بهشت گم شده ی افلاطون: قانون ثابت شیطان در کتاب مقدس رهبران ایالات متحده

تالیف: پویا جفاکش

در اساطیر ایرلندی، از یک سری پریان دریایی موسوم به MERROW سخن رفته است که لباسی سبزرنگ از جنس پوست یا پولک ماهی پوشیده اند و بین دریا و قلمرو انسانها در رفت و آمدند، البته به لطف کلاه قرمزرنگی که اگر آن را در خشکی گم کنند نمیتوانند به دریا برگردند. اخیرا مد شده آنها را به شکل نیمه انسان هایی با پایین تنه ی ماهی ترسیم کنند. مردان آنها زشت و بسیار وحشی و خطرناکند و ازاینرو بسیاری از آنها به هدف ازدواج با مردان زمینی و اغوا کردن مردان انسانی در این راه، دریا را ترک میگویند. گاهی هم مرد انسانی عمدا کلاه قرمز یک زن مرو را میدزدد تا زن مرو در خشکی ماندگار شود و با او ازدواج کند. اما نتیجه همیشه یکسان است: زن مرو دلش برای دریا تنگ میشود و حتی به قیمت بی پرستار گذاشتن بچه هایش، خانواده را به مقصد دریا ترک میگوید. اگر هم شوهرش کلاه قرمزش را پنهان کرده باشد، هر طور شده باشد، کلاهش را پیدا میکند و به دریا برمیگردد. زن مرو نمادی است از بی نظمی و بی مسئولیتی حاکم بر زندگی انسان ها در جهانی دیگر غیر از جهان مادی ما؛ چون به عقیده ی ایرلندی های قدیم، مرز جهان ما با جهان دیگر در زیر دریا قرار دارد.:

“MERROWS: ENCHANTING MERMAIDS OF CELTIC MYTHOLOGY”: JUDITH SHOW: FEMINISM AND RELIGION: 3 AUG 2025

این که زن مرو بیشتر از مرد مرو در افسانه های ایرلندی بازتاب یافته است به خاطر همین خاصیت بینابینیش بین دو جهان است. چون هر دو دسته ی مرد و زن مروها به عنوان موجودات آبزی، نسخه های دورافتاده ی فرزندان تهامات الهه ی دریا در اساطیر کلدانیند. مردوخ، خدای خالق کلدانی، جهان مادی را از جسم تهامات که به یک هیولای آبزی تشبیه میشود ساخته است و مروهای زن به عنوان تکرار نسخه های مادینه ی او بیشتر قابل تشبیه به نعمات زمینند که در اختیار ما انسان ها قرار میگیرند. با این حال، قوای وحشی طبیعت هم که علیه انسانند، مخلوقات تهامات و از جنس اویند. درواقع تعویذها و طلسم های آشوری نشان میدهند که تهامات یا ام خبور، فقط وقتی که نیاز به دور کردن شیاطین و نیروهای شر بوده است، هدف پرستش واقع میشده است. در مقابل، در بعضی سرودها نام تهامات در موقع اشاره به اجنه ی شروری که تحت رهبری نرگال –خدای جنگ، خدای مرگ، و البته خدای دوزخ- به بابل حمله و آن را ویران کردند، یاد شده است. ازجمله در "لودلول بل نمکی" اینچنین به تهامات اشاره میرود:

«چه کسی دشمن را، یاغی را به دنیا آورد،

کسی را که به نبرد با خدایان پیوست،

کسی که برای جنگ با مقدسین بیرون رفت؟

تهامات تلخ دندان؛ او است؛

اویی که جز بدخواهی با خدایان ما ندارد.»

اما اگر میخواهید بدانید یاغیان لیست شده در دامن تهامات چه کسانی هستند، باید سرود "ایرا و ایشوم" را ببینید:

«باشد که آنها اعلام جنگ کنند و به بابل حمله کنند،

باشد که مردمش را بگیرند و با خود ببرند،

باشد که شهر را همچون خانه ای خالی سازند،

باشد که آن را همچون تلی از خاک و آوار سازند.

تهامات و اژدها، مار، شیر بزرگ،

سگ دیوانه، مرد عقربی، انسان-ماهی،

مرد ورزاو و گاو کوهاندار، دیو کوساریکو،

دیو اوگالو، سگ هار، قنطورس،

گاو نر و گوزن، اسب و قاطر،

کوه و دشت، نیزار و جنگل،

باغ و باغچه، درختان و سنگ ها،

خانه و مزرعه، رودخانه و نهر،

اسکله و قایق، ماهی و لاکپشت،

علف و گیاه، کرم و سوسک،

مرد و زن، زنده و مرده،

جن گیر و جادوگر، پزشک و پیشگو،

کاهن و غیر کاهن، پادشاه و ارباب،

همه ی آنها، موجودات شب و موجودات روز،

ارواح آسمان و شیاطین زمین،

باشد که همه ی آنها اعلام جنگ کنند و به بابل حمله کنند،

باشد که همه ی آنها مردمش را دستگیر کنند و با خود ببرند.»:

“TIAMAT OUTSIDE OF THE ENUMA ELISH”: MI AINSEL: MEDIUM: 19 JUN 2023

همانطورکه میبینید، انسان ها به راحتی میتوانند در لشکر نیروهای وحشی و بی نظم تهامات قرار بگیرند و به بلایایی برای نابودی تمدن های همدیگر تبدیل شوند، حتی و شاید دقیقا در آن جایی که به نظر میرسد درست مثل بابل قدیم، جامعه در حال دور شدن از تنش است و باعث خشم خدای جنگ و نابودی، نرگال شده است. الان ما داریم این وضعیت را در خاورمیانه میبینیم و جالب است که درست همان زمان که خاورمیانه آرام تر شده و برای غربی ها بهانه ی کمتری برای دخالت در خود به جا گذاشته است، نتانیاهو نخست وزیر اسرائیل به نمایندگی از تمدن یهودی-مسیحی غرب، جنگ صلیبی به راه انداخته و در گفتگو با کانال 24 اسرائیل، از رسالت خود برای ایجاد اسرائیل بزرگ از نیل تا فرات سخن رانده است. اندرو مارفول چند ماه قبل، قدمگذاری مغز امریکایی اسرائیل را در این راه پیشبینی نموده بود وقتی در مقاله ی «خشونتی به نام ترامپ: صهیونیسم، مسیحیت، سرمایه داری و بشریت» در اشاره به دونالد ترامپ نوشت:

«برای حفظ تهدید موازی علیه خاورمیانه، که به نوبه ی خود آرمان یهودی-مسیحی "سرزمین موعود" (اسرائیل) را در بر میگیرد، در امریکایی که توسط یک صهیونیسم قدرتمند و یک دیدگاه مسیحی مکمل در مقابل یک سرزمین برجسته ی اسلامی مشخص و تحت سلطه است، او [(دونالد ترامپ)] متوجه میشود که گاز و زمین آنجا نیز مورد طمع چین و شرکایش حتی اروپا قرار دارد، و او [(ترامپ)] میخواهد به هر قیمتی از آن اجتناب کند. اما به جای پذیرفتن این موضوع و تلاش سازنده برای مدیریت معقول این وضعیت، صادق نیست و به شیوه ای آشکارا دروغگو و پرخاشگر رفتار میکند. او بدون این که این را با صدای بلند بگوید، آنها را دشمن خدا(ی خود) میکند. دهه ها است که تمام کشورهای این منطقه و حوزه ی نفوذ افریقایی آن که این فشار را نپذیرفته اند، در موارد فلسطین، لبنان، سوریه و در آینده ایران، آخرین سنگر این مبارزه ی نابرابر، به طرز شوم و نفرت انگیزی، به رسوایی افتاده اند. مبارزه از دو جهت نابرابر است: از نظر خشونت و از نظر عدالت. خشونت تحت سلطه ی امریکا و اسرائیل، و عدالت تحت سلطه ی جهان عرب و مسلمان است. و این وضعیت، امروزه نمیتواند توسط رکن چهارم یعنی رسانه ها دستکاری شود، علیرغم این که رسانه ها تمام تلاش خود را برای دستکاری انجام میدهند.»:

“LA VIOLENCIA ILAMADA TRUMP, SIONISMO, CRISTIANISMO, CAPITALISMO Y HUMANIDAD”: ANDREW MARFULL: COSTARICA: EL2 DE JULIOL DE 2025

این وضعیت در کنار آنچه قبل از آن در ماجرای اوکراین پیش آمد، زمین لرزه ی ناشی از اتفاقات پنهان درونی زمین در مرکز آن ایالات متحده ی امریکا و نتیجه ی طبیعی روند رشد سرمایه داری است.:

«ایالات متحده ی امریکا متوجه شده است که استفاده از سازمان سیا و پول های آزاد شده برای فاسد کردن دولت-ملت ها و مجبور کردن دولت ها به کار داوطلبانه یا ناخواسته برای تحقق رویای امریکایی، یا منزوی کردن کشورها از تجارت جهانی و اعمال تحریم، تحریک جنگ های داخلی یا حمله به آنها در صورت عدم انطباق، کافی نیست. همچنین مجبور کردن کل کشورهای جنوب جهان به پذیرش اقتدار دلار، که برای مقاومت در برابر فشار عظیم بدهی ایالات متحده به آن وابسته است و حفظ مصنوعی تامین مالی شرکت های امریکایی با بازار سرمایه نیز کافی نیست. با یک فرصت ساده و منطقی از جانب ساده ترین و بی ادب ترین سرمایه داری، که تنها به استثمار نیروی کار و کالاهای اولیه با هزینه ی کم از چین و کل جنوب جهانی فکر میکند، و توزیع این سود بین هموطنان امریکایی و کاهش مالیات بر ثروت های بزرگ و تسهیل فرار سرمایه، در عرض چند دهه، نابرابری ها در ایالات متحده گسترش یافته است. در عین حال، هیچ کاری با هزینه ی کم که جنوب جهانی از آن حمایت کند، نه در آنجا وجود دارد، و نه در سمت اروپای غربی و بازوی قدرت پسا استعماری بریتانیا که با حمایت برخی از متحدان اضافی به دلایل قانون جنگ تحمیلی یا جنگ ناخواسته تسلیم منافع آن شده اند. و این نقص ازآنجا ناشی میشود که تولید در ایالات متحده، اروپا، و کشورهای شمال جهان، گران تر از کشورهای جنوب است. بنابراین با توجه به این که کشورهای جنوب از نظر نیروی کار، وسعت جغرافیایی و وزن جمعیتی بسیار بیشتر هستند، صرف نظر از این که بازار جهانی، بازارهای سهام و ارزش ارزها چقدر به صورت مصنوعی کنترل میشوند، بدهی در کشورهای شمال انباشته میشود و تراز تجاری به طور فزاینده ای به سمت کاهش مزیت یا کسری میرود، بدون این که ظرفیت جلوگیری از ایجاد تحولات اقتصادی و اجتماعی در کشورهای خود را داشته باشد. کل این سیستم که ذاتا ناپایدار و در حال تغییر است، به تزلزل افتاده است. دیگر حفظ فشار بر جنوب جهان، در جبهه های ایدئولوژیک، تجاری و نظامی، کافی نیست. جنوب همچنان در حال رشد است و شمال وزن و تسلط نسبی خود را از دست میدهد. به نظر میرسد دلیل تمام تصمیماتی که آقای ترامپ گرفته است، همین باشد... اول از همه، او از نئولیبرال ترین و ساده لوحانه ترین آرمان سوء استفاده کرده است؛ آرمانی که معتقد است یک کشور بدون دخالت دولت در بازار بهتر عمل میکند، حتی اگر جامعه ی ایجاد شده به شدت نابرابر باشد و این منجر به ایجاد یک پلوتوکراسی میشود که در آن محروم ترین افراد از همه ی مزایا محروم میشوند. ثانیا او از تاجری که نمونه ی این آرمان است (ایلان ماسک) برای حذف شدید هزینه های عمومی، بدون بحث، بدون مخالفت، بدون در نظر گرفتن تاثیر اجتماعی و زیست-محیطی، و کسانی که بیشترین تاثیر را خواهند دید، استفاده کرده است: آسیب پذیرترین افراد به دلیل وضعیت اقتصادی، سلامت یا وابستگی، و نژاد، عقیده و جنسیت، و همانطورکه گفته شد، محیط طبیعی. همچنین برای تنظیم مجدد تراز تجاری صادرات و واردات به نفع خود، زیرا به نظر میرسد چینی ها و همه ی شرکای آنها روز به روز رقابتی تر میشوند، حتی در اروپا. او آنها را به دلیل ساده ی تجارت با آنها در کانون توجه قرار داده است، اما به جای این که این را بپذیرد و به طور سازنده برای مدیریت معقول این وضعیت تلاش کند، صادق نیست و به شیوه ای آشکارا درغگو و تهاجمی رفتار میکند.» (همانجا)

برای عمل کردن به الگویی که از قبل وجود دارد، کارخانه ی هیولاسازی ایالات متحده فعال میشود. الگوی هیولاهای تولید شده هم نفیلیم یا جبوریم در روایات مسیحی هستند: غول هایی که از آمیزش فرشتگان آسمانی با زنان زمینی پدید آمده اند و همانطورکه در تمدن سازی خبره اند، در جنایتکاری هم خبره اند. همانطورکه مردان خدا چون نوح و موسی و داود با این غول ها جنگیدند امروزه نیز مردان حکومت مغربزمین رسالت الهی در نابودی این غول ها و کم کردن شر آنها از سر آدمیان را دارند و به روی خود نمی آورند که خودشان به جای فرشتگان الهی، غول های سیاسی مدرن را ایجاد کردند.

در اساطیر ملل قدیم، مواردی شبیه به نفیلیم وجود دارند که در ظاهر نباید ربطی به کتاب مقدس یهودی-مسیحی داشته باشند ولی دورادور دارند. مثلا در سراسر قاره ی امریکا، افسانه هایی درباره ی غول هایی وجود دارد که تمدنسازان بزرگی بودند و گاها نژادهایی از کوتوله ها خدمتگزاری آنها را میکردند، ولی به دنبال یک بحران آب و هوایی و قحطی متعاقب آن، این غول ها به آدمخواری روی آوردند و قهرمانان انسانی برای نابودی آنها ظهور کردند. داستان این غول ها شبیه داستان های تمدن های بزرگ شرقی است که در تاریخ رسمیشان به روایت مغربزمین، همواره دوره ای از شکوه و ثمررسانی برایشان تخیل و سپس ادعا میشود که اکنون به انحطاط رفته و بیشتر دشمن بشریتند تا مدافع آن. احتمالا سرخپوستان امریکا روایت هایی از قول اجداد تاتار خود حفظ کرده اند که در خاستگاهشان روسیه ی تاتاری در اثر فرهنگ کشی های رومانوفی و استالینیستی، مدت ها پیش نابود شده اند. روسیه فرارگاه ده قبیله ی گم شده ی بنی اسرائیل و از روی فعالیت های آنها محل ظهور پرستر جان یا شاه یوحنای افسانه ای روایات مسیحی غربی است. این شاه یوحنا پیرو مسیحیت شرقی بود. جایگاه او را در افریقا هم تعیین کرده اند که اتفاقا محل روایت پردازی های عمده ای درباره ی غول ها، کوتوله ها و آدمخوارها بوده است. مطمئنا همین افسانه ها درباره ی تارتارها یا اجنه ی تارتاروس که بر اساس اسمشان با تاتارها تطبیق شده اند آشنایند. احتمالا همین پرستر یوحنا است که به صورت پرنس خوآن یا شاهزاده جان پرتغالی فرستنده ی کشتی ها برای دور زدن افریقا در جهت تجارت با هند بازتولید شد و شاخه ی اروپایی حکومت قبلی تاتار را نمایندگی کرد: شاخه ای که از سلسله های حکومتی دورگه ی اسکیت-ژرمن اروپا به وجود آمد. نام جان با جانوس خدای رم هم قابل تطبیق است که در اروپای قرون وسطی نام دیگر نوح تصور میشد و این تصور باعث این افسانه شد که نوح در تعقیب پسر ناخلفش حام، به ایتالیا آمده و آنجا را از حام گرفته و حکومتش را به «ژوپیتر عادل» که از سوی بروسوس دروغین همان ازیریس مصری تلقی شده، سپرده است. دراینجا تصویر شدن نوح به صورت یک فاتح، یادآور فاتح بودن پرستر جان است و احتمالا رودررو شدن نوح با نفیلیم هم روایت دیگری از نبرد پرستر جان با غول ها بوده است. موسی هم در کنعان با غول هایی چون عوج ابن عنق روبرو شد و آنها کنعانی هایی بودند که از نسل حام ابن نوح پدید آمدند. شاید داستان موسی، نسخه ای فرعی از داستان پرستر جان بوده که قدمتش از نسخه ی اصلیش بیشتر شده است. فومنکو حکومت پرستر جان را معادل امپراطوری مغول "آلتین اردو" (اردوی طلایی) در روسیه شمرد و ادعا نمود که قزاق هایی که از این امپراطوری جدا شدند، همان آریایی های مطرح شده در تاریخ اروپایند که در اروپا و آسیا کلنی سازی کردند و تا هند پیش رفتند، جایی که اصطلاح "آریا" از کتب مقدس آن شناخته شد.:

“sixtinth century maps from Tuscany”: stolenhistory.net

ارتباط یافتن آریایی های موبور ایدئال نژادپرستان غربی با ترک ها و تاتارها در کتاب های فومنکو تا حدودی یادآور این اثر است:

“FRAGMENTS OF ANTE-HISTORIC TIMES”: DAVID URQUHART: EFFINGHAM WILSON PRESS: 1858

در فصل اول این کتاب (صفحات 1 تا 20)، نویسنده به زند-اوستای زرتشتیان هند، به عنوان یک منبع قابل اعتنا در ردیابی آریایی ها اعتماد میکند. او به طور گذرا با نظر حاکم بر دانشگاه های آن زمان بریتانیا که اوستای زرتشتیان را جعل آنکتیل دو پرون فرانسوی میخواندند، مخالفت میکند و به پیروی از سر ویلیام جونز، آن را اصل میخواند و مانند جونز مدعی میشود که زبان اوستا به همراه دیگر زبان های مورد استفاده ی زرتشتیان –فارسی و پهلوی- و همچنین زبان هندی سانسکریت، از زبان های تاتاری منتج شده است. اورکهارت، مصنوعی بودن زبان اوستا را میپذیرد، ولی معتقد است آن از یک دستور حکومتی دوردست منتج شده و جعل دوران زرتشت یا پس از آن نیست. وی آتش پرستی زرتشتیان را با نام گرفتن پایتخت های قبایل در آسیای صغیر عثمانی به ATESH یا آتش مقایسه میکند و یادآوری میکند که به گفته ی تروگوس پومپیوس، قبل از آشوری ها حکومت آسیا در دستان اسکیت ها یا سکاها بود. اورکهارت سعی میکند از این یافته برای حل معمای زبان ترکی عثمانی هم استفاده کند که از یک طرف شبیه زبان تاتاری است ولی از آن طرف، تمام لغات مهمش مشترک با فارسی و عربی است. در صفحه ی 17 اورکهارت مینویسد عجیب است که ترک ها (عثمانی ها) تمام ادوات زبانیشان را از فارس هایی که با آنها دشمنند، و از عرب هایی که با آنها همچون بردگان رفتار میکنند، گرفته باشند، مگر این که اشتراکات زبانی این فرهنگ ها از ابتدا وجود داشته باشد و وجود لغات عربی در زبان تاتاری اولیه را دلیلی برای تز مهمترش در فصل دوم کتاب میشمرد و آن این است که هیکسوس ها یا فاتحان بیگانه ی مصر باستان، مطلقا عرب نبودند و به نظر او توسط ارتشی از تاتارهای نیمه عرب هدایت میشدند.

در فصل دوم کتاب، اورکهارت تاکید سنگین دارد بر این که ملتی که در زمان او به نام عرب شناخته میشدند و تمدن و سازماندهی قلیلی داشتند و با الاغ حمل و نقل میکردند، نمیتوانند صاحبان ارتش بزرگ اسبسواران هیکسوس باشند که مصر را فتح میکنند. او با تکیه بر گزارش وولنی در 1838 از روایتی منسوب به کتزیاس در نقل از منابع پارسی، اولین عرب ها را ملت شاهی به نام "آریائوس" میخواند که دوست نینوس شاه آشور بود و از طرف او در آذربایجان علیه "ترک ها" جنگید و بر آنها پیروز شد. اورکهارت نام این آریائوس را با نام "آریوخ" شاه الاسار در فهرست اتحاد شاهان عیلام و شنعار به روایت سفر پیدایش تورات مقایسه میکند ولی اضافه میکند آریائوس نمیتواند ربطی به شبه جزیره ای که امروزه "عربستان" میخوانیم داشته باشد چون منطقی نیست که از او برای نبرد با آذربایجان در همسایگی ترکیه استفاده شود مگر این که کشورش در همان نزدیکی باشد و به دلیل هم تباری با ترک ها اصول آنها را بشناسد. بدین ترتیب و بر اساس نظریه اش در فصل اول، او آریائوس را برابر با آریایی –با فرض برآمدن آریایی ها از تورانی ها- و "آری بی" (عربی) را به ملت آریایی معنی میکند و عرب های اصلی که آریایی بودند را همان اعراب منقرض شده ی حکایات عرب [موسوم به اعراب بائده (اعراب نابود شده) و اعراب عاربه (عرب های واقعی)] میشناسد ازجمله ثمودی ها که در روایات اسلامی، به ساختن بناهای سنگی عظیم معروف بودند و بعلبک در لبنان به آنها منسوب بود. نتیجه گیری اورکهارت این است که ترک های عثمانی، اعقاب راستین هیکسوس ها هستند.

امروزه ثمودی ها بر اساس کتیبه هایشان عرب تلقی میشوند، البته فومنکو به دلیل وفور نوشته های عربی در روسیه ی دوران مغول ها معتقد است که زبان و خط عربی همراه ترک ها به جنوب رفته و درآنجا به خاطر سختی گسترش سواد، به گونه های ناهمگونی که امروزه باستانی تر میشمریمشان، تکامل یافته است. ولی شاید آلتین اردوی فومنکو خود هنوز یک خاستگاه فرضی باشد فقط به خاطر این که در شمالی سرد در نسبت با سرزمین های جنوبی تر و گرم تر خاورمیانه قرار داشته است.

جرالد مسی، مینویسد که آشوری ها کلمه ی "اردو" را برای کوهی که در شمال دور زمین و در وصلگاه زمین و آسمان در محل ستاره ی قطبی قرار دارد به کار میبردند و این کلمه باید همریشه با لغت قبطی "اُرتو" به معانی کوه و ران پا باشد. ربط ران پا به کوه کیهانی، به این برمیگردد که گفته میشده ران پای صورت فلکی ثور یا ورزاو کنده شده و در شمال دور، تبدیل به صورت فلکی دب اکبر (خرس بزرگ) شده که الهه ی قطب شمال است و صورت فلکی دب اصغر (خرس کوچک) را زاییده که ستاره ی قطبی در آن واقع است. قطب شمال، سرزمینی یخبندان است ولی در اساطیر مصری و چینی، محل کوهی تلقی شده که در قله ی آن و درست در محل برخوردش با کف آسمان ماوراء الطبیعی، بهشت برین با شهر پر از طلایش واقع است. مسی، جمع یخبندان با بهشت سرسبز را در افسانه ی آریایی ها به روایت زرتشتیان می یابد که در جایی به نام "ائیرینه وئجه" ساکن بودند که بهترین سرزمین ها بود، ولی در اثر یخبندانی که اهریمن بر آن حادث کرد، دو ماه از آن تابستان و 10 ماه دیگر زمستان شد و آدمیانش به نواحی جنوبی کوچیدند. مسی معتقد است که مهاجرت انسانی یاد شده خلط مهاجرت ارواح انسانی از بهشت قطبی به اجساد زمینی با موضوع یک مهاجرت زمینی از قطب شمال به سرزمین های جنوبی است. از بین رفتن یک بهشت روی زمین، با پایان «عصر طلایی» ساتورن در اثر به قدرت رسیدن زئوس/ژوپیتر در کیهانشناسی هزیودی هم مرتبط است. آن عصر بهشتی زمینی، «طلایی» بود چون شهر بهشتی شمال، پر از طلا است. فکر مشابهی در باب این نابودی، نابودی آتلانتیس است چون آسمان از جنس دریا تلقی میشد و صور فلکی مانند جزیره هایی در این دریا سرگردان به نظر میرسیدند. آتلانتیس هم ده جزیره داشت به ازای ده صورت فلکی دایره البروج قبلی که در اثر تغییرات آب و هوایی مربوط به فاجعه ای که آتلانتیس را از بین برد، متروک شدند و گویی در دریای آسمان غرق شدند تا بعد از فروکش سیل، دایره البروج فعلی با 12 صورت فلکی جایشان را بگیرد. مسی، این ده قطعه را با 10 قبیله ی گم شده ی بنی اسرائیل هم تطبیق میکند. سیل آتلانتیس که نژادی از متمدنین را از بین برد، همان سیل نوح است که نفیلیم یا آناکیم را نابود کرد و آنها به غول ها تعبیر میشدند. در اساطیر مصری، از دو دسته از غول ها یاد شده است: غول های محترم و غول های بدبخت. برعکس دسته ی شرور اخیر، غول های محترم، خدایان اولیه ی مرتبط با کوه کیهانی و آفرینش جهان حول آن بودند که به خاطر تجسم های حیوانیشان غول تلقی میشدند؛ مانند "تفت" اسب آبی، "سوبک" تمساح، «شو» ی شیر، و "آپپ" اژدها. آنها اولین موجودات بودند و بعد از آنها نژاد کوتوله ها پدید آمد. در زمان مسی، آنها را با نژاد سیاهپوست پیگمی در افریقا تطبیق میکردند که خاستگاه بشر و اولین انسان ها تلقی میشدند. مسی، نژادهای کوتاه قد دیگر مانند زردپوستان را اسلاف اولیه ی آنها شمرده و بازمانده هایشان در اروپا را منشا افسانه های فیری ها یا پری های کوتوله در اساطیر اروپایی تلقی نموده است. بر اساس اساطیر مصری، هفت تن از کوتوله ها به کارگران پتاح خدای خالق تبدیل شدند و به همراه او از طریق سوراخی که در کوه کیهانی حفر کردند به اعماق زمین رفتند و در آنجا آمنتا یا جهان مردگان مصری را پدید آوردند. به روایتی اولین انسان ها از این طریق به جهان زیرین رفتند و این جهان زیرین به عنوان سرزمین ازیریس، مصر یا قبط اصلی است که خروج انسان ها از آن، نسخه ی دیگر خروج بنی اسرائیل از مصر در تورات است. بنابراین در اساطیر مصری، دو بهشت به رسمیت شناخته شده است: بهشت ازیریس در جهان زیرین و بهشت قطبی در بالای کوه کیهانی. جالب است که اینوئیت های قطب شمال که بیشتر به نام اسکیمو شناخته میشوند هم دو بهشت دارند که در محل کوهی در شمالی بالاتر از خودشان تلقی شده است: یکی در قله ی کوه و دیگری در پایه ی کوه. به گفته ی دکتر رینک، آسمان به دور این کوه دیده نشده میچرخد. برخی از ارواح آن بالا از کوه پایین آمده و در سر راه با چند خرس آمیزش جنسی کرده اند که نتیجه ی آن نژاد اینوئیت ها است. مسی نقش خرس ها در داستان را به قرار گرفتن قطب شمال در محل دبین یا صور فلکی خرس بزرگ و خرس کوچک ربط میدهد. در نزد اینوئیت ها خدا به عنوان نوم، مجموع انفس کسانی است که در فلک هستند. تورنگارسوک، خدای بزرگ اینوئیت ها یا روح بزرگ، «ارباب نسیم ها» است. ارواح اینوئیت از دریاچه ای جوی از روح گرفته میشوند و ارواح افراد عادل، در هنگام مرگ، به روح بزرگ برمیگردند. به نظر میرسد تشبیه دریاچه، هنوز بازمانده ی دریا تلقی کردن آسمان است. روایات کلتی و ایرلندی مبنی بر این که دروازه ی جهان دیگر در درون دریا قرار دارد نیز از همین مبنا برمیخیزند و تا حدی ناظر به به هم پیوستن آسمان و دریای همرنگش در افق شکل گرفته اند. یکی از این روایات، مبنای بخشی از افسانه ی ایرلندی "سفر مالدیوین" شده است که در آن، مالدوین و افرادش برای رسیدن به برجی از طریق یک پل، از زیر بستری از آب میگذرند درحالیکه آب بالای سرشان شناور است و در آن سوی پل، با قصری احاطه شده توسط دیواری سفید و خانه هایی به سفیدی برف در حیاط آن مواجه شدند. مسی، نتیجه میگیرد که این همان "کوه سفید" است که بنا بر روایات کره ای، در محل قطب شمال قرار دارد؛ و نیز توصیف سرزمین بهشت به "کوه نقره ای" در یک دعای آشوری که آرزو میکند حاکم بعد از عمری طولانی، در آن به سعادت ابدی برسد؛ همچنین منف آسمانی در اساطیر مصری که منف زمینی یا قاهره، از روی آن ساخته شده است و در فصل 26 کتاب "آیین"، اوزیریس در موقع سفر به بهشت در اشاره به آن میگوید: «باشد که سخمت الهی (همسر پتاح) مرا بالا ببرد تا در آسمان برخیزم و در منف، شهر دیوار سفید، فرمان هایم را صادر کنم.» ازیریس هم گاها مانند مالدوین و افرادش سفرهای ماجراجویانه ی خود به جهان دیگر را سوار بر یک کشتی به نام نشمیت انجام میدهد که حامل ارواح مردگان است و این کشتی را یک زنبور عسل به میان سرزمین عسل راهنمایی میکند؛ جانشینی برای رود نیل که در آسمانی و از جنس نور بودن، به عسل که همرنگ نور است تشبیه میشد؛ چیزی که یادآور توصیف اورشلیم به سرزمینی با رودهای جاری از عسل است. اورشلیم سرزمین رودهای شیر سفید هم هست و این باز پای یک اسطوره ی ایرلندی دیگر را به میان میکشد که در آن، دریانورد دیگری به نام کورماک، در سرزمین فیری ها به پیرزنی برمیخورد و این پیرزن از هفت گاو خارق العاده ی خود میگوید که شیر فراوانی تولید میکنند که غذای ساکنان سرزمین موعود را تامین میکند. مسی، این هفت گاو را مابه ازاهای هفت هاثور در اساطیر مصری میشمرد. هاثور، الهه ی گاوآسای ران کنده شده ی ثور است که در هفت ستاره ی دب اکبر ضرب شده است. این هفت الهه را یک ورزاو بارور میکند که همان ازیریس در قالب آپیس یا گاو مقدس است. روایت دیگر از همیشه غذا داشتن مردم بهشتی شمال، گزارش هلانیکوس از هایپربوریایی ها است که به عقیده ی منابع یونانی، در شمال دور ساکن و ملت آپولو خدای خورشید بودند. هلانیکوس آنها را معلمان عدالت میخواند که در ورای کوهستانی به نام ریپایا ساکن بودند و از میوه های درختان تغذیه میکردند. در گزارش اخیر، دو نسخه ی مختلف جهان یعنی کوه کیهانی و درخت کیهانی به هم آمیحته اند. در یک آمیختگی مستقیم تر، به درخت "کوکائین" در اعتقادات سیاهان قدیم امریکا میرسیم که نامش از ریشه ی COQUO به معنی پختن است، چون از شاخه های این درخت، انواع گوشت های پخته و کیک ها رشد میکنند و مراجعین به آن هرگز بی غذا نمیمانند. در اطراف این درخت، همیشه میزهای جشن برپا هستند. در این جشن ها مردان به راحتی با زنان جن ارتباط جنسی برقرار میکنند چون آنها موجوداتی متفاوت از انسان ها هستند و ممنوعیت های رابطه با زنان زمینی درباره ی آنها صادق نخواهد بود. مسی، این نوع خیالپردازی را در فصل 154 ریگودای هندوان هم شناسایی میکند آنجا که درباره ی مردی که به بهشت میرود گفته میشود: «زنان زیادی در بهشت از آن او خواهند بود.» به نظر مسی، جشن های جادوگران در سبت هم به این خاطر با فحشا و وفور خوراکی و نوشیدنی الکلی همراه است تا بهشت را در زمین بازسازی کند و این که جادوگران سبت معمولا جشن های خود را در بالای تپه ها برگزار میکردند از برای بازآفرینی کوه کیهانی که محل بهشت است بوده است.:

“ANCIENT EGYPT”: GERALD MASSEY: V1: FISHER UNWIN: 1907: P372-386

حالا تقریبا متوجه شده ایم که چرا مروهای ایرلندی به شوهران زمینیشان وفادار نمیمانند. آنها مابه ازاهای زنان جن معشوقه در جهان بهشتی مردگانند و از آب می آیند چون آب، جانشینی برای آسمان است. سلوک آنها با قوانین دنیای ما نمیخواند چون آنها مانند دریا از جنس تهامات یا اژدهای آشوبند و نمادهایی از دوگانه ی خیر و شرند که هر دو از سمت جهان مادی به مردم میرسند. این خیر و شر در رابطه با شهرهای پر تجمل و امکانات، به رابطه ی دوگانه ی دریا با بنادر ثروتمند تشبیه میشود. تروآ به عنوان یک کهن الگو از چنین بنادری مطرح میشود؛ شهری که از برکات دریا برای رشد خود استفاده کرد ولی از خشم پوزیدون خدای دریا در امان نبود. در اساطیر یونانی آمده است که زئوس برای مجازات کردن پوزیدون و آپولو خدای خورشید، آنها را مجبور کرد که دیوارها و باروهای تروآ را بسازند. بعد از پایان کار، شاه تروآ به آن دو خدا پولی نپرداخت. ازاینرو آنها انتقام گرفتند. آپولو بر شهر، بیماری ای مهلک فرستاد و پوزیدون، اژدهایی دریایی به سروقتشان فرستاد که فقط با زنجیر کردن یک دختر در صخره ای ساحلی به عنوان غذای اژدها آرام میگرفت. بعدا هرکول پهلوان، آن اژدها را کشت. احتمالا این دو انتقام، دو روایت از یک روایت واحدند. آپولو خدای هایپربوریایی ها بود که همانطورکه دیدیم با کوهستان قطب شمال در ارتباطند. او همچنین به عنوان خدای خورشید با دایره البروج در ارتباط است و ما دیدیم که یک دایره البروج ده گانه به جای آتلانتیس 10تکه ای در دریا غرق شد. آتلانتیس تمدن پوزیدون بود. این که ارابه ی خورشید را در آسمان اسب ها میکشند و پوزیدون هم خدای دریا است، نشان میدهد که پوزیدون نسخه ی دریایی خدای خورشید است (دریای آسمانی را به یاد بیاورید). از طرفی پوزیدون با حئا خدای آب ها در اساطیر اکدی تطبیق میشود و حئا خدای زحل هم هست. در اساطیر یونانی-رومی، کرونوس یا ساتورن خدای عصر طلایی، خدای زحل است و به نظر میرسد همو در قالب پسرش پوزیدون به صورت برادر زئوس تکرار شده است. بنابراین مجازات آپولو/پوزیدون توسط زئوس، سقوط آنها از مقرشان در بهشت آسمانی توسط زئوس را هم نشان میدهد که یادآور خدمت کردن خالی از علاقه ی حئا به برادرش انلیل –ارباب زمین و همتای اکدی زئوس- در جهت خلق نظم زمینی است. ربط حئا به بیماری مهلکی که آپولو بر تروآ فرستاد به این واقعیت برمیگردد که او خدای آب ها است و در سرزمین بین النهرین تا همین امروز نواحی مرطوب کرانه های آب بخصوص در دجله مناطق بیماری خیزی محسوب میشوند.

سارگون (شاروکین) دوم آشوری، برای این که جایی فارغ از این بیماری ها ایجاد کند، پایتخت خود به نام "دور-شاروکین" یعنی «دیوار سارگون» را در محل شهر "ماگانوبا" در ارتفاعات شمال عراق و در محل خورساباد کنونی بنا کرد و آن را بر اساس دیدگاهی عرفانی و به شدت استوار بر محاسبات ریاضی مرتبط با نومرولوژی و عددبازی ساخت. اما بعدا پسرش سناخریب، محل پایتخت را به شهر نینوا انتقال داد که خرابه هایش اکنون در موصل –مرکز استان نینوای عراق- واقعند. برعکس سارگون که به سازندگی و گسترش معرفت می اندیشید، سناخریب شاه خونخواری بود که بیشتر عطش کشورگشایی و کسب شهرت داشت. محل دور-شاروکین که چندان از نینوا دور نیست را سارگون «ستون» نامید و سنگ پایه ی دیوار شهر را که نام شهر از آن می آید به URTA نامبردار کرد.:

“THE WALL OF KHORSABAD”: MELISSA CAMPBELL: MERCURIAL PASSWAYS: 29 OCT 2024

شاید این اورتا نسخه ی دیگری از "اردو" یا سنگ بنای کیهان باشد که مسی، آن را با اورتوی قبطی تطبیق کرد. تشبیه محل مرتفع خورساباد به ستون هم یادآور بخش دیگری از نوشته های مسی است که در آن، او یادآور میشود که سازه های انسانی هم میتوانند جانشین کوه کیهانی شوند که مشهورترینشان برج بابل است. در مصر هم طیوه یا تبس زمینی، جانشین طیوه ی آسمانی بود که در انتهای پله هایی قرار داشت که ازیریس از آنها بالا میرفت تا به جهان دیگر برسد. بناهای ستون مانند هم از این زمره اند ازجمله به عقیده ی مسی، مناره ی مسجد که درست مثل مسیر ازیریس، پله هایی دارند که موذن در انتهای آنها اذان میگوید.:

“ANCIENT EGYPT”: IBID: P90-93

اگر به یاد بیاوریم که کوه کیهانی از طریق برابر شدن با "اردو" و به سبب طلایی بودنش، اصلی برای آلتین اردو یا اردوی طلایی روسیه است، میتوانیم اینجا "اورتا" ی خورساباد را به همراه امپراطوری آشور به عنوان نسخه ی دیگری از آلتین اردو در نظر بگیریم. اتفاقا فومنکو هم "(ا)سور" را به سبب برعکس خوانده شدن حروف عربی در الفبای لاتین، نسخه ی دیگر "روس/اروس" میشمرد و امپراطوری آشور را با امپراطوری مغول روسیه برابر مینهد و از این فرصت استفاده میکند تا با استفاده از یکی از داستان های کشور آشور، موسی و بنی اسرائیلش را به اندازه ی خود یهودیت در روسیه متولد کند. این داستان، داستان "تِرِووس" شاهزاده ی آشوری است که به دلیل اذیت و آزار شدن در آشور، به همراه گروهی از مردم، کشور را ترک میکند و در جایی دور، شهری جدید بنا میکند که به نام او به "ترووس"، "تربتا" و "اگوستا تروروروم" نامبردار میشود؛ شهری که از رم قدیمی تر است، ولی به یکی از شهرهای مهم امپراطوری رم تبدیل میشود و بنا بر تاریخ رسمی، اکنون شهر "تریِر" در آلمان است. "تریر" در کنار رودخانه ای به نام MOSEL(مازل) قرار دارد که همنام "موصل" عراق به نظر میرسد. فومنکو در بخش چهارم از فصل هشتم کتاب «اسطوره ی غربی» این داستان را معادل مهاجرت موسی و بنی اسرائیل از مصر بعد از این که فراعنه ی مصر به بنی اسرائیل ستم کردند، میشمرد و به ادعای تریر بودن ترووس اصلی واکنش نشان میدهد. "ترووس" نوشته های رومی، شهری بزرگ و همتای رم و قستنطنیه و اسکندریه بود که محل اقامت چندین امپراطور رومی به ویژه پوستوموس، تتریکوس، کنستانتینیوس کلروس و کنستانتین کبیر بود؛ مرکز اداری چهار فرمانداری امپراطوری روم بود؛ در یک دوران فترت، شش حکمران روم غربی، یکی پس از دیگری از ترووس حکمرانی کردند؛ حتی کنستانتین کبیر، در ترووس به مسیحیت جلب شد که این تا مسیحی شدن قطعیش تداوم یافت. با این حال، فومنکو بقایای ساختمان های رومی در تریر آلمان را در مقایسه با اسکندریه ی مصر و استانبول بسیار معمولی میشمرد و میگوید این مورد توجه مورخان رسمی هم هست، ولی آنها ادعا میکنند که ترووس/تریر در حمله ی مرگبار نورمان ها کمی پس از سقوط رم، تا حد نماندن سنگی روی سنگ نابود شد و بعدا که بازسازی شد، دیگر شکوه گذشته را نداشت. فومنکو ولی معتقد است که نام "ترووس" تلفظ دیگر "تیروس" یا بندر "صور" فنیقی ها است و صور اصلی را قستنطنیه یا استانبول کنونی تعیین میکند و معتقد است توصیفات قستنطنیه به آلمان منتقل شده است. او همچنین در بخش 5 از همان فصل، به موضوع کشف بقایای متای انجیل نویس در تریر در قرن 12 اشاره میکند و این که مقبره ی متی الان در آنجا است بدون این که توضیح داده شود متای اورشلیم چگونه بعد از هزار سال در آلمان کشف شده است؟! فومنکو دراینباره یادآوری میکند که مقبره ای منسوب به یوشع جانشین موسی در کریمه و در ساحل مقابل استانبول قرار دارد. نام یوشع تلفظ دیگر نام "یسوع" یا عیسی است و او نسخه ی اولیه ی مسیح بوده است. اگر مسیح در نزدیکی قستنطنیه زندگی میکرد عجیب نبود حواریش متی در قستنطنیه که ترووس اصلی است مدفون باشد. هرچه باشد یوشع جانشین موسایی بود که خود ترووس بود و شهرش که از دید فومنکو همزمان اورشلیم و قستنطنیه است به نام او ساخته شد. به گفته ی فومنکو این که بقایای متی در قرن 12 کشف شد به خاطر آن است که مسیح اصلی در همان قرن به قتل رسید و او اندرونیکوس کومننوس امپراطور قستنطنیه بود. فومنکو پیشتر در بخش سوم از فصل اول همان کتاب، مدعی شده است که حمله ی روم به اورشلیم، همان حمله ی یونانی ها به تروآ بوده ولی روم/یونان اصلی، روسیه ی مغولی بوده و اورشلیم/تروای اصلی، قستنطنیه بوده است. اگر دقت کنید، نام تروآ نیز خیلی شبیه نامجای ترووس است. ولی اگر از کتاب فومنکو بیرون بیاییم و منبع دیگری را تگاه کنیم، به این نتیجه میرسیم که درست همانطورکه آلتین اردوی روسیه جانشین یک بهشت آسمانی شده است، ترووس زمینی هم –حالا هر کجا میخواهد، باشد- جانشین یک تروآی آسمانی شده است.

بنا بر اساطیر یونانی-رومی، ملتی که به نام های آخایی و آرگوسی و دانائی نامیده میشده و اکنون بیشتر به نام گریک (یونانی) از آن یاد میشود، برای پس گرفتن شاهزاده خانمی ربوده شده به نام هلن، به تروآ لشکر کشید و پس از جنگی بی حاصل، توانست با فرستادن یک مجسمه ی چوبی عظیم اسب به عنوان هدیه به درون تروآ آن را فتح و نابود کند، چون درون این مجسمه پر از سربازان مخفی شده ی دشمن بود. لاکون کاهن، فهمیده بود که این مجسمه ی اسب، یک خدعه است و از بزرگان شهر خواست که مجسمه را بسوزانند ولی پوزیدون خدای دریا که میخواست تروآ نابود شود، دو مار عظیم فرستاد که لاکون و دو پسرش را جلو چشمان اهالی شهر خفه کردند و در اثر این صحنه حکام شهر نتیجه گرفتند که اراده ی خدایان بر ورود مجسمه به درون شهر است و مخالفت بدبینان به جایی نرسید. به نوشته ی دیوید ماتیزن، محل شهر تروآ سابقا در آسمان و مربعی چسبیده به صورت فلکی اسب شکل پگاسوس تلقی میشد. خود پگاسوس مشخصا برابر با اسب تروآ است. صورت فلکی امراه المسلسله به همان مربع چسبیده است. این بار، این مربع، معادل صخره ای است که آندرومدا دختر پادشاه اتیوپیا به آن زنجیر شده و صورت فلکی پرسئوس یعنی قهرمانی که قرار است اندرومدا را نجات دهد در جوار آن قرار دارد. اندرومدا به صخره زنجیر شده بود تا خوراک اژدهای دریایی که پوزیدون فرستاده بود شود. متیزن، این داستان را نسخه ی دیگر زنجیر شدن دختران به صخره برای خورده شدن توسط اژدهای پوزیدون در تروآ میشمرد و هرکول که اژدهای تروآ را میکشد را نسخه ی دیگر پرسئوس میشمرد. اگر مربع را تروآ بدانیم، زن زنجیر شده به آن، هلن خواهد بود. خود پوزیدون برابر با حئا خدای آب ها است که در کلده با صورت فلکی اکواریوس (دلو) تطبیق میشده و در فاصله ی کمی از این صور فلکی قرار دارد. لاکون و اژدهای درگیر با او هم کمی این سوتر با صورت فلکی افیوخوس یا مارافسا تطبیق میشدند که مردی را که با ماری گلاویز است نشان میدهد.:

“THE COVID TROJAN HORSE”: DAVID MATHISEN: STAR MYTHS OF THE WORLD: 16 JULY 2020

این که پوزیدون اینقدر دوست دارد مارهای دریایی به سر وقت تروآ بفرستد، باعث میشود تا لاکون را به نوعی روح تروآ بشمریم. برابری تروآ با افیوخوس به واسطه ی لاکون، باعث میشود تا ذهنیت اولیه ی ما درباره ی این که تروآ/اورشلیم، شکلی از کوه کیهانی بوده است تثبیت شود. این تثبیت را مطالعه ی جالبی از خانم ملیسا کمپل رقم میزند. او مینویسد که افیوخوس به دلیل جثه ی بزرگ و کوه مانندش و محل قرار گرفتنش در آسمان، تمثیلی از کوه کیهانی قطبی تلقی میشد. گذشتن راه شیری به مثابه یک رود آسمانی از آن و برخوردش با دایره البروج در پای افیوخوس در صورت فلکی قوس، باعث میشد تا افیوخوس، حالتی شبیه ایستادن کوه کیهانی بر زمین را پیدا کند. کمپل، معتقد است که تصویر افیوخوس در قالب کوه کیهانی، در نقاشی "تمثیل عفت" منسوب به هانس مملینگ از قرن 15 انعکاس پیدا کرده است. در این نقاشی، پیکره ی زنی از کوهستانی بیرون زده است و دو شیر با سپرهای طلایی از نزدیک شدن بیگانگان به او ممانعت میکنند. کوهستان نقاشی، کوه کیهانی یا افیوخوس است و رودی که از آن میگذرد، راه شیری. در بعضی نگاره های قدیمی، مانند نقشه ی آسمان اثر الیزابت شورتلف در 1930 افیوخوس دقیقا روی صورت فلکی عقرب در دایره البروج ایستاده است و به نوعی صاحب آن در نظر گرفته میشد. با توجه به این که قبلا دو کفه ی ترازو از صورت فلکی میزان، چنگال های عقرب تلقی میشدند، عقرب با صورت فلکی سنبله که به شکل زنی است، همسایه بود و قبل از سنبله صورت فلکی اسد یا شیر قرار داشت. بدین ترتیب، شیرها، زن و کوه در نقاشی تمثیل عفت، سه صورت فلکی پشت سر هم هستند. با این حال، کوهستان با تصرف زن، سنبله را اسیر افیوخوس کرده است. چون عقرب، به نوعی معادل با اژدهایی است که زنان اسطوره ای را تهدید میکند و مارافسا با آن در نبرد است. احتمالا نگاره های بابلی از مردوخ سوار بر اژدهای موشحوشو و نگاره های مصری از هورس ایستاده بر تمساح، افیوخوس استوار بر عقرب را با فرض اژدها بودن صورت فلکی عقرب در نظر دارند. در نگاره های عتیق از میکائیل فرشته (سنت مایکل، سنت میشل) شما فرشته را در قالب افیوخوس می یابید که روی اژدها یا شیطان به جای عقرب ایستاده و به جای مار در دستش نیزه ای را می یابید. گاهی ترازویی هم دارد که مابه ازای صورت فلکی میزان است. سنت جورج که او نیز مانند میکائیل قهرمانی اژدها کش است، در تصاویر گاهی با نیزه ای در دست دقیقا بالای اژدها تصویر میشود. سنت جورج شاهزاده خانمی را از دست اژدهایی نجات میدهد. سنت پاتریک حامی ایرلند، به جای نیزه عصایی در دست دارد و در حالتی مشابه بالای سر مارها ایستاده است درحالیکه پشت سرش جریان آبی که مابه ازای راه شیری است در جریان است. سنت پاتریک به عنوان قدیسی که مارها را از ایرلند اخراج کرده است، نسخه ی دیگری از سنت مایکل و به اندازه ی او در جایگاه مارافسا است. کلیساهای صخره ای متعدد از سنت مایکل، یادآور برابری افیوخوس با کوه کیهانیند. در اروپای غربی، کلیساهای مریم مقدس و میکائیل مقدس اغلب در جوار هم بنا میشدند. در لالیبلای اتیوپی که به خاطر کلیساهای سنگیش مشهور است، یک کلیسا برای سنت جورج و یک کلیسا برای مریم مقدس وجود دارد. مریم مقدس به سبب باکره بودن، مابه ازای دیگری برای صورت فلکی سنبله است. همانطورکه میدانیم، یهوه در مریم مقدس حلول میکند و به شکل عیسی مسیح از او متولد میشود. این، شبیه حلول روح ازیریس خدای مرده به درون کالبد همسرش ایزیس برای از نو متولد شدن از او به شکل هورس است. در سطحی وسیع تر، هورس در قالب خورشید هر غروب به درون کالبد همسرش هاثور الهه ی زمین میرفت و فردا در قالب خورشیدی نو از او متولد میشد. همین اتفاق به شکل سالانه برای سرسبزی طبیعت می افتاد. تموز خدای طبیعت همچون نسخه های داستانی ترش از قبیل آدونیس و دیونیسوس، در فصل خزان میمیرد و به درون جهان زیرین در بطن مادر-زمین میرود و در بهار دوباره زنده میشود و همراه او سرسبزی طبیعت برمیگردد. در عصر ما آغاز پاییز در زمانی که خورشید در صورت فلکی سنبله است رقم میخورد و درواقع قهرمان خورشیدی با پاییز میمیرد و به جزوی از زن صورت فلکی سنبله تبدیل میشود و این قهرمان نرینه و آن مادر مادینه به اندازه ی ازیریس و ایزیس، دو جنبه ی نرینه و مادینه ی یک خدای هرمافرودیت واحدند. به همین دلیل است که میکائیل مقدس همیشه به شکل یک مرد زن نما نمایش داده میشود چون جانشین یک خدای دوجنسه است. بنابراین مرگ خدای نرینه، زن شدن او را هم نشان میدهد که شرط تبدیل او به الهه ی زمین است. کوبله یا سیبل، الهه ی زمین آسیای صغیر که اتفاقا در قالب کوه ها و صخره ها پرستیده میشود، اینچنین به وجود می آید. او خدایی دو جنسه بود که اخته شد. خونش که بر زمین ریخت درخت بادامی از آن رویید و از آن درخت، دانه ی بادامی روی دامن زنی باکره افتاد که او را به آتیس نسخه ی فریجی تموز بارور کرد. آتیس هم جا پای پدر-مادرش کوبله نهاد و در عالم جنون خود را اخته نمود و در اثر خونریزی حاصله درگذشت. معمولا ارابه ی کوبله را دو شیر میکشند که میتوانند همان دو شیر محافظ زن داخل کوه در نقاشی تمثیل عفت باشند. دقیقا همین است که این نقاشی را پیچیده میکند. درباره ی شخصیت کوبله داوری واحدی وجود نداشت چون خودش خدای متناقضی بود. از یک طرف حامی عفت و پاکدامنی بود و از طرف دیگر در نیروهای وحشی طبیعت و غرایز حاکم بر جانوران وحشی تجسم می یافت که نسبت چندانی با اخلاق انسانی ندارند. این دو مقوله در تابلو تمثیل عفت به این شکل با هم جمع آمده اند که به نظر میرسد زن را فقط با زور و حراست میتوان عفیف نگه داشت و شیرها به عنوان نمادهای خشونت حاکم بر نظم مردسالار جامعه ی انسانی، نمایندگان این زور و حراستند.:

“MOTHER EARTH, ROCK AND OPHIUCHUS”: M. CAMPBELL: : MERCURIAL PASSWAYS: 15 MARS 2025

بدین ترتیب، لاکون درگیر با مار در صورت فلکی مارافسا، به عنوان تروآی درگیر با اژدهای پوزیدون، نسخه ی دیگر پگاسوس چسبیده به اندرومدا است که در آن، هلن، چنان به تروآ زنجیر شده که فقط با از بین رفتن تروآ آزاد و زنی مستقل میشود. تروآ را چه کوه کیهانی در نظر بگیرید و چه اژدها، وقتی نابود میشود، مثل قضیبی است که کنده شده و مردی را زن کرده است. این همان تبدیل اژدهای آشوبناک تهامات به مادر-زمین منظم توسط مردوخ است. ولی اگر در نظر بگیریم که کوهی که از بین میرود، رابط آسمان و زمین و دروازه ای به روی بهشت است، آن وقت باید نیروی سیاسی ای را در جایگاه خدای خالق به عنوان مدیر جهان نو قرار دهیم که معنویت را به عنوان رابط خدا و روحانیت با بشر ریشه کن میکند. همچنین در نظر بگیریم که سقوط بهشت قطبی، باعث ایجاد کلنی های متعدد زمینی از آن میشود. مثلا ترووس آلمانی را در نظر بگیرید. احتمالا تریر تنها نسخه ی زمینی آن نبوده است. چون در آلمان شهرهای متعددی با اسامی شبیه به آن وجود دارد؛ ازجمله ترئون (تری)، تِرِبین، تریپتیس، تربسیس، تربزن (دارای شباهت اسمی مشکوک با طربزون ترکیه و امپراطوری ترابوزان در آنجا)، ترِفورت، دورستِن و درسدن ( دو تای آخر، شهرهای مهم صنعتی و دارای معماری سنتی بودند که در جنگ جهانی دوم تخریب شدند). بیشتر این شهرها مدعیند که در گذشته شهرهای بزرگ و پرافتخاری بودند ولی در اثر جنگ یا آتش سوزی تخریب شدند و پس از بازسازی، موقعیت سابق را پیدا نکردند که به نظر میرسد شهرهای تخریب شده ی اولی درواقع مابه ازاهای بهشت آسمانی تخریب شده اند که در قالب نسخه های زمینی ضعیف تر بازتولید شده است. اگر قرار باشد بر اساس همین زمینه ی برابرسازی بهشت آسمانی و بهشت زمینی، الگوی برخورد حکام نظم زمینی فعلی با کشورهای در حال رشد را تعیین کنیم، باید از رشد هر تمدن، کشور یا فرهنگی که زمینه ی جغرافیایی رشد یک بهشت زمینی در خود را دارد جلوگیری شود تا نظم مادر-زمین به خطر نیفتد. این ابدا تناقضی با سیاست های سرمایه داری بین المللی به رهبری امریکا که مارفول مورد انتقاد قرار داده است ندارد. با این جهانبینی معنی فرصت دادن به این سرزمین ها واضح است: آنها چون امکان بهشت شدن را دارند و بهشت در فضای زمینی به اندازه ی جادوگری سبت آشوبناک است، پس باید تهدیدکننده ی نظم شناخته و همچون اژدهای آشوب، سرکوب شوند. این مانند سرکوب آتلانتیس همچون مابه ازایی برای بهشت زمینی است. همانطورکه میدانیم افلاطون "مدینه ی فاضله" ی خود را از روی آتلانتیس ساخت. پس جالب است که ببینیم وقتی میلتون افلاطونی، آتلانتیس را با "بهشت گم شده" تطبیق کرد، نتیجه چه شد.:

« در جدیدترین و قابل توجه‌ترین بررسی از زمینه ی فلسفی میلتون، استیون فالون استدلال می‌کند که میلتون افلاطونی نبود، زیرا او متافیزیک تعالی مورد حمایت سنت افلاطونی را به نفع «ماتریالیسم جان‌گرایانه» رد کرد و علاقه ی میلتون به سنت کابالیسم مسیحی را به دلیل ارتباط آن با نوشته‌های افلاطونی یاکوب بوهم، و مور در میان دیگر نویسندگان افلاطونی، کم‌اهمیت جلوه داد. جالب توجه است که فالون استدلال می‌کند که جهان‌بینی میلتون بسیار نزدیک‌تر به شاگرد مور، آن کانوی (1631-1679)، است که به طور سنتی عضوی از گروه افلاطونی کمبریج محسوب می‌شود و از قضا، بیشتر از مور در مسیر کابالیستی، آن‌گونه که در جوامع یهودی آن زمان رواج داشت، گام برداشت و به سمت یکتاپرستی متافیزیکی رفت که استادش نمی‌توانست آن را بپذیرد و از او خواست که از آن مسیر برگردد. مطالعه ی عالی فالون نوعی اجماع در مورد ماتریالیسم میلتون ایجاد کرده است - حتی صفحه ی ویکی پدیای میلتون در زمان ارسال این پست به آن اشاره می‌کند! فالون استدلال می‌کند که شاعر موضعی منحصراً بدعت‌آمیز داشته و خدا و فرشتگان را بخشی از یک پیوستار ماتریالیستی می‌دانسته که خلقت از عدم را رد کرده و خلقت از خدا را ترجیح داده است، در پاسخ به چالشی که ماتریالیسم هابزی مطرح کرده است، موضعی که می‌توان به طور خلاصه به شرح زیر خلاصه کرد: از آنجایی که همه چیز ماده ی در حال حرکت است، اراده ی آزاد یک توهم است زیرا تمام انتخاب‌هایی که ما انجام می‌دهیم ریشه در علل فیزیکی مقدم بر آنها دارد. همانطور که در مورد همتایان افلاطونی کمبریج او نیز صادق است، اراده ی آزاد، مهمترین اولویت انسان‌شناسی میلتون است؛ انسان مانند فرشتگان شورشی، "کافی بود که بایستد اما آزاد بود که سقوط کند". میلتون همچنین باید امکان شر را که زمینه ی آزادی انسان را فراهم می‌کند، بدون اینکه خدا را خالق آن بداند، توضیح دهد. به جای اینکه مانند همتایان افلاطونی خود، قلمرو روح را فرض کند، موجودات به اصطلاح «روحانی» در واقع، به گفته ی فالون، جسمانی‌ترین موجودات در جهان میلتون هستند، به همین دلیل آنها همچنین اساسی‌ترین و آزادترین موجودات نیز هستند. میلتون با توسل به فرمول آگوستینی، شر را صرفاً فقدان وجودی می‌داند که ذاتاً هیچ چیز نیست و مطمئناً هیچ بخش اساسی از جهانی که خدا ساخته، نیست. برعکس، هرچه یک بدن شرورتر باشد، کمتر اساسی می‌شود و به معنای واقعی کلمه از خدا دورتر می‌شود. جهنم در بیرونی‌ترین نقاط کیهان میلتونی قرار دارد. به گفته ی فالون، این روایتی مادی‌گرایانه از بهشت گمشده است ، تمثیلی استادانه که برای استدلال این موضوع که ذهن یا روح یک ویژگی نوظهور بدن است، توسعه داده شده است، چیزی که فیلسوفان آن را «ماتریالیسم جان‌گرا» نامیده‌اند.... [در بهشت گم شده] آدم پیش از آنکه او و حوا توسط خدا در قالب پسرش از بهشت تبعید شوند و در پایان حماسه توسط فرشته ی مقرب میکائیل از محل خارج شوند، سه گفتگوی اساسی با رافائل انجام می‌دهد. بهانه ی این گفتگوها از جانب آدم، شگفتی محض و تمایل مرتبط با آن برای کسب اطلاعات بیشتر در مورد ریشه‌های خلقت است تا قدردانی‌ای را که به زندگی دعاگونه‌اش جان می‌بخشد، عمیق‌تر کند. اما آدم همچنین می‌خواهد ماهیت شر را بشناسد، امیدی که خود خدا برای او دارد تا آدم در مواجهه با وسوسه‌های اجتناب‌ناپذیر، هیچ بهانه‌ای نداشته باشد. در واقع، خدا دو بار اطمینان حاصل می‌کند که آدم را در مورد ورود شیطان به باغ هشدار دهد. ویلیام بلیک به طرز مشهوری قضاوت کرد که میلتون بدون اینکه خودش بداند، جزئی از شیطان است، آنقدر دلسوز بود که تصویر او از سقوط شیطان را دلسوزانه می‌دانست. می‌توان نقد زیبایی‌شناختی-روانشناختی بلیک را بدون جدی گرفتن پیامدهای کلامی آن پذیرفت. میلتون خداناباور نبود. آیا این بدیهی نیست؟ شاید نه، زیرا برای گوش‌های مدرن ما، خداناباوری به نوعی با باور یا عدم باور به وجود خدا مرتبط است، در حالی که برای میلتون، خداناباوری مسئله‌ای اعتقادی نبود، بلکه شامل ترویج شر می‌شد. اگرچه فالون اشتباه نمی‌کند که اشاره می‌کند میلتون از درک فلوطین آگوستین از شر به عنوان فقدان خیر ( privatio boni ) پیروی می‌کند، اما میلتون شر را بسیار جدی‌تر از آنچه چنین فرمول متافیزیکی ساده‌ای ممکن است نشان دهد، می‌گیرد. شیطان در وجود خدا شک ندارد؛ او می‌خواهد کار او را خنثی کند، آنچه را که خدا ساخته است، از بین ببرد. این پوچ‌گرایی سرراست نیز نیست. شر انگلی است، بنابراین در نهایت برای انجام کار خود، یعنی کار انحراف، به خوبی نیاز دارد. شیطان میلتون می‌خواهد جهان را به تصویر خود بازسازی کند، بنابراین موجوداتی را که خدا برای جایگزینی او آفریده است، هدف قرار می‌دهد تا ضربه ی نهایی را به خود خدا وارد کند. شیطان نمی‌خواهد طوری بسازد که خدا وجود نداشته باشد؛ او می‌خواهد خدا رنج بکشد. شیطان جنگ معنوی به راه می‌اندازد. منطق فقدان خیر، زوال تدریجی به نیستی نیست، بلکه یک بازی قدرت است. آتئیست یک کافر نیست، بلکه یک جنگجوی سرکش است. باز هم، دیدگاه معنوی و روایت میلتون از شر، در سطح اخلاقی، زمانی معنا پیدا می‌کند که به یاد آوریم خوبی در دیدگاه افلاطونی که او به آن نسبت می‌دهد، شامل چه چیزهایی می‌شود. مور استدلال می‌کند که چیزهای خوب، چیزهای دوست‌داشتنی هستند و اگر به درستی جهت‌گیری شوند، باید هم مطلوب و هم داوطلبانه باشند؛ چیزهای خوب، از جمله خود خدا، نوعی انرژی مغناطیسی دارند؛ آنچه آنها به جهان می‌فرستند، همه چیز را به عقب می‌راند. پیروزی فرضی شیطان این است که این کیهان اساساً دوست‌داشتنی را با این روش که هم خدا و هم انسان را دوست‌داشتنی جلوه دهد، وارونه کند؛ با توجه به استعاره ی مغناطیسی، شیطان می‌خواهد جذابیت را دافعه‌آور جلوه دهد. از نظر روانشناختی، این خود را در یک ناامیدی مالیخولیایی نشان می‌دهد، که میلتون آن را به طرز چشمگیری نشان می‌دهد، زمانی که آدم و حوا به خودکشی فکر می‌کنند، نقطه‌ای که تنها قدردانی آنها این است که فرزندی ندارند. یک دنیای بدون فرزند و خودکشی‌گرایانه مطمئناً تمام چیزی است که ذهن شیطانی می‌تواند به آن امیدوار باشد، ذهنی که آرزویش «ساختن بهشتی از جهنم، جهنمی از بهشت» است (کتاب اول، ۲۵۵). میلتون همان اصطلاحات و منطقی را اتخاذ می‌کند که مور برای توصیف این سطح از «ناامیدی عمیق» به کار می‌برد. «روح مالیخولیایی» جهان را دوست‌داشتنی نمی‌بیند زیرا استفاده از «عقل درست» خود را از دست داده است. در اخلاق مور، عقل درست توسط چیزی که او قوه ی بونیفورم می‌نامد، جهت‌گیری می‌شود که جنبه ی الهی روح است و در نوعی مرکز معنوی قرار دارد، که به صورت استعاری به عنوان قلب و از نظر فنی به عنوان اراده در بالا ذکر شده است، اما با عقل هماهنگ عمل می‌کند؛ در واقع، شاید این بالاترین نقطه ی عقل باشد. در یک کلام، قوه ی بونیفورم چیزی است که ما را دوست‌داشتنی و محبوب می‌کند: «جرقه ی الهی» در روح. ذهن منطقی ما اگر ارتباط خود را با قوه ی بونیفورم از دست بدهد، سردرگم می‌شود. عملکرد صحیح قوه ی بونیفورم این است که روح را متدین کند و به عنوان منبع شادی روح عمل می‌کند زیرا از خوبی‌هایی که می‌شناسد، لذت می‌برد و به درستی آنچه را که دوست دارد، سفارش می‌دهد. روح که از این قوه ی الهی جدا شده باشد، غیرمنطقی می‌شود و تحت سلطه ی شهوات و امیال نفسانی خود قرار می‌گیرد که منجر به مالیخولیای ناامیدکننده ی آرزوی مرگ و فروپاشی روانی گسترده ی ناشی از طرد عشق از جهان می‌شود. میلتون ناپدید شدن عشق را از چهره‌ی زوج سقوط کرده‌ی انسانی برجسته می‌کند:

عشق در نگاهشان نبود، حتی به خدا

یا نسبت به یکدیگر، اما گناه آشکار،

و شرم و پریشانی و ناامیدی،

خشم و لجاجت و نفرت و مکر.

(کتاب دهم، 111-114)

در چنین شرایطی، عشق خدا به خشم تبدیل می‌شود. طبق حداقل یکی از سنت‌های کابالا، همانطور که در نوشته‌های تئوسوفی یاکوب بوهم (۱۵۷۵-۱۶۲۴) بیان شده است، خود خشم الهی بود که شر را آفرید. در بهشت گمشده و در اشعار اولیه ی «مسیحی افلاطونی» مور، همانطور که او آنها را می‌نامید، تصاویر شاعرانه صرفاً تزئینی نیستند، زیرا هم فاصله ی بین آنچه موجودات عقلانی تجسم‌یافته به صورت استدلالی می‌دانند و شهود فکری را حفظ می‌کنند و هم در عین حال به عنوان پلی برای پالایش این شکاف آشکار بین عقل و شهود در سطح تخیل معنوی عمل می‌کنند. هر دو نویسنده علاوه بر اتخاذ دیدگاه‌های متافیزیکی و اخلاقی تقریباً یکسان، سنت کابالیستی را به دلایل مختلف، اما تا حد زیادی به این دلیل که به آنها اجازه می‌داد تا به سؤالات اساسی در مورد منشأ و ماهیت جهان طبیعی بپردازند، عمیقاً جذاب یافتند. با این حال، شاید حتی مهم‌تر از این، اگرچه به هیچ وجه تمایز آشکاری با علاقه ی آنها به منشأ و عملکرد جهان طبیعی ندارد، کابالا به آنها اجازه می‌داد تا در مورد منشأ شر و معنا و اعمال فرزندان زناکار او، همانطور که میلتون آنها را توصیف می‌کند، گناه و مرگ، تأمل کنند. همانطور که از کلمه ی عبری پیداست، کابالا «سنتی» از تفسیر کتاب مقدس بود که تأکید ویژه‌ای بر خلقت جهان و هبوط و تبعید آدم و حوا از باغ عدن داشت. مور به روشنی بیان می‌کند که کتاب مقدس به طور کلی باید حداقل در سه سطح خوانده شود که او به ترتیب آنها را کابالاهای تحت‌اللفظی، فلسفی و اخلاقی می‌نامد. از نظر مور، خواندن کتاب مقدس به طور کلی کاری خطرناک است، زیرا تفاسیر نادرست «صدها هزار ملحد» را به وجود می‌آورد؛ او به ویژه نگران خطرات ناشی از اجازه دادن به معنای تحت‌اللفظی کتاب مقدس برای پنهان کردن عمیق‌ترین و والاترین معنای آن، که همان معنای «اخلاقی» یا «عرفانی» آن است، می‌باشد. پیروان سخت‌گیرِ متن، بر «مبتذل ترین» معنای متن، که برای تطبیق با «کودکان و ابلهان» در نظر گرفته شده است، اصرار دارند و از آن به عنوان سلاحی علیه کسانی که از حقیقت معنوی و ابدی آن دفاع می‌کنند، استفاده می‌کنند. حقیقت، هر کجا که یافت شود، می‌تواند برای آشکار کردن حقایق معنوی موجود اما پنهان در سفر پیدایش به کار گرفته شود. مور این‌طور بیان می‌کند: "بافت‌های مختلفی از حقایق عرفانی و فلسفی وجود دارد ، بسیاری از قضایای فیزیکی و متافیزیکی بارها و بارها به ما اشاره شده‌اند (...) به‌ویژه در این سه فصل اول سفر پیدایش ." اما مور توضیح می‌دهد که این حقایق باید در قالب یک «داستان» منتقل شوند، به همین دلیل است که او فکر می‌کند موسی از «انواع» و «تمثیل‌ها» استفاده کرده است، درست همانطور که "ناجی ما با تمثیل‌ها سخن می‌گوید". مور با وام گرفتن تصویری از ادبیات کیمیاگری آن دوره، فکر می‌کند که این ابزارهای ادبی به بهترین وجه به عنوان ابزاری برای استخراج طلای نهفته در سنگ متن مورد استفاده قرار می‌گیرند. میلتون روش هرمنوتیکی پویایی را به کار می‌گیرد که مور آن را نبوغ سنت کابالیستی می‌دانست. حماسه ی میلتون مملو از تصاویر کابالیستی است که از دریچه ی افلاطونی تفسیر شده‌اند، و او با تلاش برای کشف حقایق فلسفه ی طبیعی و اخلاق از طریق احیای کلام، از دیدگاه مور در مورد روش ایده‌آل تفسیر «داستان خلقت» پیروی می‌کند، چیزی که یک منتقد ادبی مدرن ممکن است آن را تلاشی برای اشغال فضای روانشناختی شخصیت‌هایش بداند، یا آنچه یک متکلم افلاطونی آن را به عنوان تصویر یک تاریخ تکرارناپذیر که تا ابد حقیقت دارد، در نظر می‌گیرد. مور توضیح می‌دهد که ایجاز کتاب مقدس خود مستلزم تفسیر است و در واقع آن را می‌طلبد؛ کلام مرده، احیای پارسایانه‌ای را که شاعرانی مانند میلتون ارائه می‌دهند، فرا می‌خواند.... چنین بخش‌هایی را بهتر است در پرتو بخش‌های دیگر شعر، مانند این تک‌گویی شیطانی که به حق شناخته شده است، درک کنیم:

بدرود، ای دشت‌های شاد

جایی که شادی جاودانه ساکن است: درود بر وحشت، درود بر

دنیای دوزخی، و تو عمیق‌ترین دوزخ

صاحب جدید خود را بپذیر: کسی که می‌آورد

ذهنی که تغییر نمی‌کند، و خودش هم تغییر می‌کند

می‌تواند از جهنم، بهشتی و از بهشت، جهنمی بسازد.

چه فرقی می‌کند کجا، اگر من هنوز همان باشم،

و آنچه که باید باشم، چیزی کمتر از او نیست

رعد چه کسی را بزرگتر کرده است؟ حداقل اینجا

ما آزاد خواهیم بود؛ قادر متعال چیزی نساخته است

حسادت او ما را از اینجا نخواهد راند.

اینجا می‌توانیم با امنیت سلطنت کنیم، و به انتخاب من

سلطنت کردن، هرچند در جهنم، ارزش جاه‌طلبی دارد.

پادشاهی کردن در جهنم بهتر از خدمت کردن در بهشت است.

(کتاب اول، ۲۴۹-۲۶۳)

البته شیطان در اینجا از تغییرناپذیری خدا تقلید می‌کند؛ هیچ حرکت یا تغییری برای اراده ی منجمد او امکان‌پذیر نیست. میلتون مانند مور، شر را وضعیتی از سکون ذهنی و اختلال روانی می‌داند که ریشه در شور و اشتیاق افسارگسیخته دارد، چیزی که در زبان آن دوره enthusiasm’ نامیده می‌شد.»:

“CAMBRIDGE PLATONISM IN MILTON’S PARADISE LOST: MATERIALISM, EVIL, AND THE CHRISTIAN CABBALAH”: David Leech: THE CAMBRIDGE PLATONIST RESEARCH GROUP: 30/11/208

شاید الان هم ما در نقشه ی شیطان میلتون گیر کرده باشیم.: شیطان از خدا تقلید میکند و مثل او عمل میکند، ازجمله در برقراری نظم نوین جهانی. به نظر میرسد آیت الله خمینی وقتی ایالات متحده را «شیطان بزرگ» نامید، در حال فریب دادن مردم نبود.

بنای اورشلیم در قطب شمال: دستورالعمل تهیه ی بهشت با جهنم

تالیف: پویا جفاکش

27تیرماه امسال (1404هجری شمسی) پدرم فیض الله جفاکش، بعد از یک دوره ی طولانی مبارزه با درد و بیماری، از میان ما پرواز کرد و خانواده ی ما را با قلبی اندوهبار و چشمانی گریان تنها گذاشت. پدرم به بیماری لاعلاج "اِی ال اس" مبتلا بود ولی انگار همیشه امیدوار بود که روزی دوباره سلامتیش را به دست بیاورد و به سر شغل قدیمیش تدریس ریاضی برگردد. خانه ی ما پر از کتاب های ریاضیات و جزوات تدریس ریاضیات او بود. تمام آن دروس تغییر کرده اند و آنقدر ساده شده اند که الان واقعا فقط کسانی که به «تاریخ درس ریاضیات» علاقه داشته باشند (آیا واقعا چنین کسانی وجود دارند؟!) ممکن است به مجموعه ی جزوات و کتب درسی پدرم علاقه داشته باشند. ولی هر بار که مادرم سعی میکرد کتابخانه های ما را از کتب و جزوات اضافی پدرم بتکاند، پدر مخالفت میکرد و دستور میداد که آنها را سر جایشان برگردانیم. سه هفته بعد از آسمانی شدن پدرم، مادرم این بار واقعا با بی میلی، دست به دور ریختن یادگارهای بی فایده ی پدرم زد. برای خودم هم عجیب بود که میدیدم پدرم تمام دفاتر درس ریاضی دوره ی دبیرستان مرا نگه داشته است درحالیکه این کار را با دفترهای درسی خواهر و برادرم نکرده بود. پدرم درباره ی من که پسر ارشدش بودم آرزوهای زیادی داشت که به بیشترشان نرسید ولی این داستان دیگری است. چیزی که میتوانم با اطمینان بگویم، این است که پدرم برای نوشتن جزوات و تهیه و مطالعه ی کتب درسی و کمک درسی، خیلی زحمت و انرژی و هزینه به خرج داد و مهمترین دلیل این که نمیخواست آن کاغذهای حالا کاملا بی فایده را دور بریزیم این بود که نمیخواست احساس کند عمرش را به خاطر آنها تلف کرده است. این، نگرانی بزرگی است که شاید همه ی ما در زندگیمان داریم و بخش بزرگی از آن همان موقع به وجود می آید که به چشم خود میبینیم چطور بعد از مرگ نزدیکانمان، بخشی از میراث آنها بی فایده تشخیص داده شده و نابود میشود. این تخریب میراث در هنگام تغییر اعصار که اخیرا سرعتش بیشتر شده است بیشتر رقم میخورد به طوری که بعضی اوقات سوال این نیست که چرا بخشی از میراث گذشتگان نابود میشود بلکه سوال این است که چرا بخشی از آن میراث به هر قیمتی شده است به جا میماند.

یکی از جاهایی که این سوال خیلی چشمگیر است این است که چرا با این که گفته میشود فلسفه ی یونان روی علوم شرقی استوار است و همانطورکه اروپاییان از قدیم مثل میزدند «فروغ از شرق است»، ولی هیچ اسمی از افرادی که در شرق پایه های این افکار بودند باقی نمانده ولی افلاطونی که آن علوم سرّی را به فلسفه تبدیل کرد، آنقدر مانا شد که آن جمله ی معروف «کل تاریخ فلسفه حاشیه نویسی بر افلاطون است» زبانزد گردید؟ همانطورکه میدانیم، اساس جهانبینی افلاطونی بر عالم مُثُل قرار دارد که ارواح از آن می آیند و کمال و درجه ی عالی الگوهای ارواح در آن، کاملا نشاندهنده ی این است که عالم مثل، نسخه ی دیگر یک بهشت ماوراء الطبیعی است که مصداق «انا لالله و انا الیه راجعون» محسوب میشود. سپس آنطورکه تاریخ فلسفه مدعی است، ارسطو این بهشت را از آسمان به روی زمین می آورد و خدایش را «طبیعت» تعیین میکند و اسم راه و رسم آن هم میشود: «قانون طبیعی»؛ یعنی قانونی که طبیعت برای هر موجود تعیین کرده است. انسان هم مانند دیگر موجودات باید «غایتی» را که طبیعت برای او تعیین کرده است دنبال کند، ولی اغلب از طبیعت خود منحرف میشود همانطورکه روح مثالی انسان به روایت افلاطون با ورود به زمین، از اصالت الگوی خود در عالم مثل منحرف میشود، یعنی طبیعت زمینی ارسطو به اندازه ی مثل آسمانی افلاطون بی نقص و عالی است و این اساس مادیگرایی میشود تا بعدا وقتی که داروینیسم، طبیعت بهشتی خداوند را با غرایز پست حیوانی عوض کرد، دیگر برای هیچ غایت بهشتی ای جایی باقی نماند مگر آن که غایت بهشتی را ارضای غرایز و رانه های جانوری در هر جا و لحظه ای که امکان آزادی آنها در وحشی ترین و بی مهارترین حالت خود برقرار شود تعریف کنیم. با این حال و به طرزی متناقض شاهدیم که هنوز در فضای رسانه جای بزرگی برای تمرکز بر جولان نیروهای الهی در زمین در نظر گرفته شده است. هنوز حتی در سمت راستگراهای دشمن حامیان محیط زیست، کسی با صدای بلند و خطاب به عموم، روح افزایی گیاهان و پرورش آنها را خرافی نخوانده است. فیلم های داستانی و حتی مستند، زندگینامه هایی هیجان انگیز و حماسی برای افرادی از گونه های جانوران و ترجیحا همان هایی که سابقا مقدس ترین ها بودند، ترتیب میدهند و در آنها به دقت به آنها شخصیت انسانی میدهند، طوری که بتوان به قهرمان ها و ضد قهرمان ها تقسیمشان کرد، خدای کریسمس به شکل بابا نوئل جایی در شمال زمین ساکن میشود و هنوز مواظب است که مراسم و آیین های طبیعت پرستانه ی کریسمس و حتی در بعضی داستان سازی های رسانه ای ایستر (عید پاک) به خوبی برگزار شوند. الف ها و فیری ها و سیرن ها هنوز در داستان سازی های انبوه در همان پهنه های طبیعی سابقشان با قهرمانان انسانی روبرو میشوند و بارها هم کارایی مثبت از خود نشان میدهند. ولی همزمان همه ی اینها در جلوه های منفی و بخصوص فیلم های ترسناک، انسان را به وجود طبیعتی آشوبناک و وحشی انذار میدهند. چون انسان قرار است همیشه آماده باشد تا با ریشه ی وحشی خوی خود در طبیعت به همان گونه که ماکیاولی در "شهریار" بر آن تاکید داشت روبرو شود و الان در همه جای دنیا سیاست بر بنیاد ماکیاولی –و نه ارسطو میچرخد- و جوامع را بر اساس آیات مقدس کتاب نامقدس شهریار اداره میکند.

ماکیاولی بر عکس ارسطو به هیچ غایتی باور ندارد و در ابتدا به نظر نمیرسد علم شدن این دو با هم هیچ قصد و غرض عمدی ای داشته بوده باشد اما ممکن است نظرتان برگردد اگر مقاله ی جان بورزما به نام «لئو اشتراوس درباره ی لحظه های ماکیاولیستی در اندیشه ی ارسطو» را بخوانید. در این مقاله نویسنده به سعی غریب و غیر قابل درک لئو اشتراوس برای مرتبط کردن تمام اندیشه های مهم ماکیاولی به تمام اندیشه های مهم ارسطو میپردازد و این که اشتراوس مدام ثابت میکند که ارسطو و ماکیاولی یک چیز را میگویند و حتی به کنایه میگوید که ارسطو از سر رمزی نویسی و در پرده گویی حرفش مخالف ماکیاولی به نظر میرسد ولی همزمان به صراحت میگوید که دیدگاه های ارسطو و ماکیاولی به کل متفاوتند. خب؛ پس اصلا چرا این حرف ها زده شد و هدف چه بود؟ بورزما نتیجه میگیرد که اشتراوس درست مانند خود ارسطو دارد به زبان غیر مستقیم و در پرده حرفش را میزند:

«آن همه تفاوت که اشتراوس میان اندیشه ی ماکیاولی و ارسطو مشاهده میکند با کندوکاوی دقیق ناپدید میشود. اشتراوس نشان میدهد که ارسطو و ماکیاولی درباره ی کیهانشناسی، فلسفه ی سیاسی و اخلاق، فهم های مشابهی دارند و همچنین نشان میدهد که شیوه ای که با آن آموزه شان را معرفی میکنند نیز مشابه است. هدف اشتراوس از ارائه ی نوشته های این دو اندیشمند به این شکل چیست؟ چرا میکوشد فلسفه ی سیاسی ارسطو و ماکیاولی را چنین دقیق و موشکافانه از یکدیگر متمایز کند وقتی ظاهرا حتی خود او باور ندارد که تفاوت این دو آنقدر هم اساسی باشد؟ اشتراوس در "شکنجه و هنر نوشتن" در توجیه این تلاش میگوید شکنجه و آزاری که اصحاب قدرت جامعه اعمال میکنند، "فن غریبی در نوشتن پدید می آورد (...) که در آن (اندیشمندان مستقل) حقیقت را درباره ی تمامی امور سرنوشتساز تنها در لابه لای سطور ابراز میکنند." به عقیده ی اشتراوس این اندیشمندان مستقل آموزه های خود را پوشیده بیان خواهند کرد به گونه ای که تنها "خوانندگان باهوش" خواهند توانست معنای پیام نویسنده را دریابند. مشاهدات اشتراوس هنگامی که برای جوامع غیر لیبرال و پیشامدرن به کار رود قطعا باورپذیر است و محققان در تاریخ اندیشه ی سیاسی متون تاثیرگذاری در تایید پوشیده نویسی آفریده اند. افزون بر آن، محققان بسیاری نیز با ارائه ی شواهدی نشان داده اند که خود اشتراوس پوشیده مینویسد. درحقیقت، این مقاله دلایلی ارائه میدهد که نوشته های اشتراوس درباره ی ارسطو و ماکیاولی نیز بسیاری از ترفندهای پوشیده نویسی را به خدمت میگیرد. اگرچه شاید شگفتزده شویم که چرا اشتراوس که در نیمه ی دوم قرن بیستم در ایالات متحده مینویسد، باید به کاربرد این گونه از نوشتار احساس نیاز کند. بعید به نظر میرسد که اشتراوس در چنین جامعه ی لیبرالی از شکنجه و آزار در هراس باشد. اشتراوس در مقاله ی دیگری که به پوشیده نویسی میپردازد، در پاسخ نشانه هایی در اختیارمان میگذارد. او توضیح میدهد که به دلیل رابطه ی میان فلسفه و جامعه، پوشیده نویسی در تمام جوامع ضروری است: "فلسفه یا علم، تلاشی است برای جایگزینی گمان درباره ی «هر چیز» با معرفت درباره ی «هر چیز»؛ اما گمان عنصر اساسی جامعه است؛ بنابراین فلسفه یا علم تلاشی است برای انحلال عنصر بنیادینی که جامعه در درون آن تنفس میکند و از این رو خطری برای جامعه است." به سبب این که فلسفه گمان هایی را منحل میکند که جامعه از طریق آنها به اداره ی خود میپردازد، فیلسوفان شیوه ی پوشیده نوشتن را برای ادامه ی کار خود برمیگزینند. در جای دیگر، اشتراوس مینویسد که "هر جامعه ی سیاسی که تا امروز بوده یا پس از این خواهد بود، بر گمان بنیادین معینی تکیه دارد که نمیتوان معرفت را جایگزین آن کرد." حتی جامعه ای لیبرال که آزادی اندیشه را ارج مینهد، درون افق گمان عمل میکند و فلسفه بنا بر طبیعت خود برای انحلال آن گمان وارد عمل میشود. به باور اشتراوس، تنها ترس از شکنجه نیست که میتواند مولف را به پوشیده نویسی وادارد، بلکه میل و آرزوی صیانت از جامعه نیز چنین اثری دارد. میتوانیم نتیجه بگیریم که اشتراوس در تصویرش از تاریخ فلسفه ی سیاسی، خود را در حال پاسداری از خصائص لیبرال جامعه میدید، درحالیکه به خود و خوانندگان هوشمندش فرصت و فضایی برای خواندن و تفسیر سنت میبخشید. هرچند حتی اگر بپذیریم که اشتراوس پوشیده نویسی را در جوامع لیبرال به خاطر حفظ و حراست آنها ضروری میدید و بپذیریم که او به این دلیل بود که چنین روش نوشتاری را به خدمت میگرفت، ممکن است باز هم گیج و سردرگم بمانیم که این ملاحظات در تفسیر اشتراوس از ارسطو و ماکیاولی چه نقشی دارند. چرا جامعه ای لیبرال باید ناگزیر باشد شکاف میان اندیشه ی ارسطو و ماکیاولی را گسترش دهد؟ در جریان بحث درباره ی یکی از اهداف روش های بی رحمانه ی ماکیاولی، اشتراوس نشانه هایی درباره ی مقاصد خود در اختیارمان میگذارد: "توصیه های بی رحمانه در سرتاسر متن شهریار بیش از آن که خطاب به شهریارانی باشد که چندان نیازی هم به آن نخواهند داشت، خطاب به «جوانانی» است که به فهم سرشت جامعه علاقه مندند. آن مخاطبان حقیقی شهریار متاثر از آموزه هایی پرورش یافته اند که در پرتو آموزه ی سراپا جدید ماکیاولی، خود را بسیار بیش از حد مطمئن به خوبی بشر، اگر نگوییم خوبی آفرینش، نشان میدهند و از این رو زیاده از حد ملایم و زن خوی ظاهر میشوند. درست همانطورکه انسان بزدل نمیتواند با آموزش بنا به طبیعت، به شجاعت که حد میانه ی بزدلی و بی پروایی است دست یابد، مگر آن که خود را کشان کشان به بی پروایی نزدیک کند، به همین ترتیب، شاگردان ماکیاولی باید فرایند وحشی گری را از سر بگذرانند تا از زن صفتی خلاصی یابند." بر اساس نظر اشتراوس، ماکیاولی آموزه ی باب روز زمانه ی خود را از خدمت نوعی زن خویی میدید که تربیت بی رحمانه باید آن را ریشه کن میکرد. همان گونه که "وقتی کسی میخواهد جنگ با سرنیزه را بیاموزد، سلاح هایی را به کار میگیرد که از سلاح های مورد استفاده در نبرد واقعی بسیار سنگین تر است." ماکیاولی میبایست به جوانان بیاموزد که خود را از شر زن خویی شان برهانند. البته مربیان آموزه ی باب روز زمانه ی ماکیاولی، طیفی خاص از ارسطوییان بودند. بنابراین از نگاه اشتراوس، ماکیاولی طرحی نو از شیوه ها و ترتیبات جدید درانداخت تا آموزشی در اختیار جوانان بگذارد که زن صفتیشان را که پیامد پرورش با این نوع ارسطوگرایی بود به دور افکنند. با در نظر گرفتن پنهانکاری اشتراوس در باب نکات تجانس و همخوانی دور از انتظاری که او میان اندیشه ی سیاسی ارسطو و ماکیاولی میدید، میتوان نتیجه گیری کرد که او حقیقتا به شیوه ای مینوشت که جامعه را در برابر خطر نوع معینی از ارسطوگرایی حفظ کند تا از خصوصیت زن خویی ناشی از آن پیراسته شود. اگر این سنت ارسطوگرایی، هنر جنگ با سرنیزه را از طریق سلاح های سنگین تر ماکیاولی بیاموزد، چه بسا نتایجی آشکارا غیر لیبرال در پی داشته باشد که خصیصه ی لیبرال جامعه را در معرض خطر قرار دهد. بنابراین، شگفت نیست که اشتراوس دیدگاه ساده، منسوخ و از مد افتاده را ترجیح میدهد که ماکیاولی آموزگار شر بود و هیچ ربطی به فلسفه ی ارسطو ندارد. اشتراوس برای پاسداری از خصوصیت لیبرال و در ظاهر میانه رو جامعه و همزمان اطمینان از توانایی اقلیت روشنفکر اندیشمندان مستقل در تعهد به اندیشه ی آزاد، آموزه ی خود درباره ی شباهت چشمگیر میان فلسفه ی سیاسی ارسطو و ماکیاولی را مکتوم و پوشیده بیان میکند. طرح اشتراوس، با توجه به پیامدهای خونبار رویارویی قرن بیستم با سیستم های گوناگون اندیشه ی غیر لیبرال، بسیار معنادار است و آرزوی او که در مقطعی زمانی سرنیزه های سنگین تر را دور از دسترس قرار داد، ستودنی است. اگرچه همان گونه که خود اشتراوس آگاه بود، اصحاب قدرت و آموزه های باب روز زمانه تغییر میکنند و با تغییر صاحبان اقتدار، شرارت های جدیدی از راه میرسند. خطراتی که در قرن بیست و یکم رویاروی جامعه ی لیبرال قرار دارند، دیگر از سنتی غیر لیبرالی سرچشمه نمیگیرند که بیش از حد با سرنیزه های سنگین ماکیاولی آشنا و مأنوس است، بلکه در عوض از لیبرالیسمی برآمده اند که حتی از برداشتن سرنیزه ی معمولی عاجز است. مدت ها است دریافته ایم که لیبرالیسم برای تقویت خود و حفظ بنیه ی جوانیش به جریان های مشخصی مخالف هژمونی خود، چه در قالب دین، چه هم گروهی های مدنی، چه اندیشه ی غیر لیبرال نیاز دارد تا بستر لازمی فراهم کنند که لیبرالیسم بتواند بر آن بایستد. شاید در عصر حاضر، پرده برداشتن از شباهت هایی که اشتراوس میان ارسطو و ماکیاولی میبیند سودمند باشد تا سنت ارسطویی مشخصی فراهم کند که با سرنیزه های سنگین تری آموزش دیده باشد، شاید به این ترتیب بتواند پادنیروهای لازم را فراهم کند تا از آوار شدن جامعه ی لیبرال بر سر خود جلوگیری کند.» «لئو اشتراوس درباره ی لحظه های ماکیاولیستی در اندیشه ی ارسطو»: جان بورزما: ترجمه ی نگین نوریان: قلم یاران: شماره ی 44: بهار 1404: ص8-176 )

از این نتیجه گیری عجیب میتوان به خوبی فهمید که در هیچ مملکتی اعم از لیبرال یا غیر لیبرال، گمان های اجتماع، لزوما واقعیات تاریخی نیستند و جستجوی حقیقت برای دوام آوردن در برابر «گمان» های مسلط، باید در آنها دستکاری هایی انجام دهد. بنابراین نام های بزرگی چون ارسطو و ماکیاولی، برندهایی هستند که از طرف امروزیان، مدام تعالیم خود را بسته به زمانه کم و زیاد میکنند. نتیجه این که اسم های افراد مشهور، وظیفه ی رد گم کنی یا به عهده گرفتن نقش تغییر دهنده ها را به عهده میگیرند درحالیکه دیگران زیر نقاب این افراد مشهور، همه چیز را تغییر میدهند و اسم هایشان را بزرگ میکنند و آنها را فرا بشر و خارج از زمان و مکان خود تصویر میکنند تا به نظر برسد آنها میتوانستند به تنهایی و با اراده ی خود چنین تغییری را ایجاد کنند. احتمالا این کار برای اسم هایی چون ارسطو و ماکیاولی خیلی راحت بوده، چون آنها در زمان ما زندگی نمیکنند و حرف هایشان را از پشت قرن ها و به زبانی که فقط اساتید دانشگاه استخدام شده از سوی از ما بهتران میفهمند، بیان میکنند. آسانی این کار برای آنها آنجا آشکار میشود که در خود قرن بیستم و دوران زندگی لئو اشتراوس، بعضی از انسان های از جنس گوشت و خون، داشتند با کمال میل، بار امانت این تغییرات را به جان میخریدند. مثلا میتوانید به کوبیسم فکر کنید که فرهنگ افریقایی پشت نقاب ها و ماسک های سنتی افریقایی را پشت شهرتی که پیکاسو موقع الهام گیری از این آثار در مسیری کاملا نوین و غربی به دست آورد، محو و تقریبا نابود کرد گویی که پیکاسو در نقش نابغه ای فرا زمان و فرا مکان، به تنهایی این فرهنگ را غربی و نوسازی کرده باشد. حتی برای این که این نوسازی، تغییرات فرهنگی فراهنری در حد رویکردهای آشکار و بی پروای نوین مردانه نسبت به زنان را هم در بگیرد، با کمال تعجب میبینیم که پس از مرگ پیکاسو یک تابلو خاص یعنی «دوشیزگان آوینیون» مصداق حد اعلای آن شمرده میشود:

«پژوهش های بعدی نشان دادند که پیکاسو مجموعه ای از نقاب ها و مجسمه های افریقایی را در آتلیه اش نگه میداشت و حتی برخی از طراحی های اولیه ی دوشیزگان آوینیون مستقیما از روی همان اشیا کشیده شده اند. منتقدان پسااستعماری با استناد به این شواهد، استدلال میکنند که فرایند خلاقیت پیکاسو بخشی از الگویی نابرابر میان "مرکز" (اروپای مدرن) و "پیرامون" (جهان استعمارشده) بوده است. در این چارچوب، نوآوری های پیکاسو –از کوبیسم تا آثار متاخرش که از هنر شرق آسیا یا اقیانوسیه تاثیر گرفته اند- بدون در نظر گرفتن تاریخ استعمار و فرایند "دیگر سازی"، قابل درک نیستند. آنچه زمانی "ابداع هنری" خوانده میشد، امروزه حامل لایه هایی از معناهای سیاسی و اخلاقی است: هنر مدرن غرب بخشی از قدرت و خلاقیتش را از بهره برداری فرهنگی از جهان غیر غربی به دست آورد، اما خود را همچون هنری جهانی و برتر معرفی کرد. نمایشگاه جنجالی بدویت گرایی در هنر قرن بیستم، که در سال 1984 در موزه ی هنر مدرن نیویورک برگزار شد، نمونه ای از این نگاه بود. تمرکز نمایشگاه فقط بر شباهت های بصری میان آثار پیکاسو و هنر افریقایی بود و زمینه های استعماری و سیاسیشان نادیده گرفته شده بود. همین موضوع باعث شد که بعدها با انتقادات شدید از سوی هنرمندان و منتقدان پسااستعماری مواجه شود. در همین فضا نقل قولی از هنرمند سنگالی، عثمان سو، پاسخی گویا به این روایت تاریخی شد. وقتی آثارش را با پیکاسو مقایسه کردند، گفت: "من مثل پیکاسو کار میکنم؟ نه. این پیکاسو بود که مثل من کار میکرد." آنا چیو، مقاله اش را درباره ی "دوشیزگان آوینیون" با چند پرسش مهم آغاز میکند: چرا باید این نقاشی که زمانی نادیده گرفته شده بود، امروز به عنوان نقطه ی آغاز هنر مدرن تحسین شود؟ چرا این تصویر با این حجم از خشونت بصری، به اسطوره ای برای نبوغ پیکاسو تبدیل شده است؟ آیا این اثر صرفا به خاطر فرم نوآورانه اش مهم است یا چیزهای دیگری هم در آن پنهان شده که کمتر دیده شده اند؟ چیو به صراحت میگوید که روایت رسمی از این نقاشی تصویری ناقص ارائه داده است. در اغلب تحلیل های تاریخ هنر، به دوشیزگان آوینیون به عنوان نقطه ی تحول فرمی نگاه شده است، بدون توجه به خشونت، جنسیت و نژاد. اغلب این تحلیل ها را مردان نوشته اند و زنانِ نقاشی را همچون بدن هایی برهنه ولی بی صدا دیده اند، نه سوژه هایی که چیزی را بازگو میکنند. در این نقاشی، پنج زن برهنه ایستاده اند. بدن هایشان زاویه دار، شکسته، و بی نرمیند. به طور مستقیم به بیننده خیره شده اند اما نگاهشان دعوت کننده نیست؛ بیشتر شبیه هشدار یا تهدید است. پیکاسو زنان را نه همچون ابژه هایی دل فریب، بلکه به شکل موجوداتی بیگانه، ترسناک و غیر قابل پیشبینی تصویر کرده است. چیو میگوید این بازنمایی از زنان، چیزی فراتر از فرم گرایی است. اینجا ما با ترس و اضطراب مردانه ای مواجهیم که بدن زنانه را همچون منبع تهدید میبیند. در نقد فمنیستی، مفهومی به نام "نگاه مردانه" وجود دارد؛ یعنی جهانی بصری که از دریچه ی چشم مرد دگرجنسگرا ساخته شده است و زنان را نه همچون انسان هایی کامل، که ابژه هایی برای دیدن، تملک و کنترل نشان میدهد. دوشیزگان آوینیون دقیقا در همین چارچوب قرار میگیرد. پیکاسو در این اثر، زنان را طوری تصویر میکند که هم قدرت جنسیشان را تهدید کننده میبیند و هم تلاش میکند آن قدرت را از بین ببرد؛ با تکه تکه کردن بدن ها، با ماسک دار کردن چهره ها و با خارج کردن آنها از هر نوع فردیت. دراینجا مفهوم "نگاه مردانه" کاملا برجسته است. اگرچه هیچ مردی در تصویر دیده نمیشود، اما نگاه مسلط یک مرد سفید دگرجنسگرا بر کل تابلو حاکم است. زن ها به مخاطب خیره شده اند، اما این خیره نگری نشانه ی قدرتشان نیست، بلکه نتیجه ی موقعیتی است که در آن گیر افتاده اند: آنها دیده میشوند، اما شنیده نمیشوند؛ به آنها نگاه میشود، اما نه در مقام سوژه، بلکه همچون ابژه ای برای سلطه و تماشا. چیو به ویژه به چهره ی دو زن اشاره میکند که از ماسک های قبیله ای افریقایی الهام گرفته شده اند. پیکاسو این ماسک ها را بدون در نظر گرفتن معنای آیینی و فرهنگیشان وارد اثر کرده است. او از آنها برای ایجاد چهره هایی ناشناخته، بیگانه و ترسناک استفاده میکند. این نه فقط یک تصاحب فرهنگی، بلکه تلاشی برای پیوند زدن مفهوم زن با "دیگری" خطرناک و تهدیدگر است، هم از نظر نژادی و هم از نظر جنسی. نقاب ها هم چهره های زنان را پنهان و هم آنها را بی صدا میکنند. این ماسک ها در جوامع افریقایی، حامل معنای فرهنگی خاصی بودند، اما در نقاشی پیکاسو به نوعی ابزار زیبایی شناسانه تبدیل شده اند. پیکاسو از آنها استفاده کرد تا زبانی تازه بسازد، اما بدون در نظر گرفتن این که چه فرهنگ و چه تاریخی پشت آن فرم ها است. این همان چیزی است که منتقدان پسااستعماری از آن به عنوان "تصاحب فرهنگی" یاد میکنند. در نگاه چیو، این زنان نه شخصیت دارند، نه هویت، نه صدا. آنها ابژه هایی اند که بدن هایشان به میدان فرافکنی ترس ها و اضطراب های مردانه تبدیل شده است. دوشیزگان آوینیون، نه درباره ی زنان است نه درباره ی شناخت آنها. این نقاشی درباره ی نگاه مردانه ای است که با میل و ترس خود درگیر است و برای مهار آن از بدن زنانه تصویر میسازد، نه انسان.» ("از بوم تا بت: پیکاسو، اسطوره ای که ترک خورد.": مریم عمرانی: زنان امروز: شماره ی 53: بهار و تابستان 1404: ص2-110)

نبوغ پیکاسو غیر قابل انکار است، چون محتوای اثر هنریش از احساسی که به زندگی دارد ناشی میشود ولی این احساس تابع زمان و مکانی است که در آن زندگی میکند و بر اساس آن نسبت به افراد و جوامع غیر اروپایی احساس اضطراب و عدم همدلی دارد و اگر این حس را به زنان فرافکنی میکند صرفا به خاطر راضی کردن دل یک مشت پولدار مرد نیست چون که زندگی شخصیش نشان میدهد با زنانی که با آنها میل ورزی کرده است به نتایج مثبتی نرسیده است.:

«او با زنان زیادی رابطه داشت که اغلب الهامبخش آثارش شناخته شده اند، اما زندگی بیشتر آنها پایانی تلخ و تراژیک داشت. روایت هایی که از زندگی پیکاسو باقی مانده اند اغلب از سلطه گری، قدرتنمایی و بهره کشی از زنان سخن میگویند. این خشونت ها تا جایی است که حتی نوه ی خود او، مارینا پیکاسو، در کتاب "پیکاسو، پدربزرگ من" مینویسد: "او زنان را رام میکرد، افسون میکرد، میبلعید و بر بومش خرد میکرد." بررسی زندگی زنانی چون دورا مار، فرانسواز ژیلو، و ژاکلین روک نشان میدهد که الهامبخش ترین چهره های آثار پیکاسو درنهایت در حاشیه قرار گرفتند، حذف شدند و روایت هایشان به ندرت در تاریخ هنر جدی گرفته شد. فروپاشی های روانی در اطرافیان پیکاسو پرسش برانگیز است. ماری ترز والتر، معشوق نوجوانش، در سال 1977 خودکشی کرد. ژاکلین روک، همسر دومش در سال 1986 با شلیک گلوله به زندگیش پایان داد. دورا مار، معشوق و هنرمند سوررئالیست، پس از جدایی دچار فروپاشی روانی شد. پائولو پسرش، سال ها از اعتیاد به الکل رنج میبرد و راننده ی شخصی پدرش شده بود. نوه اش نیز درنهایت دست به خودکشی زد. در این میان تنها یکی از زنان، پیکاسو را ترک کرد: فرانسواز ژیلو، معشوق و مادر دو فرزندش. او بعدها کتابی به عنوان "زندگی با پیکاسو" منتشر کرد و در آن از تحقیر، سلطه گری و آزارهای روانی ای که تجربه کرده بود، سخن گفت. پیکاسو نیز در واکنش، رابطه اش را با او و فرزندانش قطع کرد.» (همان: ص7-106)

اما مشکل این است که در روایت رسمی از حماسه های زندگی هنرمندان و قهرمانان محبوب صنعت تغییرات، هیچ وقت زندگی آنها آن گونه که هست توصیف نمیشود و دلایل و شرایطی که باعث خلق آثارشان میشود پشت گوش نهاده میشود. انگار آنها فقط الگو هستند و نه افرادی محصول زمانه ی خود.:

«تاریخ نگاری سنتی هنر به ویژه در روایت های قرن بیستم، سرشار از داستان هایی است که محور آنها مردان سفیدپوست اروپایی یا امریکاییند: از میکل آنژ و رامبراند گرفته تا پیکاسو و جکسون پولاک. این روایت ها هنرمند را موجودی استثنایی و فرهمند تصویر میکنند که گویی مستقل از شرایط اجتماعی و تاریخی، به تنهایی مسیر هنر را دگرگون میکند. در چنین چارچوبی، ویژگی هایی چون نژاد و جنسیت هنرمند اموری حاشیه ای یا بی اهمیت تلقی میشوند، چرا که "نبوغ" را ورای این تمایزات میدانند. اما منتقدان فمنیست و پساساختارگرا از دهه ی 1970 به این سو نشان داده اند که این روایت به ظاهر خنثی، درواقع عمیقا جنسیت زده و نژادمحور بوده است.» (همان: ص112)

مدیر موزه ی ملی پیکاسو گفته است که جنبش "می تو" me to (من هم) تصویر پیکاسو را به شدت مخدوش کرده است، ولی همزمان معتقد است که شاید شدت حملات به دلیل آن است که «پیکاسو مشهورترین و محبوب ترین چهره ی هنر مدرن است؛ بُتی که باید ویران شود.» (همان: ص113) دقیقا مسئله همین است: پیکاسو و دیگر نام های بزرگ تاریخ و ازجمله تاریخ مدرن، آدم معمولی نیستند، بلکه بت IDOL هستند: خدایانی که در قالب زمینی تجسد یافته اند. همانطورکه تاریخ ادیان نشان میدهد، کارهای بزرگی که خدایان میکردند، به نمایندگی این موجودات غیر واقعی از جانب افرادی ناشناخته و بی اسم از اقوامی صورت میگرفت که آنها را میپرستیدند. در بسیاری از موارد، خدایان بعد از از دست دادن تقدسشان به نفع نسخه های به روز شده ی خود، به حد آدمیانی فراطبیعی ولی فانی عقبگرد میکردند و در همین حال تبدیل به شخصیت های تاریخی میشدند. این موضوع، نظریه ی "اِوِهمِریسم" را به همراه داشت که بر اساس آن، خدایان باستانی درواقع انسان هایی بااستعداد بودند که درباره ی توانایی هایشان اغراق شد و سنت خداسازی از آدم های با استعداد در قرون 20 و 21 هم هنوز بر همین اوهمریسم استوار است. حالا اگر درباره ی اسلاف این خدایان انسانی نوین تحقیق کنید، به جایی میرسید که به جای خدایان، یک سری اسم هایی که عنوان مردان تاریخی بزرگ را دارند، نمایندگی تغییراتی که افراد ناشناخته و بی اسم رقم زده اند را به عهده میگیرند. نام هایی چون افلاطون و ارسطو و ماکیاولی از این دسته اند. به نظر میرسد جاعلان آثار افلاطون وظیفه داشتند برای افرادی که ماوراء الطبیعی می اندیشیدند، یک سری افکار ماکیاولیستی را جا بیندازند و جاعلان ارسطو همین وظیفه را در قابل افرادی که جایی بین ماورائی اندیشی و زمینی خویی گیر افتاده بودند داشتند. به همین دلیل است که «آثار» آنها برعکس آثار اسلافشان باقی مانده و به ما رسیده است. هرچه جلوتر آمده ایم ارسطویی اندیشی قوی تر شده و اکنون که در دوران مدرن و در این وانفسای «شر زدایی» از ماکیاولی، یأس های پیش آمده از مادی گرایی افراطی باعث شدند بسیاری از مردم یک قدم به عقب برگردند، لیبرال هایی مثل لئو اشتراوس مجبورند به اصحاب تفکر یادآوری کنند که هنوز وقت دور انداختن ارسطو نیست و باید همراستایی ارسطو و ماکیاولی هنوز در پس پرده مد نظر باقی بماند. این رویکرد در نوع خود نشان میدهد که زمانه ی ما هنوز زمانه ای را که فلسفه ی اخلاق ارسطو و جهانبینی ارسطویی در آن متولد شد، ترک نکرده است. آن زمانه چه بود؟ زمانه ی تهاجمات یک عدد اسکندر مقدونی به عنوان پیشوای استعمار و مخلوط کردن فرهنگ ها زیر لوای فرهنگ یونانی ای که غرب مدرن خود را تنها وارث راستین آن میخواند. همانطورکه میدانید، تاریخ مکتوب مدعی است که این جناب اسکندر، شاگرد مستقیم ارسطو بوده و از او درس حکمرانی آموخته است.

فراستی چاد، افسانه ی الکساندر یا اسکندر را به خاندانی به همین نام ارتباط میدهد که به گفته ی جوزف اتویل از طریق ارتباط با فلاویان ها در امپراطوری روم نفوذ شدیدی پیدا کردند. خاندان الکساندر قدرت خود را در شهر یونانی الکساندریا یا اسکندریه به دست آوردند و فیلو دانشمند معروف اسکندرانی که آثارش از پایه های کابالا به شمار میروند از این خاندان است. بنابراین میشود گفت الکساندریا یا اسکندریه توسط این خاندان ساخته شده و اسکندر مقدونی نام مستعار این خاندان است. اسکندریه پایگاه یونانی مآبی بود و یهودیان آن علاقه ی زیادی به زبان یونانی داشتند. فراستی چاد حدس میزند که احتمالا گسترش زبان یونانی تا افغانستان به همراه شهرهای متعددی که اسکندریه نام دارند و همه به فتوحات اسکندر مقدونی نسبت داده میشوند، همه ناشی از شبکه ی تجاری خاندان یهودی الکساندر باشند. درنهایت همین خاندان هستند که با انتقال مقر قدرت یهود از مصر به اسپانیا و ایتالیا، یونانی مآبی را در ایتالیا ترویج میکنند و تاریخ را از نو مینویسند. فراستی چاد معتقد است که تمام فلسفه ی یونان که گسترشش به اسکندر مقدونی نسبت داده میشود، بخصوص افکار افلاطونی و ارسطویی، درواقع اعتقادات سیاسی این خاندانند که به دو زبان مختلف افلاطونی و ارسطویی که مکمل همند بیان شده اند. این مربوط به زمانی بوده که بت پرستی یونانی-رومی، یهودیت، و مسیحیت کاتولیک، سه شکل مختلف یک آیین واحد در روم بوده اند و هنوز مسیحیت صلیبی کتاب مقدس پدید نیامده بود. جوزف اتویل نشان داده است که پیدایش مسیحیت، نتیجه ی ارتباط جوزفوس یهودی با فلاویان ها بوده است و جوزفوس را باید واسطه ای بین الکساندرها و حکام روم شمرد، منتها فراستی چاد زمان این تغییرات را باید به پیروی از تامانسکی، به قرن 17 میرساند و رنسانس را آخرین مرحله ی آمیختگی مسیحیت به مذاهب بتپرستی میشمرد. به عقیده ی فراستی چاد، تمدن یونانی-یهودی، نخست از طریق معماری زیبا و فلسفه ی درخشان سعی به جلب قلوب بیگانگان نمود ولی وقتی که فهمید بعد از این میتواند فقط با ترویج مصرف گرایی و به بازی گرفتن غرایز چنین موفقیتی به دست آورد عقلانی نمایی را رها نمود.:

Questionable ALEXANDER THE GREAT NARRATIVE: FROSTY CHUD: STOLEN HISTORY: 21 JUL 2025

اسکندر کبیر در مصر با هورس خدای خورشید تطبیق میشد و نبرد او با پارس، نسخه ی دیگری از نبرد هورس و جبهه ی روشنایی با جبهه ی تاریکی به رهبری سیت بوده است. سیت در قطب شمال که سرزمین تاریکی است مستقر بود ولی همان منطقه عمود زمین و محل اتصال زمین و آسمان از طریق کوه کیهانی یا درخت کیهانی هم بود. خورشید هر غروب در کوهستان غربی به درون زمین فرو میشد و در همین زمان راهنمای ارواح مردگان بشر از غرب به شمال جایی که آنها از آن به عالم بالا صعود میکردند میشد. ازیریس یا خورشید مرده باید در همان منطقه بر تاریکی غلبه میکرد تا بتواند صبح فردا به شکل هورس از افق شرق طلوع کند. در حماسه های نوردیک، این سفر به صورت سفر اریک سرخ به غرب در جستجوی یک بهشت ناشناخته درآمده است. اریک در غرب به سرزمین بی حاصل تاریکی برمیخورد که ستارگان در هنگام روز آن قابل مشاهده اند. اما زمانی که او و افرادش توسط اژدهایی بلعیده میشوند، از طریق شکم اژدها به محل قصر پر لذت و مجلل طلایی ای هدایت میشوند که در آسمان معلق است. جرالد مسی، این قصر را مابه ازای قصر بهشتی خدا در قطب شمال میداند و اژدها را همان آپپ یا آپوفیس اژدهای تاریکی که خورشید را موقتا میکشد میشمرد. طلا دوستی اژدها در ترکیب با زندگیش در جهان زیرین، او را به شکل اژدهاهای قرون وسطایی که در غارها و اعماق زمین از گنج ها و طلاها مراقبت میکنند درآورده است. خورشید که در نبرد با تاریکی قوای خود را از دست میدهد و نورش تبدیل به طلای اژدها میشود، به شکل خدای ماه درمی آید و در قالب خونسوی پهلوان در شمال، گراز را که تجسم سیت است میکشد. ازآنجا همراه با آب های عالم بالا و از طریق دالان کوه کیهانی به اعماق زمین میرود و به افریقای مرکزی میرسد، جایی که بخشی از آب های کیهانی به شکل رود نیل از زمین میجوشد و به زمین مصر وارد میشود. رود نیل مابه ازای راه شیری در آسمان است، اما کل آسمان، «اقیانوس» یا آب بیرون ریخته از آن سوی آسمان در قطب شمال است و راه شیری فقط جوشش آن را نشان میدهد. در چین هم رود زرد یا هوانگهو، دنباله ی آب های راه شیری در زمین شمرده میشود. در اساطیر زرتشتی، اردویسورا الهه ی آب ها در بالای کوه البرز اقامت دارد که نسخه ی پهلوی کوه کیهانی است. این الهه درواقع همان الهه ی طبیعت است که باعث زایندگی میشود و با الهه ی دب اکبر که موجد ستاره ی قطبی و قطب شمال است قابل مقایسه است. این الهه مجسم به اسب آبی است که نسخه ی آبزی گاو به شمار میرود چون دب اکبر هم از پای صورت فلکی ثور یا ورزاو به وجود آمده است. الهه ی آب ها همچنین مجسم به قورباغه ای هیولایی است و ازاینرو آزادسازی او میتواند با افسانه ی بریتانیایی شوالیه گاواین مقایسه شود که با بوسیدن «بانوی نفرت انگیز»، او را از سوسماری زشت به بانویی زیبا تبدیل کرد. در اساطیر کره ای، کوه کیهانی را کوه سفید مینامند و محلش را در قطب شمال تعیین میکنند. در اساطیر مصری، کوه سفید، کوهی در شبه جزیره ی عربستان و در منتها الیه رشته کوه آن است که از طریق جاده ی مستقیمی به محلی به نام ترویو که در زمان مسی "تورات" نامیده میشد به نیل میپیوندد و در زمان حکومت اهموسه، سنگ های کوه سفید از همان ترویو برای ساخت معبد مرکزی پتاح در منف حمل شده اند. ساخت معبد پتاح با سنگ های کوه سفید، نسخه ی دیگر ساخت آمنتا یا جهان زیرین توسط پتاح بعد از نزولش از کوه کیهانی به اعماق زمین است. به همین ترتیب، ترویو نیز باید نسخه ی زمینی یک ترویوی بالای کوه کیهانی باشد که مسی، آن را همان تروآی افسانه های یونانی میشمرد و هلنی که یونانی ها میخواهند از تروایی ها «پس بگیرند» را همان الهه ی دب اکبر تعیین میکند. سفر دریایی یونانیان برای حمله به تروآ درواقع گذر از اقیانوس آسمانی برای رسیدن به بهشت بالای کوه قطبی است. آخیلیس یا آشیل که بزرگترین پهلوان این لشکرکشی است هم نامش معوج شده ی هلیوس خدای خورشید یونانی است که همان هورس مصری است. همین سفر را به شکل خروج بنی اسرائیل از مصر برای رسیدن به اورشلیم بهشتی در بالای کوه مقدس خدا در کتاب مقدس یهودی-مسیحی می یابیم. از طرفی در کتاب مقدس میبینیم که بنی اسرائیل خودشان به رهبری سلیمان در اورشلیم، یک معبد میسازند که نقش معماری انسانی در آن، مبنای رمزنگاری فراماسونری است. مسی میگوید این درواقع همان بازسازی بهشت آسمانی تروآ به شکل ترویوی زمینی است که نمونه های دیگرش بازسازی بابل زمینی در دشت از روی بابل اصلی در کوه کیهانی و نیز هرم بزرگ جیزه به عنوان نسخه ی دستساز کوه کیهانی هستند. همچنین میتوان آن را با انتقال مواد تروآی تخریب شده توسط یونانی های فاتح و بازماندگان تروایی ها به زمین و ایجاد نسخه ی زمینی بهشت تحت نام رم یا روم مقایسه کرد. در تمامی این موارد، تجمل تمدن مصنوعی زمینی، نشانه ی نزدیکی به بهشت آسمانی به شمار خواهد رفت و نشانه ی حقانیت شهر یا ولایت صاحب آن خواهد بود.:

“ANCIENT EGYPT”: GERALD MASSEY: V1: FISHER UNWIN: 1907: P359-367

شاید این ارتباط سازی بین روم و اورشلیم، علت واقعی حمله ی اسکندر به پارس را هم نشان دهد وقتی که پای ارتباط خدای خورشید با گاواین هم به میان کشیده میشود. بنا بر رمان "فرزندان گوون" که از روی رمان قدیمی تر "دِ اورتو والوآنی" بازسازی شده است، پارس و روم بر سر تسلط اورشلیم اختلاف داشتند و گاواین با پیروزی بر یک جنگجوی غولپیکر پارسی، باعث برگشتن سیر وقایع به نفع روم شد. این تقریبا نسخه ی دیگر نبرد داود با جالوت غول پلستینی است که باعث افزایش قدرت داود و درنهایت تصرف اورشلیم توسط بنی اسرائیل تحت رهبری داود میگردد. منتها همانطورکه میدانیم در جنگ های یونان با پارس که حمله ی اسکندر را هم شامل میشود، پارس همیشه نماد مطلق شرق است و اگر بگوییم که تصرف اورشلیم توسط بنی اسرائیل و روم، همان نابودسازی تروا توسط یونانی ها است، پس به این نتیجه خواهیم رسید که بهشت و خدایش در ید اعتقاد شرقی ها است و تصرف شرق برابر با نابودسازی اعتقاد به خدا در کشورهای شرقی خواهد بود. این البته به معنی آزادسازی خاک این کشورها نیز خواهد بود که به مام میهن –نسخه ی جدید الهه ی زمین- تشبیه میشوند و از روی الگوی آن باید زنان آن کشورها هم آزاد شوند همانطورکه گاواین، با کشتن شیری زنان زندانی در یک قلعه –نسخه ی دیگر اورشلیم- را آزاد نمود. این ظاهرا همان تغییر فرم «بانوی نفرت انگیز» از اژدها به زنی زیبا توسط گاواین است. ارتباط این زن با مادر گیتی و اژدها به طور همزمان نشان میدهد که او کسی جز تهامات الهه ی دریایی آغازین در مقام مادر خدایان بابل نیست.

تهامات الهه ی هرج و مرج و از جنس آب بود که علیه فرزندان خود شورید. مردوخ قهرمان برای شکست دادن او بادی در شکمش وزید که باعث باد کردن شکمش و از دست رفتن تحرکش شد. آنگاه مردوخ تهامات را کشت و از جسدش جهان مادی را آفرید. ترجمان یهودی این قصه در سفر پیدایش 1 چنین است: «در آغاز، خدا آسمان ها و زمین را آفرید. زمین تهی و بی شکل بود و تاریکی، چهره ی ژرفا را پوشانده بود درحالیکه بادی از جانب خدا بر روی آب ها میوزید.» روشن است که بادی که خدا بر آب ها میفرستد همان بادی است که مردوخ در شکم تهامات میفرستد و باد شدن شکم تهامات در اثر آن، همان حامله شدنش به جهان نوین است. نظم یابی جهان پس از این اتفاق همان از بین رفتن چهره ی آشوبناک زن در اثر وظایف مادری است. کلمه ی به کار رفته برای ژرفا دراینجا "تهوم" است که تهامات فرم مادینه ی آن به شمار میرود. از طرفی برای باد، از لغت "روآه" (روح) استفاده شده که در عبری بار مادینه دارد. یعنی خدا به جای مردوخ، مادینگی خود را به درون یک مادینگی دیگر تزریق کرده است؛ شاید تشبیهی به آب منی باشد که مانند هاویه و الهه اش از جنس آب است.:

“PAINTING TIAMAT/TEHOM” BY ANGELA YARBER: FEMINISM AND RELIGION: 13 SEP 2014

با این که در اساطیر بابلی، سالگرد پیروزی مردوخ بر تهامات و زمان آغاز تاریخ، در ابتدای بهار جشن گرفته میشود، ولی احتمالا ارتباطی بین آن و کریسمس زمستانی مسیحیت هم قابل تصور است. ورطه ی تاریکی آغاز خلقت که باد خدا بر آب ها میوزید فقط میتواند با درازترین شب سال در ابتدای زمستان قابل تطبیق باشد که کلیسا 25دسامبر را زمان آن شمرد و با کریسمس تطبیق نمود. این که به طور سنتی همیشه کریسمس را با بارش برف سنگین و آب های یخ زده تجسم میکنند هم انگار آغاز تبدیل آب هاویه به جامداتی چون برف و یخ در ابتدای خلقت را نشان میدهد و لابد این آب هم از پاییزی سرچشمه میگیرد که به تابستان دوران پیشین خاتمه داده است. این خودش بیانگر آن است که در بحبوجه ی آفرینش نوین، نظم اجتماعی ضعیفی وجود دارد که در یک زنانگی آشوبناک و دلهره آور اجتماعی تجسد می یابد.

ناتالی کرتس ویور، استاد مطالعات مذهبی از دانشگاه اورسلاین، در ژانویه ی 2015 به خاطر می آورد که دو سال قبلش وقتی میخواسته سال نو را مطابق معمول جلو تلویزیون با فرزندانش جشن بگیرد، با دیدن وضع نامناسب پوشش بعضی از مجریان و مدعوین برنامه ها تصاویر را برای فرزندانش مناسب تشخیص نداده و تصمیم گرفته که خانواده به مطالعه بپردازند. آنها به مناسبت آغاز سال نو مسیحی، سرود جشن سال نو بابلی یعنی انوماعلیش را که شامل افسانه ی خلقت بابلی میشود را مطالعه کردند. خانواده از خشونت متن شوکه شدند و خانم ویور احساس کرد که بین آشوبناک تصویر شدن زنانگی در سال نو بابلی و تصاویر زنان بر پرده ی تلویزیون مدرن ارتباطی وجود دارد.:

“STORIES FOR (RE)CREATION IN THE NEW YEAR”: NATHALIE WEAVER: FEMINISM AND RELIGION: 7 JAN 2015

درواقع در قصه ی پیدایش دوران مدرن، چرخه ی شبانه ی خورشید بین غروب و طلوع در عرض یک سال بازتولید میشود و کریسمس در طولانی ترین شب سال، معادل سفر خورشید به قلمرو تاریکی در قطب شمال در شب هنگام است. جشن الهی زمستانی، مابه ازایی برای رسیدن خورشید به بهشت در جهنم آشوبناک است و تلویزیون و دیگر رسانه ها همه نشان میدهند که بر اساس ایدئولوژی حاکم، ما فقط در آشوب جهنمی به بهشت میرسیم؛ پس باید پیه تحمل بی نظمی های زمانه و آسیب های جانی، مالی و روانی حاصل از آنها را به تن بمالیم، چون این آشوب، همان اژدهایی است که طلا دارد و به مردم روزی و ثروت میدهد و چینی ها هر زمستان، سال نو خود را با رقص لباس او جشن میگیرند. کریسمس تاریک ترین لحظه ی زمستانی است که ما به طور معمول در آن زندانی ایم و بهشتی که در روشنایی روز روحانی باید تجربه کنیم، معمولا با چراغانی های مصنوعی شب کریسمس بازآفرینی میکنیم.

مطلب مرتبط:

چطور یک ملت از این که بدبخت شوند استقبال میکنند؟: اخبار بد و غیبت امید

کمین گری خدا در تاریکی کفر

تالیف: پویا جفاکش

در سال 1958 جی.مایلز، مقاله ای به نام "مسجد عربی در آتن" را منتشر کرد که به موضوع کشف کتیبه ای به زبان عربی و خط کوفی در اسکلپیون آتن یونان میپرداخت. تصور میرود خط کوفی در قرن هفتم میلادی از روی خط نبطی تکامل یافته و به شاخه های گوناگونی تبدیل شده و درنهایت در قرن 13میلادی متروک شده باشد. بنابراین با پذیرش گاهشماری فعلی، این کتیبه فقط میتوانست متعلق به مسجد پارتنون در محل معبد الهه آتنا در آکروپولیس باشد. این معبد که یک بار توسط پارس ها ویران شده بود بعدا بازسازی و در دوره ی بیزانسی تبدیل به کلیسای مریم مقدس شد تا این که عثمانی ها آن را به مسجد تبدیل کردند. مسجد آن که در طول جنگ با ونیزی ها به انبار باروت تبدیل شده بود، در بمباران ونیزی ها در سال 1687 به شدت منفجر شد. بعدا در قرن 18 مسجد کوچکتری جانشینش شد که عکسی از آن موجود است و به دنبال استقلال یونان از عثمانی در قرن 19 نابود گردید. توزیع قطعات باستانی در اطراف دامنه های اکروپولیس عمدتا در دامنه ی جنوبی و همچنین در مناطق شمال غربی و شمالی تپه نشانه های رخداد انفجار بسیار بزرگی در این محل در گذشته را نشان میدهد که ظاهرا کتیبه ی یافت شده باید یکی از آخرین بقایای ساختمانی تخریب شده در آن انفجار باشد و کشف لغت "جامع" در کتیبه این حدس را ایجاد میکند که این ساختمان باید یک «مسجد جامع» بوده باشد. با این حال، مایلز احتمال نیاز به نظریه های جایگزین برای تاریخ ذکر شده را رد نمیکند چون کتیبه مشکلات زیادی برای این روایت ایجاد کرده است. خط بالای کتیبه شامل بخشی از آیه ی 18 سوره ی نهم است که در مسجدالنبی مدینه در حجاز، مسجد ابن طولون قاهره ی مصر، کتیبه ی مسجد آواره در قاهره ی مصر، کتیبه ای از نابلس فلسطین، مسجد جامع اسنه در اسنه ی مصر، و مناره ی مسجد جامع در حلب سوریه هم به چشم میخورد و گفته میشود سنت شدن نصب آن بر مساجد به دوره ی خلفای عباسی در قرن دهم میلادی برمیگردد. این به خودی خود مشکلی ایجاد نمیکند تا وقتی که توجه میکنیم که تحلیل دیرینه شناسی خط کوفی به ویژه وجود بندهای کمانی شکل که زیر خط پایه پایین می آیند، نشان میدهد کتیبه در دوره ای نه زودتر از اواخر قرن دهم و نه دیرتر از اواخر قرن یازدهم ساخته شده است درحالیکه این دوره چند صد سال قبل از استیلای عثمانی بر آتن قرار دارد و هیچ گزارشی هم از استیلای اعراب و مثلا خلفای عباسی بر آتن در تاریخ رسمی فعلی وجود ندارد. مایلز تصدیق میکند که به دلیل گوناگونی خط کوفی امکان اشتباه در محاسبه ی زمان مربوطه هست اما خود کتیبه مشکلات دیگری ایجاد میکند. در کتیبه دستور ساخت مسجد از سوی "امیرالمومنین" صادر شده است، اصطلاحی که خلفای عرب خود را به آن میخواندند و در دوره ی عثمانی مهجور شده و خلفا چندان مایل به استفاده از آن درباره ی خود نبودند. از طرفی کتیبه به صراحت میگوید که امرالمونین دستور (امر) ساخت مسجد را داد. یعنی هیچ کلیسایی از قبل وجود نداشته که عثمانی ها آن را مسجد کرده باشند. موضوع آنجا پیچیده میشود که حفاری های تراولوس در اسکلپیون، هیچ اثری از بقایای مسجد در محل آشکار نکرد. مازیار مهاجر معتقد است دلیل این که مایلز و دیگر محققان درگیر در این مسئله نتوانسته اند پاسخ درخوری به چرایی این معما بدهند، این است که آنها کاملا به تاریخ رسمی اعتقاد دارند و فکر میکنند باید مسجد قدیمی حتما شبیه مساجد کنونی باشد. درحالیکه ممکن است مسجد قدیمی، نه ساختمانی جدای از معبد آتنا بلکه جزوی از آن و درواقع در ارتباط تنگاتنگ با بناهایی است که به غلط مذاهب مشرکین ماقبل مسیحی تلقی شده اند. اما بعضی نظریه های جایگزین تاریخی، امکان های دیگری را مقابل ما میگذارند.:

«مکتب «آغاز اسلام» در تجدیدنظرطلبی اسلامی، با این ادعا که اسلام اولیه به تدریج از یک محیط مذهبی سیال ظهور کرده است، نه از یک پیشرفت ناگهانی و قطعی، روایت‌های سنتی را به چالش می‌کشد. طرفداران این مکتب معتقدند که هویت اولیه ی اسلامی با تعامل در حال تکامل سنت‌های توحیدی متنوع مشخص می‌شود، به طوری که جوامع نوپا باورهای خود را در بستری از مذاکره و سازگاری مداوم ابراز می‌کردند. (کرون و کوک، ۱۹۷۷؛ وانزبرو، ۱۹۷۷؛ هویلند، ۲۰۱۵). فرد دانر و دیگر محققان استدلال می‌کنند که قرآن منعکس‌کننده ی جنبش مؤمنان اولیه است که ممکن است شامل غیرمسلمانان نیز بوده باشد و اغلب در مرحله ی اولیه ی خود به عنوان یک جنبش اولیه ی اسلامی توصیف می‌شود، نه یک جنبش کاملاً اسلامی. این جنبش که با توحید جهانی مشخص می‌شود، خود را به عنوان یک اعتراف مذهبی جداگانه نمی‌دید، بلکه به عنوان ادامه‌دهنده ی پیام رسولان پیشین می‌دانست و به یهودیان و مسیحیان پرهیزگار اجازه می‌داد بدون دست کشیدن از هویت مذهبی اصلی خود در آن شرکت کنند. برخی از مؤمنان اولیه در واقع مسیحی یا یهودی بودند، و دانر معتقد است که گذار از این «جنبش مؤمنان» فراگیر به «اسلام» به عنوان یک دین متمایز جدا از مسیحیت و یهودیت، به تدریج، به ویژه در زمان خلیفه ی اموی عبدالملک، رخ داد. جالب توجه است که گاهشماری جدید نیز معتقد است که اسلام به تدریج از فرقه ی اولیه ی مسیحی ظهور کرده و طی قرن‌ها تکامل یافته است. همچنین، طرفداران استدلال می‌کنند که پارتنون در ابتدا به عنوان یک معبد مسیحی قرون وسطایی با عناصری از ادیان دیگر تأسیس شده است. موروزوف و پوستنیکوف استدلال می‌کنند که اسلام در شبه جزیره ی عربستان قرن هفتم با پیامبری از نظر تاریخی قابل اثبات به نام محمد و قرآنی که اندکی پس از مرگ او گردآوری شده بود، ظهور نکرد. در عوض، گفته می‌شود که اسلام طی قرن‌ها از فرقه‌های اولیه ی مسیحی هاگارن/هاجری توسعه یافته است، که احتمالاً مؤمنان قدیمی را که از اصلاحات مذهبی بیزانسی فرار می‌کردند، به هم پیوند داده است. برداشت اولیه از هاگارنیسم به عنوان یک فرقه ی مسیحی در قرن‌های یازدهم و دوازدهم دستخوش تغییر قابل توجهی شد، و تکفیر محمد توسط کلیسای بیزانس در سال ۱۱۸۰ به عنوان یک نقطه ی عطف تعیین‌کننده عمل کرد. در این مرحله، هاگارن‌ها پیامبر خود محمد را بالاتر از مسیح قرار دادند و رسماً از مسیحیت جدا شدند. تقسیم نهایی آموزه‌های اولیه ی مسیحی که قبلاً متحد بودند، به چهار دین مجزا - کاتولیک، ارتدکس، اسلام و یهودیت - در قرن یازدهم میلادی رخ داد، و فرقه‌های سابق هاگارن که به ستایش محمد اعتقاد داشتند، به اسلام تکامل یافتند (Postnikov, 1997).به گفته ی پستینکوف، تاریخ دقیق ساخت اولیه ی پارتنون و تبدیل اولیه ی آن به کلیسا همچنان نامشخص است و اسناد موجود احتمالاً غیرقابل اعتماد هستند. با این حال، وضعیت آن به عنوان "کلیسایی کاملاً حفظ شده و فعال" که برای تکمیل آن در قرن سیزدهم مالیات سنگینی پرداخت شده بود، این استدلال را تأیید می‌کند که ساخت و ساز یا کارهای تکمیلی قابل توجهی در دوره ی فرانک‌ها انجام شده است. بر اساس گاهشماری جدید، پارتنون یک معبد مسیحی قرون وسطایی بود که احتمالاً در قرن سیزدهم یا به طور خاص‌تر، نیمه ی دوم قرن چهاردهم میلادی ساخته شده است. این دیدگاه نشان می‌دهد که تبدیل پارتنون به مسجد در سال ۱۴۶۰ ممکن است یک تغییر اساسی نبوده باشد، بلکه بخشی از یک فرآیند تاریخی گسترده‌تر بوده است که در آن عناصر مذهبی قبل از اینکه رسماً به عنوان متعلق به سنت‌های مجزا طبقه‌بندی شوند، در کنار هم وجود داشته‌اند. وجود سازه‌هایی مانند یک برج ناقوس بلند، که بعداً می‌توانست به عنوان مناره شناخته شود، از این ایده پشتیبانی می‌کند که ویژگی‌های معماری مسیحی و اسلامی ممکن است قبل از جدایی از هم در هم تنیده شده باشند. این تفسیر، دیدگاه مرسوم را که پارتنون قبل از تبدیل‌های بعدی‌اش منحصراً یک معبد یونان باستان بوده است، به چالش می‌کشد و در عوض، هویت مذهبی سیال‌تری را در طول زمان پیشنهاد می‌دهد. (فومنکو، ۲۰۰۳-۲۰۱۵، ص ۹۰۳) فومنکو بحث در مورد خلافت‌های اموی و عباسی را تا حد زیادی حذف می‌کند. او به طور خلاصه اظهار می‌کند که خلافت اموی از قرن هفتم میلادی یک امپراتوری مستقل نبوده، بلکه بازتابی از اتحاد قرن‌های ۱۵ و ۱۶ بین روسیه-آلتین اردو و امپراتوری عثمانی بوده است. طبق نظریه ی او، اسلام و قرآن در قرن ۱۵ با محمد فاتح سرچشمه گرفته‌اند. با این حال، او اخیراً زبان عربی را به عنوان زبان باستانی امپراتوری پذیرفته است که احتمالاً هنگام تأسیس امپراتوری در دره ی نیل ظهور کرده است (فومنکو و نوسوفسکی، ۲۰۲۳). او ریشه‌های امپراتوری را به قرن‌های ۱۰ و ۱۱ میلادی نسبت می‌دهد و بر نقش عربی به عنوان زبان مرکزی برای تاریخ، دین، علم و فرهنگ، با کاربرد گسترده تا قرن ۱۷ تأکید می‌کند. علاوه بر این، گاهی اوقات به اشتباه زبان عربی منحصراً با اسلام گره خورده تلقی می‌شود، اما برای جوامع مسیحی نیز زبانی حیاتی بوده است. اگرچه اغلب با اسلام مرتبط است، اما زبان عربی مدت‌هاست که در متون مسیحی، مناسک مذهبی و زندگی روزمره مورد استفاده قرار گرفته است. بسیاری از مسیحیان عرب به زبان عربی به عنوان زبان مادری خود صحبت می‌کنند و این زبان قرن‌هاست که در مناسک مذهبی، نوشته‌های الهیاتی و ارتباطات روزمره ی مسیحیان مورد استفاده قرار گرفته است. بنابراین، گاهشماری جدید نمی‌تواند کتیبه ی پایه را در صورت ارتباط با مسجد پارتنون توضیح دهد، زیرا هیچ فتح اسلامی یا عربی قبل از قرن پانزدهم رخ نداده است. طبق گاهشماری جدید، با وجود احتمال وجود عناصر اسلامی، پارتنون پیش از فتح عثمانی‌ها قدمت دارد و در ابتدا به عنوان یک کلیسای مسیحی تأسیس شده است. همه ی دیدگاه‌ها در مورد تاریخ آتن، چه از دانشگاه‌های جریان اصلی و چه از نظریه‌های جایگزین، موافقند که قبل از فتح عثمانی‌ها، این شهر هیچ حضور قابل توجه اسلامی یا عربی نداشته است. این اجماع به ویژه در غیاب شواهدی برای مسجد جامع یا ساختارهای معماری اسلامی مشابه در آتن در آن دوره مشهود است. نتیجه‌گیری قطعی هنوز چالش برانگیز است زیرا شواهد موجود ناکافی و پراکنده هستند.»

مهاجر احتمال میدهد که بنای معبد پارتنون در دورانی اتفاق افتاده باشد که مذاهب مسیحیت و اسلام هنوز از هم جدا نشده و کلیسا و مسجد تفاوتی با هم نداشتند و هر دو مذهب، معادل با مذهب "مومنان" بودند و امیرالمومنین یعنی حاکم مومنان. در حمله ی ونیز، مومنان به این معبد پناه بردند ولی ونیزی ها معبد را تخریب کردند و این داستان باید پایه ی آن کشتار و تخریب در خاطر مانده باشد که بعدا پایه ی سرود "مرثیه ی آتن" شد و مسیحی ها با زیرکی عاملین فاجعه را به عثمانی ها تغییر هویت دادند و جالب این که در سرود مرثیه ی آتن، جایی از ترکان عثمانی با عنوان "پارسی ها" یاد شده است. درباره ی عدم وجود بقایای چیزی شبیه مسجد در پارتنون مهاجر معتقد است که این بنا عمدا و در جریان باستانشناسی و بازسازی های بعدی در جهت اثبات باستانی و هزاران ساله بودن پارتنون نابود شده است همانطورکه باستانشناسان در ایران هم در محل "مشهد مادر سلیمان"، مسجدی را نابود و کتیبه های عربی زیادی به خط کوفی را تخریب کردند و آنچه باقی مانده بود را به عنوان مقبره ی کورش و به قدمت 2500سال به ملت ایران غلب کردند.:

The Parthenon Mosque: An Alternative View: MaziarMohajer: stolen history: May 29, 2025

اگر مسیحی ها میتوانستند تا این حد در تغییر روایت بر ضد مسلمانان آن هم در یک قلمرو اسلامی چون عثمانی تاثیرگذار باشند، به سبب نفوذ قبلیشان در آن قلمرو بود و این نفوذ با ونیزی ها آغاز شد. دکتر جان کولمن، مینویسد که ونیزی ها طی برقراری رابطه با امپراطوری عثمانی «با نیرنگ، ترک ها را بر این آوردند که دوست و متحدشان هستند، اما ترک ها در این مورد درس تلخی آموختند.» و همین درس تلخ در اعتماد اعراب عثمانی به بریتانیا در جهت همکاری با انگلیسی ها در نبرد با ترک ها تکرار شد. چون به نوشته ی کولمن «بریتانیا زیر رهبری بانکداران دزد خلیج سیاه ونیزی، امکان نفوذ خود را به سرزمین های عربی گسترش داد» و بنیان این نفوذ، فامیلی خاندان سلطنتی بریتانیا با اشرافیت سیاه ونیزی بود. ("سیاست پردازی و نیرنگ": جان کولمن: ترجمه ی یحیی شمس: نشر مروارید: 1390: ص42-41)

در صورتی که این نفوذ را به قبل از ایجاد واقعی آنچه تحت عنوان عثمانی میشناسیم نسبت دهیم موضوع کمی پیچیده تر میشود. کتاب "شرح تاریخی-جغرافیایی از شمال و شرق اروپا و آسیا، اما به طور خاص تر از روسیه، سیبری و تاتارستان کبیر" منسوب به فیلیپ یوهان فون اشتراهلنبرگ در 1736، نشان میدهد که در ظاهر همه چیز ترک ها خارجی بوده و بنابراین بستر نفوذ کافی برای خارجی ها در یک قلمرو ترکی که بعدا عثمانی میشود وجود داشته است. مولف مینویسد که ترک ها قوانین مذهبی و لغاتشان را از عرب ها، تمام سیاست هایشان را از یونانی ها، دانش مکانیک خود را از ایتالیایی ها، و اصطلاحات متالیک و مکانیک را از زبان انگلیسی، اخذ کرده اند. با این حال فقط چند سطر پایین تر موضوع پیچیده تر میشود. چون مولف، ترک ها را شعبه ی غربی و آشکارتر تاتارهای نفوذ کرده به اروپا و برابر با فرانک ها یعنی قوم موجد امپراطوری مقدس روم میشمارد که مردم اروپا نتیجه ی ترکیب این فاتحین با بومیانند و بنابراین تمام اقوام اروپایی یادشده وجودی از تاتارها و ترک ها در خود دارند اگرچه زبانشان فرق کرده و اکنون با ترک ها در جنگند. همین موضوع نیز به شعبه ی شرقی تاتارها نسبت داده میشود و مثلا پرستر جان –شاه یوحنای افسانه ای تاتارها- «دالایی لاما» نامیده میشود که اقالیم تنقوت و تبت را تحت کنترل خود گرفته و بنابراین تبتی زبان ها نیز معرفتی را حمل میکنند که در اساس یک معرفت تاتاری بوده است. نسخه ی اصلی این کتاب در کتابخانه ی واتیکان است ولی چاپ جدیدتری از آن با دخل و تصرف هایی در بعضی فروشگاه های کتاب های دست دوم یافت میشود که شامل تصاویری همچون نمونه های زیر است:

همانطورکه تصاویر کتاب نشان میدهند، آمیختگی شدید فرهنگ تاتاری به زبان عربی و خوشنویسی خط عربی جلب توجه میکند بخصوص جاهایی که به وضوح به خط کوفی نزدیک میشود. خط کوفی عربی در جنبه های هنری خود که بعدا در خوشنویسی عربی دنبال میشود، به خطوط فنیقی، اتروسکی و یونانی شباهت های آشکاری دارد و اخیرا هومل، خطوط مغولی/تنقوت/منچو و تبتی را به این لیست اضافه کرده است. اتحاد موارد اخیر، در خط و زبان ژانگ ژونگ برقرار میشود که اتحادیه ی قبیله ای ناشناخته در شمال تبت بوده که تبت خراجگزار آن بود و با خیانت تبتی ها نابود شد و در اساطیر تبتی، کیفیتی شبیه به شمبهلا یا بهشت افسانه ای بودایی پیدا کرده است. زبان ژانگ ژونگ با زبان های قناری قدیم، اتروسکی، مغولی،سومری، مصری و باسکی ارتباطات آشکاری دارد و بخصوص اشتراکات لغات مشابه هم معنی بین آن و زبان سومری حیرت آور است. هنر خطی جادوگری بودایی موسوم به بون در تبت، در شباهت های شگرف خود به خط کوفی، تا حدودی نتیجه ی ژانگ ژونگ ها شناخته میشود و به همین دلیل ممکن است دنباله ی ژانگ ژونگ ها تا قلمرو سابقا مسلمان روسیه تداوم داشته باشد. نابودی آن ضمن برکشیدن یکی از اقمار آن (تبت) به عنوان صاحب اصلی بقایای فرهنگی آن هم میتواند با نابودی حکومت مسلمان آلتین اردو در روسیه و جانشینی رومانف ها در آنجا –به قولی فقط در سال 1868 و پس از آن- نسبت داشته باشد. سنت پطرزبورگ علیه مسکو علم میشود چون مسکو همان مشخه یا مسک از اقوام تاتار مطرح در اساطیر یهودی-مسیحی است و به همین دلیل میتوانید در آن سوی میدان قرمز در مقابل کرملین، یک بخش بسیار محافظت شده به نام "خیتای گورود" را ببینید که اسمش نشانه ی حضور خیتای ها و حتی شاید چینی ها که سرزمینشان نام خیتای های تاتار را به خود گرفته بود باشد. تصاویر رسمی از روسیه امروزه آن را یک کشور کاملا غربی نشان میدهد و اگر این تصویر باورکردنی است، به طرز غیر عادی ای روسیه آن را مدیون کمونیسم فرهنگ کش حاکم در دوران استالین است که خود را دشمن غرب نشان میداد. انگار جریان های جدیدی از امپراطوری تاتار برآمده اند که اساس های سنت آن را در سرتاسر قلمرو تحت تاثیرش متلاشی کرده اند تا بتوانند رویکردهای فرهنگی خود را تحت استتار قرار دهند. حتی جنبش تاریخ نگاری جدید هم علیرغم متهم کردن غرب به تحریف تاریخ –که این هم از قبل در خود غرب ریشه داشت- بیشتر در جهت حذف هرچه بیشتر این اساس فعالیت میکند همانطورکه در کار فومنکو میبینیم که چطور مغول ها را اصالتا اسلاو نشان میدهد و مرکز گسترش زبان عربی را هم از خاورمیانه به این مغولستان اسلاوی منتقل میکند تا همه چیز در اساس کاملا از جنس سفیدپوست غربی باشد که همین حالا هم دارد بر دنیا حکومت میکند. اینطوری شد که تارتاریا یا تاتارستان فومنکو در غرب شکل یک تمدن مدرن امروزی با همان آسمان خراش ها و اتومبیل ها و خیابان ها و بلکه بهترش را به خود گرفت که فقط از غرب کنونی بهشت تر بود. اینها سیاهچاله هایی هستند که جلو پای محقق قرار داده میشوند تا از افتادنش در سیاهچاله های حیاتی تری جلوگیری کنند که خودش هم مایل نیست به آنها نزدیک شود، چون آن وقت مجبور است درگیر فرهنگ هایی شود که نگرش های بنیادینشان به جهان، با رویکرد کاملا اروپایی فعلی به کل متفاوت است. حتی تصضاویر رسانه ای متواتر از جامعه ی ابتدایی مغولی یا عربی که در آن، رئیس فاصله ی چندانی از قبیله ندارد و همه ی اعضا در شرایط سخت زندگی طبیعی مجبور به همکاری برادرانه با هم هستند، با تصویر جامعه ی ماشینی مدرن که بر اساس الگوی کندوی زنبور عسل فراماسونری، اعضای طبقات پایین تر باید به طرزی مصنوعی و بی علاقه به وظایف خود در یک اجتماع مکانیکی عمل کنند تا کیف آریستوکراسی عزیزدردانه ی ملکه ی زنبورها (ونوس یا الهه ی لذت) جور شود، خوانش ندارد. دور زدن همه ی این گونه تصاویر مزاحم، به طور مرتب در نظریه های توطئه ی تاریخ جایگزین و با از بین بردن هر گونه انگاره ی ممکن درباره ی ارکان سیاست در دنیای قبلی اتفاق می افتد. چیزی شبیه این در اوایل دهه ی 2010 میلادی در یک سریال میم ویدئویی به نام «بازماندگان آتلانتیس» از سیلوی ایوانوا مطرح شده بود. این میم که بنیانش بر نظریه ی فومنکو بود، بسته ای بود که تمدن جهانی، همه گیری معماری تارتاریایی و یک امپراطوری گم شده که خرد شد یا در گل و لای غرق شد را به هم ترکیب میکرد و آدم های بد و شروری داشت که همه ی گناه ها را به گردن هم می انداختند. در نسخه ی سیلوی، بازماندگان آتلانتیس، در فرار از "انگل ها" در مناطقی با عناوین تارتاریای بزرگ و کوچ در روسیه ی کنونی پناه گرفتند. «سیل گلی» به عنوان سلاحی از انگل ها که عامل نابودی آتلانتیس فرض میشد معرفی شد که میتوانست سیل سنگ هم ایجاد کند. بازماندگان مسئول معماری استثنایی موجود در آنجا و هر جای دیگری بودند. انگل ها آنها را در شرق تعقیب کردند تا این که به ژاپن رسیدند. به زودی بازماندگان آتلانتیس از معادله ناپدید شدند ولی جایشان را گروهی از تارتارهای نجیب با گروه و نژاد نامشخص گرفتند که به جهت ایجاد یک «عصر طلایی» حرکت کردند و مورد نفوذ قبایل گم شده ی بنی اسرائیل قرار گرفتند. تمدن جدید توسط گروه نامشخص دیگری، «تنظیم مجدد» شد و تلاش به عمل آمد که تمام شواهد مسیر قبلی تمدن یا امپراطوری آنان محو و نابود و با تاریخی دروغین جایگزین شود. بسیاری از عناصر این میم هنوز در نظریات توطئه تکرار میشوند بی این که هیچ نوآوری یا کشفی که بتواند نظریه ی پر مشکل قبلی را ارتقا دهد اضافه شده باشد. دلیل اصلیش هم این است که مردم از دچار شدن به سیاهچاله هایی که نیاز به تعمق بیشتر را یادآوری کنند باک دارند. به نظر میرسد همه چیز از قبل آماده است. تاتارها در سرزمین هایی حکومت میکردند که انواعی از معماری های سنگی مشابه در گذشته ی اولیه ی همه ی اینها دیده میشود. این بناها که نخست به فنیقی ها، بعد به آتلانتیسی ها، سپس به بیگانگان باستانی، و حالا به تارتاریا نسبت داده میشوند، در قلمروهایی با چشم اندازهای نژادی و فرهنگی گوناگون به چشم میخورند که کیفیت چند نژادی و چند فرهنگی حکومت های مغولی را تایید میکنند. مشکل این است که دقیقا به خاطر این چند فرهنگی بودن، هر قومی چیزی از قوم های دیگر در خود دارد که با گرفتن ردشان میتوانید تمدن ایدئال مغولی را در اقوام به دقت تجزیه شده و حتی در ممالک نوبنیاد استعماری، بومی سازی کنید و اعتبارش را به آن قوم یا مملکت بدهید و آن وقت مطمئن میشوید که آنها هیچ وقت به دنبال یک گذشته ی چند فرهنگی گسترده تر نخواهند رفت تا اعتبار خود را از دست ندهند. بعضی از آنها حتی ادعای داشتن امپراطوری خواهند کرد. مبتذل ترین نمونه امپراطوری لخینا است که لهستانی ها به خود نسبت میدهند و آن وقت این امپراطوری توسط پولاک هوسارها تاسیس شده است درحالیکه هوسار به وضوح عنوان جنگجویان مجاری است و البته توجه دارید که "مجار" ها هم به یک خانواده تبدیل شده اند که از ازدواج یک خانم بیوه ی هون با یک آقای ژرمن به نام "گری" به وجود آمده اند. در نگاهی کلی به نظر میرسد "جامعه ی باز" ایدئال جورج سوروس به تعداد تاریخ های کشورها و اقوام تکثیر و به عنوان دوران ایدئال آنها جانشین گذشته ی واقعی نامعلومی شده که فقط کیفیت چند فرهنگیش شناسایی و بهانه ی فرافکنی جامعه ی باز سوروسی به خود شده است. هر کشوری فقط خودش را صاحب چنین جامعه ی ایدئالی میشناسد و چون بقیه باید تک بعدی باشند، پس میتوانید با تک بعدی نشان دادن هر کدام از آنها که خواستید، جنبه های فرهنگی انکار شده ی آنها را که هنوز در حال تاثیرگذاریند از چشم بومیان مخفی کنید. هر چیزی که واقعا تاتاری بوده است از این پس "تارتاری" یعنی جهنمی –منسوب به تارتاروس- و هدیه ی شیاطین میشود، نمادهای اجنه و شیاطین و آنچه در اساطیر مسیحی مرتبط با آنها است مثلا مار باغ عدن، سر گاو ملوخ، مردان سوسماری جانشین شده ی نفیلیم، مردمان آبزی مانند جانشین شده ی داگون، بز عزازیل یوم کیپور و حتی شیاطینی که قرار است حول و حوش عید قدیسین در هالووین، مقابل همه ی قدیسین قرار بگیرند، همه جا را پر میکند، ولی نه برای انکار شدن، بلکه برای پذیرفته شدن در پوشش شرورانه ای که مسیحیت حول آنها ایجاد کرده است و اصلا فراموش شدن موقتشان برای شیطانی شدنشان بوده است. درحالیکه جوامع مسیحی تحت قانون جامعه ی باز سوروسی-پوپری، نمیتوانند به این وضع اعتراض کنند، حق اعتراض به گردن اسلام عاصی گذاشته میشود تا با بد اعتراض کردن، برای شیاطین و علایقشان در جهان مادی آبرو بخرد. تاکید اسلام عاصی بر ادامه دادن راه پیامبران یهود در اوج تک بعدی بودنش، کمک میکند تا کلیشه ی "یهودی شیطانپرست" کمی مورد تردید قرار بگیرد. خدای یکتای مسلمانان که آنقدر خشن شد که تمام مردم علاقه مند به پیشرفت را با اسلام بیگانه کرد، در اصل خدای یهود بود ولی این یهود همیشه در نقاشی ها به شکل اعراب بادیه نشین نشان داده میشوند درحالیکه درواقع ملت متنوع تری هستند. دراینجا میتوان به ارتباطات فراماسونری انگلیسی با دروئیدیسم توجه کرد که در قرن 19 همواره روی بنیاد یهودی دروئیدها تاکید میکرد. کلمه ی JEW که در انگلیسی برای یهود به کار میرود، با لغت YEW برای درخت زبان گنجشک در ارتباط است و همانطورکه میدانیم در اداهای اسکاندیناوی که در اصل انگلیسی هستند درخت زبان گنجشک، درخت کیهانی و رابط زمین و آسمان برای وایکینگ ها شناخته میشود. لغت دروئید میتواند انتساب به در-یئو یعنی درخت زبان گنجشک را نشان دهد و همزمان این در-یئو معنی شجره ی یهود را بدهد که یهود را تولید و تقدیم تمدن هایی در شرق میکند که نمونه ی اعلایش را میتوانید در خراب شدن یهودی های اروپایی روی سر مردم شامات برای تاسیس دولت اسرائیل توسط بریتانیای کبیر ببینید.:

“TARTARIAN LANGUAGE AND ALPHABET”: KORBEN DALLAS: STOLEN HISTORY: 11/2/2019

گادفری هگینز وابسته به فراماسونری یورک، در کتاب "دروئیدهای سلتی" (منسوب به 1829) به وجود شباهت های آوایی بنیادین بین زبان های انگلیسی و عربی اشاره میکند و در مورد علت آن، از سر ویلیام جونز پیروی میکند که زبان فنیقی را مشتق شده از عربی میشمرد. به نظر هگینز، انگلیسی تحت تاثیر مستقیم زبان های کلتی و یهودی است و این فرهنگ ها به شدت تحت تاثیر فنیقیند چنانکه رسم الخط های مربوطه چون ایریش و عبری و سامری کاملا ریشه در الفبای فنیقی دارند. لوسیانوس از یک «هرکول اگمیوس» در لیست خدایان گاول یاد کرده است و در گزارش های کشیشی ایرلندی، عنوان اگمیوس برای این هرکول به رسم الخط های قدیم ایرلندی موسوم به ogam ربط داده شده و هرکول قهرمان اساطیر یونانی، مخترع الفبای کلتی خوانده شده است. از طرفی در زبان ایرلندی، ogum به معنی اسرار کلمات است که تقریبا همان علم الحروف در نزد یهودیان میباشد. در سفرنامه ی سزار به گاول، از رواج زبان یونانی در بین گاول ها یاد شده است. از طرفی دانش های یونانی که اساس تمدن اروپا شمرده میشوند، به روایتی نتیجه ی اطلاعاتی است که پیشگویان زن دلفی از آپولو خدای خورشیدی هنرها و دانش ها به مردم داده اند و معبد مربوطه را هایپربوریایی ها به سرکردگی شخصی به نام olem بنا کرده اند. پوزانیاس مینویسد که این اولم به روایتی اصالتا کلت بود ولی همزمان یونانی هم بود و جزو اولین شاعران یونانی به شمار میرود. هگینز این اطلاعات را در مقابل اطلاعات دیگری قرار میدهد که ریشه ی تمدن یونانی را به اندازه ی الفبایی که دانش های مربوطه را انتقال میداد، کادمی و ریشه گرفته از کادموس –به معنی شرقی- میشمرد که یک فنیقی مهاجر به یونان تلقی شده است. هگینز نتیجه میگیرد که یونانی گاول (در گزارش منسوب به سزار) همانقدر یونانی بود که کلتی بود، چون در مرحله ی یک زبان کادمی قرار داشت که هنوز به یونانی و کلتی تجزیه نشده بود. نفوذ فنیقی در آن میتواند نشان دهد که در نام "فنیوس فارسیدس" برای جد کلت ها، فنیوس همان فنیقی است. هگینز عنوان فنیقی را ریشه گرفته از فنیقس یا فنیکس (ققنوس) برای پرنده ی خورشید میشمرد. وی معتقد است که اساس فنیقی فرهنگ کلت، راه را برای یهودیان که دنباله روان فنیقیانند باز کرده و فرهنگ دروئیدی که میراث بر مکتب کلتی به فراماسونری امروزی شمرده میشود، ریشه در یهودیت دارد. علم الحروف یهودی از طریق "درخت علم" تفسیر میشود که بر اساس آن، حروف الفبا به انواع درختان تشبیه میشوند و بر همین اساس میتوان درخت پرستی دروئیدی را توضیح داد.:

“THE CELTIC DRUIDS”: GODFREY HIGGINS: COSIMOCLASSICS: 2007: P16-25

آرتور جی.ایوانز در اثر خود به نام «فرقه ی درخت و ستون میسنی» (1901) در مقایسه ی نقوش کلیسایی و موکنایی و آشوری از درختان و ستون های مقدس به این نتیجه میرسد که درخت ها و ستون ها و تپه ها به جای قدرتی که توسط آنها در زبان اشاره میشد، مستقیما پرستش میشدند. جرالد مسی مینویسد که این قدرت برتر در پس زمینه، ستاره ی قطبی است که در محل کوه کیهانی یا درخت کیهانی در قطب شمال، زمین را به آسمان وصل میکند و چون تنها ستاره ای است که محلش ثابت است به نظر میرسد فلک به گرد آن میچرخد. ازاینرو نمادی از ثبات خدا است. صدیق خدای فنیقی ها، آنو خدای بابلی ها، و هیول زیوا فرشته ی اعظم مندایی ها به ستاره ی قطبی تشبیه میشدند. وقتی دکتر ادکینز از معلم مدرسه ای در چاپو در چین پرسید که چه کسی پروردگار زمین و آسمان است، مرد چینی پاسخ داد که او جز تی ین هوآنگ تا-تی، خدای ستاره ی قطبی کسی را نمیشناسد. جایگاه شانگ دی خدای رسمی چین هم بنا بر آثار کلاسیک چینی لگه، در "تسه وی" «فضایی آسمانی در اطراف قطب شمال» است و بنا بر "مخزن چینی" تخت او با ستاره ی قطبی نشان داده میشد. یک تپه ی گرد، محرابی است که روی آن به او قربانی تقدیم میشد. آیین تائویی چاو (لی) بر آن است که زمانی حاکم دستور داد یک پسر نخست زاده با سوزانده شدن، قربانی او شد. این یادآور علاقه ی ملوخ –فرم قبلی یهوه- به دریافت پسر نخست زاده به عنوان قربانی به خود است. اگر خدا رنگ انسان را به خود گرفته باشد، پس تعجبی ندارد که فرم انسان شده اش یعنی مسیح که همزمان پسرش است برای او قربانی شده باشد. آتش، نسخه ی زمینی شده ی نور است و نور، ستاره را از فضای تاریک اطرافش جدا میکند. ستاره فقط در تاریکی دیده میشود ولی گسترش جهان از محل آن، میتواند هر دو سوی نور و تاریکی در چشم انداز او را در جهان درگیر خود کند. ازاینرو در اساطیر مصری همانطورکه از روی آنوبیس شغال شکل در ستاره ی قطبی، در زمین قطب شمال، سگسان ترسناکتری به شکل سیت یا سوت بر تاریکی حکومت میکند، در جنوب گرم و روشن، هورس خورشیدی مقابل سیت قرار میگیرد. به نظر مسی، روایت برآمدن هورس از درخت زبان گنجشک، ثبات ستاره ی قطبی در درخت کیهانی را به دگرگونی های خورشیدی مرتبط میکند. خورشید در طول سال مدام در صور فلکی چهره عوض میکند و نسبتش با تاریکی مدام از قوت به ضعف و برعکس میچرخد. در عصر حوت (صورت فلکی ماهی) که مسیحیت در آغاز آن ظهور میکند، مریم مقدس به عنوان هاثور مادر هورس، با صورت فلکی سنبله یا باکره در ابتدای پاییز برابر میشود و مسیحی که میزاید، هورسی است که با صورت فلکی بعدی در دایره البروج یعنی میزان یا ترازو برابری میکند و دو کفه ی ترازویش کفه های نور و تاریکی را نشان میدهند. یکی از نام های ترازو در قبطی، ماخو است که میتواند با نام فرمی از هورس یعنی هار-ماخو ارتباط داشته و آن را ازجمله به هورس میزان معنی کند. هاثور، معادل مادر-زمین و رحمش قلمرو تاریک جهان زیرین است و هورس نوزادی که به مادرش وابسته است، نوری است که هنوز در سیطره ی تاریکی قرار دارد تا این که در ابتدای بهار، نور و تاریکی همتراز میشوند و به دو کفه ی ترازو به دو ماهی عصر حوت بدل میگردند که در مصر بیشتر به شکل دو تمساح نمایش داده میشوند. این دوگانگی در صور فلکی بعدی تکرار میشود که صور فلکی پاییز و زمستان بیشتر به عنوان قطب های مخالف آنها مطرح شده اند. در بهار، هورس به مانند مادرش هاثور که گاو زمین است به حد گوساله ای ظاهر میشود و گوساله با گوسفند که آن هم فرم کودک گون گاو تلقی میشده عوض میشود و دوگانگیش در دوگانگی بره ی رو به تکامل و قوچ کامل آمون-رع تجلی میکند. آمون-رع نور ثابت آفرینش را نشان میدهد و بره ی هورس که همان بره ی عیسی مسیح است، آفرینشی که باید رشد کند. این رشد در برج بعدی یا ثور (ورزاو)، خدای خورشیدی را به ازیریس تبدیل میکند که گاهی پدر یا نسخه ی قبلی هورس تلقی میشود. دوگانگی هورس و ازیریس به جای دو تجلی مختلف هورس یکی امسو-هورس به شکل مردی سی ساله، و دیگری رپا به شکل پسری 12ساله قرار میگیرد. با فرض تولد دوباره ی ازیریس به شکل هورس، به این نتیجه میرسیم که در پایان عصر ثور، ازیریس توسط یکی از خادمانش یعنی سوت کشته میشود (معادل قتل مسیح سی ساله به دست امت شیطان) و در عصر بعد یعنی صورت فلکی توأمان یا دو پیکر (جمینی)، رپا به جای دوگانه ی سوت و هورس که با هم در همکاری و نزاعند ظاهر میگردد. در برج بعد یعنی سرطان یا خرچنگ که مصریان او را به گونه ی جُعَل یا سوسک سرگین غلتان نشان میدهند، این دوگانگی، به دوگانه ی پتاح و خپری جای میدهد. پتاح خدای خالق برای جمع کردن مصالح آفرینش در آمنتا یا جهان زیرین به شکل جعل غولپیکری درآمده بود و خپری هم جعل غولپیکری است که با چرخاندن خورشید از شرق به غرب جهان، گردش زمان و تغییرات را ایجاد میکند؛ نمادی از دوگانگی ثبات خالق و تغییر زمان. سرانجام در مرحله ی بعد، خورشید به خانه ی اصلی خود یعنی اسد یا شیر میرسد و در این هنگام در شیرهای دو افق طلوع و غروب ضرب میشود که یکی منادی روشنایی و دیگری باعث تاریکی است. در عصر حوت، اسد آخرین خانه ی تابستانی خورشید است، جایی که هورس در آن «شیر مسیر نورانی» نامیده میشود و درباره اش میگوید: «من شیرهای دوقلو هستم، وارث رع» و «من از اقامتگاه دو شیر به خانه ی ایزیس [نام دیگر هاثور] میروم» و «من عظمت "شو" ی شیر را کامل میکنم.» که شو خدای هوای نادیدنی و مجسم به شیر است. این موقعیت خورشید در انتهای تابستان، معادل موقعیت خورشید در غروبدم در طول شبانه روز است، جایی که خورشید آتوم نام میگیرد و به شیر مجسم میشود. شیر حیوان سلطنت و تجسم محبوب خدا به خاطر یال ها و رنگ پوستش شباهت زیادی به خورشید دارد ولی به طرز متناقضی یک شکارچی رعب آور شب است و از این جهت خورشید در اوج خود از قدرت گرفتن دوباره ی تاریکی استقبال میکند و به مانند یک شکارچی کمینگر در فضای بعدی پنهان میشود که یادآور نادیدنی و پنهان بودن خدا از چشم عموم است. بنابراین در مرحله ی بعدی و در اولین ماه پاییز، روح نرینه ناپدید میشود و جسشم مادینه که پیکر مادر-زمین است به جا میماند که همان هاثور است. او چیزی نیست به جز یک ازیریس مادینه شده که در مرحله ی گاوآسایی خود به جای مانده ولی پیوندش با شیر مخفی آدمیخوار، همو را به شکل سخمت شیرمانند بازسازی میکند، حال چه به شکل شیر ماده باشد و چه به شکل زنی با سر شیر نر تا یادآوری کند اراده ی الهه ی مادیات در تخریب بشر پیرو خود هنوز از شیر خورشیدی نادیدنی ریشه میگیرد. پیرو مادیات، ره به قلمرو تاریکی میبرد و به جهنم در جهان زیرین راه پیدا میکند که شیر روح به شکل ابوالهول یا هیولای نیم شیر-نیم انسان بر ساخته شدن آن توسط پتاح در عملیاتی موسوم به "خر" یا "کار" نظاره کرد. این اصطلاحات، به عنوان "آخر" مربوطند که هم نامی برای ابوالهول است و هم نامی برای گودال جهان زیرین. این گودال در محلی قرار داشت که به نام آخر یا ابوالهول، خرو یا قهرو یا قاهره نامیده شد و اکنون نام پایتخت مصر است. درحالیکه ابوالهول به مجسمه ای بی جان فرو کاسته شده بود، صاحب گودال، الهه ای به نام "آخرت" بود که نامش فرم مادینه ی نام "آخر" برای ابوالهول است. جهان زیرین قلمرو آب های زیرزمینی است که به آب های هاویه ی آغازین و الهه اش اژدهای کلدانی تشبیه میشوند، اژدهایی که در اساطیر مصری با تمساح عوض میشود و مادر هورس در صورت فلکی حوت و بنابراین مادر عصر پسامسیحی است. درواقع مجسمه ی ابوالهول در قاهره روح هرم جیزه در همان محل به عنوان مابه ازای کوه کیهانی در قطب شمال بود که تاریکی حاکم بر قلمروش با تاریکی جهان زیرین در سفر روزانه ی خورشید عوض شده بود.:

“ANCIENT EGYPT”: GERALD MASSEY: V1: FISHER UNWIN PRESS: 1907: P330-340

از این جا میتوان فهمید که با فرافکنی چرخه ی سالانه ی خورشید به کل تاریخ –با فرض برابر گیری عیسی مسیح با خدای خورشید- ما الان در مرحله ی زمستان کم نور سال قرار داریم و ماتریالیسم افراطی دوران مدرن، پوششی استتتاری برای خدای نادیدنی است که همچنان شیری کمین گیر باقی مانده و قربانیانش هم تجسم هایی از خودش هستند که بیشترین نزدیکی را به واقعیتش دارند، بخصوص خدای اسلام. این که بت جهنمی خدای پنهان با کوه کیهانی و البته درخت کیهانی عوض شده است، مسلما محدود شدن خدا در تجسم زمینیش را مد نظر دارد و دقیقا به همین خاطر هم هست که درخت کیهانی با درخت علم یهود و درخت الفبای دروئیدها جای عوض کرده است. این را امروزه و در چارچوب تحقیقات زبانشناسی فراوان درباره ی محدود شدن روح انسان ها در جغرافیاهای خاص به محدودیت زبان میتوانیم رمزگشایی کنیم. مارک جرارد مورفی مدرس دانشگاه سنت مری، اسکاتلند، مرکز گیلیس است، جایی که او دوره‌هایی در مورد اخلاق، فلسفه، الهیات عرفانی و معنویت برگزار می‌کند، نشان داده است که این نوع تحقیقات، بر دیدگاه الهیاتی و آن هم الهیات مسیحی، تاثیرات بسزایی داشته اند.:

«در دانشگاه سنت مری، توییکنهام، نزد پروفسور پیتر تایلر درس خواندم که رویکردی ویتگنشتاینی در تحقیقات خود داشت، اما آن را مستقیماً در مورد پرسش‌های مربوط به شکل‌گیری معنوی در سنت کاتولیک به کار می‌برد. همانطور که علاقه‌مندان به فلسفه عموماً می‌دانند، ویتگنشتاین دو اثر اصلی نوشت: رساله ی منطقی-فلسفی و پژوهش های فلسفی، که به ترتیب نمایانگر اندیشه‌های اولیه و بعدی او هستند. در رساله، او این ایده را بررسی کرد که ساختار زبان، ساختار واقعیت را منعکس می‌کند و پیشنهاد کرد که محدودیت‌های زبان، محدودیت‌های جهان هستند. با این حال، آثار بعدی او این دیدگاه اولیه را نقد کرد و بر ماهیت متنوع و عملی بازی‌های زبانی در زندگی روزمره ی ما تأکید کرد. تأملات لودویگ ویتگنشتاین در مورد زبان و معنا، بر چندین فیلسوف دین قرن بیستم تأثیر گذاشته است. در این سخنرانی‌ها که در مورد چگونگی تأثیر محدودیت‌های زبان بر زیست‌جهان ما می‌آموختم، با چهره‌هایی مانند دی. زد. فیلیپس آشنا شدم که بر ماهیت متمایز زبان دینی تأکید دارند و استدلال می‌کنند که باید آن را در چارچوب اصطلاحات خودش فهمید و از مفهوم «بازی‌های زبانی» ویتگنشتاین الهام می‌گیرند. علاوه بر این، آموختم که چگونه نورمن مالکوم و پیتر وینچ، که آنها نیز با این ایده‌ها درگیر بودند، این دیدگاه را ترویج دادند که اعمال و باورهای دینی باید در چارچوب زمینه‌های زبانی و فرهنگی منحصر به فرد خود درک شوند. این دیدگاه ویتگنشتاینی، که توسط فیلسوفانی مانند راش ریس نیز مورد بررسی قرار گرفته است، گفتمان فلسفه ی دین را تغییر داد و آن را از صرفاً تأیید یا رد ادعاهای دینی دور کرد و به سمت درک عمیق‌تری از زندگی دینی که این ادعاها از آن ناشی می‌شوند، سوق داد. یکی دیگر از چهره‌های مهم در تلاش برای اتخاذ یک نظریه ی زبانی که فراتر از نظریه ی مطابقت به سمت انسجام حرکت می‌کند، هربرت مک کیب است. در قلب اندیشه ی او، دغدغه ی زبان و چگونگی ارتباط آن با خدا و روح وجود داشت. او استدلال می‌کند که زبان، برخلاف هر گونه ی دیگری، شکل جدیدی از زندگی و خود-تعالی را به حیوانات انسانی می‌بخشد. او همچنین اظهار می‌کند که توانایی انسان در پردازش اشکال به عنوان افکار با ادغام این اشکال در یک ساختار زبانی گسترده‌تر مرتبط است، ارتباطی که با ارتباط یک کلمه با کل زبان نمادین می‌شود. از نظر مک‌کیب، روح انسان یک عامل اثیری و دکارتی در درون ما نیست، بلکه ما موجودات زنده‌ای با توانایی خارق‌العاده برای صحبت کردن هستیم. روح داشتن، در کنار چیزهای دیگر، به معنای یک موجود سخنگو بودن است. مک‌کیب، به ویژه، سعی کرد الهیات آکویناس را از دریچه ی بینش‌های ویتگنشتاین در مورد کاربرد عملی زبان، بازتفسیر کند. این برای مک‌کیب به معنای به رسمیت شناختن این بود که زبان دینی، قوانین (یا «دستور زبان») خاص خود را دارد و نباید انتظار داشت که با قوانین سایر انواع گفتمان مطابقت داشته باشد. هدف، هدایت رابطه ی پیچیده بین زبان، حقیقت و واقعیت به شیوه‌ای است که به تمامیت باور دینی احترام بگذارد و در عین حال شرایط زبانی و فرهنگی را که درک ما از جهان را شکل می‌دهند، تصدیق کند. به عبارت دیگر، «تومیسم دستوری» هربرت مک‌کیب در پی یافتن راه میانه بین رئالیسم ساده‌لوحانه‌ای است که نقش زبان را در شکل‌دهی به درک ما از واقعیت نادیده می‌گیرد و یک ساختارگرایی رادیکال که هرگونه واقعیت پایدار یا عینی فراتر از ساختارهای زبانی ما را انکار می‌کند. بنابراین، آموزش من در فلسفه عمدتاً از نظر دامنه ی تحلیلی بود. با این حال، من به طور مداوم به سنت فلسفه ی قاره‌ای جذب می‌شدم، که (از دیدگاه من) به نظر می‌رسید برای متفکران و متکلمان سنت کاتولیک بسیار بازتر است. تایلر همچنین یک روانشناس و مدیر معنوی است و درباره ی کارل یونگ، ویلیام جیمز و دیگران به من آموخت. ما درباره ی تمرکز فزاینده بر تجربه در دین صحبت کردیم. علاقه ی من به معنویت، الهیات عرفانی، زبان و روانکاوی به دلیل تایلر افزایش یافت. روانشناسی جایگاه حیاتی در جهت گیری معنوی کاتولیک دارد. با درک رفتار، احساسات و فرآیندهای فکری انسان، یک مدیر معنوی می‌تواند به طور مؤثرتری چالش‌هایی را که فرد در سفر معنوی خود با آن روبرو می‌شود، مشخص و برطرف کند. ارتباط مؤثر در مورد مسائل معنوی کلیدی است و بینش‌های روانشناسی می‌تواند وضوح گفتگوها بین مدیر و فرد را افزایش دهد. ارتباط بین معنویت و سلامت روانی و عاطفی نیز قابل توجه است. یک مدیر معنوی آگاه به روانشناسی، برای تشخیص علائم پریشانی عاطفی یا روانی، ارائه مشاوره ی معنوی مناسب یا پیشنهاد کمک حرفه‌ای بیشتر، مجهزتر است. با گنجاندن دیدگاه‌های روانشناختی در مورد رشد، انگیزه و رفتار انسان، می‌توان راهنمایی معنوی را با نیازهای منحصر به فرد شخص، دقیق‌تر تنظیم کرد. یکی از مسائل اصلی که درک من از ایمان را به چالش کشید، نقد فراگیر تایلر از تجربه ی دینی بود. من همچنین بررسی کردم که چه تعداد از مفاهیم روانشناختی ریشه در چیزی دارند که به تعبیر ویتگنشتاین «مسئله ی زبان خصوصی» نامیده می‌شود. این مسئله نشان می‌دهد که اگر زبانی واقعاً خصوصی باشد - فقط برای یک نفر شناخته شده و برای دیگران غیرقابل بیان باشد - نمی‌تواند هیچ معیار معناداری برای صحت داشته باشد. چنین زبانی نامنسجم خواهد بود زیرا اصطلاحات آن، حتی توسط فردی که برای او خصوصی است، به طور مداوم قابل درک نیستند. این مفهوم با زیر سوال بردن بنیان و قابلیت اطمینان تجربیات روانشناختی و دینی درون‌نگر، مفاهیم سنتی را متزلزل می‌کند و به این معنی است که آنها ممکن است در چارچوب‌های زبانی مشترک غیرقابل انتقال یا حتی غیرقابل درک باشند. علاوه بر این، ویتگنشتاین این ایده را که «فرآیندهای درونی» زمینه اصلی درک پدیده‌های روانشناختی هستند، مورد انتقاد قرار داد. از نظر ویتگنشتاین، معنا در استفاده ی عمومی و مشترک از زبان پدید می‌آید. روش روانکاوی فروید، که شامل تفسیر رویاها، لغزش‌های زبانی و سایر «تجلیات» ناخودآگاه است، تلاشی برای بیان زبانی این فرآیندهای درونیِ مفروض است. تایلر در کتاب "بازگشت به عرفان"، تفسیری از ترزا آویلا ارائه می‌دهد و تأکید می‌کند که در معنویت، لزوماً تغییر در تجربه مهم نیست، بلکه دگرگونی جهان‌بینی زبانی مهم است. من معتقدم که این دیدگاه زبانی در مورد عرفان تا حد زیادی معتبر است. این دیدگاه با روندهای غالب سکولاریزاسیون و درونی‌سازی در مطالعات عرفانی مقابله می‌کند و دریچه‌ای تازه برای تفسیر مفاهیم الهیاتی اخیر ارائه می‌دهد. این چیزی بود که مرا به لاکان و مسئله ی معنویت رساند. من مسئله ی جهت‌گیری معنوی را از دیدگاه یک خوآنیست (پیرو یوحنای صلیبی) در مورد نوشته‌های لاکان بررسی کردم. اگر تایلر بر ویتگنشتاین و ترزا آویلا تمرکز می‌کرد، من هم همین کار را می‌کردم، اما از طریق نظریه ی زبان‌شناختی-روانکاوی لاکان. با این حال، رابطه ی معنویت کاتولیک با روانشناسی به طور فزاینده‌ای قطبی می‌شود. از یک سو، پیروان سرسخت آموزه‌های گاریگو-لاگرانژ وجود دارند ، در حالی که از سوی دیگر، طرفداران تقلیل‌گرایی احساساتی بر تجربه‌گرایی تأکید می‌کنند. هر دوی این دیدگاه‌ها، به‌ویژه هنگام پرداختن به مسائل مربوط به جهت‌گیری معنوی، چالش‌های مهمی را ایجاد می‌کنند. سنت‌گرایان در اردوگاه گاریگو-لاگرانژ تمایل دارند هرگونه تلاقی با روانکاوی و روان‌درمانی را کاملاً رد کنند، در حالی که دیگران اغلب خطر تلفیق روان‌شناختی با معنویت را به جان می‌خرند. اینها سوالاتی در مورد انسان‌شناسی مسیحی هستند. ما اغلب از مفاهیم قدیمی مدرسی و افلاطونی برای درک خودمان استفاده می‌کنیم. اما باید آنها را با دیدگاه‌های امروزی متعادل کنیم. ما نمی‌خواهیم ایده‌های ارزشمند قدیمی‌تر را نادیده بگیریم. اگر متفکران باستان امروز اینجا بودند، چگونه می‌توانستند از نظریه‌های مدرن برای توضیح درک خود از ساختار روح استفاده کنند؟ به عنوان مثال، برای ما کاملاً ضروری است که بینش‌های نوشته‌ها و اعمال معنوی یوحنای صلیبی را با آسیب‌شناسی‌های مدرن تروما (او نویسنده‌ای است که از زخم شروع می‌کند) متعادل کنیم، اما کاملاً اشتباه خواهد بود که مفهوم یوحنای صلیبی از "شب تاریک روح" را مترادف با افسردگی به معنای واقعی کلمه یا جستجوی نوعی تجربه ی تاریک وصف‌ناپذیر بدانیم که فقط توسط نوعی قوه ی عاطفی، در «اعماق» درون ما قابل تشخیص است. دنیس ترنر الهی‌دان ، دیدگاه متمایزی در مورد "شب تاریک روح" اثر یوحنای صلیبی ارائه داده است . برخلاف تفاسیر روان‌شناختی رایج که «شب تاریک» را به عنوان یک تجربه ی عرفانی با ویژگی ویرانی معنوی و فقدان خدا طبقه‌بندی می‌کنند، ترنر بر ماهیت غیرتجربی این مرحله ی عمیق تأکید می‌کند. از نظر ترنر، «شب تاریک» چیزی نیست که فرد متحمل آن شود یا آن را احساس کند؛ در عوض، چارچوب‌های تجربه و احساس را به چالش می‌کشد. این نمایانگر جنبه ی آپوفاتیک یا منفی عرفان است، جایی که خدا از همه ی مقولات فهم و درک انسانی فراتر می‌رود. ترنر با تأکید بر بُعد غیرتجربی، ماهیت رادیکال الهیات عرفانی یوحنا را برجسته می‌کند، جایی که خدا عمیقاً حضور دارد اما فراتر از محدوده‌های مفهوم‌سازی یا تجربه ی انسانی است. لاکان درکتاب "پیروزی دین"، ، به ویژه در «گفتار با کاتولیک‌ها»، مستقیماً به مضامین دینی می‌پردازد. لاکان بر تمایز بین باور و دانش تمرکز می‌کند. از نظر او، قدرت کلیسا در درک آن از ماهیت ایمان نهفته است. کلیسا می‌داند باور در کجا قرار دارد، به همین دلیل است که «پیروز خواهد شد». به گفته ی لاکان، روانکاوی در فضای مشابهی عمل می‌کند و نه با حقایق عینی، بلکه با حقیقت ذهنی سروکار دارد، حتی اگر تلاش کند از گفتمان علم تقلید کند. علاوه بر این، لاکان در «گفتار با کاتولیک‌ها» نشان می‌دهد که اگرچه فروید در واقع یک خداناباور بود، اما طنین توحید و پیش‌فرض‌های الهیاتی در نوشته‌های او طنین‌انداز است. او همچنین نشان می‌دهد که اگرچه مسیر اخلاقی فروید با آنچه او دیدگاه اخلاقی جهان باستان می‌نامد، همخوانی ندارد، اما از مسیح تقلید می‌کند. اما منظور او در اینجا این است که اخلاق در مورد بررسی کلمه (لوگوس) است که انسان را نه به عنوان یک روبنا، بلکه به عنوان زیربنایی که او را به سوی فداکاری و آرزویش هدایت می‌کند، تعیین می‌کند. لاکان همچنین مستقیماً به مسئله ی عرفان یونگ و جذابیت آن برای محیط کاتولیک به عنوان گرایش بیش از حد به عرفان عامیانه انتقاد می‌کند. با این حال، پرسش از رویکرد لاکان به عرفان به معنای دقیق کلمه در سمینار XX، «Encore»، یافت می‌شود، جایی که ژاک لاکان به مباحث عشق، رابطه ی جنسی و ماهیت معماگونه ی ژوئیسانس زنانه می‌پردازد. برخورد او با امر عرفانی ظریف است و دیدگاهی منحصر به فرد در چارچوب روانکاوی او ارائه می‌دهد. لاکان بین ژوئیسانس فالیک و شکل دیگری از آن که با زنانگی مرتبط است، تمایز قائل می‌شود. این نوع اخیر با امر عرفانی همسو است و بُعدی از رضایت را نشان می‌دهد که محدود به ساختارهای زبانی معمول نیست. در نظام مفهومی سه‌گانه ی لاکان از امر واقعی، امر نمادین و امر خیالی، امر واقعی نمایانگر چیزی است که از بازنمایی مستقیم گریزان است. به عنوان یک عنصر آپوفاتیک، امر عرفانی با این مفهوم از امر واقعی طنین‌انداز می‌شود. لاکان با ورود به قلمرو زنانگی، مفهوم «نه-همه» را معرفی می‌کند. او پیشنهاد می‌کند کسانی که از موضع عرفانی زنانه صحبت می‌کنند، کاملاً در مرزهای تعیین‌شده توسط گفتمان هنجاری محصور نمی‌شوند. بخشی از امر زنانه بدون قید و بند باقی می‌ماند و با شکل عرفانی یا مقدس ژوئیسانس تلاقی می‌کند. علاوه بر این، این «شیوه ی زنانه» دقیقاً هدف تحلیل به معنی واقعی کلمه است. من کاملاً معتقدم که همه ی مدیران معنوی باید درک کاملی از روانشناسی و روان‌درمانی داشته باشند، که منعکس کننده ی یک سنت دیرینه است. رویکرد لاکان به روانکاوی بیشتر با جهت‌گیری بنیادی یوحنای صلیبی همسو است. و بخشی از من واقعاً فکر می‌کند که لاکان با زیرکی سنت عرفانی کاتولیک را درک کرده است. این درکی بود که مشخصاً پیشامدرن بود و آن را خارج از دیدگاه روانشناختی عموماً «تجربه‌گرا»تر در رشد قرار می‌داد. در واقع، لاکان این را به وضوح بیان می‌کند وقتی می‌گوید:

پیچیدگی‌های مسیر معنوی که در طول قرن‌ها در مسیر مطالبه ی حقیقت - مطالبه‌ای که بدون شک با تجسم بی‌رحمانه این دیگری مرتبط است، اما در تلاش برای پاک کردن هرگونه محبت دیگری از دل و جان مردم، کار نسبتاً خوبی در آشکارسازی لایه‌های پنهان انجام داده است - بسط یافته‌اند. این کافی است تا روانکاو را مجبور به تکامل در منطقه‌ای کند که روانشناسی آکادمیک هرگز جز از طریق یک دوربین جاسوسی به آن نپرداخته است.

لکان واضح است؛ او آشکارا می‌گوید که جهت‌گیری معنوی از نظر تاریخی به دنبال حقیقت بوده است، حتی اگر این جستجو را از طریق یک لنز ذات‌گرایانه به تصویر کشیده باشد. این رویکرد سعی داشت عمیق‌ترین احساسات افراد را به طور غیرمستقیم پالایش کند. اگرچه روانشناسی آکادمیک از این حوزه غافل شده است، اما این حوزه برای روانکاو بسیار مهم است. با این وجود، لکان، به عنوان لکان، مجبور بود این نظریه‌ها را به طور غیرمستقیم در سمینارهای خود ارائه دهد، گویی برای مخاطبانی که عمیقاً به الهیات مشکوک هستند. ترسیم شباهت‌هایی بین تفسیر دنیس ترنر از «شب تاریک روح» اثر یوحنای صلیبی و رویکرد روانکاوی ژاک لاکان، شک و تردید مشترکی را نسبت به تجربه‌گرایی آشکار می‌کند. همانطور که ترنر معتقد است «شب تاریک» در برابر طبقه‌بندی به عنوان یک «تجربه» مقاومت می‌کند، کار لاکان نیز تأکید تجربی و درون‌نگرانه ی موجود در روانشناسی خود و روانشناسی عمق را نقد می‌کند. از نظر لاکان، عمق روان انسان را نمی‌توان صرفاً به عنوان مجموعه‌ای از تجربیات، احساسات یا درون‌نگری‌ها درک کرد؛ بلکه مانند زبانی با امیال ناخودآگاه مرموز و شبکه‌های نمادین خود ساختار یافته است. بنابراین، کار تحلیلی نه بر غوطه‌ور شدن در تجربیات یا کاوش در اعماق ایگو، بلکه بر کاوش در بازی پیچیده‌ی دال‌ها و حقیقت گفتاریِ روانکاوی شونده تمرکز دارد. این امر، تأکید ترنر بر حضور خدا به عنوان چیزی فراتر از مفهوم‌سازی یا تجربه‌ی انسانی را منعکس می‌کند و به ما یادآوری می‌کند که برخی از عمیق‌ترین جنبه‌های وجود، از دسته‌بندی‌های تجربی آسان می‌گریزند. برخلاف مک‌کیب، که طرفدار درک روح انسان به عنوان امری اساساً زبانی است، لکان بر ابعاد نمادین و ساختاری زبان و تأثیرات آنها بر ناخودآگاه تأکید می‌کند. از نظر مک‌کیب، روح تا حدی مانند زبان ساختار یافته است که می‌توانیم از زبان استفاده کنیم. در حالی که از نظر لکان، این ناخودآگاه است که مانند زبان ساختار یافته است. اگر مک‌کیب در پی رفع توهم روح به عنوان چیزی کوچک و شبح‌وار در درون ما بود، لکان نیز با مفهوم ناخودآگاه خود کاری مشابه انجام می‌داد. این به آن معنا نیست که لاکان مخفیانه یک کاتولیک معتقد بود - اگرچه برخی مغرضانه چنین استدلال می‌کنند - بلکه به این معناست که تقریباً چیزی عرفانی در مورد مفهوم او از امر واقعی و کاربرد آن وجود دارد. و چرا این تعجب‌آور نباشد زیرا لاکان مستقیماً در سمینار XX در مورد این موضوع صحبت می‌کند؟ من در مورد جزئیات پیچیده و چالش‌های مجموعه آثار لکانی بحث نخواهم کرد؛ دیگران که از من متبحرتر هستند، این کار را انجام داده‌اند. نکته ی اصلی من در اینجا این است که لکان برای سنت عرفانی کاتولیک احترام زیادی قائل بود. دیدگاه‌های او در مورد توسعه ی خود از طریق زبان و استفاده از آن در عمل بالینی، در اعمال معنوی کاتولیک اهمیت پیدا می‌کند. با به‌کارگیری برخی از نظریه‌های لکان، می‌توانیم از روند رو به رشد تجربه‌گرایی که در حال حاضر بسیاری از اعمال معنوی را شکل می‌دهد، فاصله بگیریم. آشنایی با نظریه‌های لاکان و درک کاربرد بالینی آنها برای بسیاری مفید خواهد بود. سه جنبه ی کلیدی از کار لاکان وجود دارد که من آنها را به ویژه ارزشمند می‌دانم: تأکید بر زبان و هنر گوش دادن، کاوش او در مورد «واقعیت» به عنوان حد و مرز، و اولویت دادن به دگرگونی و مواجهه ی ذهنی بر پدیده‌های صرفاً تجربی. هدایت معنوی، شکلی مقدس از گوش دادن است که شامل سه جزء جدایی‌ناپذیر می‌شود: روح‌القدس، راهنمای معنوی و شخصی که به دنبال راهنمایی است (راهنمایی‌شونده). در اصل، هدایت معنوی با هدف تقویت رابطه ی عمیق‌تر با خدا انجام می‌شود. روح‌القدس به عنوان نیروی هدایتگر عمل می‌کند و به طور فعال در زندگی هر دو، یعنی راهنما و رهرو، مشارکت دارد و آنها را به شناخت و ارتباط با حضور خدا ترغیب می‌کند. این یکی از عوامل متمایزکننده ی هدایت معنوی یوحنای صلیبی است. نقش مدیر معنوی این است که با دقت به تکانه‌های ظریف روح القدس در تجربیات مشترک فرد هدایت شونده گوش دهد و آنها را تشخیص دهد و درک آنها از نقش خدا در زندگی‌شان را تسهیل کند. این فرآیند به افراد کمک می‌کند تا دست خدا را در فعالیت‌های روزانه ی خود ببینند، رسالت‌های او را درک کنند و از موانعی که مانع پیشرفت معنوی آنها می‌شود، آگاه شوند. همه، از جمله مدیر معنوی، صرف نظر از مرحله‌ای که در سفر معنوی خود دارند، می‌توانند از تعامل با یک مدیر معنوی برای تعمیق رابطه ی خود با مسیح بهره‌مند شوند. مانند جهت‌گیری معنوی سنتی، تحلیل لکانی یک رشته ی شنیداری است که عملکرد متفاوتی دارد. من فکر می‌کنم می‌توان آن را «گوش دادن آپوفاتیک» نامید. این روش بدون گوش دادن به معنا گوش می‌دهد. ایده ی «سوم» در مرکز این مفهوم قرار دارد که به نظم نمادین در اصطلاحات لکانی اشاره دارد: قلمرو زبان، قوانین و هنجارهای اجتماعی که امیال و هویت‌های ما را شکل می‌دهند و ساختار می‌دهند. لکان ادعا می‌کند که «روح القدس ورود دال به جهان است». این قلمرو نمادین از تجربیات مستقیم فرد (خیالی) و جنبه ی غیرقابل درک و غیرقابل توصیف تجربه (واقعی) متمایز است. در تحلیل لکانی، تحلیلگر به معنای سنتی درمانی که به دنبال معنا یا تلاش برای درک مستقیم روایت بیمار است، گوش نمی‌دهد. در عوض، تحلیلگر "به صورت جانبی گوش می‌دهد". این بدان معناست که آنها به لغزش‌ها، گسست‌ها و ناهماهنگی‌های موجود در گفتمان فرد توجه می‌کنند. با انجام این کار، تحلیلگر به تجلیات ناخودآگاه گوش می‌دهد و هدفش تشخیص ساختارها و خواسته‌های زیربنایی است که به طور غیرمستقیم از طریق زبان بیان می‌شوند. به این ترتیب، تمرکز کمتر بر محتوای آشکار آنچه گفته می‌شود و بیشتر بر نحوه ی بیان آن، شکاف‌های روایت و ویژگی‌های زبانی است، زیرا این موارد اغلب بیشتر در مورد خواسته‌ها و تعارض‌های ناخودآگاه فرد مورد تجزیه و تحلیل قرار می‌گیرند. در این جلسات، آشکار می‌شود که افراد تحت روانکاوی با چیزی غیرقابل توصیف و گریزان دست و پنجه نرم می‌کنند. این جنبه ی گریزان همان چیزی است که لاکان آن را امر واقع می‌نامد. هدف محوری سفر روانکاوی، رسیدن به این مرز است. با مواجهه با این لبه، چارچوب زبانی که درک ما از جهان را می‌سازد، شروع به از هم پاشیدن می‌کند. این لحظه از خودگشایی عمیق، راه را برای تولد چیزی بدیع هموار می‌کند. برای یوحنای صلیبی، شب تاریک نمایانگر یک بحران معنوی عمیق است، زمانی که به نظر می‌رسد تمام مفاهیم آشنا از خدا و خود در حال از بین رفتن هستند. این یک مرحله‌ی تطهیر است، جایی که روح از تعلقات و آسایش‌هایش عاری می‌شود و آن را در ویرانی فرو می‌برد. به طور مشابه، در تحلیل لاکانی، رویارویی با امر واقعی - نقطه‌ای فراتر از زبان، نمادسازی و تجربه - منجر به فروپاشی جهان‌بینی تثبیت‌شده‌ی فرد می‌شود. همانطور که شب تاریک به عنوان یک مرحله‌ی گذار منجر به اتحاد صمیمانه‌تر با الوهیت در عرفان یوحنا می‌شود، مواجهه با امر واقعی در تحلیل لاکانی می‌تواند به درک جدید و دگرگون‌کننده‌ای از خود منجر شود. همانطور که ماری هلن بروس با اشاره به هدف زنانه‌ی عرفانی تحلیل در مورد «گذر» بیان می‌کند:

گذار از تحلیل‌شونده به تحلیلگر، بسیج منطق «نه-همه»، غوطه‌وری در ناشناخته‌ها است. این عبارت که در زبان فرانسه هم‌آوا است، می‌تواند به صورت «un» یا «One» خوانده شود. در واقع، مسئله، موافقت با اشغال آن جایگاهی است که جی.-ای. میلر، در دوره ی آموزشی خود در سال‌های ۲۰۰۷-۲۰۰۸، آن را به عنوان « place de plus personne» توصیف کرد - جایگاهی که دیگر هیچ‌کس در آن نیست. خلأ، پوچی. او با اشاره به اینکه حقیقت با ژوئیسانس مرتبط است، پیشنهاد داد که حقیقت در مورد خودش می‌گوید: "من شیطانم، من شیطانم، من مرا بی‌آبرو می‌کنم، من از من دفاع می‌کنم. من جاخالی می‌دهم، من فرار می‌کنم، من فرار می‌کنم، من جاخالی می‌دهم."

هر دو رویکرد بر ضرورت عبور از یک خلاء یا تهی بودن چالش‌برانگیز و اغلب دردناک برای رسیدن به حقیقت یا درک عمیق‌تر تأکید دارند. تأکید بر این نکته ضروری است که آموزه‌های معنوی یوحنای صلیبی و رویکرد روانکاوی لاکان، دو ماهیت متمایز هستند. این موضوع اهمیت ابعاد تجربی در معنویت و جهت‌گیری معنوی را تضعیف نمی‌کند. با این حال، در شرایط مدرن که در آن تجاری‌سازی گسترده ی آنچه که ممکن است توسط دنیای دیجیتال «تجربه‌گرایی مثبت» نامیده شود، همراه با رویکرد درمانی رقیق‌شده‌ای که اغلب با اصول اخلاقی اشتباه گرفته می‌شود، وجود دارد، دلیلی قانع‌کننده برای یک مسیر معنوی همسو با شکلی از روانکاوی وجود دارد که صرفا تجربه یا قانون‌گرایی سختگیرانه را در اولویت قرار نمی‌دهد. در جهت‌گیری معنوی، نیاز مبرمی به احیای زبانی متمرکز بر مواجهه با خدا وجود دارد که منجر به تحول عمیق می‌شود، نه صرفاً انباشت سرمایه ی معنوی یا عاطفی.»:

“The Return to the Mystical: Jacques Lacan, John of the Cross, and the Christian Tradition”

by Mark Gerard Murphy: church life journal of university of notredam: August 25, 2023

شاید خدا وقتی انکار میشود، راحت تر کمین میکند و بهتر میتواند موانع روحانی سر راه انسان های طالب حقیقت را تضعیف کند، امری که در آشکارگی و در حالتی که اسیر محدودیت های زبانی شده است و شرایع دست و پایش را بسته اند ممکن نمیگردد.

کوه شغال: آیا دنیا قبل از استعمار، یک جنگل کاملا وحشی بود؟!

تالیف: پویا جفاکش

در سال 1947 ایندیانا جونز موقع کاوش در خرابه های بابل، به طور اتفاقی به متونی درباره ی طرح ساخت یک ماشین پیشرفته ی جادویی در دوران سلطنت نبوکدنصر برخورد. این کار نیمه تمام رها شده بود، اما قطعات ساخته شده تحت مدیریت جادوگری به نام URGON که یکی از چهار شاگرد انسانی مردوخ خدای بابل بود، به شرق دور منتقل شده بودند. جستجوی ایندیانا جونز درباره ی سرنوشت این ماشین، او را به قزاقستان رسانید جایی که ایندیانا جونز در شرق آن و در نزدیکی مرز چین با سرزمین طلسم شده ی شمبهلا برخورد نمود. اورگون به عنوان یک راهب در اینجا مشغول فعالیت شده و کم کم اختیار سرزمین را به دست گرفته، غول هایی یخی را به وجود آورده و به استخدام خود درآورده بود. ایندیانا جونز با پیرزنی مقدس روبرو شد که توسط اورگون در شمبهلا زندانی شده بود و برای ایندیانا جونز از بت متحرک جهنمی ای سخن میگفت که احتمال دارد جهان را به خطر انداخته باشد. ایندیانا جونز در آنجا با مامورین اتحاد جماهیر شوروی هم برخورد کرد که قصد به دست آوردن ماشین جهنمی اورگون را داشتند.

این داستان، در بازی کامپیوتری "ایندیانا جونز و ماشین جهنمی" مطرح شده اند که در سال 1999 ساخته شد؛ زمانی که روسیه کم کم از این که امریکا او را شریک خود کند ناامید شده و احساس خشم و تلافی جویی میکرد. روسیه به سرزمین های از دست رفته اش در اتحاد جماهیر شوروی سابق چشم داشت و از طریق بازگشت به میراث ترکی-مغولی و آسیایی خود، قصد جلب دوباره ی دول جدید آسیایی برای اتحاد با خود را داشت. پیوستگی این میراث با شمنیسم بودایی، دلیل خوبی برای تمرکز دوباره ی غرب روی افسانه های شمبلا بود که بیشتر به خاطر نازی ها در غرب شهره شده بودند، اما روسیه و ژاپن هم در دوران رقابت خود برای تصرف آسیای مرکزی به آن توجه ویژه داشتند و روسیه خود را و ژاپن نیز خود را برای مغولستانی ها و قزاقستانی ها شمبلا معرفی میکردند.

در افسانه های بودایی تبتی، از یک شمبالای زمینی یا بهشت شمالی سخن رفته که با یک شامبالای آسمانی در ارتباط بوده است. یک نقشه ی منتشر شده در آنتورپ بلژیک و منسوب به قرن17، شامبالا را در محلی نامعلوم از آسیای مرکزی نشان میدهد. مسافران اولیه ی یسوعی در آسیای مرکزی، مانند پدر استفان کاسلا، وجود قلمرو ناشناخته ای به نام "زمبلا" را ثبت کرده اند. اشاره گرهای جغرافیایی وجود دارند ولی نامجاهای مربوطه اینقدر به طور بی نظمانه در سراسر آسیای مرکزی تکرار شده اند که واقعا نمیتوان یک محل قطعی را تعیین کرد. به روایتی این سرزمین پر نعمت، در صحرای گبی و در جزیره ی سفید در محل دریایی قرار داشته است که اکنون فقط دریاچه های شن و ماسه از آن به جا مانده و خود جزیره تبدیل به کوهستان شده است. در آن دوران دور، رویدادی بزرگ رخ داد: ارابه ی پسران آتش، اربابان شعله از ستاره ی زهره، با غرشی سهمگین و احاطه شده توسط توده های آتش سوزان، بر فراز جزیره معلق ماند. شامبالایی که جزیره ی سفید واقع در گبی کنونی را شامل میشود، به دره ها و دخمه های پنهان بسیاری در آسیا مربوط است. اندرو توماس معتقد بود دلیل این است که بعد از یک فاجعه ی کیهانی –و اندرو توماس درباره ی ارتباط احتمالی آن فاجعه با سیاره ی زهره با ولیکوفسکی موافق است- که اثرات مهیبش سراسر جهان را دچار بحران کرد، تمدن ها را نابود نمود و انسان های سراسر زمین را به مرحله ی توحش رساند، افراد دانایی که هنوز میخواستند ارتباط خود با حکمت پیشین را حفظ کنند و حتی المقدور از صحنه ی جنگ های جاهلانه و طمعکارانه ی مردمان عادی در وضعیت بی نظمی به دور باشند، همانطورکه افسانه های مختلف از هیمالیا و مغولستان و چین و خاورمیانه و حتی اروپا نشان میدهند، به کوهستان ها و جنگل ها و نواحی دور از هیاهوی انسان ها پناه بردند و درآنجاها گاها صومعه هایی برای تربیت نسل های جدید ایجاد کردند و به عقیده ی توماس، طبیعی بوده که شمبالای ذکر شده در افسانه های تبت و مغولستان، یکی از همین مراکز دانش بوده باشد که بعد از نابودی، در جوامع سری کوچکتری به حیات خود ادامه داده است. این جامعه میتوانسته همان بهشت افسانه ای الهه شی وانگ مو در کوهستان کون لون بنا بر اساطیر چین مرکزی باشد که لائوتزو برای یافتنش به غرب سفر کرد و نیز محل پل سابق رابط آسمان و زمین در افسانه های ژاپنی که جایگاهش در غرب ثبت شده بود. ولی رابرت سولاریون معتقد است که آنچه برای تبتی ها در شمال و ناچارا برای چین مرکزی و ژاپن در غرب قرار داشته است فقط انتقال جغرافیایی شمال دورتری به یک شمال نزدیکتر در تصورات مردم گوشه گیر هیمالیا بوده که از بزرگی دنیا خبر نداشته اند. بدین ترتیب شمبلای شمالی هیمالیا میتواند نسخه ی دیگر آزگارد یا سرزمین خدایان وایکینگ ها بنا بر اداها، و هایپربوریا یا سرزمین تاریک رازوران شمالی از دید منابع یونانی باشد. به عبارت دیگر، بهشت اساطیری شمبلا نسخه ی دیگری از کوه کیهانی یا درخت یگدراسیل است که عمود جهان است و معمولا محلش در قطب شمال تلقی میشده است. از دید سولاریون، کوه صهیون در کتاب مقدس، کوه المپ که خدایان اساطیر یونانی در آن ساکنند، و کوه MERU در اساطیر هندی، هر سه در چنین موقعیتی قرار دارند.:

“THE HOME OF THE GODS”: ROBERT SOLARION: AUG 2004: BIBLIOTECAPLEYADES.NET

کوه کیهانی به عنوان رابط آسمان و زمین، به این خاطر محل سکونت خدا و محل بهشت تلقی میشود که جاده ای به جهانی دیگر است. از دید دیوید وارنر متیزن، ترک این جهان توسط روح انسان موقع تجسد در جسم زمینی، و بازگشتش به آن در هنگام مرگ، همان خروج بنی اسرائیل از ارض موعود به مقصد مصر و بازگشت از مصر به آن است. روح جاودانه است چون از خدا ریشه میگیرد و بنابراین هر کدام از ما میتوانیم مانند عیسی مسیح یهودی تبار در زندگینامه ی مسیحیش، خدای انسان شده باشیم. متیزن، علت یکسان بودن زمان تولد خدای خورشید و عیسی مسیح در کریسمس را در خدای انسان شده بودن مسیح، و الگوی اولیه بودن مسیح و خورشید در هبوط روح خدایی به درون جسم زمینی برای همه ی انسانها میداند. خورشیدی که در غروبدم از آسمان به زمین هبوط میکند، تمثیلی از روح آسمانی و الهی است که به جهان مادی هبوط میکند و جهان مادی برای روح بهشتی، حکم جهنم زیر زمین برای خورشید آسمانی را دارد. غروب، در حکم پیروزی تاریکی بر روشنایی است و تاریکترین شب سال در انقلاب زمستانی، تمثیل خوبی برای اوج پیروزی تاریکی و زندانی شدن بخشی از خدای روشنایی در زمین جهنمی است. به همین دلیل هم هست که مسیح در آغاز زمستان متولد میشود. تولد مسیح ایزدی در زمین دوزخی، زندانی شدن او در جهان مادی را نشان میدهد و مرگش رهایی از این زندان است. به همین دلیل هم هست که مسیح در آغاز بهار که آغاز پیروزی نور بر تاریکی است، از جهان ما پر میکشد. متیزن، این که دوره ی تبلیغ عمومی عیسی مسیح در سه انجیل رسمی، یک سال است را به تشبیه فعالیت مسیح به چرخه ی یک ساله ی تقویم خورشیدی مربوط میکند. دیدیه لاکاپله بر اساس همین سرمشق، سه ساله بودن دوره ی تبلیغ عمومی مسیح در چهارمین انجیل رسمی (انجیل یوحنا) را به یک دوره ی سه مرحله ای تشبیه میکند که هر مرحله اش جانشین یک ماه زمستان شده است. لاکاپله روش متیزن را که محل تمام اسطوره های اصلی کتاب مقدس یهودی-مسیحی و حماسه ی هومری را نه در زمین بلکه در آسمان و در قلمرو ستارگان و صور فلکی میداند، روشی مناسب برای ردیابی داستان های تاریخ رسمی کشورهای مختلف میشمارد که بسیاریشان از روی کتاب مقدس کپی برداری و بومی شده اند و بنابراین هیچ کدام در زمین جغرافیایی خاصی اتفاق نیفتاده اند. با این حال، خود متیزن به این نتیجه نرسیده و دلیلش هم به عقیده ی لاکاپله، راه رفتن دقیق متیزن روی مرزهای مشخص کارهای چند نویسنده ی خاص است که از گسترش دادن زمینه ی کار هر کدام میتوان نتایج متفاوتی گرفت. یکی از آنها فلاویو باربیرو است که موضوع نجومی بودن اساطیر کتاب مقدس را متیزن تا حدود زیادی مدیون او است. باربیرو به نوعی "رازوری یهودی" اعتقاد داشت که در دوران فعالیت یهودی ها در بابل، با دخل و تصرف در عرفان بابلی به وجود آمدند و در دوران جنگ های یهود با روم، کاربرد سیاسی خاصی یافتند. به نظر باربیرو این یهود بودند که با وساطت فلاویوس جوزفوس، وسپازیان را که تازه از تبعید به میدان جنگ با یهود فرستاده شده بود، تامین مالی کردند تا به تخت امپراطوری برسد و به همین خاطر هم هست که میبینیم پس از امپراطور شدن وسپازیان، از 24 خاخام اعظم یهود، 15 نفر زنده مانده اند که همگی در رم ساکن میشوند. یعنی از این پس یهودیان به اندازه ی رومیان در روم قدرتمندند و نوعی مذهب میانگین میسازند که تشرع کتاب مقدس، جنبه ی عمومی آن را، و میترائیسم اخوت لژیون های رومی، جنبه ی عرفانی و رازورانه ی آن را تشکیل میدهد. برای عوام به زبان قشری و پوسته ای، و برای خواص به زبان باطنی و هسته ای، کیش سازی میشود و میترا خدای خورشید برای خواص، همان عیسی مسیح برای عوام است. به نظر باربیرو با به قدرت رسیدن کنستانتین، مذهب خواص یا میترائیسم ملغی میشود ولی با احیای روم توسط شارلمان بازسازی میشود و بعدا به فراماسونری تبدیل میشود. همانطورکه میدانیم در تاریخ رسمی، فراماسونری فقط در سال 1717 تاسیس میشود و به نظر لاکاپله کاملا منطقی است که اتفاقات این دوره به صورت بدلی در تاریخی باستانی تر برای الگوسازی بازنویسی شده باشند. این دوره معاصر امپراطوری عثمانی است و لاکاپله توجه میدهد که تصویرسازی عمومی از یهودیان دوران جوزفوس، آنها را شبیه مردم دوران متاخر عثمانی نشان میدهد، انگار که یهودیه ی معلق بین پایان دوران حشمونیان و آغاز سلطه ی روم، همان عثمانی دوران نفوذ حکومت های مسیحی اروپایی (روم مقدس) در آن است. با توجه به این که باربیرو عیسی مسیح را شخصیتی تاریخی نمیداند، به نظر نمیرسد این موضوع خللی در بنیاد نظریه ی او ایجاد کند. مشکل فقط در اصرار او بر شکل گیری زندگینامه ی مسیح در اناجیل، از زندگینامه های امپراطوران فلاویان چون وسپازیان و تیتوس و دومیتیان است درحالیکه هر 12 امپراطور روم در گزارش سوئتونیوس، مشابهت هایی با مسیح دارند و به نظر میرسد همه شان بر اساس الگوی اصلی امپراطوران روم یعنی ژولیوس سزار، نسخه های مختلف مسیح باشند. بیش از حد تاریخی شدن موضوع با نسبت داده شدن آن به یک زمان خاص یعنی قرن اول میلادی که حدود 2000سال قبل از زمان ما است، دغدغه ی متیزن نیست چون او تا حدود زیادی تحت تاثیر نظریه ی جورج سانتیلانا و هرتا دچند در کتاب «آسیاب هملت» (1969) هم هست که به تاثیرگیری اسطوره های نجومی از تحولات اعصار فلکی در مقیاس های چندهزارساله معتقدند. سانتیلانا و دچند، در کتابشان دورانی را ردیابی میکنند که در کیهانشناسی هزیودی، به عصر طلایی کرونوس یا ساتورن –خدای زحل- شهره است و در آن انسان ها از همه ی امکانات مادی برخوردار و فاقد نظام طبقاتی بودند. نویسندگان، عصر طلایی ساتورن را با دیگر افسانه های عصر طلایی در گزارش های به عمل آمده از مردم جهان ردیابی میکنند و به این نتیجه میرسند که در آن زمان، زحل، خورشید زمین بوده و در محل قطب شمال واقع بوده و هیچ طلوع و غروبی اتفاق نمی افتاده است. آنها دوران مربوطه را معادل با عصر فلکی "جوزا" یا دو پیکر بین 8000سال تا 6000سال قبل میدانند و معتقدند که این، همان بهشتی است که با اخراج آدم از آن، تاریخ 6000ساله ی انسان به روایت مذهب یهودی-مسیحی در عصر فلکی "ثور" (ورزاو) بین 6000 تا 4000سال پیش آغاز میشود. این دوران، معادل با دوران قتل ازیریس به دست برادرش سیت است. نویسندگان، ازیریس را با صورت فلکی جبار یا اوریون تطبیق میکنند و سیت را صورت فلکی ثور تلقی میکنند که به نظر میرسد به جنگ جبار میرود. یهودیت پس از این دوران و در عصر حمل (گوسفند) بین 4000 تا 2000سال پیش می آید و با پایان عصر حمل، یهوه خدای یهود به شکل عیسی مسیح و تحت عنوان "بره ی خدا" که همان گوسفند برج حمل است، قربانی میشود تا عصر حوت (ماهی ها) که عصر فلکی ما است آغاز شود. لاکاپله بعید میداند که این تقسیمبندی های زمانی درست باشد و میگوید برای نظم دادن به وقایع دوران ماقبل یهودیت و مسیحیت، زمانسنجی بر اساس تقدیم های اعصار فلکی را موضوع خیالپردازی میکردند. اما هنوز آنچه هدف زمانبندی قرار میگرفت، اسطوره های نجومی و روحانی بودند که بعضا زمینی شده بودند. بنابراین بهشت عصر جوزا وجود دارد، ولی عصر حکومت ساتورن بر زمین نیست بلکه دوران اقامت روح در بهشتی فرازمینی است قبل از این که همچون آدم ابوالبشر از آن اخراج شود. در بسیاری از مذاهب عرفانی قدیم، روح انسان موقع هبوط به زمین، به دو بخش تقسیم میشود: قسمتی که در جسم زمینی ساکن و به غرایز نفسانی آن آلوده میشود و قسمت دیگری [در اسلام معروف به "طباع تام"] که به صورت یک همزاد راهنما جدا از آن میماند و سعی میکند تا نیمه ی جسمانی را به سمت خوبی ها هدایت کند. رابطه ی آنها مشابه رابطه ی کاستور جسمانی تر و پولوکس روحانی تر در زوج دیوسکوری است که مشهورترین نامزدهای دو انسان برج جمینی یا جوزا هستند. در برج بعدی یا برج ثور، صمیمیت این دو، جای به نزاع دو همزاد میدهد که ازیریس و سیت هستند و هر دو، نیمه های مقابل رع یا خدای خورشید قبطی را نمایندگی میکنند که خدای زحل و معادل ساتورن هم هست. این ساتورن همان کرونوس فنیقی یا ال است که بعد از سرنگون کردن و کشتن پدرش اورانوس، برای آرام کردن روح پدرش یک پسر خود را برای اورانوس قربانی کرد و همین کار را هم بعدا یهوه با قربانی کردن پسرش مسیح تکرار نمود. منتها قربانی عصر ورزاو آسمانی، گاو زمینی است و قربانی عصر قوچ آسمانی، گوسفند زمینی. توجه داریم که مسیح، یک بخش از یهوه است و در مورد ازیریس یا جبار هم او در مصاف با ورزاو دارد یک جنبه از خودش را قربانی میکند. درحالیکه تجسم مشهور ازیریس ورزاو است، دشمنش سیت در صورتی با ثور ارتباط برقرار میکند که با ستاره ی درخشان الدبران در آن صورت فلکی تطبیق شود. بنابراین یک بخش از خدای ورزاو در مقابل بقیه ی آن می ایستد و باعث میشود تا ازیریس در قالب یک ورزاو تکه تکه شود. پای کنده شده ی ثور به قطب شمال منتقل میشود و تبدیل به صورت فلکی دب اکبر میشود که موکل قطب شمال و قلمرو تاریکی است و ارتباط زحل با قطب شمال هم اینجا به وجود می آید. هفت ستاره ی دب اکبر را گاها هفت پسر هورس میشمردند که درواقع میشود همان هفت جزو هورس که روی هم خود او را میسازند. انگار که سیت، ازیریس را تکه تکه کرده باشد تا به شکل هورس بازسازی شود، اگرچه این بازسازی مقابل خود سیت قرار میگیرد. میدانیم که یکی از محبوب ترین تجسم های حیوانی سیت، خر بود و خر تا چند قرن قبل، تجسم محبوب خدای یهودی-مسیحی هم بود. سمسون پهلوان مشهور یهودی در تورات که نامش به معنی خورشیدی است، با یک آرواره ی خر، دشمنانش را میکشت چون جانشینی برای سیت بود. مقابله ی او با پلستینی های پیرو داگون، نسخه ی دیگر رودررویی پیروان سیت با پیروان ازیریس بود. ازآنجاکه ازیریس به ورزاو مجسم است، مقابله ی اخیر، مقابله ی یهودیان راستکیش با اسرائیلی های پرستنده ی گوساله ی طلایی است. موسی که بت گوساله ی طلایی را میشکند، خود سیت است که ازیریس را میکشد و همو است که در فرقه ی میترائیسم، در قالب میترا در حال قربانی کردن ورزاو ظاهر میشود. از طرف دیگر، سیت، خود ازیریس ورزاو است که علیه گذشته ی خود طغیان کرده و به همین دلیل هم موسی در نگاره های عتیق با شاخ های گاو ترسیم میشود. زرتشتی گری این طغیان یهودیت علیه گذشته ی خود را با تناقض بیشتری حفظ کرده است. میترا در زرتشتی گری خدای مقدسی است ولی گاوکشی میترا را اهریمن انجام میدهد که شیطانی شرور است و مقابل اهوره مزدا یا خدای خیر قرار دارد و از طرفی گاو همچنان یکی از مقدس ترین موجودات در مذهب زرتشت است. امروزه فرقه ی میترا را به ایران نسبت میدهند و لاکاپله یک دلیل این موضوع را این میداند که ایران در گذشته به "یهودیه" شهرت داشته است. به همین ترتیب، زرتشتی های هندی، پیامبر خود زرتشت را به ایران نسبت میدادند تا انقلاب زرتشت علیه میترائیسم سنتی درآنجا رقم بخورد دقیقا به خاطر این که ایران، سرزمین یهود دانسته میشد. انقلاب مشابهی در اروپا با شکل گیری مسیحیت کاتولیک علیه مسیحیت یوهانی رقم خورد. مسیحیت یوهانی که تمپلارها –موجدان فراماسونری- به آن تعلق داشتند، رمزگراتر بود و کاتولیسیسم عوامگرا بود. طغیان کاتولیسیسم همان سرکوب تمپلارها با همکاری پاپ کلیسای رم است اگرچه مطابق تاریخ رسمی، کلیساهای مخصوص تمپلارها تا زمان انقلاب فرانسه یعنی دقیقا همان موقع که فراماسونری زبانزد شد دایر بودند. کلیسای کاتولیک رم، روی مقبره ی سنت پیتر یا پطرس قدیس بنا شده بود که یوهانی ها معتقد بودند حق قانونی پسرعموی جوان مسیح یعنی یوحنا در جانشینی مسیح را خورده است. نسبت یوحنای حواری با مسیحیت راستکیش، بازسازی نسبت خود مسیح با یک یوحنای دیگر یعنی یوحنای تعمیددهنده یا یحیی بود. تا قبل از قتل یحیی، اقبال به او به عنوان مسیح، بیش از عیسی بود. پیروان او یعنی مندایی ها، "نُصَیری" نامیده میشدند نامی که بعدا به صورت های ناصری و نصرانی، مختص مسیحیان باب شد. همه ی اینها با درس آموزی تمپلارها نزد باطنی های مسلمان مرتبطند به طوری که لاکاپله معتقد است موسای ماقبل تورات و یوحنای تعمیددهنده، هر دو ابتدائا نسخه هایی از محمد پیامبر اسلام بوده اند. هر گونه تغییری که بعد از چنین انقلابی پیش آمد، در حکم به حرکت درآمدن خدا در قلمرو زمینی است که در آن، زمان عامل تغییر است. داستان ابراهیم که «اور کسدیم» را ترک گفت چون از پرستش ستاره هایی که افول میکنند توسط کلدانیان ناراضی بود، حکایت روحی اسیر شده در جسم است که وضعیت متغیر فعلی را دوست نمیدارد و به ثبات در بهشتی که از آن آمده است متوجه است. این روح، همان ساتورن بهشت قطب شمال که در آن طلوع و غروب اتفاق نمی افتد نیز هست. وقتی ابراهیم پسرش را برای ال علیون قربانی میکند، درواقع دارد قربانی شدن پسر ساتورن برای اورانوس را تکرار میکند. سقوط اورانوس به تارتاروس یا دوزخ توسط پسرش زئوس/ژوپیتر در پایان عصر طلایی، همان تبعید ابراهیم از بهشت به زمین است و زئوس همان سیت است که با درافتادن با نیمه ی مقابل خود (ازیریس) کلیت خود که رع یا ساتورن باشد را مخدوش کرده است. بعد از تغییر محتوای ازیریس به تاریکی قطبی، تاریکی که نماد جسمانیت است به نام مبارزه با شر، عرصه ی روحانی زمین را تحت سیطره میگیرد و سزای جنایات یهود، با کفر رومی که در حال آذین شدن به مسیحیت است گرفته میشود. کفر رومی، مسیح را تعریف میکند و بعد از آن که خود را به شکل مسیح درآورد، آن مسیح نامی را که به وجود آورده است حذف میکند. در تاریخ روم، این با ترور الیعازر یهودی که ادعای مسیحیت دارد توسط ژنرال تیتوس رومی اتفاق می افتد. نام الی عازر ترکیب نام های ال/الی/اله با آسور یا سرور/خدا است. در نوشته های یونانی-رومی، عنوان ال با ساتورن یا کرونوس تطبیق شده است و همین ال در تورات با یهوه تطبیق میگردد. عنوان شار/سار/آسور در عنوان شارکو/شراکیم/شاروکین/سارگون برای بنیانگذار امپراطوری آکد تکرار میشود. آکدیه ی سارگون در نام، به صورت آرکادیا برای قدیمی ترین سکونتگاه یونان باستان مناتبع کلاسیک غربی، بازسازی شده است. گوتی های بربر از شمال به قلمرو سارگون میتازند و نظم آکد را با هرج و مرجی جهنمی جایگزین میکنند. این شمال، همان شمال تاریک دب اکبر است. سرزمین های شمالی اکد، قلمرو کیمری ها هم تلقی میشد که در سروده های هومری، سرزمینشان غرق در تاریکی شمرده شده است. میتوان لغت "کیمر" را به قوم کم/خم یعنی تاریکی معنی کرد. "کم" مبنای نام "کمت/قبط/اجیپت" برای منطقه ی سیاهرنگ اطراف رود نیل هم هست و همانطورکه میدانیم با مصر تورات تطبیق میشود که بنی اسرائیل برای رسیدن به سرزمین مقدس، آن را ترک گفتند. درواقع مصر/کمت، همان زمین تاریک شده است و دریا یا رودخانه ای که مصر را از ارض موعود جدا میکرد، همان رودخانه ی استیکس در مرز جهان های زندگان و مردگان است. این میانپرده ی آبی که در آن، مردگان سوار بر قایقی به سمت ساحل جاودانگی رها میشوند، در بازسازی به صورت مرز دنیاهای قبلی و فعلی، به صورت سیل نوح درمی آید که کشتی نوح در آن، واسطه ی انتقال موجودات به جهان زمینی ما است. آتراهاسیس یا نسخه ی اکدی نوح برای حئا یا انکی کار میکند که خدای آب ها و آفریننده ی زمین است و البته در مقام خدای زحل، نسخه ی اکدی ساتورن هم هست. بنابراین نوح به عنوان خدایی انسان شده که در زمین پس از سیل فرود می آید، همان روح خارج شده از بهشت و نسخه ی دیگر ابراهیم است. یونس هم که در هاویه ی آبی مشابهی در شکم ماهی میرود و از آن سالم بیرون می آید، همین موقعیت را دارد، همچنین اوآنس خدای پوست ماهی پوش که از دریای کلده بیرون آمد و تمدن را به مردم آموخت. نسخه های اخیر، دقیقا به صورت فلکی حوت یا ماهی اشاره دارند تا یادآوری کنند همه ی این مسائل در همین عصر اخیر حوت پیش آمده اند. اگر گوسفندی در این میان قربانی میشود، فقط به خاطر آن است که این احتمال مطرح شده که دوران کنونی با جانشینی عصر حمل با عصر حوت شروع شده و بی نظمی عصر حمل هم به نظمی دیگر در قبل از خود، پایان بخشیده است. اما واقعیت این است که این بی نظمی، دوره ای منحصر به فرد از تاریخ نیست، بلکه بی نظمی حادث شده بر فرد انسان در دوره ی پر تلاطم بین کودکی و به آگاهی رسیدن است. دوره ی کودکی با اطاعت کودک از پدر و مادر اغلب بدون کمترین تفکری شناخته میشود و زمانی که اختیار وارد زندگی کودک بالغ شده میشود، معلوم نیست او به چه مسیری حرکت میکند. در مسیحیت کنونی که کاملا تابع نوشته های پولس است این سختگیری از جاهایی بیرون میتراود که پیرو راستکیشی افراطی پولس قدیس است در زمانی که او تحت عنوان شائول، یک یهودی دشمن مسیح بود. اما بعد از این که شائول دچار تشنج شد و از اسب افتاد به روشنبینی رسید. این سقوط، یک مرگ موقت به عنوان مابه ازایی برای دوره ی هرج و مرج جهنمی بینابینی است که پس از آن، پولس به عرفان میرسد و داستان های تورات را به صورت تمثیلی معنی میکند. دراینجا شائول تبدیل به پولس میشود. شائول همان سول به معنی خورشید است که همزمان در ارتباط با شئول به معنی جهنم است درحالیکه عنوان پولس، آپولو خدای خورشیدی هنرها و دانش ها را معرف است. تقسیمبندی قشری-باطنی مذهب هم با پولس معنی پیدا میکند و در داستان ابراهیم نهادینه میشود. از دو پسر ابراهیم، پولس، اسماعیل را به عنوان کلیسای ظاهری، و اسحاق را به عنوان کلیسای باطنی تعیین میکند. کلیسای ظاهری، مخصوص انسان هایی است که بیشتر حالات بهایمی دارند و آمادگی روبرو شدن با مضامین متفکرانه را ندارند. در فرزندان خود اسحاق، عیصوی پشمالو و پر مو، چنین حالتی را دارد و برادرش یعقوب در مقابل او می ایستد. رد این دوگانه را میتوان تا اتحاد دوگانه ی گیلگمش شاه متمدن با انکیدو غول وحشی نیمه حیوان در اساطیر اکدی ردیابی کرد. پشمالویی یحیی در مقابل عیسی هم وضعیت مشابهی دارد. یحیی لباسی از پوست گرگ پوشیده است و در وضعیتی مشابه بعضی خدایان خورشیدی وحشی قرار دارد؛ ازجمله دیونیسوس که پوست پلنگ، و هرکول که پوست شیر پوشیده اند. عیسی مسیح که باید اهلی تر به نظر برسد، به معمول ترین جانوری که از پشمش لباس درست میشود تشبیه میشود، یعنی گوسفند. گوسفندی که به جای اسحاق، توسط ابراهیم قربانی میشود، هم در جای پسر قربانی شده ی ساتورن قرار دارد و هم در جایگاه عیسای گوسفند پسر یهوه. بنابراین او اسماعیل پسر دیگر ابراهیم است که بهایمی تر است و قربانی شدنش قربانی شدن کلیسای ظاهر به جای کلیسای باطن است.:

Etoiles Immortelles (parts1-2): D. Lacapelle: THEOGNOSE.WORDPRESS.COM

فکرش را بکنید که چرا باید اسماعیل نماد مذهب قشری تحت اللفظی قرار بگیرد تا درحالیکه خود مسلمانان باور کرده اند که مذهبشان از نسل اسماعیل جاری شده است، مطابق فرموده ی سنت پولسی که بیشتر مسلمان ها او را نمیشناسند، اسلام قرون 19 و 20 و 21 به دژ خرافات مذهبی بدل گردد و در پای معبد مذهب راستین که اکنون فراماسونری است همچون گوسفندی ذبح و قربانی شود؟! چرا باید فراماسونری تنها مذهب راستین باقی مانده در صحنه باشد؟ این را میتوانید از ریشه گرفتن آن در بریتانیا زیر نماد مقدس بریتانیا یعنی صلیب سنت اندرو حواری عیسی مسیح دریابید.

مقبره ی بی بی عایشه در قزاقستان با سبک معماری سغدی منسوب به قرن 11میلادی

طبیعت در قزاقستان

سرهنگ وادل انگلیسی مینویسد سنت اندرو قبل از این که پیرو عیسی مسیح شود، پیرو یحیای تعمیددهنده بود و مرگ یحیی باعث شد تا به سمت عیسی برود؛ بنابراین نمادی است از یک جریان متفاوت شکست خورده که در جریان مسلط فعلی ادغام میشود. او و برادرش شمعون پطرس، از بت صیدا در کنار دریای جلیل می آمدند. بت صیدا به معنی خانه ی صیدایی ها است و در دوره ی رومی، جاده ای هم بت صیدا را مستقیما به صیدای فنیقی متصل میکرد. وادل، اینها را نشانه ای بر فنیقی بودن اولیه ی اندرو میگیرد. سنت اندرو به عنوان مبلغ مذهبی در قلمروهای سکاها/اسکیت ها، کاپادوکیه ی ختی های مرکزی، قلاطیه، بیتینیا و پونتوس در آسیای صغیر، بیزانس، تراکیه، مقدونیه، آخایا، اپیروس و در میان گوت ها فعالیت میکرد. وادل، اتحاد این قلمروها را در ورود ختی های آسیای صغیر به سکائیه و بعدا اروپا و تبدیلشان به گوت ها میداند. در پیمان نامه ی صلح میتانی ها و ختی ها خدایی به نام ایندرا حضور دارد که در هندوئیسم مشهورتر است. به نظر وادل، ایندرا اصل اندرو است. در هند، ایندرا به عنوان خدای قهرمانی که اژدهایی را میکشد تا آب ها را برای مردم آزاد کند، شناخته میشود. در سرزمین های ختی هم سنت جورج یک قهرمان اژدهاکش معروف است و به نظر وادل در ابتدا خود ایندرا/اندرو بوده است. دراینباره او روایت کلیسای سوریه را به میان می آورد از این که اندرو مردم را از اژدهای آدمخواری نجات داد و برای نابود کردن این هیولا و خدمه ی آدمخوارش، شهری را با ریختن آب روی آن غرق کرد. او این داستان را به این جمله از ریگودای8 ربط میدهد که میگوید: «ای ایندرا. با کشتن اژدها به قدرت خود، سیل ها را جاری میسازی.» در ریگودای4 آمده است که ایندرا پاروسنی بزرگ را همچون حلقه ای پشمی بر سر دارد. وادل مینویسد که سومری ها فرات را بروسو یا پروسو مینامیدند و این کلمه در اکدی پروسنی تلفظ میشده است. سنت اندرو در آخایای یونان و تحت نظر فرمانداری به نام AEGEAS به قتل رسید. به نظر وادل، هر دو کلمه تلفظ هایی از AIX/AIGOS به معنی بز نر هستند و به توتم بز وحشی ختی ها برمیگردند همانطورکه نام گوت ها نیز شبیه به لغت GOAT به معنی بز است. اساطیر مربوط به اندرو میتوانستند توسط اسکیت ها تا بریتانیا جایی که اسکات ها نام آنها را حفظ کردند رسیده باشند ولی تثبیت قتلگاهشان در یونان، باعث شد تا ادعا شود استخوان هایش از یونان به بریتانیا منتقل و در جایی به نام سنت اندروز دفن شده است. به نظر وادل، این محل نه دفنگاه استخوان های سنت اندروز بلکه نخست یک معبد ایندرا بوده است. سنت اندروز در کنار رودخانه ای به نام "پرت" قرار دارد که میتواند با نام بروتوس برای بنیانگذار بریتانیا مرتبط باشد. بروتوس از اپیروس به بریتانیا آمد که خود یکی از محل های فعالیت تبلیغی سنت اندرو بود. بین سنت اندروز و رودخانه ی دون، بندری به نام سنت سیروس قرار دارد. فقط دو قدیس به نام سیروس در مسیحیت شناخته شده اند که یکی در کارتاژ و دیگری در مصر فعالیت میکردند و مجموع این دو محل، برای وادل، موضوع فنیقی بودن این اسم را مطرح میکند. سیروس شکل یونانی نام کورو/کوروش است که یک نامزد دیگر مقام مسیح در تورات است. وادل، آن را تلفظ دیگر لقب "گورو" برای حئا یا ائا خدای آب ها در بین النهرین میداند که مانند ایندرا آب بخش بود. حئا در ابتدا به عنوان آفریننده ی زمین، با کشتن اژدهای تهامات، جهان را از جسد او آفرید ولی بعدا این عمل به پسرش بعل مردوخ منتقل شد. نبرد حئا با تهامات، نسخه ی دیگر نبرد یهوه با اژدهای لویاتان است. به نظر وادل، نام "گئورگ" یا همان سنت جورج اژدهاکش هم تلفظ دیگر گورو یا کورش است. میکائیل دیگر قهرمان اژدهاکش مسیحیت منتها در آخرالزمان است. به نظر وادل، نام او در عنوان تشحوب-میکال برای رئیس خدایان ختی دیده میشود. تشحوب گاهی به شکل مردی بالدار که پوست شیر پوشیده است نمایان میشود، چیزی که یادآور تصویر هرکول پوست شیرپوش و البته اژدهاکش است. بنابراین تسحوب میتواند همان ایندرا باشد. مانند هرکول، ایندرا قهرمانی شیرکش بود که برای در امنیت ماندن انسان ها شیرها را از بین میبرد. در کورنوال، در روز مخصوص سنت اندرو جوانان به جنگل ها میزدند و با داد و فریاد، به قول خودشان ارواح شیطانی و اجنه را فراری میدادند. به نظر وادل، این شیاطین نادیدنی، جانشینان شیرها و اژدهایانی شده اند که ایندرا میکشت. وادل، شیر را نماد کلدانیان میگیرد و میگوید که نماد شیر مرتبا با فرم عامیانه ترش یعنی گرگ جایگزین میشد که در جهانبینی های متاخر، نماد مرگ بود و مدام در مقابل شکار محبوبش بز قرار میگرفت. وادل این را از مقابله ی ختی ها و کلدانیان دور نمیبیند و اشاره میکند که فلسطین را در دوران اخناتون، قبیله ی نو-ختی "ساگاس" از مصر پس گرفتند و آنها نام از توتمشان سیگ یا بز داشتند. ساگاس را به نام کاسّا هم نام برده اند که وادل حدس میزند باید همان کاسی های معروف باشند. بز به خاطر شباهت فرم سرش به بسیاری از مردم آناطولی به توتمی رسیده بود. ولی علاوه بر آن، ریشی هم داشت که با طبع مردسالار و جنگجویانه ی مردان ختی خوب جور در می آمد. البته مردان آناطولی شاخ نداشتند ولی با گذاشتن کلاهی شاخ مانند که همان کلاه فریجی است آن را تقلید کردند. این باعث ایجاد نگاره ی بز یک شاخ شد که در اسکاتلند با اسب تک شاخ تعویض شد و به نشانه ی تضاد در پرچم بریتانیا مقابل شیر قرار گرفت هرچند معمولا به این تک شاخ ها یک ریش بز مانند داده میشد تا وابستگیشان به بز یادآوری شود.:

“the Phoenician origin of BRITONS , SCOTS , ANGLO-SAXONS”: L.A. WADDELL: 1924: Chap21

توجه کنیم که در قرون وسطی بز نماد یهودیان بوده و آنها معمولا با همان مشخصات نژاد ارمنی از آناطولی تصویر میشوند. بنابراین قتل سنت اندرو توسط آخایی ها (مردم بز) نسخه ی دیگر قتل مسیح توسط یهودیان است و در هر دو مورد، قهرمان مقتول، تبدیل به خدای قاتلان شده است. از نکات جالب در مورد بازسازی طرح داستانی اندرو/ایندرا، شمالی بودن قاتلان نسبت به مقتول است. عیسی مظهر شیر یهودا است و در بریتانیا هم اسکاتلند شمالی، تکشاخ –جانشین بز- را در مقابل شیر که نماد انگلستان جنوبی است علم کرده است. این دوگانه را میتوانید دنباله ی دوگانه ی گوتی های شمالی و آکدی های جنوبی، و حتی بربرهای شمالی اروپایی در مقابل روم باستان جنوبی تلقی کنید. اگر به لاکاپله اتکا کنیم، همه ی اینها تصرف نیروهای تاریکی بر نیروهای روشنایی برای ایجاد زمینی دورگه از روشنایی روحانیت و تاریکی مادی گرایی را نشان میدهند. همانطورکه دیدیم، شمال دراینجا جانشین تاریکی قطب شمال شده و قطب شمال توسط صورت فلکی دب اکبر کنترل میشود. دب اکبر هم دنباله ی صورت فلکی ثور (ورزاو) است که خانه ی سیاره ی زهره است و احتمالا به همین خاطر است که شمبلای بودایی مورد توجه مردان آتشین زهره قرار گرفت. در اساطیر اکدی، عیشتار الهه ی زهره و نمادش یک ستاره ی هشت پر است.

جرالد مسی، نماد ستاره ی هشت پر را به هشت سنگ گرانبهایی ربط میدهد که باطنی های درس آموز تمپلارها برای نشان دادن "پیرمرد کوهستان" یا همان شیخ الجبل که قطبشان بود روی هم میگذاشتند و ستاره ی هشتم یا بالایی نماد سر شیخ بود. مسی، هفت ستاره ی پایینی را با هفت طبقه ی آسمان بر اساس هفت سیاره ی کلدانی تطبیق میکند که به هفت طبقه ی کوه کیهانی در قطب شمال تشبیه میشدند و زیگورات های بین النهرینی بر اساس آنها در هفت طبقه ساخته میشدند. این هفت طبقه به شکل هفت ستاره ی دب اکبر (خرس بزرگ یا اورسا میجر) در آسمان قطب شمال بازسازی میشدند و آپت یا الهه ی مادر را ایجاد میکردند که ستاره ی هشتم یعنی ستاره ی قطبی را میزایید و این ستاره خود به شکل یک مجموعه ی هفت ستاره ای دیگر یعنی دب اصغر رشد میکرد. در اساطیر قبطی، مدیر این عملیات، شو خدای شیر مانندی بود که آسمان را از زمین جدا مینمود و این کار را با یک تیم هفت نفره انجام میداد که به نظر مسی، همان هفت کابیری (کبیر) فنیقی هستند. ستاره ی هشتم یعنی ستاره ی قطبی از روی یکی از مهمترین ارکان این عملیات یعنی سیت/سوت ساخته شد و به مانند او یک سگسان تصویر شد که مرتبا با آنوپ یا آنوبیس، خدای شغال مانند تطبیق میگردید. با رشد شخصیت هورس و تبدیل مجموعه ی هفتگانه به پسران او، آنوبیس به عنوان نیرویی مشابه در خارج از حیطه ی او بخشی از نیروها را به خود جذب کرد و چهار نیرو به عنوان چهار پسر هورس در چهارگوشه ی زمین مستقر ماندند درحالیکه نیروهای باقی مانده در چهارگوشه ی آسمان که مکعب زمین را میساختند، در مقام الگوهای فرازین این چهار گوشه ی زمینی، به نیروهای تحت اداره ی شو نزدیکتر ماندند. دو نیروی بنیادی تر، همان نیروهای مخالف روح و ماده هستند که در قبل از پیدایش جهان 6000ساله و در عصر جوزا، به شکل یک خدای دوگانه ی واحد، دو آدم برج جوزا یا جمینی را تشکیل میدادند. بعد از ایجاد جهان، این زوج متحد با هم درگیر اختلاف شدند و این اختلاف به قتل یکی توسط دیگری و ادامه ی جنگ بعد از بازسازی مقتول انجامید همانطورکه در مورد قتل ازیریس به دست سیت و بازگشتش به شکل هورس میبینیم. به نظر مسی، قتل رموس به دست رومولوس در جریان اختلاف آنها بر سر بنای شهر رم، درواقع همان درگیری دو پیکر جوزا بر سر بنای جهان را نشان میدهد. این اختلاف، نفر سومی را حیاتی میکند و او خود شو است که باید بین این دو نیرو هماهنگی ایجاد کند. ازآنجاکه در عصر فرضی جوزا، اعتدال بهاری در برج جوزا اتفاق می افتاده است، شو در نقطه ی مقابل اعتدال بهاری یعنی در نقطه ی اعتدال پاییزی آن موقع در برج قوس (کماندار) ساکن میشد و خود مانند آنها حالت دوگانه پیدا میکرد. این بار، این دوگانه، دوگانه ای از دو جنسیت بود. شو به شیر تشبیه میشد و شیر، یک پیکره ی دو جنسه بود. بدن شیر نر، نرینه است درحالیکه دمش به خاطر شبیه بودن به مار مادینه است. این دم مارمانند جانشین اژدهای هاویه ی مادینه است که در مصر به تمساح، اسب آبی و شیر ماده تشبیه میشد. شیر جانور خورشید است و صبح وقتی از افق شرق بیرون می آید با سرش پیدا میشود و به همین دلیل، روز نرینه است. در عوض در غروبدم، دمش به طرف ما است و بنابراین شب مادینه است چنانکه خدای ماه به کرات مادینه تلقی شده است. در مورد شو، این نیروی مادینه ی مکمل به صورت تفنوت خواهر شو بازسازی میشود و جای الهه ی دب اکبر را میگیرد و اینگونه یک نیروی چهارگانه در آسمان شکل میگیرد و در مقابل چهارگانه ی زمین قرار میگیرد. از روی دوگانه ی نور و تاریکی در قوس، دوگانه ی هورس و سیت هم مضمون مقابله ی نور و تاریکی را به خود میگیرد. جبهه های نور و تاریکی، افق های مشرق و مغربند که به دو شیر در دو افق تشبیه میشوند و میتوانند ازجمله بنیان های هورس و سیت باشند. هورس و سیت در خانه ی پتاح خدای خالق با هم صلح میکنند و قرارگاه هایشان دو ستون خانه ی پتاح را که جهان مادی است میسازند. این دو ستون، قطب های شمال و جنوبند که قطب شمال با ستاره ی قطبی و قطب جنوب با ستاره ی استوایی سهیل تعیین میشدند. در شمال تاریکی بیشتر بود و آنجا قلمرو سیت بود. جنوب که روشنایی و گرمای بیشتری داشت قرارگاه هورس تعیین شد. این دوگانه ی شمال-جنوب در خود مصر بازسازی شد. سرزمین مصر که زمینی بود و از صحراهایی تشکیل میشد که خانه ی سیت شناخته میشدند، از آبی که از سرزمین های نامشخص جنوبی می آمدند تغذیه میشد و حاصلخیزی هایی پیدا میکرد. بنابراین عنصر سیت، زمین، و عنصر هورس، آب تعیین شد و باز به سبب این که قلمروهای اینها جانشین قلمروهای زمینی و آسمانی شده بود که توسط هوا از هم جدا میشدند، عنصر شو هوا بود. شو قلمروهای وحشی و گیاهی بین مصر و دریای ناشناخته ی جنوبی را کنترل میکرد. این فضای بینابینی در افریقای سیاه، مملو از حیوانات وحشی ترسناک بود و شیر حیوان شو هم سلطان جنگل بود. سه گانه ی هورس-شو-سیت در طول سال هم تکرار میشدند. هورس فصل بارندگی و پرآبی، و سیت، فصل خشکسالی را نمایندگی میکرد، درحالیکه شو دوره ی سرسبزی طبیعت مصر بین این دو دوره را نمایندگی میکرد و بنابراین هنوز در حال میانجی گری بین این دو بود. میانجی گری او کاملا صلح طلبانه نبود. شو هنوز ارتباطش را با صورت فلکی کماندار حفظ کرده بود و جنگاوری و درندگی شیر در ظاهر مسلح جنگجویان و مامورین قسی القلب حکومتی بازتاب یافته بود تا حکومت، حتی اگر شده، با روش های غیر انسانی، اعتدال بین روح و ماده در زندگی زمینی را حفظ کند. در این مورد باید توجه داشت که کوه کیهانی هنوز در قلمرو تاریک قطب شمال قرار دارد و شو هم در همان منطقه تمرکز دارد. آنوبیس آسمانی و سیت زمینی قطب شمال، همان دو ظاهر دلقک مانند مختلف هورس هستند که یکی نقاب دارد و یکی نقاب ندارد. سیت گرگ مانند، آشکارا با بد کرداری به مردم صدمه میزند ولی آنوپ نقاب میزند و به همین خاطر به شغال تشبیه میشود که نماد فریبکاری است. شو به عنوان یک موجود بینابینی، معادل بندباز است که بین دو چوب به جای دو قطب با تعدل قدم میزند. این دو قطب، به سادگی میتوانند با دو ظاهر خشن و فریبکار هورس عوض شوند که با تصویرسازی شخصیت شیر در جایی بین گرگ و شغال/روباه مناسبت دارد.:

“ANCIENT EGYPT”: GERALD MASSEY: V1: FISHER UNWIN PRESS: 1907: P321-330

مرحله ی میانی اخیر که ما هنوز داریم در آن زندگی میکنیم، جانشین دوران سرسبزی در زندگی بشر اولیه است که هم خوراک در آن فراوان است و انسان ها را به گشت و گذار در خود تشویق میکند و هم این گونه انسان ها را بیشتر در معرض حمله ی جانوران خطرناک قرار میداده است. یعنی فرصت و تهدید را با هم داشته است. الان این فضا به صورت آیینی، با فضای تجملی بازار مدرن جایگزین شده که انسان ها را به اندازه ی تامین زندگیشان، در خطر لذت های خطرناک و آسیب های شدید اجتماعی قرار میدهد. مادیگرایی افسارگسیخته انسان ها را به گونه ی حیوانات جنگل مسخ میکند و آنهایی که از این فضا تغذیه میکنند، سیاستمداران و مقتصدین تاثیرگذاری در جایگاه شو هستند که فضای بین قطب (حاکم اصلی) و زمین (طبقه ی عوام) را اشغال کرده اند و مانند درندگان، از انسان هایی که فرقی با حیوان ندارند تغذیه میکنند و بر اساس «قانون جنگل» نظم را بر زمین حاکم میکنند. این فضا در مقام جنگلی که شیر سلطان آن است، میتواند مرام شیر کلدانیان را آشکار کند که بز ختی-یهودی-تمپلار-فراماسون مقابل آن می ایستد. اما پس چرا مدرنیته ی تحت کنترل فراماسونری زیاد با آن تفاوتی ندارد؟

برای پاسخ به این سوال، بد نیست به کتاب سرهنگ وادل برگردیم. در فصل 22 آن کتاب، وادل، به تشحوب خدای کشاورزی و حامی بزها و گوزن ها میپردازد و ارتباط کلاه فریجی او با شاخ بز را مجددا گوشزد میکند. به گفته ی وادل، نام تشحوب، در اصل «تاش-حوب» یعنی ارباب شخم زدن است که کارکرد کشاورزی او را نشان میدهد. اما علاوه بر آن، عنوان «تاش» که با تلفظ های مختلف تاس، داس، تاز، تاخ، تاسک و مانند آنها در آسیای صغیر شناخته شده بوده است، زیاد درباره ی خدایان به کار رفته و تقریبا معادل دقیق لغت یونانی "تئوس/دئوس" به معنی کلی خدا در یونانی و لاتین است ضمن این که نام زئوس خدای اعظم یونان هم از همین ریشه است. در کیلیکیه، عنوان "بال تزک" که میتوان آن را به بعل تاش یا ارباب تاش معنی کرد، معادل هرکول به کار میرفته و "دکز" هم عنوانی برای دیونیسوس بوده که مانند نسخه ی یونانیش با انگور و تاک آن مرتبط بوده است. در بین النهرین اما تاس عنوان محدودتری بود که بیشتر برای حئا به کار میرفت و بعد از جدا شدن شخصیت مردوخ از حئا، مختص مردوخ شد. وادل در فصل قبل نشان داده بود که حئای آناطولی به تشحوب نزدیکتر است و در این فصل سخن دیگرش در فصل قبل را تکرار کرد که عنوان میکال که گاهی در دنباله ی نام تشوب می آمده است نشانه ی ارتباطش با میکائیل است منتها با اضافه کردن این مطلب که ازآنجاکه عنوان میکال در سوریه برای رشف از خدایان آنجا هم به کار میرفته است، آن را ورود یافته توسط فنیقی ها میداند. میکائیل یک فرشته ی بالدار است و ازاینرو به عقیده ی وادل، ارتباطش با تاس نشان میدهد که او باید به شکلی دقیق تر در آسیای صغیر، به صورت "تاسکیو" درآمده باشد که گاهی بالدار و گاهی مرتبط با پرندگانی چون عقاب، شاهین، غاز و ققنوس بوده است. وادل گزینه ی آخر را برجسته و جامع بقیه میخواند ازآنرو که ققنوس پرنده ای خورشیدی است و مانند خورشید شبانه روز، مرگ و رستاخیز میکند. وادل همچنین نام تاسکیو را با نام داکشا خدای بز-سر هندو مرتبط میکند و نتیجه میگیرد که تاسکیوی اولیه جایی بین انسان و پرنده و بز قرار گرفته و میتوانسته معرف مجسمه های عتیقه از بزهای بالدار باشد.

ازآنجاکه تشحوب/تاسکیو/ایندرا/سنت اندرو با میکائیل آخرالزمانی هماهنگ شده و از طرفی در جایگاه ققنوس خورشیدی قرار دارد، فضای حاکم بر شمال تاریک او شبی بین رفت و برگشت خورشید را نشان میدهد، منتها در مقیاس یک دوره ی تاریخی کامل، یعنی همان دوره ی سیطره ی گناهان در قبل از آخرالزمان به روایت مسیحیت. ازاینرو آناطولی گوتی ها و کیمری ها نسبت به بین النهرین اکدی مرتبه ای شمالی تر است همانطورکه مصر نسبت به سرزمین های وحشی افریقای سیاه در یک مرتبه ی شمالی تر است چون همانطورکه لاکاپله بیان کرد، کمت/مصر مانند کیمریا استعاره ای از تاریکی است درحالیکه به روایت جرالد مسی، مصر استعاره ای از زمین هم هست و زمین و تاریکی با هم این همانی پیدا کرده اند. در شرایطی که تفسیر این حالت این همانی، تفسیر مسیحی باشد، در غیاب خدا که بین رفت و برگشت مسیح –و میکائیل- اتفاق می افتد، این، قوم خدا هستند که وظیفه ی فراهم کردن شرایط ظهور را دارند و بنابراین همان مردمی که در تاریکی جهل به سر میبرند، باید به قلمروهای روشن تر جنوب –قلمرو روزهای طولانی تر- حمله کنند تا آنها را ارتقا دهند و همین رابطه بین «غرب» سیاسی و «شرق» سیاسی هم تکرار میشود که چنین تهاجمی از سمت غرب و شمال از یک سو، به شرق و جنوب از سوی دیگر، فقط میتواند در استعمار در هر دو وجه استعمارهای کلاسیک و نو اتفاق افتاده باشد. درواقع مسیح مسیحیت، چیزی را گم کرده که تشحوب حتی در عنوان خود هنوز دارد. این ادعای وادل در فصل 22 که تشحوب در بنیانگذاری کشاورزی، تصویر یک پادشاه اولیه ی طرفدار تمدن را به خود جذب کرده است، با جایگاه استعماری وادل به عنوان یک سرهنگ انگلیسی فعال در هند و تبت بی ارتباط نیست. او دارد حرف زمانه اش را تکرار میکند. تمدن چیزی است که استعمارگر از خدایی که دیگر در صحنه نیست گرفته است و وظیفه دارد آن را بگسترد و اساس تمدن کشاورزی است. کلمه ی استعمار در انگلیسی، کلنیالیسم است که از ریشه ی "کلنا" به معنی کشاورز می آید و در اولین مراحل استعمار، حتما باید غربی هایی داشته باشیم که در سرزمین های بومیان ساکن میشوند و کشاورزی میکنند.

مشکل از همین نقطه شروع میشود. چون مردمان بومی بخصوص در زمانی که در بسیاری جاها هنوز خود را به عنوان مردم یک کشور و هموطن با قبایل و جایگاه های جغرافیایی دیگر حس نمیکنند، بسیار گوناگون و با سلایق متفاوتند و جلب رضایت آنها از سوی مهاجرین در جهت همکاری با آنها انواع متفاوتی به خود میگیرد که روند آن بیشتر اوقات از قبل قابل تعیین نیست و زمانبریش مطابق میل یک امپریالیسم جهانخوار که در بیشتر جاها مورد سوء ظن بومیان قرار دارد پیش نمیرود. به همین دلیل، امپریالیسم، برای خود، دشمن قلابی تراشیده و اجازه ی پیشرفت به این دشمن را داده تا به نام دشمنی با امپریالیسم، گذشته ی کلنیالیستی او را توجیه کند. این دقیقا همان اتفاقی است که برای مارکسیسم افتاده و جالب است که ظاهرا از ابتدا چنین قراری نبوده و تفسیر دل به خواهثی نوشته های متناقض منسوب به مارکس لز سوی جریان غالب مارکسیستی به چنین نتیجه ای رسیده است. الگوی کلنیالیستی محبوب مارکس، بسیار قابل توجه است: امپراطوری بریتانیا.:

«در مقطع کنونی رویدادها، که در آن بحران‌های اقتصادی و سیاسی با افزایش فعالیت‌ها و مبارزات سیاسی تلاقی می‌کنند، به نظر نامتجانس و جدا از هم می‌آیند، مجموعه‌ای از مسائل منفرد بر کشورهای خاص و گروه‌های اجتماعی خاص تأثیر می‌گذارند. اما برای درک کامل اهمیت و تأثیر بالقوه جهانی رویدادهایی مانند نسل‌کشی جاری در فلسطین یا انتخاب مجدد دونالد ترامپ، باید پویایی‌ها و ویژگی‌های اجتماعی خاص آنها را در نظر گرفت، بدون اینکه از زمینه ی وسیع‌تری که آنها بخشی از آن هستند، غافل شد. این به معنای دیدن آنها به عنوان لحظات به هم پیوسته، بیان‌های خاص گرایش‌های سرمایه‌داری جهانی است. با این حال، قرار دادن سرمایه‌داری در مرکز تحلیل نباید به معنای تقلیل تمام مظاهر ملموس آن به یک منطق انتزاعی باشد. برخی از مارکسیست‌های ارتدوکس در این امر مقصر بوده‌اند و نظریه‌های مارکس را به سطح قوانین کلی که به طور مکانیکی مسیر تاریخ را تعیین می‌کنند، کاهش داده‌اند. این نسخه از جبر اقتصادی، که به بدترین شکل توسط جوزف استالین بیان شده است، از زمان مرگ مارکس بر نظریه و عمل مارکسیستی سایه افکنده است و منجر به این شده است که مارکسیسم برای بسیاری از مردم مترادف با مبتذل‌ترین، مکانیکی‌ترین و اقتدارگرایانه‌ترین جریان آن شود. با این حال، جریان دیگری از مارکسیسم همچنان پابرجا مانده است که با استالینیسم در تمام اشکال آن مخالف است و بر تفسیری انسان‌گرایانه، بین‌المللی و غیرجبرگرایانه از مارکس اصرار دارد. این سنت مارکسیسم به جای اینکه تاریخ را نتیجه ی ضروری قوانین انتزاعی توسعه بداند، آن را به عنوان یک فرآیند متناقض و ناهموار با نتایج احتمالی متعدد می‌بیند. از این منظر، بحران‌ها و مبارزات خاص نه به طور کامل توسط قوانین انتزاعی تعیین می‌شوند و نه رویدادهای متمایز و منزوی. آنها نمایانگر لحظاتی از یک وحدت هستند که تنها از طریق بخش‌های تشکیل‌دهنده ی آن و روابط بین آنها قابل درک است. تجدید این جریان مارکسیسم امروز می‌تواند به درک بحران‌ها و مبارزات فعلی به عنوان بخش‌هایی از این کلیت کمک کند و همبستگی و بین‌المللی‌گرایی را در جنبش‌های سیاسی تشویق کند. کتاب جدید کوین اندرسون، "جاده های انقلابی مارکس متاخر" سهمی در این نسخه از مارکسیسم دارد. این کتاب در مخالفت با تفسیر مارکس به عنوان یک نظریه‌پرداز اروپامحور که تنها به دیدگاهی محدود از طبقه ی کارگر توجه دارد، استدلال می‌کند که مارکس را می‌توان و باید به عنوان یک متفکر چندخطی در نظر گرفت، کسی که آشکارا با استعمار، اشکال زندگی بومی و اشتراکی و جنسیت درگیر بوده است. اندرسون از آثار مارکس بین سال‌های ۱۸۶۹ تا ۱۸۸۲ بهره می‌برد که بیشتر آنها شامل یادداشت‌های منتشر نشده اما گسترده در مورد استعمار، جوامع بومی و غیرغربی و روابط جنسیتی است. این یادداشت‌ها، اگرچه پالایش نشده‌اند، اما برای اندرسون، نقشه‌ای از علایق فکری مارکس در اواخر زندگی و نشانه‌ای از این هستند که تفکر او هنوز در حال تکامل و گسترش بوده است. این کتاب به جای شناسایی یک مارکس «جدید»، رابطه‌ی بین مارکس متأخر و آثار اولیه و از نظر تئوریک توسعه‌یافته‌تر او را برجسته می‌کند. ادعای اندرسون این است که این یادداشت‌های مبتنی بر تجربه، نشان‌دهنده‌ی فاصله گرفتن از آثار اولیه‌ی مارکس نیستند. بلکه، آن‌ها نشان‌دهنده‌ی حرکتی دیالکتیکی از منطق انتزاعی تر "سرمایه" به سطح ملموس توسعه‌ی ناموزون سرمایه‌داری در ایرلند، هند و ایالات متحده، و نمونه‌های دیگر، هستند. این موارد خاص، اشکال متنوعی را که توسعه‌ی سرمایه‌داری به خود گرفته است، برجسته می‌کنند، در حالی که همچنان مبتنی بر نظریه‌ی عمومی سرمایه‌ی مارکس هستند. درک مارکس به این شکل، به عنوان یک متفکر دیالکتیکی که از انتزاعی به ملموس حرکت می‌کند، امکان بینش‌های جدیدی را در آثار اولیه ی مارکس فراهم می‌کند. در حالی که گاهی اوقات کتاب سرمایه به عنوان روایتی اروپامحور از توسعه خوانده می‌شود که در آن ظهور سرمایه‌داری در انگلستان به عنوان الگویی برای بقیه جهان ارائه می‌شود، مارکس به صراحت در فصل مربوط به «انباشت اولیه» بیان می‌کند که "تاریخ این سلب مالکیت در کشورهای مختلف جنبه‌های متفاوتی به خود می‌گیرد و مراحل مختلف خود را در ترتیب‌های مختلف توالی و در دوره‌های تاریخی مختلف طی می‌کند. فقط در انگلستان، که بنابراین ما آن را به عنوان نمونه ی خود در نظر می‌گیریم، شکل کلاسیک خود را دارد." یادداشت‌های بعدی مارکس در مورد اشکال خاصی که استعمار در ایرلند و هند به خود گرفت و اینکه چگونه این امر توسعه ی سرمایه‌داری را در آن کشورها شکل داد، محتوای تجربی این متن را فراهم می‌کند و به ما اجازه می‌دهد تا کتاب سرمایه را به عنوان یک مدل نظری برای درک اشکال متنوع و ناهمواری که سرمایه‌داری ممکن است به خود بگیرد، بخوانیم. اندرسون با برجسته کردن این آثار کمتر مطالعه‌شده، ما را تشویق می‌کند که مسائل مربوط به استعمار و توسعه ی ناموزون را در خوانش‌های خود از آثار کاملاً توسعه‌یافته و منتشر شده ی مارکس بگنجانیم. در حالی که او به شدت به نقل قول‌هایی از قطعاتی که توجه مارکس به این مسائل را برجسته می‌کنند، تکیه می‌کند، اندرسون به طور قانع‌کننده‌ای نشان می‌دهد که اینها صرفاً نمونه‌های گلچین‌شده نیستند، بلکه نکات مرجع مهمی برای توسعه در اندیشه ی مارکس هستند که با مطالعه ی دقیق می‌توان آنها را در آثار اولیه ی او ردیابی کرد. با گنجاندن یادداشت‌های مارکس در مورد جوامع غیرغربی در خوانش ما از آثار اولیه ی او، درک دقیق‌تر و از نظر تاریخی خاص‌تری از توسعه ی سرمایه‌داری پدیدار می‌شود. اندرسون می‌گوید که جاده‌های انقلابی به نوعی دنباله ی کتاب قبلی‌اش "مارکس در حاشیه ها" است. استعمار در هند و ایرلند، جوامع اشتراکی در روسیه و آمریکای شمالی، و رابطه بین مبارزه ی ضداستعماری و انقلاب کمونیستی، همگی نقش‌های اصلی را در هر دو کتاب ایفا می‌کنند، اما در اینجا بسط‌یافته‌تر هستند و ارتباط بهتری با آثار گسترده‌تر مارکس دارند. اندرسون با ارائه ی مستندات قوی، ادعا می‌کند که توصیف مارکس به عنوان یک متفکر اروپامحور و تک‌خطی بی‌اساس است. این دیدگاه که در کتاب "شرق شناسی" از ادوارد دبلیو. سعید یافت می‌شود، معتقد است که مارکس مسیر توسعه ی انگلیسی را برای کل جهان ضروری می‌دانست و همین امر منجر به توجیه او از حکومت استعماری انگلیس در هند شد. سعید، مارکس را با نظریه‌های مدرنیستی توسعه مرتبط دانست، که در آن سرمایه‌داری مرحله‌ای ضروری را نشان می‌دهد که همه ی جوامع فئودالی باید در مسیر خود به کمونیسم از آن عبور کنند. در حالی که این دیدگاه قطعاً توسط برخی از طرفداران مارکسیسم ارتدوکس مطرح شده است، اما توسط بسیاری از مارکسیست‌ها و همانطور که اندرسون نشان می‌دهد، توسط خود مارکس پذیرفته نشده است. طبق قرائت ارتدوکس از مارکس، تاریخ با مراحل متمایز و شیوه‌های تولیدی مشخص می‌شود که شکل روابط اجتماعی را تعیین می‌کنند. ای. پی. تامپسون در کتاب "فقر نظریه" علیه این تفسیر از مارکس می‌نویسد و استدلال می‌کند که دسته‌بندی‌هایی مانند «فئودالیسم» و «سرمایه‌داری» ظروف ایستا نیستند؛ بلکه مجموعه‌ای از روابط اجتماعی هستند که به شیوه‌های تاریخی خاص و متنوعی بیان شده‌اند. سرمایه‌داری را تنها می‌توان با بررسی اشکال خاص آن به طور کامل درک کرد. اما این موارد مشخص، لحظاتی از گرایش عمومی توسعه ی سرمایه‌داری هستند که مارکس در کتاب سرمایه به تفصیل شرح می‌دهد و تنها می‌توان آنها را به عنوان بخشی از این منطق به طور کامل درک کرد. درحالیکه مارکس در کتاب "ایدئولوژی آلمانی" مدلی از مراحل توسعه ارائه داد، اندرسون به این واقعیت اشاره می‌کند که این مدل را می‌توان به عنوان مدلی برای اروپای غربی تفسیر کرد، نه به عنوان یک مدل جهانی. بنابراین، اگرچه توسعه در غرب از مراحل متوالی، از جامعه ی اشتراکی به جامعه ی برده‌داری یونانی-رومی، به فئودالیسم غربی و به سرمایه‌داری، عبور کرده است، اما این بدان معنا نیست که هر جامعه‌ای در همه جا باید این مسیر را دنبال کند. در واقع، مارکس در گروندریسه، انواع اشکال پیشاسرمایه‌داری - آسیایی، اسلاوی، باستانی (یونانی-رومی) و آلمانی - را که در کنار یکدیگر وجود دارند، به عنوان یک توالی از مراحل، شناسایی نمی‌کند. در واقع، مارکس مسیرهای توسعه‌ی چندگانه را تصدیق کرد. از آنجا که شکل یونانی-رومی بالاتر از سایر مراحل نیست و تنها شکل یونانی-رومی جامعه‌ی پیشاسرمایه‌داری به فئودالیسم غربی گذار کرد، سایر اشکال، مسیرهای متفاوتی را نشان می‌دهند. اندرسون بخشی از کتاب سرمایه که در بالا نقل شد را به عنوان شاهد دیگری بر این مدعا برجسته می‌کند که مارکس قصد نداشت مدل انگلیسی را بدون انتقاد در هر جامعه‌ای به کار گیرد. شکل خاص توسعه‌ای که ایرلند و روسیه اتخاذ کردند، جایی که اشکال اشتراکی زندگی در کنار توسعه ی روابط سرمایه‌داری ادامه یافت، به این معنی است که جوامع لزوماً نباید در مسیر خود به سوی انقلاب سوسیالیستی از سرمایه‌داری عبور کنند. در عوض، همانطور که مارکس در نامه‌ای به ورا زاسولیچ، کمونیست روسی در سال ۱۸۸۱ نوشت، «کمون اساس بازسازی اجتماعی روسیه است»، چیزی که او در مقدمه ی روسی ۱۸۸۲ بر مانیفیست کمونیست نیز به آن اشاره می‌کند. اندرسون همچنین تأکید می‌کند که چگونه یادداشت‌های بعدی مارکس در مورد هند نشان می‌دهد که دیدگاه او در مورد استعمار بریتانیا به عنوان گامی ضروری - هرچند وحشیانه - به سوی سوسیالیسم در هند تکامل یافته است. با این حال، توجه به این نکته مهم است که انزجار مارکس از خشونت استعماری منحصر به آثار بعدی او نیست. او در کتاب سرمایه نوشت که "روش‌های انباشت اولیه به هیچ وجه ایده‌آل نیستند" و "این یک واقعیت آشکار است که فتح، برده‌داری، سرقت، قتل، و به طور خلاصه، زور، بیشترین نقش را در خاستگاه سرمایه‌داری ایفا می‌کنند". مارکس در نوشته‌های اولیه ی خود در مورد هند، به "ریاکاری عمیق و بربریت ذاتی" استعمار بریتانیا اشاره می‌کند. اما اندرسون نشان می‌دهد که چگونه مارکس در اواخر عمرش نه تنها استعمار بریتانیا در هند را وحشیانه می‌دانست، بلکه دیگر آن را به عنوان شری ضروری که اشکال سنتی زندگی هندی را از بین می‌برد و آنها را با صنعت مدرن جایگزین می‌کند، نمی‌پذیرفت. مارکس با تحسین از مقاومت ضداستعماری در هند، چه از نظر نظامی و چه از نظر تداوم سنت‌های اشتراکی، می‌نویسد. این دیدگاه از رابطه بین گسترش روابط سرمایه‌داری، خشونت استعماری، مقاومت ضداستعماری و اشکال اشتراکی زندگی، تصویری بسیار پیچیده‌تر از توسعه را نسبت به دیدگاه مکانیکی، خطی و جبرگرایانه‌ای که اغلب به مارکس تحمیل می‌شود، نشان می‌دهد. اندرسون با برجسته کردن جنبه‌های ضداستعماری آثار مارکس، به ما یادآوری می‌کند که روابط سرمایه‌داری صرفاً پدیدار نمی‌شوند؛ آنها تحمیل می‌شوند . مارکس فراموش نمی‌کند که خشونت در خاستگاه سرمایه‌داری نهفته است و در واقع، همچنان زیربنای آن است. تمرکز بیشتر بر استعمار، دیدگاه‌های مارکس را در مورد مقاومت ضداستعماری و مبارزات برای آزادی ملی تغییر داد. اندرسون با استفاده از یادداشت‌های مارکس در مورد تداوم شیوه‌های زندگی اشتراکی و مقاومت در برابر استعمار، مسیر مارکس را در مورد پتانسیل انقلابی جوامع غیرغربی نشان می‌دهد. یادداشت‌های مارکس به جای رمانتیک جلوه دادن اشکال زندگی پیشاسرمایه‌داری یا تلقی آنها به عنوان موانعی برای پیشرفت مدرن، درک دیالکتیکی و ظریفی از اشکال اشتراکی و تکاملی از تفکر اولیه‌اش در این زمینه را نشان می‌دهد. اندرسون در یادداشت‌های مارکس در مورد جوامع بومی آمریکای شمالی، به استفاده ی مارکس از نقل قول‌ها پیرامون اصطلاح «برابر» در بخشی اشاره می‌کند که در آن مارکس بر شکل اشتراکی شکار تأکید می‌کند، که از آن همه سهم «برابر» خود را می‌گیرند. از نظر اندرسون، این نشانه‌ای است که مارکس «می‌گوید سلسله مراتب اجتماعی ممکن است زودتر از آنچه منابع انسان‌شناسی او نشان می‌دهند، ظهور کرده باشد»، حتی در حالی که تحسین خود را از این جوامع ابراز می‌کند. مارکس بدون ایده‌آل‌سازی ماهیت غیرسلسله مراتبی و دموکراتیک این جوامع پیشاسرمایه‌داری، شروع به دیدن پتانسیل انقلابی مبارزه ی ضداستعماری کرد.»:

Which Marx? On Colonialism, Uneven Development, and Gender: Sean K. Isaacs: TEMPEST: 8 MAY 2025

مطمئنا چیزی که مارکس –یا نویسندگانی که به جایش آن آثار را نوشته اند- از دور میدید، برای استعمار در نزدیکی آن ملموس تر بود. سنت های بومی که به حس برابری و اتحاد مردم کمک میکردند خطرناک بودند و تصویر اروپامحور از کشورهای غیر شمالی-غربی به گونه ی جنگلی وحشی و حیوانی را زیر و رو میکردند. بنابراین نوعی فرهنگسازی استعماری از بالا به جریان افتاد که طی آن، جهان در همان حالی که به گونه ی تکنولوژیک پیشرفت میکرد و به جای بهتری تبدیل میشد، تک تک جنبه های اخلاقی مثبت اجتماعی خود را از دست میداد؛ هر خصیصه ی بدی در جایی از جهان بود، به همه جا گسترش می یافت و هر خصیصه ی مثبتی حتی المقدور تضعیف یا نابود میشد. به صلیب سنت اندرو که بر پرچم انگلستان است بیندیشید و آنگاه بر این تمرکز کنید که اگر مارکس درباره ی انگلیسی کردن کل دنیا حکم رسمی نداده بود، پس به نفع کدام دولت بود که مردم دنیا فکر کنند برای پیشرفت باید همگی سراپا انگلیسی شوند؟!

مغول های معمار: جهانی که تخریب میشود تا به معبد جدیدی بدل گردد.

تالیف: پویا جفاکش

در 4 ژانویه ی سال 1908 میلادی، دادگاهی در مینه سوتا در مورد این که آیا جان سوان و چند مهاجر فنلاندی دیگر، شهروند ایالات متحده محسوب میشوند یا خیر، برگزار شد، زیرا شرایط شهروندی فقط درباره ی سفیدپوستان و سیاهپوستان تعریف شده بود و دادستان منطقه، جان سوییت، بر آن عقیده بود که مهاجران فنلاندی، مغول هستند. قاضی ویلیام ای.کانت بعدا به این نتیجه رسید که مردم فنلاند ممکن است ابتدا مغولی بوده باشند، اما آب و هوایی که مدت ها در آن زندگی میکردند، و مهاجرت های تاریخی به فنلاند و جذب قبایل ژرمنی (توتون ها) که او «فنلاندی های خالص» مدرن را از آنها غیر قابل تشخیص میدانست، جمعیت فنلاند را به یکی از سفیدپوست ترین مردم اروپا تبدیل کرده است. اگر فنلاندی ها اصل و نسب مغول داشتند، این اصل و نسب، دور و رقیق بود. جان سوان و دیگران شهروند ایالات متحده شدند و از آن روز به بعد قانون، برخورد با مهاجران فنلاندی و امریکایی های فنلاندی تبار را به عنوان غیر سفیدپوست ممنوع کرد. این که تا سال 1908 در ایالات متحده فنلاندی ها مغول محسوب میشدند، در مقایسه با نگاه مشابه اروپاییان دیگر به فنلاندی ها غیر طبیعی نبود. موضوع فقط این نبود که فنلاندی ها آثار واضح نژاد مغولی بر چهره ی به شدت سفید خود دارند. سرهای آنها هم به نسبت بدنشان بسیار بزرگ به نظر میرسید و این، خصیصه ای بود که اروپاییان مسافر به قسمت های سیبریایی روسیه، به وضوح در اقوام مغولی روسیه مشاهده کرده بودند. در قدیم، معمولا سر بزرگ، نشانه ی هوش زیاد تلقی میشد و در جهانبینی حکمران بر نظام سرمایه داری، فرد هوشمند، آدم تنبلی بود که از هوشش برای به بردگی گرفتن دیگران استفاده میکرد تا آنها به جایش کار کنند. این توضیح خوبی بود برای این که چرا اقوام ترک-مغول تمام اروپا و آسیا را فتح کردند ولی لزوما در همه جا نژاد خود را به جا نگذاشتند. آنها ممکن بود در بسیاری از کشورها جمعیت قلیلی بوده باشند که با استفاده از هوش خود، سرزمین را فتح کردند و بعدا در اثر ازدواج مداوم با بومیان در آنها تحلیل رفتند، مانند اسکاتلندی ها که مدعیند نامشان از اسکیت ها گرفته شده و به تبار نیم مصری-نیم اسکیتی آنها برمیگردد ولی بیشتر اوقات نشانه های آشکار مغولی در چهره ندارند یا ترک های ترکیه که به زبان ترکی اوغوزی (ترکمنی) صحبت میکنند ولی اکثرا بیشتر شبیه اروپایی ها و ارمنی هایند تا ترکمن ها؛ همچنین هونگری ها (اوگری/اویغورها) که کشوری به نام خود ایجاد کردند که اکنون کاملا اسلاو است. به دلیل همین ارتباط بین هوش با جنگ و سروری در جهانبینی اروپایی، تاریخ ترک ها و مغول ها به گونه ای نوشته شده که در آن، آنها تمام هوش خود را متوجه جنگ کرده اند و به دلیل گرته برداری صرف از تمدن بومیان، خود هیچ تمدنی ایجاد نکرده و حتی تمدن های بومیان را نابود کرده اند. زندگینامه ی چنگیزخان، افراط بسیار شدید در این جهانبینی است. این زندگینامه از داستان خیالی محض BAAVUDAY TSEND GUN روشنفکر ملی گرای مغولستانی در سال 1908 گرته برداری شده است. ادعا میشود که این زندگینامه مربوط به بخشی گم شده از اسناد سلسله ی یوآن چین معروف به "تاریخ سری" بوده است ولی این احتمالا فقط یک بهانه برای تاریخی نشان دادن این قصه ی به شدت غیر قابل باور است. جالب اینجاست که تاریخ اروپایی حتی به خاطر منافعش به تالیف ملی گرای مغول هم وفادار نمانده و به عنوان مثال، درحالیکه نویسنده ی زندگینامه، چنگیزخان را فردی بسیار وفادار به همسرش نشان داده است، تاریخ اروپایی ادعا میکند چنگیزخان اینقدر به تمام زنان سر راهش تجاوز کرده که دی ان ایش الان در بخش اعظم مردم جهان به حیات خود ادامه میدهد!!! یک دلیل علاقه ی شدید تاریخ غرب به زندگینامه ی چنگیزخانِ اختراع ناسیونالیسم مغول که در هیچ جنگی شکست نمیخورد این است که توضیح کم دردسری برای از بین رفتن تمدن هایی که وجود ندارند یا قرار است چند بار تخریب شوند ارائه میدهد بی این که روند تاریخ اروپا را دچار مزاحمت های زیادی کند. در این مورد، بخصوص تمدن یونانی باکتریا مورد توجه است که ظاهرا در اوایل هزاره ی اول میلادی با جانشین شدن کوشانی ها با هپتالی ها یا هون های سفید از بین رفته است، سپس بعد از وقفه ای طولانی در حدود سال 1000 میلادی با نام جدید "خراسان" از نو برآمده تا در حدود 1200میلادی در یورش چنگیزخان و با قتل یک میلیون نفر به دست مغول ها در عرض یک ساعت (باور میکنید بعضی مورخ ها به چنین داستانی اعتقاد دارند؟!) محو و نابود شده است. درحالیکه از خراسان اخیر چیز زیادی به جا نمانده، آثار تمدن های یونانی-باکتریایی به طرز مرموزی حتی تا بعد از یورش افغان ها و تشکیل کشور افغانستان در قرن 18 باقی مانده بودند. بعد از خروج شوروی از افغانستان، شریرترین آدم های ممکن با "چکش معمول اسلام" در افغانستان به قدرت رسیدند تا در همان حین که تجارت تریاک انگلیسی ها را رونق میدهند، به نام مبارزه با بتپرستی، غربی ها را از شر بقایای تمدن های مزاحم در آسیای مرکزی خلاص کنند. درحالیکه با افتادن این آتش به جان آسیای مرکزی، کمتر آدم چیزفهمی حتی فکر سفر کردن به آنجاها را میکند، داستان "خراسان" دوم تا اندازه ی زیادی حقایق تمدن واقعی تر و فعلا قدیمی تر آسیای مرکزی را آشکار میکند چون نسخه ی دوم همان است همانطورکه چنگیزخان به خاطر مغول بودن و بنابراین به عهده گرفتن وظیفه ی جانشینی هون ها، گناه هپتالی/هفتالی ها را به گردن گرفته است. این هفتالی ها یا افتالیت ها را معادل با نفتالی های یهودی –"نا" ی تعریف آرامی به اضافه ی افتالی- میدانند که به خاطر سفیدپوست بودن بنیانشان باعث ایجاد اصطلاح هون های سفید شدند. ظاهرا تغییر خراسان بیش از این که یک رویداد بیرونی بوده باشد، یک تحول مرحله به مرحله ای در جهت ریشه کن کردن بقایای تمدن پیشین به بهانه ی یکتاپرستی یهودی بوده است. این ازآنجا روشن میشود که خراسان توصیف شده توسط مورخان مدرن، هویتی فارسی به خود گرفته ولی همزمان منبع لایزال فلسفه ی یونانی است همانطورکه تمدن یونانی باکتریا علاقه مند به هنر یونانی بود. پارسی/فارسی زبان معمول یهودی ها در خاورمیانه و هند بوده و به اصطلاح پاروسی/فریسی برای یک فرقه ی مهم یهود برمیگردد. در تاریخ رسمی، فارسیان به این دلیل در آسیای مرکزی نیرومند و قادر به تاسیس کشور خود شدند که در دعوای بین دو پسر هارون الرشید، طرف جریان برنده را گرفتند و بعدا علیه همو شوریدند. این هارون خلیفه که بعد از برادرش موسی به خلافت میرسد، همان هارون برادر موسای پیامبر در اساطیر یهود است و دو پسرش هم نمایانگر دو شاخه ی متفاوت برخاسته از هویت اویند. میدانیم که هارون اسرائیلی در بین گروه هایی از یهودیان و مسیحیان، متهم به بدعت گوساله پرستی و تحریف دین یهود است، در مقابل در شریعت اسلامی، هارون از این بدعت مبرا است و خدا در انتخاب او به عنوان پشتیبان موسی اشتباه نکرده است. در بسیاری از نظریات توطئه ی مسیحی، آورندگان فراماسونری و ایلومیناتی، یهودیان بدعتگزاری بودند که در ماجرای گوساله پرستی ظهور کردند. از طرفی فراماسونری و ایلومیناتی دنباله ی کیش شوالیه های تمپلار جنگ صلیبی شمرده میشوند که به پرستش بت باهومد یا بافومت متهم بودند که تلفظ دیگر نام "محمد" پیامبر شمرده میشود. این بت، معروف به "خروف" بود، لغتی که "فون همر" آن را به گوساله ترجمه و تلفظ دیگر لغت calf به همین معنا در انگلیسی عنوان کرده است. گوساله دراینجا اشاره به عصر فلکی "ثور" یا گاو دارد که در قبل از عصر ظهور مسیح قرار داشته و مسیحیت به آن خاتمه داده است، چون مسیح به دلیل نامیده شدن به بره ی خدا، با صورت فلکی حمل یا گوسفند تطبیق میشد که عصرش به عصر ثور خاتمه داد و یهوه یعنی خدایی را که به شکل مسیح درآمد و در قالب مسیح قربانی مردم شد را با دوران ابراهیم و یهودیان در عصر حمل برابر نمود. بنابراین بازگشت گوساله، بازگشت دوران کفار است و همزمان با ظهور محمد و مذهبش اسلام در بعد از عصر مسیح تطابق می یابد. چون محمد معادل آنتی کریست هم هست. احتمالا آنتی کریست در ابتدا نه به معنی دشمن مسیح، بلکه به معنی کسی که مذهب مسیح را منسوخ میکند بوده و کلیسا که تمپلارها هم از جنگ صلیبی آن برآمدند بود که تفسیر شیطانی از آنتی کریست را رواج داد. ازاینرو آنتی کریست با تفسیر فارقلیط انجیل به منجی آینده و معنی شدنش به "احمد" در آرامی و "آمد" در قبطی تطابق می یابد که در معنی «ستایش شده» معادل محمد است. این باعث میشود دعوای دو پسر هارون، درواقع دعوای خدای یهود و مذهب ماقبل آن باشد. اسم های این دو برادر، گویای همه چیز است. برادر بزرگ، محمد نام دارد و همنام پیامبر اسلام است. او بیشتر با لقبش "امین" شناخته میشود که باز هم لقب محمد پیامبر است. برادر دوم که سرداران پارسیش جان برادر اول را میگیرند، "عبدالله" نام دارد که ترجمه ی عربی لغت "اسرائیل" به معنی بنده ی خدا است. لقب او "مأمون" است که تلفظ دیگر لغت "مأمین" نسخه ی عبری کلمه ی عربی "مؤمن" است. در یهودیت، لغت "مأمینیم" در مقابل لغات "شالمیت"، "مشولای" یا "مشولام" قرار میگیرد که معادل لغات "اسلامی"، "مسلم" و "مسلمان" برای پیروان مذهب اسلام است. در تارگوم انکلوس، شالمیت ها با قینی ها در تاریخ باستان تطابق میشوند که موسی نزد رهبرشان یثرو در مدین درس آموزی کرد ولی بعدا قبیله ی آنها را نابود نمود. قینی ها یکی از ده ملت ذکر شده در سفر پیدایش 19 : 15 هستند و راشی آنها را معادل با ملت های ادوم، عمون و موآب میشمرد. امروزه این ملت ها تعریف محدودی دارند ولی قبلا مشولام با لغت جامع تر GER تطابق می یافتند. معنی اصلی "گر/جر"، بیگانه است ولی بعدا و به خاطر ساکن شدن بیگانه ها در میان یهود و پذیرش بخشی از قوانین یهود، معنی بیگانه ی یهودی شده و یا بیگانه ای که تا حدی به یهودی نزدیک است را یافت و درنهایت مفهوم بیگانه ی پیرو کیش نوح را پیدا کرد. اعتقاد بر این بود که نوح، همان مذهب آدم را دنبال کرد و فقط قانون ممنوعیت خوردن اعضای بدن جانور زنده را به آن افزود. بسیاری از قوانین معمول ملل متمدن در دنیای باستان مثل ممنوعیت کفرگویی، زنا، تجاوز جنسی، قتل و دزدی، و همچنین اهتمام به برگزاری دادگاه های عدالت، جزو قوانین آدم و نوح شمرده میشوند که در یهودیت هم برقرارند. به احتمال زیاد، نوح مد نظر دراینجا همان آتراهاسیس در نسخه ی بابلی سیل نوح است که جامعه ای که پس از سیل بنا نهاد، منشا تمام جوامع متمدن بین النهرین بود. نماد نوحی ها و بنابراین مشولام، رنگین کمان یا قوس قزح عنوان شده است به نشانه ی این که بعد از پایان سیل نوح، رنگین کمانی به نشانه ی ظهور عصر جدید، در آسمان هویدا شد. میمونیدس مشولام را به دو دسته تقسیم کرد: 1-"چوخمی اوموت ها عولم" که علیرغم پیروی از قوانین مثبت نوح، به یهودیت اعتقاد ندارند. 2-"هاسیدی اوموت ها عولم" که معتقدند قوانین نوح همان قوانین یهودیت است و با مامینیم تطبیق میشوند. شعبه ای از شق اخیر، با پذیرش این مطلب عملا یهودی میشوند که دراینجا جزو "گر زدک ها" یا بیگانه های نوکیش قرار میگیرند و تقریبا به طور مطلق از قوانین فریسی ها تبعیت میکنند. مهمترین مکاتب آنها مکاتب بیت آلفا، بیت شیریم و طبری بوده اند. عنوان زدک، به طرز روشنی با نام فرقه ی صادوقی ها یا الصادقین قابل تطبیق است. آنها در دو دسته ی اسماعیلی ها و ادومی ها طبقه بندی میشوند. عنوان "ادومی"، مذهب الاگابالوس، و از روی آن، مذاهب رومی و مسیحی را تحت پوشش قرار میدهد. در مقابل، عنوان "اسماعیلی" به پیروان اسماعیل پسر ابراهیم از قطوره برمیگردد که عنوان دیگرشان یعنی "هاجری ها" کاملا جانشین لغت "(ها) گر" است چون قطوره به دلیل برخاستن از گرهای نوحی، ها-گر یا هاجر نامیده میشد و این باعث شد که بعدا به اشتباه تمام هاجری ها یا نوحی ها فرزندان ابراهیم از نسل اسماعیل شمرده شوند. این که آنها خودشان این نسب را پذیرفتند فقط میتوانست در نتیجه ی فعالیت صادوقی ها در بین آنها باشد. گفته میشود که گروه موسوم به اسماعیلی ها توسط یکی از شاگردان آنتیگونوس سوکو از معلمان صادوقی قرن سوم قبل از میلاد در میان نبطیان ادوم تاسیس شد هرچند فقط در قرن اول میلادی ادعای نسب بردن از اسماعیل را نمود. شاید این موضوع باید با برکشیده شدن کیش صادوقی بر ضد فریسی گری توسط یوحنای هیرکانی مرتبط باشد. یوحنای هیرکانی حکمران یهودی حشمونی بود که علیه حکومت یونانیان شورید و موفق به تصرف بیت المقدس و مبارزه با بدعت های سامری شد ولی چون برخلاف میل فریسیان که حکومت یهود را از آن اشرافیت داودی طلب میکردند، همزمان شاه و کاهن اعظم شد، با فریسیان درافتاد و صادوقیان را به جای آنها به قدرت رسانید. یوحنا، گروهی از اعراب ادوم EDOMمعروف به ارکولی ها را بعد از شکست دادن مجبور به انتخاب بین مرگ و پذیرش دین یهود نمود و چون آنها یهودی شدند، به نام ایدومی IDEUMIANS شناخته شدند. بیشتر اهالی ایران کنونی از نسل ایدومی ها شناخته میشدند. آنها همچنین ریشه ی گروه موسوم به "هاجریم پهلوی" شمرده میشدند که زبان فارسی از زبانشان پهلوی ریشه گرفت. همچنین اعتقاد ایدومی ها به الاگابالوس یا میترا که خدای اخوت جنگجویان رومی شد و بعدا جای خود را با مسیح عوض کرد، نقش مهمی در نامیده شدن روم به ادوم در ادبیات یهودی غربی ایفا کرد. به نوشته ی جورج سینکلوس، در قرن هفتم، ایدومی ها تلاش وسیعی در جهت گستراندن یهودی مآبی در بین نایهودیان نمودند تا جایی که در زمان حکومت عبدالملک مروان فرمانروای اموی، یهودیت به عنوان یک دین پایه ای در تمام بررسی های مذهبی تثبیت شد و با این حال، خود عبدالملک، به مکتب ایدومی ها پایان داد و باعث مهاجرت آنها به میان ترک های یهودی شده ی خزر در شمال و تکثیر اندیشه های ایدومی در بین آنها گردید. به نظر میرسد نسبت داده شدن یونانی گرایی و یونانی دوستی به اموی ها، با ارتباط ریشه ای آنها با صادوقی ها و از طریق آنها حشمونیان مرتبط باشد. چون حشمونیان که به نام دشمنی با بتپرستی یونانی، یهود را علیه یونانیان شوراندند، درنهایت خود به لذت های یونانی روی آوردند و یونانی مآبی را رواج دادند. بدین ترتیب انواع و اقسام تفکرات یونانی از رواقی گری تا اپیکوری مسلکی بر صادوقیان اثر نهاد و این شد که به عقیده ی لاورنس شیفمن، اعتقادات کاهنان صادوقی از انکار برخی فرشتگان، وجود روح و زنده شدن دوباره ی مرده، تا پذیرش همه ی اینها و پذیرش کل کتاب مقدس دچار نوسان شد و یکدستی مذهب آنها را از بین برد. شیفمن معتقد است که الواح بحرالمیت نشان میدهند که جامعه ی مذهبی قمران در همان حال که پیرو معلمی به نام صادوق بوده است، با کاهن اعظم صادوقی برگماشته ی حشمونیان دشمنی داشته است. احتمالا نقد فلسفه ی ضد تورات آپیکورسوس در سنت تلمودی و اتهام به رواج آن در بین صادوقیان از سوی تلمودی ها، اشاره به علاقه ی اشرافیت حشمونی به لذت پرستی اپیکوری دارد. در اسلام هم اتهامات مشابهی به امویان زده و دلیل شورش علوی ها و زبیری ها علیه بنی امیه شمرده شده است. اموی ها بدون استحقاق واقعی و به دلیل پارتی بازی های فامیلشان عثمان که خلیفه شده بود به قدرت رسیدند. از طرفی حشمونی ها را فومنکو نسخه ی دیگر ترکان عثمانی و نامشان را تلفظ دیگر لغت "عثمانی" میشمرد. شاید این دو عثمان در ابتدا یکی بوده اند. اموی ها با بیزانس یونانی جنگیده اند و عثمانی ها حتی به آن پایان داده اند طوری که فومنکو تصرف قستنطنیه ی یونانی توسط عثمانی ها را نسخه ی دیگر تصرف اورشلیم توسط حشمونی ها میشمرد. با این حساب، وابستگی اموی ها به ایدومی ها در عین خیانت آنها به ریشه ی خود، مشابه رابطه ی مشابه مذهب حشمونی با ریشه ی صادوقی آن است و هر دو در ارتباط احتمالی عثمانی ها با قرائیان ترک زبان منطقه ی شمال دریای سیاه جمع می آید چون این قرائی ها خود را پیرو صادوقی ها میشمردند بی این که به تمام اصول صادوقی پایبند باشند. درواقع عثمانی ها را میتوان دنباله ی ایدومی های تاثیرگذار بر خزرها شمرد و نتیجه گرفت که تاریخ گذشته ی ایدومی از روی روابط بعدی عثمانی-ایدومی جعل و بازسازی شده است. عنوان "خزر" با عنوان "هوسار" برای جنگجویان مجار همریشه است و با توجه به این که کلمه ی "ماگار/مجار" تلفظ دیگر لغت "مغول" است، میتوان مغول های تاریخ خاورمیانه و قلمرو اسلامی را دنباله ی خزرها شمرد. عنوان "خزری" به صورت "هزاره" بر روی مغول نژادهای امروزه فارسی گوی افغانستان به جا مانده که در گذشته ترک زبان بودند. آنها میتوانند در ریشه ی مغول های هند باشند که زبان فارسی را زبان رسمی هند کردند و اگرچه هم مغول های هند و هم مغول های چنگیزی در فارسی "مغول" خوانده میشوند، در اروپا برای رد گم کردن، اولی را Mughal و دومی را MONGOL میخوانند تا ارتباطشان کشف نشود. نتیجه این که مغول از طریق برابری با ماگار یا قوم ماگ، در یک زبانشناسی کاملا ترکی، در مقابل سامری به معنی قوم سام قرار میگیرد. پس شورش حشمونی علیه سامری ها، شورش عثمانی علیه ترکیب سامی-ترکی قبلی خاورمیانه به جهت بدعت سازی در کیش های ایدومی و اسلامی است که سامری را معادل "سومری" در اشاره به زبان های همزمان شبه ترکی و شبه سامی بین النهرین میکند. بسیاری از لغات سومری در زبان مجاری موجود بوده است همانطورکه ارتباطی بین زبان مجاری و زبان اتروسک ها یعنی قوم معلم رومی های لاتینی اروپا هم شناسایی شده است. سرزمین سومر با شنعار یا بین النهرین در کتاب مقدس تطبیق میشود که همه ی گروه های آدمیان از اولاد نوح که در آنجا ساکن شده بودند ریشه گرفتند. با همان فرض قبلی تعریف "ار/ایل" به قوم، "ایران" به معنی سرزمین قوم ها میتواند مابه ازای مناسبی برای آن باشد و فارسیان هم همانطورکه کتاب فارسی شاهنامه نشان میدهد، مدعی احیای ایران بودند. در اساطیر سومری، انکی یا ائا/حئا خالق زمین و ازجمله انسان ها بوده است. او خدای آب دهنده و ازاینرو مطابق با صورت فلکی دلو یا اکواریوس بوده است. در عصر ثور که نماد دوران ماقبل یهودیت است، انقلاب زمستانی که سالگرد تولد الگبل/الاگابالوس است و بعدا به کریسمس تبدیل شده است، در برج دلو رقم میخورد. اما در عصر حمل که مابه ازای دوران پیدایش مذهب یهودی-مسیحی است، انقلاب زمستانی از برج دلو به برج جدی یا بز منتقل شد و میتوان مطمئن بود که با این تغییر، خدای یهودی-مسیحی هم در تولد دوباره ی خود بزمانند شد و به شیطان معروف مسیحی بدل گردید. هر دو برج دلو و جدی به سیاره ی زحل تعلق دارند که که در لاتین ساتورن نامیده میشود و روز مقدس یهوه یعنی سبت یا شنبه هم روز خاص زحل در هفته است. اعتقاد بر این است که ساتورن توسط ژوپیتر که فقط نقاب دیگر خدای یهود است سرنگون شده و اکنون به همراه ایل و تبارش موسوم به تیتان ها در تارتاروس یا دوزخ به سر میبرد که تیتان، تلفظ دیگر لغت "شیطان" است و تارتاروس باعث نام گرفته شدن تاتارها یا مغول ها به تارتارها یعنی جهنمی ها. بنابراین خدای اخلاقی سابق تغییر محتوای چندانی نکرده و فقط به بهانه های نجومی به جهنم رفته تا مقاصد قبلی خود را علنی کند. خدایان پاگانی سابق از مسخ شدن انسان ها به حیوان ها ابایی نداشتند و تصاویر انسان هایی با سرهای جانوران در نگاره های قدیم، این مسخ شدگی را گرامی میدارند. معمول ترین تصویر از یک تاتار، او را جنگجویی سوار بر اسب نشان میدهد که اسب را به خدمت گرفته است. اگر او از به بردگی گرفتن اسب به عنوان یک حیوان ابایی ندارد، قاعدتا حق خود میداند که انسان هایی را هم که به حد حیوانات سقوط کرده اند به بردگی بگیرد. قطعا حکومت های مدرن هم از داشتن چنین اجازه ای استقبال میکنند ولی ترجیح میدهند که خواست خود را مستقیما به مردم نگویند و درحالیکه چاپلوسی مردم را میکنند، در عمل، مردم را به حیوان مسخ و برده ی خود کنند. پس دور کردن انسان ها از دانش، در هر جایی که لازم باشد، امری طبیعی در سیاست است ازجمله فراموش کردن قوانینی که دولت ها بسته به منافعشان آنها را زیر پای میگذارند. به همین دلیل، سیاست نابود کردن حافظه ی جمعی، موضوعی سابقه دار در تاریخ است و کمک میکند تا ارتباط های قبلی اقوام برای پنهان ماندن ریشه های سنت هایی که اکنون در کشورها قانون نانوشته اند و مورد سوء استفاده قرار میگیرند کمک کند. احتمالا توجه شدید تاتارها و مغول ها به سرزمین حاصلخیز چین برای سرمایه گذاری های فراجغرافیایی اتفاقی نیست همانطورکه افسانه ی ملاقات مارکوپولو با قوبیلای خان مغول در چین هم بی معنا نیست. احتمالا ترک ها و مغول ها اینقدر چین را فتح کرده و با مردم آن آمیخته اند که نتوان حتی حدس زد بومیان چین قبل از مغول شدن چه شکلی بودند. چینی ها امروزه مرتبا تمام دنیا را شهرسازی میکنند و بعد شهرهای خود را خراب میکنند و شاید در تمام طول دوران گسترش مغول ها همینطور بوده است. با این حال، شما میبینید که گذشته برای چینی های امروزی اینقدر بی اهمیت است که دهقانان چینی مرتبا بناهای باستانی را برای استفاده از آجرهایشان تخریب کرده اند، امری که در مرموز و مبهم ماندن تاریخ چین نقش مهمی دارد. یادمان باشد بزرگترین حمله به چین نه از خارج بلکه از داخل و توسط کمونیسم رئیس مائو انجام شد آنگاه که تمام سنت های چینی را به نام ریشه داشتن در خرافات نابود کرد تا بشود تاریخ و فرهنگ کشور را از نو نوشت. ما همین تخریب بناهای قدیمی برای استفاده از عناصرشان توسط مردم عامی را در امریکا هم میبینیم درحالیکه ظاهرا باید امریکایی ها بیشتر به گذشته ی خود ببالند. پس قبیله ی بی سواد خواندن تاتارها و مغول ها بی ارتباط با تحکیم فرهنگ شفاهی توسط آنها در همه جای زمین به منظور نابود کردن گذشته نیست. همین الان در اسکاندیناوی کشوری به نام سوئد داریم که نامش مرتبط با لغت "سویت" به معنی اتحاد قبیله ای است. ظاهرا هیچ شباهتی به اتحاد قبیله ای ندارد ولی هم شباهت ظاهری مردمش به مغول ها خیلی زیاد است و هم تاثیر فرهنگ یهودی بر مردمش بسیار شدید است بی این که بیشتر مردمش اصلا به این ارتباطات واقف باشند.:

“MORALS AND DOGMA OF TARTARY”: ILMA EREN: DREAMS TIME: 24 SEP 2022

"گادفری هگینز"، لغت "مگول/مغول" را به ایل مغ یا مگ معنی میکند و مغ/مخ -مرتبط با مخوس: اصطلاحی که یونانیان برای عقلای فنیقی به کار میبردند- را به متفکر و کاهن معنی میکند. در الفباهای قدیم شرقی که کلمات هم از راست به چپ و هم برعکس خوانده میشدند، مخ میتواند وارونه خوانده و "(ه) خم" یا "حکم" خوانده شود و "حاکم" به معنی شاه از حکم به معنی دانش می آید. مانوی ها مجموع سوریه و عراق عرب را "کار هخم" یعنی سرزمین حکمت میخواندند. "کار هخم" همچنین معادل با "کاتیا" بوده که احتمالا باید منطقه ی کوثا در عراق باشد. اگر نامجای "آرکادیا" برای قدیمی ترین سکونتگاه یونان را به معنی سرزمین کاتیا بگیریم، منشا بخشی از حکمت های نسبت داده شده به یونان باستان را تا حدودی قابل کشف خواهیم یافت. مانوی بودن اصطلاح کار-هخم با خود نام "مانی" برای معلم مانویت نسبت دارد. لغت "مونی" که تلفظ دیگر لغت "مانی" به نظر میرسد، در بسیاری نواحی هندوستان به معنی حکیم است. مانو که نسخه ی هندی نوح است، ظاهرا از همین عنوان نام گرفته است. محدوده ی تحت تاثیر مان، بین دور رود سند و گنگ قرار داشت که به آن «دو آب» گفته میشود و معادل جغرافیایی مشابهی برای "بین النهرین" یعنی منطقه ی بین دو رود دجله و فرات در عراق عرب است. مانو به معنی انسان و معادل man در ژرمن است. ریشه گرفتن انسان ها از او را میتوان با ریشه گرفتن نام "آدم" ها از شخصی به همین نام مقایسه کرد. در آرامی و به دنبالش در فارسی، ریشه گرفتن اسم عام از اسم خاص، با اضافه کردن "د" به کلمه ی اصلی مشخص میشد که اصطلاح "مندا" به معنی دانش و منشا نام قوم مندایی همین نسبت را با لغت "مان" نشان میدهد. در فارسی هم به ترتیب مشابهی، لغت "مند" به معنی متخصص در امری پدید می آید و پسوند میشود. مثلا "کارمند" یعنی متخصص در کار، و "دانشمند" یعنی متخصص در دانش. در مورد اخیر، لغت "دانش" تلفظ دیگر لغت "آدونیس" به معنی خدا است که با عنوان آدونا برای یهوه در تورات هم مرتبط است. آدونیس از نسخه های سوری تموز است که در غاری در جبل لبنان رشد کرده و کوهستان آمانوس در مقابل آن، از عرصه های مقدس او بوده است. احتمالا دراینجا آمانوس باز نسخه ی دیگر مانو برای برابر کردن آن با خدا بوده که این خدا از طریق آدون میتوانسته با خود یهوه برابر شود. یهوه سه گانه است درست مثل مانس یا مانی. کلنل ویلفورد به روایتی درباره ی مانس اشاره میکند که بر اساس آن، پدر او اسکیتیانوس نام داشت، خود او تربینتوس خوانده میشد و از طریق سفر در میان تاتارها دکترین خود را توسعه داد. در روایتی مشهورتر، اسکیتیانوس بنیانگذار مذهب مانوی بود که در سرزمین ساراسن ها در عربستان ساکن شده بود. اپیفانیوس از یک تربینتوس نام برده که به هند سفر کرده است. عنوان تربینتوس را میتوان به وجود سه گانه معنی کرد. مانس هم یک تقدس سه گانه دارد. او سه معلم پیشین به نام های بودا، زارادس و کریست را پیشوایان خود میشمرد. همچنین به نوشته ی سیریل مقدس، مانس سه شاگرد مهم به نام های هرمس، اداس و توماس دارد که توماس را به مصر و اداس را به میان اسکیت ها میفرستد. درواقع هر کدام از این اسم ها میتوانند یک صورت از مانس را نشان دهند. اداس که احتمالا همان بودا است، از طریق برابری با سنت توماس که مذهب مسیح را در هند تبلیغ کرد، با آن شاگرد دیگر که اسمش توماس است یکسان میشود ضمن این که میدانیم بودا در هند، نام سیاره ی عطارد است که در یونان خدای حامیش هرمس است و هرمس خدای دانش است. نام توماس هم تلفظ دیگر نام تموز است. سه گانگی مانس هم چیزی نیست جز سه گانگی تموز/آدونیس بدل شده به یهوه که از روی سه تعریفش سه مذهب یهودیت، مسیحیت و اسلام به وجود آمده اند. نام مانس با نام مناشه پسر یوسف شبیه است که اولادش قصد پس گرفتن حق حکومت قبیله ی یوسف در رهبری یهود از اولاد یهودا یا اشرافیت داودی را داشتند. در شمال هند یک یهودیه وجود دارد که در جنوبش محلی به نام عربستان واقع است و قلمرو شمالی این یهودیه هم جولانگاه اسکیت ها بوده است. به همین ترتیب، در جنوب همه یس اینها یک "دو آب" قرار دارد که مابه ازای دیگر بین النهرین به عنوان محل ظهور مانس یا مانی است. بنابراین کاملا ممکن بوده که بودا یک نسخه ی هندی مانی در مناطق هندی و تاتاری بوده باشد. بودا هم یک فرد تلقی میشد و هم روح جهان که به نیروهای ایزدی کهتر تقسیم میشد. در همین رابطه، تکثیر یهوه در نیروهای کهتر به نام "یزد" و "یزید" و ایزد" را داریم که از اضافه شدن "یس/یه/یهو/یهوه" به "د" تکثیر کننده به دست می آید. "یزدس" یا "یازاتا" معادلی برای تک تک اجنه و شیاطین به طور عام بود و احتمالا به همین خاطر، طایفه ی یزیدی در کردستان به شیطانپرستی معروف شده اند. خداوند اصلی، از مجموع این نیروهای کهتر ایزدی پدید می آیند. ازاینرو زرتشتی ها و دیگر پهلوی زبان ها خدا را "یزدان" میخواندند که جمع کلمه ی "ایزد/یزد" است. لغت Yes که ریشه ی "یزد" است به IHES که از نام های دیونیسوس باخوس از خدایان یونانی است نیز نزدیک است. فرم قربانی خواه و خوناشام باخوس، سابازیوس است که در لغت همان صبایوت لقب یهوه است و خوردن نان و شراب به جای گوشت و خون عیسی در عشای ربانی، به خوردن گوشت قربانی و شراب به جای دیونیسوس برمیگردد. نام صبایوت با "سبت" یهود هم مرتبط است. آن در ریشه با "سب" به معنی ستاره همخانواده است. این ارتباط به "سبع" به معنی هفت برمیگردد که هفت ستاره ی تاثیرگذار کلدانیان را نشانه رفته است. از همین رو با "صابی" که عنوان مذهب کلدانی ها است هم ارتباط دارد. با زمینی شدن مذهب کلدانی توسط کولدی ها یا یهودی های کلدانی مآب، هفت ستاره ی کلدانی که هفت شخصیت انسان را میسازند، به هفت تپه ی شهر رم تبدیل میشوند و در فرم مسیحایی رم یعنی کنستانتینوپول یا قستنطنیه ی کنستانتین، با هفت تپه ی قستنطنیه بازتکرار میگردند. هلنا مادر کنستانتین که موجد امپراطوری مسیحی است، در نام موجد هلنیسم یا یونانی گری به نام خود میشود و چون مسیحیت کنستانتین غنوصی است، به همان اندازه ی مسیحیت متشرع، مذهب پاگانی هلنیسم را هم تعیین میکند. معماری و فرهنگ خاصی که هلنیسم را تعریف میکند، از دریچه ی ایونیه ی ترکیه از سوریه وارد شده است. کلمه ی "ماسون" به معنی معمار که بعدا با فراماسون ها به شهرت میرسد، با نام قوم "مازن" در سوریه مرتبط است که به اندازه ی مغول، ریشه در مغ/مگ/مجوس دارد. معماری مربوطه از ابتدا در ساخت بناهای سنگی غولپیکر تجلی می یافت که مردمان دوره های بعد، آنها را به سیکلوپ ها یعنی غول ها و دیوها نسبت میدادند.:

ANACALYPSIS”: V1: GODFREY HIGGINS: LONGMAN: 1836: P714-724

مشخص است که لغت MASON به معنی معمار، با لغت MAKE به معنی ساختن مرتبط است که خود از طریق ارتباط با "مغ/مگ/مجی" با جادو که قدیمی ترین روش ارتباط با خدایان است معنی دم دستی –و نه لزوما اصلی- از "مغول" به معنی ایل بزرگان را روشن میکند: ساختن و خلق کردن، اول کار خدا یا خدایان بوده و آدم ها در این امر، از خدا و طایفه اش تقلید کرده اند. حالا این خدایان، از طریق برابری مغول با تاتار/تارتار، معادل شیاطین جهنمند و در عین حال، یزید یعنی یهوه ی متکثر در تمام موجودات جهان –همانطورکه وحدت وجود کابالا درباره ی چیستی خدا ادعا دارد- محسوب میشوند. موضوع این است که موجودات گیتی فقط در یک فضای ذهنی برای انسان معنی می یابند و میتوانند فریبنده یا ترساننده و در هر دو حال، شیطانی باشند. این حالت، میتواند به راحتی سبب سیلان جادوی مذهبی به مادی گرایی محض شود که اکنون در جادوی رسانه های مدرن، در اوج خود قرار دارد، ولی ابتدای حرکتش از محل توصیف باستانیان در کتب مقدس، خودنمایی میکند. تمدن های پر شکوه و پر تجمل و پر اصراف باستانی که به لعنت الهی دچار آمدند، با برج های معماری شده ی عظیمی شناخته میشوند که منتسب به اولاد فرشتگان هبوط کرده و طرد شده از درگاه الهی و بنابراین رهبران ثروتمندشان قابل انتساب به شیاطین یا انسان های دارای خون شیاطین هستند و مسیحیت، با مقابل قرار دادن عوام با این اشرافیت ها، منتها از زبان گروه دیگری از این اشرافیت ها، فقط چنین ماتریالیسمی را وارونه و به مسیری منحرف کرده که انتهایش در مدرنیته به مارکسیسم انقلابی و انواع فرزندان ایدئولوژیک دورگه اش میرسد.

جیمز لیندسی، در واکنش انسان مدرن به دنیای مادی یک نوع تعصب عرفانی غیر عمدی از موضعی همزمان هرمسی و مارکسیستی تشخیص میدهد که در گذشته ریشه دارد. از دید او مارکسیسم علیرغم کباده ی اقتصاد کشیدن و ادعای ماتریالیستی و ضد مذهب بودن، درواقع یک مذهب دارای رویکرد عرفانی است که تحلیل مواضعش بسیاری از جنبه های شکل گیری واقعیت های مدرن را پوشش میدهد. این نوع ایدئولوژی ها اتفاقا میتوانند بیشتر به نفع ماتریالیسم اشرافی باستانی تمام شوند دقیقا وقتی که عوامانه و از تحلیل عقلانی تهی میشوند، چون آن موقع در وضعیت "سایلنت هیل" یا توده ی سکوت تحلیل میشوند که جایی بین واقعیت مادی و توهمات ذهنی فرد و اجتماع تحت تاثیر او قرار گرفته است، چیزی شبیه همان وضعیت قرار گیری خود یا SELF فرد بین ایگو، سایه، ناخودآگاه و نقاب های شخصیتی در گفتمان یونگی. این وضعیت بینابینی، بعضی اوقات میتواند انگیزه های خودخواهانه یا خرافی فرد را با منافع جمعی شکوهمند و پرارزش در هم آمیزد و بیشتر از این که باعث گسترش خوبی شود، مرز خوبی و بدی را چنان از بین ببرد که اعتبار خوبی از بین برود.

در سال 1384 شمسی و درست در همان زمانی که احمدینژادیسم خیز برمیداشت تا همین بلا را در وسیع ترین مقیاس پیش آمده بر سر ارزش های انقلاب اسلامی بیاورد، پخش سریال "فارس بلاجواد"- ترجمه ی فارسی: سوار بی اسب- از شبکه ی اول سیما همین حس را در من و بخصوص در ارتباط با محیط اطرافم در ایران ایجاد کرده بود. قهرمان این فیلم، قسم خورده بود که انتقام مرگ پدر و مادرش را از تمام قاتلینشان بگیرد ولی به لحاظ شخصیتی، متقلب مکاری بود که به طور اتفاقی از وجود کتاب «پروتکل های بزرگان صهیون» مطلع شده و آن را در راستای انتقامگیری خود یافته و اراده کرده بود شر صهیونیست های خدعه گری را که در همدستی با انگلیسی ها علیه کشورش فعالیت میکنند، کم کند. چون سریال را خوب ندیده بودم، در آن زمان فکر میکردم سریال سوری باشد ولی بعدا فهمیدم مصری است؛ این را هم فهمیدم که در زمان ساخت سریال، امریکایی ها و اسرائیلی ها به شدت آن را مورد انتقاد قرار داده و به سبب استفاده از کتاب احتمالا جعلی «پروتکل های بزرگان صهیون» که در آلمان نازی بهانه ی آزار یهودیان شده بود، یهودی ستیزانه توصیف کرده بودند. در آن زمان پاسخ "محمد صبحی" سناریست که خودش هم نقش اول را بازی کرده بود، این بود: «ما سعی نکردیم صحت یا ساختگی بودن کتاب [پروتکل ها] را تایید کنیم، ولی شیوه های اسرائیل در فلسطین، خطرناک تر از این کتاب است.» شاید الان بتوانیم بفهمیم که حرف صبحی واقعا هشداردهنده بود. اسرائیل الان دارد کارهایی را که قبلا فقط در فلسطین میکرد در ورای مرزهای خود مرتکب میشود و بزرگترین دلیلش هم این است که مردم مسلمان، حساسیت خود را نسبت به موضوع فلسطین و نگرانی از اعمال اسرائیل از دست داده اند. چرا این اتفاق افتاد؟ برای این که به نظر میرسید سردمداران نبرد با اسرائیل، مرز بین ماموریت نجات جهان و منافع شخصی خود را نمیفهمند و آنها را با هم خلط کرده اند؛ درست مثل قهرمان فریبکار سریال فارس بلاجواد که یکی از مهمترین دلایل نگاه نکردنم به سریالش این بود که نمیفهمیدم که کلاهبرداری که ارزش های اخلاقی را زیر پا مینهد، چرا بای دغدغه ی اخلاقی نجات مردم کشورش را داشته باشد؟! همین سوال را هم در رابطه با احمدینژاد و دور و بری هایش که تازه از توی لپ لپ درآمده بودند، در ذهن داشتم. ولی هرچه سال ها جلوتر میرفتند، میدیدم که این فقط آغاز یک دومینو بود. احمدینژادیسم، بحران های درونی مانند خود را در تمام آدم ها بیرون میریخت و میبتوان با اطمینان گفت در سایر کشورهای اسلامی هم وضع همین بود. اگر شما بفهمید که سوارهای بی اسب خط مقدم جنگتان کلاهبردارهایی هستند که خوبی را بهانه ی منفعت اندوزی خود کرده اند، دیگر برایشان نمیجنگید و برای این که با به هم زدن جنگشان جان خود را نجات بدهید، مدام برایشان دردسر درست میکنید. در این هنگام، وانمود میکنید دارید برای کشورتان و مردمتان این کارها را میکنید ولی بیشترش فقط برای منفعت اندوزی شخصی است و اینطوری است که اینقدر اخبار بد درباره ی ایران در فضای مجازی پخش میکنید که آن امریکایی و اسرائیلی صاحب شبکه ی اجتماعی که دارد وسیله ای را که به شما داده است رصد میکند اشتیاق پیدا میکند و می آید روی کشور شما بمب می اندازد و مثلا زندانی های سیاسی اوین را که در ایران اینترنشنالش برایشان اشک تمساح میریخت، با کشتنشان یا انداختنشان به زندان های بی امکانات، از زندان اوین آزاد میکند!. در این گونه مواقع، هم شما و هم دشمنانتان در جایگاه قهرمان فیلم "سوار بی اسب" قرار دارید و جالب اینجاست که رسانه ها برای هر دو گروه، خوراک های تبلیغاتی تولید میکنند و تا همه نوع سوار بی اسبی تولید کرده باشند.

پدر تبلیغات رسانه ای مدرن، ادوارد برنایز خواهرزاده ی زیگموند فروید بود و اتفاقا برادرزاده ی این برنایز، بنیانگذار نتفلیکس شد که در قرن ما یکی از بزرگترین ابزارهای به کارگیری تکنیک های روانکاوی فرویدی در رسانه است. ارتباط این گونه بنگاه ها با سیاست مدرن به قدمت ریشه یابی سیاست در کابوس های روانی ناخودآگاه بشری است. هگل معتقد بود که وضعیت واقعی روح وحشتناک است: شبی تاریک از خیالات و ترس‌ها و سردرگمی. در این شرایط، روح جهان به کار می‌افتد و عموماً مردم را از طریق افزایش سطوح نظارت اجتماعی، به نظم در دولت که یک ذهن جمعی واقعی است سوق میدهد. فروید در دیدگاه خود در مورد ناخودآگاه به این دیدگاه فلسفی پیوند می‌خورد. جالب است که هگل در فلسفه ی حق (1820) نظریه‌ای در مورد یک دولت تمامیت‌خواه منتشر کرده است که به طرز گمراه‌کننده‌ای به زبانی بیان شده است که مسیحیان ممکن است آن را بپذیرند. موارد بسیار دیگری نیز وجود دارد، به عنوان مثال: توماس هابز قدیمی "بد، وحشی و کوتاه" که "لویاتان" (1651) او با نظریه‌ای در مورد سوژه ی آشفته و رویاپرداز آغاز می‌شود:

«و دیدن رویاها ناشی از آشفتگی برخی از قسمت‌های درونی بدن است. آشفتگی‌های مختلف باید باعث ایجاد رویاهای مختلف شوند. و از این روست که سرمای زیاد، رویاهای ترسناک را پرورش می‌دهد و فکر و تصویر یک شیء ترسناک را برمی‌انگیزد (حرکت از مغز به قسمت‌های درونی و از قسمت‌های درونی به مغز، متقابل است همانطور که خشم باعث گرما در برخی از قسمت‌های بدن در بیداری می‌شود؛ بنابراین وقتی می‌خوابیم، گرمای بیش از حد همان قسمت‌ها باعث خشم می‌شود و تخیل یک دشمن را در مغز برمی‌انگیزد. به همین ترتیب، همانطور که مهربانی طبیعی، در بیداری باعث میل می‌شود و میل باعث گرما در برخی از قسمت‌های دیگر بدن می‌شود؛ به همین ترتیب، گرمای بیش از حد در آن قسمت‌ها، در هنگام خواب، تخیل نوعی مهربانی را در مغز برمی‌انگیزد. در مجموع، رویاهای ما برعکس تخیلات بیداری ما هستند؛ حرکت در بیداری از یک انتها شروع می‌شود و وقتی خواب می‌بینیم، از انتهای دیگر.»
افلاطون در پی تعدیل این روح از طریق یک وضعیت کاملاً هماهنگ و سلسله مراتبی بود - وضعیتی که تولید مثل در میان افراد عادی را منع می‌کند: هر ساله، پس از اینکه کمیته ی تولید مثل یا هر چیز دیگری، مخفیانه انتخاب‌های خود را انجام می‌دهد، نوعی جشنواره ی باروری برگزار می‌شود. همه ی نام‌ها را با قرعه‌کشی انتخاب می‌کنند و نامی که قرعه‌کشی می‌کنند، یا هیچ نامی، انتخاب خدایان برای آنهاست. این همان چیزی است که افلاطون آن را "دروغ شرافتمندانه" مینامد. زیرا قرعه‌کشی توسط کمیته ی تولید مثل انجام می‌شود. همه در واقع نامی را که برای آنها تعیین شده است، بیرون می‌آورند؛ و کسانی که قرعه‌کشی را بدون قرعه‌کشی انجام می‌دهند، به سادگی برای فرزندان نامطلوب تلقی می‌شوند. این زیاد از تلاش های مدرن برای درهم شکستن خانواده و به تعادل رسیدن زوج ها با هم فاصله ندارد. این که این تلاش ها زیرمجموعه ی فرویدیسم طبقه بندی میشوند بی انصافی نیست. روش تحلیل فروید دکارتی بود و آنچه دکارت به عنوان یک آزمایش فکری آغاز کرد - تخریب تمام ساختارهای آشنایی که از وجود اجتماعی و معنوی او پشتیبانی می‌کردند – از سوی فروید و پیروانش به عنوان وسیله‌ای برای گشودن سوژه به حقیقت تاریک خودشان استفاده شد. حتی علیرغم این کباده ی دکارتی بودن کشیدن هم کار فروید، تا حدودی از دیدگاه دکارتی منحرف است؛ زیرا اگرچه دکارت یک "نبوغ شیطانی" احتمالی را فرض کرد - که برداشت‌های نادرست او را ترتیب می‌داد - اما در بحبوحه ی فروپاشی خودساخته‌اش، راه خود را به سوی خود و یک خالق استدلال کرد. نقل قول معروف دکارت از کتاب تاملات منسوب به 1641 cogito ergo sum (من فکر می‌کنم پس هستم) منجر به نتیجه‌گیری او در مورد خدا و جاودانگی شد. آنطورکه در ویکی پدیا آمده است:

1-من وجود دارم.

2-وجود من باید علتی داشته باشد.

3- تنها علل نهایی ممکن عبارتند از:

الف)خودم

ب)خودم همیشه وجود داشته‌ام.

ج)پدر و مادرم

د)چیزی ناقص‌تر از خدا

ه)خدا

نه به الف: اگر خودم را خلق کرده بودم، خودم را کامل می‌ساختم.

نه به ب.: این مشکل را حل نمی‌کند. اگر من یک موجود وابسته هستم، باید دائماً توسط دیگری حمایت شوم.

نه به ج: این منجر به تسلسل بینهایت میشود.

.نه به د: ایده ی کمالی که وجود دارد نمیتواند از یک موجود ناقص ریشه گرفته باشد.

بنابراین، ه: خدا وجود دارد.

فروید خداپرستی را به عنوان یک خیال‌پردازی رد کرد درحالیکه روش تحلیل را از خداپرستان آموخت. دشمنیش با خدا در ارتباط واضحی با انکار اخلاق و هر گونه عاطفه ای از سوی او است. در سال 1994 نیویورک تایمز مقاله‌ای به نام Was freud a fraud?(آیا فروید یک شیاد بود؟) منتشر کرد که از طریق یک پرونده ی دادگاهی نشان می‌دهد که فروید اصرار داشت با هر کسی که می‌خواست روانشناس شود مصاحبه کند، تمام اسرار آنها را می‌شنید و سپس از آنها پول درمی‌آورد. خانواده‌ای از فروید شکایت کردند زیرا فروید به پدرشان تلقین کرده بود از مادرشان طلاق بگیرد و با یک زن بسیار ثروتمند ازدواج کند و سپس پول هنگفتی به فروید بدهد. همان مقاله هر مرحله از حرفه ی فروید را بررسی می‌کند و نشان می‌دهد که چگونه او مردم را فریب می‌داد، هدف جعل ذهنیت قرار میداد و می‌ترسانید تا نظریه‌های خود را مطرح کند. با این حال، برنایز نسبت به داییش صدمات خیلی بیشتری به جوامع وارد آورد.
برای قرن های متمادی، کودکان پدربزرگ‌ها و مادربزرگ‌ها، بزرگان، و والدین خود را می‌پرستیدند، تا زمانی که برنایز به مردمان عصر پس از رسانه شورشیانی کم سن و سال تقدیم کرد و به آنها یاد داد: طبیعی است که والدین خود را کلاهبردار و دروغگو بنامیم (کینزی وارد می‌شود)، رابطه ی جنسی بی‌ضرر و سرگرم‌کننده است، والدین شما به شما دروغ می‌گویند؛ پس شورش کنید.
همزمان تکریم اجداد در جاهایی که سخت جان تر بود، باید حتما هدف جعل و تحریف قرار میگرفت چون به افرادی که در اینجا و اکنون زندگی می‌کنند، دلیل خوبی برای عمل با فضیلت می‌داد (و می‌دهد). اگر افراد در حفظ شأن و نسب خانواده ی خود شکست می‌خوردند، در شجره‌نامه ی خانوادگی به عنوان یک فرد شکست‌خورده/سقط شده علامت‌گذاری می‌شدند. در گذشته ی نزدیک، انسانشناسان "دفترچه های خانوادگی" زیادی در تایوان دیده بودند. قبل از آن و در سال ۱۸۹۵، در ژاپن، دولت مدرن نوظهور با تبدیل «دفترچه‌های خانوادگی» به روال عادی و تحت نظارت دولت -نوعی کارت شناسایی- به دنبال گنجاندن این داده‌ها و این اخلاق در دستگاه خود بود. اکنون دولت ملی‌گرای چینی در تایوان همین کارها را به صورت کامپیوتری انجام میدهد. روانشناسی فرویدی برای شخصی که زندگی خود را بر اساس فایده ی خود برای خانواده‌اش تصور می‌کند، کاملاً بی‌معنی است. آرمان هگلیِ تحقق اخلاق در دولت، نسبت به آن منحرف است زیرا افراد را بدون آن، گم‌شده در دنیایی تاریک تصور می‌کند. "جراحی سالاد مغز" فرویدی می‌تواند با شعله‌ور کردن «شب تاریک روح» در درمان، فرد را برای انطباق «تنظیم» کند. اما در خانواده، شب تاریک روح، لحظه ی خلقت است که معمولاً به عنوان جفت‌گیری شناخته می‌شود، و زمانی جایز است که قوانین کائنات به آن پاسخ مثبت می‌دهد.:

“Freud's Mafia”: stolenhistory.net: Dec 26, 2021

فردریک دی. ویلهلمسن معتقد است که خانواده به خاطر این که بنیاد نظم حکومتی است، رقیبی برای آن به شمار میرود و به همین دلیل، حکومت به طرق مختلف سعی میکند آن را تضعیف کند تا جای آن را بگیرد. با این حال، دقیقا به خاطر این که از بین رفتن نظم خانوادگی، سبب در خطر افتادن نظم جامعه و به دنبالش خود حکومت میشود، تلاش هایی که حکومت ها برای از بین بردن خانواده بر اساس سرمشق «فاحشه خانه ی سیاسی» افلاطون مرتکب شده اند، اغلب نیمه کاره رها شده اند.: «حتی مارکسیسم که در سطح نظری، دیدگاه بسیار بدبینانه ای نسبت به خانواده دارد، تلاش نمیکند آن را به عنوان یک نهاد سرکوب کند. عشق اولیه ی آزاد و طلاق آسان که در روسیه در اولین دوره ی پس از تسلط کمونیسم در دوران پس از جنگ اول جهانی از آن حمایت میشد، نوعی هرج و مرج جنسی ایجاد کرد که لنین و بعدا استالین را مجبور کرد طلاق را بسیار محدودتر و دشوارتر از دموکراسی های غربی کنند. بنابراین خانواده حتی در ساختاری که کودکان را به جاسوسان والدین خود تبدیل میکرد، زنده نگه داشته شد. این وضعیت، امروزه نیز در چین سرخ حاکم است.» ("خانواده، بنیاد هستی سیاسی": فردریک ویلهلمسن: ترجمه ی امیرحسین عطایی: "قلم یاران": شماره ی 44: بهار 1404: ص 28) درواقع در خود دنباله ی فلسفه ی افلاطون نیز ارسطو خانواده را پذیرفت و حتی الگوپردازی های سیاسی ایجاد شده از روی روابط خانوادگی را توضیح داد:

«ارسطو در کتاب هشتم اخلاق نیکوماخوسی، برای درک عمیق تر ارتباطات وجودی بین سیاست و خانواده به شباهت های مهم بین دوستی خانوادگی و دوستی سیاسی اشاره میکند. دوستی برای هر دو ساختار امری ضروری است. دوستی میان پدر و پسرش موازی با دوستی بین پادشاه و رعایایش است.: "پدر، علت وجودی پسرش –که بزرگترین فضیلت در این زندگی محسوب میشود- و عامل پرورش و آموزش او است؛ مزایایی که به اجداد نسبت داده میشود." به نظر میرسد ارسطو در این جا دیدگاهی شبیه رومیان دارد. وی یک ساختار زنده از حال، اکنون و آینده را به هم پیوند میدهد که همه ی آنها از طریق یک نوع پرهیزگاری نسبت به خانواده ای که در طول زمان گسترش یافته است، استحکام می یابند. سنت توماس در تفسیر خود اضافه میکند: "این نوع دوستی ها نوعی برتری را در حاکم نشان میدهد. به همین دلیل، والدین مورد احترام قرار میگیرند. بنابراین عدالت برای هر دو طرف یکسان نیست و باید بر اساس ارزش آنها تعیین شود." سپس ارسطو خاطرنشان میکند در حالی که سلطنت در رابطه ی پدر و پسر منعکس میشود، اشرافیت در دوستی بین زن و شوهر منعکس میشود. آکوئیناس اظهار میدارد که نقش های زن و شوهر متفاوت است و هر یک دارای فضایل خاصی است: "شوهر عضو والاتر نسبت به زن است. با این حال، دخالتی در امور در حیطه ی زن ندارد." اگر سیاست های سلطنتی و اشرافی همان گونه که توسط ارسطو و اکوئیناس استدلال شده در خانواده منعکس میشوند، شکل حکومتی که اغلب تیموکراسی یا دموکراسی خوب نامیده میشود نیز چنین است (البته این اصطلاحات در نظر افلاطون معنای متفاوتی دارند). در خانواده ای که به خوبی اداره میشود، برادران به دلیل شباهتشان در سن و آموزش مشترکی که آنها را وحدت میبخشد، اغلب نوعی دوستی مبتنی بر برابری و فضیلت، "دوستی همرزمان" به قول ارسطو، پیدا میکنند. این دوستی که مقدم بر همه ی قوانین اساسی سیاسی در پولیس است، با آن قابل تطبیق است. برادران مانند همرزمان در جبهه ی جنگ هستند. کسانی از شما که این متن را میخوانید و شاید جنگ را تجربه کرده باشید، رفاقتی را به یاد خواهید آورد که از سربازان دوستانی صمیمی میسازد، که بی شک از بهترین انواع دوستی است. ارسطو این دوستی را برای سلامت دموکراسی ها ضروری میداند و آن را یک نوع پیشنمونه از دوستی میان برادران در یک طایفه ی تحت حاکمیت والدین میداند.» (همان: ص30-29)

شاید این که تمپلارها در شرایط جنگی ظهور کردند و در قوی ترین حالت ارتباط برادری بین خود، با "والدین" یعنی شاهان و اشراف بالادست مشکل پیدا کردند، باعث شد تا برای رسیدن به قدرت، اقدام به تخریب نظم عمومی کنند تا زمانی که مخالفان خود را کاملا درو کنند و آن وقت در لاک سلطنت و اشرافیتی نوین بروند، امری که برای چند قرن توسط اعقابشان یعنی فراماسون ها دنبال شده و همچنان میشود. بنابراین این که گفته میشود آثار فلسفه ی افلاطون و ارسطو از طریق ارتباط غرب با مسلمانان شناخته شده اند، با این مطلب که تمپلارها نزد گروه هایی باطنی از مسلمانان درس آموخته بودند، در ارتباط مستقیم است.

فراماسون ها در بیان ارتباط آموزه های خود با درس آموزی تمپلارها از "باطنیان"، معمولا همیشه باطنیانا را واسطه ای بین خود و فلسفه ی یونانی قرار میدهند. سر ویلیام جونز که آموزه های عرفانی اسلام را به فارسیان و هندیان نسبت میداد، مدعی برخاستن فلسفه ی یونان از زرتشتیان و هندوان بود و آن را دلیل اقبال اعقاب زرتشتیان و هندوان به فلسفه ی یونانی و بومی سازی آن در تصوف اسلامی میخواند. سر جان ملکوم نویسنده ی تاریخ ایران در قرن 19، تصوف اسلامی را به شدت تحت تاثیر افلاطون و ارسطو میشمرد و نه فقط این بلکه کل میراث علمی نسبت داده شده به مسلمانان قرون وسطی را بر اساس برداشت های عرفانی یونانی از علوم و باز تحت تاثیر تصوف تلقی میکرد. مثلا علوم ریاضی مسلمانان را تحت تاثیر نگاه فیثاغورسی به ریاضیات تحلیل میکرد و معماری را هم به لحاظ نسبت با محاسبات ریاضی، زیرمجموعه ی آن مینمود. در این نسبتسازی ها، ارتباط لغت "صوفی" با "سوفیا" الهه ی خرد در اساطیر یونانی مد نظر است که طالبانش در یونانی "فیلوسوفیا" یعنی دوستدار حکمت خوانده میشوند و "فلسفه" هم از این جا می آید. "سوفیا" مونث "سپی/اصفی/اساف/ساف/سافون" در سامی قدیم به معانی آسمان و خدا است. در کلدانی کلمه ی ASP –جمع: "آسپیم"- همزمان به معانی موجود ایزدی، فرد خردمند و قاضی به کار میرفت. در اسکندریه ی مصر، یهودیان مارپرست، کلمه ی "اسپ" را به معنی مار به کار میبردند، چون مار نماد عقل بود. در فارسی، "سپید" به معنی ریشه گرفته از سپی، معنی خوبی میدهد. "سپیتمه" یعنی از جنس سپید و تلویحا یعنی آسمانی، نام قبیله ی زرتشت در نزد زرتشتیان بود. با این حال، صوف معنی پشم هم میدهد و به خرقه ی صوفیان از جنس پشم گوسفند اشاره دارد. گوسفند قربانی شده، همان مسیح بره ی خدا است که در راه پدرش قربانی شده و اکنون قطب صوفیان جانشین او است. گوسفند مربوطه، برج حمل است که مسیح در انتهای عصر فلکی آن ظهور میکند تا به جای او قربانی شود. برای مسیحیان، او عیسی است و برای نحله های دیگری که اکنون مندائیان به آنها نزدیکی هایی دارند یوحنای تعمیددهنده بوده که الیاس بازگشته تصور میشده چون در ابتدا یوحنا و ایلیا/الیاس شخصیتی واحد بودند. در روایات یهودی، جانشین الیاس، الیشع است. "شع" تلفظ دیگر لغت "شاه" به معنی رئیس صوفیان است و درواقع الیشع در نام، همان "علی شاه" پیشوای صوفیان است که جانشین رسمی محمد پیامبر تلقی میگردد. یعنی رابطه ی محمد و علی در تشیع اسلامی، از روی نسخه ای از رابطه ی الیاس و الیشع بنا شده است. اسماعیلی های مرتبط با تمپلارها شیعی بودند، همچنین شیعیان اثنی عشری که بعدا در ایران به قدرت رسیدند و 12 امامشان معادل دیگر 12 امپراطور روم به روایت سوئتونیوس هستند. میتوان گفت انواع متاخر تصوف، هنوز در ارتباط محرز با مسیحیت یونانی و جذب صفات انسان والامرتبه به کریست اروپایی هستند. در یونانی قدیم، نگارش نام کریست با حرف اول X شروع میشد و این حرف، نشاندهنده ی مسیح بود. عدد ابجد این حرف، 600 است و به همین دلیل نظریه ی نروس ها یا دوره های 600ساله ای به وجود آمده که بر اساس آن در هر 600سال یک منجی ظهور میکند. بین عیسی مسیح و محمد هم حدود 600 سال فاصله است. زمانی که محمد ظهور کرد، در قلمرو او مردم قابل احترامی به نام اهل صفه شناخته میشدند که دانایان زمان خود بودند. بر اساس نام اهل صفه به نظر میرسد آنها پیشوایان صوفی ها باشند که با آمدن شریعت اسلامی، دانششان دچار دگرگونی هایی شده باشد. این احتمالا با سقوط حکومت 600ساله ی لخمیان در بین النهرین در زمان حیات محمد در ارتباط است. لخمی ها که رهبرانشان اولاد لخم ابن عمرو بودند و چند پادشاه معروف به نام منذر در میانشان ظهور کردند، در نام با "لخمان" یا لقمان، حکیم فرزانه ای مرتبطند که نسخه ی عربی-اسلامی ازوپ، دانشمندی در اساطیر یونانی است که داستان های بسیاری از زبان حیوانات به او منسوب است. نام ازوپ به راحتی از ریشه ی اساف و معادل با صوفی است. بنابراین چرخه ی 600ساله ی لخمی ها چرخه ی دور اول تصوف است که با آمدن محمد منقضی میشود و اگرچه در پایه باقی میماند ولی برای بازسازی اجتماع دچار دگرگونی هایی میگردد. این باید با اهمیت موضوع "اسرار" در تصوف اسلامی مرتبط باشد که در آن، بسیاری از حقایق دانسته شده از سوی فرقه باید از عموم مردم پنهان بمانند. این را در یهودیت هم به صورت "راز" داریم که با کلمه ی "رأس" به معنی حاکم مرتبط است و مسلما موضوعی درباره ی اسرار حکومتی است. کلمه ی "راز" همچنین با نام گل "رز" مرتبط است که گلی است که از خون آدونیس مقتول برآمد و به اندازه ی آدونیس با دانش مرتبط است چنانکه جریان رزیکروسیان یا رز-صلیبی با نمادسازی ترکیبی صلیب و گل رز، قصد جمع آوردن عرفان و دانش و رازداری در یک مکتب سیاسی برای صعود در مدارج قدرت را دارد که در فراماسونری ممکن شده است. در اسلام هم این ترکیب را داریم. حکمرانان اصلی اسلام موسوم به خلفا، به اصول تصوف اعتقاد داشتند ولی مرام های مربوطه را برای حفظ مصلحت نظم اجتماعی از عموم مردم پنهان میکردند و در مقابل، گروه های شورشی اسماعیلی مثل دار و دسته ی حسن صباح، این اسرار را فاش میکردند و در جامعه ترویج میکردند دقیقا به این خاطر که میخواستند نظم حکومتی را دچار اختلال کنند و نظم جدیدی بیاورند و همین رویکرد را هم تمپلارها در مقابل سلطنت های راستکیش مسیحی در اروپا در پیش گرفتند. ارتباط تمپلارها و اسماعیلی ها به حدود 1200میلادی یعنی 600سال بعد از محمد منسوب شده تا نقض قوانین مذهب قبلی را بر اساس چرخه ی نروس ها قانونی کند. تمپلار به معنی پیرو تمپل یا معبد است. تمپلوم علاوه بر معبد، به معنی جهان است و تمپلارها برای ساختن معبدی به بزرگی جهان، باید کل جهان را تخریب میکردند تا به مصالح ساختمانی معبد جدیدشان تبدیل کنند.:

ANACALYPSIS”: V1: GODFREY HIGGINS: LONGMAN: 1836: P718-735

سهولت تخریب جهان قبلی، از همان لحظه ای شروع شد که مردم معمولی، از سر بی علاقگی به تمدن های گذشته، بقایای آنها را برای استفاده از مصالحشان تخریب کردند. حفاظت از (بعضی) ساختمان ها و گنجینه های قدیمی، فقط بعد از آن اهمیت یافت که دخل و تصرف های باستانشناسان حکومتی، آنها را به منابع ایدئولوژیک تبدیل کرده بودند. هر چیزی که خارج از این قاعده به نظر میرسد، هنوز مشمول اصلاحات ارسطویی در فلسفه ی افلاطون است، از آن جهت که هنوز سیستم جهان خراب کن مشغول کار، نتوانسته کاتالوگ جدیدی بیاورد که به اندازه ی سنت های قدیمی کارآمدی اجتماعی داشته باشد. هرچه باشد، سیستم مربوطه خودش از دل همان سنت ها و قواعد اسطوره ای مربوط به آنها برآمده و خود را توجیه کرده است.

۱ ۲ ۳ ۴ ۵ ۶ ۷