدس یهودیت زنجیر شده است تغییر میدادند و در حال اختراع یهودی جدیدی بودند. با این یهودی جدید و با این مسیح جدید، کتاب مقدس هم اختراع و مبنای مسیحیت کلیسای رم شد. کنیسه های یهود که تبدیل به کلیسای مسیحی میشدند، تحت حمایت سنت کولومبا قرار میگرفتند که همانطورکه از اسمش پیدا است نماد دیگری از خاندان کولوم/کولونا است. پشت این ظاهر سازی، آدم سازی های پنهانی مافیایی و نفوذ گسترده در شبکه ی سیاسی دشمنان، قدرت اشرافیت یهودی کاتالونیا آنقدر زیاد شد که کم کم کل جهان رومی تحت تاثیر آنها قرار گرفت. تنها کشورهایی که به طور کامل در اختیار آنها قرار گرفتند بریتانیا و امریکا بودند که بعدا وظیفه ی ایجاد و حراست دولت جدید اسرائیل حول اورشلیم به یاد ماندنی سلطان دمشق را به عهده گرفتند. اما در بقیه ی جهان اروپایی، آنها و رقبای مخالفشان مجبور به کنار آمدن با هم بودند هرچند این هنوز به آنها امکان اعمال نفوذ بر کل دنیا به واسطه ی اروپا و امریکای شمالی را میداد. این اعمال نفوذ برای مطمئن شدن از این که کشورهای دیگر قادر به متحد شدن علیه بساط اروپایی آنها نشوند لازم بود. بخصوص ایجادعوامل نفوذی در عثمانی بسیار مهم بود چون اسلام عثمانی هنوز تفاوت بنیادینی با ادیان چینی و هندی نداشت و این در شرایطی که در شرق دور هیچ گونه تبلیغاتی به نفع یهود وجود نداشت بسیار خطرناک بود. پس باید اسلام عثمانی را از طریق نفوذی ها آنقدر خشن و دیگر کش میکردند که اهالی آنجا از شرقی ها بیشتر از یهودی ها و مسیحی ها بدشان بیاید و با آنها علیه غرب متحد نشوند. بعدتر اروپایی ها بر تمام عثمانی و سرزمین های اسلامی همسایه ی آن سیطره یافتند. ولی نه فقط نام و تقدس محمد را در آنها از بین نبردند بلکه تقویت هم کردند و تصویر او را در همه جا یکسان سازی نمودند. این محمد واحد که قوانینش را مستقیما از خدا میگیرد و تصادفا این قوانین آسمانی عینا همان قوانین یهودند و خدا برایش داستان های پیامبران تورات را میگوید بی این که او این پیامبران را بشناسد، بیشتر به نفع یهود است تا به ضرر آنها. پیروان این محمد از ملاهای جانشین او می آموزند که هر کس ذره ای با آنها مخالف باشد جایش در جهنم است و اینطوری در ممالک تحت تاثیر او مردم بیشتر با هم دشمنند تا دوست، و این که کی با هم متحد و کی از هم مفترق باشند تحت کنترل قدرت های اروپایی است. همین نوع دین سازی توسط یسوعی های تحت کنترل کولونا برای هندوئیسم و بودیسم هم تکرار میشود. برای تمام این ادیان –یهودیت، مسیحیت، اسلام، هندوئیسم و بودیسم- طوری تاریخ سازی میشود که به نظر برسد همه شان جدای از هم و مدتها قبل از چنگیزخان به وجود آمده اند و کسی متوجه منشا مشترکشان در یک ایدئولوژی تاتاری نشود. کولوناها این تقسیمسازی را بر تاریخ خود نیز اعمال کردند و اگرچه خود وارث گذشته ی یونانی خاورنزدیک بودند و در اروپا هنوز زیاد از زبان یونانی استفاده میکردند، ملت های یهودی و یونانی را از هم تفکیک کردند و هرآنچه را که در یهودیت فعلی برای ظاهرسازی ممنوع کرده بودند به یک یونان باستان خیالی انتقال دادند و زبان لاتین را هم که در ایتالیا جانشین یونانی شد، زبان یک رم باستان خیالی جا زدند که سنت های یونانی را تداوم بخشید تا در اروپای کنونی و در کنار یهودیت، دو پای راهبرنده ی قاره باشند. اما اروپا دیگر برای آنها نه یک هدف بلکه یک وسیله بود چون توجه خود را به قاره ای که کلمب از طرفشان کشف کرد یعنی امریکا معطوف کرده بودند. انگلیسی های محبوب اشرافیت یهود کشوری تحت عنوان ایالات متحده در این قاره ایجاد کردند، کشوری که ادبیات توصیف کننده اش تفاوتی با ادبیات توصیف ارض موعود تورات ندارد، کشوری که به قدرتمندترین مرکز یهودیان تندرو در جهان و همانطورکه انتظار میرود، مرکز دهکده ی جهانی تبدیل شد.:

“De L ORIGEN D ISRAEL AL GENODIDI PALESTI, EXPLICAT EN SIS SEGLES”: ANDREU MARFULL: ANDREU MARFULL.COM

ظاهرا برخی در بریتانیا فکر میکردند که قرار است ارض موعود سرزمین خودشان باشد. این شعر از ویلیام بلیک، چنین حسی را نشان میدهد:

و آیا آن پاها در دوران باستان

روی کوه های انگلستان سبز قرار داشتند؟

و آیا بره ی مقدس خدا

در مراتع دلپذیر انگلستان دیده شد؟

و آیا صورت الهی

بر تپه های ابری ما درخشید؟

و آیا اورشلیم اینجا

در میان آسیاب های شیطانی تاریک ساخته شد؟

کمان من از زر سوزان را بیاورید

تیرهای آرزوی من را بیاورید

نیزه ام را بیاورید؛ ای ابرها باز شوید

ارابه ی آتشین من را بیاورید

من از مبارزه ی ذهنی دست برنخواهم داشت

شمشیر من در دست من نخواهد خوابید تا زمانی که

اورشلیم را در سرزمین سبز و دلپذیر انگلستان بسازیم.

کوربن دالاس، این شعر را به نام داشتن جایی در منابع قرن 17 انگلستان به ELIA مرتبط میداند. الیا مخفف الیا کاپیتولینوس یعنی شهری است که رومی ها در سال 135 میلادی در محل اورشلیم تاسیس کردند و معبد ژوپیتر را در آن برپا داشتند و همان به ایلیا فلسطین اموی های دمشق تبدیل شده است. در انگلستان جزیره ای به نام الی با شهری به همین نام وجود داشته که اگرچه امروز دور و برش جریان آبی نیست ولی در قرن 17 در کنار آب هایی غرق کننده قرار داشته که میتوانند مابه ازای جریان آب گذرنده از کنار جلجتا محل مصلوب شدن مسیح باشند. الیای انگلیسی وابسته به شهر کمبریج است و دانشگاه عیسی در کمبریج را یک اسقف اهل الیا ساخته است. مسیح اورشلیم انگلیسی در ابتدا عیسی مسیح امروزی نبود بلکه همویی بود که به شاه آرتور نامبردار و تحت این عنوان از مسیح کلیسای رم تفکیک شده بود. برعکس عیسی مسیح فعلی، شاه آرتور هنوز یک شاه بود و از طریق جدش یوسف رامه ای و جام مقدس او هنوز پیوستگی ای با زندگینامه ی عیسی مسیح داشت. یوسف رامه ای که خود از خون عیسی در جام مقدس عمر طولانی یافته بود زخم های شاه آرتور در جنگ با موردرد را با همان خون درمان کرد و انتظار میرود آرتور هم عمر طولانی یافته و در آخرالزمان همراه مسیح ظهور کند. رالف الیس مینویسد که صلیبی ها در جریان حمله به شام، با زندگینامه ی نسخه ی دیگر عیسی که در غرب به ایزاس معروف است برخوردند. او شاه ادسا بود که به دلیل مقاومت در برابر رومی ها با تاج خاری بر سر، به دار آویخته شد. نمادپردازی های حول آرتور، نمادپردازی های حول مسلک شاهی ادسا و دیگر نواحی سوریه اند که همراه تمپلارها به بریتانیا منتقل شده و آرتور را به عنوان مسیح فراماسونری بر مسیح کلیسای رم برتری داده اند. البته نمادپردازی های آرتوری، کلتی تلقی میشوند و رد دلیلش در این روایت پی گیری خواهد شد که مسیح رومی با انگلوساکسون ها در بریتانیا به قدرت رسیده و مسیح قبلی تبلیغ شده در بین کلت های بومی را بی اعتبار کرده است. با پیروزی های ساکسون ها مسیحیت کلتی به همراه اشرافیت برتون به کورنوال عقب نشسته و نبرد کورنوال برتونی با وسکس ساکسونی، حالت جنگ مذهبی بین مسیحیت کلتی و کاتولیسیسم رومی را یافته است، جنگی که تا سیطره ی کامل انگلیسی ها بر کورنوال ادامه می یابد. احتمالا روستای SALEM در کورنوال یادگار بومی سازی مسیح کلتی/ بریتانیایی و اورشلیمش در آنجا است. اورشلیم به معنی شهر سلام را تا زمان داود فقط شلیم یا سلام میخواندند. سلام لقب خدای آموری ها یا مورها در سوریه بود. ولی علاوه بر آن به معنی صلح نیز بود و وجه تسمیه ی نواحی ای با این عنوان، برپایی شهر در محل صلح بین اقوام بومی و مهاجر بود. این وجه تسمیه را علت نامگیری شهر معروف تر SALEM در ماساچوست امریکا نیز معرفی میکنند و این خیلی جالب است که سیلم اخیر، به سبب داستان های شکار جادوگران در آن در قرن 17 شهره است و امروزه از این شهرت با 180درجه چرخش برای توریسم جادوگری استفاده میکند و ازجمله از مقاصد مورد علاقه ی بریتانیایی ها در سفر به امریکا است.:

“WAS PREVIOUS JEROSALEM LOCATED IN ENGLAND?”: KORBIN DALLAS: STOLEN HISTORY: 30 MARS 2021

در نزدیکی سیلم کورنوال، محلی به نام ایلوگان قرار دارد که در دهه ی 1930 در آن بقایای یک سکونتگاه رومی کشف شد. این محل نام از سنت ایلوگان دارد؛ نامی که بسیار شبیه به اصطلاح ایلخان برای رهبران تاتار است. سنت ایلوگان یا سنت لوگان، اسکاتلندی بود و گفته میشود نامش با محلی به نام ایلوگان در ایرشایر شرقی مرتبط است. ایرشایر شرقی در گذشته محل سکونت برتون هایی بود که دنمونی نام داشتند و دقیقا همنام دولت نیمه رومی ای بودند که برتون های کورنوال در زمان استقلال آن منطقه به پا کرده بودند. جالبتر این که ایرشایر شرقی از اولین محل های قدرتگیری خاندان اشرافی معروف لوگان است که در تاریخ بریتانیا قدرت زیادی داشتند و مطابق تاریخ رسمی، با ویلیام والاس و روبر دو بروس در به استقلال رساندن اسکاتلند همکاری نمودند. لوگان ها در اولستر اسکاتلند هم قدرت بودند و بعد از مهاجرت به ایرلند، مکانی به همان نام درآنجا ایجاد کردند که به افسانه های چرخه ی اولستر در ادبیات حماسی ایرلندی معروف است. نام لوگان، لوبان نیز تلفظ میشد و با همین تلفظ روی یک شاخه از این خاندان هنوز باقی است. به موقعیت شمالی اسکاتلند نسبت به انگلستان توجه کنید و موقعیت شمالی لبنان نسبت به یهودیه را به یاد بیاورید. آیا نام فامیل لوبان ها نمیتواند عاملی در جهت بومی سازی لبنان در اسکاتلند و یهودیه در انگلستان باشد؟

همانطورکه میدانیم لبنان و دشت های ساحلی سوریه محل بنادر فنیقی بوده اند و شهرهای عمده ی فنیقی چون صور، صیدا، جبیل، آکو و بیروت در لبنان قرار داشته اند. زبان عبری که زبان رسمی یهودیان به شمار میرود هم گویشی از فنیقی است. البته فنیقیان در ادبیات غرب بیشتر با کنعانیان مقابل بنی اسرائیل تطبیق شده اند تا این که همخانواده ی آنها تلقی شده باشند. ولی قبیله ی دان به عنوان نوعی واسطه در جهت اتحاد دو ملت و بیشتر در جهت فنیقی کردن اسرائیل عمل کردند. موسی در پیشبینی خود کمی قبل از مرگ، گفته بود دان، شیر جوانی خواهد بود که از «بشن» برخواهد خاست که این تمثیل، تا حدودی نشاندهنده ی ظهور یک قدرت جدید از دان است. به دانی ها سکونتگاهی کوچک در ساحل غربی دریایی اورشلیم داده شده بود که برایشان کافی نبود و باعث حرکت آنها به سمت شمال و اتحادشان با فنیقی ها شد. زمانی که شاه سلیمان یهودیه و شاه حیرام صور با هم متحد شدند و حیرام، ابتکارات و تکنیک های فنیقی را در اختیار سلیمان قرار داد، صنعتگر مامور واسطه، مرد دورگه ای بود که پدرش اهل صور و مادرش از دان بود. فنیقی ها برای سلیمان، یک ناوگان دریایی به وجود آوردند که به وسیله ی آنها با اوفیر تجارت میکرد. طبیعتا پیشکسوت ها و افراد تاثیرگذار این حرکت در میان اسرائیل، دانی ها بودند که پیشتر با فنیقی ها آمیخته و به همراه آنها در مستعمرات فنیقی شمال افریقا و اسپانیا و پرتغال و گاول و بریتانیا نقش آفرینی کرده بودند. سیروس گوردون معتقد است که بسیاری از آنچه در اروپا به نام فنیقی ها نوشته شده است، درواقع دستپخت دانی ها بوده که از فنیقی های معمولی به سختی تلفیق میشدند. به نوشته ی راولینسون، تجارت فنیقی ها با بریتانیا و بخصوص کورنوال در جنوب بریتانیا که بیشتر به سبب تجارت قلع از آن جزایر صورت میگرفت، از طریق کلنی های فنیقی شبه جزیره ی ایبری بخصوص غدیر یا کادیز انجام میگرفت. کالینز اشاره میکند که نام شبه جزیره ی ایبری شباهت زیادی با عنوان "عبری" دارد و این میتواند نشاندهنده ی آن باشد که عبرانی های یهودی در اسپانیا و پرتغال از فنیقی های معمولی قدرتمندتر شدند. در آستانه ی حمله ی آشوریان به سامره، بیشتر قبیله ی دان و بخشی از قبیله ی شمعون، اسرائیل را از راه دریا ترک گفتند و کالینز معتقد است باید به مناطق تحت نفوذ خود یعنی ایبریا و بریتانیا پناه برده باشند. وی بخصوص به نام برده شدن از ایرلند با عنوان "هیبرنیا" اشاره میکند و معتقد است این نام هم به اندازه ی ایبریا نامبردار از عبرانیان است. او داناآن ها یا توهاته دانان های فاتح ایرلند در افسانه های ایرلندی را همان قبیله ی دان میداند و نام آنها را با دانمارک نیز مرتبط میکند. او معتقد است که قبایل شمعونی در بریتانیای جنوبی و ولز ساکن شده اند. ویلیام کامدن، دانمونیای بریتانیای جنوبی را نامبردار از نام قبیله ی دان به اضافه ی مونیا به معنی معدن میشناسد و معتقد است علت این بود که معادن قلع کورنوال در اختیار قبیله ی دان بوده است. در عین حال، نام دان، استعاره ای از یک مسئله ی بزرگتر است. در آخرین سخنرانی یعقوب خطاب به 12قبیله ی اسرائیل در "ایام آخر"، وی میگوید: «دان قوم خود را به عنوان یکی از قبایل اسرائیل داوری خواهد کرد. دان ماری در حرکت خواهد بود، که در راه، پاشنه های اسبی را گاز میگیرد و سوارش را به زمین می اندازد.» (سفر پیدایش 49 : 17-16) این پیشبینی از طریق بازخوانی مفهوم قضاوت تفسیر میشود. نام دان که در اصل "دن" DN است، به معنی قضاوت است اما قبیله ی دان هیچگاه قاضی قوم خود نبوده و این مسئولیت همیشه به قبایل لاوی و یهودا تعلق داشته است. اما "دن" به معنی دفاع از حقوق متهمی هم هست. دان هم مدافع حقوق قبایل اسرائیل است چون از طریق تجارت دریایی بیش از بقیه در غرب قدرت یافته است. در عین حال، دان به عنوان یکی از قبایل گم شده ی اسرائیل که درست مثل بقیه در میان اقوام نایهودی مستحیل و ناپدید شده است مثل ماری گزنده خطر پنهانی برای دشمن یا مانع است که میتواند در حالت نامرئی و ناپیدا به دشمنی بسیار قوی تر از خود صدمه بزند انگار که ماری با گزیدن پای اسبی، سواری را به زمین بزند.:

“AMERICA M BRITAIN: TWO NATIONS THAT CHANGED THE WORLD”: PHILIP NEAL: CHAP9

حالا میتوانیم منظره ی بهتری از صحنه داشته باشیم. ازآنجا که آسوریه و سوریه ASSYRIA, SYRIA یک نام با دو تلفظ هستند، حمله ی آشوریان به اسرائیل، معادل به قدرت رسیدن سوری های دمشق در آسیا و شمال افریقا خواهد بود. همکاری یهودا با آشور بر ضد اتحاد اسرائیل با حکومت آرامی دمشق، همان همکاری سلطان اموی سوریه با یهودیان در تصاحب دمشق بنا بر گزارش مارفول است. پیروزی فرمانروای بابل بر آشور و یهودیه، همان پیروزی حکومت بغداد بر اموی ها است که یهودا را تا بقایای اموی ها در اسپانیا عقب میراند. همانطورکه دیدیم یهودا تنها از این پس مفهوم خود را پیدا میکند و هرآنچه قبل از آن بوده برابر با گذشته ی سامری او است که دان حلقه ی اتصال با آن است همانطورکه حلقه ی اتصال او با فنیقی های صور نیز هست. یونانیانی که سامری ها را یهودیان اصلی تعیین کردند و مورد خشم یهودا قرار گرفتند همان بیزانسی هایی هستند که از سوری ها شکست خوردند و هرچه پیشروی بیشتر سوری ها در افریقا و اروپا سامری ها را که دان روح آنها است بیشتر در مستعمرات فنیقی اروپا پیش خواهد برد. همکاری یهودا با لاسکاریس ها در ایجاد روم مقدس، مرام آنها به کاتولیسیم رومی تبدیل خواهد کرد که توسط انگلوساکسون ها به بریتانیا ورود یافته و منشا حکومت انگلستان خواهد شد و تسویه حساب ساکسون ها با دانمونیای کورنوال، تداوم دعوای یهودی و سامری یا ارتدکس و بددین است. یهودا روح اورشلیم است و شکار جادوگران در سیلم (اورشلیم امریکایی) به اندازه ی انکیزاسیون اروپا و تصفیه ی دروئیدها توسط روم از بریتانیا جلوه ای از شکست سامری ها از یهودا است. انتقال دانمونیا به شمال و اسکاتلند، آنجا را محل تداوم حکومت بددینان یعنی فراماسون ها نشان میدهد. درحالیکه کلیسای انگلستان با اتهام زنی به پاپ رم، شاه انگلستان را یگانه رئیس برحق کلیسا و تنها جانشین راستین خداوند روی زمین نشان میدهد، فراماسونری اسکاتلندی با در اختیار گیری دستگاه پادشاه، راه هر گونه حکومت الهی بر روی زمین را میبندد.

طرح جالبی است. ولی یک اشکال دارد و آن این که از یک روند طبیعی تاریخی تبعیت نمیکند بلکه صرفا انتقال جغرافیایی اورشلیم کوچک شده به بریتانیا است. حتی این هم که اورشلیم/انگلستان در جنوب و لبنان/اسکاتلند در شمال قرار دارد نه یک روند طبیعی بلکه نتیجه ی تبدیل اولیه ی کل خاورمیانه به یهودیه و جدا شدن راه او از تاتارستان در شمال است و به خاطر همین هم هست که لوبان های برسازنده ی لبنان اسکاتلندی، دراصل ایلوگان یعنی ایلخان هستند. پس این دوگانه ی شمال-جنوب یک دوگانه ی تصنعی است که تصمیمش از ابتدا خارج از اختیارات مقامات لندن نبوده است. قبل از بریتانیا همین دوگانه ی شمال-جنوب را در روم مقدس بین ایتالیای راستکیش و آلمان بددین میبینید. حتی در مستعمرات امریکای شمالی بریتانیا که قرار شد بعدا سرنوشت دنیا در آن رقم زده شود، همین دوگانه ی شمال-جنوب را بین کانادای انگلیسی در شمال و ایالات متحده ی شورشی علیه انگلستان در جنوب میبینید انگار که ایالات متحده وظیفه دارد تمام آن ماموریت الهی را که شاه انگلستان به آن پشت پا زده است خود به دوش بگیرد (البته اگر تجارت مشروب در سابق و تجارت مواد مخدر در امروز از بریتانیا و از معبر کانادا به ایالت متحده اجازه بدهد برای این ماموریت، سربازان قوی بنیه باقی بماند!). در ایالت متحده میبینیم که باز هم نفوذ اسکاتلندی های بیگانه تکرار میشود و دموکرات های تحت حمایت اروپای کافر، جلو پای جمهوریخواهان تداوم دهنده ی راه مسیح و مدافع اخلاق، سنگ می اندازند. این دومی ها هنوز مثل ایام داود و صلیبیان حداقل به زبان، در حال و هوای جنگ با کفار به نظر میرسند و آن اولی ها هنوز در حال و هوای فنیقی دوست شدن با نژادهای بیگانه برای به دست آوردن سود تجاری هستند. ولی آیا ما باید واقعا باور کنیم که درگیری آنها طبیعی است وقتی دوگانه سازی آنها تکرار تقلید دعوای توراتی شمال و جنوب در بریتانیا است؟

جنگ زرگری آنها منطقی است. چون آدم ها همه یکسان نیستند. بعضی محافظه کارتر و بعضی تنوع طلب تر هستند. برخی هنجارشکنند و بعضی مدافع هنجارها. تنوع آدم ها غیر قابل کنترل است ولی اگر انواع مختلفی از نظرات سیاسی را گرد آورید و آنها را در دو حزب جمع کنید تا سلایق مختلف را به یکی از این دو حزب بکشانند، آن وقت این جنگ زرگری میتواند افراد مختلف را زیر یک پرچم متحد کند. در غیر این صورت، نارضایتی از مشکلات جامعه و اشتباهات حکومت، مردم را به دشمن خارجی جذب خواهد کرد و شکست خوردن از یک نیمه دشمن-نیمه متحد داخلی بسیار بهتر از نیرومند شدن یک دشمن واقعی خارجی است، حتی اگر از جامعه ای به بزرگی دهکده ی جهانی صحبت کنیم. شاید سامری ها از اول به همین خاطر به عنوان نسخه ی غیر واقعی مشرکین و کفار در دوگانه ی یهودی و مذهب سابق پدید آمدند. اگر اینطور باشد، یهودی ها به این خاطر دنیا را تصرف کردند که با چنین دوگانه سازی ای بیش از مشرکین واقعی، توانایی متحد کردن گوناگونی های انسانی در ملت واحد را داشتند و حق خود میدانستند که در ازای سودی که با این اتحاد به مردم میرسانند، حق چپاول بی حد و مرز مردمان را به دست بیاورند.

مطلب مرتبط:

از بابل تا نیویورک: چگونه اشرافیت یهود موفق به خوردن جهان شدند؟ (بخش1)

از بابل تا نیویورک: چگونه اشرافیت یهود موفق به خوردن جهان شدند؟ (بخش1)

تالیف: پویا جفاکش

این نقاشی، مهمانی شام ویلیام تامپسون –شهردار لندن از 1828 تا 1829 – در گیلدهال را نشان میدهد که طبق اعلام موزه ی بریتانیا، در تاریخ 11/9/1828 برگزار شده است. نکته ی جالب، پرچم های برافراشته بر فراز میزهای شام هستند که دو تایشان عبارت SOPQL را دارند. این عبارت کاملا قابل تطبیق با عبارت رومی مشهور SPQR است که مخفف SENATUS POPLUS QUE ROMANUS به معنی "سنا (مجلس) و مردم رم" است و شما میتوانید جای رم را با شهرهای دیگر عوض کنید. در متون تاریخی، عبارات مشابه SPQS برای شهر سی ینا در ایتالیا، SPQP برای شهر پاریس، SPQC برای شهر کلن آلمان، و SPQN برای شهر ناپل به کار رفته اند و در دو پرچم بالا هم مشخصا شهرهای لندن و لیورپول مد نظرند. تمام اینها نسخه های کوچکتر رمند و از امپراطوری مقدس روم درآمده اند که ظاهرا دنباله ی روم باستان ولی درواقع نسخه ی اصلی خود آن است. نکته ی جالب، اظهارنظرهای تاریخ رسمی درباره ی کاربرد SPQR برای رم باستان است. آن را روی VEXILLUMیا پرچم های قرمز کوچک امپراطوری روم با نماد عقاب ترسیم میکردند. جالب این که معنی این کلمه بادبان کوچک است. ولی از آن جالبتر این که ردش در دوره ی امپراطوری پیدا میشود و این درحالیست که عنوانش (سنا و مردم رم) نشان میدهد که باید یادگار دوران جمهوری در رم باشد. در دوران امپراطوری، سنا هیچ قدرت خاصی نداشت و همه کاره امپراطوری بود. ولی وکسیلوم ها به عنوان نوعی از ابزارهای رسانه ای وانمود میکنند که همه کاره در دولت، مجلس و مردم هستند و البته همین شعارها را در حکومت های دموکراتیک هم میشنویم. از همه ی اینها جالبتر این که عبارت مشابه SPQM در منبعی منسوب به سال 1621 برای دولت موکتزوما پادشاه آزتک ها در مکزیک به کار رفته و میتوان آن را به "سنا و مردم مکزیک" ترجمه کرد. موکتزوما ظاهرا ربطی به روم مقدس ندارد ولی جالب است که در نقاشی های قدیمی، او را با تاجی مزین به نماد عقاب دو سر روم مقدس می یابیم. چطور ممکن است یک پادشاه مشرکین با روم مقدس مرتبط شود؟ همانطورکه مشرکین قدیمی تری از ختی ها گرفته تا سلجوقی ها هم نماد عقاب دو سر را داشتند. این عقاب دو سر فرم دیگر عقاب تک سر روم باستان است و البته برخلاف آنچه امروز به ما وانمود شده است در گذشته عقاب دو سر به اندازه ی عقاب تک سر نمادی از روم باستان بوده است؛ درست مثل کلاه فریجی که اتفاقا آن هم در بعضی نگاره ها روی سر موکتزوما ترسیم شده است. در نقاشی "عیسی در مقابل پونت پیلاطس" از یانجوست، نماد عقاب دو سر پشت سر پیلاطس ترسیم شده است. درواقع عقاب دو سر، نشان میدهد که کدام ایدئولوژی، روم باستان را به روم مقدس استحاله میدهد؟ دو سر عقاب، نسبت به هم تنافر و تضاد دارند. در بعضی نگاره ها روی سر یکیشان تاج پادشاهی است و روی سر دیگری کلاه اسقفی. بدین ترتیب، یکی به راه ثروت اندوزی و قدرت طلبی میرود و دیگری به راه مسیح که مخالف آن است و این دو راه مخالف همند ولی از شکم واحدی تغذیه میشوند و از بدن واحدی نیرو میگیرند. این که به نظر میرسد قبلا عقاب صرفا تک سر بوده، برای این است که سر اسقف اخیرا ظهور کرده و بنابراین این ایدئولوژی، یک راهبرد مسیحی وانمود میشود که تلاشش برای از بین بردن گذشته ی شرک آمیز، صرفا پوششی برای حفظ و تکثیر شرک رومی علیه شرک های دیگر است. انجمن عیسی یا جنبش یسوعی در این راه مامور میشود تا برای تمام ممالک و فرهنگ های دنیا انواع و اقسام شرک نیمه مسیحی به کپی از شرک رومی تولید کند تا آنها را تدریجا در غرب ذوب کند. سال تاسیس فرقه ی یسوعی 1540 تعیین شده است. جوزف اسکالیگر، بنیانگذار تاریخ رسمی کنونی هم در همین سال متولد شده تا به زبان رمزی اعلام شود که تاریخ سالشماردار، اختراع یسوعی ها است. گاهشماری اسکالیگر، جای گاهشماری اوزیبیوس را گرفته است. اما جالب اینجاست که هیچ سند قدیمی از گاهشماری اوزیبیوس نداریم و آن تنها از طریق یک بازچاپ از سال 1818 شناخته شده است. تاریخی که بسیار کهن به نظر میرسد تاریخ نویی است که برای تخریب گذشته ی راستین قبل از خود، وارد میدان شده است. این نابودسازی یک نابودسازی آخرالزمانی است و در ایجاد زمینه برای بازگشت مسیح، از آیات 36 تا 41 انجیل متی (24) الهام میگیرد:

«اما از آن روز یا ساعت که هیچ کس از فرشتگان آسمان بلکه فقط خود پدر میداند، همانطورکه در ایام نوح اتفاق افتاد، در آمدن پسر انسان نیز چنان خواهد شد. زیرا در روزهای قبل از طوفان، مردم میخوردند و مینوشیدند، ازدواج و تولید مثل میکردند تا روزی که نوح وارد کشتی شد. و هیچ نمیدانستند که چه خواهد شد تا این که طوفان آمد و همه را از بین برد. در آمدن پسر انسان چنین خواهد بود. دو مرد در مزرعه خواهند بود. یکی گرفته میشود و دیگری رها میشود. دو زن با آسیاب دستی آسیاب میکنند. یکی گرفته میشود و دیگری رها میشود.»

دراینجا مسیح و نوح مانند هم هستند و درواقع سیستم های آنها سیستم واحدیند. کتاب مقدس گفته که مردم زمان نوح به سبب فساد از بین رفتند اما نگفته فسادشان دقیقا چه بود. اما تفاسیر تورات بیش از همه بر دورگه بودن آنها و نسب بردنشان از فرشتگان هبوط کرده تاکید دارند. سه پسر نوح انسان خالص بودند و به همین خاطر میتوانستند اجداد انسان های درستکارتری باشند. همانطورکه میدانیم معمولا این اشراف و شاهانند که خود را از نسل خدایان و قدیسین میشمرند و از مردم عادی برتر میخوانند درحالیکه لباس های نوح و پسرانش عمدا شبیه چوپانان بنی اسرائیل ترسیم میشود تا انسان بودنشان با معمولی بودنشان هم تراز باشد. از طرفی موجودات اساطیری نوشته های قرون وسطایی مثل سنتورهای اسب-انسان و غول های یک چشم، موجوداتی پلید شمرده میشدند چون آفریده ی خدا نبودند و دورگه های انسان با فرشته های هبوط کرده شمرده میشدند. اتز دید قرون وسطاییان، موجوداتی اینچنین منجمله غول ها، آمازون ها و سنتورها را میشد در سرزمین محل حکومت پرستر جان یا شاه یوحنای مسیحی شرق همچنان یافت. پرستر جان را به تفاوت به آسیای مرکزی، هند و افریقا نسبت داده اند. نامه ای از او خطاب به مانوئل اول کومننوس امپراطور بیزانس، پرستر جان را نگهبان مقبره ی سنت توماس معرفی میکند. سنت توماس عامل مسیحی یا نیمه مسیحی سازی سرزمین های شرق، حواری عیسی مسیح بود. توماس به معنی همزاد، نام دیگر یهودا برادر عیسی هم بود که به دیدیموس به همان معنی دوقلو یا همزاد شهرت داشت و درواقع نسخه ی المثنای یهودای اسخریوطی یعنی حواری خائن است. این همزاد ولی مخالف با مسیح بودن، دامن یوحنای تعمیددهنده را هم میگیرد که هم پسرخاله ی همسن عیسی بود و هم رقیب او در مقام مسیح. "جان" یا "یوهان" همان یوحنا است. لغت "پرستر" در زبان دانمارکی و برخی گویش های اسکاندیناوی، به معنی کشیش و روحانی است و پرستر جان در صورت شبیه بودن به یک روحانی فقیر، برابر با جان یا یوحنای تعمیددهنده میشود. پرستر جان شاه تاتارها یا تارتارها بود. یکی از جریان های مزاحم روم مقدس در شرق، تارتارهای سلاله ی نوحی در اوراسیا بودند. به نظر میرسد مسیحی بودن پرستر جان و نوحی بودن سلاله اش قابل جمع آوردن مسیح و نوح هستند وقتی میبینیم که تاتارها هم همیشه دارای کمترین امکانات تمدنی ترسیم میشوند. در کتاب AN EMBASSARY FROM THE EAST INDIA COMPANY OF THE UNITED PROVINCES TO THE GRAND TARTAR CHAM EMPROR OF CHINA از PETER DE GOTER , JACOB DE KAYZER چاپ JABE MACOCK صفحه ی 28 آمده است که بر اساس یک متن سریانی، پرستر جان، در اصل، IIDBUZAD پسر نوح و بومی شهر بلخ در "ترکستان" بوده که اسقف چین شده و در ولایت تنقوز ساکن شده است. در همان صفحه آمده است که "ترکستان" نام دیگر "خراسان" است و فارسی ها بلخ را USBEE مینامیدند و آغازگاه "خیتای" یا چین میشمردند. در دایره المعارف قدیمی HISTORY OF THE WORLDاز انتشارات استریتر لندن، صفحه ی 79 و در معرفی خیتایا، آمده است که تارتاریا قبلا اسکیتیه نامیده میشد و زمانی که چنگیزخان، وانگ خان را سرنگون کرد و جای او را در مقام خان بزرگ گرفت، نام قومش به تارتار تغییر کرد. در این کتاب و بعضی کتب قدیمی دیگر، مرتبا برای خان، از اصطلاح CHAM یا "خام" استفاده میشود که تلفظ معروفی از نام "حام" پسر نوح و جد تیره پوستان است و این روشن میکند چرا پرستر جان به هند و افریقا منتسب شده است. در کتاب، قلمرو اسکیت ها اوراسیا از مرزهای چین تا اروپای شرقی، به اضافه ی آسیای مرکزی و شرق پرشیا تلقی شده است. معمولا اسکیت ها را همان مردمی میشناسند که هندیان به نام "سکا" میشناختند و محدوده ی آنها در مجاورت هند در مرز پاکستان کنونی را به نامشان "سکستان" مینامیدند. در کتاب فوق و ذیل لغت DRANGIANA سکستان یا سگستان یا سجستان، نام دیگر درانگیانا خوانده شده که نام از رودخانه ی DRANG یا زرنج (هریرود) دارد. به نوشته ی کتاب، درانگیانا در شمال و غرب، به "آریا" (هرائیوه یا هرات) محدود میشود که به نام CORSAN هم شناخته میشود. متن، دو شهر عمده ی درانگیانا را SIGE و "مولبات" میخواند و دومی را بهشتی میشناسد که علاء الدین با غول چراغ جادو ایجاد کرد. متن از قول ایتالیایی ها می آورد که این علاء الدین همان علاء الدوله از رهبران تروریست های حشاشین بود که در آنتی تائوروس ساکن بوده و فراوانی حشاشین در درانگیانا، افسانه های او را در اینجا بومی سازی کرده است. حشاشین به عنوان مسلمانانی که دشمنان خود را ترور میکردند اسلاف تروریست های امروزین سلفی شمرده میشوند که وانمود میکنند به جنگ تمدن غرب و ویژگی های شرک آمیز آن رفته اند. درباره ی لغت آنتی تائوروس که میتواند به معنی جهت مخالف در تائوروس باشد تائوروس باید کوه های طوروس و جهت مخالفش سرزمین های ماورای آن در غرب نسبت به موقعیت مکانی سکستان یا سیستان باشد. اما در این کتاب، لغت "تائوروس" و تلفظ دیگرش "تائوریس" برای تبریز در ایران هم به کار رفته اند. کتاب در ذیل لغت پرشیا مینویسد که سلسله ی شاهان موسوم به "صوفی" از تائوریس برخاسته و بعد از موضع گرفتن در کاسپین (قزوین)، بعدا مقر حکومت خود را به HISPAAN (اصفهان) منقل کرده و به حکومت هر دو سرزمین پارتیا و پرشیا رسیده اند. متن، پرشین ها را اساسا برابر با عیلامی ها یا ساکنان نواحی شرقی کلده میشمرد که بعد از این که پرسئوس داماد کفئوس به حکومت آنها رسید اسمشان به پرشین یا پارسی تغییر کرد. متن همچنین پایتخت پرشین ها را SARAS (شیراز) میشمرد و معتقد است آنجا باید محل پرسپولیس یا شهر پارسیان در نوشته های یونانی باشد. در ذیل لغت پارتیا، ساراس محل حکومت پارت ها نیز شمرده شده با این توضیح که اینجا آن با ARACH(اراک/عراق؟) تطبیق شده است. هکاتوم پولیس پایتخت اول پارتیان با هیسپان (اصفهان) تطبیق شده و پایتخت دومشان کتیسفون (تیسفون) خوانده شده است. قلمرو پارتیا بین آریا (هرات) و مدیا (ماد) قرار داده شده است. قلمرو مدیا با "شیروان" تطبیق و معادل دیگر کاسپین خوانده و ادعا شده که کاسپین ها که نامشان را به مملکت داده اند شعبه ای از اسکیت ها بوده اند. تائوریس (تبریز) هم بخشی از شیروان خوانده و عنوان شده که برخی تائوریس را "اکباتان" کتاب هرودت میشمرند. به نظر نمیرسد عاقلانه باشد که ملتی که خود را مقدس میدانند مبنای تقدس خود را به سرزمین های جنوبی تر با ملت های زیردست بیگانه بدهند. اما کوربن دالاس فکر میکند تغییرات آب و هوایی بتوانند چنین تغییر نگاهی را باعث شوند. دالاس، به موضوع ماموت های یخ زده ی سیبری توجه میکند که موقع مرگ، گیاهان نوحی معتدله در دهان داشتند و گویی به محض مردن در اثر یک فاجعه، منطقه ی معتدل اطرافشان تبدیل به زمستانی پر برف شده که اجسادشان را حفظ کرده است. این بدان معنی است که یک فاجعه کل زمین را تحت الشعاع خود قرار داده و ازجمله با تغییرات شدید آب و هوایی در سرزمین های شمالی همراه بوده استو با این فاجعه لباس مردم شمالی سنگین تر شده و لباس های نازک باستانی رومی متروک شده اند و آنگاه این لباس ها بیشتر در تن مردم منطقه ی مدیترانه مشاهده شده اند. تاریخ رسمی، زمان ماموت ها را عصر یخبندان میخواند و در حدود 10هزار سال قبل خاتمه یافته میداند، ولی کوربن دالاس آنها را به بین 200 تا 300سال پیش نسبت میدهد و پایان روم باستان را نیز همان موقع میشمرد. به نظر دالاس، ازجمله نشانه های ایبن فاجعه، وقوع سیل های عظیم در اروپا است که ظهور شهرهای جدید اروپا روی زمین های گل آلود در عکس های قرن 19 را توضیح میدهد و میتوانند انعکاسی از سیل نوح باشند ضمن این که چنین فاجعه ای بسیاری از مردمان زمین را به مراحل ابتدایی حبات شبیه آنچه از تاتارهای نوحی تصویر میشود باز خواهد گرداند. تاتارها تارتارند چون از تارتاروس یا جهنم می آیند و انسان های زمینی ابتدایی، انعکاسی از اجنه ی تارتاروسند که به خاطر این باقی مانده اند که مورد تایید آنهایند.:

“SPQR THIS , SPQX THAT. EMPIRES WERE EVERYWHERE.”: KORBIN DALLAS: STOLEN HISTORY: 15 JAN 2021

اگر تخریب جغرافیایی و تخریب تاتاری تارتاروس (دوزخ) دو روایت از یک قصه باشند و در حدود سه قرن پیش ظهور کرده باشند پس زمانی برای انتقال واقعی اسکیت ها به ایران و جایگیریشان در قالب صوفی ها در تبریز، قزوین و نهایتا اصفهان در قرون 16 و 17 باقی نمیماند. اما میتوانیم اسامی به کاررفته در نسخه ی اصلی قصه را دقیق تر ارزیابی کنیم و به امکان واقعبینانه تری –البته نه از بعد زمانسنجی- در اروپا برسیم. اسامی اصلی اماکن بالا به ترتیب اینها هستند: تائوروس، کاسپین و هیسپان. آنها را به ترتیب میتوان با کوه های طوروس، روسیه ی خزری و هیسپانیا یا اسپانیا تطبیق کرد. طوروس محل کیزووطنه خاستگاه فن تولید سلاح های آهنی مناسب برای توسعه ی جنگ بوده که به تسخیر ختی ها درآمده و ختی ها اولین صاحبان جنگسالار نماد عقاب دو سر بودند. این نماد میتواند با ختی ها به شمال و روسیه رفته و ازآنجا به همراه اسکیت های ورود یافته به اروپا نماد امپراطوری مقدس روم شده باشد که نقطه ی اوج آن تاسیس اولین امپراطوری استعماری در اسپانیا به سبب حضور رش گلوتا یا اشرافیت یهود در آنجاست. همانطورکه معروف است روم مقدس با رهبری ایران علیه عثمانی ها همدست شد و همین موضوع میتواند خط سیر فوق را به صورت یک گذشته ی خیالی برای آغاز ایران توسط سلسله ای به نام صوفی یا صفوی بازسازی کرده باشد. قبلا در وبلاگ "باغ بابل" مقاله ای به نام

موسی با نقاب خشایارشا، یا چگونه مملکتی را جهنم کنیم تا مردمش به این نتیجه برسند که امریکا بهشت است؟!

منتشر کردم و در آن بیان کردم که کیزووطنه قازان/غازان اول و معادل "گشن" محل اقامت اولیه ی بنی اسرائیل در مصر قبل از مهاجرت به ارض موعود است. بنابراین روسیه ی خزری بازسازی ای از ارض موعود و قازان روسیه یک نسخه از بیت المقدس است که به دست رومانف ها می افتد. نتیجه این که غلبه ی غربی که تداوم روم مقدس است بر روسیه ی رومانف، میتواند شکلی از قدرت یابی مجدد یهود در بیت المقدس در آخرالزمان باشد و وقایع آتی در روسیه الگویی برای کل جهان آخرالزمانی خواهند بود. مسلما انقلاب بلشویکی نفوذی های بلوک غرب به رهبری لنین در روسیه ی رومانف، نسخه ی فعلی از این بازپس گیری است و پس از آن ما باید منتظر باشیم تا رودررویی جبهه های داخلی استالین-تروتسکی در همه جا دربگیرد. جورج اورول در رمان 1984 در توصیف آینده ای خیالی که در آن، حکومتی استبدادی شبیه استالینیسم، در لندن حکومت میکند و از تکنولوژی های ارتباطی الکترونیکی برای زیر نظر گرفتن مردم استفاده میکند رهبران جریان های مقابل را به صورتی نمادین با قیافه های استالین و تروتسکی توصیف میکند. این اولین بار در لحظه ی حضور وینستون (قهرمان رمان) در "مراسم ابراز تنفر" آشکار میشود که برای برگزاری آن نیاز به صرفه جویی برق علیرغم کمبود برق می افتد و برای مدتی پیوسته مردم دچار برق قطعی میشوند.:

«مراسم ابراز تنفر آغاز شده بود. طبق معمول چهره ی امانوئل گلدشتاین، دشمن مردم، روی پرده ظاهر شد. عده ای با هیس هیس کردن، دیگران را به سکوت دعوت کردند. زن مو حنایی، جیغی همراه با ترس و نفرت سر داد. گلدشتاین فرد خائنی بود که سال ها قبل –چند سال قبل؟ هیچ کس دقیقا به یاد نمی آورد- جزو رده های بالای حزب و تقریبا همرده با برادر بزرگ بود ولی بعدها به علت شرکت در فعالیت های ضد انقلابی به مرگ محکوم شده و سپس به طرز مرموزی از مجازات گریخته و ناپدید شده بود. برنامه ی مراسم ابراز تنفر هر روز تغییر میکرد اما روزی نبود که گلدشتاین چهره ی اصلی این مراسم نباشد. او اولین خیانتکار و نخستین کسی بود که به وحدت و یکپارچگی حزب لطمه زده بود. تمام جرائم بعدی علیه حزب، همه ی خیانت ها، خرابکاری ها، سنت شکنی ها و انحراف ها، از آموزه ها و تعالیم او سرچشمه میگرفت. او هنوز زنده بود و اینجا و آنجا مشغول توطئه چینی بود: شاید جایی آن سوی دریا و تحت حمایت اربابان خارجیش، و شاید حتی آن گونه که گاهی شایع شده بود، در مخفیگاهی واقع در خود اوشنیا. قفسه ی سینه ی وینستون تیر کشید. چهره ی لاغر و یهودی مانند گلدشتاین با آن موهای پف کرده ی سفید و ریش بزی کوچک، چهره ای باهوش اما ذاتا منزجرکننده را به نمایش میگذاشت و آن دماغ درازش و عینکی که بر نوک آن قرار میگرفت حکایت از خرفتی و پیری صاحبش داشت. هم صورت و هم صدای او شبیه گوسفند بود. گلدشتاین کماکان به حملات کینه توزانه ی خود علیه آرمان های حزب ادامه میداد. این حملات، آنقدر اغراق آمیز و مسخره بودند که حتی یک بچه هم نمیتوانست آنها را باور کند. اما در عین حال آنقدر باور کردنی بودند که ممکن بود بعضی از افراد را که چندان عاقل و منطقی نبودند به دام بیندازند. او برادر بزرگ را دشنام میداد، دیکتاتوری حزب را محکوم میکرد، خواهان خاتمه ی فوری صلح با اوراسیا بود، از آزادی بیان، آزادی مطبوعات، آزادی اجتماعات و آزادی اندیشه دم میزد و فریاد سر میداد که به انقلاب خیانت شده است. همه ی اینها را در قالب یک سخنرانی سریع که نوعی تقلید از روش معمول سخنرانان حزبی است ارائه میداد و حتی بیش از اعضای حزب، از کلمات زبان نوین استفاده میکرد و در تمام طول سخنرانی برای این که کسی به یاوه گویی هایش شک نکند در زمینه ی پشت سرش، بر تله اسکرین، ستون های بیشمار ارتش اوراسیا نشان داده میشد که از مردانی جدی و خشک با چهره هایی آسیایی تشکیل شده و در حال رژه رفتن بودند. صدای سنگین و موزون پوتین سربازها در پس زمینه ی صدای بع بع مانند گلدشتاین شنیده میشد. هنوز سی ثانیه از اجرای مراسم ابراز تنفر نگذشته بود که صدای همهمه ای کنترل نشدنی که ناشی از خشم و عصبانیت بود از افراد داخل سالن بلند شد. دیدن چهره ی از خود راضی و گوسفندوار گلدشتاین و قدرت مهیب ارتش اوراسیا در پشت سر او اصلا قابل تحمل نبود. بعلاوه، چهره و یا حتی عقاید گلدشتاین برای تولید ترس و خشم در آنها کافی بود. او خیلی بیش از اوراسیا و ایستالسیا مورد نفرت بود، زیرا معمولا هر وقت اوشنیا با یکی از این دو قدرت در جنگ بود، با دیگری در صلح بود. ولی نکته ی عجیب این بود که گرچه گلدشتاین مورد تنفر بود و همه، هر روز و هزاران بار در ایستگاه های قطار، از طریق تله اسکرین، در روزنامه ها و کتاب ها نسبت به او ابراز تنفر میکردند و نظریاتش را رد میکردند و در انظار مردم، به تخریب و تمسخر افکار او میپرداختند، با این همه به نظر نمیرسید از نفوذ او کاسته شده باشد و همیشه آدم های ساده لوحی وجود داشتند که گول حرف های او را بخورند. روزی نبود که پلیس تفتیش عقاید چند جاسوس و خرابکار مزدور را که به دستور او فعالیت میکردند دستگیر نکند. او فرمانده ی ارتش بزرگ و اسرارآمیزی بود. این ارتش شبکه ای مخفیانه از توطئه گرانی بود که هدفشان سرنگونی دولت بود. نام این شبکه "انجمن اخوت" بود. مطالبی هم راجع به یک کتاب مخوف شنیده میشد که نویسنده ی آن گلدشتاین بود و مخفیانه دست به دست میگشت. این کتاب عنوان نداشت و هر کس میخواست از آن نام ببرد عبارت "همان کتاب" یا "انجمن اخوت" را استفاده میکرد.» (1984: جورج اورول: ترجمه ی بهناز پیاده: نشر آذرگون: 1403: ص17-15)

در عبارات بالا، منظور از اوشنیا یا اقیانوسیه، مجموعه ی بریتانیا، امریکای شمالی و استرالیا است که با هم تحت ایدئولوژی فابیانیسم (سوسیالیسم انگلیسی) متحد شده اند. اوراسیا مجموعه ی اروپای قاره ای و روسیه از پرتغال تا تنگه ی برینگ است و ایستازیا آسیای شرقی تحت کنترل چین است. به جز اقیانوسیه دو واحد سیاسی رقیب دیگر چندان توصیف نمیشوند ولی همان اقیانوسیه انگار الان الگوی سیاست کل دنیا است. "برادر بزرگ" که معلوم نیست اصلا وجود داشته باشد، اینقدر اعصاب کسانی که کله شان کار میکند را خراب میکند که گروه اخیر به تنها گزینه ی تبلیغ شده ی دشمن یعنی گلدشتاین پناه میبرند. وینستون هم به همین سرنوشت دچار میشود و سعی میکند تا با اخوان گلدشتاین تماس برقرار کند. اما رابطش اطلاعاتی از کار درمی آید و در "وزارت عشق" تحت شکنجه و بازجویی قرار میگیرد. اوبراین مامور اطلاعاتی که وینستون را گیر انداخته است، به او میگوید که کتاب گلدشتاین را خود اعضای حزب نوشته اند تا شکاکان را گیر بیندازند اما به این سوال که آیا گلدشتاین و اخوان وجود دارند یا خیر، هیچ پاسخی نمیدهد. در سال 2001 و در پی حمله ی 11سپتامبر، پروفسور ویلیام اندرسون، مقاله ای به نام "اسامه و گلدشتاین" را نوشت و در آن، از اسامه بن لادن به عنوان نسخه ی امریکایی گلدشتاین 1984 نام برد. اسامه بن لادن هم یک دشمن نامرئی بود: یک وحشی غارنشین که میتوانست ارتش بزرگی از عمو جنگلی ها را علیه ایالات متحده و بلوک غربش به حرکت وادارد و اصلا هم قرار نبود مهم باشد که استراتژی های قوی نظامی را از کدام بی پدری یاد گرفته و پول و اسلحه ی لازم برای جنایاتش را کدام بی مادری به او میدهد؟ بولنت گوکای و آر بی جی واکر هم در مقاله ی "11 سپتامبر 2001: جنگ، ترور و قضاوت" (2002) اسامه بن لادن را یک نسخه از گلدشتاین اورول خواندند. در "بدترین سناریوها" (2009) حقوقدان، کاس سانتاین، علاوه بر بن لادن، صدام حسین را هم جزو نمونه های جدید گلدشتاین در ابتدای قرن 21 خواند. با این حال، شاید خطرناک ترین حربه هایی که سازمان اطلاعات اقیانوسیه با آنها، شکاکی وینستون را شکار کرد، در درجه ی اول، نه گلدشتاین و اخوان، بلکه دو کالای کمیاب قلم و دفترچه ی با کیفیت بودند. درواقع وینستون وقتی به دام افتاد که از صاحب مغازه ای که بعدا معلوم شد از عوامل سازمان اطلاعات است، یک دفترچه ی باکیفیت خرید و به محض این که قلم را به دست برد تا با آن روی دفترچه یادداشت های روزانه بنویسد، افکار مزاحم در ذهنش به جریان افتاد.:

«قلم را داخل جوهر فرو برد و سپس برای لحظه ای دچار تردید شد. به دلشوره افتاد. نوشتن روی کاغذ، اراده ای محکم و قوی طلب میکرد. بلاخره با حروفی ریز و مبهم شروع به نوشتن کرد: "چهارم آوریل 1984". به پشتی صندلی تکیه داد. احساس ناتوانی و درماندگی سراسر وجودش را در بر گرفت. نخستین مشکلش این بود که حتی اطمینان نداشت سال 1984 باشد. اما ازآنجاکه مطمئن بود 39 سال دارد و میدانست که متولد 1944 یا 1945 است پس حدس میزد که تقریبا باید سال 1984 باشد اگرچه این روزها امکان نداشت هیچ تاریخی را به دقت تعیین کرد، مگر با یکی دو سال کم و زیاد. ناگهان به فکر افتاد که اصلا این خاطرات و یادداشت ها را برای چه کسی مینویسد؟ برای آیندگان؟ برای آنهایی که هنوز متولد نشده اند؟ برای لحظه ای مردد ماند که آیا تاریخ بالای صفحه را درست نوشته است یا خیر، اما ناگهان کلمه ی "دوگانه باوری" را در زبان نوین به خاطر آورد. در این لحظه بود که برای نخستین بار به عظمت آنچه که در سر داشت پی برد. چگونه میتوانست با آینده ارتباط برقرار کند؟ این کار در ذات خود غیر ممکن بود. آینده یا به زمان حال شبیه بود که در آن صورت کسی به حرف او گوش نمیداد و یا با آن تفاوت داشت که در آن صورت همه ی دغدغه هایش بی معنا میشد.» (همان: ص11)

بعد از کلی ور رفتن با قلم و نوشتن چیزهایی که منظورش نیست، بلاخره جرئت میکند بنویسد از برادر بزرگ متنفر است. اگرچه نفس در دست گرفتن قلم در این موضوع نقش دارد اما آنچه در مراسم ابراز نفرت روی داده، نیرومحرکه ی ابتدایی را ایجاد کرده است جایی که وینستون پادرهوا در میان اتهامات گلدشتاین و نفرت پراکنی حزب، ناگهان گیج میشود که گلدشتاین درست میگوید یا برادر بزرگ، و همین باعث میشود نفرتی که نثار گلدشتاین میکند برگردد و یقه ی برادر بزرگ کذایی را بگیرد. توجه کنید که اورول به عنوان یک سوسیالیست چپ معتدل ضد استالینی، دارد تجارب خودش را به جای قهرمان داستان روایت میکند. 1984 او هم درابتدا 1948 یعنی سال تکمیل کتابش بوده که به توصیه ی ناشر، برای فروش، جای 4 و 8 آن عوض شده استضمن این که متولد شدنش در 1945 که سال پایان جنگ جهانی است، ا. را نمادی از یک انسان کاملا متعلق به دوران جدید نشان میدهد. یعنی این خود اورول است که نمیداند در سال 1948 هست یا نه؟! توجه کنید که زمینه ی اولیه ی کتاب او با کنفرانس تهران در سال 1943 و تقسیم جهان بین قدرت های بزرگ در آن کنفرانس شکل گرفته است. ظاهرا اورول تفاوت زیادی با اهالی ایران تسخیر شده توسط قدرت های بزرگ نداشته است. یادآوری میکنم که صحنه ی اول سریال ایرانی "سرزمین مادری" اثر کمال تبریزی (1392-1387) هم چنین بی اطلاعی از زمان را نشان میدهد. سال 1320 است، سالی که متفقین به ایران زمان رضا شاه حمله کردند. گروهی از نظامیان ایرانی به روستایی در مرکز ایران رسیده اند. مردم از دیدن اتومبیل های نظامی سربازها حیرت کرده اند و بچه ها به "ملا" میگویند: «خرهایشان خیلی زور دارد. روی هر کدام چندین نفر سوارند». رئیس سربازها درباره ی آمدن خارجی ها هشدار میدهد. یک مرد روستایی میپرسد: «مگر خارجی ها نرفته اند؟ خود احمد شاه اطمینان داده بود که آنها کشور را ترک کرده اند؟» مرد روستایی دیگری با وحشت او را وادار به سکوت میکند و با لبخندی از روی شرم جمله ی او را تصحیح میکند: «سلطان احمد شاه قاجار». رئیس سربازان با طلبکاری میگوید: «مردک. 20سال است بساط قاجار برافتاده است. آن وقت تو هنوز از احمدشاه صحبت میکنی؟» ولی آیا واقعا نمیشد در شرایطی که هیچ کس گذر سال ها را محاسبه نمیکرد دوران رضا شاه را هم برای مردم کم و زیاد کرد و از آن هم اسطوره ساخت، اسطوره ای که کم کم جا بیفتد؟!

چند روز پیش داشتم به این موضوع فکر میکردم. در منزل خاله ام مهمان بودم. پسرخاله ام تعریف میکرد که در تهران، کارش گیر چند دانشجوی خوزستانی افتاده بود و اینها موقع صحبت با هم، فقط عربی رد و بدل میکردند. گفتم این مسئله ی زبان مادری واقعا یکی از موانع سد راه پیشرفت فکری ایرانی ها است. چون فقط به زبان فارسی آموزش و پرورش انجام میشود و بسیاری از داش آموزان محلی هیچ وقت این زبان را خوب یاد نمیگیرند و وقتی از مدرسه خارج میشوند با زبان مادری به کسب و کار معمولی مشغول میشوند و هرگز به پیشرفت فکری و سیاسی نمی اندیشند. در این هنگام، شوهرخاله ام که معلم بازنشسته است به سخن درآمد و خاطره ی خود از معلمی در آذربایجان را برایم گفت. گفت زمان شاه به عنوان سپاهی دانش به آنجا اعزام شده بود و آذری هایی که دیده بود یک کلام فارسی بلد نبودند. اصلا نمیشد با آنها کار کرد. در تبریز، اعتراض خود را به گوش یکی از مسئولین سپاهی دانش رسانده بود و گفته بود چرا برای آذربایجان، از معلم ترک زبان بومی استفاده نمیشود و آدم هایی با زبان ناآشنا را به اینجا آورده اند. مسئول مزبور که گرگان را دیده و تفاوت هایی بین شمالی ها و آذری ها را متوجه شده بود، به شوهرخاله ام یادآوری کرد که چطور شوهرخاله ام در یک ظرف جداگانه غذا میخورد درحالیکه بسیاری از آذری ها هنوز چند نفری در یک ظرف غذا میخورند و یادآوری کرد که حکومت قصد ندارد آذری ها را باسواد و با کمالات کند و فقط غیر آذری های به روز شده را می آورد تا آنها با دیدن یک آدم به روزتر یاد بگیرند در حد مسائل روزمره مثل غذا خوردن در یک ظرف، خود را تغییر دهند. و همه ی این صحبت ها مال سال های 1355 و 1356 است؛ یعنی دقیقا دوران منتهی به انقلاب اسلامی و تغییر رژیم.

شوهرخاله ام اضافه کرد که حرفی که میزند اصلا به معنی این که گیلانی ها از آذری ها بهتر بودند نیست و فقط متوجه این است که بعضی از گیلانی ها بیشتر از بیشتر آذری ها عوض شده بودند. وگرنه بیشتر گیلانی ها هرگز از روستای خود و چند روستا آن طرف ترش خارج نشده و نه درکی از دنیای خارج داشتند و نه علاقه ای به درک آن، و فقط چند چیزی که از روحانیت یاد گرفته بودند را برای بیمه کردن دنیا و آخرت خود جدی گرفته بودند. مثلا در محل آنها این فکر وجود داشت که دریای خزر به این خاطر موج دارد که شمشیر ذوالفقار علی در آن افتاده و آب دریا به جوشش افتاده است. اصلا نمیدانستند علی کجا زندگی میکرد و بغل کدام دریا. چون فکر میکردند دنیا یک دریا بیشتر ندارد و کسی هم به آنها نگفته بود دریای بغلشان یعنی خزر دریا نیست و دریاچه هست. حتی به نظرشان فقط از یک طرف به دریا راه بود چون جاهای دورتر را ندیده و از سواحل دریای خزر درآنجاها بی اطلاع بودند و بی هیچ شک و تردیدی میگفتند: «این ور دریا هست. آن ور دریا نیست.»

سال 1984 وینستون که درواقع همان سال 1948 اورول است هم زیاد از این چشم انداز فاصله ندارد. وینستون هم به نمایندگی از اورول، موقع نوشتن یاداشت، گذشته ی خود را در جستجوی خاطرات قشنگ کودکی که احیانا با دوره ی حال کوفتی ای که در آن زندگی میکند فرق کند میکاود ولی هرچه میگردد چیزی پیدا نمیکند که نشان دهد در دوران زندگیش چیزی به سمت بدتر شدن عوض شده باشد.

ولی یک حس نوستالژیک در همه ی ما وجود دارد که باعث میشود حس کنیم چیز خوبی پشت این همه احساس بد جا مانده است. بعضی اوقات این حس خوب را در کودکی خودمان میجوییم حتی اگر در کودکی از حال خود به اندازه ی الان که ماضی شده است لذت نبرده باشیم. همانطورکه دیدیم وینستون هم دنبال همین بهشت گم شده میگشت. آیا افسانه ی اخراج از باغ عدن، شکل شرعی شده ی همین احساس نیست؟ فصول اول و دوم رمان 1984 نشان میدهند که وینستون حس بسیار بدی نسبت به جنگی شدن فضای اطرافش و تاکید فراوان زمانه بر به رخ کشیدن اسلحه های نظامی و تبلیغ آنها در بین کودکان دارد. آیا این سلاح های گرم، با شمشیر آتشین فرشته ای که آدم و حوا را از عدن بیرون کرد بی ارتباط نیستند؟

شمشیر آتشین را در قصه ی نبرد میکائیل با اژدها در آخرالزمان نیز داریم. ظاهرا فرشته ی محافظ عدن هم میکائیل است و اگر آدم و حوا هدف انتقام او شده اند به خاطر این است که اژدهای آخرالزمان همان شیطان و معادل مار فریب دهنده ی آدم و حوا در باغ عدن است و حالا آدم و حوا از جنس او شده اند. مار بر اساس تاکید بیش از حد بر سفر پیدایش، موجودی شیطانی تلقی میشود ولی عیسی میگوید "مانند مار عاقل و مانند کبوتر مهربان باشید." مار وقتی با عقل مرتبط میشود، در دو مار پیچیده به دور عصای هرمس یا مرکوری خدای عقل ضرب میشود. این دو مار، نشان تضادند و میتوانند تضاد انسان و شیطان را نشان دهند چون انسان ها از زمان اخراج از عدن درصدد بازگشت به بهشت با درآمدن به جرگه ی میکائیلند. هرمس پسر مایا است که یکی از خواهران پلیادس است و پلیادها مجموعه ستارگان ثریا در کوهان صورت فلکی ثور یا تائور یا ورزاو هستند. در هند، ثریا "کریتیکیا" نام دارد و مریخ خدای جنگ "کارتیکیا". یک دلیل این شباهت نام این است که پلیادس هندی دایه های خدای مریخ بوده اند و جنگ به نوعی وامدار آنها است. مارهای مقابل در عصای هرمس هم با هم سر جنگ دارند چون نشانه ی تضادند. گاهی این تضاد، به حد تضاد جنگ و عشق پیشرفت میکند. در روم، ونوس یا زهره الهه ی عشق، معشوقه ی مارس یا مریخ است و اتحاد اولیه ی این دو، همان اتحاد انسان و شیطان قبل از اخراج از بهشت هم هست. این اتحاد، در اتحاد حوا و مار برای فریب آدم به وجود آمد که همان ونوس و مارسند، و نیز همان بابالون یا زن شیطانی آخرالزمانی و اژدهایی که بر او سوار است. کبوتر، پرنده ی الهه ی عشق است و مار عاقل و کبوتر مهربان عیسی مسیح هم همان هایند. مارس خدای محبوب رم بود و شهر رم بر هفت تپه بنا شده بود به نشانه ی هفت ستاره ی ثریا تا همچون نسخه ی زمینی مادینه ی مارس عمل کند. ثریا مادینه است و در ترکیب با نرینگی ثور، یک موجودیت دوجنسه میسازد. حرف "ت" که آغاز لغت "تائور" به معنی ورزاو است، در لاتین به شکل T نشان داده میشود که شبیه سر یک گاو است و ضمنا به سبب دو طرفه بودن، تمثیل دیگری از کادوسئوس هرمس نیز هست. صورت فلکی دب اکبر (خرس بزرگ) که مادر دب اصغر (خرس کوچک) محل عمود جهان در ستاره ی قطبی است و مظهر قطب شمال به شمار میرود، از پای صورت فلکی ثور به وجود آمده و نام نسخه ی قبطیش الهه تااورت میتواند صورت مادینه ی تائور یا ورزاو هم باشد. هفت ستاره ی دب اکبر، بازتاب هفت پلیاد ثریا هستند. تائورت را مصریان به شکل های اسب آبی و تمساح نشان میدادند که نسخه های جانشین اژدها هستند. این اژ دها دریایی و مجسم به هیولاهای آبزی است چون تائورت نسخه ی قبطی تهامات هیولای آبی و مادر خدایان در اساطیر کلده است که به مخلوقات ترسناک آبزی مجسم میشد و مردوخ خدای خالق، زمین سفت را از جسد او پدید آورد. در مصر هم زمین از آب های هاویه به نام نون پدید آمده ولی آسمان همچنان از جنس آب و ازاینرو گاهی مادینه است و نات یعنی الهه نامیده میشود. تائورت/دب اکبر در مرکز چرخ آسمان، تجسمی از نات است. آسمان حول این مرکز، همچون چرخی در حال گردش بود و این گردش، زمان را ایجاد میکرد. در افریقای سیاه، خدای اسب آبی، با ایجاد فصل ها گذر زمان را ایجاد میکند. در این منطقه که فقط دو فصل بارانی و خشک دارد، او تمام آب ها را میخورد و باعث خشکسالی میشود و انفعال او در اثر بی آبی، باعث ذخیره شدن آب و آمدن فصل باران میگردد. در اروپای کلتی، فصل های افریقایی با تابستان و زمستان عوض میشوند و زمان زمستان همزمان با برج عقرب در آبان ماه رقم میخورد. عقرب برج مریخ است ولی گاهی به جای او صورت فلکی بالاتر عقاب را برجسته میکنند که عقاب زئوس خدای مشتری و پدر مارس است. حرف K نماد این عقاب است چون این حرف شبیه عقابی در حال پرواز است. معادل عبری این حرف، "کوف" است که در لغت به معنی میمون و بخصوص بابون است. این با توجه به طولانی تر شدن شب ها در زمستان نسبت به تابستان اتفاق جالبی به نظر میرسد. چون در مصر، بابون نماد تحوت خدای ماه است. بابون در شب هایی که ماه میدرخشید با صدای بلند زوزه سر میداد و البته این کمی پارادوکسیکال است. چون بابون ها معمولا وقتی سر و صدا میکنند که بخواهند حضور جانوری خطرناک را به همنوعان خود و جانوران اطراف اعلام کنند. بنابراین به نظر میرسد جانور ماه از خطر ماه میگوید. ماه به سبب تاثیر بر چرخه ی قاعدگی زنان، یک عنصر تولید مثلی بود. گربه که الهه اش باستت موکل شهوت و نسخه ی قبطی ونوس است با ماه مرتبط است چون طول و عرض مردمک چشم هایش همراه با تغییر ظاهر ماه در آسمان، تغییر میکند. ارتباط گربه با زنان جادوگر شب کار هم از درون مصر قدیم تا به اروپای امروز، انسان را تعقیب کرده است. نکته این است که ماه از طریق شهوت که عامل تجدید آفرینش است به ابتدای آفرینش ارتباط می یابد و آن مربوط به زمانی میشود که در نزاع سیت موکل تاریکی و هورس موکل روشنایی، نیروهای روشنایی از دریچه ی دب اکبر و کوه عمود آسمان درآنجا به جهان زیرین تبعید شدند و درآنجا در جنگ با سباعو یا دیوهای دوزخ نیرومند گردیدند و به حد پتاح یا خالق اولیه توسعه یافتند. پتاح، در جهان زیرین یا آمنتا بهشتی خلق کرد که از امکاناتش استفاده کرد و تا حد خورشید رشد نمود. آنگاه خورشید به همراه ارواح روشنایی از جهان زیرین به در آمدند و خلقت دوم را روی زمین ایجاد کردند. این به شکل خروج بنی اسرائیل از مصر و حرکتشان به سمت اورشلیم بازآفرینی شد. یهوه خدای بنی اسرائیل قبل از خورشیدی شدن یک خدای قمری بود و این مربوط به زمانی میشد که ابراهیم جد بنی اسرائیل، پرستش او را از ملکی صدق شاه اورشلیم تحویل گرفت. ملت ملکی صدق، نسخه ی قبلی ارواح نجات یافته است که حالا باید در مقابل افزایش نور دین توسط یهودیت از مقام خود استعفا بدهد همانطور که ماه با آمدن خورشید از آسمان ناپدید میشود. اما این طلوع خورشیدی به معنی خروج آدم از بهشت و هبوطش روی زمین هم هست چون اینطوری باغ عدن آدم، نه یک بهشت آسمانی که قرارگاه پتاح در جهان زیرین خواهد بود. نشان به آن نشان که یهوه ی تورات که خود پتاح است، جهان را در شش روز آفریده و روز هفتم استراحت کرده است و در بهشت آمنتا کوهی به نام هپت یعنی استراحت وجود داشته که محل استراحت پتاح بوده است. هپت به معنی عدد هفت هم هست و برای همین یهوه در هفتمین روز خلقت استراحت کرده است. در کابالا یهوه آدم کدمون نام دارد و درواقع نسخه ی اولیه ی آدم ابوالبشر منتها در قالب کل موجودات جهان است. آدم بهشتی و آدم زمینی، دو نسخه ی خدای خورشیدی هم هستند و میبینیم که در مصر، یک خدای خورشیدی در دو مرحله و با نامی شبیه آدم داریم: توم یا آتوم که فرم اولیه اش خورشید غروب کرده است ولی بعدا به حد نفرتم یا آتوم روحانی توسعه می یابد. آتوم و پتاح هر دو "یو" نامیده میشوند که همان یائو یا یاهو یعنی یهوه است.:

“EGYPTIAN WISDOM AND THE HEBREW GENESIS”: MALIK H. JABBAR: THECHRISTMYTH.COM

بنابراین بهشتی که ما دلمان برایش تنگ شده است یک بهشت است که خدایی آن را وسط یک جهنم بنا کرده است. برای همین هم هر کشوری بهشت خودش را دارد که بر اساس تخیل سازی های دولت آن کشور، در وسط مجموعه ای از بربرها که همه بازتولید شیاطین جهنمند جزیره ی از نظم در دریای توحش و بی نظمی بوده است و البته همانطورکه انتظار داریم، این بهشت همیشه با سلاح های برنده ی جنگاورانی توانمند که جانشینان شمشیر آتشین فرشته ی محافظ دروازه ی بهشتند محافظت میشده و گاهی برای غلبه بر بی نظمی مانند میکائیل که به ارتش شیطان یورش میبرد کشورگشایی میکرده اند. اینها همه نسخه های متعدد رم استوار بر هفت تپه به جای هفت ستاره ی مونث ثریا یا دب اکبر هستند و روح رم، مارس جنگجو است که نه فقط این بهشت بلکه جهنم اطرافش را حراست میکند و ارباب جهان است همانطورکه ارباب دوزخ است. چون دوزخ، کالبد الهه ی زمین است.

در اساطیر کلدانی، ارباب دوزخ و خدای جنگ یک نفرند و او نرگال است که هم صاحب سیاره ی مریخ است و هم معادل با خورشید غروب کرده. او اولین فاتح یک دوزخ زنانه در زیر زمین است. نرگال که سابقا ارباب خورشید بود، ارشکیگال یا اللات ملکه ی دوزخ را شکست میدهد و با او ازدواج میکند و شاه جهان زیرین میشود. با این حال، این تنها روایت ممکن نیست. مارتین شوارتز از دانشگاه برکلی کالیفرنیا، نرگال را با ایرا تطبیق میکند که به یک روایت، در ابتدا یک خدای جهان زیرین بود و بعدا تبدیل به ایزدی خورشیدی شد. خورشیدی شدن میتواند تمثیلی از جهانگیری باشد برای خدایی که در ابتدا در سرزمینی محدود حکومت میکند. یکی از عناوین نرگال، "ارباب سرزمین" بود. ظاهرا علاقه ی زیادی وجود داشت که او در انحصار قوم یا ملت محدودی باشد. اما شهرت او از مرزها گذشته بود. در آسیای صغیر، او با لغت آپولو که نام یونانی خدای خورشید است مشخص شده بود. اما آپولوی مزبور به اندازه ی نرگال، کشنده و فروفرستنده ی بیماری ها بود و درست مثل نرگال با شیرها، مارها، کلاغ ها و درختان نخل مرتبط بود. آپولوی لیکیایی همراه خواهر دوقلویش آرتمیس برجسته بود درحالیکه این آرتمیس هم یک تیرانداز کشنده و عاشق قربانی های خونین بود. آپولوی لیکیایی در خانتوس هم پرستش میشد. در یک متن آرامی از کتیبه ای سه زبانه در لتون خانتوس مربوط به دوران حکومت پیکسوداروس، اسم خدایی به نام "خشاثراپاتی" را داریم که نامش به مانند نرگال به معنی ارباب سرزمین است. در متن های یونانی و لیکیایی کتیبه نام این خدا آپولو فرزند لتو ذکر شده است. نام خشاثراپاتی یادآور عنوان خشترپاون یا شهربان است که برای حکام محلی پارسی پیشنهاد شده و در برابر اصطلاح ساتراپ در منابع یونانی برای این حکام قرار گرفته است. در شامات، خدایی به نام سدرپ وجود داشت که نامش با اصطلاح ساتراپ مقایسه شده است. این خدا به صورت SDSRPRNN در یونانی هم ضبط شده است. سدرپ درواقع نسخه ی فنیقی یک شکل قبطی از هورس خدای خورشید است که هم منجی بود و هم شفا دهنده ی بیماری ها. نام "سدرپ" ترکیب لغات "سد" به معنی منجی و "رپ" به به معنی شفادهنده است. نام سدرپ به صورت خشاتراپ برای میترا خدای خورشید آسیای صغیر استفاده شده که او هم با آپولو تطبیق میشود. این نام به خشاثراپاتی شبیه است. ولی به نظر میرسد معنای خشاثرا به معنی سرزمین مهمتر از شباهت های لفظی بوده و در نسخه های دیگر خدا میتوانیم ببینیم که خشاثرا با خشایا به معنی سرزمین جانشین شده است. کسایا به معنی سرزمین در زبان ختنی هم تلفظ دیگر همین کلمه است. از این جایگزینی، نام های سیس بد در مصر، سیس بک در نگ حمادی، و سیس پت در ارمنی ایجاد شده است. در مورد سیس پت ارمنی، برابری او با نرگال در توصیفات کشیش های ارمنی آشکار است. او از آتورپاتکان یا آذربایجان وارد شده و خدایی دوزخی است. ممکن است همان نسخه ی پارسی هادس ارباب جهنم باشد که به ادعای هرودت، حکام پارسی مثل خرخس (خشایارشا) و آمیتریس برایش انسان قربانی میکردند. نام سیس پت یا سیس بد با نام خسیس بد برای یک خدای مرموز در مانویت سغدی در آسیای مرکزی قابل مقایسه است. ورود خدایان اکدی و سامی غربی به آسیای مرکزی توسط یونانی ها امر معمولی بود. حتی داگون خدای معروف فنیقی تحت عناوین دگن و داگون در نورستان جنوبی پرستش میشد. ظاهرا خسیس بد هم از همین قاعده پیروی میکند. سکجائروو او را نسخه ای از میترا شمرده است با این ادعا که در مانویت سغدی، میترا چهار پسر دارد: مدن بد (ارباب خانه)، ویس بد (ارباب طایفه)، زند بد (ارباب قبیله) و شهربد (ارباب سرزمین). فرض شده که شهربد همان خشاتراپاتی و بنابراین خسیس بد باشد. با این حال، متون مانوی پسر چهارم را شهربد ننامیده اند بلکه زردشت نامیده اند که همان زرواستر یونانی است. چون زرتشت به شهربد هم معروف بوده است شرقشناسان جای نام او را با لقب شهربد عوض کرده اند. اما زرتشت تنها موردی نیست که یک خدای انسان مانند لقب مشابهی میگیرد. پادشاهان ساسانی هم "دهی بد" (به همان معنی ارباب سرزمین) نامیده میشدند که تلفظ دیگر همین لغت خسیس پتی است و میدانیم که پادشاهان ساسانی همزمان "خودای" یعنی ایزد هم لقب داشتند. شاه رأس حکومت است. حکومت، روح نظمی است که از هرج و مرج خارج میشود و این هرج و مرج قابل مقایسه با سیطره ی نیروهای اهریمنی زمین بر نور ایزدی است که در افسانه ی مانوی حمله ی شیاطین به "آدم نورانی" درج شده است. آزادسازی ذرات نور از اسارت اهریمنان توسط نیروهای روشنایی سبب خلقت جهان زمینی و نظم آن میشود. در نسخه ی سغدی مانویت، خدای روشنایی و پدر آدم روشنایی، "سما دن" یعنی ارباب آسمان نامیده میشود و شاه زمین اهریمنی، ZAY SPANDAIMET یعنی سپندائیمت یا سپندارمت زمینی است که سپندارمت، نامی برای الهه ی زمین بوده است.:

“APOLLO AND KHSHATHRAPATI, THE MEDIAN NERGAL AT XANTHOS”: MARTIN SCHWARTZ (2005): ARCHIVE.ORG

پس آتوم یا آدم، همانطورکه خورشید غروب است نرگال یا خدای جنگ هم هست که از دریچه ی الهه (دب اکبر) به زمین جهنمی هبوط میکند تا از طریق جنگ با نیروهای تاریکی، تبدیل به خورشیدی شود و نیرو بگیرد و شب آن را به روز روشنی تبدیل کند که خودش خورشید آن است. این، الگوی مقدس تمام حکومت های جنگ طلبی است که فکر میکنند فقط با جنگیدن، میتوانند تاریکی را در جهان از بین ببرند ولی با تخریب و نفرت پراکنی فقط بر تاریکی زمین می افزایند. چون از خدایی نیرو میگیرند که خدای جنگ است. این خدا خدای جنگ است چون عاشق قربانی خونین است و آدم ها در تاریکی جهل، بسیار انبوه تر و درخلوصی راستین تر، همدیگر را برای او قربانی میکنند. برای همین است که اراده کرده زمین به قلمروهای کوچکی تقسیم شود که همه آرزوی امپراطوری داشته باشند و همه همسایگانشان را به شکل شیاطیبن ببینند. چون اینطوری به جای شیاطین، آدم ها زیر پای خورشید دروغین می افتند و قربانی میشوند و پیروان خورشید دروغین، در تاریکی ای که با روشنایی اشتباه گرفته اند حتی نمیتوانند همانندی جبهه ی مقابل با خودشان را ببینند. نکته ی جالب این که مار مریخ، ظاهر عاقلانه ای دارد چون وضع موجود را به زبان عقل توجیه میکند و این آنقدر ریاکارانه شده که جریان مقابلش با نسخه ی مقابل عقل یعنی عشق به جنگ آن رفته اند و بعد از ناامید شدن از مار مسیح، کبوتر او را برگزیده و شهوت خویی زنانه شده ای را به جنگ جنگسالاری مردانه فرستاده اند و الان هم دنیا صحنه ی جنگ این دو جبهه است بی این که کسی یادش بیاید آنها نیمه های مکمل همند.

(ادامه دارد...)

مطلب مرتبط:

از بابل تا نیویورک: چگونه اشرافیت یهود موفق به خوردن جهان شدند؟ (بخش2)

۱ ۲ ۳ ۴ ۵ ۶ ۷