ترویج انسان پرستی خرافی به نام علم

تالیف: پویا جفاکش

«مایکل نواک جونیور، روزنامه نگار، رمان نویس و متخصص الهیات، یکی از چپ گرایان رادیکال مشهوری بود که مقالاتش بر جنبش نوپای دانشجویی تاثیر زیادی نهاد اما در دهه ی 1970 به همراه دیگرانی چون ایروینگ کریستول و پدر ریچارد جان نویهاوس که بعدا نومحافظه کار نامیده شدند، به راست گرایش پیدا کرد. نواک با دفاع از آنچه که خود، "سرمایه داری دموکراتیک" می‌نامید، خود را متمایز کرد و حتی پس از پایان جنگ سرد، برای تقویت حمایت مذهبی از سرمایه‌داری تلاش کرد. با درگذشت او در سال 2017 مؤسسات دوستدار او مانند نشنال ریویو و ویکلی استاندارد از او به سختی تمجید کردند ولی نشریه ی چپگرای جاکوبین از زاویه ی متفاوتی به این موضوع توجه کرد:

«مایکل نواک به گروهی از نومحافظه‌کاران تعلق داشت که از جنبش دانشجویی دهه ی ۱۹۶۰ تا دوران اوج ریگان در دهه ی ۱۹۸۰، خطوط حزبی را پیموده بودند. این روشنفکران و فعالان که در مجلات و اندیشکده‌های جدید یا احیا شده، از جمله موسسه ی امریکن انترپرایز و بنیاد هریتیج، فرست تینگز و کامنتری، جمع شده بودند، به طور متناوب آرمان مداخله‌گرایی بین‌المللی لیبرال، ضد سقط جنین، مقررات‌زدایی و کاهش مالیات و «نهادهای واسطه» را دنبال می‌کردند. نومحافظه‌کاران چرخش به راست خود را به طرق مختلف توجیه می‌کردند. نویهاوس، یک لوتری که به کشیشی کاتولیک رومی گرویده بود، معتقد بود که جنبش حقوق مدنی و چپ جدید با پذیرش حقوق سقط جنین اشتباه بزرگی مرتکب شده‌اند. نویهاوس، مانند جسی جکسون و دیگران در آن سال های گذار، فکر می‌کرد که مخالفت با سقط جنین پایدارترین موضع حقوق مدنی است. او روایتی عمیق و موشکافانه از تغییر موضع سیاسی خود و دفاعی - «من نرفتم، آنها مرا جا گذاشتند.» - از جایگاه جدید خود ارائه داد. نواک، به نوبه ی خود، در مورد سفر فکری و سیاسی خود کمتر درون‌گرا بود. طبق خاطرات خودش، او در مورد اقتصاد ساده‌لوح بود، به خصوص برای یک چپ‌گرای ظاهراً دارای اعتبارنامه. تا دهه ی 1970، او نگران شده بود که بسیاری از دوستان چپ‌گرایش با چنان لحنی انتقادی از سرمایه‌داری و با چنان لحنی همدلانه از دولت‌های چپ‌گرا در آمریکای لاتین و جاهای دیگر صحبت می‌کنند. او گفت که شروع به زیر سوال بردن ضدسرمایه‌داری همکارانش کرد و برای مثال، در مورد کاهش فقر جهانی در قرن بیستم اطلاعات بیشتری کسب کرد. در عین حال، او به طور فزاینده‌ای به کمونیسم‌ستیزی متعهد شد و نگران خطرات «دولت‌گرایی» بود. نواک خود را به عنوان یک حامی بی‌میل سرمایه‌داری معرفی می‌کرد. در این تصویر، او یک جستجوگر روشنفکر صادق بود که سرانجام به این باور رسیده بود که هیچ جایگزین عملی دیگری برای بازار آزاد وجود ندارد، حتی اگر از افراط‌گرایی‌های سرمایه‌داری انتقاد می‌کرد. او در اواخر دهه ۱۹۷۰ توضیح داد : "آنچه جدید است، تمایل من به انتقاد از چپ به همان اندازه که همیشه از راست انتقاد می‌کردم، و بررسی تاریخ و نظریه ی سرمایه‌داری دموکراتیک با نگاهی تازه است." نواک با فاصله گرفتن از پیروان آین رند و به طور کلی لیبرتارین‌ها، استدلال کرد که نظریه ی «سرمایه‌داری دموکراتیک» او با دفاع‌های کمتر انسانی از بازار آزاد متمایز است. او سرمایه‌داری را یک سیستم سیاسی، اقتصادی و فرهنگی می‌دانست که برای رهایی‌بخش و فضیلت‌مند کردن آن به نهادهای دموکراتیک و مذهبی نیاز دارد. او اصرار داشت که دین - به ویژه مسیحیت و یهودیت - می‌تواند رذایل ذاتی این سیستم را تعدیل کند. اما او همچنین استدلال کرد که خود سرمایه‌داری یک نیروی دموکراتیزه‌کننده در جهان است. او نوشت: "بین سرمایه‌داری و دموکراسی یک سیستم زیربنایی از تقویت متقابل، یک هماهنگی درونی وجود دارد." و از نظر او، وجود کشورهای سوسیال دموکرات هیچ کمکی به کاهش این نکته نکرد: "نمونه‌هایی از دولت‌های رفاه (که به طور صحیح‌تر سوسیالیستی نامیده می‌شوند) وجود دارند که دموکراتیک هستند - بریتانیای کبیر، سوئد، اسرائیل و غیره. اما در همه ی این‌ها، سنت‌های اساسی مدیون گذشته ی لیبرال سرمایه‌داری هستند ." نواک تغییر موضع خود از چپ به راست را با عباراتی کاملاً قهرمانانه توصیف کرد و خود را یک واقع‌گرا، شاید حتی در سنت موضع جنگ سرد راینهولد نیبور، می‌دانست. با این حال، طنز ماجرا این است که اولین دفاعیات او از سرمایه‌داری دموکراتیکِ ظاهراً درگیرِ بحران، در اواخر دهه ب ۱۹۷۰ و اوایل دهه ی ۱۹۸۰ ظاهر شد، درست زمانی که ریاضت اقتصادی، افول اتحادیه‌های کارگری و مقررات‌زدایی، سرمایه‌داری را به طور فزاینده‌ای تهاجمی و مطمئن نشان می‌داد. نواک، علیرغم تصور خود به عنوان نمونه‌ای از صداقت فکری، نقش مهمی در فراهم کردن پوشش ایدئولوژیک و الهیاتی برای تسلط نئولیبرالیسم ایفا کرد . او این آرمان را کاملاً علنی مطرح کرد و در دهه ی ۱۹۸۰ از روشنفکران، رهبران تجاری و اندیشکده‌ها خواست تا با جدیت از «سرمایه‌داری دموکراتیک» دفاع کنند. تجویزهای نواک زیرکانه بر مبارزه برای هژمونی فرهنگی متمرکز بود. برای مثال، او پیشنهاد کرد که هر شرکت بزرگ یک «گروه مطالعاتی داخلی برای محققان مقیم برای کارهای دفاعی و هدفمند» تأمین مالی کند و تعداد کمی از «ناظران مسائل و آتش‌نشانان» را استخدام کند. او از رهبران کسب‌وکار خواست تا شبکه‌ای از «کارگران فکری دلسوز» را در نزدیکی دفتر مرکزی شرکت خود ایجاد کنند و به «ایده‌ها و نمادهای» ضمنی در کمپین‌های تبلیغاتی توجه دقیقی داشته باشند. نواک نوشت: "شرکت‌ها اختراعی از سرمایه‌داری دموکراتیک هستند، یا به عبارت دیگر، شرکت اختراعی از قانون است که سرمایه‌داری دموکراتیک را ممکن ساخته است." محور ادعاهای نواک در مورد سرمایه‌داری این بود که ذاتاً یا لزوماً فردگرایانه نیست - شرکت سهامی نیز همین را ثابت کرد. "نه دموکراسی مشارکتی و نه سرمایه‌داری بدون شرکت سهامی نمی‌توانستند وجود داشته باشند." مشابه برخی از چپ‌گرایان نو سابق، این شرکت برای نواک نهادی بود که به عنوان حلال اشتراکی رقابت‌های اجتماعی، اقتصادی و حتی سیاسی عمل می‌کرد. او نوشت: "علاوه بر این، وجود و عملکرد این شرکت، تمام نظریه‌های دموکراسی و سرمایه‌داری را که منحصراً بر فرد تمرکز می‌کنند و از اجتماعی بودن انسان غافل می‌شوند، باطل می‌کند." با وجود اینکه نواک خود را به عنوان یک روشنفکر جستجوگر و مدافع سرمایه‌داری فضیلت‌مند معرفی می‌کرد، زمان بسیار کمی را صرف تلاش برای تحت فشار قرار دادن مدیران شرکت‌ها یا مدیران صندوق‌های سرمایه‌گذاری برای پایبندی به آداب و رسوم دموکراتیک یا فضیلت‌مندانه می‌کرد. در عوض، او سخنرانی‌هایی با بودجه ی شرکت‌ها ارائه می‌داد و مثلاً الهیات رهایی‌بخش یا هر منتقد مسیحی را که توجه را به نابرابری فزاینده ی درآمد در اواخر قرن بیستم جلب می‌کرد، سرزنش می‌کرد. و در حالی که معمولاً از متکلمان انتظار می‌رود که از اصطلاحات با دقت و نظم استفاده کنند، نواک میل شدیدی به استفاده از زبان مقدس، خواه ناخواه، داشت. او یک بار سخنان اشعیای نبی را در مورد شرکت‌های تجاری مدرن به کار برد: "مردی اهل غم و اندوه و آشنا به مختصر؛ او مورد تنفر بود و ما او را گرامی نداشتیم." او استدلال کرد که این شرکت چندملیتی هفت نشانه ی «مقدس» از فیض الهی دارد. او فکر می‌کرد سرمایه‌داری یک سیستم تثلیثی است. شاید یکی از بزرگترین میراث‌های نواک، کمک به واکسینه کردن یک نسل کامل از پروتستان‌ها و به ویژه کاتولیک‌های رومی در برابر عناصر اقتصادی رادیکال‌تر سنت‌های خودشان بود. هر چقدر هم که به راحتی بتوان دینداری را با سیاست‌های راست‌گرایانه یکی دانست، تاریخ غنی از انتقادات مذهبی از سرمایه‌داری، از جمله در ایالات متحده، وجود دارد. از پوپولیست ها و سوسیالیست های کشاورزی گرفته تا اتحادیه های کارگری و رهبران حقوق مدنی جنوب ، حتی مسیحیان ارتدکس مذهبی نیز فضای کافی برای ارائه ی انتقادات پیشگویانه از سرمایه‌داری مدرن یافته‌اند. مسلماً کاتولیک‌های رومی چپ‌گرای آمریکایی در قرن بیستم منابع بیشتری در اختیار داشته‌اند. چه نویسندگانی مانند یوجین مک‌کاراهر و پدر هربرت مک‌کیب، چه نهادهایی مانند جنبش کارگری کاتولیک، یا چهره‌هایی مانند دانیل بریگان، منتقدان کاتولیک سرمایه‌داری طیف وسیعی از صداها را برای رجوع داشتند. وضعیت برای پروتستانتیسم متفاوت بوده است، جایی که به دلایل مختلف، محافظه‌کاری مذهبی با سیاست‌های جناح راست و برعکس گره خورده است، که حداقل به انشعاب عمده ی فرقه‌ای اوایل قرن بیستم برمی‌گردد. چپ انجیلی، به عنوان مثال، تا حد زیادی به دانشگاهیان و افراد متعصب و فرقه‌های مخالف گاه به گاه محدود شده است. در مقایسه با شبکه‌های گسترده، بودجه و پیام یکپارچه ی راست مسیحی، این گروه از نویسندگان و نهادها نسبتاً کوچک هستند. اما این محصول شرایط تاریخی است که مستعد تغییر در طول زمان است. برخی از مورخان مارکسیست جستجوگرتر اواخر قرن بیستم، مانند ای.پی. تامپسون، و کریستوفر لاش(قبل از چرخش او به راست)، مقاومت جوامع سنتی در برابر قدرت سرمایه را، صرف نظر از تعهدات مذهبی رسمی آنها، نشان داده‌اند. از هر دو جامعه ی کاتولیک رومی و پروتستان مسیحی آمریکایی، پتانسیل پر جنب و جوشی برای مخالفت ضدسرمایه‌داری وجود دارد. ریشه‌های دشمنی جدیدتر بین دیدگاه‌های رادیکال اقتصادی-سیاسی و آمریکایی‌های مذهبی را می‌توان به راحتی از نظر تاریخی ردیابی کرد. این کمونیسم‌ستیزی جنگ سرد بود که با تکیه بر سرمایه ی مسیحیت آمریکایی، از فرقه‌های اصلی گرفته تا انجیل‌گرایی و بنیادگرایی، به ایجاد دیوار حائل بین مسیحیان و چپ‌ها کمک کرد. رهبران شرکت‌ها نقش اساسی در شکل‌دهی به سیاست‌های کلیساها داشته اند. این دینداری راست‌گرایانه در اواخر دهه‌های ۱۹۴۰ و ۱۹۵۰ متبلور شد، زمانی که مسیحیت برای جلب حمایت از رهبران تجاری جمهوری‌خواه فراخوانده شد و در نبردی معنوی با الحاد اتحاد جماهیر شوروی به کار گرفته شد. ضدکمونیسم دوران جنگ سرد، پایه‌های جنبش محافظه‌کار را در حومه‌های جنوب و جنوب غربی بنا نهاد. وقتی جنگ سرد به پایان خود نزدیک می‌شد، نومحافظه‌کارانی مانند نواک به شکل‌گیری یک جریان ضدکمونیستی برای دوران پس از فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی کمک کردند و حمایت از مقررات‌زدایی را با مخالفت با حق سقط جنین همراه کردند. (در محافل انجیلی‌تر، این مجموعه نگرانی‌ها تحت عنوان «آموزش جهان‌بینی» مطرح می‌شد.) اما اکنون، با پایان یافتن نسل نومحافظه‌کاران نواک، به نظر می‌رسد دریچه‌ای برای یک سیاست ائتلافی جدید، که توسط مجموعه‌ای جدید از ایده‌ها تقویت شده است، و فرصتی برای مسیحیان آمریکایی برای بازیابی رادیکالیسم میراث خود، گشوده شده است. به نظر می‌رسید خود نواک اذعان داشت که این همیشه یک گزینه‌ی زنده بوده است. سوسیالیسم "باقیمانده‌ی ایمان یهودی-مسیحی" است، فقط بدون دین. او در یکی از مقالات بعدی خود گفت که سوسیالیسم یک باور در جامعه است.»:

“Capitalism’s Theologian” BY KYLE EDWARD WILLIAMS: JACOBIN: 28/2/2017

چیزی شبیه این نوع چرخش از چپ گرایی به محافظه کاری در اثر دغدغه های دینی و اخلاقی را در ایران خودمان هم میبینیم. با این حال، من خوشبختانه از نسلی هستم که بزرگترهایشان رجز میخواندند که ایران به این مسیر نخواهد رفت چون اسلامش با مسیحیت فرق میکند و حالا من دارم به چشم خودم میبینم که اسلام واقعا فرق زیادی با مسیحیت نداشت و حتی میتوانم درک کنم که بر سر مسیحیت هم همان بلایی آمده بود که بعدا با تاخیر بر سر اسلام شیعی ایرانی آمد. در فضای مارکسیستی ای که سابقا بر ایران حاکم بود، همیشه به ما گفته میشد که مسیحیان برای این به مارکسیسم مبتلا شدند که مذهب مسیح به نفع اربابان و قدرتمداران تحریف شده و فقط به دنیای دیگر توجه میکرد و توجه به این دنیا را از دست داده بود، تفریطی در مقابل افراط یهودیان به دنیاگرایی؛ درنتیجه در مقابل مشکلات زندگی مردم عادی، مارکسیسم در قالبی این دنیایی و کاملا ضد مسیحی، به دفاع از مردم پرداخت و آن هم به خاطر مکانیکی و بی روح بودن ناشی از بی خداییش، مشکلاتی به مشکلات قبلی افزود؛ اسلام نه مثل یهودیت کاملا این دنیایی است و نه مثل مسیحیت کاملا آن دنیایی، بلکه حد وسط را دارد و توانست پادزهر مناسبی در مقابل بی عدالتی های دوران شاه باشد و به جای مارکسیسم، دل های مردم را به خود جذب کند. گفتنش راحت بود، چون معلوم شد همین که کمی به مردم فضا بدهید و به نام دفاع از مردم، بخشی از نفسانیات آنها را تامین کنید، آنها به راحتی علیه اخلاقیات و مذهب طغیان میکنند و نه به مارکسیسم بلکه به لیبرالیسم فردگرایانه ی افراطی تمایل پیدا میکنند، همان فضایی که جنبش های مارکسیستی انقلاب فرهنگی دهه ی 1960 به ایجادش در ایالات متحده ی امریکا کمک کردند. در مقابل این فضا، همچون جریان چپگرای مذهبی توبه کرده ی امریکایی که به نومحافظه کاران تبدیل شدند، بزرگان مذهبی ایران هم به لاک سرمایه داری طبقاتی خزیدند و تا توانستند جلو رشد اقتصادی مردم را گرفتند و در عوض، خودشان همچون ابر-بورژواهای امریکایی تمام قوانین خدا ازجمله ممنوعیت ریاکاری را زیر پا گذاشتند و دیگر چیزی از اخلاق در جامعه باقی نماند. در هر دو جامعه ی ایرانی و امریکایی، این، نابودی مذهب خدا در جامعه نبود بلکه عقبگردش به سمت بنیان های ناخودآگاه و کاملا ناعقلانی آن بود.

ادوارد اف. ادینگر در کتاب "ایگو و کهن الگو" بر اساس نظریات کارل گوستاو یونگ، سازوکار روانی این نوع خداپرستی را توضیح میدهد. ادینگر همچون یونگ بر این عقیده است که آدم ها بیشتر اوقات خدایان از روی خودشان میسازند ولی این خود، همیشه خود واقعی آنها نیست بلکه در شرایط خاص، خود آرمانی آنها است. این خود آرمانی، از روی وضعیت روان فرد در ابتدای دوران کودکی ساخته میشود، زمانی که فرد مانند یک خدا از سوی بزرگترها پذیرایی میشود و هرچه بخواهد در اختیارش است. اما هرچقدر که جلوتر میرود مجبور به تحمیل احساس مسئولیت بر خود و بلاخره استعفا از خودپرستی قدیم میشود. این خودپرستی هیچ وقت در او از بین نمیرود بلکه در ناخودآگاه او خانه میکند و از آنجا از طریق ذهن فرد به انواع و اقسام موجودات زنده و غیر زنده، هر چیزی که فرد بتواند خودخواهی و نازپروردگی و احساس پرتوانی سرکوب شده ی سابق خود را به آن فرافکنی کند منتقل میگردد که این در گذشته، به راحتی باعث پرستش اشیای زمینی و گیاهان و جانوران و اجرام و صور فلکی از سوی انسان ها میشد. همینطورکه انسان ها در غلبه بر طبیعت موفق تر شدند و کم کم همه چیز را در طبیعت به چشم ابزارها و موجوداتی کم توان ارزیابی کردند، خدا هم انسانی تر و کم کم فراانسانی تر شد. در این شرایط، خود نازپرورده ی ساکن در ناخودآگاه، بیشتر فرصت عیان شدن می یافت و به قول ادینگر، «متورم» میشد و این «تورم خود»، الان از همیشه بیشتر و عمومی تر است. خود فقط وقتی میشکند که انسان احساس "بیگانگی" کند یعنی احساس کند در شرایطی گیر کرده که برایش آماده نیست. برای انسان های معمولی حتی یک بحران مالی معمولی میتواند این احساس بیگانگی را ایجاد کند. برای ابرسرمایه داران این بیگانگی حتی خفتبارتر است چون ممکن است در اوج غرور، با دچار شدن به یک شکست عشقی یا از دست دادن عزیزی، احساس ناتوانی کنند. خدا که بندگی انسان را طلب میکند فقط در چنین شرایطی از خود متمایز میشود و به قول ادینگر به همین دلیل است که بخش اعظم داستان های مقدس مغربزمین در بیابان ها میگذرند چون بیابان خالی مظهر کم امکاناتی و بزرگترین تجلی گاه بیگانگی است و خدا خیلی راحت با بیابان عجین میشود. در زندگی شهرنشینی که چشم انداز بیابانی از انسان دور است و سرمایه داری امکانات زیادی را مقابل چشم انسان بازار میکند، انسان ترجیح میدهد به بیابان و خدایش فکر نکند و تصویر انسان دائما عیاش و همیشه خوشگذرانی را در مقابل خود قرار دهد که کاملا با تصویر دیونیسوس خدای ضیافت و شراب و شهوترانی و مواد مخدر تطابق دارد و الان کهن الگوی محبوب پولداران است. ادینگر اینجا به بخشی از سنت مسیحی در عشای ربانی توجه میدهد که ما به تقلید از مسیح در شام آخر، نان و شراب را به جای گوشت و خون مسیح مینوشیم. خوردن گوشت قربانی و شراب سرخ متشبه به خون، هر دو از مراسم مقدس دیونیسوسند. درواقع مسیح به عنوان خدای انسان شده، جانشینی برای دیونیسوس است که ما قرار است خود متورم شده ی خودمان را در او ببینیم و مثل مسیح خودمان را در راه جامعه قربانی کنیم یعنی به خاطر مصالح جامعه از نفسانیات خود بگذریم و آنها را سرکوب کنیم.:

“INDDUATION AND THE RELIGIOUS FUNCTION OF THE PSYCHE”: ANJA VAN KRALINGEN: APPLIEDJUNG.COM

میتوان از روی این نظریه گفت که موفقیت خدایان انسان نما –که بعدا مسیح بیشترشان را از صحنه خارج کرد- به امکان بروز تفاوت ذاتی بیشتر در نوع بشر برای نشان دادن خودهای متورم شده ی متعدد بود چون جانوران و گیاهان و حتی ستارگان، فقط میتوانستند شخصیت های معدودی را نمایندگی کنند. فرد هنردوست و اخلاق پروری که زندگی ادیبانه داشت، به راحتی تصویری از آپولو در ذهن خود میپرورد که ظریف و مهربان و در حال نواختن موسیقی بود و اخلاق گرای خشن و تندخویی که میخواست از طرف آپولو دشمنان اخلاق را نابود کند، به جای ابزار موسیقی، تیرهای خشم و انتقام در دستان آپولو مینهاد و داستان های نابودی دسته جمعی گناهکاران در اثر بلای طاعون که آپولو بر شهرها فرو میفرستاد میسرود. اویی هم که با اخلاق بیگانه بود و تن آسایی و لذتپرستی را نشان ایزدی بودن میخواند، آپولو را وامینهاد و دیونیسوس را میپرستید. امروزه خدایان انسان نما با انسان های واقعی و خیالی عوض شده اند. مسلمان عارف مسلک ایرانی میتواند مولانا را جانشین آپولوی هنرپرور کند و مسلمان متعصب و جنگ طلب ایرانی میتواند رهبر معمم ایران را جانشین آپولوی جنگجوی کافرستیز کند. اما در شرایطی که شریعت اسلامی تمام اخلاقیات را به خود محدود و بعد همه را همراه خودش بدنام کرده، جمعیت زیادی به دنبال دیونیسوس های انسان شده میگردند و آن را در انواع و اقسام رپرها و راکیست ها و هنرپیشه هایی که همه یا امریکاییند یا پیرو ایدئولوژی لیبرال مسلط امریکاییند می یابند. پس هنوز راه فرار از بیابانی که انسان ها را مجبور به پذیرش حس ناخوشایند "بیگانگی" میکند وجود دارد و چون خدا از بیابان تحریم و بحران اقتصادی به کشور رسانه ای موهوم «خودهای متورم» امریکایی رفته است، انتظار میرود از همان جا به کمک ایرانی ها بیاید. بعد این مقایسه میشود با قصه ی تکراری حضور پررنگ امریکایی ها در ایران دوران شاه، شاهی که ادعا میکرد دنباله ی حکومت پارسی منقرض شده ای را گرفته است که بیابانگردان به آن خاتمه دادند. ناگهان نوعی همهویتی ذهنی با آن پادشاهی زرتشتی سابقا غیر قابل درک ایجاد میشود. این بار دیگر این پادشاهی منقرض شده آن حکومت زرتشتی طبقاتی نامنعطف و ثروتمندپرست و ضعیف آزاری نیست که در کتاب های درسی ما و حتی در شاهنامه ی فردوسی درباره اش آمده بود که در آن افراد معمولی و غیر اشرافی –یعنی قریب به اتفاق مردم کشور به جز درصدی معدود- حتی حق درس خواندن نداشتند بلکه این بار، با بهشتی تخیلی مواجه میشویم که در آن همه ی مردم، همه چیز داشتند و همین توهم به طاغوت دوم یعنی سلطنت مدرنی که انقلاب اسلامی به آن پایان داد هم انتقال داده شد. توهم دوم بیش از آن که محصول توهم اول باشد محصول توهم سومی بود که بر اساس آن، رهبران انقلاب ایران تکرار مردان مومن صدر اسلام بودند. این توهم باعث شد تا بیابان به همراه انقلاب، ایران را درنوردد و بعدا در بحران های سیاسی و مالی کشور تجسم یابد و دلیلش هم نه توهمات اسلامی بلکه توهمات زرتشتی ای –آن هم از نوع زرتشتی هندی- بود که نه در واقعیات تاریخی کشور ایران بلکه در زیربناهای اسطوره ای فرامیهنی ریشه داشتند.

در جهانبینی زرتشتی، اهوره مزدا و اهریمن، دو خدای برادرند که با هم در ستیزند و اهوره مزدا خیرخواه بشر و حامی ایرانیان یا فارسیان است درحالیکه اهریمن، حامی دشمنان ایران و فارسیان است. اهریمن، دشمنی خود با بشر را با حمله به زمین و کشتن گاوی مقدس نشان میدهد. گاو در آیین زرتشت، جزو مقدس ترین موجودات است. قرار است در آخرالزمان، سوشیانت یا منجی موعود، دشمنان ایران و اهوره مزدا را از بین ببرد و حکومت اهوره مزدا را بر زمین حاکم کند که قطعا نسخه ی دیگر پیروزی مسیح موعود در آخرالزمان و سلطنت ابدی یهوه بر زمین در آخرالزمان یهودی-مسیحی است. با این حال، گادفری هگینز معتقد است که آخرالزمان فارسی، فقط نسخه ی دیگری از پیروزی آخرالزمانی فراماسونری تحت نمادهای فرعونی مصر باستان و با پرورش فرهنگ هایی برگرفته از آیین های هندو و بودایی است. چون همانطورکه اهوره مزدا با گاو مقدس مرتبط است، ازیریس کهن الگوی فراعنه در گاو مقدس آپیس تجلی می یابد، گاو نماد مشخص مهادوا یا شیوا خدای محبوب هندو است و همدم کریشنا مهمترین آواتار ویشنو خدای محبوب دیگر هندو نیز هست، ضمن این که هندشناسان سیاسی انگلیسی مثل سر ویلیام جونز، بودا را هم با گاو مرتبط میکردند. نبرد اهوره مزدا با اهریمن، نسخه ی دیگر نبرد ازیریس با برادرش سیت یا تایفون در اساطیر مصری است. تایفون موقتا ازیریس را میکشد اما مقرر است ازیریس به شکل هورس نسخه ی دیگر مسیح منجی بازگردد و انتقام بگیرد. بازگشت دین زرتشت با شاهان خداگون پارسی و بازگشت فراماسونری با مردان الهی فرعونی جانشین ازیریس، هر دو درواقع پاسخی به نابودی مدل های زندگی پر ریخت و پاش و تجملی غیر عادی شاهانی باستانی هستند که توسط مذاهبی زهدپرست و بی علاقه به مادیات سرکوب شده اند: پارس به دست اسلام و مصر به دست مسیحیان، تغییر ظاهر پیدا کردند و هر دو کیش مهاجم هم خدای خود را معادل یهوه خدای یهود اعلام کرده اند. ازاینرو هگینز معتقد است هر دو ثنویت، یعنی دوگانه های اهوره مزدا-اهریمن و ازیریس-تایفون، از روی نبرد دو خدای خیر و شر در مانویت گرته برداری شده اند چون در کیش مانی، یهوه خدای یهود، خود شیطان است. کیش مانی در انکار خلقت جهان توسط خداوند راستین، پیرو مندایی ها و غنوصی ها است ولی دو گروه اخیر، فقط معتقدند جهان را جنی کم قدرت آفریده و به همین دلیل ما در جهان ایدئالی زندگی نمیکنیم و اصراری بر شیطانی بودن خلقت ندارند. از طرفی مانویت، پیامبر خود مانی را هم پیرو بودا و هم پیرو مسیح میخواند و بنابراین حساب مسیح را از یهوه جدا میکند. مسیح، بودا و مانی، هر سه پیامبرانی زهدپرور و زاهدنوازند و این باید با روایت منشا گرفتن حکمت های به زبان فارسی از «کتاب صوفی ابراهیم» که از مرد زاهدی به همین نام ریشه گرفته است مرتبط باشد چون صوفی ابراهیم نسخه ی فارسی بودا است. [مسلما منظور، "ابراهیم ادهم" حکمران بلخ است که تخت شاهی و لذت های قصر را ترک کرد و زاهد شد درست مثل بودای شاهزاده که قصر پر تنعمش را ترک کرد و زاهد شد.] پیروی مانی از مسیح همزمان با شیطانپرست خوانده شدن یهودیان از سوی او، با ادعای مسیحی درباره ی این که مسیح شاهزاده ی یهودیان بوده است نمیخواند. هگینز در بررسی ارتباط احتمالی مانویت با یهودیت کارملی، به تناقضی مشابه برمیخورد که معتقد است دین زرتشت هنوز آن را به میزان آشکارتری حفظ کرده است. در زرتشتی گری، میترا خدای خورشید، یکی از خدایان محبوب و حتی گاهی در جایگاه منجی موعود است و ظاهرا اهوره مزدا هم ابتدائا نسخه ی دیگر همو بوده است، ولی گاوکشی اهریمن را در اخوت میترایی لژیون های رومی، نه اهریمن بلکه خود میترا مرتکب میشود. هگینز معتقد است که این به این رسم قدیمی برمیگردد که برای هر خدایی توتم او را قربانی میکردند. مثلا خود یهوه وقتی با خورشید نوروز در صورت فلکی حمل یا قوچ مقایسه شد، یهودیانش نسخه ی زمینی خودش یعنی عیسی مسیح را که «بره ی خدا» نامیده شد چون فرم انسان شده ی گوسفند بود برایش قربانی کردند. در مورد میترا هم او خدای گاو بود که جانوری از جنس خودش برایش قربانی میشد ولی این قصه ی اولیه به خدمت نوعی اصلاحات دینی درآمد که در آن، خدا، نسخه ی قبلی خودش را با کشتن حذف میکرد. ارتباط این مسئله با یهودیان کارملی دقیقا به این برمیگردد که آنها اعقاب یهودیان مرتدی شمرده میشوند که یهوه را در قالب گوساله ی طلایی پرستش کردند. شکسته شدن بت گوساله ی طلایی توسط موسی، درواقع نسخه ی دیگر قربانی شدن گاو توسط میترا، و بنابراین برابر با نبرد اهریمن علیه اهوره مزدا و تایفون علیه ازیریس است. در اصطلاح مانوی، این میشود شورش یهوه علیه مسیح و اشتباه گرفته شدنش با مسیح که در مسیحیت، در قصه ی دجال یا آنتی کریست رخ میدهد. بنا بر فرضیه ی نومرولوژیستی "نرو"ها یا دوره های 600ساله ی تاریخی که بر اساس آن در هر دوره یک منجی تاریخ ساز ظهور میکند، حدود 600سال پس از مسیح، دجال یا آنتی کریست که کسی جز محمد پیامبر نیست، ظهور میکند و 600سال بعدتر در حدود 1200 میلادی، مسیح برمیگردد تا پیروان دجال را از روی زمین جارو کند که این مسلما با نسبت داده شدن جنگ های صلیبی به حول و حوش همان دوره ی زمانی بی ارتباط نیست. در میان نحله های سرکوب شده ی مسیحیت، دو تجسد جدید خدای مسیحیت در سال 1200میلادی زنده اند که عبارتند از: یوآخیم فیوره ای و سنت فرانسیس آسیزی. این دو مسیح قرون وسطایی کاملا با هم مرتبطند چون پیروان یوآخیم موسوم به یوآخیمی ها از میان فرانسیسکن ها که پیروان سنت فرانسیس هستند برمی آیند. یوآخیم فیوره ای بر اساس تثلیث پدر-پسر-روح القدس، تاریخ مسیحیت را به سه عصر تقسیم میکرد: عصر پدر که شامل دوران شرح داده شده در عهد عتیق بود، عصر پسر که شامل دوران پس از ظهور عیسی مسیح تا زمان خود یوآخیم بود، و بلاخره عصر قریب الوقوع روح القدس که در آن، یک «انجیل ابدی» تحقق بخش آرمانشهر مطلوبی میگردد که جانشین کلیسای سازمان یافته ی وقت خواهد شد. عصرهای اول و دوم، هر کدام 42 نسل طول میکشند و پیشبینی میشود که عصر مسیحیت در سال 1260 میلادی با آمدن دجال به پایان برسد. بر اساس همین تثلیث باوری، یوآخیم، عصر مسیحیت را نیز به سه دوره تقسیم میکند: دوره ی "اسرائیل" که از ظهور عیسی مسیح تا به حکومت رسیدن کنستانتین طول میکشد و معادل با آغاز یهودیت در کتاب مقدس است، دوره ی "مصر" از کنستانتین تا دوره ی شارلمان که در آن، کنستانتین به عنوان یک مسیحی برخاسته از میان کفار روم، حکم موسی شاهزاده ی مصر را پیدا میکند که مذهب خدا را در جهان میگسترد، و بلاخره دوران "بابل" از شارلمان تا زمان خود یوآخیم، یعنی دورانی که مسلمانان به جای آشوریان، پاره ای از روم را که جانشین اسرائیل جدا شده از یهودا است، تصرف کرده اند و در پاره ی دیگر که معادل یهودای تصرف شده توسط بابل است، پدران کلیسا همچون دانیال که نبوکدنصر شاه بابل را تحت تاثیر قرار داد، کفار فاتح را مسیحی کرده اند و رم را بدل به بابلی یهودی شده نموده اند ولی این بابل به سبب فساد و انحطاطش محکوم به سقوط است. روشن است که در گفتمان یوآخیم، کاتولیسیسم رومی سیستم مثبتی نیست و همین باعث دوام بقایای اعتقادات یوآخیمی ها در پروتستانتیسم شده است. در اواخر قرن 13 و بعد از این که پاپ مورد علاقه ی یوآخیمی ها یعنی سلستین پنجم سقوط کرد و در زندان پاپ بعدی درگذشت، یوآخیمی ها به این نتیجه رسیدند که عصر دجال فرا رسیده و تقریبا همان زمان، نوشته های یوآخیم را برابر با خود "انجیل ابدی" شمردند و گرامی داشتند. مسلما برابرگیری دوران حکومت کلیسای کاتولیک با دورانی شیطانی، دور از تصویر شیطانی ارائه شده از دوران کلیسا در فراماسونری و وانمودگری مطمئنانه ی آن به این تصویر متداول نیست که دوران پساکلیسا پایان همه ی دوران های تاریخ است، همانطورکه از پیوند پروتستانتیسم با فراماسونری نیز به دور نیست. همانطورکه مشهور است، فراماسونری دنباله ی مکتب شوالیه های تمپلار شمرده میشود که خود در جنگ صلیبی شرکت داشتند ولی بعد از اتحاد با نحله ی شورشی مسلمانان تحت کنترل شیخ الجبل، بدعت هایی آوردند که باعث سرکوب فرقه ی آنها توسط کلیسای کاتولیک شد. تاثیرگیری تمپلارها از مسلمان ها کمک کرد تا طی نظریه پردازی برای زمانبندی یوآخیم، نروی 600ساله از زمان ظهور محمد –اینبار به عنوان فارقلیط یا منجی نهایی پیشبینی شده از سوی مسیح- از نو شمارش شود و زمان دجال یا آن که با یهوه ی مجسد یعنی مسیح برابر شمرده میشود، برای مسلمانان در حدود 1200میلادی تعیین شود. همانطورکه مشهور است، شیخ الجبل از میان اسماعیلی ها برخاست که مرکزشان در مصر بود ولی اخیرا شعبه ای از آنها شامل شیخ الجبل در آسیا از حکومت مصر جدا شده بودند، مابه ازایی برای جدا شدن اسرائیل از یهودیه در کتاب مقدس. مغز متفکر اندیشه ی اسماعیلی که پایاترین فلسفه ی اسلامی تا به امروز را به او نسبت میدهند، ابن سینا است که دانش خود را از کتابخانه ی سامانیان در آسیای مرکزی به دست آورد. عنوان "سامانی"، تحریف لغت "شمنی" در اشاره به پیروان شمن ها یعنی جادوگران اسکیت است که با رواج دین بودا در بین اسکیت ها ارتباط دارد. لغت "سکا" که برای اسکیت ها به کار میرود، با نام ساکیا قبیله ی بودا مرتبط است. گروهی از ژرمن های تابع اشراف دورگه ی اسکیت ها در اروپا را "ساکسون" ها یعنی فرزندان سکاها مینامیدند. دکتر گدس از وفور لغات عبری در زبان قدیم ساکسون نوشته است که نفوذ یهود در اسکیت های ورود یافته به اروپا را نشان میدهد. در مصر اسماعیلی که مابه ازای یهودیه ی کتاب مقدس است، حکمرانی با عنوان "الحاکم بامرالله" از سوی پیروانش خدای تجسد یافته تلقی شده بود. برای مسلمانان سنی که پیروز میدان اسلام بودند، الحاکم میتوانست یک نسخه از دجال باشد و برای خود اسماعیلی ها، صلاح الدین ایوبی سنی که هم اسماعیلی ها را در مصر سرنگون کرد و هم اورشلیم را از صلیبی ها پس گرفت میتوانست دجال باشد. فرقه ی الحاکم در مصر سرکوب شد ولی هنوز پیروان الحاکم تحت عنوان دروزی ها در لبنان وجود دارند. این دروزی ها هم درست مثل کارملی ها اعقاب گوساله پرست های طردشده ی یهودی شمرده شده اند و این به هگینز اجازه میدهد تا الحاکم را دقیقا به خاطر مصری بودن و خدا بودن، نسخه ی اسلامی ازیریس بشمرد. «الحاکم بامرالله» یعنی کسی که به خواست خدا به حکومت رسیده است و موضوع این است که در سرزمین های اسلامی، تمام حکمرانان "حاکم" نامیده میشوند و هگینز معتقد است که تمام حکمرانان اسلامی، نسخه ای از الحاکم و ازاینرو دارای اختیارات فرابشری هستند همانطورکه تمام فراعنه، نسخه ای از ازیریس بوده اند. از طرفی تمپلارها به نام تمپل یا معبد سلیمان نامگذاری شده بودند و SOLOMON یا «سلیمان»، خود تلفظ دیگری از "سلمان" به معنی مسلمان شده بود که این با اتهام سلیمان درباره ی نصب بت های گاوهایی با سر انسان در معبد یهود بی ارتباط نیست. بنابراین و با پیروی او از VON HAMMER که اسماعیلی ها و تمپلارها را دو شعبه ی جدا شده از یک جریان واحد میشمرد، هگینز نتیجه میگیرد که به اصطلاح جنگ صلیبی، درواقع حمله ای از غرب به شرق بود که در آن، تلاشی برای ایجاد یک مذهب بینابینی از اعتقادات دو طرف انجام گرفت ولی جریان مربوطه در یک اصلاحات مذهبی متشرعانه، از نتایج خود شکست خورد و با جدا شدن غرب و شرق از هم، در دو مسیر جداگانه تحول یافت. "شیخ الجبل" نام بامسمایی برای بنیانگذار این جریان بود. لغت عربی "شیخ" به معنی دانا و رئیس، با لغت اروپایی saga/sage به معنی فرد دانا همریشه است؛ اصطلاح "ساکیا" برای قبیله ای که بودا در بینشان ظهور کرد هم به اینجا برمیگردد. ارتباط دانایی و ریاست، همان ارتباط عنوان "حاکم" با لغت "حکمت" به معنی دانش است. "جبل" که در عبری به کوه معنی میشود، تلفظ دیگری از "گبل" است که به گفته ی هَمِر، ارتباطش با کوه ثانویه است و تلفظ دیگرش به صورت "قَبَل" است که به "قبالا" یا "کابالا" تبدیل شده و اصل آیین یهود را نشان میدهد. کابالا به کوه تشبیه میشود چون منشا دین یهود است همانطورکه در کتاب مقدس، کوه سینا منشا دستورات این دین و جایگاه خدای آن شمرده شده است. در فصل 18 کتاب اول پادشاهان، گبلیم، عنوان معبد سلیمان است که قبله ی یهود شمرده میشود. گیبیل که امروزه بیشتر "جبیل" نامیده میشود، نام منطقه ای کوهستانی در لبنان است که در منابع یونانی، "بیبلوس" نامیده شده است. فیلون اسکندرانی دانشمند یهودی که از پایه های کابالا به شمار میرود از ریشه ی بیبلوسی دانسته شده است. نامجای بیبلوس نیز با BIBLE عنوان کتاب مقدس یهودی-مسیحی مرتبط است همانطور که با "بابل" یا دروازه ی خدا منشا تمام انسان ها و ادیان مرتبط است. بنابراین شیخ الجبل را میتوان حکیم کابالا یا دانا به کتاب مقدس معنی کرد. مسلما این کتاب مقدس یا باید کتاب مقدس کلیسای کاتولیک باشد و یا انجیل یوآخیم که مقابل آن قرار میگیرد و با آن متحد میشود. در هر دو حالت، هر چیزی از آن که به شرق رسیده باشد، متاخر است و بنابراین اسلامی که غرب با آن جنگ صلیبی میکند، باید چیزی قبل از دخل و تصرف های یهودیت در آن باشد، چیزی که با توجه به مقابل هم قرار گرفتن یهودیت و مذهب صابئی/صابی/صبی، اسلام اولیه را فقط میتواند مذهب صابی نشان دهد، لغتی که هگینز، اصطلاح "صوفی" برای عرفان گراهای اسلامی متاخر را تلفظ دیگر آن میداند. درست همانطورکه در غرب، تمپلاریسم، چیزی بین پاگانیسم و مسیحیت کاتولیک است، در شرق هم مذهب اسماعیلی چیزی بین مذهب صابی و تشرع اسلام سنی تعریف میشود. این که بنیانگذار فرقه ی شیخ الجبل، حسن صباح نام میگیرد و خود، شیخی است که در کوهستان ساکن شده است، به نظر هگینز از این مرحله ی بینابینی ریشه میگیرد بدین معنی که "صباح" تلفظی بازخوانی شده از لغت "سابائوس" به معنی صابئی است و "حسن" هم تلفظی بازخوانی شده از اصطلاح "اسن" برای حصائیان است. حصائیان فرقه ای از یهود بودند که تحت تاثیر صابئین کلدانی قرار گرفته و به عرفان متمایل شده بودند. در میان یهود، "حسیدی" عنوان فرقه ای بود که بنیانگذارانشان از میان یهودیانی برخاسته بودند که به زبان و نوشتار کلدانی مشغول بودند و ازاینرو حسیدی نامیده میشدند که تلفظ دیگر کسدی به معنی کلدانی است. در سفرنامه ی بنیامین تودلایی از جامعه ای از یهود بین بلخ و سمرقند یاد شده که به زبان کلدانی میگفتند و مینوشتند. در یورک و اسکاتلند بریتانیا هم یهودیان کلدانی مآب معروف بودند و کولدی نامیده میشدند که شکل معوج اصطلاح کَلدی است. بابل پایتخت کلدانیان شمرده میشد. در منبعی ماسونی به نام CAMBRIDGE KEY آمده که دانش های کلدانی، عبری و هندی همه از بالای کوهی به نام "کاسی" ریشه گرفته که اولین سکونتگاه خالق زمین در آن بوده است. به سبب تمثیلی بودن مذهب صابئی، هگینز لغت "کاسی" را با لغت "قصه" مقایسه میکند و به منفور بودن "قصاصون" در گفتمان متشرع اسلام میپردازد و فکر میکند که با توجه به تبدیل "ک" و "ق" و "ح" و "ا" به هم، اصطلاح ASSASIN که برای پیروان فرقه ی حسن صباح به کار میرود، نه با معنای اروپاییش به معنی آدمکش، بلکه تلفظ دیگری از "قصاصین" یعنی قصه پردازان باید تلقی شود. هگینز همچنین کاسی را معادل با "غزه" در تورات میگیرد، محل سکونت پلستینی ها که یهود با آنها در جنگ بودند. به دلیل وجود یک دریاچه (مر) در نزدیکی غزه، آنجا "غزه مر" هم نامیده میشد که هگینز، آن را مبنای هر دو نامجای عجمر و کشمیر در هند میداند. کشمیر هند، خود را محل قرارگیری معبد سلیمان پایتخت یهود میشمرد و بنابراین غزه ی اولیه همان بیت المقدس و محل قرارگیری کوه خدا بود که در فوق "کاسی" نامیده شده است. پس همانطورکه کسدی مبنای حسیدی است، کاسی هم مبنای حصایی و حسن/اسن است و باید "حسن صباح" را به "حصایی صابی" و به عبارت دیگر به یهودی کلدانی مآب ترجمه کرد. اگر او آخرین تلاش دین محمد برای حفظ خلوص باشد که الگوی مسیح بازگشته شده است، پس در اثر برابر گرفتن محمد بازسازی شده با دجال، مسیح اولیه به 600سال قبل از او برمیگردد و یهوه به عنوان "خدای عصر پدر" یوآخیم در 600سال قبل از مسیح تعبیه میشود. با برابر گرفتن خدای اصلی یهود با خدای کابالا که در جهان مادی منکثر است، این خدا معادل با بودا در نزد بوداییان خواهد بود که درست مثل یهوه ی مسیحی، در انسان های زمینی هم تجسد می یابد. زمان تعیین شده برای بودا هم در حدود 600سال قبل از مسیح تعیین شده است. لازم به ذکر است که بودا در هند، نام خدای سیاره ی عطارد هم هست و درست مثل هرمس یا مرکوری که خدای عطارد در اساطیر یونانی-رومی است، این بودای عطاردی هم خدای دانش است. در مصر، مرکوری را تحوت و در بین ژرمن ها تائوتس یا توئیسکو مینامند که این آخری با عنوان شوالیه های تویتونی برای گروهی مشهور از جنگجویان صلیبی مرتبط میباشد. مطمئنا این همانی بودای هندی با تعصب زاهدانه ی مسیحی قرون وسطی، مرتبط با برابرگیری مسیح با خود یهوه و اصالت او است. یهوه به کیش بعل در قبل از خود خاتمه داده و این بعل، همان خدای گاومانندی است که سلیمان او را به معبد یهود برمیگرداند. بودا هم نهمین و آخرین آواتار ویشنو است که مذهب آواتار قبلی یعنی کریشنا را که چوپان و همدم گاوان است منسوخ کرده است و با این حال، قرار است کریشنا با آواتار دهم، در قالب کالکی یا منجی موعود برگردد. قاعدتا این منجی موعود، عیسای مسیحیان در آخرالزمان است و به سبب ارتباطش با کریشنای گاو دوست باید همان ازیریس گاوآسای فراماسون ها باشد که طغیانش علیه بودا همچون طغیان تجمل علیه زهدمآبی به نظر میرسد. این طغیان در سطح جهان رخ میدهد، چون خدای کابالا در کالبد تمام جهان حضور دارد و کل جهان معبد یعنی تمپل او است. به همین خاطر، لغت تمپل با لغت تمپلوم به معنی جهان مرتبط است و کیش تمپلار، نه فقط معبدی بلکه جهانی است و اشتهایش به حد بلعیدن کل جهان است. سرنوشت جهان هنوز باید بر اساس ستاره پرستی قدیم صابئی کلدانی، در آسمان تعیین شود و آدم ها بسته به تغیر هر روزه ی نقشه ی ستارگان در آسمان شب، بسته به زمان تولدشان شخصیت های متفاوتی داشته باشند. به همین دلیل هم هست که گفته میشود قبلا در خانه ی کعبه ی مسلمانان، 360 بت یعنی به تعداد روزهای سال خورشیدی وجود داشت. بدین ترتیب نه فقط جهان به سال تشبیه میشود، بلکه خدایش در دوره های زمانی متشبه به سال، دچار تغییر ماهیت وجودی میشود همانطورکه خدای مانی به خدا و شیطان تقسیم میشود و فاوستوس از این دو شخصیت به ترتیب به نام های گاد و هایل یاد میکند. مانی نتیجه ی نوعی ارتداد از مذهب سنت توماس شمرده میشود و سنت توماس درواقع تموز خدای طبیعت و فصل ها بوده که در دوران حیاتش در نیمه ی اول سال، طبیعت سرسبز و مملو از فراوانی بود و با مرگش در نیمه ی دوم سال، خزان و بی باری و تهیگی بر زمین حاکم میشد. سنت توماس نمیتوانست جلو ارتداد مانی را بگیرد چون مرده بود و مرگ او همان مرگ تموز بود. انحطاط مذهبش هم همان فرافکنی چرخه ی فصل های سال تموز به دوره های تاریخی و تبدیل روح دوره ی خزان، به خدای بیابانگردان یهودی یعنی یهوه بود که زهد و ریاکاری را یکجا به مردم میفروخت و بین آنها پخش میکرد. ظهور عصر علم بعد از غلبه ی جهل یهوه درواقع بازگشت تموز بود که با نام یکی از نسخه های سوری او یعنی "آدونیس" مرتبط بود. عنوان آدونیس از "دن/تن" به معنی خدا و امر خدایی می آید که علم ازجمله ی این امور خدایی است. در کلدانی، "تانا" به معنی خردمند است و همین لغت در زبان فارسی، "دانا" تلفظ میشود. در فارسی به علم "دانش" یعنی آنچه از "دان" ریشه میگیرد میگویند. در هندوستان به افراد خردمند، "دانشمند" یعنی مشغول به دانش گفته میشد. ایرانی ها به جایی به نام "بهار دانش" یعنی باغ خرد اعتقاد داشتند که همه ی علوم از آن می آمد و هگینز آن را با باغ های آدونیس در اساطیر یونانی مقایسه میکند. "دن" به معنی خدا منشا اطلاق اصطلاح "اردن" یعنی رود دن به رود مهمی در نزدیکی سرزمین مقدس بود که میتوانست رود آدونیس و منشا باغ های بهشتی او هم باشد. به رود ارس در ایران هم "دون" گفته میشد. بعضی از عرب ها این رود را "رُش" مینامند که در عبری به معنی دانش و منشا اصطلاح "رأس" به معنی رئیس و حکومتگر است. این باز یادآور ارتباط "حکمت" به معنی دانش با عنوان "الحاکم" برای دجال اسلامی سال 1200میلادی است. "حکمت" معادل عربی دقیق "خوخمه" به همان معنا در زبان عبری است که در کابالا همسر یهوه تلقی میشود. معادل یونانی خوخمه، الهه ای به نام سوفیا است که طالبان دانش به نامش فیلوسوفیا یا فیلسوف نامیده میشوند. به نظر هگینز، اصطلاح "سوفیا" فرم مونث لغت "صوفی" برای دانایان اسلامی است که مدعی تداوم عرفان سرکوب شده توسط متشرعینند و بخش های مهمی از این عرفان در آثار اسماعیلی ها متجلی است. پس سوفیا یا دانش میتواند مسیح بازگشته ی تمپلارها باشد، منتها مسیحی به شکل یک زن، یا این که این زن، مسیح راستین را به دنیا می آورد همانطورکه ایزیس همسر ازیریس، روح شوهر متوفایش را به شکل هورس از نو به دنیا می آورد تا از تایفون انتقام بگیرد. بی دلیل نیست که همان سال 1200 میلادی مصادف با دوران ظهور ژاندارک زنی برگزیده از سوی خدا است که به سلک تمپلارها درمی آید و بعد از این که همچون مسیح توسط متعصبین اعدام شد، قدیسه ی آنها میشود.:

ANACALYPSIS”: V1: GODFREY HIGGINS: LONGMAN: 1836: P698-713

تولد واقعی مسیح به قلم تمپلارها در قرن 12میلادی، با همکاری اولیه ی آنها با مسلمان ها و جار زدن علوم آنها علیرغم دشمنی بعدیشان با اسلام، نسبت عجیبی دارد، چون دقیقا همان جهانی شدن یهودیت توسط مذهب مسیح بعد از اعدام مسیح به دست یهودیان است. دراینجا یهودیه نام جدیدی به خود میگیرد: تریپولی یا طرابلس به معنی شهر تثلیث در اشاره به تثلیثی بودن مسیح. نسخه ی جدید مسیح، ریموند دوم جنگجوی صلیبی است که به کمک جمعی از مسلمانان طرابلس را تصرف و آنجا را پایگاه تمپلارها میکند ولی بعدا توسط گروهی از حشاشین یا همان اساسین های اسماعیلی چاقو میخورد و کشته میشود و این ترور، اولین ترور یک حکمران مسیحی به دست حشاشین است. ریموند مابه ازایی برای مسیح حشاشین است که همانند عیسی مسیح، به دست قوم خودش کشته میشود و. اعتبارش از یهودیه به روم منتقل میگردد. این اتفاق در سال 1152 رخ میدهد که با توجه به اضافه شدن هزار سال به تمام سال ها به دنبال خوانده شدن عدد سال با I اول آن به 1، سال 152 میلادی بوده که بعدا به 1152 تبدیل شده است( I152=1152). این اتفاق هم میتوانسته آغاز مسیحیت و سالشمار مسیحی شود و هم برای تعیین چنین آغازی، با سال تولد مسیح بعد از تعیین سن غیر واقعی 33سالگی برای زمان قتل او جمع شود. با انتخاب مورد دوم، سال آغاز مسیحیت، 152 بعلاوه ی 33 یعنی سال 185 میلادی میشد. این با موضوع شناسایی شده توسط اندرو مارفول جور درمی آید که بر اساس آن، بسیاری از وقایع در تاریخ رسمی، دو بار و با فاصله ی 185 سال تکرار میشوند و احتمالا زمان بسیاری از وقایع دیگر هم در تاریخ فعلی، 185سال اضافه یا کم شده است. موضوع ظهور مسیح در قرن 12میلادی، در کتاب های فومنکو هم بسیار برجسته است. او که کل تاریخ باستان را انکار و وقایع باستانی را انعکاس وقایع قرون وسطی در دوره های ماقبل مسیح میشمرد، و سازه های به اصطلاح باستانی را بناهای قرون وسطایی میخواند که باستانشناسان برایشان زمان دیرین جعل کرده اند، نسبت به تاریخ پس از قرن 12 خیلی نرم برخورد میکند. این ریاضیدان ناسیونالیست روس، مدعی است که زمان دقیق اتفاقات بعد از قرن 12 را با کمک مدل های ریاضی و نرم افزارهای کامپیوتری به دست آورده است، ولی این حرف ها را فقط برای مرعوب کردن منتقدان غیر ریاضیدان میزند. اصل و اساس کار فومنکو، "پیگوپای" یا «مکتب تردید در باب آثار باستانی» در چین دهه های 1910 و 1920 است که در صحت محتویات منابع تاریخ چین شک کرده و معتقد بود بسیاری از وقایع تاریخ چین، چند بار و هر بار برای سلسله ای متفاوت بازنویسی شده اند و هرچقدر بازنویسی ها بیشتر شده اند، بعضی روایت ها ویژگی های ماوراء الطبیعه ی بیشتری به خود گرفته اند. فومنکو همین کار را با تاریخ کل جهان میکند و میتوان به ضرس قاطع گفت که اساس کارش درست است با این تفاوت که از بین بازنویسی های گوناگون فقط آنهایی را که به نفع کشورش روسیه هستند اصل میگیرد و روسیه را مبدا تاریخ کل جهان معرفی میکند. علت انتخاب قرن 12 از سوی او نیز این است که تقریبا دوران ورود اسلاوهای روس به تاریخ رسمی است. سیلوریو صداقت او را زیر سوال میبرد چون فومنکو تاریخ روس ها را از تاریخ روم شرقی درمی آورد درحالیکه بنا به نوشته های خود فومنکو، تاریخ باستان روم غربی و روم شرقی، از روی مابه ازاهای جدیدشان یعنی امپراطوری روم مقدس و امپراطوری عثمانی برداشته شده و تازه روم مقدس هم که فقط وقتی هابسبورگ است خیلی قدرقدرت است کل توصیف خود را مدیون هابسبورگ های حاکم بر امپراطوری اطریش-مجارستان در قرن 19 است که وارثین خودخوانده ی روم مقدس بودند که ادعای احیایش را داشتند و نسبتشان با روم شرقی تا اندازه ی زیادی از روی جنگ هایشان با عثمانی تعیین میشد. همانطورکه تاریخ رسمی مدعی است، رم ایتالیا که محل واتیکان روم مقدس است، اصل روم تعیین شده است و بنابراین روم شرقی بیزانسی غاصب است که اینجا باید به جای بیزانس بخوانید: عثمانی. از طرفی به گفته ی فومنکو عثمانی ها همان حشمونایی های یهودی کتاب مقدس هستند که سرزمین مقدس را از سلوکی های یونانی که مابه ازای دیگر فاتحان اروپاییند (روم=یونان) پس میگیرند. به نظر سیلوریا این پس گیری همان بازپس گیری اورشلیم از صلیبی ها توسط مسلمانان است. صلیبی ها در حمله به اورشلیم میخواستند انتقام قتل مسیح را بگیرند چون به نظر سیلوریو آنهایی که در اورشلیم به مصافشان میرفتند نه مسلمانان بلکه حشمونیان یهودی بودند و این حشمونیان، اسکیت های یهودی شده ی عثمانی از اروپای شرقی بودند که شرق نزدیک را تصرف کرده بودند. بنابراین هیچ یک از این اتفاقات در قرن 12 نیفتاده و انعکاس وقایعی به مراتب متاخرترند. در جهت اثبات این ادعا میتوان این را هم مورد توجه قرار داد که فومنکو اصل تاریخ تحریف شده را به منبعی به نام "گاهشماری پروتستان" نسبت میدهد که بر اساس گاهشماری قبلی اسکالیگر و پتاویوس تهیه شده است. فومنکو میگوید این اثر که منشا اصلی پذیرش گاهشمار روم باستان تلقی شده است، در نیمه ی دوم قرن 17 تهیه شده و در سال 1720 به روسی ترجمه شده است. نکته این است که از این اثر، هیچ نسخه ی لاتینی شناخته شده نیست و فومنکو هم با نسخه ی روسیش کار کرده است. آیا کارهای قبلی ژوزف اسکالیگر و دیونیسیوس پتاویوس قبل از تهیه ی این اثر وجود داشتند یا بعدا تهیه شدند؟ در این مورد، بخصوص باید به این توجه داشت که احکام شورای نیقیه که مبنای مسیحیت تثلیثی کنونیند فقط در آثار دیونیسیوس اکسیگوس ظهور میکنند که قدیمی ترین نسخه های شناخته شده شان توسط دیونیسیوس پتاویوس منتشر شده اند. این دیونیسیوس اکسیگوس ظاهرا یکی از راهبان اسکیتی اهل اسکیتیه ی صغیر در قرن ششم میلادی و مخترع تاریخ گذاری آنودومینی (میلادی) بود. گفته میشود قبل از دیونیسیوس پتاویوس (قرن 17) کپلر در اواخر قرن 15 از آثار دیونیسیوس اکسیگوس یاد کرده است. اما احتمالا زمان کپلر را باید با همان روش جمع 185 سال، به نیمه ی اول قرن 17 و دوران حیات دیونیسیوس پتاویوس برسانید که در این صورت، میرسیم به این حرف فومنکو که دیونیسیوس اکسیگوس (اکسیگوس یعنی فروتن) همان دیونیسیوس پتاویوس بوده است. از آن جالبتر این که آثار خود دیونیسیوس پتاویوس هم ظاهرا گم شده بودند تا در سال 1718 توسط J.G.JANUSکشف شوند، البته آنطورکه بوخارت در سال 1845 عنوان کرده است. عجیب است که اولین نویسنده ی آثار، نام یک خدای پاگانی یعنی دیونیسوس را دارد و مکتشف آنها که درواقع نویسنده ی دومشان است، باز نام یک خدای پاگانی دیگر یعنی جانوس را دارد. انگار که مسیحیت واقعا از خدایان انسان نمای پاگان ریشه گرفته است همانطورکه مذاهب شرقی از همتایان شرقی این خدایان یعنی آنوناکی ها به انسان های معمولی رسیده اند پیش از آن که آن خدایان، زمین را ترک کنند. بیخود نیست که تضعیف مسیحیت به معنی بازگشت خدایان پاگانی است و از دید مسیحیان این امر به معنی شیطانی شدن جهان است چون مسیحیت، خدایان پاگان را همان شیاطین میداند.:

“THE NEW CHRONOLOGY BY FOMENKO AND NOSOVSKIY”: KORBIN DALLAS: STOLEN HISTORY: 14 NOV 2020

خدایان انسان نمای سابق حالا تبدیل به انسان های خدانمایی شده اند که هنوز دارند به مردم، دانش های شگرف نیبخشند و هنوز انعکاسی از خودهای بزرگ مردمی هستند که در دنیایی به اندازه ی دهکده ی جهانی، حکمرانان مشخصی همراه با سخنگویان فکری و فرهنگی گماشته ی آنها را میشناسند که میتوانند خود بزرگشان را در آنها بپرستندانسان پرستی خرافی آشکاری که فقط بزرگی و پمپاژ شدید کلمه ی "علم" در سطح جامعه میتواند آن را پنهان کند. شاید یکی از بزرگترین اشتباهات مارکسیسم که لیبرالیسم نهایت استفاده از آن را کرذده است همین بوده است. علاقه مندی به خود بزرگ لزوما به ظهور آگاهی در توده ها منجر نمیشود چون پرستش آن در بیرون از خود راحت تر است.

سرمایه داری مدرن: موفق ترین و جهانگیرترین مذهب دنیا

تالیف: پویا جفاکش

منابعی از سال 1912 ادعا میکنند که در زلزله ی سال 1800 نیومادرید ایالات متحده، گزارش‌های متعددی از مشاهده ی "درخشش‌ها" و "جرقه‌های نور" توسط مردم وجود داشته است. موضوع ملاحظه ی تخلیه های نوری از زمین که در قبل، حین و بعد از زلزله‌های قدرتمند، و گاهی اوقات توسط شاهدان برای روزها یا هفته‌ها قبل یا بعد از زلزله یا مجموعه‌ای از زلزله‌ها در منطقه دیده شده‌اند، سابقه ی تاریخی زیادی دارد و اصطلاح مخصوص آن «نورهای زلزله» است. اما تا همین اواخر عموماً توسط «جامعه ی علمی» پذیرفته نشده بود و هنوز هم به طور گسترده به عموم مردم آموزش داده نمی‌شود، شاید به این دلیل که علل آن هنوز مورد توافق نیست، و شاید به این دلیل که هنوز به طور جهانی پذیرفته نشده است. بسیاری از مقالات علمی منتشر شده در مجلات در چند دهه ی گذشته، شواهد عکاسی از نورهای زلزله را که همزمان با زلزله‌های منطقه ی ناگانو در ژاپن از سال ۱۹۶۵ تا ۱۹۶۷ گرفته شده است را به عنوان نقطه ی عطفی حیاتی ذکر می‌کنند که منجر به پذیرش گسترده تر این پدیده توسط جامعه ی بزرگتر زلزله‌شناسی شد. این گزارش با عنوان « اندازه و برخی ویژگی‌های منابع نورانی مرتبط با زلزله هیوگو-کن نانبو در سال ۱۹۹۵ » نوشته ی تامشیدا تسوکودا از دانشگاه توکیو توضیح می‌دهد که در جریان زلزله‌های ناگانو در سال‌های ۱۹۶۵ تا ۱۹۶۷، «یکی از ساکنان موفق شد پنج بار یا بیشتر از نور عکس بگیرد» و به متون منتشر شده توسط ژئوفیزیکدان Y. Yasui در سال‌های ۱۹۷۱ و ۱۹۷۲ استناد کرده است. مقاله ی دیگری در مورد نورهای زلزله که در سال 1973 در بولتن انجمن زلزله‌شناسی آمریکا منتشر شد، به متون نوشته شده توسط ی. یاسویی نیز استناد می‌کند. چکیده ی مقاله می‌گوید: بهترین مشاهدات مستند از نورهای زلزله مربوط به زلزله‌های ژاپن در اوایل دهه ی ۱۹۳۰ و اواسط دهه ی ۱۹۶۰ است. در مورد اخیر، عکس‌های رنگی و سیاه و سفید از نورهای درخشان، نیم‌کره و سفید مستقر در سطح زمین، با قطر حدود ۲۰ تا ۲۰۰ متر، به مدت ۱۰ ثانیه تا ۲ دقیقه، که محدود به قله‌های کوه در یک سنگ گسل‌دار کوارتز-دیوریت بود، گرفته شد. هرگونه تلاش برای توضیح این پدیده با مشکلات و عدم قطعیت‌های بزرگی همراه است. مطالعات بعدی، گزارش‌های مربوط به نورهای زلزله در سایر نقاط جهان را با دقت مستند کرده‌اند، گاهی اوقات با عکس. این مطالعه با عنوان « نورهای زلزله (EQL) زلزله ی ۶ آوریل ۲۰۰۹ آکویلا در مرکز ایتالیا » «پدیده‌های نورانی که در این مورد به وفور مشاهده شده‌اند» را مورد بحث قرار می‌دهد. گزارش‌هایی که احتمالاً می‌توانستند ناشی از اشتباه گرفتن با اتصال کوتاه خطوط برق، نشت لوله ی گاز یا حتی سیاره ی زهره باشند، کنار گذاشته شدند و ده‌ها توصیف شگفت‌انگیز باقی ماندند که خواندن آنها جذاب است. مشاهدات بر روی نقشه‌ای از منطقه ی زلزله‌زده ترسیم شده‌اند و برخی از عکس‌های گوی‌های نورانی که توسط شاهدان گرفته شده است، گنجانده شده است. برخی از جنبه‌های جالب گزارش‌ها شامل این واقعیت است که آنچه به عنوان شعله‌های آتش گزارش شده بود، همیشه به رنگ قرمز بود، اما پس از آن هیچ نشانه‌ای از سوختگی یافت نشد و هیچ آتش‌سوزی توسط این شعله‌ها آغاز نشد. بسیاری از مشاهدات به نظر می‌رسید تخلیه ی الکتریکی، چه عمودی و چه افقی، باشد و تخلیه‌های عمودی همیشه از زمین سرچشمه می‌گرفتند. در پست‌های قبلی به دکتر والت براون، نویسنده ی نظریه ی هیدروپلات، در مورد این پدیده ی نورهای زلزله اشاره شده است. نظریه ی دکتر براون مکانیسم متفاوتی را برای علت زلزله نسبت به مکانیسم ارائه شده توسط نظریه ی تکتونیکی پذیرفته شده ی متعارف پیشنهاد می‌کند. توجه داشته باشید که بحث دکتر براون در مورد پدیده ی تخلیه‌های الکتریکی و پدیده‌های نورانی همراه با زلزله - و همچنین اختلالات یونوسفر قبل از زلزله‌های بزرگ، که گاهی اوقات برای چند روز قبل از آن رخ می‌دهد - شامل تخلیه‌های پلاسما می‌شود. نظریه ی او همچنین معتقد است که تخلیه‌های قدرتمند پلاسما در طول وقایع پیرامون یک سیل جهانی فاجعه‌بار روی زمین آغاز شد (یا به شدت افزایش یافت) و اثرات بعدی این رویداد علت زلزله‌ها (و تخلیه‌های گاه به گاه پلاسما که با آنها همراه است) تا به امروز است. ارتباطات احتمالی بین زلزله و تخلیه ی پلاسما با توجه به این واقعیت که به نظر می‌رسد اژدهای چینی با زلزله مرتبط بوده است و همچنین به نظر می‌رسد بسیاری از ویژگی‌های مرتبط با تخلیه ی پلاسما را در خود جای داده است (حتی اگر مطالعه مدرن تخلیه ی پلاسما نسبتاً جدید باشد)، جذاب است. کوزه ی معروف لرزه‌نگاری طراحی شده توسط ستاره‌شناس چینی ژانگ هنگ (که گمان می‌رود از سال ۷۸ تا ۱۳۹ میلادی در چین زندگی می‌کرده است) به وضوح نشان می‌دهد که زلزله و اژدها در اساطیر چینی به هم مرتبط بوده اند. گزارش‌های زیادی در اینترنت در مورد «ابرهای رنگین‌کمانی» یا به اصطلاح «ابرهای زلزله» وجود دارد که ممکن است با نورهای زلزله ی مورد بحث در مقالات ذکر شده در بالا اشتباه گرفته شوند، اما با خواندن گزارش‌های زلزله مشخص است که گوی‌های نورانی، تخلیه‌ها و درخشش‌هایی که در آنجا توصیف می‌شوند، احتمالاً کاملاً با ابرهای رنگین‌کمانی که عموماً «ابرهای زلزله» نامیده می‌شوند (که ممکن است ناشی از شرایط جوی ساده‌ای باشند که با زلزله مرتبط نیستند) متفاوت هستند. همچنین شایان ذکر است که گزارش‌های مربوط به نورهای زلزله که شبیه تخلیه‌های پلاسما هستند، به دهه‌ها و حتی قرن‌های گذشته برمی‌گردند. برخی از افرادی که در مورد پدیده ی نورهای زلزله بحث می‌کنند، آنها را به برنامه ی HAARP که توسط دولت ایالات متحده ایجاد شده است، نسبت می‌دهند، اما به نظر واضح می‌رسد که نورهای زلزله ی گزارش شده در زلزله‌های نیو مادرید در سال‌های 1811-1812 (به عنوان مثال) نمی‌توانند با هارپ مرتبط باشند. البته این بدان معنا نیست که هرگونه ارتباط هارپ با پدیده‌های عجیب جوی (یا حتی تلاش برای دستکاری زمین یا آب و هوا یا حتی ایجاد زلزله) امکان‌پذیر نیست -- بلکه فقط به این معنی است که پدیده ی نورهای زلزله ظاهراً قبل از هرگونه برنامه ی مدرنی وجود داشته است. البته هنوز هم این امکان وجود دارد که افرادی که به ارتباط بین انرژی الکترومغناطیسی و زلزله پی می‌برند، بتوانند از آن ارتباط استفاده کنند، اما قبل تر اگر کسانی که به اختلالات جوی همراه با زلزله - و خود زلزله‌ها - اعتقاد داشتند، می‌گفتند که آنها در واقع توسط اژدهای آتشین در حال پرواز ایجاد می‌شوند. کسانی که در دوران باستان اژدها را به زلزله مرتبط می‌دانستند، ممکن است اطلاعات بیشتری در مورد ارتباطات پلاسما و زلزله نسبت به «علم مدرن» تا همین اواخر داشته‌اند (و شاید آنها هنوز هم اطلاعات بیشتری نسبت به آنچه ما موفق به کشف مجدد آن شده‌ایم، داشته‌اند). این ارتباط همچنین میتواند افسانه های ایجاد کسوف و خسوف در اثر بلعیده شدن خورشید یا ماه به دست اژدها را هم در بر بگیرد.:

Dragons and the phenomenon of "earthquake lights": DAVID MATHISEN: STAR MYTHS OF THE WORLD: November 9, 2012

حمله ی اژدهایان از درون زمین به آسمان و به منابع نور چون خورشید و ماه، پیرو مقابل هم قرار گرفتن آسمان نورانی و زمین تاریک است. اژدها به عنوان مابه ازایی برای شیطان اعظم است که نور را که تمثیل خدا است تهدید میکند. غروب هر روزه ی خورشید که با کشیده شدن خورشید به قلمرو اژدها و شیاطینش در درون زمین اتفاق می افتد، با سایه گستراندن تاریکی، پیروزی اژدها را شعار میدهد. ولی خورشید با غلبه بر اژدها در طلوعدم از شکم زمین به در می آید و نور برمیگردد. در اقصی نقاط عالم، افسانه های زیادی درباره ی ترک گفته شدن زمین و آسمان ها از سوی خدا و سفر ابدی خدا به آسمان وجود دارد که اغلب نشانه ی نوعی نارضایتی خدا از انسان ها و مابه ازایی برای سقوط آدم و حوا از قلمرو خدا در بهشت میباشند. این افسانه ها با افسانه ی یونانی-رومی دوران طلایی ساتورن که در آن نظام طبقاتی وجود نداشت و انسان ها از همه گونه امکاناتی برخوردار بودند مرتبطند. جورج سانتیلانا و هرتا دچند در کتاب "آسیاب هملت" (منتشر شده به سال 1969) سعی کرده اند رد عصر طلایی ساتورن را با جمع آوری حداکثر اسطوره های بهشت گم شده بگیرند و تصویری از تاریخی احتمالی که در آن، زمین چنین جایگاه فوق العاده ای بوده است پیدا کنند. نظریه ی پلاسما و موضوع "نورهای زلزله" یکی از مهمترین دلایل توجه آنها به این پروژه بوده که آنها را به سمت تغییر موقعیت زمین نسبت به سیارات دیگر در اثر یک فاجعه ی احتمالی جهانگیر در گذشته رهنمون کرده است. ازاینرو تلاش آنان شباهت زیادی به کار ولیکوفسکی دارد که آثار سقوط تمدن ها و از بین رفتن زیستگاه ها و گونه های جانوران و گیاهان باستانی در زمین را به تغییر سیستم سابق قرارگیری سیارات در آسمان زمین و فجایعی که این تغییرات بر زمین تحمیل کرد مربوط میکند. "آسیاب هملت"، از جمعبندی افسانه های پیشینیان، زمینی منقضی را بازسازی میکند که خورشید آن، سیاره ی زحل بوده و در فاصله ی کمی از زمین در محل قطب شمال قرار داشته و هرگز در چنین زمینی، غروبی اتفاق نمی افتاده است. دیدیه لاکاپله این دیدگاه را دنباله ای بر توضیح "دین وارن" از دانشگاه بوستون در قرن 19 میداند که کشف فسیل های جانوران و گیاهانی در قطب شمال را که امروزه متعلق به سرزمین های گرمسیر میشناسیم، دلیلی بر بودن بهشت عدن تورات در قطب شمال و کوچ گونه ها به جنوب در اثر بروز یخبندان در شمال میخواند، و نیز نظریه ی "آتلانتیس شمال" یورگن اسپانوت که فرازی از ادیسه ی هومر را توسعه میدهد که در آن، فایسیان های جزیره ی شریا ادعا میکنند اولین پادشاهیشان در هایپریا در شمال دور بوده است. به نظر لاکاپله اما محتمل ترین توضیح برای وجود فسیل های اسرارآمیز در قطب شمال، این است که شهابسنگی با زمین برخورد کرده و باعث تغییر محور زمین و قرار گرفتن قطب شمال در محل کنونیش شده و قبل از آن، آن محل، تفاوت زیادی با بیشتر نواحی دیگر زمین نداشته است؛ اما این که آن، محل آفتاب همیشگی تصور شده است، احتمالا به خاطرات دوری از سفرهایی به قطب شمال برمیگردد که کسی دقیقا نمیتوانسته مطمئن باشد آیا قبل یا بعد از برخورد اتفاق افتاده اند یا نه، و فقط تناقضشان باعث چنین تقسیمبندی ای شده است، چون قطب شمال در زمستان تقریبا همیشه تاریک، و در تابستان تقریبا همیشه روشن است و ممکن است سفری نادر در تابستان، به دوران قبل از جهنم شدن آنجا، و سفری نادر در زمستان، به دوران بعد از جهنم شدن آنجا مربوط شده باشد. تاریکی کامل زمستان میتوانسته به سقوط خدای قطب و تبعیدش به هادس یا تارتاروس نسبت داده شده باشد همانطورکه سقوط موقت خورشید، باعث سایه افکندن موقت تاریکی در شب میشود. این که این خدا کرونوس/ساتورن موکل زحل تعیین شده است، به این برمیگردد که در بسیاری از اساطیر باستانی، خدای زحل، صاحب خورشید است. بنابراین برخلاف آنچه "آسیاب هملت" میگوید، جای زحل با خورشید عوض نشده است و سقوط زحل، روایت دیگر سقوط خورشید است. این هم که عصر طلایی به سقوط ساتورن توسط پسرش ژوپیتر تعبیر شده است، به تقسیم خدایی واحد به دو خدا بعد از انتقال بهشت آسمانی به زمین و جدا کردن خدایان دوران های بهشت و پسابهشت در زمین مربوط است. چون ساتورن و ژوپیتر، همینطور نسخه های یونانیشان کرونوس و زئوس، قبل از این که در کیهانشناسی هزیودی مقابل هم قرار بگیرند، معمولا خدایان واحدی تلقی میشدند. جووه که نام اصلی ژوپیتر است، تلفظ دیگر نام یهوه خدای یهود است و یهوه خود را با ال به معنی مطلق خدا برابر میگیرد که در اوگاریت، نام خدای زحل بوده است درحالیکه ژوپیتر، در لاتین، نام سیاره ی مشتری است. علت این است که ژوپیتر و ساتورن، معادل های لاتین حئا و مردوخ در کلده هستند که در ابتدا خدای واحدی بودند ولی کارکردهای شاهی حئا که به سیاره ی مشتری نسبت داده میشد از کارکردهای خلقتی او که به سیاره ی زحل نسبت داده میشد جدا گردید و به صورت مردوخ، تشخصی مجزا از او یافت. به همان ترتیب، جنگجویی مردوخ که شاه شدن او را ممکن کرد، به دانش تعبیر میشد و به صورت نبو خدای دانش که کارکردهای عطارد را نمایندگی میکرد از مردوخ جدا شد و به جای مردوخ با دشمن که اژدهای هاویه بود جنگید. نبو در اساطیر یونانی-رومی، با هرمس یا مرکوری تطبیق شده است ولی جنگجویی نبو از هرمس غربی جدا شده و به مریخ سیاره ی بی منطق جنگجویان که خدایش در کلده نرگال و در اساطیر لاتینی مارس است، انتقال یافته است تا حتی الممکن جنگجویان را از علم و منطق و چون و چرا کردن در دستور دور کنند. لاکاپله قرار گرفتن همه ی اینها به صورت سیارات در آسمان، به این برمیگرداند که قلمرو اولیه ی خدایان و به همراه آنها بهشت عدن در آسمان بوده و این نظریه ی دیوید متیزن را میپذیرد که قدیمی ترین داستان های خدایان و قهرمانان، همه در آسمان اتفاق افتاده اند اما در منطقه ای خاص از زمین، این افسانه ها از آسمان به زمین منتقل و خدایان تبدیل به قهرمانان انسانی شده اند و داستان های ابرقهرمانان و شاهان فاتح بی نظیر باستانی به وجود آمده که ملت های مختلف آنها را کپی و مرتبا در تاریخ های تقلبی خود، بازتکرار کرده اند.:

“L, UNIVERS ELECTRIQUE”: DIDIER LACAPELLE: THEOGNOSIS: 25 JUNE2025

اگر خدا را منعکس در حقیقت بپنداریم و از روی این برداشت، حقیقت و قوانین لازمه ی آن را به نور و روشنایی روز تشبیه کنیم، پس با جابجا کردن جایگاه خدا از آسمان به زمین، به این نتیجه خواهیم رسید که حقیقت و قوانینش، درست مثل روز موقتی خواهند بود و جایی باید تخریب شوند؛ به همین ترتیب، تختگاه های حقیقت و خدا مانند تمدن های باستانی باید توسط بیگانگان نابود شوند تا مانند شبی که بین دو روز حایل میشود، یک دوره بی نظمی داشته باشیم که از تویش نظم جدیدی دربیاید. ازاینرو هر کشوری که بتواند ثابت کند قوانین و دستورالعمل هایش ابدی یا دستکم طویل العمرند، بیش از دیگر کشورها وارث بهشت زمینی از دست رفته و به همان اندازه جانشین برحق بهشت آسمانی، و ناچارا خودش کشور خدا و رهبران سیاسی و اقتصادیش، انسان هایی ایزدی از احزابی ایزدی خواهند بود. کشوری با این طرز تفکر، اجازه دارد برای روشن کردن جهان و از بین بردن تاریکی، به کشورهایی که شیطانی میداند حمله کند یا به وقوع جنگ در کشورهای شیطانی کمک کند، چون وظیفه دارد بهشت روی زمین را احیا کند.

ما ایرانی ها الان در چنین کشوری زندگی میکنیم و در این تردیدی نیست چون جمهوری اسلامی، هیچ وقت در ادعای صدور مذهب خود به سراسر جهان، پنهانکاری نداشته است. به همین دلیل هم هست که ایران واقعا خطر بزرگی برای جهان نیست. چون شعارهای نخ نمای مذهبیش با تصاویر پمپاژشده از بیابان های قرون وسطایی و افرادی که با اسب و شمشیر میجنگند، درباره ی دینی بودن چنین ناسیونالیسم هایی آدرس غلط میدهد و باعث استتار خطرهای واقعی یعنی ناسیونالیسم هایی میشود که ظاهرا سکولارند ولی با همین خرافات مذهبی تاریخ مصرف گذشته دخالت های خود در سراسر جهان را توجیه میکنند و کشورهایی مثل ایران هم هستند که وظیفه دارند چنین خطری باشند تا دخالت سکولارها همیشه برحق باشد. الان فقط یکی از این کشورها هست که میتواند تعیین کند چه کسی هر وقت خواست کجای دنیا جنگ به پا کند یا نکند. امریکا عملا قصد برساختن دهکده ی جهانی تحت ایدئولوژی کاپیتالیسم را دارد و کاپیتالیسمش آنقدر ریشه در یک مذهب یعنی یهودیت دارد که یک کشور کوچک «مقدس» یهودی به نام اسرائیل در خاورمیانه بیش از تمام ایالات امریکا برای دولت امریکا مهم است و یک پای همه ی جنگ های امریکا در خاورمیانه هم او است. حتی اگر بخواهیم گزافه گویی های قدیم فیلسوفان کاپیتالیست غرب درباره ی لزوم رعایت حد اعتدال بین «قانون طبیعی» ارسطو و قانون های مدون شده در مجالس کشورها بر اساس تجربه های ملی را ملاک قرار دهیم، باید به این نتیجه برسیم که امکان ندارد یک قانون واحد با ایدئولوژی واحد در سراسر جهان حاکم شود و برای همه مفید باشد. پس چرا بعضی فیلسوفان کاپیتالیست و لیبرال مدرن مثل فوکویاما از «پایان تاریخ» با لیبرال دموکراسی سخن میگویند انگار که یک جنگجوی صلیبی قرون وسطایی یا یک سردار جنگطلب ایران مدرن، دارد نزدیک بودن آخرالزمان و تحقق بهشت زمینی در اثر جنگ های تیم خودش را شعار میدهد؟! آیا این که سرمایه داری مدرن به شدت مایل به استفاده از نمادهای اجنه و شیطانپرستان در رسانه ی خود است، با این ادعای کلیسا که ساتورن فرمانروای بهشت زمینی، خود شیطان لعین و رئیس اجنه بود، تعارضی دارد؟!

جرمی کلمنت از دانشگاه سوربن پاریس، معتقد است که نئولیبرالیسم به عنوان ابزار فرهنگی گسترش کاپیتالیسم را نه به عنوان یک موضوع اقتصادی صرف، بلکه باید «به عنوان یک گفتمان در واژگان لاکانی، یعنی به عنوان حامل و ناقل پیوندهای اجتماعی بین دو موجود سخنگو و از نظر زبانی تقسیم‌شده، مورد پرسش قرار دهیم.» چون «با توجه به تسلط دکترین نئولیبرال و حضور فراگیر واژگان و بازنمایی‌های آن در جوامع ما، بررسی پیوند اجتماعی از طریق منشور منطق گفتمان‌های لاکان، در نهایت بسیار مرتبط است. به نظر می‌رسد گفتمان سرمایه‌دار (کاپیتالیست)، آنطور که لاکان در اوایل دهه ی 1970 برجسته کرد، مناسب‌ترین گفتمان برای توصیف پویایی‌هایی است که می‌توان در دکترین نئولیبرال مشاهده کرد. با این حال، از آنجایی که دومی تمایل ذاتی و چشمگیری برای تقویت خود و گسترش به کل حوزه ی اجتماعی دارد، می‌توانیم فرض کنیم که با نوع جدیدی از گفتمان سرمایه‌دار سروکار داریم.» لکان چهار نوع گفتمان را تحت نام های گفتمان اربابی، گفتمان هیستریک، گفتمان دانشگاه و گفتمان تحلیلگر، برجسته کرده بود. گفتمان اربابی، ناظر به رابطه ی رئیس و مرئوس تحت مضمون اقتدار و قدرت با همان تعریف سنتی «تجارت حکومت کردن» است که «از زمان فروید و کانت به عنوان یکی از تجارت‌های غیرممکن شناخته میشود.» گفتمان هیستریک، گفتمانی است که مقابل گفتمان اربابی قرار میگیرد، ولی از خرد تهی و مایل به احساسات است. «گفتمان دانشگاه - یا گفتمان محقق - در خدمت ساختاردهی به بازنمایی گفتمانی دانش است. آنها برای اینکه به نوعی از موفقیت در چارچوب اهداف ارباب، که معادل اهداف تسلط است، ببالند، از دانش به عنوان متحد استفاده می‌کنند. بنابراین، در مسیر گفتمان ارباب، پویایی خاصی از تسلط بر دیگری را حک می‌کند که ناگزیر به القای اثرات انطباق است. افرادی که این گفتمان شکل می‌دهد، تحصیل‌کرده، هنجارمند، عاقل، منضبط یا حتی مطیع هستند. این طیف گسترده از ویژگی‌ها ممکن است سوژه را در دام این گفتمان گرفتار کند، چه شهروند دلسوز باشد و چه مصرف‌کننده‌ای منضبط و بزدل. در گفتمان محقق، دانش جایگاه مرجع غالب را اشغال می‌کند و اگرچه انگیزه‌ای برای اقدام متمدنانه در آن قابل درک است، اما بیشتر بر پرداختن به یادگیری و آموزش تمرکز دارد. گفتمان دانشگاه، همانند تجارت غیرممکن حکومت‌داری ، چارچوب مرجع خود را به تجارت آموزش می‌دهد و در نتیجه اثرات هنجارسازی را برمی‌انگیزد. زبان هژمونیک آن، آن را به گفتمان ارباب شبیه می‌کند» و بلاخره گفتمانتحلیلگر، گفتمانی است که روان انسان و ازجمله زیربناها و روبناهای روابط قدرت بین فرد و جامعه را کنکاش میکند و از این جهت، گفتمانی است که میتواند با شناسایی روش های گفتمان اربابی، جریان اربابی در صحنه را به چالش بکشد. امادر اوایل دهه ی 1970 لکان گفتمان پنجمی هم اضافه کرد: گفتمان سرمایه داری که تا اندازه ای بازسازی گفتمان اربابی پیشین در جهت کارکرد بهتر است و کلمنت معتقد است آن الان به گفتمان نئولیبرال تبدیل شده است:

«امروز، در زمانی که نئولیبرالیسم به کل طیف اقتصادهای انسانی رسیده است، چه می‌توانیم مشاهده کنیم؟ اکنون که اقتصاد بازار بدون استثنا بر تک تک جنبه‌های وجود ما اعمال می‌شود، چه می‌شود؟ سلطه ی انحصاری دکترین نئولیبرال ما را بر آن می‌دارد که در مورد اهمیت گفتمان سرمایه‌داری تأمل کنیم و در نظر بگیریم که آیا توجیهی برای در نظر گرفتن نئولیبرالیسم به عنوان گونه ی جدیدی از گفتمان سرمایه‌داری وجود دارد یا خیر. گسترش سریع و بی‌وقفه ی نرم‌افزار نئولیبرال، امروزه به گونه‌ای است که چارچوب مرجع بازارهای رقابتی اکنون به کل بدنه ی اجتماعی و نهادهای آن دسترسی پیدا می‌کند. از این پس، ما فرض می‌کنیم که معرفی و تعریف ترکیب «گفتمان نئولیبرالیسم» جالب و کافی است تا ابتدا بر این واقعیت تأکید کنیم که این گفتمان به عنوان پروژه‌ای برای تمدن عمل می‌کند، که خود لاکان در مورد سرمایه‌داری به آن اشاره کرده است. کاملاً مانند مورد اخیر، نئولیبرالیسم را باید به عنوان یک واقعیت تمدنی، با بُعد گفتمانی و شیوه ی خاص آن در برخورد با پیوندهای اجتماعی و با ارتباط سوژه با لذت خود، در نظر گرفت. در این روزگار، سرمایه‌داری با گرایش نئولیبرال به طور آمرانه‌ای اعمال می‌شود، "از ارجاعات باستانی خود عاری شده و کاملاً به عنوان یک ساختار تاریخی و به عنوان یک هنجار کلی برای زندگی در نظر گرفته می‌شود" ( DARDOT; LAVAL, 2009 , p. 6). اما قبل از اینکه در تحلیل خود بیشتر پیش برویم، اجازه دهید یک نکته ی مقدماتی را بیان کنیم که ضروری به نظر می‌رسد: نئولیبرالیسم صرفاً یک دکترین اقتصادی نیست و اگر آن را با سرمایه‌داری جمع کنیم، اشتباه کرده‌ایم. در واقع، نئولیبرالیسم یک فلسفه ی سیاسی کامل است، به معنای تلاشی برای حکومت بر انسان، که بر روشی برای عقلانی کردن حکومت متکی است. این گفتمان، به عنوان گفتمان غالب در فرامدرنیته، بر ساختار سیاسی جوامع غربی ما حاکم است و در عین حال تلاش می‌کند منطق بازار را در اعمال امر سیاسی به کار گیرد، به عبارت دیگر، همانطور که میشل فوکو در "ظهور زیست سیاست" نوشت ، "اعمال جهانی قدرت سیاسی را بر اساس اصول رسمی اقتصاد بازار تنظیم کند. این گفتمان نمی‌خواهد جای خالی‌ای را پر کند، بلکه می‌خواهد اصول رسمی اقتصاد بازار را بر هنر عمومی حکومت تحمیل کند، به آن ارجاع دهد و آن را به آن ارجاع دهد" (فوکو، ۱۹۷۸-۱۹۷۹ ). بنابراین، نئولیبرالیسم تقریباً به‌طور انحصاری بر سیاست تمدنی ما نظارت دارد و یک خط فکری جهانی، وحدت‌بخش و فراگیر را ارائه می‌دهد. قلب فلسفه ی آن، گفتمانی تمامیت‌خواه را تولید و تقویت می‌کند که هدف آن اکنون گسترش هنجار رقابت‌پذیری عمومی به وسیع‌ترین بخش‌های اقتصادهای انسانی، از جمله مراقبت‌های بهداشتی، هنر، آموزش، عدالت یا در دانشگاه، با گرایشی به سمت شتاب است. اصطلاح «جهانی شدن» اولین بار در دهه ی ۱۹۹۰ مورد استفاده قرار گرفت و "به معنای اول کلمه، عمل تبدیل چیزی که «محلی» بود به «جهانی» را توصیف می‌کرد. این به معنای مقیاس‌بندی کاربردهای یک مفهوم تا مقیاس کامل (احتمالاً در مقیاس سیاره‌ای) است". (مورین، ۲۰۱۶) این دقیقاً فعالیت اصلی نئولیبرالیسم است، که مفهوم بازار و شرکت را به عنوان یک شکل به کل محیط اجتماعی و جامعه‌ای ما، به عبارت دیگر، به کل اقتصادهای انسانی، منتقل می‌کند. آرمان نئولیبرال، آرمانی جهان‌شمول است که باید به آن به عنوان یک عقل جهانی (دِراسون-موند به زبان فرانسوی) گوش دهیم. ضمناً، این گرایش جهان‌شمول همان چیزی بود که ما را متقاعد کرد از اصطلاح «گفتمان نئولیبرالیسم» به جای «گفتمان نئولیبرال» استفاده کنیم. بنابراین جهانی شدن با قاعده ی شباهت مطابقت دارد و باعث اثرات قوی‌تر بر یکسان‌سازی می‌شود: یکسانی در لذت، در افراد، در آرمان‌ها و غیره. منطق نئولیبرال هنجار جدیدی ایجاد می‌کند که نه تنها در زندگی اقتصادی و جامعه، بلکه در تجربه ی بسیار ذهنی ما، از نهادها و دولت‌هایمان گرفته تا خصوصی‌ترین وجودمان، با تکان دادن توری جدید با نازک‌ترین رشته‌های ناخودآگاه ما، اعمال می‌شود. نئولیبرالیسم با هدف قرار دادن جهانی شدن به شیوه‌ای گسترده‌تر، به عنوان یک نیروی تمدن‌ساز عمل می‌کند. در ارتباط با موضع اوج گفتمان علم، اکنون به شکل ابرمن‌های همسو با فرهنگ توده‌ای تغذیه و فربه می‌شود. و هرچه گفتمان علمی بیشتر گسترش یابد، گفتمان سرمایه‌داری بیشتر شنیده می‌شود. به جای اینکه فرض کنیم این یک نوع جدید است، ما فرض می‌کنیم که جهانی شدن فلسفه ی نئولیبرال به گونه‌ای است که استقرار سرمایه‌داری را در کل حوزه ی اجتماعی در مقیاس کلی تسهیل می‌کند. مکتب فکری نئولیبرال از خاستگاه خود، از گفتمان سرمایه‌داری سرچشمه گرفته و منطق گفتمانی خود را از آن گرفته تا داستان خود را بنویسد. به عنوان نوعی جبران، راه را برای گسترش و تسلط آن هموار می‌کند. بنابراین منطق گفتمان سرمایه‌داری از دیدگاه لاکان بیش از هر زمان دیگری مرتبط است. در نهایت، نئولیبرالیسم با دستور دادن به گفتمان سرمایه‌داری برای گسترش و تأثیرگذاری بر بسیاری از حوزه‌هایی که از سرمایه‌داری در شکل اولیه ی صنعتی آن مستثنی بودند، آن را تأیید و پشتیبانی کرد. تحت حاکمیت نئولیبرالیسم، سرمایه‌داری چنان تریبون سیاسی در اختیار دارد که به عنوان محل ملاقات بین بخش‌هایی عمل می‌کند که همیشه در حال شکوفایی و تنوع هستند، اما خود را به سناریوهای صرفاً تجاری محدود نمی‌کنند. همانطور که لاکان نیم قرن پیش به طور کامل آن را به تصویر کشید، گفتمان سرمایه‌داری بزرگترین ترفند خود را با اطمینان از اینکه سوژه در نهایت در جایگاه عامل درون ساختار قرار می‌گیرد، یافته است. فرد در نئولیبرالیسم، اکنون بیش از هر زمان دیگری، یک عامل مصرف است که کشتی خود را هدایت می‌کند. به جای دال اربابی سابق، آنها در موقعیتی قرار می‌گیرند که می‌توان آن را به عنوان جایگاه اربابی تصور کرد که خود را تابع هیچ چیز ندانستن نشان میدهد، زیرا موانع غیرممکن برداشته می‌شوند، در عین حال به گونه‌ای عمل می‌کنند که برای بازار مفید است. در این دوران نئولیبرال، فرد یک کارآفرین خودساخته است : دیگر به نقش مصرف‌کننده محدود نمی‌شوند، آنها به مصرف‌کنندگان فعالی تبدیل شده‌اند که به این فکر سوق داده می‌شوند که باید در زندگی خود سرمایه‌گذاری کنند و با هدایت منافع خود و آنچه در اختیار دارند، جایگاهی در بازار به دست آورند. با این وجود، لاکان اشاره می‌کند که فرد در سرمایه‌داری "در واقع یک پرولتاریا است، یعنی فردی که میلش مورد سوءاستفاده و فریب قرار می‌گیرد، زیرا به لذت محدود شده است." کولت سولر می‌گوید: "آنها سوژه‌ای هستند که با لذت کامل خود کامل شده‌اند." فرد خودمختار، در قالب چهره‌ی انسان خودساخته، اهل عمل و رقابت است. آن‌ها به تأیید مداوم ارزش خود جذب می‌شوند، که یکی از بهترین یافته‌های فناوری نئولیبرال است، زیرا به سوژه اجازه می‌دهد تا در جایگاه عامل در گفتمان سرمایه‌دار تثبیت شود. عامل-سوژه‌ی ما همیشه به فردیت خود باز می‌گردد. آن‌ها که همیشه مجبور به پیروی از شیوه‌های لذت خود هستند، باور نادرستی از اصالت دارند، زیرا این شیوه‌ها توسط پیشنهاد بازار دیکته می‌شوند. در نتیجه، شکاف بین سوژه و ابژه به طور قابل توجهی در حال کاهش است، تا زمانی که از بین برود، تا زمانی که احتمالاً ناپدید شود. هیچ چیز راه تولید - ابژه به عامل - سوژه‌ی تقسیم‌شده‌ی ما را مسدود نمی‌کند. ما می‌توانیم مصرف کنیم، که مربوط به الزام لذتی است که توسط سوپرایگوی نئولیبرال انجام می‌شود، که میل سوژه را چنان شدید استثمار می‌کند که لذت بی‌حد و حصر شده است و فقط به جای فانتزی به موضوع مصرف تبدیل می‌شود. گفتمانی تند، گفتمانی "به شدت جسورانه"، و با این حال: "من به هیچ وجه به شما نمی‌گویم که سرمایه‌داری زشت است، کاملاً برعکس، چیزی فوق‌العاده باهوش است، اینطور نیست؟ فوق‌العاده باهوش، اما مستعد سوراخ شدن. خب، بالاخره این هوشمندانه‌ترین گفتمانی است که تاکنون تولید شده است. (...) آنقدر که به آرامی پیش می‌رود، نمی‌تواند بهتر از این کار کند، اما مشکل همین است: خیلی سریع پیش می‌رود، آنقدر مصرف می‌کند و مصرف می‌کند که در نهایت به مصرف میرسد." (لکان، 1978) نیم قرن پس از «شهود ایتالیایی» لاکان، چه برداشتی باید از گفتمان اجتماعی داشته باشیم؟ از آن زمان، گفتمان سرمایه‌داری از طریق حمایت بی‌نقص سیاست‌های اقتصادی لیبرالِ هایپرمدرنیته، چنان گسترش یافته و تثبیت شده است که استانداردسازی امروزیِ لذت در اوج خود قرار دارد. اشیاءِ صنعت، ما را سرریز می‌کنند و به عنوان انبوهی از «محصولات سریالیِ جعلی و افزوده‌شده به لذت» تکثیر می‌شوند (لاکان، 1969-1970). همانطور که دیوید برنارد اشاره می‌کند، اینها به تجسم پیش‌فرض "یک شیوه ی جهانی لذت تبدیل شده‌اند، با این اثر که فرد مدرن را از حمایت هرگونه پیوند اجتماعی محروم می‌کنند". با مواجهه با این تکثیر بی‌وقفه ی اشیاء تقلبی برای مصرف، و مشاهده ی "ناپایداری شیوه ی ژوئیسانس ما، که اکنون کاملاً در لذت نهفته است ، که به نظر نمی‌رسد به شکل دیگری جز این بیان شود" (لکان، 1974)، آیا می‌توانیم بگوییم آنچه در این فرآیند مصرف می‌شود، سوژه ی خود زبان است؟ و آیا باید حرف لاکان را باور کنیم که گفتمان سرمایه‌داری را اساساً «محکوم به شکست» پیش‌بینی کرد؟ اگرچه ممکن است تهدید شکست وجود داشته باشد، اما ترفند سرمایه‌داری این است که هوش و ذکاوت آن غیرقابل درک است. سیاست‌های لیبرالی دائماً لاستیک را برای یک مایل دیگر وصله می‌زنند تا بی‌پایان باشند. بیایید بحران وام‌های رهنی پرخطر در سال ۲۰۰۸، ۱۱ سال پیش را به یاد بیاوریم. برخی از اقتصاددانان به ویژه خسته، هرچند از سیاست‌های فوق مدرن و تمایل آنها به نوسازی چندان آگاه نبودند، نئولیبرالیسم را مرده اعلام کردند. تاریخ نشان می‌دهد که آنها اشتباه می‌کنند. بحران‌های مختلفی که سیاست‌های نئولیبرالی از سر گذرانده‌اند، باعث ترمیم، اصلاح و تجدیدنظر گسترده شده است. بانک برادران لمن ممکن است غرق شده باشد، دیگران از برنامه‌های نجات بهره‌مند شده‌اند. پول دوباره تزریق شد و ظرف چند ماه، سیستم دوباره راه افتاد. این آشفتگی در میان مؤسسات مالی، بحرانی آنچنان بزرگ ایجاد کرد که از زمان سقوط مالی ۱۹۲۹ بی‌سابقه بود. با این وجود، عمیق‌ترین بحران ماهیت مالی ندارد. ما ارزیابی می‌کنیم که بحران واقعی، بحران سوژه است، که نتیجه‌ی فعالیت گفتمانی نئولیبرالیسم در افزایش قدرتش بر همه کس و همه چیز است، و به نظر نمی‌رسد بتوان عظمت گسترش آن را مهار کرد. این گفتمان جدید اربابی فوق مدرن، که به دلخواه خود توسط گفتمان علم پشتیبانی می‌شود، بدون هیچ چالشی بر هر حوزه‌ای از وجود انسان حکومت می‌کند. ارباب توسط دانش به عنوان یک مرکز توجه درجه یک و در عین حال، به عنوان ابزاری برای تأیید مشروعیت خود و ابزاری برای مدرنیزاسیون پشتیبانی می‌شود. بوروکراسی به متحد اصلی در ظهور گفتمان نئولیبرالیسم تبدیل شده است، چیزی که لاکان خیلی زود در حوزه ی علمیه خود به نام L'envers de la psychanalyse با پیوند دادن گفتمان ارباب مدرن به عنوان "گفتمان اربابی منحرف" آن را درک کرد. در حال حاضر، بوروکراسی نئولیبرال به طور فعال از این تلاش مدیریتی بهره می‌برد. مدیریت عمومی جدید به طور فزاینده‌ای سختگیرانه‌تر، ضروری‌تر و گسترده‌تر می‌شود. یک حوزه ی واژگانی جدید که اساساً از دنیای مدیریت شرکتی گرفته شده است، سریع‌ترین رشد را در بین حوزه‌های دیگر دارد. مدیریت عملکرد و دستگاه‌های کنترل دائمی ایجاد می‌شوند، هنجارها، رویه‌ها و ارزیابی‌های شکوفا برای همه ی بخش‌های فعالیت انسانی، و البته گواهینامه‌ها و رویه‌های مرتبط با فرهنگ سازمانی، اکنون شبکه ی هنجاری حکومت نئولیبرال را شکل می‌دهند. این رویه‌ها که خود را «دانش علمی» می‌نامند و برچسب‌گذاری شده‌اند، شیوه‌های جدیدی از عقلانی‌سازی را در بر می‌گیرند که از منطق کارآفرینی پیروی میکنند. (هیبو، 2012) پیوند بین سرمایه‌داری و گفتمان علمی در چنان اوجی است که گفتمان اربابان فوق مدرن را بیش از پیش تثبیت می‌کند. در این مرحله، رشته‌ای از پرسش‌ها پیش روی ما گشوده می‌شود. آیا گفتمان نئولیبرالیسم، به عنوان بردار شکل‌دهنده‌ی چارچوبی تقویت‌شده برای گفتمان اربابِ فوق‌مدرن، و به دنبال خود آوردن گفتمان‌های محقق و هیستریک، به معنای پایان چهار گفتمان دیگر است؟ آیا واقعاً فقط دو گفتمان باقی مانده است، با ارباب و تحلیلگر، در حالی که دانشگاهی و هیستریک اکنون حول محور ارباب در نوسان هستند؟ دومی گفتمانی است که در آن گفتمان‌های سرمایه‌دار و محقق در هم می‌آمیزند، یکی توسط گفتمان هیستریک از طریق پرسش‌هایش تقویت می‌شود، همانطور که در رویدادهای اخیر از شب‌خیزان یا جنبش جلیقه زردها در فرانسه دیده می‌شود، و به طور متناقضی، در نهایت به جای ایجاد تهدید، ارباب را تثبیت و ساختارمند می‌کنند. در حالی که سرمایه‌داری از دیدگاه لاکان می‌تواند «گفتمان ارباب مدرن» باشد (لکان، 1970-1969)، نئولیبرالیسم از سوی خود یک گفتمان ارباب فوق مدرن است، یعنی گفتمانی کلی و جهانی که منادی سیاست معاصر است. در برابر همه‌گیری و قدرت مطلق آن، به نظر می‌رسد تنها گفتمان تحلیلگر می‌تواند نقش مخالف را حفظ کند و جایگاهی براندازانه را اشغال کند، که در سوی دیگر پویایی‌های قدرت قرار دارد و بنابراین چهره ی واقعی تمدن نئولیبرال و نارضایتی‌های آن را آشکار می‌کند.»:

THE “DISCOURSE OF NEOLIBERALISM” AS A NEW READING OF THE CAPITALIST’S DISCOURSE: JÉRÉMIE CLÉMENT *: REDALYC: 10 SEP2019

یادمان نرفته که بزرگترین اتهامی که جریان های مارکسیستی مقابل سرمایه داری به ادیان وارد میکردند، این بود که مذاهب، ابزار گفتمان های اربابی برای ستمگری آنها بر مردم بودند. انقلاب ایران زمانی که شعار «نه شرقی، نه غربی» سر میداد، فکر میکرد که شریعت اسلام با بقیه ی ادیان فرق میکند چون دارد مقابل قدرت می ایستد. ولی معلوم شد که چنین نیست چون نه اسلام و نه هیچ کدام از ادیان قدیمی، به خودی خود ضد اجتماع نیستند ولی همه ی ادیان، این قابلیت را دارند که ابزار ستم حاکمان شوند چون دین با بایدها و نبایدها سروکار دارد، درست مثل ارباب. شما ممکن است بایدها و نبایدهای ارباب را به راحتی نپذیرید اما اگر آن را برایتان در لفافه ی یک مذهب خوشنام بپیچند، با کمال میل قبول میکنید حتی اگر پذیرش شما به تحریف عظیم دین مزبور بینجامد. مشکل این روش این است که به محض این که مشت دین به دنیافروشان برای مردم باز شود، مردم چنان به اعتقادات دینی بدبین میشوند که به هر گونه باید و نبایدهایی که برخلاف مطامع نفس سرکششان باشد، بی اعتنا میشوند و فساد و بی قانونی چنان جامعه را به خطر می اندازد که موجودیت ارباب هم به خطر می افتد. گفتمان نئولیبرال این اشتباه را پشت سر گذاشته است. او مستقیما به مردم، باید و نباید خاصی را دیکته نمیکند. انواع انتخاب ها چه از ادیان و نحله های سنتی باشد و چه از هر پدیده ی خوب و بد جدیدی، مقابل فرد میگذارد تا فرد خودش انتخاب بکند و خیالش جمع است که فرد تحت هر انتخابی با سرسپردگی محض به آدم های اطراف خود و صحنه ی رسانه، بلاخره به گفتمان اربابی فرامدرن سرمایه داری خواهد رسید و بردگی را از صمیم قلب قبول خواهد کرد. پس از آن، او درست همچون دینداری خواهد بود که بدون اعتقاد قلبی به دستورات دین خود عمل میکند، ولی نه فقط میل به شورش ندارد، بلکه درست مثل یک دیندار متعصب، با شورشیان مواجهه ی سخت میکند. همانطورکه کلمنت گفت، تنها چیزی که میتواند این چرخه را دچار نقصان کند، قوه ی تحلیل است و گفتمان سرمایه داری مغزهای تحلیلگر در طبقات پایین را دوست ندارد، همانطورکه ادیان سنتی هم وقتی ابزار اربابان کلاسیک میشدند، از مردم، ایمان کور و بی چون و چرا طلب میکردند.

قیمت تقدس: چگونه یکتاپرستی باعث بتپرستی افراطی در سرمایه داری مدرن شده است؟

تالیف: پویا جفاکش

ههاکا ساپا یا گوزن سیاه، مرد مقدس سرخپوستان لاکوتا تعلیم میداد که قلمرو ارواح، منبع و منشا هر چیزی است که در زمین میبینیم. پدر گوزن سیاه، با پدر جنگجو و رهبر مشهور سرخپوست، تاشونکه ویتکو یا همان اسب دیوانه، پسرعمو بود. یک بار اسب دیوانه رویای خود را برای گوزن سیاه شرح داد: «اسب دیوانه خواب دید و به دنیایی رفت که در آن، چیزی جز ارواح همه چیز وجود ندارد. این دنیای واقعی است که پشت این دنیا قرار دارد و هر چیزی که اینجا میبینیم، شبیه سایه ای از آن دنیا است.» دیوید ماتیزن، جهانبینی حاکم بر محیط این دو رهبر سرخپوست را مشابه این فراز از تائوته چینگ از کتاب های چین قدیم میشمرد:

«راه هایی که میتوان پیمود، ابدی نیستند.

نام هایی که میتوان نامید، نام ابدی نیستند.

بی نام، منشا موجودات بی شمار است.

نام دار، مادر موجودات بی شمار است.»

ماتیزن از اینجا نتیجه میگیرد که قلمرو مقدس برای بیشتر مردمان اولیه از چین گرفته تا قاره ی امریکا جایی خارج از این دنیا بوده که معمولا با آسمان –به عنوان نزدیک ترین قلمرو مشهود خارج از زمین- نمادسازی میشده و با داستان های ستارگان و صور فلکی نمایش داده میشده است. بنابراین هر گونه صحبتی درباره ی مردمی که به نوعی با قلمروی مقدس مرتبط بوده اند، صحبتی غیر تاریخی و درباره ی موجوداتی آسمانی و فرا این جهانی است که انعکاس شخصیت سازی های مختلف درون بشر به یک قلمرو کیهانی ماورائی هستند. ماتیزن معتقد است فرازهایی از کتاب مقدس یهودی-مسیحی نشان میدهند که این کتاب هم قبل از دچار شدن به خوانش تحت اللفظی و تبدیل شدن به وسیله ای بر ستم گری بر مردم زمین، دقیقا در همین وضعیت نمادین فهم میشده است. ماتیزن به رساله ی پولس به غلاطیان اشاره میکند که درباره ی دو پسر ابراهیم که یکی از کنیز و دیگری از زنی آزاد بوده اند میگوید: «این چیزها تمثیلی هستند.» (غلاطیان 24 : 4) و بدین ترتیب شخصیت های نامبرده شده در تورات ولو به اندازه ی ابراهیم بنیادی باشند، در زمان نگارش این بخش از کتاب مقدس هنوز تمثیلیند، و سپس در غلاطیان 26 : 4 از اورشلیمی در آسمان سخن میگوید: «اما اورشلیم که در بالا است، آزاد است، که مادر همه ی ما است.» انگار که داریم دقیقا درباره ی آن مادر همه ی چیزها در تائو ته چینگ میخوانیم. ظاهرا اورشلیم هم شهر خدا بوده چون قبل از این که تبدیل به جغرافیایی در زمین شود، دقیقا معادل قلمرو ماورائی بوده و تمام آن توصیفات افسانه ای از آن درباره ی رودخانه هایی که شیر و عسل در آنها جریان دارند، و شهری که کف خیابان هایش با طلا سنگفرش شده و هیچ شباهتی به محلی که الان با اورشلیم تطبیق شده، ندارند، همه تماثیلی زمینی از آن قلمرو ماوراء زمینی هستند.:

“AN ANCIENT INVERSION AND ITS MODERN CONSEQUENCES”: DAVID MATHISEN: STAR MYTHS OF THE WORLD: 15 MAY 2018

به نظر میرسد خلط اورشلیم های زمینی و آسمانی که عامل مهمی در تاریخ طولانی ستمگری مردم بر مردم به نام خدا شد، به این برمیگردد که وقتی اورشلیم زمینی جانشین اورشلیم آسمانی میشود، حاکم آن هم جانشین خدا میشود و به اندازه ی خدا در زمین، امکانات نامحدود می یابد. فتح اورشلیم توسط بنی اسرائیل به رهبری داود در کتاب مقدس، با فرض تاریخی بودن آن، چنین امکاناتی را به اشرافیت یهود که خود را از نسل داود میخوانند میدهد و تاسیس مجدد دولت اسرائیل با به اصطلاح بازگشت یهود به سرزمین مقدس، آن را تجدید میکند همانطورکه رسانه ها خیلی علاقه دارند امروزه چنین قدرت بی حد و حصری را به دولت نتانیاهو نسبت دهند.

اورشلیم قبل از این که توسط بنی اسرائیل اساطیر یهودی اشغال شود، مرکز یبوسی ها بود. شاهان یبوسی، کاهنان اعظم کیش خورشید و ملقب به "آرونه" بودند و احتمالا همین لقب کهانتی است که تبدیل به نام "هارون" پدر رسمی کاهنان یهودی شده است. خدای کیش یبوسی، با عنوان "زال-یا گیبیل" خطاب میشد. "زال" معادل "سول" در لاتین به معنی خورشید است. "یا" همان یاه یا یاهو (سلف نام یهوه برای خدای یهودیان) و احتمالا قبل از اینها ائا یا حئا از خدایان بین النهرین است که دراینجا خدا به طور کلی را میرساند. بنابراین لغت مزبور، «خدای خورشید: گیبیل» معنی میدهد که گیبیل نام خدای آتش در بین النهرین است. در این مورد، جالب است که لغت سومری «پیر» که به معنی آتش است و در فنیقی تبدیل به "فیر" و بعدا در انگلیسی تبدیل به fire شده است، در سومری همزمان به معنی عصای حکومتی نیز هست. همچنین عصای سلطنتی و گرز پهلوانی که این عصا جانشین آن شده است، در سومری "گرازا" نامیده میشوند که نشاندهنده ی علامت صلیب کوتاه به شکل + نیز هست و میتوان گفت لغت اروپایی cross به معنی صلیب مسیحی از همین ریشه است. ربط عصا، صلیب و آتش در این است که عصای سلطنت دوگانه است چون مرام سلطنت دوگانه است و در کیش خورشیدپرستی که در آن، آتش جانشین زمینی خورشید است میتوان دو باطن عصا را به دو تکه چوبی تشبیه کرد که به شکل + روی هم ساییده میشوند تا آتش تولید کنند. این دوگانگی، با تبر دوسویه هم نشان داده میشود که در سومری «خات» نامیده میشود و یکی از احتمالات درباره ی نامیده شدن ساکنان آناطولی به خاتی، کاتی و ختی است. احتمالا این گروه به لحاظ اسمی با "گوت" هایی که در اروپا منتشر شدند و حکومت های مسیحی غرب را به وجود آوردند مرتبطند. ختی ها در منطقه ی آناطولی زندگی میکردند که محل پرورش تقدس سنت جورج الگوی شوالیه ها است. نماد سنت جورج که بعدا در میان شوالیه های اروپایی تکثیر شد، صلیب سرخ یا صلیب آتشین است که از ارتباط آتش و صلیب در سومری ریشه میگیرد. لغت "گئورگ" به معنی کشاورز و لغت جورجیا به معنی مزرعه است. این معانی باید ارتباطی با آناطولی داشته باشند. در بین النهرین، به مجموعه ی کاپادوکیا و کیلیکیه در آناطولی، کورکی گفته میشود که احتمالا با عنوان کیلیکیه هم مرتبط است. "کورکی" که در سومری به معنی سرزمین است، مسلما با عنوان "کور" برای سوریه که تلفظ دیگر "سور" است هم مرتبط است چون هرودت، کاپادوکی ها را "سوری های سفید" مینامید. "گئور" –تلفظ دیگر کور و سور/آسور- عنوانی برای خدای سرکوبگر اژدهای هاویه ی اولیه است. همین سور با تلفظ نام هرو یا هورس در مصر، به صورت یک خدای اژدهاستیز خورشیدی آشکار میشود. گئور را با حئا و پسرش بعل مردوخ تطبیق کرده اند. ظاهرا در ابتدا گئور خود حئا بوده که بعدا اژدهاکیش به صورت یک شخصیت جداگانه که مردوخ باشد از او جدا و تبدیل به پسر او شده و در این حالت، خدای اژدهاکش، گئورکو یعنی پسر گئور نامیده و بعدا تبدیل به سنت جورج قدیس اژدهاکش پیشوای شوالیه ها گردیده است. به همین ترتیب، کورکی نیز میتواند به معنی قلمرو فرزندان کور یا گئور باشد که با کشاورزان و متمدنین تطبیق گردیده اند و ازاینرو جورجیا معنی مزرعه میدهد.:

“THE PHOENICIAN ORIGIN OF BRITONS, SCOTS , ANGLOSAXONS”: L.A.WADDELL: CHAP19,20

در روم، خدای محبوب و رسمی کشاورزی، ساتورن بوده که ایام مقدسش ساتورنالیا اکنون تبدیل به کریسمس شده است. او معمولا با داس مخصوص درو نمایش داده میشد که اکنون بیشتر داس فرشته ی مرگ است چون ساتورن خدای زمان هم هست و زمان تمام مخلوقات را درو میکند و به عالمی خارج از جهان ما میبرد. زمان یکی از عناصر لاینفک جهان فیزیکی ما است و ساتورن موکل زحل است که لایه ی پنهان آن، به جهانی خارج از منظومه ی شمسی مربوط است که میتوان آن را قلمرو الوهیم یا خدا شمرد. از طرفی الوهیم، از اله بعلاوه ی "م" ساخته شده که این آخری میتواند علامت جمع هم باشد و به خدایان معنی شود که جزئیات تشخص یافته ی اله هستند و میتوانند همان آنوناکی ها یا خدایان بین النهرین باشند. آنها فرزندان تهامات اژدهای دریایی هاویه هستند که به دست مردوخ از بین رفت. تهامات الهه ای مادینه بود که جهان فیزیکی از جسد او خلق شد و حکم مادر-زمین را یافت. در جهانبینی علمی فعلی هنوز گفته میشود که زمین اولیه پوشیده از آب بود و اولین موجودات زنده از آب برخاستند. میشود گفت آنها به این خاطر به خزنده شدن میل یافتند که اژدهایان یعنی آنوناکی های فرزند اژدهای هاویه در آنها حلول یافتند و به آنها زندگی دادند. در بعد بالاتر، یک شورای 12نفره از آنوناکی ها به اوضاع زمین علاقه نشان میدهند که بعضی از اعضایش متغیرند و ازاینرو تعدادشان به جای 12 تا 15تا است و عبارتند از: آنو،آنتو، نین خورساگ، ایشکور، انلیل، انکی یا ائا، نینکی، نانار، یو تی یو، عنانه، مردوخ، نینورتا، نرگال، و نین گیش زیدا. به نظر میرسد محدود کردن اینها به 12تا بر اساس چرخه ی 12ماهه ی سال خورشیدی باشد که بی ارتباط با اعتقاد به کنترل خورشید توسط زحل نیست. دکتر ای.آر.بوردون معتقد است که از روی این شورای 12گانه، یک شورای مستقیم تر مسئول امور زمین درست شده که فقط نام چند تن از اعضایش معلوم است که عبارتند از: مردوخ، زربانه، نبو، گیبیل، و نوسکوم. بعضی از اعضای این شورا انسان هایی بوده اند که اکنون مرده اند یا خدایان دست پایین تر بوده اند منجمله نوسکوم که خدمتکار انلیل بود. این شورا فقط بر مسائل مادی زمین نظارت داشتند و مسائل فراطبیعی توسط شورای 12گانه از بعد بالاتر می آمد. رئیس آن شورا، انلیل بود که با یهوه در یهودیت قابل تطبیق است ولی عملا تمام ابتکارات به دست انکی یا حئا افتاده که به خاطر همین، رهبر واقعی زحل شمرده میشود. با این حال، حئا وابسته به ابعاد بالاتر است و مدیر این جهانی زحل، نینورتا پسر انلیل است که هم خدایی اژدهاکش است و هم به مانند ساتورن، مسئول امور کشاورزی. ازجمله سلاح های او گردابی است که با بی نظمی کیهانی ارتباط دارد و در جنبش های عصر جدید، مضمونی کوانتومی یافته است. در دسامبر 1952 آندریا بوهاریچ که در آن زمان، رئیس "بنیاد میز گرد" بود و به شدت به ماوراء الطبیعه علاقه مندی نشان میداد، مسئولیت اتفاقات انتقالی از این لایه ی پنهان زحل را به یک گروه 9نفره از موجودات هوشمند فضایی نسبت میداد که با انئاد یا خدایان 9گانه ی مصری تطبیق میشدند. او از یک روانشناس هندی به نام دکتر دی.جب.وینود برای برقراری ارتباط با این شورای 9نفره دعوت کرد. سه سال بعد، پوهاریچ با برخی از اعضای جنبش بشقاب پرنده ها در مکزیک ملاقات کرد که ادعا میکردند با 9خدا در ارتباط هستند و رونوشت های آنها به جلساتی که به گروه پوهاریچ منتقل شده بود، اشاره داشت. پوهاریچ که خود یک روانشناس بود، در ادامه با یک روانشناس جوان مشهور اسرائیلی به نام یوری گلر ارتباط برقرار کرد. یوری گلر در دهه ی 1970 به خاطر خم کردن قاشق ها با ذهن در تلویزیون بین المللی مشهور بود و همین کارها را در خانه های مردم موقعی که آنها در حال تماشای برنامه بودند تکرار میکرد. همانطورکه میتوانید حدس بزنید کاشف یوری گلر، پوهاریچ بود. یوری گلر در حالت خلسه به طور غیر قابل پیشبینی شروع به کانالیزه کردن چیزی به نام "اسکپترا" کرد که ظاهرا یک ابررایانه ی آگاه در یک سفینه ی فضایی بود. او اسکپترا را به گروه 9نفره مربوط کرد و اسکپترا این را تایید کرد و اضافه کرد که آنها از کودکی، یوری گلر را طوری برنامه ریزی کرده اند که یک ابرروانی باشد. آنها همچنین به پوهاریچ گفتند که ماموریت زندگی او، استفاده از استعدادهای گلر برای تبلیغ فرود دسته جمعی سفینه های فضایی است که قرار بود توسط 9نفر کنترل شوند. در سال 1973 گلر ماموریت خود را ترک کرد و دیگر نمیخواست هیچ ارتباطی با گروه 9نفره داشته باشد. در این هنگام، پوهاریچ یک روانشناس دیگر به نام فیلیس شلمر را پیدا کرد که کانال ساز "توم" از گروه 9نفره شد. پروژه ی کوچکی که با پوهاریچ و گروهش در سال 1952 شروع شد، خیلی زود به ابعاد عظیمی رسید. بسیاری از افراد بسیار مشهور از سراسر جهان شروع به شرکت در جلسات گروه نه گانه کردند؛ میلیاردرهایی مانند برونفمان ها (تجار کانادایی و بین المللی و اعضای نخبگان جهانی ایلومیناتی)، اشراف اروپایی، دانشمندان موسسه ی تحقیقاتی استنفورد و یکی از دوستان سیاسی و شخصی رئیس جمهور وقت، جرالد فورد. دیگر اعضا عبارت بودند از: لیال واتسون از نویسندگان مشهور آن زمان، اوپرا اینهورن مرشد بانفوذ جریان آنتی کالچر (ضد فرهنگ)، و جین رادنبری خالق پیشتازان فضا که بعضی را عقیده بر این بود خیلی از تزهای سریال پیشتازان فضا از ارتباط او با شورای 9گانه می آیند. از جذب چنین افراد مهمی به چنین جریانی تعجب میکنیم ولی نه وقتی که بدانیم آندریا پوهاریچ در دهه ی 1950 پزشک ارتش بود و عمیقا در برنامه ی کنترل ذهن یا ام کی اولترا فعالیت میکرد که سازمان سیا برای کشف روش های مغزشویی افراد ازجمله از طریق رسانه ها به راه انداخته بود. پوهاریچ با دکتر سیدنی گالیب بدنام همکاری میکرد که روی قرار دادن صدا در سر موش های آزمایشگاهی بی اراده آزمایش انجام میداد. تکنیک ها شامل استفاده از داروها، هیپنوتیزم و تاباندن سیگنال های رادیویی مستقیما به مغز بود. و نکته ی جالب توجه این است که او دقیقا همزمان با اولین حضور گروه 9نفره در بنیاد میز گرد، مشغول این کارها بود. اکنون مشخص شده است که خود بنیاد، عمدتا توسط پنتاگون به عنوان پوششی برای تحقیقات روانی خود تامین مالی شده است. پوهاریچ در اوایل دهه ی 1970 زمانی که یوری گلر را از اسرائیل خارج کرد، هنوز برای سیا کار میکرد. استفاده ی پوهاریچ از هیپنوتیزم به ویژه در حلقه ی 9نفره جالب است. او ابتدا یوری گلر و بابی هورن را هیپنوتیزم کرد و بعد ادعا کرد که آنها با 9نفر در ارتباطند. اوپرا آینهورن از همکاران نزدیک پوهاریچ در دهه ی 1970 معتقد بود که پوهاریچ ارتباطات گروه 9نفره را «به صورت انسانی هدایت» میکند.:

“GALACTIC FEDERATIONS AND COUNCILS”: WES PENRE: 23 MARCH 2013: BIBLIOTECAPLEYADES.NET

شاید قرار داشتن زحل در مرز جهان فیزیکی و جهان فرافیزیکی، با این که یک تحقیق علمی تحت پوشش چنین تخیلاتی، خطرات خود برای جامعه را پنهان کند، ارتباط داشته باشد. درواقع در بیشتر کارهای مهم پیش بر تمدن غربی، مرز بین طبیعت و ماوراء الطبیعت، و چنانکه انتظار داریم، مرز بین علم و جادو ناپیدا است و شاید این دو، الان در حکم همان دو چوب ایجاد کننده ی آتش به جای صلیب مسیح و عصای دوگانه ی سلطنت باشند.

این دوگانگی، با پیشبرد سیاست مدرن توسط فراماسونری بی ارتباط نیست. پدرخوانده ی فراماسونری، فرانسیس بیکن است که پیگیری تجربه ی گرایی ارسطویی را با توسل به نوشته های منسوب به نویسنده ی تصادفا همنامش راجر بیکن پیش برده است. این درحالیست که راجر بیکن در ابتدای دوره ی مدرن به عنوان کشیشی جادوگر شناخته میشد که با شیاطین در ارتباط بود و با استفاده از نیروهای آنها، دستگاه های عجیب میساخت. منابع درباره ی راجر بیکون بسیار متناقضند. گاهی او ستاره شناسی تجربه گرا و تعقلی به نظر میرسد که به خاطر سعی در عقلانی کردن کاتولیسیسم، در صدر پروتستانتیسم قرار دارد و کشیش های متعصب دیگر، او را تحت فشار قرار داده و حتی زندانی کرده اند و گاهی روشن است که تمام کارهای خود را تحت حمایت گروه متنفذی از کشیش ها انجام داده است بطوریکه میشود او را واسطه ی مسیحیت کاتولیک با علم تجربه گرای ارسطویی و علوم طبیعی مدرن شمرد. گادفری هگینز، راجر بیکن را یک پیش درآمد مسیحی برای تایید مدرنیته میشمرد. او به بنا شدن بنیان اولیه ی تاریخ رسمی بر نظریه ی فلکی نروها اشاره میکند که بر اساس آن، حدودا هر 600سال یک منجی بزرگ ظهور میکند. این نظریه خود را با تسلسل آواتارهای ویشنو در هند تطبیق کرده است. بر اساس رسمی ترین گزارش از این تسلسل، نهمین آواتار، بودا است و دهمین آواتار که منجی بزرگ جهان در آخرالزمان است کالکی است که بازگشت آواتار هشتم یعنی کریشنا است. در مسیحیت، منجی آخرالزمان، عیسی مسیح است. او با کالکی تطبیق شده و ازاینرو بر اساس چرخه ی نرو، گئوتمه بودا که بنیانگذار بودیسم تلقی میشود در قرن ششم قبل از میلاد مسیح زندگی میکند. بعد از مسیح قرار است آنتی کریست یا دجال ظهور بکند که در تاریخ رسمی با محمد پیامبر اسلام تطبیق میشود که زمان ظهورش را فیبر سال 608 میلادی یعنی تقریبا 600سال بعد از مسیح تعیین کرد. طبیعتا بازگشت مسیح و پیروزی او بر نیروهای آنتی کریست، برابر با دوران جنگ های صلیبی در دور و بر سال 1200 میلادی خواهد بود که با تصرف اورشلیم توسط نیروهای صلیبی اروپایی همراه بود. جنگ های صلیبی که جنگ نیروهای مسیح از طرف پاپ رم با نیروهای ضد مسیح یعنی پیروان محمد بود، در قرن های 11 و 12 میلادی شعله ور شدند ولی درواقع پیشزمینه ای برای ظهور مسیح شمرده میشدند. با توجه به این که نیروهای صلیبی برآمده از این جنگ ها شوالیه های تمپلار به عنوان بنیانگذاران فراماسونری توصیف شده اند، هگینز نتیجه میگیرد که ظهور راجر بیکن در قرن 13 میلادی، معادل ظهور مسیح در نتیجه ی فعالیت های آنان در قرن پیشین بود. با این حال، تمپلارها شاگردان رهبر یک جریان طرد شده ی اسلامی به نام شیخ الجبل یا پیرمرد کوهستان خوانده شده اند. از طرفی آنها متهم به شیطانپرستی و جادوگری و پرستش بت بافومت یعنی محمد بودند و گویی این، شیخ الجبل و محمد بوده اند که به غرب آمده و تبدیل به راجر بیکون انگلیسی شده بودند. از طرفی تمپلارها پیرو دیونیسوس باخوس بودند که لقبش ایهه، نزدیک به نام یاهو یا یهوه یعنی خدایی است که در عیسی مسیح مجسد شد و اگر راجر بیکون همزمان بازگشت مسیح باشد، پس دیونیسوس هم مسیح قبلی است که حالا تبدیل به راجر بیکون شده و کم کم تصویر قبلیش، تصویر فعلیش را تحت الشعاع قرار میدهد. این کار، فقط میتوانسته نوعی بازپردازی بافومت یا محمد باشد که قرار بر این بود که مکتبش نابود شود. غیر عادی است که این اتفاق در حدود سال 1200 میلادی افتاده باشد درحالیکه کشیش ها در قرن 19 هنوز دست به دعای پیروزی روس های مسیحی بر تاتارها و عثمانی های کافر بودند. ولی در تاریخ رسمی، این اتفاق افتاده است. تمام حکومت های متاخر اسلامی ترک بوده اند درحالیکه زبان مقدس اسلام که تمام کلمات دارای بار فلسفی اسلام از آن برخاسته اند، عربی است. دوران حکومت اعراب بین قرن های هفتم تا سیزدهم میلادی تعیین شده و تمام آثار بنیادین فکری و عقلانی هم به این دوره منسوب شده اند. پس از این دوره تعصب محض بر قلمرو اسلامی حکفرما شده و میشود گفت مکتب محمد مرده و بقایایش به صورت تحریف شده در غرب از سوی مکتب مسیح دنبال میشود. همچنین مکتب طرد شده ی شیخ الجبل، بقایای مکتب قبلی اسلام را در خود دارد که با تمپلارها به غرب منتقل میشود. این همزمانی مسیح مرده و مسیح زنده در یک عصر، در تاریخ صدر مسیحیت، به صورت همزمانی عیسی مسیح و یوحنای تعمیددهنده (یحیی) که هر دو منجی موعود تلقی میشدند، همخوانی دارد. بعد از این که یوحنا میمیرد، عیسی تنها منجی در صحنه است و او نمرده و هنوز پنهانی بر زمین نظارت دارد. بیخود نیست که یکی از اسامی عنوان شده برای شیخ الجبل، یوهانس است. درواقع او تا حدودی نسخه ی قبلی محمد است. یوحنا در انجیل یک زاهد است، ولی در روایات دیگر مسیحی، نام یک شاه شرقی مسیحی قدرتمند هم هست. محمد هم در روایات مختلف، گاهی زاهدی ساده زیست است و گاهی حکمرانی کشورگشا. اگر تاریخ مسیحیت پیش از 1200 میلادی را انکار کنیم، شاید بتوانیم یک تناقض بزرگ آن را پاسخ دهیم و آن این که اگر گوت ها و واندال ها در قرن پنجم میلادی با نفرت و خشمی زایدالوصف، روم را تماما برکندند پس چرا به بزرگترین نمادهای رم یعنی مقابر سنت پیتر و سنت پاول صدمه ای وارد نکردند و فقط از مردم معمولی رم انتقام گرفتند؟ شاید به خاطر این که این قسمت از تاریخ رم اصلا حقیقت ندارد. پس زندگینامه ی پدران کلیسا قبل از 1200 میلادی از کجا آمده است؟ از اسقف نشین کانتربوری که ادعا میکرد تاریخ پدران کلیسا را که توسط راهب های بندیکتی در سنت مور رونویسی شده است، در دست دارد. این اطلاعات، از نوشته های قدیمی تری رونویسی شده بودند که به نقل از ویکتور تونسی، اسقف افریقیه، در قرن ششم میلادی و به دستور آناستازیوس امپراطور روم شرقی یونانی، همراه با خود اناجیل مکتوب شده بودند. هدف از این اعمال، حفظ مسیحیت راستکیش در مقابل گسترش مانویت شمرده میشد ولی حملات محمدی ها در یک قرن بعد، باعث فرار این اطلاعات به اروپا شد. تا اینجا به نظر میرسد منشا این اطلاعات، یونانی باشد ولی این یونانی باز آن یونان مسیحی ارتدکس شناخته شده نیست. این واقعیت بعد از کشف یک صندلی پاپی با تصاویر 12 خوان هرکول و حاوی جمله ای به عربی حول اعتقاد به محمد و دینش، کشف شد. ظاهرا یونانی که اولین پاپ ها به آن توجه داشتند، فرقی با یونان پاگان ها نداشت همانطورکه فاصله ی چندانی از اسلام محمدی هم نداشت. درواقع با نوعی یونانی گری طرفیم که باید در مسیحیت نوین لاتین، اصلاح میشد و به اصل ادعاییش بازمیگشت. حتی داستان های ظاهرا پاگانی هم چنین بازگشت به اصلی را نشان میدهند و در این بازگشت، با داستان های انجیلی تطبیق میشوند. میدانیم که رم ایتالیا، تروآی جدید بود و حقانیت خود را وقتی بازیافت که پالادیوم یا مجسمه ی الهه ی مقدس را که یونانی ها بعد از تخریب تروآ ربوده بودند بازیافت. پالادیوم به روایتی سلنا الهه ی ماه بود. نام سلنا تلفظ دیگر هلنا یا هلنه یا همان هلن یعنی عنوانی بود که یونانیان باستان به نامش هلنی خوانده میشدند و جالب این که یونانی ها برای بازگرداندن زنی به نام هلن، به تروآ لشکر کشیدند. کلمه ی لونا در لاتین به معنی ماه، مخفف هلنا است. در صدر مسیحیت، هلن عنوان همسر یکی از نخستین نامزدهای مقام آنتی کریست یعنی سیمون مگوس (شمعون جادوگر) بود و این هلن، فاحشه ای بود که سیمون او را توبه داده و ادعا کرده بود که الهه ای در او حلول کرده است. این اعتبارگیری از الهه، به کیش خورشیدپرستی برمیگردد و همانطورکه میدانیم مسیح هم به خورشید تشبیه میشود. خورشید اوج اقتدار خود را در درازترین روز سال در انقلاب تابستانی تجربه میکند. به طور سنتی، برج فلکی انقلاب تابستانی، سرطان یا خرچنگ است که تنها خانه ی ماه در دایره البروج شناخته میشود. الهه ی ماه، الهه ی زمین هم هست و بنابراین ورود خورشید به ماه، در حکم مجسد شدن خدا به یک مرد زمینی است همانطورکه یهوه به صورت عیسی مسیح، گوشتمند میشود. این با واقعیت متواتر تشبیه خدا به یک خدای مردانه ی قمری هم تباین دارد چون نور ماه از خورشید می آید و هلال یا قرص ماه، جانشینی برای خورشید در انقلاب تابستانی هستند. هلال ماه، نماد مذهبی متواتر مسلمانان بوده و ازاینرو است که از بین بدعتگذاران مختلف در مسیحیت چون سیمون ماگوس و مرقیون و مونتانوس و مانی، هیچ یک به اندازه ی محمد، بخت جدی گرفته شدن به عنوان آنتی کریست را پیدا نکرده اند. از طرف دیگر، خورشید بعد از اوج خود رو به افول میرود و روزها بعد از آغاز تابستان کاهش می یابند. این، آغازی بر کلیشه ی داستانی زوال سلسله های پادشاهی بعد از مرگ بنیانگذار آنها میشود و همین مسئله درباره ی بنیانگذاران ادیان همچون عیسی و محمد هم صدق میکند که همیسشه گفته میشود مذهبشان با آنها در بهترین حالت خود بوده و پس از آنها پیوسته انحطاط یافته است. اگر این کلیشه را بخواهیم برای دوران تمپلارها تکرار کنیم، باید نتیجه بگیریم که شیخ الجبل آنها اوجی بوده که هر بازگشتی در آینده ی اروپا باید اصالت را از روی او تعیین کند. در مورد این که در فراماسونری، این تعیین اصالت، نگاه خود را از خاورمیانه به سمت تبت و بودیسم عوض کرده است، باید به عنوان دیگر شیخ الجبل در نوشته های قدیم توجه کرد: "بوتا" که میتواند تلفظ دیگری برای بودا تلقی شود. همانطورکه گفتیم، بودا آواتار نهم ویشنو در هند است. اما جالب است بدانید که بعضی برهمن های هندو، محمد را هم آواتار ویشنو تلقی میکردند و از این طریق، حکومت مغول های مسلمان بر هند را تایید مینمودند. هگینز معتقد است بعضی از این برهمن ها عاملان اختراع افسانه ی تخریب معابد بودایی در هند توسط مسلمانان نیز هستند و این افسانه نه از واقعیت بلکه از آرزوهای این جماعت و دشمنی قدیمی هندوها با بودایی ها ریشه میگیرد. اطلاعاتی متناقض نشان میدهند که بوداییان افغانستان و کوه نشینان بودایی موار و ملوا، از اولین گروندگان به کیش محمد بودند. در قدیم، شباهت ها بین تعالیم اسلام و مذهب بودا بسیار زیاد بوده است و شاید موفق ترین نسخه ی قبلی بودا یعنی "آمیدا" یا "آمیتا بها" (آمیتای نور) نام از "احمد" داشته باشد: برابرنهاد اسلامی فارقلیط انجیل که مسلمانان آن را در معنا برابر با "محمد" میشمرند. از معادل های عربی نام "بودا" لغت "بدأ" یا "بدو" به معنی ابتدا است و احتمالا علت این که گفته میشود محمد در میان "بدویان" ظهور کرد، همین بوده است. بدین ترتیب آواتار ویشنو بودن محمد، همان آواتار نهم بودن بودا است. بودا بین کریشنا و بازگشت کریشنا که کالکی است ظهور میکند همانطورکه در تاریخ رسمی هم محمد که دجال است بین دو بار آمدن مسیح ظهور میکند. برآمدن مسیح اخیر از مذهب یهودی، "احمد" را با تلفظ عبریش AMD مرتبط میکند. حرف D "ده" خوانده میشود که معنی خدا میدهد و همان دئوس یونانی است. بنابراین AMD را میتوان "ام-ده" خواند و به "ام-خدا" معنی کرد که مرتبط با لغت عربی "عم" به معنی والامقام و خدا است و همین لغت به صورت OM/AUM در هند برای نامیدن خدای بزرگ به کار میرود. ظاهرا همین "امده" تبدیل به "آمیدا" شده است. تلفظ دیگر AMD در عبری AMT است که معنی حقیقت میدهد. این تلفظ، نوعی بازی با یک مضمون مسیحی هم هست. در مسیحیت، عیسی آلفا و امگا به کنایه از اول و آخر است چون آلفا و امگا اولین و آخرین حرف های الفبای یونانی هستند. مسیح وسط هم هست. حرف وسط، "م" تعیین شده که معادل لاتینش یعنی M دارای عدد ابجد 600 است و چرخه های 600ساله ی نروها نیز ازاینجا می آید. اگر سه حرف اول و وسط و آخر را کنار هم بیاوریم، لغت AMO به دست می آید که همان "عمو" تلفظ خودمانی "عم" در عربی است. در یک نسخه ی سوری مکاشفه ی یوحنا، مسیح به جای آلفا و امگا، آلفا و تاو یعنی "ا" و "ت" خوانده شده و این به سبب آن است که در بعضی الفباهای فنیقی غیر یونانی، "ا" و "ت" حرف های اول و آخر الفبا بوده اند. حالا اگر دوباره ترتیب اول، وسط و آخر را کنار هم بچینیم، لغت "امت" به دست می آید که در عبری به معنی حقیقت است و با "امد" یا احمد مربوط شده است. این بنیان یهودی هنوز با برآمدن مسیح اولیه از بین یهودی های روم قابل جمع آمدن است. محمد اهل جایی به نام مکه بوده است. بطلمیوس این نامجا را به صورت MOCAبرای شهری در عربستان آورده است. MOCA در زبان لاتین به معنی سرزمین اشراف و والامرتبگان است. امپراطور آنتونیوس پیوس به مفتخران، مدالی با لغت MOC اهدا میکرد. اگر رم را مرکز اشراف در دوران امپراطوری بدانیم، مکه نیز رم قبلی بوده است که به پیروان محمد قبل از دگرگونیش به مسیح تعلق داشته است. با توجه به تطبیق قبلی محمد با یحیی، نقش برجسته ی دمشق در تاریخ اسلام قابل تبیین است. چون مسجد یحیی در دمشق قرار دارد و بنا بر افسانه ای متاخر روی محل دفن سر بریده ی یوحنا/یحیی مستقر شده است. بنابراین دمشق احتمالا یکی از نسخه های قبلی رم/تروآ قبل از یونانی و لاتین شدن آن بوده است.:

ANACALYPSIS”: V1: GODFREY HIGGINS: LONGMAN: 1836: P677-692

روایتی وجود دارد که میتواند قرار گرفتن دمشق به جای تروآ یا رم اول در مقابل یونانی ها را توضیح دهد و آن، در نسخه ی خطی البسرو در کتابخانه ی ملی اسپانیا آمده که گفته میشود کمی قبل از قرن 19 نوشته شده ولی ادعای کپی شدن از متنی در اواخر قرن 15میلادی را دارد. در این نسخه ی خطی، آمده که پرستر جان یا شاه یوحنای مسیحی شرق در اتیوپیا حکومت میکرد ولی امور قلمرو خود را بین دو حکمران دمشق و یونان تقسیم کرده بود. او از نوادگان خانی عنوان شده که بر اثر تاثیر سه شاه هندی (اتیوپیایی) که به کیش سنت توماس گرویده بودند، قدرت یافت. همزمان با ماجرای این سه شاه هندی، موضوع ازدواج شاهزاده خانمی هندی با مردی اروپایی و مسیحی اتفاق می افتد که بزرگان مسلمان هند را خشمگین میکند و باعث درگیری هایی میشود. در جای دیگری از همین اثر، پادشاه آراگون افتخار دارد که از نوادگان گوت هایی است که آسیا را فتح کردند و از "گت" های رومانی ناشی میشوند که با اربابان خود مقابله میکنند و سپس برای بازپس گیری زنان خود در یونان اشغالی، به سرزمین خود بازمیگردند که شاید این گت ها تکثیر همان شاهزاده ی اروپایی مزدوج با شاهزاده خانم هندی باشند. سه خان هندی گرویده به سنت توماس، مشخصا همان سه شاه مجوس/مغ گرویده به عیسی مسیح در انجیلند، چون سنت توماس در ابتدا خود مسیح بود که بعد به صورت یک حواری او درآمد. در این صورت، شاهزاده ی اروپایی هم اول باید مسیحی و بعد اروپایی شده باشد یعنی به دلیل ارتداد مجبور به تغییر محل زندگی شده باشد که میتوان او را در گت ها و گوت ها تکثیر کرد. عروسی که او با خود میبرد، به عقیده ی آندرو مارفول، همان هلن تروآ است و هلن شکل شخصیت یافته ی هلنیسم یا یونانی گری است که بعد از سرکوب توسط تعصب متشرعین اسلامی، مجبور به کوچ به غرب مسیحی میشود. شوهر او منلائوس است که همسرش را از تروآ پس گرفته است چون اروپا هلنیسم را در خود بومی کرده و ادعا نموده که فلسفه ی یونان در اروپا گم شد و در شرق اسلامی به حیات خود ادامه داد تا این که اروپا آن را از طریق منابع اسلامی کشف نمود. سپس اروپا متون «اصیل» فیلسوفان یونان را کشف نمود چون قستنطنیه ی یونانی توسط عثمانی های متعصب فتح شد و در آستانه ی این فتح، اشراف فراری یونانی، متون اصیل یونانی را که در اروپا خواهان یافته بود، به آنجا بردند یا به عبارت دیگر، ما باید باور کنیم که چنین کردند. اگر این اتفاقات همزمان با سه شاه مغ جستجوگر مسیح رخ داده باشند، پس باید قبول کنیم که مسیح مالوف در این زمان، تازه متولد شده بود. چون سه شاه مغ، به جستجوی مسیح نوزاد رفتند. مغ بودن سه شاه، هندی/اتیوپیایی بودن شاه یوحنا را با مغول بودن او آشتی میدهد چون "مغول" را میتوان به "ایل مغ" هم معنی کرد. هندی و اتیوپیایی به معنی انسان سیاه پوست هستند و اگر دیدگاه های یهودی-مسیحی درباره ی بد بودن سیاه و خوب بودن سفید و انعکاس خوبی و بدی بر پوست انسان ها را جدی بگیریم، درواقع این نبرد در اتیوپیا تکرار نبردهای بنی اسرائیل با کنعانیان سیاهپوست در تورات است و آندرو مارفول، کنعان را کل کره ی زمین میداند. در این صورت میتوانیم بفهمیم که چرا مغول ها سیاهند و به افریقای سیاه انتقال داده شده اند چون مسیح در بین آنها ظهور نکرده بود که خوبی را به آنها نشان دهد. مسیح قرار بود از نسل شاه داود طلوع کند و در داستان اولیه مسلما این اتفاق در زمان شاه یوحنا نیفتاده بود چون قصه ی قهرمان شدن داود چوپان و شورشش علیه پدرزنش شائول و رسیدنش به تخت شاهی، از روی رابطه ی اولیه ی چنگیز خان با شاه یوحنا و شورش بعدی چنگیزخان علیه یوحنا زمانی که یوحنا دخترش را به چنگیزخان نداد کپی شده است. مسیح نوزاد، یک شاهزاده ی داودی است که به اندازه ی چنگیزخان باید مورد نفرت دستگاه شاه یوحنا قرار گرفته باشد. در مکاشفه ی یوحنا، او را به صورت نوزاد متولد شده از زنی می یابیم که از سوی اژدهایی تهدید میشود ولی نجات می یابد. این فراز بعد از سخن رفتن از مستقر شدن دو فرشته ی شاهد در زمین مطرح میشوند که میتوانند همان دو حکمران یونان و دمشق باشند. اژدهای نامبرده امپراطوری بابل است که محکوم است توسط قومی وحشی به رهبری پادشاه شمال نابود گردد. در کتاب «وقایعنامه ی کوتاهی از اولین خاطره ی چیزها در اروپا تا فتح پارس توسط اسکندر کبیر» منسوب به اسحاق نیوتن در 1933 این پادشاه شمال، پادشاه مغول ها هلاکو نوه ی چنگیزخان است که با حمله ی خود، محدوده ی بابل را به چندین پادشاهی دیگر تجزیه میکند. از میان آنها چهار پادشاهی ترک میافارقین، موصل، حلب و قونیه از سوی نیوتن به چهار فرشته ی شوم آخرالزمان در مکاشفه ی یوحنا تعبیر میشوند که به مدت یک سال و یک ماه و یک روز و یک ساعت پیوسته در حال کشتن مردمند. این چهار پادشاهی باعث فشار ترک های آناطولی به سمت شمال و فتح نهایی اورشلیم به دست گروهی از آنها یعنی عثمانی ها میشوند. اینجاست که فراز دیگری از مکاشفه ی یوحنا معنی پیدا میکند. مکاشفه میگوید خدا کودک را به مدت 1260روز از دست این اژدها حفظ کرده است. در تاریخ رسمی، هر کدام از این روزها به یک سال تبدیل و بعد از سال 1میلادی که سال تولد مسیح است شمارش شده است. پس میرسیم به سال 1260 میلادی که هم سال تخریب اورشلیم توسط ترک های تاتار است و هم سال تصرف قستنطنیه ی یونانی بیزانس توسط صلیبی های لاتینی از غرب که به نوعی نشاندهنده ی برابری اولیه ی قستنطنیه با اورشلیم و تاکید روی بنیان بدوی و البته تاتاری حکومت لاتینی غرب پیش از رشد خیره کننده اش در اثر استعمار جهان است. نیوتن یا هر کسی که متن مزبور را از قول او نوشته است، معتقد بود کتاب مقدس، تاریخ واقعی و بیان رمزی وقایع اتفاق افتاده است ازجمله مکاشفه ی یوحنا. از روی همین سرمشق میتوان یوحنای نویسنده ی مکاشفه را خود شاه یوحنای افسانه ای شرق یا بهتر است بگوییم جریانی است که این اسم، او را نمایندگی میکند دانست و زمانی که در اثر تبدیل 1260روز به 1260 سال به قدرت گرفتن شاخه ی یهودی-مسیحی و بیشتر اروپایی ایجاد شده از این جریان اشاره دارد، برای نویسنده ی مکاشفه در حکم یک آخرالزمان است، آخرالزمانی که اعدام مسیح در آن، همان تخریب اورشلیم یا قستنطنیه است. 1260 همچنین سال اتحاد گروهی از حکمرانان یونانی نیقیه در بیزانس با جنگجویان صلیبی آمده از اروپا است، اتفاقی که طلیعه ی نفوذ کومننی های یونانی از ترکیه به اروپا، و ایجاد واقعی امپراطوری روم مقدس توسط اعقابشان لاسکاریس ها میگردد. این بیگانگان بدنام صلیبی، ژنوایی ها هستند و باز باید به شباهت عناوین جنوآ و یوحنا توجه کرد و نیز تبدیل راحت "جان" تلفظ دیگر یوحنا به یون و یونان که معادل های عبری هلنی میباشند. انگار یوحنایی های غرب مقابل یوحنایی های شرق قرار گرفته باشند. این، کاملا ممکن است چون اسکیت های تاتار از شرق تا چین و از غرب تا اعماق اروپا توسعه یافتند و همه جا جهانبینی های خود را به همراه تجارت گستردند. این باعث میشد تا احساس شود آنها از یک امپراطوری واحد ایجاد شده اند و آن گروه که احساس میکرد امکانات و قدرت لازم را دارد، طبیعتا ادعای اصیل تر بودن میکرد و به این بهانه خواستار توسعه به طرف مقابل را مینمود. اگر پرستر جان چنین امپراطوری باشد، تعجبی ندارد که متن البسرو به اواخر قرن 15 نسبت داده شود چون در همان دوران و در سال 1856 شاه جان پرتغال، کشتی های پرتغالی را برای ملاقات و اتحاد با پرستر جان شرق از طریق سواحل افریقا و دماغه ی امید نیک راهی شرق کرد؛ لابد برای متحد کرد جان/یوحنای غرب با جان/یوحنای شرق. نسبت دادن این جریان پرتغالی و نیز جریان کشف امریکا توسط اسپانیایی ها در چند سال بعد (1492میلادی) به شبه جزیره ی ایبری، با استقرار اشرافیت داودی یهود در سراسر منطقه ی ایبری بی ارتباط نیست. این اشرافیت از مصر آمدند. بنابراین نبرد دو شاه ایزدی همنام، به صورت داستان نبردی بین شاهان اتیوپیای سیاه و مصر در افریقا کپی شد. مطابق این داستان، سی-ازیریس پسر ستمه و نوه ی فرعون مصر، محتوای نامه ای مهر و موم شده از سوی هورس اتیوپیایی را فاش میکند و آن، یک متن جادویی نفرینی علیه مصر است که توسط سه جادوگر اتیوپیایی –معادل های دیگر سه شاه مجوس یا مغ یعنی جادوگر- ایجاد شده است. برای شکست دادن هورس اتیوپیایی، هورس مصری ظاهر میشود و با اتیوپیا میجنگد و درنهایت پیروز میشود. دراینجا معلوم میشود که هورس مصری درواقع خود سی-ازیریس بوده است. هورس اتیوپیایی مجبور میشود به مدت 1500 سال دست از حمله به مصر بکشد؛ پس از این تاریخ، دوباره حمله میکند و این بار، هورس مصری، او را به طور قطعی شکست میدهد. در ابتدای داستان، بیان شده که ماهیستوکت، همسر ستمه، در خواب، خدا-ازیریس را میبیند که بر او ظاهر میشود و به او وعده میدهد که پسری به دنیا خواهد آورد که کارهای بزرگی خواهد کرد. ازاینرو این پسر، سی-ازیریس یعنی پسر ازیریس نامیده میشود. همانطورکه میدانیم، هورس خود ازیریس است که بعد از مقتول شدن، با حلول در بدن همسر خود ایزیس، به صورت هورس از نو زاده میشود و بنابراین هورسی که سی-ازیریس باشد روایت دیگر همین خدا است. در پایان داستان، سی-ازیریس توضیح میدهد که هدفش نجات جهان است و با وعده ی این که روزی بازخواهد گشت، ناپدید میشود. کمی بعد، ستمه و ماهیستوکت صاحب پسر دیگری به نام "وُسج مِنت-هر" میشوند که نامش به معنی "کبوتر قدرتمند هورس" است. اینجا مشخصا داریم درباره ی کبوتر روح القدس صحبت میکنیم که یهوه را در عیسی مسیح تن یافته کرد و بنابراین عیسی مسیحی را داریم که جانشین مسیح دیگری شده که موقتا ناپدید شده است. این مسیح یعنی هورس مصری، در حکم یوحنای یهودی-اروپایی است که علیه نسخه ی اتیوپیایی و «سیاه» خود یعنی هورس اتیوپیایی که کسی جز یوحنای ترکی-مغولی نیست، شوریده است. رابطه ی یوحنای اتیوپیایی با سه جادوگر اتیوپیایی، همان رابطه ی پرستر جان با سه خان هندی پیرو سنت توماس است. هورس مصری هم به همان اندازه با سه شاه مغ آمده به پیشواز عیسای نوزاد ارتباط پیدا کرده و در اثر فرافکنی به عیسی مسیح نوپدید، آغاز تاریخ هورس مصری را به میلاد مسیح در سال 1میلادی می اندازد تا مواجهه ی دومش با هورس اتیوپیایی بعد از 1500 سال صلح، همان رودرروییش با ترک های مسلمان بعد از سال 1500 میلادی باشد، زمانی که اشرافیت اروپایی از استعمار منابع امریکا به ثروتی عظیم دست یافته و و قدرت تصرف جهان را پیدا کرده است.:

“The secret (codified) of the Arc of the covenant (II)”: ANDREU MARFULL: ANDREUMARFULL.COM

اگر در استعاره ی 1260 روز، روز را نه سال بلکه خود شبانه روز در نظر بگیریم، آن برابر 3.5 سال خواهد بود. یعنی در مکاشفه ی یوحنا پسر زن در 3.5 سالگی توسط اژدها متوقف میشود. 3.5 سالگی یک دوره ی مهم رشد و تحول در کودکان است و در آن، کودک امکان پریدن، دویدن و پرتاب چیزی به سمت هدف را می یابد و برای اولین بار توانایی ابراز احساسات با کلمات، کنترل هیجانات و کاهش وابستگی به دیگران را پیدا میکند. این دوره یک سوم ده سالگی یعنی سنی است که در آن، کودک به سبب ترشح هورمون های رشد، به پشت پا زدن به دوره ی قبل زندگی خود تمایل پیدا میکند و ادای بزرگترها را درمی آورد. پس مسیح به عنوان یک جریان درست در زمانی که آماده ی تغییرات بزرگ بعدی میشد، از صحنه حذف شد. در مقیاس تاریخی که دوره ها با قرن ها شناسایی میشوند، زمان حذف مسیح یک سوم یک قرن یعنی 33سالگی او تعیین شد و به سبب ارتباط با 1260 روز، همین مرگ برای یک فرهنگ در سال 1260 تکرار شد. این سال، 240سال قبل از زمان نبرد بعدی آخرالزمانی در 1500 میلادی اتفاق افتاده است. اگر این 240 سال را به جای 1260 با 33 جمع کنیم، به سال 1273 میلادی میرسیم که میانی ترین سال حکومت اورلیان امپراطور روم (بین 270 تا 275 میلادی) و درواقع میانگین دستاوردهای او است. اورلیان امپراطوری بحران زده و از هم گسیخته ی روم را با در هم کوبیدن حملات خارجی و دشمنان داخلی احیا کرد و ازاینرو به "رستیتوتور اوبیس" یعنی «بازگرداننده ی جهان» معروف شد. بسیاری از کارهای مهم او در همان سال 273 انجام شد، جایی که او همزمان حملات کارپی ها به موئسیا و تراکیه را دفع کرد، تتریکوس رهبر امپراطوری گالی را مجبور به تسلیم کرد و گاول را دوباره جزو روم نمود، و اسکندریه ی مصر را که طی شورش فیرموس از حامیان امپراطوری پالمیرا از کشور جدا شده بود، مجددا تصرف کرد. باز در همان سال، اورلیان بر پالمیری های سوریه پیروزی نهایی را به دست آورد و شهر تدمر را نابود نمود که میتواند استعاره ای از تصرف شرق باشد. اما ترور اورلیان در سال 275 میلادی باعث فروپاشی جدیدی در رم شد که تا سال 284 تداوم یافت. این بازسازی روم با یک سردار و از دست رفتنش با همان سردار، میتواند مبنای اصلی توصیف اتفاقات سال 1500 به عنوان مابه ازای دیگر سال 273 باشد. در سال 1500 اولا پاپ رم فرمان جنگ صلیبی علیه عثمانی را صادر میکند و از طرف دیگر، در همان سال شارل پنجم امپراطور روم مقدس متولد میشود. به دلیل وسعت سرزمین هایی که شارل پنجم در اروپا و امریکا دارد، او اولین فرمانروایی است که درباره اش گفته میشود «در کشور او خورشید غروب نمیکند.» شارل پنجم که از هابسبورگ های اطریش و بنابراین از اخلاف کومننی های بیزانسی و مدتی هم شاه اسپانیا بوده است، در اواخر دوران امپراطوری خود با انبوه بحران ها و بلاهای مختلفی مواجه میگردد که بر نقاط مختلف کشورش نازل میشود و نمیتواند همه را کنترل کند، پس با فروپاشی امپراطوری خود موافقت و اداره ی کشور را بین حکام تقسیم میکند و استعفا میدهد و مانند راهبان در صومعه ساکن میشود.

دیدیه لاکاپله معتقد است لقب کارلوس مگنوس یا شارل بزرگ (شاه بزرگ) که به شارل پنجم داده شده است، او را برابر با شارلمان به همان معنا میکند که نام بنیانگذار روم مقدس عنوان شده است. از آن جا که فعلا بین این دو شاه چندین قرن و بین امپراطوری روم باستان و شارل پنجم دو هزاره فاصله است، اکنون از وسعت قلمرو او در تاریخ رسمی کاسته شده است. به نظر لاکاپله نام شارلمان بازی با نام شلیمان یا همان سلیمان پادشاه بزرگ اسرائیل یهودی است و شما میبینید که همزمان با شارل پنجم یک سلیمان کبیر هم در عثمانی حکومت میکند چون این دو نفر درواقع یک نفرند که به دو نفر تقسیم شده اند. تقسیم یک شاه به دو شاه نتیجه ی تقسیم یک کشور به دو کشور است چون عثمانی ها نیز کشور خود را روم مینامیدند و درواقع تقسیم روم دراینجا همان تقسیم پادشاهی یهود بین دو حکومت یهودیه و اسرائیل بعد از مرگ سلیمان است. درواقع عثمانی ها دنباله ی قزاق های مسیحی شده ی روسیه و اروپای شرقی بودند که برای روم مقدس غربی میجنگیدند. زمانی که آنها شرق نزدیک را تصرف کردند زبان های باستانی استوار بر هیروگلیف هنوز باقی بودند چنانکه در شرق دور مشابه هایشان هنوز هم بر جای هستند. همگامی این قزاق ها با یک حکومت غربی که شرق را تصرف میکند یادآور حمله ی اسکندر کبیر از غرب به شرق است. جانشینان اسکندر در آسیا سلوکی ها و در مصر بطالسه بودند که به ترتیب با سلجوقی ها و ممالیک مصر قابل تطبیقند. عثمانی هایی که حکومت سلجوقی ها را تصرف کردند، در اسم همان حشمونی های یهودی هستند که علیه سلوکی ها جنگیدند. سلوکی ها دراینجا همچنین بیزانسی ها نیز هستند و به همین خاطر یونانی تلقی شده اند چون احتمالا سلجوقی ها در ابتدا و برخلاف آنچه بعدا عثمانی ها درباره ی آنها وانمود کردند، ترک هایی یونانی مآب بودند. پس تصرف قستنطنیه پایتخت یونانیان توسط عثمانی ها همان تصرف اورشلیم توسط حشمونی ها است. افتخار این تصرف را در بین حشمونی ها یوحنای هیرکانی یا جان هیرکانوس میبرد، کسی که همنام شاه یوحنا یا پرستر جان است چون او درست به جای سلیمان و شارل پنجم، قرار است وارث راستین یوحنا و حتی خود او باشد. در روسیه که خاستگاه عثمانی ها است، شاه یوحنا در اثر تبدیل نام یوحنا در اسلاوی به ایوان، به صورت ایوان مخوف درآمده و تبدیل به یک امپراطور قدرتمند مسیحی اسلاو شده است. شاه یوحنای مقدس در شرق به لحاظ محتوایی با محمد پیامبر قابل تطبیق است و ازاینرو اکنون که سلطنت سلیمان بزرگ بر عثمانی مدت ها بعد از فتح قستنطنیه قرار گرفته است، فاتح قستنطنیه محمد نام دارد. این فتح میتواند با بازپس گیری اورشلیم توسط مسلمانان در جنگ های صلیبی مقایسه شود و به اندازه ی مهاجرت اشراف بیزانسی به غرب، با فکر انتقال مقر حکومت به غرب هم منتقل شود که چنین انتقالی زمان میبرد و ازاینرو طبیعی است که میبینیم پس از شکست جنگ های صلیبی قرن 13 یک شخص دیگر نامبردار به شارلمان، یعنی شارل چهارم امپراطوری روم مقدس در قرن 14 خودنمایی میکند. این شارل چهارم، معاصر یک دوگانگی در روم غربی است که در آن، یک پاپ در آوینیون و یک پاپ دیگر در رم ایتالیا حکومت میکند. پس از پیروزی موقت آوینیون، سرانجام در نیمه ی قرن 15 مقر اصلی پاپ از آوینیون به رم منتقل میشود. در نوشتاری منسوب به پاپ اوربان پنجم، او سفر دریایی خود از آوینیون به رم را مهاجرت از بابل به صهیون مینامد؛ گویی که آوینیون، بابل بوده که رهبری یهود را از اورشلیم یعنی رم به خود منتقل کرده و اکنون یهود در حال بازگشت به سرزمین مقدس هستند. ویلهلم کامیر، رم ایتالیا را همان اورشلیم کتاب مقدس میداند ولی معتقد است بازگشتی در کار نبوده چون شهر رم بنا بر گزارش ها در زمان بازگشت، روستایی با خانه هایی معمولی بوده که گرد بناهای قدیمی ساخته شده بودند. به نظر کامیر، رم ایتالیا در اولین نسخه های این گزارش ها قبل از جعل و تحریف بعدیشان فقط در قرن 15 ساخته شده و مقر قبلی پاپ در آوینیون فرانسه بوده است. این که این بازگشت در قرن 15 رخ میدهد، با 70سال دوری کلیسا از وطن ارتباط دارد که با 70سال تبعید یهودیان از اورشلیم به بابل تطبیق شده است و به همین دلیل انتقال بارگاه پاپ از رم به آوینیون در قرن 14 و بازگشتش در قرن 15 اتفاق می افتد. کامیر، اصل گرفتن آوینیون فرانسه را موید گزارش های دیگری میشمرد که اولین پادشاهی مسیحی متمرکز اروپا را فرانسه و دستگاه آن را کلیسای گالیکان معرفی و عنوان میکنند که همزمان با این حکومت در اروپای غربی، در اروپای شرقی مسیحیان آزاد ساکن بودند و در اروپای شمالی، مسیحی های تقریبا پاگانی که پرستش خدای واحد را در تضاد با اعتقاد به خدایان محلی و ارباب انواع نمیشمردند. کامیر میگوید اگر این مطلب را بپذیریم، متوجه میشویم که چرا تا قرن 16 تصویر یکسانی از مسیح در همه جا وجود نداشت و ممکن بود مسیح در بعضی نواحی با لقب خود معروف شود و داستان هایش چنان با داستان های وارد شده تفاوت یابد که اصلا به شخصیتی متفاوت بدل گردد. لاکاپله فکر میکند این اتفاق میتواند در سطح وسیع درباره ی شخصیت های مقدس در خاورمیانه هم اتفاق افتاده باشد و این گفته ی کامیر از روی اسناد را که واتیکان در سال 1579 یک چاپخانه ی نوشته های عربی ایجاد کرد، ناظر به همین یافته و مسئله ی تحریف اعتقادات مقدس شرق به نفع مسیحیت غربی میداند. اما نکته ی جالب دیگر در بررسی این چنین اسنادی این است که چرا پاپ اوربان، سفرش از فرانسه به ایتالیا دریایی است و این چه ربطی به انتقال از بابل به صهیون دارد؟ میدانیم که اشرافیت یهود از قاهره ی مصر به اروپا نقل مکان کردند و مصر با دریا از اروپا جدا شده است. گفته میشود که در سال 1597 میلادی، هنری چهارم فرانسه برای پاپ کلمنت هشتم جنگید و یهودیان را از آوینیون بیرون کرد. توجه کنیم که اگر آوینیون، بابل، و رم، اورشلیم باشند و قبل از انتقال از بابل به اورشلیم، اورشلیمی وجود نداشته است، پس بابل اورشلیم اول است و آوینیون هم در اثر جانشینی قاهره اورشلیم بوده است. بنابراین شکست یهودیان در آوینیون از رومی ها، معادل شکست یهود در اورشلیم از قوای وسپازیان و تیتوس رومی است که پاسخش انتقال اشرافیت یهود به رم و گرفتن اختیار آنجا با متحد کردن لژیون های رومی تحت فرقه ی میترا بوده است. ژوزفوس از قول اوریجن میگوید که تخریب معبد یهود در اثر این حمله، نتیجه ی مرگ یعقوب کاهن اعظم بوده است. روشن است که این یعقوب یا جاکوب که در اروپا نامش به ژاک مخفف میشود، همان ژاک دو مولای پیشوای تمپلارها است که توسط پادشاه فرانسه و با همدستی پاپ رم کشته میشود. بنابراین تمپلارها که اتفاقا علاقه ی زیادی به فرقه ی میترا داشته اند، فرقه ی قبلی یهود را نمایندگی میکنند. جانشین آن یعقوبی که ژوزفوس از او نام میبرد، یوحنا بن زکای است که در شهر یاونه در جلیل، یک مدرسه ی یهودی فریسی میسازد. روشن است که دراینجا جلیل (گالیل) همان گاول (فرانسه) است و یاونه همان آوینیون. یعنی میتوانیم بگوییم که با از بین رفتن مرکزیت کهانت یهود در اورشلیم قبلی که قاهره باشد، بقایایش تبدیل به کلیسای آوینیون و فرانسه شده است. پیش از تسلط کاتولیسیسم، کلیسای قبلی فرانسه کلیسای والدنسیان بود که کامیر، آن را کمابیش همان کلیسای کاتار میداند. کلیسای والدنسیان توسط "پتروس والدنسیس" ساخته شد که لاکاپله این پتروس را همان پطرس قدیس یا سنت پیتر میداند که کلیسای واتیکان بر مقبره ی او ساخته شد چون اولین کلیسای واتیکان در آوینیون قرار داشت. کلیسای والدنسیان متهم بود که تورات یهودی را قبول ندارد. البته کامیر معتقد است آنها تورات را قبول نداشتند چون در زمان پیدایش آنها تورات هنوز نوشته نشده بود و آنها به یک شرع یهودی دیگر اعتقاد داشتند که با تحمیل تورات و انجیل تهیه شده توسط کلیسای رم، متروک شد. به عقیده ی لاکاپله این یهودیت قبلی همان تمپلاریسم است. از طرفی شارل پنجم، رم را فتح و غارت میکند و پاپ را مجبور میکند امپراطوری او را بپذیرد. اگر این نسخه ی دیگر تسخیر آوینیون باشد، پس میشود نتیجه گرفت که تغییر ایدئولوژی، پاسخی به منافع یک حکومت نوپدید بوده است.:

“chronology8” , “NOUVELLES PREUVES DE FALSIFICATION DE L,HISTOIRE ALLEMANDE”: D. LACAPELL: THEOGNOSE.WORDPRESS.COM

مسلما آنچه که میتوان از آن به تسخیر شرق توسط شارل پنجم یاد کرد و به ایجاد امپراطوری عثمانی منجر میشود، به ورود تعصب مذهبی مسیحی از غربی برمیگرد که علیه یک شرق تضعیف شده قیام کرده است. با این حال، این تعصب، نتیجه ی افراطی پروژه ی بدعت آمیزی است که خود، قربانی تعصبی که ایجاد کرده شده و بعد مقابل او ایستاده است؛ یعنی پروژه ی تمپلاریسم. هرآنچه درباره ی خاستگاه شرقی این پروژه گفته شده است، توضیحی بر میانجی بودن آن بین پاگانیسم شرقی و تعصب مسیحی غربی است. کاری که آن پیش برده، شبیه کاری است که در ایجاد کتاب مقدس کرده است: بدل کردن خدایان پاگانی به انسان هایی مقدس در تاریخ که همگی خادمان ناچیز خدای بزرگ یهود یعنی یهوه بوده اند. کتاب مقدس، فقط یکی از پروژه های ادبی اجرا شده بوده و در بخش اعظم منابع کلاسیک، مثل ایلیاد و ادیسه و انئید، شاهد ساخته شدن داستان های انسانها از روی خدایان بوده ایم، اما بیشتر این پروژه ها درنهایت از سوی جریان رسمی کلیسا طرد شده و به استخدام دشمنان آن درآمده اند، درحالیکه کتاب مقدس و تاریخ پدران کلیسا هنوز معتبر مانده اند. در شرق نیز اتفاق مشابهی افتاده و قرآن و کتب حدیث و سیره ی مردان مقدس، منابع ادبی غیر را که منشئی واحد با خود دارند طرد کرده اند. از میان این منابع ادبی یکی یعنی کتاب منظوم فارسی شاهنامه هنوز زنده است و اسطوره شناسی تطبیقی، همریشگی آن با مسیحیت را فریاد میکند. طرفداران شاهنامه مدعیند که فردوسی که خالق این اثر معرفی شده است، داستان های باستانی ایران را به شکلی نو درآورده تا با آن، علیه تعصب مذهبی ترکان حاکم مبارزه کند؛ فردوسی شیعه این کتاب را در زمان سلطان متعصب و ضد شیعه ی ترک به نام محمود غزنوی سروده و این سلطان ترک، سلف ترکان سلجوقی است همانطورکه فردوسی شیعه و متمایل به ارتداد، سلف جریان شیخ الجبل فوق الذکر است که علیه سلجوقیان قیام کردند و خود را پیروان علی جانشین برحق محمد معرفی میکردند که سلجوقیان و دستگاه زمینه سازشان از مسیر او منحرف شده بودند.

آناتولی فومنکو و گلب نوسفسکی که جزو معروف ترین منکران درستی تاریخ در روسیه هستند، کتابی به نام «شاهنامه: وقایعنگاری ایرانی امپراطوری بزرگ، سده های 12 تا 17میلادی» دارند که در آن، به نفع ناسیونالیسم روس، امپراطوری گم شده ی مغول را یک امپراطوری اسلاو روسی، و وقایع منعکس در شاهنامه را انعکاس وقایع آن میشمرند و آغاز شاهنامه را آغاز مسیحیت میخوانند با این توضیح که مسیح آنها اندرونیکوس کومننوس امپراطور بیزانسی است که با زجر و شکنجه به دست افرادش کشته شد و مذهبش در روسیه قدرت گرفت. من بر آن نیستم که مسیح یک شخصیت تاریخی به نام اندرونیکوس کومننوس باشد چون همانطورکه دیدیم تاریخ بیزانس نیز واقعی نیست و درست آن است که اندرونیکوس را نیز یکی از نسخه های بی شمار یک مسیح خیالی قبلی بشماریم. اما مطالبی که در فصل دوم کتاب فومنکو و نوسفسکی آمده است، میتواند بسیاری از موضوعاتی را که در این مقاله بررسی کرده ایم، توضیح دهد. نخست این که این دو نفر، در همان اولین ابیات شاهنامه رد مسیح را گرفته اند. فردوسی بعد از ستایش پروردگار و پیامبر و خلفای راشد، یادی از بانی کار خودش میکند که تصور میرود ابومنصور محمد ابن عبدالرزاق باشد که شاهنامه ی ابومنصوری را نگاشت. فردوسی او را مردی بسیار فاضل و دانا میخواند که:

سراسر جهان پیش او خوار بود

جوانمرد بود و وفادار بود

و بنابراین به نظر میرسد آدم دنیاپرست و مادیگرایی نباشد. فردوسی همچنین درباره اش میگوید:

چنان نامور گم شد از انجمن

چو در باغ، سرو سهی از چمن

نه زاو زنده بینم نه مرده نشان

به دست نهنگان مردم کشان

فومنکو و نوسفسکی از این ابیات نتیجه میگیرند که این مرد زاهدمسلک که در خطر کشته شدن به دست افراد بدسیرت بود، چنان ناپدید شده که هیچ کس نمیداند زنده ماند یا کشته شد و این، بسیار شبیه سرنوشت مسیح است که در خطر مرگ جمعیت جهال قرار گرفت ولی بین مردم اختلاف است که آیا کشته شد و یا نه، ناپدید شد و کس دیگری به جای او اشتباهی کشته شد. این ابیات، درست قبل از ابیاتی که در آن، فردوسی محمود غزنوی را ستایش میکند آمده اند. اسامی "محمود" و "محمد" هم معنی و هم خانواده اند و همانطورکه میدانیم، "محمد" ترجمه ی عربی فارقلیط یا مسیح بازگشته در آخرالزمان شمرده میشود. فومنکو و نوسفسکی تصور میکنند که محمد ابن عبدالرزاق و محمود غزنوی هر دو در ابتدا شخصیتی واحد و برابر با عیسی مسیح بوده اند و در مورد محمود، کار نوشتن کتاب به دستور نوشتن کتاب تبدیل شده ولی بعدا در اثر ترکیب نسخه های مختلف اشعار در یک کتاب واحد، این شخصیت ها با هم خلط شده اند. میتوان نکته ی دیگری را هم به نتیجه گیری فومنکو و نوسفسکی افزود و آن این که یکی از نام های خدا در اسلام، الرزاق یعنی بسیار روزی ده است. بنابراین عبدالرزاق معادل دقیق عبدالله است. میدانیم که اسم محمد پیامبر اسلام را محمد ابن عبدالله یعنی محمد پسر بنده ی خدا تعیین کرده اند دقیقا برخلاف عیسی که پسر خدا است تا بر تبار انسانی محمد پیامبر تاکید کنند همانطورکه بر تبار انسانی مسیح چنین تاکیدی دارند و او را عیسی ابن مریم میخوانند. بنابراین محمد ابن عبدالرزاق همان محمد ابن عبدالله است. محمود، شکل تکامل یافته ی او است که با عوض شدن کارگزاران فرهنگی، از طرفدار شاهنامه به منکر آن تبدیل میشود و درست مثل اروپا پردازندگان به شاهنامه که از درون یک دستگاه کلیسایی درآمده اند، در مقابل کلیسای خاستگاه خود موضع میگیرند. دوم این که فومنکو و نوسفسکی پس از پرداختن به محمد ابن عبدالرزاق مستقیما سراغ اولین داستان شاهنامه یعنی قصه ی کیومرث میروند. کیومرث از بالای کوه می آید و پوست پلنگ میپوشد ولی طی 30سال حکومتش، هوش مردم زیاد میشود و تمدن رشد میکند. در زمان او جانوران وحشی و انسان ها و گیاهان در کنار هم به خوبی و خوشی زندگی میکنند. کیومرث پسری به نام سیامک دارد که او را بسیار دوست میدارد. این پسر وقتی میفهمد که دیوان به رهبری پسر بی نام اهریمن علیه او و پدرش سخنان بد رواج میدهند، خشمگین علیه دیوان لشکرکشی میکند ولی به دست پسر اهریمن کشته میشود. همه ی جانوران و انسان ها از مرگ سیامک ناراحت میشوند و از تجمعشان در کنار تخت شاهی، ستون بلندی از خاک به هوا میرود. هوشنگ پسر سیامک وقتی بزرگ میشود، انتقام پدر را از دیوان میگیرد. او لشکری از انسان ها و درندگان فراهم میکند و درحالیکه گرگ و شیری را هدایت میکند، رهبر سپاه میگردد. در میدان جنگ به پسر اهریمن دست می یابد. چنگال شیر، پوست پشت دیو را از گردن تا کمر میکند و سپس شمشیر هوشنگ که از جنس فولاد دمشقی است، سر دیو را قطع میکند. فومنکو و نوسفسکی استدلال میکنند که 30 سال حکومت کیومرث، معادل 33سال زندگی زمینی مسیح است. [همانطورکه دیدیم، این دوره معادل 3.5 سالگی انسان است و احتمالا منظور از باهوش تر شدن آدم ها در متن همین است.] به نظر فومنکو و نوسفسکی، کیومرث از روی مسیح ساخته شده و چون عیسی مسیح خود یهوه در قالب انسان است، کیومرث هم در لاک یهوه فرو رفته و مانند او بالای کوه قرار گرفته و قتل آیینش به پسر او سیامک منتقل شده است. از طرفی هوشنگ شکل بازگشته ی مسیح یا سیامک برای انتقام است. فومنکو و نوسفسکی، این بازگشت برای انتقام را به جنگ تروآ در ایلیاد هومر هم مرتبط میکنند. درآن جنگ، پاتروکلوس که دوست و معشوق آشیل پهلوان قدرتمند یونانی بود، برای روحیه دادن به سربازان یونانی، کلاهخود آشیل را میپوشد و هکتور درحالیکه او را با آشیل اشتباه گرفته است میکشد. آشیل واقعی برای گرفتن انتقام پاتروکلوس به جنگ بازمیگردد و هکتور را میکشد.

فومنکو و نوسفسکی، ستون غباری را که از اجتماع موجودات زنده هنگام مرگ سیامک برپا میشود، با تپه ی جلجتا مقایسه کرده اند که مسیح در پای آن اعدام شد. باید اضافه کنم که ازآنجا که کیومرث از روی مسیح مقتول و بنابراین از روی عیسی ساخته شده است، این ستون غبار میتواند کوه کیهانی و مابه ازای طور سینایی باشد که یهوه بالای آن اقامت میکند. کوه کیهانی مانند ریسمان الهی قرآن، محل اتصال نیکان است. پس موجوداتی که خداوند تاییدشان کرده است شامل تمام جانوران و گیاهان و انسان هایی که معمولا در رسانه ها یا کتب کودکان، قهرمانان را تشکیل میدهند و مخلوقات خدا به شمار میروند، در زمره ی نیکانند و دیوان و شیاطین در جبهه ی مقابل و دشمنان خدا قرار میگیرند. همانطورکه میدانیم، مسیحیت کلیسایی، خدایان ملت های قبل از خود را دیوان معرفی میکند و عجیب نیست که تمپلارها بعد از قرار گرفتن در مقابل کلیسا به دیوان رجوع کرده و آنها را چنانکه فراماسونری هنوز بر آن مصر است، تحت نمادهای پاگانی ادیان پیشین ستایش کنند؛ اما نفوذ این جماعت اکنون متهم به شیطانپرستی در جبهه ی به اصطلاح خیر، دقیقا از مجرای کلیت خوبی و نیکی نسبت داده شده به آنها فقط بر اساس ادعای کلیسایی «خلقت خدا بی نقص است» میباشد. آدم ها در غریزی بودن با حیوانات مشترکند و درصورتیکه غریزه پرستی همچون حیوانات به بخشی از طبیعت لاجرم نیک الهی تعبیر شود، همیشه میتوان با استفاده از تحریک غرایز حیوانی، آدمیان را به سمت دیوهایی کشید که بعد از تخلیه ی خدائیتشان در مسیحیت، جز شر و امور آسیب رسان، چیزی ازشان باقی نمانده و میتوانند آدمیان را به عمل برخلاف مصالح راستینشان وادار کنند. اکنون اشیاء که قبلا ممکن بود به خاطر داشتن چیزی ایزدی درون خود مقدس شوند، به خاطر این که آفریده ی خدا یا آفریده ی مخلوق برحق خدا یعنی انسان هستند، میتوانند چه به صورت مرده، زنده یا مرده شده به انسان تقدس دهند بی این که انسان از این هویت یابی به نام تقدس یاد کند چون ماکت های بی فایده ی یکتاپرستی و طفل حرامزاده اش اتئیسم که بر کشورها سایه افکنده اند، مانع از توجه به عمق بتپرستی سنگین حاکم بر سرمایه داری نوین میشوند، پدیده ای که محصول مستقیم بانکداری تمپلارها است.

مضحکه ی حقوق بشر: فروید، مارکس و مذهب بی معنایی مدرن

نویسنده: پویا جفاکش

فیلم «سفر سنگ» ساخته ی مسعود کیمیایی که در سال 1356 اکران شد، تقریبا پیشگویی ای از انقلاب ایران در سال بعد بود. فیلمنامه ی آن که کیمیایی از روی داستان «سنگ و سرنا» اثر بهزاد فراهانی نوشته بود، در ظاهر محدود به جغرافیای یک فضای فئودالی روستایی بود، ولی در باطن، آن روستا به بزرگی ایران بود. ارباب روستا با استفاده از داشتن آسیاب، مردم را استثمار میکرد و همین باعث شد تا بعضی از مردم اراده کنند که آسیاب جدیدی بسازند که متعلق به مردم باشد و توسط مردم اداره شود. خان مردم را ترساند که این اتفاق نیفتد ولی یکی از اهالی، سر خود، به کوه رفت تنا سنگ بتراشد و بیاورد با آن آسیاب درست کنند. مامورین ارباب او را به سختی کتک زدند. کولی ای که در حال نماز خواندن بود صحنه را دید، به محل شتافت و روستایی زخمی را به روستا برد. کولی بعد از فهمیدن موضوع، در دشمنی با ظلم ارباب، از اهالی روستا مصرتر شد و توانست آهنگر روستا–نسخه ی به روز شده ی کاوه ی آهنگر- را به همکاری با خود، راغب کند. سرانجام افرادی که به این انقلاب تن داده بودند، سنگ آسیاب بزرگی ساختند و با غلتاندن آن از بلندی به سمت خانه ی ارباب، ارباب و دستگاهش را نابود کردند. داستان، بوی کمونیسم میدهد و هنوز تکرارگر نگرانی های جی.اف.کندی از وقوع انقلاب کمونیستی در ایران در اثر سیستم ظالم فئودالیته میباشند. البته خیلی وقت بود که شاه، نظام ارباب-رعیتی را به دستور کندی جمع کرده بود، ولی خود ایران، مانند روستایی بزرگ بود که شاه، ارباب فئودال آن بود و تمام امکاناتش همچون آسیاب ارباب بودند که باید آسیاب دیگری جانشینش میشد. اما اگر مسئله همینقدر ساده بود، پس چطور شد که به زودی رفاه عمومی مورد انتظار به سادگی در پای اعتقادات درشت مذهبی که حامی فئودالیته بودند له شدند و کمونیسم را بسیار موفق تر از شاه بیچاره در ایران پساانقلابی نابود کردند؟

در بدو امر ممکن است به نظر برسد که فیلمسازان موضوع را اشتباه فهمیده اند اما اگر دقت کنید میبینید اینطور نیست. قهرمان داستان با بازی سعید راد، بی دلیل یک بیگانه در روستا انتخاب نشده بود. او را «غربتی» یعنی بیگانه صدا میزدند. ورود او به روستا نمادی از ورود اندیشه های بیگانه به ایران بود که این اندیشه ها قاعدتا فقط میتوانستند اندیشه های غربی باشند چون ایران مدرن از بدو پیدایشش در دوره ی پهلوی، از هیچ جغرافیای خارجی تاثیرات مهمی نگرفته جز اروپا و امریکا مگر جاهایی که آنها اراده کرده باشند (مثلا در مورد وهابیت مملکت سعودی). این غربتی یک کولی است. کولی در ادبیات اروپایی معنی مشخصی دارد. کلمه ی "بوهمیایی" در اروپا -که معادل هیپی مسلکی در امریکا است- ناظر به نامیده شدن کولی ها به "بوهمی" در زبان فرانسه است و اشاره به عدم پایبندی کولی ها به نظام اخلاقی دارد، امری که ایستادن ظاهرا آزادی خواهانه ی هیپی ها و بودلری ها در مقابل جنگسالاری و سیستم تبعیض حاکم بر امریکا و اروپا در سال های مورد بحث را به یاد می آورد. پس نباید تعجب کرد که کولی نمازخوان آزادیخواه ما هم بعد از رسیدن به حکومت یک جامعه ی روستایی فئودالی و لاجرم مذهبی، بعد از مدتی همه ی آنها را بودلری کند، اتفاقی که الان در ایران افتاده است. او از اول نمیتوانست اینقدر موفق شود، چون غربتی بود و بوهمی گریش هم به همان اندازه غربتی بود. یادمان باشد شاه هم توسط غربتی ها تجهیز و کنترل میشد و کلمه ی «غربتی» با کلمه ی «غربی» همخانواده است. در آن محیط، فقط شعار مبارزه با «غربزدگی» میتوانست جواب بدهد و چون کلیشه ی ساده انگارانه ای مذهب اسلام را مهمترین هدف سرکوبی مدرنیته ی غربی معرفی میکرد، لاجرم کولی داستان سفر سنگ ایرانی هم نمازخوان و مذهبی شده بود تا مردم کمتر به او غربتی بگویند و او را جزو خودشان بپذیرند. اینگونه بود که با توجه به ارتباط قبلی مذهب با غربتی ها کم کم تمام ادات آن وارونه شد. دلیل موفقیت این روند هم این بود که بیشتر اوقات، محتویات خرده فرهنگ های ایرانی، اسلامی، و غربی را از هم تمییز نمیدادیم. دکتر ابراهیم فیاض در سال 1386 در مصاحبه با روزنامه ی ایران (بازانتشار با عنوان «وضعیت علوم انسانی در ایران» در "فرهنگ امروز" 14 فروردین 1393) این مطلب را به خوبی بیان میکند:

«ما تا عمق شناخت غرب نمیرویم و نمیتوانیم تا عمق آن نفوذ کنیم. "ایرانیت" ما اجازه ی شناخت عمیق غرب را نمیدهد و از طرف دیگر تا "غرب" را نشناسیم، ایرانیت خود را نخواهیم شناخت و تا ایرانیتمان را نشناسیم، "اسلامیت" خود را هم درک نخواهیم کرد. ما در یک هرمنوتیک سه شاخه ی "ایرانی، اسلامی، غربی" قرار گرفته ایم. به میزانی که معنای هر یک از این سه را درنیابیم و این سه را با هم خلط کنیم، غربزده هستیم؛ چه جلال آل احمد باشد که هایدگری است، چه شریعتی باشد که سارتری است و چه سروش باشد که پوپری است.»

در جواب این سخن و با توجه به این که گفتمان غربزدگی را فردید در ایران به راه انداخت و فیاض هم دنباله ی همان گفتمان است، از فیاض پرسیده میشود: «مرحوم دکتر فردید چطور؟ او که خوب مفهوم غربزدگی را طرح کرد، آیا غرب را به درستی فهمیده و شناخته بود؟» و فیاض پاسخ میدهد: « خیر. دکتر فردید، غربزده ی مضاعف بود. غربزدگی فردید خیلی پیچیده است. ما دچار جهالت شده ایم. خود فردید باعث جهالت ما است. از سوی دیگر، مخالفان فردید همچون دکتر سروش هم باعث جهالت ما شدند. چه کسانی که طرفدار غربند، غربزده اند و چه کسانی که مخالف غربند. به نظر من همه ی این مخالفت ها و طرفداری ها ناشی از غرب نشناسی است. چون ما غرب را نمیشناسیم، با آن مخالفت میکنیم یا مجذوب آن میشویم.»

اتفاقا دقیقا محوریت فردید در این گفتمان است که میتواند رنگ اسلام خوردن غربستیزی ای که آخرش غربی شدن افراطی است را توضیح دهد چون فردید، اصطلاح غربزدگی را تحت تاثیر یک فیلسوف غربی تقریبا ملحد یعنی مارتین هایدگر وضع کرده بود که به طرز غریبی، از افکارش بوی نوعی اخلاق اجتماعی می آمد که میتوانست به راحتی به سمت یک جمع گرایی ملحدانه به نام مارکسیسم جابجا شود، اتفاقی که با ایجاد اگزیستانسیالیسم سارتری عملی شد. همین اتفاق در ایران با تغییر «غربزدگی» نیهیلیستی فردیدی به غربزدگی انقلابی جلال آل احمد تکرار شد و فقط همین غربزدگی دوم بود که امکان به شهرت رسیدن در سطح جامعه را یافت اگرچه فردید، گفتمان جلال آل احمد را نوعی از غربزدگی در تعریف خودش میشمرد. به همین ترتیب، فردید، با سارتر هم که یکی از بت های فکری براندازان ایرانی شده بود، درافتاده بود و سارتر را به سبب عامیانه کردن عقاید هایدگر، با الفاظ درشت و زشتی تحقیر میکرد. با این حال، تخم تحریف اگزیستانسیالیسم هایدگری به اگزیستانسیالیسم سارتری، درواقع در خاک همان جمع گرایی اخلاق جوی هایدگری پنهان شده بود و از آن تغذیه میکرد. این خاک فلسفی، به خاطر داشتن عنصر اصالت جویی که در وانفسای پوچی حاکم بر جامعه ی مدرن، در تاریکی شب مدرنیته میدرخشید، به شدت جلب توجه میکرد و علیرغم همکاری هایدگر با ارتجاع نازی در آلمان، بیش از هر نحله ای، انقلابیون را به خود جذب مینمود، چون انقلابیون برای کشورسازی باید هنوز دنبال جمع گرایی باشند و در یک وضعیت جمع گرا، فقط جمع گرایی ای که در «اصیل» وانمود کردن خود، موفق باشد، عده ی بسیاری را به خود جذب خواهد کرد.:

«جاکوب گلمب، در کتاب "در جستجوی اصالت از کییر کگارد تا کامو" شکوفایی فلسفی مفهوم اصالت را در گرو پاسخ به این دو پرسش میداند: نخست این که چگونه میتوان اصالت را بازشناسی کرد و دیگر این که چگونه میتوان آن را عملی نمود. پرسش نخست از این واقعیت نشئت میگیرد که هیچ یک از فیلسوفان مهم این حوزه نظیر کییر کگارد و نیچه، ملاک عینی برای سنجش میزان توفیق در دستیابی به اصالت ارائه نداده اند. پرسش دوم نیز با پرسش مهم دیگری همراه است که آیا انسان اصیل، اصولا میتواند در جامعه ای که در آن به سر میبرد، به شکل اصیلی زندگی کند یا خیر؟ به عبارتی آیا قهرمانان اصالت، جایی در اجتماع دارند؟ به باور گلمب، کسانی که اصالت را مهمترین چالش وجودی میدانند باید کیفیت تحقق اخلاق متناسب با آن را نیز تبیین کنند. نسل دوم از متفکران اصالت به ویژه هایدگر و سارتر در مواجهه با این دو پرسش، به نظام مند ساختن هستی شناختی ایده ی اصالت روی آوردند؛ واکنشی که از منظری [یعنی از منظر اگزیستانسیالیستی]، خیانتی به روح آرمان اصالت به شمار می آید، بطوریکه واکنش امثال کامو در مقابله با چنین مواجهه ای با تلاش با بازگشت به شهودهای نیچه نیز بسیار دیرهنگام بود. با نظر به اهمیت و تاثیرگذاری هایدگر بر فلسفه ی قاره ای معاصر، مواجهه ی نظام مند وی با مفهوم اصالت، آن را به نحوی از بالندگی پیشین تهی ساخت. مفهوم اصالت در اندیشه ی هایدگر برآمده از اصطلاحی است که او خود اختراع کرده است. اصطلاح اصالت را هایدگر مساوی با بر خویشتن تملک داشتن یا تملک بر چیزی که هستیم و در اختیار داریم، میداند. مقصود وی از تملک بر خویشتن، اشاره به نوعی شیوه ی زندگی است که برآمده از دیدگاه وی درخصوص معنا و حقیقت انسان بودن است. در اندیشه ی هایدگر، دازاین، ابژه ای در میان سایر ابژه های موجود در جهان هستی نیست بلکه نسبتی از وجود است، نسبتی میان آنچه فرد در هر لحظه ای هست با آنچه فرد به مثابه موجودی زمانمند میتواند باشد و خواهد بود. این که انسان بودن مساوی با یک "نسبت یا رابطه" است، بدین معنا است که درحالیکه زندگی خود را میگذرانیم، همواره به کیستی و چیستی خود نیز اهتمام داریم که جنبه ی مهمی از فاعلیت انسانی در همین مشخصه نهفته است. همواره وجود و نحوه ی بودنمان برای ما مسئله است. برای فهم وجود و خود باید بتوانیم قدری از خود فاصله بگیریم که این مسئله از وضعیت بودن-در-جهان محقق میشود. از سوی دیگر، هایدگر تاکید میکند که هر گونه فهم و عمل در چارچوب اجتماعی ای که خود را در آن می یابیم، امکانپذیر است. ازاینرو وجود اجتماعی نه تنها در تقابل و بیگانه با انسانیت ما نیست بلکه به عنوان موجودات اجتماعی برایمان ضروری و اجتناب ناپذیر است. در چارچوب جمعی و روزمرگی توده وار برآمده از حیات اجتماعی ممکن است تصمیماتی از روی فهم اتخاذ کنیم و یا در سبک زندگی توده ای یا گله ای هبوط کنیم. هرچند چنین هبوطی کاملا مذموم نبوده و برآمده از ضرورت زیست اجتماعی است اما مشکل آن این است که دیگر تملکی بر خویشتن خویش آن گونه که در واقع هستیم نخواهیم داشت و در این صورت، دیگر، معمار زندگی خود نیستیم... درواقع برای درک ظرفیت اصالت باید نوعی تحول شخصی را از سر بگذرانیم. این مسئله در نتیجه ی رسیدن به برخی بینش ها در زندگی محقق میشود. نخستین عامل تحول، تجربه ی نوعی تشویش شدید است. در نتیجه ی تشویش از آن زندگی مانوسی که در آن به ظاهر قرار گرفته بودیم جدا میشویم و در می یابیم که آن امور حیاتی غایبند. ناگهان خود را تنها و رها شده از جهان احساس میکنیم. فاصله گرفتن از انبوه خلایق و افکار عمومی دشوار است و انسان همواره نگران فاصله گرفتن از دیگران است زیرا جدایی از اجتماع مختل شدن آرامش را به دنبال دارد. دومین عامل تحول، مواجهه با فردی ترین مسئله ی پیش روی فرد یعنی تجربه ی مرگ به مثابه فقدان تمام ظرفیت ها و امکانات پیش رو است. درنتیجه ی رویارویی با تناهی خود، در می یابیم که رخداد یا نقشه ای معطوف به آینده هستیم که آنچه در این حرکت دائمی رو به جلو اهمیت دارد، این است که چگونه زندگی خود را به پیش میبریم. هایدگر این نوع زندگی را "حرکت رو به جلوی پیشگویانه" میخواند. به باور او رویارویی با مرگ، عین اصالت است. در مقابل نیز بنیادی ترین توصیف از زندگی غیر اصیل، گریز از مرگ است. دازاین اصیل میپذیرد که مرگ اصیل رخدادی نیست که زمانی در آینده اتفاق می افتد بلکه ساختاری بنیادی و جدایی ناپذیر از در-جهان-بودنش است.... سومین عامل تحول، شنیدن ندای وجدان است. مقصود از ندای وجدان مسئولیتی است که در برابر تفرد خود بر عهده داریم. ندای وجدان نوای گناهکار بودن ما را سر میدهد به این معنا که دِینی بر گردن داریم که حاکی از مسئولیتی است که در برابر خودمان داریم. وجدان، کوتاهی ما در قبال آنچه میتوانیم باشیم را گوشزد میکند و این که ملزم به زیستی توأم با عزم جزم و تعهد هستیم. بنابراین برای این که موجودیتی به دازاین مبدل شود باید در آن واحد واجد درکی باشد از آنچه در انتظارش هست، آنچه پیش تر برایش رخ داده و آنچه در حال حاضر به آن مشغول است. دو گونه مواجهه با ندای وجدان عبارتند از سرکوب آن و ماندن در حالت غیر اصیل و یا پاسخ به آن و دچار تشویش شدن.» ("هستی شناسی اصالت از منظر هایدگر": زینب سالاری: اطلاعات حکمت و معرفت: شماره ی 174: بهار 1404: ص120-118)

مباحثی که مطرح شد در اجتماع سازی از ایران بعد از انقلاب به صورت عمومی و رسانه ای بعینه قابل مشاهده است. ما هر سه عامل تحول هایدگر را تجربه کرده ایم: هم به دنبال هرج و مرج پس از انقلاب، از «تشویش» ناشی از ترور و جنگ، به جمع گرایی نوین انقلابی پناه برده ایم، هم صبح تا شب چه در روضه خوانی های تلویزیونی و چه در اخبار –از هر رسانه ای میخواهد باشد- مرگ های فله ای همیشه جلو چشمانمانند تا یک لحظه از ترس از مرگ فارغ نشویم و هم پیوسته و مداوم از همه سو، «دِینی» که به انقلاب و شهدای آن بر گردن داریم، به ما یادآوری میشود تا از عذاب «وجدان» باز هم «تشویش» بگیریم و چرخه ادامه یابد. اگر میبینید جاهایی این چرخه دچار نقصان شده است، به خاطر آن است که این چرخه را ما درست نکردیم و فقط آن را از روی چرخه ی قبلی بورژوازی غربی در فضای پس از جنگ های جهانی کپی-پیست کردیم درحالیکه آن چرخه دقیقا به خاطر این که با نقیض خودش جفت دوقلویی از مادر یکسانی بودند، لاجرم باید نقیض خود در اگزیستانسیالیسم سارتری را که مدام به کمونیسم میل میکرد، در کنار خود تحمل مینمود و لاجرم امکان نداشت موقع کپی-پیست کردن چرخه ی غربی، نقیضش قاچاقی وارد نشود. راجر اسکروتن، توجه میدهد که آثار کسانی چون فیخته و هایدگر، به خاطر «تاملی فلسفی درباره ی آگاهی» قابلیت نقیض سازی برای بورژوازی را دارند؛ تاملی در «دیالکتیک خود و دیگری، هدیه ی بزرگ فلسفه ی ایدئالیستی آلمانی» که بر اساس آن، «ما فقط از رهگذر ازخودبیگانگی، به آزادی و خودآگاهی میرسیم و این که "خود" از مواجهه با "دیگری" زاده میشود، دیگری ای که در امتناعش از تسلیم و مستغرق شدن، ما به حقیقت شرایط خودمان پی میبریم: این حقیقت که خود ما نیز دیگری هستیم و با دیگرانی همچون خود ما محدود میشویم.» این ایده که به اندازه ی خود دیالکتیک، با اندیشه های هگل پیوستگی دارد، با درس گفتارهای عمومی درباره ی پدیدارشناسی روح هگل که در بین سال های 9-1933 در مدرسه ی علمی تحقیقات عالی توسط الکساندر کوژو که مهاجری روسی بود، در فرانسه ایراد شد و بازگویی های بعدی خود را هم تشویق به وارد شدن به کشور نمود: «در این درس گفتارها تقریبا کل آن نسلی که پس از جنگ [دوم جهانی] سهمی در خلق فرهنگ ادبی در حال ظهور فرانسه ی شدیدا درگیر عذاب وجدان داشتند، حضور می یافتند. سارتر، دوبوار، مارسل، لکان، باشلار، لویناس، باتای، آرون، مرلوپونتی، و بسیاری دیگر، همگی در این درس گفتارها شرکت میجستند. هر کدام از اینها، با روایت خودش از "دیگری"، و بلندپروازی خودش در توصیف دیگری در مثل های روشنگر، از این درس گفتارها بیرون آمدند. از نظر دوبوار، مرد، زن را تبدیل به دیگری کرده بود و زن در مواجهه با "غیریت" خودش بود که میتوانست دوباره آزادی به یغما رفته اش را به چنگ آورد. از نظر لویناس مردمی خو و دل نرم، دیگری چهره ی انسان است که من در آن بازتاب چهره ی خودم را می یابم و چهره ای که هم درخشش شخصیت را پنهان و هم عیان میکند. از نگاه مرلوپونتی، دیگری هم بیرون من است و هم درون من، که در پدیدارشناسی تن یافتگی خود من آشکار میشود. از نظر سارتر، دیگری حریم گذری یا مزاحمت بیگانه است، که من هرگز نمیتوانم آن را از میان بردارم یا از آن خود کنم، بلکه من را با آزادی دست نیافتنیش به من طعنه میزند، برای همین است که در سطر پایانی در بسته مینویسد: "جهنم یعنی دیگران."... تلقی کوژو از دیگری همچنین، با دادن زبان و طرز فکری که به آسانی میشد در جنگ با جامعه ی بورژوایی به کارش بست، به نخبگان ادبی فرانسه، بر برنامه ی حزب کمونیست برای تجدید نیرو و جذب اعضای جدید تاثیرگذار بود و آن را به پیش برد. فراموش نکنید که روایت هگل از همین ایده بود که در وهله ی نخست، الهامبخش مارکس جوان در نظریه های راجع به از خود بیگانگی و مالکیت خصوصی شد. این که آیا خود کوژو هم همین تفسیر را در ذهن داشته یا نه، هرگز معلوم نخواهد شد؛ ولی یک چیز مسلم است و آن این که ایده ی "دیگری" به بخشی از یارگیری جمعی جامعه ی روشنفکری فرانسوی در خدمت آرمان های چپی بدل شد و هنگامی که این ایده را با زبانشناسی سوسوری کاویدند، یا با تحلیل فرویدی و اقتصاد مارکسیستی درآمیخته و جوشاندند تا معجون تک کل و شالوده شکنی را درست کنند، موجب پدید آمدن ادبیاتی شد که مطلقا هیچ جایی برای هیچ دیدگاهی به غیر از سوسیالیسم انقلابی باقی نگذاشت. در نسل پس از جنگ پیشاپیش روشن شده بود که ادبیات فرانسوی اهل جانبداری سیاسی است و این که یک جور جایگزین برای تعهدی است که سارتر در بارگاهش در کافه ی دوماگو توصیه میکرد.» ("اعترافات فرانکوفیلی شکاک": راجر اسکروتن: ترجمه ی محسن قائم مقامی: قلم یاران: شماره ی 44: بهار 1404: ص 73-72)

اسکروتن انگلیسی که خودش از طرفداران ادبیات فرانسوی و آلمانی و اثرات آنها بر ادبیات انگلیسی بود و بخشی از دانشجویی خود را در فرانسه گذرانده بود، با مشاهده ی وقایع شورش دانشجویی مه 1968 فرانسه دچار تشویش شد چون رد محتویات آن ادبیات در خرابکاری های رخ داده در آن اتفاقات را مشاهده کرده بود:

«در بین همه ی نویسندگان، توافقی شگفت آور بر سر ماهیت دشمن وجود دارد. دشمن بورژوازی است، طبقه ای که بر طبق کاریکاتور مارکسیستی از تاریخ، نهادهای جامعه ی فرانسوی را از انقلاب 1789 بدین سو به انحصار خود درآورده است و طبقه ای که ایدئولوژیش از آن زمان از طریق همه ی مجراهای ارتباطی نشر و رواج یافته است. در پس خانواده ی پدرسالاری که دوبوار سخت بدان تاخته، در پس نهادهای زندان و دارالمجانین که فوکو مفتضح و بی اعتبارشان کرده، در پس "ماشین میل" دلوز و گتاری و هنجارهای ارج و احترام دگرجنس خواهی که سارتر در سن ژنه به مضحکه کشیده، قدرت واحدی ایستاده است؛ قدرتی هم اقتصادی و هم معنوی، و بسیار وسیع تر و فراگیرتر از آن که بتوان آن را با یک گروه صرفا بشری یکی گرفت، یعنی قدرت و زور بورژوازی. انقلابی های آماتوری که طرف صحبت من بودند، عموما درباره ی این که امیدوارند به جای "سیستم" یا "ساختارها"یی که کمر به نابودیش بسته بودند، چه بگذارند، هیچ تصور روشنی نداشتند. ولی در تصورشان از دشمن و عزمشان به نابودی آن متفق القول بودند. بورژوای دشمن خو یک انتزاع کاملا فراگیر بود، که همه جا میشد با آن مواجه شد، و حضورش را دقیقا فوران ناگهانی میلی کین توزانه به حمله و یورش به ساحت خودآگاه ثابت میکرد. اگر هوس واژگون کردن یک ماشین و به آتش کشیدنش به سرت میزد، در این صورت آن ماشین نمادی از مالکیت بورژوازی بود. اگر از دیدن زوجی خوش پوش و آراسته و محترم که دست در دست هم داده و از خیابان میگذشتند، دچار خشم ناگهانی میشدی، در این صورت ثابت میشد که آن دو از اعضای بورژوازی هستند. اگر با دیدن یک پلیس، دستت به سمت سنگ میرفت، به این دلیل بود که پلیس ها در کل، و بخصوص این یکی، مامور بورژواها هستند. اگر یک کتاب، یک عکس، یا قطعه ای موسیقی، دلخور یا متغیرت میکرد، اثباتی بر این بود که سرچشمه ی بورژوایی دارد، و اگر نمیتوانستی بدون تمسخر و توهین از کنار یک کشیش بگذری، همین روشن ترین قرینه بر این بود که دین نهادی بورژوایی است. دفو مینویسد که در روزگار ملکه آن، خیابان های لندن "پر بود از مردان باشهامتی که آماده بودند تا پای جان علیه دستگاه پاپی بجنگند بدون این که بدانند این به اصطلاح POPERY آدم است یا اسب." همین راجع به پاریس دوران جوانی من هم راست می آید که خیابان هایش پر بود از جوانانی که حاضر بودند تا پای جان علیه بورژوازی بجنگند بدون آن که بدانند این یک ایده است یا یک اونیفورم و بی تردید نمیدانستند که با هر فهم معقولی از این اصطلاح، خودشان هم بورژوا هستند.» (همان: ص70-69)

این جا هم باز شباهت های دیگری بین ماجراهای فرانسه و انقلاب ایران در یک دهه بعد از آن می یابیم. در هر دو مورد، همه ی تقصیرات گردن سیستمی می افتد که جامعه را میسازد و ازآنجاکه هیچ شناختی از این سیستم و تمایزاتش از وضعیت روانی واقعی افراد جامعه وجود ندارد، تصور میرود اگر سیستم سقوط کند، همه چیز خوب میشود. این است که در انقلاب ایران سرودی تولید میشود که میگوید: «دیو چو بیرون رود، فرشته درآید.» یعنی نظام سلطنتی دیوی است که اگر از کشور خارج شود، هر کس جایش بیاید فرشته است. الان هم ازآنجاکه همان چرخه ی کذایی هایدگری بورژوازی غربی در ایران کپی شده، باز هم احساسات مشابهی شبیه احساسات دانشجوهای انقلابی فرانسوی نسبت به نسخه ی غربی این چرخه، در ایران باززایی شده که بر اساس آن، ناراضیان تصور میکنند اگر جمهوری اسلامی برود همه چیز درست میشود. البته دقیقا به خاطر ریشه ی عمیق این واکنش در خود بورژوازی است که ناراضایتی هایشان به هیچ جا نمیرسند و حتی دشمن خارجی را از یاری آنها میترساند (همانطورکه آشوب های سال های قبل ایران نشان میدهند) چون نظام جمع گرا فقط از طریق اطاعت مردم معمولی از آن وجود خواهد داشت و به خاطر غیر قابل تفکیک بودن نظام و مردم، میبینیم که در مواقع آشوب، شورشیان به نام دفاع از مردم تابع، با صدمه زدن به همان مردم، به نظام صدمه میزنند. این چیزی بود که اسکروتن به خوبی در شورش های دانشجویی فرانسه شناسایی کرد:

«ناگهان خودم را در آن سوی سنگربندی ها و دور از همه ی کسانی که میشناختم، یافتم. فهم کاملی ازآنچه داشت روی میداد نداشتم ولی غریزه ام با دیدن جوانک های لوس و ننر طبقه ی متوسط که خودروهای با زحمت به دست آمده ی طبقات فرودست را به آتش میکشیدند، این بود که جانب مالکان خودروها را بگیرم. از دانشجویان همدوره ام پرسیدم هدفتان چیست و میخواهید به چه برسید و همگی به من اطمینان میدادند که فرانسه وارد وضعیتی انقلابی شده و این که زمان سرنگونی بورژوازی و نشاندن پرولتاریا به جای آن فرا رسیده است. این چندان با ارزیابی من از طبقه ای که خودشان به آن تعلق داشتند یا طبقه ی قربانیانشان نمیخواند، ولی با این حال، زبان آنها را میشناختم و عزم جزم کردم که متن هایی که برابرم گذاشته میشد بخوانم تا سر از دلایل آشوب انقلابی درآورم و توضیحی برایش بیابم.» (همان: ص66)

اسکروتن، این متن ها را به سه دسته تقسیم میکند که یک دسته شان آثار سارتر و همکارانش است. اسکروتن، "جنس دوم" دوبوار را به عنوان اثری که «دیدگاه اساسا گمراه کننده اش درباره ی زنان بر دیدگاه هر رساله ی فمنیستی که خوانده بودم سایه ای سنگین افکنده و درواقع هر رساله ای را که بعد از آن تا زمان خنده ی مدوسای الن سیکسو نوشته شده، در سایه ی خود فرو برده است»، در همین دسته جای میدهد. دسته ی دوم، «مانورهای پرتصنع و پرتکلفی در رتوریک بودند با همه ی خودنمایی ها و ادا و اصول سارتر متقدم» که سرآمدشان فوکو بود با «مقالات رندانه اش درباره ی خاستگاه های زندان و دارالمجانین» که بر اساس آن: «هر دیسکوری با بیان، تقویت و پنهان کردن قدرت کسانی که آن دیسکور را سرپا نگه میدارند، به پذیرش و قبول دست پیدا میکند و کسانی که هر از گاه به واقعیت امور پی میبرند، در جامعه ی بورژوایی همواره یا مجرم شناخته و زندانی میشوند یا دیوانه و مجنون تشخیص داده و جایی محبوس میشوند؛ سرنوشتی که خود فوکو به طریق مرموز و توضیح ناپذیری دچارش نشد.» دسته ی سوم، «عبارت بودند از نظریه های وام گرفته شده از براندازان بزرگ بخصوص مارکس و فروید که در نثری چنان گنگ و مبهم و خود مرجع حل شده بودند که کمابیش غیر قابل فهم بودند. از این قماش، به ویژه آلتوسر، دلوز و فلیکس گتاری قابل توجه بودند، به همراه ژاک لکان که در پس زمینه میپلکید، موجودی مخوف که عمدتا با گزارش هایی که از سمینارهایش میشد و شایعه های مربوط به تاثیر اغواگری های درمانیش خودش را بر سر زبان ها انداخته بود.» (همان: ص67-66)

اگر دقت کنید، دو دسته ی اخیر در پرداختن به مسائل روانی با هم ارتباطی دارند و جالب است که مسائل روانی با اگزیستانسیالیسم سارتری به بهترین وجه در بازپردازی فرویدیسم توسط لکان جمع آمدند و از آن جالب تر این که خود لکان درنهایت از اگزیستانسیالیسم فاصله گرفت چون متوجه شد اگزیستانسیالیسم با اعتبار بیش از حدی که به اراده ی انسانی میدهد از ناخودآگاه و اثر قدرتمندش بر ذهن انسان غافل است و درواقع تنها اثر مفید اگزیستانسیالیسم این است که خود غیر واقعی مردم در جامعه را هویدا میکند ولی نمیتواند خود واقعی به مردم بدهد.:

« گرایش‌های اگزیستانسیالیستی لاکان در بسط و توسعه ی ضدواقع‌گرایی او که در نوشته‌های فرویدی درباره ی محتویات ناخودآگاه می‌بیند آشکار می‌شود . می‌توان استدلال کرد که اگر روان تحت تأثیر مشترک (۱) تعامل بین محیط و ارگانیسم؛ و (۲) معانی مرتبط با تعامل مغز و جهان شکل گرفته باشد ، آنگاه محتویات روان ممکن است خود در طول زمان در دگرگونی‌های سوژه تغییر کند و اگر روان یک سیستم کل‌نگر باشد (تجلی یک سیستم تداعی‌گرای چندسطحی و به هم پیوسته‌ی چندگانه)، آنگاه این تغییرات می‌توانند بسیار عمیق باشند. این احتمال (که توسط فروید کم‌اهمیت جلوه داده شده است ) این است که با پالایش درک فرد از زبان و پیچیدگی های زندگی اجتماعی، زندگی روانی فرد و محتویات آن، حتی در سطح ناخودآگاه، از نو پیکربندی شود. این برای اگزیستانسیالیست‌هایی (مانند سارتر ) که معتقدند سکون و "شی‌ءبودگی" (هستی در خود) ذهن ناخودآگاه، نقص بزرگی در نظریه ی فرویدی است، بسیار دلچسب است. اگزیستانسیالیست‌ها استدلال می‌کنند که بیان محتوای روانی یا ذهنی ، سوژه ی آگاه را درگیر می‌کند و ناخودآگاه فرویدیِ جبرگرایانه یا یا زیستشناختی، یک افسانه است .در واقع، کل‌گرایی یک سیستم پیوندگرا، خوانش بسیار قابل قبولی از این ادعا ارائه می‌دهد. در برخی نقاط، تأثیر متقابل مواجهه با محیط و ساختار شناختی بالاتر که توسط دلالت ایجاد می‌شود، ممکن است منجر به عملکرد نامشخص (اما از نظر علّی قوی) مواد روانی شود، همانطور که فروید پیش‌بینی کرده بود. در این صورت ، کار روان‌درمانی این خواهد بود که فرد را قادر سازد تا با این مواد روبرو شود و آنها را به گونه‌ای بیان کند که روایت آگاهانه، لحظات مهم مواجهه ی مداوم بین سوژه و جهان را به طور مناسب‌تری ادغام کند. اگر کل‌گرایی تداعی‌گرایانه را در این امر وارد کنیم، می‌بینیم که محتویات ذهن، مادامی که بتوان به شیوه‌ای به اندازه ی کافی قوی به آنها دسترسی داشت، اساساً در معرض تجدیدنظر هستند. هم لاکان و هم یاسپرس اشاراتی به ضدواقع‌گرایی در نوشته‌های فروید درباره ی ناخودآگاه را برمی‌گزینند تا راه را برای چنین دیدگاهی باز کنند. اما لاکان همچنین انواعی از ساختارگرایی را وارد می‌کند، به طوری که هرگونه تمایلی به دیدن فرد وجودی به عنوان امری متعالی از وجود واقعی دنیوی تضعیف می‌شود.»:

Existentialism: https://nosubject.com/

طبیعتا با این نگاه بدبینانه واقعا نمیتوان به فلسفه دست یافت که هدف خود را بهتر کردن ذهنیت بشر معرفی میکند. بعضی از روانکاوها هم بر اثر ملاحظاتی مشابه، از ورود یافتن روانکاوی به فلسغه راضی نیستند. مثلا پروفسور دونالد کاروت از گلندن کالج دانشگاه یورک، در مقاله ی "روانکاوی، فلسفه، اگزیستانسیالیسم" مینویسد:

«نظریه ی فروید در دوگانه ی طبیعت/پرورش گرفتار شد. فروید انسان را به عنوان یک قنطورس، یک نهاد حیوانی در تنش دائمی با یک خود و فراخود انسانی می‌دید. او به اشتباه ویرانگری انسان را طبیعی و زیست‌شناختی کرد. در مورد غریزه ی جنسی، گذشته از همه ی مسائل ترجمه (بله، او [برای غریزه] از اصطلاح trieb [به معنی رانه] استفاده کرد نه instink t)، او همچنان triebe را ناشی از یک منبع جسمی توصیف می‌کرد، که منظور او از آن مغز نبود، بلکه یک ناحیه ی بدنی شهوت‌زا بود. (فروید هرگز نتوانست ناحیه ی جسمی را که باعث پرخاشگری می‌شود تعیین کند، که باید باعث می‌شد او از خود بپرسد که آیا کل این ایده ی غرایز ناشی از منابع جسمی ممکن است اشتباه باشد.) اما این شر منحصر به فرد انسانی ما را به حیوان، حیوان درون ما، فرافکنی می‌کند، در حالی که در واقعیت از آنچه در مورد انسانیت ما منحصر به فرد است ناشی می‌شود: خودآگاهی ما؛ آگاهی ما از زمان و از مرگ و میر؛ اضطراب وجودی که چنین آگاهی، از جمله آگاهی از آزادی ما، در ما ایجاد می‌کند؛ و ظرفیت ما برای آنچه جی اچ مید «نقش‌پذیری» (یعنی همدلی) می‌نامد که ما را قادر می‌سازد از آگاهی همدلانه خود از تجربیات دیگران برای کمک به آنها یا دستکاری و آسیب رساندن به آنها استفاده کنیم.

در رابطه با قطبیت طبیعت/تربیت، من چهار موضع ممکن را می‌بینم:

۱. زیست‌گرایی: تأکید یک‌جانبه بر نقش علّی عوامل زیستی (آناتومیکی، فیزیولوژیکی، عصبی و غیره).

۲. محیط‌گرایی: تأکید یک‌جانبه بر نقش علّی عوامل محیطی (شرطی‌سازی، تأثیرات اجتماعی و فرهنگی).

۳. تعامل‌گرایی زیستی-اجتماعی: هم طبیعت و هم تربیت، هم وراثت و هم محیط (موضع فروید: نهاد + خود/فراخود).

۴. اگزیستانسیالیسم: شناخت یک واقعیت انسانی نوظهور که به طبیعت یا تربیت یا تعامل آنها تقلیل‌پذیر نیست، سطحی نوظهور از هستی فراتر از هر دو جنبه‌ی غیرارگانیک و ارگانیک (پیشا-زیستی و زیستی، لیتوسفر و بیوسفر) که پسا-زیستی یا فوق ارگانیک (هرچند فراطبیعی نیست) است، نوسفر، دنیای ذهن و فرهنگ، وابسته به مغز اما غیرقابل تقلیل به آن، سازماندهی شده توسط نماد (هم گفتمانی و هم غیرگفتمانی)، و با آزادی و اضطراب وجودی توصیف شده توسط کییرکگارد، هستی به سوی مرگ توصیف شده توسط مارتین هایدگر، امکانات بدخواهی یا خودفریبی توصیف شده توسط ژان پل سارتر، و ظرفیت ایگو برای جایگزینی اندیشه به جای عمل همانطور که توسط زیگموند فروید توصیف شده است، مشخص می‌شود. اگر به همه ی اینها بینش‌های جی. اچ. مید و ژاک لاکان را اضافه کنیم، متوجه می‌شویم که این ظرفیت‌های نوظهور و به یک معنا متعالی با عملکرد نمادین مرتبط هستند.

اگرچه درست است که انسان‌ها تا حدودی چیزهایی در میان چیزهای دیگر هستند که می‌توان آن‌ها را از رویکردی صرفاً علوم طبیعی مطالعه کرد، اما این فقط در مورد انسان در سطوح جهان‌های ۱ و ۲، لیتوسفر و بیوسفر، جهان‌های پیش-زیستی یا معدنی، و جهان‌های زیستی یا ارگانیک صدق می‌کند. اما در سطح جهان ۳ که در طول سال دوم زندگی، زمانی که عملکرد نمادین آغاز می‌شود، گشوده می‌شود، نووسفر یا جهان پسا-زیستی ذهن (که متمایز از مغز است، هرچند البته به مغز نیاز دارد)، پدیدار می‌شود و در این سطح نوظهور، انسان دیگر چیزی در میان چیزها نیست و نمی‌توان آن را به این صورت مطالعه کرد.... ما موجوداتی هستیم که توسط بدن و مغزمان در طبیعت (جهان‌های ۱ و ۲) غوطه‌ور هستیم، اما به دلیل ذهن‌هایی که باید دائماً با آنچه نیست سروکار داشته باشند، از طبیعت بیرون آمده‌ایم: دیروزی که دیگر وجود ندارد؛ فردایی که هنوز وجود ندارد؛ ویژگی‌های غیرتجربی که نمادگرایی به ما اجازه می‌دهد بر چیزهای تجربی تحمیل کنیم، مانند زیبایی، زشتی، خوبی و بدی، که در چیزهایی که ما آنها را به آنها تحمیل می‌کنیم وجود ندارند. با توجه به همه ی اینها، تا جایی که به وجود ما به عنوان موجودات جهان ۳ مربوط می‌شود، ماتریالیسم و ​​پوزیتیویسم به عنوان مبنایی برای دانش به شدت ناکافی هستند: در بهترین حالت، آنها به ما اجازه می‌دهند تلویزیون را درک کنیم. اما برخی از ما بیشتر به برنامه‌ها علاقه‌مند هستیم.

مانند توصیف دنیل استرن از «حواس پیش‌کلامی خود» که او آن را پیش از ظهور حس کلامی خود می‌بیند، من کار بیون، بیک، ملتزر و دیگران را در مورد آنچه که ممکن است پیش‌سازها یا نمونه‌های اولیه عملکرد نمادینی باشند که ما در سال دوم شاهد ظهور آن هستیم، بسیار جالب می‌دانم - تا زمانی که چنین کاری برای محو کردن آنچه که من به عنوان تمایز اساساً مهم بین چنین پیش‌سازهای پیش‌کلامی و نوع نمادگرایی که در طول سال دوم ظهور می‌کند و برخلاف پیش‌سازهای آن، انقلابی واقعی در ذهن ایجاد می‌کند، استفاده نشود. اجازه دهید آن را به طور دیگری بیان کنم: این کار انقلابی در ذهن ایجاد نمی‌کند، ذهن را ایجاد می‌کند، یا همانطور که ترجیح می‌دهم بگویم، وضعیت انسانی را که هایدگر آن را دازاین، انسان-در-جهان، می‌نامد و کیرکگور، هایدگر و سارتر آن را بر اساس آزادی، اضطراب، مراقبت و گناه توصیف می‌کنند - ویژگی‌هایی که به نظر می‌رسد هم در گونه‌های مادون انسان و هم در نوزادان (آنهایی که به معنای واقعی کلمه در زیر گفتار قرار دارند) وجود ندارد. لطفاً روشن کنید که با تأکید بر منحصر به فرد بودن بشریت در این موارد، من به هیچ وجه برتری ما را جشن نمی‌گیرم، بلکه فقط تفاوت ما را ستایش می‌کنم. بخشی از تفاوت ما، علاوه بر خلاقیت و عشقی که این تفاوت ایجاد می‌کند، ظرفیت ما برای دیوانگی و ویرانگری بی‌نظیر در سایر گونه‌ها است. اگرچه من با این درجه از بدبینی توماس هاردی موافق نیستم، اما مطمئناً می‌توانم با شعر "قبل از زندگی و بعد از آن" او که با این سطرهای تاریک به پایان می‌رسد، ارتباط برقرار کنم: "قبل از اینکه جهل دوباره تأیید شود، تا کی، تا کی؟" از سوی دیگر، فلسفه ی قاره‌ای چنان درگیر تاریک‌اندیشی و برساخت‌گرایی و نسبی‌گرایی اجتماعی افراطی شده است که گاهی اوقات با ارزش‌های حقیقت که در روانکاوی فروید، کلاین و بیون بسیار محوری هستند، بیگانه به نظر می‌رسد. با توجه به سطح انتزاع فکری که در بسیاری از بحث‌های جاری روانکاوی از سوی کسانی که به دنبال رهایی آن از پیوندهای سنتی‌اش با روانپزشکی و روانشناسی بالینی هستند، منعکس می‌شود، لازم نیست به هیچ وجه ضد روشنفکری باشید تا با مفهوم فلسفه به عنوان «خانه» ی جایگزین روانکاوی احساس ناراحتی کنید. از آنجایی که چرخش زیست‌شناختی و دارویی در روانپزشکی، روانکاوی را در آنجا به حاشیه رانده است، و آموزش محدود و پوزیتیویستی روانشناسان، روانشناسی را نامناسب می‌کند، فکر می‌کنم زمان آن رسیده است که روانکاوی نیاز خود به یک «خانه» را کنار بگذارد و رشد کند و خانه‌ای برای خود ایجاد کند: یک حرفه ی روانکاوی مستقل - و امیدوارم که علاوه بر اینکه تحت تأثیر فلسفه ی وجودی باشد که قادر به رهایی روانکاوی از آنچه هابرماس به درستی به عنوان «خود-سوءتفاهم علمی» آن، پوزیتیویسم، مکانیسم، زیست‌شناسی و تقلیل‌گرایی آن تشخیص داده است، باشد، همزمان به مسائل عمیقاً بالینی در مورد چگونگی بهترین کار با خیال‌پردازی، اضطراب، حسادت، خشم و تخریب نیز توجه کند. اگرچه تا حدی ممکن است لازم باشد که برای مقابله با حملات فلسفی به روانکاوی یا تقلیل آن، خود را با فلسفه مشغول کنیم، اما به همان اندازه ضروری است که از تابع شدن روانکاوی به فلسفه خودداری کنیم و خود را با مسائل عمیقاً بالینی در مورد چگونگی بهترین کار با مقاومت‌های غیرقابل‌حل، و انتقال‌های متقابل و غیره مشغول کنیم . من از مطالعاتم در فلسفه، الهیات و نظریه ی اجتماعی بسیار بهره برده‌ام؛ آنها به طرق بی‌شماری کار مرا به عنوان یک روانکاو تحت تأثیر قرار می‌دهند. اما همانطور که در مورد اکثر روشنفکران صادق است، این علایق همچنین به مقاومت من در مواجهه و کار با خیال‌پردازی‌های سرکوب‌شده و در غیر این صورت محافظت‌شده در برابر اضطراب و گناه، نفرت، شهوت، حسادت، حرص و طمع، خودشیفتگی، سادیسم، مازوخیسم و ​​غیره کمک کردند و همچنان می‌کنند. نظریه‌پردازی بسیار آسان‌تر از مواجهه ی واقعی با خود یا مواجهه با آن دسته از بیماران چالش‌برانگیزتری است که ما را مجبور به مواجهه با خودمان می‌کنند.:

Psychoanalysis, Philosophy, Existentialism: Donald L. Carveth: http://www.yorku.ca/

این که فلسفه «گاهی اوقات با ارزش‌های حقیقت ... بیگانه به نظر می‌رسد» واقعا دلیل خوبی برای ترسیدن از فلسفه است. حقیقت جویی شامل بیان آن به دیگران هم میشود و «گاهی اوقات» فلسفه دلیلی نمیبیند که چیزی را کشف کرده است با مردم معمولی در میان بگذارد و سخت گوییش هم دقیقا به خاطر همین است.

گیلیان رز (1995-1947) یکی از سخت گو ترین فلاسفه بود و یک دلیل سختی فهم نوشته هایش این بود که این نوشته ها ملغمه ای از رشته های مختلف اندیشه –از فلسفه گرفته تا الهیات، نظریه ی حقوقی، یهودیت، مدرنیسم ادبی، نظریه ی سیاسی، جامعه شناسی و حتی معماری- بودند که به هم مربوط و سنتز میشدند. اما درست در سال انقلاب ایران یعنی 1979 میلادی، گیلیان رز در سلسله سخنرانی هایی در دانشگاه ساسکس، بخشی از سرراست ترین صحبت های خودش را حول توجهش به یکی از تاثیرگذارترین شاخه های فلسفه بر زندگی مدرن یعنی مکتب فرانکفورت بیان کرد، مکتبی با مشی مارکسیسم انتقادی که به این موضوع مهم میپرداخت که چرا برخلاف پیشبینی مارکسیسم، پرولتاریا موفق به سرنگون کردن بورژوازی نمیشود. به گفته ی رز: «مکتب فرانکفورت از نظریه ی فروید برای توضیح شکل گیری اجتماعی سوبژکتیویته و تناقضات آن در جامعه ی سرمایه داری پیشرفته استفاده کرد. این مکتب، فکر میکرد که نظریه ی روانکاوی، ارتباط بین فرایندهای اقتصادی و سیاسی و اشکال فرهنگی منتج از آن را فراهم میکند. اما به آثار جامعه شناختی بعدی فروید که آشکارا و مستقیما نوشته شده بودند، مانند "تمدن و ناخرسندی های آن" روی نیاورد. این مکتب، تفسیر خود را بر تحلیلی از مفاهیم روانکاوی محوری فروید بنا نهاد. این مکتب به ویژه مجذوب این موضع فروید بود که فردیت یک شکل گیری، یک دستاورد است، نه یک امر مطلق یا مفروض. این مکتب میخواست نظریه ای در مورد از دست دادن استقلال یا زوال فرد در جامعه ی سرمایه داری پیشرفته تدوین کند که آنچه را که در وهله ی اول، استقلال یا فردیت محسوب میشد، ایدئال جلوه ندهد. این مکتب در بسیاری از مطالعات اصلی خود، از نظریه ی فروید استفاده کرد: در مطالعات خود در مورد پذیرش و بازتولید اقتدار در جامعه ی سرمایه داری متاخر، در بررسی و تلاش های خود برای توضیح موفقیت فاشیسم، در توسعه ی مفهوم صنعت فرهنگ و تاثیر آن بر آگاهی و ناخودآگاه مردم، و درنهایت، در بررسی کلی در مورد امکان یا عدم امکان تجربه ی فرهنگی و زیبایی شناختی در جامعه ی سرمایه داری متاخر.» توجه این مکتب مارکسیستی به جلوه های فرویدی فرهنگ در سرمایه داری متاخر در شرایطی انجام میگیرد که به گفته ی رز: «مارکس هیچ نظریه ای در مورد فرهنگ به معنای واقعی کلمه نداشت... در اواخر قرن نوزدهم، دیدگاه مارکس به تمایزات ایستا، مکانیکی و جبرگرایانه بین زیربنای اقتصادی و روبنای ایدئولوژیک، حقوقی و سیاسی محدود شد.» اما مکتب فرانکفورت، به بسط «نظریه ی فیتیشم کالایی مارکس» که در چند صفحه از فصل اول جلد اول "کاپیتال" مارکس مطرح شده بود، به عنوان رابطی بین فرهنگ و ایدئولوژی پرداخت. این نظریه بیان میکند که در دوره ی سرمایه داری، که بسیاری از کارگران محصولات خود را مستقیم نمیفروشند و شرکتی که برایش کار میکنند، محصولات را میفروشد، ارزش کالا فقط با قیمت آن محاسبه میشود و این درنهایت منجر به این میشود که روابط افراد و گروه های انسانی در رابطه ی بین اشیاء فرافکنی میشود و نوعی فیتیشیسم یا بت پرستی مدرن به وجود می آید. «مکتب فراکفورت معتقد بود که این ایده که روابط اجتماعی واقعی بین مردم، به روابط بین اشیا تبدیل شده و به عنوان روابط بین چیزها اشتباه گرفته میشود، مدلی برای رابطه بین فرایندهای اجتماعی و آگاهی ارائه میدهد. این مدل برخلاف تمایز بین زیربنای اقتصادی و روبنای ایدئولوژیک، صورتبندی های نهادی و ایدئولوژیک را به صرفا پدیده های فرعی یا بازتاب های ساده ی یک پایگاه تقلیل نمیدهد. بلکه توضیحی جامعه شناختی برای تعیین اجتماعی و در عین حال، خودمختاری نسبی سایر اشکال اجتماعی، مانند فرهنگ، ارائه میدهد. این مدل، راهی برای بیان این موضوع فراهم میکند که چیزی هم از نظر اجتماعی تعیین شده و هم تا حدی خودمختار است. برای مثال، مارکس نمیگوید که توهماتی که از فتیشیسم کالایی ناشی میشوند اشتباه هستند؛ او میگوید این توهمات، ضروری و واقعی هستند، اما با این وجود، آنها توهم هستند. این همان چیزی است که مکتب فرانکفورت از گئورگ لوکاچ به بعد، آن را "شیء وارگی" مینامید، اصطلاحی که خود مارکس از آن استفاده نمیکرد، اگرچه به دلایل مختلف با خود مارکس مرتبط شده است.» در همین رابطه، مکتب فرانکفورت «به نیچه علاقه مند بودند زیرا نیچه مفهوم سنتی سوژه را نقد میکرد. این مفهوم فلسفی سنتی سوژه که توسط اشکال خاصی از مارکسیسم، به عنوان مثال، تفسیر اگزیستانسیالیستی از مارکسیسم نیز پذیرفته شده بود، این است که وحدت آگاهی، اساس تمام واقعیت است. برعکس، مکتب فرانکفورت معتقد بود که واقعیت اجتماعی را نمیتوان به مجموع حقایق آگاهی تقلیل داد. این مکتب از این موضوع برای تاکید بر این نکته استفاده کرد که واقعیت اجتماعی را نمیتوان به آگاهی مردم از آن تقلیل داد، بلکه بر این نکته نیز تاکید کرد که تحلیل تعیین اجتماعی اشکال ذهنیت ضروری است: این که ذهنیت یک مقوله ی اجتماعی است.»:

“HOW THE FRANKFURT SCHOOL USED MARX, NIETZSCHE, AND FREUD” BY GILLIAN ROSE: ROBERT LUCAS SCOTT AND JAMES GORDON FINLAYSON: JACOBIN: 08/07/2024

الآن در سطح رسانه، از نظریات فرویدی مرتبا برای جذب اطمینان به ذهن ناآگاه مردم موقع القای مطالب ایدئولوژیک به آنها استفاده میشود. اگر این ایدئولوژی مادیگرایانه و در تحت کنترل همه جانبه ی بورژوازی است، دقیقا به خاطر همین موضوع سیطره ی بتپرستی یا فتیشیسم بر جهان مدرن است. حتی علت برجستگی ظاهرا غیر عادی زنان هم در نظریه ی فروید و هم در سطح رسانه نیز همین است. چون زنان همگی انعکاسی از الهه ی زمین در مذهب بتپرستیند که خود را در تمام موجودات زمینی تکثیر میکند و هر موجود یا شیء زمینی که زرق و برقش بیشتر انسان را به خود جذب کند، بیشتر به الهه نزدیک است. به نوشته ی کاترین کرین، «زرق و برق اگرچه با الهه مرتبط است، اما جنبه های هیولایی خود را هم دارد» چون از قدیم، به خاطر ارتباط زرق و برق با الهه، لباس های پر زرق و برق به زنان تعلق داشتند و گوناگونی لباس ها بسته به کارکردهای مختلفشان، در شخصیت های مختلفی منعکس میشد که فرد موقع حضور در مجالس و شرایط مختلف، به خود میگرفت. ازاینرو لباس ها میتوانستند ماسک های صوری مختلف یک شخص را تداعی کنند که در شرایط مختلف به چهره میزد و از فیلسوف و عاشق تا هیولا و فریبکار در نوسان بوده اند. به این ترتیب، درست مثل لباس که انسان را تکمیل میکند، هر شیئی که به انسان تشخص خاصی بدهد از اتومبیل گرفته تا تجهیزات الکترونیکی، میتواند در جای این ماسک قرار بگیرد. در عین حال، این ماسک به عنوان مکمل، مانند روح نرینه است که جسم مادینه را تکمیل میکند. این با آن بخش از نظریات فروید مرتبط میشود که موضوع ترس از اختگی در مرد را مطرح میکنند. فروید معتقد است که پسر از وقتی که متوجه تفاوت بنیادین دختر با خودش در نداشتن فالوس میشود، نوعی ترس از زن پیدا میکند که باعث فاصله گرفتن او از زنان میشود و آشتی کردن او با جنس مختلف، منوط به تهیه ی نوعی مردانگی دروغین برای زن است و به گفته ی فروید، فتیشیسم جنسی از این پدید می آید و مثلا مرد، میل به پای زن یا کفش زنانه پیدا میکند چون آنها را جانشین قضیب نداشته ی زن کرده است. به همین دلیل هم در فیلم ها معمولا نه فقط شخصیت های مهم زن، رفتاری مردانه دارند، بلکه در کنار آنها چیزی که به نوعی جانشین قضیب شود، قرار میگیرد. مثلا هارلی کوئین در داستان های بتمن، با یک چوب گلف یا یک چکش بزرگ ظاهر میشود که جانشین قضیب نداشته ی او است.:

“GODDESSES, MONSTERS: FREUD, MATERIAL EMBODIMENT , SURREALISM”: KATHERINE CREEN: KATHERINCREEN.WORDPRESS.COM: 21 OCT2016

این حسابگری ها با فروید به وجود نیامده و اگر عقیده ی قدیمی تر تشبیه قضیب مرد به مار را که فروید هم با آن همعقیده بود، به یاد بیاوریم، تا آغاز پیدایش انسان در کتاب مقدس عقب میرود، جایی که مار به زن ملحق شد و فقط همان موقع توانست مرد را فریب دهد و از بهشت اخراج کند. ارتباط زن با مار در تصاویر قادشه یا قدوشو الهه ی کنعانی جلب توجه میکند که سوار بر شیری با ماری در دست نشان داده میشده است اما همین الهه در مصر، سوار بر شیری با شلاقی در دست ظاهر میشود که یکی از اولین موارد جانشینی مار مقدس با یک شیء است. در کابالا این الهه همان شخینا همسر خدا و در حکم جهان مادی است که معادل با سوفیا الهه ی خرد یونانی هم هست. مار میتوانسته در حکم هر چیزی که انسان را نسبت به جسم محضش تشخص دهد، باشد، چه دانش عقلانی یا مذهبی باشد و چه جادوگری، که در دوره های متاخر و با اختصاص داده شدن نماد مار به هکاته الهه ی جادوگری، بیشتر بحث جادوگری مطرح شد.:

“the shekinah- she is the serpent”: sorita D,Este: patheos: 23 feb2017

آنجا ون کرالینگن بیشتر موضوع را از طریق تفاسیر نوین فروید توسط شاگرد طردشده اش یونگ دنبال میکند. به گفته ی ون کرالینگن، یونگ، زن را «دیگری» مرد میشمرد و میگفت که مرد «دیگری درونی» خود را به زنان فرافکنی میکند. در قدیم معمولا زنان، این دیگری را از روی مادر خود برمیداشتند و طبیعتا بسته به شخصیت های مختلف زنانه آنیماها نیز گوناگون بودند و از سوفیای خردمند تا هکاته ی جادوگر را دربرمیگرفتند. ولی با تثبیت تصویر الهه روی مریم مقدس در مسیحیت و اختصاص یافتن تمام خوبی ها به او، زنان بیرونی فقط میتوانستند تصویر جادوگر فتانه را به خود بگیرند و به همین خاطر است که قرون وسطی عصر شکار جادوگران زن به نظر میرسد و این کلیشه تا زمان ما باقی مانده است. اما در دوران مدرن با آزادی زنان، تصاویر آنیما بسیار متغیر و گوناگون شده است و آنچه ماری لوئیز فون فرانتس، با پیروی از نظریات یونگ به «مسخ مرد توسط آنیما» تعبیر میکند، سبب میشود تا با عوض شدن مداوم نقاب های آنیما در مرد، بسیاری از مردان نتوانند درباره ی مسائل، تصمیم های ثابت و قطعی ای بگیرند و به افرادی دمدمی مزاج و تقریبا فلج تبدیل شوند.:

“ANIMA POSSESSION: ARE YOU A SPINELESS WIMP?”: ANJA VAN KRALINGEN: APPLIEDJUNG.COM

با توجه به این که فروید، پدر و مادر را الگوهای مردانگی و زنانگی برای کودک در حال رشد برمیشمرد، فردریکا توبرینگ معتقد است که فروید، خود به نوعی به هم ریختگی جنسیتی در درگیرشدگی مضامین اسطوره ای ظاهرا زنانه به مردان را تایید کرد و این آنجا اتفاق افتاد که فروید در متنی کوتاه از سال 1916 رویای یکی از بیمارانش را که دیده بود پدرش به صورت یک پایین تنه ی برهنه با صورتی روی شکمش وارد اتاقش شد را به «یک اسطوره ی کمتر شناخته شده در مورد خودنمایی زنانه» مربوط میکند یعنی اسطوره ی بائوبو؛ زنی که در زمانی که دمتر الهه ی زنان از دزدیده شدن دخترش توسط هادس خدای دوزخ غمگین بود، با بالا زدن لباس خود و نشان دادن آلت جنسی خود به دمتر، او را خنداند.:

“MYTHOLOGICAL PARALLELS, THE VISUAL COMPLUSIONS: THE MATRIARCHAL SUBTEXT TO FREUDS ARCHAEOLOGY”: FREDRIKA TEVEBRING: AMERICAN IMAGO: V78: NUMBER2, SUMMER2021

دراینجا ممکن است برهنگی، همان جسم زنانه و لباس، ماسک باشد که برای هویدا کردن خود واقعی جهت نشان دادن صمیمیت، الگوپردازی شده باشد. میدانیم که غم دمتر به سبب از دست دادن دخترش، باعث پژمردگی طبیعت شد و با بازگشت دختر به دامن مادر، بهار فرا رسید. در مقاله ای از نشریه ی اینترنتی یوکیها آمده که این افسانه ی یونانی، احتمالا با یک داستان ژاپنی معروف مرتبط است که فرهنگش در ژاپن زنده تر مانده است: به سبب حمله ی سوزانوئو (خدای طوفان) به به آماتراسو الهه ی خورشید، آماتروسو به آمنو-ایواتو یا غار خورشید پناه میبرد و جهان در سرما و تاریکی فرو میرود. خدایان در بازگرداندن آماتراسو دچار مشکل میشوند. در این هنگام، آمانو-اوزومه خدای سرگرمی با برگزاری یک فستیوال رقص برهنه که با خنده های بلند خدایان همراه بود، آماتراسو را کنجکاو میکند. آماتراسو کمی از غار بیرون می آید تا ببیند صدای خنده به سبب چیست. در این هنگام، "آمه نو تاجیکارانوکامی" عضلانی (خدایی با قدرت مردان بسیار) آماتراسو را به زور بیرون میکشد و زندگی دوباره به جریان می افتد. موضوع خنده ی خدایان به برهنگی، ظاهرا با یک داستان عامیانه مرتبط است که باز هم با ماجرای دزدیده شدن زنی توسط هیولایی مرتبط است و به عنوان توجیهی برای یک نوع شوخی مسخره ی همگانی در ژاپن استفاده میشود که در آن، فرد برای مسخره کردن کسی یا کسانی، پشت به آنها میکند و به باسن خود سیلی میزند. به یک روایت، این عمل موقعی ابداع شد که غولی زنی را دزدید و به جزیره ی خود برد و درآنجا از او صاحب پسری شد. مادر و پسر نیمه جنش موفق شدند با قایقی از جزیره ی غول بگریزند ولی غول سعی کرد با بلعیدن آب دریا مادر و پسر را برگرداند. در این هنگام، پسر، دامن مادرش را بالا برد و با ملاقه ی برنج شروع به کوبیدن به باسن مادرش کرد. غول از خنده به قهقهه افتاد و تمام آب از دهانش بیرون ریخت و مادر و پسر گریختند. به روایتی دیگر، خود پسر، با ملاقه به باسن برهنه ی خودش زد و باعث خنده ی غول شد. در روایتی دیگر، خواهر بزرگتر زن ربوده شده قایق را برای نجات خواهر کوچکترش به محل آورد و با خواهر و خواهرزاده اش گریختند و موقع بلعیده شدن آب ها توسط غول، به پیشنهاد پسر غول، آنها با کوبیدن به باسن خود، باعث خنده ی غول و بیرون ریختن آب ها شدند و گریختند. تمام این روایت ها باز ناظر به خندیدن خدایان به برهنگی هستند و البته به عقیده ی نوریکو فوروکاوا استاد دانشگاه زنان تویو ایوا، این داستان، دلیل خوبی برای علاقه ی آنها به برهنگی نشان میدهد: ملاقه ی برنج جانشین قضیب مرد شده است و باسن جانشین آلت جنسی زنانه و درواقع کتک زدن باسن، جانشینی برای عمل جنسی است که به پیوند آسمان و زمین، و فراوان شدن نعمت های زمین تمثیل میشود؛ به همین دلیل هم در بعضی فستیوال های قدیمی کشاورزی در ژاپن میبینیم که در آن، در حرکتی نمایشی، فردی که ماسک یک تنگو (جن) را به صورت زده است، با ترکه های بامبو (نماد دیگر قضیب) به باسن بازیگر دیگری کتک میزند. بنابراین فرار زن از جزیره ی غول، همان فرار الهه ی طبیعت از جهان مردگان است و خنداندن غول، راضی کردن خدای مرگ و قحطی به چنین فراری. به همین ترتیب، اذیت کردن کسی با ضربه زدن به باسن خود یا او، همزمان نشانه ی پیروزی بر او و ابراز صمیمیت به او برای جلوگیری از شررسانی او بوده است.:

“SPANKING OF EXORCISM IN JAPANESE FOLKLORE”:IZUMI KAEDE: YUKIHA: 22/4/2024

مسلما این که هنرمندان رنسانس، شخصیت های اساطیر یونان و روم باستان را برهنه تصویر میکردند، بی ارتباط با جهانبینی مشابهی درباره ی برهنگی دوستی خدایان یونانی-رومی نبوده و قطعا به همان اندازه با جادوی جنسی ای مرتبط است که کلیسا در همان دوره علیه آن بسیج شده بود. از طرفی اگر کارهای مختلفی که در قرن 19 درخصوص ایجاد زندگینامه ی عیسی مسیح از ترکیب دل بخواهی خدایان پاگانیسم را به یاد آوریم و نیز این نظریه ی ادوین جانسون از همان قرن را تصدیق کنیم که قرون وسطای ماقبل رنسانس وجود نداشته و عصر مسیحی فقط در رنسانس جانشین پاگانیسم شده است، در این صورت، کل تصویر اروپای مدرن از دوران حکومت مسیحیت هنوز تابع پاگانیسم خواهد بود و ازجمله تصور ما از دوران سیاه و پر جهالت و پرفلاکت قرون وسطای مسیحی، فقط معطوف به این خواهد بود که چون جادوی جنسی و برهنگی ممنوع شده اند، برکت هم از جهان برخواسته است. اگر بخواهیم این تکه ی سنگین جهانبینی مدرن را به اندازه ی خود مسیحیت از پاگانیسم خالی کنیم، آن وقت دیگر هیچ چیزی در این جهان، اصالت و معنی نخواهد داشت و تنها کیش سیاسی در صحنه، کیش بی معنایی خواهد بود، یعنی همان کیشی که بر ادبیات فرانسه ی دوران آشوبناک دهه ی 1960 حاکم بوده است. این یکی از مایه های نگرانی اسکروتن انگلیسی درباره ی اوضاع حاکم بر جامعه و سیاست کشور خودش است تا جایی که تحقیر و نفرت شدیدش از آن ادبیات را پنهان نمیکند. وی مینویسد که امروزه در فضای پس از مه 1968 چپی هایس برسازنده ی آن ادبیات از فرانسه جارو شده اند و «طبقه ی روشنفکری لیبرالی که جایگزین آنها شده، مقام ها و مناصب اجتماعی برجسته ای را تصدی کرده که در محافل سیاسی آزادانه رفت و آمد دارند و در میان مردم همان چهره ای را دارند که ما در بریتانیا فقط در میان فوتبالیست ها و مدل های دنیای مد میبینیم؛ آنها برنامه های تلویزیونی دنباله دار خودشان را دارند، ستون های مخصوصی در مطبوعات دارند، با نمایش های عمومی و بارعام و معشوقگان خیره کننده. باورش کار سختی نیست که هنگامی که رئیس جمهور سارکوزی تصمیم گرفت دولت شورشی در لیبی را به رسمیت بشناسد، بعد از گفتگویی تلفنی با برنار آنری لوی بود که دست برقضا در همان زمان در بنغازی حضور داشت.» ("اعترافات فرانکوفیلی شکاک": پیشین: ص78) سوال این است که اگر فرانسه اینچنین مسیر خود را عوض کرده است، پس چرا فضای دانشگاهی بریتانیا الان دارد آن ادبیات چپ پیشین را پرورش و تقدیس میکند؟ پاسخ، تلاش برای تبدیل سیاست به تنها میدان مذهبی در صحنه است.:

«در استقبال و پذیرش یک جنبش فکری، عموما دو انگیزه دخیل است: یکی عشق به حقیقت است و دیگری نیاز به عضویت و تعلق. ادیان وانمود میکنند که به انگیزه ی نخست توجه دارند، حال آن که به واقع به انگیزه ی دوم جان میدهند و طلب عضویت را برمی آورند. علم انگیزه ی دوم را نادیده میگیرد و انگیزه ی نخست را تشویق و ترویج میکند. ولی علوم انسانی در وضعیت ناجوری بین این دو گیر کرده است... جوان ها مجذوب علوم انسانی میشوند چون در خودشان نیاز به چیزی غیر از حقیقت محض و استدلال را حس میکنند. آنها را یک نیاز اولیه ی بشری به جنبش وا میدارد، که نیاز به آیین گذار است، گذار به اجتماع. وجود این نیاز بدوی یکی از مهمترین کشف های انسانشناسی فرانسوی در اوایل قرن بیستم است. و آنچه خیلی زود به دنبال آثار متفکرانی نظیر آرنولت فان خنپ، و کلود لوی استروس معلوم شد، این است که جامعه ی مدرن، این نیاز را برآورده نمیکند. آیین های گذار در جامعه ی پساصنعتی یا ناقصند یا اصلا وجود ندارند و یکی از دلایلی که بسیاری از آدم ها بیرون آمدن از دوره ی نوجوانی را چنین دشوار می یابند همین است. از نظر من، ذات رشد نیافته و نابالغ هنری نظیر کارهای دیمن هرست و برادران چپمن، نیروی انکار زندگی و ازخودبیگانگی شیفته گونه ی آن، یکی از نتایج همین فقدان آیین های گذار است. اما نتیجه ی دیگر آن، که در فهم حیات آکادمیک امروز بسیار اساسی است، پیروزی و غلبه ی چرند (bullshit)در علوم انسانی است. آدم چرند را نمی آموزد، به آن تشرف می یابد. به هیچ دانش، هیچ اطلاعات و هیچ کاوش و تفحص عقلی ای نیاز نیست. کل چیزی که نیاز دارید تکرار فرمول های وردگونه و مانترا وار است: "فقط میل وجود و امر اجتماعی و دیگر هیچ." (دلوز و گتاری)؛ "بیرون از متن، چیزی وجود ندارد." (دریدا)؛ "E=mc2 معادله ای وابسته به جنسیت است." (ایریگاری)؛ و قس علی هذا. این گفته های رمزگونه نقش احضار جادویی یا اورادی را دارند که دانشجو با آن، وارد معبد بزرگ بی معنایی میشود.... بودریار که از حق نگذریم، از کاهنان همرده اش بسیار روشن تر مینویسد، آموزه ی معبد را به روشنی بیان کرده است: "علم مسئول چیزهایی است که پیشتر احاطه و صورتبندی شده اند تا پیروی از آن تضمین شود. عینیت چیزی جز این نیست و ارزش ها و اصولی که این دانش عینی را تصدیق میکنند چیزی نیستند جز یک نظام دفاعی و جهل تحمیلی، که هدفش محافظت از این دور باطل است." دانشجویی که در عطش عضویت میسوزد با خواندن این جمله احساس میکند که بار گرانی از دوشش برداشته شده، مانند باری که در تمثیل عالی "جان بانیان" درباره ی سیر و سلوک دینی، از دوش زائر برداشته میشود. او درمی یابد که هیچ عینیتی در کار نیست و نه هیچ حقیقت و واقعیتی که گفته های دانشجو با محک آن سنجیده و ناقص بودنش معلوم شود. حال، او آزاد و بی معارض است: میتواند پای در اجتماع بی معنایی بگذارد. ولی این اجتماع چه رستگاری ای عرضه میکند؟ آزادی برای سخن گفتن به زبان های ناشناخته البته ارزش خودش را دارد، ولی به خودی خود تسلای ماندگاری نیست. روح از نو زاده شده نیازمند همبستگی و مستغرق شدن در یک آرمان است، حس ایستادن شانه به شانه ی مشرف شدگان هم مسلک در فالانژ فناناپذیر نجات یافتگان. سیاست، با آیین مناجات و نیایش یکی میشود تا وعده ی الزام آور رستگاری را ایفا کند، چیزی که اجتماع را در برابر جهان دشمن خو سر پا نگه میدارد.» (همان: ص80-79)

اگر امروز، مردم ایران، مخالفت هایی با حکومت نشان میدهند، برای این است که مطمئنند حکومت رفتارهای غیر اخلاقی مرتکب میشود چون مردم ایران هرچقدر هم ادای کفر دربیاورند، آنقدر تحت تاثیر اسلام هستند که به اخلاقیاتی اعتقاد راسخ داشته باشند. برای همین است که موقع تبلیغات ضد حکومتی برای ایرانی ها، مدام حرف «حقوق بشر» پیش کشیده میشود تا اخلاق غربی همیشه در صحنه باشد و جانشین اخلاق اسلامی معرفی شود. اما چه خواهد شد اگر مانند مسیر مغربزمین موقعی که «حقوق بشر» را جانشین مسیحیت میکرد، مسیر ایران هم به مسیر مشابه غرب کشیده شود وقتی که امثال ترامپ و نتانیاهو تمام ارزش های حقوق بشر را به مسخره میگیرند و بلند بلند به کارهای ضد اخلاقی خود افتخار میکنند تا کم کم جا را برای پذیرش قانون بی معنایی جهان باز کنند، قانونی وحشی که مشروعیت خود را فقط از اثبات وحشی بودن همه ی مردم و ترساندن مردم خودی از بقیه ی مردم جهان به دست می آورد؟! کدام حکومت بدتر است؟ حکومتی که در آن مذهبی اخلاقی تبلیغ میشود که وسیله ی انتقاد از خود او را هم فراهم میکند، یا حکومتی که روی مذهبی استوار است که هیچ معنا و بنابراین هیچ اخلاقی را به رسمیت نمیشناسد و فقط به سبب دفاع از مردمی وحشی در مقابل بقیه ی مردمان وحشی جهان، ارزش خدمت کردن دارد؟

نوشته ی مرتبط:

معلم های سادیست کلاس مدرنیته و مبصرهای آنها برای درس تاریخ (بخش1)

۱ ۲ ۳ ۴ ۵ ۶ ۷