دختر فروشی مفتخران ایرانی به قلدر امریکایی طبق قانون ارباب حلقه ها
نویسنده: پویا جفاکش
"دندیل"، یکی از داستان های معروف غلامحسین ساعدی بود که در دوره ی شاه نوشته شد و منعکس کننده ی وضعیت اجتماعی مردم ایران در آن زمان بود. صحنه ی اتفاق این داستان، خراب آبادی به نام دندیل در نزدیکی یک پادگان نظامی بود که امریکایی ها به آن رفت و آمد داشتند. داستان از این قرار است که گروهی از اهالی فقیر محل، دختر زیبای دوشیزه ی 15 ساله ای به نام تامارا را می یابند و با دلالی فرد نظامی ای به نام اسدالله، میخواهند او را به فحشا با یک استوار امریکایی بکشانند به این امید که بدبختی های زندگیشان خاتمه یابد. حتی خرج زیادی برای آوردن یک عکاس و گرفتن عکس از دختر برای نشان دادن به مشتری میکنند درحالیکه به قول یکی از شخصیت ها این یک جور "قمار" است. دیالوگ زیر از زبان اسدالله نشان میدهد که این مردم فقیر و بیسواد و بعضا معتاد، چگونه خام شده بودند:
«.. اما یادتون باشه که اون یه امریکاییه. با این آشغال کله های خودمون خیلی فرق داره. اینم بگم که اومدنش مخارج ور میداره... اونا که مث ما گدا گشنه نیستن. همیشه ی خدا تو پول غلت میزنن. هر جا برن مث ریگ خرج میکنن، پول میدن، میخوان خوش باشن. اما یه چیزی هم هس، باید وقتی میاد اینجا همه چی موافق میلش باشه. از بابت مخارج هم هیچ مضایقه ای نداره. فکرشو بکن، یارو یه استواره، اما سه برابر رئیس ما مواجب داره. برو تو پادگان و خونه زندگیشو ببین، آدم مبهوت میمونه. اون گنده گنده هاش جلو خبردار وامیسن. خب، حالا یه همچو آدمی میخواد بیاد اینجا. میدونی بعدا چقدر دندیل رو میاد؟ دیگه نون همه تون تو روغنه. اما اینجوری نمیشه؛ با این همه کثافت. میشه از تو تاریکی آوردش؟ اونا عادت ندارن. مملکت خودشون شب و روزش یکیه. اصلا شباش از روزاشم روشن تره. من عکس شهراشونو دیدم. عمارتا شیشه ایه و خیابونا عین بلور برق میزنه. همین جور بانک بغل بانک و همه شون هم پر پول. اونا که مثل ما گدا نیسن. همه شون ماشین شخصی دارن، جنده هاشون روزی چهار پنج ساعت تو سلمونیا با خودشون ور میرن. حالا شما میخواین یه همچو آدمی رو بیارین دندیل...»
زمانی که امریکایی می آید و به تامارای بیچاره نزدیک میشود، زینال دست پنجک را میگیرد و میپرسد: "پولشو گرفتین؟" پنجک جواب میدهد: "هنوز چیزی نداده." در این هنگام اسدالله به زینال میپرد که:
«چه خبرته؟ میترسی در بره؟ اون که مثل ما نیس، اون تمدن داره. امریکایی، مثل من و تو وحشی و گدا نیست.»
خلاصه امریکایی، کارش را میکند و بی این که کوچکترین جوابی به کسی پس بدهد میرود. پنجک که لرزش گرفته بود، به اسدالله میگوید:
«های اسدالله، اسدالله. تو نذاشتی باهاش طی کنیم. حالا خودت بهش بگو پولو بده. تقصیر ماس که بهش عزت کردیم و پولو پیشکی نگرفتیم. تو گفتی بهش برمیخوره. حالا بگو؛ بگو پولو بده.»
و سرکار اسدالله درحالیکه عقب عقب میرفت چنین پاسخ داد:
«نه پنجک. نمیشه چیزی بهش گفت. نمیشه ازش پول خواست. این مثل من و تو نیس. این امریکاییه. اگه بدش بیاد، اگه دلخور بشه، همه ی دندیلو به هم میریزه. همه رو به خاک و خون میکشه.»
و داستان هم با این جملات عرفانی به پایان میرسد. انقلاب اسلامی در فضای داستان های ساعدی مثل این یکی بروز کرد و این فضا به لحاظ تفسیر رابطه ی قدرت و مذهب، به طرز شگفتی، تکرار فضایی بود که تاریخ رسمی ادعا میکند در پیشینه ی اروپایی آن امریکایی همه کاره، بیش از 1200 سال قبل از انقلاب اسلامی، سابقه دارد.
مدتی بعد از سقوط امپراطوری روم غربی، خاندانی ایزدی موسوم به مروونژین، سعی در احیای امپراطوری نمودند ولی دولتشان فرو پاشید. در قرن هشتم میلادی، شارلمان فاتح قدرتمند فرانک که یک رگ پدرش به مروونژین ها میرسید به خود جسارت احیای امپراطوری روم را داد. صلاحیت خدادادی او در این مقام، به حلقه ای موروثی منوط میشد که نشان فرمانروایان ایزدی بود. این حلقه، چنان حواس شارلمان و اطمینان او به درستی مسیرش را به خود جلب کرد که او را به راه غرور و تباهی کشید. اسقفی به نام تارپین که از این وضع ناراضی بود، در حال شماتت پادشاه، حلقه را از او گرفت و درون دریاچه ای پرت نمود. شاه که نمیتوانست دوری حلقه را تحمل کند، دستور داد قصری در کنار دریاچه برایش بسازند که در آن اقامت کند تا همیشه نزدیک حلقه ی عزیزش باشد. این داستان، در کنار داستان حلقه ی نیبلونگن، دو داستان پایه ی رمان "ارباب حلقه ها" ی تالکین هستند. حلقه ی نیبلونگن، حلقه ی نفرین شده ای است که هر کس آن را به دست آورد به سرنوشت شومی دچار میشود. در داستان تالکین، این حلقه، با حلقه ی شارلمان برابر شده و به دریاچه افتاده و بقیه ی داستان نشان میدهد که آن چطور توسط گالوم و دوستش از داخل آب بیرون کشیده میشود و از نو سبب بدبختی و جنایت میشود. در عین حال، این، یک موقعیت آخرالزمانی نیز هست چون حلقه ی شارلمان، اساسا همان حلقه ی سلیمان است که اسباب قدرت او بود. حلقه ی سلیمان از او گرفته شد و او را از حکومت محروم کرد ولی سلیمان آن را مجددا و در حین ماهیگیری به دست آورد و به قدرت بازگشت. سلیمان و پدرش داود،نماد پادشاهانی هستند که در سرزمینی ایزدی به قدرت میرسند و از راه خدا منحرف میشوند و در جامعه ی خود، فساد و ناراستی گسترش میدهند و بازگشت حلقه به خاندان آنان، درست مثل بازگشت سلیمان به قدرت، نشان بازگشت فساد سیاسی-اجتماعی با زیر پا نهادن دستورات خدا بعد از یک دوره غیبت است. در داستان شارلمانی، عامل این غیبت یک کشیش به نام تارپین است چون کشیش ها بودند که مدل حکومت اعیانی و ضد مردمی رومی را الغا کردند. آنها حلقه ای را جانشین حلقه ای دیگر نمودند: حلقه ی کلیسا. کلمه ی CHURCH از CIRCUS به معنی حلقه می آید و اشاره دارد به حلقه ای که به گفته ی اگوستین، عیسی یاران را به شکل آن در طبیعت دور خود جمع میکرد. حلقه ی عیسی از افراد معمولی و نااشرافی تشکیل میشد. بدین ترتیب، ماهیت مردمی و ضد شاهی داشت که کلیسای قدرت یافته در عصر شارلمان، خود را مدافع آن نشان میداد. پس از سرکوب افسانه های اولیه ی مسیحیت توسط کاتولیسیسم در اروپای قاره ای، این افسانه ها به صورت داستان رابین هود در انگلستان بازآفرینی شدند. "پدر-تاک" کشیش که درواقع همان تارپین است، رابین هود و یارانش را تحت حمایت حلقه ی خود قرار میدهد و از آنها به عنوان نیرویی علیه شاه ظالم و اشرافیت او استفاده میکند. رابین هود و یارانش با غارت اشراف و دادن اموال دزدی به مردم محروم، ثروتی را که شاه و اشراف از مردم دزدیده بودند، به مردم بازمیگرداندند. پروفسور موری، افسانه های متعددی درباره ی رابین هود جمع آوری کرده که او را در نواحی مختلفی از انگلستان و در زمان های شاهانی با اسامی مختلف نشان میدهد. به عقیده ی او هیچ کدام از این داستان ها تاریخ نیستند چون رابین هود، درواقع یک ایزد است و جزو HOOD در نامش، همان HOD یا OD به معنی ایزد است که در نام اودین –همتای ژرمن سمائیل جن- هم دیده میشود. درواقع، این خدا، فرمی از خود عیسی مسیح است که سخنگوی مردم مظلوم در مقابل غارتگری اشراف و کاهنان در زمان هرود شده بود. همکارش جان کوچولو نیز کسی جز جان یا یوحنای تعمیددهنده نیست. یوحنا را هرود تحت تاثیر شهوت زنی فاسد به نام سالومه کشت و راه جان توسط عیسی ادامه پیدا کرد. سالومه درواقع همتای حلقه است چون حلقه ماهیتی مادینه دارد. حلقه جانشین گردی چاه است و چاه به لابیرنت آب های زیرزمینی راه دارد که توسط ملوسین ها یا پریان مادینه ی آب اداره میشود. آنها در باطن، اژدهایان و مارهایی هستند که در ظاهر، به شکل زنان زیبا ظاهر میشوند. تبار تمام این مخلوقات آبی، به تیامات یا تهاموت، الهه ی هرج و مرج کلدانی بازمیگردد که از جنس آب بود و به شکل اژدهایی ظاهر میشد و جهان از جسد او آفریده شده است. وقتی حلقه ی شارلمان به درون آب می افتد، یعنی به اصل خود بازمیگردد و و موقتا از شررسانی به نظم گیتی دست میکشد. ولی قدرت فقط با بازگشت حلقه و الهه اش افزایش می یابد. حتی رابین هود هم با یک خدمتکار زن به نام ماریان ارتباط برقرار میکند که جانشین مریم مجدلیه در افسانه های سرکوب شده ی مسیح است. او را میتوان با استارته و لیلیت یعنی الهگانی مقایسه کرد که حتی بعد از سقوط تیامات، در نظم پاگانی گیتی نقش آفرینی میکنند. در داستان شارلمان، همتای انسانی حلقه، زنی به نام "فراسترادس" است که با شارلمان ازدواج میکند و به دلیل تبار اسکیتی و شرقی خود، نقش مهمی در افزایش اعتبار شارلمان ایفا و کمک میکند اشراف راحت تر گرد شارلمان در امپراطوری نوین روم متحد شوند. نسب فراسترادس درست به مانند دیگر اسکیت ها به اژدهای شرقی میرسد: نظم منسوخ شده ای که همتایان مسیح چون زرتشت و مزدا در شرق علیه آن شوریده بودند.:
“the origin of the real lords of the rings”: laurence gardner: chap1
نام فراسترادس را میتوان به آستارته ی فریسی یا فارسی معنی کرد. پاروشیم یا فریسی ها، فرقه ای از یهودیان بودند که پیروان داود و سلیمان بودند و برای به دست آوردن قدرت و حشمت اقتصادی در ممالک نایهودیان، برای آنها به نفع خود مذهبسازی میکردند، ازجمله در بین اسکیت های تاتاری که در پیشروی به غرب، در آمیزش با بومیان، اشرافیت های اروپایی را پدید آوردند. مجارستان، حوزه ی ورود اصلی آنها از سمت اطریش بود و آستریا یا اطریش، درست در این محل با افسانه های مجی هایی که در رزیکروسیانیسم و در ضدیت با کلیسای رم، از صحنه ی استقبال از تولد مسیح بیرون کشیده شده بودند تلاقی میکرد. مجی ها ستاره پرست بودند و ایستریا به معنی شرق، به لحاظ لغوی، به سرزمین ستارگان نیز قابل معنی است. نام زوروآستر یا زرتشت که بانی مجی است را فرزند ستارگان یا زائر ستارگان معنی کردند. ولی آن را در تلفظی دیگر به ساروآستری یعنی شاه اطریش یا شاه شرق نیز معنی میکردند. معمولا این شرق در ورای مرزهای اطریش و در جایی دور جستجو میشد که اولین دینسازی فریسی ها از میان نایهودیان، قومی دیگر را با تلفظی از نام فریسی، به فارسی نامبردار کرد. فارسیان یا پارسیان، نتیجه ی یهودی زدگی اخشوارش یا کورش، شاه بابل و عیلام، بعد از ازدواج با یک زن یهودی به نام استر است که دقیقا همان عیشتار یا استارته –الهه ی پاگانی- در تعریف یهودی آن به حساب می آید. اخشوارش بومی بابل نبود و از ماد به بابل یورش برده بود که معمولا سرزمین ترکیه در شمال بابل تلقی میشد. اسکندر نیز از همین مسیر، به بابل یورش برد و داریوش شاه را سرنگون کرد که احتمالا همان "داریوش اخشوارش" در تورات و مدل دیگری از خود اخشوارش است. اسکندر، الگوی تاتارهای عثمانی در فتح روم یونانی در ترکیه بوده است. دوران اوج عثمانی ها دوره ی سلیمان باشکوه بوده ولی سلیمان تحت تاثیر زنی خارجی به نام روکسولانا که تحت نام "خرم سلطان" با او ازدواج کرد و به نیروی شهوت، وادار به انجام کارهای ناصواب نمود، خود، سبب انحطاط مملکت خود شد. روکسولانا روایت دیگری از استر در دربار اخشوارش است. او همچنین اسما همان "روکسانا" همسر اسکندر است. نام های روکسولانا و روکسانا هر دو را میتوان به زن روس معنی کرد و روسیه، منطقه ی نفوذ اشرافیت بدنام یهودیان اشکنازی (ایشغوزی یا اسکیتی) به درون اروپای غربی بوده است. نام روس از افتادن "پ" اول در "پروس" در آلمان به دست آمده که محل اولیه ی اسلاوها پیش از فتح دشت های اوراسی بوده است. بدین ترتیب میتوان گفت: روسی (پروسی/فریسی) شدن سلیمان باشکوه تحت تاثیر همسرش، همان از مسیر حق خارج شدن دودمان سلیمان یهودی است و سلیمان یهودی، همان اخشوارش و اسکندر است بعد از ازدواج با زنی فریسی، و ایجاد قوم فارسی به دنبال آن. سرنگونی داریوش اخشوارش توسط اسکندر که به معنی از بین رفتن هویت مادی اخشوارش توسط هویت یهودی او است، سرلوحه ی تاسیس حکومت یونانی روم شرقی به عنوان اولین دولت مسیحی جهان است که نشان میدهد مسیحیت یهودی تبار توسط فریسی ها یعنی همان کسانی شکل گرفته است که فتنه گران قتل یوحنا و عیسی در دوران هرود بودند. طبیعتا نسخه ی غیر یونانی این داستان ها را باید در ادبیات فارسی و افسانه های شاهان فارس در شرق یافت. مهمترین منبع این افسانه ها، اشعار "شاهنامه" است که نخستین بار توسط "سر ویلیام جونز" در سال 1774 و در هندوستان مورد توجه قرار گرفتند و بعد از آن، متونی قدیمی از آن کشف –و درواقع جعل- شدند به همراه نوشته هایی قدیمی در شرح آن، ازجمله نوشته ای از عروضی سمرقندی که شاعر شاهنامه را فردوسی طوسی معرفی میکرد و عنوان مینمود که او این اشعار را به محمود غزنوی تقدیم کرده است درحالیکه در هیچ کجای شاهنامه، شاعر یا شاعران، هویت خود را بیان نمیکنند. در دهه ی 1930 دولت ایران که خود را همان پرشیا یا فارس میدانست، در جایی به نام طوس در خراسان، باغی به نام "فردوس" را محل قبر فردوسی خواند (لابد فردوسی، فردوسی است چون در فردوس آرمیده است!) و یک مقبره –توسط معماران اروپایی- برایش درآنجا بنا نمود. منبع فردوسی در شعر هم متن پهلوی ناشناخته موسوم به "خداینامک" تلقی میشد که یک نسخه ی عربی آن، منبع طبری نیز در تاریخ فارسیان شده بود. اما واقعیت این است که اشعار شاهنامه که تنها در اوایل قرن 19 و توسط دولت بریتانیایی هند جمع آوری شدند، دارای تناقض های سبکی و ماهوی زیادی هستند که نشان میدهند آن دارای شاعران متعددی بوده است و همین موضوع، افشاگر آن است که بعضی شخصیت های شاهنامه ممکن است تکراری باشند. یک دلیل این تکراری بودن هم این بوده که شخصیت ها گاها در اثر تفاسیر یهودی از تورات و به واسطه ی ادبیات مسیحی یونانی شکل گرفته اند. مثلا داریوش اخشوارش را که باید خود اخشوارش باشد، داریوش پسر اخشوارش تلقی کرده و بعد سعی کرده اند با شاه قبل از داریوش در تواریخ یونانی تطبیق کنند. در تاریخ هرودت، داریوش، پسر هیستاسپس است و بعد از شاهی به نام کامبیز به قدرت رسیده است. در شاهنامه، هیستاسپس تبدیل به گشتاسب و کامبیز تبدیل به کاووس شده است. ولی درواقع این دو، هر دو همان اخشوارش مزدوج با استر هستند. گشتاسب پذیرنده و گسترنده ی مذهب زرتشت است و ظاهرا این باید نتیجه ی ازدواج با زنی رومی به نام کتایون (کاترین) باشد که باعث شده مذهبی شبیه به مسیحیت رومی، به مذاقش خوش آید. درمقابل، کاووس با زنی به نام سودابه ازدواج میکند که در مقام شکل دیگری از استر، کاووس را روبروی پسر خودش قرار میدهد. سیاوش پسر کاووس که از زمان تولد، دور از پدر بوده و در جوانی به خدمت او میشتابد، همتای یوحنای تعمیددهنده یا یحیی است و دشمنی سودابه با او یادآور دشمنی سالومه با یحیی است. یکی از صحنات مهم داستان آنجا است که سیاوش برای اثبات بی گناهی خود، از میان کوهی از آتش سالم میگذرد. این یادآور داستان ابراهیم است که در بابل به میان کوهی از آتش پرتاب شد ولی آتش را گلستان کرد. این داستان ریشه ی پرستش آتش توسط زرتشتیان شمرده و باعث تطبیق زرتشت با ابراهیم در شرق شده است. در غرب نیز جان کریسوستوم روایت کرده است که زرتشت برای عبادت به کوهی رفت و آن کوه در اثر رویدادی آسمانی آتش گرفت ولی زرتشت به سلامت از آن بازگشت. آتش همچنین عنصر جهنم است و سفر سیاوش/ابراهیم/زرتشت به کوه آتشین، همتای تبعید تموز خدای طبیعت در فصل خزان به دوزخ و بازگشت او ازآنجا در ایام سرسبزی طبیعت است. در داستان سیاوش، این داستان به این شکل نیز درمی آید که سیاوش برای فرار از بدخواهی نامادریش سودابه، به توران که سرزمین دشمن ایران (فارس) است، میگریزد و درآنجا کشته میشود. ولی پسرش کیخسرو که دورگه ی ایرانی-تورانی است، انتقام مرگ او را میگیرد و بعد از کاووس، به پادشاهی ایران میرسد. در شاهنامه، کیخسرو بعد از حکومت به کوهستانی میرود و از نظرها ناپدید میشود که یادآور مسیح است. اگر یوحنا و عیسی را دو روایت مختلف از مسیح بدانیم، به این نتیجه میرسیم که سیاوش عیسی است که نخست کشته میشود ولی بعد در قالب حکومت مسیحی –متشبه به کیخسرو- از نو زنده میشود و این شبیه جانشینی مذاهب طبیعتپرستی نخستین توسط مذهب نیمه مسیحی زرتشت در دربار گشتاسب است. جالب این که قبرگاه شاهان کیانی شاهنامه مثل کاووس و گشتاسب را که در دوره ی شاه سابق با شاهان هکامنید هرودت معادل میشدند، با صلیب هایی کنده شده در دل کوه تطبیق کرده اند که یادآور صلیب های مسیح روی قبرهای مسیحیان است ازجمله قبر داریوش پسر هیستاسپس در نقش رستم. انگار، فارسی یا نایهودی فریسی زده، زیاد از مسیحی و هر مذهب کپی شده از مسیحیت فاصله ای ندارد. در داستان عیسی مسیح نیز باید به یاد داشته باشیم که هرود، یک پادشاه اصالتا نبطی ادومی است و درحالیکه سالومه به عنوان همتای استر، باعث بدنامی این شاه فریسی زده (فارسی) و اطرافیان کاهن او است، عیسی نیز درحالی به عنوان مخالف محلی او و فریسی ها مطرح میشود که درواقع رسیدنش به قدرت پس از مرگ، باعث جهانی شدن قدرت فریسی های استر در قالب بانکداران و ابرسرمایه داران یهودی میگردد:
“arian goat”: john frank: hxmokha: 20/5/2017
شاید به همین خاطر است که جانشین حلقه ی اژدهایی شارلمان، یک حلقه ی دیگر است: حلقه ی کلیسا که همانطورکه افسانه ی رابین هود بیان میکند، حلقه ی دزدها است؛ دزد های فقیرنوازی که وظیفه شان مقدس کردن دزدی بود. آدم را به یاد انقلاب اسلامی می اندازد، یکی دیگر از آن انقلاب هایی که مثل انقلاب مسیح، وظیفه ی فحش دادن به جانشینان دادود و سلیمان در اسرائیل را داشت. آخر این انقلاب هم مثل انقلاب کلیسای پدر تاک و حلقه ی دزدانش، به بازگشت حلقه ی اژدها و سیطه ی لیبرالیسم انجامید. بیخود نبود از همان اول انقلاب، مدام کارتون رابین هود دیزنی را برایمان پخش میکردند. حالا از انقلاب، فقط دزدیش دیده میشود چون غیر از آن، چیزی برای مقایسه شدن با اژدهای بازیافته ی تحت اداره ی امریکا ندارد: امریکایی که خیلی سال است در ایران، حضور مستقیم ایفا نمیکند و از شدت دوری، از دوران دندیل ساعدی، خیلی خیلی خداگون تر است. دیگر مردم دلیلی برای عصبانی بودن از امثال استوار امریکایی داستان دندیل ندارند و تنها صدایی که در گوششان طنین می اندازد جملاتی است که امثال اسدالله دندیل، به عنوان آنها که تصور میشود از نزدیک امریکایی ها را میشناسند، در زمان ساعدی در گوش مردم نجوا میکردند: « اون که مثل ما نیس، اون تمدن داره. امریکایی، مثل من و تو وحشی و گدا نیست...»
مطلب مرتبط:
دانلود کتاب «ایران باستان در دوزخ رسانه ای: کورش، زرتشت و مسیح یهودی ها»