ایران اسلامی و ماقبل تاریخ داروینی
نویسنده: پویا جفاکش
در سال 1739 لشکری 400نفری متشکل از یک اقلیت فرانسوی و یک اکثریت سرخپوست به رهبری شارل لو مونیه، دومین بارون لونگویی، موقعی که در کنار ساحل رودخانه ی اوهایو اطراق کرده بودند، در یک ساحل باطلاقی، با استخوان های عظیم موجودات غولپیکر برخورد کردند. مونیه بعضی از آنها را به فرانسه فرستاد و مورد بررسی قرار گرفتند. طبیعتا اولین احتمالی که به ذهن میرسید این بود که آنها استخوان های فیل باشند. پیشتر در سال 1705 در شمال نیویورک استخوان غولپیکری از زمین درآمده بود که مردم، آن را استخوان یک غول دانسته بودند. اما بعدتر وقتی استخوان ها و عاج های کامل تری از فیل در سیبری روسیه کشف شد بود که موضوع حضور قدیم فیل ها در خارج از زیستگاه های آن زمانشان یعنی آسیای جنوبی و افریقا مطرح شد. بعضی گفتند که احتمالا فیل های روسیه در سیل نوح از بین رفته اند و تاریخ علم ادعا میکند این اولین گمانه زنی بشر درباره ی نابود شدن دسته جمعی موجودات در جغرافیا بوده است. ("انقراض ششم": الیزابت کولبرت: ترجمه ی محبوبه حاجیان نژاد: نشر نیک فرجام: 1400: ص36)
بررسی موضوع استخوان های اوهایو کمی موضوع را غریب تر کرد. به نظر نمیرسید استخوان ها تماما استخوان فیل باشند. لویی ژان ماری دو بنتون، بخشی از استخوان ها را متعلق به فیل و بخشی دیگر را متعلق به اسب آبی دانست. ویلیام هانتر از قافله فاصله گرفت و گفت این استخوان ها متعلق به یک حیوان گوشتخوار غولپیکر است. دو بوفون هم به نوبه ی خود استخوان ها را بررسی کرد و گفت اینها سه جانورند: فیل، اسب آبی، و یک حیوان سوم غولپیکرتر از این دو حیوان که آن را «امریکایی ناشناس» نامید. توماس جفرسون، عاشق نظریه ی دو بوفون شد و حدس زد که ناشناس امریکایی باید بزرگ ترین جانور وحشی روی کره ی زمین بوده باشد: «پنج یا شش برابر از یک فیل بزرگ تر و مهیب تر به نظر میرسد.» جفرسون نظر هانتر را که جانور را گوشتخوار نامیده بود نیز پذیرفت و بسیار علاقه داشت این جانور هنوز وجود داشته باشد. برای همین هم زمانی که رئیس جمهور شد، مری ودر لوئیس و ویلیام کلارک را به ماموریتی به شمال غرب فرستاد بلکه بتوانند «امریکایی های ناشناس» را در جنگل های آن محدوده پیدا کنند با این استدلال: «طبیعت همیشه به گونه ای رفتار میکند که کسی نتواند یکی از گونه های حیوانی یا گیاهی موجود در آن را از بین ببرد. درواقع روابطی که در کشف بزرگ طبیعت وجود دارد به گونه ای نیستند که کلا از بین بروند.» (همان: ص40)
بلاخره در 1795 نوبت گمانه زنی به ژان لئوپولد نیکولاس فردریک کوویه رسید. او آنقدر در مطالعه ی استخوان فیل ها دقیق بود که برای اولین بار مطرح کرده بود که فیل افریقایی و فیل آسیایی یک گونه نیستند بلکه دو گونه اند. بعد از آن استخوان های فیل روسیه را هم بررسی کرده و کشف کرده بود که او یک گونه ی سوم و منقرض شده است، یعنی همان گونه ای که ما امروز آن را ماموت مینامیم. بررسی های او از استخوان های جانور اوهایو نیز نشان داد این یک گونه ی منقرض شده ی دیگر فیل است و آن را ماستودون یعنی صاحب دندان های شیاردار نامید. ماموت و ماستودون سومین و چهارمین گونه های منقرض شده ای بودند که او کشف کرده بود. اولی و دومی تنبل غولپیکر و ماستریخت بودند که هر دو صرفا از روی استخوان هایشان شناسایی شدند. تا سال 1800 کوویه سه جانور منقرض شده ی دیگر را هم شناسایی کرده بود: اسب آبی اروپایی، گوزن شمالی ایرلندی که نرش شاخ های بسیار بزرگی داشت، و خرس غار. کوویه برای ناپلئون کار میکرد، ولی با سقوط ناپلئون جذب بریتانیا شد. با این حال، بریتانیایی ها به سرعت عاشق کشف خزندگان باستانی –دایناسورها، پلیزیوسورها، ایکتیوسورها و پتروسورها- شدند و کوویه ی علاقه مند به پستانداران احساس کرد که دیگر کمتر توجهی به او میشود. واقعیت این است که جنون شکار دایناسور که به زودی جهان را در بر گرفت، استوار بر نظریات کوویه تلقی شده و او اولین کسی دانسته شده که با کشف چندین گونه ی منقرض شده، ثابت کرده بود که زمانی جانوران دیگری به جز جانوران امروزی روی زمین میزیستند و اکنون از بین رفته اند. این کمک بزرگی به دشمنان کلیسا و سلاح علمیشان داروینیسم بود که قصد کرده بودند با زیاد نشان دادن عمر جهان و فرصت خریدن برای تغییرات خودبخودی موجودات، نیاز به خالق در پیدایش جهان را از بین ببرند. با این حال، در بحث اخیر، نظریه ی لامارک بسیار مفیدتر بود که میگفت همه ی موجودات در طول زمان تغییر میکنند. درحالیکه:
«کوویه از لحاظ "دگرگونی گرایی" یا تکامل، همواره در طرف مخالف قرار داشته و با تئوری های پاریسی در این زمینه با مشکل مواجه بوده است تا جایی که انگار هر کدام از همکارانش که به این نظریه اعتقاد داشتند همواره مورد تمسخر او قرار میگرفتند.» (همان: ص55)
کوویه بیشتر به انقراض موجودات علاقه داشت و مدعی بود که تمام گونه هایی که کشف کرده، باید در یک انقراض بزرگ نابود شده باشند. وی سعی کرد تا طوفان نوح و دیگر بلاهایی که خداوند در تورات بر کفار نازل میکند را ابعاد گوناگون یک بلای جهانی بزرگ بخواند درحالیکه داروینیست ها دنبال زمان هایی برای اعصار ماقبل انسان و لااقل ماقبل پیدایش ادبیات و فرهنگ میگشتند.:
«لامارک، مخالف ایده ی کوویه در مورد انقراض حیوانات بود، چون باور داشت که هیچ فرایندی در انقراض حیوانات نمیتواند موجودیت و ارگانیسم جانداری را به کلی از بین ببرد. باید بدانید تنها استثنایی که در این مورد وجود داشت و لامارک آن را باور داشت، درباره ی انسانها بوده است؛ چون او هم باور داشت انسان میتواند کاری کند تا وجود جاندارانی که بزرگ بودند و یا نرخ زایش آنها پایین بوده است به زودی تمام شوند. چیزی که از نظر کوویه گونه های انقراضی جانداران به نظر می آید از نظر لامارک گونه های متغیر نام دارد. کوویه معتقد بود که جانداران نمیتوانند ساختار بدنی خود را تغییر دهند و چنین چیزی معنا و مفهومی در مورد آنها ندارد. او ایده اش را به این شکل مسخره میکرد: "پس اگر کاری کنیم تا اردک ها زیر آبی رفتن را یاد بگیرند یعنی آنها را اردک ماهی کرده ایم و اگر کاری کنیم که آنها از آب خارج شوند تبدیل به اردک شده اند. شاید هم مرغ ها که از خیس شدن ران هایشان متنفر بودند و در کنار دریاچه به دنبال غذا میگشتند تبدیل به حواصیل یا لک لک با پاهای بلند شدند." او معتقد بود که آنچه از مومیایی ها کشف شده است شاهد خوبی است تا بر ضد تغییرات و انقراض ارائه شود. در دورانی که فرانسوی ها به مصر حمله کردند، تمام چیزهایی که در معبدهای مصریان نگهداری میشد و برایشان ارزشمند بود را به تاراج بردند. در میان این چیزهای غارت شده یک جعبه هم قرار داشت که جسد یک گربه ی مومیایی در آن گذاشته بودند. کوویه تا توانست این جسد مومیایی شده را بررسی کرد تا شاید نشانه ای از یک دوره دگرگونی را مشاهده کند، اما نتوانست به هیچ نتیجه ای دست یابد. این گربه که جزء اموال مصریان باستانی به شمار می آمد هیچ تفاوتی با گربه های ولگرد پاریسی نداشت. همین نشانه کافی بود تا کوویه ثابت کند که گونه های جانداران ثابت هستند و در طول زمان دچار تغییر نخواهند شد. لامارک اما باز هم به این مسئله معترض بود. از نظر او یک دوره ی چند هزار ساله با یک گستره ی زمانی که باید سیر تکامل موجودات را نشان دهد، تنها یک برهه ی کوتاه مدت به شمار می آید... کوویه معتقد بود که لامارک تنها نگاهی رویا گونه به طبیعت دارد: "نگاه او به جهان مانند کسی است که در قصرهای رویایی زندگی میکند و هیچ بست و پی محکمی ندارد و سرشار از دنیایی توخالی است. آنها فقط افرادی که تفکرات رویایی دارند را تحریک میکنند، اما روی افرادی که فقط دست و و حتی بال های موجودات را میشکافند هیچ اثری ندارند." به خاطر آن که کوویه هیچ باوری در مورد تغییرات و تکامل موجودات در دوره های زمانی طولانی نداشت، یک چالش بزرگ در سر راه تحقیقاتش قرار میگرفت. وی نمیتوانست به سادگی توجیه کند که یک سیستم از اندام های بدن به چه صورت به وجود می آید و یا حتی بگوید چگونه بخشی از گروه های حیوانی مختلف در طی سال ها به وجود آمده اند؛ اما مشخص بود که این موضوع دغدغه ی او به شمار نمی آمد و آزارش نمیداد؛ موضوعی که همواره ذهن او را درگیر کرده بود، نحوه ی شکل گیری موجودات نبود بلکه دنبال دلیل انقراض آنها میگشت.» (همان: ص 58-57)
چرا کوویه جایی در تاریخ دارد؟ به همان دلیلی که خانم کولبرت که در بالا وصف کوویه را کرده، اسم کتابش را «انقراض ششم» گذاشته است. یعنی کوویه وجود دارد تا توضیح 5 انقراض بزرگ در میلیون ها سال پیش از پیدایش انسان، نسبنامه داشته باشد و بقیه ی خلقت به تکامل هوشمند لامارک واگذار شود. به همین دلیل هم خانم کولبرت، به پیروی از دانشمندان تکاملی زمانه اش، انقراض ششم موجودات شامل ماستودون و تمام آن چهارپایان پستاندار دیگری که کوویه انقراضشان را کشف کرده بود را به گردن آدمیزاد بدبخت عصر حجر و -به میزان محدودتر- عقبه ی تمدنسازش می اندازد. اما عقاید منسوب به کوویه ماندند و در قرن بیستم تبدیل به کاتاستروفیسم ولیکوفسکی شدند؛ نظریه ای که عمومی شدنش در عصر اینترنت، سبب علاقه ی وسیع به کاستن از عمر جهان به ضرر داروینیسم شد. رشد این مطلب و سرایت آن از غرب گوناگون به شرق جاهل اعور، میتواند سبقه ی استعمارستیزی عظیمی پیدا کند و به نوعی احیاگر مذاهب باشد.
علت این موضوع، در هم تنیدگی ناگسستنی داروینیسم با زمانه ی ظهور آن یعنی قرن 19 است. قرن 19 قرن آغازها است. در هیچ دوره ای به اندازه ی این قرن، علاقه به گذشته یا جغرافیای جهان در غرب زیاد نبود و هیچ دوره ای وجود ندارد که به اندازه ی این قرن، در آن، کتاب های مربوط به آن مسائل منتشر شده باشد؛ کتاب هایی که اغلب در قرن 19 جعل و به دوران قدیم منسوب میشدند. در هیچ دوره ای نیز به اندازه ی قرن 19 تصویر گذشته از روی رمان ها و داستان های تخیلی ثبت و ضبط نشد. مثلا توصیف فرانسه ی دوران پادشاهی، بیش از گزارش های تاریخی، روی رمان های الکساندر دوما چون "سه تفنگدار" و "کنت مونته کریستو" استوار است. در همین قرن، گوسلی، اشعاری از خود سرود و به عنوان اشعار فولکلور دهقانان فرانسوی منتشر کرد. همین جعل فولکلور بومی را پوشکین در روسیه تقلید کرد. شگفت این که پوشکین در خلق اشعار روستاییان اسلاو، بعضی از اشعار مثلا فولکلوریک گوسلی را به روسی ترجمه کرد و شگفت تر این که وقتی گوسلی موضوع را فهمید، خوشحال شد و به خود بالید. برای این که ابعاد سهولت چنین جعل هایی را درک کنید، کافی است در نظر بگیرید که امروز و در قرن 21، از زمانی که بلوک غرب، اوکراین را علیه روسیه شورانده، سعی در تولید سنت های خاص ملت اوکراین را دارد تا آن را به بهانه ی حوادث سیاسی روز، حتی به صورت فرهنگی هم جدا از روسیه و روسیه را دشمن تاریخی آن نشان دهد. درحالیکه اوکراین تا زمان سقوط شوروی، جزوی از روسیه بوده و زبانش هم با روسی رسمی فقط تفاوت در لهجه دارد و مردمش تقریبا از روس ها قابل تشخیص نیستند. با این حال، الان بازار کشف آثار بومی که نشاندهنده ی هویت مستقل و حتی زبان مستقل اوکراینی باشند در دانشگاه ها و محافل علمی داغ است و جایزه و عنوان با خود به همراه دارد. وقتی در عصر رسانه و دوران سفرهای طویل و مدرک دار میتوان اینقدر راحت فرهنگ جعل کرد فکرش را بکنید که این کار در قدیم چقدر راحت بوده است. در قرن 19 شواهد ارتباط با فرهنگ های بیگانه برای غربی، از روی نمونه های عینی برخورد غربی استعمارگر و شرقی شکست خورده فرافکنی میشدند که بیش از همه در روسیه توفیق یافته بود. شکست تاتارهای مسلمان و شمن از روس های اسلاو مسیحی، یک الگو بود و بخصوص برخوردهای جنوبی آن در قفقاز و در آستانه ی خاورمیانه مورد توجه بود. چون خاورمیانه محل ظهور یهودیت و مسیحیت تلقی میشد و هر خبری که از آن می آمد حالت اصل پیدا میکرد. حتی نژاد آریایی که قرار بود رسالت جهانی اروپاییان از آن ریشه بگیرد بیشترین ترجیحش بر منشا گرفتن آن در کوه های قفقاز روسیه بوده تا رسالت مربوطه دورگه باشد. کوه البروج یا البرز قفقاز جانشین بهشت بود تا نژاد آریایی، نژاد بهشتی باشد، آن هم بهشت در معنای شرقیش. کلمه ی برز یا برج به معنی بلندی، با لغت عذبی "برد" به معنی سردی و خنکی مرتبط است چون در بلندی خنکی افزایش می یابد. "برده" یا "بردع" به معنی جای خنک است و جالب این که جایی به نام "بردعه" یا "پرتوه" در اران (جمهوری آذربایجان کنونی) واقع در قفقاز روسیه وجود داشت. چون از دید اعراب ساکن سرزمین های گرم، بهشت جای خنک باصفایی است، به بهشت "البرادع" یعنی جمع سرزمین های خنک گفته میشود. با توجه به این که در بهشت، مردان میتوانند به راحتی و بدون مزاحمت قوانین اخلاقی، با زنان فسق و فجور کنند لغت البرادع در اروپا تبدیل به "ابرادا" به معنی فاحشه خانه شد و جمع غرب و شرق با هم در البرز جهانی استعمار هم چیزی جز تولید یک فاحشه خانه ی حیوانی بزرگ به دنبال نداشت. اما نفوذ بیشتر غرب ر سرزمین های اسلامی، غربی ها را از پیدا کردن فاحشه خانه ی هزار و یک شبی دلخواهشان در آنجا ناامید کرد و چون آن زمان شرقی و اسلامی از هم قابل تشخیص نبودند تلاشی برای کشف یک بهشت ماقبل اسلامی در پاگانیسم شرقی شروع شد که البته در آن زمان در هیچ کجا یافت نشد. چون در قرن 19 قانون حفظ بکارت زن در قبل از ازدواج، یک قانون جهانی بود. بنابراین غرب برای ایجاد شرق دلخواهش مجبور شد برای تمام کشورهای غیر غربی، از چین و ژاپن و کره گرفته تا هاوایی و سرخپوستان مایا فرهنگ کشف کند.:
Chronologia.org: issue91649
استعمار برای این که بتواند برای هر ملت به فراخور ذوائق آن، یک بهشت غربی خلق کند، ابتدا باید نقاط مشترک و متضاد فرهنگی در ملل نسبت به خود را کشف میکرد و این کار، نیازمند مطالعه ی واقعی فرهنگی در جهان و حتی المقدور کشف بنیان های مشترک ذاتی انسان ها در فرهنگ انسان اولیه بود. همین موضوع بود که اهمیت مطالعه ی ماقبل تاریخ را پیش آورد و ازقضا درست همین بیش از حد فرو رفتن دانش پژوهان در بعد فرهنگی به جای بعد استخوانی بود که بزرگ ترین مشکلات را برای داروینیسم به وجود آورد. این مشکل بیش از همه در مطالعه ی غار شووه در فرانسه در دهه ی 1870 بروز کرد. درحالیکه قدمت نقاشی های غار را 40هزار سال تعیین کرده بودند این سوال وجود داشت که چطور ممکن است رنگ نقاشی ها 40هزار سال دوام آورد وقتی رنگ یک کشتی به ساحل نشسته ظرف فقط چند سال به طور کامل نابود میشود؟ اینجا بود که عده ای دنبال سوالات جانبی گشتند و با نقاشی های ظاهرا خرچنگ-قورباغه ی بشر ماقبل تاریخ مثل یک اثر هنری مدرن برخورد کردند؟ مثلا در درهم رفتگی یک نقاشی گوزن با مجموعه ای از شیرها نقشه ی اروپای جنوبی و افریقای شمالی را تشخیص دادند و حتی به هم پیچیدگی پاهای گوزن که وضعیت اخیر شاخابه های رود نیل را بازآفرینی کرده بود؛ آنگاه پرسیدند چطور ممکن است انسان های غارنشین محلی فرانسه از وجود سرزمین های وسیع قاره ای در خارج از جنگل خود مطلع باشند؟ از آن بدتر این که نقاشی یک چشم در غار قرار داشت که شبیه یک دریاچه ی مرده در نزدیکی بغداد بود. حاشیه ی این دریاچه ی مرده، نقشی شبیه یک پرنده داشت که در چشم غار شووه تکرار شده و آن را شبیه چشم رع مصریان باستان کرده بود. دیگر این که به نظر میرسید نقاشی ها درست مثل نقاشی های رنسانسی لئوناردو داوینچی اثر آینه ای دارند و با نقطه ی متقارن خود، تشکیل نقاشی های دیگری میدهند که مکمل آنها هستند. آیا این نقاشی ها مال چندین هزار سال پیش بودند یا تنها اندکی قبل از زمان حال؟ آیا این گفته ی دانشمندان که قبلا ایتالیا به شمال افریقا وصل بوده و یک سیل، دریای مدیترانه را پدید آورده است، پلی بین چند غارنشین شیرپرست و مردمی متمدن تر در شمال افریقا ایجاد کرده بود که نشان میداد سیل نوح نه در 4 هزار سال پیش، بلکه کمی قبل از قرن 19 رقم خورده بود؟ به نظر میرسد این سوالات فقط با وجود شنیده ای درباره ی این که مردم خاطره ای از انقراض جانوران در پایان یک عصر داشته اند میتوانستند قوت بگیرند. پس باید ثابت میشد که کسی از دانشمندان و نه عوام این موضوع را کشف کرده است و همو بوده که اولین بار، گونه های منقرض شده ای را که قطعا دایناسورهای کشف شده در قرن 19 نیستند توصیف کرده بوده است. قرعه ی این کشف هم به نام کوویه افتاد: دشمن تکامل که لابد قدر کشفیاتی را که میتوانست از دل آنها داروینیسم بیرون بکشد ندانسته بود. به هر حال، یک مجموعه ی منتسب به فعالیت های او در پاریس شکل گرفت تا دانشمندان قدر کشف بزرگ او را بدانند و فکر نکنند مردم در قرن 19 خاطره ی سیل نوح و چیزهایی مثل آن را خودبخود داشته اند. این کار، کاملا ممکن بوده چون سیاستمداران غربی در بقیه ی تغییر خاطرات در مردم اروپا نیز مشکلی پیدا نکردند، حتی در تغییر خاطرات مردم از دوران ناپلئونی آقای کوویه در ابتدای قرن 19. در این مورد، کوربن دالاس به ما یادآوری میکند که همه امروز ناپلئون را به عنوان مردی قد کوتاه میشناختند چون در تاریخ رسمی به ما چنین گفته اند. درحالیکه بسیاری از مردم قرن 19 تصور میکردند او یک غول بوده است. نقاشی های مراسم تشییع او شبیه تشییع جنازه ی یک غولند. چرا؟ برای این که ناپلئون به عنوان سازنده ی بناهای رومی در ایتالیا و امپراطور فرانسه –مدعی تداوم سنت فرانک های کارولنژین بر روم- یک رومی به حساب می آمد و بسیاری از اروپاییان قرن 19 معتقد بودند رهبران رومی غول بوده اند. دراینجا رومی ها نسخه های اروپایی کلدانی ها و آشوری ها و مصری های تورات بودند که با نفیلیم و آناکیم یعنی غول های نیمه فرشته-نیمه انسان روایات یهودی تطبیق میشدند. نه فقط ناپلئون، بلکه جورج واشنگتون و پطر کبیر هم نه فقط رومی تصور میشدند بلکه در لباس رومیان باستان تصویر شده اند. عادی بود که مجسمه های این مردان را غولپیکر بسازند درحالیکه آنها قامتی معمولی داشتند. چون آنها از نژاد اشراف بودند و دورگه های غول ها با مردم زمینی بودند. اختلاط آنها با زمینیان بی مقدار بود که آنها را در طول زمان کوچک کرده بود ولی آنها در درون هنوز غول بودند. آنها مقدس بودند چون از نسل خالقان بشر بودند. آناکیم یا بنی عناق، همان آنوناکی های کلدانیانند که بشر را خلق کردند تا برده ی آنها باشند. این، آنوناکی ها بودند که با مخلوط شدن نژادی با مردم بدبخت اولیه، خون خدایان و شرافت آسمانی را به بشر تزریق کردند و تصویر عمومی از بشر بی مقدار قبلی شد همان تصویر داروینیسم از انسان های نئاندرتال و کرومانیون که ادعا میشد قبل از بشر واقعی بر زمین میزیستند و نیمه حیوان بودند. ولی این تصویر تا انتهای قرن 19 وجود داشت و حتی آبراهام لینکلن که برده ها را آزاد کرده بود، صاحب مجسمه ای عظیم شد تا ثابت شود این خدمت او چیزی فرابشری و به دور از رفتار انسان های حقیر داروینی بوده است. همزمان چرخ صنعت با به بیگاری گرفته شدن نژاد بردگان یا انسان های معمولی از کودکی تا پیری در کارخانه ها و کارگاه ها میچرخید و سوسیالیسم در واکنش به این بی عدالتی پدید آمد. در مقابل این موجودات ریز بی اسم، اشراف، از درون غول بودند و به همین دلیل اگرچه جثه ای کوچک داشتند ولی حقشان بود که در خانه هایی غولپیکر با معماری الهی زندگی کنند. دالاس حتی توجه کرده که این معماری نیز هیچ تفاوتی با معماری یونان و روم باستان ندارد و احتمالا معماری یونانی-رومی، برخلاف ادعای تاریخ رسمی، هیچ وقت متروک نشده بوده است.:
“giant ancient romans, human engiring and the real slavery”: korben dallas: stolen history: 14 sep 2020
اینجاست که میفهمیم چرا لشکریان بارون لینگویی در ساحل رودخانه ی اوهایو، استخوان های مثلا باستانی ماستودون را خیلی راحت و انگار صاحبانشان تازه مرده باشند در یک محیط مرطوب باطلاقی پیدا کردند. چون آنهایی که این داستان را با الهام از تجربه های فسیل یابی واقعی خلق کرده اند مطمئنند مردم ساده دلی که به این داستان گوش میدهند اصلا فکر نمیکنند که استخوان نمیتواند در یک محیط باطلاقی برای مدت زیادی دوام بیاورد. تاریخ را دروغگویان، با همین اطمینان و طیب خاطر، برای مردمی که سواد سخنگویان را از روی القاب دکتر و پروفسور میسنجند، از دروغ انباشتند.
معماهی هنری غار شووه
پیدایش تصویر شیرها و گلدان در استفاده از روش آینه ای در غار شووه در بالا، در مقایسه با تصویر رومی گلدان و دو شیر از اطریش قدیم در پایین
تشییع جنازه ی ناپلئون
لباس های رومی در تن مردان قرن 19
مقایسه ی کوربن دالاس بین عصر رومی و قرن 19
وقتی این موضوع را تایید کنیم، ناچاریم دنبال مسیر دیگری برای نظریه ی تکامل باشیم که داروینیسم، اصلاح آن باشد. در این مورد، میدانیم که هیرونیموس بوش از دوستان جان دی در قرن 16 از اعتقاد مسلمانان به نظریه ی تکامل جانوران در طول زمان، اطلاع کسب کرده بود و از آن در آثار هنری خودش برای تصویر کردن موجودات نیم جانور-نیم انسان بهره میبرد. گمان میرود نظریه ی تکامل توسط عربی به نام الجاحظ در بین مسلمانان مطرح شده باشد ولی جاحظ آن را در یک منبع یونانی دیده بوده است. بوش یک همجنسباز توصیف شده که برای رد گم کردن، همسر اختیار کرده بود ولی درونیات خود را بی پرده در آثار هنری خود انعکاس میداد. پورنوگرافی افراطی مجسمه های او سبب شده تا برخی شک داشته باشند که هیرونیموس بوش مردی از قرن 16 بوده باشد و احتمالا این لغت، نام مستعار مجموعه ای از هنرمندان گمنام قرن 19 بوده است. بنابراین، رد بقایای تکامل ماقبل داروینی هنوز در قرن 19 به چشم میخورد و ما میتوانیم وامداری بوش به آثار باستانی کشورهای اسلامی شامل مجسمه هایی ترکیبی از تصاویر انسان و جانوران را درک کنیم. امروزه این آثار را به دوران ماقبل اسلامی نسبت میدهند و وانمود میکنند که مسلمان ها به سبب خرافه ی برابری هنر با تقلید از خدا هیچ چیز تولید نکرده اند. اما ممکن است هنر غربی دنباله ی بلافصل هنر شرق باشد و در این راه، کافی است اشرافیتی که از هنر و صنعت در شرق حمایت میکردند به غرب منتقل شده باشند. جیم دایر چنین معتقد است و فکر میکند اشرافیت یهود، همان اشرافیت بابلی بین النهرین است که با کوچ به غرب، تورات و انجیل را بر ضد منشا واقعی خود و در راه یک تبارسازی جدید برای هجوم به شرق تدارک دیده است. دایر درباره ی وامداری نسبی تبارسازی جدید به قصه های قدیم، روی روایتی آخرالزمانی انگشت میگذارد که بر اساس آن، نبرد آرماگدون در آبادان در جنوب غربی ایران روی میدهد. دایر از ما میخواهد دقت کنیم که آبادان در کنار شوش خصم دیرین تمدن های بین النهرینی عراق قرار دارد. شوش یک منطقه ی ابتدایی تر بود که مدام برای غارت گنجینه های کلده به غرب حمله میبرد و تقریبا تنها منطقه ی متمدن ایران حالیه بود. عنوان سوزیانا یا شوشان با پارس هم معنی بود و پارس اکنون عنوان ایران تلقی میشود. حالا اگر فرض کنیم که دشمنان کهن بین النهرین، دنباله ی یهودی آن را در غرب تهدید میکنند، شوش تبدیل به کل ایران میشود و به طرز شگفتی میبینیم که اکنون ایران کاندیدای اصلی دشمنی با اسرائیل در جغرافیای جهان است. دیگر این که ایران، خود را به یک ایدئولوژی اسلامی مجهز کرده و انقلابش سبب رشد اسلامگرایی در تمام سرزمین های مسلمانان شده است. بنابراین دشمنی یهودیت با ایران، نسخه ی محلی تر دشمنی غرب با اسلام است که هویت کل شرق تلقی میشده است:
“physical evidence that moses existed (finally) and that his name was used by other rebel slaves”: jim duyer: stolen history: may10, 2023
تمدن شوش، کپی تمدن کلده بوده ولی بسیار ابتدایی تر. بنابراین شوش، یک دشمن برای کلده بوده که خیلی به شبیه شدن به کلده و تبدیل شدن به یک کلده ی جدید علاقه داشته است. ایران قرن 19 نیز در موقعیتی مشابه نسبت به غرب توصیف شده است.
اخیرا یادنگاری از یکی از روشنفکران درگذشته باعث شد تا تازگی هنوز این حس در ایران را حس کنم. این شخص، غلامحسین میرزاصالح است که نسبش به میرزا صالح شیرازی اولین غربزده ی تمام عیار ایران میرسد. میرزا صالح شیرازی البته سخنگوی کردار و منش کسانی هست که ادعا میکنند از نسل اویند و او را اینطور معرفی کرده اند. ولی قطعا اتفاقی نیست که وی در صدر سفر دانشجویان به غرب و اولین کسی معرفی شده که از طرف حکومت ایران در قرن 19، برای تحصیل علوم غربی به غرب فرستاده شده اند و این هم اتفاقی نیست که میرزا صالح شیرازی با چنان اوصافی، نویسنده ی اولین روزنامه در ایران موسوم به «کاغذ اخبار» تلقی شده است. این آقای میرزاصالح که تازه فوت شده، همان کسی است که نوشته های منسوب به جدش میرزا صالح شیرازی را نخستین بار در سال 1388 منتشر نموده است. بیژن مومیوند که یکی از معدود افراد در ارتباط با میرزاصالح بود، در معرفی این کتاب با لحنی جانبدارانه نوشته است:
«یکی از نکات جالبی که در پیشگفتار سفرنامه به آن اشاره شده، این است که میرزا صالح در مقام نماینده ی ویژه ی نایب السلطنه در لندن دست به ابتکار اقتصادی بی سابقه ای زد و با چاپ مطلبی در روزنامه ی تایمز از اروپاییان دعوت کرد که به عوض امریکا به ایران مهاجرت کنند و در آن جا به کشاورزی و استخراج معادن بپردازند. در این فراخوان میخوانیم: "والاحضرت عباس میرزا شخصا به کسانی که مایل باشند در دارالسلطنه ی او اقامت گزینند، اطمینان میدهند که به محض ورود مهاجران، زمینی به آنها واگذار میشود و وسایل آسایش و معیشتشان فراهم میگردد." در این اطلاعیه که میبایست نخستین کوشش در زمینه ی تحقق فکر بی سابقه ای در شروع فرایند تحولات اقتصادی و صنعتی ایران دانست، به امتیازات دیگری هم اشاره شده است: "این قبیل مهاجران از پرداخت هر گونه مالیات یا باج معاف خواهند بود. خود و اموالشان مصون از تعرض است و بنا به شیوه ی مرسوم در ایران مجاز هستند که در آزادی کامل، آداب و رسوم مذهبی را به جا آورند و بدون نظارت یا مزاحمت به آیین خود عبادت کنند. والاحضرت صاحب شخصیتی بسیار رئوف و شریف هستند و افکار بلندی در سر دارند."...» ("آگاهی نو": شماره ی 11: بهار 1402: ص6-265)
مرگ غلامحسین میرزاصالح، در اسفند 1401 و تنها 5 روز پس از درگشت یکی از معدود دوستانش یعنی سید جواد طباطبایی روی داد. اما درحالیکه خبر مرگ طباطبایی بسیار برجسته شد و مجلات درباره اش ویژه نامه زدند، اما کمتر صدایی درباره ی مرگ میرزاصالح بلند شد. به گفته ی مومیوند، یک دلیلش این بوده که میرزاصالح، علاقه ای به رسانه ها نداشت و با آنها قطع رابطه کرده بود و تقریبا رسانه ها را دشمن آگاهی مردم میدانست، و دلیل دوم این بود که میرزاصالح عضو هیچ گروه یا جریانی در عالم روشنفکری نبود تا دیگران عقایدش را تبلیغ کنند بطوریکه وقتی مطلبی را منتشر میکرد اصلا ملاحظه نمیکرد که چه کسی را خوش می آید یا بد می آید. اما به نظر من دلیل سومی هم هست که آن هم از لای نوشته ی مومیوند درمی آید و آن اعترافات میرزاصالح علیه خودش در برنامه ی "هویت" در دهه ی هفتاد شمسی بوده است:
«اکبر گنجی 24 مرداد 1378 در مطلبی با عنوان "هویت، کیهان و سعید امامی" درباره ی بازداشت غلامحسین میرزاصالح و تصویری که از او در برنامه ی هویت ارائه شد مینویسد: «غلامحسین میرزاصالح، در تاریخ 7/7/1371 توسط "محفل اطلاعاتی" بازداشت و پس از یک ماه و نیم و ضبط فیلم آزاد شد. هویت درباره ی او میگوید: "غلامحسین میرزاصالح ازجمله مصادیق روشن روشنفکری وابسته است که مدتی پس از انقلاب به دلیل انحرافات مختلف از دانشگاه اخراج شده و به خارج از کشور میرود. درآنجا پس از ارتباط با منوچهر گنجی –وزیر آموزش و پرورش پهلوی و از وابستگان مستقیم به سازمان سیا که با حمایت و بودجه ی مالی آن سازمان، اقدام به تاسیس یک گروه ضد انقلابی نمود- در سال 1367 با هدف نفوذ در مراکز فرهنگی و آموزشی، به ویژه دانشگاه ها و ایجاد هماهنگی میان شبه روشنفکران غربزده به ایران مراجعت میکند. او جلسات منظمی را در ایران به صورت محفلی با حضور تعدادی از عناصر روشنفکری که موفق به نفوذ در مراکز فرهنگی و سیاسی شده بودند تشکیل داده و آنها را سازماندهی و خط دهی میکرد." "منوچهر گنجی، با هدایت و حمایت سازمان جاسوسی امریکا موسوم به cIAافرادی مانند غلامحسین میرزاصالح را در جهت نفوذ در دالنشگاه ها و سایر مراکز فرهنگی کشور استخدام و به کار گیری کرده است." بر اساس ادعای هویت، ماموریت غلامحسین میرزاصالح، نفوذ و تدریس در دانشگاه بوده است و چون در اجرای این ماموریت "براندازانه" موفق نمیشود، فقط یک ماه و نیم توسط محفل اطلاعاتی بازداشت میشود اما نواری که طی مدت مذکور به نحو مقتضی ضبط گردیده، بارها در قسمت های مختلف هویت پخش میگردد.» پس از این مطلب، میرزاصالح در نامه ای خطاب به اکبر گنجی نوشت و 27 مرداد 1378 در شماره ی 191روزنامه ی صبح امروز منتشر شد. او درباره ی بازداشتش و اتفاقات پس از آن و برنامه ی هویت مینویسد: "به رغم درخواست های گاه و بیگاه و مصرانه ی رادیوهای خارجی و یکی دو مورد تلویزیون های اروپایی، تاکنون حرف و سخنی درباره ی آن نمایش تلویزیونی و خلف مستطاب و برحق آن، کتاب هویت، بر زبان نرانده ام و عمدا اظهار نظری نکرده ام؛ چون میدانید معتقدم قضایای مدنی مملکت ما میباید در داخل کشور تجزیه و تحلیل و حل و فصل شود نه به دست افراد و تشکیلاتی که خود را کاتولیک تر از پاپ میدانند. مدت بازداشت من در انفرادی 21 روز بود. طی این مدت از بازجویی ها و غیره که بگذریم، هیچ نوع محکمه و دادگاهی برای رسیدگی به اتهامات وارده تشکیل نشد. غروب روز بیستم با عصاکشی فرد همراه به جایی که ظاهرا دفتر آقای محسنی اژه ای بود راهنمایی شدم و ده پانزده دقیقه بعد ایشان به من گفتند که پس از سپردن یک میلیون تومان وجه نقد آزادم. مدت کوتاهی پس از آزادی هم از دفتر آقای محسنی اژه ای با من تماس گرفتند و از من خواستند برای پس گرفتن وثیقه مراجعه کنم. آقای محسنی اژه ای یک چک بانکی به همراه شماره تلفن منزل خود به من داد و گفت: اگر کسی مزاحم شما شد با من تماس بگیرید. زمانی که به هنگام پخش برنامه ی تلویزیونی هویت بنا به سفارش دوستان به نزد آقای محسنی رفتم تا از شکستن عهدی که با قسم مهر شده بود، گله کنم، به جای چهره ی آن مرد جوانی که با موی و ریش سیاه، زمانی به قول میرزا حبیب "دزدانه از زیر نقاب" نگاهش کرده بودم، صورت گندم گونی دیدم در هاله ای از ابر سپید. در پاسخ به نگاه خیره ام گفت: روزگار پیرمان کرده است آقای میرزاصالح."» (همان: ص260-259)
میرزاصالح در ادامه شایعه ی اخراج خود از دانشگاه را رد میکند و میگوید وی نه به سبب «انحرافات» یاد شده در هویت بلکه به دلیل مخالفتش با سیاست های نادرست دولت بنی صدر و منافقین در نفوذ به دانشگاه، مغضوب واقع شده و تصمیم به استعفا گرفته است. بعد از این توضیحات، روزنامه ی کیهان در صفخه ی اول خود تیتر زد: «میرزاصالح، گنجی را تکذیب کرد» و جالب این که به دنبال این تیتر، میرزاصالح یاد داشت دیگری به روزنامه ی صبح امروز فرستاد که در شماره ی 31 مرداد 1371 منتشر شد. او در این نوشته گنجی را به بیشتر نوشتن تشویق کرد. (همان: ص260)
هرچه هست، این مشخص است که میرزاصالح علاقه ی جدی به اجباری نشان دادن اعترافات خود نداشته ولی از طرفی چندان پشیمانی ای هم از گذشته ی خود نشان نداده است. به نظر میرسد او در بیان بسیاری از احساسات خود روک است، ازجمله در جذب خود به همان هیپنوتیزمی که جد خیالیش میرزا صالبح شیرازی در اروپا به آن دچار آمد. اعتراف به زایل شدن عقل در این درخشش، شجاعت زیادی نمیخواهد چون همه ی ایران و جهان به آن دچارند ولی اکثرا همین اندک شجاعت را هم ندارند. یکچنین هیپنوتیسمی مکانیسمی شبیه عشق دارد و کسی که سرش به سنگ نخورد و در هیپنوتیسم بماند دچار به فلسفه ی زندگی از جنس عاشقان است که فاضل نظری در یک بیت، آن را خلاصه کرده است:
باد، مشتی ورق از دفتر عمر آورده است
عشق، سرگرمی سوزاندن این اوراق است.
مطلب مرتبط:
فرقه ی اتش جهنم و دستورالعمل یهودی سازی یک مملکت به نام دشمنی با یهود