لات های دوست داشتنی: فیلمفارسی از اول هم قرار بود برگردد.

نویسنده: پویا جفاکش

شاه ییمه رئیس جهنم چینی ها در سکانس پایانی انیمیشن قدیمی افسانه ی توشیشان به همراه دوبلورهای فارسی حاضر در آن سکانس

این روزها که فیلم فارسی پیروز و بی هیچ خجالتی برگشته و حتی خود را در فضای قبل از انقلاب بازتولید میکند و مسئولین در روزنامه ها بر ضد تبلیغ آن در جم تی وی عربده میکشند، زیاد به مجله ی فیلم فکر میکنم. خیلی وقت است آن را نگرفته ام اما آن موقع که میگرفتم شگفتزده بودم که چطور ممکن است در جمهوری اسلامی، کسانی اینقدر دقیق فیلم های قبل از انقلاب را به لحاظ فلسفی موشکافی کنند و حتی بعضیشان متعرض لغت فیلمفارسی شوند؟ یادم است هر وقت میخواستند یک سریال ایدئال مثال بزنند میرفتند سراغ دایی جان ناپلئون. من سریالش را ندیده ام ولی رمانش را سال 1384 خوانده ام برای همین هم برایم عجیب بود که وقتی اسماعیل داورفر فوت شد نویسنده ی سوگنامه ی او در مجله ی فیلم، افسوس میخورد که درباره ی بازیش در سریال دایی جان ناپلئون با او مصاحبه نکرده است. از خود میپرسیدم آیا کارهای دیگر استاد فقید مثل "آژانس دوستی" و حتی "آقای هالو" خیلی مفیدتر از دایی جان ناپلئون نبودند؟ داستان جلب شدنم به این مجله هم خیلی عجیب است. امروز میدانم که فیلم مجله ی خیلی مهمی است. چون در برهوت دهه ی شصت و فقدان مجلات متنوع، توانست سلیقه ی خود را در انتخاب فیلمساز خوب –کیارستمی، بیضایی، تقوایی، ... از همه مهمتر: مسعود کیمیایی- به تقریبا تمام مردم ایران طی دهه های آینده قالب کند. ولی در سال 1384 که تازه داشتم مجله خر حرفه ای میشدم این را نمیدانستم. سرتیتر مجله را نگاه میکردم میدیدم عنوان های خوبی دارد. اما طرح جلدش همیشه عکس سلبریتی بود و آدم را به یاد مجلات زرد می انداخت. بلاخره در یک روز پنجشنبه ی زیبای بهاری، در راه بازگشت از دانشگاه، مقاومت را شکستم و یکی از زردترین جلدهایش با طرح محمدرضا گلزار را که در فروردین 1385 منتشر شده بود، از یک دکه ی روزنامه فروشی در رشت که امروز موجود نیست خریدم. طرح محمدرضا گلزار مربوط به فیلم معروف آتش بس تهمینه میلانی بود که منتقدان یکسره آن را کوبیده بودند. همان موقع احساس کردم که طرح و متن این با هم نمیخوانند. در ماه های آینده هم پشت سر هم ماهنامه ی فیلم خریدم. در پاییز همان سال در دانشگاه دیدم درباره ی این مجله دارند بحث میکنند. یکی میگفت آیا واقعا خوب است؟ گفتم مجله ی خوبی است، فقط چون طرح روی جلدش شبیه مجلات زرد است گول میزند، آن طرح ها را هم حتما برای جلب مشتری میزنند. دانشجوی دیگری که از طرفداران مجله بود گفت که این طرح ها زرد نیستند و فقط چون عکس هنرپیشگانند زرد به نظر میرسند. ولی من باز هم تکرار کردم که معتقدم این طرح ها را برای فروش میزنند. خدا هم مرا زد و الان خودم هم مثل مجله ی فیلم متن های سنگین را کنار عکس ها و منظره های عامه پسند میگذارم و اتفاقا معلمانم در این کار، یکی ژان بودریار است و یکی همین مجله ی فیلم.

شماره ی مزبور مجله را اکنون ندارم اما از معدود مطالبش که در خاطرم هست مقاله ای درباره ی دوبله ی فارسی لوک خوش شانس است. نویسنده اطلاعات غلط زیادی درباره ی دوبله ی فارسی فیلم درج کرده بود و اسم گوینده ها را پس و پیش گفته بود. میگفت تنها دوبله ی خوبش همان سری اول (1373) بود که مدیر دوبلاژش خسروشاهی بود ولی گوینده ی آوریل دالتون در دوبله ی خسروشاهی را جواد بازیاران معرفی میکرد که در دوبله ی ناصر ممدوح به جای آوریل دالتون حرف زده بود. گوینده ی آوریل دالتون در دوبله ی خسروشاهی، زنده یاد حسین معمارزاده بود که نویسنده به اشتباه، او را گوینده ی جو دالتون خوانده بود (جو دالتون را در دوبله ی خسروشاهی، استاد اکبر منانی گفته است). ظاهرا مقاله نویس یا اصلا دوبله ها را ندیده بود یا با هم قاطی کرده بود. پس چرا اینقدر با اطمینان میگفت فقط دوبله ی خسروشاهی خوب است؟ این را اول نمیدانستم. ولی بعد فهمیدم این مجله عادت دارد بگوید همه چیز سینما بعد از انقلاب بد بوده جز آنچه که به مسیر قبل از انقلاب برگشته یا تداوم راه فیلمسازان تحصیلکرده در آن دوره بوده است. ازاینرو دوبلورهای محبوب مجله هم فقط گوینده های لات های نقش اول فیلمفارسی و مدیر دوبلاژهای فیلم های خاصی مثل فیلم های علی حاتمی و کیمیایی در بعد از انقلاب هستند که خسروشاهی هم جزو این دسته قرار میگیرد. فضای فیلم های قبل از انقلاب ایران مثل فیلم های امریکایی به شدت آرتیست محور و ستاره پرست بود و دوبله هم از دید اینها ستاره پرستی میخواست که خسروشاهی هم به خاطر صحبت کردن به جای ستاره هایی مثل آلن دولن در این راستا جای میگرفتند. اما کسانی که بعدا در دهه ی هشتاد ستاره ی دوبله شدند –مثل حسین عرفانی و منوچهر والیزاده و زهره شکوفنده- از دید مجله ی فیلم، در جمع این ستاره ها راه نداشتند. من با این فضا هیچوقت اخت نبودم. در بیشتر فیلم ها و کارتون هایی که نسل من در دهه های شصت و هفتاد با آنها بزرگ شد، قهرمان ها بچه ها یا بچه مانند هایی مملو از حماقت بودند و آدم از شخصیت های اطراف آنها بیشتر چیز یاد میگرفت. اتفاقا فرق لوک خوش شانس با بقیه ی قهرمان های ما این بود که دقیقا به خاطر این که یکی از معدود شخصیت های امریکایی تلویزیون ایران در آن زمان –سال 1373- بود، به بزن بهادرهای نوستالژی های هوشنگ گلمکانی و دیگر بنیانگذاران مجله ی فیلم نزدیک بود و شاید یک دلیل مهمتر رفتنشان سراغ این سوژه همین بود. با این حال، لوک خوش شانس فقط برای مجله ی فیلم مهم نبود بلکه بچه ها نیز به دلیلی که خودشان هم دقیقا نمیدانند او را دوست داشتند. این یکی از دلایل در ذهن ماندن مقاله ی مجله ی فیلم برای من است. چون یادم است نویسنده ی مقاله از قول منوچهر والیزاده –دوبلور لوک خوش شانس- نقل کرده بود که با وجود این که والیزاده خیلی کم کارتون کار کرده است ولی متعجب است که همه او را به نام دوبلور لوک خوش شانس میشناسند و بعد گفته بود: «شاید لوک واقعا خوش شانسی می آورد.» این جمله ته ذهنم ماند تا 14 سال بعد موقع تماشای مستند "78 سالگی" به دادم برسد. در این مستند که به مناسبت 78 سالگی حمید منوچهری استاد دوبله به روی آنتن شبکه ی مستند رفت، استاد ابراز تعجب میکرد که خیلی کم کارتون صحبت کرده است ولی همه او را با یکی از همان معدود شخصیت های کارتونیش یعنی شخصیت "کلاه" در کارتون کارآگاه گجت میشناسند درحالیکه این کلاه فقط یک عدد دست بود که از توی یک صندلی بیرون آمده بود و یک گربه را نوازش میکرد یا عصبانیتش را سر آن گربه خالی میکرد و هیچ چهره ای نداشت که فکر کنیم کار خاصی بوده است.

به نظر من، تعجب این آقایان جواب دارد. لوک خوش شانس و رئیس کلاه، جلوه های بیرونی کهن الگوهای خاصی هستند که بچه ها از فعال شدن آنها در خود خوشحال میشوند. چون برای بچه های دهه ی شصت به بعد این کهن الگوها اولین بار از طریق کارتون ها فعال شده اند در ذهن مانده اند درحالیکه نسل هوشنگ گل مکانی آن کهن الگوها را به شیوه ای متفاوت در سالن های سینما و در فیلم های ستاره محور کشف کرده اند. ازاینرو است که جواد بازیاران –دیگر استاد دوبله- را در مجله ی فیلم، تحت عنوان دوبلور ارنست بورگناین و جن داخل فیلم جنگیر میشناسید ولی برای معرفی کردن او به بچه های دهه ی شصتی باید بگویید او دوبلور "آقای ایگور" و "رئیس کوچیک" است. اگر نگاه کنید آقای ایگور به ارنست بورگناین نزدیک است و جن فیلم جنگیر هم به بعضی شخصیت های کارتونی پس از انقلاب استاد بازیاران مثل جناب تناردیه در کارتون بینوایانی که داود نماینده دوبله اش را مدیریت کرده بود. درواقع شخصیت ما چنان پاره پاره و تو در تو است که تقریبا از تمام تیپ های شخصیتی محبوب و معمولی تر فیلم ها و کارتون ها چیزی درون ما هست. اگر بسیاری از این شخصیت ها حیثوانیند دلیلی جز سرشت حیوان پرست نخستین بشر ندارد که بخصوص در بچه ها خوب ظاهر میشود. اما این که کدام یک از این شخصیت های گوناگون حیوانی و انسانی یا جانمند شده کم کم در ما برجسته شوند بستگی به این دارد که اولا چقدر با احساسات ما بازی کرده باشند، ثانیا چقدر تکرار شده باشند و ثالثا چقدر در فرهنگ ما زمینه ی رشد داشته باشند. درباره ی قهرمان پرستی بازگشته به سبک فیلمفارسی باید به این نکته ی سوم توجه کرد و اتفاقا سرنخ را یکی از داستان های سوژه ی فیلم به من داده است که برعکس امریکا در ایران چندان مورد توجه واقع نشده است ولی اتفاقا عدم توجه به آن نه به خاطر بی اهمیتیش بلکه به خاطر این است که هرچقدر برای امریکایی حیرت انگیز باشد تجربه اش برای ایرانی به حد زندگی روزمره معمولی است. منظورم فیلم نارنیا است.

نارنیا را از کودکی و با سریالش که در اواسط دهه ی هفتاد از شبکه ی دو پخش شد میشناختم. ما بچه ها اسم نارنیا را راحت تلفظ نمیکردیم و اسم سریال را به نام دومش «شیر، جادوگر و جالباسی» میخواندیم (یا بهتر است اعتراف کنم، میگفتیم: «شیر، کمد و جادوگر»!). آن موقع به نظر ما خیلی هیجان انگیز بود ولی آنها که سینمایی نارنیا را اولین بار در نوروز 1386 دیدند چنین نخواهند گفت. مسلما نارنیای قدیمی که داخلش دو تا آدم در پوست سگ آبی رفته بودند تا خانم و آقای سگ آبی را معرفی کنند قابل مقایسه با نارنیای جدید که با کامپیوتر جانورانی بسیار شبیه به واقعیت خلق کرده اند نیست. به هر حال، سوژه ی ملکه ی جادوگری که زمستان را بر جهان حاکم کرده، سوژه ی آشنایی بود. حداقل دو اقتباس کارتونی و یک اقتباس عروسکی از داستان "ملکه ی برفی" هانس کریستین اندرسن را یادم هست که از تلویزیون ایران پخش شده اند. البته ملکه ی زمستانی قبل از آن با داستان بومی ننه سرما در ذهن های ایرانی نشسته است. ولی به دوران ننه سرمای ایرانی، یک پیرمرد مهربان به نام عمو نوروز یا همان خضر نبی خاتمه میدهد نه شیر درنده ی نارنیا با نعره های ترسناکش. علتش این است که عمو نوروز و ننه سرما، شخصیت های اختراع فرهنگ هایی صلحجو هستند اما فرهنگ های دیگری بودند که باور نمیکردند زمستان سرد با زبان خوش میدان را خالی کند و حتما باید برایش جنگ میتراشیدند. احتمالا این فرهنگ ها بیش از حد شاهی بودند و برای همین هم پای شیر را وسط کشیده بودند که هم الگوی شاه است و هم الگوی ارتش. فقط میتوانم بگویم که مطمئنم جنگ مزبور اختراع نویسنده ی نارنیا نیست. چون همان را یک جادو و جنبل ماوراء الطبیعی دیگر که اسم خودش را ساینس یا علم گذاشته است، به زبانی شبیه تر به ماتریالیسم، جور دیگری توضیح داده است. آقای علم، در تاریخ زمین یک دوره عصر یخبندان گنجانده که همان یخبندان نارنیا در سرزمین ملکه ی جادوگر است. این یخبندان 12 هزار سال پیش تمام شد. زمانش را هم برخلاف آنچه ادعا میشود کربن سنجی تعیین نکرده که هنوز درباره ی چگونگی و حتی گاهی اعتبارش بین دانشمندان خود درگیری وجود دارد. بلکه دلیل اصلی این است که طبق تخمین های منجمین (!) در 12 هزار سال پیش، زمین از عصر صورت فلکی سنبله یا دوشیزه که به شکل یک زن است خارج شده و وارد عصر صورت فلکی اسد که به شکل یک شیر است وارد شده است. چون شیر جانور خورشید است به یخبندان ننه سرما که همان بانوی سنبله است خاتمه داده و به همین ترتیب در نارنیا هم زمستان ملکه ی جادوگر با بازگشت اصلان شیر پایان می یابد. معادل علمی این تغییر پادشاهی به عقیده ی اربابان «علم» این است که عصر زن سالاری به پایان رسیده و رهبران مردسالاری که خوی شیران را داشتند قدرت را به دست گرفته اند ولی این خیلی تدریجی اتفاق افتاده است. چون اولش تولد خورشید (همان اعتدال بهاری و وقوع نوروز بهاری) هر سال در مرز صورت های فلکی اسد و سنبله رخ میداده و بنابراین خورشید نیمی از این بوده و نیمی از آن. تصویر اسفنکس یونانی که شیری با سر یک زن را نشان میدهد همین تصویر دوگانه بوده است. دراینجا بدن شیر دارد هنوز با سر زن جادوگر فکر میکند و باستانیان این را به الهه ای انسانی که شیران در خدمت اویند نیز تعبیر کرده اند. ولی کم کم شیر نرینه مثل اصلان نارنیا استقلال خود را اثبات میکند و علیه جادوگری زنانه میشورد. این هم مبنای نبرد خدای شیرشکل یهود علیه جادوگری کافران میشود و هم مبنای شکار زنان جادوگر توسط کلیسای همان خدا به مرکزیت رم.

هیچکدام از این اتفاقات بین 12هزار تا 3200 سال پیش که مثلا موسی از مصر بیرون آمد رخ نداده اند. چون قطعا 12 هزار سال پیش اگر خدای نکرده آدمی هم وجود داشت قطعا هیچ صورت فلکی ای اختراع نکرده بود که از رویش برای خودش و قبیله اش تصمیمات نجومی بگیرد. اما آن یهودی ای که بعدها داشت اسد را به خاطر شیر بودنش به خدمت این ایدئولوژی درمی آورد، خشم خودش را تا حد خشم کشنده ی شیر بزرگ کرده بود. این خشم انتقامجویانه را در تورات و دیگر متون یهودی میبینید آنجاکه با لذت میگویند چطور خدای یهود، سامری ها و دیگر دشمنان خودش را به شیران دچار کرد و شیرها را به خیابان های شهرهایشان فرستاد تا آنها را تکه پاره کنند. استراون معتقد است که این داستان ها بر یک نفرین ماقبل یهودی و پرکاربرد در خاورنزدیک استوارند که به طرف میگفتند: «الهی به پنجه های شیر آدمخوار گرفتار شوی.» به گفته ی استراون دلیل این نفرین آن است که در قدیم که شهرها کم بودند و مردم از همه طرف توسط طبیعت محاصره شده بودند، رودررو شدن با درندگان یکی از بزرگ ترین و همیشگی ترین ترس های آنها بود و در بین درندگان، شیر از همه بزرگتر و ترسناک تر بود. البته خرس هم گاهی به بزرگی شیر میشد و ندرتا موقع نفرین میگفتند: «الهی به پنجه های خرس گرفتار شوی.» ولی اتفاقا جایگزینی شیر با خرس دلیل دیگری هم دارد که ما را با سویه ی دیگر کتاب مقدس آشنا میکند. خرس قهوه ای خاورمیانه موسوم به خرس سوری، وقتی در حدود بزرگ خود دیده میشد، نه فقط خیلی در نیرومندی به شیر نزدیک بود، بلکه با علاقه ی قبلی آدم ها در تشبیه کردن آدم بدوی به خرس بازی میکرد. بنابراین خرس میتوانست واسطه ای بین شیر و دشمنان انسانی باشد. پس تشبیه شیران به قهر و غضب الهی، میتواند جای به انتقام خدا از یهودیان ناسپاس توسط لشکریان بابل و آشور بدهد. این لشکریان، خود توسط شاهانی اداره میشوند که خود را در نیرومندی به شیر همانند میکنند. آنها نسخه ی پیشرفته ی همان مللی هستند که شیر را انعکاس غضب الهی در آسیب رساندن خدا به آدم های ناسپاس و گناهکار میبینند. البته این شاهان، خودشان هم آدم های گناهکاری هستند و بنابراین به طور آیینی به شکار شیر میروند، امری که در عراق، ایران، مصر و بسیاری جاهای دیگر، یکی از تصاویر آشنای شاه در ادبیات و آثار هنری بوده است. داستان دانیال نبی که داریوش شاه شوش، او را به گودال شیرها انداخت و به امر خدا شیرها به او آسیبی نرساندند انعکاسی است از این خرافه که خدا نمیگذارد سر آدم های خوب بلا بیاید. این بلا فقط جانی نیست بلکه مالی هم هست وقتی که شیر و درندگان دربارش به احشام مردم صدمه میزنند. اتفاقا داود که پادشاهی یهود به او گره میخورد، قبل از شاه شدن، جلو این خسران را میگیرد. زمانی که اولین شاه یهودیان شائول در مصاف با دشمنان پلستینی به سد جالوت غول برمیخورد داود چوپان نوجوان جلو می آید و میگوید میتواند پهلوان پلستینی را بکشد و در تایید خود میگوید که شیر و خرسی را که قصد شکار گوسفندانش را داشته اند کشته است پس از پس یک آدم پلستینی هم برمی آید. دراینجا میبینیم که باز هم شیر و خرس و دشمن انسانی با یکدیگر هم وزن میشوند. از طرفی گوسفندان چوپان حکم رعیت شاه را دارند و داود میتواند از مردمش نیز حمایت کند. شائول و پسرش جاناتان هم در تورات، قدرتمندتر از شیران توصیف شده اند. اما شیرکشی داود، شیرکشی معمولی نیست بلکه غلبه بر روح شیر است یعنی همان خدا. به همین دلیل است که شائول و جاناتان به دست پلستینی ها کشته میشوئند تا راه برای شاه شدن داود باز شود. استراون دراینباره یادآوری میکند که مردم خاورنزدیک درحالی خدا را به شیر تشبیه میکردند که در وقت مناسب خود، در کشتن شیر تردید نمیکردند. شیرکشی آیینی شاه در خاورمیانه در حکم نبرد با تقدیر الهی بود. حالا یهودیت یک گام به جلو نهاده و شیرکشی فیزیکی شاهان را تبدیل به یک نبرد متافیزیکی بین شیر قدیم و شیر جدید کرده بود. داود شیری را کشته بود ولی حیوانش هنوز شیر بود چون او صورت انسانی یهوه ی شیرگون بود که به جنگ مردم دیگری میرفت که خدا در نزد آنها هم به شیر تشبیه میشد. این را میتوان در دیگر دشمن یهودی قسم خورده ی پلستینی ها یعنی سمسون دید. اگر سمسون به تنهایی یک لشکر پلستینی را حریف بود، قبل از هر چیز قدرت خود را با کشتن یک شیر اثبات کرده بود. سمسون البته یک شاه نبود و داود هم اگر قدرتی زمینی یافته بود ولی هنوز خدمتکار ساده ی یهوه بود اما یهوه هم یک جایی بین آدمی در کسوت شاهانه و یک شیر گیر کرده بود. نسبت داود و یهوه همان نسبت انکیدو و گیلگمش است. انکیدو نخست وحشی ای است که دوست حیوانات و منجمله شیرها است. ولی بعد متمدن میشود و به سلک چوپانان میپیوندد و جالب اینجاست که یکی از نخستین ملزومات تمدن که فراهم میکند سلاح هایی برای کشتن شیرها است. شب ها که چوپانان با ترس و اضطراب، برای مراقبت از گله شان در مقابل گرگ ها بیرون کشیک میدهند، انکیدو خواب کشتن شیرها را میبیند. همین انکیدو در ادامه ی هماوردجویی هایش به کشتی گیری با شاه گیلگمش میرود که خود یک پهلوان شیرکش است. انکیدو حریف گیلگمش نمیشود و خدمتکار و برادرخوانده ی او میگردد و این تز، در صورت جایگزینی انکیدو با داود، قابلیت توسعه یابی به صورت خدمتگزاری و تامین الیگارشی یهودی در دستگاه شاهان حکومت های بیگانه را هم دارد:

“what is stronger than lion?: leonine image and metaphor in the Hebrew bible and the ancient near east”: brent a.strawn: university of Zurich press: 2005 :P234-248

من فکر میکنم نسبت یهوه و داود که همان نسبت گیلگمش و انکیدو است در برادرخواندگی لیوبی شاه شوهان با گوان یو خدای جنگ در داستان چینی سه پادشاهی –در ایران معروف به افسانه ی سه برادر- تکرار شده باشد. در این داستان، جایی داریم که در میدان جنگ، هوآ شیان ژنرال دنگ ژو نیروهای یوان شائو را به وحشت می اندازد و هیچکس جرئت جنگیدن با او را ندارد. یوان شائو با نگرانی و سراسیمگی درست مثل شائول حاضر به دادن ثروت فراوانی به کسی میشود که سر هواشیان را برای او بیاورد. گوان یو که درست مثل داود مردی معمولی و ناشناخته بود داوطلب جنگ شد و با کشتن هواشیان، مایه ی حیرت همگان و پله ی شهرت برادر خود لیوبی شد. لیوبی به کمک گوان یو و دیگر خادمانی که به مرور یافت به پادشاهی قدرتمند تبدیل شد ولی با کشته شدن گوان یو به دستور متحد سابقش سان کوان، به قلمرو سان کوان حمله برد و علیرغم پیروزی های اولیه در نبردی با آتش، بخش اعظم ارتشش را از دست داد و پس از آن، باقی عمر خود را دور از دیگران در باغی به انزوا گذراند. این یادآور مرگ انکیدو و تلاش گیلگمش پس از آن برای غلبه بر مرگ است. شکست گیلگمش همان شکست لیو بی با آتش است که نماد نیروهای جهنمی و مرگ آور است. صحنه های پایانی زندگی لیوبی، سقوط بودا از یک شاهزاده به یک زاهد را به یاد می آورد و نیز تبدیل رم به پایتخت زاهدان مسیحی پس از سقوط امپراطوری باشکوهش را. در ایران نیز این صحنه به صورت تبلیغ زندگی روستایی و زاهدانه در فیلم ها به جای عربده کشی مستانه ی لات های فیلم فارسی در پس از انقلاب تکرار میشود. در رم، رنسانس با زنده کردن یاد یونانی ها و رومی ها دوران لذتپرستی و اصراف و مستی را برگرداند و ظاهرا بازگشت فیلمفارسی به سینمای ایران نیز بلاچاره و هرچند هنوز تدریجی بود. نکته ی جالب این است که آنچه تاریخ رسمی مدعی است غرب پس از هزار سال قرون وسطی به فکر بازگرداندنش افتاده، ایرانی ها در عرض 40 سال به آن بازگشته اند. آیا ایرانی ها خیلی با هوش ترند یا خیلی سست عنصر تر؟

اسلام مردم مدار و اسلام شاهانه: منظومه های غولپیکر طبقاتی در پی توهمات منفعت جویانه

نویسنده: پویا جفاکش

در تابستان سال 1374 روزی پدرم من و خواهرم را با خود از خانه ی سابقمان در آستانه ی اشرفیه به لاهیجان برد و در ضمن کارهای مختلفی که در آنجا به انجام رساند، برای مدتی در فروشگاهی با صاحب آن مشغول گفتگو شد. تقریبا در تمام مدت گفتگوی طولانی پدرم با صاحب مغازه، خواهرم در گوشه ی دیواری در انتهای فروشگاه به دو عروسک نسبتا بزرگ حیوانی خیره بود. یکی از آنها عروسک یک خرس پاندا بود و دیگری عروسک یک سگ. خواهرم آرزوی داشتن آن پاندا را داشت. چون آن او را به یاد یک انیمیشن چینی می انداخت که شخصیت هایش دو بچه پاندای بامزه بودند و بیش از 2 سال پیش تر در اوایل تابستان سال 1372 از شبکه ی 1 تلویزیون پخش شده بود.

از مغازه بیرون آمدیم بی این که خواهرم به پدرم چیزی درباره ی آرزوی داشتن آن عروسک پاندا گفته باشد. او برای رسیدن موعد مناسب صبر کرد. سرانجام و حدود دو سال بعد موعد مناسب فرا رسید. با پایان سال تحصیلی در خرداد ماه سال 1376 به مناسبت این که من کلاس پنجم دبستان را تمام کرده و سال بعد وارد دوره ی راهنمایی میشدم، مادرم از هر سه فرزند خود خواست که هر چه دلشان میخواهد تقاضا کنند تا به مناسبت شاگرد اولیشان برایشان بخرد. خواهرم هم که تازه کلاس 4 ابتدایی را تمام کرده بود، فرصت را از دست نداد و از مادرم تقاضای عروسک پاندا را کرد. مادرم یک روز از خانه خارج شد تا هدایای هر سه ی ما را فراهم کند و ما همه بی صبرانه منتظر بودیم تا مادرم با هدایا به خانه برگردد.

پس از نزدیک دو ساعت، مادرم از بازار آستانه به خانه برگشت و هدایا را تحویل داد. هدیه ی خواهرم دقیقا یک عروسک پاندا بود ولی نه آن عروسک پاندایی که من و خواهرم دو سال پیش دیده بودیم، بلکه یک پاندای کوچک تر و لاغرتر که بیشتر به یک بچه پاندای بامزه ی واقعی شبیه بود نه یک پاندای کارتونی. خواهرم به شدت ابراز نارضایتی کرد و گفت:

-این چه جور پاندایی است که گرفتی؟ من که این را نخواسته بودم!

مادرم جواب داد:

-پاندا است دیگر! مگر نگفتی پاندا میخواهی؟ من هم برایت پاندا خریدم.

-پاندایی که من میگفتم، این نبود. این خیلی کوچیک و لاغر است.

-خانمی. تو گفتی پاندا میخواهی. من هم رفتم به فروشنده گفتم پاندا میخواهم. او هم دقیقا همین را به من داد. عروسک به این خوشگلی. من برای این 900 تومن پول دادم. فکر میکردم بهترین عروسک ممکن را برایت گرفته باشم!

خواهرم دیگر چیزی نگفت ولی از ابراز نارضایتی نیز دست نکشید. اخیرا دیدم خواهرم و مادرم باز هم دارند درباره ی همان پاندا با هم صحبت میکنند و از عملکرد خودشان دفاع میکنند و هنوز هم نمیدانند علت اختلافشان سر چیست. من که دیگر بزرگ شده و دنیا دیده تر شده بودم و حالا میدانستم قضیه چیست، به خواهرم یادآوری کردم که عروسک پاندا را اولین بار کجا دیده بود و این که آن لحظه مامان همراه او نبود و نمیدانست او چه جور پاندایی میخواهد:

-تو به مامان گفتی «پاندا» بخر. مامان هم نمیدانست پانداها با هم فرق دارند و خود تو هم این را نمیدانستی. مامان هم رفت به یکی از فروشگاه های بی تنوع اسباب بازی آن زمان و تقاضای پاندا کرد و فروشنده هم تنها پاندایی را که داشت به مامان داد. فروشنده هم دنبال پانداهای متنوع نبود. چون در آن زمان احتمالا همان یک نوع پاندا را هم به خاطر قیمت بالایش نمیتوانست در آستانه آب کند. چه رسد به این که اراده کند آن پاندای بزرگ تر و تپل تر لاهیجان را بیاورد.

خواهرم برای پی بردن به درستی این قضیه حتی چند لحظه هم نیاز به تامل نداشت. چون همه چیز دقیقا همانطور بود که من گفتم. مادر من در یک زندگی روستایی سخت و خشن در گیلوا در غرب گیلان بزرگ شده بود و به قول قدیمی ها «شیر تا پیر» محل خود را میشناخت. ولی بدبختی این است که اسباب بازی های متنوع، جزو شیر تا پیر گیلوا نبودند. به گفته ی مادرم، بچه های روستا در آن دوران بی امکاناتی زمان شاه، یک چوب را برمیداشاتند و او را اسب مینامیدند و رویش سوار میشدند و بپر بپر میکردند و کیف میکردند که دارند اسب سواری میکنند. یعنی به راحتی چوب را فرض میکردند که واقعا اسب است. طبیعتا مادر من با آن تجربه نمیتوانست انتظار داشته باشد که دخترش حساسیت به خرج دهد پاندای اسباب بازی حتما شمایل خاصی داشته باشد. حتی میتوانم بگویم مادرم پیش خودش خیلی هم پیشرفت کرده بود که به جای پاندا یک توده پشم سیاه و سفید به دخترش نداده که تخیل کند پاندا است. درواقع نگاه مادر و خواهرم درباره ی اسباب بازی با هم فرق میکرد و این به سبب تفاوت نسل ها بود.

بدبختانه خدایان، پیامبران و مذاهب هم در قدیم و در اقصی نقاط دنیا مثل اسباب بازی و بهتر بگویم، مثل قصه های سرگرم کننده بودند و مردم در آنها دنبال بار معنوی نبودند. آنها را چوب هایی میدیدند که باید فرض میشد اسب واقعیند. هر کس به اسباب بازی قهرمان مذهبیش جنبه های جذاب پیش خودش را میداد و وقتی نقل او گسترش می یافت و در نقل های دیگر تداخل میکرد از یک قهرمان، چهره های متضادی پدید می آمد که میتوانستند به نفع کاهنان خود هر جا لازم شد، حلال را حرام و امر شیطانی را امر الهی جا بزنند.

چند وقت پیش داشتم chronologia.org: ussue: sholum را مطالعه میکردم. موضوعش ارتباط اصطلاحات "شالوم" و "سلیم" و "سلام" و "سلیمان" و "اسلام" و "مسلم" بود. نویسندگان معتقد بودند که دو تصویر کاملا متفاوت از سلیمان پیامبر وجود داشته است: یکی سلیمان آهنگر تنومند و پرتوان که بعد به صورت یک شاه سیبیلوی باشکوه چون کوه تکامل پیدا میکند، و دیگری سلیمان خوب صورت بی ریشی که از جوانی لباس های معمولی میپوشید و در میان مردم معمولی میزیست و عبادت میکرد. به نظر نویسندگان، از ابتدا وجود دو سلیمان موی دماغ مورخان شده بود. موقع بازسازی تاریخ عثمانی با خودی کردن سلیمان در آن، باز هم دو سلیمان منظور شد که اولی تبدیل به سلیم پدر سلیمان قانونی شد و دومی خود سلیمان قانونی. هر دو اینها البته شاهانی فاسد و خونخوارند. ولی آن سلیمان بی ریش ساده زیست نخست بود که پایه ی شکل گیری سلیمان دوم شد. چون آن سلیمان استانبولی کشورگشا و معجزه گر، کسی نیست جز اسکندر مقدونی که هم بی ریش است و هم در ساده زیستی همپای سربازان خود، اما درنتیجه ی کشور گشایی ها و قرار گرفتن تحت تاثیر پارسیان، به تجمل گرایی دچار میشود و بین خود و سربازانش فاصله می اندازد. اسکندر دو همسر دارد که اولینشان دختر شاه مقتول پارس (بروسا یا بیزانس در اطراف استانبول) است و برای مشروع کردن پادشاهی خود نزد بومیان او را گرفته است. دومی روکسانا است که اسکندر خودش به او دلبسته است. او همان روکسولانا ملقب به خرم سلطان همسر دوم سلیمان قانونی است و نسبتی که بین رکسانا و تغییر رفتار اسکندر تخیل کرده اند، همان موضوعی بوده که میشده به صورت تباه شدن شکوه عثمانی در اثر تلقین های ناصواب روکسولانا به سلیمان متحولش کرد.

این، من را به این فکر انداخت که داود پدر سلیمان را هم ما در متون اسلامی آهنگر میخوانیم و آهنگر به سبب سلاح سازی و تقلید از پروردگار در خلقت، محرک جنگ های مذهبی و تولید پادشاه است. در طرف مقابل اگر سلیمان را با سلمان و مسلمان مقایسه کنیم و مبنای اسلام بخوانیم، میتوانیم آن تعریف متضادش در حوالی تصویر اسکندر را هم در نظر داشته باشیم که خود را در پیامبران ساده زیست و مردمی اسلام تکثیر کرده ولی درنهایت باز هم سلیمان و تمام آن پیامبران دیگر را تحت الشعاع تصویر سلیمان شاه قدر قدرتی که مزدوران و جیره خواران حکومت ها تبلیغش را میکردند قرار گرفتند و چیزی بینابین شدند بخصوثص محمد که شرع اسلام منسوب بدو است. علت این که تصاویر متضاد اینقدر راحت در هم می آمیختند این بود که مردم با اینها مثل سرگرمی برخورد میکردند و درستی و نادرستی داستان ها برایشان مهم نبود. الان اگر دقت کنید میبینید سلیمان به دلیل برابری با سلیم یا شلیم خدای خورشید، هم یک کهن الگویی از انعکاس خدا در جهان است و هم یک آدم مقدسی که فرض شده در تاریخ وجود داشته، که البته این آدم هم الان به ده ها شخصیت تبدیل شده که اکثرا هم اصلا مقدس نیستند. میتوانم به راحتی به شما نشان دهم که چطور خدایان مقدس متون مذهبی کم کم به لات های بی سروپای ادبیات سرگرمی فروکاسته میشوند. کافی است داستان اطریشی قرون وسطایی ولفدیتریش را یادآوری کنم. پدرش پادشاهی است که شک کرده نوزاد همسرش بچه ی خود او نباشد، پس به خدمتکار وفادار خود دستور میدهد که نوزاد را سر به نیست کند. خدمتکار که دلش نمی آید نوزاد را بکشد، او را به کنار رودخانه ای میبرد و عمدا کنار آب میگذارد تا در آب بیفتد و غرق شود. اما نوزاد حرکتی که سبب افتادن در آب شود نمیکند. به طرز معجزه آسایی، شیرها و گرگ ها و خرس هایی که برای نوشیدن آب به کنار رودخانه می آیند، به نوزاد توجهی نمیکنند و به او آسیبی نمیرسانند تا این که مرد مهربانی نوزاد را می یابد و به همراه همسرش او را بزرگ میکنند. این نجات معجزه آسای نوزاد از مرگ به دست پدرش یا شاه وقت، یکی از موتیف های رایج درباره ی تولد قهرمانانی است که پدرشان خدا است. بخصوص رحم آوردن جانوران وحشی بر او یادآور کشورسازانی است که در نوزادی توسط وحوش بزرگ شده اند. اما این هنوز تمام ماجرا نیست. ما در افسانه ی ژرمن دیگر زیگفرید هم روش مشابهی را برای کشتن نوزاد می یابیم: رها کردن نوزاد برای افتادن در آب. این بار نوزاد واقعا در آب می افتد اما توسط یک ظرف شناور میشود تا به میمیر جادوگر برسد که زیگفرید را بزرگ کند و بعد به دست او مقتول شود. به طرز شگفتی دراینجا زیگفرید نوزاد با موسی تلاقی میکند و میمیر با فرعونی که موسی را بزرگ کرد و در تعقیب همو کشته شد. بدین ترتیب ولفدیتریش گمنام، موسای مقدس، و زیگفرید هوسباز و خوناشام مورد علاقه ی هیتلر، همه با هم در یک روایت مشترک متحد میشوند.

نکته ی ترسناک دیگر این تغییر فاز مذهبی این است که به راحتی میتواند با تبدیل خدایان به شاهان و قهرمانان انسانی و فرافکنی خدایان در خواص انسانی وقت، این خواص و قلمروهای سیاسی تحت اداره ی آنها را در اذهان مردم متفاوت، جلوه های قدسی یا شیطانی فرا طبیعی ای ببخشد که اصلا به آن شکل وجود ندارند و مردم را در دنیایی از توهمات به صورت روانی دچار شادی یا افسردگی کنند. بسته به این که کدام رسانه را دنبال کنید، تصویر شما از دنیا میتواند 180 درجه با رفیقتان متفاوت باشد و کم کم مردم بر سر توهمات با هم دچار اختلاف و چند دستگی میشوند. غلامرضا صادقیان سردبیر روزنامه ی جوان، در مقاله ای به نام «آن فرار چگونه قرار شد؟» در شماره ی 23 خرداد 1402 در صفحه ی اول روزنامه ی جوان و به بهانه ی شایعات درباره ی سفر رئیس جمهور ایران به ونزوئلا نوشت:

«قرار به "فرار" به ونزوئلا بود. تیتر زدند و توئیت زدند و هنوز هم پاک نکردند که هواپیماهای انتقال حاکمان ایران به ونزوئلا در مهرآباد موتور روشن کرده اند. تا این جای کار برای یک رسانه ی خارجی، خیلی هم طبیعی و عادی و عالی. بعد از آن برخی از مردم باور کردند و برخی نخبگان! یک استاد سواد رسانه تماس گرفت و پرسید فلانی این خبرها راسته؟ یک استاد تمام دانشگاه نیز و یک پزشک متخصص. رعشه ی فرار به جان خاص و عام افتاده بود. بارها در گعده های فامیلی و دانشگاهی چیزهایی میشنوم که بلافاصله میگویم "رسانه ی خود را عوض کنید". برخی قیافه ی تحلیلگران را به خود گرفتند و مطالبی را درباره ی فرار اقرار کردند که عین حرف فلان رسانه بود. گفتند حرف و نظر خودمان است، همانجا گفتم این حرف فلان مجری از فلان رسانه است، حتی در لحن و تاکیدات.

تو اول بگو با کیان زیستی

پس آنگه بگویم که تو کیستی

بگو رسانه ات کدام است تا بگویم تو کیستی. چه خاص باشی، چه عام. این معجزه ی رسانه البته چیز غریبی نیست، "جورج گربنر" قبلا آن را نظریه کرده است. وقتی تلویزیون در ایران میرفت تا همه گیر شود، قدیمی ها سعی میکردند خود را به آن کم توجه نشان دهند و به سنت هایشان که تلویزیون جایی در آن نداشت و یکسره به حرکت و انجام کاری میگذشت، وفادار باشند. برای همین اگر کسی از آنها سراغ بچه ای را میگرفت که بی وقفه در حال تماشای تلویزیون بود، میگفتند: "بچه را کاشته اند پای تلویزیون!"، کنایه از این که آنقدر طولانی مدت پای تلویزیون نشسته که مثل بوته یا نهال درختی دقیقا درآنجا کاشته شده است. اما بدون ارتباط مستقیم با این اصطلاح، جورج گربنر، نظریه پرداز علوم ارتباطات، مبدع "نظریه ی کاشت" THEORY CULTIVATION در 1969 است که بر تاثیر تدریجی و درازمدت تلویزیون و رسانه بر شکل گیری صورت ذهنی مخاطب از جهان پیرامونی و مفهومسازی مخاطبان از واقعیت اجتماعی تاکید دارد. مبدعان این نظریه که گربنر و همکارانش بودند، مدعی شدند حضور طولانی مقابل تلویزیون به "کاشت" باورهای مبالغه آمیز درباره ی میزان خشونت در جامعه می انجامد و احساس ناامنی، قربانی شدن و بی اعتمادی میان فردی را دامن میزند. گربنر به این مجموعه از نگریسته ها "سندرم دنیای خبیث" میگفت. در ابتدا مطالعه ی گربنر خاص خشونت تلویزیونی بود ولی بعدها پژوهش گسترده تری شد و به نگرش های زیست محیطی، علم، دین، نقش های جنسیتی و جهت گیری های سیاسی پرداخت. نظریه ی گربنر با انتقادهایی هم روبرو شد و منتقدان گفتند اینطور نیست که تلویزیون تحت تاثیر نظریه های تاثیرات پر شدت رسانه ها و انفعال مخاطبان، اثر یکسان و همه گیر بر تمامی مخاطبان پرمصرف بگذارد. گربنر انتقادات را پذیرفت و دو مفهوم متعادل سازی و تشدید را به نظریه ی کاشت اضافه کرد. متداول سازی به این معنا که تماشای افراطی تلویزیون، منجر به تشدید تقارن دیدگاه ها در گروه ها میشود و هنگامی روی میدهد که اثر کاشت در گروه خاصی از جمعیت بیشتر شود. ما پای تلویزیون کاشت شده ایم مانند وهم افکندن کودکان در دل استاد مکتبخانه و رنجور شدن او با آن وهم در قصه ی مثنوی، از وهمی که تلویزیون در دل ما می افکند، رنجور میشویم، حتی اگر استاد مکتبخانه و روانشناس و متخصص رسانه باشیم. این از جبر رسانه است اما همان گونه که گربنر نظر خود را اصلاح کرد، تاثیر بر همگان یکسان نیست ولی منجر به تشدید تقارن دیدگاه ها در گروه های خاص میشود. به عنوان کسی که سی سال است در رسانه هستم، راه چاره را در اعتماد به رسانه های داخلی و آزادی بیشتر آنان برای مطالبه ی شفافیت و نزدیک شدن به مردم میدانم تا محل ارجاع جامعه باشند. در سال های اخیر خاطراتی را از سال های حضور در روزنامه ها و رسانه ی ملی در همین ستون بازگو کرده ام که بعضا از خودسانسوری عجیب خبرنگاران ابراز شگفتی یا به اشارات و تنبیهات خارج از رسانه که با تلقی جلوگیری از سوء استفاده ی دشمن انجام میشود، اشاره کرده ام. اکنون باید در این انگاره ها تجدید نظر کرد. رسانه ی ملی، خبرگزاری ها، و روزنامه ها باید در یک نظام مردمسالارانه، "صدق" و "دقت" گزارش های خود را تضمین و هر گونه مجازات را به خاطر وارونه نمایی یا "کذب" گزارش ها بپذیرند و در مقابل، مسئولان نیز باید با اعتماد به رسانه، دست آن را برای مطالبه ی بالاترین سطح از شفافیت باز بگذارند. در این صورت، آن مرجعیتی که خاص و عام را با اندیشه ی "فرار" مسحور میکنند، از رسانه های "دشمن ایران" گرفته خواهد شد.»

در متن بالا نویسنده به داستانی از مثنوی اشاره میکند که در آن، یک معلم مکتبخانه با ادعاهای دروغین دسته جمعی بچه ها که میگویند به نظر ناخوش میرسد و رنگش زرد و حالش غیر طبیعی است، به خود تلقین مرض میکند و واقعلا مریض میشود و در خانه بستری میشود درحالیکه بچه ها این دروغ ها را به هدف تعطیل کردن مکتبخانه گفته اند. وقتی که بزرگترها حقیقت را روشن میکنند معلم سریع به حالت عادی برمیگردد. دراینجا بچه ها مثل رسانه هایی هستند که در فریب دادن مخاطبینشان منفعت دارند همانطور که بچه های یک کلاس فکر میکنند از غیبت معلم منتفع میشوند. اما چرا مخاطبان به حرف اینها توجه میکنند درحالیکه به خوبی به منافع اینها آگاهند همانطورکه معلم میداند بچه ها تعطیل شدن مکتبخانه را میخواهند؟ برای این که همانطورکه معلم نگران سلامتی و امنیت خود است و بچه ها روی همین نقطه ضعف انگشت میگذارند، مردم هم نگرانند که آنچه رسانه های معاند میگویند، حقیقت درباره ی امنیت و سلامت آنها و جامعه شان را روشن میکند. در قدیم هم جذب شدن به اطلاعات غلط مذهبی به همین راحتی و خالی از هر گونه عقلانیتی به وققوع میپیوست. کافی بود یک صدا زیاد شنیده شود مثل صدای بچه هایی که در فریب معلم همه یکدست بودند. در جوامع مستبد قدیمی یک صدایی اصلا کار سخت و حادی نبود. به همین دلیل هم تصویر پیامبر پادشاه ظالم بر تصویر پیامبر ساده زیست و مهربان میچربید. هیچ کدام از این تصاویر، لزوما واقعی نبودند اما هر کدام جایی در تخیلات و کهن الگوهای ذهنی مردم به خود اختصاص داده بودند و خود آن تخیل میتوانست توسط هر فردی جداگانه به یک حقیقت تبدیل شود. پس حقیقت افسانه به خود فرد بستگی داشت. الان دوستان جوان تر من به خاطر همین قضیه است که نمیتوانند بفهمند من چرا هنوز نماز میخوانم و دلم میخواهد روزه بگیرم وقتی زندگینامه ی رسمی محمد پیامبر اسلام را قبول ندارم. من به آنها میگویم ژان والژان یک شخصیت تخیلی است ولی مردم از آن الگو میگیرند چون مابه ازای ژان والژان در درون ما هست و با دیدن تمثال ژان والژان احساس نیاز به شکوفایی پیدا میکند؛ محمد هم الگوی خوبی در جامعه ی ما است و ما وقتی در نماز به اتصال (عبودیت) محمد به الله اقرار میکنیم، درواقع داریم محمد درون خودمان را تقویت میکنیم و وقتی میگوییم "الله اکبر" –یعنی خدا بزرگ ترین است- درواقع آرزوی خود به این که خدای خوبی در وجود خودمان قوی ترین نیرو باشد را بیان میکند. اما اینها بیشتر گیج میشوند. چون محمد من آن محمدی است که در مقابل آزار و اذیت بدخواهان صبر و مهربانی به خرج میداد، با فقرا مهربان بود و در حد مردم میانه حال زندگی میکرد، ولی محمد اینان یک جانی فریبکار است که به نام خدا راهزنی میکند و به تعداد 40تا زنش 40 تا خانه دارد. من که یک دهه ی شصتیم و به چشم خودم همه گیر شدن تدریجی تخیل محمد حکومتی در نهضت سوادآموزی رسمی را دیده ام، بهتر از هر کسی میدانم که اهمیت شخصیت های تاریخی در واقعیت آنها نیست بلکه در آن توهماتی است که مردم درخصوص نوع واقعیت آنها در کله ی خود می انبارند.

تاریخ به روایت ارباب حلقه های تالکین: ما در عصر سایرون هستیم.

نویسنده: پویا جفاکش

زمانی در جنگلی، الاغ ها موفق شدند حکومت شیر را سرنگون کنند و ائتلافی از قدرت را بین خودشان به وجود بیاورند. آنها مملکت داری بلد نبودند و نظم جنگل به هم ریخته بود. الاغ ها امیدوار بودند که حیوانات کم حافظه ی جنگل، کم کم دوران شیر را فراموش کنند و فکر کنند از حکومت خرکی بهتر چیزی وجود ندارد. اما مشکل این بود که شیر حیوان خیلی پر سر و صدایی بود و مدام غرش های بلند سر میداد و هر دفعه حیوانات صدای او را میشنیدند به یاد دوران او می افتادند و الاغ ها را نفرین میکردند. الاغ ها تصمیم گرفتند که قوانین الاغی را به شیر تفهیم کنند و او را وادارند تا از خودشان باشد. به همین دلیل کتابی در وصف مرام خریت نوشتند و تحویل شیر دادند تا آن را مو به مو اجرا کند. اما شیر به آنها گفت زبان الاغ ها را بلد نیست و نمیفهمد این تو چه نوشته شده است.

در این داستان، اتحادیه ی الاغ ها کنایه از مجموعه ای از خرده فرهنگ های نو ظهور عوامانه است که جای یک فرهنگ ریشه دار و اصیل را گرفته اند که اکثر مردم دنیا خاطره ای از آن را دارند و به نظر میرسد متحد کننده ی انسان ها باشد. این فرهنگ یکتا که حکم شیر در داستان را دارد بازماندگانی دارد که رواج این خرده فرهنگ ها یا به اصطلاح همان مرام خریت را درک نمیکنند و علی الحساب، زبان الاغ ها را بلد نیستند. کسی که این تشبیه را کرده، قطعا آدم دموکراتی نبوده و عوامگرایی در فرهنگ و هنر را نمیپسندیده و این از تشبیه فرهنگ یگانه به حیوان سلطنت یعنی شیر، هویدا است. احتمالا با یک بدبین گمنام طرفیم که مثل نیچه، مسیح را در سرسلسله ی عوامگرایان تاریخ قرار داده و او را مسئول بیسواد ستایی و برجسته کردن مردم نادان و حقیر در تاریخ میشمرده است و با آن گفتار معروف گیبون درباره ی زوال شکوه روم در اثر مسیحیت موافق بوده است. با این حال، اشراف بسیار ثروتمندی بوده اند که این عام گرایی را مقدس میخواندند و خواهان گسترش آن بودند درحالیکه وابسته به فرقه های رمزی ای بوده اند که عوام را حقیر میپنداشته اند. نویسنده ی رمان "ارباب حلقه ها" یکی از آنها است.

تالکین عضو فرقه ی طلوع طلایی THE GOLDEN DAWNو نیز یک پروفسور زبانشناس مدرس در اکسفورد بود که هر دو موقعیت، او را نماینده ی طبقات بالای جامعه میکرد. لورنس گاردنر، در سخنرانی ای درباره ی رمان ارباب حلقه های او عنوان کرده که تالکین، این داستان را از روی روایاتی افسانه ای درباره ی وقایع اوایل قرون وسطی ساخته و با روحیات و ایدئولوژی خود سازگار کرده است. در این پردازش، آراگورن یا منجی موعود تالکین، کسی جز شارلمان بنیانگذار امپراطوری روم مقدس به رهبری واتیکان نیست. شارلمان در زمانی ظهور کرد که جهان موسوم به شرق، تحت امپراطوری عرب ها و اتحاد آنها با فرمانروایان چین، در یک جامعه ی فرهنگی-اقتصادی مرفه باستانی متحد شده بود و ارتباط تجاری اروپا با شرق میتوانست چیزی مانند آن را در اروپا تولید کند اگر پاپ لئوی سوم، تاج امپراطوری را روی سر شارلمان نگذاشته و سنت های دولت رومی قبلی مروونژین را به نفع کلیسای کاتولیک نابود نکرده بود. گاردنر در سخنرانیش به پیوند مورگوت و سایرون و هیولاهایشان با شرق توجه میکند و حلقه ی سایرون را به مانند پادشاهی های شرقی، دنباله ی فرهنگ کهانت بین النهرین میشمرد. این فرهنگ، روی نماد نین خورساگ الهه ی زمین استوار بود که عبارت بود از یک حلقه که درون آن صلیبی سرخ قرار دارد. صلیب همان «کیپرات اربات» یا «چهار گوشه» به کنایه از جهان مادی بود و سرخی آن، اشاره به دید انسان اولیه به قوانین خشن و خونین طبیعت بود که از دید نظم اجتماعی انسان اولیه فقط میتوانست بینظمی باشد. تنها کسی که میتوانست بینظمی قانون جنگل را برای استقرار نظم ولو به زور به کار گیرد، رهبر بود و حلقه که خلاصه کننده ی نین خورساگ بود نمادی از قدرت رهبر کاهن و ازدواج او با الهه ی بینظمی بود. الهه چون نماد جهان بود مادر همه ازجمله رهبر بود و به دلیل تشبیهش در بینظمی به آب و خطرات آن در سیل و طوفان، متشبه به تمساح بود که در بابلی "موشهوشو" و در قبطی "مساحو" نامیده میشد. هر دو کلمه تلفظی از لغت مسیحند. شاه پسر الهه همان مسیح پسر ماری یا مریم بود و ازدواج شاه با الهه نیز ریشه ی افسانه ی ازدواج مسیح با مریم دیگری به نام مریم مجدلیه بود. مریم مجدلیه یک روسپی بود که پس از آشنایی با مسیح توبه کرد و به زنی عفیف تبدیل شد؛ کنایه از این که نظم اخلاقی جامعه و آنچه در صدر آن است یعنی عفت زنان، مسئولیت اداره ی اخلاقی جامعه از سوی رهبر را میطلبد و ظاهرا علت تشبیه بینظمی به الهه نیز همین است. تمساح الهه به شکل اژدها توسعه یافته و با تهاموت الهه ی بینظمی که از جنس آب شور بود تطبیق گردیده بود. در مقابل، نسخه ی اعلای شاه هم آنو پسر تهاموت بود که علیه مادر شوریده بود و نظم را برقرار کرده بود. او که نامش مفهوم آسمان و خدا را میرساند به دو شخصیت تقسیم میشود که به صورت پسرانش متشخص شده اند. حئا پسر آنو از آنتوم –فرم مادینه ی نام آنو- است که الوهی تر و فرزانه تر است درحالیکه برادر بزرگش انلیل به دلیل متولد شدن از "کی" الهه ی زمین، شرورتر و رذل تر است و آلودگی های زمینی را به خود جذب کرده است و هر دو این کیفیات متناقض در شاه زمینی جمع می آیند. شاه دنباله ی کاهن رهبر اولیه است و حلقه ی نخستین به شکل تاجی گرد که روی سر او قرار میگیرد پیشرفت میکند. همچنین خوناشامی او در چارچوب حلقه، به سوی تشریفات نوشیدن شراب از جام درآمده که امتیاز شاهانه اش، باعث با کلاس جلوه کردن شراب نوشی در بین عوام شده است. پیشرفت این ایده ها در اروپا به اولاد عیصو نسبت داده میشود که در ادوم در اردن فعلی ساکن بودند. آنها در دوران هرج و مرج بین النهرین، بابل را تصرف کردند و پیش از سقوط، بسیاری از خصوصیات کهانت آن را به خود جذب کردند. یکی از دو دسته اولاد عیصو در این منطقه کاسی ها بودند که الهه را در جنگل مجسد دیدند و پس از آواره شدن از بابل، ترجیحا در نواحی جنگلی بخصوص بالکان و کارپاتیا ساکن شدند. آنها با اسکیت ها در شمال درآمیختند و به همراه آنها در اروپا منتشر شدند و اوضاع جنگلی آنجا را منادی برحق دانستن آن محل در حکومت بر جهان تلقی کردند. نین خورساگ برای آنها حکم لیلیت بانوی اجنه را پیدا کرد که البته به سبب ارتباط با بینظمی زنانه، یک ماده جن شهوانی بود. البته خود اسکیت ها نیز در بین مردم عادی تبدیل به موجودات جادویی چون اللیل و الف ها و فیری ها و گنوم شدند. فرم دریایی تهاموت که با ماری یا مریم تطبیق شده بود، نیز به "مری جیپسی" یا "مریم کولی" تبدیل شد که زنی بدکاره در ریاست جمعی از جادوگران مرد بود و با گروهش در جنگل ها اقامت میگزیدند و کیششان بخصوص در انگلستان و اسکاتلند توسعه یافت. حتی لغت آنجل که نامش بر قوم انگلیسی ها مانده و قبلا به جن و امروزه به فرشته معنی میشود، دورادور مرتبط با لغت "انگل" است که در ایران و جزایر قناری برای نامیدن اژدها استفاده میشده و حامل مضمون تولد این قوم از زن هیولایی و ازجمله لیلیت شهوت دوست است. مری جادوگر را گاها زنی با پایین تنه ی یک ماهی توصیف کردند که یادآور دریایی بودن تهاموت است. با این حال، فرم انسانی ولی هنوز جنگلی او را میتوانید در قامت "ماریان خدمتکار" معشوقه ی رابین هود در بین دزدان جنگلی شروود هنوز شناسایی کنید. جنگل، دزدنده ی الهه و بازگرداننده ی آن به تبهکاری جنسی بود که عروس را از خدمت تمدن خارج کرده بود. در افسانه ی آرتوری، این به فرار گوینور همسر آرتور با لانسلوت شوالیه ی قهرمان افسانه ی گرال تبدیل شد. در این داستان، حلقه را در دو شمایل می یابیم؛ اول، حلقه ی ازدواج آرتور و گوینور، و دوم حلقه ی میز گرد شوالیه های آرتوری. نابودی میزگرد و تباه شدن پادشاهی آرتور به دنبال فرار گوینور با لانسلوت، همان تخریب حلقه ی ازدواج آرتور با گوینور است. شاه آرتور نیز چیزی جز نسخه ای دیگر از شارلمان یا شاه بزرگ نیست. شارلمان نیز اروپا را زیر فرمان مسیح متحد کرده بود و این اتحاد مستعجل بود. احتمالا اینجا نام لانسلوت، فرم دیگری از نام لانگدوک تلقی شده که کاتارهای آن در مقابل استیلای کلیسای رم، گردن فرازی کرده و محرک ایجاد جنگ صلیبی در قاره شده بودند. لانگدوک، وارث مروونژی ها بود و اکثر مروونژی ها با قدرتی که شارلمان به مسیحیت اخلاقی و کلیسای رم بخشیده بود مخالف بودند. آنها تابعان شاه وحشی جنگل موسوم به وتان یا اودین بودند که 9 حلقه داشت: 8 حلقه برای اداره ی جهان و یک حلقه ی طلایی حافظ قدرت که آن 8 حلقه را کنترل میکرد؛ نسخه ی اصیل حلقه های سایرون. نابودی میراث مروونژی ها همان نابودی ارتش شرقی سایرون به دنبال نابودی حلقه بود که مسلما و همانطورکه گاردنر میگوید تالکین ابدا از آن متاسف نبود.:

“THE REALM OF THE RING LORDS”: LAURENCE GARDNER: BIBBLIOTECAPLEYADES.NET

مفهوم 9 حلقه بودن وتان را میتوان از طریق اثر دیگری مکتوب به یک قرن قبل از تالکین، متوجه شد یعنی در اناکالیپسیس گادفری هگینز. هگینز نیز به یک معرفت اولیه و جهانی معتقد است که از بدو خود ارتباط تنگاتنگی با الفبای فنیقی و سنت هیروگلیف پشت آن داشته است. به نظر او خط یک اختراع منحصر به فرد است و چاره ای نیست جز این که خطوط هیروگلیف مختلف چون خط میخی بین النهرین، آوانگار چینی، و رونیک های اسکیت های اروپایی را دارای منشا واحد بپنداریم و این منشا را پیوسته در تغییر خطوط فنیقی به گونه های عبری و یونانی و لاتین و هندی و غیره دخیل بدانیم. یکی از این تاثیرات متاخر مرتبط با مبدا، نوعی تطبیق اعداد با حروف الفبای لاتین بوده که از سیستم مشابه در بین تدمری ها و فنیقی ها اقتباس شده بوده و بر اساس آن: A=1, B=2, C=3, D=4, E=5, F=6, G=7, H=8, I=9 بوده اند و پس از آن دهگان ها می آمدند: J=10, K=20, L=30… حرف I به جای "ی" نشسته بود که در عبری YOD نامیده میشد. این کلمه مخفف نام های یهود و یهوه با هم بود و از یوت یا YVE یعنی یهوه ی مونث می آمد که از دو جنسی بودن سابازیوس خدای یهودی های ارجی پرست سبت متشکل و منتسب به ماه شده بود. آن را میشد هم IVA خواند و هم IOT که بعد IOT تبدیل به YOD شود. ماه 28 شب در عرض یک ماه قمری در آسمان بود و این 28 شب منشا 28 حرف الفبای فنیقی-عربی است. اگر IVA همان یود در کسوت ماه باشد پس جامع الفبا و برابر با یهوه خدای یهود است. در این نامگذاری، جای V به سبب آن که ابجد "و" 5 است، با 5 الفبای لاتینی فوق یعنی E عوض میشود و IEA به دست می آید. حالا I به سبب این که یود و بنابراین یهوه است، با خدای اصلی که یهوه ادعای برابری با او را میکند جانشین میشود: "علیم". علیم به حرف "ا" تشبیه میشود و چون جهان مادی خانه ی او است، حرف دوم یعنی "ب" از روی "بت" یا "بیت" به دست می آید. در فنیقی، علیم بیشتر با تلفظ دیگر نامش "الف" مشهور شد که کل الفبا به نام او و "ب" «آلفابت» نام گرفت. اگر یود همان علیم باشد بهانه ای به دست می آید تا IEA تبدیل به AEA شود که درواقع "ا" ی اول آن ناخوانا است و آن را میتوان فقط EA یا ائا خواند که فرم غربی نام "حئا" پسر آنو است. EA دو فرم الف یعنی "ا" ی کشیده و الف مستتر در حروف مصوت الفبای عبری را با هم در خود جمع میکند تا جامع علیم باشد و اثبات گر معجزه ی برابری یهوه با علیم. از طرفی، یهودیان فرمی از نامگذاری الفبا داشتند که در آن، نام علیم یا الف، تبدیل به "علم" نام درخت ممنوعه ی آدم و حوا در بهشت میشد و حروف بعدی هم از روی این مادر درختان، نام خود را از روی گیاهان میگرفتند. مثلا "بت" یا "ب" عمدا "برخ" تلفظ شد تا نام یک درخت باشد. این در زبان چینی رسمی یا ماندارین هم سابقه دار است که خود چینی ها به آن «زبان گل ها» اصطلاحا یعنی زبان گیاهان میگفتند. ژزوئیت های ساکن چین، تاکید داشتند که بیشتر کلمات زبان گل ها، شکل دگرگون لغات عبری به نظر میرسند. همتای درخت ممنوعه ی عدن تورات در بین چینی ها، درخت دانا کننده ی بودا است که به "پو ته چو" یعنی درخت دانش نامبردار بود و هگینز معتقد بود این نام عمدا به این شکل انتخاب شده تا جانشین لغت "پشتو" باشد: کلمه ای که برای نامیدن زبان افغان های آسیای میانه به کار میرفت که خود را از نسل بنی اسرائیل میخواندند. هگینز معتقد بود سانسکریت و زبان های مانند آن در شبه قاره ی هند هم اختراع این یهودیان آسیای مرکزی هستند.:

Anacalypsis: godfrey Higgins: v2: longman press: 1836 :P147-152

عجیب این که اگر 9حرف الفبای هگینز را با 9 حلقه ی وتان گاردنر تلفیق کنیم، به کشف جدیدی هم دست می یابیم. حلقه ی نهم و طلایی وتان، همان I یا IOD بود که 8 حلقه ی دیگر مجموعه ی آن بودند. پس میتوانیم به جای 9، عدد 8 را جایگزین کنیم که معادل لاتینش H است و اگر آن را به جای I در نام IEA بگذاریم خود HEA یا حئا حاصل میشود. جالب این که در لاتین، ازجمله حرف H را "هاش" مینامند و این به نام فارسی عدد 8 یعنی "هشت" نزدیک است. نکته ی دیگر این که اگر V در IVA را با E جایگزین نکنیم و فقط جای I را با H عوض کنیم، لغت HVA به دست می آید که همان "هوا" یا عنصر لازم حیات است که به دلیل نادیدنی بودن، کیفیت الوهی دارد. آب، هوای متراکم است و از این طریق، انعکاسی از جسمانی شدن روح خدا در جهان فیزیکی. از طرف دیگر، نیرومحرکه ی جنبش هنوز هوا است که تاثیر گذاری خود را در آتش مجسد میکند چون بدون اکسیژن هوا نمیتوان آتش روشن کرد. هگینز نیز جای دیگری در ادامه به نوعی به این مطلب توجه میکند. میدانیم که هوا مانند روح مدام در حرکت است. در لاتین، AGOS یعنی جریان داشتن. این کلمه به گفته ی هگینز منشا GO در انگلیسی به معنی راه رفتن، و AGE به معنی عصر یا دوره ی تاریخی –در اشاره به جریان داشتن زمان- است. از طرف دیگر، AGOS منشا لغت AGNOS به معنی برشته و با آتش پخته شده هم هست که بخصوص درباره ی خوراک بره به کار میرود و از این جهت میتوان آن را با نام "آگنی" خدای آتش هندوان مقایسه کرد. ANJO و ANGEL نیز از همین معنی پدید آمده و درباره ی جن کاربرد یافته اند چون اجنه از جنس آتشند:

IBID: P157

اگر دقت کنید، حلقه ی طلایی و بنابراین آتشین رمان "ارباب حلقه ها" از مجموع آب و آتش یعنی فلز مذاب پدید آمده و درنهایت هم به مذاب آتشفشان باز میگردد. ترکیب آب و آتش، اثر گذاری خدای نادیدنی به صورت آتش بر ماده ی فیزیکی جهان به صورت آب را نشان میدهد که به پیدایش اختیارات شاه و دخل و تصرف او در قانون جامعه به نیروی قهریه ی عاریه گرفته از طبیعت را نشان میدهد. در صورتی که این شاه جادوگر با شاه مسیحی چون آراگورن یا شارلمان جایگزین شود، قانون جهان بلاتغییر خواهد بود و زنده کردن این معنی در انگلستان قرن بیستم و در زمانی که تغییر جغرافیای جهان –با مقدمه چینی نابودی دو امپراطوری عظیم عثمانی و هابسبورگ از روی نقشه ی زمین- معنی مشخصی دارد: همه ی تغییرات فعلی، وقتی جایزند که تکرار تجربه ی شارلمان و جنگ های صلیبی متعاقب آن باشند. جنگل وتان و الف هایش اما در رمان تالکین به جای خود باقی می مانند تا دزدیده شدن میراث شارلمان توسط حلقه ی انگلیسی جنگلی های رابین هود هنوز زنده باشد و تاکید شود به این که قانون جنگل الان دیگر همسر رومی ها نیست؛ بلکه همسر و مدافع انگلوساکسون هایی است که قیاس آنها با فرمانروایان شرق یا سایرونی ها، جایز نیست.

این به دست گرفتن امتیاز قدرت، به ادعای انگلیسی ها در نسب بردن فرهنگ خود از دروئیدهای باستان نیز مرتبط است. چون نام دروئید، از dior به معنی درخت بلوط می آید و بلوط چهارمین حرف درختی الفبای یهودی و معادل d در انگلیسی است. چون حرف الفبای یهوه یعنی iod را "ید" مینویسند و "ی" خدا حتما باید با "د" تمام شود. از طرفی "ید" از راست به چپ را وقتی از چپ به راست مینویسید، "دی" di به دست می آید که آن هم به معنی خدا و معادل TI چینی است و این بار به نظر میرسد یهوه از دیور دروئیدها به وجود می آید نه برعکس. ازاینرو است که حرف d را در انگلیسی di میخوانند. نوشته شدن ید به صورت id را اگر در ظرف جایگزینی حروف با اعداد قرار دهیم بر اساس قانون i=10, d=4به عدد 14 میرسیم که تعداد شب های کامل شدن ماه است. 28 که تعداد شب های قمر دار ماه قمری و تعداد حروف الفبای فنیقی است از ضرب 2 در 14 به دست می آید و مانند دوبل کردن ید به جای یهوه است. معادل 2 در الفبای لاتین b است. پس دو تا id یا یهوه میشود bid که البته با جانشین کردن I با a بر اساس تعلیم برابری یهوه با علیم در یهودیت، لغت bad حاصل میشود. این کلمه در کلدانی به معنی خدا است و مترادف با pad لقب آدونیس، و "بودا" خدای بودیسم. اما در انگلیسی bad به معنی شیطان است. و این نسبت، با تلقی کردن خدایان پاگان به صورت اجنه و دیوها در مسیحیت حاصل آمده است. در عین حال، قرار گرفتن ad بعد از b که همان "بت" یا بیت است، میتواند این مفهوم را برساند که یهوه یا ید فعلی، ایزدی است که از "بت" یا خانه ی خدا حاصل آمد و چیزی مجزا از "اب" یا خدای (ا) وارد شده به "بیت" (ب) است.:

Ibid: p160-2

خدا دراینجا جلوه ی زمینی می یابد و در قهرمانان تکثیر میشود. دراینجا "ید" تبدیل به "یادی" yadi میشود که نام یهودیان جامعه ی دانونا در کیلیکیه ی ترکیه بوده است. آنها از قبیله ی اسرائیلی دان به شمار می آمدند و نقش مهمی در تاثیرگذاری یهودی ها بر سکاها در شمال نهادند. گروهی از آنها که در کرمان ایران ساکن شدند خود را دان-گالی یعنی دان جلیل نامیدند (جلیل نام محل فعالیت عیسی مسیح بوده است). به طرز شگفتی همین نسبت را در دانونا در نزدیکی کورنوال می یابیم که دافنیا نیز نامیده میشود و این موضوع از آن جهت جالب است که دافنیا نام سکونتگاه دان ها در جلیل است. دان های کورنوال در ولز نیز تاثیر نهادند و اژدها که جانور دان است به خاطر آنها نماد آنجا شد. دانوم انگلستان صحنه ی برخورد آنها با دان های مهاجم از دانمارک شد و اتحادشان به پیروزی دان ها بر سکاها در دانمارک و پیدایش جامعه ی افسانه ای وایکینگ انجامید که در نروژ و آیسلند نیز گسترش یافتند.:

“the tribe of dan”: yair davidiy: britam.0rg

اژدهای دان ها میتواند همان اژدهایی باشد که کشتی های وایکینگ به شکل آن تصور شده اند و این اژدها دریایی و از این جهت معادل تهاموت است و وایکینگ ها که به آن سوار و پیاده میشوند در مقایسه با ورود و خروج خدا به حلقه یا بیت، خدای یهوه به شکل نژاد برتر هیتلرند. ثمره ی دزدی دریایی آنها و الگوسازیشان در جنگ های استعماری و جهانی، بیشتر به بینظمی شبیه است تا نظم ایزدی. شاید این همان بینظمی ای باشد که با دزدیده شدن بیت در قالب گونیور توسط یک خدا (لانسلوت) از خدایی دیگر (آرتور) پدید آمد. آیا این همان تخریب حلقه ی میز گرد آرتور نیست که به زیر و رو شدن بیت یا جهان ایزدی یادآور است؟ حتی تصویر موجود از حلقه ی آرتور نیز پس از این، یک تصویر برساخته شده توسط پیروان گرال یا دستاورد لانسلوت است و بنابراین بیشتر لانسلوتی است تا آرتوری. طبیعتا پیرو این بحث، تصویر نظم کلیسایی شارلمان –اصل لانسلوت- نیز تصویر دروغینی است. ما نظمی فاسد و بی کفایت را برای دوران فرضی حکومت کلیسا تخیل میکنیم که چنین نظمی، بی برو و برگرد سبب رمیدن مردم از خدا میشود و ظاهرا تنها فایده ی به تخت نشستن آراگورن یا شارلمان، این بوده که تصویر حکومت ایزدی را لوث کند. اما کدام نوع حکومت ایزدی؟ حئایی یا انلیلی؟

همانطورکه گاردنر هم بیان کرد، حئا اصلی تماما ایزدی دارد ولی انلیل نیمه زمینی است و ظاهرا همان لانسلوت خارج شده از میزگرد است که دوره ی آرتوری را هر جور دلش خواسته، توصیف کرده است. بنابراین او یهوه ی حاصل آمده از "بیت" یا زمین است. وقتی میگوییم "خدا" یا "یهوه" یا "الله"، احتمالا حئا را مد نظر داریم درحالیکه سر تا پای مذهب این مثلا حئا را کاهنان انلیل در جهت پرستش انلیل با اسم مستعار حئا (یهوه) ساخته اند. پس چه کسی میتواند ادعا کند که آراگورن به دوران سایرون پایان داده وقتی خودش کسی جز سایرون نیست؟ یادتان هست آن بخش از صحبت گاردنر را که گفت: "تاج شاهی" شکل توسعه یافته ی حلقه ی قدرت کاهن است؟ به نظر شما شاه بیشتر از مردم فاصله دارد یا یک کاهن قبیله؟ اگر پاسختان شاه است، پس به یاد بیاورید که حماسه ی ارباب حلقه ها با تاج گذاری آراگورن پایان خوش پیدا کرد. تخیل کردن عصر مورگوت و سایرون پیش از آراگورن و به شکلی که در رمان آمده، چیزی جز مشروعیت بخشی به دری وری های کشیش ها درباره ی دوران شیطانی ماقبل مسیح و بازمانده ی آن در ممالک شرقی نیست و اصلا امکان ندارد دنیایی به آن شکلی که کشیش ها هوس های سرکوب شده ی خود را به آن فرافکنی میکردند وجود داشته باشد. تا قبل از آن، ده ها و بلکه صدها حلقه ی قدرت داشتیم که همه محدوده های کوچکی از زمین را کنترل میکردند. امپراطوری بزرگ، خاص دوران اسلحه ی گرم و افزایش راه های تجاری است. بنابراین فقط یک سایرون بوده که به امپراطوری رسیده است و او هم روح امپراطوری مسیحی روم است که در تک تک دول استعمارگر غربی حلول کرده است. این سایرون کسی جز خود آراگورن به عنوان منجی موعود نیست. استعمارگران مثل آراگورن برای نجات جهان دست به اسلحه بردند و این فکر زشت را به همراه خود به تمام ممالک دنیا بردند و در جای جای جهان، نسخه های بومی مسیح منجی را پدید آوردند؛ مسیح هایی که در ظاهر، مثل مسیح ابن مریم انجیل، مهربان و مردمدوست بودند، ولی در باطن، مسیح پسر مریم برایشان همان تمساح پسر اژدها در روایت گاردنر بود و به مانند معلمان و رقبای مسیحیشان، با دروغی به اسم تاریخ، برای خرده فرهنگ خود، تبارتراشی میکردند. این تز حتی امروز هم خوب جواب میدهد چه رسد به دوران درخشش نوپا و جادویی استعمار. آنهایی که تالکین برایشان کار میکرد، قطعا آدم های هوشمندی بودند.


مطالب مرتبط:

ورتیگرن یا نسخه ی انگلیسی کورش: چطور حلقه ی سایرون به امریکا رفت؟

روح جنسی جهان: آیا تمدن شیطانی است؟

الف ها از جنگل بیرون می آیند: قهرمانان مردمی در مقابل الف های شهیدپرور

زرتشت در ژاپن: الف های تالکین و یوفو های امریکایی

خورشیدپرستی کوانتومی: از سبت مارهای زرتشت تا شکارهای شهوانی هرنه

احمدینژاد در آخرالزمان ارباب حلقه ها: دستورالعمل زرتشت برای تولکاس و تالکین

احمدینژاد در آخرالزمان ارباب حلقه ها: قسمت دوم

رویای گاندالف در موریا و شورش تارزان علیه تن تن

چشم سایرون و پادشاه اجنه

نقدی بر یک تفسیر فرویدی از "ارباب حلقه ها" ی تالکین

۱ ۲ ۳ ۴ ۵ ۶ ۷