آیا انقلاب ایران، یک آغاز جدید برای تاریخ است؟!

تالیف: پویا جفاکش

این، آرم گائودیاماتا در یک نسخه از هندوئیسم به نام گائودیا ویشنوئیسم است که سات-کونا در شش نقطه (سات) از شش ضلعی آن، شش نعمت را قرار داده است: شهرت (یاسا)، زیبایی (سری)، دانش (جنانا)، انصراف (وایراگیا)، ثروت (آیسوارا)، و قدرت (ویریا). به طرز جالبی، این نعمت ها حامل و مشوق نوعی جاه طلبی هستند که با درآمدن شش ضلعی به شکل ستاره ی داود یهودیان نسبت مستقیم دارد. درست مثل یهودیت، از انسان ها انتظار میرود که در راه به دست آوردن این نعمت ها تلاش کنند و رنج ببرند حتی اگر این رنج، بیهوده و عذاب آور به نظر برسد. ظاهرا یکی از دلایل درآمدن مسیح از دل یهودیت هم همین بوده که چنین رنجی را طبیعی جلوه دهد. خود خدا –و فقط یهوه ی یهودی ها اجازه دارد خدا باشد- به شکل انسانی به نام عیسی مسیح درآمد و به خاطر ادعای شاه یهودا بودن، به طرز فجیعی شکنجه و مقتول شد تا بگوید بشر در رنج بردن در راه افتخار و قدرت، تنها نیست. در کابالا که به وحدت وجود اعتقاد دارد دیگر حتی انسان به خودی خود نیست که در راه به دست آوردن ارزش های زندگی مادی، رنج میبرد، چون همه ی موجودات، یک تکه از خدا هستند و آن آدم فقیر و بی چیزی که به شدت احساس درماندگی میکند یک تکه از خدا است که دارد از فقر رنج میبرد. این وحدت وجود است که یهودیت را با هندوئیسم متحد میکند. کریشنا که در نسخه ی انسانی ویشنو بودن، همتای کریست/مسیح در نسخه ی انسانی یهوه بودن است، در حالی که ظاهرا ارابه ران بی اهمیت شاهزاده ارجونا است هویت واقعی خود را که خدای ویشنو در قالب تمام جهان مادی با رودخانه ها و دریاها و جنگل ها و صحراها و موجودات زنده ی درون آنها است بر ارجونا آشکار میکند. در گائودیا ویشنوئیسم، ویشنو/واسو دوا، از طریق برابری با پوروشه یا پرجاپتی، حتی تصویر دقیق تری از مسیح به دست میدهد. پوروشه خدایی است که میمیرد تا از جسدش جهان مادی پدید بیاید همانطورکه یهوه در قالب مسیح با رنج و درد میمیرد تا جامعه ی نوینی با اسلوب ارزشمداری خاص برآمده از زندگی مسیح خلق کند که خدایانش سیاستمداران آن جامعه اند چون چنین سیاستمدارانی در به دست آوردن هر 6نعمت گائودیاماتا موفق به نظر میرسند. اتفاقا گائودیا ویشنوئیسم هم مثل مسیحیت دارای تثلیث است ولی تثلیثش کمی متفاوت تر و البته اصیل تر از تثلیث مسیحیت کاتولیک رومی است. سه خدای تثلیث گائودیا ویشنوئیسم، پراماتما، بالاراما و کریشنا هستند. این سه خدا ریشه در سه تجسم خداوند سامی دارند که به ترتیب عبارتند از ال، بعل و آدون. تجسم اول که ال، الی، علی، ایلو و اله نام دارد، در لغت هندی "هری" به معنی مقدس که بیشتر برای کریشنا به کار میرود همچنان دیده میشود. او خدا را در برترین تجلیش نمایندگی میکند که تمام تجلی های مادی و غیر مادی او را در بر میگیرد. بعل یا یاهو، تجلی او در جهان مادی و متشبه به پسر ال است و روح حاکم بر جهان مادی را نشان میدهد و در ارباب انواع ضرب میشود. آدون، روح حاکم بر هر فرد موجود زنده بخصوص انسان است و به مانند موجودات زنده چرخه ی رنج و تغییر و مرگ و رستاخیز را تجربه میکند و ازاینرو در قالب تم یا تاموس یا تموز یا آدونیس بیشتر به سبب یک ایزد که میمیرد یا سقوط میکند و به جهنم تبعید میشود و دوران سروری را پس میگیرد تصویر میشود. او در طی این چرخه به خورشید تشبیه میشود چنانکه تم به صورت آتوم، و آدون به صورت آتون در مصر، خدایان خورشیدی هستند. ریشه ی لغت در صورت جدا کردن "ن" و "م" تعریف از آن، با لغات یونانی AUTOS یعنی خود و ONTUS یعنی هستی مرتبط است. رهایی از مصائب وارد شده در جهان مادی که به رهایی آدون مرتبط است با مضمون "موکشا" (رهایی) در هندوئیسم مرتبط است. با این حال، همه قادر به این رهایی نیستند و فقط کسی که با بعل یا روح جهان مادی ارتباط نزدیکی پیدا کرده باشد به سرچشمه ی سروری الهی خود در ال یا پاراماتما دست می یابد. این بعل، در هندی بالادوا (یعنی بعل خدا) است که بالاراما تجسد انسانی او است و کریشنا به سبب اتحاد با او قدرتمند است. در گائودیا ویشنوئیسم معمولا وقتی از بالاراما صحبت میشود، نیتیاناندا پرابهو منظور است که محبوب معنوی شری چایتانیا تجسد کریشنا و درواقع کریشنای اصلی در دوران حکومت مغول ها بر هند بود. بیشتر آموزه های بنیادی درباره ی ارتباطات ذکر شده در یکی از منابع مرتبط با فرقه ی چایتانیا یعنی "سری چایتانیا کاریتامرتا" نوشته ی کرسناداسا کاویراجا گوسوامی آمده است. ویشنو در آن، بارها سان کارسانا نام میگیرد که همان سری کریشنا یا هری کریشنا است. مطابق این متن «در اقیانوس علّی، مها ویشنو گسترش اولیه ی پوروشا از سانکارسانا قرار دارد. این مها ویشنو نگاه خود را بر انرژی مادی قرار میدهد و با انعکاس بدن متعالیش، خود را در عناصر مادی ادغام میکند.» مسیر طی شده با آرمیدن ویشنو بر بستر مار چند سر سشا بر روی امواج آب های آغازین و درآمدن یک گل نیلوفر آبی از ناف او ربط می یابد زمانی که برهما خدای خالق از این گل نیلوفر آبی برمیخیزد و جهان جدیدی خلق میکند. در منبع فوق میخوانیم:

متن102: «از ناف او گل نیلوفر آبی بیرون آمد که زادگاه خداوند برهما شد.»

متن103: «در ساقه ی آن نیلوفر آبی، چهارده جهان بود. بنابراین پروردگار متعال، به عنوان برهما، کل خلقت را آفرید.»

نیلوفر آبی دراینجا از ناف می آید که تلویحا به معنی مرکز است و گیاه مزبور، جانشین درخت کیهانی است که زمین را در مرکز دنیا به آسمان وصل میکند. در انسان ها این درخت با عصا عوض میشود و عصا وسیله ی نمادین رهبران و پیامبران است ازجمله موسی که عصایی داشت که به مار تبدیل میشد و یک عصای دیگر با مار برنزی بر آن را وسیله ی درمان بیماری کرد. در انجیل یوحنا (3 : 15-14) آمده است: «همانطورکه موسی مار را در بیابان برافراشت پسر انسان نیز باید برافراشته شود تا هر که به او ایمان دارد هلاک نشود بلکه حیات جاودانی داشته باشد.» دراینجا عیسی بالای صلیب با مار برنزی روی عصا و از طریق او با درخت کیهانی این همان میشود. ازاینجا همچنین نتیجه میگیریم که نیلوفر آبی برهما که عیسی را بالای صلیب نشان میدهد دنباله ی مار سشا است که ویشنو بر آن خوابیده است. نیلوفر آبی را در داستان به دنیا آمدن هلیوس فانس خدای خورشیدی خالق جهان در یک اسطوره ی یونانی نیز داریم که با شکلی از هورس خدای خورشید مصری تطبیق میشود. در داستان هورس، این نیلوفر آبی از رود نیل برمی آید. کلمه ی نیل، تلفط قبطی لغت "نهر" به معنی رودخانه است که منشا نام گرفتن ویشنو خوابیده بر آب ها به نارایانا است. نارایانا را همچنین میتوان به عنوان "ناهارین" یا "ناهاریم" به معنی سرزمین نهرها برای بین النهرین متصل کرد که با لغت "میزرائیم" یا "مصر" برای خاستگاه موسی قابل جمع آمدن است. میزرائیم میتواند از مهرائیم و از طریق آن "مری" به معنی آب ها بیاید. عنوان مریاموس برای خدای آب های رومی با آن مرتبط است. مریاموس پدر «تیبر» خدای رودخانه ای به همین نام است که شهر رم در جوار آن شکل میگیرد. مریاموس را میتوان معادل نرئوس خدای دریا گرفت که نام او هم از لغت "نهر" می آید. اما جالب است که مریاموس با مریم یا ماریا مادر عیسی هم قابل جمع آمدن است. این مادینه سازی در "سری چایتانیا کاریتامرتا" هم بروز میکند و ویشنو را در جیوا یا عنصر مادینه ی هستی منعکس میکند.:

متن41: «سان کارسانا بسط دوم گسترش شخصی واسو دوا برای سرگرمی است و از آن جایی که او مخزن همه ی موجودات زنده است، گاهی اوقات به او جیوا میگویند.»

متن42: «درآنجا [در آسمان روحانی] ویژگی شخصی بالاراما به نام مهاسانکارشانا پناهگاه انرژی معنوی است. او علت اولیه است، علت همه ی علل.»

متن45: «یک قدرت حاشیه ای وجود دارد که به نام جیوا معروف است. مهاسانکارشانا پناهگاه همه ی جیوا است.»

متن46: «سانکارشانا پناهگاه اصلی پوروشا است که این جهان از او آفریده شده و در آن منحل شده است.»

متن74: «بسط خود بالاراما مهاسانکارشانا نامیده میشود و قطعه ی او پوروشا، به عنوان کالا یا بخشی از یک بخش عمومی شمرده میشود.»

متن75: «من میگویم که این کالا، مها ویشنو است. او مهاپوروشا است که سرچشمه ی سایر پوروشاها است و همه چیز را فرا گرفته است.»

بنابراین دراینجا بالاراما از طریق برابری با جیوا که با شاکتی ها یا جنبه های زنانه ی ویشنو مثل لاکشمی تطبیق میشود، با رادا تجسد زمینی لاکشمی و معشوقه ی کریشنا برابر میشود و اتحاد کریشنا و رادا نسخه ای از اتحاد کریشنا و بالاراما معرفی میگردد و به اتحاد چایتانیا و نیتیاناندا فرافکنی میشود. به همین دلیل هم هست که متن204 میگوید ناروتاما داسا ساکورا بیان کرده است بدون رحمت بی بدیل نیتیاناندا پرابهو نمیتوان وارد امور رادا و کریشنا شد. با این حال، این هم موضوع مهمی است که برترین تجلی جیوا «مایا» الهه ی توهم است و مادیات در انسان ها ایجاد مایا یعنی وهم میکنند. علت مخالفت شدید مذاهب اسلام، غنوصی، پروتستان و مایاوادی هندو با تشبیه خداوند به موجودات زمینی نیز همین وهم آمیز بودن اشکال مادی است. مایا یا وهم، عامل اصلی ستیز انسان ها و نابودی و تخریب آنها به دست هم است. ازاینرو بالاراما با تجلی به جیوا، بیش از هر چیز به شیوا یا رودرا خدای نابودی و معروف به مهادیو تبدیل میشود. در گائودیا ویشنوئیسم، اسم شیوا بیشتر به صورت شامبو تلفظ و با بالاراما تطبیق میشود. رشد تجلی جیوا یا شاکتی که الهه است با به خواب رفتن شیوا و رقص جنبه ی زنانه اش کالی وحشتناک روی بدن بی حس او نشان داده میشود. این، جایی است که بالاراما هیچ کاری که نشانه ای از هوشیاری او درباره ی امور جهان داشته باشد از خود بروز نمیدهد و به نظر میرسد دنیا را به دست الهه ی هرج و مرج سپرده است، تصویری شبیه سپرده شدن جهان به سخمت الهه ی شیرگون وحشتناک برای مجازات نابودگرانه ی انسان ها در دین قبطیان. طبیعتا این تصاویر در زمانه های اختلافات فرمانروایان و قربانی شدن مردم در هرج و مرج اقتصادی-سیاسی ناشی از آن و حتی جنگ های ویرانگر پیش آمده برجسته میشوند و سیاستمداران خودبین میل به برجسته کردن تصویر هرج و مرج ناک خدای جهان مادی پیدا میکنند. در مصر، سیت در ایامی که خدای سترونی و نابودی تعیین شده بود بیش از هر خدای دیگری با "بعل" سامی تطبیق شد و ممکن است یهودیت که میخواست نظم جدیدی را ایجاد کند پیرو همین وضع، یاهو را از بعل جدا و به یهوه تبدیل نمود تا کسی با او به یاد بعلی که سیت بود نیفتد. همین دوگانگی را در دیونیسوس می یابیم که از اول یک خدای مهربان و اخلاقی بود ولی به تدریج تصویر وحشیانه ی او در قالب مروج کشتار و قربانی خونین، مصرف افراطی مواد مخدر و مشروبات الکلی، و عیاشی های هرج و مرج ناک جنسی جا افتاد و در افراطی ترین حالت خود، سابازیوس نام گرفت، لغتی که دقیقا همان صبایوت لقب یهوه است و سبع گون یعنی شیرمانند معنی میدهد کمااینکه هنوز هم پرکاربردترین نماد یهوه شیر درنده است. ویشنو نیز یک تجلی شیرگون وحشتناک به نام ناراسیمها دارد که احتمالا تصویر شیوا از روی او گسترش یافته است. پیوند این تصویر وحشیانه با شیر، در ارتباط مستقیم با جداناپذیری جهان مادی از زمان است. زمان، موجودات را به وجود می آورد و از بین میبرد و ازاینرو به شیری تشبیه میشود که فرزندان خود را میخورد. او را در قالب کرونوس یا ساتورن خدای زمان یونانی-رومی که فرزندان خود را میخورد در ظاهری انسان مانندتر باز می یابیم. کرونوس درنهایت توسط یکی از پسرانش که زنده مانده است یعنی زئوس یا ژوپیتر سرنگون میشود. ژوپیتر درواقع همان یهوه است. از طرفی زئوس و کرونوس از ابتدا خدایی واحد بودند. بنابراین انقلاب زئوس علیه کرونوس، معرف نوعی بازسازی در شخصیت یهوه است که با بازسازی متشرعانه ی یهوه صبایوت و تبدیل دیونیسوس به موسی نسبت دارد.:

“BALARAMA JAYANTI ADVENT OFFERING WITH VAISHNAVA REFRENCES TO THE THEOLOGY OF CHRIST REPISAL”: DAVID SHERMAN: GOLDSUNAURA: 22 AUG 2021

پس روشن است که یک سانسور فرهنگی عظیم در اروپا و شرق سامی رخ داده که پیشزمینه ی ذهنی اصلی آن در هندوستان که کمتر از نواحی پیش گفته دستخوش تغییرات فرهنگی به نفع یکتاپرستی یهودی شده بهتر باقی مانده است. یکی از مدارک درباره ی پیوستگی این پیشزمینه ی فرهنگی از اروپا تا هند، خود نام "هند" برای شبه قاره است که قبل تر برای مردمی در افریقا و خاورمیانه به کار میرفت. ژوزفوس به نقل از کلارخوس به نقل از ارسطو نقل میکند: «این مرد از نژاد یهودی و اصالتا اهل کوئله ی سوریه بود که نژادشان از فیلسوفان هندی است... گفته میشود که فیلسوفان در هند، CALANOI و یهودیان در سوریه به نام محل سکونتشان خوانده میشوند زیرا مکانی که در آن ساکن هستند یهودیه نامیده میشود. نام شهر آنها بسیار عجیب است. آنها آن را اورشلیم مینامند.» لاکاپله این کوئله را با کالح مقایسه میکند: یکی از کنسول هایی که بنابر منابع بروسوسی دروغین، نبوکدنصر شاه کلدانیان در کنار چندین کنسول آسیایی و کنسول مصر برافراشت. مگاستنس به نقل از بروسوس، از فتح لیبی (افریقای شمالی) و ایبری توسط نبوکدنصر میگوید. از مجموع نواحی یادشده به نظر میرسد امپراطوری نبوکدنصر بروسوس، به وسعت امپراطوری اسلام و درواقع نسخه ی دیگری از آن بوده باشد. از طرفی نبوکدنصر و پدرش نبوپلسر علیه سروری امپراطوری پیشین آسور یا آشور بر کلدانیان شوریدند و درواقع سرزمین های اصلی و مهم امپراطوری آشور را متصرف شدند. نام آشور از خدایی به همین نام می آید که در مصر، اسری یا ازیریس نامیده میشود و کهن الگوی شاهان مصر است که منابع یهود، آنها را فراعنه میخوانند. ازیریس به ورزاو متجلی میشود و به نظر میرسد ورزاو مقدس ازیریس، همان گوساله ی سامری است که موسی بتش را میشکند و یهود را به خاطر پرستش آن لعنت میکند. راجر صباح، نشان داده است که به اصطلاح مذهب مصر باستان شامل مذاهب آمون و ازیریس، درواقع نسخه ی قبلی یهودیت قبل از سانسور آن و ایجاد یک یهودیت جدید بر اساس کتاب مقدس مسیحی و بر اساس کارهای یونانیان بوده است. این، شاید بعضی مطالب غامض موجود در کتاب "علیه آپیان" منسوب به ژوزفوس فلاویوس را روشن کند. ژوزفوس، این کتاب را در پاسخ به نوعی نفرت نسبت به یهودیان در روم مینویسد که معتقد است از اتهامات آپیان ریشه گرفته است. آپیان یک نفر مصری بود که به کل تابع فرهنگ حکومت غالب یونانی درآمده بود و به آنتیوخوس شاه یونانی سوریه خدمت میکرد. او مدعی شده بود که یهودیان را در حال پرستش یک سر خر و آماده کردن یک یونانی بیگناه برای قربانی کردن خدایشان یهوه غافلگیر کرده است و این به آنتیوخوس سلوکی، بهانه ی تصرف معبد یهود و دخل و تصرف در مذهب یهودی را داده بود. ژوزفوس مدعی است این اتهامات دروغین بوده اند و آنتیوخوس که به پول نیاز داشت با این اتهامات واهی امکان پیدا کرد تا گنجینه ی معبد یهود را تصرف کند. به هر حال، ژوزفوس برای اعتبار دهی به یهود، به تخریب یونانی ها میپردازد و این تخریب گری، بعضی نکاتی را که در زمان جعل کتاب "علیه آپیان" در قرون وسطای متاخر بدیهی بودند ناخواسته افشا میکند. ازجمله ژوزفوس مینویسد که قدیمی ترین نوشته های یهودی هیچ چیزی درباره ی یهودیان نمیگویند و دلیلش را این می آورد که یونانی ها فقط با کشورها و اقوام سواحل دریا ارتباط داشتند و یهودی ها بسیار دور از دریا زندگی میکردند. پس نتیجه میگیریم که ورود یهود به جغرافیای یونانی یک اتفاق متاخر است. ژوزفوس همچنین یونانی ها را ملتی فاقد آگاهی ملی میخواند و درمقابل اقوام ثابت باستانی چون کلدانی ها، سوری ها، فنیقی ها و قبطی ها قرار میدهد. با این حال، وقتی میخواهد تاریخ یهود را توی سر یونانی ها بزند پای فنیقی ها را وسط میکشد و اختراع تمدن و الفبای یونانی توسط فنیقی ها را مطرح میکند درحالیکه زبان عبرانی یهود فقط یک شق از فنیقی است و فنیقی ها به پرستش خدایان دشمن یهوه معروف بوده اند. انگار یهودیت فقط در دوره ی متاخر تاریخ یونان از فنیقی گری مجزا شده باشد. مهمتر از همه ی اینها این که ژوزفوس درحالی از یهودیت دفاع میکند که جهانبینی حاکم بر کتاب های او کاملا مسیحی است. جروم استریدونی، کتاب های ژوزفوس را در رده ی ادبیات مسیحی طبقه بندی کرده و بده ی محترم، ژوزفوس را یکی از پدران کلیسا خوانده است. پس ظاهرا یهودیت واقعا توسط مسیحیت بازسازی شده است. این، ظاهرا با هویت خود ژوزفوس قابل جمع آمدن است. ژوزفوس در زندگینامه ی خود ادعا میکند یک فریسی است ولی هیچ صحبتی از تاثیرگذارترین فرد جریان فریسی در زمان خود یعنی یوحنان بن زکای نمیکند. جالب این است که کار ژوزفوس و یوحنان بن زکای هر دو به یک شکل پیش رفت و آن، پیشگویی امپراطور شدن وسپازیان ژنرال فاتح یهودیه بود. ممکن است یوحنان بن زکای و ژوزفوس دو نام برای یک نفر باشند. یوحنان بن زکای در ازای خدمت به وسپازیان، موفق به تاسیس یک مدرسه ی خاخامی در یاونه در جلیل در جوار دریاچه ی طبریه شد. به طرز مرموزی، یاونه معادل یاوان یعنی نامی است که یهودیان برای یونانیان استفاده میکردند یعنی انگار فریسی گری و اشرافیت یهود از یونان و با دستکاری های خود آنتیوخوس سلوکی در مذهب اورشلیم به وجود آمدند. حالا این را کنار این مطلب بگذارید که ژوزفوس به رم خدمت میکند و طبریه نام از امپراطور تیبریوس دارد که نامش مرتبط با رود تیبر رم است. در منابع فارسی، ترکی و عربی، روم و یونان یک موجودیت واحد و برابر با کل اروپا هستند. روم بر یک بستر تمدنی یونانی زبان در ایتالیا پدید آمد و همانطورکه از کتاب ژوزفوس برمی آید، در زمان او تازه لاتینی نویسی داشت علیه یونانی نویسی رشد میکرد. ژوزفوس حتی تمام اروپاییان به جز لاتینی زبان های رم را یونانی میخواند. جالب تر این که درحالی از یونانی نویسانی که علیه یهود نوشته اند ابراز انزجار میکند که هیچ صحبتی از نویسندگان لاتین همدوره ی خود چون سوئتونیوس، تاسیتوس، پلینی و سیسرون که همگی بر ضد یهود نوشته اند نمیکند، احتمالا به خاطر این که نوشته های این نویسندگان لاتین هنوز جعل نشده بودند. میدانیم که عاملان رسیدن اساس تمدن به لاتینی های اولیه ی رم را اتروسک های آسیایی میشمرند. این اتروسک ها را میتوان با سکایی ها و تاتارهای مهاجر به اروپا تطبیق کرد که اشرافیت های دورگه ی امپراطوری مقدس رم را پدید آوردند. در میان این سکایی ها یهودی های اشکنازی بودند که از نسل ترک های یهودی شده ی خزر بودند و یک شق آرامی-عربی-فنیقی در میان ترک ها را دچار تحول کرده و نمایندگی کرده بودند که درنهایت به کابالا منجر شد. لغت خزر یا غزر در اصل همان قزاق برای اعقاب آنها است و قزاق به طور کلی معنی جنگجو میدهد. بنابراین اخوت قزاق ها با اخوت لژیونرهای رومی حول سول اینویکتوس یا میترا قابل تطبیق است که خدایی گاوکش و از این جهت نسخه ی قبلی موسای گوساله شکن است. این جریان، احتمالا یهودیت اولیه را قبل از این که توسط یونانی گری مسیحی دچار تحول شود نشان میدهد. همانطورکه ژوزفوس مینویسد، در بین یونانیان هیچ یک به اندازه ی اسپارت ها دچار تعصب و عصبیت های قومی، جمعی و ضد اندیشه ورزی نبودند. اسپارت ها دشمن فلسفه بودند و ژوزفوس، فیلسوفان یونانی مانند افلازطون، فیثاغورس و اناکساگوراس را پیرو عقاید یهودی میشمرد و میگوید گناه این فیلسوفان این بود که این عقاید را به زور حاکم نکردند. نام اسپارت به روشنی نزدیک به لغت شپرد به معنی چوپان است که روی سافاردیم یا یهودیان اسپانیایی مانده و باعث نام گرفتن کشور اسپاردا یعنی اسپانیا است. زبان اسپارت های باستان با زبان باسک های اسپانیا و ملت های مرتبط با آنها در فرانسه ارتباط قوی ای دارد و باسک ها ملت های تحت رهبری اشرافیت فریسی یهود در اسپانیا و فرانسه بودند. این اشرافیت با فرانک ها درآمیختند و با آنها در ایجاد امپراطوری روم مقدس به رهبری شارلمان نقش ایفا کردند. شارلمان به معنی شاه بزرگ، در اصل یک بازی لغوی با لغت شولومان یا سلیمان است که نام بزرگترین شاه یهود است. شارلمان به صورت کارلوس مگنوس به همان معنی شاه بزرگ، لقب شارل پنجم بود که یک شاه اسپانیایی-ژرمن است. وی فاتح رم ایتالیا است و آنجا را تخریب و غارت کرده است، درست مثل وسپازیان و پسرش تیتوس در اورشلیم. درواقع اورشلیم اصلی رم ایتالیا است و پاپ هایی که در دوران شارل پنجم بر رم حکومت میکردند، همه از خاندان های اشرافی یهودی اسپانیایی بودند. از طرفی، شارل پنجم، معاصر یک شاه ترک به نام سلیمان در رم شرقی یعنی قستنطنیه یا استانبول کنونی بود. درواقع، سلیمان قانونی در قستنطنیه و شارل پنجم در روم غربی، دو روایت مختلف از سلیمان واحدی بودند که بر یک اسرائیل متحد حکومت میکرد و بعد از مرگش، آن قلمرو به دو قلمرو یهودیه و اسرائیل تجزیه شد که همان روم های شرقی و غربی یا امپراطوری های عثمانی و روم مقدس هستند. شارل پنجم با آنتیوخوس سلوکی قابل تطبیق است و عثمانی ها با حشمونی های یهودی قابل تطبیقند که اورشلیم –این بار: قستنطنیه- را از سلوکی ها پس میگیرند. سلوکی ها همان سلجوقی ها هستند و با دنباله ی آسیایی قزاق های ترک یاد شده قابل تطبیقند اما به دلیل یونانی مآبی، جداگانه به شکل یک امپراطوری یونانی بیزانسی هم درآمده اند که به دست عثمانی ها ساقط شده است. تبدیل سلجوقی به عثمانی با جدا شدن از فریسیان، به داستان یوحنای هیرکانی یا جان هیرکانوس شاه حشمونی برمیگردد که خود را همزمان شاه و کاهن اعظم نامید و این فریسیان را که عنوان شاهی را از خود میدانستند خوش نیامد. این جا یک ارتباط بین فریسی ها با سامری ها یا یهودیان مرتد که نسخه ی یهودی مطلوب سلوکی ها بودند و جان هیرکانوس معبد آنها را هم ویران کرده بود ایجاد شد که یادآور جمع آمدن فریسیان و نایهودیان در مذهب پارسی است. پارس یا فارس که همان پاروشیم یا فریسیانند در داستان ازدواج اخشوارش با استر یهودی پدید آمدند. این زن یهودی، شوهرش را به سمت قدرت دادن اشرافیت یهود در کشورش هدایت کرد. اخشوارش همان کورش یا سیروس مسیح اشعیا است که نامش تلفظ دیگری از آسور و سور است و مرز سوری ها و یهودی ها را نشان میدهد. وی و نسخه ی دیگرش داریوش به امر به تجدید بنای معبد سلیمان مشهورند ضمن این که تالیف تورات توسط عزرا –نام مستعار مخترع اصلی موسی، دینش و تاریخ دینش- در زمان او انجام شده است. از طرفی میدانیم سلیمان برای ساخت معبد اورشلیم، از حیرام شاه فنیقی صور یاری گرفت ولی در نوشته های ژوزفوس، این حیرام معاصر کورش است. بنابراین کورش و سلیمان نخست یک نفر و برابر آنتیوخوس و البته شارل پنجم بوده اند. نسخه ی شرقی فریسی گری که همان پارسی یا فارسی است، از عثمانی به سمت نواحی خارج از آن در شرق گسترش یافت. محل رشد زبان و ادبیات فارسی را آسیای مرکزی در دوران حکومت سامانیان تعیین کرده اند. لغت "سامان" تلفظ دیگر لغت "شمن" برای روحانیون ترک است و در ادبیات اسلامی، شمن ها با بوداییان، و هر دو با صابئین تطبیق میشوند که شق اخیر دنباله ی کلدانیانند. ژوزفوس نیز ریشه ی یهود را در کلدانیان میخواند. در آسیای مرکزی سامانیان، شهرهای سمرقند و خوارزم قرار دارد که اولی معنی سرزمین سامری ها را میدهد و دومی نامش تلفظ دیگری از "گریزیم" نام محل معبد مقدس سامری ها است. گفته میشود قلمرو سلجوقیان علاوه بر ترکیه ایران و آسیای مرکزی را در بر میگرفته ولی در این قسمت ها متلاشی شده و ریز-قلمروهای به وجود آمده به تصرف شاهان خوارزم درآمده اند. نظر به اتحاد خوارزم و سمرقند توسط سامری ها این باید در شکست و فروپاشی موقت عثمانی بعد از دستگیری بایزید سلطان عثمانی به دست تیمور گورکانی شاه سمرقند بازتاب یافته باشد و خود، برابری اولیه ی مفاهیم عثمانی و سلجوقی را نشان میدهد. درواقع همانطورکه تصور میشود عثمانی روم شرقی را از روم اصلی در غرب جدا کرده است، با فرض برابری عثمانی با روم، همین بازسازی تاریخی روی نسبت عثمانی با همسایه های شرقیش اعمال میشود.:

“CONTRE-APION”: DIDIER LACAPELLE: THEOGNOSIS: 7 DEC 2021

مارک گراف، شکلی از موسی را در داستان بوعلی سینا یا ابن سینا یکی از بنیانگذاران فلسفه ی اسلامی از قلمرو سامانیان شناسایی میکند. او برای این که به خدمت سلطان محمود غزنوی درنیاید از خوارزم میگریزد و پس از عبور از صحرایی وحشتناک به باوند و سپس نیشابور میرسد، امری که یادآور آوارگی موسی و قومش بعد از فرار از مصر و در راه اورشلیم در بیابان است. مطابق یک افسانه ی عامیانه ی ایرانی، بوعلی سینا دانش خود را از یک دیو دزدید و مارک گراف معتقد است این دیو، همان سلطان محمود غزنوی است. دزدی بوعلی از دیو و فرار معجزه آمیز و جادوییش از مقابل دیو به دنبال این دزدی، همان دزدی موسی و قومش از فرعون و فرار موفق و معجزه گونشان از لشکر فرعون است. به گفته ی مارک گراف، دزدی علوم جادویی و انجام معجزه با آنها توسط ابن سینا از دیو، همچنین معادل دزدیدن اسم اعظم خدا از معبد یهود توسط یسوع یا عیسی مسیح به روایت کتاب تولدوت یشوع است.:

“Persian tales”: Mark Graf: chronologia: 20/5/2014

به نظر میرسد این دزدی به شکل باورپذیرتر در داستان ابن سینا و کتابخانه ی شاه سامانی منعکس شده باشد. ابن سینا در ازای درمان بیماری مرموز شاه سامانی، اجازه ی مطالعه در کتابخانه ی مخصوص او را می یابد و بعد از کسب فیض بسیار از آن، کتابخانه را آتش میزند تا کس دیگری از آن بهره مند نشود و آنگاه از کشور سامانیان میگریزد و به خوارزم میرود. با توجه به این که کمی بعد از این فرار، سلطان محمود غزنوی کشور سامانیان را تصرف میکند به نظر میرسد کشور سامانیان برابر با مصر و خوارزم برابر با گریزیم باشد که قبل از اورشلیم، محل معبد مقدس یهود بود. درنتیجه نیشابور نیز با اورشلیم برابر میشود. ممکن است گنج دزدیده شده شامل اسم اعظم خدا به صورت یک جسد انسانی درآمده باشد. چون موسی نیز حین فرار از مصر، جسد پوسیده ی یوسف اسرائیلی را که عزیز مصر و برای مصریان محترم بود با خود برد و در گریزیم دفن کرد. حالا اگر مکتبی را که ابن سینا از بین برده و به شکل نوسازی شده به نیشابور برده است فرزند او به شمار بیاوریم این مکتب به صورت یک شخص از نام بوعلی (پدر علی) مستفاد میشود: "علی" که هم یکی از نام های الله خدای اسلام است و هم نام چند تن از مقدسین مذهب شیعی که ابن سینا به آن تعلق دارد. در نیشابور، قریه ای به نام سناباد قرار داشته که به دلیل دفن یکی از این "علی" ها در ایران، کانون مقدس تشیع شده و در دوره ی مدرن به شهر عظیمی به نام مشهد مقدس بدل گردیده است. این علی، علی ابن موسی معروف به رضا است. اگر درست باشد که ابن سینا یک نسخه از موسای یهودی است، عجیب نیست که قدیس مزبور، علی پسر موسی نام داشته باشد. رضا همچنین ثامن الحجج و هشتمین امام است شاید چون فلک خدا (الله/علی) هشتمین فلک بعد از آسمان های هفتگانه ی سیارات است و البته لغت "ثامن" با لغات "سامان" و "شمن" مرتبط است. یک علی ابن موسای دیگر در کوفه ی عراق دفن است که لقبش سید رضی نزدیک عنوان رضا برای علی مشهد است. جالب اینجاست که یک سیدرضی دیگر داریم که جمع آورنده ی سخنان یک علی مقدس تر به نام علی ابن ابیطالب در کتاب مهم نهج البلاغه است. این سیدرضی، محمد ابن حسین نام دارد. درباره ی این اسم باید توجه کنیم که حسین، نام اصلی بوعلی سینا است و محمد عنوان پیامبر اسلام. بنابراین محمد ابن حسین، میتواند اسلام ریشه گرفته از بوعلی سینا را نشان دهد؛ بوعلی سینایی که خود، یک نسخه از موسی است که دانش فارسیان یا فریسیان قلمرو سامانی را نشان میدهد. این سامانیان، یک اشرافیت فارسی و مروج زبان فارسی هستند که نسب خود را به یک حکومت قدیمی تر فارس در ایران باستان به مرکزیت عراق امروزی میرسانند که معمولا از آنها به عنوان «عجم» یاد میشود. سلطان محمود غزنوی که جانشین سامانیان میشود نیز زبان رسمی حاکم بر دربار خود را فارسی تعیین میکند و دربارش پر از شعرای فارسی گوی است. با این حال، همانطورکه مهمترین کتاب درباره ی حکومت ایجاد شده توسط محمود یعنی تاریخ بیهقی نشان میدهد هیچ راه و رسمی که بتوان آن را به ایران باستان نسبت داد در حکومت او مورد اشاره و توجه نیست.: «بسیاری از عناصر "تداوم" را میتوان در تاریخ بیهقی سراغ گرفت. اما این عناصر عموما آگاهانه نیستند زیرا او خود میگوید که "از ملوک عجم که از ما دورتر است خبری نداریم" و این بی خبری انتساب مقوله ی آگاهانه و قصدمندانه ی "بیداری" به او را بسیار دشوار میکند و "مقاومت مصالح" آن میزان خبری نیز که از شاهان پیش از اسلام میدهد (مثلا شکارهای بهرام گور و غیره) برای تحمل بار این عنوان سنگین کفایت نمیکند.» ("در کشاکش تقدیر و تدبیر: نگاهی به تاریخ بیهقی از منظر شهریار ماکیاولی": زانیار ابراهیمی: سیاستنامه: شماره ی32: پاییز 1403: ص138) تنها جلوه ی معروف ایران باستان در تاریخ بیهقی، مهمانی های تجملاتی توام با رقص و آواز با اسراف بسیار در دربار مسعود غزنوی است که اصلا خوشایند بیهقی نیست. (همان: ص139) ابراهیمی، تاریخ بیهقی را با "شهریار" ماکیاولی مقایسه میکند. در هر دو کتاب، برسازی کشور و دادن نظم و سامان به آن، مهمترین هدف است منتها برای ماکیاولی که میخواهد ایتالیا سامان یابد، این هدف باید تحقق یابد درحالیکه برای بیهقی، این هدف با سلطان محمود تحقق یافته و اکنون با سلطان مسعود (پسر سلطان محمود)، در حال از هم پاشی است. همچنین درحالیکه ماکیاولی خواهان اختیار گرفتن جوانان بی ارتباط با گذشته است، بیهقی بخش اعظم بدبختی های زمان خود را نتیجه ی جوانگرایی سلطان مسعود و فاصله گرفتن و حتی خیانت های او نسبت به پیران باتجربه ای که به پدرش سلطان محمود خدمت کردند میداند. البته سلطان محمود با ارزش هایی شبیه ماکیاولی حکومت را برقرار کرد. به نوشته ی ابراهیمی، ویرتو یا شرافت ماکیاولی، یک شرافت جنگی است و او بیشتر خواهان رشد جنگجویی رومی است تا فلسفه ی یونانی. در نزد ماکیاولی، کشور عرصه ی نبرد ویرتو (شرافت یا کنشگری) و فورتونا (تقدیر) است و درحالیکه ویتو مردانه است فورتونا نامی زنانه است و از الهه ی رومی بخت گرفته شده است. در کتاب بیهقی، اینها با مقابل هم قرار گرفتن مداوم تقدیر و تدبیر رخ مینمایند و درست مثل فورتونای ماکیاولی، تقدیر به یک زن با نام مستعار "عروس آراسته" تشبیه میشود. (همان: ص142) با این حال، بیهقی سرمشقی شبیه ماکیاولی را از یک فیلسوف یونانی یعنی افلاطون بیرون میکشد:

«افلاطون در کتاب چهارم جمهور (بندهای 435 و 436) از "نیروهای سه گانه ی نفس انسان" نام میبرد که "عقل و غیرت و شهوت" اند یا به تعبیر دیگر (بند440) سه قوه ی "عاقله و هوی و هوس و خشم" اند. همانطورکه میدانیم، سه جزو نفس افلاطونی با سه طبقه ی نگهبانان، سربازان و پیشه وران تناظر دارند. بیهقی نیز دقیقا از همین عالم صغیر به عالم کبیر گذر میکند. او تعبیر دیگری از عالم صغیر -یعنی نفس انسان- به دست میدهد: "حکما تن مردم را تشبیه کرده اند به خانه ای که اندران خانه، مردی و خوکی و شیری باشد، و به مرد خرد خواستند و به خوک آرزوی و به شیر خشم." و تعریفی که از عدالت به دست میدهد تفاوت چندانی با عدالت در نظر افلاطون (بند 441) ندارد. افلاطون درباره ی عدالت در نفس انسان میگوید: "شخص فقط آنگاه که اجزای نفس وی هر یک به وظیفه ی خود عمل کند، میتواند خود را عادل دانسته و بگوید که به وظیفه ی خود عمل مینماید.{...} چون عقل منشا حکمت و مامور سرپرستی نفس در کلیه ی شوون آن است." و بیهقی میگوید: " هر مردی که او تن خویش را ضبط تواند کرد و گردن حرص و آرزو بتواند شکست روا است که او را مرد خردمند خویشتندار گویند و آن کس که آرزوی وی به تمامی چیره تواند شد چنانکه همه سوی آرزوی گراید و چشم خردش نابینا ماند او به منزلت خوک است، همچنانکه آن کس که خشم بر وی دست یابد و اندر آن خشم سوی ابقا و رحمت نگراید به منزلت شیر است." بیهقی سپس به عالم کبیر (سیاست) گذر میکند: "نفس گوینده پادشاه است. {...} خشم لشکر این پادشاه است که بدیشان خلل ها را دریابد و ثغور را استوار کند و دشمنان را برماند و رعیت را نگه دارد.{...} و نفس آرزو رعیت این پادشاه است، باید که از پادشاه و لشکر بترسند، ترسیدنی تمام و اطاعت دارند." البته در میان متون کم و بیش معاصر بیهقی، میتوان نمونه ای از التفات به دو قوه ی خشم (یا شیر) و شهوت (یا خوک) را مشاهده کرد. قوه ای که بیهقی آن را محرک نام و ننگ جستن میداند و در داستان سپاه سالار غازی به تعبیر یونانی آن، تیموس، اشاره کردیم. نظامی عروضی سمرقندی در چهار مقاله –مقاله ی دوم، در ماهیت علم شعر و صلاحیت شاعر، که حدودا صد سال پس از تاریخ بیهقی تالیف شده است- از دو قوه ی خشم و شهوت به ترتیب تحت عنوان "قوت های غضبانی و شهوانی" نام میبرد و حکایت احمد ابن عبدالله خجستانی را ذکر میکند که دیوان حنظله ی بادغیسی، قوه ی غضبانی او را با این شعر به حرکت درمی آورد:

مهتری گر به کام شیر در است،

شو خطر کن، ز کام شیر بجوی؛

یا بزرگی و عز و نعمت و جاه،

یا چو مردانت مرگ رویاروی.

به رغم این شباهت ها، خطبه ی بیهقی، از سه جهت مهم با جمهور افلاطون متفاوت و به متون هم عصر خود مانند چهار مقاله یا چنانکه خواهیم گفت، کلیله و دمنه، نزدیکتر است. نخست، باید به دوگانه ی تاسیس و ضبط بازگردیم. افلاطون در پی تاسیس نوعی نظام سیاسی ایدئال در آینده است، حال آن که مهمترین هدف بیهقی، ضبط نظام سیاسی مستقر است. دوم، افلاطون نظام مطلوبش را در خاک مُثُل بنا مینهد و بیهقی آرزومند حفظ ملک غزنوی در خاک تاریخ است. افلاطون فیلسوف، میانه ای با تاریخ ندارد؛ تاریخ، عرصه ی تاخت و تاز توخه ی یونانی –یا فورتونای رومی- و اصلی ترین مشخصه اش ناپایداری است. در مقابل، بیهقی مورخ سراپا غرق تاریخ است و میخواهد "تاریخ پایه ای" بنویسد و بنای بزرگ آن تاریخ، افراشته گرداند و این، خود، تیموس بیهقی است، یعنی نامجویی او. از این نظر، بیهقی میانه ای با وضع ایدئال یا نظام سیاسی ایدئال ندارد و نیز از هر آنچه بوی اسطوره و اوهام غیر رئالیستی بدهد بیزار است. او در جلد دهم تاریخ خود، در جملات تندی که آن را نشاندهنده ی ناهمدل بودن و شاید خصومت با شاهنامه گرفته اند، چنین میگوید: "بیشتر مردم عامه آنند که باطل ممتنع را دوست تر دارند چون اخبار دیو و پری و غول بیابان و کوه و دریا که احمقی هنگامه سازد و گروهی همچنو گرد آیند و وی گوید در فلان دریا جزیره ای دیدم و پانصد تن جایی فرود آمدیم در آن جزیره و نان پختیم و دیگ ها نهادیم، چون آتش تیز شد و تبش بدان زمین رسید از جای برفت، نگاه کردیم ماهی بود؛ و به فلان کوه چیزها دیدم و پیرزنی جادو مردی را خرد کرد و باز پیرزنی جادو گوش او را به روغنی بیندود تا مردم گشت؛ و آنچه بدین ماند از خرافات که خواب آرد نادانان را چون شب بر ایشان خوانند." این رئالیسم بیهقی و استغراق او در واقعیت تاریخ، او را بیشتر به ماکیاولی شبیه میسازد که در سخنان مشهوری در فصل 15 شهریار، راه خود را از "جمهوری ها یا پادشاهی هایی" جدا میکند که "در جهان واقعی وجود نداشته و هرگز نه کسی نظیر آنها را شنیده و نه خوانده و نه دیده است زیرا واقعیت زندگی آنچنان که هست یا آنچنانکه باید باشد فاصله ی زیادی با آن دارد و آن کس که از واقعیت غفلت کند و به پندار امید بندد به جای کامیابی نابود خواهد شد. {...} بنابراین خیالپردازی درباره ی فرمانروا را باید کنار گذاشت و درباره ی واقعیت سخن گفت."» (همان: ص3-152)

اما اینجا تناقضی وجود دارد. ماکیاولی اصول حکومت "شهریار" خود را از زندگینامه های موسی، تزئوس، رومولوس و سیروس (کورش) بیرون میکشد که همگی بنیانگذارانی اساطیری هستند و زندگینامه ی همه شان مملو از قصه های غیر قابل باور و افسانه ای است. بنابراین ماکیاولی دقیقا با غیر واقعی بودن داستان ها سر و کار ندارد و فقط دارد تاریخ جدیدی را جانشین تاریخ قبلی میکند. بیهقی یا بهتر است بگوییم جاعل او هم همین کار را با زمانه ی غزنویان میکند و فرعون موسی و دیو بوعلی سینا را به سلطان محمود غزنوی "تاریخی" تبدیل میکند و به نام تاریخ، افسانه ی جدیدی خلق میکند که آنقدر با افسانه های مملو از جنبل و جادوی قبلی فرق میکند که با واقعیت مو نمیزند. اما چگونه است که این تاریخ، با ایدئولوژی ماکیاولی ایتالیایی و مسیحی هم پهلو است؟ احتمالا به خاطر این که ریشه اش رومی و به همان اندازه یهودی است.

فومنکو و نوسفسکی به این صحنه اشاره میکنند که محل حکومت پاپ مدتی در آوینیون فرانسه بوده و بعدا به رم ایتالیا منتقل شده است و معتقدند تاریخ قبلی رم ایتالیا برای وانمود کردن برگشتن مطلب به اصلش ساخته شده و درواقع آوینیون در محل رم بودن، پیشوای مقر فعلی پاپ است. آوینیون در این مدت، تحت نفوذ مستقیم شاه پاریس بوده است و به عقیده ی فومنکو و نوسفسکی، نام پاریس و همچنین نام قوم ژرمن حاکم بر آنها یعنی فرانک، از ریشه ی "پارس" است و رم –و البته در درجه ی اول، آوینیون- از طریق این قوم، همچنان به تاریخ اورشلیم ربط می یابد. اشرافیت یهود به دنبال یک مهاجرت از اورشلیم به بابل، در دربار پارسیان، ارج و قرب و قدرت یافتند. برای رم، حمله ی بابلیان معادل حمله ی اعراب است. اعراب به ناپل حمله بردند که نامش نئاپولیس یا شهر جدید است که لقب رم ایتالیا نیز هست ازآنروکه شهر جدید مهاجران تروایی گریخته از حمله ی آخایی های یونانی شده بود. خود این تغییر پایتخت از تروا به نئاپولیس یک نسخه از تغییر محل اورشلیم است. محل تروا را در ترکیه میدانند که اتفاقا یک رم یعنی قستنطنیه/استانبول هم درآنجا است. اعراب به قستنطنیه هم حمله بردند و نبرد آنها در یک جبهه باعث تضعیف رومی ها در مقابل بلغارها در جبهه ی دیگر شد و بلغارها قستنطنیه را محاصره کردند ولی در اثر مرگ ناگهانی رئیسشان که به معجزه ی خدای مسیحیت نسبت داده شد مجبور به عقبنشینی شدند. فومنکو و نوسفسکی بر اساس این که بلغارها اسلاف قزاق ها و ازجمله عثمانی ها هستند معتقدند این حمله روایت دیگری از فتح موفقیت آمیز قستنطنیه توسط سلطان محمد فاتح بود و تاریخ بین این دو واقعه ساختگی است. از طرفی همزمانی یورش بلغارها با اعراب صدر اسلام، اتحاد آنها را نشان میدهد و سلطان محمد فاتح یک نسخه از محمد پیامبر است. همچنین از طریق برابری این اتفاق با فتح تروا، "پاریس" شاهزاده ی مقتول تروایی که هدف اصلی جنگ تروا بود، اشرافیت یهودی است که به پاریس یا پارس دیگری در غرب منتقل شده است. بنابراین پیروزی عثمانی بر قستنطنیه و پیروزی بابلی ها بر یهود، پیروزی ترک بر پارس هم هست و سلطان ترک، محمود غزنوی که قلمرو پارسیان را در آسیای مرکزی تصرف میکند، یک نسخه ی دیگر از محمد پیامبر و درواقع نسخه ی افغانستانی سلاطین عثمانی است. عثمانی ها میخواستند دین یهود را که دچار انحراف شده است، احیا کنند و از این جهت کاملا تابع محمد پیامبر بودند. مکه ی محمد و معبد مقدسش کعبه نسخه های دیگر اورشلیم و معبد مقدسش هستند که در زمان حمله ی بابل مدتی بود که به انحطاط رفته و مانند مکه ی دوره ی محمد به لوث شرک آلوده شده بود. درست مانند موسی که از سرزمینش مصر/ماگان به مدین فرار کرد و بعدا بازگشت تا فرعون را شکست دهد، محمد از مکه گریخت و به مدینه رفت و بازگشت و مکه را فتح کرد ولی به مانند موسی در مدین/مدینه ساکن شد. ارمیا نبوکدنصر شاه بابل را فرستاده ی خدای یهود میخواند شاید چون او هم مثل محمد یک موسای بازگشته بود و فرمانروایان عثمانی و نسخه های ترک آسیای مرکزیش هم در چنین جایگاهی قرار داشتند.:

“History: fiction or science”: ANATOLY FOMENKO: CHRON2: CHAP4: SECT15-17

فومنکو که تاریخ را به هدف روسیه-مرکزی و بازنویسی تاریخ به نفع وطنش روسیه زیر سوال برده است، پارس را دراینجا روسیه میگیرد با این استدلال که "روس" همان "پروس" آلمان است که "پ" اول آن افتاده است و پاریس و فرانک فرانسوی هم باید همان باشند. اما ما به خوبی میدانیم که پروس به این خاطر روس شده که اسلاوهای تحت رهبری رومانف های آلمانی ازآنجا به دشت قبچاق آمده و با شکست دادن مغول های مسلمان، آنجا را اسلاوی کرده اند. بنابراین رم فرانسوی-آلمانی فرانک ها با رومانف ها به شرق و قلمروهای تاتاری منتقل شده و تبار خود را با تمام ایدئولوژی های غربی مقوم خود ازجمله نظریات ماکیاولی درآنجاها بازسازی کرده است. پس ما به اندازه ی ماکیاولی، در آسیا درحال بازتعریف موسی به عنوان یک بنیانگذار صد درصد یهودی هستیم. اگر محمد پیامبر یک نسخه از موسی باشد، سلطان محمود غزنوی هم هست و وقتی ابن سینا از قلمرو سلطان محمود یک موسای دیگر است که از موسای غزنوی میگریزد معنیش این است که سلطان محمود یک موسای اصلاح شده است و ابن سینا موسای سابق که میخواهد دوام پیدا کند. پس خیلی جالب است که این ابن سینا بعد از ترک خوارزم به سمت ایران، در همدان به وزارت میرسد و قدرتی به هم میزند و پس از سقوطش در همان جا هم میمیرد. چون همدان، محل مقبره ی منسوب به استر و مردخای -قهرمانان یهود در اسرائیلی کردن دربار اخشوارش و پیدایش فارس یعنی نایهودی های پیرو مرام فریسی- هستند. امروزه همدان را با اکباتان هرودت برابر و در کنار شوش، دو پایتخت پارس های باستان در نظر میگیرند فقط برای این که مقبره ی استر و مردخای به حق در آن قرار گرفته باشد. همانطورکه دیدیم استر و مردخای به نوعی ابتدای یهودیت را نشان میدهند قبل از این که یک موسی اختراع شود و معنی یهودیت را عوض کند. ابن سینا هم با فرار از سلطان محمود به نوعی همین یهودیت اولیه را نمایندگی میکند با این تفاوت که او به خاطر اسماعیلی مذهب بودن و ریشه داشتن حکومت اسماعیلی ها در مصر/قبط، ارتباط سرراست تری با اعتقادات مصری دارد و اگر مصر اسماعیلی بوعلی سینا همان مصر فرعونی موسی باشد، "علی" بوعلی سینا هم مضمون "علی" فرعونی را پیدا میکند. پس با توجه به این که به قول راجر صباح، مذهب فرعونی، نسخه ی قبلی یهودیت را نشان میدهد به کاهدان نزده ایم.

جرالد مسی معتقد است که "علی" در مصر، هم لغت فرد است و هم لغت جمع، و این، معادل توراتیش "الوهیم" را اثبات میکند که هم میتواند خدا معنی شود و هم خدایان. "علی" مصری یک روح یگانه است که در هفت روح اولیه ضرب شده است و اینها هفت روح به رهبری شو خدای شیرگون هستند که در آغاز خلقت، زمین را از آسمان جدا میکنند. از علی، سه تایشان، مهمترند و در شکل گیری جهان، نقش فعال دارند: سوت، موکل تاریکی؛ هورس، موکل نور؛ و شو، موکل هوا. در اساطیر ژاپنی نیز سه کامی (روح ایزدی) بیشترین نقش را در خلقت زمین ایفا میکنند. خالقان جهان ژاپنی، زوج ایزانامی و ایزاناگی هستند که معادل زوج شو و تفنوت در مصرند که خدایی واحد در دو جنبه ی زنانه و مردانه اش را نمایندگی میکنند و از این جهت، همتای یین و یانگ چینی هستند. شو هوا است و تفنوت، رطوبت درون هوا است که وقتی منقبض میشود به آب جامد بدل میگردد و این، آغاز پیدایش ماده است. در افسانه های کلدانی هم جهان از آب به وجود آمده است و پیدایش زمین و آسمان قبل از پیدایش نظم گیتی بوده است. انشار و کیشار که به ترتیب آسمان و زمین اولیه بوده اند، دو پهنه ی آبی بودند که هنوز به گونه ی امروزینشان درنیامده بودند و دو بخش پیکره ی آبی تهامات الهه ی آب ها را تشکیل میدادند. کلدانیان معتقد بودند که آسمان قبل از زمین نظم پیدا کرد. جانوران درست همانند مثل افلاطون، نخست در آسمان به وجود آمدند و ارواحشان در صورت های فلکی شکل گرفته توسط ستارگان نهاده شد و با جامد شدن زمین، ارواح آنان به گونه ی موجودات زمینی جامد شد و در زمین تحول یافت. افسانه های مصری که الگوی تفکر توراتی شدند نیز همین برداشت ها را داشتند. در مصر، آسمان با موفقیت بیشتری مادینگی اولیه ی خود را حفظ کرد و آنات یا نات یعنی الهه نامیده شد. بنابراین تطور زایندگی الهه از آسمان به سمت زمین، امری طبیعی بود. او به عنوان روح آب ها نخست در قالب صورت فلکی کتوس و در قالب یک ماهی در آسمان مستقر شد. اما بعد میل به توسعه در خشکی پیدا کرد. به عنوان روح آب ها این با خصلت نیل مقایسه میشد، رودخانه ای که به صورت یک چشمه از دل یک دریاچه در اعماق افریقا در می آید و بعد به صحرا میزند. اسب های آبی از دریاچه ی سرچشمه تا خود مصر همراه آنند. آنها جانورانی هستند که هم در آب زندگی میکنند و هم در خشکی، و تمثالی از ماهی کتوس در حال تبدیل به جانوران خشکی را به ذهن می آورند. برای مصریان، اسب آبی، سمبل تااورت الهه ی قطب شمال است. او دب اکبر مادر دب اصغر است و ستاره ی قطبی که عمود جهان است در دب اصغر قرار دارد. عمود جهان به صورت درخت یا کوه، وصلگاه آسمان به زمین است. اما الهه که در این قسمت از زمین یعنی تاریک ترین ناحیه ی آن مستقر است، فقط نیروهای تاریکی ایجاد میکند که به اعماق تاریک زمین نفوذ میکنند. دلیلش هم مشخص است. بنا بر ستون نوشته ی اسفنکس، در آغاز، پیدایش از سوت/سیت بود. سیت یکی از "علی" است و دراینجا علی هفتگانه است که به شکل هفت ستاره ی دب اکبر، کالبد الهه را تعیین کرده است. تااورت معروف به آپت است که با لغت "هپت" به معنی عدد هفت مرتبط است و همچنین رابط است با نام "حوا" در تورات که به شکل زن از آدم جدا شد و هبوط او به زمین را میسر کرد. او درست مثل زنان که دختران حوا هستند با تاریکی و شر مرتبط شده است. پس دست بالا با سیت موکل تاریکی است و تمام آفرینش ها در ابتدا با او است. او فقط سباعو یعنی شیاطین تاریکی را تولید میکند. اما در جهان زیرین یعنی دوزخ، آفرینش از دیدرس او خارج میشود. نور رقیبش هورس تا حد خورشید توسعه می یابد و نژاد خورشیدی انسان ها را میسازد که به همراه خورشید از اعماق زمین درمی آیند و با تاریکی میجنگند. نور تا این لحظه آتوم یعنی خورشید غروب است که به جهان زیرین رفته است و نام "آدم" از همین لغت "آتوم" می آید. در جهان زیرین قبطی که آمنتا نام دارد، نام شهرها و اماکن همه معادل نامجاهای قبط است که با مصر کنونی تطبیق میشود. ازاینرو مسی معتقد است مصر اصلی، خود جهنم جهان زیرین است و فرعون، حاکم جهنم که بر ارواح انسانی یعنی بنی اسرائیل آینده ظلم میکند. روح حاکم بر آدمیان تا این لحظه و قبل از این که خورشید به صورت مسیح، آنها را از دوزخ بیرون بیاورد، دوزخی است. جانور خورشید، شیر است ولی موجودی شکارچی است که آدم ها را در شب شکار میکند. او لحظه ی بعدی تکامل اسب آبی علفخوار ولی کشنده به حد سلطان درندگان است. در این تحول، "سخت" یا "سخمت" را می یابیم: الهه ای که به شیر نر تبدیل میشود و حالا این شیر نر معادل یهوه ی یهود است. قاهره مرکز مصر نام از "آخر" یا "خار" یا "کار" یا "قهر" به معنی شیر دارد و شهر آن یعنی فسطاط در حوالی جیزه محل دروازه ی دوزخ یا "اخرتو" قرار دارد که توسط یک مجسمه ی شیر-انسان موسوم به ابوالهول محافظت میشود: یهوه در جایی بین شیر و مرد. او را معمولا اسفنکس مینامند، درحالیکه اسفنکس در اساطیر یونانی، یک نیم شیر-نیم زن است و سخمت را نمایندگی میکند. سخمت، برای مجازات گنهکاران، جهان را به نابودی میکشد و این کاری است که یهوه تقریبا در تمام تورات و پیش از بدل شدن به عیسی مسیح دارد انجام میدهد. پس کشتار و خشونت برای ایجاد بهشت لازم است و راه بهشت از جهنم میگذرد. نشانه های بهشت، قطع ارتباط با جهان زیرین است که به اندازه ی خاستگاه آفرینش، پر از آب است. گیاهان از آب زیر زمین تغذیه میکنند و رشد میکنند. بنابراین گیاهان هم جهنمیند و یهوه علیه خدای گیاهان یعنی تموز است. بنی اسرائیل هم باید مصر را به مقصد محیطی بیابانی و حتی المقدور عاری از گیاه ترک کنند تا به نظر برسد از آدم های دیگر، بهشتی ترند. آنها هم مجبورند آب و گیاه بخورند ولی چون به سبب بادیه نشینی، بیش از دیگر انسان ها از آب و گیاه فاصله دارند کمتر اشتباه میکنند. بنابراین در تورات، کفار انسانی در قتل عام شدن به دست نژاد خورشیدی، جای سباعو را میگیرند. مصر یا جهان زیرین هم جای به قبط میدهد، چون آنجا به عنوان یک مرکز مهم یهودی از رود نیل سیراب میشود که از درون دریاچه ی نیانزا برمی آید و یادآور ایجاد نهر آسمانی راه شیری درون دریای آسمانی در ابتدای خلقت است. همچنین چون صورت فلکی دب اکبر از پای صورت فلکی ثور یا ورزاو درآمده است، آغاز جهان هم به آغاز عصر فلکی ثور تخمین زده شده به 4000سال قبل از میلاد مسیح حواله داده و منشا تمدنی کاملا جهنمی تصور شد که یهوه ی شیر از طریق بنی اسرائیل و دنباله هایشان در مذهب یهودی-مسیحی با آن مقابله کرد. تصویر زیرزمینی خدای خورشیدی پتاح بود که به شکل خپر خدای سوسک مانند، تونل های جهان زیرین را مهندسی میکرد. بر اساس گزارش کاهن اعظم پانوپولیس از سال سیزدهم حکومت الکساندر پسر الکساندر، علی کارگزاران او بودند و جرالد مسی معتقد است او جانشین و شکل نوین الهه به عنوان کالبد پیشین علی هفتگانه بوده است. اما علی اکنون هشتگانه بود. چون خود پتاح به عنوان جامع هفت نیروی قدسی پیشین، هشتمین و به عنوان مجموع آنها علی در مقام یک فرد بود. :

“EGYPTIAN WISDOM AND THE HEBREW GENESIS”: MALIK JABBAR: THECHRISTMYTH.COM

قطعا این علی هشتم، میتواند همان علی ثامن ایرانی باشد که به هفت امام اسماعیلی به جای علی هفتگانه ی مصری اضافه شده است. حالا ما مانده ایم و این "علی" انکار شده که در قصه توسط بوعلی سینا در ایران کارگذاری شده و از طریق جریانات مخفی شده پشت فلسفه ی منسوب به او ایران را به یک اورشلیم دیگر با یک نژاد خورشیدی دیگر که میخواهند به یک تاریکی جهانی پایان دهند تبدیل کرده است؛ همانطورکه این شعر در کتاب فارسی دوره ی دبستان ما خطاب به ایران میگفت:

خورشید اسلام، یک بار دیگر

تابیده از تو، الله اکبر.

ما به جنگ جهان رفتیم و فکر کردیم با آن فرق میکنیم، ولی فقط یک بار دیگر، تجربه ی تبدیل ابن سینا به بیهقی را تکرار کردیم. عقبه ی ابن سینا افلاطون و دنباله ی ارسطوییش بود. پس همیشه امکان تکرار دوباره ی غلبه ی یک شق از افلاطون بر بقیه اش وجود داشت: جایی که تشکیل حکومت، با غلبه ی خوی شیر بر اکثریت خوک همراه شد بی این که هیچ دستوری درباره ی تکثیر انسان ها مطرح شود. درست مانند بقیه ی دنیا، خوک صفت کردن مردم، با افزایش دچار کردن آنها به هوی و هوس های مادی تکرار شد و ایران، بی هیچ شرمی وارد معرکه ی فعلی جهان شد: معرکه ای که آدم هایش چنان در خوکی فرو رفته اند که شیرها از آن دل کنده اند و در مراتب سیاسیش، به جای شیرها کفتارها حکمرانی میکنند. جهان مورد علاقه ی کفتارها بوی مردار میدهد.

مطلب مرتبط:

شاخ های خدا: از میل به کفر تا میل به هرج و مرج

مادی گرایی خسته کننده: افزایش واکنش های منفی به مشکلات اعتیاد به هویت یابی با پول در جوامع

تالیف: پویا جفاکش

روزی آقای مایه دار با اتومبیلش از خیابان گذر میکرد که اتومبیل آقای آقازاده را کنار خیابان متوقف دید. جلو رفت و از پنجره ی اتومبیل نگاه کرد و آقازاده را دید که دارد روزنامه میخواند.:

-سلام آقازاده.

-سلام.

-تعجب میکنم. تو روزنامه خون بودی و من نمیدونستم؟!

-چی میگی؟ من که روزنامه خون نیستم.

-پس چطور شده روزنامه خریدی؟

-من که روزنومه نخریدم.

-مسخره کردی؟ همین الان تو دستته.

-من اینو نخریدم. از توی پیشخون روزنامه فروشی دزدیدمش.

-چرا؟

-چون یه تیتری داشت که توجهمو به خودش جلب کرد.

-چه تیتری؟

-تیتر صحبت های یک مقام مسئول بلندپایه که وعده داده: «خودرو به زودی ارزان میشود.»

-خب. تو چرا ناراحتی؟ تو که توی کار تجارت خودرو نیستی!

-موضوع این نیست که خودرو داره ارزون میشه. موضوع اینه که یه چیزی داره ارزون میشه.

-چرا؟

-برای این که اگه فقط یه چیز ارزون بشه، مردم به ارزون شدن وسایل عادت میکنن و بعد انتظار دارن همه چی ارزون بشه که اینجوری کار و کاسبی همه ی ما میخوابه. پس هیچی نباید ارزون بشه. به خاطر همینم بعد از دیدن این تیتر، هماهنگ کردم جلسه ی سری دست های پشت پرده تشکیل بشه تا حالا که این مقام مسئول این وعده رو داده، اصلا هر طور که شده، باید خودرو گرون بشه. الانم دارم خودمو آماده میکنم برم همونجا صحبت کنم ببینیم چیکار میتونیم بکنیم.

-راست میگیا. عجب حرفی زدی؟ میشه منم باهات بیام؟

-نه نمیشه. چون جلسه پشت پرده است. پشت پرده هر کسی رو راه نمیدن.

-خیلی خب. باشه. موفق باشی.

-حتما!

این لطیفه که آن را از روی حافظه تعریف کردم و جملاتش را –به جز هسته ی قصه و اصطلاحات کلیدیش مثل "جلسه ی دست های پشت پرده"- همه را از نو نوشتم، در اصل خود در برنامه ی طنز رادیویی "صبح جمعه با شما" به صورت نمایشنامه ی رادیویی اجرا شده است. انتقاد از گرانی به زبان طنز و بخصوص در حالت منظوم، سابقه ای طولانی در رادیو دارد. یکی از قدیمی ترین از این نوع در اوسط دهه ی هفتاد، ترانه ای بود که یادم هست در تکه ای از آن، خواننده خطاب به تورم میگفت:

میا.میا. میا. والله برو از سوی مردم

بکش دست از سر بی موی مردم.

برو گم شو تو همراه گرانی

تورم، آی تورم، آی تورم.

به جز گرانی، اما نمایشنامه های طنز و ترانه های طنز بخصوص در صبح جمعه با شما، از خصوصیات ناپسند مردم در زندگی اجتماعیشان هم خیلی میگفتند و آنها را رو میکردند. الان شبکه های اجتماعی، به زبانی بسیار تندتر –و اغلب بسیار بی مزه تر- همین دو هدف را در پیش گرفته اند به جز این که این بار، شوخی های جنسی در زننده ترین حالت هایشان را هم وارد بحث خنداندن کرده اند. حالا تقریبا ما در همان سطحی قرار گرفته ایم که داستان های «دکامرون» (یعنی ده روز) اثر پوکاچوی ایتالیایی در آن قرار دارند. قصه ی محوری این کتاب، ده انسان -7زن و 3مرد- را نشان میدهد که برای درمان طاعون، در ساختمانی زندانی شده اند و طی 10روز، هر روز 10قصه –مجموعا صد قصه- برای هم تعریف میکنند. این داستان ها مشتمل بر شرح انواع حقه بازی ها و شهوترانی ها و موفقیت ها و شکست ها در زندگی مادی است و درحالیکه تز اخلاقی مسیحیت حول نادرست بودن زیر پا نهادن اخلاق، همه جا قهرمانانشان را دنبال میکند، اما انجام تمام آن رذایل، در جوامع آنها بدیهی است، جوامعی که تمام مناطق مدیترانه از تنگه ی جبل الطارق تا تنگه ی بسفر را در بر میگیرند و همه ظاهرا حول تجارت و گسترش ناز و نعمت به واسطه ی کشتی رانی در دریای مدیترانه شکل گرفته اند. گفته میشود این داستان را پوکاچو در قرن 14 و در وانفسای طاعون بزرگ نوشته است تا از طرف جامعه ی مادیگرای اشرافی حاکم بر اروپای آن زمان، این فکر وحشتناک را که طاعون نتیجه ی عذاب الهی به سزای گسترش گناهان بشر بوده است خنثی کند و درحالیکه هنوز تمام آن اعمال شریرانه و نفسانی را به پیروی از مسیحیت، گناه نشان میدهد، ولی گناهکاری را عادی سازی کند و بگوید در این وضعیت ناخوشایند چاره ای جز لذت بردن از بقایای لذت های مادی ندارید و بهتر است با هر دوز و کلکی که میتوانید ثروت بیندوزید تا خوش باشید و غصه نخورید. رسالت هنر در جهان معاصر و اکنون ایران معاصر هم همین است. در گذشته هنر در این مرز و بوم، همیشه و حتی در سیاه ترین حالت های سقوط اخلاقی خود، یک سری اخلاقیات مثل مردانگی و مروت و دست ضعیف را گرفتن را میستود ولی اکنون در آثار هنری، جنایتکاران، فریبکاران و قاچاقچی های مواد مخدر، با سبکبالی تمام، قهرمانان جذاب فیلم ها و داستان ها هستند و ما هنوز میدانیم آنها گناهکارند چون چیزی جز دنباله های قهرمانان دکامرون پوکاچو نیستند که دارند مادیگرایی "شرم آور" را عادی سازی میکنند. شاید ما ایرانی ها هنوز در آغاز راه باشیم، اما استادانمان مردم امریکا که بهشان یاد داده اند کشورشان با فرصت طلبی و کلاشی ساخته شده است به دنبال بحران های پشت سر هم روانی-سیاسی-اقتصادی از زمان جرج بوش تا حالا چنان به سیم آخر زده اند که نمیتوانند باور کنند به این شکل کوفتی زندگی کردن در کل تاریخ ایالات متحده ممکن بوده باشد چه رسد به این که یک قرن قبل تر در زمان شخصیت مشکوکی به نام پوکاچو هم رایج بوده باشد.

معلوم نیست دقیقا از کجا شروع شد. ولی دست به دست شدن این جملات از "ری لنکستر" یکی از هسته های آغاز بود: «در فیلم های مربوط به جنگ جهانی دوم، خلبان های بریتانیایی عمدتا لهجه های کلاس بالایی دارند. درواقع لهجه های رایج بیشتر از طبقه ی پایین تر یا خارجی ها بودند. بدهی ما به شجاعت لهستانی ها، کانادایی ها، اهالی افریقای جنوبی و دیگران به طرز رسوایی آوری نادیده گرفته شده است. از هر روزنامه نگاری که در اوایل دهه ی شصت در کنسرت بیتلز یا رولینگ استونز شرکت کرده است، بپرسید که واقعا چگونه بود. اگر صادق باشند، میگویند که حتی یک نت را هم نمیشنیدند، که کنسرت کمتر از یک ساعت طول کشید، و آن مکان، بوی بد ادراری که صدها نفر خالی کرده بودند را میداد.» این بریتانیای کبیر فیلم های ویکتوریایی است یا قرون وسطایی که ناگهان معماری و وسایل نقلیه اش تغییر کرده و تویش وسایل سیم دار رایج کرده اند؟! کسی که این سوال به ذهنش میرسد یک دفعه در معرض اطلاعات ماموران سخن پراکنی روسیه می افتد که خوشبختانه به لطف فومنکو و سیستم زیر سوال بری تاریخیش در کتمان کردن همه چیز تاریخ، رکوردهای بالایی زده اند و حالا روش فومنکو در تطبیق شخصیت های تاریخی را به قرن بیستم کشانده اند. اتفاقا بعضی از مواد اولیه را هم از خود امریکایی ها گرفته اند. مثلا مقایسه ی تطبیقی لینکلن و کندی ریشه ی امریکایی دارد هرچند امریکایی ها شباهت های موجود را تصادف و حتی خرق عادت تلقی کرده اند. کندی از دهه ی 1960 و لینکلن از قرن 19 دو رئیس جمهوری هستند که هر دو در زمان ریاست جمهوری و در حالیکه در کنار همسر خود بودند (اولی در اتومبیل فورد و دومی در تئاتر فورد) با شلیک گلوله به پشت سر به قتل رسیدند. نه فقط زندگینامه های خود لینکلن و کندی، بلکه زندگینامه های همسرانشان (مری تاد و ژاکلین)، معاونینشان (اندرو جانسون و لیندون جانسون) و حتی قاتلینشان بسیار به هم شبیه است. بخصوص این خیلی جالب است که جانشینان هر دویشان –که معاونینشان بودند- نام فامیلی جانسون داشتند. در ویکی پدیای روسی صفحه ی مخصوص لیست شباهت های کندی و لینکلن وجود دارد.:

فومنکو جنگ داخلی امریکا را که در دوران ریاست جمهوری لینکلن رخ داد آغاز تاریخ امریکا میدانست. آیا آغاز تاریخ امریکا را میشود به قرن بیستم و بعد از جنگ دوم جهانی رساند؟ بدبختی اینجاست که نشانه ها در جنگ جهانی دوم هم هستند. زندگینامه ی هیتلر بسیار شبیه ناپلئون اول در آغاز قرن پیش است. ناپلئون که آخرین امپراطور روم مقدس بود درست مثل رایش سوم یا هیتلر که قصد احیای روم مقدس به مرکزیت آلمان را داشت بعد از موفقیت های اولیه به دنبال جنگ در روسیه به شدت ضعیف شد و امپراطوریش توسط اتحادی از کشورها نابود گردید. وسوسه کننده است که احیای امپراطوری در آلمان را با علت مغضوب شدن هیتلر یعنی حمله اش به فرانسه بسنجیم. روم مقدس را فرانک های آلمانی در فرانسه بنیان نهادند و جالب میشود اگر هیتلر میخواست امپراطوری را به اصل خود برگرداند. حالا اگر نام ناپلئون را به ترکیب "نا" ی تعریف با "آپولون" نام خدای خورشید رومی تعبیر کنیم و تمثیل پادشاهان به خورشید را به یاد بیاوریم ناپلئون الگوی امپراطوران و شامل همه ی آنان ازجمله خود هیتلر میشود. بنابراین کل تاریخ بین سلسله ی ناپلئون ها و هیتلر حذف میشود و باید تصور کنیم که تاریخ در نیمه ی قرن بیستم از نو نوشته شده است و تازه باید اتفاقات آلمان را پیرو این دوباره نویسی به اقمارش تسری داد. در این مورد برای روس ها بخصوص ایران بسیار اهمیت دارد که از دست دادنش در اثر به قدرت رسانده شدن محمدرضا پهلوی و حمایت از او از سوی غرب برای استالین بسیار گران آمد. ادعای غریب و تازه این است که رضا شاه پهلوی وجود خارجی نداشت و به عنوان یک دیکتاتور ظالم که توسط اتحاد انگلستان و امریکا و روسیه از قدرت برکنار شد کپی کاریکاتور گونه ای از هیتلر بوده است و تنها نکته ی مهمی که میشود از زندگینامه اش گرفت این است که ایران و آلمان قبل از محمدرضاشاه متحد بودند. تقسیم شدن موقت ایران بین روسیه و انگلستان، همان اتفاق تقسیم آن بین این دو کشور در زمان جنگ جهانی اول است. یعنی جنگ های اول و دوم جهانی یک چیزند. در جنگ جهانی اول، ایران وسوسه به اتحاد با عثمانی از طریق جنبش "اتحاد اسلام" شده بود. از طرفی عثمانی و روسیه و آلمان با هم متحد بودند. حالا در نظر بگیرید که خاندان امپراطوران روسیه موسوم به رومانف یعنی رومی، اصالتا آلمانیند. پس ادعای جدید این است که آلمان و روسیه و عثمانی یک کشور بودند و آن امپراطوری روم مقدس بود که روسیه فقط در زمان استالین و در قالب اتحاد جماهیر شوروی از آن جدا شد. تقسیم عثمانی هم نه در جنگ جهانی اول بلکه در جنگ جهانی دوم اتفاق افتاد و ایجاد کشوری جدید به نام ایران و با یک شاه دستنشانده هم باید همزمان با ایجاد پادشاهی های دستنشانده در اقمار عربی سابق عثمانی توسط انگلستان و فرانسه اتفاق افتاده باشد. به همین ترتیب علاقه ی کشورهایی مثل لهستان به ناپلئون و افتخار به بناهای یادبود او درآنجاها در ارتباط مستقیم با نارضایتیشان از حکومت جدید روس ها و ادای وفاداریشان به کیش امپراطوری روم و خدایش آپولو است که نامش حالا ناپلئون بناپارت شده است. حتما تا حالا متوجه شده اید که روس ها جز در به دست گرفتن دنباله ی یک مدل تجزیه و تحلیل، معمولا سوال خاصی درباره ی چگونگی ممکن شدن تز خود نمیپرسند؛ مثلا در اینجا این سوال که چطور ممکن است این اتفاقات همه در قرن بیستم رخ داده باشند و مردم بازمانده از آن دوران، متوجه تحریفات تاریخی انجام شده نشده باشند؟ اینجاست که امریکایی ها با گنجینه ی بزرگی از نظریات توطئه درباره ی دوران هیتلر وارد صحنه میشوند و پاسخ سوال را اینطور میدهند: سازمان سیا در ایالات متحده ی امریکا که وارث دانشمندان نازی و اختراعات نازی است، نیروهای شیطانی هیتلر را به همراه ارتباطات او با آدم فضایی های شیطانصفت به میراث برد و با دانش کامپیوتر که از آنها اخذ کرد، امواجی ایجاد کرد که نه فقط آینده را تعیین کردند بلکه گذشته را به همراه حافظه ی آدم ها تحت تاثیر قرار داده و نوسازی کردند و هنوز دارند میکنند. تمام تمدن مدرن روی پرورش این امواج استوار است حتی اگر شده، با سیستم پخش نور و موزیک تند در پارتی ها و رقص های مدرن که همزمان با پایان جنگ جهانی دوم گسترش یافتند. چنین پاسخی فقط از مغزی که از فیلم های سینمایی امریکایی انباشته شده است برمی آید اما به شرطی که آن مغز، قبل تر با تورات و انجیل، شستشوی مغزی داده شده باشد که اکثر امریکایی ها این وضعیت را دارند. بزرگترین سوال یک مسیحی معتقد بخصوص از نوع امریکایی که از آسیب های زندگی مادی سرسام آور مدرن خسته شده است این است که چرا خدا برای دوران مدرن پیامبر نفرستاده و آخرین حرف هایش را با رومی ها زده است؟ تنها کاری که از دست چنین مغز مستاصلی در عین وفاداریش به مذهبش برمی آید این است که بگوید روم تمام نشده و ما همین حالا در رومیم. همان حرفی که فومنکو زده بود: روم مقدس همان روم باستان زمان مسیح است. حالا اگر فکر کنیم که امپراطوری هیتلر تداوم روم مقدس و ایالات متحده ی امریکا تداوم امپراطوری هیتلر بوده است آن وقت میتوانید خوشحال باشید که فهمیده اید مسیح یک پیامبر مدرن بود که خدا برای جنگ با هر چیز مدرنی فرستاد قبل از این که مدرنیته اعتقادات قدیمی را کاملا پاک کند. پس خدا زمانی مسیح را فرستاد تا مطمئن شود چیزی از دین راستین به لطف او به زمان حاضر میرسد! نتیجه این که دانش مسیح دست اول و درست است و بقیه ی دانش ها رومی و شیطانی، بخصوص وقتی در ارتباط با کیهانشناسی باشند. جنبش زمین-تخت ها از اینجا ریشه میگیرند. زمین-تخت ها گردش زمین به دور خورشید را انکار میکنند چون مدعیند این نظریه بیش از این که ریشه در تحقیقات علمی داشته باشد به خورشید-مرکزی مذهبی فیثاغورسی ها برمیگردد که طبیعتا باب طبع لژیونرهای رومی است که اخوتشان حول پرستش سول اینویکتوس یا میترا خدای خورشید شکل گرفته که همان آپولو است. چون بانیان ناسا دانشمندان نازی بوده اند عجیب نیست که خورشید-مرکزی فیثاغورس توسط مدرنیته برگزیده شده باشد. ذهن زمین-تخت ها همان ذهنیت مسیحی ابتدایی است که خدا را یک نفر آدم در آسمان میبیند. اگر زمین در جای خود ثابت باشد میشود مردم را از آن بالا دید زد. اما اگر زمین یک سیاره ی کوچک سرگردان باشد که با سرعتی سرسام آور –بدون این که آب برکه ها در زمین تکان بخورد- حرکت میکند، آن وقت ذهن مردی که خودش را جای خدا گذاشته است به اندازه ی ذهن خدای او دچار سرگیجه میشود. بنابراین این کیهانشناسی مدرن به اندازه ی کیهانشناسی بابلی که ستارگان و سیارات را خدایان معرفی میکرد ویژه ی چندخداپرستانی از قماش رومی ها است. آنها به این خدایان باور دارند چون آنها را دیده اند و طبیعتا خدایانشان فقط میتوانند آدم فضایی ها باشند. ارتباط خدایان اختری با آدم فضایی ها توسط یک دانشمند روس دیگر یعنی زکریا سچین در امریکا مطرح شده است. همانطورکه میدانیم سچین معتقد بود خالق انسان ها که در اساطیر بابلی حئا یا انکی نامیده میشود آدم ها را با نهادن چیزی از خود که همان دی ان ای باشد دچار مهندسی ژنتیکی کرده است. انکی که علیه برادر خود انلیل شوریده است با لوسیفر که علیه یهوه شوریده است تطبیق میشود. یهوه میتواند لوسیفر را بکشد اما این کار را نمیکند چون چیزی از لوسیفر در تمام آدم ها هست که اگر لوسیفر از بین برود حالت هرج و مرج گون و دیوانه واری پیدا میکند و تمام آدم ها را به دست هم از بین میبرد. این با نهاده شدن چیزی از حئا در وجود آدم ها مطابقت دارد. موفقیت حئا یا لوسیفر در تداوم بقا، با شیطانی شدن روز مقدس یهود یعنی شنبه در جادوگری های آیین سبت سیاه تعیین میشود. سبت یا شنبه، روز زحل است و زحل متعلق به نینورتا خدای کشاورزی بود تا این که حئا آن را تصرف کرد. نینورتا پسر انلیل و درواقع جلوه ای از خود او است. اهمیت تصرف زحل از سوی حئا با نظریه های نجومی خورشیدی ازجمله در کیش سول اینویکتوس که معمولا فقط اینویکتوس نامیده میشد مرتبط بود. میترا یا سول اینویکتوس نه فقط خدای خورشید بلکه خدای زحل هم بود. علت این که تصور میشد خورشید یک ستاره ی سیاه است و نورش از زحل می آید؛ فکری که احتمالا در اثر دیدن سیاهی خورشید در لکه های خورشیدی حاصل شده است. نور زحل از دو معبر سیارات مشتری و مریخ به خورشید میرسد. اگر از طریق مشتری برسد نورش سعد است و سعادت برای مردم زمین می آورد اما اگر از طریق مریخ برسد نورش نحس است و بدبختی و فلاکت می آورد. در کیهانشناسی بابلی مشتری با مردوخ تعیین میشود که پسر حئا و در ابتدا زیرمجموعه ای از تعریف های خود حئا بوده است. مردوخ، شاه خدایان و نماد نظم است و درواقع انلیل سابق را نشان میدهد که به لحاظ کارکردی اکنون بخشی از حئا است. در اساطیر یونانی-رومی، خدای مشتری، زئوس یا جوویس یا ژوپیتر است که با خود یهوه یا انلیل تطبیق میشود. پرنده ی ژوپیتر، عقاب است که نماد امپراطوری های روم باستان، روم مقدس و نازی هیتلری بوده و نظم رومی را نمایندگی میکند. خدای مریخ که در بابلی نرگال و در رومی، مارس نام دارد، خدای غضب و مرگ و بیماری است و عامل بروز جنگ ها و نابسامانی ها. او دقیقا قسمتی از پهنه ی اثر حئا یا لوسیفر را نشان میدهد که از انلیل چیزی در آن نیست و قدرتی شیطانی است که وارد یک فضای وهم آور و تاریک شده است. این داستان خود نرگال است: خدای خورشیدی که به دوزخ ارشکیگال وارد میشود ولی به جای کشتن ملکه ی دوزخ همسر او میشود و به پادشاهی دوزخ میرسد. در سطح زندگی زمینی که به نیروی خورشید میچرخد، این با عشق بازی مارس با ونوس الهه ی شهوات و بی نظمی ها بازآفرینی میشود که رسوایی های جنسی روابط زن و مرد در جامعه ی تحت حکومت لوسیفر را بازتابی میکنند. اساس تمام این اتفاقات در رابطه ی زحل با خورشید می افتد. خورشید قبل از این که تابع زحل باشد سیاه رنگ است و نمادی از تاریکی است که معمولا به اجنه ی مادینه مثل لیلیت و هکاته نسبت داده میشود. در صورتی که مثل کیهانشناسی کوپرنیکی نظم زمین و فضای اطرافش را به تشکیل خورشید در منظومه ی شمسی منتسب کنیم، آن وقت فضای قبل از تشکیل نظم زمین، با تهامات الهه ی هرج و مرج تطبیق میشود که به اژدها تجسم می یافت و مردوخ او را کشت و از جسدش زمین و آسمان را ساخت و نظم نوین را برقرار کرد. تهامات الهه ی آب ها بود و قلمرو سلطنتی آبیش به حئا رسید که اکنون خدای آب ها است همانطورکه خورشید سیاه به کنترل زحل درآمد. نازی ها نیز در اخوت های رمزیشان خیلی روی خورشید سیاه تمرکز میکردند. ارتباط حئا و تهامات با آب، همان ارتباط خورشید با نور کوانتومی است. چون فیزیک کوانتوم، تقریبا همه چیز را به توهم و اعوجاج فیزیکی تعبیر میکند که یادآور بی شکلی و هاویه گونی آب است. تهامات به عنوان بدن جهان مادی معادل کی یا گایا الهه ی زمین است که همه ی موجودات را تغذیه میکند ولی همزمان یادآور نامیده شدن الهه ی مادیات به مایا یا توهم در هندوستان نیز هست و این با دیدگاه کوانتوم درباره ی این که ما واقعیت را بر اساس ذهنیت خودمان و توهمی که درباره ی مسائل داریم بازآفرینی میکنیم مطابقت دارد. درست مثل رابطه ی نور زحل با خورشید سیاه و مردوخ/حئا با تهامات، جهان کوانتومی نیز فقط توسط نور پدید میشود و هر چیزی برای وجود داشتن باید توسط نوری که از چشم یک بیننده به آن می افتد دیده شود. اگر اینطور باشد اگر من یک درخت را نبینم آن نباید وجود داشته باشد ولی میدانیم که آن درخت وجود دارد و ممکن است قبل از تولد من هم آنجا بوده باشد حتی اگر من آن را نبینم؛ درست است؟ پس چطور چنین چیزی ممکن است؟ پاسخ کوانتوم گراهایی مثل دکتر بوردون به این سوال این است که هر کدام از ما به تنهایی به پدیده ای واقعیت نمیدهیم؛ بلکه یک حافظه ی کیهانی قبلی از منشئی واحد در همه ی ما منتشر شده است که بر اساس آن و بسته به تکامل های گوناگونی که در طی نسل ها در هر کدام از ما به وجود آمده است به پدیده ها معنا میدهیم، تکاملی که کاملا وابسته به تکامل دی ان ای در علم ژنتیک است. بنابراین برداشت ما از وقایع روی هم، یک تصویر توده ای از جهان ایجاد میکند که واقعا در خلق دنیا نقش ایفا میکند و میتوان گفت ما از طریق خدا دنیا را ایجاد میکنیم، خدایی که وس پنره بر اساس نظریه ی بابلی و بازتولید مدرنش از طریق امثال سچین، او را همان حئا یا انکی میداند. بر همین اساس، پنره به اندازه ی تهامات که تحت نفوذ مردوخ نظم پیدا میکند، روشنبینی از معبر مایا در هندوئیسم و بودیسم و بوسیله ی هفت چاکرا را نیز عرصه ی نفوذ مردوخ و تجلی های بی شمار او میشناسد و معتقد است گسترش یوگا و تاکید بر هفت چاکرا در جریان انقلاب فرهنگی دهه ی 1960 خود یک راه غلط نشان دادن دیگر برای جوانان خسته از همه چیز بوده که از سوی حکومت ها برنامه ریزی شده است، همانطورکه ترویج مواد مخدر و جادوگری و شیطانپرستی و گروه های راک و هوی متال و ترکیب همه ی اینها در جریان هایی مثل بلاک سبت چنین بوده است. به نوشته ی پنره موفق شدن در فعال کردن چاکراها به طور موقت، حال خوشی به شما میدهد که باعث میشود خوشی را فقط در لحظه ی مدیتیشن و جدا شدن ظاهریتان از این دنیا حس کنید و از لذت بردن از زندگی معمولی که غیر قابل دور انداختن است بی بهره شوید بطوریکه بسیاری از کسانی که در کلاس های مدیتیشن به یوگای گروهی میپرداختند بعد از این که به دلایل مختلف، مجبور به ترک کلاس میشدند به مرور دچار افسردگی شدید میشدند. تاثیر این نوع تمرینات، همان بی اعتنا شدن به وضع جهان بود که در مرتاض های هندو و بودیست بروز میکرد ضمن این که معلوم شد به ندرت تاثیر اخلاقی مثبتی روی افراد میگذارد و یک نوع اعتیاد دیگر ترویج شده در کنار اعتیاد به انواع مواد مخدر معرفی شده در انقلاب فرهنگی است تا به نام دفاع از جوانانی که از جنگسالاری ایالات متحده و انواع تبعیض ها خسته بودند، آنها را بی اثر کند و همانطورکه در ادامه پیش آمد با تقسیم این جوانان در گروه های جنایتکار مضر دهه ی 1980 پایه ی درست اعتراض آنان کاملا بدنام و ریشه کن شد.:

“THE 5TH LEVEL OF LEARNING: WES PENRE: 2019: CHAP16

اساس تمام این کیهانشناسی، روی یک تجربه ی درک نشده قرار دارد و آن این است که افکار اکثریت مردم، واقعا باعث تغییر تصویر جهان میشود. شاید این واقعا نتیجه ی جبر و تلقین خدایان اختری نباشد، بلکه واضح و قطعی است که افکار عمومی را رسانه ها به دستور سیاستمداران شکل میدهند. البته مردم هم فرق زیادی بین سیاستمداران و یوفوهای خزنده سان قائل نیستند و به خاطر همین است که سیاستمداران را از نسل یوفوها میشمرند.

پس بیایید افسانه های باستانی را کنار بگذاریم و دقیقا به این فکر کنیم که چرا الیت ها یعنی اشراف سیاسی-اقتصادی، آدم فضایی آن هم از نوع خزنده اش به نظر میرسند؟ آن لطیفه ی رادیویی که اول متن برایتان روایت کنم را مرور کنید. متوجه شدید؟ به نظر میرسد این قماش از افراد هیچ احساس همدردی با مردم ندارند. آنها فقط به پول فکر میکنید. تنها ارزش آنها در زندگیشان ثروت، تجمل و به رخ کشیدن آن است ولو به ضرر اکثر مردم تمام شود. برای همین به نظر میرسد اصلا انسان نباشند و بیشتر دایناسورهایی آدمخوار باشند. چنین آدم ها یا دایناسورهای انسان نما یا یوفوهای انسان نمایی قطعا دشمن مردم معمولی هستند و مردم نباید سلایق و ارزش های آنها را جدی بگیرند. ولی در عمل میبینیم که برعکس است. یعنی دقیقا ارزش این افراد به عنوان حاکمان جامعه فقط به پول و ثروت است مردم هم از آنها الگو گرفته اند و زمینه ی اصلی این الگو گیری هم همان فقر ناخوشایندی است که در زمان پایان جنگ دوم جهانی، تقریبا تمام جهان را اسیر خود کرده بود و فرار به سمت ثروت اندوزی، آرزوی بیشتر مردم بود، چیزی که به خاطر آن، کم کم آموختند دشمنان خود را الگوی خود قرار دهند و تا الان هم بیشتر مردم نفهمیدند که با حرص بیش از حد زدن برای پول، فقط باعث تقویت ارزش ها و اصول فخرفروشی این آدمخواران بی وجدان میشوند و حتی با تقویت جایگاه آنان از این معبر، به این ثروتمندان انگیسزه میدهند که با فقیر نگه داشتن عمدی عموم مردم، تفاخر خود را حفظ کنند. درواقع اینجا فقط مردم بیمار نیستند. ثروتمندان بیمارترند چون جز پول و ثروت، هیچ چیزی برای هویت دادن به خود ندارند و نسبت به عموم مردم، احساس حقارت و بی چیزی وحشتناکی دارند که باث مخفی شدن آنها پشت ماسک خوشبختی با ثروت میشود. استیون م. تیلور، مدرس ارشد روانشناسی در دانشگاه لیدز بکت انگلستان، دراینباره مقاله ی جالبی به شرح زیر دارد:

«در ژانویه ی 1848 جیمز مارشال مشغول ساخت یک کارخانه ی چوب بری در کنار رودخانه ای در نزدیکی ساکرامنتوی امروزی بود که یک تکه فلز درخشان را روی زمین یافت که معلوم شد طلا است. هنگامی که شایعات کشف در عرض چند هفته منتشر شد، ده ها هزار نفر به منطقه هجوم آوردند که تحت تأثیر "تب طلا" قرار گرفتند. کشتی‌ها در سراسر سواحل کالیفرنیا رها شدند، مشاغل تعطیل شدند و کل شهرها متروک شدند. در مدت کمی بیش از یک سال، سانفرانسیسکو از یک شهرک حلبی با ۷۹ ساختمان به شهری با ده ها هزار نفر تبدیل شد. طی چند سال بعد، حداقل 300000 جوینده ی طلا به کالیفرنیا آمدند. تأثیر آن بر بومیان آمریکایی کالیفرنیا فاجعه بار بود. آنها از شکار و محل تجمع سنتی خود رانده شدند و رودخانه های آنها توسط شن، سیلت و مواد شیمیایی سمی معادن جدید آلوده شد. برخی از گروه های سرخپوست برای محافظت از زمین های خود از زور استفاده کردند، اما توسط معدنچیان قتل عام شدند. آنهایی که توسط معدنچیان کشته نشده بودند، به آرامی از گرسنگی مردند یا در اثر بیماری هایی که توسط مهاجران منتقل می شد جان خود را از دست دادند. برخی دیگر به عنوان برده نگهداری می شدند، در حالی که زنان جوان جذاب به عنوان برده فروخته می شدند. در نتیجه، جمعیت بومیان کالیفرنیایی آمریکا از حدود 150000 نفر در سال 1845 به 30000 نفر در سال 1870 کاهش یافت. این ماتریالیسم وحشی نمونه ی نگرش مهاجران اروپایی به «دنیای جدید» آمریکا بود. آنها آن را به عنوان گنجینه ای از منابع برای غارت می دیدند و جمعیت بومی را مانعی ناخوشایند می دیدند که باید ریشه کن شود. برخی از قبایل با تمایل سیری ناپذیر استعمارگران به طلا چنان گیج شده بودند که معتقد بودند این فلز باید نوعی طلسم ایزدی با قدرت های ماوراء الطبیعی باشد؛ در غیر این صورت، چرا آنها برای به دست آوردن آن دست به چنین اقداماتی می زنند؟ هنگامی که یک رئیس سرخپوست در کوبا متوجه شد که ملوانان اسپانیایی قصد حمله به جزیره ی او را دارند، شروع به دعا کردن روی صندوقچه ای پر از طلا کرد و به "روح طلایی" که به اعتقاد او آنها آن را می پرستیدند، متوسل شد. اما روح طلا به او رحم نکرد: ملوانان به جزیره حمله کردند، رئیس را دستگیر کردند و او را زنده زنده سوزاندند. از برخی جهات، ماتریالیسم افسارگسیخته ی جویندگان طلا قابل درک بود، زیرا آنها در زمان فقر شدید زندگی می کردند و برای بسیاری از آنها به نظر می رسید حفاری طلا راهی برای فرار از گرسنگی است. اما بیشتر ما در دنیای صنعتی و غربی این بهانه را نداریم. اشتهای ما برای ثروت و کالاهای مادی ناشی از سختی نیست، بلکه ناشی از نارضایتی درونی ماست. ما متقاعد شده‌ایم که می‌توانیم راه خود را به سوی خوشبختی بخریم ، که ثروت راهی برای رسیدن به رضایت و رفاه دائمی است. ما هنوز موفقیت را بر حسب کیفیت و قیمت کالاهای مادی که می‌توانیم بخریم یا میزان حقوقمان می‌سنجیم. اگر شواهدی وجود داشته باشد که کالاهای مادی و ثروت منجر به خوشبختی می شود، ماتریالیسم دیوانه ی ما قابل بخشش تر خواهد بود. اما همه ی شواهد این را نشان نمی دهند. مطالعات پشت سر هم توسط روانشناسان نشان داده است که هیچ ارتباطی بین ثروت و شادی وجود ندارد. تنها استثنا در موارد فقر واقعی است، زمانی که درآمد اضافی رنج را تسکین می دهد و امنیت را به ارمغان می آورد. اما هنگامی که نیازهای مادی اولیه ی ما برآورده شود، سطح درآمد ما تفاوت چندانی با سطح شادی ما ندارد. به عنوان مثال، تحقیقات نشان داده است که افراد بسیار ثروتمند مانند میلیاردرها به طور قابل توجهی شادتر از افراد با درآمد متوسط ​​نیستند و از سطوح بالاتر افسردگی رنج می برند. محققان روانشناسی مثبت نگر به این نتیجه رسیده اند که بهزیستی واقعی از ثروت ناشی نمی شود، بلکه از عوامل دیگری مانند روابط خوب، مشاغل یا سرگرمی های معنادار و چالش برانگیز، و احساس ارتباط با چیزی بزرگتر از خودمان (مانند یک مذهب، یک امر سیاسی) یا علت اجتماعی، یا احساس رسالت ناشی می شود. بسیاری از اقتصاددانان و سیاستمداران بر این باورند که اکتساب - انگیزه ی خرید و تملک اشیا - برای انسان طبیعی است. به نظر می‌رسد که این از نظر نظریه ی تکامل داروین منطقی است: از آنجایی که منابع طبیعی محدود هستند، انسان‌ها باید بر سر آنها رقابت کنند و سعی کنند تا جایی که ممکن است بخش بزرگی از آنها را ادعا کنند. یکی از مشکلات این نظریه این است که در واقع هیچ چیز "طبیعی" در مورد میل به جمع آوری ثروت وجود ندارد. در واقع، این میل برای انسان های قبلی فاجعه آمیز بود. در اکثریت قریب به اتفاق زمان ما در این سیاره، انسان ها به عنوان شکارچی-گردآورنده زندگی کرده اند: قبایل کوچکی که معمولاً هر چند ماه یک بار به مکان دیگری نقل مکان می کنند. همانطور که از شکارچیان مدرن می بینیم، این شیوه ی زندگی باید غیر مادی باشد، زیرا مردم نمی توانند با کالاهای غیر ضروری سنگین شوند. از آنجایی که آنها هر چند ماه یک بار جابجا می شدند، کالاهای غیرضروری به سادگی مانعی برای آنها می شد و حرکت را برای آنها دشوارتر می کرد. نظریه ی دیگر این است که بی قراری و خواست دائمی که به مادی گرایی ما دامن می زند نوعی مکانیسم تکاملی است که ما را در حالت هوشیاری نگه می دارد. (به عنوان مثال، روانشناس Mihalyi Csikszentmihalyi این را پیشنهاد کرده است.) نارضایتی موجودات زنده را در جستجوی راه هایی برای بهبود شانس بقا نگه می دارد. اگر راضی بودند هوشیار نبودند و موجودات دیگر از این مزیت استفاده می کردند. اما هیچ مدرکی مبنی بر اینکه حیوانات دیگر در حالت نارضایتی بی قرار زندگی می کنند وجود ندارد. برعکس، به نظر می رسد بسیاری از حیوانات زندگی بسیار کند و ایستا دارند و راضی هستند که در جایگاه خود باقی بمانند و از الگوهای رفتاری غریزی خود پیروی کنند. و اگر این چیزی است که ماتریالیسم ما را به حرکت در می آورد، احتمالاً انتظار داریم حیوانات دیگر نیز اکتسابی باشند. اما باز هم، هیچ مدرکی وجود ندارد - به غیر از مقداری انباشت غذا برای ماه های زمستان - که نشان دهد سایر حیوانات در انگیزه های مادی ما سهیم هستند. اگر برای موجودات زنده لازم بود که بی قرار باشند و دائماً بخواهند، مطمئناً تکامل میلیون ها سال پیش متوقف می شد. به نظر من، اکتسابی به بهترین وجه در اصطلاحات روانشناختی قابل درک است. ماتریالیسم دیوانه ی ما تا حدی واکنشی به نارضایتی درونی است. به عنوان یک انسان، برای ما طبیعی است که یک ناهماهنگی روانی اساسی را تجربه کنیم که ناشی از پچ پچ های بی وقفه ی ذهن ما است، که در درون ما آشفتگی ایجاد می کند و اغلب باعث ایجاد افکار منفی می شود. یکی دیگر از منابع ناسازگاری روانی، احساس قوی جدایی است که بسیاری از ما احساس می کنیم، احساس منزوی بودن افرادی که در دنیایی زندگی می کنند که «آن بیرون» در آن سوی سرمان است. ما به چیزهای بیرونی نگاه می کنیم تا نارضایتی درونی خود را کاهش دهیم. ماتریالیسم قطعاً می‌تواند از طریق هیجان موقت خریدن چیزی جدید، و هیجان انبوه نفس از داشتن آن پس از آن، نوعی شادی را به ما بدهد، و ما از این نوع شادی برای غلبه بر یا جبران ناراحتی اساسی درون خود استفاده می کنیم. علاوه بر این، میل ما به ثروت، واکنشی است به احساس کمبود و آسیب پذیری ناشی از حس جدایی ما. این تمایل ایجاد می کند که خودمان را کامل تر، مهم تر و قدرتمندتر کنیم. ما سعی می کنیم منیت های شکننده ی خود را تقویت کنیم و با جمع آوری ثروت و دارایی خود را کامل تر کنیم. البته کار نمی کند، یا حداقل، فقط برای مدت بسیار کوتاهی کار می کند. لذت خرید یا داشتن یک کالای جدید به ندرت بیشتر از چند روز طول می کشد. احساس تورم نفس ناشی از ثروت یا دارایی های گران قیمت می تواند ماندگارتر باشد، اما بسیار شکننده است. این بستگی به مقایسه ی خود با افراد دیگری دارد که به اندازه ی شما وضع مالی ندارند و اگر خود را با فردی که از شما ثروتمندتر است مقایسه کنید، از بین می رود. و مهم نیست که چقدر سعی می کنیم منیت خود را کامل یا تقویت کنیم، نارضایتی و ناقصی درونی ما همیشه دوباره ظاهر می شود و خواسته های جدیدی ایجاد می کند. مهم نیست چقدر به دست می آوریم، هرگز کافی نیست. همانطور که بودیسم تعلیم می دهد، آرزوها پایان ناپذیر هستند. ارضای یک خواسته فقط خواسته های جدیدی ایجاد می کند، مانند سلولی که تکثیر می شود. تنها راه واقعی برای کاهش این اختلاف روانی، تلاش برای فرار از آن نیست، بلکه تلاش برای التیام آن است، که باید موضوع پست وبلاگ دیگری باشد.»:

“The Madness of Materialism: Why are we so driven to accumulate possessions and wealth?”: Steve Taylor: psychology today: March 10, 2012

همانطورکه از ابتدای این پست میبینید، گذشته ی وحشتناک ماتریالیسم، اصلا به نفع تمدن غربی نیست و این همان چیزی است که باعث میشود با هرچه بیشتر زیر سوال رفتن اصول اعتقادی امریکا، مردم، به زیر سوال بردن تاریخ هم فکر کنند و خود را از بار این گذشته ی ننگین نجات دهند. مردم درباره ی اشمئزاز خود مطمئنند و این اطمینان خوب است، اما بسیاریشان راه را غلط رفته اند و درحالیکه ادعای احیای آبرو و حیثیت انسان سفیدپوست را میکنند رفته اند کسی را که مظهر حرص و طمع انسان سفید است یعنی دونالد ترامپ را رئیس جمهور کرده اند و این آدم از آن نوع آدم هایی است که حتی اگر تاریخ تمدن انسان سفید واقعی نباشد به آن جامه ی واقعیت میبخشند و برای تمام مردم به اصطلاح غیر سفید دنیا باورپذیرش میکنند. وقتی ما بوی گند مادیگرایی را از یک تمدن حس میکنیم نمیتوانیم با ادعای این که این گند وجود ندارد آن را مطهر نشان دهیم بلکه برعکس، باید به گند اعتقاد پیدا کنیم و آن را شناسایی کنیم تا پاکش کنیم و اینطوری آبروی تمدنمان را احیا کنیم. یعنی باید بپذیریم درد داریم تا دکتر بداند و درمانش کند.:

طبیب دهر مسیحادم است و مشفق، لیک

چو درد در تو نبیند، که را دوا بکند؟

همانطورکه دکتر تیلور در مقاله ی بالا نشان داد، بخش بزرگی از این درد، ناشی از این است که مردم از هم واهمه دارند و یا در مقابل هم احساس کمبود میکنند و سعی میکنند این احساس کمبود را با به رخ کشیدن توانایی خرید و تحصیل کالاهایی که برای مدتی کوتاه، آنها را به رخ دیگران بکشند جبران کنند. انواع و اقسام خودستایی ها شامل تفاخر به مدرک تحصیلی، شهرت اجتماعی، شغل و فرزندان، میتوانند از چنین کمبود درونی ای ریشه گرفته باشند و چون ارتباط با جامعه خوب نشده است، نگرانی از بابت از دست دادن هر کدام از این ها فرد را رها نمیکند و با افزایش سوء ظن در او، تا حد از دست دادن نزدیک ترین کسانش و تنهایی هرچه بیشتر او ادامه می یابد. با توجه به این که شناسایی این وضعیت در اکثر افراد اطرافمان بسیار ساده است، اصلا عجیب نیست که بعضی از مردم، باور نکنند ارزش های انسان امروزین، هزاران سال به همین وضع دوام داشته و هیچ کدام از ملل مدرن امروزی که همه به تاریخ هزاران ساله و همه فن حریف خودشان که از دید خودشان در دنیا تک و منشا همه ی تمدن های دیگر است، افتخار میکنند، حتی یک کدامشان در سنت های منسوب به اجدادشان، تلاش موفقی برای درمان این همه گیری اجتماعی پیدا نکرده باشند و به جایش فقط دوره هایی دارند که در آن، تمدنشان با چپاول ملت های دیگر و کسب ثروت زیاد، مثل غرب مدرن موقتا بسیار ماتریالیست و جلوه فروش میشود تا این که یک ملت حریص دیگر می آید و "ملت" آنها را چپاول میکند همانطورکه آنها و ملت های قبل از آنها همین پروسه را طی کردند. آیا غیر عادی است که تئوری پردازان توطئه احساس کنند کل تاریخ دنیا دارد در لحظه ی درآمدن امریکا از آتش جنگ جهانی دوم و بعد از یک بحران مالی عظیم، درجا میزند؟! الان موضوع عجیب، آن آدم هایی هستند که در این موضوع شک نکرده اند. آنها مثل معتادان به الکل هستند که دوای درد و غم خود را نوشیدن الکل میدانند ولی هرچه بیشتر الکل مینوشند غمگین تر میشوند. ادعاهای عجیب ترامپ درباره ی تملک گرینلند، کانال پاناما و حتی کانادا، درواقع دارد این نیاز ناسیونالیسم امریکایی به تملک را قلقلک میدهد و به نوشته ی ابیگیل فاگان، تملک حتی در معنای ناسیونالیستیش و در ارتباط با ادعاهای "پوپولیستی"، در ارتباط مستقیم با ریشه های مادیگرایی است.:

«وعده ی اموال جدید، قدرتمند است. تکامل، این نیرو را پرورش داده است: ما برای زنده ماندن به منابع نیاز داریم. ما می خواهیم موفق دیده شویم. ما از به تصویر کشیدن هویت خود برای دنیا لذت می بریم. و انتظار خرید باعث افزایش دوپامین می شود. بروس هود، روانشناس دانشگاه بریستول، استدلال می کند که مالکیت هدف مهمی را دنبال می کند، اما به چالش های جهانی نیز کمک می کند. کتاب او، تحت مالکیت ، ریشه های ماتریالیسم را به عنوان اولین گام در جهت تحت کنترل درآوردن مصرف بیش از حد آشکار می کند. گردآورندگان شکارچی دارایی زیادی ندارند، زیرا نمی توانند چیزهای زیادی را به اطراف حمل کنند. هنگامی که در جوامع مستقر شدیم، شروع به انباشت ثروت کردیم، بنابراین به قوانینی نیاز داشتیم تا تعیین کنیم چه کسی به منابع دسترسی دارد و چه کسی می تواند ادعای مالکیت کند. اگر شما حاضر نیستید - اگر می‌خواستید بروید و به قبیله ی دیگری حمله کنید - این قوانین باعث می‌شوند که منابع شما همچنان در هنگام بازگشت وجود داشته باشد. این مفهوم در جای دیگری در قلمرو حیوانات وجود ندارد. مالکیت به ما این امکان را می‌دهد که مطالبه ی منابع و انتقال ثروت از طریق ارث را داشته باشیم؛ یکی از مکانیسم‌هایی که جامعه ی مدرن را پایه‌گذاری کرد. نیاز به پذیرفته شدن و ارزش قائل شدن در مغز است. در جامعه ی امروزی فشار وجود دارد که فرد موفق دیده شود و کسی که کالاهای لوکس دارد می تواند اینطور دیده شود. اما این تصور غلط وجود دارد که هر چه ثروتمندتر باشید، شادتر خواهید بود. این تا یک نقطه درست است، اما پس از رسیدن به سطح معینی از درآمد (حدود 75000 دلار در ایالات متحده)، کسب درآمد بیشتر و خرید چیزهای بیشتر، شما را خوشحال نمی کند. این کار اغلب برای نشان دادن میزان موفقیت خود به دیگران انجام می شود تا اینکه آن را به خودتان منعکس کنید. هر چه جامعه رقابتی تر باشد، مردم پول بیشتری را صرف دارایی هایی می کنند که توانایی پرداخت آن را ندارند. در اقتصاد رفتاری ، چیزی به نام اثر وقف وجود دارد. وقتی همه چیز مال ما می شود، فکر می کنیم از دیگران ارزشمندتر هستیم. رضایت‌بخش‌ترین توضیح برای این سوگیری، اندیشیدن به اشیا به‌عنوان بسط هویت است. این را فیلسوف و روانشناس ویلیام جیمز بیان کرد وقتی گفت که خود واقعاً هر چیزی است که می توانیم ادعای مالکیت آن را داشته باشیم. هیچ مشکلی ذاتاً در آن وجود ندارد. مشکل زمانی است که مصرف به دلیل این انتظار است که شما به سطحی از رضایت دست یابید. جدا کردن انگیزه های خرید لوکس دشوار است، زیرا کالاهای لوکس عموما بهتر ساخته می شوند. اما اگر آنها را برای انحصار می‌خرید، این سوال را مطرح کنید که چرا این کار را انجام می‌دهید. شنیدن سخنان حامیان برگزیت که درباره ی «بازپس گیری کنترل» بود، جالب بود. سرزمین ما، مردم ما، مال ما؛ همه چیز در مورد مالکیت بود. من فکر می کنم مردم از دست دادن - نقطه ی مقابل مالکیت - ایدئولوژی ها و ارزش های خاص را درک می کنند. آنها با حمایت از کسانی که قویاً در مورد محافظت و دور نگه داشتن افراد خارجی صحبت می کنند، با آن مبارزه می کنند. خاستگاه مالکیت نیز از احساس کنترل ناشی می شود. اگر صاحب چیزی هستید، می توانید آن را کنترل کنید.»:

“The Deep Roots of Materialism”: Abigail Fagan: psychology today: August 16, 2019

وقتی تورم احساس مالکیت در یک ملت یعنی مردم یک کشور ضرب شود، یعنی این که آن مردم، به لحاظ شدت مادیگرایی در وضعیت بدی هستند و حتی با داشتن درصد بالایی از شرایط مادی، احساس بدی نسبت به وضعیت و سرنوشت خود دارند. دکتر جاسینتا فرانسیس از پژوهشگران دانشگاهی سلامت در استرالیای غربی، با پیش کشیدن بعضی منابع تحقیقی، نسبت وارونه ی بین مادیگرایی و احساس رفاه مادی در افرا را توضیح میدهد:

«طرفداران ساده زیستی و مینیمالیسم معتقدند که ارزش دادن کمتر به دارایی های مادی منجر به افزایش شادی و رفاه می شود. در واقع، تعدادی از مطالعات نشان داده اند که افرادی که به پول و دارایی بیش از اهداف دیگر در زندگی اهمیت می دهند، شادی کمتر و افسردگی بیشتری دارند. در مقابل، تنها چند مطالعه نشان داده اند که چگونه تغییرات در ماتریالیسم با تغییرات در رفاه ارتباط دارد. مطالعاتی که راه‌هایی برای جلوگیری از ارزش‌های مادی‌گرایانه را بررسی می‌کنند نیز محدود هستند. پروفسور تیم کاسر و همکارانش مقاله‌ای را در مجله ی "انگیزه و احساسات" منتشر کرده‌اند که از چهار مطالعه برای نشان دادن این موضوع استفاده می‌کند که با مادی‌گراتر شدن افراد، رفاه کاهش می‌یابد. کمتر مادی گرا بودن نیز بهبود در رفاه را پیش بینی می کرد. این یافته ها در چارچوب های زمانی مختلف (12 سال، 2 سال و 6 ماه)، نمونه ها (بزرگسالان و نوجوانان)، زمینه ها (ایالات متحده ی آمریکا و ایسلند) و معیارهای مادی گرایی و رفاه سازگار بودند. علاوه بر نشان دادن اینکه تغییرات در ماتریالیسم می‌تواند تغییرات در رفاه را پیش‌بینی کند، این مقاله همچنین مداخله‌ای را برای دلسرد کردن مادی‌گرایی در نوجوانان معرفی کرد. این برنامه ی آموزش مالی سه جلسه ای برای کاهش هزینه ها و ترویج هم اشتراک گذاری و هم پس انداز طراحی شده است. موضوعات شامل تبلیغات و فرهنگ مصرف کننده، ردیابی رفتار مخارج، و ادغام اشتراک گذاری و پس انداز در یک برنامه ی مالی بود. از 71 نوجوان (10 تا 17 سال) شرکت‌کننده در مطالعه، آن‌هایی که به‌طور تصادفی در گروه آموزش قرار گرفتند، پس از شرکت در مداخله، کمتر مادی‌گرا شدند. قابل‌توجه است که نوجوانانی که با ارزش‌های مادی بالا در گروه مداخله تخصیص داده شدند، عزت نفس خود را در طول زمان افزایش دادند، در حالی که در گروه کنترل بدون درمان، عزت نفس ها کاهش یافتند. مطالعات دیگر همچنین نشان داده اند که افزایش عزت نفس نوجوانان نه تنها ارزش های مادی گرایانه را از بین می برد، بلکه تفاوت های سنی در مادی گرایی را نیز از بین می برد. این تفاوت های سنی بازتاب دوره ی بین دوران کودکی میانی و اوایل نوجوانی است که در آن نوجوانان بیشتر احتمال دارد که عزت نفس پایینی را تجربه کنند و اهداف مادی گرایانه را دنبال کنند. تقویت عزت نفس فرزندانمان همیشه آسان نیست. همانطور که چاپلین و جان (2007) اشاره می کنند، عزت نفس می تواند با ورود کودکان به بلوغ و رفتن به دبیرستان کاهش یابد، در حالی که تمایلات مادی می تواند با اهمیت بیشتر همسالان تقویت شود و بازاریابان پیام های هدفمندتری را توسعه دهند. با این حال، همانطور که در بالا نشان داده شد، می توان بر این چالش ها غلبه کرد. وقت گذاشتن برای تعریف و تمجید از فرزندانمان و پرورش نقاط قوت آنها نه تنها ممکن است عزت نفس آنها را بهبود بخشد، بلکه آنها را به سمت یک زندگی با ماتریالیسم کمتر و رفاه بیشتر راهنمایی کند.»:

“Influencing Wellbeing: Materialism and Self-Esteem: Conquer materialism and improve wellbeing”: Jacinta Francis : psychology today: March 11, 2014

توجه به این تحقیقات، در کشوری مثل ایران که مردم از شنیدن اخبار فساد مالی از ما بهتران و امثال آقای آقازاده خسته اند باید بسیار مهم باشد. چون مادیگرایی ما است که باعث تقویت این گونه افراد میشود و تا وقتی خودمان به ایدئولوژی آنها اعتبار میدهیم صدای اعتراضاتمان در خیابان، چندان نگرانشان نمیکند. به قول شعر "یادبود" از حمیده سیوانی امیرخیز:

ریز ریز

فارغ از ویز ویز ممتد مگس

یک بنای یادبود ساخته است

در سکوت،

عنکبوت.

مطلب مرتبط:

انلیل: خدای بازیگری، سیاست و ریاکاری

آخرالزمان در نظرگاه های فراماسونی و شیعی

هزاران عدد "غرب" در خیابان های ایران: چرا بعضی افراداز بی حجابی زن ها میترسند؟

تالیف: پویا جفاکش

لرد پالمرستون گفته است که دولت ها دوستان و دشمنان دائمی در بین دولت های دیگر ندارند و منافعشان اقتضا میکند که در کدام شرایط، با چه کسی دوست و با چه کسی دشمن باشند. پیرو این سخن، ایالات متحده و بلوک تحت هدایتش هم در طی قرون 20 و 21 میلادی، بسته به منافعشان، مدام گروهک ها و رژیم های اسلامگرا را به وجود آورده، تقویت کرده، به قدرت رسانده و یا برعکس، آنها را تروریست خوانده، تحت تحریم قرار داده و حتی از قدرت برکنار کرده اند. تروریست اسلامگرایی که قبلا او را به نام ابومحمد الجولانی میشناختیم و فعلا اسمش احمد شرع است، نمونه ای از این تغییر رویه در مقابل افراد و گروهک ها است. او که قبلا به جرم اسلامگرای افراطی بودن در عراق توسط امریکایی ها زندانی شده بود، بعد از این که در سوریه مقابل اسد قرار گرفت تا به نفع امریکا کار کند، لقبش از "تروریست" به "انقلابی" تغییر کرد و در سال 2021 جلو دوربین فرونت لاین قرار گرفت و با مارتین اسمیت مصاحبه کرد تا تصویر خوبی از گروهکش "التحریرالشام" ارائه دهد و علیرغم برخاستن از القاعده، برای امریکایی هایی که از نام القاعده وحشت داشتند وانمود کند که به لحاظ ایدئولوژیک، دیگر تابع القاعده نیست. این مصاحبه آن موقع زیاد توجه به خود جلب نکرد چون هیچ کس باور نمیکرد این گروه موفق به فتح سوریه شود ولی اکنون بعد از سه سال این اتفاق افتاده است و تحریرالشام که 14سال بی نتیجه با اسد میجنگید بعد از یک توافق بین المللی بر سر سقوط اسد و خیانت ارتش سوریه به اسد به دستور مافوق های فرانسویشان، در عرض 2هفته، رژیم اسد را ساقط کرد و سوریه را جولانگاه گروه های شورشی افراطی مختلف و عرصه ی نابودی زیرساخت های سوریه به دست ارتش اسرائیل نمود. مهمترین نکته ی قابل توجه در این اتفاق، عقبنشینی غیر قابل انتظار ارتش روسیه در دفاع از اسد بود. مسلما روسیه جایزه ی خوبی بابت این عقبنشینی از موضعش گرفته است اما هرچه که باشد قطعا بی ارتباط با خسته شدن روسیه از بودن در سوریه بعد از گرفتاری هایش در جنگ اوکراین نیست. معلوم شد که روسیه در جنگیدن همزمان در دو جبهه ضعیف است و همین برلین و لوکسامبورگ را شجاع کرد تا تقاضای افزایش هزینه کردن در توانایی نظامی و رشد تسلیحاتی اتحادیه ی اروپا کنند. در 12دسامبر، مارک روته دبیر کل جدید ناتو، در یک سخنرانی برنامه ریزی شده، اعلام کرد: «زمان آن است که به سمت طرز فکر زمان جنگ برویم و به تقویت تولید و هزینه های دفاعی ما بپردازیم. ما همچنین متعهد به تسریع رشد ظرفیت صنعت و تولید دفاعی در سراسر اتحادیه هستیم. اکنون ما باید تعهدات خود را حفظ کنیم.» وی ادامه داد: «ده سال پیش، متفقین موافقت کردند که زمان آن رسیده است که دوباره در دفاع سرمایه گذاری کنند. معیار 2درصد تعیین شد. تا سال 2023 متفقین ناتو تصمیم گرفته اند حداقل 2درصد سرمایه گذاری کنند. حداقل من میتوانم به شما بگویم که ما بسیار بیشتر از 2درصد نیاز خواهیم داشت. هرچند میدانم که هزینه ی بیشتر برای دفاع، به معنای هزینه ی کمتر برای اولویت های دیگر است...» روته هشدار داد: «در اولویت قرار دادن دفاع مستلزم رهبری سیاسی است. در کوتاه دمدت، این ممکن است "دشوار و پرخطر" باشد، اما در دراز مدت، "کاملا ضروری است".» و بعد اصرار کرد که: «سفارش های بزرگ و قراردادهای بلندمدت را به صنایع ما بدهید که برای تولید سریع نیروهای بیشتر و بهتر نیاز دارند.» wsws.org در گزارش خود از این سخنرانی به تاریخ 22دسامبر 2024 نوشت که منظور روته از «دشوار و پرخطر» بودن این دستور کار، نگرانی از خشم مردم اروپا است که در شرایط بد اقتصادی-سیاسی حاکم بر اتحادیه ی اروپا، دیگر، تحمل کاهش بیشتر رفاه اجتماعی برای هزینه در جنگ را ندارند. اما قدرت های حاکم بر اروپا و امریکا که هرگز کوچکترین ارزشی برای افکار عمومی قائل نبوده اند و از تبار اشرافی طبقه ی خود فاصله ی چندانی نگرفته اند همچنان بر اساس ایدئولوژی سلطنتی سابق حاکم بر قاره موفقیت های خود را ارزشیابی میکنند، موفقیت هایی که هیچ ربطی به رضایت مردم بی ارزش ندارد و فقط از طریق تسویه حساب بین "ابرانسان" ها ولو با خون مردم بی ارزش تعیین میشود.

این ایدئولوژی، بر طبیعت پرستی مشرکانه ی باستان استوار و در ارتباط مستقیم با تبار خورشیدی اشراف است که در مسیحیت حفظ شده است. تولد مسیح در درازترین شب سال در ابتدای زمستان، همان تولد خورشید سال جدید بعد از تضعیف و مرگ خورشید سال پیشین در ماه ها و روزهای منتهی به کریسمس است و کوتاه شدن روزها در موقع مرگ سال پیش، با بلند شدن روزها بعد از کریسمس در سال جدید مقایسه میشود. بنابراین موفقیت سلطنت های خورشیدی از روی تضعیف و مرگ گروه ها و رژیم های مخالف با آنها ارزیابی میشود و دراینجا خورشید جدید مقابل خورشید قدیم قرار میگیرد. بنابراین غرب هم همیشه یک رژیم نوگرا است که رژیم های مخالف با آن اعم از این که سوسیالیست، اسلامگرا و بخصوص استبدادی تعریف شوند، متحجر و عقبمانده تعریف میشوند و خورشید سال قبلند در مقابل خورشید سال جدید. این برای غرب که خود را در قله ی تکامل بشر تعریف کرده است، در حکم غلبه بر حیوانیت باستانی و همچون غلبه ی یک انسان کامل –که معمولا پهلوانی عضلانی است- بر جانوران باستانی و هیولاهایی یادآور جانوران ماقبل تاریخ در علم مدرن است. میتوان این گونه نمادهای جانوری را در تمثال های انواع جانوران و بخصوص شیرها و اژدهاها برای اشرافیت های مختلف غربی شناسایی کرد. غرب مدرن هنوز خورشید است ولی انسانی در لباس جانور خورشیدی. هرکول که پوست شیری را که خود کشته است میپوشد دقیقا در چنین جایگاهی قرار دارد و او همزمان سمسون قهرمان شیرکش یهودی هم هست، همینطور داود از قبیله ی یهودا که یک شیرکش است که به حکومت میرسد و همزمان نماد قبیله و نماد سلطنتیش شیر است. شیر، به خطر رنگ پوست و یال هایش جانور خورشید است؛ با این حال، انوار مومانند خورشید، علاوه بر یال شیر، به موهای زن هم تشبیه میشوند و تمثال متواتر الهه ی انسان نما در کنار شیر نر در هنر قدیم، به نوعی متحد کردن این دو تصویر است. علاوه بر این، انوار خورشید به مار هم تشبیه میشده اند و خورشید را متمثل به سر مدوسای گورگون که زنی هیولایی با موهایی به شکل مار است درمی آورد که توسط قاتلش پرسئوس قهرمان در آسمان جابجا میشود. گرمای خورشید با مارهای نورانیش میتواند همچنین به دهان های مارهایی که آتش بیرون میدهند تعبیر شود و تمثیل اژدها را بسازد. ترکیب زن و اژدها را در تهامات الهه ی آشوب بابلی و مادر خدایان می یابیم که مردوخ خدای خالق، او را کشت و جسدش را دو تکه کرد و از آنها زمین و آسمان را ساخت. این دو تکه شدن جسد میتواند با جدا شدن پوست شیر از جسدش توسط هرکول تطبیق شود. اتفاقا هرکول هم با اژدهایی با سرهای مارمانند بسیار جنگیده است و آن اژدها هیدرا است. ارتباط هیدرا با خورشید آنجا آشکار میشود که موقع نبرد با او خرچنگی می آید و مدام با چنگ زدن هرکول میخواهد حواس او را پرت کند ولی هرکول او را میکشد و او به شکل صورت فلکی سرطان در آسمان قرار میگیرد. این صورت فلکی به طور سنتی برج تیرماه تعیین میشود که انقلاب تابستانی و زمان اوج خورشید در آن تعیین میشود و بعد از این اوج، روزها رو به کاهش مینهند و به نظر میرسد اژدها در حال ضعیف شدن است. در روایت دیگری، سرهای اژدها قسمت های مختلف بدن هرکول را که زیر پوست شیر قرار نداشتند نیش زدند و هرکول برای درمان زهر این زخم ها به یافتن گیاه نیلوفر آبی در فنیقیه پرداخت. ظاهرا این نیش زدن ها تکرار نیش زدن های سرطان یا خرچنگ است و خرچنگ اوج اژدها را نشان میدهد. سرطان، برج ماه (قمر) است که موکل آب ها است و خود خرچنگ هم یک جانور آبی است و به عنوان فرستاده ی الهه هرا او را در جایگاه تهامات قرار میدهد که الهه ی آب ها بوده است. هیدرا نیز در یک مرداب مقابل هرکول قرار میگیرد و هرکول برای از بین بردنش مجبور به خشکاندن باطلاق است. به روایت آسخولوس، هرکول، یولائوس را با یک ارابه در جنگلی در همان حوالی قرار میدهد. یولائوس در این روایت، پسر افیکلس (برادر هرکول) و برادرزاده ی هرکول معرفی شده است. یولائوس با آتش زدن جنگل و هدایت آتش به سمت اژدها، باعث خشکیدن باطلاق میشود. این کار همچنین باعث میشود تا سرهای هیدرا که با هر بار قطع شدن به جایشان دو سر میروید با خشکیدن بن گردن های هیدرا دیگر رشد نکنند. فقط هیدرای ضعیف شده میماند و سر اصلیش که هرکول با انداختن سنگی بزرگ روی گردن اژدها و دفن کردن سر اصلی در خاک، کلک آن را هم میکند. شناخته شدن محل مزبور به لرنا با افسانه ی دفن شدن سر هیولا در خاک، به نوعی یادآور شناخته شدن جلجتا –به معنی جمجمه- محل تصلیب عیسی مسیح به دفنگاه جمجمه ی جالوت غول است که به دست داود کشته شد. جالب است که سرهای اژدهای هیدرا هم از دهانشان آتش بیرون میدادند ولی با آتشی بزرگتر خنثی شدند. فومنکو و نوسفسکی، معتقد بوده اند که تمام هیولاهای آتشین افسانه های به اصطلاح باستانی، استعاره ای از توپ ها و تفنگ های جنگی بوده اند که مردم بدوی با دیدنشان در بین استعمارگران، آنها را به هیولاها و اعجازها و جادو و جنبل مرتبط کرده اند. بخصوص تفنگ ها به خاطر شکل مارمانندشان به مارهای آتشین تعبیر میشدند. حکومت های تاتار و ترک فاتح آسیا در دوران اخیر استعمار، با سلاح گرم با اروپاییان مقابله میکردند ولی سلاح های اروپایی بهتر و ارتش هایشان آموخته تر بودند و هیدرا نیز میتوانست اژدهای آتشین تاتارها باشد که با آتش قوی تری شکست خورد. نبرد اروپاییان مسیحی با تاتارها یک نبرد مذهبی بود و این در پیروزی معجزه آمیز دیمیتری دونسکوی مسیحی بر ارتش خان مامای برجسته شد. جالب است که نام "مامای" آدم را به یاد ماما یا مادر می اندازد و همزمان انعکاسی از جالوت و گورگون و تهامات در او هست. سر مامای هم مثل سرهای گورگون و جالوت قطع میشود ولی نه توسط روس های مسیحی بلکه توسط نیروهای تاتار خان تختامیش که مامای را غاصب تاج و تخت میخواندند. فومنکو و نوسفسکی معتقدند که دیمیتری دونسکوی، در اصل، نسخه ی اسلاو خان تختامیش بوده است. تختامیش با کمک تیمور گورکانی به حکومت رسید و توسط همو هم از قدرت برکنار شد. گورکان یا گورخان که احتمالا ریشه ی نام آلمانی "یورگن" است به معنی فرمانروای گور است که میتواند همان "کور" به معنی خورشید باشد. یکی از نام های به کاررفته برای عثمانی ها "کورن" kuren است که آنها را به محلی به همین نام منتسب میکند. عثمانی ها فاتحین تاتار بیزانس بودند. جالب است که دیمیتری دونسکوی هم موقع نبرد با خان مامای، در محلی اردو میزند و با یارانش مکالمه میکند که در آن محل، کلیسایی برای عیسی مسیح بنا میشود و روستایی به نام بسده یعنی مکالمه حولش بنا میشود. ممکن است این لغت بسده در ابتدا تلفظ دیگری از بوزنطیه یا بیزانس بوده باشد و کلیسای مزبور هم ایاصوفیه ی استانبول که بعدا مسجد شد. ریشه ی کلمه "بس" است که در تنگه ی محل بیزانس یا قستنطنیه (استانبول کنونی) یعنی بسفر (بوس پورت) دیده میشود. این لغت را معمولا به دروازه ی گاو (با فرض معنی شدن بوس به گاو) معنی میکنند و به گذر "یو" معشوقه ی زئوس به شکل گاوی از آنجا ربط میدهند. اما باید توجه داشت که بوس به boss در انگلیسی به معنی رئیس هم مرتبط است. تشبیه اشراف و روسا به گاو در انگلستان هم معمول است و مرد چاق نمادین کشور انگلستان، جان بول یعنی جان گاوه نام دارد. اتفاقا لغت bull به معنی گاونر هم ریشه در "بعل" سامی به معانی رئیس و مهتر و فرشته و خدا دارد. در مورد "بو" –ریشه ی "بوس یونانی- که در آرامی "گو" تلفظ میشود و همچنان گاو معنی میدهد، باید توجه داشت که با "فو" در یونانی و "بها" در هندی به معانی نور و درخشش مرتبط است و ارتباط با خورشید را نشان میدهد. بنابراین بوسفر را میتوان همزمان دروازه ی بزرگان، دروازه ی الهی و دروازه ی درخشان معنی کرد. جالب اینجاست که تمام این معانی را میتوان به "باب عالی" اصطلاح معمول درباره ی دربار عثمانی در غرب هم نسبت داد. "عالی" هم به معنی والامرتبه است هم تلفظ دیگر "ال" و "ایلی" و "اله" به معنی خدا است و هم تلفظ دیگر "هالی" مسیحی به معنی مقدس که با عنوان خورشید در یونانی یعنی هلیوس مرتبط است. تاریخ رسمی میگوید باب عالی عنوان یک کاخ سلاطین عثمانی بوده که بعدا محل کار صدر اعظم شده و تنها از قرن 18 خیلی مهم شده است. کلمات دیگر به کار رفته برای این ساختمان یعنی "در علیه" و "توپ قاپی" هم معنی با باب عالی و به معنی دروازه ی والا هستند. اما جالب است که دیگر دربارهای سلطنتی اسلامی و تاتارها هم چنین اسمی دارند. نام "عالی قاپو" در اصفهان دقیقا به همان معنی دروازه ی عالی است. پس توجه کنیم که اگر "باب عالی" را با "باب ایلی" و "باب ال" جایگزین کنیم، به عنوان "بابل" برای محل اتصال زمین انسان ها و آسمان خدا با برجی بزرگ میرسیم. پس تمام قصر های سلطنتی و دربارهای شرقی محل های ارتباط شاهان شرقی با خدا هستند و دروازه ی خدا یا باب ال هستند. بابل نام سرزمینی قدرتمند و ثروتمند بوده که با فتح شدن توسط سیروس اکامنید/ کورش هخامنشی دچار اضمحلال شده است. کورش در نام، صورت دیگر هرو و هالی و عالی است و علاوه بر آن، با عنوان کورنی برای عثمانی ها در قرابت است. هرودت نوشته است که سیروس/کورش برای فتح بابل، رودخانه ای را دچار تغییر مسیر کرده است. این صحنه در زندگینامه ی هرکول هم هست. هرکول برای جلوگیری از حمله ی مینیان ها به سرزمینش اسپارت، مسیر رودخانه ی کفیسوس را تغییر میدهد و آنها را ناچار به بازگشت میکند. مینیان ها امت مینیوس بودند؛ شاهی که ثروت ها و گنج های افسانه ای زیادی جمع آوری کرده و مارک گراف او را در این مورد، با کرزوس شاه لودیه/لیدی مقایسه میکند که او هم توسط کورش سرنگون شد. مارک گراف همچنین معتقد است که داستان رودخانه ی کیفیسوس و تغییر مسیر آن توسط هرکول، با نبرد قرون وسطایی عثمانی ها با فرانک ها در رودخانه ی کفیسیس در اطراف آتن مرتبط است. ترک ها مسیر رودخانه را تغییر میدهند و رویش را با خاک و گیاه میپوشانند و با کشاندن فرانک ها به آن محل آنها را در حالت غرق شدگی قرار داده و میکشند. مارک گراف معتقد است است این میتواند با صحنه ی غرق شدن ارتش خان مامایی در رودخانه موقع جنگ با دیمیتری دونسکوی در نبرد کولیکوف مرتبط باشد و همه ی آنها همان صحنه ی غرق شدن ارتش فرعون موقع تعقیب موسی و قومش هستند. رودخانه ی کفیسیس آتن دارای صحنه ای باطلاقی بوده که باعث فریب خوردن فرانک ها شده است. مارک گراف، این را به باطلاق بودن محل نبرد هرکول با هیدرا ربط میدهد و نبرد اژدهای آتشین با آتش هرکول و یولائوس را تا حد یک نبرد با سلاح گرم در زمانی نسبتا معاصر و در جایی که عثمانی ها قادر به جدا کردن حد و مرز خود از حکومت های مسیحی غربی شده اند جلو می آورد. وی درباره ی نقش خرچنگ برج سرطان در آن یادآوری میکند که برج سرطان علاوه بر خرچنگ به سر خر هم تمثیل شده است و در افسانه های یونانی-رومی، ارتش دیونیسوس –که مشابهت های زیادی با ارتش یهودی موسی و یوشع دارند- سوار بر خرهایی به جنگ تیتان ها میروند که این خرها با باز کردن دهانشان صداهایی ردآور و آتشی وحشتناک بیرون میدهند که باعث وحشت تیتان ها میشود. به نظر مارک گراف، این خرها دراینجا انعکاسی از توپ های جنگیند و بنابراین خرچنگ به همراه سرهای هیدرا، یک ارتش نظامی مسلح به سلاح های گرم را بازآفرینی و روبروی هرکول به عنوان رهبر عثمانی ها قرار میدهد.:

“HERCULES BATTLES WITH THE LERNAEAN”: MARK GRAF: CHRONOLOGIA: 26/12/2008

دراینجا سوالی که پیش می آید این است که چرا با این که فرهنگ و زبان یونانی، بنیان تمدن غربی محسوب میشود مابه ازای تاریخی تهیه شده برای هرکول، بزرگترین قهرمان یونانی و پدر-جد تمام سلطنت های یونان باستان، ارتش مسلمان عثمانی قرار گرفته اند و دشمنان او با فرانک های صلیبی جانشین شده اند؟ قطعا پاسخ، همان دلیلی است که شرق اسلامی را مقابل غرب قرار میدهد و آن، قرار گرفتن هرکول در این داستان به جای موسی، عیسی و داود است. مسلمانان میخواهند به دوران طلایی پیامبران یهودی برگردند که در اصل به تورات و انجیل اروپایی تعلق دارند ولی اروپاییان با فاصله گرفتن از تعالیم آن پیامبران در رده ی ضالین قرار گرفته و مال و جان و ناموسشان بر مسلمانان حرام است. مارک گراف در متن فوق نوشته است که عثمانی ها بعد از وارد کردن شکست و قتل و فرار بر سربازان و سرداران فرانک، زنان و دختران آنها را تصرف کرده و به همسری و کنیزی خود درآورده اند. مطابق ناسیونالیسم غربی و غرب ساخته، زنان هموطن، استعاره هایی از مام میهنند و تجاوز به آنها از سوی بیگانگان، حکم تجاوز به ناموس هر میهن پرستی را دارد. خالی بستن درباره ی تحمل چنین تحقیری بر مکتب خود از سمت یک مشت اراذل و اوباش مسلمان، چه فایده ای برای جاعلان تاریخ غربی دارد؟ فقط کافی است به آنچه فقها در تطبیق تجاوز به خاک کفار با تجاوز به زنانشان از سرباز اسلام انتظار دارند توجه کنید تا بفهمید پاسخ فقط در آخر قصه آشکار میشود: جایی که امپراطوری عثمانی توسط اعقاب همان فرانک های ذلیل شده تصرف و تجزیه میشود و ایران در همسایگیش که در جریان جنبش «اتحاد اسلام»، یک آمادگی برای پیوستن به عثمانی برای در امان ماندن از زیاده خواهی های قدرت های غربی را پیدا کرده بود، موقتا بین انگلستان و روسیه تقسیم شد. ذهنیتی در بین مردان مسلمان پدید آمد که احساس کردند از ملت کافری که او را به چشم زن قابل تجاوز نگاه میکردند شکست خورده اند و حالا از زن کمترند. این ذهنیت در امپراطوری متلاشی شده ی عثمانی که دیگر وجود نداشت کمتر بود و در بعضی از کشورهای نوپدید، مرد مسلمان درحالیکه هنوز اروپای استعمارگر را شکل زن میدید به دوستی با او وسوسه میشد. حتی سوریه که برای اسرائیل شاخ و شانه میکشد هرگز آنقدر از مستعمره ی فرانسه بودن فاصله نگرفت که خانم-خوشگله ی غربی را رفیق خود نبیند. این در سریال سوری "سوار بی اسب" که در سال 1384 از تلویزیون ایران پخش شد، دیده میشود. درآنجا قهرمان مرد عرب فیلم، برای جنگ علیه انگلیسی ها و یهودیان، با یک زن زیبای مردنمای اسبسوار فرانسوی متحد میشود و با او عشقبازی میکند. اما ایران وضعش از همه بدتر است چون از زمان عثمانی تا حالا بدون بازتعریف مرزها یکسره وجود داشته و حس تحقیر را هنوز در خود دارد. این حس در بین اسلاگراهای دوآتشه ی ایرانی امروزین، اکنون بعد از دود شدن تمام هزینه ها و موفقیت هایشان در غزه و لبنان و سوریه و در اتحاد غربی-اسرائیلی، درست مثل عثمانی های شکست دهنده ی فرانک ها در آتن، با وحشت ناشی از شکستی شوکه کننده بعد از کلی رجزخوانی درباره ی پیروزی های خود همراه است. اما این حس واقعا یک حس اسلامی نیست بلکه حسی برآمده از اسلام ولی توسط روشنفکری کفرآمیز پوچی است که مخلوط شدنش با یک اسلام قشری ظاهری، بسیار ساده و آسان رقم خورده است بخصوص که آین روشنفکری و آن اسلام قشری، هر دو به اندازه ی غرب مدرن، برآمده از یهودیت موسایند و هر دو، در مشت یهودیت اصیل غربی -ازجمله سازندگان قصه های داود و موسی و عیسی و البته تاریخ اسلام- قرار دارند.

این ادعا در شرایطی که میبینیم هرکسی برای پز روشنفکری، دم از آزادی زنان و علاقه مندی به احیای حقوق آنان میزند شاید گزافه گویی به نظر برسد. اما تا چند سال پیش وقتی در عمق مطلب میرفتی اینطور به نظر نمیرسید. به عنوان مثال، فاطمه صادقی پژوهشگر علوم سیاسی و مسائل زنان و نویسنده ی کتاب «جنسیت، ناسیونالیسم و تجدد در ایران»، در گفتگو با مجله ی دیلمان (شماره ی9: اسفند1397: ص9-145) روشنفکری ایرانی را اساسا پدرسالار خوانده و گفته است که سنت روشنفکری ایرانی، واقعا نقش چندانی در کفالت حقوق زنان نداشت. او سنتی نگری روشنفکر ایرانی به زن در یک محدوده ی تجدد مآب را به آغاز به اصطلاح بیداری ایران در انقلاب مشروطه و نوشته های آخوندزاده و میرزا آقا خان کرمانی میرساند.:

«من با این دعوی که روشنفکری ایرانی در کل پیشتاز مطالبات زنان بوده، موافقت چندانی ندارم، چون مصداقی ندارد. درواقع عکسش درست تر است. چون روشنفکری ایرانی در قیاس با همتایان خاورمیانه ای خودش، به شدت پدرسالار بوده و از استثناها که بگذریم، همواره بر نقش های سنتی زنان تاکید داشته. نمونه هایی که من در کتاب برشمردم، حد اعلای روشنفکری ما و از زمانه ی خودشان بسیار جلوتر هستند. با این حال شاهدیم که در مورد زنان داوری ها تفاوتی با ذهنیت های سنتی ندارد و حتی بعضا به مراتب محافظه کارانه تر است. به عنوان نمونه میتوان از کسروی یاد کرد. وقتی به عصر پهلوی دوم میرسیم موارد به مراتب چشمگیرتری هم وجود دارد. من معتقدم که میتوان از نوعی وسواس با مقوله ی زن و جنسیت و بدن زن و هویت او سخن گفت که هنوز هم با ما است و بخش اعظمی از تخیل و رویه ی سیاسی، اجتماعی و اقتصادی ما را میسازد. روشنفکران نیز عمیقا با این وسواس درگیرند و به آن دامن میزنند. این وسواس ریشه در نوع ملت سازی مدرن در ایران دارد که هویت زن و بدن زنانه در کانون آن بوده است. مدرنیته ی ایرانی سوای فرعیات دیگرش، بر مدار از نو ساختن زن ایرانی بر اساس الگوی جنسی-تناسلی از زن و وسواس با بدن و هویت او میچرخد. به نظر میرسد از این لحاظ مدرنیته ی ایرانی تا حدی منحصر به فرد است. درواقع از نو ساختن جامعه و سیاست همواره بر این ذهنیت متکی بوده که باید زنان را تمشیت کرد و آنها را به موجودات دیگری در راستای آنچه مطلوب است، بدل کرد. باید از آنها موجوداتی تناسلی-جنسی ساخت که از یک طرف زایمان کنند و فرزند بیاورند در راستای افزایش جمعیت و پرورش نسل های خوب و سربازان وطن، و از طرف دیگر، در خدمت رفع شهوات باشند. ملت سازی بر اساس این الگو مستلزم آن بود که زنان برای این نقش ها تربیت و آماده شوند. درواقع به خلاف قبل، زن صرفا موجودی خصوصی و خانگی به شمار نمی آید، بلکه زین پس خصوصی-عمومی است. البته این وسواس دلیل دیگری هم دارد: ما از دوره ی پهلوی دوم شاهد رشد "بازگشت به خویشتن" هستیم که از وسواس با "غرب" ناشی میشود. از این بازگشت به خویش، دو ورژن مجزا وجود دارد: یکی ورژن حکومتی و دیگری ورژن جامعه. با این که این جریانات، اهداف متفاوتی داشتند، اما در مورد زنان و هویت جنسیتی آنها توافق نظر تقریبا کاملی میان آنها برقرار بود. اما اجازه بدهید همینجا این توضیح را اضافه کنم که دراینجا برخلاف مورد قبلی، با موضوعی عقلانی طرف نیستیم، بلکه مسئله از اساس عمدتا روانشناختی است. البته این نکته را تذکر بدهم که این موضوع هنوز برایم در حکم یک فرضیه است و باید برایش شواهد بیشتری پیدا کنم. اما توضیحش عجالتا این است که به نظر میرسد "غرب" به هیچ رو صرفا یک مقوله ی جغرافیایی، تاریخی، فکری یا عقلانی نیست، بلکه بیشتر روانشناختی است و به شدت با میل و خواست قدرت و غلبه به ویژه میل جنسی گره خورده است. انگار چیزی به نام "غرب" آن بیرون هست که منشا نگرانی و اضطراب در معنای anxiety است؛ زیرا "مردانگی" و "ذَکَر تاریخی" مرد ایرانی را زیر سوال میبرد. منظورم از ذَکَر تاریخی یعنی تعریفی که همواره به طور تاریخی از مردانگی وجود داشته و غالب بوده است. یکی از نشانه های این نگرانی برخی از اصطلاحاتی است که در فرهنگ روشنفکری برای نقد غرب و بررسی مواجهه با آن به کار میروند و کاملا بار جنسی و جنسیتی دارند. برای مثال واژگانی همچون "ناتوانی"، "غلبه"، "تسخیر" نزد فخرالدین شادمان، "سترون"، "اخته"، "مغلوب"، "حیا" و جز آنها. به عنوان نمونه فخرالدین شادمان از فیگور "فکلی" که میدانیم تا چه حد با مضامین ناتوانی جنسی در هم آمیخته، به عنوان "ناجوانمرد"، "معضل بزرگ"، "دشمن ملت"، "پست ترین" و غیره یاد میکند. به نظر شادمان، همه ی آسیب ها از او ناشی میشود. جالب این که شادمان در توصیف این فیگور معتقد است او کسی است که به جای زن گرفتن، "شوهر کرده و زبان و سیاست مملکت و تربیت خود و فرزندان خویش را تابع هوی و هوس زنش ساخته است." (تسخیر تمدن فرنگی: ص14) [دراینجا غرب زنی است که به همسری مرد فکلی ایرانی درآمده است.] غرب به عنوان دال اعظم، با نوعی احساس ناتوانی همراه بوده است که بسیار شبیه ناتوانی جنسی است. غرب نیز همچون زن منشا فساد، شهوت، هوس و آشوب تلقی میشده که باید بر آن غلبه کرد. غلبه بر این ناتوانی (جنسی)، تنها به صورت جبرانی ممکن بوده است. یعنی زن دراینجا به عنوان نماد تاریخی آشوب و شهوت و هوسرانی، میتواند به صورت جبرانی همان نقش را ایفا کند. اینجاست که میبینیم سختگیری بر زنان شدت میگیرد و آنها حتی بیش از قبل در معرض قواعد سختگیرانه واقع میشوند. غلبه بر زن در تصور مدرنیته ی ایرانی که یک گفتار کاملا پدرسالار است، تا حدی به معنی جبران ناتوانی در غلبه بر غرب بوده است. این رویکرد را نزد بسیاری دیگر از روشنفکران این دوره ازجمله جلال آل احمد هم میبینیم که البته کمی فرهیخته تر و پیچیده تر است. به نظر من آل احمد در دو کتاب به طور مستقل از این دو بحث میکند. اولی غربزدگی و دومی سنگی بر گوری. شاید در وهله ی اول این دو کتاب بی ربط به نظر بیایند اما درواقع از این منظر میتوان آنها را مکمل یکدیگر به حساب آورد. البته از نظر من غربزدگی متنی آشفته است و در مقابل، سنگی بر گوری، از درخشان ترین نمونه های ادبیات فکری آن دوره. اما نقطه ی اشتراک هر دو متن وسواس با سترون بودگی است که در هر یک به نحوی بروز میکند. بر اساس یک قرائت سطحی از سنگی بر گوری، آل احمد در پی غلبه بر سترون بودگی و اختگی فیزیکی است و حس میکند که بعد از مرگ، دنباله ای نخواهد داشت. اما به نظر من این وسواس، صرفا جنبه ی شخصی ندارد. یعنی سنگی بر گوری، به هیچ رو یک زندگینامه ی معمولی نیست، بلکه متنی عمیقا سیاسی-اجتماعی و تاریخی است. اینجا آل احمد با خودش روراست است و میداند که چه دارد می افتد. از تلاش های شکست خورده اش میگوید. فکر میکنم میشود از این متن قرائت دیگری هم به دست داد: آن به قول آل احمد "اجاق کوری" را میتوان به سترونی تاریخی نیز تعبیر کرد. یعنی اگر این متن را با همان عینک غربزدگی بخوانیم، میشود به این نتایج رسید. در این دو متن زن/غرب یکی میشوند و غلبه بر سترون بودگی در برابر غلبه و تسخیر دیگری را تسهیل میکند. اینجا قصد ندارم به معایب این رویکرد بپردازم. فقط کوتاه اشاره میکنم که این رویکرد به "غرب" حامل ذات باوری بود. درواقع "غرب" هرگز به صورت یک واقعیت کلی و یکپارچه وجود نداشته و دارای ذات و جوهری هم نیست، همانطورکه "شرق" هم به عنوان یک واقعیت وجود ندارد. جوامع به اصطلاح شرقی تفاوت های زیادی با هم دارند. در مورد "غرب" هم همین امر صدق میکند. بنابراین وسواس یادشده، کاملا ذهنی و انتزاعی بود و ربط زیادی با دنیای واقعی نداشت. "بازگشت به خویش" هم همینطور. پرسش این بود که آیا اساسا میشد از "خویش" صحبت کرد؟ کدام "خویش"؟ در چه مقطع تاریخی؟ درواقع وسواس یادشده بیش از هر چیز حاکی از خستگی مفرط و ناتوانی در مقابل مسائل داخلی ازجمله استبداد، فساد، بی کفایتی، بی سوادی، فرهنگ پایین، مادی گری و جز اینها بود. هنوز هم همینطور است. نسبت دادن این مسائل به غرب یا یک بخش از جامعه –برای مثال کاری که شادمان درباره ی فکلی انجام میدهد- یا ارائه ی یک راه حل خاص، برای مثال تغییر خط و زبان و غیره، که قرار است مثل چوب جادو همه ی مسائل را حل کند، درواقع خود حکایت از سترونی ذهنی و استیصال در برابر واقعیت داشت، نه خلاقیت ذهنی و ارائه ی راه حل واقعی. درواقع بیشتر روشنفکران به ویژه تاثیرگذارترین آنها به جای اندیشه به شرایط واقعی، گرفتار توهمات عجیب و غریب بودند و آنها را در قالب سخنان روشنفکری به خورد جامعه میدادند. تجویزاتی مثل بازگشت به خویش، بازگشت به ایران قبل از اسلام، یا تقویت عرفان، بودیسم، ودائیسم، مذهب، و ایدئولوژی های دیگر بیش از هر چیز نشانگر توهم و استیصال بود. در آثار این گروه هرگز صحبتی از قانون، حقوق، نهاد، رفع تبعیض، و پرداختن به مسائل روز و همه گیر، درگیر شدن در جزئیات سیاستگذاری ها، خط مشی ها و جز اینها در میان نیست. اصلا اینها پایشان روی زمین نبود و هنوز هم در بسیاری موارد نیست. بلکه بیشتر با تورم ایدئولوژی و حرف ها و سخنان کلی متوهمانه مواجهیم. برگردم به صحبت قبل؛ در مورد روشنفکری ایرانی و نیز رویکردهای حکومت و جامعه در دهه های اخیر باید این روانشناسی و وسواس خاص را که پیامدهای مهمی برای زنان داشت، در نظر گرفت. این دو عامل، یعنی ملت سازی و غرب به مثابه دال اعظم، یا دیگری بزرگ حاکی از نوعی سترونی ذهنی است که همچون ناتوانی جنسی بروز میکند که به جبرانش، باید بر دیگری های کوچک به ویژه زن غالب شد. در اثر این مکانیسم ها بخش اعظمی از جامعه ازجمله عوام با همراهی روشنفکران، تلاش کرد زن "ایرانی" را از نو بسازد. در این خلق از نو، زن، به یک زن-مادر یعنی موجودی تناسلی-جنسی تبدیل شد. این توافق به تدریج زمینه را برای ارتجاعی ترین رویه ها فراهم کرد. برای مثال اگر دقت کنیم، میبینیم تصویری که از زن در فیلم فارسی ارائه میشود، تقریبا همان است که در آثار این دوره از همه نوع دیده میشود. همه متفق القولند که باید زن را تمشیت کرد و راه برد؛ البته هر کس به شیوه ای. در اثر این توافق و اجماع، پیشبرد رویه های قهرآمیز در مورد بدن زن به ویژه پوشش زنان در سال های بعد ممکن شد. به نظر من این وسواس فکر مدرن در ایران با بدن زن نیازمند کندوکاو است، چون همچنان با ما است و ناخودآگاه ما را اشغال میکند. این جعل، پیامدهای بسیار ناگواری برای زنان در بر داشته است و زندگی آنها را دستخوش مداخلات تمام عیار کرده است.»

حرف خانم صادقی تااینجا کاملا درست و مدلل و به لحاظ تجربی اثبات شده است. اما سوال بزرگی به ذهن متبادر میکند: اینطورکه روشن است تمام مردان ایران شامل تمام طبقاتی که خانم صادقی یاد کرده است، یعنی روشنفکران، مردان قدرتمند پهلوی که از روشنفکران غربگرای صدر مشروطه تبعیت میکردند، عوام، و مذهبیون، درباره ی غرب و زن دچار توهم بودند و ضد زنان عمل کردند. پس چه کسانی حقوق زنان را ایفا کردند؟ خود زنان؟ کدام زنان و چگونه؟ این سوال از خانم صادقی هم پرسیده میشود. او در جواب، از کنشگری زنان میگوید ولی آن را به واقعه ی «کشف حجاب» تحدید میکند و تازه میبینیم که برای آن هم مدرکی ندارد. پاسخ او در صفحه ی 154 این است:

«در میان اسناد به جا مانده، صدای زنان به صورت جسته و گریخته و بیشتر به صورت زمزمه به گوش میرسد، اما برای بلند کردن این صدا باید آن را به خوبی گوش داد. مثلا در مورد کشف حجاب، اسناد حاکی از این است که زنان از طیف های مختلف، در این مورد، فعالانه عمل و اظهار نظر میکردند، اما وقتی به تاریخنگاری ها میرسیم، هیچ صدایی از آنها نیست. انگار اصلا زنی در کار نبوده و هیچ حرفی زده نشده و هیچ کاری نکرده اند. تصویری که این افسانه پردازی ها از زنان ارائه میدهند، چنان آنها را منفعل نشان میدهد که گویی جز اطاعت کار دیگری نکرده اند. درحالیکه به هیچ رو چنین نیست. زنان برای سال ها به طور مستمر در مورد حجاب و کشف حجاب نوشتند و در هنگام کارزار کشف حجاب نیز به شدت فعال بودند. برخی از زنان خانواده ی پهلوی، به شدت مدافع کشف حجاب بودند. خود رضا شاه، پس از ملاقات با ثریا طرزی، همسر امان الله خان، پادشاه جوان و ترقی خواه افغانستان، تحت تاثیر او قرار گرفت و ظاهرا تمایل داشت که اصلاحاتی از جنس امان الله در ایران ایجاد کند، اما سقوط امان الله در اثر کودتا، موقتا وقفه ای ایجاد کرد. مورد دیگر "آنی استوکینگ بویس" مدیر امریکایی عالم نسوان از نشریات معروف و تاثیرگذار آن دوره است که خود برای مدتها مدافع کشف حجاب بود اما درست پیش از آن واقعه مجله اش توقیف شد. جالب این که بویس خود مدافع رضاشاه بود. اما در صفحات تاریخ، فقط صدای مردان منعکس شده. حتی زنانی مثل مهرانگیز دولتشاهی هم وقتی در مورد این واقعه نوشته اند، روایت های مردانه را بازتاب داده و زنان را حذف کرده اند. برای مثال او از نقش پدرش و تیمورتاش سخن به میان می آورد، اما کلمه ای از نقش زنان نمیگوید. این نشان میدهد که تا چه حد تاریخنگاری مردانه در ناخودآگاه زنان نیز جا خوش کرده است. در تاریخنگاری مخالفان نیز دقیقا با همین پدیده مواجهیم. بگذارید برای مثال به یکی از تحریف های مسلم در این مورد اشاره کنم: شما بسیار شنیده اید که واقعه ی گوهرشاد در اعتراض به کشف حجاب صورت گرفت. درحالیکه این روایت مبنایی ندارد. واقعه ی گوهرشاد چند ماه پیش از کشف حجاب روی داد و اعتراض عمده هم در آن، نه آنقدرها به نیات دولت در مورد حجاب زنان، بلکه تغییر لباس علما و روحانیون بود. اما در تاریخ نگاری ها اینطور وانمود میشود که مردم در اعتراض به تصمیم دولت در مورد زنان با او مخالفت کردند. خلاصه کنم: تاریخنگاری های کشف حجاب، مثل بسیاری از تاریخنگاری های ما، تحریف شده، یکسویه و پر از اباطیل است؛ خواه از آن موافقان باشد یا مخالفان. این روایت ها در یک چیز با هم اشتراک نظر دارند و آن حذف زنان از تاریخ و تاریخنگاری است. البته این حذف فقط به مورد فعلی محدود نمیشود، اما ازآنجاکه کشف حجاب مستقیما با بدن زنان و هویت آنها سر کار دارد بیشتر توی ذوق میزند.»

خیلی خب. بیایید موقتا فرض کنیم که کشف حجاب، حرکتی به نفع زنان و در جهت ایفای حقوق آنان بوده است. خانم صادقی میگوید دوستان و دشمنان پهلوی، همه آن را مردانه نشان داده و حق زنان را در آن خورده اند؛ پس از کجا معلوم است که زنان در آن نقش فعالی داشتند؟ حتما از آن "زمزمه" هایی که باید صدایشان را "بلند" کرد! خب، کدام ها هستند؟ خانم صادقی آنها را نام میبرد: زنان خانواده ی سلطنتی پهلوی، همسر امان الله خان (باز هم یک زن سلطنتی) و خانم بویس امریکایی. در دو مورد اول، با زنان اشرافی مواجهیم که هرگز سنگ محک خوبی برای زمانه شان نبوده اند، همانطور که در تاریخ اروپا نیز داستان های زنان طبقه ی اشراف، هرگز سنگ محک زندگی زنان طبقات پایین تر کشورشان نبوده است، حتی اگر آن کشور، فرانسه ی دوران ناپلئون سوم بوده باشد. در مورد کشورهای جهان سوم، این اوضح واضحات است. خانم صادقی شاید به دلیل زیاد زیستن در جمهوری اسلامی و در شهرهای بزرگ آن، دچار اشتباهات ذهنی شده و شرایط تهران امروز را به ایران بزرگ زمان رضا شاه فرافکنی کرده باشد؛ اما مگر افغانستان را نمیبیند که هنوز هم وضع زنانش حتی نزدیک به ثریا طرزی نیست؟! از اینها بگذریم، میماند خانم بویس. آیا خانم بویس ایرانی و اصلا مسلمان هست؟ آیا از سر دلسوزی برای زنان ایرانی، آنها را به کشف حجاب دعوت کرده است و آیا زنان ایرانی میتوانستند مخاطبان خوب و فراوانی برای نوشته های او باشند وقتی قریب به اتفاقشان حتی سواد هم نداشتند؟! برای این که کمی هم در صداقت آدم هایی مثل او شک کنید فقط خواهش میکنم مطالب بیان شده توسط خانم صادقی را یک بار دیگر مرور کنید: مردان ایرانی از طبقات روشنفکر و عوام همه دچار توهمند و هر زنی را با یک پدیده ی توهمی به نام "غرب" اشتباه میگیرند. آیا زنان ایرانی عاقلند وقتی در مقابل چنین مردانی، میروند لباس زن غربی به تن کنند تا مردها بیشتر آنها را با "غرب" اشتباه بگیرند و بیشتر هم بر آنها "غلبه" کنند و حرصشان را به جای غرب، سر زن ایرانی که خودش را به شکل "غرب" درآورده است خالی کنند؟! منظورم این نیست که زن ایرانی تاثیری بر سرنوشت این کشور در این برهه نگذاشته است، بلکه برعکس، وقتی تاثیر مثبت گذاشته است که کمتر دیده شده است و کمتر دیده شدن هم اصلا منوط به این نیست که داریم از زن محجبه یا بی حجاب (با استانداردهای جمهوری اسلامی) صحبت میکنیم یا این که موفقیت زن مربوطه را در زندگی مشترک با مرد و تشکیل خانواده بسنجیم (منظورم این است که میخواهم به نگاه فقهی نزدیک نشویم). این مطلب ریشه اش در سنت ایرانی آنقدر قوی است که حتی بعضی فعالین فرهنگی بی حجاب و طلاق گرفته ی زمان پهلوی را هم مشمول خود کرده است. خانم ژاله علو را مرور کنید که به تازگی از بین ما رفت. خانم علو، یکی از اولین ستاره های زن سینمای ایران بود. ولی زمانی که فیلم ها در نگاه ابزاری به بدن زن خیلی افراط کردند سینما را ترک گفت و خود را وقف دوبله و رادیو کرد. خانم علو، استاد بسیاری از گویندگان بزرگ رادیو و دوبله بود که همگی در زمره ی نسل های طلایی این حرفه ها و خاطره سازان بزرگ فرهنگی در ایران محسوب میشوند. در رادیو بسیاری از نمایشنامه های رادیویی مهم جهان را کارگردانی کرد. تنها بعد از انقلاب بود که خانم علو برای بازی در نقش مادر امیر کبیر در سریال "امیر کبیر" سعید نیکپور در اواسط دهه ی شصت به بازیگری بازگشت و در اغلب فیلم ها نقش زنان قدرتمند و تاثیرگذار را ایفا نمود که شاید مهمترینشان خاله لیلا در "روزی روزگاری" باشد؛ یک زن که رئیس قبیله اش بود و حکم معلم یک راهزن را پیدا کرد و راهزن را به انسانیت رسانید. این معلمی روی صحنه، به پشتوانه ی معلمی های قبلی پشت صحنه ی خانم علو به دست آمد. از خانم علو که چهره است بکذریم؛ خانم توران میرهادی را میشناسید و از نقشش در ایجاد فرهنگ کتابنویسی و کتابخوانی برای کودکان اطلاع دارید؟ وقتی او درگذشت روزنامه ها و مجلات برایش ابراز احترام کردند ولی در شبکه های اجتماعی شما مردم عادی هیچ صحبتی درباره ی او رد و بدل نشد؛ چون هیچ وقت کارش را سیاسی نکرد و چه با رژیم گذشته و چه با رژیم حال کار کرد درحالیکه فقط به کودکان می اندیشید و این ریشه در گذشته ی تلخ خودش داشت. نیمه آلمانی بود، ولی بزرگترین و بهترین تاثیرها را بر فرهنگ ایران نهاد بی این که به قدر دیدن فکر کند، چون میدانست در ایران و همه جای دنیا فقط کسی که خودش را به سیاست بفروشد مشهور میشود. خانم میرهادی با سیاست کار کرد ولی خود را به سیاست نفروخت و او هم مانند زنان تاثیرگذار دیگری در سایه تاثیرات بزرگش را نهاد. خانم صادقی هم از این بزرگی های پشت صحنه ی زنان آگاه است و به همین دلیل هم هست که مطمئن است پشت هر تجربه ی مثبتی، باید رد زنان باشد که سانسور شده است. مشکل این است که او هنوز دقیقا نمیداند منظور از "تجربه ی مثبت" موقع صحبت از بنیانگذاری حقوق زنان در ایران چه میتواند باشد.

من درک میکنم که چرا خانم صادقی میخواهد نهضت تلاش برای حقوق زنان را از اختیار روشنفکران خارج کند. او دورویی مردان روشنفکر ایرانی را دیده و میداند بیشتر آنها باطنا چقدر ضد زنند. ولی متاسفانه از دریچه ی نگاه آن روشنفکران خارج نشده و آزادی زنان برایش در حد بی حجابی زن های فیلم فارسی هایی که تحقیرشان میکند باقی مانده است. خانم صادقی که مدعی است خانم دولتشاهی در نشان دادن ریشه های مردانه ی کشف حجاب، تابع نگاه مردانه ی حاکم بر تاریخنگاری است میداند که زنان میتوانند خیلی راحت بازیچه ی مردان شوند. زنانی هم که در کشف حجاب فعالیت کردند، تفاوت زیادی با زنان بازیگری که حاضر شدند در فیلم فارسی بازی کنند تا نگاه مردمحور سینمای آن زمان را –که امروزه روز نیز برقرار است- انعکاس دهند نداشتند. بله. مرد روشنفکر ایرانی و مرد عامی ایرانی، به خاطر سنت غلطی که به مغزشان ریخته بودند متوهم بودند و زن را با غرب اشتباه میگرفتند، ولی مگر همین الان اینطوری نیست؟ اگر غیر از این بود، به دنبال نارضایتی از وضع سیاسی-اقتصادی-معیشتی ایران، اینقدر زن بی حجاب توی خیابان ها نمیریخت. برای حکومت ضد غرب ایران، هر کدام از این زن ها یک عدد "غرب" هستند که دارند توی ایران راه میروند تا ثابت کنند که "ایران" و "ایرانی" در مقابل غرب، ناتوان و زبونند و از آن بدتر و فاجعه بارتر این که خود آن زن ها هم این را میدانند و از سر لجبازی این کار را میکنند. پس یادآوری میکنم –و حتما خانم صادقی هم این را خوب میدانند- که روشنفکر ایرانی نبود که به اروپا و امریکای شمالی گفت "غرب" و به بقیه ی دنیا گفت "شرق". خود اروپا و امریکای شمالی بودند که خودشان را «غرب» نامیدند و به روشنفکر ایرانی و به دنبالش همه ی مردم ایران یاد دادند «شرقی» هستند و خودشان بودند که تصویر رسمی از این "غرب" متلون و هوس انگیز را به شکل زن اغواگر در تمام دنیا جا انداختند. آنها در همه چیز دنیای امروز آغازگر بودند، اما عمدا خودشان را آخرین در همه چیز توصیف کردند و به شرقی ها یاد دادند که شرقی ها قبلا بر «غرب» غلبه داشتند ولی حالا زبونش شده اند و مرد شرقی را وا میدارند تا برای تصرف دوباره ی "غرب" در قالب تمدن آن یا بهتر است بگوییم «بازار مصرف» آن، حریص شود. نتیجه این که هرچقدر مردم یک کشور بیشتر توهم باستانی بودن پیدا کنند بیشتر هم غربزده و مصرف گرا میشوند.

راستی. چطور شد که سنت فقاهتی ضد غربی اسلام، به طور اتفاقی به نفع این استراتژی "غربی" نقش بازی کرد؟ لطفا یک بار دیگر به قدرت رسیدن امثال ضیاء الحق، بن لادن و حداقل ابومحمد الجولانی در کشورهای اسلامی را به یاد بیاورید تا دیگر به این نوع در هم پیچی ها نگویید "اتفاق".

مطلب مرتبط:

داستان شغال و ببرها: چرا کفر نوین، فرزند خداپرستی جاهلانه ی گذشتگان است؟

بوعلی سینا و دختر دیو: درباره ی نوعی تشیع که به نام معنویت، دنیادوستی می آورد.

تالیف: پویا جفاکش

وبلاگنویسی اهل اسلواکی با نام مستعار ایستیک نوشته است که «ما اسلاوها» در قدیم در مقابل شیاطین بسیار آسیب پذیر بوده اند و ناچار به تقدیم قربانی های زیاد ازجمله قربانی انسان به آنها میشده اند؛ اما آشنایی با مسیح، آنها را تا حدود زیادی از شر شیاطین ایمن کرده است و الان فقط آب مقدس برای ترساندن دیوها کافی است. او میگوید که خطر بزرگ برای جامعه ی بشری پس از آمدن خدا به شکل مسیح به زمین، این است که دیوها که در مقابل مسیح ناتوانند با مخفی شدن پشت تعالیم مسیح و صالح نشان دادن خود برای بشر، انسان ها را به راه های جهنمی بکشانند. از دید ارتدکس های اسلاو، کاتولیک ها دقیقا چنین کرده اند و سال ها خود را پشت نام مسیح مخفی کرده اند ولی میبینید که امروزه همراه تمام دسیسه هایی که هویت مسیح را خدشه دار میکردند، نام چند کشیش و کلیسا یا کلیساهای کاتولیک یا پروتستانشان شنیده میشود. چنین اتهاماتی بعد از جهانگیر شدن نام کلیسای مریم مجدلیه توسط فیلم "رمز داوینچی" بسیار بیشتر شده است. تعبیر جام مقدس پر از خون مسیح به «خط خون» و مهبل مریم مجدلیه و ادعای درآمدن مروونژی ها و به دنبالشان اشرافیت های سلطنتی اروپا از ازدواج مسیح و مریم مجدلیه تفاوت زیادی با برجستگی خون دوستی شیاطین در جادوگری اروپایی ندارد. شیاطین فقط خون قربانی کشته شده را دوست ندارند بلکه عاشق خون قاعدگی زنان هم هستند که نتیجه ی جاذبه ی ماه است و ماه را به مردی بسیار هوسباز و زنباره متشبه میکند که اتفاقا جنبه ی زنانه اش هکاته، الهه ی جادوگران اروپایی و باعث شب کاری و تاریکی دوستی آنها و شیاطین مرتبط با آنها است. شیاطین، انرژی جنسی زنانه و خون مس دار برسازنده ی آن را خیلی میپسندند. در ادبیات جادوگران جارچی شیاطین و دنباله های ایلومیناتی چیشان، انرژی حیاتی زن، از جنس انرژی طبیعت است و شیاطین هم به اندازه ی زنان که استعاره های انسانی مادر طبیعت هستند، در ارتباط با نیروهای طبیعت و در کنار جادوگران وفادارشان زیستمند در عرصه های طبیعی هستند. بنابراین خطا است اگر مسیح ازدواج نکند بخصوص اگر قرار باشد همسرش یک فاحشه باشد. لورنس گاردنر که کتاب خط خون جام مقدس را نوشته است، حتی مدعی شده بود که مریم مجدلیه از زیستن در میان مردان، پول زیادی به دست آورده بود که همه ی آن را در راه توسعه ی مسیحیت، هزینه کرد. معلوم است که پول حرام، از گلوی مسیح پایین میرفت برای این که از گلوی اشرافیتی که مسیح را بر اروپا و کل جهان تحمیل کردند پایین میرفت و میرود. اما باید صبر میشد تا به مرور، مردم هم آمادگی پذیرش مسیح حرامخوار و علاقه مند به فاحشه ها را بپذیرند و این فقط وقتی ممکن بوده که یک چند دهه ای از یک انقلاب جنسی که بخش عظیمی از جوامع مردان و زنان را فحشاکار کند بگذرد که زمان انتشار فیلم "رمز داوینچی" در سال 2006 دیگر اینقدر گذشته بود. مسیحیان معتقد ازجمله در بین خود کاتولیک ها و پروتستان ها هنوز هم ادعای مزبور را رد میکنند و برای بیان صحت ادعای خود به درستی تاکید میکنند که تمام ادعای فیلم به اندازه ی اسمش روی فرضی غلط استوار است و آن این که آن فرد زن مانند داخل نقاشی "شام آخر" داوینچی را مریم مجدلیه میخواند درحالیکه تردیدی وجود ندارد که آن شخص، یوحنای حواری است. البته این تاکید درستی است ولی شاید خلاصه کردن مسئله در شام آخر، کمی فریبنده باشد و اشرافیت ها هنوز دارند برای خودشان راه فرار در موقع لزوم را به جا میگذارند. چون در هندوستان که کمتر از اروپا اسیر سانسور مذهبش بوده است –و پاگان ماندنش این را نشان میدهد- نشانه های آشکاری از اتحاد بدل های مریم مجدلیه و استر کتاب استر در شخصیتی واحد وجود دارد که میتواند مریم مجدلیه و مسیحیتش را به اندازه ی ملکه استر دربار اخشوارش، یک اسب تروآی یهودیت در مذاهب گوییم نشان دهد. دراینجا معادل مسیح، بودا است و معادل اشرافیت یهود، دربار ماگادا. آجاتاشاترو شاه ماگادا که دشمن سهمگین بودا است نقش قاتلان یهودی مسیح را ایفا میکند. آجاتاشاترو اینقدر از بودا متنفر است که چند بار برای کشتنش برنامه میچیند اما هر بار شکست میخورد. معجزه آمیزترین داستان ناشی از این توطئه ها حمله ی فیلی دیوانه به بودا است که در مقابل، بودا با بیرون فرستادن پنج شیر از پنج انگشت یک دستش فیل را میترساند و آرام میکند. با این حال، مقدر است که آجاتاشاترو پادشاه جاه طلبی که برای رسیدن به قدرت، پدرش را سرنگون کرده و علیرغم موفقیت در بیشتر جنگ هایش هیچ وقت از اضطراب و بدحالی آسوده نیست، درنهایت و کمی قبل از مرگ بودا مرید بودا شود و به روایت معروفی بودا گفته بود که فقط برای بیدار کردن آجاتاشاترو است که زنده است. داستان مهمی که آجاتاشاترو را با قصه ی استر در کتاب مقدس مرتبط میکند ماجرای فتح وایشالی در همسایگی ماگادا است که بعد از پناه دادن به دو برادر فراری آجاتاشاترو هدف حمله ی ماگادا قرار گرفت. وایشالی پایتخت قبیله ی لیچاوی بود که یکی از هشت قبیله ی قدرتمند "ختیا" بودند و امروزه محل آن در ایالت بیهار هند تعیین شده است. باروهای عظیم این شهر، مانع از فتح آن توسط دشمن میشدند. آجاتاشاترو با شنیدن پیشگویی یک نیمه الهه متوجه شد که اگر راهبی در شهر به نام کولولاکا با یک فاحشه ازدواج کند، میتوان وایشالی را فتح کرد. بنابراین آجاتاشاترو فاحشه ای به نام ماگادیکا را استخدام کرد که از کولولاکا دلبری کرد و او را از ریاضت بازداشت و بلاخره با او ازدواج کرد. کولولاکا تحت القائات ماگادیکا و ماگادایی های پشت سر او با لباس یک ستاره شناس وارد شهر شد و فهمید که شهر توسط یک محراب ایمن میماند. بنابراین مردم را فریب داد که این محراب، باعث بدبختی شهر شده و باید نابود شود. با تخریب محراب، شهر هم سقوط کرد. روشن است که دراینجا ماگادیکا استر است که با شاه گوییم ازدواج میکند تا او را در جهت منافع یهودی ها حرکت دهد. میتوان سقوط تروا توسط ماگادا و با همدستی کولولاکا را با فتح بابل توسط کورش/داریوش/اخشوارش شاه پارس به نفع یهود مقایسه کرد و این یهودزدگی را کار استر خواند که مابه ازای هندیش ماگادیکا است. علاوه بر آن، ماگادیکا هلن اسپارتی شخصیت ایلیاد و ادیسه ی هومر هم هست که ازدواجش با یک شاهزاده ی تروایی یعنی پاریس سبب سقوط تروا میشود. او همچنین یک هلن دیگر از تاریخ مسیحیت هم هست که فاحشه ای بود که توسط شمعون جادوگر (سیمون مگوس) توبه داده شد و با او ازدواج کرد و تجسم الهه ی ماه و نیمه ی زنانه ی یهوه خوانده شد همانطورکه خود شمعون نیمه ی مذکر یهوه بود. یادمان باشد که مسیح هم خود را تجسد انسانی یهوه میخواند و علت دشمنی شمعون ماهیگیر یا همان پطرس قدیس با شمعون جادوگر هم مقابله با یثک رقیب در ادعای خدایی کردن بود هرچند پطرس، شمعون نام دارد چون به اندازه ی مسیح، نسخه ی دیگر شمعون جادوگر است. حالا این شخصیت ها وقتی با پاریس جمع می آیند موضوع جالبتر میشود. پاریس به هلن رسید چون در ماجرای سیب نفاق، جانب آفرودیت را گرفته بود. سه الهه –آفرودیت، آتنا و هرا- برای تصاحب سیبی که به زیباترین الهه اختصاص داشت و مابه ازای سیب فتنه ساز آدم و حوای باغ عدن در تورات است نزد پاریس میروند و پاریس سیب را به آفرودیت میدهد و در ازایش هلن را دریافت میکند و خودش و شهرش هدف حمله ی انتقام آمیز شوهر هلن قرار میگیرند و با این اتفاق، بهشت عدنی که دراینجا تروا است ویران میشود. این سه الهه شاید با سه دختر مارای شیطان که از سوی پدرشان برای وسوسه کردن بودا فرستاده شدند مرتبط باشند. البته ادعا میشود که بودا فریب آنها را نخورد شاید چون بودا همان مسیح کاتولیسیسم است که هیچ وقت اسیر شهوت زنان نشده است مگر این که بگوییم او اسیر مریم مجدلیه ی فاحشه شد و کلیسا سانسور کرد. همین اتفاق هم میتواند برای بودا افتاده باشد که در این صورت، او با کولولاکا برابر خواهد بود. اما ماگادیکای کولولاکا برعکس هلن تروایی همسر یا معشوقه ی شاه یورشگر به شهر معرفی نشده است چه رسد به این که از او دزدیده شده باشد. اما صبر کنید؛ او معادل دیگری هم در وایشالی دارد که اتفاقا مستقیما به بودا مرتبط میشود. این معادل، امراپالی یا امباپالی است که نامش به معنی جوانه ی انبه است و اتفاقا با موعظه ی معروف باغ انبه ی بودا مرتبط است که در باغ انبه ی امراپالی رقم خورد. امراپالی، یک زن رقصنده و البته یک فاحشه ی متمول در وایشالی بود که پیشتر "بیمبیسارا" پدر آجاتاشاترو را دلباخته ی خود کرده و با این تمهید، او را از تصرف وایشالی منصرف کرده بود، امری که سبب بدبینی مردان بیمبیسارا به او شد. حالا این اتفاق برای پسر بیمبیسارا در حال تکرار بود. نه تنها آجاتاشاترو دلباخته ی امراپالی شد، بلکه امراپالی هم دلباخته ی آجاتاشاترو شد. اما بعد از این که اهالی وایشالا امراپالی را به جرم خیانت زندانی کردند، آجاتاشاترو به حدی خشمگین شد که بعد از فتح وایشالی تمام سکنه ی آن به جز امراپالی را کشت و شهر را در آتش سوزاند. این اتفاق باعث شد تا امراپالی که خود را مقصر نابودی شهر و مرگ همشهریانش میدانست به طور کامل به عشق آجاتاشاترو دست رد بزند. این ماجرا امراپالی را سرگردان کرد و درنهایت باعث گرویدن او به بودا شد. درست مثل مریم مجدلیه که گرویدنش به مسیح باعث بدبینی مردم به مسیح شد، گروش امراپالی به بودا هم باعث بدبینی به بودا شد و با این حال، همانطورکه مسیح، مریم مجدلیه را بی هیچ تردیدی پذیرفت، بودا هم امراپالی را بی هیچ تردیدی پذیرفت و امراپالی به سلک مذهب بودا درآمد و تمام ثروت خود را برای گسترش دین بودا هزینه کرد.:

“the capture oF vaishali”: Mark Graf: CHRONOLOGIA: 3/1/2017

ممکن است انبه، نسخه ای درختی از الهه باشد و ازاینرو "امرا" نام گرفته باشد که همان "امراه" عربی است. این کلمه که امروزه در عربی بیشتر به معنی "زن" استفاده میشود، دراصل به معنی فرمانروای زن و مونث "امیر" است. "ماری" به معنی "مر" (نسخه ی آرامی امیر) مونث، دقیقا همین مفهوم را میرساند و مارک گراف نیز معتقد است که "امرا" در امراپالی، همان "ماری" یا مریم است. اما میتوان به این منظومه این را هم افزود که "پالی" نیز میتواند معادل "بعله" به معنی الهه یا فرشته ی مونث باشد و امرا پالی میشود ملکه الهه. این، کل مطالب بیان شده را به خدایانی انسان شده تبدیل میکند و تبدیل مذهب برای سانسور آن را در حد تبدیل خدایان به انسانها برجسته میکند. احتمالا معادل خدایی بودا در این منظومه همان کسی است که از او به عنوان "اهیر بودنیا" یاد شده است.

لغت "اهیر بودنیا" در نزد برخی هندوان، به معنی خدا است. در ستاره شناسی هندو، آن، ستاره ی "الفرات" ALPHERAT یا "سیره" SIRAH در صورت فلکی اندرومدا (امراه المسلسله) است که امروزه این ستاره را بیشتر به نام آلفاآندرومدا میشناسیم. در کیهانشناسی هندو این ستاره متعلق به "شانی" خدای زحل است. زحل در اساطیر غربی، ساتورن نامیده میشود و جشن مخصوص او ساتورنالیا اکنون تبدیل به کریسمس یا جشن تولد مسیح شده است. ساتورن توسط پسرش ژوپیتر یا زئوس سرنگون شده است ولی این که هنوز در اساطیر ملل مختلف، قدرت زیادی دارد، دلیل خود را دارد. زئوس خدای مشتری است و معادل کلدانی او مردوخ است که صورتی از حئا یا انکی خدای آب ها است و ازاینرو گاها پسر حئا به شمار میرود. شورش ژوپیتر علیه ساتورن همان تصرف زحل توسط حئا است و چون حئا در جایگاه زحل تثبیت شده است ناآگاهان را دچار این اشتباه کرده که مردوخ که درواقع خود حئا است در مقام خدای مشتری علیه پدرش خدای زحل شورش کرده است. قبل از حئا، زحل متعلق به نینورتا پسر انلیل بود که درست مثل ساتورن رومی، موکل کشاورزی بود. انلیل و حئا برادرند و دو پسر آن یا آنو خدای آسمان به شمار میروند. آنها بر سر حکومت بر "کی" یا زمین، با هم اختلاف و رقابت دارند و تجسم زمین به یک الهه، تمام دخل و تصرف های آنها در زمین را در ارتباطاتشان با انواع الهگان، داستانسازی میکند. در این مورد، بخصوص تصرف زحل و به دست آوردن زمین از طریق آن را میتوان با تصرف یک پهنه ی آبی توسط انکی و رسیدنش به مقام خدای آب ها بعد از سرکوب تهامات الهه ی دریا توسط مردوخ مقایسه کرد. تهامات مادر خدایان که به شکل یک اژدهای دریایی علیه نظم جهانی شوریده بود به دست مردوخ کشته شد و از جسدش زمین و آسمان خلقت شدند. این شورش آبی قابل مقایسه با سیل است و میتوان آن را با سیلی مقایسه کرد که انلیل برای نابودی بشر فرستاد ولی حئا با نجات دادن گروهی از انسان ها با کشتی اتراهاسیس (نوح) انسان ها را مدیون خود کرد و کم کم مقامش از انلیل بیشتر شد. بنابراین شورش علیه تهامات در کیهان با شورش علیه انلیل در زحل در ارتباط است. البته این به معنی پایان بی نظمی نیست چون بدن جهان از جنس تهامات یا بینظمی است و این بینظمی هر وقت لازم شد با همان کیفیات اژدهایی و خزنده گونش آشکار میشود. در اساطیر ژرمن، نبرد با اژدها را تور انجام میدهد و تور پسر اودین خدای دانش و رئیس خدایان است و معادل با حئا برای مردوخ. ساکسون ها وتان یا اودین را ایرمن میخواندند که معادل است با آریامن خدای هندو و موکل ستاره ی ذنبوله (دم شیر) در صورت فلکی اسد یا شیر که خانه ی خورشید است. تور خدای رعد و برق و طوفان است، درست مثل زئوس نسخه ی دیگر مردوخ. جالب است که زئوس، متمثل به عقاب است و عقاب او اکنون نماد رهبر نظم فعلی جهان یعنی امریکا است. نسخه ی آسمانی عقاب زئوس، صورت فلکی آکیلا یا عقاب است که در هند منطبق با گارودا مرکب عقاب مانند ویشنو است. ویشنو که آواتارهایی به شکل مخلوقات آبزی شامل ماهی و لاکپشت دارد ارتباط حئا با مخلوقات آبزی و تجسمش به آنها را نشان میدهد کمااینکه نسخه ی انسان شکل حئا یعنی اوانس هم پوست ماهی پوشیده بود یا نیمه ماهی توصیف میشد. بنابراین ویشنو معادل حئا است و گارودا معادل مردوخ و زئوس. گارودا دشمن خدایان مارگون موسوم به ناگاها است که دشمنی مردوخ با اژدها را بازآفرینی میکند اما موضوع وقتی به صورت فلکی عقاب ربط می یابد کمی پیچیده میشود. این صورت فلکی، سه ستاره ی مشخص دارد: النسر الطائر یا عقاب پرنده، النسر المنکب یا عقاب نشسته، و الشاهین به معنی تعادل که صفات متضاد این دو را به تعادل میرساند. النسر الطائر، عامل فعالیت های خزندگان و بخصوص ضررسانی های آنها است چون عقاب همان موقع که برای شکار به آسمان بلند میشود و آماده ی کشتن موجودات دیگر میگردد به فاز هرج و مرج بازمیگردد که در ذات آب است و حئا نیز خدای آب ها است. این در مسیحیت، به صورت انتقام خشمگین یهوه از دشمنانش با بلایای هرج و مرج آمیز تجلی میکند که به ندرت و در مواقعی که عقاب گرسنه میشود بروز میکنند. دشمنان یهوه هم خزندگانند منتها خزندگان انسان نما یا سرافیم که دورگه های فرشتگان هبوط کرده با انسان های زمینیند و اعقابشان را یوفوهای انسان نمایی خوانده اند که بر زمین حکومت میکنند. اجداد همینان بودند که محکوم به نابودی در سیل نوح شدند. آنها از جنس تهامات بودند و با تهامات/هرج و مرج نیز مجازات شدند. سیل نوح را انلیل به پا کرد و حئا مردمان را از آن رهاند. اما بعد از این که انلیل به بخشی از شخصیت حئا تبدیل و روی هم مبدل به یهوه شدند، حئا در قالب جدید یهوه هم سیل را رقم زد و هم مردم را از آن رهاند. حئا در فاز هرج و مرجیش میتواند با پوزیدون فرمانروای دریا در اساطیر یونانی-رومی تطبیق شود که با آب بی شکل، سر و کار دارد. اما وقتی وارد فاز شکل دادن به اشیا میشود به آتشفشانی برآمده از دل دریا تبدیل میشود که زمین سفت بالا می آورد و مواد مذاب درونش یادآور آب آتشین یا فلز مذابی است که بعد از سرد شدن و جامد شدن شکل میگیرد. در این حالت، حئا برابر با وولکان یا هفستوس خدای صنعتگران و خدای آتشفشان ها است. میتوان او را با آگنی خدای آتش هندو مقایسه کرد که بر پهنه های آبی ساکن میشود و همچنین اپم نپات زرتشتی که یک خدای آتشین است ولی نامش به معنی فرزند آب ها است. اتحاد آب و آتش، در هندوئیسم، اتحاد وارونا خدای آب ها با میترا خدای خورشید را نشان میدهد که خصلت های متضاد حئا را در خود جمع می آورند. نسخه ی قبلی این اتحاد بخصوص موقع صحبت از آب آتشین مواد مذاب وولکان، خود انلیل بوده که اکنون بخشی از حئا شده است. در این حالت، او در هندوئیسم، تبدیل به برهما میشود که همراه گل نیلوفر آبی از ناف ویشنو آرمیده بر آب های آغازین برمی آید تا جهان جدید را خلق کند و بستر این ویشنو، مار چند سر سشا است که مابه ازای اژدهای بینظمی است که اکنون در تصرف ویشنو یا حئا است. معنی نام آهیرابودنیا را نیز مار یا اژدهای اعماق دانسته اند. در متن موسوم به AHIRBUDHNYA SAMHITA متعلق به مکتب پانکراترا در ویشناویسم، نام این خدا از دو جزو "آهی" به معنی مار، و "بودنا" به معنی بنیاد دانسته شده است که میشود مار بنیادین و احتمالا همان سشای ویشنو. در متن مزبور، اهیربودنیا با شیوا برابر شده است. شیوا خدای نابودی و معادل نرگال فرمانروای مردگان و موکل جنگ در کلده است. نرگال یک خدای خورشیدی است و بعد از تصرف قلمرو ارشکیگال الهه ی دوزخ و ازدواج با او فرمانروای مردگان شده است. معادل هندی نرگال، یاما فرمانروای مردگان در هندوئیسم است که منظومه ی ستاره ای مخصوص او سه ستاره در صورت فلکی حمل یا قوچ هستند. این منظومه ی ستاره ای محل سفر ارواح حیوانات و سفر ارواح جنگجویان است. در ستاره شناسی چینی، آن برای طالعبینی قربانی کردن حیوانات بسیار مهم است و در هند نیز موقع طالعبینی قربانی حیوانات برای یاما. در هند، این سه ستاره به شکل "یونی" نماد آلت جنسی زن و مظهر الهه تعیین میشوند که بیشتر از بعد جنسی و در ارتباط با سیاره ی زهره برجسته میشود. زهره در مسیحیت و تحت عنوان لوسیفر، ستاره ی صبح خوانده و در این مقام با شیطان برابر میشود که در تعریفنامه ی مسیحی، همان انکی شوریده علیه انلیل است و انلیل در جایگاه یهوه قرار دارد. زهره در مقام ستاره ی صبح، قابل تطبیق با عنانه یا عیشتار در موقع خروج از دوزخ تاریک است و آن، موقعی بوده که ارشکیگال خواهر عنانه و درواقع نسخه ی دوزخی او، عنانه را در دوزخ نگه داشت و فقط در ازای عوض شدن جای عنانه با دوموزی یا تموز شوهر عنانه، عنانه را آزاد کرد که میتوان گفت معادل زیرزمینی دوموزی برای ارشکیگال، همان نرگال است کمااینکه عنانه یا عیشتار هم در نزد آشوریان مسبب جنگ بوده است. بنابراین نرگال، تموز مرده است و همزمان شیوا هم هست. پس ارشکیگال نیز عنانه ای است که شوهرش مرده یا از هوشیاری خارج شده است و نسخه ی هندیش، شاکتی یا جنبه ی زنانه ی شیوا است که به شکل کالی الهه ی وحشتناک، روی بدن شیوای به خواب رفته میرقصد. او همان الهه ی هرج و مرج است که وقتی خدای عقاب، عنان هوشیاری و کنترل نفسش را از دست میدهد آزاد میشود و جنگ و نکبت به بار می آورد و خدای عقاب، اکنون ایالات متحده ی امریکا است.:

“THE GODS AND THEIR STAR SYSTEMS”: WES PENRE: OCT2014: BIBLIOTECAPLEYADES.NET

وس پنره بعدا در مقاله ی دیگری به نام the feminine universe که در ژانویه ی 2019 در سایت خود wespenre.com منتشر کرد، به تفسیر مدرنی از زنانگی بنیادی گیتی اشاره کرد که ناشی از فهم زنانگی به تغذیه ی مردم قبلی زمین –در روایات بابلی نامبردار به "نملو"- از نیروی زنانه موسوم به "نیما" یا "نعمه" و دوجنسه بودن ظاهرشان به سبب آن است تا زمانی که آنوناکی ها به رهبری انلیل به زمین آمدند و آنها را تصرف کردند و برای مبارزه با مقاومت ذهنی انسان های دوجنسه ی اولیه در برابر آنوناکی های مستبد، از ترکیب انرژی های آنها با چیزی از خود آنوناکی ها و پیاده کردنش روی میمون های انسان نما نژاد جدیدی از انسان که هوموساپینس است را خلق کردند که برده هایی غریزی و مطیع اما به هوشمندی نژاد قبلی باشند. زنانه تلقی کردن نعمه یا انرژی زمین ناشی از آن است که درنتیجه ی هرچه بیشتر ترکیب شدن هوموساپینس با نژاد پیشین، زن ها بوده اند که خیلی سریع تر به نژاد پیشین شبیه شده اند درحالیکه زمختی مردها یا اقلا میل مردها به زمختی بیشتر به جا مانده است. بنابراین مقاومت زن ها در مقابل مردسالاری از اوایل قرن 20 باعث نگرانی مردسالارانی که دنباله ی رژیم آنوناکی بودند شد و راکفلرها با مرد کردن زن ها و قهرمان نشان دادن زنانی مردسیرت و مردپوش بر پرده ی رسانه و از طریق انقلاب جنسی دهه های 1960 و 1970 عملا زن ها را از هویت تهی و زنانگی خطرناک آنها را مهار کردند و جنبش زنان را توسط خود زنان در هم شکستند همانطورکه در جنبش آزادی سیاهان نیز ملکوم ایکس را توسط خود سیاهان از بین بردند و جنبششان را به وسیله ی رپرهای سیاهپوست و موادفروش های سیاهپوست به قهقرا بردند.

در این برداشت، زنانگی طبیعت با نیروهای وحشی حاکم بر جانداران زیستمند در آن اختلاط پیدا میکند و زنانگی جایی حالت شورش به خود میگیرد که به حیوانیت نزدیکتر میشود و برخلاف توصیف صلح طلبانه ای که وس پنره از نملو به عمل می آورد، زنانگی در بشر امروزین میل به پرخاشجویی و خشونت به ویژه در وضعیت های کاملا لایعقل آن را نمایندگی میکند. این از ثلث دیگر ترکیب انسان جدید یعنی آنوناکی هایی که تعبیر به سرافیم یا خزنده سانان شده اند به دور نیست و لابد به خاطر همین خزنده مانندی هم هست که آنوناکی ها اولاد تهامات اژدها هستند و از سوی همو نیز مورد تهدید قرار گرفته اند چون خزندگان، جانورانی کاملا غریزی و منفعت جو و به کل فارغ از احساسات و عواطفند، دقیقا همان وضعیتی که مردم معمولی، ثروتمندان را درگیر آن میبینند. ثروتمندان اسیر مواهب این دنیایی و لذت های مادیند و الهه به جای مادر-زمین، موکل لذت های مادی است. از نمادهای او همانطورکه وس پنره هم توضیح میدهد، ملکه ی زنبورهای عسل است که یک کلنی زنبور عسل کارگر تولید میکند و آنها از یک سیستم اجتماعی پیچیده و سلسله مراتبی شبیه جامعه ی انسانی تبعیت میکنند.

جامعه ی زنبور عسل، شاه ندارد. زنبور نری که ملکه را به کارگران حامله کرده است هرگز دربند جامعه نمیشود و زنبورها پدرانشان را نمیشناسند. او تقریبا خود خدا و متشبه به نور است که از طریق مادر-زمین، موجودات زمینی الهی تولید میکند بی این که توسط آنها دیده شود. در زبان روسی، کلمه ی "پخالا" مشترکا به معنی گاو و زنبور عسل است. در این لغت، جزو دوم، ala/ali به معنی اهل و خانواده یا فرزندان است و جزو اول، معانی گوناگونی در ارتباط با خورشید، گاز گرفتن، نیش زدن و پختن دارد که یکی از آنها pcoa به معنی زنبور زرد رنگ است. زرد رنگ خورشید است و به نظر میرسد این کلمه با لغت هندی "بها" به معانی نور و خورشید مرتبط باشد و "بها" به عنوان تلفظ دیگر PCOA، اصل bee به معنی زنبور عسل باشد. در فارسی، "بها" به معنی قیمت و هزینه، و معمولا به صورت مستقیم و کنایی در اشاره به پرداخت پول است. پول، جانشین طلا شده که فلزی زردرنگ و ازاینرو از جنس خورشید تلقی میشده است. زنبور عسل، هم مثل نور زردرنگ است و هم مایع زرد رنگ عسل را ایجاد میکند که آن هم به رنگ نور است. این مایع اگرچه از گرده ی گل ایجاد شده است اما فقط در اثر بزاق زنبور عسل تبدیل به عسل میشود و از کندوی ملکه ی زنبورها جمع آوری میگردد. در ادبیات اخوت های ماسونی غربی، عسل بخصوص موقع سخن رفتن از افسانه ی سمسون یا صحبت از تمثیل سرزمین شیر و عسل برای اورشلیم، به عنوان نمادی از نور دانش جمع آوری شده مطرح میشود و هم دانش ماسونی و هم ثروت اندوزی ماسونی به تمپلارهای بانکدار برگشته از اورشلیم نسبت داده میشوند که شاگردان شاخه ای از شیعیان یا پیروان علی موسوم به اساسین ها یا حشاشین بودند. اگرچه بنیانگذار مذهب شیعه علی محسوب میشود ولی فلسفه ی خاص شیعی بخصوص موقع صحبت رفتن از فرقه ی اسماعیلی که حشاشین از آنها بودند، به بوعلی سینا منسوب است. درحالیکه عنوان سینا به "طور سینا" محل ملاقات یهوه با موسی برمیگردد، "بوعلی" به معنی پدر علی است و کنایه ای به بنیانگذاری نماد تشیع. علی و بوعلی، در جای یهوه قرار دارند که همزمان هم پدر عیسی مسیح است و هم خود او. مسیح میتواند به عنوان پسر یهوه یک مکتب و مشتمل بر دانش های سری هم باشد. چون در تولدوت یشوع، عیسی/یسوع/یاهو/یهوه متهم است که دانش سری را از معبد مقدس دزدیده و با آن دست به معجزه گری و جادوگری زده است. همین اتهام نیز متوجه بوعلی سینا است. او در یک چاه، با دلبری از دختر یک دیو که همتای مریم مقدس است، به دانش جادوگری دسترسی پیدا کرده است. وقتی دیو از موضوع مطلع میشود، او را دنبال میکند. بوعلی سینا به کبوتری تبدیل میشود و پرواز میکند. دیو هم به شاهینی تبدیل میشود و او را دنبال میکند تا این که کبوتر در قصر پادشاه و نزد دختر پادشاه فرود می آید و یک داستان عشقی هم آنجا جستجو میکند. مارک گراف معتقد است که این داستان در زندگینامه ی رسمی بوعلی سینا به صورت فرار وی از مقابل سلطان محمود غزنوی تبدیل شده است. در این داستان، در زمانی که بوعلی سینا در دربار مامون شاه خوارزم به سر میبرد، سلطان محمود غزنوی نامه ای به دربار گرگانج فرستاد و از مامون خواست تا دانشمندانش را به او بدهد. بوعلی سینا که از دشمنی محمود با شیعیان آگاه بود، به همراه دانشمند دیگری به نام بوسهل مسیحی شبانه از خوارزم گریختند و در گذر از بیابان، با یک طوفان شن وحشتناک مقابله کردند. در میانه ی بیابان، بوسهل مسیحی از مشقات راه بیمار شد و درگذشت. اما بوعلی سینا و راهنمایش به سلامت از بیابان گذشتند و به باوند و سپس نیشابور در ایران رسیدند. مارک گراف، این گذر از بیابان برای فرار از یک مستبد را با آوارگی موسی و قومش در بیابان بعد از فرار از ستم فرعون مقایسه میکند. وی همچنین معتقد است که داستان بوعلی سینا و دختر دیو، با جزئیاتی بسیار نزدیک در داستان ایرانی کچل و دختر درویش تکرار شده است که قهرمانش یک کچل است. در داستان بوعلی سینا و دختر دیو، بوعلی جستجوی دانش را از آنجا می آموزد که میگوید: «تنها چیزی که من میدانم این است که هیچ چیز نمیدانم» و این شعار سقراط است که معروف است کچل بود. مرگ شهادت گونه ی سقراط با مرگ شهادت گونه ی مسیح قابل تطبیق است. در داستان کچل و دختر درویش، کچل عاشق دختر رئیس محل میشود. اما رئیس میگوید که اگر میخواهد با دختر او ازدواج کند، باید خانه ی بزرگ و زیبا و ثروت زیاد داشته باشد. کچل به دنبال کار میرود و در این اثنا توسط یک درویش مرموز، به خانه ی زیبای او که به کاخی میماند راهنمایی میشود. درآنجا دختر درویش، عاشق کچل میشود و به او جادوگری می آموزد و در عین حال، به کچل هشدار میدهد که خود را به دیوانگی و حماقت بزند تا از خطر آسیب دیدن از سوی درویش در امان بماند، مطلبی که مارک گراف، آن را با خود را به دیوانگی زدن هملت و بهلول و مانند آنها مقایسه میکند. کچل با جادوگری ای که آموخته است کاخی عینا همچون کاخ درویش برای خود و دختر رئیس میسازد و سپس با جادو خود را به شکل جانوران مختلفی اعم از قاطر و گوسفند و بز و شتر و مانند آنها درمی آورد که مادرش آنها را در بازار میفروشد و آنها بعدا از دست صاحبانشان فرار میکنند و دوباره تبدیل به آدم که کچل باشد میشوند. این قسمت هم با مسخ شدن قهرمان کتاب "الاغ طلایی" آپولیوس به خر و تبدیل شدن دوباره اش به انسان قابل مقایسه است. یک روز درویش در موقع سر زدن به بازار، کچل را که خود را به شکل قوچی درآورده است به قدرت جادو میشناسد و میخرد تا ذبحش کند؛ داستانی که با قربانی شدن مسیح به جای بره ی خدا توسط دشمنان قابل مقایسه است. اما بعدش قصه عوض میشود. کچل به کبوتری تبدیل میشود و میگریزد. درویش هم به شاهینی تبدیل میشود و او را تعقیب میکند. کچل به قصر دختر رئیس فرار میکند و در دامن او فرود می آید، همانطورکه بوعلی در هنگام فرار به شکل کبوتر از مقابل دیوی که به شکل شاهین درآمده بود، به قصر دختر پادشاه گریخته بود. بعد از آن، درویش خود را به تعدادی دانه تبدیل میکند. درویش به مرغی تبدیل میشود و مشغول خوردن دانه ها میشود. اما ناگهان یکی از دانه ها تبدیل به روباهی میشود و مرغ را میخورد و بدین ترتیب، درویش از بین میرود و کچل به مرادش میرسد. مارک گراف میگوید مفهوم اصلی این داستان، تشویق مستمعان به پول درآوردن برای ازدواج و ثروتمند زیستن است.:

“Persian tales”: Mark Graf: chronologia: 20/5/2014

توجه کنیم که رابطه ی یهوه با مریم مقدس، در رابطه ی مسیح با مریم مجدلیه تکرار شده است و در هر دو رابطه، کسی قدرت خدایی را به عنوان نوعی جادوگری از صاحب اصلی زن که کسی جز جهان مادی به جای یک الهه نیست دزدیده است همانطورکه بوعلی سینا با عشق ورزی با دختر دیو، جادوگری او را دزدیده است و این جادوگری از طریق نسخه ی مکمل داستان بوعلی سینا یعنی قصه ی کچل برای ثروت اندوزی ولو به قیمت دزدی از مردم هزینه شده است. بنابراین ثروتمندان الگوبرداران از یهوه و به همان اندازه مدعی خداییند و به مردم، الگوی زندگی میدهند. پول آنها جانشین طلا به عنوان نماد نور مجسد و ارزش الهی است. پس هرکه پولدارتر است خدایی تر و مقدس تر است. به نظر میرسد تجرد مسیح و بودا عمدا برجسته شده تا صحنه ی مهمی از زندگیشان را لو ندهد و آن این که آنها قبلا الگوهای خدا شدن با ثروت اندوزی بوده اند. شاید اگر این همیشه بغل گوشمان باشد بفهمیم که چرا بنا بر عادت، ثروتمندانی مثل ایلان ماسک و بیل گیتس را میپرستیم و نه جویندگان حکمت الهی را، درحالیکه مستقیما عکسش به ما آموخته میشود. این موضوع برای بیشتر ما تناقض آمیز نیست و اتفاقا پارادوکس مربوطه را تا خود علی شیعی میتوان ردیابی کرد. علی بیشتر با عناوین "امیرالمومنین" (فرمانروای مومنان) و یا «صاحب ذوالفقار» (ذوالفقار، شمشیر دو دم کشنده ی علی) است شناخته میشود که معرف حکمرانی و جمگجویی است و با این حال، منابعی مثل نهج البلاغه تصویر زاهدمسلکی از او را جا انداخته اند. این دوگانگی را در دو برهه ی زندگی بودا هم می یابید که در برهه ی اول، یک شاهزاده ی مصرف و لذتجو و در برهه ی دوم، یک زاهد است. شاید ربط علی بوعلی با عیسای تولدوت یشوع، حلال مشکل باشد. در تولدوت یشوع، یسوه یا عیسی با دست یافتن به اسم اعظم خدا در معبد مقدس، قادر به جادوگری شد. لغت "علی" هم که در عربی امروزه بیشتر به معنی بلندمرتبه به کار میرود یکی از نام های الله خدای مسلمانان است و در ماه رمضان ها میتوانید آن را لای سرود "اسماء الحسنی" بیابید.

دیوید شرمن امریکایی، لغت "علی" را در کنار لغات دیگری چون ال، الی، ایلو، اله، آروآ، آریا، هریه، هاری، هرو، اهور، آسور، سور، کور، کوروس و مانند آنها در مجموعه ی لغات پر کاربردی در زبان های افریقایی و سامی قرار میدهد که مشترکا به معانی آسمان، خدا و شیر هستند و در تمامی این معانی، پیشوای یهوه خدای یهود به شمار میروند. ال خدای اعظم سامی سه جلوه ی مشخص داشت که دورادور با تثلیث مسیحی مرتبطند: الی، یاهو و آدون. الی، فرم کلی خدا برای تمامی کیهان ها است درحالیکه یاهو که بعدا یهوه شده است مختص جلوه ی خدا در جهان ما است و با بازآفرینی جامعه ی انسانی به صورت دوم کیهان، خود را در جایگاه شاه یا مهتر جامعه متجلی میکند. آدون که در تورات نام خدا است ولی بیشتر به صورت آدونیس از او جدا شده است همان توم یا توماس یا تموز یا آتوموس است که خدای میرنده و زنده شونده ی طبیعت و به سبب مرگ و رستاخیز شبانه روزی خورشید در طلوع و غروب، متجلی به خورشید است و در مصر، نیز آدون به صورت آتون –خدای آخناتون- و توم به صورت آتوم یا خورشید غروب، جلوه های خورشیدی یافته اند. نام آتوم در آدم ابوالبشر متجلی شده و همه ی انسان ها را در دچار شدن موقتی به جهنم های پیاپی این دنیایی، تکرارگر خورشید نشان میدهد. این سه تجلی را جین هریسون در شکل اولیه ی خدای یونانی باز می یابد:

1-کوروس مگیستوس یا خداوند اعظم

2- هراکلس باسیلئوس یا هرکول شاه.

3-هلیوس خدای خورشید که نامش تلفظ دیگر الی است.

دوگانه ی شاه و زاهد در فرم دوم آشکار میشود که مهتر جامعه را در دو مقام شاه لذتجو و روحانی پرهیزگار تقسیمبندی میکند. هرودت نوشته است که در زمان او 40 قهرمان به نام هراکلس شناخته میشدند ولی خودش قدیمی ترین آنها را هراکلس اسپارتی میداند که به همراه برادر دوقلویش افیکلس همزمان شاهان اسپارت بودند. بنا بر سنت، برادر بزرگتر یک شاه-کاهن و مسئول انجام مراسم مذهبی و پاسداشت سنت های قوم بود درحالیکه برادر کوچکتر یک فرمانروای جنگجو و مسئول لشکرکشی ها بود. شاه-کاهن، پولیوس یا روح جامعه بود و عنوان پولیس برای شهر، از همین لغت پولیوس نشئت میگیرد. افیکلس در جایگاه شاه-کاهن قرار داشت و هراکلس در جایگاه شاه جنگجو، اما هراکلس به دلیل سقوط اخلاقی و کشتن خانواده اش در اثر جنون، مقامش را از دست داد و محکوم به پرداخت جریمه با انجام جنگ های سنگین تک نفره با هیولاها شد. حداقل یک مورد از اساطیر یونانی را میشناسیم که در آن، این دو خدا با هم تلفیق شده اند و این تلفیق میتواند همان هراکلس باسیلئوس باشد و آن پرستش باسودئوس در بین یونانیان باکتریا در افغانستان و پاکستان و هند است. دئوس به معنی خدا میتواند به جای ایلوس به همان معنا قرار بگیرد. بنابراین باسئو-دئوس میتواند همان باسیلوس باشد. از طرفی باسودئوس نامبردار به کلیس-بورو هم بود. به نظر میرسد بورو که عنوان "پوروس" برای شاه هندی دشمن اسکندر کبیر از آن آمده است، تلفظ دیگری از "بعل" سامی برای خدایان باشد که پولیوس عنوان افیکلس هم از آن آمده است. آپولو مشهورترین فرم هلیوس خورشیدی نیز نام از بعل دارد. از طرف دیگر، کلیس باید نتیجه ی تقسیم عنوان "هراکلس" به دو جزو "هرو" و "کلیس" باشد. هرو یا هیرو که معنی نیمه خدا و امروزه قهرمان میداده است یکی از تلفظ های ایلو به معنی خدا و بیشتر تداعی گر هورس خدای سلطنتی خورشید در مصر است که تجسمش به پرندگان شکاری چون بحری، دورادور با عقاب زئوس مرتبط است. کلیس مشخصا همان کوروس است که در تجلی این دنیایی خود به شاه جنگجو انعکاس می یابد و نام او هم تلفظ دیگری از هرو و ایلو است. کلیس و بورو (در کلیس بورو) به جای کوروس و بعل، دو برادر ایزدی سلطنتی اسپارت را به جای دو خدای مشخص هندو قرار میدهند که برادرانی ایزدیند: کریشنا و بالاراما. بالاراما تجسد بالادوا است که نامش به سادگی به معنی بعل-خدا است. کریشا یا کریشنا نیز مشخصا همان کوروس است. کوروس در مقام هلیوس خورشیدی رودس، همسری به نام رودا دارد که نام جزیره از او می آید و این رودا به طرز واضحی همان رادا معشوقه ی کریشنا است. کریشنا و رادا جنبه های مذکر و مونث ویشنو را در قالب های انسانیشان نمایندگی میکنند. نام ویشنو تحریفی از واسو یا واسودوا است و این واسودوا اسما همان باسودئوس یونانیان باکتریا است. واسو تلفظ درست تری از باسو است معادل اوسو خدای خورشیدی اسکندریه ی مصر است که نامش تحریفی از یسوع و از طریق او یاهو یا یهوه است. یهوه به شیر تمثیل میشود و ویشنو هم فرم مهیب مشهوری به نام ناراسیمها دارد که به شکل یک نیم شیر-نیم انسان نشان داده میشود. او باز یادآور هراکلس است که پوست شیر میپوشد و سر شیر مقتول را کلاه سرش کرده است. کریشنا به عنوان تجسد زمینی ویشنو معادل یسوع یا عیسی تجسد زمینی یهوه است. درست مثل عیسی که مقدر است بساط حکومت ظالمان را برچیند کریشنا نیز برای ساقط کردن یک ظالم متولد شده است و به سبب پیشگویی مربوطه به اندازه ی عیسی جانش در نوزادی از سوی ظالم، تهدید میشود. او با این که یک شاهزاده است درون زندان متولد میشود و ازآنجا به روستایی فقیر منتقل میشود و در میان چوپانان گاوپرور و با فرهنگ شیردوشی بزرگ میشود. شیر اینجا باز او را به هراکلس پیوند میدهد. چون به روایتی مادر هراکلس الهه هرا همسر زئوس بود و موقعی که داشت کودکش را در آسمان شیر میداد، قطراتی از شیر به هوا جستند و به ستارگان راه شیری تبدیل شدند که مسیر سفر ارواح مردگان به آسمان را نشان میدهد. این صورت فلکی، همان رودخانه ی شیر در تورات است که در کنار رودخانه ی عسل در بهشت و در اورشلیم قرار دارد. هرا هم دراینجا معادل یونانی "نات" الهه ی مصری آسمان است که خود، نسخه ی آسمانی هاثور الهه ی گاو شکل مصری را نشان میدهد. رودخانه ی عسل، مسیر عبور خورشید در آسمان است که درنهایت او را به قتلگاهش در مغرب زمین میرساند و این همان ورود دوباره ی خورشید به شکم مادر-زمین است که در مصر، هاثور نام دارد. هاثور، خانه ی هورس است و هورس هر بامداد برای غلبه بر دیو تاریکی، در قالب یک پهلوان جنگجو دوباره از آن خارج و درواقع از نو متولد میشود. هورس در این حالت، قابل تطبیق با هورس متولد شده از یک گل نیلوفر آبی که از آب خارج شده است میباشد و بنابراین کسی نیست جز برهما خدای خالق که از گل نیلوفر آبی روییده از ناف ویشنو زمانی که ویشنو بر آب های آغازین آرمیده است برمی آید تا جهان نویی خلق کند. رودا الهه ی رودس و همسر هلیوس کورس هم الهه ی نیلوفر آبی است و در آن جزیره در کنار نیمف ها یا پریان نیلوفر آبی به سر میبرد و البته نیلوفر آبی، گیاه مقدسی در بودیسم هم هست. هورس از نو متولد میشود تا شاهی جهان را از نیروهای شب پس بگیرد. البته کریشنا، هرکول و عیسی هیچ وقت به شاهی نمیرسند و همیشه شاهزاده ای در بین مردم معمولی باقی میمانند. با این حال، عیسی و کریشنا هر دو قرار است که بعد از مرگ از نو جسما زنده شوند و در آخرالزمان، با جنگ و کشتار، یک حکومت آسمانی روی زمین تشکیل دهند. با این که کریشنا درست مثل هرکول، بیشتر یک ارتش یک نفره است ولی درست مثل نسخه ی آخرالزمانیش کالکی در لشکرکشی بزرگی شرکت میکند که همان جنگ پرمصیبت و معروف مهابهاراتا است و طی آن، ارابه ران شاهزاده ارجونا میشود و در همین مقام، خودش را به صورت یک خدای وحدت وجودی که تمام خدایان و موجودات زمین بخشی از اویند بر ارجونا آشکار میکند. این با تصاویر کلی بودا به عنوان کل جهان گیتی قابل تطبیق است. شرمن در وایکونتای ویشنو که از قدیمی ترین استوپاهای بودایی در سریلانکا است مشاهده کرد که ویشنو در ظاهر بودا تصویر شده است. او موقع جویا شدن درباره ی کارت پستال های محبوب 108 تایی لوکشوارا/ چن ری زی، شنید که اشکال بودا لوکشوارا به عنوان اشکال کریشنا-ویشنو شناخته میشوند. چینتمانی لوکشوارا حتی کنار یک کالپا یا درخت کیهانی با میوه های آشکار قرار گرفته که جامع درخت بودی یا روشنبین کننده ی بودا و درخت میوه ی ممنوعه ی آدم و حوا در باغ عدن است. ]آیا همینجا نمیتوان بودا و امراپالی را از طریق آدم و حوا به عیسی و مریم مجدلیه ربط داد؟] امروزه روحانیون بودایی پیوند خود با هندوئیسم را به طور قطع رد میکنند اما جدا شدن این دو مذهب از هم با تغییراتی در مذهب از هر دو سو همراه بوده است. شرمن از شخصی به نام آنون شنید که بودائیان، شیوا و کالی را شیاطینی میدانند که بعد از شکست خوردن از ویشنو که بودا تجسمی از او است، به خدمت مذهب جدید درآمدند؛ اما به نظر میرسد شیوا بخشی از بودیسم را که همان ویشنوئیسم است چنان به تسخیر خود درآورد که تصاویر ویشنو به تصاویر شیوا نزدیک شدند و قهرمانی های جنگی و حیله گری هایش چنان در او برجسته شدند که ویشنو به کل از بودا فاصله گرفت و به خدای مستقلی تبدیل شد.:

“cosmology of milk: Thetokos, the sacred cows , the birth og the Galaxios”: DAVID SHERMAN: GOLDSUNAURA: 24OCT2021

زمانی که ما درباره ی خدایی صحبت میکنیم که کل گیتی بخشی از او هستند فقط فرمانروایی میتواند مدعی باشد بهترین مدعی مقام تجسم زمینی خدا است که بیشترین قلمروهای روی زمین را به همراه تمام موجودات آنها ملک خود کرده باشد. چنین فرمانروایی دنباله ی باسودئوس یا هراکلس باسیلئوس است که ترکیب دو مقام روحانی و لشکری است. شهرتش از روی مقام روحانیش برمیخیزد ولی حرص خدا شدن، او را چنان دچار فتح دنیویات میکند که خودش و ملکش به کل از روحانیت خالی میشوند، همان اتفاقی که در تبدیل بودا به ویشنوی شیواگون افتاد. این اتفاق برای ویشنو افتاد فقط به خاطر این که شیطانی به نام شیوا با تظاهر به خدمت به دین، مذهب او را در تصرف ایدئولوژی خود درآورد و تقدیر این است که به پیروی از همین الگوی آسمانی، فرمانروایان زمینی هم مرتبا توسط چنین شیاطین متظاهری منتها از نوع انسانیش مسخ شوند، شیاطین انساند نمایی که درست مثل شیوا خدایان نابودیند.

ایران چیست؟ شیعه ی داغ تر از فقیه به جای کاسه ی داغ تر از آش.

تالیف: پویا جفاکش

ژاک بارزون گفته است: «هر کس که میخواهد قلب و ذهن امریکا را بشناسد بهتر است بیسبال یاد بگیرد.» ظاهرا واقعیت دارد. چون جملات مشهور درباره ی بیسبال، نه فقط وضعیت سیاست در امریکا بلکه در جهان تحت سیطره ی امریکا را هم بازآفرینی میکنند. مثلا اینها:

-«بیسبال مانند کلیسا است. عده ی بسیاری در آن شرکت میکنند اما تعداد کمی درکش میکنند.» (لئو ارنست دروچر)

-«تنها چیزی که میدانم این است که وقتی در یک بازی پیروز میشویم، برد تیم است. وقتی یک بازی را میبازیم، یک باخت تیمی است.» (مربی موریس باترمیکر)

-«بیسبال تنها رشته ای است که در آن هر مرد میتواند از هر ده بار سه بار موفق شود و به عنوان یک بازیگر خوب شناخته شود.» (تد ویلیامز)

-«هواداران، هیچ کس را هو نمیکنند.» (رجی جکسون)

به سه نقل قول اول خوب دقت کنید. میبینید که به عنوان یک ایرانی، وسط بازی هستید. بعد نقل قول چهارم را نگاه کنید ببینید هوادارانی که وسط بازی شما شما را هو میکنند چه کسانی هستند؟ بله، یک تعداد خارج نشین که هر اتفاق بدی را در ایران برجسته میکنند و به خاطرش سیاست ایران را تحقیر میکنند و مردمش را بدبخت مطلق معرفی میکنند. هیچ وقت برای یک حرکت مفید در بازی هورا نمیکشند و حتی اگر شده حرکت خوب را بد معرفی میکنند. آیا اینها واقعا طرفدار شما هستند یا طرفدار تیم مقابلند؟! بله، درست است؛ همه چیز فعلا در حد یک بازی تیمی بی خون و خونریزی است چون معادلش جنگ نرم یا همان جنگ رسانه ای است که جنگ تمیزی است؛ اما آیا بازی های تیمی ای را در یاد ندارید که بعد از آنها بازیکنان و تماشاگران به شدت با هم درگیر شده اند؟ پس یادتان بیاورم آن فیلم های ایدئولوژی دار امریکایی را که جنایتکارانشان مدام از صحنه ی جنگ و آسیبرسانی خود به عنوان «بازی» یاد میکنند تا تنتان بلرزد و بعد بهتان بگویم که آیا به عنوان بازیکن به این چیزها فکر نکرده اید که همه تان صحنه ی بازی را ول کرده اید و رفته اید با هواداران ناهوادار تماشاگرنما اختلاط میکنید تا تیم مقابل مدام امتیاز بگیرد؟ میگویید کجا این کار را کرده اید؟ خب، معلوم است؛ توی شبکه های اجتماعی. همه تان توی این شبکه ها صبح تا شب در حال سیاهنمایی هستید. منظورم از سیاهنمایی هم روشن است. یک وقت آدم ایرادهای کشور را یادآوری میکند تا راهکار بدهد و یا ایرادها را ریشه یابی کند بلکه اصلاح شوند. اما کسانی که فقط هجویات زشت درباره ی مشکلات مملکت درست میکنند یا ویدئوهای دروغین درباره ی گشت ارشاد و فاسد بودن تمام مواد غذایی در ایران میسازند، بیش از این که مفاسد را حل و یا فقط بیان کنند، آنها را عادی سازی میکنند، آن هم فقط برای این که "ویو" بگیرند و این عادی سازی ها همان چیزی است که تماشاگرنماهای مزبور به فراوانی در کشور رواج میدهند. رسانه های دیگر آنها حتی آنها که خیلی رسمی به نظر میرسند آنقدر در ایدئولوژی پروری خود صدیقند که حتی در پخش خبر بد درباره ی ایران، رعایت شعور مخاطب را نمیکنند. مثلا همین اخیرا در چند روز مانده به شب یلدا بی بی سی فارسی، مرتبا از جیب خالی ایرانی برای خرید شب یلدا و خوردن اساسی در این شب میگفت و به این بهانه مدام تکرار میکرد که ایرانی ها برای تغذیه حتی در مایحتاج خود معطلند. بعد همین بی بی سی فارسی دقیقا در شب یلدا از قول سازمان جهانی غذا درباره ی چاق شدن ایرانی ها ابراز نگرانی کرد و گفت ایرانی ها تا ده سال آینده جزو چاق ترین مردم خواهند بود و دلیلش هم افزایش پرخوری و افزایش مصرف فست فود است. بلاخره چه شد؟ ایرانی ها غذا ندارند بخورند یا خیلی در غذا خوردن زیاده روی میکنند؟ مهم نیست؛ چنین رسانه هایی پول میگیرند تا فقط خبر بد بدهند و فقط برای این که وانمود کنند دروغ نمیگویند خبرشان را از قول فلان سازمان و بهمان بنیاد اعلام میکنند به این شرط که فلان سازمان و بهمان بنیاد خبر خوب درباره ی ایران نگفته باشند. مخاطب هم این را فهمد ولی خودش را به کوچه ی علی چپ میزند و به ارباب وانمود میکند که دارد در زمین او بازی میکند تا پاداش بگیرد وگرنه همه میفهمند که اینها اصلا دوست ایران نیستند. همین الان هم نگرانیشان برای تامین نشدن دورهمی های شب یلدای ایرانی –مراسمی که اتفاقا فقط از طریق آنتن تلویزیون جمهوری اسلامی، تمام ایران را درنوردید- به اندازه ی نگرانیشان برای تخریب دورهمی عید نوروز ایرانی، اشک تمساح است. این جماعت از صمیم قلب خوشحال میشوند اگر گردهمایی های خانواده های ایرانی برای همیشه تعطیل شود و فقط در همین شبکه های اجتماعی مفسده انگیز با هم ارتباط برقرار کنند. برای این که شبکه ی اجتماعی میتواند هر فرد را به دو بخش «من» و «ما» تقسیم کند. طرف، وقتی «من» است، تا جایی که میتواند دانش نداشته و ثروت نداشته ی خود را توی سر مخاطبانش میزند تا حتی المقدور از هم فاصله بگیرند و وقتی «ما» است، زار بدبختی میزند منتها با این همدردی سازی که «همه ی ما» بدبختیم چون ایرانی هستیم و در جمهوری اسلامی زندگی میکنیم، پس اگر «من» بدبخت به نظر میرسم، در بدبختی خودم تنها نیستم. طبیعتا هیچ کس دلش نمیخواهد در جامعه ای که هر کس دوست دارد همه به جز خودش بدبخت به نظر برسند، جز در شبکه ی اجتماعی با دیگران «ما» باشد و بنابراین «ما» شدن «من» ها در شبکه ی اجتماعی، تیمی از بازیکنانی را میسازد که بازی را ول کرده اند تا فقط در جاسوسی کردن برای تماشاگران هوچی، با هم متحد باشند. هیچ عقل سلیمی به این نتیجه نمیرسد که باید اینطوری خودش را در راه دشمنی که هیچ خوبی ای به او نکرده است و به او نگاه تحقیرآمیز دارد قربانی کند ولی همانطورکه فروید گفت و آینده حرفش را ثابت کرد، مردم همه ی کارهایشان را بر اساس عقل و منطق انجام نمیدهند و در بخش عظیمی از اوقات، فقط به تحریک غرایزشان پاسخ میدهند. غریزه ی تبعیت از جمع هم جزو همین غرایز است و همانطورکه در قدیم، سبب بقای مردم میشد، امروزه با تحریکات غلط آمیز خود، از آنها قربانی میگیرد. دکتر پل هاوک روانشناس بالینی و عضو تمام وقت انجمن روانشناسان امریکا از راک ایلند ایلینویز، درباره ی ریشه ها و مکانیزم این تحریکات مینویسد:

«به نظر میرسد که بزرگترین ترس های ما انسان ها ترس از طرد شدن و ترس از شکست است. در بسیاری از موارد، از این که مبادا کاری را به درستی انجام ندهیم، واهمه داریم و این وحشت، به خاطر ترس از طرد شدن است. "اگر کارت را خوب انجام ندهی، طرد میشوی." به همین دلیل است که من ترس از طرد شدن را بزرگترین ترس میدانم و ترس از اشتباه و شکست را در درجه ی دوم اهمیت قرار میدهم. لحظه ای تصور کنید که چگونه فردی به خاطر این که نظرش راجع به مسئله ای نادرست است، دچار احساس حقارت میشود و به مجادله و مخالفت میپردازد و نیز کسی که میترسد به خاطر تفکرش، از جانب شخص مهمی طرد شود، ترسش باعث میشود که خیلی کم فکر کند. پس چقدر دردناک است که ما اینطور از طرد شدن در هراسیم. در زندگی، به گونه ای عمل میکنیم که همیشه مورد تایید دیگران باشیم و محبت کسانی را که برایمان مهم هستند جلب کنیم. مسلما در مورد یک کودک، این مسئله تا حدودی معقول است اما در بین جوانان و افراد بالغ نیز، مشکل به همین شدت دیده میشود. معمولا نتیجه ی مخالفت کردن با نزدیکانمان چیست؟ آیا همیشه طرد میشویم؟ از کار برکنار میشویم؟ از مدرسه اخراجمان میکنند؟ خیلی به ندرت. حقیقت این است که بر اساس مشاهدات معمول، افرادی که ابتکار فکری زیادی دارند، احترام بیشتری به خود جلب میکنند و خیلی زود، به عنوان افرادی شناخته میشوند که قابلیت رهبری دارند و میتوانند به جای تکرار رفتارهای معمولی، راهکارهای جدید خلق کنند. یک متفکر واقعی، باید ریسک طرد شدن را بپذیرد و بداند که این مسئله، به خودی خود دردناک نیست. طرد شدن گاهی سخت است و حتی ممکن است به قیمت قطع یک رابطه تمام شود، اما باارزش تر از این است که انسان بیخودی باشید. طرد شدن دردناک نیست مگر این که خودتان آن را دردناک کنید. وقتی در مغزتان فرو کنید که نیازی به محبت و احترام یک فرد خاص ندارید، میتوانید نیروهایی را که رشد شما را سرکوب میکنند، تغییر دهید. آنهایی که توقع دارند شما با هرچه که میگویند موافقت کنید، از دوستان شما نیستند و مانع پیشرفتتان میشوند. یک دوست واقعی و علاقه مند، به شما آزادی تفکر و آزادی بیان میدهد و به این ترتیب، به رشد شخصیتتان کمک میکند. بهتر است افکارتان را در مورد هر مسئله ای که حتی ممکن است احمقانه به نظر برسد، بیان کنید و بگذارید که آزاد شود و در معرض تجزیه و تحلیل قرار بگیرد. افکارتان را به بحث بگذارید و یا حتی فرصت طرد شدن را نیز پیدا کنید. در حالی که اگر آنها را برای خودتان نگه دارید، کوچک ترین شانسی برای یادگیری نخواهید داشت. اندیشیدن شجاعانه و خلاقانه، معمولا به معنی داشتن اندیشه ی متفاوت است. متفاوت اندیشی، برای افراد نامطمئن دور و بر ما، که علاقه ای به تغییرات ندارند و نمیخواهند که باورهایشان به بحث گذاشته شود، امر تهدید کننده ای به حساب می آید. کسی که میگوید: "چطور جرئت میکنی این طور فکری بکنی؟ چرا فکر میکنی همیشه تو درست میگویی؟ فکر میکنی کی هستی؟" در قبال پرورش یافتن یک انسان، مرتکب اشتباه وحشتناکی میشود. اگر ما با گفتار کسی مخالفیم، خب، باشیم. بگذارید درباره ی باورهای دیگران بحث و گفتگو کنیم، اما به خاطر خدا، هرگز به آنها نگوییم که نباید اینطور فکر کنند. وقتی روی این مسئله پافشاری میکنیم، درواقع در مقایسه با کسی که با او مخالفیم، مرتکب خطای بزرگتری میشویم.» ("چگونه بهترین دوست خود باشیم؟": پل هاوک: ترجمه ی سارا طاهر: نشر پیدایش: 1386: ص19-16)

مردم حتی از رد شدن توسط یک فرد خاص هم نگرانند چه رسد به جمعیتی انبوه؟! حالا فرض کنید یک فضای مجازی داشته باشیم که داخلش جمعیت های متفاوتی حرف بزنند ولی کسانی که فضای مجازی را اداره میکنند طوری نظرات را انعکاس دهند که حتی در کشور مخالف این اداره کنندگان، صدای طرفداران ایدئولوژیک این فضاسازان ده ها مرتبه بیشتر و بزرگتر شنیده شود. کمااینکه همین الان هم چنین خبرهایی از آنها میرسد. مثلا بعد از جنگ اخیر اسرائیل و غزه به دنبال ماجرای یوم کیپور، بی بی سی گزارشی تهیه کرد درباره ی این که در اینستاگرام و فیسبوک، مطالبی که طرفداران فلسطین منتشر میکنند، روی پرده نمی آیند و مطالبی که به نفع اسرائیل منتشر میشوند، به طرزی غیر طبیعی زیاد وایرال میشوند. متا در جواب این گزارش گفت که در این اتفاق، هیچ عمدی وجود نداشته است. خیلی جالب است. به طور غیر عمدی و کاملا اتفاقی مطالب به نفع فلسطین غیب میشوند و باز به طور غیر ارادی و کاملا اتفاقی، مطالب به نفع اسرائیل بیش از بقیه تکثیر میشوند. ملت، این اتفاق نیست؛ این، فقط میتواند معجزه ی خدای یهود باشد که دارد به شما علامت میدهد وجود دارد و هنوز به نفع قوم برگزیده اش یهود و کشورشان اسرائیل معجزه میکند. البته این احتمال هم هست که خدای یهود، مجموعه ی سازنده ی شبکه های اجتماعی باشد که با ایجاد ذهنیت غالب، با ترساندن مردم از جمعیت مصنوعی، به آنها یاد میدهد به چه سمتی بروند. ولی این، فقط چیزی است که به نظر میرسد. خدای شبکه ی اجتماعی، هنوز تفاوتی با ملاهای کشورهایی که اسرائیل عزیزش با آنها میجنگد ندارد و حقیقت را درباره ی دینی که به پیامبرانش داده است رو نمیکند. فقط کافی است به حجاب برکنی هایش با سلاح شبکه ی اجتماعی و «رسانه ی بیگانه» نگاه کنید تا ببینید او هنوز با مردمش روراست نیست. چون هنوز به مردمش رو نکرده که طرف کدام جریان اسلامی است؟ سنت گرایی یا فقاهت! نه فقط این، بلکه حتی فرق اینها را هم به مردمش نمیگوید.

سنتگرایی که مردم ایران هنوز فرقش را با فقاهت نفهمیده اند، جریانی است که بیشتر با رنه گنون (شیخ عبدالواحد یحیی) مطرح شد و بعدا تقریبا به طور کامل در فرقه ی مریمیه ی فریتهوف شوآن که ریاستش اکنون به سید حسین نصر رسیده است خلاصه شد. هم شوآن و هم نصر، همسر و دخترانی بی حجاب داشته اند اگرچه به ظاهر از مدل سنتی زندگی خانوادگی و نقش برجسته ی زن در خانواده و کانون جامعه ی سنتی دفاع میکنند. درواقع این دفاع ریشه در باورهای قدیمی تری در جریان موسوم به "مدرسی" دارد که امروزه با سانسور و نابودی وسیع منابعش توسط اسلام فقاهتی و حامیان سیاسیش به سنت های عملی زندگی در جوامع اسلامی محدود شده و ازاینرو سنت گرایی نامیده میشود. "مدرسی" اصطلاحی است که در اصل برای مدارس مذهبی عثمانی که تحت نفوذ حکومت بودند و پیدایششان به قرن 14 میلادی نسبت داده میشود به کار میرفته است. تربیت شدگان این مدارس، مرتبا تفسیر خود از اسلام را مطابق میل حاکمان عثمانی تغییر میدادند ولی در عین حال، با نفوذ در سطوح بالای حکومت، خود نیز به تغییرات سیاسی مطلوب خود، جامه ی عمل میپوشاندند. بنابراین اسلام مدرسی، اسلامی است که برعکس اسلام فقاهتی، در چارچوب خاصی زندانی نیست و همین باعث شده تا بین آن و فضای مذهبی-سیاسی حاکم بر تمدن عربی-اسلامی قبل از به قدرت رسیدن فقیهان توسط متوکل عباسی قرابتی جسته شود. مطابق تاریخ اسلام، متوکل، طبقه ی روحانیت را که در اسلام توسط عبدالملک مروان به وجود آمده و به سبب خدمتگزاری فریبکارانه شان به مروانیان در دوران حکومت عباسی تضعیف شده بودند مجددا قدرتمند کرد و به دوران آزادی فکری نسبی دوران اولیه ی عباسی خاتمه داد. بعد از این اتفاق، ته مانده ی نظریات صابئی و معتزلی و یونانی گرا و جز آن، از عراق به شرق و قلمرو اشرافزادگان نیمه مستقل پارسی گریخت و درآنجا موقتا و در حدی بسیار تضعیف شده در تفکرات برآمدگان از آنجا مثل فارابی و ابن سینا و ابوریحان بیرونی تاثیر نهاد تا این که با گسترش تحجر، بلاخره در آنجاها هم خاموش شد و قسمت های سانسور شده ی آموزه های قبلی، از این پس منحصرا از طریق تاثیراتی که مردم از علمای سابق آموخته بودند و در قالب سنت های زندگی مردم باقی ماند. به دلیل همین سابقه ی تاریخی است که در موقع صحبت از تاریخ قرون وسطای غرب، کلمه ی "مدرسی" معادل کلمه ی اسکولاستیک قرار میگیرد. چون تصور میرود جریان اسکولاستیک، در اثر ترجمه ی منابع عربی و درس آموزی حکام مسیحی از دانشوران عرب در جاهایی مثل سیسیل و اسپانیا به وجود آمده است. بعضی، مشابهات آن با فارابی و ابن سینا را برجسته میکنند و اسکولاستیک ها را دنباله های مسیحی مشائیان میشمرند. با این حال، عقاید بعضی از اسکولاستیک ها مثل ویلیام اکهام، مشابهات زیادی با تعالیم منسوب به غزالی نشان میدهد که دشمن مشائیان به شمار میرود و صحبت کردن درباره ی میراث اولیه ی تاثیرگذار بر اسکولاستیک ها راحت نیست. این دقیقا یکی از نقاط ضعف سنت گرایی اسلامی است که معادل دقیقش در غرب یعنی ترادیشنالیسم نیز به آن مبتلا است و آن این که شما به دلیل نداشتن منابع، خودتان هرچه را از سنت که خوشتان می آید به عنوان آموزه ی اسلامی انتخاب میکنید بدون این که روشن باشد دقیقا از کجا و به چه دلیل وارد سنت های اسلامی شده است. این دست باز دقیقا همان چیزی است که حکومت جمهوری اسلامی در جریان تن دادن به مدرنیته بسیار از آن استقبال میکرد. درواقع جریان ظاهرا فقاهتی حاکم بر جمهوری اسلامی از این دستور ارسطو اطاعت میکند که راه صواب، انتخاب حد میانه بین دو رذیلت است و هر بار که محدوده ی یکی از این رذیلت ها یا هر دویشان تغییر کرد حد وسط شما هم باید محلش عوض شود. در ابتدای انقلاب، اسلام فقاهتی متحجرانه یا به قول امام خمینی «اسلام انگلیسی» یک رذیلت بود و مدرسی گری بی حد و مرزی که همه ی عقاید و سنت های مذهبی یا متافیزیکی را دارای ریشه ی واحد و بنابراین تجلی های اسلام میشمرد یک رذیلت دیگر در تضاد با آن بود که باید حد وسطی بینشان اتخاذ میشد. به همین دلیل است که بسیاری از چیزهایی که ما فکر میکنیم اسلام فقاهتی جمهوری اسلامی به ایران داده است درواقع از سنتگرایی برمیخیزند؛ ازجمله و به طور برجسته در رابطه با نقش زنان در جامعه. تمام این صحنه های زیبا و دلنشین سریال های جمهوری اسلامی از مردان مذهبی و زنان مذهبی با حجاب که در نهایت ادب و احترام با هم برخورد و صحبت میکنند کوچکترین ریشه ای در اسلام فقاهتی که کلمه ی «ضعیفه» را در اشاره به زن مصطلح کرد ندارند و به سنت های ناگفته ی زندگی عمومی برمیگردند که روحانیون در دوره های قدرتگیری خود به واسطه ی قاجار و پهلوی، نه فقط کوچکترین نقشی در تقویت آنها نداشتند بلکه تا جای ممکن تضعیفشان کردند. تاکید سنگین و بی بدیل جمهوری اسلامی بر نقش زن-مادر در تربیت فرزندان که در همان سریال ها نیز به کرار میبینید یک آموزه ی فقیهانه نیست. فقیه متحجر، فقط تربیت مرد را میپسندد آن هم توسط ملا در مکتبخانه و البته رئیس سربازان در سربازخانه؛ چون مرد فقط برای این وجود دارد که برود کفار را بکشد تا وسعت نفوذ فقیهان و سیاستمداران پرورنده شان گسترش یابد و زن هم فقط برای این وجود دارد که چنین مردانی را برای یک سری مرد دیگر بزاید. میشود همان بیت معروف شاهنامه ی فردوسی که:

زنان را به گیتی بس این یک هنر

نشینند و زایند شیران نر.

یکچنین فقاهتی حتی تحصیل مردان در دانشگاه که سهل است، مدرسه را نمیپسندیده است، چه رسد به این که ریشه ی جمهوری اسلامی ای باشد که تعداد دانشجویان زن را از دانشجویان مرد بیشتر کرده و به این امر مباهات میکند.

بدبختی این است که تمام جریان های داخلی و خارجی معاند ایران و اسلام، رویه های جمهوری اسلام را به فقاهت میکاهند و با ترویج جملات رکیک مکتوب یا زنده ی فقیهان درباره ی زنان به مردم میقبولانند که تصویر ایرانی از زن همین است و مردم حتی از خود نمیپرسند که اگر تصویر معمول ایرانی از زن این است، پس چرا از این تصویر بدشان می آید؟ اگر کسی پیدا شود که بگوید برای این که ایرانی ملاها و عقایدشان را نمیشناسد، آن وقت یک سوال دیگر پیش می آید و آن این است: اگر ایرانی، قبل از مدرن شدن، تصویر کلیش از اسلام را از فقیه نگرفته است پس از کجا آورده است؟ چرا بیشتر ایرانی ها واقعا زن ستیز نبوده اند و مرد و زن ایرانی مشترکا و بیشتر در اثر بیسوادی (و نه آن پدرسالاری قلابی تصویر شده در رسانه های بیگانه) بر سر همدیگر بلا آورده اند؟! چون هیچ وقت جواب این سوالات داده نشده است، زن ایرانی و حتی مرد ایرانی فکر میکنند با کشف حجاب به دستور خدای رسانه های بیگانه، زن ایرانی را نجات میدهند درحالیکه این کار، فقط باعث مرد شدن زن میشود و اینجا دوباره میرسیم به همان حرف فروید که بیشتر مردم واقعا نمیدانند چرا بیشتر کارها را انجام میدهند. در این مورد هم مرد ایرانی به شرایط تن میدهد چون در بهترین حالت ممکن، فکر میکند دارد زن را همپایه ی خود میکند چون از ملا آموخته است زن شریک جنسی او است و شریک جنسیش باید به اندازه ی مرد «انسان» باشد. اما چرا شریک جنسی باید با مرد شدن، ادای مردها را درآوردن، و لباس مردها را پوشیدن، انسان شود؟ این را هم هیچ کس در ایران از خود نپرسیده است چون مردم نمیدانند که آنها که زن ها را «زن» کردند، هدفشان این بود که با استفاده از زن زن شده، مرد را «انسان» کنند و این «آنها» اسلاف همان غربی هایی هستند که الان میخواهند زن ها را از ننگ زن بودن دربیاورند و شکل مرد کنند. بخش اعظم نفرت گردانندگان راست افراطی از بازگشت همجنسگرایی مردانه به صحنه ی زندگی اجتماعی مغربزمین، به خشمش از پرپر شدن تلاش های گذشتگان در راه انسان کردن مرد برمیگردد. به عنوان نمونه این متن بلغاری را مرور و جهانبینی مسیحی پشت آن را وارسی کنید:

«یکی از دلایل مخالفت با همجنس گرایی، تأثیر منفی همجنس گرایی بر زنان است. یکی از گیج‌کننده‌ترین جنبه‌های پذیرش همجنس‌گرایی توسط جوامع مدرن، عدم خشم زنان و مخالفت از طرف آن‌ها است. گیج کننده است زیرا مطمئناً بسیاری از زنان از این موضوع غمگینند، همانطور که در شکایت های مکرر زنان مجرد شنیده می شود که بسیاری از مردان مجرد همجنسگرا هستند. اما دلیل اصلی آن که هر علاقه مند به برابری زنان باید به همجنس گرایی توجه کند، ارتباط مستقیم بین رواج همجنس گرایی مردانه و تنزل دادن زنان به نقش اجتماعی پایین است. بهبود موقعیت زنان تنها در تمدن مسیحی رخ داد؛ تمدنی که در طول عمر خود همواره کمترین تحمل را در برابر همجنس گرایی داشته است. در جوامعی که مردان برای عشق و رابطه ی جنسی به دنبال مردان هستند، زنان به حاشیه ی جامعه تنزل یافته اند. بنابراین، برای مثال، یونان باستان، که همجنس گرایی را به یک ایده آل ارتقا داد، با یک "نگرش زن ستیزانه" مشخص شد. همجنس گرایی در یونان باستان "با تصور ایده آل از انسان به عنوان مرکز فعالیت های فکری و بدنی ارتباط نزدیک داشت." زن تنها دو نقش را ایفا می کند. او به عنوان یک همسر، خانه را اداره می کند و به عنوان یک زن مودب، میل جنسی مردان را برآورده می کند. مورخان، آتن را در اوج عظمت فلسفی و هنری‌اش به عنوان "جامعه‌ای تحت سلطه ی مردانی توصیف می‌کنند که زنان و دختران خود را نادیده می‌گرفتند، نقش زن را در تولید مثل تحقیر می‌کردند، بناهایی برای اندام تناسلی مردانه می‌ساختند و پسرانشان با همجنسان همسن خود رابطه ی جنسی داشتند." در فرانسه ی قرون وسطی، زمانی که مردان بر عشق مردانه تأکید می‌کردند، این «مضمون بی‌علاقگی مشابه به زنان» وجود داشت. در "آواز رولان"، یک حماسه ی کوچک فرانسوی که شکل نهایی خود را در اواخر قرن یازدهم یا اوایل قرن دوازدهم به خود گرفت، زنان فقط به عنوان چهره‌های حاشیه‌ای در سایه ظاهر می‌شوند: "عمیق‌ترین نشانه‌های محبت در شعر، مانند موارد مشابه، در عشق مرد به مرد آشکار است." زنان در جامعه ی عرب مدرن، که در آن همجنس گرایی مردانه گسترده است، در موقعیت بسیار پایینی قرار دارند. تصادفی باشد یا نه، اما عقل سلیم یک رابطه ی خاص را نشان می دهد. بنابراین، در فرهنگ سنتی چین، جایگاه پایین زنان با همجنسگرایی گسترده ی مردان همقدم است. همانطور که یک پزشک فرانسوی در قرن نوزدهم از چین گزارش داد، "زنان چینی چنان احمقانی مطیع و خانه دار هستند که مردان، مانند یونان باستان، برای عشق به دنبال پسران میگردند." دلیل نهایی مخالفت با همجنس گرایی «سبک زندگی» همجنس گرایی است. اگرچه از نظر تئوری ممکن است مردان همجنسگرا زندگی جنسی وفادارانه مشابه زندگی مردان دگرجنسگرا داشته باشند، اما به هیچ وجه اینطور نیست. در امریکا در حالی که یک لزبین معمولی کمتر از ده "عاشق" داشته است، یک مرد همجنس گرای معمولی صدها شریک داشته است. به طور کلی، همجنس‌بازان با این واقعیت روبرو هستند که این سبک زندگی همجنس‌گرایانه ی مردانه بیشتر مردم را آزار می‌دهد تا عمل خاص همجنس‌گرایانه. شاید به همین دلیل است که کمتر به همجنس گرایی زنان توجه می شود. وقتی تمایلات جنسی مردانه کنترل نشود، پیامدهای آن بسیار مخرب تر از تمایلات جنسی زنانه است. مردان تجاوز می کنند، زنان این کار را نمی کنند؛ مردان، نه زنان، دست به فتیش می زنند؛ مردان بیشتر تحت تأثیر میل جنسی خود قرار می گیرند و از شریک جنسی به شریک جنسی سرگردان می شوند؛ مردان، نه زنان، سادیست های جنسی هستند؛ رابطه ی جنسی بی‌ حد و مرز که مشخصه ی بسیاری از زندگی های همجنس‌گرایانه ی مردان است، در تضاد با هدف اخلاق مذهبی برای ارتقای زندگی انسان از حیوانی به خدایی است. هنگامی که استدلال می شود که هر نوع رفتار جنسی خارج از ازدواج از نظر اخلاقی با رابطه ی جنسی زناشویی برابر است، پنجره ی اورتون به روی سایر اشکال ابراز جنسی باز می شود. اگر فعالیت همجنس‌بازی توافقی معتبر است، چرا رابطه ی جنسی توافقی بین بزرگسالان محرم نیست؟ چرا رابطه ی جنسی بین یک برادر و خواهر بالغ از رابطه ی جنسی بین دو مرد بالغ ناخوشایندتر است؟ اگر زن و شوهر با هم توافق دارند، چرا اجازه ی خیانت به توافق را نمی دهند؟ هنگامی که رابطه ی جنسی خارج از ازدواج برقرار شد، چگونه می توانیم خط جدایی را ترسیم کنیم؟ چرا نباید آزادی همجنس گرایان با آزادی علاقه مندان به رابطه ی جنسی با محارم و حیوانات همراه شود؟ پذیرش همجنس‌گرایی به‌عنوان معادل اجتماعی، اخلاقی یا مذهبی دگرجنس‌گرایی نشان‌دهنده ی اولین حمله ی مدرن به نبرد هزاره‌ای برای ایجاد جامعه‌ای مبتنی بر خانواده و تک‌همسری جنسی است که به سختی به دست آمده است. اگرچه به عنوان "پیشرفت" نامگذاری شده است، پذیرش همجنسگرایی اصلاً جدید نیست. یک مطالعه ی چهار ساله روی 1280 مرد همجنس گرا توسط موسسه روانشناسی UCLA چه چیزی را نشان داد؟ - "بیش از 92 درصد از مردان همجنس گرا در مقطعی با یک زن قرار ملاقات داشته اند، دو سوم از آنها با یک زن رابطه ی جنسی داشته اند." تا اینجا، تنها نظریه ای که می توانیم رد کنیم این است که همجنس گرایان از نظر بیولوژیکی برای همجنس گرا بودن برنامه ریزی شده اند. علیرغم تمایل قابل درک بسیاری برای اثبات آن، به سادگی هیچ مدرکی مبنی بر اینکه همجنس گرایی از نظر بیولوژیکی تعیین شده است وجود ندارد. البته می توان استدلال کرد که همجنس گرایی از نظر بیولوژیکی تعیین می شود، اما اگر جامعه به اندازه ی کافی آن را سرکوب کند، باعث می شود اکثر همجنس گرایان همجنس گرایی خود را سرکوب کنند. با این حال، اگر این استدلال درست باشد، اگر جامعه بتواند با موفقیت تمایلات همجنس گرایی را سرکوب کند، ما دوباره به مسئله ی ارزش ها بازگشته ایم. یا می توان استدلال کرد که مردم به طور طبیعی (یعنی از نظر بیولوژیکی) دوجنسگرا هستند (و با توجه به داده های مربوط به تمایلات جنسی انسان، ممکن است درست باشد). اما از قضا، اگر این درست باشد، این استدلال که همجنس گرایی انتخاب شده است تقویت می شود، نه تضعیف. زیرا اگر همه ی ما تمایلات دوجنس گرایی داشته باشیم و اکثر ما با موفقیت انگیزه های همجنس گرایی خود را سرکوب کنیم، واضح است که همجنس گرایی اغلب هم غلبه می کند و هم انتخاب می شود. و دوباره به سؤال اصلی باز می گردیم که جامعه ی ایده آل جنسی چه چیزی را باید ترویج کند - زناشویی دگرجنسگرا یا رابطه جنسی همجنسگرا؟

در خاتمه:

در سال 1973 انجمن روانپزشکی آمریکا (APA) در راهنمای تشخیصی و آماری اختلالات روانی خود، همجنس گرایی را از فهرست رسمی بیماری های روانی خود حذف کرد. فعالان همجنسگرا از این به عنوان یک سلاح اصلی در نبرد خود برای پذیرش عمومی همجنسگرایی استفاده می کنند. اما به دلایل بسیاری، تصمیم APA این سوال را که آیا همجنسگرایی یک بیماری است حل نکرد و این سوال حل نشده باقی مانده است. با توجه به وضعیت اخلاقی و قضاوتی مختلط روانپزشکی، به ویژه از دهه ی 1960، تصمیم APA برای حذف همجنس گرایی از فهرست بیماری های خود می تواند دلیلی برای این باور باشد که این تصمیم تحت فشار سیاسی است. به این دلایل، این واقعیت که انجمن روانپزشکی آمریکا دیگر همجنسگرایی را به عنوان یک بیماری تعریف نمی کند، نباید کسی را متقاعد کند که اینطور نیست. با توجه به ماهیت ذهنی اصطلاح "بیماری روانی"، با توجه به قدرت فعالان همجنسگرا در حال حاضر، اگر فشارهای اجتماعی در گذشته روانپزشکان را مجبور می کرد که همجنس گرایی را به عنوان یک بیماری تعریف کنند، چگونه می توان مطمئن بود که فشارهای اجتماعی در زمان ما آنها را مجبور به عادی سازی آن نکرده است؟ آیا روانپزشکان امروزی کمتر از پیشینیان خود تحت تأثیر فشار عمومی قرار می گیرند؟ مشکوک است. بنابراین، با کنار گذاشتن دوگانگی روانپزشکی در مورد همجنس گرایی، بیایید این را از خود بپرسیم: "با فرض وجود چیزی به عنوان رابطه ی طبیعی، آیا طبیعی است که یک مرد نتواند با یک زن عشق ورزی کند (یا برعکس)؟" احتمالا فقط سه پاسخ ممکن وجود دارد:

-بیشتر همجنس‌بازان می‌توانند با یک زن عشق بازی کنند، اما این عمل را منفور می‌دانند، یا صرفاً ترجیح می‌دهند با مردان عشق بازی کنند.

-بله، طبیعی است.

-نه. عادی نیست.

اگر پاسخ اول ارائه شود، باید بپذیریم که همجنسگرا همجنسگرایی خود را انتخاب کرده است. مردان از نظر بیولوژیکی برای عشق ورزی با زنان و بالعکس طراحی شده اند. چشم یک تشبیه مناسب ارائه می دهد: اگر اکثریت جمعیت نابینا می شدند، نابینایی همچنان غیر معمول بود. چشم برای دیدن ساخته شده است. به همین دلیل است که ما پاسخ سوم را انتخاب می کنیم - اینکه همجنس گرایی ناسالم است.»:

ХОМОСЕКСУАЛИЗМЪТ – ФОБИЯ ОТ ВАГИНАТА ЛИ Е?: https://djani.blog.bg

دراینجا نویسنده تعجب میکند که چرا زن ها از گسترش همجنسگرایی در بین مردان نمیترسند وقتی آن، خوابیدن مردان با شریک های جنسی مختلف را عادی میکند؟ کاش به ایران می آمد و میدید که در کشوری مثل ایران با سابقه ی سیطره ی فقیهان و سنت فقاهتی رسوای صیغه، چطور مرد پوش کردن زن ها در جهت شرعی نشان دادن عشق به بی شمار زن بی حجاب اطراف در نزد مردان درونا همجنسگرای ایرانی، بنیان خانواده را در ایران برمیکند و تصاعدا آمار خیانت و طلاق را به طرز سرسام آوری بالا میبرد. قطعا اگر نویسنده گذشته ی بلغارستان و بقیه ی اروپا را هم درست و حسابی به یاد می آورد، کشف میکرد که در آنجا هم جاگیری زنان در جایگاه های مردان و با شعار مبارزه با همجنسگرایی، جز این نکرد و این به اصطلاح مقام والای زن را وسیله ی ترفیع مرد ننمود، بلکه برعکس، باعث سقوط زن در جایگاه مرد و بدتر شدن حال مرد در نتیجه ی نداشتن الگوی زن مومنه شد، اتفاقی که الان دارد در ایران تکرار میشود. آن وقت و بعد از مشاهده ی سرنوشت زنانی که شوهرانشان توسط زنان مردپوش دیگر دزدیده میشوند، احتمالا لحنش را عوض میکرد و میپرسید: «چرا زنان ایرانی به مردپوشی یا بی تفاوتی در برابر زنان مردپوش تن میدهند وقتی جنبیدن مداوم هوس مردها با دیدن زن مردپوش غریبه، مرتبا آینده ی زن های بی شماری را تباه میکند؟» شاید او اطلاعاتی درباره ی ایران نداشته باشد اما برایش جالب خواهد بود تا نسبت آنارشیسم و اغتشاش طلبی با مرد شدن صوری زن ها را در شورش های اینترنتی ایرانی بسنجد چون دارای ریشه های مذهبی مشخصی است که اگرچه به صورت سنت و باز بدون این که کسی منابعشان را بشناسد در ایران باقی مانده اند ولی ریشه های آشکارشان را هنوز در تاریخ و سنت غربی می یابیم.

کافی است دقت کنیم که جریان اعتراضات اینترنتی موسوم به هکتیویسم (ترکیب هک و اکتیویسم) و جریان ریشه دارتر اعتراضی انارشیسم، هر دو از ماسک موسوم به صورتک گای فاکس به عنوان نماد اعتراض پوشیده استفاده میکنند. گای فاکس، نقش اصلی ماجرای موسوم به توطئه ی باروت در قرن 17 و در روزگار شاه جیمز اول برسازنده ی افسانه ای کتاب مقدس کینگ جیمز است. گای فاکس کاتولیک که به خدمت اسپانیایی ها درآمده بود همراه سایر توطئه گران برای ترور شاه جیمز با انفجار باروت نقشه کشید اما دستگیر شد و زیر شکنجه همدستانش را افشا کرد و همگی اعدام شدند. سالگرد افشای این توطئه در 5نوامبر با نوعی جشن بالماسکه در بریتانیا توسط پروتستان ها جشن گرفته میشود. نکته ی جالب این است که خاندان اسکاتلندی فاوکس دنباله ی خاندان فوکاس در بیزانس تلقی میشوند که مدتی یک سلسله ی سلطنتی بودند و مدتی بعد از کاهش قدرتشان رهبریشان در ونیز ساکن شدند. قبل از آنها فوکاس نام یک کودتاچی قرن هفتمی بیزانسی هم هست که یکی از مابه ازاهای بیزانسی احتمالی عیسی مسیح یعنی امپراطور موریس را کشت: شاهی که سلطنت خود را از دست میدهد و بعد از فراری شدن، دستگیر و اعدام میشود اما نادرست بودن قتلش باعث فرود بلایا بر روم میشود. میتوان گفت این فوکاس کهن الگوی فوکاس های قرن دهم به بعد است و حکم رومی را دارد که مسیح را میکشد و در نتیجه اش مسیحی میشود و خصال مسیح را به خود جذب میکند. دو مرتبه ی سلطنتی و بی چیزی موریس در ایام تعقیب او مابه ازاهای دو مرتبه ی خدایی و بشری پساسقوطی یهوه است و بلاسازی مرگش مابه ازای بلاسازی اعدام مسیح است. ممکن است شکنجه و اعدام گای فاکس با دار، نسخه ی به روز شده ی اعدام موریس بعد از از دست دادن سلطنتش به جای کاتولیک ها باشد. اتفاق مشابهی برای داماد سلطنتی موریس در پارس یعنی خسرو می افتد. خسروئس یا خسرو با درآمدن به دامادی موریس و دریافت کمک از او در روم، به پارس لشکر کشید و آنجا را از تصرف بهرام چوبین درآورد اما بعد از دریافت شکستی سهمگین از سوی دنباله های همان دستگاهی که موریس را در روم از بین بردند از سلطنت برکنار شد و پس از مدتی زیستن در فقر تحت هویت ناشناس دستگیر و اعدام شد. بعد از مرگ خسروئس، مملکت دچار هرج و مرج و بی سامانی شد تا این که به تسخیر ارتش مسلمانان درآمد. ظاهرا خسرو نسخه ی فارسی موریس است. اما از طرف دیگر، نام خسروئس تلفظ دیگر نام اخشوارش/کورش پادشاه فاتح بابل و دشمن یهود است که بعد از ازدواج با استر یهودی و قرار گرفتن تحت تاثیر او یهود را در کشور قدرتمند نمود و وزیرش هامان را که دشمن یهود بود به دار آویخت. میتوان داستان او را در به قدرت رسیدن پروتستان ها توسط هنری هشتم و در نتیجه ی شیفتگی هنری هشتم به زنی دسیسه گر به نام آن بولین ردیابی کرد. بنابراین گای فاکس، مسیح، و هامان، همه در کاتولیسیسم سرکوب شده در امپراطوری بریتانیا که احتمالا همان روم بعد از انتقال مرکز به بریتانیا هستند خلاصه میشوند. اما یک نکته ی دیگر را هم باید در نظر گرفت. فاوکس معادل اسکاتلندی fake به معنی جعلی است و کل دوران ماقبل تنظیم کتاب مقدس را جعلی نشان میدهد و همینطور خط تبار فاوکس تا فوکاس و به دنبالش کل تاریخ قرون وسطی را. از طرفی شکست این دوران جعلی با یک بالماسکه توضیح داده میشود که دقیقا کپی برداری از بالماسکه ی شیاطین در سامهاین یا هالووین کنونی است. گای فاکس شکست خورده بنا بر فرهنگ کتاب مقدس که خدایان شکست خورده را شیاطین میخواند یک شیطان است و گذاشتن ماسکش بر صورت، در حکم گذاشتن ماسک شیاطین بر صورت در هالووین است. سامهاین، آیین ورود سال به دوران زمستان کلتی و آغاز دوران غلبه ی تاریکی است و دوران تاریکی سال، به صورت دوران تاریکی تاریخ در قالب به قدرت رسیدن حکومت ها بازآفرینی میشود. نکته ی جالب این که این دوران با عصر مسیحیت و پرستش مسیح تطبیق میشود و مسیح همزمان خود گای فاکس است که توسط قاتلانش مقدس شده است. این، مابه ازای مشرکانه هم دارد. کریسمس که سالگرد دقیقتر آغاز زمستان است در جای ساتورنالیا یا جشن سالگرد ساتورن قرار گرفته است. ساتورن پدر ژوپیتر و درواقع نسخه ی قبلی او است که توسط پسرش سرنگون شده است و با سقوط او «عصر طلایی» خاتمه یافته و مردم وارد دوره ی حکومت مستبدین شده اند که ژوپیتر که همان یهوه است آن را نمایندگی میکند. ساتورنالیا همزمان ایام مرگ و رستاخیز سول اینویکتوس یا میترا خدای خورشید بود که نو شدن خورشید را نشان میداد؛ امری که برای نو شدن سال و بدین ترتیب نو شدن دوران تاریخی به عنوان بازسازی ابدیش لازم بود. پس مسیح هم که به جای سول اینویکتوس نشسته بود بعد از مقتول شدن دچار تغییر تعریف میشد. ساتورنالیا توام با خط خوردن قوانین اجتماعی، جشن های افراط گون و مصرف زیاد مشروب بود و مشابهش یوله در شمال اروپا نیز چنین بود. در انگلستان در ایام یوله فقرا مست میکردند و مشکلات زیادی برای ثروتمندان ایجاد میکردند تا این که در قرن 17 به کوشش ثروتمندان، بیشتر آیین های کریسمسی عوام و نواحی ممنوع اعلام شد. حتی میتوان کلمه ی کریسمس را دارای کژتابی دانست و به اندازه ی تولد مسیح، به دیوانگی مسیح هم معنی کرد.:

“Christ-mass hol-e-day”: Patrick M.P. Donnelly: STOLENHISTORY: 26JUL2022

حکومت کتاب مقدس را برای ایران بازسازی کنید؛ میرسید به دو برهه ای که خیلی برند میشوند:

اول: دوران پس از فتح پارس/ایران به دست قوای اسلام. قاعدتا خسروئس باید به جای مسیح مقدس شود. این خسروئس به سلسله ای از خسروها تبدیل میشود که دین زرتشت را بر ایران حاکم کردند. به طرز جالبی در تاریخ افسانه ای ایران در شاهنامه، حاکم کننده ی زرتشتی گری بر ایران، گشتاسب نامی است که درست مثل خسرو با پدرش درگیر شده و به روم پناه برده و درآنجا داماد شاه روم شده و با قوای روم برگشته و کشور را پس گرفته است. همچنین درست مثل خسروئس که پدرش توسط عمال بهرام چوبین دستنشانده ی ترک ها کشته شد پدر گشتاسب هم به دست ترک های تورانی کشته شده است. پس یک سوژه ی ضدیت با فرهنگ فقاهتی در تاریخ رسمی، ربط دادن هر چیز عمومی و مردمی در ایران به زرتشتی گری بوده است حتی اگر خسروها عناصری ضد مردمی و مانع باسواد شدن مردم معرفی شوند.

دوم: کل تاریخ معاصر ایران که عرصه ی تاثیر فقها است. اما تاریخ معاصر، عرصه ی نفوذ غرب و مسیح غیررسمیش گای فاکس نیز هست. آیا عجیب است که بخش عظیمی از مردم، هر جا که بتوانند و بدون این که بدانند چرا، به زعم خودشان، حق چنین حکومتی را با زیر سوال بردن تمام قوانین مذهبی، اجتماعی، اقتصادی و هر چیزی که بوی تمدن بدهد کف دستشان بگذارند و با تخریب نظم، خودشان را به اندازه ی حکومت، قربانی هرج و مرج خودساخته کنند؟

شاید تبدیل مسیح به گای فاکس و سپس هکتیویسم و آنارشیسم، یک پروسه ی کاملا غربی باشد اما عقبه ی ساتورنالیایی مسیح حتی در فقاهت شیعه هم باقی مانده و از طریق آن، جامعه ی ایران شیعی را آلوده کرده است؛ عقبه ای که میگوید حکومت کثیف است و شیعه با تمام حکومت های دوران غیبت امام درگیر جنگ خواهد بود. ظاهرا فقیهان موقع تشکیل حکومت، آن را ولایت فقیه با تاکید بر ولایت رهبر از سوی امام زمان خواندند تا با سایر حکومت ها متفاوت به نظر برسند. ولی بدبختی اینجاست که آن مخالفان آنارشیستی که ادای کفرورزی درمی آورند بیش از خود فقیهان، بعضی آموزه های شیعه را باور کرده اند بدون این که حتی به کنه ی این باورمندی فکر کنند.

۱ ۲ ۳ ۴ ۵ ۶ ۷