علاقه به صحنه ی فاجعه: درباره ی میل مردم دموکراسی ها به بازگشت دوران خودکامگان ستمگر

تالیف: پویا جفاکش

بعد از این که ایالات متحده، اتحادیه ی اروپا و بریتانیا به نام دفاع از مردم مظلوم سودان دربرابر ستمگری یک دیکتاتور فاسد (عمر البشیر)، سودان را به دو قطعه و هر دو قطعه را درگیر جنگ داخلی کردند، بلاخره سودانی ها یادشان آمد که چرا پدرانشان از استعمارگران انگلیسی منزجر بودند. در میانه ی طوفان حوادث سیاسی مربوطه، فلیکس نویل انگلیسی و همسر اسپانیاییش به سودان سفر کردند. در خارطوم، سفارت بریتانیا یک راننده ی بومی را در اختیار آنها گذاشت. در یکی از ایستگاه ها درست موقع جابجایی چمدان ها مرد میانسالی دوید جلو و چمدان نویل را قاپید و دوید و درحالیکه نویل ترسیده بود که دچار سرقت شده باشد، مرد با چمدان در دستش کمی جلوتر ایستاد و فقط خطاب به نویل انگلیسی، خشمگینانه به شکایت کردن از انگلیسی ها و اعمال فاجعه بارشان در سودان در طول تاریخ پرداخت. همه ازجمله راننده ی بومی به شدت مبهوت شده بودند. بلاخره سخنرانی مرد تمام شد، چمدان را پس داد و رفت. نویل نگاهی به چهره ی مضطرب راننده انداخت که نگران بود دردسری به پا شده باشد؛ آنگاه به راننده گفت: «میدانی که واقعا احمقانه است، ولی من واقعا با هر چیزی که گفت، موافق بودم.» در این موقع راننده به شدت خندید و تنش از بین رفت.

نویل با زدن این مثال، یادآوری میکند که اروپایی ها و امریکایی هایی که به کشورهای دیگر سفر میکنند، معمولا از این که مردم خشمشان از اعمال دولت ها و ارتش های آنها را سر این مردم معمولی خالی میکنند و آنها را «به جای دیگران» توبیخ میکنند، شوکه میشوند، علتش هم این است که به لحاظ اطلاعاتی، آمادگی رو به رو شدن با چنین خشمی را نسبت به کشور و مردم خود ندارند. مردم اروپایی و امریکایی عادت کرده اند که دخالت های سربازان خود و پدرانشان در کشورهای دیگر را نبرد خیر علیه شر ببینند. این، تصویری است که سیستم آموزشی و رسانه های الکترونیکی ساخته اند و فقط هم در کشور خودشان خریدار دارد و در خارج از آن، ممکن است با نگاه های متفاوتی مواجه شوند. موضوع این نیست که منابع اطلاعاتی مخالف این پیش فرض وجود ندارند، بلکه موضوع این است که مردم خودشان ترجیح میدهند که فقط منابعی را مرور کنند که دروغ ملی را تایید کند. نویل میگوید این یکی از کشف هایی بود که امانوئل ولیکوفسکی کرد. او بر اساس نظریه ی فرویدی ناخودآگاه معتقد بود که یک دلیل این که تاریخ و فرهنگ واقعی کشورها به راحتی توسط تحریف های حکومتی محو میشود و دروغ ها و مواد مضر جای آنها را میگیرد، این است که مردم به طور ناخودآگاه دوست دارند واقعیت را فراموش کنند، بخصوص اگر از جانب آن واقعیت یا به سبب دعوایی بر سر آن واقعیت، متحمل ضررهای زیادی شده باشند؛ خصیصه ای روانی که ولیکوفسکی از آن تعبیر به «فراموشی جمعی» میکند. ولیکوفسکی این نوع واکنش عمومی را نتیجه ی خاطره ی جمعی انسان های زمین از یک فاجعه ی کیهانی میدانست که طی آن زمین دچار زلزله ها و سیل ها و طوفان ها و تغییرات آب و هوایی شدید و گسترش بیماری های کشنده مثل طاعون در اثر مهاجرت های انسانی شد که در داستان های کتاب مقدس، پیشگویی های آخرالزمانی ( به مثابه انتظار بازگشت فاجعه در آینده) و نیز در افسانه های محلی سراسر جهان محفوظند و آثار باستانشناسی از این وقایع نیز وجود دارند، ولی در تاریخ جهان چنین چیزی ثبت نشده است و ظاهرا فقط از طریق اسطوره و افسانه به حیات خود ادامه داده است؛ چرا که ظاهرا فکر کردن به این سقوط، ذهن مردم را آزار میداده و ظاهرا همین واقعه اسباب اپی ژنتیک تکامل یک واکنش دفاعی درونی برای پذیرش دروغ و تحریف تاریخ در مردم شده که تا به امروز ادامه پیدا کرده است. ولیکوفسکی تصور میکرد این فاجعه در حدود قرون هشتم یا هفتم قبل از میلاد رخ داده باشد. ولی امروزه برخی از تجدید نظر طلبان در تاریخ، زمان آن را فقط چندصدسال پیش میدانند که البته این تازگی میتواند احتمال تقلید چندباره ی آن تا زمان اثبات ضرردهیش منجمله در زمان ما را افزایش دهد. اما نکته ی دیگری که ولیکوفسکی به آن توجه کرد، این بود که مردم همیشه آماده اند به صحنه ی رویداد فاجعه بار برگردند. او نقش پررنگ روایات آخرالزمانی در زندگی انسان مدرن را نوعی آرزو برای بازگشت فاجعه ی کیهانی میداند و آن را شبیه بازگشت مجرم به صحنه ی جرم تلقی میکند. این وقتی پیش می آید که فرد از وقایع حال جاری راضی نیست و انتظار میکشد که فاجعه ای که نقطه ی اولیه ی حال جاری بوده، تکرار شود تا بتواند بعضی نقاط صحنه را از نو در ذهنش به هم وصل کند و نتیجه گیری جدیدی بکند. منتها این هم یکی از داوری های اجداد ما درباره ی مسئله بوده که به صورت ناخودآگاه در ذهن ما باقی مانده و چون آگاهانه نیست، عملکرد ناخودآگاه دیگری را برمی انگیزد: این که چون شما از وضع حال راضی نیستید و حال در واکنش نسبت به فاجعه ی عامل تروما ایجاد شده، شما بر اساس همان دوگانه سازی های سیاسی معهود، نتیجه میگیرید که اگر حال خوب نیست، پس آن گذشته ی تروماساز پردردسر حتما خوب بوده است. این، دقیقا اتفاقی است که در بازگشت راست افراطی به صحنه ی اروپا بعینه قابل تشخیص است. نئونازی ها مدام مخاطبان بیشتری برای خود می یابند، مخاطبانی که معتقدند هیتلر قهرمانی شریف بود و هیولاهای واقعی، آنهایی بودند که با او جنگیدند. در کشورهای ژرمن بخصوص این حس بسیار قوی است. آلمانی ها از این که مدام به سبب اعمال پدرانشان حساب پس بدهند، خسته شده اند و نشانه های دشمن را از مسیری که دشمن با آن بدانها آموزش میدهد می یابند. مثلا دانش آموزان آلمانی را حتما باید با تور مدرسه به آشویتس ببرند تا به خاطر کارهایی که آلمانی های قدیم با یهودی ها کردند عذاب وجدان بگیرند. البته برای این که کسی شک نکند گناهی متوجه یهودیان بوده است، به یهودستیزی آلمانی ها نمیگویند یهودستیزی، بلکه میگویند سامی ستیزی (آنتی سمیتیسم) و این درحالیست که بیشتر یهودی های آلمان اصالت سامی نداشتند و برعکس، موقع فرار از هیتلر به فلسطین اشغالی، سامی ستیزی واقعی را خود در آنجا با اعراب بومی کردند ولی تاثیر جو رسانه ای حاکم، بر ذهنیت ساده ساز آلمانی اثر خود را میگذارد و او پر شدن کشورش از مهاجران مسلمان را تاوان سامی ستیزی هیتلر میپندارد. همین وضع را در اسپانیا داریم. به سبب فساد و ناکارآمدی شدید حکومت فعلی اسپانیا، مردم درآنجا چنان دلشان برای فرانکو دیکتاتور فاشیست اسبق تنگ شده و چنان او را قهرمان کرده اند که نزدیک بود مقبره اش زیارتگاه شود بطوریکه حکومت اسپانیا مجبور شد جسد فرانکو را نبش قبر کند و در میان تظاهرات اسپانیایی های خشمگین، جسد او را به جای دیگری انتقال دهد. البته فرانکو و هیتلر اگرچه نامزدهای محبوب جریان های حاکم برای قهرمانسازی نیستند، ولی در جایی که لازم باشد، هنوز ابزار یدک های مفیدتری هستند تا واقعیت های راستین و فراموش شده ی این کشورها قبل از به قدرت رسیدن این اهریمنان. نئونازی های دلتنگ گذشته ی موهوم، فراموش کرده اند یا نخواسته اند بشنوند که هیتلر با پول و حمایت قدرتمداران و بانک های انگلستان و سوئیس و ایالات متحده ی امریکا در آلمان به قدرت رسید و تا زمانی که فقط با استالین میجنگید، عنصر مطلوبی بود، یعنی تا زمانی که نازی های برگماشته ی بریتانیا در اطراف خود را تصفیه کرد و فکر کرد خودش میتواند سکاندار امور شود. بسیاری از آتش هایی که او در اطراف خود شعله ور کرد، بیشتر به ضرر آلمان تمام شدند تا به نفع آن. حمله ی هیتلر به لهستان کاری غیر ضروری بود. اسلاوها و ژرمن ها یک ملت همریشه بودند و هر دو از منطقه ی پروس به اروپای شرقی گسترش یافته بودند. دشمنی آنها فقط به سبب ناسیونالیسم های قلابی جهان پس از جنگ دوم، به وجود آمده است. آلمانی ها لهستانی های اسلاو را به سبب نسل کشی ژرمن ها در سرزمینشان لایق حمله ی انتقام آمیز هیتلر میدانند و لهستانی ها گزارش هیتلر را دروغ میخوانند و به جایش آلمانی شدن نواحی مورد اختلاف را نتیجه ی نسل کشی اسلاوها توسط مهاجران آلمانی میشمرند درحالیکه احتمالا هر دو اطلاعات غلط و برای اختلاف انداختن بین دو ملتند چون بنا بر ریشه ی آلمانی اسلاوها و حکومت ژرمن ها بر آنها آلمانی شدنشان بی دردسر اتفاق افتاده بود و هیتلر اگر فقط چند سال صبر میکرد تا زمان پیمان نامه های قبلی منقضی و سرنوشت شهرهای مربوطه به همه پرسی گذاشته شود، آنها با پای خود به آلمان میپیوستند اما مثل این که آنها که سرنخ هیتلر را در دست داشتند، اراده کرده بودند آلمان را با وارد کردن به یک جنگ فرسایشی ابلهانه نابود کنند. این مسئله از بعد فرهنگی هم در جریان بود. هیتلر به نام احیای سنت های آلمانی کسب قدرت کرد. او از سنت هایی پیروی میکرد که رازورانه و عرفانی بودند، اما حزب او درواقع تمام جریان های عرفانی را در آلمان به شدت سرکوب کرد و فقط جریان های حزبی آلمانی را باقی گذاشت که آنها هم در اثر نوع حکومت نازی ها بدنام شدند. این حتی تا حد نابودی اعتبار سنت های آلمانی پیش رفت و اجداد آلمانی ها را تا حد مشتی بربر خونخوار پایین آورد. بهانه برای این کار به اندازه ی کافی وجود داشته است. مثلا ایجاد قلعه ی مقدس و پایگاه مکتب رازوری هیملر در اکسترنشتاین در نزدیکی وولزبورگ را در نظر بگیرید. این محل، مجموعه ای از تونل های زیرزمینی لانه زنبوری به جای مانده از دوران های قدیم را داشت که ظاهرا با اعتقاد نازی ها به نظریه ی زمین توخالی در ارتباطند، نظریه ای که تا اوایل قرن 20 حتی مورد توجه جریان علمی-تخیلی و سرچشمه ی رمان «سفر به اعماق زمین» ژول ورن بود. در این محل همچنین درخت مقدسی بود که قبلا توسط مسیحی های تندرو قطع شده بود. این مجموعه میتوانست یک تور باستانشناسی مفید برای آلمان پس از جنگ باشد، اما دقیقا به بهانه ی ارتباطش با نازی ها مسکوت نگه داشته شد. در سال 1920 محقق آلمانی، ویلهلم تودت، این مجموعه را یک رصد خانه ی تویتونی برای نوعی گاهشماری سال شمرد و اگرچه او را به سبب نوعی تعلق خاطر به نازی ها رد کردند، اما آلبرت واتکینز انگلیسی، به نظریه ی او ارتباط داده است. واتکینز سنت مربوطه را با سنت های دیگر نقاط جهان مقایسه میکند و کلمه ی "ت و ت" را که ریشه ی تویتون است، با نام تحوت یا هرمس قبطی در اساطیر مصر تطبیق میکند. درواقع یکی دیگر از دست گل هایی که نازی ها به آب دادند، همین بود که با آریایی/نوردیک کردن همه چیز سنت آلمانی، آن را کاملا از بقیه ی دنیا ایزوله کردند و حذفش را راحت تر نمودند. درواقع یک دلیل حمایت واتیکان از هیتلر این بود که هیتلر با سرکوب جریان های عرفانی دیگر و بدین طریق، حذف سنت های میانجی پاگانیسم و مسیحیت، عملا راستکیشی شیطانی کلیسای کاتولیک را تایید و عرفان را با خلاصه کردن در مشی های وحشیانه ی نازیسم بدنام کرد. این، خود، به مادی گرا کردن آلمان بعد از جنگ دوم جهانی کمک کرد. تخریب فرهنگی در این مورد، کاملا همپای تخریب فیزیکی بود چون تخریب ساختمان های آلمان در جنگ دوم جهانی، آنها را با ساختمان های مدرن بی شکل و خالی از هر گونه سنت و امکان نوستالژی سازی جانشین کرد که کمک کرد تا مردم، خاطرات گذشته ی سنتیشان را راحت تر فراموش کنند و بهتر مدرن و به همان اندازه بهتر صنعتگر سختکوش شوند که این، درنهایت از آلمانی ها یک ملت به لحاظ مادی پیشرفته ولی به لحاظ روانی، افسرده و بی روح ساخت. طعم مادیگرایی البته قبل از آمدن هیتلر، با رواج گسترده ی کمونیسم در جمهوری وایمار در آلمان، جا افتاد. کمونیسم هم خشونت گری را برای آلمانی ها جذاب کرد، هم لفاظی و فحاشی را، و هر دو این کارها را هم به نام تامین آینده ی مادی مردم نمود. او درنهایت محکوم به منفور شدن بود ولی مردم را به پذیرش دشمن خود نازیسم عادت داد. همین اتفاق در اسپانیا افتاد. سوسیالیسم متعادل در بین کارگران اسپانیا جا افتاده و باعث نگرانی حکومت شده بود. ناگهان تمام این سوسیالیست های متعادل توسط کمونیست هایی شرور و جنایتکار جارو شدند و به هیتلر بهانه دادند تا یک فاشیست دیگر که فرانکو باشد را برای ایجاد جنگ داخلی در اسپانیا تجهیز کند. بریتانیا در این جنگ، نقش چشمگیری داشت. جان مک گاورن، نماینده ی مجلس کارگران بریتانیا روایت عینی خود از صحنه در نوامبر 1937 را در کتاب «ترور در اسپانیا: چگونه کمونیست بین الملل، اتحاد طبقه ی کارگر را نابود کرد، مبارزه علیه فرانکو را تضعیف کرد و انقلاب اجتماعی را سرکوب کرد؟» آورده است. اطلاعات او در کتاب «جنگ بی نام» از کاپیتان "آرچیبالد مول رمزی" در سال 1952 تایید شده است. او یک کهنه سرباز جنگ جهانی اول بود که که در سال 1931 نماینده ی مجلس بریتانیا شد. او درست پس از به قدرت رسیدن چرچیل، طبق آیین نامه ی 18ب دستگیر شد و تمام دوران جنگ را به همراه صدها نفر دیگر که جرم اصلیشان داشتن اطلاعات زیاد از واقعه بود، در زندان گذراند؛ هرگز رسما متهم نشد و بنابراین پس از آزادی، وظایف پارلمانی خود را از سر گرفت و درنهایت از تمام اتهامات وارده تبرئه شد. وقتی این اطلاعات را کنار هم میگذاریم، میبینیم که مجموعه ای از ایسم های ظاهرا متضاد در صحنه مقابل هم قرار گرفته اند که سرنخ همه شان ظاهرا به سوراخ واحدی میرسد. وقتی هم که تمام مکاتب مدرن قرار گرفته در مقابل سرمایه داری غرب را با هم مقایسه میکنیم، نتیجه ی مشابهی میگیریم: کمونیسم، فاشیسم ایتالیایی، نازیسم آلمانی، تئوکراسی ایرانی، و انواع ملی گرایی های افراطی، در خصوصیات خود اینقدر به هم شبیهند که انگار همه توسط معمار واحدی بنا شده اند. هر کدام از این ایسم ها آماده اند تا در جای مناسب، به جای ایسم دیگری که قرار است فعلا برجسته شود، قربانی شوند. این است که میبینیم در اوایل قرن بیست و یکم، عکس های گورهای دسته جمعی کشف شده در آلمان و اروپای شرقی را در کتاب های درسی به عنوان آثار جنایات نازی ها معرفی میکردند و حالا که گرایش به سوسیالیسم در سطح اروپا و امریکا در حال افزایش است، همان عکس ها را به عنوان آثار اعدام های دسته جمعی کمونیست های شوروی جا میزنند و جالب اینجاست که به قول نویل، در بعضی از این عکس ها مشخص است که مقتولان نه لباس زندان بلکه لباس مردم خیابان را داشته اند و در کنار همان ها آثار یونیفورم های سربازان آلمانی هم دیده میشود، طوری که این احتمال زنده میشود که این گورهای دسته جمعی، آثار جنایات سربازان انگلیسی و امریکایی فاتح باشند. بنابراین خیلی جالب است که هرچقدر میل به سوسیالیسم در اروپا و امریکا افزایش می یابد، کمونیسم شوروی و پوتینیسم روسیه با هم بیشتر هیولا میشوند و هیتلر به سبب جنگ با کمونیسم و روسیه (یکجا) بیشتر قهرمان میشود تا جایی که حتی در امریکا هم رئیس جمهوری که ادای نازی ها را درمی آورد، به شدت محبوب میشود. درواقع در این گونه مواقع، جریانی که خودش عامل تروما بوده و نظم اصیلی را به هم ریخته، به سبب همان میل جمعی به تکرار فاجعه، لباس نظم اصیل را به خود میپوشد و مردم با آن همذاتپنداری میکنند. شاید جذاب ترین مورد از این نوع، باورنکردنی ترینشان باشد: انگلستان. انگلیسی ها از سوی تمام کشورهای درگیر در جنگ دوم جهانی به جز خودشان، عامل تمام فجایع معرفی میشوند و این چیزی است که خودشان نمیتوانتد باور کنند، چون قطعا به سبب جنگ جهانی دوم، هیچ کشوری به اندازه ی بریتانیا سقوط نکرد. این جنگ، بریتانیا را آنقدر ضعیف کرد که مجبور شد از بخشی از مستعمراتش بیرون بیاید و بقیه ی سرمایه ی باقی مانده برای خودش را صرف بازسازی آلمانی کند که قوی ترین اقتصاد اروپا شد ولی هرگز دین خود به بریتانیا را پس نداد و هر کاری که انجام شد را بخشی از جبران جنایات بریتانیا در آلمان شمرد. سابقه نداشته است که سقوط هیچ کشوری در روی زمین به اندازه ی سقوط بریتانیا از سوی اکثر مردم زمین تا این اندازه با خشنودی نگریسته شده باشد. مردم انگلستان نمیفهمند که چطور ممکن است آنها باعث بدبختی دیگران شده باشند بدون این که سودی از شرارت های خود برده باشند. همین باعث میشود تا بدنامی خاندان سلطنتی بریتانیا در جهان برایشان در حکم بدنامی هیتلر و نازی ها در جهان برای راست های افراطی را پیدا کند و پادشاهان انگلستان به اندازه ی هیتلر، مردم بلندنظری که کوته نظران آنها را نمیفهمند جلوه کنند. این، حتی آنها را بدون این که بخواهند، به نازی ها نزدیک کرد. خاندان سلطنتی بریتانیا یعنی خاندان ساکس کوبورگ که الان اسمشان وینزور شده است، یک خاندان آلمانیند و زبان انگلیسی هم از خانواده ی زبان های آلمانی است. بسیاری از انگلیسی ها فکر میکنند که نه فقط خاندان سلطنتیشان بلکه خودشان هم آلمانی و از نسل مستقیم انگل ها و ساکسون های توی تاریخ رسمی هستند. ناسیونالیست های آلمانی تمام آن خودستایی هایی که هیتلر برای آلمان میکرد را برای انگلستان قبول میکنند و مدعیند آلمان اصیل خودش انحطاط یافت و افول کرد و آلمان راستین با خاندان سلطنتی و اشراف آلمانی حامیش به بریتانیا کوچید و دی ان ای انسان های «خوب» را همراه امپراطوری بریتانیا در دنیا پخش کرد و به همین دلایل است که تالکین نویسنده علیرغم نوعی تایید بر برتری نژاد آلمانی، از آلمانی ها بیزار بود و بریتانیا را مینواخت. این تفکرات با از بین رفتن جمعیت بومی و جانشین شدنش با مهاجران کشورهای غیر ژرمن، منطقی در نظر گرفته و اسباب توضیح نژادی سقوط بریتانیا شمرده میشوند. رشد مهاجرت بومیان از انگلستان سرعت گرفته و جای رفتگان را جمعیت بیشتری از مهاجرین غیر قانونی آمده از آن سوی آبها پر میکند که نیروی دریایی فرانسه آنها را تا مرز انگلستان اسکورت میکرد و انگلیسی ها نمیتوانستند بفهمند که انگلستان چگونه ابرقدرت است وقتی نمیتواند جلو این اسکورت را بگیرد؟ آنها از مهاجرین خارجی ناراضی بودند و همین دومین منبع ترومای آنها شد چون ساکنان دیگر نواحی بریتانیا یعنی اسکاتلند و ولز و ایرلند مدام به انگلیسی ها یادآوری میکردند که خودشان هم در سرزمین های آنها مهاجرند. نفرت از مهاجر بودن به انگلیسی ها بهانه داده تا هرچه بیشتر سیاست های حکومت خود در بقیه ی ایالت های بریتانیا را تایید کنند و این ادعا را بپذیرند که همه ی بریتانیایی ها در ابتدا انگلیسی و البته آلمانی بوده اند. کسی نمیتواند آمیزش سنگین لهجه های محلی انگلیسی به یک لایه ی کلتی را انکار کند. اما حتی این هم توسط کسی که میخواهد خود را توجیه کند مصادره به مطلوب میشود و این بار این ادعا مطرح میشود که لهجه های انگلیسی از زبان نوشتار رسمی انگلیسی اصیل ترند و مثلا در آنها موقع بله گفتن، مثل آلمانی ها میگویند: YAAAA و نه YES. بنابراین آلمانی اصیل نه آلمانی آلمان، بلکه یک آلمانی آمیخته به کلتی بوده که میتوانسته در جزایر بریتانیا به کلتی اولیه فرو کاسته شود بخصوص که در خود جریان رسمی آکادمیک، بناهای باستانی چون استون هنج، به مردمانی قبل از کلت ها نسبت داده میشوند و بنابراین در قدمت فرهنگ کلتی سره –کلتی به مفهوم امروزیش و در ارتباط با فولکلور ولز و اسکاتلند و ایرلند که تا حدی یادآور اساطیر نورس های ژرمن اسکاندیناوی است- هم شک و شبهه هایی وجود دارد. این خود بهانه ای میشود برای احیای زبان کلتی در بریتانیا با نیم نگاهی به آثار ادبی ایرلند به جهت تاریخ تراشی برای بریتانیا. باز یک تناقض دیگر این که این کار از همه کمتر در ایرلند اتفاق می افتد چون با توجه به سابقه ی تنش های قومی در آنجا انگلیسی های حاکم دوست ندارند بین انگلیسی آلمانی و ایرلندی کلتی بیش از این با زبان فاصله بیفتد. چیزی که این وسط مورد توجه قرار نمیگیرد، این است که اشرافیت آلمانی انگلستان فقط بعد از فتح آنجا توسط ویلیام اورنج هلندی در آن کشور به قدرت رسیدند و در نتیجه ی این فتوحات، یک اشرافیت یهودی قدرتمند از هلند به بریتانیا تغییر مرکز داد. همراه این مهاجرت، شرکت هند شرقی هلند هم بی سر و صدا غیب شد تا به صورت شرکت هند شرقی انگلستان بازگردد. این اشرافیت مدام از جایی به جایی منتقل میشد و در هر جابجایی آن، مرکز دنیا هم جابجا میشد. اول بیشتر در حوزه های ایتالیا و آلمان بود. بعد به اسپانیا منتقل شد. بعد همراه استقلال هلند، از اسپانیا جدا شد. بعد از هلند به بریتانیا و بلاخره از آنجا به ایالات متحده ی امریکا تغییر مرکز داد. یکی از فواید این جابجایی ها برای این اشرافیت جهان وطن این است که به کمک آن توانسته تمام بدبختی هایی را که برای چند کشور ایجاد کرده است را به گردن مردم کشوری که اخیرا میزبانش بوده بیندازد و خودش بی دردسر و بدون هیچ بازخواستی به تجارت مرگ خود ادامه دهد. بنابراین پشت هر جابجایی، دوگانه های تضاد ملت ها شکل میگرفت: مثلا دوگانه های آلمان-ایتالیا، آلمان-بریتانیا، بریتانیا-ایالات متحده و اسپانیا-امریکای لاتین. الان انگلستان مورد شماتت قرار میگیرد فقط به خاطر این که دوران میزبانیش خیلی به دوران ما نزدیک بوده و هنوز کسی فراموشش نکرده است. از ایالات متحده ی تکنولوژیک ابر سرمایه دار تا هندوستان فقر زده ی خرافات زده همه انگلستان را عامل بدبختی های خود میشمارند. در فرانسه و اسپانیا هنوز به بریتانیا فحش «آلبیون خائن» را حواله میکنند. درواقع انگلیسی ها تمام این فحش ها را به جای اشرافیت یهودی خود میخورند و کسی هم با فحش دهندگان برخورد نمیکند درحالیکه اگر همین فحش ها را به "یهود" بدهید، جریمه میشوید. اما همینطور که زمان میگذرد و شایعات حول دولت پنهان توطئه گر گسترش می یابد، یکی از کلمات سرنخ از همان تاریخ فراموش شده بیشتر شنیده میشود: اصطلاح cabale که به معنی توطئه گران در میان افواه جا افتاده است. کلمه ی کابال که در اصل به معنی امر سری و پنهانی است، همریشه با لغت کابالا Kabala/Qbalaاست و از ریشه ی "قبل" به معنی پذیرفتن می آید که در عرفان هرمسی، به مفهوم پذیرش خواسته ی استاد فرزانه تحت هر شرایطی است حتی اگر ظاهرا با اصول اخلاقی در تضاد باشد. مذهب هرمسی، انسان ها را به درون خود دعوت میکند و با کمک کردن افراد به شناخت خود، امکان پیشرفت روحی و کسب رضایت از زندگی را به آنها میدهد. اما به گفته ی فولکانلی کیمیاگر، در کابالای یهودی، دانش به دست آمده عملکرد ماکوس به خود گرفته و از اطلاعات موجود برای دادن حس بد و عدم احساس رضایت به مردم استفاده میشود تا این نارضایتی باعث افزایش عملکرد اقتصادی مردم و شکل گرفتن شکوه مادی در جامعه هایی خاص گردد و در این راه، تمام اصول اعتلای روح در عرفان کهن آموخته به حلقه ی خودی های سیاسی-رسانه ای آموخته میشوند تا دقیقا به صورت وارونه در جامعه به اجرا درآیند و همان ها از کابالا به فراماسونری رسیده اند.:

“GENETIC HERITAGE, COLLECTIVE AMNESIA, FROM PAST TO PRESENT”: FELIX NOILE: DREAM TIME: 18 DEC 2020

امروزه شاهد فوران اطلاعات رمزی گم شده درباره ی دانش باستانی پنهان شده توسط فراماسون ها هستیم که بر اساس همان ارتباط وثیق دانش باستانی با ستاره شناسی، آماده سازی برای ظهور عصر اکواریوس یا دلو شمرده میشود. خدای صورت فلکی دلو یا آبریز، انقی خدای دانش سومری ها است که خدای آب ها هم هست و اخیرا ارتباط مستحکمی با نظریه ی توطئه ی تارتاریا پیدا کرده است. این ارتباط، نتیجه ی ارتباط یابی های زبانشناسی قبلی بین زبان های ترکی-مغولی و زبان سومری بخصوص در یکی از پناهگاه های مستحکم عرفان های عصر نازی ها یعنی مجارستان است که ترک ها و تاتارها را اعقاب سومریان میشمرند. البته سومری ها به تمدنسازی مشهور بوده اند و تاتارها به تخریب تمدن؛ با این حال، تجدید نظر های اخیر در توصیف تاتارها و ستایش آنها به عنوان عاملان گسترش راه های تجاری، در این ارتباط یابی مجدد نقش مهمی ایفا کرده است. هیون جین در مقدمه ی کتاب "هون ها، رومی ها و پیدایش اروپا" میگوید که در تاریخ، هون ها و سکاها و مغول ها به عنوان تخریبگران سرزمین ها شناخته میشوند که بعد از مدتی که طول میکشد تا به تمدن علاقه مند شوند خود در جاهایی که ویران کرده اند بناها و شهرهای باشکوه میسازند همانطورکه در مورد سلجوقی ها و عثمانی ها مشاهده میکنیم. همین توصیفات با جزئیات مشابه درباره ی میزان توحش در جنگ، درباره ی مقدونی ها و رومی ها هم هست ولی در تاریخ غرب، مقدونی ها و رومی ها خادمان تمدن خوانده میشوند و قبایل اورال آلتایی در وحشی گری و تخریب گری خود خلاصه میشوند. این درحالیست که ورود هون ها به درون اروپا علیرغم نقشی که در نابودی امپراطوری روم ایفا کردند نقش مهمی در گسترش تمدن و ارتباط آسیا و اروپا ایفا کرد. هون ها و اخلافشان گوت ها هیچ یک یک نژاد قومی واحد نبودند و اتحادیه ای از قبایل گوناگون را تشکیل میدادند که این، خود، یکی از زمینه های اولیه ی ارتباط سازی بین اقوام در اروپا بود. رشد پیوسته ی قدرت تاتارها در آسیا و اروپا از اندکی بعد از سقوط روم در اواسط قرن پنجم میلادی که هون ها کم کم جذب تمدن داشتند برای هزار سال تداوم یافت تا این که در اثر گسترش تجارت دریایی اروپا بعد از قرن 15 و ضعیف شدن راه های تجاری زمینی، در قرون 15 تا 17 پیوسته رو به ضعف نهاد، تمدن در سرزمین های تاتاری تضعیف شد و چین و اروپا که به واسطه ی دریا با هم متحد شده بودند، کانون های لایزال تمدن شدند و گذشته ی یونانی-رومی اروپا و تاریخ هان های چینی برجسته گردید و اروپا از این ایدئولوژی سازی جدید برای تخریب مردمان ترک-تاتار و نشان دادن اروپاییان و اروپایی گرایان به عنوان تنها ناجیان ملل بومی استفاده نمود. نظریه ی جین با آشکار شدن گزارش هایی درباره ی وجود خرابه های شهرهایی در مغولستان و قزاقستان در بوکس گوگل اینترنت، استحکام پیدا کرده و برخی پرسشگرند که چه کسانی جز فاتحان اروپایی ممکن بوده این خرابه ها را به طور کامل از روی زمین محو کنند و آیا هدفشان چیزی جز پنهان کردن گذشته بوده است؟ این موضوع، اتهام ایدئولوژی و فریب بودن تاریخ رسمی را افزایش داده است بخصوص که از مدت ها قبل صداهایی شنیده میشد درباره ی این که تاریخ ماقبل قرون وسطای اروپا واقعیت ندارد. قوی ترین صدا از آن ویلهلم کامیر آلمانی به عنوان یک چهره ی آکادمیک معتبر بود که بابت جعلی خواندن منابع یونان و روم باستان و ادعای نوشته شدن آنها در دوره ی رنسانس، تاوان سختی داد. اما در یک زمین مشخص که صدای خود را بیابد یعنی روسیه ی پس از سقوط شوروی، این نظریه ها با هم جمع آمدند تا یک ناسیونالیسم جهانخوار روسی را توجیه کنند. آناتولی فومنکوی ریاضیدان ادعا کرد که تاریخ جهان واقعیت ندارد و تمدن توسط تاتارها گسترش یافته و این تاتارها نه مغول های زردپوست آسیای شرقی بلکه اسلاوهای روسی بوده اند. نظریه ی فومنکو منهای ناسیونالیسم روسیش جهان غرب را درنوردید و افسانه ی کشور واحد تارتاریا یا تاتارستان را مطرح کرد و البته در مغربزمین به مانند کار فومنکو تارتاریا خودی شد و به شکل کشوری با انبوه سازه های مدرن و آپارتمان ها و تکنولوژی های پیشرفته درآمد که بعد از سیل های گِل قرن 18 موقتا متروک شده و کم کم اختیار آن مجددا و به صورت تمدن مدرن اروپایی-امریکایی به دست آمده است. بدین ترتیب تارتاریا دو بار مورد سوء استفاده قرار گرفت؛ یک بار با تصویر شدن تاتارها به صورت بربرهای وحشی و دشمن تمدن برای انکار وجود دانش های مفید واقعی و مستقل در آستانه ی مدرن شدن دنیا، و بار دیگر و بعد از فراموش شدن فرهنگ های سنتی برای خودی کردن هر گونه گذشته ی ممکن در قبل از دوران انحطاط کشورها و اقلیم ها. دلیل موفقیت نظریه ی تارتاریا در غرب این است که هنوز این کلمه در جاهایی و در ارتباط با آنچه که به فرهنگ کتاب مقدس ربط می یابد از توی بقایای فولکلور بومی بیرون میزند. مثلا در کانادا کلمه ی tartarian در انتهای اسم انواعی از درختان و محصولات و حشرات قرار میگیرد. گندم سیاه بومی، Sarasin de Tartarie نامیده میشود. در کبک، هم نام منطقه ی تارتاری را داریم و هم جایی به نام کوه بابل را. منطقه ای هم به نام LA PETITE TARTARIE وجود داشته که قسمتی از آن، اورشلیم مقدس نام داشت ولی بعدا نامش عوض شد و به قلمرو زمین های گلف بدل گردید و از حوزه ی فعالیت های مردم به دور نگه داشته شد. به نظر میرسد زمانی در هر محلی، یک گذشته ی مرموز تارتاری که همزمان با فرهنگ کتاب مقدس یا گذشته ی فنیقی آن مرتبط بوده است، در جغرافیای محلی بومی سازی میشده ولی نیرویی سعی در پنهان کردن این گذشته ی تمثیلی فولکلوریک داشته است و همه هم در این که جرئت کنند روی یک نیروی واحد در توطئه پردازی در این راه تمرکز کنند دودلند. بخصوص به این خاطر که وقتی ردپای دروغ گویان و تحریف گران در تاریخ را از لای اسناد میجویید، میبینید که گروه ها و دولت های مختلفی چون هون ها، گوت ها، خزرها، هپتالی/نفتالی ها، عثمانی ها، یهودی های سرخ مو، و رومی های سرخ موی چینی در حال تحریف مذاهب و فرهنگ ها دیده میشوند و با وحشت میپرسید که آیا ممکن است که واقعا در دنیای دور از هم عصر ماقبل ارتباطات، همه ی این نیروها حتی موقع رقابت با هم، از یک مرکز واحد تغذیه میشده اند؟:

“TARTARIA IS A MYTH AND DIDN’T EXIST”: JANUS STARK: STOLEN HISTORY: 18 JAN 2022

اگر اروپا را مثل جین، دنباله ی هون ها بپنداریم، ممکن است عملکرد آینده ی آن، در حکم یک انقلاب علیه بنیاد تاتاری خود بوده باشد و نشان دهد مرکز تحریف دقیقا در کجا است. این اتفاقا میتواند اتفاقات پیش آمده را با بلایای تاثیرگذار مورد اشاره ی ولیکوفسکی مربوط کند که میتواند شامل سیل های گِل یادشده هم باشد.

در مکاشفه ی یوحنا بلایای آخرالزمانی کار چهار سوارند. یکی از این سواران، اسب سفید دارد. ازآنجاکه مسیح هم سوار بر اسب سفید بازمیگردد، این سوار میتواند آنتی کریست یا دجال باشد چون دجال را قرار است مردم با مسیح اشتباه بگیرند. در فرهنگ کتاب مقدس، اسب سفید در کنار شیر، مار، عقاب، اژدها و شیردال، یکی از نمادهای قبیله ی اسرائیلی دان است. در ابتدا بیشتر نماد مار برای دان برجسته بود، ولی کم کم اسب سفید، برجسته ترین نماد شد. دان اولین قبیله ی اسرائیلی بود که بتپرستی پیشه کرد. او نماد یک دشمن ضعیف ولی پنهان برای آینده ی قدرت های جهان است. سفر پیدایش (17 : 49) میگوید: «دان، ماری بر سر راه و افعی در کنار جاده خواهد بود که پاشنه ی پای اسب را میگذرد، بطوریکه سوارش به عقب خواهد افتاد. ای خداوند. منتظر نجات تو هستم.» کتاب ارمیا 17-16 : 8 میگوید: «صدای شیهه ی اسبان او از دان شنیده شد و تمام زمین از صدای شیهه ی اسبان قوی او لرزید، زیرا آنها آمده اند و زمین و هرآنچه در آن است و شهر و ساکنان آن را خورده اند. زیرا خداوند میگوید: "اینک من مارها و افسونگرانی را در میان شما خواهم فرستاد که افسون نخواهند شد و شما را خواهند گزید."» دان هر جا باشد، قبایل نفتالی و عاشر در کنار او خواهند بود بخصوص قبیله ی نفتالی که برادر تنی و در حکم همزاد دان بود. ممکن است در جاهایی رهبرانی از یکی از این قبایل برخیزند و نام قبیله ی آنان، هویت هر سه قبیله شود. در آسیای مرکزی این اتفاق برای هپتالی ها افتاده است چون آنها نفتالی هایی تلقی میشوند که در میان هون ها به قدرت رسیده اند. دراینجا نام هپتالی یا اوفتالی، همان نام نپتالی منهای نای تعریف آرامی تلقی شده است. هپتالی ها را هون های سفید مینامیدند چون علیرغم آمیختنشان با هون ها پوست بدنشان سفید ماند. آنها امپراطوری کوشانی را از بین بردند و در افغانستان و بخشی از ایران پخش شدند و سپس همراه هون ها به جنوب و تا اعماق هند تاختند و دولت هایی پدید آوردند. قبیله ی افغان "ابدالی" [که احمدشاه درانی بنیانگذار افغانستان از آن برخاست] باید دنباله ی هپتالی ها باشند. صهیونیست هایی که مدعیند یهودیان اروپایی، اسرائیلی های بازگردنده به ارض موعود در فلسطین اشغالی هستند، ادعای خود را از طریق برابرگیری یهودیان اشکنازی یا خزری با هون های سفید مهاجرت کرده به خزریه و سپس اروپا تایید میکنند و معتقدند اینها همان هپتالی هایی هستند که در مهاجرت به اروپا قبایل ژرمن منجمله آنگلوساکسون های فاتح بریتانیا را ایجاد کرده اند. بسیاری از آنها در اسکاندیناوی قدرت هایی ایجاد کردند ازجمله خود قبیله ی دان که کشور دانمارک را ایجاد کردند و نماد خود اسب سفید را به نماد این کشور تبدیل کردند. همچنین نام آئسیرها یا خاندان خدایان اسکاندیناوی به نام قبیله ی عاشر نسبت داده میشود.:

“DAN NAPHTALI AND ASHER- WHERE WERE THEY IN HISTORY?”: 12TRIBEHISTORY.COM

اگر تجارت دریایی اروپایی ها، نمادی از آغاز انقلاب دان علیه بنیاد تاتاری خود باشد و دان همزمان نمادی از آنتی کریست باشد، در این صورت، هزار سالی که جین با اعتماد به تاریخ رسمی برای رشد جهان تحت حکومت تاتارها در نظر میگیرد، جانشینی برای هزاره ی مسیح خواهد بود. البته بیشتر تاتارهایی که از آنها صحبت میشود، تحت حکومت یا متاثر از مسلمانان و اسلامند ولی میدانیم که تفاسیر اسلامی بر اساس نوشته های منسوب به ابن عباس، اسم محمد یا احمد پیامبر اسلام را در معنی (به معنی بسیار ستایش شده) همان فارقلیط یا منجی موعود انجیل میشمارند و با توجه به این که مسیحیان، فارقلیط را بارها خود عیسی دانسته اند، پس محمد نسخه ای غیر اروپایی از عیسی مسیح بوده است. او در زندگینامه ی رسمیش فوت شده و همین باعث شده تا شیعیان ازجمله شیعیان اثنی عشری که امروزه قوی ترین فرقه ی شیعه اند، نام محمد را روی یکی از اعقابش که اکنون مثل مسیح ناپدید شده است و در آخرالزمان بازخواهد گشت، بازتکرار کنند. این مهدی درست مثل مسیح مکاشفه ی یوحنا سوار بر اسب سفید و مجهز به شمشیری دولبه خواهد آمد. اتفاقا ما دیدگاهی دقیقا مشابه دیدگاه پایان و سقوط هزاره ی مسیح را در تاریخ اسلام هم داریم. این بار با فرقه ای به نام نقطویان طرفیم که دار و دسته ی یک پیامبر گیلانی به نام محمود پسیخانی شمرده میشوند. این نقطویان در قرن 17 یعنی دقیقا همان زمانی که جین به عنوان دوران انحطاط تاتارها عنوان میکند، فرا رسیدن سال 1000 هجری را جشن میگیرند و میگویند از این پس، دوران حکومت فکری اعراب و اسلام بر جهان به پایان میرسد و عصر فارسیان فرا میرسد. فعالیت های آنها در قزوین ایران، چنان شاه عباس صفوی حکمران قزوین را به وحشت انداخت که سه روز از حکومت دست کشید و بدلی برای خود گماشت. سرانجام شاه عباس آنها را به شدت سرکوب کرد و نقطویان از ایران به هند گریختند. ادعا میشود آنها به همراه خود تقریبا تمام منابع ادبیات فارسی را به هند بردند تا بعدا در قرن 19 توسط انگلیسی های حاکم بر هند کشف و تحویل ایران داده شوند. ممکن است ایدئولوژی نقطویان، با یک جریان مرموز دیگر در هند به نام آذرکیوانیان که آنها هم مدعیند در اثر سرکوب صفویه از ایران به هند آمده اند مرتبط باشد چون این آذرکیوانیان عاشق تولید لغات پارسی سره و گاها بسیار مضحک بودند و به نظر میرسد در راه صف آرایی فارس در مقابل عرب تلاش میکردند. احتمالا گذشته ی خیالی آنها در قرن 17 بازسازی فرعی رویدادهای اصلی در قرن 19 میباشد. در این قرن یک بار دیگر، پایان هزاره ی اسلامی این بار به صورت پایان هزاره ی مهدویت تکرار میگردد. در سال 1260 هجری و همزمان با هزارمین سالگرد درگذشت امام یازدهم (در سال 260) سیدمحمدعلی شیرازی ملقب به باب، دعوی خود را آغاز میکند و کم کم مذهب بابیه به عنوان جانشین مذهب شیعه اعلام میشود. میدانیم که سالمرگ امام یازدهم، روز آغاز امامت مهدی شیعه های 12 امامی است و بنابراین مهدی هم به جای پیامبر همنامش محمد و نسخه ی مسیحیش عیسی، بعد از یک هزاره بی اعتبار شده است. پس از اعدام باب، دار و دسته اش به دو گروه ازلی و بهایی تقسیم میشوند که گروه بهایی بخصوص به خاطر حمایت انگلیسی ها به مرور به یک اشرافیت بسیار قدرتمند و منفور در ایران تبدیل میشوند. تاریخ ادعا میکند که نهضت باب تمام ایران را در نوردیده بود چون باب، دعوی خود را در بهترین شرایط ممکن مطرح کرده بود. چندین زلزله و قحطی و وبا و طاعون، باعث شده بود تا مردم احساس کنند واقعا آخرالزمان نزدیک است. آیا این بلایا دنباله ی بلایای احتمالی قرن 18 نیستند؟ اگر اینطور باشد، مردم قرن 19 نه در انتظار بازگشت منجی گذشتگانشان بلکه در شرف مشاهده ی اختراع مذهب منجی بوده اند و آنچه بعد از اعدام باب در ایران دوران ناصرالدین شاه اتفاق افتاد، تقسیم این جریان به دو جبهه ی فقیهان شیعی و بابی-بهایی های غربگرای متجدد بود. بدین ترتیب، دوران ناصرالدین شاه اصل دوران خیالی شاه عباس و وقایع جاری در آن، احتمالا اصل وقایع نسبت داده شده به دوران صفویند که آغاز دوران شیعه شدن ایران و همزمان ارتباط سازی هایش با انگلستان شمرده میشود. سرکوب بابی ها و بهایی ها نسخه ی اصل سرکوب نقطوی های دوران شاه عباس است چون این دو جریان هندی و ایرانی بخصوص وقتی توسط انگلستان با هم متحد شوند، به هم مرتبطند. بنابراین حتی زندگینامه ی باب و جانشین موفقش بهاء الله هم اصیل نیست چون هر دو آنها دو روایت واحد از یک خدای منقضی شده هستند که ارتباطاتی با محمد پیامبر دارد و در سراسر قلمروهای تاتاری مورد قبول بوده است. تحریف این خدا یا قهرمان خدامانند، قطعا با تسلط انگلستان بر ایران و هند و مصر، و افزایش ارتجاع سنی در عثمانی ارتباطات مستقیمی دارد. یعنی قبل از این دوره ی خاص، این خدا محور اتصال اقوام مختلف مسیحی و مسلمان و مشرک در سرتاسر این محدوده بوده که نابودیش به انگلستان و دیگر حکومت های غربی برای پیاده کردن سیاست «تفرقه بینداز و حکومت کن» در کل این مناطق کمک کرده است. شاید اسم بهاء الله کمک کند بفهمیم داریم از چه مکتبی صحبت میکنیم. کلمه ی BHA در هند –تنها پناهگاه پاگانیسم در میان مناطق یادشده- به معنی نور است و شاید بتوان بهاء الله را نور خدا معنی کرد.

در هند، بها معمولا از القاب یا ویژگی های ویشنو خدای حافظ زندگی و تجسد انسانیش کریشنا است. بالادوا گاهی بها یا نور ویشنو تلقی میشود و او هم به صورت بالاراما همزاد کریشنا مجسد شده است. بها همچنین اصل بودا است و احتمالا اصیل ترین بودا آمیتابها بوده که نامش به معنی نور بی پایان است. BHAمیتواند همان BA یا بخش ایزدی یعنی روح فرد در مذهب مصر قدیم باشد. بودا در مصر، پتاح نامیده میشد که مرتبا با ازیریس کهن الگوی شاهان تطبیق میگردید. ازیریس با خود عصایی حمل میکرد چون حکم پادشاه بر مردمش حکم چوپان بر گله اش بود و عصای شاه نیز جانشین عصای چوپانی است. عیسی هم چوپانی میکرد و در سریلانکا اشعاری درباره ی چوپان بودن بودا تا سال های اخیر در میان مردم معمولی رواج داشت. کریشنا و بالاراما چوپان گله های گاو بودند. در اساطیر یونانی، آپولو و دیونیسوس که نخست یک خدای واحد بودند، هر دو به شکل چوپان گله های گاو ترسیم میشوند. هر دو این خدایان یونانی، خدایان خورشید هستند و ازیریس هم یک خدای خورشیدی است. روز تولد عیسی و روز مشخص او در هفته هم جانشین روزهای خاص خدای خورشید شده است. خورشید منبع نور است و عیسی هم نور خدا است. ازاینرو عیسی PHOS به معنی نور نامیده میشود که دقیقا شکل لاتین بها است و همچنین نشان میدهد که چرا چینی ها بودا را فو FO مینامند.عیسی موقتا میمیرد و بعد از نو زنده میشود همانطورکه ازیریس به جای خورشید غروب در افق غرب به درون زمین و جهان مردگان فرود میرود تا فردا به شکل هورس خدای خورشید طالع از نو متولد شود. نام های هرو/هورس و اسری/ازیریس، هر دو از ریشه ی اهور/آسور خدای سامی است که خود از هر/ار به عنوان تلفظ دیگر ال/ایل/ایلی/علی/اله/الوهیم می آید و نام هلیوس خدای خورشید یونانی هم از همین ریشه است. الوهیم در تورات با یهوه خدای یهود تطبیق شده و تولد عیسی از یهوه/اله، در حکم منشا گرفتن نور از خورشید/هلیوس است. به تجسم های زمینی ال، بعل گفته میشد که خود یکی از معادل های عنوان آسور و بنابراین ازیریس است و نام بالا دوا را هم میتوان به بعل-خدا معنی کرد.:

“THE LIGHT OF THE WORLD IS A HEALING SHEPHERD”: DAVID SHERMAN: GOLDSUNOURA: 12 OCT 2021

حالا میتوان بهاء الله را همان بهای اله یا ال شمرد و این به طرز عجیبی نزدیک به لغت "بهائیل" BHAILدر هند است که شکل مراتی لغت پرکاربردتر BAIL به معنی ورزاو است. لغت اخیر میتواند به اندازه ی لغت انگلیسی BULL ریشه در نام بعل داشته باشد و همزمان نور خدا هم معنی بدهد. مراتی ها که اکنون صاحب فرهنگ و زبان مخصوص خودند، در بدو ورودشان به تاریخ، کارگزاران هندوی حکمرانان مسلمان خلجی و بهامانی بودند که در قرن 17 (حول و حوش زمان همان شاه عباس فوق الذکر) و تحت رهبری شیواجی مهاراج، صاحب یک امپراطوری مخصوص خود شدند. آنها یکی از بازترین گروه های هندو در مقابل اعمال تغییرات فاتحین بریتانیایی بودند. مراتی ها مهادیو (شیوا)، دیوی (شاکتی یا جنبه ی زنانه ی شیوا) و ویتال (کریشنا به شکل یک پسر سیاهپوست) را میپرستند و سالگرد ازدواج ویتال/کریشنا با تولاسی را که شکل های انسان شده ی ویشنو و شاکتیش هستند جشن میگیرند. ولی در اعتقادات آنان، در دوران انقطاع آواتارهای ویشنو در زمین، مهادیو یا شیوا قوی ترین خدای زمین است و جلب رضایتش ارجح. حتی ممکن است شیواجی مهارج که بتش هنوز در سالروز تولدش و دیگر فستیوال ها در خیابان ها گردانده و همچون خدایی تقدیس میشود، خود در ابتدا یک فرم بومی از خود شیوا بوده باشد. همانطورکه میدانیم، شیوا خدای نابودی مجسم به ورزاو ناندی است و احتمال دارد لغت بهائیل به معنی ورزاو با بعضی از نام های شیوا مثل کال بهایرو (بهایروی سیاه)، بهایرون، و بهایراو مرتبط باشد. ازیریس هم مجسم به ورزاوی به نام آپیس بود. شاید این مطالب نشان دهد که چرا باب به دستور امیرکبیر در آذربایجان اعدام شد، چون امیرکبیر، تخریبگر معبد "حضرت گاو" –مقبره ی یک گاو مقدس در آذربایجان- هم بود و احتمالا این دو واقعه دو روایت از یک روایت واحدند. تخریب گاو مقدس همان تخریب بت گوساله ی طلایی توسط موسی است و این گوساله ی طلایی یک تجسم از بعل است. یک چوپان گوسفند، خدای چوپانان گاو را تخریب میکند. چرا؟ برای این که گاو نماد عصر فراوانی است؛ او هم حیوان پر غذایی است و هم جاهای مرطوب را دوست دارد؛ او نماد شاهان دوران ماقبل بلایا است. پس در عصری که با بیابانزایی گسترده همراه است و نگهداری گوسفند و بز جای نگهداری گاو را میگیرد، شاهی که مثل موسی و مسیح چوپان گوسفندان است جای شاه بعل پرستی که متشبه به چوپان گاوها است را میگیرد. این مشاهدات طبیعتی مثل همیشه با شعبده بازی و تظاهر به عمل به قوانین ستاره پرستان، به اعصار فلکی فرافکنی میشوند و ادعا میشود که عصر موسی و مسیح و سلفشان ابراهیم در عصر فلکی حمل (گوسفند) بین 4000 تا 2000سال قبل برقرار بوده و به عصر قبلی صورت فلکی ثور (ورزاو) که دوران آغاز تمدن است خاتمه داده و بدین ترتیب، دعوای گاو و گوسفند در قرون 18 و 19 به هزاران سال پیش انداخته شد و فراموشی جمعی مردم هم به باور قدمت آن کمک کرد. اما این دعوا یک دعوای مدرن است: دعوای کسی که میراث بر عصر برخورداری است ( چوپان گاوها) و دعوای کسی که مدعی دفاع از افراد کم برخوردار است (چوپان گوسفندها). هر دو آنها روی گفتمان منجی گرایانه سوارند اما در دو معبر مذهبی و سکولار. در ایران قاجار هم همین مسیر دوگانه را داشتیم: فقیهان شیعی، گفتمان مهدویت را برجسته میکردند و بابی ها و بهایی ها با سیاه نمایی درباره ی مشروطه فضای عمومی را برای پذیرش یک منجی نظامی قلدر سکولار آماده میکردند که درنهایت این منجی، رضا خان میر پنج بنیانگذار سلسله ی پهلوی از کار درآمد. همین دوگانه همزمان در اروپای مدرن هم در حال رشد چشمگیر بود: هیتلر و استالین، منجی های سکولار بودند و در مقابلشان جناح لیبرال با منجی گرایی مسیحی، آن «کفار» را هدف مبارزه معرفی میکردند.

تجربه ی ظهور هیتلر و وجود اطلاعات درباره ی تجهیز و تامین مالی او توسط قدرت های ظاهرا دشمنش و رشد روزافزون این نظریه که هیتلر و بسیاری از نازی های دیگر بعد از انجام ماموریت خود یعنی نابودی آلمان، در پایان جنگ به راحتی از آلمان گریختند و در امریکای جنوبی ساکن شدند، این احساس را در بین عقلا به وجود آورده که برخلاف آنچه رسانه ها وانمود میکنند، رشد راست افراطی در اروپا و بخصوص مرکز کنونیش آلمان نه فقط نشاندهنده ی رشد یک الترناتیو واقعی است بلکه تکرار حرفه ای تر آزمایش هیتلر است بخصوص که قبلا در امریکای پایتخت با موفقیت چشمگیری مواجه شده است. دونالد ترامپ یک هیتلر دوم است ولی هیتلری که بر اساس درس های آموخته شده دیگر میل به کشورگشایی نشان نمیدهد و حمایت یهودیان از او در کسب قدرت نیز بسیار آشکارتر بوده است. ترامپ و هیتلر هر دو به سبب حملات جریان اصلی قدرت کسب اعتبار کردند و همین نشان میدهد که کسانی که در امریکا و آلمان کنونی جریان اصلی تلقی میشوند، به هیچ وجه جریان اصلی نیستند چون امکان ندارد خودخواسته با تخریب ترامپ یا دیگر اعضای جناح راست افراطی، باعث تضعیف خودشان شوند. آنها فقط یکی از دست های اختاپوس بزرگتری هستند که سرش همیشه ناپیدا است. معمولا کسانی که خیلی آشکارند، دقیقا همان هایی هستند که وظیفه دارند خیلی آشکار باشند. بعضی از آنها حتی وظیفه دارند وقتی که جایی به مسئله ای تشکیک محکمی ایجاد میشود، توطئه گر اصلی نمایانده شوند. خاندان سلطنتی بریتانیا و به دنبالش مردم بریتانیا این وظیفه را زیاد به دوش میگیرند. درحالیکه خاندان های سلطنتی دیگر مثل اسپانیا و ژاپن فقط منشا خبرهای محترمانه و صمیمی واقع میشوند، خاندان سلطنتی بریتانیا به طرز عجیبی منشا انواع اخبار زرد و تصویرسازی های زندگی غیر عادی است و معلوم نیست چطور ممکن است یک خاندانی قدرتمندترین و تاثیرگذارترین خاندان در تمام مسائل جهان ازجمله عرصه ی رسانه باشد و همزمان هدف بیشترین تخریب رسانه ای در میان خاندان های سلطنتی قرار بگیرد. نقشش در تاریخ نیز همینطور است. خاندان سلطنتی بریتانیا تنها حامی هیتلر در میان خاندان های سلطنتی نبود. فنلاند عزیز که ادای بی طرفی در جنگ درمی آورد، آنقدر آشکارا به هیتلر کمک میکرد که در 1941 هواپیمایی با طرح نشان سواستیکای نازی ها اختیار کرده بود ولی فقط خاندان سلطنتی بریتانیا است که اغلب به دورویی درباره ی نازیسم متهم میشود و کسی یادی از فنلاند و دیگر دورویان صحنه نمیکند. تردیدی وجود ندارد که خاندان سلطنتی بریتانیا از امکانات و ثروت های فراوانی در سراسر جهان برخوردار است ولی یک دلیل این که جواز داشتن این ثروت را –آن هم عمدا اینقدر آشکار- پیدا کرده است، بهایی است که پرداخته و آن مقصر تلقی شدن به خاطر همه ی مسائل عالم است و باز برای این که تحمل این همه فحش و ناسزا غیر ممکن است، خودش یک تنه مسئولیت را به دوش نگرفته و تمام انگلیسی ها و نه فقط این، بلکه تمام بریتانیایی ها را حامل بار گناه کرده است و این یکی از دلایلی است که اقالیم غیر انگلیسی بریتانیا همواره از این که آنها را انگلیسی بنامند اکراه دارند. درواقع حتی دیگر بریتانیایی ها هم در این که انگلیسی ها اصلا فقط برای ایفای نقش ظالم ساخته شده اند مطمئنند درحالیکه انگلستان حتی به اندازه ی دیگر ملل بریتانیایی شانس داشتن مجلسی واقعی را نداشته و تمام قوانینی که توسط منتخبان مردم در مجلس عوام تصویب میشوند، باید از سد وتوی اشراف موروثی مجلس اعیان و شخص شاه بگذرند. در دوران بحران کووید، بریتانیا تنها کشور اروپایی نبود که در وضعیت بسیار بدی به سر میبرد ولی فقط انگلستان -و نه حتی همسایه ی فرانسویش- مدام مورد استهزای اخبار اروپایی درباره ی اهمال در کنترل کووید مواجه بود و روی بستن سفرهای هوایی به روی مردمش افراط میشد انگار که همه ی اروپا در این که بریتانیایی ها ذاتا حامل شرند متفق بودند و دنیا باید با دیدن دست و پا زدن بریتانیا در این وضعیت دلش خنک میشد. همه فکر میکنند تمام شر دنیا زیر سر بریتانیا است و آن وقت این عامل تمام شرارت ها نمیتواند جلو بی آبرویی خودش را بگیرد. بریتانیا در طول تاریخ و تا هم اکنون محل زندگی مردمان سختکوش و راستکیش و نیکوکار بسیاری بوده و این مردم هم به همراه بریتانیایی های دیگر و بر اساس جبر تاریخ، محکوم به حمل انگ های معمولی هستند که صفت "انگلیسی" با خود دارد. درواقع اینچنین تولید قربانی بی گناه کردن، بر اساس همان تزهای توراتی بز عزازیل و قربانی شدن گوسفند به جای پسر ابراهیم استوار است و در میان آدمیان هم اول یقه ی خود پیروان نویسندگان تورات را گرفته است. یهود تبدیل به یک نژاد منشا انواع شرارات ها شد و حتی تا حد تعبیر به نژاد خزندگان آسمانی و فرزندان قابیل از نسل شیاطین پیش رفت بی این که توجه شود که یهودی ها در هر جایی دقیقا از نژاد بومیان هستند: یهودی سیاه، یهودی زرد، یهودی عرب، یهودی اروپایی، یهودی ترک... و گویی فرمان منع ازدواج اسرائیلی با غیر اسرائیلی، فقط یک رد گم کنی آشکار برای نژاد تلقی کردن یهود است. یهود نه نژاد هستند و نه طبیعتا ملت برگزیده، ولی در هر کشوری یک سری یهودی برای عمل کردن به قوانین تورات اختراع شده تا در وقت معهود، به جای آن یهودی های اصلی که اشراف بانکدار فراملیتی هستند و خودشان ابدا به آن توراتی که نوشته اند وفادار نیستند مجازات شوند. یهودی هایی که هیتلر آنها را به جای حامیان مالیش به خاطر بلاهای فرودآمده بر آلمان مجازات کرد، نمونه هایی از این قربانیان بی گناه بودند که در همین قرن بیستم دیدیم چطور فدای منافع اشراف یهود شدند و هنوز هم مرگ دسته جمعیشان بهانه ی باز بودن دست عمال این اشرافیت در دولت اسرائیل برای ایجاد جنایت ها و قتل عام های بدتر و بیشتر در خاورمیانه است. بعدش خود ملت آلمان به سبب ارتکاب قتل عام یهودیان، یک قربانی قومی دیگر شد و تمام اعتبار و افتخار «نژاد آلمانی» نابود گردید و این حرکت دومینووار تا بریتانیا و ایالات متحده دنبال شد. انگار هر چقدر با اضافه شدن ملت ها به لیست، تعداد مقصرین قلابی، میلیونی تر میشود، پیدا کردن مقصرین اصلی بین این همه مظنونین همیشگی سخت تر میشود. برای هرچه زیادتر کردن ملت های مقصر، تاکید روی زبان رسمی به عنوان زبان اصلی کشورها هم فزونی میگیرد. چون زبان رسمی، زبان برساخته ی دولت ها است و هر کس زبان دولت را انتخاب کرده، گویی همه ی اعمال دولتش را قبول دارد. شاید اگر آلمانی رسمی، آلمانی بودن را تعیین نمیکرد و انگلیسی رسمی، انگلیسی بودن را، هیچ وقت اختلاف انداختن بین آلمانی ها و انگلیسی هایی که هر یک، به ده ها زبان محلی متفاوت تقسیم شده بودند ممکن نبود و آنها در دو جنگ جهانی اینقدر راحت همدیگر را در راه منافع دولت هایشان نمیکشتند. این فروکاستن ملت ها به زبان، حتی برای تجزیه کردن کشورها هم بسیار مفید بوده است. الان در تایوان، اختلاف بین طرفداران ماندن در چین و استقلال از چین، همین اختلاف بین زبان به اصطلاح چینی و زبان به اصطلاح تایوانی است. آنهایی که خود را چینی میدانند، کسانی هستند که با جدا شدن تایوان از چین اصلی توسط کومین تانگ، از کمونیست های چین اصلی به تایوان گریخته اند و جالب این که آنهایی هم که خود را متعلق به «کشور تایوان» میدانند، از نسل چینی هایی هستند که از فوجیان چین به تایوان نقل مکان کرده اند و چینی های دیگری که در زمان شکست دولت مینگ از منچوها به تایوان گریخته اند. تفاوت این دو دسته چینی فقط در زبان است. چینی های تایوانی ماقبل تفرقه ی 1949 به یک سری زبان های محلی صحبت میکنند و چینی های آمده در 1949 عمدتا به زبان ماندارین که فقط در قرن بیستم رشد پیدا کرد. دولت چین کمونیست، تلاش های زیاد و موفقی در تحکیم ماندارین به ضرر تمام گویش ها و لهجه های محلی چین کرده تا جایی که ماندارین زبان همیشگی چین معرفی شده که مردم در طول تاریخ با آن هویت میگرفتند و و همین باعث شده تا به نظر برسد افتراق تایوانی-چینی، به خاطر تفاوت در زبان های ماندارین و غیر ماندارین، یک افتراق واقعی است. همین افتراق زبان را میتوانید در آلمان و برای جدا کردن «آلمانی» از «یهودی» تشخیص دهید. این که آلمانی معمولی، زبان رسمی آلمانی را میپذیرد و یهودی "ییدیش" را ترجیح میدهد، خود، نشانه ی این تلقی میشود که یهودی، آلمانی نیست و بیگانه است و در جای مناسب میتوان او را نفوذی بیگانگان خواند. از طرفی متفاوت بودن یهود در زبان، درنهایت نقطه ی شروعی برای غیر عادی تلقی کردن کل آداب و رسوم آنها است. در دیدگاه گسترده، بلایی که بر سر یهود در آلمان می آید، درس عبرتی است برای کسانی که میخواهند در مقابل یکدست شدن مقاومت کنند. یهودی داخل آلمان زندگی میکند و مطابق قانون آلمان، آلمانی است ولی میبینیم که به راحتی میتواند بیگانه تلقی شود و به خاطر بیگانه بودن، تاوان بدهد. این به یکدست شدن بقیه ی آلمان کمک میکند. بهانه ی اولیه ی این دگرستیزی در راه یکدست شدن، ادات فرهنگ چون زبان و آداب و رسوم است ولی پس از یکدستسازی تنها چیزی که مبنای آلمانی بودن نیست، بقایای هر گونه سنت و فرهنگ ریشه دار در گذشته است. از این پس، دولت است که تعیین میکند حدود ملت تا کجا است چون اطاعت از دولت کشور، مبنای شهروندی آن کشور است. پس اگر دولتی پشت سر هم بر سر کشورهای خارجی بلا آورد، شهروندانش مسئول اعمال اویند. هدف انگشت اتهام واقع شدن در درازمدت، باعث ناراحتی مردم آن کشور میشود و کم کم مردم با انتقاد کردن از دولت خود، به نوعی از اعمال دولت، تبری جویی میکنند بخصوص که خرج شدن پول مملکت در راه اهدافی موهوم در کشورهای خارجی، باعث نقصان اقتصاد مردم داخل هم میشود و به ضرر آنها هم هست. در امریکا که پس از جنگ دوم جهانی، محل بیشترین دخالت در امور جهان بوده است، این انتقاد از هر جای دیگری بلندتر و بیشتر بوده است تا جایی که مبنای تقریبا تمام اتهامات پژوهشگران ملل خارجی به امریکا، تحقیقات کسانی از داخل امریکا بوده است. این، سبب تضعیف پیوند دولت و مردم و باعث نگرانی نخبگان شده و همین باعث شده تا با ایجاد انواع تبلیغات ضد فرهنگی به نام خارجی ها و رنگین پوستان و ادیان بیگانه و از طریق نفوذی های حکومت در اقوام مربوطه، باعث ایجاد وحشت از "ووک" شوند و راستگرایی را محبوب کنند و یک عدد عروسک خیمه شب بازی راستگرا را به تخت ریاست جمهوری امریکا بنشانند که مبنای تمام انتظارات ممکن از یک امریکایی سنتی –مردسالار تحقیرکننده ی زنان، پولدار، کابوی منش، دارای قدرت چانه زنی برای معامله، رک بودن بخصوص موقع تهدید کردن- باشد و همزمان اعتماد مردم به حکومت را افزایش دهد. موفقیت این تز آنجا آشکار میشود که از زمان به قدرت رسیدن ترامپ [در دور اول ریاست جمهوریش] پیوسته سانسور از بالا در کشور افزایش یافته است بی این که از سوی اکثر مردم با مقاومت خاصی مواجه شود. در تاریخ رسمی، هنوز حکمرانان بنیانگذار خدامانندی را می یابیم که اعمال ناخوشایندی انجام داده اند ولی اینطور توجیه میشوند که چاره نداشتند؛ مثلا "واجک" پدر مجارستان که پس از مسیحی شدت خود را ایستوان یا استفان نامید، مسئول نابودی خطوط رون و جانشین کردن آن با خط لاتین در راه فرهنگ کشی گسترده و همزمان با مسیحی سازی اجباری کشورش است و هر گونه مخالفتی را بوسیله ی مزدوران آلمانیش به سختی سرکوب میکند. میگویند او خودش را ایستوان نامید، چون ایستو در مجاری یعنی خدا و ایستوان میتواند معنی خدامانند بدهد. ولی این کسی که خود را پیش مردم خودی، چون خدایی بی رقیب معرفی میکرد، از مخالفان خارجیش چنان میترسید که همه ی این کارها را برای خوشایند آنان یعنی قدرت هایی کرد که از چشم مردم خودش ناپیدا بودند. بت های سیاسی امروزی چون ترامپ هم اغلب چنین ماهیتی دارند.:

“GENETIC HERITAGE, COLLECTIVE AMNESIA, FROM PAST TO PRESENT”: FELIX NOILE: DREAM TIME: 18 DEC 2020

ظاهرا فاشیسم بعد از انجام ماموریت خود مدتی از صحنه کنار گذاشته شده ولی هرگز دور نینداخته شده است. این نگرانی همیشه بوده که توی سر هم زدن کمونیسم و لیبرالیسم و انداختن گناه نابسامانی جامعه توسط آن دو به گردن یکدیگر، عاقبت باعث بدنامی هر دو شود و ناچاری به برگرداندن فاشیسم پدید آید. قطعا آنچه در پس ناخودآگاه مردم برای استقبال از این بازگشت است، به قول ولیکوفسکی علاقه به حل و فصل زوایای مغفول مانده ی صحنه ی هرج و مرج است که باعث تقسیم دنیا بین لیبرالیسم و کمونیسم و انواع آمیزه های آنها شدند. اما یادمان باشد عملکرد مزبور کاملا ناخودآگاه است و در شرایطی که فاشیسم اصل و نه صحنه ی هرج و مرج بعد از سقوط یک اصل وانمایانده میشود و این خطر وجود دارد که این بار تا زمانی که خودآگاه مردم متوجه هرج و مرجناک بودنش شود، آن خیلی بیشتر از نازیسم برای جا انداختن خود و عیان کردن چهره ی واقعی خود، وقت پیدا کرده باشد.

مردم اطراف ما در جایگاه مامورین حکومتی ما و یک مامور حکومتی بزرگتر در درون خود ما

تالیف: پویا جفاکش

زمانی پادشاهی مریض شد و اطبا دوای دردش را شیر شیر تشخیص دادند. مرد شجاعی داوطلب شد تا برود شیر ماده ای را زنده اسیر کند و رامش کند و شیر او را برای شاه بیاورد. مرد شجاع در ماموریت خود موفق شد و شیر شیر را برای شاه آورد و شاه آن را خورد. در همین زمان، بین اعضای بدن مرد بر سر این که کدام مهمترین عضو بدنند اختلاف پیش آمد چون بعضی اعضا، خودشان را مسئول موفقیت قهرمان میدانستند. پا میگفت من رفتم؛ چشم میگفت من دیدم؛ دست میگفت من گرفتم و الخ. در همین زمان، زبان وسط پرید و گفت «بیخود به خودتان مغرور نشوید که من از همه ی شما مهمترم. چون زندگی همه ی شما دست من است.» اعضای دیگر، زبان را به تمسخر گرفتند و زبان برای این که ثابت کند راست میگوید، از قول مرد قهرمان خطاب به شاه گفت: «ای شاه. بدان که آنچه نوشیدی، شیر شیر نبود و شیر خر بود.» شاه برآشفت و دستور اعدام قهرمان را داد. اعضا به التماس زبان افتادند و او را تایید کردند که از همه شان مهمتر است. زبان هم از قول قهرمان به شاه گفت مزاح کرده است و شاه هم دستور خود را پس گرفت و به جایش به قهرمان پاداش خوبی داد.

این یک داستان قدیمی اسلامی است و اجزای جامعه را به اجزای بدن تشبیه میکند. تاثیرگذارترین جزو جامعه نه اویی است که بیشترین زحمات را میکشد، بلکه اویی است که مونولوگ است و فقط او میتواند از قول جامعه سخن بگوید؛ یعنی حکومت و مقتصدین و سیاسیون حامی آن. در دوره ی مدرن، ظاهر قضیه این بوده که مونولوگی برداشته شده و گروه های مختلف میتوانند در یک سیستم لیبرال سخن بگویند. اما اخیرا معلوم شده که مرتجعین سیاسی مغربزمین از این تز برای محبوبیت جمع کردن بین مردم و بخصوص در اطراف و اکناف جهان استفاده کرده اند چون مطمئن بوده اند گروه های مخالف و رقیب، به اندازه ی آنها توان مبارزه ی رسانه ای را ندارند، اما حالا که مسیر رقابت ها حتی از کنترل خودشان هم خارج شده است، حرف خود را عوض کرده اند و صحبت از مبارزه با شر کمونیستی میکنند. حالا تبلیغات رسانه ای که همیشه آن را ابزار امپریالیسم و کاپیتالیسم میشناختیم، در گفتمان های ستایشگر کاپیتالیسم و امپریالیسم، ابزار کمونیسم توده گرای مضر خوانده میشود، حتی در ایران که لیبرال هایش تا همین اواخر، برای دفاع از کاپیتالیسم، ستایش آزادی تبلیغات در آن را میکردند. به عنوان نمونه این متن را ملاحظه کنید:

«شاید در این دهه ی اخیر به‌طور مداوم با این مساله در رسانه‌ها مواجه شده باشید که فلان سیاستمدار یا شخصیت برجسته به این اقلیت یا آن اقلیت، اهانت‌آمیز سخن گفته است. این مساله امروز مبدل به دستگاه سانسور در عرصه عمومی شده است. دستگاه سرکوبی که می‌توان رد آن را تا ساحت دانشگاه دید؛ مارکسیسم فرهنگی پیش از اینکه به این دستاورد برسد، پروژه اقلیت‌سازی را برای از میان بردن نهادهای تاریخی و فرهنگی بشری تحت آموزه‌های آنتونیو گرامشی آغاز کرد. یکی از دستاوردهای چپ‌های نو که در این نوشته به‌عنوان عینیت یک محصول ایدئولوژیک به آن توجه داریم به «پلیتیکال کارکتنس» یا «نزاکت سیاسی» مشهور است. دلیل اینکه امروزه در بسیاری از زبان‌های دنیا به این «آکت‌سیاسی» مارکسیست‌های فرهنگی واکنش نشان داده می‌شود در این است که نزاکت سیاسی مرزهای مختلف را در نوردیده و می‌توان گفت که پایش را از گلیمش درازتر کرده است؛ به همین دلیل است که می‌توان این کنش سیاسی را در دسته سرکوب آزادی دسته‌بندی کرد. امروزه در فضایی که برخی از شعبده‌بازان روشنفکری پدید آورده‌اند، محصولات ادبی و فرهنگی و البته هنری که تا پیش از هیاهوی شعبده‌بازی ایشان پدید آمده است، توانایی حضور در بازار فرهنگ و هنر را ندارند. شاید شما هم با دیدن «سیندرلای سیاه‌پوست» یا« 007 زن» متعجب شده باشید؛ اما این تعجب ندارد «شاپینگ سوسیالیستی» در حوزه فرهنگ امروزه بر این نوع اجناس تمرکز دارد. نویسنده‌ای که کتاب‌هایش را در انتشارات معروف پنگوئن با تیراژ بالا به انتشار می‌رساند، در این‌باره چنین می‌گوید که اگر داستانی با این محتوا که ماموری دست نوشته‌ای از یک انسان تراجنسیتی همجنس‌گرا اهل کارائیب را که در هفت سالگی مدرسه را رها کرد و در اطراف شهر با یک اسکوتر حرکت می‌کرد پیدا کند و شرح آن در یک داستان به رشته تحریر در آید، در این روند فرهنگی قطعا منتشر خواهد شد. اینها محصول ستیز با همه نهادهایی است که تاریخ جهان مدرن را ساخته‌اند. این اتفاق یعنی نزاکت سیاسی نتیجه یک جنگ است؛ جنگی که در ادامه به آن می‌پردازیم. :

پالودن جنگ طبقاتی: آنتونیو گرامشی روشنفکر و فعال‌ سیاسی مارکسیست بود که در قرن19 متولد شد و در قرن20 فعالیت سیاسی خود را در همراهی با ایجاد حزب کمونیسم در ایتالیا به نقطه اوج رساند. او به زندان رفت و در آنجا نیز دست از قلم‌فرسایی پیرامون مارکسیسم بر نداشت. وانگهی نقطه عطف او در فعالیت‌های ایدئولوژیک زمانی است که او از مارکسیسم ارتدکس جدا می‌شود؛ آنچه مد نظر ما نیز هست از اینجا آغاز می‌شود. او از مارکس شنیده بود که تاریخ انسان به یک دو گانه تقسیم می‌شود: غالب و مغلوب، افراد نخبه و به حاشیه کشانده‌شده و ظالم و مظلوم؛ اینها فهم گنوسی مارکسیسم از جهان هستی است. کار متفاوت گرامشی با مارکس در این است که گستره افراد تحت ستم و «مستضعفان» را بیشتر کرد؛ این گسترش به مقولات پا برجای فعلی تسری یافته است. گرامشی در یکی از تقریرات خود به نام ورق پاره‌های زندان که متشکل از چند داستان است گفته که «گروه‌های به حاشیه رانده‌شده تاریخ نه تنها شامل ستم‌دیدگان اقتصادی، بلکه زنان، اقلیت‌های نژادی و بسیاری از «جنایتکاران criminals» می‌شوند.» آنچه مارکس و مارکسیست‌های ارتدوکس تحت عنوان «توده» می‌شناسند، از سوی گرامشی به‌عنوان «گروهی» از گروه‌ها و طبقات زیردست در هر جامعه‌ای که تاکنون وجود داشته است، توصیف می‌شود. این گروه‌های تحت ستم و به حاشیه رانده‌شده - توده- فاقد اتحاد و غالبا ناآگاه از ظلم به خود هستند. پس گرامشی ادعا می‌کند که هدف او حرکت معکوس قدرت است؛ یعنی به جای حرکت به سوی نخبگان او سعی دارد جهت سیاست را به سوی افراد تحت ستم بچرخاند. گرامشی معتقد است که قدرت از سوی نخبگان به دو شکل اعمال می‌شود: از طریق سلطه، زور یا اجبار و از طریق چیزی به نام «هژمونی» که به معنای برتری ایدئولوژیک یک نظام ارزشی است که از منافع طبقاتی یا گروهی طبقات یا گروه‌های غالب حمایت می‌کند. او استدلال می‌کرد که گروه‌های زیردست تحت نفوذ و تاثیر قرار می‌گیرند تا سیستم‌های ارزشی و جهان‌بینی گروه‌های ممتاز را درونی کنند و در نتیجه، به حاشیه‌نشینی خود رضایت دهند. بنابراین گرامشی بر این باور بود که صرف‌نظر از یک «قیام بالسیف» یعنی آنچه تا زمان انتشار ایده‌اش توسط چپ‌ها در جریان بود، باید نقطه ثقل نظام‌های غالب را نشانه گرفت؛ به این معنی که از نظام‌های اعتقادی مسلط گروه‌های غالب مشروعیت‌زدایی کرد و یک «ضد هژمونی» (یعنی یک نظام ارزشی جدید برای گروه‌های زیردست) ایجاد کرد. وانگهی از نظر گرامشی از آنجا که ارزش‌های هژمونیک در تمام حوزه‌های جامعه مدنی نفوذ می‌کند -مدارس، کلیساها، رسانه‌ها، انجمن‌های داوطلبانه- خود جامعه مدنی، میدان نبرد بزرگ در مبارزه برای هژمونی، «جنگ موقعیت» است. گرامشی و ایده‌هایش، چپ‌های نو را در ستیز دائم با تمدن قرار داد. آنچه را که امروز از زبان فمینیست‌های رادیکال یعنی بخشی از پیش‌برندگان نزاکت سیاسی زیاد می‌شنویم این است که تمام زندگی سیاسی است؛ این گزاره از افاضات گرامشی بیرون کشیده شده است. در این نگرش‌های رادیکال زندگی خصوصی، محل کار، مذهب، فلسفه، هنر و ادبیات و جامعه مدنی به‌طور‌کلی، میدان‌های مبارزه برای دستیابی به دگرگونی اجتماعی هستند. اینجاست که معنای حرف نویسنده آمریکایی که سخنانش در سطور پیشین آمد بیشتر جلوه می‌کند؛ درست است به بهانه تنوع، نظام اخلاقی کشورها، توسط نزاکت سیاسی یا پلیتیکال کارکتنس تهدید می‌شود و افراد کوچک برای مقابله با آنها با تعداد زیاد توسط چپ‌ها برجسته می‌شوند. این موضوع که نزاکت سیاسی امروز در حالت جنون است برای کسی که فرهنگ و سیاست مدرن را می‌شناسد، پرواضح است. نزاکت سیاسی علی‌الظاهر برای مقابله با توهین به انواع گونه‌های در اقلیت درست شده است؛ اما در واقع مبدل به توهین و دشنام برای سرکوب مخالفان شده است. از این رفتار چپ‌نو می‌توان با عنوان مک‌کارتیسم فرهنگی نام برد. هر چه هست، این جماعت تحت لوای دفاع از حقوق اقلیت و آزادی علیه ارزش‌های روشنگری به ستیز می‌پردازند؛ باوجوداین ممکن است که شما از دهان ایشان این جمله ولتر را هم بشنوید: «من آنچه را که شما می‌گویید، تایید نمی‌کنم؛ اما تا حد مرگ از حق شما برای گفتن آن دفاع می‌کنم.» با این چارچوب‌های ذهنی، مارکسیسم فرهنگی به‌عنوان یک کلان روایت و نزاکت سیاسی به‌عنوان روایتی خرد از آن را می‌توان برای تمدن جدید و ای بسا با آنچه در اینجا و اکنون ما یعنی ایران حال در حوزه فرهنگی در حال وقوع است، یک تهدید دانست. این اقدام که تحت لوای نزاکت سیاسی در اروپا و آمریکا در حال وقوع است، مدارس را نیز نشانه گرفته است؛ به‌عنوان مثال در رژه مدرسه در انگلستان باورمندان به نزاکت سیاسی مدارس را تحت فشار گذاشتند و با این بهانه از نمایندگان خود خواستند تا از حرکت «دست‌های جاز» برای ابراز قدردانی خود استفاده کنند، مبادا صداهایی که از کف زدن «محرک» دیگر نمایندگان ایجاد می‌شود، موجب آزار شود. نمونه دیگر این اقلیت‌سازی را می‌توان به تعیین جنسیت فیس‌بوک آدرس داد که تاکنون 71 نوع جنسیت برای انسان قائل شده است!

روشنفکران و ستیز با اخلاق مدرن: با تمام این گفته‌ها باید دانست که برخی از مسائل مورد نظر نزاکت سیاسی را نمی‌توان ضد اخلاق مدرن دانست؛ مثلا پیرو همین نظر نمی‌توان تجاوز به یک خبرنگار یا به قدرت رسیدن یک رئیس‌جمهور نژادپرست را نادیده گرفت؛ از سوی دیگر نمی‌توان «تروریست» خواندن مسلمانان در فضای سیاسی غرب را موضوعی حامل بر اخلاق روشنگری دانست. پس هنگام مواجهه با نزاکت سیاسی باید از ظرافت‌ها آگاه بود و دانست که چه تیغ دولبه‌ای است. باید دانست که «ووک‌ها» یعنی همان کسانی که نزاکت سیاسی را مبدل به ایدئولوژی کرده‌اند، مفاهیم انسانی را در استخدام ایدئولوژی در آورده‌اند. آنها به تبعیت از گرامشی بر این باور هستند که گروه‌های فرودست در جامعه یعنی همان به حاشیه رانده‌شدگان دارای «آگاهی کاذب» هستند؛ آگاهی که تحت تاثیر هژمونی سرمایه‌داری بر ایشان اعمال می‌شود. وانگهی با نگاهی به تاریخ مفهوم همین ایدئولوژی‌های مارکسی هستند که مشغول تولید آگاهی کاذب در فهم انسانی‌اند. آگاهی که ذیل ایدئولوژی و نه عقل، مشغول پراکندن مقولاتی‌اند که به دور از تاریخ عقل انسانی‌اند. این رویه در ساخت انسان تراز نوین مد نظر مارکسی‌ها است؛ انسانی که توسط گرامشی وضع موجودش بسیار اسفناک‌تر از چیزی است که خود مارکس و به تبع آن مارکسیست‌های ارتدوکس از آن سخن گفتند. ایدئولوژی که ذیل اندیشه گرامشی در حال تولید اقلیت‌سازی است، با جعل تاریخ بر مبنای ایدئولوژی برای خود مشروعیت می‌سازد و این نوع مشروعیت‌سازی را می‌توانیم ساخت «آگاهی کاذب» بدانیم. وانگهی هنگام مواجهه با تمام وجوهات مارکسیسم فرهنگی باید این نکته از گرامشی را آویزه گوش و نقشه مسیر قرار داد تا کنش‌های این جماعت معنا یابد و آن این است که او همچنان معتقد بود که تغییر واقعی تنها از طریق دگرگونی آگاهی حاصل می‌شود. پس اگر جامعه‌ای می‌خواهد از چنگال این ایدئولوژی رهایی یابد، باید در آن مراقب آگاهی انسانی و تاریخ مفهومی آن بود. کاری که در آمریکا با سیطره ایدئولوژی در دانشگاه روی نداد و ثبات نظری و فرهنگی و تاریخی این کشور را رو به تزلزل برده است. البته نشانه گرفتن آگاهی تاریخی امری بدیع از سوی گرامشی نبود؛ پیش از او مارکس استدلال کرده بود که برای موفقیت دگرگونی‌های اجتماعی و انقلابی، ابتدا باید جهان‌بینی گروه‌های غالب را به‌عنوان ابزار سلطه آشکار کرد. اما تعریف ظریف‌تر گرامشی از این مساله است که نقش روشنفکران به‌عنوان ابزار هدایت توده در نزد این دو متفاوت است؛ مارکس درخصوص روشنفکر بر این باور بود که وظیفه مهم ابهام‌زدایی و مشروعیت‌زدایی از هژمونی ایدئولوژیک گروه‌های مسلط باید توسط روشنفکران انجام شود؛ اما گرامشی درخصوص روشنفکران نگاهی جزئی‌تر ارائه می‌دهد؛ گرامشی، با ظرافت و دقت بیشتری، بین دو نوع روشنفکر تمایز قائل می‌شود: «سنتی» و «ارگانیک». روشنفکر ارگانیک بنا به نظر گرامشی متخصص و متعلق به یک طبقه خاص است و برای حفظ منافع و رشد همان طبقه تلاش می‌کند؛ اما روشنفکر سنتی به طبقه خاصی تعلق ندارد و از تداوم تاریخی برخوردار است و تحکیم قدرت مرکزی دولت‌ها تا حد استبداد برای این نوع از روشنفکران سهل است؛ اما با این وجود این گروه خود را مستقل از گروه مسلط فرض می‌کنند. گرامشی معتقد است آنچه گروه‌های زیردست به آن نیاز دارند، «روشنفکران ارگانیک» خودشان هستند. «ووک‌ها» یا همان همیشه هوشیاران مارکسیست‌های نو در قالب فرهنگ هستند که از مروجان نزاکت سیاسی به‌عنوان یکی از مقولات مدنظر گرایش سیاسی ستیزجوی خویش، از جنس روشنفکران ارگانیک هستند؛ هرچند ابداع اصطلاح مرسوم روشنفکری را می‌توان ذیل ادبیات مارکسی و به‌ویژه در نوشته‌های ایدئولوژیک لوکاچ پیدا کرد، اما گرامشی این تعریف را می‌شکافد و با ایجاد شکاف سعی بر پیشبرد اهداف سیاسی خود در سرنگونی نظام متجدد در جهان دارد. در جهان را اینجا موکدا نوشتم از این بابت که در غفلت ما در حوزه اندیشه امروزه شاهد بروز این‌گونه ایدئولوژیک در ایران نیز هستیم.

تاریخ‌گرایی و خلأ متافیزیک: نکته ی دیگری که در آرای گرامشی و کنش‌های وابسته به آن از جمله نزاکت سیاسی مشهود است این است که این نظریات فاقد حضور متافیزیک هستند. گرامشی موضع خود را به‌عنوان «تاریخ‌گرایی مطلق» توضیح می‌دهد؛ به این معنا که آنها اخلاق، ارزش‌ها، حقایق، معیارها و ماهیت انسانی را محصول دوره‌های مختلف تاریخی می‌فهمند. مارکسیست‌های فرهنگی بر این باورند که هیچ معیار اخلاقی مطلقی وجود ندارد که در خارج از یک زمینه تاریخی خاص برای همه انسان‌ها صادق باشد، بلکه اخلاق «برساخت اجتماعی» است. در سیر تاریخ اندیشه گرامشی را در میان هگلی‌های جوان تقسیم‌بندی‌ می‌کنند؛ او که عضوی از مکتب علوم اجتماعی فرانکفورت است قرابتی در خوانش هگل با لوکاچ و کارل کُرش دارد. مکتب فرانکفورت که در دهه1920 تاسیس شد، با تلفیق آرای مارکس و فروید به دنبال نابودی نظام سرمایه‌داری بود؛ همه آنها بر این موضوع تاکید داشتند که مبارزه قاطع برای سرنگونی رژیم بورژوایی (یعنی لیبرال دموکراسی طبقه متوسط) در سطح آگاهی انجام خواهد شد. پس با این تفاسیر باید گفت که ایدئولوژی گرامشی و به تبع آن مارکسیسم فرهنگی در خلأ پدید نیامد. آنها با ظهور هیتلر که منش سیاسی‌اش آن روی سکه سوسیالیسم بود و البته با شهود در جنگ جهانی دوم و عملکرد شوروی شیوه نزاع را به سوی ستیز با فرهنگ غالب در تمدن جدید چرخاندند. تلاش این مبارزان به این معنا است که نظم قدیمی باید از نظر فکری و اخلاقی توسط شهروندان طرد شود تا اینکه انتقال واقعی قدرت به گروه‌های زیردست انجام پذیرد. با این روایات ایده‌های گرامشی «جهان آزاد» را هدف قرار گرفته است. انسان‌هایی که همه چیز را سیاسی می‌دانند، در راستای ایده احقاق حقوق گروه‌های تحت ستم اعم از نژادی، زبانی، دینی و غیره در حال ستیز با مفاهیم سازنده آمریکا و غرب هستند. البته با تسری این ایده‌ها در سایر نقاط جهان نیز شاهد این ستیز هستیم. ستیزی که در مبنای نظر می‌جنگید و آنان که نسبت به این ایده‌ها آگاهی ندارند، نمی‌توانند به سهولت عمق این جنگ را دریابند. هسته اصلی جهان‌بینی گرامشی اخلاق را مبتنی بر گروه‌ها می‌فهمد یا به شکل واضح‌تر این ایده آنچه را که اخلاقی است، چیزی می‌داند که در خدمت منافع گروه‌های قومی، نژادی و جنسیتی «سرکوب‌شده» یا «به حاشیه رانده‌شده» است. بخواهم مثالی در آمریکا بیاورم، این جماعت نظام حقوقی آمریکا را با حمله به هیات منصفه نشانه گرفته‌اند؛ آنها بر این باورند که اقلیت‌هایی که در هیات منصفه خدمت می‌کنند، باید از «قدرت» خود به‌عنوان هیات منصفه برای امتناع از محکومیت متهمان اقلیت صرف نظر از شواهد ارائه‌شده در دادگاه استفاده کنند؛ زیرا به عقیده آنها متهمان اقلیت به این دلیل محکوم شده‌اند که اقلیت هستند.

پایان بحث؛ جنگ خزنده مارکسیست‌ها: ایده‌های گرامشی به مرور و به‌صورت خزنده «جهان‌آزاد» را نشانه گرفته است؛ ایده‌های روشنفکرانه که به‌دلیل ماهیت فضای عمومی آمریکا تا یکی دو دهه پیش کمتر مورد توجه بود سبب شد که برخی از ایده‌های رادیکال در هوا باقی بماند؛ همین عدم توجه فهمی را که الکسی توکویل از بزرگان لیبرالیسم کلاسیک نسبت به آمریکا ارائه می‌دهد، با مشکل روبه‌رو ساخته است. در اینجا یعنی در این نوشته به سبب پیچیدگی موضوع با ارائه یک نمونه عینی از فعالیت‌های مارکسیسم فرهنگی یعنی نزاکت سیاسی که می‌توان آن را تولید یک زبان دستوری در عرصه عمومی دانست، تلاش بر این بود به‌عنوان مثال آسیب‌ها و تهدیدهای پیش‌روی آمریکا را که از سوی چپ‌ها وارد می‌شود نشان دهیم. این مساله بازگو کننده این است که جنگ سرد هرچند به ظاهر به پایان رسیده است، اما ستیز علیه نظم جهانی و مفاهیم لیبرال از سوی مارکسیسم هنوز ادامه دارد؛ این جنگ امروزه با ایده‌های گرامشی مبدل به جنگ فرهنگی شده و در آن نهادهای تاریخی چون دین، خانواده و ملت و سرزمین هدف قرار گرفته است. چپ ‌نو که پس از فروپاشی شوروی همواره سودای بازگشت به قدرت را دارد، نهادهای تاریخی را هدف قرار داده تا پس از نابودی آنها بتواند ایدئولوژی خود را به توده ی سرگردان از پس از دست دادن داشته‌های تاریخی و فرهنگی به صلیب ایدئولوژی خود بکشاند.» (چریک‌های فرهنگی علیه تمدن تاریخی: اشکان زارع: https://virgool.io/)

اولین سوالی که پس از خواندن این متن به ذهن من رسیده است، این است که بیش از 30سال پس از سقوط شوروی و تغییر مرام چین، چه کسی تامین هزینه های این چپ نو رسانه ای شده را میدهد و اصلا در کشوری مثل امریکا که تمام رسانه ها با هزینه ی قدرتمداران کاپیتالیست تامین میشوند و تبلیغات شرکت های بزرگ از در و دیوار فیلم ها و شوهایشان میریزد، آیا اینطور شکستن همه چیز بر سر کمونیسم، مثل این نیست که بگوییم سرمایه داری دارد خودکشی میکند و آیا این حرف کاملا چپ تر منطقی تر نیست که سرمایه داری بعد از سرکوب زنان و رنگین پوستان و همجنسگرایان، اکنون به نام دفاع از آنان در یک ظاهر چپ نما، برای آنها فرهنگسازی میکند تا آنها را هم در تیم خود بیاورد؟ اگر منطقی نگاه میکنیم، متوجه میشویم که کسانی که از تبلیغات جدید ناراضی هستند نه خود قدرت های بزرگ، بلکه کسانی هستند که آنقدر در مدل قبلی تبلیغات رشد کرده اند که مشاهده ی انواع جدیدی از تبلیغات آزارشان میدهد، چون احساس میکنند مشیی که از تبلیغات قبلی برای زندگی برگزیده اند، آنقدرها هم راه اصیل زندگی نیست. درواقع تبلیغات تجاری و ایدئولوژیک غربی، در ذهن آنها یک نوع مذهب ایجاد کرده که به اندازه ی مذاهب سنتی با چالش هایی مواجه شده و آنها فقط با یک ایمان کورکورانه و با پذیرش این که تمام مشکلات پیش آمده در اثر این نوع ایدئولوژی، هنوز بهترین حالت ممکن برای زندگیند، دچار پریشان حالی شده اند و از این که به ذهنشان خطور کند که میشود دنبال راه های بهتری برای زندگی گشت، دلشورگی و حتی اضطراب میگیرند. دنیای آنها دنیای تک افتاده و بی روحی است و این، ویژگی بارز دنیای تحت حکومت ایدئولوژی مادیگرا است. به قول مسلمان های قدیم، ما در "بُعد" زندگی میکنیم و بُعد از "بعید" یعنی دور می آید چون اجزای جهان مادی مثل همان بدنی که اجزایش با هم در اختلافند و فقط ناچاری برای ادامه ی زندگی کنار هم نگهشان میدارد، از هم فاصله دارند. در مقابل بُعد، هُوَرقلیا یعنی عالم نور (از "هور" HOVAR به معنی نور و مرتبط با "خور" یا خورشید) قرار دارد که عالم معنوی است که نورش هنوز به ذره تبدیل نشده و در حرکت است و در ارتباط مداوم با هرآنچه در امتداد خود است. ظاهرا جهان لیبرالی که در آن، مردمان به گروه های کوچکتر تقسیم میشوند و هر یک سعی در تبلیغ خود دارند، به چنین جنبشی دچار است و طبیعتا مانند نور در جای خود ثابت نیست. این یک نکته ی دیگر را هم آشکار میکند و آن این که مذهب لزوما نمیتواند معنوی باشد چون آن هم به اندازه ی مادیگرایی خواستار ثبات جامعه است و شاید به همین خاطر باشد که مبارزه ی ایدئولوژی سرمایه داری با رقبای خود، رنگ مذهبی میگیرد و ادعای دفاع از ارزش های مسیحیت در مقابل بی خدایی کمونیسم را میکند. درواقع این فکر که یک قانون واحد برای تمام افراد جامعه وجود دارد، یکی از نتایج فرهنگ یهودی-مسیحی است که با ربط دادن تمام امور عالم به اراده ی خدایی واحد، تمام اشکال رنج افراد در خارج از اراده ی قانون الهی را انکار کرده است. بنابراین تمام بدبختی های ما فقط میتواند نتیجه ی انحراف از چنین قانونی باشد چنانکه مثنوی مولانا به عنوان نماینده ی اسلامی که متاثر از مذهب یهودی-مسیحی است، به خوبی بیان میکند:

این چنین درمانده ایم، از کژروی است؟

یا ز اخترها است؟ یا خود، جادوی است؟

بخت ما را بردرید آن بخت او

تخت ما شد سرنگون از تخت او

کار او از جادویی گر گشت زفت

جادویی کردیم ما هم، چون نرفت؟

پس تحت اراده ی الهی، دچار آمدن انسان به بدبختی در اثر طالع ستارگان و جادوگری انکار میشود و فقط میماند کژ روی:

کژ روی، جفّ القلم کژ آیدت

راستی آری، سعادت آیدت.

جف القلم به معنی خشک شدن قلم، اشاره به خشک شدن مرکب قلم الهی به کنایه از جاری شدن قانون الهی است. بیت میگوید اگر قانون درست را بروی، برایت درست پیش می آید و اگر غلط بروی، سرنوشتت غلط آلود میشود. اما این انتظارات ما از زندگی درستکارانه را براورده نمیکند. چون حتی علیرغم درستکاری، مشکلات ما هنوز سر جایشان هستند. به قول دیوان شمس مولانا:

بی تو نماز ما چو روا نیست، سود چیست؟

آن گه روا شود که تو حاجت روا کنی.

بی بحر تو چو ماهی بر خاک میطپیم

ماهی همین کند چو ز آبش جدا کنی

ظالم جفا کند، ز تو ترساندش اسیر

حق با تو آن کند که تو در حق ما کنی

چون تو کنی جفا، ز که ترساندت کسی؟

جز آن که سر نهد به هر آنچ اقتضا کنی.

شعر میگوید که همیشه مظلوم از ظالم به خدا پناه میبرد، ولی وقتی خود خدا ظلم میکند، مظلوم ناچار است به "اقتضا" ی الهی تسلیم شود. موضوع این است که آنچه خدا مقتضی میکند، میتواند شامل دچار آمدن به عوان ها یعنی مامورین حکومتی باشد و این عوان های بیرونی، خود، محصول یک عوان «مقتضی» داخلی یعنی نفس خود فرد است همانطورکه مثنوی مولوی میگوید:

زان عوان مقتضی که شهوت است

دل اسیر حرص و آز و آفت است

زان عوان سرّ شدی دزد و تباه

تا عوانان را به قهر تو است راه.

و اما عوانان بیرونی، مردمی هستند که مجبوریم خودمان را تابع انتظارات آنها کنیم و نتوانیم مطابق صلاح و سلامت خود زندگی نماییم. به قول مثنوی:

خشم و ذوقت هر دو عکس دیگران

شادی قوّاده و خشم عوان.

دراینجا عکس به معنی عکس العمل است یعنی انسان مجبور است مطابق شادی و خشم افرادی مشخص شادمان و خشمگین باشند که دراینجا به ترتیب به قواده (کسی که مردان و زنان را برای انجام عمل جنسی حرام به هم میرساند) و عوان (مامور زورگوی حکومتی) تشبیه شده اند. بیت دیگری از دفتر چهارم مثنوی، این سرسپردگی به دیگران را اینطور خلاصه میکند:

زینت او از برای دیگران

باز کرده بیهُده چشم و دهان

انگار این بیت را برای لبخندهای تزئینی روی صحنه ی تبلیغات سروده باشند که برای جلب مشتری روانه میشوند و نه بر اساس شادی یا صمیمیت واقعی. در چنین جامعه ای، افراد خودبخود و تحت تاثیر عوان مقتضی یعنی شهوات خود برخلاف مسیر خدا طی طریق خواهند کرد و مانند ماهی ای خواهند بود که مطابق اشعار بالا از آب بیرون افتاده و مدام میطپد بلکه شاید به آبی برسد که نمیرسد که این کاملا بیانگر جهش های مختلف ما به سمت انواع مختلفی از هیچ است که به صورت موفقیت های مادی توهم میشوند و ما اگر خدا را هنوز کنار خود داشته باشیم هنوز همان ها را از خدا طلب میکنیم درحالیکه به قول مثنوی:

از خدا غیر خدا را خواستن

ظن افزونی است و کلی کاستن

خاصه عمری غرق در بیگانگی

در حضور شیر، روبه شانگی

روبه شانگی یعنی حیله گری و تزویر، و این عنوانی است که بیت بالا درباره ی برقراری چنین رابطه ای از سوی بنده نسبت به خدا به کار میبرد. با این حال، مثنوی مولانا مدعی است که بدبیاری های پیش آمده در اثر همین رابطه برای متوجه کردن مردم به خدا لازمند:

عاشقان از بی مرادی های خویش

باخبر گشتند از مولای خویش

بی مرادی شد قلاووز بهشت

حُفَّت الجَنَّه شنو ای خوش سرشت

که عبارت حفه الجنه اشاره است به این حدیث نبوی که: «حفه الجنه بالمکاره و حفت النار بالشهوات» یعنی «بهشت در چیزهای ناخوشایند پوشیده شده و دوزخ در شهوات». دفتر اول مثنوی، غم آدمیزاد از این نوع درمان شدن را به غم کودکی تشبیه میکند که حجامت میشود و خدا به مادر آن کودک که از درمان شدن دردناک فرزندش شاد است:

آن کسی را کش چنین شاهی کُشد

سوی بخت و بهترین جاهی کَشد

گر ندیدی سود او در قهر او

کی شدی آن لطف مطلق، قهرجو

بچه میلرزد از آن نیش حجام

مادر مشفق در آن غم، شادکام.

همین تشبیه در دیوان شمس هم تکرار میشود:

نکند رحمت مطلق، به بلا جان تو ویران

نکند والده ما را ز پی کینه حجامت.

اما اگر اوج گیری شهوات عوان مقتضی درونی، با افزایش اثرگذاری عوان های بیرونی و بنابراین افزایش تبلیغات یک طرفه ی گروه ها و افراد اطراف به ضرر ذهن ما همراه باشد، پس ما الان در اوج تب این درمان دردناک به سر میبریم. چیزی شبیه به این نتیجه گیری، در مقاله ای از پاول لوی دیده میشود و این بار، منشا عوان درونی، در یکی از مبهم ترین بسترهای تجسمی خود بررسی میشود: ناخودآگاه فرویدی-یونگی.:

«اگرچه من مورخ نیستم، اما با اطمینان می‌گویم که ما در عجیب‌ترین دوران تاریخ بشر زندگی می‌کنیم. یونگ می‌نویسد: "اینکه ناخودآگاه ظهور کرده و شخصیت خودآگاه را در اختیار گرفته، از ویژگی‌های خاص زمان ماست." ناخودآگاه منبع رویاهای ماست؛ گویی گونه ی ما به طور جمعی ناخودآگاه خود را به شکلی کاملاً مادی در جهان به نمایش می‌گذارد و در خواب می‌بیند. به عبارت دیگر، گویی ما یک رویای مشترک جمعی داریم که توسط ناخودآگاه ما ایجاد شده و شکل گرفته و همچنین بیان مستقیمی از آن است. با این حال، تا جایی که این فرآیند ناخودآگاه باقی بماند، ما محکوم به ایجاد کابوسی هستیم که مدام عمیق‌تر می‌شود، همانطور که به وضوح در آنچه امروز در جهان اتفاق می‌افتد، مشهود است. آنچه در دنیای ما اتفاق می‌افتد، یک وحی زنده است، اما آنچه در حال وقوع است، تنها در صورتی جنبه‌ی وحیانی خود را نشان می‌دهد که ما آگاهانه آنچه را که بر ما آشکار می‌شود، تشخیص دهیم. با این حال، اگر نوری را که از میان تاریکی آشکار می‌شود، تشخیص ندهیم، کابوس تنها قوی‌تر و وحشتناک‌تر می‌شود و به طور بالقوه همه ی ما را در این فرآیند خواهد کشت. ریشه‌ی کل این فرآیند را باید در روان انسان یافت؛ منبع جنون جمعی ما در کجای دیگری می‌تواند یافت شود؟ بخش عمده‌ای از آنچه بر ما آشکار می‌شود، نقش محوری است، درست مانند یک دنیای رویایی، که روان انسان در ایجاد رویدادهایی که در دنیای ما رخ می‌دهند، ایفا می‌کند. گونه ی ما نه تنها در خواب است، بلکه گویی چیزی در درون ما وجود دارد که ما را در تاریکی نگه می‌دارد. همانطور که یونگ اشاره می‌کند، در این شرایط ضروری است که ما به «روحی که علیه ماست» بینش پیدا کنیم. این روح که به نظر می‌رسد مانع نور ما می‌شود، همان چیزی است که بومیان آمریکا آن را «وتِیکو» می‌نامند، که می‌توان آن را به عنوان یک ویروس ذهنی تصور کرد. روشن کردن عملیات پنهان این ویروس ذهنی، بی‌نهایت به ما کمک می‌کند. آنچه در دنیای ما اتفاق می‌افتد چنان علمی-تخیلی است که گویی در یک رمان پادآرمان‌شهری فیلیپ کی. دیک زندگی می‌کنیم. گویی فیلم «هجوم ربایندگان جسد» در دنیای ما زنده شده است. بسیاری از مردم، حتی دوستان نزدیک و اعضای خانواده، طعمه ی جریان بی‌پایان دروغ‌ها، اطلاعات نادرست و تبلیغاتی شده‌اند که روزانه از طریق رسانه‌ها به خورد ما داده می‌شود. وقتی کسی تحت تأثیر قرار می‌گیرد و به اندازه ی کافی «مسحور» تبلیغات کنترل‌کننده ی ذهن می‌شود، گویی ذهنش توسط چیزی «تسخیر» می‌شود، به طوری که، بدون اینکه خودش بداند، به پایگاهی، حلقه‌ای در یک زنجیره ی تاریک تبدیل می‌شود تا طلسمی را که خود در آن گرفتار شده است، بیشتر پخش کند. به دلیل عملکرد تغییر دهنده ی ذهن، خودِ تبلیغات نوعی جادوی سیاه است. وقتی کسی به اندازه ی کافی تبلیغات را جذب کرده و مجذوب منطق درونی و انسجام ظاهری یک روایت دروغین شده باشد، معمولاً بر این عقیده است که به هیچ وجه تحت تأثیر تبلیغات قرار نگرفته است، که چیزی جز خود تبلیغات نیست که از طریق آنها صحبت می‌کند. آنها که متقاعد شده‌اند که حقیقت را در اختیار دارند، به ارگان و بلندگوی تبلیغات برای انتشار آن تبدیل شده‌اند، در حالی که در تمام این مدت فکر می‌کنند افرادی که تحت تأثیر تبلیغات قرار نگرفته‌اند، همان کسانی هستند که مورد تبلیغات قرار می‌گیرند. گویی چیزی آنها را تسخیر کرده است. «تسخیر»، همانطور که یونگ اشاره می‌کند، «وضعیت اصلی بشر» است. به نقل از یونگ، انسان "تا زمانی که آگاهی‌اش ضعیف باشد، لزوماً تسخیر شده است." یونگ بر این باور است که از نظر رشدی، سطح آگاهی گونه ی ما در مرحله ی نوجوانی است که حس او نسبت به خود و جهان هنوز در حال شکل‌گیری است. گونه ی ما، گویی که در حال بیرون آمدن از یک خواب عمیق است، در حال تکامل از یکسان بودن با ناخودآگاه - و از این رو، نابینایی نسبت به آن و تسخیر شدن توسط آن - است، به همین دلیل وظیفه ی ما به عنوان انسان این است که ناخودآگاه را هوشیار کنیم، یعنی تا حد امکان آگاهی ایجاد کنیم. گونه ی ما از نوعی کوری روانی رنج می‌برد، نوعی خاص از کوری خودساخته که نه تنها نمی‌داند کور است، بلکه فکر می‌کند واضح‌تر از افراد بینا می‌بیند. وظیفه ی ما درمان کوری ما است که همیشه از خودمان شروع می‌شود. وقتی افراد در ناخودآگاه خود فرو می‌روند و توسط آن تسخیر می‌شوند، چیزی در ناخودآگاهشان فعال شده است که قادر به آوردن آن به خودآگاه نیستند، که منجر به این می‌شود که آگاهی خود-بازتابنده ی آنها، گویی توسط یک آهنربا، به ناخودآگاه کشیده شده و از کار می‌افتد، به طوری که حتی می‌تواند در اعماق آن حل شود. فرد تسخیر شده با ناخودآگاه یکسان می‌شود - و از این رو، تجسم آن می‌شود - و نمی‌تواند جلوی خود را بگیرد جز اینکه ناخودآگاه را به شیوه‌ای مخرب به اجبار به نمایش بگذارد. در این شرایط نفرین شده، آنها ناخواسته به ابزاری برای نیروهای تاریک‌تر ناخودآگاه تبدیل شده‌اند تا خود را به نمایش بگذارند. یونگ با توصیف همین فرآیند می‌گوید: "شخص مورد نظر به یک آدم ماشینی صرف تبدیل می‌شود. چنین شخصی دیگر آنجا نیست." آنها که واقعاً تهی هستند، به مجرایی برای جنبه‌های تاریک‌تر ناخودآگاه تبدیل می‌شوند تا از طریق آنها عبور کنند، در حالی که فرد مبتلا به طور همزمان وحی زنده ی این نیروهای تاریک‌تر است - اگر چشمانی برای دیدن آنچه در آنها اتفاق می‌افتد داشته باشیم. گویی چنین افرادی توسط موریانه‌های روانی تهی شده‌اند و در نتیجه، جای خالی‌ای در درونشان ایجاد شده که به محلی برای «چیزی غیر از خودشان» تبدیل می‌شود تا در درونشان سکنی گزیند. افرادی که چنین تسخیر شده‌اند - اغلب توسط ایده‌ها و باورها - گویی دیگر خانه‌ای ندارند، به ماشین‌های رباتیک غیر خوداندیش (بدون هیچ پتانسیل خلاقانه‌ای در آنها) تبدیل می‌شوند، زیرا به طور اجباری توسط چیزی که از زیر آگاهی آگاهانه‌شان بر آنها سوار است، هدایت می‌شوند. این افراد چنان از خود واقعی‌شان و از توانایی تفکر مستقل خود جدا شده‌اند که «چیزی غیر از خودشان»، که کاملاً از آن بی‌خبرند، از آنها به عنوان ابزار ناخواسته ی خود برای تفکر برای آنها و از طریق آنها استفاده می‌کند تا دستور کار خود را (به هزینه ی خود فرد) انجام دهد. این «چیز دیگر» چیزی بیش از این نمی‌خواهد که خود را در ذهن فرد وارد کند، به طوری که فرد مبتلا، به کانالی برای تجسم این نیروی تاریک در دنیای ما تبدیل شود. افرادی که اینگونه تسخیر شده‌اند، مانند ماشین‌هایی برنامه‌ریزی می‌شوند تا همان عفونت روانی-معنوی را که توسط آن تسخیر شده‌اند، پخش کنند تا برنامه ی شوم نیروهای تاریک کهن‌الگویی را که ناخودآگاه آنها را هدایت می‌کنند، محقق سازند. همانطور که یونگ اشاره می‌کند، وقتی کسی به این شکل تسخیر می‌شود - وضعیتی که روان او توسط نیروهایی غیر از خودش ربوده و استعمار می‌شود – "این یکی از نامرئی‌ترین تجربیاتی است که می‌توانیم داشته باشیم." افرادی که چنین گرفتاری دارند، گویی که چشم‌بند زده‌ باشند، کاملاً نسبت به رنج خود کور هستند. افرادی که چنین مصیبتی را متحمل شده‌اند، با انکار قدرت و اختیار ذاتی خود، معنابخشی به زندگی خود را به مراجع بیرونی واگذار کرده‌اند. آنها در یک دیدگاه خاص گیر افتاده‌اند، کاملاً متقاعد شده‌اند که حقیقت را در اختیار دارند، آنها تعهدی از پیش موجود و غیرقابل مذاکره به یک ایده، ایدئولوژی یا باور دارند که مانع از آن می‌شود که هر دیدگاه دیگری (که آن را تهدیدی برای جهان‌بینی خود می‌دانند) هرگونه اعتباری داشته باشد. تثبیت دیدگاه آنها، درست نقطه ی مقابل یک آگاهی سیال، انعطاف‌پذیر و بازتر از همه ی دیدگاه‌ها است که به آنچه در جهان ما اتفاق می‌افتد، از دیدگاه‌های مختلف و اغلب متناقض، تا حد امکان بدون قضاوت زودهنگام مبنی بر اینکه می‌دانند در واقع چه اتفاقی دارد می‌افتد، می‌اندیشد. همراه با اینکه آنها به شدت در دیدگاه خود تثبیت شده‌اند، کنجکاوی آنها در مورد هر مدرکی که با دیدگاه مشخص آنها در تضاد باشد، از بین می‌رود، و این در حالی است که توانایی آنها در تشخیص حقیقت از باطل نیز از بین می‌رود. فیلسوف هانا آرنت خاطرنشان می‌کند که ناتوانی در تفکر خوداندیشانه در مورد خودمان – همانطورکه یک خون‌آشام هیچ بازتابی در آینه ندارد - یکی از ویژگی‌های اصلی شر است. گفتگو با افرادی که در این حالت افتاده‌اند مانند صحبت کردن با یک الگوریتم واحد است که در مغز میلیون‌ها فرد مشابه دیگر نیز در حال اجرا است و نوعی ذهن جمعی ایجاد می‌کند که در آن هیچ فکر بدیعی اجازه ی بروز ندارد. مانند این است که یک برنامه ی کامپیوتری در مغز آنها کاشته شده است تا به طور خودکار به محرک‌ها واکنش نشان دهد و آنها را به ماشین‌های خودکار تبدیل کند. در اصل، آنها بخشی از ماشین شده‌اند. به نقل از آرنت، "بزرگترین شرارتی که رخ میدهد، شری است که توسط هیچ‌کس‌ها، یعنی توسط انسان‌هایی که از شخص بودن امتناع می‌کنند، انجام می‌گیرد." فرد مبتلا با امتناع از شخص بودن، بیشتر شبیه یک زامبی می‌شود تا یک انسان. وقتی کسی در این حالت نفرین‌شده قرار می‌گیرد، سیستم نظارت درونی روان (بازتاب درونی سازمان‌های نظارتی خارجی دولت)، که وظیفه‌شان مراقبت از مهاجمان خارجی است، توسط همان نیروهایی که قرار است فرد را تحت نظر داشته و از او در برابر آنها محافظت کند، تسخیر شده است. یک دولت سایه مخفیانه در روان فرد مبتلا مستقر می‌شود که به خود (ایگو) دستور می‌دهد. عملکرد اجرایی روان آنها، که قرار است در جهت منافع ارگانیسم کار کند، به خدمت نیروی سایه‌ای درآمده است که به قول فیلیپ کی. دیک «تاج و تخت را غصب کرده است». گویی فرد توسط چیزی بیگانه با خودش که شکل او را «به خود گرفته» جایگزین یا برکنار شده است. گویی کودتایی در روان رخ داده است و خود روان از آنچه اتفاق افتاده بی‌خبر مانده است. افرادی که به این شکل برنامه‌ریزی شده‌اند، نسبت به ماهیت موذیانه ی موقعیتی که در آن گرفتار شده‌اند، بی‌توجه هستند - آنها به معنای واقعی کلمه هیچ ایده‌ای ندارند - و اغلب خود را متقاعد می‌کنند که به خواست خود به این دیدگاه رسیده‌اند. آنها که متوجه نیستند چگونه برداشت‌هایشان توسط نیروهای خارجی دستکاری و مدیریت می‌شود، می‌توانند به راحتی خود را متقاعد کنند که تحقیق و تحلیل مستقل خود را انجام داده‌اند، در حالی که در واقع آنها صرفاً همان دیدگاهی را تکرار می‌کنند که صاحبان قدرت - همان قدرت‌هایی که پشت شرارتی هستند که در دنیای ما در جریان است - می‌خواهند آنها داشته باشند. وقتی این موضوع به آنها منعکس می‌شود - موقعیتی که فکر می‌شود توجه آنها را جلب می‌کند - آنها معمولاً با بی‌علاقگی واکنش نشان می‌دهند و هیچ کنجکاوی در مورد بازتاب ارائه شده ندارند. افرادی که تبلیغات را در ذهن خود درونی کرده‌اند، اطمینان متکبرانه‌ای دارند که حق با آنهاست - به هر حال، شواهدی برای این منظور دائماً توسط جریان بی‌پایان تبلیغات برای تأیید درستی دیدگاه آنها ارائه می‌شود - در حالی که حقیقت این است که تعداد کمی، اگر نگوییم هیچ‌کدام از ما، در موقعیتی هستیم که بتوانیم در مورد چیزی کاملاً مطمئن باشیم. اکثر مردم نمی‌توانند فراگیری و وسعت تبلیغاتی را که 24 ساعته در آن غوطه‌ور هستیم، درک کنند، تبلیغاتی که همگی برای القای روانی ذهن ما به دیدگاه مطلوبی که صاحبان قدرت می‌خواهند ما داشته باشیم، طراحی شده‌اند. در یک انحراف ذهنی واقعی، افرادی که تحت تأثیر تبلیغات قرار گرفته‌اند - گویی در آینه نگاه می‌کنند - انعکاس خود را در کسانی می‌بینند که به آنها منعکس می‌کنند که تحت تأثیر تبلیغات قرار گرفته‌اند، کسانی که در وارونگی واقعیت، آنها را کسانی می‌دانند که تحت تأثیر تبلیغات قرار گرفته‌اند. درک این موضوع که نزدیکترین افراد به ما - اغلب خواهر و برادرها، والدین، فرزندان و دوستان نزدیک ما - در واقع از واقعیت بی‌خبرند و علاقه‌ای به شنیدن آن ندارند، وحشتناک است. افرادی که ذهنشان به این شکل تحت تأثیر قرار گرفته است، معمولاً هرگز بیشتر از این احساس خودشان را نداشته‌اند، در حالی که در حقیقت، خودی که تصور می‌کنند هستند، یک شبیه‌سازی مصنوعی از خودشان - یک شیاد - است که آنها آن را به جای خودشان فرض کرده‌اند. آنها ناآگاهانه تحت طلسم «روح جعلی» متون آخرالزمانی قرار گرفته‌اند، که «ما را به بازی می‌گیرد» (یعنی ما را فریب می‌دهد)، زیرا ما را جعل هویت می‌کند، سپس ما به تقلید از آنچه که یک انسان است، تبدیل می‌شویم. افرادی که به اندازه ی کافی مورد تبلیغات قرار گرفته‌اند، در اتاق پژواک خود-تقویت‌کننده ی تخیل برنامه‌ریزی شده و ناقص خود زندگی می‌کنند، یک سناریوی محدود، خودکورکننده و دیوانه‌کننده که خودشان ناآگاهانه آن را می‌خرند و در نتیجه در هر لحظه آن را تداوم می‌بخشند. در اصل، آنها خود را مسحور و شستشوی مغزی داده‌اند و خود را تحت طلسمی قرار داده‌اند که ساخته و پرداخته ی ذهن خودشان است. یونگ به این فرآیند «پنهان کردن خود» چیزی جز «جادوی سیاه» نام نمینهد: نوعی از این هنر تاریک‌تر که در نهایت فرد بر روی خود اعمال می‌کند. در این صورت ما خود را از ذهن درست خود منحرف کرده ‌ایم. قابل توجه است که وقتی گرفتار خودفریبی می‌شویم، لزوماً ارتباط خود را با دنیای واقعی از دست می‌دهیم. یونگ بارها در مورد این خطر بزرگ هشدار داده است که وقتی تعداد کافی از مردم به این طریق قربانی ناخودآگاه خود می‌شوند، نتیجه همواره یک بیماری همه‌گیر روانی - یک روان‌پریشی جمعی- است که دقیقاً همان چیزی است که در جهان امروز اتفاق می‌افتد. این فرآیند، همانطور که یونگ بی‌وقفه اشاره می‌کند، با درون فرد شروع می‌شود و فقط می‌تواند در درون فرد حل شود. یونگ دریافت که خطر بزرگی که بشریت با آن مواجه است، ارتکاب چیزی است که او آن را «اشتباه بزرگ» می‌نامد - یعنی همانندسازی با چیزی که او «شخصیت خیالی» یا «خود مصنوعی» می‌نامد. او خاطرنشان می‌کند که «اگر فکر می‌کنید از دیگران و همچنین خود جهان جدا هستید»، از «تخیل روان‌رنجور» رنج می‌برید که پس از آنکه به اندازه ی کافی با آن همانندسازی شد، خودزا می‌شود و تمام شواهد لازم برای اثبات وجود به ظاهر واقعی خود را فراهم می‌کند. این تصور اشتباه از اینکه شما چه کسی هستید، به طور ضمنی فرض جهان‌بینی انتزاعی و ظاهراً منطقی -اما در واقع ناقص- ماتریالیسم علمی را به همراه دارد که بیشتر از حس وجود ما به عنوان یک خود جداگانه پشتیبانی می‌کند، به آن دامن می‌زند و آن را تقویت می‌کند، فرآیندی که نمی‌تواند ما را از خود واقعی‌مان بیشتر بیگانه کند. کل این فرآیند فراتر از باور، بیمارگونه است. نمی‌توان آن را به اندازه ی کافی تکرار کرد. هیچ کس دیگری این کار را با ما نمی‌کند، ما کسانی هستیم که در نهایت این کار را با خودمان می‌کنیم. یکی از ویژگی‌های اصلی این پدیده ی روانشناختی این است که باورها، ایده‌ها و دیدگاه‌های افراد به طور ناخودآگاه با هویت و حس خود آنها گره خورده و با آن آمیخته می‌شود. معرفی دیدگاه دیگری که شیوه ی دیدن آنها را زیر سوال می‌برد، به عنوان یک تهدید وجودی برای حس خود یا هویت آنها تجربه می‌شود که می‌تواند مکانیسم‌های دفاعی روانی ناخودآگاه آنها را فعال کند، گویی که منِ آنها - و بیش از آن، خودِ زندگی آنها - در معرض خطر قرار گرفته است. ریشه ی کل این فرآیند را باید در روان و نه هیچ جای دیگر یافت. دیتریش بونهوفر، متخصص الهیات، در مورد شستشوی مغزی جمعی، کنترل ذهن و رفتارهای فرقه‌گرایانه که در آلمان نازی رخ می‌داد، از تجربه ی خود از مواجهه با چنین افرادی نوشت. او در توصیف کسی که توسط روح وتیکو تسخیر شده است، چنین افرادی را مبتلا به نوعی حماقت توصیف می‌کند، که به گمان من منظور او افرادی هستند که طی چنین ابتلایی، از هوش طبیعی خود جدا شده‌اند. بونهوفر می‌نویسد: "در گفتگو با او، عملاً احساس می‌شود که با او به عنوان یک شخص سروکار نداریم، بلکه با شعارها، تکیه کلام‌ها و چیزهایی از این قبیل که او را تسخیر کرده‌اند، سروکار داریم. او در وجود خود تحت طلسم، و در کوری، مورد سوءاستفاده و آزار قرار گرفته است. با تبدیل شدن به ابزاری بی‌فکر، فرد احمق نیز قادر به انجام هر شری خواهد بود و در عین حال قادر به دیدن شر بودن آن نیست. اینجاست که خطر سوءاستفاده ی شیطانی در کمین است، زیرا این چیزی است که می‌تواند یک بار برای همیشه انسان‌ها را نابود کند." بونهوفر اذعان می‌کند که فرد مبتلا به این بیماری، با اجازه دادن به خود به عنوان مجرایی برای نیروهای ناخودآگاه برای عمل کردن از طریق آنها، می‌تواند به راحتی به ابزاری برای شر تبدیل شود، در حالی که معتقد است که در طرف حقیقت، عدالت و نیکی است. فرد مبتلا، که کاملاً از شرایط فاسد خود بی‌خبر است، به عروسکی نخی تبدیل می‌شود - چیزی که یونگ آن را «عروسک شیطان» می‌نامد - ابزاری انسانی برای این نیروهای تاریک‌تر غیرانسانی فریب تا خود را در دنیای ما به نمایش بگذارند. بونهوفر - که توسط نازی‌ها اعدام شد - از تجربه ی مستقیم خود درباره ی خطری باورنکردنی در زمانی صحبت می‌کند که تعداد کافی از مردم به ابزارهای بی‌مغز دولت تبدیل شوند. شر برای گسترش مؤثر خود به گروه‌هایی از مردم نیاز دارد. این یک پدیده ی روانشناختی شناخته شده است که وقتی افراد در یک گروه گرد هم می‌آیند، اگر ارزش اصلی گرد هم آمدن آنها چیزی غیر از گسترش آگاهی و تعمیق آگاهی خوداندیشانه‌شان باشد، هوش جمعی این جمع به پایین‌ترین مخرج مشترک کاهش می‌یابد، به طوری که گروه، به قول یونگ، به یک «کله‌گنده» ی بزرگ تبدیل می‌شود. افرادی که تحت طلسم ناخودآگاه قرار دارند، پیوسته دیدگاه فریبکارانه ی یکدیگر را تقویت می‌کنند و یک حباب روانی نفوذناپذیر در اطراف خود ایجاد می‌کنند که به هر قیمتی مانع خوداندیشی می‌شود. یونگ از مارک تواین نقل قول می‌کند که در صحبت درباره ی خطر این وضعیت می‌گوید: "بزرگترین نیرو روی زمین حماقت جمعی است، نه هوش جمعی." یونگ می‌گوید: "حماقت قدرت خارق‌العاده‌ای است و مارک تواین آن را دید.." افرادی که تحت تأثیر تفکر گروهی قرار گرفته‌اند، نه تنها از ترس (که در آن افراد بر اساس شرطی‌سازی ناخودآگاه واکنش نشان می‌دهند، به جای اینکه آگاهانه و بر اساس اراده خود پاسخ دهند) گیج و مبهوت شده‌اند، بلکه به قول معروف، از ترس «حماقت» کرده‌اند - احمق شده‌اند. باید به خاطر داشت که ترس، قدرتمندترین ابرغذا برای وتیکو است. یونگ تأکید کرد که به دلیل تلقین‌پذیری گونه‌ی ما، همه‌ی ما این پتانسیل را داریم که توسط ناخودآگاه تسخیر و مسخ شویم، به طوری که احمق شویم و جنبه‌های تاریک‌تر ناخودآگاه جمعی را که همه ی ما به اشتراک می‌گذاریم، به نمایش بگذاریم و از این رو، تجسم کنیم. این بینش می‌تواند ما را قادر سازد تا ماهیت آشکار آنچه در جهان ما اتفاق می‌افتد را درک کنیم. نیروهای تاریک‌تر، با جذب و ادغام افراد در خود، آنها را به چرخ‌دنده‌های یک ماشین غیرانسانی تبدیل می‌کنند؛ افرادی که اینگونه تسخیر می‌شوند، به مأموران مخفی ناخواسته‌ی آن تبدیل می‌شوند (راز آنها حتی برای خودشان نیز مخفی است). با این حال، در این وضعیت، تاریکی به طور بالقوه شفاف می‌شود، زیرا آشکارا نشان می‌دهد که چگونه مخفیانه عمل می‌کند. تاریکی در دنیای ما -از طریق افراد، گونه ی ما به عنوان یک کل و سیستم‌هایی که ما ایجاد کرده‌ایم و جامعه ما را شکل می‌دهند- خود، خودآشکارسازی خود است. به این معنی که تاریکی که ظاهراً جهان ما را در بر می‌گیرد - به سبک کوانتومی واقعی، به طور بالقوه - در خدمت نور است، اگر و تنها اگر توسط نور آگاهی انسان آگاه دیده شود. همه چیز به این بستگی دارد که آیا نوری را که از طریق تاریکی آشکار می‌شود، تشخیص می‌دهیم یا خیر. سازوکار درونی تاریکی معمولاً در زیر پوشش تاریکی پنهان است، به همین دلیل است که دیدن عملیات مخفی تاریکی چنین تغییر دهنده بازی است. ما معمولاً روشنایی را به عنوان "دیدن نور" در نظر می‌گیریم، اما دیدن تاریکی - به قول معروف یونگ، "آگاه کردن تاریکی" - نیز نوعی روشنایی است. با این حال، این آشکارسازی برای باز کردن استعدادهای خود به مشارکت آگاهانه ی ما نیاز دارد - می‌توانیم این را "شکل مشارکتی آشکارسازی" بنامیم، زیرا برای انجام عملکرد آشکارسازی خود به مشارکت فعال و آگاهانه ی ما نیاز دارد. رهایی از این طلسم شجاعت واقعی می‌طلبد، زیرا یک ضدانگیزه ی درونی برای انجام این کار وجود دارد. همانطور که همه می‌دانند، رهایی کسی از فریب خوردنش سخت‌تر از فریب دادن او در وهله ی اول است. دلیلش این است که برای کسی دردناک - آسیب‌زا - است که بفهمد فریب خورده است. فهمیدن اینکه در مورد همان اعتقاداتی که به آنها بسیار مطمئن بودیم اشتباه کرده‌ایم، شوک‌آور است. مردم دوست ندارند بفهمند که فریب خورده‌اند، اما وقتی شما را با تمام وجودتان فریب داده‌اند، اگر می‌خواهید در مسیر بهبودی قدم بگذارید، هیچ راهی جز فهمیدن این موضوع وجود ندارد که تا چه حد خودتان را لو داده‌اید. این، اولین قدم ضروری برای بازگشت به خودتان است. این یک بینش وحشتناک اما ضروری است تا همدستی خود را در همان شری که فکر می‌کردیم علیه آن می‌جنگیم، درک کنیم. مشابه قدرت ترک یک فرقه، لحظه‌ای خارق‌العاده است که شجاعت باورنکردنی می‌طلبد، زمانی که چشم‌بندهای خود را برمی‌داریم و از طلسمی که در آن بوده‌ایم بیرون می‌آییم. به جای دیدن از طریق چشمان خیالی دیگران، شروع به دیدن از طریق چشمان خودمان می‌کنیم، که به معنای ارتباط با عامل درونی و قدرت خلاق خود واقعی درونمان است. سپس ما شروع به التیام نابینایی خودساخته ی وتیکو در درون خود و جهان به طور کلی می‌کنیم. دیدن اینکه چگونه تاریکی مخفیانه در درون ما عمل می‌کند، گامی ضروری است که ما را قادر می‌سازد تا به طور مؤثرتری با تاریکی که در سراسر جهان ما ویرانی به بار می‌آورد، مقابله کنیم.»:

"Invasion of the Body Snatchers Comes to Life": PAUL LEVI: AWAKENINTHEDREAM.COM

لوی در بررسی اثر تبلیغات، کاملا روی موضوع ناخودآگاه جمعی یونگ تاکید دارد و نه فقط ناخودآگاه فرویدی که تنها فردی است. ناخودآگاه جمعی، نه فقط نتایج حافظه و سرکوب فرد بلکه اسلاف ژنتیکی گوناگون او را هم در خود ذخیره کرده و به مانند آنها در جهان بیرون واکنش نشان میدهد.

نظریه ی ناخودآگاه جمعی یونگ، تا حدود زیادی تحت تاثیر نظریه ی مُثُل افلاطونی است که آن هم خود از آبشخورهای قدیمی تر هرمسی سرچشمه میگیرد و بر اساس باور جهانگیر «انسان، کیهان کوچک» استوار است که معتقد است از هر چیزی در جهان، مانندش در انسان وجود دارد و واکنش های مثبت یا منفی انسان به موضوعات بیرونی، نتیجه ی واکنش آن به مانند آنها درون خودش است. نظریه ی مثل افلاطونی بر ادبیات فارسی تاثیر زیادی گذاشته و به همین دلیل هم امکان برداشت های یونگی از این اشعار وجود دارد. مشهورترین نمونه اش شاید منطق الطیر عطار باشد که در آن، پرندگان به جستجوی سیمرغ در کوه قاف برمی آیند و درنهایت آینه ای می یابند که در آن، تصویر خودشان مشتمل بر سی مرغ یا سی پرنده دیده میشود. این بیت از مثنوی مولانا با نگاه تنذیرآمیزتری به این مقوله نگاه میکند:

آن خیالاتی که دام اولیا است

عکس مه رویان بستان خدا است.

و عجب این که مثنوی مولانا بی این که اشارت مستقیمی به مثل افلاطونی داشته باشد، تمثیلی دارد که تمثیل سایه های غار افلاطون و مثل افلاطونی را یک جا در خود دارد و آن، ابلهی را تصویر میکند که به جای صید پرنده های آسمان، دنبال سایه های آنها میدود کنایه از این که موجودات زمینی، سایه های مفاهیمی ماورائی و آسمانی هستند.:

مرغ بر بالا پران و سایه اش

میدود بر خاک پرّان مرغ وش

ابلهی صیاد آن سایه شود

میدود چندان که بی مایه شود

بی خبر کان عکس آن مرغ هوا است

بی خبر که اصل آن سایه کجا است

تیر اندازد به سوی سایه او

ترکشش خالی شود بی گفت و گو

ترکش عمرش تهی شد عمر رفت

از دویدن در شکار سایه تفت.

("عالم مثل افلاطونی، ناخودآگاه جمعی یونگ و عالم دل مولوی": تقی پورنامداریان: پژوهشنامه ی فرهنگ و ادب: شماره ی 9: پاییز 1388)

بنابراین ناخودآگاه جمعی مشکلی نیست که تازه مزاحم آدم ها شده باشد و آدم ها تازه مشکلش را کشف کرده باشند اما حکمای قدیم، راهی برای تخفیف و حتی استفاده ی مثبت از آن پیدا کرده بودند و آن، امری است که در زبان عربی، "خلوت" نامیده میشود؛ یعنی به "خلأ" رفتن و دور شدن از عوامل تحرکات؛ جایی برای این که آدمیزاد بتواند مدتی فکر کند و خودش را از مضامینی که طی تن دادن به تحرکات، او را دچار حالت های منفی کرده اند، تا حدی پالوده و "تخلیه" (دیگر لغت مرتبط با "خلوت") کند. خلوت، یکی از مصداق های تفاوت آدمیزاد با حیوانات دیگر است، چون راهی برای بهتر کردن خود است که باز عامل دیگر متفاوت کننده ی انسان از جانوران دیگر و حتی فرشتگان است. برعکس انسان، نه حیوانات و نه حتی فرشتگان نمیتوانند از حد خاصی بالاتر بروند و به خدا برسند، همانطورکه جبرئیل در سفر محمد پیامبر به معراج، در جایی از همراهی پیامبر سر باز زد و گفت بالاتر نمیتواند برود چون بال هایش میسوختند. این شعر از مثنوی مولانا مشهور است:

عقل چون جبریل گوید احمدا

گر یکی گامی نهم سوزد مرا

تو مرا بگذار و زین پس پیش ران

حد من این بود ای سلطان جان

همانطورکه میبینیم، دراینجا مطابق یک سنت مالوف در اسلام، جبرئیل با عقل تطبیق شده تا بیان شود که عشق از عقل بالاتر است و باید با عشق به خدا رسید و نه با عقل. این یکی از اثرات بازار مکاره ی دعوای عشق و عقل است که به ادبیات فارسی و بخصوص اشعار مولانا نفوذ زیادی کرده و بیشتر بر بازی بر کلمات استوار است. اگر قرار است انسان با اندیشیدن در خلوت، شهوات خود را بزداید تا از صدف آنها مروارید عشق استخراج کند، و باز اگر قرار است خلوت جایی باشد تا در آن، با از مقایسه ی تجارب پیش آمده دانشی استخراج شود، پس جایی عقل و عشق میتوانند به هم تبدیل شوند و عشق قرار است از طریق استدلال با مرور وقایع تحریک کننده در خارج از صحنه ی تحریک حیوانی حاصل آید. محمد در داستان معراج، خود، تمثیلی از چنین عشقی است. رد این آموزه ی اصیل تر هنوز در مثنوی مولانا هست، ازجمله در این بیت:

آب در کشتی، هلاک کشتی است

آب اندر زیر کشتی، پشتی است.

آب، همان وقایع بیرونی هستند که باید کشتی ذهن را راه ببرند و به سرمنزل مقصود برسانند اما اگر داخل کشتی یعنی در خلأ خلوت ما انباشته شوند و اثرگذاری کنند، کشتی را غرق میکنند. شاید یکی از بزرگترین موانع توسعه ی ذهن انسان امروز، از بین رفتن خلوت ذهنی زیر تاثیر جهان ارتباطاتی الکترونیکی و بخصوص گوشی های سیار و شبکه های اجتماعی باشد. اینها فقط لحظات تحریک را افزایش میدهند و اغلب تاثیری در افزایش دانش مفید برای انسانها نداشته اند. اما استقبال از آنها نتیجه ی یک امر محرز است: انسان ها از خلوت به آنها پناه برده اند چون از مواجهه ی مستقیم با خاطرات بد خود هراس دارند. مواجهه با واقعیت، شجاعتی میطلبد که بیشتر مردم، ترجیح میدهند از آن صرف نظر کنند.

مطلب مرتبط:

وتیکو: جنی که کنترل ذهن انسان را به دست میگیرد و او را به مسیری برخلاف منافعش هدایت میکند.

دلیلی برای خوشبینی به آینده ی ایران: مقایسه ای بین سنتگرایی آلمانی و بازسازی های اسلامیش

تالیف: پویا جفاکش

این نقاشی منسوب به سال های 1-1620 میلادی، تئودوسیوس اول امپراطور روم را نشان میدهد که دارد به امبروس اسقف میلان التماس میکند که او را ببخشد و اجازه بدهد وارد کلیسا شود! چقدر عجیب؟! یک امپراطور قدرقدرت جلو یک کشیش که ظاهرا باید یکی از پادوهای دربارش باشد اینطور عجز و خفت نشان دهد؟ حالا برای چه؟ نیروهای خارجی گوت که در استخدام امپراطور هستند در تسالونیکی به مردم ستم فراوان کرده ولی به سبب قانون کاپیتولاسیون از مجازات در امانند. مردم شورش کرده و خواستار رسیدگی از سوی امپراطورند ولی امپراطور به جایش به گوت ها اجازه میدهد شورشیان را قتل عام کنند. حالا باید خانواده های قربانیان و افکار عمومی سراسر کشور را آرام کرد و فقط مجازات امپراطور میتواند چنین کند. قهر اسقف بزرگ و مدتی ممنوعیت امپراطور از ورود به کلیسا برای انجام آداب مذهبی، حتما مجازات خیلی بزرگی است؛ بخصوص برای امپراطور آدم کشی که همه باور دارند جانشین رسمی خدا روی زمین است. واقعا چه کسی جز یک اسقف میتواند چنین مجازات سنگینی را بر امپراطور وارد کند؟ از دید مردم معمولی که نگاه کنید، اوضاع این شکلی است. اما اویی که کله اش کار میکند و امپراطور را هم مرد خدا نمیداند چه فکر میکند؟ آیا این امپراطور و آن اسقف با هم یک ارتباط فرقه ای دارند که در آن، نقش اسقف از نقش امپراطور مهمتر است؟ فلاویو باربیرو قضیه را این شکلی میدید. او معتقد بود در جریان سرکوب شورش یهود توسط وسپازیان و تیتوس، گروهی از رهبران شورش با وسپازیان متحد شدند و ثروت معبد یهود را در اختیار وسپازیان نهادند و این کمک کرد تا وسپازیان امپراطور شود و در سلسله اش نقش این جمعیت یهودی بسیار زیاد شود. این جمعیت یهودی فرقه ی سول اینویکتوس یا میترا را حول خود و گماشتگان رومیشان ایجاد کردند که به تدریج رودرروی اشرافیت سنتی روم قرار گرفتند. کم کم قدرتشان آنقدر زیاد شد که توانستند امپراطوران را بر تخت بنشانند (اولینشان کومودوس بود) ولی بعد چند بار شکست های بزرگی متحمل شدند که گاهی همراه با سقوط و قتل امپراطورها بود. برای کم کردن قدرت اشرافیت سنتی، آنها روم را تکه تکه کردند و قوای خود را در تکه های خارج از کنترل رم افزایش دادند تا حتی المقدور از واکنش اشرافیت متمرکز در رم به دور باشند. بعد به کمک کنستانتین کبیر، روم را متحد کردند و مسیحیت را که یک نسخه ی عامیانه از میترائیسم خودشان بود ترویج کردند. علت این هم که کنستانتین پایتخت را از رم به قستنطنیه انتقال داد، در تداوم تضعیف اشرافیت رم با تخفیف آن شهر قرار دارد. با این حال، فقط در زمان تئودوسیوس یاد شده بود که آنها آنقدر قدرتمند شدند که معابد بتپرستان را تعطیل و فرقه های رازآمیز مثل عرفان الئوسی را ریشه کن کردند. بعد بلافاصله بعد از مرگ تئودوسیوس، مملکت را بین دو پسرش تقسیم کردند و خود معطوف به نیمه ی غربی و تاسیس امپراطوری مقدس روم در اروپا شدند بطوریکه بعد از آن دیگر همیشه وقتی صحبت از تاریخ مسیحیت میشود، همه به یاد اروپای غربی و مرکزی و تداومش در امریکا بیفتند. اما ظاهرا علیرغم نابودی مذاهب اختری باستانی توسط تئودوسیوس و اسقفش امبروس، آنها خود در خفا هنوز بر اساس اساطیر همان مذاهب، ظواهر کیش قدرت را تعیین میکردند. این نکته ای است که باربیرو به آن اشاره نکرده، اما دیوید ماتیزن آن را از لا به لای متن سخنرانی امبروس بعد از مرگ تئودوسیوس بیرون میکشد. امبروس میگوید دو میخی که دست های مسیح را به صلیب دوختند یکی بدل به تاج سر و یکی بدل به افسار اسب شاه میشوند. او تاج شاه را به اسکاراب یعنی جعل یا سوسک سرگین غلتان تشبیه میکند. میدانیم که صلیب مسیح ازجمله قابل تطبیق با صلیب سال خورشیدی است که دایره البروج را استوار میکند. اگر یک میخ را به تاج مسیح در صلیب تبدیل کنیم، در بالای آن، مرز صورت های فلکی سرطان (خرچنگ) و توأمان (دیوسکوری) را می یابیم و همانطورکه مشهور است، در بسیاری از دایره البروج های قدیمی، به جای خرچنگ، جعل را جانور صورت فلکی سرطان میکردند. مخالف آن در پایین صلیب هم مرز صورت های فلکی قوس (کماندار) و جدی (بز-ماهی) را داریم که از این دو، کماندار گاهی یک سنتاور کامندار است. سنتاور، هیولایی است با بالاتنه ی انسان و پایین تنه ی اسب و تمثیلی از یک انسان دچار به هوی و هوس های حیوانی که افسار اسب باید نیمه ی اسب مانند و خوی حیوانی او را نشانه برود.:

این تمثیل، هنوز نیازمند بازسازی هایی است. صلیب مزبور، صلیب یک دستی نیست. محور آن، از روی مرز چهار برج، به سمت دو برج خاص متمایل و کلیت آن معوج شده است. این بیشتر یادآور به دوره ای است که مسیحیت، دچار اضمحلال شده و ما در حال ورود به عصر جدیدی باشیم. ظاهرا روم باستان تئودوسیوس به عنوان آخرین مرحله ی حضور بتپرستی سنتی در آن، نه یک روم واقعی بلکه انعکاسی از دنیای عصر استعمار است که در آن، اروپاییان استعمارگر در حال تخریب مظاهر مذاهب پاگانی راستین با بازتعریف آنها به نفع مسیحیت اروپایی هستند و آن اخوت میترایی مرموز هم درواقع دنباله های مدرن آن به ویژه فراماسونری بریتانیایی هستند. اشرافیت سنتی رومی هم درواقع اشرافیت زمیندار روم مقدس هستند که خود را از سوی نیروهای تازه نفس در حال توسعه ی صنعت و بانکداری نوین در خطر میبینند. ارزش های این اشرافیت سنتی، ارزش های شوالیه های جنگجوی سوار بر اسب است که میتوانند مجموعا با اسب خود، همان سنتاور تیرانداز برج قوس را نمایندگی کنند. این ارزش ها نه از روم باستان تخیلی توی تاریخ رسمی بلکه از رگ اسکیتی و تاتار اشرافیت های موسس روم مقدس می آید که از استپ های روسیه آمدند و طی درآمیختن نژادی با اشرافیت های بومی ژرمن، اروپا را تصرف کردند. اگر هر گونه رقابت یهودی و رومی ای در روم مقدس ایجاد شده باشد، به بنیاد تاتار روم برمیگردد چون یهودی های قدرت گیرنده در دوران مدرن، اکثرا اشکنازی یعنی خزری و از نسل خزرها یا تاتارهای یهودی شده ی روسیه میباشند و قطعا چنین یهودی هایی به سنتاور خیلی نزدیکترند تا آن یهودی های بی چیز پا برهنه ی گوسفند چران خاورمیانه که تاریخ رسمی نشانشان میدهد. با این حال، شاهد بوده ایم که همین یهودی های اشکنازی اسکیتی درآمده از روسیه و اوکراین وقتی خواستند به جایی برگردند، یک اسرائیل برای خودشان در خاورمیانه اختراع کردند و یک تعداد دشمن هم در آنجا برای خودشان تراشیدند بطوریکه آن منطقه همیشه در گیر جنگ و ناآرامی باشد و بهانه ی خوبی برای دخالت های ابدی قدرت های بزرگ اروپایی و سرور جدیدشان امریکا در خاورمیانه فراهم گردد. دلایل زیادی برای دخالت های غرب در خاورمیانه وجود دارد اما این که از میان آنها فقط نفت همیشه برجسته میشود، سرنخی را درباره ی ارتباط این منطقه با روم مقدس دنباله های تاتارهای شیر اسب خور شمالی برملا میکند. علم میگوید نفت از بقایای موجودات ریز میکروسکوپی دریایی پدید آمده است ولی در فولکلور عمومی جا افتاده که نفت از جسد دایناسورها پدید آمده است. درواقع این دو افسانه دنباله ی یک پایه ی اساطیری واحد علم مدرنند و آن این که جهان بی جان مدرن که نفت، خون جاری در شریان های آن است، از جسد خدایان سقوط کرده پدید آمده است. در بسیاری از فرهنگ های محلی، قصه های پدید آمدن سنگ ها و کوه ها و درختان و غارها از بدن غول ها یا قهرمانان خاصی قابل مشاهده اند. همه ی آنها قابل جمع آمدن در داستان ایجاد زمین از بدن تهامات مادر خدایان در اساطیر بابلیند. فرزندان تهامات، آنوناکی ها بودند که همان آناکیم یا بنی عنّاق یعنی نژاد انسان های نیمه خدای پدید آدم از آمیزش فرشتگان هبوط کرده معروف به پسران خدا (بنی الوهیم) با مردم زمینی بوده اند. آنها توانایی های ماوراء الطبیعی ای داشتند که از آنها برای طغیان علیه خدا استفاده میکردند و به همین سبب، با انواع و اقسام بلاهای زمین شناختی نابود گردیدند. در کتاب مقدس که احتمالا برخلاف ادعای رسمیش در خود اروپا نوشته شده است، فقط یکی از این بلایا برجسته شده و آن سیل نوح است که احتمالا با داستان های سیل گِل در اروپا و امریکای قرون 18 و 19 مرتبط است. فرشتگان هبوط کرده همچنین با شیاطین یعنی فک و فامیل های ابلیس تطبیق میشوند و چون ابلیس متشبه به مار است، شیاطین هم انسان هایی مارمانند و به سبب داشتن دست و پا لیزاردین یعنی مارمولک مانندند که با همین ظاهر، الان تبدیل به یوفوها و آدم فضایی های فرهنگ مدرن شده اند، بیگانگانی که خود فرهنگ مدرن از برابر کردنشان با آنوناکی ها ابایی ندارد. آناکیم یا آنوناکی ها همزمان غول های باستانی هم تخیل میشوند و عجیب نیست که در ترکیب با سوسمارها بدل به دایناسور –در لغت یعنی سوسمار وحشتناک- شده باشند. پس نفتی که از بدن دایناسورها پدید می آید درواقع عصاره ی انرژی آنوناکی ها در جمع با هم به صورت تهامات است. از طرفی چون داروینیسم مدعی است که موجودات زنده ی کنونی همه دنباله ی سلول های اولیه ی دریاییند که به طور خودبخودی از زمین مرده –بخوانید تهامات مرده- پدید آمده اند، پس باید هم موجودات ریز دریایی به اندازه ی دایناسورها با خدایان اولیه مطابق شوند. تبعید این خدایان به اعماق زمین، همان تبعید تیتان ها به تارتاروس یا دوزخ در زیر زمین به روایات اساطیر یونانی است و این اتفاق طی طغیان جوویس یا ژوپیتر خدای اعظم روم که همان یهوه ی یهود است رخ داد. تیتان ها به عنوان ساکنان تارتاروس، تارتار هم خوانده میشوند و همانطورکه میدانید در قدیم، تاتارها را برای همهویت کردن با نیروهای جهنمی، تارتار میخواندند. ژوپیتر تمام تیتان ها را تبعید نکرد. بعضی از آنها را نگه داشت تا از توانایی هایشان استفاده کند. البته گهگاهی با شورش های آنها هم مواجه شد که شورش یکیشان به نام تایفون دردسر زیادی برایش ایجاد کرد. حکومت مدرن غربی هم همه ی تیتان ها یا آناکیم و پیروانشان یعنی بتپرستان را از بین نمیبرد بلکه با بعضیشان متحد میشود و با بعضی دیگر به سختی برخورد میکند. در خاورمیانه دقیقا همین وضع برقرار است. با زمینه چینی هایی که غرب بوسیله ی هزار و یک شب درباره ی آنجا ذهنیت آفریده، مردمش مثل قهرمانان هزار و یک شب با اجنه و غول ها و موکلان زندانی شده در شیشه و چراغ جادو در ارتباطند و قدرت حکومت هایش از اجنه می آید، همان اتهامی که به صدام حسین وارد میشد. درست مثل بقایای تیتان ها در خاورمیانه بعضی قدرت ها اجازه ی انجام اعمال زشت را دارند چون تیتان های خودی و تحت کنترلند و بعضی دیگر ندارند، چون اعمالشان میتواند از کنترل خارج شود. با این حال، قائله ی اوکراین نشان میدهد که غرب دارد کم کم توجه خود را از خاورمیانه متوجه بنیادهای خود در تاتارستان میکند و حتی بر سر اتحاد یا جنگ با روسیه به دو جبهه تقسیم شده است. اختلافات این دو جبهه هنوز در دوگانه ی نوگرایی و کهنه گرایی است و بخش مهمی از آن به این برمیگردد که آیا باید به نظرات مردم معمولی توجه کرد، ازجمله در این مورد به این که چرا باید پول مالیات مردم به جای حل مشکلات و ایجاد آبادانی در کشور خودی، صرف مطامع استعماری در کشورهای دور و جنگ افروزی های بی دلیل به نفع جیبب های یک سری اشرافی بی وجدان شود؟! این توجه به مردم لااقل برای کسب پیروان را در داستان های آنوناکی ها نیز داشتیم، جایی که انقی یا ائا/حئا، خدای زمین، توانایی های آنوناکی ها را در اختیار انسان های معمولی نهاد تا به کمک آنها بتواند مقابل زورگویی های برادرش انلیل بایستد. همین شورش انقی علیه انلیل، به صورت شورش خزریه علیه تاتارستان، اسرائیل علیه نایهودیان، و نهایتا دموکرات علیه جمهوریخواه درآمده است. اما خوردن هر گونه رنگ یهودی به آن، به سبب تغییر مرام دادن گروهی از یهود و قشنگ شدن ظاهر یهودیت توسط آنها برخلاف علایق رهبران سیاسی و مذهبی یهود است. چون رومی که علیهش طغیان میشود، یک روم کاملا یهودی است و همانطورکه خاخام ها میگویند –و احتمالا تنها حرف راست زندگیشان است- نایهودی ها با نفوذ در یهود، موفق به تحریف آن شده اند. خاخام های ارتدکس عصبانی، الان یک اصطلاح را خیلی فریاد میکنند: EREV RAV. این اصطلاح در یهودیت سنتی بار منفی دارد، اما یهودی های جهانگرا از آن بار مثبت ساخته و به عنوان تاییدی از اتحاد یهودی و نایهودی در طول تاریخ، برجسته اش میکنند. اصطلاح "عرو راو" از سفر خروج (38 : 12) برآمده که میگوید موقع خروج از مصر، همراه بنی اسرائیل، «یک راو (گروه) به نام "عرِو" بیرون آمد.» طبق سفر خروج 48 : 51-12، آنها نایهودیانی بودند که همراه یهود، خون گوسفند به در و دیوار خانه شان پاشیده و جزو امت یهود شده بودند و هنوز دل در گرو عقاید مصری داشتند و همانان مسئول گوساله پرستی یهود در غیاب موسی شدند. کلمه ی "عرِو" را معمولا با "عَرَو" یا "عرب" ARAB به معنی مخلوط تطبیق میکنند و عرو راو را "عرب راب" نیز میخوانند. در عبری، همین کلمه بخصوص با تلفظ های "غِرَو" و "غَرَو" به معنی غروب آفتاب نیز هست و ساعتی از روز را نشان میدهد که بین حکومت های روشنایی و تاریکی است. با این حال همانطورکه غروب میل به شب پیدا میکند، این نایهودیان یهودی شده یا عرو ها نیز یهودیت را به تاریکی میکشانند تا پیشگویی کتاب زکریا 7 : 14 محقق شود که میگوید: «اما آن روزی خواهد بود که خداوند از آن آگاه خواهد بود، نه روز و نه شب؛ بلکه در هنگام شام، روشنایی خواهد بود.» اینجا هم البته ما با تاریخ مواجه نیستیم. برخلاف آنچه یهودیت رسمی میگوید، یهودیت یک نژاد نیست بلکه مذهبی است که نژادهای دیگر را در خود جذب میکند و تا دلتان بخواهد یهودی چینی و افریقایی و ایرلندی به شکل همان مردم ایجاد کرده است. در قدیم، خیلی اوقات، یهودی شدن زوری بود. در داستان یوحنای هیرکانی حکمران یهودی حشمونایی این الگو را میبینیم آنجاکه ادومی های شکست خورده را مجبور میکند بین یهودی شدن و مردن، یکی را انتخاب کنند و ادومی ها برای زنده ماندن، یهودی میشوند. پس تعجبی ندارد که بسیاری از مردمان جزو بدنه ی یهودیت، از صمیم قلب یهودی نباشند و بخواهند در خفا شرایط را برای شورش علیه آن محیا کنند. توجه کنیم که مسیحیت و اسلام هم بر بنیاد یهودیت قرار دارند و پیامبرانشان همان قهرمانان یهودی تورات و اجداد آنها هستند. اما هر دو این ادیان علیه یهودیت شوریده اند و هر دو هم تلاش زیادی برای تلطیف ظاهر دین خود نسبت به خشونت مقدس یهودی نموده اند. همانطورکه میدانیم اکثر مسلمانان و مسیحیان نااسرائیلیند و عجیب نیست که رهبرانشان احساس خالصی پیدا کرده باشند درباره ی این که عرو راو شوند و یک روشنایی جهانی را علیه تاریکی یهود رقم بزنند. طبیعتا در سوی غربی و مدرن این جریان جهانی هم کسانی پیدا میشوند که میخواهند عرو راو باشند تا بتوانند خود را قهرمانان تایید شده از سوی خدا نشان دهند اما آنها به نمادهای قبطی مثل ازیریس، ایزیس، ابلیسک و چشم رع چسبیده اند و تز برابر بودن مصر با قبط یا EGYPT را با موفقیت جا انداختند تا اصیل ترین عرو راو ممکن به نظر برسند. این گروه، نمادپرست ترین جریان در صحنه اند و توجهشان به قبط هم بر اساس تصویر فوران شده ی ارتباط قبط با خطوط هیروگلیف است. برعکس الفباهای امروزی، این هیروگلیف ها هنوز به شدت تصویریند و دنیای مدرن هم از زبان تصویری استفاده میکند و با تصاویر فوران شده در رسانه ها مدام چیزهایی را به چیزهایی مربوط میکند؛ مثلا هر وقت صحبت از فیلم دیدن در سینما میشود همه به یاد پاپ کورن می افتند از بس که آدم های روی صندلی های سینما را در تصاویر رسانه ای در حال خوردن پاپ کورن نشان داده اند. این یادآور اتهام آریزال به عرو راو است آنجاکه مدعی است آنها در "دعات" مردم دستکاری میکردند. دعات امروزه بیشتر به معنی دانش است ولی در اصل خود به عمیق ترین لایه های ذهن اشاره دارد که در گفتمان روانکاوی معروفند. بنابراین آریزال میگوید آنها بنیانگذاران دستکاری روانی و آغازگر مسیر منتهی به مغزشویی و کنترل ذهن در دنیای مدرن هستند. شاید قبل از این که مستقیما سراغ رسانه بروند، به انحای مختلف برای مسیر خود زمینه سازی کرده باشند ازجمله همان موقع که به صورت سکولار، به بازخوانی متون مقدس پرداختند و آناکیم مقابل بنی اسرائیل را خدایان دوجنسه ی اختری خواندند، ظاهر آنها را از غول های نتراشیده به تعدادی پسر همجنسباز تغییر دادند و بعدا در سطح رسانه مرتبا زنان مردنما و مردان زن نما را قهرمان نشان دادند تا بدین شکل، با همان نمادپردازی تصویری مطبوعشان، بازگشت آناکیم را اعلام و فرهنگ یهودی شده را به سمت احیای خدایان آناکیم بازآفرینی کنند. منتها به عنوان انسان های درآمده از متن جهان یهودی شده، آنها لازم نیست آناکیم نامیده شوند چون حالا یهودی ها خدایان واقعی و در حکم پسران خدایند. این را مزمور 82 : 7-5 میگوید: «خدایان هیچ نمیدانند، هیچ نمیفهمند. آنها در تاریکی راه میروند؛ تمام پایه های زمین لرزان است. من گفتم: "شما خدایان هستید. همه ی شما پسران خدای متعال هستید." اما شما مانند انسان های فانی خواهید مرد؛ مانند هر حاکم دیگری سقوط خواهید کرد.» و حالا محل تبلور این خدایان هم دیگر یک زمین خاص نیست چون مطابق مزمور 8 : 82 که میگوید: «ای خدا، برخیز و زمین را داوری کن، زیرا همه ی ملت ها میراث تو هستند»، همه ی ملت ها یهودی زده شده اند و توی این دنیا آنهایی بیشتر از همه یهودیند که بیشتر از همه فرصت کند و کاو در مختصات این دنیای به شدت تصویرسازی و نمادسازی شده را دارند، یعنی کسانی که کمتر از همه درگیر کار و تلاش شده و وقت غور در دنیا را داشته اند چون فقط روی زحمات آنهایی که قبل از خود بوده اند سوار شده اند، احتمالا همان کسانی که کتاب یوشع 13 : 24 درباره شان میگوید: «به شما زمینی دادم که در آن زحمت نکشیده اید، و شهرهایی که نساخته اید، هرچند در آنها زندگی میکنید؛ از تاکستان ها و باغ های زیتونی میخورید که خودتان نکاشته اید.» از این پس، پیروان فرهنگ شرک، یهودی واقعی معرفی میشوند و یهودیان واقعی میشوند تاتارهایی که اشکنازی ها علیهشان شوریده اند. حتی تارتاریا یا تاتارستان هم در گفتمان های توطئه تبدیل شده به یک تمدن مدرن مملو از آسمانخراش که به جای به وجود آمدن در قرون 19 و 20، از چند صد سال قبل و پیش از فاجعه ی سیل گل وجود داشته و در حکم آتلانتیس افسانه ای است؛ چیزی شبیه به شهرهای پر آسمانخراش و به شدت تکنولوژیک کمیک های دی سی و مارول که هنوز آنوناکی ها یا خدایان در آن در دو جبهه ی قهرمانان مردمی و هیولاهای خرابکار با هم میجنگند. خدایان قهرمان جدید، اغلب، مردمی معمولی مثلا کارمند کت و شلوارپوش یا بچه دبیرستانی هستند ولی در مقابلشان گاها ثروتمندان و دانشمندان شروری قرار دارند که میتوانند بازمانده ی نسل خدایان شهرساز منابع قدیم باشند. شهرهای مدرن، حاصل تجارت دریایی استعمارگران شمرده میشوند و از این جهت، دنباله ای بر فنیقی های تمدنساز و خدایان الگوی آنها یعنی کابیری ها هستند. این خدایان از سمت دریا می آیند و از یک نظرگاه خرافی انگار در دریا تولید شده اند مثل آنوناکی ها که مادرشان اژدهای تهامات، از جنس آب و نامش به معنی دریا است. جالب اینجاست که در کتاب اول دیودوروس هم خدایان یونان فرزندان «اقیانوس» و خود اقیانوس، «مادر تتیس» خوانده میشوند. با این حال، دیودوروس اضافه میکند که قبطیان معتقدند اقیانوس اصلی یونانی ها رود نیل، و خدایان محصول رود نیل هستند، زادگاه اولیه ی خدایان، قبط بوده و شهرهای اولیه ی قبطی، توسط خدایانی چون زئوس/ژوپیتر، هلیوس، هرمس، آپولو، پان و ایلیتیا تاسیس شده اند. با توجه به این که دیودوروس در مقدمه ی کتاب اول مدعی است با توجه به پردازش بیش از حد مورخان زمان خود به تاریخ مقدونیان و یونانیان، او و تیمش قصد دارند روی تاریخ بربرها تمرکز کنند و در جمع آوری منابع هم خیلی مدیون شهر رم هستند، توجه خاصش به قبط یا مصر امروزی عجیب است چون همصدا با قبطیان، تصور میکند که مبدا تمام موجودات ازجمله خدایان قبط بوده است. او میگوید زمین قبط هنوز هم جانوران را میزاید و اینها موش هایی هستند که از زمین بیرون می آیند و بعضی از آنها ناقصند انگار که حاصل گل کوزه گری خوب شکل نگرفته باشند. دیودوروس میگوید زمین اطراف رود نیل به شدت گلی است و گویی در مرز زمین و آب قرار دارد و گرمای آسمانش بسیار زیاد است و بنابراین برای ایجاد انواع موجودات در اثر انواع تاثیرات زمین و آسمان و گرما و سرما مناسب است. خدایان اولیه پادشاهان مصر بوده اند که هر یک مسئول یکی از عناصر شناخته شده اند. اولین پادشاه مصر هلیوس بود که خدای خورشید خوانده شد ولی بعضی گفته اند هفستوس بود و خدای آتش شناخته شد. بعد از او کرونوس حکومت کرد که برخی او را پدر ازیریس و ایزیس میدانند ولی اکثر قبطیان، او را پدر زئوس و هرا میشناسند و میگویند از زئوس و هرا، ازیریس و ایزیس و آپولون و تایفون و آفرودیت پدید آمدند. دیودوروس ایزیس را با دمتر، و ازیریس را چنان که مرسوم بود با دیونیسوس باخوس تطبیق میکند. وی میگوید که شکل قبطی نام ازیریس در یونانی سیریوس هم تلفظ میشود و اضافه میکند که نام ازیریس در یونانی به معنی «دارای چشمان بسیار» است و دلیلش این است که ازیریس خدای خورشید است و هر پرتو نور خورشید در حکم یک چشم او است که جهان را میپیماید چنانکه یک شعر یونانی میگوید: «هلیوس، خدای وحشتناک، که همه چیز را در جهان میبیند، همه چیز را میشنود.» و اومولپوس در سرود باکیک آورده است: «دیونیسوس ما همچون ستاره ای میدرخشد/ با چشمی آتشین از پرتوهای فراگیر». [میترا را هم در متون زرتشتی دارای چشم ها و گوش های بسیار توصیف کرده اند.] دیودوروس همچنین تصویر دیونیسوس با ردایی خالدار از پوست گوزن بر شانه را به تصویر آسمان پرستاره ربط میدهد. دیودوروس، ازیریس را متولد کوه نیسا در عربستان و در نزدیکی مصر میخواند و لغت «دیونیسوس» را هم به خدای نیسایی ترجمه میکند. او تولد زئوس در تبس بوئتیا را انکار میکند و میگوید این حرف را اورفئوس که خود وارث عرفان دیونیسوسی در تبس مصر بود، در دهان آنها انداخت و مردم صداقت اورفئوس را باور کردند. به گفته ی دیودوروس، مردی ناشناس به سمله دختر کادموس مصری تجاوز کرد و فرزند حرامزاده ای به وجود آمد که مطابق قانون باید میمرد اما به دلیل شباهت نوزاد به دیونیسوس، کاهنان گفتند که این نوزاد مقدس است، پس او را طلا گرفتند و به جای دیونیسوس پرستیدند و پدر بیولوژیک ناشناسش را هم زئوس پدر دیونیسوس مصری شناختند و این همراه اسم تبس به بوئتیا منتقل شد و این شد که یونانی ها میگویند دیونیسوس پسر سمله است درحالیکه او پسر هرا است. به هر حال، دیودوروس، ازیریس را به سبب ابداع کشاورزی و یکجانشینی، مخترع تمدن و منشا اولین سفر استعماری جهان میشناسد. ازیریس به همراه دو پسرش آنوبیس و مکدون به این سفر دست زد و اداره ی مصر را به هرمس خدای دانش سپرد. آنوبیس پوست سگ پوشیده بود و مکدون یک سر گرگ تا روی پیشانی کشیده بود. پان بزآسا هم جزو همراهان بود، همچنین آپولون. آنها در اتیوپیا به ساتیرها برخوردند که پایین تنه شان همچون جانوران پشمالو بود و از آنها لشکری ساختند و به سرتاسر دنیای مالوف سفر کردند. در طول یکی از همین سفرها مکدون در یونان ماند و درآنجا اولین پادشاه مقدونیه شد. دیودوروس هرکول را هم از افراد لشکر ازیریس میشناسد و معتقد است آنچه یونانیان به عنوان سفرهای هرکول برای کشتن غول ها میشناسند مربوط به دوران ازیریس است چون زمین تازه بود و غول ها هم جزو اولین ساکنان زمین. از طرفی به گفته ی دیودوروس، یونانیان هرکول را عامل نابودی اکثر حیوانات وحشی خطرناک زمین به نفع انسان میشناسند و معقول است که این اتفاق همزمان با مسکون شدن زمین رخ داده باشد چون گسترش تمدن تنها با پایین بودن خطر گوشتخواران بزرگ برای انسان ممکن است. دیودوروس مینویسد هرکول، بیش از همه جانوران وحشی را از سطح زادگاهش قبط زدود و به همین دلیل، بیشتر جانوران وحشی هولناکی که در سرزمین های جنوب قبط میزیند در قبط وجود ندارند. دیودوروس، سفرهای ازیریس را باعث ایجاد کلنی های قبطی در سرزمین های دیگر میخواند؛ ازجمله کلدانی ها که به رهبری بلوس در کرانه ی فرات ساکن شدند، آرگوسی ها که به رهبری دانائه اولین شهر یونان را ایجاد کردند، کلخیزی ها که در پونتوس ساکن شدند و صد البته یهودی ها که در عربستان و فنیقیه ساکن گردیدند. دیودوروس مینویسد ازیریس سرانجام به دست برادرش تایفون کشته شد اما ایزیس به کمک پسرش هورس، تایفون را کشت و ملکه ی مصر شد و وفادار به ازیریس، تجرد اختیار کرد تا این که وفات یافت و هورس جانشینش شد. به گفته ی دیودوروس، قبر ازیریس و ایزیس در کنار هم در معبدی در عربستان قرار دارد. یکی از نکات جالب زندگینامه ی ازیریس دیودوروس، وقوع یک سیل در زمان او است که بخش اعظم مصر را که از طرف پرومتئوس کنترل میشد در بر گرفت و خرابی بسیار ایجاد کرد ولی هرکول با سرکوب سیل و ایجاد سدهایی در جنوب مصر، جلو نابودی را گرفت و دیودوروس میگوید این را یونانی ها به صورت داستان نجات پرومته ی تیتان از یک عقاب توسط هرکول درآوردند. میدانیم که در تورات، مسکون شدن دنیا بعد از سیل نوح اتفاق می افتد و نوح مانند ازیریس دیودوروس مکتشف شراب است. البته نوح در کتاب مقدس، در آغاز پیدایش انسان قرار ندارد اما شاید حتی در مسیحیت هم فاصله ی بین نوح و پیدایش زیاد نبوده و فقط تسلط نهایی کتاب مقدس با صنعت چاپ، این روند را تغییر داده است. کتاب «افسانه های فولکلوریک روسی» از الکساندر آفانسیف که فقط در 1914 اجازه ی انتشار یافت، یک داستان روسی را نشان میدهد که بر اساس آن، اوگا (حوا) همسر نوح بود و از دنده ی نوح پدید آمد و این دو، با زیر پا گذاشتن قانون نخوردن یک میوه ی خاص یعنی سیب، مورد خشم خدا قرار گرفتند. نوح و اوگا تقریبا اولین انسان هایند و اسلافشان شامل لیبر –که داستانش از برادرکشی تا شهرسازی- دقیقا همان داستان قائن یا قابیل است، بیشتر موجودات ماوراء الطبیعیند تا انسان. درباره ی خدایان بودن اولین انسان ها این را هم مورد توجه داریم که سرزمین خدایان به نام کوهشان الیمپوس، الیمپیا نامیده میشد و در گذشته الیمپیا یکی از نام های قاره ی افریقا بود. در تاریخ ارمنی موسی خورنی، الیمپیا جایی خوانده شده که در آن، خدایان وانهاده شدند انگار که آخرین پناهگاه خدایان باشد. از طرفی کلمه ی المپ، یادآور کلمه ی ترکی "اولوم" به معنی مرگ است و میشود گفت خدایان به سرزمین مردگان تبعید شده اند. افریقا آخرین پناهگاه انبوهی از جانوران وحشی کشنده است که بزرگترینشان فیل است. در HIEROME DE BARA: LE BLASON DES ARMOIRIES خرطوم فیل طلایی بر زمینه ی بنفش، نشان یک پادشاهی اسکیتی یا سکایی به نام کائنوس است که این کائنوس بر اساس اسمش میتواند نسخه ی تاتار همان قائن توراتی باشد که در افسانه های روسی در زمره ی خدایان است. خرطوم فیل مشابهی با تنه ی نقره ای روی زمینه ی قرمز، نشان ایدومنئوس پادشاه تسالی خوانده شده و جالب این که این ایدمنئوس پسر دیوکالیون نوح یونانی است. قائن پسر آدم است و آدم هم در ابتدا خود نوح. اتفاقا یک کاینوس اهل تسالی هم داریم که در نبرد با سنتاورها کشته شد. او رویین تن بود به طوری که نمیشد او را با آهن زخمی کرد. سنتاورها برای کشتنش مجبور شدند هرچه که میتوانستند از درخت گرفته تا کوه، روی او پرت کنند تا زیر بار سنگینی چیزهای پرت شده بمیرد. بلاخره مرد و همزمان پرنده ای زردرنگ از زیر آوار بیرون آمد و پروازکنان دور شد. هگینوس، این کائنوس را نسخه ی یونانی بالدر میداند. در اساطیر نورس، بالدر خدایی رویین تن بود که به خاطر اختلافاتی بین خدایان درگذشت و مرگش برای قاتلینش بدبختی آورد. درحالیکه ارتباط بنیانگذار شهرنشینی (قائن) با سرزمین جانوران وحشی، او را به نوعی به آغاز بربریت انتقال میدهد، مرگش به دست نیمه اسب ها به نوعی میتواند شکست تمدن در ریشه ی خود و ایجاد فضایی برای بازگشت بربریت جنگاوران اسب سوار را نشان دهد. درواقع المپیای زئوس/ژوپیتر به اندازه ی افریقا میتواند خود پایتخت روم باشد چون امپراطوران روم، تجسد ژوپیترند. با انتقال مرکز روم سنتی از رم اروپایی به قستنطنیه، آنجا عملا المپیای جدید میشود اما این المپیا به دست سواران نیمه تاتار ترک زبان موجد امپراطوری عثمانی می افتد که هنوز دولت خود را روم مینامند و طبیعتا روم سلطان سالار آنان نسبت به روم مقدس فئودالی، سنتی تر تلقی میشود. عثمانی ها مبلغان بزرگ اسلام ارتجاعیند همانطورکه نبرد اروپاییان سابق در روسیه ی تاتاری، نبرد مسیحیت علیه اسلام بود و نبرد اروپاییان کنونی علیه روسیه ی جدید، نبرد نوگرایی علیه ارتجاع.:

“HOW DID IT ALL BEGIN?”: MARK GRAF: CHRONOLOGIA: 24/5/2020

درواقع ایده ی جانشین کردن تصویر تارتاریا از قلمرو کوچ نشینان به یک تمدن شهری با چشم انداز آسمانخراش ها و وسایل مدرن، شکل نو شده ی تصویر جانشینی مسیحیت پیشرو با ایدئولوژی اسلامی را به یاد می آورد که تارتاریا را به قهقرا برده است و این کاملا یک ایدئولوژی مسیحی است بنابراین نظریه ی تارتاریا اگرچه ظاهرا مقابل تاریخ مدرن قرار دارد ولی هنوز تابع آن است چون به عمق مسئله ی تاثیرات زمینشناختی در اثر یک فاجعه ی کیهانی که سیل گل اروپایی یک انعکاس آن است نپرداخته و بدون این که خود متوجه باشد، برتری محض عقلانی اروپا را تایید و تنها شکل ممکن از تمدن پیشرفته را وضع فعلی در نظر میگیرد درحالیکه تمدن کنونی غرب نتیجه ی انتقال مظاهر تمدن توسط اسکیت های تاتار از شرق مغولی است. حتی تبتی ها با این که عملا با حمایت اروپایی ها مقابل خاستگاه چینی خود قرار گرفته اند، ناخودآگاه در بیانات زبانی و فولکلوریک خود این موضوع را تایید میکنند بخصوص آنجاکه چین توسط تبتی ها "ژانگ ژونگ" نامیده میشود. ژانگ ژونگ در اصل، نام یک دولت بزرگ چیانگی-تاتاری است که از شمال چین و حدود استان گانسو تا نواحی غربی آن گسترش یافته و تبت یکی از نواحی استقلال یافته از آن تلقی شده است. تبتی ها گستره ی ژانگ ژونگ را تا شمال و ازآنجا تا غرب دور، جایی که تاتسین یا روم خراجگذار آن بود، تداوم یافته میدانستند که در این صورت، ژانگ ژونگ برابر با خود تارتاریا یا تاتارستان و امپراطوری چنگیز خان میشود. تبتی ها چیانگ زبان هستند و زبان چیانگی فامیل زبان ماندارین است. زبان چیانگی تا دهه ی 1990 به فراوانی در شمال استان سیچوآن تکلم میشد ولی در میان نسل جوان مدرسه رفته علاقه ای به آن وجود نداشت و زبان ماندارین رسمی کم کم جای آن را میگرفت. زبان چیانگی به شکلی که در آن زمان مورد توجه قرار گرفت، با وجود هجایی بودن (همچون زبان های ماندارین و تبتی) نزدیکی زیادی با زبان مغولی داشت و به نظر میرسید چیانگ ها و اقوام اورال آلتایی که نزدیکی فرهنگی زیادی با هم دارند، از یک مهاجرت قومی واحد ایجاد شده باشند. این مهاجرت، از انتقال گروهی از مردم سوریه و لبنان به شمال و مرزهای اوکراین به وجود می آید که دامنه ی تاثیر خود را تا شرق دور گسترش میدهند و شباهت خط اویغوری مغول ها به خط عربی، گواه این دامنه است. تاریخ رسمی میگوید مغول های چنگیزخانی این خط را به همراه دیگر مظاهر تمدن وامدار خیتای ها هستند. توجه داریم که خیتای ها یا ختنی ها هم از خانواده ی زبان مغولی برخاسته اند و در آسیای مرکزی و روسیه، نامیدن چین به کیتای، ختا و ختن، سنت دیرینه ای است. بنابراین و همانطورکه افسانه ی انتقال مرکز قدرت تاتارها توسط قوبیلای خان (نوه ی چنگیزخان) به چین نشان میدهد، چین به عنوان حد نهایی یک حکومت تاتاری، به سبب داشتن امکانات کشاورزی و تمدنسازی، مرکز اصلی تاتارها شده و اختراعات آن به همین سبب توسط تاتارها به غرب منتقل شده است و البته تاتارهای میانجی در این بده بستان، حکومت های ترک-مغول روسیه اند که مذهبشان اسلام است ولی هیچ اصراری در زورگویی مذهبی به مردم دیگر ندارند و شمنی و یهودی و مسیحی در قلمروشان در کنار هم با صلح زندگی میکنند. احتمالا ریشه گیری این سنت از مرکز تاتارها در چین، همان عاملی است که باعث شده در زمان فروپاشی تارتاریا هنوز اروپایی ها از میزان موانست مردم ادیان مختلف با هم در چین منچوها تعجب کنند. فروپاشی حکومت تاتاری مابین چین و اروپا با پیشروی روم اروپایی رومانف ها در روسیه، نقش مهمی در امکان وارونه کردن همه چیز فراهم میکند. به دنبال به قدرت رسیدن کمونیست ها در روسیه، امکان ایجاد حکومت کمونیستی در چین هم فراهم می آید و کمونیسم کاملا غربگرا یک چیز را از ریشه ی غربی و مسیحی خود خوب فهمیده است: دگرستیزی و مخالف کشی. بنابراین موفقیتش در گرو فرهنگ کشی و سنت کشی گسترده در چین است که از طرفی برای جدا کردن کره و ژاپن از مجموعه ی تمدن چینی-تاتاری و تبدیل آنها به سربازان خوب غرب در شرق آسیا لازم است. در چین ضعیف منچوها فقط کمونیسم است که به سبب حمایت قطعی گروهی از قدرتمداران و ثروتمندان غرب، موفق به پیروزی خواهد شد پس برای بقای سرزمینی چین، حتی چینی های مخالف هم مجبورند موقتا به آن بپیوندند و تا اطلاع ثانوی، از نابودی چین قبلی برای ایجاد چین جدید حمایت کنند. همزمان فرهنگ جانشین هم برای اسلام تعیین میشود و مغول ها بیشتر به بودا متمایل نشان داده میشوند همانطورکه از مدتی قبل یه مساعی یسوعی های اروپایی نفوذ کرده در دربار منچوف بودیسم هندی-تبتی در حال همه گیری در چین و مغولستان بوده است. قرار گرفتن مجسمه های بودایی در کنار هدایای مدرن حکام مسیحی روس در کاخ باگدو خان –حکمران مغولستان در اوایل قرن بیستم- به اندازه ی کافی گویای این روند هست. یکی از نتایج این فرهنگ کشی، ایجاد تاریخ نویسی جدید چین بوده که در آن بین مفاهیم چینی، مغول و چیانگ، خط مرزی قومی ایجاد شده و نوعی امکان همیشگی برای غرب ایجاد کرده تا با اختلاف انداختن بین اقوام نوپدید، چین را با خطر تجزیه دچار کند. شاید به همین خاطر، اکنون چین به نوعی از نظریه ی تارتاریای مغولی حمایت میکند و سعی میکند تا با پمپاژ اطلاعاتی آن در غرب، به نوعی تاتارها و اسکیت ها را دست های دراز چین در اروپای آغازین نشان دهد. با این حال، خطر بزرگ اسلام افراطی برای تجزیه و جنگ قومی در چین، هنوز این کشور را از یادآوری نقش اسلام در این بده بستان، عقب نگه میدارد و این کمک میکند تا بعد از اسلام زدایی اولیه در آسیای شمالی و شرقی و همچنین اختلاف اندازی بین هندوها و مسلمان ها در هند تا حد جدا کردن پاکستان از هند و هندو نشان دادن همیشگی هند، اسلام اصیل در خاورمیانه ی عثمانی ها خلاصه شود و درآنجا با برکشیدن ملاهای مرتجع و خشونت طلب و راه انداختن جنگ مسلمان-غربی و مسلمان-یهودی، کلیشه ی جنگ صلیبی و حمله ی شوالیه های پیرو مسیح به قلمرو مسلمانان، تثبیت و مدام در حال تکرار باشد.:

“TARTARIA IS A MYTH AND DIDN’T EXIST”: JANUS SRARK: STOLEN HISTORY: 18 JAN 2022

همانطورکه میتوانید انتظار داشته باشید، این تخریبگری علیه اسلام از طریق بازتعریف آن، در درجه ی اول، ذهنیت خود مسلمانان را هدف گرفته که امکان ندارد افکار مسموم تلقین شده از سوی ملاهای مزبور را برای مدت طولانی ای تحمل کنند و این عاقبت باعث شورش آنها علیه کل سنت های نامبردار به اسلامی میگردد و به سمت تنها بدیل معرفی شده از سوی ملاهای نامبرده یعنی بلوک غرب و نماینده ی رسمیشان در منطقه یعنی اسرائیل میکند که این اتفاق تا حالا هم تا حدودی افتاده است. اما این وارونه نمایی قبل از اذین که دین تارتاری را نشانه برود، یدیل اروپایی قبلی آن یعنی روم مقدس و قوم حامل آن یعنی ژرمن ها را نشانه رفت وقتی که بدبینی اولیه ی آلمانی ها به یهودی ها را با ایجاد یک حکومت کثیف و خشن نازی که با یهودی کشی به خود اعتبار میدهد، بی آبرو کرد، حکومتی که مدعی بود با سنت کشی های مدرنیته ی یهودی مآب غربی مخالف است و خواستار بازگشت به سنت های آلمانی بود، ولی به چنان مدل غلطی سنتگرایی کرد که عملا باعث پشت پا زدن آلمان به تمام سنت های خوب خود و تبدیل آن به یک جامعه ی مادیگرای بی روح شد که مردمکش اکنون بیش از این که دشمن دیگر مردم دنیبا باشند دشمن همدیگرند و باعث پناه بردن از همدیگر به حکومت امریکا ساخته ی خود میشوند و این درحالیست که نازیسم علیرغم بدنامیش به هیچ وجه از بین نمیرود و همراه متخصصان نازی به مرکز جدید دنیا یعنی ایالات متحده منتقل میشود. بنتون برادبری در کتاب «افسانه ی شرارت آلمانی» به این موضوع واکنش نشان میدهد. در گزیده ای از این کتاب میخوانیم:

«تصویر آلمان به عنوان ملتی تاریک، غارتگر و جنگجو تا قرن بیستم ریشه نگرفت. با این حال، پیش از آن، آلمان به عنوان مکانی برای صلح و روشنایی دیده می‌شد. هربرت باترفیلد، مورخ بسیار محترم کمبریج، به تفصیل در مورد احترام زیاد بریتانیا به آلمان اظهار نظر کرده است: "در انگلستان، زمانی این دیدگاه غالب بود که تاریخ آلمان بالاتر از همه تاریخ آزادی است، زیرا تاریخی بود که شامل کنفدراسیون آلمان، پارلمانتاریسم، شهرهای خودمختار، پروتستانتیسم و ​​قانون آزادی بود که از مستعمرات آلمان به شرق اسلاو منتقل شد."... در آن زمان، این کشورهای لاتین بودند که پیرو اقتدارگرایی محسوب می‌شدند و به دستگاه پاپ در ایتالیا، دادگاه‌های تفتیش عقاید در اسپانیا و دیکتاتوری‌های بناپارتیستی در فرانسه‌ی نظامی‌گرا چسبیده بودند. تغییر این دیدگاه در قرن بیستم و جایگزینی آن با این عقیده‌ی عمومی که آلمان همیشه متجاوز و دشمن آزادی بوده است، بدون شک روزی موضوع تحقیقات تاریخی خواهد شد، به‌ویژه از آنجایی که به نظر می‌رسد این تغییر با تغییر در سیاست خارجی بریتانیا بسیار همزمان شده است. به دلیل استعمار غربی که DNA آلمانی را به کل جهان، از جمله آفریقا، نیوزیلند، استرالیا و آمریکا وارد کرد، DNA آلمانی اکنون در سراسر جهان گسترش یافته است و مردم با تبار آلمانی هنوز هم از نظر فرهنگی تقریباً در تمام جوامع امروزی پیشرو هستند. تقریباً همه ی اکتشافات علمی مهم در آلمان یا توسط آلمانی‌ها انجام شده است. تا جنگ جهانی اول، آلمان رهبر جهانی در فناوری، تحقیق و علم بود. امروزه این آلمانی‌ها هستند که با دانش خود در سیلیکون ولی، راه را برای ایجاد نظم جهانی تکنوکراتیک هموار می‌کنند (به عنوان مثال، پیتر تیل ریشه‌های آلمانی دارد). جنگ علیه مردمان اصیل ژرمنی همیشه جنگی علیه بقایای یک نژاد خاص بوده است و امروز نابودی جمعیت سفیدپوست مرحله ی نهایی این جنگ است. برای پایان دادن به برتری آلمان در صفحه ی شطرنج ژئواستراتژیک، 4 جنگ بزرگ طول کشید: جنگ سی ساله، جنگ‌های ناپلئونی و جنگ جهانی اول و دوم. اگرچه جنگ جهانی دوم آخرین میخ بر تابوت برتری بالفعل آلمان در علم و فناوری بود، اما جنگ هنوز تمام نشده است. این موضوع چندان ربطی به جنگیدن علیه یک کشور خاص ندارد، بلکه علیه گروه خاصی از مردم است. قرار بود ناسیونال سوسیالیسم از همان ابتدا آلمان را از درون نابود کند. تصمیم به حمله به لهستان بر سر مسئله ی کریدور گدانسک و عقب‌نشینی از دانکرک نشان می‌دهد که نیروهایی که ناسیونال سوسیالیست‌ها را کنترل می‌کردند، از همان ابتدا قصد تشدید جنگ و سپس شکست در آن را داشتند. هدف، ایجاد یک عقده ی گناه در جمعیت آلمان بود تا آلمان دیگر هرگز نتواند با تاریخ قدیمی خود ارتباط برقرار کند. بازآموزی خشونت‌آمیز، نوعی مانع روانی در آلمانی‌ها ایجاد کرده است که هرگونه آگاهی تاریخی واقعی از زمان قبل از قرن بیستم را سرکوب می‌کند. به دلیل آسیب‌های جمعی در جنگ جهانی اول و به ویژه جنگ جهانی دوم، آلمانی‌ها تقریباً به طور کامل از گذشته ی فرهنگی خود جدا شده‌اند. یکی از معدود آلمانی‌هایی که در دوره ی پس از جنگ سعی در دسترسی به خاطرات جمعی مدفون داشت، نویسنده ی مشهور، مایکل انده بود. مایکل انده در کودکی از بمباران‌های مونیخ و هامبورگ جان سالم به در برد. او از آنچه میلیون‌ها آلمانی از آن جان سالم به در نبردند، جان سالم به در برد. و کسانی که از آن جان سالم به در بردند، هرگز نتوانستند بعداً درباره ی وحشتی که تجربه کرده بودند صحبت کنند. بنابراین، ترومای جنگ آلمان سرکوب شد و این امر دوره ی پس از جنگ را از نظر سیاسی و فرهنگی شکل داده است و هنوز هم بر اقدامات جمعی ما تأثیر می‌گذارد. رنجی که تجربه شد - به طور ناخودآگاه - به نسل‌های آینده منتقل شد و ما هنوز آن را در درون خود داریم. در سن ۱۲ سالگی، مایکل انده اولین حمله ی بمب‌گذاری به مونیخ را تجربه کرد: "خیابان ما کاملاً در آتش بود. صدایی که تولید می‌شد، صدای ترق و تروق نبود، بلکه نوعی زوزه بود. آتش زوزه می‌کشید. یادم می‌آید که مثل یک مست در خیابان سوزان می‌دویدم و آواز می‌خواندم. سرخوشی‌ای بود که مرا تسخیر کرد. هنوز هم نمی‌توانم آن را برای خودم توضیح دهم. تقریباً مثل پشه‌ای که به سمت نور پرواز می‌کند، به درون آتش پریدم." او بعداً در مورد طوفان آتشی که نیمی از هامبورگ را با خاک یکسان کرد، گفت: "آن، واقعاً پایان دنیا بود. همیشه به رویاهایم برمی‌گردد که چگونه اجساد پخته‌شده‌ای را که به اندازه ی یک نوزاد آب رفته بودند، بازیابی کردیم. امروز هنوز هم لشکری ​​از مردم پریشان را می‌بینم که مانند یک هزارتو در میان خرابه‌ها سرگردان بودند. یکی از آنها میزی را بر پشت خود حمل می‌کرد، احتمالاً تنها چیزی که می‌توانست نجات دهد." در دوران پس از جنگ، اِنده به مونیخ بازگشت و شاهد تیراندازی سربازان مست آمریکایی به غیرنظامیان برای تفریح ​​بود. در این تجربه، درماندگی جمعی که تقریباً هر آلمانی را در دوران پس از جنگ به نحوی تحت تأثیر قرار داده بود، متبلور می‌شود، چه از طریق زمستان گرسنگی ۱۹۴۶ و ​​چه از طریق تجاوزهای دسته جمعی توسط نیروهای اشغالگر. تجربیات دوره ی جنگ، تأثیر خود را بر مایکل اِنده گذاشته است. در آثار او اشاراتی رمزی به این واقعیت وجود دارد که او سعی کرده است آسیب‌های ناشی از جنگ آلمان را به آگاهی جمعی بیاورد و آن را التیام بخشد. هدف او این بود که از طریق ادبیات، ناخودآگاه را به خودآگاه تبدیل کند: "شاید چیزی خلق کنم که یونانیان آن را کاتارسیس می‌نامیدند. گره‌ای باز می‌شود و آنگاه مردم احساس سلامتی بیشتری می‌کنند... با کارم سعی می‌کنم کاری بسیار شبیه به کار کیمیاگران یا قصه‌گویان قرون وسطی انجام دهم، یعنی پدیده‌های جهان بیرونی را به نشانه‌های جهان درونی تبدیل کنم." مایکل انده در سال ۱۹۷۰ به ایتالیا نقل مکان می‌کند. معماری رم و نگرش ایتالیایی‌ها به زندگی، او را به یاد مونیخ قبل از جنگ می‌اندازد و او برای اولین بار احساس می‌کند که در خانه ی خود است. در ایتالیا، او "مومو" را می‌نویسد و در این کتاب نه تنها از سیستم پولی، بلکه از فرهنگ سطحی آلمان که فراموش کرده چگونه از زندگی لذت ببرد و استراحت کند، انتقاد می‌کند. بعدها او داستان بی‌پایان را می‌نویسد ، که در آن یک "هیچ" مرموز جهان فانتازیا را می‌بلعد. بخش‌های بزرگ‌تری از رایش به نام فانتازیا ناپدید می‌شوند و مردم نیز محو می‌شوند. نقل قول از کتاب:
اولی ناله کرد: "هیچ در حال گسترش است؛ دارد بزرگ و بزرگتر می‌شود، هر روز بیشتر می‌شود، اگر بشود از هیچ بیشتر صحبت کرد. بقیه به موقع از جنگل هاولینگ فرار کردند، اما ما نمی‌خواستیم خانه‌مان را ترک کنیم. هیچ ما را در خواب گرفت و این کاری بود که با ما کرد."

‎‏‎ ...

آتریو پرسید: "خیلی دردناکه؟"

‎‏‎ ...

دومین غول پارس، همان که سوراخی روی سینه‌اش داشت گفت: "نه؛ تو هیچ چیزی حس نمی‌کنی. فقط یه چیزی کم داری. و وقتی اون چیز گیرت بیاد، هر روز یه چیز دیگه کم میشه. به زودی دیگه چیزی از ما باقی نمی‌مونه ."


به نظر می‌رسد بمباران هامبورگ به شکلی رمزگذاری‌شده در اینجا حضور دارد و نابودی فانتزیا یادآور نابودی ناگهانی و تقریباً کامل فرهنگ آلمان در طوفان‌های جنگ جهانی دوم بین سال‌های ۱۹۴۳ تا ۱۹۴۵ است. آثار مایکل انده را می‌توان شمن‌گرایانه دانست، زندگی خود او تلاشی مداوم برای دستیابی به چیزی واقعی و حقیقی بود و او در کتاب‌هایش درباره ی این فرآیند نوشته است. به این ترتیب، او روح میلیون‌ها آلمانی را نیز تحت تأثیر قرار داده است، اگرچه تلاشش برای ایجاد آگاهی بیشتر موفقیت‌آمیز نبود. او سفر قهرمانانه‌ای را که جوزف کمپل در قهرمان هزار چهره توصیف کرده است، تجربه کرد . اما آلمانی‌ها واقعاً آماده ی درک پیام عمیق‌تر آثار او نبودند. راه رسیدن به آینده‌ای بهتر، ادغام گذشته است. تجربیات آسیب‌زای جنگ باعث شد که مردم آلمان بخش بزرگی از آگاهی خود را به بخش‌های سرکوب‌شده ی روان تقسیم کنند. و بنابراین ما آلمانی‌ها نیز بخش اساسی هویت و سرزندگی خود را از دست داده‌ایم - حداقل تا زمانی که تجربیات دردناک دوباره ظاهر شوند. اگر این اتفاق بیفتد، می‌توان دوباره به حالت تمامیت دست یافت. هر فردی که به تاریخ واقعی نزدیک می‌شود، سهم خود را برای کنار زدن این حجاب فراموشی جمعی انجام می‌دهد. یک ملت تنها زمانی قادر به عمل است که عمیقاً در تاریخ خود ریشه داشته باشد.»

فراستی چاد در واکنش به این نوشته در دریم تایم، نظریه ی قرار داشتن هیتلر در چنبره ی القائات عوامل نفوذی بریتانیا در آلمان را تکرار میکند و مینویسد:

«می‌خواهم چند نکته را اینجا اضافه کنم. وقتی فهمیدم که معماری تاریخی آلمان پس از جنگ در پروژه‌های «نوسازی شهری» بیشتر از خود جنگ تخریب شده است، شوکه شدم. همچنین وقتی فهمیدم نازی‌ها قصد داشتند برلین را با خاک یکسان کنند و آن را با شهری کاملاً جدید به نام «ژرمانیا» جایگزین کنند، شوکه شدم. در واقع، کار روی ژرمانیا قبل از شروع جنگ آغاز شده بود. این موضوع مرا به یاد کمپین‌های باورنکردنی تخریب معماری می‌اندازد که در دهه‌های 1950، 1960 و 1970 در ایالات متحده و تا حد کمتری در بریتانیا رخ داد. این امر با گسترش سیستم اتوبان که در آلمان نازی توسعه یافته بود، همراه بود. اما این اتفاق در همه جا نیفتاد. این را با پاریس مقایسه کنید، جایی که وقتی توسعه‌دهندگان در اواخر دهه ی 60، لس‌آنجلس را تخریب کردند و برج شنیع مونپارناس را ساختند، واکنش منفی آنقدر شدید بود که خدا را شکر تمام برنامه‌های توسعه ی مجدد بیشتر کنار گذاشته شد. همانطور که هر کسی که در یک شهر بزرگ آلمانی قدم زده یا با قطار در سراسر آلمان سفر کرده باشد، می‌داند که این کشور، به استثنای مناظر طبیعی زیبا و گاهی اوقات روستاهای قدیمی یا میدان شهر که حفظ شده‌اند، مکانی عمدتاً بی‌روح و افسرده‌کننده است. از طرف دیگر، وقتی در وایمار یا هایدلبرگ قدم می‌زنید، نگاهی اجمالی به شکوه آلمان در گذشته می‌اندازید. نکته ی قابل توجه این است که آنچه در آلمان (و ایالات متحده) پس از جنگ اتفاق افتاد، از بسیاری جهات دقیقاً همان چیزی بود که نازی‌ها به آن امید داشتند: سازماندهی مجدد کامل جامعه به گونه‌ای که در درجه ی اول به نفع سرمایه و صنعت باشد، یک Gleichschaltung (همبستگی صنعت و دولت)، ساده‌سازی و "ابزاری کردن" زندگی در خدمت سرمایه، کار و یک دیدگاه "قابل اندازه‌گیری" از خیر عمومی، دیدگاهی که صرفاً بر اساس پول و بهره‌وری سنجیده می‌شود. در این جهان‌بینی، یک شهر شبکه‌ای ساخته شده از مکعب‌های شیشه‌ای غیرتاریخی، بسیار بهتر از یک شهر قدیمی با ساختمان‌های سنگی، فواره‌ها، جاده‌های منحنی و غیره است. به عبارت دیگر، ظاهر امروزی میته در برلین اساساً با آنچه اشپر در نظر داشت، مطابقت دارد و اگر متفقین درسدن را بمباران نمی‌کردند، نازی‌ها شاید به هر حال پس از جنگ آن را ویران می‌کردند. این چیزی بود که نازی‌ها نماینده ی آن بودند: نه مردم آلمان، بلکه رویای یک جمع انبوه که کاملاً تابع اوامر صنعت باشد. و از این منظر، کاملاً منطقی است که دولت پس از جنگ آلمان پر از نازی‌های سابق بود که بی‌سروصدا به تبدیل آلمان به یک کشور کارخانه‌ای با کنترل شدید ادامه دادند. آیا کسی در آلمان به طور طبیعی مشتاق تخریب پیشنهادی برلین بود؟ آیا کسی در ایالات متحده مشتاق تخریب شهرهای قدیمی و جایگزینی آنها با زمین‌های بایر بتنی و شنیع بود؟ من شک دارم. از این زاویه، تز هالت منطقی به نظر می‌رسد.: مانند همه ی افراد آسیب‌دیده، آلمانی‌های تحقیر شده و استثمار شده ی دوره ی وایمار آماده بودند تا خود را در یک خیال‌پردازی جمعی و تجزیه‌ای از پیروزی و عظمت غرق کنند، و مدیران صحنه ی کابال در لندن خوشحال بودند که چنین چیزی را با بازیگران، لباس‌ها و آیین‌ها فراهم کنند تا آلمانی‌ها را به پذیرش برنامه‌ای که در غیر این صورت رد می‌کردند ، یعنی نابودی کامل و سازماندهی مجدد کل جامعه ی خود، ترغیب کنند. چه راهی بهتر از این برای پیشبرد برنامه ی "مدرنیزاسیون" اجباری وجود دارد که از نظر روانشناختی چنین برنامه ی تخریبی را با یک تولد دوباره ی وهم‌آلود مرتبط کنیم؟ فرقه‌ها همیشه وعده ی تولد دوباره و مرگ می‌دهند. "عادی جدید" پس از کووید نمونه‌ای از این مورد است. نازی‌ها آلمانی‌ها را آنطور که بودند دوست نداشتند؛ آنها آلمانی ها را فقط تا جایی که رضایت می‌دادند جدید شوند، دوست داشتند. از دیدگاه کابال، مهم نیست چه ملتی یا چه رهبری "پیروز می‌شود". آنچه مهم است این است که دنیای قدیم نابود شود و زندگی برای آنها زشت‌تر و سودآورتر شود. از این منظر، دوره ی نازی‌ها سومین ضربه ی حذفی بود که توسط دو دوره ی اول (جنگ جهانی اول و وایمار) ایجاد شده بود. به عبارت دیگر، هم نازی‌ها و هم یهودیان پیروز شدند، اما اگر این منطقی باشد، نازی‌ها دقیقاً نازی نیستند و یهودیان دقیقاً یهودی نیستند. زندگی در غرب هم به طور جمعی "نازی‌شده" (به یک وجود ساده در خدمت سرمایه و انطباق تقلیل یافته) و هم "یهودی‌شده" (از هرگونه سنت ارگانیک بریده شده و از هرگونه محتوا تهی شده) بود. مقایسه ی سرنوشت آلمان و فرانسه جالب است. توجه کنید که چگونه هیچ کس اینجا هرگز در مورد فرانسه در زمینه ی جنگ جهانی دوم صحبت نمی‌کند. من تعجب می‌کنم که چه نوع دیپلماسی مخفی پشت درهای بسته انجام شد تا فرانسه در غوغای عمومی آسیب نبیند. من معتقدم که فرانسه (یا شاید ایتالیا) کشور اروپایی است که کمترین آسیب را از جنگ از نظر آسیب به روح خود متحمل شد. بریتانیا، روسیه و آلمان همگی به طرق مختلف فاسد شدند، اما در فرانسه هنر زندگی دنیای قدیم حداقل برای مدتی ادامه یافت. دوگل شخصیتی بسیار کمتر شرور نسبت به رهبران زمان جنگ سه کشور دیگر مورد بحث است. در سطح انسانی، در فرانسه مردم عموماً می‌دانند که چگونه تعادل پیدا کنند. آنها اهمیت کار را بدون اینکه بیش از حد آن را بت‌وار کنند، درک می‌کنند، از غذای خوب لذت می‌برند بدون اینکه شکمو باشند، رابطه ی سالمی با رابطه ی جنسی دارند، زندگی خانوادگی و آزادی فردی را متعادل می‌کنند، به ایدئولوژی خیلی علاقه ندارند، از نظر اخلاقی انعطاف‌پذیر هستند بدون اینکه کاملاً جامعه‌ستیز باشند. فکر می‌کنم شاید اینجا باشد که ما نگاهی اجمالی به زندگی در سراسر اروپا در یک مقطع زمانی می‌اندازیم. البته، NWO مشغول به زورگویی به فرانسه با سلاح بی‌رحم مهاجرت انبوه است، اما خاطره ی دنیای قدیم هنوز در آنجا بسیار بسیار قوی‌تر از آلمان است. دریم تایم، در پست اصلی خود اشاره می‌کند که چگونه مایکل انده چیزی از روح مونیخ پیش از جنگ را در ایتالیا کشف کرد، که در واقع نشان می‌دهد آلمانی‌های امروزی چیزی شبیه به یک ساختار مصنوعی هستند و زمانی بیشتر شبیه "مردم واقعی" بودند. من چند سالی را در آلمان گذراندم و این روزها آلمان جای بسیار غم‌انگیزی است. هر چه که زمانی بوده‌اند، دیگر نیستند. چیزی عجیب و غریب و اوتیسمی و رباتیک در مورد شخصیت آلمانی امروز وجود دارد و نمی‌دانم که آیا این میراث کانتی است یا یک تحول پس از جنگ. هنوز هم گاهی اوقات می‌توانید نگاهی اجمالی به انگیزه ی جمعی سالم اولیه بیندازید، اما به نظر می‌رسد که پیچیده و ثابت شده است. کنترل‌کنندگان، آلمانی‌ها را کشف کرده‌اند و می‌دانند چگونه آنها را دستکاری کنند. هر ملتی سیستم کنترل خود را دارد که متناسب با رذایل و نقاط ضعف مردم طراحی شده است. آلمانی‌ها وسواس اخلاقی و همچنین حق به جانب بودن دارند. آنها از آن لذت می‌برند. آنها از شرمسار کردن و تسلط بر دیگران به بهانه ی آموزش آنها لذت می‌برند. به نظر من این ویژگی، بقایای منحرف شده‌ای از زمانی است که شهروندان به طور خودجوش مسئولیت حفظ نظم را در غیاب کنترل مرکزی بر عهده می‌گرفتند. امروزه این عادت قدیمی، یک پیچش روانی عالی برای اربابان ما است. با کنترل تعریف خوب و بد از طریق تبلیغات رسانه‌ای، اربابان ما می‌توانند مستقیماً ذهن آلمانی‌ها را هک کنند و اهداف خود را به بردگانی کنترل از راه دور تبدیل کنند که سپس به هر کسی که به آنها هدایت شوند حمله می‌کنند، با این باور کامل که (1) آنها مستقیماً برای خود خیر اخلاقی کار می‌کنند و (2) این خیر اخلاقی را با استفاده از عقل مستقل تشخیص داده‌اند. در آلمان نیازی به پلیس برای اجرای قوانین ماسک نبود؛ مازوخیست‌ها از تسلیم داوطلبانه خوشحال بودند و سادیست‌ها از داشتن فرصتی برای شرمسار کردن، سخنرانی و تهدید دیگران هیجان‌زده بودند. آلمانی‌ها مؤمن هستند. هرگز به ذهنشان خطور نمی‌کند که اربابانشان شرور هستند و می‌توانند به آنها دروغ بگویند، زیرا برخلاف اروپایی‌های لاتین، خودشان به سختی دروغ می‌گویند که این خود گواه دیگری است که احتمالاً اوضاع در آلمان زمانی بسیار آرام‌تر بوده است. خودِ کلمه ی «ژرمان/آلمان» در جهان با کلمه ی برادری (به اسپانیایی «hermano») مرتبط است و تاریخ سیاسی آلمان همیشه بیشتر با برادری و کنفدراسیون مشخص شده است تا اقتدارگرایی از بالا به پایین، که با روم مرتبط است. انصافاً، می‌توان مرتباً با آلمانی‌هایی روبرو شد که به نظر می‌رسد آرزوی آزادی دارند. من نمی‌خواهم به کسی، به خصوص نویسنده ی اصلی، توهین کنم، اما اگر بگویم فرهنگ آلمان امروز را مطابق سلیقه‌ام می‌دانم، دروغ گفته‌ام. سوال من این است. با فرض اینکه زمانی یک سیستم سیاسی ایده‌آل‌تر در آلمان وجود داشته است، آیا راهی وجود دارد که چنین سیستم اجتماعی/سیاسی غیرمتمرکز فرضی از نظر روانی کار کند بدون اینکه همه مجبور باشند به یک پلیس/خبرچین/کشیش/اخلاقی‌دان/پیرو کورکورانه ی قانون/بی‌سرویس/رختشابر/معلم/فتیشیست جنسی مخفی تبدیل شوند، چیزی که بسیاری از آلمانی‌های امروزی هستند؟ در دنیای لاتین، این وظیفه به پلیس واگذار شده است، که اکثر مردم از آن متنفرند، اما وجود آن حداقل به شهروندان عادی اجازه می‌دهد که مجبور نباشند یکدیگر را کنترل کنند. و پلیس‌های آلمانی در واقع نسبت به پلیس‌های ایتالیایی یا فرانسوی، سخت‌گیرتر هستند. خیال‌پردازی در مورد یک دنیای متحد قدیمی که در آن مردم از استبداد قدرت متمرکز دولتی آزاد بودند، برای ما آسان است، اما از نظر روانشناختی آیا این امر امکان‌پذیر است؟ آیا نیازی به مکانیسم‌های کنترل نبود، یا اینکه این مکانیسم‌های کنترل به سادگی درونی شده، نامرئی شده و در خلوت به عنوان آیین‌های BDSM جشن گرفته می‌شدند؟ من با نقل قول زیر از گاریبالدی از سال ۱۸۶۵، در نامه‌ای به یک دوست آلمانی، صحبت‌هایم را به پایان می‌رسانم:
"به نظر می‌رسد پیشرفت بشریت متوقف شده است، و شما با هوش برترتان می‌دانید چرا. دلیلش این است که جهان فاقد ملتی است که رهبری واقعی داشته باشد. چنین رهبری، البته، نه برای تسلط بر سایر مردم، بلکه برای هدایت آنها در مسیر وظیفه، برای هدایت آنها به سوی برادری ملت‌ها، جایی که تمام موانع ایجاد شده توسط خودخواهی از بین خواهد رفت، مورد نیاز است. ما به نوعی رهبری نیاز داریم که، در سنت واقعی جوانمردی قرون وسطایی، خود را وقف جبران خطاها، حمایت از ضعیفان، فدا کردن منافع لحظه‌ای و مزایای مادی برای دستیابی به دستاورد بسیار بهتر و رضایت‌بخش‌تر تسکین رنج همنوعانمان کند. ما به ملتی به اندازه ی کافی شجاع نیاز داریم که در این مسیر ما را رهبری کند. این ملت همه ی کسانی را که از ظلم رنج می‌برند یا آرزوی زندگی بهتری دارند و همه ی کسانی را که اکنون ظلم خارجی را تحمل می‌کنند، به آرمان خود متحد می‌کند. این نقش رهبری جهان، که امروزه خالی مانده است، می‌تواند توسط ملت آلمان اشغال شود. شما آلمانی‌ها، با شخصیت جدی و فلسفی‌تان، شاید بتوانید اعتماد دیگران را جلب کنید و ثبات آینده ی جامعه ی بین‌المللی را تضمین کنید. پس بیایید امیدوار باشیم که بتوانید از انرژی خود برای غلبه بر سی مستبدِ بیدخورده‌تان در ایالت‌های مختلف آلمان استفاده کنید. بیایید امیدوار باشیم که در مرکز اروپا بتوانید از پنجاه میلیون نفرتان یک ملت متحد بسازید. بقیه ی ما مشتاقانه و با شادی از شما پیروی خواهیم کرد."
در ابتدا این شیرین و دلنشین به نظر می‌رسد. اما اگر کمی به کنار بروید و در گاریبالدی، یکی از مأموران اولیه ی نظم نوین جهانی متمرکز و ماسونی ببینید (او استاد اعظم شرق بزرگ ایتالیا بود. اگر او حتی واقعی بود، زندگینامه‌اش باورنکردنی است) اوضاع بسیار متفاوت به نظر می‌رسد. من یک فریبکار می‌بینم که از چاپلوسی و تملق استفاده می‌کند. جدا از این، آنچه او اینجا می‌گوید بیشتر شبیه این است: شما آلمانی‌های احمق با تکبر، پیروی از قانون اوتیسمی و سادیسم اخلاقی ناخودآگاهتان، فریبکاران کاملی برای پیشبرد دستور کار جهانی ماسونی ما هستید. ما از باور ساده‌لوحانه ی شما به آرمان‌ها برای تسلط بر جهان استفاده خواهیم کرد، سپس پس از اینکه شما را کاملاً فشردیم، شما را قربانی خدای یک‌چشم خودتان [منظور: وتان یا ادین، خدای ژرمن] خواهیم کرد.»:

The Secret War Against Germania and its Historical Roots (part 5): FROSTY CHUD: STOLEN HISTORY: Oct 16, 2020

این مقایسه باعث شده تا به عنوان عضوی از یک کشور اسلامی که از کانون های مهم تکرار سناریوی آلمان نازی و تولید دشمن قلابی غرب برای بدنام کردن غربستیزی واقع شده است، تا حدی به آینده ی کشورم خوشبین باشم. مردم ایران به طور سنتی نگاه خوبی به حکومت و ماموران آن ندارند و برعکس آلمانی هایی که فراستی چاد توصیف میکند، به ندرت خودشان پلیس همدیگر میشوند. ایرانی ها هیچ وقت به اندازه ی آلمانی ها مطیع روسایشان نبودند و یک دلیل این هم که برخلاف آلمانی ها هیچ وقت صنعت خارق العاده ای نداشته اند همین است. این که رژیم جمهوری اسلامی برعکس آلمان نازی هنوز در ایران برقرار است، تا اندازه ای به این واقعیت برمیگردد که غربی ها خودشان میدانند اگر رژیم جمهوری اسلامی را با یک رژیم غربگرای دستنشانده از جنس آلمان پس از جنگ دوم تعویض کنند، مردم ایران به زودی از آن متنفر میشوند و همه به غربستیزی دوران شاه سابق برمیگردند. شاید به خاطر این است که اکنون بعد از 40سال هزینه تحمیل کردن بر سر ایران به خاطر ماجرای مسخره ی حمله به سفارت امریکا –مسخره به خاطر این که مغز متفکر عملیات، ریگان امریکایی و تیم «ایران-کنمترا»یش بودند که خودش هم یکطرفه روابط با ایران را قطع کرد- حالا صدای ارتباط با ایران در آن بلندتر به نظر میرسد. احتمالا ایجاد این صدا در امریکا با تجربه ی به دست آمده از شکست یک پروژه ی امریکایی مشابه در عربستان سعودی بی ارتباط نیست. آیا درست مثل تاریخ سنتی یهود، در قلمروهای اسلامی خاورمیانه مثل سعودی و ایران هم شاهد موفقیت "عرو راو" هایی نیستیم که وانمود میکردند یهودیند تا در جای خود، بتوانند فرصتی برای بازپس گیری اصالت خود به دست آورند؟!

معشوقه ی دروغین: مذاهب امروزی، مادی گرایی و عشق

تالیف: پویا جفاکش

با این که معمولا و بر اساس پیروی از رسانه های رسمی، در ایران هر سال آیین سیزده به در گرامی داشته میشود، اما یک نسخه ی متروک ترش یعنی پنجاه به در از دید اکثر مردم ایران به دور نگه داشته شده است. پنجاه به در که مانند سیزده به در توام با سفر به آغوش طبیعت است، اکنون فقط در قزوین باقی مانده و گرامیداشت پنجاهمین روز سال در یک تقویم فراموش شده ی ایرانی است. اگر از زمان فعلی پنجاه به در در 19 اردیبهشت 50 روز عقب برویم، به اول فروردین میرسیم. اما توجه کنیم که هر نوع گرامیداشت اعداد به عددشناسی ابجدی برمی گردد و عدد ابجد لغت "اعداد" یعنی ۸۰ به همین دلیل مقدس است. اگر از پنجاه به در هشتاد روز عقب برویم میبینیم که اولین روز سال این تقویم فراموش شده برابر اول اسفند است که در تقویم سنتی ایرانی، آغاز روزهای پیرزن بوده است. منظور از پیرزن، پیرزنی از قوم ثمود است که در زمان عقوبت قوم ثمود به بلای الهی طوفان زمستانی، توسط صالح پیامبر در غاری مخفی شد و بعدا به صورت ننه سرما، صاحب زمستان گردید. در روایت ایرانی ها، این پیرزن، دو پسر خود، چله ی بزرگ و چله ی کوچک را همراه خود داشت. در روز اول طوفان که معادل آغاز فصل زمستان است، چله ی بزرگ، غار را ترک کرد و به دنبال جایی بهتر گشت. بعد از چهل روز که چله ی بزرگ نامیده میشود (چله به معنی چهل روز است)، چله ی کوچک برای یافتنش دنبالش رفت و ایام چله ی کوچک که مشتمل بر 20 روز است، آغاز شد. با پایان 60 روز، 30 روز آخر زمستان موسوم به روزهای پیرزن آغاز میشود: جایی که پیرزن خودش شخصا به جنگ زمستان میرود و با سرکوب یخبندان، باعث آغاز بهار میشود. بنابراین شاید 50به در به نوعی نشاندهنده ی آغاز بهار باشد. اما این که چرا دقیقا ۸0روز بعد از آغاز جنگ پیرزن با زمستان گرامی داشته میشود، موضوعی است که مشخصا با خاستگاه آیین های بهاری آغاز سال یعنی بین النهرین و بخصوص بابل باستان مرتبط است. خدای ایجاد کننده ی بهار در بابل، مردوخ است که پنجاه نام داشته و عدد 50 نشاندهنده ی او است. بنابراین 50 به در میتوانسته در ابتدا روز مخصوص مردوخ و پیروزی او بر اژدهای هرج و مرج به نام تهامات باشد که الهه ی آب های آغازین بود و زمستان به او تشبیه میشد. در سالگرد ایام شکست و قتل تهامات و ساخته شدن جهان مادی از جسد او، بهار رقم میخورد. قبل از این مرحله مردوخ یک بار اسیر زندان تهامات میشود که میتواند با ناپدید شدن چله ی بزرگ و چله ی کوچک مرتبط باشد. ولی روز آزادی مردوخ، بنا بر نظر رسمی کاهنان بابل، ششمین روز بهار بوده که با هر جور حسابرسی تقویمی به هر حال به اردیبهشت نمیرسد. به نظر میرسد روزهای پیرزن و به دنبالش عید پنجاه به در طوری تنظیم شده که با یک تقویم دیگر هماهنگ شود که هنوز با تقویم بین النهرین مرتبط است. نظر ما وقتی مستحکم میشود که متوجه میشویم 20فوریه که با اول اسفند برابر است، سالروز اعتراف یوحنان سولاقا به آیین کاتولیک کمی قبل از اسقف شدنش، و ازاینرو آغاز رسمی کلیسای کاتولیک کلدانی است. با ایجاد این آیین، تقویم کلدانی و تقویم کاتولیسیسم وارد شده از روم با هم اختلاط هایی می یابند. نکته ی جالب این است که 20 فوریه، دقیقا پنجاه و یکمین روز سال بنا بر تقویم میلادی است و اگر شمارش برای رسیدن به پنجاه به در ابتدائا از آن شروع میشده، پنجاه به در، صدمین روز سال میلادی میشود. جالب است که در برشماری گاهشمارهای ایرانی، از یک جشن سده به عنوان صدمین روز یاد شده که امروزه به طور رسمی در 10 بهمن برگزار میشود، با فرض این که آغاز زمستان ایرانی اول آبان بوده است (با توجه به این که هالووین که آغاز زمستان بتپرستان اروپایی است هم در آبان اتفاق می افتد) که با شمارش روزها از آن زمان، میرسیم به 10بهمن که اتفاقا دقیقا زمان پایان ایام چله ی بزرگ است. در کتاب فارسی شاهنامه، سده به مناسبت کشف آتش توسط هوشنگ شاه ایجاد شده است. این اتفاق زمانی می افتد که هوشنگ، تکه سنگی را به سمت مار سیاهی پرت میکند و از برخورد سنگ با سنگ های دیگر، جرقه ای ایجاد و آتش شعله ور میشود. شاید روبرویی هوشنگ با مار، انعکاس دیگری از نبرد مردوخ با اژدها باشد. آتش، نسخه ی زمینی خورشیدی است و شعله کشیدن آتش، نمادی از پیروزی خورشید بر زمستان میباشد. چنین پیروزی ای فقط در بهار اتفاق می افتد، اما زمینه اش با تولد خورشید جدید در آغاز زمستان ایجاد میشود که اکنون آن را تحت عنوان کریسمس و روزهای متعاقبش به نام یوله تا زمان آغاز سال جدید میلادی جشن میگیرند. بعد از این زمینه ی اولیه، پیروزی واقعی با از قبر درآمدن مسیح در عید پاک یا اعتدال بهاری رخ میدهد. پس مسیح هم یک بار مثل مردوخ شکست میخورد ولی بعدا قوی تر از قبل برمیگردد. روایت های دیگری از مسیح به صورت قدیس هایی محلی درآمده که یکیشان بیشتر از بقیه با پنجاه به در کنونی مرتبط است. در 8می یعنی یک روز قبل از پنجاه به در قزوین، فستیوال سنت لئون کاتانیا قدیس حامی بهار در سیناگرای سیسیل برگزار میشود. زمان تولد سنت لئون را به طور رسمی ماه می اعلام کرده اند ولی فعلا بر سر روزش توافق ندارند. اما عوضش روز مرگش یکسان است: 20 فوریه معادل اول اسفند که روز بین المللی سنت لئون کاتانیا شناخته میشود. انگار که سنت لئون، نسخه ی دیگر مسیح است که 50روز پس از آغاز دورانش میمیرد و 50 روز بعد تر مجددا زنده میشود. این مسیح، مسلما مسیح کریسمس فعلی نیست، بلکه یک خدای انسان شده ی همریشه با او است: ژولیوس سزار. سزار، کهن الگوی امپراطوران رومی است که تجسد ژوپیتر/زئوس، خدای سیاره ی مشتری در جسم انسانی به شمار می آمدند. در بابل هم مردوخ خدای سیاره ی مشتری است. بنا بر تاریخ رسمی، در سال 42 قبل از میلاد و در روز اول ژانویه که معادل آغاز سال نو رومی در تقویم جولیانی –تقویم برساخته ی ژولیوس سزار- بوده است، سنای روم، سزار را که تازه به قتل رسیده بود، به مقام الوهیت رساند که میشود گفت در ابتدا به عنوان یک آغاز پیشنهادی برای پرستش مشتری، یکی از زمان های مذهبی پرستش شده برای تولد ژوپیتر یا همان مردوخ بوده است. در اساطیر بابلی، مردوخ را حئا خدای زحل، برای نبرد با تهامات به وجود آورد. این ممکن است تبدیل به ایجاد یهوه خدای یهودیت در مقام ژوپیتر از سوی یک مذهب قدیمی تر باشد چون اول ژانویه سالروز ختنه سوران عیسی مسیح و زمانی است که عیسی با ختنه شدن عملا یهودی میشود. احتمالا این در آغاز تقویم مسیحی از اول ژانویه بی تاثیر نیست. یعنی مسیح یک خدای شرک است که در اول ژانویه یهودی و تبدیل به یهوه میشود و این، شرط اصلی استخدامش توسط مسیحیت راستکیش است. به طرز عجیبی، اول ژانویه برابر با روز مراسم جشن احمق ها در اروپای قرون وسطی هم بوده که بقایای ساتورنالیا یا جشن ساتورن خدای زحل و پدر ژوپیتر بوده است. کریسمس هم در دوره ی ساتورنالیا واقع بوده و درواقع جانشین عمده ی او در زمان ما است. جشن احمق ها توام با انتخاب اسقف دروغین یا پاپ دروغین است که تمام قوانین جامعه را به هم میزند و باعث به هم ریختن موقت جامعه میشود که زیاده روی های ناشی از آن، باعث ممنوع شدن جشن احمق ها در سده های 18 و 19 شد. این پاپ دروغین، میتواند خود مردوخ باشد، اما نه مردوخ اولیه، بلکه مردوخی که با مرگش، بازآفرینی شد و به صورت ژوپیتر مقابل پدر خود ساتورن قرار گرفت. این اتفاق برای مسیح هم افتاد. مسیح هم درحالیکه از بستر خدایان یونان و روم برخاست، درنهایت علیه آنها شد. دوران او به 2هزار سال رسید که فقط هزار سال اولش –به جای پنجاهه ی قبل از اول اسفند- دست خودش بود و بقیه اش –به جای پنجاه روز باقی مانده تا پنجاه به در سابق- دست کلیسایی بود که به نام او دروغ و جهالت را بر جهان حاکم کرد. انتظار میرفت بعد از این دو هزار سال که دوران حکمرانی صورت فلکی حوت متعلق به ژوپیتر بود، عصر اکواریوس یا صورت فلکی دلو متعلق به ساتورن فرا برسد و تمام قوانین مسیحیت وارونه گردد. ازاینرو بود که عصر اکواریوس، شعار تمام جریان های هنجارشکن انقلاب فرهنگی دهه ی 1960 و آنچه به نام آنتی کالچر یا ضد فرهنگ در تمدن غرب شناخته میشود گردید و این جریان تا آغاز قرن جدید، تقریبا تمام جهان را شخم زد. پیوند ادعایی آن با مذهب بتپرستان که روی تمام اتهامات کشیش ها به مذاهب ماقبل مسیحی استوار بوده است، یادآور نبرد سنت لئون کاتانیا با شمایل شکنان و فرار او از آنان به نواحی دورافتاده و حتی مدتی مخفی شدنش در یک غار است. شمایل شکنان، یک جریان مسیحی افراطی بودند که حتی تصاویر مسیح و مریم مقدس را هم به نام این که هر گونه مجسمه سازی و نقاشی به سبب تقلید از آفرینش خدا شرک است، نابود میکردند و بعد از جارو شدن از قلمرو مسیحیت، موفق شدند افکار افراطی خود را در میان برخی مسلمانان انتشار دهند. شاید بشود گفت اتهام بت پرستی که شمایل شکنان به جریان رایج مسیحیت وارد میکردند، باعث شده تا آنها در تاریخ رسمی، جانشین خود جریان رسمی مسیحیت شده باشند که سعی کردند ارتباط مسیح با مذاهب بتپرستان را از طریق فرهنگ کشی های گسترده انکار کنند. در تعالیم این کلیسا آخرالزمان توام با قتل شیطان در قالب یک اژدها با شمشیر فرشته میکائیل است. ولی این فقط روایت دیگر قتل اژدهای تهامات به دست مردوخ در آغاز بهار است که با مراسم بهاری قدیس مبارز با شمایل شکنان یعنی سنت لئون کاتانیا بازآفرینی شده و بعد از اژدهای زمستانی کلیسای راستکیش جلوه نمایی کرده است. پس میتوان از آن تعبیر به بازگشت بتپرستان، ولی این بار نه بتپرستان راستین باستان که کلا فرهنگ کشی شده اند، بلکه همان بتپرستان شیطانی ای که کلیسا برای توجیه خود توصیف کرد، نمود. همانطورکه داستان های انتخاب شده برای این میانپرده ی زمستانی نشان میدهند، مهمترین خدایان بازسازی شده خدایان خورشید و مشتری هستند. خدای خورشید که روز تولدش به کریسمس تبدیل شد، سول اینویکتوس یا میتراس محور اخوت لژیون های رومی بود. او در درازترین شب سال متولد میشود که در تقویم شرقی، 21 دسامبر یا اول دی تعیین میشود ولی در تقویم رومی، 25 دسامبر تعیین و همین روز تبدیل به کریسمس شده است. آتش هوشنگ در سده میتواند بازگشت همو –با یک جشن تولد دیگر- بعد از صد روز باشد. شاهنامه دربردارنده ی شرح اعتقادات زرتشتیان تلقی میشود و میتراس به صورت میثره در میان خدایان زرتشتی قرار دارد. آسور یا مردوخ هم که خدای مشتری است، به صورت اهوره مزدا و با نفی ارتباطش با سیاره ی مشتری، خدای اعظم زرتشتیان شده است.

پسلوس گزارش میدهد که اوروماسدس (اهوره مزدا) و میتراس (میثره یا میترا)، روی هم، خدای اصلی پارسیان را تشکیل میدهند. پلترو از قول پلوتارخ، یک خدای سوم به نام آریمانیوس (اهریمن) را عنوان میکند و میگوید طبق کیهانشناسی زروآستر یا زرتشت، این سه خدا به ترتیب از بالا به پایین، بر اوضاع جهان نظارت دارند. پلوتارخ، میترا را یک خدای میانجی بین دو خدای دیگر میخواند. بدین ترتیب، جهان اهوره مزدا برابر آسمان، جهان اهریمن برابر زمین و جهان میترا به عنوان میانجی بین این دو عالم قرار دارد. این سه خدا را به ترتیب میتوان با پدر، پسر و روح القدس در مسیحیت تطبیق کرد که در آن، پدر یا یهوه برابر با خدای آسمان، عیسی که تجلی زمینی او است به عنوان خدای زمین، و روح القدس به عنوان رابط و میانجی آنها در حکم فرشته ی پیغامبر ظاهر میشوند. امکان حذف خدای زمین در این سه گانه در اندیشه های مانوی مفهوم می یابد که مطابق آن، جهان زمینی، شیطانی و اهریمنی است و باید از آن آزاد شد و همانطورکه میدانیم، مانویت هم زرتشت را گرامی می داشت و هم عیسی مسیح را. در مسیحیت، مسیح طی همهویت شدن با جنبه ی آسمانی خود در روح القدس، به طرز آشکاری به خورشید تمثیل شده است که این، او را با میترا قابل تطبیق میکند. پورفیریوس، نوشته است که میترا دو جنبه دارد: یک جنبه ی ماورائی که قابل دیدن نیست و یک جنبه ی زمینی که در خورشید تجلی میکند، به طوری که میترا میتواند خدای خورشید باشد و همزمان، نام های میترا و خورشید به عنوان دو خدای متفاوت، در یک متن کنار هم بیاید. خورشید، انعکاسی از یک آتش کیهانی بزرگتر بود. ماکسیموس صوری نوشته است که مجوس، آتش را یک خدای برتر که همه ی خدایان انعکاسی از اویند میشناسند و پورفیریوس از قول یک پیشگوی دلفی مینویسد: «افراد عاقل کلدانی و یهودی، فقط یک خدای خالص خود به خود به وجود آمده ی شاه مسلک را میپرستند.» پورفیری همچنین مینویسد: «خدا که فیثاغورس میگوید مجوس، او را اوروماسدس مینامند، بدنی از جنس نور دارد و روحش حقیقت است.» نور به آتش و آتش به خورشید تبدیل میشود که هر دو میترایند. سر ویلیام جونز دقت کرده بود که کلمه ی "مهر" در زبان فارسی به معنی خورشید است و بعضی هندیان از کلمه ی مشابهی به نام MIHIRA به عنوان نامی برای خورشید استفاده میکنند. هر دو کلمه باید از نام میثره یا میترا ایجاد شده باشند. موریس، معتقد بود که تثلیث خدایان زرتشتی با تثلیث خدایان هندوئیسم قابل تطبیق است. برهما که خدای خالق هندوان است، با اهوره مزدا/یهوه، ویشنو که خدای نگهدارنده و حافظ زندگی است، با میترا/روح القدس، و شیوا که خدای نابودی است، با اهریمن قابل تطبیقند. مانند روح القدس، ویشنو هم در یک انسان زمینی به نام کریشنا تجسد می یابد که همچون عیسی مسیح مقتول شده است، ولی قرار است در آخرالزمان به صورت کالکی یا منجی موعود برگردد و این، قابل مقایسه با بعضی منابع زرتشتی درباره ی منجی موعود بودن میثره یا میترا است. ویلیام جونز معتقد بودند که هر دو رسته ی زرتشتیان و هندوان، عقاید خود را از جریانی واحد گرفته اند که جایی در مناطق مجاور هر دو کشور در افغانستان ایجاد شد و دراینباره به حکومت ویشتاشب حامی زرتشت بر بلخ در افغانستان [بنا بر شاهنامه] توجه نشان داد. به عقیده ی جونز، بعد از فتح کلده ی بابل توسط کورش، این مکتب به کلده منتقل شد و همانجا با یونانیانی مثل فیثاغورس تماس یافت. علت این هم که یونانیان زرتشت را کلدانی میشناسند، همین است. ولی عقاید ریشه ای دراینباره بسیار گسترده و از هند تا اروپا پراکنده اند بی این که لزوما با گفتمان زرتشتی همراه باشند و حتی ممکن است مقابل آن قرار داشته باشند. یادمان باشد مسیح و میترا در مقام خدای زمین، معادل اهریمن در همین جایگاهند که در هند با شیوا خدای نابودی قابل تطبیق است. شیوا به ورزاو تشبیه میشود همانطورکه زئوس جنیتور یا خدای برتر یونانی-رومی هم برای دزدیدن اروپا شاهزاده خانم فنیقی، به شکل ورزاو درمی آید. زئوس از بالای کوهستانی به نام المپ بر جهان حکومت میکند. شیوا هم از بالای کوهستانی به نام «چاندرا صیخارا» یعنی کوه های ماه بر جهان حکومت میکند. زئوس «تریلو-خان» یعنی شاه سه گانه نامیده میشد که یادآور سه گانه بودن خدای هندو است. پوزانیاس مینویسد که زئوس، در تروآ «تریفتالموس» نامیده و با سه چشم نشان داده میشد. در موزه ی جامعه ی آسیایی، تصویری از کریشنا –نسخه ی دیگر عیسی به جای تجلی خدا در زمین- وجود داشت که او را با سه چشم تصویر میکرد.:

ANACALYPSIS: GODFREY HIGGINS: V1: BOOK3: CHAP1

در کتاب هندوی گیتا، کریشنا خود را بر ارجونا به صورت وجودی که تمام جهان زمینی بخشی از او است معرفی میکند. سر ویلیام جونز، گفته است که برهما، ویشنو و شیوا، جنبه های مختلف یک خدای واحد به نام "اوم" OM/AUMهستند و برهمن ها اوم را روح هفت جهان مختلف میشناسند که یکیشان جهان ما است. لغت اوم در بین بوداییان نیز کاربرد دارد و البته بودیسم هم دارای امکان بالایی برای تصور حکومت وحدت وجودی شبیه وحدت وجود کریشنا در گیتا بر جهان مادی است. اوم هندو میتواند همان لغت "هوم" HOM باشد که در کوه های پرشیا در منطقه یArii [هرات؟] برای نامیدن خدا استفاده میشد. اوم را میتوان با نام "حام" ابن نوح نیز مقایسه کرد که نژاد حامیان حاکم بر مصر، جایی که یهود از آن خارج شدند، به او منسوب است. لغت اوم شبیه لغت OMF است که هسیخیوس و سوئیداس از آن به عنوان «کوئیا کلدون» یعنی "صدای مقدس" یاد میکنند. "دیواین ووکس" یا پیشگوی دلفی هم ملقب به "اومفالوس" بود. دیونیسوس باخوس ملقب به OMSTES به معنی درنده بود. منتها ممکن است این معنی خود از صفات دیونیسوس منشعب شده باشد و اصل لغت، ترکیب لغات OM و ISTA باشد. ترکیب مشابهی در لغت ISTA-CHAR برای معبد اصلی پارسیان دیده میشود که باعث نام گرفتن خرابه های تخت جمشید فارس به "اصطخر" شده است. در لغت اخیر، کلمه ی خر/خور/کور به معنی خدا به جای "اوم" به همان معنا قرار گرفته است. "ایستا" از "است/هست" به معنی وجود می آید. ایستا به عنوان حالت مادینه ی آن، برابر با هستیا یا وستا الهه ی آتش در اساطیر یونانی-رومی است. هستیا را EJIA نیز مینامیدند که درواقع تلفظ دیگری از همان کلمه و نسخه ی مونث YAH به معنی وجود در زبان عبری است. یاه که همان یاهو یا یهوه خدای یهود و در کابالا دارای خاصیت وحدت وجودی است، در انگلیسی به صورت های YED و IS دیده میشود که "است" فقط تلفظ دیگر همان ها است. در خیوس و تندوس، باخوس را OMADIUS مینامیدند که ترکیب لغات اوم و دیوس هر دو به معنی خدا میباشد. دیونیسوس یک خدای خورشیدی است ولی کیفیات شیطانی زیادی به خود جذب کرده است و از این جهت، هنوز در چنبره ی اساطیر حول مرکز آپولو در دلفی است. دلفی، جایگاهی است که آپولو در آن، اژدهای پیتون را کشته و قلمروش را تصرف کرده است و کاهنه اش در آن که آپولو در وجودش پیاده میشود و پیشگویی میکند، پیتیا یعنی پیتون ماده نام دارد. بنابراین دیونیسوس میتواند آپولویی باشد که در نتیجه ی فرود آمدن در قلمرو شیطانی یک اژدها خود، شیطانی شده است. این اژدها در عین حال، دارای کیفیات مادینه است و به همین دلیل است که اومفاله، نام همسر هرکول به شکل زنی مرد صفت هم هست. این زنانگی درواقع متعلق به جهان مادی است که جسم ما از آن تشکیل شده است درحالیکه روح ما نرینه است. جان یا انیما که مادینه است از اولی می آید و روح یا اسپریتوس که نرینه است از دومی. دوگانه ی جسم و روح نتیجه ی تقسیم روح القدس به جنبه های نرینه و مادینه است. به همین دلیل است که در منابع مسیحی، روح القدس گاهی مادینه و گاهی نرینه تلقی میشود. درواقع مطلبی بینابینی درست است و آن این که روح القدس همانند یهوه ی کابالا و خدایان ماقبل یهودی، یک خدای دوجنسه است. در روم قدیم، جووه (ژوپیتر یا زئوس) و همسرش جونو (هرا) تقسیم این دوگانه را نمایندگی میکردند. نام جونو قابل مقایسه با لغت عبری "یونا" به معنی کبوتر است و روح القدس را در مسیحیت، به کبوتر تشبیه میکنند. در مصر، این دوگانه ی شاه و ملکه ی الهی، ازیریس و ایزیس هستند. لغت آسور که به صورت اسری یا ازیریس درآمده است، همان ایشوارا عنوان دیگر شیوای هندو است و ازیریس به طور قطع یک خدای خورشیدی است. یونانیان معمولا لغت "هلیوس" را برای خورشید استفاده میکردند که به عقیده ی "اسرائیل ورسلی" تا زمان او هنوز به صورت "هئول" در زبان های برتانی و کورنوال استفاده میشده است. ورسلی، آن را ریشه ی لغت "یوله" برای نامیدن روزهای آغازین پس از کریسمس هم میشناسد که البته کریسمس یا تولد مسیح، جانشین تولد خورشید در اول زمستان شده است. به عقیده ی ورسلی، لغت "نوئل" برای آغاز سال هم فرانسوی است و میتواند از اضافه شدن "نا" به یکی از تلفظ های نام خورشید پدید آمده باشد. برای بعضی مثل دکتر پریچارد این مسئله با ریشه ی یهودی مسیحیت تناقضی ندارد. پریچارد معتقد است که فریسیان که اشرافیت یهود را اطاعت میکنند، همان فارسیان یا پارسیان قدیم هستند و مذهب اصلی پارسیان همان پرستش میترا خدای خورشید است و اهوره مزدا شکلی بازسازی شده از خود میترا است که نهایتا از او جدا شده و در زرتشتی گری، به عنوان خدایی مجزا از میترا و به عنوان جنبه ی برتر میترا در کنار او پرستش شده است. اگر این موضوع درست باشد، اهوره مزدا جایی را که از قبل برای خدای اول یک تثلیث انتخاب شده است، اشغال کرده است: خدایی که پلوتارخ ، او را خدای خودبخود به وجود آمده ی زرتشت موسوم به "قنّهتوج قعوج" تعیین میکند و "ذمیگ-فگوج" یا میترا را در مقایسه با او «دعوتفوج نقج» یعنی «ذهن دوم» میخواند. از این دومی، یک "کئوئی لوگویی" یعنی کلمه ی مقدس بر آب های آغازین فرود می آید و "بربوم" یعنی روح جهان مادی را میسازد و به جهان نظم میدهد که همانطورکه عنوان "کلمه" نشان میدهد، این بربوم همان عیسی مسیح یا خدای زمینی بنا بر انجیل مسیحی است. همین تثلیث را میتوان به صورت پرستش بت های سه گانه ی سان پائو در چین به روایت ناواره، تثلیث بوداهای سه عصر در چین، تثلیث سه پسر فو-هی یا نوح چینی که میتواند خود مرتبط با نامیده شدن بودا در چین به "فو" باشد، تثلیث تانگری-آرتوقان-شوگوتانگون در بین تاتارهای یاقوتی (که استراهمبرگ آنها را شامل بخش اعظم مردم سیبری معرفی میکند)، تثلیث مونیموس-عزیز-آرس در سوریه، تثلیث امف-اکتون-پتاح در مصر، و بعل-سپالیشتا یا بعل سه گانه در اساطیر کنعانی یافت. احتمالا تثلیث ژوپیتر-نپتون-پلوتو به عنوان سه پسر کرونوس یا ساتورن در اساطیر یونانی-رومی نیز بر روی تقسیم جلوه ی یک خدای واحد یعنی ساتورن در سه شخصیت مجزا استوار بوده است. سه برادر جهانساز در اساطیر گوت ها به نام های اودین، ویل و وه که سه پسر بورا بودند هم میتوانند در ابتدا چنین کیفیتی داشته بوده باشند. بورا پسر یک گاو اسرارآمیز بود. جالب است که کلت ها هم به سه گاو مقدس اعتقاد داشتند که سه جلوه ی مختلف خدایی به نام HU یا MENUبوده اند. حتی شاید سه خدا سه مکتب مخصوص خود ایجاد کرده باشند و ازجمله از روی سه خدای اصلی یونانی-رومی، سه مکتب اورفیک، فیثاغورسی و افلاطونی پدید آمده باشد که عقایدشان در جاهایی با هم قابل تطبیق ولی به هر حال رقیب همند و این اتفاقی نیست چون نیکلاس دمشقی هم دقیقا از مکاتب سه گانه ی مشابه ولی رقیب در بابل کلده سخن گفته است، مکاتبی که به گفته ی وی، از تقسیم یک موناد یا خدای واحد به سه چهره ی مختلف او پدید آمده اند. مکاتب فکری، تجربیات بشر را با زبان به کلمه درمی آورند. در زبان یونانی، لغت لوگوس که به معنی شناخت و مترادف با "نقج" یعنی ذهنیت است، همزمان مترادف "کلمه" و در ارتباط با زبان نیز هست و عیسی نیز کلمه است.:

ANACALYPSIS: GODFREY HIGGINS: V1: BOOK3: CHAP2

به نظر میرسد مکتبسازی مشابهی برای یهودیت به عنوان نسخه ی زمستانی، سترون و تخریبگر این نوع الهیات انجام گرفته باشد. این بار هم باز با سه مکتب مواجهیم که به صورت دوره ی و به دنبال سه اتفاق در طول زمستان ظاهر میشوند: 1-ختنه سوران مسیح که در آن، خدای سابق تبدیل به خدای یهودیت میشود ولی هنوز در یک مرحله ی بینابینی میان پاگانیسم و تشرع یهودی در نوسان است. 2-مرگ مسیح در میانه ی زمستان که با مرگ سنت لئون کاتانیا و کاتولیک شدن کلدانی ها جانشین شده و بی اختیار شدن خدا و ملعبه شدنش در دست قدیس های کاتولیک در جهت منافع آنها را نشان میدهد؛ جایی که نیاز به جهالت گستری و سرکوب معنویت، حتی الممکن، هر گونه امکان برداشت های معنوی و تمثیلی از داستان های مسیح را از بین میبرد و در این راه، پاگانیسم را به سبب ریشه داشتن تمثیل محوری در آن، ریشه کن میکند. در این مرحله، مذهب با تحدید خود تا حد جادوگری و سیستم جزا و پاداش، خودش پرچمدار مادی گرایی در جهان میشود و با تکامل یافتن در این جهت، زیر پای نسخه های جدید و مادی تر خود یعنی سوسیالیسم و سرمایه داری لگدکوب میشود. 3-مسیح بازمیگردد و با اژدها میجنگد. در این مرحله، افراد خسته از فضای مرده ی حاکم بر جهان یهودی-مسیحی، برای یافتن بقایای معنویت و ارتباط یابی دوباره با طبیعت زنده و محیط زیست راستین بشر، در مذاهبی که ظاهرا ارتباط کمتری با جریان قالب یهودی-مسیحی دارند، مثلا هندوئیسم هند و بودیسم و تائوئیسم چین و شمنیسم سرخپوستان امریکا، سرک میکشند تا دوباره پیوند یهودیت بالفعل (فضای مادی اطراف خود) با یک جهان ماورائی را برقرار و ترکیبشان را سرمشق زندگی مادی خود کنند، اما به دلیل رشد کردن و ظهور یافتن در یک جامعه ی مادی، با مذاهب دیگر از ظن خود یار میشوند و به ندرت پیش می آید که توانسته باشند از آنها پله ی معنوی بسازند، بلکه برعکس، آنها را فقط برای دور زدن بیشتر قواعد تشرع یهودی-مسیحی و انتظارات جامعه ی مدرن برداشت و بازتفسیر میکنند و هرچه بیشتر در غرایز مادی فرو میروند، حتی به ضرر سلامت خود؛ کمااینکه خدایان پاگانیسمشان هم اکنون بیشتر همان خدایان اریک فون دانیکن یعنی "بیگانگان" ای هستند که ارابه هایشان، سفینه های فضایی آمده از کرات دیگر در یک آسمان کاملا مادی هستند. ظاهرا جنبش عصر جدید است، ولی یک «مارکسیسم فرهنگی» است که ابزار سرمایه داری شده و علیرغم این که شورش علیه مدرنیته به نظر میرسد، اوج مدرنیته است.

به هر حال، این سه مرحله، سه مکتب عرفان مذهبی، مادی گرایی افراطی، و عرفان دنیاگرایانه را میسازند و جریان مسلط یعنی مادی گرایی افراطی نیز خود بر اساس همان خط و مشی، خود را به سه مکتب تشرع یهودی-مسیحی، سوسیالیسم و لیبرالیسم تقسیم میکند که به مانند اروپا در بقیه ی نقاط جهان هم خود را بر اساس همین سه الگو بازآفرینی مینمایند. این تقسیمبندی نشان میدهد که هر گونه مکتبسازی در نظر گرفته شده ای فرع بر یک نوع عرفان اولیه است. همانطورکه میدانیم،عرفان همواره بر عشق تکیه میکند. "عشق به خدا" شعار عرفان است و این عشق یا از رهگذر ممنوع کردن عشق بر دیگر انسان ها و موجودات توصیه میشود که عاقبتش تخریب محیط زیست و ایجاد اجتماع هایی مملو از مردم افسرده است، و یا عشق به خدا را مشروط به عشق به موجودات دیگر میکند که طبیعتا در هر جامعه ی بزرگی، راهش با تبدیل عشق های بسیار به نفرت های بسیار گره میخورد. جامعه ی مدرن، هر دو مسیر را موازی با هم رشد میدهد تا هر جا لازم آمد، به زور یا تشویق متقاطع کند. چون به سبب بنیان عرفانی کل پروسه، فقط با عشق است که مکتبسازی های سه گانه در تاثیرگذاری بر تمام مردم، متحد خواهند بود کمااینکه امروزه و با عقب رانده شدن نمادهای تمثیلی، به زبان و درواقع لوگوس تبدیل کردن بنیان های این سه گانه امر مطبوع تر و همانطورکه قدرتمندان انتظار دارند تخصصی تری شده است که ژاک لکان آن را به انجام رسانده و از این بنیادها با عناوین امر خیالی، امر نمادین و امر واقعی سخن رانده است؛ اصطلاحاتی که میتوان آنها را به ترتیب جانشینان ماوراء الطبیعی اندیشی، عرفان و مادی گرایی در زمان حاضر شمرد.

در مورد عشق، همانطورکه هویتسون مینویسد، لکان آن را «فرورانش تمام عیار امر نمادین» میخواند که در آن، تمام روابط نمادین زیرورو میشوند و این به سبب کیفیت غیر منطقی آن است:

«در سمینار نوزدهم در سال ۱۹۷۲، لکان اصرار می‌ورزد که نمی‌توان درباره‌ی عشق سخن گفت «مگر به شیوه‌ای مبهم یا تنزل‌یافته» (سمینار نوزدهم، دانش روانکاو، ۳فوریه ۱۹۷۲). او معتقد است که بحران بنیادینی میان گفتار و عشق وجود دارد. اگر بخواهیم اظهار او دراین‌باره را جدی بگیریم، بایستی هر توصیه‌ای که مشوق ما به ابراز عشق با «دوستت دارم» است را زیر سؤال بریم. بااین‌حال، تقریباً بلافاصله لکان پیچ‌وتاب دیگری را اضافه می‌کند: چنین درهم‌تنیدگی‌ای میان عشق و نوشتن یعنی میان عشق و حرف نیست. او در سال ۱۹۷۲ به مخاطبانش می‌گوید: «اینکه نمی‌توان درباره‌ی عشق سخن گفت، اما می‌توان درباره‌ی آن نوشت، باید شما را به تأمل واداشته باشد» (سمینار نوزدهم، دانش روانکاو، ۳ فوریه ۱۹۷۲). اما چرا به‌اصطلاح «نامه ی عاشقانه»، قدرتمندتر از ابراز عشق از طریق گفتار است؟ ایده‌ی لکان این است که نوشته دارای وجوهی مادی است که گفتار فاقد آن است. واقعیتی که لکان را در خواندن نامه‌ی ربوده‌شده‌ی ادگار الن پو (مکتوبات، ص۱۱) مجذوب خود کرد. در این داستان نامه‌ای بین شخصیت‌ها ردوبدل می‌شود و تأثیراتی بر آن‌ها می‌گذارد بی‌آنکه هیچ‌یک از آن‌ها نامه را باز کرده باشند تا آنچه در آن نوشته‌شده را بخوانند. لکان این موضوع را به‌طور دقیق مورد موشکافی قرارداد. حتی اگر گفتار اشاره به موضوعی زبانی داشته باشد، نوشته‌ نشان می‌دهد چگونه کسی می‌تواند سوژه‌ی زبان باشد. همانند «شکل‌های عجیب‌وغریبی» که لکان به آن‌ها اشاره می‌کند زمانی که می‌گوید: «بهترین چیز در این جریانِ شگرفی که عشق نامیده می‌شود حرف است. این حرف است که می‌تواند شکل‌های عجیب‌وغریبی به خود بگیرد» (سمینار نوزدهم، دانش روانکاو، ۳فوریه ۱۹۷۲). اما اگر نتوانیم عشق را از طریق گفتار منتقل کنیم، باوجوداین ممکن است بتوانیم از گفتار برای معاشقه و خلق آن استفاده نماییم. بعداً در همان سال که لکان در مورد وضعیت روانکاوی صحبت می‌کرد گفت: «از طریق سخن گفتن است که آدمی عشق را می آفریند.» (سمینار نوزدهم، ۴ مه ۱۹۷۲). این گزاره، ما را به یاد انتقال می‌اندازد، نمونه‌ی بارز خلق عشق از هیچ‌چیز؛ البته خیلی زود روانکاوان به‌واسطه‌ی تجربیات تلخشان دریافتند این خلق کردن همواره ناموفق است. لکان با افسوس می‌گوید: «به نوبه‌ی خودم باید به شما بگویم، هیچ نمونه‌ای برای آن نمی‌شناسم. باوجوداین تلاشم را کردم!» (سمینار نوزدهم، ۴ مه ۱۹۷۲). در موقعیت انتقال یک اتفاق غیرعادی رخ می‌دهد: ما از عشق سخن می‌گوییم، اما نمی‌توانیم دقیقاً چیزی که مدنظر داریم را منتقل کنیم. بااین‌حال، صرفاً از طریق سخن گفتن درباره‌ی آن است که محققش می‌کنیم. این موضوع ما را به یکی از اظهارات رمزآلود لکان در مورد عشق بازمی‌گرداند که با آن شروع کردیم: «عشق چیزی بیش از بیان آن نیست، به همین طریق روی می‌دهد. رویدادی که هیچ ردی از خود باقی نمی‌گذارد» (سمینار بیست‌ویکم، ۱۱ژوئن ۱۹۷۳). این «رویدادِ» صریحِ عشق ممکن است ما را به یاد توصیفی بیندازد که در کتاب «در ستایش عشق» (یکی از بهترین آثار اخیر پیرامون عشق) اثر الن بدیوآمده است. عشق یک رویداد است؛ چیزی بی‌سابقه، چیزی که گویی از هیچ پدید می‌آید، اما باوجوداین حتمی و ضروری است. و به‌این‌ترتیب به معروف‌ترین تعبیر لکان در مورد عشق می‌رسیم: «عشق یعنی دادن چیزی که فرد ندارد»؛ اما چگونه؟ اگرچه لکان اولین‌بار این فرمول را در سمینار پنجم معرفی کرد (به جلسات ۲۹ ژانویه، ۲۳ آوریل، و ۷ مه ۱۹۵۸ مراجعه کنید)؛ اما کامل‌ترین توضیحش در سمینار هفتم در باب انتقال ۱۹۶۰-۱۹۶۱ آمده است. او از ضیافت افلاطون (که بعداً به آن بازخواهیم گشت) داستان دیگری را مطرح می‌کند. این بار در مورد تولد عشق که ظاهراً هیچ جای دیگری در متون عهد باستان عنوان نشده است (فینک، لکان درباره‌ی عشق، ص۱۷۹): عشق (اروس) پسر پوروس و پنیا است. پنیا (مادر عشق) بازنمایانگر فقر یا حتی تهی‌دستی است (بخوانید: کم‌بودگی، در ادبیات لکانی). او یک یتیم است. افلاطون به ما می‌گوید که او هم‌چنین آپوریا است، به این معنی که او ندار است. پوروس (پدر عشق) دقیقاً نقطه‌ی مقابل آپوریا است. دارا و زیرک، آن‌طور که لکان آن را ترجمه می‌کند. پوروس خود پسر متیس است که بر اساس خوانش لکان نبوغ را بازنمایی می‌کند. داستان ازاین‌قرار است که هردوی آن‌ها در جشن تولد آفرودیت حضور دارند. پنیا درواقع وارد مهمانی نمی‌شود و بیرون منتظر می‌ماند. وقتی پوروس مست می‌شود و به خواب می‌رود از او بهره می‌برد. دو چیز بلافاصله در این داستان توجه ما را به خود جلب می‌کند: ۱-تاریخ باروری عشق با تولد آفرودیت یکی است. به همین دلیل است که لکان می‌گوید: «عشق همیشه رابطه‌ای مبهم با زیبایی خواهد داشت» (سمینار هشتم، ۱۸ ژانویه ۱۹۶۱). ۲-عشق ترکیبی از خصوصیات والدینش را به ارث خواهد برد. اما چیزی که به‌ویژه در سمینار هشتم علاقه‌ی لکان را برانگیخت، این موضوع بود که پوروس- مرد این داستان- شخص ِمورد میل، و پنیا- زن این داستان- شخص میل‌ورز است. پنیا مقاربت در هنگام مستی را تدارک می‌بیند که منجر به تولد عشق می‌شود. لکان می‌گوید: «این چیزی است که در اینجا مورد سؤال قرار می‌گیرد»، «زیرا پنیای فقیر، بنا به تعریف ازنظر ساختار قطعاً چیزی برای ارائه ندارد، به‌جز کمبودگی‌اش که او را شکل داده: آپوریا» (سمینار هشتم، ۱۸ژانویه ۱۹۶۱). پنیا کم‌بودگی خودش را می‌دهد، آنچه را که ندارد. برای لکان این جوهره‌ی عشق‌ورزی است، کلید عشق یعنی توانایی عشق‌ورزیدن در گروی پذیرش کم‌بودگی خود است: "هیچ‌کس نمی‌تواند عشق بورزد مگر اینکه به فردی ندار بدل شود حتی اگر داشته باشد" (سمینار هشتم، ۷ ژوئن ۱۹۶۱). چگونه این داستان کهن را به نظریه‌ی روانکاوی لکان مرتبط کنیم؟ در ادبیات لکانی، این داستان حرکت از فالوس خیالی (اُبژه‌ی فرضی میل مادر) به فالوس نمادین (فالوس به‌عنوان یک امتیاز یا عیب در روابط نمادین) را نشان می‌دهد. عقده‌ی اختگی بر اساس خوانش لکان چیزی بیش از فرض کم‌بودگی نیست. «عشق‌ورزی، دادن چیزی است که ندارید» به این معنا که اختگی خود را به دیگری ارائه دهید یا در او بیابید. لکان این موضوع را در سمینار دهم به‌خوبی بیان می‌کند: «زیرا توسط این کم‌بودگی است که او عشق می‌ورزد. بی‌جهت نیست که سال‌ها تکرار کرده‌ام که عشق، دادن چیزی است که فرد ندارد. همین موضوع بنیان عقده‌ی اختگی است: برای داشتن فالوس، برای اینکه بتوان آن را به کار بست، دقیقاً لازم است که خود او فالوس نباشد» (سمینار دهم، ۱۶ ژانویه ۱۹۶۳). این مسئله، موضوعی خیال‌پردازانه و انتزاعی نیست. می‌توانیم داستان‌های بی‌شماری را در نظر آوریم، از تایتانیک گرفته تا دیو و دلبر که در آن‌ها عشق به‌شرط کم‌بودگی مادی قهرمان داستان به وجود می‌آید. نکته‌ی اخلاقی ماجرا برای لکان این است که «تنها فقر (پنیا) می‌تواند عشق را آبستن کند». عشق بر چیزی متکی نیست، گویی که: «هیچ پشتوانه‌ای برای عشق وجود ندارد. {…} همان‌طور که به شما گفته‌ام: عشق ورزیدن دقیقاً و اساساً به این معناست که از میان آنچه دارید، بتوانید آنچه که ندارید را ببخشید، زیرا دقیقاً تا آنجایی که آن را ندارید پای عشق در میان است» (سمینار پنجم، ۷ مه ۱۹۵۸). این هیچ است که عشق را تداوم می‌بخشد. حالا اندک اندک متوجه می‌شویم که چرا لکان برای فهماندن ماهیت عشق نیاز به روی آوردن به شعر و داستان‌سرایی را احساس می‌کرد. اما برای خلق عشق، نحوه‌ی تجلی این کم‌بودگی بسیار مهم است. کم‌بودگی را نه به‌عنوان یک کاستی (فردی بازنده، ناامید و رقت‌انگیز) بلکه باید به‌عنوان یک کم‌بودگی «مثبت‌شده» معرفی کرد، فقدان یا محدودیتی که به نفع شخص به کار می‌رود. چیزی مفقود که گویی از هیچ، چیزی که حاصل شده را تولید کرده است.» ("لکان درباره ی عشق چه میگوید؟": اون هویتسون: ترجمه ی فاطمه امیری و ارسلان رعیت: "تداعی": 8 آذر 1402)

به عقیده ی هویتسون، «ایجاد اختلال در روابط نمادین ... دقیقاً همان چیزی که لکان در داستان جفت شدن بعید پوروس و پنیا برجسته ساخته است.»

ما میتوانیم ازاینجا نتیجه بگیریم که صدمه زدن به روابط نمادین در عین وانمود کردن به عشق به مردم، ناخودآگاه انتظار نوعی اظهار کم بودگی از سمت عامل مذهب و حتی خدای آن –مثلا همین عیسای بی ادعای مسیحیت- را با خود به همراه خواهد داشت. اما این کم بودگی فقط با یک ابزار مهم اثبات میشود: یکی دیگر از دست های دراز عشق به نام «جهل». بگذارید دراینباره قلم را موقتا دست خانم رناتا سالکل، فیلسوف و جامعه شناس اهل اسلوونی بدهم:

«وقتی ژاک لکان از عشق حرف میزد، به این اشاره میکرد که ما در عشق چیزی یا وعده اش را میدهیم که نداریم و به دنبالش هستیم و در دیگران چیزی را میبینیم که ندارند. ما یک فانتزی خلق میکنیم که "کمبود" دیگری را رفع و رجوع کند و وقتی این فانتزی از هم میپاشد، دیگر عشقی نداریم یا نفرت را جایگزین عشق میکنیم. نفرت هم مانند عشق مستلزم این است که ما چشمان خود را ببندیم و گاهی به ما این امکان را میدهد که مشابهت های بین خود و ابژه ی نفرت خود را نبینیم و گاهی هم به ما کمک میکند فراموش کنیم که زمانی در گذشته به آن فرد عشق میورزیدیم. وقتی از عشق فارغ میشویم، فورا از محبوب خود متنفر نمیشویم، بلکه فرایندی تدریجی است که طی آن همان چیزی که ما را در نگاه اول مجذوب او کرده بود، به چیزی بدل میشود که آزارمان میدهد تا این که درنهایت نمیتوانیم تحملش کنیم. یادم هست وقتی جوان تر بودم، با یکی از همکلاسی هایم قهوه میخوردم که او ناگهان شروع کرد تعریف کردن از این که چطور وقتی داشته عاشق زنی میشده، شیوه ی زن در بلند کردن فنجان قهوه و به آرامی بردنش به سمت دهان را باشکوه میدانست. گوش دادن به صدای جرعه جرعه نوشیدن قهوه اش و تماشای حرکاتش میل شدیدی در این مرد جوان بیدار میکرد. اما وقتی مرد داشت از عشق فارغ میشد، همان حرکات، تحمل ناپذیر شده بود. دلش میخواست چشم هایش را ببندد و دست ها را روی گوش هایش بگذارد چون آن چیزی که در آغاز عشق میل را برانگیخته بود، در پایان فقط نفرت می انگیخت. ژاک لکان در آثار اولیه ی خود جهل را عنصر سوم مثلثی میدانست که شامل عشق و نفرت میشد و محل تقاطع امر نمادین، امر تخیلی و امر واقعی بود. عشق در عین حال که اغلب اوقات تصویر دیگری را آرمانی میکند، شامل به رسمیت شناختن نمادین هم هست. مثلا شاید شخصی دوست داشته باشد با جشن گرفتن سالگردهای مهم، زدن قفل عشق روی یک پل عمومی یا مبادله ی نماد غایی تعهد، یعنی حلقه ی ازدواج، بر عشق خود صحه بگذارد. در نفرت، ممکن است خصوصیت یا وجهی از ظاهر دیگری که زمانی عاطفه برمی انگیخت، برای اهریمنی کردن یا انسان زدایی آنها به کار برود. رسانه های اجتماعی پر است از چنین تصویرهایی: عکس های ناخوشایند یا حتی هیولاوار از سیاستمداران یا افراد مشهوری که به هر دلیل نامحبوب شده اند. عشق و نفرت بر آن چیزی در فرد تمرکز دارند که دست نیافتنی نیست و ما برای بیانش از هر واژه یا تصویری هم استفاده کنیم، باز موفق نمیشویم. اغلب دلیل منطقی وجود ندارد که چرا کسی باید به فرد خاصی عشق یا نفرت بورزد و دلیلش این است که هر دوی این احساسات، بر جهل اتکا دارند. هیچ کدام نمیتوانند بدون استراتژی هایی دوام بیاورند که عاشق یا متنفر را قادر میسازند از زیادی دانستن درباره ی ابژه ی احساسات خود اجتناب کنند. جهل به معنای نادیده گرفتن و نادیده گرفته شدن هم ایفای نقش میکند. با این که برخی نسبت به کسانی که احساس میکنند نادیده شان گرفته اند حس خشم و خصومت دارند، برای برخی دیگر، احساس عشق فقط وقتی قوت میگیرد که دیگری به آنها توجه نکند. همانطورکه روانکاو فرانسوی میشل سیلوستره با تیزبینی مشاهده کرد، افراد عاشق اغلب نمیخواهند لزوما جوابی از ابژه ی کشش خود بگیرند: "از زمانی که مردان راجع به عشق مینویسند، معلوم است که وقتی دوام بیشتری داشته اند که زیبارو مدت زمان درازتری خاموش مانده، مدت زمان درازتری اصلا پاسخی نداده." ممکن است عشق به نفرت بدل شود، اما وارونه ی آن یعنی تبدیل نفرت به عشق هم ممکن است. جهل نقشی حیاتی در این وارونگی دارد، چون به عاشق اجازه میدهد چیزی را که پیشتر نفرت او را برمی انگیخت فراموش کند یا نادیده بگیرد و ناگهان با نگاه تازه ای به دیگری بنگرد. انگار "حقیقت" تازه ای را میبیند که باعث میشود از عشق به نفرت یا برعکس حرکت کند.» ("اشتیاق به جهل": رناتا سالکل: ترجمه ی نرگس حسن لی: نشر ترنج: 1402: ص99-98)

«شکسپیر ابیات فراوانی درباره ی عشق و کوری نوشت. او در غزلی میپرسد: "ای ابله کور. ای عشق. با چشمانم چه کرده ای که مینگرند و نمیبینند آنچه را میبینند؟" در غزل دیگری میگوید: "وقتی محبوبم سوگند میخورد که سرتاپا حقیقت است، باورش میکنم، هرچند میدانم دروغ میگوید." دراینجا باور کردن حرف محبوب، مقدم بر دانستن میشود. وقتی باور و دانش با هم جایی باشند، دانش اغلب به کناری رانده میشود، بنابراین عاشق میتواند خیالی را حفظ کند که عشق را زنده نگه میدارد. باور کردن دروغ ها یا نادیده گرفتن حقیقت چنان جزو پذیرفته شده ای از روابط عاشقانه است که افرادی که به شریک زندگی خود خیانت میکنند، اغلب این توصیه را میشنوند که باید تا جای ممکن به انکار اعمال خود ادامه دهند. گاهی ظرفیت زیاد برای جهل و انکار به زوج ها فرصت ترمیم روابطشان را میدهد... اما گاهی تصدیق "حقیقت" میتواند راهی برای مخفی نگه داشتن رفتارهای کسی از شریک زندگیش باشد. این اتفاق در ازدواجی افتاد که در آن، زن حس میکرد چیزی در رابطه با همسرش سر جایش نیست. مرد کم به خانه می آمد و وقتی خانه بود، بیشتر وقت خود را صرف فرستادن پیام هایی میکرد که به دقت پنهان نگه میداشت. روزی زن توانست گوشی همراه او را ببیند و مجموعه ای پیام از طرف مرد به زن غریبه ای کشف کرد. مرد از کشف او مبهوت به نظر میرسید، اما تلاش نکرد پیام ها را انکار کند. درعوض قول داد که از دیدن آن زن دست بکشد. زن خوشحال بود، مرد خوشحال بود که او آرام شده و به نظر میرسید همه چیز در ازدواجشان کم کم دارد به حالت عادی برمیگردد. عاقبت معلوم شد زنی که ظاهرا مخاطب پیام های او بود، اختراع خودش بود تا این حقیقت را مخفی کند که درواقع با مرد دیگری رابطه دارد. اینجا "حقیقتی" صوری خلق شده بود تا شریک زندگی در جهل بماند. او میخواست قرارداد نمادین یعنی ازدواجش را زنده نگه دارد تا لفافی باشد که حقیقت رابطه ی او با معشوق مذکرش را بپوشاند. فانتزی به برداشت فرد از واقعیت شکل میدهد، درنتیجه وقتی شخص دانش، حقیقت یا واقعیات جدیدی کشف میکند، آن فانتزی به ندرت تغییر میکند. عمدتا به این خاطر که فانتزی ربط زیادی به این ندارد که امور در "دنیای واقعی" به چه ترتیبی است. اغلب فانتزی سوژه در قالب دفاعی مقابل "آزمون واقعیت" و نیز مقابل تفاسیری که ممکن است آن را تحلیل ببرند عمل میکند. درنتیجه هیچ واقعیت یا اطلاعی درباره ی ابژه ی عشق کسی نمیتواند برداشت های عاشق را تغییر دهد.» (همان: ص3-101)

در مقیاس های بالاتر تا حد رسیدن به عشق خدا و تصادفا آنچه اخیرا عشق به "حقیقت" نامیده شده است، فانتزی سازی بهترین حربه ای بوده که میتوانسته باعث درآمدن سازمان جدید از بستر تمثیل سازی های عرفانی باشد با این تفاوت که فانتزی های اخیر، نه تمثیل بلکه تاریخ نامیده و مجموعه ای از اتفاقات واقعی توصیف میشوند. آنها میتوانند به هر جامعه یا دینی تعلق داشته باشند و همیشه هم مملو از خونریزی و کثافتکاری و اعمال شنیعی باشند که ملاها و خاخام ها و کشیش های آن فرقه یا مذهب یا کشور با آنها خود و اسلاف خود را بی آبرو کرده باشند؛ اما همه ی اینها صرفا از جنس همان "حقیقت صوری" ای هستند که آن مرد برای نجات زندگیش با خلق یک معشوقه ی دروغین برای خود در پیش گرفت. دینی که صاحبان این نوشته ها از آن دفاع میکنند، معشوقه ی دروغین آنها است و شما میتوانید هرچقدر میخواهید به این معشوقه ی دروغین فحش بدهید، کک اینها نمیگزد، چون آنها این معشوقه های دروغین را برای پنهان کردن عشق های واقعی خود درست کرده اند و برای رسیدن به مقاصد خود به "جهل" شما نیازمندند؛ به همین دلیل، برایشان لازم است که شما آن نوشته ها و آن تاریخ و حقانیت آن دین را باور کنید و میدانند که شما ناخودآگاه چنین خواهید کرد، چون آمادگی تحمل حجم سنگین دروغی که تمدن جدید شما بر آن استوار است را ندارید. شما همه میگویید ملاها، خاخام ها یا کشیش ها دروغگویند، ولی هیچ وقت جرئت ندارید باور کنید که آنها چقدر میتوانند دروغگو باشند، شما هیچ وقت تاریخ آنها و حقانیت مذهب آنها را به طور کامل زیر سوال نمیبرید و بنابراین هیچ وقت پیوندتان با آنها قطع نمیشود. زمانی که رابطه تان با آنها عشق نباشد، نفرت است، ولی تا وقتی اسیر عشق و نفرتید هنوز در زمین آنهایید، چون هرچه به خشت اطلاعات میزنید، دیوار جهل میشود و مانع از نگرش منطقی شما به محیط اطرافتان میگردد؛ بنابراین شما وقتی از کسی متنفر میشوید، فقط به رقیب او پناه عاطفی میبرید غافل از این که او و رقیبش هر دو به یک دستگاه فکری خدمت میکنند، دستگاهی که هر تفکر مستقلی را مانند خدایان تمثیلی قدیمی با ختنه کردن، یهودی میکند.

۱ ۲ ۳ ۴ ۵ ۶ ۷