علاقه به صحنه ی فاجعه: درباره ی میل مردم دموکراسی ها به بازگشت دوران خودکامگان ستمگر
تالیف: پویا جفاکش











بعد از این که ایالات متحده، اتحادیه ی اروپا و بریتانیا به نام دفاع از مردم مظلوم سودان دربرابر ستمگری یک دیکتاتور فاسد (عمر البشیر)، سودان را به دو قطعه و هر دو قطعه را درگیر جنگ داخلی کردند، بلاخره سودانی ها یادشان آمد که چرا پدرانشان از استعمارگران انگلیسی منزجر بودند. در میانه ی طوفان حوادث سیاسی مربوطه، فلیکس نویل انگلیسی و همسر اسپانیاییش به سودان سفر کردند. در خارطوم، سفارت بریتانیا یک راننده ی بومی را در اختیار آنها گذاشت. در یکی از ایستگاه ها درست موقع جابجایی چمدان ها مرد میانسالی دوید جلو و چمدان نویل را قاپید و دوید و درحالیکه نویل ترسیده بود که دچار سرقت شده باشد، مرد با چمدان در دستش کمی جلوتر ایستاد و فقط خطاب به نویل انگلیسی، خشمگینانه به شکایت کردن از انگلیسی ها و اعمال فاجعه بارشان در سودان در طول تاریخ پرداخت. همه ازجمله راننده ی بومی به شدت مبهوت شده بودند. بلاخره سخنرانی مرد تمام شد، چمدان را پس داد و رفت. نویل نگاهی به چهره ی مضطرب راننده انداخت که نگران بود دردسری به پا شده باشد؛ آنگاه به راننده گفت: «میدانی که واقعا احمقانه است، ولی من واقعا با هر چیزی که گفت، موافق بودم.» در این موقع راننده به شدت خندید و تنش از بین رفت.
نویل با زدن این مثال، یادآوری میکند که اروپایی ها و امریکایی هایی که به کشورهای دیگر سفر میکنند، معمولا از این که مردم خشمشان از اعمال دولت ها و ارتش های آنها را سر این مردم معمولی خالی میکنند و آنها را «به جای دیگران» توبیخ میکنند، شوکه میشوند، علتش هم این است که به لحاظ اطلاعاتی، آمادگی رو به رو شدن با چنین خشمی را نسبت به کشور و مردم خود ندارند. مردم اروپایی و امریکایی عادت کرده اند که دخالت های سربازان خود و پدرانشان در کشورهای دیگر را نبرد خیر علیه شر ببینند. این، تصویری است که سیستم آموزشی و رسانه های الکترونیکی ساخته اند و فقط هم در کشور خودشان خریدار دارد و در خارج از آن، ممکن است با نگاه های متفاوتی مواجه شوند. موضوع این نیست که منابع اطلاعاتی مخالف این پیش فرض وجود ندارند، بلکه موضوع این است که مردم خودشان ترجیح میدهند که فقط منابعی را مرور کنند که دروغ ملی را تایید کند. نویل میگوید این یکی از کشف هایی بود که امانوئل ولیکوفسکی کرد. او بر اساس نظریه ی فرویدی ناخودآگاه معتقد بود که یک دلیل این که تاریخ و فرهنگ واقعی کشورها به راحتی توسط تحریف های حکومتی محو میشود و دروغ ها و مواد مضر جای آنها را میگیرد، این است که مردم به طور ناخودآگاه دوست دارند واقعیت را فراموش کنند، بخصوص اگر از جانب آن واقعیت یا به سبب دعوایی بر سر آن واقعیت، متحمل ضررهای زیادی شده باشند؛ خصیصه ای روانی که ولیکوفسکی از آن تعبیر به «فراموشی جمعی» میکند. ولیکوفسکی این نوع واکنش عمومی را نتیجه ی خاطره ی جمعی انسان های زمین از یک فاجعه ی کیهانی میدانست که طی آن زمین دچار زلزله ها و سیل ها و طوفان ها و تغییرات آب و هوایی شدید و گسترش بیماری های کشنده مثل طاعون در اثر مهاجرت های انسانی شد که در داستان های کتاب مقدس، پیشگویی های آخرالزمانی ( به مثابه انتظار بازگشت فاجعه در آینده) و نیز در افسانه های محلی سراسر جهان محفوظند و آثار باستانشناسی از این وقایع نیز وجود دارند، ولی در تاریخ جهان چنین چیزی ثبت نشده است و ظاهرا فقط از طریق اسطوره و افسانه به حیات خود ادامه داده است؛ چرا که ظاهرا فکر کردن به این سقوط، ذهن مردم را آزار میداده و ظاهرا همین واقعه اسباب اپی ژنتیک تکامل یک واکنش دفاعی درونی برای پذیرش دروغ و تحریف تاریخ در مردم شده که تا به امروز ادامه پیدا کرده است. ولیکوفسکی تصور میکرد این فاجعه در حدود قرون هشتم یا هفتم قبل از میلاد رخ داده باشد. ولی امروزه برخی از تجدید نظر طلبان در تاریخ، زمان آن را فقط چندصدسال پیش میدانند که البته این تازگی میتواند احتمال تقلید چندباره ی آن تا زمان اثبات ضرردهیش منجمله در زمان ما را افزایش دهد. اما نکته ی دیگری که ولیکوفسکی به آن توجه کرد، این بود که مردم همیشه آماده اند به صحنه ی رویداد فاجعه بار برگردند. او نقش پررنگ روایات آخرالزمانی در زندگی انسان مدرن را نوعی آرزو برای بازگشت فاجعه ی کیهانی میداند و آن را شبیه بازگشت مجرم به صحنه ی جرم تلقی میکند. این وقتی پیش می آید که فرد از وقایع حال جاری راضی نیست و انتظار میکشد که فاجعه ای که نقطه ی اولیه ی حال جاری بوده، تکرار شود تا بتواند بعضی نقاط صحنه را از نو در ذهنش به هم وصل کند و نتیجه گیری جدیدی بکند. منتها این هم یکی از داوری های اجداد ما درباره ی مسئله بوده که به صورت ناخودآگاه در ذهن ما باقی مانده و چون آگاهانه نیست، عملکرد ناخودآگاه دیگری را برمی انگیزد: این که چون شما از وضع حال راضی نیستید و حال در واکنش نسبت به فاجعه ی عامل تروما ایجاد شده، شما بر اساس همان دوگانه سازی های سیاسی معهود، نتیجه میگیرید که اگر حال خوب نیست، پس آن گذشته ی تروماساز پردردسر حتما خوب بوده است. این، دقیقا اتفاقی است که در بازگشت راست افراطی به صحنه ی اروپا بعینه قابل تشخیص است. نئونازی ها مدام مخاطبان بیشتری برای خود می یابند، مخاطبانی که معتقدند هیتلر قهرمانی شریف بود و هیولاهای واقعی، آنهایی بودند که با او جنگیدند. در کشورهای ژرمن بخصوص این حس بسیار قوی است. آلمانی ها از این که مدام به سبب اعمال پدرانشان حساب پس بدهند، خسته شده اند و نشانه های دشمن را از مسیری که دشمن با آن بدانها آموزش میدهد می یابند. مثلا دانش آموزان آلمانی را حتما باید با تور مدرسه به آشویتس ببرند تا به خاطر کارهایی که آلمانی های قدیم با یهودی ها کردند عذاب وجدان بگیرند. البته برای این که کسی شک نکند گناهی متوجه یهودیان بوده است، به یهودستیزی آلمانی ها نمیگویند یهودستیزی، بلکه میگویند سامی ستیزی (آنتی سمیتیسم) و این درحالیست که بیشتر یهودی های آلمان اصالت سامی نداشتند و برعکس، موقع فرار از هیتلر به فلسطین اشغالی، سامی ستیزی واقعی را خود در آنجا با اعراب بومی کردند ولی تاثیر جو رسانه ای حاکم، بر ذهنیت ساده ساز آلمانی اثر خود را میگذارد و او پر شدن کشورش از مهاجران مسلمان را تاوان سامی ستیزی هیتلر میپندارد. همین وضع را در اسپانیا داریم. به سبب فساد و ناکارآمدی شدید حکومت فعلی اسپانیا، مردم درآنجا چنان دلشان برای فرانکو دیکتاتور فاشیست اسبق تنگ شده و چنان او را قهرمان کرده اند که نزدیک بود مقبره اش زیارتگاه شود بطوریکه حکومت اسپانیا مجبور شد جسد فرانکو را نبش قبر کند و در میان تظاهرات اسپانیایی های خشمگین، جسد او را به جای دیگری انتقال دهد. البته فرانکو و هیتلر اگرچه نامزدهای محبوب جریان های حاکم برای قهرمانسازی نیستند، ولی در جایی که لازم باشد، هنوز ابزار یدک های مفیدتری هستند تا واقعیت های راستین و فراموش شده ی این کشورها قبل از به قدرت رسیدن این اهریمنان. نئونازی های دلتنگ گذشته ی موهوم، فراموش کرده اند یا نخواسته اند بشنوند که هیتلر با پول و حمایت قدرتمداران و بانک های انگلستان و سوئیس و ایالات متحده ی امریکا در آلمان به قدرت رسید و تا زمانی که فقط با استالین میجنگید، عنصر مطلوبی بود، یعنی تا زمانی که نازی های برگماشته ی بریتانیا در اطراف خود را تصفیه کرد و فکر کرد خودش میتواند سکاندار امور شود. بسیاری از آتش هایی که او در اطراف خود شعله ور کرد، بیشتر به ضرر آلمان تمام شدند تا به نفع آن. حمله ی هیتلر به لهستان کاری غیر ضروری بود. اسلاوها و ژرمن ها یک ملت همریشه بودند و هر دو از منطقه ی پروس به اروپای شرقی گسترش یافته بودند. دشمنی آنها فقط به سبب ناسیونالیسم های قلابی جهان پس از جنگ دوم، به وجود آمده است. آلمانی ها لهستانی های اسلاو را به سبب نسل کشی ژرمن ها در سرزمینشان لایق حمله ی انتقام آمیز هیتلر میدانند و لهستانی ها گزارش هیتلر را دروغ میخوانند و به جایش آلمانی شدن نواحی مورد اختلاف را نتیجه ی نسل کشی اسلاوها توسط مهاجران آلمانی میشمرند درحالیکه احتمالا هر دو اطلاعات غلط و برای اختلاف انداختن بین دو ملتند چون بنا بر ریشه ی آلمانی اسلاوها و حکومت ژرمن ها بر آنها آلمانی شدنشان بی دردسر اتفاق افتاده بود و هیتلر اگر فقط چند سال صبر میکرد تا زمان پیمان نامه های قبلی منقضی و سرنوشت شهرهای مربوطه به همه پرسی گذاشته شود، آنها با پای خود به آلمان میپیوستند اما مثل این که آنها که سرنخ هیتلر را در دست داشتند، اراده کرده بودند آلمان را با وارد کردن به یک جنگ فرسایشی ابلهانه نابود کنند. این مسئله از بعد فرهنگی هم در جریان بود. هیتلر به نام احیای سنت های آلمانی کسب قدرت کرد. او از سنت هایی پیروی میکرد که رازورانه و عرفانی بودند، اما حزب او درواقع تمام جریان های عرفانی را در آلمان به شدت سرکوب کرد و فقط جریان های حزبی آلمانی را باقی گذاشت که آنها هم در اثر نوع حکومت نازی ها بدنام شدند. این حتی تا حد نابودی اعتبار سنت های آلمانی پیش رفت و اجداد آلمانی ها را تا حد مشتی بربر خونخوار پایین آورد. بهانه برای این کار به اندازه ی کافی وجود داشته است. مثلا ایجاد قلعه ی مقدس و پایگاه مکتب رازوری هیملر در اکسترنشتاین در نزدیکی وولزبورگ را در نظر بگیرید. این محل، مجموعه ای از تونل های زیرزمینی لانه زنبوری به جای مانده از دوران های قدیم را داشت که ظاهرا با اعتقاد نازی ها به نظریه ی زمین توخالی در ارتباطند، نظریه ای که تا اوایل قرن 20 حتی مورد توجه جریان علمی-تخیلی و سرچشمه ی رمان «سفر به اعماق زمین» ژول ورن بود. در این محل همچنین درخت مقدسی بود که قبلا توسط مسیحی های تندرو قطع شده بود. این مجموعه میتوانست یک تور باستانشناسی مفید برای آلمان پس از جنگ باشد، اما دقیقا به بهانه ی ارتباطش با نازی ها مسکوت نگه داشته شد. در سال 1920 محقق آلمانی، ویلهلم تودت، این مجموعه را یک رصد خانه ی تویتونی برای نوعی گاهشماری سال شمرد و اگرچه او را به سبب نوعی تعلق خاطر به نازی ها رد کردند، اما آلبرت واتکینز انگلیسی، به نظریه ی او ارتباط داده است. واتکینز سنت مربوطه را با سنت های دیگر نقاط جهان مقایسه میکند و کلمه ی "ت و ت" را که ریشه ی تویتون است، با نام تحوت یا هرمس قبطی در اساطیر مصر تطبیق میکند. درواقع یکی دیگر از دست گل هایی که نازی ها به آب دادند، همین بود که با آریایی/نوردیک کردن همه چیز سنت آلمانی، آن را کاملا از بقیه ی دنیا ایزوله کردند و حذفش را راحت تر نمودند. درواقع یک دلیل حمایت واتیکان از هیتلر این بود که هیتلر با سرکوب جریان های عرفانی دیگر و بدین طریق، حذف سنت های میانجی پاگانیسم و مسیحیت، عملا راستکیشی شیطانی کلیسای کاتولیک را تایید و عرفان را با خلاصه کردن در مشی های وحشیانه ی نازیسم بدنام کرد. این، خود، به مادی گرا کردن آلمان بعد از جنگ دوم جهانی کمک کرد. تخریب فرهنگی در این مورد، کاملا همپای تخریب فیزیکی بود چون تخریب ساختمان های آلمان در جنگ دوم جهانی، آنها را با ساختمان های مدرن بی شکل و خالی از هر گونه سنت و امکان نوستالژی سازی جانشین کرد که کمک کرد تا مردم، خاطرات گذشته ی سنتیشان را راحت تر فراموش کنند و بهتر مدرن و به همان اندازه بهتر صنعتگر سختکوش شوند که این، درنهایت از آلمانی ها یک ملت به لحاظ مادی پیشرفته ولی به لحاظ روانی، افسرده و بی روح ساخت. طعم مادیگرایی البته قبل از آمدن هیتلر، با رواج گسترده ی کمونیسم در جمهوری وایمار در آلمان، جا افتاد. کمونیسم هم خشونت گری را برای آلمانی ها جذاب کرد، هم لفاظی و فحاشی را، و هر دو این کارها را هم به نام تامین آینده ی مادی مردم نمود. او درنهایت محکوم به منفور شدن بود ولی مردم را به پذیرش دشمن خود نازیسم عادت داد. همین اتفاق در اسپانیا افتاد. سوسیالیسم متعادل در بین کارگران اسپانیا جا افتاده و باعث نگرانی حکومت شده بود. ناگهان تمام این سوسیالیست های متعادل توسط کمونیست هایی شرور و جنایتکار جارو شدند و به هیتلر بهانه دادند تا یک فاشیست دیگر که فرانکو باشد را برای ایجاد جنگ داخلی در اسپانیا تجهیز کند. بریتانیا در این جنگ، نقش چشمگیری داشت. جان مک گاورن، نماینده ی مجلس کارگران بریتانیا روایت عینی خود از صحنه در نوامبر 1937 را در کتاب «ترور در اسپانیا: چگونه کمونیست بین الملل، اتحاد طبقه ی کارگر را نابود کرد، مبارزه علیه فرانکو را تضعیف کرد و انقلاب اجتماعی را سرکوب کرد؟» آورده است. اطلاعات او در کتاب «جنگ بی نام» از کاپیتان "آرچیبالد مول رمزی" در سال 1952 تایید شده است. او یک کهنه سرباز جنگ جهانی اول بود که که در سال 1931 نماینده ی مجلس بریتانیا شد. او درست پس از به قدرت رسیدن چرچیل، طبق آیین نامه ی 18ب دستگیر شد و تمام دوران جنگ را به همراه صدها نفر دیگر که جرم اصلیشان داشتن اطلاعات زیاد از واقعه بود، در زندان گذراند؛ هرگز رسما متهم نشد و بنابراین پس از آزادی، وظایف پارلمانی خود را از سر گرفت و درنهایت از تمام اتهامات وارده تبرئه شد. وقتی این اطلاعات را کنار هم میگذاریم، میبینیم که مجموعه ای از ایسم های ظاهرا متضاد در صحنه مقابل هم قرار گرفته اند که سرنخ همه شان ظاهرا به سوراخ واحدی میرسد. وقتی هم که تمام مکاتب مدرن قرار گرفته در مقابل سرمایه داری غرب را با هم مقایسه میکنیم، نتیجه ی مشابهی میگیریم: کمونیسم، فاشیسم ایتالیایی، نازیسم آلمانی، تئوکراسی ایرانی، و انواع ملی گرایی های افراطی، در خصوصیات خود اینقدر به هم شبیهند که انگار همه توسط معمار واحدی بنا شده اند. هر کدام از این ایسم ها آماده اند تا در جای مناسب، به جای ایسم دیگری که قرار است فعلا برجسته شود، قربانی شوند. این است که میبینیم در اوایل قرن بیست و یکم، عکس های گورهای دسته جمعی کشف شده در آلمان و اروپای شرقی را در کتاب های درسی به عنوان آثار جنایات نازی ها معرفی میکردند و حالا که گرایش به سوسیالیسم در سطح اروپا و امریکا در حال افزایش است، همان عکس ها را به عنوان آثار اعدام های دسته جمعی کمونیست های شوروی جا میزنند و جالب اینجاست که به قول نویل، در بعضی از این عکس ها مشخص است که مقتولان نه لباس زندان بلکه لباس مردم خیابان را داشته اند و در کنار همان ها آثار یونیفورم های سربازان آلمانی هم دیده میشود، طوری که این احتمال زنده میشود که این گورهای دسته جمعی، آثار جنایات سربازان انگلیسی و امریکایی فاتح باشند. بنابراین خیلی جالب است که هرچقدر میل به سوسیالیسم در اروپا و امریکا افزایش می یابد، کمونیسم شوروی و پوتینیسم روسیه با هم بیشتر هیولا میشوند و هیتلر به سبب جنگ با کمونیسم و روسیه (یکجا) بیشتر قهرمان میشود تا جایی که حتی در امریکا هم رئیس جمهوری که ادای نازی ها را درمی آورد، به شدت محبوب میشود. درواقع در این گونه مواقع، جریانی که خودش عامل تروما بوده و نظم اصیلی را به هم ریخته، به سبب همان میل جمعی به تکرار فاجعه، لباس نظم اصیل را به خود میپوشد و مردم با آن همذاتپنداری میکنند. شاید جذاب ترین مورد از این نوع، باورنکردنی ترینشان باشد: انگلستان. انگلیسی ها از سوی تمام کشورهای درگیر در جنگ دوم جهانی به جز خودشان، عامل تمام فجایع معرفی میشوند و این چیزی است که خودشان نمیتوانتد باور کنند، چون قطعا به سبب جنگ جهانی دوم، هیچ کشوری به اندازه ی بریتانیا سقوط نکرد. این جنگ، بریتانیا را آنقدر ضعیف کرد که مجبور شد از بخشی از مستعمراتش بیرون بیاید و بقیه ی سرمایه ی باقی مانده برای خودش را صرف بازسازی آلمانی کند که قوی ترین اقتصاد اروپا شد ولی هرگز دین خود به بریتانیا را پس نداد و هر کاری که انجام شد را بخشی از جبران جنایات بریتانیا در آلمان شمرد. سابقه نداشته است که سقوط هیچ کشوری در روی زمین به اندازه ی سقوط بریتانیا از سوی اکثر مردم زمین تا این اندازه با خشنودی نگریسته شده باشد. مردم انگلستان نمیفهمند که چطور ممکن است آنها باعث بدبختی دیگران شده باشند بدون این که سودی از شرارت های خود برده باشند. همین باعث میشود تا بدنامی خاندان سلطنتی بریتانیا در جهان برایشان در حکم بدنامی هیتلر و نازی ها در جهان برای راست های افراطی را پیدا کند و پادشاهان انگلستان به اندازه ی هیتلر، مردم بلندنظری که کوته نظران آنها را نمیفهمند جلوه کنند. این، حتی آنها را بدون این که بخواهند، به نازی ها نزدیک کرد. خاندان سلطنتی بریتانیا یعنی خاندان ساکس کوبورگ که الان اسمشان وینزور شده است، یک خاندان آلمانیند و زبان انگلیسی هم از خانواده ی زبان های آلمانی است. بسیاری از انگلیسی ها فکر میکنند که نه فقط خاندان سلطنتیشان بلکه خودشان هم آلمانی و از نسل مستقیم انگل ها و ساکسون های توی تاریخ رسمی هستند. ناسیونالیست های آلمانی تمام آن خودستایی هایی که هیتلر برای آلمان میکرد را برای انگلستان قبول میکنند و مدعیند آلمان اصیل خودش انحطاط یافت و افول کرد و آلمان راستین با خاندان سلطنتی و اشراف آلمانی حامیش به بریتانیا کوچید و دی ان ای انسان های «خوب» را همراه امپراطوری بریتانیا در دنیا پخش کرد و به همین دلایل است که تالکین نویسنده علیرغم نوعی تایید بر برتری نژاد آلمانی، از آلمانی ها بیزار بود و بریتانیا را مینواخت. این تفکرات با از بین رفتن جمعیت بومی و جانشین شدنش با مهاجران کشورهای غیر ژرمن، منطقی در نظر گرفته و اسباب توضیح نژادی سقوط بریتانیا شمرده میشوند. رشد مهاجرت بومیان از انگلستان سرعت گرفته و جای رفتگان را جمعیت بیشتری از مهاجرین غیر قانونی آمده از آن سوی آبها پر میکند که نیروی دریایی فرانسه آنها را تا مرز انگلستان اسکورت میکرد و انگلیسی ها نمیتوانستند بفهمند که انگلستان چگونه ابرقدرت است وقتی نمیتواند جلو این اسکورت را بگیرد؟ آنها از مهاجرین خارجی ناراضی بودند و همین دومین منبع ترومای آنها شد چون ساکنان دیگر نواحی بریتانیا یعنی اسکاتلند و ولز و ایرلند مدام به انگلیسی ها یادآوری میکردند که خودشان هم در سرزمین های آنها مهاجرند. نفرت از مهاجر بودن به انگلیسی ها بهانه داده تا هرچه بیشتر سیاست های حکومت خود در بقیه ی ایالت های بریتانیا را تایید کنند و این ادعا را بپذیرند که همه ی بریتانیایی ها در ابتدا انگلیسی و البته آلمانی بوده اند. کسی نمیتواند آمیزش سنگین لهجه های محلی انگلیسی به یک لایه ی کلتی را انکار کند. اما حتی این هم توسط کسی که میخواهد خود را توجیه کند مصادره به مطلوب میشود و این بار این ادعا مطرح میشود که لهجه های انگلیسی از زبان نوشتار رسمی انگلیسی اصیل ترند و مثلا در آنها موقع بله گفتن، مثل آلمانی ها میگویند: YAAAA و نه YES. بنابراین آلمانی اصیل نه آلمانی آلمان، بلکه یک آلمانی آمیخته به کلتی بوده که میتوانسته در جزایر بریتانیا به کلتی اولیه فرو کاسته شود بخصوص که در خود جریان رسمی آکادمیک، بناهای باستانی چون استون هنج، به مردمانی قبل از کلت ها نسبت داده میشوند و بنابراین در قدمت فرهنگ کلتی سره –کلتی به مفهوم امروزیش و در ارتباط با فولکلور ولز و اسکاتلند و ایرلند که تا حدی یادآور اساطیر نورس های ژرمن اسکاندیناوی است- هم شک و شبهه هایی وجود دارد. این خود بهانه ای میشود برای احیای زبان کلتی در بریتانیا با نیم نگاهی به آثار ادبی ایرلند به جهت تاریخ تراشی برای بریتانیا. باز یک تناقض دیگر این که این کار از همه کمتر در ایرلند اتفاق می افتد چون با توجه به سابقه ی تنش های قومی در آنجا انگلیسی های حاکم دوست ندارند بین انگلیسی آلمانی و ایرلندی کلتی بیش از این با زبان فاصله بیفتد. چیزی که این وسط مورد توجه قرار نمیگیرد، این است که اشرافیت آلمانی انگلستان فقط بعد از فتح آنجا توسط ویلیام اورنج هلندی در آن کشور به قدرت رسیدند و در نتیجه ی این فتوحات، یک اشرافیت یهودی قدرتمند از هلند به بریتانیا تغییر مرکز داد. همراه این مهاجرت، شرکت هند شرقی هلند هم بی سر و صدا غیب شد تا به صورت شرکت هند شرقی انگلستان بازگردد. این اشرافیت مدام از جایی به جایی منتقل میشد و در هر جابجایی آن، مرکز دنیا هم جابجا میشد. اول بیشتر در حوزه های ایتالیا و آلمان بود. بعد به اسپانیا منتقل شد. بعد همراه استقلال هلند، از اسپانیا جدا شد. بعد از هلند به بریتانیا و بلاخره از آنجا به ایالات متحده ی امریکا تغییر مرکز داد. یکی از فواید این جابجایی ها برای این اشرافیت جهان وطن این است که به کمک آن توانسته تمام بدبختی هایی را که برای چند کشور ایجاد کرده است را به گردن مردم کشوری که اخیرا میزبانش بوده بیندازد و خودش بی دردسر و بدون هیچ بازخواستی به تجارت مرگ خود ادامه دهد. بنابراین پشت هر جابجایی، دوگانه های تضاد ملت ها شکل میگرفت: مثلا دوگانه های آلمان-ایتالیا، آلمان-بریتانیا، بریتانیا-ایالات متحده و اسپانیا-امریکای لاتین. الان انگلستان مورد شماتت قرار میگیرد فقط به خاطر این که دوران میزبانیش خیلی به دوران ما نزدیک بوده و هنوز کسی فراموشش نکرده است. از ایالات متحده ی تکنولوژیک ابر سرمایه دار تا هندوستان فقر زده ی خرافات زده همه انگلستان را عامل بدبختی های خود میشمارند. در فرانسه و اسپانیا هنوز به بریتانیا فحش «آلبیون خائن» را حواله میکنند. درواقع انگلیسی ها تمام این فحش ها را به جای اشرافیت یهودی خود میخورند و کسی هم با فحش دهندگان برخورد نمیکند درحالیکه اگر همین فحش ها را به "یهود" بدهید، جریمه میشوید. اما همینطور که زمان میگذرد و شایعات حول دولت پنهان توطئه گر گسترش می یابد، یکی از کلمات سرنخ از همان تاریخ فراموش شده بیشتر شنیده میشود: اصطلاح cabale که به معنی توطئه گران در میان افواه جا افتاده است. کلمه ی کابال که در اصل به معنی امر سری و پنهانی است، همریشه با لغت کابالا Kabala/Qbalaاست و از ریشه ی "قبل" به معنی پذیرفتن می آید که در عرفان هرمسی، به مفهوم پذیرش خواسته ی استاد فرزانه تحت هر شرایطی است حتی اگر ظاهرا با اصول اخلاقی در تضاد باشد. مذهب هرمسی، انسان ها را به درون خود دعوت میکند و با کمک کردن افراد به شناخت خود، امکان پیشرفت روحی و کسب رضایت از زندگی را به آنها میدهد. اما به گفته ی فولکانلی کیمیاگر، در کابالای یهودی، دانش به دست آمده عملکرد ماکوس به خود گرفته و از اطلاعات موجود برای دادن حس بد و عدم احساس رضایت به مردم استفاده میشود تا این نارضایتی باعث افزایش عملکرد اقتصادی مردم و شکل گرفتن شکوه مادی در جامعه هایی خاص گردد و در این راه، تمام اصول اعتلای روح در عرفان کهن آموخته به حلقه ی خودی های سیاسی-رسانه ای آموخته میشوند تا دقیقا به صورت وارونه در جامعه به اجرا درآیند و همان ها از کابالا به فراماسونری رسیده اند.:
“GENETIC HERITAGE, COLLECTIVE AMNESIA, FROM PAST TO PRESENT”: FELIX NOILE: DREAM TIME: 18 DEC 2020



































امروزه شاهد فوران اطلاعات رمزی گم شده درباره ی دانش باستانی پنهان شده توسط فراماسون ها هستیم که بر اساس همان ارتباط وثیق دانش باستانی با ستاره شناسی، آماده سازی برای ظهور عصر اکواریوس یا دلو شمرده میشود. خدای صورت فلکی دلو یا آبریز، انقی خدای دانش سومری ها است که خدای آب ها هم هست و اخیرا ارتباط مستحکمی با نظریه ی توطئه ی تارتاریا پیدا کرده است. این ارتباط، نتیجه ی ارتباط یابی های زبانشناسی قبلی بین زبان های ترکی-مغولی و زبان سومری بخصوص در یکی از پناهگاه های مستحکم عرفان های عصر نازی ها یعنی مجارستان است که ترک ها و تاتارها را اعقاب سومریان میشمرند. البته سومری ها به تمدنسازی مشهور بوده اند و تاتارها به تخریب تمدن؛ با این حال، تجدید نظر های اخیر در توصیف تاتارها و ستایش آنها به عنوان عاملان گسترش راه های تجاری، در این ارتباط یابی مجدد نقش مهمی ایفا کرده است. هیون جین در مقدمه ی کتاب "هون ها، رومی ها و پیدایش اروپا" میگوید که در تاریخ، هون ها و سکاها و مغول ها به عنوان تخریبگران سرزمین ها شناخته میشوند که بعد از مدتی که طول میکشد تا به تمدن علاقه مند شوند خود در جاهایی که ویران کرده اند بناها و شهرهای باشکوه میسازند همانطورکه در مورد سلجوقی ها و عثمانی ها مشاهده میکنیم. همین توصیفات با جزئیات مشابه درباره ی میزان توحش در جنگ، درباره ی مقدونی ها و رومی ها هم هست ولی در تاریخ غرب، مقدونی ها و رومی ها خادمان تمدن خوانده میشوند و قبایل اورال آلتایی در وحشی گری و تخریب گری خود خلاصه میشوند. این درحالیست که ورود هون ها به درون اروپا علیرغم نقشی که در نابودی امپراطوری روم ایفا کردند نقش مهمی در گسترش تمدن و ارتباط آسیا و اروپا ایفا کرد. هون ها و اخلافشان گوت ها هیچ یک یک نژاد قومی واحد نبودند و اتحادیه ای از قبایل گوناگون را تشکیل میدادند که این، خود، یکی از زمینه های اولیه ی ارتباط سازی بین اقوام در اروپا بود. رشد پیوسته ی قدرت تاتارها در آسیا و اروپا از اندکی بعد از سقوط روم در اواسط قرن پنجم میلادی که هون ها کم کم جذب تمدن داشتند برای هزار سال تداوم یافت تا این که در اثر گسترش تجارت دریایی اروپا بعد از قرن 15 و ضعیف شدن راه های تجاری زمینی، در قرون 15 تا 17 پیوسته رو به ضعف نهاد، تمدن در سرزمین های تاتاری تضعیف شد و چین و اروپا که به واسطه ی دریا با هم متحد شده بودند، کانون های لایزال تمدن شدند و گذشته ی یونانی-رومی اروپا و تاریخ هان های چینی برجسته گردید و اروپا از این ایدئولوژی سازی جدید برای تخریب مردمان ترک-تاتار و نشان دادن اروپاییان و اروپایی گرایان به عنوان تنها ناجیان ملل بومی استفاده نمود. نظریه ی جین با آشکار شدن گزارش هایی درباره ی وجود خرابه های شهرهایی در مغولستان و قزاقستان در بوکس گوگل اینترنت، استحکام پیدا کرده و برخی پرسشگرند که چه کسانی جز فاتحان اروپایی ممکن بوده این خرابه ها را به طور کامل از روی زمین محو کنند و آیا هدفشان چیزی جز پنهان کردن گذشته بوده است؟ این موضوع، اتهام ایدئولوژی و فریب بودن تاریخ رسمی را افزایش داده است بخصوص که از مدت ها قبل صداهایی شنیده میشد درباره ی این که تاریخ ماقبل قرون وسطای اروپا واقعیت ندارد. قوی ترین صدا از آن ویلهلم کامیر آلمانی به عنوان یک چهره ی آکادمیک معتبر بود که بابت جعلی خواندن منابع یونان و روم باستان و ادعای نوشته شدن آنها در دوره ی رنسانس، تاوان سختی داد. اما در یک زمین مشخص که صدای خود را بیابد یعنی روسیه ی پس از سقوط شوروی، این نظریه ها با هم جمع آمدند تا یک ناسیونالیسم جهانخوار روسی را توجیه کنند. آناتولی فومنکوی ریاضیدان ادعا کرد که تاریخ جهان واقعیت ندارد و تمدن توسط تاتارها گسترش یافته و این تاتارها نه مغول های زردپوست آسیای شرقی بلکه اسلاوهای روسی بوده اند. نظریه ی فومنکو منهای ناسیونالیسم روسیش جهان غرب را درنوردید و افسانه ی کشور واحد تارتاریا یا تاتارستان را مطرح کرد و البته در مغربزمین به مانند کار فومنکو تارتاریا خودی شد و به شکل کشوری با انبوه سازه های مدرن و آپارتمان ها و تکنولوژی های پیشرفته درآمد که بعد از سیل های گِل قرن 18 موقتا متروک شده و کم کم اختیار آن مجددا و به صورت تمدن مدرن اروپایی-امریکایی به دست آمده است. بدین ترتیب تارتاریا دو بار مورد سوء استفاده قرار گرفت؛ یک بار با تصویر شدن تاتارها به صورت بربرهای وحشی و دشمن تمدن برای انکار وجود دانش های مفید واقعی و مستقل در آستانه ی مدرن شدن دنیا، و بار دیگر و بعد از فراموش شدن فرهنگ های سنتی برای خودی کردن هر گونه گذشته ی ممکن در قبل از دوران انحطاط کشورها و اقلیم ها. دلیل موفقیت نظریه ی تارتاریا در غرب این است که هنوز این کلمه در جاهایی و در ارتباط با آنچه که به فرهنگ کتاب مقدس ربط می یابد از توی بقایای فولکلور بومی بیرون میزند. مثلا در کانادا کلمه ی tartarian در انتهای اسم انواعی از درختان و محصولات و حشرات قرار میگیرد. گندم سیاه بومی، Sarasin de Tartarie نامیده میشود. در کبک، هم نام منطقه ی تارتاری را داریم و هم جایی به نام کوه بابل را. منطقه ای هم به نام LA PETITE TARTARIE وجود داشته که قسمتی از آن، اورشلیم مقدس نام داشت ولی بعدا نامش عوض شد و به قلمرو زمین های گلف بدل گردید و از حوزه ی فعالیت های مردم به دور نگه داشته شد. به نظر میرسد زمانی در هر محلی، یک گذشته ی مرموز تارتاری که همزمان با فرهنگ کتاب مقدس یا گذشته ی فنیقی آن مرتبط بوده است، در جغرافیای محلی بومی سازی میشده ولی نیرویی سعی در پنهان کردن این گذشته ی تمثیلی فولکلوریک داشته است و همه هم در این که جرئت کنند روی یک نیروی واحد در توطئه پردازی در این راه تمرکز کنند دودلند. بخصوص به این خاطر که وقتی ردپای دروغ گویان و تحریف گران در تاریخ را از لای اسناد میجویید، میبینید که گروه ها و دولت های مختلفی چون هون ها، گوت ها، خزرها، هپتالی/نفتالی ها، عثمانی ها، یهودی های سرخ مو، و رومی های سرخ موی چینی در حال تحریف مذاهب و فرهنگ ها دیده میشوند و با وحشت میپرسید که آیا ممکن است که واقعا در دنیای دور از هم عصر ماقبل ارتباطات، همه ی این نیروها حتی موقع رقابت با هم، از یک مرکز واحد تغذیه میشده اند؟:
“TARTARIA IS A MYTH AND DIDN’T EXIST”: JANUS STARK: STOLEN HISTORY: 18 JAN 2022
اگر اروپا را مثل جین، دنباله ی هون ها بپنداریم، ممکن است عملکرد آینده ی آن، در حکم یک انقلاب علیه بنیاد تاتاری خود بوده باشد و نشان دهد مرکز تحریف دقیقا در کجا است. این اتفاقا میتواند اتفاقات پیش آمده را با بلایای تاثیرگذار مورد اشاره ی ولیکوفسکی مربوط کند که میتواند شامل سیل های گِل یادشده هم باشد.
در مکاشفه ی یوحنا بلایای آخرالزمانی کار چهار سوارند. یکی از این سواران، اسب سفید دارد. ازآنجاکه مسیح هم سوار بر اسب سفید بازمیگردد، این سوار میتواند آنتی کریست یا دجال باشد چون دجال را قرار است مردم با مسیح اشتباه بگیرند. در فرهنگ کتاب مقدس، اسب سفید در کنار شیر، مار، عقاب، اژدها و شیردال، یکی از نمادهای قبیله ی اسرائیلی دان است. در ابتدا بیشتر نماد مار برای دان برجسته بود، ولی کم کم اسب سفید، برجسته ترین نماد شد. دان اولین قبیله ی اسرائیلی بود که بتپرستی پیشه کرد. او نماد یک دشمن ضعیف ولی پنهان برای آینده ی قدرت های جهان است. سفر پیدایش (17 : 49) میگوید: «دان، ماری بر سر راه و افعی در کنار جاده خواهد بود که پاشنه ی پای اسب را میگذرد، بطوریکه سوارش به عقب خواهد افتاد. ای خداوند. منتظر نجات تو هستم.» کتاب ارمیا 17-16 : 8 میگوید: «صدای شیهه ی اسبان او از دان شنیده شد و تمام زمین از صدای شیهه ی اسبان قوی او لرزید، زیرا آنها آمده اند و زمین و هرآنچه در آن است و شهر و ساکنان آن را خورده اند. زیرا خداوند میگوید: "اینک من مارها و افسونگرانی را در میان شما خواهم فرستاد که افسون نخواهند شد و شما را خواهند گزید."» دان هر جا باشد، قبایل نفتالی و عاشر در کنار او خواهند بود بخصوص قبیله ی نفتالی که برادر تنی و در حکم همزاد دان بود. ممکن است در جاهایی رهبرانی از یکی از این قبایل برخیزند و نام قبیله ی آنان، هویت هر سه قبیله شود. در آسیای مرکزی این اتفاق برای هپتالی ها افتاده است چون آنها نفتالی هایی تلقی میشوند که در میان هون ها به قدرت رسیده اند. دراینجا نام هپتالی یا اوفتالی، همان نام نپتالی منهای نای تعریف آرامی تلقی شده است. هپتالی ها را هون های سفید مینامیدند چون علیرغم آمیختنشان با هون ها پوست بدنشان سفید ماند. آنها امپراطوری کوشانی را از بین بردند و در افغانستان و بخشی از ایران پخش شدند و سپس همراه هون ها به جنوب و تا اعماق هند تاختند و دولت هایی پدید آوردند. قبیله ی افغان "ابدالی" [که احمدشاه درانی بنیانگذار افغانستان از آن برخاست] باید دنباله ی هپتالی ها باشند. صهیونیست هایی که مدعیند یهودیان اروپایی، اسرائیلی های بازگردنده به ارض موعود در فلسطین اشغالی هستند، ادعای خود را از طریق برابرگیری یهودیان اشکنازی یا خزری با هون های سفید مهاجرت کرده به خزریه و سپس اروپا تایید میکنند و معتقدند اینها همان هپتالی هایی هستند که در مهاجرت به اروپا قبایل ژرمن منجمله آنگلوساکسون های فاتح بریتانیا را ایجاد کرده اند. بسیاری از آنها در اسکاندیناوی قدرت هایی ایجاد کردند ازجمله خود قبیله ی دان که کشور دانمارک را ایجاد کردند و نماد خود اسب سفید را به نماد این کشور تبدیل کردند. همچنین نام آئسیرها یا خاندان خدایان اسکاندیناوی به نام قبیله ی عاشر نسبت داده میشود.:
“DAN NAPHTALI AND ASHER- WHERE WERE THEY IN HISTORY?”: 12TRIBEHISTORY.COM
اگر تجارت دریایی اروپایی ها، نمادی از آغاز انقلاب دان علیه بنیاد تاتاری خود باشد و دان همزمان نمادی از آنتی کریست باشد، در این صورت، هزار سالی که جین با اعتماد به تاریخ رسمی برای رشد جهان تحت حکومت تاتارها در نظر میگیرد، جانشینی برای هزاره ی مسیح خواهد بود. البته بیشتر تاتارهایی که از آنها صحبت میشود، تحت حکومت یا متاثر از مسلمانان و اسلامند ولی میدانیم که تفاسیر اسلامی بر اساس نوشته های منسوب به ابن عباس، اسم محمد یا احمد پیامبر اسلام را در معنی (به معنی بسیار ستایش شده) همان فارقلیط یا منجی موعود انجیل میشمارند و با توجه به این که مسیحیان، فارقلیط را بارها خود عیسی دانسته اند، پس محمد نسخه ای غیر اروپایی از عیسی مسیح بوده است. او در زندگینامه ی رسمیش فوت شده و همین باعث شده تا شیعیان ازجمله شیعیان اثنی عشری که امروزه قوی ترین فرقه ی شیعه اند، نام محمد را روی یکی از اعقابش که اکنون مثل مسیح ناپدید شده است و در آخرالزمان بازخواهد گشت، بازتکرار کنند. این مهدی درست مثل مسیح مکاشفه ی یوحنا سوار بر اسب سفید و مجهز به شمشیری دولبه خواهد آمد. اتفاقا ما دیدگاهی دقیقا مشابه دیدگاه پایان و سقوط هزاره ی مسیح را در تاریخ اسلام هم داریم. این بار با فرقه ای به نام نقطویان طرفیم که دار و دسته ی یک پیامبر گیلانی به نام محمود پسیخانی شمرده میشوند. این نقطویان در قرن 17 یعنی دقیقا همان زمانی که جین به عنوان دوران انحطاط تاتارها عنوان میکند، فرا رسیدن سال 1000 هجری را جشن میگیرند و میگویند از این پس، دوران حکومت فکری اعراب و اسلام بر جهان به پایان میرسد و عصر فارسیان فرا میرسد. فعالیت های آنها در قزوین ایران، چنان شاه عباس صفوی حکمران قزوین را به وحشت انداخت که سه روز از حکومت دست کشید و بدلی برای خود گماشت. سرانجام شاه عباس آنها را به شدت سرکوب کرد و نقطویان از ایران به هند گریختند. ادعا میشود آنها به همراه خود تقریبا تمام منابع ادبیات فارسی را به هند بردند تا بعدا در قرن 19 توسط انگلیسی های حاکم بر هند کشف و تحویل ایران داده شوند. ممکن است ایدئولوژی نقطویان، با یک جریان مرموز دیگر در هند به نام آذرکیوانیان که آنها هم مدعیند در اثر سرکوب صفویه از ایران به هند آمده اند مرتبط باشد چون این آذرکیوانیان عاشق تولید لغات پارسی سره و گاها بسیار مضحک بودند و به نظر میرسد در راه صف آرایی فارس در مقابل عرب تلاش میکردند. احتمالا گذشته ی خیالی آنها در قرن 17 بازسازی فرعی رویدادهای اصلی در قرن 19 میباشد. در این قرن یک بار دیگر، پایان هزاره ی اسلامی این بار به صورت پایان هزاره ی مهدویت تکرار میگردد. در سال 1260 هجری و همزمان با هزارمین سالگرد درگذشت امام یازدهم (در سال 260) سیدمحمدعلی شیرازی ملقب به باب، دعوی خود را آغاز میکند و کم کم مذهب بابیه به عنوان جانشین مذهب شیعه اعلام میشود. میدانیم که سالمرگ امام یازدهم، روز آغاز امامت مهدی شیعه های 12 امامی است و بنابراین مهدی هم به جای پیامبر همنامش محمد و نسخه ی مسیحیش عیسی، بعد از یک هزاره بی اعتبار شده است. پس از اعدام باب، دار و دسته اش به دو گروه ازلی و بهایی تقسیم میشوند که گروه بهایی بخصوص به خاطر حمایت انگلیسی ها به مرور به یک اشرافیت بسیار قدرتمند و منفور در ایران تبدیل میشوند. تاریخ ادعا میکند که نهضت باب تمام ایران را در نوردیده بود چون باب، دعوی خود را در بهترین شرایط ممکن مطرح کرده بود. چندین زلزله و قحطی و وبا و طاعون، باعث شده بود تا مردم احساس کنند واقعا آخرالزمان نزدیک است. آیا این بلایا دنباله ی بلایای احتمالی قرن 18 نیستند؟ اگر اینطور باشد، مردم قرن 19 نه در انتظار بازگشت منجی گذشتگانشان بلکه در شرف مشاهده ی اختراع مذهب منجی بوده اند و آنچه بعد از اعدام باب در ایران دوران ناصرالدین شاه اتفاق افتاد، تقسیم این جریان به دو جبهه ی فقیهان شیعی و بابی-بهایی های غربگرای متجدد بود. بدین ترتیب، دوران ناصرالدین شاه اصل دوران خیالی شاه عباس و وقایع جاری در آن، احتمالا اصل وقایع نسبت داده شده به دوران صفویند که آغاز دوران شیعه شدن ایران و همزمان ارتباط سازی هایش با انگلستان شمرده میشود. سرکوب بابی ها و بهایی ها نسخه ی اصل سرکوب نقطوی های دوران شاه عباس است چون این دو جریان هندی و ایرانی بخصوص وقتی توسط انگلستان با هم متحد شوند، به هم مرتبطند. بنابراین حتی زندگینامه ی باب و جانشین موفقش بهاء الله هم اصیل نیست چون هر دو آنها دو روایت واحد از یک خدای منقضی شده هستند که ارتباطاتی با محمد پیامبر دارد و در سراسر قلمروهای تاتاری مورد قبول بوده است. تحریف این خدا یا قهرمان خدامانند، قطعا با تسلط انگلستان بر ایران و هند و مصر، و افزایش ارتجاع سنی در عثمانی ارتباطات مستقیمی دارد. یعنی قبل از این دوره ی خاص، این خدا محور اتصال اقوام مختلف مسیحی و مسلمان و مشرک در سرتاسر این محدوده بوده که نابودیش به انگلستان و دیگر حکومت های غربی برای پیاده کردن سیاست «تفرقه بینداز و حکومت کن» در کل این مناطق کمک کرده است. شاید اسم بهاء الله کمک کند بفهمیم داریم از چه مکتبی صحبت میکنیم. کلمه ی BHA در هند –تنها پناهگاه پاگانیسم در میان مناطق یادشده- به معنی نور است و شاید بتوان بهاء الله را نور خدا معنی کرد.
در هند، بها معمولا از القاب یا ویژگی های ویشنو خدای حافظ زندگی و تجسد انسانیش کریشنا است. بالادوا گاهی بها یا نور ویشنو تلقی میشود و او هم به صورت بالاراما همزاد کریشنا مجسد شده است. بها همچنین اصل بودا است و احتمالا اصیل ترین بودا آمیتابها بوده که نامش به معنی نور بی پایان است. BHAمیتواند همان BA یا بخش ایزدی یعنی روح فرد در مذهب مصر قدیم باشد. بودا در مصر، پتاح نامیده میشد که مرتبا با ازیریس کهن الگوی شاهان تطبیق میگردید. ازیریس با خود عصایی حمل میکرد چون حکم پادشاه بر مردمش حکم چوپان بر گله اش بود و عصای شاه نیز جانشین عصای چوپانی است. عیسی هم چوپانی میکرد و در سریلانکا اشعاری درباره ی چوپان بودن بودا تا سال های اخیر در میان مردم معمولی رواج داشت. کریشنا و بالاراما چوپان گله های گاو بودند. در اساطیر یونانی، آپولو و دیونیسوس که نخست یک خدای واحد بودند، هر دو به شکل چوپان گله های گاو ترسیم میشوند. هر دو این خدایان یونانی، خدایان خورشید هستند و ازیریس هم یک خدای خورشیدی است. روز تولد عیسی و روز مشخص او در هفته هم جانشین روزهای خاص خدای خورشید شده است. خورشید منبع نور است و عیسی هم نور خدا است. ازاینرو عیسی PHOS به معنی نور نامیده میشود که دقیقا شکل لاتین بها است و همچنین نشان میدهد که چرا چینی ها بودا را فو FO مینامند.عیسی موقتا میمیرد و بعد از نو زنده میشود همانطورکه ازیریس به جای خورشید غروب در افق غرب به درون زمین و جهان مردگان فرود میرود تا فردا به شکل هورس خدای خورشید طالع از نو متولد شود. نام های هرو/هورس و اسری/ازیریس، هر دو از ریشه ی اهور/آسور خدای سامی است که خود از هر/ار به عنوان تلفظ دیگر ال/ایل/ایلی/علی/اله/الوهیم می آید و نام هلیوس خدای خورشید یونانی هم از همین ریشه است. الوهیم در تورات با یهوه خدای یهود تطبیق شده و تولد عیسی از یهوه/اله، در حکم منشا گرفتن نور از خورشید/هلیوس است. به تجسم های زمینی ال، بعل گفته میشد که خود یکی از معادل های عنوان آسور و بنابراین ازیریس است و نام بالا دوا را هم میتوان به بعل-خدا معنی کرد.:
“THE LIGHT OF THE WORLD IS A HEALING SHEPHERD”: DAVID SHERMAN: GOLDSUNOURA: 12 OCT 2021
حالا میتوان بهاء الله را همان بهای اله یا ال شمرد و این به طرز عجیبی نزدیک به لغت "بهائیل" BHAILدر هند است که شکل مراتی لغت پرکاربردتر BAIL به معنی ورزاو است. لغت اخیر میتواند به اندازه ی لغت انگلیسی BULL ریشه در نام بعل داشته باشد و همزمان نور خدا هم معنی بدهد. مراتی ها که اکنون صاحب فرهنگ و زبان مخصوص خودند، در بدو ورودشان به تاریخ، کارگزاران هندوی حکمرانان مسلمان خلجی و بهامانی بودند که در قرن 17 (حول و حوش زمان همان شاه عباس فوق الذکر) و تحت رهبری شیواجی مهاراج، صاحب یک امپراطوری مخصوص خود شدند. آنها یکی از بازترین گروه های هندو در مقابل اعمال تغییرات فاتحین بریتانیایی بودند. مراتی ها مهادیو (شیوا)، دیوی (شاکتی یا جنبه ی زنانه ی شیوا) و ویتال (کریشنا به شکل یک پسر سیاهپوست) را میپرستند و سالگرد ازدواج ویتال/کریشنا با تولاسی را که شکل های انسان شده ی ویشنو و شاکتیش هستند جشن میگیرند. ولی در اعتقادات آنان، در دوران انقطاع آواتارهای ویشنو در زمین، مهادیو یا شیوا قوی ترین خدای زمین است و جلب رضایتش ارجح. حتی ممکن است شیواجی مهارج که بتش هنوز در سالروز تولدش و دیگر فستیوال ها در خیابان ها گردانده و همچون خدایی تقدیس میشود، خود در ابتدا یک فرم بومی از خود شیوا بوده باشد. همانطورکه میدانیم، شیوا خدای نابودی مجسم به ورزاو ناندی است و احتمال دارد لغت بهائیل به معنی ورزاو با بعضی از نام های شیوا مثل کال بهایرو (بهایروی سیاه)، بهایرون، و بهایراو مرتبط باشد. ازیریس هم مجسم به ورزاوی به نام آپیس بود. شاید این مطالب نشان دهد که چرا باب به دستور امیرکبیر در آذربایجان اعدام شد، چون امیرکبیر، تخریبگر معبد "حضرت گاو" –مقبره ی یک گاو مقدس در آذربایجان- هم بود و احتمالا این دو واقعه دو روایت از یک روایت واحدند. تخریب گاو مقدس همان تخریب بت گوساله ی طلایی توسط موسی است و این گوساله ی طلایی یک تجسم از بعل است. یک چوپان گوسفند، خدای چوپانان گاو را تخریب میکند. چرا؟ برای این که گاو نماد عصر فراوانی است؛ او هم حیوان پر غذایی است و هم جاهای مرطوب را دوست دارد؛ او نماد شاهان دوران ماقبل بلایا است. پس در عصری که با بیابانزایی گسترده همراه است و نگهداری گوسفند و بز جای نگهداری گاو را میگیرد، شاهی که مثل موسی و مسیح چوپان گوسفندان است جای شاه بعل پرستی که متشبه به چوپان گاوها است را میگیرد. این مشاهدات طبیعتی مثل همیشه با شعبده بازی و تظاهر به عمل به قوانین ستاره پرستان، به اعصار فلکی فرافکنی میشوند و ادعا میشود که عصر موسی و مسیح و سلفشان ابراهیم در عصر فلکی حمل (گوسفند) بین 4000 تا 2000سال قبل برقرار بوده و به عصر قبلی صورت فلکی ثور (ورزاو) که دوران آغاز تمدن است خاتمه داده و بدین ترتیب، دعوای گاو و گوسفند در قرون 18 و 19 به هزاران سال پیش انداخته شد و فراموشی جمعی مردم هم به باور قدمت آن کمک کرد. اما این دعوا یک دعوای مدرن است: دعوای کسی که میراث بر عصر برخورداری است ( چوپان گاوها) و دعوای کسی که مدعی دفاع از افراد کم برخوردار است (چوپان گوسفندها). هر دو آنها روی گفتمان منجی گرایانه سوارند اما در دو معبر مذهبی و سکولار. در ایران قاجار هم همین مسیر دوگانه را داشتیم: فقیهان شیعی، گفتمان مهدویت را برجسته میکردند و بابی ها و بهایی ها با سیاه نمایی درباره ی مشروطه فضای عمومی را برای پذیرش یک منجی نظامی قلدر سکولار آماده میکردند که درنهایت این منجی، رضا خان میر پنج بنیانگذار سلسله ی پهلوی از کار درآمد. همین دوگانه همزمان در اروپای مدرن هم در حال رشد چشمگیر بود: هیتلر و استالین، منجی های سکولار بودند و در مقابلشان جناح لیبرال با منجی گرایی مسیحی، آن «کفار» را هدف مبارزه معرفی میکردند.
تجربه ی ظهور هیتلر و وجود اطلاعات درباره ی تجهیز و تامین مالی او توسط قدرت های ظاهرا دشمنش و رشد روزافزون این نظریه که هیتلر و بسیاری از نازی های دیگر بعد از انجام ماموریت خود یعنی نابودی آلمان، در پایان جنگ به راحتی از آلمان گریختند و در امریکای جنوبی ساکن شدند، این احساس را در بین عقلا به وجود آورده که برخلاف آنچه رسانه ها وانمود میکنند، رشد راست افراطی در اروپا و بخصوص مرکز کنونیش آلمان نه فقط نشاندهنده ی رشد یک الترناتیو واقعی است بلکه تکرار حرفه ای تر آزمایش هیتلر است بخصوص که قبلا در امریکای پایتخت با موفقیت چشمگیری مواجه شده است. دونالد ترامپ یک هیتلر دوم است ولی هیتلری که بر اساس درس های آموخته شده دیگر میل به کشورگشایی نشان نمیدهد و حمایت یهودیان از او در کسب قدرت نیز بسیار آشکارتر بوده است. ترامپ و هیتلر هر دو به سبب حملات جریان اصلی قدرت کسب اعتبار کردند و همین نشان میدهد که کسانی که در امریکا و آلمان کنونی جریان اصلی تلقی میشوند، به هیچ وجه جریان اصلی نیستند چون امکان ندارد خودخواسته با تخریب ترامپ یا دیگر اعضای جناح راست افراطی، باعث تضعیف خودشان شوند. آنها فقط یکی از دست های اختاپوس بزرگتری هستند که سرش همیشه ناپیدا است. معمولا کسانی که خیلی آشکارند، دقیقا همان هایی هستند که وظیفه دارند خیلی آشکار باشند. بعضی از آنها حتی وظیفه دارند وقتی که جایی به مسئله ای تشکیک محکمی ایجاد میشود، توطئه گر اصلی نمایانده شوند. خاندان سلطنتی بریتانیا و به دنبالش مردم بریتانیا این وظیفه را زیاد به دوش میگیرند. درحالیکه خاندان های سلطنتی دیگر مثل اسپانیا و ژاپن فقط منشا خبرهای محترمانه و صمیمی واقع میشوند، خاندان سلطنتی بریتانیا به طرز عجیبی منشا انواع اخبار زرد و تصویرسازی های زندگی غیر عادی است و معلوم نیست چطور ممکن است یک خاندانی قدرتمندترین و تاثیرگذارترین خاندان در تمام مسائل جهان ازجمله عرصه ی رسانه باشد و همزمان هدف بیشترین تخریب رسانه ای در میان خاندان های سلطنتی قرار بگیرد. نقشش در تاریخ نیز همینطور است. خاندان سلطنتی بریتانیا تنها حامی هیتلر در میان خاندان های سلطنتی نبود. فنلاند عزیز که ادای بی طرفی در جنگ درمی آورد، آنقدر آشکارا به هیتلر کمک میکرد که در 1941 هواپیمایی با طرح نشان سواستیکای نازی ها اختیار کرده بود ولی فقط خاندان سلطنتی بریتانیا است که اغلب به دورویی درباره ی نازیسم متهم میشود و کسی یادی از فنلاند و دیگر دورویان صحنه نمیکند. تردیدی وجود ندارد که خاندان سلطنتی بریتانیا از امکانات و ثروت های فراوانی در سراسر جهان برخوردار است ولی یک دلیل این که جواز داشتن این ثروت را –آن هم عمدا اینقدر آشکار- پیدا کرده است، بهایی است که پرداخته و آن مقصر تلقی شدن به خاطر همه ی مسائل عالم است و باز برای این که تحمل این همه فحش و ناسزا غیر ممکن است، خودش یک تنه مسئولیت را به دوش نگرفته و تمام انگلیسی ها و نه فقط این، بلکه تمام بریتانیایی ها را حامل بار گناه کرده است و این یکی از دلایلی است که اقالیم غیر انگلیسی بریتانیا همواره از این که آنها را انگلیسی بنامند اکراه دارند. درواقع حتی دیگر بریتانیایی ها هم در این که انگلیسی ها اصلا فقط برای ایفای نقش ظالم ساخته شده اند مطمئنند درحالیکه انگلستان حتی به اندازه ی دیگر ملل بریتانیایی شانس داشتن مجلسی واقعی را نداشته و تمام قوانینی که توسط منتخبان مردم در مجلس عوام تصویب میشوند، باید از سد وتوی اشراف موروثی مجلس اعیان و شخص شاه بگذرند. در دوران بحران کووید، بریتانیا تنها کشور اروپایی نبود که در وضعیت بسیار بدی به سر میبرد ولی فقط انگلستان -و نه حتی همسایه ی فرانسویش- مدام مورد استهزای اخبار اروپایی درباره ی اهمال در کنترل کووید مواجه بود و روی بستن سفرهای هوایی به روی مردمش افراط میشد انگار که همه ی اروپا در این که بریتانیایی ها ذاتا حامل شرند متفق بودند و دنیا باید با دیدن دست و پا زدن بریتانیا در این وضعیت دلش خنک میشد. همه فکر میکنند تمام شر دنیا زیر سر بریتانیا است و آن وقت این عامل تمام شرارت ها نمیتواند جلو بی آبرویی خودش را بگیرد. بریتانیا در طول تاریخ و تا هم اکنون محل زندگی مردمان سختکوش و راستکیش و نیکوکار بسیاری بوده و این مردم هم به همراه بریتانیایی های دیگر و بر اساس جبر تاریخ، محکوم به حمل انگ های معمولی هستند که صفت "انگلیسی" با خود دارد. درواقع اینچنین تولید قربانی بی گناه کردن، بر اساس همان تزهای توراتی بز عزازیل و قربانی شدن گوسفند به جای پسر ابراهیم استوار است و در میان آدمیان هم اول یقه ی خود پیروان نویسندگان تورات را گرفته است. یهود تبدیل به یک نژاد منشا انواع شرارات ها شد و حتی تا حد تعبیر به نژاد خزندگان آسمانی و فرزندان قابیل از نسل شیاطین پیش رفت بی این که توجه شود که یهودی ها در هر جایی دقیقا از نژاد بومیان هستند: یهودی سیاه، یهودی زرد، یهودی عرب، یهودی اروپایی، یهودی ترک... و گویی فرمان منع ازدواج اسرائیلی با غیر اسرائیلی، فقط یک رد گم کنی آشکار برای نژاد تلقی کردن یهود است. یهود نه نژاد هستند و نه طبیعتا ملت برگزیده، ولی در هر کشوری یک سری یهودی برای عمل کردن به قوانین تورات اختراع شده تا در وقت معهود، به جای آن یهودی های اصلی که اشراف بانکدار فراملیتی هستند و خودشان ابدا به آن توراتی که نوشته اند وفادار نیستند مجازات شوند. یهودی هایی که هیتلر آنها را به جای حامیان مالیش به خاطر بلاهای فرودآمده بر آلمان مجازات کرد، نمونه هایی از این قربانیان بی گناه بودند که در همین قرن بیستم دیدیم چطور فدای منافع اشراف یهود شدند و هنوز هم مرگ دسته جمعیشان بهانه ی باز بودن دست عمال این اشرافیت در دولت اسرائیل برای ایجاد جنایت ها و قتل عام های بدتر و بیشتر در خاورمیانه است. بعدش خود ملت آلمان به سبب ارتکاب قتل عام یهودیان، یک قربانی قومی دیگر شد و تمام اعتبار و افتخار «نژاد آلمانی» نابود گردید و این حرکت دومینووار تا بریتانیا و ایالات متحده دنبال شد. انگار هر چقدر با اضافه شدن ملت ها به لیست، تعداد مقصرین قلابی، میلیونی تر میشود، پیدا کردن مقصرین اصلی بین این همه مظنونین همیشگی سخت تر میشود. برای هرچه زیادتر کردن ملت های مقصر، تاکید روی زبان رسمی به عنوان زبان اصلی کشورها هم فزونی میگیرد. چون زبان رسمی، زبان برساخته ی دولت ها است و هر کس زبان دولت را انتخاب کرده، گویی همه ی اعمال دولتش را قبول دارد. شاید اگر آلمانی رسمی، آلمانی بودن را تعیین نمیکرد و انگلیسی رسمی، انگلیسی بودن را، هیچ وقت اختلاف انداختن بین آلمانی ها و انگلیسی هایی که هر یک، به ده ها زبان محلی متفاوت تقسیم شده بودند ممکن نبود و آنها در دو جنگ جهانی اینقدر راحت همدیگر را در راه منافع دولت هایشان نمیکشتند. این فروکاستن ملت ها به زبان، حتی برای تجزیه کردن کشورها هم بسیار مفید بوده است. الان در تایوان، اختلاف بین طرفداران ماندن در چین و استقلال از چین، همین اختلاف بین زبان به اصطلاح چینی و زبان به اصطلاح تایوانی است. آنهایی که خود را چینی میدانند، کسانی هستند که با جدا شدن تایوان از چین اصلی توسط کومین تانگ، از کمونیست های چین اصلی به تایوان گریخته اند و جالب این که آنهایی هم که خود را متعلق به «کشور تایوان» میدانند، از نسل چینی هایی هستند که از فوجیان چین به تایوان نقل مکان کرده اند و چینی های دیگری که در زمان شکست دولت مینگ از منچوها به تایوان گریخته اند. تفاوت این دو دسته چینی فقط در زبان است. چینی های تایوانی ماقبل تفرقه ی 1949 به یک سری زبان های محلی صحبت میکنند و چینی های آمده در 1949 عمدتا به زبان ماندارین که فقط در قرن بیستم رشد پیدا کرد. دولت چین کمونیست، تلاش های زیاد و موفقی در تحکیم ماندارین به ضرر تمام گویش ها و لهجه های محلی چین کرده تا جایی که ماندارین زبان همیشگی چین معرفی شده که مردم در طول تاریخ با آن هویت میگرفتند و و همین باعث شده تا به نظر برسد افتراق تایوانی-چینی، به خاطر تفاوت در زبان های ماندارین و غیر ماندارین، یک افتراق واقعی است. همین افتراق زبان را میتوانید در آلمان و برای جدا کردن «آلمانی» از «یهودی» تشخیص دهید. این که آلمانی معمولی، زبان رسمی آلمانی را میپذیرد و یهودی "ییدیش" را ترجیح میدهد، خود، نشانه ی این تلقی میشود که یهودی، آلمانی نیست و بیگانه است و در جای مناسب میتوان او را نفوذی بیگانگان خواند. از طرفی متفاوت بودن یهود در زبان، درنهایت نقطه ی شروعی برای غیر عادی تلقی کردن کل آداب و رسوم آنها است. در دیدگاه گسترده، بلایی که بر سر یهود در آلمان می آید، درس عبرتی است برای کسانی که میخواهند در مقابل یکدست شدن مقاومت کنند. یهودی داخل آلمان زندگی میکند و مطابق قانون آلمان، آلمانی است ولی میبینیم که به راحتی میتواند بیگانه تلقی شود و به خاطر بیگانه بودن، تاوان بدهد. این به یکدست شدن بقیه ی آلمان کمک میکند. بهانه ی اولیه ی این دگرستیزی در راه یکدست شدن، ادات فرهنگ چون زبان و آداب و رسوم است ولی پس از یکدستسازی تنها چیزی که مبنای آلمانی بودن نیست، بقایای هر گونه سنت و فرهنگ ریشه دار در گذشته است. از این پس، دولت است که تعیین میکند حدود ملت تا کجا است چون اطاعت از دولت کشور، مبنای شهروندی آن کشور است. پس اگر دولتی پشت سر هم بر سر کشورهای خارجی بلا آورد، شهروندانش مسئول اعمال اویند. هدف انگشت اتهام واقع شدن در درازمدت، باعث ناراحتی مردم آن کشور میشود و کم کم مردم با انتقاد کردن از دولت خود، به نوعی از اعمال دولت، تبری جویی میکنند بخصوص که خرج شدن پول مملکت در راه اهدافی موهوم در کشورهای خارجی، باعث نقصان اقتصاد مردم داخل هم میشود و به ضرر آنها هم هست. در امریکا که پس از جنگ دوم جهانی، محل بیشترین دخالت در امور جهان بوده است، این انتقاد از هر جای دیگری بلندتر و بیشتر بوده است تا جایی که مبنای تقریبا تمام اتهامات پژوهشگران ملل خارجی به امریکا، تحقیقات کسانی از داخل امریکا بوده است. این، سبب تضعیف پیوند دولت و مردم و باعث نگرانی نخبگان شده و همین باعث شده تا با ایجاد انواع تبلیغات ضد فرهنگی به نام خارجی ها و رنگین پوستان و ادیان بیگانه و از طریق نفوذی های حکومت در اقوام مربوطه، باعث ایجاد وحشت از "ووک" شوند و راستگرایی را محبوب کنند و یک عدد عروسک خیمه شب بازی راستگرا را به تخت ریاست جمهوری امریکا بنشانند که مبنای تمام انتظارات ممکن از یک امریکایی سنتی –مردسالار تحقیرکننده ی زنان، پولدار، کابوی منش، دارای قدرت چانه زنی برای معامله، رک بودن بخصوص موقع تهدید کردن- باشد و همزمان اعتماد مردم به حکومت را افزایش دهد. موفقیت این تز آنجا آشکار میشود که از زمان به قدرت رسیدن ترامپ [در دور اول ریاست جمهوریش] پیوسته سانسور از بالا در کشور افزایش یافته است بی این که از سوی اکثر مردم با مقاومت خاصی مواجه شود. در تاریخ رسمی، هنوز حکمرانان بنیانگذار خدامانندی را می یابیم که اعمال ناخوشایندی انجام داده اند ولی اینطور توجیه میشوند که چاره نداشتند؛ مثلا "واجک" پدر مجارستان که پس از مسیحی شدت خود را ایستوان یا استفان نامید، مسئول نابودی خطوط رون و جانشین کردن آن با خط لاتین در راه فرهنگ کشی گسترده و همزمان با مسیحی سازی اجباری کشورش است و هر گونه مخالفتی را بوسیله ی مزدوران آلمانیش به سختی سرکوب میکند. میگویند او خودش را ایستوان نامید، چون ایستو در مجاری یعنی خدا و ایستوان میتواند معنی خدامانند بدهد. ولی این کسی که خود را پیش مردم خودی، چون خدایی بی رقیب معرفی میکرد، از مخالفان خارجیش چنان میترسید که همه ی این کارها را برای خوشایند آنان یعنی قدرت هایی کرد که از چشم مردم خودش ناپیدا بودند. بت های سیاسی امروزی چون ترامپ هم اغلب چنین ماهیتی دارند.:
“GENETIC HERITAGE, COLLECTIVE AMNESIA, FROM PAST TO PRESENT”: FELIX NOILE: DREAM TIME: 18 DEC 2020
ظاهرا فاشیسم بعد از انجام ماموریت خود مدتی از صحنه کنار گذاشته شده ولی هرگز دور نینداخته شده است. این نگرانی همیشه بوده که توی سر هم زدن کمونیسم و لیبرالیسم و انداختن گناه نابسامانی جامعه توسط آن دو به گردن یکدیگر، عاقبت باعث بدنامی هر دو شود و ناچاری به برگرداندن فاشیسم پدید آید. قطعا آنچه در پس ناخودآگاه مردم برای استقبال از این بازگشت است، به قول ولیکوفسکی علاقه به حل و فصل زوایای مغفول مانده ی صحنه ی هرج و مرج است که باعث تقسیم دنیا بین لیبرالیسم و کمونیسم و انواع آمیزه های آنها شدند. اما یادمان باشد عملکرد مزبور کاملا ناخودآگاه است و در شرایطی که فاشیسم اصل و نه صحنه ی هرج و مرج بعد از سقوط یک اصل وانمایانده میشود و این خطر وجود دارد که این بار تا زمانی که خودآگاه مردم متوجه هرج و مرجناک بودنش شود، آن خیلی بیشتر از نازیسم برای جا انداختن خود و عیان کردن چهره ی واقعی خود، وقت پیدا کرده باشد.



















































































































































































































































































