چه شد که بعضی آدم ها و مکاتب بشری فکر کردند تجسم خدایند؟
نویسنده: پویا جفاکش
یک افسانه ی خلقت از ماداگاسکار قدیم میگفت که اولین انسان، مردی بود که در یک غار زندگی میکرد. روزی ساق پایش دمل زد و دمل بزرگ شد طوری که او را ناتوان کرد. با ترکیدن دمل، اولین زن از آن بیرون آمد. مادام بلاواتسکی از فرقه ی استعماری تئوسوفی، در استانزای7 از جلد دوم کتاب the secret doctrineاین قصه را به این شکل مورد توجه قرار داد که ما با داستان دیگری از جنس جدا شدن زن به صورت حوا از مرد طرفیم و از طرف دیگر، در زبان ماداگاسکاری، لغات به کار رفته برای ساق پا و ساقه ی گیاهان یکسانند و ازاینرو جدا شدن زن از مرد، به جدا شدن میوه ی حاوی تخم ها از یک گیاه تشبیه شده است؛ باز از سوی دیگر، تشبیه زن به تکه ای از بدن مرد که خود به یک انسان کامل تبدیل میشود، قابل مقایسه با تولید مثل جانورانی مثل ستاره ی دریایی است که وقتی یک پایش کنده میشود، آن پا خود تبدیل به ستاره ی دریایی جدید میشود و امروزه دانشمندان تقسیم سلولی و تبدیل خود به خودی موجودات تک سلولی به دو تا از نوع خود را هم به آن تشبیه میکنند. تئوسوفی سعی میکرده با ترکیب کابالا با دستاوردهای جدید داروینی، یک مذهب جهانی و علم محور بر اساس کابالا و همتای هندویش وحدت وجود پورانایی تولید کند و مادام بلاواتسکی نیز با این نوع داستان ها چنین برخورد میکرده و سعی میکرده تبلور آدم کدمون یا یهوه خدای یهود در جهان بر اساس کابالا و تبدیل نهاییش به انسان را با وجود خاطره ای باستانی از پیدایش بشر از موجودات پیشین طی سلسله مراتب داروینی خلقت توضیح دهد. در نقشه ی مادام بلاواتسکی، ما در ابتدای خلقت با موجودات روحانی و فاقد جسم فیزیکی طرفیم که قابل مقایسه با آدم کدمونند زمانی که هنوز روح خود را به ماده ی بیجان نداده است. در مرحله ی دوم، موجودات سلولی ابتدایی چون میکروب ها به عنوان اولین تجلی های ایزدی پدید می آیند که حاصل تقسیم سلولی بسیار معمولیند. در مرحله ی سوم، سلول از تخم یک موجود پرسلولی به دست می آید و هاگ ها و تخم ها وسیله ی تولید مثل قارچ ها و گیاهان میشوند و کم کم از موجودات اولیه ی تخم گذار، جانوران تخم گذار شامل بی مهرگان، ماهیان، دوزیستان، خزندگان و پرندگان پدید می آیند. در مرحله ی چهارم، جانوران زنده زا که قریب به اتفاق آنها از پستاندارانند ظهور میکنند و در بین آنها جانوران جفتدار، قابیلیت ایجاد پیشرفته ترین فرزندان را یافتند و در اعلی مرتبه ی آنها بر اساس پیشرفت مغز، میمون های انسان نما هستند که از آنها انسان به وجود آمده است. بلاواتسکی، سپس این تجلی مرحله به مرحله را در انسان هم تکرار میکند چون هرچه باشد، اولین انسان باز به نام خدا آدم نام گرفته است. پس اولین انسان ها در مرحله ی چهارم، موجوداتی بی حس و بی هیجان و بی اندیشه در حد میکروب ها و سپس تر قارچ ها و گیاهان بودند. در مرحله ی پنجم، انسان هایی غریزی و وحشی و بی عاطفه پدید آمدند که خصوصیات جانوران تخم گذار خونسرد و پرندگان است. در مرحله ی ششم، انسان های وحشی ولی این بار عاطفه مند ظهور میکنند که هم مرتبه با پستانداران مادون انسانی هستند. در آخرین مرحله، انسان ایدئالی ظهور میکند که در قله ی خلقت قرار دارد و در زمان مادام بلاواتسکی، بسیار اندک بوده است. بلاواتسکی به نمایندگی از تئوسوفی معتقد است برای این که یهوه در آدمیزاد به حد کمال برسد، لازم است پیشرفت های مغزی لازم در آدمیزاد شکل گرفته باشد و همه ی نژادهای بشر دارای این ظرفینت نیستند. بعضی از نژادها در حد حیوانات غریزیند و بلاواتسکی، سیاهان استرالیا، سیاهان جزایر اقیانوس ها و «بعضی سیاهان افریقایی» را در زمره ی آنها میشمرد. این که چرا اینطوری است را بلاواتسکی با نظریه ی ترکیب گونه ای در انسان توضیح میدهد. در آن زمان، بعضی معتقد بودند انسان از اورنگ اوتان در آسیای جنوبی پدید آمده است، برخی معتقد بودند انسان از میمون های افریقایی پدید آمده و برخی همانطور که بلاواتسکی میگوید، حتی فکر میکردند انسان از نسل میمون های قاره ی امریکا است. ولی بعضی بودند که معتقد بودند میمون های مختلفی به حد موجودی که بتوان انسان نامید تکامل یافته و این انسان ها در ترکیب با هم، نژادهای بشری را خلق کرده اند و چون ترکیب آنها با هم درصدهای متفاوتی دارد، ظرفیت های همه ی انسان ها نیز یکسان نیست. بالاترین ظرفیت را انسان آریایی دارد که در هند از سیاهان آنجا پدید آمده ولی بیشتر به خارج از کشور کوچیده و اصیل ترین فرزندان آن، مردم اروپای مرکزی و غربی و نژاد غالب قاره ی امریکا است و در نژادهای دیگر اگر کسانی پیدا میشوند که دارای توانایی تعالی روحی به نظر میرسند حتما جایی در نسبنامه شان با آریایی ها تلاقی میکنند. با این که همه ی اینها نظریات نژادپرستانه ی مدرن و مطلقا مبتنی بر حدسند، اما بلاواتسکی سعی میکند با مصادره به مطلوب اسطوره ها آنها را از تفکرات باستانیان نتیجه گیری کند. وی بخصوص روی این عقیده ی عمومی باستانی سرمایه گذاری میکند که بر اساس آن، انسان کنونی اولین نوع انسان نیست و قبل از آن انسان هایی بودند که حالت دوجنسه داشتند و همزمان مرد و زن بودند. در بعضی افسانه های هندی، آنها را عرق زادگان نامیده اند چون از عرق پدرانشان متولد میشدند. به نوشته ی آریستوفان اولین انسان ها دوجنسه بودند تا این که زئوس، آنها را به دو دسته ی مرد و زن تقسیم نمود. این تفکر در نظرات نژادی اروپایی قدیم هم تاثیر گذاشت و به نوشته ی بلاواتسکی، این نظریه ی زمان او که اولین نژاد بشر، چینی ها و مردم زردپوست بوده اند تا حدودی نتیجه ی آن است که در زردپوستان، تفاوت ظاهر و خلق و خو بین مرد و زن بسیار کم است و به نظر میرسید بیشتر به مردم دوجنسه ی اولیه نزدیک باشند. بلاواتسکی به ظاهر دوجنسه ی مجسمه های بودا توجه نشان میدهد و به این که الهه های هندی، همه تکثیر گوان یین الهه ی بوداییند و او در اصل، بودا اوالوکیتشوارا است که همیشه با ظاهر یک مرد دوجنسه تصویر میشده و میتوانسته به شکل های مختلف مرد و زن ظاهر شود. بلاواتسکی، همچنین به نظریات غنوصی هم دست می یازد که بر اساس آنها اولین انسان ها دوجنسه بودند چون روح بودند و روح انسان برعکس جسمش دوجنسه است، چیزی شبیه آدم کدمون قبل از این که در جهان تجلی یابد. ارواح در زمانی که در بدن ها بودند در صورت امکان یافتن برای تجلی در جسم انسان اولیه، کم کم ظاهر فرد و اخلاف او را شبیه یک انسان زیبا مینمودند. هانومان خدای میمون در اساطیر هندو زمانی که به قلمرو راکشاساهای شریر رفت، دید که اکثر آنها زشت و دارای ظواهر نیمه جانوری، ولی بعضی نیز بسیار زیبا هستند. پیشبینی شده بود که بعضی از منجیان بشر، از نژاد راکشاساها متولد خواهند شد. این درحالیست که راکشاساهای جن، چنان حریص و وحشی توصیف شده اند که وقتی مهات (برهما) آنها را آفرید، همان اول سعی کردند خالقشان مهات را بخورند. طبیعتا بلاواتسکی سعی میکند نظریه ی تکامل مرحله به مرحله ی انسان را از درون یکی از افسانه های خلقت هندو بیرون بکشد. در این افسانه، در ابتدا پیتارا (پدران) بر زمین ظهور کردند که موجودات ماوراء الطبیعی و معادل خدایان بودند و آنها صرفا با نیروی خلقت خود، نژاد دوم آدمیزاد را خلق کردند. در مرحله ی سوم، ایندرا برای به هم زدن عبادت "کندو" پسر "پیتریس"، جن ماده ای را به سر وقت او فرستاد تا او را بفریبد. عابد وقتی عبادتش شکست، اینقدر عصبانی شد که به جن ماده حمله کرد. ماده جن گریخت و در پای درختی نفس نفس زنان، عرق خود را پاک کرد و از عرقی که بر زمین ریخت، دختر کندو از جن ماده متولد شد. بلاواتسکی، این دختر را عصاره ی آنچه قبلا به نام «عرق زادگان» معرفی شد میخواند. به نظر بلاواتسکی، داستان کندو و جن ماده، روایت دیگری از قصه ی ازدواج آدم با همسر اولش لیلیت است. چون لیلیت هم جن ماده و احتمالا به اندازه ی این یکی، دارای کالبد مافوق طبیعی بوده و ارتباط این دو حالت دخول جنسی نداشته است. کمی بعد، برهما قومی از مردان موسوم به "کومار" ها را آفرید. یکی از کومارها عاشق دختر عرق زاده ی کندو شد و با او ازدواج کرد و حاصل این ازدواج، اولین انسان به نام داکشا بود. بنابراین با داکشا ما وارد عصر انسان هایی که با عمل جنسی تولید مثل میکنند میشویم. بلاواتسکی مینویسد که در پوراناها داستان فریب کندو با جن ماده هست، ولی به جای ایندرا «کاما» خدای شهوت، این بلا را سر او می آورد. بلاواتسکی معتقد است کاما که نسخه ی هندوی کوپید خدای شهوت در اساطیر رومی است، باید نسخه ی درست تری باشد چون کوپید را با اروس تطبیق کرده اند که به مانند کوپید به صورت فرشته ای کودک مانند با بال ها و تیر و کمان نشان داده میشود. در تئوگونی هزیود، اروس قدیمی ترین خدایان و اسما معادل ایلو یا اله به معنی خدا است. ولی بعدا در قالب کوپید به فرزند دیرآمده ی ونوس یا آفرودیت الهه ی زهره بدل میگردد. بلاواتسکی مینویسد کاما نیز به یک روایت، فرزند لاکشمی الهه ی زهره است. بنابراین کاما نیز باید زمانی مثل اروس، خدای اصلی بوده باشد و فریب کندو که به پیدایش بشر کنونی انجامید، به مثابه خلق بشر کنونی به اراده ی خداوند در جهانبینی یهودی-مسیحی است.
کرت آبراهام در «روح های بزرگ: هفت پرتو در هفت سطح روح» سعی کرده تا 7مرحله ی تغییر روح بر اساس این تز را با نظریه ی روحانی 7پرتو نور از آلیس بیلی ترکیب کند.: وی در مقدمه مینویسد:
«با توجه به علم باطنی هفت پرتو (که در دو جلد کتاب روانشناسی باطنی آلیس بیلی آمده است) می دانیم که:
1- روح می تواند روی هر یک از هفت پرتو باشد. در عین حال، ممکن است بستگی به تجلی اشعه ی خاصی در دوره ی فعلی داشته باشد. به عنوان مثال، پرتو چهارم هارمونی از طریق درگیری از تجلی خارج شده است و این وضعیت تا سال 2025 ادامه خواهد داشت. این نشان میدهد که در این زمان، روحهای پرتو چهارم در میان ما بسیار اندک هستند.
2-شخصیت به عنوان زیر پرتوی از پرتو روح نیز می تواند بر روی هر یک از هفت پرتو قرار گیرد.
3-پرتو جسم ذهنی می تواند اول (اراده و قدرت) یا چهارم (هماهنگی از طریق درگیری) یا پنجم (دانش علمی) باشد . برای افراد «متوسط» یا معمولی، این قانون تخلف ناپذیر است. برای یک فرد بسیار پیشرفته، استثناهایی از این قاعده ی کلی امکان پذیر است.
سه روش اساسی تفکر را می توان به طور خلاصه به شرح زیر توصیف کرد:
آ- پرتو اول : نوع تفکر مدیریتی – اداری – سازمانی با هدف کنترل و مرتبط با قانون، نظم و مسئولیت.
ب- پرتو چهارم : روشی خلاقانه و اغلب هنرمندانه از تفکر که به سوی بینش شهودی میکوشد.
و-پرتو پنجم : روش علمی تفکر و کسب دانش دقیق از طریق - به طور کلی - مشاهده و آزمایش مجزا. این نوع تفکر به دنبال گسترش دانش عینی است.
4- پرتو جسم اختری یا عاطفی: دوم (عشق - خرد) یا ششم (آرمان گرایی و فداکاری). سطح احساسات ششمین صفحه ی متوالی است و بنابراین در درجه اول توسط ششمین پرتو ایده آلیسم و فداکاری تعیین می شود. اما در نهایت انرژی پرتو دوم چاکرای قلب، انرژی پرتو ششم چاکرای شبکه خورشیدی را جایگزین می کند. عشق تابناک فراگیر جایگزین آرزوی آرمان گرای متعهد عاطفی می شود.
5-پرتو بدن فیزیکی: هفتم (سازمان) یا سوم (فعالیت فکری).
بسیار آسان است که روح یا شخصیت یک شخص را به یک یا آن پرتو نسبت دهیم. ما می خواهیم در هر صورت از این روند اجتناب کنیم. برای حفظ یکپارچگی علم باطنی که برای ما تازگی دارد، باید با دقت و با حفظ متانت فکری در این مسیر حرکت کرد. در روح این رویکرد محتاطانه، ما زندگی و اشعه ی روح شخصیت های شناخته شده ی تاریخی را تحلیل کرده ایم. پرتوهای شش مورد از آنها در کتاب "روانشناسی باطنی" آورده شده است. ژنرال بریتانیایی هربرت کیچنر به عنوان نمونه ی فردی با پرتو اول روح (پرتو اراده و قدرت) و پرتو هفتم شخصیت (پرتو سازمان و جادوی تشریفاتی) ذکر شده است. لئوناردو داوینچی همراه با شکسپیر به عنوان نمونه هایی از روح های پرتو چهارم (هماهنگی از طریق درگیری) آورده شده است. از توماس ادیسون به عنوان نمونه ای از روح پرتو پنجم (دانش علمی)، لرد آلفرد تنیسون به عنوان نمونه ای از روح پرتو ششم (ایده گرایی و فداکاری)، ماری کوری و همسرش پیر به عنوان نمونه هایی از روح های پرتو هفتم یاد می شود.»
اگر دقت کنیسد همه ی شخصیت ها اروپایی و در مراکز تبلور به اصطلاح روح آریایی زیست میکنند. حالا ببینیم این انجمنی که میخواهد دنیا را مدیریت کند، در معرفی خود از روبرت کیچنر به عنوان نماد روح اول و مظهر مدیریت که در طبقه بندی او شخصیت هفتم است، چه خصوصیاتی بر این روح میشمرد. مفاد زیر، نتیجه گیری ها درباره ی روح اول و شخصیت هفتم از زندگینامه ی کیچنر هستند.:
فهرست شاخص های کیفیت روح
برای آینده ی دور کار کنید.
کاری که از جایگاهی با اصول بالا سرچشمه می گیرد.
حس اخلاقی قوی
وقف خدمت فداکارانه
خدمات متواضعانه است، نه برده وار.
حس اجتماع با مردم، همذات پنداری با انسانیت.
برای رفاه دیگران کار کنید نه به خاطر شغلتان.
توانایی دیدن مشارکت دیگران و عدم دخالت در کار آنها.
احساس کار گروهی واقعی و آگاهی گروهی
فهرست نشانگرهای پرتو اول
زور
توانایی کار سخت، استقامت بسیار زیاد
نیروی محرکه ی شخصی تنظیم کار سخت
کنترل و سرکوب احساسات
و سرسختی همچون سنگ عزم راسخ
مطالبه گری از دیگران و عدم تحمل ناکارآمدی و شکست
احترام به سالمندان در رتبه و شناخت واضح آنها
رعایت دقیق نظم سلسله مراتبی
ارتباط مستقیم و مختصر
درک سادگی ضریب نیرو
هنر دیپلماتیک مهارت رهبری
توانایی های اداری
توانایی رهبری افراد و اقدام
توانایی فرماندهی ارتش
فهرست شاخص های پرتو هفتم
استعداد برای رشته های علمی
توانایی های سازمانی بالا
عشق به مراسم مجلل
عشق به یک محیط زیبا
علاقه ی شدید به جزئیات لوازم خانگی
جمع آوری آثار هنری و عتیقه
احترام
علاقه ی عمیق به نمادها و مراسم ماسونی (در هند، کیچنر به لژ اخوان هیمالیا پیوست و به عنوان استاد بزرگ پنجاب منصوب شد).
قابلیت سنباده زدن کامل تمام قسمت ها
توانایی دیدن اینکه چگونه اجزا با کل ارتباط دارند
علاقه به برنامه ریزی شهری
بخش اول با این نقل قول از کتاب «روانشناسی باطنی» آلیس بیلی شروع میشود:
«هدایت معمای بزرگ برای این پرتو با قدرت اراده ی خالص مشخص می شود. در اینجا به نظر می رسد که انسان پادشاهی آسمان را «به زور» می گیرد. ما دیدیم که رهبر طبیعی، به طور کامل یا جزئی، به پرتو اول تعلق دارد. یک فرمانده ی با استعداد مانند ناپلئون یا کیچنر روی آن ظاهر می شود. ناپلئون نماینده ی پرتوهای اول و چهارم، کیچنر پرتوهای اول و هفتم بود و هفتم به او توانایی های سازمانی قابل توجهی داد.»
اما از همه ی اینها مهمتر، تعریف اولیه ای است که در بخش اول، در معرفی روبرت کیچنر و ارتباط او با گذشته ی شوالیه ای فراماسونری و فراورده ی معنوی ترش تئوسوفی به کار رفته است.:
«در جنگ رام نشدنی، در ایمان فروتن. تلاش برای تثبیت کیفیت واقعی روح که در نمایشنامه ی زندگی انسان ظاهر می شود بسیار جالب است. کار بسیاری از افرادی که واقعاً سهم مهمی در کلیت کیفیات یک جامعه، یک ملت، یک نژاد داشته اند، اغلب فقط توسط آیندگان شناخته می شود. شخصیت ها اغلب در کار روح های پیشرفته دخالت می کنند (و حتی آن را باطل می کنند)، زیرا به نظر می رسد این دو جریان در جهت مخالف حرکت می کنند. زمانی که هربرت کیچنر به عنوان یک افسر جوان در مهندسین سلطنتی در فلسطین خدمت می کرد، یکی از وظایف او تهیه ی دقیق ترین نقشه های منطقه بود. او به باستان شناسی کتاب مقدس پرداخت و از مکان های مقدس برای یهودیان، مسیحیان و مسلمانان بازدید کرد. او به خواهرش میلی نوشت: "مقبره ی مقدس اولین جایی بود که رفتم." او از سوء استفاده های صلیبیون و نبردهای آنها با نیروهای بسیار برتر دشمن شوکه شد: "چه سرزمین باشکوهی، وقتی از دریچه ی تخیل نگریسته شود، با شوالیههای بزرگ گذشتهاش، که در جنگ تسلیمناپذیر و در دین بسیار فروتن بودند!" شوالیه های گذشته تخیل او را تسخیر کردند، زیرا چیزی در مورد آنها وجود داشت که با هدف خود و سرنوشت روح او طنین انداز می شد. او باید آنچه را که تحسین می کرد در "شوالیه های بزرگ گذشته" تجسم می داد. سخنان کیچنر، با یک نکته ی قابل توجه، می تواند خطاب به خود او باشد: در جنگ بسیار تسلیم ناپذیر، در ایمان بسیار فروتن و در صلح بسیار سخاوتمند. مرلین افسانه ای یک بار به شاه آرتور گفت: "گاهی اوقات تنها راه رسیدن به صلح با شمشیر ساخته می شود." کیچنر به عنوان یک جنگجو و روح در پرتو اول، اجتناب ناپذیر بودن ویژگی های وحشتناک جنگ را درک کرد. اما او همچنین به خوبی - بسیار بهتر از همکارانش - فهمید کهچگونه از جنگ برای پایان دادن به جنگ استفاده کند، زیرا آشتی که برای هر دو طرف محترمانه است، در خدمت برقراری صلحی طولانی و پایدار است.»
توجه کنید درحالیکه ادعا میکرد قرار است با جنگ به جنگ خاتمه دهد که بریتانیا خودش از آغازگران جنگ بود و البته دروغ هم یکی از ادوات جنگ است، بخصوص در ممالکی که در آنها همیشه عده ای اندک باید متداوما «مصلحت نظام» را تشخیص دهند و با دروغ مصلحتی، به اعتقادات بنیادین خیانت کنند. با این وضع، سردمداران تمدن امروزی میتوانند هر شری را در جهان ساطع کنند و در بلایایی که هر شری می انگیزد میتوانند ادعا کنند که برای رفع شری دیگر، ناچار بوده اند به این شر دست یازند. با کلیشه شدن این وضعیت، تئوسوفی درنهایت مجبور به انکار شر و تلقی مفاهیم خیر و شر به توهم شده است که چنین چیزی نه مستقیما بلکه با نگه داشتن خیر و شر به عنوان ابزار و نه مفاهیم راستین در یک فرهنگسازی مقوم جنگ در جامعه به پیش میرود.
این در کتاب «قدرت فکر، کنترل و فرهنگ آن» به زبانی که فقط اهل مطالعه رغبت به تعقیب آن داشته باشند بیان شده است. در بخش «معرفی» در اول کتاب آمده است:
«ارزش دانش با قدرت آن در پاکسازی و اصالت بخشیدن به زندگی سنجیده می شود. بنابراین، طبیعی است که افراد جدی فکر کنند که بخواهند دانش نظری حاصل از تحصیل حکمت الهی را در رشد شخصیت خود و خدمت به همسایگان به کار گیرند. این کتاب برای آنها نوشته شده است به این امید که شناخت بهتر ماهیت فکری آنها آنها را به سمت فرهنگ آگاهانه ی خوبی ها و ریشه کنی بدی ها سوق دهد. احساسی که ما را به یک زندگی عادلانه سوق می دهد، اگر ذهن راه سلوک را روشن نکند، بخشی از ارزش خود را از دست می دهد، زیرا همانطور که یک نابینا در جهل خود به بیراهه می رود و در خندق می افتد، ایگو (خود) نیز که از نادانی کور شده است، از صراط مستقیم منحرف می شود و در ورطه ی بدی ها می افتد. به راستی آویدیا - جهل - اولین گام از وحدت به جدایی است و تنها با کاهش آن جدایی به تدریج کاهش می یابد تا زمانی که ناپدید شدن آویدیا آرامش ابدی را به ارمغان می آورد. با مطالعه ی ماهیت انسان، انسان را از وسایل نقلیه ای که استفاده می کند، «من» زنده را از حجاب هایی که بر خود پوشیده است جدا می کنیم. با وجود تنوع اشکالی که تحت آن از طریق انواع مختلف ماده ظاهر می شود، «من» همیشه یکی است. تنها یک خود وجود دارد، به معنای کامل این کلمه، زیرا مانند پرتوهای ساطع شده از خورشید، همه ی «من» ها - مردم - فقط پرتوهایی از خود الهی هستند، تا همه بتوانند بگویند: «من هستم». این واقعیت که مظاهر "من" به طور جداگانه رخ می دهد، که هر یک از سه جنبه ی آن: شناخت، اراده و انرژی هایی که باعث ایجاد افکار، خواسته ها و اعمال می شود - نباید این آگاهی را از ما پنهان کند که در واقعیت وجود ندارد. تقسیم ماده علیرغم جدایی ظاهری، همه ی داتنش های "من"، همه ی آرزوهای "من"، همه ی اعمال "من". کارکردهای آن به هیچ وجه از یکدیگر جدا نیستند وقتی می داند، در عین حال عمل می کند و میل می کند؛ وقتی عمل می کند، می داند و می خواهد. یک تابع غالب است، و گاهی اوقات به حدی که تقریباً به طور کامل بقیه را پنهان می کند؛ به عنوان مثال، در فرآیند شدیدترین تمرکز شناخت، تجزیه و تحلیل دقیق همیشه می تواند انرژی و اراده ی پنهان را پیدا کند. ما این سه کارکرد را "سه جنبه ی خود" نامیدیم - شناخت، اراده، انرژی. توضیح دقیق تر به درک بهتر این موضوع کمک می کند. هنگامی که خود در سکون است، جنبه ی دانش ظاهر می شود که از طریق آن می تواند به هر شیئی شبیه شود. هنگامی که "من" متمرکز می شود و برای حرکت به حالت دیگری از آگاهی آماده می شود، جنبه ی اراده ظاهر می شود. وقتی خود، در حضور هر شیئی، انرژی را برای تماس با آن شیء تشدید می کند، جنبه ی عمل ظاهر می شود. از اینجا معلوم می شود که این سه جنبه، تقسیمات خاصی از خود نیستند، بلکه تقسیم ناپذیری هستند که در سه جنبه ظاهر می شوند.»
با این مقدمه، اساس فصل اول روشن میشود. در فصل اول میخوانیم:
« اهیت اندیشه را از دو منظر می توان بررسی کرد: از جهت آگاهی که معرفت است و از جنبه ی صورت که از طریق آن معرفت حاصل می شود. قابلیت تغییر شکل، شکل پذیری آن، دستیابی به دانش را ممکن می سازد. این احتمال، فلسفه را به دو افراط کشانده است، مخالفت با یکدیگر، تشخیص ندادن یکی از جهات حیات متجلی. انسان به همه چیز به عنوان آگاهی نگاه می کند و شرایطی را که آگاهی را ممکن می کند، نمی شناسد، یعنی با نیاز به فرم دیگری به همه چیز به عنوان یک شکل نگاه می کند و تشخیص نمی دهد که شکل فقط به دلیل حیاتی که آن را معنوی می کند می تواند وجود داشته باشد. صورت و زندگی، ماده و روح، وسیله ی نقلیه و آگاهی در تجلی جدایی ناپذیرند؛ آنها جنبه های جدایی ناپذیر چیزی هستند که هر دو طرف ذاتی آن هستند، چیزی که نه آگاهی است و نه وسیله ی آن، بلکه ریشه ی هر دو است. فلسفه ای که سعی می کند همه چیز را از طریق فرم، بدون شناخت زندگی (که آن را معنوی می کند) توضیح دهد، ناگزیر با مشکلاتی مواجه خواهد شد که قادر به حل آنها نخواهد بود. فلسفه ای که سعی می کند همه چیز را از طریق زندگی توضیح دهد، بدون اینکه فرم را بشناسد، خود را در مقابل دیواری خالی خواهد دید که نمی تواند بر آن غلبه کند. راه حل نهایی این است که آگاهی و وسایل حمل و نقل آن - زندگی و شکل، روح و ماده - فقط بیان موقتی از دو جنبه از یک وجود نامحدود هستند که فقط در تجلی خود به عنوان روح - ریشه (که پراتیاگاتمن نامیده می شود) قابل شناخت است. هندوها یعنی هستی انتزاعی، لوگوس انتزاعی، که همه چیز منهای فردیت و بهعنوان ماده ی ریشه (مولاپراکریتی هندوها)، که همه ی اشکال از آن سرچشمه میگیرند از آن متولد میشوند. هنگامی که تجلی رخ می دهد، این روح-ریشه آگاهی سه گانه را به وجود می آورد و ماده ی ریشه ماده ی سه گانه را به وجود می آورد. اما در پشت آنها فقط واقعیت یکپارچه وجود دارد که برای آگاهی مشروط قابل شناخت نیست. گل ریشه ای را که از آن می روید نمی بیند، اگرچه تمام زندگی خود را از آن می گیرد و بدون آن نمی تواند وجود داشته باشد. "من" بهعنوان دانا، بهعنوان کارکرد متمایز خود، انعکاس «نه من» را در خود دارد. همانطور که یک صفحه ی حساس پرتوهای نور منعکس شده از اجسام را دریافت می کند و این پرتوها در ماده ای که روی آن می افتند تغییراتی ایجاد می کنند که امکان به دست آوردن تصاویر اشیاء را فراهم می کند، در مورد "من" از جنبه ی شناخت نیز این اتفاق می افتد. ارتباط با هر چیز خارجی هادی آن کره ای است که "من" صداهای منعکس شده خود یکپارچه را از "نه-من" دریافت می کند و باعث می شود که تصاویری روی سطح این کره ظاهر شوند - انعکاسی از چیزی که خودش نیست. شناختدهنده خود اشیاء را در اولین مراحل آگاهی خود نمیشناسد. او فقط تصاویری را میشناسد که با عمل «نه من» روی وسیله ی نقلیهاش، روی پوستهی حساسش، یعنی عکس های دنیای بیرون ظاهر میشوند. بنابراین، ذهن، هادی «من» به عنوان دانا، به آینه ای تشبیه می شود که تصاویر همه اشیایی که در مقابل آن قرار گرفته اند در آن منعکس می شود. ما خود اشیاء را نمی دانیم، بلکه فقط تأثیری را که بر آگاهی ما ایجاد می کنند، نمی دانیم. نه اشیا، بلکه فقط تصاویر آنها را در ذهن می یابیم. همانطور که آینه ای که به نظر می رسد در آن اشیاء را می بینید، و با این حال این اشیای مرئی فقط تصاویر هستند، توهماتی که توسط پرتوهای نور منعکس شده از اجسام، و نه خود اشیاء ایجاد می شوند، ذهن نیز در شناخت خود از جهان خارج، تنها تصاویر شبح را می شناسد، و نه چیزها به خودی خود. این تصاویر تولید شده در وسیله ی انتقال توسط شناسنده به عنوان اشیاء درک می شود و این ادراک شامل بازتولید آنها در خود است. تشبیه با آینه و استفاده از کلمه ی "انعکاس" در پاراگراف قبل می تواند ما را گمراه کند، زیرا یک تصویر یک بازتولید است، نه «انعکاس» شیئی که آن را تولید می کند. پوسته ی ذهن (ماده ی ذهنی) در واقع به شباهت شیئی که به آن ارائه می شود شکل می گیرد و این تشبیه نیز به نوبه ی خود توسط شناسنده بازتولید می شود. هنگامی که او به این ترتیب خود را تغییر می دهد تا شبیه یک شیء خارجی باشد، شیء داده شده را می شناسد، اما در موردی که ما در نظر می گیریم، آنچه او می شناسد فقط تصویری است که توسط شیء روی وسیله ی میانجی خود منعکس می شود و نه خود شیء. و این تصویر بازتولید کاملی از شیء نیست که دلیل آن را در فصل بعدی بررسی خواهیم کرد. آنها ممکن است بگویند: "اما" آیا همیشه اینگونه خواهد بود؟ آیا ما هرگز قادر نخواهیم بود خود اشیاء را بشناسیم؟ این ما را مجبور می کند تا تفاوت اصلی بین آگاهی و محیطی را که در آن عمل می کند لمس کنیم. هنگامی که آگاهی، طی یک تکامل طولانی، قدرت بازتولید هر چیزی را که خارج از آن وجود دارد در خود ایجاد می کند، آنگاه پوسته ی مادی که در آن عمل می کرد از بین می رود و آگاهی که به دانش تبدیل شده است، «من» خود را با تمام «من» ای یکی می کند که در میان آنها توسعه یافت. سپس تنها پوسته همه ی «من»ها را بهعنوان «نه من» بهصورت جداگانه در نظر میگیرد. این «روز با ما باش» است، ادغام، پیروزی تکامل، زمانی که آگاهی خود و دیگران را به عنوان خودش تشخیص میدهد. با وحدت طبیعت، معرفت کامل حاصل میشود و «من» آن حالت شگفتانگیز را درمییابد که در آن پیروزی نمیمیرد و حافظه از بین نمیرود، بلکه جدایی از بین میرود و عالم، معلوم و علم در هم یکی میشوند. این ماهیت شگفت انگیز «من» که در حال حاضر از طریق دانش در ما رشد می کند، چیزی است که ما باید آن را مطالعه کنیم تا ماهیت اندیشه را درک کنیم. برای غلبه ی کامل بر این توهم، باید به وضوح جنبه ی شبحآلود فرآیند فکر را دید. بنابراین، بیایید در نظر بگیریم که چگونه شناخت برقرار می شود - ارتباط بین عالم و معلوم، و این به ما کمک می کند ماهیت اندیشه را با وضوح بیشتری درک کنیم.
ارتعاش مفهومی است که هر روز بیش از پیش به نکته ی اساسی تمام علوم غربی تبدیل می شود، همانطور که همیشه نکته ی اساسی علم شرق بوده است. حرکت ریشه ی همه چیز است. زندگی حرکت است؛ آگاهی حرکتی است که توسط ارتعاشات انرژی ها در طیف عظیمی از "چگالی" و "ظرافت" سازماندهی شده است. ما یگانه و فراگیر را حرکت غیرقابل تغییر یا مطلق یا عدم حرکت می دانیم، زیرا در یگانه حرکت نسبی نمی تواند وجود داشته باشد. تنها زمانی که تقسیم، قسمت وجود داشته باشد، می توانیم به چیزی فکر کنیم که به آن حرکت می گوییم، یعنی تغییر مکان، مکان در توالی زمان. وقتی یگانه، کثیر می شود، حرکتی وجود دارد، یعنی سلامتی، هوشیاری، زندگی، اگر موزون و صحیح باشد، و بیماری، بیهوشی، مرگ اگر بدون ریتم باشد، نادرست است، زیرا زندگی و مرگ خواهران دوقلو هستند که به یک اندازه زاییده ی حرکت است که تجلی است. حرکت لزوماً باید زمانی پدیدار شود که یکتایی زیاد شود، زیرا وقتی همه جا حاضر به صورت ذرات جداگانه ظاهر می شود، حرکت نامتناهی باید نمایانگر همه جا باشد، یا به بیان دیگر باید بازتاب یا تصویر آن در ماده باشد. ذات ماده جدایی است، ذات روح وحدت است، و هنگامی که دوگانگی در یکتایی ظاهر می شود، مانند خامه در شیر، انعکاس حضور همه جانبه ی آن یکی در کثرت ماده، حرکتی ثابت و بی پایان است. حرکت مطلق، یعنی حضور هر واحد متحرک در هر نقطه از فضا در هر لحظه از زمان مشابه استراحت است، بی تحرکی است که فقط از طرف دیگر در نظر گرفته می شود، یعنی از جنبه ی ماده، نه روح. از نظر روح همیشه یکی است، از نظر ماده همیشه کثرت است.»
در این لحظه است که شما اوج ارتباط بنیان هر مفهوم ادراکی ای با مفهوم خدا و اراده ی او در جهان می یابید و میفهمید که چرا آبراهام به جمله ی « انسان پادشاهی آسمان را "به زور" می گیرد» از آلیس بیلی تمرکز ویژه کرده بود. پس از این که شما به پیروی از کابالا همچون بلاواتسکی،جهان را بدن خدا دیدید و به یگانگی این اصرار ورزیدید، اگر بخواهید به این جهان تحرک بدهید و تبلور خدا در افراد را ببینید، باید هر کدام از افراد و جریان و مذاهب و مکاتب و ملل در زمین، تبلور خدای یهود و به همان اندازه خودستا و در جنگ برای از بین بردن بقیه ی رقیبان در اثبات خدایی خود باشند. فقط اینطوری است که خدا تبدیل به انسان میشود. منظور از تغییر مرحله از گیاه بی تفاوت به خزنده و پرنده ی حریص دانه، و سپس پستاندار هنوز وحشی ولی شرافتمندتر همین است. قرار است انسان ایدئال آینده که معلوم نیست نتیجه ی تکامل انسان شرافتمندی باشد که جایز است مثل یک چهارپای باهوش و قدرتمند، اسلاف عقبمانده تر و ضعیف تر خود را چپاول و غارت کند. نتیجه ی اتحاد داروینیسم و عرفان بهتر از این درنمی آید. آنچه مغفول مانده است این که ممالک و فرقه هایی به این قانون غربی تن داده اند که ظاهرا دشمن آند و اگرچه خود، تبلور خدا در انسان را در کابالا خیلی برای چپاول مردم مناسب دیده اند ولی پیروانشان کسانی هستند اغلب بسیار خوشقلب که فکر کرده اند آنها از طرف خدا حرف میزنند. این همان مانع معنی کردن مدروک از روی میانجی توسط ادراک کننده است و فقط میتواند برطرف شود که مدروک از دیدگاه های متعددی دیده شود و نه فقط از طرف یک یا دو میانجی رسمی که معمولا دو ایدئولوژی دشمن همند. بدبختی این است که هیچ وقت یک ایدئولوژی بی طرف در یک موضوع، مورد علاقه ی مردمان امروزی که حتی تفکر هم برایشان وسیله ی تخلیه ی هیجان است جالب نیست.
با توجه به این اهمیتی که تئوسوفی به تعقل داده است، این که جامعه هیجان را بر تفکر ترجیح میدهد و بازی کردن مداوم رسانه ها با غرایز مردم در جهت هیجان سازی به تعطیل تفکر می انجامد، مسلما نشانه ی پیشرفت نیست و بلکه شاید برعکس نشانه ی سقوط باشد. یادمان باشد در عرفان، مرحله بندی انسان بر اساس سلسله مراتب موجودات، معمولا با اصطلاح مرگ همراه است، ازجمله در این شعر مولانا که مورد علاقه ی هگل بود:
از جمادی مردم و نامی شدم
وز نما مردم ز حیوان سر زدم
مردم از حیوانی و آدم شدم
پس چه ترسم؟ کی ز مردن کم شدم؟
یعنی بعد از این که انسان در سه مرحله ی جمادات و گیاهان و حیوانات مرد و به جایگاه بشری رسید، این بار هم پس از مرگ، به مرحله ی بهتری وارد میشود. این مضمون در استانزای هشتم از جلد دوم دکترین راز مادام بلاواتسکی نیز هست. او این بار، سه مرحله ی موجودات بیجان، میکروب ها و قارچ ها و گیاهان، و حیوانات را مراحل قبل از خلق بشر میشناسد و باز انتظار دارد همین مراحل به صورت روحانی در سلسله مراتب بشر تکرار شوند. در مرحله ی چهارم، انسان یک جانور با روحیه ای بی تفاوت به جهان همچون موجودات بیجان است. در مرحله ی پنجم، انسان مثل قارچ ها و سبزه ها و درختان تحرک و پیشرفت کندی را در زندگی تجربه میکند. ولی در مرحله ی ششم، عملا به بودن مثل جانوران علاقه نشان میدهد. این میشود که توتمیسم به وجود می آید و مردم ادعا میکنند که جد بزرگ قبیله شان گاو و گاومیش و میمون و گراز و ماهی و امثالهم است. حتی همتای حضرت آدم در افسانه ی خلقت هندوی پیش گفته یعنی داکشا هم سر انسانیش را از دست میدهد و به جایش به او یک سر قوچ میدهند تا به نمایندگی از انسان سنتی، همتای گوسفند شود. خردمندان زمانه به قبیله ی ماران تشبیه میشوند که در عبری سرافیم خوانده میشوند و در هند ناگاها. آنها به همان اندازه ی دانششان شرور و شیطانیند. در یک روایت هندی، نژاد ماران، سارپا ها هستند که بلاواتسکی نامشان را با سرافیم و سرپنت در غرب به معنی مار مقایسه میکند. اجداد سارپاها موهای بن برهما هستند وقتی که او یاکشاهای شرور را دید و از ترس موهای تنش سیخ شد و افتاد و به مار تبدیل شد. تشبیه به حیوانات، نشانگر جذب صفات جانوران به قبایل انسانی و جمع آمدن صفات در انسان جهانی در نتیجه ی ترکیب مردمانی از توتم های گوناگون است. تمدن هم محصول همین دوره است و به همین علت است که به روایت بروسوس، تمدن را اپکالوها یا مردان ماهی پوشی که از دریا درآمدند به کلدانیان آموختند چون مخلوقات دریایی به خاطر برخاستن از دریا که نشان هاویه است قدیمی ترین موجودات شمرده میشدند و علم امروزی نیز بر همین عقیده است. بنابراین در مرحله ی بعدی یا هفتم که هوش تکنیکی خاص بشر به زیست حیوانی او اضافه میشود ما انتظار داریم موجود درنده ای را بیابیم که راحت تر همنوعان خود را با قانون داروینی «قوی ضعیف را از بین میبرد» مورد اجحاف قرار میدهد و با میدان دادن به زیست غریزی خود، جهان را به ویرانی میکشد. بنابراین 7 مرحله مسیری منتهی به نابودی است تا بعدش شروع جدیدی رقم بخورد.
این بی شباهت به نابودی کل جهان در سیل نوح نیست. به نوشته ی جرالد مسی، در روایت آشوری سیل نوح، سیل، 7روز طول میکشد که میتواند کنایه به 7 مرحله باشد. جالب اینجاست که در ساموآ به سیل بزرگی در ابتدای آفرینش اشاره شده است که 7روز طول میکشد. 7 به دلیل این که تعداد طبقات آسمان با 7 سیاره ی ایزدی موکل آنها است، عدد کمال است. در روایتی دیگر، سیل نوح، 40روز طول کشیده که آن هم عدد کمال است اما روایت غالب یهودی-مسیحی زمانی این بوده که سیل نوح، 3روز و 3 شب طول کشیده است یعنی به تعداد روزهایی که روح انسان پس از مرگ در قبر است. بنابراین سیل نمادی از مرگ است. میتوان در ترکیب با جنگ افروزی نیروهای مرگ، آن را با خون درآمیخت و از سیل خون سخن گفت. خون شدن رود نیل در داستان موسی چنین مضمونی را متبادر میکند بخصوص وقتی توام با فاجعه ی طاعون از سوی خدای یهود بر فرعونیان است. داستان قبطی که در آن نیل به رنگ خون درآید را داریم: داستان رع خدای خورشید که در جواب نافرمانی مردم، چشم خود را از حدقه درآورد و چشم به الهه ی زهره تبدیل شد و به شکل شیری ترسناک، مصر را به خاک و خون کشید. جالب این که رع سه روز به الهه که سخت یا سخمت نام داشت فرصت داد تا قبایل طاغی را نابود کند. زمانی که خشم سخمت، تر و خشک را با هم سوزاند و جهان تا پرتگاه نابودی پیش رفت رع رود نیل را با شراب به رنگ خون درآورد و شیر به خیال این که خون است به نوشیدن آن پرداخت و مست شد و به خواب رفت. پیوند خون با آب، نیز از طریق خورشید قابل توضیح است چون خورشید هر بامداد درحالیکه سرخ رنگ است از مهبل مادر-زمین برمیخیزد و به نظر میرسد در زیر زمین هم خون باشد و هم آب. استنلی از کارگزاران انگلستان در تانگانیکا از یک ماهیگیر بومی شنیده بود که آب دریاچه چشمه ای است که از دل زمین میجوشد و از طرف مادر-زمین می آید و گاهی مادر-زمین سیل میفرستد. این مادر-زمین آب گون را در افسانه های مصری به صورت الهه ی اسب آبی می یابیم که در یک ورطه ی آبی میزید. البته در نوشته های مصری از بروز سیلی جهانگیر صحبت نشده است. ولی در نوشته های یونانی، افلاطون افسانه ی آتلانتیس را که با سیلی عظیم نابود شد از قول قبطی های مصر گزارش کرده است. در افریقا کلمه ی اتل یا اتلو یا اتارو به معنی رودخانه و منبع آب است و آتالان و آتاران هم در افریقای سیاه و هم در قاره ی امریکا به معنی جزیره یا ساحل آبی به کار میروند. زمانی کمت یا قبط که منطقه ی تمدنی مصر است، توسط نهرهای رود نیل به 7 قسمت جزیره مانند تقسیم میشد که به 7خدا از هورس گرفته تا سوبک تقدیم شده بودند و به نظر میرسد این همان حکومت 7 خدا بر جزایر اتلانتیس در روایات افلاطون باشد. از طرفی محاصره ی خشکی ها توسط آب، یادآور خروج آنها از سیلی فروکش کرده است. در این مورد جالب است که لغت "نون" که در مصر به معنی هاویه ی آبی ابتدای خلقت است به معنی سیل نیز به کار میرفته است. بنابراین میشد گفت 7ورطه ی خشک به همراه 7خدایشان از نون یا آب های هاویه پدید آمده اند.:
Ancient Egypt: Gerald massey: mcosimoclassics: 2007 :P425-9
این بدان معنی است که سیل، 7مرحله از خلقت را به نمایندگی از 7خدای ستاره ای به وجود آورده است و تئوسوفی مرحله ای موقتی در احیای همین مراحل به زبان مادی گرایی و درنهایت جانشین کردن آنها با یک روند مادی است که در آن، کسی چون و چرا نمیکند. تعجبی ندارد که مسئله طوری به حذف چون و چرا با تقلید محض از رسانه کشیده شود که دیگر کسی به پایان قضیه فکر نکند، چون از اول قرار بوده این 7مرحله بخشی از سیل نوح و در راستای مجازات بشر توسط یهوه باشند یعنی سیل نوح هنوز تمام نشده و بشر دارد سزای زیست نادرستش را میبیند. حداقل اشراف غربی که این نوع اخوت ها را برساخته اند به جای یهوه این طور فکر میکنند هرچند امیدوارند ما نصفه و نیمه اینطور فکر کنیم تا هر جا سرنوشتمان به بیراهه کشید از سر احساس گناه، نقش خودمان را در این عاقبت با سیاستمداران شریک بدانیم و از بار گناه آنها کم کنیم، ولی قرار نیست باور داشته باشیم که سیاستمداران از ابتدا در اخوت هایشان یاد گرفته اند که قرار است مردم را به بدبختی بکشند؛ چرا؟ شاید چون جامعه ی بشری اینقدر بزرگ و اداره اش اینقدر سخت است که هیچ راه حلی تضمین توفیق دائم یا اصلا موفقیت به هر شکلش را ندارد و همیشه باید آماده ی نابودی بود و فقط میتوان به کارگزاران امید داد که هر نابودی ای موقتی است و بعدش دوران بهتری میرسد مثل غروب خورشید در ورطه ی سیل گون جهان زیرین در شب تاریک که نتیجه ی آن طلوع خورشید پیروز بعدی است. در این بلاتکلیفی، مردم فقط باید آماده ی قربانی شدن در راه هر برنامه ای باشد که به آنها دیکته میشود چناذنکه اسحاق آماده ی قربانی شدن توسط پدرش در راه یهوه شد و شهدای مسیحیت، با کمال میل، این سرمشق را رعایت کردند و به سربازان امپراطوری های استعماری تحویل دادند.
پس اتفاقی نیست که مسی، سقوط عقلانی و قربانی خونین را دنباله های سیل نوح به شمار آورد. در افسانه ی آفرینش آشوری، قربانی گوسفند برای خدا نه با ابراهیم بلکه با نسخه ای از نوح به نام هاسیسادرا شروع شد که پس از فروکش سیل، به شکرانه ی موفقیت، برای خدایان گوسفند قربانی کرد و در روایت عبری، نوح پس از فروکش سیل، به طور اتفاقی شراب را کشف کرد و چنان مست لایعقل شد که برهنگیش آشکار و توسط پسرانش دیده شد. ترکیب اینها را میتوانیدذ در آن، آب پر شراب نیل بعد از سیل خون سخمت ببینید. (همان: ص442) از ابتدا قرار بود تمدن مدرن بر روی خونریزی جنگی ای استوار باشد که لایعقلی مستانه ی لذتجو مانع از توجه به شدت جراحات آن بر جوامع شود.