ایران اسلامی و ماقبل تاریخ داروینی

نویسنده: پویا جفاکش

در سال 1739 لشکری 400نفری متشکل از یک اقلیت فرانسوی و یک اکثریت سرخپوست به رهبری شارل لو مونیه، دومین بارون لونگویی، موقعی که در کنار ساحل رودخانه ی اوهایو اطراق کرده بودند، در یک ساحل باطلاقی، با استخوان های عظیم موجودات غولپیکر برخورد کردند. مونیه بعضی از آنها را به فرانسه فرستاد و مورد بررسی قرار گرفتند. طبیعتا اولین احتمالی که به ذهن میرسید این بود که آنها استخوان های فیل باشند. پیشتر در سال 1705 در شمال نیویورک استخوان غولپیکری از زمین درآمده بود که مردم، آن را استخوان یک غول دانسته بودند. اما بعدتر وقتی استخوان ها و عاج های کامل تری از فیل در سیبری روسیه کشف شد بود که موضوع حضور قدیم فیل ها در خارج از زیستگاه های آن زمانشان یعنی آسیای جنوبی و افریقا مطرح شد. بعضی گفتند که احتمالا فیل های روسیه در سیل نوح از بین رفته اند و تاریخ علم ادعا میکند این اولین گمانه زنی بشر درباره ی نابود شدن دسته جمعی موجودات در جغرافیا بوده است. ("انقراض ششم": الیزابت کولبرت: ترجمه ی محبوبه حاجیان نژاد: نشر نیک فرجام: 1400: ص36)

بررسی موضوع استخوان های اوهایو کمی موضوع را غریب تر کرد. به نظر نمیرسید استخوان ها تماما استخوان فیل باشند. لویی ژان ماری دو بنتون، بخشی از استخوان ها را متعلق به فیل و بخشی دیگر را متعلق به اسب آبی دانست. ویلیام هانتر از قافله فاصله گرفت و گفت این استخوان ها متعلق به یک حیوان گوشتخوار غولپیکر است. دو بوفون هم به نوبه ی خود استخوان ها را بررسی کرد و گفت اینها سه جانورند: فیل، اسب آبی، و یک حیوان سوم غولپیکرتر از این دو حیوان که آن را «امریکایی ناشناس» نامید. توماس جفرسون، عاشق نظریه ی دو بوفون شد و حدس زد که ناشناس امریکایی باید بزرگ ترین جانور وحشی روی کره ی زمین بوده باشد: «پنج یا شش برابر از یک فیل بزرگ تر و مهیب تر به نظر میرسد.» جفرسون نظر هانتر را که جانور را گوشتخوار نامیده بود نیز پذیرفت و بسیار علاقه داشت این جانور هنوز وجود داشته باشد. برای همین هم زمانی که رئیس جمهور شد، مری ودر لوئیس و ویلیام کلارک را به ماموریتی به شمال غرب فرستاد بلکه بتوانند «امریکایی های ناشناس» را در جنگل های آن محدوده پیدا کنند با این استدلال: «طبیعت همیشه به گونه ای رفتار میکند که کسی نتواند یکی از گونه های حیوانی یا گیاهی موجود در آن را از بین ببرد. درواقع روابطی که در کشف بزرگ طبیعت وجود دارد به گونه ای نیستند که کلا از بین بروند.» (همان: ص40)

بلاخره در 1795 نوبت گمانه زنی به ژان لئوپولد نیکولاس فردریک کوویه رسید. او آنقدر در مطالعه ی استخوان فیل ها دقیق بود که برای اولین بار مطرح کرده بود که فیل افریقایی و فیل آسیایی یک گونه نیستند بلکه دو گونه اند. بعد از آن استخوان های فیل روسیه را هم بررسی کرده و کشف کرده بود که او یک گونه ی سوم و منقرض شده است، یعنی همان گونه ای که ما امروز آن را ماموت مینامیم. بررسی های او از استخوان های جانور اوهایو نیز نشان داد این یک گونه ی منقرض شده ی دیگر فیل است و آن را ماستودون یعنی صاحب دندان های شیاردار نامید. ماموت و ماستودون سومین و چهارمین گونه های منقرض شده ای بودند که او کشف کرده بود. اولی و دومی تنبل غولپیکر و ماستریخت بودند که هر دو صرفا از روی استخوان هایشان شناسایی شدند. تا سال 1800 کوویه سه جانور منقرض شده ی دیگر را هم شناسایی کرده بود: اسب آبی اروپایی، گوزن شمالی ایرلندی که نرش شاخ های بسیار بزرگی داشت، و خرس غار. کوویه برای ناپلئون کار میکرد، ولی با سقوط ناپلئون جذب بریتانیا شد. با این حال، بریتانیایی ها به سرعت عاشق کشف خزندگان باستانی –دایناسورها، پلیزیوسورها، ایکتیوسورها و پتروسورها- شدند و کوویه ی علاقه مند به پستانداران احساس کرد که دیگر کمتر توجهی به او میشود. واقعیت این است که جنون شکار دایناسور که به زودی جهان را در بر گرفت، استوار بر نظریات کوویه تلقی شده و او اولین کسی دانسته شده که با کشف چندین گونه ی منقرض شده، ثابت کرده بود که زمانی جانوران دیگری به جز جانوران امروزی روی زمین میزیستند و اکنون از بین رفته اند. این کمک بزرگی به دشمنان کلیسا و سلاح علمیشان داروینیسم بود که قصد کرده بودند با زیاد نشان دادن عمر جهان و فرصت خریدن برای تغییرات خودبخودی موجودات، نیاز به خالق در پیدایش جهان را از بین ببرند. با این حال، در بحث اخیر، نظریه ی لامارک بسیار مفیدتر بود که میگفت همه ی موجودات در طول زمان تغییر میکنند. درحالیکه:

«کوویه از لحاظ "دگرگونی گرایی" یا تکامل، همواره در طرف مخالف قرار داشته و با تئوری های پاریسی در این زمینه با مشکل مواجه بوده است تا جایی که انگار هر کدام از همکارانش که به این نظریه اعتقاد داشتند همواره مورد تمسخر او قرار میگرفتند.» (همان: ص55)

کوویه بیشتر به انقراض موجودات علاقه داشت و مدعی بود که تمام گونه هایی که کشف کرده، باید در یک انقراض بزرگ نابود شده باشند. وی سعی کرد تا طوفان نوح و دیگر بلاهایی که خداوند در تورات بر کفار نازل میکند را ابعاد گوناگون یک بلای جهانی بزرگ بخواند درحالیکه داروینیست ها دنبال زمان هایی برای اعصار ماقبل انسان و لااقل ماقبل پیدایش ادبیات و فرهنگ میگشتند.:

«لامارک، مخالف ایده ی کوویه در مورد انقراض حیوانات بود، چون باور داشت که هیچ فرایندی در انقراض حیوانات نمیتواند موجودیت و ارگانیسم جانداری را به کلی از بین ببرد. باید بدانید تنها استثنایی که در این مورد وجود داشت و لامارک آن را باور داشت، درباره ی انسانها بوده است؛ چون او هم باور داشت انسان میتواند کاری کند تا وجود جاندارانی که بزرگ بودند و یا نرخ زایش آنها پایین بوده است به زودی تمام شوند. چیزی که از نظر کوویه گونه های انقراضی جانداران به نظر می آید از نظر لامارک گونه های متغیر نام دارد. کوویه معتقد بود که جانداران نمیتوانند ساختار بدنی خود را تغییر دهند و چنین چیزی معنا و مفهومی در مورد آنها ندارد. او ایده اش را به این شکل مسخره میکرد: "پس اگر کاری کنیم تا اردک ها زیر آبی رفتن را یاد بگیرند یعنی آنها را اردک ماهی کرده ایم و اگر کاری کنیم که آنها از آب خارج شوند تبدیل به اردک شده اند. شاید هم مرغ ها که از خیس شدن ران هایشان متنفر بودند و در کنار دریاچه به دنبال غذا میگشتند تبدیل به حواصیل یا لک لک با پاهای بلند شدند." او معتقد بود که آنچه از مومیایی ها کشف شده است شاهد خوبی است تا بر ضد تغییرات و انقراض ارائه شود. در دورانی که فرانسوی ها به مصر حمله کردند، تمام چیزهایی که در معبدهای مصریان نگهداری میشد و برایشان ارزشمند بود را به تاراج بردند. در میان این چیزهای غارت شده یک جعبه هم قرار داشت که جسد یک گربه ی مومیایی در آن گذاشته بودند. کوویه تا توانست این جسد مومیایی شده را بررسی کرد تا شاید نشانه ای از یک دوره دگرگونی را مشاهده کند، اما نتوانست به هیچ نتیجه ای دست یابد. این گربه که جزء اموال مصریان باستانی به شمار می آمد هیچ تفاوتی با گربه های ولگرد پاریسی نداشت. همین نشانه کافی بود تا کوویه ثابت کند که گونه های جانداران ثابت هستند و در طول زمان دچار تغییر نخواهند شد. لامارک اما باز هم به این مسئله معترض بود. از نظر او یک دوره ی چند هزار ساله با یک گستره ی زمانی که باید سیر تکامل موجودات را نشان دهد، تنها یک برهه ی کوتاه مدت به شمار می آید... کوویه معتقد بود که لامارک تنها نگاهی رویا گونه به طبیعت دارد: "نگاه او به جهان مانند کسی است که در قصرهای رویایی زندگی میکند و هیچ بست و پی محکمی ندارد و سرشار از دنیایی توخالی است. آنها فقط افرادی که تفکرات رویایی دارند را تحریک میکنند، اما روی افرادی که فقط دست و و حتی بال های موجودات را میشکافند هیچ اثری ندارند." به خاطر آن که کوویه هیچ باوری در مورد تغییرات و تکامل موجودات در دوره های زمانی طولانی نداشت، یک چالش بزرگ در سر راه تحقیقاتش قرار میگرفت. وی نمیتوانست به سادگی توجیه کند که یک سیستم از اندام های بدن به چه صورت به وجود می آید و یا حتی بگوید چگونه بخشی از گروه های حیوانی مختلف در طی سال ها به وجود آمده اند؛ اما مشخص بود که این موضوع دغدغه ی او به شمار نمی آمد و آزارش نمیداد؛ موضوعی که همواره ذهن او را درگیر کرده بود، نحوه ی شکل گیری موجودات نبود بلکه دنبال دلیل انقراض آنها میگشت.» (همان: ص 58-57)

چرا کوویه جایی در تاریخ دارد؟ به همان دلیلی که خانم کولبرت که در بالا وصف کوویه را کرده، اسم کتابش را «انقراض ششم» گذاشته است. یعنی کوویه وجود دارد تا توضیح 5 انقراض بزرگ در میلیون ها سال پیش از پیدایش انسان، نسبنامه داشته باشد و بقیه ی خلقت به تکامل هوشمند لامارک واگذار شود. به همین دلیل هم خانم کولبرت، به پیروی از دانشمندان تکاملی زمانه اش، انقراض ششم موجودات شامل ماستودون و تمام آن چهارپایان پستاندار دیگری که کوویه انقراضشان را کشف کرده بود را به گردن آدمیزاد بدبخت عصر حجر و -به میزان محدودتر- عقبه ی تمدنسازش می اندازد. اما عقاید منسوب به کوویه ماندند و در قرن بیستم تبدیل به کاتاستروفیسم ولیکوفسکی شدند؛ نظریه ای که عمومی شدنش در عصر اینترنت، سبب علاقه ی وسیع به کاستن از عمر جهان به ضرر داروینیسم شد. رشد این مطلب و سرایت آن از غرب گوناگون به شرق جاهل اعور، میتواند سبقه ی استعمارستیزی عظیمی پیدا کند و به نوعی احیاگر مذاهب باشد.

علت این موضوع، در هم تنیدگی ناگسستنی داروینیسم با زمانه ی ظهور آن یعنی قرن 19 است. قرن 19 قرن آغازها است. در هیچ دوره ای به اندازه ی این قرن، علاقه به گذشته یا جغرافیای جهان در غرب زیاد نبود و هیچ دوره ای وجود ندارد که به اندازه ی این قرن، در آن، کتاب های مربوط به آن مسائل منتشر شده باشد؛ کتاب هایی که اغلب در قرن 19 جعل و به دوران قدیم منسوب میشدند. در هیچ دوره ای نیز به اندازه ی قرن 19 تصویر گذشته از روی رمان ها و داستان های تخیلی ثبت و ضبط نشد. مثلا توصیف فرانسه ی دوران پادشاهی، بیش از گزارش های تاریخی، روی رمان های الکساندر دوما چون "سه تفنگدار" و "کنت مونته کریستو" استوار است. در همین قرن، گوسلی، اشعاری از خود سرود و به عنوان اشعار فولکلور دهقانان فرانسوی منتشر کرد. همین جعل فولکلور بومی را پوشکین در روسیه تقلید کرد. شگفت این که پوشکین در خلق اشعار روستاییان اسلاو، بعضی از اشعار مثلا فولکلوریک گوسلی را به روسی ترجمه کرد و شگفت تر این که وقتی گوسلی موضوع را فهمید، خوشحال شد و به خود بالید. برای این که ابعاد سهولت چنین جعل هایی را درک کنید، کافی است در نظر بگیرید که امروز و در قرن 21، از زمانی که بلوک غرب، اوکراین را علیه روسیه شورانده، سعی در تولید سنت های خاص ملت اوکراین را دارد تا آن را به بهانه ی حوادث سیاسی روز، حتی به صورت فرهنگی هم جدا از روسیه و روسیه را دشمن تاریخی آن نشان دهد. درحالیکه اوکراین تا زمان سقوط شوروی، جزوی از روسیه بوده و زبانش هم با روسی رسمی فقط تفاوت در لهجه دارد و مردمش تقریبا از روس ها قابل تشخیص نیستند. با این حال، الان بازار کشف آثار بومی که نشاندهنده ی هویت مستقل و حتی زبان مستقل اوکراینی باشند در دانشگاه ها و محافل علمی داغ است و جایزه و عنوان با خود به همراه دارد. وقتی در عصر رسانه و دوران سفرهای طویل و مدرک دار میتوان اینقدر راحت فرهنگ جعل کرد فکرش را بکنید که این کار در قدیم چقدر راحت بوده است. در قرن 19 شواهد ارتباط با فرهنگ های بیگانه برای غربی، از روی نمونه های عینی برخورد غربی استعمارگر و شرقی شکست خورده فرافکنی میشدند که بیش از همه در روسیه توفیق یافته بود. شکست تاتارهای مسلمان و شمن از روس های اسلاو مسیحی، یک الگو بود و بخصوص برخوردهای جنوبی آن در قفقاز و در آستانه ی خاورمیانه مورد توجه بود. چون خاورمیانه محل ظهور یهودیت و مسیحیت تلقی میشد و هر خبری که از آن می آمد حالت اصل پیدا میکرد. حتی نژاد آریایی که قرار بود رسالت جهانی اروپاییان از آن ریشه بگیرد بیشترین ترجیحش بر منشا گرفتن آن در کوه های قفقاز روسیه بوده تا رسالت مربوطه دورگه باشد. کوه البروج یا البرز قفقاز جانشین بهشت بود تا نژاد آریایی، نژاد بهشتی باشد، آن هم بهشت در معنای شرقیش. کلمه ی برز یا برج به معنی بلندی، با لغت عذبی "برد" به معنی سردی و خنکی مرتبط است چون در بلندی خنکی افزایش می یابد. "برده" یا "بردع" به معنی جای خنک است و جالب این که جایی به نام "بردعه" یا "پرتوه" در اران (جمهوری آذربایجان کنونی) واقع در قفقاز روسیه وجود داشت. چون از دید اعراب ساکن سرزمین های گرم، بهشت جای خنک باصفایی است، به بهشت "البرادع" یعنی جمع سرزمین های خنک گفته میشود. با توجه به این که در بهشت، مردان میتوانند به راحتی و بدون مزاحمت قوانین اخلاقی، با زنان فسق و فجور کنند لغت البرادع در اروپا تبدیل به "ابرادا" به معنی فاحشه خانه شد و جمع غرب و شرق با هم در البرز جهانی استعمار هم چیزی جز تولید یک فاحشه خانه ی حیوانی بزرگ به دنبال نداشت. اما نفوذ بیشتر غرب ر سرزمین های اسلامی، غربی ها را از پیدا کردن فاحشه خانه ی هزار و یک شبی دلخواهشان در آنجا ناامید کرد و چون آن زمان شرقی و اسلامی از هم قابل تشخیص نبودند تلاشی برای کشف یک بهشت ماقبل اسلامی در پاگانیسم شرقی شروع شد که البته در آن زمان در هیچ کجا یافت نشد. چون در قرن 19 قانون حفظ بکارت زن در قبل از ازدواج، یک قانون جهانی بود. بنابراین غرب برای ایجاد شرق دلخواهش مجبور شد برای تمام کشورهای غیر غربی، از چین و ژاپن و کره گرفته تا هاوایی و سرخپوستان مایا فرهنگ کشف کند.:

Chronologia.org: issue91649

استعمار برای این که بتواند برای هر ملت به فراخور ذوائق آن، یک بهشت غربی خلق کند، ابتدا باید نقاط مشترک و متضاد فرهنگی در ملل نسبت به خود را کشف میکرد و این کار، نیازمند مطالعه ی واقعی فرهنگی در جهان و حتی المقدور کشف بنیان های مشترک ذاتی انسان ها در فرهنگ انسان اولیه بود. همین موضوع بود که اهمیت مطالعه ی ماقبل تاریخ را پیش آورد و ازقضا درست همین بیش از حد فرو رفتن دانش پژوهان در بعد فرهنگی به جای بعد استخوانی بود که بزرگ ترین مشکلات را برای داروینیسم به وجود آورد. این مشکل بیش از همه در مطالعه ی غار شووه در فرانسه در دهه ی 1870 بروز کرد. درحالیکه قدمت نقاشی های غار را 40هزار سال تعیین کرده بودند این سوال وجود داشت که چطور ممکن است رنگ نقاشی ها 40هزار سال دوام آورد وقتی رنگ یک کشتی به ساحل نشسته ظرف فقط چند سال به طور کامل نابود میشود؟ اینجا بود که عده ای دنبال سوالات جانبی گشتند و با نقاشی های ظاهرا خرچنگ-قورباغه ی بشر ماقبل تاریخ مثل یک اثر هنری مدرن برخورد کردند؟ مثلا در درهم رفتگی یک نقاشی گوزن با مجموعه ای از شیرها نقشه ی اروپای جنوبی و افریقای شمالی را تشخیص دادند و حتی به هم پیچیدگی پاهای گوزن که وضعیت اخیر شاخابه های رود نیل را بازآفرینی کرده بود؛ آنگاه پرسیدند چطور ممکن است انسان های غارنشین محلی فرانسه از وجود سرزمین های وسیع قاره ای در خارج از جنگل خود مطلع باشند؟ از آن بدتر این که نقاشی یک چشم در غار قرار داشت که شبیه یک دریاچه ی مرده در نزدیکی بغداد بود. حاشیه ی این دریاچه ی مرده، نقشی شبیه یک پرنده داشت که در چشم غار شووه تکرار شده و آن را شبیه چشم رع مصریان باستان کرده بود. دیگر این که به نظر میرسید نقاشی ها درست مثل نقاشی های رنسانسی لئوناردو داوینچی اثر آینه ای دارند و با نقطه ی متقارن خود، تشکیل نقاشی های دیگری میدهند که مکمل آنها هستند. آیا این نقاشی ها مال چندین هزار سال پیش بودند یا تنها اندکی قبل از زمان حال؟ آیا این گفته ی دانشمندان که قبلا ایتالیا به شمال افریقا وصل بوده و یک سیل، دریای مدیترانه را پدید آورده است، پلی بین چند غارنشین شیرپرست و مردمی متمدن تر در شمال افریقا ایجاد کرده بود که نشان میداد سیل نوح نه در 4 هزار سال پیش، بلکه کمی قبل از قرن 19 رقم خورده بود؟ به نظر میرسد این سوالات فقط با وجود شنیده ای درباره ی این که مردم خاطره ای از انقراض جانوران در پایان یک عصر داشته اند میتوانستند قوت بگیرند. پس باید ثابت میشد که کسی از دانشمندان و نه عوام این موضوع را کشف کرده است و همو بوده که اولین بار، گونه های منقرض شده ای را که قطعا دایناسورهای کشف شده در قرن 19 نیستند توصیف کرده بوده است. قرعه ی این کشف هم به نام کوویه افتاد: دشمن تکامل که لابد قدر کشفیاتی را که میتوانست از دل آنها داروینیسم بیرون بکشد ندانسته بود. به هر حال، یک مجموعه ی منتسب به فعالیت های او در پاریس شکل گرفت تا دانشمندان قدر کشف بزرگ او را بدانند و فکر نکنند مردم در قرن 19 خاطره ی سیل نوح و چیزهایی مثل آن را خودبخود داشته اند. این کار، کاملا ممکن بوده چون سیاستمداران غربی در بقیه ی تغییر خاطرات در مردم اروپا نیز مشکلی پیدا نکردند، حتی در تغییر خاطرات مردم از دوران ناپلئونی آقای کوویه در ابتدای قرن 19. در این مورد، کوربن دالاس به ما یادآوری میکند که همه امروز ناپلئون را به عنوان مردی قد کوتاه میشناختند چون در تاریخ رسمی به ما چنین گفته اند. درحالیکه بسیاری از مردم قرن 19 تصور میکردند او یک غول بوده است. نقاشی های مراسم تشییع او شبیه تشییع جنازه ی یک غولند. چرا؟ برای این که ناپلئون به عنوان سازنده ی بناهای رومی در ایتالیا و امپراطور فرانسه –مدعی تداوم سنت فرانک های کارولنژین بر روم- یک رومی به حساب می آمد و بسیاری از اروپاییان قرن 19 معتقد بودند رهبران رومی غول بوده اند. دراینجا رومی ها نسخه های اروپایی کلدانی ها و آشوری ها و مصری های تورات بودند که با نفیلیم و آناکیم یعنی غول های نیمه فرشته-نیمه انسان روایات یهودی تطبیق میشدند. نه فقط ناپلئون، بلکه جورج واشنگتون و پطر کبیر هم نه فقط رومی تصور میشدند بلکه در لباس رومیان باستان تصویر شده اند. عادی بود که مجسمه های این مردان را غولپیکر بسازند درحالیکه آنها قامتی معمولی داشتند. چون آنها از نژاد اشراف بودند و دورگه های غول ها با مردم زمینی بودند. اختلاط آنها با زمینیان بی مقدار بود که آنها را در طول زمان کوچک کرده بود ولی آنها در درون هنوز غول بودند. آنها مقدس بودند چون از نسل خالقان بشر بودند. آناکیم یا بنی عناق، همان آنوناکی های کلدانیانند که بشر را خلق کردند تا برده ی آنها باشند. این، آنوناکی ها بودند که با مخلوط شدن نژادی با مردم بدبخت اولیه، خون خدایان و شرافت آسمانی را به بشر تزریق کردند و تصویر عمومی از بشر بی مقدار قبلی شد همان تصویر داروینیسم از انسان های نئاندرتال و کرومانیون که ادعا میشد قبل از بشر واقعی بر زمین میزیستند و نیمه حیوان بودند. ولی این تصویر تا انتهای قرن 19 وجود داشت و حتی آبراهام لینکلن که برده ها را آزاد کرده بود، صاحب مجسمه ای عظیم شد تا ثابت شود این خدمت او چیزی فرابشری و به دور از رفتار انسان های حقیر داروینی بوده است. همزمان چرخ صنعت با به بیگاری گرفته شدن نژاد بردگان یا انسان های معمولی از کودکی تا پیری در کارخانه ها و کارگاه ها میچرخید و سوسیالیسم در واکنش به این بی عدالتی پدید آمد. در مقابل این موجودات ریز بی اسم، اشراف، از درون غول بودند و به همین دلیل اگرچه جثه ای کوچک داشتند ولی حقشان بود که در خانه هایی غولپیکر با معماری الهی زندگی کنند. دالاس حتی توجه کرده که این معماری نیز هیچ تفاوتی با معماری یونان و روم باستان ندارد و احتمالا معماری یونانی-رومی، برخلاف ادعای تاریخ رسمی، هیچ وقت متروک نشده بوده است.:

“giant ancient romans, human engiring and the real slavery”: korben dallas: stolen history: 14 sep 2020

اینجاست که میفهمیم چرا لشکریان بارون لینگویی در ساحل رودخانه ی اوهایو، استخوان های مثلا باستانی ماستودون را خیلی راحت و انگار صاحبانشان تازه مرده باشند در یک محیط مرطوب باطلاقی پیدا کردند. چون آنهایی که این داستان را با الهام از تجربه های فسیل یابی واقعی خلق کرده اند مطمئنند مردم ساده دلی که به این داستان گوش میدهند اصلا فکر نمیکنند که استخوان نمیتواند در یک محیط باطلاقی برای مدت زیادی دوام بیاورد. تاریخ را دروغگویان، با همین اطمینان و طیب خاطر، برای مردمی که سواد سخنگویان را از روی القاب دکتر و پروفسور میسنجند، از دروغ انباشتند.

معماهی هنری غار شووه

پیدایش تصویر شیرها و گلدان در استفاده از روش آینه ای در غار شووه در بالا، در مقایسه با تصویر رومی گلدان و دو شیر از اطریش قدیم در پایین

تشییع جنازه ی ناپلئون

لباس های رومی در تن مردان قرن 19

مقایسه ی کوربن دالاس بین عصر رومی و قرن 19

وقتی این موضوع را تایید کنیم، ناچاریم دنبال مسیر دیگری برای نظریه ی تکامل باشیم که داروینیسم، اصلاح آن باشد. در این مورد، میدانیم که هیرونیموس بوش از دوستان جان دی در قرن 16 از اعتقاد مسلمانان به نظریه ی تکامل جانوران در طول زمان، اطلاع کسب کرده بود و از آن در آثار هنری خودش برای تصویر کردن موجودات نیم جانور-نیم انسان بهره میبرد. گمان میرود نظریه ی تکامل توسط عربی به نام الجاحظ در بین مسلمانان مطرح شده باشد ولی جاحظ آن را در یک منبع یونانی دیده بوده است. بوش یک همجنسباز توصیف شده که برای رد گم کردن، همسر اختیار کرده بود ولی درونیات خود را بی پرده در آثار هنری خود انعکاس میداد. پورنوگرافی افراطی مجسمه های او سبب شده تا برخی شک داشته باشند که هیرونیموس بوش مردی از قرن 16 بوده باشد و احتمالا این لغت، نام مستعار مجموعه ای از هنرمندان گمنام قرن 19 بوده است. بنابراین، رد بقایای تکامل ماقبل داروینی هنوز در قرن 19 به چشم میخورد و ما میتوانیم وامداری بوش به آثار باستانی کشورهای اسلامی شامل مجسمه هایی ترکیبی از تصاویر انسان و جانوران را درک کنیم. امروزه این آثار را به دوران ماقبل اسلامی نسبت میدهند و وانمود میکنند که مسلمان ها به سبب خرافه ی برابری هنر با تقلید از خدا هیچ چیز تولید نکرده اند. اما ممکن است هنر غربی دنباله ی بلافصل هنر شرق باشد و در این راه، کافی است اشرافیتی که از هنر و صنعت در شرق حمایت میکردند به غرب منتقل شده باشند. جیم دایر چنین معتقد است و فکر میکند اشرافیت یهود، همان اشرافیت بابلی بین النهرین است که با کوچ به غرب، تورات و انجیل را بر ضد منشا واقعی خود و در راه یک تبارسازی جدید برای هجوم به شرق تدارک دیده است. دایر درباره ی وامداری نسبی تبارسازی جدید به قصه های قدیم، روی روایتی آخرالزمانی انگشت میگذارد که بر اساس آن، نبرد آرماگدون در آبادان در جنوب غربی ایران روی میدهد. دایر از ما میخواهد دقت کنیم که آبادان در کنار شوش خصم دیرین تمدن های بین النهرینی عراق قرار دارد. شوش یک منطقه ی ابتدایی تر بود که مدام برای غارت گنجینه های کلده به غرب حمله میبرد و تقریبا تنها منطقه ی متمدن ایران حالیه بود. عنوان سوزیانا یا شوشان با پارس هم معنی بود و پارس اکنون عنوان ایران تلقی میشود. حالا اگر فرض کنیم که دشمنان کهن بین النهرین، دنباله ی یهودی آن را در غرب تهدید میکنند، شوش تبدیل به کل ایران میشود و به طرز شگفتی میبینیم که اکنون ایران کاندیدای اصلی دشمنی با اسرائیل در جغرافیای جهان است. دیگر این که ایران، خود را به یک ایدئولوژی اسلامی مجهز کرده و انقلابش سبب رشد اسلامگرایی در تمام سرزمین های مسلمانان شده است. بنابراین دشمنی یهودیت با ایران، نسخه ی محلی تر دشمنی غرب با اسلام است که هویت کل شرق تلقی میشده است:

“physical evidence that moses existed (finally) and that his name was used by other rebel slaves”: jim duyer: stolen history: may10, 2023

تمدن شوش، کپی تمدن کلده بوده ولی بسیار ابتدایی تر. بنابراین شوش، یک دشمن برای کلده بوده که خیلی به شبیه شدن به کلده و تبدیل شدن به یک کلده ی جدید علاقه داشته است. ایران قرن 19 نیز در موقعیتی مشابه نسبت به غرب توصیف شده است.

اخیرا یادنگاری از یکی از روشنفکران درگذشته باعث شد تا تازگی هنوز این حس در ایران را حس کنم. این شخص، غلامحسین میرزاصالح است که نسبش به میرزا صالح شیرازی اولین غربزده ی تمام عیار ایران میرسد. میرزا صالح شیرازی البته سخنگوی کردار و منش کسانی هست که ادعا میکنند از نسل اویند و او را اینطور معرفی کرده اند. ولی قطعا اتفاقی نیست که وی در صدر سفر دانشجویان به غرب و اولین کسی معرفی شده که از طرف حکومت ایران در قرن 19، برای تحصیل علوم غربی به غرب فرستاده شده اند و این هم اتفاقی نیست که میرزا صالح شیرازی با چنان اوصافی، نویسنده ی اولین روزنامه در ایران موسوم به «کاغذ اخبار» تلقی شده است. این آقای میرزاصالح که تازه فوت شده، همان کسی است که نوشته های منسوب به جدش میرزا صالح شیرازی را نخستین بار در سال 1388 منتشر نموده است. بیژن مومیوند که یکی از معدود افراد در ارتباط با میرزاصالح بود، در معرفی این کتاب با لحنی جانبدارانه نوشته است:

«یکی از نکات جالبی که در پیشگفتار سفرنامه به آن اشاره شده، این است که میرزا صالح در مقام نماینده ی ویژه ی نایب السلطنه در لندن دست به ابتکار اقتصادی بی سابقه ای زد و با چاپ مطلبی در روزنامه ی تایمز از اروپاییان دعوت کرد که به عوض امریکا به ایران مهاجرت کنند و در آن جا به کشاورزی و استخراج معادن بپردازند. در این فراخوان میخوانیم: "والاحضرت عباس میرزا شخصا به کسانی که مایل باشند در دارالسلطنه ی او اقامت گزینند، اطمینان میدهند که به محض ورود مهاجران، زمینی به آنها واگذار میشود و وسایل آسایش و معیشتشان فراهم میگردد." در این اطلاعیه که میبایست نخستین کوشش در زمینه ی تحقق فکر بی سابقه ای در شروع فرایند تحولات اقتصادی و صنعتی ایران دانست، به امتیازات دیگری هم اشاره شده است: "این قبیل مهاجران از پرداخت هر گونه مالیات یا باج معاف خواهند بود. خود و اموالشان مصون از تعرض است و بنا به شیوه ی مرسوم در ایران مجاز هستند که در آزادی کامل، آداب و رسوم مذهبی را به جا آورند و بدون نظارت یا مزاحمت به آیین خود عبادت کنند. والاحضرت صاحب شخصیتی بسیار رئوف و شریف هستند و افکار بلندی در سر دارند."...» ("آگاهی نو": شماره ی 11: بهار 1402: ص6-265)

مرگ غلامحسین میرزاصالح، در اسفند 1401 و تنها 5 روز پس از درگشت یکی از معدود دوستانش یعنی سید جواد طباطبایی روی داد. اما درحالیکه خبر مرگ طباطبایی بسیار برجسته شد و مجلات درباره اش ویژه نامه زدند، اما کمتر صدایی درباره ی مرگ میرزاصالح بلند شد. به گفته ی مومیوند، یک دلیلش این بوده که میرزاصالح، علاقه ای به رسانه ها نداشت و با آنها قطع رابطه کرده بود و تقریبا رسانه ها را دشمن آگاهی مردم میدانست، و دلیل دوم این بود که میرزاصالح عضو هیچ گروه یا جریانی در عالم روشنفکری نبود تا دیگران عقایدش را تبلیغ کنند بطوریکه وقتی مطلبی را منتشر میکرد اصلا ملاحظه نمیکرد که چه کسی را خوش می آید یا بد می آید. اما به نظر من دلیل سومی هم هست که آن هم از لای نوشته ی مومیوند درمی آید و آن اعترافات میرزاصالح علیه خودش در برنامه ی "هویت" در دهه ی هفتاد شمسی بوده است:

«اکبر گنجی 24 مرداد 1378 در مطلبی با عنوان "هویت، کیهان و سعید امامی" درباره ی بازداشت غلامحسین میرزاصالح و تصویری که از او در برنامه ی هویت ارائه شد مینویسد: «غلامحسین میرزاصالح، در تاریخ 7/7/1371 توسط "محفل اطلاعاتی" بازداشت و پس از یک ماه و نیم و ضبط فیلم آزاد شد. هویت درباره ی او میگوید: "غلامحسین میرزاصالح ازجمله مصادیق روشن روشنفکری وابسته است که مدتی پس از انقلاب به دلیل انحرافات مختلف از دانشگاه اخراج شده و به خارج از کشور میرود. درآنجا پس از ارتباط با منوچهر گنجی –وزیر آموزش و پرورش پهلوی و از وابستگان مستقیم به سازمان سیا که با حمایت و بودجه ی مالی آن سازمان، اقدام به تاسیس یک گروه ضد انقلابی نمود- در سال 1367 با هدف نفوذ در مراکز فرهنگی و آموزشی، به ویژه دانشگاه ها و ایجاد هماهنگی میان شبه روشنفکران غربزده به ایران مراجعت میکند. او جلسات منظمی را در ایران به صورت محفلی با حضور تعدادی از عناصر روشنفکری که موفق به نفوذ در مراکز فرهنگی و سیاسی شده بودند تشکیل داده و آنها را سازماندهی و خط دهی میکرد." "منوچهر گنجی، با هدایت و حمایت سازمان جاسوسی امریکا موسوم به cIAافرادی مانند غلامحسین میرزاصالح را در جهت نفوذ در دالنشگاه ها و سایر مراکز فرهنگی کشور استخدام و به کار گیری کرده است." بر اساس ادعای هویت، ماموریت غلامحسین میرزاصالح، نفوذ و تدریس در دانشگاه بوده است و چون در اجرای این ماموریت "براندازانه" موفق نمیشود، فقط یک ماه و نیم توسط محفل اطلاعاتی بازداشت میشود اما نواری که طی مدت مذکور به نحو مقتضی ضبط گردیده، بارها در قسمت های مختلف هویت پخش میگردد.» پس از این مطلب، میرزاصالح در نامه ای خطاب به اکبر گنجی نوشت و 27 مرداد 1378 در شماره ی 191روزنامه ی صبح امروز منتشر شد. او درباره ی بازداشتش و اتفاقات پس از آن و برنامه ی هویت مینویسد: "به رغم درخواست های گاه و بیگاه و مصرانه ی رادیوهای خارجی و یکی دو مورد تلویزیون های اروپایی، تاکنون حرف و سخنی درباره ی آن نمایش تلویزیونی و خلف مستطاب و برحق آن، کتاب هویت، بر زبان نرانده ام و عمدا اظهار نظری نکرده ام؛ چون میدانید معتقدم قضایای مدنی مملکت ما میباید در داخل کشور تجزیه و تحلیل و حل و فصل شود نه به دست افراد و تشکیلاتی که خود را کاتولیک تر از پاپ میدانند. مدت بازداشت من در انفرادی 21 روز بود. طی این مدت از بازجویی ها و غیره که بگذریم، هیچ نوع محکمه و دادگاهی برای رسیدگی به اتهامات وارده تشکیل نشد. غروب روز بیستم با عصاکشی فرد همراه به جایی که ظاهرا دفتر آقای محسنی اژه ای بود راهنمایی شدم و ده پانزده دقیقه بعد ایشان به من گفتند که پس از سپردن یک میلیون تومان وجه نقد آزادم. مدت کوتاهی پس از آزادی هم از دفتر آقای محسنی اژه ای با من تماس گرفتند و از من خواستند برای پس گرفتن وثیقه مراجعه کنم. آقای محسنی اژه ای یک چک بانکی به همراه شماره تلفن منزل خود به من داد و گفت: اگر کسی مزاحم شما شد با من تماس بگیرید. زمانی که به هنگام پخش برنامه ی تلویزیونی هویت بنا به سفارش دوستان به نزد آقای محسنی رفتم تا از شکستن عهدی که با قسم مهر شده بود، گله کنم، به جای چهره ی آن مرد جوانی که با موی و ریش سیاه، زمانی به قول میرزا حبیب "دزدانه از زیر نقاب" نگاهش کرده بودم، صورت گندم گونی دیدم در هاله ای از ابر سپید. در پاسخ به نگاه خیره ام گفت: روزگار پیرمان کرده است آقای میرزاصالح."» (همان: ص260-259)

میرزاصالح در ادامه شایعه ی اخراج خود از دانشگاه را رد میکند و میگوید وی نه به سبب «انحرافات» یاد شده در هویت بلکه به دلیل مخالفتش با سیاست های نادرست دولت بنی صدر و منافقین در نفوذ به دانشگاه، مغضوب واقع شده و تصمیم به استعفا گرفته است. بعد از این توضیحات، روزنامه ی کیهان در صفخه ی اول خود تیتر زد: «میرزاصالح، گنجی را تکذیب کرد» و جالب این که به دنبال این تیتر، میرزاصالح یاد داشت دیگری به روزنامه ی صبح امروز فرستاد که در شماره ی 31 مرداد 1371 منتشر شد. او در این نوشته گنجی را به بیشتر نوشتن تشویق کرد. (همان: ص260)

هرچه هست، این مشخص است که میرزاصالح علاقه ی جدی به اجباری نشان دادن اعترافات خود نداشته ولی از طرفی چندان پشیمانی ای هم از گذشته ی خود نشان نداده است. به نظر میرسد او در بیان بسیاری از احساسات خود روک است، ازجمله در جذب خود به همان هیپنوتیزمی که جد خیالیش میرزا صالبح شیرازی در اروپا به آن دچار آمد. اعتراف به زایل شدن عقل در این درخشش، شجاعت زیادی نمیخواهد چون همه ی ایران و جهان به آن دچارند ولی اکثرا همین اندک شجاعت را هم ندارند. یکچنین هیپنوتیسمی مکانیسمی شبیه عشق دارد و کسی که سرش به سنگ نخورد و در هیپنوتیسم بماند دچار به فلسفه ی زندگی از جنس عاشقان است که فاضل نظری در یک بیت، آن را خلاصه کرده است:

باد، مشتی ورق از دفتر عمر آورده است

عشق، سرگرمی سوزاندن این اوراق است.

مطلب مرتبط:

فرقه ی اتش جهنم و دستورالعمل یهودی سازی یک مملکت به نام دشمنی با یهود

فردگرایی افسارگسیخته ی جوامع مدرن از یک دیدگاه اسطوره شناختی

نویسنده: پویا جفاکش

احتمالا برای هر دانش آموز مسیحی اروپایی ای، خاخام مناشه بن اسرائیل یک الگوی بزرگ در درس آموزی است که میتواند نشان دهد مسیحی های نا یهودی چقدر در دانش اندوزی در مقابل یهودی های برگزیده ی خدا حقیرند. این آقا که عضو یک خانواده ی مارانوی پرتغالی بود، در 6 یا 7 سالگی با خانواده ی خود به هلند آمد و در جا از لباس دروغین کاتولیک رومی خارج شد و به همراه برادرش نام های خود را به نام های یهودی مناسه و افرائیم تغییر دادند. بعد این کسی که هیچ دانشی درباره ی یهودیت نداشت در عرض 11سال چنان در کسب فیض از قدرت الهی یهودیت گوی سبقت را از همه گرفت و در اثر اشتغال به کابالا آنقدر به حد یک عارف وارسته نزدیک شد که در 17سالگی یک خطابه ی پر مستمع و پر طرفدار در جمع یهودیان ایراد کرد و یکی از بزرگ ترین خاخام های زمانه شخصا کار انتشار کتابش را به عهده گرفت. چرا ایشان اینقدر خارق العاده بود؟ آخر با همان دانش الهی بی ایرادش ثابت کرده بود که ظهور یهوشوع یعنی مسیح یهودی نزدیک است. وی با یک مارانوی سیاح به نام آنیو د.مونتزینوس دیدار کرده بود که به او ثابت کرده بود سرخپوستان قاره ی امریکا اعقاب ده قبیله ی گم شده ی بنی اسرائیلند و باید یهودیان را برای ایجاد ارض موعود به آنجا فرستاد. در همین هنگام خاخام مناسه بن اسرائیل صرفا به خاطر دانش فراوان و نزدیکیش به خدا مورد استقبال الیور کرامول قرار گرفت که به تازگی شاه انگلستان را اعدام کرده و همه کاره ی انگلستان شده بود. در آن زمان، در سرتاسر انگلستان هیچ یهودی ای نبود. آقای خاخام مناسه دستور داد تمام یهودی ها از سرتاسر اروپا به انگلستان بروند و آنقدر آنجا یهودی جمع شود که انگلستان جا برای زندگی نداشته باشد. آخر قرار بود همه ی این یهودی ها برای ملاقات با مسیح همگام با برادران انگلیسیشان به ارض موعود یعنی امریکا بروند و قدرت آینده ی حاکم بر جهان را در آنجا تاسیس کنند. مونتزینوس هم پس از این که رسالت خود را در آشنا کردن خاخام مناسه با وظیفه ی الهی یهودی ها به اثبات رساند به بخشی از ارض موعود موسوم به برزیل رفت و در بین سرخپوستان زندگی کرد. درواقع او در این رسالت، مکمل خاخام مناسه بود. چون برزیل مستعمره ی پرتغال زادگاه خاخام مناسه بود و همان کاری که مناسه برای انگلستان در شمال میکرد مونتزینوس در جنوب برای پرتغال میکرد. اما صبر کنید. چرا دست اسپانیا کوتاه مانده است؟ مگر کلمب یهودی قبل از همه امریکا را برای اسپانیا کشف نکرده بود؟ نگران نباشید. مونتزوما هست. او بود که در مقام پادشاهان سرخپوستان آزتک که اتفاقا مثل یهودی ها برای ملوخ آدم قربانی میکردند، تشخیص داد رهبر اسپانیایی ها به نمایندگی از اروپاییان سفید پوست، خدای انسان شده ی مکزیکی ها و همتای مسیح است. تعجب نکنید: مناسه، مونتزوما، و مونتزینوس سه تلفظ از یک کلمه اند و در صورتی که سرخپوستان امریکا یهودیان باشند، میتوانید مناسه را به عنوان پیشگام یهودیان در سفر به غرب، نسخه ی اصلی دو یهودی دیگر به نام های مونتزوما و مونتزینوس بدانید.:

“goldsmiths, bankers and kings”: stolenhistory.net

آدم شاخ در می آورد که این ارض ملکوت خدای یهودی یعنی ایالات متحده ی امریکا و البته نسخه های لاتینیش در جنوب، چرا به جای عمل به شرع خاخامی و جمع گرایی افراطی آن، فقط کابالای جنسی و مصرف مواد مخدر و افسانه های یوفو در دنیا منتشر کرده اند و یک فردگرایی جامعه کاه هم رویش انداخته اند که مردم به بهانه ی عمل به گناهان ضد شرعی در چارچوب آن، رقیب و دشمن هم شوند؟ نکند تورات راست نیست و خدای یهود آنطور که مسیحی های دروغگوی قرون وسطی اتهام میزدند واقعا عشق جادو و جنبل جنسی-مخدری و فرو کردن مردم در تنهایی و افسردگی بسیار شیطانی است؟ درواقع پاسخ، راه میانه است. چون اگر تورات چیزهایی گفته باشد که انجیل تشخیص دهد کامل نیست و بخواهد به روش های مختلف اصلاحش کند، راه خنثی کردن دشمنی یهوه با ملوخ و اثبات برابر بودن آنها نیز هموار میشود.

همانطورکه میدانیم مسیحیت به سبب قتل مسیح به دست یهودیان، دارای یک نوع صبغه ی ضد یهودی بوده که به مرور در آن تحلیل رفته است و جالب این که ادعا میشود یکی از دلایل بازگشت مسیحیت به یهودیت، نیاز کشیش ها به بزرگ کردن امت مسیح بوده است؛ ازجمله در همان زمان خیالی بسیار اولیه ای که در آن، عهد عتیق و تورات یهودی به عنوان بخشی از میراث مسیح به انجیل ضمیمه شدند. چون مسیحیان اولیه به پیروی از مسیح از عمل جنسی خودداری میکردند و حتی المقدور ازدواج نمیکردند. جاستین شهید، از زوج های 60 الی 70 ساله ای در روم صحبت میکند که از زمان گروش به مسیح در جوانی، به طور کامل از عمل جنسی خودداری میکردند و فقط با هم زندگی میکردند. کنستانتین کبیر که این را مانع رشد جمعیت در روم مسیحی خود و بزرگ کردن ارتش امپراطوری میدید با رجوع به تقدس عمل جنسی در یهودیت موافقت کرد. عمل جنسی از دید یهودیان مقدس بود به شرطی که در چارچوب خانواده باشد و در خدمت تولید فرزند برای غلبه ی یهودیان بر کفار باشد. این رسالت الهی را کفار نداشتند. جاستین شهید میگوید که بسیاری از مردم امپراطوری روم، ازدواج را فقط در خدمت تولید فرزند میدانستند و زوج ها پس از این که به تعداد فرزندان مورد نیاز خود میرسیدند تا آخر عمر از آمیزش جنسی با هم خودداری میکردند. کشیش های مسیحی، دلیل این موضوع را نشئت گرفتن تمام مردم –یهودی و غیر یهودی- از نوح میدانستند. نوح در زمانی ظهور کرد که پسران خدا (بنی الوهیم) یا همان فرشتگان با زنان زمینی ازدواج کرده و نسل غول های مارآسا یا مردان سوسماری را پدید آورده بودند که در زمین فساد کردند و خدا جواب این فساد را با عذاب نابودکننده داد. بنابراین جذابیت جنسی زنان انسانی برای فرشتگان سبب نابودی عظیمی شد. از طرفی نوح در کشتی خود، زوج های نر و ماده ی موجودات را از آمیزش جنسی با هم بازداشته بود تا ازدیاد جمعیت موجودات در کشتی، به غرق شدن آن نینجامد. ازاینرو دوری از عمل جنسی برای موجودات عادی شده بود و ترکیب این دو عامل باعث شده بود تا انسان های زنده مانده از عذاب به طور خودبخودی علاقه ی چندانی به عمل جنسی با جنس مخالف نداشته باشند. جاستین شهید برای این که بتواند نا یهودیان مسیحی شده را ترغیب به عمل جنسی برای زیاد بچه آوردن و تکثیر امت خدا کند، از موقعیت پسا یهودی مسیحیت که یهودیت پیشین را تحریف شده میخواند برای جابجایی برداشت ها از داستان های یهودی استفاده کرد. وی در این راه، به اعاده ی حیثیت از نفیلیم یا غول های دورگه ی قبل از سیل نوح پرداخت. به گفته ی وی، مردان زمان باستان، انسان های دانایی بودند که میخواستند از دانش فرشتگان خدا برای پیشرفت نوع بشر استفاده کنند و به همین دلیل، دختران خود را به ازدواج پسران خدا درآوردند و اصلا قصد نداشتند در زمین فساد به وجود بیاید. در این راستا دانش فرشتگان نیز از اول شیطانی نبود و سودهای فراوانی به مردم رساند. فرزندان دورگه ی فرشتگان و زمینیان نیز غول های شرور نبودند. بلکه دانشمندان و قهرمانانی بودند که مردم دوستشان داشتند. جاستین شهید در این راستا نفیلیم را "پسران جووه" مینامد و جووه را که همان ژوپیتر یا زئوس خدای اعظم یونانی-رومی است خود یهوه پدر عیسی میخواند. در این راستا او تولد مسیح از زنی زمینی توسط یهوه را ادامه ی پیدایش نسل خدایان به وجود آمده از زنای زئوس با زنان زمینی در اساطیر یونانی-رومی تلقی میکند و خدایانی چون باخوس (دیونیسوس)، مرکوری (هرمس)، هرکول، کاستور و پولوکس، و پرسئوس را در زمره ی نفیلیم میخواند و خدمات آنها به بشر نخستین را میستاید. در میان پدران اسطوره ای کلیسای نخستین، جاستین شهید تنها کسی است که در نوشته های منسوب به او نفیلیم ستایش شده و خدایان یونانی-رومی خانواده ی مسیح تلقی و به نوعی به رسمیت شناخته شده اند. دقیقا به همین خاطر، پذیرش بعدی اکولتیسم و نئو پاگانیسم مرتبط با آن در دنیای یهودی-مسیحی در ارتباط مستقیم با تاییدیه ی جاستین شهید بر پاگان ها قرار دارد. دقیقا به خاطر نوع برخورد جاستین شهید با موضوع است که رمزگرایی عرفان یهودی-مسیحی اینقدر جنسی است. ولی با مداقه در نوشتار خود جاستین شهید است که میفهمیم موضوع احتمالا از اول چنین نبوده است. اگر دقت کنید قهرمانانی که جاستین از آنها نام برده همه مثل مسیح، پسران خود یهوه اند درحالیکه فرشتگان را "بنی الوهیم" یهنی پسران خدا/یهوه میدانند. در این مورد باید توجه کنید که مریم نیز خود، مستقیما توسط خدا به مسیح حامله نشد و خدا روح القدس را فرستاد که یک فرشته تلقی میشود. اینجا ارتباط موضوع با اساطیر یونانی-رومی روشن میشود. فرشتگان یهوه را معمولا پسرهایی بالدار تصویر میکنند و این تصویر در اساطیر یونانی-رومی ویژه ی کوپید یا اروس پسر ونوس الهه ی عشق است. در بعضی نگاره ها کوپیدها هم مثل فرشته ها فراوانی در تعداد دارند. بنابراین روح القدس تقریبا معادل کوپید است و نفیلیم هم تمام آدم هایی که با تیر عشق کوپید از پدر و مادرشان متولد شدند. شبیه این را در هندوستان و در داستان تولد کریشنا نیز داریم. کریشنا تجسد انسانی ویشنو خدای هندو به شکل یک بشر است همانطورکه عیسی مسیح تجسد انسانی یهوه در روی زمین است. مطابق چندین روایت، این "کاما" خدای کامرانی و عشق بوده که ویشنو را به صورت کریشنای نوزاد در رحم مادرش تولید کرده است و کاما نسخه ی هندی کوپید است. از همه ی اینها جالب تر این که کوپید یک همسر هم دارد به نام پسوخه یا psyche که نامش در انگلیسی سایشه خوانده میشود. این کلمه به معنی روان است و سایکولوژی –عنوان علم روانشناسی- از آن می آید. پسوخه درواقع کهن الگوی روان همه ی انسان ها است که خدا کوپید یا فرشته اش را به معاشقه ی آن میفرستد تا شخصیت آدمیزاد از این معاشقه شکل بگیرد. بنابراین مسیح و همه ی نفیلیم، فرزندان تجارب شخصی هر انسان هستند که خلقت ناشی از این تجارب، به خلقت خدا تشبیه میشود. گادفری هگینز به این موضوع اعتقاد پیدا کرده بود وقتی که مرگ زجرناک مسیح پسر یهوه تا حد نزدیک به تکه تکه شدن بالای صلیب توسط یهودیان را با تکه تکه شدن و خورده شدن دیونیسوس پسر زئوس توسط تیتان ها مقایسه میکرد. درواقع، تیتان ها یا نفیلیم شرور، دراینجا با مردمی که عقیده ی متفاوت را تحمل نمیکنند –یهودیان، آشکارترین گروه از این مردم بودند- برابر گرفته شده اند. در هر دو مورد، آنها که صاحب عقیده ی مخالف را تکفیر میکنند، علیرغم صدمه زدن به او، از فکرش تغذیه میکنند.:

Sexual outlaw , erotic mystic: mary k.greer: weiser books: 1997: p59-64

میبینید که اینجا اکولتیسم در مفهوم رمزگرایی با واقع گرایی توراتی همخوان شده است. یعنی فرد گرایی و اصالت فرد به رسمیت شناخته شده منتها تا جایی که به حد «عیسی به دین خود و موسی به دین خود باشد» و آن که تابوهای مذهبی را رعایت میکند، کاری به کار کسی که آنها را زیر پا میگذارد نداشته باشد. تابوهای مذهبی هم خیلی جدی حالتا گناهکارانه به خود میگیرند تا وقتی زیر پا گذاشته میشوند دقیقا بار گناه با خود داشته باشند و امریکا جایی است که در سینمایش قتل آنقدر عمل کثیفی نیست که شهوترانی و قاچاق مواد مخدر. این کمک میکند تا فردگرایی اصلا بار اعتقادی نداشته و هیچ بویی از مطالعه و اندیشه نبرده باشد. آنا ماریا بلوک از دانشکده ی روانشناسی دانشگاه دوندی انگلستان، و اشلی همفری از دانشگاه مونت هلن استرالیا در تحقیق بزرگی به این نتیجه رسیده اند که فردگرایی در وضع فعلی بیشتر به جوانان غربی صدمه زده تا این که به نفع آنها عمل کرده باشد:

«یافته های 14 مطالعه بررسی شده عمدتاً نشان داد که فردگرایی با کاهش رضایت از زندگی همراه با افزایش احتمال علائم افسردگی و افکار خودکشی در جوانان مرتبط است. این به طور انحصاری صدق نمی کرد. 9 مطالعه ی بین فرهنگی که در این مرور گنجانده شده بود، نتایج متفاوتی را نشان داد و با تمرکز بر بزرگسالان نوظهور ژاپنی و آمریکایی، دریافت که جهت گیری های فردگرایانه بر معیار ترکیبی از رفاه ذهنی (SWB) تأثیر نمی گذارد، در حالی که به موجب آن فردگرایی، جهت گیری های جمعی به طور منفی بر رفاه در نمونه ی ایالات متحده تأثیر می گذارد درحالیکه در نمونه ی ژاپنی بر SWB تأثیر منفی گذاشت. با تجزیه و تحلیل داده های جمع آوری شده از دانشجویان کالج در دوازده کشور مختلف، کریس و همکارانش دریافتند که فردگرایی به طور قابل توجهی با سطوح بالاتری از رضایت از زندگی در میان ملت‌ها مرتبط است. با این حال، هنگامی که در برابر نسخه ی اصلاح شده ی SWLS که رضایت فرد را از روابط اجتماعی آنها اندازه گیری می کرد، تحلیل شد، ارتباط بین فردگرایی و رفاه کاهش یافت. یک مطالعه ی قبلی روی دانشجویان از 33 کشور، فردگرایی هیچ تاثیری بر رفاه نداشت. در مطالعه ای روی بزرگسالان در حال ظهور از چین، ایتالیا، روسیه و ایالات متحده، و آلمان به طور مشابه نشان داد که ارزش‌های فردگرایانه با رضایت از زندگی در میان ملت‌ها رابطه ی مثبتی دارد. با این حال، در سطح فردی، این تأثیر بین هر یک از ابعاد فردگرایی در همه ی کشورها معنی‌دار نبود و متناوباً بین جمع‌گرایی عمودی و افقی و رضایت از زندگی ارتباط مثبت وجود داشت. یافته‌های بین‌فرهنگی در مورد فردگرایی و رفاه به دلیل طیفی از متغیرهای دیگر موجود در داده‌ها مانند سطح ثروت ملت‌ها، که می‌تواند وضوح این رابطه را در هم آمیزد، تا حدودی غیرقطعی اس. تحقیقاتی که بر روی تأثیرات فردگرایی و جمع‌گرایی بر رفاه در سطح فردی متمرکز شده‌اند (برخلاف لنز مقایسه‌های بین فرهنگی) در یافته‌های خود سازگارتر است. در 2 مطالعه در مورد دانشجویان آمریکایی، بتنکورت و دور دریافتند که بهزیستی با فردگرایی رابطه ی منفی دارد و با جمع گرایی همبستگی مثبت دارد، در حالی که عزت نفس شخصی و جمعی را به عنوان واسطه ای مهم در این روابط نشان می دهند. اسکات و همکاران ، مخصوصاً برای جوانان استرالیایی، ارتباطی را بین افرادی که سطوح بالاتری برای ارزش‌های فردگرایانه اهمیت می‌دادند و تعدادی از آسیب‌های اجتماعی و روانی نشان دادن. اینها شامل حمایت اجتماعی ضعیف تر، شبکه های اجتماعی کمتر رضایت بخش و کاهش شاخص های سلامت روان بود. مطالعه ی بعدی که تأثیرات فردی فردگرایی و جمع گرایی را بر روی یک نمونه ی استرالیایی بررسی کرد، نشان داد که فردگرایی و جمع گرایی به طور قابل توجهی با اجتناب از دلبستگی مرتبط هستند، اما هیچ ارتباطی با نتایج بهزیستی ندارند (به عنوان اضطراب به حشاب آمده است) در حالی که یک مطالعه با تمرکز بر دانشجویان دانشگاه های ترکیه، نشان داد که ارزش‌های اجتماعی فردگرایانه رضایت بالاتر از زندگی را پیش‌بینی می‌کنند، در حالی که ارزش‌های جمع‌گرایانه رضایت کمتری از زندگی را پیش‌بینی می‌کنند. تعدادی از مطالعات بررسی شده، مفهوم فردگرایی را به ابعاد عمودی و افقی آن تقسیم کردند، همانطور که تریاندیس و گلفاندپیشنهاد کردند. تجزیه و تحلیل بین فرهنگی داده های جمع آوری شده از 39 کشور یکی از این مطالعات است که اویشی از این ابعاد در تحلیل خود استفاده کرده است. اگرچه اویشی به‌دنبال آزمایش خاص تأثیر ارزش‌های فرهنگی نبود، بلکه به دنبال هدف‌ها بود، اما نشان داد که اهداف پیرامون استقلال فردی با سطوح بالاتر رضایت از زندگی در بیشتر فرهنگ‌ها مرتبط است. علاوه بر این، فردگرایی افقی (با تاکید بر خودمختاری و اتکا به خود) به طور مثبت با رضایت از زندگی در کشورهای فردگرا (اما نه در کشورهای جمع گرا) مرتبط بود، در حالی که جمع گرایی افقی به طور مثبت با رضایت از زندگی در اکثر کشورهای جمع گرا مرتبط بود. نشان داده شد که فردگرایی عمودی (با تاکید بر خودمختاری و همچنین خودکفایی و رقابت با دیگران) با رضایت از زندگی در اکثر کشورهای فردگرا رابطه ی منفی دارد. تحقیقات بعدی که بین ابعاد عمودی و افقی فردگرایی و جمع گرایی تمایز قائل شده و سپس این ابعاد را در بهزیستی در سطح فردی اعمال کرده است، یافته های مشابهی را به دست آورده است. در مطالعه‌ای بر روی بزرگسالان نوظهور لهستانی، Zalewska و Zawdzka روابط مثبتی بین رفاه ذهنی و جمع‌گرایی افقی و عمودی، و همچنین فردگرایی افقی، و یک رابطه ی منفی بین رفاه ذهنی و فردگرایی عمودی پیدا کردند. هامفری، بلوک و مولنبرگز در یک مطالعه روی بزرگسالان در حال ظهور استرالیایی دریافتند که فردگرایی عمودی با پریشانی روانشناختی بیشتری که توسط DASS-21 اندازه‌گیری شد، مرتبط است، در حالی که جمع‌گرایی افقی با پریشانی روانی کاهش می‌یابد، و جمع‌گرایی عمودی و فردگرایی افقی ارتباطی با پریشانی ندارند. یک طرح مطالعه مشابه با تمرکز بر بزرگسالان در حال ظهور ایالات متحده به طور مشابه نشان داد که فردگرایی عمودی رابطه ی منفی با رفاه دارد، با این حال این مطالعه همچنین یک رابطه ی منفی بین فردگرایی افقی و رفاه را که از طریق CES-D اندازه‌گیری می‌شود، نشان داد. در اینجا جمع گرایی افقی با همه معیارهای رفاه رابطه مثبت داشت، در حالی که جمع گرایی عمودی با برخی از این معیارها رابطه مثبت داشت. بررسی ما بر تحقیقاتی متمرکز بود که تأثیراتی را که فردگرایی می‌تواند بر سلامت روانی جوانان در محیط‌های غربی داشته باشد، کاوش می‌کرد. بر اساس تجزیه و تحلیل یافته‌های موجود، می‌توان نتیجه گرفت که وضوح در حال تکامل در مورد تأثیرات مضری که ویژگی‌های خاص مرتبط با ارزش‌های اجتماعی فردگرایانه می‌تواند بر سلامت روانی جوانان داشته باشد، وجود دارد. به نظر می رسد این امر به ویژه در مورد ویژگی های مرتبط با بعد عمودی فردگرایی مربوط به خودکفایی شدید و مقایسه با دیگران صادق است. تحقیقات اولیه ی میان فرهنگی در مورد فردگرایی و بهزیستی که بر روی جمعیت‌های عمومی انجام شد، همبستگی‌های تا حد زیادی مثبت را نشان داد که ناشی از آزادی و استقلال مرتبط با محیط‌های فردگرا در مقایسه با محیط‌های جمع‌گرایانه بود. این جنبه‌های مثبت فرهنگ‌های فردگرا را نباید نادیده گرفت، زیرا فردگرایی مجموعه‌ای از آزادی‌های اجتماعی را برای داشتن یک زندگی شکوفا فراهم می‌کند. با این حال، بررسی ما دو اخطار مهم را در رابطه با این یافته‌های قبلی نشان می‌دهد. اولاً، ادبیاتی که فردگرایی و رفاه را در سطح شخصی (و نه در بین فرهنگ‌ها) بررسی می‌کند، نشان می‌دهد که مزایای گسترده ی فردگرایی که در سطح اجتماعی وجود دارد، وقتی به‌صورت فردی به کار می‌رود، کمتر متقاعدکننده است. یافته‌ها نشان می‌دهد که در حالی که فرهنگ‌های فردگرا در مقایسه با فرهنگ‌های جمع‌گرایانه ممکن است دارای مزایایی باشند، این تأثیر یا ناپدید می‌شود، یا به عنوان یک ارتباط ضعیف بین فردگرایی و رفاه، زمانی که در سطح فردی بررسی می‌شود، ظاهر می‌شود. متقابلا، جهت گیری های جمع گرایانه تمایل به ارتباط مثبت با رفاه در سطح فردی دارند. این یافته‌ها حاکی از اهمیت اجرای ویژگی‌های جمع‌گرایانه ی حفظ روابط اجتماعی قوی در جوامع فردگرا است. ثانیاً، پژوهشی که رابطه بین فردگرایی و رفاه را از طریق ابعاد فرعی عمودی و افقی آن بررسی کرده است، توضیح دقیق تری از نحوه ی عملکرد این رابطه ارائه می دهد. این مطالعات تمایل دارند نشان دهند که متغیرهای ذاتی در فردگرایی عمودی، مرتبط با رقابت و مقایسه ی خود با دیگران وجود دارد که می‌تواند منجر به سطوح پایین‌تری از رفاه روانی در جوانان شود، در حالی که ویژگی‌های مرتبط با فردگرایی افقی حول اتکا به خود و خودمختاری تمایل به تاثیر کمتری دارند. چنین یافته‌هایی در چارچوب‌بندی درک ما از رابطه بین فردگرایی و رفاه مهم هستند، زیرا به ما نشان می‌دهند که ویژگی‌های فردگرایانه مرتبط با استقلال آشکار و رقابت‌پذیری ممکن است برای سلامت روانی فرد مشکل‌ساز باشد. بنابراین، در حالی که جوامع فردگرا به بسیاری از موارد مثبت اجازه می دهند، تعدادی از چالش ها نیز وجود دارد که این محیط ها می توانند برای رفاه فرد ایجاد کنند، اگر خود را به شیوه ای بسیار فردگرایانه جهت دهی کنند. همانطور که در تحقیقات گذشته مشخص شد، یافته‌های مربوط به جنبه‌های فردگرایی با پیامدهای رفاه ضعیف‌تر، نیازمند توجه بیشتر به عنوان رسانه‌ای است که از طریق آن جوانان امروزی سلامت روان ضعیف‌تری را در مقایسه با نسل‌های قبلی تجربه می‌کنند. به این ترتیب که آنها به ما نشان می‌دهند که ویژگی‌های فردگرایانه مرتبط با استقلال آشکار و رقابت‌پذیری ممکن است برای سلامت روانی فرد مشکل‌ساز باشد. بنابراین، در حالی که جوامع فردگرا به بسیاری از موارد مثبت اجازه می دهند، تعدادی از چالش ها نیز وجود دارد که این محیط ها می توانند برای رفاه فرد ایجاد کنند، اگر خود را به شیوه ای بسیار فردگرایانه جهت دهی کنند... بر اساس مطالعات بررسی‌شده، ما پیشنهاد می‌کنیم که در حالی که ارزش‌های فردگرایانه می‌توانند با سلامت روانی فرد ارتباط مثبت داشته باشند، جهت‌گیری اجتماعی خود به شیوه‌ای بسیار فردگرایانه نیز می‌تواند به روش‌هایی تجلی یابد که بر سلامت روانی تأثیر منفی بگذارد. در واقع، در حالی که ویژگی‌های فردگرایانه مرتبط با رشد فردی و آزادی بیان، رفاه روانی را افزایش می‌دهد، سایر جنبه‌های فردگرایی مانند حمایت اجتماعی ضعیف، رقابت‌پذیری و مقایسه با دیگران احتمالاً با کاهش ارتباطات اجتماعی و سلامت روان جوانان غربی مرتبط است.»:

“Western Individualism and the Psychological Wellbeing of Young People: A Systematic Review of Their Associations”: Ashley Humphrey , anna maria bliuc: Youth 2022, 2(1), 1-11

من فکر میکنم فردگرایی گناه آلود و دشمکن ساز کنونی به اندازه ی یک فردگرایی مذهبی و الهی، تابع جمع گرایی است. چون ما در دشمن شدن با همنوعانمان به بهانه ی فردگرایی هنوز داریم از جمع تقلید میکنیم: من باید دشمن یا رقیب همه باشم چون همه دشمن یا رقیب منند. به نظر شما آیا راحت تر نیست که در قالب یک جمع گرایی سالم تر سنتی، به اندازه ی سازگار با خودمان و دیگران، فردگرا باشیم؟

مطلب مرتبط:

چطور شد که مذهبی به نام «عشق» به وجود آمد؟

دانلود کتاب «رمان 1984 و ماکیاولیسم رومی لندن در زمان جورج اورول»

نویسنده: پویا جفاکش

بخشی از کتاب:

« ...کسی که راحت تحت تاثیر القائات جهان اطراف خود قرار میگیرد همان کسی است که کنترلی بر تحریک غرایزش از سوی آن جهان ندارد. بنابراین طعمه ی رسانه همان طعمه ی شیطان است و جادو شدنش توسط رسانه همان جادو شدنش توسط جادوگری که اعمال شیطانی انجام میدهد. بنابراین پر بودن رسانه از اعمال و نمادهای جادوگرانه و نورم کردن آنها در جامعه، خود یک نوع ادای دین به جادوگری است. دلسوزی برای جادوگران کشته شده در کلیسا در قرون وسطی نیز یک نوع عزاداری مورخانه و بنابراین شیطانپرستانه است؛ عزاداری ای ریاکارانه که جادوگران قدیم را خودی میکند. چون جادو دشمن عقل است و کلیسا به عنوان دیگر دشمن عقل، آنقدر با جادو مشکل نداشته که روشنگری دشمن کلیسا. گزارش جالب زیر از سال 1998 نشان میدهد که این خیلی وقت است روشن شده است و فقط کسی دوست ندارد درباره اش صحبت کند:

«از اواخر دهه ی 1970 انقلابی آرام در مطالعه ی جادوگری تاریخی و شکار بزرگ جادوگران اروپایی رخ داده است. انقلاب به اندازه ی توسعه ی تاریخ گذاری با رادیو کربن چشمگیر نبود اما بسیاری از تئوری هایی که سی سال پیش حاکم بودند، ناپدید شدند و در سیل داده های جدید از بین رفتند. متاسفانه اطلاعات جدید کمی آن را به تاریخ محبوب تبدیل کرده است. بسیاری از مقالات در مجلات پاگان تقریبا هیچ اطلاعات دقیقی در مورد "اعصار سوزاندن [جادوگران]" ندارند، عمدتا به این دلیل که ما به شدت به تحقیقات قدیمی متکی هستیم. این چه انقلابی بود؟ از اولسط دهه ی 1970، مورخان دیگر اتکا به تبلیغات شکار جادوگر را متوقف کردند و شروع به پایه گذاری نظریه های خود بر اساس مطالعات سیستماتیک و کامل در مورد تمام محاکمات جادوگران در یک منطقه ی خاص کردند. از زمان خود شکار بزرگ، ما به تبلیغات شکارچیان جادوگر متکی بوده ایم: کتابچه ی راهنمای شکار جادوگر، موعظه هایی علیه جادوگری، و جزوه های مبهم در مورد محاکمه های پرشورتر. همه میدانستند که این شواهد زشت است. این به نوعی مانند تلاش برای مطالعه ی شیطانپرستی در امریکا با استفاده از خبرنامه ی اکثریت اخلاقی و ناشنال انکوئیرر است. چند کارآزمایی ذکر شده، بزرگ تر و بدنام تر بودند و مورخان اغلب از گزارش های ادبی آن موارد استفاده میکردند نه خود محاکمه ها. این قابل مقایسه با استناد به

یک مستند درام تلویزیونی "بر اساس یک داستان واقعی" به جای مراحل دادگاه واقعی است. شواهد بهتری وجود داشت. دادگاه هایی که جادوگران را محاکمه میکردند، سوابق را نگه میداشتند: احکام محاکمه، فهرست کالاهای مصادره شده، سوالاتی که در بازجویی ها پرسیده میشد، و پاسخ هایی که جادوگران میدادند. این شواهد توسط افرادی نوشته شده است که میدانستند واقعا چه اتفاقی افتاده است. شکارچیان جادوگر اغلب کتاب های خود را بر اساس شایعات و شنیده ها بنا میکنند. تعداد کمی به اطلاعات موثق دسترسی داشتند... در سال1972 دو محقق به طور مستقل دریافتند که یک سری محاکمات معروف جادوگران قرون وسطایی هرگز اتفاق نیفتاده است. جعل، "تاریخ تفتیش عقاید فرانسه" اثر اتین لئون دو لاموث لانگون بود که در سال 1829 نوشته شد. این محاکمه ها که توسط تفتیش عقاید تولوز و کارکاسون اداره میشد، صدها صدها نفر را کشت. معروف ترین جنون آن کشتن 400 زن در یک روز بود. هیچ مورخ فرانسوی دیگری متوجه این اعمال نشده بود. در اوایل قرن بیستم، مورخ برجسته یاکوب هنسن بخش های بزرگی از کار لاموث-لانگون را در خلاصه ای از جادوگری قرون وسطی گنجاند. مورخان بعدی، ظاهرا بدون بررسی دقیق اعتبار لاموث-لانگون، به استنادات هانسن اشاره کردند. نویسندگان غیر اکادمیک به نویسندگانی استناد کردند که از هانسن استفاده کردند و بنابراین محاکمه های دراماتیک فرانسوی لاموث-لانگون به بخشی استاندارد از دیگاه عمومی شکار بزرگ تبدیل شد. با این حال، با تحقیقات بیشتر، گزارشات لاموث-لانگون برای مورخان عجیب به نظر میرسید. هیچ منبعی به آنها اشاره نکرده است و آنها کاملا متفاوت از سایر گزارشات قرن چهاردهم بودند. ... تاریخ عامه، آزار و شکنجه ی جادوگری را در قرون وسطی –قرن 14 و 15- قرار میدهد. مورخان قرن 19 شکار بزرگ را طغیان هیستری خرافی میدانستند که توسط کلیسای کاتولیک ترویج و گسترش یافت. بنابراین، طبیعتا آزار و شکنجه زمانی بدتر خواهد بود که قدرت کلیسا در بالاترین حد بود: در قرون وسطی قبل از این که اصلاحات، کلیسا را فرقه های متخاصم کاتولیک و پروتستان تقسیم کند. مطمئنا در اوایل دوره ی مدرن، محاکمه هایی وجود داشته است اما آنها باید سایه ی کم رنگی از وحشت های قبلی بوده باشند. تحقیقات مدرن، این نظریه را کاملا قطعی رد کرده است. اگرچه بسیاری از کلیشه ها در مورد جادوگران به پیش از مسیحیت برمیگردد، اما دیوانگی های کشنده ی شکار بزرگ درواقع فرزند "عصر عقل" بودند. گزارشات جعلی لاموث-لانگون یکی از آخرین موانعی بود که نظریه ی شکار جادوگران قرون وسطی را زنده نگه داشت و با حذف این گزارشات، توسعه ی کلیشه های جادوگری بسیار واضح تر میشود. همه ی جوامع اروپایی پیشامدرن به جادو اعتقاد داشتند. تا آن جا که ما میتوانیم بگوییم، همه ی قوانین منع جادویی تصویب شده اند. قوانین بتپرستان رومی و اولین قوانین ژرمنی و سلتی همگی حاوی احکامی هستند که افرادی را که به طلسم های شوم میپردازند مجازات میکنند. این فقط "عقل سلیم" است که در جامعه ای که به جادو اعتقاد دارد، افرادی را که از این قدرت سوء استفاده میکنند مجازات میکند.»:

“RECENT DEVELOPMENTS IN THE STUDY OF THE GREAT EUROPEAN WITCH HUNT”: JENNY GIBBONS: 27 AUG 25021

درواقع این یکی از همان حجاب های قرون وسطی است. روم بزرگ، یک قرون وسطای کشیشی خلق میکند تا به جایش جادوگران را در کنار هزاران انسان بی گناه الکی به نام مذهب و اخلاق بکشد و این قرون وسطایی که اصلا وجود نداشته، وسیله ی تایید وضع موجودی شود که خودش جادوگستری میکند و فرهنگ کشی قبلی خود را که به کشتن جادوگران تغییر نام داده، به نام عقل تمام میکند و خود را مدافع عقل نشان میدهد درحالیکه ناعقلانی گری را در جامعه ترویج میکند. بنابراین حرف دیوید تیلور تا لحظه ی حجاب خواندن قرون وسطی بین روم و انگلستان کاملا درست است ولی بعدش به سمت خرافات میل میکند آنگاه که میگوید مقر این روم در گرینلند است و در آنجا از چشم جهانیان مخفی شده است. اشتباه تیلور در این است که گاهی داستان های رمزگرایانه ی اکولتیست های امپراطوری را تاریخ تلقی کرده است. گرینلند هم در بعضی از این روایات رمزگرایانه حالت باطنی و تمثیلی یافته است. ویل اسکارلت در مقاله ی جالبی به این موضوع پرداخته و موضوع گرینلند را در ارتباط با مردمی به نام پاپارها که بنا بر افسانه ای وایکینگی در زمان ورود اریک سرخ به گرینلند در آنجا بوده و توسط وایکینگ ها متواری شده اند میداند. پاپارها را اجنه ی انگلیسی اخراج شده از انگلستان میخواندند که میتوانستند آدم های تعبیر شده به جن هم تلقی شوند.سفر اریک سرخ از سرزمین قطبی آیسلند به سرزمین قطبی تر گرینلند که خود زمینه ی سفر پسرش لیف به امریکای شمالی شد، در ارتباط یافتن با کشف امریکا موضوع ادبیات انگلیسی درباره ی حقانیت ادعای سیطره ی انگلستان به جای اسپانیا بر قاره ی امریکا شد. در ادبیات جدیدی که جعلیات دکتر جان دی جادوگر دربار ملکه الیزابت اول به شمار آمده اند، شاه آرتور پیش از همه به سرزمین های دوردست شمال سفر کرده و در قلمروی که به جای ارائه ی تصویری یخی و برفی از آن، با جزایری سرسبز و پر از شهر و احاطه کننده ی یک دریای مرکزی توصیف شده است، طی طریق کرده و مالکیت آتلانتیس را که همان قاره ی امریکا تلقی میشود به دست آورده است...»

دانلود کتاب «رمان 1984 و ماکیاولیسم رومی لندن در زمان جورج اورول»

خلقت جهنمی در بهشت امریکایی: چرا امریکایی ها در افسانه های یوفوها و شیاطین غرقند؟

نویسنده: پویا جفاکش

مطابق یک افسانه ی ایرانی، روزی در یک جنگل، یک ببر به یک جوجه اردک رسید و گفت که میخواهد او را بخورد. جوجه اردک بدون این که ترسی نشان بدهد، به او گفت: «چطور جرئت میکنی فکر خوردن من را به سرت وارد کنی؟ میدانی من چقدر قوی و خطرناکم. توی این جنگل همه از من میترسند.» ببر خندید و گفت: «چی؟ تو با این هیکل کوچکت چطور چنین ادعایی میکنی؟» جوجه اردک گفت: «همراه من بیا و ببین چطور همه از من میترسند. اگر اینطور نبود اجازه میدهم مرا بخوری.» ببر و جوجه اردک به راه افتادند و به یک دسته پرنده رسیدند. جوجه اردک فریاد زد: «آهای پرنده ها. ببینید. من اینجایم.» پرنده ها برگشتند و آنها را دیدند و جیغ زنان فرار کردند. جوجه اردک به ببر شگفتزده ی کنار خود گفت: «بیا برویم جلوتر.» رفتند جلو تر و به دسته ای خرگوش رسیدند. جوجه اردک دوباره فریاد زد و توجه خرگوش ها را به خودش جلب کرد. خرگوش ها هم فرار کردند. جوجه اردک باز هم دعوت به پیش تر رفتن کردند. این بار به یک دسته گوزن برخوردند. یک بار دیگر جوجه اردک حیوان ها را صدا کرد و این بار گوزن ها هم فرار کردند. جلوتر رفتند و به چند انسان رسیدند. جوجه اردک فریادی کشید و آدم ها هم با دیدن آنها فرار کردند. دراینجا جوجه اردک صدای دویدن دیگری شنید. به عقب نگریست و دید که ببر دارد فرار میکند. چیزی که ببر نمیدانست این بود که تمام مدت، موجودات از دیدن او بود که فرار میکردند نه از دیدن جوجه اردک.

این داستان را در کودکی یاد گرفتم ولی بعدها در بزرگسالی به نسخه ی اروپایی آن برخوردم که در آن، دو طرف قصه ببر و روباه بودند. با تحقیقات بیشتر فهمیدم که این داستان در اصل چینی است و اصل چینی قصه هم بین ببر و روباه در میگیرد. اما یکی از هدف های قصه ی چینی از گذاشتن روباه در مقابل ببر این بوده که ببر جانور قدرتمند ولی نادر و کمیابی بوده است برعکس روباه که درنده ی ضعیف تر ولی به مراتب فراوان تری است. شاید یکی از دلایل جایگزین شدن روباه با جوجه اردک در یک نسخه ی ایرانی قصه هم این باشد که اردک تقریبا در همه ی کشورها وجود دارد. طبیعتا در این جا روباه و اردک در فراوانی و به خرج دادن هوش به آدم ها تشبیه میشوند چون آدم ها هم استاد ترساندن همنوعان خود و همه ی موجودات دیگر با پدیده های نادرند. الان هم این کار را بیشتر با خودشان میکنند چون بقیه ی موجودات طبیعت را با نابود کردن آنقدر نادر کرده اند که تا همین اواخر همه ی موجودات میتوانستند وسیله ی ترساندن آدم ها به دست همدیگر شوند.

اخیرا بعضی فوروم های انگلیسی زبان مرا به یاد این تحلیل انداختند وقتی صحبت های محققی به نام پائولیدس را موضوع گفت و گو قرار دادند. پائولیدس امریکایی شهری شدن روزافزون امریکا را با فضای روستایی سابق این کشور مقایسه میکند و کاسته شدن از تراکم زیست در حاشیه ی طبیعت را با افزایش داستان ها درباره ی گم شدن های مرموز انسان ها و بخصوص گردشگران در حاشیه ی طبیعت مقایسه میکند و بخصوص به نظریه هایی توجه میکند که در آنها این گم شدن ها کار سیاهچاله ها و بعد چهارم و حتی آدم فضایی ها خوانده میشوند.

پائولیدس یادآوری میکند که در زمان بحران بزرگ اقتصادی امریکا در آستانه ی جنگ جهانی دوم، صحراهای امریکا آنقدر امن بودند که بسیاری از مردمی که خانه هایشان را از دست داده بودند در آنها چادرنشینی میکردند. بنابراین ناامن نشان دادن طبیعت امریکا در این مدت باید دلیلی داشته باشد. به نظر محقق، مهم ترین دلیل این است که بسیاری از معادن و پایگاه های نظامی سری در مناطق طبیعی قرار دارند و عطش سیری ناپذیر بشر برای بازگشت به طبیعت در این مدت، بخصوص از وقتی که سلفی گرفتن با پدیده های طبیعی در عصر اینترنت مد شده، نوعی احساس ناامنی برای سیاستمداران ایجاد کرده است. پائولیدس همچنین تلاش ها برای احیای خرس ها و گرگ ها و پوماها و حتی صحبت از بازگرداندن جاگوار به ایالات متحده را نیز در جهت هرچه ناامن تر کردن طبیعت و پارک های ملی میبیند و معتقد است صحبت از احیای جمعیت شیر و ببر در سرزمین های شرقی ازجمله در کشورهایی که این جانوران در آنها منقرض شده اند ممکن است به هدف مشابهی باشد. وی ازجمله به شکایات هندی های روستایی اشاره میکند که میگویند اگر جلو دولت هند درنیایند دولت تمام جنگل های هند را پر از ببر میکند. پائولیدس حتی افزایش داستان ها درباره ی پاگنده ها و گرگینه های امریکایی و ارواح جنگلی و مانند آنها را نیز سیاستی برای ترسناک نشان دادن طبیعت بی خطر امریکا و انذار مردم از بافت طبیعی ارزیابی میکند. به نظر او تمام فشار عقیدتی که روی وجدان طبیعتگردان وارد می آید تا به آنها الغا شود رفتن گردشگران به طبیعت سبب تخریب محیط زیست شده است نه به صرف دوست داشتن محیط زیست بلکه بیشتر برای دور کردن حتی المقدور آنها از مکان های قرق شده ی حکومتی در مناطق دور از سکونت بشر است. کاربری با نام مستعار outdoorsyhik در sh0org دراینباره بیان میکند:

«من میتوانم این موارد را در برابر چشمانم ببینم. در طول قرنطینه [ی کورونا] رسانه ها همه ی آن تبلیغات را به ما میدادند که میگفتند: "زمین در حال شفا است، و حیات وحش در حال بازگشت است، زیرا انسان ها درون خانه هایشان حبس شده اند." مقامات، زیاد، مردم را بیرون نمیخواستند و رانندگی به شدت ممنوع بود. آنها همچنین خیابان های اطراف پارک های محله را بستند، بنابراین فقط افرادی که در اطراف زندگی میکردند میتوانستند به آنجاها بروند. اکنون من معتقدم که انسان ها نیز بخشی از طبیعت هستند و ما باید برای سلامتی خود بیرون باشیم، هوای تازه و ویتامین دی دریافت کنیم و اجازه داشته باشیم در طبیعت پرسه بزنیم. جالب اینجاست که درحالیکه منطقه ی من قفل شده بود، من حتی در دشت، حیوانات وحشی بسیار کمی دیدم. درواقع، امسال به سختی به اندازه ی یک سال عادی پرنده میبینم. تقریبا هیچ پروانه ای نیز وجود ندارد. خیلی ها، ازجمله من، امسال برای پرورش باغ هایشان مشکل دارند. گیاهان کوتاه قد هستند و گرده افشانی نمیشوند. من نمیدانم چه خبر است. اگر چیزی باشد، حیات وحش التیام نیافته است، بیشتر شبیه این است که از بین رفته است.»

من هم احساس مشابهی دارم. امسال اولین سالی است که در بهار و تابستان، در محل زندگی خودم در حومه ی شهر لاهیجان دو مارمولک بیشتر ندیدم. علفزارهای اطراف قبلا اینقدر مارمولک داشتند که محال بود حداقل جسدهای له شده شان را بر روی جاده نبینید. شاید بیشتر هم محلی های من متوجه این مسئله نشده باشند. برای این مردم، پرندگان و خزندگان و جوندگان موجودات بی مقداری هستند. اما قدرت پرستی ذاتیشان آنها را آنقدر به گوشتخواران بزرگ چون شیر و گرگ علاقه مند نگه میدارد که هنوز بسیاریشان تنها شبکه ی تلویزیون که نگاه میکنند شبکه ی مستند و ساعت پخش مستندهای حیات وحش باشد. شاید به همین خاطر هم باشد که بعد از یک ذوق زدگی موقت از ورود یک جفت شیر آسیایی به پارک ارم تهران و انتظار احیای نسل شیر ایرانی، به سرعت موج خبر خوابید و تمام این مدت، اصل مطلب، بررسی واکنش ایرانی ها به خبر بود که واکنشی بود چه در بعد حکومتی و ضد حکومتیش به نفع شیر و مقام او در طبیعت. میدانیم که علت اصلی انقراض شیر در ایران، نداشتن غذا بعد از کاهش جمعیت سمداران طی خشک شدن فلات و افزایش روستاها و بافت انسانی در تنها نواحی سرسبز باقی مانده بوده است و در چنین شرایطی امکان احیای شیر در کشور به این زودی ها وجود ندارد. ولی این که حتی صحبت از برنامه ریزی برای آینده ی دور هم نمیشود، به خاطر این است که مردم برعکس اجدادشان از این حیوان نمیترسند بلکه او را دوست دارند. من فکر میکنم در امریکا هم به همین دلیل است که ترجیح بر نسبت دادن اخبار مفقودین به موجودات فراطبیعی و جن ها و آدم فضایی ها میباشد. یعنی چون تب عشق به حیات وحش بالا است آنها برخلاف ببر داستان بالا نه یک بلای نادر بلکه گنجینه های نادر به شمار میروند. توجه دارید که از اتفاقات موجودات ماوراء الطبیعی در امریکا نیز به عنوان رویدادهای نادر یاد میشود درحالیکه اخبارشان آنقدر زیادند که دیگر خیلی روزمره تر از آنند که نادر به شمار آیند. یک چنین تکنیکی در ایران جواب نمیدهد. چون امریکا در موضع برخوردش با موجودات ماوراء الطبیعی در نوعی فلسفه ی تاریخ کاملا اسطوره ای قرار گرفته است که الان فقط عوام قبولش دارند و مهم هم عوامند نه دانشمندان.

امریکا تقریبا به همان دلایلی برای موجودات ماورائی دارای اهمیت حیاتی است که پیشتر سلفش آتلانتیس برای آنها مهم بود و آن این که از دید اروپایی ها او در غرب و بنابراین در دروازه ی جهان زیرین واقع است. پیشتر این موقعیت را مجمع الجزایر بریتانیا داشت. تصور میشد زمانی که اروپایی ها به آنجا رفتند آنجا محل زندگی فیری ها یا پریان بود و آنها از دست انسان ها به سرزمین اسرارآمیز "برزیل" در غرب رفتند. برزیل جزیره ای بود که در نقشه های قدیمی در غرب ایرلند دیده میشود. آنجا در قرن 19 ناپدید شد و مطابق برخی افسانه های محلی، هنوز هر 7سال یک بار مجددا ظاهر و دیده میشود. خرافات محلی، دریانوردانی را که بازنمیگردند و اجسادشان هم پیدا نمیشود سفرکردگان به جهان دیگر از دروازه ی برزیل تلقی میکنند. مطابق روایتی دیگر، جن های بریتانیا موسوم به البان ها به شمال و به اسکاندیناوی گریختند و پس از این که وایکینگ ها به سرزمینشان پای نهادند ازآنجا به آیسلند و از آیسلند به غربی ناشناخته رفتند که این غرب ناشناخته حالا امریکا تلقی میشود. این افسانه ها همه توسعه یافته ی افسانه ی ایرلندی اخراج مارها از ایرلند توسط سنت پاتریک هستند که مارها در آن تعبیر به اجنه ی مارمانند و مردان سوسماری شده اند که الان آنها را در هیبت یوفو های امریکایی میبینید. اما به جز آن، این اجنه مخترعین بهشت هم هستند و از این طریق،این مشکل را حل میکنند که چرا در تورات انسان پس از مرگ، محلی برای پاداش اعمالش نمی یابد؟ پاسخ این است که در زمان تورات چنین محلی وجود نداشت و اجنه ی بریتانیایی موقع فرارشان از انسان ها چنین محلی ساختند. ما پس از مرگ فرصت می یابیم که به آنجا برویم. اما سر راه تله هایی وجود دارند که میتوانند ما را به چرخه ی تناسخ دچار و از نو در دنیا متولد کنند و یا از آن بدتر باعث برده شدن ما توسط اجنه ی شرور در بیراهه های مسیر شوند. اینها همه نسخه های دیگر سفر خطرناک انسان به بهشت با گذر از پل نازک صراط در اسلام است. اگر آدم بدی باشید و فرشتگان یاریتان نکنند از این پل سقوط میکنید و به جهنم می افتید. بنابراین جهنم یک دره ی عمیق و در حکم جهان زیرین است و مسیر بهشت از سد جهنم میگذرد که به عنوان جهان زیرین و محل غروب خورشید در غرب قرار دارد. برای اروپایی ها نیز بریتانیا در ابتدا بهشت بود چون غربی ترین سرزمین به نظر میرسید. هرکول سیب های زرینی را که توسط ماری حفاظت میشدند در بریتانیا به دست آورد. این همان درخت سیب بهشت است که آدم و حوا در آن با ماری که همان شیطان بود روبرو شدند. نکته ی جالب این که لغت ملون به معنی خربزه در نزد سلت های قدیم بریتانیا هم به معنی سیب است هم به معنی گوسفند. ازاینرو سیب هرکول به رنگ خربزه طلایی شد و مابه ازای دیگرش هم شد پشم گوسفند زرین یاسون که آن هم روی درختی توسط ماری مراقبت میشد منتها سیب زرین هرکول در غرب بود و پشم زرین در شرق و در هر دو سفر شما باید تقریبا توی زمین و به محل استراحت خورشید در شب بروید. نیروی زرین خورشیدی که شما از این مابه ازاهای خربزه می یابید همان نیروی خلقت است. چون مسیحیان قدیم معتقد بودند زمین محل تولید موجودات به صورت خلق الساعه است و خدا آن را یک مادر زاینده قرار داده است. زمین میتواند کرم و مار تولید کند. پس میتواند جانوران بزرگتر هم تولید کند. مومنین معتقد بودند فسیل هایی که دانشمندان کشف و به جانوران دوران ماقبل بشر نسبت میدادند درواقع جانوران تولید شده در زیر زمین بودند که از آن بیرون نیامده بودند. جانورانی که در عصر تورات در زمین فراوان بودند همین موجودات بودند که پیش از این که گسترش صنعت معدن تمام غارها و منافذ کوهستانی را از بین ببرند جانشین جاندارانی که آدمیان نابود کرده بودند میشدند. حالا غارهای معدودی وجود داشتند که صاحبان باغ وحش ها و حامیان سیاسیشان آنها را مسدود میکردند تا این جانوران را صید کنند و به باغ وحش بیاورند. اما چون زمین در تولید محدودیت دارد این جانوران نیز از همان گونه های معدود حیواناتند که در تورات و متون یهودی-مسیحی وصف شده اند. جانوران دیگر، حقه بازی های پیروان شیطانند. مثلا متصدیان باغ وحش، الاغ ها را رنگ میکنند و گور اسب جا میزنند و جانوران دیگری را که روبات های صرفند از حامیان شیطان خود تحویل میگیرند. مثلا کوالا اینقدر قیافه ی اسباب بازی و حرکات مصنوعی ای دارد که معلوم است آفریده ی خدا نیست! بر همین اساس، دشمنان مسیحی تکامل، میمون های انسان نما را که داروینیسم واسطه های حیوان و انسان خوانده بود، نیز تقلبی میخواندند. شمپانزه و اورانگ اوتان را متهم میکردند که گاهی روباتشان هنک میکند و لب و لوچه و چشمشان بدجور روباتیک میشود و گوریل ها را آدم هایی در پوست میمون وصف میکردند. اینها همه نتیجه ی دست برده شدن در خلقت خدا بود و به مانند داروینیسم در دنیای جدید یعنی امریکا متولد شد چون داروین فقط پس از سفر به گالاپاگوس در قاره ی امریکا بود که فهمید اینجا در مرز بهشت و جهنم قرار دارد و میشود همه چیز درش خلق کرد. پس درحالیکه بعضی تلاش داشتند از ارتباط گرفتن با نیروهای بهشتی در سرزمین جدید، امریکا را به یک اورشلیم جدید تبدیل کنند عده ای دیگر از آن برای خلق اختراعات شیطانی استفاده میکردند و هر دو حالت، باعث خلق تمدن جدید در ایالات متحده ی امریکا گردیدند. شق اهریمنی بر شق بهشتی پیروز گردید چون امریکا مابه ازای جهان زیرین و شکم مادر زمین بود که خلقت در آن انجام میگرفت و بنابراین هر خلقتی جهنمی خواهد بود. علت این است که خدای یهود به جای زئوس نشسته است و در ادبیات یونانی مکمل تورات، دنیا با زئوس شروع نشده است. او بنیانگذار خانواده ی خدایان المپ بود که سامیان غربی چون فنیقی ها آنها را خدایانی دست دوم به نام "بنی علم" و ساکن کوه هرمون میخواندند. دست دوم بودند چون قبل از آنها همه ی بنیادها توسط تیتان ها یا خدایان ماقبل زئوس نهاده شده بود. به روایت معروف تر هزیود، زئوس با سرنگون کردن پدرش کرونوس به دوره ی تیتان ها خاتمه داد و تارتاروس یعنی جهنم را خلق و تیتان ها را به آن تبعید نمود. به روایتی دیگر، زئوس پدر دیونیسوس بود و او را جانشین خود در زمین نموده بود. تیتان ها که از این وضع راضی نبودند، دیونیسوس را تکه تکه کردند و خوردند. زئوس تیتان ها را با آذرخش خود از بین برد و بازمانده هایشان را به تارتاروس تبعید نمود و سپس دیونیسوس از نو متولد شد و به جنگ طاغیان علیه پدرش یعنی هندی ها (سیاهپوستان) که هنوز پیرو تیتان ها بودند رفت. این روایت، مکمل روایت هزیود است. چون هم کرونوس و هم دیونیسوس با زئوس تطبیق شده اند و زئوس پسر کرونوس میتواند همان دیونیسوس پسر زئوس باشد. در روایت هزیود منتها کرونوس با تبار تیتانی خود هم همویت شده و او است که پسرش زئوس را میبلعد اما همسرش رئا به جای زئوس نوزاد، یک سنگ به او داده و زئوس در جای امنی رشد میکند تا بزرگ شود و پدرش را سرنگون کند. این رفت و برگشت زئوس همان رفت و برگشت دیونیسوس است و نبرد دیونیسوس با سیاهان همان نبرد زئوس با تیتان ها است. در نسخه ی بابلی این قصه تیتان ها دیوهای در خدمت تهاموت هستند که به سزای قتل شوهرش ابزو به دست حئا علیه خدایان طغیان نموده است. اما حئا به عنوان همتای کرونوس، به نیروی فکر خود، مردوخ را که همتای زئوس است متولد میکند و مردوخ تهاموت را میکشد و آپکالوها یا دیوها را دستگیر و زندانی میکند. گروه هایی از آپکالوها جان به در میبرند و با مجسد شدن در درخت های مقدس موسوم به "مس تری" به فعالیت خود ادامه میدهند. بعضی از آنها مشاورین پادشاهان میشوند و از سوی دیگر به تولید مثل نیز ادامه داده و انواع و اقسام هیولاها را نیز تولید میکنند. دراینجا باید توجه داشت که در افسانه ی یونانی نیز تیتان ها به تولید هیولاها ادامه میدهند و یک مطلب نه چندان محبوب در قرون وسطی این بوده که زئوس زنبارگی تمام نشدنی خود را نه فقط از سر هوس بلکه برای تولید قهرمانان نیمه خدایی صرف کرده که با نیروهای تیتان ها بجنگند. هرکول که یکی از این پسران حرامزاده ی زئوس بود نسل هیولاها را برکند و به روایتی همه ی آنها به جز سه تایشان را کشت. این داستان همتای دوام نسل نفیلیم بعد از سیل نوح نیز هست. چون تهاموت الهه ی دریا است و شورش او حکم سیل آب را نیز دارد. رفتن نوح درون کشتی و بیرون آمدن او از آن به مانند مخفی شدن زئوس از بلا و بازگشت او است. در مورد افسانه های یونانی نیز یک غیبگویی سیبیلی داریم که در آن، نوح با اورانوس پدربزرگ زئوس تطبیق شده است. در این داستان بنای برج بابل به دلیل اختلاف بین پسران اورانوس متوقف گردید. این سه پسر، کرونوس، تیتان و یاپتوستوس هستند که به ترتیب همان سام و حام و یافث پسران نوحند. کرونوس موفق میشود به تخت سلطنت بنشیند اما تیتان تنها به شرطی با این رخداد موافقت میکند که کرونوس صاحب فرزند نشود و پادشاهی را به پسرانش به ارث نگذارد. اما کرونوس مخفیانه صاحب فرزندانی میشود و تیتان و پیروانش موسوم به تیتان ها تصمیم به قتل فرزندان او بخصوص زئوس و پوزیدون و هادس میگیرند. به هر حال، دعوا تا زمان پیروزی زئوس بر تیتان ها ادامه پیدا میکند. به نظر میرسد با توجه به این که دراینجا تیتان ها با اپکالوها تطبیق شده اند مقبولیت آنها وابسته به نسب بردنشان به ابزو شوهر تهاموت باشد. در بیت مصری، یک اپکالو به نام "اوتو آبزو" را آخرین معلم الهی بشر پیش از سیلی بزرگ میدانستند و میگفتند او به آسمان صعود کرده است. اوتو نام خدای خورشید است که ظاهرا دراینجا با آبزو تطبیق شده است. با این حال، در بیت مصری، آپکالوها را ارواح ماهی های فرات میدانستند. لحمو خدای شیرگون که محافظ ماهیان بود از این جا تاییدیه میگرفت. لحمو در کنار اورگالو (شیر-مرد) -خدای انسان شکل با سر شیر- و خدای خانه یک تثلیث ایجاد کرده بود. ماهی به دلیل شکل بدن و تخمگذاری فراوان، نمادی از الهه است و فرم هیولایی تهاموت نیز با کتوس اژدهای ماهی شکل یونانی تطبیق میشود. دراینجا ماهی جانشین مادر-زمین است و میتواند نیرویی را که باستانیان داشته اند در باستانشناسی جدید افشا کند. این در افسانه ی ازیریس به نوعی بیان شده است. زمانی که ازیریس کشته و جسدش تکه تکه شد، آلت جنسیش توسط یک ماهی بلعیده شد و نیروی آفرینندگیش به ماهی منتقل شد که چیزی شبیه همان حلول روحش با جادو در تن الهه ایزیس برای بازتولدش به شکل هورس است. هورس قرار بود انتقام ازیریس را از تایفون بگیرد که با قتل ازیریس و تکه تکه کردن او قدرت را غصب کرده بود. تایفون دراینجا همان ست برادر ازیریس است. در سنت اورفیک، تایفون در راس تیتان هایی قرار دارد که دیونیسوس را تکه تکه کردند و دیونیسوس را نیز یونانی ها همان ازیریس میشناختند. تایفون نیز به نوبه ی خود علیه زئوس طغیان کرده و برای پیروزی، صاعقه ی کشنده ی زئوس را دزدیده بوده است. اما پان بزآسا موفق به بازیابی صاعقه و دادن آن به زئوس میشود و زئوس تایفون را با آن از پای درمی آورد. زمانی که تایفون پان را تعقیب میکرد پان درون دریا پرید و در آنجا به شکل بزی با تنه ی یک ماهی درآمد و گریخت و در همین شکل، موکل صورت فلکی جدی گردید. این صورت فلکی را نماد آغاز زمستان میدانند یعنی موسم کریسمس یا تولد مسیح که با خود پان بز-ماهی قابل تطبیق است. پان در لشکرکشی دیونیسوس علیه هندی ها نیز حضور دارد و گاهی خود دیونیسوس تلقی میشود. موجودی بوده به شدت شهوتران و بنیانگذار آیین های وحشیانه ی مخدر و شهوترانی. صاعقه ی زئوس که او بازآفرینی کرد، نمادی از سلاح های گرم مدرن چون توپ است که پیروان مسیح با آنها موفق به شکست دادن و منقاد کردن ملت های کافر یعنی تیتان ها و هندی های مدرن شدند.:

“pan, typhon and cannons”: chronologia.org: 12/8/2012

شاید ماهی ای که پان به آن تبدیل شد، همان ماهی ای بوده که آفرینندگی ازیریس را تصاحب کرد و گذر او از دریا همان استعمار جهان از طریق کشتی رانی دریایی اروپایی ها بود. دنیای غیر اروپایی برای اروپایی مسیحی، تارتاروسی بود که باید اسباب خلقت از آن به دست می آمد. اما تارتاروس فقط وقتی خلقت امنی را تضمین میکرد که در جوار سرزمین فرشتگان یعنی امریکا قرار داشته باشد. فقط وقتی میتوان غلبه ی اهریمنان بر امریکا را باور کرد که مردم آن سرزمین، خوی بهشتی نداشته باشند. مطابق تاریخ رسمی امریکا آنها هیچ وقت خوی بهشتی نداشتند و فقط تصادفا در سرزمین فرشتگان قرار گرفته بودند. اما مردم وقتی این را از صمیم قلب قبول میکنند که خودشان احساس کنند کمتر دست به خوبی و نیکی میزنند.

در حواشی «بازگشت» به «ایدئولوژی اسلامی» در دنیای مدرن

نویسنده: پویا جفاکش

اگر یادتان باشد یک زمانی دعوایی در ایران داشتیم مبنی بر این که سلسله شورش هایی که در چند کشور عربی چون تونس، مصر، لیبی، سوریه و یمن درگرفته اند را مثل خارجی ها «بهار عربی» بنامیم یا آنطورکه جمهوری اسلامی میپسندد، «بیداری اسلامی» یا در مورد سوریه «به انحراف کشاندن بیداری اسلامی»؟ بعد از این که تمام این انقلاب ها به قهقرا رفتند و دست پنهان غرب در همه ی این انقلاب ها –و نه فقط سوریه- افشا شد و افشای چانه زنی های سناتور مک کین –حامی داعش در سوریه- با مقامات امریکایی برای تثبیت حکومت اسلامگرای مرسی در مصر، سقوط مرسی را تسریع کرد، دیگر نه کسی اصطلاح بهار عربی را استفاده میکند و نه اصطلاح بیداری اسلامی را. با این حال، بعضی حواشی این به اصطلاح «بهار» هم جالبند. یکی از آنها استعفای وضاح خنفر از مدیریت شبکه ی الجزیره ی قطر در سال 2011 و در میانه ی بهار عربی است با توجه به این که این شبکه در زمان مدیریت وی بر خود، به رسانه ای جهانی تبدیل شد و جالب این که در سپتامبر همان سال، خنفر به عنوان یکی از صد اندیشه ورز بزرگ در سیاست خارجی انتخاب و از سوی شرکت فست کمپانی به عنوان یکی از خلاق ترین مدیران اجرایی شناخته شد. خنفر که اکنون مقیم ترکیه است، در سال بعدش یعنی 2012 منتدی الشرق را در استانبول تاسیس کرد و آن تا حالا در ژنو، لندن و کوالالامپور هم شعبه زده است. هدف این موسسه تشویق مسلمانان به متحد شدن با هم است و در این راه، از زمینه ی مذهبی-تاریخی اسلامی بهره میبرد. پیرو علاقه ی خنفر به بهار عربی، وی کتاب «نخستین بهار» را در امروزی سازی سیره ی پیامبر و امیدبخشی به تکرار بهار پیامبر در جهان پاره پاره ی کنونی اسلام نگاشت. این کتاب در ایران هم ترجمه شده و با توجه به تلاش اصولگرایان ایرانی در راه ساختن علوم انسانی بومی، مورد گمانه زنی ها و اظهار نظر های گوناگونی قرار گرفته است. یکی از جالب ترین این اظهار نظرها را «مهران اسماعیلی» عضو هیئت علمی گروه تاریخ تمدن اسلامی و فقه سیاسی دانشکده ی الهیات و ادیان دانشگاه شهید بهشتی در گفتگو با صالح معزی نیا از مجله ی "باور" در صفحات 8-136شماره ی اول آن مجله (خرداد و تیر 1402) ابراز داشته است:

«خنفر ماموریت پیامبر را جهانی در نظر میگیرد. نگاهی تکاملی و نزدیک به نگاه داروینی هم به ماجرا دارد و معتقد است که در آن روزگار، جهان به جایی رسیده که لازم است این پیام به طور کامل دریافت شود. آن وقت مجبور است بگوید آن عصر، عصری جهانی است و پیامبر چون رسالتی جهانی داشته، پس الان جهان یکپارچه شده و گویی ما در دهکده ی جهانی هستیم. خیلی خب؛ حالا اگر دنیا منتظر یکچنین فضایی است، پیامبرش هم آمده و پیامش را هم آورده است. تعبیر او این گونه است: "جهان دیگر تحمل حکومت های بزرگ و تمدن های پیشین را ندارد، زیرا روابط و ارتباطات به قدری گسترده شده که آنها را وارد رابطه ی جهانی کرده است." این ادعایی است که نمیشود زیاد روی آن حساب کرد. فضاهایی مانند چین و هند یا ماوراء النهر که دنیای خودشان را داشتند کجای این نگاه قرار میگیرند؟ این نگاه بیش از آن که مستند به داده های علمی باشد، رنگ و بویی ایدئولوژیک دارد؛ یعنی از قبل پذیرفته شده تا جهانی بودن رسالت پیامبر را توضیح دهد. این اولین اشکال آقای خنفر است؛ یعنی این که ایشان از زاویه ی یک دانش دیگر دارد به تاریخ نگاه میکند. لذا خودش مسلح به نقد و بررسی گزارش های تاریخی نیست؛ بیشتر میبیند کدام داده ها با باورهایش همسویی دارد و آنها را برمیگزیند... میشود گفت هم رویکرد فایده انگارانه و هم رویکرد ابزارگرایانه به تاریخ [دارد]. یعنی من که میخواهم تصمیمی بگیرم، نمونه های تاریخی را مطابق با برداشت یا تفسیر شخصی خودم بر آن رویداد تطبیق میکنم و بعد به آن قوت علمی یا مذهبی میدهم. افرادی از این دست، بر مبنای چشم انداز علمی ای که دارند پرسش های جدیدتری مطرح میکنند، سعی میکنند با مسائل رشته ی خودشان یک نگاه متفاوت اما تازه ای در بخش هایی از آن روایت داشته باشند. مشکل این است که توانایی تشخیص سره از ناسره در روایت ها را ندارند و درنتیجه عملا در زمین بازی تاریخنویسان بازی میکنند. چه جریان های سلفی، چه جریان های نواندیش، چه جریان های نو اندیش دینی، نو اندیش سکولار یا عرفی، همه به نوعی چشم اندازی به آن دوره دارند. عرفی ها معمولا میگویند پیامبر در شرایط خاصی قرار داشت و فلان تصمیم را گرفت و تصمیم پیامبر، الزاما بخشی از سنت نیست؛ اما آن که گرایش به سنت دارد، این را عین سنت میداند و لازم میبیند که عینا آن را تکرار کند. این گونه است که قرائت ها متفاوت میشود و خوانندگان احساس میکنند که گویا ما یک هسته ی سخت از سیره ی نبوی نداریم. گویی سیره یک واقعیتی است که در گذشته اتفاق افتاده ولی امروز همه دارند خوانش خودشان را از آن ارائه میکنند. مثلا همین چند سال پیش، سر روابط ایران و امریکا یک عده ای میگفتند ما مذاکره داشتیم، پیامبر مذاکره داشته. الان یک موج جدیدی از تحقیقات انجام شده درباره ی تک تک گزارش های تاریخی که ببینند اینها چقدر درست است و چقدر غلط است. این تحقیقات تاثیر حکومت های بعدی در تکوین این سیره ها را بررسی میکنند و سعی میکنند ببینند که شاهدانی که خریداری شده باشند ما را بازی ندهند. گمان من این است که در زمان زهری، ساختاری برای سیره ی پیامبر گذاشته شد که تا حوالی جنگ جهانی دوم ادامه یافت. جهان عرب بعد از جنگ جهانی دوم، تلاش کرد قرائتی مدرن از سیره ارائه کند، با این که شما اصلا باید در بافت قبیله ای زندگی کنید تا معنای کنش های آن دوره را دریابید. وقتی شما به عنوان یک شهروند رفتید دانشگاه، طبیعتا نگاهتان به عنوان یک شهروند تحصیل کرده از همان زاویه به سیره ی پیامبر خواهد بود؛ لذا مسائل ما به نوعی مرتبط با زیست شهری ما است و در سطح کلان با نگاه بین المللی ما مرتبط میشود.»

اسماعیلی دراینجا همان اشتباهی را مرتکب میشود که به درستی به خنفر نسبت داده و آن این که متوجه نیست که همانطورکه ما امروز از نگاه مدرن مدینه ی اروپایی به تاریخ اسلام نگاه میکنیم، خود سیره ی پیامبر نیز میتواند نتیجه ی یک نگاه قبیله ای به داستانی از قبل موجود باشد. همین الان در تاریخ زندگی پیامبر، موضوعات فراعقلانی بیشتر از موضوعات قابل اتفاقند و ازقضا تلاش مذبوحانه ی سیره نویسان برای واقعی جلوه دادن مطلب که به نوبه ی خود سبب افزایش متدهای دروغ سازی برای دوره ی پسا پیامبر شده اند خود این زمینه ی اسطوره ای و فرا تاریخی مطلب را آشکار میکنند. از سویی نوشته میشود که پیامبر در یثرب یا مدینه بساط حکومت خود را گذاشت و از سوی دیگر گفته میشود که جبرئیل به شکل جوان زیبایی به نام دحیه ی کلبی بر پیامبر ظاهر میشد و با او سخن میگفت. یثرب همان یثراو یا یثرو استاد و پدرزن موسی است که در جایی به نام مدین که مشابه مدینه نام دارد زندگی میکرد. او رئیس قبیله ی بنی کلب بود که دحیه ظاهرا در ارتباط با آن، کلبی خوانده شده است. این قبیله را موسی بعد از این که رهبر بنی اسرائیل شد و از مصر به مدین آمد به طور کامل نسل کشی کرد. دحیه مخفف «ذی حیات» یا صاحب زندگی یعنی جاندار است. دحیه ی کلبی یعنی کلبی ای که هنوز زنده است و از بقایای کلبی های قدیمی است که میخواهد مکتب تحریف نشده ی یثرو را برگرداند. این نکته از آن جهت اهمیت دارد که دعوت مدینه به سوی پیامبر، به دنبال آن روی داد که اعراب شهر، به حکومت یهودی ها بر یثرب پایان دادند. حاکم یهودی مدینه، مقرر کرده بود که هر زن عربی در شب عروسیش اول باید به خانه ی او آورده شود و با او زنا کند و بعد به خانه ی شوهرش برود. تا این که برادر یکی از عروس ها لباس زنانه پوشید و به جای عروس به خانه ی حاکم یهودی رفت و با چاقویی که تعبیه کرده بود او را کشت و در همین زمان، اعراب علیه یهودی ها شوریدند و حکومت آنها را سرنگون کردند. اما چون بین دو قبیله ی غالب اوس و خزرج بر سر حکومت جنگ درگرفت، یهودی ها توانستند امتیازات خود را حفظ کنند و در آتش جنگ بدمند. ازاینرو دو قبیله ی متخاصم، بر سر این که عربی خارج از دو قبیله باید ریاست شهر را به دست بگیرد به توافق رسیدند و پیامبر را به عنوان حاکم خود برگزیده و به شهر دعوت کردند. یهودی ها که از اتحاد عرب ها وحشت کرده بودند درحالیکه تظاهر به همراهی با محمد مینمودند درنهان اقدام به توطئه برای نفاق افکنی میکردند و ازجمله جوانان خود را در لباس اعراب، با شعرهای حماسی بر ضد اوس و خزرج و یا شکست های دو قبیله از هم، به محله ها میفرستادند تا به نظر برسد جوانان اوسی به خزرجی ها توهین میکنند و جوانان خزرجی به اوسی ها. با آشکار شدن خیانت های یهودی ها آنها در سه موج از مدینه اخراج شدند. اما نکته ی جالب، نام دو قبیله ی عرب حاکم است. اوس یعنی گرگ، و خزرج یعنی شیر. این کاملا یادآور یهودیه ی تحت حکومت داودی ها است که دو قبیله داشت: قبیله ی یهودا که سمبلش شیر بود و قبیله ی بنیامین که سمبلش گرگ بود. بنابراین اخراج یهودیت اخراج یک نژاد نبود بلکه اخراج یک مکتب بود. نژاد مردم عوض نشد بلکه مردم به آنچه از اول بودند برگشتند. این قابل مقایسه با به اصطلاح تبعید یهودیان در روم نیز هست. چون رومی ها فقط معبد یهود در اورشلیم را ویران کردند و اکثر یهودی ها ماندند ولی مسیحی شدند. دراینجا باید یادآور شد که سنت یهودی اشکنازی اروپا رومی ها را همان ادومی ها یعنی اعراب نبطی پطرا در اردن میدانست و ادومی ها از نسل اسماعیل ابن ابراهیم و برادرزاده اش عیصو بودند همانطورکه محمد نیز از نسل اسماعیل است. بنابراین مسیحی شدن اورشلیم یا خانه ی خدا همان مسلمان شدن آن است و مسیح بازگردنده یعنی فارقلیط در اینجا خود محمد یا احمد است که نامش به همان معنای فارقلیط یعنی بسیار ستایش شده است. اما روم دیگری در غرب به وجود آمده که مسیحش علیه یهودی ها شورش نمیکند بلکه قوانین آنها را جهانی میکند. او از روی مسیح قیام کننده علیه یهودیت درست شده ولی در خدمت یهودیت است و این دو مسیح با هم مخلوط شده اند و خیلی از مشکلات از این نقطه ظهور میکند. مسیح یهودی تبار مسیر ذهنی ای را بر بشر گشوده که به مدرنیته انجامیده و متداوما در حال بازتولید خود در ادبیات، سینما و حتی اخبار رسانه ای است. با توجه به این که یهودیت یک مذهب محدود قبیله ای است که روی تعالیم یک مذهب فراقبیله ای سوار شده و از این زمینه ی جهان نگرانه برای جهانی سازی یهودیت به نفع برتری یهودی استفاده میکند، درحالیکه اسلام محمدی نگاه قبیله ای و نژادی ندارد، قطعات مفقوده ی پازل این اسطوره را نیز باید در مذاهبی خارج از حیطه ی اثرگذاری نهایی یهودیت و بنابراین در خارج از سیره ی محمد پیامبر به روایت متشرعین جست.

یک داستان فارسی در مجمع التواریخ والقصص هست که بعضی قطعات این پازل را آشکار میکند. در این داستان، مابه ازای قاتل شاه یهودی و کسی که به حکومت کشور میرسند یک نفر هستند. دراینجا داستانی درباره ی شاهی به نام "روال" هست که دستور میدهد نامزد برادرش بارکاماریس همسر او شود و بارکاماریس اطاعت میکند ولی از خدمت به برادرش مایوس نمیشود. در این بین، شورشی درمیگیرد و جان شاه و درباریان به خطر می افتد. رئیس شورشیان، ازدواج شورشی ها با همسران شاه و دربارش را شرط زنده نگه داشتن آنها معرفی میکند. بارکاماریس به شاه میگوید که ظاهرا با این قرار موافقت کند. سپس خود به همراه جمع کثیری از سربازان بی ریش در لباس زنان به کاخ شورشیان میروند و همه ی آنها را وقتی که با عروسان قلابی تنها شدند میکشند. بدین ترتیب، راوال قدرت خود را پس میگیرد اما میبیند که شهرت برادرش از خودش فزونی گرفته است. بنابراین تصمیم به قتل بارکاماریس میگیرد. بارکاماریس خود را به دیوانگی میزند تا از بدگمانی نجات پیدا کند. بعد فرار میکند و به گدای فقیر و ژنده پوشی تبدیل میشود. سرانجام یک روز در هیبت گدای بدبختی به شاه نزدیک میشود و با چاقو او را میکشد. آنگاه خود به شاهی میرسد و نامزدش را هم پس میگیرد و با او ازدواج میکند. چیزی شبیه این داستان را ویساخاداتای هندی در نمایشنامه ی «ملکه و چاندراگوپتا» منعکس کرده است. شاه سکاها، راما گوپتا پادشاه سلسله ی مائوری را شکست میدهد و شاه تنها در شرایطی در امان خواهد بود که همسرش دروپدی را به همسری شاه سکاها درآورد. چاندراگوپتا برادر شاه موافقت میکند که لباس زنانه بپوشد و به جای دروپدی به خوابگاه شاه سکاها برود و با این حیله او را بکشد. چاندراگوپتا موفق میشود و زنده هم برمیگردد. با این عمل قهرمانانه هم در بین مردم معروف میشود و هم محبت ملکه به او بیشتر میشود تا به شوهرش. این میشود که راماگوپتا به چاندرا گوپتا حسودی میکند و ظنین میشود. چاندراگوپتا برای نجات از بدگمانی شاه، خود را به دیوانگی میزند و در نهان، توطئه میچیند و موفق میشود شاه را بکشد و خود به شاهی برسد و با دروپدی ازدواج کند. ویساخاداتای از چاندراگوپتا تصویر یک شاه آرمانی و فوق بشری میسازد که مشکلات مملکت را حل میکند و به آن سعادت میبخشد. داستان خود به دیوانگی زدن قهرمان برای رفع سوء ظن شاه و در نهان منتظر لحظه ی انتقام ماندن که در هر دو داستان بالا آمده، موضوع نمایشنامه ی هملت شکسپیر نیز هست. قهرمان همچنین در قامت یک زن به اردوگاه دشمن میرود و رئیس دشمنان را میکشد. این تکه را در داستان یهودی جودیت در کتاب مقدس نیز داریم. جودیت به عنوان عروس یهودی هولوفرنس، به خوابگاه او راه می یابد و او را در خواب میکشد و این، باعث موفقیت شورش یهود علیه آشوری ها میشود. موضوع عوض شدن عروس را در ازدواج کامبیزس فاتح پارسی با دختر شاه مصر به روایت هرودت نیز داریم که قرار بود دختر آماسیس فرعون قبلی را به او بدهند اما به جای آن، دختر نیتیتیس را به او دادند. فومنکو و نوسفسکی، این زن را نسخه ی قبطی استر یهودی در کتاب مقدس میدانند. استر زنی یهودی بود که با ازدواج با اخشوارش (کورش) شاه پارس و تاثیر گذاری بر ذهن پادشاه، یهودیان را در دربار او قدرتمند کرد و در این دگرگونی، روایت دیگر جودیت در داستان هولوفرنس بوده است. سرگردانی و فقر قهرمان بعد از موفقیتش در ایفای نقش زن و از بین بردن غاصب، به شکلی که در داستان بارکاماریس دیده میشود، پاسخ به این پرسش است که چرا مسیح در مسیحیت یهودی تبار، شاه یهودیان است ولی مثل یک آدم فقیر زندگی میکند. مسیح در آخرالزمان شاه میشود چون همان بارکاماریس است که به تخت شاهی کشورش مینشیند و بارکاماریس هم کسی جز چاندراگوپتا نیست. توجه داریم که گوپتا در عنوین راما گوپتا و چاندراگوپتا بعدا در سلسله ای به نام گوپتا ها باز در هند تکرار میشود و این گوپتا تلفظ دیگر لغت قبط است: یعنی همان کشوری که با مصر موسی تطبیق شده است.:

“indian hamlet: Chandragupta ii”: chronologia.org: 2/4/2014

موضوع حاکمی که توسط برادرش از قدرت سرنگون میشود و بعد از مدتی برمیگردد و قدرت را پس میگیرد، در داستان ازیریس شاه-خدای قبطی دیده میشود. البته ازیریس کشته شده و از نو به صورت پسرش هورس متولد میشود و از برادرش سوت تایفون انتقام میگیرد. در هملت هم روح هملت بزرگ پس از کشته شدن توسط برادرش، در هملت جوان حلول میکند و او را دیوانه و وادار به انتقام میکند. دیودوروس سیکولوس، ازیریس را «اصالتا هندی» معرفی میکند. اما الکساندر هیسلوپ، ضمن درج گفته ی دیودوروس مینویسد که لغت «ایندی» یا «هندی» در ابتدا با لغات کوشی و اتیوپیایی مترادف بوده و به طور کلی درباره ی سیاهان بخصوص سیاهان افریقا به کار میرفته است. ویرژیل مینویسد رود نیل از «سرزمین هندیان رنگین پوست» می آید که میشود افریقای سیاه. سیاهان را از نسل کوش میدانستند و معادل ازیریس برای بنیانگذاری حکومت آنان در منابع یهودی-مسیحی، نمرود یا نینوس است. لودویکوس ویوس، در «تفسیری بر اگوستین»، نینوس را شاه هند خوانده است که دراینجا هند یا سرزمین سیاهان، مترادف قلمرو آشوری-بابلی است که سامیان آن را زمینه ی بروز تمدن خود میکنند. در نزد سامیان، خدای بنیانگذار که با نینوس قابل تطبیق باشد، تموز بوده است. تموز مردی بچه صورت بود و نینوس نیز نام از «نینو» در آشوری به معنی کودک دارد. افلاطون تموز را تحت نام تاموس، فرمانروای مصر خوانده و تحوت را مشاور او دانسته است درحالیکه به روایت پلوتارخ، تحوت وزیر ازیریس بوده است. آدونیس لقب تموز، به صورت دیونیسوس توسعه یافته که آن هم با ازیریس تطبیق شده است. تکه تکه شدن جسد ازیریس توسط سوت، یادآور به تکه تکه شدن دیونیسوس توسط تیتان ها است زمانی که دیونیسوس به شکل گاوی درآمده بود و البته ازیریس هم مجسم به گاو آپیس بود. در یک داستان یونانی معروف میخوانیم که چگونه دیونیسوس باخوس خدای شراب و مخدرات، شاهی به نام پنتئوس را که حاضر به پذیرش مذهب او نبود از میان برد. دیونیسوس زنان دربار پنتئوس را به شراب دیوانه کرد و آنها در حالت جنون، لیکورگوس را تکه تکه کردند و همان موقع ملت به قدرت باخوس ایمان آوردند. پنتئوس احتمالا همان لیکورگوس شاه تراکیا است که به روایتی دیگر، به دلیل مخالفت با ولنگاری و مستی زنان همراه دیونیسوس و بدآموزی آنها توسط دیونیسوس کور و افلیج شد. اما جالب این که مطابق روایات یونانی دیگر، تراکی ها و فریجی ها لیکورگوس را نام دیگر دیونیسوس میدانستند. در برابری پنتئوس، لیکورگوس و دیونیسوس میتوان اورفئوس پیامبر موزیسین را نیز باز لز طریق پنتئوس با دیونیسوس مقایسه کرد چون اورفئوس نیز توسط زنان مست از شراب تکه تکه شد. گریه ی زنان یونانی-رومی برای دیونیسوس، تکرار عزاداری پر گریه ی زنان فنیقی و آشوری برای تموز است. فوتیوس در "نبریدیزون" مینویسد «نبروئی» یا نبرودی ها به تقلید از دیونیسوس باخوس ، «در آیین عرفانی اسرارآمیزی، تکه تکه میشدند.» نبرودی به معنی حنایی خالدار، اشاره به لباس خالدار کاهنان این کیش است به تقلید از لباس دیونیسوس که از پوست پلنگ بود. ولی این نام، یادآور نامیده شدن نمرود به "نبرود" nebrod در بعضی متون یهودی-مسیحی نیز هست. نمرود و ازیریس هر دو با صورت فلکی جبار یا اوریون تطبیق میشدند. در "فاستی" آوید آمده بوده که اوریون به سبب غرور و رجزخوانی در قدرت پهلوانی خود، با نیش عقربی کشته شد و در ستارگان جای گرفت. عقرب در کلدانی ak-rab یعنی شاه ستمگر خوانده میشد که میتواند لقبی برای سوت قاتل ازیریس نیز باشد. زمانی که خورشید در برج عقرب بود، ازیریس در مصر ناپدید شد و جبار به ستاره ها اضافه گردید. عقرب، نشانه ی پاییز است. با این حال، معمولا سامیان سالگرد قتل تموز را در میانه ی تابستان عزاداری میکردند. کشیش دبلیو گیپسی، به فستیوال جشنواره ی قایق اژدها در چین در میانه ی تابستان اشاره کره بود که در سالگرد غرق شدن یک جوان چینی در 2000 سال پیش به اجرا درمی آمد [و می آید] و به گفته ی وی، نام آن جوان را در ماندارین چینی، «واتی یون» تلفظ میکردند. هیسلوپ، او را از نسخه های چینی تموز میشمارد و در اشاره به این که کوشی های همنژاد نمرود را در غرب سیاهان میدانستند، یادآور میشود که بودا نیز در نگاره های چینی، با ویژگی های نژادی شبیه به یک سیاهپوست تصویر میشود.:

“TWO BABYLONS”: ALEXANDER HISLOP: CHAP2: SECT2: SUBSECT4

سرگردانی دیونیسوس بین دو شخصیت متضادش یعنی باخوس ولنگار مست بدآموز شهوتران و و خراب کننده ی شخصیت مردم از یک سو، در مقابل پنتئوس و لیکورگوس که این نوع جلوه نمایی را دشمن اخلاق و عفت میدانند از سوی دیگر، همان تضاد روایت ها درباره ی محمد پیامبر است که گاهی درستکار است و گاهی حقه بازی ریاکار به حساب می آید. همه قبول دارند که محمد، جامعه ی خود را ارتقا داده ولی این ارتقا فقط در حد بهتر شدن یک جامعه ی وحشی ابتدایی بی خبر از همه جا ظاهر شده و محمد بارها به قوانین وحشی اولیه ی آن جامعه بازگشته است. دلیل خوب جای گرفتن محمد و موسی در جامعه ی قبیله ای عرب نیز همین است. چون درواقع این تضاد، تضاد بین وحشی گری انسان اولیه و میل او به پیشرفت است. همین تضاد را در شخصیت نمرود بنیانتگذار پادشاهی ها و امپراطوری ها می یابیم و تمام شاهان و امپراطوران را همچون نمرود درگیر این تضاد میبینیم. در روم غربی نیز مسیحیت بین مسیح اخلاقی و سنت امپراطوران دیوانه و وحشی مشرک که توصیفاتشان حتی امروز نیز به آن رکاکت تکرار نمیشود سرگردان است و به همین دلیل است که مسیحیت غربی قابل جمع آمدن با اسلام شرقی و اثرگذاری موفق بر آن از طریق ادبیات مدرن و رسانه است.

در غرب، ادبیات مدرن که خود پایه ی سینما شده و از این طریق بیشترین هجوم فرهنگی به شرق را با موفقیت پیش برده اند، به شدت آمیخته به دیونیسوس در وحشی ترین و شنیع ترین شکل های خود است. این تا اندازه ی زیادی پیرو عقاید فرانسیس بیکون پدرخوانده ی فراماسونری است که دیونیسوس راهبر تمدن و فرهنگ میخواند. وی شخصیت دیونیسوس را منتشر در شخصیتپردازی های داستانی حیوانات مختلفی میبیند که دیونیسوس به آنها تشبیه شده و ارتباط تنگاتنگ او با درندگان قدرتمند و جذاب را نشانه ی همهویتی او با خوهای وحشی انسان و نیمه ی تاریک وجود او میخواند. بعضی از خطرناک ترین ولی خوش خط و خال ترین این درندگان یعنی ببرها و پلنگ ها ارابه ی دیونیسوس را راه میبرند یعنی این که لذتپرستی و هوسبازی انسان اگرچه به خود او صدمه خواهد زد ولی سبب پیشرفت جامعه ی بشری تحت رهبری دیونیسوس خواهد شد.:

A Little System of Morality — Francis Bacon on the Myth of Dionysus: Published in bologging bacon: medium.com

تنسی ویلیامز یکی از کسانی بود که در ادبیاتش بیش از همه اتصال مستقیمش به دیونیسوس را بی پرده بیان کرد:

«تنسی ویلیامز هرگز به صراحت درباره ی اسطوره نظریه پردازی نکرد، اما بدون شک یکی از تمرین کنندگان «روش اسطوره ای تی اس الیوت» بود. از همان ابتدا، الیوت یکی از شاعران مورد علاقه ی ویلیامز بود و سرزمین بایر تأثیر ماندگاری داشت. الیوت در «یادداشت‌های نویسنده» به شعرش به صراحت علاقه‌اش به اسطوره و آیین را تصدیق کرد... ویلیامز بعداً در مصاحبه ای ادعا کرد: "من فکر می کنم عمدتاً از ذهن ناخودآگاهم می نویسم" (ویلیامز 1986، 129). اعتقاد او به «واژگان بزرگ تصاویر» که از ناخودآگاه ناشی می‌شود، شباهت زیادی به فرض اساسی روان‌شناسی یونگ دارد که ناخودآگاه جمعی را مخزن نمادها یا کهن الگوها می‌داند. این کهن الگوها اشکال ذهنی هستند که به نظر اشکال فطری و موروثی ذهن انسان هستند و هم در رویای فردی و هم در اسطوره ی جمعی ظاهر می شوند. در واقع ویلیامز یونگ را خوانده بود و با ایده های او آشنا بود که در توصیف خواستگار خواهر در "خانه ی شیشه ای" مشهود است مانند "برخی از کهن الگوهای ناخودآگاه جهانی، تصویر تماس گیرنده ی جنتلمن آپارتمان کوچک ما را تسخیر کرد" . ناخودآگاه جمعی شامل نقوش اسطوره‌ای یا تصاویر اولیه است که در اسطوره‌های همه ی ملل بیان می‌شود. کل اسطوره را در واقع می توان نوعی فرافکنی ناخودآگاه جمعی در نظر گرفت. به گفته ی یونگ، اگر به صورت های فلکی آسمانی نگاه کنیم که اشکال آشفته ی اولیه ی آنها از طریق طرح داستان های کهن الگویی که تصور می شد بر سرنوشت انسان ها تأثیر می گذارد، سازماندهی شده اند. ویلیامز آسمان پر نور ستاره را به عنوان پس زمینه چندین نمایشنامه ی خود انتخاب می کند، مانند تابستان و دود یا گربه روی شیروانی داغ. در «جستجوی شوالیه»، یک داستان کوتاه متأخر، او «ظرفیت دگرگونی» را در قلب اسطوره‌سازی انسان تجلیل می‌کند: "خدایان برای ما این کار را می کردند. زنانی که بی وقفه نوحه سر می دادند به شکل های درختی و فواره ها تبدیل می شدند. سگ های شکاری بدون استاد تبدیل به گروهی از ستاره ها شدند. زمین و آسمان پر از موجودات مسخ شده بود. پشت همه ی اینها باید حقیقتی وجود داشته باشد. شاید در واقع این تنها حقیقت بود. اکنون که این حق پیشین الهی را در اختیار گرفته‌ایم، ممکن است چیزها فقط همان چیزی باشند که ما آنها را به آن تغییر می‌دهیم." اگرچه "استلا" به معنای ستاره است، اما تنها شخصیت نمایشنامه که به آسمان نگاه می کند، بلانچ است. او به طالع بینی علاقه مند است - او می گوید که یک باکره است و از استنلی می پرسد که تحت کدام علامت به دنیا آمده است. بعداً، او به یک صورت فلکی به میچ اشاره می‌کند که به تازگی او را پس از یک شب بیرون رفتن به میدان‌های الیزیایی بازگردانده است:

"من به دنبال پلیادس، هفت خواهر هستم، اما این دختران امشب بیرون نیستند. اوه، بله آنها هستند، آنها هستند. خدا خیرشان بدهد. همه در یک دسته از جشن پل کوچک خود به خانه می روند."

علیرغم همسانی با موقعیت خود، او نمی تواند نشانه های سرنوشت خود را بخواند. نابینایی غم انگیز او بیشتر طعنه آمیز است زیرا ویلیامز درست قبل از پریپتهیا فال را درج می کند - در صحنه بعدی استنلی برای از بین بردن دشمن خود به حمله می رود. بلانچ اسطوره ی هفت دختر اطلس را بی اهمیت جلوه می دهد که شکارچی توانا اوریون آنها را بی وقفه تعقیب می کرد تا اینکه همگی به آسمان منعکس شدند. هر دو صورت فلکی در ماه می طلوع می‌کنند و در نوامبر غروب می‌کنند، که تقریباً بازه ی نمایشنامه است. در یونان باستان، صورت فلکی شکارچی با دیونیسوس مرتبط بود، در حالی که پلیادها در دوران باستان به عنوان لیر اورفئوس شناخته می شدند... اسطوره ی دیونیزوس یکی از پایه های کهن الگویی کار ویلیامز است. خالکوبی رز که سه سال پس از تراموا نوشته شد ، آشکارترین ادای احترام او به خدای باستانی است. ویلیامز در "معنای خالکوبی رز" «عنصر دیونیسیایی در «زندگی انسان» را گرامی می دارد. متن نمایشنامه برگرفته از آناباسیس سنت جان پرس – ترجمه ی تی اس الیوت – است و با این جمله به پایان می رسد: «زیبایی این دنیا بیشتر از پوست قوچ قرمز رنگ شده است». جالب اینجاست که این نقل قول همچنین پیش از جایگزین شدن با خطوط هارت کرین در نسخه ی نهایی تراموا به عنوان متنی برای نسخه ی خطی The Primary Colors استفاده شد. قوچ یکی از بسیاری از نمادهای حیوانی دیونیزوس است. همانطور که جودیت تامپسون برای اولین بار نشان داد، استنلی کوالسکی [شخصیت رمان] دارای بسیاری از ویژگی های اسطوره ای دیونیزوس است، خدای باروری اولیه ی آسیایی که به خدای یونانی شراب، رهایی و خلسه ی جنسی تبدیل شد، که نماینده نیروی غیر اخلاقی و مقاومت ناپذیر طبیعت بود. دیونیسوس با شکار مرتبط بود. خونخواهی وحشیانه ی او در فرقه ی او منعکس شد، که مناسک ارژیاستی اغلب با تکه تکه کردن قربانیان حیوانی یا حتی انسانی که گوشت آنها به صورت خام خورده می شد، به اوج خود می رسید. این دقیقا اولین تصویری است که از استنلی داریم،هنگامی که استلا "بسته ی قرمز رنگ" خود را پرتاب می کند. در نسخه ی منتشر شده از نمایشنامه، گوشت از قصابی می آید، اما در پیش نویس های قبلی، ارتباط استنلی با شکار و مرگ به وضوح بیشتر مورد تاکید قرار گرفت. بلانچ یک بار پرسید که در بسته چیست و به استلا گفت: "من تصور وحشتناکی داشتم که بخشی از بدن چند قطعه است." خواهرش سپس پاسخ داد: "او سنجاب ها را به خانه آورد". در نسخه ی نهایی، اگرچه او اولین ورودی خود را ندیده است، بلانچ همچنان او را «استنلی کوالسکی-بازمانده ی عصر حجر در حال بردن گوشت شکار از جنگل» مینامد. خوردن گوشت خام واضح ترین نشانه ی طبیعت حیوانی باستانی خداست، دیونیزوس الوهیت پانتئون یونانی است که اغلب شکل های حیوانی به خود می گرفت. به همین ترتیب، حیوان‌داری استنلی توسط بلانچ انگ زده می‌شود که به خواهرش می‌گوید: «یک چیز کاملاً حیوانی ذرز باره ی او وجود دارد. مثل یک حیوان رفتار می کند، عادت حیوانی دارد، مثل یک حیوان غذا می خورد، مثل یک حیوان حرکت می کند، مثل یک حیوان حرف می زند.» خود استلا در شب پوکر شوهرش را مورد سرزنش قرار می‌دهد: "مست-مست- چیز حیوانی، تو". در آخرین صحنه ی نمایش، طغیان میچ را می‌توان به عنوان اتهامی علیه طبیعت حیوانی دوستش نیز تعبیر کرد: «تو…تو….تو… ورزاو… گاو.» گاو نر و بز تجسم های مورد علاقه دیونیزوس بودند، به همین دلیل است که اغلب توسط پیروانش به عنوان قربانی به او تقدیم می شدند. همان طور که بلانچ در صحنه ی 5 متوجه می شود، استنلی یک متولد برج جدی است که تحت نشان بز به دنیا آمده است. استیو هابل، نسخه ی کمیک او نیز در جهت‌های صحنه‌ای همان صحنه، پس از آشتی با همسرش، یونیس، با این حیوان مقایسه می‌شود: او را با جیغ های بز مانند می بندد و او را در گوشه ای تعقیب می کند. لازم به ذکر است که یک بز سرگردان نیز در خالکوبی رز به عنوان نمادی از روح دیونیسوسی برجسته شده است. بز و گاو نر به عنوان نمادهای قدرت فالیک [یعنی در ارتباط با شهوت جنسی مرد]، بعد اساسی از خدای یونانی باروری را آشکار می کنند. مانند دیونیسوس، استنلی توسط ویلیامز به عنوان مظهر قدرت فالیک در کارگردانی‌های مرحله اول توصیف می‌شود: سرشار از «شادی حیوانی»، با «قدرت و غرور پرنده‌ای نر پرپر در میان مرغ‌ها»، او «زیبا» و «بذر دار» است. ذائقه ی استنلی برای شراب نوشی ارتباط او با خدای شراب را تایید می کند. ترجیح او برای آبجو به قامت فالیک شخصیت می‌افزاید: در صحنه ی تجاوز، ، استنلی یک «آب‌فشان فوم» انزالی برای جشن تولد فرزندش می‌فرستد. احساسات استنلی او را با نگه داشتن استلا هیپنوتیزم می کند. این یادآور قدرت دیونیزوس برای قرار دادن زنان در خلسه است: شیدایی یونانی که مئنادهای سرمست [یعنی زنان مست و شهوتپرست پیرو دیونیسوس] را به بیرون از محدوده ی شهر حرکت میدهد و باعث می شود آنها خانه و کانون را رها کنند تا خدای جنون را دنبال کنند. پس از یک شب عشق ورزی، استلا ظاهری توام با "آرامش تقریباً مخدر" دارد. تمایل او به استنلی غیرقابل کنترل به نظر می رسد... دیونیسوس خدای پارادوکس ها بود که می توانست مهربان ترین و در عین حال وحشتناک ترین خدایان باشد. به همین ترتیب، آواتار او به‌عنوان «بشکه ی باروت» توصیف می‌شود، یک لحظه همه چیز را که در چشم است نابود می‌کند و لحظه‌ای «خوب مثل یک بره است.» خدا برای پرستندگانش سعادت وجدانی به ارمغان آورد، اما دشمنانش را با نهایت خشونت شکار کرد. این دوگانگی در Bacchae اوریپید به نمایش درآمده است ، که، همانطور که جودیت تامپسون نشان داد، مشابه ساختاری تراموا است. ویلیامز زبان یونانی را در دانشگاه واشنگتن خواند. نامه های او نشان می دهد که او تمام نمایشنامه های سوفوکل را در سال 1936 خوانده است (لوریک 183) و احتمالاً نمایشنامه اوریپید در مورد دیونوسوس را نیز در آن زمان کشف کرده است. Bacchaeپیوند باستانی بین تئاتر و اسطوره را نشان می دهد، تا آنجا که اسطوره را می توان به عنوان داستانی در مورد خدایان یا شخصیت های نمونه تعریف کرد، که رویدادهای زمانی قبل یا فراتر از تاریخ را روایت می کند و به طور دوره ای دوباره اجرا می شود. درگیری بین استنلی و بلانچ یادآور انتقام بی رحمانه ی دیونیزوس از پادشاه تبس در نمایشنامه ی اوریپید است. هم پادشاه پنتئوس و هم بلانچ - که استنلی به طعنه در صحنه 7 (ویلیامز اول، 1971، 358) آنها را "اعلیحضرت" خطاب می کند، قبل از اینکه "تاج دیوانه" ی او را در صحنه تجاوز به عنف مسخره کنند (ویلیامز اول، 1971، 398) - ضرورت تجاوز را انکار می کنند و همچنین پذیرفتن علایق حیوانی خود را که توسط آنتاگونیست هایشان تجسم یافته است. درست همانطور که پنتئوس به عنوان یک بیگانه، خدایی را که نفوذ مهیجش زنان تبایی را فاسد می کند، تحقیر می کند، بلانش استنلی را تحقیر می کند و او را «نیمه انسان» و «پولاک» می خواند. اما استنلی به خود می بالد که «صد در صد آمریکایی» است ، به همان شیوه ای که دیونیسوس ادعا کرد که تبانی است، زیرا مادرش در تبس به دنیا آمده است. هم دیونیسوس و هم استنلی انتقام خود را با محکوم کردن تظاهرهای ریاکارانه ی حریف، تحقیر آنها و افشای طبیعت حیوانی آنها انجام می دهند. مانند باکائه که در آن به قول تامپسون "تضاد بین دیونیزوس و پنتئوس به صورت شکاری شکل می گیرد که در آن نقش شکارچی و شکار در میانه نمایش معکوس می شود" ، به نظر می رسد که بلانش در ابتدا دست بالا را دارد و آپارتمان استنلی را تصاحب می کند و متحدانی برای استلا و میچ درست می کند که به نظر می رسد پادشاه تبا بر دشمن خود غلبه می کند. با این حال، شانس بلانچ به زودی تمام می شوداز صحنه 5 تا پایان نمایشنامه، استنلی بی امان طعمه خود را تعقیب می کند تا انتقامی بی رحمانه از بلانچ بگیرد، گذشته او را فاش می کند و امیدهای او را خراب می کند. اپیزود چهارم تراژدی اوریپید، مضمون احتمالی فاجعه تراژیک تراموا است. در Bacchae ، عقل پنتهئوس سرانجام مغلوب شیدایی خدا میشود. او که توسط رؤیاهای عجیب گمراه شده است، توسط دیونیزوس متقاعد می شود که خود را به یک مائناد مبدل کند تا به زنان تبس بپیوندد و در عیاشی آنها جاسوسی کند. او در نهایت توسط باکاها تکه تکه شده و بلعیده می شود. ذهن بلانچ نیز در صحنه 10 بی بند و بار است. او با لباس مجلسی و تاج، قربانی توهمات دیداری و شنیداری است. فروپاشی ذهنی او پس از تجاوز به عنف را می توان معادل روانی تجزیه ی پادشاه دانست - به خصوص که ایده ی تکه تکه شدن به طور نمادین توسط آینه ی شکسته ی او منتقل می شود. آیین دیونیزیایی اسپارگموبنابراین به اسکیزوفرنی منتقل می شود، اصطلاحی که از فعل یونانی "شکاف کردن" گرفته شده است. روان رنجوری بلانچ و گسست روانی او از احساسات سرکوب شده و انکار غرایز بدوی او سرچشمه می گیرد - اگرچه او حیوانی بودن استنلی را تحقیر می کند، اما با حیوانات وحشی و درنده مانند ببر، روباه، رتیل یا حتی کوسه نیز مرتبط است. استنلی در طول صحنه ی تجاوز، بلانچ را ببر خطا میکند. »:

Dionysus, Orpheus and the Androgyn: Myth in A Streetcar Named Desire: Agnès Roche-Lajtha: Dans Études anglaises 2011/1 (Vol. 64), pages 58 - 73

این داستان، موقعیت بلانش مدرن را شکل زن شده ی پنتئوس یا دیونیسوس پرهیزگار میبیند که خود اورفئوس است و شاید همین شخصیت باشد که او را پیشتر در هیبت چاندراگوپتای زن پوش دیدیم و در یهودیت نیز به صورت های جودیت و از آن مهمتر استر بازتولید زنانه یافته است. بنابراین این قهرمان، معادل نیرویی است که مقابل نیروهای شر اخلاقی می ایستد، به مانند آن عرب زن پوشی که حاکم یهودی مدینه را کشت و فضا را برای بازگشت به اصل مساعد کرد. مقاله ی ذکرشده این وضعیت را دقیقا به دوجنسی و اندروژن بودن دیونیسوس مرتبط میکند که دقیقا الگوی اخلاقی دیونیسوس یعنی اورفئوس در مرز این دو جنسیت قرار دارد:

« طبق افسانه های یونانی، اورفئوس شاعر نیز به سرنوشت پادشاه تبس دچار شد. او نیز به دلیل طرد دیونوسوس و امتناع از پرستش او توسط باکاها پاره شد. این مرگ نشان دهنده ی رقابت تاریخی بین فرقه ی ارگیاستیک دیونوسوس و اسرار اورفئی زاهدانه است که در نهایت در دین یونانی جایگزین آن شد. تکه تکه شدن اورفئوس پس از هبوط او به جهنم و تلاش ناموفق او برای بازگرداندن همسرش اوریدیسه از قلمرو مردگان اتفاق افتاد... همذات پنداری بلانچ با همسرش و تغییر نقش بین اورفئوس و اوریدیسه به نوستالژی یک حالت آندروژنی از دست رفته که در نمایشنامه ی ویلیامز نفوذ می کند، اشاره دارد. دیونیسوس و اورفئوس هر دو چهره های آندروژنی بودند. نزول شاعر به هادس را می‌توان به عنوان جست‌وجوی جنبه ی زنانه ی روان او تعبیر کرد، چیزی که یونگ آن را آنیما می‌نامد. این مفهوم برای ویلیامز آشنا بود و در رمان Moise and the World of Reason به آن اشاره کرد. آلتر ایگوی نمایشنامه‌نویس می‌گوید: "احساس می‌کنم یک انکوبوس (جن) زن در درونم وجود دارد." دوست او، مویز، که جنبه زنانه ی او را مجسم می کند، پاسخ می دهد: آنیموس و آنیما [جنبه های مردانه و زنانه] در همه ی ما وجود دارد، پس آن را به عنوان یک انکوبوس که یک چیز شیطانی است قرار نده." دیونیسوس به همچنین دارای صفات مذکر و مؤنث بود و طبیعت دوگانه ی او به عنوان نشانه باروری و قدرت جنسی او تجلیل می شد. آواتار ویلیامز از دیونیزوس در نمایشنامه فاقد این بعد آندروژنی است، شاید به دلایل بیوگرافی، زیرا او تا حدودی از پدر خشن و سلطه گر نمایشنامه نویس الگوبرداری شده است، فروشنده ی دوره گرد با ذوق پوکر، که عادت داشت پسر ظریف خود را به وحشت می انداخت و او را خانم نانسی صدا می کرد ». با این حال، نمونه ی اولیه ی استنلی کمتر ماچو بود و در یکی از نسخه های اولیه نمایشنامه که به نسخه ی ایتالیایی معروف بود، او در واقع به عنوان «تقریباً زنانه» توصیف شد. با انتخاب مارلون براندو در این قسمت، کازان و ویلیامز ابهام از دست رفته ی شخصیت را که در فیلمنامه بر روی آلن گری و تا حدی میچ پیش بینی شده بود، بازپس گرفتند. در اساطیر، آندروژنی امتیاز خدایان و نمادی از کمال اولیه است. از آلن گری به عنوان موجودی خداگونه یاد می شود که با مرگ به قلمرو اسطوره منتقل شد و زمانی توسط بلانش ایده آل شد. بلانچ در توصیف خود برای میچ او را آندروژن توصیف می کند، نه مرد و نه زن: «چیزهای متفاوتی در مورد پسر وجود داشت، عصبی بودن، نرمی و لطافتی که شبیه یک مرد نبود، هرچند که او حتی یک ذره هم ظاهری زنانه نداشت. » در سرتاسر نمایشنامه، از او به عنوان «پسر»، یاد می‌شود، گویی که به طور کامل به بلوغ و تعریف جنسی کامل نرفته است. در اساطیر، کهن الگوی کودک نماد جهانی آندروژنی است. آلن همچنین نمایانگر گذشته ی بلانچ است. او نیز مانند بلانچ یک جنوبی بود و نام خانوادگی "اش" (خاکستر) ممکن است نمادی از جنوب قبل از شکم باشد، خاکستری رنگ لباس کنفدراسیون است. مرگ او نمادی از گذر نهایی اسطوره و پایان جهان مزرعه است. Belle Reve همچنین یک حالت آندروژن گمشده را به عنوان نمادی از بهشت ​​تداعی می کند: "Belle Reve" یک نام مردانه و یک صفت زنانه را متحد می کند. این زنانه شدن با تصویر جنوب قدیمی مطابقت دارد: «تصویر آن با جذابیت وصف ناپذیر از دست دادن - از دست دادن، از دست دادن - تقویت شده است . جنوب نقش خود را در عاشقانه ی آمریکا به عنوان همتای آراسته و زنانه در مقابل غرب مردانه ی بی امان به عهده گرفت.» (Pierpont 90) در فیلم بر باد رفته اثر مارگارت میچل، نماینده ی جنوب قدیم، اشلی ویلکس، یک رویاپرداز بی اثر است که در تضاد شدید با رت باتلر زرنگ و سرسخت، تجسم جنوب جنوبی است که ثروت خود را در طول جنگ داخلی به دست آورد. اگرچه او اهل ویرجینیا ی قدیمی است، اما یک مرتد است که توسط خانواده اش طرد شده است. این تضاد بین جنوب قدیمی و جدید ممکن است ما را به یاد تضاد بین آلن گری و استنلی کوالسکی بیاندازد. در خارج از قلمرو اسطوره، و به ویژه در آمریکای پدرسالار پس از جنگ، آندروژن به عنوان "منحط" رد می شود.» (همانجا)

همانطورکه میدانیم، در تاریخ جنگ داخلی امریکا، ایالات جنوبی کشاورز، نماینده ی سنت های مذهبی مسیحی و آیین های گروهی و اتحاد مردم با هم بودند و در مقابل، ایالات سرمایه دار شمال و همدست هایشان در جنوب که با پیروزی شمالی ها به اشرافیت رسیدند و اقتصاد جنوب را به نفع شمال نابود کردند، نماد تغییرات بنیان کن اخلاق و انسانیت. شمال پیروز هرگز نخواسته کاملا اینطور به نظر برسد و به همین دلیل، برده داری جنوبی ها را برجسته کرده و با ساختن فیلم هایی درباره ی ستم های جنوبی های بدجنس به سیاهان مظلوم، سعی کرده خودش را قهرمان نشان دهد و جنایات چندش آوری را که به دنبال پیروزی در جنوب مرتکب شد توجیه کند. اما واقعیت این است که درست مثل داستان ویلیامز، محافظه کاری جنوبی و وحشی گری تغییر شمالی مکمل همند. در داستان ویلیامز، بلانش که مخالف رفتارهای زشت استنلی با خواهرش استلا است، خود درنهایت با استنلی میخوابد و از او صاحب پسری میشود که به قول مقاله ی بالا مثل خودش اندروژن است.

توجه داشته باشید که همانطورکه گفته شد بلانش با شوهر خودش همذات و ازاینرو اندروژن شده و مقاله ی بالا اندروژنی را کاملا معادل همجنسگرایی مردانه میبیند. یعنی الان بلانش به جای شوهرش آلن که نماینده ی جنوب است، قرار گرفته و حکم همان پنتئوس زن شده و اورفئوس را برای دیونیسوس دارد. پس همانطورکه جنگ داخلی امریکا نشان داده، سنتی به دنبال شکست هایش از سنت شکن، به حقانیت او اعتقاد پیدا میکند و به مسیر او میرود و این قرار بوده و هنوز هم هست که پس از جواب دادن درباره ی جنوب برای امریکایی ها، در تمام دنیا –از شوروی و چین گرفته تا مملکت سعودی و ایران- تکرار شود. حالا با این مطلب به خویشاوندی دیونیسوس و پنتئوس فکر کنید. هر دو آنها تبان بودند ولی یکی شاهی جانشین زئوس بود و دیگری وحشی ای از خارج آمده که ادعا میکرد پسر همان زئوس و اصلا تجسم زمینی او است. حق با کدام بوده است؟ طبیعتا به کسی خدا نزدیک تر بوده که خدا طرف او را بگیرد. زئوس میدان را به ضرر پنتئوس به باخوس واگذار کرد و اجازه داد پنتئوس به چنان طرز فجیعی کشته شود که هیچ کس در این که زئوس طرف باخوس و یا اصلا خود او است شک نکند. بنابراین مردم تبس صلاحیت لاابالی های خارجی را تایید کردند و قبول کردند توحش و شهوتپرستی و تبلیغ بی عقلی و حماقت توسط آنها راه زئوس است.

میگوییم زئوس، ولی شما بخوانید یهوه ، آنگاه که اجازه داد پسر و جانشینش عیسی مسیح که خود را سخنگوی اخلاقیات میخواند توسط رومی هایی که تاریخ زندگی خانوادگی امپراطورانشان از دیونیسوس و فرقه اش قابل تمییز نیست زجرکش و تقریبا مثل پنتئوس تکه تکه شود. اگر مردم تبس مرگ پنتئوس را نمادی از پیروزی دشمنش دانستند بر اساس سنت های مورد علاقه ی خود آقای پنتئوس بود که از پدرانش آموخته بود حکومت را خدایان حمایت میکنند. به همین دلیل، پنتئوس و باخوس، دراینجا هر دو از یک سنت تبعیت کردند که سنت بومی سرزمینشان بود و آن یک سنت به ضرر کل سنت ها تمام شد.

درست مثل پنتئوس و باخوس که دارای اصالت یکسان تبی بودند، محمد مسیحیت ضد یهودی و عیسای مسیحیت یهودی تبار نیز از سنت یکسانی برخاسته بودند و آخر و عاقبتشان هم همان آخر و عاقبت دعوای پنتئوس و باخوس بود. پنتئوس که دراینجا لباس زن میپوشد و جای قاتل عرب شاه یهودی مدینه در لباس زن قرار میگیرد، در محافظه کاری به زنان تشبیه میشود. ثمره ی پیروزی زنانه ی او همان حکومت مسلمانان بر اورشلیم است. او محافظه کار است چون از اول هم میخواست آنچه یهودی ها تحریف کرده اند را بازگرداند و سنت مدین را احیا کند بدون این که حتی بداند سنت های مدینی قبل از این که موسی نابودشان کند دقیقا چه بودند. پس حاضر بود از هر گزارش ولو دروغی که نشانی از گذشته داشته باشد تبعیت کند و این گونه بود که به وادی حدیث گرایی صرف و دست زدن به انتخاب بین چند دروغ مختلف همه استوار بر دستکاری در دروغ هایی که اول گفته شده اند افتاد. درعوض، مسیحیت رومی به سبب تداوم تغییر یهودی و وارد شدن به حیطه های جدید بی هیچ مانع اخلاقی، مشکلی در تولید حدیث دروغین برای مدین مرتجع و در اصل به ضرر او نداشت و در تزریق دروغ به این جامعه ی محافظه کار، مثل استنلی آنطورکه دشمنش بلانش را به یک موجود دورگه از نسل خود حامله کرد، جامعه ی محافظه کار را هم به فرزند خودش حامله نمود و این در غیاب حافظه ی جمعی جامعه ی محافظه کار، اینقدر ریز و یواش اتفاق افتاد که جامعه ی مرتجع اصلا نفهمید چطور از کافرکشی به کفر دسته جمعی و از غرب ستیزی محض به عشق بی پایان به تقلید از غرب رسید. قبل از این که سعی کنیم مثل وضاح خنفر، تاریخ زندگی پیامبر را امروزی کنیم، بایدئ به این موضوعات توجه داشته باشیم و به این که کلیت برساختن یک ایدئولوژی جهانی از یک سنت در یک دنیای مدرن، چقدر میتواند به نوبه ی خود در حامله شدن فرهنگ سنتی ایدئوبوژی به دیگر فرزندان حرامزاده ی وحشی –و از دید زن ستیز یک یهودی: دارای انفعال زنانه- ی مدرنیته کمک کند.

مطلب مرتبط:

نگاهی به یک نظریه ی جدید درباره ی قدمت تمدن در ایران و جهان: قسمت اول

انقلاب جمعی و انقلاب فردی: سیاسی نگری به پیشرفت روانی در نگاهی به رمان آوای وحش

نویسنده: پویا جفاکش

وعده ی داستان "سایه و تلالو" از جک لندن بر جلد مجله ی فانتاستیک

از دوران کودکی و از طریق برنامه ی «سینمای کودک» با اجرای جمشید گرگین در سال 1374 با داستان های «سپیددندان» و «آوای وحش» جک لندن آشنا بودم و همیشه دلم میخواست بدانم آنها درباره ی چه هستند. سال بعد در آغاز پاییز 1375 برنامه ی کودک شبکه ی دو تبلیغ پخش انیمیشن سپیددندان را کرد که در این تبلیغ، سپیددندان به شکل یک گرگ باشکوه سفید دیده میشد. ولی پخش انیمیشن به سال بعد یعنی 1376 افتاد. وقتی که پخش شد، شباهت این گرگ سفید به شیر سفید که او هم از زمستان سال قبل بر پرده ی تلویزیون درخشیده بود چشمگیر بود. هر دو موجود، درندگانی بودند که همچون آدم ها قانونمند بودند و هم با درنده ها به مشکل میخوردند هم با آدم های قانون شکن. سپیددندان که نقشش را در دوبله ی فارسی زنده یاد استاد جواد بازیاران صحبت میکرد، یک دورگه ی سگ و گرگ بود. آزادگی را از گرگ به ارث برده بود و بردباری را از سگ. با این که در جنگل زندگی میکرد ولی دوستانی در بین آدم ها داشت. آدم های پول پرستی هم بودند که میخواستند او را دستگیر کنند و به سیرک بفروشند و این آدم های اخیر، هم دشمن آدم ها بودند و هم دشمن طبیعت و حیوانات، ولی سپیددندان همیشه نقشه هایشان را به هم میریخت. واضح است که چنین داستان کودک پسندی مال جک لندن نیست و من هم چنین احساسی داشتم. ولی وقتی مطمئن شدم که یک سینمایی کلاسیک با دوبله ی قدیمی از آوای وحش را همان سال به عنوان فیلم سینمایی شبکه ی دو در ساعت معمول 9 شب سه شنبه دیدم. این بار دیگر چیزی که بتوان به آن خوش عاقبتی گفت در کار نبود. قهرمان داستان، یک سگ خوشبخت به نام باک بود که با خانواده ی یک قاضی زندگی میکرد و بچه هایی بودند که او را دوست داشتند و نوازش میکردند. اما همه چیز عوض شد وقتی باک به سرقت رفت و به عنوان سگ سورتمه به شمال تبعید شد. پی در پی دست آدم هایی افتاد که او را اذیت میکردند و از او بیگاری میکشیدند و او نیز کم کم وحشی و خشن شد و یک جنون وحشی در او بیدار گردید که هم علیه دیگر سگ ها به کار میرفت هم علیه انسان ها. تا این که بلاخره صاحبی پیدا کرد که با او به خوبی رفتار میکرد و جرقه ای از احساس قانونمند بودن به دل او تابید. صاحب جدید با دوستانش به جستجوی طلا میپرداختند و در این مدت باک در جنگل پرسه میزد و از آن لذت میبرد. در یکی از همین پرسه زدن ها او برای اولین بار با یک گرگ دوست شد. اما وفاداری به صاحبش او را موقتا اهلی نگه داشت تا این که سرخپوست ها صاحب باک و رفقایش را کشتند و باک از خشم، همانجا چند سرخپوست را چنان گاز گرفت که سرخپوست ها فرار کردند. بعد باک به آوای وحش لبیک گفت و به گله ی همان گرگی که با او آشنا شده بود پیوست و تبدیل به یک گرگ شد. به گفته ی راوی فیلم، سرخپوست های محلی، او را روح سگ خوانده اند که همراه گرگ ها است و همیشه به محلی که صاحبش در آن کشته شده، سر میزند.

بعدها فهمیدم که نویسنده ای به نام یانگ، از جک لندن شکایت داشت که از داستان او کپی کرده است. اتفاقا جک لندن هم تایید کرد که داستان یانگ را خوانده و از آن اقتباس کرده است. حالا این که چرا کسی از یانگ یاد نمیکند شاید به خاطر عضویت جک لندن در فرقه ی فراماسون مانند بیشه ی بوهمی باشد که قرار است هر کس تویش میرود یا در ادبیات مشهور شود یا در سیاست. ولی اتفاقا شهرت لندن کمک میکند تا بفهمیم چه چیزی او را به داستان یانگ جذب کرده و به عمق همذاتپنداری لندن با باک پی ببریم. لندن یک آدم طبیعی نبود. او در اثر مصرف زیاد الکل و مواد مخدر خیلی زود از دنیا رفت و این به دلیل پوچ گرایی شدید او بود. حتی مرگ او مظنون به خودکشی با مورفین نیز هست بخصوص ازآنرو که موضوع خودکشی قهرمانان چند باری در رمان هایش تکرار شده است. یک دلیل پوچی، احساس او از حرامزادگیش بود وقتی که فهمید مادرش با مردان متعددی ارتباط داشته و آن کس که فکر میکند پدرش است احتمالا پدرش نیست. پس از آن، او حتی المقدور از خانواده اش فاصله گرفت و به سرزمین های یخبندان شمال رفت تا طلا بیابد. درآنجا بود که او با آدم های نه چندان جالبی روبرو شد که پیشتر ندیده بود و با رویه ی نا متمدن روح بشر روبرو شد. در همان جا لندن کتاب "اصل انواع" داروین را خواند که میگفت ذات بشر حیوانی است و یک دفعه احساس کرد در این محل، آدم ها را واقعا نمیتواند از سگ های سورتمه تمییز دهد. چند سال قبل تر «کتاب جنگل» رودیارد کیپلینگ منتشر شده بود که قهرمانش موگلی، پسری بود که در بین حیوانات زندگی میکرد. موگلی انسانی بود که توسط گرگ ها بزرگ شد و بعد آنها را به مقصد جامعه ی انسانها ترک کرد ولی از انسان ها سرخورده شد و به نزد گرگ ها برگشت. لندن آن کتاب را هم خوانده بود و بسیار دوست داشت. تاثیر آن کتاب بر آوای وحش لندن مشهود است. دونالد پیزر منتقد امریکایی، هر دو کتاب را دنباله ی افسانه های ازوپ میداند و معتقد است در آنها خوهای حیوانی بشر به جانورانی که با آن خو ها میزیند فرافکنی شده اند. درباره ی سگ که نزدیک ترین خویش گرگ است، خو گرفتن با آدم ها و متمدن شدن همچون آدمیزاد، فاصله گرفتن از اصل وحشی خود است ولی شدائد میتوانند خوی وحشی را در سگ و آدمیزاد به یک سان زنده کنند همانطور که در مورد باک و البته صاحب هایش چنین شد. El doctrow در مقدمه ی خود بر نسخه ی modern library از آوای وحش، مینویسد که طرح آوای وحش، داروینی است و موید این تز داروین است که در جامعه قوی تر است که پیروز میشود، اما در عین حال، این داروینیسم، به شکلی همان داروینیسم تبدیل شده به سوسیالیسم است که میگوید رنجبران میتوانند طغیان کنند و زورگویان را نابود نمایند همانطورکه باک، توانایی خود را با کشتن سگ سورتمه ی سفیدی که به او زور میگفت و رئیس سگ ها بود به اثبات رساند و بعدا چند انسان را هم کشت.

دراینجا باید به مقدمه ی دکترو نکته ای را اضافه کرد. باک مدتها پیش از آزاده شدن همچون گرگ ها، در اولین انقلاب خود، با کشتن سگ سورتمه ی زورگو جای او را میگیرد و دیگر سگ ها از او اطاعت میکنند ولی هنوز از قدرت های بزرگتری که انسان ها باشند دستور میگیرد، درست مثل انقلاب های قرن بیستم که اکثرا استثمار را از بین نبردند، بلکه فقط استثمارگر را عوض کردند و البته تمام حکومت های جدید هنوز توسط قدرت های استعماری قبلی کنترل میشدند. درواقع در اولین انقلاب، مردم از اعمال زشت اشراف بومی متنفر نیستند بلکه به آنها حسادت میکنند و میخواهند خودشان همان اعمال حیوانی را انجام دهند. در زمان جک لندن، مهمترین آیینه های این زندگی های تهوع آور، کتاب های سه تفنگدار و کنت مونت کریستو از الکساندر دومای پدر بودند. بخصوص کنت مونت کریستو خیلی مورد توجه بود چون از تاریخ فرانسه جدایی ناپذیر بود و در آن وقایع مربوط به سقوط ناپلئون اول و به قدرت رسیدن لویی هجدهم و لویی فیلیپ مطرح میشد. از آن عجیب تر این که گفته میشد گنجی متعلق به "سزار" پسر پاپ الکساندر ششم به دست کسی به نام دانتس رسیده و این دانتس به حکومت جزیره ی مونت کریستو رسیده درحالیکه چنین جزیره ای واقعا وجود دارد. دانتس پس از متهم شدن به خیانت توسط سه نفر به رهبری دوستی که قصد دزدیدن نامزد او را داشته، در زندان از طریق یک کشیش ایتالیایی با این گنج بی صاحب که در جزیره ی مونته کریستو واقع است، آشنا میشود و با فرار از زندان، گنج را به دست آورده و با آن، جزیره ی مونت کریستو را از دولت توسکانی میخرد و آنقدر پولدار میشود که موفق به انتقام گرفتن از آنهایی که سبب بدبختیش شده اند میشود. با این حال، تاریخ رسمی میگوید دوما این داستان را با الهام از گزارش نویسی های پلیسی یک پلیس بازنشسته ی فرانسوی خلق کرده است. الگوی دانتس، فردی به نام پیکاود در یکی از این گزارش ها بوده است. سه دوست حسود، او را به دروغ متهم کردند که در دوره ی جنگ بین فرانسه و انگلیس جاسوسی انگلستان را کرده است. پیکاود به نوعی در حصر خانگی در یک قلعه قرار گرفت، جایی که به عنوان خدمتکار یک کشیش ثروتمند ایتالیایی خدمت کرد. زمانی که کشیش درگذشت، ثروت خود را به پیکاود که مانند یک پسر با او رفتار کرده بود، سپرد. پیکاود پس از آن سال ها برای انتقام از سه مردی که مسئول بدبختی او بودند، برنامه ریزی کرد. اولی را با خنجری که روی آن عبارت «شماره ی یک» چاپ شده بود مضروب کرد و دومی را مسموم نمود. پسر مرد سوم را به جنایت کشاند و دخترش را به فحشا کشاند و سرانجام خود مرد را با چاقو زد. این مرد سوم که لوپیان نام داشت، در زمانی که پیکاود در بازداشت بود با نامزد پیکاود ازدواج کرده بود. دیگر گزارش های پلیسی درباره ی فساد و جنایت زنجیره ای در یک خانواده ی اشرافی نیز در رمان دوما تبدیل به گزارش زندگی خانوادگی ویلفورد –یکی از دشمنان دانتس- شد. اما درواقع این خود الکساندر دوما است که داستان واقعی این چرخه ی نفرت انگیز و ارتباطش با باک روح سگ سرگردان در سرزمین مردمان ناخوشایند امریکا را برملا میکند.

دوما معروف به «سلطان پاریس» بود اما این سلطان پاریس، فرانسوی اصیل نبود بلکه یک رگش به سیاهان کارائیب برمیگشت. همانطورکه میدانیم، یکی از فرضیه ها درباره ی نام گرفتن کارائیب، این است که آن تلفظی از لغت عبری «کلب» به معنی سگ است. کلمه ی KOLAYBI به معنی سگ وفادار و شجاع، تحریفی از همین لغت است. دلیل این است که گفته شده کلمب موقع کشف امریکا به این جزایر رسیده و سرخپوستان اینجا را وفاداران به خان بزرگ مغول در آسیا دانسته و ازاینرو آنها را سگ نامیده، به کنایه از این که مغول ها از نسل گرگند. دراینجا باید توجه کرد که نام خود کلمب نیز میتواند به کولوب تلفظ دیگر کلب برگردد تا روح امریکا از طریق کلمب به سگ گرگ تبار تشبیه شود. "م" این وسط قرار گرفته چون قرار است این روح به "کولوم" ها یعنی خاندان رهبر اشرافیت یهود مربوط شود که با استقرار در امریکا آن را تبدیل به پایتخت جدید جهان میکنند. لغت کولوم خود مرتبط با CRIME یعنی جرم و جنایت است. کلمه ی "گریم" در آلمانی به معنی خشم نیز با آن مرتبط است. گریم عنوان اجنه نیز هست. این اجنه معمولا همان گابلین ها یا گوبلین ها هستند. نام آنها از "کابال" به معنی طغیانگری می آید. "کوبالد" روح کوهستان نیز از این ریشه نام گرفته است. فلز کوبالت نام خود را از این روح گرفته است، چون معدنکاوانی که در اثر مسمومیت با این فلز میمردند، آن را انتقام کوبالد تلقی میکردند. گریم همان اوگریم یا اوگره به معنی غول نیز هست. این نام با اوگورها یا هون ها مربوط شده که هونگری (مجارستان) و اوکراین نام از آنها دارند. هون ها تاتارند و تاتار را با تارتاروس یعنی دوزخ که جایگاه اجنه است مربوط میکردند. اجنه ی دوزخ در ابتدا گالوها یا غول ها بودند که اوگره هم تلفظ دیگر نامشان است. "گاول" در فرانسه و بلژیک، و "گالاتیا" در ترکیه محل هایی بودند که در آنها رومی ها با هیولاهای انسان مانند جنگیدند. دوزخ به عمق خود شناخته میشد. "گلو" در روسی و "گالت" در نواحی غربی تر که هر دو به معنی گلوی انسانند، نام از گالو دارند. "گالون" به معنی بشکه و "کولون" به معنی روده نیز چنین هستند چون همه مرتبط با فضای توخالی شبیه به تونلی به زیر زمینند. دریاچه ها چنین تونل هایی به نظر میرسیدند. ازاینرو "کول" در ترکی به معنی دریاچه را باید به این لیست اضافه کرد. چون کلمات ترکی از راست به چپ نوشته میشدند، در خوانش از چپ به راست در لاتین وارونه میشدند ازاینرو کول نیز تبدیل به لاک در انگلیسی به معنی دریاچه شد. در ارتباط دریا ها و دریاچه ها با آب و شناسایی موجودات اهریمنی درآنجا، گالیوس در یونانی مفهوم کوسه ماهی و سگ ماهی پیدا کرد و کشتی های جنگی بیزانسی به نام آن، "گالیا" نامیده شدند. اگرچه شگفت انگیز مینماید، ولی لغت "گالری" به معنی مجموعه ی هنری با این پیوست های جهنمی ارتباط مستقیم دارد. گالری که در اصل به معنی ایوان کلیسا است درست به سبب توخالی بودن در وسط همچون گزینه های بالا تمثالی از جهنم شد و برای همین هم بر دیوارهایش تصاویر به تفسیر کلیسا جهنمی خلق میکردند. کلمه ی تالار هم تلفظ دیگر گالری است ولی از همه مهمتر "گالیل" یعنی جلیل زادگاه مسیح است که از طریق آن، مسیح هم به دوزخ متصل میشود. "گهنا" یا "جهنا" یا "جهنم" ناحیه ی نامبردار به دوزخ در یهودیه ی مسیح است. لغت "هاینا" به معنی کفتار، تلفظ دیگر همین لغت است. کفتار و سگ هر دو به سبب مردارخواری با جهان مردگان مرتبطند و سربروس سگ سه سر محافظ جهنم، وابسته به همین ارتباط است. البته نام "هاینا" را عمدا چنین تلفظ کرده اند تا معنایش دو پهلو باشد. بدین معنی که "هاینا" را میتوان "ها" ی تعریف عبری به اضافه ی "یانا" به معنی زن خواند. این لغت هم به "ژن"ZHAN در ارمنی به معنی زن تبدیل شده و هم به "یونی" به معنی آلت جنسی زنانه در نزد هندوان که تمثال شاکتی همسر شیوا است. یانا را میتوان یانه و از این طریق یانت خواند که در لاتین تبدیل به ژانت شده است. یهودیان این لغت را به صورت های یاندی، ایندی، جنده و زند به معنی مطلق زن به کار میبردند. منظور از زن دراینجا هنوز عمق زمین و جهنم است که به کالبد مادر زمین تشبیه میشد. در یونانی این الهه را گایا و دی متر یا فقط ماتر میخواندند که میشود مادر. اما همین "ماتر" به معنی مادر، به سبب همذات شدن با زمین و جسمانیت، معنای مادیات و مفهوم ماده پرستی یا ماتریالیسم یافت. یکی از تمثال های مادر زمین، کبوتر است که به نام یانا آن را در عبری «یونا» میخوانند. کلمبا که دیگر لغت مستتر در نام کلمب است نیز به معنی کبوتر است. کبوتر نماد روح القدس و مرتبط با مریم باکره مادر مسیح است و کلیسا به عنوان جایگاه مسیح، کالبد مریم تلقی میشود. دراینجا کراس به معنی صلیب مسیح و کریست به عنوان خود مسیح، در کنار کولوم در لغت "کولو" به معنی دایره جمع می آیند. این دایره، تاج خار بر سر مسیح است که به جای تاج شاهی یهودیه بر سر مسیح گذاشتند تا او را که خود را شاهزاده ی یهودا میخواند به تمسخر بگیرند و زجر دهند. "کریژوات" به معنی خار مسیح، هم مترادف جنگجوی صلیبی است و هم مترادف تمشک. "کریژ" به معنی قرمز روشن، رنگ تمشک است. در نواحی اسلاونشین شرقی، تمشک را "انگور فرنگی" میخواندند. البته تمشک در سرزمین هایی مثل روسیه هم میرویید و این فلسفه ی آن بود که فرنگی یعنی غربی بود. چون برای چیدن تمشک شیرین، باید رنج خار آن را تحمل میکردید و این درحالیست که تمشک به سبب شیرین بودن و همرنگ بودن با انگور سیاه، به نوعی تمثیل مسیح هم هست چون مسیح به سبب معجزه ی تبدیل کردن آب به شراب و تشبیه شراب به خون خود در شام آخر، به نوعی همهویت با انگور سیاه است که از آن شراب درست میکنند. نکته این که اصطلاح کریژ علاوه بر رنگ تمشک و انگور سیاه، به گوشه ای از پرچم سیاسی که دولت های کوچکتر را نمایندگی کند نیز اطلاق میشد. این کریژ را کانتون یعنی کنت نشین نیز مینامیدند به نام کنت یا حاکم محلی.:

CHRONOLOGIA.ORG: G,H: NO530

اهمیت این مطالب، در وصل شدن مسیح به غول های جهنمی در نام جزیره ی مونته کریستو است. چون نام اتروسکی این جزیره را اوگلاسا و اوکریسیا نوشته اند که قابل تبدیل به هر دو اصطلاح کریست و گالو است. رومیان در این جزیره، معبد ژوپیتر اوپتیموس ماکسیموس را بنا کرده و جزیره را به نامش "مونته ژوپیتر" یعنی کوه ژوپیتر نامیده بودند. ولی سنت مامیلیان، این معبد را با کلیسای مسیح جایگزین کرد و نام جزیره را به "مونته کریستی" یعنی کوهستان مسیح تغییر داد. پس از آن، این جزیره محل زندگی کشیش های بندیکتین بود و چون این مسئله عجیب می آمد، افسانه ای درباره ی نگهبانی کشیش ها از گنج های اولیای کلیسا درآنجا به وجود آمد که دستمایه ی رمان کنت مونته کریستو شده است. بعدا دزدان دریایی به رهبری دراگوت به آنجا حمله بردند و تمام ساکنان آن را به بردگی گرفتند و جزیره تا زمان پایگاه سازی اسپانیا درآنجا خالی از سکنه باقی ماند.:

“mounte cristo island”: wikipedia

داستان دزدان دریایی نشان میدهد که این تاریخ، برای یک جزیره ی تا این اواخر خالی از سکنه درست شده چون این جزیره مونته کریستوی اصلی نیست. دلیل هم مشخص است. اسم جزیره از کوه خدا می آید و خدایی که هم ژوپیتر باشد و هم مسیح، طبیعتا جمع این دو یعنی یهوه است. افسانه ی مدرن آن به یک نیمه کارائیبی-نیمه فرانسوی نسبت داده شده تا هم امریکایی باشد و هم از طریق انقلاب مذهب ستیز فرانسه کاملا لائیک. بستر ارتباط این دو هویت به لحاظ اختلاف در جغرافیا توسط استعمار فراهم میشود که دنباله ی جنگجویان صلیبی است و به مانند آنها به خار مسیح وصل میشود که همانطورکه دیدیم به تمشک تشبیه شده است؛ با این دل خوش کنک که استعمار مثل خار تمشک دردآور است ولی به میوه ی شیرین آن فکر کنید که قرار است دستاوردهای استعمار باشد. خار مسیح هم در جوار یک کوهستان با او تا مرحله ی اعدام رفت یعنی تپه ی جلجتا. این نام را میتوان گالیوت نیز خواند و به جن ماده معنی کرد که این جن ماده همان الهه ی زمین است. بنابراین دانتس که مثل مسیح در زمین رنج میبرد و از طریق آن به گنج میرسد، یک نیروی ماورائی است که توسط نیروهای ماورائی شر در جهانی دیگر هدف خیانت واقع شده و به صورت روح بشر به زمین تبعید شده تا با دست یافتن به گنج مسیح، قدرتمند شود و در بازگشت به جهان ماورائی از نیروهای شر انتقام بگیرد. این به آموزه ی صابئی-حرانی رفت و برگشت روح در زمین مرتبط است که آیه ی قرآنی «انا لله و انا الیه الراجعون» نیز چکیده ی آن به شمار میرفت. ولی حالا جهان خدایان، فرانسه ی دوره ی ناپلئون به عنوان اولین فاتح یک کشور مسلمان (مصر) و بنیانگذار شرقشناسی است و مونته کریستو هر سرزمین بایری که یک غربی مهاجر در آن به قدرت میرسد و تا جای ممکن از آن توشه ی مادیات برمیگیرد. بومی ها نسبت به استعمار که از کولوم یا کلمب شروع میشود حکم کارائیبی ها یا همان کلب ها یا سگ ها را دارند. سگ ها بومیانی هستند که سورتمه ی غربی ها را به سمت مقاصدشان میرانند. سگی که رئیس است زورگو است و سگی چون باک که رئیس زورگو را سرنگون میکند در ریاست بر سگ ها قرار میگیرد ولی هنوز در تابعیت از انسان ها و راندن سورتمه ی آنها فقط جای زورگوی قبلی را میگیرد. دراینجا به مرحله ی انقلاب میرسیم. ولی آیا تفاوتی ایجاد خواهد شد؟ اینجاست که پای رقیب کاپیتالیسم به رهبری امریکا به میان می آید: استعمارگر خیرخواه تر یعنی بلوک کمونیسم.

شوروی چه در انقلابی های الکی ای که غرب به ظاهر علیه عمال خودش برمی انگیخت و چه در انقلاب هایی که خود شوروی در مستعمرات غرب به پا میکرد ترجیحا پیرو سیاست اولیانوفسکی بود. اولیانوفسکی معتقد بود که غربی ها در کشورهای تابع خود، فقط چاپیدن را مد نظر داشته اند و سرمایه داری وابسته شان در این کشورها جز دلالی کاری نکرده است. سوسیالیسم تنها در شرایطی در این کشورها قادر به منزل کردن خواهد بود که در آنها تولید ملی پا بگیرد و نوعی سرمایه داری بومی به وجود بیاید که به تدریج قابل تبدیل به سوسیالیسم شود. بنابراین شوروی باید از طریق نفوذی های خود در انقلاب ها سیاست های نوپا را به سمت بسته شدن درهای مملکت و حمایت از تولید ملی با اقتصاد دولتی در غیاب کالاهای برتر غربی حرکت دهد. اولیانوفسکی بخصوص به انقلاب ایران خیلی توجه داشت و با سران حزب توده چون کیانوری تماس داشت و موفق شد انقلاب ایران را به سمت روش مورد بحث موسوم به «راه رشد غیر سرمایه داری» حرکت دهد. او به شدت به ایران امید بسته بود و معتقد بود موقعیت جغرافیایی خاص ایران در خاورمیانه طوری است که هر دولت خارجی ای عنان قدرت در ایران را به دست بگیرد صاحب کل خاورمیانه خواهد شد. اتفاقا یک ایرانی بود که عاقبت راه رشد غیر سرمایه داری در تمام کشورهای تن دهنده به آن را خلاصه کرد:

« هوشنگ امیراحمدی که در سال های گذشته در تلاش بود تا نقش واسطه را میان ایران و غرب بازی کند، در سال 1978 یعنی یک سال قبل از پیروزی انقلاب، در مقاله ای با عنوان "راه رشد غیر سرمایه داری" نیروهای سیاسی و اثرگذار جامعه را از همراهی و اتحاد با غرب بر حذر میدارد. امیراحمدی در مقدمه ی مقاله ی خود بیان میکند که استراتژي های توسعه ی سرمایه داری، پوپولیستی هستند و راه توسعه ی غیر سرمایه داری به عنوان یک جایگزین برای این استراتژی های دروغین به وجود آمده است. او اشاره میکند که تئوری و استراتژی رشد غیر سرمایه داری مفهومی از توسعه را ارائه میدهد که فراتر از جبرگرایی اجتماعی-اقتصادی است و مبارزه ی طبقاتی، به عنوان بخشی از روند توسعه در کشورهای کمتر توسعه یافته محسوب میشود. او در این مقاله تاکید میکند که اگر رهبر یک جامعه توسط احزاب طبقات کارگر و گروه های سوسیالیستی حمایت شود، میتواند یک دگرگونی غیر سرمایه داری در شکل گیری اجتماعی-اقتصادی ایجاد کند که در نتیجه ی آن، شرایط ذهنی برای یک انقلاب سوسیالیستی فراهم خواهد شد. به عقیده ی امیراحمدی، این استراتژی به این دلیل در مواردی شکست خورده که استراتژی واقعا عمل یا اجرا نشده است. او بیان میکند که در اغلب موارد، رهبران این کشورها آن طور که تئوری های راه توسعه ی غیر سرمایه داری انتظار داشت، به یک رهبر غیر سرمایه داری تبدیل نشدند بلکه به تدریج به نیروهای طرفدار سرمایه داری یا در بهترین حالت اصلاح طلب تبدیل شدند.» ("تاریخ توسعه نیافتگی ایران": محکد طاهری، شادی معرفتی، آسشیه اسدپور: آگاهی نو: شماره ی 11: بهار 1402: ص5-104)

اتفاقا انقلاب ایران هم به همین راه رفت. بلافاصله بعد از مرگ اولین رهبر ایران، انگلستان اسناد جاسوسی حزب توده برای شوروی را در اختیار ایرانی ها گذاشت و با منحل شدن این حزب، فرصت مناسب برای سرمایه داران مشارکت کننده در انقلاب که هدفشان از انقلاب، ایجاد الیگارشی نویی متعلق به خودشان بود فراهم گردید و درحالیکه حتی اقتصاد درست و حسابی ای هم شکل نگرفته بود که بتوان اقتصاد دولتی را تضعیف کرد، همین اقتصاد دولتی وسیله ی ثروت اندوزی چاپلوسان و ریاکاران شد. سگی برای رهبری سورتمه ی کلمب، سگ دیگری را سرنگون کرد و سورتمه بعد از توقف کوتاهی که دعوای سگ ها راه انداخت به راه خود ادامه داد. جک لندن که حیوانات وحشی را به سبب آزادگی و تن ندادن به بردگی سرمایه داران دوست داشت، هیچج وقت به این فکر نکرد که کل سگ های سورتمه اش انقلاب کنند و در راه آزادگی به گرگ ها بپیوندند. باک در یک انقلاب فردگرایانه به اصل خود بازگشت و فعلا هم هنوز هر انقلابی در این راه رخ دهد روحی و به پیروی از شرایط وقت، یکه و فردانی است.

گاهی قصه ها و اساطیر، بهتر از تحلیل های مدرن دلیل این غرابت را آشکار میکنند. مطابق روایت های یهودی-مسیحی، ایجاد کننده ی آزادی و محدود کننده ی آن یک نفر بود: نمرود. نمرود، اولین کسی بود که توانست مردم را دور هم جمع کند و اولین سلطنت و اولین جامعه ی بزرگ را با هم به وجود بیاورد. او در این راه از تکنولوژی بهره گرفت و البته تکنولوژی خود را نیز از شیاطین دریافت کرد. با این حال، خدا به ابراهیم گفت که اگرچه از اعمال نمرود راضی نیست ولی اجازه میدهد او و اعقابش فعلا حکومت کنند تا با نابود کردن نسل جانوران وحشی و خطرناک، فضا را برای زیست آدمیان امن کنند بلکه اراده ی خداوند بر گسترش آدمیان در تمام جهان و خلیفگی آنها از طرف خدا بر زمین تحقق یابد. بدین ترتیب، خدا اجازه داد نسل کوش که پسر ناخلف نوح و دارنده ی خون اناکیم –نیمه اجنه یا خدایان باستانی- بود بر زمین حاکم شود تا بلکه از حمایت فامیل های جن خود بهره مند باشند. فرمانروایان بابل و آشور از این نسل بودند و آخرینشان خسروان پارس بودند چنانکه لغت خسرو را گاها به "خوس-زرو یعنی فرزند خوس یا کوش تعبیر میکنند. این شق اخیر وابسته به خوزستان شامل منطقه ی شوش بودند که استرابون مردم اطراف آن را کیسوئی نامیده است. کیسوس لقب دیونیسوس باخوس خدای شراب هم بود. آن همچنین به معنی پیچک بود، گیاهی که شاخه های تاک انگور شبیه آن است. کیسوس همچنین به معنی جام بود. کائوتس یعنی جامدار لقب دیگر دیونیسوس بود که به لحاظ املایی با کوثس یا کوثایی مقایسه میشد، منطقه ای در عراق که محل زندگی سیاهان نامبردار به کوشی و البته منشا یهودی های سامری بود. دیونیسوس را سوتر یعنی منجی میخواندند و البته نمرود نیز ملقب به فرونیوس به معنی منجی بود چرا که نجات دهنده ی مردم از دست حیوانات درنده بود. این نمرود و نسل او بودند که برای اولین بار به مردم احساس آزادی دادند چون تا قبل از ظهور آنان، مردم جرئت نداشتند آزادانه هر کجا بروند و حتی برای رفتن به یک محل نزدیک ترجیح میدادند از میان بوته ها بخزند تا توسط درندگان دیده نشوند. بدون فرمانروایان کوشی امکان زیادتر شدن نسل انسان ها نسبت به حیوانات وحشی وجود نداشت. اما همین فرمانروایان، در ازای فایده مندی خود، از مردم انتظار امتیازات بیشتر و داشتن امکان زیر پا گذاشتن حقوق وضع شده را داشتند و تا قرون اخیر، فرمانروایان برای نشان دادن اعتبار داشتن امتیازز فساد اخلاقی-سیاسی-اقتصادی، دستور به ترسیبم خود و همتایان خود در حال کشتن درندگان در ادبیات و نقاشی میدادند. ولی همانطورکه خداوند اراده کرده بود این عناوین فقط تا زمان نابودی وحوش اعتبار داشتند و از این رو است که به نظر میرسد شوریدن انسان ها علیه شاهان مستبد در قرون اخیر جایز است.:

“two babylons”: alexander hislop: chap2: sect2: subsect3

پیچک به یک مار سبز استتار کرده در میان گیاهان تشبیه میشد؛ استعاره ای از مار فریبکار بهشت عدن که خطرش از خطر یک پیچک تشخیص داده نمیشد. کلمه ی "پیچ" از "پئودو" می آید که بعدا بیشتر "پولوش" تلفظ شد و این تلفظ اخیر هم با نام پالستین یا فلسطین مرتبط گردید که دشمن یهودیان بود. آن همچنین به "پالویاسا" مرتبط بود که هم معنی باطلاق میدهد و هم قابل تجزیه به "پدر-گاو" است کنایه از شیطان آخرالزمان که میکائیل در قالب یک شوالیه ی اسب سوار آن را سرکوب میکند. اما خود پئودو بیشتر به فئودوس تلفظ شده است به معنی کشتن حیوان. فئودوس معنی اتحاد و متحد شدن هم دارد و از آن اصطلاح فدراسیون پدید آمده است. فئودال، ارباب محلی است که اتحاد مردم یا فدراسیون را به وجود می آورد. دیگر معانی فئودوس عبارتند از: منفی، زشت، منزجرکننده، پست، شرم آور، وحشتناک و خزنده.:

“Russia negals nigra”: v. kozintesev: chronologia: 1/12/2006

همه ی اینها همان مار عدن هستند که با شیطان تطبیق شده اند و شیاطین پدیدآورنده ی آناکیم نیز تکثیر همان شیطان عدن هستند و به مانند او فرشته های هبوط کرده اند. آنها را میتوالن تکثیر شاهان به حساب آورد و در این نکته تمام جوامع و تمام حکومت ها باید تحت اداره ی خادمان دیونیسوس باشند. نام دیونیسوس توسعه یافته ی نام آدونیس است که همان آدونای لقب یهودی ها برای یهوه است. لغت عدن تلفظ دیگر همین لغت است. وقتی آدون را دیونیسوس میکنید میتواند معنی عدنی بدهد. از طرف دیگر، این بار هم لغت دو پهلو است. چون دیونیسوس میتواند دیو+نیسوس یعنی یعنی خدای نیسوس باشد که این نیسوس همان نیقیه محل تاسیس مسیحیت رسمی است. دیونیسوس در مقام خدای شراب همذات مسیح و به مانند او نسخه ی زمینی ژوپیتر یعنی یهوه است. نیقیه خود از نیکا الهه ی پیروزی نام دارد که میتواند فرم مادینه ی دیونیسوس باشد . پس دیونیسوس میتواند دیو نیکوس یعنی خدای پیروز هم باشد. نیکا به عنوان فرم مادینه ی او در حکم آتنا فرم مادینه ی آدون و به معنی الهه است بخصوص با توجه به این که در آتروسکی، آدونیس را آتونیس میخواندند. آتنا الهه ی شهر آتن و نام دهنده به آن است. این شهر در آتیکا قرار دارد که نامش میتواند مرتبط با آتیس نام آدونیس در آسیای صغیر باشد. نام آدونیس از طریق دیونیسوس میتواند به هدونیست به معنی لذت پرست مرتبط شود و فضای هوسبازانه ی حاکم بر عیاشی های دیونیسوسی و البته هنر را که سراپا دیونیسوسی است معنادار کند.:

“ADONIS”: CHRONOLOGIA.ORG: 2/2/2018

عقیده بر این است که دیونیسوس جانشین برادر ناتنیش آپولو در غار کوریس در پارناسوس شده است جایی که آپولو و خواهر دوقلویش آرتمیس در مقام خانواده ی خدایان شکارچی به گرگ ها تشبیه میشدند و سگ ها به عنوان جانشینان گرگ ها در مقام همدم انسان، نقشی مقدس در شکار آیینی انسان ها ایفا میکردند. اما همین مفهوم سگ اهلی شده، کم کم آپولو را به سمت خدای عقل سوق داد و از جنون وحشی دیونیسوس که انسان با مصرف قارچ های مخدر، آن را در خود بازتولید میکرد فاصله گرفت. پس از این، لغت لیکوس به معنی گرگ که لقب آپولوی اولیه بود، به سبب قرار داشتن آپولو در جایگاه خدای خورشید، مفهوم نور یافت و نور را جایگاهی عرفانی بخشید و در مقابل تاریکی دیونیسوس قرار داد.:

Reorienting the shamanic axis: Apollo from wolf to light: Citation (published version)

Carl Ruck. "Reorienting the Shamanic Axis: Apollo from Wolf to Light." SexuS, pp. 497 - 510

بدین ترتیب بازگشت سگ به مرحله ی گرگ، با این پیشینه ی فلسفی، کاملا به معنی عقبگرد از آپولو به سمت دیونیسوس است و همزمانی جک لندن در بازگرداندن باک به جنگل، با نیچه که دیونیسوس را به آپولو ترجیح میداد جلب توجه میکند. تقریبا تمام دعواهای فلسفی بعد از نیچه دعوای دیونیسوس و آپولویند و در این میان، سگویا میگوید احساس میکند «به دنبال درخواست گیلبرت دوراند برای روح انسان‌شناختی جدیدی است که بر دوگانگی بوروکراسی یا جنون که از زمان نیچه اثر خود را بر اندیشه معاصر گذاشته است، غلبه کند و آن از انتخاب بین هستی‌شناسی «آپولونی» که بر اساس نوعی اصل اولیه استوار است، و هستی‌شناسی «دیونیسوسی» که شامل پاک کردن هر هنجار پایه‌ای است، نجات دهد. این کار را با بازپس گیری همزادگی و تأیید دوگانه ی اصلی دیونوسوس و آپولو در گفتگو با نظریه ی انسان شناسی معاصر، به ویژه تز روی واگنر در مورد تأثیر متقابل «برانگیختگی» و «محدودیت» در زندگی اجتماعی-فرهنگی» میتوان انجام داد. سگویا دراینباره مینویسد:

«تفسیر نیچه از دیونیزوس به همان اندازه مدیون تفسیر مجدد شوپنهاور از بودیسم است که به تصویر خدا در باکای اوریپید می میپردازد. توهمات فریبنده ی زندگی فردی، در توصیف نیچه، به غم و اندوه منتهی می‌شود، و بر غم تنها می‌توان با حلول دادن خود در زندگی ابدی و غیرشخصی که در درون ما نفس می‌کشد و ما را به هر جهتی سوق می‌دهد، غلبه کرد. بنابراین باید تایید شود. با این حال، در عین حال، به عنوان یک هنرمند، نمی توان از ایجاد بالماسکه های تایید کننده ی خود چشم پوشی کرد، و تا زمانی که آنها را همان گونه که هستند فرض کنیم، همه چیز خوب است، زیرا نباید این واقعیت را فراموش کرد که چیزی قدرتمندتر و غیرقابل کنترل در زیر این ها می زند: "اراده ای غیرشخصی" که هر «اراده» ی منفرد بیانی جزئی از آن است، یک «قدرت» مطلق ( Macht ) که «اراده به قدرت» من ( Wille zur منعکس کننده ی آن است، نیرویی که «بازنمایی» اخلاقی یا آپولونیایی ماست، سعی می کند رامش کند و تحت القای آن، نشئگی و خلسه ی دیونوسی چیز با ارزشی نیست. نیچه در اینجا به طور مبتکرانه معاشقه ی شوپنهاور با بودیسم را با نا عقلانی گرایی آنچه هاینریش ریکرت و دیگر نئوکانتی ها در قرن نوزدهم «زیست شناسی» می نامیدند می آمیزد و هر دو را با آنچه که او به عنوان پتانسیل متافیزیکی هنر می پندارد تکمیل می کند. با این حال، تفسیر نیچه از دیونیزوس از آنجایی که بیش از حد مشتاق است، اشتباه است، و از آنجایی که دیونیزوس را به عنوان ارائه‌کننده ی تجربه‌ای جایگزین نشان می‌دهد : تجربه‌ای که جایگزین تجربه ی معمولی و در واقع توهم‌آمیز واقعیت می‌شود، به جای تجربه‌ای صادقانه، بیش از حد مشتاق است. مشکل این درک از دیونیزوس - که اجازه دهید یک بار دیگر بر آن تاکید کنم، نیچه برای اولین بار در بینش دیونیسوسی جهان مطرح کرد - این است که به نحوی تفسیر یونانی خدا را از دست می دهد. نیچه علیرغم ادعاهایش برای احیای «فلسفه ی تراژیک یونانیان»، خود را در نمونه‌سازی مجدد رومی دیونیسوس الهام بخشید که تزئینات ضدفرهنگی آن به او کمک کرد تا انتقاد خود را از آنچه فیلیپ ریف «ابتذال فرهنگ لیبرال» نامیده است، بیان کند. درست است، نیچه بعداً از «بینش دیونیسیایی جهان» اولیه‌اش و به‌طور مشخص‌تر، شیوه‌ای که در ابتدا آن را در "تولد تراژدی" ارائه کرده بود، انتقاد می‌کند، که او اعلام می‌کند کتابی «بد نوشته» است، «دست و پا چلفتی، شرم آور، با خشم برای تصویرسازی و گیج شدن در تصاویر آن»، علاوه بر اینکه بیش از حد "احساسی" است. بعلاوه او تأکید می کند که ما به سادگی پاسخی به این سؤال نداریم: "[دیونیزیاک] چیست؟" اما او همچنان پذیرش غم انگیز «رنج» دیونیسوس را بدبینی می داند و خوشبینی را در نهایت با پیوند دادن آن به اپیکور به جای سقراط افلاطون به تنهایی چیزی بیش از یک بالماسکه ی بیهوده فرض می‌کند.»:

“Rethinking Dionysus and Apollo: Redrawing Today’s Philosophical Chessboard”: Carlos A. Segovia: JOURNAL OPEN PHILOSOPHY: 2022: NO209

سگویا یادآور میشود که در پارناسوس، دیونیسوس حاکم زمستان و آپولو حاکم بهار بود و این دو، دو روی یک سکه بودند. لذتپرستی و خودخواهی و توحش دیونیسوسی به بی باری و بی حاصلی گیاهان در زمستان تشبیه میشد و هنر خدایی و اخلاق و عرفان آپولو به سرسبزی و طراوت بهار. اینجا باید بیاوریم که چرا سفر باک به سرزمین های یخ زده و زمستانی شمال، سبب طغیان توحش او و تقاضای روحیش برای گرگ شدن انجامید؟ آیا زیست عافیت طلبانه اش در خانواده ی مهربان قاضی در یک جای گرم تر با باغی باطراوت، شبیه محیط آپولونی نیست؟ تردیدی نیست که لحظه های غلیان دیونیسوس در وجود ما زیادند ولی این لحظه های غمگین هستند تا ما را متوجه ارزش لحظه ی آپولونیمان بکنند و این که تلاش کنیم تا برای امنیت خودمان هم که شده، دنیای اخلاقی تری خلق کنیم.

گاو بالدار و جن های کوتوله: ایران مقدس در معرکه ی جنگ افق ها

نویسنده: پویا جفاکش

بازمانده ی یک دروازه از بخش قدیمی باکو در آذربایجان شمالی که قبل از سیطره ی روس ها بر شهر ساخته شده است.

در سال 1994 به طور اتفاقی، کتاب جادویی جان دی موسوم به "الدرایا" در کتابخانه ای در لندن کشف شد. تصور میشد این کتاب به "جان دی" جادوگر دربار ملکه الیزابت اول تعلق داشته و جان دی زمانی که به پول نیاز داشته، همراه دیگر کتاب های کتابخانه اش آن را به فروش گذاشته و از آن زمان ناپدید شده است. جان دی در دوران ارتباط برقرار کردنش با فرشتگان، از فرشته "یوریل" شنیده بود که این کتاب در بهشت به حضرت آدم وحی شده و متنش به زبانی غیر قابل فهم است که فقط فرشته میکائیل قادر به رمزگشایی از آن است.:

“the mad mans library”: Edward brooke hitching: simon aqnd Schuster press: 2020: p149-150

مردم از این کتاب میترسیدند و آن را کتابی شیطانی میشمردند که شایع شده بود هر کس این کتاب را مطالعه کند، ظرف کمتر از یک سال خواهد مرد. در مقابل، مورخان مدعی بودند این کتاب غیر قابل فهم، یک کلاهبرداری جان دی و فرانسیس بیکن است که با نشان دادن یک متن بی سر و ته به ملکه الیزابت به او اطمینان داده اند که از کمک نیروهای الهی در هدفش برخوردار است. با وجود این هر دو نگاه منفی، اما دو نفر جرئت کردند ادعا کنند که قانون به هم ریختن کلمات در زبان دی را فهمیده و ترجمه هایی از آن ارائه کردند که احتمالا کاملا دلبخواهی و فاقد معنی واقعی کتاب یافت شده است:

“the book of soyga, now translated and online”: nick pellong: cypher mysteries: 25 dec 2015

درواقع اهمیت کشف دروغین کتاب الدرایا نه در محتویات آن بلکه در اهمیت نمادین چنین کشفی فقط سه سال پس از سقوط دژ مادیگرایی یعنی شوروی است. در این زمان، دنیا تک قطبی شده بود. ایالات متحده سخنگوی دموکراسی، لیبرالیسم و کاپیتالیسم در تمام دنیا شده بود و در همین زمان، در بریتانیا و سراسر اروپا و حتی جهان، انتقادات از تمام اینها به جا بود. این امریکای تعیین کننده، فرزند خلف بریتانیای کبیر و نتیجه ی پیروزی ملکه الیزابت بر اسپانیا به جادوی جان دی و افتادن عنان استعمار بخشی از امریکای شمالی به دست بریتانیا پس از این پیروزی بود؛ راهی که مقصدش تاسیس ایالات متحده از کار درآمد. متقلب خوانده شدن جان دی و بیکون در تاریخ رسمی بریتانیا تنها حذف ملاک های جادویی و ماوراء الطبیعی این تاریخ به شدت دروغین به نفع خلق حماسه های ابلهانه درباره ی خاص بودن ملت بریتانیا و معجزه کردن ایمان سربازانش به جانشینی به حق پادشاه بریتانیا از طرف خداوند بر زمین است. اما وقتی که شما این کتاب را کشف میکنید بلافاصله یادتان می آید که رشد خلق الساعه ی امپراطوری بریتانیا با سخنگویی جان دی با فرشتگان و جادوگری او به نمایندگی از آنها شروع شد و بعد البته شایعات روزمره را هم دارید؛ شایعاتی مثل این که از نو آشکار شدن رسم الخط های غریب کتاب الدرایا، به تفاوت سبب قدرتمند شدن 5 تا 8 درصدی هیولاهای نژاد حشرات، هیولاهای نژاد ماهیان، اژدهایان، نیمه انسان ها، ارواح مردگان و موجودات بی مرگ در زمین میشود! همه ی اینها یادآوری این است که دنیا اگر فقط پیرو قوانین محض فیزیکی بود، این قوانین فیزیکی به سخنگوی رسمی ماتریالیسم یعنی جناب شوروی کمک میکردند که نکردند؛ پس همه چیز مادیات نیست. اما این، چیزی نبود که مذهب رسمی غرب یعنی علوم تجربی بخواهد به آن اعتراف کند. فقط یک نیرو بود که هنوز این شعار را با صدای بلند سر میداد و با آن مقابل لیبرال شدگی افراطی سرزمینی مقاومت میکرد؛ یعنی شرع سیاسی شده ی اسلامی که غربی ها تاکنون از تقویت آن در خاورمیانه برای نابود کردن کمونیسم استفاده میکردند. اما این نیرو که از ابتدا فقط دست به ضد حمله میزد، با انقلاب اسلامی ایران عملا مهاجم شد و حتی نمونه های سنی اسلام انقلابی هم به شدت تاثیر شعارهای شیعی هستند. این نیرو برعکس مشابه های غربیش، بیشتر ادعای مردمی بودن میکرد بخصوص وقتی علیه ارتجاع های بومی برمیخاست و این روح، از محمد نمی آمد بلکه از آنچه شیعیان، روح دوم محمد میخواندند نیرو میگرفت یعنی علی که بنابر تاریخ اسلام، یک نیروی قیام کننده علیه حکومت های اسلامی وقت ایجاد کرد که بعدا شیعه نام گرفت. در بعضی احادیث، علی و محمد، نوری واحد بودند که به دو قسمت تقسیم شد و چون نور علی در کعبه متولد شد، باعث گردید پیوند محمد و بتخانه ی کعبه ابدی شود. در ایران علی و محمد مجددا به هم پیوستند اما از دید یک رمزگرای اروپایی، این اتحاد مجدد در بزنگاه مدرنیته فقط میتوانست آن سید شیرازی که «علی محمد» نام داشته، باشد. وی به نام «باب» معروف شده است. گفته اند علی محمد برای این که جریانی جدید و پیشرو در ایران قاجار ایجاد کند، ابتدا ادعا کرد باب یعنی دروازه ی بین مردم و امام زمان یا مهدی شیعه است و چون کارش گرفت ادعا کرد یک پیامبر جدید و تجسد خدا روی زمین است. اما به زودی به دستور امیرکبیر صدر اعظم ناصرالدین شاه اعدام شد. پس از او میرزا یحیی نوری معروف به صبح ازل جانشینش شد ولی برادر صبح ازل معروف به بهاء الله که نخست چاکری او را میکرد علیه او شورید و خود را پیامبر خواند و این دو جریان، تحت نام های ازلی و بهایی به جان هم افتادند. این، چیزی است که تاریخ رسمی ایران میگوید ولی برای مردم امروز چندان شناخته شده نیست. چون مدتها است دیگر حرفی از ازلی ها نیست و همه فقط با بهایی ها آشنایند. درحالیکه زمانی «ازلی» حتی اسمی نفرت برانگیزتر از بهایی بود، نه به خاطر این که ازلی ها بیشتر از بهایی ها به اسلام حمله میکردند بلکه برعکس به خاطر این که تمام تلاش ها برای اصلاح اسلام شیعی به ازلی ها نسبت داده میشد. چون درنتیجه ی ممنوع شدن بابی گری در زمان ناصرالدین شاه به دنبال ترور نافرجام ناصرالدین شاه به دست آنان، ازلی ها مثل یهودی های دونمه مذهب خود را مخفی میکردند و اعلام مینمودند که برای رسیدن به اهداف خود، باید در لباس علمای دین اسلام بروند و به نام زدودن خرافات از دین اسلام، کم کم آن را از درون نابود کنند. شیخ هادی نجم آبادی که پدر فکری روحانیون طرفدار مشروطیت شمرده میشود، یک ازلی مخفی کار در لباس عالم شیعی شمرده میشود. با همین بلوای اصلاح دین بود که ناصرالدین شاه ترور شد و زمینه برای انقلاب مشروطیت در زمان جانشین او فراهم آمد. شریعت سنگلجی روحانی درباری رضاشاه نیز به سبب درس خواندن نزد استادان ازلی، به معصومیت و معجزه گر بودن امامان بدبین و به وهابیت نزدیک شده، تا جایی که در یک سفر حج به عربستان، ازآنجا رهاوردهای مکتبی برای ایران به سوغات آورده است. دنباله ی کار سنگلجی، ظهور نو ازلی های درون شیعی و برون شیعی بوده که از درون شیعی ها میتوان به مهندس مهدی بازرگان و آیت الله طالقانی، و از برون شیعی ها میتوان به جلال آل احمد و دکتر علی شریعتی اشاره کرد. اکثر این افراد، جزو دشمنان رژیم شاه و آبای انقلاب اسلامی درآمدند. نکته ی جالب این که شیعیان تندرویی که نوگرایان را به ازلی گری متهم میکردند، شاهد سکولار نظر خود را سید حسن تقی زاده میخواندند که اصلاح دین اسلام و مذهب شیعه را کلا توطئه ی ازلی ها خوانده و ادعا کرده که آنها قصد کرده بودند طی انقلاب مشروطه در ایران به حکومت برسند. نکته ی جالب این است که این آقای تقی زاده، یک رجل انگلوفیل معروف و در معرفی تاریخ معاصر و قدیم ایران، پیرو ادوارد براون فراماسون از بنیانگذاران تاریخ رسمی ایران است و همین شیعیان تندرو که خود تقی زاده را نوکر انگلیس میخواندند، بهایی ها را هم عاملان انگلیس در ایران معرفی میکردند. پس چطور به ذهن اینان خطور نکرده که اتهامات وارده به ازلی ها، تسویه حساب انگلستان با دشمنان بهائیت که ازلی نامیده شده اند باشد؟ اصلا اگر انگلستان به دنبال راه انداختن قائله ی باب، بعدش طرف بهایی ها را گرفته، پس چه کسی این تشکیلات ازلی را اداره میکند و آنها اصلا الان کجا هستند؟ واقعیت این است که "ازلی" اینجا معنی از ازل بودن یعنی اولیه را میدهد و اولیه یعنی تمام آن نیرویی که مقابل خرافی شدن اسلام در ایران ایستاده و به آن اشکال میتراشیده و هنوز هم اشکال تراشی هایش در ایران پس از انقلاب با قوت شنیده میشود. درواقع تشیع افراطی که از انقلاب مشروطه اقبال راستین به پیشرفت یافته بود، بیشتر در زمان محمدرضا شاه و به همت خود شاه شکل سرکوب کننده ی بی مهار به خود گرفت بی این که در ابتدا با قبضه شدن قدرت توسط الیگارشی بهایی مشکلی داشته باشد. 20سال فرهنگ کشی مداوم توسط رضا شاه برعکس تاریخ دروغینی که پسر رضا شاه برای پدرش تدارک دید، علیه آخوندیسم خرافی ضد ازلی نبود بلکه علیه فرهنگ های متعدد این مملکت بود. روحانیون شیعه عملا از رضا شاه بسیار سپاسگزارند که با ممنوع کردن عزاداری امام حسین پسر امام علی برای سالیان طولانی، باعث شد تا کوتاه مدتی پس از رشد عزاداری حسینی در دوره ی محمدرضا شاه، مردم کم حافظه ی ایران فکر کنند تا قبل از ظهور رضا شاه، همیشه ی تاریخ داشته اند در سرتاسر مملکت محرم های پرشکوه تدارک میدیده اند. از آن بدتر حجاب. تنوع حجاب در ایران زمان رضا شاه چشمگیر بود. اما کشف حجاب رضاشاهی بیشتر این حجاب ها را نابود کرد. یکی از آشکارترین نابود شده ها مدل لباس زنانه ی روسری روی کلاه بود که در همان زمان، در سوریه و فلسطین تحت سلطه ی عثمانی هم رواج داشت. بعد از پایان یافتن کشف حجاب، فقط یک حجاب بود که همه جا را فتح کرد: چادر که در زمان قاجار، فقط در همان چند شهر انگشت شمار ایران آن زمان رواج داشت. چرا؟ برای این که چادر، پارچه ی زیادی میبرد و فروش پارچه ی چادر، پول هنگفتی را به جیب سلطان نساجی آن زمان جهان یعنی انگلستان میریخت و جالب این که وقتی هم که دست انگلستان بسته شد، یک مملکت نامسلمان دیگر یعنی ژاپن، بازار چادر ایران را به دست گرفت. درواقع چیزی که تاریخ رسمی ایران از دعوای شیعی-بابی و بهایی-ازلی بیان میکرد، اصلا در ایران اتفاق نیفتاده بود چون خود باب، یک شخصیت وارداتی است. او در اصل خود، همان "بابوف" شورشی دشمن فقر معاصر انقلاب فرانسه است که در 37 سالگی به دستور حکومت، با گیوتین اعدام شد. رهاورد فلسفی او پیدایش مکاتب آنارشیسم و کمونیسم است که بعدا در مکتب فرانکفورت و جریان های ضد فرهنگی دهه ی 1960 مجددا با هم متحد شدند. قدر مسلم این که علی محمد باب، آن پیشوای دلسوز مردم که در لابه لای دو عصر سنتی و مدرن، به دست یک دولتمرد نوساز مردمگرای خشن کشته شد، یک بابوف ایرانی است که توسط نسخه ی ایرانی دموکراسی فرانسوی اعدام گردید. فرانسوا نوئل بابوف –به سادگی یعنی پاپ فرانسوی همذات با مسیح کریسمس- را ناپلئون طی صدور انقلاب فرانسه در کشورگشایی های خود همه جا گستراند. حمله ی ناپلئون به شرق، در تلاش او برای تصرف روسیه مجسم میگردد. طی بازسازی تاریخ از روی دوره ی مدرن از دهه ی 1860 میلادی به بعد، مابه ازای باستانی این شد ورود وارانگی ها به شرق برای تاسیس دولت روس کیف در اوکراین. وارانگی همان فرانکی یعنی فرانسوی است اگرچه به دلایلی ادعا شده وارانگی ها سوئدی های حاکم بر اسلاوهای پروسند. در وقایع نگاری روسی، وارانگی ها در سفر خود از دو آستانه گذشتند: اول اوزوپی (آزوف) و دوم "اولورسکی پوروسکی" یعنی البرز پارسی. آزوف نام محلی در انتهای رود دن و در مرز روسیه و اوکراین است که دریای آزوف نام از آن دارد و مطابق یک افسانه ی روسی، نام از جنگجویی به نام "آصف" دارد. محل آزوف، مطابق باطلاق مئوتیا در جغرافیاهای یونانی است که تصور میشد در ورای آن دریا است و حتی دریای سیاه به وسیله ی آن به اقیانوس منجمد شمالی متصل است. بنابراین اولورسکی پوروسکی منطقه ی بعد از باطلاق های مئوتیا و مانند البرز منعکس در کوه است که میشود کوهستان جنوب روسیه بین دریاهای خزر و سیاه که در جنوب شرقی باطلاق های مزبور واقع است. نام مئوتیا یادآور نامجای مدیا یا ماد است که پارس در جنوب یا جنوب شرق آن واقع بوده است. پارس خصم اسکندر کبیر بود و الکساندر یا اسکندر نیز تبدیل به الکساندر اول روسیه یعنی همان کسی میشود که بلافاصله پس از اخراج ناپلئون از روسیه تزار روسیه میشود. او را باید اولین تزار آلمانی تبار روسیه از خاندان رومانف یعنی رومی دانست و روس نیز چیزی جز پروس با افتادن معمول "پ" اول در تلفظ آلمانی نیست. یعنی اسلاوهای تحت حکومت آلمانی ها همان آلمانی هایی هستند که معتقدند فرانسه ی ناپلئون امپراطوری مقدس روم را از آنها غصب کرده است. فرانسه از فرانک می آید و فرانک ها یک قوم ژرمن بوده اند درحالیکه بومیان فرانسه را یهودی های اسپانیایی و کلت ها و آلپی ها تشکیل میدادند. بنیانگذار امپراطوری مقدس روم، شارلمان، یک فرانک آلمانی بود. امپراطوران روم، سزار نامیده میشدند که «تزار» تلفظ اسلاو آن است. بابوف نیز نسخه ی مدرن عیسی مسیح است که در شورش علیه رژیم روم به دلایل مذهبی جوانمرگ شد. حالا با هرچه رفتن روم داخل شرق، مئوتیا و پرشیا نیز به نواحی جنوبی تری منتقل میشدند. دریای خیالی جدا کننده ی وارانگی ها (فرانک ها) از آسیا شده بود دریای خزر، باطلاق های مئوتیا شده بودند مرداب های وهم آور جلگه ی گیلان. آنچه در ورای آن قرار داشت البته کوهستان البرز بود که قرار بود پارس یا پرشیا در محل آن واقع باشند. فقط یک دولتشهر در این محل وجود داشت: تهران پایتخت ورشکسته ی قاجارها شاهنشاه های قلمرو موسوم به «ممالک محروسه» (مملکت های تحت حراست قاجار) که البته هرچه میگذشت حکام ولایات و روسای قبایل، نسبت به آن یاغی تر میشدد و فقط کمک خارجی میتوانست ممالک محروسه را متحد نگه دارد. روس ها اولین یاری گران قاجار در این راه بودند اما با سقوط روسیه ی تزاری در انقلاب بلشوییکی، انگلستان بود که ابتکار عمل را به دست گرفت و رضاخان را جانشین قاجارها نمود و او را حاکم مستبد مملکت اخیرا نام گرفته به «ایران» نمود. رضاخان از عهده ی فتح نظامی این مملکت برآمده بود اما این مملکت نمیتوانست یکدست باشد مگر این که مذهبی شبیه یهودیان و مسیحیان غربی داشته باشد که بتوان به سرعت ادوات آن را در راه تبدیل مذهب به کفر به مدل مدرنیته ی غربی به کار برد و این نیازمند ایجاد همزمان یک مذهب شیعی بسیار خشن و قدرتمند و یک کفر ضد شیعی بسیار خشن و قدرتمند بود. ازقضا اولی به مذاق خرافات ایرانی خیلی جورتر از آب درآمد و دومی که با بهائیت آمیخته بود، بخصوص به سبب ریشه داشتن بهائیت پارسی در مرکز مقدس آن در اسرائیل یهودی با بدبینی شدیدی نگریسته میشد. قطعا اتحاد اولی با یهودیت خیلی راحت تر بود تا دومی. ازاینرو باید به هرچه مذهبی تر شدن جدال شیعی-بهایی توسط انجمن حجتیه با سوء ظن نگریست. حجتیه با رها کردن خشم شیعی علیه شهروندان بهایی، اصل دعوا را پنهان نمود. خشم شیعیان، متوجه سهم داشتن عمده ی یهودی ها و بهایی های «خارجی» از اقتصاد علیرغم فقر مردم معمولی بود. اما حالا در ایران بعد از انقلاب، کسی از این الیگارشی ها چیزی یادش نیست و درحالیکه هیچ حرفی از آزار و اذیت یهودیان توسط شیعیان نمیشود، دستگیری جاسوسان بهایی در سرخط خبرها است. بنابراین خشم ملی متجلی در انقلاب اسلامی که به سقوط الیگارشی بهایی انجامید، علیرغم نسبت داده شدن به ازلی های مجهول الهویه، بیش از هر چیز، ریشه در توده گرایی بابوف دارد که میتوانست به انواع و اقسام پدیده های متضاد متجلی شود و استعمار باید مینگریست در بر هم کنش این نیروهای متضاد، کدام میوه ی به عمل آمده بیشتر به درد میخورد.:

“BABOV AND BAHAIS”: KARL HAFELHEIM: SEHIFE: 15/10/2009

این برابرگیری ایران با روح زنده ی آسیا یا شرق در زمانی که فرهنگ های آسیایی در حال نابودی در دعوای کاپیتالیسم و کمونیسم بودند، به نوعی بازگشت به زنده شدن شرک در زمانی که اروپاییان به این کشورها مدام در سفر بودند نیز ربط داشت. استعمار بر مسافرت استوار بود و خدای مسافرین در روایات عبری، "بعل عابرین" نام داشت. این لغت از «عابر» در عربی به معنی عبورکننده می آید. اما اصطلاح «عابرین» در عبری برای گاوسانان اهلی شامل گاو و گوسفند و بز نیز معمول بوده است. از طرفی «عابرین» در هجی لاتین با "آبرین" به معنی موجودات بالدار هم املا بود. بنابراین «بعل عابرین» تصویری ترکیبی از گاو –قدرتمندترین گاوسان- با سر یک مرد ریشو و دو بال پرنده پیدا کرد و با لاماسوهای محافظ دروازه ها در آشور برابر شد. دروازه ی تخت جمشید در نزدیکی شیراز در ایران توسط دو موجود این شکلی محافظت میشد و به نظر میرسید ارتباط بارزی با پارسیان که تخت جمشید با پرسپولیس آنها تطبیق شده بود داشته باشند. پارسیان در روایات یونانی قومی کوچنشین و بنابراین «عابر» و از این جهت همهویت با گاو و گوسفند بودند. از طرفی اولین شاهشان کورش در خواب دیده بود که از دو کتف پسرش، دو بال درمی آید که بزرگ میشوند و شرق و غرب زمین را میپوشانند. بنابراین پادشاهی پارس، کله ی آدمی بود بر بدن یک گاوسان قوی که بال هم دارد. پرسئوس پدر قوم پارس، به روایتی با کفش هایی پرنده و به روایتی سوار بر اسبی بالدار در آسمان پرواز میکرد. پرسئوس به تصریح هرودت، آشوری بود. معمولا بین آشوریان و کلدانیان تفاوتی نهاده نمیشد. بروسوس نوشته است که اولین خدایان کلدانیان، مردانی پرنده مانند بودند. بنابراین پارسیان کوچنشین نیز با فتح بابل به دست کورش و رسیدن به خدایی آن، حکم گاوهایی آدم مانند را می یافتند که بال پیدا کرده اند. در کمدی پرندگان آریستوفان، پرندگان و خدایان همتبارند و به زودی دشمن هم میشوند. آریستوفان مینویسد پرندگان و خدایان را کوپید از به هم آمیختن چیزهای مختلف ساخته است. کوپید یک کودک بالدار با تیر و کمان است. بنابراین هم میتواند به خدایان انسان مانند یونان تبدیل شود و هم به پرندگان. همانطورکه میدانیم، خدایان یونان کپی برداری از خدایان آشوریند و البته تمام خدایان آشوری پدید آمده از افسانه های مختلف تموز و مراحل مختلف افسانه ی ریشه ای تموز خدای نباتات در اساطیر آشوری-بابلیند. تموز صورتی کودک مانند داشت و ازاینرو بنیانگذار امپراطوری آشور نیز در افسانه های یونانی، نینوس نام دارد، برگرفته از نینو در آشوری به معنی کودک.:

“TWO BABYLONS”: ALEXANDER HISLOP: CHAP2: SECT2: SUBSECT1

خدای کودک مانندی که یک امپراطوری ایجاد کند، چندان قابل باور نبود مگر این که خدا را به سبب قد کوتاهش کودک بدانید و او را مردی قدرتمند و شرور شبیه یک تاتار در نظر بگیرید. البته نینوس آشوری را با نمرود اولین شاه بابل تطبیق میکردند که از نسل حام و یک سیاهپوست بود. در قرن 19 که استعمار بریتانیا در حال گسترش بود، با کشف پیگمی ها یا مردمان کوتاه قد سیاهپوست در افریقا این فکر به وجود آمده بود که این مردم کوچک که مردانشان کمتر از 150 سانتیمتر طول دارند، همان حلقه های گم شده ی داروین هستند که واسط بین میمون و انسانند. پیگمی های افریقایی در چندین کشور مختلف به یکسان میزیستند بدین ترتیب که جنگل نشین بودند و با شکار روزگار میگذراندند اما با همسایه های کشاورزشان که از سیاهان معمولی بودند در تجارت به سر میبردند و تقریبا همه شان محصولات کشاورزی مصرف میکردند و میکنند. به هر حال، این مدل زیست بدوی یادآور انسان های غارنشین بود. کمی بعد سفیدپوستان انگلیسی در جزیره ی آندمان در نزدیکی مالایا، مجددا با مردم سیاهپوستی روبرو شدند که هم به لحاظ قیافه و هم به لحاظ کوتاهی قد، کاملا یادآور کوتوله های افریقا بودند. نخست تصور شد که آنها مستقیما از افریقا به اینجا مهاجرت کردند. اما مطالعات بعدی نشان داد که آنها به بومیان استرالیا نزدیکترند و جزو بازمانده های سیاهانی هستند که در دوران نخستین مهاجرت انسان ها از افریقا به آسیا و سپس استرالیا، گروهیشان دراینجا از مخلوط شدن با نژادهای تازه تر مصون مانده اند. به زودی حتی کوتوله های زردپوست نیز یافت شدند: قبایل موسوم به تارون که در آسیای جنوب شرقی پخش بودند و به لحاظ نژادی وابسته به مارونگ های استان یون نن در چین بودند. نکته ی مهم درباره ی تارون ها این بود که آنها فقط با تارون های دیگر ازدواج میکردند. بنابراین روشن شد که ازدواج درون گروهی میتوانسته یکی از دلایل بقای نژادهای کوتوله از بدو پیدایش آنها به هر ترتیبی که بوده، باشد. بدین ترتیب، این احتمال مطرح بوده که زمانی انسان های کوتوله در سطح جهان پخش بودند ولی در مخلوط شدن با دیگر نژادها تحلیل رفتند و قبایلی محدود از آنها باقی ماندند. همه ی انسان شناسان این نظر را قبول ندارند و برخی معتقدند جمعیت های کوتوله ی افریقا، آندمان و تارون به دلایل یکسان ولی موازی ای به وجود آمده اند. اما در بریتانیای قرن 19 که دنبال یافتن وجوه اشتراک خود با دنیای شرک بود، اکولتیست ها فقط فرض اول را دوست میداشتند. چون یادآور به یک افسانه ی ایرلندی بود که میگفت زمانی ایرلندی ها کوتوله ها را میپرستیدند ولی سنت پاتریک، به نام مسیح، مردم را علیه آنها شوراند و کوتوله ها به جنگل ها گریختند. اگر کوتوله ها خدایان بریتانیایی ها بودند، پس میتوانستند مبنای وجود یک شرک ماقبل تاریخ بشری هم در آنجا باشند. این سخن را «ویلیام باتلر ییتس» از نزدیکان مادام بلاواتسکی و از واسطه های بین فرقه های تئوسوفی و طلوع طلایی، با جرئت به صدای بلند اعلام نمود وقتی لندن تایمز (6 سپتامبر 1938) خبر یافت شدن دو کوتوله ی قرمزپوش ناشناس در اطراف بالینگاری در وست لیمریک ایرلند در آخرین روز آگوست سال 1938 را منتشر کرد. پیش از آن و در قرن 19 الیزابت اندرو مردمشناس بریتانیایی نظر به کشف اسکلت های کوتوله ها در چند نقطه از سوئیس توسط پروفسور کولرمن، حدس زده بود که گنوم ها یا گابلین ها که جن هایی شبیه به انسان های کوتوله توصیف میشوند، باید انسان های کوتوله ی باستانی اروپا و در ارتباط فامیلی با کوتوله های افریقا و آسیا باشند که با شکست خوردن از انسان های جدیدتر به درون جنگل ها و کوهستان ها پناه برده اند. وی بخصوص به وفور افسانه های آنها در فنلاند توجه داشت و این که فنلاند محل زیست تاتارهای کوتاه قد بوده است. اف.لوگان اما معتقد بود که کوتوله ها همان خدایان دوران ماقبل مسیحی اروپایند که هنوز به صورت اجنه توسط مردم خرافاتی تخیل میشوند. ییتس تصویری از همه ی این عقاید با هم داشت. او معتقد بود انسان های کوتوله ی ایرلند، مدل بومی نفیلیم یا اناکیم، یعنی فرزندان انسان ها از فرشتگان هبوط کرده در متون یهودیند و صنعتگری دورف های کوتوله در اساطیر اروپایی اشاره به این دارد که آنها درست مثل همتایانشان در بابل، بنیانگذار تمدن بومی هستند. ییتس به پیروی از قانون تئوسوفی بلاواتسکی، حقیقت آناکیم یا انسان های دارای توانایی های خارق العاده ی باستانی را در توصیفات خدایان در هندوئیسم و بودیسم میجست.:

“YEATS AND THE LITTLE PEOPLE”: ULRICH MAGIN: BIBLIOTECAPLEYADES.NET

اگر بین النهرین با ضرب شدن نینوس یعنی تموز کودک در تمام مردمش، سرزمین کوتوله ها و مترادف دنیای پرندگان باشد، گاو پارس که با فتح سرزمین نینوس، خودش پرنده میشود، مثل مسیحی های شکست دهنده ی کوتوله ها در بریتانیا حکم آدم های واقعی را می یابد که دانش خدایان شیطانی را از آنها غصب میکند و در خدمت مردم عادی میگیرد. اما او دقیقا انگلیسی نیست و باید شاگردی انگلیسی را کند چون الگویش یهوه ی مسیح نیست بلکه یک گاو است. این گاو را هم اگر در قاموس هندوئیسم ییتس بسنجیم، میبینیم نماد شیوا خدای نابودی است. همترازی خدای مرگ با گاو در مصر نیز مسبوق به سابقه است. ازیریس خدای مردگان مجسم به گاو آپیس است. او نخست بر زمین حکومت میکرد ولی پس از تبعیدش به سرزمین مردگان، میراثش محل نبرد هورس خدای خورشید و ست خدای تاریکی قرار گرفت. این دو خدا همان "روتی" یا شیرهای دو افق هستند که دو افق شرق و غرب را نمایندگی میکنند که یکیشان روشنایی می زاید و دیگری تاریکی. برای ایران پس از سقوط شوروی، این نیروهای شرق و غرب، چین و بلوک غرب هستند. غرب که خودش خودش را «غرب» یعنی محل غروب خورشید و خاستگاه تاریکی میخواند، از ما ایرانی ها انتظار دارد چون ما در سرزمین مردگان و مرده پرستان به سر میبریم و غرب هم رهرو به قلمرو تاریکی مردگان است، پس به راه غرب برویم و تمام تلاشش را هم کرده که ما را شبیه خود کند. موفق هم شده است بطوریکه بیشتر ایرانی ها تقریبا هیچ چیز درباره ی چینی ها و تاریخ و فرهنگشان نمیدانند جز این که چینی ها همه چیز میخورند و در عوضش احساس میکنند فیلم ها و آثار هنری غربی را بهتر میفهمند تا تولیدات هنری غیر قابل فهم چینی را. ولی همه ی این چیزهای قابل فهم، از جنس مرگند و در مقابل کلیشه ی عرفان چینی که عمدا در ایران چیزی متعالی وانمایانده شده، قرار میگیرند و البته ایرانی، همیشه گوشه ی ذهنش این واقعیت را به خاطر دارد که چینی ها مثل ایرانی ها غربگراهایی هستند که به تمدن کهن خود پشت کرده اند. ممکن است آنها در محل شرق تاریکی باشند که در حال تجربه ی طلوع مجدد خورشید امپراطوری از قلمرو خود باشند و این خورشید، جذابیت تاریکی غرب اروپایی را ندارد که خورشیدکش است و مثل فرهنگ شیعی ایران آلوده به مرگ پرستی. مرده چیزی است که روح ندارد، مثل یک شی ء. در دنیای مردگان چه غربی باشد و چه چینی، آدم ها تفاوتی با اشیاء ندارند و صرفا وسایلی برای ارضای هوس های یکدیگرند. حالا چون مطلب غربی از جنس تمثیل است، ما نیز باید مفهوم فرهنگ مرگ را از طریق تمثیل های خدایان بیابیم تا بفهمیم فرهنگ مرگ به نفع ما هست یا نه.

هادس، خدای مرگ غربی، همان نرگال خدای خورشید بین النهرین است وقتی که در غرب غروب میکند و فرمانروای جهان مردگان میشود. او عاشق کشتن آدم ها برای زیاد کردن جمعیت جهنم است ازاینرو خدای جنگ نیز هست و در این حالت، موکل مریخ و معادل مارس خدای جنگ یونانی-رومی است. معبد مرکزی نرگال در کوثا در عراق مرکزی قرار داشت و موسوم به "مسلم" بود به معنی درخت ایزدی (از "میسو" به معنی ایزد بعلاوه ی "لبه" به معنی درخت). خود نرگال نیز موسوم به "مسلم طائیا" یعنی آن که از مسلم می آید بود. مسلم، درخت نام گرفته چون جانشین درخت کیهانی است که جهان های زیرین و روئین زمین را به آسمان میدوخت. در افسانه ی برج بابل، معبد مردوخ با این درخت تعویض شده است و ظاهرا معبد کوثا نیز چنین مفهومی دارد. علت این است که در بین النهرین، نیروهای خیر و شر نسبت به انسان، حئا و انلیل نام داشتند و دو جنبه ی مختلف ایزدی واحد به نام آنو یعنی خدا بودند. در روایت کلدانی متاخر، مردوخ به جای آنو، جامع این دو شده بود و جایگاه تمام خدایان را تصرف کرده بود. مردوخ در مقام موکل مقاومت، نینورتا نام گرفته بود، در مقام حامی تجارت با نبو برابر شده بود، و نرگال نیز «مردوخ در شرایط جنگ» تلقی میشد. مسلم نیز برابر با "مشتری" سیاره ی مردوخ شده بود که آن را به "مس+ تری" یعنی همان درخت مس یا درخت ایزدی تجزیه میکرد. درخت مس را مردوخ در اعماق دریای آشوبناک کاشته بود و ریشه ی آن به "آرالو" میرسید که جایگاه نرگال است. آرالو هم یکی از نام های کوثا است و هم نامی برای جهنم. در عین حال، درخت زندگی وسط دریا معادل ساختن زمین به نشانه ی زمین از دریا به جای هرج و مرج است. بنابراین درخت میتواند با کوه جابجا شود که وقتی وسط دریا باشد جزیره ی خشکی را تشکیل میدهد. پس درخت مس معادل کوه همنام "میشو" میشود که گیلگمش به ورای آن در جهان ناشناخته سفر میکند. یکی از عناوین گیلگمش، «نرگال ارستو» است. ارستو هم تلفظ دیگری از "ارض" به معنی زمین است، هم به معنی خشکی (ضد منطقه ی آبی) است و هم به معنی ناکجاآباد است. گیلگمش برای ورود به کوه میشو، از دروازه ای که توسط مردان عقرب مانند حفاظت میشود میگذرد. این موجودات عقرب مانند، در ارتباط با اشعره تمتیم، الهه ی دریایی هستند که مجسم به عقرب است. وی مادر هفت جن خبیث دوزخ است که در خدمت نرگالند و با جن هایی که 7 گناه کبیره ی مسیحیت را باعث میشوند تطبیق میگردند. در بغازکوی ترکیه، اشعره تمتیم را یک فاحشه به حساب می آوردند.:

“hamlets mill”: Giorgio de santillana , hertha von dechend: 1969: appendix39

در افسانه های یهودی، پادشاه دوزخ را دیو "اشمه دای" یا "هشمه دای" یا "خشمه دای" یا "شمدون" میدانند که در مسیحیت لاتینی، آزمودئوس خوانده میشود. وی در برخی روایات یهودی و نیز در اسلام یهودی تبار، پادشاه همه ی اجنه دانسته شده است. نکته ی جالب درباره ی نام اشمه دای یا هشمه دای این است که آن به سادگی به «هاشم-خدا» ترجمه میشود و هاشم –در عبری یعنی اسم- نامی است که یهودی ها به جای یهوه برای خدایشان استعمال میکنند. عجیب این که هاشم نام جد پیامبر اسلام و پسرعمویش علی هم هست و خاندان آنان بنی هاشم نامیده میشوند و این موضوع از این جهت جالب است که هاشم درست مثل ازمودئوس از نسل اسماعیل ابن ابراهیم است و از طریق محلات دختر اسماعیل به تاریخ یهود هم گره میخورد. محلات از پدربزرگ مادریش که یک جادوگر مصری به نام کسدیل بود، شرارتی به ارث برده بود که باعث زنای او با اگرتیل دیو در بیابان شد. حاصل این عمل شوم، دختری جن به نام اگرات بت محلات بود. اگرات بت محلات به نوبه ی خود با داود شاه یهودیان زنا کرد و از او جن آزمودئوس را به دنیا آورد. آزمودئوس به شکل حداد ادومی تبدیل به انسان شد. حداد، تنها عضو خاندان سلطنتی ادوم بود که از قتل عام به دست یهودیان نجات یافت و به مصر گریخت و درآنجا نیرو جمع کرد تا سرزمینش را پس بگیرد. پس از مرگ داود، حداد به جنگ سلیمان ابن داود رفت و ادوم را از او پس گرفت و مقرر شد که این ادوم بعدا سبب سقوط حکومت داودی ها بر یهودیه شود چون در روایات یهودی، ادوم همان روم است که معبد اورشلیم را نابود کرد. این اتفاقا با نابودی معبد اورشلیم به دست کسدیم یعنی کلدانیان هم قابل همپوشانی است. چون همانطورکه دیدیم ازمودئوس نسب به کسدیل جادوگر دارد که نامش قابل تطبیق با کسدی ها یا کلدانیان است. کلدانیان ساکنان بابل بودند و در دوره ی ممالیک، مصر با بابل برابر دانسته میشد. کسدیل یعنی کسدی ال. ال دراینجا همان ایلو یا اله یعنی خدا است و کسدی همان کوثی یا کوثایی است که در مقام ایزد با خوث xuth پدر یان ian تطبیق میشود که نسل یونیم یا یونانیان از او است. یونیم در تمام سواحل ترکیه، سوریه و حتی مصر ساکن بودند و نامشان با یوناه یا یونس پیامبر نینوا در مطابقت بود. نینوا یعنی سرزمین نینوس، ملک آسوریان یا آشوریان بود که دراینجا آسوری و سوری یکسان هستند و دو شهر سوری غزه و انطاکیه هر دو نامبردار به یونا بودند. کوه هرمون جایی که فرشتگان هبوط کرده با انسان ها آمیختند و نژاد آناکیم یا خدایان را پدید آوردند، در همین محدوده و در جایی به نام اسکیتوپولیس قرار داشت. این کوه در حکم کوه المپ محل حکومت زئوس شاه خدایان یونان بود. اسکیتوپولیس یعنی شهر اسکیت ها. آن چنین نامی دارد چون اسکیت ها در آن شهرسازی کردند. به گفته ی پلینی قبلا نامش نوسا بود و خدایش باخوس را دیونیسوس یعنی خدای نوسا میخواندند. باخوس معروف به بارخوس یعنی پسر خوث نیز بود که خوث با زئوس تطبیق میشد چون اسکیت های حاکم بر اینجا ختی های پیرو عقاید کوثی ها بودند و توسط همانان بود که مفاهیم کسدی یا کوثی با کلدانی برابر شد. آنها به ستاره پرستی و ستاره شناسی کلدانی توجه داشتند. در باور این ملت نیمه یهودی، دانش ستاره شناسی در دوران بنای برج بابل، توسط یکی از اهالی آنجا به نام "ایندوس" کشف شد و ازاینرو این دانش به نام او "ایندوباریوس" یعنی پسر ایندوس نامیده میشد. پیروانش نیز نامبردار به ایندی یا هندی شدند. مهاجرت شاخه ای از اینان به کشور اوریتا در شرق، سبب نام گرفتن آنجا به ایندیا یا هند شد. آپولونیوس مینویسد ایندی ها کشوری به نام اتیوپس به وجود آوردند. این همان اتیوپیا است که پرسئوس با دختر کفئوس شاه آنجا ازدواج میکند و پرسس، فرزند دورگه ی اینان کشور را به نام خود "پرشیا" یا "پارس" نام میگذارد. تبدیل این کشور به یک امپراطوری توسط سیروس یا کورش، در ارتباط مستقیم با پرستش خورشید و نیز آتش به عنوان جانشین زمینی خورشید توسط ایندی ها است. چون کورش، سیروس، سوروس، آسور و سعیروس، همه نام گرفته از "سور" یا "خور" یعنی خورشید هستند. هسیخیوس درباره ی خورشید از جمله ی "سعیروس که همان هلیوس است" استفاده میکند و "هلنی" دیگر عنوان یونانیان، از هلیوس می آید. سینکلوس میگوید وطن ابراهیم، «"سور" سرزمین کلدانیان» بود که قبطیان از آن به نام "سحور" یاد میکنند و آن سرزمین سوریه است که خدایش "سارون" همان هلیوس یا آپولو است. آسور که همان سور است به صورت حاصور و به دنبالش سیسور هم تلفظ شده و یکی از نام های نوح، "سیسورانو" (سیسور-آنو) یعنی سیسور آسمانی بوده است که البته دراینجا اصطلاح آکدی آنو به معنی آسمان و خدا و روح، با نام عبری نوح نیز قابل تطبیق است. دریانوردی میراث نوح بوده که توسط فنیقیان و ازجمله یهودیان از بنادر سوریه گسترش یافته است. در تجارت دریایی پیرو آن، گسترش یهودیان همگام با حرکت اسکیت های تورانی بوده است. ازاینرو به قدرت رسیدن یهودیان عبری زبان شمال افریقا در شبه جزیره ای که به نامشان ایبری نامیده شد، در حالی توام با گسترش زبان های باسکی و کلتی در شبه جزیره ی فوق و نواحی مجاور در فرانسه شد که این زبان ها همگی دارای وابستگی های آشکار با زبان های ترکی-تاتاری بودند.:

“rivers of life”: v2: james forlong: green press: 1883 :P197-9

حکومت یا دستکم تاثیرگذاری رومی های مسیحی و عثمانی های مسلمان بر تمام سرزمین های بالا، آثار پاگانیسمی که یادآور به خدایان یونانی-رومی باستانی باشد را از بین برد مگر در همانجایی که به نام ایندی ها "هند" نام گرفت و تئوسوفی بریتانیایی نیز آنجا را منبع فرهنگسازی خود معرفی کرد. با این حال، این سرزمین را خود هندیان نه هند بلکه بهارات میخواندند. اینجا یک نکته ی مهمتر نیز وجود دارد: گاهی به جای بهارات، از لغت مهابهارات یعنی بهارات بزرگ استفاده میشود. چون بهارات اصلی، به گزارش هاپکینز، قبیله ای به همین نام در منطقه ی "اود" بوده است. این اود، با یودا یا ایودها سرزمین کریشنا تطبیق میشد که خدای ویشنو بود که به شکل یک انسان متولد شد. این کریشا یا کریشنا در میان یودها همان کریست یا مسیح در میان یهودی ها است و درواقع یودا نسخه ی هندی یهودیه است که کل فرهنگ هندی به همراه بهارات، از روی آن گسترش یافته است. کوروش که در کتاب اشعیا مسیح نامیده شده نیز فقط در تلفظ با کریست و کریشنا تفاوت دارد و هر سه ی اینان، شکل انسانی شده ی خدای خورشید هستند.:

“the suns of god”: Dorothy morduck: adventures unlimited press: 2004 :P277,284

روشن است که خدای خورشید قبل از این که به صورت مسیح در شرق طلوع کند، به صورت ازمودئوس در غرب غروب کرده است. برای یهودیه که دراینجا در جایگاه شرق قرار گرفته است او به صورت حداد از مصر در غرب حمله میکند ولی اول در ادوم در شرق ساکن میشود تا به صورت خورشید طالع، افق شرق یعنی یهودیه را در خود ممزوج و هیچ کند. مادیگرایی غربی نیز چه در قالب شرعی شیعی و چه در قالب خودپرستی ضد شرعی سکولار، از اروپا در غرب حمله میکند ولی در هیبت کمونیسم و مساوات طلبی توده گرایانه از موضع شوروی و چین در شرق پیروز میشود و ایران را از وسط طلوعگاه خود میکند. هر گونه شکست این طلوع، وابسته به شکست بنیادهای مادیگرای غربی جهنمی سابق است که جز در شرایط ندانم کاری یعنی وضعیتی که ایرانی نتواند بین درستی هر یک از شق های شرعی و ضد شرعی وارداتی از اروپا قادر به انتخاب باشد ممکن است. بنابراین پیروزی غرب، وابسته به غوطه زنی محض ایرانی در جهالت و دچار شدنش به پوچ گرایی و ناامیدی از به دست آوردن هر گونه برداشت ذهنی از موفقیت های مادی یا معنوی او از زندگیش است. به نظرم ایرانی ها هر چیزی را در این فرصت چهل ساله ی رشد سواد در مملکت نیاموخته باشند، حداقل به تجربه به مضر بودن این وضعیت روانی شکنجه آور چه به لحاظ مادی یا معنوی شک کرده اند. باشد که باور کردن همین تجربه، در آینده ایرانی ها را از اعتماد کردن به غرب فریبکاری که تنها با دیدن ملحق شدن ایران به چین، از خر شیطان پیاده شده و از ترس از دست دادن واقعی ایران، کمی از فشار تحریم هایش کاسته، بازدارد. توجه به داستان کشف دروغین کتاب الدرایا اندکی پس از سقوط شوروی، و مسیری که پس از آن به 11 سپتامبر 2001 و اسلامهراسی گسترده انجامید از این جهت اهمیت دارد. از دید غربی ها نیروهای ماوراء الطبیعی ای که با آن کتاب آزاد شدند شیاطین بودند و مقابل افکار عمومی مسیحیان و متاثرین از مسیح، هیچ سیاستمداری ادای دوست داشتن شیاطین را درنمی آورد، حتی بایدن که از این طرف پول آزاتد میکند و از آن طرف با سیاه بازی لشکر به خلیج فارس میفرستد تا نشان دهد هنوز دشمن ایران است.

کریشنا

ایران باستان دلخواه بانیان وهابیت: آیا خدا دوست دارد مردم گناهکار شوند؟

نویسنده: پویا جفاکش

در کنفگوراب، محله ی پدرم در نزدیکی آستانه ی اشرفیه، ضرب المثلی هست که میگوید: «همه چیه خدا زیاده کنی، دوغه می ننه.» یعنی «همه چیز را خدا زیاد میکند، الا دوغ را که ننه ی من زیاد میکند.» در اشاره به این که در خانه های روستایی قدیمی، مادر یا مادربزرگ، برای زیاد کردن و پر عمرتر کردن دوغ، توی آن آب میریختند. آب از دید یک گیلک قدیمی، عنصر کم ارزشی بود چون در گیلان برعکس دیگر استان های ایران زیاد بود. در مقثابل، لبنیات منجمله دوغ را میشد به پول تبدیل کرد. این مثل میگوید که انسان نمیتواند خودش مثل خدا آفریننده باشد مگر این که در چیزهایی که خدا قبلا به وجود آورده، دست ببرد که در این صورت هم معمولا کیفیت خلقت را پایین می آورد.

وقتی درباره ی کیفیت پایین فیلم های ساخته شده در سال های اخیر و تکراری بودن داستان های سوژه ی آنها میشنوم و این که بعضی جوانان دیگر میل کمتری به دنبال کردن فیلم های جدید دارند، یاد این ضرب المثل می افتم. اما مگر فیلم های قبلی را خدا تولید کرده بود که الان آدم ها توی دوغش آب بریزند؟ معلوم است که نه. اما طول میکشیده تا آب ریخته شده توی دوغ، در بی مزگی دوغ تاثیر بگذارد. اول، دوغی که قبلا به صورت ادبیات به فراوانی تولید شده بود، در ظرف خاص خود موسوم به سینما ریخته شد و شکل آن را به خود گرفت تا این که همانطورکه مصرف میشد و حجم ایده هایش پایین می آمد، با آب ریختن مداوم توی آن، مزه ی دوغ را از دست داد. ادبیات مربوطه البته باز مخلوق انسان بود ولی در جواب به نیازهای روانی خاص انسان که جزو خلقت الهیند.

تحقیقات متعدد دانشمندان در اروپا نشان میدهد که بچه های سال های نخست دبستان بعد از توجه به داستان، در بازگویی قصه معمولا فقط ترتیب و تسلسل وقایع را بیان میکنند و توجهی به نیات درونی شخصیت ها نمیکنند. در اروپا معمولا اولین توجهات بچه ها به این که نیت میتواند مهم باشد، از دریچه ی افسانه های ازوپ احیانا از طریق دروس کتب درسی است. در افسانه های ازوپ، همیشه این، مثبت ترین و یا قوی ترین حیوان نیست که پیروز میشود، بلکه گاهی حیله گرترین و حقه بازترین و دوروترین شخصیت است که پیروز میشود و البته اینجا هم درست مثل قصه های معمول کودکان، فقط ترتیب وقایع بیان میشود و نیت و دروغگویی جانور حیله گر فقط زمانی آشکار میشود که داستان تمام شده و او کلکش را زده است.:

“childrens understanding of aesops fables”: janette pelletier , ruth beatty: frontiers in psychology: 6 oct 2015

داستان «روباه و کلاغ» ازوپ که توی کتاب فارسی دوم دبستان زمان ما هم به صورت منظوم آمده بود، معروف ترین نمونه از این نوع است.

طبیعتا با افزایش سن کودک و ورود او به عرصه ی جوانی، انتظار میرود او توانایی تحلیل روانی افرادی که با آنها روبرو میشود را پیدا کند و راستگویان را از ریاکاران تمیز دهد تا سعادتمند شود. در ادبیات بزرگسالان در حیطه ی رمان معمولا به درونیات افراد زیاد پرداخته میشود ولی عرصه ی فیلم هنوز همان ترتیب و تسلسل وقایع است که شما باید نیت شخصیت ها را حدس بزنید و گاهی مثل فیلم های پلیسی، بدمن اصلی تا پایان قصه لو نمیرود. یادم هست فیلم "نبرد واترلو" را در دهه ی هشتاد شمسی از برنامه ی سینما1 پخش کرده بودند و یکی از ایراداتی که از فیلم گرفته بودند این بود که در این فیلم، گاهی قهرمانان به صحنه ای مینگریستند یا به فکر فرو میرفتند و بعد درحالیکه دهانشان بسته بود، صدایشان با جملاتی که در ذهنشان با خود نجوا میکردند، پخش میشد و منتاقد، این را یک نقطه ضعف برای فیلم میخواند. یک دلیل این عقبگرد هنری در ادبیات، این است که سینما دنباله ی ادبیات رنسانس اروپایی است. در این ادبیات که از قول خدایان و نیم خدایان قهرمانان یونان و روم باستان بیان میشود، هیچ جایی برای اخلاقیات یهودی-مسیحی نیست و فرض شده که قبل از اختراع این اخلاقیات در دنیایی که گناه کردن امر روزمره است رخ میدهند. قهرمانان به اندازه ی حیوانات ازوپ که شخصیت هایی بلاتغییر دارند حیوانند؛ پس میروند گناهشان را مرتکب میشوند و تا لحظه ای هم که عقوبت میشوند، نمیدانند گناه کرده اند. یعنی مثل یک حیوان غریزی، اولین چیزی را که نفسانیاتشان به آنها دیکته میکند انجام میدهند و بعد میروند زندگیشان را میکنند تا مخاطب خودش بفهمد عاقبتشان چه میشود بلکه از آنها درس بگیرد یا تشویق شود غلط کاری هایشان را تکرار کند. شاید رواج کمیک ها و "میم" های اینترنتی، واکنشی به انتظار به جا نیامده ی جوانان به این نوع ادبیات دارد چون میم نویسان معمولا روی صحنه های فیلم ها و انیمیشن ها، ابرهایی بالای سر قهرمانان کپی شده از میتولوژی یونانی-رومی میگذارند که درونیات خودشان را در آن ابرها کپی-پیست میکنند.

پروفسورGiovani sumeranoمعتقد است که ادبیات رنسانس، نتیجه ی بومی شدن غنوصی گری در ایتالیای قرون وسطی است؛ بدین ترتیب که ایتالیا مفهومی قابل فهم با جغرافیایی شدن اصطلاحات غنوصی یونانی است و به سبب ارتباطش با یونان است که کانون امپراطوری روم تلقی شده است. متون مربوط به دوران یونان و روم باستان و خدایان آن در قرون 16 به بعد از ایتالیا منتشر شدند و آنجا به همین خاطر، ایتالیا خوانده شد. چون ایتالیا از ریشه ی لغوی "آتالو" در زبان آکدی به معنی غرب و غروبگاه خورشید می آید و چون شبه جزیره ی ایتالیا در غرب شبه جزیره ی موسوم به یونان قرار دارد، شبه جزیره ی اخیر نیز گریس یا یونان تلقی شده، اما در اصل، این غرب نسبت به آفرودیسیای یونانی در ترکیه معنی میشود و معادل جغرافیایی خود غرب برای ایتالیا نیز آنتالیای ترکیه میشود. چون آفرودیسیا محل گروهی از یهودیان تحت رهبری کاهنان موسوم به "تئو-سبئیس" بودند که معتقد بودند برای درستکار شدن اول باید گناهکار شد و مثل آپولو خدای خورشید که به غرب میرود تا وارد قلمرو تاریکی شود، باید تن به جهان گناهکار و فاسد سپرد تا بعد مثل خورشید که به حالت جوان شده از آن بیرون می آید و صبحدم از نو طلوع میکند، انسان نیز از صمیم قلب وارد جهان روشنایی و نیکوکاری شود. کلمه ی سبئیس از ریشه ی عبری shubh به معنی بازگشت به محل اولیه است و شکل تحریف شده ی لغت عربی "توب" به معنی بازگشت است که در اصطلاحات اخلاقی "توبه" و "تواب" هم بازتاب دارد. چون بنیاد "شبه" بر سفر به جهان تاریکی است، آن با "شبهایه" در عبری به معنی شب نیز مرتبط است ولی چون در ادامه بازگشت روز را داریم، باز مرتبط با لغت عربی «صباح» به معنی صبح است. "سبحان" لقب الله مسلمین، دیگر عنوان ناشی از تسمیه به شبه است و تعجبی هم ندارد؛ چون الله مسلمین مردم را با دچار کردن به بلا و مداقه ی وابستگی مردم به خانواده ها و دارایی های مادی و معنویشان به آزمایش میگذارد که ببیند به سمت خودش برمیگردند یا نه؟ به روایت تواریخ رمی، رومی های لاتینی، تروایی هایی هستند که از شرق به ایتالیا رفتند و درآنجا زنان بومی موسوم به سابین ها را دزدیدند و با ازدواج با آنها جامعه ی نوین را تشکیل دادند که سابین ها را میتوان به مردم شب معنی کرد. برای این که سفر به بدکرداری معنی داشته باشد، اول باید درستکرداری روشن باشد تا از آن عدول شود. بنابراین از دید اینان تورات راه درست را نشان میدهد تا ما هرچه آن میگوید را وارونه انجام دهیم و یا اصلا آن را مطالعه نکنیم و الکی مطابق تقلید از دیگر مردم زندگی کنیم و اینطوری مطابق نظر خودمان گمراهانه زندگی کنیم کمااینکه لغت سبئیس و مشابهان آن، با "صابو" در آکدی به معنی توده ی مردم نیز همریشه اند. انسان دراینجا دارد از خود خدای یهود یعنی یهوه تقلید میکند که لقب او صبایوت مرتبط با لغات یادشده است. به همین دلیل هم "تئوس" را در ابتدای "تئوس سبئیس" داریم. تئوس یعنی خدا شکل دیگر نام زئوس یبا ژوپیتر نسخه ی یونانی-رومی یهوه است و تئوس سبئیس میشود همان زئوس سابازیوس که وقتی آدم ها این اسم را میگیرند، یعنی در جای خدا قرار گرفته اند. زئوس سابازیوس را همان دیونیسوس میدانند که معمولا یک خدای انسان مانند در رهبری مردم عادی در نظر گرفته میشود. میدانیم که زئوس هپسیستوس که خدای ماه یعنی روشنایی حاکم بر آسمان در شب و غیاب خورشید است، با زئوس بزرگ رومی یعنی «ژوپیتر اپتیموس ماکسیموس» تطبیق شده است و رفتن انسان ها به راه ژوپیتر یا زئوس، تبعیت از امپراطور روم است که تمثال زمینی این زئوس تلقی میشد. نکته ی جالب این که آگوستوس بنیانگذار امپراطوری روم در یونانی به «سبتوس» نامبردار بود و یک امپراطور معروف دیگر به نام «آنتونیوس پیوس» را در یونانی «اوزیبیه» میخواندند که هر دو لغت مرتبط با «سبئیس» هستند. اوزیبیوس نویسنده ی تاریخ رسمی جهان به روایت مسیحیت، میتواند نام از انتساب به اوزیبیه یعنی حکومت روم داشته باشد. امپراطور روم، سالی یک مرتبه مراسم ساتورنالیا را برای دوران قبل از حکومت زئوس به راه می انداخت که در آن، برده و ارباب با هم برابر میشدند و تمام قوانین اخلاقی نقض میشد و همه جور هرزه گری ای جایز بود. این ساتورنالیا که مراسم ویژه ی ساتورن پدر ژوپیتر یا زئوس بود، با میلاد مسیح در کریسمس در ابتدای زمستان جایگزین شد و ابتدای زمستان متعلق به برج جدی بود که متعلق به ساتورن خدای زحل است. خود زئوس با سیاره ی مشتری تطبیق و تصور میشد که پدرش ساتورن را سرنگون کرده است. بنابراین تن دادن امپراطور روم به ساتورنالیا، جواز دادن زئوس به عام گرایی از خلال تجسد زمینیش است که در مسیحیت، این تجسد زمینی همان مسیح پسر یهوه است که گناهکاران و دزدان و روسپیان را بیش از کاهنان مجری شرع یهوه ارج مینهد. زحل هفتمین سیاره نسبت به زمین است و هفت در عربی "سبع" و در عبری "سبت" نامیده میشود که هر دو مرتبط با لغت سبئیس هستند. یهودیان هفتمین روز هفته را سبت یا شنبه مینامند و وقف زحل و البته یهوه صبایوت میخوانند. جادوگران یهودی در این روز، اعمال جنسی و باده گساری و قربانی های خونین در ستایش گناهکاری انجام میدهند که درواقع همان مسائل نسبت داده شده به ژوپیتر سابازیوس خدای وحشی گری است. این خدای انسان مانند در فرم عربی خود تبدیل به پیامبری به نام "ثابت ابن قره" شده که مدرسه ی افلاطونی حران را ایجاد کرد. در این اسم، "ثابت" همان صبایوت است و "قره" مترادف "کرهه" یا "کرخه" krha لغتی که در غرب برای نامیدن حران استفاده میشده است. ثابت ابن قره بسیار مورد توجه دانشمند اروپایی قرون اخیر بوده و راجر بیکن زیاد به او استناد کرده است. نامجای "کلسدون" که یکی از کنسول های اولیه ی مسیحیت در آن تشکیل شد، انتساب به کلحه یا کرخه را که حران باشد میرساند. کلسدون را هلنوپولیس یعنی شهر یونانیان میخواندند احتمالا به خاطر این که زبان و نوشتار یونانی ازاینجا منتشر و در امپراطوری مسیحی روم شرقی رسمی و گسترده شد. ممکن است زبان و نوشتار یونانی هر دو در حران اختراع و ازآنجا به کلسدون رسیده باشند. خدای دانش حرانیان درست مثل نسخه ی یونانیش هرمس نام داشت. بنابراین مدرسه ی افلاطونی حران، منشا فلسفه ی افلاطونی و دنباله اش ارسطو گرایی و درنتیجه کل فلسفه ی یونانی حاشیه شده بر اینها است. حران مرکز پرستش "سین" خدای ماه کلدانیان بود و این باید همان "زئوس هپسیستوس" یونانی باشد. معمولا وقتی صحبت از مذهب صابئین در نوشته های عربی هست، بیشتر، حرانیان مد نظرند و بنابراین تئوس سبئیس آفرودیسیا را میتوان همزمان مسیحیان یونانی مآب اولیه و صابئین حرانی دانست. این که درنهایت خانه ی مسیحیت، اروپا شد، قرار داشتنش در غرب جغرافیایی به جای غرب معنوی نسبت به شرق نزدیک بود و نابودی معبد یهوه در اورشلیم به دست رم ایتالیا از غرب، کنایه از نابودی دوران حکومت شرع یهودی در زنده شدن روم به اصلاح باستان در ایتالیای دوره ی رنسانس است.:

“god-fearers and the identity of the sabians”: alberto fratini, carl prato: wikinoah.org

این موضوع از این جهت جالب است که اخیرا دیدم تلویزیون در شبکه ی 4 برنامه ای درباره ی گزارش های خونریزی های اعراب در صدر اسلام به روایت طبری و جدی وانمایاندن آنها در منابع رسمی تاریخنویسی در دوره ی پهلوی گذاشته و در آن، از قول بروکلمان، بنیاد تمام روایت نابودی خشن ایران و فرهنگ ایرانی توسط اعراب را در تاریخ طبری و در 550 گزارش از قول شخصی به نام «سیف ابن عمر تمیمی» شناسایی میکند و این سیف ابن عمر تمیمی که استاد ساختن قهرمانان دروغین برای قبیله ی تمیم بود، در همان تاریخ طبری آنقدر دروغپرداز بوده که مثلا گفته یک سردار عرب به نام «عاصم ابن عمروی تمیمی» از یک چوپان ایرانی تقاضای تهیه ی گاو و گوسفند برای غذای اعراب کرده و چوپان جواب داده که گاوها و گوسفندهایشان را جایی قایم کرده اند و دم دست نیستند؛ در همین زمان گاوی از راه رسیده و به زبان عربی خطاب به عاصم گفته است: «دروغ میگوید. ما همین بغلیم. بیا ما را بخور!» چیزی که اینجا برایم جالب است اسم این «سیف ابن عمر» است. معنیش میشود: شمشیر پسر عمر. یعنی انگار همان مکتب شمشیر و جنگ است که تولیدش به خلیفه عمر نسبت داده شده ولی اگر دقت کنید دشمنیش با ایران در حکم همان دشمنی مسیحیت یهودی تبار با روم باستان است و صحبت از رنسانس ایرانی در ایران مدرن هم چیزی جز کپی رنسانس ایتالیا درباره ی روم باستان نیست. پس آیا این «سیف ابن عمر» مجعول به این خاطر «تمیمی» نامیده نشده که نسخه ی دیگر «ابن تیمیه» ی حرانی است: بنیانگذار افسانه ای سلفی گری، پیشوای خیالی وهابیت و اسم مستعار نویسندگان متون ستاینده ی اسلام شمشیرزن که همه اش به نام فرد ی تولید شهر صابی پرور حران تمام شده است. ظاهرا ایران باستان نابودشده توسط وهابی های باستان را خود سازندگان وهابیت تولید کرده اند تا بعدا ملت خوانده شده به ایران، به یاد آن با شرع غیرقابل تحملی که از روی شرع یهودی تولید شده، دشمن شوند و چون ایران باستان به اندازه ی روم باستان –دیگر تولید حرانی های یهودی- غیر قابل تقلید است، به راه سابازیوس بروند و یهوه ی واقعی را که خدای جنون و خون و شهوت و از همه مهمتر پول است خوشحال کنند. شاید همه ی اینها واقعا خواست خدا است و حالا که دخالت انسانی در خواست خدا با پر آب کردن دوغ غریزه آن را بدنام کند، نشانه های لزوم بدگمانی به رهبران سابازیوسی بازار فرهنگ فروشی آشکار شده است.

اتحاد ایران با یونان و یهودیت در تاریخنویسی، در مفهوم کیهان از دید یونانی نهفته است. در یونانی، لغت "کاسموس" به معنی کیهان به کار میرود و در ضدیت با لغت کائوس (بی نظمی)، مفهوم نظم را نیز دارد. کاسموس از "کظم" در کلدانی به معنی آهنگری می آید و این مربوط به تشبیه خلقت به صنعتگری و نامیده شدن خالق به «کاظم» است. در ترکی، کیهان را "کوزماس" و در روسی "کسما" مینامیدند و البته نام فامیل روسی کوزما نیز پشت سر خود، نسب بردن اشرافی از خالق یعنی خدا را میرساند. نکته ی جالب، ارتباط کظم با کازو به معنی داس است. داس میبرد و برای صنعتگری نیز باید فلز را ببرید. اینجا لغت کاسموس مرتبط با "کات" در انگلیسی و "قطع" در عربی به معنی بریدن میشود و همه ی این لغات، اشاره به پدید آمدن "کظم" از اضافه شدن "م" تعریف عربی به "کوز" دارند که سرهنگ فورلانگ انگلیسی، آن را "کوس" یا "کوثی" به مفهوم مردم کوثا در عراق میداند. وی از لغاتی چون اسکوتیسموس و هلنیسموس یاد میکند که با جایگزاری قوم به جای کوس در کوسموس پدید آمده اند و درست مثل قطع شدن ماده ی اولیه در آهنگری، به برخورد بین نیروهای جدا شده در یک جامعه برمیگردند. در قومنگاری، ماده ی اولیه نژاد کوشی یا کوثی است که سیاهانند و به نام های تحوتی و تیتان نیز شناخته شده اند. با سیطره ی تورانیان بر کوثی ها و در هم آمیزی متفاوت اعتقادات دو قوم، یک جنگ باورها در بین النهرین بروز میکند که از آن به اسکوتیسموس یاد میشود. درحالیکه اسکیت های حاکم با شعبه ی پیروز کوثی ها همهویت شده اند، بازندگان به غرب میروند و سرزمین موریتانیا را در شرق افریقا پدید می آورند. موریتانیا به دلیل این مهاجرت به غرب، در ادبیات یونانی مترادف "اربوس" –یعنی محل غروب خورشید- نیز شده که یکی از نام های دوزخ یا سرزمین مردگان است. موریتانیا به دلیل غربی بودن نسبت به دنیای شناخته شده، با آتلانتیس نابود شده ی افلاطون نیز تطبیق شده است. در مسیر بین راه، گروهی از کوثی ها موسوم به العینی ها در قبط (مصر کنونی) سکنی میگزینند و شاخه ای تجزیه شده از العینی ها در مجاورت قبط، العون خوانده میشوند. العینی ها پرستنده ی ابال یا نبال خدای خورشید بودند که بعدا بیشتر به آمون معروف شد. ازآنجاکه موسی بانی یهودیت، یک شاهزاده ی مصری بود که در مدین، به دامادی یثرو درآمد و همانجا نظرکرده ی یهوه خدای بومی شد، سامری ها مدعی شدند که یهوه ی یهودی ها همان نبال است و در کوه گریزیم معبدی برای او برساختند که قرار بود اورشلیم جدید شود. یونانی ها خدای این معبد را "زئوس هلنوس" میخواندند که در این لغت، هلنوس شکل یونانی شده ی العینی تلقی میشود. خدای سامری ها در مردی موسوم به «پلگ جداکننده» تجسد یافته بود و پلگ نیز به صورت شاهانی با نام های مشابه پلیوس و پلیاس در اساطیر یونانی بازسازی شد. بدین ترتیب، العینی ها با هلنی ها یعنی یونانیان در همسویی قرار گرفتند. اصطلاح هلن، انتساب به هلیوس خدای خورشید را میرساند که نامش از "الی" یا "علی" یا "اله" خدای سامی می آید. در سخنی از یک پیشگوی دودونا، هلنی ها «الی» و «سلی»، و کهانتشان «سالی» نامیده شده است. «سلی» خود شکل دیگری از «سوری» و به مفهوم انتساب به آسور یا آهور خدای سامیان است که نام او نیز فرم دیگری از ائل یا ال یا الی است. خدا در یونانی «دیوس» یا «دیس» نامیده میشود که «زئوس» هم فرمی از آن است. جالب این که حام جد سیاهان که همان نژاد کوشی هستند صاحب شهری به نام «دیوس پولیس» یعنی شهر دیوس خوانده شده است. برخی از پیروان اوزیبیوس، حام را ملقب به هلنوس خوانده اند که ممکن است همان لغت "العین" در آن مد نظر باشد. توجه داریم که بعضی شهرهای مصر مثل اسکندریه صاحب جمعیت های کثیری از یونانی زبانان بودند. مصریان عموما خورشید پرست بودند و با توجه به ارتباط لغت «هلن» با هلیوس، مفهوم خورشیدی نیز از آن برداشت میشود. در معبد آپولو که یکی از فرم های پیشرفته ی هلیوس است، آتش به عنوان نسخه ی زمینی خورشید پرستیده میشد که یادآور آتش پرستی در کیش زرتشت است. ابن بطریق، زرتشت را از بانیان مذهب صابئان و او را یک «یونا هلن» یعنی هلنی یونانی دانسته است. از دید سامری ها خدای خورشید، پلیگوس بود و این پلیگوس را معادل میترا دانسته اند که یک خدای پارسی خوانده شده است. جوزفوس نوشته است که "پرسیس" یکی از ایالت های کوثا بوده است. او میگوید که همه ی یهودی های سامری، کوثی بوده اند و مدت طولانی ای در سرزمین های کوثیا و مدیا (ماد) ساکن بوده اند که در کنار سوریه و فنیقیه، تشکیل دهنده ی کشور اتیوپیا میباشند. استفانوس مینویسد اتیوپیا اولین کشور روی زمین بوده است درحالیکه جاستین، اسکیت ها را اولین قوم گسترده ی روی زمین میخواند. پیوند اینها نیز در همین کشورسازی برقرار میشود. اتیوپیا به معنی سرزمین قوم آئتی است. این لغت از "آیت" به معنی مرکز زمین می آید و ارتباط با جهان مردگان را نشان میدهد. آریانوس، تمام منطقه ی اطراف خلیج فارس را کوثیا میشمارد که شامل شنعار، عیلام، کوس (منطقه ی کاسیان) و پرسیس میشدند و اولین ساکنان تمام این سرزمین ها آئتی نامیده میشدند. با این حال، اوزیبیوس، اتیوپیا را به جنوب شرقی بین النهرین و «مناطق ماورای رودخانه های کوثیا» محدود میکند. عیلام و مرکزش شوشان که شناخته شده ترین سرزمین این قسمت است، از ریشه ی «عیل» می آید که تلفظ دیگر "آئروس" نام به کار رفته درباره ی مصر و رود نیل است. این، در قومشناسی به "آر" یا "آری" در "آری بی" یعنی قوم آری تبدیل شده که همان «عربی» ها یا مردم عرب هستند. به گفته ی فورلانگ، آری بی معادل همان "آریا" قوم آسمانی یاد شده در متون هندو و زرتشتی است. "آری" همان "الی" و بنابراین "هلن" است و مقر اصلی تمدن هلنی یا یونانی نیز آتیکا خوانده شده که باز هم نامش از همان ریشه ی آئتی و اتیوپیا است.:

“rivers of life”: v2: james forlong: green press: 1883 :P190-6

اگر عرب ها همان آریایی ها و بنابراین ایرانی ها باشند، پس آنچه درباره ی پیروزی اعراب بر فارسیان گفته شده، پیروزی فرمی از قومی واحد بر فرم قبلی قوم است و این، همتای شکست شعبه ای از کوثایی ها از شعبه ی دیگر آنها است. "آری" دراینجا همتای "ایلی" است و به همین دلیل است که مقر حکومت ایرانیان باستان در دشت بابل قرار داردذ. چون بابل هم "باب ایلی" به معنی دروازه ی خدا نامیده میشد. حالا این دروازه ی خدا وقتی درباره ی اقوام مختلف به یکسان عمل میکند که بفهمیم چرا هلنی منسوب به ایلی با لغت العین برای کوثایی ها مترادف شده است.

به نوشته ی جورج سانتیلانا، العین و العون نام های اوگاریتی ماه تموز یعنی زمانی بودند که تموز خدای نباتات در جهان زیرین هبوط میکرد و جهنمی میشد. سانتیلانا به پیروی از تیما جمشید، اژی دهاک یا اژدها، مار شیطانی زرتشتیان که با ضحاک ماردوش تطبیق شده است را همان تموز در فرم هبوط کرده به دوزخ آن میداند و با نرگال فرمانروای جهان زیرین و خدای اصلی کوثا تطبیق میکند که در مقام خدای مرگ معادل هادس، و در مقام خدای جنگ و کشتار معادل مارس، و البته موکل مریخ خدای جنگجویان است. نرگال معروف به «مسلم تائه آ» یعنی «آن که از مسلم» می آید بود. «مسلم» نام معبد مرکزی نرگال در کوثا بوده است. نام مسلم به گونه ای نوشته میشد که معنی درخت ایزدی (از "میسو" به معنی خدا بعلاوه ی "لبه" به معنی درخت) بدهد. چون معبد نرگال، جانشین درخت کیهانی بود که آسمان را به زمین و زیر زمین میدوخت. این ترکیب معبد با درخت کیهانی، در افسانه ی یهودی برج بابل هم دیده میشود که آسمان را به زمین میدوخت. برج بابل به نگاه به معبد اساگیلا در بابل تصویر شده که خانه ی مردوخ خدای مشتری بوده که در یونانی با زئوس پسر ساتورن تطبیق شده است. "مشتری" نیز عمدا در آرامی به این شکل تلفظ شده تا باز معنی درخت مش/میسو یا درخت ایزدی بدهد. سیاره ی خدا در جاده ی نبو یا مسیرهای رفت و آمد آسمان در حرکت بود و ازاینرو «عبرو» یعنی در حال عبور نامیده میشد. مهمترین جاده های آنو جاده های حئا، انلیل و نرگال بودند که به ترتیب همان جاده های آسمانی پوزیدون، زئوس و هادس به روایت هومرند. اهمیت این جاده ها در این است که با استقرار خدا در هر نقطه از آسمان، شخصیتش بسته به استرولوژی آن محل دچار دگرگونی میشود و این هم درباره ی نیبیرو خانه ی مردوخ صدق میکرد هم درباره ی ایکو خانه ی حئا و هم درباره ی تیشیه یا ستاره ی شعرای یمانی. نکته ی غریب در همینجا است چون درخت نباید حرکت کند. ولی این درخت، درخت ریشه داری نیست. همان هولوپو درخت انلیل در باغ اینانا است که پس از آن که مار و لیلیت و پرنده ی انزو در آن لانه کردند توسط گیلگمش پهلوان ریشه کن و تبدیل به پوکو و مکو یعنی طبل و چوب طبل شد و مراسم بزن و برقصی به راه انداخت که در آن به زنان و کودکان آسیب وارد شد و ازاینرو پوکو و مکو زیر زمین رفتند. انکیدو رفیق گیلگمش، برای یافتن پوکو و مکو به جهان مردگان رفت ولی درآنجا اسیر شد و با بدبختی توانست بازگردد. با نزول پوکو و مکو که از چوب درخت الهی بودند، به درون جهنم، شعر و آواز، و البته ادبیات که به شدت مرتبط با شعر بود نیز مفهومی جهنمی یافتند. دراینجا باید توجه کنیم که مار درخت اینانا همان مار تورات است که در مسیحیت تبدیل به شیطان شده است و لیلیت جن ماده، همسر شیطان است. پرنده ی زو نیز همان خدای بی خانه است که در درخت زندگی لانه کرده است. همه ی اینها نشان میدهد که باغ اینانا محل زندگی یهوه، شیطان و البته آدم وحوا است که این درخت سبب سقوطشان میشود. و تمام این سقوط پس از آن روی میدهد که گیلگمش، درخت زندگی را تغییر و تبدیل به آلات جهنمی میکند. ازاینرو به گفته ی لمبرت، گیلگمش با نرگال فرمانروای جهنم تطبیق و به مانند او "مسلم تائه آ" نامیده میشد.:

“hamlets mil”: Giorgio de santillana , hertha von dechend: 1969: appendix39

پس ظاهرا سقوط بابلی که با ایران تطبیق شده از طریق جنگ، فرم دیگر سقوط برج بابل به جای درخت زندگی توسط خدای جنگ است. تا این جای قضیه را هیچ حرفی نیست. اما آیا مسخره نیست که ما بخواهیم آن ایران باستان یا برج بابل یا بهشت گم شده را با اتکای محض به دستورات کسانی بازگردانیم که در ترویج جنگ و تجاوز و موسیقی های از خود بیخود کننده و مخدرات مجالس مربوطه اش به مراتب افسارگسیخته تر از یهوه ی تبدیل شده به گیلگمش هستند؟ کمی به این موضوع فکر کنید. آن وقت میفهمید چرا دوغ هنر دارد بی مزه میشود؟

۱ ۲ ۳ ۴ ۵ ۶ ۷