مغز سیاسی در مقابل مغزهای فرهنگی: آیا تجدید نظر در کل فرهنگ کهن فعلی آدمیزاد، عاقلانه است؟!

تالیف: پویا جفاکش

ریش و ژولیدگی چارلز منسون، یکی از دلایل اقامه شده برای نمایشی بودن دادگاه او است چون سابقه نداشته متهمی را با چنین ظاهری به دادگاه بیاورند.

مایلز متیس، سعی میکرد تا با نشان دادن تناقض های عکس های صحنه ی ترور کندی، قلابی بودن آنها را نشان دهد.

شبی مطابق معمول همه ی شب ها، پلنگ پیر، پلنگ های جوان را دور خود جمع کرده و اعتقادات قوم را به آنها می آموخت. این بار لای حرف هایش، چیزی گفت که پلنگ های جوان را تحت تاثیر و البته تحت وسوسه های بلندپروازانه قرار داد و آن این که اگر پلنگی عطسه ای کند که موقع آن عطسه، یک گربه از بینیش بیرون بیفتد، سلطان جانوران خواهد شد. بعد از پایان سخنرانی پلنگ پیر، هر کدام از پلنگ های جوان، یک علف در دست گرفتند و بینی خود را قلقلک دادند و مدام عطسه کردند بلکه گربه ای از عطسه شان به وجود بیاید. اما هرچه عطسه کردند کمتر نتیجه گرفتند. عطسه ها تا صبح ادامه داشت و بعد با خرناسه های خواب پلنگ های بی خیال شده عوض شد. اما یکی از پلنگ های جوان، اینقدر در هوس پادشاهی فرو رفته بود که دست بردار نبود. همینطور از بیشه ای به بیشه ای و از دشتی به دشتی میرفت و عطسه میکرد بلکه شاید گیاهان محیط خاصی اثر کنند و عطسه گربه بزاید. کم کم تاریکی غروب گسترش یافت و به دنبالش شب به نیمه رسید و پلنگ باشهامت، محل عطسه کردن خود را کوچه های های خلوت یک روستا تعیین کرد. از یکی از عطسه های بلند او گربه ای که در بلندی ساختمانی به خواب رفته بود با وحشت از جا پرید و درست جلو پای پلنگ جوان که چشمانش از عطسه بسته شده بود روی زمین افتاد. پلنگ جوان تا چشمش را باز کرد و گربه را دید، تصور کرد آرزویش برآورده شده و یک گربه از بینیش بیرون افتاده است. هرچه گربه سعی کرد اشتباه او را اثبات کند و خودش را از دست این پلنگ یکدنده نجات دهد اثر نکرد. تا صبح فردا پلنگ، با یک گربه در چنگالش به بارگاه شیرشاه رسیده بود. پلنگ جوان، گربه را جلو شیر انداخت و ادعا کرد که موقع عطسه از بینیش پایین افتاده و اکنون شیر باید تخت حکومتش را به او واگذار کند. شیر که از اعتقادات پلنگ ها بی خبر بود پرسید موضوع از چه قرار است؟ پلنگ و گربه هر دو روایت خود را گفتند. شیر که کمی نگران شده بود که حرف پلنگ درست باشد، قضاوت را به قاضی استخدامی دربارش کرکس دانا واگذار کرد. کرکس به صحبت های دو طرف گوش داد و گفت: «چون این گربه حرفی خلاف سخن پلنگ میزند معلوم نیست که گربه حتما از بینی او بیرون افتاده باشد. اما اگر پلنگ راست بگوید و عطسه اش در اثر هوای روستا گربه تولید کرده باشد، پس حتما توی سرش باز هم گربه هست. پس اگر سرش را بکوبیم میتوانیم گربه ها را بیرون بکشیم و درستی حرفش را ثابت کنیم. پلنگ که از راستی ادعایش مطمئن بود قبول کرد. خرسی که زورمندترین درباری شیر بود چوب کلفت و محکمی را برداشت و با آن توی سر پلنگ جوان زد. پلنگ خیلی دردش گرفت ولی خم به ابرو نیاورد. خرس بار دوم محکمتر زد و این بار پلنگ از درد داد و بیداد کرد ولی باز هم حاضر به تحمل ضربات بعدی شد. چوب سوم که به سرش خورد چنان با سرعت فرار کرد که هم گربه از خوشحالی به رقص افتاد و هم شیر، نفسی به راحتی کشید. پس از آن، پلنگ جوان، هیچ وقت به سلطان شدن فکر نکرد و هر وقت هم صحبتی درباره ی امکان شاه شدن یک پلنگ با عطسه کردن میشنید، از یادآوری خاطره ی ناخوشایندش در هم فرو میرفت و سکوت میکرد.

این داستان ایرانی، روی خرافه ای بنا شده که میگوید گربه موقع عطسه ی شیر، از بینی او فرو افتاده است؛ مشخصا به خاطر باور به فامیلی شیر و گربه. روایت مشابهی هم هست که میگوید موش که شکار اصلی گربه تلقی میشده است، در اثر عطسه ی خوک به وجود آمده است چون موش به خاطر سرعت تکثیر و فراوانی زاد و ولد، جانور شهوتناکی محسوب میشده و خوک هم نماد حیوانی شهوت است. اما در مورد داستان بالا به طور اخص یک قصه ی مذهبی مطمح نظر است که مطابق آن، شیر به خاطر تولید گربه در اثر عطسه اش سلطان حیوانات شد. توضیح این که موقع سیل بزرگ، در کشتی نوح، موش از فرمان نوح مبنی بر خودداری جانوران از تولید مثل، سرپیچی کرد. نسل موش ها در کشتی زیاد شد و آنها با جویدن چوب های کشتی، همه ی جانوران را در خطر غرق شدن قرار دادند. اما شیر، با عطسه ی خود، گربه را تولید کرد که موش ها را تار و مار نمود و چون شیر باعث نجات تمام جانوران شد، از طرف نوح و خدایش، اجازه ی سلطنت و سیطره بر دیگر حیوانات را یافت. این پیشینه ی مذهبی، پلنگ پیری را که اعتقادات قوم را به پلنگ های جوان می آموزد، یک شخصیت مذهبی میبخشد. پلنگ جوانی که به خاطر مطامع مادی خود، این اعتقاد مذهبی را جدی و واقعی تلقی میکند تا جایی که به خاطرش خود را حتی تا نزدیکی مرگ در معرض آزار قرار میدهد نماد فرد یا جامعه ای است که اعتقادات مذهبی را کورکورانه و به طرزی ریسک آمیز ولی در راه منافع مادی جدی میگیرد و فقط در اثر ضربات مهلکی که به خاطر اعتقادش تحمل میکند از آنها دست میکشد. ولی آیا این به معنی خرافی بودن تمام اعتقادات قوم است؟ توجه کنیم که پلنگ ها تربیت فرزندانشان را به پلنگ پیر سپرده بودند چون به او اعتقاد داشتند و در جامعه ای به خطرناکی یک جامعه ی شکارگر اولیه شبیه به جوامع حیوانات شکارچی بزرگ –همانطورکه جامعه ی انسان اولیه اینطور بود- فقط تجربه ی درست بودن دست کم بخشی از دانش های یک شخص، میتوانست چنین اعتمادی را به او جایز کند. این که بخشی از آن اعتقادات غلط بودند هم میتوانست با تجربه ثابت شود همانطورکه پلنگ های جوان دیگر هم داستان شاه شدن پلنگ با عطسه را جدی گرفتند و وقتی نتیجه نگرفتند آن را رها کردند. پس بیایید توجه کنیم که پلنگ کله شق قصه ی بالا که به هوس شاهی خرافه را به ایمان تبدیل کرد چرا قهرمان قصه شد؟ اگر او نماد یک فرد یا جامعه است معنیش این است که درباری هم که او علیهش دعوی میکند نماد یک حکومت نیرومند است. آیا تاریخ را حکام نمینویسند؟ آیا به نفع شیر نبود که تمام جاه طلبانی که علیهش توطئه میکنند با چنین ابلهی مقایسه شوند؟ حتی میتوان گفت خود این قصه هم شبیه روایات تاریخی است چون از تمام تعالیم پلنگ پیر به قومش، فقط همینی که یک جوان باایمان بدبخت را مسخره ی عالم کرده است را ثبت کرده و بقیه اش به بهانه ی این که نمیشده از تویشان داستانی درآورد ذکر نشده اند. این دقیقا سانسور نیست. شما در لحظه نمیتوانید فرهنگی را که رقیب شما است –مثل فرهنگ پلنگ ها که یک زمینه ی ظریف برای شورش علیه زورگویی شیرها دارند- انکار کنید ولی میتوانید آن را با ابلهانه نشان دادنش از قدرت بیندازید و این، کاری است که امروزه در عرصه ی رسانه مدام در حال رخ دادن است.

نوع تخریب رقیب با جا زدن خود به عنوان موافق، از فضایی مذهبی وارد فضای رسانه شده است. همانطورکه میدانیم در دیدگاه های صلیبی یهودی-مسیحی، تمام نظرهای مخالف به satan نسبت داده میشوند که همان "شیطان" در عبری است. نام شیطان از ریشه ی "شیت" یا "سیت" به معنی درخشیدن است. معادل آن در آرامی "شید" به معنی جن است که فرد مجنون و دیوانه را به نامش "شیدا" یعنی جن زده مینامیدند. این ریشه در زبان های انگلیسی و ایرلندی به صورت shit به معانی زباله یا آشغال، مبتذل، احمق، و فریبکار به کار میرفته و اکنون از طریق فیلم های امریکایی، شهرت جهانی یافته است. تلفظ دیگرش یعنی "سیت" setهم در قبطی نام یک خدای جنایتکار است که به عنوان شیطانی که مقابل هورس خورشیدی ایستاده است شناخته میشود. اما عجیب اینجاست که هر دو تلفظ به صورت های seth در لاتین و "شیث" در عربی، عنوان پسر خوب آدم هستند که اولادش علیه پسر بد آدم یعنی قائن یا قابیل ایستاده اند. قابیل روحش را به شیطان فروخته و شاید در درخشان بودن همچون شیطان، تکرار هورس خورشیدی است که سیت (شیث) به نمایندگی از تاریکی با او میجنگد. آیا دعوای اولاد آدم به جای همه ی انسان ها نبرد مشتی شیطان علیه مشتی شیطان دیگر است؟ بستگی دارد از کدام زاویه به قضیه نگاه کنید. اگر مثل یهود، آدم را پدر همه ی انسان ها بدانید، بله؛ ولی اگر از نظرگاه نبطی های توصیف شده توسط ابن وحشیه به قضیه نگاه کنید، آدم را یک فرد عبوث شورشی در میان جمع کثیری از مردم بابل خواهید یافت که برعکس بقیه بسیار پر اولاد و ازاینرو صادر کننده ی کج خلقی خود به تمام جهان خواهد بود. از این زاویه یهوه ای که آدم پیامبرش بود فقط یکی از چندین توصیف از خدا و فرهنگ و تمدن مربوطه اش در میان توصیفات گوناگون خواهد بود. ولی میبینیم که یک میل گسترده به محدود کردن تمدن و اعتقادات مفید و مضر انسانی به یک قوم خاص، مبنای تکرار ادعای تورات درباره ی آدم به یک زبان ظاهرا غیر دینی میشود. مایلز متیس دقیقا چنین کاری کرده است. فقط به جای لغت "جهت دهنده" ی «یهودی» از لغت «فنیقی» استفاده کرده و مبنای تمام چیزهای جهان را به ناوگان کشتی رانی فنیقی ها رسانده است. مایلز متیس، درست بر اساس گیج کنندگی لغات همان گونه که در بالا مشاهده شد ادعای خود را با نشان دادن چندپهلویی لغات در ریشه ی آرامی و فنیقیشان اثبات میکند و همه چیز را به یک زمینه ی اولی در دربارهای فنیقی میرساند. تاکید او بر مضامین قدرت و دربار در مورد ریشه ی کلمات، بخصوص متوجه پیروان تئوری های توطئه در کشورش ایالات متحده است که معمولا ریشه ی تمام مشکلات کشورشان را به یک حکومت جهانی در لندن یا واتیکان و ایادیشان در ایالات متحده میرسانند. در ایالات متحده معمولا رد حکومت جهانی تا اتلانتیس افسانه ای افلاطون دنبال میشود؛ بیشتر به خاطر شهرت تاسیس «آتلانتیس جدید» در ایالات متحده توسط انگلستان بر اساس دستورالعمل فراماسونی کتابی به همین نام منسوب به فرانسیس بیکن انگلیسی. اما مایلز متیس، با ورق زدن فرهنگ لغات، این ریشه ی تمدن جهانی را محصول بازی با کلمات در یک فرهنگ ثانویه بر فرهنگ اولیه ی آن میخواند. به نظر متیس، آتلانتیس یک پادشاهی دریایی است زیرا لغت همخانواده ی thalatta به معنی دریا است که به صورت "تالاسا" هم در آمده است؛ آتلانتیس نسبت به سرزمین افلاطون، یک کشور دور است چون لغت همخانواده ی دیگر telethen به معنی دور را به یاد می آورد؛ دوران آتلانتیس به پایان میرسد چون لغت همخانواده ی دیگر teleutaios به معنی پایان و یک لغت مشابه دیگر یعنی teleutao به معنی به پایان رسیدن است؛ نابودی آتلانتیس در اثر مجازات الهی است چون ou tletos به معنی "غیر قابل تحمل" است. آتلانتیس به نام پادشاه آن "اطلس" نامگذاری شده است که به گفته ی افلاطون، Eumelosبرادر این اطلس، معروف به GADEIROS بوده که یک نام فنیقی و مطابق با شهر فنیقی "غدیر" در محل کادیز کنونی در اسپانیا بوده است. بنابراین متیس نتیجه میگیرد که «زبان بومی آتلانتیس، فنیقی بود». پس آتلانتیس و به دنبالش تمدن تمام جهان، توسط فنیقی ها درست شده اند که البته دراینجا فنیقی هم به حد معنای متعارف "یهودی" فروکاسته و جانشین آن شده است. مطابق همین نوع بازی با کلمات، ساسیکسا هم با نام مایلز متیس بازی کلامی میکند: مایلز همان مهیلیس یا میکله یا مایکل یا میکائیل است که در عبری به "شبیه خدا" معنی میشود و MATHIS هم شکل انگلوساکسون متاتیاه به معنی هدیه ی یهوه است. نتیجه این که مایلز متیس، هدیه ی یهوه خدای یهود به زمینی ها است که مثل خدایش یهوه با کل زمین برخورد میکند. اما مشکوک بودن مایلز متیس شاید اصلا به ذهن نمیرسید اگر کارش در حد به هم بافتن های لغات قدیمی محدود میماند و با عجیب ترین دلایلی که ممکن است به ذهن برسد کل تاریخ ایالات متحده را به مسخره نمیگرفت.این موضوع بخصوص مورد توجه است که مایلز متیس یکی از ریشه های یک تئوری توطئه ی مشهور مبنی بر تفسیر تمام زنان زیبای پرده ی رسانه های امریکایی به مردان زن نما است که به تنهایی برای این که هر فرد جدی ای را از تکرار اطلاعات درست موجود در مطالب مایلز متیس منصرف کند کافی است. آلن ویسبکر در 9 مارس 2017 «نامه ای سرگشاده به مایلز متیس» را در اینترنت منتشر کرد و در آن، او را یک مامور نفوذی برای به انحراف کشیدن بدبینی های پیش آمده به روایت های رسمی سیاست معرفی کرد. گفتگوی اخیر مایلز متیس با سوفیا اسمال استورم مدت کمی بعد از نوشته ی ویسبکر درباره ی عدم موفقیتش در ارتباط با دیوید وایس از طریق خانم سوفیا توجه ویسبکر را به خود جلب کرده بود. دیوید وایس و اسمال استورم، جزو پیامبران نظریه ی "زمین تخت" بودند که هم متیس و هم ویسبکر با آن مخالفت میکنند. ویسبکر بعضی از دلایل خانم سوفیا در مورد تخت بودن زمین را زیر سوال برده و آن را همراه عکس های مربوطه برای ایشان ارسال کرده بود. ولی خانم سوفیا پوزشخواهانه از انتشار مطالب سر باز زد و حاضر به گفتگوی خود یا دیوید وایس با ویسبکر نشد. ویسبکر که از مدتی قبل، وایس را یک جاسوس دولت برای به مسخره کشیدن نظریات توطئه میدانست ولی خانم سوفیا را داناتر و با وجدان تر تشخیص داده بود متوجه شده بود که سوفیا و مافوق هایش فقط کارمندهای مزدبگیر دولتند و فرق سوفیا با بقیه در این است که او از دروغ گفتن، کمی عذاب وجدان پیدا میکند. برای همین خیلی عجیب بود که خانم سوفیا با مایلز متیس که او هم مخالف نظریه ی زمین تخت است مصاحبه کرده باشد. از طرفی مایلز متیس، چند سال قبل ترش به دنبال گسترده شدن شایعه ی پیتزاگیت [که میگفت دموکرات های تحت اداره ی کلینتون ها و وردست های هنری و ورزشیشان، در یک پیتزا فروشی، بچه ها را مورد تجاوز قرار میدهند و آن پیتزافروشی، یک راه زیرزمینی به کاخ سفید دارد]، ادعا کرده بود که دیوید سیمن –یکی از افراد نام برده شده در پرونده ی پیتزاگیت- مدتی است ناپدید شده است درحالیکه همان زمان، دیوید سیمن کاملا آشکار سر جای خود بود و فقط به این خاطر میتوانست مهم باشد که اخیرا گفته بود گنده شدن موضوع زمین-تخت ها برای کمرنگ کردن شایعه ی پیتزاگیت بوده است و ادعای مخفی شدن دیوید سیمن شاید راهی برای غیر واقعی به نظر رسیدن این نقل قول بوده است. شاید هنوز هم متیس، از بزرگنمایی زمین-تخت ها برای کمرنگ کردن نظریات مخالف جدی تر سیاسی استفاده میکند. مایلز متیس از مصاحبه با ویسبکر و تقریبا هر کس دیگری از اپوزیسیون که خواستار مصاحبه با او بود سر باز زده بود و حتی موقع سرچ نامش در گوگل، عکسی از او به دست نمی آمد، پس چطور شده بود که با زمین-تخت هایی که باهاشان ظاهرا مخالف است مصاحبه میکند؟ آیا این، با این بدبینی گسترده به زمین-تخت ها بی ارتباط نیست که سرانشان متهمند وظیفه دارند بدبینی های به جای به وجودآمده نسبت به گزارشات ناسا و کیهانشناسی ایدئولوژیک پشت آنها را با ترویج خرافات، تخریب کنند؟! بنابراین ویسبکر بدبین میشود که متیس، کسی است که اطلاعات راست و دروغ را منتشر میکند تا بوسیله ی دروغ ها راست ها را هم خراب کند یا نظریات مخالف اثبات نشده ولی قابل مداقه را به محض ظهور، با گرفتن زیر پر و بال خود به گند بکشاند. دراینجا ویسبکر به همزمانی زیر سوال برده شدن قتل شارون تیت توسط افراد چارلز منسون، با زیر سوال برده شدن قتل جی.اف.کندی در عملیات مایلز متیس توجه میکند. ویسبکر با مایلز متیس موافق است که گزارش رسانه ای قتل های خانواده ی منسون و دادگاه مربوطه همه عملیاتی روانی برای خنثی سازی تب هیپی گری بودند و اگر الان چنان قتلی به دلایل مشابهی روی دهد اصلا چنین سر و صدایی دورش شکل نمیگیرد. ولی به نظرش وقتی کسی این ادعای خوشایند ویسبکر را در کنار ادعای ظاهرا ابلهانه ی قتل کندی به توطئه ی خودش مطرح میکند دیگر چه کسی ممکن است جرئت کند نظریه ی قلابی بودن دادگاه منسون را جدی بگیرد؟! ویسبکر اینجا کاملا شخصی میشود و در نامه ی سرگشاده اش عصبانی است که متیس، تمام قهرمانان امریکایی زندگی او از جک لندن گرفته تا باب دیلن را جاسوسان نیروهای شوم سیاسی معرفی کرده است. او برای این که اثبات کند متیس یک دشمن امریکا است، آغاز بیوگرافی خودنوشت متیس که به جای تولد و آغاز زندگیش با گرفتن دکترا از دانشگاه ویسکانسین شروع میشود را سوژه میکند و میگوید درحالیکه امریکایی ها معمولا برای دانشگاه از لغت کالج استفاده میکنند متیس از لغت یونیورسیتی استفاده کرده که معمولا انگلیسی ها استفاده میکنند؛ او بارها در نوشته هایش کلمات را با لهجه و حتی نام بریتانیاییشان مستعمل کرده و در جایی که امریکایی حتما اول کلمه THEاستفاده میکند متیس مثل خیلی از بریتانیایی ها THE را می اندازد. ویسبکر اینجا وارونه ی منظور خود حرکت میکند چون کاملا دارد فرض را بر این میگذارد که متیس، واقعا میخواهد قهرمانان امریکا را تخریب کند. او ناراحت است از این که با کسانی به زندگیش معنی داده که متیس با تخریب آنها میخواهد معنای زندگی یک نسل از امریکایی ها را نابود کند بی این که توجه کند بسیاری از این افراد فقط به خاطر این مشهور شده اند که مثل متیس، درحالیکه وانمود میکردند مخالف سیاست های امریکا حرکت میکردند درواقع در جهت آن حرکت میکردند. حتی علت این که مقاله ی او در مورد منسون و تیت برخلاف مقاله اش در مورد کندی ابلهانه نیست میتواند این باشد که بعد از تمام شدن تاریخ مصرف پایین آوردن تب هیپی گری، میخواهد از روسای هیپی ها و دیگر ضد فرهنگ (آنتی کالچر) های انقلاب فرهنگی دهه ی 1960 یعنی انقلابیون ظاهری سابقی که همه الان جزو کارگزاران فرهنگی ایالات متحده ی امریکا هستند اعاده ی حیثیت کند. جالب این که در مورد احتمال ساختگی بودن صحنه ی قتل جی اف کندی هم متیس اولین کسی نبود که چنین نظری داد. دالاس گلدباگ با نام مستعار اد گیارینی، اولین مطرح کننده ی این احتمال بود که برای ادعایش دلایلی هم داشت ولی شواهد او فقط به وسیله ی متیس مشهور و البته توسط او مصادره و در جریان به دست آوردن نتایجی بسیار متفاوت از آنها، مخدوش شدند. متیس هر از چند گاه به گلدباگ به عنوان یک منبع اطلاعات غلط حمله میکرده است. شاید یکی از گناهان گلدباگ این بود که مدعی بود نسب تمام خاندان های قدرتمند جهان، به یهودی های خزری میرسد. این برای متیس که به ریشه ی یهودی خود معترف است، خوشایند نیست چون فنیقی هایی که از راه دریا می آیند خیلی سرراست ترند تا یهودی های زمین رویی که در کشورهای مختلف سرگردان و با اقوامی مثل خزرها ترکیب میشوند و بعد به سفر خود ادامه میدهند. دانایان قصه نویس یهود ی ها را با عنوان "کاهن" ها میشناسند که در اروپا به COHEN معروفند اما تلفظ هایی مثل COHN هم دارند که به ریشه ی فنیقی کلمه نزدیک تر است. درنتیجه ی درهم آمیختن یهودی ها با تاتارهایی مثل خزرها، همین ریشه به صورت های کان، خان و خاقان تبدیل به یک لقب موفق ترکی-مغولی شده و در تمام آسیا پیچیده و حتی در چین و کره به صورت "هان" به معنی پادشاه درآمده است. یهودی های فنیقی تبار مزبور، مستقیما از شامات به اوراسیا و دربارهای تاتاری نرفته اند. آنها ابتدا در ترکیه ی جنوبی ساکن شده و در اتحاد با بومیان، حکومت کومان یا کوماگن را ایجاد کرده اند که احتمالا همان خاندان بیزانسی کومننوس است و از طریق آمیختن با اسکیت ها به غرب رفته و روم مقدس را برای خود ایجاد کرده است. بنابراین یهودی ها در پیشروی خود به سمت اروپا و ایجاد جهان جدید بوسیله ی ناوگان های دریایی استعمارگران اروپایی، با چندین ملت مختلف درهم آمیخته و لایه های گوناگون معرفتی و فرهنگی را روی هم تلنبار کرده اند که ساده سازی افراطی مطلب با خلاصه کردن یهودی به کشتی ران های سرراست فنیقی، تا حدود زیادی در جهت پنهان کردن این لایه ها انجام میگیرد. متیس تمام حکام، هنرمندان، فیلسوفان و مخترعان تاریخ را از خاندان های سرشناس فنیقی میخواند و هیچ شانسی برای امکان نابغه بودن پلبین ها یا بومیان سرزمین های تحت تصرف فنیقی ها باقی نمیگذارد. زمانی که نظریه ی تارتاریا درباره ی ریشه گرفتن تمام تمدن ها از یک امپراطوری جهانی تاتاری را موضوع نظرخواهی او کردند، گفت که تارتاریا (امپراطوری تاتارستان) یک افسانه است ولی اگر هم وجود داشت، خان های تاتار همه فنیقی بودند. "جاگ هوند" ضمن مشکوک بودن به قدمت 5500ساله ی فنیقی های مایلز متیس و ابراز احتمال به این که فنیقی ها و کل تاریخ بشر بیشتر از چند صد سال قدمت ندارند (امپراطوری فنیقی قرطاجه یا کارتاژ هرگز توسط یک روم خیالی بیش از 2000ساله نابود شده و با انتقال به ونیز، مستقیما وارد اروپای مدرن شده است)، اشاره میکند که مطالب اصلی تمدن فنیقی مایلز متیس، در کتاب شبه مذهبی "نفرین کنعان" از یوستیس مولینز آمده است، ضمن این که مطابقت هایی با نظریه ی خزندگان باستانی دیوید ایک دارد (اگرچه مایلز متیس، دیوید ایک را "مخالف کنترل شده" میخواند که البته افشاگری بزرگی نکرده است)؛ مطالب دیگر متیس درباره ی قتل شارون تیت و غرق شدن کشتی تایتانیک هم با زبان و سبک نوشتاری بسیار نزدیک، در مطالب فردی به نام نوئل جی هدلی دیده میشود گویی که تیمی از افرادی با نظریه های توطئه ی یکسان و مطالبی کمی متفاوت برای هدفی واحد به خدمت گرفته شده باشند. تا زمان حال میشده هر روایت تاریخی یا داستانی یا فرهنگی را تا اطلاع ثانوی رسمی نگه داشت و بعد عوض کرد. چون تنها چند نسل است که مردم جهان، دارند چیزهایی درباره ی تاریخ "ملی" خود میشنوند. در این تاریخ ها سال و ماه و روز هر کدام از اتفاقات زندگینامه ی تمام افراد روشن و مشخص است و این درحالیست که تا کمتر از صد سال پیش، تقریبا در تمام کشورها کمتر کسی میدانست سالروز تولدش کی بوده و اصلا چند سال سن دارد. این همه شخصیت تاریخی فقط به درد اشرافی میخورد که آنها را اختراع کرده اند و بنابراین مایلز متیس وقتی ادعا میکند تمام این اشرافیت ها فنیقی بوده اند، حداقل درباره ی فنیقی بودن محتوای این شخصیت های افسانه ای –بنا بر تعریفی که از متیس از فنیقی ارائه میدهد- راست میگوید ولی توجه کنیم که هر کدام از این افسانه ها به اندازه ی بقیه ی محتواهای فنیقی-یهودی، از لایه های مختلف فرهنگی تهیه شده اند و باید مثل بعضی میوه ها برای مصرف، پوست کنده و از الیاف پاک شوند.:
“IS MILES MATHIS IS REAL? IS THE PHOENICIAN NAVY BEHIND EVERYTHING?”: JIM DUYER: STOLEN HISTORY: 14SEP2020

به نظر میرسد تمام تولیدات بشر از دیرباز تاکنون در همین وضعیت چند لایه گیر کرده اند و انتظار بی جای بیشتر ما از این که آنها به اندازه ی تعلیمات دینی خاخام ها و کشیش ها و ملاها سرراست و با دستورالعمل واحد کار کنند است که نگذاشته از آنها استفاده کنیم. هر چیزی که در زمین به وجود بیاید مثل خود زمین طبیعی، ناهموار و پر دست انداز است. فقط انسان است که میخواهد ناهمواری ها را صاف و یکدست کند همانطورکه زمین ناهموار را آسفالت کرده است. ولی حتی برای محض خاطر شهرسازی هم که شده است نمیتوان افق یکدستی در زمین ایجاد کرد و هرچقدر چشم انداز شما از زمین گسترده تر باشد، ناهمواری های بیشتری را جلو چشم خواهید دید.

نظمی که از این بینظمی متولد میشود در افسانه ی آفرینش کلدانی منعکس شده است. تهامات الهه ی هرج و مرج که از جنس آب و مانند آن بی شکل است توسط مردوخ مقتول میشود و از جسدش زمین و آسمان آفریده میشود. یعنی جنس نظم طبیعت از جنس بی نظمی هیولای هاویه است. سربانه همسر مردوخ و ملکه ی خدایان، به عنوان الهه ای که در جایگاه تهامات نشسته است، شکل به روز شده ی بی نظمی است. آشوری ها او را با عیشتار الهه ی زهره جایگزین کرده بودند. یک دلیلش این بود که عیشتار، الهه ی شیرها است و شیر مظهر قدرت است. قدرت انسانی به این دلیل با قدرت سلطان درندگان مقایسه میشود که نظم انسانی با طغیان علیه دنیای وحوش ولی از درون آن برخاسته و درست مثل نظم جنگل که بر بی نظمی نبرد جانوران بر سر هوی و هوس هایشان استوار است، با سلسله مراتب و امتیازات ناهماهنگ همراه است. از این جهت، زهره مکمل خورشید است که شیر، تجسم حیوانی او به شمار میرود. زهره معمولا در لحظات طلوع و غروب خورشید در آسمان ظاهر میشود و در این دو حالت، به ترتیب به ستاره ی صبح و ستاره ی غروب نامبردار است. در بین النهرین، معمولا زهره را با یک گل رز هشت برگ نشان میدادند و تمثال خدای جوان خورشیدی در مصر که از روی یک گل هشت برگ در آب متولد میشود، ظاهرا رابط زهره با خورشید است. زهره همچنین مانند خورشید در غرب زمین غروب و بعدا دوباره از شرق طلوع میکند. ازاینرو عیشتار هم مانند خدای خورشیدی، سفری به جهان زیرین دارد که از آن سالم برمیگردد. تغییرات حرکات خورشید در طول سال، فصل ها را رقم میزند که از روی تغییرات گیاهان شناسایی میشوند. تموز خدای گیاهان، خدای فصل ها است و با خزان طبیعت میمیرد و با بازگشت سرسبزی طبیعت از جهان زیرین به در می آید. وی شوهر عیشتار است. با توجه به این که زهره یک خدای دوجنسه است و در جای خود، مرد و در جای خود، زن میشود، ظاهرا عیشتار به عنوان زهره ی مونث سفر کننده به جهان زیرین، نسخه ی مادینه ی تموز نیز هست. اما برعکس خورشید و تموز که بر اساس نظم مشخصی به جهان ما رفت و آمد میکنند، نظم رفت و برگشت زهره بر باستانیان آشکار نبوده و هیچ کس نمیتوانسته بفهمد او کی ها ممکن است در آسمان ظاهر شود و کی ها نشود. بر همین اساس، سفر عیشتار از خانه اش در اوروک به شهرهای بین النهرین و مدت اقامتش در آنها نیز مشخص نبوده و هیچ کس نمیتوانسته مطمئن باشد که الهه درخواست های او را برای کمک خواهد شنید یا نه.:

“the rosette symbol”: aratta.wordpress.com

دراینجا میتوان ربط قدرت سیاسی و بی نظمی را در این دانست که هر دو جایزند در نظر عموم مردم جامعه بسیار بی قانون و شلخته و آزاردهنده ی اعصاب باشند. اتفاقا بین قدرت گرایی و اعصاب خراب در آدمیزاد به طور کلی هم ارتباطی وجود دارد. هر فردی دوست دارد در زندگی پیشرفت کند و در صورت داشتن اعتماد به نفس بسیار برای پیشرفت، در صورت شکست، احتمالا کاملا به جهت عکس حرکت میکند. هر فردی که کار بزرگی را شروع میکند بخصوص اگر سیاستمدار باشد انتظار سختی موقت را دارد و میخواهد مثل خدایی باشد که به جهنم هبوط میکند و پیروزمندانه برمیگردد. اما در صورتی که این ادای خدایان درآوردن مثل حرکات زهره و زمان از تاریکی درآمدنش غیر قابل پیشبینی از آب دربیاید آن وقت تا حد میل به خودکشی وارونه میشود. روانشناسان تکاملی این موضوع را با تحقیقات علمی نشان داده اند و آن را بیش از این که به نفع روان آدمیزاد باشد به نفع ژن های آدمیزاد و بقای نوع آنها به واسطه ی بقای نوع آدمی تشخیص داده اند. راندولف نسه دانشمند امریکایی مینویسد:

«جان پرایس، روانپزشک بریتانیایی، موفق شد از طریق مشاهده ی رفتار مرغ ها به نتایج مهمی در مورد کارکرد علائم افسردگی دست پیدا کند. مرغ هایی که در یک مبارزه شکست میخورند و درنتیجه جایگاهشان در سلسله مراتب پرندگان تنزل پیدا میکند، از تعامل اجتماعی پرهیز کرده و رفتاری فرمانبردارانه از خود نشان میدهند و به این ترتیب، احتمال حمله ی بالادستی ها کاهش می یابد. پرایس، این تحقیق را بر روی میمون های وروت نیز انجام داد. آنها در گروه های کوچکی متشکل از چند نر و چند ماده زندگی میکنند. نر ممتاز، که عملا شانس جفتگیری با همه ی ماده ها نصیبش میشود، بیضه هایی به رنگ آبی روشن دارد. البته این تا زمانی است که عاقبت در مبارزه به میمون نر دیگری ببازد. آن وقت مثل توپ در خودش جمع میشود، خودش را به عقب و جلو تکان میدهد، از همه کناره گیری میکند، بیضه هایش به رنگ خاکستری مات درمی آید و رفتاری افسرده از خود نشان میدهد. پرایس این علائم را نشانه ی "تسلیم غیر ارادی" میداند. با نشان دادن این که تهدیدی برای کسی نیست، از مورد حمله قرار گرفتن توسط نر ممتاز جدید فرار میکند. بهتر است تسلیم شوی و تسلیم شدنت را نشان بدهی تا این که مورد حمله قرار بگیری. پرایس برای به کار گرفتن این ایده ها در کلینیک، به همکاری با دو روانپزشک به نام های لئون اسلومن و راسل گاردنر پرداخت. آنها مشاهده کردند بسیاری از جلسات افسردگی به خاطر عدم پذیرش از دست رفتن موقعیت برتر در یک رقابت، تشدید میشوند. از نظر آنها بی حوصلگی، پاسخ طبیعی به باخت در رقابت، و افسردگی، نتیجه ی تلاش پیگیر و بیهوده برای دست یافتن به جایگاه برتر است. آنها این وضعیت را "شکست خوردن در شکست" نامیدند، محققان دیگر، خصوصا روانپزشک بریتانیایی، پل گیلبرت، این ایده را بیش از پیش بسط دادند. آنها موقعیت های استرس زای گوناگون در زندگی را از دست دادن جایگاه در نظر گرفتند و مشاهده کردند بسیاری از بیماری ها زمانی بهبود پیدا میکنند که از تلاش بیهوده برای پیروزی در یک رقابت بر سر جایگاه دست میکشند. جان هارتنگ، مردمشناس، به صورت مستقل، گونه ی دیگری از همین نظریه را با نامگذاری جذاب "فریب نزولی" مطرح کرد. به عقیده ی او، قرار گرفتن تحت فرمان کسی که توانایی های کمتری دارد، یک وضعیت خطرناک محسوب میشود. در این وضعیت خطرناک، تمایل طبیعی به نشان دادن توانایی ها و داشته های خود، به چشم تهدید نگریسته میشود و میتواند حتی باعث طرد شدن از گروه شود. راه حل؟ "فریب نزولی"، به این معنی که باید توانایی های خود را به قصد فریب دیگران پنهان کنی. بهترین راهکار میتواند این باشد که خود را قانع کنید ارزش و توانایی هایتان ازآنچه خود تصور میکنید کمتر است، الگویی که تا حدی شبیه به جلوگیری از بروز احساسات و خودتخریبی ای است که فروید به اضطراب اختگی نسبت میدهد... نظریه ی تسلیم تکاملی در مورد بسیاری از بیماران مبتلا به افسردگی که برای درمان به من مراجعه کرده اند، مصداق داشته است. چه بسا همسرانی که برای حفظ زندگی زناشویی خود، دستاوردها و حتی درک خود از توانایی هایشان را محدود جلوه میدهند. استراتژی اجتماعی فریب نزولی، از حمله ی افراد پرقدرت جلوگیری میکند، اما به قیمت بروز علائم افسردگی. وکیلی جوان و جاه طلب به من مراجعه کرد که از فریب نزولی استفاده نکرده بود. او کاری فوق العاده به مشتریان عرضه کرده بود که ایده های یکی از شرکای اصلی را بی ارزش میکرد. به زودی این شریک اصلی شروع به خراب کردن چهره ی وکیل جوان کرد. وکیل جوان به زودی افسرده شد.» ("دلایل خوب برای احساس های بد: چرا اضطراب، افسردگی، پرخوری، بی حوصلگی و... وجود دارند؟": راندولف ام.نسه: ترجمه ی بنفشه شریفی خو: نشر پندار تابان: 1402: ص3-141)

دراینجا شاید بخصوص دیدگاه ریچارد داوکینز اتئیست به ذهن بیاید که معتقد بود ژن ها انگل هایی هستند که بدن ما را تصرف کرده اند و روان ما را به نفع خود دچار تحریف کرده اند. این، زیاد از موضوع مسخ شدن توسط اجنه به دور نیست، بخصوص وقتی یک فارسی زبان باشد که موجودات فیزیولوژیک کوچکی که بدنتان میزبانشان شده است را "انگل" بنامید. این کلمه با ریشه ی انگلوساکسون انگلیسی ها مرتبط است. ساکسون ها "انگلوسگ نامیده میشدند که در زبان لاتین به معنی جن یا موجود فراطبیعی است و اکنون همین کلمه به صورت "انجل" angel به معنی فرشته استفاده میشود. جن ها معمولا ارواح طبیعت و به اندازه ی نیروهای کور غریزی حاکم بر جانوران غیر انسانی، بیرحم تلقی میشوند، شاید به خاطر این که به اندازه ی کرم ها و میکروب ها بی عاطفه و بی وجدانند و در قدرت سیاسی انسان ها نیز کسانی بیشتر بخت راه یافتن به مدارج بالای قدرت را می یابند که از همه بی عاطفه تر، بی وجدان تر، و به همان میزان "جن زده تر" هستند و از موقعیت جدید خود در قدرت برای جن زده کردن تمام جامعه استفاده میکنند.:

«نقل قول آغازین ما از آپوکریفای یوحنا است ، یک متن نگ حمادی که به طور گسترده توسط نویسنده ی عمیقاً روشنگر جان لش مورد بحث قرار گرفته است . آنچه در مورد آن بسیار نفس گیر و چالش برانگیز است این است که ذهن عمیق قدمت و حقیقت احتمالی و ارتباط آن با زمان حال را تشخیص می دهد. همانطورکه لش توضیح میدهد، این قسمت که دیدگاه گنوستیک ها را منعکس می کند:

"تفسیر آنها از "افسانه ی تماس" افشای بی نظیری از نفوذ بیگانگان با یک پیام هشدار دهنده ی قوی برای بشریت است. ممکن است به خوبی معلوم شود که دیدگاه غنوصی از مداخله برای بینش ما از خودمان به عنوان یک گونه ضروری است."
کلمه " الوهیت" در آن قسمت و در سراسر صفحات لاش کلیدی است. حتماً دچار سوء تفاهم پیش می آید و این سوء تفاهم خود نتیجه ی مداخله است. ما از طریق باورهای هذیانی درباره ی الوهیت از پتانسیل واقعی انسانی منحرف شده ایم. برای لش و گنوستیک ها ، خط الوهیت از طریق فرود ما از زمین - گایا - می آید و این ارتباط است که هدف حمله ی مهاجمان است. آنها در واقع نمی توانند کاری در مورد آن انجام دهند - این به سادگی وجود دارد - اما می توانند ما را فریب دهند تا به نفع دسیسه های خود به آن پشت کنیم، همانطورکه برای چندین دین اصلی ما پیش آمده است. خوانندگان ممکن است بخواهند صفحه ی Soul Technology لش از گنوسی‌های بت پرست (نه گنوسی‌های متأخر مسیحی) را مرور کنند. بحث های آن، آنها را شمن‌های قدرتمند توصیف می‌کند ، و اظهار می‌دارد که آنچه آنها با دید روشن خود می‌دیدند به همان اندازه برای درک ما و وضعیت امروز ما مهم است که در زمان خود. به نفوذ ، هشدار ، مداخله ، و خودبینایی اشاره دارد. تفکر متعارف، فکر تسخیر بیگانگان را رد می کند و ادعا می کند که اگر خطری از آن وجود داشت، تهاجم و تسخیر مدت ها پیش رخ می داد. لطفاً آن عبارت را با فهرست عناصر پارادایم ما در بالا ادغام کنید. به یاد داشته باشید: میدان حمله، روانی و ادراکی است. پس کجا باید به دنبال شواهد این تهاجم باشیم؟ در این صفحه سه بعد کنترل را مورد بحث قرار خواهیم داد:

کنترل درونی توسط بسیاری یا همه ما به عنوان موجوداتی که هستیم، چه از طریق ژنتیک یا از طریق اولین محیط پس از تولد، اگر نه قبل از تولد، متحمل شده است.

کنترل بیرونی یا اجتماعی -- بیرونی برای ما به عنوان افراد اما عمیقاً در ساختارهای اجتماعی ما تعبیه شده است، اما دوباره احتمالاً از طریق "درون" به معنای کار بر روی چند فرد بسیار قدرتمند.
کنترل انگلی با واسطه ی چیزی که در ما کاشته شده است، چه به صورت فیزیکی یا غیر فیزیکی به معنای "انگل های ذهنی" یا چیزی که "بدن های بالاتر" را آلوده می کند که در سنت های غیبی یا باطنی غیر غربی و غربی به خوبی شناخته شده است.

این ابعاد - با توجه به اینکه حتی وجود دارند، چیزی که باید در نظر گرفته شود - لزوماً مستقل از یکدیگر عمل نمی کنند. بنابراین سیستم‌های کنترل بیرونی ممکن است به گونه‌ای تنظیم شوند که از طریق ویژگی‌های ذاتی یا سیستم‌های انگلی تعبیه‌شده ( انگل‌ها ) عمل کنند.
کنترل بیرونی: این تصویر دامنه ی مشکل را نشان می دهد. این نشان می دهد که یک حمله ی گیره ای باعث ایجاد دیدگاه های جهانی به شدت رقابتی می شود، و البته این فقط در سطح بالایی است. هر شاخه از درگیری و مبارزه غوغا می کند. دیالکتیک هگلی و استفاده ی آن از تز و آنتی تز برای رسیدن به سنتز مطلوب به یاد می آید . اگرچه اغلب به عنوان یک روش فلسفی مورد انتقاد قرار می گیرد، اما یک تکنیک قدیمی کنترل اجتماعی است. در واقع فرآیند چگونه کار می کند؟ در ادامه با موضوع گرافیک «علم در مقابل دین»، در نظر بگیرید که چگونه وضعیت راحت کنونی به وجود آمد. همانطور که پل فون وارد (2004) نقل می کند، دانشمندان در دانشگاه های قرن هفدهم که توسط کلیسا تامین می شد، تحقیق در مورد معنای درونی کیمیاگری، عدد شناسی، طالع بینی، پیشگویی و مسائل معنوی را دنبال کردند. اگرچه این مستند نشده است، او متعجب است که آیا کلیسا نمی ترسد که علم گسترده و تهاجمی در نهایت شواهدی را کشف کند که کلیسا اسنادی را در مورد زندگی عیسی و یهوه و تاریخ جعل کرده است . شاید آنها نگران بودند که علم به مرور زمان برای معجزاتی که ادعا می شود مداخله ای از سوی خدای ماوراء طبیعی است، توضیحات طبیعی ارائه کند. از آنجایی که رهبران کلیسا می دانستند این نوع اطلاعات به طور بالقوه در دسترس است، معامله ای را بین سرمایه داران و محققان علم طراحی کردند. اگر مفروضات اساسی کلیسا را ​​زیر سوال نبرید، می توانید بودجه ی مورد نیاز برای تحقیقات علمی را در اختیار داشته باشید. این ترتیب کلیسا را ​​ممکن ساخت تا مردم را منفعل و ترسو نگه دارد و در عین حال انتقال از علم رنسانس به انقلاب صنعتی را تقویت کرد. کایل گریفیث در مقاله ی مهمان خود «مصالحه ی کوپرنیک: منشأ تعصب مادی در علم » دیدگاه دیگری درباره چگونگی ایجاد این ترتیب و معنای آن برای ما امروز ارائه می دهد. در "جنگ در آسمان" ​​(1988)، گریفیث لایه ی دیگری از کنترل‌کنندگان را معرفی می‌کند، به اصطلاح « تئوکراسی »، نیرویی که در پشت ادیان قرار دارد. و " کالج نامرئی " که استادانه دیالکتیک هگلی را برای شکل دادن به یک جامعه ی انسانی پیشرفته و فضانورد به کار می گیرد. دو گروه در تضاد شدیدی هستند. ما مهره های بازی آنها هستیم. مقایسه ی افسانه ی « جنگ در بهشت » با اسطوره‌های گنوسی لش گنوسیزم ، جنگ در آسمان ​​و بازارسال SETI در "تاسیس مخفی امریکا" از ، آنتونی ساتون (2004) به وضوح توضیح می‌دهد که چگونه روش دیالکتیک هگلی توسط انجمن‌های مخفی مانند Order of the Skull & Bones برای هدایت جامعه ی مدرن ما از طریق کنترل مطمئن سازمان‌های فرهنگی عظیمش استفاده می‌شود و همچنان ادامه دارد. راهنمای چی؟ گروه‌های کنترل به صورت دایره‌هایی در دایره‌ها ساخته می‌شوند که هر کدام دستورالعمل‌ها را از عضوی در مرکز خود دریافت می‌کنند که به نوبه ی خود به دایره‌ای عمیق‌تر تعلق دارد. هدف نهایی از دید ما گم می شود، مگر اینکه به خود جهان نگاه کنیم و بفهمیم که شرایطش هر چه باشد و به هر کجا که می رود، از عمیق ترین دایره ها هدایت شده است. این شرایط، البته، یکی از اصول به یادماندنی حواس پرتی از سیاره ی پرورش دهنده ی ما است.
کنترل درونی: این به این می پردازد که ما چه هستیم (از لحاظ ژنتیکی) و چگونه فکر می کنیم. موضوع ماهیت ذاتی ما و نحوه ی انعکاس آن مداخله(های) بخش زیادی از باقیمانده ی این صفحه را اشغال خواهد کرد. برای درک اینکه کنترل یا مداخله ی درونی چگونه کار کرده است، باید بتوانیم خود را بررسی کنیم. منظورم این است که ما در خودمان - یا روانشناسی ما اگر تنوع مداخله ی لش را بپذیرید، یا به طور معمول ژنتیک ما - نتایج یک یا چند "تهاجم" را مجسم می کنیم. اگر چندین مرحله از تهاجم وجود داشته باشد، نتایج ممکن است لایه لایه باشند. آیا ما در ساختار روانی و/یا ژنتیک خود لایه بندی می بینیم؟ ما قطعا انجام می دهیم. من روش جدیدی را برای نگاه کردن به این موضوع پیشنهاد می کنم. در اینجا نقل قول دیگری است:

افسانه

گروه‌هایی از موجودات پیشرفته به اینجا آمدند و سیاره‌ای را یافتند که در آن انسان‌های اولیه زندگی می‌کردند و سپس از نظر ژنتیکی آن را به شکل انسان مدرن ارتقا دادند. روح‌های کاملاً پیشرفته (این ما هستیم) وارد شدند و به خود اجازه دادند که به این تکامل انسانی جدید وابسته شوند. در آن مرحله، هنرهای تمدنی را می توان به این خلاقیت های ترکیبی آموزش داد.

پیشنهاد نفوذ و مداخله در امور انسانی در چندین صفحه ارائه شده است (به افسانه مصنوعی مراجعه کنید ). آن صفحه رابطه ی انسانیت را با گروهی مرموز از کنترل کنندگان بررسی می کند. در حمایت از مفهوم مداخله، صفحه اسطوره مصنوعی اطلاعاتی را منعکس می‌کند که در بسیاری از زمینه‌ها ظاهر شده‌اند، که مطمئناً بیشتر خارج از پارادایم استاندارد است. می‌توانید آن را در گزارش‌های تماس با بشقاب پرنده‌ها، مطالعات آزادانه ی ادبیات تمدن‌های باستانی، تفسیرهای آینده‌نگر از ژنتیک انسان و بقایای فسیلی، و افسانه‌های غیبی/متافیزیکی که پیشنهاد شده است، بیابید. سؤالی که بلافاصله پیش روی ما قرار می گیرد این است که آیا این دو گزاره - گزاره ی گنوسی آغازین و موضعی از این صفحات - می توانند به اندازه ی کافی با هم تطبیق داده شوند که یک موقعیت اولیه ی واحد برای کاوش در اینجا ایجاد کنند یا نه. گروهی سعی کردند بر بشریت غلبه کنند. در مقابل گروه‌هایی از موجودات پیشرفته به اینجا آمدند و سیاره‌ای را یافتند که در آن انسان‌های اولیه زندگی می‌کردند و سپس از نظر ژنتیکی آن را به شکل انسان مدرن ارتقا دادند.

گنوستیک ها : حمله روانی و ادراکی بود
افسانه ی مصنوعی : "حمله" شامل "ارتقای ژنتیکی" بود
هر دو : برخورد در اینجا بین نژادهای از پیش موجود رخ داد.

این مقایسه موضع کلیدی را در توصیف لش از عرفان برجسته می کند: دستکاری های ژنتیکی واقعی اتفاق نمی افتد. آنها با استفاده از فناوری واقعیت مجازی شبیه سازی شده اند.
تا آنجا که به Open SETI مربوط می شود، این یک سوال باز و یک سوال فوق العاده مهم است. تفکر انسان برتر از آنها بود و چیزی در مورد لذت و زیبایی آنها خاموش است. و ما «الوهیت» داریم; آنها فاقد آن هستند. به همین دلیل است که آنها فقط با فریب موفق می شوند . در مقابل روح‌های پیشرفته (این ما هستیم) وارد شدند و به خود اجازه دادند که به این تکامل انسانی جدید وابسته شوند. این دو موقعیت کاملاً موازی هستند. هر کدام حاکی از برتری ذاتی آگاهی انسان بر « آنها» ی اسرارآمیز است . ریشه این برتری می تواند «الوهیت» باشد. هر چه هست، این نیاز به کاوش دارد. در لش / عرفان، عمل از طریق فریب به دست می آید . درافسانه ی مصنوعی ، روح انسان به آن اجازه داده است . تناقض ذاتی وجود ندارد. ما هنوز ندیده ایم که آیا اصطلاح "روح" در لش / گنوستیک یافت می شود یا نه. پایان سست باقی مانده در مورد آموزش هنرهای تمدنی است.
کنترل انگلی: از مقاله ی ویکی پدیا در مورد انگل ها: "انگل ارگانیسمی است که در بافت زنده ی ارگانیسم میزبان زندگی می کند یا روی آن زندگی می کند." تعامل بیولوژیکی بین میزبان و انگل انگلی نامیده می شود. انگلی نوعی همزیستی است، با یک تعریف، اگر چه تعریف دیگری دارد. تعریف همزیستی انگلی را مستثنی می‌کند، زیرا مستلزم آن است که میزبان از تعامل و همچنین انگل بهره مند شود. انگل ها معمولا کوچکتر از میزبان خود هستند و مواد مغذی را از مایعات بدن میزبان جذب می کنند، اما این دور از یک استراتژی جهانی است. در واقع استراتژی های زیادی وجود دارد که مربوط به این است که انگل از میزبان خود چه می خواهد و چگونه انگل می خواهد آن را دریافت کند. دسته ی مهمی از استراتژی‌ها شامل اصلاح رفتار میزبان به منظور دستیابی به نتیجه ی مفید برای انگل است و لزوماً برای میزبان مفید نیست -- می‌تواند برای آن کشنده باشد. نمونه هایی که در طبیعت دیده می شوند عبارتند از زنبور انگلی Hymenoepimecis sp . که خود را به یک میزبان عنکبوت متصل می کند و آن را وادار می کند تا یک شبکه ی ویژه بسازد که توسط زنبور شفیره پس از کشتن و خوردن عنکبوت ( Parsite's web of death ) استفاده می شود. کرم مو نماتومورف انگلی در ملخ و جیرجیرک رشد می کند. وقتی بالغ می‌شوند، میزبان‌های خود را «شستشوی مغزی» می‌کنند و باعث می‌شوند که آنها در آب فرو بروند و کرم‌ها را قادر می‌سازند بیرون بیایند و برای یافتن جفت شنا کنند. ملخ‌ها یا جیرجیرک‌ها در این راه می‌میرند ( انگل‌ها ملخ‌ها را شستشوی مغزی می‌دهند تا شیرجه بروند ). نمونه های بسیار دیگری از انگلی در طبیعت را می توان ارائه داد. انگلی وجود دارد که به نوع خاصی از خرچنگ حمله می کند و تمام بافت نرم غیر ضروری داخل آن را می خورد، اما اصول اولیه ای را که امکان حرکت ---عضلات کلیدی، اعصاب بینایی و غیره را فراهم می کند، باقی می گذارد. سپس می تواند این خرچنگ نیمه توخالی را تصاحب کند و از آن به شیوه ی یک ستوان امپراتوری در فانتزی جنگ ستارگان استفاده کند. هاری توسط یک انگل ایجاد می‌شود و نوع خاصی از جنون ایجاد می‌کند که باعث می‌شود یک پستاندار آلوده، حتی یک انسان، بخواهد گاز بگیرد یا باعث خونریزی با پستانداران دیگر شود و در نتیجه یک ناقل، یک راه انتقال انگل باز کند.... نکته اینجاست که انگلی می‌تواند شکلی از تعامل نه تنها بین اشکال حیات در طبیعت، بلکه بین ما و انواع دیگر موجودات باشد، خواه آن‌ها را فرازمینی بنامیم یا هر چیز دیگری . و این تعامل قادر است میل و قصد انسان ها را اصلاح کند و رفتاری را اعمال کند که کاملاً با ماهیت قبلی آنها بیگانه است ، اما احساس می شود به خواست خود آنهاست. جالب است، مگر نه؟»:

“the controllers agenda: Gnosticism, archons/greys”: GERRY ZEITLIN: OPENSETI.ORG

تا اینجا خیلی چیزها روشن شد: انگل ها افراد خاصی را آلوده میکنند و بعد، از بعضی از آن افراد، برای آلوده کردن یک جامعه استفاده میکنند؛ هم از طرق نرم افزاری و هم از طرق سخت افزاری. حالا باید یک ملاحظه ی دیگر را به انجام رساند: وقتی فردی در بافت خاصی از بدنش مثلا اینطورکه اینجا به نظر می آید در مغزش، تحت کنترل انگل ها قرار گرفته است، معنیش این نیست که تمام بافت ها و اعضای بدن او نادرست و غلط کار میکنند و به درد نخورند. ممکن است بعضی از آنها به خاطر عملکرد انگل، دچار نقصان هایی شده باشند ولی هنوز فواید زیادی برای فرد و اطرافیانش دارند. پیکره ی فرهنگی یک جامعه حتی بسیار بزرگتر است و به هیچ وجه معنی ندارد که به خاطر اعمال غلط مغز سیاسی این پیکره ی فرهنگی، همه ی ارزش های آن و با آنها کل پیکره دور ریخته شود تا یک مغز انگلی معیوب دیگر بیاید و وضع حتی پریشان تری ایجاد کند. شاید لازم باشد دقت کنیم که جامعه با فرد یک تفاوت بارز دارد و آن این که مغزهایش بیش از یکیند و جایی که سلول ها بتوانند رابطه ی مغز خود با مغز انگل زده ی بیمار سیستم را به حداقل برسانند کمتر از آن زیان خواهند دید.

مطالب مرتبط:

احساس پوچی عمومی: چاقوی دو لبه ی سیاست که اکنون در حال بریدن دست صاحبش است.

پادشاهی اسمودئوس شیطان: مرحله ی نوین انقلاب ایران و ثبات گفتمانش برای اوج گیری در آینده

آیا انقلاب ایران، یک آغاز جدید برای تاریخ است؟!

تالیف: پویا جفاکش

این، آرم گائودیاماتا در یک نسخه از هندوئیسم به نام گائودیا ویشنوئیسم است که سات-کونا در شش نقطه (سات) از شش ضلعی آن، شش نعمت را قرار داده است: شهرت (یاسا)، زیبایی (سری)، دانش (جنانا)، انصراف (وایراگیا)، ثروت (آیسوارا)، و قدرت (ویریا). به طرز جالبی، این نعمت ها حامل و مشوق نوعی جاه طلبی هستند که با درآمدن شش ضلعی به شکل ستاره ی داود یهودیان نسبت مستقیم دارد. درست مثل یهودیت، از انسان ها انتظار میرود که در راه به دست آوردن این نعمت ها تلاش کنند و رنج ببرند حتی اگر این رنج، بیهوده و عذاب آور به نظر برسد. ظاهرا یکی از دلایل درآمدن مسیح از دل یهودیت هم همین بوده که چنین رنجی را طبیعی جلوه دهد. خود خدا –و فقط یهوه ی یهودی ها اجازه دارد خدا باشد- به شکل انسانی به نام عیسی مسیح درآمد و به خاطر ادعای شاه یهودا بودن، به طرز فجیعی شکنجه و مقتول شد تا بگوید بشر در رنج بردن در راه افتخار و قدرت، تنها نیست. در کابالا که به وحدت وجود اعتقاد دارد دیگر حتی انسان به خودی خود نیست که در راه به دست آوردن ارزش های زندگی مادی، رنج میبرد، چون همه ی موجودات، یک تکه از خدا هستند و آن آدم فقیر و بی چیزی که به شدت احساس درماندگی میکند یک تکه از خدا است که دارد از فقر رنج میبرد. این وحدت وجود است که یهودیت را با هندوئیسم متحد میکند. کریشنا که در نسخه ی انسانی ویشنو بودن، همتای کریست/مسیح در نسخه ی انسانی یهوه بودن است، در حالی که ظاهرا ارابه ران بی اهمیت شاهزاده ارجونا است هویت واقعی خود را که خدای ویشنو در قالب تمام جهان مادی با رودخانه ها و دریاها و جنگل ها و صحراها و موجودات زنده ی درون آنها است بر ارجونا آشکار میکند. در گائودیا ویشنوئیسم، ویشنو/واسو دوا، از طریق برابری با پوروشه یا پرجاپتی، حتی تصویر دقیق تری از مسیح به دست میدهد. پوروشه خدایی است که میمیرد تا از جسدش جهان مادی پدید بیاید همانطورکه یهوه در قالب مسیح با رنج و درد میمیرد تا جامعه ی نوینی با اسلوب ارزشمداری خاص برآمده از زندگی مسیح خلق کند که خدایانش سیاستمداران آن جامعه اند چون چنین سیاستمدارانی در به دست آوردن هر 6نعمت گائودیاماتا موفق به نظر میرسند. اتفاقا گائودیا ویشنوئیسم هم مثل مسیحیت دارای تثلیث است ولی تثلیثش کمی متفاوت تر و البته اصیل تر از تثلیث مسیحیت کاتولیک رومی است. سه خدای تثلیث گائودیا ویشنوئیسم، پراماتما، بالاراما و کریشنا هستند. این سه خدا ریشه در سه تجسم خداوند سامی دارند که به ترتیب عبارتند از ال، بعل و آدون. تجسم اول که ال، الی، علی، ایلو و اله نام دارد، در لغت هندی "هری" به معنی مقدس که بیشتر برای کریشنا به کار میرود همچنان دیده میشود. او خدا را در برترین تجلیش نمایندگی میکند که تمام تجلی های مادی و غیر مادی او را در بر میگیرد. بعل یا یاهو، تجلی او در جهان مادی و متشبه به پسر ال است و روح حاکم بر جهان مادی را نشان میدهد و در ارباب انواع ضرب میشود. آدون، روح حاکم بر هر فرد موجود زنده بخصوص انسان است و به مانند موجودات زنده چرخه ی رنج و تغییر و مرگ و رستاخیز را تجربه میکند و ازاینرو در قالب تم یا تاموس یا تموز یا آدونیس بیشتر به سبب یک ایزد که میمیرد یا سقوط میکند و به جهنم تبعید میشود و دوران سروری را پس میگیرد تصویر میشود. او در طی این چرخه به خورشید تشبیه میشود چنانکه تم به صورت آتوم، و آدون به صورت آتون در مصر، خدایان خورشیدی هستند. ریشه ی لغت در صورت جدا کردن "ن" و "م" تعریف از آن، با لغات یونانی AUTOS یعنی خود و ONTUS یعنی هستی مرتبط است. رهایی از مصائب وارد شده در جهان مادی که به رهایی آدون مرتبط است با مضمون "موکشا" (رهایی) در هندوئیسم مرتبط است. با این حال، همه قادر به این رهایی نیستند و فقط کسی که با بعل یا روح جهان مادی ارتباط نزدیکی پیدا کرده باشد به سرچشمه ی سروری الهی خود در ال یا پاراماتما دست می یابد. این بعل، در هندی بالادوا (یعنی بعل خدا) است که بالاراما تجسد انسانی او است و کریشنا به سبب اتحاد با او قدرتمند است. در گائودیا ویشنوئیسم معمولا وقتی از بالاراما صحبت میشود، نیتیاناندا پرابهو منظور است که محبوب معنوی شری چایتانیا تجسد کریشنا و درواقع کریشنای اصلی در دوران حکومت مغول ها بر هند بود. بیشتر آموزه های بنیادی درباره ی ارتباطات ذکر شده در یکی از منابع مرتبط با فرقه ی چایتانیا یعنی "سری چایتانیا کاریتامرتا" نوشته ی کرسناداسا کاویراجا گوسوامی آمده است. ویشنو در آن، بارها سان کارسانا نام میگیرد که همان سری کریشنا یا هری کریشنا است. مطابق این متن «در اقیانوس علّی، مها ویشنو گسترش اولیه ی پوروشا از سانکارسانا قرار دارد. این مها ویشنو نگاه خود را بر انرژی مادی قرار میدهد و با انعکاس بدن متعالیش، خود را در عناصر مادی ادغام میکند.» مسیر طی شده با آرمیدن ویشنو بر بستر مار چند سر سشا بر روی امواج آب های آغازین و درآمدن یک گل نیلوفر آبی از ناف او ربط می یابد زمانی که برهما خدای خالق از این گل نیلوفر آبی برمیخیزد و جهان جدیدی خلق میکند. در منبع فوق میخوانیم:

متن102: «از ناف او گل نیلوفر آبی بیرون آمد که زادگاه خداوند برهما شد.»

متن103: «در ساقه ی آن نیلوفر آبی، چهارده جهان بود. بنابراین پروردگار متعال، به عنوان برهما، کل خلقت را آفرید.»

نیلوفر آبی دراینجا از ناف می آید که تلویحا به معنی مرکز است و گیاه مزبور، جانشین درخت کیهانی است که زمین را در مرکز دنیا به آسمان وصل میکند. در انسان ها این درخت با عصا عوض میشود و عصا وسیله ی نمادین رهبران و پیامبران است ازجمله موسی که عصایی داشت که به مار تبدیل میشد و یک عصای دیگر با مار برنزی بر آن را وسیله ی درمان بیماری کرد. در انجیل یوحنا (3 : 15-14) آمده است: «همانطورکه موسی مار را در بیابان برافراشت پسر انسان نیز باید برافراشته شود تا هر که به او ایمان دارد هلاک نشود بلکه حیات جاودانی داشته باشد.» دراینجا عیسی بالای صلیب با مار برنزی روی عصا و از طریق او با درخت کیهانی این همان میشود. ازاینجا همچنین نتیجه میگیریم که نیلوفر آبی برهما که عیسی را بالای صلیب نشان میدهد دنباله ی مار سشا است که ویشنو بر آن خوابیده است. نیلوفر آبی را در داستان به دنیا آمدن هلیوس فانس خدای خورشیدی خالق جهان در یک اسطوره ی یونانی نیز داریم که با شکلی از هورس خدای خورشید مصری تطبیق میشود. در داستان هورس، این نیلوفر آبی از رود نیل برمی آید. کلمه ی نیل، تلفط قبطی لغت "نهر" به معنی رودخانه است که منشا نام گرفتن ویشنو خوابیده بر آب ها به نارایانا است. نارایانا را همچنین میتوان به عنوان "ناهارین" یا "ناهاریم" به معنی سرزمین نهرها برای بین النهرین متصل کرد که با لغت "میزرائیم" یا "مصر" برای خاستگاه موسی قابل جمع آمدن است. میزرائیم میتواند از مهرائیم و از طریق آن "مری" به معنی آب ها بیاید. عنوان مریاموس برای خدای آب های رومی با آن مرتبط است. مریاموس پدر «تیبر» خدای رودخانه ای به همین نام است که شهر رم در جوار آن شکل میگیرد. مریاموس را میتوان معادل نرئوس خدای دریا گرفت که نام او هم از لغت "نهر" می آید. اما جالب است که مریاموس با مریم یا ماریا مادر عیسی هم قابل جمع آمدن است. این مادینه سازی در "سری چایتانیا کاریتامرتا" هم بروز میکند و ویشنو را در جیوا یا عنصر مادینه ی هستی منعکس میکند.:

متن41: «سان کارسانا بسط دوم گسترش شخصی واسو دوا برای سرگرمی است و از آن جایی که او مخزن همه ی موجودات زنده است، گاهی اوقات به او جیوا میگویند.»

متن42: «درآنجا [در آسمان روحانی] ویژگی شخصی بالاراما به نام مهاسانکارشانا پناهگاه انرژی معنوی است. او علت اولیه است، علت همه ی علل.»

متن45: «یک قدرت حاشیه ای وجود دارد که به نام جیوا معروف است. مهاسانکارشانا پناهگاه همه ی جیوا است.»

متن46: «سانکارشانا پناهگاه اصلی پوروشا است که این جهان از او آفریده شده و در آن منحل شده است.»

متن74: «بسط خود بالاراما مهاسانکارشانا نامیده میشود و قطعه ی او پوروشا، به عنوان کالا یا بخشی از یک بخش عمومی شمرده میشود.»

متن75: «من میگویم که این کالا، مها ویشنو است. او مهاپوروشا است که سرچشمه ی سایر پوروشاها است و همه چیز را فرا گرفته است.»

بنابراین دراینجا بالاراما از طریق برابری با جیوا که با شاکتی ها یا جنبه های زنانه ی ویشنو مثل لاکشمی تطبیق میشود، با رادا تجسد زمینی لاکشمی و معشوقه ی کریشنا برابر میشود و اتحاد کریشنا و رادا نسخه ای از اتحاد کریشنا و بالاراما معرفی میگردد و به اتحاد چایتانیا و نیتیاناندا فرافکنی میشود. به همین دلیل هم هست که متن204 میگوید ناروتاما داسا ساکورا بیان کرده است بدون رحمت بی بدیل نیتیاناندا پرابهو نمیتوان وارد امور رادا و کریشنا شد. با این حال، این هم موضوع مهمی است که برترین تجلی جیوا «مایا» الهه ی توهم است و مادیات در انسان ها ایجاد مایا یعنی وهم میکنند. علت مخالفت شدید مذاهب اسلام، غنوصی، پروتستان و مایاوادی هندو با تشبیه خداوند به موجودات زمینی نیز همین وهم آمیز بودن اشکال مادی است. مایا یا وهم، عامل اصلی ستیز انسان ها و نابودی و تخریب آنها به دست هم است. ازاینرو بالاراما با تجلی به جیوا، بیش از هر چیز به شیوا یا رودرا خدای نابودی و معروف به مهادیو تبدیل میشود. در گائودیا ویشنوئیسم، اسم شیوا بیشتر به صورت شامبو تلفظ و با بالاراما تطبیق میشود. رشد تجلی جیوا یا شاکتی که الهه است با به خواب رفتن شیوا و رقص جنبه ی زنانه اش کالی وحشتناک روی بدن بی حس او نشان داده میشود. این، جایی است که بالاراما هیچ کاری که نشانه ای از هوشیاری او درباره ی امور جهان داشته باشد از خود بروز نمیدهد و به نظر میرسد دنیا را به دست الهه ی هرج و مرج سپرده است، تصویری شبیه سپرده شدن جهان به سخمت الهه ی شیرگون وحشتناک برای مجازات نابودگرانه ی انسان ها در دین قبطیان. طبیعتا این تصاویر در زمانه های اختلافات فرمانروایان و قربانی شدن مردم در هرج و مرج اقتصادی-سیاسی ناشی از آن و حتی جنگ های ویرانگر پیش آمده برجسته میشوند و سیاستمداران خودبین میل به برجسته کردن تصویر هرج و مرج ناک خدای جهان مادی پیدا میکنند. در مصر، سیت در ایامی که خدای سترونی و نابودی تعیین شده بود بیش از هر خدای دیگری با "بعل" سامی تطبیق شد و ممکن است یهودیت که میخواست نظم جدیدی را ایجاد کند پیرو همین وضع، یاهو را از بعل جدا و به یهوه تبدیل نمود تا کسی با او به یاد بعلی که سیت بود نیفتد. همین دوگانگی را در دیونیسوس می یابیم که از اول یک خدای مهربان و اخلاقی بود ولی به تدریج تصویر وحشیانه ی او در قالب مروج کشتار و قربانی خونین، مصرف افراطی مواد مخدر و مشروبات الکلی، و عیاشی های هرج و مرج ناک جنسی جا افتاد و در افراطی ترین حالت خود، سابازیوس نام گرفت، لغتی که دقیقا همان صبایوت لقب یهوه است و سبع گون یعنی شیرمانند معنی میدهد کمااینکه هنوز هم پرکاربردترین نماد یهوه شیر درنده است. ویشنو نیز یک تجلی شیرگون وحشتناک به نام ناراسیمها دارد که احتمالا تصویر شیوا از روی او گسترش یافته است. پیوند این تصویر وحشیانه با شیر، در ارتباط مستقیم با جداناپذیری جهان مادی از زمان است. زمان، موجودات را به وجود می آورد و از بین میبرد و ازاینرو به شیری تشبیه میشود که فرزندان خود را میخورد. او را در قالب کرونوس یا ساتورن خدای زمان یونانی-رومی که فرزندان خود را میخورد در ظاهری انسان مانندتر باز می یابیم. کرونوس درنهایت توسط یکی از پسرانش که زنده مانده است یعنی زئوس یا ژوپیتر سرنگون میشود. ژوپیتر درواقع همان یهوه است. از طرفی زئوس و کرونوس از ابتدا خدایی واحد بودند. بنابراین انقلاب زئوس علیه کرونوس، معرف نوعی بازسازی در شخصیت یهوه است که با بازسازی متشرعانه ی یهوه صبایوت و تبدیل دیونیسوس به موسی نسبت دارد.:

“BALARAMA JAYANTI ADVENT OFFERING WITH VAISHNAVA REFRENCES TO THE THEOLOGY OF CHRIST REPISAL”: DAVID SHERMAN: GOLDSUNAURA: 22 AUG 2021

پس روشن است که یک سانسور فرهنگی عظیم در اروپا و شرق سامی رخ داده که پیشزمینه ی ذهنی اصلی آن در هندوستان که کمتر از نواحی پیش گفته دستخوش تغییرات فرهنگی به نفع یکتاپرستی یهودی شده بهتر باقی مانده است. یکی از مدارک درباره ی پیوستگی این پیشزمینه ی فرهنگی از اروپا تا هند، خود نام "هند" برای شبه قاره است که قبل تر برای مردمی در افریقا و خاورمیانه به کار میرفت. ژوزفوس به نقل از کلارخوس به نقل از ارسطو نقل میکند: «این مرد از نژاد یهودی و اصالتا اهل کوئله ی سوریه بود که نژادشان از فیلسوفان هندی است... گفته میشود که فیلسوفان در هند، CALANOI و یهودیان در سوریه به نام محل سکونتشان خوانده میشوند زیرا مکانی که در آن ساکن هستند یهودیه نامیده میشود. نام شهر آنها بسیار عجیب است. آنها آن را اورشلیم مینامند.» لاکاپله این کوئله را با کالح مقایسه میکند: یکی از کنسول هایی که بنابر منابع بروسوسی دروغین، نبوکدنصر شاه کلدانیان در کنار چندین کنسول آسیایی و کنسول مصر برافراشت. مگاستنس به نقل از بروسوس، از فتح لیبی (افریقای شمالی) و ایبری توسط نبوکدنصر میگوید. از مجموع نواحی یادشده به نظر میرسد امپراطوری نبوکدنصر بروسوس، به وسعت امپراطوری اسلام و درواقع نسخه ی دیگری از آن بوده باشد. از طرفی نبوکدنصر و پدرش نبوپلسر علیه سروری امپراطوری پیشین آسور یا آشور بر کلدانیان شوریدند و درواقع سرزمین های اصلی و مهم امپراطوری آشور را متصرف شدند. نام آشور از خدایی به همین نام می آید که در مصر، اسری یا ازیریس نامیده میشود و کهن الگوی شاهان مصر است که منابع یهود، آنها را فراعنه میخوانند. ازیریس به ورزاو متجلی میشود و به نظر میرسد ورزاو مقدس ازیریس، همان گوساله ی سامری است که موسی بتش را میشکند و یهود را به خاطر پرستش آن لعنت میکند. راجر صباح، نشان داده است که به اصطلاح مذهب مصر باستان شامل مذاهب آمون و ازیریس، درواقع نسخه ی قبلی یهودیت قبل از سانسور آن و ایجاد یک یهودیت جدید بر اساس کتاب مقدس مسیحی و بر اساس کارهای یونانیان بوده است. این، شاید بعضی مطالب غامض موجود در کتاب "علیه آپیان" منسوب به ژوزفوس فلاویوس را روشن کند. ژوزفوس، این کتاب را در پاسخ به نوعی نفرت نسبت به یهودیان در روم مینویسد که معتقد است از اتهامات آپیان ریشه گرفته است. آپیان یک نفر مصری بود که به کل تابع فرهنگ حکومت غالب یونانی درآمده بود و به آنتیوخوس شاه یونانی سوریه خدمت میکرد. او مدعی شده بود که یهودیان را در حال پرستش یک سر خر و آماده کردن یک یونانی بیگناه برای قربانی کردن خدایشان یهوه غافلگیر کرده است و این به آنتیوخوس سلوکی، بهانه ی تصرف معبد یهود و دخل و تصرف در مذهب یهودی را داده بود. ژوزفوس مدعی است این اتهامات دروغین بوده اند و آنتیوخوس که به پول نیاز داشت با این اتهامات واهی امکان پیدا کرد تا گنجینه ی معبد یهود را تصرف کند. به هر حال، ژوزفوس برای اعتبار دهی به یهود، به تخریب یونانی ها میپردازد و این تخریب گری، بعضی نکاتی را که در زمان جعل کتاب "علیه آپیان" در قرون وسطای متاخر بدیهی بودند ناخواسته افشا میکند. ازجمله ژوزفوس مینویسد که قدیمی ترین نوشته های یهودی هیچ چیزی درباره ی یهودیان نمیگویند و دلیلش را این می آورد که یونانی ها فقط با کشورها و اقوام سواحل دریا ارتباط داشتند و یهودی ها بسیار دور از دریا زندگی میکردند. پس نتیجه میگیریم که ورود یهود به جغرافیای یونانی یک اتفاق متاخر است. ژوزفوس همچنین یونانی ها را ملتی فاقد آگاهی ملی میخواند و درمقابل اقوام ثابت باستانی چون کلدانی ها، سوری ها، فنیقی ها و قبطی ها قرار میدهد. با این حال، وقتی میخواهد تاریخ یهود را توی سر یونانی ها بزند پای فنیقی ها را وسط میکشد و اختراع تمدن و الفبای یونانی توسط فنیقی ها را مطرح میکند درحالیکه زبان عبرانی یهود فقط یک شق از فنیقی است و فنیقی ها به پرستش خدایان دشمن یهوه معروف بوده اند. انگار یهودیت فقط در دوره ی متاخر تاریخ یونان از فنیقی گری مجزا شده باشد. مهمتر از همه ی اینها این که ژوزفوس درحالی از یهودیت دفاع میکند که جهانبینی حاکم بر کتاب های او کاملا مسیحی است. جروم استریدونی، کتاب های ژوزفوس را در رده ی ادبیات مسیحی طبقه بندی کرده و بده ی محترم، ژوزفوس را یکی از پدران کلیسا خوانده است. پس ظاهرا یهودیت واقعا توسط مسیحیت بازسازی شده است. این، ظاهرا با هویت خود ژوزفوس قابل جمع آمدن است. ژوزفوس در زندگینامه ی خود ادعا میکند یک فریسی است ولی هیچ صحبتی از تاثیرگذارترین فرد جریان فریسی در زمان خود یعنی یوحنان بن زکای نمیکند. جالب این است که کار ژوزفوس و یوحنان بن زکای هر دو به یک شکل پیش رفت و آن، پیشگویی امپراطور شدن وسپازیان ژنرال فاتح یهودیه بود. ممکن است یوحنان بن زکای و ژوزفوس دو نام برای یک نفر باشند. یوحنان بن زکای در ازای خدمت به وسپازیان، موفق به تاسیس یک مدرسه ی خاخامی در یاونه در جلیل در جوار دریاچه ی طبریه شد. به طرز مرموزی، یاونه معادل یاوان یعنی نامی است که یهودیان برای یونانیان استفاده میکردند یعنی انگار فریسی گری و اشرافیت یهود از یونان و با دستکاری های خود آنتیوخوس سلوکی در مذهب اورشلیم به وجود آمدند. حالا این را کنار این مطلب بگذارید که ژوزفوس به رم خدمت میکند و طبریه نام از امپراطور تیبریوس دارد که نامش مرتبط با رود تیبر رم است. در منابع فارسی، ترکی و عربی، روم و یونان یک موجودیت واحد و برابر با کل اروپا هستند. روم بر یک بستر تمدنی یونانی زبان در ایتالیا پدید آمد و همانطورکه از کتاب ژوزفوس برمی آید، در زمان او تازه لاتینی نویسی داشت علیه یونانی نویسی رشد میکرد. ژوزفوس حتی تمام اروپاییان به جز لاتینی زبان های رم را یونانی میخواند. جالب تر این که درحالی از یونانی نویسانی که علیه یهود نوشته اند ابراز انزجار میکند که هیچ صحبتی از نویسندگان لاتین همدوره ی خود چون سوئتونیوس، تاسیتوس، پلینی و سیسرون که همگی بر ضد یهود نوشته اند نمیکند، احتمالا به خاطر این که نوشته های این نویسندگان لاتین هنوز جعل نشده بودند. میدانیم که عاملان رسیدن اساس تمدن به لاتینی های اولیه ی رم را اتروسک های آسیایی میشمرند. این اتروسک ها را میتوان با سکایی ها و تاتارهای مهاجر به اروپا تطبیق کرد که اشرافیت های دورگه ی امپراطوری مقدس رم را پدید آوردند. در میان این سکایی ها یهودی های اشکنازی بودند که از نسل ترک های یهودی شده ی خزر بودند و یک شق آرامی-عربی-فنیقی در میان ترک ها را دچار تحول کرده و نمایندگی کرده بودند که درنهایت به کابالا منجر شد. لغت خزر یا غزر در اصل همان قزاق برای اعقاب آنها است و قزاق به طور کلی معنی جنگجو میدهد. بنابراین اخوت قزاق ها با اخوت لژیونرهای رومی حول سول اینویکتوس یا میترا قابل تطبیق است که خدایی گاوکش و از این جهت نسخه ی قبلی موسای گوساله شکن است. این جریان، احتمالا یهودیت اولیه را قبل از این که توسط یونانی گری مسیحی دچار تحول شود نشان میدهد. همانطورکه ژوزفوس مینویسد، در بین یونانیان هیچ یک به اندازه ی اسپارت ها دچار تعصب و عصبیت های قومی، جمعی و ضد اندیشه ورزی نبودند. اسپارت ها دشمن فلسفه بودند و ژوزفوس، فیلسوفان یونانی مانند افلازطون، فیثاغورس و اناکساگوراس را پیرو عقاید یهودی میشمرد و میگوید گناه این فیلسوفان این بود که این عقاید را به زور حاکم نکردند. نام اسپارت به روشنی نزدیک به لغت شپرد به معنی چوپان است که روی سافاردیم یا یهودیان اسپانیایی مانده و باعث نام گرفتن کشور اسپاردا یعنی اسپانیا است. زبان اسپارت های باستان با زبان باسک های اسپانیا و ملت های مرتبط با آنها در فرانسه ارتباط قوی ای دارد و باسک ها ملت های تحت رهبری اشرافیت فریسی یهود در اسپانیا و فرانسه بودند. این اشرافیت با فرانک ها درآمیختند و با آنها در ایجاد امپراطوری روم مقدس به رهبری شارلمان نقش ایفا کردند. شارلمان به معنی شاه بزرگ، در اصل یک بازی لغوی با لغت شولومان یا سلیمان است که نام بزرگترین شاه یهود است. شارلمان به صورت کارلوس مگنوس به همان معنی شاه بزرگ، لقب شارل پنجم بود که یک شاه اسپانیایی-ژرمن است. وی فاتح رم ایتالیا است و آنجا را تخریب و غارت کرده است، درست مثل وسپازیان و پسرش تیتوس در اورشلیم. درواقع اورشلیم اصلی رم ایتالیا است و پاپ هایی که در دوران شارل پنجم بر رم حکومت میکردند، همه از خاندان های اشرافی یهودی اسپانیایی بودند. از طرفی، شارل پنجم، معاصر یک شاه ترک به نام سلیمان در رم شرقی یعنی قستنطنیه یا استانبول کنونی بود. درواقع، سلیمان قانونی در قستنطنیه و شارل پنجم در روم غربی، دو روایت مختلف از سلیمان واحدی بودند که بر یک اسرائیل متحد حکومت میکرد و بعد از مرگش، آن قلمرو به دو قلمرو یهودیه و اسرائیل تجزیه شد که همان روم های شرقی و غربی یا امپراطوری های عثمانی و روم مقدس هستند. شارل پنجم با آنتیوخوس سلوکی قابل تطبیق است و عثمانی ها با حشمونی های یهودی قابل تطبیقند که اورشلیم –این بار: قستنطنیه- را از سلوکی ها پس میگیرند. سلوکی ها همان سلجوقی ها هستند و با دنباله ی آسیایی قزاق های ترک یاد شده قابل تطبیقند اما به دلیل یونانی مآبی، جداگانه به شکل یک امپراطوری یونانی بیزانسی هم درآمده اند که به دست عثمانی ها ساقط شده است. تبدیل سلجوقی به عثمانی با جدا شدن از فریسیان، به داستان یوحنای هیرکانی یا جان هیرکانوس شاه حشمونی برمیگردد که خود را همزمان شاه و کاهن اعظم نامید و این فریسیان را که عنوان شاهی را از خود میدانستند خوش نیامد. این جا یک ارتباط بین فریسی ها با سامری ها یا یهودیان مرتد که نسخه ی یهودی مطلوب سلوکی ها بودند و جان هیرکانوس معبد آنها را هم ویران کرده بود ایجاد شد که یادآور جمع آمدن فریسیان و نایهودیان در مذهب پارسی است. پارس یا فارس که همان پاروشیم یا فریسیانند در داستان ازدواج اخشوارش با استر یهودی پدید آمدند. این زن یهودی، شوهرش را به سمت قدرت دادن اشرافیت یهود در کشورش هدایت کرد. اخشوارش همان کورش یا سیروس مسیح اشعیا است که نامش تلفظ دیگری از آسور و سور است و مرز سوری ها و یهودی ها را نشان میدهد. وی و نسخه ی دیگرش داریوش به امر به تجدید بنای معبد سلیمان مشهورند ضمن این که تالیف تورات توسط عزرا –نام مستعار مخترع اصلی موسی، دینش و تاریخ دینش- در زمان او انجام شده است. از طرفی میدانیم سلیمان برای ساخت معبد اورشلیم، از حیرام شاه فنیقی صور یاری گرفت ولی در نوشته های ژوزفوس، این حیرام معاصر کورش است. بنابراین کورش و سلیمان نخست یک نفر و برابر آنتیوخوس و البته شارل پنجم بوده اند. نسخه ی شرقی فریسی گری که همان پارسی یا فارسی است، از عثمانی به سمت نواحی خارج از آن در شرق گسترش یافت. محل رشد زبان و ادبیات فارسی را آسیای مرکزی در دوران حکومت سامانیان تعیین کرده اند. لغت "سامان" تلفظ دیگر لغت "شمن" برای روحانیون ترک است و در ادبیات اسلامی، شمن ها با بوداییان، و هر دو با صابئین تطبیق میشوند که شق اخیر دنباله ی کلدانیانند. ژوزفوس نیز ریشه ی یهود را در کلدانیان میخواند. در آسیای مرکزی سامانیان، شهرهای سمرقند و خوارزم قرار دارد که اولی معنی سرزمین سامری ها را میدهد و دومی نامش تلفظ دیگری از "گریزیم" نام محل معبد مقدس سامری ها است. گفته میشود قلمرو سلجوقیان علاوه بر ترکیه ایران و آسیای مرکزی را در بر میگرفته ولی در این قسمت ها متلاشی شده و ریز-قلمروهای به وجود آمده به تصرف شاهان خوارزم درآمده اند. نظر به اتحاد خوارزم و سمرقند توسط سامری ها این باید در شکست و فروپاشی موقت عثمانی بعد از دستگیری بایزید سلطان عثمانی به دست تیمور گورکانی شاه سمرقند بازتاب یافته باشد و خود، برابری اولیه ی مفاهیم عثمانی و سلجوقی را نشان میدهد. درواقع همانطورکه تصور میشود عثمانی روم شرقی را از روم اصلی در غرب جدا کرده است، با فرض برابری عثمانی با روم، همین بازسازی تاریخی روی نسبت عثمانی با همسایه های شرقیش اعمال میشود.:

“CONTRE-APION”: DIDIER LACAPELLE: THEOGNOSIS: 7 DEC 2021

مارک گراف، شکلی از موسی را در داستان بوعلی سینا یا ابن سینا یکی از بنیانگذاران فلسفه ی اسلامی از قلمرو سامانیان شناسایی میکند. او برای این که به خدمت سلطان محمود غزنوی درنیاید از خوارزم میگریزد و پس از عبور از صحرایی وحشتناک به باوند و سپس نیشابور میرسد، امری که یادآور آوارگی موسی و قومش بعد از فرار از مصر و در راه اورشلیم در بیابان است. مطابق یک افسانه ی عامیانه ی ایرانی، بوعلی سینا دانش خود را از یک دیو دزدید و مارک گراف معتقد است این دیو، همان سلطان محمود غزنوی است. دزدی بوعلی از دیو و فرار معجزه آمیز و جادوییش از مقابل دیو به دنبال این دزدی، همان دزدی موسی و قومش از فرعون و فرار موفق و معجزه گونشان از لشکر فرعون است. به گفته ی مارک گراف، دزدی علوم جادویی و انجام معجزه با آنها توسط ابن سینا از دیو، همچنین معادل دزدیدن اسم اعظم خدا از معبد یهود توسط یسوع یا عیسی مسیح به روایت کتاب تولدوت یشوع است.:

“Persian tales”: Mark Graf: chronologia: 20/5/2014

به نظر میرسد این دزدی به شکل باورپذیرتر در داستان ابن سینا و کتابخانه ی شاه سامانی منعکس شده باشد. ابن سینا در ازای درمان بیماری مرموز شاه سامانی، اجازه ی مطالعه در کتابخانه ی مخصوص او را می یابد و بعد از کسب فیض بسیار از آن، کتابخانه را آتش میزند تا کس دیگری از آن بهره مند نشود و آنگاه از کشور سامانیان میگریزد و به خوارزم میرود. با توجه به این که کمی بعد از این فرار، سلطان محمود غزنوی کشور سامانیان را تصرف میکند به نظر میرسد کشور سامانیان برابر با مصر و خوارزم برابر با گریزیم باشد که قبل از اورشلیم، محل معبد مقدس یهود بود. درنتیجه نیشابور نیز با اورشلیم برابر میشود. ممکن است گنج دزدیده شده شامل اسم اعظم خدا به صورت یک جسد انسانی درآمده باشد. چون موسی نیز حین فرار از مصر، جسد پوسیده ی یوسف اسرائیلی را که عزیز مصر و برای مصریان محترم بود با خود برد و در گریزیم دفن کرد. حالا اگر مکتبی را که ابن سینا از بین برده و به شکل نوسازی شده به نیشابور برده است فرزند او به شمار بیاوریم این مکتب به صورت یک شخص از نام بوعلی (پدر علی) مستفاد میشود: "علی" که هم یکی از نام های الله خدای اسلام است و هم نام چند تن از مقدسین مذهب شیعی که ابن سینا به آن تعلق دارد. در نیشابور، قریه ای به نام سناباد قرار داشته که به دلیل دفن یکی از این "علی" ها در ایران، کانون مقدس تشیع شده و در دوره ی مدرن به شهر عظیمی به نام مشهد مقدس بدل گردیده است. این علی، علی ابن موسی معروف به رضا است. اگر درست باشد که ابن سینا یک نسخه از موسای یهودی است، عجیب نیست که قدیس مزبور، علی پسر موسی نام داشته باشد. رضا همچنین ثامن الحجج و هشتمین امام است شاید چون فلک خدا (الله/علی) هشتمین فلک بعد از آسمان های هفتگانه ی سیارات است و البته لغت "ثامن" با لغات "سامان" و "شمن" مرتبط است. یک علی ابن موسای دیگر در کوفه ی عراق دفن است که لقبش سید رضی نزدیک عنوان رضا برای علی مشهد است. جالب اینجاست که یک سیدرضی دیگر داریم که جمع آورنده ی سخنان یک علی مقدس تر به نام علی ابن ابیطالب در کتاب مهم نهج البلاغه است. این سیدرضی، محمد ابن حسین نام دارد. درباره ی این اسم باید توجه کنیم که حسین، نام اصلی بوعلی سینا است و محمد عنوان پیامبر اسلام. بنابراین محمد ابن حسین، میتواند اسلام ریشه گرفته از بوعلی سینا را نشان دهد؛ بوعلی سینایی که خود، یک نسخه از موسی است که دانش فارسیان یا فریسیان قلمرو سامانی را نشان میدهد. این سامانیان، یک اشرافیت فارسی و مروج زبان فارسی هستند که نسب خود را به یک حکومت قدیمی تر فارس در ایران باستان به مرکزیت عراق امروزی میرسانند که معمولا از آنها به عنوان «عجم» یاد میشود. سلطان محمود غزنوی که جانشین سامانیان میشود نیز زبان رسمی حاکم بر دربار خود را فارسی تعیین میکند و دربارش پر از شعرای فارسی گوی است. با این حال، همانطورکه مهمترین کتاب درباره ی حکومت ایجاد شده توسط محمود یعنی تاریخ بیهقی نشان میدهد هیچ راه و رسمی که بتوان آن را به ایران باستان نسبت داد در حکومت او مورد اشاره و توجه نیست.: «بسیاری از عناصر "تداوم" را میتوان در تاریخ بیهقی سراغ گرفت. اما این عناصر عموما آگاهانه نیستند زیرا او خود میگوید که "از ملوک عجم که از ما دورتر است خبری نداریم" و این بی خبری انتساب مقوله ی آگاهانه و قصدمندانه ی "بیداری" به او را بسیار دشوار میکند و "مقاومت مصالح" آن میزان خبری نیز که از شاهان پیش از اسلام میدهد (مثلا شکارهای بهرام گور و غیره) برای تحمل بار این عنوان سنگین کفایت نمیکند.» ("در کشاکش تقدیر و تدبیر: نگاهی به تاریخ بیهقی از منظر شهریار ماکیاولی": زانیار ابراهیمی: سیاستنامه: شماره ی32: پاییز 1403: ص138) تنها جلوه ی معروف ایران باستان در تاریخ بیهقی، مهمانی های تجملاتی توام با رقص و آواز با اسراف بسیار در دربار مسعود غزنوی است که اصلا خوشایند بیهقی نیست. (همان: ص139) ابراهیمی، تاریخ بیهقی را با "شهریار" ماکیاولی مقایسه میکند. در هر دو کتاب، برسازی کشور و دادن نظم و سامان به آن، مهمترین هدف است منتها برای ماکیاولی که میخواهد ایتالیا سامان یابد، این هدف باید تحقق یابد درحالیکه برای بیهقی، این هدف با سلطان محمود تحقق یافته و اکنون با سلطان مسعود (پسر سلطان محمود)، در حال از هم پاشی است. همچنین درحالیکه ماکیاولی خواهان اختیار گرفتن جوانان بی ارتباط با گذشته است، بیهقی بخش اعظم بدبختی های زمان خود را نتیجه ی جوانگرایی سلطان مسعود و فاصله گرفتن و حتی خیانت های او نسبت به پیران باتجربه ای که به پدرش سلطان محمود خدمت کردند میداند. البته سلطان محمود با ارزش هایی شبیه ماکیاولی حکومت را برقرار کرد. به نوشته ی ابراهیمی، ویرتو یا شرافت ماکیاولی، یک شرافت جنگی است و او بیشتر خواهان رشد جنگجویی رومی است تا فلسفه ی یونانی. در نزد ماکیاولی، کشور عرصه ی نبرد ویرتو (شرافت یا کنشگری) و فورتونا (تقدیر) است و درحالیکه ویتو مردانه است فورتونا نامی زنانه است و از الهه ی رومی بخت گرفته شده است. در کتاب بیهقی، اینها با مقابل هم قرار گرفتن مداوم تقدیر و تدبیر رخ مینمایند و درست مثل فورتونای ماکیاولی، تقدیر به یک زن با نام مستعار "عروس آراسته" تشبیه میشود. (همان: ص142) با این حال، بیهقی سرمشقی شبیه ماکیاولی را از یک فیلسوف یونانی یعنی افلاطون بیرون میکشد:

«افلاطون در کتاب چهارم جمهور (بندهای 435 و 436) از "نیروهای سه گانه ی نفس انسان" نام میبرد که "عقل و غیرت و شهوت" اند یا به تعبیر دیگر (بند440) سه قوه ی "عاقله و هوی و هوس و خشم" اند. همانطورکه میدانیم، سه جزو نفس افلاطونی با سه طبقه ی نگهبانان، سربازان و پیشه وران تناظر دارند. بیهقی نیز دقیقا از همین عالم صغیر به عالم کبیر گذر میکند. او تعبیر دیگری از عالم صغیر -یعنی نفس انسان- به دست میدهد: "حکما تن مردم را تشبیه کرده اند به خانه ای که اندران خانه، مردی و خوکی و شیری باشد، و به مرد خرد خواستند و به خوک آرزوی و به شیر خشم." و تعریفی که از عدالت به دست میدهد تفاوت چندانی با عدالت در نظر افلاطون (بند 441) ندارد. افلاطون درباره ی عدالت در نفس انسان میگوید: "شخص فقط آنگاه که اجزای نفس وی هر یک به وظیفه ی خود عمل کند، میتواند خود را عادل دانسته و بگوید که به وظیفه ی خود عمل مینماید.{...} چون عقل منشا حکمت و مامور سرپرستی نفس در کلیه ی شوون آن است." و بیهقی میگوید: " هر مردی که او تن خویش را ضبط تواند کرد و گردن حرص و آرزو بتواند شکست روا است که او را مرد خردمند خویشتندار گویند و آن کس که آرزوی وی به تمامی چیره تواند شد چنانکه همه سوی آرزوی گراید و چشم خردش نابینا ماند او به منزلت خوک است، همچنانکه آن کس که خشم بر وی دست یابد و اندر آن خشم سوی ابقا و رحمت نگراید به منزلت شیر است." بیهقی سپس به عالم کبیر (سیاست) گذر میکند: "نفس گوینده پادشاه است. {...} خشم لشکر این پادشاه است که بدیشان خلل ها را دریابد و ثغور را استوار کند و دشمنان را برماند و رعیت را نگه دارد.{...} و نفس آرزو رعیت این پادشاه است، باید که از پادشاه و لشکر بترسند، ترسیدنی تمام و اطاعت دارند." البته در میان متون کم و بیش معاصر بیهقی، میتوان نمونه ای از التفات به دو قوه ی خشم (یا شیر) و شهوت (یا خوک) را مشاهده کرد. قوه ای که بیهقی آن را محرک نام و ننگ جستن میداند و در داستان سپاه سالار غازی به تعبیر یونانی آن، تیموس، اشاره کردیم. نظامی عروضی سمرقندی در چهار مقاله –مقاله ی دوم، در ماهیت علم شعر و صلاحیت شاعر، که حدودا صد سال پس از تاریخ بیهقی تالیف شده است- از دو قوه ی خشم و شهوت به ترتیب تحت عنوان "قوت های غضبانی و شهوانی" نام میبرد و حکایت احمد ابن عبدالله خجستانی را ذکر میکند که دیوان حنظله ی بادغیسی، قوه ی غضبانی او را با این شعر به حرکت درمی آورد:

مهتری گر به کام شیر در است،

شو خطر کن، ز کام شیر بجوی؛

یا بزرگی و عز و نعمت و جاه،

یا چو مردانت مرگ رویاروی.

به رغم این شباهت ها، خطبه ی بیهقی، از سه جهت مهم با جمهور افلاطون متفاوت و به متون هم عصر خود مانند چهار مقاله یا چنانکه خواهیم گفت، کلیله و دمنه، نزدیکتر است. نخست، باید به دوگانه ی تاسیس و ضبط بازگردیم. افلاطون در پی تاسیس نوعی نظام سیاسی ایدئال در آینده است، حال آن که مهمترین هدف بیهقی، ضبط نظام سیاسی مستقر است. دوم، افلاطون نظام مطلوبش را در خاک مُثُل بنا مینهد و بیهقی آرزومند حفظ ملک غزنوی در خاک تاریخ است. افلاطون فیلسوف، میانه ای با تاریخ ندارد؛ تاریخ، عرصه ی تاخت و تاز توخه ی یونانی –یا فورتونای رومی- و اصلی ترین مشخصه اش ناپایداری است. در مقابل، بیهقی مورخ سراپا غرق تاریخ است و میخواهد "تاریخ پایه ای" بنویسد و بنای بزرگ آن تاریخ، افراشته گرداند و این، خود، تیموس بیهقی است، یعنی نامجویی او. از این نظر، بیهقی میانه ای با وضع ایدئال یا نظام سیاسی ایدئال ندارد و نیز از هر آنچه بوی اسطوره و اوهام غیر رئالیستی بدهد بیزار است. او در جلد دهم تاریخ خود، در جملات تندی که آن را نشاندهنده ی ناهمدل بودن و شاید خصومت با شاهنامه گرفته اند، چنین میگوید: "بیشتر مردم عامه آنند که باطل ممتنع را دوست تر دارند چون اخبار دیو و پری و غول بیابان و کوه و دریا که احمقی هنگامه سازد و گروهی همچنو گرد آیند و وی گوید در فلان دریا جزیره ای دیدم و پانصد تن جایی فرود آمدیم در آن جزیره و نان پختیم و دیگ ها نهادیم، چون آتش تیز شد و تبش بدان زمین رسید از جای برفت، نگاه کردیم ماهی بود؛ و به فلان کوه چیزها دیدم و پیرزنی جادو مردی را خرد کرد و باز پیرزنی جادو گوش او را به روغنی بیندود تا مردم گشت؛ و آنچه بدین ماند از خرافات که خواب آرد نادانان را چون شب بر ایشان خوانند." این رئالیسم بیهقی و استغراق او در واقعیت تاریخ، او را بیشتر به ماکیاولی شبیه میسازد که در سخنان مشهوری در فصل 15 شهریار، راه خود را از "جمهوری ها یا پادشاهی هایی" جدا میکند که "در جهان واقعی وجود نداشته و هرگز نه کسی نظیر آنها را شنیده و نه خوانده و نه دیده است زیرا واقعیت زندگی آنچنان که هست یا آنچنانکه باید باشد فاصله ی زیادی با آن دارد و آن کس که از واقعیت غفلت کند و به پندار امید بندد به جای کامیابی نابود خواهد شد. {...} بنابراین خیالپردازی درباره ی فرمانروا را باید کنار گذاشت و درباره ی واقعیت سخن گفت."» (همان: ص3-152)

اما اینجا تناقضی وجود دارد. ماکیاولی اصول حکومت "شهریار" خود را از زندگینامه های موسی، تزئوس، رومولوس و سیروس (کورش) بیرون میکشد که همگی بنیانگذارانی اساطیری هستند و زندگینامه ی همه شان مملو از قصه های غیر قابل باور و افسانه ای است. بنابراین ماکیاولی دقیقا با غیر واقعی بودن داستان ها سر و کار ندارد و فقط دارد تاریخ جدیدی را جانشین تاریخ قبلی میکند. بیهقی یا بهتر است بگوییم جاعل او هم همین کار را با زمانه ی غزنویان میکند و فرعون موسی و دیو بوعلی سینا را به سلطان محمود غزنوی "تاریخی" تبدیل میکند و به نام تاریخ، افسانه ی جدیدی خلق میکند که آنقدر با افسانه های مملو از جنبل و جادوی قبلی فرق میکند که با واقعیت مو نمیزند. اما چگونه است که این تاریخ، با ایدئولوژی ماکیاولی ایتالیایی و مسیحی هم پهلو است؟ احتمالا به خاطر این که ریشه اش رومی و به همان اندازه یهودی است.

فومنکو و نوسفسکی به این صحنه اشاره میکنند که محل حکومت پاپ مدتی در آوینیون فرانسه بوده و بعدا به رم ایتالیا منتقل شده است و معتقدند تاریخ قبلی رم ایتالیا برای وانمود کردن برگشتن مطلب به اصلش ساخته شده و درواقع آوینیون در محل رم بودن، پیشوای مقر فعلی پاپ است. آوینیون در این مدت، تحت نفوذ مستقیم شاه پاریس بوده است و به عقیده ی فومنکو و نوسفسکی، نام پاریس و همچنین نام قوم ژرمن حاکم بر آنها یعنی فرانک، از ریشه ی "پارس" است و رم –و البته در درجه ی اول، آوینیون- از طریق این قوم، همچنان به تاریخ اورشلیم ربط می یابد. اشرافیت یهود به دنبال یک مهاجرت از اورشلیم به بابل، در دربار پارسیان، ارج و قرب و قدرت یافتند. برای رم، حمله ی بابلیان معادل حمله ی اعراب است. اعراب به ناپل حمله بردند که نامش نئاپولیس یا شهر جدید است که لقب رم ایتالیا نیز هست ازآنروکه شهر جدید مهاجران تروایی گریخته از حمله ی آخایی های یونانی شده بود. خود این تغییر پایتخت از تروا به نئاپولیس یک نسخه از تغییر محل اورشلیم است. محل تروا را در ترکیه میدانند که اتفاقا یک رم یعنی قستنطنیه/استانبول هم درآنجا است. اعراب به قستنطنیه هم حمله بردند و نبرد آنها در یک جبهه باعث تضعیف رومی ها در مقابل بلغارها در جبهه ی دیگر شد و بلغارها قستنطنیه را محاصره کردند ولی در اثر مرگ ناگهانی رئیسشان که به معجزه ی خدای مسیحیت نسبت داده شد مجبور به عقبنشینی شدند. فومنکو و نوسفسکی بر اساس این که بلغارها اسلاف قزاق ها و ازجمله عثمانی ها هستند معتقدند این حمله روایت دیگری از فتح موفقیت آمیز قستنطنیه توسط سلطان محمد فاتح بود و تاریخ بین این دو واقعه ساختگی است. از طرفی همزمانی یورش بلغارها با اعراب صدر اسلام، اتحاد آنها را نشان میدهد و سلطان محمد فاتح یک نسخه از محمد پیامبر است. همچنین از طریق برابری این اتفاق با فتح تروا، "پاریس" شاهزاده ی مقتول تروایی که هدف اصلی جنگ تروا بود، اشرافیت یهودی است که به پاریس یا پارس دیگری در غرب منتقل شده است. بنابراین پیروزی عثمانی بر قستنطنیه و پیروزی بابلی ها بر یهود، پیروزی ترک بر پارس هم هست و سلطان ترک، محمود غزنوی که قلمرو پارسیان را در آسیای مرکزی تصرف میکند، یک نسخه ی دیگر از محمد پیامبر و درواقع نسخه ی افغانستانی سلاطین عثمانی است. عثمانی ها میخواستند دین یهود را که دچار انحراف شده است، احیا کنند و از این جهت کاملا تابع محمد پیامبر بودند. مکه ی محمد و معبد مقدسش کعبه نسخه های دیگر اورشلیم و معبد مقدسش هستند که در زمان حمله ی بابل مدتی بود که به انحطاط رفته و مانند مکه ی دوره ی محمد به لوث شرک آلوده شده بود. درست مانند موسی که از سرزمینش مصر/ماگان به مدین فرار کرد و بعدا بازگشت تا فرعون را شکست دهد، محمد از مکه گریخت و به مدینه رفت و بازگشت و مکه را فتح کرد ولی به مانند موسی در مدین/مدینه ساکن شد. ارمیا نبوکدنصر شاه بابل را فرستاده ی خدای یهود میخواند شاید چون او هم مثل محمد یک موسای بازگشته بود و فرمانروایان عثمانی و نسخه های ترک آسیای مرکزیش هم در چنین جایگاهی قرار داشتند.:

“History: fiction or science”: ANATOLY FOMENKO: CHRON2: CHAP4: SECT15-17

فومنکو که تاریخ را به هدف روسیه-مرکزی و بازنویسی تاریخ به نفع وطنش روسیه زیر سوال برده است، پارس را دراینجا روسیه میگیرد با این استدلال که "روس" همان "پروس" آلمان است که "پ" اول آن افتاده است و پاریس و فرانک فرانسوی هم باید همان باشند. اما ما به خوبی میدانیم که پروس به این خاطر روس شده که اسلاوهای تحت رهبری رومانف های آلمانی ازآنجا به دشت قبچاق آمده و با شکست دادن مغول های مسلمان، آنجا را اسلاوی کرده اند. بنابراین رم فرانسوی-آلمانی فرانک ها با رومانف ها به شرق و قلمروهای تاتاری منتقل شده و تبار خود را با تمام ایدئولوژی های غربی مقوم خود ازجمله نظریات ماکیاولی درآنجاها بازسازی کرده است. پس ما به اندازه ی ماکیاولی، در آسیا درحال بازتعریف موسی به عنوان یک بنیانگذار صد درصد یهودی هستیم. اگر محمد پیامبر یک نسخه از موسی باشد، سلطان محمود غزنوی هم هست و وقتی ابن سینا از قلمرو سلطان محمود یک موسای دیگر است که از موسای غزنوی میگریزد معنیش این است که سلطان محمود یک موسای اصلاح شده است و ابن سینا موسای سابق که میخواهد دوام پیدا کند. پس خیلی جالب است که این ابن سینا بعد از ترک خوارزم به سمت ایران، در همدان به وزارت میرسد و قدرتی به هم میزند و پس از سقوطش در همان جا هم میمیرد. چون همدان، محل مقبره ی منسوب به استر و مردخای -قهرمانان یهود در اسرائیلی کردن دربار اخشوارش و پیدایش فارس یعنی نایهودی های پیرو مرام فریسی- هستند. امروزه همدان را با اکباتان هرودت برابر و در کنار شوش، دو پایتخت پارس های باستان در نظر میگیرند فقط برای این که مقبره ی استر و مردخای به حق در آن قرار گرفته باشد. همانطورکه دیدیم استر و مردخای به نوعی ابتدای یهودیت را نشان میدهند قبل از این که یک موسی اختراع شود و معنی یهودیت را عوض کند. ابن سینا هم با فرار از سلطان محمود به نوعی همین یهودیت اولیه را نمایندگی میکند با این تفاوت که او به خاطر اسماعیلی مذهب بودن و ریشه داشتن حکومت اسماعیلی ها در مصر/قبط، ارتباط سرراست تری با اعتقادات مصری دارد و اگر مصر اسماعیلی بوعلی سینا همان مصر فرعونی موسی باشد، "علی" بوعلی سینا هم مضمون "علی" فرعونی را پیدا میکند. پس با توجه به این که به قول راجر صباح، مذهب فرعونی، نسخه ی قبلی یهودیت را نشان میدهد به کاهدان نزده ایم.

جرالد مسی معتقد است که "علی" در مصر، هم لغت فرد است و هم لغت جمع، و این، معادل توراتیش "الوهیم" را اثبات میکند که هم میتواند خدا معنی شود و هم خدایان. "علی" مصری یک روح یگانه است که در هفت روح اولیه ضرب شده است و اینها هفت روح به رهبری شو خدای شیرگون هستند که در آغاز خلقت، زمین را از آسمان جدا میکنند. از علی، سه تایشان، مهمترند و در شکل گیری جهان، نقش فعال دارند: سوت، موکل تاریکی؛ هورس، موکل نور؛ و شو، موکل هوا. در اساطیر ژاپنی نیز سه کامی (روح ایزدی) بیشترین نقش را در خلقت زمین ایفا میکنند. خالقان جهان ژاپنی، زوج ایزانامی و ایزاناگی هستند که معادل زوج شو و تفنوت در مصرند که خدایی واحد در دو جنبه ی زنانه و مردانه اش را نمایندگی میکنند و از این جهت، همتای یین و یانگ چینی هستند. شو هوا است و تفنوت، رطوبت درون هوا است که وقتی منقبض میشود به آب جامد بدل میگردد و این، آغاز پیدایش ماده است. در افسانه های کلدانی هم جهان از آب به وجود آمده است و پیدایش زمین و آسمان قبل از پیدایش نظم گیتی بوده است. انشار و کیشار که به ترتیب آسمان و زمین اولیه بوده اند، دو پهنه ی آبی بودند که هنوز به گونه ی امروزینشان درنیامده بودند و دو بخش پیکره ی آبی تهامات الهه ی آب ها را تشکیل میدادند. کلدانیان معتقد بودند که آسمان قبل از زمین نظم پیدا کرد. جانوران درست همانند مثل افلاطون، نخست در آسمان به وجود آمدند و ارواحشان در صورت های فلکی شکل گرفته توسط ستارگان نهاده شد و با جامد شدن زمین، ارواح آنان به گونه ی موجودات زمینی جامد شد و در زمین تحول یافت. افسانه های مصری که الگوی تفکر توراتی شدند نیز همین برداشت ها را داشتند. در مصر، آسمان با موفقیت بیشتری مادینگی اولیه ی خود را حفظ کرد و آنات یا نات یعنی الهه نامیده شد. بنابراین تطور زایندگی الهه از آسمان به سمت زمین، امری طبیعی بود. او به عنوان روح آب ها نخست در قالب صورت فلکی کتوس و در قالب یک ماهی در آسمان مستقر شد. اما بعد میل به توسعه در خشکی پیدا کرد. به عنوان روح آب ها این با خصلت نیل مقایسه میشد، رودخانه ای که به صورت یک چشمه از دل یک دریاچه در اعماق افریقا در می آید و بعد به صحرا میزند. اسب های آبی از دریاچه ی سرچشمه تا خود مصر همراه آنند. آنها جانورانی هستند که هم در آب زندگی میکنند و هم در خشکی، و تمثالی از ماهی کتوس در حال تبدیل به جانوران خشکی را به ذهن می آورند. برای مصریان، اسب آبی، سمبل تااورت الهه ی قطب شمال است. او دب اکبر مادر دب اصغر است و ستاره ی قطبی که عمود جهان است در دب اصغر قرار دارد. عمود جهان به صورت درخت یا کوه، وصلگاه آسمان به زمین است. اما الهه که در این قسمت از زمین یعنی تاریک ترین ناحیه ی آن مستقر است، فقط نیروهای تاریکی ایجاد میکند که به اعماق تاریک زمین نفوذ میکنند. دلیلش هم مشخص است. بنا بر ستون نوشته ی اسفنکس، در آغاز، پیدایش از سوت/سیت بود. سیت یکی از "علی" است و دراینجا علی هفتگانه است که به شکل هفت ستاره ی دب اکبر، کالبد الهه را تعیین کرده است. تااورت معروف به آپت است که با لغت "هپت" به معنی عدد هفت مرتبط است و همچنین رابط است با نام "حوا" در تورات که به شکل زن از آدم جدا شد و هبوط او به زمین را میسر کرد. او درست مثل زنان که دختران حوا هستند با تاریکی و شر مرتبط شده است. پس دست بالا با سیت موکل تاریکی است و تمام آفرینش ها در ابتدا با او است. او فقط سباعو یعنی شیاطین تاریکی را تولید میکند. اما در جهان زیرین یعنی دوزخ، آفرینش از دیدرس او خارج میشود. نور رقیبش هورس تا حد خورشید توسعه می یابد و نژاد خورشیدی انسان ها را میسازد که به همراه خورشید از اعماق زمین درمی آیند و با تاریکی میجنگند. نور تا این لحظه آتوم یعنی خورشید غروب است که به جهان زیرین رفته است و نام "آدم" از همین لغت "آتوم" می آید. در جهان زیرین قبطی که آمنتا نام دارد، نام شهرها و اماکن همه معادل نامجاهای قبط است که با مصر کنونی تطبیق میشود. ازاینرو مسی معتقد است مصر اصلی، خود جهنم جهان زیرین است و فرعون، حاکم جهنم که بر ارواح انسانی یعنی بنی اسرائیل آینده ظلم میکند. روح حاکم بر آدمیان تا این لحظه و قبل از این که خورشید به صورت مسیح، آنها را از دوزخ بیرون بیاورد، دوزخی است. جانور خورشید، شیر است ولی موجودی شکارچی است که آدم ها را در شب شکار میکند. او لحظه ی بعدی تکامل اسب آبی علفخوار ولی کشنده به حد سلطان درندگان است. در این تحول، "سخت" یا "سخمت" را می یابیم: الهه ای که به شیر نر تبدیل میشود و حالا این شیر نر معادل یهوه ی یهود است. قاهره مرکز مصر نام از "آخر" یا "خار" یا "کار" یا "قهر" به معنی شیر دارد و شهر آن یعنی فسطاط در حوالی جیزه محل دروازه ی دوزخ یا "اخرتو" قرار دارد که توسط یک مجسمه ی شیر-انسان موسوم به ابوالهول محافظت میشود: یهوه در جایی بین شیر و مرد. او را معمولا اسفنکس مینامند، درحالیکه اسفنکس در اساطیر یونانی، یک نیم شیر-نیم زن است و سخمت را نمایندگی میکند. سخمت، برای مجازات گنهکاران، جهان را به نابودی میکشد و این کاری است که یهوه تقریبا در تمام تورات و پیش از بدل شدن به عیسی مسیح دارد انجام میدهد. پس کشتار و خشونت برای ایجاد بهشت لازم است و راه بهشت از جهنم میگذرد. نشانه های بهشت، قطع ارتباط با جهان زیرین است که به اندازه ی خاستگاه آفرینش، پر از آب است. گیاهان از آب زیر زمین تغذیه میکنند و رشد میکنند. بنابراین گیاهان هم جهنمیند و یهوه علیه خدای گیاهان یعنی تموز است. بنی اسرائیل هم باید مصر را به مقصد محیطی بیابانی و حتی المقدور عاری از گیاه ترک کنند تا به نظر برسد از آدم های دیگر، بهشتی ترند. آنها هم مجبورند آب و گیاه بخورند ولی چون به سبب بادیه نشینی، بیش از دیگر انسان ها از آب و گیاه فاصله دارند کمتر اشتباه میکنند. بنابراین در تورات، کفار انسانی در قتل عام شدن به دست نژاد خورشیدی، جای سباعو را میگیرند. مصر یا جهان زیرین هم جای به قبط میدهد، چون آنجا به عنوان یک مرکز مهم یهودی از رود نیل سیراب میشود که از درون دریاچه ی نیانزا برمی آید و یادآور ایجاد نهر آسمانی راه شیری درون دریای آسمانی در ابتدای خلقت است. همچنین چون صورت فلکی دب اکبر از پای صورت فلکی ثور یا ورزاو درآمده است، آغاز جهان هم به آغاز عصر فلکی ثور تخمین زده شده به 4000سال قبل از میلاد مسیح حواله داده و منشا تمدنی کاملا جهنمی تصور شد که یهوه ی شیر از طریق بنی اسرائیل و دنباله هایشان در مذهب یهودی-مسیحی با آن مقابله کرد. تصویر زیرزمینی خدای خورشیدی پتاح بود که به شکل خپر خدای سوسک مانند، تونل های جهان زیرین را مهندسی میکرد. بر اساس گزارش کاهن اعظم پانوپولیس از سال سیزدهم حکومت الکساندر پسر الکساندر، علی کارگزاران او بودند و جرالد مسی معتقد است او جانشین و شکل نوین الهه به عنوان کالبد پیشین علی هفتگانه بوده است. اما علی اکنون هشتگانه بود. چون خود پتاح به عنوان جامع هفت نیروی قدسی پیشین، هشتمین و به عنوان مجموع آنها علی در مقام یک فرد بود. :

“EGYPTIAN WISDOM AND THE HEBREW GENESIS”: MALIK JABBAR: THECHRISTMYTH.COM

قطعا این علی هشتم، میتواند همان علی ثامن ایرانی باشد که به هفت امام اسماعیلی به جای علی هفتگانه ی مصری اضافه شده است. حالا ما مانده ایم و این "علی" انکار شده که در قصه توسط بوعلی سینا در ایران کارگذاری شده و از طریق جریانات مخفی شده پشت فلسفه ی منسوب به او ایران را به یک اورشلیم دیگر با یک نژاد خورشیدی دیگر که میخواهند به یک تاریکی جهانی پایان دهند تبدیل کرده است؛ همانطورکه این شعر در کتاب فارسی دوره ی دبستان ما خطاب به ایران میگفت:

خورشید اسلام، یک بار دیگر

تابیده از تو، الله اکبر.

ما به جنگ جهان رفتیم و فکر کردیم با آن فرق میکنیم، ولی فقط یک بار دیگر، تجربه ی تبدیل ابن سینا به بیهقی را تکرار کردیم. عقبه ی ابن سینا افلاطون و دنباله ی ارسطوییش بود. پس همیشه امکان تکرار دوباره ی غلبه ی یک شق از افلاطون بر بقیه اش وجود داشت: جایی که تشکیل حکومت، با غلبه ی خوی شیر بر اکثریت خوک همراه شد بی این که هیچ دستوری درباره ی تکثیر انسان ها مطرح شود. درست مانند بقیه ی دنیا، خوک صفت کردن مردم، با افزایش دچار کردن آنها به هوی و هوس های مادی تکرار شد و ایران، بی هیچ شرمی وارد معرکه ی فعلی جهان شد: معرکه ای که آدم هایش چنان در خوکی فرو رفته اند که شیرها از آن دل کنده اند و در مراتب سیاسیش، به جای شیرها کفتارها حکمرانی میکنند. جهان مورد علاقه ی کفتارها بوی مردار میدهد.

مطلب مرتبط:

شاخ های خدا: از میل به کفر تا میل به هرج و مرج

مادی گرایی خسته کننده: افزایش واکنش های منفی به مشکلات اعتیاد به هویت یابی با پول در جوامع

تالیف: پویا جفاکش

روزی آقای مایه دار با اتومبیلش از خیابان گذر میکرد که اتومبیل آقای آقازاده را کنار خیابان متوقف دید. جلو رفت و از پنجره ی اتومبیل نگاه کرد و آقازاده را دید که دارد روزنامه میخواند.:

-سلام آقازاده.

-سلام.

-تعجب میکنم. تو روزنامه خون بودی و من نمیدونستم؟!

-چی میگی؟ من که روزنامه خون نیستم.

-پس چطور شده روزنامه خریدی؟

-من که روزنومه نخریدم.

-مسخره کردی؟ همین الان تو دستته.

-من اینو نخریدم. از توی پیشخون روزنامه فروشی دزدیدمش.

-چرا؟

-چون یه تیتری داشت که توجهمو به خودش جلب کرد.

-چه تیتری؟

-تیتر صحبت های یک مقام مسئول بلندپایه که وعده داده: «خودرو به زودی ارزان میشود.»

-خب. تو چرا ناراحتی؟ تو که توی کار تجارت خودرو نیستی!

-موضوع این نیست که خودرو داره ارزون میشه. موضوع اینه که یه چیزی داره ارزون میشه.

-چرا؟

-برای این که اگه فقط یه چیز ارزون بشه، مردم به ارزون شدن وسایل عادت میکنن و بعد انتظار دارن همه چی ارزون بشه که اینجوری کار و کاسبی همه ی ما میخوابه. پس هیچی نباید ارزون بشه. به خاطر همینم بعد از دیدن این تیتر، هماهنگ کردم جلسه ی سری دست های پشت پرده تشکیل بشه تا حالا که این مقام مسئول این وعده رو داده، اصلا هر طور که شده، باید خودرو گرون بشه. الانم دارم خودمو آماده میکنم برم همونجا صحبت کنم ببینیم چیکار میتونیم بکنیم.

-راست میگیا. عجب حرفی زدی؟ میشه منم باهات بیام؟

-نه نمیشه. چون جلسه پشت پرده است. پشت پرده هر کسی رو راه نمیدن.

-خیلی خب. باشه. موفق باشی.

-حتما!

این لطیفه که آن را از روی حافظه تعریف کردم و جملاتش را –به جز هسته ی قصه و اصطلاحات کلیدیش مثل "جلسه ی دست های پشت پرده"- همه را از نو نوشتم، در اصل خود در برنامه ی طنز رادیویی "صبح جمعه با شما" به صورت نمایشنامه ی رادیویی اجرا شده است. انتقاد از گرانی به زبان طنز و بخصوص در حالت منظوم، سابقه ای طولانی در رادیو دارد. یکی از قدیمی ترین از این نوع در اوسط دهه ی هفتاد، ترانه ای بود که یادم هست در تکه ای از آن، خواننده خطاب به تورم میگفت:

میا.میا. میا. والله برو از سوی مردم

بکش دست از سر بی موی مردم.

برو گم شو تو همراه گرانی

تورم، آی تورم، آی تورم.

به جز گرانی، اما نمایشنامه های طنز و ترانه های طنز بخصوص در صبح جمعه با شما، از خصوصیات ناپسند مردم در زندگی اجتماعیشان هم خیلی میگفتند و آنها را رو میکردند. الان شبکه های اجتماعی، به زبانی بسیار تندتر –و اغلب بسیار بی مزه تر- همین دو هدف را در پیش گرفته اند به جز این که این بار، شوخی های جنسی در زننده ترین حالت هایشان را هم وارد بحث خنداندن کرده اند. حالا تقریبا ما در همان سطحی قرار گرفته ایم که داستان های «دکامرون» (یعنی ده روز) اثر پوکاچوی ایتالیایی در آن قرار دارند. قصه ی محوری این کتاب، ده انسان -7زن و 3مرد- را نشان میدهد که برای درمان طاعون، در ساختمانی زندانی شده اند و طی 10روز، هر روز 10قصه –مجموعا صد قصه- برای هم تعریف میکنند. این داستان ها مشتمل بر شرح انواع حقه بازی ها و شهوترانی ها و موفقیت ها و شکست ها در زندگی مادی است و درحالیکه تز اخلاقی مسیحیت حول نادرست بودن زیر پا نهادن اخلاق، همه جا قهرمانانشان را دنبال میکند، اما انجام تمام آن رذایل، در جوامع آنها بدیهی است، جوامعی که تمام مناطق مدیترانه از تنگه ی جبل الطارق تا تنگه ی بسفر را در بر میگیرند و همه ظاهرا حول تجارت و گسترش ناز و نعمت به واسطه ی کشتی رانی در دریای مدیترانه شکل گرفته اند. گفته میشود این داستان را پوکاچو در قرن 14 و در وانفسای طاعون بزرگ نوشته است تا از طرف جامعه ی مادیگرای اشرافی حاکم بر اروپای آن زمان، این فکر وحشتناک را که طاعون نتیجه ی عذاب الهی به سزای گسترش گناهان بشر بوده است خنثی کند و درحالیکه هنوز تمام آن اعمال شریرانه و نفسانی را به پیروی از مسیحیت، گناه نشان میدهد، ولی گناهکاری را عادی سازی کند و بگوید در این وضعیت ناخوشایند چاره ای جز لذت بردن از بقایای لذت های مادی ندارید و بهتر است با هر دوز و کلکی که میتوانید ثروت بیندوزید تا خوش باشید و غصه نخورید. رسالت هنر در جهان معاصر و اکنون ایران معاصر هم همین است. در گذشته هنر در این مرز و بوم، همیشه و حتی در سیاه ترین حالت های سقوط اخلاقی خود، یک سری اخلاقیات مثل مردانگی و مروت و دست ضعیف را گرفتن را میستود ولی اکنون در آثار هنری، جنایتکاران، فریبکاران و قاچاقچی های مواد مخدر، با سبکبالی تمام، قهرمانان جذاب فیلم ها و داستان ها هستند و ما هنوز میدانیم آنها گناهکارند چون چیزی جز دنباله های قهرمانان دکامرون پوکاچو نیستند که دارند مادیگرایی "شرم آور" را عادی سازی میکنند. شاید ما ایرانی ها هنوز در آغاز راه باشیم، اما استادانمان مردم امریکا که بهشان یاد داده اند کشورشان با فرصت طلبی و کلاشی ساخته شده است به دنبال بحران های پشت سر هم روانی-سیاسی-اقتصادی از زمان جرج بوش تا حالا چنان به سیم آخر زده اند که نمیتوانند باور کنند به این شکل کوفتی زندگی کردن در کل تاریخ ایالات متحده ممکن بوده باشد چه رسد به این که یک قرن قبل تر در زمان شخصیت مشکوکی به نام پوکاچو هم رایج بوده باشد.

معلوم نیست دقیقا از کجا شروع شد. ولی دست به دست شدن این جملات از "ری لنکستر" یکی از هسته های آغاز بود: «در فیلم های مربوط به جنگ جهانی دوم، خلبان های بریتانیایی عمدتا لهجه های کلاس بالایی دارند. درواقع لهجه های رایج بیشتر از طبقه ی پایین تر یا خارجی ها بودند. بدهی ما به شجاعت لهستانی ها، کانادایی ها، اهالی افریقای جنوبی و دیگران به طرز رسوایی آوری نادیده گرفته شده است. از هر روزنامه نگاری که در اوایل دهه ی شصت در کنسرت بیتلز یا رولینگ استونز شرکت کرده است، بپرسید که واقعا چگونه بود. اگر صادق باشند، میگویند که حتی یک نت را هم نمیشنیدند، که کنسرت کمتر از یک ساعت طول کشید، و آن مکان، بوی بد ادراری که صدها نفر خالی کرده بودند را میداد.» این بریتانیای کبیر فیلم های ویکتوریایی است یا قرون وسطایی که ناگهان معماری و وسایل نقلیه اش تغییر کرده و تویش وسایل سیم دار رایج کرده اند؟! کسی که این سوال به ذهنش میرسد یک دفعه در معرض اطلاعات ماموران سخن پراکنی روسیه می افتد که خوشبختانه به لطف فومنکو و سیستم زیر سوال بری تاریخیش در کتمان کردن همه چیز تاریخ، رکوردهای بالایی زده اند و حالا روش فومنکو در تطبیق شخصیت های تاریخی را به قرن بیستم کشانده اند. اتفاقا بعضی از مواد اولیه را هم از خود امریکایی ها گرفته اند. مثلا مقایسه ی تطبیقی لینکلن و کندی ریشه ی امریکایی دارد هرچند امریکایی ها شباهت های موجود را تصادف و حتی خرق عادت تلقی کرده اند. کندی از دهه ی 1960 و لینکلن از قرن 19 دو رئیس جمهوری هستند که هر دو در زمان ریاست جمهوری و در حالیکه در کنار همسر خود بودند (اولی در اتومبیل فورد و دومی در تئاتر فورد) با شلیک گلوله به پشت سر به قتل رسیدند. نه فقط زندگینامه های خود لینکلن و کندی، بلکه زندگینامه های همسرانشان (مری تاد و ژاکلین)، معاونینشان (اندرو جانسون و لیندون جانسون) و حتی قاتلینشان بسیار به هم شبیه است. بخصوص این خیلی جالب است که جانشینان هر دویشان –که معاونینشان بودند- نام فامیلی جانسون داشتند. در ویکی پدیای روسی صفحه ی مخصوص لیست شباهت های کندی و لینکلن وجود دارد.:

فومنکو جنگ داخلی امریکا را که در دوران ریاست جمهوری لینکلن رخ داد آغاز تاریخ امریکا میدانست. آیا آغاز تاریخ امریکا را میشود به قرن بیستم و بعد از جنگ دوم جهانی رساند؟ بدبختی اینجاست که نشانه ها در جنگ جهانی دوم هم هستند. زندگینامه ی هیتلر بسیار شبیه ناپلئون اول در آغاز قرن پیش است. ناپلئون که آخرین امپراطور روم مقدس بود درست مثل رایش سوم یا هیتلر که قصد احیای روم مقدس به مرکزیت آلمان را داشت بعد از موفقیت های اولیه به دنبال جنگ در روسیه به شدت ضعیف شد و امپراطوریش توسط اتحادی از کشورها نابود گردید. وسوسه کننده است که احیای امپراطوری در آلمان را با علت مغضوب شدن هیتلر یعنی حمله اش به فرانسه بسنجیم. روم مقدس را فرانک های آلمانی در فرانسه بنیان نهادند و جالب میشود اگر هیتلر میخواست امپراطوری را به اصل خود برگرداند. حالا اگر نام ناپلئون را به ترکیب "نا" ی تعریف با "آپولون" نام خدای خورشید رومی تعبیر کنیم و تمثیل پادشاهان به خورشید را به یاد بیاوریم ناپلئون الگوی امپراطوران و شامل همه ی آنان ازجمله خود هیتلر میشود. بنابراین کل تاریخ بین سلسله ی ناپلئون ها و هیتلر حذف میشود و باید تصور کنیم که تاریخ در نیمه ی قرن بیستم از نو نوشته شده است و تازه باید اتفاقات آلمان را پیرو این دوباره نویسی به اقمارش تسری داد. در این مورد برای روس ها بخصوص ایران بسیار اهمیت دارد که از دست دادنش در اثر به قدرت رسانده شدن محمدرضا پهلوی و حمایت از او از سوی غرب برای استالین بسیار گران آمد. ادعای غریب و تازه این است که رضا شاه پهلوی وجود خارجی نداشت و به عنوان یک دیکتاتور ظالم که توسط اتحاد انگلستان و امریکا و روسیه از قدرت برکنار شد کپی کاریکاتور گونه ای از هیتلر بوده است و تنها نکته ی مهمی که میشود از زندگینامه اش گرفت این است که ایران و آلمان قبل از محمدرضاشاه متحد بودند. تقسیم شدن موقت ایران بین روسیه و انگلستان، همان اتفاق تقسیم آن بین این دو کشور در زمان جنگ جهانی اول است. یعنی جنگ های اول و دوم جهانی یک چیزند. در جنگ جهانی اول، ایران وسوسه به اتحاد با عثمانی از طریق جنبش "اتحاد اسلام" شده بود. از طرفی عثمانی و روسیه و آلمان با هم متحد بودند. حالا در نظر بگیرید که خاندان امپراطوران روسیه موسوم به رومانف یعنی رومی، اصالتا آلمانیند. پس ادعای جدید این است که آلمان و روسیه و عثمانی یک کشور بودند و آن امپراطوری روم مقدس بود که روسیه فقط در زمان استالین و در قالب اتحاد جماهیر شوروی از آن جدا شد. تقسیم عثمانی هم نه در جنگ جهانی اول بلکه در جنگ جهانی دوم اتفاق افتاد و ایجاد کشوری جدید به نام ایران و با یک شاه دستنشانده هم باید همزمان با ایجاد پادشاهی های دستنشانده در اقمار عربی سابق عثمانی توسط انگلستان و فرانسه اتفاق افتاده باشد. به همین ترتیب علاقه ی کشورهایی مثل لهستان به ناپلئون و افتخار به بناهای یادبود او درآنجاها در ارتباط مستقیم با نارضایتیشان از حکومت جدید روس ها و ادای وفاداریشان به کیش امپراطوری روم و خدایش آپولو است که نامش حالا ناپلئون بناپارت شده است. حتما تا حالا متوجه شده اید که روس ها جز در به دست گرفتن دنباله ی یک مدل تجزیه و تحلیل، معمولا سوال خاصی درباره ی چگونگی ممکن شدن تز خود نمیپرسند؛ مثلا در اینجا این سوال که چطور ممکن است این اتفاقات همه در قرن بیستم رخ داده باشند و مردم بازمانده از آن دوران، متوجه تحریفات تاریخی انجام شده نشده باشند؟ اینجاست که امریکایی ها با گنجینه ی بزرگی از نظریات توطئه درباره ی دوران هیتلر وارد صحنه میشوند و پاسخ سوال را اینطور میدهند: سازمان سیا در ایالات متحده ی امریکا که وارث دانشمندان نازی و اختراعات نازی است، نیروهای شیطانی هیتلر را به همراه ارتباطات او با آدم فضایی های شیطانصفت به میراث برد و با دانش کامپیوتر که از آنها اخذ کرد، امواجی ایجاد کرد که نه فقط آینده را تعیین کردند بلکه گذشته را به همراه حافظه ی آدم ها تحت تاثیر قرار داده و نوسازی کردند و هنوز دارند میکنند. تمام تمدن مدرن روی پرورش این امواج استوار است حتی اگر شده، با سیستم پخش نور و موزیک تند در پارتی ها و رقص های مدرن که همزمان با پایان جنگ جهانی دوم گسترش یافتند. چنین پاسخی فقط از مغزی که از فیلم های سینمایی امریکایی انباشته شده است برمی آید اما به شرطی که آن مغز، قبل تر با تورات و انجیل، شستشوی مغزی داده شده باشد که اکثر امریکایی ها این وضعیت را دارند. بزرگترین سوال یک مسیحی معتقد بخصوص از نوع امریکایی که از آسیب های زندگی مادی سرسام آور مدرن خسته شده است این است که چرا خدا برای دوران مدرن پیامبر نفرستاده و آخرین حرف هایش را با رومی ها زده است؟ تنها کاری که از دست چنین مغز مستاصلی در عین وفاداریش به مذهبش برمی آید این است که بگوید روم تمام نشده و ما همین حالا در رومیم. همان حرفی که فومنکو زده بود: روم مقدس همان روم باستان زمان مسیح است. حالا اگر فکر کنیم که امپراطوری هیتلر تداوم روم مقدس و ایالات متحده ی امریکا تداوم امپراطوری هیتلر بوده است آن وقت میتوانید خوشحال باشید که فهمیده اید مسیح یک پیامبر مدرن بود که خدا برای جنگ با هر چیز مدرنی فرستاد قبل از این که مدرنیته اعتقادات قدیمی را کاملا پاک کند. پس خدا زمانی مسیح را فرستاد تا مطمئن شود چیزی از دین راستین به لطف او به زمان حاضر میرسد! نتیجه این که دانش مسیح دست اول و درست است و بقیه ی دانش ها رومی و شیطانی، بخصوص وقتی در ارتباط با کیهانشناسی باشند. جنبش زمین-تخت ها از اینجا ریشه میگیرند. زمین-تخت ها گردش زمین به دور خورشید را انکار میکنند چون مدعیند این نظریه بیش از این که ریشه در تحقیقات علمی داشته باشد به خورشید-مرکزی مذهبی فیثاغورسی ها برمیگردد که طبیعتا باب طبع لژیونرهای رومی است که اخوتشان حول پرستش سول اینویکتوس یا میترا خدای خورشید شکل گرفته که همان آپولو است. چون بانیان ناسا دانشمندان نازی بوده اند عجیب نیست که خورشید-مرکزی فیثاغورس توسط مدرنیته برگزیده شده باشد. ذهن زمین-تخت ها همان ذهنیت مسیحی ابتدایی است که خدا را یک نفر آدم در آسمان میبیند. اگر زمین در جای خود ثابت باشد میشود مردم را از آن بالا دید زد. اما اگر زمین یک سیاره ی کوچک سرگردان باشد که با سرعتی سرسام آور –بدون این که آب برکه ها در زمین تکان بخورد- حرکت میکند، آن وقت ذهن مردی که خودش را جای خدا گذاشته است به اندازه ی ذهن خدای او دچار سرگیجه میشود. بنابراین این کیهانشناسی مدرن به اندازه ی کیهانشناسی بابلی که ستارگان و سیارات را خدایان معرفی میکرد ویژه ی چندخداپرستانی از قماش رومی ها است. آنها به این خدایان باور دارند چون آنها را دیده اند و طبیعتا خدایانشان فقط میتوانند آدم فضایی ها باشند. ارتباط خدایان اختری با آدم فضایی ها توسط یک دانشمند روس دیگر یعنی زکریا سچین در امریکا مطرح شده است. همانطورکه میدانیم سچین معتقد بود خالق انسان ها که در اساطیر بابلی حئا یا انکی نامیده میشود آدم ها را با نهادن چیزی از خود که همان دی ان ای باشد دچار مهندسی ژنتیکی کرده است. انکی که علیه برادر خود انلیل شوریده است با لوسیفر که علیه یهوه شوریده است تطبیق میشود. یهوه میتواند لوسیفر را بکشد اما این کار را نمیکند چون چیزی از لوسیفر در تمام آدم ها هست که اگر لوسیفر از بین برود حالت هرج و مرج گون و دیوانه واری پیدا میکند و تمام آدم ها را به دست هم از بین میبرد. این با نهاده شدن چیزی از حئا در وجود آدم ها مطابقت دارد. موفقیت حئا یا لوسیفر در تداوم بقا، با شیطانی شدن روز مقدس یهود یعنی شنبه در جادوگری های آیین سبت سیاه تعیین میشود. سبت یا شنبه، روز زحل است و زحل متعلق به نینورتا خدای کشاورزی بود تا این که حئا آن را تصرف کرد. نینورتا پسر انلیل و درواقع جلوه ای از خود او است. اهمیت تصرف زحل از سوی حئا با نظریه های نجومی خورشیدی ازجمله در کیش سول اینویکتوس که معمولا فقط اینویکتوس نامیده میشد مرتبط بود. میترا یا سول اینویکتوس نه فقط خدای خورشید بلکه خدای زحل هم بود. علت این که تصور میشد خورشید یک ستاره ی سیاه است و نورش از زحل می آید؛ فکری که احتمالا در اثر دیدن سیاهی خورشید در لکه های خورشیدی حاصل شده است. نور زحل از دو معبر سیارات مشتری و مریخ به خورشید میرسد. اگر از طریق مشتری برسد نورش سعد است و سعادت برای مردم زمین می آورد اما اگر از طریق مریخ برسد نورش نحس است و بدبختی و فلاکت می آورد. در کیهانشناسی بابلی مشتری با مردوخ تعیین میشود که پسر حئا و در ابتدا زیرمجموعه ای از تعریف های خود حئا بوده است. مردوخ، شاه خدایان و نماد نظم است و درواقع انلیل سابق را نشان میدهد که به لحاظ کارکردی اکنون بخشی از حئا است. در اساطیر یونانی-رومی، خدای مشتری، زئوس یا جوویس یا ژوپیتر است که با خود یهوه یا انلیل تطبیق میشود. پرنده ی ژوپیتر، عقاب است که نماد امپراطوری های روم باستان، روم مقدس و نازی هیتلری بوده و نظم رومی را نمایندگی میکند. خدای مریخ که در بابلی نرگال و در رومی، مارس نام دارد، خدای غضب و مرگ و بیماری است و عامل بروز جنگ ها و نابسامانی ها. او دقیقا قسمتی از پهنه ی اثر حئا یا لوسیفر را نشان میدهد که از انلیل چیزی در آن نیست و قدرتی شیطانی است که وارد یک فضای وهم آور و تاریک شده است. این داستان خود نرگال است: خدای خورشیدی که به دوزخ ارشکیگال وارد میشود ولی به جای کشتن ملکه ی دوزخ همسر او میشود و به پادشاهی دوزخ میرسد. در سطح زندگی زمینی که به نیروی خورشید میچرخد، این با عشق بازی مارس با ونوس الهه ی شهوات و بی نظمی ها بازآفرینی میشود که رسوایی های جنسی روابط زن و مرد در جامعه ی تحت حکومت لوسیفر را بازتابی میکنند. اساس تمام این اتفاقات در رابطه ی زحل با خورشید می افتد. خورشید قبل از این که تابع زحل باشد سیاه رنگ است و نمادی از تاریکی است که معمولا به اجنه ی مادینه مثل لیلیت و هکاته نسبت داده میشود. در صورتی که مثل کیهانشناسی کوپرنیکی نظم زمین و فضای اطرافش را به تشکیل خورشید در منظومه ی شمسی منتسب کنیم، آن وقت فضای قبل از تشکیل نظم زمین، با تهامات الهه ی هرج و مرج تطبیق میشود که به اژدها تجسم می یافت و مردوخ او را کشت و از جسدش زمین و آسمان را ساخت و نظم نوین را برقرار کرد. تهامات الهه ی آب ها بود و قلمرو سلطنتی آبیش به حئا رسید که اکنون خدای آب ها است همانطورکه خورشید سیاه به کنترل زحل درآمد. نازی ها نیز در اخوت های رمزیشان خیلی روی خورشید سیاه تمرکز میکردند. ارتباط حئا و تهامات با آب، همان ارتباط خورشید با نور کوانتومی است. چون فیزیک کوانتوم، تقریبا همه چیز را به توهم و اعوجاج فیزیکی تعبیر میکند که یادآور بی شکلی و هاویه گونی آب است. تهامات به عنوان بدن جهان مادی معادل کی یا گایا الهه ی زمین است که همه ی موجودات را تغذیه میکند ولی همزمان یادآور نامیده شدن الهه ی مادیات به مایا یا توهم در هندوستان نیز هست و این با دیدگاه کوانتوم درباره ی این که ما واقعیت را بر اساس ذهنیت خودمان و توهمی که درباره ی مسائل داریم بازآفرینی میکنیم مطابقت دارد. درست مثل رابطه ی نور زحل با خورشید سیاه و مردوخ/حئا با تهامات، جهان کوانتومی نیز فقط توسط نور پدید میشود و هر چیزی برای وجود داشتن باید توسط نوری که از چشم یک بیننده به آن می افتد دیده شود. اگر اینطور باشد اگر من یک درخت را نبینم آن نباید وجود داشته باشد ولی میدانیم که آن درخت وجود دارد و ممکن است قبل از تولد من هم آنجا بوده باشد حتی اگر من آن را نبینم؛ درست است؟ پس چطور چنین چیزی ممکن است؟ پاسخ کوانتوم گراهایی مثل دکتر بوردون به این سوال این است که هر کدام از ما به تنهایی به پدیده ای واقعیت نمیدهیم؛ بلکه یک حافظه ی کیهانی قبلی از منشئی واحد در همه ی ما منتشر شده است که بر اساس آن و بسته به تکامل های گوناگونی که در طی نسل ها در هر کدام از ما به وجود آمده است به پدیده ها معنا میدهیم، تکاملی که کاملا وابسته به تکامل دی ان ای در علم ژنتیک است. بنابراین برداشت ما از وقایع روی هم، یک تصویر توده ای از جهان ایجاد میکند که واقعا در خلق دنیا نقش ایفا میکند و میتوان گفت ما از طریق خدا دنیا را ایجاد میکنیم، خدایی که وس پنره بر اساس نظریه ی بابلی و بازتولید مدرنش از طریق امثال سچین، او را همان حئا یا انکی میداند. بر همین اساس، پنره به اندازه ی تهامات که تحت نفوذ مردوخ نظم پیدا میکند، روشنبینی از معبر مایا در هندوئیسم و بودیسم و بوسیله ی هفت چاکرا را نیز عرصه ی نفوذ مردوخ و تجلی های بی شمار او میشناسد و معتقد است گسترش یوگا و تاکید بر هفت چاکرا در جریان انقلاب فرهنگی دهه ی 1960 خود یک راه غلط نشان دادن دیگر برای جوانان خسته از همه چیز بوده که از سوی حکومت ها برنامه ریزی شده است، همانطورکه ترویج مواد مخدر و جادوگری و شیطانپرستی و گروه های راک و هوی متال و ترکیب همه ی اینها در جریان هایی مثل بلاک سبت چنین بوده است. به نوشته ی پنره موفق شدن در فعال کردن چاکراها به طور موقت، حال خوشی به شما میدهد که باعث میشود خوشی را فقط در لحظه ی مدیتیشن و جدا شدن ظاهریتان از این دنیا حس کنید و از لذت بردن از زندگی معمولی که غیر قابل دور انداختن است بی بهره شوید بطوریکه بسیاری از کسانی که در کلاس های مدیتیشن به یوگای گروهی میپرداختند بعد از این که به دلایل مختلف، مجبور به ترک کلاس میشدند به مرور دچار افسردگی شدید میشدند. تاثیر این نوع تمرینات، همان بی اعتنا شدن به وضع جهان بود که در مرتاض های هندو و بودیست بروز میکرد ضمن این که معلوم شد به ندرت تاثیر اخلاقی مثبتی روی افراد میگذارد و یک نوع اعتیاد دیگر ترویج شده در کنار اعتیاد به انواع مواد مخدر معرفی شده در انقلاب فرهنگی است تا به نام دفاع از جوانانی که از جنگسالاری ایالات متحده و انواع تبعیض ها خسته بودند، آنها را بی اثر کند و همانطورکه در ادامه پیش آمد با تقسیم این جوانان در گروه های جنایتکار مضر دهه ی 1980 پایه ی درست اعتراض آنان کاملا بدنام و ریشه کن شد.:

“THE 5TH LEVEL OF LEARNING: WES PENRE: 2019: CHAP16

اساس تمام این کیهانشناسی، روی یک تجربه ی درک نشده قرار دارد و آن این است که افکار اکثریت مردم، واقعا باعث تغییر تصویر جهان میشود. شاید این واقعا نتیجه ی جبر و تلقین خدایان اختری نباشد، بلکه واضح و قطعی است که افکار عمومی را رسانه ها به دستور سیاستمداران شکل میدهند. البته مردم هم فرق زیادی بین سیاستمداران و یوفوهای خزنده سان قائل نیستند و به خاطر همین است که سیاستمداران را از نسل یوفوها میشمرند.

پس بیایید افسانه های باستانی را کنار بگذاریم و دقیقا به این فکر کنیم که چرا الیت ها یعنی اشراف سیاسی-اقتصادی، آدم فضایی آن هم از نوع خزنده اش به نظر میرسند؟ آن لطیفه ی رادیویی که اول متن برایتان روایت کنم را مرور کنید. متوجه شدید؟ به نظر میرسد این قماش از افراد هیچ احساس همدردی با مردم ندارند. آنها فقط به پول فکر میکنید. تنها ارزش آنها در زندگیشان ثروت، تجمل و به رخ کشیدن آن است ولو به ضرر اکثر مردم تمام شود. برای همین به نظر میرسد اصلا انسان نباشند و بیشتر دایناسورهایی آدمخوار باشند. چنین آدم ها یا دایناسورهای انسان نما یا یوفوهای انسان نمایی قطعا دشمن مردم معمولی هستند و مردم نباید سلایق و ارزش های آنها را جدی بگیرند. ولی در عمل میبینیم که برعکس است. یعنی دقیقا ارزش این افراد به عنوان حاکمان جامعه فقط به پول و ثروت است مردم هم از آنها الگو گرفته اند و زمینه ی اصلی این الگو گیری هم همان فقر ناخوشایندی است که در زمان پایان جنگ دوم جهانی، تقریبا تمام جهان را اسیر خود کرده بود و فرار به سمت ثروت اندوزی، آرزوی بیشتر مردم بود، چیزی که به خاطر آن، کم کم آموختند دشمنان خود را الگوی خود قرار دهند و تا الان هم بیشتر مردم نفهمیدند که با حرص بیش از حد زدن برای پول، فقط باعث تقویت ارزش ها و اصول فخرفروشی این آدمخواران بی وجدان میشوند و حتی با تقویت جایگاه آنان از این معبر، به این ثروتمندان انگیسزه میدهند که با فقیر نگه داشتن عمدی عموم مردم، تفاخر خود را حفظ کنند. درواقع اینجا فقط مردم بیمار نیستند. ثروتمندان بیمارترند چون جز پول و ثروت، هیچ چیزی برای هویت دادن به خود ندارند و نسبت به عموم مردم، احساس حقارت و بی چیزی وحشتناکی دارند که باث مخفی شدن آنها پشت ماسک خوشبختی با ثروت میشود. استیون م. تیلور، مدرس ارشد روانشناسی در دانشگاه لیدز بکت انگلستان، دراینباره مقاله ی جالبی به شرح زیر دارد:

«در ژانویه ی 1848 جیمز مارشال مشغول ساخت یک کارخانه ی چوب بری در کنار رودخانه ای در نزدیکی ساکرامنتوی امروزی بود که یک تکه فلز درخشان را روی زمین یافت که معلوم شد طلا است. هنگامی که شایعات کشف در عرض چند هفته منتشر شد، ده ها هزار نفر به منطقه هجوم آوردند که تحت تأثیر "تب طلا" قرار گرفتند. کشتی‌ها در سراسر سواحل کالیفرنیا رها شدند، مشاغل تعطیل شدند و کل شهرها متروک شدند. در مدت کمی بیش از یک سال، سانفرانسیسکو از یک شهرک حلبی با ۷۹ ساختمان به شهری با ده ها هزار نفر تبدیل شد. طی چند سال بعد، حداقل 300000 جوینده ی طلا به کالیفرنیا آمدند. تأثیر آن بر بومیان آمریکایی کالیفرنیا فاجعه بار بود. آنها از شکار و محل تجمع سنتی خود رانده شدند و رودخانه های آنها توسط شن، سیلت و مواد شیمیایی سمی معادن جدید آلوده شد. برخی از گروه های سرخپوست برای محافظت از زمین های خود از زور استفاده کردند، اما توسط معدنچیان قتل عام شدند. آنهایی که توسط معدنچیان کشته نشده بودند، به آرامی از گرسنگی مردند یا در اثر بیماری هایی که توسط مهاجران منتقل می شد جان خود را از دست دادند. برخی دیگر به عنوان برده نگهداری می شدند، در حالی که زنان جوان جذاب به عنوان برده فروخته می شدند. در نتیجه، جمعیت بومیان کالیفرنیایی آمریکا از حدود 150000 نفر در سال 1845 به 30000 نفر در سال 1870 کاهش یافت. این ماتریالیسم وحشی نمونه ی نگرش مهاجران اروپایی به «دنیای جدید» آمریکا بود. آنها آن را به عنوان گنجینه ای از منابع برای غارت می دیدند و جمعیت بومی را مانعی ناخوشایند می دیدند که باید ریشه کن شود. برخی از قبایل با تمایل سیری ناپذیر استعمارگران به طلا چنان گیج شده بودند که معتقد بودند این فلز باید نوعی طلسم ایزدی با قدرت های ماوراء الطبیعی باشد؛ در غیر این صورت، چرا آنها برای به دست آوردن آن دست به چنین اقداماتی می زنند؟ هنگامی که یک رئیس سرخپوست در کوبا متوجه شد که ملوانان اسپانیایی قصد حمله به جزیره ی او را دارند، شروع به دعا کردن روی صندوقچه ای پر از طلا کرد و به "روح طلایی" که به اعتقاد او آنها آن را می پرستیدند، متوسل شد. اما روح طلا به او رحم نکرد: ملوانان به جزیره حمله کردند، رئیس را دستگیر کردند و او را زنده زنده سوزاندند. از برخی جهات، ماتریالیسم افسارگسیخته ی جویندگان طلا قابل درک بود، زیرا آنها در زمان فقر شدید زندگی می کردند و برای بسیاری از آنها به نظر می رسید حفاری طلا راهی برای فرار از گرسنگی است. اما بیشتر ما در دنیای صنعتی و غربی این بهانه را نداریم. اشتهای ما برای ثروت و کالاهای مادی ناشی از سختی نیست، بلکه ناشی از نارضایتی درونی ماست. ما متقاعد شده‌ایم که می‌توانیم راه خود را به سوی خوشبختی بخریم ، که ثروت راهی برای رسیدن به رضایت و رفاه دائمی است. ما هنوز موفقیت را بر حسب کیفیت و قیمت کالاهای مادی که می‌توانیم بخریم یا میزان حقوقمان می‌سنجیم. اگر شواهدی وجود داشته باشد که کالاهای مادی و ثروت منجر به خوشبختی می شود، ماتریالیسم دیوانه ی ما قابل بخشش تر خواهد بود. اما همه ی شواهد این را نشان نمی دهند. مطالعات پشت سر هم توسط روانشناسان نشان داده است که هیچ ارتباطی بین ثروت و شادی وجود ندارد. تنها استثنا در موارد فقر واقعی است، زمانی که درآمد اضافی رنج را تسکین می دهد و امنیت را به ارمغان می آورد. اما هنگامی که نیازهای مادی اولیه ی ما برآورده شود، سطح درآمد ما تفاوت چندانی با سطح شادی ما ندارد. به عنوان مثال، تحقیقات نشان داده است که افراد بسیار ثروتمند مانند میلیاردرها به طور قابل توجهی شادتر از افراد با درآمد متوسط ​​نیستند و از سطوح بالاتر افسردگی رنج می برند. محققان روانشناسی مثبت نگر به این نتیجه رسیده اند که بهزیستی واقعی از ثروت ناشی نمی شود، بلکه از عوامل دیگری مانند روابط خوب، مشاغل یا سرگرمی های معنادار و چالش برانگیز، و احساس ارتباط با چیزی بزرگتر از خودمان (مانند یک مذهب، یک امر سیاسی) یا علت اجتماعی، یا احساس رسالت ناشی می شود. بسیاری از اقتصاددانان و سیاستمداران بر این باورند که اکتساب - انگیزه ی خرید و تملک اشیا - برای انسان طبیعی است. به نظر می‌رسد که این از نظر نظریه ی تکامل داروین منطقی است: از آنجایی که منابع طبیعی محدود هستند، انسان‌ها باید بر سر آنها رقابت کنند و سعی کنند تا جایی که ممکن است بخش بزرگی از آنها را ادعا کنند. یکی از مشکلات این نظریه این است که در واقع هیچ چیز "طبیعی" در مورد میل به جمع آوری ثروت وجود ندارد. در واقع، این میل برای انسان های قبلی فاجعه آمیز بود. در اکثریت قریب به اتفاق زمان ما در این سیاره، انسان ها به عنوان شکارچی-گردآورنده زندگی کرده اند: قبایل کوچکی که معمولاً هر چند ماه یک بار به مکان دیگری نقل مکان می کنند. همانطور که از شکارچیان مدرن می بینیم، این شیوه ی زندگی باید غیر مادی باشد، زیرا مردم نمی توانند با کالاهای غیر ضروری سنگین شوند. از آنجایی که آنها هر چند ماه یک بار جابجا می شدند، کالاهای غیرضروری به سادگی مانعی برای آنها می شد و حرکت را برای آنها دشوارتر می کرد. نظریه ی دیگر این است که بی قراری و خواست دائمی که به مادی گرایی ما دامن می زند نوعی مکانیسم تکاملی است که ما را در حالت هوشیاری نگه می دارد. (به عنوان مثال، روانشناس Mihalyi Csikszentmihalyi این را پیشنهاد کرده است.) نارضایتی موجودات زنده را در جستجوی راه هایی برای بهبود شانس بقا نگه می دارد. اگر راضی بودند هوشیار نبودند و موجودات دیگر از این مزیت استفاده می کردند. اما هیچ مدرکی مبنی بر اینکه حیوانات دیگر در حالت نارضایتی بی قرار زندگی می کنند وجود ندارد. برعکس، به نظر می رسد بسیاری از حیوانات زندگی بسیار کند و ایستا دارند و راضی هستند که در جایگاه خود باقی بمانند و از الگوهای رفتاری غریزی خود پیروی کنند. و اگر این چیزی است که ماتریالیسم ما را به حرکت در می آورد، احتمالاً انتظار داریم حیوانات دیگر نیز اکتسابی باشند. اما باز هم، هیچ مدرکی وجود ندارد - به غیر از مقداری انباشت غذا برای ماه های زمستان - که نشان دهد سایر حیوانات در انگیزه های مادی ما سهیم هستند. اگر برای موجودات زنده لازم بود که بی قرار باشند و دائماً بخواهند، مطمئناً تکامل میلیون ها سال پیش متوقف می شد. به نظر من، اکتسابی به بهترین وجه در اصطلاحات روانشناختی قابل درک است. ماتریالیسم دیوانه ی ما تا حدی واکنشی به نارضایتی درونی است. به عنوان یک انسان، برای ما طبیعی است که یک ناهماهنگی روانی اساسی را تجربه کنیم که ناشی از پچ پچ های بی وقفه ی ذهن ما است، که در درون ما آشفتگی ایجاد می کند و اغلب باعث ایجاد افکار منفی می شود. یکی دیگر از منابع ناسازگاری روانی، احساس قوی جدایی است که بسیاری از ما احساس می کنیم، احساس منزوی بودن افرادی که در دنیایی زندگی می کنند که «آن بیرون» در آن سوی سرمان است. ما به چیزهای بیرونی نگاه می کنیم تا نارضایتی درونی خود را کاهش دهیم. ماتریالیسم قطعاً می‌تواند از طریق هیجان موقت خریدن چیزی جدید، و هیجان انبوه نفس از داشتن آن پس از آن، نوعی شادی را به ما بدهد، و ما از این نوع شادی برای غلبه بر یا جبران ناراحتی اساسی درون خود استفاده می کنیم. علاوه بر این، میل ما به ثروت، واکنشی است به احساس کمبود و آسیب پذیری ناشی از حس جدایی ما. این تمایل ایجاد می کند که خودمان را کامل تر، مهم تر و قدرتمندتر کنیم. ما سعی می کنیم منیت های شکننده ی خود را تقویت کنیم و با جمع آوری ثروت و دارایی خود را کامل تر کنیم. البته کار نمی کند، یا حداقل، فقط برای مدت بسیار کوتاهی کار می کند. لذت خرید یا داشتن یک کالای جدید به ندرت بیشتر از چند روز طول می کشد. احساس تورم نفس ناشی از ثروت یا دارایی های گران قیمت می تواند ماندگارتر باشد، اما بسیار شکننده است. این بستگی به مقایسه ی خود با افراد دیگری دارد که به اندازه ی شما وضع مالی ندارند و اگر خود را با فردی که از شما ثروتمندتر است مقایسه کنید، از بین می رود. و مهم نیست که چقدر سعی می کنیم منیت خود را کامل یا تقویت کنیم، نارضایتی و ناقصی درونی ما همیشه دوباره ظاهر می شود و خواسته های جدیدی ایجاد می کند. مهم نیست چقدر به دست می آوریم، هرگز کافی نیست. همانطور که بودیسم تعلیم می دهد، آرزوها پایان ناپذیر هستند. ارضای یک خواسته فقط خواسته های جدیدی ایجاد می کند، مانند سلولی که تکثیر می شود. تنها راه واقعی برای کاهش این اختلاف روانی، تلاش برای فرار از آن نیست، بلکه تلاش برای التیام آن است، که باید موضوع پست وبلاگ دیگری باشد.»:

“The Madness of Materialism: Why are we so driven to accumulate possessions and wealth?”: Steve Taylor: psychology today: March 10, 2012

همانطورکه از ابتدای این پست میبینید، گذشته ی وحشتناک ماتریالیسم، اصلا به نفع تمدن غربی نیست و این همان چیزی است که باعث میشود با هرچه بیشتر زیر سوال رفتن اصول اعتقادی امریکا، مردم، به زیر سوال بردن تاریخ هم فکر کنند و خود را از بار این گذشته ی ننگین نجات دهند. مردم درباره ی اشمئزاز خود مطمئنند و این اطمینان خوب است، اما بسیاریشان راه را غلط رفته اند و درحالیکه ادعای احیای آبرو و حیثیت انسان سفیدپوست را میکنند رفته اند کسی را که مظهر حرص و طمع انسان سفید است یعنی دونالد ترامپ را رئیس جمهور کرده اند و این آدم از آن نوع آدم هایی است که حتی اگر تاریخ تمدن انسان سفید واقعی نباشد به آن جامه ی واقعیت میبخشند و برای تمام مردم به اصطلاح غیر سفید دنیا باورپذیرش میکنند. وقتی ما بوی گند مادیگرایی را از یک تمدن حس میکنیم نمیتوانیم با ادعای این که این گند وجود ندارد آن را مطهر نشان دهیم بلکه برعکس، باید به گند اعتقاد پیدا کنیم و آن را شناسایی کنیم تا پاکش کنیم و اینطوری آبروی تمدنمان را احیا کنیم. یعنی باید بپذیریم درد داریم تا دکتر بداند و درمانش کند.:

طبیب دهر مسیحادم است و مشفق، لیک

چو درد در تو نبیند، که را دوا بکند؟

همانطورکه دکتر تیلور در مقاله ی بالا نشان داد، بخش بزرگی از این درد، ناشی از این است که مردم از هم واهمه دارند و یا در مقابل هم احساس کمبود میکنند و سعی میکنند این احساس کمبود را با به رخ کشیدن توانایی خرید و تحصیل کالاهایی که برای مدتی کوتاه، آنها را به رخ دیگران بکشند جبران کنند. انواع و اقسام خودستایی ها شامل تفاخر به مدرک تحصیلی، شهرت اجتماعی، شغل و فرزندان، میتوانند از چنین کمبود درونی ای ریشه گرفته باشند و چون ارتباط با جامعه خوب نشده است، نگرانی از بابت از دست دادن هر کدام از این ها فرد را رها نمیکند و با افزایش سوء ظن در او، تا حد از دست دادن نزدیک ترین کسانش و تنهایی هرچه بیشتر او ادامه می یابد. با توجه به این که شناسایی این وضعیت در اکثر افراد اطرافمان بسیار ساده است، اصلا عجیب نیست که بعضی از مردم، باور نکنند ارزش های انسان امروزین، هزاران سال به همین وضع دوام داشته و هیچ کدام از ملل مدرن امروزی که همه به تاریخ هزاران ساله و همه فن حریف خودشان که از دید خودشان در دنیا تک و منشا همه ی تمدن های دیگر است، افتخار میکنند، حتی یک کدامشان در سنت های منسوب به اجدادشان، تلاش موفقی برای درمان این همه گیری اجتماعی پیدا نکرده باشند و به جایش فقط دوره هایی دارند که در آن، تمدنشان با چپاول ملت های دیگر و کسب ثروت زیاد، مثل غرب مدرن موقتا بسیار ماتریالیست و جلوه فروش میشود تا این که یک ملت حریص دیگر می آید و "ملت" آنها را چپاول میکند همانطورکه آنها و ملت های قبل از آنها همین پروسه را طی کردند. آیا غیر عادی است که تئوری پردازان توطئه احساس کنند کل تاریخ دنیا دارد در لحظه ی درآمدن امریکا از آتش جنگ جهانی دوم و بعد از یک بحران مالی عظیم، درجا میزند؟! الان موضوع عجیب، آن آدم هایی هستند که در این موضوع شک نکرده اند. آنها مثل معتادان به الکل هستند که دوای درد و غم خود را نوشیدن الکل میدانند ولی هرچه بیشتر الکل مینوشند غمگین تر میشوند. ادعاهای عجیب ترامپ درباره ی تملک گرینلند، کانال پاناما و حتی کانادا، درواقع دارد این نیاز ناسیونالیسم امریکایی به تملک را قلقلک میدهد و به نوشته ی ابیگیل فاگان، تملک حتی در معنای ناسیونالیستیش و در ارتباط با ادعاهای "پوپولیستی"، در ارتباط مستقیم با ریشه های مادیگرایی است.:

«وعده ی اموال جدید، قدرتمند است. تکامل، این نیرو را پرورش داده است: ما برای زنده ماندن به منابع نیاز داریم. ما می خواهیم موفق دیده شویم. ما از به تصویر کشیدن هویت خود برای دنیا لذت می بریم. و انتظار خرید باعث افزایش دوپامین می شود. بروس هود، روانشناس دانشگاه بریستول، استدلال می کند که مالکیت هدف مهمی را دنبال می کند، اما به چالش های جهانی نیز کمک می کند. کتاب او، تحت مالکیت ، ریشه های ماتریالیسم را به عنوان اولین گام در جهت تحت کنترل درآوردن مصرف بیش از حد آشکار می کند. گردآورندگان شکارچی دارایی زیادی ندارند، زیرا نمی توانند چیزهای زیادی را به اطراف حمل کنند. هنگامی که در جوامع مستقر شدیم، شروع به انباشت ثروت کردیم، بنابراین به قوانینی نیاز داشتیم تا تعیین کنیم چه کسی به منابع دسترسی دارد و چه کسی می تواند ادعای مالکیت کند. اگر شما حاضر نیستید - اگر می‌خواستید بروید و به قبیله ی دیگری حمله کنید - این قوانین باعث می‌شوند که منابع شما همچنان در هنگام بازگشت وجود داشته باشد. این مفهوم در جای دیگری در قلمرو حیوانات وجود ندارد. مالکیت به ما این امکان را می‌دهد که مطالبه ی منابع و انتقال ثروت از طریق ارث را داشته باشیم؛ یکی از مکانیسم‌هایی که جامعه ی مدرن را پایه‌گذاری کرد. نیاز به پذیرفته شدن و ارزش قائل شدن در مغز است. در جامعه ی امروزی فشار وجود دارد که فرد موفق دیده شود و کسی که کالاهای لوکس دارد می تواند اینطور دیده شود. اما این تصور غلط وجود دارد که هر چه ثروتمندتر باشید، شادتر خواهید بود. این تا یک نقطه درست است، اما پس از رسیدن به سطح معینی از درآمد (حدود 75000 دلار در ایالات متحده)، کسب درآمد بیشتر و خرید چیزهای بیشتر، شما را خوشحال نمی کند. این کار اغلب برای نشان دادن میزان موفقیت خود به دیگران انجام می شود تا اینکه آن را به خودتان منعکس کنید. هر چه جامعه رقابتی تر باشد، مردم پول بیشتری را صرف دارایی هایی می کنند که توانایی پرداخت آن را ندارند. در اقتصاد رفتاری ، چیزی به نام اثر وقف وجود دارد. وقتی همه چیز مال ما می شود، فکر می کنیم از دیگران ارزشمندتر هستیم. رضایت‌بخش‌ترین توضیح برای این سوگیری، اندیشیدن به اشیا به‌عنوان بسط هویت است. این را فیلسوف و روانشناس ویلیام جیمز بیان کرد وقتی گفت که خود واقعاً هر چیزی است که می توانیم ادعای مالکیت آن را داشته باشیم. هیچ مشکلی ذاتاً در آن وجود ندارد. مشکل زمانی است که مصرف به دلیل این انتظار است که شما به سطحی از رضایت دست یابید. جدا کردن انگیزه های خرید لوکس دشوار است، زیرا کالاهای لوکس عموما بهتر ساخته می شوند. اما اگر آنها را برای انحصار می‌خرید، این سوال را مطرح کنید که چرا این کار را انجام می‌دهید. شنیدن سخنان حامیان برگزیت که درباره ی «بازپس گیری کنترل» بود، جالب بود. سرزمین ما، مردم ما، مال ما؛ همه چیز در مورد مالکیت بود. من فکر می کنم مردم از دست دادن - نقطه ی مقابل مالکیت - ایدئولوژی ها و ارزش های خاص را درک می کنند. آنها با حمایت از کسانی که قویاً در مورد محافظت و دور نگه داشتن افراد خارجی صحبت می کنند، با آن مبارزه می کنند. خاستگاه مالکیت نیز از احساس کنترل ناشی می شود. اگر صاحب چیزی هستید، می توانید آن را کنترل کنید.»:

“The Deep Roots of Materialism”: Abigail Fagan: psychology today: August 16, 2019

وقتی تورم احساس مالکیت در یک ملت یعنی مردم یک کشور ضرب شود، یعنی این که آن مردم، به لحاظ شدت مادیگرایی در وضعیت بدی هستند و حتی با داشتن درصد بالایی از شرایط مادی، احساس بدی نسبت به وضعیت و سرنوشت خود دارند. دکتر جاسینتا فرانسیس از پژوهشگران دانشگاهی سلامت در استرالیای غربی، با پیش کشیدن بعضی منابع تحقیقی، نسبت وارونه ی بین مادیگرایی و احساس رفاه مادی در افرا را توضیح میدهد:

«طرفداران ساده زیستی و مینیمالیسم معتقدند که ارزش دادن کمتر به دارایی های مادی منجر به افزایش شادی و رفاه می شود. در واقع، تعدادی از مطالعات نشان داده اند که افرادی که به پول و دارایی بیش از اهداف دیگر در زندگی اهمیت می دهند، شادی کمتر و افسردگی بیشتری دارند. در مقابل، تنها چند مطالعه نشان داده اند که چگونه تغییرات در ماتریالیسم با تغییرات در رفاه ارتباط دارد. مطالعاتی که راه‌هایی برای جلوگیری از ارزش‌های مادی‌گرایانه را بررسی می‌کنند نیز محدود هستند. پروفسور تیم کاسر و همکارانش مقاله‌ای را در مجله ی "انگیزه و احساسات" منتشر کرده‌اند که از چهار مطالعه برای نشان دادن این موضوع استفاده می‌کند که با مادی‌گراتر شدن افراد، رفاه کاهش می‌یابد. کمتر مادی گرا بودن نیز بهبود در رفاه را پیش بینی می کرد. این یافته ها در چارچوب های زمانی مختلف (12 سال، 2 سال و 6 ماه)، نمونه ها (بزرگسالان و نوجوانان)، زمینه ها (ایالات متحده ی آمریکا و ایسلند) و معیارهای مادی گرایی و رفاه سازگار بودند. علاوه بر نشان دادن اینکه تغییرات در ماتریالیسم می‌تواند تغییرات در رفاه را پیش‌بینی کند، این مقاله همچنین مداخله‌ای را برای دلسرد کردن مادی‌گرایی در نوجوانان معرفی کرد. این برنامه ی آموزش مالی سه جلسه ای برای کاهش هزینه ها و ترویج هم اشتراک گذاری و هم پس انداز طراحی شده است. موضوعات شامل تبلیغات و فرهنگ مصرف کننده، ردیابی رفتار مخارج، و ادغام اشتراک گذاری و پس انداز در یک برنامه ی مالی بود. از 71 نوجوان (10 تا 17 سال) شرکت‌کننده در مطالعه، آن‌هایی که به‌طور تصادفی در گروه آموزش قرار گرفتند، پس از شرکت در مداخله، کمتر مادی‌گرا شدند. قابل‌توجه است که نوجوانانی که با ارزش‌های مادی بالا در گروه مداخله تخصیص داده شدند، عزت نفس خود را در طول زمان افزایش دادند، در حالی که در گروه کنترل بدون درمان، عزت نفس ها کاهش یافتند. مطالعات دیگر همچنین نشان داده اند که افزایش عزت نفس نوجوانان نه تنها ارزش های مادی گرایانه را از بین می برد، بلکه تفاوت های سنی در مادی گرایی را نیز از بین می برد. این تفاوت های سنی بازتاب دوره ی بین دوران کودکی میانی و اوایل نوجوانی است که در آن نوجوانان بیشتر احتمال دارد که عزت نفس پایینی را تجربه کنند و اهداف مادی گرایانه را دنبال کنند. تقویت عزت نفس فرزندانمان همیشه آسان نیست. همانطور که چاپلین و جان (2007) اشاره می کنند، عزت نفس می تواند با ورود کودکان به بلوغ و رفتن به دبیرستان کاهش یابد، در حالی که تمایلات مادی می تواند با اهمیت بیشتر همسالان تقویت شود و بازاریابان پیام های هدفمندتری را توسعه دهند. با این حال، همانطور که در بالا نشان داده شد، می توان بر این چالش ها غلبه کرد. وقت گذاشتن برای تعریف و تمجید از فرزندانمان و پرورش نقاط قوت آنها نه تنها ممکن است عزت نفس آنها را بهبود بخشد، بلکه آنها را به سمت یک زندگی با ماتریالیسم کمتر و رفاه بیشتر راهنمایی کند.»:

“Influencing Wellbeing: Materialism and Self-Esteem: Conquer materialism and improve wellbeing”: Jacinta Francis : psychology today: March 11, 2014

توجه به این تحقیقات، در کشوری مثل ایران که مردم از شنیدن اخبار فساد مالی از ما بهتران و امثال آقای آقازاده خسته اند باید بسیار مهم باشد. چون مادیگرایی ما است که باعث تقویت این گونه افراد میشود و تا وقتی خودمان به ایدئولوژی آنها اعتبار میدهیم صدای اعتراضاتمان در خیابان، چندان نگرانشان نمیکند. به قول شعر "یادبود" از حمیده سیوانی امیرخیز:

ریز ریز

فارغ از ویز ویز ممتد مگس

یک بنای یادبود ساخته است

در سکوت،

عنکبوت.

مطلب مرتبط:

انلیل: خدای بازیگری، سیاست و ریاکاری

آخرالزمان در نظرگاه های فراماسونی و شیعی

هزاران عدد "غرب" در خیابان های ایران: چرا بعضی افراداز بی حجابی زن ها میترسند؟

تالیف: پویا جفاکش

لرد پالمرستون گفته است که دولت ها دوستان و دشمنان دائمی در بین دولت های دیگر ندارند و منافعشان اقتضا میکند که در کدام شرایط، با چه کسی دوست و با چه کسی دشمن باشند. پیرو این سخن، ایالات متحده و بلوک تحت هدایتش هم در طی قرون 20 و 21 میلادی، بسته به منافعشان، مدام گروهک ها و رژیم های اسلامگرا را به وجود آورده، تقویت کرده، به قدرت رسانده و یا برعکس، آنها را تروریست خوانده، تحت تحریم قرار داده و حتی از قدرت برکنار کرده اند. تروریست اسلامگرایی که قبلا او را به نام ابومحمد الجولانی میشناختیم و فعلا اسمش احمد شرع است، نمونه ای از این تغییر رویه در مقابل افراد و گروهک ها است. او که قبلا به جرم اسلامگرای افراطی بودن در عراق توسط امریکایی ها زندانی شده بود، بعد از این که در سوریه مقابل اسد قرار گرفت تا به نفع امریکا کار کند، لقبش از "تروریست" به "انقلابی" تغییر کرد و در سال 2021 جلو دوربین فرونت لاین قرار گرفت و با مارتین اسمیت مصاحبه کرد تا تصویر خوبی از گروهکش "التحریرالشام" ارائه دهد و علیرغم برخاستن از القاعده، برای امریکایی هایی که از نام القاعده وحشت داشتند وانمود کند که به لحاظ ایدئولوژیک، دیگر تابع القاعده نیست. این مصاحبه آن موقع زیاد توجه به خود جلب نکرد چون هیچ کس باور نمیکرد این گروه موفق به فتح سوریه شود ولی اکنون بعد از سه سال این اتفاق افتاده است و تحریرالشام که 14سال بی نتیجه با اسد میجنگید بعد از یک توافق بین المللی بر سر سقوط اسد و خیانت ارتش سوریه به اسد به دستور مافوق های فرانسویشان، در عرض 2هفته، رژیم اسد را ساقط کرد و سوریه را جولانگاه گروه های شورشی افراطی مختلف و عرصه ی نابودی زیرساخت های سوریه به دست ارتش اسرائیل نمود. مهمترین نکته ی قابل توجه در این اتفاق، عقبنشینی غیر قابل انتظار ارتش روسیه در دفاع از اسد بود. مسلما روسیه جایزه ی خوبی بابت این عقبنشینی از موضعش گرفته است اما هرچه که باشد قطعا بی ارتباط با خسته شدن روسیه از بودن در سوریه بعد از گرفتاری هایش در جنگ اوکراین نیست. معلوم شد که روسیه در جنگیدن همزمان در دو جبهه ضعیف است و همین برلین و لوکسامبورگ را شجاع کرد تا تقاضای افزایش هزینه کردن در توانایی نظامی و رشد تسلیحاتی اتحادیه ی اروپا کنند. در 12دسامبر، مارک روته دبیر کل جدید ناتو، در یک سخنرانی برنامه ریزی شده، اعلام کرد: «زمان آن است که به سمت طرز فکر زمان جنگ برویم و به تقویت تولید و هزینه های دفاعی ما بپردازیم. ما همچنین متعهد به تسریع رشد ظرفیت صنعت و تولید دفاعی در سراسر اتحادیه هستیم. اکنون ما باید تعهدات خود را حفظ کنیم.» وی ادامه داد: «ده سال پیش، متفقین موافقت کردند که زمان آن رسیده است که دوباره در دفاع سرمایه گذاری کنند. معیار 2درصد تعیین شد. تا سال 2023 متفقین ناتو تصمیم گرفته اند حداقل 2درصد سرمایه گذاری کنند. حداقل من میتوانم به شما بگویم که ما بسیار بیشتر از 2درصد نیاز خواهیم داشت. هرچند میدانم که هزینه ی بیشتر برای دفاع، به معنای هزینه ی کمتر برای اولویت های دیگر است...» روته هشدار داد: «در اولویت قرار دادن دفاع مستلزم رهبری سیاسی است. در کوتاه دمدت، این ممکن است "دشوار و پرخطر" باشد، اما در دراز مدت، "کاملا ضروری است".» و بعد اصرار کرد که: «سفارش های بزرگ و قراردادهای بلندمدت را به صنایع ما بدهید که برای تولید سریع نیروهای بیشتر و بهتر نیاز دارند.» wsws.org در گزارش خود از این سخنرانی به تاریخ 22دسامبر 2024 نوشت که منظور روته از «دشوار و پرخطر» بودن این دستور کار، نگرانی از خشم مردم اروپا است که در شرایط بد اقتصادی-سیاسی حاکم بر اتحادیه ی اروپا، دیگر، تحمل کاهش بیشتر رفاه اجتماعی برای هزینه در جنگ را ندارند. اما قدرت های حاکم بر اروپا و امریکا که هرگز کوچکترین ارزشی برای افکار عمومی قائل نبوده اند و از تبار اشرافی طبقه ی خود فاصله ی چندانی نگرفته اند همچنان بر اساس ایدئولوژی سلطنتی سابق حاکم بر قاره موفقیت های خود را ارزشیابی میکنند، موفقیت هایی که هیچ ربطی به رضایت مردم بی ارزش ندارد و فقط از طریق تسویه حساب بین "ابرانسان" ها ولو با خون مردم بی ارزش تعیین میشود.

این ایدئولوژی، بر طبیعت پرستی مشرکانه ی باستان استوار و در ارتباط مستقیم با تبار خورشیدی اشراف است که در مسیحیت حفظ شده است. تولد مسیح در درازترین شب سال در ابتدای زمستان، همان تولد خورشید سال جدید بعد از تضعیف و مرگ خورشید سال پیشین در ماه ها و روزهای منتهی به کریسمس است و کوتاه شدن روزها در موقع مرگ سال پیش، با بلند شدن روزها بعد از کریسمس در سال جدید مقایسه میشود. بنابراین موفقیت سلطنت های خورشیدی از روی تضعیف و مرگ گروه ها و رژیم های مخالف با آنها ارزیابی میشود و دراینجا خورشید جدید مقابل خورشید قدیم قرار میگیرد. بنابراین غرب هم همیشه یک رژیم نوگرا است که رژیم های مخالف با آن اعم از این که سوسیالیست، اسلامگرا و بخصوص استبدادی تعریف شوند، متحجر و عقبمانده تعریف میشوند و خورشید سال قبلند در مقابل خورشید سال جدید. این برای غرب که خود را در قله ی تکامل بشر تعریف کرده است، در حکم غلبه بر حیوانیت باستانی و همچون غلبه ی یک انسان کامل –که معمولا پهلوانی عضلانی است- بر جانوران باستانی و هیولاهایی یادآور جانوران ماقبل تاریخ در علم مدرن است. میتوان این گونه نمادهای جانوری را در تمثال های انواع جانوران و بخصوص شیرها و اژدهاها برای اشرافیت های مختلف غربی شناسایی کرد. غرب مدرن هنوز خورشید است ولی انسانی در لباس جانور خورشیدی. هرکول که پوست شیری را که خود کشته است میپوشد دقیقا در چنین جایگاهی قرار دارد و او همزمان سمسون قهرمان شیرکش یهودی هم هست، همینطور داود از قبیله ی یهودا که یک شیرکش است که به حکومت میرسد و همزمان نماد قبیله و نماد سلطنتیش شیر است. شیر، به خطر رنگ پوست و یال هایش جانور خورشید است؛ با این حال، انوار مومانند خورشید، علاوه بر یال شیر، به موهای زن هم تشبیه میشوند و تمثال متواتر الهه ی انسان نما در کنار شیر نر در هنر قدیم، به نوعی متحد کردن این دو تصویر است. علاوه بر این، انوار خورشید به مار هم تشبیه میشده اند و خورشید را متمثل به سر مدوسای گورگون که زنی هیولایی با موهایی به شکل مار است درمی آورد که توسط قاتلش پرسئوس قهرمان در آسمان جابجا میشود. گرمای خورشید با مارهای نورانیش میتواند همچنین به دهان های مارهایی که آتش بیرون میدهند تعبیر شود و تمثیل اژدها را بسازد. ترکیب زن و اژدها را در تهامات الهه ی آشوب بابلی و مادر خدایان می یابیم که مردوخ خدای خالق، او را کشت و جسدش را دو تکه کرد و از آنها زمین و آسمان را ساخت. این دو تکه شدن جسد میتواند با جدا شدن پوست شیر از جسدش توسط هرکول تطبیق شود. اتفاقا هرکول هم با اژدهایی با سرهای مارمانند بسیار جنگیده است و آن اژدها هیدرا است. ارتباط هیدرا با خورشید آنجا آشکار میشود که موقع نبرد با او خرچنگی می آید و مدام با چنگ زدن هرکول میخواهد حواس او را پرت کند ولی هرکول او را میکشد و او به شکل صورت فلکی سرطان در آسمان قرار میگیرد. این صورت فلکی به طور سنتی برج تیرماه تعیین میشود که انقلاب تابستانی و زمان اوج خورشید در آن تعیین میشود و بعد از این اوج، روزها رو به کاهش مینهند و به نظر میرسد اژدها در حال ضعیف شدن است. در روایت دیگری، سرهای اژدها قسمت های مختلف بدن هرکول را که زیر پوست شیر قرار نداشتند نیش زدند و هرکول برای درمان زهر این زخم ها به یافتن گیاه نیلوفر آبی در فنیقیه پرداخت. ظاهرا این نیش زدن ها تکرار نیش زدن های سرطان یا خرچنگ است و خرچنگ اوج اژدها را نشان میدهد. سرطان، برج ماه (قمر) است که موکل آب ها است و خود خرچنگ هم یک جانور آبی است و به عنوان فرستاده ی الهه هرا او را در جایگاه تهامات قرار میدهد که الهه ی آب ها بوده است. هیدرا نیز در یک مرداب مقابل هرکول قرار میگیرد و هرکول برای از بین بردنش مجبور به خشکاندن باطلاق است. به روایت آسخولوس، هرکول، یولائوس را با یک ارابه در جنگلی در همان حوالی قرار میدهد. یولائوس در این روایت، پسر افیکلس (برادر هرکول) و برادرزاده ی هرکول معرفی شده است. یولائوس با آتش زدن جنگل و هدایت آتش به سمت اژدها، باعث خشکیدن باطلاق میشود. این کار همچنین باعث میشود تا سرهای هیدرا که با هر بار قطع شدن به جایشان دو سر میروید با خشکیدن بن گردن های هیدرا دیگر رشد نکنند. فقط هیدرای ضعیف شده میماند و سر اصلیش که هرکول با انداختن سنگی بزرگ روی گردن اژدها و دفن کردن سر اصلی در خاک، کلک آن را هم میکند. شناخته شدن محل مزبور به لرنا با افسانه ی دفن شدن سر هیولا در خاک، به نوعی یادآور شناخته شدن جلجتا –به معنی جمجمه- محل تصلیب عیسی مسیح به دفنگاه جمجمه ی جالوت غول است که به دست داود کشته شد. جالب است که سرهای اژدهای هیدرا هم از دهانشان آتش بیرون میدادند ولی با آتشی بزرگتر خنثی شدند. فومنکو و نوسفسکی، معتقد بوده اند که تمام هیولاهای آتشین افسانه های به اصطلاح باستانی، استعاره ای از توپ ها و تفنگ های جنگی بوده اند که مردم بدوی با دیدنشان در بین استعمارگران، آنها را به هیولاها و اعجازها و جادو و جنبل مرتبط کرده اند. بخصوص تفنگ ها به خاطر شکل مارمانندشان به مارهای آتشین تعبیر میشدند. حکومت های تاتار و ترک فاتح آسیا در دوران اخیر استعمار، با سلاح گرم با اروپاییان مقابله میکردند ولی سلاح های اروپایی بهتر و ارتش هایشان آموخته تر بودند و هیدرا نیز میتوانست اژدهای آتشین تاتارها باشد که با آتش قوی تری شکست خورد. نبرد اروپاییان مسیحی با تاتارها یک نبرد مذهبی بود و این در پیروزی معجزه آمیز دیمیتری دونسکوی مسیحی بر ارتش خان مامای برجسته شد. جالب است که نام "مامای" آدم را به یاد ماما یا مادر می اندازد و همزمان انعکاسی از جالوت و گورگون و تهامات در او هست. سر مامای هم مثل سرهای گورگون و جالوت قطع میشود ولی نه توسط روس های مسیحی بلکه توسط نیروهای تاتار خان تختامیش که مامای را غاصب تاج و تخت میخواندند. فومنکو و نوسفسکی معتقدند که دیمیتری دونسکوی، در اصل، نسخه ی اسلاو خان تختامیش بوده است. تختامیش با کمک تیمور گورکانی به حکومت رسید و توسط همو هم از قدرت برکنار شد. گورکان یا گورخان که احتمالا ریشه ی نام آلمانی "یورگن" است به معنی فرمانروای گور است که میتواند همان "کور" به معنی خورشید باشد. یکی از نام های به کاررفته برای عثمانی ها "کورن" kuren است که آنها را به محلی به همین نام منتسب میکند. عثمانی ها فاتحین تاتار بیزانس بودند. جالب است که دیمیتری دونسکوی هم موقع نبرد با خان مامای، در محلی اردو میزند و با یارانش مکالمه میکند که در آن محل، کلیسایی برای عیسی مسیح بنا میشود و روستایی به نام بسده یعنی مکالمه حولش بنا میشود. ممکن است این لغت بسده در ابتدا تلفظ دیگری از بوزنطیه یا بیزانس بوده باشد و کلیسای مزبور هم ایاصوفیه ی استانبول که بعدا مسجد شد. ریشه ی کلمه "بس" است که در تنگه ی محل بیزانس یا قستنطنیه (استانبول کنونی) یعنی بسفر (بوس پورت) دیده میشود. این لغت را معمولا به دروازه ی گاو (با فرض معنی شدن بوس به گاو) معنی میکنند و به گذر "یو" معشوقه ی زئوس به شکل گاوی از آنجا ربط میدهند. اما باید توجه داشت که بوس به boss در انگلیسی به معنی رئیس هم مرتبط است. تشبیه اشراف و روسا به گاو در انگلستان هم معمول است و مرد چاق نمادین کشور انگلستان، جان بول یعنی جان گاوه نام دارد. اتفاقا لغت bull به معنی گاونر هم ریشه در "بعل" سامی به معانی رئیس و مهتر و فرشته و خدا دارد. در مورد "بو" –ریشه ی "بوس یونانی- که در آرامی "گو" تلفظ میشود و همچنان گاو معنی میدهد، باید توجه داشت که با "فو" در یونانی و "بها" در هندی به معانی نور و درخشش مرتبط است و ارتباط با خورشید را نشان میدهد. بنابراین بوسفر را میتوان همزمان دروازه ی بزرگان، دروازه ی الهی و دروازه ی درخشان معنی کرد. جالب اینجاست که تمام این معانی را میتوان به "باب عالی" اصطلاح معمول درباره ی دربار عثمانی در غرب هم نسبت داد. "عالی" هم به معنی والامرتبه است هم تلفظ دیگر "ال" و "ایلی" و "اله" به معنی خدا است و هم تلفظ دیگر "هالی" مسیحی به معنی مقدس که با عنوان خورشید در یونانی یعنی هلیوس مرتبط است. تاریخ رسمی میگوید باب عالی عنوان یک کاخ سلاطین عثمانی بوده که بعدا محل کار صدر اعظم شده و تنها از قرن 18 خیلی مهم شده است. کلمات دیگر به کار رفته برای این ساختمان یعنی "در علیه" و "توپ قاپی" هم معنی با باب عالی و به معنی دروازه ی والا هستند. اما جالب است که دیگر دربارهای سلطنتی اسلامی و تاتارها هم چنین اسمی دارند. نام "عالی قاپو" در اصفهان دقیقا به همان معنی دروازه ی عالی است. پس توجه کنیم که اگر "باب عالی" را با "باب ایلی" و "باب ال" جایگزین کنیم، به عنوان "بابل" برای محل اتصال زمین انسان ها و آسمان خدا با برجی بزرگ میرسیم. پس تمام قصر های سلطنتی و دربارهای شرقی محل های ارتباط شاهان شرقی با خدا هستند و دروازه ی خدا یا باب ال هستند. بابل نام سرزمینی قدرتمند و ثروتمند بوده که با فتح شدن توسط سیروس اکامنید/ کورش هخامنشی دچار اضمحلال شده است. کورش در نام، صورت دیگر هرو و هالی و عالی است و علاوه بر آن، با عنوان کورنی برای عثمانی ها در قرابت است. هرودت نوشته است که سیروس/کورش برای فتح بابل، رودخانه ای را دچار تغییر مسیر کرده است. این صحنه در زندگینامه ی هرکول هم هست. هرکول برای جلوگیری از حمله ی مینیان ها به سرزمینش اسپارت، مسیر رودخانه ی کفیسوس را تغییر میدهد و آنها را ناچار به بازگشت میکند. مینیان ها امت مینیوس بودند؛ شاهی که ثروت ها و گنج های افسانه ای زیادی جمع آوری کرده و مارک گراف او را در این مورد، با کرزوس شاه لودیه/لیدی مقایسه میکند که او هم توسط کورش سرنگون شد. مارک گراف همچنین معتقد است که داستان رودخانه ی کیفیسوس و تغییر مسیر آن توسط هرکول، با نبرد قرون وسطایی عثمانی ها با فرانک ها در رودخانه ی کفیسیس در اطراف آتن مرتبط است. ترک ها مسیر رودخانه را تغییر میدهند و رویش را با خاک و گیاه میپوشانند و با کشاندن فرانک ها به آن محل آنها را در حالت غرق شدگی قرار داده و میکشند. مارک گراف معتقد است است این میتواند با صحنه ی غرق شدن ارتش خان مامایی در رودخانه موقع جنگ با دیمیتری دونسکوی در نبرد کولیکوف مرتبط باشد و همه ی آنها همان صحنه ی غرق شدن ارتش فرعون موقع تعقیب موسی و قومش هستند. رودخانه ی کفیسیس آتن دارای صحنه ای باطلاقی بوده که باعث فریب خوردن فرانک ها شده است. مارک گراف، این را به باطلاق بودن محل نبرد هرکول با هیدرا ربط میدهد و نبرد اژدهای آتشین با آتش هرکول و یولائوس را تا حد یک نبرد با سلاح گرم در زمانی نسبتا معاصر و در جایی که عثمانی ها قادر به جدا کردن حد و مرز خود از حکومت های مسیحی غربی شده اند جلو می آورد. وی درباره ی نقش خرچنگ برج سرطان در آن یادآوری میکند که برج سرطان علاوه بر خرچنگ به سر خر هم تمثیل شده است و در افسانه های یونانی-رومی، ارتش دیونیسوس –که مشابهت های زیادی با ارتش یهودی موسی و یوشع دارند- سوار بر خرهایی به جنگ تیتان ها میروند که این خرها با باز کردن دهانشان صداهایی ردآور و آتشی وحشتناک بیرون میدهند که باعث وحشت تیتان ها میشود. به نظر مارک گراف، این خرها دراینجا انعکاسی از توپ های جنگیند و بنابراین خرچنگ به همراه سرهای هیدرا، یک ارتش نظامی مسلح به سلاح های گرم را بازآفرینی و روبروی هرکول به عنوان رهبر عثمانی ها قرار میدهد.:

“HERCULES BATTLES WITH THE LERNAEAN”: MARK GRAF: CHRONOLOGIA: 26/12/2008

دراینجا سوالی که پیش می آید این است که چرا با این که فرهنگ و زبان یونانی، بنیان تمدن غربی محسوب میشود مابه ازای تاریخی تهیه شده برای هرکول، بزرگترین قهرمان یونانی و پدر-جد تمام سلطنت های یونان باستان، ارتش مسلمان عثمانی قرار گرفته اند و دشمنان او با فرانک های صلیبی جانشین شده اند؟ قطعا پاسخ، همان دلیلی است که شرق اسلامی را مقابل غرب قرار میدهد و آن، قرار گرفتن هرکول در این داستان به جای موسی، عیسی و داود است. مسلمانان میخواهند به دوران طلایی پیامبران یهودی برگردند که در اصل به تورات و انجیل اروپایی تعلق دارند ولی اروپاییان با فاصله گرفتن از تعالیم آن پیامبران در رده ی ضالین قرار گرفته و مال و جان و ناموسشان بر مسلمانان حرام است. مارک گراف در متن فوق نوشته است که عثمانی ها بعد از وارد کردن شکست و قتل و فرار بر سربازان و سرداران فرانک، زنان و دختران آنها را تصرف کرده و به همسری و کنیزی خود درآورده اند. مطابق ناسیونالیسم غربی و غرب ساخته، زنان هموطن، استعاره هایی از مام میهنند و تجاوز به آنها از سوی بیگانگان، حکم تجاوز به ناموس هر میهن پرستی را دارد. خالی بستن درباره ی تحمل چنین تحقیری بر مکتب خود از سمت یک مشت اراذل و اوباش مسلمان، چه فایده ای برای جاعلان تاریخ غربی دارد؟ فقط کافی است به آنچه فقها در تطبیق تجاوز به خاک کفار با تجاوز به زنانشان از سرباز اسلام انتظار دارند توجه کنید تا بفهمید پاسخ فقط در آخر قصه آشکار میشود: جایی که امپراطوری عثمانی توسط اعقاب همان فرانک های ذلیل شده تصرف و تجزیه میشود و ایران در همسایگیش که در جریان جنبش «اتحاد اسلام»، یک آمادگی برای پیوستن به عثمانی برای در امان ماندن از زیاده خواهی های قدرت های غربی را پیدا کرده بود، موقتا بین انگلستان و روسیه تقسیم شد. ذهنیتی در بین مردان مسلمان پدید آمد که احساس کردند از ملت کافری که او را به چشم زن قابل تجاوز نگاه میکردند شکست خورده اند و حالا از زن کمترند. این ذهنیت در امپراطوری متلاشی شده ی عثمانی که دیگر وجود نداشت کمتر بود و در بعضی از کشورهای نوپدید، مرد مسلمان درحالیکه هنوز اروپای استعمارگر را شکل زن میدید به دوستی با او وسوسه میشد. حتی سوریه که برای اسرائیل شاخ و شانه میکشد هرگز آنقدر از مستعمره ی فرانسه بودن فاصله نگرفت که خانم-خوشگله ی غربی را رفیق خود نبیند. این در سریال سوری "سوار بی اسب" که در سال 1384 از تلویزیون ایران پخش شد، دیده میشود. درآنجا قهرمان مرد عرب فیلم، برای جنگ علیه انگلیسی ها و یهودیان، با یک زن زیبای مردنمای اسبسوار فرانسوی متحد میشود و با او عشقبازی میکند. اما ایران وضعش از همه بدتر است چون از زمان عثمانی تا حالا بدون بازتعریف مرزها یکسره وجود داشته و حس تحقیر را هنوز در خود دارد. این حس در بین اسلاگراهای دوآتشه ی ایرانی امروزین، اکنون بعد از دود شدن تمام هزینه ها و موفقیت هایشان در غزه و لبنان و سوریه و در اتحاد غربی-اسرائیلی، درست مثل عثمانی های شکست دهنده ی فرانک ها در آتن، با وحشت ناشی از شکستی شوکه کننده بعد از کلی رجزخوانی درباره ی پیروزی های خود همراه است. اما این حس واقعا یک حس اسلامی نیست بلکه حسی برآمده از اسلام ولی توسط روشنفکری کفرآمیز پوچی است که مخلوط شدنش با یک اسلام قشری ظاهری، بسیار ساده و آسان رقم خورده است بخصوص که آین روشنفکری و آن اسلام قشری، هر دو به اندازه ی غرب مدرن، برآمده از یهودیت موسایند و هر دو، در مشت یهودیت اصیل غربی -ازجمله سازندگان قصه های داود و موسی و عیسی و البته تاریخ اسلام- قرار دارند.

این ادعا در شرایطی که میبینیم هرکسی برای پز روشنفکری، دم از آزادی زنان و علاقه مندی به احیای حقوق آنان میزند شاید گزافه گویی به نظر برسد. اما تا چند سال پیش وقتی در عمق مطلب میرفتی اینطور به نظر نمیرسید. به عنوان مثال، فاطمه صادقی پژوهشگر علوم سیاسی و مسائل زنان و نویسنده ی کتاب «جنسیت، ناسیونالیسم و تجدد در ایران»، در گفتگو با مجله ی دیلمان (شماره ی9: اسفند1397: ص9-145) روشنفکری ایرانی را اساسا پدرسالار خوانده و گفته است که سنت روشنفکری ایرانی، واقعا نقش چندانی در کفالت حقوق زنان نداشت. او سنتی نگری روشنفکر ایرانی به زن در یک محدوده ی تجدد مآب را به آغاز به اصطلاح بیداری ایران در انقلاب مشروطه و نوشته های آخوندزاده و میرزا آقا خان کرمانی میرساند.:

«من با این دعوی که روشنفکری ایرانی در کل پیشتاز مطالبات زنان بوده، موافقت چندانی ندارم، چون مصداقی ندارد. درواقع عکسش درست تر است. چون روشنفکری ایرانی در قیاس با همتایان خاورمیانه ای خودش، به شدت پدرسالار بوده و از استثناها که بگذریم، همواره بر نقش های سنتی زنان تاکید داشته. نمونه هایی که من در کتاب برشمردم، حد اعلای روشنفکری ما و از زمانه ی خودشان بسیار جلوتر هستند. با این حال شاهدیم که در مورد زنان داوری ها تفاوتی با ذهنیت های سنتی ندارد و حتی بعضا به مراتب محافظه کارانه تر است. به عنوان نمونه میتوان از کسروی یاد کرد. وقتی به عصر پهلوی دوم میرسیم موارد به مراتب چشمگیرتری هم وجود دارد. من معتقدم که میتوان از نوعی وسواس با مقوله ی زن و جنسیت و بدن زن و هویت او سخن گفت که هنوز هم با ما است و بخش اعظمی از تخیل و رویه ی سیاسی، اجتماعی و اقتصادی ما را میسازد. روشنفکران نیز عمیقا با این وسواس درگیرند و به آن دامن میزنند. این وسواس ریشه در نوع ملت سازی مدرن در ایران دارد که هویت زن و بدن زنانه در کانون آن بوده است. مدرنیته ی ایرانی سوای فرعیات دیگرش، بر مدار از نو ساختن زن ایرانی بر اساس الگوی جنسی-تناسلی از زن و وسواس با بدن و هویت او میچرخد. به نظر میرسد از این لحاظ مدرنیته ی ایرانی تا حدی منحصر به فرد است. درواقع از نو ساختن جامعه و سیاست همواره بر این ذهنیت متکی بوده که باید زنان را تمشیت کرد و آنها را به موجودات دیگری در راستای آنچه مطلوب است، بدل کرد. باید از آنها موجوداتی تناسلی-جنسی ساخت که از یک طرف زایمان کنند و فرزند بیاورند در راستای افزایش جمعیت و پرورش نسل های خوب و سربازان وطن، و از طرف دیگر، در خدمت رفع شهوات باشند. ملت سازی بر اساس این الگو مستلزم آن بود که زنان برای این نقش ها تربیت و آماده شوند. درواقع به خلاف قبل، زن صرفا موجودی خصوصی و خانگی به شمار نمی آید، بلکه زین پس خصوصی-عمومی است. البته این وسواس دلیل دیگری هم دارد: ما از دوره ی پهلوی دوم شاهد رشد "بازگشت به خویشتن" هستیم که از وسواس با "غرب" ناشی میشود. از این بازگشت به خویش، دو ورژن مجزا وجود دارد: یکی ورژن حکومتی و دیگری ورژن جامعه. با این که این جریانات، اهداف متفاوتی داشتند، اما در مورد زنان و هویت جنسیتی آنها توافق نظر تقریبا کاملی میان آنها برقرار بود. اما اجازه بدهید همینجا این توضیح را اضافه کنم که دراینجا برخلاف مورد قبلی، با موضوعی عقلانی طرف نیستیم، بلکه مسئله از اساس عمدتا روانشناختی است. البته این نکته را تذکر بدهم که این موضوع هنوز برایم در حکم یک فرضیه است و باید برایش شواهد بیشتری پیدا کنم. اما توضیحش عجالتا این است که به نظر میرسد "غرب" به هیچ رو صرفا یک مقوله ی جغرافیایی، تاریخی، فکری یا عقلانی نیست، بلکه بیشتر روانشناختی است و به شدت با میل و خواست قدرت و غلبه به ویژه میل جنسی گره خورده است. انگار چیزی به نام "غرب" آن بیرون هست که منشا نگرانی و اضطراب در معنای anxiety است؛ زیرا "مردانگی" و "ذَکَر تاریخی" مرد ایرانی را زیر سوال میبرد. منظورم از ذَکَر تاریخی یعنی تعریفی که همواره به طور تاریخی از مردانگی وجود داشته و غالب بوده است. یکی از نشانه های این نگرانی برخی از اصطلاحاتی است که در فرهنگ روشنفکری برای نقد غرب و بررسی مواجهه با آن به کار میروند و کاملا بار جنسی و جنسیتی دارند. برای مثال واژگانی همچون "ناتوانی"، "غلبه"، "تسخیر" نزد فخرالدین شادمان، "سترون"، "اخته"، "مغلوب"، "حیا" و جز آنها. به عنوان نمونه فخرالدین شادمان از فیگور "فکلی" که میدانیم تا چه حد با مضامین ناتوانی جنسی در هم آمیخته، به عنوان "ناجوانمرد"، "معضل بزرگ"، "دشمن ملت"، "پست ترین" و غیره یاد میکند. به نظر شادمان، همه ی آسیب ها از او ناشی میشود. جالب این که شادمان در توصیف این فیگور معتقد است او کسی است که به جای زن گرفتن، "شوهر کرده و زبان و سیاست مملکت و تربیت خود و فرزندان خویش را تابع هوی و هوس زنش ساخته است." (تسخیر تمدن فرنگی: ص14) [دراینجا غرب زنی است که به همسری مرد فکلی ایرانی درآمده است.] غرب به عنوان دال اعظم، با نوعی احساس ناتوانی همراه بوده است که بسیار شبیه ناتوانی جنسی است. غرب نیز همچون زن منشا فساد، شهوت، هوس و آشوب تلقی میشده که باید بر آن غلبه کرد. غلبه بر این ناتوانی (جنسی)، تنها به صورت جبرانی ممکن بوده است. یعنی زن دراینجا به عنوان نماد تاریخی آشوب و شهوت و هوسرانی، میتواند به صورت جبرانی همان نقش را ایفا کند. اینجاست که میبینیم سختگیری بر زنان شدت میگیرد و آنها حتی بیش از قبل در معرض قواعد سختگیرانه واقع میشوند. غلبه بر زن در تصور مدرنیته ی ایرانی که یک گفتار کاملا پدرسالار است، تا حدی به معنی جبران ناتوانی در غلبه بر غرب بوده است. این رویکرد را نزد بسیاری دیگر از روشنفکران این دوره ازجمله جلال آل احمد هم میبینیم که البته کمی فرهیخته تر و پیچیده تر است. به نظر من آل احمد در دو کتاب به طور مستقل از این دو بحث میکند. اولی غربزدگی و دومی سنگی بر گوری. شاید در وهله ی اول این دو کتاب بی ربط به نظر بیایند اما درواقع از این منظر میتوان آنها را مکمل یکدیگر به حساب آورد. البته از نظر من غربزدگی متنی آشفته است و در مقابل، سنگی بر گوری، از درخشان ترین نمونه های ادبیات فکری آن دوره. اما نقطه ی اشتراک هر دو متن وسواس با سترون بودگی است که در هر یک به نحوی بروز میکند. بر اساس یک قرائت سطحی از سنگی بر گوری، آل احمد در پی غلبه بر سترون بودگی و اختگی فیزیکی است و حس میکند که بعد از مرگ، دنباله ای نخواهد داشت. اما به نظر من این وسواس، صرفا جنبه ی شخصی ندارد. یعنی سنگی بر گوری، به هیچ رو یک زندگینامه ی معمولی نیست، بلکه متنی عمیقا سیاسی-اجتماعی و تاریخی است. اینجا آل احمد با خودش روراست است و میداند که چه دارد می افتد. از تلاش های شکست خورده اش میگوید. فکر میکنم میشود از این متن قرائت دیگری هم به دست داد: آن به قول آل احمد "اجاق کوری" را میتوان به سترونی تاریخی نیز تعبیر کرد. یعنی اگر این متن را با همان عینک غربزدگی بخوانیم، میشود به این نتایج رسید. در این دو متن زن/غرب یکی میشوند و غلبه بر سترون بودگی در برابر غلبه و تسخیر دیگری را تسهیل میکند. اینجا قصد ندارم به معایب این رویکرد بپردازم. فقط کوتاه اشاره میکنم که این رویکرد به "غرب" حامل ذات باوری بود. درواقع "غرب" هرگز به صورت یک واقعیت کلی و یکپارچه وجود نداشته و دارای ذات و جوهری هم نیست، همانطورکه "شرق" هم به عنوان یک واقعیت وجود ندارد. جوامع به اصطلاح شرقی تفاوت های زیادی با هم دارند. در مورد "غرب" هم همین امر صدق میکند. بنابراین وسواس یادشده، کاملا ذهنی و انتزاعی بود و ربط زیادی با دنیای واقعی نداشت. "بازگشت به خویش" هم همینطور. پرسش این بود که آیا اساسا میشد از "خویش" صحبت کرد؟ کدام "خویش"؟ در چه مقطع تاریخی؟ درواقع وسواس یادشده بیش از هر چیز حاکی از خستگی مفرط و ناتوانی در مقابل مسائل داخلی ازجمله استبداد، فساد، بی کفایتی، بی سوادی، فرهنگ پایین، مادی گری و جز اینها بود. هنوز هم همینطور است. نسبت دادن این مسائل به غرب یا یک بخش از جامعه –برای مثال کاری که شادمان درباره ی فکلی انجام میدهد- یا ارائه ی یک راه حل خاص، برای مثال تغییر خط و زبان و غیره، که قرار است مثل چوب جادو همه ی مسائل را حل کند، درواقع خود حکایت از سترونی ذهنی و استیصال در برابر واقعیت داشت، نه خلاقیت ذهنی و ارائه ی راه حل واقعی. درواقع بیشتر روشنفکران به ویژه تاثیرگذارترین آنها به جای اندیشه به شرایط واقعی، گرفتار توهمات عجیب و غریب بودند و آنها را در قالب سخنان روشنفکری به خورد جامعه میدادند. تجویزاتی مثل بازگشت به خویش، بازگشت به ایران قبل از اسلام، یا تقویت عرفان، بودیسم، ودائیسم، مذهب، و ایدئولوژی های دیگر بیش از هر چیز نشانگر توهم و استیصال بود. در آثار این گروه هرگز صحبتی از قانون، حقوق، نهاد، رفع تبعیض، و پرداختن به مسائل روز و همه گیر، درگیر شدن در جزئیات سیاستگذاری ها، خط مشی ها و جز اینها در میان نیست. اصلا اینها پایشان روی زمین نبود و هنوز هم در بسیاری موارد نیست. بلکه بیشتر با تورم ایدئولوژی و حرف ها و سخنان کلی متوهمانه مواجهیم. برگردم به صحبت قبل؛ در مورد روشنفکری ایرانی و نیز رویکردهای حکومت و جامعه در دهه های اخیر باید این روانشناسی و وسواس خاص را که پیامدهای مهمی برای زنان داشت، در نظر گرفت. این دو عامل، یعنی ملت سازی و غرب به مثابه دال اعظم، یا دیگری بزرگ حاکی از نوعی سترونی ذهنی است که همچون ناتوانی جنسی بروز میکند که به جبرانش، باید بر دیگری های کوچک به ویژه زن غالب شد. در اثر این مکانیسم ها بخش اعظمی از جامعه ازجمله عوام با همراهی روشنفکران، تلاش کرد زن "ایرانی" را از نو بسازد. در این خلق از نو، زن، به یک زن-مادر یعنی موجودی تناسلی-جنسی تبدیل شد. این توافق به تدریج زمینه را برای ارتجاعی ترین رویه ها فراهم کرد. برای مثال اگر دقت کنیم، میبینیم تصویری که از زن در فیلم فارسی ارائه میشود، تقریبا همان است که در آثار این دوره از همه نوع دیده میشود. همه متفق القولند که باید زن را تمشیت کرد و راه برد؛ البته هر کس به شیوه ای. در اثر این توافق و اجماع، پیشبرد رویه های قهرآمیز در مورد بدن زن به ویژه پوشش زنان در سال های بعد ممکن شد. به نظر من این وسواس فکر مدرن در ایران با بدن زن نیازمند کندوکاو است، چون همچنان با ما است و ناخودآگاه ما را اشغال میکند. این جعل، پیامدهای بسیار ناگواری برای زنان در بر داشته است و زندگی آنها را دستخوش مداخلات تمام عیار کرده است.»

حرف خانم صادقی تااینجا کاملا درست و مدلل و به لحاظ تجربی اثبات شده است. اما سوال بزرگی به ذهن متبادر میکند: اینطورکه روشن است تمام مردان ایران شامل تمام طبقاتی که خانم صادقی یاد کرده است، یعنی روشنفکران، مردان قدرتمند پهلوی که از روشنفکران غربگرای صدر مشروطه تبعیت میکردند، عوام، و مذهبیون، درباره ی غرب و زن دچار توهم بودند و ضد زنان عمل کردند. پس چه کسانی حقوق زنان را ایفا کردند؟ خود زنان؟ کدام زنان و چگونه؟ این سوال از خانم صادقی هم پرسیده میشود. او در جواب، از کنشگری زنان میگوید ولی آن را به واقعه ی «کشف حجاب» تحدید میکند و تازه میبینیم که برای آن هم مدرکی ندارد. پاسخ او در صفحه ی 154 این است:

«در میان اسناد به جا مانده، صدای زنان به صورت جسته و گریخته و بیشتر به صورت زمزمه به گوش میرسد، اما برای بلند کردن این صدا باید آن را به خوبی گوش داد. مثلا در مورد کشف حجاب، اسناد حاکی از این است که زنان از طیف های مختلف، در این مورد، فعالانه عمل و اظهار نظر میکردند، اما وقتی به تاریخنگاری ها میرسیم، هیچ صدایی از آنها نیست. انگار اصلا زنی در کار نبوده و هیچ حرفی زده نشده و هیچ کاری نکرده اند. تصویری که این افسانه پردازی ها از زنان ارائه میدهند، چنان آنها را منفعل نشان میدهد که گویی جز اطاعت کار دیگری نکرده اند. درحالیکه به هیچ رو چنین نیست. زنان برای سال ها به طور مستمر در مورد حجاب و کشف حجاب نوشتند و در هنگام کارزار کشف حجاب نیز به شدت فعال بودند. برخی از زنان خانواده ی پهلوی، به شدت مدافع کشف حجاب بودند. خود رضا شاه، پس از ملاقات با ثریا طرزی، همسر امان الله خان، پادشاه جوان و ترقی خواه افغانستان، تحت تاثیر او قرار گرفت و ظاهرا تمایل داشت که اصلاحاتی از جنس امان الله در ایران ایجاد کند، اما سقوط امان الله در اثر کودتا، موقتا وقفه ای ایجاد کرد. مورد دیگر "آنی استوکینگ بویس" مدیر امریکایی عالم نسوان از نشریات معروف و تاثیرگذار آن دوره است که خود برای مدتها مدافع کشف حجاب بود اما درست پیش از آن واقعه مجله اش توقیف شد. جالب این که بویس خود مدافع رضاشاه بود. اما در صفحات تاریخ، فقط صدای مردان منعکس شده. حتی زنانی مثل مهرانگیز دولتشاهی هم وقتی در مورد این واقعه نوشته اند، روایت های مردانه را بازتاب داده و زنان را حذف کرده اند. برای مثال او از نقش پدرش و تیمورتاش سخن به میان می آورد، اما کلمه ای از نقش زنان نمیگوید. این نشان میدهد که تا چه حد تاریخنگاری مردانه در ناخودآگاه زنان نیز جا خوش کرده است. در تاریخنگاری مخالفان نیز دقیقا با همین پدیده مواجهیم. بگذارید برای مثال به یکی از تحریف های مسلم در این مورد اشاره کنم: شما بسیار شنیده اید که واقعه ی گوهرشاد در اعتراض به کشف حجاب صورت گرفت. درحالیکه این روایت مبنایی ندارد. واقعه ی گوهرشاد چند ماه پیش از کشف حجاب روی داد و اعتراض عمده هم در آن، نه آنقدرها به نیات دولت در مورد حجاب زنان، بلکه تغییر لباس علما و روحانیون بود. اما در تاریخ نگاری ها اینطور وانمود میشود که مردم در اعتراض به تصمیم دولت در مورد زنان با او مخالفت کردند. خلاصه کنم: تاریخنگاری های کشف حجاب، مثل بسیاری از تاریخنگاری های ما، تحریف شده، یکسویه و پر از اباطیل است؛ خواه از آن موافقان باشد یا مخالفان. این روایت ها در یک چیز با هم اشتراک نظر دارند و آن حذف زنان از تاریخ و تاریخنگاری است. البته این حذف فقط به مورد فعلی محدود نمیشود، اما ازآنجاکه کشف حجاب مستقیما با بدن زنان و هویت آنها سر کار دارد بیشتر توی ذوق میزند.»

خیلی خب. بیایید موقتا فرض کنیم که کشف حجاب، حرکتی به نفع زنان و در جهت ایفای حقوق آنان بوده است. خانم صادقی میگوید دوستان و دشمنان پهلوی، همه آن را مردانه نشان داده و حق زنان را در آن خورده اند؛ پس از کجا معلوم است که زنان در آن نقش فعالی داشتند؟ حتما از آن "زمزمه" هایی که باید صدایشان را "بلند" کرد! خب، کدام ها هستند؟ خانم صادقی آنها را نام میبرد: زنان خانواده ی سلطنتی پهلوی، همسر امان الله خان (باز هم یک زن سلطنتی) و خانم بویس امریکایی. در دو مورد اول، با زنان اشرافی مواجهیم که هرگز سنگ محک خوبی برای زمانه شان نبوده اند، همانطور که در تاریخ اروپا نیز داستان های زنان طبقه ی اشراف، هرگز سنگ محک زندگی زنان طبقات پایین تر کشورشان نبوده است، حتی اگر آن کشور، فرانسه ی دوران ناپلئون سوم بوده باشد. در مورد کشورهای جهان سوم، این اوضح واضحات است. خانم صادقی شاید به دلیل زیاد زیستن در جمهوری اسلامی و در شهرهای بزرگ آن، دچار اشتباهات ذهنی شده و شرایط تهران امروز را به ایران بزرگ زمان رضا شاه فرافکنی کرده باشد؛ اما مگر افغانستان را نمیبیند که هنوز هم وضع زنانش حتی نزدیک به ثریا طرزی نیست؟! از اینها بگذریم، میماند خانم بویس. آیا خانم بویس ایرانی و اصلا مسلمان هست؟ آیا از سر دلسوزی برای زنان ایرانی، آنها را به کشف حجاب دعوت کرده است و آیا زنان ایرانی میتوانستند مخاطبان خوب و فراوانی برای نوشته های او باشند وقتی قریب به اتفاقشان حتی سواد هم نداشتند؟! برای این که کمی هم در صداقت آدم هایی مثل او شک کنید فقط خواهش میکنم مطالب بیان شده توسط خانم صادقی را یک بار دیگر مرور کنید: مردان ایرانی از طبقات روشنفکر و عوام همه دچار توهمند و هر زنی را با یک پدیده ی توهمی به نام "غرب" اشتباه میگیرند. آیا زنان ایرانی عاقلند وقتی در مقابل چنین مردانی، میروند لباس زن غربی به تن کنند تا مردها بیشتر آنها را با "غرب" اشتباه بگیرند و بیشتر هم بر آنها "غلبه" کنند و حرصشان را به جای غرب، سر زن ایرانی که خودش را به شکل "غرب" درآورده است خالی کنند؟! منظورم این نیست که زن ایرانی تاثیری بر سرنوشت این کشور در این برهه نگذاشته است، بلکه برعکس، وقتی تاثیر مثبت گذاشته است که کمتر دیده شده است و کمتر دیده شدن هم اصلا منوط به این نیست که داریم از زن محجبه یا بی حجاب (با استانداردهای جمهوری اسلامی) صحبت میکنیم یا این که موفقیت زن مربوطه را در زندگی مشترک با مرد و تشکیل خانواده بسنجیم (منظورم این است که میخواهم به نگاه فقهی نزدیک نشویم). این مطلب ریشه اش در سنت ایرانی آنقدر قوی است که حتی بعضی فعالین فرهنگی بی حجاب و طلاق گرفته ی زمان پهلوی را هم مشمول خود کرده است. خانم ژاله علو را مرور کنید که به تازگی از بین ما رفت. خانم علو، یکی از اولین ستاره های زن سینمای ایران بود. ولی زمانی که فیلم ها در نگاه ابزاری به بدن زن خیلی افراط کردند سینما را ترک گفت و خود را وقف دوبله و رادیو کرد. خانم علو، استاد بسیاری از گویندگان بزرگ رادیو و دوبله بود که همگی در زمره ی نسل های طلایی این حرفه ها و خاطره سازان بزرگ فرهنگی در ایران محسوب میشوند. در رادیو بسیاری از نمایشنامه های رادیویی مهم جهان را کارگردانی کرد. تنها بعد از انقلاب بود که خانم علو برای بازی در نقش مادر امیر کبیر در سریال "امیر کبیر" سعید نیکپور در اواسط دهه ی شصت به بازیگری بازگشت و در اغلب فیلم ها نقش زنان قدرتمند و تاثیرگذار را ایفا نمود که شاید مهمترینشان خاله لیلا در "روزی روزگاری" باشد؛ یک زن که رئیس قبیله اش بود و حکم معلم یک راهزن را پیدا کرد و راهزن را به انسانیت رسانید. این معلمی روی صحنه، به پشتوانه ی معلمی های قبلی پشت صحنه ی خانم علو به دست آمد. از خانم علو که چهره است بکذریم؛ خانم توران میرهادی را میشناسید و از نقشش در ایجاد فرهنگ کتابنویسی و کتابخوانی برای کودکان اطلاع دارید؟ وقتی او درگذشت روزنامه ها و مجلات برایش ابراز احترام کردند ولی در شبکه های اجتماعی شما مردم عادی هیچ صحبتی درباره ی او رد و بدل نشد؛ چون هیچ وقت کارش را سیاسی نکرد و چه با رژیم گذشته و چه با رژیم حال کار کرد درحالیکه فقط به کودکان می اندیشید و این ریشه در گذشته ی تلخ خودش داشت. نیمه آلمانی بود، ولی بزرگترین و بهترین تاثیرها را بر فرهنگ ایران نهاد بی این که به قدر دیدن فکر کند، چون میدانست در ایران و همه جای دنیا فقط کسی که خودش را به سیاست بفروشد مشهور میشود. خانم میرهادی با سیاست کار کرد ولی خود را به سیاست نفروخت و او هم مانند زنان تاثیرگذار دیگری در سایه تاثیرات بزرگش را نهاد. خانم صادقی هم از این بزرگی های پشت صحنه ی زنان آگاه است و به همین دلیل هم هست که مطمئن است پشت هر تجربه ی مثبتی، باید رد زنان باشد که سانسور شده است. مشکل این است که او هنوز دقیقا نمیداند منظور از "تجربه ی مثبت" موقع صحبت از بنیانگذاری حقوق زنان در ایران چه میتواند باشد.

من درک میکنم که چرا خانم صادقی میخواهد نهضت تلاش برای حقوق زنان را از اختیار روشنفکران خارج کند. او دورویی مردان روشنفکر ایرانی را دیده و میداند بیشتر آنها باطنا چقدر ضد زنند. ولی متاسفانه از دریچه ی نگاه آن روشنفکران خارج نشده و آزادی زنان برایش در حد بی حجابی زن های فیلم فارسی هایی که تحقیرشان میکند باقی مانده است. خانم صادقی که مدعی است خانم دولتشاهی در نشان دادن ریشه های مردانه ی کشف حجاب، تابع نگاه مردانه ی حاکم بر تاریخنگاری است میداند که زنان میتوانند خیلی راحت بازیچه ی مردان شوند. زنانی هم که در کشف حجاب فعالیت کردند، تفاوت زیادی با زنان بازیگری که حاضر شدند در فیلم فارسی بازی کنند تا نگاه مردمحور سینمای آن زمان را –که امروزه روز نیز برقرار است- انعکاس دهند نداشتند. بله. مرد روشنفکر ایرانی و مرد عامی ایرانی، به خاطر سنت غلطی که به مغزشان ریخته بودند متوهم بودند و زن را با غرب اشتباه میگرفتند، ولی مگر همین الان اینطوری نیست؟ اگر غیر از این بود، به دنبال نارضایتی از وضع سیاسی-اقتصادی-معیشتی ایران، اینقدر زن بی حجاب توی خیابان ها نمیریخت. برای حکومت ضد غرب ایران، هر کدام از این زن ها یک عدد "غرب" هستند که دارند توی ایران راه میروند تا ثابت کنند که "ایران" و "ایرانی" در مقابل غرب، ناتوان و زبونند و از آن بدتر و فاجعه بارتر این که خود آن زن ها هم این را میدانند و از سر لجبازی این کار را میکنند. پس یادآوری میکنم –و حتما خانم صادقی هم این را خوب میدانند- که روشنفکر ایرانی نبود که به اروپا و امریکای شمالی گفت "غرب" و به بقیه ی دنیا گفت "شرق". خود اروپا و امریکای شمالی بودند که خودشان را «غرب» نامیدند و به روشنفکر ایرانی و به دنبالش همه ی مردم ایران یاد دادند «شرقی» هستند و خودشان بودند که تصویر رسمی از این "غرب" متلون و هوس انگیز را به شکل زن اغواگر در تمام دنیا جا انداختند. آنها در همه چیز دنیای امروز آغازگر بودند، اما عمدا خودشان را آخرین در همه چیز توصیف کردند و به شرقی ها یاد دادند که شرقی ها قبلا بر «غرب» غلبه داشتند ولی حالا زبونش شده اند و مرد شرقی را وا میدارند تا برای تصرف دوباره ی "غرب" در قالب تمدن آن یا بهتر است بگوییم «بازار مصرف» آن، حریص شود. نتیجه این که هرچقدر مردم یک کشور بیشتر توهم باستانی بودن پیدا کنند بیشتر هم غربزده و مصرف گرا میشوند.

راستی. چطور شد که سنت فقاهتی ضد غربی اسلام، به طور اتفاقی به نفع این استراتژی "غربی" نقش بازی کرد؟ لطفا یک بار دیگر به قدرت رسیدن امثال ضیاء الحق، بن لادن و حداقل ابومحمد الجولانی در کشورهای اسلامی را به یاد بیاورید تا دیگر به این نوع در هم پیچی ها نگویید "اتفاق".

مطلب مرتبط:

داستان شغال و ببرها: چرا کفر نوین، فرزند خداپرستی جاهلانه ی گذشتگان است؟

بوعلی سینا و دختر دیو: درباره ی نوعی تشیع که به نام معنویت، دنیادوستی می آورد.

تالیف: پویا جفاکش

وبلاگنویسی اهل اسلواکی با نام مستعار ایستیک نوشته است که «ما اسلاوها» در قدیم در مقابل شیاطین بسیار آسیب پذیر بوده اند و ناچار به تقدیم قربانی های زیاد ازجمله قربانی انسان به آنها میشده اند؛ اما آشنایی با مسیح، آنها را تا حدود زیادی از شر شیاطین ایمن کرده است و الان فقط آب مقدس برای ترساندن دیوها کافی است. او میگوید که خطر بزرگ برای جامعه ی بشری پس از آمدن خدا به شکل مسیح به زمین، این است که دیوها که در مقابل مسیح ناتوانند با مخفی شدن پشت تعالیم مسیح و صالح نشان دادن خود برای بشر، انسان ها را به راه های جهنمی بکشانند. از دید ارتدکس های اسلاو، کاتولیک ها دقیقا چنین کرده اند و سال ها خود را پشت نام مسیح مخفی کرده اند ولی میبینید که امروزه همراه تمام دسیسه هایی که هویت مسیح را خدشه دار میکردند، نام چند کشیش و کلیسا یا کلیساهای کاتولیک یا پروتستانشان شنیده میشود. چنین اتهاماتی بعد از جهانگیر شدن نام کلیسای مریم مجدلیه توسط فیلم "رمز داوینچی" بسیار بیشتر شده است. تعبیر جام مقدس پر از خون مسیح به «خط خون» و مهبل مریم مجدلیه و ادعای درآمدن مروونژی ها و به دنبالشان اشرافیت های سلطنتی اروپا از ازدواج مسیح و مریم مجدلیه تفاوت زیادی با برجستگی خون دوستی شیاطین در جادوگری اروپایی ندارد. شیاطین فقط خون قربانی کشته شده را دوست ندارند بلکه عاشق خون قاعدگی زنان هم هستند که نتیجه ی جاذبه ی ماه است و ماه را به مردی بسیار هوسباز و زنباره متشبه میکند که اتفاقا جنبه ی زنانه اش هکاته، الهه ی جادوگران اروپایی و باعث شب کاری و تاریکی دوستی آنها و شیاطین مرتبط با آنها است. شیاطین، انرژی جنسی زنانه و خون مس دار برسازنده ی آن را خیلی میپسندند. در ادبیات جادوگران جارچی شیاطین و دنباله های ایلومیناتی چیشان، انرژی حیاتی زن، از جنس انرژی طبیعت است و شیاطین هم به اندازه ی زنان که استعاره های انسانی مادر طبیعت هستند، در ارتباط با نیروهای طبیعت و در کنار جادوگران وفادارشان زیستمند در عرصه های طبیعی هستند. بنابراین خطا است اگر مسیح ازدواج نکند بخصوص اگر قرار باشد همسرش یک فاحشه باشد. لورنس گاردنر که کتاب خط خون جام مقدس را نوشته است، حتی مدعی شده بود که مریم مجدلیه از زیستن در میان مردان، پول زیادی به دست آورده بود که همه ی آن را در راه توسعه ی مسیحیت، هزینه کرد. معلوم است که پول حرام، از گلوی مسیح پایین میرفت برای این که از گلوی اشرافیتی که مسیح را بر اروپا و کل جهان تحمیل کردند پایین میرفت و میرود. اما باید صبر میشد تا به مرور، مردم هم آمادگی پذیرش مسیح حرامخوار و علاقه مند به فاحشه ها را بپذیرند و این فقط وقتی ممکن بوده که یک چند دهه ای از یک انقلاب جنسی که بخش عظیمی از جوامع مردان و زنان را فحشاکار کند بگذرد که زمان انتشار فیلم "رمز داوینچی" در سال 2006 دیگر اینقدر گذشته بود. مسیحیان معتقد ازجمله در بین خود کاتولیک ها و پروتستان ها هنوز هم ادعای مزبور را رد میکنند و برای بیان صحت ادعای خود به درستی تاکید میکنند که تمام ادعای فیلم به اندازه ی اسمش روی فرضی غلط استوار است و آن این که آن فرد زن مانند داخل نقاشی "شام آخر" داوینچی را مریم مجدلیه میخواند درحالیکه تردیدی وجود ندارد که آن شخص، یوحنای حواری است. البته این تاکید درستی است ولی شاید خلاصه کردن مسئله در شام آخر، کمی فریبنده باشد و اشرافیت ها هنوز دارند برای خودشان راه فرار در موقع لزوم را به جا میگذارند. چون در هندوستان که کمتر از اروپا اسیر سانسور مذهبش بوده است –و پاگان ماندنش این را نشان میدهد- نشانه های آشکاری از اتحاد بدل های مریم مجدلیه و استر کتاب استر در شخصیتی واحد وجود دارد که میتواند مریم مجدلیه و مسیحیتش را به اندازه ی ملکه استر دربار اخشوارش، یک اسب تروآی یهودیت در مذاهب گوییم نشان دهد. دراینجا معادل مسیح، بودا است و معادل اشرافیت یهود، دربار ماگادا. آجاتاشاترو شاه ماگادا که دشمن سهمگین بودا است نقش قاتلان یهودی مسیح را ایفا میکند. آجاتاشاترو اینقدر از بودا متنفر است که چند بار برای کشتنش برنامه میچیند اما هر بار شکست میخورد. معجزه آمیزترین داستان ناشی از این توطئه ها حمله ی فیلی دیوانه به بودا است که در مقابل، بودا با بیرون فرستادن پنج شیر از پنج انگشت یک دستش فیل را میترساند و آرام میکند. با این حال، مقدر است که آجاتاشاترو پادشاه جاه طلبی که برای رسیدن به قدرت، پدرش را سرنگون کرده و علیرغم موفقیت در بیشتر جنگ هایش هیچ وقت از اضطراب و بدحالی آسوده نیست، درنهایت و کمی قبل از مرگ بودا مرید بودا شود و به روایت معروفی بودا گفته بود که فقط برای بیدار کردن آجاتاشاترو است که زنده است. داستان مهمی که آجاتاشاترو را با قصه ی استر در کتاب مقدس مرتبط میکند ماجرای فتح وایشالی در همسایگی ماگادا است که بعد از پناه دادن به دو برادر فراری آجاتاشاترو هدف حمله ی ماگادا قرار گرفت. وایشالی پایتخت قبیله ی لیچاوی بود که یکی از هشت قبیله ی قدرتمند "ختیا" بودند و امروزه محل آن در ایالت بیهار هند تعیین شده است. باروهای عظیم این شهر، مانع از فتح آن توسط دشمن میشدند. آجاتاشاترو با شنیدن پیشگویی یک نیمه الهه متوجه شد که اگر راهبی در شهر به نام کولولاکا با یک فاحشه ازدواج کند، میتوان وایشالی را فتح کرد. بنابراین آجاتاشاترو فاحشه ای به نام ماگادیکا را استخدام کرد که از کولولاکا دلبری کرد و او را از ریاضت بازداشت و بلاخره با او ازدواج کرد. کولولاکا تحت القائات ماگادیکا و ماگادایی های پشت سر او با لباس یک ستاره شناس وارد شهر شد و فهمید که شهر توسط یک محراب ایمن میماند. بنابراین مردم را فریب داد که این محراب، باعث بدبختی شهر شده و باید نابود شود. با تخریب محراب، شهر هم سقوط کرد. روشن است که دراینجا ماگادیکا استر است که با شاه گوییم ازدواج میکند تا او را در جهت منافع یهودی ها حرکت دهد. میتوان سقوط تروا توسط ماگادا و با همدستی کولولاکا را با فتح بابل توسط کورش/داریوش/اخشوارش شاه پارس به نفع یهود مقایسه کرد و این یهودزدگی را کار استر خواند که مابه ازای هندیش ماگادیکا است. علاوه بر آن، ماگادیکا هلن اسپارتی شخصیت ایلیاد و ادیسه ی هومر هم هست که ازدواجش با یک شاهزاده ی تروایی یعنی پاریس سبب سقوط تروا میشود. او همچنین یک هلن دیگر از تاریخ مسیحیت هم هست که فاحشه ای بود که توسط شمعون جادوگر (سیمون مگوس) توبه داده شد و با او ازدواج کرد و تجسم الهه ی ماه و نیمه ی زنانه ی یهوه خوانده شد همانطورکه خود شمعون نیمه ی مذکر یهوه بود. یادمان باشد که مسیح هم خود را تجسد انسانی یهوه میخواند و علت دشمنی شمعون ماهیگیر یا همان پطرس قدیس با شمعون جادوگر هم مقابله با یثک رقیب در ادعای خدایی کردن بود هرچند پطرس، شمعون نام دارد چون به اندازه ی مسیح، نسخه ی دیگر شمعون جادوگر است. حالا این شخصیت ها وقتی با پاریس جمع می آیند موضوع جالبتر میشود. پاریس به هلن رسید چون در ماجرای سیب نفاق، جانب آفرودیت را گرفته بود. سه الهه –آفرودیت، آتنا و هرا- برای تصاحب سیبی که به زیباترین الهه اختصاص داشت و مابه ازای سیب فتنه ساز آدم و حوای باغ عدن در تورات است نزد پاریس میروند و پاریس سیب را به آفرودیت میدهد و در ازایش هلن را دریافت میکند و خودش و شهرش هدف حمله ی انتقام آمیز شوهر هلن قرار میگیرند و با این اتفاق، بهشت عدنی که دراینجا تروا است ویران میشود. این سه الهه شاید با سه دختر مارای شیطان که از سوی پدرشان برای وسوسه کردن بودا فرستاده شدند مرتبط باشند. البته ادعا میشود که بودا فریب آنها را نخورد شاید چون بودا همان مسیح کاتولیسیسم است که هیچ وقت اسیر شهوت زنان نشده است مگر این که بگوییم او اسیر مریم مجدلیه ی فاحشه شد و کلیسا سانسور کرد. همین اتفاق هم میتواند برای بودا افتاده باشد که در این صورت، او با کولولاکا برابر خواهد بود. اما ماگادیکای کولولاکا برعکس هلن تروایی همسر یا معشوقه ی شاه یورشگر به شهر معرفی نشده است چه رسد به این که از او دزدیده شده باشد. اما صبر کنید؛ او معادل دیگری هم در وایشالی دارد که اتفاقا مستقیما به بودا مرتبط میشود. این معادل، امراپالی یا امباپالی است که نامش به معنی جوانه ی انبه است و اتفاقا با موعظه ی معروف باغ انبه ی بودا مرتبط است که در باغ انبه ی امراپالی رقم خورد. امراپالی، یک زن رقصنده و البته یک فاحشه ی متمول در وایشالی بود که پیشتر "بیمبیسارا" پدر آجاتاشاترو را دلباخته ی خود کرده و با این تمهید، او را از تصرف وایشالی منصرف کرده بود، امری که سبب بدبینی مردان بیمبیسارا به او شد. حالا این اتفاق برای پسر بیمبیسارا در حال تکرار بود. نه تنها آجاتاشاترو دلباخته ی امراپالی شد، بلکه امراپالی هم دلباخته ی آجاتاشاترو شد. اما بعد از این که اهالی وایشالا امراپالی را به جرم خیانت زندانی کردند، آجاتاشاترو به حدی خشمگین شد که بعد از فتح وایشالی تمام سکنه ی آن به جز امراپالی را کشت و شهر را در آتش سوزاند. این اتفاق باعث شد تا امراپالی که خود را مقصر نابودی شهر و مرگ همشهریانش میدانست به طور کامل به عشق آجاتاشاترو دست رد بزند. این ماجرا امراپالی را سرگردان کرد و درنهایت باعث گرویدن او به بودا شد. درست مثل مریم مجدلیه که گرویدنش به مسیح باعث بدبینی مردم به مسیح شد، گروش امراپالی به بودا هم باعث بدبینی به بودا شد و با این حال، همانطورکه مسیح، مریم مجدلیه را بی هیچ تردیدی پذیرفت، بودا هم امراپالی را بی هیچ تردیدی پذیرفت و امراپالی به سلک مذهب بودا درآمد و تمام ثروت خود را برای گسترش دین بودا هزینه کرد.:

“the capture oF vaishali”: Mark Graf: CHRONOLOGIA: 3/1/2017

ممکن است انبه، نسخه ای درختی از الهه باشد و ازاینرو "امرا" نام گرفته باشد که همان "امراه" عربی است. این کلمه که امروزه در عربی بیشتر به معنی "زن" استفاده میشود، دراصل به معنی فرمانروای زن و مونث "امیر" است. "ماری" به معنی "مر" (نسخه ی آرامی امیر) مونث، دقیقا همین مفهوم را میرساند و مارک گراف نیز معتقد است که "امرا" در امراپالی، همان "ماری" یا مریم است. اما میتوان به این منظومه این را هم افزود که "پالی" نیز میتواند معادل "بعله" به معنی الهه یا فرشته ی مونث باشد و امرا پالی میشود ملکه الهه. این، کل مطالب بیان شده را به خدایانی انسان شده تبدیل میکند و تبدیل مذهب برای سانسور آن را در حد تبدیل خدایان به انسانها برجسته میکند. احتمالا معادل خدایی بودا در این منظومه همان کسی است که از او به عنوان "اهیر بودنیا" یاد شده است.

لغت "اهیر بودنیا" در نزد برخی هندوان، به معنی خدا است. در ستاره شناسی هندو، آن، ستاره ی "الفرات" ALPHERAT یا "سیره" SIRAH در صورت فلکی اندرومدا (امراه المسلسله) است که امروزه این ستاره را بیشتر به نام آلفاآندرومدا میشناسیم. در کیهانشناسی هندو این ستاره متعلق به "شانی" خدای زحل است. زحل در اساطیر غربی، ساتورن نامیده میشود و جشن مخصوص او ساتورنالیا اکنون تبدیل به کریسمس یا جشن تولد مسیح شده است. ساتورن توسط پسرش ژوپیتر یا زئوس سرنگون شده است ولی این که هنوز در اساطیر ملل مختلف، قدرت زیادی دارد، دلیل خود را دارد. زئوس خدای مشتری است و معادل کلدانی او مردوخ است که صورتی از حئا یا انکی خدای آب ها است و ازاینرو گاها پسر حئا به شمار میرود. شورش ژوپیتر علیه ساتورن همان تصرف زحل توسط حئا است و چون حئا در جایگاه زحل تثبیت شده است ناآگاهان را دچار این اشتباه کرده که مردوخ که درواقع خود حئا است در مقام خدای مشتری علیه پدرش خدای زحل شورش کرده است. قبل از حئا، زحل متعلق به نینورتا پسر انلیل بود که درست مثل ساتورن رومی، موکل کشاورزی بود. انلیل و حئا برادرند و دو پسر آن یا آنو خدای آسمان به شمار میروند. آنها بر سر حکومت بر "کی" یا زمین، با هم اختلاف و رقابت دارند و تجسم زمین به یک الهه، تمام دخل و تصرف های آنها در زمین را در ارتباطاتشان با انواع الهگان، داستانسازی میکند. در این مورد، بخصوص تصرف زحل و به دست آوردن زمین از طریق آن را میتوان با تصرف یک پهنه ی آبی توسط انکی و رسیدنش به مقام خدای آب ها بعد از سرکوب تهامات الهه ی دریا توسط مردوخ مقایسه کرد. تهامات مادر خدایان که به شکل یک اژدهای دریایی علیه نظم جهانی شوریده بود به دست مردوخ کشته شد و از جسدش زمین و آسمان خلقت شدند. این شورش آبی قابل مقایسه با سیل است و میتوان آن را با سیلی مقایسه کرد که انلیل برای نابودی بشر فرستاد ولی حئا با نجات دادن گروهی از انسان ها با کشتی اتراهاسیس (نوح) انسان ها را مدیون خود کرد و کم کم مقامش از انلیل بیشتر شد. بنابراین شورش علیه تهامات در کیهان با شورش علیه انلیل در زحل در ارتباط است. البته این به معنی پایان بی نظمی نیست چون بدن جهان از جنس تهامات یا بینظمی است و این بینظمی هر وقت لازم شد با همان کیفیات اژدهایی و خزنده گونش آشکار میشود. در اساطیر ژرمن، نبرد با اژدها را تور انجام میدهد و تور پسر اودین خدای دانش و رئیس خدایان است و معادل با حئا برای مردوخ. ساکسون ها وتان یا اودین را ایرمن میخواندند که معادل است با آریامن خدای هندو و موکل ستاره ی ذنبوله (دم شیر) در صورت فلکی اسد یا شیر که خانه ی خورشید است. تور خدای رعد و برق و طوفان است، درست مثل زئوس نسخه ی دیگر مردوخ. جالب است که زئوس، متمثل به عقاب است و عقاب او اکنون نماد رهبر نظم فعلی جهان یعنی امریکا است. نسخه ی آسمانی عقاب زئوس، صورت فلکی آکیلا یا عقاب است که در هند منطبق با گارودا مرکب عقاب مانند ویشنو است. ویشنو که آواتارهایی به شکل مخلوقات آبزی شامل ماهی و لاکپشت دارد ارتباط حئا با مخلوقات آبزی و تجسمش به آنها را نشان میدهد کمااینکه نسخه ی انسان شکل حئا یعنی اوانس هم پوست ماهی پوشیده بود یا نیمه ماهی توصیف میشد. بنابراین ویشنو معادل حئا است و گارودا معادل مردوخ و زئوس. گارودا دشمن خدایان مارگون موسوم به ناگاها است که دشمنی مردوخ با اژدها را بازآفرینی میکند اما موضوع وقتی به صورت فلکی عقاب ربط می یابد کمی پیچیده میشود. این صورت فلکی، سه ستاره ی مشخص دارد: النسر الطائر یا عقاب پرنده، النسر المنکب یا عقاب نشسته، و الشاهین به معنی تعادل که صفات متضاد این دو را به تعادل میرساند. النسر الطائر، عامل فعالیت های خزندگان و بخصوص ضررسانی های آنها است چون عقاب همان موقع که برای شکار به آسمان بلند میشود و آماده ی کشتن موجودات دیگر میگردد به فاز هرج و مرج بازمیگردد که در ذات آب است و حئا نیز خدای آب ها است. این در مسیحیت، به صورت انتقام خشمگین یهوه از دشمنانش با بلایای هرج و مرج آمیز تجلی میکند که به ندرت و در مواقعی که عقاب گرسنه میشود بروز میکنند. دشمنان یهوه هم خزندگانند منتها خزندگان انسان نما یا سرافیم که دورگه های فرشتگان هبوط کرده با انسان های زمینیند و اعقابشان را یوفوهای انسان نمایی خوانده اند که بر زمین حکومت میکنند. اجداد همینان بودند که محکوم به نابودی در سیل نوح شدند. آنها از جنس تهامات بودند و با تهامات/هرج و مرج نیز مجازات شدند. سیل نوح را انلیل به پا کرد و حئا مردمان را از آن رهاند. اما بعد از این که انلیل به بخشی از شخصیت حئا تبدیل و روی هم مبدل به یهوه شدند، حئا در قالب جدید یهوه هم سیل را رقم زد و هم مردم را از آن رهاند. حئا در فاز هرج و مرجیش میتواند با پوزیدون فرمانروای دریا در اساطیر یونانی-رومی تطبیق شود که با آب بی شکل، سر و کار دارد. اما وقتی وارد فاز شکل دادن به اشیا میشود به آتشفشانی برآمده از دل دریا تبدیل میشود که زمین سفت بالا می آورد و مواد مذاب درونش یادآور آب آتشین یا فلز مذابی است که بعد از سرد شدن و جامد شدن شکل میگیرد. در این حالت، حئا برابر با وولکان یا هفستوس خدای صنعتگران و خدای آتشفشان ها است. میتوان او را با آگنی خدای آتش هندو مقایسه کرد که بر پهنه های آبی ساکن میشود و همچنین اپم نپات زرتشتی که یک خدای آتشین است ولی نامش به معنی فرزند آب ها است. اتحاد آب و آتش، در هندوئیسم، اتحاد وارونا خدای آب ها با میترا خدای خورشید را نشان میدهد که خصلت های متضاد حئا را در خود جمع می آورند. نسخه ی قبلی این اتحاد بخصوص موقع صحبت از آب آتشین مواد مذاب وولکان، خود انلیل بوده که اکنون بخشی از حئا شده است. در این حالت، او در هندوئیسم، تبدیل به برهما میشود که همراه گل نیلوفر آبی از ناف ویشنو آرمیده بر آب های آغازین برمی آید تا جهان جدید را خلق کند و بستر این ویشنو، مار چند سر سشا است که مابه ازای اژدهای بینظمی است که اکنون در تصرف ویشنو یا حئا است. معنی نام آهیرابودنیا را نیز مار یا اژدهای اعماق دانسته اند. در متن موسوم به AHIRBUDHNYA SAMHITA متعلق به مکتب پانکراترا در ویشناویسم، نام این خدا از دو جزو "آهی" به معنی مار، و "بودنا" به معنی بنیاد دانسته شده است که میشود مار بنیادین و احتمالا همان سشای ویشنو. در متن مزبور، اهیربودنیا با شیوا برابر شده است. شیوا خدای نابودی و معادل نرگال فرمانروای مردگان و موکل جنگ در کلده است. نرگال یک خدای خورشیدی است و بعد از تصرف قلمرو ارشکیگال الهه ی دوزخ و ازدواج با او فرمانروای مردگان شده است. معادل هندی نرگال، یاما فرمانروای مردگان در هندوئیسم است که منظومه ی ستاره ای مخصوص او سه ستاره در صورت فلکی حمل یا قوچ هستند. این منظومه ی ستاره ای محل سفر ارواح حیوانات و سفر ارواح جنگجویان است. در ستاره شناسی چینی، آن برای طالعبینی قربانی کردن حیوانات بسیار مهم است و در هند نیز موقع طالعبینی قربانی حیوانات برای یاما. در هند، این سه ستاره به شکل "یونی" نماد آلت جنسی زن و مظهر الهه تعیین میشوند که بیشتر از بعد جنسی و در ارتباط با سیاره ی زهره برجسته میشود. زهره در مسیحیت و تحت عنوان لوسیفر، ستاره ی صبح خوانده و در این مقام با شیطان برابر میشود که در تعریفنامه ی مسیحی، همان انکی شوریده علیه انلیل است و انلیل در جایگاه یهوه قرار دارد. زهره در مقام ستاره ی صبح، قابل تطبیق با عنانه یا عیشتار در موقع خروج از دوزخ تاریک است و آن، موقعی بوده که ارشکیگال خواهر عنانه و درواقع نسخه ی دوزخی او، عنانه را در دوزخ نگه داشت و فقط در ازای عوض شدن جای عنانه با دوموزی یا تموز شوهر عنانه، عنانه را آزاد کرد که میتوان گفت معادل زیرزمینی دوموزی برای ارشکیگال، همان نرگال است کمااینکه عنانه یا عیشتار هم در نزد آشوریان مسبب جنگ بوده است. بنابراین نرگال، تموز مرده است و همزمان شیوا هم هست. پس ارشکیگال نیز عنانه ای است که شوهرش مرده یا از هوشیاری خارج شده است و نسخه ی هندیش، شاکتی یا جنبه ی زنانه ی شیوا است که به شکل کالی الهه ی وحشتناک، روی بدن شیوای به خواب رفته میرقصد. او همان الهه ی هرج و مرج است که وقتی خدای عقاب، عنان هوشیاری و کنترل نفسش را از دست میدهد آزاد میشود و جنگ و نکبت به بار می آورد و خدای عقاب، اکنون ایالات متحده ی امریکا است.:

“THE GODS AND THEIR STAR SYSTEMS”: WES PENRE: OCT2014: BIBLIOTECAPLEYADES.NET

وس پنره بعدا در مقاله ی دیگری به نام the feminine universe که در ژانویه ی 2019 در سایت خود wespenre.com منتشر کرد، به تفسیر مدرنی از زنانگی بنیادی گیتی اشاره کرد که ناشی از فهم زنانگی به تغذیه ی مردم قبلی زمین –در روایات بابلی نامبردار به "نملو"- از نیروی زنانه موسوم به "نیما" یا "نعمه" و دوجنسه بودن ظاهرشان به سبب آن است تا زمانی که آنوناکی ها به رهبری انلیل به زمین آمدند و آنها را تصرف کردند و برای مبارزه با مقاومت ذهنی انسان های دوجنسه ی اولیه در برابر آنوناکی های مستبد، از ترکیب انرژی های آنها با چیزی از خود آنوناکی ها و پیاده کردنش روی میمون های انسان نما نژاد جدیدی از انسان که هوموساپینس است را خلق کردند که برده هایی غریزی و مطیع اما به هوشمندی نژاد قبلی باشند. زنانه تلقی کردن نعمه یا انرژی زمین ناشی از آن است که درنتیجه ی هرچه بیشتر ترکیب شدن هوموساپینس با نژاد پیشین، زن ها بوده اند که خیلی سریع تر به نژاد پیشین شبیه شده اند درحالیکه زمختی مردها یا اقلا میل مردها به زمختی بیشتر به جا مانده است. بنابراین مقاومت زن ها در مقابل مردسالاری از اوایل قرن 20 باعث نگرانی مردسالارانی که دنباله ی رژیم آنوناکی بودند شد و راکفلرها با مرد کردن زن ها و قهرمان نشان دادن زنانی مردسیرت و مردپوش بر پرده ی رسانه و از طریق انقلاب جنسی دهه های 1960 و 1970 عملا زن ها را از هویت تهی و زنانگی خطرناک آنها را مهار کردند و جنبش زنان را توسط خود زنان در هم شکستند همانطورکه در جنبش آزادی سیاهان نیز ملکوم ایکس را توسط خود سیاهان از بین بردند و جنبششان را به وسیله ی رپرهای سیاهپوست و موادفروش های سیاهپوست به قهقرا بردند.

در این برداشت، زنانگی طبیعت با نیروهای وحشی حاکم بر جانداران زیستمند در آن اختلاط پیدا میکند و زنانگی جایی حالت شورش به خود میگیرد که به حیوانیت نزدیکتر میشود و برخلاف توصیف صلح طلبانه ای که وس پنره از نملو به عمل می آورد، زنانگی در بشر امروزین میل به پرخاشجویی و خشونت به ویژه در وضعیت های کاملا لایعقل آن را نمایندگی میکند. این از ثلث دیگر ترکیب انسان جدید یعنی آنوناکی هایی که تعبیر به سرافیم یا خزنده سانان شده اند به دور نیست و لابد به خاطر همین خزنده مانندی هم هست که آنوناکی ها اولاد تهامات اژدها هستند و از سوی همو نیز مورد تهدید قرار گرفته اند چون خزندگان، جانورانی کاملا غریزی و منفعت جو و به کل فارغ از احساسات و عواطفند، دقیقا همان وضعیتی که مردم معمولی، ثروتمندان را درگیر آن میبینند. ثروتمندان اسیر مواهب این دنیایی و لذت های مادیند و الهه به جای مادر-زمین، موکل لذت های مادی است. از نمادهای او همانطورکه وس پنره هم توضیح میدهد، ملکه ی زنبورهای عسل است که یک کلنی زنبور عسل کارگر تولید میکند و آنها از یک سیستم اجتماعی پیچیده و سلسله مراتبی شبیه جامعه ی انسانی تبعیت میکنند.

جامعه ی زنبور عسل، شاه ندارد. زنبور نری که ملکه را به کارگران حامله کرده است هرگز دربند جامعه نمیشود و زنبورها پدرانشان را نمیشناسند. او تقریبا خود خدا و متشبه به نور است که از طریق مادر-زمین، موجودات زمینی الهی تولید میکند بی این که توسط آنها دیده شود. در زبان روسی، کلمه ی "پخالا" مشترکا به معنی گاو و زنبور عسل است. در این لغت، جزو دوم، ala/ali به معنی اهل و خانواده یا فرزندان است و جزو اول، معانی گوناگونی در ارتباط با خورشید، گاز گرفتن، نیش زدن و پختن دارد که یکی از آنها pcoa به معنی زنبور زرد رنگ است. زرد رنگ خورشید است و به نظر میرسد این کلمه با لغت هندی "بها" به معانی نور و خورشید مرتبط باشد و "بها" به عنوان تلفظ دیگر PCOA، اصل bee به معنی زنبور عسل باشد. در فارسی، "بها" به معنی قیمت و هزینه، و معمولا به صورت مستقیم و کنایی در اشاره به پرداخت پول است. پول، جانشین طلا شده که فلزی زردرنگ و ازاینرو از جنس خورشید تلقی میشده است. زنبور عسل، هم مثل نور زردرنگ است و هم مایع زرد رنگ عسل را ایجاد میکند که آن هم به رنگ نور است. این مایع اگرچه از گرده ی گل ایجاد شده است اما فقط در اثر بزاق زنبور عسل تبدیل به عسل میشود و از کندوی ملکه ی زنبورها جمع آوری میگردد. در ادبیات اخوت های ماسونی غربی، عسل بخصوص موقع سخن رفتن از افسانه ی سمسون یا صحبت از تمثیل سرزمین شیر و عسل برای اورشلیم، به عنوان نمادی از نور دانش جمع آوری شده مطرح میشود و هم دانش ماسونی و هم ثروت اندوزی ماسونی به تمپلارهای بانکدار برگشته از اورشلیم نسبت داده میشوند که شاگردان شاخه ای از شیعیان یا پیروان علی موسوم به اساسین ها یا حشاشین بودند. اگرچه بنیانگذار مذهب شیعه علی محسوب میشود ولی فلسفه ی خاص شیعی بخصوص موقع صحبت رفتن از فرقه ی اسماعیلی که حشاشین از آنها بودند، به بوعلی سینا منسوب است. درحالیکه عنوان سینا به "طور سینا" محل ملاقات یهوه با موسی برمیگردد، "بوعلی" به معنی پدر علی است و کنایه ای به بنیانگذاری نماد تشیع. علی و بوعلی، در جای یهوه قرار دارند که همزمان هم پدر عیسی مسیح است و هم خود او. مسیح میتواند به عنوان پسر یهوه یک مکتب و مشتمل بر دانش های سری هم باشد. چون در تولدوت یشوع، عیسی/یسوع/یاهو/یهوه متهم است که دانش سری را از معبد مقدس دزدیده و با آن دست به معجزه گری و جادوگری زده است. همین اتهام نیز متوجه بوعلی سینا است. او در یک چاه، با دلبری از دختر یک دیو که همتای مریم مقدس است، به دانش جادوگری دسترسی پیدا کرده است. وقتی دیو از موضوع مطلع میشود، او را دنبال میکند. بوعلی سینا به کبوتری تبدیل میشود و پرواز میکند. دیو هم به شاهینی تبدیل میشود و او را دنبال میکند تا این که کبوتر در قصر پادشاه و نزد دختر پادشاه فرود می آید و یک داستان عشقی هم آنجا جستجو میکند. مارک گراف معتقد است که این داستان در زندگینامه ی رسمی بوعلی سینا به صورت فرار وی از مقابل سلطان محمود غزنوی تبدیل شده است. در این داستان، در زمانی که بوعلی سینا در دربار مامون شاه خوارزم به سر میبرد، سلطان محمود غزنوی نامه ای به دربار گرگانج فرستاد و از مامون خواست تا دانشمندانش را به او بدهد. بوعلی سینا که از دشمنی محمود با شیعیان آگاه بود، به همراه دانشمند دیگری به نام بوسهل مسیحی شبانه از خوارزم گریختند و در گذر از بیابان، با یک طوفان شن وحشتناک مقابله کردند. در میانه ی بیابان، بوسهل مسیحی از مشقات راه بیمار شد و درگذشت. اما بوعلی سینا و راهنمایش به سلامت از بیابان گذشتند و به باوند و سپس نیشابور در ایران رسیدند. مارک گراف، این گذر از بیابان برای فرار از یک مستبد را با آوارگی موسی و قومش در بیابان بعد از فرار از ستم فرعون مقایسه میکند. وی همچنین معتقد است که داستان بوعلی سینا و دختر دیو، با جزئیاتی بسیار نزدیک در داستان ایرانی کچل و دختر درویش تکرار شده است که قهرمانش یک کچل است. در داستان بوعلی سینا و دختر دیو، بوعلی جستجوی دانش را از آنجا می آموزد که میگوید: «تنها چیزی که من میدانم این است که هیچ چیز نمیدانم» و این شعار سقراط است که معروف است کچل بود. مرگ شهادت گونه ی سقراط با مرگ شهادت گونه ی مسیح قابل تطبیق است. در داستان کچل و دختر درویش، کچل عاشق دختر رئیس محل میشود. اما رئیس میگوید که اگر میخواهد با دختر او ازدواج کند، باید خانه ی بزرگ و زیبا و ثروت زیاد داشته باشد. کچل به دنبال کار میرود و در این اثنا توسط یک درویش مرموز، به خانه ی زیبای او که به کاخی میماند راهنمایی میشود. درآنجا دختر درویش، عاشق کچل میشود و به او جادوگری می آموزد و در عین حال، به کچل هشدار میدهد که خود را به دیوانگی و حماقت بزند تا از خطر آسیب دیدن از سوی درویش در امان بماند، مطلبی که مارک گراف، آن را با خود را به دیوانگی زدن هملت و بهلول و مانند آنها مقایسه میکند. کچل با جادوگری ای که آموخته است کاخی عینا همچون کاخ درویش برای خود و دختر رئیس میسازد و سپس با جادو خود را به شکل جانوران مختلفی اعم از قاطر و گوسفند و بز و شتر و مانند آنها درمی آورد که مادرش آنها را در بازار میفروشد و آنها بعدا از دست صاحبانشان فرار میکنند و دوباره تبدیل به آدم که کچل باشد میشوند. این قسمت هم با مسخ شدن قهرمان کتاب "الاغ طلایی" آپولیوس به خر و تبدیل شدن دوباره اش به انسان قابل مقایسه است. یک روز درویش در موقع سر زدن به بازار، کچل را که خود را به شکل قوچی درآورده است به قدرت جادو میشناسد و میخرد تا ذبحش کند؛ داستانی که با قربانی شدن مسیح به جای بره ی خدا توسط دشمنان قابل مقایسه است. اما بعدش قصه عوض میشود. کچل به کبوتری تبدیل میشود و میگریزد. درویش هم به شاهینی تبدیل میشود و او را تعقیب میکند. کچل به قصر دختر رئیس فرار میکند و در دامن او فرود می آید، همانطورکه بوعلی در هنگام فرار به شکل کبوتر از مقابل دیوی که به شکل شاهین درآمده بود، به قصر دختر پادشاه گریخته بود. بعد از آن، درویش خود را به تعدادی دانه تبدیل میکند. درویش به مرغی تبدیل میشود و مشغول خوردن دانه ها میشود. اما ناگهان یکی از دانه ها تبدیل به روباهی میشود و مرغ را میخورد و بدین ترتیب، درویش از بین میرود و کچل به مرادش میرسد. مارک گراف میگوید مفهوم اصلی این داستان، تشویق مستمعان به پول درآوردن برای ازدواج و ثروتمند زیستن است.:

“Persian tales”: Mark Graf: chronologia: 20/5/2014

توجه کنیم که رابطه ی یهوه با مریم مقدس، در رابطه ی مسیح با مریم مجدلیه تکرار شده است و در هر دو رابطه، کسی قدرت خدایی را به عنوان نوعی جادوگری از صاحب اصلی زن که کسی جز جهان مادی به جای یک الهه نیست دزدیده است همانطورکه بوعلی سینا با عشق ورزی با دختر دیو، جادوگری او را دزدیده است و این جادوگری از طریق نسخه ی مکمل داستان بوعلی سینا یعنی قصه ی کچل برای ثروت اندوزی ولو به قیمت دزدی از مردم هزینه شده است. بنابراین ثروتمندان الگوبرداران از یهوه و به همان اندازه مدعی خداییند و به مردم، الگوی زندگی میدهند. پول آنها جانشین طلا به عنوان نماد نور مجسد و ارزش الهی است. پس هرکه پولدارتر است خدایی تر و مقدس تر است. به نظر میرسد تجرد مسیح و بودا عمدا برجسته شده تا صحنه ی مهمی از زندگیشان را لو ندهد و آن این که آنها قبلا الگوهای خدا شدن با ثروت اندوزی بوده اند. شاید اگر این همیشه بغل گوشمان باشد بفهمیم که چرا بنا بر عادت، ثروتمندانی مثل ایلان ماسک و بیل گیتس را میپرستیم و نه جویندگان حکمت الهی را، درحالیکه مستقیما عکسش به ما آموخته میشود. این موضوع برای بیشتر ما تناقض آمیز نیست و اتفاقا پارادوکس مربوطه را تا خود علی شیعی میتوان ردیابی کرد. علی بیشتر با عناوین "امیرالمومنین" (فرمانروای مومنان) و یا «صاحب ذوالفقار» (ذوالفقار، شمشیر دو دم کشنده ی علی) است شناخته میشود که معرف حکمرانی و جمگجویی است و با این حال، منابعی مثل نهج البلاغه تصویر زاهدمسلکی از او را جا انداخته اند. این دوگانگی را در دو برهه ی زندگی بودا هم می یابید که در برهه ی اول، یک شاهزاده ی مصرف و لذتجو و در برهه ی دوم، یک زاهد است. شاید ربط علی بوعلی با عیسای تولدوت یشوع، حلال مشکل باشد. در تولدوت یشوع، یسوه یا عیسی با دست یافتن به اسم اعظم خدا در معبد مقدس، قادر به جادوگری شد. لغت "علی" هم که در عربی امروزه بیشتر به معنی بلندمرتبه به کار میرود یکی از نام های الله خدای مسلمانان است و در ماه رمضان ها میتوانید آن را لای سرود "اسماء الحسنی" بیابید.

دیوید شرمن امریکایی، لغت "علی" را در کنار لغات دیگری چون ال، الی، ایلو، اله، آروآ، آریا، هریه، هاری، هرو، اهور، آسور، سور، کور، کوروس و مانند آنها در مجموعه ی لغات پر کاربردی در زبان های افریقایی و سامی قرار میدهد که مشترکا به معانی آسمان، خدا و شیر هستند و در تمامی این معانی، پیشوای یهوه خدای یهود به شمار میروند. ال خدای اعظم سامی سه جلوه ی مشخص داشت که دورادور با تثلیث مسیحی مرتبطند: الی، یاهو و آدون. الی، فرم کلی خدا برای تمامی کیهان ها است درحالیکه یاهو که بعدا یهوه شده است مختص جلوه ی خدا در جهان ما است و با بازآفرینی جامعه ی انسانی به صورت دوم کیهان، خود را در جایگاه شاه یا مهتر جامعه متجلی میکند. آدون که در تورات نام خدا است ولی بیشتر به صورت آدونیس از او جدا شده است همان توم یا توماس یا تموز یا آتوموس است که خدای میرنده و زنده شونده ی طبیعت و به سبب مرگ و رستاخیز شبانه روزی خورشید در طلوع و غروب، متجلی به خورشید است و در مصر، نیز آدون به صورت آتون –خدای آخناتون- و توم به صورت آتوم یا خورشید غروب، جلوه های خورشیدی یافته اند. نام آتوم در آدم ابوالبشر متجلی شده و همه ی انسان ها را در دچار شدن موقتی به جهنم های پیاپی این دنیایی، تکرارگر خورشید نشان میدهد. این سه تجلی را جین هریسون در شکل اولیه ی خدای یونانی باز می یابد:

1-کوروس مگیستوس یا خداوند اعظم

2- هراکلس باسیلئوس یا هرکول شاه.

3-هلیوس خدای خورشید که نامش تلفظ دیگر الی است.

دوگانه ی شاه و زاهد در فرم دوم آشکار میشود که مهتر جامعه را در دو مقام شاه لذتجو و روحانی پرهیزگار تقسیمبندی میکند. هرودت نوشته است که در زمان او 40 قهرمان به نام هراکلس شناخته میشدند ولی خودش قدیمی ترین آنها را هراکلس اسپارتی میداند که به همراه برادر دوقلویش افیکلس همزمان شاهان اسپارت بودند. بنا بر سنت، برادر بزرگتر یک شاه-کاهن و مسئول انجام مراسم مذهبی و پاسداشت سنت های قوم بود درحالیکه برادر کوچکتر یک فرمانروای جنگجو و مسئول لشکرکشی ها بود. شاه-کاهن، پولیوس یا روح جامعه بود و عنوان پولیس برای شهر، از همین لغت پولیوس نشئت میگیرد. افیکلس در جایگاه شاه-کاهن قرار داشت و هراکلس در جایگاه شاه جنگجو، اما هراکلس به دلیل سقوط اخلاقی و کشتن خانواده اش در اثر جنون، مقامش را از دست داد و محکوم به پرداخت جریمه با انجام جنگ های سنگین تک نفره با هیولاها شد. حداقل یک مورد از اساطیر یونانی را میشناسیم که در آن، این دو خدا با هم تلفیق شده اند و این تلفیق میتواند همان هراکلس باسیلئوس باشد و آن پرستش باسودئوس در بین یونانیان باکتریا در افغانستان و پاکستان و هند است. دئوس به معنی خدا میتواند به جای ایلوس به همان معنا قرار بگیرد. بنابراین باسئو-دئوس میتواند همان باسیلوس باشد. از طرفی باسودئوس نامبردار به کلیس-بورو هم بود. به نظر میرسد بورو که عنوان "پوروس" برای شاه هندی دشمن اسکندر کبیر از آن آمده است، تلفظ دیگری از "بعل" سامی برای خدایان باشد که پولیوس عنوان افیکلس هم از آن آمده است. آپولو مشهورترین فرم هلیوس خورشیدی نیز نام از بعل دارد. از طرف دیگر، کلیس باید نتیجه ی تقسیم عنوان "هراکلس" به دو جزو "هرو" و "کلیس" باشد. هرو یا هیرو که معنی نیمه خدا و امروزه قهرمان میداده است یکی از تلفظ های ایلو به معنی خدا و بیشتر تداعی گر هورس خدای سلطنتی خورشید در مصر است که تجسمش به پرندگان شکاری چون بحری، دورادور با عقاب زئوس مرتبط است. کلیس مشخصا همان کوروس است که در تجلی این دنیایی خود به شاه جنگجو انعکاس می یابد و نام او هم تلفظ دیگری از هرو و ایلو است. کلیس و بورو (در کلیس بورو) به جای کوروس و بعل، دو برادر ایزدی سلطنتی اسپارت را به جای دو خدای مشخص هندو قرار میدهند که برادرانی ایزدیند: کریشنا و بالاراما. بالاراما تجسد بالادوا است که نامش به سادگی به معنی بعل-خدا است. کریشا یا کریشنا نیز مشخصا همان کوروس است. کوروس در مقام هلیوس خورشیدی رودس، همسری به نام رودا دارد که نام جزیره از او می آید و این رودا به طرز واضحی همان رادا معشوقه ی کریشنا است. کریشنا و رادا جنبه های مذکر و مونث ویشنو را در قالب های انسانیشان نمایندگی میکنند. نام ویشنو تحریفی از واسو یا واسودوا است و این واسودوا اسما همان باسودئوس یونانیان باکتریا است. واسو تلفظ درست تری از باسو است معادل اوسو خدای خورشیدی اسکندریه ی مصر است که نامش تحریفی از یسوع و از طریق او یاهو یا یهوه است. یهوه به شیر تمثیل میشود و ویشنو هم فرم مهیب مشهوری به نام ناراسیمها دارد که به شکل یک نیم شیر-نیم انسان نشان داده میشود. او باز یادآور هراکلس است که پوست شیر میپوشد و سر شیر مقتول را کلاه سرش کرده است. کریشنا به عنوان تجسد زمینی ویشنو معادل یسوع یا عیسی تجسد زمینی یهوه است. درست مثل عیسی که مقدر است بساط حکومت ظالمان را برچیند کریشنا نیز برای ساقط کردن یک ظالم متولد شده است و به سبب پیشگویی مربوطه به اندازه ی عیسی جانش در نوزادی از سوی ظالم، تهدید میشود. او با این که یک شاهزاده است درون زندان متولد میشود و ازآنجا به روستایی فقیر منتقل میشود و در میان چوپانان گاوپرور و با فرهنگ شیردوشی بزرگ میشود. شیر اینجا باز او را به هراکلس پیوند میدهد. چون به روایتی مادر هراکلس الهه هرا همسر زئوس بود و موقعی که داشت کودکش را در آسمان شیر میداد، قطراتی از شیر به هوا جستند و به ستارگان راه شیری تبدیل شدند که مسیر سفر ارواح مردگان به آسمان را نشان میدهد. این صورت فلکی، همان رودخانه ی شیر در تورات است که در کنار رودخانه ی عسل در بهشت و در اورشلیم قرار دارد. هرا هم دراینجا معادل یونانی "نات" الهه ی مصری آسمان است که خود، نسخه ی آسمانی هاثور الهه ی گاو شکل مصری را نشان میدهد. رودخانه ی عسل، مسیر عبور خورشید در آسمان است که درنهایت او را به قتلگاهش در مغرب زمین میرساند و این همان ورود دوباره ی خورشید به شکم مادر-زمین است که در مصر، هاثور نام دارد. هاثور، خانه ی هورس است و هورس هر بامداد برای غلبه بر دیو تاریکی، در قالب یک پهلوان جنگجو دوباره از آن خارج و درواقع از نو متولد میشود. هورس در این حالت، قابل تطبیق با هورس متولد شده از یک گل نیلوفر آبی که از آب خارج شده است میباشد و بنابراین کسی نیست جز برهما خدای خالق که از گل نیلوفر آبی روییده از ناف ویشنو زمانی که ویشنو بر آب های آغازین آرمیده است برمی آید تا جهان نویی خلق کند. رودا الهه ی رودس و همسر هلیوس کورس هم الهه ی نیلوفر آبی است و در آن جزیره در کنار نیمف ها یا پریان نیلوفر آبی به سر میبرد و البته نیلوفر آبی، گیاه مقدسی در بودیسم هم هست. هورس از نو متولد میشود تا شاهی جهان را از نیروهای شب پس بگیرد. البته کریشنا، هرکول و عیسی هیچ وقت به شاهی نمیرسند و همیشه شاهزاده ای در بین مردم معمولی باقی میمانند. با این حال، عیسی و کریشنا هر دو قرار است که بعد از مرگ از نو جسما زنده شوند و در آخرالزمان، با جنگ و کشتار، یک حکومت آسمانی روی زمین تشکیل دهند. با این که کریشنا درست مثل هرکول، بیشتر یک ارتش یک نفره است ولی درست مثل نسخه ی آخرالزمانیش کالکی در لشکرکشی بزرگی شرکت میکند که همان جنگ پرمصیبت و معروف مهابهاراتا است و طی آن، ارابه ران شاهزاده ارجونا میشود و در همین مقام، خودش را به صورت یک خدای وحدت وجودی که تمام خدایان و موجودات زمین بخشی از اویند بر ارجونا آشکار میکند. این با تصاویر کلی بودا به عنوان کل جهان گیتی قابل تطبیق است. شرمن در وایکونتای ویشنو که از قدیمی ترین استوپاهای بودایی در سریلانکا است مشاهده کرد که ویشنو در ظاهر بودا تصویر شده است. او موقع جویا شدن درباره ی کارت پستال های محبوب 108 تایی لوکشوارا/ چن ری زی، شنید که اشکال بودا لوکشوارا به عنوان اشکال کریشنا-ویشنو شناخته میشوند. چینتمانی لوکشوارا حتی کنار یک کالپا یا درخت کیهانی با میوه های آشکار قرار گرفته که جامع درخت بودی یا روشنبین کننده ی بودا و درخت میوه ی ممنوعه ی آدم و حوا در باغ عدن است. ]آیا همینجا نمیتوان بودا و امراپالی را از طریق آدم و حوا به عیسی و مریم مجدلیه ربط داد؟] امروزه روحانیون بودایی پیوند خود با هندوئیسم را به طور قطع رد میکنند اما جدا شدن این دو مذهب از هم با تغییراتی در مذهب از هر دو سو همراه بوده است. شرمن از شخصی به نام آنون شنید که بودائیان، شیوا و کالی را شیاطینی میدانند که بعد از شکست خوردن از ویشنو که بودا تجسمی از او است، به خدمت مذهب جدید درآمدند؛ اما به نظر میرسد شیوا بخشی از بودیسم را که همان ویشنوئیسم است چنان به تسخیر خود درآورد که تصاویر ویشنو به تصاویر شیوا نزدیک شدند و قهرمانی های جنگی و حیله گری هایش چنان در او برجسته شدند که ویشنو به کل از بودا فاصله گرفت و به خدای مستقلی تبدیل شد.:

“cosmology of milk: Thetokos, the sacred cows , the birth og the Galaxios”: DAVID SHERMAN: GOLDSUNAURA: 24OCT2021

زمانی که ما درباره ی خدایی صحبت میکنیم که کل گیتی بخشی از او هستند فقط فرمانروایی میتواند مدعی باشد بهترین مدعی مقام تجسم زمینی خدا است که بیشترین قلمروهای روی زمین را به همراه تمام موجودات آنها ملک خود کرده باشد. چنین فرمانروایی دنباله ی باسودئوس یا هراکلس باسیلئوس است که ترکیب دو مقام روحانی و لشکری است. شهرتش از روی مقام روحانیش برمیخیزد ولی حرص خدا شدن، او را چنان دچار فتح دنیویات میکند که خودش و ملکش به کل از روحانیت خالی میشوند، همان اتفاقی که در تبدیل بودا به ویشنوی شیواگون افتاد. این اتفاق برای ویشنو افتاد فقط به خاطر این که شیطانی به نام شیوا با تظاهر به خدمت به دین، مذهب او را در تصرف ایدئولوژی خود درآورد و تقدیر این است که به پیروی از همین الگوی آسمانی، فرمانروایان زمینی هم مرتبا توسط چنین شیاطین متظاهری منتها از نوع انسانیش مسخ شوند، شیاطین انساند نمایی که درست مثل شیوا خدایان نابودیند.

ایران چیست؟ شیعه ی داغ تر از فقیه به جای کاسه ی داغ تر از آش.

تالیف: پویا جفاکش

ژاک بارزون گفته است: «هر کس که میخواهد قلب و ذهن امریکا را بشناسد بهتر است بیسبال یاد بگیرد.» ظاهرا واقعیت دارد. چون جملات مشهور درباره ی بیسبال، نه فقط وضعیت سیاست در امریکا بلکه در جهان تحت سیطره ی امریکا را هم بازآفرینی میکنند. مثلا اینها:

-«بیسبال مانند کلیسا است. عده ی بسیاری در آن شرکت میکنند اما تعداد کمی درکش میکنند.» (لئو ارنست دروچر)

-«تنها چیزی که میدانم این است که وقتی در یک بازی پیروز میشویم، برد تیم است. وقتی یک بازی را میبازیم، یک باخت تیمی است.» (مربی موریس باترمیکر)

-«بیسبال تنها رشته ای است که در آن هر مرد میتواند از هر ده بار سه بار موفق شود و به عنوان یک بازیگر خوب شناخته شود.» (تد ویلیامز)

-«هواداران، هیچ کس را هو نمیکنند.» (رجی جکسون)

به سه نقل قول اول خوب دقت کنید. میبینید که به عنوان یک ایرانی، وسط بازی هستید. بعد نقل قول چهارم را نگاه کنید ببینید هوادارانی که وسط بازی شما شما را هو میکنند چه کسانی هستند؟ بله، یک تعداد خارج نشین که هر اتفاق بدی را در ایران برجسته میکنند و به خاطرش سیاست ایران را تحقیر میکنند و مردمش را بدبخت مطلق معرفی میکنند. هیچ وقت برای یک حرکت مفید در بازی هورا نمیکشند و حتی اگر شده حرکت خوب را بد معرفی میکنند. آیا اینها واقعا طرفدار شما هستند یا طرفدار تیم مقابلند؟! بله، درست است؛ همه چیز فعلا در حد یک بازی تیمی بی خون و خونریزی است چون معادلش جنگ نرم یا همان جنگ رسانه ای است که جنگ تمیزی است؛ اما آیا بازی های تیمی ای را در یاد ندارید که بعد از آنها بازیکنان و تماشاگران به شدت با هم درگیر شده اند؟ پس یادتان بیاورم آن فیلم های ایدئولوژی دار امریکایی را که جنایتکارانشان مدام از صحنه ی جنگ و آسیبرسانی خود به عنوان «بازی» یاد میکنند تا تنتان بلرزد و بعد بهتان بگویم که آیا به عنوان بازیکن به این چیزها فکر نکرده اید که همه تان صحنه ی بازی را ول کرده اید و رفته اید با هواداران ناهوادار تماشاگرنما اختلاط میکنید تا تیم مقابل مدام امتیاز بگیرد؟ میگویید کجا این کار را کرده اید؟ خب، معلوم است؛ توی شبکه های اجتماعی. همه تان توی این شبکه ها صبح تا شب در حال سیاهنمایی هستید. منظورم از سیاهنمایی هم روشن است. یک وقت آدم ایرادهای کشور را یادآوری میکند تا راهکار بدهد و یا ایرادها را ریشه یابی کند بلکه اصلاح شوند. اما کسانی که فقط هجویات زشت درباره ی مشکلات مملکت درست میکنند یا ویدئوهای دروغین درباره ی گشت ارشاد و فاسد بودن تمام مواد غذایی در ایران میسازند، بیش از این که مفاسد را حل و یا فقط بیان کنند، آنها را عادی سازی میکنند، آن هم فقط برای این که "ویو" بگیرند و این عادی سازی ها همان چیزی است که تماشاگرنماهای مزبور به فراوانی در کشور رواج میدهند. رسانه های دیگر آنها حتی آنها که خیلی رسمی به نظر میرسند آنقدر در ایدئولوژی پروری خود صدیقند که حتی در پخش خبر بد درباره ی ایران، رعایت شعور مخاطب را نمیکنند. مثلا همین اخیرا در چند روز مانده به شب یلدا بی بی سی فارسی، مرتبا از جیب خالی ایرانی برای خرید شب یلدا و خوردن اساسی در این شب میگفت و به این بهانه مدام تکرار میکرد که ایرانی ها برای تغذیه حتی در مایحتاج خود معطلند. بعد همین بی بی سی فارسی دقیقا در شب یلدا از قول سازمان جهانی غذا درباره ی چاق شدن ایرانی ها ابراز نگرانی کرد و گفت ایرانی ها تا ده سال آینده جزو چاق ترین مردم خواهند بود و دلیلش هم افزایش پرخوری و افزایش مصرف فست فود است. بلاخره چه شد؟ ایرانی ها غذا ندارند بخورند یا خیلی در غذا خوردن زیاده روی میکنند؟ مهم نیست؛ چنین رسانه هایی پول میگیرند تا فقط خبر بد بدهند و فقط برای این که وانمود کنند دروغ نمیگویند خبرشان را از قول فلان سازمان و بهمان بنیاد اعلام میکنند به این شرط که فلان سازمان و بهمان بنیاد خبر خوب درباره ی ایران نگفته باشند. مخاطب هم این را فهمد ولی خودش را به کوچه ی علی چپ میزند و به ارباب وانمود میکند که دارد در زمین او بازی میکند تا پاداش بگیرد وگرنه همه میفهمند که اینها اصلا دوست ایران نیستند. همین الان هم نگرانیشان برای تامین نشدن دورهمی های شب یلدای ایرانی –مراسمی که اتفاقا فقط از طریق آنتن تلویزیون جمهوری اسلامی، تمام ایران را درنوردید- به اندازه ی نگرانیشان برای تخریب دورهمی عید نوروز ایرانی، اشک تمساح است. این جماعت از صمیم قلب خوشحال میشوند اگر گردهمایی های خانواده های ایرانی برای همیشه تعطیل شود و فقط در همین شبکه های اجتماعی مفسده انگیز با هم ارتباط برقرار کنند. برای این که شبکه ی اجتماعی میتواند هر فرد را به دو بخش «من» و «ما» تقسیم کند. طرف، وقتی «من» است، تا جایی که میتواند دانش نداشته و ثروت نداشته ی خود را توی سر مخاطبانش میزند تا حتی المقدور از هم فاصله بگیرند و وقتی «ما» است، زار بدبختی میزند منتها با این همدردی سازی که «همه ی ما» بدبختیم چون ایرانی هستیم و در جمهوری اسلامی زندگی میکنیم، پس اگر «من» بدبخت به نظر میرسم، در بدبختی خودم تنها نیستم. طبیعتا هیچ کس دلش نمیخواهد در جامعه ای که هر کس دوست دارد همه به جز خودش بدبخت به نظر برسند، جز در شبکه ی اجتماعی با دیگران «ما» باشد و بنابراین «ما» شدن «من» ها در شبکه ی اجتماعی، تیمی از بازیکنانی را میسازد که بازی را ول کرده اند تا فقط در جاسوسی کردن برای تماشاگران هوچی، با هم متحد باشند. هیچ عقل سلیمی به این نتیجه نمیرسد که باید اینطوری خودش را در راه دشمنی که هیچ خوبی ای به او نکرده است و به او نگاه تحقیرآمیز دارد قربانی کند ولی همانطورکه فروید گفت و آینده حرفش را ثابت کرد، مردم همه ی کارهایشان را بر اساس عقل و منطق انجام نمیدهند و در بخش عظیمی از اوقات، فقط به تحریک غرایزشان پاسخ میدهند. غریزه ی تبعیت از جمع هم جزو همین غرایز است و همانطورکه در قدیم، سبب بقای مردم میشد، امروزه با تحریکات غلط آمیز خود، از آنها قربانی میگیرد. دکتر پل هاوک روانشناس بالینی و عضو تمام وقت انجمن روانشناسان امریکا از راک ایلند ایلینویز، درباره ی ریشه ها و مکانیزم این تحریکات مینویسد:

«به نظر میرسد که بزرگترین ترس های ما انسان ها ترس از طرد شدن و ترس از شکست است. در بسیاری از موارد، از این که مبادا کاری را به درستی انجام ندهیم، واهمه داریم و این وحشت، به خاطر ترس از طرد شدن است. "اگر کارت را خوب انجام ندهی، طرد میشوی." به همین دلیل است که من ترس از طرد شدن را بزرگترین ترس میدانم و ترس از اشتباه و شکست را در درجه ی دوم اهمیت قرار میدهم. لحظه ای تصور کنید که چگونه فردی به خاطر این که نظرش راجع به مسئله ای نادرست است، دچار احساس حقارت میشود و به مجادله و مخالفت میپردازد و نیز کسی که میترسد به خاطر تفکرش، از جانب شخص مهمی طرد شود، ترسش باعث میشود که خیلی کم فکر کند. پس چقدر دردناک است که ما اینطور از طرد شدن در هراسیم. در زندگی، به گونه ای عمل میکنیم که همیشه مورد تایید دیگران باشیم و محبت کسانی را که برایمان مهم هستند جلب کنیم. مسلما در مورد یک کودک، این مسئله تا حدودی معقول است اما در بین جوانان و افراد بالغ نیز، مشکل به همین شدت دیده میشود. معمولا نتیجه ی مخالفت کردن با نزدیکانمان چیست؟ آیا همیشه طرد میشویم؟ از کار برکنار میشویم؟ از مدرسه اخراجمان میکنند؟ خیلی به ندرت. حقیقت این است که بر اساس مشاهدات معمول، افرادی که ابتکار فکری زیادی دارند، احترام بیشتری به خود جلب میکنند و خیلی زود، به عنوان افرادی شناخته میشوند که قابلیت رهبری دارند و میتوانند به جای تکرار رفتارهای معمولی، راهکارهای جدید خلق کنند. یک متفکر واقعی، باید ریسک طرد شدن را بپذیرد و بداند که این مسئله، به خودی خود دردناک نیست. طرد شدن گاهی سخت است و حتی ممکن است به قیمت قطع یک رابطه تمام شود، اما باارزش تر از این است که انسان بیخودی باشید. طرد شدن دردناک نیست مگر این که خودتان آن را دردناک کنید. وقتی در مغزتان فرو کنید که نیازی به محبت و احترام یک فرد خاص ندارید، میتوانید نیروهایی را که رشد شما را سرکوب میکنند، تغییر دهید. آنهایی که توقع دارند شما با هرچه که میگویند موافقت کنید، از دوستان شما نیستند و مانع پیشرفتتان میشوند. یک دوست واقعی و علاقه مند، به شما آزادی تفکر و آزادی بیان میدهد و به این ترتیب، به رشد شخصیتتان کمک میکند. بهتر است افکارتان را در مورد هر مسئله ای که حتی ممکن است احمقانه به نظر برسد، بیان کنید و بگذارید که آزاد شود و در معرض تجزیه و تحلیل قرار بگیرد. افکارتان را به بحث بگذارید و یا حتی فرصت طرد شدن را نیز پیدا کنید. در حالی که اگر آنها را برای خودتان نگه دارید، کوچک ترین شانسی برای یادگیری نخواهید داشت. اندیشیدن شجاعانه و خلاقانه، معمولا به معنی داشتن اندیشه ی متفاوت است. متفاوت اندیشی، برای افراد نامطمئن دور و بر ما، که علاقه ای به تغییرات ندارند و نمیخواهند که باورهایشان به بحث گذاشته شود، امر تهدید کننده ای به حساب می آید. کسی که میگوید: "چطور جرئت میکنی این طور فکری بکنی؟ چرا فکر میکنی همیشه تو درست میگویی؟ فکر میکنی کی هستی؟" در قبال پرورش یافتن یک انسان، مرتکب اشتباه وحشتناکی میشود. اگر ما با گفتار کسی مخالفیم، خب، باشیم. بگذارید درباره ی باورهای دیگران بحث و گفتگو کنیم، اما به خاطر خدا، هرگز به آنها نگوییم که نباید اینطور فکر کنند. وقتی روی این مسئله پافشاری میکنیم، درواقع در مقایسه با کسی که با او مخالفیم، مرتکب خطای بزرگتری میشویم.» ("چگونه بهترین دوست خود باشیم؟": پل هاوک: ترجمه ی سارا طاهر: نشر پیدایش: 1386: ص19-16)

مردم حتی از رد شدن توسط یک فرد خاص هم نگرانند چه رسد به جمعیتی انبوه؟! حالا فرض کنید یک فضای مجازی داشته باشیم که داخلش جمعیت های متفاوتی حرف بزنند ولی کسانی که فضای مجازی را اداره میکنند طوری نظرات را انعکاس دهند که حتی در کشور مخالف این اداره کنندگان، صدای طرفداران ایدئولوژیک این فضاسازان ده ها مرتبه بیشتر و بزرگتر شنیده شود. کمااینکه همین الان هم چنین خبرهایی از آنها میرسد. مثلا بعد از جنگ اخیر اسرائیل و غزه به دنبال ماجرای یوم کیپور، بی بی سی گزارشی تهیه کرد درباره ی این که در اینستاگرام و فیسبوک، مطالبی که طرفداران فلسطین منتشر میکنند، روی پرده نمی آیند و مطالبی که به نفع اسرائیل منتشر میشوند، به طرزی غیر طبیعی زیاد وایرال میشوند. متا در جواب این گزارش گفت که در این اتفاق، هیچ عمدی وجود نداشته است. خیلی جالب است. به طور غیر عمدی و کاملا اتفاقی مطالب به نفع فلسطین غیب میشوند و باز به طور غیر ارادی و کاملا اتفاقی، مطالب به نفع اسرائیل بیش از بقیه تکثیر میشوند. ملت، این اتفاق نیست؛ این، فقط میتواند معجزه ی خدای یهود باشد که دارد به شما علامت میدهد وجود دارد و هنوز به نفع قوم برگزیده اش یهود و کشورشان اسرائیل معجزه میکند. البته این احتمال هم هست که خدای یهود، مجموعه ی سازنده ی شبکه های اجتماعی باشد که با ایجاد ذهنیت غالب، با ترساندن مردم از جمعیت مصنوعی، به آنها یاد میدهد به چه سمتی بروند. ولی این، فقط چیزی است که به نظر میرسد. خدای شبکه ی اجتماعی، هنوز تفاوتی با ملاهای کشورهایی که اسرائیل عزیزش با آنها میجنگد ندارد و حقیقت را درباره ی دینی که به پیامبرانش داده است رو نمیکند. فقط کافی است به حجاب برکنی هایش با سلاح شبکه ی اجتماعی و «رسانه ی بیگانه» نگاه کنید تا ببینید او هنوز با مردمش روراست نیست. چون هنوز به مردمش رو نکرده که طرف کدام جریان اسلامی است؟ سنت گرایی یا فقاهت! نه فقط این، بلکه حتی فرق اینها را هم به مردمش نمیگوید.

سنتگرایی که مردم ایران هنوز فرقش را با فقاهت نفهمیده اند، جریانی است که بیشتر با رنه گنون (شیخ عبدالواحد یحیی) مطرح شد و بعدا تقریبا به طور کامل در فرقه ی مریمیه ی فریتهوف شوآن که ریاستش اکنون به سید حسین نصر رسیده است خلاصه شد. هم شوآن و هم نصر، همسر و دخترانی بی حجاب داشته اند اگرچه به ظاهر از مدل سنتی زندگی خانوادگی و نقش برجسته ی زن در خانواده و کانون جامعه ی سنتی دفاع میکنند. درواقع این دفاع ریشه در باورهای قدیمی تری در جریان موسوم به "مدرسی" دارد که امروزه با سانسور و نابودی وسیع منابعش توسط اسلام فقاهتی و حامیان سیاسیش به سنت های عملی زندگی در جوامع اسلامی محدود شده و ازاینرو سنت گرایی نامیده میشود. "مدرسی" اصطلاحی است که در اصل برای مدارس مذهبی عثمانی که تحت نفوذ حکومت بودند و پیدایششان به قرن 14 میلادی نسبت داده میشود به کار میرفته است. تربیت شدگان این مدارس، مرتبا تفسیر خود از اسلام را مطابق میل حاکمان عثمانی تغییر میدادند ولی در عین حال، با نفوذ در سطوح بالای حکومت، خود نیز به تغییرات سیاسی مطلوب خود، جامه ی عمل میپوشاندند. بنابراین اسلام مدرسی، اسلامی است که برعکس اسلام فقاهتی، در چارچوب خاصی زندانی نیست و همین باعث شده تا بین آن و فضای مذهبی-سیاسی حاکم بر تمدن عربی-اسلامی قبل از به قدرت رسیدن فقیهان توسط متوکل عباسی قرابتی جسته شود. مطابق تاریخ اسلام، متوکل، طبقه ی روحانیت را که در اسلام توسط عبدالملک مروان به وجود آمده و به سبب خدمتگزاری فریبکارانه شان به مروانیان در دوران حکومت عباسی تضعیف شده بودند مجددا قدرتمند کرد و به دوران آزادی فکری نسبی دوران اولیه ی عباسی خاتمه داد. بعد از این اتفاق، ته مانده ی نظریات صابئی و معتزلی و یونانی گرا و جز آن، از عراق به شرق و قلمرو اشرافزادگان نیمه مستقل پارسی گریخت و درآنجا موقتا و در حدی بسیار تضعیف شده در تفکرات برآمدگان از آنجا مثل فارابی و ابن سینا و ابوریحان بیرونی تاثیر نهاد تا این که با گسترش تحجر، بلاخره در آنجاها هم خاموش شد و قسمت های سانسور شده ی آموزه های قبلی، از این پس منحصرا از طریق تاثیراتی که مردم از علمای سابق آموخته بودند و در قالب سنت های زندگی مردم باقی ماند. به دلیل همین سابقه ی تاریخی است که در موقع صحبت از تاریخ قرون وسطای غرب، کلمه ی "مدرسی" معادل کلمه ی اسکولاستیک قرار میگیرد. چون تصور میرود جریان اسکولاستیک، در اثر ترجمه ی منابع عربی و درس آموزی حکام مسیحی از دانشوران عرب در جاهایی مثل سیسیل و اسپانیا به وجود آمده است. بعضی، مشابهات آن با فارابی و ابن سینا را برجسته میکنند و اسکولاستیک ها را دنباله های مسیحی مشائیان میشمرند. با این حال، عقاید بعضی از اسکولاستیک ها مثل ویلیام اکهام، مشابهات زیادی با تعالیم منسوب به غزالی نشان میدهد که دشمن مشائیان به شمار میرود و صحبت کردن درباره ی میراث اولیه ی تاثیرگذار بر اسکولاستیک ها راحت نیست. این دقیقا یکی از نقاط ضعف سنت گرایی اسلامی است که معادل دقیقش در غرب یعنی ترادیشنالیسم نیز به آن مبتلا است و آن این که شما به دلیل نداشتن منابع، خودتان هرچه را از سنت که خوشتان می آید به عنوان آموزه ی اسلامی انتخاب میکنید بدون این که روشن باشد دقیقا از کجا و به چه دلیل وارد سنت های اسلامی شده است. این دست باز دقیقا همان چیزی است که حکومت جمهوری اسلامی در جریان تن دادن به مدرنیته بسیار از آن استقبال میکرد. درواقع جریان ظاهرا فقاهتی حاکم بر جمهوری اسلامی از این دستور ارسطو اطاعت میکند که راه صواب، انتخاب حد میانه بین دو رذیلت است و هر بار که محدوده ی یکی از این رذیلت ها یا هر دویشان تغییر کرد حد وسط شما هم باید محلش عوض شود. در ابتدای انقلاب، اسلام فقاهتی متحجرانه یا به قول امام خمینی «اسلام انگلیسی» یک رذیلت بود و مدرسی گری بی حد و مرزی که همه ی عقاید و سنت های مذهبی یا متافیزیکی را دارای ریشه ی واحد و بنابراین تجلی های اسلام میشمرد یک رذیلت دیگر در تضاد با آن بود که باید حد وسطی بینشان اتخاذ میشد. به همین دلیل است که بسیاری از چیزهایی که ما فکر میکنیم اسلام فقاهتی جمهوری اسلامی به ایران داده است درواقع از سنتگرایی برمیخیزند؛ ازجمله و به طور برجسته در رابطه با نقش زنان در جامعه. تمام این صحنه های زیبا و دلنشین سریال های جمهوری اسلامی از مردان مذهبی و زنان مذهبی با حجاب که در نهایت ادب و احترام با هم برخورد و صحبت میکنند کوچکترین ریشه ای در اسلام فقاهتی که کلمه ی «ضعیفه» را در اشاره به زن مصطلح کرد ندارند و به سنت های ناگفته ی زندگی عمومی برمیگردند که روحانیون در دوره های قدرتگیری خود به واسطه ی قاجار و پهلوی، نه فقط کوچکترین نقشی در تقویت آنها نداشتند بلکه تا جای ممکن تضعیفشان کردند. تاکید سنگین و بی بدیل جمهوری اسلامی بر نقش زن-مادر در تربیت فرزندان که در همان سریال ها نیز به کرار میبینید یک آموزه ی فقیهانه نیست. فقیه متحجر، فقط تربیت مرد را میپسندد آن هم توسط ملا در مکتبخانه و البته رئیس سربازان در سربازخانه؛ چون مرد فقط برای این وجود دارد که برود کفار را بکشد تا وسعت نفوذ فقیهان و سیاستمداران پرورنده شان گسترش یابد و زن هم فقط برای این وجود دارد که چنین مردانی را برای یک سری مرد دیگر بزاید. میشود همان بیت معروف شاهنامه ی فردوسی که:

زنان را به گیتی بس این یک هنر

نشینند و زایند شیران نر.

یکچنین فقاهتی حتی تحصیل مردان در دانشگاه که سهل است، مدرسه را نمیپسندیده است، چه رسد به این که ریشه ی جمهوری اسلامی ای باشد که تعداد دانشجویان زن را از دانشجویان مرد بیشتر کرده و به این امر مباهات میکند.

بدبختی این است که تمام جریان های داخلی و خارجی معاند ایران و اسلام، رویه های جمهوری اسلام را به فقاهت میکاهند و با ترویج جملات رکیک مکتوب یا زنده ی فقیهان درباره ی زنان به مردم میقبولانند که تصویر ایرانی از زن همین است و مردم حتی از خود نمیپرسند که اگر تصویر معمول ایرانی از زن این است، پس چرا از این تصویر بدشان می آید؟ اگر کسی پیدا شود که بگوید برای این که ایرانی ملاها و عقایدشان را نمیشناسد، آن وقت یک سوال دیگر پیش می آید و آن این است: اگر ایرانی، قبل از مدرن شدن، تصویر کلیش از اسلام را از فقیه نگرفته است پس از کجا آورده است؟ چرا بیشتر ایرانی ها واقعا زن ستیز نبوده اند و مرد و زن ایرانی مشترکا و بیشتر در اثر بیسوادی (و نه آن پدرسالاری قلابی تصویر شده در رسانه های بیگانه) بر سر همدیگر بلا آورده اند؟! چون هیچ وقت جواب این سوالات داده نشده است، زن ایرانی و حتی مرد ایرانی فکر میکنند با کشف حجاب به دستور خدای رسانه های بیگانه، زن ایرانی را نجات میدهند درحالیکه این کار، فقط باعث مرد شدن زن میشود و اینجا دوباره میرسیم به همان حرف فروید که بیشتر مردم واقعا نمیدانند چرا بیشتر کارها را انجام میدهند. در این مورد هم مرد ایرانی به شرایط تن میدهد چون در بهترین حالت ممکن، فکر میکند دارد زن را همپایه ی خود میکند چون از ملا آموخته است زن شریک جنسی او است و شریک جنسیش باید به اندازه ی مرد «انسان» باشد. اما چرا شریک جنسی باید با مرد شدن، ادای مردها را درآوردن، و لباس مردها را پوشیدن، انسان شود؟ این را هم هیچ کس در ایران از خود نپرسیده است چون مردم نمیدانند که آنها که زن ها را «زن» کردند، هدفشان این بود که با استفاده از زن زن شده، مرد را «انسان» کنند و این «آنها» اسلاف همان غربی هایی هستند که الان میخواهند زن ها را از ننگ زن بودن دربیاورند و شکل مرد کنند. بخش اعظم نفرت گردانندگان راست افراطی از بازگشت همجنسگرایی مردانه به صحنه ی زندگی اجتماعی مغربزمین، به خشمش از پرپر شدن تلاش های گذشتگان در راه انسان کردن مرد برمیگردد. به عنوان نمونه این متن بلغاری را مرور و جهانبینی مسیحی پشت آن را وارسی کنید:

«یکی از دلایل مخالفت با همجنس گرایی، تأثیر منفی همجنس گرایی بر زنان است. یکی از گیج‌کننده‌ترین جنبه‌های پذیرش همجنس‌گرایی توسط جوامع مدرن، عدم خشم زنان و مخالفت از طرف آن‌ها است. گیج کننده است زیرا مطمئناً بسیاری از زنان از این موضوع غمگینند، همانطور که در شکایت های مکرر زنان مجرد شنیده می شود که بسیاری از مردان مجرد همجنسگرا هستند. اما دلیل اصلی آن که هر علاقه مند به برابری زنان باید به همجنس گرایی توجه کند، ارتباط مستقیم بین رواج همجنس گرایی مردانه و تنزل دادن زنان به نقش اجتماعی پایین است. بهبود موقعیت زنان تنها در تمدن مسیحی رخ داد؛ تمدنی که در طول عمر خود همواره کمترین تحمل را در برابر همجنس گرایی داشته است. در جوامعی که مردان برای عشق و رابطه ی جنسی به دنبال مردان هستند، زنان به حاشیه ی جامعه تنزل یافته اند. بنابراین، برای مثال، یونان باستان، که همجنس گرایی را به یک ایده آل ارتقا داد، با یک "نگرش زن ستیزانه" مشخص شد. همجنس گرایی در یونان باستان "با تصور ایده آل از انسان به عنوان مرکز فعالیت های فکری و بدنی ارتباط نزدیک داشت." زن تنها دو نقش را ایفا می کند. او به عنوان یک همسر، خانه را اداره می کند و به عنوان یک زن مودب، میل جنسی مردان را برآورده می کند. مورخان، آتن را در اوج عظمت فلسفی و هنری‌اش به عنوان "جامعه‌ای تحت سلطه ی مردانی توصیف می‌کنند که زنان و دختران خود را نادیده می‌گرفتند، نقش زن را در تولید مثل تحقیر می‌کردند، بناهایی برای اندام تناسلی مردانه می‌ساختند و پسرانشان با همجنسان همسن خود رابطه ی جنسی داشتند." در فرانسه ی قرون وسطی، زمانی که مردان بر عشق مردانه تأکید می‌کردند، این «مضمون بی‌علاقگی مشابه به زنان» وجود داشت. در "آواز رولان"، یک حماسه ی کوچک فرانسوی که شکل نهایی خود را در اواخر قرن یازدهم یا اوایل قرن دوازدهم به خود گرفت، زنان فقط به عنوان چهره‌های حاشیه‌ای در سایه ظاهر می‌شوند: "عمیق‌ترین نشانه‌های محبت در شعر، مانند موارد مشابه، در عشق مرد به مرد آشکار است." زنان در جامعه ی عرب مدرن، که در آن همجنس گرایی مردانه گسترده است، در موقعیت بسیار پایینی قرار دارند. تصادفی باشد یا نه، اما عقل سلیم یک رابطه ی خاص را نشان می دهد. بنابراین، در فرهنگ سنتی چین، جایگاه پایین زنان با همجنسگرایی گسترده ی مردان همقدم است. همانطور که یک پزشک فرانسوی در قرن نوزدهم از چین گزارش داد، "زنان چینی چنان احمقانی مطیع و خانه دار هستند که مردان، مانند یونان باستان، برای عشق به دنبال پسران میگردند." دلیل نهایی مخالفت با همجنس گرایی «سبک زندگی» همجنس گرایی است. اگرچه از نظر تئوری ممکن است مردان همجنسگرا زندگی جنسی وفادارانه مشابه زندگی مردان دگرجنسگرا داشته باشند، اما به هیچ وجه اینطور نیست. در امریکا در حالی که یک لزبین معمولی کمتر از ده "عاشق" داشته است، یک مرد همجنس گرای معمولی صدها شریک داشته است. به طور کلی، همجنس‌بازان با این واقعیت روبرو هستند که این سبک زندگی همجنس‌گرایانه ی مردانه بیشتر مردم را آزار می‌دهد تا عمل خاص همجنس‌گرایانه. شاید به همین دلیل است که کمتر به همجنس گرایی زنان توجه می شود. وقتی تمایلات جنسی مردانه کنترل نشود، پیامدهای آن بسیار مخرب تر از تمایلات جنسی زنانه است. مردان تجاوز می کنند، زنان این کار را نمی کنند؛ مردان، نه زنان، دست به فتیش می زنند؛ مردان بیشتر تحت تأثیر میل جنسی خود قرار می گیرند و از شریک جنسی به شریک جنسی سرگردان می شوند؛ مردان، نه زنان، سادیست های جنسی هستند؛ رابطه ی جنسی بی‌ حد و مرز که مشخصه ی بسیاری از زندگی های همجنس‌گرایانه ی مردان است، در تضاد با هدف اخلاق مذهبی برای ارتقای زندگی انسان از حیوانی به خدایی است. هنگامی که استدلال می شود که هر نوع رفتار جنسی خارج از ازدواج از نظر اخلاقی با رابطه ی جنسی زناشویی برابر است، پنجره ی اورتون به روی سایر اشکال ابراز جنسی باز می شود. اگر فعالیت همجنس‌بازی توافقی معتبر است، چرا رابطه ی جنسی توافقی بین بزرگسالان محرم نیست؟ چرا رابطه ی جنسی بین یک برادر و خواهر بالغ از رابطه ی جنسی بین دو مرد بالغ ناخوشایندتر است؟ اگر زن و شوهر با هم توافق دارند، چرا اجازه ی خیانت به توافق را نمی دهند؟ هنگامی که رابطه ی جنسی خارج از ازدواج برقرار شد، چگونه می توانیم خط جدایی را ترسیم کنیم؟ چرا نباید آزادی همجنس گرایان با آزادی علاقه مندان به رابطه ی جنسی با محارم و حیوانات همراه شود؟ پذیرش همجنس‌گرایی به‌عنوان معادل اجتماعی، اخلاقی یا مذهبی دگرجنس‌گرایی نشان‌دهنده ی اولین حمله ی مدرن به نبرد هزاره‌ای برای ایجاد جامعه‌ای مبتنی بر خانواده و تک‌همسری جنسی است که به سختی به دست آمده است. اگرچه به عنوان "پیشرفت" نامگذاری شده است، پذیرش همجنسگرایی اصلاً جدید نیست. یک مطالعه ی چهار ساله روی 1280 مرد همجنس گرا توسط موسسه روانشناسی UCLA چه چیزی را نشان داد؟ - "بیش از 92 درصد از مردان همجنس گرا در مقطعی با یک زن قرار ملاقات داشته اند، دو سوم از آنها با یک زن رابطه ی جنسی داشته اند." تا اینجا، تنها نظریه ای که می توانیم رد کنیم این است که همجنس گرایان از نظر بیولوژیکی برای همجنس گرا بودن برنامه ریزی شده اند. علیرغم تمایل قابل درک بسیاری برای اثبات آن، به سادگی هیچ مدرکی مبنی بر اینکه همجنس گرایی از نظر بیولوژیکی تعیین شده است وجود ندارد. البته می توان استدلال کرد که همجنس گرایی از نظر بیولوژیکی تعیین می شود، اما اگر جامعه به اندازه ی کافی آن را سرکوب کند، باعث می شود اکثر همجنس گرایان همجنس گرایی خود را سرکوب کنند. با این حال، اگر این استدلال درست باشد، اگر جامعه بتواند با موفقیت تمایلات همجنس گرایی را سرکوب کند، ما دوباره به مسئله ی ارزش ها بازگشته ایم. یا می توان استدلال کرد که مردم به طور طبیعی (یعنی از نظر بیولوژیکی) دوجنسگرا هستند (و با توجه به داده های مربوط به تمایلات جنسی انسان، ممکن است درست باشد). اما از قضا، اگر این درست باشد، این استدلال که همجنس گرایی انتخاب شده است تقویت می شود، نه تضعیف. زیرا اگر همه ی ما تمایلات دوجنس گرایی داشته باشیم و اکثر ما با موفقیت انگیزه های همجنس گرایی خود را سرکوب کنیم، واضح است که همجنس گرایی اغلب هم غلبه می کند و هم انتخاب می شود. و دوباره به سؤال اصلی باز می گردیم که جامعه ی ایده آل جنسی چه چیزی را باید ترویج کند - زناشویی دگرجنسگرا یا رابطه جنسی همجنسگرا؟

در خاتمه:

در سال 1973 انجمن روانپزشکی آمریکا (APA) در راهنمای تشخیصی و آماری اختلالات روانی خود، همجنس گرایی را از فهرست رسمی بیماری های روانی خود حذف کرد. فعالان همجنسگرا از این به عنوان یک سلاح اصلی در نبرد خود برای پذیرش عمومی همجنسگرایی استفاده می کنند. اما به دلایل بسیاری، تصمیم APA این سوال را که آیا همجنسگرایی یک بیماری است حل نکرد و این سوال حل نشده باقی مانده است. با توجه به وضعیت اخلاقی و قضاوتی مختلط روانپزشکی، به ویژه از دهه ی 1960، تصمیم APA برای حذف همجنس گرایی از فهرست بیماری های خود می تواند دلیلی برای این باور باشد که این تصمیم تحت فشار سیاسی است. به این دلایل، این واقعیت که انجمن روانپزشکی آمریکا دیگر همجنسگرایی را به عنوان یک بیماری تعریف نمی کند، نباید کسی را متقاعد کند که اینطور نیست. با توجه به ماهیت ذهنی اصطلاح "بیماری روانی"، با توجه به قدرت فعالان همجنسگرا در حال حاضر، اگر فشارهای اجتماعی در گذشته روانپزشکان را مجبور می کرد که همجنس گرایی را به عنوان یک بیماری تعریف کنند، چگونه می توان مطمئن بود که فشارهای اجتماعی در زمان ما آنها را مجبور به عادی سازی آن نکرده است؟ آیا روانپزشکان امروزی کمتر از پیشینیان خود تحت تأثیر فشار عمومی قرار می گیرند؟ مشکوک است. بنابراین، با کنار گذاشتن دوگانگی روانپزشکی در مورد همجنس گرایی، بیایید این را از خود بپرسیم: "با فرض وجود چیزی به عنوان رابطه ی طبیعی، آیا طبیعی است که یک مرد نتواند با یک زن عشق ورزی کند (یا برعکس)؟" احتمالا فقط سه پاسخ ممکن وجود دارد:

-بیشتر همجنس‌بازان می‌توانند با یک زن عشق بازی کنند، اما این عمل را منفور می‌دانند، یا صرفاً ترجیح می‌دهند با مردان عشق بازی کنند.

-بله، طبیعی است.

-نه. عادی نیست.

اگر پاسخ اول ارائه شود، باید بپذیریم که همجنسگرا همجنسگرایی خود را انتخاب کرده است. مردان از نظر بیولوژیکی برای عشق ورزی با زنان و بالعکس طراحی شده اند. چشم یک تشبیه مناسب ارائه می دهد: اگر اکثریت جمعیت نابینا می شدند، نابینایی همچنان غیر معمول بود. چشم برای دیدن ساخته شده است. به همین دلیل است که ما پاسخ سوم را انتخاب می کنیم - اینکه همجنس گرایی ناسالم است.»:

ХОМОСЕКСУАЛИЗМЪТ – ФОБИЯ ОТ ВАГИНАТА ЛИ Е?: https://djani.blog.bg

دراینجا نویسنده تعجب میکند که چرا زن ها از گسترش همجنسگرایی در بین مردان نمیترسند وقتی آن، خوابیدن مردان با شریک های جنسی مختلف را عادی میکند؟ کاش به ایران می آمد و میدید که در کشوری مثل ایران با سابقه ی سیطره ی فقیهان و سنت فقاهتی رسوای صیغه، چطور مرد پوش کردن زن ها در جهت شرعی نشان دادن عشق به بی شمار زن بی حجاب اطراف در نزد مردان درونا همجنسگرای ایرانی، بنیان خانواده را در ایران برمیکند و تصاعدا آمار خیانت و طلاق را به طرز سرسام آوری بالا میبرد. قطعا اگر نویسنده گذشته ی بلغارستان و بقیه ی اروپا را هم درست و حسابی به یاد می آورد، کشف میکرد که در آنجا هم جاگیری زنان در جایگاه های مردان و با شعار مبارزه با همجنسگرایی، جز این نکرد و این به اصطلاح مقام والای زن را وسیله ی ترفیع مرد ننمود، بلکه برعکس، باعث سقوط زن در جایگاه مرد و بدتر شدن حال مرد در نتیجه ی نداشتن الگوی زن مومنه شد، اتفاقی که الان دارد در ایران تکرار میشود. آن وقت و بعد از مشاهده ی سرنوشت زنانی که شوهرانشان توسط زنان مردپوش دیگر دزدیده میشوند، احتمالا لحنش را عوض میکرد و میپرسید: «چرا زنان ایرانی به مردپوشی یا بی تفاوتی در برابر زنان مردپوش تن میدهند وقتی جنبیدن مداوم هوس مردها با دیدن زن مردپوش غریبه، مرتبا آینده ی زن های بی شماری را تباه میکند؟» شاید او اطلاعاتی درباره ی ایران نداشته باشد اما برایش جالب خواهد بود تا نسبت آنارشیسم و اغتشاش طلبی با مرد شدن صوری زن ها را در شورش های اینترنتی ایرانی بسنجد چون دارای ریشه های مذهبی مشخصی است که اگرچه به صورت سنت و باز بدون این که کسی منابعشان را بشناسد در ایران باقی مانده اند ولی ریشه های آشکارشان را هنوز در تاریخ و سنت غربی می یابیم.

کافی است دقت کنیم که جریان اعتراضات اینترنتی موسوم به هکتیویسم (ترکیب هک و اکتیویسم) و جریان ریشه دارتر اعتراضی انارشیسم، هر دو از ماسک موسوم به صورتک گای فاکس به عنوان نماد اعتراض پوشیده استفاده میکنند. گای فاکس، نقش اصلی ماجرای موسوم به توطئه ی باروت در قرن 17 و در روزگار شاه جیمز اول برسازنده ی افسانه ای کتاب مقدس کینگ جیمز است. گای فاکس کاتولیک که به خدمت اسپانیایی ها درآمده بود همراه سایر توطئه گران برای ترور شاه جیمز با انفجار باروت نقشه کشید اما دستگیر شد و زیر شکنجه همدستانش را افشا کرد و همگی اعدام شدند. سالگرد افشای این توطئه در 5نوامبر با نوعی جشن بالماسکه در بریتانیا توسط پروتستان ها جشن گرفته میشود. نکته ی جالب این است که خاندان اسکاتلندی فاوکس دنباله ی خاندان فوکاس در بیزانس تلقی میشوند که مدتی یک سلسله ی سلطنتی بودند و مدتی بعد از کاهش قدرتشان رهبریشان در ونیز ساکن شدند. قبل از آنها فوکاس نام یک کودتاچی قرن هفتمی بیزانسی هم هست که یکی از مابه ازاهای بیزانسی احتمالی عیسی مسیح یعنی امپراطور موریس را کشت: شاهی که سلطنت خود را از دست میدهد و بعد از فراری شدن، دستگیر و اعدام میشود اما نادرست بودن قتلش باعث فرود بلایا بر روم میشود. میتوان گفت این فوکاس کهن الگوی فوکاس های قرن دهم به بعد است و حکم رومی را دارد که مسیح را میکشد و در نتیجه اش مسیحی میشود و خصال مسیح را به خود جذب میکند. دو مرتبه ی سلطنتی و بی چیزی موریس در ایام تعقیب او مابه ازاهای دو مرتبه ی خدایی و بشری پساسقوطی یهوه است و بلاسازی مرگش مابه ازای بلاسازی اعدام مسیح است. ممکن است شکنجه و اعدام گای فاکس با دار، نسخه ی به روز شده ی اعدام موریس بعد از از دست دادن سلطنتش به جای کاتولیک ها باشد. اتفاق مشابهی برای داماد سلطنتی موریس در پارس یعنی خسرو می افتد. خسروئس یا خسرو با درآمدن به دامادی موریس و دریافت کمک از او در روم، به پارس لشکر کشید و آنجا را از تصرف بهرام چوبین درآورد اما بعد از دریافت شکستی سهمگین از سوی دنباله های همان دستگاهی که موریس را در روم از بین بردند از سلطنت برکنار شد و پس از مدتی زیستن در فقر تحت هویت ناشناس دستگیر و اعدام شد. بعد از مرگ خسروئس، مملکت دچار هرج و مرج و بی سامانی شد تا این که به تسخیر ارتش مسلمانان درآمد. ظاهرا خسرو نسخه ی فارسی موریس است. اما از طرف دیگر، نام خسروئس تلفظ دیگر نام اخشوارش/کورش پادشاه فاتح بابل و دشمن یهود است که بعد از ازدواج با استر یهودی و قرار گرفتن تحت تاثیر او یهود را در کشور قدرتمند نمود و وزیرش هامان را که دشمن یهود بود به دار آویخت. میتوان داستان او را در به قدرت رسیدن پروتستان ها توسط هنری هشتم و در نتیجه ی شیفتگی هنری هشتم به زنی دسیسه گر به نام آن بولین ردیابی کرد. بنابراین گای فاکس، مسیح، و هامان، همه در کاتولیسیسم سرکوب شده در امپراطوری بریتانیا که احتمالا همان روم بعد از انتقال مرکز به بریتانیا هستند خلاصه میشوند. اما یک نکته ی دیگر را هم باید در نظر گرفت. فاوکس معادل اسکاتلندی fake به معنی جعلی است و کل دوران ماقبل تنظیم کتاب مقدس را جعلی نشان میدهد و همینطور خط تبار فاوکس تا فوکاس و به دنبالش کل تاریخ قرون وسطی را. از طرفی شکست این دوران جعلی با یک بالماسکه توضیح داده میشود که دقیقا کپی برداری از بالماسکه ی شیاطین در سامهاین یا هالووین کنونی است. گای فاکس شکست خورده بنا بر فرهنگ کتاب مقدس که خدایان شکست خورده را شیاطین میخواند یک شیطان است و گذاشتن ماسکش بر صورت، در حکم گذاشتن ماسک شیاطین بر صورت در هالووین است. سامهاین، آیین ورود سال به دوران زمستان کلتی و آغاز دوران غلبه ی تاریکی است و دوران تاریکی سال، به صورت دوران تاریکی تاریخ در قالب به قدرت رسیدن حکومت ها بازآفرینی میشود. نکته ی جالب این که این دوران با عصر مسیحیت و پرستش مسیح تطبیق میشود و مسیح همزمان خود گای فاکس است که توسط قاتلانش مقدس شده است. این، مابه ازای مشرکانه هم دارد. کریسمس که سالگرد دقیقتر آغاز زمستان است در جای ساتورنالیا یا جشن سالگرد ساتورن قرار گرفته است. ساتورن پدر ژوپیتر و درواقع نسخه ی قبلی او است که توسط پسرش سرنگون شده است و با سقوط او «عصر طلایی» خاتمه یافته و مردم وارد دوره ی حکومت مستبدین شده اند که ژوپیتر که همان یهوه است آن را نمایندگی میکند. ساتورنالیا همزمان ایام مرگ و رستاخیز سول اینویکتوس یا میترا خدای خورشید بود که نو شدن خورشید را نشان میداد؛ امری که برای نو شدن سال و بدین ترتیب نو شدن دوران تاریخی به عنوان بازسازی ابدیش لازم بود. پس مسیح هم که به جای سول اینویکتوس نشسته بود بعد از مقتول شدن دچار تغییر تعریف میشد. ساتورنالیا توام با خط خوردن قوانین اجتماعی، جشن های افراط گون و مصرف زیاد مشروب بود و مشابهش یوله در شمال اروپا نیز چنین بود. در انگلستان در ایام یوله فقرا مست میکردند و مشکلات زیادی برای ثروتمندان ایجاد میکردند تا این که در قرن 17 به کوشش ثروتمندان، بیشتر آیین های کریسمسی عوام و نواحی ممنوع اعلام شد. حتی میتوان کلمه ی کریسمس را دارای کژتابی دانست و به اندازه ی تولد مسیح، به دیوانگی مسیح هم معنی کرد.:

“Christ-mass hol-e-day”: Patrick M.P. Donnelly: STOLENHISTORY: 26JUL2022

حکومت کتاب مقدس را برای ایران بازسازی کنید؛ میرسید به دو برهه ای که خیلی برند میشوند:

اول: دوران پس از فتح پارس/ایران به دست قوای اسلام. قاعدتا خسروئس باید به جای مسیح مقدس شود. این خسروئس به سلسله ای از خسروها تبدیل میشود که دین زرتشت را بر ایران حاکم کردند. به طرز جالبی در تاریخ افسانه ای ایران در شاهنامه، حاکم کننده ی زرتشتی گری بر ایران، گشتاسب نامی است که درست مثل خسرو با پدرش درگیر شده و به روم پناه برده و درآنجا داماد شاه روم شده و با قوای روم برگشته و کشور را پس گرفته است. همچنین درست مثل خسروئس که پدرش توسط عمال بهرام چوبین دستنشانده ی ترک ها کشته شد پدر گشتاسب هم به دست ترک های تورانی کشته شده است. پس یک سوژه ی ضدیت با فرهنگ فقاهتی در تاریخ رسمی، ربط دادن هر چیز عمومی و مردمی در ایران به زرتشتی گری بوده است حتی اگر خسروها عناصری ضد مردمی و مانع باسواد شدن مردم معرفی شوند.

دوم: کل تاریخ معاصر ایران که عرصه ی تاثیر فقها است. اما تاریخ معاصر، عرصه ی نفوذ غرب و مسیح غیررسمیش گای فاکس نیز هست. آیا عجیب است که بخش عظیمی از مردم، هر جا که بتوانند و بدون این که بدانند چرا، به زعم خودشان، حق چنین حکومتی را با زیر سوال بردن تمام قوانین مذهبی، اجتماعی، اقتصادی و هر چیزی که بوی تمدن بدهد کف دستشان بگذارند و با تخریب نظم، خودشان را به اندازه ی حکومت، قربانی هرج و مرج خودساخته کنند؟

شاید تبدیل مسیح به گای فاکس و سپس هکتیویسم و آنارشیسم، یک پروسه ی کاملا غربی باشد اما عقبه ی ساتورنالیایی مسیح حتی در فقاهت شیعه هم باقی مانده و از طریق آن، جامعه ی ایران شیعی را آلوده کرده است؛ عقبه ای که میگوید حکومت کثیف است و شیعه با تمام حکومت های دوران غیبت امام درگیر جنگ خواهد بود. ظاهرا فقیهان موقع تشکیل حکومت، آن را ولایت فقیه با تاکید بر ولایت رهبر از سوی امام زمان خواندند تا با سایر حکومت ها متفاوت به نظر برسند. ولی بدبختی اینجاست که آن مخالفان آنارشیستی که ادای کفرورزی درمی آورند بیش از خود فقیهان، بعضی آموزه های شیعه را باور کرده اند بدون این که حتی به کنه ی این باورمندی فکر کنند.

مذهب و سیاست: راهبران دوقلوی جوامع در سراسر جهان

تالیف: پویا جفاکش

اولین تصویر از تصاویر بالا، نقشه ی تصویری جزیره ی رودس را نشان میدهد که در سال 1935 توسط اگون هوبر رودی تصویرگری شده است. در گوشه ی بالای جزیره، هلیوس کورس خدای خورشید جزیره ی رودس را میبینید که خود جزیره از رودا همسر او نام داشت. در تصویر دوم، بخشی از تصویر برجسته شده که مردان و زنان جوان را در حال رقص های حلقه ای موسوم به کارولینگ نشان میدهد. دیوید ام.شرمن، دین پژوه امریکایی، با توجه به داستان های بنیان تاریخی رودس با تلخین ها یعنی نسخه های رودسی کوریت ها یا کوریبانت ها که نژاد مردان زن مانند رقصنده در حلقه های دایره ای بودند حدس میزند که این رقص ها میتوانند دوران مدرن را به دوران باستان ربط دهند. کلمه ی کوریت میتواند با عنوان کورس برای هلیوس مرتبط باشد. در تصویر سوم، تعدادی از کوریت ها را در حال رقص در اطراف زئوس نوزاد در جزیره ی کرت میبینید. آنها در آن جزیره و پیش از تولید نژاد نوین بشر در دوران حکومت زئوس، از زئوس محافظت میکردند. شرمن توجه میدهد که در کرت، زئوس تحت عنوان "کوروس مگیستوس" (بزرگترین کوروس) در شعری به همین نام هدف دعای جمعی واقع میشد. از طرفی لاتینی ها هلیوس کورس رودس را "ژوپیتر یوونالیس" یعنی ژوپیتر یا زئوس جوان مینامیدند یعنی زئوسی که ظاهر جوانی دارد همانطورکه هلیوس و نسخه ی دیگرش آپولو همیشه با ظاهر یک مرد جوان بی ریش تصویر میشوند. این احتمالا تصویر اولیه و بنیاد واقعی زئوس بوده قبل از این که تصویر متاخر او به شکل یک مرد میانسال یا مسن تنومند ریشو تکثیر شود. تصویر اخیر، تصویر معروف یهوه خدای یهودیت و مسیحیت نیز هست و نام ژوپیتر/یوپیتر را میتوان به پدر-یو معنی کرد که یو همان یهو یا یاهو فرم اولیه ی یهوه است. اتفاقا تصویر بعدی که بخش دیگری از نقشه ی رودس است نشان میدهد که رقص های دایره وار کارولینگ در رودس اصلا غیر مسیحی نبوده اند. چون این بار، اصحاب کلیسا را در حال اجرای آنها میبینیم. با این حال، بعدا کلیسای کاتولیک مرکزی اجرای این آیین را ممنوع کرد. گفته میشد که این آیین به محلی برای فسق و فجور تبدیل شده و اگرچه قانونش رقصیدن زن و شوهرها با هم بوده، ولی به میدان شهوترانی نامحرمان تبدیل شده است. در رقص های مختلط، رقصنده ی مرد، رودوس و رقصنده ی زن، رودا نامیده میشد که دومی دقیقا همنام همسر هلیوس کوروس است. مجموعه ی آنها رودانیم یعنی دلدادگان نامیده میشوند ولی شرمن معتقد است اینجا یک اشتباه عمدی، لغت دیگری را به رودانیم تبدیل کرده است و این به بنیادهای قومی رودس برمیگردد. رودس یکی از مناطق عمده ی تجارت مداوم با شامات بود و فنیقیان بسیاری و در بین آنها شماری از نخستین عبرانیان یهودی در قبرس ساکن شدند. در انجیل، پاول قدیس با جامعه ی یهودیان رودس دیدار میکند. ممکن است به دلیل شباهت نزدیک الفبای حروف "ر" و "د" در الفبای عبری، "دودانیم" به یک سهو عامدانه "رودانیم" خوانده شده باشد. "دودانیم" نام یک نوه ی نوح است ولی امروزه به صورت "دود" یا "دودیم" یعنی مردم هنوز در زبان عبری استفاده میشود. معنی اصلیش در سامی قدیم، عزیز و مورد محبت و ازجمله معشوق است و به صورت "دودی" یعنی عزیز من هم در عربی و هم در عبری هنوز مصطلح است. نام معشوق مصری پرنسس دایانا که همراه او کشته شد، "دودی" بود. این کلمه در زبان آلبانیایی هم رواج دارد و به نظر میرسد در زمان حکومت مسلمانان بر آلبانی، از زبان عربی وارد آن شده است. نام داود پیامبر هم از "دود" DOD مزبور می آید و احتمالا غزل های عاشقانه ی داود، با عشق ورزی جمعی رودسی مرتبط است. همانطورکه میدانیم این غزل ها را به صورت رمزی به اتحاد فرد با خدا مربوط میدانند که به هیروس گاموس یا ازدواج الهی برمیگردد و اتحاد یهوه با نیمه ی مادینه اش شخینه را نشان میدهد. بازسازی زمینی هیروس گاموس به شکل اتحاد زن و مرد در یوگای هندی هم دیده میشود. یوگا از ریشه ی یوغ به معنی بند نهادن است و جالب است که نسخه های لاتین و فرانسوی از آن به معنی ازدواج استفاده شده اند. اتحاد مرد و زن در جشن ازدواج به رقص و موسیقی گره میخورد و میتواند به پیروی از غزل های عاشقانه ی داود، در فلوت نوازی داود چوپان متجلی شود که یادآور فلوت نوازی آپولو خدای موسیقی بود. آپولو خدای خورشیدی توسط میوزها یا الهگان هنر احاطه شده بود و آنها در روایتی دیگر، هورائه یا زنان رقصنده با آپولو بودند. معادل رقص آنها را هنوز میتوانید در هند بیابید؛ در صحنه ی رقص کریشنا خدای آبی رنگ با دختران شیردوش که در آن، کریشنا خود را در حال رقص با تمام آن دختران تکثیر میکند و همانطورکه در تصویر پنجم میبینید، این رقص درست مثل کارولینگ رودسی دایره ای است. کریشنا هم در حلقه های پسران میرقصد و هم در حلقه های دختران، و این یادآور حلقه های مجزای رقص پسران و دختران رودسی در تصویر دوم در فوق است. پسران همران کریشنا گوپالو و دختران همراه او گوپالا نامیده میشوند که احتمالا هر دو ریشه در نام آپولو دارند. معشوقه ی اصلی کریشنا را دا نام دارد که اسمش نزدیک به رودا همسر کوروس است کمااینکه نام خود کریشا یا کریشتا یا کریشنا نیز میتواند از کوروس بیاید. کریشنا در قبیله ی یاداوا ظهور میکند که نامش نزدیک به یهودا قبیله ی کریست یا مسیح است و به مجموعه قبایل ابهیرا تعلق دارد که نسخه های هندی ابهری ها یا عبری ها هستند. در سنت های بهاکتی پیرو کریشنا از یک بهشت غربی سخن رفته است که شرمن معتقد است باید جزیره ی رودس باشد. یهودیان رودسی به هند مهاجرت کرده و کلنی تشکیل داده اند که این مهاجرت به قرن 16 منسوب است. شرمن، رد ورود آلات موسیقی غربی مثل گیتار به هند را در همین مهاجرت و تداوم ارتباط مسببینش با اروپا میجوید. اصطلاح پرادسی در اصل به یهودیان رودسی الاصل هند تعلق میگیرد و جالب این که هندیان این لغت را گهگاه درباره ی یهودیان عرب زبان و فارس زبان هند هم استفاده میکنند. به طرز جالبی پرادسی با عنوان پرادش برای معابد خدایان بخصوص کریشنا و نسخه ی فراانسانیش ویشنو مناسبت دارد. به طور مشخص، کلمه ی پرادش از ریشه ی آرامی پردیس یا فرادیس یا فردوس به معنای باغ و تلویحا بهشت می آید. اما با تلاقیش با پرادسی در زبان هندی دوپهلو میشود چون میشود آن را به دو جزء "پارا" به معنی برتر و عالی، و "دسا" به معنی قلمرو و جایگاه معنی کرد. بدین ترتیب، پرادش میتواند به معنی جایگاه خدا، و پرادسی میتواند به معنی قومی که از سرزمین خدا می آیند باشند. منشا لغت "پارا" مشخصا عنوان عمومی "بعل" برای ارباب انواع سامی است ولی عمدا به این شکل تلفظ شده تا به لغت "پراعوه" یا "فراعوه" یا فرعون برای شاهان مصر در تاریخ عبری نزدیک شود و مصر جایی است که عبرانیان از آن آمده اند. پراعوه همچنین قابلیت تبدیل به پوروشا را دارد، خدایی که خود را قربانی کرد تا جهان مادی از اجزای بدنش به وجود بیاید و تمام موجودات جهان بخشی از او هستند. این با تکثیر بعل های اماکن در مردم جامعه شان قابل مقایسه است و پولیوس خدای محافظ شهر در یونانی میتواند واسطه ای بین بعل و پوروشه باشد. قوای تصمیم گیری خدا و درواقع روح او در حاکم جمع می آید که فراعوه یا فرعون در مصر چنین موجودیتی است. فرعون یک کهن الگوی الهی به نام ازیریس دارد که در یونانی با دیونیسوس تطبیق میشود. دیونیسوس خدای رقص و موسیقی و خوشگذرانی و از این جهت یک فرم عامیانه از آپولو است. نام خود آپولو نیز از بعل می آید. عنوان ازیریس از سر یا سور یا آسور یا اسر نسخه ی آشوری «مردوخ» بعل بابل می آید. وی به آسورا مستاس هم شهرت دارد که نامش ریشه ی عنوان اهوره مزدا برای خدای زرتشتیان است. به دلایل تبدیل متداول "س" و "ه" به هم، روشن است که "سر" از "هر/ار" می آید که در عنوان "هری" به معنی مقدس برای خدایان هندو و بیش از همه کریشنا زیاد به کار میرود. لغت "هری" با لغت "هاری" یا "آری" یا "آریه" برای شیر درنده همپوشانی دارد و یکی از تجسم های قبلی ویشنو خدای مجسد در کریشنا، ناراسیمها یا مرد شیرمانند بوده است که کاملا قابل مقایسه با تظاهر یهوه به شیر است. شیر، جانور خورشید و نظر به حرکت زمان با جابجایی خورشیدر آسمان، تمثال زمانی است که همه چیز را میخورد و ازاینرو خدای شیر میتواند به شیوا خدای نابودی هندوها تبدیل شود که خدای یوگا نیز هست. شیرگونگی هری یا خدای بنیادین هندو میتواند عنوان "آریا" برای اشرافیت هندی را به یاداوا و یهودیان برگرداند که پیروان آریل یا آریاهو یعنی شیر خدا هستند. ریشه ی "هر/ار" همچنین با "هرو/هورس" از خدایان مصر، "اولو" در افریقای سیاه به معنی آسمان، "ارو" در آرامی و عربی آمیخته به آرامی به مضمون خدا، و "ایلو/ال/ایلی/علی/اله/الوهیم" عنوان کلی تر خدا در بین سامیان که در "الله" اسلام تثبیت میشود مرتبط است. در تورات، ال و الوهیم با یهوه تطبیق شده اند. جالب این که خود یاهو –ریشه ی یهوه- هم بی واسطه در زمره ی ریشه ی کریشنا قرار گرفته است. نام یاهو به صورت های واهو/وایو و واسو درآمده است و یک دلیل آن هم نزدیکی الفباهای "و" و "ی" به هم در عبری است. واسو دوا یعنی واسو-خدا یکی از خدایان قدیم هند بود که یونانیان باکتریا او را به نام "بازو دئو" به همان معنا خوانده اند. جالب اینجا است که اگر دئوس به معنی خدا را با ایلوس به همان معنا جابجا کنیم لغت باسیلوس به دست می آید که عنوان شاهان یونانی و معادل دقیقی برای فراعوه عبری است. واسو نام پدر زمینی کریشنا نیز هست و اگر دقت کنید پدر فراانسانی او و درواقع نسخه ی آسمانیش نیز "ویشنو" نام دارد که نامش فقط تلفظ دیگری از واسو و بنابراین یاهو است. درحالیکه عناوین هری و کریشنا ریشه در عنوان هر/ار/ال دارند، ویشنو ریشه در یاهو دارد و پیوندشان عنوان الیاهو یا ایلیا یا الیاس را میسازد که یکی از مسیح های ناپدیدشده ی یهودیان است. به مانند ویشنو یهوه هم یک بار به صورت انسان بر یهودیان آشکار شد و آن در زمان غارت معبد یهوه در اورشلیم توسط یونانیان بود که یهوه به شکل مردی اسبسوار وارد معبد شد و سپس باز به شکل دو مرد جوان بی ریش وارد شد و مسئول غارت را به باد کتک گرفت. این دو مرد جوان بی ریش را به شکل زوج کریشنا و بالاراما (بل رام) در هند همیشه همراه هم میبینید. بل رام، تجسد بالا دوا (بعل خدا) است و پیوند کریشنا-بالاراما پیوند اولیه ی بعل و یاهو در بعل یاهو را نشان میکند که خدای نخل ها در اریحا و تدمر بوده و از نسخه های اولیه ی دیونیسوس به شمار میرود. در هند و سریلانکا نیز نخل ها به دلیل ارتباط بالاراما با آنها مقدسند. منابع یونانی-رومی، خدای پالمیرا یا تدمر را به نام های زئوس بلوس، ژوپیتر بلائوس و بلوس دئوس میشناسند که آخری اسما دقیقا خود بالا دوا است. بالا دوا خدای درمان بوده و از این جهت، یادآور به درمانگری معجزه آسا و مرده زنده کردن عیسی مسیح. یسوع یا عیسی نیز تجسد زمینی یهوه از دید مسیحیان است و نام یسوع نیز در اصل تلفظ دیگری از یاهو است. در جهان یونانی، معجزات درمانی او را اسکلپیوس خدای درمان انجام میدهد که به دلیل ظاهر ریشوی خود، بیشتر از بقیه یادآور عیسی و پدرش است. اسکلپیوس پسر آپولو از زنی به نام کورونیس است که پیوند اسمش با کوروس، او را نسخه ی دیگری از رودا نشان میدهد. آپولو از طریق کلاغی، از زناکاری کورونیس با مردی غیر مطلع میشود و از شدت خشم، اولا کلاغ خبرچین را نفرین میکند و کلاغ سفید، سیاه رنگ میشود و ثانیا کورونیس حامله را با پرتاب تیر میکشد ولی بعد پشیمان میشود و اسکلپیوس نوزاد را از پهلوی مادر مرده اش بیرون میکشد و بزرگ میکند. این یادآور بیرون کشیدن گئوتمه بودا (بنیانگذار اسمی بودیسم) در زمان تولدش از پهلوی مادرش مایا است. مایا هم در زمانی که پسرش بسیار کوچک بود میمیرد. مایا مادر گو.تمه همنام الهه ی توهم در هندوئیسم است. بعضی نحله های بودایی نزدیک به ویشنوپرستی، مادران تمام بوداها را نسخه های زمینی الهه مایا میشمارند. مایای توهمزا همچنین معروف به «نیلا دیوی» است. دیوی یعنی الهه درحالیکه نیلا یادآور "نیل" رود اصلی مصر است که خود، نامش تلفظی از "نهر" در سامی به معنی جریان آب است. این عنوان در نارایانا لقب ویشنو نیز دیده میشود زمانی که بر بستر اژدهایی معلق بر آب های آغازین غنوده و یک گل نیلوفر آبی از نافش بیرون می آید و از آن برهما خدای خالق برمی آید و جهان جدید را می آفریند. تولد برهما از ویشنو سوار بر نیل نیلوفر آبی و از روی آب های هاویه، همان ظهور هورس بر گل نیلوفر آبی پس از رشد گل از اعماق آب است و حالت جزیره مانند نیلوفر آبی روی سطح آب، بیرون آمدن خشکی از آب را نشان میدهد که این خشکی میتواند جزیره ی رودس باشد که ازقضا به نام نیمف ها یا پریان آبی لوتوس یا گل نیلوفر آبی، معروف به نیمفیا بود. این همچنین با بیرون آمدن خشکی از آب بعد از سیل نوح تطابق دارد که در نسخه ی هندیش، آدم ها به رهبری مانو سوار بر کشتی ای که ویشنو به شکل متسیه یا ماهی آن را در میان سیل راهنمیی میکند با رسیدن به آن خشکی نجات می یابند. تجسم ماهی گون ویشنو برابر تجسم ماهی گون حئا خدای آب ها و حیات در بین النهرین است که درآنجا هم انسان ها را با راهنمایی به ساختن کشتی، از سیلی که برادرش انلیل بر جهان فرو فرستاده است نجات میدهد. هر دو تجسم ماهی گون برابر دلفینوس یا تجسم ماهی گون آپولوی دلفی به عنوان یک خدای خورشیدی هستند. آب های نابودگر به عنوان تمثالی از هرج و مرج کشنده برای حکومت هایی که جانشینان باسیل ها و فرعون ها هستند و با جنگ به تخت نشسته اند با بی نظمی کشنده ی جنگی معنی پیدا میکند که وحشت خود را با نمایش آشکار خون نشان میدهد و جانشین زمینی نیلوفر آبی برای حکومت ها هم گلی سرخ به رنگ خون موسوم به رز است که نامش با رودا همریشه است و هر دو به "رش" در عبری به معنی سر و رأس و رئیس برمیگردند. لغت "ریش" برای موی صورت که تمثال ریاست و مردانگی است از "رش" می آید و حکمای هندو که مثل خدای یهود و کاهنان عبریش ریش انبوهی هم دارند، در هند ملقب به «ریشی» هستند.:

“shaintivanam/ saccidananda ashrama 2021 retreat”: David M.Sherman: GOLDSUNAURA: AUGUST 30, 2023

علم امروزی در دوران مدرن، هنوز به لحاظ ایدئولوژیک، این پیشزمینه ی دریایی را برای بشر حفظ کرده و فقط تغییر بستر آن به مدرنیته را بسیار تدریجی و اتفاقی کرده است، با این تمهید که بشر را اخلاف دور جانورانی دریایی میشمرد که میلیون ها سال پیش، زمین را به مقصد خشکی ترک گفتند. وابستگی بشر و دیگر جانوران خشکی زی به نوشیدن آب، دنباله ی تقریبی وابستگی جانوران آبزی به آب است و هنوز لازم است که بخش زیادی از وزن بشر را آب تشکیل دهد. آب، عنصر هرج و مرج است و به مانند وابستگی انسان متمدن به آب هاویه ای، نظم حکومتی نیز هنوز به بی نظمی سیاسی-اجتماعی و تداوم یا تکرار آن نیازمند است.

از دیرینه ترین ایام، بزرگترین عامل وقوع بی نظمی بین افراد و گروه های اجتماعی، عدم تفاهم درباره ی موضوعات بوده است و بسیاری از این موضوعات، دقیقا همان چیزهایی بودند که نظم هر کدام از این گروه ها به آنها بستگی داشت؛ مثلا مالکیت زمین یا منابع آب یا رعایت حق استفاده از منابع طبیعی بر اساس قوانین قبول شده از سوی قبایل و دهکده ها. در طبیعت پرستی نخستین، بیشتر قوانین از روی مشاهده ی عناصر طبیعت حاصل می آمدند و این استعاره و کنایه را در زبان های قدیمی زیاد میکرد. اگر ادبیات عتیق ممالک را ببینید متوجه میشوید که پیچاندن کلام و چندپهلویی معنایی کلمات در آنها بسیار زیاد است. شاعران و ادبای قدیم، از مشاهده ی یک گل، چنان کلام چندپهلویی را بیرون میکشیدند که از نظر انسان امروزین، بسیار غیر ضروری و گمراه کننده به نظر میرسد. پیتر داوکینز در یک سخنرانی، حجم عظیم دوپهلویی اصطلاحات و عبارات به کار رفته در نمایشنامه های شکسپیر را شرح داده است. تا خود قرن بیستم و در استقبال از رمان های نویسندگانی مثل جیمز جویس، هنوز میتوان رد علاقه ی عمومی به این نوع بازی های کلامی را ردیابی کرد. اما هرچه میگذرد، ادبیات آبکی تر میشوند تا جایی که شعر به حد ترانه های رپ سقوط میکند. هنوز هم گهگاهی ادبیات چندپهلو با استقبال نسبی مواجه میشوند تا دوام بخشی از تعلق ما به عصری سپری شده را به ما یادآوری کنند اما در شرایطی که مردم شدیدا به نوشته های کوتاه و سطحی کاملا به روز شبکه های اجتماعی عادت کرده اند، دیگر کمتر اثری از ارتباط با عصر پیشین به جا میماند. مردم در میان مجموعه ای از اطلاعات کاملا متناقض به تعداد سلایق بشر گیر افتاده اند که اجازه نمیدهند معنای ثابت و ریشه داری از هیچ چیزی در ذهن هیچ کسی شکل بگیرد. از این موضوع هم زیاد ناراضی نیستند. فرزندان انسان دوران اوج شکل گیری شخصیتشان را در حال بازی کردن در دنیاهای مجازی صنعت گیمینگ و در دنیای خیالی ای که دوست دارند در آن باشند طی میکنند و کم کم یاد میگیرند که در کامپیوتر و به دنبالش جهان واقعی دنبال واقعیت نباشند. اما با این رویه و در اثر زیاد شدن تخیل فردی جهان بر اساس منافع فردی، عدم تفاهم زیاد میشود و بی نظمی اجتماعی هم به دنبالش. این در شرایطی که کامپیوتر و اینترنت و هوش مصنوعی آنها نقش مهمی در ایجاد این روند ایفا کرده اند ذهنیت خاصی را به فرد القا میکند که نتیجه ی وابستگی «ناخودآگاه» او به اعتقادات مذهبی سرکوب شده و رو به فراموشی است. اینترنت به سبب ادعا درباره ی جا دادن همه گونه اطلاعات درباره ی همه چیز در خود، جانشین خدا شده است. ولی اطلاعات اینترنتی از فیلترهایی به ما میرسند که اجازه نمیدهند هر گونه اطلاعاتی در هر کشوری به خودی خود جاری شوند و درواقع اطلاعات مهندسی شده و کنترل شده و در حدی که مردم هر کشور «لازم است بدانند» به خروجی های کامپیوتری مردم تحویل داده میشود. اطلاعات همه کس وارد اینترنت میشود ولی به دست همه کس در همه جا نمیرسد و در جاهایی هم که به دست بعضی افراد رسیده است ممکن است به زحمت رسیده باشد. این کار عمال اینترنت است که معادلند با دستیاران خدا یعنی اجنه و فرشتگان. پس به نظر میرسد خدا جهان را رها کرده و در غیابش اجنه و شیاطین، اختیار اذهان مردم و کیفیت استفاده از فیزیک جهان توسط آنها را به دست گرفته و از این اختیار سوء استفاده میکنند. این همان موقعیت جهان در «بلبله ی بابلی» بعد از قطع شدن معبر ارتباط مردم با آسمان مثل برج بابل تورات، درخت کیهانی نورس و تارعنکبوت آویزان از آسمان در اساطیر افریقایی است. منتها آشفتگی ذهنی مربوطه برخلاف آنچه ادعا شده در هزاران سال پیش رخ نداده بلکه محصول قرن بیستم است هرچند در همان زمان که داستان برج بابل اختراع میشد داشتند برایش برنامه ریزی میکردند. بسیاری از این گونه برنامه ریزی ها در لفافه ی همان لفاظی های کلامی متون عتیق مخفی شده اند. درباره ی سروران جهان و ارتباطشان با بنگاه های اقتصادی یهودی، مایلز متیس، این لفافه ها را در آثار جوزفوس درباره ی تاریخ یهود میجوید. وی معتقد است که لغت به کار رفته برای یهود توسط جوزفوس یعنی IOUDAIOI دقیقا بازی کلامی با لغت AIDOIOI به معنی اشراف است و درواقع یهودیان جوزفوس آن بربرهای فقیر و درب و داغان توصیف شده در تاریخ روم نیستند، بلکه از نظرگاه رومی که این آثار جزو ادبیات آن است با اشرافیت رومی تطبیق میشوند. این اشرافیت رومی هم در دورانی کهن زندگی نمیکنند بلکه باشندگان عصر مسیحیتند که قوانین زهدپرستانه ی کلیسای مسیحی روم را رعایت نمیکنند و از این جهت به توجیه شرعی اقتصادی گری و تجارت توسط کاهنان یهودی که انجیل عیسی را قبول ندارند متمسک میشوند. آنها مسیحیت را برای مردم ساخته اند و هرگز واقعا مسیحی نبودند که بخواهند به توراتی که به کمک انجیل بر اروپا سایه افکند وفادار باشند. تجارت پیشگی آنها ریشه در تبار فنیقی روم دارد و زبان عبری که سخنگوی یهودیت شده است هم یک شاخه از زبان فنیقی است. بنابراین وقتی در آثار جوزفوس درباره ی جنگ یهودیان با یونانیان، و جنگ یهودیان با رومیان سخن میرود ما داریم درباره ی یک جنگ استعاری و غیر واقعی صحبت میکنیم. کافی است رد کاهنان یهودی را که قاعدتا باید مدافع تجارت پرستی فنیقی در اروپای مسیحی باشند در این جنگ ها دنبال کنید. آنها افرادی زشت پوش و بدظاهر در میان فقرایی زشت پوش و بد ظاهرند چون یهود که همان اشرافیت است، برای راحت شدن از نگرانیش حول خشم مردم از سوء استفاده های اشراف، ادای مردمی بودن درمی آورد. پس کاهنان حشمونی که علیه اشرافیت یونانی میشورند اشرافی در لباس مردم عادی هستند. حتی اسم های افراد در این پروسه دوپهلویند. به صحنه ی فتنه نگاه کنید: آنتیوخوس اپیفانس و بطلمیوس بر سر تصرف سوریه با هم در جنگند. اهالی اورشلیم، در اتفاق بر علیه کاهن اعظم که طرفدار بطلمیوس است، طرف آنتیوخوس را میگیرند و شهر را به او تقدیم میکنند. افراد بطلمیوس کشته میشوند و کاهن اعظم به مصر و نزد بطلمیوس میگریزد و در هلیوپولیس یک اورشلیم جدید پایه مینهد. کلمه ی به کاررفته برای اورشلیم، IEROSOLUMA است که مایلز، آن را بازی با لغت HEIROS ALOUMAI به معنی رانده شدگان مذهبی میداند. رانده شدگان مذهبی، میتوانند هر جریان مستضعفی باشند که اشرافیت برای وانمود کردن به همدردی با مردم، خود را لای آنها جای میدهند، ازجمله قوم فرضی یهود صاحبان شهر فرضی اورشلیم. چرا؟ چون بیشترین آسیب دیدگان، بزرگترین مخالفانند. نام آنتیوخوس ANTIOCHUS هم ظاهرا بازی با کلمه ی ANTIXOOS به معنی مخالف است. لغت اپیفانس EPIPHANESبرای او نیز نزدیک به لغت EPIPHANYبه معنی ظاهر است. آنتیوخوس اپیفانس در مجموع میشود «مخالف ظاهری». برای چه کسی؟ برای بطلمیوس PTOLEMY که در اصل POLEMY به معنی دشمن است و در موقع شرح حماسی، یک T هم میگیرد. آنتیوخوس یک مخالف ظاهری برای دشمن مردم است و وقتی که جای دشمن را میگیرد، خودش بدتر از یک دشمن معمولی با اهالی اورشلیم معامله میکند چنانکه قوانین مذهبی آنها را زیر پا مینهد و در معبد اورشلیم، خوک را دقیقا به این دلیل که از دید یهود ناپاک است قربانی میکند. باکیدس مامور آنتیوخوس در اورشلیم، در اجرای تمام اوامر ضد یهودی شاه سنگ تمام مینهد تا این که کاهنی به نام اونیاس پسر ماتیاس پسر حشمونای که از اهالی مدوئن است باکیدس را با خنجر میکشد و به کوهستان (اوروس) میگریزد. اهالی مدوئن به او میگروند و به زودی به صورت یک انقلابی برای برپایی شرع یهود علیه حکومت یونانی میجنگد و اولادش سلسله ی حشمونایی را ایجاد میکنند که یکی از افرادش به نام یوحنای هیرکانی یا جان هیرکانوس موفق به برقراری حکومت شرع خدا در اورشلیم میشود. متیس، لغت هیرکانوس را با هورکانوس به معنی زندان و دامگه مقایسه میکند به این معنی که جریانی که مردم، آن را انقلابی پنداشته و به آن پناه برده بودند تا به کمک آن با اشراف بجنگند، آنها را در خود زندانی و بی اثر میکند و از ضررشان برای اشراف حکومتی میکاهد. حکومت های بزرگ در وقت هایی که احساس میکنند خشم مردمی آنقدر قوی است که حاکمان کوچک مثل باکیدس را خواهد بلعید، انقلابی های دروغین و مردمی نما تولید میکنند تا با آنها خشم مردم را به خود مردم برگردانند و خنثی کنند. توجه کنید که اینها را ظاهرا جوزفوس دارد مینویسد که خودش یک انقلابی است، ولی انقلابی ای که آخر کار، سر از کاخ امپراطور رومی ای درآورده که داشته با او میجنگیده است. این اتفاق پس از آن رخ داده که ارتش روم به رهبری وسپازین –امپراطور آینده- شورشیان یهودی را درون یک چاه محاصره کرده بود. شورشیان شکست خورده میخواستند خودکشی کنند. اما جوزفوس گفت خودکشی گناه بزرگی است و از آنها خواست که دو به دو همدیگر را بکشند تا این که بلاخره خودش و یک نفر دیگر زنده ماندند که جوزفوس او را قانع کرد تسلیم شوند و اینچنین اسیر رومیان شد اما چرا مورد مهر آنها قرار گرفت؟ آیا واقعا آنطورکه خودش ادعا کرده است به خاطر این که به وسپازین گفت پیشبینی کرده است که او در آینده امپراطور خواهد شد؟! اینجایش قطعا تاریخ نیست و بنابراین قبل از آن هم همینطور. پس تفسیر مطلب این است که جاعل جوزفوس خودش را جای جوزفوس گذاشته و تخیل کرده اگر خودش انقلابیون را به دست همدیگر از بین برده بود و همه این را میدانستند چه داستانی برای جلوگیری از خوردن مهر "خائن" بعد از همکاری آشکار با اشرافی که با آنها میجنگید سر هم خواهد کرد. نتیجه این که انقلابی یهودی پیروز به جای انقلابی مردمی نمایی نشسته که توی صفوف مخالفان اشراف نفوذ میکند و آنها را به دست هم از بین میبرد یا اتحادشان را متلاشی میکند. او قطعا برای این کار، نیازمند جریان سازی جدید است و ایدئولوژی خلق میکند. در زمان ما این ایدئولوژی را لیبرالیسم و دموکراسی نمایندگی میکنند و ما در آنها اشرافی را میبینیم که ادا در می آورند که مردمی معمولی و منتخب مردم معمولی هستند و منافع مردم معمولی را دنبال میکنند. اما همیشه منظور از مردم معمولی، تفسیری ایدئولوژیک از مردم معمولی است که توسط خود اشراف خلق میشود و اگر مردمی باشند که آن تفسیر ایدئولوژیک را قبول نداشته باشند، هرگز در رسانه های طرفدار حاکم منتخب، عنوان «مردم» را دریافت نمیکنند. اگر شما «مردم» را ایجاد بکنید و به آنهایی که تعبیر ایجاد شده از مردم را قبول کرده اند باج دهید، میتوانید از آنها برای توسعه ی قدرت خود استفاده کنید و در جای لازم، آنها را برای خود قربانی کنید. این دقیقا اتفاقی بوده که در دوران سیطره ی کلیسای کاتولیک، برای «قوم یهود» افتاده است. درحالیکه یهود اصلی همان اشرافند، مردمی بدبخت و آواره عنوان "یهودی" را به خود گرفتند تا قدرتمندان واقعی مثل آنها مردمی مظلوم و مستضعف به نظر برسند و البته با غمخواری این آواره ها از آنها ارتشی برای نفوذ در جبهه های دشمن میساختند. منتها این «قوم» باید یک «مذهب» هم میبود تا برای مردم خداپرست و مذهبی ای که اشراف را به زیر پا نهادن قوانین خدا متهم میکردند اینطور به نظر برسد که آنها پیرو خدایند و فقط قوانین خدا برای آنها کمی متفاوت است همانطورکه اشراف بعدها نیز بارها برای انجام انقلاب های ظاهرا مردمی در سراسر جهان، از بی خدایانی که لباس مردان خدا را پوشیده بودند استفاده کردند و هنوز هم میکنند که الگویش شورش حشمونی ها علیه باکیدس و آنتیوخوس است. البته در مورد اروپا مذهب مزبور باید ساخته میشد. یهود ساخته شد برای این که مسیحیت، از طرف خود این اشرافیت، پاگانیزم را از بین برده بود و لازم بود «رانده شدگان مذهبی» جدید، کسانی باشند که مسیحیت را تا نصفه قبول داشته باشند. پس یک کتاب مقدس مسیحی اختراع شد که یهود فقط نیمه ی عتیقش را قبول داشته باشند و مسیحیان هر دو قسمت عهد عتیق و عهد جدیدش را. یهود به سبب قبول نداشتن عیسی و عهد جدیدش محکوم به تحمل مرارت بودند اما همانطورکه مدام در اثر خوشخدمتی به اشراف ارتقای مرتبه می یافتند کم کم مسیحیت را از درون کاملا یهودی کردند طوری که دیگر نمیشد یهود را فقیر و مستضعف خواند، آن وقت باید «رانده شدگان مذهبی» جدید کشف میشد و این بار تمرکز روی مذاهب پاگانی منقرض شده ای قرار گرفت که کلیسا آنها را شیطانی میخواند. درنتیجه اشراف در تولید محتواهای رسانه ای خود، به آشکاری شروع به تکثیر اعمال «شیطانی» و به رخ کشیدن نمایه های شیطانی مثل ستاره ی پنج پر و اعداد 33 و 333 و 666 و 69 و ... کردند تا در جبهه ی ستمدیدگانی به نظر برسند که موسیقی های راک و رپ مملو از این نمادها را تشویق میکنند. اینجا پاگانیسم نیست که به خودی خود شیطانی است بلکه درست مثل یهودیت، مذهبی که اشراف برمیگزینند به خاطر آنها شیطانی میشود و جواز این شیطانی شدن از داخل خود کتاب مقدس درمی آید. در تورات شما بعینه یهوه یا خدا را در جایگاه اشرافسالاران حاکم بر جهان منتها در نسخه ی قرون وسطاییشان میبینید. یهوه با الوهیم تطبیق شده که یک خدای قدیمی تر است. الوهیم همدوپهلو است. چون درحالیکه بنیاد کلمه "اله" یا "الوه" است، "یم" آخر آن هم میتوان حرف تعریف باشد و هم علامت جمع. یعنی آن را هم میتوان خدا معنی کرد و هم خدایان. جالب این که یهوه با این که مفرد است ولی در متن تورات، بارها خود را "ما" میخواند و از فعل جمع برای خود استفاده میکند. بدین ترتیب یهوه از طریق تطبیق با الوهیم، میتواند هر جا لازم شود کسوت خدای تازه تاسیس مسیحیت را داشته باشد و با خدایان پاگانی بجنگد و هر جا لازم شد به خاستاگاه های پاگانی خود برگردد. از آن جالب تر این که در عبری، "الوهیم" و تلفظ دیگرش "الهیم" به معنی قدرتمداران _جمع قدرتمند- هم هست و این وقتی است که الهیم جمع "الهی" به معنای ایزدی باشد و اشراف معمولا خود را دارای تبار ایزدی میخواندند. بدین ترتیب، یهوه به همین راحتی و از طریق تطبیق با الوهیم، قابل معنی شدن به مجموعه ی اشرافیت سیاسی و مذهبی است. برخورد او با مردم معمولی از همان آغاز کتاب مقدس و با سر کار گذاشتن آدم و حوا به عنوان کهن الگوی بشر توسط یهوه بیشتر نقشه را روشن میکند. آدم و حوا را از خوردن میوه ای منع میکند بدون این که دلیلش را برایشان روشن کند و به همین ترتیب، اشراف قرون وسطایی هم اتباعشان را به ممنوعیت هایی دچار میکردند که از دید مردم سوء ظن ساز بودند. مار در تورات، نماد این سوء ظن است و چون آدم و حوا را به شکستن ممنوعیت تشویق میکند، میتواند هر آدمی باشد که در انسان ها نسبت به حکومت سوء ظن ایجاد میکند. کلمه ی سامی "نحاش" در عبری به معنی مار، از اضافه شدن "نا" ی سامی به "حشش" می آید که در درجه ی اول، صدار مار و البته در سامی قدیم به معنی نجوا کردن است. این کلمه با "ایشش" در عبری به معنی زن شباهت آوایی پیدا میکند و ازاینرو است که مار، زن را که حوا باشد وسیله ی فریفتن مرد میکند. در عالم سیاسی-اجتماعی، نجواکنندگان برای بدبین کردن افراد به حکومت، واقعا نیازی به دخالت ضروری یک زن ندارند و به همین دلیل، در نامگذاری شخصیت های باغ عدن، چندپهلویی سنگین کلمات عبری و وصل شدنشان به کلمات همخانواده ی مختلف، جلب توجه میکند و بخصوص دراینجا مصنوعی و ناعمومی بودن اولیه ی زبان عبری تورات را باید جدی گرفت چون کلمات را بر اساس مقاصد سیاسی برسازندگان زبان شکل داده یا نگه داشته اند. در مورد آدم و حوا و خدایشان باید به همخانوادگی اسامیشان با این لغات توجه کرد.:

آدم:

آدم: انسان

هدمه: اندام مردانه

دمه: میوه

ذمه: مبدل کردن

دمم: مشاهده کردن

حوا:

حیه (حیات): زندگی

حیو: رحم

حیه: مار

هوه: شو یا نمایش

یهوه:

حوی: بودن، ایجاد کردن

حبه: محبت و علاقه

خبت (خبط): گناه و مجازات

هبه: پنهان کردن

در این سیستم ارتباطی، خدا هم علاقه مند به مردم است و هم آنها را به گناه کردن وا میدارد تا مجازاتشان کند و هم کارهایش پنهانی است. در مقابل، آدم در جایگاه انسان دقیقا با همان چیزی که یهوه/حکومت، هدفش حول آن را از او پنهان کرده است، همهویت میشود که دراینجا میوه است که نامش به آدم نزدیک است. آدم ظاهرا بنده ی خوبی است ولی او یک مبدل مخفی کار است و حوا نمایش او از خودش است. مار (نجوا کننده) با نمایش بیرونی این شخصیت در تماس است و بنابراین وقتی مار از طریق حوا با آدم تماس میگیرد، یک بدبین کننده است که مستقیما با انسان (فارغ از جنسیتش) روبرو میشود. سیاستمدار موفق، کسی است که در برنامه ریزی خود، چیزهای مضری را ممنوع کند که به محض بیرون ریزی مضرات آن چیز، بین بدبین و بدبین کننده دشمنی ایجاد شود و بدبین کننده برای بدبین شده حکم یک شیطان را پیدا کند که جانشین مار تورات است. هر چیزی که ممنوعیتش خیلی جدی و همزمان بسیار ابلهانه و بی دلیل به نظر برسد، یک سوپاپ اطمینان برای حکومت است. چون اعمال کثیف حکومت، قطعا مردم را خشمگین خواهد کرد و اگر برجسته شدن امر ممنوعه ی ظاهرا بی دلیل، توجه مردم ناراضی را به شدت به خود جلب کند و رفع ممنوعیت ناگهانی، ضررهای زیادی به جامعه بزند، آن وقت مردم تمام نارضایتی های دیگرشان از حکومت را فراموش کرده و به درستی حرف های حکومتی که از او متنفر بوده اند ایمان می آورند و این به حکومت در صحنه یا منقضی امکان بازسازی کردن خود و نفرت پراکنی علیه مخالفان خود را خواهد داد. این بازی هم به نفع یهوه است و هم به نفع مار، و ازاینرو هم خدایی است و هم شیطانی. اگر دقت کنید، حکومت های امروزی اکثرا همزمان یهوه و مار هستند. یعنی در کشور خودشان یهوه اند و در خارج از مرزهای خود مار. در کشور خودشان، قوانین ابلهانه ولی واقعا مهم خود را هدف انتقاد میکنند و در خارج از مرزهای خود، با تحریک بدبینی به قوانین مشابه، مردم را علیه حکومت های مشکل ساز برای کشور خود میشورانند و البته همیشه جایی برای بازگشت آن حکومت به صحنه باقی میگذارند. بنابراین خدا و شیطان، هر دو همزمان ماسک های حکومتند ولی در دوران جهانی سازی که با بیشترین مداخله ی حکومت های غربی در امور دیگر دولت ها طرفیم، هویت مار و ماسک شیطان عمومی تر است و با توجه به هویت بنیادین مسیحی غرب، عجیب نیست که یهودیت و پاگانیسم به عنوان مذاهب متهم به شیطانی ولی هنوز در پوشش انجیلی خود بیش از همیشه خود را به نمایش بگذارند. این کار ریاکاری نیست وقتی یهوه از همان اول، خود را الوهیم خوانده و به زبان دوپهلو ریشه ی خود در خدایان را روشن کرده است و خدایان همزمان همان اشرافند. صحنه ی فعالیت یهوه، زمین و آسمان است و در سفر پیدایش 4 : 2، برای نامیدن زمین و آسمان، از لغات "رص" (ارض یا زمین) و "شمیم" (سمائیم یا آسمانها) استفاده شده است. به طرز عجیبی، رص همزمان به معنی ظلم کردن، و شمیم همزمان به معنی دام و نقشه و از ریشه ی "شمح" به معنی حجاب است که کلمه ی "شمم" به معنی گیج کننده هم از آن می آید. بدین ترتیب، ستم و فریبکاری به جای زمین و آسمان، صحنه ی فعالیت قدرتمدارانند. با در نظر گرفتن دو پهلویی لغات، پیدایش 4 : 2 را که معنای ظاهریش این است: «اینها حساب های آسمان ها و زمینند در زمان خلقتشان در روزی که یهوه الهیم، زمین و آسمان ها را آفرید»، میتوان همزمان اینچنین معنی کرد: «اینها گزارش های حجاب ها و ظلم است از ایجاد آنها در زمانی که قدرتمداران پنهانی، ظلم و حجاب های آن را ایجاد کردند.» همانطورکه آیه ی بعد میگوید، قبل از آن، خلقتی نبود چون قبل از آن، تضاد طبقاتی وجود نداشت.:

“ANCIENT- SPOOKS. DE BIBLE AS CODED HOMONUMS”: Frosty chud: STOLEN HISTORY: 27 NOV2024

قصه ی آدم و حوا قبل از این که در تورات و از طریق زبان مصنوعی عبری، معنای پنهانی سیاسی پیدا کند روی یک معرفت متافیزیکی استوار بود و به همین خاطر است که مشابه هایش را بدون مبنای سیاسی، در قبایل مختلف زمین می یابید. در اکثر این قصه ها حسرت بر سر از دست دادن آسمان است و زن عامل این فقدان معرفی میشود همانطورکه حوا در کتاب مقدس چنین نقشی دارد. اما زن نمادی از جنبه های فیزیکی وجود انسان و کنایه از ساخته شدن جسم بشر از بدن مادر-زمین است. بنابراین اخراج آدم و حوا از بهشت، که به دنبال تقسیم آدم دوجنسه به مرد و زن اتفاق می افتد، همان تبعید روح بشر به زمین و ترکیبش با جسم است که او را به روح نرینه و جسم مادینه تقسیم میکند. در افسانه های پاگانی، این با هبوط خدای آسمان به جهان زیرین برای کامگیری از یک زن جهنمی و زندانی شدنش در آنجا بیان میشود. ازآنجاکه زن جهنمی معادل الهه ی اژدها –تهاموت در افسانه های کلدانی و لویاتان در تورات- است سفر رع خدای خورشید مصری به جهان زیرین برای سرکوب کردن آپپ اژدهای تاریکی میتواند روایتی دیگر از آن باشد. این افسانه در سفر بیووولف به غاری تاریک برای مواجهه با هیولا دیده میشود که طی آن، مادر هیولا با بیوولف میخوابد و فرزند هیولایی دیگری را به از او به دنیا می آورد که بعدا بلای جان و مملکت خود بیوولف میشود. بالاگو مردیف معتقد است که داستان سقوط ازیریس به دوزخ بعد از مقتول شدن توسط سیت میتواند خود روی داستان دیگری درباره ی سفر ازیریس به جهان زیرین برای کامجویی از الهه ی اژدهایی استوار شده باشد و ایزیس که با جمع آوری تکه های بدن ازیریس سعی در زنده کردن او دارد، همان عیشتار است که به جهان زیرین سفر میکند تا شوهرش تموز را از زندان ارشکیگال الهه ی دوزخ آزاد کند. ازآنجاکه ازیریس به جای رع در جایگاه منبع نور قرار گرفته است، تکه های بدنش در زمین، همان ذرات نورانی روح هستند که در جهان مادی اسیر شده اند. هدف ایزیس از جمع آوری آنها متولد کردن دوباره ی نور به صورت هورس یک خدای خورشیدی دیگر است. هورس تولد و مرگ آیینی ازیریس را به صورت مرگ و تولد خورشید هر روز تکرار میکند. بنابراین انتظار داریم داستانی درباره ی سقوط و زندانی شدن هورس در جهنم هم داشته باشیم که در آن، پسرش به مانند پسر ازیریس و ایزیس مقام او را احیا کند. مشکل این است که کدام پسر؟ چون هورس 4پسر دارد که به 4شکل شغال، میمون، شاهین و انسان هستند. اگر از نظرگاه یهودی که انسان را اشرف مخلوقات میخواند به داستان نزدیک شویم، ایمست پسر انسان شکل هورس پیروز خواهد شد و تاریخ انسان ها را رقم خواهد زد. در این حالت، هورس نیز در شمایل انسانیش تثبیت خواهد شد که بودا، کریشنا، آپولو، اورفئوس، دیونیسوس و کریست همه نمونه هایی از او هستند. قتل مظلومانه ی ازیریس و منجی گری هورس در عیسی مسیح یا کریست جمع آمده اند و البته او روح دینی شده است که از مسیر خود منحرف شده و باید احیا شود. از دید مردیوف، مسیح در این فلسفه اش در هر سه دین موسوم به ابراهیمی یعنی یهودیت، مسیحیت و اسلام ضرب شده است. اسلام جامع هر سه مذهب است چون دو مذهب دیگر را به شیوه ی خود قبول دارد و مذهب اسلام، توسط عثمانی ها گسترش یافته است. در تاریخ عثمانی، یک دوره سقوط موقت آن را در زمان پادشاهی به نام "بایزید" در اصل "بی (بیگ) یزید" یعنی شاه-خدا داریم که به دنبال شکست سلطان بایزید از تیمور لنگ اتفاق افتاد و بعد از فروپاشی امپراطوری تیمور شاهد جنگ همزمان بین 4پسر بایزید (معادل چهار پسر هورس) هستیم که به طرز جالبی، اسم هایشان همنام چهار پیامبر در چهار چرخش مذهی یهود است: موسی (بنیانگذار یهودیت)، سلیمان (کسی که دین موسی را به سمت ترکیب با شرک تحریف کرد)، عیسی (که یهودیت را به مسیحیت تبدیل کرد) و محمد (که بین یهودیت و مسیحیت، حد تعادل برگزید). عیسی چلبی موسی چلبی را در قسمت آسیایی عثمانی شکست داد ولی موسی و محمد با هم علیه عیسی متحد شدند و او را شکست دادند. عیسی متواری شد و بعد از مدتی زندگی پنهانی فقیرانه توسط مزدوران محمد شناسایی و خفه شد. موسی در قسمت اروپایی و محمد از قست آسیایی کشور، علیه سلیمان در قسمت اروپایی که بسیار قدرتمندتر از هر دو بود متحد شدند و او را از بین بردند. اما بعدا محمد با بیزانسی ها علیه موسی متحد شد و شکست داد. موسی مجروح و متواری شد تا این که ردش گرفته شد و به قتل رسید. بدین ترتیب محمد چلبی تحت عنوان سلطان محمد اول، اتحاد عثمانی را بازآفرینی کرد. این همان اسلامی شدن امپراطوری یهودی عثمانی است و عثمانی نیز چیزی به جز تلفظ دیگر حشمونی نیست. قیام حشمونیان در ابتدا به نام قیام مکابیان شهرت داشت و نام از مکابی یکی از پنج پسر متاتیاس پسر یوحنا (اونیاس) آغازگر قیام حاصل کرده بود. شاید این که یوحنای هیرکانی حاکم اورشلیم شد و با در دست گرفتن همزمان حکومت سیاسی و مذهبی بدعت ایجاد کرد، به خاطر این یوحنا نام داشت که ادعای بازگشت به اصل قیام و البته یهودیت را داشته باشد. عثمانی ها ترک و ازاینرو اسکیت بودند: قومی که تا اعماق اروپا پیش رفتند و نامشان روی سرزمین اسکاتلند در بریتانیا مانده است. در اسکاتلند نیز یک شوالیه ی افسانه ای به نام مک کیب داریم که سابقا بیشتر مکابی نامیده میشد و ظاهرا ردی از افسانه بافی ها حول یک قهرمان پیشین اسکیت به نام مکابی را در خود دارد. مردیوف نسخه ی عثمانی مکابی را همان کسی میداند که نامش به صورت درست تر "موسی بی" یا موسی بیگ هجی شده و عثمانی یا حشمونی را یهودیت متاخری میخواند که یهودیت متقدم تحت نام موسی را سرکوب کرده است. در این مورد، او به آغاز قیام حشمونی از "مدوئن" یا مدین توجه میکند و این که موسی بیگ نیز در بخش اروپایی عثمانی در محلی به نام "ویدین" مقر گرفته که نامش تلفظ دیگر "مدین" است. هدف نهایی حشمونی ها اورشلیم بود. پرچم موسی چلبی، نماد ملی بلغارها را برخود داشت و این از آن جهت جالب است که در پیشگویی دانوف، صوفیه ی بلغارستان، «اورشلیم دوم» خوانده شده است و این اورشلیم دوم میتواند اورشلیم جدیدی باشد که بعد از سقوط اورشلیم اول توسط بابلی ها توسط الکساندر یا اسکندر کبیر تجدید بنا شد و حشمونی ها آن را از تصرف جانشینان اسکندر خارج کردند. بلغارستان پیوند مشخصی با افسانه ی اسکندر هم برقرار کرده است. در اسکندرنامه ی بلغاری که در 1810 منتشر شد، آمده است که الکساندر پسر فیلیپ مقدونی در شهری که به نام فیلیپ، فیلیپیا نامیده میشد به دنیا آمده است. در دوران بیزانس، مقدونیه استانی در همسایگی تراکیا بود که پایتختش ابتدا آدرینوپل بود ولی بعد به فیلیپوپولیس در شرق منتقل شد. دکسیپیوس فیلیپوپولیس را مرز تراکیا و مقدونیا خوانده است و این فیلیپوپولیس که اکنون پولودیا در بلغارستان است باید همان فیلیپیا باشد. الکساندر پس از تولد، در معبد آپولو تقدیس شد و یک معبد آپولو در بلندترین تپه ی فیلیپوپولیس/پولودیا قرار داشته است. این تپه را کندروز (اسکندروس) مینامند که نام از «اسکندر» نام عربی و ترکی الکساندر دارد. در گزارشات عرب ها بلغارهای ولگا خود را دنباله ی نیروهای اسکندر رومی میشمرند و شاهانشان خود را از نسل اسکندر و شاهزاده های روم معرفی میکنند. نجیب همدانی در «عجایب المخلوقات» حکام «شهر بلغار» را از نوادگان اسکندر معرفی میکند. در اسکندرنامه ی بلغاری، از فتح روم توسط اسکندر سخن رفته و روم، شهری در آلمان عنوان شده است که با قدرت گرفتن مسیحیت در امپراطوری روم مقدس آلمانی و گسترشش از آنجا با صلیبی گری به اطراف و اکناف جهان تطابق دارد. در اسکندرنامه ی نظامی گنجوی، اسکندر پیرو مسیح است و نماد صلیب را در همه جا در پیشاپیش سپاه خود حمل میکند. درواقع اسکندر، روح مسیح برای گسترش مسیحیت و امپراطوری روم است و نسخه ی قبلی مسیح در مقام یک پادشاه فاتح را نشان میدهد. تصویر بعدی و کلیسایی مسیح که او را «شاه یهودا» ولی در لباس مردم عادی نشان میدهد، همان عیسی چلبی آواره بعد از از دست دادن پادشاهیش است. عیسی چلبی قلمرو موسی چلبی را تصرف میکند (یعنی مسیحیت، اختیبار یهودیت را به دست میگیرد) ولی موسی چلبی او را شکست میدهد درحالیکه محکوم است مسیر او را دنبال کند: آوارگی بعد از از دست دادن پادشاهی و درنهایت اعدام. چرا؟ برای این که عیسی، مسیح است و نام "موسی" نیز چیزی جز تلفظ دیگری از لغت "مشیا" یا مسیح نیست. موسی خود مسیح است بعد از این که تصویرش تحریف و ویژگی هایش به یک قهرمان قدیمی تر منتقل شده است. به همین دلیل، موسی هم درست مثل عیسی برمیگردد. ظاهرا دراینباره چیزی در متون مقدس گفته نشده، چون ارتباط موسی -از طریق مسیح- با ازیریس سانسور شده است. یادمان باشد ازیریس بعد از قتل، در یک صندوق نهاده و روی رود نیل رها شد تا ایزیس بعدا جسد او را که همراه صندوق با آب دریا به ساحل بیبلوس (جبیل) منتقل شده بود در آنجا از درختی بیرون بکشد. این صندوق حاوی جسد ازیریس که در اصل حامل بقایای نور در زمین است، چیزی به جز صندوق عهد موسی با نیروهای ماوراء الطبیعیش نیست که دشمنان پلستینی یهود را مقهور خود میکند. ایزیس هم دنبال صندوق ازیریس بود تا با احیای ازیریس از دشمنان او انتقام بگیرد. ایزیس حامل صندوق که روح خود صندوق به صورت یک زن است، از دید مردیوف، جسم انسان است که ذرات نور الهی را در خود زندانی کرده و باید از آنها برای پیروزی خیر بر شر استفاده کند. زمانی که نور و به همراهش روح در صندوق محو شود، زن مرده است و ایزیس در این لحظه همان سفیدبرفی داستان برادران گریم است که بعد از خوردن از سیب مسموم نامادریش ملکه ی بدجنس، موقتا میمیرد. نامادری بدجنس، کسی جز تیامات یا تهاموت الهه ی اژدهایی نیست و سیبی که او به سفیدبرفی میدهد، همان سیبی است که مار در باغ عدن به حوا میدهد. سفیدبرفی با بوسه ی شاهزاده دوباره زنده میشود و این شاهزاده همان ازیریس است که به شکل هورس برگشته است و روح است که زندگی مادی فرد انسان را نجات داده است. اما روح برای بازگشت باید به مانند خدای مرده ای که از جهنم بازمیگردد با نیروهای دشمن بجنگد. توجه کنیم که او در نجات جان سفیدبرفی از توطئه ی ملکه ی بدجنس، تکرار هفت کوتوله در قصه ی سفید برفی است. دراینجا هفت کوتوله همان هفت خدای هفت طبقه ی آسمان و موکلین 7سیاره ی مهمند که روح موقع سقوط از آسمان، ویژگی های آنها را به خود جذب میکند و برای بازگشت به آسمان هم باید از همان مراحل بگذرد. این بازگشت به آسمان نه در عروج به آسمان فیزیکی بلکه با طی مراحل 7چاکرای موجود در بدن اتفاق می افتند که مابه ازاهای هفت خدای بالاییند و در داستان سفیدبرفی از روی الگوی کوتوله های غارنشین تبدیل به 7کوتوله شده اند. استویان دیلوسکی در نمایشنامه ی «سولانیتا و کریشنا» آنها را به 7کوتوله به عنوان نگهبانان 7غار تبدیل کرده است که کریشنا برای نجات دادن شاهزاده خانم سولانیتا باید از آنها بگذرد و شاهزاده خانم را در غار هفتم آزاد کند. غار اول، غاری است که پر از سلاح است و همزمان حالتی معبدگونه و زاهدانه دارد. این غار، مشخص کننده ی شرایط آغازین زیست بشر است که او را در معرض خطرهای گوناگون و همیشه آماده به مبارزه ولی همچنان در وضعیتی تهذیب گونه نشان میدهد. ترکیب صومعه با هنرهای رزمی را که قاعدتا در وضعیت اسکیتی-بلغاری اولیه ی مسیحیت داشته ایم هنوز در آسیای شرقی که نژاد زرد خلوص واضح تری دارد در هنرهای رزمی آمیخته به ریاضت مذهبی و یا فیلم هایی که رزمی کاران معبد شائولین را نشان میدهند میبینیم. ولی در غرب، آنها به دو جبهه ی کشیش های زاهد و جنگسالاران دارای مهارت کشتن زیاد تقسیم شده اند و مسیح هم در این دو جبهه به دو شکل عیسی و اسکندر درآمده است. معادل این غار در چاکراها پایین ترین چاکرا بین مقعد و آلت جنسی است که موکل خوردن و عمل جنسی است و انسان را در حیوانی ترین حالت خود معرفی میکند. بعد از آن وارد غار دوم میشویم که دامگهی پر از وسوسه است. انسان در این غار، مانند میمونی است که در کوزه مشتش را پر از آجیل میکند ولی نمیتواند مشت پر از آجیل را از کوزه درآورد و یکسره در این مرحله وقت تلف میکند. جنگسالاران و ثروت اندوزان مرحله ی قبل را در این مرحله در حال نهایت فرصت طلبی و گسترش قدرت خود می یابیم. غار سوم، غار آزمایش است. این مرحله با افسانه ای درباره ی پادشاهی های بربر اروپایی مطابقت دارد که در آن در فستیوالی قهرمانان دو به دو با هم دوئل میکردند و در مرحله ی نهایی پیروز بر همه با خود شاه دوئل میکرد و اگر شاه را شکست میداد شاه قدرت خود را به نفع او از دست میداد و حالا شاه باید تا فستیوال بعدی صبر میکرد تا بخت خود را از نو بیازماید. این مرحله به سادگی میتواند پیروز مرحله ی دوم را به مرحله ی اول برگرداند. آن هنوز در سیاست پیاده میشود. به عنوان مثال، اتحاد جماهیر شوروی و یوگوسلاوی سابق، حکومت هایی بودند که تا مرحله ی سوم پیش رفتند و در آن مرحله در دوئل رهبران خود با دشمنانشان شکست خوردند و فرو پاشیدند. سیب حوا در این سه مرحله ضرب میشود و به سه سیب طلایی باغ هیسپریدها تبدیل میشود که هرکول آن را به دست آورد تا پیروزیش در امتحان را نشان دهد. مرحله ی چهارم، مرحله ای است که پیروز سه مرحله ی قبل را قدرت پیشروی میدهد. دراینجا چهار مرحله به چهار اسبی تبدیل میشوند که ارابه ی کریشنا در بهاگاوادگیتا و ارابه های خدایان یونان را میرانند. این چهار مرحله همان چهار پسر هورسند و با نیروهای مذهبی تطبیق میشوند. چاکرای این مرحله چاکرای قلب است که محل اعتقادات ایمانی است. این مرحله تثبیت انتخاب های اعتقادی و مذهبی شما را –معمولا بین سنین 28 تا 35 سالگی- نشان میدهد ولی پایان راه نیست. در مرحله ی پنجم، شما وارد وادی توهم میشوید و گردونه ی اسب هایتان یعنی اعتقادات دینیتان میتواند شما را به راه غلطی ببرد. تمام جنایات مذهبی و فخرفروشی های اعتقادی در این مرحله قرار میگیرند. بوداییان تبتی که خواهان جدایی خود از چینند چون خود را به سبب پیروی از بودای روشنبین در تعریف خودشان بالاتر از دیگران میبینند در این مرحله گیر کرده و به خدایشان بودا حتی نزدیک هم نشده اند چون هنوز رستگاری را مختص یک فرقه ی خاص میخواهند. در نمایشنامه ی دیلوسکی، این مرحله با غاری نشان داده میشود که در آن، «گلدسته ی تیامات» نوری گمراه کننده میتاباند. نتیجه ی این مرحله، ورود شما به مرحله ی پوچی است که در غاری تاریک و بی نور در مرحله ی ششم نمایش داده میشود. با پیشروی تدریجی و موفق شما در این تاریکی، کم کم بارقه های روشن و خاموش شونده ی نور ظاهر میشوند و بلاخره نور تثبیت میشود. در مرحله ی هفتم، جایی که شما به جای کریشنا به سولانیتا (الهه) رسیده اید، دنیای مادیتان دیگر جسم محدود خودتان نیست چون شما مراحل اداره ی کننده ی جهان مادی را طی کرده اید و در یکی از بهترین و پذیراترین زندگی های مادی ممکن روی زمین، تقریبا بیشتر خصوصیات خوب جهان ما را به خود جذب کرده اید و میتوانید الگویی برای دیگران باشید.:

Chronologia.org: issue 101607 : 14/2/2013

آسمانی شدن برای رسیدن به اوج زمینی بودن! حالا به جای آسمان ها (شمیم) دام ها و نقشه ها را قرار دهید و به جای زمین (رص) ظلم و ستم را. چه نتیجه ای به بار می آید؟ خدا (الوهیم) شدن برای داشتن جواز ستم کردن؛ ترسیم دقیق ایدئولوژی مدرن که دست یافتن به تصاویرش، آرزوی بسیاری از مردم زمین است.

آموزش الفبای اتئیسم: درس کلاسی حذف شده ی مدرسه ی مدرنیته

تالیف: پویا جفاکش

یکی از عجایب تاریخ معاصر این است که درحالیکه یوسف مقدس ترین برادر در بین پسران یعقوب اسرائیل، به خاورمیانه منسوب شده است، ولی نام "یوسف" به عنوان نام فرد در خاورمیانه کاربرد کمی دارد و در عوض بیشترین افراد نامبردار به این نام در ایتالیا، اسپانیا، فرانسه، پرتغال و کشورهای لاتینی که از اسپانیا و فرانسه به وجود آمده اند میزیند. این قطعا با موقعیت خاص یوسف در تاریخ بنی اسرائیل مرتبط است. خداوند در رویایی که در آن خورشید و ماه و 11ستاره به یوسف سجده میکردند بر یوسف آشکار کرد که او و خاندانش رهبر بنی اسرائیل خواهند بود. ولی خداوند عزوجل طبق معمول زیر قولش زد و از زبان سموئیل نبی، خاندان داود از نسل یهودا را به رهبری بنی اسرائیل رساند و تمام قوانین شرعی قبلیش را زیر بار فساد آنها نابود کرد. این بود که امت افرائیم پسر یوسف به بهانه ی مبارزه با فساد یهودا یک تکه از سرزمین را تحت نام اسرائیل از قطعه ی دیگر که یهودا خوانده میشد جدا کردند و خودشان در آن فساد به پا کردند تا این که خداوند عزوجل خشمگین شد و آشوری ها را به سر وقتشان فرستاد و آشوری ها اینها را اسیر کردند و در سرزمین مدی یا ماد ساکن کردند. نکته این است که "مدی" یکی از نام های عتیق مجموعه ی کشورهای فرانسه، اسپانیا و ایتالیا است و مادرید پایتخت اسپانیا نیز از آن نام دارد. از طرفی GL/GLE یا "غل" در عبری به معنی اسارت و تبعید است این اصطلاح قابل مقایسه با نامیده شدن فرانسوی ها به گاول و نام گرفتن پرتغال از بندری به نام پورتوگال یعنی بندر گاول است. از طرفی یکی از اولین اتحادهای کشورهای مربوطه تحت نام خدای یهودیت، به جنگ با کفار در PRS پرداخت که یادآور غلبه ی ماد بر پارس در تواریخ یونانی و اتحادشان توسط یک شاهزاده ی دورگه یعنی کورش است.:

“THE ORIGIN OF CHRISTIAN NAMES”: STOLENHISTORY.NET

درواقع اسارت جنگی رخ نداده است. آشور، روح مذهب بیگانه ی نزدیک به یهود است و یهود، نامبردار از یهودا است که علیه سیطره ی نسخه ی قبلی آن یعنی یوسف بر جامعه ای که خود یهودا در آن به قدرت رسید شورید. بنابراین اسرائیل افرائیم همان آشور است و کلده که از بدنه ی آشور جدا و با همدستی افرائیم آن را نابود و درنهایت یهود را تصرف کرد، شکل نو شده ی آن است و میانپرده ای است که فقط وظیفه ی برکشیدن ماد را دارد تا شخصی از ماد به نام کورش، بعدا یهودا را به قدرت برگرداند و این بار رسمیت بیشتری دهد. بنابراین و در مقایسه ی آن با تاریخ ایتالیا تصرف یهودیه تصرف روم همان نقش تصرف یهودیه توسط کلده را بازی میکند و باعث قدرت یافتن یهودی ها در اروپا در میان مردم بیگانه ای که از آنها متنفرند میشود و این زمینه اش از قبل و در یک بستر آشوری-اسرائیلی ایجاد شده که با یهودیت همریشه است. این را میتوان از اسم "اسرائیل" و فامیلیش با آسور هم فهمید. "اسر" که آسور و آشور هم تلفظ شده است، همان "سر/شر" به معنی رئیس یا والامقام است. در عبری، حرف اولش یعنی "شین" که هم "س" و هم "ش" خوانده میشود، محور کلمه است. این حرف، مشخص کننده ی آتش است و با سه دندانه به نشانه ی شعله ی آتش نشان داده میشود. سه دندانه ی مزبور، اصل تیغه ی سه شاخه ی نیزه های پوزیدون خدای دریای یونانی-رومی و شیوا خدای نابودی در هندوستان هستند و سه خدای تثلیث هندو یعنی برهما، ویشنو و شیوا را نمایندگی میکنند که آنها هم در آگنی خدای آتش هندو جمع می آیند. دقیقا به خاطر ارتباط "شین" با آتش، میتوان آن را "اش" خواند که مخفف "آئیش" به معنی آتش است. بنابراین "سر" را میتوان با خواندن حروف الفبایش "اسرا" (اس+را) خواند. اما حرف "را" که در عبری "رش" (به معنی سر و رئیس) و دقیقا خواندن وارونه ی الفبای "شر" است، با الفباهای عبری "ر"، "ا" و "ش" نوشته میشود که ترکیب هیروگلیف الفباهای "ر" و "ا" در آن باز الفبای عبری "شین" را میسازد تا "را" باز همان "شین" شود. حالا اشرا/اسرا با برابری کامل با "شین" یا آتش، کنار "ال" به معنی خدا قرار میگیرد تا لغت "اسرائیل"، برابری آتش با خدا را قرار دهد که با تجلی یهوه خدای یهود به شکل آتش بر موسی در بیابان مدین منطقی به نظر میرسد. آتش در کنار آب و هوا سه عنصر بنیادین در یهودیت هستند و به تریتب با حروف "شین" (ش/س)، "میم" (م) و "الف" (ا)، نشان داده میشوند. هوا نماد نیروی عقلی، آتش نماد احساسات و آب نماد غرایز جسمانی هستند و با سه قسمت بدن به ترتیب مغز، قلب و آلات جنسی نمایندگی میشوند. در منطقه ی مدیترانه، هوا از ترکیب باد سرد شمال و باد گرم جنوب به دست می آید و این دو به ترتیب با آب و آتش نشان داده میشوند. بنابراین هوا که عنصر خدا است، از ترکیب دو عنصر آب و آتش به دست می آید. از بازسازی آن در بدن انسان، آتش برجستگی می یابد چون غلیان احساسات از قلب، باعث جذب آلات جنسی به جنس مخالف میشوند و در یهودیت، عمل جنسی بین نرینه و مادینه، تقلید خلقت خداوند است. در کلیت بخشی به این تمثیل گفته میشود ترکیب آب و آتش، هوا یا خدا را در انسان متجلی و او را مایل به خلقت میکند. بنابراین هوا و آب و آتش هم سه دندانه ی "شین" میشوند و بعد، "شین" دیگری ظاهر میشود که چهار دندانه دارد و این یکی بیشتر در کابالا کاربرد دارد. دندانه ی چهارم، عضو چهارم بدن بعد از مغز و قلب و آلت جنسی است و این یکی دست است چون انسان با دستانش خلقت میکند. دست در عبری، "ید" یا "یود" نامیده میشود و "یود" نام حرف الفبای عبری "ی" و مخفف نام های یهوه و یهودا است. بنابراین "ال" که یک خدای کلی است، با تبدیل شدن به "یهوه" خدای یهود، جهان دستساز بشر را جانشین جهان طبیعی قبلی میکند.:

“SHIN”: GLORIAN.ORG

جرالد مسی، نام گرفتن ارواح موکل و موجودات ماوراء الطبیعی به "شین" در زبان ژاپنی و انعکاس آنها در نام مذهب "شینتو" را به "شنیو" یا عالی رتبگان کوه کیهانی هوتپ در افسانه های مصری ربط میدهد. نام شنیو از "شنی" در مصری به معنی گردش حول محور می آید که ظاهرا "شنی" خود کوه هوتپ است که زمین و ستارگان حول آن میچرخند و معادل عمود جهان در قطب شمال است که تنها ستاره ی ثابت جهان یعنی ستاره ی قطبی در آن است. با این حال، کوه کیهانی درل همه ی کوهستان های مقدس جهان بومی سازی شده است ازجمله طور سینا برای موسی که به نظر میرسد نامش از "شنی" می آید. دو شیر به نام "شنی" هم از کوه هوتپ محافظت میکردند که باز یادآور تجسم یهوه خدای سینا به شیر است. طور سینا گاها همان کوه آتشفشان حورب دانسته میشود که خدا به شکل آتش بر قله ی آن بر موسی تجلی کرد و اینجا سینا و شنی با "شین" و مضمون آتش در عبری هماهنگ میشوند. موسی خودش هم صاحب کوه است و "جبل موسی" در عربستان پطرا چنین کوهی است. درواقع موسی چیزی را که از دست داده است پس میگیرد. چون بنا بر کتاب قبطی آمنتا یا هادس، آدمیان توسط رع (خدا) از بهشت بالای کوه کیهانی به جهنم در جهان زیر آن کوه تبعید شده اند و نام های مناطق این جهنم، همه همان نام های سرزمین قبط یا مصر است و آنهور که فرمی از شو –خدای شیر شکل مصری- است انسان ها را برای خروج از این دوزخ، از جهان زیرین به جهان روی زمین می آورد و آنها را برای حرکت به سمت بهشت بالای قله ی کوه کیهانی بسیج میکند. اگر این همان حرکت بنی اسرائیل تحت لوای موسی باشد، نام موسی میتواند تلفظ دیگری از "ما-شو" به نظر برسد که ترکیب نام شو با "ما" یا "مآت" الهه ی قانون است که گاها با تفنوت خواهر شو تطبیق میشود. مآت و تلفظ دیگرش ماتی به مفهوم سرزمین هم هستند و ازیریس در مآت یا کاخ قانون حکومت میکند چون قلمرو پادشاه همسر او است. بنابراین "ماشو" اگر به سرزمین شو معنی شود، میتواند همان کوه مقدس باشد و شاید ازاینرو است که شو گاهی مثل اطلس در اساطیر یونانی، آسمان را روی دوشش گرفته است چون درست مثل کوه کیهانی عمود جهان است، همانطور که جبل موسی چنین است. بنابراین ماشو به صورت مخه عنوان سرزمین مقدس هم هست و در آن، 36هزار لوحه نگهداری میشوند که توسط تحوت کاتب "رع هار ماخو" (رع ارباب مخه) نوشته شده اند. بیخود نیست موسی در طدر سینا قوانین خدا را به شکل لوحه های سنگی دریافت کرد. چهار تا از الواح نح.ت در ماخه موسوم به کتب چهارگانه به شهر آنو یا "اون" در مصر رسیده بودند و در معبد خورشید در آنجا نگهداری میشوند. مطابق گزارش مانتو، اوزارسیف، کاهن همان معبد بود که پس از شکست در شورش علیه حکومت مصر، به همراه امتش به کنعان گریختند و او خود را در آنجا موسی نامید. بنابراین اون یا هلیوپولیس، نسخه ی زمینی مخه در کوه کیهانی است و اوزارسف یا موسی نسخه ی زمینی شو. نام اوزارسف میتواند به ترکیب نام های دو خدای جهان زیرین یعنی ازیریس و سپا/سیف معنی شود که اگر ازیریس را که همان آشور است با "یو" یا یهوه جانشین کنیم، "یوسف" به دست می آید. به چاه افتادن یوسف در کنعان که باعث سر درآوردن او از مصر شد، همان سقوط آنهور به جهنم آمنتا یا مصر از سیاهچال کوه کیهانی است و آنهور نماد انسانی است که به خانه ی قبلی خود آگاهی یافته و میخواهد انسان ها را به بهشت برگرداند. بلایایی که در مصر بر مردم نازل میشود، به هم خوردن نظم حاکم بر قلمرو موسی در مقام شاهزاده ای در جهنم را نشان میدهد که او را مجاب میکند باید دنبال اقلیم بهتری برای تشکیل جامعه بگردد. با این حال، همین تمثیل شاهزاده ی سرزمین مقدس همانطورکه میتواند معبدی مقدس در مصر را تحت کنترل خود داشته باشد، الگوی بزرگتر ولی همچنان زمینی همان معبد یعنی کوه مقدس را هم در بر میگیرد و اینچنین است که به روایتی پاپیروسی، آنهور طی طوفانی 9روزه در یک کوهستان ناپدید میشود، طوفانی که ماسپرو آن را مابه ازای بلایای نازل شده بر امت های باستانی میشناسد و ناپدید شدن آنهور در آن را نسخه ی دیگری از سفر قهرمانان اساطیری به آسمان طی یک هرج و مرج آب و هوایی میخواند. مسی، آن را نسخه ی کامل تر مرگ موسی در کوه میخواند و میگوید این درواقع نسخه ی آسمانی تر سفر موسی یا آنهور به قلمرو خدا بود.:

“THE SEED OF YISRAAL”: MALIK H. JABBAR: THECHRISTMYTH.COM

اگر "مآت" یا "ماتی" همان "مات" یا "ماد" در اکدی به معنی کشور باشد، معلوم میشود چرا MEDIدر یونانی معنی میانه و مرکز گرفته است. درواقع هر کشوری خودش را مرکز جهان (به جای کوه کیهانی) و از این جهت مقدس فرض کرده است و همه ی این فرض ها با کوچ مردم سرزمین مقدس –مابه ازاهای بنی اسرائیل- به آن اتفاق افتاده است. درنتیجه تصور میشود که باید بهشت روی زمین و در همین کشور بنا شود و اگر کشور بهشت نشد، مرکز زمین نیست و باید به کشور دیگری که «بهشت تر» به نظر میرسد کوچ کرد. با این طرز فکر، همه ی کشورهای قدرتمند سعی میکردند سرزمین خود را بهشت و مرکز دنیا تصویر کنند تا دیگران رهبرانشان را امت خدا یا خود خدا بپندارند و با طیب خاطر، به چپاول آنها در کشورهاشان تن دهند. این درحالیست که تقریبا کل بشریت از بهشت اخراج شده اند و هرگز نمیشود بهشت را در زمین بازسازی کرد مگر این که کفرگویی آنها که این ادعا را کردند جدی بگیریم و خوشبختی را در جهان مادی که اراده ی انسانی به جای یهوه جانشین اراده ی ایزدی به جای ال نموده است بجوییم. برای این کار، باید امت یهوه/یهودا در کشور ما ساکن شوند و این وقتی که بیشتر مردم نیازی به آن نمیبینند مستلزم دامنه ی مشترک یهود با نایهود در اسرائیل است، جایی که همانطورکه لغت اسرائیل نشان میدهد، آشور با ال برابر میشود و اینچنین ال آتشینی شکل میگیرد که قابل تبدیل به یهوه است.

آنچه بعد از این اتفاق می افتد از این هم جالب تر است. چون وقتی اشرافیت یهود یا مقلدینش از یک منطقه ای به تمام جهان سایه می اندازند فرهنگ کشی اولیه ی خود را در همه جا تکرار میکنند و آنچه که به نفع مقاصد خودشان است را باقی میگذارند و البته برای به حق نشان دادن فرهنگ تحمیلی، کل داستانی را که در سرزمین مادری درست کرده اند در سرزمین جدید بومی میکنند. بنابراین وقتی علیه مذهب اشرافیت یهودی یا یهودی نما شورش رخ میدهد مردم قصد بازگشت به اصل و مبدئی را میکنند که احتمالا اصلا وجود ندارد و یا از جریان های مخالف مذهب حاکم در کشورهای مبدا تقلید میکنند که ظاهرا اتئیستند ولی وقتی در کنه شان میروید میبینید که اتئیسمشان اصلا بی خدایی محض نیست و یا صرفا یک نوع لجبازی علمی نما با خواست مذهب حاکم یهودی-مسیحی است و یا از بین بردن ته مانده های اخلاقیات در مذهب یهودی-مسیحی برای این که اشرافیتی که به آن خدمت میکنند کمتر برای چپاول مردم و کشتار جوامع در جنگ های پول پرستانه ی این اشراف مانع داشته باشند و عجیب این که افرادی از طبقات متوسط و با وضعیت ضعیف به اتئیسمی پناه میبرند که درواقع فقط به نفع چپاولگران اشرافی آنها و ایدوئولوژی داروینیستیشان با شعار «قوی تر، ضعیف تر را نابود میکند» است. درواقع هر دو رویکرد، اساسشان بر این فرض غلط استوار است که مذهب خدا فقط مذهب یهودی-مسیحی یا نسخه ی بومی سازی شده اش در کشوری است که فرد در آن ساکن است و تنها دشمن این مذهب، یا بی خدایی مطلق است –البته با فرض این که بی خدایی مطلق، همان اتئیسم غربی است- یا دروغ ها یا کیش های دروغینی که اشرافیت مدرن برای توجیه منافع خودش در این کشورها تعریف کرده است. با این حال، تمام این دروغگویی ها یک بنیاد راستین دارد که باعث باور شدنشان از سوی مردم میشود و آن این که صنعت و تکنولوژی مدرنیته علیرغم تمام ظاهر کافرانه اش به خاطر معجزه ی الوهیش و این که جلوه ی خیره کننده اش درخشش یک خدای پیروز را نشان میداد مورد استقبال مردم قرار گرفت و مدرنیته قبل از کافرنماییش، در یک ظاهر مذهبی، پیروزی خدای مدرنیته و انسان خدا شده ی غربی –بنا بر مذهب اومانیته- بر خدای طبیعت را به مردم باوراند و کمترین دلیل برای باور کردن این الوهیت، انقراض بسیاری از بیماری های کشنده در کشورها به معجزه ی پزشکی غربی –بنا بر الگوی پزشکی عیسی مسیح– است. مجموع این تحولات، همان مرحله ی تبدیل ال به یهوه در خلقت "یدی" انسان است که حالا تا حد شورش یود یا یهوه بر ال و کل خلقت پیشین او پیش رفته است.

جان اونیل، جانشینی ال/الوهیم/آدونای با یهوه را، معادل جانشینی کرونوس/ساتورن با پسرش زئوس/جوویس/جووه/ژوپیتر در حکومت بر خدایان بنا بر اساطیر یونانی-رومی میشناسد. در تلقی او، زئوس پسر کرونوس است چون قبلا کرونوس خود زئوس بود و اکنون یکی از فراورده های کیش او حکم فرزند او را یافته است. پس او را در مقام یک موجود مابعدالطبیعی تر نسبت به زئوس متعارف، باید با زئوس اکرایوس یا زئوس بالاتر از همه خدای کوه پلیون مقایسه کرد. نامجای مربوطه همچنین او را با زئوس پولیوس خدای شهرها تطبیق میکند ولی هر شهر به عنوان مرکز خودخوانده ی جهان، جانشین pole یا قطب است و ازاینرو پولیوس به همان اندازه ی شهری، معنی قطبی هم میدهد که اشاره به عمود جهان در محل ستاره ی قطبی است. اشعیا، آدونای الوهیم را "بالاتر از همه" نامیده که نشان میدهد او با زئوس اکرایوس قابل تطبیق است. در فرهنگ های تاتاری و مثلا در بین ترک ها، مغول ها و تنگوزها روح آسمان متعلق به قایراخان بود که در بالاترین آسمان حکومت میکرد و شهر قیروان در تونس نام از او دارد. در رم، لغت "سوپربوس" به معنی "بالاتر" معادل "سومونوس/سومانوس" نام خدای رعد و برق در تاریکی شب به کار میرفت که در مقابل جووه (ژوپیتر بعدی) که خدای رعد و برق در روز بود و فستوس مینویسد رومی های قدیم، او را بیش از جووه اهمیت میدادند. اصطلاح "سوپربوس تارکینیوس" یا "تارکینیوس سوپربوس" در لاتین که مفهوم غرور را میرساند و به "بالاتر از شاه تارکین" معنی میشود، احتمالا در ابتدا معادل خود سومونوس و نشان دهنده ی خدای قبلی است که جووه –همانطورکه زئوس علیه کرونوس- علیه او طغیان کرد و این طغیان به شکل انقلاب رومی ها علیه شاه تارکین، زمینی شد. آوید نوشته است که سومونوس را به تاریکی مربوط کردند چون در تاریکی چیزی قابل تشخیص نیست و ذات خداوند نیز غیر قابل تشخیص و گمانه زنی است. با این حال و به نوشته ی مارتیوس کاپلا، سومونوس به سبب ارتباط با تاریکی، با پلوتو (هادس) خدای جهان مردگان تطبیق و در این حالت، معادل یک خدای سقوط کرده تلقی میشد. وارو مینویسد که سومونوس یک خدای اساسا سابین بود و سابین ها نسخه ی ایتالیایی صابئین یا خداپرستان عرفانگرای خاورمیانه بودند که یهودیان و مسیحیان، مذهبشان را نابود کردند. درآنجا میتوان اصل سومانوس را به شکل خدایی آشوری موسوم به "دیان سامه" یعنی قاضی آسمانی یافت که در ابتدا لقبی برای حئا یا ائا خدای قضاوت و عدالت بود. نوما پومپلیوس پیامبر رومی ها یک الهه ی سابین به نام "فیدس" را مسئول تعیین عدالت کرده بود و او نسخه ی رومی "مآت" الهه ی حقیقت مصری است. ویرژیل، فیدس را کانا مینامد که عنوان وستا الهه ی آتش نیز هست. فیدس نسخه ی مونث زئوس فیدیوس یا ژوپیتر فیدیوس خدای رومی است که کلمه ی "فیت" به معنی اعتقاد و باور از آن آمده است. فیدیوس یک خدای دوگانه و ازاینرو احتمالا برابر با جانوس خدای دو چهره ی دروازه ها است. دوگانگی فیدیوس، در نامیده شدنش به مدیوس فیدیوس جلوه می یابد. درحالیکه کارکرد فیدیوس نامعلوم است، مدیوس به معنی مرکز، مرتبط با مرکز زمین در محل عمود کیهان است و استواری قانون را نشان میدهد که نسخه ی مونثش در مآت قبطی جلوه گر میکند. در مصر نیز در یکی از نگارش های نام "مآت" هیروگلیف معمول برای نام "شو" در کنار دو هیروگلیف کوچکتر استفاده شده است و شو نسخه ی قبطی اطلس به عنوان یک نسخه ی دیگر خدای کوه کیهانی است و باز قلمرو عدالت را به مرکز جهان حواله میدهد. مآت، معادل مصری هوسخارت الهه ی شامی عدالت است و فیلو در نقل قولش از سانخونیاتون، هوسخارت را "دمتر تسما" میخواند و او را صادرکننده ی قوانین حاکم بر جهان میخواند. یکی از نام های این الهه TORAH است که این نام، تورات یا قانون موسی را به ذهن متبادر میکند. این کلمه احتمالا با لغت TRUTH به معنی حقیقت هم در ارتباط است. نیکلاس دمشقی، دمتر را یکی از هشت کبیریم و کبیریم را فرزندان "صدوق" قاضی عادل میخواند. لقب تسمیا برای دمتر تقریبا همان تسموفوریا عنوان معبد دمتر است که توسط کادموس فنیقی در تبس بنا شد. میتوان گفت دمتر به عنوان تولید فرهنگی کادموس، معادل سمله دختر کادموس است که زئوس، او را به دیونیسوس باردار کرد و کادموس دستور داد مادر و پسر را در صندوقی در دریا رها کنند ولی دیونیسوس زنده ماند و از خدایان مهم شد. این داستان تقریبا همان داستان رها شدن دانائه و دخترش پرسئوس در صندوقی در دریا است چون پیشگویان به شاه اکریسیوس پدر دانائه گفته بودند که نوزادی که از دخترش به دنیا بیاید او را خواهد کشت و این پیشگویی با زنده ماندن پرسئوس تحقق یافت. پرسئوس هم از زئوس به دنیا آمده بود و میتوان گفت نیمه ی کامل کننده ی داستان دیونیسوس است. اگر پرسئوس/دیونیسوس را نسخه ی زمینی زئوس بشماریم، کادموس/اکریسیوس معادل کرونوس خواهد بود و از همان کیشی (دمتر/سمله/دانائه) پدید خواهد آمد که بنیادش بر کادموس بوده است. توماس تیلور، کادموس را نسخه ی یونانی آدم کدمون یا خداوند متجسد در جهان فیزیکی میشناسد که در قله ی خلقتش به هیبت انسان و بدین ترتیب آدم ابوالبشر درآمد. در رازوری ساموتراسی، آداماس، معشوقه ی سرس یا دمتر است که سرس مزبور، معادل کوبله نسخه ی فریجی دمتر است و آداماس به جای آتیس معشوقه ی کوبله قرار گرفته است. آتیس خدای گیاهان و فصل ها و به سبب ارتباط با بهار و خزان طبیعت، یک خدای میرنده و زنده شونده است. به نظر میرسد هادس فرمانروای جهان مردگان، فرم مرده ی آتیس است و این یادآور ازیریس فرمانروای جهان زندگان در اساطیر مصری است که بعد از مقتول شدنش، فرمانروای جهان مردگان شد. مآت الهه ی حقیقت، قضاوت مردگان را به ازیریس سپرده بود. در بین هندوان و بوداییان، یاما یا یمه، هم فرمانروای مردگان است و هم قاضی آنها؛ او همچنین نخستین انسان یا نخستین شاه است که سقوط کرده و به جهان زیرین تبعید شده است. در اساطیر چینی، یک خدای آسمانی داریم که نامش به سبب ارتباط با سیاهی، یادآور تاریکی جهان مردگان و قطب شمال است. او "دای کاکو تی ین" نام دارد. "دای" یعنی بزرگ، و "تی ین" یعنی آسمان، درحالیکه کاکو یعنی سیاه. او را به شکل مردی آبی رنگ (به رنگ آسمان روز) با کلاهی سیاه رنگ (به رنگ آسمان شب) نشان میدهند و احتمالا معنی اسمش (سیاه بزرگ آسمانی) و کلاه سیاه رنگش، به نوعی با سیاه پوش بودن قاضی های غربی و کلاه سیاهی که بر سر آنها است در ارتباط است. عجیب نیست، چون ارتباط قوانین جهان با تاریکی جهان مردگان را در چین نیز میتوان یافت. معنای راه برای "تائو" که قانون گیتی است ثانویه است و رد لغت تائو را میتوان تا تائوت یا تاحوت، پسر میسور و برادرزاده ی صدوق یافت. تاحوت قانونگذار فنیقی ها همان تحوت یا جهوتی خدای کاتب مصریان است و نامش همزمان با "تحت" و "توآت" به معنی جهان زیرین مرتبط است. همین تاریکی را میتوان با تاریکی قطب شمال عوض کرد و جالب این که در زبان فنلاندی، TAHETI به معنی ستاره ی قطبی بود. باز این اسم را هم میتوان با "تای کی" یا "تای چی" نام خدای بی شکل و شمایل چینی و جامع نیروهای مادی و فرامادی جهان مقایسه کرد که در اساس، خدای هم منشا "تای ییه" است که به قطب شمال نسبت داده میشود. "تای ییه" یعنی "یگانه ی بزرگ" بنا بر کتاب "لی چی"، خدای کنفسیوس بود که به زمین و آسمان، و از روی آنها به ترتیب به "یین" (نیروهای مادینه) و "یانگ" (نیروهای نرینه) تقسیم شد. او را "تای چه" یعنی آغازین بزرگ، "تای چو" یعنی آغاز بزرگ، و "تای زو" یعنی خالص بزرگ هم نامیده اند که به نظر میرسد همه ی اینها بازی های کلامی با لغتی واحد باشد که "تای چی" هم جزو آنها است. کنفسیوس فرمایشاتی درباره ی "یی چینگ" دارد که به "بال ها" معروفند. پنجمین بال میگوید: "در یی (چینگ)، تای چی وجود دارد که به شکل دو "ای" I درمی آید. یک "ای" یانگ (نرینه) است و به شکل خطی ممتد نوشته میشود. یک "ای"، یین (مادینه) است و به شکل خطی دو پاره نوشته میشود.» که این دو خط نرینه و مادینه، اساس سه خطی های یی چینگ و فلسفه ی آنها هستند. در کتاب "لی چی" آمده است که "تای چی" اساس "لی" یعنی قانون (معادل LAWدر مغربزمین) است و در تائوئیسم، این لی با تائو تطبیق میشود. تائوی چینی ها که از بر هم کنش نیروهای یین و یانگ حاصل می آید، قابل تطبیق با روند طبیعی جهان و از نظر تائوئیست ها خود طبیعت است. با این حال، تائو هم با نیروهای مخالف خود مواجه است چنانکه چوانگ تزو نسبت به حرکت برخلاف تائو انذار میدهد. تائو از این جهت قابل تطبیق با بودا در بودیسم است و در مقابل بودا، سارامانا قرار دارد که نیروی مخالف با بودا است و کنش و واکنش این دو بر هم، دهارما یا قانون جهان را میسازد که در چینی به آن FAH میگویند (در بودیسم چینی، اصطلاح "میائو فاه" به معنی «دهارمای الهی»، به مفهوم شریعت بودا به کار میرود). این دو نیروی مقابل هم در بین چینی ها به "تی ین تی شی" ارباب گرداننده ی چرخ کیهان و "چوآن لونگ وانگ" شاه عوض کننده ی جهت حرکت چرخ منسوب میشوند که چرخ دراینجا همان آسمان است که حول محور ستاره ی قطبی میچرخد. کاهنان اعظم تائوئیسم، "یوهوآنگ شانگ تی" نامیده میشدند که به یک روایت، اولینشان، "چانگ تائو لینگ" نام داشت که اروپاییان، زمان تولدش را سال 34 میلادی تخمین زده اند. وی از زنی دوشیزه متولد شده بود و پدر خود را خدای ستاره ی قطبی معرفی میکرد. این زن، فرزند معجزه آسایش را در "تی ین موه شان" به دنیا آورد که معنیش میشود "کوهستان چشم آسمان". چانگ تائو لینگ به "تی ین شی" یعنی ارباب آسمانی ملقب شد. وی در سن 123سالگی به آسمان عروج کرد. "شانگ تی" در این لغت، عنوان خدای سلطنتی چینی ها در دوره ی چینگ بوده است. در عنوان «یوهوآنگ شانگ تی» به معنی «پادشاه یشم، شانگ تی» که برای او به کار رفت و برای جانشینانش باقی ماند، لغت "شانگ تی" معادل خدا است و خدای سلطنتی سلسله ی چینگ را نشان میدهد که امپراطور برایش قربانی میکند. شانگ تی یعنی ارباب آسمان، و گاهی به جای شانگ یا آسمان، لغت "تی ین" به همان معنا را به کار میبردند و لغت "تی ین تی" استفاده میشد. "تی ین" با "تی" همریشه است طوری که درحالیکه میسیونرهای مسیحی در چین، خدای مسیحیت را به چینی، "تین چو" یعنی ارباب آسمان میخواندند، همزمان بودایی های چین، بودا را "تی شی" به همان معنا مینامیدند. "ته" در نام "تائو ته چینگ" (کتاب مقدس تائوئیست ها) نیز تلفظ دیگر "تی" و به هر دو معنی آسمان و آسمانی است و تائو ته چینگ" هم به «کتاب طریق آسمان» معنی میشود و هم به «کتاب قانون و فضیلت». وایلی یکی از فرم های شانگ تی به نام «هوئن تی ین شانگ تی» را خدای ستاره ی قطب شمال توصیف میکند. بسیاری از تائوئیست های چینی، رو به ستاره ی قطبی دعا میکردند. در نواحی مرزی ایران و عراق بین شوش و بصره، مندایی ها همینطور رو به ستاره ی قطبی دعا میکردند و معتقد بودند موقع خلقت جهان، فرشته ی بزرگشان "هه ول زیوا" HEVEL ZIVAدرآنجا تبدیل به محوری شده که جهان در اطرافش شکل گرفته است. مندایی ها پیروان یوحنای تعمیددهنده هستند که او را یحیی میخوانند. خولسون، مندایی ها را اولین نویسندگان قرآن میشناسد و رنان نظر او را تایید میکند. بقایای محدود مندایی ها خود را به نام "صابئین" یا صبی ها میشناسند. لغت "صوفی" برای عارفان مسلمان نیز تحریفی از "صبی" است. در موصل قرن 19، زاهدانی بودند که خود را صوفی میخواندند ولی مسلمانان متعارف و مسیحیان، آنها را مندایی مینامیدند. صوفیان [تحت عنوان "اصحاب صفه"] کاست کاهنان عرب قبل از ظهور اسلام قرآنی تلقی میشده اند. صوفیان مسلمان، مرشد خود را "قطب" میخواندند که دراصل نام ستاره ی قطبی است و مرشد به همان اندازه محور جهان بود. وامبری در "سفرنامه ی درویش دروغین" مینویسد که ترکمن هایی که دیده است، ستاره ی قطبی را "تامیر قازیق" (تیمور قزاق) مینامند که به معنی "محور آهنی" است. او در جای دیگری مینویسد که لغت "تیمیر" در ترکی به معنی آهن، پیشتر بیشتر به معنی استوار و قدرتمند استفاده میشده و کاربرد انسانی هم داشته، چنانکه هنوز لغت "تیمیرزی" به معنی مرد آهنین در ترکی کاربرد داشته است. در چین هم یکی از فرم های تائوئیست خدای آسمان یعنی هوئن تی ین شانگ تی (شانگ تی آسمان های پنهان) ملقب به "چین وو تا تی" یعنی «رهبر بزرگ-جنگجوی بزرگ» بوده است که بعدا از او مکتب خدای جنگ موسوم به «په فنگ چین وو پائوتسان» پدید آمده است که معنیش «کیش جنگجوی بزرگ سرزمین های شمالی» است. داگلاس مینویسد که چینی ها مغول های شمالی را بزرگترین مروجان تائوئیسم در چین شمرده اند و ازاینرو این عقیده وجود دارد که تائوئیسم اساسا یک مذهب مغولی است. در کتاب تائوئیستی «کان یینگ پین»، محل سانگ چین یا تثلیث خدایان تائوئی –عبارتند از پان گو، لائو تزو و یوهوآنگ شانگ تی- در یک صورت فلکی در دب اکبر دانسته شده است. دب اکبر یا خرس بزرگ، مادر دب اصغر یا خرس کوچک یعنی همان صورت فلکی است که ستاره ی قطبی در آن قرار دارد. ازاینرو دب اکبر موکل قطب شمال است. از نظرگاه قبطی و بنا بر پاپیروس جادویی هریس، اختیار دب اکبر با آنهور است که نسخه ای از شو یا اطلس مصری است. اعراب مصری، ستاره ی قطبی را بیشتر به نام "نغمه" میشناختند. خرابه ای در مصر به نام "شیخ النغمه" وجود داشته است که بر اساس اسمش تصور میشده از مراکز پرستش ارباب ستاره ی قطبی بوده که در مصر معروف به "تا نوتار مهتی" (به معنی "خداوند بزرگ: مهتیMAHTI") بوده است.:

THE NIGHT OF THE GODS”: JOHN ONEIL: PART2: CHAP6

اونیل به صراحت، شانگ تی و تای چی را برابر با کرونوس و ال/الوهیم دانسته و بنابراین آنها را با تائو یا مسیر گیتی در تلقی طبیعت پرستانه ی تائوئیستیش یکسان نموده است. به نظر میرسد بخش بزرگی از ایدئولوژی مدرن حداقل در تصویری که از خود و از طریق صنعت هنر به مردم جهان تحمیل میکند با این نظرات همسو است. تصویر افراطی از تکنولوژی محوری جهان مدرن و مرگ طبیعت در آن، کاملا با صحنه ی سقوط کرونوس هماهنگ است که همانطورکه دیدیم همان مرگ موقت خدای فصول (دراینجا آتیس) است که تبدیل به کرونوس یا ال شده که با سقوطش زئوس یا یهوه جایش را میگیرد. بنابراین وقتی جنبش های عصر جدید با قصد احیای طبیعت و گسترش صلح در جهان، علیه جامعه ی صنعتی و مذهب دیگرستیزش مسیحیت شورش میکنند و همزمان حالت آنارشیستی و ضد قانون های جامعه ی انسانی پیدا میکنند دقیقا دارند ادای بازگشت به طبیعت انسانی آدم ابوالبشر و تفسیری که از تائوی تعیین شده از سوی طبیعت برای انسان –البته از نظرگاه انسان اروپایی مسیحی و با حرکت به خلاف جهت آنچه کشیش ها و خاخام ها ضد خواست یهوه خوانده اند- را درمی آورند. جالب این که این تقلید بر اساس بازسازی قبلی مذهب یهودی-مسیحی از خدای فصول به صورت عیسی مسیحی که به قتل رسیده ولی در آخرالزمان بازخواهدگشت استوار است و هنوز به اندازه ی نسخه ی مسیحی، کل تاریخ را به اندازه ی یک سال که قانونا باید مدام تکرار شود کوچک کرده است. خیلی عجیب است ولی در مدرنیته کفرگویی و کفرپروری، بنیادی کاملا مذهبی و لغایت خرافی دارد.

مطلب مرتبط:

مثلث برمودای آسیایی


دانلود مقاله ی «سکوت پیشگان سیاست و مذهب»

تالیف: پویا جفاکش

بخشی از مقاله:

زمانی در یکی از روستاهای تاجیکستان، مقتدرترین و موثق ترین فرد، متولی یک زیارتگاه بومی محسوب میشد و این متولی، از توجه مردم به خود، برای انواع و اقسام سوء استفاده های مالی و مادی به نام دین استفاده مینمود. همراه متولی، یک خدمتکار لال و یک طلبه ی دینی هم در زیارتگاه زندگی میکردند. طلبه که از جای دیگری آمده بود وظیفه ی اجرای نماز جماعت در روستا را به عهده گرفته بود. اما به سبب اعتقادات دینیش، از کارهای غیر اخلاقی متولی خوشش نمی آمد و درحالیکه خدمتکار لال تمام دستورهای متولی را بی کم و کاست اجرا میکرد، طلبه گهگاهی با او مخالفت میکرد تا این که بلاخره طلبه از ترس این که نکند شریک جرم متولی باشد صراحتا به او امر به معروف و نهی از منکر کرد و وقتی دید میخ آهنین در سنگ نمیرود مردمی را که هدف کلاه برداری های متولی بودند از نیت او آگاه نمود و این شد که متولی"، طلبه را از زیارتگاه اخراج کرد. دو روز از اخراج طلبه نگذشته بود که متولی زیارتگاه توسط سارقان نذورات به قتل رسید. مامورین حکومتی به بازرسی پرونده پرداختند و سارقین را دستگیر کردند. در بین آنها مستخدم لال قرار داشت که فقط به خاطر بودن طلبه در زیارتگاه نمیتوانست همدستانش را برای اجرای نقشه به داخل زیارتگاه بیاورد.

در این داستان، بیان میشود که برای کسی که یک مکتب عقیدتی را در محدوده ای هدایت میکند خطرناک ترین کس، آن منتقدی نیست که بر اساس اصول همان مکتب، اعمال رئیس را زیر سوال میبرد بلکه کسی است که ساکت است و ظاهرا دستور را کورکورانه اطاعت میکند. این آدم، درست به اندازه ی منتقد رک گو، میداند اعمال رئیسش غلط است و اگر همچنان اطاعت میکند به خاطر آن است که به هیچ اخلاقیاتی اعتقاد ندارد و بنابراین در خیانت به سرور خود نیز تردید نخواهد کرد. لال بودن فردی که مورد این تمثیل قرار گرفته است جالب است. چون بی زبانی میتواند استتاری بر دلایل اصلی سخن نگفتن نباشد. زبان، عامل پوشیدگی است. همه ی ما صفات و خصوصیات ناخوشایندی در خود داریم که موظفیم آنها را بپوشانیم چون تبلیغ و ترویج آنها میتواند به ضرر جامعه و دیگر افراد تمام شود و در عوض، کارهای مثبت را آشکارا انجام دهیم تا باعث تشویق و ترغیب مردم شود. بنابراین پوشیدگی و ناپیدایی، ارتباط تنگاتنگی با مفاهیم شیطانی و جهنمی دارد. در زبان عربی، ریشه ی "فحش" مفهوم زشتکاری را دارد و در عین حال با نفرین و آرزوی ساقط شدن افراد به جهنم گره خورده است و ازاینرو معنی بدگویی و بدزبانی درباره ی دیگران را میدهد، چون هر دو گزینه مفهوم جهنمی بودن را میرسانند. همین کلمه به صورت

F u ck

وارد زبان انگلیسی شده و همچنان معانی لعنت کردن و ناسزا گفتن را میدهد ولی معنی عمل جنسی را نیز میرساند همانطورکه از لغت "فحش" نیز لغات "فحشا" و "فاحشه" پیرامون عمل جنسی حرام و در ارتباط بلاتردید با جهنم برجسته شده اند. نکته این است که "فحش" خود از لغت قدیمی تر "پاش" می آید. این لغت هنوز در عربی رواج دارد و با الفبای فعلی عربی "باش" نوشته و "پاش" خوانده میشود. معانی فعلی آن عبارتند از:

1-صدمه زدن، خرد کردن، از بین بردن و محو کردن

2- ریزش باران یا برف سنگین. [معنی اخیر، به صورت فعل "پاشیدن" به معنی ریختن بی نظمانه ی آب و شن و دانه و مانند آنها ، وارد زبان فارسی شده است.]

معنی اول به سبب در بر گرفتن مفهوم نامرئی کردن، ریشه ی فعل فارسی "پوش" به معنی پنهان کردن شده است. این فعل درباره ی پنهان کردن کالبد انسان با لباس نیز به کار میرود و ازجمله استعاره ای درباره ی "پوشاندن" چهره ی واقعی به معنی هویت دهی دروغین فرد انسانی به خودش یا مکتبش دارد. رد این استعاره را میتوان تا پوشاندن جسد با خاک پس از مرگ فرد ردیابی کرد. چون جسد زیر زمین دفن میشود و جهان زیرین قلمرو حکومت خدای دوزخ است. او را در اساطیر یونانی-رومی، با اسامی هادس و نرگال میشناسیم ولی نزدیک ترین هویت اولیه اش نرگال خدای دوزخ کوثا در بین النهرین است. نرگال یک خدای خورشیدی ولی در عین حال موکل مریخ سیاره ی جنگجویان بود و ازاینرو قابل تطبیق با مارس خدای مریخ و خدای جنگ نیز هست چون جنگ نیز باعث زیاد شدن جمعیت مردگان در جهان زیرین میشود. با این حال، نرگال بخصوص با بروز بیماری های همه گیر و بدتر از همه طاعون مرتبط است. این او را با فرمی از آپولو خدای خورشید موسوم به کورونا یا تاجدار مرتبط میکند که عامل بروز بیماری های واگیردار کشنده بخصوص طاعون برای مجازات مردم است. عنوان کورونا با کورونیس همسر زمینی آپولو مرتبط است. کورونیس به دلیل ارتباط با مردی دیگر درحالیکه از آپولو حامله بود با پرتاب تیر از سوی آپولو کشته شد ولی آپولو، نوزاد داخل شکم جسد را با سزارین بیرون کشید و این نوزاد تبدیل به اسکلپیوس خدای درمان شد. اسکله پیوس معمولا با عصایی که دورش ماری پیچیده است نشان داده میشود. همین عصا را گاهی همراه آپولو میبینیم. اما این بار مار نمادی از پایتون یعنی اژدهایی است که به دست آپولو کشته شده است. کاهنه های پیتیا همانطورکه اسمشان نشان میدهد جانشینان این پایتون هستند و دوشیزه اند چون وقف آپولویند. این، پایتون را مادینه نشان میدهد و باعث میشود تا او را به عنوان یک اژدها با تهاموت اژدهای دریایی مقایسه کنیم که مردوخ خدای خالق بابلی او را کشت و از جسدش زمین و آسمان را خلق کرد. بنابراین پایتون همان کورونیس و معادل جهان قبلی است که آپولوی نابودگر از مرگ آن، جهانی دیگر خلق میکند و اسکلپیوس درمانگر، روح جهان جدید است. بنابراین مار درمان آپولو به مار نابودی آپولو اضافه میشود و این دو معادل دو مار پیچیده به دور کادوسئوس عصای هرمس یا مرکوری خدای سیاره ی عطارد میشوند. هرمس هم خدای دانش است، هم خدای کوره راه ها و از این جهت هم خدای مسافران و هم خدای راهزنان، و بنابراین اطلاعات را در دو وجه نجات دهنده و تخریب کننده به خود جذب میکند. وجه نابودگر قطعا با مریخ مرتبط است و آپولو را در حال کشتن همسرش که دنیای تابان پیشین است نشان میدهد، زمانی که یک غروب به یک دوره درخشش خورشید پایان میدهد و ستارگان شب شامل مریخ و عطارد امکان رخ نمایی در تاریکی شب را می یابند. پس این افسانه میتواند آغاز پیدایش شب را نیز نشان دهد. ولیکوفسکی که یکی از بنیانگذاران کاتاستروفیسم یا نظریه ی بروز فاجعه بعد از برخورد شهابسنگ در دوران تمدن انسانی است، اشاره کرده بود که هم در افسانه های سرخپوستان امریکا و هم در کتاب ژاپنی نیهونگی از دورانی سخن رفته که ماه و خورشید به یک اندازه درخشان بودند و شبی وجود نداشت و در افسانه های یونانی نیز از زمانی صحبت شده که ماه ووجود نداشت. هر دو نوع، اشاره دارند به این که سقوط جهان، سقوط ماه نیز هست و چون دوگانگی خدای خورشیدی به صورت دوگانگی هرمس در کادوسئوس با مرگ جهان پیشین بروز میکند، خدای جدید در درخشان ترین شی ء آسمان شب یعنی ماه نیز تجلی می یابد و این است که نسخه ی مصری هرمس یعنی توث یا تحوت، خدای ماه است. تحوت به ایزیس الهه ی قمری کمک میکند تا ازیریس خدای خورشیدی مقتول شده را با جادو و به صورت هورس یا خورشید طالع از نو متولد کند. عوامل وقوع طلوع و غروب، ستاره ی صبح و ستاره ی غروب هستند که هر دو سیاره ی زهره در وقت های طلوع و غروب خورشید میباشند. بنابراین آپولو و هرمس، به ترتیب ستاره های طلوع و غروب نیز هستند و هرمس یا تحوت به عنوان پایان دهنده به روز و قاتل ازیریس خورشیدی، برابر با سوت یا سیت، برادر ازیریس نیز هست. اتفاقا نام سوت به لحاظ لغوی با نام توث مرتبط به نظر میرسد و هر دو آنها یک تجسم سگسان دارند که قابل مقایسه با ارتباط هرمس با سگ در اساطیر یونانی است. سگسان مزبور، بازمانده ی توجه به شغال به عنوان حیوانی مردارخوار و نماینده ی مرگ است و جمع آمدن هرمس با آنوبیس –خدای شغال سر راهنمای مردگان- در هرمانوبیس خدای یونانی-رومی را مورد توجه دارد. ازاینرو در کنار هادس خدای مردگان نیز یک سگ سه سر دهشتناک به نام سربروس داریم. با این حال، ممکن است این سگ ها تبدیل به سگ های زئوس خدای آسمان و برادر هادس شوند و هادس و زئوس یکی شوند. این اتفاق در پدیده ی طبیعی "سان داگ" یا سگ خورشید رقم میخورد که طی آن، گاها در هنگام طلوع یا غروب خورشید، به صورت نورهای درخشانی در طرف راست، طرف چپ یا هر دو طرف خورشید یا ماه بروز میکند و در زبان علمی، بیشتر پارهلیون (برای خورشید) و پارسلن (برای ماه) نامیده میشود. آن را سگ خورشید مینامند چون نشانه های نوری مورد بحث را سگ های زئوس میشناسند. ظهور آنها در تقاطع نور و تاریکی، آنها را نیروهای برآمده از تاریکی نشان میدهد بخصوص که در کامل ترین حالت خود، چیزی هلال شکل که یادآور ماه باشد در بالای خورشید ظاهر میشود. در این هنگام، انعکاس نور، مرکز نوری را شبیه مردمک یک چشم نشان میدهد و هلال مصنوعی، میتواند یک ابروی رو به بالا یا رو به پایین ظاهر شود که به چشم، خالت خندان یا خشمگین بدهد. این همان چشم همیشه بیدار فراماسونری است و ابروی مربوطه حکم گوش سگ را دارد که بالا یا پایین قرار گرفته است. در حالت مطلوب بالا که قطعا از دید نیروهای تاریکی مطلوب است، آن حکم شاخ های گاو را دارد که روی سر بعل رقیب یهوه –مظهر نیکی از دید تورات- قرار گرفته اند و گوساله ی سامری را به یاد می آورد که موسی آن را شکست. در همین حالت، نورهال در دو طرف منبع نوری خورشید ظاهر میشوند و به آن حالت سه گانه ای میدهند که یادآور سه سر سربروس است. این دو طرفی که یادآور وزرای یمین و یسار برای شاه است، دوگانگی خدا را نیز نشان میدهد که دراینجا در هر دو حالت خیر و شر و نور و تاریکی ضرب میشود و یادآور جبرئیل با دو بال سیاه و سفید در رساله ی "آواز پر جبرئیل" سهروردی است. در حالت طبیعی، بسیار کم احتمال است که کسی با علم به شرورانه و مفسده آمیز بودن عملی، دست به آن عمل بزند مگر این که این مفسده خواست خدا باشد و خدا در آن هنگام تحت تاثیر جنبه ی شریرانه ی خود قرار داشته باشد. ااگر چشم ظاهر شده در سگ خورشیدی را لحظه ای که یک نیروی هیپنوتیزم کننده ی قوی خود را افشا کرده است در نظر بگیریم آن وقت میتوانیم بگوییم خدا مثل ماری است که شکارهای خود یعنی مردم را هیپنوتیزم میکند و عامل هیپنوتیزم میتواند در مارمانندی به یک نخ وصل شده به گوی هیپنوتیزم کننده –شبیه چشم- وصل شود که سر مار است. پس چشم هلال دار میتواند سر یک مار شاخدار هم باشد و شاید این مار، همان مار دارای شاخ های گوزن باشد که در اساطیر سرخپوستی زیاد وصف شده است. او قطعا مار فریب دهنده ی انسان در باغ عدن نیز هست که روح درخت عارف شدن به نیک و بد است. پس او انسان ها را با نیک و بد آشنا میکند تا زمانی که دست به شر میزنند دچار این توهم باشند که از نیک و بد آگاهند و مطمئن باشند که دارند کار نیکی میکنند. آنگاه خودش مانند یک آدم لال و بدون این که حرفی بزند، وقایع مصیبتبار را رقم بزند...

دانلود مقاله ی «سکوت پیشگان سیاست و مذهب»

از موسی تا آرس: فرایند تولید دانش برای جنگ با استفاده از ترس از لغت "جوجه"

تالیف: پویا جفاکش

در تصاویر بالا، خانم "جین فرانسیس" از انجمن جنوبگان بریتانیا را میبینید که فسیلی از یک تکه برگ را نشان میدهد که در منطقه ی قطب شمال یافت شده است. این فسیل، یکی از اسنادی است که نشان میدهند زمانی قطب شمال، سرزمینی مملو از گیاهان سبز است. علاوه بر این، آب و هوای قطب شمال آنقدر گرم بود که در آب های روان و بی انجمادش تمساح ها شنا میکردند، همانطورکه بازسازی زیر نشان میدهد:

دیرینشناسی رسمی، این دوران را مربوط به اندکی بعد از ظهور عصر پستانداران میداند. مطابق روایت رسمی، بعد از برخورد یک شهابسنگ عظیم به زمین که باعث نابودی دایناسورها شد، هوای زمین به شدت سرد شد و بر بیشتر زمین، برف بارید. اما بعد از مدتی، بیرون آمدن گازهای گلخانه ای دی اکسید کربن و متان از اعماق اقیانوس ها باعث گرمای بی سابقه در زمین شد. تغییرات آب و هوایی، طوفان های وحشتناکی را در زمین ایجاد کرد و درست در همین زمان بود که قطب شمال که قانونا باید سرد باشد، به دلیل گرمای شدید زمین، هوایی معتدل تر یافت و کانون حیات شد. با این حال، روایت رسمی، گسترش بعدی حیات را نه از سمت قطب شمال، بلکه از سمت منطقه ی استوا گزارش میدهد. عجیب این که شکست گزینه ی قطبی از شکست گزینه ی استوایی در نظریه ها درباره ی مسیر گسترش بشر و دیگر جانوران نوین به بقیه ی دنیا هم تکرار میشود و این درحالیست که اندکی پس از نابودی دایناسورها پستانداران زمین را موجوداتی موش مانند شبیه تصاویر زیر ترسیم میکنند.:

و عجیب تر این که درحالیکه هیچ دلیل خاصی برای انتخاب معبر استوایی برای گسترش نوین حیات در دوران پستانداران موش مانند وجود ندارد در مورد آغاز افریقایی برای بشر است که سرنخ هایی برای توسعه ی نوع ارائه میشود. بیابانزایی در افریقا و شبه جزیره ی عربستان و بقیه ی خاورمیانه عامل فرار پیاپی آدمیزاد از افریقا به خاورمیانه و سپس بقیه ی جهان تلقی میشود و آثار دستساز بشری در بیابان های برهوت عربستان سعودی مربوط به دورانی هستند که به جای این بیابان ها مناظری شبیه ساوانای افریقا به چشم میخوردند. (تصاویر زیر):

ربطش به فسیل های قطب شمال به اینجا مربوط میشود که درست همزمان با نظریه ی پیدایش بشر در افریقا نظریه ی پان آریانیسم، محل ظهور بشر و اولین و عالی ترین نوع آن را در قطب شمال تعیین میکرد. جالب این که توضیح زمین شناختی وجود قبلی یک قاره در قطب شمال که اکنون دریایی منجمد است به آلفرد راسل والاس از بنیانگذاران نظریه ی تکامل تدریجی برمیگردد و او این نظریه را برای توضیح وجود فسیل های گیاهی در منطقه ی قطب شمال ارائه داد. پروفسور ویلیام وارن، رئیس دانشگاه بوستون امریکا نظریه ی والاس را با افزودن به بررسی های اسطوره شناختی، به وسیله ای برای توجیه پیدایش گهواره ی نژاد آریا و مهاجرت آریایی ها به سرزمین های جنوبی تر نمود. آنچه وارن به آن توجه نموده بود نظریه ی برابرگیری قطب شمال سرسبز با بهشت عدنی است که آدمیزاد از دست داده بود و بهشت به جز انسان، محل زیست دیگر موجودات نیز بود. وارن در این مورد، از اسقفی به نام هوئت HUET نقل قول میکند:

«برخی بهشت را در آسمان سوم دانسته اند، برخی هم در آسمان چهارم در منزلگاه ماه و در کوه هایی پیرامون مدار آن دانسته اند. برخی آن را میان آسمان و بر فراز زمین دانسته اند، جایی که از چشم بشر پنهان است، و آنجا را در بالای قطب شمال دانسته اند، جایی در سرزمین تاتارستان، نزدیک دریای کاسپین. برخی آنجا را در انتهای جنوب دانسته اند، در سرزمین آتش، اما برخی آن را در شرق و در مکان برآمدن خورشید به نام لوانت LEVANT [یعنی شامات] گفته اند. برخی آنجا را در سواحل رود گنگ و یا جزیره ی سیلان گفته اند. برخی آن را در چین یافته اند. برخی بهشت را در آن سوی مکان دست نیافتنی دریای سیاه رقم زده اند. و برخی هم آن را در امریکا یا افریقا یا جاهای دیگر پنداشته اند.» ("کشور هفتم: قاره ی گم شده در قطب شمال": فرشاد فرشید راد: نشر آشیان: 1395: ص33)

نکته این که اسقف فوق بدون دانستن مکان دقیق این سرزمین ها اظهار نظر کرده و بعضی را تکرار کرده است؛ ازجمله سرزمین آتش در جنوب، قطعا خود قاره ی افریقا است و سرزمین فراسوی دریای سیاه از دید یک اروپایی قطعا تاتارستان است، اما نکته ی جالب این که اینجا منطقه ای از تاتارستان در نزدیکی دریای خزر، با قطب شمال تطبیق شده است؛ آیا این هم یک اشتباه صرف به سبب عدم شناخت جغرافیایی است و یا ترکیبی از نادانستگی جغرافیایی با خاطرات انسانی از زمانی از همین دوره ی انسانی که قطب شمال در شمالگان کنونی نبود و به همین دلیل آنجا آنقدر معتدل بود که تمساح داشته باشد؟ هرچه هست، میتواند دلیلی باشد بر این که چرا با این که نظریه ی ژرمانیستی، خاستگاه آریایی ها را در قطب شمال میداند، ولی درنهایت محل ظهور آنها در روسیه ی جنوبی و حوالی دریای خزر تعیین شد. یک نکته ی جالب که میتوان از این بحث بیرون کشید، علاقه ی شدید آریانیست ها به تعریف آریایی ها به صورت اسبسواران جنگجو است. نه تنها تاتارستان روسیه قلمرو جنگجویان اسبسوار بوده است، بلکه اسطوره سازی بر اساس شباهت لغات نیز پیوندی بین قطب شمال و اسب سواری و البته کیش قربانی دادن برای خدای جنگ ایجاد کرده است.

به نوشته ی جان اونیل، کلمه ی axis که به معنی قطب شمال استفاده میشد، با کلمه ی eqous به معنی اسب مرتبط شده بود چون هر دو لغت از ag به معنی حرکت می آیند که در راندن اسب استفاده میشده است. این لغت ریشه در "آی" و "آیا" در سامی قدیم به معنی بزرگ دارد و لغتی است که برای خدا استفاده میشده و ازآنجاکه خدا تنها نیروی جان بخش و عامل حرکت موجودات شمرده میشود، معنی حرکت و راندن پیدا کرده است. به گزارش پروفسور sven nillson موجودات جن مانند اساطیر نورس چون دوارک ها، وان ها و الف ها نیز ag محسوب میشدند و همه ی آنها نشاندهنده ی موکلین نیروهای طبیعت بودند. از همین ریشه لغات "آجا"، "عجم"، اوگام و اوگمیوس به معنی انسان های خداگون پیدا شده است، که انسان های خلاقی بودند که مانند خدا دست به آفرینش زدند، یعنی آفرینش تمدن. برای یونانیان، این آفرینشگران امت کادموس پسر آگنور شاه فنیقیه بودند که باز لغت "آگ" را در نامش میبینید. آگنور مردی با تولد ایزدی از کوه های اگدیستیس در سوریه بود. این کوهستان را دیدیموس نیز مینامند که معنی دوگانه میدهد. دراینجا کوهستان جانشین کوهستان خدایان در قطب شمال شده است چرا که تصور میشده چون ستاره ی قطبی تنها ستاره ی بی حرکت جهان است، قطب شمال مرکز جهان و محل ستون نگهدارنده ی آسمان است. این ستون هم به درخت تشبیه میشد و هم به کوه، که اولی موجودی جاندار و رشد کننده است و دیگری موجودی بیجان و نامیرا. بنابراین دوگانگی عمود جهان، دوگانگی جانداری و بیجانی و کنایه از دوگانگی فیزیک و متافیزیک در جهان زمینی است. دوگانگی این دو در جنگ تروآ تکرار میشود. "آگاممنون" رهبر آخاییان فاتح تروآ، نامش از ترکیب "آگا" با لغت "ممنون" به معنی "اثیری" می آید و میتوان او را هم رهبر اثیری خواند و هم راننده ی اثیری (راننده به معنی پیش ران جنگ). اما درنهایت آخایی ها که یونانی تلقی میشوند، تروآ را با وارد کردن یک اسب چوبی به شهر فتح میکنند. اسب، باز آگا است، اما این بار، یک اسب مرده که با چوبی تهیه شده که درخت مرده است. این با نابودی تروآ قابل تعریف است، چون لغت تروآ نیز نزدیک به لغت "داروس" در یونانی به معنی درخت است. این لغت را در فارسی به صورت "دارو" به معنی دوا می یابیم چون داروها از فراورده های گیاهی ساخته میشدند. تلفظ دیگر "داروس"، "لاروس" به همان معنا است که این بار با جزو "آگ" در نام "آگلاروس" جمع میشود. آگلاروس، یکی از سه دختر ارکتیوس بود که پرستاری ارکتونیوس نوزاد از اولین شاهان آتن را نمودند. پالاس، الهه ی رومی ها، اگلاروس را به سنگی تبدیل نمود که در دامنه ی اکروپولیس یا بلندی آتن پرستش میشد. پرستندگان این سنگ، پیروان الهه آتنا پولیوس بودند که به نظر میرسد پولیوس در آن تلفظ دیگر پالاس باشد و همانطورکه تمام آشنایان به اساطیر یونان میدانند، نسخه ی یونانی پالاس لاتینی، آتنا نام دارد. اگر پولیوس تلفظ دیگر پالاس باشد، میتوان از طریق او پالاس را به pole به معنی قطب ربط داد که منظور از آن در قدیم همیشه قطب شمال بوده است. آگلاروس در قبرس نیز پرستش میشد و درآنجا در فستیوالش که به آرس خدای جنگ تقدیم میشد، مردی با کشته شدن بوسیله ی نیزه قربانی میشد. علت این است که آرس خدای نیزه ها است و نیزه با یک تیزی که مانند جوانه ی گیاهی از بالای وسیله ای چوب مانند و متشبه به ساقه ی گیاه درآمده است، جانشینی برای درخت عمود زمین در قطب شمال بود. عصای هرمس خدای عقل نیز چنین جانشینی است و عصای موسی که هم نماد شیخوخیت او است و هم مار میشود و گاز میگیرد مرحله ای بین عصای هرمس و نیزه ی آرس را نشان میدهد. در سالامیس نیز در مراسم مشابهی که در ماه قبرسی آفرودیسیوس برگزار میشد، مردی از طریق کشته شدن با نیزه برای الهه ای با نام مشابه آرگولا قربانی میشد. بعدا دیفیلوس شاه قبرس، قربانی انسان را ممنوع کرد و مقرر کرد در فستیوال، گاوی به جای انسان با نیزه کشته شود. این که آگلاروس اسمش معنی درخت میدهد ولی به سنگ تبدیل شده است، او را نسخه ی دیگر دافنه نشان میدهد، زنی که برای فرار از تجاوز آپولو به درخت تبدیل شد. جالب اینجا است که پالاس درخت مقدسی هم دارد که پان دروسیون نامیده میشوداین نام کاملا یادآور پان دروسوس خواهر آگلاروس است و احتمالا این دو زن در ابتدا یک نفر بودند که بعد به دو خواهر تقسیم شدند. پان دروسوس را میتوان به خدای درختی معنی کرد و نامش میتواند با نام گرفتن درویدها از پرستش درخت (دروس یا داروس) در ارتباط باشد که در این صورت، او در ابتدای رمزپردازی کلتی دوره ی شرک نیز قرار دارد. اما معما این است: پان دروسوس یک لغت مذکر است. چرا اسم یک زن با اصالت الهه را مذکر گذاشته اند؟ این میتواند به دوجنسگی اولیه ی احتمالی خدای درخت مربوط باشد. همانطورکه میدانیم، ارکتیوس پدر اگلاروس و پان دروسوس را معمولا با ککروپس برابر میدانند. به روایتی ککروپس پسر آکتایوس اولین شاه آتن بود و به روایتی ککروپس خودش شخصا آتن را بنیان نهاد و شاه آن شد. ککروپس بنیانگذار اولین معبد کرونوس و رئا در جهان خوانده شده و همچنین مبدع و مروج کیش های زئوس هیپاتوس و آتنه پولیاس. ککروپس به لحاظ ظاهری، دیفیوس یعنی دوگانه توصیف شده است. معمولا منظور از این کلمه دوجنسه یا همزمان مرد-زن است، ولی درنهایت روایت غالب از دوگانگی ککروپس، این شده که او نیمی مار و نیمی انسان بوده است. یک توضیح دیگر این بوده که در ابتدا نیم انسان-نیم جانور مد نظر بوده و ککروپس را میمون میدانستند ولی چون دم مارمانند میمون، مرز بین حالات انسانی و حیوانیش در نظر گرفته شده است، درنهایت او نیم انسان-نیم مار توصیف شده است. طبیعتا ممکن است وصف نیم انسان –نیم حیوان به سبب انسان آغازین بودن ککروپس و قرار گرفتن او در مرز انسان و حیوان برای نشان دادن آغاز انسانیت باشد و قبلا دوگانگی مزبور، به دوگانگی مرد-زن توجه داشته بوده باشد. چون اکروپولیس آتن جانشین کوهستان اگدیستیس شده و اگدیستیس نام خدایی دوجنسه بوده که پس از اخته شدن، تبدیل به زنی با هویت کوبله یا رئا الهه ی زمین شده است. اگر ککروپس همان اگدیستیس باشد، اگلاروس نیز نسخه ی اخته شده ی او است. عجیب این که از همین رهگذر، وی به افسانه ی ملوسین جده ی بزرگ خاندان های سلطنتی لیمبورگ-لوکزامبورگ، خاندان انژو شامل پلانتاژنت ها (اسلاف سلطنت انگلستان) و خاندان فرانسوی لوسینیان حاکم بر قبرس و کیلیکیای ارمنستان راه می یابد. ملوسین جن ماده، مانند اگلاروس یکی از سه خواهر و این سه خواهر هم سه شاهزاده خانم –سه دختر الناس پادشاه آلبانیا- بوده اند. ملوسین به یک زن نیمه مار-نیمه انسان توصیف شده که او را نسخه ی مادینه ی ککروپس نشان میدهد.:

“the night of the gods”: john oneil: chap26

بدین ترتیب، فهرستی بلندبالا از مضامین اساطیری مغربزمین، از داستان های خدایان و قهرمانان یونان باستان و فلسفه ای که در آتن یونان ماوا یافت گرفته تا پیوند اجنه و انسان ها در اروپای قرون وسطی و اشرافیتی که از این روابط حاصل می آیند به همراه تمام ادبیات و تفکراتی که از خامه ی این اشرافیت برخاسته و نوع زندگی فرا انسانی این اشرافیت را تایید میکنند، اعم از جنگسالاری ها و شهوت جویی های شوالیه ها، مذهب حکومتی مسیحیت، و توجیه جنگ های بی پایان از طریق فدا کردن سربازانی که با باور شهیدپروری ادبیات مسیحی، کیش آرس را رونق میبخشند، همه در قطب شمال خدایانی که تبدیل به آریایی های ابرانسان شده اند جمع آمده اند تا ثابت کنند همه چیز در حدی که سلیقه ی غالب اروپایی جایز بداند ایدئال است و ترکیب همه ی مفاد فوق به شکل های هنری مختلف، مسیر پیش روی جامعه ی بشری را از طریق رهبران آریایی نیمه جنش در اروپا و امریکای شمالی بر نوع بشر در سطح جهان هویدا میکند، مسیری که بدون تغییرات چندانی به سطح ادبیات مدرن و صنعت هنرها بخصوص سینما وارد شده و هرچقدر به اصل غربیش نزدیک تر باشد پسندیده تر و ستایش برانگیزتر است.

اما این غرب، بنیاد بشر نیست بلکه همچون خاستگاه آریاییش عالی ترین نوع بشر است که باید بشر عقبمانده تر را راهنمایی کند. به همین دلیل، قطب شمال خاستگاه بشر درنهایت به حد استپ اوراسی مولد جنگجوترین و روحانی ترین نوع بشر عقب مینشیند، بیش از هر چیز به خاطر این که یهودیان اشکنازی که از قرن 18 به بعد بزرگترین سرمایه داران اروپا و امریکا و بلاخره کل جهان شدند، از تاتارستان اوراسی به اروپا داخل شدند. تاریخ رسمی، یک مسیر مشخص برای ظهور آنها تعیین میکند که سفر بنی اسرائیل از مصر به آسیا، استقرار موقتشان در اورشلیم و سپس بابل، و بلاخره حرکت به سمت استپ های شمالی را نشان میدهد. ظاهرا این همان سفر انسان اولیه از استوا به سمت شمال است و البته درست مثل سفر انسان اولیه، بنی اسرائیل نیز پشت سر خود و در مصر، مجموعه ای از بلایا را دارند. این بلایا احتمالا با خالی از سکنه بودن و قرار گرفتن بقایای مصر باستان در صحاری بی آب و علف مرتبط است. دانشمندان در نزدیکی اهرام، بقایای شطی از نیل را یافته اند که مسلما معبر ورود قایق های حامل تخته سنگ ها از کوهستان های مجاور نیل در مرزهای اتیوپی برای ساخت اهرام بوده است. با این که این مطلب دانسته شده، ولی عمدا در موردش سکوت به عمل می آید چون دوست دارند ساخت اهرام، مرموز و حتی ماوراء الطبیعی به نظر برسد؛ روند مشابهی هم درباره ی دانش نجومی دوگون ها و خوانش ها از تقویم مایایی به عمل آمده که موفقیت در مورد اخیر، باعث شد تا عده ی زیادی از مردم منتظر پایان دنیا در سال 2012 بر اثر «پیشگویی های مایایی» باشند. نکته ی عجیب این است که آثار باستانی مصر تنها از دهه ی 1800 مورد توجه اروپا قرار گرفتند و اروپایی ها آنجا را کاویدند بی این که هیچ توضیحی درباره ی تفکرات بومی درباره ی این آثار ارائه دهند. انگار که مصر و هر تمدن دیگری را فقط اروپایی اجازه دارد بشناسد و کشف کند. مسلما مسئله نبود سنت بومی نیست، بلکه برعکس، خاطراتی از سنت بومی درباره ی نزدیکی دوران بنای این آثار است و این، برای ایدئولوژی مدرن اروپایی که میخواهد قرون وسطی را در سراسر جهان زشت نشان دهد و با این تمهید، تمام سنت های بومی را به نفع مدرنیته ی غربی بی اعتبار کند خطرناک است. این را میتوان از همزمانی خشک شدن شمال افریقا و شبه جزیره ی عربستان که بقایایش حتی در علم رسمی هم باقی مانده است متوجه شد. همانطورکه میدانیم دانش نوین، خشک شدن شبه جزیره ی عربستان را به قرن سوم میلادی نسبت میدهد و این درحالیست که در نقشه های منتسب به قرن 16 تا دهه ی 1730 شبه جزیره ی عربستان، پر از شهرها و نواحی مسکونی دیده میشود که امروزه از بعضی از آنها جز در خارج از نقشه ها اطلاعی در میان نیست. اولین ترسیم از صحرایی عظیم در جنوب عربستان مربوط به دهه ی 1740 است. بنابراین به نظر میرسد یک فاجعه ی عظیم زمین شناختی و آب و هوایی بین سال های 1730 تا 1740 تمدن عربستان را نابود کرده و همین فاجعه عامل نابودی تمدن های دشت های اوراسی و مغولستان و افریقا هم بوده است. نکته این است که دهه ی 1730 زمان نسبت داده شده به ظهور محمد ابن عبدالوهاب و ارتباط گیری او با خاندان آل سعود نیز هست. همانطور که معروف است ابن عبدالوهاب و جریانش یعنی اخوان وهابی، خواهان دور ریختن تمام سنت ها و توجه به قرآن به عنوان تنها کتاب برحق بودند. در قرآن مرتبا عبرت گیری از سرنوشت ملت های طاغی چون فراعنه و عاد و ثمود و ارم ذات العماد مطرح میشود که به سبب کفران نعمت، با بلای الهی نابود شدند. شاید اولین مخاطبان قرآن، کسانی بودند که نابودی تمدن ها با بلایای طبیعی را به چشم دیدند. واکنش مردم به مسیحیت، یهودیت به عنوان پایه ی آن، و شریعت اسلام به عنوان یک حد تعادل بین این دو، درواقع نتیجه ی روانشناسی یک بشر وحشتزده از خدایی نادیدنی ولی بسیار پرخاشجو و کینه توز بوده است که امپراطوری های خشماگین جدیدی از سمت اروپا آن را به مردم معرفی کرده اند و این امپراطوری های جدید، با نسبت دادن آثار باستانی کشورها به هزاران سال پیش، قصد مانع سازی از مصادره ی هنرها و علوم وقت توسط عوامل شریعت حاکم را داشته اند. مثلا چون زبان رسمی اسلام عربی است، عرب ها یا مردمی که اخیرا قانونا عرب توصیف شده اند نباید صاحبان هیچ کدام از آثار باستانی خاورمیانه از مصر گرفته تا آشور باشند. چون شریعت، فقط برای نابود کردن بقایای سنت های باستانی به نفع ایدئولوژی مدرن، بخت رشد داشته است و بنابراین وظیفه دارد نابودگر وحشی ای باشد که بومیان، از ترس آن به اروپای تمدن ساز پناه ببرند، بنابراین متشرع جهالت پرور خونریز و اروپایی دانشمند لیبرال، دو نیروی مکمل هم هستند که کیف پول های واحدی آنها را تامین مالی میکند.:

“questionable ancient Egypt megathread”: stolenhistory.net

مسئله این است که اگر قرار است موسی و قومش بازمانده های تمدن مصر و حاملان دانش باستان باشند پس چرا به جای دانش، حامل جهالت به نظر میرسند و چرا مسیر قبلی را بعد از فاجعه دنبال نکرده اند؟ تنها پاسخ ممکن، این است که آنها رد جهالت را پشت سر خود به جای نهادند چون در سفر به شمال، در حال تغییر چهره بودند. این، همان مرحله ای است که طی آن، عصای هرمس خدای دانش، به نیزه ی آرس خدای جنگ تبدیل میشود و عصای موسی مرحله ی بین آن است تا نیزه یعنی سلاح جنگی را جانشین عصا یعنی نشانه ی حکمت کند و اینطوری است که مجموعه ای از دول جنگسالار مولد جهالت ظهور میکنند که هر وقت میخواهند به «دانش بومی» خود افتخار کنند فقط سلاح جنگی نشان میدهند و جالب این که کل این دور زدن فقط برای جای پا گذاشتن در شرق است و در غرب سیاسی، هرمس مدت ها قبل به صورت مرکوری رومی که خدای کیمیاگری است، منشا وحدت وجود و پلورالیسم شده تا اجازه ی جا دادن بیراهه ی موسوی شرق شامل انواع و اقسام عربده کشی و رجزخوانی حماسی جنگی و حتی تقویت آن در غرب را نیز داشته باشد. درباره ی این که جنگسالاری چه نسبتی با عملکرد عاقلانه دارد بد نیست مقاله ی «مظلومیت نظریه ی بازی» از آرش پورابراهیمی در روزنامه ی هفت صبح (16مهر 1403) را ببینید که پیرو جنگ اخیر اسرائیل در غزه و لبنان، و اصابت ترکش های آن به ایران، تالیف شده و در بخشی از آن آمده است:

«دو اقتصاددان متخصص نظریه ی بازی برای یک سفر درون شهری، تاکسی میگیرند و پیش از سوار شدن از راننده ی تاکسی درباره ی هزینه ی سفر میپرسند و راننده ی تاکسی میگوید که در مقصد، درباره ی هزینه حرف خواهند زد. این دو اقتصاددان با خودشان حساب میکنند که طبق نظریه ی بازی هنگامی که به مقصد برسند و خدمت مورد نظر که همان رساندن آنها به مقصد باشد انجام شده باشد، آنها دست بالا را در چانه زنی درباره ی کرایه خواهند داشت؛ چراکه دوباره طبق نظریه ی بازی، راننده ی تاکسی در مقصد چاره ای جز پذیرفتن پیشنهاد این دو اقتصاددان نخواهد داشت. این دو اقتصاددان به قدری مجذوب ایده ی داشتن دست بالاتر در مذاکرات مربوط به کرایه میشوند که هنگامی که به مقصد میرسند، قیمتی بسیار نازل را به عنوان کرایه پیشنهاد میدهند. راننده ی عصبانی، درهای ماشین را قفل میکند و به مبدا سفر بازمیگردد و دو متخصص نظریه ی بازی را پیاده میکند. این داستان واقعی را دنی رودریک، یک اقتصاددان دانشگاه هاروارد، در یکی از کتاب هایش روایت میکند. شاید بهتر باشد هر فردی که میکوشد اوضاع فعلی پیچیده ی خاورمیانه را با استفاده از یکی از بازی های ساده ی نظریه ی بازی شرح دهد، پیش از نتیجه گیری به همین مثال ساده هم فکر کند؛ مثالی که نشان میدهد نظریه ی بازی بخصوص در مدل های بسیار ساده ی آن، لزوما با آنچه در جهان واقعی روی میدهد، همخوانی ندارد. یادآوری این موضوع اکنون اهمیت بیشتری دارد، چراکه این روزها بازی جوجه chicken gameبه نظریه ی محبوب "تحلیلگران" وضعیت خاورمیانه تبدیل شده است. در نظریه ی جوجه، دو راننده به سوی یکدیگر میرانند، طوری که در صورت ادامه، با یکدیگر سرشاخ میشوند اما بلاخره یک راننده در لحظه ی آخر جا میزند و فرمان را به سوی دیگری کج میکند و اینجا است که راننده ی شجاع و پیروز که لحظه ای تردید به خود راه نداده، راننده ی ترسو را "جوجه" خطاب میکند. حالا هم برخی اعتقاد دارند که وضعیت خاورمیانه شبیه همین بازی است و به همین خاطر به طرف ایرانی توصیه میکنند که با تمام قوا پایش را روی گاز فشار دهد. من به توصیه و نتیجه گیری این افراد کاری ندارم اما تحلیل موضوعی بسیار پیچیده مانند وضعیت خاورمیانه با بازیگرانی متعدد توسط یک مدل بسیار ساده ی نظریه ی بازی کار خردمندانه ای نیست.»

وقتی نویسنده ی مقاله میگوید این کار «خردمندانه» نیست دارد "تحلیگران" مورد نظر را به "خرد" دعوت میکند چون "بازی جوجه" مخالف خرد است و تنها دلیل این که یک "تحلیلگر" که باید کار خردمندانه انجام دهد آن را پیشنهاد میدهد این است که به جای شعار «حق با خردمندتر است» شعار «حق با جنگاورتر، شجاع تر و عربده کش تر است» نشسته است؛ چطوری؟ با نشستن نیزه ی خدای جنگ به جای عصای خدای دانش با واسطه گری موسی و قومش. مهمترین اثر این انحطاط فاجعه بار، این است که بازی جوجه از رسانه های مراجع رسمی، مغزهای تمام مردم را تصرف میکند و مانع از بنیاد راستین سلاح جنگی در دانش میشود و نمیگذارد ببینیم که سلاح جنگی لزوما مثل نیزه ی آرس، یک شیء تیز نیست و میتواند رسانه ای هم باشد که آدم هایی خردمند با تولید و انتشار اطلاعات راست و غلط بوسیله ی آن، اذهان مردم تابع دولت رقیب را تحریف، و از این طریق، آن دولت را ضربه فنی میکنند. خوب دقت کنید: آیا مغزشویسی مدرنیته واقعا در قصد و غرض خود، تفاوتی با مغزشویی مذاهب ارتجاعی دارد؟ این دقیقا همان مسئله ای است که نوع عملکرد اینترنت را بخصوص پس از گسترش معضلات حاصل از سوشال مدیا یا شبکه های اجتماعی، برجسته و مشتی نمونه ی خروار در کلیت ظاهر علمی تمدن مدرن کرده است، مشتی که در حال بزرگتر شدن از بدن خود است:

«آیا ما با یک اپیدمی جدید (مسمومیت با رسانه های اجتماعی؟) و تغییر ذهنی مرتبط مواجه هستیم؟ نظر ما این است که جنبه های روشن اینترنت در نهایت کاربران را در معرض جنبه های تاریک آن قرار می دهد. به این ترتیب، اتصالات آسان و ارتباطات سریع ممکن است منجر به اجتناب از روابط واقعی و وابستگی به رسانه های اجتماعی شود. بنابراین، مسئله ی واقعی این است: چه کسی واقعاً رسانه های اجتماعی را کنترل می کند؟ سهولت به دست آوردن هر نوع اطلاعات ممکن است اساس اخبار جعلی باشد. همه، حتی آنهایی که هیچ شایستگی یا مهارت واقعی ندارند، می توانند در کانون توجه بزرگ وب که جستجوی دید را ترویج می کند، متخصص شوند. مشکل مرتبط این است: چه کسی در واقع اطلاعات را انتخاب می کند؟ یا چند کاربر اینترنتی می توانند درست را از نادرست تشخیص دهند؟ باز هم مشهود است که در قلمرو اینترنت امکان اظهار نظرهای متناقض وجود ندارد: وقتی نظرات غالب وجود دارد، نظرات مخالف مورد غفلت، تنفر، تحقیر یا آزار قرار می گیرند. آیا این یک خطر واقعی برای همگنی تفکر، به اصطلاح "تفکر منحصر به فرد" است؟ سرگرمی/خرید ممکن است به راحتی جابجا شود و هدایت شود، اگر فقط تأثیر بزرگ به اصطلاح «اینفلوئنسرها» را در نظر بگیریم، که برخی از آنها افرادی هستند که هیچ کاری به جز دریافت پول از برندهای مختلف انجام نمی دهند. بنابراین، چه کسی واقعاً انتخاب ها را انتخاب یا هدایت می کند؟ همانند انتخاب ها، هر خواسته، عقیده، ایمان، مذهب، نگرش می تواند تحت تأثیر قرار گیرد. آیا می‌دانیم یا باید بیشتر بدانیم که تبلیغات از عناصر آشکار استفاده می‌کنند، اما ممکن است شامل عناصر پنهانی نیز برای اعمال فشار بر انتخاب‌های ما باشد؟ به گفته جوئل دیمز دیل (2021)، این فرآیند، شستشوی مغزی یا ترغیب تاریک نامیده می شود . ما متقاعد شده ایم که این یک خطر قابل پیش بینی و واقعی استفاده ی بیش از حد از رسانه های اجتماعی و ایمان و اتکا به آنها است که همه ی ما را درگیر می کند. تجانس رفتارها اغلب با همگنی تفکر مرتبط است. سوال مهم بعدی این است: آیا خطر فعلی برای تفکر منحصر به فرد وجود دارد؟ پاسخ من مثبت است، اگر در نظر داشته باشیم که رسانه‌های اجتماعی از طریق اینترنت ممکن است با توجه به نوروپلاستی فوق‌العاده‌اش که ممکن است به حالت تاریک تنظیم شود، باعث تغییر واقعی ساختارهای مغز ما شود. تاریخ بشر پر از نمونه‌های گذشته و اخیر است که نشان می‌دهد چگونه انسان‌ها به راحتی می‌توانند تحت تأثیر قرار بگیرند و می‌توانند عقاید و تفکرات سیاسی یا مذهبی خود را از طریق روش‌های آشکار یا ظریف تلقین تغییر دهند و به افراد کنترل‌شده تبدیل شوند که حتی ممکن است اعمال شنیع را تحت تلقین تفکر غالب (بی نظیر) انجام دهند. در واقع، نتیجه ی نهایی همگنی در تفکر ممکن است دیکتاتوری باشد.»:

“Brainwashing by Social Media: A Threat to Freedom, a Risk for Dictatorship”: Donatella Marazziti: Clin Neuropsychiatry : v.19(5); 2022 Oct

کمترین خطر رسانه ها در پخش صدای غالب در وضعیت فعلی این است که درحالیکه نوآوری های علمی مفید کشورها مورد سکوت نسبی یا مطلق قرار میگیرد، سلاح هایی که میسازند و تحویل همدیگر میدهند با هیاهوی رسانه ای همراه میشود و مبتلایان به سندرم بازی جوجه خوشحال میشوند که حالا دنیا واقعا از آنها میترسد. اگر آیندگان درباره ی دوران ما هیچ سند و مدرکی جز این مزخرفات رسانه ای نداشته باشند، قطعا یکی از نتایج اشتباهی که از تفکر مردم مدرن خواهند گرفت این است که در دوران ما، مردم، لغات علم و جنگ را به جای هم به کار میبردند. مشکل این است که واکنش مردم دوران ما به رسانه ها فاصله ی زیادی از چنین نتیجه گیری ای ندارد چون چندان درباره ی آن نمی اندیشند.

۱ ۲ ۳ ۴ ۵ ۶ ۷