چه شد که بعضی آدم ها و مکاتب بشری فکر کردند تجسم خدایند؟

نویسنده: پویا جفاکش


یک افسانه ی خلقت از ماداگاسکار قدیم میگفت که اولین انسان، مردی بود که در یک غار زندگی میکرد. روزی ساق پایش دمل زد و دمل بزرگ شد طوری که او را ناتوان کرد. با ترکیدن دمل، اولین زن از آن بیرون آمد. مادام بلاواتسکی از فرقه ی استعماری تئوسوفی، در استانزای7 از جلد دوم کتاب the secret doctrineاین قصه را به این شکل مورد توجه قرار داد که ما با داستان دیگری از جنس جدا شدن زن به صورت حوا از مرد طرفیم و از طرف دیگر، در زبان ماداگاسکاری، لغات به کار رفته برای ساق پا و ساقه ی گیاهان یکسانند و ازاینرو جدا شدن زن از مرد، به جدا شدن میوه ی حاوی تخم ها از یک گیاه تشبیه شده است؛ باز از سوی دیگر، تشبیه زن به تکه ای از بدن مرد که خود به یک انسان کامل تبدیل میشود، قابل مقایسه با تولید مثل جانورانی مثل ستاره ی دریایی است که وقتی یک پایش کنده میشود، آن پا خود تبدیل به ستاره ی دریایی جدید میشود و امروزه دانشمندان تقسیم سلولی و تبدیل خود به خودی موجودات تک سلولی به دو تا از نوع خود را هم به آن تشبیه میکنند. تئوسوفی سعی میکرده با ترکیب کابالا با دستاوردهای جدید داروینی، یک مذهب جهانی و علم محور بر اساس کابالا و همتای هندویش وحدت وجود پورانایی تولید کند و مادام بلاواتسکی نیز با این نوع داستان ها چنین برخورد میکرده و سعی میکرده تبلور آدم کدمون یا یهوه خدای یهود در جهان بر اساس کابالا و تبدیل نهاییش به انسان را با وجود خاطره ای باستانی از پیدایش بشر از موجودات پیشین طی سلسله مراتب داروینی خلقت توضیح دهد. در نقشه ی مادام بلاواتسکی، ما در ابتدای خلقت با موجودات روحانی و فاقد جسم فیزیکی طرفیم که قابل مقایسه با آدم کدمونند زمانی که هنوز روح خود را به ماده ی بیجان نداده است. در مرحله ی دوم، موجودات سلولی ابتدایی چون میکروب ها به عنوان اولین تجلی های ایزدی پدید می آیند که حاصل تقسیم سلولی بسیار معمولیند. در مرحله ی سوم، سلول از تخم یک موجود پرسلولی به دست می آید و هاگ ها و تخم ها وسیله ی تولید مثل قارچ ها و گیاهان میشوند و کم کم از موجودات اولیه ی تخم گذار، جانوران تخم گذار شامل بی مهرگان، ماهیان، دوزیستان، خزندگان و پرندگان پدید می آیند. در مرحله ی چهارم، جانوران زنده زا که قریب به اتفاق آنها از پستاندارانند ظهور میکنند و در بین آنها جانوران جفتدار، قابیلیت ایجاد پیشرفته ترین فرزندان را یافتند و در اعلی مرتبه ی آنها بر اساس پیشرفت مغز، میمون های انسان نما هستند که از آنها انسان به وجود آمده است. بلاواتسکی، سپس این تجلی مرحله به مرحله را در انسان هم تکرار میکند چون هرچه باشد، اولین انسان باز به نام خدا آدم نام گرفته است. پس اولین انسان ها در مرحله ی چهارم، موجوداتی بی حس و بی هیجان و بی اندیشه در حد میکروب ها و سپس تر قارچ ها و گیاهان بودند. در مرحله ی پنجم، انسان هایی غریزی و وحشی و بی عاطفه پدید آمدند که خصوصیات جانوران تخم گذار خونسرد و پرندگان است. در مرحله ی ششم، انسان های وحشی ولی این بار عاطفه مند ظهور میکنند که هم مرتبه با پستانداران مادون انسانی هستند. در آخرین مرحله، انسان ایدئالی ظهور میکند که در قله ی خلقت قرار دارد و در زمان مادام بلاواتسکی، بسیار اندک بوده است. بلاواتسکی به نمایندگی از تئوسوفی معتقد است برای این که یهوه در آدمیزاد به حد کمال برسد، لازم است پیشرفت های مغزی لازم در آدمیزاد شکل گرفته باشد و همه ی نژادهای بشر دارای این ظرفینت نیستند. بعضی از نژادها در حد حیوانات غریزیند و بلاواتسکی، سیاهان استرالیا، سیاهان جزایر اقیانوس ها و «بعضی سیاهان افریقایی» را در زمره ی آنها میشمرد. این که چرا اینطوری است را بلاواتسکی با نظریه ی ترکیب گونه ای در انسان توضیح میدهد. در آن زمان، بعضی معتقد بودند انسان از اورنگ اوتان در آسیای جنوبی پدید آمده است، برخی معتقد بودند انسان از میمون های افریقایی پدید آمده و برخی همانطور که بلاواتسکی میگوید، حتی فکر میکردند انسان از نسل میمون های قاره ی امریکا است. ولی بعضی بودند که معتقد بودند میمون های مختلفی به حد موجودی که بتوان انسان نامید تکامل یافته و این انسان ها در ترکیب با هم، نژادهای بشری را خلق کرده اند و چون ترکیب آنها با هم درصدهای متفاوتی دارد، ظرفیت های همه ی انسان ها نیز یکسان نیست. بالاترین ظرفیت را انسان آریایی دارد که در هند از سیاهان آنجا پدید آمده ولی بیشتر به خارج از کشور کوچیده و اصیل ترین فرزندان آن، مردم اروپای مرکزی و غربی و نژاد غالب قاره ی امریکا است و در نژادهای دیگر اگر کسانی پیدا میشوند که دارای توانایی تعالی روحی به نظر میرسند حتما جایی در نسبنامه شان با آریایی ها تلاقی میکنند. با این که همه ی اینها نظریات نژادپرستانه ی مدرن و مطلقا مبتنی بر حدسند، اما بلاواتسکی سعی میکند با مصادره به مطلوب اسطوره ها آنها را از تفکرات باستانیان نتیجه گیری کند. وی بخصوص روی این عقیده ی عمومی باستانی سرمایه گذاری میکند که بر اساس آن، انسان کنونی اولین نوع انسان نیست و قبل از آن انسان هایی بودند که حالت دوجنسه داشتند و همزمان مرد و زن بودند. در بعضی افسانه های هندی، آنها را عرق زادگان نامیده اند چون از عرق پدرانشان متولد میشدند. به نوشته ی آریستوفان اولین انسان ها دوجنسه بودند تا این که زئوس، آنها را به دو دسته ی مرد و زن تقسیم نمود. این تفکر در نظرات نژادی اروپایی قدیم هم تاثیر گذاشت و به نوشته ی بلاواتسکی، این نظریه ی زمان او که اولین نژاد بشر، چینی ها و مردم زردپوست بوده اند تا حدودی نتیجه ی آن است که در زردپوستان، تفاوت ظاهر و خلق و خو بین مرد و زن بسیار کم است و به نظر میرسید بیشتر به مردم دوجنسه ی اولیه نزدیک باشند. بلاواتسکی به ظاهر دوجنسه ی مجسمه های بودا توجه نشان میدهد و به این که الهه های هندی، همه تکثیر گوان یین الهه ی بوداییند و او در اصل، بودا اوالوکیتشوارا است که همیشه با ظاهر یک مرد دوجنسه تصویر میشده و میتوانسته به شکل های مختلف مرد و زن ظاهر شود. بلاواتسکی، همچنین به نظریات غنوصی هم دست می یازد که بر اساس آنها اولین انسان ها دوجنسه بودند چون روح بودند و روح انسان برعکس جسمش دوجنسه است، چیزی شبیه آدم کدمون قبل از این که در جهان تجلی یابد. ارواح در زمانی که در بدن ها بودند در صورت امکان یافتن برای تجلی در جسم انسان اولیه، کم کم ظاهر فرد و اخلاف او را شبیه یک انسان زیبا مینمودند. هانومان خدای میمون در اساطیر هندو زمانی که به قلمرو راکشاساهای شریر رفت، دید که اکثر آنها زشت و دارای ظواهر نیمه جانوری، ولی بعضی نیز بسیار زیبا هستند. پیشبینی شده بود که بعضی از منجیان بشر، از نژاد راکشاساها متولد خواهند شد. این درحالیست که راکشاساهای جن، چنان حریص و وحشی توصیف شده اند که وقتی مهات (برهما) آنها را آفرید، همان اول سعی کردند خالقشان مهات را بخورند. طبیعتا بلاواتسکی سعی میکند نظریه ی تکامل مرحله به مرحله ی انسان را از درون یکی از افسانه های خلقت هندو بیرون بکشد. در این افسانه، در ابتدا پیتارا (پدران) بر زمین ظهور کردند که موجودات ماوراء الطبیعی و معادل خدایان بودند و آنها صرفا با نیروی خلقت خود، نژاد دوم آدمیزاد را خلق کردند. در مرحله ی سوم، ایندرا برای به هم زدن عبادت "کندو" پسر "پیتریس"، جن ماده ای را به سر وقت او فرستاد تا او را بفریبد. عابد وقتی عبادتش شکست، اینقدر عصبانی شد که به جن ماده حمله کرد. ماده جن گریخت و در پای درختی نفس نفس زنان، عرق خود را پاک کرد و از عرقی که بر زمین ریخت، دختر کندو از جن ماده متولد شد. بلاواتسکی، این دختر را عصاره ی آنچه قبلا به نام «عرق زادگان» معرفی شد میخواند. به نظر بلاواتسکی، داستان کندو و جن ماده، روایت دیگری از قصه ی ازدواج آدم با همسر اولش لیلیت است. چون لیلیت هم جن ماده و احتمالا به اندازه ی این یکی، دارای کالبد مافوق طبیعی بوده و ارتباط این دو حالت دخول جنسی نداشته است. کمی بعد، برهما قومی از مردان موسوم به "کومار" ها را آفرید. یکی از کومارها عاشق دختر عرق زاده ی کندو شد و با او ازدواج کرد و حاصل این ازدواج، اولین انسان به نام داکشا بود. بنابراین با داکشا ما وارد عصر انسان هایی که با عمل جنسی تولید مثل میکنند میشویم. بلاواتسکی مینویسد که در پوراناها داستان فریب کندو با جن ماده هست، ولی به جای ایندرا «کاما» خدای شهوت، این بلا را سر او می آورد. بلاواتسکی معتقد است کاما که نسخه ی هندوی کوپید خدای شهوت در اساطیر رومی است، باید نسخه ی درست تری باشد چون کوپید را با اروس تطبیق کرده اند که به مانند کوپید به صورت فرشته ای کودک مانند با بال ها و تیر و کمان نشان داده میشود. در تئوگونی هزیود، اروس قدیمی ترین خدایان و اسما معادل ایلو یا اله به معنی خدا است. ولی بعدا در قالب کوپید به فرزند دیرآمده ی ونوس یا آفرودیت الهه ی زهره بدل میگردد. بلاواتسکی مینویسد کاما نیز به یک روایت، فرزند لاکشمی الهه ی زهره است. بنابراین کاما نیز باید زمانی مثل اروس، خدای اصلی بوده باشد و فریب کندو که به پیدایش بشر کنونی انجامید، به مثابه خلق بشر کنونی به اراده ی خداوند در جهانبینی یهودی-مسیحی است.

کرت آبراهام در «روح های بزرگ: هفت پرتو در هفت سطح روح» سعی کرده تا 7مرحله ی تغییر روح بر اساس این تز را با نظریه ی روحانی 7پرتو نور از آلیس بیلی ترکیب کند.: وی در مقدمه مینویسد:

«با توجه به علم باطنی هفت پرتو (که در دو جلد کتاب روانشناسی باطنی آلیس بیلی آمده است) می دانیم که:

1- روح می تواند روی هر یک از هفت پرتو باشد. در عین حال، ممکن است بستگی به تجلی اشعه ی خاصی در دوره ی فعلی داشته باشد. به عنوان مثال، پرتو چهارم هارمونی از طریق درگیری از تجلی خارج شده است و این وضعیت تا سال 2025 ادامه خواهد داشت. این نشان می‌دهد که در این زمان، روح‌های پرتو چهارم در میان ما بسیار اندک هستند.

2-شخصیت به عنوان زیر پرتوی از پرتو روح نیز می تواند بر روی هر یک از هفت پرتو قرار گیرد.

3-پرتو جسم ذهنی می تواند اول (اراده و قدرت) یا چهارم (هماهنگی از طریق درگیری) یا پنجم (دانش علمی) باشد . برای افراد «متوسط» یا معمولی، این قانون تخلف ناپذیر است. برای یک فرد بسیار پیشرفته، استثناهایی از این قاعده ی کلی امکان پذیر است.

سه روش اساسی تفکر را می توان به طور خلاصه به شرح زیر توصیف کرد:

آ- پرتو اول : نوع تفکر مدیریتی – اداری – سازمانی با هدف کنترل و مرتبط با قانون، نظم و مسئولیت.

ب- پرتو چهارم : روشی خلاقانه و اغلب هنرمندانه از تفکر که به سوی بینش شهودی می‌کوشد.

و-پرتو پنجم : روش علمی تفکر و کسب دانش دقیق از طریق - به طور کلی - مشاهده و آزمایش مجزا. این نوع تفکر به دنبال گسترش دانش عینی است.

4- پرتو جسم اختری یا عاطفی: دوم (عشق - خرد) یا ششم (آرمان گرایی و فداکاری). سطح احساسات ششمین صفحه ی متوالی است و بنابراین در درجه اول توسط ششمین پرتو ایده آلیسم و ​​فداکاری تعیین می شود. اما در نهایت انرژی پرتو دوم چاکرای قلب، انرژی پرتو ششم چاکرای شبکه خورشیدی را جایگزین می کند. عشق تابناک فراگیر جایگزین آرزوی آرمان گرای متعهد عاطفی می شود.

5-پرتو بدن فیزیکی: هفتم (سازمان) یا سوم (فعالیت فکری).

بسیار آسان است که روح یا شخصیت یک شخص را به یک یا آن پرتو نسبت دهیم. ما می خواهیم در هر صورت از این روند اجتناب کنیم. برای حفظ یکپارچگی علم باطنی که برای ما تازگی دارد، باید با دقت و با حفظ متانت فکری در این مسیر حرکت کرد. در روح این رویکرد محتاطانه، ما زندگی و اشعه ی روح شخصیت های شناخته شده ی تاریخی را تحلیل کرده ایم. پرتوهای شش مورد از آنها در کتاب "روانشناسی باطنی" آورده شده است. ژنرال بریتانیایی هربرت کیچنر به عنوان نمونه ی فردی با پرتو اول روح (پرتو اراده و قدرت) و پرتو هفتم شخصیت (پرتو سازمان و جادوی تشریفاتی) ذکر شده است. لئوناردو داوینچی همراه با شکسپیر به عنوان نمونه هایی از روح های پرتو چهارم (هماهنگی از طریق درگیری) آورده شده است. از توماس ادیسون به عنوان نمونه ای از روح پرتو پنجم (دانش علمی)، لرد آلفرد تنیسون به عنوان نمونه ای از روح پرتو ششم (ایده گرایی و فداکاری)، ماری کوری و همسرش پیر به عنوان نمونه هایی از روح های پرتو هفتم یاد می شود.»

اگر دقت کنیسد همه ی شخصیت ها اروپایی و در مراکز تبلور به اصطلاح روح آریایی زیست میکنند. حالا ببینیم این انجمنی که میخواهد دنیا را مدیریت کند، در معرفی خود از روبرت کیچنر به عنوان نماد روح اول و مظهر مدیریت که در طبقه بندی او شخصیت هفتم است، چه خصوصیاتی بر این روح میشمرد. مفاد زیر، نتیجه گیری ها درباره ی روح اول و شخصیت هفتم از زندگینامه ی کیچنر هستند.:

فهرست شاخص های کیفیت روح

برای آینده ی دور کار کنید.
کاری که از جایگاهی با اصول بالا سرچشمه می گیرد.
حس اخلاقی قوی
وقف خدمت فداکارانه
خدمات متواضعانه است، نه برده وار.
حس اجتماع با مردم، همذات پنداری با انسانیت.
برای رفاه دیگران کار کنید نه به خاطر شغلتان.
توانایی دیدن مشارکت دیگران و عدم دخالت در کار آنها.
احساس کار گروهی واقعی و آگاهی گروهی

فهرست نشانگرهای پرتو اول

زور
توانایی کار سخت، استقامت بسیار زیاد
نیروی محرکه ی شخصی تنظیم کار سخت
کنترل و سرکوب احساسات
و سرسختی همچون سنگ عزم راسخ
مطالبه گری از دیگران و عدم تحمل ناکارآمدی و شکست
احترام به سالمندان در رتبه و شناخت واضح آنها
رعایت دقیق نظم سلسله مراتبی
ارتباط مستقیم و مختصر
درک سادگی ضریب نیرو
هنر دیپلماتیک مهارت رهبری
توانایی های اداری
توانایی رهبری افراد و اقدام
توانایی فرماندهی ارتش

فهرست شاخص های پرتو هفتم

استعداد برای رشته های علمی
توانایی های سازمانی بالا
عشق به مراسم مجلل
عشق به یک محیط زیبا
علاقه ی شدید به جزئیات لوازم خانگی
جمع آوری آثار هنری و عتیقه
احترام
علاقه ی عمیق به نمادها و مراسم ماسونی (در هند، کیچنر به لژ اخوان هیمالیا پیوست و به عنوان استاد بزرگ پنجاب منصوب شد).
قابلیت سنباده زدن کامل تمام قسمت ها
توانایی دیدن اینکه چگونه اجزا با کل ارتباط دارند
علاقه به برنامه ریزی شهری

بخش اول با این نقل قول از کتاب «روانشناسی باطنی» آلیس بیلی شروع میشود:

«هدایت معمای بزرگ برای این پرتو با قدرت اراده ی خالص مشخص می شود. در اینجا به نظر می رسد که انسان پادشاهی آسمان را «به زور» می گیرد. ما دیدیم که رهبر طبیعی، به طور کامل یا جزئی، به پرتو اول تعلق دارد. یک فرمانده ی با استعداد مانند ناپلئون یا کیچنر روی آن ظاهر می شود. ناپلئون نماینده ی پرتوهای اول و چهارم، کیچنر پرتوهای اول و هفتم بود و هفتم به او توانایی های سازمانی قابل توجهی داد.»

اما از همه ی اینها مهمتر، تعریف اولیه ای است که در بخش اول، در معرفی روبرت کیچنر و ارتباط او با گذشته ی شوالیه ای فراماسونری و فراورده ی معنوی ترش تئوسوفی به کار رفته است.:

«در جنگ رام نشدنی، در ایمان فروتن. تلاش برای تثبیت کیفیت واقعی روح که در نمایشنامه ی زندگی انسان ظاهر می شود بسیار جالب است. کار بسیاری از افرادی که واقعاً سهم مهمی در کلیت کیفیات یک جامعه، یک ملت، یک نژاد داشته اند، اغلب فقط توسط آیندگان شناخته می شود. شخصیت ها اغلب در کار روح های پیشرفته دخالت می کنند (و حتی آن را باطل می کنند)، زیرا به نظر می رسد این دو جریان در جهت مخالف حرکت می کنند. زمانی که هربرت کیچنر به عنوان یک افسر جوان در مهندسین سلطنتی در فلسطین خدمت می کرد، یکی از وظایف او تهیه ی دقیق ترین نقشه های منطقه بود. او به باستان شناسی کتاب مقدس پرداخت و از مکان های مقدس برای یهودیان، مسیحیان و مسلمانان بازدید کرد. او به خواهرش میلی نوشت: "مقبره ی مقدس اولین جایی بود که رفتم." او از سوء استفاده های صلیبیون و نبردهای آنها با نیروهای بسیار برتر دشمن شوکه شد: "چه سرزمین باشکوهی، وقتی از دریچه ی تخیل نگریسته شود، با شوالیه‌های بزرگ گذشته‌اش، که در جنگ تسلیم‌ناپذیر و در دین بسیار فروتن بودند!" شوالیه های گذشته تخیل او را تسخیر کردند، زیرا چیزی در مورد آنها وجود داشت که با هدف خود و سرنوشت روح او طنین انداز می شد. او باید آنچه را که تحسین می کرد در "شوالیه های بزرگ گذشته" تجسم می داد. سخنان کیچنر، با یک نکته ی قابل توجه، می تواند خطاب به خود او باشد: در جنگ بسیار تسلیم ناپذیر، در ایمان بسیار فروتن و در صلح بسیار سخاوتمند. مرلین افسانه ای یک بار به شاه آرتور گفت: "گاهی اوقات تنها راه رسیدن به صلح با شمشیر ساخته می شود." کیچنر به عنوان یک جنگجو و روح در پرتو اول، اجتناب ناپذیر بودن ویژگی های وحشتناک جنگ را درک کرد. اما او همچنین به خوبی - بسیار بهتر از همکارانش - فهمید کهچگونه از جنگ برای پایان دادن به جنگ استفاده کند، زیرا آشتی که برای هر دو طرف محترمانه است، در خدمت برقراری صلحی طولانی و پایدار است.»

توجه کنید درحالیکه ادعا میکرد قرار است با جنگ به جنگ خاتمه دهد که بریتانیا خودش از آغازگران جنگ بود و البته دروغ هم یکی از ادوات جنگ است، بخصوص در ممالکی که در آنها همیشه عده ای اندک باید متداوما «مصلحت نظام» را تشخیص دهند و با دروغ مصلحتی، به اعتقادات بنیادین خیانت کنند. با این وضع، سردمداران تمدن امروزی میتوانند هر شری را در جهان ساطع کنند و در بلایایی که هر شری می انگیزد میتوانند ادعا کنند که برای رفع شری دیگر، ناچار بوده اند به این شر دست یازند. با کلیشه شدن این وضعیت، تئوسوفی درنهایت مجبور به انکار شر و تلقی مفاهیم خیر و شر به توهم شده است که چنین چیزی نه مستقیما بلکه با نگه داشتن خیر و شر به عنوان ابزار و نه مفاهیم راستین در یک فرهنگسازی مقوم جنگ در جامعه به پیش میرود.

این در کتاب «قدرت فکر، کنترل و فرهنگ آن» به زبانی که فقط اهل مطالعه رغبت به تعقیب آن داشته باشند بیان شده است. در بخش «معرفی» در اول کتاب آمده است:

«ارزش دانش با قدرت آن در پاکسازی و اصالت بخشیدن به زندگی سنجیده می شود. بنابراین، طبیعی است که افراد جدی فکر کنند که بخواهند دانش نظری حاصل از تحصیل حکمت الهی را در رشد شخصیت خود و خدمت به همسایگان به کار گیرند. این کتاب برای آنها نوشته شده است به این امید که شناخت بهتر ماهیت فکری آنها آنها را به سمت فرهنگ آگاهانه ی خوبی ها و ریشه کنی بدی ها سوق دهد. احساسی که ما را به یک زندگی عادلانه سوق می دهد، اگر ذهن راه سلوک را روشن نکند، بخشی از ارزش خود را از دست می دهد، زیرا همانطور که یک نابینا در جهل خود به بیراهه می رود و در خندق می افتد، ایگو (خود) نیز که از نادانی کور شده است، از صراط مستقیم منحرف می شود و در ورطه ی بدی ها می افتد. به راستی آویدیا - جهل - اولین گام از وحدت به جدایی است و تنها با کاهش آن جدایی به تدریج کاهش می یابد تا زمانی که ناپدید شدن آویدیا آرامش ابدی را به ارمغان می آورد. با مطالعه ی ماهیت انسان، انسان را از وسایل نقلیه ای که استفاده می کند، «من» زنده را از حجاب هایی که بر خود پوشیده است جدا می کنیم. با وجود تنوع اشکالی که تحت آن از طریق انواع مختلف ماده ظاهر می شود، «من» همیشه یکی است. تنها یک خود وجود دارد، به معنای کامل این کلمه، زیرا مانند پرتوهای ساطع شده از خورشید، همه ی «من» ها - مردم - فقط پرتوهایی از خود الهی هستند، تا همه بتوانند بگویند: «من هستم». این واقعیت که مظاهر "من" به طور جداگانه رخ می دهد، که هر یک از سه جنبه ی آن: شناخت، اراده و انرژی هایی که باعث ایجاد افکار، خواسته ها و اعمال می شود - نباید این آگاهی را از ما پنهان کند که در واقعیت وجود ندارد. تقسیم ماده علیرغم جدایی ظاهری، همه ی داتنش های "من"، همه ی آرزوهای "من"، همه ی اعمال "من". کارکردهای آن به هیچ وجه از یکدیگر جدا نیستند وقتی می داند، در عین حال عمل می کند و میل می کند؛ وقتی عمل می کند، می داند و می خواهد. یک تابع غالب است، و گاهی اوقات به حدی که تقریباً به طور کامل بقیه را پنهان می کند؛ به عنوان مثال، در فرآیند شدیدترین تمرکز شناخت، تجزیه و تحلیل دقیق همیشه می تواند انرژی و اراده ی پنهان را پیدا کند. ما این سه کارکرد را "سه جنبه ی خود" نامیدیم - شناخت، اراده، انرژی. توضیح دقیق تر به درک بهتر این موضوع کمک می کند. هنگامی که خود در سکون است، جنبه ی دانش ظاهر می شود که از طریق آن می تواند به هر شیئی شبیه شود. هنگامی که "من" متمرکز می شود و برای حرکت به حالت دیگری از آگاهی آماده می شود، جنبه ی اراده ظاهر می شود. وقتی خود، در حضور هر شیئی، انرژی را برای تماس با آن شیء تشدید می کند، جنبه ی عمل ظاهر می شود. از اینجا معلوم می شود که این سه جنبه، تقسیمات خاصی از خود نیستند، بلکه تقسیم ناپذیری هستند که در سه جنبه ظاهر می شوند.»

با این مقدمه، اساس فصل اول روشن میشود. در فصل اول میخوانیم:

« اهیت اندیشه را از دو منظر می توان بررسی کرد: از جهت آگاهی که معرفت است و از جنبه ی صورت که از طریق آن معرفت حاصل می شود. قابلیت تغییر شکل، شکل پذیری آن، دستیابی به دانش را ممکن می سازد. این احتمال، فلسفه را به دو افراط کشانده است، مخالفت با یکدیگر، تشخیص ندادن یکی از جهات حیات متجلی. انسان به همه چیز به عنوان آگاهی نگاه می کند و شرایطی را که آگاهی را ممکن می کند، نمی شناسد، یعنی با نیاز به فرم دیگری به همه چیز به عنوان یک شکل نگاه می کند و تشخیص نمی دهد که شکل فقط به دلیل حیاتی که آن را معنوی می کند می تواند وجود داشته باشد. صورت و زندگی، ماده و روح، وسیله ی نقلیه و آگاهی در تجلی جدایی ناپذیرند؛ آنها جنبه های جدایی ناپذیر چیزی هستند که هر دو طرف ذاتی آن هستند، چیزی که نه آگاهی است و نه وسیله ی آن، بلکه ریشه ی هر دو است. فلسفه ای که سعی می کند همه چیز را از طریق فرم، بدون شناخت زندگی (که آن را معنوی می کند) توضیح دهد، ناگزیر با مشکلاتی مواجه خواهد شد که قادر به حل آنها نخواهد بود. فلسفه ای که سعی می کند همه چیز را از طریق زندگی توضیح دهد، بدون اینکه فرم را بشناسد، خود را در مقابل دیواری خالی خواهد دید که نمی تواند بر آن غلبه کند. راه حل نهایی این است که آگاهی و وسایل حمل و نقل آن - زندگی و شکل، روح و ماده - فقط بیان موقتی از دو جنبه از یک وجود نامحدود هستند که فقط در تجلی خود به عنوان روح - ریشه (که پراتیاگاتمن نامیده می شود) قابل شناخت است. هندوها یعنی هستی انتزاعی، لوگوس انتزاعی، که همه چیز منهای فردیت و به‌عنوان ماده ی ریشه (مولاپراکریتی هندوها)، که همه ی اشکال از آن سرچشمه می‌گیرند از آن متولد می‌شوند. هنگامی که تجلی رخ می دهد، این روح-ریشه آگاهی سه گانه را به وجود می آورد و ماده ی ریشه ماده ی سه گانه را به وجود می آورد. اما در پشت آنها فقط واقعیت یکپارچه وجود دارد که برای آگاهی مشروط قابل شناخت نیست. گل ریشه ای را که از آن می روید نمی بیند، اگرچه تمام زندگی خود را از آن می گیرد و بدون آن نمی تواند وجود داشته باشد. "من" به‌عنوان دانا، به‌عنوان کارکرد متمایز خود، انعکاس «نه من» را در خود دارد. همانطور که یک صفحه ی حساس پرتوهای نور منعکس شده از اجسام را دریافت می کند و این پرتوها در ماده ای که روی آن می افتند تغییراتی ایجاد می کنند که امکان به دست آوردن تصاویر اشیاء را فراهم می کند، در مورد "من" از جنبه ی شناخت نیز این اتفاق می افتد. ارتباط با هر چیز خارجی هادی آن کره ای است که "من" صداهای منعکس شده خود یکپارچه را از "نه-من" دریافت می کند و باعث می شود که تصاویری روی سطح این کره ظاهر شوند - انعکاسی از چیزی که خودش نیست. شناخت‌دهنده خود اشیاء را در اولین مراحل آگاهی خود نمی‌شناسد. او فقط تصاویری را می‌شناسد که با عمل «نه من» روی وسیله ی نقلیه‌اش، روی پوسته‌ی حساسش، یعنی عکس های دنیای بیرون ظاهر میشوند. بنابراین، ذهن، هادی «من» به عنوان دانا، به آینه ای تشبیه می شود که تصاویر همه اشیایی که در مقابل آن قرار گرفته اند در آن منعکس می شود. ما خود اشیاء را نمی دانیم، بلکه فقط تأثیری را که بر آگاهی ما ایجاد می کنند، نمی دانیم. نه اشیا، بلکه فقط تصاویر آنها را در ذهن می یابیم. همانطور که آینه ای که به نظر می رسد در آن اشیاء را می بینید، و با این حال این اشیای مرئی فقط تصاویر هستند، توهماتی که توسط پرتوهای نور منعکس شده از اجسام، و نه خود اشیاء ایجاد می شوند، ذهن نیز در شناخت خود از جهان خارج، تنها تصاویر شبح را می شناسد، و نه چیزها به خودی خود. این تصاویر تولید شده در وسیله ی انتقال توسط شناسنده به عنوان اشیاء درک می شود و این ادراک شامل بازتولید آنها در خود است. تشبیه با آینه و استفاده از کلمه ی "انعکاس" در پاراگراف قبل می تواند ما را گمراه کند، زیرا یک تصویر یک بازتولید است، نه «انعکاس» شیئی که آن را تولید می کند. پوسته ی ذهن (ماده ی ذهنی) در واقع به شباهت شیئی که به آن ارائه می شود شکل می گیرد و این تشبیه نیز به نوبه ی خود توسط شناسنده بازتولید می شود. هنگامی که او به این ترتیب خود را تغییر می دهد تا شبیه یک شیء خارجی باشد، شیء داده شده را می شناسد، اما در موردی که ما در نظر می گیریم، آنچه او می شناسد فقط تصویری است که توسط شیء روی وسیله ی میانجی خود منعکس می شود و نه خود شیء. و این تصویر بازتولید کاملی از شیء نیست که دلیل آن را در فصل بعدی بررسی خواهیم کرد. آنها ممکن است بگویند: "اما" آیا همیشه اینگونه خواهد بود؟ آیا ما هرگز قادر نخواهیم بود خود اشیاء را بشناسیم؟ این ما را مجبور می کند تا تفاوت اصلی بین آگاهی و محیطی را که در آن عمل می کند لمس کنیم. هنگامی که آگاهی، طی یک تکامل طولانی، قدرت بازتولید هر چیزی را که خارج از آن وجود دارد در خود ایجاد می کند، آنگاه پوسته ی مادی که در آن عمل می کرد از بین می رود و آگاهی که به دانش تبدیل شده است، «من» خود را با تمام «من» ای یکی می کند که در میان آنها توسعه یافت. سپس تنها پوسته همه ی «من»ها را به‌عنوان «نه من» به‌صورت جداگانه در نظر می‌گیرد. این «روز با ما باش» است، ادغام، پیروزی تکامل، زمانی که آگاهی خود و دیگران را به عنوان خودش تشخیص می‌دهد. با وحدت طبیعت، معرفت کامل حاصل می‌شود و «من» آن حالت شگفت‌انگیز را درمی‌یابد که در آن پیروزی نمی‌میرد و حافظه از بین نمی‌رود، بلکه جدایی از بین می‌رود و عالم، معلوم و علم در هم یکی می‌شوند. این ماهیت شگفت انگیز «من» که در حال حاضر از طریق دانش در ما رشد می کند، چیزی است که ما باید آن را مطالعه کنیم تا ماهیت اندیشه را درک کنیم. برای غلبه ی کامل بر این توهم، باید به وضوح جنبه ی شبح‌آلود فرآیند فکر را دید. بنابراین، بیایید در نظر بگیریم که چگونه شناخت برقرار می شود - ارتباط بین عالم و معلوم، و این به ما کمک می کند ماهیت اندیشه را با وضوح بیشتری درک کنیم.

ارتعاش مفهومی است که هر روز بیش از پیش به نکته ی اساسی تمام علوم غربی تبدیل می شود، همانطور که همیشه نکته ی اساسی علم شرق بوده است. حرکت ریشه ی همه چیز است. زندگی حرکت است؛ آگاهی حرکتی است که توسط ارتعاشات انرژی ها در طیف عظیمی از "چگالی" و "ظرافت" سازماندهی شده است. ما یگانه و فراگیر را حرکت غیرقابل تغییر یا مطلق یا عدم حرکت می دانیم، زیرا در یگانه حرکت نسبی نمی تواند وجود داشته باشد. تنها زمانی که تقسیم، قسمت وجود داشته باشد، می توانیم به چیزی فکر کنیم که به آن حرکت می گوییم، یعنی تغییر مکان، مکان در توالی زمان. وقتی یگانه، کثیر می شود، حرکتی وجود دارد، یعنی سلامتی، هوشیاری، زندگی، اگر موزون و صحیح باشد، و بیماری، بیهوشی، مرگ اگر بدون ریتم باشد، نادرست است، زیرا زندگی و مرگ خواهران دوقلو هستند که به یک اندازه زاییده ی حرکت است که تجلی است. حرکت لزوماً باید زمانی پدیدار شود که یکتایی زیاد شود، زیرا وقتی همه جا حاضر به صورت ذرات جداگانه ظاهر می شود، حرکت نامتناهی باید نمایانگر همه جا باشد، یا به بیان دیگر باید بازتاب یا تصویر آن در ماده باشد. ذات ماده جدایی است، ذات روح وحدت است، و هنگامی که دوگانگی در یکتایی ظاهر می شود، مانند خامه در شیر، انعکاس حضور همه جانبه ی آن یکی در کثرت ماده، حرکتی ثابت و بی پایان است. حرکت مطلق، یعنی حضور هر واحد متحرک در هر نقطه از فضا در هر لحظه از زمان مشابه استراحت است، بی تحرکی است که فقط از طرف دیگر در نظر گرفته می شود، یعنی از جنبه ی ماده، نه روح. از نظر روح همیشه یکی است، از نظر ماده همیشه کثرت است.»

در این لحظه است که شما اوج ارتباط بنیان هر مفهوم ادراکی ای با مفهوم خدا و اراده ی او در جهان می یابید و میفهمید که چرا آبراهام به جمله ی « انسان پادشاهی آسمان را "به زور" می گیرد» از آلیس بیلی تمرکز ویژه کرده بود. پس از این که شما به پیروی از کابالا همچون بلاواتسکی،جهان را بدن خدا دیدید و به یگانگی این اصرار ورزیدید، اگر بخواهید به این جهان تحرک بدهید و تبلور خدا در افراد را ببینید، باید هر کدام از افراد و جریان و مذاهب و مکاتب و ملل در زمین، تبلور خدای یهود و به همان اندازه خودستا و در جنگ برای از بین بردن بقیه ی رقیبان در اثبات خدایی خود باشند. فقط اینطوری است که خدا تبدیل به انسان میشود. منظور از تغییر مرحله از گیاه بی تفاوت به خزنده و پرنده ی حریص دانه، و سپس پستاندار هنوز وحشی ولی شرافتمندتر همین است. قرار است انسان ایدئال آینده که معلوم نیست نتیجه ی تکامل انسان شرافتمندی باشد که جایز است مثل یک چهارپای باهوش و قدرتمند، اسلاف عقبمانده تر و ضعیف تر خود را چپاول و غارت کند. نتیجه ی اتحاد داروینیسم و عرفان بهتر از این درنمی آید. آنچه مغفول مانده است این که ممالک و فرقه هایی به این قانون غربی تن داده اند که ظاهرا دشمن آند و اگرچه خود، تبلور خدا در انسان را در کابالا خیلی برای چپاول مردم مناسب دیده اند ولی پیروانشان کسانی هستند اغلب بسیار خوشقلب که فکر کرده اند آنها از طرف خدا حرف میزنند. این همان مانع معنی کردن مدروک از روی میانجی توسط ادراک کننده است و فقط میتواند برطرف شود که مدروک از دیدگاه های متعددی دیده شود و نه فقط از طرف یک یا دو میانجی رسمی که معمولا دو ایدئولوژی دشمن همند. بدبختی این است که هیچ وقت یک ایدئولوژی بی طرف در یک موضوع، مورد علاقه ی مردمان امروزی که حتی تفکر هم برایشان وسیله ی تخلیه ی هیجان است جالب نیست.

با توجه به این اهمیتی که تئوسوفی به تعقل داده است، این که جامعه هیجان را بر تفکر ترجیح میدهد و بازی کردن مداوم رسانه ها با غرایز مردم در جهت هیجان سازی به تعطیل تفکر می انجامد، مسلما نشانه ی پیشرفت نیست و بلکه شاید برعکس نشانه ی سقوط باشد. یادمان باشد در عرفان، مرحله بندی انسان بر اساس سلسله مراتب موجودات، معمولا با اصطلاح مرگ همراه است، ازجمله در این شعر مولانا که مورد علاقه ی هگل بود:

از جمادی مردم و نامی شدم

وز نما مردم ز حیوان سر زدم

مردم از حیوانی و آدم شدم

پس چه ترسم؟ کی ز مردن کم شدم؟

یعنی بعد از این که انسان در سه مرحله ی جمادات و گیاهان و حیوانات مرد و به جایگاه بشری رسید، این بار هم پس از مرگ، به مرحله ی بهتری وارد میشود. این مضمون در استانزای هشتم از جلد دوم دکترین راز مادام بلاواتسکی نیز هست. او این بار، سه مرحله ی موجودات بیجان، میکروب ها و قارچ ها و گیاهان، و حیوانات را مراحل قبل از خلق بشر میشناسد و باز انتظار دارد همین مراحل به صورت روحانی در سلسله مراتب بشر تکرار شوند. در مرحله ی چهارم، انسان یک جانور با روحیه ای بی تفاوت به جهان همچون موجودات بیجان است. در مرحله ی پنجم، انسان مثل قارچ ها و سبزه ها و درختان تحرک و پیشرفت کندی را در زندگی تجربه میکند. ولی در مرحله ی ششم، عملا به بودن مثل جانوران علاقه نشان میدهد. این میشود که توتمیسم به وجود می آید و مردم ادعا میکنند که جد بزرگ قبیله شان گاو و گاومیش و میمون و گراز و ماهی و امثالهم است. حتی همتای حضرت آدم در افسانه ی خلقت هندوی پیش گفته یعنی داکشا هم سر انسانیش را از دست میدهد و به جایش به او یک سر قوچ میدهند تا به نمایندگی از انسان سنتی، همتای گوسفند شود. خردمندان زمانه به قبیله ی ماران تشبیه میشوند که در عبری سرافیم خوانده میشوند و در هند ناگاها. آنها به همان اندازه ی دانششان شرور و شیطانیند. در یک روایت هندی، نژاد ماران، سارپا ها هستند که بلاواتسکی نامشان را با سرافیم و سرپنت در غرب به معنی مار مقایسه میکند. اجداد سارپاها موهای بن برهما هستند وقتی که او یاکشاهای شرور را دید و از ترس موهای تنش سیخ شد و افتاد و به مار تبدیل شد. تشبیه به حیوانات، نشانگر جذب صفات جانوران به قبایل انسانی و جمع آمدن صفات در انسان جهانی در نتیجه ی ترکیب مردمانی از توتم های گوناگون است. تمدن هم محصول همین دوره است و به همین علت است که به روایت بروسوس، تمدن را اپکالوها یا مردان ماهی پوشی که از دریا درآمدند به کلدانیان آموختند چون مخلوقات دریایی به خاطر برخاستن از دریا که نشان هاویه است قدیمی ترین موجودات شمرده میشدند و علم امروزی نیز بر همین عقیده است. بنابراین در مرحله ی بعدی یا هفتم که هوش تکنیکی خاص بشر به زیست حیوانی او اضافه میشود ما انتظار داریم موجود درنده ای را بیابیم که راحت تر همنوعان خود را با قانون داروینی «قوی ضعیف را از بین میبرد» مورد اجحاف قرار میدهد و با میدان دادن به زیست غریزی خود، جهان را به ویرانی میکشد. بنابراین 7 مرحله مسیری منتهی به نابودی است تا بعدش شروع جدیدی رقم بخورد.

این بی شباهت به نابودی کل جهان در سیل نوح نیست. به نوشته ی جرالد مسی، در روایت آشوری سیل نوح، سیل، 7روز طول میکشد که میتواند کنایه به 7 مرحله باشد. جالب اینجاست که در ساموآ به سیل بزرگی در ابتدای آفرینش اشاره شده است که 7روز طول میکشد. 7 به دلیل این که تعداد طبقات آسمان با 7 سیاره ی ایزدی موکل آنها است، عدد کمال است. در روایتی دیگر، سیل نوح، 40روز طول کشیده که آن هم عدد کمال است اما روایت غالب یهودی-مسیحی زمانی این بوده که سیل نوح، 3روز و 3 شب طول کشیده است یعنی به تعداد روزهایی که روح انسان پس از مرگ در قبر است. بنابراین سیل نمادی از مرگ است. میتوان در ترکیب با جنگ افروزی نیروهای مرگ، آن را با خون درآمیخت و از سیل خون سخن گفت. خون شدن رود نیل در داستان موسی چنین مضمونی را متبادر میکند بخصوص وقتی توام با فاجعه ی طاعون از سوی خدای یهود بر فرعونیان است. داستان قبطی که در آن نیل به رنگ خون درآید را داریم: داستان رع خدای خورشید که در جواب نافرمانی مردم، چشم خود را از حدقه درآورد و چشم به الهه ی زهره تبدیل شد و به شکل شیری ترسناک، مصر را به خاک و خون کشید. جالب این که رع سه روز به الهه که سخت یا سخمت نام داشت فرصت داد تا قبایل طاغی را نابود کند. زمانی که خشم سخمت، تر و خشک را با هم سوزاند و جهان تا پرتگاه نابودی پیش رفت رع رود نیل را با شراب به رنگ خون درآورد و شیر به خیال این که خون است به نوشیدن آن پرداخت و مست شد و به خواب رفت. پیوند خون با آب، نیز از طریق خورشید قابل توضیح است چون خورشید هر بامداد درحالیکه سرخ رنگ است از مهبل مادر-زمین برمیخیزد و به نظر میرسد در زیر زمین هم خون باشد و هم آب. استنلی از کارگزاران انگلستان در تانگانیکا از یک ماهیگیر بومی شنیده بود که آب دریاچه چشمه ای است که از دل زمین میجوشد و از طرف مادر-زمین می آید و گاهی مادر-زمین سیل میفرستد. این مادر-زمین آب گون را در افسانه های مصری به صورت الهه ی اسب آبی می یابیم که در یک ورطه ی آبی میزید. البته در نوشته های مصری از بروز سیلی جهانگیر صحبت نشده است. ولی در نوشته های یونانی، افلاطون افسانه ی آتلانتیس را که با سیلی عظیم نابود شد از قول قبطی های مصر گزارش کرده است. در افریقا کلمه ی اتل یا اتلو یا اتارو به معنی رودخانه و منبع آب است و آتالان و آتاران هم در افریقای سیاه و هم در قاره ی امریکا به معنی جزیره یا ساحل آبی به کار میروند. زمانی کمت یا قبط که منطقه ی تمدنی مصر است، توسط نهرهای رود نیل به 7 قسمت جزیره مانند تقسیم میشد که به 7خدا از هورس گرفته تا سوبک تقدیم شده بودند و به نظر میرسد این همان حکومت 7 خدا بر جزایر اتلانتیس در روایات افلاطون باشد. از طرفی محاصره ی خشکی ها توسط آب، یادآور خروج آنها از سیلی فروکش کرده است. در این مورد جالب است که لغت "نون" که در مصر به معنی هاویه ی آبی ابتدای خلقت است به معنی سیل نیز به کار میرفته است. بنابراین میشد گفت 7ورطه ی خشک به همراه 7خدایشان از نون یا آب های هاویه پدید آمده اند.:

Ancient Egypt: Gerald massey: mcosimoclassics: 2007 :P425-9

این بدان معنی است که سیل، 7مرحله از خلقت را به نمایندگی از 7خدای ستاره ای به وجود آورده است و تئوسوفی مرحله ای موقتی در احیای همین مراحل به زبان مادی گرایی و درنهایت جانشین کردن آنها با یک روند مادی است که در آن، کسی چون و چرا نمیکند. تعجبی ندارد که مسئله طوری به حذف چون و چرا با تقلید محض از رسانه کشیده شود که دیگر کسی به پایان قضیه فکر نکند، چون از اول قرار بوده این 7مرحله بخشی از سیل نوح و در راستای مجازات بشر توسط یهوه باشند یعنی سیل نوح هنوز تمام نشده و بشر دارد سزای زیست نادرستش را میبیند. حداقل اشراف غربی که این نوع اخوت ها را برساخته اند به جای یهوه این طور فکر میکنند هرچند امیدوارند ما نصفه و نیمه اینطور فکر کنیم تا هر جا سرنوشتمان به بیراهه کشید از سر احساس گناه، نقش خودمان را در این عاقبت با سیاستمداران شریک بدانیم و از بار گناه آنها کم کنیم، ولی قرار نیست باور داشته باشیم که سیاستمداران از ابتدا در اخوت هایشان یاد گرفته اند که قرار است مردم را به بدبختی بکشند؛ چرا؟ شاید چون جامعه ی بشری اینقدر بزرگ و اداره اش اینقدر سخت است که هیچ راه حلی تضمین توفیق دائم یا اصلا موفقیت به هر شکلش را ندارد و همیشه باید آماده ی نابودی بود و فقط میتوان به کارگزاران امید داد که هر نابودی ای موقتی است و بعدش دوران بهتری میرسد مثل غروب خورشید در ورطه ی سیل گون جهان زیرین در شب تاریک که نتیجه ی آن طلوع خورشید پیروز بعدی است. در این بلاتکلیفی، مردم فقط باید آماده ی قربانی شدن در راه هر برنامه ای باشد که به آنها دیکته میشود چناذنکه اسحاق آماده ی قربانی شدن توسط پدرش در راه یهوه شد و شهدای مسیحیت، با کمال میل، این سرمشق را رعایت کردند و به سربازان امپراطوری های استعماری تحویل دادند.

پس اتفاقی نیست که مسی، سقوط عقلانی و قربانی خونین را دنباله های سیل نوح به شمار آورد. در افسانه ی آفرینش آشوری، قربانی گوسفند برای خدا نه با ابراهیم بلکه با نسخه ای از نوح به نام هاسیسادرا شروع شد که پس از فروکش سیل، به شکرانه ی موفقیت، برای خدایان گوسفند قربانی کرد و در روایت عبری، نوح پس از فروکش سیل، به طور اتفاقی شراب را کشف کرد و چنان مست لایعقل شد که برهنگیش آشکار و توسط پسرانش دیده شد. ترکیب اینها را میتوانیدذ در آن، آب پر شراب نیل بعد از سیل خون سخمت ببینید. (همان: ص442) از ابتدا قرار بود تمدن مدرن بر روی خونریزی جنگی ای استوار باشد که لایعقلی مستانه ی لذتجو مانع از توجه به شدت جراحات آن بر جوامع شود.


خون و شراب: دره ی اوسکول و خدای قادر متعالی که کم کم تبدیل به شیطان شد.

نویسنده: پویا جفاکش


یک افسانه ی معروف یونانی میگوید که زمانی هرکول پهلوان، برای به دست آوردن سیب های طلایی باغ هیسپریدها به کوه اطلس و به ملاقات اطلس تیتان پدر هیسپریدها رفت. اطلس، غولی بود که بالای آن کوه، آسمان را روی سرش نگه داشته بود. اطلس به هرکول گفت که هرکول باید موقتا به جای او آسمان را نگه دارد تا او برود و با سیب ها برگردد. هرکول برای مدتی نسبتا طولانی کار طاقت فرسای نگه داشتن آسمان را به عهده گرفت تا این که اطلس با سیب ها برگشت، اما دقیقا موقعی که میخواست آسمان را از هرکول تحویل بگیرد، به این فکر افتاد که چقدر خوب است همین جا آسمان را با هرکول رها کند و دنبال زندگی خودش برود. هرکول که از توقف اطلس، متوجه موضوع شده بود، گفت: «آخ. مثل این که آسمان دارد از یک طرف می افتد.» اطلس از ترس نابودی دنیا سریعا آسمان را از هرکول گرفت و فقط با مشاهده ی فرار غیر عادی هرکول با سیب ها بود که متوجه فریب او شد.

جرالد مسی در این داستان، اطلس را معادل "شو" خدای جو زمین در اساطیر مصر میداند که آسمان را از زمین جدا میکرد و هرکول را نیز معادل هورس خدای پهلوان مصری ها میشمرد. البته تظاهر شو به جلوه ی حیوانی شیر و پوست شیرپوش بودن هرکول، جایی این دو ایزد را دارای ریشه ای مشترک میکند. مشخصا هرکول شکل دیگری از شو بعد از تجدید نظرهایی در او است که موقتا به جای شو نظم جهان را اداره میکند ولی درنهایت تحمل وضع برایش طاقت فرسا میشود و ناچارا خدای پیشین را به سر کار برمیگرداند، همان «بار امانت» معروف در اسلام که انسان از خدا تحویل میگیرد، ولی به هر حال «امانت» است. دوگانگی ایزد، به دوگانگی کوهستان که خدا رویش قرار دارد هم مربوط میشود. چون فقط کوه ها آنقدر بلند و نیرومند بوده اند که میتوانسته اند حامل آسمان باشند. آنها را میشد با ستون های معبد مقایسه کرد. در معبد هرکول در صور، دو ستون وجود داشت که یکی طلایی رنگ و دیگری سبزرنگ بود. در تمثیلات مسیحی نیز اورشلیم روی یک کوه طلایی قرار دارد و در قلمروی بسیار دوردست تر از آن، یک کوه ماورائی مرموزتر و سبزرنگ واقع است. دوقلویی کوه میشو در اساطیر بابلی، به نوعی بیانگر به عهده گرفتن دوگانگی خدا از سوی کوهستان است. کوهستان مشرق و کوهستان مغرب، دروازه های طلوع و غروب خورشید، و درواقع دروازه های جهان های نور و تاریکی و خیر و شر هستند که هر دو در ید خدایند. میشود آنها را با کوه های قطبین در شمال و جنوب جهان جابجا کرد که یکی (از دید قدما ستاره ی سهیل یا کانوپوس) در سرزمین های گرم و نورانی افریقا واقع است و دیگری (ستاره ی قطبی یا پولاریس) در سرزمین یخبندان و تاریک شمالگان. برای بابلی ها کوهستان شرقی، مجموعه ی کوهستان های شرق و شمال بین النهرین بود و کوهستان غربی میتوانست کوه های اطلس مراکش باشد. اما مصری ها ذات دوقلوی کوهستان را توسعه داده و در وجوه عالی و دانی قلمرو الهی جمع آورده بودند و اینچنین کوهستان الهی از قلمرو دوزخی آمنتا در زیر زمین شروع میشد و در غرب جهان به سمت آسمان بالا میرفت و در جایی در شمال شرقی جهان، به صورت یک کوه عظیم، مجددا به زمین وصل میشد. در روایتی، قطبین سهیل و ستاره ی قطبی، بزرگترین قله های آمنتا بودند. ظاهرا شو با پتاح خدای خالق از دید اهالی منف (قاهره) تطبیق شده بود. چون بعضی از مصری ها معتقد بودند این دو قطب، پاهای "نیما" (یا "نعمه"، نام دیگر پتاح) هستند که خودش در آسمان، بهشت را نگه داشته است و پاهایش در زمین و تا ته آمنتا فرو رفته است. میدانیم که پاها وسیله ی راه برنده ی موجوداتند و در انسان، فقط اتحاد دو پا میتواند زندگی انسان را به جریان بیندازد. در خدای پتاح نیز پاها چنین حالتی دارند اگرچه ضد همند و بنابراین اجماع ضدین به نظر میرسند. اگر غلبه ی ضدین بر یکدیگر از پاها به صاحبانشان خدا توسعه یابد، خدا نیز دچار دوگانگی میشود و دوگانگی صاحب پاها در نسبتشان با پا، دوگانگی ایستادن یا حرکت است همانطورکه در مورد شو ایستادن را داریم و در مورد هرکول مسافرت دائم به اقصی نقاط جهان را. از دید هر دینی که خود را تنها راه نجات مردم خود میشمرد، خدا دارای تعریف ثابت و قوانینش بلتغییرند. بنابراین حرکت و تغییر در هر کهانت بازاری ای یک امر اهریمنی و دوزخی به شمار میرود. دوزخ در زیر زمین است و آنچه در زیر زمین دائم در حرکت است، آب است و ازاینرو هر دانش مرتبط با تغییر جهان، یک آب حیات زیرزمینی است که فقط در جایی که مناسب بیابد از زیر زمین بیرون میزند و هیچ کشور خاصی را سرزمین خدا نمیداند. این آب حیات قرار است نماد نور دانش در جهانی دوزخی باشد. در اساطیر باستان معمولا سگ و شغال راهنمای مردگان در جهان زیرینند. در مصر، مفید و مضر بودن دو قطب آمنتا در خدای سگ مانند ضرب میشود و آنوبیس هدایتگر و سیت مهلک را میسازد. روح جهان زیرین در فرم دوزخی خود و به سبب آب گون بودن به اسب آبی تشبیه میشود که جانوری کشنده و خطرناک برای مصریان بود و هیولای آبی خپت را که جهان را از بی نظمی پدید آورد و به مادر-زمین تبدیل شد نمایندگی میکند. برای مصریان، اسب آبی در حکم «گاو آبی» بود و گاو، نسخه ی زمینی او به شمار می آمد. ازاینرو مصریان، روح جهان زیرین را به الهه ای در هیبت یک گاو سرگردان تشبیه میکردند. هاثور مادر هورس هم یک الهه ی مادر-زمین و مجسم به گاو بود.:

“ancient Egypt”: Gerald massey: cosimoclassics: 2007:p275-9

در اساطیر کلدانی، خدای آب های زیرزمینی و آب حیات، حئا بود. به نوشته ی لورنس گاردنر، در جهانبینی یهودی-مسیحی که از برادر رقیب حئا یعنی انلیل برمیخیزد، حئا تبدیل به شیطان شده است و در بین نسخه های شیطان، بیشتر هویت سمائیل را به خود گرفته است، به این دلیل که به سبب پرستش حئا در جایی به نام "سما" در شمال بین النهرین، میشد نام سمائیل را به «خدای سما» معنی کرد. احتمالا درآمدن کیش یهودی-مسیحی از دنباله ی ابراهیم با دعواهای انلیل و حئا مرتبط است. اخراج ابراهیم از اور کسدیم (شهر کلدانیان) به این سبب روی داد که او مذهب سومریان یا اهالی شنعار را زیر سوال برده بود. این در زمانی اتفاق افتاد که بابل، مذهب حئا را پذیرفت و مردوخ پسر حئا را فرمانروای کبریا خواند و بقیه ی شهرهای شنعار نیز کیش او را پذیرفتند، درحالیکه انلیل، این مقام را از آن خود میدانست. ازاینرو انلیل، مجموعه ای از بلایای زمینشناختی و آب و هوایی و جنگ ها و بیماری ها را بر سومر نازل کرد و تمدن آن را نابود و مردمش را دچار اختلافات زبانی نمود. اور ابراهیم در یورش عیلامی ها از ایران نابود شد ولی یک اور کسدیم دیگر به جایش در سوریه به وجود آمد که به نام حاران عموی ابراهیم، حران نامیده میشد و احتمالا رابطه ی فامیلی اولاد ابراهیم با حاکمان حران در آنجا ادامه پیدا کرد و باعث همهویتی تقریبی دو خدای انلیل و حئا شد و جذب نقاط مشترک حئا به انلیل، بر شیطانی به نظر رسیدن نقاط افتراق افزود، ازجمله بر تلقی شیطانی هر الهامی که به هر حال ممکن است از تویش قانونی مخالف با وحی های انلیل یا یهوه دربیاید. الهامات غیبی که به آب حیات حئا تشبیه میشوند، نتیجه ی آنچه آتش اختری نامیده میشود هستند. امروزه این آتش اختری، ملاتونین نام دارد و یک ماده ی مغزی توصیف میشود. نام ملاتونین از "ملا" به معنی سیاه و "توس" به معنی کار می آید. ملاتوس به معنی کارگر شب هم بوده است درست مثل ملاتونین که علت سیاه خواندنش این است که معمولا در شب ترشح میشود. افرادی که مغزشان ملاتونین زیادی ترشح میکند، معمولا از نور شدید منجمله نور زیاد آفتاب اذیت میشوند. از قدیم معروف بوده که شب زنده داران، یعنی افرادی که شب ها بیدارند به خدا نزدیکترند و حتی این افراد را صاحب الهامات غیبی میشمردند. علتش این بود که این افراد به دلیل فاصله گرفتن از خورشید و انجام کار در نور کم در شب، کم کم دچار توانایی هایی مستقل از چشم و حواس پیشرفته تری میشدند که از دید مردم دور نمیماند و مردم، آن را به یک چشم سوم نسبت میدادند که به این افراد، آتش اختری یا نور برآمده از آتش ستارگان را میدهد. توجه کنید که در زبان های سامی، کلمه ی «عین» هم به معنی چشم و هم به معنی «چشمه ی آب» است. به سبب ارتباط با تاریکی، کلیسای مسیح، افرادی را که دارای توانایی های تا حدودی مستقل از چشم و مشغول به شب زنده داری بودند به دوست داشتن تاریکی و پیروی از شر متهم میکرد و آنها را قوم اژدها میشمرد که فرمانروای تاریکی شمرده میشد. تاریکی قلمرو الف ها یا اجنه و موجودات شرور شمرده میشد که این افراد متهم بودند با آنها در جادوی سیاه تبانی میکردند. یکی از گناهان کاتارهای البی ژن، این بود که شب ها را تا صبح به مناجات پرداخته و از این طریق شب زنده داری میکردند. البی ژن ها به معنی زادگان البی نام از محلی به این نام در فرانسه داشتند و منشا این نامجا از الب تلفظ دیگر الف یا جن است. کنت ولاد معروف به دراکولا پادشاه ترانسیلوانیا هم شهرت شیطانی خود را از آن جا یافت که در دانشگاه سلیمان در آلمان، به کسب دانش درباره ی جذب آتش اختری پرداخته بود و با توجه به عضویت در فرقه ای به نام دراکو یا اژدها قطعا باید مردی کاملا شیطانی میبود. نکته ی دیگری هم در این تمثیل هست که مهم است. آتش اختری که در تشبیه به آتش، به صورت نمادین، سرخ رنگ تصویر میشود، در تشبیه به آب حیات نیز مایع در نظر گرفته میشود. ترکیب سرخی با سیلان آب میشود خون و شراب. معمولا بین این دو ارتباط مطرح میشود و ادعا میگردد که پیامبران بنی اسرائیل، نوشیدن شراب را موقتا به عنوان جانشین خون به رسمیت شناختند چون خیلی از مردم قدیم، خون میخوردند. حتی خود مسیح هم در شام آخر، نوشیدن شراب را به عنوان خوردن خون خودش، رسم عشای ربانی کرد. آتش به یک مثلث رو به بالا و آب به یک مثلث رو به پایین تشبیه میشوند و ترکیب آنها نماد ستاره ی داود را میسازد که نماد یهودیت است. همانطورکه سیلان آب حیات در رگ های زمین، سبب رشد درخت حیات میشود، انتظار میرود سیلان خون و شراب در رگ های بدن نیز گیاه حیات را در تن بدواند، همانطورکه از ریختن خون شهید بر زمین، گل سرخ رنگ رشد میکند. برای همین، گل رز سرخ که رنگ خون دارد، نماد رز-صلیبی ها و دنباله شان فرقه ی طلوع طلایی است که یکیشان به نام برام استوکر، دراکولا را امروزی و جاودانه کرد. در یک «سرود سلیمان»، «عروس مسیحایی» به گل رز شارون و زنبق تشبیه شده است. درواقع مسیح هم حکم گیاه زندگانی را دارد و مادرش حکم آب حیات را. در کیمیاگری، این آب با جمع آمدن با آتش، نتیجه ی ذوب شدن ماده ای جامد تلقی میشود و آن، پودری است موسوم به «طلای سرخ» که به ققنوس و گوساله ی سامری تمثیل میشود. ققنوس، پرنده ی خورشیدی است که آتش میگیرد تا از خاکستر خود از نو متولد شود. گوساله ی سامری، بتی طلایی به شکل گاو بود که موسی آن را در آتش سوزانید. اما کیمیاگران کابالیست معتقد بودند موسی آن را سوزانید تا مثل مایع حیات به سیلان دربیاید و لابد بر ضد هرآنچه خود موسی به نام دشمن آن بافته است، حرکت کند. ازیریس پدر هورس هم به گاو تشبیه میشد و هورس، تولد دوباره ی ازیریس بعد از قتل ازیریس به دست سیت بود. :

“star fire”: Laurince gardner: part2

اگر شما به عنوان یک پیرو موسی و یهوه، کل این مجموعه را پذیرفته و به عنوان مدافع تغییر، شیطانی تلقی کرده باشید و از طرفی یهوه را خدای قادر توانا در همه چیز و بنابراین جامع ثبات و تغییر معرفی نموده باشید، پس باید نتیجه بگیرید که از این پس، خدا پس از بروز هر تغییری در جامعه به سمت شیطانی شدن پیش رفته است، و این همان بلایی است که بر سر یهوه و کل جامعه ی جهانی به وجود آمده توسط پیروان او آمده است.

در کابالا یهوه را آدم کدمون مینامند و آدم ابوالبشر را معادل یهوه میشمارند. حوا که به شکل یک زن از بدن آدم جدا شد و با او جفت گردید، همان پاره ی مونث یهوه است و یک دلیل این که نام یاه یا یاهو خدای پیشین را یهوه تلفظ کرده اند برای این است که نامش به یاه+حوا قابل تجزیه باشد. در عین حال، این تجزیه به پیدایش قائن و هابیل از آدم و حوا نیز قابل معنی است چون نام هابیل میتواند مشتق از هاب (حوا) + ایل (خدا) به نظر برسد. در این صورت، غلبه ی قابیل بر هابیل، همان غلبه ی آدم بر حوا و مرد بر زن است. تورات میگوید قائن (قابیل) خون هابیل را ریخت نه این که او را کشت. به نوشته ی مادام بلاواتسکی، در کابالا برخی بر این نظرند که این، پاره شدن پرده ی بکارت زن توسط مرد برای تولید مثل است که با ریختن خون همراه است. به هر حال، دراینجا تولید مثل آدمیزاد به خلقت خداوند تشبیه و بر اساس آن برآورد شده که خدا برای پیشبرد آفرینش، میل کلی به ریختن خون و انجام عمل جنسی دارد. البته هویت این خدا هم مورد توجه است. چون درحالیکه یهوه یا آدم کدمون به شکل قابیل تبدیل به بشر شده است، قابیل فرزند حوا از سمائیل جن نیز تلقی شده است درحالیکه سمائیل معمولا با شیطان تطبیق میشود. سمائیل را مار باغ عدن میدانند و از طرفی به دلیل همهویت کردنش یا عزازیل فرشته ی بز قربانی یوم کیپور، علاوه بر مار، به بز هم تشبیه میشود. برابر شدن اینان با یهوه نشان میدهد که او درنهایت فقط یکی از موجودات ماوراء الطبیعی است و نه خدای همه. در برخی احادیث، آن که ما شیطان مینامیم و دشمن سمج انسان ها است، صرفا یک عضو طبقه ی پنجم از 9طبقه ی شیاطین است که همه تحت حکومت بعل زبوب هستند. حالا فرضش را بکنید که این اسلاف شیطان همه با جمعیت انسانی تطبیق شوند و یک جن که یهوه باشد با تبدیل به انسان متعارف، وارد جهان کنونی شود و درآنچه به هبوط از بهشت معنی میشود، تعریف خاص انسان بودن را به خود محدود کند، تعریفی که میتواند به معنی نزول از معنویت باشد. در مقابل معنویت، غرایز حیوانی قرار دارند که بسیاریشان خنثی هستند، ولی دقیقا آنهاییشان که منشا تمام داستان های محبوب بشرند، خفت و خیز جنسی و خونریزی در جنگ یعنی همان خصوصیات قابیلند. یهوه در اثر همهویتی با قابیل، از طریق این خصوصیات، در مقام یک ایزد، با مارس یا مریخ خدای جنگ قابل تطبیق است. او به واسطه ی آیین های کشاورزی که باروری در انسان را به باروری مادر-زمین تشبیه میکنند، به ساتورن خدای کشاورزی نیز مربوط میشود و چنگ کشاورزی که به زمین شیار میدهد و به اصطلاح پرده ی بکارت زمین را پاره میکند را حالت سلاح جنگی میدهد. همین چنگ را به صورت یک نیزه ی سه شاخه به نشانه ی تثلیث در دست پوزیدون خدای دریا قرار داده اند که نسخه ی دریایی خدا و البته آدم است و جایگزین آدم دوم یعنی نوح شده است که انسان ها را از دریا به درآورد. ارتباط او با قابیل از طریق کابیری ها فراهم میشود که هم بنیانگذاران معدنکاوی و صنعتگریند و هم بنیانگذاران تجارت دریایی با کشتی. در مقام اول، آنها اختراع صنعت توسط قابیل را نشان میدهند که در افسانه های کابیری ها به وولکان خدای آهنگران که در دوزخ زیر زمین ساکن است نسبت داده میشود. در نسخه ی دریانوردی، قابیل با صادق یا صدیق رئیس کبیرها یا کابیری ها به روایت سانخونیاتون فنیقی مرتبط است. او همان ملکی صدق پادشاه اورشلیم در زمان ابراهیم است که نامش به معنمی شاه صدیق است. نام صدیق به سوتخ یا سوت یا سیت خدای قبطی برمیگردد که او هم به صورت شیث در کنار قابیل به عنوان فرزند آدم بازتولید شده است و چون سیت حالت خدای جنگ را به خود گرفته، شیث صرفا روایت دیگری از قابیل و البته آدم است. به همین دلیل هم شجره نامه ی دو پدرسالار –شیث و قابیل- دارای اسم های مشابه است که هر دو هم به دنبال دو پدرسالار به نام های انوخ و انوش یکسان میشوند که هر دو شکل دیگر نوح به جای شیث و قابیلند. قرار گرفتن اینها به عنوان انسان در دنباله ی خدایان یا اجنه در یک افسانه ی قدیمی ایرانی دیده میشود. مطابق این افسانه، دو دسته از اجنه در دوران قدیم بر زمین حکومت میکردند: دیوهای قوی تن و خشن و بداخلاق، و پری های ظریف که مهربانتر و نرم دل تر بودند. پری ها به مدت دو هزار سال بر زمین حکومت کردند تا این که دیوها آنها را برانداختند و پری ها در آخرین کلانشهر خود تحت حکومت ده پادشاه حکومت کردند که آخرینشان به نام کیومرث، همان آدم ابوالبشر بود. مادام بلاواتسکی، این ده پادشاه را همان ده پادشاه کلده به روایت بروسوس میداند که در زمان آخرینشان یعنی خیسوتروس، سیل بزرگ رخ داد و خیسوتروس همان نوح کلدانی است. البته در داستان کیومرث، قصه ای درباره ی سیل نیست ولی در داستان جانشینش هوشنگ، نشانه ای بر ارتباط با دریانوردی قابل استنباط است. هوشنگ، در جزیره ای، به اسبی جادویی دست می یابد که 12 پا دارد و حاصل جفتگیری تمساح با اسب آبی ماده است. با سوار شدن بر این اسب، هوشنگ قادر به شکست دادن تمام دیوها است تا این که بلاخره دیوها با انداختن سنگی بزرگ از بالای کوه دماوند به روی هوشنگ، موفق به کشتن او میشوند. آلیس بیلی، معتقد است که پیدایش این اسب از جانوران آبزی، نشانه ی دریایی بودن یک مرکب است و این که اسب جانور پوزیدون است، نیز به دریایی بودن مرکب توجه میدهد، بخصوص که اسب آبی و تمساح هر دو در اساطیر مصری جانوران ایزدی هستند؛ بنابراین اسب 12 پا باید یک قایق با 12 پارو باشد. جانشین هوشنگ به نام طهمورث هم به مرکبی جادویی دست یافت که پرنده ی سیمرغ بود. طهمورث به دلیل کشتن اژدها یک نسخه ی ایرانی سنت جورج به نظر میرسد. در زمان او انسان ها در بابل و نینوا و دیاربکر ساکن بودند و دیوها بسیار دورتر در کوه قاف. طهمورث سوار بر سیمرغ، به کوه قاف پرواز کرد تا ببیند در قلمرو دیوها چه خبر است. آنجا دید که دیوها چطور بازمانده ی پری ها را به بردگی خود درآورده، مورد اذیت و آزار قرار میدهند. طهمورث با کشتن دمروسش دیو، پری بانویی به نام مرغیانه را از اسارت او آزاد کرد و او را سوار بر سیمرغ به فرنگ یا اروپا انتقال داد. بلاواتسکی معتقد است مرغیانه باید همان مورگانا الهه ی جادوگر افسانه های آرتوری در بریتانیا باشد. در این قصه فضای پس کوه قاف، یک یخبندان سرد و تاریک توصیف میشود. ازاینرو کوه قاف معادل عمود جهان در قطب شمال به نظر میرسد. در دیگر افسانه های ایرانی، کوه قاف، دربرگیرنده ی آثار باستانی فراوان و محل حکومت 72 پادشاه به نام سلیمان است که سه تایشان هر کدام، هزار سال حکومت کردند. این نیز یادآور تلاش های اروپاییان برای کشف تمدن آتلانتیس در قطب شمال است. البته آتلانتیس را بیشتر در غرب جهان و در حدود کوه های اطلس مراکش در محل اقیانوس اطلس میشمردند. بلاواتسکی مینویسد یک قرن قبل از او کلنل ویلفورد به فولکلور هندی درباره ی لشکرکشی شاه کیکاووس به کوه اسبروج در محل غروب خورشید اشاره میکند که شاه درآنجا با شاه دیوها به نام «شیطان سفید» میجنگید. چون در قصه از بودن کوه در «اقلیم هفتم» و «محل غروب خورشید» و رود نیل صحبت شده بود، ویلفورد تصور میکرد که محل حکومت شیطان سفید باید در منتهاالیه غرب جهان مکشوف بوده باشد. از طرفی از بودن کوه اسبروج در یک «جزیره ی سفید» در آتالای غربی صحبت شده است، جزیره ای که رنگش از شرارت مردمش سیاه شده بود و ویلفورد معتقد بود شیطان سفید، میتواند روح جزیره ی سفید باشد. ویلفورد، نام های آتالا، اطلس و آتلانتیس را با هم مقایسه میکرد و نیل را با کوهستان نیلا در اطلس تطبیق مینمود درحالیکه قبول میکرد درج رود نیل مصر با اشاره به گذر راه از مصر و افریقا میتوانست اشتباهی منطقی باشد. با این حال، بلاواتسکی توجه میدهد که کریشنا دیگر قهرمان هندی نیز یک غول سفید را کشته است و کریشنا خدای ویشنو است که به شکل انسان درآمده است. ویشنو به همراه برهما دیگر خدای هندی در کوه meru ساکن است که آن هم مثل کوه خیالی قطب شمال، عمود جهان است. وجود یک اقیانوس شیر در قلمرو ویشنو، میتواند تصویری دم دست تر از چشم انداز دریایی و سفید قطبی در قلمرو هندوستان باشد. قدر مسلم این که غرب و شمال، هر دو قلمرو تاریکیند و این همان تاریکی ای است که رنگ جزیره ی سفید را سیاه میکند و قابل مقایسه با روحی شیطانی است که عامل نزول آدمیزاد و یا خدا در قالب آدمیزاد میشود. با این حال، آنجا سرزمین مقدس با کوه سکونتگاه خدا هم هست و قابل مقایسه با کوه موریاه در قلمرو اورشلیم است که ظاهرا قرار بوده است به همان شکل، به جای معنویت، روح شیطانی به مردم بددهد. در اساطیر یونانی نیز انحطاط بشر به واسطه ی خدایان را می یابیم و باز هم از سمت کوهستان خدایان به نام المپ. عصر کرونوس یا ساتورن، فرمانروای تیتان ها، یک عصر طلایی برای بشر است ولی با به قدرت رسیدن ژوپیتر یا زئوس که پسر ساتورن است، دوران انحطاط شروع میشود. پرومته ی تیتان به عنوان خالق انسان ها که به سبب دادن آتش به انسان ها در کوه قفقاز –یک نسخه ی بومی شده ی کوه قاف- زنجیر شده است، به "یو" معشوقه ی زئوس که در قالب گاوی از انتقام هرا همسر زئوس میگریزد، میگوید که روزی به نفرین کرونوس، زئوس نیز توسط پسری که از نسل یو متولد میشود سرنگون میشود. اینجا کرونوس و زئوس و فرزند آینده اش همه به هم گره میخورند. چون کرونوس و زئوس در ابتدا خدایی واحد بودند. کرونوس که میدانست توسط یکی از پسرانش سرنگون میشود فرزندانش را میبلعید. ولی به جای زئوس یک تکه سنگ را بلعید و زئوس نجات یافت. معنی دومش این است که او با بلعیدن سنگ به جای یک خدای زنده به موجودی مادی و پرستشگر اشکال تبدیل شد و ازاینرو با تبدیل شدن به زئوس، جای به او که همان یهوه است داد و بسیاری از خصوصیات او را حتی در مورد عصر طلایی به خود جذب کرد. این تعابیر به خاطر آن به وجود آمده که کرونوس در مقام خدای زمان، معادل «قیوم» خدای زمان مصری است که در هر عصر، تعریف خدا را مطابق زمان و مکان شکل میدهد. در عصر ما خدا بر اساس تصویر شاهان و خوشایند شاهان شکل گرفته است. به قول بلاواتسکی، تصویر اروپاییان متمدن قرن 19 و شاهان قبایل جزایر جنوب از خدا زیاد شبیه هم نیست. اما قدرتمداران تمام اینان، دشمن دانا شدن مردم هستند و میخواهند مردم نادان باشند تا بشود بر آنها حکومت کرد. زئوس هم دقیقا همینطور بود و نمیخواست مردم دانا شوند. زندانی شدن پرومته که نامش به معنی پیشبین است توسط زئوس، مفهوم از بین بردن قوه ی عقل و انسانیت در مردم برای اطاعت کور انسان ها را میرساند ولی همین از بین بردن انسانیت، به افزایش خصوصیات وحشی غریزی و حیوانی بشر می انجامد که میتواند عامل طغیان او علیه نیروهای نظم دهنده ی حکومت باشند. اگر این روند تداوم یابد، معنی پسر زئوس که او را برمی اندازد معلوم میشود. پرومته پیشبینی میکند که فرزند زئوس از نژاد شاهان ارگوس طغیان میکند، ولی بلاواتسکی، دراینجا آرگی یا آرگوسی را همان برخاسته از آرک یا کشتی و به مفهوم کابیری و قوم نوح تلقی میکند و دنباله ی پیشبینی را بررسی میکند. پرومته به یو میگوید که به شرق برود و در اتیوپیا از رود نیل بگذرد. اتیوپیای شرق قفقاز به مفهوم جایی که سیاهان در آن زیادند باید هند باشد. اسکندر مقدونی با دیدن تمساح ها در هند و با توجه به این که تمساح را فقط از رود نیل میشناخت تصور کرده بود که هند باید خاستگاه رود نیل باشد. البته رود سند نیز در دو منطقه از هند به نام «نیل» شناخته میشود. هند و اتیوپیا هر دو محل های ظهور دیونیسوس باخوس خدای شراب و اورجی و شکل افراطی آن یعنی سابازیوس هستند و کریشنا و بودا نسخه های هندوی دیونیسوس شمرده میشده اند. سابازیوس همان صبایوت لقب یهوه و مرتبط با سبت یا روز شنبه زمان اجرای جادوی سابازیوسی سبت سیاه است. شنبه روز زحل سیاره ی کرونوس است که حالا تبدیل به زئوس شده است. این، خود یهوه/زئوس است که در اثر فضا دادن به نیروهای غریزی به چیزی ضد خود تبدیل میشود. یو به عنوان یک زن در هیبت گاو، کسی جز ایزیس الهه ی گاوآسای مصری نیست که شوهرش ازیریس را به صورت یک خدای متفاوت به نام هورس از نو به دنیا می آورد؛ تمثیلی مناسب برای زئوسی که تبدیل به پسرش دیونیسوس میشود، و قوانین اخلاقی ای که جای به شهوترانی و مواد مخدر و جنون کشتار میدهند: عاقبت پرستش خونریزی و خفت و خیز جنسی توسط یهوه ای که تبدیل به قابیل شد.:

“the secret doctrine”: h.p.blavatsky: v2: stanza12

این بی حیثیت شدن تدریجی خدا به نفع هیچ کس تمام نشد، حتی آنهایی که تصویر منحرفش را اصیل تلقی کردند و سعی کردند از پس بی معنایی عمیقی که مادیگرایی نوین با رد کردن اصالت مذهب ابراهیمی ایجاد کرد، یک پاگانیسم نو همراه با تمام چیزهای زشتی که مذهب یهودی-مسیحی و همدست های باستانشناس غرب-محورش به باستانیان نسبت میدادند دست و پا کنند. ویلیام هنری در مقدمه ی کتابش به نام «دروازه ی نگهبان بهشت: جنون هزاره» از جنونی که این انکار عجولانه و افراطی به همراه دارد صحبت میکند بطوریکه کتاب را با این جمله از ارنست رنان در کتاب «تاریخ قوم اسرائیل» شروع میکند:

«اغلب این افراد متعصب و نه همیشه ارواح ظریف هستند که در حال درک رشته ی درست راه حل های مورد نیاز آینده هستند.»

و در ادامه مینویسد:

«رانچو سانتافه، کالیفرنیا، 26 مارس 1997. روزی که فرقه ی دروازه ی بهشت، با این باور که آنها به تنهایی پاسخ سوال نهایی زندگی را دارند، به طور تشریفاتی از سیم پیچ فانی خود لغزیدند و به "آن سوی" فرار کردند. داستان آنها خانواده ی انسانی را مبهوت کرد و بر مکالمات انسانی در آخر هفته ی عید پاک که پس از آن انجام شد، غالب شد. این روح ابدی را در همه ی ما لمس کرد و همزمان ترس، نفرت و شفقت را برانگیخت. همه می دانیم که خواهیم مرد. همین دانستن است که ما را وادار می کند که این وضعیت را درک کنیم و در این عمل خائنانه و بزدلانه، حقیقت پیدا کنیم. این کتاب به دنبال پاسخگویی به نیرویی است که می‌تواند باعث شود یک روح نامناسب بخواهد خود را از زمین دور کند و بچرخد، مخصوصاً به سمت یک سفینه فضایی منتظر! علیرغم این واقعیت که تبلیغات آنها، که در صفحات وب بسیار پیچیده ارائه می شود ، نشان می دهد که آنها می خواستند از حیات زمینی رها شوند، اقدامات فرقه ی دروازه بهشت ​​تأثیر کاملاً معکوس داشت. به جای آزادی، نحوه ی مرگ آنها طنابی نقره‌ای ایجاد کرد که اکنون در تخیلات میلیون‌ها نفر در سراسر جهان است. در بی احتیاطی آنها هرگز از زندگی زمینی رها نخواهند شد. آنها به جای اینکه به عنوان قهرمان پرستش شوند، به عنوان شرور در موزه ی آگاهی بشر جاودانه می شوند. این کتاب به سیستم های اعتقادی عجیبی می پردازد که فرقه ی دروازه ی بهشت ​​و دیگر فرقه های بدنام دهه ی 90 در اختیار داشتند. در این باورها «نیرو» یا «عامل اتحاد» ای یافت می‌شود که آنها را به سوی انقراض سوق داد. به‌عنوان محققی درباره ی عقاید مشابه، من نیز با استفاده از چوب‌ها و سنگ‌هایی که فرقه ی دروازه ی بهشت​​برای ساختن معبد خود از آن استفاده می‌کرد، جهان‌بینی ساختم. اشکالی ندارد که به یوفو ، تناسخ و زندگی در سیارات دیگر اعتقاد داشته باشید. تفاوت چشمگیر عامل وحدت دهنده ای است که این باورها را در کنار هم نگه می دارد. متأسفانه، در مورد کیش دروازه ی بهشت، ضرب المثل کتاب مقدس "و لجنی که برای ملات داشتند" صدق می کند. این «لغزش» آنها را از همه ی جویندگان دیگر جهان که عامل پیوند دائمی تری را برای یکسان کردن باورهای خود انتخاب کرده اند و آنها را به زمین می اندازد، جدا می کند. اریک هافر می نویسد: «افرادی که به خوبی تطبیق داده شده اند ، پیامبران فقیر می سازند. از سوی دیگر، کسانی که با زمان حال در جنگ هستند، چشمی به بذرهای تغییر و پتانسیل های شروع های کوچک دارند.» فرقه ی دروازه ی بهشت ​​بر این باور بودند که نه تنها با زمان حال بلکه با تمام زندگی زمین به طور کلی در حال جنگ هستند. آنها در اوایل این ایده ی رادیکال را توسعه دادند که برای دستیابی به صلح، ترک زمین اجباری است. هافر نوشت: «رادیکال ایمانی پرشور به کمال‌پذیری بی‌نهایت طبیعت انسان دارد. او معتقد است که با تغییر محیط انسان و با تکمیل تکنیک شکل‌گیری روح، می‌توان جامعه‌ای کاملاً جدید و بی‌سابقه ایجاد کرد.» جفرسون، واشنگتن و فرانکلین رادیکال بودند. گاندی در هند یک رادیکال بود. مارتین لوتر کینگ یک رادیکال بود. آنها به دنبال احیای روح انسان از طریق احیای یک باور باستانی در یک عصر طلایی بودند، با اعتقاد به این عمل ما می‌توانیم یک مدینه ی فاضله خلق کنیم. فرقه ی دروازه ی بهشت ​​نیز خود را رادیکال می دانست. آنها باورهای باستانی را نیز احیا کردند، به ویژه در مورد موجودات فضایی که روح انسان را در این زمین کاشتند. آنها بازگشت به این موجودات قدیمی و اعتقادات آنها را موعظه می کردند. تفاوت این است که مرگ، دروازه ی بهشت به روی یک ​​یک مدینه ی فاضله است و آنها معتقد بودند که این مدینه ی فاضله جای دیگری غیر از زمین است. آنها با اشتیاق این ایده آل را تا تحقق نهایی آن دنبال کردند. چرا؟ فرقه ی دروازه بهشت ​​در راس هرم مادی تمدن بشری زندگی می کرد. آنها "رسیده بودند". در رانچو سانتافه، املاک وسیع با چمن‌زارهای پردرخت و غلتان در کنار هم جمع می‌شوند و جزیره‌ای را در منطقه‌ای تشکیل می‌دهند که در خارج از آن، یک توده بیابان است. این یکی از ثروتمندترین جوامع جهان است، یک باغ خصوصی در جهانی که به طور فزاینده ای به پیچ و خمی از بتن و فولاد تبدیل می شود: مکانی ایده آل برای ثروتمندان برای بازنشستگی با آفتابگیری و تفکر یا فراموش کردن بقیه ی جهان. علیرغم دستاوردهای آنها به عنوان طراحان با استعداد صفحات وب ، افراد نامناسب دروازه ی بهشت ​​هرگز باور نمی کردند که به زمین رسیده اند. حتی خودشان را زمینی هم نمی دانستند . هیچ دستاوردی، مهم نیست چقدر ستاره ای باشد، نیازهای غول پیکر روح آنها را برآورده نمی کند. برای آنها، رستگاری تنها می تواند به صورت جدایی کامل از ماندن در اینجا، زندان زمین باشد. تبلیغات آنها خودکشی بود. به همین دلیل، باغشان در رانچو سانتافه به مکانی عالی برای خودکشی دسته جمعی تبدیل شد. صبح دوشنبه 24 مارس 1997، فرقه ی دروازه ی بهشت ​​که "معبد ما" نامیده می شود ، مانند هر خانه ی دیگری در خانه-کاخش قیام کرد . آن روز، مردان و زنانی که در اینجا زندگی می‌کردند، به جای ایجاد صفحات وب برای مشتریان خود، لباس‌های همسان می‌پوشیدند، خود را در تخت‌های دو طبقه جمع می‌کردند و منتظر دستورالعمل‌های بیشتر بودند. در جیب‌هایشان پول نقد حمل می‌کردند، شاید بازتابی از باور مصر باستان که مرده‌ها باید پولی به کشتی‌ران، و نگهبانان دروازه‌های بهشت ​​بپردازند. در طول سال‌های طولانی آموزش، آن‌ها خود را برای آنچه که قرار بود پیش بیاید آماده کرده بودند. با این روش، تمام 39 عضو فرقه با یک سفینه ی فضایی که دنباله‌دار هیل باپ، خانه ی واقعی آنها را دنبال می‌کند، جمع می‌شوند. هیل باپ همان "نشانگری" بود که سربازان دروازه ی بهشت ​​منتظرش بودند. این نشان دهنده ی اوج مأموریت آنها و طلوع پادشاهی بهشت ​​بر روی زمین بود. لحظاتی بعد دو عضو فرقه ی دروازه ی بهشت ​​وارد اتاق خواب «برادران و خواهران» خود شدند، همانطور که یکدیگر را صدا می زدند. این مانوور تمرینی نبود. با وجود ستاره ی دنباله دار بالای آنها، اکنون همه چیز واقعی است. هر فنجان حاوی ترکیبی از فنوباربیتال و الکل است. فنوباربیتال یک داروی باربیتورات است که پزشکان از مدت ها پیش به دلیل خاصیت آرام بخشی و ضد تشنج آن را تجویز می کردند. در عرض چند دقیقه با ایجاد خواب آلودگی، کما و فروپاشی سیستم گردش خون، بدون درد از بین می روند. اعضای فرقه در حالی که جرعه جرعه جرعه ای از "اکسیرهای زندگی"
خود را می خوردند ، به طور غیرقابل انکاری معتقد بودند که اعضای پادشاهی بهشت ​​سوار بر کشتی ای هستند که دنباله ی هیل باپ در انتظار بازگشت خود هستند. روی مانیتورهای کامپیوتری که خانه را پر کرده بود، تصاویری از هیبریدهای بیگانه-انسان یا موجودات بیولوژیکی فرازمینی که در این کشتی ساکن بودند، آنها را تحت نظر داشتند. با یک جرعه صمیمی ترین و متفکرانه ترین کاری که هر انسانی می تواند انجام دهد انجام شد. از اینجا، مکانیسم مرگ خودکار درون کلید را چرخانده و روح ساکن در این بدن ها را آزاد می کند. اینکه آیا آنها از دروازه بهشت ​​گذشتند یا نه، تصمیم ما نیست. میزبانی با تسامح از افراد نامتناسب یک روش زندگی در کالیفرنیا است، آنها زندگی را به تصویر آن به عنوان یک منطقه ی پیشرفته در جهان می گویند. سرگرمی ها و رایانه ها هستند که در قلب سیاسی، اقتصادی و فرهنگی کالیفرنیا قرار دارند - تجربیات مشترک و مرزهای جدید را به جهان می آورند. با هم، افراد نامتناسب و رایانه‌ها، همراه با مسیحایی خودخوانده که با دوربین فیلمبرداری تلقین می‌کند، کالیفرنیا و در نتیجه صنایع سرگرمی و رایانه را در دورترین حاشیه‌های یک تجربه مشترک جدید قرار داده‌اند: جنون هزاره. 26مارس 1997 پایان دوران بود. از این نقطه به بعد تا پس از سال 2000، کل جهان در چنگال تغییر هزاره خواهد بود. این جنون هزاره ای چیزی است که باعث می شود داستان دروازه ی بهشت ​​فقط یک داستان دیگر کالیفرنیا یا از جنون تکنولوژی نباشد. این جنون از کالیفرنیا به یک خلوتگاه کوهستانی در سوئیس، به تاکستان های فرانسه، به کبک کانادا، به توکیوی ژاپن منتقل می شود. درست در روزهای قبل از خودکشی دروازه ی بهشت ​​بود که در کبک چندین نفر دیگر از اعضای هیئت معبد خورشیدی، زمین را در محراب شعله تخلیه کردند. از سال 1994، 74عضو معبد خورشیدی در اثر خودکشی دسته جمعی جان خود را از دست داده اند . اعضا بر این باور بودند که به شوالیه‌های معبد تبدیل شده‌اند ، یک نظم مقدس مرموز قرون وسطایی که توسط نه شوالیه ی فرانسوی پس از کاوش در محل معبد سلیمان در اورشلیم تأسیس شد. مانند اعضای Heaven's Gate، شاگردان Order of the Solar Temple معتقد بودند که مرگ یک توهم است و زندگی "واقعی" زمانی آغاز می شود که ما از زندگی زمینی فرار کنیم. اعضای Heaven's Gate بر این باور بودند که مرگ آنها منجر به رستگاری روی یک بشقاب پرنده که هیل باپ را دنبال می کرد، می شود. اعضای معبد خورشیدی به زندگی پس از مرگ در سیریوس (شعری)، درخشان‌ترین ستاره ی منظومه شمسی، اعتقاد داشتند، که همانطور که خواهیم دید، تصویر کلیدی در باورهای هزار ساله ی شخصیت مسیح بود. هیچ ارتباط شناخته شده ای بین خودکشی دروازه ی بهشت ​​و معبد خورشیدی وجود ندارد. در واقع، تفاوت های فاحشی وجود دارد. خودکشی ها در کانادا و اروپا آتشین و تشریفاتی بود و قربانیان مرد، زن و کودک بودند. آنچه این گروه ها را به هم پیوند می دهد نحوه ی مرگ آنها نیست، بلکه اعتقادات مذهبی آنهاست. هر دو گروه ادعا می کنند به کیهان شناسی پیشرفته و حتی باستانی دسترسی دارند که شامل اعتقاد به همه چیز از یوفوها ، فرازمینی ها ، پیوند روح ، برداشت روح و تناسخ تا دروازه های ستاره ای است. در مورد دروازه ی بهشت، آنها ادعا کردند به سؤالات همیشگی پاسخ می دهند که ما کی هستیم؟ چگونه به اینجا رسیدیم؟ ما اینجا چه کار می کنیم؟ و چگونه ترکش کنیم؟ ما اعتقادات آنها را نقطه به نقطه بررسی خواهیم کرد و مبنای تاریخی و اسطوره ای نتیجه گیری آنها را آشکار خواهیم کرد. آگاهی از تداوم تاریخی این باورها، خود حسی را در اعمال بی‌معنای خودکشی ایجاد می‌کند. این واقعیت که دروازه ی بهشت ​​توسط یک بیمار سابق روانپزشکی تأسیس شد، بسیاری از ناظران را وادار کرد که فقط این فرقه را به عنوان یک گروه دیوانه ی دیگر ردکنند. این نگرش تحقیرآمیز انسانیت آنها را نفی می کند. به تصویر کشیدن اعضای فرقه به نحوی که داستان آنها تغییر شکل یافته است، ما را آگاه نمی کند. قصد ما این است که نشان دهیم آن‌ها به آن چه اعتقاد داشتند، به این امید که مانع از وقوع فاجعه ی دیگری از این نوع شود. در انتهای مقابل اقیانوس آرام، مردی که زمانی ادعا می‌کرد آن جانور [وحش آخرالزمانی دجال در مکاشفه ی یوحنا] است، در ژاپن منتظر محاکمه است. [او در حال حاضر، اعدام شده است و اعدام او یکی از دلایل ترور شینزو آبه نخست وزیر پیشین ژاپن به نظر میرسد.] شوکو آساهارا ، یک شارلاتان ریشو و نابینا، خود را خدای مرگ هندو، شیوا ، میدانست که یک نسخه ی هندو از شیطان است. مانند دروازه ی بهشت ، فرقه ی عالی آساهارا Aum یک امر سیمی و با فناوری پیشرفته بود که توسط باهوش ترین افراد - مهندسان، ژنتیک ها، فارماکولوژیست ها - که از بهترین دانشگاه های ژاپن و آمریکا استخدام شده بودند، اداره می شد. آنها یک امپراتوری میلیاردها دلاری را اداره کردند که با دلارهای ناشی از فروش LSD و سایر مواد مخدری که تولید می کردند، ساخته شده بود. همین آزمایشگاه‌ها روز و شب کار می‌کردند تا سلاح‌های شیمیایی و بیولوژیکی کافی برای کشتن میلیون‌ها نفر را تصفیه کنند.
آساهارا در اوج قدرت خود در حال مذاکره با اتحاد جماهیر شوروی سابق برای دستیابی به کلاهک های هسته ای برای آزادسازی آرماگدون بود. البته فقط او و اعضای فرقه اش از این نابودی کامل نسل بشر جان سالم به در خواهند برد. و البته، هنگامی که افراد نامناسب (بقیه ی ما) از بین رفتند، فرقه ی عالی اوم نسل بشر را بازسازی کرده و کهکشان را مستعمره خواهد کرد. سایر اعضا برای جمع آوری ویروس مرگبار جنون آمیز ابولا به زئیر فرستاده شدند. در گام اول، در 20 مارس 1995، شاگردانش گاز اعصاب کشنده ی سارین را به سیستم متروی توکیو ریختند و 12 نفر را کشتند و 6000 نفر دیگر را مجروح کردند. همه ی این فرقه ها وجه اشتراک دارند: اعتقاد به ایده ی یهودی-مسیحی آرماگدون: پایان جهان . همه ی اعضای دروازه ی بهشت ​​مرده فرض می شوند. Order of the Solar Temple اعضایی در بریتانیا، ایالات متحده و استرالیا دارد. فرقه ی عالی Aum منحل شده است و بسیاری از اعضای آن در زندان هستند. با این حال، سؤالات باقی می ماند: این افراد چه چیزی را باور داشتند که آنها را به سمت خودکشی سوق می دهد؟»

شاید پاسخ این سوال این باشد که این افراد چیزی جز یک زمینه ی یهودی-مسیحی برای تعریف جهان نداشتند و با حذف هر گئنه معنای زندگی از این فرهنگ شیطانی شده، فقط مرگ آنقدر مرموز مانده بود که میتوانست احتمال معنایی برای خودش در ذهن مردم باز کند. اما همانطورکه دیدیم مذهب یهودی-مسیحی روی یک جن یا فرشته ی نامیده شده به شیطان استوار است که علیه خدای ود شورید و ادعای خدایی کرد. او فقط یک موجود ماورائی از میان هزاران مثل خود بود. اگر او همان انلیل باشد پس شاید باید به این توجه کنیم که چرا بزرگترین رقیب و دشمنش حئا بود و این چه ارتباطی با لازنی های انلیل یا یهوه در مورد معنایی که با خودش به زندگی مردم میدهد دارد. تصادفا خود ویلیام هنری در مقاله ی دیگری، ردی از این مطلب نشان میدهد.

به نوشته ی ویلیام هنری، حئا با باز کردن دروازه های اختری به روی سرزمین های مورد عنایت خود، بر آنها دانش فرو میفرستاده است. دو سرزمین عمده ای که به این موهبت دست یافتند، بین النهرین عراق و فرانسه ی جنوبی کاتارهای البیژن بودند. اما بریتانیایی ها نیز ادعای چنین مقامی را به ایرلند داده و آن را منشا تمام دانش دروئیدی خود خوانده اند. تپه ی تارا در ایرلند، خانه ی ائا ea فرم بریتانیایی حئا بود. ائا و "یا" که نامی بسیار شبیه یاهو (نام قدیم یهوه) است در کتاب ایرلندی کلز القاب ییسا خدای تارا هستند که بیشتر به نام «پان تارا» یعنی خدای تارا شناخته میشد. نام ییسا نیز بسیار نزدیک به عیسی نام عربی یسوع یا یشوع مسیح موعود است. تپه ی مزبور را نیز ایش تارا یا تپه ی ایسا میخواندند که به نظر میرسد بازی با اسم عیشتاره الهه ای باشد که در بابل، مباشر مردوخ پسر حئا بود. دروازه ی اختری ائا در تپه ی تارا محل رفت و آمد "ال" ها یعنی درخشندگان بود. آنها شعبه ای از sidh ها یا جن های انسان مانند بودند که در بریتانیا به "شیعی" shii شهرت داشتند. این کلمه در ایرلندی "شی" خوانده میشود و ریشه ی لغت shine به معنی درخشش است، بنابراین باز هم به "ال" های ایرلندی مضمون مشابه میدهد و البته "ال" نام خدا در بین النهرین و شامات است. در اویل قرن بیستم، گروهی از یهودیان در تپه ی تارا به جستجوی صندوق عهد موسی میگشتند و این تصور را هم داشتند که نام تارا با کتاب تورات مرتبط باشد ولی جز چند سکه ی رومی چیزی نیافتند. البته اشتباه آنها ناشی از این بود که صندوق عهد، بارها در نجاتبخشی با کشتی نوح مقایسه شده است و خیستروس یا نوح هم پیامبر حئا بود همانطورکه خود حئا یک خدای آبها بود که به سبب هدایت آب حیات، منشا دانش ها شمرده میشد. کلمه ی ea در ایرلندی به معانی علت، دانش و حکیم استفاده میشود. پان تارا نیز به لقب "پوتی دون" یعنی ارباب دانش خطاب میشد. البته این لغت نیز بازی با نام پوزیدون خدای دریا است. خانه ی پوزیدون آتلانتیس بود و در بریتانیا نیز علاقه ی زیادی به تطبیق ایرلند با تول یا تولا، نسخه ی ژرمن آتلانتیس وجود داشته است. ممکن است لغت "دون" به معنی ارباب و حاکم، با لغت "ریک" به همان معنی جانشین شده و پوتی دون تبدیل به سنت پاتریک قدیس حامی ایرلند شده باشد. مسیحیت ایرلندی معتقد بود که موسی دو هدیه ی الهی از طور سینا برای بنی اسرائیل آورده است: یکی الواح ده فرمان و دیگری سنگ های آبی رنگ جادویی که باعث درخشان شدن قله ی طور سینا میشدند. واضح است که درخشش قله ی کوه، روایت دیگری از انفجار قله در اثر فوران آتشفشانی است و این که یهوه در انفجار آتشفشانی بر قوم آشکار میشده است. طبیعتا سنگ های آبی نیز با یک درخشندگیس ملایم تر به جای درخشندگی انفجار، شکلی از تجلی ایزد هستند و دراینجا درخشندگیشان سوژه شده است. در عراق نیز حئا در کوهی به نام حرا با درخشش بر روی یک درخت افرا بر بومیان آشکار شده بود. درخشش بر فراز درخت، ماهیتی مشابه با درخشش بر فراز کوه دارد. چون در بعضی داستان ها عمود آسمان، به جای کوه، یک درخت است. به هر حال، بقایای مسیحیت ایرلندی و هر نوع سنت مرتبط با سنگ های آبی در فتح ایرلند توسط انگلیسی ها نابود شد. ولی آن مقدار داستانی که از آن مانده است، خیلی چیزها را روشن میکند، ازجمله این که سنگ های آبی در جایی به نام "اسکول" نگهداری میشدند. این نام، دقیقا معادل دره ی اوسکول –احتمالا وادی اشگول در عبری- واقع در کنعان است که محل باغ های انگور سیاه غول های کنعانی بوده است. زمانی که موسی برای غلبه بر این غول ها یوشع و دو نفر دیگر را به عنوان جاسوس فرستاد، آنها سه خوشه از این انگورها را چیدند و وقتی باغ را ترک کردند دیدند که آن دارد به همراه سرزمین غول ها به زیر زمین فرو میرود. این درواقع روایت دیگری از داستان از دست رفتن بهشت است. چیدن انگور، همان چیدن میوه ی ممنوعه است و یوشع نامش فقط تلفظ دیگری از نام یشوع یا عیسی است. درخشش سنگ آبی بالای کوه طور نیز میتواند نسخه ی دیگری از درخشش میوه ی ممنوعه بالای درخت کیهانی در بهشت باشد. میوه ی ممنوعه باعث انحطاط بشر شد و علت این هم که در داستان انگور سیاه انتخاب شده است، همین است، چون انگور علیرغم خاصیت های مثبت زیادش برای بدن انسان، وسیله ی تولید مشروبات الکلی است که زیان های زیادی به ذهن بشر وارد میکنند. البته روایت معروف این است که آدم و حوا با خوردن سیب، بهشت را از دست دادند، ازاینرو انگور سیاه را به نام «سیب آبی رنگ» نیز میشناسند. اینجاست که موضوع جالب میشود. چون کاتارهای فرانسه ی جنوبی نیز مثل همکیشان ایرلندیشان به سنگ های آبی رنگ جادویی اعتقاد داشتند و برای آنها از لغت «سیب آبی» استفاده میکردند. چیزی هست که سنگ های آبی ایرلندی را شبیه انگورهای باغ غول ها در قصه ی موسی میکند و آن این که هر دوی آنها دزدیند. به عقیده ی ایرلندی ها سنگ های آبی موسی همراه بقیه ی گنج های یهود در معبد سلیمان نگهداری میشدند. زمانی که نبوکدنصر پادشاه بابل، اورشلیم را فتح کرد، ارمیای نبی برای این که سنگ های آبی به دست شاه-کاهن مردوخ یعنی نبوکدنصر نیفتند آنها را از معبد درآورد و به ایرلند برد، جایی که ایرلندی ها معتقد شدند از جادوی سنگ های آبی در آنجا یک پیامبر ظهور خواهد کرد. لابد آن پیامبر عیسی است و عیسای ایرلندی هم کسی جز ییسای تارا نیست، ادعایی که به تنهایی برای از بین بردن هر اثری از کیش ایرلندی توسط انگلیسی های پیرو آموزه های کلیسای کاتولیک-پروتستان کافی است. از بومی شدگی قصه در ایرلند که بگذریم، کلیت آن خیلی چیزهای سانسور شده ی تاریخ یهود را به زبان قصه و تمثیل روشن میکند. یهودی ها قوم یهوه بودند که همان انلیل دشمن حئا است. اما میراث حئا را از خدمتگزار مردوخ پسر حئا دزدیدند و حتی برای بومی کردن آن نزد خود، نسب تراشیدند، نسبی که به آغاز یهودیت توسط موسی رسید، درحالیکه قصه هنوز همان قصه ی متاخر بود: اینجا سنگ های آبی را ارمیا میدزدید و آنجا اصل آنها یعنی انگورها را موسی. بدتر این که تاریخ از این صحنه شروع شد. موسی و یوشع/عیسی تبدیل به آدم ابوالبشر شدند و با دزدیدن میوه ی ممنوعه، بشر را از بهشت اخراج کردند و بعد همچنان ادعا کردند که تنها راه نجات بشر از بیراهه ی جناب آدم هستند که خودشان باشند!:

“las piedras azules de la atlantida”: William henry: bibliotecapleyades.net

خوب دقت کنید. دانش بهشتی و دروازه اش (بابل در لغتیعنی دروازه ی خدا) نابود شده اند به جز در میراثی که یهوه از آن دزدیده و برای خود اعتبار تراشیده است. اگر یهودیت و فراورده های مسیحی و اسلامیش را به کل انکار کنید، ته مانده ی هر آن چیزی را که به زندگی بشر میتوانست معنی دهد را نیز از بین میبرید و بشر را به بی معنایی مدرنی دچار میکنید که هم نئوپاگانیسم و هم مادیگرایی پوچ محض به یک اندازه در آن وامانده اند. به نظر میرسد ما با یک شرایط آزمون و خطای جدید مواجهیم که طی آن باید جنبه های مفید و مضر مذهب یهودی-مسیحی را از نو کشف کنیم و با هرس کردن باغ سرشار از علف هرز بازار دین به دنیا فروشی نوین، قسمت های معنابخش و مفید دین را بازیابی کنیم.

نکته ی آخر ان که کل مسیر طی شده، خیلی شبیه یک قصه ی کمدی و نه چندان پندآموز در مثنوی مولانا است. مطابق این قصه، سه نفر از سه مذهب مختلف ابراهیمی، در جریان سفری در مسیر راه به یخبندان و بوران دشواری برخورد کردند و در کاروانسرایی رحل اقامت افکندند. یخبندان طولانی شد و غذای آنها کم کم تمام شد تا این که فقط مقدار کمی حلوا ماند که یک نفر را به زحمت سیر میکرد. سه مسافر، با هم قرار گذاشتند که امشب را بگیرند بخوابند و هر رویایی فردا دیدند برای هم تعریف کنند؛ هرکس خواب بهتری دید او حلوا را خواهد خورد. شب را گرفتند خوابیدند و صبح دور هم جمع شدند تا خوابشان را تعریف کنند.

اول، یهودی شروع کرد و گفت در عالم خواب، خود را در کوه طور سینا یافته است و درآنجا موسی را بهترین امت خدا معرفی کرده است. خلقی عظیم در مقابل کوه جمع آمدند و خدا در کوه تجلی کرد و همه ی آنها مردند و پس از اتفاقاتی همه ی آنها زنده شدند و کوه سه رشته شد و یک رشته اش به سنگ خورد و از آن چشمه درآمد و یک شاخه اش به دریا خورد و آب آن را شیرین کرد و یک شاخه اش به خانه ی کعبه خورد و آن را نورانی کرد. خلاصه یک عالم از این قصه های محیرالعقول تعریف کرد.

بعد نوبت به مسیحی رسید. مسیحی گفت که به آسمان سفر کرده و در فلک خورشید در آسمان چهارم، با عیسی مسیح دمخور و همصحبت شده و عیسی کلی چیزهای جالب به او آموخته است. سپس رو کرد به یهودی و گفت: تمام آن چیزهای خارق العاده ای که بر تو حادث شد همه در زمین بود؛ اما من با عیسی در آسمان ملاقات کردم؛ هر چیز آسمانی، از چیزهای زمینی بهتر است.

بعد نوبت به مسلمان رسید. گفت: شما دو نفر پیامبران خودتان را دیدید، من هم پیامبر خودم را دیدم؛ پیامبر به من دستوری داد، من هم اطاعت کردم. آهای یهودی که اینقدر پیش موسی عزیزی؛ اگر موسی به تو دستوری بدهد جرئت داری اطاعت نکنی؟

-نه.

-آهای مسیحی که اینقدر پیش عیسی عزیزی؟ اگر عیسی به تو دستوری بدهد جرئت میکنی اطاعت نکنی؟

-نه.

-من هم نمیتوانستم از دستور پیامبر عزیزم اطاعت نکنم. به من گفت برو حلوا را بخور. من هم از خواب بیدار شدم، رفتم حلوا را خوردم.

مثنوی مولانا محل اشعار عرفانی و اغلب در ستایش از امور الهی است، ولی گهگاه ابایی هم ندارند از این که بگویند دین خدا به چنین مضحکه ای تبدیل شده است.

آینده ی سنتی در آموزه های فرقه ی طلوع طلایی

نویسنده: پویا جفاکش


«"عرفان آرکادی"، خرده‌فرهنگی است که در حال حاضر در انتظار [عصر] طلایی جدید در حال توسعه است - آرکادیا اصطلاحی است که خانواده ی جام مقدس در بهشت ​​این عصر به کار می‌برد. این خرده فرهنگ - که روزی، امیدواریم به فرهنگ مسلط تبدیل شود- فرهنگی است که بر اساس ایده های غیبی و هرمسی ساخته شده است، با دیدگاهی کاملاً نخبه گرایانه و طرفدار سلطنت. این فرهنگ ارزش های سنتی را در بر می گیرد - ارزش هایی که در آزمون هزاره ها مقاومت کرده اند - و در مقابل فرهنگ پاپ برابری طلبانه و ضد روشنفکری ضعیف و منحط کنونی ما قرار دارد.»

این نقل قولی از تریسی ار.توایمن در مصاحبه با مجله ی Wolfzeit است که سایت Ordo Lapsit Exillisدر ابتدای مطلبی با عنوانThe Arcadian Mystique: Rebirth of the Golden Ageآورده است. این سایت متعلق به فرقه ای به همین نام است که به گفته ی خودش اسم خود را از سنگی گرفته است که در تاج لوسیفر بود و از آن به پایین سقوط کرد و سنگ بنای معبد سلیمان شد و ازاینرو در ادبیات تمپلارها مفهومی نمادین یافت. به گفته ی سایت، سقوط این سنگ، بازیافتی از سقوط خود لوسیفر یا شیطان از آسمان بود. اینطورکه معلوم است، سایت میخواهد از این سخن توایمن، حمل بر درآمیختگی شورش شیطان با روشنفکری کند اما روشنفکری را در آمیختگیش با فرهنگ پاپ اثرگذار میداند و بلافاصله پس از نقل قولش از توایمن، از همدستی روشنفکری و هنر در تولید فرهنگ لوسیفری و برای پیشرفت جامعه سخن میگوید.:

«عصر جدیدی در حال طلوع است، احیای غیبی جدید در کافی‌شاپ‌ها و محوطه‌های دانشگاهی قرن بیست و یکم، دوره ای که ما آن را رمز و راز آرکادی نامیده‌ایم . این روح عصر قرار است ظرف چند سال آینده جهان هنر، موسیقی و ادبیات را پشت سر بگذارد. در واقع، در حال حاضر به خوبی در حال انجام است. شما شاهد محبوبیت فیلم هایی مانند چشمان کاملا بسته، از جهنم، جمجمه ها، دگما، کلاله، دروازه ی نهم، مهاجم مقبره، هری پاتر، ارباب حلقه ها، آتلانتیس: امپراتوری گمشده، و ماتریکس هستید که همگی حاوی عناصری از رمز و راز آرکادی هستند. ما در عصری هستیم که مدونا کابالا را مطالعه می کند و کلسی گرامر، که نام دخترش را میسون گذاشته است، آشکارا در تلویزیون درباره ی اسرار ماسونی صحبت می کند. مایکل ریچاردز، بازیگر نقش کرامر در سینفلد، چندی پیش روی جلد مجله ی اسکاتلندی [ماسونی] رایت قرار گرفت. مضامین آرکادی در نمایش هایی مانند شکارچی عتیقه و ماجراهای ژول ورن نشان داده می شود ، در حالی که کانال History تقریباً به همان اندازه ی تصاویر جنگ جهانی، دوم تحت سلطه ی تصاویر فراماسون ها، تمپلارها و ویرانه های آتلانتیس است. مجله ی High Times اخیراً یک داستان روی جلد در مورد الیستر کراولی و سیا منتشر کرد و چند سال قبل از آن، داستانی در مورد Priory of Sion نوشته ی رابرت آنتون ویلسون منتشر کرد. نمادها، کلمات کلیدی و عناصر دیگر در فرهنگ عامه در همه جا ظاهر می شوند و در شرف تبدیل شدن به جریان اصلیند بدون اینکه ما حتی متوجه آن شویم، و با این حال این دگرگونی ظریف مسلماً تأثیر فوق العاده ای خواهد داشت. این چیزی کمتر از کشف مجدد قدیمی ترین سنت جهان، سنت آرکادیایی نیست که نماد آن جریان زیرزمینی است. از نظر فنی، جریان زیرزمینی که در اصطلاح غیبی به آن اشاره می‌شود، رودخانه ی آلفیوس (از یونانی به معنای منبع) است که در آرکادیا در یونان واقع شده است. این واقعاً به زیر زمین نیز می رود و دوباره در فواره ی آرتوسا در اسپانیا ظاهر می شود و زمانی اعتقاد بر این بود که توسط خدایان از زمین بیرون آمده است. یونانیان بر این باور بودند که خدایانشان زمانی مستقیماً از قلمرو بهشتی خود در دشت‌های آرکادی ، در دوران افسانه‌ای طلایی، دوران صلح، هماهنگی و روشنگری که توسط اصول عرفانی هرمتیک دیکته شده بود، بر زمین حکومت می‌کردند. با پایان یافتن این دوران، نوادگان انسانی خدایان، خانواده‌های جام مقدس، آموزه‌ها و سنت‌های هرمسی خود را پذیرفتند و آنها را از طریق تشریفات انجمن‌های اسرارآمیز به فرزندان خود منتقل کردند. برای غیبی ‌شناسان مدرن، آلفیوس نشان‌دهنده ی جریانی زیرزمینی از دانش مخفی است که از خدایان عصر طلایی از طریق خانواده‌های زیرزمینی جام مقدس و شاخه‌های سازمانی Prieuré de Sion - Templars ، Rosicrucians ، فراماسون‌ها ، و غیره منتقل شده است. البته، OLE نیز به انتقال این سنت ها کمک می کند. امروزه، سنت هرمسی آرکادیا به مجموعه‌ای مغشوش و متضاد از سیستم‌های غیبی مختلف از عمل و عقیده تبدیل شده است، که بیشتر آن‌ها بیشتر به سمت چاپلوسی از خود هستند تا تداوم یک سنت مقدس، و با برجسته شدن ماتریالیسم و ​​دیگر آرمان های کم عمق، اهمیت سنت هرمتیک/ارکادی کاهش یافته است. کسانی که با پیگیری ایده‌آل‌های مدرن احساس عدم تحقق می‌کنند، و احساس می‌کنند چیزی در زندگی‌شان کم است، اغلب به نسخه‌های فاسد هنرهای هرمتیک روی می‌آورند که در نهایت بیشتر ضرر می‌کنند تا فایده. پل لوکور به عنوان عضوی از فرقه ی دیر صهیون، زمانی در کتاب خود به نام عصر دلو نوشت : "هنگامی که یک نهر آلوده است، اگر می خواهید آب خالص را پیدا کنید، لازم است که به سرچشمه برگردید. در مورد سنت هم همینطور است - فقط در اصل خود خالص می ماند." هدف Ordo Lapsit Exillis این است که به عنوان یک فانوس دریایی عمل کند که یک بار دیگر، آغازگران شایسته را به سوی آن سنت باستانی، بازگشت به سرچشمه ی جریان زیرزمینی و تحریک دوباره ی تولد در عصر طلایی روی زمین هدایت کند. این فرآیندی است که هر جوینده ی عاقل حقیقت از بودن در آن احساس افتخار می کند. امیدواریم شما نیز در این امر با ما همراه باشید.»

صحبت های بالا عمیقا درباره ی نقش قدیمی است که در غرب به سلطنت ها و اشرافیت ها در سر پا نگه داشتن سنت های اخلاقی و فرهنگی ممالک نسبت داده میشود، حتی اگر بخشی از افراد این سلطنت ها و اشراف، خودشان به آنچه به مردم دیکته میکنند، وفادار نباشند. نماینده ی معروف این جریان، ادموند برک انگلیسی، دشمن سرسخت انقلاب های فرانسه است که معتقد بود سقوط سلطنت در فرانسه، باعث موج جریان های ضد فرهنگی و کشته شدن مردم وحشی با بدخواهی همدیگر انجامیده است. حالا که ما در عصر دموکراسی به سر میبریم، انتظار میرود سنت های فرهنگی و فلسفی فراموش شده از طریق هنرهای محبوب مردم، به زندگی آنان راه یابد. ادعا شده اخوت ها با هدف احیای اصول درست شده اند. اما هیچ الزامی وجود ندارد که آنچه را که وعده میدهند عملی کنند. فیلیپ گاردینر از پژوهندگان اخوت های رمزی، این عدم پایبندی به قول و قرار را یک پیامد طبیعی سرشت اجتماعی بشر تلقی میکند.:

«انسان در گروه‌هایی مانند گله‌های ماهی و گله‌های پرندگان جمع می‌شود. این گروه ها به مذاهب، انجمن های مخفی، حکومت ها و فرقه ها تبدیل می شوند. دلایل این گروه بندی ها همان است که برای حیوانات به هم می پیوندند. ما برای محافظت در برابر شکارچیان، برای قدرت در تعداد گرد هم می آییم. فرقی نمی‌کند فراماسون باشید یا پیشاهنگ ، دلیل اینکه با افراد هم‌نژاد و همفکرتان متحد می‌شوید، قدرت و محافظت است. در تحقیق گسترده برای کتاب و دی وی دی جدیدم، انجمن های مخفی: دانش ممنوعه ی گاردینر، مکاشفه هایی درباره فراماسون ها، تمپلارها، ایلومیناتی ها، نازی ها و فرقه های مار ، دریافتم که از نظر تاریخی، انجمن های مخفی جهان همه به هم مرتبط هستند و همه از یک منبع مشابه، اگر نه یکسان، سرچشمه می‌گیرند، و رشته‌هایی که از میان آنها می‌گذرد، توسط دانشمندان در طول اعصار ردیابی شده‌اند. همانطور که Le Couteulx de Canteleu در Les Sectes et Societes Secretes منتشر شده در سال 1863 گفت: "همه ی انجمن‌های مخفی شروع‌هایی تقریباً مشابه دارند، از مصری‌ها گرفته تا اعضای ایلومیناتی، و بیشتر آنها زنجیره‌ای را تشکیل می‌دهند و دیگران را به صحنه می‌آورند." طبق مقاله ای که در پاتریوت 1922 توسط جی جی دارگون با عنوان "آناتومی انقلاب" منتشر شد: "برای قرن ها مکاتب خاصی از فلسفه ی عرفانی وجود داشته است. عناصر بودیسم، زرتشتیان و غیبت مصری با اسرار یونانی، کابالیسم یهودی، و قطعاتی از آیین های باستانی سوریه آمیخته شده است. از غوغای فلسفه ی مشرق زمین، جادو و اساطیر برخاستند، فرقه های عرفانی و پس از ظهور اسلام، فرقه های بدعت مدار." ... به گفته ی Le Couteulx de Canteleu ، کشیشان یا رهبران سازمان ها از سلسله مراتب مصر پیروی می کردند. در بالاترین سطح، کشیشی وجود داشت که به تنهایی می توانست جادو کند و با خدایان تماس بگیرد. در مرحله ی دوم، ما آغازگران بزرگتر را می یابیم، کسانی که از بین مردم انتخاب شده اند و باید به هر قیمتی رازداری را حفظ کنند و از کشیش محافظت کنند. در مرحله ی سوم، به مبتکران کمتر فقط چیزهایی گفته شد که مناسب تلقی می شدند. در این تثلیث سلسله مراتبی، ما نقشه ی اکثر، اگر نگوییم همه ی انجمن های مخفی جهان را می بینیم. اکثر فراماسون‌های امروزی در دسته ی افراد مبتکر کوچک قرار می‌گیرند. آنها دیگر به دنبال آن نیستند، زیرا آنها چیز دیگری نمی دانند. تنها در بالاترین درجات فراماسونری اسرار واقعی فاش می‌شود، و با این حال، عده‌ای بوده‌اند که ادعا می‌کنند مبتکران سطح بالاتر یا در واقع «کشیشان» بوده‌اند و از آن زمان «لوبیاها را ریخته‌اند». هر کسی که این اسرار فرضی طلای پودر سفید و حتی توطئه‌های یهودیان را دیده باشد، می‌داند که این در بهترین حالت اطلاعات نادرست و در بدترین حالت پول‌ساز است. هر نسلی تمایل دارد به آینده نگاه کند و فراموش کند که گذشته ی ما پاسخ های هوشمندانه و متفکرانه ای برای سوالاتی دارد که همیشه مرتبط هستند و خواهند بود. از آنجا که ما هر نسل را از نو آغاز می کنیم، نمی بینیم که رشته ای از نسل قبل در هر نسل می گذرد – رشته ی جامعه ی مخفی. در قرن بیستم، روانشناسی و روانکاوی و کلمات هوشمندانه ی جدیدی که همراه آنها آمد، ظهور کردند. با این حال، چرا آنقدر مغرور هستیم که باور کنیم ریشه ی مشکلات روانی انسان را کشف کرده ایم؟ این کاملاً آشغال است. "سایکه" [کلمه ی به کار رفته برای روان در روانشناسی یا سایکولوژی] خود یک الهه ی یونانی بود.»:

“Secrets of the stars”: Philip gardiner: scribd.com

چه بسیار بدعت هایی که در اثر فرهنگسازی های اخوت های رمزی، کم کم در جامعه عادی شدند و مردمان، آنها را با سنت های اصیل اشتباه گرفتند؟ شاید به همین دلیل است که اخوت های رمزی، علاقه ی خاصی به رنه لوشاتوی فرانسه مرکز کیش جام مقدس دارند چون آنجا هنوز در حد یک روستای کمتر توسعه یافته باقی مانده و به نظر میرسد زمان در آن کند میگذرد و خیلی چیزها در حد اصلش باقی مانده است و باید سراغ عصر طلایی را هم درآنجا یافت.

رهبر عصر طلایی، کرونوس یا ساتورن بود که توسط پسرش زئوس یا ژوپیتر سرنگون و عصر طلاییش خاتمه یافت. تریسی توایمن به نقل از اوولا مینویسد ساتورن پس از آن در سرزمین دور و تاریک قطب شمال اقامت گزید جایی که به سبب داشتن ستاره ی قطبی معروف به عمود جهان، محل کوه کیهانی بود و ساتورن به ارباب کوه نیز معروف بوده است. فرمانروای قطب شمال، دب اکبر، خدای ارکادیا بود. طبیعتا انتقال کرونوس به ارکتوس یا قلمرو قطبی، داستان هایی درباره ی وجود یک بهشت در پس تاریکی و یخبندان شب طولانی قطب شمال ایجاد کرده است که با سفرهای هرکول به اوالون، جایی برای نقش آفرینی او در آیین های عرفانی باز کرده است. هرکول سوار بر یک جام طلایی که هلیوس خدای خورشید به او داد در دریا سفر کرد. این جام، خواص آهنربایی داشت و پیوسته به سمت شمال حرکت میکرد. اینم جام طلایی، یکی از مابه ازاهای تمثیلی جام مقدس تلقی میشود. ازقضا یک سازه ی معروف به قبر هرکول در رنه لوشاتو وجود داشت که میتوانست بومی شدن افسانه های عرفانی عصر طلایی در رنه لوشاتو را به هرکول نسبت دهد. رنه لوشاتو محل سکونت کاتارهای البیژنی بود که نامشان با البیون نام قدیم بریتانیا قابل مقایسه است و بریتانیایی ها نیز به واسطه ی ماجراجویی های آرتور در قطب شمال، خود را تا حدی وارث عرفان سرزمین قطبی میشناسند. بنابراین تعجبی ندارد که به رنه لوشاتو توجه داشته باشند. کلیت این عرفان در تمام اشکال خود، از نوع رزیکروسیان یا رز-صلیبی است که به شخصیتی افسانه ای به نام کریستین رزنکراتس نسبت داده میشود. توایمن مینویسد:

«اسطوره‌شناسی پیرامون کریستین روزنکروتز ، همنام افسانه‌ای اخوان رز- صلیبی ، ممکن است سرنخ‌هایی را در مورد محل لوح زمردی هرمس ، که حکمت هرمسی آن‌ها بر آن استوار است، و همچنین یادگار مشهور جام مقدس که مجله تا حد زیادی در مورد آن است را روشن کند، همچنین اساطیر حول موضوع زمین توخالی و مکان جسد یک خدا یا پادشاه مرده را به ما بگوید. در سوال: محل مقبره روزنکروتز، گفته می شود که او در سن 106 سالگی در سال 1484 درگذشت و در یک طاق مخفی، در اعماق غاری در داخل یک کوه، که "توسط یک خورشید درونی" (یا مصنوعی) روشن شده بود، به خاک سپرده شد. مکان این مقبره تا 120 سال بعد که توسط گروهی از برادران روزیکروسین کشف شد، مخفی نگه داشته می شد. در اینجا آنها انباری از نوشته های اسرارآمیز مقدس را یافتند که حکمت اصلی نظم آنها شد. و با این حال، گفته می شود که حکمت آنها بر اساس لوح زمردین هرمس است ، و این سوال را مطرح می کند که آیا در واقع لوح زمردی بوده که آنها پیدا کرده اند یا نه. آنها همچنین جسد ارباب خود را «پاک و مصرف نشده» یافتند، گوشت او حتی یک ذره تجزیه نشده بود، اما ظاهری چونموم شمع یافته بود. با کشف مقبره و نوشته‌های اسرارآمیز مقدس، برادران Rosicrucian، که ظاهراً از زمان مرگ رهبر خود ۱۲۰ سال پیش مرده بودند، دوباره متولد شدند و برادرانی که این کشف را انجام دادند، برای انتشار این خبر به همه ی مردم جهان در گوشه های مختلف زمین حرکت کردند. همانطور که کریستوفر مکینتاش در کتاب خود به نام Rosicrucians اشاره می کند ، بسیاری از عناصر این داستان بسیار آشنا هستند. "ایده ی پادشاه یا رهبری که نمرده، خوابیده است و روزی بیدار خواهد شد، ایده ای آشناست. این نه تنها در مورد شاه آرتور، بلکه در مورد شخصیت های تاریخی مانند شارلمانی و فردریک بارباروسا نیز اعمال شد. در افسانه ی روسنکراتز، این اخوت است که دوباره بیدار می شود، در حالی که بنیانگذار آن، اگرچه ظاهراً مرده است، به عنوان نمادی از تأثیر دائمی خود از طریق پیروانش، پوسیده باقی می ماند. در واقع این ایده «خدای خفته» یا «پادشاه گمشده» که روزی بیدار میشود/باز خواهد گشت، کهن الگوی بسیار رایجی است. این در مورد کرونوس یونانی، ساتورن رومی، و شیطان/لوسیفر افسانه های کتاب مقدس، و همچنین عیسی مسیح از همان کتاب، مجموعه ای کامل از خدایان سومری، و "پادشاه ماهیگیر" داستان جام اعمال شده است. اما آیا سرنخ دیگری وجود دارد که نشان دهد این داستان روزنکروتز ممکن است بخشی از یک سنت بسیار قدیمی باشد؟ یک نمونه ی گویا را می توان در آیین آدپتوس کوچکتر از فرقه ی هرمسی طلوع طلایی Order of Golden Dawn یافت. در این آیین، مشتاق وانمود می‌کند که در واقع کاشف مقبره ی روزنکروتز است. رئیس مراسم پذیرش، نقش روزنکروتز مرده را بازی می کند و در اوج مراسم، دوباره زنده می شود. این نسخه ی طلوع طلایی از آیین هیرام ابیف فراماسونری است، و این مهم است، زیرا همانطور که هیرام ابیف توسط ماسون ها با اوزیریس مرتبط شده است، و آیین های مصری که مرگ و قیامت ساختگی را نیز شامل می شود، روزنکروتز نیز جزو این آیین است و به اوزیریس تشبیه شده است. در نقل قولی از این آیین آمده است: "این مکان توسط اخوان و سوره های باستانی ما «مقبره ی اوزیریس اونوفریس، عادل» نامگذاری شده است." جزئیات دیگری از مقبره که در این آیین آورده شده است، به مراتب تکان دهنده تر است. طبق این آیین، مقبره دارای هفت ضلع است که روی آن‌ها «نشان‌هایی» نوشته شده است، که روی مربع‌های رنگی حک شده‌اند که به چشم غیرمسلح به نظر می‌رسد که «درخشنده» هستند. در پشت هر یک از این مربع های چشمک زن یک کشو یافت می شود که هر کدام حاوی بخشی از نوشته های اسرارآمیز مقدس است که " Corpus Rosicianicum " اخوان است. در وسط مقبره، مستقیماً بر روی بدن، یک محراب دایره‌ای قرار دارد که بر روی آن چهار مجسمه ی کروبی - شیر، عقاب، مرد و گاو - و همچنین عبارات عجیب و غریب زیر حک شده است:

"Nequaquam Vacuum - No Where a Void
Libertas Evangelii - Liberty of the Gospel
Dei Intacta Gloria - شکوه بی آلایش خدا
Legis Jugum - یوغ قانون"

بر فراز محراب که بر جسد پوسیده ی موسس آنها می درخشد، «خورشید مصنوعی» قرار دارد، با این تفاوت که در این آیین به هیچ وجه خورشید نیست، بلکه گل سرخ توصیف می شود! به نقل از این آیین:

"اگرچه در مقبره، خورشید نمی تابد، اما با گل رز نمادین ما در مرکز اولین سقف هفت ضلعی روشن می شود".

همانطور که بسیاری از خوانندگان انتقام داگوبرت احتمالاً می‌دانند، این مفهوم "خورشید درونی" با افسانه ی مشابهی در رابطه با نظریه ی به اصطلاح "زمین توخالی" مشابهت دارد. بر اساس این افسانه ها، که برخی از آنها مدرن و برخی دیگر به طرز شگفت آوری قدیمی هستند، کره ی زمین توخالی است، پوسته ی زمین تنها 300 فوت ضخامت دارد، که فراتر از آن می توان دنیای جدیدی به نام "آگارتا " را یافت که می توان وارد آن شد؛ در قطب شمال و جنوب، که به گفته ی برخی، توسط غول‌هایی که تا عصر پدرسالاران کتاب مقدس زندگی می‌کنند، پر جمعیت بودند. در واقع، به گفته ی برخی، این مکان واقعی باغ عدن یا اقامتگاه خدایان است که به معنای واقعی کلمه در مرکز چیزها، در رحم زمین قرار دارد. همچنین بر بالای یک کوه سفید جادویی قرار دارد که بارها و بارها در اساطیر مختلف ظاهر می شود، زیرا این "کوه جهانی" است که محور زمین را فراهم می کند. طبق افسانه‌ها، این دنیای درونی توسط یک "خورشید مصنوعی" یا "خدای دودی" روشن می‌شود، توپی از الکترومغناطیس که گفته می‌شود گرما و نور را برای ساکنان درونی زمین فراهم می‌کند. در حالی که این شبیه داستان های علمی تخیلی به نظر می رسد، در واقع شباهت های زیادی در داستان های کتاب مقدس و آخرالزمان فرشتگان سقوط کرده دارد که پس از جنگ در بهشت، در جهنم، گودال، واقع در روده های زمین، زندانی شدند. در آنجا شیطان بر آنها فرمانروایی می کند ، که طبق سنت، "رب الارض" نامیده می شود. در دنیای هرمسی و کیمیا نیز تشابهات زیادی وجود دارد. کیمیاگری به جستجوی «اکسیر زندگی» گریزان است، نوعی ماده ی شفابخش که می تواند سلامت، ثروت، جاودانگی و رهایی معنوی را برای صاحبش به ارمغان بیاورد. به معنای واقعی کلمه، شامل تبدیل فلزات پایه به طلا است، در حالی که به طور مجازی، شامل تبدیل تفاله ی روح تصفیه نشده به "Lapsit Exillis" - سنگی از بهشت ​​است . این سنگ نشان دهنده ی کمال ایدئال، ادغام اضداد در یک کل واحد است، و با این حال به آن «سنگ پنهان» نیز می گویند، زیرا در میان همه چیز قرار دارد، و مردم آن را نمی بینند، و باعث پیدایش تمثیل ماسونی از «سنگ رد شده» در ساختمان معبد سلیمان و در نهایت سنگ بنای خانه ی خدا می شود. این سنگ نیز با خورشید برابر شده است که درخشندگی کامل دارد و مانند پادشاهی بر قلمرو خود بر آسمان ها حکومت می کند. فرآیند کیمیاگری، چه فیزیکی و چه تصویری، شامل مرحله ای به نام انحلال است، زمانی که عناصر (یا احساسات پایه و منیت مشتاق) حل می شوند تا بعداً با خلوص روح یا «طلا» جایگزین شوند. این مرحله نماد خورشید سیاه است. و این مرحله ی خورشید سیاه با هیچ کس دیگری به جز زحل یا کرونوس، خدای خفته ی مدفون در قبر زیرزمینی که "پنهان" نامیده می شود، برابر نیست. و دقیقاً به همین دلیل است که اکسیر زندگی "سنگ پنهان" نامیده می شود - زیرا در میان این تفاله یا ماده ی پایه پنهان شده است، خورشید سیاه، که پس از حل شدن، درخشش درخشان درون را نشان می دهد. این ماده ی زائد، "ماده ی اولیه" نامیده می شود ، «ماده ی اصلی» که تمام اشکال دیگر از آن ساخته شده است. در همان زمان، برخی می گویند، مفهوم خورشید سیاه به وجود آمد، زیرا تمدن های باستانی معتقد بودند که خورشید در شب و هنگام غروب در غرب می میرد و به دنیای زیرین فرود می آید و در آنجا سیاه می شود و روز بعد دوباره در شرق زنده می شود. آنها تصور کردند که خورشید در واقع از طریق یک گذرگاه مخفی زیر زمینی به زیر زمین سفر می کند و هیروگلیف هایی داشتند که این را نشان می داد. به طور قابل توجهی، یک شعار کیمیاگری به نام " VITRIOL " وجود دارد که مخفف کلمات لاتین است که به "بازدید از بخش های داخلی زمین" ترجمه می شود: "با اصلاح، سنگ پنهان را پیدا خواهید کرد." پس آیا این سنگ پنهان همان خورشید سیاهی است که زمین درونی را روشن می کند و نیز "خورشید پنهان" که آرامگاه کریستین روزنکروتز را روشن می کند؟ واضح است که طلوع طلایی از بیان این آیین، خورشید پنهان را مترادف با گل رز عارفانه می داند که نماد نظم آنهاست. این گل رز همیشه نه تنها با واژن زن، بلکه با جام مقدس که "سنگ پنهان" و "سنگ از بهشت ​​افتاد" نیز نامیده می شود تطبیق میگردد و همچنین اعتقاد بر این است که حاوی اکسیر زندگی است. بنابراین به نظر می رسد که این پنج نماد - خورشید سیاه، رز عرفانی، جام مقدس، سنگ از بهشت، و اکسیر زندگی - همه اساساً یک چیز یا حداقل بخش هایی از یک چیز را نشان می دهند. با همین روند، این واقعیت که گل رز بر روی یک صلیب متساوی الاضلاع قرار می گیرد می تواند نمادی از مکان آن در "مرکز چیزها" باشد - که به طور مجازی در عمیق ترین فرورفتگی های روح فرد یافت می شود، جایی که تعادل نیروهای متضاد و به معنای واقعی کلمه، در مرکز محور زمین در آن قرار دارد...»:

The real tomb of god: tracy r.twyman: dragonkeypress: october2004

حساب سنت هایی را بکنید که زمانی درصدد فراهم کردن بهشت مردم بودند ولی مثل ساتورن، از دوزخ های تاریک سردرآوردند و به «تفاله» های بی مقدار تبدیل شدند و صرفا از همین رو است که مقدسند. قطعا خیلی چیزها در زمین الان این موقعیت را دارند و قرار است همه ی آنها حکم منجی موعودی را داشته باشند که مثل رزنکراتس –از نسخه های رزیکروسیان عیسی مسیح- در وجود پیروان و فرقه ی خود رستاخیز میکنند. شاید رستاخیز مهدی غائب شیعی در فرقه ی ولایت فقیه هم یکی از همین چشم اندازهای ناخوشایندی است که قرار است زمینه ی احیای نوعی بهشت در آینده ی ایران را فراهم کند و فعلا اینطور به نظر نمیرسد.

دانلود کتاب «بنیادهای افسانه ی لوسیفر»

ترجمه و تالیف: پویا جفاکش

بخشی از کتاب:

...به همین دلیل هم هست که آدمیزاد میل دارد تا تمام کهن الگوها را در یک وحدت الهی جمع آورد چون اگر تمام این وجوه و صفات متفاوت مثالی شده میتوانند در ذات و ذهن آدمیزاد جمع آیند پس جمع آمدنشان در وجود خداوند نیز ممکن است به شرط این که همانطورکه نیروهای متضاد و میانجی به روابط دراماتیک بین هم در وجود آدمی تن میدهند همین وضع نیز در وجود پروردگار برقرار باشد که در این حالت، پروردگار بیشتر از این که به یک فرد شبیه باشد به یک خانواده ی الهی شبیه است. داستان غنوصی نبادون چنین شبیه سازی ای را دارا است. مطابق این داستان، خداوند دارای یک نیروی نرینه ی مثبت به نام ذوئی و یک نیروی مادینه ی منفی به نام باربل ایون بوده است و یک نیروی سوم به نام روح القدس بین این دو نیرو ارتباط ایجاد میکرده که ماهیتی شبیه فضای تاریک بین ستارگان در آسمان شب را داشته است. از برهم کنش این نیروها دو پسر به نام های انجلیو و کالیا حاصل آمدند که نخست پیرو پدر خود بودند. اما آنجاکه رگ استقلال پدر در آنها اثر کرد لحظه ای شک در انجل یو ظاهر شد و او راهی متفاوت در پیش گرفت و کالیا که فرمانپذیر محض بود نسبت به انجل یو فرمانپذیری اختیار کرد. این زوج دست به آفرینش جهانی موسوم به نبادون زدند و در آن به طور مرتب دچار مشکلات و نقص هایی شدند که شخصیت آنها را بیشتر شکل میداد. هرچه گذشت انجلیو بیشتر مردانگی پدر را در خود تقویت نمود و مظهر مردسالاری نوین و دشمن زنانگی شد و احساسات خودش و اطرافیانش را به هیچ میگرفت درحالیکه کاملیا زنانگی مادرش را در خود تقویت نمود و عاقبت این دو الگوی اصلی شوهر و زن در یک خانواده بدل گشتند و در مقام مرد و زن با هم خانوادهتشکیل دادند درحالیکه در این خانواده انجلیو مردی بود که خودراییش مدام اشکال درست میکرد و کالیا علیرغم غر زدن فراوان به اطاعت خود ادامه میداد. اولین فرزند آنان، آرتولا بود، پسری که با ناراحتی ناظر رابطه ی عشق و نفرت پدر و مادرش بود. او بسیار به پدرش شبیه بود و میخواست از او الگو بگیرد؛ اما از سوی دیگر، مثل یک نوجوان امروزی بود که تا وقتی که از دست میل جنسی سرکش خود خلاص نمیشد نمیتوانست فکر کند و بدبختانه جز مادرش که مال پدرش بود هیچ سوژه ی برانگیختگی دور و برش نبود و درنتیجه حالتی روانپریش یافته بود. دومین فرزند انجلیو و کالیا لوسیفر بود که هیچ از مادرش چیزی به ارث نبرده بود و فقط از سایه ی نور پدرش ناشی شده بود یعنی هرجا که انجلیو به واسطه ی نور الهیش از مواضع خود کوتاه آمده بود وارونه اش به تاریکی تبدیل و شاکله ی وجود لوسیفر شده بود. پس از آن، در اثر بالاگرفتن دعواهای انجلیو و کالیا، انجلیو کالیا را از خود طرد و از جهانش اخراج کرد و کالیا به صورت یک موجودیت فیزیکی به نام زمین به کنایه از جهان ما درآمد. در غیاب کالیا لوسیفر به پر کردن خلا زندگی پدرش در جهت اهداف شوم خود پرداخت. به دلیل خاصیت مکمل لوسیفر نسبت به انجلیو این پدر و پسر خیلی با هم کنار آمدند و لوسیفر همان اندک توجه انجلیو به ارتولا را نیز به خود جلب کرد و ارتولا در اثر احساس تنهایی شدید به دنیایی دیگر رفت و فرزند- خوانده ی یک زوج الهی دیگر شد. پیشبینی میشود که در آخرالزمان و هنگامی که انجلیو در اثر تن دادن پیاپی به هوی و هوس های لوسیفر دچار گرفتاری های فراوان منجمله در زمین شده است، ارتولا برای نجات پدرش بازخواهد گشت. گرفتار آمدن انجلیو با آشوب های دنیایش ارتباط مستقیم با تشبیه آشوب به هاویه ی آبی در اساطیر کلدانی و مصری دارد. در مصر، آتوم خدای آفریننده اولین موجودی است که از بستر خائوس آبی موسوم به نون برمیخیزد. ازاینرو به تپه هایی تشبیه میشود که پس از پایین آمدن سیل های نیل، اولین مکان های خشکی هستند که آشکار میشوند. این سیل ها نقش مهمی در تخیل پیدایش زمین از یک پهنه ی آبی داشته اند و ممکن است اهرام مصر، مابه ازاهای تپه های الهی در دشت مصر برای بازسازی خدای آفریننده باشند. آتوم از تف خود و به قولی با خودارضایی فرزندانش شو و تفنوت را پدید می آورد که موجد خدایان بعدی هستند. شو خدای جو زمین و تفنوت خدای رطوبت است. از این دو، قب مرد و نات زن پدید می آیند که خود موجد پنج خدای بزرگ دیگرند و تمام حیات و آنچه در زمین است حاصل این 7 ایزد است. با شک قب و نات در مورد قدرت پدرشان رع که با آتوم تطبیق شده است، مردمان زمین علیه رع می آشوبند و رع چشم خود را میکند که این چشم به هیولایی مهیب تبدیل میشود و جهان را نابود میکند. پس از آن، شو، قب ونات را از هم جدا میکند و قب تبدیل به زمین میشود و نات تبدیل به آسمان. بدین ترتیب نیروی آفرینندگی زمین که حکم جنبه ی زنانه و مادرانه یاو را دارد با آسمان و الوهیت آن از زمین جدا میشود و این همان بری شدن انجل یو از زنانگی با تبدیلش به فرزند خود لوسیفر است. انحطاط لوسیفر که با تاریک شدن او مرتبط است نام گرفتن رع برآمده از نون به آتوم را مدلل میکند چون درحالیکه رع خدای خورشید است آتوم خدای خورشید غروب است و با این حال، نامش مرتبط با تم و تمو به معنی کامل بوده است، مطلبی که نشان میدهد خلاصه کردن همه چیز در جهان مادی یک اعتقاد لوسیفری است. با این حال، جهان لوسیفری شامل نیروهای خلقت تلقی میشود ازجمله خدایان بعدی که در متون یونانی-رومی همان خانواده ی خدایان یونان تلقی شده اند. 7 خدای اصلی شامل قب و نات و فرزندانشان همان 7 حکیم یا 7 اپکالوی افسانه های کلدانیند که در دوران قبل از سیل خیسوتروس (نوح) از دریا بیرون آمدند و تمدن را به مردم آموختند. اینجا سیل معادل نون برای اتوم است و این نشان میدهد که 7 خدا قبل از نون هم بودند. درواقع تولد خدایان از نون همان بازگشت آنها از آسمان به واسطه ی کالبد آبی الهه است که در قالب آب حیات به زمین بازمیگردد و در رحم مادر-زمین به عنوان نسخه ی

فیزیکی الهه جمع می آید. هورس خدای خورشید، هر بامداد از کالبد مادرش هاثور که الهه ی زمین است متولد میشود و در غروب برای تجدید قوا به آن باز میگردد. این تکرار مرگ و رستاخیز قبلی خدا است که در افسانه ی تثلیث ازیریس-ایزیس-هورس از فرزندان قب و نات تجسم می یابد. ازیریس اولین فرعون و آموزنده ی تمدن به انسان ها است ولی توسط برادرش سیت به قتل میرسد تا این که روح مرده اش در کالبد همسرش ایزیس حلول و به صورت هورس از نو متولد میشود. ازیریس معادل قابیل تمدن آموز است که از نسل شیاطین و موجد نسل اناکیم یا ابرانسان هایی که با خدایان تطبیق شده اند بود درحالیکه سیت همان شیث ابن آدم است که تماما انسان است و اگرچه نسل های شیث و قابیل با هم درآمیختند ولی نوح تماما شیثی و نسخه ی جدید شیث بود که میراث قابیل را با نفرین به وقوع سیل، از زمین جارو کرد و میتوان گفت به جای سیت، ازیریس را کشت. ولی سیل که قاتل ابرانسان ها یا خدایان بود میتوانست در قالب نون بازآفرین آنها نیز باشد چون حاصل باران آسمانی وجود نات است. اگر نات در اوج آسمان باشد و توسط شو از قب جدا شده باشد پس شو در حکم اطلس غول است که خود جایگزین کوه های اطلس است و از دید بسیاری از قدما آسمان روی کوه محور زمین در محل قطب شمال استوار بوده است. قطب شمال، زمانی با ستاره ی ثعبان در صورت فلکی تنین (دراکو یا اژدها) تطبیق میشد و سپس به محل صورت فلکی دب اصغر یا خرس کوچک جابجایی یافت. درحالیکه تنین به شکل یک مار بود دب اصغر به شکل یک چهارپای گوشتخوار بود و فرزند دب اکبر با ظاهری مشابه به شمار میرفت. ستاره ی قطبی از ترکیب این موجودات به شکل یک تمساح تصور میشد. مردم قدیم فهمیده بودند که تمساح ها دارای توانایی های ارتباطی خاصی هستند که انسان آنها را متوجه نمیشود. این به این صورت دستمایه ی قصه سازی شد که دب اصغر اژدهاوش با نیروی خاصی، نیروی مادرش دب اکبر را به صورت فلکی ثور (ورزاو) درجوار صورت فلکی جبار انتقال داده است. ستاره ی شعری (سیریوس) که سیل سالیانه ی نیل در انقلاب تابستانی به طلوع او نسبت داده میشد، جزوی از جبار بود و جبار نیز با ازیریس تطبیق میشد. ثور دقیقا روبروی جبار و در حال حمله به آن به نظر میرسید. با این حال، ثور نیز با گاو آپیس نسخه ی حیوانی ازیریس تطبیق میشد. در غیاب ازیریس در مقام یک فرمانروا، گاو آپیس تجسم زمینی او در معبد بود و از این جهت، درست مثل هورس، بازتولید او بود، چیزی که نشان میدهد هورس اگرچه بازگشت ازیریس است ولی ضد او است درست مثل لوسیفر که اگرچه نسخه ی مکمل پدرش انجلو است ولی علیه او عمل میکند.:

the tree of life”: peter r.farly: chap14

جرالد مسی در 1909 نوشت که کیش مصری ویژه ای وجود داشته که الهه ی اژدها و ورزاو را در برج ثور جمع می آورده و الهه را هاثور مادر هورس درحالیکه ورزاو را پدر او در نظر میگرفته است و آن، کیش "هورس بهوتت" بوده است که خدای حامل "هوت" یا دیسک خورشیدی بوده و آتون خدای اخناتون هم با نسب دادن اسم خود به هوت، ویژگی های آن را به خود جذب نموده است. در این کیش، برج های فلکی ویژه ی وقوع بهار و پاییز، دروازه های ورود و خروج خدا از جهان بوده اند و به مانند خورشید در افق های طلوع و غروب، هورس در آنها دو شخصیت متفاوت متناسب با بروج فلکی مزبور را به خود میگرفته است. وضعیت ایدئال برای کیش، زمانی است که اعتدال بهاری در عصر اکواریوس یا دلو یعنی زمانی رخ میدهد که هورس به منبع آب های زندگی بخش در برج دلو (آبریز) دست می یابد و اعتدال پاییزی که آغاز موسم خزان و مرگ طبیعت است به برج اسد یا شیر می افتد که جانور مرگ است و اسم خاصش «آخر» معنی قلمرو مرگ را هم میدهد. بدین ترتیب، درحالیکه سر و محل تصمیم گیری هورس، معادل انسان آبریز در برج دلو است بدن تابع سر، بدن شیر کشنده است که در اطاعت پذیری حکم یک زن را برای هورس مرد دارد که این هم با تصویر شدن الهگان باستانی در کنار شیران کاملا مطابقت دارد. مجسمه ی ابوالهول در جیزه با سر انسان و بدن شیر میتواند به چنین تصویر کلی ای از هورس اشاره داشته باشد. در این حالت ایدئال، هورس، دو ظاهر متضاد زندگی بخشی و مرگ آوری را به خود میگیرد و حاکم زمینی هم در این تصویر، از او اطاعت میکند. دو دروازه ی هورس به جای دو شخصیت فلکی او حکم دو شاخ ورزاو آسمانی را دارند و در فرم زمینی هورس یعنی حاکم، به تبر دو سویه که نماد حکام است تبدیل میشود. هر دو سویه ی زندگی بخشی و مرگ آوری حاکم میتوانند به اندازه ی یک تبر، آسیب رسان باشند و ازاینرو دو سوی تبر، به دو شیر، دو تمساح و دو اژدها نیز تشبیه میشوند. به دلیل همین مرگ دوستی نماد حاکم، تبر دو سویه به نماد آتوم رع یا خدای خورشید غروب که وارد دوزخ جهان زیرین میشود و تاریکی را به جهان میدهد تبدیل، و همین تبر دوسویه در بازسازی یونانی-رومی مذهب مصری، نماد رهبر خدایان یعنی زئوس یا ژوپیتر تشخیص داده میشود. قلمرو جهان زیرین و سرزمین مردگان که جایگاه الهه ی شیر و نامبردار به «آخرت» یعنی شیر ماده است، به الهگان نیت و تفنوت تقدیم میشود.:

“ancient Egypt”: Gerald massey: cosimoclassics: 2007 :p266-8

اگر یادتان باشد، تفنوت الهه ی رطوبت و همسر شو بود که او هم به شیر نر تشبیه میشود و رطوبتمندی تفنوت بی ارتباط با سیل مرگ آور نوح نیست. شو خدای جو و خلا است و تفنوت همسر او است چون جو پر از بخار آب نادیدنی است که در اثر سرما به آب تبدیل میشود. در ابتدا تصور میشده جهان توسط خدایی نادیدنی همچون هوا درست شده و مایه ی خلقت جهان، آب است که میتواند از هوای نادیدنی به دست آید. ازاینرو در افسانه های کلدانی، پدر و مادر خدایان، آپسو و تهاموت بودند که موکل به ترتیب آب های شیرین و شورند و تهاموت که بدنش ماده ی کره ی زمین میشود، مثل آب دریا حامل نمک جامد بوده است. فارلی، آپسو و تهاموت را معادل انجلیو و کالیا میخواند و مومو پسر تابع اپسو را نیز معادل آرتولا میداند. به گفته ی او بعدا آب حالت مادی تری پیدا کرد و جای او را در خلأ موجودیت مرموزتری گرفت. بطوریکه چوانگ تزو حکیم چینی گفته است: « کسی که بداند خلأ را عنصر "چی" پر کرده است، متوجه است که چیزی به نام نیستی وجود ندارد.» در فیزیک مدرن نیز پیرو همین پیشزمینه ی ذهنی، خلأ را انباشته از جریان های اتمی میشمرند که موجد ماده نیز هستند. در غنوصی گری این ایده به این شکل درمی آید که ماده روح متراکم شده ی عاصی است و موجود ذیحیات، بیشترین روح را دارد. ازاینرو فرو فرستادن سیل نوح برای کشتن تقریبا تمام موجودات، تلاشی برای جمع آوری کردن ارواح از زمین و پر کردن خلأ از روح بوده است. این معادل جدا شدن انجلیو از کالیا نیز هست و این که چطور کالیا در زمین تنها ماند و از وجود الهی رهبر خود که انجلیو باشد فاصله گرفت. پس ار این، لوسیفر است که جای انجلیو را در وجود کالیا میگیرد و به رابطه ی زنا آلود با مادرش برای فرمانروایی بر موجودات زمین روی می آورد. همدستی اولیه ی او با پدر ظاهرسازی بوده و در این مدت بر اساس این سرمشق ماکیاولی که «تفرقه بینداز و حکومت کن» بین پدر و مادرش تفرقه ایجاد میکرده تا بتواند تنهایی پدر را با خودش پر کند. چون هدف او از ابتدا رسیدن به حکومت به جای پدرش بوده است و حالا ابایی از سرمایه گذاری روی مادر در این راه ندارد. لوسیفر که با شیطان تطبیق میشود، مجموعه ای از نیروها را شامل میشود که تنها در زمین میتوانند در موجودات نفوذ کنند و آنها را به اطاعت از خود و در صورت لزوم به کشتن هم وادارند. هدف لوسیفر، رسیدن به حکومت بر موجودات است و اگر احساس کند موجودات به او بی توجهند حاضر است همه ی آنها را نابود کند و هیچ ابایی از به راه انداختن جنگ و ناامنی های فیزیکی و روانی ندارد.:

“the tree of life”: peter r.farly: chap3,4

به نوشته ی فارلی، کل این منظومه بر تعلیم اولیه ی سنت جروم قرار دارد که لوسیفر را با شیطان برابر گرفت و برای او یک امپراطوری اجنه تعریف کرد که در مقابل نظام الهی میجنگد. در پیش درآمد عبرانی مسیحیت، لوسیفر (سیاره ی زهره) تنها در کتاب اشعیا به عنوان استعاره ای برای شاه بابل به کار رفته که عزیز خدا بود ولی سقوط کرد، لابد مثل شیطان. برای تاییدیه گرفتن حضور شیطان در یهودیت، «بعل» را نام عبرانی شیطان و معادل لوسیفر دانسته اند درحالیکه بعل نام عمومی خدایان رقیب یهوه در فرهنگ عبرانی بوده و معنی آن به سادگی به معنی ارباب است. در اروپا لغت بعل را به "لرد" معنی میکنند ولی خود یهوه هم با صفت «لرد» خطاب میشود. لغت بعل در خود فرهنگ عبری به معنی ارباب و معمولا قبل از کلمات دیگر استفاده میشده است، مثلا کسی را که میتوانست با به کار بردن اسم اعظم خدا باعث گرفتاری دیگران شود، "بعل شم" یعنی ارباب اسم مینامیدند. به واقع تنها چیزی که باعث شده تا بتوان شیطان را رهبر جناحی از موجودات تلقی کرد، همان تشبیه اولیه ی گیتی به آب و تنظیم پیدایش جهان مادی از تراکم روح به مانند پیدایش آب مایع و سپس جامد (یخ) در زمین از بخار آب هوا در فرهنگ های پیشین بود. در این تصویرسازی، جهان گیتی، گردابی از ارواح است که ته آن به زمین گلی عمق آب میرسد. در بالای آن، ارواح آسمانی یا «ملک» ها که در یونانی «انجلوس» نامیده شده اند قرار دارند، در میانه موجودات دوگانه ی سرگردان بین جسم مادی و حالت روحانی چون الف ها، دورف ها و فیری ها قرار دارند و در ته، موجودات مادی شامل انسان ها و سایر موجودات زنده ی مالوف. درست مثل ذرات شن آب که همراه گرداب میتوانند به خارج از ورطه ی آبی وارد شوند و یا همراه آب از سطح به ته بروند، ارواح نیز از بالا به پایین میروند و در موجودات مجسد میشوند و یا موفق میشوند با مرگ، از ته ورطه ی گیتی به سطح الهی آن ارتقا یابند. ذراتی هم همراه گرداب از ته بالا میروند و دوباره برمیگردند، مثل ارواحی که میمیرند و از نو در جسمی دیگر تناسخ میکنند. مجموع اینها میشوند همان فرشتگانی که در خواب یعقوب، از نردبان الهی بالا میروند و پایین می آیند. به مانند 7 اپکالوی بیرون آمده از آب در افسانه ی آفرینش کلدانی، مراحل سقوط و نزول نیز با گذر از 7 قلمرو متعلق به 7 خدا انجام میگیرند که همان 7 سیاره ی کلدانی در آسمانند. در مفهومی کلی تر، این 7مرحله نه فقط برای افراد صادقند بلکه مراحل تعالی جامعه ی بشری نیز هستند. عرفان های نو ظهور، این 7 مرحله را با 4 مرحله ی انحطاط بشر در هندوئیسم ترکیب کرده اند که در انتهای آن، عصر تاریک و تباه کالی یوگا قرار دارد و مدعیند 7مرحله ی تحول جامعه ی بشری، سه مرحله انحطاط، کالی یوگا و سه مرحله ی درآمدن از کالی یوگا به جای قبلی هستند. این تحت باور به این تعلیم گابریل سدونایی قرار دارد که اگر ارواح با تبدیل به آدم و حوا، خلقت گری الهی را به حد تولیدمثل حیوانی کاهش داده اند، پس اراده ی الهی عزم بر انحطاط بشر تا حد جانورانی که بدون رعایت احتیاطات اخلاقی به جفتگیری با جنس مخالف میپردازند بی این که به خانواده باور داشته باشند قرار گرفته و قرار است بشر آینده عاری از تربیت اخلاقی در محیط خانوادگی باشد تا بعد چه میشود. پس فوران صحنه های خفت و خیز جنسی برای از بین بردن شرم جنسی، دستور کار چنین تعلیمی است. با این حال و با این که خیلی به نظر میرسد که ما وارد کالی یوگا شده باشیم، شلمر از دست اندرکاران عرفان های نوظهور از قول ارتباطاتش با شورای 9گانه (همان شو و تفنوت و هفت فراورده ی الهیشان) مدعی است که ما نه در مرحله ی چهارم بلکه در میانه ی مرحله ی سوم قرار داریم چون مردم جرئت ورود به کالی یوگا را ندارند و همیشه نگاه به گذشته دارند و مهمترین دلیلش نیز همین فضای آزادی جنسی است که با چشاندن طعم تلخ شکست عشقی، به مردم این حس را میدهد که راهی که میروند درست نیست و آنها را در ادامه ی راه دچار دودلی میکند و یک درجا زدن طولانی را باعث شده است. در عین حال، بازگشت به گذشته نیز صورت نمیگیرد چون ارواح، به زندگی زمینی خو گرفته و مایل به تزریق بخشی از خود در جسمی دیگر به وسیله ی تولید مثل هستند. علت برجستگی معاشقه ی جنسی در ذهن انسان نوین نیز شعف انسان قدیم از بازتولید رویایی آفرینش توسط خود و دست یافتن به حس موقت سکونت در بهشت است و اگرچه فحشای جنسی، تصویری کاملا ضد آیینی دارد، ولی همان مذاهب ضد فحشا بوده اند که با تاکید بر تشکیل خانواده برای تولید حداکثر فرزندان و افزایش جامعه ی مومنان، باعث هرچه رویایی تر شدن آن گردیده اند. در این مسیر، چون هنوز آفرینش یک امر روحانی آمده از بهشت بوده است، هرچه بیشتر جامعه را به سمت تشکیل یک بهشت مادی روی خود زمین حریص کرده است و امر به افزایش صحنه های لذت جنسی نیز برای تقویت حس بودن در بهشت زمینی بوده است. اما این بهشتی غیر واقعی است چون با آرزوی رسیدن هر فرد تنها به آرزوهای خودش اجین است و آرزوهای افراد در حداقل نصف موارد، مقابل هم قرار دارند و این آدم ها را از هم دور میکند و وحدت ادعایی کابالا در جهانی که بدن خدا است را دچار خدشه میکند. فارلی با توجه به این که فرشتگان یا ارواح آمده به زمین اکنون تبدیل به بشقاب پرنده های مسافر به سیاره مان شده اند این عاقبت را در آخرین قسمت سریال "استار ترک- نکس جنریشن" ردیابی میکند جایی که صدها سفینه ی فضایی با هم دچار اختلاف میشوند و در لشکرکشی خود شکست میخورند. سفینه های فضایی ای که نتوانند از سرنشینان هم کمک بگیرند عاقبتشان پارک شدن ابدی در زمین است، درست مثل جامعه ی متشتت انسانی. (همان: فصل پنجم)...

دانلود کتاب «بنیادهای افسانه ی لوسیفر»

آخرالزمان در نظرگاه های فراماسونی و شیعی

نویسنده: پویا جفاکش

این تصاویر، برگزاری مراسم روز سنت جان باپتیست یا یوحنای تعمیددهنده (یحیی) در موناکو و در حضور شاهزاده ی موناکو و همسرش را نشان میدهد. این روز در انقلاب تابستانی و مصادف با برگزاری آتش سنت جان به مناسبت طولانی تر شدن سال است و قرار گرفتنش در انقلاب تابستانی به عنوان طولانی ترین روز سال در ضدیت با کریسمس یا روز تولد مسیح در طولانی ترین شب سال در انقلاب زمستانی است. این که اشرافی مثل شاهزاده ی موناکو به این روز علاقه دارند با عضویت آنها در اخوت های ماسونی اشراف بی ارتباط نیست. به نوشته ی آلن گرینفیلد، روز سنت جان مهمترین روز فراماسون ها است و در زمان تاسیس فراماسونری در انگلستان قرن 18 یوحنای تعمیددهنده حامی اصلی لژ بزرگ بود ولی بعدا برای ظاهرسازی، حامی لژ را یک یوحنای مسیحی تر یعنی یوحنای انجیل نویس تعیین کردند که خود یک نسخه ی مسیحی شده از یوحنا یا یحیی است که امروزه بیشتر به عنوان پیامبر مندائیان –از بازماندگان مذاهب کلدانی- شمرده میشود. ضدیت یوحنا و مسیح نیز اگرچه به طور مستقیم بیان نمیشود ولی درواقع به سبب تبار ماقبل مسیحی او است. نام یوحنا درواقع تلفظ دیگری از اوآنا یا اوآنس پیامبر کلدانیان است که از دریا بیرون آمد و تمدن را به انسان ها آموخت. وی به خاطر لباس ماهی مانندی که داشت، غلبه ی یوناه یا یونس بر ماهی را نیز نشان میدهد و درواقع یونس نبی حتی در نام نیز شکل دیگری از اوآنس است. پیامبران با نیروهای مافوق طبیعی در ارتباطند و این نیز ارتباط انوخ یا خنوخ پیامبر جاودانه با موجودات فرابشری که خدایان کفار باشند را یادآور میشود. نام انوخ نیز تلفظ دیگری از نام اوآنس است. انوخ بر آسمان بر شد و این یادآور دیگر پیامبر جاودانه ی یهودیان یعنی ایلیا یا الیاس است که نام او نیز تلفظ دیگری از نام های اوآنا و اوآنس است. الیاس سوار بر گردونه ی آتشین مدوری به آسمان رفت که بعدها بشقاب پرنده های مشاهدات امریکایی شبیه آن تصویر میشدند. یوحنای تعمیددهنده تجسم دوباره ی الیاس روی زمین تلقی میشد و متولد شدنش با عیسی در یک سال و اعدامش توسط هرود به مانند عیسی نشان میدهد که یشوع یا عیسی که نامش به سادگی به معنی منجی است، میتواند یک روایت مسیحی از یوحنا باشد. غسل تعمید مسیحی که عیسی آن را از یحیی گرفته است شکلی از غسل تعمید مندایی ها و یادآور ارتباط سلف یوحنا یعنی اوآنس با آب است. ازاینرو ارتباط یوحنا با آب، ارتباط جهان غرب با او از طریق مصر را مدلل میکند و روشن میکند چرا او در انقلاب تابستانی گرامی داشته میشود. چون در مصر، رود نیل در انقلاب تابستانی طغیان میکند و سیل آن سبب آبیاری زمین های اطراف رود میشود و این به طلوع ستاره ی شعری یا سیریوس نسبت داده میشود که به یوحنا و اوآنس مرتبط شده است. نماد انقلاب تابستانی، صورت فلکی سرطان یا خرچنگ است که باز با آب مرتبط است.اوآنس همان داگون خدای ماهی مانند کنعانیان تلقی میشود و روایت های امروزی تر، نام داگون را مرتبط با دوگون دانسته که نام یک قوم پرستنده ی ستاره ی شعری در مالی در افریقا است. دوگون ها اعتقاد به فرود خدایان از شعری بر زمین و تمدن آموزی آنان داشتند. عیسی نیز تجسد انسانی یک خدای آسمانی است که همان یهوه ی یهودیان تلقی میشود. البته یهودیان به یشوع/عیسی در شکل مالوف آن اعتقاد ندارند. اما یوشع فاتح، جانشین موسی، در نام و در معنی نام همان یشوع یا یسوع مسیحیان است. یوشع قصاب مردم بی گناه، به هیچ وجه شبیه یحیی و عیسای زاهد و حکیم نیست. ولی توجه کنیم که این تضاد در توضیح موقعیت، در پاگانیسم اروپایی نیز سابقه دارد. هرمس یا مرکوری یا تحوت خدای دانش و حامی حکما است و سیاره ی او عطارد است. اما خدای عطارد در اساطیر ژرمن، اودین یا وتان دزد و جنایتکار است. وتان شاه خدایان و ازاینرو حامی شاهان و فاتحانی از جنس یوشع است ضمن این که درست مثل عیسی، خود را موقتا دار میزند تا دانش بیندوزد. دوگانگی خدای فراماسونری، پیوند دانش و قدرت در سیاست امروزی را نشان میدهد.:

“the men in the black”: allen h.greenfield: 2005: chap11-13

برای هرچه مسیحی تر شدن این زمینه ی ماسونی، باید به این موضوع توجه کنیم که عصر انقلاب تابسانی در برج سرطان یا خرچنگ گذشته و ما اکنون در برج حوت هستیم که آغاز بهاری آن در برج حوت یا ماهی صورت میگیرد که با دو ماهی نشان داده میشود و آغاز تابستان آن و موسم روز یوحنا هم در برج جوزا یا دو پیکر روی میدهد که باز یک برج دوگانه است. در 1907 جرالد مسی نوشت هر 6 ماه فصل های بهار و تابستان، از روی این دوگانگی ها خداوند خورشیدی را به دو شخصیت تقسیم کرده اند. در برج حوت، دو موجود آبی معادل با دو ماهی، دو تمساحی که هورس روی آنها می ایستد را نشان میدهند. در برج حمل یا گوسفند، خورشید به دو شکل قوچ آمون رع و بره ی خونسو درمی آید. در برج ثور یا ورزاو، خورشید به دو شکل ورزاو ازیریس و گوساله ی هورس درمی آید. در برج جوزا یا دو پیکر، خورشید به شکل برادران دو قلوی هورس و سوت درمی آید. در برج سرطان یا خرچنگ که مصری ها آن را با جعل یا سوسک سرگین غلتان نشان میدهند، خورشید به دو سوسک خفر-پتاح تبدیل میشود و بلاخره در آخرین فصل تابستان، خورشید وارد تنها خانه ی اصلی خود در دایره البروج یعنی برج اسد یا شیر میشود که شخصیت سازی تمام برج های قبلی از روی آن تعیین میشد. در این برج، هورس به خرفو یا شیرهای دو افق طلوع و غروب تقسیم میشد و هارماخو یا خورشید طالع و آتوم یعنی خورشید غروب را نمایندگی میکرد و بر اساس آن، خدای خورشیدی، هر دو جبهه های نور و تاریکی را که اولی خوشایند انسان و دومی مانع نگرانی او است در خود جمع می آورد. این در عین حال، در آستانه ی پاییز و ورود خورشید به برج سنبله یا باکره، دو خدای خورشیدی متولد شونده از باکره را مشخص میکند. دو باکره ی تعیین شده، ضرب الهه ی زهره یا ونوس حامی برج ثور میشود که در دو گاو آن برج ضرب میشوند که اولی ورزاو ازیریس و دومی گوساله ی هورس است. ازیریس نماد فراعنه و مجسم به یک مرد سی ساله درحالیکه هورس نماد یک روح هنوز مجسد نشده و مجسم به یک پسر 12 ساله است. مومیایی که از نمادهای متواتر ازیریس است، بقای مادی جسم بشر را نشان میدهد و در مقابل، هورس، قهرمانی روحانی و بقای روحانی را نشان میدهد. بنابراین ازیریس مرده و گذشته، دوران شکل گیری پادشاهی ها و پیروزی های مادی بشر را نشان میدهد و مومیایی را به یکی از نمادهای موزه های باستانشناسی تبدیل کرده است. درمقابل، عصر کنونی که قرار بود برای باستانیان آینده تلقی شود و در هورس تجلی یابد، عصر مسیحیت و معادل هورس در آن، کریست یا مسیح است. نتیجه این که در این عصر، پادشاهان عصر گذشته، حامی مذهبی میشوند که ادعای رساندن آدمیان به معنویت و روحانیت را دارد. اما زمانی که عصر به پاییز خود میرسد و زوال خورشید آغاز میشود، همه چیز وارونه میشود و درحالیکه زیست مادی بشر مثل مومیایی فرعون به فنا رفته، زیست روحانی او نیز در قالب انحطاط ادیان و مذاهب مسیحی مانند، دچار سقوط عجیبی میشود. در عین حال، هنوز در حالتی افسوس وار به گذشته ی مذهبی تر و موفقیت های مادی خود در آن مینگرد و این حالت دوگانه، مرز بین اعصار اسذ و باکره را نشان میدهد جایی که شیر در حال تبدیل شدن به زن و موجودی نیم شیر-نیم زن موسوم به اسفنتکس است. ابوالهول جیزه در مصر، که نماد فراعنه است، فرزند این باکره و نماد مسیح یا خدای عصر ما در میانه ی دوران خود در تشبیه به میانه ی سال در آغاز پاییز است و به نوعی دوگانگی جدید شیرهای دو افق در فصول آتی را نیز نشان میدهد. به تصریح مسی، این خرافو یا دو شیر افق ها هستند که در ماهی برج حوت ضرب شده اند و در ترکیب با آن، جلوه ی دو تمساح را یافته اند. شیری که ابوالهول را نمایندگی میکند "آخر" نام دارد و برای احیای خود باید برای تولد دوباره به عمق زمین و شکم مادر-زمین برود که که "آخرت" یا شیر ماده است و درآنجا تولد دوباره را تجربه کند. رفتن جعل به زیر زمین برای خاکبرداری در ایام سیل نیل هم مفهوم مشابهی را دارد. چون انقلاب تابستانی زمان تولید مثل جعل ها است. در افسانه ی آتوم میبینیم که او از یک گاو برای حفر کردن تونلی در یک کوه برای نیل به آمنتا یا جهان زیرین استفاده میکند و گاو، رابط ازیریس و هورس در مقام نیروهای زمینی و آسمانی است درحالیکه آتوم خدای غروب و شیر نماینده ی تاریکی است. ابوالهول محافظ امنتاذ یا جهان زیرین در محلی است که به نام او "خر" یا "خاره" و درنهایت قاهره نامیده شده و در قدیم، محل بابل تلقی میشده است. خرو یا آخرو محل پیدایش و خاستگاه حیات در افسانه های مصری است. 7 روح زمین که معادل 7 جن دوزخ در افسانه های کلدانی هستند ازآنجا به بیرون برآمده اند. آب های حیات ازآنجا نیرو میگیرند. آمنتا هم محل آب های حیات است و ره یافتن آتوم شیر به آمنتا در جهت دستیابی به این آب ها و ایجاد خلقت جدید صورت میگیرد. در مقام تقویمی، این منبع آب برای ماهی های عصر حوت است که در برج آکواریوس یا دلو تامین میشود که تصادفا عصر پس از عصر حوت میباشد. اما دستیابی به او از معبر الهه ی مادر در اعماق زمین، از معبر الهه ی شیر یعنی سخمت میگذرد که خدای نابودی است و جهان را از معبر نابودی ای بزرگ با قربانیان فراوان به عصر بعد میبرد.:

“ancient Egypt”: Gerald massey: cosimoclassics: 2007: p263-4

عمومی شدن چنین عقایدی برای اشراف گران تمام میشود. چون ممکن است به نظر برسد محتوم است این نابودی گریبان خود آنها را بگیرد و وسیله ی تایید انقلاب ها شود. بنابراین اشراف مجبور به تقویت مانع بزرگ سد راه هوس های خود یعنی مذاهب معنوی و اخلاقی هستند که خلقت جدید را نه از معبر مادر زمین، بلکه پدر-آسمان و نیروهای مافوق غریزی و بنابراین احتمالا اخلاقی تر آسمانی بی آسیب تر ارزیابی میکنند. برای آنهایی که دل نازک تر از آنی هستند که نابودگری افسارگسیخته ی اشراف و کارگزاران دولتیشان را تحمل کنند، آسمان منبع پر برکت تری به نظر میرسد چون ایدئال تمام نیروها و موجودات آنجاست و این همان چیزی است که از صائبین و به واسطه ی افلاطونیان به غرب رسیده است. از دید افلاطون، تمام موجودات جهان، «مثل» اثیری خاص خود را دارند که در زمین با گذر از 7سیاره (مابه ازاهای آسمانی 7 روح درون مادر-زمین) دچار تباهی میشوند و موجودات زمینی را با نواقص خاص خود میسازند. بنابراین کمک گیری از این نیروهای آسمانی که نسخه های برتر خدایان آنیمیسم باستانیان در جلوه های انواع جانوران و گیاهان و پدیده های طبیعی میباشند، بصرفه تر است.

طبیعتا این هم از دستورالعمل های اشراف قابل استخراج است ولی برای مادی کردنش استدلال کرده اند که اگر ارباب افلاک همانطورکه کلدانیان میگویند نیروهای اختری ستارگان و سیاراتند پس موجودات باستان باید ساکن در کرات باشند. این، موضوع جادوی انوخی است که ادعا شده است دکتر جان دی و ادوارد تالبوت –که بعدا کلی نامیده شد- در 1581 با ارتباط برقرار کردن با موجودات ماوراء الطبیعی به آن دست یافته اند. مطابق این نظریه، هر سیاره دارای اثیر aether ویژه ی خود است. الیستر کراولی در 1909 و پس از فارغ شدن از رساله ی "کتاب قانون"، خود را متوجه دانش انوخی نمود که پس از عضویت در فرقه ی طلوع طلایی the golden dawn به منابع آن دست یافته بود. ادعا میشد "آیواس" (عیوض) جن راهنمای الیستر کراولی با استفاده از جادوی انوخی به خدمت او احضار شده است و این ارتباط از 1904 شروع شده بود. ولی کراولی برای رسیدن به بهترین نتیجه، خواهان ارتباط با اثیر سیزدهم شد که ساکنان ستاره ی سیریوس یا شعری تلقی میشدند و رهبر آنها اوآنس یا نومو است که در امریکا بیشتر به نام nemo شهرت یافت. تصور میشد ساکنان سیریوس، انسان مانندهایی با ظواهر شیر و گربه بوده اند که به زمین آمده و در بابل، تمدن سازی کرده اند و نام بابیلون یا بابل، به معنی فرزند شیر است. آنها یک بابل دیگر هم در قاهره ی مصر ساختند و نسبت خود با آن را با ساخت یک مجسمه ی بزرگ شیرمانند که همان ابوالهول است به مردم آینده اعلام کردند. الهه ی شعری که تجسم روح این ملت است همان سخمت یا چشم رع به شکل موجودی نیم زن-نیم شیر است که چون آسمانی است، با بال های قدرتمندی هم ترسیم میشود و همو است که در افسانه های یونانی به اسفنکس مشهور شده است. پس همو باید بابالون یا فاحشه ی بابل در روایات یهودی-مسیحی باشد و به جز سخمت معادل باستت الهه ی شهوت در ظاهر گربه نیز هست که او هم چشم رع خوانده شده و در مواقع خشم، به شیری تبدیل میشود. ازاینرو کراولی برای دست یافتن به نیروهای سیریوس یا اثیر 13، دست به انجام اعمال جادوی جنسی زد. برخی از امریکایی ها تصور میکردند کراولی به طور ناقص به هدفش دست یافت و بشقاب پرنده ای که در سال 1947 یعنی سال مرگ کراولی در رازول سقوط کرد نتیجه ی احضار کراولی با جادو بود. البته حادثه ی رازول چند ماه قبل از مرگ کراولی رخ داد ولی کراولی در زمان وقوع آن به شدت ضعیف و بیمار بود. با این همه این نظر یک نقطه ی ضعف دارد و آن این که مشاهده ی مداوم بشقاب پرنده ها از یک سال قبل تر و در 1946 شروع شده بود. ازاینرو بعضی نه کراولی بلکه جک پارسونز را عامل ورود بشقاب پرنده ها به زمین میدانند. این غیبجوی جوان که همچون یک پسر ناخلف از سوی کراولی طرد شده بود، همچون کراولی درصدد ارتباط گیری با موجودات فراطبیعی از طریق انجام جادوی جنسی بود. پارسونز را شخصیت پشت پرده ی رشد دانش موشکی امریکا از 1946 به بعد میدانند و پیروان تئوری های توطئه معتقدند او عامل ارتباط دولت امریکا با فضایی ها و رشد سرسام آور تکنولوژی بشر از امریکا با علم آموزی از فضایی ها بوده است. بدین ترتیب، هرچه تکنولوژی بشر قوی تر شده است، بیشتر نیز این حس به وجود آمده که اجنه هم باید به عنوان دهندگان تکنولوژی به بشر، صاحب تکنولوژی های بسیار پیشرفته ای باشند که از آسمان به زمین آورده اند. با این که ظاهر این تصورات به شدت مادی و امروزی است، ولی عملا روی دیدگاه های ماوراء الطبیعی درباره ی وجود یک کمال برین در آسمان و در یک بهشت فرازمینی استوار است. درحالیکه در دیدگاه های به شدت مادی تر، بهشت، یک جایی روی زمین بوده است و شاید کل زمین صاحب بهشت بوده، ولی این بهشت را در سیل نوح از دست داده است و این همان دیدگاهی است که اجنه را انسان های ماقبل آدم میداند، انسان هایی که دارای توانایی های برتر از آدم و نسل او بودند و از این که خداوند، آدم را به آنها برتری داده است خشمگین بوده اند. ازاینرو اخراج آدم از بهشت، دیگر موضوع خنده داری شبیه کسب قدرت از یک درخت یا خدای نکرده گناه خوردن سیب نیست. مار هنوز در صحنه هست ولی میوه ی ممنوعه اش دیگر میوه ی یک درخت واقعی نیست بلکه همان عمل جنسی است که کلیسا به سبب آن، حوا را به همراه همه ی زنان، مسئول بدبختی بشر میخواند. در این نظریه انحطاط بشر با جن زاده بودن آنها شروع شد. یک متن یهودی غنوصی مدعی است «اولین فرمانروا» یعنی یلدابهوت به حوا نظر کرد و بر او غلبه یافت و حوا را به دو پسر به نام های یهو و الوهیم حامله کرد. یهو قیافه ای چون گربه داشت و الوهیم قیافه ای چون خرس. الوهیم که بیشتر از مار یا یلدابهوت نسب برده بود، شرور و خشن بود و یهو را کشت. در این دیدگاه، الوهیم و یهو همان قائن (قابیل) و هابل (هابیل) هستند و تنها فرزند واقعی آدم و حوا شیث بوده که مثل پدرش آدم درستکار بوده ولی نسلش با نسل قائن مخلوط شده است. در روایتی دیگر، قابیل فرزند انقی (حئا) و خاوا (حوا) است و سه چهارم وجودش آنوناکی است درحالیکه ساتانائیل (شیث) و هابیل، بیشتر از نسل اتبا (آدم) هستند. چون هابیل بدون فرزندی به قتل میرسد، فقط نسل قابیل و شیث باقی میمانند. قابیل چون از نسل اجنه است، سیاهی آنها را به خود میگیرد و پس از این که در سرزمیدن نوزی با بومیان آنجا می آمیزد، این سیاهی در فرزندانش اثر میکند و آنها سیاهپوست میشوند. این احتمالا یکی از اولین اعلامیه ها درباره ی سیاهپوست دانستن اجداد اولیه ی انسان امروزی (هوموساپینس ساپینس) است و همینطور یکی از اولین اعلامیه ها درباره ی این که سفیدپوستان خوبند و رنگین پوستان بد. یعنی هر ملتی هرچقدر سفیدپوست تر باشد ایزدی تر و هرچقدر رنگش تیره تر باشد، شیطانی تر است. این کاملا پایه ی یهودی-مسیحی دارد و در بین فرق مسیحی بیشتر از همه در مورمون ها مشخص است. مورمون ها نه تنها هیچ سیاهپوستی را به جمع خود راه نمیدهند بلکه هر سفیدپوستی که بخواهد جزوشان شود را تا حداقل سه نسل پیشتر از او تبار یابی میکنند چون معتقدند سه نسل طول میکشد تا یک سیاهپوست در اثر آمیزش با سفیدپوستان، از نسلش سفیدپوست دربیاید. این که گفته میشود، نوح، در موقع تولد، سفید سفید بود برای تاکید بر این است که بیان شود او از نسل قابیل و بنابراین شیاطین نبوده است و فرزند واقعی آدم و فرد برگزیده برای بنای نسل جدید بشر پس از سیلی است که اجنه و فرزندان انسانیشان یعنی آناکیم یا آنوناکی ها را میروبد تا فقط بنی آدم، رهبر زمین شوند. اما نسل قابیل در خون حام پسر نوح باقی می ماند و سیاهان قابیلی بازتولید میشوند. این اما با روایت قدیمی تر سیل نوح متفاوت است که مطابق آن، برانگیزنده ی سیل و نجات دهنده ی مردمان از سیل، هر دو آنوناکی و آن هم دو آنوناکی مختلف بودند: انلیل (اللیل) و انقی (حئا) دو پسر آنو (خدا) که بر سر حکومت با هم درگیر دعواهای خانوادگی بودند. انلیل که همان یهوه است بود که سیل را بر زمین فروفرستاد. اما حئا با جلب کردن یک آدم وفادار به خود با نام اتراهاسیس (ادریس)، توانست گروهی از آدم ها که او را به جای انلیل، خدا میخواندند از نابودی نجات دهد. ازاینرو پس از سیل، حئا به جای انلیل، خدای بشر شد اما حئا خود به زودی از ملتش ناامید شد و یک دلیل عمده اش این بود که آدم ها دختران خود را برای اغوای انوناکی ها سر راه آنها قرار میدادند تا در ازای گرفتن امتیازات ماوراء الطبیعی از انوناکی ها، با آنها بیامیزند. حئا معتقد بود که زنان آدمی، اثرات منفی زیادی بر انوناکی ها گذاشته اند. ازاینرو به دستور او انوناکی های پیرو او زمین را ترک گفتند و آدم ها را با مشکلاتشان تنها گذاشتند. پس از آن، انسان ها زنان را عامل از دست دادن نیروهای الهی و ضعیف شدن خود تلقی نمودند و همین داستان بوده که به شکل رابطه ی جنسی حوا با انقی/حئا یا مار تغییر کرده است به این ترتیب که از دست دادن بهشت با فضای پس از سیل نوح نسبت یافته و پس از بازتولید در دوران قبل از سیل به صورت داستان آدم و حوا، حئا که خدای پس از سیل بوده، جای انلیل (یهوه) که خدای قبل از سیل بوده است را گرفته است و در این جایگذاری حوا نماینده ی زن ها و حئا نماینده ی آنوناکی ها/آناکیم است درحالیکه انلیل به جای آنو/الوهیم در جایگاه خدا نشسته و در یهودیت تبدیل به یهوه شده است. یهو و الوهیم دو پسر حوا از یلدابهوت درواقع دو تعریف متضاد از خدا بودند –به سبب تفاوت اولیه ی آنو و انلیل- که برای دو تا کردن خدا، به پسرانش تبدیل شده بودند. معنی دیگر این داستان میتواند این باشد که آدمیان به سبب وابستگی به انلیل، سعادت حئا را از سوی خود از دست دادند و اینجا رابطه ی حوا و آنوناکی ها تبدیل میشود به رابطه ی عنانه/عیشتار، نوه ی انلیل با تموز پسر حئا. سقوط تموز به دوزخ به سبب عنانه، میتواند همان انحطاط آنوناکی ها در اثر رابطه با زنان زمینی باشد. تموز خدای شبانان بود و حاکمان بین النهرین خود را شبان مردم مینامیدند تا نسبت خود با تموز را نشان دهند درحالیکه با ایجاد جامعه ی مبتنی بر کشاورزی از جامعه ی چوپانی گذر کرده بودند و یک معنی قتل هابیل چوپان توسط قابیل کشاورز نیز همین است. در متن غنوصی مخروبه ی موسوم به «دو درخت بهشت» آمده است: «درختان میوه متعدد شدند... خورد... میوه انسان را به دنیا آورد... انسان ها... خدا انسان را آفرید... انسان ها خدا را ساخته اند.» معنی این متن میتواند این باشد که آدم ها بعد از کشاورزی و بیشتر عمل کردن به گیاهخواری، از خدایان گوشتخوار و ازاینرو درنده خوی دوره ی شبانی، فاصله گرفته اند و خدا را از اول و در مفهومی جدید بازتعریف کرده اند. این میتواند کنایه ای به خدای یهود هم باشد که قربانی گوشتی هابیل را پذیرفت و قربانی گیاهی قابیل را نپذیرفت چون یهوه مثل قوم چوپانش یعنی عبرانیان بیشتر گوشتخوار بود. اما درباره ی خدایی که انسان را آفرید، باید بگوییم او میتواند همان خدایی باشد که بعدا انسان، او را آفرید و درنده خویی انسان همچون یک جانور گوشتخوار را دوست ندارد. متن در چند سطر قبل تر منظور خود از این خدا را در داستان درختان خوب و بد بهشت روشن کرده است. مطابق متن، دو درخت حیات در بهشت بودند که از یکی حیوانات میخوردند و از دیگری آدم و حوا. خدا خوردن میوه ی درخت حیوانات را بر آدم و حوا ممنوع کرد. اما آن دو از میوه ی درخت حیوانات خوردند و خوی حیوانات را پیدا کردند . به زبان امروزی یعنی غرایز حیوانی بر خوی انسانی آنها غلبه کرد. این جا حیوان خویی معادل اطاعت کردن از آنوناکی های گوشتخوار است. نتیجه این که آنوناکی های بی رحم و ستمگری که انسان آنها را از سر ترس میپرستد نیز شکل شخصیت یافته ی غرایز وحشی مشترک بین انسان و حیوانند و یا این که این تصویر از خدایان نتیجه ی از بین رفتن ارتباط واقعی ارواح انسانی با فرشتگان یا ارباب انواع است که با آنوناکی ها معادل شده اند همان خدایان ناپدید شده ای که زکریا سچین از آنها به فضایی های بنیانگذار تمدن های باستانی تعبیر نمود.:

“the tree of life”: peter r.farly: chap13

تصویر خدای گوشتخوار باید در مراحل مختلف سیارات آسمانی ضرب شود و به طور متوالی در روزهای هفته که هر کدام به یکی از این سیارات تقدیم میشوند، تواتر یابد. به نوشته ی ولتر، در این مسیر، هر خدا در قالب یک روز، قربانی روز بعد از خود و خدای آن روز میشود. وتان یا اودین که خدای ونزدی یعنی چهارشنبه است، رهبری پاگانیسم ژرمن های برسازنده ی اشرافیت اروپای غربی را میسازد و قربانی خدای پنجشنبه یا ترزدی یعنی تور یا ثور میشود که نامش از تائوروس یا ثور به معنی ورزاو می آید. او خدای مشتری و معادل ژوپیتر/زئوس در هیبت ورزاو است وقتی اروپا شاهزاده خانم فنیقی را میدزدد و به قاره ای که به نامش اروپا نام میگیرد می آورد تا قاره توسط فنیقی ها متمدن شود. از طرفی به پیروی از سر ویلیام جونز، وتان همان بودا و بودا نیز همان مهابود نخستین شاه ایران در دساتیر دانسته شده است. بنابراین سلطنت و روحانیت به هم می آمیزند و با هم قربانی سلطنت مردسالار و تمامیت خواه محض در نزد ژوپیتر میشوند. سرازیری این پدرسالاری از بالا به پایین نیز قربانی عشتاروت یا فریا الهه ی جمعه یا فرایدی میشود که با جنسی کردن زنان، سلسله مراتب اجتماعی را به هم میریزد و درنهایت کل مجموعه قربانی خدای اصلی یهود یعنی سبت یا شنبه در ساتاردی یا روز ساتورن (زحل) میشود که همان ملوخ خدای عاشق قربانی انسانی است و بیشترین قربانی ممکن را از نابسامانی اجتماعی به دست می آورد. در مرحله ی آخر، قربانی بالا تا پایین که شامل خود حکومت در جایگاه قدرت هم میشود، به صحنه ی قربانی شدن دیونیسوس باخوس –خدای مشوب و ارجی و ازخودبیخودی- در قالب گاو برمیگردد. این، در صحنه ی قربانی شدن ورزاو توسط میترا نیز منعکس میشود و میترا هم خدای خورشید است و هم خدای زحل. قربانی قبلی سبت یعنی گوسفند خدا که همان عیسی مسیح باشد فقط یک میان وعده بود برای قربانی بزرگتر یعنی ورزاو. گوسفند مسیح، یک جامعه ی ضعیف اولیه را نشان میدهد که از قربانی شدن رهبر خود کسب قدرت میکند تا بعد از تبدیل شدن به یک حکومت قوی، یک ورزاو پرگوشت شود و شام مسرتبخشی برای خدای سبت ترتیب دهد.:

“taurus” by Voltaire in “Voltaire: premium collection”: 2024

اگرچه همه ی اینها به ادبیات فراماسونری متعلق است ولی مرا به شدت به یاد ادبیات آخرالزمانی شیعی می اندازد. مقاله ی «الهیات فقه سیاسی» از عطاء الله بیگدلی –دکترای حقوق خصوصی از دانشگاه امام صادق، مسئول مرکز مطالعات تمدنی پژوهشکده ی شهید صدر و البته مجری برنامه ی شیوه در شبکه ی 4- در شماره ی چهارم مجله ی باور (آذر و دی 1402: ص 11و12) می اندازد که از روی احادیث مندرج در منابع حدیث شیعی چون الغیبه ی نعمانی، بحارالنوار مجلسی و الکافی کلینی، تصویر زیر از آینده ی تشیع پس از امامان را وصف میکند:

«امتحان و ابتلا اساس و بنیان خلقت جهان است و هرچه در عالم اتفاق می افتد، با هدف و غایت انجام امتحان رخ میدهد. این سنت، سنتی اساسی و اصیل در کل تاریخ است، اما در دوره ی غیبت امام معصوم و بخصوص دوره ی آخرالزمان، و به صورت اخص در سال های منتهی به ظهور، چهره ای خاص به خود میگیرد و آن غلبه ی سنت "شدت" است؛ یعنی اراده ی الهی بر آن تعلق میگیرد که امتحان را سخت و دشوار نماید. در این دوره سخت ترین امتحانات و ابتلائات بر بشر، در طول تاریخ زیستش در جهان، وارد میشود تا پاک ترین و خالص ترین شیعیان برای یاری آخرین حجت خدا در زمین باقی بمانند و آنقدر دچار تمحیص و ابتلا میشوند که غالب آنان از این راه خسته و ناامید شده و تنها اندکی از شیعیان واقعی باقی خواهند ماند. در روایات ما این سخن چنان مورد تاکید و تکرار است که جای شکی باقی نمیماند که شیعیان دوران سختی داشته و خواهند داشت: دوران نبود نبی، غیبت امام و ولی، زیادی دشمنان، شدت فتنه ها و نابکاری روزگار، فتنه های بزرگ که فقط و فقط اندکی از شیعیان از آنها سالم بیرون می آیند؛ اندک مانند نمک در غذا یا سرمه در چشم. مثل شیعیان در آخرالزمان مانند انبار بزرگی از گندم است که آنقدر دچار آفت میشود و غربالش میکنند تا این که فقط یک مشت از آن انبار و خرمن بزرگ باقی میماند. آنها آنقدر چپ و راست میشوند تا فقط کسانی بمانند که خداوند میثاقشان را گرفته باشد و ایمان را در قلبشان نوشته باشد و با روحی از جانب خود کمکشان کند. میشکنیم نه مانند چیزی که بشود درستش کرد، بلکه مانند ظرف های سفالی که میشکنند و دیگر نمیشود درستشان کرد. در معرض خطریم چنانکه شیعه ای صبح شیعه است و شب از این امر خارج شده است و یا شب معتقد به این امر است و صبح منکر. در معرض خطریم چنانکه وعده داده شده است هر کس به این امر مومن بوده از آن خارج میشود. شیعیانی باقی خواهند ماند که مانند طلای خالص از کوره ی سختی ها بیرون آمده باشند، گروهی که دیگر هیچ فتنه ای آنها را نمیفریبد، گروهی خالص و شفاف و نه سیاه و کدر. دوره ای فرا میرسد که غالب شیعیان از ولایت حق خارج شده و در حیرت و سرگردانی سر خواهند کرد و مرتد و بی دین و بی ولایت خواهند شد؛ دوره ای که دولت حق در آن ذلیل دولت باطل است و اگر مومنی در این دولت رفاه و آسایشی نیز ببیند خداوند سرانجام، به واسطه ی بلایی، تلخی این دوران را به او میچشاند. در این دوره، کار شیطان آن است که در مورد وجود و قیام حضرت حجت (عج) ایجاد شک و شبهه نماید و مومنین را دلسرد و ناامید نماید؛ چیزی که حضرت رسول (ص) به آن هشدار داده اند. به همین دلیل است که دینداران آخرالزمان بالاترین متدینین تمامی دوران ها و بالاتر از اصحاب پیامبر (ص) بوده و برادران ایشان هستند؛ برادرانی که آن وجود نورانی آرزوی دیدار آنان را داشت، برادرانی که اجرشان 50 برابر اصحاب نزدیک رسول خدا (ص) است. استلزام مستقیم بنیان شدت، سنت امتلا است. خداوند متعال، آنقدر به جبهه ی باطل مهلت میدهد تا به تدریج زمین را پر از ظلم و جور نماید. فرج رخ نخواهد داد مگر بعد از یک یأس عمومی و غلبه ی تام و تمام ظلم و جور. مهدی عج آنگاه ظهور خواهد کرد و زمین را پر از عدل و داد خواهد نمود که زمین پر از ظلم و جور شده باشد... یکی از مصادیق شدت و سختی در دوره ی آخرالزمان، بخصوص در دوره ی زمانی نزدیک ظهور، اختلاف بین عموم شیعیان و معتقدین به ظهور است. این پیشگویی هایی که در طول تاریخ شیعه بارها و بارها صحت آن به روشنی عیان شده است از عجایب سنن حاکم بر این دوران است. چنان تقدیر شده است که منتظران و شیعیان در بستری از اختلاف و بدخلقی و نزاع زندگی کنند و به ندرت –در هنگامه ی فرج های کوتاه- همدل و همراه باشند. این اختلافات تا حدی حاد و شدید میشود که شیعیان به صورت هم آب دهان می اندازند و یکدیگر را کذاب و دروغگو خطاب میکنند.، از هم برائت جسته و از آن شدیدتر همدیگر را لعن و تکفیر کرده به هم نسبت کفر میدهند. این وضعیت تا قیام حضرت عج ادامه خواهد یافت و فقط تحت پرچم او است که این اختلافات به کلی از بین میرود. دلیل این اعلام برائت از یکدیگر فقدان امام و نبود علم و شاخص در بین شیعیان است.»

درحالی سرنوشت جامعه ی شیعه مو به مو و لحظه به لحظه از روی این پیشگویی های ائمه تایید شده که در آن، حتی آنچه مهم است اجرای احکام دینی نیز نیست چون همانطورکه در ادامه ی مقاله به نقل از علل الشرایع قدوس قمی آورده میشود، ائمه عمدا احکام را به شاگردان متناقض و علیه هم تحویل میدادند تا امت شیعه با هم درگیر اختلاف داخلی شوند!!!!:

«یکی از مصادیق شدت در دوران غیبت معصوم، وجود اختلافات شدید بین مومنین و شیعیان است، اما جالب آن که در بسیاری از روایات، وجود اصل این اختلاف، امری خیر و مفید برای بقای شیعه معرفی شده است. وجه مثبت مسئله ازآنرو است که مقتضی منطقی و لابد جریان سنت الهی امهال و استدراج، ضعف جبهه ی حق و وجود اختلاف در بین شیعیان و جبهه ی حق است. این اختلاف باعث میشود جبهه ی حق بیش از حد قوی ظاهر نشود و دشمنان کمتر به آن، چشم طمع داشته باشند و اصل و اساس آن محفوظ بماند. یعنی درست است که تحمل این اختلافات برای مومنان، تلخ و شدید است، اما باطن آن، بخصوص اگر مسئله در طولانی مدت و به صورت تمدنی و کل نگرانه تحلیل شود، برای جبهه ی حق و مومنین، خیر و لازم است، مانند دارویی تلخ که درنهایت موجب حفظ جان میشود. ازاینرو یکی از سیاست های ائمه ی اطهار ایجاد اختلافات نظری و فتوایی در بین شیعیان بوده است، یعنی عمدا در یک مسئله ی فقهی، چند فتوای متعارض صادر میفرمودند و در تعلیل مسئله به همین نکته اشاره میفرمودند که اگر شما متحد باشید، دشمن از ناحیه ی شما احساس خطر میکند و در شدت بیشتری قرار میگیرید و نابود میشوید. در روایات شیعه این جمله ی معروف "اختلاف اصحابی لکم رحمه" نیز به همین معنا تفسیر شده است؛ به گونه ای که وقتی اصحاب نزدیک امام از این همه اختلاف شکوه کرده و میگفتند سخت تر از این اختلاف برای آنان در عالم چیزی نیست، حضرت میفرمودند: مشکلی نیست، این اختلاف را خود من ایجاد کرده ام!» (همان: ص13)

اما اگر احکام اسلام، اینقدر بی اهمیتند که خود امامان به وسیله ی آنها بین مردم اختلاف ایجاد میکردند، پس دیگر هیچ چیز، این «جبهه ی حق» را جبهه ی حق نمیتواند بکند جز امامی که غایب است و درنهایت وقتی که ظهور کرد، همان چند نفری که گردش جمع میشوند، جبهه ی حقند و میلیاردها ساکن دیگر کره ی زمین جبهه ی باطل. کمی فکر کنید. آیا این مدت غیبت ائمه از زندگی مردم، شکل انسانی شده ی ترک انسان ها توسط آنوناکی ها نیست و آیا امامام قربانی شونده ی قبلی، تکرارهای مسیح به عنوان بره ی خدا نیستند؟ اگر پاسخ اینها مثبت است، پس ایجاد حکومت اسلامی نیز برای فربه کردن مقلدین گوسفند الهی به گونه ی ورزاو خوشمزه است و تمام این بی ایمانی وحشتناکی که درنتیجه ی چنین حکومت الهی ای جهان تشیع را دربرمیگیرد چیزی جز نسخه ی محلی تشکیل سلطنت وتان و دار و دسته ی سبت سیاهش در غرب نیست. خدای سبت، کسی جز یهوه نیست و همو است که در قالب مسیح مصلوب یک بار متجسد شد و بار دیگر در آخرالزمان به شکل انسانی به نام مسیح بر زمین فرود می آید همانطورکه امام غایب، جای امامان قربانی شونده را در آخرالزمان میگیرد. پس این که بیگدلی با استفاده از حدیثی مشترک بین کلینی و نعمانی و مجلسی مینویسد «دولت حق» از نظر شیعه قرار است بیاید تا «ذلیل دولت باطل» شود و «اگر مومنی در این دولت رفاه و آسایشی نیز ببیند، خداوند سرانجام به واسطه ی بلایی، تلخی این دوران را به او میچشاند»، نشان از این دارد که نه آن به اصطلاح «دولت حق» و نه خدای جذابش، میلی به ارتقای مردم در دولت حق ندارند و عمدا مردم را از گرد هرچه عنوان «حق» داشته باشد، متواری میکنند تا این که آن انسانی که قرار است تجسم یهوه باشد بدون کمترین دردسری، این جماعت افسرده را درو کند. آیا استفاده از دستورالعمل آخرالزمانی تشیع برای اجرای حکم در مورد مردم مذهبی قرن بیستم، یک نسخه ی مکمل برای آشنا به نظر رسیدن نسخه ی کامل تر فراماسونی درباره ی اشرافیت های اروپایی نیست؟ نمیدانم چرا تا حالا مردم ایران به این موضوع توجه نکرده اند؟ ولی یکی از نتایج تکرار هر روزه ی شعار «ظهور نزدیک است» این است که مردم ایران همیشه منتظرند. حتی وقتی به امام زمان بدبین میشوند، منتظر میشوند یکی که دشمن امام زمان و دار و دسته اش است ظهور کند و این ملت هیچ وقت بدون قاعد نمیتواند متحد بماند. بدبختی این است که مطابق همین فرهنگ، هر قاعدی هم که در کشور سر کار می آید، انتظار ندارد با او کمتر از خدا رفتار شود. شاید ایران با این دستورالعمل مکمل خاص محلیش، یک آزمایشگاه کوچک مرحله ساز برای یک آزمایشگاه بزرگ بعدی به نام جهان است.

مطلب مرتبط:

چرا باید بهشت محل لهو و لعب باشد؟

کلیشه ی سیاه پوش های خطرناک و ربطش به کت و شلوار شب عروسی

نویسنده: پویا جفاکش

بسیاری از مسائل ظاهرا سکولار اطراف ما از یک پیشینه ی مذهبی یا فرقه ای برمیخیزند که خودمان به آنها دقت نمیکنیم و فقط از طریق تکرار رویت بخصوص در رسانه برایمان کلیشه میشوند. مثلا عادت کرده ایم که دور و بر افراد ثروتمند، آدم های شق و رق مرموزی را ببینیم که کت و شلوار و عینک سیاه پوشیده اند. اینها ظاهرا آدم های مهمی هستند، هرچند به اندازه ی روسایشان در صحنه حضور ندارند و گاهی تنها وظیفه شان این است که در راه روسا بمیرند. با وجود این خشونت در ظاهر و داستان اینها، عادت شده که در هر مراسم عروسی مدرنی، مهمانان ترجیحا کت و شلوار سیاه بپوشند. عروسی زمان شادی است و ظاهرا سیاهپوشان اطراف روسا وظیفه دارند نشان دهند که روسا همیشه در شرایط شادی زندگی میکنند. البته دقیقا خود عروسی است که نشان میدهد این مراسم از کجا آمده است. چون سیاه پوشیدن در عروسی، یک رسم یهودی است. نکته ی مهم این که مردان یهودی در عروسی، علاوه بر لباس سیاه، کلاه سیاه نیز با خود داشتند و اینکلاه از نوع همان کلاهی است که در قرون 19 و 20 روی سر اکثر مردان اروپای غربی قرار گرفت. این کلاه، خود، یک نشانه ی دیگر از گذشته ی مذهبی سیاه پوشیدن مردانه است. در امریکا اصطلاح «مردان سیاهپوش» the men in black مفهوم مشخصی دارد. این مردان افسانه ای، همیشه بعد از مشاهده ی یوفوها یا بشقاب پرنده ها در صحنه ظاهر میشوند و با شاهد گفتگو میکنند. تا مدت ها بعد از متروک شدن کلاه مزبور، مردان سیاهپوش علاوه بر کت و شلوار سیاه، کلاه های سیاه رنگی از آن نوع نیز بر سر داشتند. ظاهرا ارتباطی بین سیاه پوشی و موجودات فضایی مورد تاکید است و ما میدانیم که موجودات فضایی، جانشینان امروزی خدایان باستانی هستند. در افسانه های یهودی، این خدایان، بنی الوهیم یا پسران خدا هستند که از آسمان اخراج شده اند و به زمین آمده و با مردم زمینی آمیزش جنسی کرده اند (کاری که یوفوها در امریکا هنوز میکنند یا ما قرار است اینطور باور کنیم) و نژادی از ابر انسان ها موسوم به نفیلیم را پدید آورده اند که تمدن بشر را بنیان گذاشته اند. آنها در تمدنسازی با مخلوقات آبزی چون اوآنس پیغمبر تمدن کلدانیان مقایسه شده اند که از دریا بیرون آمد. در تلفیق با این ایده که آنها باید آسمانی هم باشند نظریات اسطوره شناسی درباره ی این همانی اوآنس و دیگر آپکالوها (انسان های دریایی) در افسانه های کلدانی با آغاز دوباره ی بشر توسط نوح برگشته از دریا، سیریوس یا شعری الهه ی مصریان که عامل سیل نیل میشد، خاستگاه فضایی های آمده به زمین تلقی شد و البته افسانه هایی درباره ی هیولاهای فضایی به شکل مخلوقات دریایی مثلا اختاپوس در ادبیات غرب رواج یافت. بیشتر این نوع تخیلات، نتیجه ی کارهای الیستر کراولی بودند. ولی او خود وامدار فرقه ی the golden dawn یا طلوع طلایی بود که علاقه ی زیادی به آمیختن اخوت های ماسونی به مصری مآبی داشتند. طلوع طلایی دنباله ی کابالا یا عرفان یهود بود و آغاز کابالا را در لانگدوک قرن 12 و در آنچه اسحاق کور از حضرت الیاس (پیامبر طویل العمر هنوز زنده ی یهودی ها) دریافت کرد قرار میدهند. لانگدوک فرانسه محل پرورش افسانه های سلسله ی مروونجی است که گفته میشود بنیاد امپراطوری مقدس روم و خاندان های سلطنتی اروپا است. مرووه جد این خاندان، نتیجه ی تجاوز یک هیولای دریایی به یک ملکه ی انسانی است؛ یکی دیگر از همان خدایان تمدن ساز که قاعدتا باید الان یوفو تلقی شود. اینها را میتوانید در مقدمه ی کتاب the men in the black”: allen h.greenfield: 2005 بیابید. گرینفیلد کتابش را با یک سری نقل قول از پیروان فرقه های رمزی شروع کرده است؛ ازجمله با این نقل قول از آرتور سی کلارک:

«هر فن آوری به اندازه ی کافی پیشرفته، از سحر و جادو غیر قابل تشخیص است.»

سیاه، رنگ آسمان شب است و از دید یهودیان، شب پیش از روز وجود داشته است. خداوند فرمود: «روز باشد» و روز شد؛ به همین دلیل هم شبانه روز شرعی یهود، از غروب آفتاب شروع میشود و تا غروب آفتاب فردا ادامه پیدا میکند. البته این اندیشه بر این ملاحظه ی ابتدایی استوار است که در تاریکی، چیزی دیده نمیشود و وقتی خورشید طلوع میکند همه چیز آشکار میشود. پس لابد یک نور اولیه برای پیدایش جهان لازم بوده است. شب، عرصه ی فعالیت درندگان و موجودات ترسناکی بود که آدم های اولیه را میخوردند و به همین دلیل، خدای پیدایش و خدای نابودی، موجودیت های یکسانی بودند. نابودی چنانکه در سیل نوح دیده میشود زمینه ای برای پیدایش جدید شمرده میشد. ادبیات نابودی و جنگ در فرقه ی طلوع طلایی، موضوع متداولی است. برام استوکر از همین فرقه ی طلوع طلایی، کنت دراکولا را از اروپای شرقی به لندن آورد و یک موجود فراطبیعی خوناشام تشنه ی قربانی را که دنباله ی مدرن تصویر ولاد تپس معروف به دراکولا از فرقه ی اژدهای امپراطور سیگیزموند بود را به یکی از چهره های محبوب ادبیات ژانر وحشت تبدیل نمود. این علاقه به نابودی، با «سخمتی» خواندن اصول فرقه ی طلوع طلایی در ارتباط بود. سخمت، چشم رع خدای خورشید و معادل سیاره ی زهره بود که رع برای سرکوب نافرمانان، او را از حدقه درآورد و رها کرد و این الهه به شیری مهیب تبدیل شد که جهان را به خاک و خون کشید و تنها با نوشیدن مقادیر فراوانی شراب سرخ رنگ به جای خون از رود نیل، از نابودی نسل بشر دست کشید. با این حال و در کمال تعجب، سخمت نابودگر تنها الهه ی شیرمانند نیست و باستت الهه ی شهوت و فحشا نیز که معمولا به شکل گربه است به همان اندازه هم چشم رع است و هم گاها مجسد به شیر و بخصوص ماده شیر. رابرت ماستر، سخمت- باستت را همان بابالون الهه ی فحشا در کابالا میداند. بابالون معمولا همان «فاحشه ی بابیلون یا بابل» در کتاب مکاشفه ی یوحنا تلقی میشود که با اژدها همراه است و «مادر فاحشه ها» تلقی میشود. در بین هیپی ها فحش دادن با خطاب کردن طرف به «بابیلون» رایج بود. معمولا به دلیل ارتباط با بابل، فاحشه ی بابل مکاشفه را همان عیشتار یا عنانه الهه ی محبوب بین النهرین میشناسند. اما ماستر میگوید که هیچ سند و مدرک مستقیم باستانشناسی، این ادعای یونانی و مسیحی را تایید نمیکند که عیشتار حامی فاحشه ها بوده یا در مراسم مقدسش، دختران به فحشا نهاده میشدند و از طرفی چون در قدیم، مصر را هم بابل میدانستند، ممکن است الهه ی فحشا دراینجا همان باستت گربه مانند باشد، بخصوص که در انگلستان رایج بوده که فاحشه خانه را cathous یعنی خانه ی گربه ها بنامند. جالب اینجاست که سخمت در امریکا پیروانی دارد که همذاتی او با باستت را قبول دارند و او را خدای گربه سانان میشمرند و معتقدند سخمت، آنها را از حمله ی شیرهای کوهی و جادوی گربه های سیاه حفظ میکند ولی لزوما فحشاگستری الهه را قبول ندارند با این استدلال که مسیحیان بوده اند که تمام الهگان قدیم را برای منفور کردن، فاحشه خوانده اند و مردم، امروزه به هر فمنیست و مرد همجنسگرایی، و حتی فقط از سر عصبانیت، به هر مرد و زن ولو باکره ای whore یعنی فاحشه میگویند، پس چرا باید قبلا به خدایان و الهگان دشمنان دراینباره رحم کرده باشند؟ البته متاخر بودن برداشت روز درباره ی خدایان رو به اضمحلال نیز از طریق خیالپردازی درباره ی دوران های سپری شده معقول تر میشود. حیواناتی که از آدمیزاد قدیمی تر و مربوط به سپیده دم خلقت تلقی میشوند بدون ازدواج و رعایت وفاداری نسبت به جفت خود، با هم گونه های متعدد خود از جنس مخالف جفت میشوند و تعجب ندارد که تصور شود انسان هم در ابتدای خلقت، چنین بوده است. از طرفی، قانون جانوران، قانون قوی تران است و حیوانات قوی تر به راحتی حیوانات ضعیف تر منجمله انسان ها را میخوردند. بنابراین مقنن فحشا میتوانست همان مقنن قتل باشد و چون زاینده بود حتما یک چهره ی زنانه نیز داشته است. در بابل، پیدایش و نابودگری همزمان در چهره ی تهاموت الهه ی دریایی اژدهاوش منعکس میشد. عیشتار هم ظاهرا چهره ای از او داشت و گاها همراه درندگان و هیولاهای مهیب ظاهر میشد. در مصر، خپت الهه ی اسب آبی چنین موجود مهیبی بود و البته یک چهره ی زمینی تر شهوت زا نیز داشت که به گاو مجسم میشد. چهره ی اسب آبی با صورت فلکی دب اکبر و چهره ی گاو با یک "ران گاو" آسمانی که مبدا دب اکبر شد تطبیق میگردید. نام خپت مرتبط با "قبط" به معنی زمین است که کشور کنونی مصر به نامش قبط یا اجیپت نامیده میشده است. درواقع الهه ی هیولایی که مثل تهاموت دریایی است، به اندازه ی تهاموت منبع زمین سفت و معادل «مادر زمین» نیز هست. جرالد مسی، سخمت را نیز شکلی از الهه ی دریایی میداند. سخمت همسر پتاح خدای خالق در نزد قبطیان بود و نام سخمت نیز مونث شده ی "سخم" از نام های پتاح است. این دو با ایمهوتپ دانشمند، معمار و کاتب که منشا مهندسی بناهای مصری است یک تثلیث را تشکیل میدادند که تا اندازه ای معادل تثلیث یهوه-مریم-مسیح، و بعدا پدر-روح القدس-پسر است. بدین ترتیب، سخمت هم در پیدایش و هم در انسان منعکس و شدیدا مترادف تهاموت بود. دوگانگی تهاموت در خلق و کشتن، دوگانه ی تولید مثل-مرگ و سپس شهوت-نابودی را میساخت که در اژدها گونگی تهاموت ضرب شده و مارهای دوگانه ای را میساختند که به راحتی با دو مار به هم پیچنده ی کادوسئوس یا عصای هرمس خدای دانش تطبیق میشدند. هرمس با کفش هایی بالدار در آسمان پرواز میکرد و ازاینرو کادوسئوس نیز عصایی مزین به دو بال پرنده بود که به آن حالتی صلیب مانند میبخشید. ترکیب مار و پرنده در یک نماد دیگر نابودی یعنی کواتزلکواتل یا مار پردار، معبود آسمانی آزتک ها مجسم میشد که او هم در آسمان پرواز میکرد و به نوشته ی اسپانیایی ها برایش انسان قربانی میکردند. البته خدای مار فقط در آسمان نبود و کوندالینی یا محل قرار گرفتن چاکراها که به شکل یک مار در ستون فقرات آدم ها قرار گرفتنه است نیز یک الهه ی مار تلقی میشد. هفت چاکرا معادل هفت طبقه ی آسمان و هفت سیاره ی موکل آنها در درون بشر بودند و الهه به تعداد 7 ایزد ستاره ای، یک مار هفت سر نیز تجسم میشد.:

“babalon”: sekhmetsown.tripod.com

چاکراها را فقط فرقه ی سخمت ممکن بود به این داستان وارد کند، آن هم از داخل امریکا، چون یک دلیل توجه به سخمت درآنجا اعتقاد به «مرد جاگواری» است که بیشتر از حدود 1990 از مرز مکزیک و از طریق ایالات جنوبی به امریکا وارد شده است. «مرد جاگواری» که پیروان سخمت، او را نیمه ی مذکر الهه ی سخمت میدانند، انعکاسی از شمن های جاگوار در امریکای مرکزی است و تصور میشود بر کوندالینی تاثیر میگذارد و الهاماتی را به بشر وارد میکند که شخص را وادار میکنند کاری را بدون این که خودش هم دقیقا بداند چرا، انجام دهد. در صورتی که مخاطب مرد جاگواری، زن باشد، روح حیوانی در چاکرای ناحیه ی تناسلی زن جا خوش میکند و هر رابطه ی عشقی که زن بخواهد با مردان برقرار کند را خراب میکند. مرد جاگواری قدرت روحی زیادی به کسی که مسخ کرده است میبخشد، ولی این نیرو لزوما مثبت نیست چنانکه کاهنان سرخپوستی که قربانی انسانی رواج دادند اسیر روح حیوانی جاگوار بودند. در 1998 آکانتا تارا «مرد جاگواری» را نسخه ی امریکایی «آشور» خدای خاورمیانه ای خواند آنگاه که به شکل پلنگ درمی آید و نیمه های نورانی و تاریک یا خیر و شرش در پوست زرد و سیاه پلنگ انعکاس می یابد. به گفته ی آکانتا تارا پلنگ نماینده ای از تمام جنس پانترا یعنی گربه سانان نعره کش شامل شیر و ببر است، ولی پلنگ برجستگی بیشتر یافته چون از دیگر گربه سانان بزرگ، غیر قابل پیشبینی تر است. شاهان مصر هم گاها با یک یا دو پلنگ در منظر عموم ظاهر میشدند بی این که پلنگ را بتوان همچون یوزپلنگ برای شکار تربیت کرد[M1] .:

Panthers/jaguars: sekhmetsown.tripod.com

قاعدتا هر نوع الهام مثبت و منفی یا به بیان اسطوره ای روشن و تاریکی نیازمند جن زده شدن مردم بود و این جن زدگی از طریق کوندالینی به پیش میرفت. این، چیزی بود که الیستر کراولی در غرب به اطلاع عموم رسانده بود.

به نوشته ی واج مور، کراولی، کوندالینی را «مار آتشین» و سنت وابسته به او را دراکونی یعنی اژدهایی، یا اوفیتی یعنی در ارتباط با مار مینامید. سنت دراکونی که جریان اردو تمپلیس اورینتیس به ریاست کراولی به پیش میبرد، همان سنت تایفونی به روایت کنت گرانت است که گرانت، آن را وابسته به دودمان مرووینجی میخواند. هنری لینکلن، مایکل بایگنت و ریچارد لی، منبع این سنت نامشخص مروونجی در سنت تایفونی گرانت را فرقه ی دیر صهیون میدانند. به نوشته ی گرانت، تایفون «جنبه ی زنانه ی مجموعه، گاهی اوقات به عنوان مادر مجموعه در نقش الهه ی هفت ستاره، که سیت هشتمین آن است، نشان داده میشود.» سیت یا سوت، برادر ازیریس بنیانگذار تمدن مصر است که ازیریس را میکشد تا جانشین او در پادشاهی شود. گرانت مینویسد: "set یا sut به معنی سیاه است." و با این پیشفرض، او را با قلمرو تاریکی در آمنتا که جهان زیرین مصری است مرتبط میکند و میگوید همین محل است که تعبیر به قلمرو جهنم یا دوزخ شده است. کراولی نیز سیت را "خدای سیاه" نامیده است. تصور میرود که هورس، سیت و همدستانش را به دلیل کشتن ازیریس، به جهان زیرین تبعید کرده باشد و این با روایتی درباره ی سرنوشت نفیلیم مقایسه میشود که به دلیل نافرمانی از خدا در آموختن هنرهای «ممنوعه» به مردم، به مرکز زمین تبعید شدند. در منابع گرانت، نفیلیم، پدران مروونجی ها شناخته میشوند. مطابق نوشته های گرانت، اعماق آب و جانورانی که در آب زندگی میکردند، نمادهایی از سیت بودند. «قدیمی های بزرگ» یا «خدایان بزرگ» معادل دیگر نفیلیم در نوشته های گرانت است و گرانت در بحث از افسانه های لاوکرافت نوشته است «حرف Mارتعاش کلیدی قلمرو خدایان بزرگ، از نظر اساطیری به عنوان بز دریایی، مکارو یا تمساح، جانور آب ها نشان داده میشود.» میدانیم که سرسلسله ی نژاد مروونجی ها یک هیولای دریایی به شکل ورزاوی بود که از دریا بیرون آمد و کوئینوتائور نامیده میشد. گرانت معتقد است کوئیناتور همان جانور نیم بز-نیم ماهی است که بر مهر شخصی کراولی تصویر شده بود. در این تلقی، سیت با حئا خدای آب ها تطبیق شده است و برادرش ازیریس معادل انلیل برادر ایزدی دیگر حئا است که با هم بر سر قدرت جنگ دارند. قتل ازیریس توسط سیت، همان قتل هابیل توسط قابیل هم هست و قابیل دراینجا با حئا تطبیق شده است. به گفته ی مور، میتوان جای آنها را برعکس هم کرد، اما مهم فعلا این است که جریان کراولی چه برداشتی از مقایسه ی داستان ها داشته اند. گرانت، حئا را سرور مروونجی ها میخواند. به گفته ی گرانت، ائا یا حئا همان "یا" لقب "ال" خدای اعراب است که علیم و الوهیم و اللهم هم نامیده شده است. گرانت، آن را با "المی" نام یک خلأ غیر قابل توصیف در فرقه ی افریقایی «چشم خلأ» یکی میداند. خدایانی با قدرت های کیهانی مرموز در «حجاب عین» یا چشم همه بین این خلأ مخفی شده و ازآنجا بر بشر تاثیر میگذارند. گرانت، مسیر این تاثیر را چاکرای آجنا در کوندالینی میداند و معتقد است نفیلیم، دراصل پیام آوران الوهیم از طریق این جریان انرژی در کوندالینی بوده اند. او aiwass یا "عیوض"، جن راهنمای الیستر کراولی را هم در همین زمره قرار داده است. کراولی مینویسد: "من اکنون متمایل به این هستم که آیواس نه تنها خدا یا شیطانی است که زمانی در سومر مقدس بود و فرشته ی نگهبان خود من است، بلکه انسانی است که خود من هستم، تا آنجاکه او از بدن انسان برای ایجاد پیوند جادویی خود با نوع بشر استفاده میکند." در کتاب قانون، کراولی، آیواس را در ردیف خدایانی که اکنون مسئول این سیاره هستند قرار میدهد و با این حال، این جن وجود خود کراولی را چنان مسخ کرده بوده که کراولی خود را از او قابل تمییز نمیدانسته است. این مسلما در این ادعای کراولی که خود را "جانور بزرگ 666" معادل دجال در مکاشفه ی یوحنا معرفی کرده است بی ارتباط نیست. گرانت در واژه نامه ی خود oviz یا aiwaz را «خدایی که در سومر باستان پرستش میشد و با سیت یا شیطان یکسان بود» تعریف کرده است. زمزمه ی این موجودات در ذهن بشر، به صدای زنبور تشبیه میشود. زنبورها از نمادهای فرقه ی دیر صهیون هستند. نماد دیگر آنها که به اندازه ی قبلی به مروونجی ها نسبت داده میشود، دو خرس هستند که همان صور فلکی دب اکبر و دب اصغر در قلمرو تاریکی قطب شمال میباشند و به ترتیب با الهه ی تایفونی و پسرش سیت تطبیق میشوند. به نوشته ی لین پیکنت و کلایو پرنس، پادشاهان مروونجی از بنیانگذارشان مرووه تا کلوویس که به سال 469 میلادی به مسیحیت گروید، "شاهان بتپرست فرقه ی دایانا" بودند. دایانا الهه ی ماه و معادل هکاته الهه ی جادوگران است و 11 عدد جادو است که سفیروت آن در در درخت زندگی کابالا دات نامیده میشود به معنی دوگانه ی پشت درخت و خدایان. منظور، قلیفوت یا اجنه ی عبری است که در پشت درخت زندگی در آن تونل کنده و در حال تخریب آنند. در نماد زنبوری دیر صهیون نیز 11 زنبور حضور دارند. به نوشته ی گرانت، «زنبور، سوسک و خرچنگ، رابط بین اولین تجلی جریان تایفونی و مراحل نهایی آن هستند.» و "سخت" نام دیگر الهه سخمت «به معنی زنبور است». بنابراین سخمت، جنبه ی دیگری از سیت است.:

“the merovengian myths”: vadge moore: dragonkeypress: 24oct2004

الهه ی ماه یک الهه ی سه گانه به سه شکل مادربزرگ، مادر و دختر بود که سه مرحله ی مختلف زنان را در خود خلاصه کرده بود. تعادل الهه ی ماه با الهه ی زمین همان عاملی است که به گفته ی لاورنس گاردنر، باعث شده تا جاهایی نقش ها و افسانه های سه نسل از الهگان با هم خلط شوند. ازجمله در افسانه ی تولد لیلیت و برادرش در ترانسیلوانیا از جفتگیری کشالی ملکه ی پری های کوهستان با لوکولیکو پادشاهان ساکنان تپه ی زیرزمینی که درواقع همان ازدواج نرگال فرمانروای دوزخ زیرزمینی با ارشکیگال ملکه ی دوزخ است درحالیکه ارشکیگال جای مادربزرگش نین خورساگ را که الهه ی کوهستان است گرفته است و نام کشالی نیز تلفظ دیگر "(ارش) کیگال" است. گاردنر، اصل را دراینجا افسانه ی ترانسیلوانیایی میداند به این خاطر که ترانسیلوانیا جزو اسکیتیه یا سکائیه است و گاردنر، عبیدی های بنیانگذار سومر را از نسل سکاها میداند و معتقد است همان سکاها در مهاجرت به غرب، بیشترین فرهنگسازی را در بین سلت های گالیک ایجاد کرده اند. در سال 1852 کشیشی به نام چارلز فاستر در کتاب «یک زبان اولیه» ثابت کرد که همه ی زبان ها ازجمله زبان چینی و دیگر زبان های خاور دور، از یک منبع اولیه سرچشمه میگیرند و در ادامه نشان داد که این زبان اولیه زبان سومری است. گاردنر نظر او را به این شکل تغییر میدهد که زبان سومری به همراه بقیه ی زبان ها از زبان سکاهای کوه های کارپاتیا ریشه گرفته است. وی به علائمی گلیفی در «تارتاریا» واقع در ترانسیلوانیا اشاره میکند که به هیروگلیف های اولیه ی مصری و بین النهرینی نزدیک است و معتقد است این علائم باید توسط عبیدی ها به جنوب منتقل و تکامل یافته باشند. کاهنان عبیدی در نگاره های بین النهرینی، پوست پلنگ پوشیده اند و گاردنر این را به خوانده شدن عیسی مسیح به جسوس بن پانیرا (عیسی پسر پلنگ) در تولدوت یشوع مربوط میداند. گاردنر حتی در عین این که به برابری سومری های جنوب بین النهرین با سوباری های شمال آن توجه میکند، اما همخانواده بودن "سومر" و "شومر" در بین النهرین با sumair در زبان های گالیک به معانی خوناشام، خزنده و اژدها را معنادار می یابد. خود کلمه ی گالیک را هم با "گال" سومری به معنی دریانورد مرتبط میداند. Gille sidhean عنوان الینوس شاه آلبانی بود که میشود آن را به گالیک سکایی معنی کرد. کلمه ی scythe را "سیث" تلفظ میکردند که sidh تلفظ دیگر آن است و معنای جن یافته و با الف، فیری/پری، ترول، دورف، گنوم، گابلین، کوبالد و البته نفیلیم مترادف شده است. بنابراین همه ی این موجودات افسانه ای، اثراتی از اسکیت ها را به خود گرفته اند. به دلیل خوانده نشدن "د" وسط در بعضی گویش ها نام gille sidhean بیشتر به jille sheen تلفظ میشد که به نظر گاردنر، شین دراینجا میتواند به نام کشور چین هم ربط پیدا کند. از طرف دیگر، شین معادل حرف "ش" است که در سومری "شو" خوانده میشود و اگر "ار" را در شومر، علامت قوم بگیریم و از آن جدا کنیم، shu me به دست می آید که به معنی ارباب قدرت است. معادل این کلمه در سومری، "ربو" است که اگر به شیوه ی اروپایی به جای از راست به چپ، از چپ به راست خوانده شود، میشود "اوبر" به معنی خوناشام. این تقریبا همان برداشتی است که از لغت sumair نیز شده است. اینجا نه خود قوم سومر بلکه خدایانشان هستند که با شیاطین و اجنه تطبیق شده و لابد تمدن دوست هایشان مثل حئا در جستجوی منابع معدنی و جاهای بهتر برای تمدنسازی به جنوب مهاجرت کرده اند. اما تولد لیلیت در ترانسیلوانیا، او را همچنان ویژه ی این منطقه نگه میدارد و این لیلیت در نزد یهودیان نام معادل شده با هکاته و دایانا در اساطیر پاگان مانند تر غربی است. تارتاریا در ترانسیلوانیا محل بومی سازی تارتاروس یا دوزخ بود که نیروهای تایفون شورشی در آن اسیر شدند. تایفون قصد داشت قدرت تیتان ها را پس بگیرد که زئوس از بین برده بود. زئوس معادل انلیل در اساطیر بین النهرین است و قاعدتا تیتان ها نماینده ی نیروهای تحت امر حئا هستند که به مانند کرونوس پدر سقوط کرده ی زئوس، خدای زحل است. یعنی میتوان حئا را نماینده ی برحق آنو پدر مشترک حئا و انلیل دانست. نام آنو تلفظ دیگر ال یا ایلو یا اله است. آسور یا آشور یا اهوره (مزدا) به معنی فرمانروا لقب مردوخ پسر حئا است که مثل انلیل، رهبر خدایان خوانده شده است و همین سبب میشود تا گروهی از خدایان به نامش آسور نام بگیرند و تحت امرش تصور شوند که همین ها به صورت آئسیر تبدیل به خانواده ی خدایان نورس تحت امر وتان یا اودین شده و به همراه سکاها در غرب و شمال گسترش یافته اند. لیلیت البته نوه ی انلیل است ولی قلیپوت های اعماق آب منجمله در دریاچه ها و چاه ها در ارتباط با اویند و ازاینرو با آبزو یا پهنه ی آبی تحت اداره ی حئا ارتباط مستقیم دارد و دشمنی خاصی بین آنها نیست. بنابراین میشد او را در تیم حئا تصور و بین او و یک جانور نیمه آبزی-نیمه خشکی زی دیگر یعنی مار ارتباط برقرار کرد. سمائیل شوهر لیلیت، مجسم به مار است و همان شیطانی تلقی میشود که آدم و حوا را در باغ عدن فریفت. سمائیل با انجام اعمال جادویی از طریق کلاغ و کبوتر دست به کیمیاگری میزند. کبوتر، نماد عیشتار، هاثور، ونوس و البته مریم مقدس است و کلاغ، پرنده ی موریگان جادوگر سیاه آب ها. ولی کابالا میگوید کلاغ و کبوتر پرنده ی یکسانی هستند و البته منظور این است که اینها دو جنبه ی متضاد الهه ی یکسانی را نشان میدهند. کبوتر طوقی به خاطر حلقه ای که دور گردنش دارد نمادی از حلقه های سلطنتی و قدرت شاهان مروونجی و اعقابشان است. این کبوتر را در غرب، کبوتر بربری و کبوتر میگدال مینامند که لغت میگدال، مرتبط با مریم مجدلیه است که این شاهان، تمایل دارند خود را از نسل او و عیسی مسیح بخوانند. حلقه نمادی از اوروبوروس یا مار زمان است که با گاز گرفتن دم خود گرد میشود و از خود تغذیه میکند.:

“from Transylvania to turnbridge wells”: Laurence gardner: chap11 , 12

کبوتر را معمولا سفید و کلاغ را معمولا سیاه در نظر میگیرند. به نظر میرسد گرینفیلد موقع صحبت از کت و شلوارهای سیاه گاردی های کلیشه ای قدرتمداران، پیراهن های سفید آنها را جا انداخته بود. بد نیست این پیراهن های سفید را به جای پرهای کبوتر با کت های سیاه ست کنیم تا دو رویه ی متضاد خدای هلاکت با هم متحد شوند.


صلح طلبی زنانه: جمع گرایی عتیق، عصر اینترنت و آزادی زنان

نویسنده: پویا جفاکش

روزی شکارچی جوانی در تعقیب رد یک شکار در یک جاده ی گذر کرده از علفزار، به طور اتفاقی در میان علف ها به یک جمجمه ی انسان برخورد. تعجب کرد و از خود پرسید: «این جمجمه اینجا چه میکند؟ چرا تدفین نشده است؟» کمی فکر کرد و گفت: «حتما صاحب این جمجمه در راه سفر از دیارش، توسط یک شیر، مقتول و خورده شده و کسانش هرگز او را نیافته اند تا جسدش را دفن کنند؟» باز کمی اندیشید و گفت: «اما پس بقیه ی جسدش کجا است؟ مگر میشود شیر، جسد یک انسان را کامل بخورد و فقط سرش را سالم باقی بگذارد؟ با عقل جور درنمی آید. ای جمجمه! ای کاش زبان داشتی و به من میگفتی؛ میگفتی چه عاملی باعث شده است که بی دلیل اینجا قرار بگیری؟» ناگهان جمجمه به حرف درآمد و گفت: «پرحرفی!» و خاموش شد. شکارچی جوان با تعجب چشمانش را مالش داد و گفت: «تو حرف زدی؟» صدایی نیامد. شکارچی جوان دوباره پرسید: «چه عاملی باعث شده تو اینجا قرار بگیری؟» جمجمه دوباره گفت: «پرحرفی». شکارچی شگفتزده و خوشحال از جا پرید و گفت: «عالی شد. میروم این را به کدخدا نشان میدهم و از او جایزه میگیرم.»

جوان با سرعت به سمت روستایش را به راه افتاد و پرسان پرسان کدخدا را در حال اصلاح مو توسط سلمانی یافت. چنان بی محابا به سمت کدخدا دوید که ملازم کدخدا با شمشیرش جلو او را گرفت مبادا که نیت سوئی داشته باشد. کدخدا که از مشاهده ی هیجان جوان نگران شده بود، مستاصل پرسید جریان چیست. جوان گفت: «کدخدا! باید یک چیز مهم به تو نشان بدهم.» کدخدا فکر کرد که اتفاق بدی افتاده است ولی وقتی فهمید که جوان میخواهد یک چیز «جالب» به او نشان بدهد اوقاتش تلخ شد و گفت که صبر کند تا اصلاح موی او تمام شود. اما جوان اصرار کرد: « نه. حتما باید همین الان بیایی. اگر بفهمی چیست اینقدر خوشت می آید که حتما باید به من جایزه بدهی.»

-مگر این چیز جالبت چیست که اینقدر مهم است؟

-یک جمجمه ی مرده که حرف میزند.

-مرا مسخره کرده ای؟ مرده که حرف نمیزد. برو پسر. خیالاتی شده ای.

-نه جدی میگویم. شرط میبندم که اشتباه نمیکنم. اگر اشتباه کردم، میتوانی سرم را قطع کنی.

-خیلی خب. قبول است. بدم نمی آید آدم زبان نفهمی مثل تو را از روی زمین محو کنم.

کدخدا و ملازمش به دنبال جوان به جاده ی مزبور رفتند. مدتی طول کشید تا جوان محل جمجمه را پیدا کند و این کدخدا را عصبانی تر هم کرد. بلاخره جمجمه پیدا شد. جوان با اشتیاق، کدخدا و ملازمش را بالای جمجمه خواند و خطاب به جمجمه گفت: «ای جمجمه. چه چیزی باعث شده در این محل قرار بگیری؟» پاسخی نیامد و جمجمه ساکت و بی حرکت بر جا بود. جوان با نگرانی، دو بار دیگر، سوالش را تکرار کرد ولی جز سکوت، چیزی دریافت نکرد. کدخدا خشمگین و بی حوصله گفت: «الوعده وفا» و به ملازمش اشاره ای کرده و ملازم هم که اعصابش به اندازه ی کدخدا خرد بود، بی معطلی با شمشیرش گردن جوان را زد. سر قطع شده ی جوان در هوا چرخید و کنار جمجمه ی قبلی بر زمین افتاد. کدخدا و ملازمش رفتند. جسد بی سر جوان که در جاده مانده بود، توسط مردارخواران به محل دیگری منتقل شد تا آنها بتوانند با خیال راحت و احساس امنیت آن را بخورند. اما سرش کنار جمجمه ی قبلی ماند و پوسیده شد و حالا دو تا جمجمه آنجا بودند که وقتی رهگذری از آنها میپرسید: «به خاطر چه اینجا هستند؟» میگفتند: «پرحرفی».

در قدمت این داستان همین بس که دنیای خالقش آنقدر کوچک بوده که وحشتناک ترین آدمی که میشناخته، کدخدای دهش بوده است. ولی اگر دقت کنید میبینید که یکی از معضلات عصر او اکنون به شور و حدتی حتی بیش از پیش پا بر جا است. هنوز هم آدم هایی را داریم که شناخت چیزهای عجیب و باورنکردنی برایشان مهم است و برای در میان گذاشتنشان با دیگران، سلامتی خود را به خطر می اندازند. این بار، میدان اشتراک گذاری اطلاعات، صفحات وب و شبکه های اجتماعی در فضای مجازی است و جایزه ی نقدی و روحی نه فقط با تشویق یک نفر، بلکه با جمع کردن بیشترین مخاطب به دست می آید. تاثیر منفی این انتظار بر روان مردم به حدی بوده که باعث شده مخترع "لایک" در یک مستند گفتگو محور در بی بی سی، رسما از اختراع خود ابراز پشیمانی کند. اینجا اشتیاق نسبت به اشتراک اطلاعات، با یک معضل دیگر به هم می آمیزد و آن، فکر این است که بیشترین تشویق از سوی بیشترین جمعیت، نشانه ی حقانیت است. رایان هالیدی که یکی از فعالان مشهور اینترنتی است و این روزها سرگرم اعتراف به کلاهبرداری های خود و دیگر اصحاب رسانه نسبت به مردم برای حفظ منافع اجیرکنندگان خود است، این فکر را بسیار غلط میداند و میگوید معمولا بیشترین لایک ها و بیشترین پیام های مثبت و منفی را عامیانه ترین و بی مایه ترین اطلاعات اینترنتی دریافت میکنند. چون مطالبی که دارای اطلاعات همه جانبه و نسبتا کامل باشند را مردم نمیفهمند و جرئت هم نمیکنند برایشان پیام بگذارند نکند که اشتباهشان جواب دریافت کند و نادانیشان آشکار شود. بنابراین برخلاف تصور عموم، بهترین مطالب، اغلب یا پیام نمیگیرند یا خیلی کم میگیرند مگر این که از سوی استاد دانشگاهی ارائه شده باشند که دانشجویانش پاچه خاریش را میکنند.

پیرو این مطلب، ما باید رد این جمع دوستی را هم در ایام ماقبل رشد علمی بیابیم. در داستان "عمو سلیم" که من آن را در تابستان 1372 و 5سال قبل از داستان جمجمه ی سخنگوی فوق یاد گرفتم، این مطلب کاملا به کودکان فهمانده شده است و خود من هم آن موقع در آستانه ی رفتن به کلاس دوم دبستان بودم. عمو سلیم یک مرد بیسواد ساده دل بود که عاشق آبگوشت بود و اخیرا دیزیش شکسته بود و ناچار شده بود برای تهیه ی دیزی، به شهری دیگر برود. وقتی دیزی جدید را خرید، از مغزه دار پرسید که دستور پخت با این دیزی چطوری است. مغازه دار گفت: «باید نیم مشت نخود تویش بریزی و نیم مشت لوبیا.» عمو سلیم که سواد نداشت و نمیتوانست بنویسد، برای این که یادش نرود، تصمیم گرفت در راه برگشت مدام با خودش بلند بلند بگوید: «نیم مشت نخود، نیم مشت لوبیا». همینطوری از کنار یک جمعیت کشاورز مشغول کار در مزرعه گذشت. کشاورزها فکر کردند دارد مسخره شان میکند. پس ریختند بر سر عمو سلیم و او را مفصلا کتک زدند. بعد به او گفتند دیگر این را نگوید و به جایش بلند بلند بگوید: «خدا قوت. یکیش بشه هزار تا. یکیش بشه هزارتا.» عمو سلیم اطاعت کرد و شعار جدید را بلند بلند مدام سر داد و در این حال، از کنار باغدارانی که از آفات کشاورزی به تنگ آمده بودند و مشغول کشتن آفت ها بودند گذشت. باغدارها فکر کردند عمو سلیم دارد آرزوی افزایش جمعیت آفت ها را میکند و او را یک دل سیر کتک زدند و گفتند به جایش بگوید: «الهی همه شان بمیرند. الهی همه شان بمیرند.» عمو سلیم با شعار جدید، به راه خود ادامه داد و وقتی از کنار یک مراسم تشییع جنازه گذشت مردم فکر کردند دارد برایشان آرزوی مرگ میکند. بنابراین عمو سلیم یک بار دیگر کتک خورد و شعار جدیدش این شد: «تسلیت عرض میکنم. غم آخرتان باشد.» عمو سلیم در حال گفتن این جمله از کنار یک جشن عروسی گذشت. مردم فکر کردند دارد میگوید این عروسی بدشگون است و برای عروس و داماد بدبختی می آورد. پس او را کتک زدند و از او خواستند بالا و پایین بپرد و شادی کند.

کمی جلوتر یک شکارچی در آبشخوری آماده ی هدف گرفتن یک گوزن بزرگ با شاخ های زیبا بود که یک دفعه عمو سلیم بالا و پایین پران از راه رسید و باعث فرار گوزن شد. شکارچی، عمو سلیم را کتک زد و به او گفت که سلانه سلانه راه برود. عمو سلیم سلانه سلانه وارد روستای دزد زده ای شد و روستاییان او را با دزد اشتباه گرفتند و کتک زدند و وقتی فهمیدند او دزد نیست، از او خواستند استوار و محکم با سر بالا گرفته راه برود. عمو سلیم همینطوری و بدون توجه به زیر پایش پا روی بساط قرآن های ملا و طلبه هایش گذاشت و یک دور دیگر کتک خورد و از آنها دستور شنید که وقتی کاغذ قرآن را دید آن را ببوسد و در سوراخی قرار دهد که پا نخورد.

بلاخره عمو سلیم به شهرش رسید و خاک آلود و زخمی یکراست به حمام رفت. درآنجا حمامی را یافت که روی زمین غنوده و کنارش یک کاغذ حنا است. فکر کرد کاغذ حنا کاغذ قرآن است و دنبال سوراخی گشت تا کاغذ را تویش بگذارد و چون چیزی نیافت، آن را درون سوراخ گوش حمامی گذاشت. حمامی با وحشت از خواب بیدار شد و پرسید: «داری چه کار میکنی؟» عمو سلیم گفت: «دارم این کاغذ قرآن را توی سوراخ میگذارم.» حمامی کاغذ را نگاه کرد و گفت: «این که قرآن نیست. این کاغذ حنا است.» عمو سلیم شرمنده شد و گفت: «بسوزد پدر بیسوادی. اگر من از اول سواد داشتم و میتوانستم جمله ی دیزی فروش را یادداشت کنم این همه بلا نمیکشیدم.» حمامی که تازه متوجه سر و صورت زخمی عمو سلیم شده بود ماجرا را از او پرسید. عمو سلیم با گریه و ناراحتی موضوع را برای حمامی تعریف کرد. حمامی دلش سوخت و با او همدردی کرد و گفت: «راست میگویی. همه ی اینها از بیسوادی است. ولی دردت قابل درمان است. هیچ وقت برای سواد آموختن دیر نیست.» و عمو سلیم را تشویق به یاد گرفتن الفبا و سواد خواندن و نوشتن نمود.

این داستان را به ما یاد داده بودند تا بفهمیم که سوادآموزی چقدر مهم است و البته پندش هم خیلی مهم بود. اما به مرور معلوم شد که مشکل فقط یاد گرفتن خواندن و نوشتن نیست و چیزهای مهمتری هم هستند که انتظار بسیار گسترده تری از مضمون باسوادی ایجاد میکنند. مشکل عمو سلیم این بود که هر بار از یک جمعیت چندین نفری کتک میخورد، آنچه را که آنها میگفتند کورکورانه تکرار میکرد حتی وقتی آنها در صحنه نبودند. اکثر ما نیز همیشه بر اثر خشونت و فشار جمع، تسلیم آن میشویم و سرمشق جمع را تکرار میکنیم تا جایی که یک وقت میبینیم دیگر اصلا نمیدانیم چرا داریم آن سرمشق را تکرار میکنیم. عمو سلیم آدمی کاملا در اشتباه بود. ولی هیچ کدام از آن جمع هایی که با آنها مقابل شد به زبان خوش به او حالی نکردند چرا دارد اشتباه میکند بلکه اولین کاری را که از یک جمعیت متحد در هدفی برمی آید تکرار کردند و فردی را که مخالف هدف جمع به نظر میرسید حتی بدون بازرسی دقیق به باد کتک و ستم گرفتند. این حس نگرانی از سوی جمعیت هنوز در ما هست و ما جرئت نمیکنیم برخلاف جمع حرکت کنیم مگر این که احساس کنیم «ما» زیادیم و خودمان میتوانیم جمعیتی مقابله کننده با تحقیرکنندگانمان بیابیم. در این حالت، ما و ضد ما هر دو به رسمیت شناخته میشویم چون در مذاهب جمع محور ما فقط برابری در آرایش جنگی، سازش را به رسمیت میشناسد و جهان از سازش نیروهای متضاد بنا شده است.

در دنیایی که قوانینش از سیستم اساطیر مصری فرماسون ها استخراج میشوند این به زبان خدایان مصر، فرمولبندی میشود. جرالد مسی، در ابتدای قسمت دوم از «نشانه شناسی زبان نجومی» در بخش ششم کتاب «مصر باستان» مینویسد که در اساطیر مصری، جفت های متضاد نور و تاریکی، پرباری و سترونی، گرما و سرما، فایده مندی و ضرر رسانی، همه در نبرد نیروهای متضاد هورس و سیت با هم متحد میشوند. موضع گرفتن این دو جبهه در قطب های شمال و جنوب، که با عمود جهان در محل ستاره ی قطبی و نسخه ی مقابل شده ی فرض شده اش در استوای گرمسیری معادل شده اند، باعث پیدایش زمین شد و این با داستان دیگری درباره ی جدا شدن آسمان و زمین توسط هفت نیروی الهی به رهبری شو خدای شیر شکل جمع آمده است. به روایتی، شو به تعداد این هفت نیرو، نردبانی با هفت پله ساخت تا آسمان را بالا ببرد و در فراز آنها یک نیروی هشتم به عنوان ستاره ی قطبی که عمود جهان است، قرار داد که آنوپ یا آنوبیس خدای سگسان موکل او است و همو است که بعدا به صورت سیت خدای سگ سر دیگر مقابل هورس شاهین قرار میگیرد. مسی او را در مقام یک سگ به عنوان نیروی هشتم با روایتی از قصه ی اصحاب کهف مقایسه میکند که آنها 7نفر بودند و با یک سگ، هشت تن شدند. آنوپ به خاطر قرار گرفتن در راس جهان، "آپ" یا "تپ" یعنی سر نامیده شده است و در این موقعیت، او را برخی "پسر گاو" خوانده اند به این نشان که گاو مابه ازای زمینی اسب آبی است. اسب آبی، سمبل تااورت الهه ی صورت فلکی دب اکبر است که مادر صورت فلکی دب اصغر محل ستاره ی قطبی است و همانطورکه آنوپ، اپ خوانده میشود تااورت هم اپت که مونث اپ است نامیده میشود. او یک فرافکنی از الهه ی زهره یا هاثور در صورت فلکی ثور یا ورزاو است که به گاو مجسم میشود. به همان اندازه که تااورت مادر عمود جهان است، هاثور برج ثور هم باید مادر جهان باشد و این جهان که با اتحاد هورس و سیت پدید می آید، در برج بعدی با اتحاد دو انسان صورت فلکی جوزا یا دو پیکر مشخص شود. ازآنجاکه معمولا پیدایش جهان را به زمان اعتدال بهاری نسبت میدهند، روایتی به وجود آمد که پیدایش جهان در پایان عصر جوزا و آغاز عصر ثور روی داد. منظور از عصر جوزا زمانی است که اعتدال بهاری در زمان ورود خورشید به برج جوزا اتفاق می افتاد و در انتهای آن، دو آدم در جدال در برج جوزا که همان سیت و هورسند با هم آشتی کردند. ازآنجاکه سیت و هورس به ترتیب با انقلاب زمستانی و انقلاب تابستانی به نشانه ی پیروزی های جبهه های تاریکی/سرما و نور/گرما شناخته میشدند، برای رسیدن آنها به اعتدال بهاری فقط اعتدال پیشین پاییزی میتوانست موثر افتد که در عصر جوزا به برج قوس می افتاد و در این هنگام، با شو برابر میشد که با جدا کردن آسمان و زمین، جهان را ایجاد کرد. بنابراین عامل صلح بین سیت و هورس هم شو شد. مسانجی گری شو بین سیت/س.ت و هورس، نسخه ی اختری روایت قمری از میانجری گری تحوت خدای ماه بین سیت ارباب تاریکی و هورس ارباب روشنایی است. شو به جای کمربند اعتدالی جغرافیایی بین استوا و قطب شمال، حد فاصل بین هورس و سیت شد و جایگاه آنها را به جای شمال و جنوب، در شرق و غرب (نسخه های دیگر جبهه های نور و تاریکی) بازسازی کرد و اجازه داد تا تات ها یا دو ستون قطبین شمال و جنوب در مرکز خط اعتدالی او به هم برسند. بدین ترتیب مراکز هورس و سیت و شو با هم یک مثلث به شکل

ساختند که شکل یک رحم زن را بازسازی میکند و نمادی است از تفنوت خواهر و همسر شو که او هم به عنوان مادر جهان، مظهر صلح است ولی به اندازه ی شو مجسم به شیر است و آپت یا مادر عمود جهان را به عنوان تجسم اسب آبی، چیزی بین گاو علفخوار و شیر درنده نشان میدهد که تصویری ترکیبی از جهانی با خصال متضاد هورس و سیت است.

الهه مظهری از جهان فیزیکی است و از همه ی ما چیزی از او هست اما با تبدیل او به زنان مقدس زمینی مثل مریم مقدس و بی بی عایشه در ادیان ابراهیمی، سنگ بنایش به طرزی نامناسب به سمت زنان زمینی میچرخد و اثر قبلی او را کاملا معکوس میکند. کارل گوستاو یونگ روانکاو دراینباره مینویسد:

«پرستش جمعی مریم مقدس که بیانگر رابطه ی روحانی با زن است سبب شد که تصویر زن، اعتباری را از دست بدهد که آرزوی موجود انسانی است. این اعتبار که انتخاب فردی آن، تنها ظهور طبیعی است، هر بار که تعبیری جمعی جایگزین تعبیر فردی میگردد ناخودآگاه میشود. بنابراین، تصویر زن در ناخودآگاه، امکانی بالقوه میشود که حیاتبخش تسلط های کهن کودکانه است. بدین گونه بی ارزش کردن نسبی زن واقعی سبب ایجاد دور باطل جبران بوسیله ی ویژگی های شیطانی میشود. تمام محتوای ناخودآگاه که بوسیله ی بخش های مستقل لیبیدو فعال شده، به صورت فرافکنی در سطح موضوع پدیدار میشود. بی ارج و منزلت بودن نسبی زن، به این معنی است: مرد او را از جهتی کمتر دوست دارد اما در مقابل، زن چهره ی آزارگر به خود میگیرد یعنی یک جادوگر و بدینگونه پرستش مریم مقدس همزمان گسترش و شدت یافته و به این سبب، جادوگری لکه ی پاک نشدنی پایان سده های میانی گسترش می یابد.» ("روح و زندگی": کارل گوستاو یونگ: ترجمه ی لطیف صدقیانی: نشر جامی: 1399: ص133)

خیلی جالب است. ما اینجا در مرحله ی صلح طلبی عصر جدید یا نیو ایج هستیم که ادعای پرستش زنانگی و بازگشت الهگان را دارد ولی الهه اش عمیقا به جادوگری گره خورده است. یک دلیلش این است که ما داریم از دید مردانی که با برجسته شدن مریم مقدس، به تحقیر زنان افتاده اند به قضیه نگاه میکنیم و غیر از این هم ممکن نیست چون وقتی مردانگی برابر جنگ طلبی و زنانگی برابر محافظه کاری و عافیت طلبی میشود، الهه ی باستانی فقط برای مردانی میتواند مهم باشد که از این که در کپی های انسانی جبهه های هورس و سیت توی سر هم زده اند خسته شده اند.

اتفاقا یونگ این مسئله را پیش از وقوع انقلاب فرهنگی دهه ی 1960 پیشبینی کرده بود. وی زن درون را دوای پرسونا یا ماسک دروغین مردانگی بر چهره ی مرد میخواند و عوارضش را برمیشمرد:

«پرسونا یا تصویر آرمانی مرد که وی بایستی و میخواهد آن باشد، از درون و بیش از پیش از طریق ضعفی کاملا زنانه جبران میشود، و در حدی که وی از بیرون نقش مرد قدرتمند را ایفا میکند از درون به دگردیسی خود به شیوه ی موجودی زن گونه دست میزند که من آن را آنیما (روان زنانه) مینامم. زیرا در این هنگام است که آنیما خود را در مقابل پرسونا قرار میدهد. با این وجود، برای آگاهی برونگرا، حقارت در تاریکی و نامریی به جا می ماند، ضمنا هر قدر فرد خود را بیشتر با پرسونای خود همانند سازد، کمتر قادر به دیدن ضعف هایش خواهد بود و درنتیجه قابل درک است که آنیما یا قطب مخالف پرسونا با پافشاری در کامل ترین تاریکی و در شبی غیر قابل نفوذ برای آگاهی دوری گزیند. در این روال، آنیما خود را به نحو خودکار فرافکنی خواهد کرد، فرایندی که قهرمان را تا حد قرار گرفتن در زیر پای همسرش پایین می آورد. اگر قدرت زن به نحو قابل ملاحظه فزونی یابد، همان گونه که در این موارد رایج است و زن تسلط بیش از اندازه مطلق را بر مرد تحمیل کند، خود وی توانایی کافی این افزایش قدرت بالقوه را نخواهد داشت و نمیداند با آن چه کند و در آن گرفتار خواهد شد. در این هنگام، زن، عقده ی حقارت را در خود توسعه میدهد که شاهد به هم پیوسته ی رفتاری با کیفیت پایین است و این، چیزی است که در مقابل برای مرد، حامل گواهی مطلوب است که او یعنی "قهرمان" فاقد "شأن" و ظرفیت در زندگی خصوصی نیست، بلکه همسر او است که فاقد آنان میباشد. زن نیز در این هنگام، جدا از عدم توانایی خاص خود و حتی هیچ بودنش، دست کم صاحب این پندار -که در قلب اکثر زن ها مسحور کننده است- میشود که همسر یک قهرمان شده است. و این بازی دوجانبه، این رفت و آمدهای تخیلی چیزی است که غالبا محتوای زندگی نامیده میشود.» (همان: ص140-139)

وقتی که این «محتوای زندگی» به تنها راه پذیرش زن از سوی مرد تبدیل میشود، زن در اوج تحقیر از سوی مردان، خواهان رسیدن به محبوبیت در بین بیشترین مردان میشود و به قول یونگ: «تا وقتی زن راضی است که "زن همه ی مردها" باشد، دارای فردیت زنانه نیست، ظرف مطلوب و توخالی برای فرافکنی مرد است و تنها درخششی ساختگی دارد.» (همان: ص136) منظور از فرافکنی مرد، فرافکنی جنبه های زنانه ی مرد به زنی بیرونی است و همانطورکه دیدیم، جنبه های زنانه ی مرد به شدت توسط خشونت و تحکمی که او از سمت جامعه دریافت کرده است دستکاری شده اند. بنابراین تعجبی ندارد که رشد ستم توام با جنگسالاری در یک جامعه، با آزادی طلبی برای شهوترانی آشوبناک زنان در وسط نهضت های اصطلاحا آزادی خواهانه برون ریزی کند (همانطورکه در انقلاب فرهنگی دهه ی 1960 بروز کرد) و همزمان با آن، شاهد آشفتگی های سادومازوخیستی در این نهضت ها باشیم، آشفتگی هایی که فیلسوفانی چون فوکو آنها را طبیعی تصویر کردند.

در اوایل دهه ی 1970 درحالیکه آتش تند شورش های دانشجویی مه 68 هنوز فضای فرانسه را ملتهب نگه داشته بود، تلویزیون هلند مناظره ای پخش کرد که در آن، نوآم چامسکی که راست امریکایی او را رادیکال میدانند، در جوار میشل فوکو نمادی از عقل و اعتدال به نظر میرسید. در حالی که چامسکی اصرار داشت «ما باید به عنوان انسان های حساس و مسئولیت پذیر عمل کنیم»، فوکو پاسخ داد که ایده هایی مانند مسئولیت، حساسیت، عدالت و قانون صرفاً «نشانه هایی از ایدئولوژی» هستند که کاملاً فاقد مشروعیت هستند. او استدلال کرد: «پرولتاریا علیه طبقه ی حاکم به خاطر آن نمیجنگد که چنین جنگی را عادلانه می‌داند.» بلکه «پرولتاریا با طبقه حاکم ی جنگ می کند زیرا می‌خواهد قدرت را در دست بگیرد

این پاسخ وقتی با حمایت فوکو از انقلاب فرهنگی دهه ی 1960 و شور و شر روانی حاکم بر جوانان در آن دوره جمع می آمد حالت ناخوشایندی پیدا میکرد. چون عمیقا با تهنیت هربرت مارکوزه به سادومازوخیسم جنسی در حال غلبه بر زمانه هم مسیر بود و در تعبیر فوکویی خود، رابطه ی حکومت و مردم را از همین نوع میدید و انتظار داشت مردم سادیست های غلبه کننده بر دولت باشند و دولت مثل یک مازوخیست، از این مغلوب شدن لذت ببرد همانطورکه تا حالا از غلبه کردن بر مردم لذت میبرد. موضوع این بود که سادومازوخیسم مورد ستایش مارکوزه و فوکو، بر روی یک سادیسم دیونیسوسی استوار بود و همانطورکه مارکوزه گفته است درصدد احیای دیونیسوس نیچه بود که خدای شراب و مواد مخدر و از خود بی خودی بود و از آن مهمتر این که کاربردی مذهبی و حتی جادویی داشت که در آن با مکاتب یهودی-مسیحی و دوقلوهای شیطانپرستانه شان مشترک بود و با هیچ منطق عقلانی و فلسفی-سیاسی ای توضیح داده نشده نبود؛ با این شرایط انتظار میرفت سیاست، تسلیم یک سیستم مردمی که خودش هم نمیداند چه میکند شود. ازاینرو است که در 1993، به دنبال استقبال چپ ها از کتاب «مصائب میشل فوکو» اثر جیمز میلر که به ستایش نگاه فوق فوکو به ارتباط قدرت ورزی در سیاست و جنسیت پرداخته بود، برخی از جناح راست سعی کردند با تحقیر فوکو موج این موفقیت را تا جای ممکن بخوابانند. ازجمله راجر کیمبال در مقاله ای به نام «انحرافات میشل فوکو» که در the new criterion جلد 42، شماره ی 7، مارس 2024 منتشر شده است، نوشته است:

« با نگاهی به دوران پرشکوه خودمان، مورخان آینده احتمالاً تولد دوباره ی آژیوگرافی در دهه های 1980 و 1990 را با کنجکاوی مبهوت کننده می نگرند. برای یک چیز، این دهه ها شاهد کمبود قابل توجه ایادی یا قدیسانی بود که برای افتخار چنین بزرگداشتی در دسترس بودند. در این صورت، خلق و خوی تهذیب‌کننده ی زمانه ی ما نیز برای وظیفه تحسین‌آمیز مناسب نیست یا اینطور تصور میشود که مناسب نیست. با این حال، زندگی‌نامه ی جاه‌طلبانه ی جدید جیمز میلر درباره ی تاریخ‌دان-فیلسوف فرانسوی میشل فوکو (نام پل میشل، به نام پدرش) نشان می‌دهد که اراده به بت‌سازی می‌تواند بر بسیاری از موانع پیروز شود. فوکو، که در ژوئن 1984 در سن پنجاه و هفت سالگی بر اثر ایدز درگذشت ، مدت‌هاست که عزیز همان جمعیت آکادمیک فوق‌العاده شیکی است که به دلیل ساختارشکنی، ژاک دریدا و دیگر محصولات وارداتی فرانسوی، کهنه شده بودند. اما در جایی که ساختارشکنی‌ها در این ایده تخصص دارند که زبان فقط به خودش اشاره می‌کند( Il n’y a pas de hors texte ، عبارت معروف دریدا)، تمرکز فوکو بر قدرت بود. نثر بد اواین خبر بد را به همراه داشت که هر نهادی، مهم نیست که چقدر خوش‌خیم به نظر می‌رسد، «واقعا» صحنه ی سلطه و انقیاد وصف ناپذیری است. تلاش‌ها برای اصلاحات روشنگرانه - پناهگاه‌ها، زندان‌ها، جامعه به طور کلی - چیزی بیش از حقایقی برای گسترش قدرت دولتی نبوده است و حاکی از آن است که روابط انسانی، در زیر همه ی کشمکش های مرگبار برای تسلط قرار دارد و حقیقت خود صرفاً ضریب اجبار است. فوکو در Surveiller et punir (ترجمه ی انگلیسی: انضباط و مجازات : 1977) پرسید: "آیا جای تعجب است که زندان ها شبیه کارخانه ها، مدارس، سربازخانه ها، بیمارستان ها هستند که همگی شبیه زندان هستند؟" البته چنین «بازجویی‌هایی» در سمینار فارغ التحصیلی بسیار تاثیرگذار بود. و میلر ممکن است در ادعای این که فوکو تا زمان مرگش ”شاید تنها مشهورترین روشنفکر در جهان” بود، درست باشد - حداقل در دانشگاه‌های آمریکا، جایی که بحث‌های سرسختانه در مورد جنسیت و قدرت با بی‌احترامی و بی‌احتیاطی دنبال می‌شوند. در تمام این موارد، فوکو شبیه رقیب بااستعدادتر و همکار فعال چپ خود، ژان پل سارتر بود، که فوکو در حرفه ی خیره‌کننده‌اش هر کاری که می‌توانست انجام داد تا از او تقلید کند، امری که با حضور در حزب کمونیست فرانسه در اوایل دهه ی 1950 شروع شد. او هرگز آن را کاملاً مدیریت نکرد - او هرگز چیزی به اصالت یا از نظر فلسفی اهمیت هستی و نیستی [اثر سارتر] ننوشت ، هرگز اقتدار عمومی را که متأسفانه سارتر در سال های پس از جنگ از آن برخوردار بود، نداشت. با این حال، او مشوق‌های برجسته و فداکاری داشت، از جمله شخصیت‌های مشهوری مانند مورخ پل وین، همکارش در کالج دو فرانس، که فوکو را «مهم‌ترین رویداد در اندیشه ی قرن ما» اعلام کرد. به هر حال، او همچنان یک نامزد بعید برای کانونسی شدن باقی می ماند. اما همین عنوان این بیوگرافی جدید -مصائب میشل فوکو - به خوانندگان توجه می دهد که به نظر آقای میلر، به هر حال، موضوع او حیاتی با چنان فضیلتی مثال زدنی و فداکارانه را برای ما به ارمغان می آورد که قابل مقایسه با آن یکی مصائب است: مصائب عیسی مسیح. اشاره به مصائب اتفاقی نیست: میلر این ارتباط را تصریح می‌کند. استقبال مشتاقانه از مصائب میشل فوکو نشان می‌دهد که آقای میلر، روزنامه‌نگار فرهنگی پرکار که در مدرسه ی جدید تحقیقات اجتماعی تدریس می‌کند، تنها نیست. برآورد او مطمئناً، چند صدا ی مخالف داشته است، عمدتاً از طرف فعالان همجنس‌گرای دانشگاهی که احساس می‌کنند آقای میلر به اندازه ی کافی محترمانه برخورد نمیکند. اما اکثر منتقدان - از جمله چهره‌های سرشناس مانند الکساندر نهاماس، ریچارد رورتی و آلاسدایر مک اینتایر - برای ابراز تحسین و «قدردانی» خود از عملکرد آقای میلر، از خود غافل شده‌اند. ... میلر فوکو را «یکی از نمایندگان مردان و متفکران برجسته ی قرن بیستم» توصیف می‌کند. نوآوری بزرگ او در این کتاب این است که بدترین و منحرف‌ترین چیز را در مورد فوکو - اعتیاد او به اعمال جنسی سادومازوخیستی – دستا.رد میخواند و به تجلیل از آن به عنوان یک شکل جدید شجاعانه از فضیلت - به علاوه یک فضیلت خاص فلسفی- میپردازد. خوب توجه داشته باشید: میلر سعی نمی‌کند رذیلت‌های فوکو را بهانه‌آورد یا چشم‌پوشی کند یا مدارا کند. به عنوان مثال، او ادعا نمی کند که آنها ضعف های انسانی و بیش از حد انسانی مردی بودند که با این وجود متفکر بزرگی بود. هر چه باشد، چنین نگرش هایی حاوی یک انتقاد ضمنی است: ما فقط آنچه را که مستلزم تبرئه است، توجیه می کنیم. ما فقط چیزی را تحمل می کنیم که صبر یا وسعت اندیشی ما را طلب می کند. آنچه را که ما کاملاً تأیید می کنیم، تأیید می کنیم و جشن می گیریم. و تجلیل از فوکو و تمام آنچه او برای آن ایستاده است در راس دستور کار میلر در این کتاب قرار دارد. آقای میلر ادعا می کند که تمایل فوکو به رابطه ی جنسی سادومازوخیستی خود نشانه ای از ماجراجویی اخلاقی قابل تحسین بود. در واقع، از نظر او، ما باید از فوکو به خاطر کاوش پیشگامانه اش در مورد اشکال لذت و آگاهی تا کنون ممنوعه سپاسگزار باشیم. میلر در مقدمه ی خود پیشنهاد می‌کند که فوکو، "در رویکرد رادیکال خود به بدن و لذت‌های آن، در واقع نوعی رویا بود. و اینکه در آینده، زمانی که خطر ایدز از بین رفت، مردان و زنان، چه مستقیم و چه همجنس‌گرا، بدون شرم و ترس، آزمایش‌های بدنی را که بخشی جدایی ناپذیر از جست‌وجوهای فلسفی او بود، تجدید خواهند کرد." به عبارت دیگر، میلر تلاش می‌کند تا در صفوف رفتار و نگرش‌های فضیلت‌آمیزی ثبت نام کند که تا اندکی پیش عموماً به عنوان آسیب‌شناسانه محکوم می‌شدند. بسیاری از منتقدان او با خوشرویی از آن پیروی کرده اند. به عنوان مثال، محقق برجسته ی نیچه، الکساندر نهاماس، در جریان بررسی طولانی و جامع خود از کتاب میلر برای جمهوری جدید، به راحتی می پذیرد که "سادومازوخیسم نوعی برکت در زندگی فوکو بود. این فرصت را فراهم کرد تا روابط قدرت را به عنوان منبع لذت تجربه کنیم." در نتیجه، نهاماس نتیجه‌گیری می‌کند: "فوکو محدودیت‌هایی را گسترش داد که می‌توانست به عنوان یک زندگی انسانی تحسین‌برانگیز به حساب آید." باز هم، ایزابل دو کورتیورون، رئیس بخش زبان‌ها و ادبیات خارجی در MIT، در بررسی صفحه ی اول مجله ی نیویورک تایمز به خوانندگان اطمینان می‌دهد که فوکو "دانش مدرن را به روش‌های بسیار مهم و بدیع گسترش داد." او سپس میلر را «به خاطر نادیده گرفتن مفاهیم کلیشه‌ای در مورد برخی از شیوه‌های وابسته به عشق شهوانی، و برای ارائه ی تحلیلی واضح و بدون قضاوت (حتی حمایت‌کننده) از ابزارها و تکنیک‌های چیزی که او به‌عنوان نمایشی از ظلم متقابل می‌داند، ستایش می‌کند." در مورد این تلاش برای استقبال از سادومازوخیسم به عنوان یک گزینه ی جدید ”سبک زندگی” می توان چیزهای زیادی گفت. مهمتر از همه، شاید این نوع خرابی‌های معنوی و فکری را نشان می‌دهد که حتی اکنون - و حتی برای تحصیل‌کرده‌ترین اذهان - می‌تواند ناشی از پس از رادیکالیسم دهه ی 1960 باشد. اشتباه نکنید: پشت ستایش آنودین پروفسور دو کورتیورون از رویکردی «غیر قضاوت‌کننده» به تمایلات جنسی انسان و رویای میلر در مورد «آزمایش جسمانی» که «بدون شرم و ترس» پیش می‌رود، دیدگاه رهایی چندشکل وجود دارد که به تبدیل دهه ی 1960 به صاحب جنبه‌های اخلاقی و فاضلانه کمک کرد. افتضاح سیاسی این که در میان بسیاری از مفاهیم آزادی کاذب که در آن سالها جوانه زد، هیچ یک تأثیرگذارتر از رساله ی مارکسیستی- فرویدی هربرت مارکوزه، اروس و تمدن (1966) نبود. این کتاب که مشتاقانه توسط پرستندگان جریان ضدفرهنگی پذیرفته شده بود و از طریق آن می‌خواستند باور کنند که گرم کردن زندگی جنسی‌شان به نابودی سرمایه‌داری تسریع می‌بخشد و هزاره را به وجود می‌آورد، یک مبارزه ی بزرگ بین «منطق سلطه» و «اراده ی رضایت» را ترسیم می‌کند. آن واقعیت را به نام اصل لذت تثبیت کرد، و علیه «نظم سرکوبگر تمایلات جنسی زاینده» ضربه شدیدی وارد آورد. همه ی اینها خیلی فوکویی است. همانطور که در واقع ایده ی عالی مارکوزه از «تساهل سرکوب‌گر» است، که معتقد است "آنچه امروز به عنوان تساهل اعلام و اجرا می‌شود" - مارکوزه در سال 1965 می‌نوشت و نهادهایی مانند آزادی بیان و آزادی تجمع را در نظر داشت – "و در بسیاری از افراد وجود دارد از مؤثرترین مظاهر آن در خدمت به امر ظلم است." به زبان ساده ی اورولی: آزادی استبداد است، استبداد آزادی است. رایحه ی چنین رادیکالیسم دهه شصتی در کتاب آقای میلر جاری است و همه جا همدردی او با فوکو را در بر می گیرد. با در نظر گرفتن این موضوع، طبیعی به نظر می رسد که از دیگر آثار میلر می توان به "تاریخ مصور راک اند رول"، "رولینگ استون" که او آن را ویرایش کرد، و "دموکراسی در خیابان ها: از پورت هورون تا محاصره شیکاگو" (1987) اشاره کرد . من با اثر قبلی ناآشنا هستم، اما "دموکراسی در خیابان" برای چپ جدید و «رویای جمعی» آن برای «دموکراسی مشارکتی» یک خطیب سرراست است. در آن کتاب، میلر از قبل «تجربه‌های جدایی‌طلبانه» را به یاد می‌آورد - «در طول تحصن، راهپیمایی‌ها، در رویارویی‌های خشونت‌آمیز» - و «روح آزادی خلسه‌آمیز» دهه شصت. از برخی جهات، «مصائب میشل فوکو» احیای آن کتاب قبلی است که با تم فرانسوی و جذابیت سیاه فراوان انجام شده است. از این رو جای تعجب نیست که وقتی میلر به les événements ، شورش های دانشجویی 1968 می رسد، نثر او دوتیرامبیک می شود زیرا نوستالژی خوشحال کننده ی تخیل او را به آتش می کشد. گویی او دوران کودکی از دست رفته - یا شاید نه چندان گمشده اش را دوباره زنده می کند.: "این اختلال مست کننده بود. بیلبوردها پاره شدند، تابلوها از جا کنده شدند، داربست ها و سیم های خاردار پایین کشیده شدند، ماشین های پارک شده واژگون شدند. انبوهی از آوار در وسط بلوارها نصب شده است. حال و هوا گیج کننده بود، جو جشن برقرار بود. یکی از شرکت کنندگان مدت کوتاهی پس از آن نوشت: «همه فوراً واقعیت آرزوهای خود را تشخیص دادند.» هرگز نشان داده نشده بود که اشتیاق به تخریب خلاقانه تر باشد." خود فوکو متأسفانه مجبور شد موج اول شورش ها را از دست بدهد، زیرا در تونس تدریس می کرد. اما معشوقش دانیل دفرت در پاریس بود و با نگه داشتن یک رادیو ترانزیستوری روی گیرنده ی تلفن برای ساعت ها او را در جریان تحولات قرار داد. در اواخر همان سال، فوکو به عنوان رئیس بخش فلسفه در دانشگاه تازه تأسیس وینسنس در خارج از پاریس منصوب شد. پس از آن استاد چهل و سه ساله ی فلسفه فرصت یافت تا خود را به سرمستی رها کند. در ژانویه ی 1969، گروهی متشکل از پانصد دانشجو ساختمان اداری و آمفی تئاتر را تصرف کردند، ظاهراً برای نشان دادن همبستگی با همکاران شجاع خود که در همان روز سوربن را اشغال کرده بودند. در واقع، همانطور که میلر پیشنهاد می کند، نکته ی اصلی «کاوش دوباره، پتانسیل خلاقانه ی بی نظمی» بود. میلر در مورد ”پتانسیل خلاقانه ی بی نظمی” بسیار مفتخر است. فوکو یکی از معدود اساتیدی بود که به دانشجویان پیوست. وقتی پلیس رسید، او به دنبال هسته ی سرکش تا پشت بام رفت تا "مقاومت کند". میلر با افتخار گزارش می دهد که در حالی که فوکو ”با خوشحالی” به سمت پلیس سنگ پرتاب می کرد، با این حال ”مراقب بود کت و شلوار زیبای مخمل مشکی خود را کثیف نکند." اندکی پس از این اپیزود دلگرم‌کننده بود که فوکو موهایش را تراشید و به‌عنوان یک سخنگوی ضدفرهنگی فراگیر ظاهر شد. «سیاست» او پیوسته احمقانه بود، ترکیبی از صحبت‌های جدی درباره ی «تجاوز»، قدرت، و نظارت، که با ابهام فوق‌العاده‌ای در مورد اعمال مسئولانه ی قدرت در زندگی روزمره همراه بود. فوکو از این فکر مبهوت شد که کلمه ی «موضوع» subject(مانند «موضوعی که میخوانیم») با subjection همخانواده است. او حدس زد: «هر دو معنا، شکلی از قدرت را نشان می‌دهند که آن را مطیع یا تابع می‌کند.» فوکو به عنوان یک طرفدار پرشور آزادی ظاهر شد. در عین حال هرگز با تقوای انقلابی ای که دوستش نداشته باشد مواجه نشد. او از اشکال مختلف مارکسیسم افراطی، از جمله مائوئیسم دفاع کرد. او حتی زمانی که کادرهای اصولگرای آیت الله دست به کشتار هزاران شهروند ایرانی زدند، از آیت الله خمینی حمایت کرد. در سال 1978، با نگاهی به دوران پس از جنگ، او پرسید: "وقتی مسئله انتخاب بین اتحاد جماهیر شوروی استالین و آمریکای ترومن بود، سیاست چه معنایی می‌تواند داشته باشد؟" بسیاری به ما می گویند که فوکو پاسخ دادن به این سوال را دشوار می دانست.»

نه فوکو و نه هیچ انقلابی پرشور دیگری هرگز قادر به پاسخ دادن به این سوال نیستند، چون انقلابی گریشان تابعی از مکانیسم مکتب جنگسالار حاکم بر کل کره ی زمین است، مکتبی که در آن، خودی و ناخودی، چیزی جز هورس و سیت متحدشده توسط "شو" ی سیاست نیستند و اختراع بسیار مدرن اینترنت هم تا وقتی از بدل شدن به صحنه ی پایان دعواهای خودی ها و ناخودی ها خلاص نشود فقط به تسلسل بی پایان دگردیسی سطحیث این مکتب خواهد افزود و لاغیر.

۱ ۲ ۳ ۴ ۵ ۶ ۷