موسی و الهه ی قورباغه: کلیسا و تبلیغات اعمال شیطانی  

نویسنده: پویا جفاکش

در قرن 19، ایالات متحده هنوز سرزمین کابوی ها بود و تمدن سواحل شرقی آن، به تدریج و با از بین بردن سرخپوستان، در حال پیشروی در غرب دیده میشد. در این زمان، نقاشی به نام "جورج کتلین" در غرب سفر میکرد، پرتره ی افراد سرخپوست را به عنوان نمایندگان یک فرهنگ در حال اضمحلال رسم و نام هر سرخپوست نقاشی شده را ثبت مینمود. اگرچه امریکای نوپا و فرهنگ خراب کن، به این مسائل بی توجه بود، اما نگاره های مرموز و آرام سرخپوستان کتلین، در شهرهای اروپا بسیار مورد توجه قرار گرفتند و او را به ثروت و شهرت رساندند. این، در حالی بود که کتلین اصلا دلش برای فرهنگ بومیان امریکا نمیسوخت و معتقد بود آن باید به نفع تمدن غربی از بین برود و خاطره شود. در تمام نگاره های او، دهان های سرخپوستان بسته است. این شاید به خودی خود مهم نبود اگر فلسفه ی "دهانت را ببند" کتلین در ستایش پذیرش وضع موجود مشهور نبود و او کتابی به نام «دهانت را ببند» را ننوشته بود. الآن حدود 2قرن از آن دوران گذشته و اگرچه صدایی از بازماندگان سرخپوستان بلند نمیشود این اعقاب اروپاییان متمدن در امریکا هستند که دهانشان بسته نمیشود و مدام غر میزنند. معلوم نیست چرا؟ شاید باورشان نمیشود که تمدنشان واقعا دنباله ی یک تمدن معقول مسیحی در اروپا باشد. عقل برای اروپایی مقدس است و چه کسی باور میکند امریکای امروز عاقلانه باشد؟ بلاخره وقتی اوبامای نیمه افریقایی، رئیس جمهور شد، جرئت بازگشت آتلانتیس و ارتباط امریکا با جادوگران افریقایی فراهم گردید. افسانه ی بگناس ها برگشت: پیروان اپاخناس فرعون مصر که پس از غرق شدن آتلانتیس و فاصله افتادن بین افریقا و امریکا با دریا، پیوند شاخه ی امریکای شرقی آنها با افریقا به طور سنتی گسسته شد. اما بنیامینی های مرتد مهاجر از فاش مراکش، خود را نزد آنها نماینده ی تفکر مادر در اقریقا خواندند و به کیش خدای خود "ریمون" دعوت نمودند. این بنیامینی هابه واسا یعنی اهل فاس معروف شدند و رهبرانشان همان خاندان واسا هستند که واشنگتون را آباد و جولانگاه فراماسونری کردند (در واقعیت، واسا همخانواده با وایز به معنی عاقل و وایت به معنی سفید است). منشا این افسانه مشخص است. باگناس همان لغت پاگان به معنی مردم دوران قبل از مسیحیت است و ریمون خدای اکدی –که همان "رحمان" عربی است- به خاطر مترادف شدنش با "رومان" یعنی رومی به کنایه از مذهب مردمی مطرح شده که نخستین مسیحیان در امپراطوری روم، آنها را به کیش خود دعوت میکردند. ولی فقه اللغه برای یک امریکایی، آخرین علمی است که پس از شنیده شدن لغت آتلانتیس، به درد تفسیر ذهنی میخورد و حتی وقتی گفته میشودآتلانتیس 12هزار سال پیش نابود شده، برای امریکایی ساکن در سرزمینی خالی شده از سنت های فرهنگی که تجسمی از تحول مذاهب ندارد، انگار صحبت از پارسال باشد. زمینشناسی امروزی که در همکاری با داروینیسم در خدمت ایدئولوژی پیدایش اتفاقی جهان ما است، وجود آتلانتیس را نمیپذیرد و میگوید حیات وحش افریقا نه به سبب وجود یک خشکی متحدکننده ی غرق شده بین آنها بلکه از آنرو دارای خواص مشترکند که قاره های افریقا و امریکای جنوبی در دوران دایناسورها از هم جدا شده و به مرور و طی میلیون ها سال از هم فاصله گرفته اند. همین نوروز امسال، شبکه ی مستند سیما داشت یک مستند خارجی درباره ی زمینشناسی شکل گیری جنگل های ریودوژانیرو و شرق امریکای جنوبی بر اساس تز رسمی فوق پخش میکرد. تا وقتی که پای جانورانی مثل قورباغه ی گاوی –که گفته میشود همدوران با دایناسورها بوده است- وسط بود، وجود همزمان این جانوران در دو سوی اقیانوس اطلس در افریقا و امریکای جنوبی مشکلی ایجاد نمیکرد. اما این واقعیت که اجداد تمام میمون های قاره ی امریکا از گروهی از میمون های درختزی افریقای غربی پدید آمده اند مشکل بزرگی بود. دراینجا راوی فیلم از قول دانشمندان ادعا میکرد که طوفان بزرگی، یک تکه از افریقای غربی با جنگل های رویش و گیاهان و پرندگان و میمون ها و جانوران دیگر داخل جنگل را از افریقا جدا کرده و این تکه خاک پس از مدتها شناوری روی اقیانوس اطلس، به سواحل امریکای جنوبی رسیده، مسافران در آنجا پیاده شده اند و از نو تکامل یافته اند. فکر میکنم امریکایی های مسیحی فقط در مواجهه با مهملاتی از این دست، اقدام به تحلیل عقلی کنند بلکه موفق به اثبات مزدور و دروغگو بودن دانشمندان اتئیست شوند. الآن فضا برای این مواجهه مساعد است چون بسیاری از دانشمندان جدید هم نظریات سنتی را زیر سوال برده اند. همین اخیرا تحقیقات دانشمندان مرکز تکامل میلنر در دانشگاه باث نشان داد جانورانی چون حشره خوار فیلی، هایراکس، ابوذقن، گاو دریایی و فیل که تاکنون بیخود و بی جهت در یک خانواده طبقه بندی شده بودند، درواقع هیچ ربطی به هم ندارند چه رسد به این که جد مشترک نزدیکی داشته بوده باشند. یعنی این که حشره خوار فیلی و ابوذقن و فیل هر سه خرطوم دارند، هایراکس و فیل هر دو عاج دارند، و ناخن های گاو دریایی و فیل شبیه هم هستند دلیل نمیشود که این ها با هم فامیل باشند. بلکه "تکامل همگرا" یعنی قرار گرفتن این جانوران در محیط و سرنوشتی یکسان، اجداد آنها را که همگی افریقایی تبار هستند دچار شباهت های یکسانی کرده است. تا حالا این که جانوری موش مانند به اندازه ی حشره خوار فیلی، جد فیل به عنوان بزرگترین حیوان خشکی باشد، دلیل خوبی برای منطقی بودن تکامل داروینی به نظر میرسید. اما حالا فامیل های حشره خوار فیلی، موش های شبگرد هستند و هیچ کدام از اعضای این خانواده حتی به اندازه ی ابوذقن هم بزرگ نشده اند چه رسد به اندازه ی فیل؟! پس جد گونه ی فیل، چه گونه ای است؟ سوال این است که آیا واقعا چنین جدی وجود دارد؟ این جور خبرها برای ما ایرانی ها مهم نیستند. ولی در کشوری مثل امریکا که هنوز تدریس نظریه ی تکامل در مدارس، مورد مناقشه است، کشیش ها آنها را روی هوا میزنند. در این صحنه طبق معمول، توجه نکردن به داستان های دروغین، حواس مردم را به جاهای غلطی پرت کرده است. مردم، مخالفت با تکامل را در جهت دفاع از تاریخ 6هزارساله ی جهان بنا بر کلیسای رم تنظیم کرده اند بی توجه به این که نظریه ی توطئه ای قبلی در هم معنا کردن بگناس و "ریمون" یا "رومان" (رومی) بی دلیل، پاگانیسم را در حالت رومیش خطرناک ندیده بود. پاگانیسم رومی خطرناک است چون به ادعای کلیسا، خدایان آن خدایانی واقعی، ولی جن هایی دشمن خدای برحق هستند که تمام دشمنان کلیسا عوامل آنانند و به محض این که کلیسا شکست هایی متحمل شود –که کار خیلی آسانی بوده است- قدرت این خدایان که کلیسا از آنها شیاطین بالفطره ساخته است، اثبات و بدل به تبلیغات اعمال شیطانی خواهد شد. پس مسیحیت رومی و ناچارا فرهنگ اروپایی خودش این پاگانیسم را ساخته و به کشورهای دیگر صادر نموده است.

نمود بارز چنین پاگانیسمی، خاندان آنجو هستند که تقریبا در تمام خشکی های جهان، پراکنده شده اند. کلمه ی آنجل به معنی جن –که بعدا معنی فرشته به خود گرفت- انتساب به آنجوها را میرساند که از نسل نفیلیم یا نیمه خدایان انسان نما محسوب میشدند. فعالیت آنها در ایالت مورد مناقشه شان بین فرانسه و انگلستان در تولید ادبیات پاگانی سلتی، باعث مشهور شدن قوم سلت به نامشان به "آندگاوی" یا "آندکاوی" شد. شعبه ی اسکاتلندی آنها که خاندان "ور" هستند نیز به تولید ادبیات پاگانی دروئیدی پرداختند که بعدا با چارچوب شدن برای فرقه ی استعماری تئوسوفی، این چارچوب را به زبان مردم شرق برای آنها جعل ادبی کردند درحالیکه چارچوب مزبور حتی اصالتا سلتی نیز نبود و بر کابالای یهودی و قبالای مسیحی استوار بود. در صدر خاندان ور، "گای دو ماریس" قرار دارد که جزو دو ماریس در آن، انتساب به امریس یا همان امبروسیوس اورلیوس حکمران رومی انگلستان را میرساند که دوران او مبنای افسانه های مرلین شده است. مرلین جادوگری را از مورگانای جادوگر آموخته بود که همان موریگان الهه ی جادو و شراب در ادبیات جادویی است. موریگان، برسازی سلتی الهگان مصری چون هاثور و نفتیس و ایزیس است که با علامت کلید نشان داده میشوند و «گای» در "گای دو ماریس" نیز معادل "کی" انگلیسی به معنی کلید است. این کلید، آنخ نامیده میشود به نام آنخو لقب عنات الهه ی شامات، و همین آنخو نیز مبنای نام آنجو و در زبان های قبطی و افریقایی معادل نگوس و ناگا به معنای پادشاه است. آنخ در کابالا علامت سفیروت "کثر" است:

“from Transylvania to turnbridge wells”: Nicholas de vere: part2: chap8

"کثر"، در کابالا سفیروت معادل مغز است و مغز با فکر کردن به زمین و آسمان و مقایسه ی شخص با موجودات دیگر، مبنای افسردگی، خودکمبینی و درنهایت بینظمی های رفتاری فرد میشود. این بینظمی میتواند شخص را به یک ومپایر یا خوناشام تمثیلی تبدیل کند. در این رویداد، 5سفیروت نقش دارند که با 5قسمت بدن متناظر هستند و 5خدا نماینده ی آنها هستند به ترتیب زیر:

1-کثر: مغز: تیامات

2-دعاث: تیروئید: آه ناهو

3-تیفارث: آویشنک گلو: نین خورساگ

4-یسود: شکم: لیلیتو

5-میلاثرا: ناحیه ی تناسلی: لولوآه

برای کنترل نظم بین این ها مجموعه ای از تمرینات تنفسی و مراقبه ای سفارش میشوند. ولی جز شاگردان، در رها کردن دیگران در افتادن در این بینظمی، لزوما منعی وجود نخواهد داشت. مغز، عنصر تیامات است که همان تهاموت یا تهامه الهه ی بینظمی و مظهر زمستان است که پیروزی بعل مردوخ بر او در آغاز بهار، مبنای جشن اکیتو یا نوروز کنونی در کلده ی باستان بوده است. تهاموت به عنوان نماد بینظمی زمستانی درست مثل بینظمی مغزی انسان های جامعه برای وقوع بهار لازم است. بهار فصل زندگانی است و زمستان فصل مرگ. تا موجودات ضعیف در زمستان نمیرند و تا طوفان های بارانی و یخبندان های زمستان نباشند آب و غذای لازم برای رشد گیاهان در بهار وجود نخواهد داشت. زمین بهاری، از مرگ تغذیه میکند. وقتی مرگ کافی رخ داده باشد، نظم برقرار میشود و باقی می ماند تا فرصت معهود، یعنی تا زمانی که مجددا بینظمی لازم شود. در عالم انسانی، این بینظمی در درجه ی اول به سفیروت های کثر و یسود در مغز و شکم مربوط میشود و سفیروت های دیگر کمکیند. اما سفیروت میلاثرا در آلت تناسلی، جنبه ی دوم سفیروت یسود و کمک اصلی آن محسوب میشود. لولوآه، خدایی است که مرد ومپایر و زن دوشیزه یا معصوم را به هم جذب میکند، رویدادی که به راحتی، هر گونه معصومیتی را در جامعه سرکوب یا نابود میکند و دو طرف آن، به خون و آب تشبیه میشوند. کنترل جنسی برای جلوگیری از وقوع این جذب خطرناک است و بدون این که گفته شود، هدف از آن، نه از بین بردن غریزه ی جنسی بلکه انحراف آن است. ولی این سرکوب فقط تا وقتی ادامه دارد که لازم است نظم برقرار باشد. تا آن لحظه، خدای مسیح و مریم مقدس سروری میکند و سپس فضا به دست شاه اژدهایان در ادبیات پاگانی یعنی سمائیل جن سپرده میشود و او به شکل گوزن نری، لیلیت را اغوا میکند. پیکت های اسکاتلندی پیرو روایت دیگر این تغییر شکل حیوانی هستند که در آن، سمائیل به گراز آبی اورکهارد [نماد خاندان ور] تبدیل میشود. این جانوران به شدت غریزی و شهوتپرست، همان جانوران شکاری و وسیله ی تغذیه ی دیگران هستند که قربانیان عمده ی زمستان محسوب میشوند و زمستان اجتماعی انسان ها نیز به تعداد زیادی از این قربانیان جانورصفت برای وقوع بهار خود نیاز دارد.:

“motto of dragon court and the dragon decent of the royal house of vere”: laurince gardner: bibliotecapleyades.net

مغز، بالاترین و خدایی ترین قسمت بدن انسان است و قابل مقایسه با یخبندان ارتفاعات بالای آسمان که به تیامات زمستانی تشبیه میشود. در تقسیم جهان از نظر ارتفاع به زیر زمین، زمین مسطح، کوه، آسمان پایین و آسمان بالا، کوه معادل تیفارث و نین خورساگ میشود. در افسانه های کلدانی، از کوهی صحبت شده که نینورتا پس از نابودی ارتش سنگی اساگ، از جسد آنان بنا و خانه ی نین خورساگ نموده و آن را وسیله ی دفع دشمنان نیز نموده است که به نظر میرسد قسمت اخیر، نینورتا و دشمنانش را معادل اسکندر و یاجوج و ماجوج کرده باشد. نینورتا که کشاورز انلیل است شهرهای طرفداران اساگ را با گرز آتشینی که از پدرش انلیل گرفته است در هم میکوبد و سرزمین های سرسبز و جنگلی آنان را به بیابان های لم یزرع تبدیل میکند. او ضمنا ارتش سنگی را به پیوستن به خود دعوت میکند و در پایان، از آن غول های سنگی که حاضر نشدند پیرو اساگ باشند تشکر میکند. در گزارش فلاویوس ژوزفوس از فرار یهودیان از مقابل مصریان، نزول طوفان و تگرگ و آتش بر فرعونیان توسط خدا و منجر شدن این رویداد به غرق شدن مصریان در دریا نقل شده است. ارتاپانوس اسکندریه، الکساندر پولی هیستور، نومنیوس افامیه، و اوزیبیوس، موسای یهودیان را برابر با خدایی به نام موسیوس میشناختند که به سرتاسر دنیا لشکر کشید و غول ها را که رهبرانشان میلون در کرت و تایفون در فریجیه بودند شکست داد و آنها را از دشت های پالینه در مقدونیه و کوما در ایتالیا پاک کرد، پس از این اتفاق، بازمانده ی غول ها با انسان ها درآمیختند و به مردمی تبدیل شدند که به خدایان شناخته میشدند. در نبرد کولیکوف، مغول ها هم مورد خشم طوفان قرار میگیرند هم در رودخانه غرق میشوند و هم به آتش سلاح های گرم اسلاوها دچار میشوند. یک دلیلش این است که نماد تاتارها اژدها است. یکی از المثناهای غول کش موسیوس یا همان موسی، هرکول است که اژدهای هیدرا را کشت و جالب این که صخره ای عظیم روی آن قرار دارد و این تکه هم باز یادآور کوه دیوارگون نینورتا است. تور که از مدل های ژرمن هرکول است و به دلیل متولد شدن از ممنون حبشی (یا سیاهپوست عیلامی) در جریان جنگ تروآ، همچون هرکول و موسی با افریقا و ترکیه ارتباط دارد، نیز قاتل اژدهایان و غول ها است و علاقه اش به زیاد شراب نوشیدن مشهور است. موسی مردم سرزمین هایی را که به آنها لشکر میکشید به شراب دچار میکرد و از این جهت با دیونیسوس مقایسه شده است. مسیح هم که در معجزه ای آب را به شراب تبدیل نمود در عنوان خود، شباهت لغوی با نام موسی دارد. کامیلوس رومی –یک مدل ایتالیایی از موسی- به این دلیل توانست گول ها را شکست بدهد که آنها در ضیافت شراب، عقل خود را از دست داده بودند. کامیلوس پس از یک اخراج از رم، مدتی در بین تاتارهای آردیا (از ریشه ی "اردو" یا خیمه گاه) ساکن شده بود و همین پیروزی های او بر بربرهای سلت را استوار بر دانش و تجربه ی عینی نشان میدهد. اساگ دشمن نینورتا نیز موجودی وحشی با پدر نامعلوم بود که در حیات وحش و با نوشیدن شیر حیوانات بزرگ شده بود. ایدئولوژی انتقام الهی در اثر فساد مردم و با فرستادن بیماری و قحطی و بلایای طبیعی، در شرق دور، شهرت دارد و برای فرمانروایان فاسدی که در زمانشان چنین رویدادهایی بروز کند، در زبان های تاتاری و ژاپنی، اصطلاح "سو" به عنوان یک لقب وجود داشته است:

“feats and deeds of ninurta: the battle with asag”: mark graf: chronologia: 13/12/2017

با وارد شدن موسی به این مجموعه، به دروازه ی افسانه ی بگناس های پیرو اپاخناس میرسیم. چون مطابق برخی روایات یهودی، موسی در زمان گذار حکومت مصر از فرعون اپاخناس به فرعون خیان به دنیا آمد و اپاخناس قاتل نوزادان یهودی بوده است. اپاخناس، شکل دگرگون لغت "ابا خناس" به معنی پدر خناس است و خناس به معنی شیطان و مردم بدسیرت میباشد که طبیعتا این مفهوم، شامل خیان که پسر اپاخناس و فرعون مقابل موسی است نیز میشود. ارتباط اپاخناس با امریکا، معمولا به سبب نام گرفتن اپاچی ها از او فراهم میشود و به گزارش اسپانیایی ها از قبیله ای از آپاچی ها موسوم به "فرائون" (فرعون) در حدود نیو مکزیکو برمیگردد که "اعقاب اردوهای فراعوه" لقب گرفته بودند. البته قبیله ای به این نام حداقل امروزه وجود ندارد. بازی کردن با داستان اپاخناس در چارچوب تاریخ مصر به گزارش مانه تو، سبب روایت های جدیدتری شده است که اپاخناس را در رده ی خاندان اپوفیس شیطانی از فراعنه ی هیکسوس قرار میدهد. این روایات، شاهان موسوم به "وزیر" را فراعنه ی محلی که از فرعون بزرگتری اطاعت میکنند توصیف میکند. این که هم پدرخوانده ی موسی در مقام مرد جنگی نزدیک به فرعون، پوتیفار نام دارد و هم کاهن اعظم "اون" که دخترش را به ازدواج یوسف درمی آورد، به خاطر آن است که این دو پوتیفار یک نفرند: شاه جانشین اون یا همان اوزیریس که به نام او "وزیر" نامیده میشود. یهوه خدای یوسف، با اون برابر میشود و جانشینان یوسف از نسل مناسه، ملقب به بریا، ایا، و ایامرو میشوند که همه ی این القاب، به معنی پسر یهوه و یا اصلا یهوه (یعنی تجسد انسانی یهوه) هستند. البته مناسه، یهوه را به صورت آمون تعریف کرد و یوسف را آمن هوتپ یا منتوهوتپ یعنی کسی که آمون از زبا ن او حرف میزند نامید و از طرف دیگر، یوسف و همسرش آسنات دختر پوتیفار را تجسد ازیریس و ایزیس خواند. با هجوم هیکسوس های عرب به مصر، اوضاع به هم ریخت. اپاخناس، بنی اسرائیل را به سبب همراهی روسایشان (خاندان یوسف) با فراعنه ی قبطی، مورد آزار و اذیت قرار داد. اما ازدواج اپاخناس با دو زن قبطی شرایط را تغییر داد. افرائیم ابن یوسف و پسرش شوتلاه، از اردوی بنی اسرائیل به ارتباط با اپاخناس برآمدند و به القاب اشرافی "آنخو" و "رشف" سرفراز شدند. "پرش" که از هر دو خاندان مناشه و افرائیم نسب میبرد، وزیر-شاه شد و در ادامه ی این ارتباط، "اولام بن پرش" با "مریس" دختر خیان ازدواج کرد و به فرعون قدرقدرتی موسوم به سوبک هوتپ تبدیل شد. او و همسرش پدرخوانده و مادرخوانده ی موسی خوانده شده اند. موسی دقیقا در همان روزی به دنیا آمده و در آب رها شده بود که اپاخناس قاتل نوزادان اسرائیلی درگذشته و خیان به جانشینی او رسیده بود. در این زمان، در جنوب، اهموسه قدرت قبطیان را بازسازی کرد و بنی اسرائیل را به سبب همکاری با هیکسوس ها به سختی کیفر داد. او بنی اسرائیل را به بردگی گرفت و در شهری مخصوص آنها موسوم به لوهان که توسط رهبران لئونتوپولیس اداره میشد ساکن کرد تا به انجام کارگری ساختمانی بپردازند. لئونتوپولیس را به سبب به بردگی گرفتن بنی اسرائیل، با بابیلون یا بابل هم تطبیق کرده اند. ظلم اهموسه به قوم برگزیده ی خدا، به وقوع زمین لرزه ها و سیل ها و بلایا در اثر فوران آتشفشان سانتورینی منجر شد و ابر سیاه دود این آتشفشان، آسمان سرزمین اهموسه را برای چندین شبانه روز سیاه کر. وقوع این بلایا سبب ضعف دودمان اهموسه و چیرگی اپوفیس هیکسوس بر آنها شد. اپوفیس در حال حکومت بر شمال، سوبک هوتپ را به حکومت بر جنوب مصر گمارد. در این وضعیت، پیروزی موسی از طرف سوبک هوتپ بر حبشی های هجوم آور از جنوب، سبب رشد شهرت و محبوبیت او شد و این او را موفق به سازمان دهی کیش آمون که نسل پدرخوانده اش بر آن بودند موفق کرد. موسی که از طریق ازدواج با یک شاهزاده خانم حبشی، صلح با حبشیان را پایدار کرده بود، مجموعه ای از خدایان حبشی را زیرمجموعه ی آمون قرار میدهد. به سبب نسب بردن سوبک هوتپ به آنخو یا همان افرائیم، پیروان موسی به "آمنی آنخو" معروف میشوند. پس از مرگ آپوفیس و خیان به فاصله ی کمی از هم، خاندان اهموسه به قدرت برمیگردند و موسی و یارانش زیر هجمه ی خارجی ستیزی، مصر را به مقصد آسیا ترک میگویند. موفقیت های موسی به "بعلاث" فرم مونث بعل نسبت داده میشد، یعنی کسی که عامل نزول بلایا بر قلمرو حکمرانی اهموسه بود و همان شیث یا "ست" تلقی میگردید. ساتیس و ستت، عنوان سیل های رود نیل بودند. بعل مزبور، تجسم ورزاو و قوچ را داشت درست مثل منتو و آمون. فرم قوچ مانند آمون، خنوم [از غنم یعنی گوسفند] نام داشت و خنوم هوتپ از القاب دیگر یوسف بود. آپیس نیز فرم ورزاومانند اوزیریس یا اون بود که با یهوه و آمون تطبیق شده بود. بعلاث نیز همان هاثور الهه ی ورزاومانند مصری تلقی میشد. هاثور در موقع قضاوت به شکل یک قورباغه به نام "حقت" درمی آمد و جولان قورباغه ها در شهرهای مصر بنا بر تورات به عنوان هشداری برای فرعون زمان موسی، از این جا نشئت میگیرد:

“Israel in Egypt”: Stefan claseman: hamburg: 2020: chap5

خیلی جالب است. اینجا یهودیت موسی زیرمجموعه ی آنخو بودن او تعریف شده است و همانطورکه دیدیم آنخو اصل لغت آنجو است. از طرفی، موسی کیش خود را با تغییراتی در مذهب مناشه یعنی آمون پرستی انجام داده و این تغییرات به نفع و با موافقت رژیم حاکم هیکسوس انجام شده که همان خناسان یا اعقاب اپاخناس هستند. در این مورد باید یادآوری شود که این مسئله که تمام قبایل بنی اسرائیل نام پسران یعقوب را دارند به جز افرائیم و مناشه که نام پسران یوسف را بر خود دارند برخی را بر آن داشته که بنی اسرائیل نخست فقط اولاد یوسف و بنیامین –هر دو از یک مادر- بوده اند و بقیه بعدا اضافه شده اند. موسی از قبیله ی لاوی بود و این قبیله در لیست قبایل بنی اسرائیل نیستند و در عوض فقط کهانت همه ی قبایل را انجام میدهند. اگر لاوی ها توسط بنیامینی ها در سیستم شاه داوودی های یهودا باقی مانده باشند آنها از اول بخشی از بنیامینی ها و یوسفی ها بوده اند.:

Manasse: wikipedia

آیا علت این که بنیامینی ها خود را در امریکا پیروان اپاخناس جا زده اند همین نیست که آنها درواقع کنایه از پیروان خاندان اروپایی آنجو بوده اند؟ مسلما این بحث که بنیان تمدن شرق قاره ی امریکا تا چه حد اسلامی-افریقایی و تا چه حد اروپایی بوده، قابل تداوم است. ولی فرار کردن از ریشه ی یهودی-مسیحی هر دو فرهنگ با بهانه کردن پاگان بودن مصری ها و افریقایی ها، دردی از جامعه ی امریکا و هیچ کجای دیگر دنیا دوا نمیکند. مسیحیت و پاگانیسم –منظورم پاگانیسم تعریف شده توسط مسیحیت- مراحل پیاپی چرخه ای واحدند که خود بنا بر حرکت خورشید در آسمان تعریف میشود. خورشید به جنگ نیروهای تاریکی میرود که از غرب می آیند. اما حرکت زیاده از حدش به سمت غرب، او را در دوزخ غرب زمین فرو میبرد. شیر خدا همین خورشید آسمانی است و نظمی را تعریف میکند که در آن همه چیز آشکار است و خاطیان به سزای اعمالشان میرسند. اما بلاخره دوزخ مرگ میرسد و جسد شیر، مواد غذایی رشد گیاهان بینظمی را برای پروار کردن گاوها و گوسفندهای پاگانیسم فراهم میکند تا شیر حق بعدی با خوردن این گوشت های پروار، قدرت ایجاد نظم بعدی را داشته باشد. علف های بینظمی اروپایی-امریکایی امروز، برآمده از جسد نظم یهودی-مسیحی سابقند؛ نظمی که جاودانه تصور کردن آن همانقدر ابلهانه است که ابدی تصور کردن یک ظهر تابان.

ترموپیل واقعی: مارپیچ الف ها در دنیای انگلیسی-امریکایی

نویسنده: پویا جفاکش

سال 1382 در ایران، با حمله ی امریکا به عراق شروع شد. در آن سال ها تلویزیون آقای لاریجانی، در حال نشان دادن یک چهره ی ضد حکومتی از هالیوود به نفع غربی سازی فرهنگی دولت خاتمی بود و هر چیزی که این تصویر ضد امریکایی از هالیوود را اثبات کند نشان میداد. فیلم ها را میگرفتند و قطعه قطعه میکردند و از آنها نتیجه میگرفتند هالیوود طرف مسلمانان است. یکی از آن فیلم ها با بازی دنزل واشنگتون را دیدم چهار سال بعد دوباره در برنامه ی مرحوم طالبزاده گرفتند قطعه قطعه کردند و با دوبله ای دیگر نشان دادند و نتیجه گرفتند این فیلم ستایشگر بدنه ی سیاست امریکا و مبلغ غربی سازی مسلمانان است! البته در سال 1382 ضد های واقعی هم وجود داشتند که کار را راحت کنند، مثل مایکل مور که همان سال جایزه گرفت و در سخنرانی جایزه اش ضد جنگ عراق صحبت کرد و بوش را "احمق قرن 21" نامید و اخبار ساعت 14 شبکه ی1 هم با افتخار این مطلب را انعکاس داد. کمی بعد شبکه ی1، فیلم سینمایی عصر جمعه ی خود را به تصریح مجری شبکه به همین مناسبت، فیلم "عملیات سوسیس کاندایی" از مایکل مور در نظر گرفت. مجری وعده داد که به زودی فیلم دیگری از او به نام "باولینگ برای کلمباین" از همین شبکه پخش خواهد شد (که در همان سال از برنامه ی "سینما1" پخش شد). در همان دقایق آغاز فیلم جمعه متوجه شدم که این فیلم، سال ها پیش و در 1375 در همان روز و ساعت از شبکه ی 1 پخش شده است. احمد رسولزاده، حسین عرفانی، ابوالحسن تهامی، پرویز ربیعی، مهوش افشاری، عباس نباتی، تورج نصر و ایرج سنجری، ازجمله دوبلورهای فیلم بودند. فیلم در فضای پس از پایان جنگ سرد اتفاق می افتاد و با تلاش شخصی برای خودکشی در آبشار نیاگارا شروع میشد. در دنیای خیالی زمانه ی فیلم، مد شده بوده که مردم افسرده با انداختن خود از بالای آبشار نیاگارا به زندگی خود خاتمه دهند. دولت ایالتی، وعده داده بود که هر کس بتواند افراد را در حال خودکشی از نیاگارا نجات دهد، پاداش هنگفتی خواهد گرفت. دو نفر در پایین آبشار، با تور پروانه گیری بزرگ در دست منتظر بودند طرف خودش را پایین بیندازد و بتوانند جایزه بگیرند و کمی آن طرف تر، خبرنگار زن سیاهپوستی داشت این صحنه را گزارش میکرد. رئیس جمهور امریکا که متوجه شده بود افزایش فشار احساس مشکلات در امریکا، نتیجه ی نبود دشمن برای کشور بعد از سقوط شوروی است، تصمیم به اختراع یک دشمن جدید برای کشور گرفت و به سبب بعضی اختلافات کوچک با کانادا به سمت بزرگنمایی دشمنی کانادا با امریکا و انداختن تمام مشکلات به گردن توطئه های کانادا گرفت. اما این اتفاقات تحت هدایت نفوذی های لابی اسلحه سازی، دو کشور را در آستانه ی یک جنگ واقعی قرار داد. دوبله ی فیلم هم نکات جالبی داشت که شرایط امریکا و ایران را همانند میکرد. مثلا نقش پررنگ مجری اخبار در فیلم را زنده یاد ناصر خویشتندار میگفت که یکی از برجسته ترین مجریان اخبار رادیو در آن سال ها بود و نقش مجری تبلیغات اسلحه را زنده یاد حسین باغی میگفت که سلطان بی رقیب آنونس های تبلیغاتی در تلویزیون جمهوری اسلامی بود. با این حال، چیزی بود که این فیلم را هنوز خاص امریکا میکرد. این فیلم در دهه ی 90میلادی به زبان کمدی، بسیاری از وقایع آینده را پیشبینی کرده بود هرچند پیشبینیش برای ما مسلمان ها بسیار سخت بوده که "دشمن فرضی" به جای یک کشور قدرتمند غربی، یک مشت غول های پشمالوی بدوی در افغانستان و –آنطورکه ادعا میشد- عراق باشند و حمله ی امریکا به این کشورها مسیر تاریخ اسلام را به کل عوض کند. سوالی که هنوز ما در قلمرو جنگزده ی خود نپرسیده ایم نقش اسلحه سازان در این جنگ ها و این است که چرا در غرب به نظر میرسد رئیس جمهور امریکا در مقابل آنها ناتوان است. اگر در این سوال دقیق شویم میبینیم که رئیس جمهور امریکا یک قهرمان جنگی است و به اسلحه سازان در شکل دادن خود در این قالب نیاز دارد. تمام رئیس جمهورهای امریکا جانشین یک رئیس جمهور فرضی به نام جورج واشنگتون هستند که افتخارات خود را در میدان جنگی معجزه آمیز شبیه به جنگ های پیامبران به دست آورده و تقریبا مقام بنیانگذار ایالات متحده را پیدا کرده است. جورج واشنگتون امریکا را از انگلستان مستقل کرده هرچند برخی منابع بیشتر به سمت نشان دادن پدید آمدن امریکا در نتیجه ی مسافرت های زد و بندی بنجامین فرانکلین به انگلستان گرایش دارند و بنجامین فرانکلین ابرفراماسون همان یارویی است که عکسش روی دلار امریکا به ما لبخند میزند.

به نظر میرسد نام فامیل واشنگتون از روی شهر واشنگتون به وجود آمده باشد و نه بالعکس، و عنوان واشنگتون که متاخر بر نام قبلی شهر یعنی "دی سی" (مخفف "ناحیه ی کلمبیا") است به معنی محل فعالیت "واسا" ها بود که خاندان برکشنده ی دی سی به قدرت بودند. در این صورت بسیار عجیب است که نشان کلاغ در آرم خانوادگی واشنگتون ها تصویر رئیس جمهور ایالات متحده را بسیار پیچیده تر میکند. در ادبیات انگلیسی، کلاغ وقتی در مقام رهبر یک کشور، با شیر نشان انگلستان هماوردی میکند ناچارا افسانه ی ضد اشرافی، متمایل به سوادآموزی عامه و حتی گاه مادرانه ی "شیر و کلاغ" را به ذهن متبادر میکند. این افسانه درباره ی پسران یک خاندان اشرافی است که به تقلید از برادر بزرگ و شجاع خود که او را شیر مینامند به آموختن جنگجویی مبادرت میکنند. اما کوچکترین برادر که قامتی معمولی دارد و همجنسگرا است بیش از شوالیه های رشید، با پسرهای جوان و خوش منظر مهربانی وقت صرف میکند که بعضی از آنها از مردم طبقات پایینند. برادر بزرگتر و به دنبالش بقیه ی برادرها برادر کوچک را به تمسخر میگیرند. برادر کوچک برای مقابله با فشاری که علیه او است اقدام به مطالعه و کسب دانش برای برخورد با افراد گوناگون میگیرد و به سبب زیرکیش به کلاغ معروف میشود. یک روز، خواهر برادران توسط لرد بدسیرتی دزدیده میشود. برادر بزرگ متهورانه به مسافرتی برای پس گرفتن خواهرش میپردازد و در راه از مساعدت پسر نجیبزاده ای بهره مند میشود. او موفق به نجات خواهرش از ازدواجی اجباری با مردی پست فطرت میشود ولی این مسافرت، به بهای دچار شدن او به عشق جوان نجیبزاده تمام میشود و برادر بزرگ به زودی درنتیجه ی همان چیزی که به خاطرش برادر کوچکترینش را تمسخر میکرد رسوای برادران دیگر میشود بی آن که بتواند از عشق خود دست بشوید. دراینجا اتفاق عجیبی می افتد و برادر بزرگ دست به دامان برادر کوچک میشود و شاگردی او را میکند تا بتواند با فشارهایی مشابه که خود مسبب نزولشان بر برادر کوچک بوده، فائق آید. رابطه ی شیر و کلاغ در این داستان، شبیه رابطه ی رئیس جمهوران جنگ طلب و قدرتنمای امریکا با رسانه هایی است که ظرافت و برداشتن مرزهای زن و مرد را در بین عوام تبلیغ میکنند. ظاهرا این دو مسئله با هم توافق ندارند. بنابراین بنا بر یک قرارداد رسمی، شق مربی و رسانه ای، خارجی دوست به نظر میرسد و دشمن رسالت صلیبی امریکا. اولی را دموکرات های اروپایی دوست نمایندگی میکنند و دومی را جمهوری خواهان متعصب و وطنپرست. حداقل تضاد این صفات، چیزی است که مردم باید آن را حس کنند و تحت هر شرایطی، ثنویت آنها وقتی در زمینه ی جنگ های صلیبی تعریف میشود، طرف ها را به مسیحی و کافر تقسیم میکند. به همین دلیل است که در ادبیات راست های امریکایی، هر کسی که از برابری اجتماعی سخن بگوید کمونیست است و تمام کمونیست ها مسلمان، تمام مسلمان ها طرفدار محیط زیست، تمام طرفداران محیط زیست همجنسگرا، تمام همجنسگراها طرفدار حقوق زنان و سیاهان و خارجیان، تمام این گروه ها دستنشانده ی انگلستان و اتحادیه ی اروپا، و تمام دست نشاندگان انگلستان و اتحادیه ی اروپا، دشمن امریکا هستند.

این مسئله کلید این قفل تاریخ امریکا است که اولین کشوری که به اصطلاح استقلال امریکا را به او تبریک گفت مراکش بود و فرقه ای که پیش از فراماسونری، دولت های ایالتی را با هم متحد کرده بود امورکا بود که نامش شبیه موروکو یا مراکش است. از همه جالبتر این که جورج واشنگتون را متولد "وست مورلند" در ویرجینیا دانسته اند. اگرچه املای این کلمه west morland است mor میتواند همان moor به معنی مردم شمال افریقا باشد که نام موروکو یا مراکش نیز از همان می آید.

در پیوند این دو مور، باید از خاندان مورلی morley سخن به میان آورد که گفته شده نامشان از "مورلت" فرانسوی به معنی سیاه و قهوه ای می آید و چنین نام فامیلی باید درنتیجه ی هجوم نورمان ها از فرانسه به انگلستان پدید آمده باشد. morleigh در devon انگلستان، مظنون ظهور خاندان مورلی است. هنری مورلی، یکی از انگلیسی هایی است که در قرن 17 در ویرجینیا سکنی گزید:

Morley family: coadb.com

Mollayها نیز باید همان مورلی ها باشند. چون نشان هر دو آنها شیری سیاهرنگ با تاجی زردرنگ است. این شیر سیاه در نشان های اینان با نشان هایی سرخ در زمینه ای سفید احاطه شده که یادآور نشان سرخ و سفید خاندان واشنگتون است. شیر سیاه، همان شیر لاوی نشان کهانت یهود است. سیاه است چون قدرتی پلید است به بیرحمی یک شیر، و تاج زردرنگ دارد به نشانه ی نور خورشید همچون شیر آدمخوار که تقدس خود را مدیون جانشینی خورشید آسمان است. مورلی ها در نشان خود بارها از پلنگ و ببر در جانشینی این شیر استفاده کرده اند چون بدن این درندگان شیر شکل، ترکیبی از طرح رنگ های زرد و سیاه و در مورد ببر گاهی آمیخته به سرخی دارد. ببر سفید با خطوط سیاه هم در گذشته در چین نسبتا زیاد بود و در باغ وحش های غربی هنوز ظهور میکند تا شیر سیاه را در زمینه ی سفید برجسته کند همچون قدرتی اهریمنی در زمین خداوند. رنگ قرمز، رنگ کلاه فریجی انقلاب فرانسه است که وامداری فراماسون های انقلاب های فرانسه و امریکا به خورشیدپرستی را با کلاه فریجی میترا خدای خورشید نشان میدهد. کاهنان خورشیدپرستی، گالی های همجنسگرا بودند و جانشین کلاغی که الگوی شیر است و البته شیر باید هم شاگردی کلاغ سیاه را کند تا شیر سیاه باشد. رسوخ پاگانیسم خورشیدی درون مسیحیت کلیسایی سوغات تمپلارهایی است که فراماسونری در دنباله ی آنها پدید آمد. مولای بزرگ تمپلارها یعنی ژاک دو مولای، مسیح وار در خشم کلیسای متحجرین سوزانده شده است. ژاک، تلفظ لاتین کلمه ی "حق" است و "دو مولای" باید مرتبط با mollay های مورلی باشد. به نظر میرسد تبدیل مور به مورلی و مولی و حتی molloyآنها را متناسب با "مولوی" لقب شاهان مراکش کند که با مولوی ادریس شروع شد. اما آیا خط ارتباطی بین انگلستان، امریکا و مراکش هست؟ بله. این خط ارتباطی را مثلث برده بین انگلستان، امریکا و بندر سلا در مراکش ایجاد کرد. این بندر فنیقی که در اروپا sale خوانده میشود، توسط گروهی از دزدان دریایی تبدیل به مرکز جمهوری سلا شد که در فتوحات فرانسوی ها از بین رفت. اولین رئیس جمهور این دولت، jan janszoon van harlem بود که املای آلمانی نامش jan jansen است. او یک هلندی متولد هارلم بود که در آب های اسپانیا دزدی دریایی میکرد و پس از اسیر شدن توسط بربرها و انتقال به الجزایر، مسلمان شده و به خدمت سلطان عثمانی درآمده بود. وی در رهبری جمهوری سلا به "مراد رئیس" مشهور بود. به نام سلا نام خانوادگی بعضی از اولاد او van sale شده است. جالب این که ژاک دو مولای متهم به پیروی از کاتارهای کازرس در کومینگز بود و در نزدیکی این محل، قلمروی به نام سالات قرار داشت که میتوان آن را به محل سلایی ها تعبیر کرد. همسر دوم جان جانسون، یک زن مور اهل کارتاگنای اسپانیا بود و برای او چهار پسر به دنیا آورد که یکی از آنها به نام آنتونی، از بنیانگذاران نیو آمستردام در منهتن کنونی نیورک شمرده شده است.

نکته ی جالب درباره ی مراد رئیس سلایی، جانسون بودن نام فامیل او است. در کوآدب آمده که جانسون به معنی پسر یوحنا به مفهوم یحیای تامیددهنده، یک نام فامیل متداول در بین صلیبیونی بوده که در جریان جنگ با مسلمانان، تحت تاثیر آنها قرار گرفته بودند. این نام فامیل، املاهای متفاوتی دارد که یکی از آنها یعنی Janson در وست مورلند پدید آمده است. جانسون های وست مورلند نسب خود را به دوک ویلیام نورماندی یا همان ویلیام فاتح میرسانند.:

Janson family: coadb.com

باز هم رسیدیم به نورمان های فرانسوی و فتح بریتانیا بوسیله ی آنها. اهمیت این فتح، لاتینی شدن بریتانیا است و ازآنجایی که لاتینی شدن در سرتاسر اروپا به مفهوم متمدن شدن بوده، این مبنا به مبنایی قدیمی تر یعنی فیسوله در حدود فلورانس در ایتالیا متصل میشود که قدیمی ترین شهر اروپا خوانده شده و اولین پادشاه آن، پسر اطلس شاه موریتانیا خوانده شده است. [دراینجا میتوانید نام های اطلس و ادریس را با هم مقایسه کنید. موریتانیای قدیم شامل بخش هایی از الجزایر و مراکش میشد و نامش از همان مورت و قوم مور می آید.] فیسوله در قرن پنجم میلادی و در جریان انهدام امپراطوری روم غربی نابود شد. علت نابودی آن، این بود که مردم نادان، گول وعده های توتیلا رهبر گوت ها را خوردند و لشکر او را به شهر خود راه دادند. اما لشکریان توتیلا تمام مردم شهر را کشتند و ثروت آن را به غارت بردند و شهر را آتش زدند. این نابودی را با نابودی تروآ مقایسه کرده اند و همزمانیش با نابودی امپراطوری روم را با این استعاره که رم، تروآی جدید و بنا شده توسط تروآیی های ترکیه تلقی میشد. قتل موریس اسقف فیسوله زیر شکنجه در جریان این پیروزی خیانتبار، قابل مقایسه با قتل موریس امپراطور استانبول در روم شرقی در اثر خیانت اطرافیان او است و همچون قتل شکنجه وار مسیحیان نخستین توسط حیوانات وحشی در آرناهای رم زیر تماشای رمی ها. مرگ اسقف موریس زیر شکنجه را میتوان با مرگ شکنجه وار مشهورترین شهید رم یعنی عیسی مسیح مقایسه کرد. سنت رومولوس فیسوله از شاگردان پطرس قدیس، از اولین مسیحیان و متولد فیسوله بود که به مانند مسیح به شهادت رسید. سنت رومولوس فرزند نامشروع مردی به نام سیروس از یک کنیز بود. مادرش وی را در جنگل رها کرد. ولی گرگی، نوزاد را زیر پر و بال گرفت و بزرگ کرد. این بی تردید نسخه ی دیگر بزرگ شدن رومولوس بنیانگذار رم توسط یک ماده گرگ است. فیسوله میتواند بسیاری از افسانه های خود را به جانشینش فلورانس منتقل کرده باشد که بنای آن هم دلستان جالبی دارد. بانی فلورانس، اکامنس اهل تبس بود. مادرش ایونیا در زمان بارداری، رویایی درباره ی عظمت آینده ی او دید که قابل مقایسه با رویای ماندانا مادر سیروس اکامنس (کورش هخامنشی) در زمان بارداری بنیانگذار دولت پارس است. اکامنس تبسی در جریان جنگ تروآ همسفر ادیسه بود. او در جزیره ی پولیفموس سیکلوپ (غول یک چشم) از کشتی ادیسه جا ماند و برای مدتی طولانی همچون رابینسون کروزوئه به صورت یک مرد وحشی زندگی کرد. تروآیی ها که پس از نابودی شهرشان، به رهبری انئاس به اروپا آمده بودند او را می یابند و با خود به اتروریای ایتالیا میبرند. او درآنجا معبدی برای مارس خدای جنگ و سیاره ی مریخ بنا میکند که حول آن، شهر فلورانس پدید می آید. معبد مرکزی فیسوله نیز متعلق به مارس بود. مردم شهر در زمان یورش توتیلا مجسمه ی مارس را از معبد بیرون آوردند و روی دیوار شهر برافراشتند تا نجاتشان دهد. اما مجسمه نیز به همراه دیوارهای شهر سقوط کرد.:

“chronicle of villain and the gtr war”: mark graf: chronologia: 21/4/2017

موریس را نیز میتوان به مور تبار معنی کرد و هویت رم را مورتر نمود. اما اگر مور در ابتدا به اهالی موریتانی محدود بوده باشد باید از رابطه ی رم با موریتانیا در جریان جنگ با نومیدیا توجه کرد. جاگورتا که با کشتن برادرش برای رسیدن به تخت نومیدیا رابطه ی رم و نومیدیا را خراب کرده بود شوهر دختر بوخوس اول پادشاه موریتانیا بود و بوخوس را با خود در جنگ علیه رم متحد کرده بود. اما درنهایت بوخوس در ازای تقسیم زمین های نومیدیا بین خود و رم، علیه او وارد عمل شد. جاگورتا زندانی رومیان شد ولی بعدا توسط پسرش اوکسینتاس موفق به فرار از رم شد و این پایان داستان او بود. نام جاگورتا احتمالا دراصل "یغورتن" بوده که از فعل بربر لیبیایی "اغر" به معنی از حد خود فراتر رفتن و تخطی کردن است.

به عقیده ی پلگرس، نام بوخوس دراصل "وخوس" تلفظ بربر لغت "الوقاص" به معنی شیر است و شهر اوقاص در الجزایر و جبل الاوقاص در تونس نیز از این کلمه می آیند:

Bocchus1th: wikipedia

ظاهرا این شیر، همان نماد مورلی ها و بقیه ی اشراف اروپا است. این که با رومی ها در فتح نومیدیا همکاری کرده، باز حضور رم را در قالب خود او در افریقا روشن میکند.

اتحاد رم اروپایی با بوخوس پس از یک سری جنگ متقابل، مترادف همکاری اکامنس با تروآیی های ترکیه در خاک اروپا پس از مشارکت او در جنگ علیه تروآیی ها است. روشن است که ژرمن ها با نابودی رم، یک هویت شرقی الاصل را از بین برده اند. اما بلاخره این هویت کجایی است؟ ترکی یا مراکشی-الجزایری؟ به نظر من، داستان جان جانسون، مهمترین افشا کننده ی این مسئله است. رسیدن او به حکومت دزدان دریایی مراکشی فرع بر خدمت او به سلطان عثمانی ترکیه است که جبل الطارق بین مراکش و عثمانی، یکی از مهمترین نواحی کشاکش او با اروپا بوده است. این ما را متوجه نظریه ی آناتولی فونکو میکند که جنگ های پیشین صلیبی بین اروپایی ها از یک سو و عرب ها و مورها از سوی دیگر را فرع بر جنگ صلیبی راستین بین قدرت های استعماری و عثمانی ها میبیند چون به نظر او هویت مشخص ارتدکسی اسلامی را عثمانی ها به وجود آورده اند. عرب ها فقط به این خاطر باستانی تر به نظر رسیده اند که برای اولین استعمارگران اروپایی یعنی اسپانیایی ها و پرتغالی ها مسلمانان عرب زبان بیشتر دیده شده اند تا مسلمانان ترک. فومنکو معتقد است حماسه ی رولان که داستانش درباره ی نبرد فرانک های ژرمن به رهبری شارلمانی علیه مورها در اسپانیا است درحالی به یک اثر تبلیغاتی جنگ صلیبی در اورشلیم در اوایل هزاره ی اخیر تعبیر میشود که درواقع متوجه جنگ دریایی تجاری با عثمانی ها در جبل الطارق است. جالب این که فومنکو داستان رولان را روایت دیگر نبرد جنگ الهی یوشع در تورات علیه کفار، و شارلمانی را خود یوشع میبیند. به عقیده ی فومنکو، نام قوم مور درواقع تلفظ دیگر نام قوم آموری است که یوشع و بنی اسرائیل علیه آنها میجنگیدند. معجزه ی بزرگ یوشع آن بوده که وقتی شهر "آی" را محاصره کرده بوده، خورشید در آسمان متوقف شد تا یوشع و یارانش فرصت بیشتری برای آرایش قوا در تاریکی شب داشته باشند درحالیکه در طرف دشمن هنوز روز بود. همین اتفاق پس از مرگ رولان و برای این که شارلمانی انتقام قتل او را از مورها بگیرد تکرار میشود. در داستان یوشع، در این لحظه خدا با صدای مردی با یوشع صحبت میکند و در سرود رولان، جبرئیل با شارلمانی سخن میگوید:

“history: fiction or science?”: v2: anatoly fomenko: atlas books: p344-351

اگرچه فومنکو این حق تقدم برای عثمانی ها را بیشتر به سبب منشا گرفتن آنها از قزاق های روسیه و بنابراین به نفع تاریخ روسیه قائل شده است، ولی قرار دادن نظریه ی فومنکو در بستر افسانه های پیشین ذکر شده، کشورهای متعددی را درگیر یک نبرد تجاری بسیار جدید میکند و درحالیکه فنیقی های سلا به زمان بربرهای مثلث برده رسیده اند رم را نیز به یک موجودیت جدیدا ژرمن تبدیل میکند که مسیحی را که کشته است اکنون مقدس کرده بدون این که مسیح مزبور فاصله ی چندانی از مقدسات عثمانی های دوره ی رنسانس به این سو داشته باشد. اینطوری سرعت وقایعی که توطئه ها و رقابت های خونین اسنعماری و به دنبالش اعصار صنعتی و ارتباطی مدرن را از درون تجارت مزبور بیرون کشیده، آنقدر زیاد میشود که مردم فرصت هماهنگ شدن با آنها را پیدا نمیکنند و وقتی به کلیت آنها در عقب مینگرند احساس میکنند تاریخ باید خیلی طولانی باشد درحالیکه چنین نیست. این یکی از نتایج ناخواسته ی نظریه ی فومنکو است که خود او از زمان مشهور شدن نظریه اش از طریق اینترنت با آن دست به گریبان بوده است. فومنکو و تیم او که از طرف ناسیونالیسم روسی برای زیر سوال بردن تاریخ غرب محور اسکالیگری به نفع روسیه انتخاب شده بودند، عمدا یک تیم ریاضیدان در نظر گرفته شده بودند تا انتقادات قبلی -و تا زمان گسترش اینترنت، نامشهور- غربی ها از تاریخ اسکالیگری را به نفع آنالیزهای ریاضی موروزف از زودیاک های مصری مصادره و با این کار، تاریخ مصر باستان و کل جهان را به حدود هزار سال تاریخ مکتوب روسیه خلاصه کنند. اما مشهور شدن نکته های درست این تاریخسازی ناسیونالیستی در بین نا روس ها بسیاری از مسائل را از اختیار ناسیونالیست های افراطی روس خارج کرد. فومنکو در مقاله ای با عنوان "گاهشماری جدید و مبارزه با آن" که در تاریخ 13مارس2008 در وبلاگ روسی forum.orlovs.pp.ru منتشر شده است، از کسانی که کشفیات او و همکارانش را در زیر سوال بردن تاریخ ولی در جهتی متضاد و حتی متخاصم با ناسیونالیسم روسی آنها استفاده میکنند ابراز نارضایتی نمود و ضمن مخالفت با نظریه ی کاتاستروفیسم یا وقوع فاجعه ی کیهانی در نیمه ی اول یا اواسط هزاره ی اخیر، آن را راهی برای زیر سوال بردن آنالیز تغییرات نجومی و به دنبالش انکار ممکن بودن گاهشماری در جهت مطرح نمودن تاریخ بی گاهشماری دانست که به هیچ وجه مد نظر فومنکو نیست چون او به هنوز به گاهشماری برای رسمیت بخشیدن به ناسیونالیسم تاریخی روس محور خود احتیاج دارد و دقیقا به همین خاطر،در حمله ی خود، حساب یووه تاپر را از بقیه ی کاتاستروفیست ها جدا میکند، چون وقوع فاجعه در حدود 1000سال پیش به عقیده ی تاپر، تضادی با نظریه ای او درباره ی 1000سال آنالیز نجومی در مصر بر اساس زودیاک های دندره ایجاد نمیکند و برعکس، کاتاستروف متاخر و به دنبالش تغییر محور زمین، با جابجایی ناگهانی محل صورت های فلکی و ستارگان در آسمان زمین، به تصریح خود فومنکو، تمامی تغییرات اتفاق افتاده در دایره البروج را غیر قابل شناسایی میکند ازجمله تولد مسیح در آغاز برج حوت را، حال چه بنا بر کرونولوژی سنتی در 2000سال پیش رخ داده باشد یا به قول فومنکو در قرن 12 میلادی. فومنکو بخصوص به آکادمیسین "یا.ا.کسلر" میتازد که ابتدا وانمود کرد که از دنباله روان راه فومنکو است و مقالات فومنکو و نوسوسکی را در اینترنت منتشر کرد ولی کم کم کسانی را وارد صحنه نمود که تاریخ روسیه را صرفا موازی با تاریخ های دیگر و بنا بر سیستم اسطوره شناسی تحلیل میکنند و درواقع کشفیات فومنکو را عملا علیه بدنه ی تاریخنویسی ناسیونالیستی روس برمیگردانند بدون این که زبانا چنین ادعایی داشته باشند. فومنکو تمام این افراد را دشمنان پنهان "گاهشماری جدید" (نئو کرونولوژی) خود میخواند. با این حال، افسانه های قدیمی هم درست مسیر نظریه ی فومنکو را رفته اند. یعنی از کشور یا قبیله ی خاصی به بیرون گسترش یافته و تمام اقوام ارتباط یافته با افسانه های مزبور، آنها را در قلمروهای خود یا اجداد خود بومی سازی کرده اند.

این موضوع ممکن است در همنام بودن بانی فلورانس ایتالیا با جد شاهان پارس یعنی اکامنس نیز موثر افتاده باشد. فومنکو پارس های قدیم را همان روس ها میدانست با این استدلال که روس، شکل ساده شده ی عنوان پروس ها و پاریسی های آلمانی است و پارس یا پرسه، تلفظ دیگر پروس است. فرض فومنکو این بوده که پروسی ها از روسیه ریشه گرفته اند نه بالعکس درحالیکه تاریخ متداول، اسلاوها را از نسل پروسی های آلمان میخواند که تحت رهبری اشرافیت ژرمن خود و با شکست دادن و مضمحل نمودن اسکیت ها در روسیه ی کنونی پیش رفته اند. برعکس، فومنکو اسکیت ها و ترک ها را بخشی از پروس یا پارس با فرض همهویتی هر دو با روسیه میکند. وی به مهمترین داستانی که باعث مطرح شدن پارس ها شده اشاره میکند و آن، داستان مقاومت 300اسپارتی در نبرد ترموپیل در مقابل لشکر پارس به رهبری خرخس به روایت هرودت است. وی معتقد است نبرد ترموپیل درواقع داستان حمله ی قزاق ها به رهبری هرزوگ که همان خرخس است به یونان در قرن 13 میلادی است. در این صحنه، شاه ژان دو روخ، که فومنکو آن را به "جان روس" ترجمه میکند درست در ترموپیل، با 300سرباز در مقابل لشکر عظیم قزاق ها و متحدان تاتار دیگرشان مقاومت میکند و به سرنوشتی مشابه لئونیداس و یارانش دچار میشود. فومنکو این روایت را مرتبط با فتح بیزانس توسط عثمانی ها میبیند و اشاره میکند که بیزانسی ها به عنوان رومیان یونانی، ترک ها و ازجمله عغثمانی ها را گاها با لغت "پارسی" میخواندند. فومنکو "جان روس" را هم در قالب برابری روس=پروس=پارس قرار میدهد و داستان را فرافکنی یک جنگ داخلی پروسی به قلمرو روم یونانی پس از ترکی شدن محیط آنجا توسط عثمانی ها میبیند چون عثمانی ها نیز از نسل قزاق ها بودند:

“history: fiction or science”:ibid :p261-3

نیاز نیست مثل فومنکو روی بحث پوچ ریشه گرفتن اسلاوها از روسیه تمرکز کنیم و یکراست میرویم سر نکته ی به دردبخور مقایسه ی پارس و پروس. یک "جان" دیگر پیدا شده که قربانی سرزمینش شده و جانشین مسیح است و ما را به یاد قتل مشهورترین جان یعنی یحیی یا یوحنای تعمیددهنده به سبب مخالفت با رومی ها می اندازد. قرار است این جان با موریس تطبیق شود و به دست ژرمن ها و اشرافیت اسکیتشان از بین برود و بعد درحالیکه چهره ی یغماگر آنها را به خود گرفته بازتعریف شود، چیزی شبیه بازتعریف "یسوع نجار" (عیسی مسیح) به صورت "یوشع جنگجو" (یسوع و یوشع دو تلفظ از یک کلمه و هر دو به معنی منجی هستند). حالا یک جان مور داریم در یک سلا در اروپای مرکزی و شرقی. ارتباط این جغرافیا با سلای مرکش و جان جانسون از طریق خاندان اشرافی لیخنووسکی حل میشود که از سیلزیا برخاستند و در دستگاه های پروس و اطریش برای خود عظمتی به هم زدند. اگر سلا را از طریق یکی از تلفظ های لاتینش سیلس خوانده باشند سیلزیا پهنه ی حکومتش خواهد بود که در چک و بخشی از آلمان تعیین شده است. جان جانسون (جان پسر جان) نیز میشود دوک "هانوس" (جان) از نسل "جان اپاوا" که در لیخنوف در موراویا قاضی میشود و خاندانش به نام آنجا لیخنوفسکی نام میگیرند. لیخنوف را میتوان به لائوس (لئو) نو یا لائث (شیر) جدید یعنی قلمرو جدید شیر تعبیر کرد که شیر آن، شیر لاوی یهودیان است چنانکه اپاوا نیز از نام فامیل عبری "اوپه" یا "اوفه" می آید. اهمیت قلمروهای ژرمن در تاریخ جهان پشتیبانی آنها از پروتستانتیسم بوده و پروتستانتیسم بازگشتی به نص تورات و اعتباردهی جدید به یهود در مقام قوم برگزیده ی خدا بوده است. اولین گام پروتسیتانتیسم به جدا شدن انگلستان از کلیسای رم انجامیده است. بنیانگذار پروتستانتیسم یعنی مارتین لوتر تحت حمایت "یوهانس والنتینوس اندرآس" بود که یوهانس همان جان، و آندرآس به معنی مرد شیر گون یا شیر مرد است که میتواند به تبار یهودی های پیرو شیر خدا محدود باشد. یعنی جان جانسون تقریبا روح حامی پروتستانتیسم در انگلستان و امریکا است که نژادهای پست تر را برده ی یکی و وسیله ی پول درآوردن دیگری میکند و این تشبیه به مثلث برده میشود. این جور مواقع، طبیعی تر است که سیلزیا به جای اروپای شرقی همان سلای افریقایی ها باشد که نژادشان در مزارع امریکایی های اروپایی تبار به بردگی گرفته شدند و اکنون بازماندگان توطئه اندیششان خود را اعقاب تمدن پیشین سیاهان مسلمان پیرو مراکش در افریقا میخوانند و حق خود را از امریکا طلب میکنند. اما وقتی سلا هم میتواند در اروپا باشد و هم در افریقا، قضیه مسلما چیزی بیش از یک بحث جغرافیایی است و در بنیان آن، با قصه ای منظوردار طرفیم. پس باید ببینیم انگلوساکسون های انگلیسی-امریکایی ژرمن زبان پروتستان، در کجا به مفهوم مرد خدای عربی در هیبت مسیح اصلی یا یوحنا (جان) رسیده بوده اند که آنها را به هویت مغلوبین عربشان نزدیک کرده است؟

بگذارید ببینیم زبان انگلیسی، چه مفهومی از انسان اصل میدهد؟ انسان، راست قامت ترین موجود است و در الفبای لاتین، هیچ حرفی راست قامت تر از i نیست؛ چقدر هم شبیه هیروگلیف انسان کشیده اندش؟ i یعنی من یا ضمیر اول شخص مفرد. اصل انسان، کسی است که لغتش را به کار میبرد یعنی فرد صاحب کلام. در زبان فارسی هم او خود را "من" مینامد که همان man ژرمن به معنی انسان است. لفظ I "آی" است که از "ای" یا "هی" در سامی به معنی اشاره به نزدیک و برخلاف "او" یا "هو" در اشاره به دور می آید. زبان فارسی چنین اشاره ای را با کلمه ی "این" بر خلاف "آن" مشخص میکند که تلفظ های دیگر لغات فوقند. بنابراین مشخص ترین معنای انسان برای متکلم، نزدیکترین کس به او یعنی خودش است. زبان عربی برای نامیدن این خود و در ازای واژه ی "من"، کلمه ی "انا" را استفاده میکند که نام خدا است. خدا به خودش میگوید: "انی انا" و اینجا معنیش نمیشود: «من منم» چون "انا" تلفظ دیگر "آن" یا "آنا" یا "آنو" به معانی آسمان و خدا و تلفظ دیگر لغات "ایلو" و "اله" است. چون خدا را فرد با خودش درک میکند. خدا موجودیت گوناگونی است چون همه ی موجودات جهان، رگی از او برده اند و همه ی این موجودات، در فرهنگ تمثیلی شرق، انعکاس صفات مختلف انسان یعنی "من" های گوناگون او در حالات مختلف –به قول مولانا «این دو هزاران من و ما»- هستند. این موضوع موکد بر توجه انسان به گوناگون بودن تصویر انسان خدایی و لایه های مختلف او هستند که تقسیم شده به اصنام یا بت ها میباشند. بت های ذهنی مزبور 4دسته اند: دسته ی اول، بت های عادتی یعنی رفتارهایی هستند که در طول زمان، شکل دهنده به رفتار ما میشوند. دسته ی دوم که خود تا حدودی شکل دهنده به دسته ی اولند، بت های قبیله ای و قومی هستند که قبیله و قوم فرد، انسان را وادار به پذیرش آنها –اکثر اوقات حتی بدون مشخص بودن دلیل- میکنند؛ اینها در زمان های مدرن تر تبدیل به مملکت و حزب و ایدئولوژی و تاثیرگذاری های اجتماعی درون گروهی شده اند. دسته ی سوم، افکار و عادات غیر قبیله ای هستند که از طریق تبلیغات مثلا میسیونرهای مذهبی از خارج از قبیله به ذهن ما وارد میشوند و اکنون فرم صنعت عظیم تبلیغات اعم از بازرگانی و سیاسی و فرهنگی را به خود گرفته اند. دسته ی چهارم، مسائلی هستند که علت پذیرششان مبهم است و شخص خودش هم نمیتواند بفهمد چرا و چگونه آن را پذیرفته و دقیقا به دلیل مرموز بودن و گیج کننده بودنشان، تاثیر به مراتب قوی تر و ترساننده تری بر مخاطب میگذارند و وجود او را تسخیر میکنند. در بین این دسته، پدیده هایی قرار دارند که هم دوست و هم دشمن، هم خودی و هم بیگانه تعریفشان کرده اند و همین آنها را مهم جلوه میدهد بی این که مشخص باشد چه وجهی از آنها را از چه کسی گرفته ایم. ترکیبی بودن وجود آنها در فرهنگ تمثیلی که معمولا در آن، دوستان و دشمنان به انواع جانوران مفید و مضر برای انسان تقسیم میشوند به جانوران ترکیبی چون اژدها متشبه میشوند. مردان خدایی دقیقا به این خاطر که خودی و بیگانه از طریق آنها حرف خود را در دهان مردم میگذارند چنین کیفیتی دارند و وحشتی که باور به آنها ایجاد میکند سبب بزرگ شدن آنها در حد ایدئولوژی های مذهبی میشود. دقیقا به همین خاطر، مسیحیت بنیادگرا در غرب و اسلام بنیادگرا در شرق، راه یکسانی رفته اند چون بنیادشان در ارتباط مشخصی شکل گرفته است.

این مطلب، من را متوجه انسان های خدانژاد یا نفیلیم یا رفائیم در روایات یهودی میکند که مردم سوسماری نامیده میشوند چون فرزندان فرشتگان هبوط کرده یا شیاطین موسوم به سرافیم (مارسانان) به عنوان تکثیر مار لعنت شده ی باغ عدن در تورات هستند و در غرب به الف یا دوارف (دورف) معروفند. "نیکولاس د ور" فراماسون اشرافی اسکاتلندی، نوشته ای دارد که دو نکته ی آن توجه من را به موضوع بالا جلب میکند. اول این که او اژدهایان افسانه ای را در بسیاری از ادبیات، شکلی اسطوره ای از الف های جادوگر و دورف های صنعتگر و آنها را جانشین نفیلیم یا فرزندان سرافیم میبیند و اضافه میکند که آنها همان تیتان ها و سیکلوپ ها به عنوان نخستین صنعتگرانند که دورف ها هنوز همچون آنها صنعتگر تصویر میشوند. دوم این که "د ور" از لوتلورین یا مارپیچ سرگردان کننده ی آندواری پادشاه دراکن برگ یا سرزمین الف ها سخن میگوید که دراینجا نام لوتلورین مرا به یاد لوتر و نام آندواری، مرا به یاد یوهان آندرآس می اندازد. لورین در لوتلورین، به گفته ی د ور، مخفف لابیرنت است و من فکر میکنم لوتلورین، در اصل "لوتل لورین" یا "لوتر لورین" یعنی مارپیچ لوتر باشد و منظور از مارپیچ لوتر، جهان ساخته شده توسط پروتستانتیسم به نظر میرسد. یادآوری میکنم لغت لوتر، تلفظ دیگر لغت ژرمن لوتار به معنی جنگجو است و جنگجویان پیرو کیش مرگ پرستیند. د ور مینویسد آندروای نام نورس شاه دوزخ است که وفادار به مدل اسکیتی نرگال بین النهرینی به شمار میرود. در آلمان، او را آلبریش یا "الف رایش" یعنی شاه الف ها میخواندند. این لغت در انگلستان، اوبری و اوبرون تلفظ شده است و عنوان شاه فیری ها (پریان) است. اوبرون پسر ژولیوس سزار از مورگان لافی الهه ی جادوگر بریتانیا بوده و رابین هود، پسر نامشروع اوبرون است. اوبرون مبنای "اوبرون د ور" کاهن-سیاستمدار بریتانیایی است. عنوان "د ور" تبدیل به "دوارین" یا در اصل "دوار راین" شاه دورف ها شده است که دوالین و دوارگ نیز تلفظ میشود و همان "دورین" رهبر دورف ها در افسانه های تالکین است. "د وار" همچنین فرم اصلی نام "تور" خدای جنگ اسکاندیناوی و معرف "اودین" یا "وتان" خدای رعد و برق است وقتی به صورت "هرنه" ی شمارچی در مراسم سبت سیاه و وایلدهانت ظاهر میشود. نام ترول به معنی جن در اسکاندیناوی، از تور می آید و گندگی ترول ها وفاداری بیشتر آنها به اصل تیتانشان را نسبت به دورف های امروزی نشان میدهد. ازجمله همراهان اودین، کلاغ است و فونیکس یا ققنوس در اساطیر ژرمن، کلاغی است که از آتش برمیخیزد و بنا بر سنت اسکیت ها پرنده ی خورشید است. [آن را با کلاغ سه پای چینی ها که حامل خورشید است مقایسه کنید.] عقیده بر این بوده که ماری که مار بخورد، تبدیل به اژدها میشود و اژدهایی که اژدها بخورد تبدیل به ققنوس میشود. به این دلیل کلاغ با فونیکس تطبیق شده که کلاغ پرنده ی مرگ است و قابلیت اتصال خورشیدپرستی به فلسفه ی مرگ نرگال را دارد. ورها این اتصال را به خدمت کلیسای کاتولیک درآوردند. "ریموند دو ووریرس" که به سبب حمایت روح گراز آبی از وی، به "ور ان فورز" (قانونران جنگلی) ملقب بود، حاکم پیکتاویا (یعنی سرزمین پیکسی ها یا پریان) بود که خاندان آنجو را بنیان نهاد. اینان، دنباله رو سمائیل بودند که تحت عناوین یگ، اوگ و اوگام، به صورت بادهای طوفانی، جنگل های اسکیتیه و کارپاتیا را درمینوردید تا همسرش لیلیت عفریته را که همان مورگانای انگلیسی ها است بیابد. دان های ژرمن، این دو را به نام های اودین و فریا نامیدند و زن دوشیزه ای را کاهنه ی جنگل کردند تا خطرات عصبیت اودین با جذابیت های آن زن کاهش یابد. حالا کلیسای کاتولیک به عنوان کالبد مریم باکره، آن زن دوشیزه بود و پادشاهان الف زاده از نسل نفیلیم نیمه هیولا و در صدرشان شارلمانی، کسی که از طرف الف ها و ازمابهتران، شایستگی کلیسا را تایید کرده بود. اگر کلیسا به خود پرستیژ اخلاقی نمیگرفت و با شرور نشان دادن سروان الف خود در قالب موجوداتی شیطانی و با وانمودن آنان به اعقاب ملعونین خدا و دشمنان پیامبران سعی نمیکرد جای آنها را بگیرد، شورش اشرافیت ژرمن علیه آن احتمالا به وقوع نمیپیوست.:

“the origin of the dragon lords of the rings”: Nicholas de vere: part2: chap7

د ور در متن بالا اشاره میکند که کلمه ی "ور" از "برو" به معانی قضاوت و تلاش برای تحقق عدالت می آید و به سبب ریشه اش در کهانت، با بروت به معنی رویا و الهام مرتبط است. مسلما "بوور" یا گراز که نماد ورها است، همینطور بوری (گرگ) و "بیر" (خرس) که همگی دشمنان معروف بشر در جنگل های اوراسیایند بی دلیل با این لغت مربوط نیستند. یادمان باشد "وار" به معنی جنگ نیز تلفظ دیگر "ور" است و همیشه جنگ بهانه ی تحقق عدالت. کلاغ جورج واشنگتون، ققنوس معهود اروپا بود چون اژدهایی بود که قرار بود با خوردن اژدهایان دیگر ققنوس شود؛ یک فرمانروای الف از فرابشرها که به جنگ حکمرانان الف و فرابشر دیگری برود و در این جنگ، هیچکدام از طرف های الف اهمیتی به له شدن مردم معمولی زیر وزن عدالت طلبی های خود نمیدهند.

جهنم سازی برای رسیدن به بهشت: منجی گرایی اجتماعی از کلیسا تا نازی ها

نویسنده: پویا جفاکش

از دوران نوجوانی که دانستم بخش اعظم پیشرفت های تکنولوژیک امریکا و شوروی، بر گرده ی دانشمندان نازی بوده که دول غالب پس از فتح آلمان در جنگ جهانی دوم، آنها را به استخدام خود درآورده اند، برایم جای سوال بود که آیا واقعا و آنطورکه هیتلر ادعا میکرد، آلمانی ها استعدادشان در این زمینه ها بیش از مردم دیگر دنیا بوده است؟ بعدها فهمیدم که این مسئله برای خود آلمانی ها غیر طبیعی به نظر میرسیده است. آنها شایعاتی داشتند درباره ی این که اکتشافات نازی ها بوسیله ی جامعه ی جادویی وریل (فرقه ای که هیتلر عضو آن بود) و در اثر ارتباط این جامعه با نیروهای مرموز "خورشید سیاه" در جنگل سیاه آلمان به دست آمده اند. این نیروها بوسیله ی ستاره ی کوکب در صورت فلکی دب اکبر از شمال به جنوب جاری میشدند و وریل بر اساس افسانه های افریقایی، نیل آسمانی یا راه شیری را جاری گاه آنها میدید. حرکتگاه آنها از دب اکبر در حدود قطب شمال به سرزمین های استوایی، حرکت از تاریکی به نور، و انقلاب زمستانی به انقلاب تابستانی را گواه بود و چیزی شبیه حرکت نژاد پادشاهان یعنی آریایی ها به سمت فتح بردگان جنوبی را به ذهن متبادر میکرد که هدف هیتلر بوده است. نکته ی مهم دیگر این که اختیار کوکب در دست صورت فلکی توامان بود. انرژی خورشید سیاه به همان چیزی مدیون بوده که تحت عنوان "ماده ی سیاه" هنوز در فیزیک پابرجا مانده است:

“vril society, black sun, dark matter”: bibliotecapleyades.net

درخصوص بنیاد این شایعات، در کتابی از سانتیلانا دو نکته یافتم که میتواند متصل کننده ی افسانه های گوناگون به شکل این منظومه شده باشد. اول، ارتباط راه شیری با دب اکبر که به خرس تشبیه میشود: ژرمن ها به راه شیری، گاها "برونل استرات" میگفتند. این کلمه به معنی جاده ی خرس ها است و از لغات برونئی، برونز و بروئین به معنی خرس –و مرتبط با براون به معنی رنگ قهوه ای- ریشه میگیرد. عقیده بر این بود که راه شیری توسط خرس ها محافظت میشود. دوم ارتباط توامان با انقلاب تابستانی است که در عصر حمل، در انتهای برج توامان (دو پیکر) و آغاز برج سرطان (خرچنگ) یعنی اولین روز تیرماه رخ میداد. ازاینرو توامان به «دروازه ی سرطان» ملقب بود. این ارتباط پایدار مانده و با راه شیری مرتبط شده است. در زمان ماکروبیوس و البته همین امروز و در دوران ما، صورت های فلکی توامان و قوس (کمان)، صورت های فلکی ای بوده اند که در زمان انقلاب تابستانی طلوع میکردند. قوس، پیشتر دم صورت فلکی عقرب به شمار می آمد و تسلط بر آن را به موجودی دو چهره با صورت های یک سگ و یک شاه نسبت میدادند. عقرب شامل قوس با هویت دم عقرب، کالبد الهه ی عقرب بود که در مصر، "سلکت سرکت" و در کلده، "اشاره تمتیم" یعنی "اشاره ی دریا" نامیده میشد. او بانوی رودخانه ها و عامل آبرسانی به موجودات بود. در عصر حوت که شروع دوران نوین و تاریخ میلادی با آغاز آن همزمان است، برج های توامان و قوس، دقیقا برج های انقلاب های تابستانی و زمستانی واقع شدند. این دو صورت فلکی، دروازه های راه شیری برای گذر ارواح به جهان های دیگر بودند. در این زمان، برج سنبله یا دوشیزه، معادل اعتدال پاییزی و ورود به فصل خزان طبیعت محسوب میشود. ازاینرو سنبله جایی است که انسانیت با دوران اوج و خرمی خود خداحافظی میکند و این به از بین رفتن دوشیزگی حوا یا زن بعد از خوردن آدم و حوا از گندم تابستانی سنبله تشبیه میشود. آدم و حوا از بهشت اخراج میشوند و پس از این، زندگی زمینی با همه ی درد و رنج هایش معنی پیدا میکند. سقوط آدونیس به جهنم پس از عشقبازی با ونوس، و انحطاط یهودیت در اثر هوسبازی شاه داوود با لیلیت جن ماده، روایت های دیگر این اتفاقند. سقوط برج بابل که عامل اتصال آسمان با زمین بود نیز به روایتی در برج سنبله وقوع یافته است. افسانه های مختلفی وجود دارند مبنی بر این که غله ی سنبله را سگسانانی چون سگ، روباه، کایوت و حتی به باور سودانی ها فنک (روباه افریقایی)، از آسمان و از طریق راه شیری به زمین آورده اند. در بعضی روایات، از انتقال هشت نوع غله از این طریق سخن رفته است.:

“hamlets mill”: Giorgio de santillana, hertha von dechend: 1977: chap18

سانتیلانا پیش از مطرح کردن این مسائل، در کتابش از مطلع شدن امپراطور هاینریش دوم از وجود مردم عقرب صحبت کرده است: مردمی که از مرز صورت های فلکی قوس و عقرب آمده بودند و این مرز، رساننده ی هم مسیری قوس در مسیر مردگان با عقرب است. "اشاره تمتیم" یا اشاره ی دریا را میتوان به عقرب دریا ترجمه کرد چون "اشاره" تلفظ دیگر "عشخاره" یا همان عقرب است. اشاره ی دریا، لقب سابیتو بود که به همراه خواهرش نموندی، عامل ضعف نوع بشر شمرده میشدند. مقر سابیتو در دریای شرق و احتمالا در محل دریای شانگهای بوده است ولی حدود اولیه اش باید جایی در سواحل دریاهای جنوبی یا شمالی ایران بوده باشد. مسیر او در صورت فلکی عقرب از طریق کوهستان میشو به توامان میرسد چون یکی از معانی میشو همچون توامان، "دو همزاد" است. کوهستان میشو در شرق بین النهرین، طلوعگاه خورشید بود و ملمو (یا همان فره ی ایزدی) ازآنجا بر شاهان بین النهرین میتابید. دریای شرق در ورای آن، زمانی کشف شد که عنق، پهلوان شهر بلوتافوس که امروزه او را بیشتر به نام انکیدو میثشناسیم از بیماری مرد. وی که شکارچی پلنگ و گورخر بود و وقتی علیه دشمنان میغرید، «همچون شیری در حال شکار یا ماده شیری در حال دفاع از فرزندانش» وحشتناک میشد، پس از آن که ورزاو عیشتار یا ونوس که همان صورت فلکی ثور است را برای دفاع از شهر خود کشت، به انتقام خدایان دچار آمد. برادرخوانده اش گیلگمش پهلوان که نمیتوانست باور کند او به «مشتی خاک» تبدیل شده است، در جستجوی سرزمین جاودانگان راه خورشید را به سمت شرق پیمود و از کوهستان میشو که توسط مردانی نیمه عقرب محافظت میشد گذشت و پس از برخورد با مردم و پدیده های عجیب بسیار، به قلمرو سابیتو در دریای شرق رسید. وی درآنجا با اورشانابی داماد آتراهاسیس (ادریس) جاودانه برخورد و سوار بر قایق اورشانابی به زیستگاه آتراهاسیس در سرمنشا دو رودخانه در نزدیکی سرزمین 7فرزانه راه یافت. برخورد این دو شخصیت، احتمالا روایت دیگری از برخورد موسی با خضر در مجمع البحرین (برخوردگاه دو دریا) است. زمانی انلیل خدای طوفان سعی در نابودی نوع بشر با سیل نموده بود. اما حئا خدای آپسو یا پهنه ی دریا به کمک آتراهاسیس، مردمان و جانورانی را از خطر نابودی نجات داده بود. بدین منظور، وی آنوناکی ها یا کارمندان نرگال –خدای مردگان- در جهان زیرین را به تختگاه خود در اریدو فرا خواند و آنها درآنجا کشتی عظیمی برای نجات موجودات ساختند که هدایت آنها به عهده ی آتراهاسیس یا همان نوح قرار گرفت. از آن پس، اریدو به نام آنوناکی ها، نونکی نام گرفت و حئا به "مول نونکی" (شاه سرزمین نونکی) ملقب شد. آتراهاسیس به گیلگمش گفت که اگر میخواهد عمر جاویدان داشته باشد، باید برای سه روز و سه شب بیدار بماند. گیلگمش بیهوده در این راه سعی کرد و پس از شکست به مدت 7شبانه روز به خواب رفت. این داستان، قابل مقایسه با خواب عمیق کرونوس در غاری در جزیره ی اگیگیا است که سبب افتادن قلمرو او به دست زئوس شد، همچنین قابل مقایسه با توصیه ی مرلین جادوگر به شاه آرتور که اگر حکومت را به کسی دیگر وانهد و سرزمین خود را ترک کند در عمق دریا جاودانه خواهد زیست. بومی شدن این افسانه در دریای چین، سبب شکل گیری افسانه های چندین امپراطور چین شد که ظاهرا مرده و در عمق زمین خفته ولی در اساس جاودانه اند و روزی بیدار خواهند شد. 7فرزانه که احتمالا به جای 7سیاره ی تعیین کننده ی سرنوشت بشر، تشکیل دهنده ی گیلگمش و آتراهاسیسند، همان هفت خفته ی مقدس داستان اصحاب کهفند. اگر آنها را با 7جد بنیانگذار بلوتافوس مقایسه کنیم، در این صورت، آنها روح بلوتافوس –به معنی قبر بعل- هستند و گیلگمش که از آنها تشکیل شده، روح سرزمین باستانی بین النهرین است که خدایش بلوس یا بعل مردوخ در آن مرده و به خاطره تبدیل شده است. سفر گیلگمش به معنی خروج روح بین النهرین باستان از خاستگاه خود به مقصد شرق های نزدیک و دور است. این سفر به سمت دریا نتیجه ی خشم عیشتار یا همان الهه ی سنبله است چراکه گیلگمش به عنوان یک شاه، چیزی جز تجسم انسانی توتم جهانی باستانیان یعنی شیر درنده نیست. شیر در هم آیی با خورشید، معرف صورت فلکی اسد (شیر) میشود که برج خورشید است. در اعتدال پاییزی، اسد در دریای جنوب عراق یعنی خلیج فارس فرو میرفت. اسد تجسم تابستان و عامل خشکسالی است و خزان طبیعت در پاییز و زمستان ازآنرو است که او خشکی خود را به دریا که باشنده ی اصلیش یعنی ماهی نماد زایندگی است تحمیل میکند. در اخراج از بهشت نیز ممکن است مار، جانشین شیر شده باشد چون مار به عنوان یک جانور خطرناک دم دست تر برای بشر، در بین النهرین ملقب به "شیر خاکی" بود. ولی سرسبزی طبیعت در برج حوت یا ماهی بازمیگردد و ازاینرو ظهور مسیح که عامل سعادت زمین است همزمان با آغاز عصر حوت -در تخمین زده شده به کمی بیش از 2000سال پیش- رخ میدهد و خود عیسی مسیح ملقب به ایکتیس یعنی ماهی است. تضاد گیلگمش و ماهی، در روایت کالیستنس دروغین از سفر یکی از رونوشت های یونانی گیلگمش یعنی اسکندر به شرق، خود را نشان میدهد. اسکندر در اریدانوس که نامجایش معنی تعلق به اریدوی حئا را میرساند، به آب زندگانی دست پیدا کرد و مخفیانه ظرفی از آن را در کشتی خود گذاشت تا بعدا در مقصد طی جشنی همگانی مصرف کند. اما آشپز اسکندر، اشتباهی ماهی ای را در ظرف آب جاودانگی انداخت و دید که آن ماهی در ظرف زنده شد. پس خودش آب جاودانگی را نوشید. اسکندر پس از مطلع شدن از مطلب، از شدت خشم و سرگشتگی، دستور داد آشپز را سوار بر تخت شاهی به دریا بیندازند تا الی الانتهای زمان، در دریا به جای او پادشاهی کند. دست یافتن اسکندر به آب زندگانی، در دنباله ی پیشگویی کاهن اعظم ایزد سراپیس قرار داشت که پیشگویی کرده بود پس از بنای اسکندریه در مصر، «شاه خواهد مرد و نخواهد مرد.» و معنیش این بود که اسکندر خواهد مرد و شاه دیگری بر تخت او جاودانه حکومت خواهد کرد. در روایت دیگری از این پیشگویی آمده که کاهن به اسکندر گفت اسکندر پس از مرگ در میان خدایان خواهد زیست و این مثل آن است که حکومتی جاودانه خواهد داشت اگرچه همچون دیگران میمیرد. بی شک، در این داستان، کاهن همان آتراهاسیس و اسکندر همان گیلگمش است. علت این که آتراهاسیس، کاهن سراپیس خوانده شده، هماوایی نام سراپیس با "سار آپسی" یعنی شاه آپسو است که لقب حئا است. در یونانی، آپسو به آپیس تلفظ و تختگاه پتاح خدای خالق در افسانه های قبطی خوانده شده است. روایت اتیوپیایی افسانه ی اسکندر، اسکندر را پسر نختانبو آخرین فرعون قبطی مصر دانسته و «سرسلسله ی خدایان قبطیان» را هفستوس عنوان کرده است. هفستوس از تلفظ های یونانی نام پتاح است. روشن است که شاه دریایی که میتواند مسیح آینده باشد، بازتولید گیلگمش یا اسکندری است که از دروازه ی مردان عقربی در کوه میشو (توامان) گذشته است و این قرار است بازگشت از بی باری خزان عقرب به سمت پرباری شکفتگی خورشید سرطان باشد. سرطان یا خرچنگ، به خاطر شکل ظاهریش، فرم دریایی عقرب زمینی تلقی میشده (کراب به معنی خرچنگ در انگلیسی، تلفظ دیگری از لغت عقرب است) و میتوان گفت گیلگمش، عقربی است که در دریای سابیتو (الهه ی دریایی عقرب ها) تبدیل به خرچنگ انقلاب تابستانی شده است. یکی از نام های آکدی صورت فلکی سرطان، "نانگار" یعنی نجار، و نجاری شغل عیسی مسیح بوده است. این قابل مقایسه با قتل هومبابا غول جنگل سدر به دست گیلگمش برای تبدیل کردن درختان آن جنگل به چوب در مصارف نجاری است. قتل هومبابا بود که پهلوانی گیلگمش را اثبات و عیشتار را به او علاقه مند کرد و جواب رد توهین آمیز گیلگمش به عیشتار بود که سبب رها شدن ورزاو برج ثور توسط عیشتار برای نابودی گیلگمش و همشهریانش شد. هومبابا تحت عنوان "مول هومبان" موکل ستاره ی "کاکب" در صورت فلکی دب اصغر دانسته شده است [که هم در نام و هم در قرار گرفتن در موضع قطب شمال، قابل مقایسه با "کوکب" دب اکبر است]. کم شدن شر هومبابای جنگلی از سر متمدنین توسط گیلگمش، قابل مقایسه با دیواری است که اسکندر در شرق میکشد تا خطر یاجوج و ماجوج وحشی را از متمدنین دور کند. (همان: فصل 12)

نام های گیلگمش و هومبابا، در اوراد جادویی مندایی و عربی، برای دور کردن اجنه و نیروهای شر به کار میرفتند. در متن ضد جادوگری موسوم به "مقلو" به اعتقاد به قاضی بودن گیلگمش در جهان مردگان اشاره رفته است. یهودی های آرامی مسلک، گیلگمش را بیشتر به نام "مهاویه" میشناختند و معتقد بودند مهاویه غولی از نفیلیم بوده که به شاگردی انوخ جاودانه درآمده و انوخ، او را از وقوع سیلی که خدا میخواهد علیه غول ها برانگیزد مطلع کرده بود. مشخصا انوخ باید همان نوح یا اتراهاسیس باشد [و البته "ادریس" که تلفظ عربی آتراهاسیس و منشا لغات "درس" و "تدریس" است، نام اسلامی انوخ میباشد]. "قوما" یا "قمیه" شاهزاده ی آشوری که به جهان زیرین سفر میکند و دیگر موفق به خروج از آنجا نمیشود، نیمه ی دوم گیلگمش و همان انکیدوی مرده است. او و گیلگمش، دو نیمه ی پیکره ای واحدند و نجواهای آنان در اساطیر یونان، به صورت ملاقات آشیل زنده با روح معشوق مقتولش پاتروکلوس درمی آید که شرایط جهان مردگان را برای آشیل شرح میدهد. آشیل که رویین تن است، اینقدر با روح دوست مرده اش همهویت میشود که از تنها نقطه ی ضعف خود یعنی پاشنه ی پا تیر میخورد و به پاتروکلوس ملحق میشود. درگیر بودن گیلگمش یا مهاویه با دریا، در صحنه ی نبرد آشیل با طغیان رودخانه ی اسکاماندروس خود را نشان میدهد که به اصل مذهبی قصه های نبرد بعل با یم (خدای دریا) و مردوخ با تهامات (دریای آشوبناک به شکل یک هیولا) نزدیکتر است. اما قهرمان دیگر نبرد تروآ یعنی ادیسه است که وظیفه ی نزدیکی به سفر دریایی گیلگمش را با سرگردان شدن در کشتی خود بر پهنه ی دریا به دوش کشیده است. ادیسه به جهان زیرین نیز سفر کرد و درآنجا نزد روح ترسیاس پیشگو درس آموزی نمود: صحنه ی دیگری از ملاقات گیلگمش با آتراهاسیس. جالب این که ادیسه در جهان زیرین، با آشیل نیز ملاقات کرد و از او حرف های خردمندانه شنید. آشیل وحشی و سبکسر و دیوانه و خودخواه، پس از مرگ دوستش و سفر به جهان زیرین، به آدم دیگری تبدیل شد، درست مثل گیلگمش شاه ظالم و مغرور. اولین نشانه ی تغییر آشیل نیز بازگرداندن جسد هکتور قاتل پاتروکلوس و پسر پریام شاه تروا به پدرش بود وقتی که پریام در عملی خطرناک، مخفیانه به نزد آشیل آمد و به او التماس پس گرداندن جسد پسر خود را نمود.:

“they who saw the deep: Achilles, Gilgamesh and the underworld”: Carolina lopez-ruiz, fumi karahashi and marcus zeimann: kaskal: no15, jan 2020: p85-100

کار عجیبی نکرده ایم اگر دو جنبه ی زندگی-مرگ قهرمان را خود توامان بخوانیم و بگوییم جدا شدن آنها همچون جدایی یاران گرمابه و گلستان کودکی و جوانی از هم و در اثر سختی های زندگی مادی، تلنگری برای اتحاد با مشابه ماورایی درونمان -که دوستمان یادآور آن بوده است- در بهشت گم شده ای در راه شیری روحانی است که درست مثل خرچنگ شدن عقرب، خودمان آن را پدید می آوریم. طلوع فرد انسانی از کوه میشو نتیجه ی انقلاب تابستانی او است که از اتحاد با همزاد آسمانیش در قلمرو ظلمانی پشت کوه پدید می آید و خورشید این طلوع، خود میشو است که لغت مسیح تلفظ دیگر نام او است. میشو با کلمه ی موسیو به معنی آقا در ارتباط است. این کلمه را در خدائیت بخشیدن بیشتر، به میشارو یا میشتارو (میشو + شارو) یعنی "میشو شاه" مبدل میکنند که از یک طرف تبدیل به میستر در انگلیسی به معنی آقا، از طرف دیگر تبدیل به میترا، میتراس، میثره و مهر به معنی خورشید، و از طرف دیگر تبدیل به "مشتری" –هم به معنی ارباب خدایان سیاره ای و هم به معنی والامقام در خطاب کاسبان به خریداران خود- تبدیل شده است. اگر بخواهیم آن را از مفهوم فردیش به کل اجتماع بتابانیم و جمع را با آن درست کنیم، باید کل اجتماع را به جهنم عقربی بیندازیم تا بهشت پدید بیاید. حاکمان چنین کرده اند و در طول تاریخ، کم کم از کاشته ی خود، مدرنیته درو نموده اند. مدرنیته نتیجه ی اجماع بر سر وجود یک مسیح انسانی و تاریخی برای نجات تمام بشر است که حاکمان مختلف، خود را شاگرد وفادار به او نمایانده اند.

مارفول معتقد است که در ابتدا روایات مختلفی از مسیح تاریخی وجود داشت چنانکه در قستنطنیه ی بیزانسی (استانبول)، کنستانتین کبیر مسیح بود و در اسکندریه ی مصر اسکندر کبیر. حتی در بین کسانی که تجسم مردمی تر و امروزی تری از عیسای مسیح داشتند نیز اجماعی بر مرکزیت او نبود و چنانکه منابع نشان میدهند قتلگاه او را هم مصر فرض کرده اند هم سدوم و هم اورشلیم. در قرن 17 تازه مسیحیان بر سر قتلگاه بودن و مقدس بودن اورشلیم به توافق رسیده بودند اما اورشلیم هنوز لزوما بیت المقدس کنونی در اسرائیل نبود. عثمانی ها ابتدائا پایتخت خودشان استانبول را اورشلیم و مسجد حاجیه صوفیه را معبد سلیمان میدانستند و بعدا از روی سلیمان اورشلیم، یک سلطان سلیمان قانونی قدرقدرت برای تاریخ خودشان ساختند. اما مسیر موفق تری نیز به سمت اورشلیم وجود داشت که به کاتالونیا میرسید. اینجا محل فرود خاندان آنجو یا آنجلوس یعنی منشا بوربون های اسپانیا و فرانسه بود. آنها رهبران شاه داوودی یهودیان در قاهره بودند که قاهره را بابل میخواندند و سفر خود به اسپانیا را بازگشت یهودیان از بابل به اورشلیم. این سفر، به صورت مهاجرت یهودیان از مصر به ارض مقدس نیز درآمد و رهبر یهودیان یعنی موسای پیامبر، به شکل موسی ابن نصیر فاتح عرب اندلس در تاریخ کشور بازسازی شد. مهاجرت مزبور از قلمرو حاکمان مملوک ترک قفقازی در مصر و به همراه گروهی از خادمان قفقازی زبان ممالیک انجام شد که زبانشان در مقصد و در ترکیب با زبان بومی اوکیتان، زبان باسک را در اسپانیا و فرانسه پدید آورد. مهاجرت، بازگشت به سرزمین مرد برگزیده ی خدا یعنی یعقوب اسرائیل بود. نام یعقوب یا جاکوبوس، به صورت جیمز نیز تلفظ شده و این سبب شده بود خاندان شاهی، سرسلسله ی خود را شاه جیمز اول کومننوس بخوانند. همین شخصیت باز به شکل سنت جیمز قدیس حامی اسپانیا بخصوص در جنگ های صلیبی آن بازسازی شده است. این یهودیان، پیرو فرقه ی "دیر صهیون" بودند که درنتیجه ی نوعی اتحاد با حبشیان در مصر ممالیک پدید آمده بود. قدرت آنان به سرعت محدوده ی بین مراکش تا شمال ایتالیا را درنوردید و به تاسیس کلیسای کاتولیک رم به کمک اشرافیت بیزانسی و اتحاد با ژرمن های نیمه تاتار-نیمه کومننوس لاسکاریس در امپراطوری مقدس رم انجامید. به عقیده ی مارفول، زمان تمام این اتفاقات نمیتواند پیش از قرن 17 بوده باشد و تمام کتاب ها و آثار هنری دارای هر گونه ارتباط مثبت و منفی با کلیسا که به قرون 15 و 16 نسبت داده شده اند، در صورت قدیمی بودن، متولد قرون 17 و 18 هستند. راکافول اوکیتانی که فامیل کومننوس های لاسکاریس و احتمالا جد خاندان راکفلر بود، این اتحادیه را با نیروی تمپلارهای زیر فرمان سنت جان اورشلیم منسجم نمود. نیروهای خارج از مرکز مانند کاتارها که بیشتر متاثر از بنیان های اسکیت-تاتار خود بودند تا مسیحیت یهودی تبار، در قرن 18 حذف شدند و اروپای غربی، نظمی بیزانسی به خود گرفت. مدارکی از برج تورپیانا در گرانادا که قدمتشان را بین 1588 تا 1773 تخمین زده اند، نشان داده اند که اسپانیا در تنظیم کتاب مقدس مسیحی یا "عهدین" که یهودیان فقط قسمت عهد عتیقش را قبول دارند، نقش مهمی داشته است و تا قرن 18، مسیحیت مرز مشخصی با اسلام عربی نداشته است. شاید به همین خاطر باشد که قرناطه (گرانادا) محل حکومت خاندان عرب "نصری" دانسته میشد در جهتی مشترک با نصیری خوانده شدن عیسی مسیح و ربط دادن این کلمه به افسانه ی تولد او در شهری به نام ناصره. دستگاه واتیکان، این اسناد را جعلی خوانده است. در قرن 18، امپراطوری مقدس فرو پاشید و به دول متخاصم استعماری تقسیم شد. ولی یک پیوند نامرئی بین دستگاه های جدید وجود داشت که توسط تمپلارهای در خدمت دیر صهیون و همدستان ژزوئیت آنها نظم میگرفت و کم کم به سمت قدرتمند کردن ایالات متحده ی امریکا برای متحد نگه داشتن اروپای غربی از خارج از قاره پیش رفت:

“European colonization at the service of the roman empire and the subsequent economic imperialism”: andreu marfull: filature urbana: may10,2018

ترکیب برجستگی امریکا با همه گیری انجیل خاندان شاه جیمز اول کاتالونیا، ما را به سمت یک دوره ی اسطوره ای دیگر در انگلستان هدایت میکند: دوره ی شاه جیمز اول انگلستان. در دوره ی او بود که انجیل کینگ جیمز به نام او تهیه شد و در همان زمان، فرانسیس بیکون تز تاسیس آتلانتیس جدید در امریکای شمالی را داد که درنهایت همان ایالات متحده از آب درآمد. انجیل کینگ جیمز، ترجمه ی انگلیسی یک نسخه ی کاتولیک فرانسوی از کتاب مقدس است و پذیرفته شدن تحریفات فراوانی که این ترجمه دارد به عنوان آموزه های بدیهی و کهن انجیل، نشان از عمق اثرگذاری این انجیل انگلیسی دارد. به جز این، فقط دو انجیل دیگر وجود دارد که ادعای کهنگی داشته اند: سینائیتیکوس و واتیکانیکوس. جعلی بودن سینائیتیکوس اثبات شده و واتیکانیکوس در کتابخانه ی واتیکان مهر و موم شده مبادا جعلی بودن آن نیز اثبات شود و انجیل یک شاهکار پروتستان انگلیسی از قرن 18 به نظر برسد. به هر حال، ممکن است این کینگ جیمز نیز مال انگلستان نباشد و از استاد استعمارگران یعنی اتحادیه ی اسپانیا-پرتغال فرافکنی شده باشد. الیگارشی های استعماری اسپانیا که پس از جدا شدن هلند از اسپانیا درآنجا مستقر بودند با فتح انگلستان توسط ویلیام اورنج هلندی، به انگلستان نقل مکان کردند و به زودی فامیل های آلمانی خود را نیز آوردند. در ادامه ی همین مسیر، رتچیلدهای یهودی آلمانی نیز لندن را پایتخت خود کردند و ایلومیناتی باواریایی خود در آلمان را بر فراماسونری انگلیسی حاکم نمودند و این رویداد، سبب ورود عقاید عرفانی به عرصه ی خشک ارسطویی فراماسونری سیاسی انگلیسی شد.

اخوت "طلوع طلایی" در انگلستان، یکی از موفقترین سازمان های ناشی از اتحاد فراماسونری و ایلومیناتی بر اساس پایه ی رز-صلیبی آنها بوده است. اما این موفقیت، بر زمینه ی پیوند اولیه ی این دو پدیده در سازمان تئوسوفی استوار است که راه خود را به پیدایش نازیسم باز کرد. مادام بلاواتسکی در نامه ای به خواهرش نوشته بوده که اگرچه ادعا میکند تعالیم تئوسوفی از نژاد آریا و بودیسم تبتی ریشه گرفته اند اما این تعالیم، درواقع از ترکیب ایلومیناتی و فراماسونری به درخواست ژنرال آلبرت پایک امریکایی –فراماسون شاخه ی اسکاتلندی درجه ی33، عامل جنایات جنگی جنگ داخلی امریکا، بنیانگذار جریان کوکلاکس کلان، و معتقد به برتری نژادی و حق حاکمیت نژاد اروپایی بر جهان- به دست آمده اند. نشان های سواستیکا و ستاره ی داوود در کنار یکدیگر، لوگوی تئوسوفی بودند و ستاره ی داوود از نمادهای رتچیلدها بود. شگفت آن که این دو نماد از هم جدا شدند و یکیشان نماد نازیسم ضد یهود شد و دیگری نماد صهیونیسم پرستشگر یهودیت. ظاهرا اولین بار، چارلز راسل بود که سواستیکا را به معنی اهمیت پاگانیسم نسبت به یهودیت، در تئوسوفی برجستگی داد. "گویدو ون لیست" (1848 تا 1919) سواستیکا را از ستاره ی داود جدا کرد و ایده های مادام بلاواتسکی را عرفان ژرمن خواند. وس پنره، این حرکت را منجر به تقدس یافتن وتان خدای ژرمن خواند که همان اودین رئیس خدایان اسکاندیناوی است. عقاید وون لیست، پایه ی تاسیس جامعه ی تول در 1918 شد. تول را نام قدیم اسکاندیناوی میدانستند ولی در پیوند با آتلانتیس مادام بلاواتسکی که خاستگاه نژاد آریا تلقی میشد، توسط جامعه ی وریل با آتلانتیس تطبیق شد. وریل، نام زبان مردم آتلانتیس است. جامعه ی تول، از یک فرقه ی قدیمی تر به نام "فراماسونری ترکی" جدا شده است که در 1912 تاسیس شد. این فرقه معتقد بود که ترک های عثمانی و اشرافیت ژرمن اروپایی از نسل اسکیت های تاتار هستند و حتی موی بور و چشم آبی نیز ویژگی های گروهی از تاتارها بوده که از شرق دور به اروپا آمده اند. اودین یا وتان نیز خدای گروهی از شمن های اسکیت بوده است. درمجموع همه ی این مردم، به نام قوم آخرالزمانی تورات، جوجی شمرده میشدند و در بنیاد تمام کشورهای اروپایی، جوجی ها تصور میشدند. البته قرار بود به زودی، تاتارها و نژاد زرد کنار زده شوند و جوجی های اروپایی که با همان آریایی های بلاواتسکی تطبیق شده اند انسان کامل باشند. بنابراین سخن از تغییر خون رفت و در این راه، آزمایش های خونی و نژادی توصیه شدند. در راس این جریان، فرقه ی "حلقه ی قمری" lunar circle در انگلستان قرار داشت. پدر ژنتیک انسانی و یوژنتیک یعنی فرانسیس گالتون از این فرقه بیرون آمد. بنیانگذار این فرقه، اراسموس داروین پدربزرگ چارلز داروین بود که چارلز، نظریه ی منشا انواع خود را از او وام گرفته است. دیگر عضو حلقه ی قمری، ساموئل گالتون پدربزرگ فرانسیس گالتون بود. چارلز داروین و فرانسیس گالتون با هم فامیل بودند و نظریه هایشان بعدا یکدیگر را تکمیل کردند. به گفته ی لرد ریچی کالدر، حلقه ی قمری، درواقع به روحانیت اعتقاد داشتند ولی عمدا ترویج مادیگرایی را در دستور کار قرار داده و دنباله روان فرمان "نیو آتلانتیس" (آتلانتیس جدید) سر فرانسیس بیکون بودند.:

“Aryans versus rothschilds”: tribwatch.com

به نظر میرسد مادیگرایی حلقه ی قمری علیرغم اعتقاد آنها به روحانیت، به تقسیمبندی مردم خورشیدی و مردم قمری مربوط باشد که دسته ی اول، روحانی میزیستند و دسته ی دوم که اکثر امروزیان باشند، موجوداتی منحصرا مادیند. الکساندر دوگین محل زیست انسان های خورشیدی را روسیه ی شمالی میداند و این مرتبط است با تطبیق بهشت عدن تورات با هایپربوریا و آتلانتیس و قرار دادن آنها در قطب شمال با فرض این که قطب شمال، قاره ای تکیده با یخبندان و غرق شده است. این فرض، از ترکیب دو تز ساخته شده است: 1-تز کلدانی که بر اساس آن، جهان همچون فصول سال، 4دوره دارد که دوره ی اول و معادل سرسبزی بهار، عصر طلایی آنو بوده که با سیلی عظیم نابود شده است. 2-تز زرتشتی هندی در مورد هجوم یخبندان به بهشت یمه (جمشید) در زمین. هایپربوریا نیز در شمال دور یونان تعیین شده بود و این عقیده که معبد آپولو پسر زئوس در دلفی را مهاجرانی از هایپربوریا بنا کرده بوده اند، تاییدیه ای بر فرار آدمیان و نژاد ابرانسان هایشان از قطب شمال و مهاجرتشان به نواحی جنوبی تر تلقی میشد. اصطلاح یونانی "تول" که به حدود قطب شمال اتلاق میشد، با "تولا" ی آزتک ها که مرکز قلمرو افسانه ای آزتلان (یعنی سرزمینی در میان آب ها) بود تطبیق، و آزتلان تلفظ دیگر آتلانتیس تلقی شد. بنابراین قاره ی غرق شده ی آتلانتیس که محل اولین تمدن در افسانه های افلاطونی بود، قطب شمال شد و وفادارترین مردم به تمدن و بینش الهی آن، ژرمن های اروپایی که اسلافشان اهالی اسکاندیناوی در حوالی قطب شمال دانسته میشدند:

“hyperborean and the quest for mysterical enlightment”: Jason Jeffrey: new dawn: no58: jan-feb2000

چنین نئوپاگانیسمی بدون اعتقاد اولیه درباره ی ملت مسیح، قادر به کشتار گسترده نبود اما حتی در این حالت نیز چیزی جز بازگشت مسیح تاریخی به مبنای پاگان اولیه اش پس از برخورد به بن بست پیشرفت تکنولوژیکی نبوده است. چنین بازگشتی نمیتوانست بدون تاریخ محور نباشد وقتی هنوز همچون فکر ملت مسیح، در چارچوب جمعیت های عظیم انسانی، تبلور می یافت. قطب شمال که در اسطوره ی اصلی، آسمان اغلب تاریک آن، انعکاسی از فقدان معنویت بود، تبدیل به سرزمین تاریخی آریایی ها شده بود و خورشید سیاه که نشان از انحطاط دوره ای از زندگی فرد بشر برای جستجوی نور در قلمرو گرم و نورانی دیگری در تشبیه به سرزمین های استوایی جنوب بود، حالا بهانه ای برای توحشی عظیم بود که قرار بود از یک جغرافیا به جغرافیاهای دیگر جاری شود آن هم به بهانه ی جستجو و دانش، درست مثل جستجوی نازی ها در تبت برای یافتن آریایی های اصیل مادام بلاواتسکی. عجیب نیست اگر آلمانی ها مبنای پیشرفت تکنولوژیک خود را جادوی خورشید سیاه بدانند چون این یک نتیجه گیری برایندی از به هم آمیزی پاگانیسم ایلومیناتی و تجربه گرایی فراماسونی است درست مثل خود نازی ها به عنوان عصاره ی آنچه جنگ های اول و دوم جهانی را به عنوان بدترین جنگ های تاریخ در برمیگیرد، جنگ هایی که نتیجه شان اتحاد اروپای غربی توسط امریکا بر اساس فرمان نیوآتلانتیس از آب درآمد.

چرا نظامی بودن، به امروزی ها حس برگزیده ی خدا بودن میدهد؟

نویسنده: پویا جفاکش

باید غیرعادی به نظر برسد که گفته شود داعش برای هیچ گونه ای از موجودات، سودی داشته بوده باشد. با این حال، شاید پلنگ های مناطق مرزی ایران با کردستان عراق، نظر دیگری داشته باشند. در قسمت عراقی، جمعیت آنها کاهش محسوس تری یافته بود و شلوغ شدن زیستگاهشان در اثر استخراج نفت و گاز در کردستان عراق، به آنها احساس ناامنی میداد. با این حال، گزارش پیتر شوارتزشتاین خبرنگار مجله ی نشنال جئوگرافیک، نشان داد که پس از قائله ی داعش در کردستان عراق، پلنگ ها در یک منطقه ی مین گذاری شده در مرز ایران و عراق، مستقر شدند و به دلیل پرهیز آدم ها از خطر مین، از آزار انسان ها مصون ماندند. آنها هم مانند گرازها و دیگر جانوران محلی گاهی روی مین میروند و نقص عضو میشوند ولی باز در مجموع اوضاع به نفع آنها تمام شده است. اکنون آنها مشمول حفاظت دولت عراق هستند و آنطورکه شوارتزشتاین دریافته، به دنبال طرح های حفاظتی مثبت و موفق، و کوشش های مامورین حفاظت از محیط زیست هم در ایران و هم در عراق، پلنگ های منطقه، فعلا سال های خوبی را از سر میگذرانند. بزرگترین بلا برای پلنگ ها در دو کشور، نگرانی کشاورزان از جانب آنها از بابت شکار دام ها بوده است. با این حال، لوک هانتر –استاد رشته ی اکولوژی حیات وحش در دانشگاه های استرالیا و افریقای جنوبی- که زیاد به مناطق شمالی ایران سفر کرده است، از شکایت کشاورزان این نواحی از آفت گرازها در مزارع گفته و این که پلنگ ها علیرغم شکار گهگاهی دام ها نقش مثبتی در کنترل جمعیت گرازها داشتند.

مطالب بالا، چکیده ی گزارش "میدان مین: جانپناه پلنگ ایرانی" از آزاده اسدی در رادیوفردا (15دی 1393) بوده است. در سراسر این گزارش، پلنگ ها یا قربانیند یا در بهترین حالت، قاتل دام ها. ولی من فکر میکنم شهرت آنها در خارج از گزارش های رمانتیک محیط زیستی و در بین عوام، هنوز در آدمخواری باشد. همین چند وقت پیش، مردی در نزدیکی لاهیجان، توسط یک پلنگ، زخمی و راهی بیمارستان شد و با هیاهویی که به راه افتاد بسیاری ازجمله پسرعمه ی 32ساله ی خودم برای اولین بار شنیدند که گیلان پلنگ دارد. انگار تا طرف، خطری برای آدمی ایجاد نکند، معروف نمیشود. خب. پس چرا این کار را نمیکند؟ بر اساس تجربه ی زیست طولانی یک گونه ی وحشی در کنار انسان. درگذشته کشتن انسان برای پلنگ و فامیل هایش راحت تر از اکثر حیوانات بوده است. ولی اکنون انسان دست بالا را دارد و میتواند آنها را از دور با تفنگ هدف بگیرد. به قول ما گیلک ها «سگوی (سگ کوچک) از ناتئانی مهربان است.» و حالا کار به جایی رسیده است که بعضی از ما دلمان برای این دشمن قبلیمان میسوزد و به یاد دو فامیل لندهور منقرض شده اش –شیر ایرانی و ببر خزر- نوحه سر میدهیم. شاید هم این همدردی تا حدود زیادی به جا باشد بدین دلیل که پلنگ ها ما را به یاد بسیاری از انسان ها می اندازند، انسان هایی که درست مثل پلنگ ها میتوانند به جای خود افراد مفیدی باشند اما شرشان را فقط در صورت وجود افراد مجاز به حمل اسلحه چون پلیس و نیروهای نظامی فرو میخورند و در شرایط بی قانونی میتوانند به بزرگترین خطر برای همنوعان خود تبدیل شوند.

این ظاهرا یک احساس جهانی است و جالب این که این احساس، خود را از طریق متون یونانی، به یک افسانه ی ایرانی درباره ی جانداری گربه سان به نام مانتیکور (من-تیگر یعنی گربه سان بزرگ انسان مانند) وصل کرده است. مانتیکور، شیری سرخرنگ با سر انسان، دندان های کوسه ماهی و دم عقرب بود که در کشتن انسان ها دریغ نمیکرد و حتی خود را به شکل انسان های معمولی درمی آورد و با فریب، آنها را با خود همراه میکرد تا بخوردشان. پس از مشهور شدن این افسانه در اروپا در آن منطقه و به دنبالش در جاهای دیگری که اروپاییان پای گذاشتند از امریکای شمالی تا برزیل، خرافه ی مانتیکور انسان نما رواج یافت. این دیدگاه از خود دوره ی استعمار مطرح بود که مانتیکور احتمالا چیزی به جز ببر نیست که در لحظه ی عصبانیت توسط راویان خود دیده شده است بخصوص ازآنرو که در خرافات هندی، ببر خود را به شکل انسان درمی آورد. این فکر حتی سبب شده بود که مانتیکور، با یک جانور اسطوره ای دیگر به نام "لئوکراکاتو" (یعنی شیر-کفتار) مقایسه شود که او هم آدمخوار و متظاهر به آدمی بود. اگرچه تصاویر اخیر لئوکراکاتو، او را بیشتر شبیه یک قاطر نشان میدهند ولی افسانه ی پیدایش او از جفتگیری کفتار نر با شیر ماده، نشان میدهد که او از ابتدا شیری با خطوط بدن کفتار آسیایی تلقی میشده که به اندازه ی پدرش کفتار شرور بوده و مجموع این خصوصیات، معرف یک ببرند. با وجود چنین نظریاتی در بین طبقات باسواد، در بعضی کشورها مانند اسپانیا نگرانی از افتادن به دام مانتیکور دستکم تا دهه ی 1960 رواج داشت. دیوید گارنت روایت کرده است که در دهه ی 1930، کولی های اسپانیایی دوستش ریچارد استراشی را با مانتیکور اشتباه گرفتند چون ریش بلند او، آنها را به یاد یک انسان وحشی می انداخت.:

“the smile on the face of the manticore and the leucrocota: karl shuker: soul ask: December 13,2012

شاید دلیل استقبال از موجودی تا این حد موهوم آن هم فقط برای انداختن بار گناهان احتمالی انسان ها و ترس از غریبه ها، خوشبینی بیش از حد به انسانیت و رفع شک و تردید در این خوشبینی بوده است. گسترش قدرت دولت ها و سر کشیدن تفنگ به دست های مجاز در همه جا مانتیکور را از اذهان محو کرد ولی حالا آن گربه سان انسان نمای درون انسان ها مدتی است که متداوما دارد خودش را در جامعه خالی میکند و وقت آن است که هرچه زودتر با این خوشبینی خداحافظی کنیم و با واقعیت روبرو شویم بلکه درمانی برایش بیابیم. این را ما ایرانی ها به تنهایی نفهمیدیم و فقط با تن سپردن به ادبیات اولین مللی که نسبت به حیات وحش خود دست بالا حس میکردند، یعنی اشرافیت افسرده ی اروپایی، گام نهادیم. زمینه ی مشابهی هم در مدرنیته ی خودمان پدید آمد. تردیدی وجود ندارد که در ایران، انقراض شیر و کاهش شدید جمعیت درندگان کوچکتر منجمله پلنگ و یوزپلنگ، بیش از هر چیز، در رابطه ی مستقیم با از بین رفتن جمعیت های چهارپایان گیاهخوار وحشی در اثر مشترک تغییرات اقلیمی و رویدادهای انسانی بوده است. در قرن 14شمسی، 70درصد حیات وحش ایران نابود شدند و باز هم کسانی که به ما یاد دادند این فکر بکر، عملی است، فاتحان اروپایی ایران در جنگ جهانی اول بودند که دستور دادند تمام جنبندگان وحشی اعم از کل و بز و قوچ و میش و گراز و گورخر و گوزن و آهو، آذوقه ی سربازانشان شوند. وقتی متهمین خطرسازی برای انسان کاهش یافتند تازه در آنچه در ایران از فیلم های سینمایی خارجی و تئاترهای ایرانی با نمایشنامه ی اروپایی نمایش داده میشدند –و جالب این که بزرگترین دوبلورهای دست اندرکار در گروه اول، از نسل بازیگران دست اندرکار گروه دوم برخاستند- توجه شد و خطر آدمی برای خودش به صورت شبه فلسفی و به خوبی مورد دقت قرار گرفت.

میدانید چه چیز این روند برای من جالب است؟ این که هرچه میگذرد تلاش برای عقل پسند کردن داستان های ماوراء الطبیعی قدیم و جایگزین کردنشان با علوم انسانی افزایش می یابد. انواع و اقسام حقه بازی های فتوشاپی در به رخ کشیدن توانایی های تکنولوژیک و بیولوژیک انسانی در سطح شبکه های اجتماعی و بحث های عقلانی درباره ی تردستی های موسی و قومش در معجزه زدن بدون کمک خدا که بعضی هایشان حتی به ذهن ولیکوفسکی هم نرسیده است، گواه بر این روندند. روس ها احتمالا به سبب سیطره ی طولانی مدت ماتریالیسم سوسیالیستی بر علومشان، در این زمینه تندتر از دیگرانند. آنها تقریبا تمام بدبختی های مملکتشان را گردن امپراطوری بریتانیا می اندازند ازجمله تنظیم تاریخ حقارتبار و ننگین خود را. با این حال، یک تکه ی عقل پسند از همان تاریخ را علم امام حسین کرده و تمام جنگ های ماوراء الطبیعی تاریخ قدیم را تکرار همان یک جنگ کرده اند: نبرد کولیکوف بین مغول ها و اسلاوها که در آن، اسلاوها به کمک سلاح گرم، مغول ها را شکست میدهند و میگویند تمام خالیبندی های جنگی تاریخ، نتیجه ی متحیر ماندن مغول های روسیه که سازندگان امپراطوری های کشورهای جنوبی ترند از مشاهده ی غرش توپ های مسیحیان بوده است. این مطلب، مرا به شدت به یاد جنگ چالدران خودمان می اندازد. نکته ی عجیب درباره ی چالدران این است که مطابق تعریفی که از این جنگ شده است، ما ایرانی ها از مشاهده ی سلاح های غربی دشمنان غربی ها یعنی عثمانی ها متوجه معامله با غرب –اول پرتغال و سپس انگلستان- شدیم. همین موضوع در آینده ی نزدیک باز تکرار میشود وقتی عباس میرزای نایب السلطنه که دشمن روس های مسیحی است به سبب سلاح های گرم و ارتش منظم اروپایی روس ها برای پیشرفت نظامی در مقابل آنها آدم برای تحصیل به اروپا میفرستد و صرفا به همین خاطر در مملکت غربزده ی ایران یک قهرمان تلقی میشود اگرچه همانان که قهرمانش کرده اند نوشته اند که او برای وادار کردن مردم به جهاد علیه روس ها، قدرت روحانیون را که قاجارها تا آن زمان عنایتی به آنها نداشتند در کشور زیاد کرده است. این مطالب در مقایسه با نبرد کولیکوف روسی مهم به نظر میرسند. به همین دلیل، من بسیار تعجب کردم وقتی همین تازگی فهمیدم که پیروزی اروپاییان در نبرد کولیکوف را ترکیبی از امدادهای فوق طبیعی از طریق طبیعت با حضور تکنولوژی پیشرفته ممکن کرده است. نبرد کولیکوف بین دیمیتری دونسکوی و خان مامای بوده است. آنطورکه مارک گراف در مقاله ی مد نظر من مینویسد، در جریان نبرد بین این دو رقیب، دونسکوی در یکی از کمینگاه های ارتش خود با غوغای ترس آور کلاغان، زاغی ها، قوها و دیگر پرندگان مواجه میشود که اخطاری به وقوع طوفان بود. دیمیتری در دلش آشوب میشود و صلیب مسیح را به یاری میطلبد. ازقضا طوفان از پشت به تاتارها یورش میبرد و آنها را درهم میکوبد بطوریکه اسلاوها میتوانند تاتارهای فراری از طوفان را بکشند و رودخانه ی محل از اجساد تاتارها انباشته میشود. نویسنده ی مقاله، این صحنه را به صحنه ی نبرد تروا تشبیه میکند که در آن، رودخانه ی محلی از شدت کشتار سربازان تروایی در آن، طغیان نمود: صحنه ای که باز ترکیب کشتار یکطرفه و طوفان را نشان میدهد و البته قصابان یعنی یونانی ها درست مثل اسلاوها نسبت به مغول ها از غرب به شرق آمده اند. پناه گرفتن دیمیتری دونسکوی در صلیب را باز به روایت صحنه ای دیگر از نبرد دیمیتری و خان مامای مرتبط میکند که در آن، یاران دیمیتری به دست مغول ها کشته میشوند ولی خودش بالای درختی در امان می ماند و اینجا درخت درست مثل صلیب مسیح، جانشین درخت زندگی است. اسلاوهایی که مغول های فراری از طوفان را شکار کردند برای آنها از قبل کمین گرفته بودند و این یادآور تسخیر اریحا به دست یوشع است. نیروهای یوشع نیز هم با کمین و هم با معجزات طبیعی چون زلزله و توقف خورشید موفق به فتح اریحا شده اند. فتح اریحا نیز مابه ازایی در فتح تروآ دارد. تروآیی ها اسب چوبین یونانی ها را به داخل شهر می آورند غافل از این که سربازان یونانی داخل اسب مخفی شده اند. اولین یونانی هایی که از اسب بیرون می آیند ادیسه و یک سرباز هستند. به روایتی هلن تروایی آنها را میشناسد و در ازای این که زنده بماند از افشای هویت آنها خودداری میکند. این صحنه را باز در داستان فتح اریحا داریم که در آن، فاحشه ای به نام راحاب، جاسوسان یهودی را میشناسد ولی در ازای زنده ماندن خود و خانواده اش، از افشای هویت آنها خودداری میکند. راحاب را به معنی گشایش دانسته اند. این کلمه هم اشاره به گشایش شهر دارد و هم به سبب مخفف بودن گهگاهی از "رحبن" به معنی گشایش نون (رحم) پیروزی جنگی را با از بین بردن دوشیزگی و فضا دادن به فاحشه هایی مثل هلن و راحاب مرتبط میکند. مشابه دیگر این دو داستان، پیروزی اسکندر بر آتن است که طی آن، سربازان اسکندر، گله های اسب و گوسفند را همچون اسب تروآ رها میکنند تا لشکر آتنی ها برای غارت آنها شهر را ترک کنند و گروهی دیگر که همچون سربازان یوشع کمین گرفته اند وارد شهر شوند. درست مثل هشدار لائوکون کاهن درباره ی خدعه بودن اسب تروآ، در آتن نیز کاهنی سعی کرد از اشتباه آتنی ها جلوگیری کند ولی شکست خورد. نویسنده، اسکندر را از طریق داستانی خاص، دربردارنده ی یوشع و تقریبا تمام کپی های یهودی دیگر او در تورات میخواند. مطابق این داستان، ارمیای نبی، درحالیکه لباس شخص هارون –سلف کاهنان یهودی- را پوشیده بود، بر اسکندر ظاهر شد و به او وعده ی پیروزی بر داریوش شاه پارس را داد و چند سلاح جادویی به او تحویل داد: سنگی که بر آن، لغت صبایوت (نام خدا) حک شده بود و بر کلاه جنگی یوشع در نبرد با نایهودیان نصب میشد، شمشیر جالوت غول که داود پس از کشتن او به غنیمت برده بود، نیزه ی مارمانند سمسون که از مهره های مار درست شده بود، و سپر آهنی آناگون پسر شائول که هیچ سلاحی بر آن اثر نمیکرد. به روایت متاخرتر، در آن زمان، دیگر ارمیا زنده نبود و روحش در خواب بر اسکندر ظاهر شد و محل این سلاح های جادویی را بر او مشخص کرد. به هر حال، پیشگویی پیامبر درست از آب درآمد و او ارتش قدرتمند پارس را شکست داد که نویسنده، این پیروزی را شکل دیگری از پیروزی داود کوچک بر جالوت غول میخواند. نکته ی جالب این که این حالت، در نبرد اسکندر با فور هندی هم تکرار میشود چون فور هم قامتی غول آسا دارد. در نبرد با فور، نیز اسکندر با سراسیمه کردن هزاران گاومیش، طوفانی از گرد و غبار به راه می اندازد و حالتی زمین لرزه گون ایجاد میکند و سبب هول و هراس و بالنتیجه شکست هندی ها میگردد. به روایتی دیگر، درست در لحظه ی نبرد تن به تن فور با اسکندر، فور، صدای بلندی به گوشش میرسد که حواسش را پرت میکند و همان موقع اسکندر پای او را با تیر میاندازد که این اتفاق سبب ناتوانی و مقتول شدن فور میشود. این داستان ها نیز اسکندر و به دنبالش مهاجمین به تروآ و پهلوانان یهودی را در سر صحنه ی ازدواج پیروزی شخص منتخب نیروهای طبیعت با پیروزی در اثر سلاح گرم در میدان جنگ دیمیتری دونسکوی و مامای در روسیه گرد می آورد:

“bad weather of the battle of kulikov”: mark graf: chronologia: 3/8/2015

حالا کافی است در نظر بگیرید که اسکندر، پیامبر-شاه محبوب عثمانی ها و به مانند آنها رومی و پیروزیش بر پارس، همان آرزوی عثمانی ها در فتح ایران بود. شاید هم آنها با غربی کردن نظام تسلیحاتی ایران، به نمایندگی از تمدن یونانی بنیاد اروپایی، ایران را به زبان تاریخنویسان انگلیسی فتح کرده باشند. نکته ی وحشتناک، الحاق این داستان به روایت های پیشین است. به نظر میرسد مجموعه ی این داستان ها با اصل ثابت، گواهند که غرش طوفان و زمین لرزه، در کنار آوا و خروش وحوش که میتوانسته هشداری بر حضور درندگان در شکارگاه باشد با غرش مواد منفجره که جانشین غرش درندگان دشمن خو محسوب میشده، جانشین شده و سلاح داشتن را معجزه گون نموده است. شاید برای همین باشد که ایالات متحده ی امریکا در شرایط بد فعلی اقتصادی، هنوز بودجه ی ارتشش بیشتر از بودجه ی مجموع چند کشور دنیا است و از به رخ کشیدن پیشرفت های نظامیش سیری ندارد و دشمنان او هم درحالیکه تمام تکنولوژی نظامی خود را از خارج مونتاژ میکنند، باز هم به سلاح های "ملی" خود همچون معجزه و تاییدیه ای الهی میبالند و ادا درمی آورند که داوودیند که جالوت امریکا از آنها حساب میبرد. درواقع در تمام این کشورها، افراد بسیاری، سلاح های ساخت انسان را عطیه ای الهی میپندارند و رهبرانشان حتی اگر به چنین چیزی اعتقاد نداشته باشند میگذارند مردم با همین خواب خرگوشی به آنها فره ی ایزدی ببخشند. مسخره است، ولی به نظر میرسد ما انسان ها هرچقدر بیشتر دشمنان طبیعی خود را محو میکنیم، بیشتر احساس میکنیم لازم است خودمان جای خالی آن دشمنان را پر کنیم. ما برای همدیگر خطرتناکتر از شیرها و پلنگ ها هستیم چون صدها برابر بیشتر از آن جانوران منزوی و رو به اضمحلال، در تیررس همنوعان خود قرار داریم.

مطالب مرتبط:

چرا ایران یک بمب روانی به نظر میرسد؟: گربه ی سیندرلا و شیر سخمت

دانلود کتاب «پیروان یزید: مردان گوریلی و زنان گربه ای»

نویسنده: پویا جفاکش

بخشی از کتاب:

« سرنوشت نبوکدنصر، یک الگو برای بازگشت به اصل تمدن است و رونوشت مدرنش در مصر قرن 19 مورد توجه قرار گرفته بود که الیستر کراولی، هرم بزرگش را با برج بابل مقایسه میکرد. اینجا محل تقدس مارس بود که کراولی، نام بومیش را "ست" یا "سوت" میدانست. ابوالهول که شیری با سر انسان بود با قرار گرفتن در کنار هرم بزرگ، آشکارترین الگوی ستایش جنگ و درنده خویی انسانی در محلی است که کراولی حتی نام آن یعنی "قاهره" را مرتبط با مارس میدانست. البته ست را با سر سگ بیشتر شناخته ایم چون کراولی او را در خدمت ستاره ی سیریوس یا شعری معروف به کلب آسمانی توصیف کرده ازآنروکه جنگسالاران در این محل، به پیروی مردان آسمانی از سیاره ی سیریوس درآمده اند که ال بیلک، این مردان را موجوداتی قوی هیکل و پرمو اما با چشمان گربه توصیف کرده است. گربه گون بودن معنیش در این ترسیم روشن است. گربه فرم زنانه ی شیر ابوالهول است و موجودی دوجنسی را تصویر میکند. گربه، الگوی "باست" الهه ی شهوت است چون زن ها در آلت جنسی خود، تصویر ناقص یک عضو جنسی مردانه را دارند و برای همین است که آمازون ها یا نژاد زنان جنگاور بی شوهر را در افسانه های یونانی به ذهن متبادر کرده اند. معرفان آسمانی باست، فرهنگ آیین های ارجی سبت و یوگای جنسی را به آدمیان آموزش دادند. کراولی، یزید ابن معاویه را پیامبر این قوم آسمانی میدانست و یزیدی های کردستان را شاگردان این مسلک میخواند. کراولی، کلمه ی "باستارد" به معنی حرامزاده را مرتبط با نام "باست" میدانست همینطور "بیست" به معنی چهارپا را فرافکنی باست به مخلوقات افسانه ای نیم حیوان-نیم انسان چون سنتاور و ساتیر و فاون ارزیابی و به ایدئال بودن انسان جانورآسا و غریزی در این کیش منوط میکرد. به نظر او حتی داروینیسم نیز در همین راستا حرکت میکند. چون مخلوقات مزبور، نماد انسان اولیه اند و میمون اکنون درحالی انسان اولیه است که لغت "مانکی" از "مانیکان" به معنی انسان کوچک می آید و نام های شمپانزه و اورانگوتان نیز به معنی انسان جنگلی است. از همه گویاتر نیز "گوریلا" برای گونه ی گوریل است که در اصل، عنوان زنان افسانه ای پشمالوی جنگل نشین در افسانه های افریقای غربی بوده و این به موجودی دوجنسی در حد باست و آمازون ها نزدیک است. فیلیپ خوزه فارمر، تجسم زن حیوان مانند در خرافات قدیم را به الگوی تجسم مادر به صورت "لاولی بیست" (حیوان دوست داشتنی) نسبت میدهد. کراولی که خودش یک "اوتو" یعنی ایلومیناتی رسوخ کرده در فراماسونری بود، مدل فلسفی و راهبر مکتب سیریوس را فرقه ای به نام "ستاره ی نقره ای" خوانده که منظور از ستاره ی نقره ای در این عنوان، ستاره ی سیریوس است. فرقه ی مزبور، باست را "بابالون" خوانده و به او هویت "روسپی بزرگ" یا "بابیلون هرزه (هور)" را داده بودند که تجسم مونث شهر بابل بوده است. کراولی این فرقه را مدل اولیه ی فرقه ی ایلومیناتی آدام وایسهاپ و رتچیلدها میخواند....»

دانلود کتاب «پیروان یزید»

۱ ۲ ۳ ۴ ۵ ۶ ۷