جسم دوپاره ی انسانی: آخرت اندیشی و آینده نگری، در مقابل تحریکات روانی زمان حال.

تالیف: پویا جفاکش

در اساطیر یونانی-رومی، ادیسه نمادی از تجربه و مقاومت بسیار پیشرفته در یک انسان است؛ کسی که کلید گذر از بیشتر بلایایی که در دریا بر یک دریانورد حادث میشوند را میداند و همراهانش فقط در اثر توجه به دستورات او میتوانند به سلامت از بلایا بگذرند. اما ادیسه هم در داستان هایش بارها نقاط ضعف شگفتی از خود نشان میدهد. جایی در اثر سرگردانی در دریا، دچار نومیدی و احساس ضعف شدیدی میشود، و جایی در اثر توهم، هیولاهایی را در دریا میبیند که وجود ندارند، ولی با این حال، غرور و خودرایی مثال زدنی ای دارد که عامل اصلی سرگردانیش در دریا میشود. او بعد از فرار موفقیت آمیز خود و همراهانش از جزیره ی سیکلوپ ها زمانی که کشتیش آنقدر دور میشود که سنگ هایی که پولی فموس سیکلوپ به سمتش پرتاب میکند، دیگر کارگر نمیشوند، شروع به ریشخند و تمسخر پولی فموس و سیکلوپ ها میکند و هرچقدر یارانش سعی میکنند او را از عصبانی کردن سیکلوپ منصرف کنند، کوتاه نمی آید. دراینجاست که پولیفموس رنجیده، به درگاه پوزیدون خدای دریا دعا میکند که ادیسه تاوان توهین هایش را بدهد و جواب دعای سیکلوپ هم سرگردانی خردکننده ی کشتی ادیسه در دریا به اراده ی پوزیدون است. موفقیت های ادیسه جاهایی رقم میخورند که او با ارواح راهنمایش هرمس و بخصوص آتنا که خدایان خرد هستند ارتباط برقرار میکند. موفقیت های او باعث غرورش میشوند و اگر توسط خدایان کنترل نشوند، این غرور، باعث تباهی او میشود. کفرگویی های دردسرساز ادیسه، نمادی از غرور انسان هایی است که به یاری خدایان موفق میشوند اما با پشت کردن به خدایان، راهی که امروزه بخصوص انسان مدرن به آن میرود، نیروهای غریزی درون خود را آزاد میکند و بی این که بخواهد، آنها را بر ضد خود فعال میکند. خدایان، بندهای شخصیت یافته ای هستند که این نیروها را کنترل میکنند و به بهترین جهت هدایت میکنند. میتوان اثر آنها را در صحنه ای از افسانه ی هندی شاهزاده ارجونا دید که در نبرد مهابهاراتا دچار یأس و نگرانی شدیدی شده است ولی چون ارابه رانی که اسب های ارابه اش را کنترل میکند، خداوند کریشنا است، هم آرامش قلب می یابد و هم پیروزی. اسب ها نماد غرایز چموش بشرند و کریشنا دین الهی است که با مهار کردن اسب های غرایز به نیروی عقل و هدایت آنها به بهترین جهات، باعث پیروزی قهرمان انسانی میشود. در اوپانیشادها قوی ترین احساسات فرد بشری، به اسب های چموشی تشبیه میشوند که باید تحت کنترل اراده ی فرد درآیند.:

“PANIC HUBRIS AND RAGE AND THEIRANTIDOTE IN ANCIENT MYTH”: DAVID MATHISEN: STAR MYTHS OF THE WORLD: 1 JUL 2017

مسلما باستانی بودن این ایده که ارتباط با خدایان، رمز موفقیت در جهان مادی است، بدین معنی نیست که همه ی مردم قدیم با خدایان ارتباط مثبت برقرار میبکردند. مثلا در کشتی ادیسه فقط خود او چنین ارتباطی دارد و به همین دلیل هم ناخدا است. ملوانان دیگر فقط با اطاعت بی چون و چرا از او به موفقیت خواهند رسید و جاهایی که عقل خودشان را بر فرمان ادیسه برتری میدهند، مثل داستان آزادکردن بادهای داخل کیسه ی ادیسه برخلاف دستور خود او، فاجعه می آفرینند. اینجا درواقع یک ایده ی قدیمی را به راحتی مشاهده میکنید که هنوز هم در جریان است و آن این که به سلامت حکومت کردن یک رهبر بر مردم عادی، نیازمند احاطه ی او بر کنترل نفسانیاتی است که مردم عادی برای زیردست ماندن از آنها محروم میشوند و گاهی همین نفسانیات کنترل نشده ی مردم، برای خود رهبر مشکل ایجاد میکنند که نمونه هایش را هم در داستان ادیسه داریم و حتی در اتفاقات سیاسی امروزه روز. برای این که این اتفاقات بروز نکنند، لازم است که مردم از رهبر حرف شنو باشند با این اطمینان که او به عالم بالا وصل است و دستوراتش از سر دانش و نه از سر هوی و هوس است. بنابراین نوعی مذهب حاکم میشود که در آن، مردم راه ارتباط با خدا یا خدایان را ندارند و فقط به واسطه ی حاکم، با نیروهای برتر ارتباط برقرار میکنند. این مذهب، ریشه ای در سنتی فاخر و پرمنفعت دارد ولی اکنون همچون تله ای است که یک شکارچی برای شکار جانوران خاصی استفاده کرده و بر حسب سلیقه ی هر جانور، طعمه ی مخصوص او را گذاشته است. طعمه چه پنیر برای موش باشد و چه گوشت برای شیر، معمولا غذایی است که خود شکارچی هم از آن تغذیه میکند ولی برای شکار، اضافاتی کنار آن است: زهری که به غذا آمیخته تا شکار را مسموم کند و یا سلاحی که به او آسیب بزند و یا ماده ی بی هوشی یا قفسی که او را اسیر کند. در مورد مردمی که پیروان دشمن سیاسی شکارچی و یا وسیله ی تغذیه ی او در یک مستعمره هستند دو مورد اول صادق است و مورد سوم، برای مردمی به کار می آید که باید حیوان دست آموز سیاستمدار ما شوند و به سبب جمعیت زیادشان در مقایسه با جمعیت قلیل عمال سیاستمدار ما، مجموعا به لحاظ قدرت، همچون جانور درنده ی مهیبی در برابر یک انسان به نظر میرسند، ولی اگر انسان مربوطه یک رام کننده ی شیر باشد، میداند چطور این درنده ی خطرناک را رام کند. امروزه جریان های سیاسی، در اخوت هایی رمزی تقسیمبندی شده اند که از یک دانش الهی واحد تبعیت میکنند و آن همان دانش نجومی هرمس است که یکی از راهنماهای ایزدی ادیسه هم هست. ولی ادیانی که از آن دانش ریشه میگیرند، در قالبی کاملا متفاوت به مردم عادی تحویل داده میشوند و میتوان این تحریف دین با مصالح اضافه را در حکم همان غذای مفید آلوده شده به زهر یا ماده ی بی هوش کننده به حساب آورد.

این مدل رهبری سیاسی اگرچه اکنون ملکه هایی را هم به بارگاه های خود راه داده است، ولی از سیستم اجتماعی پدرسالار برخاسته و نتیجه ی مردانگی پرستی جنگجویانه ی افراطی است. اطاعت زیردست از بالادست در حکم اطاعت زن از مرد است و به همین دلیل هم میبینید که در یهودیت، قوم یهوه یعنی بنی اسرائیل، مجموعا همسر او محسوب میشوند. درواقع اولین قربانیان این سیستم، زنان بوده اند که مشی اطاعت وارگیشان، اطاعت پذیری را به فرزندان پسر و دخترشان هم آموخته است. تصویر زن آزاد، تصویر وحشتناکی بوده است که باید در ابتدا توسط مانند خود سرکوب میشد. در مقابل هم قرار گرفتن آتنا/مینروا –الهه ی حامی ادیسه- و مدوسا زن گورگون اژدهاوار، این دوگانگی را میبینیم. آتنا اگرچه زنی سلحشور و مردمانند بود، ولی همانطورکه در نمایشنامه ای از ایسخولوس در زبان او گذاشته شده است، او میگوید: «من به شدت پیرو پدر هستم» و این پدر، زئوس/ژوپیتر رئیس مذکر خدایان است و البته همانطورکه ایدئال یک جامعه ی پدرسالار پیشرفته است، آتنا زنی دوشیزه بود. بعد از این که زئوس، همسر اولش متیس را بلعید، دچار سردرد شدیدی شد و به هفستوس خدای آهنگران دستور داد با پتک به سرش بزند و با شکافتن سر زئوس در اثر ضربه ی پتک، آتنا از آن بیرون آمد. نام مدوسا شبیه نام متیس است و به همین دلیل، کورتی معتقد است که آتنا، متیس و مدوسا سه تصویر از یک الهه اند و این سه گانگی الهه، او را برابر با هکاته الهه ی ماه و جادوگری و نسخحه ی بریتانیاییش موریگان میکند. در نگاره های آتنا، تصویر سر گورگون مدوسا بر سپر او نقش بسته است و این باید با آن افسانه ی مشهوری مرتبط باشد که بر اساس آن، پرسئوس قهرمان به دستور آتنا سر مدوسا را قطع کرد و برای آتنا آورد تا آتنا از چشمان سنگ کننده ی مدوسا برای سنگ کردن دشمنانش استفاده کند. جین هریسون معتقد است ماسک مدوسا نقابی برای پنهان کردن آتنا بوده تا همه ی مردم به آن نزدیک نشوند. از سر مدوسا به جای مو، مار روییده بود و به نوشته ی آوید، مارهای صحراها از قطرات خونی که از سر بریده ی مدوسا بیرون ریختند، پدید آمده اند. از طرفی مدوسا به شمال افریقا منسوب است، جایی که مردمش به مارها به چشم موجوداتی الهی و نماد خرد نگاه میکردند و در مسیحیت به پیروی از تورات، تصور میشود که مار، سیب سرخ خرد را به آدم و حوا داده است ولی درواقع مظهر شیطان است.:

“MEDUSA AND ATHENA: ANCIENT ALLIES IN HEALING WOMENS TRAUMA”: LAURA SHANNON: FEMINISM AND RELIGION: 24 JUNE 2017

ارتباط با خرد، نشان میدهد که آتنا/مدوسا همان سوفیا الهه ی حکمت و معادل شخینا همسر یهوه در کابالا است. مارها فرزندان مدوسا که نماد شیاطینند، نشان میدهند که شیطان از دانش به وجود آمده است و خدای راستینی است که رهبران سیاسی و کشیش هایشان آنها را میپرستند و مردم عادی را بنا بر مصالح سیاسی خود، از آنها بی بهره نگه میدارند و اینچنین ماسک زن اژدهایی را روی صورت الهه ی راستین عقل میگذارند تا نااهلان از او فاصله بگیرند. آیا محرک این القائات، حقیقت راستین را در بر دارد و یا دروغی دیگر در جهت تحریف دین و سمی دیگر است که به غذای دین الهی اضافه شده و به خورد شکارهای انسانی داده میشود؟

بگذارید جواب این سوال را از یک نظرگاه شبه کاتاری دنبال کنیم، چون این دیدگاه های ثنوی که کاتاریسم مهمترین نماینده شان در اروپا بوده است، میباشند که اربابان جهان مادی و زمینی ما را شیاطین تعیین میکنند. همانطورکه میدانیم، جهان مادی پیکره ی مادر-زمین است و در فرافکنی خدایان به انسان های زمینی (یا بالعکس)، زنان فتنه گر بخصوص جادوگران و فحشاگران، انعکاسی از مادر-زمین هستند. ازاینرو بخشی ازی پاسخ را میتوان در مقاله ای از "بیل کلی" حول پایه ی ادبیات عاشقانه ی غرب یعنی قصه ی "تریستان و ایزولده" و پرداختن واگنر به آن در ابتدای مدرنیته جست.:

«رابرت جانسون در کتاب "ما: درک روانشناسی عشق رمانتیک"، اسطوره یتریستان و ایزولت را وسیله‌ای برای توضیح روانشناسی عشق رمانتیک قرار داده و تفسیری یونگی از نمادهای آن ارائه داده است. او انتخاب خود از این اسطوره را بر اساس دلایل زیر توجیه می‌کند: «"این یکی از تأثیرگذارترین، زیباترین و تراژیک‌ترین داستان‌های حماسی بزرگ است. این اولین داستان در ادبیات غرب بود که به عشق رمانتیک پرداخت. این منبعی است که تمام ادبیات رمانتیک ما از رومئو و ژولیت گرفته تا داستان عاشقانه در فیلم سینمای محلی از آن سرچشمه گرفته است." اما اسطوره تریستان از کجا آمده است؟ طبق کتاب "عشق در جهان غرب" نوشته ی دنیس دو روژمونت در اواسط قرن بیستم ، این اسطوره محصول کاتاریسم است، یک سنت مذهبی عرفانی مبتنی بر دیدگاه دوگانه‌گرایانه که در آن این جهان به عنوان قلمرو ماده، شر و اهریمنی در نظر گرفته می‌شود در حالی که جهان غیرمادی قلمرو روح، خیر و خدا در نظر گرفته می‌شود. این جنبش مذهبی که در محافل کاتولیک به عنوان بدعت آلبیژنی نیز شناخته می‌شود، در جنوب فرانسه محبوب بود تا اینکه در قرون وسطی توسط کلیسای کاتولیک به شدت سرکوب شد. با وجود سرکوب کاتارها، دو روژمون معتقد است که باورهای آن در میان بسیاری از ساکنان منطقه همچنان قوی باقی مانده است. به طور مشخص، این مفاهیم از طریق آداب و رسوم عشق درباری به حیات خود ادامه دادند و در ادبیات تروبادور بیان شدند، داستان تریستان اوج این تحول است. واگنر اسطوره ی تریستان را بر اساس نسخه ی آلمانی قرن دوازدهم اثر گوتفرید فون استراسبورگ به گونه‌ای ارائه می‌دهد که پیچیدگی و ابهام مفهوم غربی عشق رمانتیک را آشکار می‌کند. قابل توجه است که چگونه واگنر با چنین عمق و انرژی زیادی با بسیاری از مسائل حیاتی مطرح شده توسط این مفهوم غربی از عشق روبرو شده است. رویکرد او همچنین چندین نشانه ی آسیب‌شناختی رایج را نشان می‌دهد که ارزش بررسی دارند. بنابراین، من نقدی بر اساس روانشناسی عمقی یونگ و بودیسم ارائه خواهم داد. با این حال، از برخی جهات، واگنر برخی از تله‌های ایجاد شده توسط ایدئولوژی عشق رمانتیک برای فرد را تشخیص می‌دهد و به راه‌هایی برای غلبه بر تأثیر مضر آن اشاره می‌کند. بنابراین، من همچنین می‌خواهم به جنبه ی مثبت برخورد او با عشق رمانتیک نیز اشاره کنم. فلسفه ی شوپنهاور می‌تواند به عنوان چارچوبی برای درک شیوه‌هایی که واگنر متافیزیک عشق را در تریستان و ایزولده بیان می‌کند، مورد استفاده قرار گیرد. ایده‌های شوپنهاور اشتراکات زیادی با فلسفه‌های مذهبی ودانتا و بودیسم دارد که به دیدگاه ما می‌افزاید. تحقیقات شوپنهاور در مورد ذهن ناخودآگاه به پیش از نیچه، فروید و یونگ برمی‌گردد، بنابراین درک ارتباط واگنر با این فلسفه به زمینه‌سازی هنر واگنر در تاریخ اندیشه‌ها در غرب کمک خواهد کرد. هدف اعلام‌شده‌ی واگنر در درام‌های موسیقی‌اش، آغاز اسطوره‌ای جدید برای فرهنگ معاصر آلمان بود، اسطوره‌ای مبتنی بر داستان‌های باستانی نوردیک و آلمانی. در این کار، او از نمونه‌ی تراژدی‌های قدرتمند یونانی آیسخولوس الهام گرفت. هدف او این بود که فرهنگ آلمانی را با تمامیت و وحدت، در عین تأکید بر اولویت غریزه و معصومیت، ارائه دهد. درام موسیقی به عنوان یک هنر کامل و جامع، به مردم آلمان این امکان را می‌داد که امیدها و آرزوهای مشترک خود را تجربه کنند و از این طریق فرهنگ آلمانی را تجدید کنند. اگرچه واگنر خود را در حال تکیه بر هنر تراژیک یونان برای دستیابی به هدف فرهنگی خود می‌دانست، اما دیدگاه هنری او نیز تا حد زیادی تحت تأثیر فلسفه‌ی شوپنهاور بود که برای اولین بار در سال ۱۸۵۴ با آن مواجه شد. این شوپنهاور بود که او را قادر ساخت تا اهداف، دیدگاه و انگیزه‌ی نهفته در درام‌های موسیقی خود را روشن کند. آنچه که او قبلاً فقط حس کرده بود، ناگهان آشکار شد. در نتیجه، وقتی او پس از خواندن شوپنهاور، تریستان و ایزولده را نوشت ، بُعد متافیزیکی حتی بیشتر از آثار قبلی‌اش به چشم آمد. همین جنبه‌ی متافیزیکی درام‌های موسیقی اوست که توجه مرا به خود جلب کرده است. نیچه ی جوان اهمیت بُعد متافیزیکی را در اپراهای واگنر و به ویژه در تریستان و ایزولده درک کرد. نیچه با حمایت واگنر از درام‌های موسیقی به عنوان پایه و اساس فرهنگ جدید آلمان، این اپراها را به عنوان ابزاری برای جهان‌بینی و متافیزیکی می‌دید که دستیابی به زیبایی از طریق هنر را به عنوان معنا و هدف نهایی زندگی مطرح می‌کرد. آنچه او در اپراهای واگنر گرامی می‌داشت این بود که اپرا به عنوان یک هنر کامل در نظر گرفته می‌شد که در آن موسیقی، آواز، رقص، لباس، صحنه‌آرایی، نمایش و شعر حضور داشتند. از نظر نیچه، اپراهای واگنر مضامین بزرگ جهانی عمیق‌ترین تجربه انسانی را بازمی‌گرداند و از نو خلق می‌کند. به جای سرگرمی‌های مرسوم، این اپراها فرصتی را برای کل جامعه فراهم می‌کنند تا نوعی تجربه ی مذهبی داشته باشند که اعضای آن را به فراتر از دنیای مادی منتقل می‌کند. از نظر نیچه، درام موسیقیایی قادر به آشکار کردن درونی‌ترین هسته ی وجود ما بود و اسطوره، راه ترجیحی برای بیان آن بود و به عمیق‌ترین موقعیت‌های کهن‌الگویی می‌پرداخت. شایان ذکر است که نیچه، علیرغم انتقاد بعدی خود از اپراهای واگنر به عنوان آثاری منحط و چکیده ی مدرنیته، به طرز اغراق‌آمیزی تریستان و ایزولده را ستایش می‌کرد و تحسین مادام‌العمر خود را نسبت به این اثر حفظ کرد. او اعلام کرد: "حتی اکنون نیز در جستجوی اثری هستم که چنین جذابیت خطرناکی، چنین بی‌نهایت تکان‌دهنده و سعادت‌بخشی مانند تریستان را به نمایش بگذارد - من بیهوده در هر هنری به دنبال آن بوده‌ام." نیچه تریستان و ایزولده را «اثر متافیزیکی واقعی تمام هنرها» می‌دانست که «اشتیاق سیری‌ناپذیر و شیرین برای اسرار شب و مرگ» را بیان می‌کرد. او آن را «در شکوه ساده‌اش بسیار قدرتمند» یافت و به ویژه از مقدمه ی آن سرمست شده بود: «من به سادگی نمی‌توانم خودم را وادار کنم که از این موسیقی به طور انتقادی دور بمانم؛ هر عصبی در من یک تکان ناگهانی است، و مدت‌هاست که چنین حس وجد پایداری مانند این اورتور نداشته‌ام.» همانطور که نیچه به خوبی می‌دانست، واگنر در تریستان و ایزولده با چنان وقاری به دغدغه‌های اساسی انسان پرداخته است که در اپرا بی‌سابقه بوده است. شوپنهاور ادعا می‌کند که اراده برای زندگی، محرک تمام اعمال و تلاش‌های انسان است و عشق قدرتمندترین تجلی این اراده است. واگنر با شوپنهاور موافق است که میل انسان، تجلی اراده‌ای کور در هسته ی وجود انسان است. متافیزیک شوپنهاور نه تنها بر دیدگاه واگنر در مورد طبیعت انسان، بلکه بر دیدگاه‌های اجتماعی و فرهنگی او نیز تأثیر گذاشت. واگنر در زمانی با اندیشه ی شوپنهاور روبرو شد که به نظر می‌رسید آرمان‌های اجتماعی و سیاسی او بعید به نظر می‌رسد. علاوه بر این، عشق او به یک زن متاهل رنج زیادی را برای او به همراه داشت. یکی از انگیزه‌های احتمالی واگنر برای انتخاب داستان تریستان به عنوان مبنای یک اپرا، نیاز او به درک بهتر و حل تعارضی بود که این عشق در قلبش ایجاد کرده بود و همچنین بیان رنج عمیق عاطفی‌اش. [تریستان هم فریفته ی یک زن شوهردار یعنی ایزولده شده بود.] در اوایل دهه ی ۱۸۵۰، واگنر نه تنها پذیرای ایده‌های شوپنهاور، بلکه پذیرای فلسفه ی شرق نیز بود. این تعجب‌آور نیست زیرا آنها تا حد زیادی دیدگاه مشابهی دارند. شوپنهاور اولین فیلسوف غربی بود که فلسفه‌های هندوئیسم و ​​بودیسم را با دیدی مثبت و مشتاقانه می‌نگریست و اعلام می‌کرد که آنها حقایق جهانی را که فرزانگان بزرگ جهان درک کرده‌اند، دریافته‌اند. او تا آنجا پیش رفت که اعلام کرد با مطالعه ی معنویت هند و ادغام آن در فرهنگ اروپایی، رنسانس جدیدی به وجود خواهد آمد. مطابق با شوپنهاور و فلسفه ی شرق، تمرکز واگنر در تریستان و ایزولده بر دنیای بیرون و راه‌هایی که پتانسیل انسان برای شادی را کاهش می‌دهد، نیست. بلکه او در حال بررسی ابعاد درونی آگاهی است که به درام موسیقی او جهت‌گیری معنوی می‌دهد. بنابراین، موانع ارضای عشق تریستان و ایزولده را نمی‌توان صرفاً به موانع اجتماعی مانند ازدواج او با پادشاه تقلیل داد. آنچه مانع رضایت دنیوی عشق تریستان و ایزولده می‌شود، ذاتی خود زندگی است. در فلسفه ی شوپنهاور و همچنین در هندوئیسم و ​​بودیسم، هدف زندگی رها کردن ذهن-منیت است تا زندگی را در وحدت نهایی آن تجربه کنیم. این حالت فراتر از زنجیرهای توهم، به عنوان غلبه بر رنج تجربه می‌شود. راه قدیس شناخته‌شده‌ترین وسیله برای رسیدن به این حالت است، اما برای شوپنهاور، دو راه دیگر برای فرار از استبداد اراده، میل و منیت در دسترس است: راه تأمل زیبایی‌شناختی و راه شفقت. از نظر شوپنهاور، شفقت، اساس زندگی اخلاقی است که بر تجربه ی انسانی از وحدت با دیگر موجودات بنا شده است؛ این راه و روش قدیسان است. تأمل زیبایی‌شناختی، پاسخ شخصی واگنر به ماهیت تراژیک زندگی بود که شوپنهاور به طرز قانع‌کننده‌ای آن را ترسیم کرده بود. اما در تریستان و ایزولده ، او هنر را به عنوان وسیله ی ترجیحی خود برای مقابله با رنج بشر مطرح نمی‌کند. در عوض، او این ایده را ارائه می‌دهد که اتحاد عرفانی را می‌توان از طریق عشق رمانتیک که به مرگ ختم می‌شود، به دست آورد، رویکردی که شوپنهاور آن را عملی نمی‌دانست. دلیل اینکه شوپنهاور رویکردی کاملاً متفاوت به عشق اتخاذ کرد، به نگرش‌هایی نسبت به رابطه ی جنسی مربوط می‌شود که فروید را به یاد می‌آورد. دیدگاه او این بود که عشق، میل جنسی برای تولید مثل گونه است. افرادی که به عشق رمانتیک اعتقاد دارند، به دلیل قدرت غریزه ی جنسی و ضعف متناظر عقل خود در رابطه با آن غریزه، در مورد انگیزه ی واقعی عشق خود فریب خورده‌اند. این دیدگاه چندان تفاوتی با نحوه ی درک فروید از رابطه ی بین نهاد و خود ندارد. خود به دلیل شدت امیال جنسی که در ذهن ناخودآگاه سرکوب شده بودند، برای تسلط بر خانه ی خود تلاش می‌کرد. در اپرای واگنر، واضح است که کمال جسمانی عشق هدف عاشقان نیست. وقتی افسانه ی تریستان در ادبیات قرون وسطی ظاهر شد، عشق درباری مبتنی بر پرستش زنی ایده‌آل بود که متأهل و دست‌نیافتنی بود. بنابراین در بیشتر موارد عشق رمانتیک، هدف، رضایت جسمانی نبود، اگرچه استثنائات زیادی نیز وجود داشت. این دیدگاه با فلسفه ی عرفانی سازگار است که در آن قلمرو جهان و بدن شر تلقی می‌شوند. اما مفهوم وحدت عرفانی واگنر نه تنها عرفان و فلسفه ی شوپنهاور، بلکه عرفان شرقی را نیز به ما یادآوری می‌کند. واگنر با فرهنگ شرقی احاطه شده بود و به آن جذب می‌شد. در جوانی، ایده‌ها، آداب و رسوم و آثار باستانی شرق آسیا در او وجود داشت: تأثیر چین بر معماری و طراحی، ساخت ظروف چینی و اپراها و درام‌هایی که مملو از مضامین شرقی بودند. اگرچه واگنر در این محیط بزرگ شد، اما هنرمندان و موسیقیدانانی که شرق آسیا را با نگاهی تحقیرآمیز جذاب و مرموز می‌دیدند، او را جذب نمی‌کرد. تمایل او به جستجوی ارتباط بین زندگی فکری آلمان و اندیشه ی هند باستان بود. رابطه‌ی مهمی بین ایده‌های شرقی و فلسفه‌ی شوپنهاور وجود دارد. مفاهیم شوپنهاور در مورد کنار گذاشتن اراده‌ی زندگی و غلبه بر میل، مستقیماً تحت تأثیر فلسفه‌ی شرق نبود. اما او از یافتن آنچه که به نظرش تأیید این مفاهیم بود، در اوپانیشادها که تازه از نسخه ی فارسی به لاتین ترجمه شده بودند، بسیار خوشحال شد. در مورد واگنر، او پیش از خواندن شوپنهاور با اشعار حافظ آشنا شده بود. در اپراهای حلقه، واگنر خدای ووتان را خلق کرد که با میل به قدرت و موفقیت هدایت می‌شود، اما اردا، حامل حکمت باستانی، برای ووتان توضیح می‌دهد که هیچ چیز در این زندگی پایدار نیست و همه چیز باید به پایان برسد. او به ووتان می‌گوید که احمقانه است که فکر کند او ارباب سرنوشت خود است. در اینجا اردا حافظ را تکرار می‌کند که می‌گوید بهتر است دنیا را کنار بگذارد و آن را رها کند. هم اپراهای حلقه ی واگنر و هم اپراهای تریستان و ایزولده ، تأثیر اندیشه ی شوپنهاور و بودیسم را منعکس می‌کنند. او قصد داشت نشان دهد که شکستن روح خدای مغرور نه از طریق مواجهه با بدبختی‌های وحشتناک، بلکه از طریق غلبه ی کامل بر اراده است. این همان چیزی است که شوپنهاور از آن به عنوان ریشه‌کن کردن آرزوها، دلبستگی‌ها و آرزوهای بی‌وقفه ی ما که همیشه به ناامیدی و درد ختم می‌شوند، یاد می‌کند. بودا همین فرآیند را به عنوان رها کردن هوس و آرزو که علت رنج است، توصیف کرد. بخش‌های آغازین اپرای تریستان و ایزولده، این مضمون را به صورت موسیقایی بیان می‌کنند. بنابراین فلسفه ی شوپنهاور برای واگنر مسیر جدیدی را که او در پیش گرفته بود، روشن کرد، چرا که اشتیاقش به سوسیالیسم و ​​انقلاب اجتماعی رو به افول بود و تمرکزش به زندگی درونی افراد و تلاش آنها برای خوشبختی معطوف شده بود. نتیجه، تلاش او برای نفوذ به ماهیت میل انسانی و عشق رمانتیک از طریق درام موسیقیایی‌اش ، تریستان و ایزولده، بود. واگنر با شوپنهاور موافق است که میل انسان، تجلی اراده‌ای کور در هسته ی وجود انسان است. در تریستان و ایزولده ، او بدبینی شوپنهاور را تا حدی که باور ندارد شرکای عاشقانه می‌توانند از طریق عشق جنسی و یک رابطه ی طولانی مدت به رضایت برسند، به اشتراک می‌گذارد. دلیل آن را می‌توان در تحلیل شوپنهاور از میل یافت. رابطه ی جنسی می‌تواند رضایت لحظه‌ای را فراهم کند که لذت ایجاد می‌کند اما پایدار نیست. در عوض، کسالت فرا می‌رسد و کمبود بار دیگر تجربه می‌شود، پس از آن میل دوباره برای غلبه بر کمبود برمی‌خیزد. سپس چرخه بیهوده بار دیگر آغاز می‌شود. در اپرای واگنر، نوعی نفی رادیکال از جهان از سوی عاشقان وجود دارد که با دیدگاه شوپنهاور مطابقت دارد. هر زمان که دنیای بیرون، دغدغه‌های آنها را نسبت به یکدیگر تهدید می‌کند، آنها سعی می‌کنند اتفاقات آن را نادیده بگیرند، حتی با به خطر انداختن رفاه خودشان. وقتی خدمتکار ایزولده آنها را از خطر قریب‌الوقوع آگاه می‌کند، آنها به او توجهی نمی‌کنند. به زودی پادشاه، شوهر ایزولد، در حالی که آنها در آغوش هم هستند، مزاحم آنها می‌شود. اتفاقاتی که پس از این کشف رخ می‌دهد، به تریستان فرصتی می‌دهد تا داوطلبانه مرگ را انتخاب کند. برای او، مرگ تنها راهی است که می‌تواند از رنج عظیمی که عشق همه جانبه‌اش برایش به ارمغان می‌آورد، فرار کند.:

ROMANTIC LOVE IN RICHARD WAGNER’S TRISTAN AND ISOLDE: BILL KELLY: MEDIUM: 29 JULY2024

اگر دقت کنید در این آمیزه ی زهد و دنیاپرستی، شما تشویق میشوید که توجه خود را معطوف یک گروه از لذت های دنیوی مجسم به زن کنید و نسبت به خطر و مشکلاتی که بقیه ی نیروهای زمینی –بخوانید انسان ها و محدودیت های جبرآمیز محیطی- در این راه برایتان فراهم میکنند، بی اعتنا باشید اگرچه میدانید که این مدل زندگی کردن به اندازه ی عشق تریستان و ایزوت به بن بست خواهد خورد. ابرسرمایه داران امروزی و پادوهای سیاسیشان نیز به همین گونه زندگی و دنیا را اداره میکنند. با این تفاوت که برعکس تریستان و ایزوت، آنها پس از رسیدن به بن بست، حاضر به قربانی شدن یا تن به مجازات سپردن نیستند و برای این که نپذیرند که «آینده» ی تریستان و ایزوت فرا رسیده است، آینده را به همان اندازه ی گذشته از واقعیت محو کرده و به حال چسبیده اند. این یکی از پیام های دیگر عرفان زهدآمیز است که از یکی از شاخه های تناور آن یعنی افلاطون گرایی مستفادمیشود.

نومنیوس فامه ای فیلسوف سوری منسوب به قرن دوم میلادی، که به قول مایلز بورنیه «تنها افلاطون‌شناس شوخ‌طبع پس از خود افلاطون» بود، به طرز به‌یادماندنی افلاطون را به عنوان «موسی در حال سخن گفتن به زبان آتیک» توصیف کرد. منظور او از این سخن، آن‌طور که گاهی اوقات گفته می‌شود، این نبود که حکمت شرقی را برتر از فلسفه ی افلاطونی بداند، بلکه می‌خواست در کلمات «من هستم آن که هستم» که توسط خدای عبرانیان به موسی گفته شد، پیش‌بینی منحصر به فردی در فرهنگ شرقی از مفهومی را تشخیص دهد که نومنیوس از اصل اول افلاطونی، واحد یا خیر به مثابه خود هستی، از آن حمایت می‌کرد. بورنیه پیشنهاد میدهد که کاوش بیشتر نومنیوس در این ایده نشان می‌دهد که او روایت تیمائوس از چنین هستی را به عنوان یک حال ابدی یا به قول بوئتیوس «داشتن کامل یک زندگی بی‌نهایت به طور همزمان» تفسیر کرده است، نه به عنوان بی‌زمانی (تفسیر تیمائوس که توسط ریچارد سورابجی حمایت می‌شود). بورنیه استدلال می‌کند که این هم تفسیری صحیح از متن افلاطون بود و هم تفسیری که در بسیاری از فلسفه‌های باستانی و قرون وسطایی بعدی، از جمله فلوطین، آگوستین و آکویناس، به اشتراک گذاشته شده است. از دیدگاه انسانی ما، زمان حال بدون پیوندهای گذشته یا آینده را می‌توان «نوعی نیم‌تنه‌ی منطقی» و بازمانده‌ای ناقص از زمان عادی دانست. از نظر افلاطون، این تصور انسانی از زمان حال، خود تصویری صرف از ابدیت است.:

Chapter 3 - Platonism in the Bible: Numenius of Apamea on Exodus and eternity: Myles Burnyeat: from Part I Ontology and epistemology: Published online by Cambridge University Press: 24 March 2022

این روش ابدی شدن و خدا شدن، ظاهرا با تورات هماهنگی ندارد مگر این که به پیوند فلسفه ی ی هلنی (یونانی) و کتاب مقدس عبری اعتقاد داشته باشیم. شواهد زیادی از چنین پیوندی وجود دارد. ولی علما تا بتوانند از چنین پیوندی فرار میکنند. مثلا به مقاله ی زیر از یوهان کوک توجه کنید:
«وقتی در سال ۱۹۷۱ دانشجوی سال اول بودم، فکر می‌کردم هیچ رابطه‌ای بین دنیای یونان باستان (هلنی) و دنیای سامی (عبرانیان) وجود ندارد. معلمان به ندرت در دروس خود به سایر موضوعات دانشگاهی اشاره می‌کردند. در واقع، من متوجه نوعی خصومت بین دپارتمان‌ها شدم. بعداً، روشن‌تر شدم و متوجه شدم که نوعی رابطه بین این فرهنگ‌ها وجود دارد، اما به نظر می‌رسد ماهیت دقیق آن رابطه هنوز هم برای ما مبهم است. محققان هنوز در مورد این موضوع دیدگاه‌های متفاوتی دارند. از یک طرف، مینیمالیست‌هایی مانند پیترسما و سولامو وجود دارند که حاضر نیستند این احتمال را بپذیرند که هر کاتبی آزادی تفسیر آزادانه ی متن اصلی خود را داشته باشد. از سوی دیگر، برخی از محققان (کوک، راسل و شاپر) می‌پذیرند که کاتبان می‌توانند به خودی خود نویسنده/مفسر تلقی شوند. یک راه برای رسیدن به راه حلی برای این مشکل، تعیین تکنیک ترجمه ی یک واحد ترجمه شده است، همانطور که توسط تاو و رایت (۱۹۸۵) پیشنهاد شده و بعداً، از جمله توسط آسلوس، لملجین و کابرگز در سال 2012 به تفصیل شرح داده شده است. باید به خاطر داشت که هر ترجمه‌ای، تفسیر است. تا جایی که به رابطه ی بین یهودیت و هلنیسم مربوط می‌شود، محققان هنوز اختلاف نظر دارند. در مورد کتاب مقدس عبری/عهد عتیق، دو کتابی که در این مجموعه گنجانده شده‌اند، به گفته ی محققان مختلف، تأثیرات فلسفی یونان را منعکس می‌کنند. این دو کتاب عبارتند از شیر هشیریم (غزل غزل‌ها) و کوهلت (جامعه). در مورد چگونگی وقوع این امر، یک مکتب فکری این است که نویسندگان باستانی/یونان باستان مانند هومر، هزیود و دیگران، از جمله نویسندگان اولیه ی کتاب مقدس، از یک منبع مشترک الهام گرفته‌اند (ویرایش‌های تامپسون و ویجدنباوم ۲۰۱۴). این توضیح همه ی محققان را راضی نکرد و تامپسون و همکاران، راه‌های جدیدی را پیشنهاد کردند. این دیدگاه‌های جدید در مجموعه‌ای پیشگامانه با عنوان «کتاب مقدس و هلنیسم: تأثیر یونان بر ادبیات یهودی و مسیحی» که توسط توماس ال. تامپسون و فیلیپ ویجدنباوم در سال ۲۰۱۴ ویرایش شده است، مستند شده‌اند. محققان مختلف رابطه ی مستقیمی بین کتاب مقدس عبری و افلاطون‌گرایی ردیابی می‌کنند. "نیسیو وسکی –اسپانو" تلاش کرد تا نشان دهد که تاریخ اولیه ی یهود، افلاطون را منعکس می‌کند (نیسیو وسکی –اسپانو، ۲۰۰۷). به گفته ی او، مفهوم نفس انسان با مفهوم روح، همانطور که افلاطون در فایدون و فایدروس بیان کرده است، مطابقت دارد. به نظر او، داستان پیدایش تکرار افلاطون است، و دومی روایت علمی‌تری است. من این دیدگاه‌ها را، حداقل، گمانه‌زنی می‌دانم. در حالی که برخی از محققان استدلال کرده‌اند که منابع اولیه باید جایگاه ویژه‌ای داشته باشند، منابع بعدی مورد توجه سایر محققان قرار گرفته‌اند. راسل گمیرکین (2006، 2017، 2022) اخیراً مطالب نسبتاً گسترده‌ای در این مورد منتشر کرده است. او از تحقیقات لمچه (1998) و تامپسون (2014) پیروی می‌کند که به نوبه ی خود، راه‌های جدیدی را برای تحقیق باز کرده‌اند. یکی از آنها تاریخ متأخر اسفار پنجگانه است. گمیرکین یکی از اولین محققانی بود که در کتاب خود با عنوان "بروسوس و پیدایش، مانِتو و خروج" در سال 2006، قدمت تورات را به دوران هلنیستی نسبت داد. گمیرکین در آنجا خاطرنشان می‌کند که هیچ مدرک روشنی مبنی بر وجود اسفار خمسه قبل از ترجمه ی آنها به یونانی در زمان سلطنت بطلمیوس دوم فیلادلفوس وجود ندارد. او نشان می‌دهد که قدیمی‌ترین قطعات کتاب مقدس عبری به قبل از اواخر قرن سوم پیش از میلاد نمی‌رسد (گمیرکین 2006). او علاوه بر این، نشان می‌دهد که کتاب‌های پیدایش و خروج بر تاریخ‌های یونانی زبان بروسوس (۲۷۸ پیش از میلاد بنا برگمیرکین ۲۰۰۶) و مانِتو (۲۸۵-۲۸۰ پیش از میلاد بنا بر گمیرکین ۲۰۰۶) تکیه دارند و بنابراین باید پس از هر دوی آنها نوشته شده باشند. مطمئناً، او همچنین جایی برای قوانین افلاطون به عنوان اولین منبع مهم برای مطالعات کتاب مقدس مورد بحث پیدا می‌کند. با این حال، من با برخی از تفاسیر او مشکل دارم. یکی از انتقادات اصلی من مربوط به دیدگاه او در مورد پیدایش کتاب مقدس عبری است. او حدس می‌زند که این کتاب توسط ۷۰ نفر ذکر شده در نامه ی آریستیاس (رایت ۲۰۱۵:۱) در کتابخانه ی اسکندریه ایجاد شده است. این به نظر من حدس و گمان است. هیچ اشاره ی تاریخی به چنین اتفاقی وجود ندارد. گمیرکین در کتاب خود "بروسوس و پیدایش، مانِثو و خروج: تاریخ‌های هلنیستی و تاریخ اسفار پنجگانه" (2006)، به رابطه ی بین پیدایش و مطالب خارجی می‌پردازد. او این فرضیه را مطرح می‌کند که بروسوس منبع اصلی در فرهنگ بین‌النهرین است که بر فصل‌های اولیه ی پیدایش تأثیر گذاشته است. بروسوس یک کاهن بابلی بود که تاریخ بابل را از آغاز زمان تا ظهور اسکندر مقدونی نوشت. این کتاب "بابلیاکا" نام داشت و در حدود سال 278 پیش از میلاد منتشر شد (Gmirkin 2006). به گفته ی گمیرکین، بروسوس از همان مطالب بین‌النهرینی که بر پیدایش تأثیر گذاشته‌اند، یعنی انوما الیش، فهرست پادشاهان سومری و روایت سیل از حماسه ی گیلگمش، استفاده کرده است. جنبه ی بدیع پیشنهاد گمیرکین این است که به جای تاریخ قدیمی‌تری که معمولاً توسط محققان پذیرفته می‌شود، تاریخ متأخرتری را برای منابع اسفار پنج‌گانه انتخاب می‌کند. علاوه بر این، از زبان‌هایی مانند اکدی و آرامی استفاده نمی‌شود، بلکه از زبان‌های هند و اروپایی مانند یونانی استفاده می‌شود. در این راستا، گمیرکین معتقد است که قدیمی‌ترین شواهد قابل اعتماد از اسفار پنج‌گانه در واقع، یک متن یونانی است. به گفته ی استفانی آنتونیوز (۲۰۱۸)، گمیرکین پیشنهاد می‌کند که قوانین افلاطون یک کلید هرمنوتیکی جدید برای ایدئولوژی کتاب مقدس در دو مرحله تشکیل می‌دهند: ابتدا اسفار پنج‌گانه برای همه ی بنی‌اسرائیل تا قرن سوم پیش از میلاد، اما بعداً برای کل کتاب مقدس عبری. او ضمن پیوند دادن بروسوس و پیدایش، همچنین معتقد است که مانِتو، کاهن مصری، منبع اصلی خروج بوده است (گمیرکین، ۲۰۰۶). طبق این فرضیه، عملاً کل کتاب مقدس عبری در واقع مطابق با ادبیات آتنی یا به طور خاص‌تر، ادبیات افلاطونی تفسیر شده است. گمیرکین این فرضیه را پذیرفته است که شکل نهایی بیشتر کتاب مقدس عبری در کتابخانه ی اسکندریه در قرن دوم پیش از میلاد پس از جدایی بین سامریان شکیم و یهودیان، که به گفته ی او، مدتی پس از بحران مکابیان رخ داد، ساخته شده است. یکی دیگر از جنبه‌های مشکل‌ساز رویکرد گمیرکین، نقشی است که او به کتابخانه ی اسکندریه نسبت می‌دهد. او با استناد به منابع متنوعی که به زبان یونانی نوشته شده و در کتابخانه بزرگ اسکندریه نگهداری می‌شوند، استنباط کرد که اسفار پنجگانه ی عبری حدود سال ۲۷۰ پیش از میلاد نوشته شده است (گمیرکین ۲۰۰۶). این به نوبه ی خود منجر به این نتیجه‌گیری شد که نویسندگان اسفار پنجگانه همان گروه ۷۰ نفره از دانشمندان یهودی اشرافی و تحصیل‌کرده ی یونانی بودند که سنت باستانی آنها را به ترجمه ی اسفار پنجگانه به یونانی در اسکندریه تقریباً دقیقاً (؟) در همان زمان (حدود ۲۷۳-۲۶۹ پیش از میلاد) نسبت می‌دهد (گمیرکین ۲۰۰۶). مشکل این استنباط این است که ما هیچ مدرک اولیه‌ای مبنی بر صحت این موضوع نداریم. باید گفت که گمیرکین در این گمانه‌زنی تنها نیست، زیرا نودت (۲۰۱۴) دیدگاهی مشابه یا نسبتاً مرتبط دارد. به گفته ی گمیرکین (2006)، شواهدی مبنی بر اینکه اسفار پنجگانه ی عهد عتیق در سال‌های 272-273 پیش از میلاد نوشته شده است، با استناد به منابع یونانی موجود در کتابخانه ی اسکندریه، تقریباً همزمان با ترجمه ی اسفار پنجگانه ی عبری به یونانی، این احتمال را مطرح می‌کند که همان تیم کاتبان یهودی سامری (به همین شکل!) نسخه ی عبری را نوشته و بلافاصله آن را به یونانی ترجمه کرده‌اند. به نظر او، این احتمال را مطرح می‌کند که همان تعداد از محققان دوزبانه، تیمائوس را خوانده و از این بینش‌ها هم به زبان عبری و هم به زبان یونانی استفاده کرده‌اند. با این حال، من درک چگونگی وقوع این امر را دشوار می‌دانم. انصافاً گمیرکین توضیحی، یک مدل ترکیبی، برای امکان‌پذیر کردن آن ارائه می‌دهد. با این حال، باید بگویم که این توضیح قانع‌کننده نیست. مطمئناً، گمیرکین از جهات مختلف مورد انتقاد قرار گرفته است. ون سترز (2007) در نقدی بر کتاب خود در سال 2007، اثر گمیرکین را مورد انتقاد قرار داد و استدلال کرد که کتاب "بروسوس و پیدایش" بر اساس مغالطه‌ی مرد پوشالی است و با حمله به فرضیه‌ی مستند، بدون پرداختن جدی به نظریه‌های جدیدتر در مورد ریشه‌های اسفار خمسه، آن را مطرح می‌کند. او همچنین ادعا می‌کند که گمیرکین به طور گزینشی به شباهت‌های بین پیدایش و بروسوس و خروج و مانِثو اشاره می‌کند، در حالی که تفاوت‌های عمده بین روایت‌ها را نادیده می‌گیرد. در نهایت، ون سترز (2007) خاطرنشان کرد که گمیرکین اشارات متعدد به روایت‌های پیدایش و خروج را در بقیه‌ی کتاب مقدس عبری، از جمله در متونی که عموماً بسیار قدیمی‌تر از تاریخ پیشنهادی او برای کتب پنج‌گانه هستند، به طور جدی در نظر نمی‌گیرد. در مقابل، گمیرکین (۲۰۱۸) معتقد است که آن بخش‌هایی از کتاب مقدس عبری که به پیدایش و خروج اشاره دارند، باید متأخرتر از آن چیزی باشند که معمولاً تصور می‌شود (گمیرکین ۲۰۰۶). آنتونیوز (۲۰۱۸) در نقد کتاب خود در سال ۲۰۱۸، انتقاداتی را به کتاب "افلاطون و آفرینش کتاب مقدس عبری" وارد کرد. او استدلال کرد که فقدان وام‌واژه‌های یونانی در گویش عبری مورد استفاده ی نویسندگان کتاب مقدس باید به عنوان مدرکی علیه گمیرکین (۲۰۱۸) در نظر گرفته شود تا جدی گرفته شود. او همچنین از تفسیر گمیرکین از نقش کتابخانه ی اسکندریه قانع نشده است. تا آنجا که به ایده‌های افلاطونی در پیدایش ۱ و ۲ مربوط می‌شود، گمیرکین (۲۰۱۷) شواهدی از دیدگاه‌های کیهان‌شناسی یونانی یافته و در این فرآیند با راسل مخالف است. من با هر دوی این محققان مخالفم (کوک ۲۰۲۰). راسل (۱۹۹۴؛ ۲۰۱۸)، همچنین کوک و ون در کویج (۲۰۱۲) از دیدگاه فیلو اسکندرانی پیروی کردند که پیدایش ۱ اشاره‌ای به دنیای ایده‌آل و پیدایش ۲ اشاره‌ای به دنیای واقعی است. به عنوان یک اصل اساسی ترجمه (فن ترجمه)، باید به خاطر داشت که مترجم اساساً به متن اصلی خود پایبند است بدون اینکه بسط‌های گسترده و تزیینی ایجاد کند. مترجم پیدایش رویکردی وفادارانه نسبت به متن اصلی خود اتخاذ می‌کند (هیبرت ۲۰۱۳). بنابراین، در بیشتر موارد، فرد باید از کلمات منفرد استنباط کند. تفسیر مشترک هر دوی این محققان، برداشت آنها از عبارت مبهم όρατος κα κατασκεύαστος در پیدایش ۱ آیه ی ۲ است. این کلمات عملاً hapax legomena هستند ؛ مورد اول در اشعیا ۴۵:۳ و دوم مکابیان ۹:۵ نیز استفاده شده است. علاوه بر این، اگرچه مفهوم معادل نامرئی و بی‌شکل در تیمائوس استفاده شده است ، کلمات یونانی در خود گفتگو با هم ظاهر نمی‌شوند. نزدیکترین نمونه ی ممکن، اشاره ی افلاطون به «مادر و ظرف» است که او آن را «نوعی نامرئی و بی‌شکل» ( νόρατος εδος τί κα μορφος ) می‌نامد. من در مورد ربط دادن مستقیم این گفته ی افلاطونی به گفته‌ای که در سفر پیدایش 1 : 2 آمده است، بسیار محتاط خواهم بود. واضح است که هنوز هیچ اجماعی در مورد این سوال که آیا افلاطون‌گرایی تأثیر اساسی بر ترجمه ی هفتادگانی و کتاب مقدس عبری/عهد عتیق داشته است یا خیر، وجود ندارد. به طور کلی سه موضع در این زمینه وجود دارد. اول، گروهی از محققان هستند که عملاً هیچ مدرکی از تفکر افلاطونی در داستان‌های خلقت نمی‌بینند، به عنوان مثال، ون در هورست (2015)، ون در میر (2016؛ 2017) و رونیا (1996؛ 2001). دوم، گروهی هستند که می‌توان آنها را حداکثرگرا دانست و معتقدند که دیدگاه‌های افلاطونی نه تنها در ترجمه ی هفتادگانی، بلکه در کتاب مقدس عبری نیز به کار رفته است. گمیرکین (2006) و دافنی (2015) در این گروه قرار می‌گیرند. در نهایت، گروهی از محققان به رهبری محتاطانه ی هیبرت (۲۰۱۹) از دانشگاه ترینیتی وسترن، استدلال می‌کنند که مترجمان کتاب پیدایش در محیط هلنیستی که در آن فعالیت می‌کردند، غوطه‌ور بودند و آموزش دیده بودند و برخی از ایده‌های افلاطون در مورد خلقت را که در گفتگوی او، تیمائوس، یافت می‌شود، به کار گرفته‌اند . تعیین اینکه کدام ایده‌ها در واقع مورد استفاده قرار گرفته‌اند، همچنان دشوار است (Rösel 2020). در تحلیل نهایی، نتیجه می‌گیرم که بین یهودیت و هلنیسم (افلاطون‌گرایی) رابطه‌ای وجود دارد. تا آنجا که به تأثیر افلاطون بر یهودیت مربوط می‌شود، من تردیدهایی دارم. اولاً، من نمی‌بینم که چگونه همان افرادی که متن عبری اسفار پنجگانه را خلق کردند، بلافاصله آن را به یونانی نیز ترجمه کردند. من هیچ مدرکی دال بر چنین اقدامی در هیچ کجا پیدا نکردم. من فاقد یک دیدگاه تاریخی قانع‌کننده در این زمینه هستم. این بدان معنا نیست که هیچ رابطه‌ای بین یهودیت و افلاطون‌گرایی وجود نداشته است. مطمئناً، من بر این باورم که نوعی رابطه وجود داشته است، اما به آن شدت یا فراگیری که گمیرکین می‌گوید، نبوده است. به نظر من، سازندگان کتاب مقدس عبری دانش دست اول از نوشته‌های افلاطون، که گفته می‌شود در کتابخانه بزرگ اسکندریه یافت می‌شود، نداشتند. با گفتن این حرف، منظورم این نیست که کتاب مقدس عبری/عهد عتیق هیچ تأثیر هلنیستی را نشان نمی‌دهد. عبارت موجود در امثال ۳۱ آیه ی ۲۷ (که در زیر آمده است) احتمالاً نشانه‌ای از تأثیر مستقیم یونانی است، همانطور که شباهت مضامین و الگوها در تاریخ اولیه ی کتاب‌های موسوم به تثنیه و تواریخ هرودوت، همانطور که جان ون سترز (۲۰۰۷) استدلال کرده است، نیز همین را نشان می‌دهد. در واقع، شواهدی وجود دارد که نشان می‌دهد تفکر یونانی تأثیر مستقیمی بر کتاب مقدس عبری داشته است. کمپ (۱۹۸۵) پیش از این استدلال کرده بود که مرحله ی نهایی کتاب امثال، فصل‌های ۱ تا ۹ و ۳۱، به مجموعه ضرب‌المثل‌های اصلی (فصل‌های ۱۰ تا ۳۰) اضافه شده است. از نظر تئوری، باید این امکان وجود داشته باشد که این مرحله تحت تأثیر تفکر یونانی شکل گرفته باشد. در این راستا، در فصل ۳۱ آیه ی ۲۷، مطلب جالبی آمده است که زن جسور را به شرح زیر توصیف می‌کند:

او به آداب و رسوم خانواده‌اش به خوبی نگاه می‌کند،

و نانِ کاهلی نمی‌خورد.

زوفیم به خانه می‌رود

و نان عدالت را نخواهی خورد .

واژه ی צֹ֭ופִיָּה از צפה در ظاهر درست شبیه SOFIA است! طبیعتاً می‌توان استدلال کرد که این نشانه‌ای از تأثیر هلنیستی است و میزان صحت آن هنوز مشخص نشده است.»:

Platonism and the Bible(s): Johann Cook: Herv. teol. stud. vol.78 n.1 Pretoria 2022

"سوفیا" که دراینجا مثال زده و به زوفیم عبری ارتباط داده شده است، به معنی حکمت و منشا لغت یونانی "فیلوسوفیا" به معنی دوستدار حکمت است که کلمات "فیلسوف" و "فلسفه" از آن می آیند. علیرغم چنین نکته ی مهمی، بسیار جالب است که دقت کنید که کوک و همه ی کسانی که او از آنها نام میبرد، یکطرفه بر سر این بحث میکنند که آیا یهودی ها از یونانی ها تاثیر گرفته اند و یا نه؟ و هیچ کدام، حتی احتمال برعکسش –یعنی تاثیرپذیری ادبیات و فلسفه ی هلنی از یهودیت- را به قلم هم نمی آورند. این نویسندگان مدرن، خیلی جدی و طوری که انگار هیچ تردیدی در این بحث نباشد، وانمود میکنند که گرته برداری احتمالی یهود از یونانی ها صرفا یک نوع تبادل فرهنگی است و نه یک نوع رابطه ی سیاسی. کوک به داستان ترجمه ی تورات به یونانی اشاره میکند، ولی حتی نمیگوید که این ترجمه به فرمان بطلمیوس شاه مصر انجام شد. سیاستمداران هیچ وقت هیچ بدعت فرهنگی ای را بی دلیل مرتکب نمیشوند و معمولا هم هر بار که چنین بدعتی را مرتکب میشوند، آن بخش از گذشته که عمل آنها را بدعت نشان دهد، حذف و با جعلیاتی معتبر و بازگشت به گذشته عنوان میکنند. این اتفاق را همین امروزه و در جمهوری اسلامی ایران اینقدر به چشم دیده ایم که مسخره است فکر کنیم در گذشته و در زمانی که دستکاری حافظه ها کار خیلی راحت تری بود، انجام نمیگرفت. با در نظر گرفتن این مطلب، نه قدمت آثاری که از آنها صحبت میشود، قابل سنجش است نه تقدم و تاخر آنها نسبت به هم؛ نه لحاظ نشدن اصول ترجمه صرفا از سر سهو یا بی اطلاعی از موضوع خواهد بود و نه کل کار تهیه ی تورات، ولو به اسم ترجمه؛ نه فقط اینها، بلکه حتی خود موضوع امر به ترجمه ی یونانی تورات در 2هزار سال پیش هم دیگر نه یک واقعه ی لزوما تاریخی، بلکه فقط سابقه ی تاریخی دادن به رویدادی جدیدتر، شاید فقط چندصدسال قبل و البته همچنان در جهت قدمت تراشی برای بدعت های جدید خواهد بود. این، همان «حال» بسیار مهم نومنیوس و افلاطونش است که گذشته و آینده بر اساس فرمان موسی، قربانی آن میشوند و همیشه در حکم ابتدای خلقت است. این حال نگری، کاملا مخالف با آینده نگری سنگین کتب مقدس ابراهیمی در جهت واداشتن مردم به کارهای نیکو در حال حاضر و با ترس از آینده و توام با آخرت اندیشی است.آخرت اندیشی وقتی با نه به گفتن به حس حال همراه است که شما بخواهیبد از قربانی شدن آینده تام در راه تحریک زودگذر احساسات خود بپرهیزید و این تعارض، به معنی درگیر بودن بخشی از شما با بخش دیگری از شما است: امری که به حالت ساده سازی شده، به درگیری روح و جسم، و سرگردانی جاتن در انتخاب بین این دو همراه بود. اما اگر این تعارض، صوری تعریف شود و وجود بشر یکپارچه الهی در نظر گرفته شود، آن وقتدیگر آینده آنقدر مطرح نخواهد بود چون سراسر زندگی فرد، لحظه ی حالی است که آفرینش الهی مرتکب میشود.:

« یگانه‌انگاری، مدلی الهیاتی است که معتقد است انسان تنها از یک بخش تشکیل شده است. اگرچه روح و روان به عنوان جنبه‌هایی از طبیعت انسان شناخته می‌شوند، اما اجزای جدایی‌ناپذیر انسان نیستند. یگانه‌انگاری با دوگانگی و سه‌گانگی، مدل‌های معمول انجیلی انسان، مخالف است. همانطور که فیلیپ هفنر معتقد است، "درک معاصر از انسان و ساختار شخصیت انسان، نه دیدگاه دوگانه و نه دیدگاه سه‌گانه را، مگر به صورت استعاری، مجاز نمی‌داند." میلارد اریکسون (به عنوان یک دوگانه‌نگر) در بحث خود در مورد مدل‌های سرشت ذاتی انسان می‌نویسد: "مونیسم اصرار دارد که انسان را نباید به هیچ وجه متشکل از اجزا یا موجودیت‌های جداگانه تصور کرد، بلکه باید آن را به عنوان یک وحدت بنیادین در نظر گرفت. در برداشت مونیستی، کتاب مقدس انسان را به عنوان جسم، روح و روان نمی‌بیند، بلکه صرفاً آن را به عنوان یک خود می‌داند. اصطلاحاتی که گاهی اوقات برای تمایز بخش‌های انسان استفاده می‌شوند، در واقع باید اساساً مترادف در نظر گرفته شوند. انسان هرگز در کتاب مقدس به عنوان موجودی دوگانه در نظر گرفته نشده است". وحدت‌گرایی در قرن گذشته روند غالب در محافل دانشگاهی بوده است. متکلمان لیبرال و همچنین محققان نئوارتدوکس از آن حمایت کرده‌اند. وین وارد این روند را با بیان این جمله خلاصه کرد: "تأکید الهیاتی و روانشناختی کنونی تقریباً به طور کامل بر تمامیت یا وحدت بنیادین وجود انسان است." این دیدگاه توحیدی توسط برخی از محققان انجیلی نیز مطرح شده است: "امروزه مسئله‌ی دوگانگی/سه‌گانگی تا حد زیادی با تأکید بر وحدت شخص جایگزین شده است. طبق کتاب مقدس، من از «اجزای» مرکب، چه دو یا سه، تشکیل نشده‌ام؛ من یک واحد روان‌تنی هستم."(بروس میلن، 1982) به همین ترتیب، آنتونی هوکما از استفاده از اصطلاح «دوگانگی» اجتناب می‌کند زیرا این اصطلاح، وحدت ذاتی انسان را کم‌اهمیت جلوه می‌دهد.: "ما باید اصطلاح «دوگانگی» را به این شکل رد کنیم، زیرا توصیف دقیقی از دیدگاه کتاب مقدس در مورد انسان نیست. خود این کلمه قابل اعتراض است. (...) بنابراین، این کلمه نشان می‌دهد که می‌توان انسان را به دو «بخش» تقسیم کرد. اما انسان در این زندگی کنونی نمی‌تواند چنین تقسیم‌بندی داشته باشد. (...) کتاب مقدس انسان را به عنوان یک کلیت، یک کل، یک موجود واحد توصیف می‌کند." هم میلن و هم هوکما اذعان دارند که بخش غیرمادی انسان در زمان مرگ فیزیکی از هم جدا می‌شود، بنابراین آنها در واقع به نوعی دوگانگی پایبند هستند. با این حال، وحدت‌گرایی فیزیکی مستلزم این باور است که روح پس از مرگ بدن زنده نمی‌ماند. برخی از متکلمان این موضوع را در فرجام‌شناسی خود با هم تطبیق می‌دهند و می‌آموزند که روح و بدن توسط خدا در رستاخیز از عدم دوباره آفریده می‌شوند. این دیدگاه به عنوان بازآفرینی‌گرایی شناخته می‌شود. [به نوشته ی هوکما]: "برخی از متکلمان از وحدت‌گرایی معنوی حمایت می‌کنند. آنها به جای اینکه بدن و روح را به عنوان یک موناد فیزیکی مجزا ببینند، انسان را به عنوان یک موناد معنوی غیرقابل تجزیه می‌بینند. بنابراین، بدن به عنوان یک توهم در نظر گرفته می‌شود، مانند مایا در هندوئیسم. تأثیر قوی ادیان شرقی در غرب، معادل‌های «مسیحی» پیدا کرده است: به عنوان مثال، علم مسیحی، الهیات فرآیندی و عرفان." سنت کاتولیک رومی نیز از دیدگاه یگانه‌انگارانه نسبت به انسان حمایت می‌کند. توماس آکویناس از موضعی میانه بین دوگانه‌گرایی افلاطون و یگانه‌انگاری ارسطو (که بدن را با الوار و روح را با یک طرح معماری مقایسه می‌کرد) حمایت می‌کرد. با این حال، آکویناس نوشت که "انسان از یک جوهر روحانی و یک جوهر جسمانی تشکیل شده است" و روح پس از مرگ زنده می‌ماند. اما انسان‌شناسی کاتولیک در قرن بیستم، بقای روح پس از مرگ فیزیکی را یک راز می‌دانست؛ انسان به عنوان یک وحدت هستی‌شناختی در نظر گرفته می‌شود. یک کاتشیسم می‌گوید: "وحدت روح و بدن چنان عمیق است که باید روح را «صورت» بدن دانست؛ یعنی به دلیل روح روحانی است که بدن مادی به یک بدن زنده و انسانی تبدیل می‌شود؛ روح و ماده در انسان، دو طبیعت متحد نیستند، بلکه اتحاد آنها یک طبیعت واحد را تشکیل می‌دهد. " گاهی اوقات از وحدت‌گرایی بر اساس دلایل علمی حمایت می‌شود. کالوین سیرولد از انجیلی‌ها می‌خواهد که باور منسوخ به بدن، روح و روان را به عنوان بخش‌هایی از سرشت انسان کنار بگذارند. او هویت انسان را بر «نیروی ساختاریافته ی کل» بنا می‌کند که آن را غیرقابل تقسیم می‌داند. با این حال، به نظر می‌رسد این تعصب علیه روح متمایز انسان به دلیل کیفیت غیرمادی آن باشد. همانطور که جورج جنینگز اشاره کرد، این ترجیح معاصر دانشمندان علوم اجتماعی، انسان‌شناسان و روانشناسان برای کنار گذاشتن مفهوم روح به دلیل ناتوانی آنها در مطالعه ی تجربی روح است. جفری بوید روند استفاده از SPIRIT به عنوان جایگزینی برای اصطلاح SOL در معنای «روح» در انجمن الهیات انجیلی را با تأکید توحیدی بر ماهیت انسان توصیف کرد. او نتیجه گرفت که بسیاری از متکلمان اعتراف می‌کنند که به اندازه ی کافی در مورد روح فکر نکرده‌اند، بنابراین انسان‌شناسی الهیاتی جنبه‌ای توسعه نیافته و نادیده گرفته شده از الهیات انجیلی است. یک نمونه ی برجسته از یک مورد برای وحدت‌گرایی، کتاب «بدن» نوشته ی جان ای. تی. رابینسون است. این محقق نئوارتدوکس، نماینده ی جنبش الهیات کتاب مقدس، تمایز شدیدی بین تفکر یونانی و عبری قائل بود. او با ارزیابی اچ. ویلر رابینسون از ایده ی عبری شخصیت -انسان به عنوان یک بدن متحرک، نه یک روح تجسم یافته- موافق بود. بنابراین رابینسون تأیید کرد: "انسان یک واحد است و این واحد، بدن به عنوان مجموعه‌ای از اجزا است که زندگی و فعالیت خود را از یک روح نفسانی می‌گیرد که وجودی جدا از بدن ندارد." میلارد اریکسون در اثر خود در مورد الهیات سیستماتیک، استدلال‌های اصلی برای وحدت‌گرایی را شناسایی کرده و به طور مؤثر به آنها پاسخ می‌دهد. انجیلی‌ها بدون پرداختن به جزئیات بیشتر در پاسخ به یگانه‌انگاری، باید به بررسی متون کتاب مقدس که این موضع را رد می‌کنند، بسنده کنند. یک شهادت اساسی علیه یگانه‌انگاری این واقعیت است که روح انسان پس از مرگ بدن به زندگی ادامه می‌دهد. این امر مستلزم آموزه ی روح به عنوان عنصری متمایز از بدن فیزیکی است. عهد عتیق به این موضوع اشاره می‌کند که روح راحیل از دنیا رفت (پیدایش ۳۵:۱۸) و کتاب جامعه از بازگشت روح انسان به سوی خدا پس از مرگ سخن می‌گوید (جامعه ۳:۲۱). در عهد جدید، مسیح به دزد روی صلیب وعده داد که همان روز در بهشت ​​خواهند بود (لوقا ۲۳:۴۳). بهشت ​​به شدت با وضعیت و مکان بدن‌های مصلوب آنها در تضاد خواهد بود. پولس رسول با شهادت خود، یگانه‌انگاری را رد کرد: "زیرا من بین این دو [که آیا زندگی جسمانی طولانی‌تر را ترجیح دهم یا شهادت] سخت در تنگنا هستم، زیرا آرزوی رفتن و بودن با مسیح را دارم، که بسیار بهتر است. با این حال، ماندن در جسم برای شما ضروری‌تر است.. (...) ما مطمئن هستیم، بله، بیشتر از اینکه از بدن غایب باشیم و با خداوند حضور داشته باشیم، خشنودیم." (فیلیپیان ۱:۲۳،۲۴؛ دوم قرنتیان ۵:۸؛ رجوع کنید به عبرانیان ۱۲:۲۳؛ مکاشفه ۶:۹). اشارات دیگر نیز به تمایز بین روح و بدن اشاره دارند. دانیال شهادت داد که روحش در میان بدنش محزون بود (دانیال ۷:۱۵). عیسی به شاگردانش هشدار داد که از آزاردهندگان انسانی نترسند: "و از کسانی که جسم را می‌کشند اما نمی‌توانند روح را بکشند، نترسید. " (متی ۱۰:۲۸). آی. هاوارد مارشال اذعان می‌کند که اکثر محققان فعلی کتاب مقدس از دوگانه‌گرایی در متی ۱۰:۲۸ خجالت می‌کشند و ترجیح می‌دهند آن را کوچک جلوه دهند. با این وجود، در اینجا تمایز روشنی بین بخش‌های مادی و غیرمادی انسان ترسیم شده است. فرانتس دلیتزچ به استدلال کتاب مقدس علیه یگانه‌انگاری اشاره کرد: "اگر. (...) نتیجه گرفته شود که هیچ تمایز اساسی بین روح و بدن وجود ندارد، کتاب مقدس کاملاً با این مخالف است؛ زیرا از همان صفحه ی اول به ما دستور می‌دهد که به کیهان به صورت دوگانه بنگریم، همانطور که به انسان نیز دستور می‌دهد. (...) زیرا روح (...) چیزی است که اساساً در ماهیت خود با ماده متفاوت است. طبق تصور آن، انسان ترکیبی از دو عنصر کاملاً متمایز است ." یوحنای رسول این موضوع را در دعای خیر خود روشن کرد: "ای عزیز، دعا می‌کنم که در هر امری کامیاب باشی و از (جسم) سالم باشی، چنانکه جانت نیز کامیاب است." (سوم یوحنا 2) این مشاهدات نشان می‌دهد که اگرچه کتاب مقدس برای وحدت شخصیت انسان ارزش قائل است، اما تمایز غیرقابل انکاری بین اجزا در وجود او وجود دارد. ردیه‌های بیشتر بر توحید از برخی از استدلال‌های کتاب مقدس برای دوگانگی ناشی می‌شود. این دیدگاه در مورد طبیعت انسان، عناصر تشکیل‌دهنده ی انسان را دوگانه می‌داند: فیزیکی و معنوی. اصطلاح «دوگانگی» Dichotomy از دو ریشه ی یونانی گرفته شده استdiche به معنای «دوگانه» یا «به دو قسمت»؛ و temnein به معنای «بریدن». آگوستوس استرانگ این دیدگاه را بیان می‌کند: "انسان طبیعتی دوگانه دارد: از یک سو مادی و از سوی دیگر غیرمادی. او از بدن و از روح یا نفس تشکیل شده است. اینکه دو و فقط دو عنصر در وجود انسان وجود دارد، واقعیتی است که آگاهی به آن گواهی می‌دهد. این شهادت توسط کتاب مقدس تأیید شده است، که در آن تصویر غالب از وجود انسان، تصویر دوگانه است." همانطور که دو نوع وحدت‌گرایی (فیزیکی و معنوی) وجود دارد، دو نوع دوگانه‌گرایی (افلاطونی و کل‌نگر) نیز وجود دارد. آموزه‌های افلاطون نمایانگر دوگانه‌گرایی یونانی است. بروس میلن خاطرنشان کرد: "افلاطون انسان را به عنوان دو بخش جداشدنی، جسم و روح، می‌دید؛ در هنگام مرگ، روح آزاد می‌شود، جرقه ی الهی در انسان از زندگی سایه‌وار خود در زندان بدن به دنیای واقعی فراتر از انحلال فیزیکی منتقل می‌شود." بنابراین، فیلسوفان یونانی، برخلاف روح، بدن را ذاتاً بد می‌دانستند. (این نگرش منفی نسبت به بدن در نقد آموزه ی رستاخیز توسط فیلسوفان آریوپاگوس در اعمال رسولان ۱۷:۳۲ دیده می‌شود.) شکل دوگانه‌گرایی دکارت نیز بر جوهرهای جداگانه ی بدن و روح تأکید داشت. دوگانه‌گرایی کل‌نگر، تمایز در سرشت انسان را حفظ می‌کند و در عین حال بر وحدت او تأکید دارد. این دیدگاه با عناوین مختلفی مانند «دوگانگی حداقلی» (سی. اس. ایوانز)، «دوگانگی تعاملی» (گوردون لوئیس)، «وحدت شرطی» (میلارد اریکسون) یا «وحدت روان‌تنی» (آنتونی هوکما) مطرح می‌شود. لوئیس و دمارست از این موضع دفاع می‌کنند: "برای خلاصه کردن آموزه‌ی انسانیت از نظر هستی‌شناسی (...) کل شخص یک واحد پیچیده است که از دو موجودیت مجزا، روح و بدن، تشکیل شده است که با یکدیگر تعامل نزدیکی دارند (...) یک دوگانگیِ در تعامل ." این دیدگاه دوگانه‌انگاری چه تفاوتی با دیدگاه افلاطون دارد؟ لوئیس و دمارست این موضوع را بیشتر روشن می‌کنند: "بدن، علت قابل سرزنش شر انسان نیست، بلکه خودِ درونی اوست. وجود روح برهنه پس از مرگ، حالتی میانی و ناقص است، نه حالت ابدی. در حالت ابدی، انسان‌ها فقط روح‌های جاودانه نیستند، بلکه ارواحی هستند که با بدن‌های رستاخیز یافته متحد شده‌اند (...) (بدن) زندان روح نیست، بلکه ابزار آن است. بدن کمتر از روح واقعی نیست." اگر افلاطون‌گرایی، جسم و روح را در پیوندی نادرست می‌دید، دوگانه‌گرایی کل‌نگر آنها را در پیوندی هماهنگ می‌بیند. استرانگ، پشتوانه ی کتاب مقدس برای دوگانگی را در چهار مشاهده مرتب کرد. اول، او به سابقه ی خلقت انسان (پیدایش ۲:۷) اشاره کرد که در آن، در نتیجه ی دمیدن روح الهی، نشان می‌دهد که بدن توسط یک اصل واحد - روح زنده - تسخیر و حیات می‌یابد. دوم، استرانگ متونی را مشاهده کرد که در آنها روح فردی هم از روح الهی -که از آن سرچشمه گرفته است- و هم از بدنی که در آن ساکن است، متمایز شده است (اعداد ۱۶:۲۲؛ ۱۲:۱؛ اول قرنتیان ۲:۱۱). متون مختلف، روح یا روان انسان را از بدن متمایز می‌کنند (اول پادشاهان ۱۷:۲۱؛ پیدایش ۳۵:۱۸؛ یعقوب ۲:۲۶). سوم، استرانگ به کاربرد مترادف اصطلاحات «جان» SPIRIT و «روح» SOUL اشاره کرد: هر دو برای اشاره به احساسات (پیدایش 41:8؛ مزمور 42:6)، جان دادن عیسی (متی 20:28؛ 27:50) و حالت میانی انسان (عبرانیان 12:23؛ مکاشفه 6:9) به کار می‌روند. چهارم، استرانگ به ذکر جسم و جان (یا روح) به عنوان اجزای تشکیل‌دهنده ی کل شخص اشاره کرد (سوم یوحنا 2؛ اول قرنتیان 5:3؛ متی 10:28). [20] برکوف بررسی تاریخی این دیدگاه اعتقادی را ارائه داد و سپس دوگانگی را تأیید کرد. او ابتدا به تأکید کتاب مقدس بر وحدت شخص انسان اشاره کرد: "(کتاب مقدس) با وجود اذعان به ماهیت پیچیده ی انسان، هرگز این را به عنوان نتیجه‌ای از دوگانگی در انسان نشان نمی‌دهد. هر عمل انسان به عنوان عملی از کل انسان دیده می‌شود. این روح نیست که گناه می‌کند، بلکه انسان است؛ این بدن نیست که می‌میرد، بلکه انسان است؛ و این نه تنها روح، بلکه انسان، جسم و روح است که توسط مسیح رستگار می‌شود." برکوف سپس به بررسی ماهیت دوگانگی انسان پرداخت. نظریه پردازان فرصت گرایی (که توسط کارتسیوس مطرح شده بود) رد می‌شود زیرا بیان می‌کند که ماده و روح هر کدام طبق قوانین خاص خود عمل می‌کنند؛ این قوانین آنقدر متفاوت هستند که عمل مشترک روح و بدن بدون دخالت الهی غیرممکن است.»:

“MAN AS SPIRIT, SOUL AND BODY”: JOHN WOODWARD: CHAP1: PART1

شاید علت این که یگانه گرایی خیلی راحت توسط محققان لیبرال مطرح شد، این بود که بقایای اعتقاد به روح و دوگانگی روح و جسم، اینقدر به صورت خفی و در قالب بازی های زبانی در کتاب مقدس فعلی زنده مانده اند که بیشتر مردم و شاید حتی بسیاری از محققین، متوجه آن نمیشوند. در این شرایط، واضح است که تقویت جریان مونیسم از طریق جریان های فکری وابسته به جناح های قدرت سیاسی-اقتصادی، با حال نگاری این جناح ها بی ارتباط نیست. فقط کسی که ورای قانون است یا خود را از تعقیب قانون و از دسترس اکثر دشمنانش به دور میبیند، میتواند کباده ی داشتن یک بدن الهی مدام در حال آفرینش را بکند بی این که از آینده حداقل در زندگی مادیش ترس چندانی داشته باشد. ولی این هم حقیقتی است که "حال" کشورها را "حال" قدرتمدارانشان میسازد و اگرچه بیشتر مردم معمولی در وقایع خاصی از گذشته و آینده ی خود زندانیند، ولی سرنوشتشان به سرنوشت میهنی گره خورده است که نه یک گذشته ی کاملا واقعی دارد و نه آینده.

مطلب مرتبط:

سیل کشنده ای که از بهشت می آید: اشتباه گرفتن انسان های زمینی با خدایان

بهشت صنعنتی مدرن و علاقه اش به ترکیب ماتریالیسم و عرفان

تالیف: پویا جفاکش

ارواح چنین سرودند. در همین حال، خالق،

فرشتگان قدرتمندِ بنام را

فراخواند و طبق قوانین کنونی جهان،

به هر یک از آنها کار ویژه ای محول کرد. آنها ابتدا

به خورشید فرمان دادند که چنان راه برود و بدرخشد

که بر روی زمین به طور متناوب، گرمای غیر قابل تحمل

و یخبندانی به همان شدت وجود داشته باشد.

زمستان خاکستری از شمال و گرمای تابستانی از جنوب

باید همزمان با انقلاب زمستانی فرا برسند.

کره ی رنگ پریده ی ماه به وظایف خود فراخوانده شد.

پنج سیاره ی دیگر، گوی های خود را

با چرخش ها و جنبه هایی

به شش، چهار و سه بخش،

و تقابل هایی که نویدبخش دردسر هستند

و زمان های تعیین شده برای پیوستگی های شوم داشتند

به انبوه ستارگان بی حرکت دارای تاثیرات مخرب

گفته شد که چه زمانی در وقت طلوع یا غروب خورشید

در ظهور طوفان ها نقش ایفا کنند،

و بادها در جای خود قرار گرفتند

به آنها دستور داده شد چه زمانی غرش کنند

و سواحل و دریا و هوا را بلند کنند.

به رعد در کاخ ابری و پرنورش دستور داده شد

که چه زمانی غرش سهمگینی کند.

برخی میگویند خداوند به فرشتگان دستور داد که محل قطب های زمینی به اندازه ی 20درجه تغییر کنند.

آنها این کره ی مرکزی را به صورت مورب هل دادند.

برخی دیگر میگویند به خورشید فرمان داده شد که از مسیر اعتدالین مسیر خود و خواهرانش را به همان زاویه تغییر دهد

و با عبور از ثور هفت آتلانتیسی [یعنی ثریا که دختران اطلس غولند]، توأمان اسپارتی [یعنی دیوسکوری در صورت فلکی جوزا/جمینی] و سرطان گرمسیری،

به برج اسد فرود آید، و سفر بازگشت را از سنبله و میزان آغاز کند و به جدی برسد

و به زمین، تغییر احوال سال را اعطا کند.

ظاهرا این فراز از کتاب دهم «بهشت گم شده»ی میلتون، درباره ی تغییر محور زمین و تغییر محل قطبین صحبت شده است که با بروز این اتفاق، فصل ها به وجود آمده اند و این تغییر محور، توأم با فجایع آب و هوایی عظیم و طوفان هایی وحشتناک رقم خورده اند. میلتون در ادامه میگوید:

در غیر این صورت، بهار مداوم

در تمام طول سال

با گل ها بر زمین لبخند میزد،

روزها با شب ها برابر بودند،

به جز در کشورهای قطبی،

جایی که روز بی شب برای همیشه میدرخشید

زیرا خورشید در پایین است

به جای فاصله ی زیادش از زمین

غروب نمیکند و در امتداد افق میچرخد. غرب و شرق

برای ساکنان ناشناخته بودند. برف و سرما،

نه استوتیلند را میشناخت

و نه سرزمین های دوردست در جنوب تنگه ی ماژلان را.

امروزه ستاره ی قطبی در صورت فلکی دب اصغر قرار دارد ولی سابقا ستاره ی ثعبان (اژدها) در صورت فلکی تنین (اژدها) محل ستاره ی قطبی و به همراه آن عمود جهان بوده است. کوه عظیمی که زمین را به آسمان وصل میکرد، درآنجا قرار داشت و اگر قرار بود نیروهای آسمانی شرآفرین برای تغییر محیط زمین، به آن حمله ببرند، آنها از آنجا می آمدند. در بدترین توصیف، آنها میتوانستند تارتارها یا نیروهای برخاسته از تارتاروس یا دوزخ باشند که حمله شان به زمین، به صورت حمله ی تاتارها یا مغول ها انسانی و زمینی شده است. اما ارتباطشان با قطب شمال، میتواند آنها را با وایکینگ های آمده از سرزمین های شمالی –برای اروپایی ها: اسکاندیناوی- تطبیق کند. منابع عتیق، از رفت و آمد مردمی به نام تاترها از اسکاندیناوی به بریتانیا در قرن 16 سخن رانده اند. ممکن است این رفت و آمدها عامل شکل گیری افسانه هایی درباره ی فتح بریتانیا توسط وایکینگ ها باشد. در تاریخ رسمی، از کوچانده شدن قزاق ها به مرزهای اسکاندیناوی توسط تزارهای روس سخن رفته است. آیا وایکینگ ها دنباله های قزاق های نفوذ کرده به اسکاندیناوی نیستند؟ قزاق ها را اعقاب خزرها میشمرند که از اختلاط یهودیان مهاجر از جنوب با تاتارهای ترک زبان به وجود آمده اند. شاید کلاه شاخدار وایکینگ ها با شاخدار تصویر کردن موسی پیامبر یهود در ارتباط باشد. معمولا علت شاخدار کشیدن موسی را سفر خروج 34 : 29 میدانند که میگوید: «و هنگامی که موسی از کوه سینا پایین آمد و دو لوح شهادت در دست موسی بود، وقتی موسی از کوه پایین آمد، نمیدانست که صورتش شاخدار است زیرا خدا با او صحبت کرده بود.» با این حال، شاید شاخدار بودن موسی و همینطور وایکینگ ها با شاخدار بودن کلاهخود "آلموس" رهبر افسانه ای مجارها مرتبط باشد که شاخ هایش حالتی شبیه هلال ماه دارند و سلف راستین کلاهخود سامورایی های ژاپنی است. نام قوم "خزر" میتواند با اصطلاح "هوسار" برای جنگجویان مجار مرتبط باشد. در قرن نهم میلادی، مجارها به دلیل افزایش جمعیت، مجبور به مهاجرت از سرزمین مادری در اطراف و اکناف و تحت کنترل آلموس شدند. این یادآور داستان بنی اسرائیل است که چون در مصر جمعیتشان زیادتر از جمعیت مصریان شد، باعث نگرانی فرعون شدند و فرعون آنها را به کارهای سخت واداشت تا فرصت شورش نیابند و همین سبب مهاجرت آنها تحت هدایت موسی شد. نام آلموس را میتوان از اضافه شدن صفت "آل" به معنی بزرگ به نام موشه یا موسی به دست آورد. او نمادی از گسترش مجارها در سراسر روسیه است. کلمه ی مجار یا ماگار تلفظ دیگر لغت موگائولی یا مغول است و ازاینرو آلموس را میتوان نسخه ی دیگر چنگیزخان مغول نیز دانست. به روایت رشیدالدین فضل الله، چنگیزخان در راه جنگ با خوارزمی ها که سربازانشان بیشتر از سربازان چنگیز بودند، بالای تپه ای رفت و با خدا مناجات کرد و به زودی نشانه های مثبتی آشکار شد. این میتواند همان مناجات موسی با خدا بالای طور سینا در راه مواجهه با کنعانی ها در ارض موعود باشد. هم چنگیز و هم آلموس، درست مثل عیسی مسیح، دارای تولدی ایزدی هستند. افسانه ی مجاری درباره ی تولد آلموس میگوید که مادرش زمانی که او را باردار بود، به خواب دید که یک پرنده ی شکاری شبیه شاهین، او را بارور کرده است. در زمان تولد چنگیزخان هم مادرزن او رویای شاهین سفیدی را دید که خورشید و ماه را در چنگال های خود نگه داشته است. در باورهای ترکان، تورول یا طغرل پرنده ی شکاری مقدس، اغلب با خورشید مرتبط است. 12قبیله ی بنی اسرائیل در جایگاه 12 خانه ی خورشید در دایره البروج یعنی صور فلکی آن قرار دارند. الته قبایل مجار تحت کنترل آلموس معمولا 7تا توصیف شده اند که باز یادآور تقسیم شدن 12 صورت فلکی دایره البروج بین 7سیاره ی فلکی موسوم به آباء سبعه است. مابه ازای آباء سبعه در قطب شمال، هفت ستاره ی دب اصغر (خرس کوچک) هستند که خود، انعکاس هفت ستاره ی مادرش دب اکبر (خرس بزرگ) میباشند. نکته ی جالب این است که پس از مرگ آلموس مجاری، یک خان مهم بلغاری با عنوان مشابه «الماس خان» متولد میشود. وی رهبر بلغارهای ولگا است علیه خزرها طغیان کرده و برای در امان ماندن از آنها با خلیفه ی بغدا متحد میشود و به مذهب اسلام درمی آید و نام "جعفر ابن عبدالله" را بر خود میگذارد. الماس خان قبایل بلغار و سووار را متحد میکند و با آنها دولتی تشکیل میدهد که قبایل فینواوگریک را هم در بر میگیرد. ممکن است او نسخه ای دیگر از آلموس باشد. پادشاهی او در منطقه ی ولگا این از آن جهت جالب است که رود ولگا به خاطر پیچ در پیچیش جانشینی زمینی برای صورت فلکی تنین یا اژدها است. آرتوس سولیایی در کتاب "پدیده ها" درباره ی این صورت فلکی مینویسد: «مار عظیمی در میان آنها، شبیه به آب های جاری، حلقه حلقه میشود، میلغزد و با بدنی انعطاف پذیر خم میشود. پیچ و تاب های آن همه جا هستند.» در ماکسیموس انگیوس اثر ویرژیل نیز آمده است: «درآنجا مانند رودخانه ای میپیچد، مار عظیمی بیرون میخزد و هر دو کمان، کمان هایی را که از خیس شدن در امواج اقیانوس میترسند، در هم میپیچد.» اگر موقعیت های مکان های اطراف رود ولگا را به همراه خود آن با آسمان اطراف صورت فلکی تنین مقایسه کنیم، مابه ازای زمینی ستاره ی قطبی فعلی در دب اصغر، شهر ولادیمیر در استانی به همین نام میشود. امروزه روایت رسمی، بنای این شهر را به ولادیمیر مقدس شاه کی-یف در قرن دهم میلادی نسبت میدهد که یک پادشاه پاگان بود که به مسیحیت تغییر دین داد. پسرش یاروسلاو حکیم، مسیحیت را تحکیم کرد و ازجمله زنا را ممنوع کرد و تحت پیگرد قرار داد. این حکم، متاخر بر زنای همسر خود یاروسلاو با اولاف مقدس، شاه مسیحی شده ی وایکینگ بوده است. اولاف را گاها سوار بر اژدهایی با سر انسان نشان میدهند که معمولا سر این اژدها شبیه سر خود اولاف است، چون نیمه ی مکمل او است. اولاف به خاطر شجاعت و بردباری و صفات برجسته اش یک نیمه ی والای انسانی دارد، ولی به خاطر سابقه ی وایکینگش دزد و غارتگری بی رحم است که این نیمه اش به مانند کشتی های وایکینگی شبیه اژدها است و با اژدهای قطب شمال در ارتباط است. نکته این است که زنای همسر یاروسلاو با اولاف مقدس، نمیگذارد معلوم شود که آیا شاهزادگان بعدی روس ها فرزندان یاروسلاوند یا فرزندان اولاف نیمه اژدها. ازجمله ی آنها وسولود یاروسلاویچ است که با یکی از بستگان امپراطور رومی به نام کنستانتین مونوماخوس ازدواج میکند و ازاینرو فرزندش به ولادیمیر مونوماخ معروف میشود. در دوره ی شوروی، روایت رایج درباره ی بنای شهر ولادیمیر، آن را به این ولادیمیر مونوماخ نسبت میداد. از این مطلب شاید بتوان ردی از ارتباط این حکام با روم و بخصوص کنستانتین نامی یافت که در تاریخ روم به کنستانتین کبیر معروف است و به مانند ولادیمیر قدیس و اولاف قدیس، سنگ بنای مسیحی شدن کشور خودش شناخته میشود. برای یافتن ارتباط اینان، باید به برابری اولیه ی ولادیمیر قدیس با ولادیمیر مونوماخ قائل شویم. هر سه همسر ولادیمیر مونوماخ، خارجی بودند: یکی انگلیسی و دو تای دیگر قبچاق. یاروسلاو حکیم هم از یک همسر خارجی ولادیمیر قدیس متولد شده است: یک زن وارانگی به نام روگندا. این زن، دختر روگوالد شاه وارانگی ها بود. در آن زمان، ولادیمیر که بعد از کشته شدن برادرش به دست یکی دیگر از برادرانش از سرزمینش گریخته بود، در گرماگرم جمع کردن یک اتحاد سیاسی برای حمله به کشور و سرنگون کردن غاصب بود. او میخواست با رسیدن به دامادی روگوالد با او متحد شود اما دختر روگوالد او را با تحقیر پس زد. در جواب این تحقیر، ولادیمیر با روگوالد جنگید و او و پسرانش را کشت و با روگندا به زور ازدواج کرد. این داستان، یادآور روایت مارکوپولو از جنگ چنگیزخان با پرستر جان یا شاه یوحنای قدرتمند شرق است که پس از آن رقم خورد که چنگیزخان از دختر پرسترجان خواستگاری کرد ولی پرسترجان او را با تحقیر رد کرد. مارکوپولو پرستر جان را با وانگ خان پدرخوانده ی چنگیزخان برابر کرده است. وانگ خان پس از شکست در این جنگ، متواری شد تا این که در مرز سرزمین نایمان ها نگهبانان نایمان او را بی این که بدانند کیست کشتند. به نظر میرسد پرستر جان یا شاه یوحنا که در سرزمین خود مرد مقدسی بود، بعد از از دست دادن قدرت خود به یک مرد مقدس مفلس و زاهدنما تبدیل شده که میتواند همان یوحنای تعمیددهنده یا یحیی در تاریخ مسیحیت باشد. بنا بر انجیل، یحیی هم به اندازه ی عیسی نامزد مقام مسیح بوده و فقط با مرگش، بازار عیسی را رونق داده است. پس توجه کنیم که کریست یا عیسی هم خود را شاه یهودا مینامید درحالیکه مثل مردم عادی در کوچه ها رفت و آمد میکرد. اگر تلاش چنگیزخان برای رسیدن به دامادی پرسترجان به معنی جای گرفتنش در یک دستگاه مسیحی باشد میتوان فهمید که مابه ازای او یعنی ولادیمیر چرا مسیحی شده است. عنوان وارانگی برای متحدان خارجی ولادیمیر قدیس، میتواند تلفظ دیگری از "فرانک" عنوان مجموعه قبایل ژرمنی باشد که روم مقدس را در غرب ساختند و کنستانتین کبیر، الگوی خیالی آنها است. اتحاد ولادیمیر با وارانگی/فرانک ها و از طریق ازدواج سیاسی برای پس گرفتن تاج و تخت قانونی خود را میتوان با داستان خسروئس/خسرو دوم شاه پارس یا ایران مقایسه کرد که با دختر موریس امپراطور روم ازدواج کرد و با متحد شدن با رومی ها کشور فارس را تصرف کرد و بر آن حکم راند. موریس هم یک امپراطور سقوط کرده است که بعد از متواری شدن در مفلسی دستگیر و اعدام شده است. مارک گراف معتقد است که خسرو شعبه ای از دستگاه روم را نمایندگی میکند که قصه ی مسیح رومی یعنی موریس را برای فارس یا ایران بازسازی کرده است چون خسرو هم به همین سرنوشت دچار میشود. خسرو بعد از سرنگون شدن توسط پسرش سیروئیس (شیرویه) متواری میشود و در بینوایی می زید تا این که در باغی دستگیر میشود، باغی که مارک گراف، آن را همتای باغ جتیسمانی برای مسیح می یابد. مارک گراف، این باغ را در قصه ی بابک خرمدین هم شناسایی میکند. بابک در زمانی که از سقوط خود توسط دستگاه خلافت بغداد مطمئن شده بود، به سزار روم نامه نوشت و گفت که میخواهد مسیحی شود. او در راه فرار به روم در باغی دستگیر شد. بابک به سهل که او را با وانمود کردن به پیروی او فریب داده بود، گفت که به قیمت مفتی بابک را فروخته و اگر به بابک خدمت میکرد و کمک میکرد فرار کند، در زندگی بی نیاز میشد؛ چیزی بسیار شبیه به وضعیت یهودای اسخریوطی حواری خائن عیسی مسیح. افشین دیگر نسخه ی یهودا است. او در ابتدا یاور مازیار دیگر همراه بابک بود ولی به او خیانت کرد. افشین درست مثل یهودا با دار زده شدن کشته شد. قتل او در عین این تصویر از او که درست مثل بابک داشت علیه خلافت بغداد جنگ مذهبی به راه می انداخت، میتواند مابه ازایی برای این داستان باشد که عیسی کشته نشده و از نظرها ناپدید شده است و یهودای اسخریوطی به اشتباه به جای او اعدام شده است. این نکته را میتوان در داستان کیخسرو شاه افسانه ای شاهنامه نیز یافت که از حکومت کناره گیری کرد و سرنوشتش مبهم ماند. مارک گراف، کیخسرو را نسخه ی دیگر خسرو دوم میداند. درست مثل همعرض بودن داستان های زنده ماندن و مقتول شدن خسرو و مسیح، در مقابل داستان اعدام افشین، داستان اعدام بابک را نیز داریم که با مصلوب شدن و تحت زجر و شکنجه اتفاق می افتد. مازیار و بطیس در دو طرف او مصلوب میشوند که یادآور مصلوب شدن دو دزد در دو طرف عیسی مسیح است. زمانی که دست بابک را بریده اند، او با خون دستش به چهره ی خود میمالد تا مردم، بی رنگیش را حمل بر ترسش نکنند. در تذکره الاولیای عطار، حلاج که از نسخه های ایرانی عیسی مسیح است، موقع مصلوب شدن، به همین دلیل، صورتش را با خون دست بریده اش سرخ رنگ میکند. بابک همچنین مانند عیسی مسیح تولد مرموزی دارد. به مانند مسیح که دشمنانش او را زنازاده میخوانند، بابک هم فرزند نامشروع یک عراقی به نام مرداس در آذربایجان شمرده میشود. این یادآور نام داشتن پدر ضحاک در شاهنامه به مرداس است. ضحاک هم به مانند بابک، در شاهنامه به سبب عوامگرایی، از بین بردن نظام طبقاتی و ترویج فسق و فجور در جامعه، شخصیتی اهریمنی است. در مورد بابک، علت گرایشش به این اعمال، خرمدینی او بوده که به پیرویش از مزدک نسبت داده شده است. در منابع اسلامی، مزدک یک مرتد فتنه گر در دوران قباد توصیف شده که زبانی خوش و دلی سیاه داشت و عقل قباد را ربود. طبری نوشته است: «در ایران، پادشاهی بهتر از قباد نبود تا این که مزدک او را به آداب و رسوم خود متمایل کرد.» این شبیه به داستان ضحاک است که اهریمن در لباس انسانی فریبنده با او دوستی داشت و باعث سقوط اخلاقی او گردید. در منابع رومی چون پروکوپیوس نامی از مزدک نیست و کل فتنه به قباد نسبت داده شده است. ظاهرا اختراع مزدک، بهانه ای برای کم کردن بار یک شاه از آنچنان جرم هایی در منابع اشراف بوده است وگرنه عوامگرایی های قباد را میتوان با دیگر نامزد مسیح در تاریخ پارس یعنی گئومات مغ یا اسمردیس به اصطلاح دروغین هم تطبیق کرد. بابک قبادی است که هنوز به یک پیامبر نزدیک است و میتواند یک نسخه ی بدنام از مسیح باشد که در اصل خود به اندرونیکوس کومننوس قستنطنیه نزدیک است: یک امپراطور سقوط کرده که با زجر و شکنجه کشته شد. طبری اشعار ابوتمام درباره ی ویرانی های البذ (دژ بابک) را می آورد که ازجمله در آن، روباه ها در خرابه های البذ زوزه میکشند. این یادآور مرثیه ی ارمیا بر اورشلیم بعد از سقوط آن در حمله ی بابل است که در آن گفته میشود: «کوه صهیون ویران شده است و روباه ها بر آن راه میروند.» با این حال، اصطلاح خرمدین به ما کمک میکند تا جدا شدن نسخه ی پیامبر مانند قباد یعنی مزدک از او در مقام یک شاه را به آن عیسی مسیح معمولی اورشلیم مرتبط کنیم. خسرو سرداری ملقب به ساراوارزان یا شهربرازان یا شهربراز (گراز کشور) داشت که بنا بر منابع ارمنی، نام اصلیش "خرم" بود و او بود که از طرف خسرو، اورشلیم را تصرف کرد. با این حال، همو بعدا به سیروئیس که نام اصلیش قباد بوده است پیوست تا خسرو را سرنگون کند. زوج قباد و خرمی ها در مقابل خسرو دوم قرار میگیرند همانطورکه خسرو اول، قبلا مقابل نام های مشابهی قرار گرفته بود. شهربراز موفق به سریع ترین پیروزی ها بر روم در آسیای صغیر و محاصره ی قستنطنیه شده بود. قستنطنیه خود یک نسخه از اورشلیم بوده است. قبر یوشع جانشین موسی در محل کوه بیکوز در کریمه و در در نزدیکی قستنطنیه زیارت میشود. نام یشوع فقط در تلفظ با یسوع که نام عیسی مسیح است تفاوت دارد و بنابراین کاملا ممکن است که عیسی، یک یوشع خالی شده از بار جنگجویی باشد. شهربراز هم یک سردار بود. جدا شدن راه او از خسرو، در حکم جدا شدن راه مسیح از سزار در اورشلیم است. سزار و عیسی هر دو تجسد جوویس/ژوپیتر یا یهوه هستند. خسرو یک سزار یا قیصر بین النهرینی است. شباهت سرنوشت خسرو با کاراکالا میتواند این را تایید کند چون کاراکالا هم مثل خسرو، سزاری اصالتا بین النهرینی بود که برای جنگ از روم به بین النهرین آمد و در نزدیکی حران کشته شد. این اتفاق طی نبرد ایسوس رخ داد. ایسوس همان جایی است که اسکندر کبیر، لشکر داریوش را شکست داد و باز در همان جا، هراکلیوس دیگر امپراطور روم یونانی، خسرو دوم را شکست داد؛ احتمالا همه ی این نبردها و فرجام هایشان در ریشه به هم برمیگردند. کاراکالا بسیار به شخصیت اسکندر علاقه داشت ولی به طرزی متناقض، اسکندریه ی مصر، پایتخت اسکندر را مورد قتل عامی وحشتناک قرار داد. یک مصری به نام سراپیون پیشبینی کرد که او به زودی به دست ژنرالش ماکرینوس کشته خواهد شد. سراپیون را جلو یک شیر انداختند و چون به طرز مرموز و معجزه آسایی شیر به او آسیب نزد، سربازان او را کشتند. در آن لحظه امپراطور به ماکرینوس توجه نکرد ولی بعد شکش به او افزایش یافت و این مایه ی نگرانی ماکرینوس شد. در همین زمان، ماکرینوس به نامه ای دست یافت که در آن از خطر ماکرینوس برای امپراطور هشدار داده شده بود. فرماندار پراتوریوم نامه را پنهان کرد و در همدستی با ماکرینوس، ترتیب داد که دو هنگ محافظ امپراطور از افراد ماکرینوس باشند و ماکرینوس از این فرصت برای ترور امپراطور استفاده کرد. سربازی که ترور را انجام داد به دست یک سکایی همراه امپراطور کشته شد. چون امپراطور به شدت بین رومیان منفور بود، نزدیک ترین محافظان خود را از سکاها و ژرمن ها تعیین کرده بود و برترین هایشان را «شیر» مینامید. ماکرینوس سپس خود را امپراطور خواند اما از آنتونینوس دروغین که خود را پسر کاراکالا معرفی میکرد و بعدا به نام الاگابالوس یا هلیوگابالوس معروف شد شکست خورد و به قتل رسید (این الاگابالوس خودش یکی دیگر از نسخه های مسیح است). تغییر سرنوشت امپراطور با دست یافتن هدف توطئه ی او به یک نامه، در داستان شهربراز هم تکرار میشود. بعد از شکست شهربراز در تسخیر قستنطنیه، خسروئس دستور قتل او را صادر میکند. نامه ی خسرو توسط افراد هراکلیوس امپراطور روم مصادره میشود. هراکلیوس آن را به شهربراز نشان میدهد و اینچنین است که شهربراز از دشمن هراکلیوس به متحد او تبدیل میشود و از طرف روم علیه خسرو برمیگردد. او در نامه ی مزبور، دست میبرد و نام ده ها نفر از اشرافزادگان کشور را در کنار نام خود قرار میدهد و با این تمهید، اشرافزادگان را به شورش علیه خسرو و عوض کردن جای او با قباد متوجه میکند. اما پس از مدت کوتاهی قباد از طاعون میمیرد و شهربراز ناراضی از کارهای جانشین او اردشیر، اردشیر را میکشد تا این که خود بعد از فقط 40روز حکومت، ترور میشود. مارک گراف، شباهت های داستان های ماکرینوس و شهربراز را به جایی در اصل هر دو قصه برمیگرداند که قهرمانی در شرق به آغوش ریشه ی رومی خود برمیگردد چون اینها نماینده ی نیروهای صلیبی مسیحی در قرون وسطی هستند که میخواهند غاصبان تخت مسیح در شرق را مجازات کنند. اصل جنگ های کاراکالا در شرق هم در همینجا است چنانکه مارک گراف حدس میزند قتل عام امت اسکندر در اسکندریه، نسخه ی دیگر قتل عام ملت یونانی قستنطنیه توسط صلیبی های اروپایی است. پدر کاراکالا سپتیموس سوروس تا حدی این انتقامگیری را آشکار میکند. علت موفقیت او این است که میخواهد انتقام قتل "پرتیناکس"، امپراطور رومی که به ناحق کشته شد را بگیرد. مارک گراف، در پرتیناکس، باز موریس را شناسایی میکند و یاد انتقامگیری خسرو میکند که گویی داستانش بین سپتیموس سوروس و پسرش کاراکالا تقسیم شده است. پدر سپتیموس سوروس یک فنیقی اهل شمال افریقا بود و خودش در آن خطه بزرگ شد. همسر سپتیموس سوروس و مادر کاراکالا، جولیا دومنای بین النهرینی بود که آرزو داشت ملکه ای در حد نیتوکریس و سمیرامیس از آن خطه شود و در رشد دادن بلندپروازی های شوهرش نقش زیادی داشت. سپتیموس سوروس در راه رسیدن به تخت امپراطوری باید با چندین مدعی میجنگید و مارک گراف، پیروزی او بر رقیبانش را همتای پیروزی کنستانتین کبیر در جنگ داخلی میشمرد. ادامه دادن راه پرتیناکس، او را به یک مسیح بازگشته شبیه میکند که با نیروهای دجال که حقش را خورده اند میجنگد. یکی از نبردها این را نشان میدهد: در نبرد با نیجروس، کشیشی به سوروس میگوید که خواب دیده است که مرد سیاهپوستی به زور وارد اتاق امپراطور شد و مقاومت کرد تا این که او را کشتند. تعبیر این رویا این بود که سیاهپوست، خود نیجروس است که نامش را میشود به سیاهپوست معنی کرد. نیروهای نیجروس بسیار بیشتر از نیروهای سوروس بودند ولی باران سیل آسا میدان نبرد را به نفع نیروهای سوروس تغییر داد، نیجروس شکست خورد و کشته شد. مارک گراف، این را همتای پیروزی نیروهای روس مسیحی دیمیتری دونسکوی بر تاتارهای خان مامای در اثر معجزه ی ایزدی در نبرد کولیکوف میداند که طی آن، علیرغم بیشتر بودن نیروهای خان مامای، باران و طوفان، صحنه ی جنگ را به نفع دیمیتری عوض کرد. بخش بزرگی از نیروهای خان مامای در اثر طوفان، در رودخانه غرق شدند. این هم به صحنه ای از داستان کنستانتین کبیر مربوط میشود. گروش کنستانتین به مسیحیت بعد از معجزه ی نجات او از توطئه ی دشمنش ماکسنتیوس در موقع فتح رم ایتالیا رقم خورد. ماکسنتیوس میخواست کنستانتین را در رود تیبر غرق کند، اما به جای کنستانتین، خود ماکسنتیوس در رود غرق شد. مارک گراف، این داستان را نسخه ی دیگر داستان عبور موسی از دریا میداند که در آن، موسی و لشکرش به سلامت گذشتند ولی فرعون و لشکریانش در دریا غرق شدند. رم هم مابه ازای دیگری برای ارض موعود تورات است. مارک گراف به این شباهت ها در ترجمه ی اسامی امپراطوران مورد بحث توجه میکند:

پرتیناکس: سرسخت، پی گیر، پایدار، لجباز

سوروس: سختگیر، محکم، سرسخت، تسلیم ناپذیر.

کنستانتین: ثابت قدم و استوار.

و اما در بازیابی شخصیتی از این دست در تاریخ روم مقدس که هم مسیح به نظر برسد و هم دجال، مارک گراف، امپراطور فردریک دوم هوهنشتاوفن منسوب به قرن 13میلادی را پیشنهاد میدهد: کسی که هم ناجی، هم دجال و هم یک هیولای آخرالزمانی دیده میشد. او سه بار تکفیر شد. این امپراطور مخلوع روم، در دوران حکومتش بر سیسیل، به خاطر رفتارهای عجیبش منشا افسانه ها و گمانه زنی های بسیاری شده بود. او استاد فنون شکار با شاهین بود و مارک گراف این ارتباط با شاهین ها را نشانه ی برابری اولیه ی او با هورس خدای شاهین شکل خورشیدی مصر میشمرد. فردریک همچنین به خاطر ساکن کردن 12هزار عرب مسلمان در صد مایلی رم، دوست بربرها شناخته میشد. فردریک در طول محاصره ی پارما، در اثر خیانت توسط مردمی که از او متنفر بودند ولی وانمود میکردند به استقبالش رفته اند دستگیر شد ولی موفق به فرار گردید و چندی بعد درگذشت. به روایتی پسرش از ترس این که بیماریش خوب شود با همدستی با یک خدمتکار، او را خفه کرد. هر دو روایت، او را به مسیح شبیه میکنند. از آن جالبتر این که او 33سال یعنی به تعداد سال های عمر مسیح حکومت کرد و پس از مرگش برای 40سال، بیشتر مردم معتقد بودند که او نمرده و روزی باز خواهد گشت. لرد گرگوری دا مونته لونگو نماینده ی تام الاختیار لومباردی، از پرسش هایی درباره ی این میگوید که آیا سخنان اشعیا درباره ی نابودی بابل و لوسیفر، مشمول فردریک و پسرانش میشوند یا نه، و این که بعضی پیشگویی های مرلین را مشمول ظهور فردریک اول و فردریک دوم میشمرند. نوشته های توماس اکلستون منسوب به سال های بین 1257 تا 1274 از وحشت زاهدانه ی راهبی در ساحل نزدیک اتنا میگویند که نظاره گر امپراطور فردریک دوم با 5000 جنگجو بود که از طریق دریای هیس، به سمت آتشفشان سواره میرفتند. توماس اکلستون مینویسد که این اتفاق در زمان مرگ امپراطور رخ داد. برای راهب این به معنی نزول فردریک به جهنم از طریق دروازه ی آتشفشان بود، اما برای بسیاری از سیسیلی ها اتنا مدت ها محل استقرار قهرمانان درگذشته بود. گرواس تیلبریایی منسوب به قرن 13 معتقد بود که شاه آرتور در کوه اتنا خوابیده است. درحالیکه در سیسیل، گفته میشد که فردریک کبیر درون آتشفشان اتنا پنهان شده است، در آلمان به سادگی میگفتند که او در کوهستانی خوابیده و در پایان زمان از خواب بیدار میشود تا نظم را در جهان برقرار کند. از اواخر قرن 13 افسانه ای رواج یافت که بر اساس آن، فردریک دوم زیر کوهی میخوابد تا روزی برخیزد و همه ی آلمانی ها را در یک پادشاهی متحد کند. به طور رسمی، مرگ فردریک در سال 1250 میلادی اتفاق افتاده است. در همان سال، المعظم تورانشاه پادشاه ایوبی مصر، توسط مملوک های ترک کشته شد. اتکای او و پدرش به ترک ها یادآور اتکای کاراکالا به سکاها است. تورانشاه درست مثل مسیح با زخم های فراوان و بعد از این که مدتی از دیوار قصری آویزان ماند در رود نیل غرق شد. در طول حمله انگشتان یک دست او قطع شد (یادآور بابک و اندرونیکوس کومنننوس) و نیزه ای از میان دنده هایش گذشت (یادآور عیسی). رهبر قاتلین مملوک، بیبرس بود که درست مثل یهودای اسخریوطی، با بوسه زدن به دست سلطان، علامت حمله را صادر کرد. این بیبرس، اولین سلطان مملوک شد و در نبرد عین جالوت در سوریه، لشکریان مغول را شکست داد. او در این جنگ، از سلاح گرم علیه مغول ها استفاده کرد و جالب این که فن باروت و سلاح گرم را خود مغول ها از چین به خاورمیانه آوردند. بیبرس اصالتا اهل استپ های کریمه بود و هدایایی به سولخات در کریمه فرستاد، جایی که در آن به دستور او مسجدی ساخته شد. ویرانه های این مسجد در شهر استاری کریم، مدت ها است که مسجد بیبرس نامیده میشود. جالب اینجاست که مقر مامای خان دشمن دیمیتری دونسکوی هم در سولخات کریمه قرار داشت. او بعد از کشته شدن به دستور توختامیش خان آلتین اردو، در حومه ی شهر سولخات به خاک سپرده شد. کریمه به عنوان قلمرو غربی به جا مانده از آلتین اردو، تا حدودی انعکاسی از منطقه ی شرقی آن در منطقه ی ولگا بود. شاید دیمیتری دونسکوی، بیبرس و خان توختامیش، در ابتدا همه یک نفر بودند و کریمه به عنوان تمثالی از مرز بین اروپا و آسیا، سرزمین مقدس مورد نزاعی بود که محل آن همراه خاطره ی بیبرس از آنجا به جنوب جابه جا شد.:

MAZDAK, BABEK AND ANDRONICUS-CHRIST: MARK GRAF: CHRONOLOGIA: 31 DEC 2024

میتوان گفت کریمه و قستنطنیه به خاطر رابطه با کوه بیکوز، سرزمین مقدس محسوب میشوند چون آن جانشین کوه قطب شمال است و ارتباطش با قطب شمال، به ارتباطش با آلتین اردو برمیگردد همانطورکه در شرق، شهر ولادیمیر به خاطر ارتباط مشابهی با رود ولگا و همتای آسمانیش (صورت فلکی اژدها)، جانشین قطب شمال شده است. از طرفی نام بیبرس از لغت عربی "بَبَر" به معنی شیر می آید که نام بابر رهبر فتح هند توسط تیموری ها هم از همان ریشه است چناکه پرچم هند مغولی را تصویر خورشیدی در پشت یک شیر تشکیل میداد. تیموری ها از سمرقند ریشه میگیرند که نامجایش به معنی منطقه ی سامری ها است و احتمالا اشاره به مهاجرینی از سامرای روسیه دارد که در ملتقای دو رودخانه ی ولگا و سامرا قرار داشته و اکنون مرکز ایالت سامرا است که در جنوب با قزاقستان هم مرز است. شاید مهاجرت بیبرسی ها به جنوب با مهاجرت بابری ها به جنوب نسبت داشته باشد. به همراهان سکایی کاراکالا فکر کنید که ملقب به شیر بودند و در نسخه ای که جای کاراکالا با تورانشاه عوض میشود، همان ها به جای ماکرینوس، سلطان/امپراطور را کشتند. پس شاید آنها مانند ماکرینوس، نیروهایی صلیبی بودند که در شرق جا ماندند و بعد از شکست در اثر تجدید حیات روم، به سرزمین های جدیدی گریختند امری که در تاریخ روسیه با عقبنشینی تاتارها از مقابل رومانف (رومی) های آلمانی و لشکر اسلاوشان در تناسب است. میتوان گفت این صلیبی های نیمه رومی، علیرغم تضادشان با دولت روم، بر اثر نوع حکومت گری و فرهنگ گستری خود، شرایط را برای رومی شدن فرهنگی کشورهای جدید خود آماده کردند و این باعث شد که دنبال شدنشان توسط روم و تمدن غربی تا درون مرزهای جدیدشان، با موانع کمتری مواجه شود. این که روم جانشین تارتارها یا نیروهای دوزخی است، با این که آن از اورشلیم به عنوان جانشین بهشت ریشه میگیرد در تضاد نیست. چون در اساطیر یونانی-رومی، تارتاروس، زندانگاه تیتان هایی بود که «عصر طلایی» را در زمین رقم زده بودند: یک نسخه ی زمینی بهشت. بهشت آنها با به قدرت رسیدن ژوپیتر یا زئوس و المپی هایش از بین رفت و خودشان به تارتاروس تبعید شدند. بعضی از مشهورترین هایشان ازجمله تایفون شورشی، در کوه آتشفشان اتنا زندانی شدند که ظاهرا هبوط فردریک کبیر -به عنوان یک نسخه ی رومی از شاه یوحنای تاتار (تارتار)- به کوه اتنا به این موضوع اشاره دارد. هفستوس خدای صنعتگری و کارگرهای سیکلوپش در همین آتشفشان ساکن بودند و از مواد مذاب آتشفشانی برای ساخت سلاح ها و وسایل خارق العاده استفاده میکردند. این نشان میدهد که دنیای مدرن در صنعتی بودن، میتواند رستاخیز روم سقوط کرده ی تیتان ها باشد و فاجعه ی بزرگی که با تغییر محور زمین، باعث نابودی تمدن شده است و ازجمله اهداف تاریخ مدون طولانی فعلی، پنهان کردن آن فاجعه است، فقط در رشد آن موقتا وقفه ای ایجاد کرده است. این، حتی به آن دسته از نظریات توطئه ی کنونی که تمدن فعلی را بازگشت تمدن غرق شده ی آتلانتیس میشمرند، تا حدودی تایید میدهد. چون آتلانتیس همانطورکه اسمش نشان میدهد قاره ی اطلس بود و اطلس به عنوان غولی که کره ی آسان را نگه میدارد تا روی زمین نیفتد، خود، نسخه ای از عمود جهان در قطب شمال بود. قطب شمال، الان یک دریا است همانطورکه آتلانتیس یک خشکی غرق شده است. کوهی که همنام اطلس باشد اکنون در شمال افریقا است. چون تیتان های شیطانی در نسخه ی کتاب مقدس خود، با غول های کنعانی تعویض شده اند که فنیقی ها از میانشان برخاستند و از طریق پایگاه های افریقاییشان در کارتاژ و کلنی های کارتاژ در اروپا برای روم مشکل ایجاد کردند. هانیبال کارتاژی که روم را با کارهای ناممکنش به وحشت انداخت، غولی در هیبت انسان بود. دریانوردی فنیقی ها قابل مقایسه با دریانوردی وایکینگ ها است. همانطورکه میدانیم موسی در مهاجرتش به سرزمین کنعانی ها از درون کوه آتشین حورب با خدایش سخن گفت که قابل مقایسه با کوه آتشفشان اتنا است. شاید معجزات موسی و دیگر پیامبران هم نتیجه ی بدفهمی صنایع و سلاح های آتشین استعمارگران باشد که به خاطر ارتباط با صنعت، با مواد مذاب آتشفشانی مقایسه میشوند.

توخالی بودن کوه آتشفشان، میتواند با توضیح جرالد مسی درباره ی توخالی بودن هوتپ نسخه ی مصری کوه کیهانی توضیح داده شود. ارواح از این دالان به درون جهنم جهان زیرین سقوط کردند. آمنتا یا جهان زیرین مصری، نامجاهایی معادل با نامجاهای شهرهای مصر باستان دارد و ظاهرا مصر اصلی خود دوزخ است. خروج ارواح آسمانی از آمنتا یا جهان زیرین، همان خروج بنی اسرائیل از مصر در راه ارض موعود است و نبرد ارواح با سباعو یعنی اجنه و اژدهایان جهان زیرین، همتای نبرد موسی و قومش با کنعانیان است. همتای موسی، شو-آنحور فرمی از شو یا اطلس مصری است که در این سفر، خورشید غروب کرده را به خانه ی امنش در شرق منتقل میکند تا طلوعدم فردا از افق شرق بیرون بیاید و ارواح او را در بیابان آمنتا تعقیب میکنند. غروب خورشید، معادل هبوط هورس خدای خورشید [یادتان می آید که گفتیم مارک گراف، فردریک کبیر را شکلی از هورس میشمرد] به درون رحم مادر و همسرش هاثور الهه ی زمین است که فردا و بعد از بارور کردن زمین، از همو متولد میشود. هاثور الهه ی لذت های دنیوی و معادل ونوس در اساطیر رومی است. زمانی که کنستانتین کبیر، کلیسای جامع عیسی را در محل دفنگاه مسیح در اورشلیم میساخت، درآنجا به بقایای تپه ی ونوس برخورد. مسی، این تپه را جانشین دیگر کوه کیهانی در قالب یک الهه میشمرد و آن الهه یعنی ونوس/هاثور را خود مریم مقدس، و پسرش را خود هورس میشمرد و اضافه میبکند که الهه به عنوان یک کالبد زمینی که روح یا خدا را در خود دارد، جسم خدا و یهوه ی فیزیکی یعنی عیسی است و او به خاطر خصلت نیمه نرینه-نیمه مادینه اش، درابتدا به شکل مرد جوانی زن مانند مجسم میشد که همان دیونیسوس باخوس است. با حذف الهه در یهودیت، او به یهوه ی ریشو و ژوپیتر ریشو جای سپرد ولی بعدا با تغییراتی به شکل عیسی برگشت. دیونیسوس زمانی که به شکل گاوی درآمده بود به دست تیتان ها تکه تکه و خورده شد و این همان گوساله ی طلایی بنی اسرائیل است که موسی آن را سوزاند و پودرش را در آب ریخت و به خورد بنی اسرائیل داد. گاو دراینجا مابه ازای کالبد فیزیکی یا الهه و استوار بر تشبیه هاثور به گاو در مصر است. او را میتوان در یو معشوقه ی زئوس بازیافت آنگاه که به ماده گاوی تبدیل شده بود.:

ANCIENT EGYPT”: GERALD MASSEY: V2: FISHER UNWIN: 1907: P672-7

این در هم آمیختگی لذت های دنیوی با الهیات پاگانیسم، ظاهرا نباید به دنیای ماتریالیستی مدرن که بر اساس علم تایید میشود، ربطی داشته باشد ولی اتفاقا زمانی که مارکسیسم به عنوان افراطی ترین رویکرد ماتریالیستی در علم، در شوروی سابق به بن بست خورد این پیوند کشف گردید:

«از اواخر دهه ی۱۹۷۰ و اوایل دهه ی 1980، اصطلاح «حکمت» wisdom به طور مکرر در نشریات فلسفی شوروی ظاهر می‌شد. این اصطلاح برای بهتر نشان دادن جایگاه دکترین ماتریالیسم دیالکتیکی در تاریخ فلسفه و همچنین در رابطه با علم، هنر، دین و غیره استفاده می‌شد. ماتریالیسم دیالکتیکی خود به عنوان نوعی «حکمت» تصور می‌شد: یعنی به عنوان بینشی نسبت به کل جهان که اساساً فاقد علم و هنر بود. این خودفهمی جدید از ماتریالیسم دیالکتیکی به عنوان «حکمت» در درجه ی اول در جدال علیه دو تفسیر قبلی آن - به عنوان یک علم و به عنوان یک ایدئولوژی - پدیدار شد. نمونه ی خوبی از این تحول جدید، کتاب پی. وی. الکسیف با عنوان "موضوع، ساختار و کارکردهای ماتریالیسم دیالکتیکی" در ۱۹۸۳است که در غیر این صورت به مارکسیسم ارتدوکس نزدیک می‌شود. نویسنده در پی نشان دادن این است که تفسیر سنتی فلسفه ی شوروی از ماتریالیسم دیالکتیکی به عنوان یک علم، لزوماً به رقابتی بی‌فایده و بی‌معنی بین ماتریالیسم دیالکتیکی و علوم منفرد منجر می‌شود. از نظر الکسیف، ماتریالیسم دیالکتیکی نمی‌تواند بدون از دست دادن جایگاه غالب خود، علمی در میان علوم دیگر باشد. با این حال، نمی‌تواند به اصطلاح «علمی کامل» باشد که تمام علوم دیگر را در یک جهان‌بینی کامل متحد کند، همانطور که اغلب در فلسفه ی شوروی دوران استالینیستی ادعا می‌شد. الکسیف استدلال می‌کند که این تفسیر منجر به دگماتیسم می‌شود که مانع از توسعه ی مستقل سایر علوم می‌شود. به گفته ی الکسیف، همچنین اشتباه است که ماتریالیسم دیالکتیکی را یک «فراعلم» یا روش‌شناسی علمی بدانیم، زیرا این تفسیر به طور مشابه منجر به «دگماتیسم» در برابر انواع نظریه‌های ممکن علم می‌شود. این نگرش محتاطانه نسبت به علم، بدون شک منعکس کننده ی تجربه ی آسیب‌زای فلسفه ی شوروی در دوران استالین است، زمانی که بسیاری از روش‌های علمی و حتی کل حوزه‌های علمی (از جمله سایبرنتیک، منطق صوری، زبان‌شناسی ساختاری و مهمتر از همه ژنتیک مدرن) به دلیل ناسازگاری ظاهری‌شان با ماتریالیسم دیالکتیکی ممنوع شدند و مورد آزار و اذیت قرار گرفتند. از سوی دیگر، نمی‌توان انکار کرد که این احتیاط از ابتدا در مارکسیسم-لنینیسم ضمنی بوده است. ماتریالیسم دیالکتیکی به عنوان یک سیستم بسته از اصول و استنتاج از آنها سازماندهی نشده است. تفکر روش‌شناختی منطقی و منسجم از قبل توسط لنین به عنوان ایده‌آلیستی، بورژوایی، متافیزیکی و غیردیالکتیکی تلقی می‌شد. نوع لنینیستی ماتریالیسم دیالکتیکی، تفکر را «بازتاب واقعیت عینی» می‌داند، در حالی که خود این واقعیت، پویا و ذاتاً متناقض تلقی می‌شود. بنابراین، ماتریالیسم دیالکتیکی نیز لزوماً به عنوان یک «آموزه ی زنده» ذاتاً متناقض درک می‌شود. در حالی که اندیشه ی «بورژوایی» دغدغه ی اثبات حقیقت خود را با استنتاج‌های منطقی دارد که به آن اجازه می‌دهد از تناقض اجتناب کند، ماتریالیسم دیالکتیکی تناقضات درونی خود را دقیقاً به عنوان تضمین «نیروی حیاتی» خود می‌بیند. در چارچوب ماتریالیسم دیالکتیکی، هر تلاشی برای تفکر بدون تناقض از همان ابتدا به عنوان «یک‌جانبه» و «مدرسه‌ای» رد شده است. معیار حقیقت، برای ماتریالیسم دیالکتیکی، «عمل کامل» توسعه ی اجتماعی است، با این تفاوت که، به عنوان مثال، برخلاف عمل‌گرایی، ارزیابی عملی نظریه‌های مختلف در یک دوره ی زمانی محدود صورت نمی‌گیرد، بلکه از منظر کل تاریخ انجام می‌شود. توانایی یک مرور کلی از تاریخ و کل زندگی کیهانی که توسط این مفهوم پیش‌فرض گرفته شده است، تنها به نیروی تاریخی داده می‌شود که در حالی که در درون تاریخ عمل می‌کند، می‌تواند همزمان فراتر از آن را ببیند و بنابراین جایگاه ممتازی را در آن اشغال می‌کند. تنها چنین موضعی است که دارنده‌ی آن را «خردمند» می‌کند، زیرا «خرد» چیزی جز دقیقاً همین امکانِ بینشِ کل نیست، که با منطق، عقل، هنر و غیره متفاوت است، زیرا از همه ی معیارها، از جمله معیارهای تفکر «حقیقی» عاری از تناقض، فراتر می‌رود. نیازی به گفتن نیست که ماتریالیسم دیالکتیکی نیرویی از این نوع را در جنبش کمونیستی کشف می‌کند که قادر است چارچوب اندیشه‌ی «بورژوایی» را در هم بشکند. از این نظر، موضع ماتریالیسم دیالکتیکی بسیار رادیکال‌تر است، برای مثال، نسبت به هگل، که او نیز از عقلانیت امر واقعی به عنوان بالاترین عقلانیت سخن می‌گوید و روش دیالکتیکی او نیز زیربنای مارکسیسم شوروی است. در مقابل هگل، «مادیت» ماتریالیسم دیالکتیکی نشان‌دهنده ی انکار بینش نهایی و قطعی در مورد عقلانیت کل است که هگل به ناظر منفرد: فیلسوف، اعطا می‌کند. سنتز نهایی و قطعی به هیچ وجه در سطح آگاهی فردی رخ نمی‌دهد، بلکه در سطح کل عمل اجتماعی اتفاق می‌افتد. و حتی بیشتر در سطح فرآیند کیهانی، که هم تاریخ بشر و هم آگاهی فرد تابع آن هستند (این امر در تابع بودن ماتریالیسم تاریخی از دیالکتیکی منعکس می‌شود، که مارکسیسم شوروی را از مارکسیسم «غربی» متمایز می‌کند). اصل عالی فلسفه ی شوروی این بود: «هستی، آگاهی را تعیین می‌کند» (که نه تصادفی، تا حدودی هایدگری به نظر می‌رسد)، و هستی در اینجا به عنوان یک فرآیند کیهانی-تاریخی درک می‌شود که شامل خلاقیت انسانی نیز می‌شود. در این سناریو، آگاهی در مقابل هستی قرار نمی‌گیرد. برخلاف آنچه فلسفه ی شوروی «ماتریالیسم عامیانه» می‌نامید، «ماده» صرفاً به عنوان یک موضوع تجربه تصور نمی‌شد. به گفته ی لنین، تقابل اخیر فقط به مسئله ی نظری-معرفت‌شناختی مرتبط است و نباید به حوزه ی عمل وارد شود. در جامعه ی شوروی، حزب نقش سوژه‌ای از کل پراکسیس تاریخی را بر عهده گرفت که از یک سو یادآور پراگماتیسم آمریکایی بود، اما از سوی دیگر، پراکسیس عرفانی، جادویی یا کیمیاگری را به یاد می‌آورد که هدف آن بهبود روح انسان با ایجاد یک نظم کیهانی جدید بود که بر بشریت، همراه با تمام ویژگی‌های «والاتر» آن، حاکم باشد. بنابراین، جادوگر اعظم این پراکسیس - در مورد اتحاد جماهیر شوروی، دبیرکل حزب - به عنوان حکیم اعظم نیز شناخته می‌شد، زیرا او بود که برای اولین بار شرایطی را ایجاد کرد که تحت آن همه دانش می‌توانست شکوفا شود. تسلط عمل جادویی بر نظریه ی علمی، قویاً یادآور آموزه‌های عرفانی است که تسلط بر عمل کیهانی دگرگون‌کننده را به عنوان نوعی منحصر به فرد از خرد به رسمیت می‌شناختند، زیرا همه ی اشکال دیگر دانش از ظهور در شرایط این جهان که توسط یک خالق شرور جهان خلق شده است، رنج می‌برند. به گفته ی غنوصی ها، آنها به این جهان وابسته هستند، فقط می‌توانند این جهان را توصیف کنند و به همین دلیل اساساً ناقص و بی‌ارزش هستند. تنها نوع دانشی که مورد نیاز است، از این جهان نیست. این دانش، جهان موجود را توصیف یا درک نمی‌کند، بلکه آن را از بین می‌برد و نابود می‌کند. "عرفان، درمانی برای فروپاشی و وسیله‌ای برای ادغام مجدد است، زیرا تشخیص جایگاه بشریت در کلیت و دیدن آنچه را که در تکبر آن به عنوان دانش پذیرفته می‌شود، ممکن می‌سازد و در این راه، حکمت کاذب را به جای آن قرار می‌دهد." از آنجا که نقد ایدئولوژی ظاهراً گمان دکارت را تأیید می‌کند که بداهت ذهنی آگاهی می‌تواند توسط جن خبیث که نامش «ناخودآگاه» یا «پایه ی مادی» است، شبیه‌سازی شود، وظیفه ی اجتناب‌ناپذیر خود را مبارزه با این نابغه ی شیطانی در سطح «عمیق» آن می‌داند، به جای اینکه با آن پیمان ببندد. فلسفه، همانطور که مارکس می‌خواست، به پراکسیس (جادویی) تبدیل می‌شود. رابطه بین جنبش‌های نجات‌بخش سکولار مدرن از یک سو و آموزه‌های عرفانی از سوی دیگر، نسبتاً زود تشخیص داده شد و به ویژه توسط اریک ووگلین مورد بحث قرار گرفت. بنابراین، ووگلین فراخوان هگل "برای کمک به نزدیک‌تر کردن فلسفه به شکل علم - هدف توانایی کنار گذاشتن نام عشق به دانش و تبدیل شدن به دانش واقعی" را به عنوان برنامه‌ای برای جایگزینی فلسفه با عرفان و چهره ی فیلوسوفوس با چهره ی گنوس-سوفوس تفسیر می‌کند. در عرفان مدرن و باستانی، ادعای دانش جامع از ماهیت جهان که قبلاً مختص خدایان یا خدا بود، تابع هدف نجات جهان است، یا به عبارت صحیح‌تر، دقیقاً دانش این نجات است: "در عرفان مدرن، (امکان رهایی) از طریق فرض یک روح مطلق که در تکامل دیالکتیکی آگاهی از بیگانگی به آگاهی از خود می‌رسد، یا از طریق فرض یک فرآیند دیالکتیکی-مادی طبیعت که در مسیر خود از بیگانگی ناشی از مالکیت خصوصی و اعتقاد به خدا به آزادی یک وجود کاملاً انسانی منجر می‌شود، حاصل می‌شود." عملی که منجر به دگرگونی جهان می‌شود باید مقدم بر هرگونه پرسش و تأمل در مورد آن باشد. ووگلین نقش اساسی عرفان مدرن را «ممنوعیت پرسش» می‌داند. عرفان با وابسته کردن اعتبار پژوهش نظری به «این جهان» و در نتیجه محدود کردن آن، تفکر را «در مقابل دیوار هستی» قرار می‌دهد. ووگلین درباره ی این مقاومت در برابر تفکر می‌نویسد: "این مقاومت تنها زمانی واقعاً رادیکال و خطرناک می‌شود که خودِ پرسش فلسفی زیر سوال برود، زمانی که دوکسا یعنی عقیده، ظاهر فلسفه به خود بگیرد." در این مرحله، شاید مفید باشد که به اظهارات فوق‌العاده زیرکانه ی ژرژ باتای در مورد رابطه ی بین عرفان و ماتریالیسم دیالکتیکی بپردازیم. باتای با تعریف دومی به عنوان "تنها نوع ماتریالیسمی که تاکنون در توسعه ی خود از انتزاع سیستماتیک گریخته است" شروع می‌کند و ادامه می‌دهد: "ماتریالیسم (...) لزوماً بیش از هر چیز نفی سرسختانه ی ایده‌آلیسم است، که در نهایت به معنای نفی اساس همه ی فلسفه است ." باتای در عرفان کلاسیک هم «یکی از تلخ‌ترین جلوه‌های ماتریالیسم» و هم خصومت با فلسفه را می‌بیند. تا اینجا، تحلیل باتای اساساً با تحلیل ووگلین سازگار است. این موضوع در مورد تحلیل او از اخلاق عرفانی نیز صادق است، که در مورد آن می‌نویسد: "اگر امروز آشکارا دیدگاه ایده‌آلیستی را کنار بگذاریم، همانطور که عرفانیان و مانویان به طور ضمنی آن را کنار گذاشتند، نگرش کسانی که در زندگی خود تأثیر عمل خلاقانه ی شر را می‌بینند، حتی به شدت خوش‌بینانه به نظر می‌رسد." با این حال، تحلیل باتای وقتی ادامه می‌دهد، چرخش بسیار جالبی پیدا می‌کند:

"بنابراین، با در نظر گرفتن همه ی جوانب، به نظر می‌رسد که عرفان، در فرآیند روانشناختی خود، تفاوت چندانی با ماتریالیسم (دیالکتیکی) امروزی ندارد. (...) زیرا مسئله بیش از هر چیز تسلیم نشدن خود و همراه با خود، عقل خود، به هر آنچه والاتر است، به هر آنچه می‌تواند به موجودی که من هستم، و به عقلی که این موجود را مسلح می‌کند، اقتدار قرضی بدهد، است. این موجود و عقل آن در واقع فقط می‌توانند به چیزی پایین‌تر، به چیزی که هرگز نمی‌تواند در هیچ موردی تقلید از یک مرجع معین باشد، تسلیم شوند. بنابراین، من کاملاً به آنچه که باید ماده نامیده شود، تسلیم می‌شوم، زیرا خارج از من و ایده وجود دارد، و نمی‌پذیرم که عقل من به حد آنچه گفته‌ام تبدیل شود، زیرا اگر به این طریق پیش می‌رفتم، ماده‌ای که توسط عقل من محدود شده است، به زودی ارزش یک اصل برتر را به خود می‌گرفت."

بنابراین، غنوصی‌ها به تسلیم شدن در برابر چیزی که از خودشان پایین‌تر است افتخار می‌کنند و از این رو، این تسلیم، اطاعت عقل آنها را ایجاب نمی‌کند. به این ترتیب، آنها به «بازیچه» ی فرآیندی تبدیل می‌شوند که به دلیل پوچ بودن، غرور آنها را جریحه‌دار نمی‌کند. بنابراین، آنها نیز دیگر نیازی به رستگاری ندارند و بنابراین وعده ی غنوصی را زیر سوال نمی‌برند یا آن را با امکان تحققش نمی‌سنجند. به این ترتیب، غنوصی کامل و انکارناپذیر می‌شود. باتای علائم این آگاهی را در هنر مدرن کشف می‌کند: "جالب توجه است که این کنار هم قرار گرفتن با این واقعیت که واکنش‌های خاص گنوسی منجر به نمایش اشکالی شد که اساساً با سبک آکادمیک باستان در تضاد بودند، به نمایش اشکالی که در آنها می‌توان تصویر این ماده ی پست را دید، افزایش می‌یابد." در حالی که باتای در اینجا همچنان با سلسله مراتب هستی‌شناختی که بین سطوح مختلف ماده تمایز قائل می‌شود، عمل می‌کند، یک ماتریالیسم کاملاً توسعه‌یافته به معنای تصاحب و ابزاری کردن اشکال «والاتر» در یک پراکسیس ماتریالیستی کامل است که منجر به استفاده از اشکال هنری باستانی در منظومه‌های اجتماعی و سیاسی جدید می‌شود، همانطور که مثلاً در رئالیسم سوسیالیستی رخ داد. یک ماتریالیسم دقیق و راسخ منجر به لغو ایدئولوژی، عقل، اخلاق و غیره نمی‌شود، بلکه آنها را در پراکسیس کامل دیالکتیکی گنجانده است، که در آن آنها در درجه ی اول به عنوان وسیله‌ای برای آموزش، بسیج و تثبیت «دستاوردهای» از پیش تحقق یافته به کار گرفته می‌شوند، به طوری که در واقع کاملاً قادر به ایفای نقش سازنده در دگرگونی واقعیت می‌شوند. رابطه ی نزدیک بین گنوستیسیسم و ​​نسخه ی شوروی ماتریالیسم دیالکتیکی، اگر ظهور تاریخی دومی را از نزدیک دنبال کنیم، آشکار می‌شود. در اواخر قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم، زمانی که مارکسیسم روسی در حال شکل‌گیری بود، زندگی فکری روسیه به شدت تحت تأثیر فلسفه ی نئوگنوستیکی ولادیمیر سولوویف قرار گرفت، که این فیلسوف در پایان عمر خود تا حد زیادی از آن فاصله گرفت. (انکار مواضع نئوگنوستیکی اولیه ی سولوویف توسط او، عمدتاً در کتاب سه مکالمه درباره ی دجال 1899-1900 بیان شده است، که در آن او چهره ی خود-مسخره ی یک امپراتور-دجال را خلق می‌کند که می‌خواهد جهان را بدون فراتر رفتن از طبیعت انسانی، رستگار و سازماندهی مجدد کند.) با این حال، فلسفه ی نئوگنوستیکی سولوویف در آغاز این قرن تحت عنوان «سوفولوژی» تأثیر عمیقی بر تمام حوزه‌های زندگی فرهنگی روسیه گذاشت. این فلسفه که آموزه‌های اساسی عرفانی را با مدرن‌ترین و رادیکال‌ترین خواسته‌های آوانگارد روسی و همچنین با فلسفه‌های متأخر شلینگ، شوپنهاور، نیچه و مارکس ترکیب می‌کرد، بسیاری از چهره‌های برجسته‌ی مارکسیسم روسی را به خود جذب کرد. بنابراین، سمیون فرانک، یکی از نمایندگان اصلی آنها، که مسیر مارکسیسم تا سولوویف را نیز پیمود، می‌نویسد که مارکسیسم خودش از همان ابتدا "با ارزیابی مثبت از دقیقاً همین لحظه از عینیت گرایی گوته در مارکس، از تبعیت مارکس از آرمان اخلاقی-سیاسی از اصول کیهانی-عینی درونماندگار هستی اجتماعی" مشخص می‌شد. فلسفه ی سولوویف به سمت یک شکل عرفانی و هنری از عمل معطوف بود که نظم جهانی را دگرگون می‌کرد و به آخرالزمان گنوسی منجر می‌شد. جالب‌ترین نمونه از این نوع پروژه، "فلسفه ی وظیفه ی مشترک" نوشته ی نیکولای فدوروف بود که معاصر سولوویف بود و رستاخیز مصنوعی مردگان را به عنوان هدف عالی علم، اخلاق، هنر، دولت و غیره پیشنهاد کرد که از طریق آن بشریت دایره ی زمان را به شیوه‌ای واقعاً رادیکال می‌بست و خالق خود می‌شد. ایده‌های سولوویف و فدوروف تأثیر قدرتمندی بر محافل وسیعی از روشنفکران مارکسیست چپ‌گرا در روسیه، به ویژه محافل اطراف بوگدانوف، لوناچارسکی و دیگران که لنین سال‌ها با آنها ارتباط نزدیکی داشت، گذاشت. این احتمال را نمی‌توان رد کرد که لنین، علیرغم اظهارات کلامی‌اش در مورد مارکسیسم ارتدوکس، بسیار بیشتر از آنچه عموماً تصور می‌شود، تحت تأثیر این ایده‌ها و همچنین نیچه‌گرایی روسی آن زمان قرار گرفته باشد. حداقل هیچ راه دیگری برای توضیح اینکه چرا او نگرش خود را نسبت به مفهوم ایدئولوژی به شدت تغییر داد، وجود ندارد. برخلاف مارکسیسم کلاسیک، که در آن کلمه ی «ایدئولوژی» بار منفی داشت (باری که در طول مارکسیسم غربی معاصر نیز حفظ شده است)، لنین همیشه از آن به طور مثبت استفاده می‌کند و از «ایدئولوژی پرولتری» که توده‌ها را بسیج خواهد کرد، سخن می‌گوید. دفاع لنین از ایدئولوژی همیشه با تأیید «سرزندگی» آن، ضرورت آن برای «زندگی زیسته» همراه است؛ عباراتی که ناگزیر «توهم حیات‌بخش» نیچه را به یاد می‌آورند. برای لنین، نقطه ی مقابل «ایدئولوژی کاذب» علم نیست، بلکه یک «ایدئولوژی صحیح و مترقی» است که با زمان خود مطابقت دارد، اما بعداً ممکن است به نوبه ی خود به «ترمزی برای توسعه ی اجتماعی» تبدیل شود. این ارزیابی‌ها از نقش ایدئولوژی، که در سراسر نوشته‌های او وجود دارد، در رادیکالیسم خود، که همیشه به طور کافی شناخته نمی‌شود، نشان می‌دهد که جزم‌گرایی ایدئولوژیک لنین صرفاً زمینه‌های تاکتیکی داشته است؛ اگر این (عقیده) در تمام جدل‌های ایدئولوژیکی که او درگیر آنها بود، تزلزل‌ناپذیر باقی ماند، شاید دقیقاً به این دلیل باشد که در واقع منظورش «به آن اندازه جدی» نبود، بلکه در سطح تأمل و عمل فعالیت می‌کرد، سطحی که برای مخالفانش غیرقابل دسترس بود. فلسفه‌ی شورویِ متأخر را می‌توان با علاقه‌اش به آثار کوسانوس توصیف کرد. نه تنها «دیالکتیک» کوسانوس مورد تأکید قرار گرفته، بلکه بیش از همه بر رد هرگونه نظریه‌ی فرموله‌شده و تلاش او "برای امکان نابی که در خارج از این جهان نهفته است" تأکید شده است. (همچنین شایان ذکر است که کوسانوس برای بسیاری از متفکران نئوگنوستیک روسی، به‌ویژه سمیون فرانک، چهره‌ای تأثیرگذار بود.) کوسانوس همچنین به خاطر جدلش علیه ارسطوگرایی، که به عنوان «ایدئولوژی رسمی» قرون وسطای اروپا در نظر گرفته می‌شد، مورد تقدیر قرار گرفته است. مطابق با فرمول معروف لنین در مورد «دو فرهنگ در یک فرهنگ واحد»، که رقابت آن در سطح فکری، بازتاب مبارزه‌ی طبقاتی است، تاریخ‌نگاری شوروی، تومیسم را به عنوان «فرهنگ رسمی طبقه‌ی فئودال» و اشکال مختلف پانتئیسم، عرفان، جادو و کیمیاگری - که همگی کم و بیش ریشه در عرفان دارند - را به عنوان فرهنگ طبقات ستمدیده می‌بیند که حاوی گرایش‌های «ماتریالیستی اولیه» و «سوسیالیستی اولیه» هستند. کتاب «کیمیاگری به مثابه پدیده‌ای از فرهنگ قرون وسطی» (1979) نوشته ی وادیم رابینوویچ ، که در زمان خود توجه زیادی را به خود جلب کرد، به ویژه در این زمینه جالب توجه است. در این کتاب، نویسنده بین کیمیاگری، که به نظر او ریشه در عرفان دارد و او نوعی دین جایگزین برای مسیحیت می‌شمرد، و ماتریالیسم دیالکتیکی، مقایسه‌ای انجام می‌دهد. در واقع، تکامل دیالکتیکی ماده به روح در ماتریالیسم دیالکتیکی را می‌توان به طور کاملاً موجهی با اثر کیمیاگری مقایسه کرد. زیرا همانطور که رابینوویچ نشان می‌دهد، «فرمول کیمیاگری» نشان‌دهنده ی برنامه‌ای برای دستیابی به اتحاد عملی و دیالکتیکی اضداد است که قرار است فراتر از زبان و تفکر اتفاق بیفتد، و «طلای» کیمیاگر به عنوان استعاره‌ای برای روح یا زندگی کامل درک می‌شود. کیمیاگر جهان را از طریق عمل خالص که شامل تمام سطوح و نیروهای کیهانی می‌شود، دگرگون می‌کند و از این طریق از خالق این جهان فراتر می‌رود. رابینوویچ همچنین با یادآوری سخنان انگلس، که با اشاره به سهم ارزشمند آرمان‌شهرگرایان و کیمیاگران، رد تمسخرآمیز دورینگ از «سوسیالیست‌های آرمان‌شهری» به عنوان «کیمیاگران اجتماعی» را رد کرد، این شباهت را با ماتریالیسم دیالکتیکی تقویت می‌کند. با توجه به مطالب فوق، رابطه بین ماتریالیسم دیالکتیکی و عرفان را می‌توان به شرح زیر توصیف کرد. نه عرفان و نه ماتریالیسم دیالکتیکی به ظرفیت بشریت برای رسیدن به بینش واقعی در مورد ماهیت جهان از طریق سنت، تأمل، علم، هنر، اخلاق یا هر وسیله ی دیگری اعتقاد ندارند، زیرا جایگاه مردم در این جهان، تمام بینش‌های آنها را تعیین و در نتیجه نسبی می‌کند. بنابراین، نقد این جهان تنها به عنوان دگرگونی آن، به عنوان عملی که در آن تمام اشکال جزئی خرد و بینش‌های جزئی می‌توانند و باید فقط نقش ابزاری ایفا کنند، ممکن است. ادعای خود آنها برای حقیقت به عنوان "متافیزیکی" یا "ایده‌آلیستی" درک شده و رد می‌شود. حکمت متعالی عرفان دقیقاً همین بینش در مورد عدم امکان هرگونه بینش است که ادعای آموزه‌های عرفانی را برای قدرت مطلق مشروعیت می‌بخشد. مشکل این چرخش به سمت «ماتریالیسم آپوفاتیک» آشکارا این است که، در حالی که اعتقاد به تعیین اندیشه ی انسان توسط جایگاه آن در جهان (توسط «فردیت» آن) حفظ می‌شود، امکان توصیف علمی ساختار جهان مربوطه (یا به هر طریق دیگری) انکار می‌شود. این به معنای به رسمیت شناختن آزادی انسان است، با این حال، ماهیت این آزادی نامشخص باقی می‌ماند، همانطور که فرمول دیالکتیکی-ماتریالیستی-کیمیاگری مربوطه برای تغییر جهان نیز نامشخص است. اگر «کشف فردیت خود» برای انسان‌ها به معنای تعیین جایگاه آنها در جهان باشد، در «ماتریالیسم آپوفاتیک» این امر دیگر امکان‌پذیر نیست. با این حال، شک‌گرایی رادیکال در روح cogito ergo sum [شعار "من فکر میکنم، پس هستم" دکارت] نیز دیگر امکان‌پذیر نیست، زیرا اگر کوگیتو توسط مجموع تعیین شود ، اما مجموع نامعین باقی بماند، آنگاه کوگیتو و همچنین رادیکال شدن آن در عمل انتقادی نیز نامعین باقی می‌مانند. وقتی شک‌گرایی رادیکال بودن خود را از دست می‌دهد، دیگر نمایانگر فاصله‌گیری کامل از جهان، سنت، زندگی روزمره و غیره نیست، بلکه تنها فاصله‌گیری جزئی در برخی جنبه‌ها است و در نتیجه، عمل تغییر جهان نیز صرفاً جزئی می‌شود. با این حال، مهم‌تر از آن، این عمل دیگر نمی‌تواند «فردی» یا «اصیل» یعنی «مولد»باشد (چه به معنای «جدید» یا «غیرمعمول» بودن یا به معنای «شروع از مبدأ»)، بلکه فقط بازتولیدی است. با این حال - و نتیجه ی آن قابل مشاهده است - این بدان معناست که رادیکالیزاسیون «منفی» و «عرفانی» ماتریالیسم دیالکتیکی که مسیری خاص را به سوی پسامدرنیته می‌گشاید، با واقع‌گرایی بدبینانه به معنای شبیه‌سازی کامل «روبنای ایدئولوژیک» همراه است. با این حال، این یک خوداندیشی است که بسیار فراتر از دسترس ماتریالیسم دیالکتیکی شوروی قرار دارد.»:

Elements of Gnosticism in Dialectical Materialism (Soviet Marxism): Boris Groys: e-flux journal: Issue #127: May 4, 2022

ظاهرا عرفان در معنای بالا میتواند با سیاست مدرن به خوبی کنار بیاید اگر دنیازدگان را در کمترین مقاومت خود در برابر اوامر دنیای مادی ای شبیه به بیابان آمنتا به وضعیتی شبیه به این شعر از مثنوی مولانا کور و کر رها کند تا جانشینان عیسی درمانش کنند.:

عاقل آن باشد که او با مشعله‌ست

او دلیل و پیشوای قافله‌ست

پیرو نور خودست آن پیش‌رو

تابع خویشست آن بی‌خویش‌رو

مؤمن خویشست و ایمان آورید

هم بدان نوری که جانش زو چرید

دیگری که نیم‌عاقل آمد او

عاقلی را دیدهٔ خود داند او

دست در وی زد چو کور اندر دلیل

تا بدو بینا شد و چست و جلیل

وآن خری کز عقل جوسنگی نداشت

خود نبودش عقل و عاقل را گذاشت

ره نداند نه کثیر و نه قلیل

ننگش آید آمدن خلف دلیل

می‌رود اندر بیابان دراز

گاه لنگان آیس و گاهی بتاز

شمع نه تا پیشوای خود کند

نیم شمعی نه که نوری کد کند

نیست عقلش تا دم زنده زند

نیم‌عقلی نه که خود مرده کند

مردهٔ آن عاقل آید او تمام

تا برآید از نشیب خود به بام

عقل کامل نیست خود را مرده کن

در پناه عاقلی زنده‌سخن

زنده نی تا همدم عیسی بود

مرده نی تا دمگه عیسی شود

جان کورش گام هر سو می‌نهد

عاقبت نجهد ولی بر می‌جهد

احتمالا بی دلیل نیست که در غرب، مولانا را به نام "رومی" RUMI به معنی اهل روم میشناسند.

هرودت و تورات: تراوش بهشت از خیمه ی قیون به امریکای مدرن

تالیف: پویا جفاکش

«نه بی دینان، بلکه فقط اهل ایمان، قادر به هتک حرمت و قداست زدایی از مقدساتند.»

این جمله از هانری کوربن در کتاب «معبد و مکاشفه» (ترجمه ی انشاء الله رحمتی،نشر سوفیا: 1391: ص240) در مقاله ی «بسط تقابل ظاهر و باطن در اندیشه ی هانری کوربن» از مریم زائری امیرانی (اطلاعات حکمت و معرفت: شماره ی 175: تابستان 1404: ص61) تکرار شده است. امیرانی بعد از نقل این جمله، «بیم» کوربن در آن را به «شناخت او از فرزند نافرخنده ی آمیزش دین و قدرت» نسبت میدهد درحالیکه این مقاله همانطورکه اسمش نشان میدهد، به موضوع تعادل برقرار کردن بین ظاهر و باطن دین میپردازد و یکی از مهمترین موضوعاتی که میتواند باعث «هتک حرمت و قداست زدایی از مقدسات» توسط مومنین شود، وا ماندن آنها در ظاهر عناصر دین به ویژه بعد از بازیچه شدن آن توسط اصحاب قدرت است. اینطور که مقاله نشان میدهد، کوربن، اهل سنت را گیر کرده در ظاهر دین و تشیع را مجهز به تعامل ظاهر و باطن میبیند و امامان شیعه و «ولایت» را نیروهایی روحانی در درون افراد میبیند که میتواند معنویت افراد را از دچار شدن به مسائل «اجتماعی-سیاسی» نجات دهد (به صفحه ی 60 از مقاله ی خانم امیرانی رجوع کنید). برای من غیر قابل باور است که کوربن که در آثارش مسلسل وار در حال نقل قول از منابع شیعی است و با علمای شیعه در ایران دیدار کرده است، نداند که روحانیت شیعی چه «ظاهر» کلفت «ضد باطن» ای دارد، بخصوص وقتی در همین مقاله میخوانیم که کربن، «توصیه به شیعیان در جهت کتمان اسرار و باطن معارف» را صرفا «وجهی از تقیه» [با فرض خوب بودن مطلق تقیه] میشمرد (همان: ص64). تنها نتیجه گیری من از تشویق تشیع توسط امثال کوربن این است که با به قدرت رسیدن چنین «اهل ایمان» ای و درگیر شدنشان با مانند خود در اهل سنت، «هتک حرمت و قداست زدایی از مقدسات» در اسلام به کمال خود برسد. این کمک میکرده تا همانطورکه کوربن میپسندیده، کسانی که در فکر نجات عقاید دینی خود هستند، ناچارا به مذهب تفردی و ضرب المثل «عیسی به کیش خود، موسی به کیش خود» برگردند و مزاحم بازارسازی های ضد دینی و ضد سنتی غرب در سراسر دنیا و ازجمله کشورهای اسلامی نشوند. البته نکته ای که باید اینجا مورد توجه قرار داد، این است که پیشبینی کوربن تنها بر اساس دانسته های او از وضعیتی مشابه در اروپا و امریکای مسیحی محقق شد. ولایت ای که در ایران جانشین امام زمان شد، به راه کلیسایی که در غرب جانشین مسیح شده بود، رفت و همانطورکه کمک به تحقق آخرالزمان مسیح در غرب، بهانه ی عصیان غربی ها علیه حقانیت مسیح شد، ولایت شیعی هم چنین بهانه ای را به ایرانی های تحت حکومت خود داد. شاید مشکل از خود آخرالزمان باشد. کشتن شیطان که در آخرالزمان شیعی کار امام زمان است، در آخرالزمان مسیحی کار میکائیل فرشته است و جالب اینجاست که ما یک «میشل/میکائیل» انسان هم داریم که هم مورخ بود و هم پیشگوی راستگو و هم تحت حمایت دربار، و میتواند نمادی از مورخینی باشد که با شکل دادن به تاریخ مذاهب، مردمان را به سمتی که اربابان بازاری خود دوست میدارند، سوق میدهند.
آناتولی فومنکو در فصل چهارم از کتاب «اسطوره ی غربی» توجه میکند که «میشل نوستراداموس» پیشگوی معروف، علاقه ی زیادی به گاهشماری تاریخی داشت. نوستراداموس با "ژولیوس سزار اسکالیگر" در ارتباط بود و از طریق او بر گاهشماری جوزف اسکالیگر و پتاویوس که اساس گاهشماری کنونی تاریخ جهان است، تاثیر نهاد. افسانه ی مشهور درباره ی اوج گیری نوستراداموس این است که او مرگ هنری دوم شاه فرانسه را با این عباران رمزآلود پیشگویی کرد:

«شیر جوان، شیر پیر را در دوئلی عجیب در میدان نبرد شکست خواهد داد. او چشم شیر پیر را از میان قفسی طلایی هدف قرار خواهد داد: از یک، دو خواهد شد. سپس خواهد مرد.»

«شیر جوان، شیر پیر را در میدان نبرد در یک دوئل شکست داد؛ او چشمش را در قفس طلایی از حدقه درخواهد آورد.»

هنری دوم از این پیشگویی خشمگین شد و نوستراداموس را زندانی کرد. ولی کاترین دو مدیچی همسر هنری نگران شده بود. کمی بعد در یک جشن، هنری دوم در مسابقه ای دوئل وار با یک اشرافزاده ی اسکاتلندی، به طور اتفاقی و با زخمی که از شکافی در میان کلاهخود هنری به او وارد شد، از ناحیه ی چشم آسیب شدیدی دید و به سرعت درگذشت. با محقق شدن پیشگویی نوستراداموس، او مورد توجه کاترین دو مدیچی قرار گرفت و توسط او به درجات بالا برکشیده شد. فومنکو داستان نوستراداموس را با داستان پیشگویی میکاه نبی مبنی بر قریب الوقوع بودن مرگ آحاب شاه اسرائیل مقایسه میکند که به مانند مورد نوستراداموس، با زندانی شدن میکاه از سوی شاه همراه بود. همانطورکه شکافی در کلاهخود هنری باعث وارد آمدن آسیب مرگبار به او شد، عبور پیکان تیرانداز استخدام شده توسط شاه سوریه از شکافی در زره آحاب، باعث مرگ شاه اسرائیل گردید. نوستراداموس، نام میکاه را با نام میکائیل/میشل (میکاه + ال یعنی خدا) برای نوستراداموس مقایسه میکند و عنوان «میشل نوستراداموس» را به «میکائیل اهل نوتردام» معنی میکند. فومنکو نام "هانری/هنری" را هم به دو بخش "هان/خان" و "ری" هر دو به معنی شاه معنی میکند و استفاده از عنوان ترکی-مغولی "هان" (خان) را نشانی بر این میبیند که اصل این داستان در قلمرو یک حکومت ایلی مغولی رخ داده که حکومت های اروپایی علیه آن شوریده و بعدا داستان را خودی کرده اند. در همین مورد، سوری بودن دشمن آحاب، از سوی فومنکو مورد توجه قرار میگیرد. او میگوید گاهی کلمات به دلیل برعکس نوشته شدن در خطوط لاتینی و شرقی، برعکس میشدند و اگر کلمه ی "سور" را بر همین اساس، از چپ به راست بخوانیم، به کلمه ی RUS یا روس میرسیم که اشاره به حکومت مغولان بر روسیه دارد. "آسور" یا "آشور" نیز تلفظ دیگر "سور" است و میکاه نبی علیه امپراطوری آشور بود. در کتاب میکاه 5 : 6-5 آمده است: «هنگامی که آشور به سرزمین ما بیاید و وارد کاخ های ما شود، ما هفت چوپان و هشت شاهزاده را علیه او قرار خواهیم داد و آنها سرزمین آشور را با شمشیر و سرزمین نمرود را در دروازه های آن، تغذیه خواهند کرد و او را از آشور رهایی خواهند بخشید.» بنابراین فومنکو یهود را شورشگری علیه حکومت قبلی آشور می یابد و این آشور از نظر او همان روسیه است. فومنکو نفوذ یافتن پروتستان ها در روسیه در دوران حکومت ایوان چهارم ملقب به مخوف از طریق یک باند یهودی را چنین شورشی در نظر میگیرد. از طرفی فومنکو توجه میکند که ایوان سوم از قرن 15 هم ملقب به مخوف بود و داستان های زندگی این دو شباهت هایی به هم دارد و میتوان گفت مکمل همند. درست مثل ایوان چهارم، ایوان سوم هم پسر ارشدی داشت که در زمان حیاتش درگذشت و این باعث یک بحران جانشینی در حکومت ایوان سوم شد. النا ولوشانکا عروس ایوان سوم، با دسیسه گری و ایجاد باندهای مدافع خود در کشور، اقدام به تخریب چهره ی دیمیتری پسر دوم شاه نمود تا پسر خودش جانشین شاه شود و وقتی دسیسه اش کشف شد، به همراه پسرش دستگیر و زندانی شد. فومنکو طبیعی میداند که نفوذی که النا در این راه بر تزار پیدا کرده بود، باعث گسترش شایعات رسوایی برانگیز درباره ی اغواگری او مقابل تزار شده باشد. در عین حال، نفوذ النا باعث خشم سوفیا پالیولوگوس همسر تزار شده بود که ملکه ای قدرتمند بود ولی اخیرا از توجه تزار به خود بازمانده بود. فومنکو مقابله ی این دو زن را در کتاب مقدس منعکس میبیند جایی که استر یهودی جای وشتی ملکه ی پارس را در مقام ملکه ی اخشوارش/کورش شاه پارس میگیرد و باعث قدرت گرفتن یهودی ها در پارس میگردد. این میتواند به قدرت رسیدن همان باند یهودی در دوران ایوان چهارم باشد و شکست النا ولوشانکا نیز همان شکست باند یهودی بعد از بازگشت ایوان چهارم به مسیحیت ارتدکس باشد. فومنکو کلمه ی "پارس" را با کلمه ی "پروس" مقایسه میکند که اصل لغت "روس" است و نتیجه میگیرد که پارس همان روسیه است. [میدانیم که امروزه پارس را با ایران تطبیق میکنند. در تاریخ ایران، شاه عباس کبیر به خاطر کشتن پسر بزرگ و ولیعهد خود در اثر لحظه ای خشم و جنون، و پشیمانی بعدیش از این کار، همتای ایوان مخوف به نظر میرسد. شاه عباس بعد از فتح گیلان و فرار خان گیلان به عثمانی، دختر دشمنش خان گیلان را به نامزدی پسر بزرگش درآورد ولی چون این دختر پرخاشگر بود و پسر را کتک میزد، پسر او را پس زد و شاه عباس خودش با آن دختر ازدواج کرد که این رابطه یادآور تثلیثی است که فومنکو به ایوان سوم و پسر و عروس او میدهد.] از طرفی فومنکو توجه میکند که "پاریس" هم تلفظ دیگری از پارس به نظر میرسد و کاملا ممکن است که وقایع دربار پاریس در دوران نوستراداموس مشابه همین رویدادها باشند. در دربار هنری دوم هم کاترین دو مدیچی، رقیب سرسختی در جلب قلب هنری به خود پیدا کرده بود: دایانای پواتیه؛ زنی قدبلند و چابک که برعکس بیشتر زنان زمانه اش برای مردان جذابیت فیزیکی داشت و کارهای مردانه چون سوارکاری انجام میداد. از او برای ترسیم پرتره های دایانا الهه ی ماه رومی الهام میگرفتند. او همچنین به دلیل زیباییش ملقب به هلنا بود در اشاره به هلنه/هلن، زن زیبای فتنه گر یونانی که دزدیده شدنش باعث وقوع جنگ تروآ شد. نام النا (برای النا ولوشانکا) تلفظ دیگر نام هلنا است. حتی مابه ازایی برای ایوان جوان پسر ایوان مخوف هم در دربار هنری دوم هست. فرانسیس پسر هنری دوم اورلئان، با مری استوارت ملکه ی اسکاتلند ازدواج میکند و این ازدواج پشتوانه ی حمایت فرانسوی ها از مری استوارت در شورشش علیه انگلستان میشود. اما مرگ زودهنگام فرانسیس، باعث سردی فرانسوی ها میشود. مری استوارت توسط دخترعمویش ملکه الیزابت دوم دستگیر میشود و دادگاه او را به اعدام محکوم میکند. دراینجا فومنکو عنوان استوارت برای مری را که به معنی در ارتباط با ستاره ها است، با نام "استر" (به معنی ستاره) برای ملکه ی یهودی پارس مقایسه میکند و نتیجه میگیرد که مری استوارت، نسخه ی دیگر استر، و الیزابت دوم نسخه ی دیگر وشتی است و این دو به ترتیب با دایانای پواتیه و کاترین دو مدیچی قابل تطبیقند. درست به مانند الیزابت دوم، کاترین دو مدیچی هم نقش فعالی در سرکوب یک شورش بزرگ در فرانسه داشت: شورش هوگنوت های پروتستان که در روز قتل عام سنت بارتلمی به طرز خونینی سرکوب شد. نقش پروتستان ها در این شورش، قابل مقایسه با نفوذ پروتستان ها به واسطه ی اشرافیت یهود در روسیه ی ایوان مخوف است. در فرانسه ی کاتولیک کاترین مدیچی، خاندان GUIZES در خط مقدم مبارزه با پروتستان ها قرار داشتند. فومنکو نام آنها را با عناوین "غز" و "قزاق" برای جنگجویان ترک تبار روسیه مقایسه میکند و همچنین پای این فراز از نامه های منسوب به کاترین دو مدیچی را به میان میکشد که میگوید: «تاکنون پادشاهی گوت... از نظر ظلم و ستم با ترک ها [یعنی عثمانی ها] قابل مقایسه نبود. اکنون این مقایسه مجاز است.» نتیجه گیری فومنکو این است که به کار رفتن عنوان "پادشاهی گوت" برای فرانسه فقط میتواند ناظر به برآمدن گوت ها از گویزس و البته غزها/قزاق ها باشد. با این حال، نکته ی دیگر در این مقایسه این است که غزها اصالتا اسکیت تلقی میشوند و از طرفی عنوان "اسکاتلند" به معنی "سرزمین اسکات ها" است که اسکات ها درگذاشتن این اسم بر خود، داعیه ی تاکید بر اصالت اسکیتی خود را داشتند. در این صورت، پیروزی ملکه ی انگلستان بر ملکه ی اسکاتلند، بیشتر یادآور شکست اسکیت ها خواهد بود. این بخصوص از آن جهت جالب است که در نسخه ی انگلیسی کتاب استر، برعکس نسخه های روسی و فرانسوی، کاتولیک ها شکست میخورند و پروتستان ها پیروز میشوند. همانطورکه میدانیم، انگلستان اولین کشور پروتستان در تاریخ رسمی است و این مقام، به پادشاه آنجا حق حکومت بر جهان از طرف خدا –در شرایطی که رم به مسیحیت خیانت کرده است- میدهد. همچنین فومنکو ویژگی های غیر انسانی کشتار سنت بارتلمی در فرانسه را شبیه به کشتار پارسیان مخالف یهود توسط یهودی های برکشیده شده در دربار اخشوارش (به لطف استر) میبیند که سالروزش را یهودی ها در عید پوریم جشن میگیرند. یعنی انگار جای شکست خورده و پیروز عوض شده است و به خاطر همین هم هست که در کتاب استر، از شکست استر آنطورکه برای مری استوارت و النا ولوشانکا پیش می آید، خبری نیست.

فومنکو درباره ی چگونگی این تغییر موقعیت، توضیح دقیقی نمیدهد و یک دلیلش این است که هنوز پاسخ معماها را در تاریخ میداند و فکر میکند صرفا تاریخ یک منطقه ی خاص یعنی روسیه در کشورهای دیگر کپی شده است. اما اتفاقا به نظر میرسد نسخه ی فرانسوی اصیل تر باشد چون دقیقا پای تطبیق نسخه ی فرانسوی استر با شخصیت های اساطیری چون دایانا و هلن تروآ در میان است که این به قصه حالتی کهن الگویی میدهد. همچنین دوقلو بودن دایانا الهه ی ماه با آپولو خدای خورشید و معنی شدن نام "هلنه" به «خورشیدی مونث» باعث میشود تا به نوعی ارتباط بین این داستان ها و افسانه های خورشیدی و انعکاس آنها در صور فلکی معتقد شویم. مورد هلنه زن شوهردار آخایی که توسط پاریس شاهزاده ی تروایی اغوا میشود و همراه او فرار میکند و اینچنین باعث نابودی تروآ در حمله ی آخایی ها میشود جالب تر است. هلنه همسر پسر پریام شاه تروآ میشود و رابطه اش با پریام، شبیه رابطه ی النا با ایوان سوم مخوف است. از طرفی نام پاریس باز مرتبط با پارس و پروس و فرانسه به نظر میرسد و کشتار و تخریب در تروآ میتواند همان کشتار پارسیان در پوریم توسط یهود و عمال آنها باشد. از طرف دیگر، علت اصلی نابودی تروآ، به پیش از شروع جنگ و قضاوت پاریس در دادن یک سیب به زیباترین الهه از بین سه تایشان بوده است که قضاوتی بر اساس انتخاب میان موهبت های دنیوی است و به داستان رنگ و بویی عرفانی میبخشد. هر کدام از الهه ها به او رشوه پیشنهاد میدهند تا خودشان انتخاب شوند. هرا به او پیشنهاد قدرت و ثروت فراوان میدهد، آتنا به او پیشنهاد شهرت و قهرمانی بی نظیر میدهد، و آفرودیت به او پیشنهاد میدهد که هلن زیبا را بر او دلداده خواهد کرد. پاریس از شدت ابلهی رشوه ی آفرودیت را قبول میکند که باعث میشود تا دو الهه ی دیگر، خشم خود را بر تروآ جاری کنند و اینچنین پاریس به نوعی هر سه الهه را در نابود کردن تروآ بسیج میکند.

دیوید وارنر متیزن توجه میکند که در کتاب "الاغ طلایی" آپولیوس، شخصیت اصلی به نام لوسیوس بعد از قضاوتی مشابه در انتخاب زیباترین زن به الاغی تناسخ می یابد و کمی بعد با حسرت به یاد می آورد که علت نزول بدبختی بر مردم جهان، انتخاب بد پاریس از بین سه الهه بوده است. متیزن از این جا نتیجه میگیرد که قضاوت پاریس، نسخه ی دیگر فریب خوردن آدم از حوا است و سیب دردسرساز داستان پاریس، همان میوه ی ممنوعه ی داستان آدم و حوا است که باعث سقوط انسان از بهشت شد. متیزن معتقد است که این تفسیر باید به مسخ شدن خود آپولیوس به یک جانور ربط داشته باشد و آن را با هبوط روح از آسمان به بدن غریزی جانوری به نام بشر تطبیق میکند که باعث میشود روح بشر به کیفیات غریزی حیوانات مبتلا شود. همانطورکه آپولیوس از مسخ الاغ نجات می یابد انسان های دیگر هم میتوانند نجات یابند. ربط تمثیل خر به قضاوت پاریس، باعث میشود تا متیزن، یک قضاوت ناصواب دیگر یعنی قضاوت میداس را هم به بحث وارد کند. میداس بعد از این که در مسابقه ی موسیقی بین آپولو و یک موجود نیم بز-نیم انسان که گاهی مارسیاس ساتیر و گاهی پان تعیین میشود، بهترین آهنگ نواز را رقیب آپولو تعیین کرد و آپولو در جواب، گوش های میداس را به شکل گوش خر درآورد به طوری که میداس مجبور شد گوش هایش را زیر کلاه خاصی که به نام موطن میداس یعنی فریجیا کلاه فریجی نامیده میشود پنهان کند و این مبنای رواج کلاه فریجی شد. قضاوت میداس اشتباه بود چون آپولو خودش خدای هنر و منشا هنرها است و امکان ندارد یک موجود نیم انسان-نیم حیوان که نماد هنرمند انسانی است در هنر از او برتر باشد. میداس با انتخاب نادرستش خودش هم به یک نیم حیوان مسخ میشود. ساتیرها که موجودات نیم بز-نیم انسانند همراهان دیونیسوس خدای مشروبات الکلی و لذت های دنیوی هستند و خود دیونیسوس هم گاهی به شکل آنها تصویر میشود. بنابراین قضاوت بد میداس به انتخاب ناصواب دیگر او در موقع آرزو کردن به درگاه دیونیسوس هم تکرار میشود. میداس آرزو میکند به هرچه دست میزند آن طلا شود. این آرزو برآورده میشود ولی در اثر آن، میداس از غذا خوردن می افتد، چون به هر غذایی دست میزند تبدیل به طلا میشود. حتی دختر میداس که قصد بغل کردن پدر را داشت به محض تماس دست میداس با او تبدیل به مجسمه ای از طلا میشود. در پایانی که شبیه بازگشت میداس به درگاه آپولو است، میداس از آپولو میخواهد که این خاصیت از او گرفته شود. به توصیه ی آپولو او سه بار در جوار رودخانه ای خاص در دامنه ی کوهی خاص، سرش را در آب رود فرو میکند و پس از آن، تمام چیزهایی که طلا شده بودند به حالت اولشان برمیگردند. طلا عنصر خورشید است و انتخاب میداس باز هم به اشتباه گرفتن موضوعات زمینی با اصل آسمانیشان برمیگردد. رودخانه ی حل کننده ی مشکل، نه رودخانه ای زمینی که وضعیت رودخانه ی صورت فلکی راه شیری در آسمان اواخر ماه اکتبر است. در این زمان، راه شیری در جایی که به صورت فلکی قوس (کمان) قابل تطبیق با آپولوی کماندار میرسد حالتی طلایی رنگ می یابد و میداس پرسئوس است که سرش درون رودخانه قرار گرفته است. راه شیری در این زمان حالتی قوسی شکل دارد که شبیه یک کوه است. صورت فلکی اندرومدا (امراه المسلسله) که معمولا با یک زن یعنی همسر پرسئوس تطبیق میشود، در این هنگام از سال طوری نسبت به پرسئوس کج شده که شبیه یک ساتیر در حال ساز زدن میشود و میتواند مارسیاس/پان بزآسا باشد. اندرومدا دختر شاه اتیوپیا بود که پرسئوس با ازدواج با او و رسیدن به دامادی و جانشینی شاه، به قدرت و ثروت و شهرت میرسد. بنابراین اندرومدا هر سه الهه ی قضاوت پاریس [به شباهت نام های پاریس و پرسئوس توجه کنید] را در خود دارد و همو میتواند علاوه بر زن، با نیمه ی حیوانی و ساتیر (زمینی) انسان که او را فریب میدهد تطبیق شود. صورت فلکی پرسئوس بالای صورت فلکی ثور (ورزاو) قرار گرفته است که شاخ هایش میتوانند با گوش خر هم تطبیق شوند. اینچنین ترکیب پرسئوس با ثور، میتواند میداس با گوش های الاغ را تداعی کند. همین ترکیب را متیزن در بلعم باعور سوار بر خر می یابد. در زمانی که بنی اسرائیل به رهبری موسی و یوشع و کالب به جنگ عمالقه آمدند، رهبران عمالقه به نزد بلعم بعورا/باعور که دانشمندی پرهیزگار و آشنا به اسم رمزی خدا بود رفتند و از او خواستند او که مستجاب الدعا است بنی اسرائیل را نفرین و به نفع عمالقه دعا کند. بلعم این پیشنهاد را رد کرد اما اشراف با فریفتن همسر بلعم، او را وادار کردند تا همسرش را به اقدام بر ضد بنی اسرائیل متقاعد کند. بلعم تحت تحریکات همسرش راضی به دعا کردن بر ضد یهود شد و سوار بر خرش به نزدیکی آنها شتافت ولی خدا زبانش را برگرداند و تمام نفرین هایش به طرف عمالقه روان شد و تمام پیروزی خواهی هایش به طرف بنی اسرائیل.:

“THE BAD JUDGEMENT OF KING MIDAS, AND WHAT IT TEACHES US”: DAVID MATHISEN: STAR MYTHS OF THE WORLD: 22 OCT 2016

قسمت جالب در این مقایسه ها در این انتها آشکار میشود. تحریکات همسر بلعم ظاهرا به نفع عمالقه است اما درواقع به نفع بنی اسرائیل تمام میشود. به همین ترتیب، مابه ازای زن فتنه گر میتواند در داستان ها هم به نفع یهود و هم بر ضد آنها خود را بازتولید کند و هم مثل کاترین دومدیچی یک پوریم ضد پروتستان در روز سنت بارتلمی را رقم بزند و هم مثل ملکه الیزابت اول، ریل به قدرت رسیدن پروتستان ها به نفع اشرافیت یهود از انگلستان بر سراسر جهان را افتتاح کند. در هر حال، زن فتنه گر این نوع داستان ها نمادی از منافع دنیوی رسوخ کرده در یک آرمان مذهبی است که حتی وقتی به نظر میرسد علیه استثمارگران دنیوی جهان انسانی (اشرافیت یهود و سرسپردگان آنها) قیام میکند، درواقع دارد به نفع آن استثمارگران کار میکند. کسی که فریب زن را میخورد، یک انقلابی است چون به راه بنیانگذاران انقلاب های مدرن در انقلاب های فرانسه و امریکا میرود که نمادشان کلاه فریجی بود و کلاه فریجی، همانطورکه دیدیم با میداس و پاریس و فریجیایشان مرتبط است. آیا نیاز است از به قدرت رسیدن شیعه ی امام زمانی در ایران بر اثر انقلاب 1979 و ادبیات روشنفکران تحت تربیت غربی آن حرفی بزنیم و آیا خیلی سخت است که سکولاریزاسیون ابتر پهلوی ها در ایران بین قدرت روایی شرعی مرتجعین شیعی دوره ی قاجار و قدرت روایی شرعی-آخرالزمانی دنباله روانشان در جمهوری اسلامی را یک میانپرده ی مناسب برای خلط کردن وشتی و استر در پارس جدیدی تلقی کنیم که به راه پاریس کاترین دو مدیچی و دایانای پواتیه میرفت؟! ظاهرا دستگاهی که به جای میکاه نبی/سنت میکائیل/میشل نوستراداموس، تاریخ شیعه را از روی مسیحیت کپی کرد تا بتواند راحت درباره اش پیشگویی کند، آن را به آن جهت کپی کرده که میکائیلش با نقاب امام زمان برنده ی تاریخ باشد. پس آیا وقتی پیشگویی میشود که در انتهای این تاریخ، شیطان به دست امام زمان/سنت میکائیل کشته میشود، آیا منظور از شیطان، همان تصویر سنتی از شیطان است که سابقا از مسیحیت و اسلام و تشیع آموخته بودیم؟!

این مطلب که امروزه ما ایرانی ها تحت حکومت جمهوری اسلامی، بعضی خیرها را شر، و بعضی شرها را خیر کرده ایم، تا حدودی نشان میدهد که جواب این سوال را در کجا باید بجوییم. در مقوله های رسانه ای همچون شیطان انگاری متشرعینی که سابقا همانطورکه لقبشان نشان میدهد، آنها را «روحانی» میپنداشتیم، ما با چیزی شبیه "مرگ مولف" طرفیم که در آن، تحت تاثیر متن مقدس متحول میشویم ولی از متن پیشتر میرویم و خود متن را علیه آن میشورانیم.:

«هرمنوتیک کربن الزاما به تحول و دگرگونی متن و خواننده توامان با هم خواهد انجامید و ابزارهای بیانی هر دو طرف –چه زبانی که متن در آن شکل گرفته و چه زبانی که خواننده از متن دریافت میکند- شیوه های قراردادی رایج و تقلیل یافته به ساحت صنایع ادبی طرف نیستند.: "این نوع فهم اشاره به تحول مدام دارد. این نوع فهم نه به زبان، آن گونه که زبانشناسان و فیلسوفان تحلیلی از آن مراد میکنند بلکه زبان الهی دانان است، زبانی که بیشتر بیانی کیهانی است تا مصنوعی بشری. زبان دراینجا عنصری مشترک میان روح، خدا و جهان است. کربن تاکید میکند که سنت هرمنوتیکی هایدگر، ادامه ی سنت دیلتای و شلایرماخر موخر است که هایدگرشناسان متاخر عامدانه آن را به فراموشی سپرده اند." (چیتهام، 2003) این روش هرمنوتیکی بر تاویل بنا شده اما شروطی بر آن مترتب است. میان پدیدار شناسی کربن و تاویل ارتباط وثیقی هست. کربن اساسا پدیدارشناسی باطن را عین هرمنوتیک یا تاویل میداند. اما این تاویل همان تاویل نفس است و مشروط است به علم احاطی. شرط یادشده ضمانتی برای معاصرسازی متن است. توجه داشته باشیم که تاویل نفس و تاویل متن توامان راهی است که به وضعیتی دوسویه می انجامد، مخاطب متن را دربرمیگیرد و متن مخاطب را بدل به شخصیتی از آن خود میکند، فرایند خوانش بدل به نوعی یگانگی میگردد که رابطه ی دوسویه ی مد نظر ابن عربی یعنی همان وصال همدمی را ممکن میسازد، متن به زندگی مخاطب بدل میشود و مخاطب به شخصیت متن ارتقا می یابد. برای نشان دادن ساز و کاری که از طریق آن چنین فرایندی ممکن است، کربن ابتدا از کلیدواژه ی وعی کمک میگیرد. لغت "وعی" (دربرگرفتن) دراینجا اصطلاحی عملا گونه شناسانه است، به این معنا که در طبقه بندی گونه ی فهم تاویلی و برای جدا کردن آن از سایر گونه های وعی به کار می آید. این واژه نشان میدهد که دربرگرفتن/رخداد با شنیدن یا فهمیدن آن متفاوت است. اما در کنه عمل وعی، مسئله ی زمان مطرح است، یعنی رابطه ی میان زمان وقایع و زمان خواننده یا مفسر؛ این رابطه در حقیقت زمان و مکان تلاقی آنها است؛ بدون این زمان اساسا تلاقی میان آنها به دست نمی آید. کاربست وعی برای رسیدن به مسئله ی زمان مواجهه با روایت، عملی برای نشان دادن نوعی راه و روش یا سازوکار برای تاویل است. جداسازی زمان مخاطب یا زمان متن از هم که نتیجه ی دیدگاه خطی به زمان است، منجر به جداسازی خواننده از متن و شنیدن/خواندن/دیدن متن به شیوه ای غیر از وعی میشود. پس وعی به عنوان شیوه ی مواجهه نیاز به زمان مواجهه ی ویژه ی خود و مکان مواجهه ی خاص خود دارد. متن و مخاطب در کدام زمان با هم مواجه میشوند؟ زمانی که مخاطب متن را میخواند یا زمانی که متن نوشته شده یا زمانی که متن روایت میکند؟ متنی متعلق به گذشته را میخواند و وقایع آن را از طریق قوه ی وهم و تصور درمی یابد یا در زمان حال نشسته و با متن، جز از طریق حواس پنجگانه ی خود ارتباط برقرار نمیکند؟ میبینیم که باز هم در همان قیاس دوحدی گیر افتاده ایم اما راه حلی در این میان وجود دارد: با توجه به تاکید کربن، متون مورد نظر ما در نوعی زمان انفسی و فراتاریخی رخ میدهند و مخاطب به شرط داشتن احاطه و قوه ی خیال، هم آنها را در همان زمان میفهمد و در همان زمان انفسی با آنها مواجه میشود، اما اگر چنین باشد هم در زمان وقایع و هم در زمان مفسر باید کیفیتی از زمان انفسی وجود داشته باشد، به این معنا برای مثال رویدادهای شاهنامه در زمان انفسی و در فراتاریخ روی داده، خواننده هم باید در فراتاریخ آن را دریابد و اینجا مسئله ی حضور تاریخی خواننده در هنگام مواجهه با متن دچار پرسش –اگر نگوییم مناقشه- میشود. به نظر میرسد تنها راه حل عبور از چنین پرسشی وابسته کردن فهم متن به مفهوم رستاخیز و تجدید مدام است. وقوع چنین زمانی برای خواننده ی متن عملا وقوع رستاخیز و قیامت او خواهد بود زیرا به گفته ی کربن: "کسی که حقیقت این تجدید خلقت را دریافته باشد، راز رستاخیز را دریافته است." از سوی دیگر باید در نظر داشت که استفاده از دوتایی متن-خواننده وابسته به جدایی زمان ها و مکان های این دو و برآمده از همان ترکیب های دوتایی مطلق است. در تاویل مد نظر کربن، متن و خواننده بدل به یک موجود میشوند. بدیهی است که این جمع اضداد مکمل، فقط در عالم خیال ممکن است... عالم خیال نه زمان در معنای تاریخی و آفاقی کلمه است و نه مکان در معنای جغرافیای طبیعی. کربن برای انتقال این معنا از پارسیفالِ واگنر کمک میگیرد: رازی که در آخرین نمایشنامه ی ریچارد واگنر، پاسخ گورنمنز به پارسیفال از آن پرده بر میگیرد: "تازه شروع به راه رفتن کرده ام، در عین حال احساس میکنم از قبل راه دور و درازی پیموده ام. گورنمز میگوید: پسرم، بدان که دراینجا زمان تبدیل به مکان میشود." بدل شدن زمان به مکان هرچند تناقض آمیز یا بی معنا به نظر میرسد اما اگر عالم خیال را با کمک گرفتن از ژن های هایدگری در تبار هرمنوتیکی کربن، به عنوان عالمی گشوده شده که متن و مخاطب توامان در گشودگی آن سهیم و نه صرفا بخشی از آن بلکه خود آن عالمند در نظر بگیریم، این یگانگی قابل فهم خواهد شد. عالم خیال به غیر از آن که محل تلاقی متن و خواننده در هرمنوتیک کربن و روش تاویلی او است، نقطه ی تلاقی اندیشه های [هارولد] بلوم و کربن در تفسیر متون مختلف هم هست. برای بلوم نقطه ی مواجهه ی خواننده ی فعال با متون پیشینی در همان نقطه ی ازلی ویران کردن/کج خوانی و ساخت شکنی است. خواننده/مولف میخواهد جهان متن قبلی را ویران کند تا دوباره بسازد. از این نظر خواننده باید از منظر اونتولوژیک، جهانی شکل گرفته از متون قبلی داشته باشد.» ("عالم خیال به مثلبه محل مواجهه ی خواننده با مان": فرهاد امینی:اطلاعالت حکمت و معرفت: شماره ی 175: تابستان 1404: ص73-72)

جالب این که در صفحه ی بعد نویسنده ی مقاله یادآوری میکند که بلوم درحالی در این عقاید تابع هایدگر است که با هایدگر تا حد تمسخر و دشمنی مخالفت میکند. پس از دکانداران بازار مذهب چه انتظاری دارید؟! آنها قطعا اینقدر از رقبایشان متنفرند که حاضرند بازار مذاهب دیگر را خراب کنند، ولی از غارت کردن کالاهای بازار رقیب و فروششان در بازار خودی قبل از تخریب بازار مغلوب چشمپوشی نمیکنند. اگر هم کالاهای بازار مغلوب در دکان همسایه ی رقیب را پیش مشتری تخریب معنوی میکنند و بی کیفیت جلوه میدهند، هنوز به خاصیت بازاریشان برمیگردد و علاوه بر اینها باید توجه کنید که «روحانی» یا معنوی واقعی، اینچنین غارتگر و تخریبگر نیست و اگر در بازار روحانی نمایان آثار معنوی یافتید، به حق بدانید که کلش از دزدی و باز سرهم بندی و کلاژسازی بازارها یا معابد تخریب شده ی قبلی حاصل آمده است. اسطوره ی آخرالزمان کمک میکند تا تمام این دزدی ها زیر نام رستاخیز الهی توجیه شوند منتها آخرالزمان همانطورکه شوریدن یک مذهب علیه مذهب دیگر را توجیه میکند، شوریدن افراد درون آن مذهب علیه اولیای خود را هم توجیه میکند به شرطی که شرایط زمانی و مکانی برای چنین شورشی و چنان آخرالزمان درونی ای فراهم شود. شاید اگر بفهمیم تاریخ اسکالیگری تحت چه شرایط سیاسی ای پدید آمد، بتوانیم تکرار روند مشابه آن در ایران شیعی را ردیابی کنیم.

همانطورکه میدانیم، اساس تاریخ اسکالیگری بر کتاب تواریخ با امضای نام هرودت است که او را "پدر تاریخ" لقب داده اند. گفته میشود این کتاب ابتدا به لاتین توسط لورنزو والا در سال 1474 منتشر شد، ولی فقط با انتشار متن یونانیش توسط آلدوس مانوتیوس در سال 1502 مشهور شد؛ کسی که یک چاپخانه در ونیز تاسیس کرده و آثار ارسطو و پلینی کوچک را هم منتشر کرده بود. مانوتیوس همچنین معلم آلبرت سوم پیو برادرزاده ی پیکو دلامیراندولا بود. آلبرت و پاپ لئوی دهم بزرگترین حامیان مالی کشف نسخه های خطی قدیمی در زمان خود بودند و موفقیت مانوتیوس هم به سبب ارتباط با آنان بود. مانوتیوس مینویسد: «ما نه تنها مدیون لاسکاریس هستیم که این همه ثروت ادبی را که او در یونان جمع آوری کرد، به او مدیونیم، بلکه بیش از همه مدیون لورنزو مدیچی هستیم زیرا او بود که این ماموریت را به لاسکاریس داد...» و سپس لئوی دهم را ستایش میکند: «جهان تحت رهبری این پسر صلح تجدید خواهد شد. این او است، کسی که همه ی ما، رنج دیده، ستم دیده، مغلوب، در انتظار او به عنوان مسیح بودیم... کسی که عصر طلایی را بازمیگرداند و در لاتیوم، سلطنت ساتورن را احیا خواهد کرد. این او است، لئویی (شیری) که شیر قبیله ی یهودا را شکست خواهد داد.» جیووانی جوکوندو که یکی از محققان نسخ خطی مانوتیوس بود، معلم زبان های لاتین و یونانی اسکالیگر بود. فیلیپ د وایت معتقد است که تواریخ هرودت و بقیه ی آثار خطی آن دوره به هیچ وجه آثاری باستانی نیستند و جعلیات دوره ی رنسانس میباشند. وی دراینباره پیرو جان ویلسون راس در 1878 و پولیدور هوچارت در 1890 است که تحقیقات و نظریاتشان از مبناهای زیر سوال رفتن تاریخ رسمی توسط فومنکو در روسیه هم بوده اند. دوایت معتقد است که بعد از سرکوب فرقه ی تمپلارها توسط فیلیپ زیبارو در فرانسه، اصحاب کلیسا به صورت پنهانی ماموریت تمپلارها را به عهده گرفته و میراث صلیبی آنها را تحت یک ظاهر احیای دوره ی باستان ماقبل مسیحی به پیش میبرند و آثار خطی را نه کشف بلکه جعل میکنند و به دوران های کهن نسبت میدهند. لاکاپله در زمانبندی دوایت از تاریخ که آغاز کشف آثار به اصطلاح باستانی را به قرن 14 نسبت میدهد شک دارد چون بعید میداند که جنگ صلیبی و سرکوب تمپلارها در متعاقب آن واقعا به آن شکلی که تاریخ مسیحیت میگوید در قرون 11 تا 13 رخ داده باشند و دورانی که به پاپ لئوی دهم در انتهای قرن 15 نسبت داده میشود را هم مترادف دوران آغاز شده از اوایل قرن 18 میشمرد، دورانی که با انکار فرقه ی بابل به عنوان منشا کیش بتپرستی دنبال شد و در آن، بابل کنایه ای به کافرکیشی رومی بود که مسیحیت کلیسایی در حال تصفیه ی آن بود. زبان یونانی در ابتدا زبان رسمی خود کلیسا بود. رسمی شدن مسیحیت در روم توسط کنستانتین کبیر که فقط به یونانی و عربی مینوشت، استعاره ای از پیدایش روم مقدس مسیحی است که همزمان با آن در قرن هشتم، یک نوع لاتین خیلی بد در آثار کلاسیک رواج می یابد که درواقع نشانه ی روم مابین کفرکیشی و مسیحیت است چون لاتین فاخر فقط با پاپ لئوی دهم رواج می یابد و فقط در این زمان روم لاتینی تثبیت میشود. ولی به عقیده ی دوایت، همزمان زبان رسمی سابق برای اثبات وجود یک دوره ی ماقبل رومی برای زبان یونانی استفاده میشود. تواریخ هرودت مهمترین اثر در این راه است، کتابی که آتن و اسپارت را نمایندگان تمدن یونان میخواند با فرض این که کنستانتینوپول یا قستنطنیه در زمان آن هنوز درست نشده است. دوایت معتقد است که تواریخ هرودت، بر مبنای کتاب مقدس یهودی-مسیحی نوشته شده اند و بنابراین به هیچ وجه آثار ماقبل مسیحی نیستند. هیچ صحبتی از یهود در کتاب نیست، ولی امپراطوری پارس در آن، اسم مستعاری برای اسرائیل است. خرخس و آرتینته که پایانشان در نزدیکی دوران نوشته شدن کتاب رقم میخورد، از نظر دوایت همان هرود و سالومه هستند که مسیح در دورانشان ظهور کرد. خود نام مستعار "هرودت" هم باید به "هرودی" معنی شود. هرود شاه ادوم یک عرب نبطی بود که یهودی شده بود و از دید دوایت، نسخه ای از اخشوارش شاه پارس است که تحت تاثیر استرش یعنی سالومه مملکتش را یهودی مآب کرده است. ادوم در گفتمان یهودیان اشکنازی با روم و یونان برابر میشود ولی تواریخ هرودت، یونانی را خلق میکند که یکتنه در مقابل جهانخواری پارس ایستاده است. از نظر دوایت، کورش بنیانگذار امپراطوری پارس، در تواریخ هرودت، نسخه ای از موسی است. در نوشتار هرودت، او به همانند موسی شاهزاده ای است که از قبل از تولد و بر اساس یک رویای شوم، زندگی شاه زمانه را تهدید میکند و از سوی او با خطر مرگ مواجه میشود، به مانند موسی به چوپانی کشیده میشود و باز به مانند او کابوس شاه را با به قدرت رسیدن خود محقق میکند. پرسئوس جد بزرگ شاهان پارس، به نظر دوایت، نسخه ی کامل تر کورش است چون به مانند موسی در صندوقی بر روی آب رها میشود. آشوری خوانده شدن پرسئوس از سوی هرودت، باعث میشود تا دوایت، پرسئوس/موسی را در رها شدن در صندوقی بر روی آب و رسیدن به باغ شاه با جریان آب، نسخه ی دیگر سارگون کبیر بنیانگذار امپراطوری اکد بداند که اسمش در نام یک شاه آشوری هم تکرار میشود. بنابراین امپراطوری های سابق بین النهرین هم در سایه ی تاریخ پادشاهی پارس خوانش میشوند به طوری که میشود گفت پارس ها همان آشوری ها بعد از یهودی شدن هستند. تسخیر بابل توسط کورش که در اصل موسی است این یهودی شدن را نشان میدهد. این درواقع نسخه ی دیگر سفر موسی و قومش به سرزمین موعود است و خشک کردن رود فرات در این راه، نسخه ی دیگر باز شدن دریا برای موسی هنگام خروج از مصر است. دوایت، گذر سالم کنستانتین کبیر از تله ی ماکسنتیوس در رود تیبر را هم به این لیست اضافه میکند و فتح بابل توسط کورش را المثنای فتح رم توسط کنتستانتین، و یهودی نوازی کورش را المثنای مسیحی نوازی کنستانتین میشمرد. حتی قصه ی خشک کردن فرات را هم هرودت از خودش درنیاورده است و داستان را به پیشگویی ارمیای نبی دوخته است مبنی بر این که آب های بابل خشک خواهد شد، فرشته جام خود را در رودخانه ی بزرگ فرات خواهد ریخت و آب آن تبخیر خواهد شد تا دشمنان بتوانند وارد بابل شوند. بابل برای کورش، مصر برای موسی است چون قاهره ی مصر در قرون وسطای متاخر بابل نامیده میشود و این به سکونت اشرافیت بابلی یهود در قاهره برمیگشت. بنابراین قاهره مثل بابل، در اورشلیم یهود بازتعریف شده بود و فتحش توسط شاهان آسیا در حکم تسلط شاهان کفار در تورات بر اورشلیم بود. در کتاب هرودت هم این را بعینه میبینیم آنجاکه داستان حمله ی سناخریب آشوری و لشکر اعرابش به مصر و خورده شدن کمان های سربازان آشوری و عرب به معجزه ی الهی، عینا همان داستان حمله ی سناخریب آشوری به یهودیه در کتاب مقدس را تکرار میکند. کورش هم همانطورکه نوشته های جوزفوس نشان میدهد انعکاسی از ظلم شاهان بین النهرینی بر یهود را دارد ولی قرار است بعدا توسط استر عوض شود و آشور را به پارس تغییر ماهیت دهد طوری که به سبب تلاش برای احیای اورشلیم تقدیر شود. از طرفی هم کورش و هم داریوش با اخشوارش قصه ی استر تطبیق شده اند ولی در کتاب هرودت، اینها دو شاه مختلفند و داریوش شاهی واقعی تر است که به یک دوره ی بد خاتمه داده تا عصر ایدئال کورش را که به نظر میرسد داریوشی ها باید در آینده آن را احیا کنند تا حدودی بازگردانده است. این آنجا آشکار میشود که هفت تن پارسی ساقط کننده ی حکومت گئومات مغ شامل داریوش، بر سر این که چه نوع حکومتی در ادامه ایجاد کنند –دموکراسی، آریستوکراسی یا استبداد- با هم بحث میکنند طوری که انگار اصلا یک حکومت شاه-خدایی از قبل وجود ندارد. بنابراین دوایت به نوعی داریوش را همانند سارگون اکدی، آغاز استبداد مطلقه میشمرد و حکومت های زمان او را بیشتر اریستوکراسی تشخیص میدهد تا استبداد مطلقه، با این توضیح اضافه که از دید لاکاپله این استبداد مطلقه انعکاس استبدادهای منور نوپدید اروپایی چون استبداد لویی 14 در فرانسه است. دوایت کتیبه ی بیستون در ایران را که امروزه مبنای وجود داریوش تلقی میشود جعلی میداند. ولی لاکاپله مینویسد که برخی منابع قدیمی قبل از این که این کتیبه به داریوش نسبت داده شود از آن یاد کرده اند. کتزیاس، آن را کار سمیرامیس ملکه ی بابل میشمرد. در سال 1808 آنژ گاردان ادعا میکند که این کتیبه نمایانگر 12 حواری زیر صلیب عیسی است. در سال 1818 کر پورتر، تصور میکند که این کتیبه شلمنصر آشوری و اسرای اسرائیل را نشان میدهد. به نظر دوایت، تاریخی کردن کورش و داریوش و امپراطوری آنان، برای صحت بخشیدن به تورات نوشته شده توسط عزرا زیر سایه ی شاهان پارس برمیگردد و هدفش ایجاد یک کشور یهودی توسط اروپایی ها در خاورمیانه است. در سال 1877 دیزرائیلی از کوچ دادن یک میلیون یهودی به فلسطین تحت قیمومیت بریتانیا در عثمانی سخن راند. کنگره ی صهیونیستی در سال 1878 برگزار شد و سال بعدش در 1879 استوانه ی کورش در بابل کشف شد تا الگوی بریتانیا برای احیای اورشلیم واقعی باشد. در تواریخ هرودت، کوچاندن اجباری بنی اسرائیل توسط شاهان آشوری در کوچانده شدن اجباری ارتیانی ها، مایلسی ها، و بارکی ها توسط داریوش تکرار میشود. همچنین داریوش هم به مانند کورش بابل را فتح میکند چون تکرار همو است. هرودت از انحطاط و وضع فاجعه بار بابل بعد از سیطره ی پارسیان بر آن میگوید که باید سقوط اورشلیم بعد از سیطره ی روم را در نظر داشته باشد. در زمان یک محاصره ی بابل توسط داریوش، مردان بابلی زناشان را خفه کردند تا غذای بیشتری برای خوردن داشته باشند و داریوش بعد از تصرف بابل مجبور شد زنانی را از جاهای دیگر به بابل بکوچاند تا بابلی ها نسل خود را زیاد کنند. دوایت آن را با محاصره ی قبیله ی بنیامین توسط 11قبیله ی اسرائیل مقایسه میکند و این که بعد از کم شدن شدید جمعیت بنیامینی ها در این حمله به آنها اجازه داده شد زنان شیلو را بدزدند و با آنها ازدواج کنند تا نسل خود را زیاد کنند. دوایت، این صحنه را در آغاز تواریخ هرودت می یابد جایی که فنیقی ها زنان آرگوسی منجمله یو معشوقه ی زئوس را میدزدند و این دزدی در همان جا با دزدیده شدن هلن توسط تروایی ها مقایسه میشود. دوایت آن را همچنین در دزدیده شدن زنان سابین توسط مردان رومی که دنباله ی مهاجرین از تروایند می یابد. اما مابه ازای دقیق احیای اورشلیم بعد از خرابی محل در تواریخ هرودت، داستان سیلوسون ساموسی است که مدتی بعد از تخریب ساموس توسط پارس ها مورد توجه داریوش قرار میگیرد و اجازه می یابد ساموس را احیا کند. از دید دوایت، او نسخه ی دیگر عزرا در احیای اورشلیم است و مدتی مغضوب شاه بودنش او را برابر با مردخای یهودی در کتاب استر هم نشان میدهد. در کتاب استر، هامان وزیراخشوارش دشمن یهود است و سقوط او با به قدرت رسیدن مردخای یهودی همراه است. در کتاب هرودت، شکست هامان که باعث کشتار پوریم میشود، در کشتار مغ ها و جشن سالانه برای سالگرد آن کشتار بعد از سقوط گئومات مغ و به قدرت رسیدن داریوش انعکاس می یابد. یک قسمت از جشن پوریم، خورده شدن شیرینی ای به نام «گوش هامان» توسط یهودی ها است و در کتاب هرودت، گئومات مغ گوش هایش بریده شده است. داریوش و همسرش اتوسا جاهایی به اخشوارش و استر نزدیک میشوند ولی بیشترین شباهت به نسخه ی بعدی اخشوارش یعنی خرخس پسر داریوش و سرسپردگی او به آرتینته داده میشود و دراینجا ما به صحنه ی قتل یحیای تعمیددهنده به دستور هرود و با وسوسه ی سالومه میرسیم. آرتینته دختر ماسیس برادر خرخس است. خرخس که امروزه بیشتر خشایارشا نامیده میشود، بارها قصد اغوای همسر ماسیس را داشته ولی با بی میلی زن مواجه شده است. خرخس برای نزدیک کردن خود به همسر ماسیس، دختر او آرتینته را به ازدواج پسرش داریوش درمی آورد اما خرخس به خود آرتینته هم دل میبازد و از او پنهانی کام گیری میکند تا این که یک روز از آرتینته میخواهد هر آرزویی که دارد از شاه بخواهد تا براورده کند. آرتینته جامه ی خرخس را طلب میکند و او میدهد. آرتینته با جامه ی مشهور شاه بر تن خود، در ملا عام ظاهر میشود. و چون پوشیدن جامه ی شاه در حکم برابری کردن با خود او است، رسوایی بزرگی رقم میخورد. رابطه ی شاه با عروسش کشف میشود و به گوش آمیستریس همسر شاه میرسد. آمیستریس مقصر را مادر آرتینته تشخیص میدهد و از او انتقام میگیرد به این شکل که در ضیافت روز تولد شاه که اطرافیان میتوانستند هر خواسته ای از شاه طلب کنند، آمیستریس مثله کردن همسر ماسیس در جلو چشمان همه را طلب کرد و شاه هم اجابت نمود. این اتفاق، محرک انتقامجویی ماسیس شد ولی او قبل از این که موفق به اقدام به توطئه شود به همراه پسرانش توسط عمال شاه اعدام شد. دوایت، پوشیده شدن جامه ی سلطنت توسط آرتینته را نمادی از برابری او با استر و نقش پررنگ یهودیان در کشور در اثر اعمال استر میبیند. دوایت این اختیار را به ویژه در ارتباط با خواسته ی عجیب آرتینته در جواب دریافت حق انتخاب از سوی شاه، در دو صحنه از کتاب استر می یابد که اخشوارش به استر میگوید چیزی از او بخواهد و هر دو بار خودش تا پیشنهاد بخشیدن «نیمی از پادشاهی» پیش میرود. صحنه ی دوم در ضیافت سلطنتی روی میدهد که در آن، استر تخم بدبینی شاه به هامان را میکارد و این بدبینی تا اعدام هامان افزایش می یابد. دوایت، این صحنه را با خواسته ی مشابه هرود از سالومه مقایسه میکند که در آن، سالومه در جواب شاه، سر یحیای تعمیددهنده را طلب میکند و بنابراین اعدام هامان و اعدام یحیی دو روایت از یک قصه اند. البته در قصه ی خرخس و آرتینته، هامان و مردخایی نیستند چون به عقیده ی دوایت، بقیه ی صحنه به همراه هرود به امپراطوری روم و لحظه ی مسیحی شدنش منتقل میشود. پیشنهاد بخشیدن نیمی از پادشاهی به استر و درواقع به مربی او مردخای یهودی، به دوران کنستانتین کبیر بنیانگذار روم مسیحی منتقل میشود جایی که او نیمه ی غربی امپراطوریش یعنی روم غربی به مرکزیت رم ایتالیا را به پاپ سیلوستر میبخشد. به نظر دوایت، پاپ سیلوستر همان مردخای و البته همان عزرا است و رم همان اورشلیم است که عزرا از نو آبادش میکند. هامان بر همان چوبه ی داری درگذشت که برای مردخای آماده کرده بود چون جای یحیی و عیسی در مقام مسیح عوض شد و اگرچه برای فریب دادن مردمی که خاطره ی یحیی را فراموش نکرده بودند، مسیح از نو پرداخته و عیسی شده در ارتباط فامیلی و شخصیتی با یحیی معرفی میشد، اما به هر حال این مسیح جدید یعنی عیسی برای جهانگیر کردن توراتی آمد که عزرا/مردخای نوشته بود. و این است معنای آن ضرب المثل یهودی که باید در جشن پوریم آنقدر می بنوشی که هامان را از مردخای تشخیص ندهی.:

“COMMENTAIRE SUR CONTRE HISTOIRE: LE CAS HERODOTE”: D. LACAPELLE: THEOGNOSIS: 23Aug 2025

همانطورکه این مقاله نشان میدهد، داستان های تورات درباره ی شکست یهودیان از بابل/آشور و قدرت یافتنشان با پارسی شدن همان دشمن، نسخه ی دیگر سقوط تمپلارها توسط استبداد امپراطوری در روم غربی و افزایش قدرتشان از طریق نفوذشان در کلیسا است و بنابراین اهدای نیمی از حکومت از سوی رهبران سیاسی به بانکداران و مقتصدین قدرتمند، از طریق زمینه چینی های قبلی دینداران و دیندارنمایان صورت گرفته است. همین اتفاق در تاریخ شیعه هم تکرار میشود و به مانند مورد اروپایی، با نفوذ شیطان در میکائیل، میکائیل به شکل شیطان درمی آید. در هر دو مورد، همان نیروی سیاسی ای که عامل سقوط الیگارشی سابق بود اسباب صعودشان هم شد: یعنی استبداد سلطنتی. چون در چنین سیستمی افراد بر اساس وفاداری سیاسی صعود میکنند و چاپلوسان ریاکار راحت تر به کانون های اصلی قدرتمند نزدیک میشوند همانطور که در مغربزمین مسیحی و ایران شیعی شاهد این صعود و دگرگون سازی حکومت از درون بودیم. با این حال، آخرالزمان سیاسی که در آن، میکائیل بدل به شیطان میشود فقط در ترازهای بالای قدرت درنمیگیرد و در آحاد مردم هم اتفاق می افتد. مقایسه ی ربوده شدن هلن و جنگ تروآ با ربوده شدن زنان شیلو توسط بنیامینی ها از سوی دوایت، تا حدودی این را نشان میدهد. چون همانطورکه دیدیم هلن همزمان استر هم هست. دوایت، هلن را با یو مقایسه کرده بود که همراه جمعی از زنان دیگر به دست فنیقی ها ربوده شد. پس شاید لازم باشد که داستان جنگ بنی اسرائیل با بنیامینی ها در سفر داوران را دقیق تر ارزیابی کنیم. بنیامینی ها به این خاطر هدف حمله ی بقیه ی اسرائیل قرار گرفتند که زن صیغه ای را از قبیله ی لاوی دزدیده بودند. این جا جنگ خودبخود به جنگ تروآ نزدیک میشود. اما درباره ی عاقبتشان پس از سقوط قبیله که همان عاقبت مهاجرین تروایی به لاتیوم و دزدیدن زنان سابین توسط آنها در یک جشن است، باید یک نکته ی دیگر را هم در نظر بگیریم. بنا بر سفر داوران، 600مرد بنیامینی از جنگ به جا مانده بودند که برای همسر دادن به آنها، در درجه ی اول، از اعدام تمام مردان جلعاد-یباشی و دادن زنانشان به بنیامینی ها استفاده کردند به این بهانه که مردان جلعاد-یباشی در جنگ با بنیامینی ها شرکت نکردند. 200 زن باقی مانده در جشنی در شیلو توسط بنیامینی ها ربوده شدند. لغت "یباشی" یادآور عنوان "یبوسی" برای قوم حکمران بر اورشلیم در زمان تصرف آن به دست داود است. اگر یبوسی را به سبب اورشلیمی بودن، همان یهودی اصلی بدانیم و یادمان بیاید که قبل از تصرف اورشلیم توسط داود، شیلو مرکز یهود بود، آن وقت میتوانیم دو روش تهیه ی همسر برای بنیامینی ها را دو روایت از یک قصه بشمریم، و اگر به یاد بیاوریم که یهودیت از طرف مادر منتقل میشود، در این صورت تمام فرزندان بنیامینی ها تازه یهودی خواهند شد و البته همانطورکه از قول دوایت خواندیم، بنیامینی ها همان بابلی ها هستند و این بابل است که یهودی شده است، همانطورکه فنیقی ها هم با گرفتن زنان ارگوسی یهودی میشوند. این اتفاق در اثر یک ازدواج دسته جمعی صورت نگرفته است چون همانطورکه دیدیم، استر/یو/هلن یک نماد است. او با نام یو و به عنوان معشوقه ی زئوس، یک الهه است که بقیه ی زنان ربوده شده تکثیر او هستند. چون همانطورکه دیدیم، این الهه خودش را در ساتیرها یعنی چیزهای جذاب زمینی که مردم آنها را با خدایان اشتباه میگیرند، تکثیر کرده است. بدین ترتیب دنیاپرستی حکام، در دنیاپرستی مردم معمولی ضرب میشود همانطورکه در تمثیل آن، دزدیده شدن هلن تروا/صیغه ی لاوی، در دزدیده شدن زنان سابین/شیلو توسط تروایی ها (رومی ها) /بنیامینی ها ضرب میشود. شاید علت این باشد که اورشلیمی که تمنای اورشلیمی شدن در زمین را در مردم زمینی زنده میکند، اصلا زمینی نیست.

جرالد مسی بر اساس متن مصری موسوم به کتاب آمنتا یا هادس معتقد است که مصر یا قبط اصلی، جهان زیرین است و سفر موسی و قومش از مصر به اورشلیم، سفر ارواح انسانی در معیت خورشید از جهان زیرین به بهشت ابدی روی کوه محور جهان است که آسمان را به زمین وصل میکند، جایی که در آن، رع خدای خورشید که به شکل خورشید غروب در جهان زیرین تضعیف شده بود، تندرستی خود را باز می یابد تا فردا از نو از افق شرق طلوع کند. در افسانه های موسی، از سفر او به هند و راه رفتن او زیر آفتاب تابان در شب سخن رفته است و مسی، نامجای "هند" را تلفظ دیگر "خنتو" نسخه ی قبطی جنت یا بهشت میشمرد. کوه مزبور همان طور سینا محل اقامت یهوه است که همانطورکه کتاب عاموس (آیه ی 26) نشان میدهد، در فرم اولیه ی یهودیت، قبل از این که پالوده شود، به شکل یک خیمه یا «سکوت» برای پرستش ستاره ی "قیون" در معبد یهود بازسازی میشد و در پیشگاهش فحشای مقدس برگزار میشد. قیون همان ستاره ی کیوان یا زحل است. تیر خیمه عمود جهان یا کوه کیهانی را نشان میداده است. دراین صحنه قیون به شکل ستاره ی قطبی که محور جهان است بازآفرینی میشده و در هفت ستاره ی صورت فلکی دب اصغر ضرب میشود. ویلیام سیمپسون در سال 1877 شباهت تابوت عهد با صندوق های مقدس ژاپنی موسوم به میکوشی (به معنی جایگاه والا) را که بر دوش مردم حمل میشدند و تعدادشان در معبد هاچیمان در کاماکورا به تعداد هفت ستاره ی قطبی 7تا بود را متذکر شد. میکوشی به تموساما (ارباب آسمان) تعلق داشت و نسبت دادن جایگاه ارباب آسمان به ستاره ی قطبی در شرق دور رایج است. تابوت عهد که توسط موسی و قومش به ارض موعود حمل میشده است، مظهری از رع است که توسط شو-آنحور در آسمان بالا برده میشد. به مانند موسی که در مسیر با کنعانی ها و عمالقه میجنگد، آنحور نیز در مسیر خود با سباعو یا اجنه ی شیطانی میجنگد. نام آنحور به صورت اونوریس بر روی مارس خدای جنگ رومی دیده میشود. مارس خدای مریخ و مرتبط با رنگ سرخ است و در مصر، خدای جنگ با نماد رنگ سرخ، "هار-تش" فرمی از هورس است. هورس هم پسر و هم همسر هاثور الهه ی زمین است چون به عنوان خدای خورشید هر غروب در کالبد زمین غروب میکند و فردا از او متولد میشود. هاثور مجسم به گاو است، امری که در شاخ دار تصویر کردن موسی موثر است. از طرفی گاو نسخه ی زمینی اسب آبی است که تجسمی از الهه ی هرج و مرج آبی اول زمین موسوم به نون است. اسب آبی، تجسم اصلی تااورت الهه ی صورت فلکی دب اکبر است که مادر صورت فلکی دب اصغر و ستاره ی قطبیش تلقی میشود. جوزفوس نام همسر سیاهپوست اتیوپیایی موسی را ثارویس آورده است که تلفظ دیگر تئوریس نام یونانی تااورت است. به مانند هورس که هم همسر و هم پسر الهه است، موسی هم به نظر میرسد علاوه بر شوهری تئوریس، حکم پسر او را هم دارد آنجاکه در صندوقی در آب –همتای دیگر تابوت عهد- کشف میشود و گویی از هرج و مرج و کائوس مجسم به آب متولد شده است، امری که مسی آن را درباره ی از آب گرفته شدن سارگون اکدی هم صادق میداند. نام "موشه" (موسی) را به از آب گرفته شده معنی میکنند. اما مسی معتقد است این نام، کژتابی های دیگری هم دارد. مثلا به گفتاری از سوئیداس اشاره میکند که مطابق آن، نوشته شدن قوانین یهودیان به زنی به نام "موسو" نسبت داده میشود. مسی جمع این دو چهره ی مرد و زن موسی را در نام "ما-شو" به عنوان فرمی از شو می یابد. "ما" یا "مآت" نام الهه ی حقیقت است که دراینجا با شو جمع آمده است. این دو، شو و خواهرش تفنوت را نمایندگی میکنند که به نظر مسی، به صورت موسی و خواهرش مریم جادوگر از هم جدا میشوند. تفنوت که معمولا همچون برادرش شیرشکل است، به "سِخِت" یا "سخمت" الهه ی وحشتناک هرج و مرج هم تعبیر میشود که گنهکاران را به خاک و خون میکشد. مسی، نام "سخت" را با نام "سکوت" برای خیمه ازجمله خیمه ی قیون مرتبط میکند و معتقد است او کالبدی مادینه برای خدای نرینه ی روحانی است و میتوان او را با "کَون" الهه ی سامی مقایسه کرد که نامش به معنی وجود و بودن است و همزمان با نام قیون نیز دارای منشا واحد به نظر میرسد. دوگانگی نرینه-مادینه ی ماشو به دوگانگی شیر (تجسم شو) برمیگردد که پیکره اش نرینه و دمش مادینه است چون دم مارشکلش یادآور اژدهای هرج و مرج است. شیر جانور خورشید است و شیر خورشیدی، در طلوع، سرش و در غروب، دمش رو به ما است و ازاینرو طلوع نرینه و غروب مادینه است. در تمثیلی مرتبط، قدرت شیر در نیمه ی پایینی و جلال و شکوهش در نیمه ی بالایی وجودش متمرکز شده است. قدرت و جلال، دو ویژگی خدای یهودند که او هم به شیر تشبیه میشود. موسی، تجسم جلال خدا است و منبع قدرتش دیده نمیشود. کسی به جز او نمیتواند چهره ی خدا را ببیند. چون خدا وقتی با چهره ی واقعیش ظاهر میشود، شیری خشمگین و کاملا آزاد است که هر کس که به او نزدیک شود را فی الفور میکشد. ظاهر انسانی موسی گول زننده است و به عنوان سر شیر، خدایش را در یک «علی العظیم» (اسفنکس) مجسم میکند که سر انسان و بدن شیر دارد. اما ظاهر محترم و شکوهمندش گول زننده است. او به راحتی از انسانی محترم به جانوری خونخوار تغییر محتوا میدهد و این یادگار شو است که همانطورکه متن موسوم به پاپیروس جادویی میگوید، گاهی در میمون کاف و گاهی در مردی دیوانه مجسم میشود. میمون، موجودی بین حیوان چهارپا و انسان را نشان میدهد و دیوانه میتواند رهبری خودخواه و جنگ طلب را نشان دهد، بخصوص وقتی که با مشاهده ی نافرمانی مردم خودش به جنونی شبیه جنون موسی بعد از پایین آمدن از طور سینا دچار میشود و در حرکتی نمادین، همچون موسای ناراضی از مردمش، متون حاوی دستورات خدای خودش را نابود میکند.:

ANCIENT EGYPT”: GERALD MASSEY: V2: FISHER UNWIN: 1907: P662-671

یادمان باشد که خدای زحل را در روم ساتورن مینامند. بنابراین بهشت کوهستانی اورشلیم اصلی، حاوی همان عصر طلایی ساتورن یا قیون است که مانوتیوس مدعی است یک انسان با شخصیت لئو (شیر) که اکنون او را پاپ لئوی دهم مینامیم، آن را از لاتیوم به سراسر جهان صادر میکند. قیون در "کَون" یعنی وجود تجسم می یابد و آن همان الهه ی زمین است که خود را در تمام موجودات فیزیکی ضرب میکند و به همه ی آنها وجودی الهه گون و زن مانند میدهد که آن ارواحی که احساس کمبود میکنند و به مردان بی همسر داستان قبیله ی بنیامین تشبیه میشوند، همچون همسرانی که باید با آنها خود را تکمیل کرد جلوه میکنند. اینطوری انواع و اقسام همهویتی ها با موضوعات مادی پیش می آید، جامعه ی تجمل جو پدید می آید و بهشت قیون در قالب مادیش در تمدن های ایدئالی چون بابل، مصر، روم و بلاخره امریکا تجلی میکند. هر کسی که بخواهد در یک پوشش مذهبی علیه چنین ایدئال هایی قیام کند، فقط با وعده دادن ایجاد بهشت روی زمین موفق خواهد شد، بهشتی که امروزه باید ماموریت صعب رقابت با تصاویر بهشتی از امریکا در رسانه ها را به جان بخرد. انقلاب ایران هم در وعده دادن چنین بهشتی موفق بود، ولی امکان تحققش را نداشت و درحالیکه همچون مسیح آخرالزمان میخواست بهشت را روی زمین ایجاد کند، ناگهان خود را در جایگاه دجالی یافت که قرار است مردم او را با مسیح اشتباه بگیرند و البته مطابق تعالیم خودش، پروردگار دجال، کسی جز شیطان نیست. قصه ی ایوان مخوف را به یاد بیاورید و این را که کل این کهکشان دینی از غرب درآمده است. آیا میشود در یک کشور شرقی از نظر علوم انسانی ضعیف، میتوان با یک سلاح عقیدتی غربی به جنگ غربی ها رفت وقتی دستورالعمل استفاده از آن سلاح بر اکثر مردم بومی پوشیده است؟!

بی خدایی دروغین: امروزه خدایان شرک پشت کلمات مخفی شده اند.

تالیف: پویا جفاکش

سرخپوستان "لنی لناپه" معتقد بودند که در آغاز در سرزمینی در زیر زمین ساکن بودند، اما یک گرگ که جانور مقدس اصلی آنها است، آنها را به عالم روی زمین هدایت کرد. جرالد مسی معتقد است این گرگ، همتای آنوپ یا آنوبیس، خدای سگسان و متمثل به مردی با سر شغال است که راهنمای ارواح مردگان برای خروج از جهان زیرین و ورود به بهشت است. مسی معتقد است که سفر قوم بنی اسرائیل در خروج از مصر و ورود به اورشلیم، جایی بین این دو اسطوره و مکمل آنها است و کالب که یکی از سه شخصیت مهم خروج است و نامش به معنی سگ است، نسخه ای انسان شده از راهنمای سگسان در قصه ی بنی اسرائیل است. مسی توجه میدهد که آمنتا یا جهان زیرین مصری محل زندگی قومی به نام "آیو" Aaiu است که نامشان همرده با خدای الاغ شکل موسوم به آیو، یو، یائو و یابو است که نامش به سادگی قابل تطبیق با نام یاهو و یهوه است و شهرت الاغ پرستی یهود در گذشته را به یاد می آورد. یائو روح ازیریس –کهن الگوی شاهان مصر- در حالتی است که او به مومیایی بی جانی متمثل شده ولی روحش به همه سو حرکت میکند ولی قبل از آن، تجسمی از "آتوم" خدای خورشید غروب بوده و گاهی همچون مردی الاغ سر که قرص خورشید بین گوش های او قرار گرفته است نمایش داده میشد. آتوم، رع خدای خورشیدی را در موقع نزول او به جهان زیرین به همراه فرو رفتن قرص خورشید در افق مغرب نشان میداد و این هبوط، به شکل هبوط آدم ابوالبشر که نامش همریشه با آتوم است در کتاب مقدس بازسازی میشود. این سفر، همچنین در سفر ابراهیم از «اور کسدیم» به مصر و سکونتش در اورشلیم در بازگشت، تکرار و الگوی سفر یهود میشود. "اور" یعنی سرزمین، و "کسدیم" تلفظ دیگر "قدیم" به معنی شرق است. پس اور کسدیم به معنی سرزمین شرق، طلوعگاه خورشید است. این که معمولا اور کسدیم را فقط اور مینامند، به فقه اللغه ی اکدی برمیگردد که در آن، "اور" به معنی شرق در مقابل "مرتو" به معنی غرب قرار میگرفته است. سفر ابراهیم از اور در شرق به مصر در غرب، همتای سفر خورشید از شرق به غرب عالم است که با فرو رفتن در مصر به جای جهان زیرین در غرب به پایان میرسد. الگوی ابراهیم، مسیر یعقوب اسرائیل و مردمش را روشن میکند. در شمال سوریه، یعقوب-ایل و یوسف-ایل دو فرم همریشه از "ال" خدای کنعانی بودند و ردیف شدنشان پشت هم به صورت پدر و پسر (یعقوب و یوسف) در تورات، یادآور تقسیم آتوم-یوی الاغ شکل به دو خدای پدر و پسر است. به قدرت رسیدن یوسف و بنی اسرائیل در مصر، ساخته شدن بهشت دوم بعد از بهشت اورشلیم در جهان زیرین را نشان میدهد که به آتوم و ازیریس نسبت داده میشد. این مشابهی در اساطیر مصری دارد. مصریان کوه هوتپ در شمال دور و در محل ستاره ی قطبی را عمود جهان میشمردند و آنجا را محل بهشت خورشیدی رع میشمردند. ستارگان از اشک های رع به وجود آمدند و در آسمان شب پراکنده شدند. در متنی قبطی به نام «نابودی بشر» آمده است که ستارگان «جمعیتی هستند که در آسمان شب زندگی میکنند.» رع، تحوت خدای ماه را «در آسمان زیرین» آنها و در منطقه ی عمیقی که او «ساکنان را ثبت میکند»، مستقر کرده و به او گفته است: «تو نگهبان کسانی هستی که بدی میکنند، کسانی که قلب من از آنها بیزار است.» بنا بر کتاب آمنتا یا کتاب هادس، مردم زمینی، از نسل کسانی هستند که از طریق دالان کوه هتپ به جهان زیرین رفته و بعدا گروهیشان تحت رهبری شو-سی-رع یعنی فرمی از رع که با "شو" خدای شیر شکل تطبیق شده است، از آمنتا خارج شده و به روی زمین آمده اند. به نظر مسی، دو قلمرو موسوم به «مصر علیا (مرتفع) و «مصر سفلی (پست تر)» که اکنون توسط مصرشناسان به ترتیب با مصرهای جنوبی و شمالی تطبیق میشوند، درواقع دو بهشت اساطیر مصریند که مرتفعش روی کوه هتپ و پستش در جهان زیرین قرار دارد. نامیده شدن مصر به کمت یا قبط، درواقع فقط قسمت های حاصلخیز و سرسبز اطراف نیل و شاخابه هایش را مشخص میکند که از بیابان های اطراف متمایز میشوند و این متناظر با تقسیم آمنتا به دو قلمرو کمت و صحرا است که بنا بر کتاب "آیین" توسط هورس با هم به صلح میرسند. درواقع دراینجا تقسیمبندی جهان رویین، از روی تقسیمبندی جهان زیرین صورت گرفته و اصل داستان ها متعلق به جهان زیرین است و همان اصل ماوراء الطبیعی است که مبنای داستان های کتاب مقدس است و بازسازیشان درباره ی قلمروهای جغرافیایی معمولی در روی زمین توسط بریتانیایی ها مورد انتقاد جرالد مسی بریتانیایی قرار دارد:

«برای ما به عنوان یک ملت مایه ی تاسف و تحقیر است که مصرشناسی و آشورشناسی در انگلستان در ابتدا به دست مومنان معتقد به "تاریخ" کتاب مقدس افتاده است. باستانشناسی باید خود را "کتاب مقدسی" میخواند تا انجمنی برای مطالعه ی مصرشناسی و آشورشناسی تاسیس شود؛ بنابراین کاوش های مصر برای مدت طولانی، محدود به جستجوی "مکان های کتاب مقدس" در مصر بود که تنها به عنوان مکان های اسطوره ای در آمنتا با آنها روبرو میشویم. این شیدایی تاریخ گرایانه هنوز کاملا منقرض نشده است. مفسران یهودی یا غیر یهودی که چیزی از اساطیر نجومی یا منشا مصری افسانه های عبری نمیدانند، هرگز نتوانسته اند روش مقایسه ای را در مورد این نوشته ها به کار گیرند.»

با روش مسی، درواقع سقوط خاندان یوسف و حکومت اسرائیل در مصر، روایت دیگری از سقوط ازیریس در بهشتش در جهان زیرین به نظر میرسد. هرچند میتوان ترک حکومت مصر از سوی موسای شاهزاده به عنوان فرمی از شو-سی-رع را نسخه ی دیگر این سقوط شمرد و ترک کمت به مقصد بیابان را با آن مقایسه کرد. مسی مینویسد که فرعون زمان موسی را که با بنی اسرائیل دشمن بود در بعضی روایات عربی، "تموزی" نامیده اند که کاملا ارتباطش با دوموزی یا تموز خدای گیاهان و سرسبزی بهاری در آسیای غربی را اثبات میکند و ازیریس تا حدود زیادی با این خدا قابل تطبیق است. از طرفی نام "تاموس" یا تموز، منطبق با نام های "تم" و "آتوم" برای خدای خورشید غروب در مصر است. سقوط ازیریس و بازگشتش به شکل هورس که قابل تطبیق با غروب خورشید به شکل آتوم و بازگشتش به شکل هرو/هورس در طلوع فردا است، با رفت و برگشت سرسبزی سال طی چرخه ی تغییر فصول قابل تعویض است. این چرخه در گذر خورشید از 12 صورت فلکی دایره البروج طی 12 ماه اتفاق می افتد که در هر کدام، خورشید، به خدای آن صورت فلکی –مجموعا 12 خدا- تبدیل میشود و این 12 خدا به عقیده ی مسی، همان 12 پسر یعقوبند که 12 قبیله ی بنی اسرائیل را میسازند. مسی مینویسد هرخوتی –فرمی از هورس- به روایتی 7 یاور و به روایتی دیگر 12 یاور دارد که 12 پسر یعقوب با دومی قابل تطبیقند. [طبیعتا روایت دایر بر مجموعه ی هفتگانه به این اعتقاد کهن برمیگردد که 12 صورت فلکی دایره البروج را به صورت خانه های 7 سیاره ی حاکم بر هفت طبقه ی آسمان در جهانبینی کلدانی تقسیم کرده بود.] جهان زیرین هم به تعداد خانه های خورشید، به 12 قسمت تقسیم شده بود و 12 قبیله ای که موسی با خود برد، بر اساس ساکنان این 12 قسمت تقسیمبندی شده اند. سفر آنها در اینجا با سفر ازیریس تطبیق میشود که به عنوان خدای خورشید باید خانه ی جهان زیرین خود را به مقصد روی زمین ترک گوید و ارواحی که در پناه حمایت او باید به جهان برین سفر کنند، بنی اسرائیلی هستند که همراه او آواره میشوند. این سفر ناچارا از مسیر بیابان آمنتا موسوم به "ازیریس-ساکاری" میگذرد که وادی سباعو یا هیولاهای مهیبی است که از آپپ یا آپوفیس اژدهای تاریکی و دشمن سرسخت خورشید اطاعت میکنند. آنها به دلیل ارتباط با رئیس مارمانندشان به مارهای بیابان در سفر خروج که بنی اسرائیل را میگزند، تشبیه میشوند و اورائوس مار مقدسی که ازیریس را یاوری میکند و به شکل یک مجسمه ی مار روی پیشانی تاج شاهان مصر مستقر میشود، همان نهوستان یا مار برنزی روی عصای موسی است که مارگزیدگان اسرائیلی با نگاه به آن شفا می یابند. به عقیده ی مسی، عصای مارشونده ی موسی که عصای مارشده ی جادوگران مصر را میبلعد هم نسخه ی دیگری از اورائوس است که مقابل نسخه های دیگر سباعو ایستاده است. درواقع با بیابانگرد شدن ازیریس، او در برابر نسخه ی ساکن و بهشتی قبلی خود طغیان کرده است و به سیت، خدای خر شکل بیابان ها تبدیل شده که برادر ازیریس است که او را به خاطر قدرت میکشد و البته به عنوان پسر رع هنوز فرمی از او است؛ همان آتوم یو یا روح متحرک ازیریس ساکن مومیایی و مرده. مسی، او را در صحنه ای از آوارگی یهود در بیابان که خری آنها را با راهنمایی به آب، از تشنگی نجات میدهد، شناسایی میکند. در مقیاس فصلی سفر خدای خورشیدی، گذر از بیابان آمنتا 40روز طول میکشد که معادل با 40روز ایام روزه ی یهودی در تقویم سالیانه است. در داستان موسی، این 40روز به 40سال آوارگی در بیابان تبدیل شده اند، اما همزمان معادل 40روز عبادت موسی در طور سینا هم هستند که در آن، قوانین یهود از سمت یهوه صادر میشوند و دوران مذهب مصری آنها به پایان میرسد و طبیعتا شکستن بت گاو طلایی که جانور ازیریس است نیز همزمان اتفاق می افتد. بنا بر کابالا موسی در بالا یک تورات شفاهی هم به دست آورد که شامل دانش سری اطلاع به محتویات رمزی تورات کتبی است و به شدت از مردم معمولی دور نگه داشته میشود، هرچند بعدا تلمود به ادعای این که همان تورات شفاهی است که مکتوب شده است، ملت را برای قرن ها سر کار گذاشت. به نظر مسی، امر به تاریخی خواندن محتویات کتاب مقدس و دور نگه داشتن عموم از واقعیت تمثیلی آن به جهت رسیدن به مقاصد خاص سیاسی، بخشی از تورات شفاهی است که الگوی آوارگی قوم یهود در جهان بر اساس الگوی آوارگی بنی اسرائیل در صحرا شده است. این تمثیل بر اساس نوعی سختی دادن عمدی به انسان ها برای غربال کردن ناخالص ها از مجموعه ی آنها است. در سفر خروج، ناخالص ها مردمی هستند که در بیابان میمیرند و آنها مابه ازای ارواح گنهکاران هستند که قرار نیست از جهان زیرین خارج شوند و به بهشت راه یابند، چنانکه در سفر خروج (11 : 14) بنی اسرائیل به موسی اعتراض میکنند که «چون در مصر گوری نبود، ما را بردی تا در بیابان بمیریم؟» در سفر اعداد 14 (31 و 32) خطاب به گناهکاران بنی اسرائیل آمده است: «کودکان شما را خواهم آورد، اما لاشه های شما در این بیابان خواهد افتاد.» تلقی کابالا از این آیه این است که افراد گناهکار در سختی ها از بین میروند ولی ارواحشان به شکل کودکانی از نو متولد میشود تا فرصت اصلاح بیابند. درنهایت آوارگی با تغییر شخصیت دوباره ی خدا و جانشین شدن سیت با هورس پایان می یابد. در این هنگام، موسی نیز از صحنه ناپدید میشود و جای او را یوشع میگیرد که بیابان را به مقصد سرزمین مقدس ترک میگوید و کنعانی ها را که مابه ازای سباعو هستند در سر راه از بین میبرد. موآبی ها کنعانی ها را "امیم" مینامیدند که یکی از نام های یادشده برای غول ها در منابع یهودی-مسیحی است. در زبان قبطی، "ام-ام" به معنی بسیار بلعنده است و این لغت قابلیت تطبیق با امیم را دارد. در اساطیر مصری، "امیت" به معنی بلعنده ی مونث، عنوانی است که به هیولایی تمساح شکل داده میشود که مردگان گناهکار را در سر راه خروج از جهان زیرین میبلعد و نمیگذارد آنها به بهشت راه پیدا کنند. میتوان گفت امیت، فرمی از هاثور به عنوان الهه ی زمین است که به جای زمین، مردگان را در خود میبلعد. اگر امیم یا غول ها فرزندان امیت باشند، هنوز در زمره ی سباعو هستند. قبلا و زمانی که جاسوسان موسی وحشتزده و با اخباری درباره ی حکومت آناکیم یا غول ها در سرزمین مقدس برگشته بودند، «کالب مردم را در مقابل موسی آرام کرد و گفت: بیایید فورا برویم و آن را تصرف کنیم، زیرا ما به خوبی میتوانیم بر آن غلبه کنیم.» (سفر اعداد 30: 13) جالب اینجاست که این عده هم بعد از 40روز از جاسوسی بازگشتند. آنها به موسی و بنی اسرائیل اطلاع دادند و خوشه ی عظیم انگوری را که از وادی اشکول به دست آورده بودند و دو مرد باید آن را حمل میکردند، نشان دادند و گفتند: «ما به سرزمینی که ما را به آنجا فرستادی، رسیدیم و به راستی که در آن شیر و عسل جاری است و این میوه ی آن است.» (سفر اعداد 23 : 28-13) از دید مسی روشن است که در روایت اصلی، آنها به قسمت های پایه ی بهشت قطبی در جهان زیرین رسیده بودند.:

ANCIENT EGYPT”: GERALD MASSEY: V2: FISHER UNWIN: 1907: P629-659

بهشت ازیریس در آمنتا به عنوان نسخه ی دوم بهشت آسمانی در اعماق جهنم، به نوعی به بهشت جهنمی مدرنیته ارتباط می یابد که ازیریس مرتجع کهنه گرا در قالب هورس مدرن مسلح و پر ترفند به آن بازگشت کرده است. بهشت، راه جهنمی شدن خود را از نزول رع قطبی به عنوان پیشکسوت خورشید غروب به جهان زیرین پیدا کرده است و یعقوب که با این خورشید غروبدم (آتوم) همهویت شده است، فرمی از "ال" کنعانی است: خدایی که در آثار فیلوی اسکندرانی، با کرونوس رئیس تیتان ها یا غول های اساطیر یونانی تطبیق شده است. درست به مانند ازیریس، کرونوس هم صاحب یک عصر طلایی است که با سقوط کرونوس توسط پسرش زئوس/حداد و لشکر المپی های او پایان یافته است. خانواده ی کرونوس را فیلو به صورت لشکر انبوهی از خدایان باستانی دوره ی شرک معرفی کرده است. اما نکته این است که تفاسیر این داستان ها توسط افلاطونی ها خدایان مزبور را معادل "مُثُل" یعنی کهن الگوهای آسمانی موجودات زمینی معرفی میکنند که با بتپرستی مدرن و تقدس اشیاء و انسان ها در سرمایه داری کنونی دارای وجوه مشترکی است. در روایات مانوی و کتاب خنوخ، جنگ غول ها/تیتان ها جهان را دچار آشوب میکند همانطورکه امروزه جنگ ابرقدرت های سیاسی چنین میکند. هانری کوربن در بخش اول از فصل دوم کتاب "پارادوکس یکتاپرستی" با بهره گیری از ژیلبر دوران، از عمق این چنین شرکی در نظام های توحیدی پیدایش یافته توسط یهودیت و فراورده های جهانگیرش –مسیحیت و اسلام- پرده برداشت.:

«این فکرت که پیش فرض سلسله مراتب های الهی، "چندخداانگاری مستدل" در اصل "پیکاری در آسمان" است، قبلا در پروکلس، استاد آیین نو افلاطونی، یافت شده است. او به نحوی تحسین برانگیز معنای طراحی صحنه ی نمایش در پارمنیدس افلاطون را که گفتگوی مهمی درباره ی مثل –در معنای افلاطونی کلمه- و درنتیجه ی خداپیدایی اثباتی است، فراچنگ آورده بود، زیرا بر اساس نظر خود پارمنیدس "مُثُل، خدایان هستند." پروکلس در شرح عظیم خود بر این گفتگو که به یکی از دشوارترین های افلاطون مشهور است، ورود زنون الئایی را به آتن به معنای رمزی تقریر میکند. درواقع زنون در طی جشن پان-آتنی ها [=جشن خدایان در آتن] به آتن میرسد. او کتاب خود را می آورد و از نظر پروکلس، این کتاب همان نقشی را دارد که جامه ی آتنایی، که شخص در جمع نمایندگان یا صف پاناتنی ها بر تن میکند. این جامه حاوی غولانی [=تیتان هایی] است که خدایان المپی تحت استیلای خود درآورده اند. [به نوشته ی ژیلبر دوران]: "جامه رمز پیروزی آتنا است که با آن، تمامی علل منقسم و پیراکیهانی را با پدرش [زئوس] متحد و مرتبط میکند و تبدیل به بانوی آنها میشود. به همین نحو، این بحث (پارمنیدس افلاطون) طالب پیوند کل کثرت موجودات با وجود واحد است و نشان میدهد چگونه همه، که از واحد جدا شده اند، مملو از اختلال و آشفتگی به ابعاد به راستی غول آسا هستند." پروکلس در جایی دیگر تاکید میکند: "پیکار حقیقی غولان در نفس ها رخ میدهد. هنگامی که اندیشه و عقل راهنمایان درونی آنها هستند، این قوای المپی همراه با قوای آتنا [الهه ی عقل] هستند که راهنمایان هستند و کل حیاتشان تا اندازه ای شاهانه و فلسفی است." گاه نفس هایی سرشار از خدایان ("شورمندان") هستند؛ گاه آنها تبدیل به فرزندان زمین، سر فرود آورده در برابر ستمگران، و خود، ستمگر میشوند.» ("دراماتورژی خدا پیدایی": هانری کوربن: ترجمه ی میترا سرحدی: اطلاعات حکمت و معرفت: شماره ی 175: تابستان 1404: ص 35-34)

آتنا از سر زئوس درآمده و در حکم عقل او است. جامه ی آتنایی او، عقل زئوس را به تیتان ها مجهز کرده و از این پس، تعقل دینی خاصیت مشرکانه خواهد داشت. آتنا دراینجا همان خوخمه یا سوفیا نیمه ی مونث یهوه و متشبه به عقل در کابالای یهودی است. کوربن با استفاده از نظریات پروکلس، فلک دواری که مابه ازای موجودات زمینی را در خود دارد و مورد تمسخر برخی مورخان است، متذکر فلسفی-اسطوره ای خدای مرموز اولیه ای میشمرد که زیر آوار تیتان ها فراموش شده است.:

«او [=پروکلوس] از تشبیه تعقلی که به صورت یک فلک حرکت میکند و به دور خود میگردد، به خوبی آگاه است. درنتیجه او میداند که تعقل وجود، حرکتی مستدیر است. او میداند که این صورت مستدیر متعلق به جهانی حتی پیش از پیدایش آن است و این در خدایان عقلی بهتر مشاهده میشود (عقول در سیاق ابن سینایی-سهروردی). او افزون بر آن، میداند الهی دانان از حامل چرخ روحانی خبر دارند، زیرا الهیات هلنی ها (اورفئوس) درباره ی نخستین خدا، خدای نهان مسبوق بر فانس (آشکار شده، ظاهر) گفته است: "او حرکتی انتقالی را در یک مسیر دایره ای وسیع، بدون هیچ خستگی میپیماید. مغیبات کلدانی نیز اعلام میکنند که «همه ی منابع و مبادی (...) همواره در حرکتی دوار و بی پایان باقی میمانند.»"» (همان: ص40)

اگر قرار است بر اساس همین سیر چرخه ای، پشت سر گذاشتن خدای واحد پس از ورود نوع بشر به دنیای خدایان در جهان مادی رقم خورده باشد، در ادامه نیز باید شاهد تعطیلی آموزه های مبنی بر وجود آن خدا بعد از جذب شدن مذهبش به خدایان شرک این دنیایی بر اثر قانون خود گیتی باشیم که به معنی آن است که سیاسی و حکومتی شدن بقایای کیش خدای مزبور، نابودی آن کیش در اثر انواع تحریفات را تسریع خواهد بخشید. در این صورت، درست مثل تیتان ها که در روایت فیلو تبدیل به خانواده ای از شاهان و اشراف باستانی شدند، خدای راستین دچار شده به حالات خدایان شرک هم در یک تاریخ تصنعی و غیر واقعی، به انسانی تبدیل خواهد شد که ما را ترک گفته است و کوربن، او را در مهدی های اسلام شیعه بخصوص امام دوازدهم قدرتمندترین فرقه ی حال حاضر شیعی شناسایی میکند.:

«از نظر کوربن، تاریخ چیزی جز پوسته ی مرئی، محاکات تاریخ قدسی یا تاریخ اعلا (تاریخ مثالی) و در اصطلاح ابداعی کوربن، "فراتاریخیت" HISTORIALITE نیست. این تاریخیت HISTORICITE مرزهای گاهشماری تاریخی را در هم میشکند. از این جهت فراتاریخ در حقیقت ضد تاریخ ANTIHISTOIRE است چرا که "در تاریخ وارد نمیشود" و با تاریخ گرایی مخالفت میورزد. : "طبیعت و تاریخ، هر دو، نمود مرئی، بیرونی و ظاهری (...) عالم روحانی محجوب، حقیقت واقعی و باطنی هستند." بنابراین در موضوع غیبت باید دانست که از آن جایی که "تاریخ امام دوازدهم رهایی از قید تاریخ است. بدون فهم این معنا نمیتوان به عالم امام راه یافت"، همچنین "زمان غیبت، زمانی نیست که تاریخ ظاهری را از آن بسازند؛ بلکه زمان غیبت، زمان وجودی است. امام غایب، زمان آگاهی شیعی، پیوند همیشگی این آگاهی با فراتاریخ است". این هرمنوتیک از آن جایی که بر اساس آن، تأویل "به معنای اصیل کلمه نوعی اونتو-لوژی (هستی-کلام) است، به این معنا که وجود در ژرف ترین لایه اش (...) نوعی کلام، نوعی لوگوس است. به همین دلیل (...) برای مثال منشأ طنین/صدا (صوتیت)، پدیدار صوت، در ظاهر اشیاء اصابت کرده به هم نیست، بلکه از باطن درون این اشیا صادر میشود."، تفهم را از اساس بر بنیاد باطن قرار میدهد، فلذا این هرمنوتیک روحانی، همان پدیدارشناسی باطن است. این شیوه ی تاویلی که با عادات ذهنیت مدرن و سکولار منطبق نیست چراکه نسبت به "پدیدار روحانی" لاادری و از دیدار آن محروم است، زیرا از بینایی "چشمانی که دیری است در فلسفه و تمدن غرب بسته شده اند" محروم است، یعنی تقدم فراتاریخ بر تاریخ و عمودیت آن بر تاریخ، امکان مکاشفه را فارغ از دوره های تاریخی و شرایط اقتصادی، اجتماعی و سیاسی حاکم بر آن گشوده باقی میگذارد. درواقع ساحت نفس، تاریخ مخصوص به خود را دارد: "تاریخ نفس در قیاس با دنیا، فراتاریخ METAHISTOIRE است." از این جهت [به نوشته ی بارون]: "کوربن معتقد است جهان روحانی به گونه ای عمود بر تاریخ، بر نفس عرضه میشود و بنابراین از زمان تقویمی میگریزد." احیاء سنت دراینجا در ابتدا جز در ساحت نفس رخ نمیدهد. [به نوشته ی کوربن] از آن جایی که "ولایت مقوله ای است که فهم تاریخ قدسی را امکانپذیر میسازد، ولی علاوه بر این و به همین اعتبار، باطن (ضمیر) FOR INTIME هر مومن شیعه مذهب را شکل میدهد."، لذا "استاد «غیبی» که تأویل را به مرید خویش تعلیم میدهد، کاملا در قامت «امام وجود تو» نمایان میگردد." کوربن به درستی ارزش عمل دینی را متوقف و مشروط به این حیث التفاتی یا قصدیت، یعنی روی آوری عاشقانه میخواند... نکته ی خطیر دیگری که کوربن بر آن انگشت میگذارد، تقدم نفس یا انسان بر تاریخ است. کربن تذکر میدهد که در هرمنوتیک وی تاریخ در انسان است و نه انسان در تاریخ. فهم انسانی از مسائل بنیادین است که تاریخ را رقم میزند. دراینجا در باب موضوع غیبت میتوان گفت تقریر کربن از مواجهه ی باطنی ضمیر شیعی با پدیدار غیبت موجب میشود اولا انتظار ظهور امام به افق تاویل شخصی محدود بماند و رابطه ی باطنی امام غایب با هر شیعه ی منتظر "به این معنا فهمیده شود که ظهور امام غایب به این معنا است که ظهور امام، وابسته به هر سالک و متناسب با او است"، چراکه "شخصیت امام در مرکز شخصی ترین معنویت تشیع قرار دارد و قطب آسمانی هر موجود و محور تاریخیت شخصی آن است"، و این مستلزم هجرت و خروج از "دین فقهی و اجتماعی" و پاسخ به فراخوان امام مبنی بر پیوستن به "آیین روحانی" است و در ثانی، "غیبت، امور معنوی را از هر گونه اجتماعی شدن و مادی شدن صیانت میکند". این صیانت از امانت با حفظ "تقیه" –کلبرگ، آن را "تقیه ی غیر احتیاطی" نامیده است و آن را بر اساس نظر کربن مبنی بر "ماهیت رازآلود مکتب تشیع اولیه" طرح کرده است- موجب آن است که از خلط شورش یا خیزش اجتماعی با رستاخیز معنوی جلوگیری کند. کربن می آموزد که با "اراده ی استیلا" این امانت به "افراد نالایقی سپرده میشود که چون اهلیتش را ندارند، کاری جز تحریف و قلب ماهیتش، با آن نمیتوانند کرد. برای مثال، رستاخیز روحانی را با آشوب اجتماعی خلط میکنند." و با این کار، تاریخ دیگری را رقم میزنند.» ("پدیدارشناسی غیبت در اندیشه ی هانری کوربن": علیرضا سمنانی: اطلاعات حکمت و معرفت: پیشین: ص21-18)

تفسیری که تشیع از تاریخ دارد، این است که قدرت های دنیوی در جایگاه حکومت اسلامی قرار گرفتند و برای دنیادوزی خود، اسلام را از راه راست منحرف کردند و مردان خدا را تحت تعقیب و شکنجه قرار دادند به طوری که رأس خداجویان واقعی یعنی "امام" مجبور به غیبت شد. در حالت فراتاریخی، این داستان میتواند هر رخداد تاریخی ای که منجر به قدرت گرفتن دنیا دوستان در لباس مردان خدا شود –ازجمله خود روحانیون شیعی- را در بر بگیرد. چون موضوع، سقوط خدا به پرتگاه دوزخ تیتانی است، چیزی که مشابه غروب آتوم در شکم الهه هاثور است و ما الان آن را در قالب سقوط آدم در اثر وسوسه ی حوا در تورات می یابیم.

در نسخه ی دیگری از "تاریخ"، ما شواهدی به دست می آوریم که بر اساس آنها معلوم میشود جنگ تروآ بر سر یک زن هم نسخه ی دیگری از سقوط ارواح انسانی در اثر تن دادن به دنیویات است. این بار پای ونوس یا آفرودیت الهه ی لذت های دنیوی به میان می آید که مانند هاثور، موکل سیاره ی زهره تلقی میشود. ونوس، پاریس شاهزاده ی تروآ را با وعده دادن هلن زن زیبای آخایی، فریفت تا پاریس، ونوس را زیباترین الهه اعلام کند و سیب طلایی را که مابه ازای سیب فتنه گر باغ عدن آدم و حوا است به ونوس بدهد. فرار هلن با پاریس، منجر به جنگ تروآ و سقوط تروآ به عنوان مابه ازای بهشت عدن شد. فرازی از کتاب "الاغ طلایی" آپولیوس، این گمانه را تایید میکند، جایی که قهرمان داستان به نام لوسیوس که به خری تناسخ یافته است در تفسیری بر یک تصمیم گیری خود، به قضاوت پاریس اشاره میکند:

«به زودی فلوت‌ها با هماهنگی دلنشینی در ملودی‌های شیرین لیدیایی شروع به نواختن کردند که تماشاگران را به وجد و آرامش آورد. اما این در مقابل هیجان چیزی نبود وقتی که ونوس شروع به رقصیدن آرام و هماهنگ با موسیقی کرد، قدم‌های آهسته و مکث‌دار برداشت، بدنش را به طور مارپیچ خم کرد و بازوهای مهربانش را حرکت داد. هر حرکت ظریفی که او انجام می‌داد با فلوتِ آوازخوان پاسخ داده می‌شد - یک لحظه چشمانش به آرامی خواب‌آلود بودند؛ لحظه ی بعد با شور و شوق برق می‌زدند؛ و گاهی اوقات به نظر می‌رسید که فقط با چشمانش می‌رقصد. به محض اینکه به داور نزدیک شد، با اشاره ی دستانش تصور شد که اگر داور او را به عنوان برنده انتخاب کند، زیباترین زن جهان را به عنوان همسر به او خواهد داد - زنی مانند ونوس. سپس جوان فریگیایی با خوشحالی سیب طلایی، نماد زیبایی تسخیرناپذیرش را به او داد.

آه، چرا تعجب می‌کنی که آیا آن ته‌مانده‌های بشریت، آن گاوهای قانون ران، آن کرکس‌های جامه به تن، قضات، اکنون تصمیمات خود را به پول نقد می‌فروشند؟ حتی در بدو تولد جهان، رشوه می‌توانست قضاوت را در مسئله‌ای که بین خدایان و انسان‌ها مطرح بود، فاسد کند؛ و یک جوان (یک روستایی و یک چوپان) که توسط مشاوران ژوپیتر کبیر به عنوان قاضی منصوب شده بود، اولین حکم قضایی را به پول شهوت فروخت و بدین ترتیب لعنت بر بشریت را به همراه داشت.»

دیوید متیزن، به پیروی از مقاله ی "تدبیر و احتیاط" از لوکا گراورینی از دانشگاه سیِنا در آرتزو، قضاوت پاریس را با وضعیت خود لوسیوس تطبیق میکند که در اثر داوری نادرست خودش به خری تناسخ پیدا کرده بود که با انگاره ی قدیمی سقوط انسان به وضعیت حیوانات معمولی در اثر تن سپاری به خواهش های دنیوی تطبیق میکند. هلن زمینی، «تصویری» از آفرودیت به عنوان یک الگوی مثالی است. متیزن این موضوع را به گفتاری از افلوطین در بخش هشتم انئاد اول مرتبط میکند که میگوید:

«و چگونه الوهیت را در اختیار داریم؟ از این جهت که الوهیت در اصل عقلانی و وجود اصیل نهفته است؛ و ما به ترتیب پس از این دو در جایگاه سوم قرار می‌گیریم، زیرا ما از اتحادی از ذات اعلی، یعنی روح یکپارچه - همانطور که خواندیم - و آن روحی که در میان اجسام تقسیم شده است، تشکیل شده ایم. زیرا، توجه داشته باشید، ما ناگزیر روح را، اگرچه در کل واحد و یکپارچه است، به عنوان موجودی در نظر می‌گیریم که در تقسیم اجسام حضور دارد: تا جایی که هر جسمی جاندار است، روح خود را به هر یک از توده‌های مادی جداگانه داده است؛ یا بهتر است بگوییم، به نظر می‌رسد که در اجسام حضور دارد، زیرا به آنها می‌درخشد: روح، آنها را نه با ادغام در جسم، بلکه با دادن تصاویر یا شباهت‌هایی از خود، بدون هیچ تغییری در خود، مانند یک چهره که توسط آینه‌های متعدد گرفته شده است، به موجودات زنده تبدیل می‌کند.»

این گفته در انئاد 5 (12 : 3) در تمثیل آینه برای جلب روح به تصویر زمینی تکمیل میشود که میگوید: «ارواح انسان‌ها، که گویی تصاویر خود را در آینه‌ی دیونیسوس می‌بینند، با جهشی رو به پایین از جانب اعلی به آن قلمرو وارد شده‌اند: با این حال، حتی آنها نیز از منشأ خود، از عقل الهی، جدا نشده‌اند؛ چنین نیست که آنها در سقوط خود، اصل عقل را پایین آورده باشند؛ بلکه اگرچه حتی به زمین نیز نزول کرده‌اند، اما بخش والای آنها برای همیشه بر فراز آسمان‌ها پابرجاست.» متیزن نتیجه میگیرد:

«بنابراین، فلوطین تعلیم می‌دهد که آینه استعاره ی خوبی برای رابطه بین اصل عقلانی و روح انسان‌ها است. پروفسور ژیل کیسپل در مقاله‌ای با عنوان "یهودیت، مسیحیت یهودی و عرفان" توضیح می‌دهد :

"آینه نمادی قدرتمند در دین یونانی و عرفانی است. گفته می‌شود نارسیسوس به آب پرید و تصویر خود در آب را در آغوش گرفت و غرق شد، وقتی به آب نگاه کرد و سایه ی خود را دید و عاشق آن شد. این درست نیست. زیرا او در آب خفه نشد، بلکه در طبیعت گذرا و گذران بدن مادی خود، سایه ی خود، یعنی بدن، که پست‌ترین نماد روح واقعی است، تأمل کرد. با آرزوی در آغوش گرفتن این، شیفته ی زندگی بر اساس آن سایه شد. بنابراین روح واقعی خود و یک زندگی واقعی و حقیقی را غرق و خفه کرد. بنابراین ضرب‌المثل می‌گوید: «از سایه ی خود بترس.» این داستان به شما می‌آموزد که از تمایل به ارج نهادن چیزهای پست به عنوان والاترین چیزها بترسید، زیرا این امر انسان را به از دست دادن روح خود و نابودی عرفان حقیقی واقعیت نهایی سوق می‌دهد. بنابراین ناشناس باور نکردنی نونوس به ما می‌گوید که دیونیسوس جوان در حال نگاه کردن به آینه بود که تیتان‌ها او را تکه‌تکه کردند.".

پروفسور کیسپل خاطرنشان می‌کند که ژان پپن، فیلسوف فرانسوی (۱۹۲۴ - ۲۰۰۵)، به نقل قولی از فلوطین که در بالا ذکر شد، به عنوان اولین تلفیق اسطوره ی آینه ی دیونیسوس و اسطوره ی بازتاب نارسیسوس اشاره می‌کند، که فلوطین آن را در Enn . IV, 3:12 برای نشان دادن وضعیت روح مردان و زنان در این جهان ترکیب می‌کند. به نظر می‌رسد برخی از سنت‌های باستانی آموخته‌اند که سقوط بشر را می‌توان از طریق استعاره ی نارسیسوس (یا دیونیسوس) که شیفته ی انعکاسی در آینه می‌شود، درک کرد. لازم به ذکر است که فلوطین نمی‌آموزد که عشق به زیبایی بد است. کاملاً برعکس. او در بحث خود در مورد «راه صعودی»، خاطرنشان می‌کند که سه مسیر وجود دارد که به راه صعودی منتهی می‌شوند: مسیر موسیقیدان، مسیر «عاشق مادرزاد» و مسیر متافیزیکدان (فیلسوف). فلوطین در توصیف خود از عاشق مادرزاد می‌نویسد:

"عاشق مادرزاد، که نوازنده نیز می‌تواند به درجه‌ای از آن دست یابد - و سپس یا به جایگاهی برسد یا فراتر رود - خاطره‌ای از زیبایی دارد، اما اکنون که از آن جدا شده است، دیگر آن را درک نمی‌کند: مسحور زیبایی مشهود، از آن شگفت‌زده می‌شود. درس او باید این باشد که دیگر با لذتی گیج‌کننده در برابر یک شکل تجسم‌یافته به خاک نیفتد؛ او باید تحت یک سیستم انضباط ذهنی، به زیبایی در همه جا هدایت شود و وادار شود تا اصل یگانه‌ای را که زیربنای همه چیز است، تشخیص دهد، اصلی جدا از اشکال مادی، که از منبع دیگری سرچشمه می‌گیرد و در جای دیگری واقعاً حضور دارد.": Enn . I, 3:2

بنابراین، به نظر می‌رسد فلوطین می‌آموزد که عشق به زیبایی، دروازه‌ای به سوی راه تعالی است، اما «درس» برای عاشق زیبایی این است که یاد بگیرد از شیفتگی به یک شکل تجسم‌یافته ی خاص (هر شکلی که آن عاشق زیبایی شیفته ی آن است) رها شود و آن شکل خاص از زیبایی را به عنوان اشاره‌گری به «زیبایی در همه جا» (این درست برعکس نارسیسوس است که فقط می‌توانست زیبایی را در خود ببیند) و در نهایت به «اصل واحدی که زیربنای همه چیز است» ببیند. فلوطین می‌گوید که "از آنجا به بعد، او در راه تعالی گام برمی‌دارد". به عبارت دیگر، اگرچه شیفتگی به بازتاب زیبایی منجر به سقوط شد (به گفته‌ی فلوطین، "جهشی رو به پایین از اعلی")، عشق به زیبایی می‌تواند به صعود منجر شود، اگر بتوان این روند را به نحوی معکوس کرد؛ یعنی نگاه را از عشق به تصویر خاص به اصل واحد زیربنایی هدایت کرد. به نظر می‌رسد این عبارات از فلوطین، کار آپولیوس را روشن می‌کند و به ما کمک می‌کند تا منظور او را از اینکه داوری پاریس به نوعی سقوط نوع بشر بود، درک کنیم.»:

“Plotinus and the upward way”: DAVID MATHISEN: STAR MYTHS OF THE WORLD: 17 FEB 2013

یک بار دیگر باید توجه کنیم که سقوط مزبور، با تقسیسم یگانگی روح الهی در آحاد موجودات جهان و تصاویرشان اتفاق افتاده است و این تکه تکه شدن، همان تکه تکه شدن دیونیسوس توسط تیتان ها است. به همراه دیونیسوس، تصاویرش هم در آینه به قطعات کوچکتر تقسیم شده اند و این در حکم تقسیم تصویر روح فرد بین افراد و موجودات متعددی است که فرد در طول زندگی روزمره به آنها برخورد میکند و نسبت به آنها احساس های جاذبه یا دافعه حس میکند. این وضع نمیگذارد شرک بمیرد، بلکه فقط میتواند آن را مخفی کند درحالیکه اگر پذیرفته شده باشد، تا حدو.دی خلع سلاح تر است. در عوض، یکتاپرستی حکومتی، با محدود کردن خدا به چند ویژگی محدود انسانی، میتواند کمک کند تا پست ترین و حیوانی ترین غرایز انسانی و جنبه های نفسانی فرد، با خدای یگانه اشتباه شوند. الکساندر موراریو در مقاله ی «چندخداپرستی در عصر مدرن» این موضوع را به خوبی توضیح میدهد:

«من معتقدم که اگر قرار باشد عصر هوش مصنوعی(همین الان) ، در کنار بسیاری از دستاوردهای دیگر، یک کار انجام دهد، آن کار تسهیل مواجهه با الگوی فعلی ما از واقعیت، یعنی شیوه‌ی درک ما از رابطه‌مان با کار انجام دهد، آن کار تسهیل مواجهه با الگوی فعلی ما از واقعیت، یعنی شیوه‌ی درک ما از رابطه‌مان با جهان است. به عبارت دیگر، فرد/ذهن یک ماشین مستقل و جداگانه است که در یک ماشین بزرگتر مستقل و جداگانه به نام کیهان/جهان وجود دارد. اعتقاد بر این است که این جهان یک کامپیوتر بی‌تفاوت، بی‌جان و کاملاً تصادفی است که ما تلاش می‌کنیم آن را برای نیازها و منافع بی‌پایان خود دستکاری و کنترل کنیم. این ایده، اگرچه ما آن را بدیهی می‌دانیم، نه طبیعی است و نه جاودانه. این ایده توسط ترکیبی از اندیشه‌ها و رویدادهای تاریخی به ما داده شده است. برای نگاهی واقعاً دقیق و جذاب به این موضوع، می‌خواهم شما را به کار پروفسور جان ورواک در کتاب "بیداری از بحران معنا" ارجاع دهم. فکر می‌کنم هر کسی که در این عصر و زمان متولد شده است باید به این کتاب گوش دهد، و اعتراف می‌کنم که بخش زیادی از افکار من به طور فعال توسط آثار او شکل می‌گیرد. حال، کاری که هوش مصنوعی انجام می‌دهد این است که آن مدل از واقعیت را که برای ذهن مدرن بسیار ارزشمند است، می‌گیرد و اساساً از آن پیشی می‌گیرد. اگر ذهن مدرن ارزش خود را بر قدرت محاسباتی (و همچنین بر «بهره‌وری» در سرمایه‌داری) قرار دهد، در نهایت چیزی خلق کرده است که آن را منسوخ می‌کند. این، در حالی که ابزار ناامیدی خود را تشدید می‌کند، ممکن است در واقع دقیقاً همان چیزی باشد که ما برای تغییر نهایی این الگو به چیزی جدید نیاز داریم. چیزی متفاوت. ... بیایید با یک جدول زمانی شروع کنیم. تا آنجا که به درک احتمالاً ناقص و ساده‌انگارانه ی ما از تاریخ مربوط می‌شود، شرک ابتدا وجود داشت، تا اینکه توسط یکتاپرستی جایگزین شد. می‌خواهم استدلال کنم که سقوط یکتاپرستی در غرب با نوعی یکتاپرستی مصنوعی و عاری از تمام معنای قبلی آن جایگزین شد. جهان از «خدا» یا «از سمت خدا» به «طبیعت-جهان» تبدیل شد، اما این به اصطلاح «طبیعت» نقش الوهیت (آنطور که در سلسله مراتب نفوذ نشان داده شده است) را بر عهده نگرفته است. نه، آن نقش توسط عقل. ذهن انسان. نفس. نفس، در خودبینی بی‌پایان خود، نقش خالق و ویرانگر را بر عهده گرفته است. او به تنهایی، تنها داور تمام حیات، از جمله حیات سیاره/جهان/طبیعت است. این امر منجر به چند پیامد جالب شده است: تمام شادی‌ها و تمام ترس‌ها به محصول جانبی نفوذ آن تبدیل شده‌اند. ایگو در ترس مداوم از خود زندگی می‌کند، همزمان امیدوار است که ابزارها و وسایل خودش بتواند او را به کمال برساند. مرگ دشمن نهایی و سرنوشت گریزناپذیر نفس است؛ بنابراین تمام اعمال و تلاش‌های آن، به طرق بی‌پایان، پاسخی به مرگ است. در این زمینه، مرگ به معنای پوچی، پایان تمام تجربیات یا «نیستی» است. بقای ایگو به انگیزه ی اصلی تمام زندگی تبدیل می‌شود. تجربه ی زندگی، تجربه ی خط زمانی ادراک‌شده‌ای است که با تولد شروع می‌شود و با مرگ پایان می‌یابد که هر دو حالت‌هایی کاملاً خارج از درک ایگو هستند و بنابراین «تصادفی» در نظر گرفته می‌شوند. شما، خواننده عزیز، ممکن است همه ی اینها را بدیهی بدانید. ممکن است بگویید که این «بدیهی» است. اما اینطور نیست. ریشه ی لاتین کلمه ی obvious «بدیهی» به معنای "چیزی است که اغلب با آن مواجه می‌شویم" است. این نیز یک مغالطه ی کامل در طول تاریخ بشر است. دیدگاه مدرن ما از زندگی محصول جانبی چند قرن گذشته است. و اکنون، بالاخره، این دیدگاه دارد ما را خفه می‌کند. خب، چه کاری از دست ما برمی‌آید؟ می‌توانیم آن را تغییر دهیم، همانطور که همیشه انجام داده‌ایم.... اعتقاد به وجود مجموعه‌ای از شخصیت‌های الهی و فراانسانی، احتمالاً نوعی "فراافکنی انسان‌انگارانه" ی ذهن انسان بر پدیده‌های طبیعی است. این یک توضیح منطقی خواهد بود و همچنین با این گفته‌ی فلسفی رایج که جهان خارج آینه‌ای است که به ما بازتاب می‌دهد، مطابقت دارد. و بنابراین، از نظر ذهن علمی مدرن ما، تمدن‌های باستانی به سادگی «بی‌خبر» بودند که ذهن خودشان آنها را فریب می‌دهد، تا جایی که این ترفندها به داستان‌هایی تبدیل شدند که به نوبه ی خود به سنت تبدیل شدند تا اینکه سنت‌ها به دین تبدیل شدند. و در بسیاری از موارد، ادیان به زنجیر تبدیل شدند. تمام سنت‌های پیش از توحید، چندخدایی بودند. به عبارت دیگر، پیش از خدای واحد، خدایان متعددی وجود داشتند. این «خدایان» اغلب ویژگی‌های بسیار انسانی داشتند (گفته می‌شود آئسیر اسکاندیناوی و المپی‌های یونانی اغلب در نوشیدن بیش از حد، مشاجرات درونی و نمایش احساسات بسیار انسانی مانند خشم، حسادت، غرور، ناامیدی، میل و غیره افراط می‌کردند). خدایان اساساً ویژگی‌های ما بودند که بر جهان طبیعی و بیرونی تحمیل شده بودند. در حالی که ذهن مدرن این را پوچ و احمقانه می‌داند، بیایید بررسی کنیم که این واقعاً به چه معناست. یکی از پیامدهای دیدگاه چندخدایی، تغییر در آگاهی مشارکتی از جهان است. منظور من از این چیست؟ اگر خدایان در همه جای دنیای طبیعی حضور دارند و اگر خدایان بسیار شبیه به احساسی هستند که من به صورت هفتگی دارم، اکنون جهان ناگهان امتدادی از وجود من است، نه فضایی منزوی و جداگانه که کاملاً نسبت به من بی‌تفاوت باشد. البته این امر، بر اساس حالات احساسی گذرا، پیامدهای مثبت و منفی دارد (مثلاً من احساس ناامیدی می‌کنم، بنابراین خدایان باید از من عصبانی باشند، یا من در تلاش X موفق شده‌ام، که به این معنی است که خدایان راضی هستند). بله، خشنود کردن/خشمگین کردن خدایان، دیدگاه دوگانه‌انگارانه‌ی ذهن را حفظ می‌کند، اما همچنین به آن ارتباط متفاوت و نقش مشارکتی مستقیم‌تری در جهان ارائه می‌دهد. تاریخ بشر، ناکارآمدی این نظام اعتقادی را در کنار کاستی‌هایش آشکار کرده است. برای مثال، اگر من باور داشته باشم که خدایانم مرا بر تو ترجیح می‌دهند، آنگاه ممکن است کشتن تو حق من باشد. متأسفانه، یکتاپرستی دقیقاً به همین شکل شکست خورده است. با توجه به تاریخ متون مقدسی که از آنها سرچشمه می‌گیرند، هم یهوه و هم الله (در میان بسیاری چیزهای دیگر) خدایان جنگجو هستند. آنها خدایانی هستند که بر بقیه پیروز شدند و سلطه ی خود را اعمال کردند. این امر به شکل‌گیری تمدن‌ها و امپراتوری‌های کامل کمک کرده است، اما در واقع، از درگیری‌های بی‌پایان بین ما نکاسته است. ادیان توحیدی با وجود خدای یگانه تعریف می‌شوند و مستعد این هستند که مانند یک بوم نقاشی خالی برای تاریک‌ترین سایه‌های ما عمل کنند. به این ترتیب، خدایان آنها می‌توانند شکل‌ها و ویژگی‌های زشت‌ترین بخش‌های نفس را به خود بگیرند. از سوی دیگر، شرک نمایانگر تفرقه است. این یک کل واحد نیست، اما آگاهی از جنبه‌های مختلف زندگی را که برای رابطه ی ما با آن اساسی هستند، ممکن می‌سازد . این جنبه‌ها در قلمرو خدایان مختلف تجسم یافته‌اند. بیایید آرس را به عنوان مثال در نظر بگیریم. آرس خدای جنگ و شجاعت است و اگرچه می‌تواند و در عمل هم به دولت‌شهرهای در حال جنگ یونان باستان اشاره می‌کند، اما به جنبه‌های جنگ‌طلبانه ی درون خودمان نیز اشاره می‌کند. همه ی ما گاهی اوقات احساس خشم و خون‌ریزی می‌کنیم. تکه تکه کردن دشمن می‌تواند همان تخلیه ی روانی باشد که احساس می‌کنیم گاهی اوقات به آن نیاز داریم. البته، این رفتار همیشه غیرقابل قبول است، بنابراین تمایل دارد به سایه رانده شود. ما از آن بی‌خبر می‌شویم و به مرور زمان متقاعد می‌شویم که هرگز، هرگز، قادر به قتل نخواهیم بود. و با این حال ما قادریم چنین کنیم. اگر یک کار وجود داشته باشد که فیلم‌های خشن (به ژانر اکشن مراجعه کنید) و بازی‌های ویدیویی (به GTA/God of War مراجعه کنید) انجام می‌دهند، این است که دقیقاً آن بخش از ما را به ما نشان می‌دهند. خدای خشمگین انتقام. و آنها به ما اجازه می‌دهند تا آن نیروهای نامرئی قدرتمند را که از طریق ما عمل می‌کنند ، به روشی ایمن و کنترل‌شده که خطری برای فرد دیگری ایجاد نمی‌کند، رها و خسته کنیم. اکثر ما اعتراف نمی‌کنیم که دوست داریم سوختن دنیا را تماشا کنیم، با این حال، "جوکر" به نوعی یکی از محبوب‌ترین شخصیت‌ها در رسانه‌های مدرن است. بله، دنیا تغییر کرده است، اما طبیعت انسان تغییر نکرده است. ما هنوز (در طیف وسیعی) خشم، نفرت و میل به فتح و نابودی را به شدت اجدادمان تجربه می‌کنیم. در دنیایی بدون آرس، این نیروهای نامرئی به عنوان "جنبه‌های غیرمنطقی روان" درک می‌شوند و در ارتباط با تروما و/یا نقص‌های فیزیولوژیکی و روانی دسته‌بندی می‌شوند. آنها اساساً اشتباه هستند. اگر به ما گفته شود چیزی «اشتباه» است و ما در نهایت آن را تجربه و احساس کنیم، روان شروع به وحشت می‌کند. اکثر ما بین آنچه احساس می‌کنیم و آنچه «باید» احساس کنیم، گسستگی را تجربه می‌کنیم. "گناه"مسیحی به شکل «احساس گناه» و «اضطراب» باقی مانده است. اگر ایگو خود را تنها خدا/قدرت جهان خود بداند ، ظهور این نیروهای غیرمنطقی تهدیدآمیز تلقی می‌شود زیرا آنها بیگانه، غیرقابل پیش‌بینی و آشفته به نظر می‌رسند. با این حال، اگر قرار بود این نیروهای آشوب نامگذاری شوند، این فرآیند به ذهن اجازه می‌داد تا با آنها رابطه برقرار کند. از نظر من، این همان معنای داشتن رابطه با خدایان است. کلمات، زندگی و درک ما از آن را تعریف می‌کنند. در این مثال، اگر خشم نیرویی غیرمنطقی و اثیری نبود، بلکه خدای آرس بود که با پیامی خاص به سراغ شما می‌آید، چه می‌شد؟ چگونه با آن ارتباط برقرار می‌کردید و واکنش نشان می‌دادید؟ اول از همه، به آن احترامی که شایسته‌اش است را می‌دهید. شما اولین انسانی نیستید که میل به هرج و مرج را تجربه می‌کند و آخرین نفر هم نخواهید بود. شما قربانی آن هم نیستید. این یک مهمان است و احتمالاً حرفی برای گفتن دارد. به جای اینکه آن را نادیده بگیرید تا زمانی که بر شما غلبه کند (زیرا اگر این کار را بکنید، خواهد کرد)، با آن بنشینید و اجازه دهید تا صحبت کند. به همین دلیل است که من انسان‌انگاری رابطه‌ام با امر نامرئی را مفید می‌دانم. ذهن ارتباط با ذهن‌های دیگر را درک می‌کند، اما اغلب در برقراری ارتباط با نیروهای غیرانسانی، مانند غرایز ناخودآگاه، مشکل دارد. اگر خشم به آرس تبدیل شود، ذهن شما اکنون ظرفی برای آن دارد. این ظرف این مزیت را دارد که روایتی از پیش موجود به آن متصل است (آرس خدایی مذکر است که با سلاح‌ها و نبردها مرتبط است و معمولاً با رنگ قرمز و غیره به تصویر کشیده می‌شود). روان می‌تواند با ظرف‌ها، تقسیم‌بندی‌ها و دسته‌بندی‌ها کار کند. اینها عناصر ذاتی ساختار آن هستند. مثال‌های مشابهی را می‌توان با میل شهوانیِ مالکیت‌گرایانه (آفرودیت) یا تلاش برای جرقه ی تخیل (زئوس) دنبال کرد. با تعامل با هل/هادس/تاناتوس (دوزخ) می‌توان رابطه‌ای متفاوت با مرگ و اندوه را بررسی کرد. وقتی به خدایان دعا می‌کنم، به ایگویم اجازه می‌دهم تا با نیروهای نامرئی به روشی ایمن ارتباط برقرار کند و از روایت‌های پشت این شخصیت‌ها به عنوان پله‌های ترقی استفاده می‌کند. ایگو همچنین فروتن می‌شود زیرا قدرت ذاتی این نیروها را تشخیص می‌دهد و با آنها با احترام رفتار می‌کند. به همین دلیل است که گفتم خدایان کلمات هستند. نتیجه‌: این یک نتیجه‌گیری نیست. این اولین پیش‌نویس از اثری بزرگتر است که در سال‌های آینده تلاش خواهم کرد آن را به‌روزرسانی و گسترش دهم. مدل فکری پیشنهادی من مشکلات و ایرادات زیادی دارد. یکی از آنها این است که زندگی به من آموخته است که ذهن‌های مختلف به روش‌های متفاوتی برای تعامل با جهان نیاز دارند. همان خدایانی که با من صحبت می‌کنند، ممکن است با دیگران صحبت نکنند. خدایان هرگز نمی‌میرند. آنها در طول زمان تکامل می‌یابند و شکل‌هایشان تغییر می‌کند و چیزی که من اینجا سعی دارم ارائه دهم، یک شکل اختیاری است. یک دیدگاه ممکن برای نگاه کردن به آنها، که می‌تواند رابطه ی ما را با نامرئی‌ها بهبود بخشد و همچنین تقدس بیشتری را در زندگی روزمره به ارمغان بیاورد. بحث و تحلیل باور، موضوعی پیچیده است، اما ممکن است بخشی از کار آینده‌ای باشد که باید برای خودمان در مواجهه با مشکل منسوخ شدن انجام دهیم. حتی اگر هوش مصنوعی از پس چالش‌های محاسباتی برآید، ما همیشه با اقیانوس تاریک، عظیم و بی‌نهایت ناخودآگاه غیرمنطقی خود مواجه خواهیم بود. اما توصیف آن به این شکل کمی ترسناک به نظر می‌رسد، اینطور نیست؟ از طرف دیگر، نامیدن آن به عنوان آزگارد [در اشاره به آزگارد فیلم ها و کمیک های امریکایی] کمی جذاب‌تر است.»:

Polytheism in the Modern Age: Alexandru Morariu: MEDIUM: Apr 4, 2024

وقتی گفته میشود «خدایان کلمات هستند»، راه حلی ارائه نشده است بلکه اخطاری صادر شده است چون ممکن است بسیاری از خدایان عمدا به نام از زندگی انسان امروزین خارج شده باشند که بتوانند پشت کلمات و نام های دیگری بتوانند در فضایی که ظاهرا باید در آن حضور نداشته باشند، به حکومت خود بر انسان ها ادامه دهند.

بهشت گم شده ی افلاطون: قانون ثابت شیطان در کتاب مقدس رهبران ایالات متحده

تالیف: پویا جفاکش

در اساطیر ایرلندی، از یک سری پریان دریایی موسوم به MERROW سخن رفته است که لباسی سبزرنگ از جنس پوست یا پولک ماهی پوشیده اند و بین دریا و قلمرو انسانها در رفت و آمدند، البته به لطف کلاه قرمزرنگی که اگر آن را در خشکی گم کنند نمیتوانند به دریا برگردند. اخیرا مد شده آنها را به شکل نیمه انسان هایی با پایین تنه ی ماهی ترسیم کنند. مردان آنها زشت و بسیار وحشی و خطرناکند و ازاینرو بسیاری از آنها به هدف ازدواج با مردان زمینی و اغوا کردن مردان انسانی در این راه، دریا را ترک میگویند. گاهی هم مرد انسانی عمدا کلاه قرمز یک زن مرو را میدزدد تا زن مرو در خشکی ماندگار شود و با او ازدواج کند. اما نتیجه همیشه یکسان است: زن مرو دلش برای دریا تنگ میشود و حتی به قیمت بی پرستار گذاشتن بچه هایش، خانواده را به مقصد دریا ترک میگوید. اگر هم شوهرش کلاه قرمزش را پنهان کرده باشد، هر طور شده باشد، کلاهش را پیدا میکند و به دریا برمیگردد. زن مرو نمادی است از بی نظمی و بی مسئولیتی حاکم بر زندگی انسان ها در جهانی دیگر غیر از جهان مادی ما؛ چون به عقیده ی ایرلندی های قدیم، مرز جهان ما با جهان دیگر در زیر دریا قرار دارد.:

“MERROWS: ENCHANTING MERMAIDS OF CELTIC MYTHOLOGY”: JUDITH SHOW: FEMINISM AND RELIGION: 3 AUG 2025

این که زن مرو بیشتر از مرد مرو در افسانه های ایرلندی بازتاب یافته است به خاطر همین خاصیت بینابینیش بین دو جهان است. چون هر دو دسته ی مرد و زن مروها به عنوان موجودات آبزی، نسخه های دورافتاده ی فرزندان تهامات الهه ی دریا در اساطیر کلدانیند. مردوخ، خدای خالق کلدانی، جهان مادی را از جسم تهامات که به یک هیولای آبزی تشبیه میشود ساخته است و مروهای زن به عنوان تکرار نسخه های مادینه ی او بیشتر قابل تشبیه به نعمات زمینند که در اختیار ما انسان ها قرار میگیرند. با این حال، قوای وحشی طبیعت هم که علیه انسانند، مخلوقات تهامات و از جنس اویند. درواقع تعویذها و طلسم های آشوری نشان میدهند که تهامات یا ام خبور، فقط وقتی که نیاز به دور کردن شیاطین و نیروهای شر بوده است، هدف پرستش واقع میشده است. در مقابل، در بعضی سرودها نام تهامات در موقع اشاره به اجنه ی شروری که تحت رهبری نرگال –خدای جنگ، خدای مرگ، و البته خدای دوزخ- به بابل حمله و آن را ویران کردند، یاد شده است. ازجمله در "لودلول بل نمکی" اینچنین به تهامات اشاره میرود:

«چه کسی دشمن را، یاغی را به دنیا آورد،

کسی را که به نبرد با خدایان پیوست،

کسی که برای جنگ با مقدسین بیرون رفت؟

تهامات تلخ دندان؛ او است؛

اویی که جز بدخواهی با خدایان ما ندارد.»

اما اگر میخواهید بدانید یاغیان لیست شده در دامن تهامات چه کسانی هستند، باید سرود "ایرا و ایشوم" را ببینید:

«باشد که آنها اعلام جنگ کنند و به بابل حمله کنند،

باشد که مردمش را بگیرند و با خود ببرند،

باشد که شهر را همچون خانه ای خالی سازند،

باشد که آن را همچون تلی از خاک و آوار سازند.

تهامات و اژدها، مار، شیر بزرگ،

سگ دیوانه، مرد عقربی، انسان-ماهی،

مرد ورزاو و گاو کوهاندار، دیو کوساریکو،

دیو اوگالو، سگ هار، قنطورس،

گاو نر و گوزن، اسب و قاطر،

کوه و دشت، نیزار و جنگل،

باغ و باغچه، درختان و سنگ ها،

خانه و مزرعه، رودخانه و نهر،

اسکله و قایق، ماهی و لاکپشت،

علف و گیاه، کرم و سوسک،

مرد و زن، زنده و مرده،

جن گیر و جادوگر، پزشک و پیشگو،

کاهن و غیر کاهن، پادشاه و ارباب،

همه ی آنها، موجودات شب و موجودات روز،

ارواح آسمان و شیاطین زمین،

باشد که همه ی آنها اعلام جنگ کنند و به بابل حمله کنند،

باشد که همه ی آنها مردمش را دستگیر کنند و با خود ببرند.»:

“TIAMAT OUTSIDE OF THE ENUMA ELISH”: MI AINSEL: MEDIUM: 19 JUN 2023

همانطورکه میبینید، انسان ها به راحتی میتوانند در لشکر نیروهای وحشی و بی نظم تهامات قرار بگیرند و به بلایایی برای نابودی تمدن های همدیگر تبدیل شوند، حتی و شاید دقیقا در آن جایی که به نظر میرسد درست مثل بابل قدیم، جامعه در حال دور شدن از تنش است و باعث خشم خدای جنگ و نابودی، نرگال شده است. الان ما داریم این وضعیت را در خاورمیانه میبینیم و جالب است که درست همان زمان که خاورمیانه آرام تر شده و برای غربی ها بهانه ی کمتری برای دخالت در خود به جا گذاشته است، نتانیاهو نخست وزیر اسرائیل به نمایندگی از تمدن یهودی-مسیحی غرب، جنگ صلیبی به راه انداخته و در گفتگو با کانال 24 اسرائیل، از رسالت خود برای ایجاد اسرائیل بزرگ از نیل تا فرات سخن رانده است. اندرو مارفول چند ماه قبل، قدمگذاری مغز امریکایی اسرائیل را در این راه پیشبینی نموده بود وقتی در مقاله ی «خشونتی به نام ترامپ: صهیونیسم، مسیحیت، سرمایه داری و بشریت» در اشاره به دونالد ترامپ نوشت:

«برای حفظ تهدید موازی علیه خاورمیانه، که به نوبه ی خود آرمان یهودی-مسیحی "سرزمین موعود" (اسرائیل) را در بر میگیرد، در امریکایی که توسط یک صهیونیسم قدرتمند و یک دیدگاه مسیحی مکمل در مقابل یک سرزمین برجسته ی اسلامی مشخص و تحت سلطه است، او [(دونالد ترامپ)] متوجه میشود که گاز و زمین آنجا نیز مورد طمع چین و شرکایش حتی اروپا قرار دارد، و او [(ترامپ)] میخواهد به هر قیمتی از آن اجتناب کند. اما به جای پذیرفتن این موضوع و تلاش سازنده برای مدیریت معقول این وضعیت، صادق نیست و به شیوه ای آشکارا دروغگو و پرخاشگر رفتار میکند. او بدون این که این را با صدای بلند بگوید، آنها را دشمن خدا(ی خود) میکند. دهه ها است که تمام کشورهای این منطقه و حوزه ی نفوذ افریقایی آن که این فشار را نپذیرفته اند، در موارد فلسطین، لبنان، سوریه و در آینده ایران، آخرین سنگر این مبارزه ی نابرابر، به طرز شوم و نفرت انگیزی، به رسوایی افتاده اند. مبارزه از دو جهت نابرابر است: از نظر خشونت و از نظر عدالت. خشونت تحت سلطه ی امریکا و اسرائیل، و عدالت تحت سلطه ی جهان عرب و مسلمان است. و این وضعیت، امروزه نمیتواند توسط رکن چهارم یعنی رسانه ها دستکاری شود، علیرغم این که رسانه ها تمام تلاش خود را برای دستکاری انجام میدهند.»:

“LA VIOLENCIA ILAMADA TRUMP, SIONISMO, CRISTIANISMO, CAPITALISMO Y HUMANIDAD”: ANDREW MARFULL: COSTARICA: EL2 DE JULIOL DE 2025

این وضعیت در کنار آنچه قبل از آن در ماجرای اوکراین پیش آمد، زمین لرزه ی ناشی از اتفاقات پنهان درونی زمین در مرکز آن ایالات متحده ی امریکا و نتیجه ی طبیعی روند رشد سرمایه داری است.:

«ایالات متحده ی امریکا متوجه شده است که استفاده از سازمان سیا و پول های آزاد شده برای فاسد کردن دولت-ملت ها و مجبور کردن دولت ها به کار داوطلبانه یا ناخواسته برای تحقق رویای امریکایی، یا منزوی کردن کشورها از تجارت جهانی و اعمال تحریم، تحریک جنگ های داخلی یا حمله به آنها در صورت عدم انطباق، کافی نیست. همچنین مجبور کردن کل کشورهای جنوب جهان به پذیرش اقتدار دلار، که برای مقاومت در برابر فشار عظیم بدهی ایالات متحده به آن وابسته است و حفظ مصنوعی تامین مالی شرکت های امریکایی با بازار سرمایه نیز کافی نیست. با یک فرصت ساده و منطقی از جانب ساده ترین و بی ادب ترین سرمایه داری، که تنها به استثمار نیروی کار و کالاهای اولیه با هزینه ی کم از چین و کل جنوب جهانی فکر میکند، و توزیع این سود بین هموطنان امریکایی و کاهش مالیات بر ثروت های بزرگ و تسهیل فرار سرمایه، در عرض چند دهه، نابرابری ها در ایالات متحده گسترش یافته است. در عین حال، هیچ کاری با هزینه ی کم که جنوب جهانی از آن حمایت کند، نه در آنجا وجود دارد، و نه در سمت اروپای غربی و بازوی قدرت پسا استعماری بریتانیا که با حمایت برخی از متحدان اضافی به دلایل قانون جنگ تحمیلی یا جنگ ناخواسته تسلیم منافع آن شده اند. و این نقص ازآنجا ناشی میشود که تولید در ایالات متحده، اروپا، و کشورهای شمال جهان، گران تر از کشورهای جنوب است. بنابراین با توجه به این که کشورهای جنوب از نظر نیروی کار، وسعت جغرافیایی و وزن جمعیتی بسیار بیشتر هستند، صرف نظر از این که بازار جهانی، بازارهای سهام و ارزش ارزها چقدر به صورت مصنوعی کنترل میشوند، بدهی در کشورهای شمال انباشته میشود و تراز تجاری به طور فزاینده ای به سمت کاهش مزیت یا کسری میرود، بدون این که ظرفیت جلوگیری از ایجاد تحولات اقتصادی و اجتماعی در کشورهای خود را داشته باشد. کل این سیستم که ذاتا ناپایدار و در حال تغییر است، به تزلزل افتاده است. دیگر حفظ فشار بر جنوب جهان، در جبهه های ایدئولوژیک، تجاری و نظامی، کافی نیست. جنوب همچنان در حال رشد است و شمال وزن و تسلط نسبی خود را از دست میدهد. به نظر میرسد دلیل تمام تصمیماتی که آقای ترامپ گرفته است، همین باشد... اول از همه، او از نئولیبرال ترین و ساده لوحانه ترین آرمان سوء استفاده کرده است؛ آرمانی که معتقد است یک کشور بدون دخالت دولت در بازار بهتر عمل میکند، حتی اگر جامعه ی ایجاد شده به شدت نابرابر باشد و این منجر به ایجاد یک پلوتوکراسی میشود که در آن محروم ترین افراد از همه ی مزایا محروم میشوند. ثانیا او از تاجری که نمونه ی این آرمان است (ایلان ماسک) برای حذف شدید هزینه های عمومی، بدون بحث، بدون مخالفت، بدون در نظر گرفتن تاثیر اجتماعی و زیست-محیطی، و کسانی که بیشترین تاثیر را خواهند دید، استفاده کرده است: آسیب پذیرترین افراد به دلیل وضعیت اقتصادی، سلامت یا وابستگی، و نژاد، عقیده و جنسیت، و همانطورکه گفته شد، محیط طبیعی. همچنین برای تنظیم مجدد تراز تجاری صادرات و واردات به نفع خود، زیرا به نظر میرسد چینی ها و همه ی شرکای آنها روز به روز رقابتی تر میشوند، حتی در اروپا. او آنها را به دلیل ساده ی تجارت با آنها در کانون توجه قرار داده است، اما به جای این که این را بپذیرد و به طور سازنده برای مدیریت معقول این وضعیت تلاش کند، صادق نیست و به شیوه ای آشکارا درغگو و تهاجمی رفتار میکند.» (همانجا)

برای عمل کردن به الگویی که از قبل وجود دارد، کارخانه ی هیولاسازی ایالات متحده فعال میشود. الگوی هیولاهای تولید شده هم نفیلیم یا جبوریم در روایات مسیحی هستند: غول هایی که از آمیزش فرشتگان آسمانی با زنان زمینی پدید آمده اند و همانطورکه در تمدن سازی خبره اند، در جنایتکاری هم خبره اند. همانطورکه مردان خدا چون نوح و موسی و داود با این غول ها جنگیدند امروزه نیز مردان حکومت مغربزمین رسالت الهی در نابودی این غول ها و کم کردن شر آنها از سر آدمیان را دارند و به روی خود نمی آورند که خودشان به جای فرشتگان الهی، غول های سیاسی مدرن را ایجاد کردند.

در اساطیر ملل قدیم، مواردی شبیه به نفیلیم وجود دارند که در ظاهر نباید ربطی به کتاب مقدس یهودی-مسیحی داشته باشند ولی دورادور دارند. مثلا در سراسر قاره ی امریکا، افسانه هایی درباره ی غول هایی وجود دارد که تمدنسازان بزرگی بودند و گاها نژادهایی از کوتوله ها خدمتگزاری آنها را میکردند، ولی به دنبال یک بحران آب و هوایی و قحطی متعاقب آن، این غول ها به آدمخواری روی آوردند و قهرمانان انسانی برای نابودی آنها ظهور کردند. داستان این غول ها شبیه داستان های تمدن های بزرگ شرقی است که در تاریخ رسمیشان به روایت مغربزمین، همواره دوره ای از شکوه و ثمررسانی برایشان تخیل و سپس ادعا میشود که اکنون به انحطاط رفته و بیشتر دشمن بشریتند تا مدافع آن. احتمالا سرخپوستان امریکا روایت هایی از قول اجداد تاتار خود حفظ کرده اند که در خاستگاهشان روسیه ی تاتاری در اثر فرهنگ کشی های رومانوفی و استالینیستی، مدت ها پیش نابود شده اند. روسیه فرارگاه ده قبیله ی گم شده ی بنی اسرائیل و از روی فعالیت های آنها محل ظهور پرستر جان یا شاه یوحنای افسانه ای روایات مسیحی غربی است. این شاه یوحنا پیرو مسیحیت شرقی بود. جایگاه او را در افریقا هم تعیین کرده اند که اتفاقا محل روایت پردازی های عمده ای درباره ی غول ها، کوتوله ها و آدمخوارها بوده است. مطمئنا همین افسانه ها درباره ی تارتارها یا اجنه ی تارتاروس که بر اساس اسمشان با تاتارها تطبیق شده اند آشنایند. احتمالا همین پرستر یوحنا است که به صورت پرنس خوآن یا شاهزاده جان پرتغالی فرستنده ی کشتی ها برای دور زدن افریقا در جهت تجارت با هند بازتولید شد و شاخه ی اروپایی حکومت قبلی تاتار را نمایندگی کرد: شاخه ای که از سلسله های حکومتی دورگه ی اسکیت-ژرمن اروپا به وجود آمد. نام جان با جانوس خدای رم هم قابل تطبیق است که در اروپای قرون وسطی نام دیگر نوح تصور میشد و این تصور باعث این افسانه شد که نوح در تعقیب پسر ناخلفش حام، به ایتالیا آمده و آنجا را از حام گرفته و حکومتش را به «ژوپیتر عادل» که از سوی بروسوس دروغین همان ازیریس مصری تلقی شده، سپرده است. دراینجا تصویر شدن نوح به صورت یک فاتح، یادآور فاتح بودن پرستر جان است و احتمالا رودررو شدن نوح با نفیلیم هم روایت دیگری از نبرد پرستر جان با غول ها بوده است. موسی هم در کنعان با غول هایی چون عوج ابن عنق روبرو شد و آنها کنعانی هایی بودند که از نسل حام ابن نوح پدید آمدند. شاید داستان موسی، نسخه ای فرعی از داستان پرستر جان بوده که قدمتش از نسخه ی اصلیش بیشتر شده است. فومنکو حکومت پرستر جان را معادل امپراطوری مغول "آلتین اردو" (اردوی طلایی) در روسیه شمرد و ادعا نمود که قزاق هایی که از این امپراطوری جدا شدند، همان آریایی های مطرح شده در تاریخ اروپایند که در اروپا و آسیا کلنی سازی کردند و تا هند پیش رفتند، جایی که اصطلاح "آریا" از کتب مقدس آن شناخته شد.:

“sixtinth century maps from Tuscany”: stolenhistory.net

ارتباط یافتن آریایی های موبور ایدئال نژادپرستان غربی با ترک ها و تاتارها در کتاب های فومنکو تا حدودی یادآور این اثر است:

“FRAGMENTS OF ANTE-HISTORIC TIMES”: DAVID URQUHART: EFFINGHAM WILSON PRESS: 1858

در فصل اول این کتاب (صفحات 1 تا 20)، نویسنده به زند-اوستای زرتشتیان هند، به عنوان یک منبع قابل اعتنا در ردیابی آریایی ها اعتماد میکند. او به طور گذرا با نظر حاکم بر دانشگاه های آن زمان بریتانیا که اوستای زرتشتیان را جعل آنکتیل دو پرون فرانسوی میخواندند، مخالفت میکند و به پیروی از سر ویلیام جونز، آن را اصل میخواند و مانند جونز مدعی میشود که زبان اوستا به همراه دیگر زبان های مورد استفاده ی زرتشتیان –فارسی و پهلوی- و همچنین زبان هندی سانسکریت، از زبان های تاتاری منتج شده است. اورکهارت، مصنوعی بودن زبان اوستا را میپذیرد، ولی معتقد است آن از یک دستور حکومتی دوردست منتج شده و جعل دوران زرتشت یا پس از آن نیست. وی آتش پرستی زرتشتیان را با نام گرفتن پایتخت های قبایل در آسیای صغیر عثمانی به ATESH یا آتش مقایسه میکند و یادآوری میکند که به گفته ی تروگوس پومپیوس، قبل از آشوری ها حکومت آسیا در دستان اسکیت ها یا سکاها بود. اورکهارت سعی میکند از این یافته برای حل معمای زبان ترکی عثمانی هم استفاده کند که از یک طرف شبیه زبان تاتاری است ولی از آن طرف، تمام لغات مهمش مشترک با فارسی و عربی است. در صفحه ی 17 اورکهارت مینویسد عجیب است که ترک ها (عثمانی ها) تمام ادوات زبانیشان را از فارس هایی که با آنها دشمنند، و از عرب هایی که با آنها همچون بردگان رفتار میکنند، گرفته باشند، مگر این که اشتراکات زبانی این فرهنگ ها از ابتدا وجود داشته باشد و وجود لغات عربی در زبان تاتاری اولیه را دلیلی برای تز مهمترش در فصل دوم کتاب میشمرد و آن این است که هیکسوس ها یا فاتحان بیگانه ی مصر باستان، مطلقا عرب نبودند و به نظر او توسط ارتشی از تاتارهای نیمه عرب هدایت میشدند.

در فصل دوم کتاب، اورکهارت تاکید سنگین دارد بر این که ملتی که در زمان او به نام عرب شناخته میشدند و تمدن و سازماندهی قلیلی داشتند و با الاغ حمل و نقل میکردند، نمیتوانند صاحبان ارتش بزرگ اسبسواران هیکسوس باشند که مصر را فتح میکنند. او با تکیه بر گزارش وولنی در 1838 از روایتی منسوب به کتزیاس در نقل از منابع پارسی، اولین عرب ها را ملت شاهی به نام "آریائوس" میخواند که دوست نینوس شاه آشور بود و از طرف او در آذربایجان علیه "ترک ها" جنگید و بر آنها پیروز شد. اورکهارت نام این آریائوس را با نام "آریوخ" شاه الاسار در فهرست اتحاد شاهان عیلام و شنعار به روایت سفر پیدایش تورات مقایسه میکند ولی اضافه میکند آریائوس نمیتواند ربطی به شبه جزیره ای که امروزه "عربستان" میخوانیم داشته باشد چون منطقی نیست که از او برای نبرد با آذربایجان در همسایگی ترکیه استفاده شود مگر این که کشورش در همان نزدیکی باشد و به دلیل هم تباری با ترک ها اصول آنها را بشناسد. بدین ترتیب و بر اساس نظریه اش در فصل اول، او آریائوس را برابر با آریایی –با فرض برآمدن آریایی ها از تورانی ها- و "آری بی" (عربی) را به ملت آریایی معنی میکند و عرب های اصلی که آریایی بودند را همان اعراب منقرض شده ی حکایات عرب [موسوم به اعراب بائده (اعراب نابود شده) و اعراب عاربه (عرب های واقعی)] میشناسد ازجمله ثمودی ها که در روایات اسلامی، به ساختن بناهای سنگی عظیم معروف بودند و بعلبک در لبنان به آنها منسوب بود. نتیجه گیری اورکهارت این است که ترک های عثمانی، اعقاب راستین هیکسوس ها هستند.

امروزه ثمودی ها بر اساس کتیبه هایشان عرب تلقی میشوند، البته فومنکو به دلیل وفور نوشته های عربی در روسیه ی دوران مغول ها معتقد است که زبان و خط عربی همراه ترک ها به جنوب رفته و درآنجا به خاطر سختی گسترش سواد، به گونه های ناهمگونی که امروزه باستانی تر میشمریمشان، تکامل یافته است. ولی شاید آلتین اردوی فومنکو خود هنوز یک خاستگاه فرضی باشد فقط به خاطر این که در شمالی سرد در نسبت با سرزمین های جنوبی تر و گرم تر خاورمیانه قرار داشته است.

جرالد مسی، مینویسد که آشوری ها کلمه ی "اردو" را برای کوهی که در شمال دور زمین و در وصلگاه زمین و آسمان در محل ستاره ی قطبی قرار دارد به کار میبردند و این کلمه باید همریشه با لغت قبطی "اُرتو" به معانی کوه و ران پا باشد. ربط ران پا به کوه کیهانی، به این برمیگردد که گفته میشده ران پای صورت فلکی ثور یا ورزاو کنده شده و در شمال دور، تبدیل به صورت فلکی دب اکبر (خرس بزرگ) شده که الهه ی قطب شمال است و صورت فلکی دب اصغر (خرس کوچک) را زاییده که ستاره ی قطبی در آن واقع است. قطب شمال، سرزمینی یخبندان است ولی در اساطیر مصری و چینی، محل کوهی تلقی شده که در قله ی آن و درست در محل برخوردش با کف آسمان ماوراء الطبیعی، بهشت برین با شهر پر از طلایش واقع است. مسی، جمع یخبندان با بهشت سرسبز را در افسانه ی آریایی ها به روایت زرتشتیان می یابد که در جایی به نام "ائیرینه وئجه" ساکن بودند که بهترین سرزمین ها بود، ولی در اثر یخبندانی که اهریمن بر آن حادث کرد، دو ماه از آن تابستان و 10 ماه دیگر زمستان شد و آدمیانش به نواحی جنوبی کوچیدند. مسی معتقد است که مهاجرت انسانی یاد شده خلط مهاجرت ارواح انسانی از بهشت قطبی به اجساد زمینی با موضوع یک مهاجرت زمینی از قطب شمال به سرزمین های جنوبی است. از بین رفتن یک بهشت روی زمین، با پایان «عصر طلایی» ساتورن در اثر به قدرت رسیدن زئوس/ژوپیتر در کیهانشناسی هزیودی هم مرتبط است. آن عصر بهشتی زمینی، «طلایی» بود چون شهر بهشتی شمال، پر از طلا است. فکر مشابهی در باب این نابودی، نابودی آتلانتیس است چون آسمان از جنس دریا تلقی میشد و صور فلکی مانند جزیره هایی در این دریا سرگردان به نظر میرسیدند. آتلانتیس هم ده جزیره داشت به ازای ده صورت فلکی دایره البروج قبلی که در اثر تغییرات آب و هوایی مربوط به فاجعه ای که آتلانتیس را از بین برد، متروک شدند و گویی در دریای آسمان غرق شدند تا بعد از فروکش سیل، دایره البروج فعلی با 12 صورت فلکی جایشان را بگیرد. مسی، این ده قطعه را با 10 قبیله ی گم شده ی بنی اسرائیل هم تطبیق میکند. سیل آتلانتیس که نژادی از متمدنین را از بین برد، همان سیل نوح است که نفیلیم یا آناکیم را نابود کرد و آنها به غول ها تعبیر میشدند. در اساطیر مصری، از دو دسته از غول ها یاد شده است: غول های محترم و غول های بدبخت. برعکس دسته ی شرور اخیر، غول های محترم، خدایان اولیه ی مرتبط با کوه کیهانی و آفرینش جهان حول آن بودند که به خاطر تجسم های حیوانیشان غول تلقی میشدند؛ مانند "تفت" اسب آبی، "سوبک" تمساح، «شو» ی شیر، و "آپپ" اژدها. آنها اولین موجودات بودند و بعد از آنها نژاد کوتوله ها پدید آمد. در زمان مسی، آنها را با نژاد سیاهپوست پیگمی در افریقا تطبیق میکردند که خاستگاه بشر و اولین انسان ها تلقی میشدند. مسی، نژادهای کوتاه قد دیگر مانند زردپوستان را اسلاف اولیه ی آنها شمرده و بازمانده هایشان در اروپا را منشا افسانه های فیری ها یا پری های کوتوله در اساطیر اروپایی تلقی نموده است. بر اساس اساطیر مصری، هفت تن از کوتوله ها به کارگران پتاح خدای خالق تبدیل شدند و به همراه او از طریق سوراخی که در کوه کیهانی حفر کردند به اعماق زمین رفتند و در آنجا آمنتا یا جهان مردگان مصری را پدید آوردند. به روایتی اولین انسان ها از این طریق به جهان زیرین رفتند و این جهان زیرین به عنوان سرزمین ازیریس، مصر یا قبط اصلی است که خروج انسان ها از آن، نسخه ی دیگر خروج بنی اسرائیل از مصر در تورات است. بنابراین در اساطیر مصری، دو بهشت به رسمیت شناخته شده است: بهشت ازیریس در جهان زیرین و بهشت قطبی در بالای کوه کیهانی. جالب است که اینوئیت های قطب شمال که بیشتر به نام اسکیمو شناخته میشوند هم دو بهشت دارند که در محل کوهی در شمالی بالاتر از خودشان تلقی شده است: یکی در قله ی کوه و دیگری در پایه ی کوه. به گفته ی دکتر رینک، آسمان به دور این کوه دیده نشده میچرخد. برخی از ارواح آن بالا از کوه پایین آمده و در سر راه با چند خرس آمیزش جنسی کرده اند که نتیجه ی آن نژاد اینوئیت ها است. مسی نقش خرس ها در داستان را به قرار گرفتن قطب شمال در محل دبین یا صور فلکی خرس بزرگ و خرس کوچک ربط میدهد. در نزد اینوئیت ها خدا به عنوان نوم، مجموع انفس کسانی است که در فلک هستند. تورنگارسوک، خدای بزرگ اینوئیت ها یا روح بزرگ، «ارباب نسیم ها» است. ارواح اینوئیت از دریاچه ای جوی از روح گرفته میشوند و ارواح افراد عادل، در هنگام مرگ، به روح بزرگ برمیگردند. به نظر میرسد تشبیه دریاچه، هنوز بازمانده ی دریا تلقی کردن آسمان است. روایات کلتی و ایرلندی مبنی بر این که دروازه ی جهان دیگر در درون دریا قرار دارد نیز از همین مبنا برمیخیزند و تا حدی ناظر به به هم پیوستن آسمان و دریای همرنگش در افق شکل گرفته اند. یکی از این روایات، مبنای بخشی از افسانه ی ایرلندی "سفر مالدیوین" شده است که در آن، مالدوین و افرادش برای رسیدن به برجی از طریق یک پل، از زیر بستری از آب میگذرند درحالیکه آب بالای سرشان شناور است و در آن سوی پل، با قصری احاطه شده توسط دیواری سفید و خانه هایی به سفیدی برف در حیاط آن مواجه شدند. مسی، نتیجه میگیرد که این همان "کوه سفید" است که بنا بر روایات کره ای، در محل قطب شمال قرار دارد؛ و نیز توصیف سرزمین بهشت به "کوه نقره ای" در یک دعای آشوری که آرزو میکند حاکم بعد از عمری طولانی، در آن به سعادت ابدی برسد؛ همچنین منف آسمانی در اساطیر مصری که منف زمینی یا قاهره، از روی آن ساخته شده است و در فصل 26 کتاب "آیین"، اوزیریس در موقع سفر به بهشت در اشاره به آن میگوید: «باشد که سخمت الهی (همسر پتاح) مرا بالا ببرد تا در آسمان برخیزم و در منف، شهر دیوار سفید، فرمان هایم را صادر کنم.» ازیریس هم گاها مانند مالدوین و افرادش سفرهای ماجراجویانه ی خود به جهان دیگر را سوار بر یک کشتی به نام نشمیت انجام میدهد که حامل ارواح مردگان است و این کشتی را یک زنبور عسل به میان سرزمین عسل راهنمایی میکند؛ جانشینی برای رود نیل که در آسمانی و از جنس نور بودن، به عسل که همرنگ نور است تشبیه میشد؛ چیزی که یادآور توصیف اورشلیم به سرزمینی با رودهای جاری از عسل است. اورشلیم سرزمین رودهای شیر سفید هم هست و این باز پای یک اسطوره ی ایرلندی دیگر را به میان میکشد که در آن، دریانورد دیگری به نام کورماک، در سرزمین فیری ها به پیرزنی برمیخورد و این پیرزن از هفت گاو خارق العاده ی خود میگوید که شیر فراوانی تولید میکنند که غذای ساکنان سرزمین موعود را تامین میکند. مسی، این هفت گاو را مابه ازاهای هفت هاثور در اساطیر مصری میشمرد. هاثور، الهه ی گاوآسای ران کنده شده ی ثور است که در هفت ستاره ی دب اکبر ضرب شده است. این هفت الهه را یک ورزاو بارور میکند که همان ازیریس در قالب آپیس یا گاو مقدس است. روایت دیگر از همیشه غذا داشتن مردم بهشتی شمال، گزارش هلانیکوس از هایپربوریایی ها است که به عقیده ی منابع یونانی، در شمال دور ساکن و ملت آپولو خدای خورشید بودند. هلانیکوس آنها را معلمان عدالت میخواند که در ورای کوهستانی به نام ریپایا ساکن بودند و از میوه های درختان تغذیه میکردند. در گزارش اخیر، دو نسخه ی مختلف جهان یعنی کوه کیهانی و درخت کیهانی به هم آمیحته اند. در یک آمیختگی مستقیم تر، به درخت "کوکائین" در اعتقادات سیاهان قدیم امریکا میرسیم که نامش از ریشه ی COQUO به معنی پختن است، چون از شاخه های این درخت، انواع گوشت های پخته و کیک ها رشد میکنند و مراجعین به آن هرگز بی غذا نمیمانند. در اطراف این درخت، همیشه میزهای جشن برپا هستند. در این جشن ها مردان به راحتی با زنان جن ارتباط جنسی برقرار میکنند چون آنها موجوداتی متفاوت از انسان ها هستند و ممنوعیت های رابطه با زنان زمینی درباره ی آنها صادق نخواهد بود. مسی، این نوع خیالپردازی را در فصل 154 ریگودای هندوان هم شناسایی میکند آنجا که درباره ی مردی که به بهشت میرود گفته میشود: «زنان زیادی در بهشت از آن او خواهند بود.» به نظر مسی، جشن های جادوگران در سبت هم به این خاطر با فحشا و وفور خوراکی و نوشیدنی الکلی همراه است تا بهشت را در زمین بازسازی کند و این که جادوگران سبت معمولا جشن های خود را در بالای تپه ها برگزار میکردند از برای بازآفرینی کوه کیهانی که محل بهشت است بوده است.:

“ANCIENT EGYPT”: GERALD MASSEY: V1: FISHER UNWIN: 1907: P372-386

حالا تقریبا متوجه شده ایم که چرا مروهای ایرلندی به شوهران زمینیشان وفادار نمیمانند. آنها مابه ازاهای زنان جن معشوقه در جهان بهشتی مردگانند و از آب می آیند چون آب، جانشینی برای آسمان است. سلوک آنها با قوانین دنیای ما نمیخواند چون آنها مانند دریا از جنس تهامات یا اژدهای آشوبند و نمادهایی از دوگانه ی خیر و شرند که هر دو از سمت جهان مادی به مردم میرسند. این خیر و شر در رابطه با شهرهای پر تجمل و امکانات، به رابطه ی دوگانه ی دریا با بنادر ثروتمند تشبیه میشود. تروآ به عنوان یک کهن الگو از چنین بنادری مطرح میشود؛ شهری که از برکات دریا برای رشد خود استفاده کرد ولی از خشم پوزیدون خدای دریا در امان نبود. در اساطیر یونانی آمده است که زئوس برای مجازات کردن پوزیدون و آپولو خدای خورشید، آنها را مجبور کرد که دیوارها و باروهای تروآ را بسازند. بعد از پایان کار، شاه تروآ به آن دو خدا پولی نپرداخت. ازاینرو آنها انتقام گرفتند. آپولو بر شهر، بیماری ای مهلک فرستاد و پوزیدون، اژدهایی دریایی به سروقتشان فرستاد که فقط با زنجیر کردن یک دختر در صخره ای ساحلی به عنوان غذای اژدها آرام میگرفت. بعدا هرکول پهلوان، آن اژدها را کشت. احتمالا این دو انتقام، دو روایت از یک روایت واحدند. آپولو خدای هایپربوریایی ها بود که همانطورکه دیدیم با کوهستان قطب شمال در ارتباطند. او همچنین به عنوان خدای خورشید با دایره البروج در ارتباط است و ما دیدیم که یک دایره البروج ده گانه به جای آتلانتیس 10تکه ای در دریا غرق شد. آتلانتیس تمدن پوزیدون بود. این که ارابه ی خورشید را در آسمان اسب ها میکشند و پوزیدون هم خدای دریا است، نشان میدهد که پوزیدون نسخه ی دریایی خدای خورشید است (دریای آسمانی را به یاد بیاورید). از طرفی پوزیدون با حئا خدای آب ها در اساطیر اکدی تطبیق میشود و حئا خدای زحل هم هست. در اساطیر یونانی-رومی، کرونوس یا ساتورن خدای عصر طلایی، خدای زحل است و به نظر میرسد همو در قالب پسرش پوزیدون به صورت برادر زئوس تکرار شده است. بنابراین مجازات آپولو/پوزیدون توسط زئوس، سقوط آنها از مقرشان در بهشت آسمانی توسط زئوس را هم نشان میدهد که یادآور خدمت کردن خالی از علاقه ی حئا به برادرش انلیل –ارباب زمین و همتای اکدی زئوس- در جهت خلق نظم زمینی است. ربط حئا به بیماری مهلکی که آپولو بر تروآ فرستاد به این واقعیت برمیگردد که او خدای آب ها است و در سرزمین بین النهرین تا همین امروز نواحی مرطوب کرانه های آب بخصوص در دجله مناطق بیماری خیزی محسوب میشوند.

سارگون (شاروکین) دوم آشوری، برای این که جایی فارغ از این بیماری ها ایجاد کند، پایتخت خود به نام "دور-شاروکین" یعنی «دیوار سارگون» را در محل شهر "ماگانوبا" در ارتفاعات شمال عراق و در محل خورساباد کنونی بنا کرد و آن را بر اساس دیدگاهی عرفانی و به شدت استوار بر محاسبات ریاضی مرتبط با نومرولوژی و عددبازی ساخت. اما بعدا پسرش سناخریب، محل پایتخت را به شهر نینوا انتقال داد که خرابه هایش اکنون در موصل –مرکز استان نینوای عراق- واقعند. برعکس سارگون که به سازندگی و گسترش معرفت می اندیشید، سناخریب شاه خونخواری بود که بیشتر عطش کشورگشایی و کسب شهرت داشت. محل دور-شاروکین که چندان از نینوا دور نیست را سارگون «ستون» نامید و سنگ پایه ی دیوار شهر را که نام شهر از آن می آید به URTA نامبردار کرد.:

“THE WALL OF KHORSABAD”: MELISSA CAMPBELL: MERCURIAL PASSWAYS: 29 OCT 2024

شاید این اورتا نسخه ی دیگری از "اردو" یا سنگ بنای کیهان باشد که مسی، آن را با اورتوی قبطی تطبیق کرد. تشبیه محل مرتفع خورساباد به ستون هم یادآور بخش دیگری از نوشته های مسی است که در آن، او یادآور میشود که سازه های انسانی هم میتوانند جانشین کوه کیهانی شوند که مشهورترینشان برج بابل است. در مصر هم طیوه یا تبس زمینی، جانشین طیوه ی آسمانی بود که در انتهای پله هایی قرار داشت که ازیریس از آنها بالا میرفت تا به جهان دیگر برسد. بناهای ستون مانند هم از این زمره اند ازجمله به عقیده ی مسی، مناره ی مسجد که درست مثل مسیر ازیریس، پله هایی دارند که موذن در انتهای آنها اذان میگوید.:

“ANCIENT EGYPT”: IBID: P90-93

اگر به یاد بیاوریم که کوه کیهانی از طریق برابر شدن با "اردو" و به سبب طلایی بودنش، اصلی برای آلتین اردو یا اردوی طلایی روسیه است، میتوانیم اینجا "اورتا" ی خورساباد را به همراه امپراطوری آشور به عنوان نسخه ی دیگری از آلتین اردو در نظر بگیریم. اتفاقا فومنکو هم "(ا)سور" را به سبب برعکس خوانده شدن حروف عربی در الفبای لاتین، نسخه ی دیگر "روس/اروس" میشمرد و امپراطوری آشور را با امپراطوری مغول روسیه برابر مینهد و از این فرصت استفاده میکند تا با استفاده از یکی از داستان های کشور آشور، موسی و بنی اسرائیلش را به اندازه ی خود یهودیت در روسیه متولد کند. این داستان، داستان "تِرِووس" شاهزاده ی آشوری است که به دلیل اذیت و آزار شدن در آشور، به همراه گروهی از مردم، کشور را ترک میکند و در جایی دور، شهری جدید بنا میکند که به نام او به "ترووس"، "تربتا" و "اگوستا تروروروم" نامبردار میشود؛ شهری که از رم قدیمی تر است، ولی به یکی از شهرهای مهم امپراطوری رم تبدیل میشود و بنا بر تاریخ رسمی، اکنون شهر "تریِر" در آلمان است. "تریر" در کنار رودخانه ای به نام MOSEL(مازل) قرار دارد که همنام "موصل" عراق به نظر میرسد. فومنکو در بخش چهارم از فصل هشتم کتاب «اسطوره ی غربی» این داستان را معادل مهاجرت موسی و بنی اسرائیل از مصر بعد از این که فراعنه ی مصر به بنی اسرائیل ستم کردند، میشمرد و به ادعای تریر بودن ترووس اصلی واکنش نشان میدهد. "ترووس" نوشته های رومی، شهری بزرگ و همتای رم و قستنطنیه و اسکندریه بود که محل اقامت چندین امپراطور رومی به ویژه پوستوموس، تتریکوس، کنستانتینیوس کلروس و کنستانتین کبیر بود؛ مرکز اداری چهار فرمانداری امپراطوری روم بود؛ در یک دوران فترت، شش حکمران روم غربی، یکی پس از دیگری از ترووس حکمرانی کردند؛ حتی کنستانتین کبیر، در ترووس به مسیحیت جلب شد که این تا مسیحی شدن قطعیش تداوم یافت. با این حال، فومنکو بقایای ساختمان های رومی در تریر آلمان را در مقایسه با اسکندریه ی مصر و استانبول بسیار معمولی میشمرد و میگوید این مورد توجه مورخان رسمی هم هست، ولی آنها ادعا میکنند که ترووس/تریر در حمله ی مرگبار نورمان ها کمی پس از سقوط رم، تا حد نماندن سنگی روی سنگ نابود شد و بعدا که بازسازی شد، دیگر شکوه گذشته را نداشت. فومنکو ولی معتقد است که نام "ترووس" تلفظ دیگر "تیروس" یا بندر "صور" فنیقی ها است و صور اصلی را قستنطنیه یا استانبول کنونی تعیین میکند و معتقد است توصیفات قستنطنیه به آلمان منتقل شده است. او همچنین در بخش 5 از همان فصل، به موضوع کشف بقایای متای انجیل نویس در تریر در قرن 12 اشاره میکند و این که مقبره ی متی الان در آنجا است بدون این که توضیح داده شود متای اورشلیم چگونه بعد از هزار سال در آلمان کشف شده است؟! فومنکو دراینباره یادآوری میکند که مقبره ای منسوب به یوشع جانشین موسی در کریمه و در ساحل مقابل استانبول قرار دارد. نام یوشع تلفظ دیگر نام "یسوع" یا عیسی است و او نسخه ی اولیه ی مسیح بوده است. اگر مسیح در نزدیکی قستنطنیه زندگی میکرد عجیب نبود حواریش متی در قستنطنیه که ترووس اصلی است مدفون باشد. هرچه باشد یوشع جانشین موسایی بود که خود ترووس بود و شهرش که از دید فومنکو همزمان اورشلیم و قستنطنیه است به نام او ساخته شد. به گفته ی فومنکو این که بقایای متی در قرن 12 کشف شد به خاطر آن است که مسیح اصلی در همان قرن به قتل رسید و او اندرونیکوس کومننوس امپراطور قستنطنیه بود. فومنکو پیشتر در بخش سوم از فصل اول همان کتاب، مدعی شده است که حمله ی روم به اورشلیم، همان حمله ی یونانی ها به تروآ بوده ولی روم/یونان اصلی، روسیه ی مغولی بوده و اورشلیم/تروای اصلی، قستنطنیه بوده است. اگر دقت کنید، نام تروآ نیز خیلی شبیه نامجای ترووس است. ولی اگر از کتاب فومنکو بیرون بیاییم و منبع دیگری را تگاه کنیم، به این نتیجه میرسیم که درست همانطورکه آلتین اردوی روسیه جانشین یک بهشت آسمانی شده است، ترووس زمینی هم –حالا هر کجا میخواهد، باشد- جانشین یک تروآی آسمانی شده است.

بنا بر اساطیر یونانی-رومی، ملتی که به نام های آخایی و آرگوسی و دانائی نامیده میشده و اکنون بیشتر به نام گریک (یونانی) از آن یاد میشود، برای پس گرفتن شاهزاده خانمی ربوده شده به نام هلن، به تروآ لشکر کشید و پس از جنگی بی حاصل، توانست با فرستادن یک مجسمه ی چوبی عظیم اسب به عنوان هدیه به درون تروآ آن را فتح و نابود کند، چون درون این مجسمه پر از سربازان مخفی شده ی دشمن بود. لاکون کاهن، فهمیده بود که این مجسمه ی اسب، یک خدعه است و از بزرگان شهر خواست که مجسمه را بسوزانند ولی پوزیدون خدای دریا که میخواست تروآ نابود شود، دو مار عظیم فرستاد که لاکون و دو پسرش را جلو چشمان اهالی شهر خفه کردند و در اثر این صحنه حکام شهر نتیجه گرفتند که اراده ی خدایان بر ورود مجسمه به درون شهر است و مخالفت بدبینان به جایی نرسید. به نوشته ی دیوید ماتیزن، محل شهر تروآ سابقا در آسمان و مربعی چسبیده به صورت فلکی اسب شکل پگاسوس تلقی میشد. خود پگاسوس مشخصا برابر با اسب تروآ است. صورت فلکی امراه المسلسله به همان مربع چسبیده است. این بار، این مربع، معادل صخره ای است که آندرومدا دختر پادشاه اتیوپیا به آن زنجیر شده و صورت فلکی پرسئوس یعنی قهرمانی که قرار است اندرومدا را نجات دهد در جوار آن قرار دارد. اندرومدا به صخره زنجیر شده بود تا خوراک اژدهای دریایی که پوزیدون فرستاده بود شود. متیزن، این داستان را نسخه ی دیگر زنجیر شدن دختران به صخره برای خورده شدن توسط اژدهای پوزیدون در تروآ میشمرد و هرکول که اژدهای تروآ را میکشد را نسخه ی دیگر پرسئوس میشمرد. اگر مربع را تروآ بدانیم، زن زنجیر شده به آن، هلن خواهد بود. خود پوزیدون برابر با حئا خدای آب ها است که در کلده با صورت فلکی اکواریوس (دلو) تطبیق میشده و در فاصله ی کمی از این صور فلکی قرار دارد. لاکون و اژدهای درگیر با او هم کمی این سوتر با صورت فلکی افیوخوس یا مارافسا تطبیق میشدند که مردی را که با ماری گلاویز است نشان میدهد.:

“THE COVID TROJAN HORSE”: DAVID MATHISEN: STAR MYTHS OF THE WORLD: 16 JULY 2020

این که پوزیدون اینقدر دوست دارد مارهای دریایی به سر وقت تروآ بفرستد، باعث میشود تا لاکون را به نوعی روح تروآ بشمریم. برابری تروآ با افیوخوس به واسطه ی لاکون، باعث میشود تا ذهنیت اولیه ی ما درباره ی این که تروآ/اورشلیم، شکلی از کوه کیهانی بوده است تثبیت شود. این تثبیت را مطالعه ی جالبی از خانم ملیسا کمپل رقم میزند. او مینویسد که افیوخوس به دلیل جثه ی بزرگ و کوه مانندش و محل قرار گرفتنش در آسمان، تمثیلی از کوه کیهانی قطبی تلقی میشد. گذشتن راه شیری به مثابه یک رود آسمانی از آن و برخوردش با دایره البروج در پای افیوخوس در صورت فلکی قوس، باعث میشد تا افیوخوس، حالتی شبیه ایستادن کوه کیهانی بر زمین را پیدا کند. کمپل، معتقد است که تصویر افیوخوس در قالب کوه کیهانی، در نقاشی "تمثیل عفت" منسوب به هانس مملینگ از قرن 15 انعکاس پیدا کرده است. در این نقاشی، پیکره ی زنی از کوهستانی بیرون زده است و دو شیر با سپرهای طلایی از نزدیک شدن بیگانگان به او ممانعت میکنند. کوهستان نقاشی، کوه کیهانی یا افیوخوس است و رودی که از آن میگذرد، راه شیری. در بعضی نگاره های قدیمی، مانند نقشه ی آسمان اثر الیزابت شورتلف در 1930 افیوخوس دقیقا روی صورت فلکی عقرب در دایره البروج ایستاده است و به نوعی صاحب آن در نظر گرفته میشد. با توجه به این که قبلا دو کفه ی ترازو از صورت فلکی میزان، چنگال های عقرب تلقی میشدند، عقرب با صورت فلکی سنبله که به شکل زنی است، همسایه بود و قبل از سنبله صورت فلکی اسد یا شیر قرار داشت. بدین ترتیب، شیرها، زن و کوه در نقاشی تمثیل عفت، سه صورت فلکی پشت سر هم هستند. با این حال، کوهستان با تصرف زن، سنبله را اسیر افیوخوس کرده است. چون عقرب، به نوعی معادل با اژدهایی است که زنان اسطوره ای را تهدید میکند و مارافسا با آن در نبرد است. احتمالا نگاره های بابلی از مردوخ سوار بر اژدهای موشحوشو و نگاره های مصری از هورس ایستاده بر تمساح، افیوخوس استوار بر عقرب را با فرض اژدها بودن صورت فلکی عقرب در نظر دارند. در نگاره های عتیق از میکائیل فرشته (سنت مایکل، سنت میشل) شما فرشته را در قالب افیوخوس می یابید که روی اژدها یا شیطان به جای عقرب ایستاده و به جای مار در دستش نیزه ای را می یابید. گاهی ترازویی هم دارد که مابه ازای صورت فلکی میزان است. سنت جورج که او نیز مانند میکائیل قهرمانی اژدها کش است، در تصاویر گاهی با نیزه ای در دست دقیقا بالای اژدها تصویر میشود. سنت جورج شاهزاده خانمی را از دست اژدهایی نجات میدهد. سنت پاتریک حامی ایرلند، به جای نیزه عصایی در دست دارد و در حالتی مشابه بالای سر مارها ایستاده است درحالیکه پشت سرش جریان آبی که مابه ازای راه شیری است در جریان است. سنت پاتریک به عنوان قدیسی که مارها را از ایرلند اخراج کرده است، نسخه ی دیگری از سنت مایکل و به اندازه ی او در جایگاه مارافسا است. کلیساهای صخره ای متعدد از سنت مایکل، یادآور برابری افیوخوس با کوه کیهانیند. در اروپای غربی، کلیساهای مریم مقدس و میکائیل مقدس اغلب در جوار هم بنا میشدند. در لالیبلای اتیوپی که به خاطر کلیساهای سنگیش مشهور است، یک کلیسا برای سنت جورج و یک کلیسا برای مریم مقدس وجود دارد. مریم مقدس به سبب باکره بودن، مابه ازای دیگری برای صورت فلکی سنبله است. همانطورکه میدانیم، یهوه در مریم مقدس حلول میکند و به شکل عیسی مسیح از او متولد میشود. این، شبیه حلول روح ازیریس خدای مرده به درون کالبد همسرش ایزیس برای از نو متولد شدن از او به شکل هورس است. در سطحی وسیع تر، هورس در قالب خورشید هر غروب به درون کالبد همسرش هاثور الهه ی زمین میرفت و فردا در قالب خورشیدی نو از او متولد میشد. همین اتفاق به شکل سالانه برای سرسبزی طبیعت می افتاد. تموز خدای طبیعت همچون نسخه های داستانی ترش از قبیل آدونیس و دیونیسوس، در فصل خزان میمیرد و به درون جهان زیرین در بطن مادر-زمین میرود و در بهار دوباره زنده میشود و همراه او سرسبزی طبیعت برمیگردد. در عصر ما آغاز پاییز در زمانی که خورشید در صورت فلکی سنبله است رقم میخورد و درواقع قهرمان خورشیدی با پاییز میمیرد و به جزوی از زن صورت فلکی سنبله تبدیل میشود و این قهرمان نرینه و آن مادر مادینه به اندازه ی ازیریس و ایزیس، دو جنبه ی نرینه و مادینه ی یک خدای هرمافرودیت واحدند. به همین دلیل است که میکائیل مقدس همیشه به شکل یک مرد زن نما نمایش داده میشود چون جانشین یک خدای دوجنسه است. بنابراین مرگ خدای نرینه، زن شدن او را هم نشان میدهد که شرط تبدیل او به الهه ی زمین است. کوبله یا سیبل، الهه ی زمین آسیای صغیر که اتفاقا در قالب کوه ها و صخره ها پرستیده میشود، اینچنین به وجود می آید. او خدایی دو جنسه بود که اخته شد. خونش که بر زمین ریخت درخت بادامی از آن رویید و از آن درخت، دانه ی بادامی روی دامن زنی باکره افتاد که او را به آتیس نسخه ی فریجی تموز بارور کرد. آتیس هم جا پای پدر-مادرش کوبله نهاد و در عالم جنون خود را اخته نمود و در اثر خونریزی حاصله درگذشت. معمولا ارابه ی کوبله را دو شیر میکشند که میتوانند همان دو شیر محافظ زن داخل کوه در نقاشی تمثیل عفت باشند. دقیقا همین است که این نقاشی را پیچیده میکند. درباره ی شخصیت کوبله داوری واحدی وجود نداشت چون خودش خدای متناقضی بود. از یک طرف حامی عفت و پاکدامنی بود و از طرف دیگر در نیروهای وحشی طبیعت و غرایز حاکم بر جانوران وحشی تجسم می یافت که نسبت چندانی با اخلاق انسانی ندارند. این دو مقوله در تابلو تمثیل عفت به این شکل با هم جمع آمده اند که به نظر میرسد زن را فقط با زور و حراست میتوان عفیف نگه داشت و شیرها به عنوان نمادهای خشونت حاکم بر نظم مردسالار جامعه ی انسانی، نمایندگان این زور و حراستند.:

“MOTHER EARTH, ROCK AND OPHIUCHUS”: M. CAMPBELL: : MERCURIAL PASSWAYS: 15 MARS 2025

بدین ترتیب، لاکون درگیر با مار در صورت فلکی مارافسا، به عنوان تروآی درگیر با اژدهای پوزیدون، نسخه ی دیگر پگاسوس چسبیده به اندرومدا است که در آن، هلن، چنان به تروآ زنجیر شده که فقط با از بین رفتن تروآ آزاد و زنی مستقل میشود. تروآ را چه کوه کیهانی در نظر بگیرید و چه اژدها، وقتی نابود میشود، مثل قضیبی است که کنده شده و مردی را زن کرده است. این همان تبدیل اژدهای آشوبناک تهامات به مادر-زمین منظم توسط مردوخ است. ولی اگر در نظر بگیریم که کوهی که از بین میرود، رابط آسمان و زمین و دروازه ای به روی بهشت است، آن وقت باید نیروی سیاسی ای را در جایگاه خدای خالق به عنوان مدیر جهان نو قرار دهیم که معنویت را به عنوان رابط خدا و روحانیت با بشر ریشه کن میکند. همچنین در نظر بگیریم که سقوط بهشت قطبی، باعث ایجاد کلنی های متعدد زمینی از آن میشود. مثلا ترووس آلمانی را در نظر بگیرید. احتمالا تریر تنها نسخه ی زمینی آن نبوده است. چون در آلمان شهرهای متعددی با اسامی شبیه به آن وجود دارد؛ ازجمله ترئون (تری)، تِرِبین، تریپتیس، تربسیس، تربزن (دارای شباهت اسمی مشکوک با طربزون ترکیه و امپراطوری ترابوزان در آنجا)، ترِفورت، دورستِن و درسدن ( دو تای آخر، شهرهای مهم صنعتی و دارای معماری سنتی بودند که در جنگ جهانی دوم تخریب شدند). بیشتر این شهرها مدعیند که در گذشته شهرهای بزرگ و پرافتخاری بودند ولی در اثر جنگ یا آتش سوزی تخریب شدند و پس از بازسازی، موقعیت سابق را پیدا نکردند که به نظر میرسد شهرهای تخریب شده ی اولی درواقع مابه ازاهای بهشت آسمانی تخریب شده اند که در قالب نسخه های زمینی ضعیف تر بازتولید شده است. اگر قرار باشد بر اساس همین زمینه ی برابرسازی بهشت آسمانی و بهشت زمینی، الگوی برخورد حکام نظم زمینی فعلی با کشورهای در حال رشد را تعیین کنیم، باید از رشد هر تمدن، کشور یا فرهنگی که زمینه ی جغرافیایی رشد یک بهشت زمینی در خود را دارد جلوگیری شود تا نظم مادر-زمین به خطر نیفتد. این ابدا تناقضی با سیاست های سرمایه داری بین المللی به رهبری امریکا که مارفول مورد انتقاد قرار داده است ندارد. با این جهانبینی معنی فرصت دادن به این سرزمین ها واضح است: آنها چون امکان بهشت شدن را دارند و بهشت در فضای زمینی به اندازه ی جادوگری سبت آشوبناک است، پس باید تهدیدکننده ی نظم شناخته و همچون اژدهای آشوب، سرکوب شوند. این مانند سرکوب آتلانتیس همچون مابه ازایی برای بهشت زمینی است. همانطورکه میدانیم افلاطون "مدینه ی فاضله" ی خود را از روی آتلانتیس ساخت. پس جالب است که ببینیم وقتی میلتون افلاطونی، آتلانتیس را با "بهشت گم شده" تطبیق کرد، نتیجه چه شد.:

« در جدیدترین و قابل توجه‌ترین بررسی از زمینه ی فلسفی میلتون، استیون فالون استدلال می‌کند که میلتون افلاطونی نبود، زیرا او متافیزیک تعالی مورد حمایت سنت افلاطونی را به نفع «ماتریالیسم جان‌گرایانه» رد کرد و علاقه ی میلتون به سنت کابالیسم مسیحی را به دلیل ارتباط آن با نوشته‌های افلاطونی یاکوب بوهم، و مور در میان دیگر نویسندگان افلاطونی، کم‌اهمیت جلوه داد. جالب توجه است که فالون استدلال می‌کند که جهان‌بینی میلتون بسیار نزدیک‌تر به شاگرد مور، آن کانوی (1631-1679)، است که به طور سنتی عضوی از گروه افلاطونی کمبریج محسوب می‌شود و از قضا، بیشتر از مور در مسیر کابالیستی، آن‌گونه که در جوامع یهودی آن زمان رواج داشت، گام برداشت و به سمت یکتاپرستی متافیزیکی رفت که استادش نمی‌توانست آن را بپذیرد و از او خواست که از آن مسیر برگردد. مطالعه ی عالی فالون نوعی اجماع در مورد ماتریالیسم میلتون ایجاد کرده است - حتی صفحه ی ویکی پدیای میلتون در زمان ارسال این پست به آن اشاره می‌کند! فالون استدلال می‌کند که شاعر موضعی منحصراً بدعت‌آمیز داشته و خدا و فرشتگان را بخشی از یک پیوستار ماتریالیستی می‌دانسته که خلقت از عدم را رد کرده و خلقت از خدا را ترجیح داده است، در پاسخ به چالشی که ماتریالیسم هابزی مطرح کرده است، موضعی که می‌توان به طور خلاصه به شرح زیر خلاصه کرد: از آنجایی که همه چیز ماده ی در حال حرکت است، اراده ی آزاد یک توهم است زیرا تمام انتخاب‌هایی که ما انجام می‌دهیم ریشه در علل فیزیکی مقدم بر آنها دارد. همانطور که در مورد همتایان افلاطونی کمبریج او نیز صادق است، اراده ی آزاد، مهمترین اولویت انسان‌شناسی میلتون است؛ انسان مانند فرشتگان شورشی، "کافی بود که بایستد اما آزاد بود که سقوط کند". میلتون همچنین باید امکان شر را که زمینه ی آزادی انسان را فراهم می‌کند، بدون اینکه خدا را خالق آن بداند، توضیح دهد. به جای اینکه مانند همتایان افلاطونی خود، قلمرو روح را فرض کند، موجودات به اصطلاح «روحانی» در واقع، به گفته ی فالون، جسمانی‌ترین موجودات در جهان میلتون هستند، به همین دلیل آنها همچنین اساسی‌ترین و آزادترین موجودات نیز هستند. میلتون با توسل به فرمول آگوستینی، شر را صرفاً فقدان وجودی می‌داند که ذاتاً هیچ چیز نیست و مطمئناً هیچ بخش اساسی از جهانی که خدا ساخته، نیست. برعکس، هرچه یک بدن شرورتر باشد، کمتر اساسی می‌شود و به معنای واقعی کلمه از خدا دورتر می‌شود. جهنم در بیرونی‌ترین نقاط کیهان میلتونی قرار دارد. به گفته ی فالون، این روایتی مادی‌گرایانه از بهشت گمشده است ، تمثیلی استادانه که برای استدلال این موضوع که ذهن یا روح یک ویژگی نوظهور بدن است، توسعه داده شده است، چیزی که فیلسوفان آن را «ماتریالیسم جان‌گرا» نامیده‌اند.... [در بهشت گم شده] آدم پیش از آنکه او و حوا توسط خدا در قالب پسرش از بهشت تبعید شوند و در پایان حماسه توسط فرشته ی مقرب میکائیل از محل خارج شوند، سه گفتگوی اساسی با رافائل انجام می‌دهد. بهانه ی این گفتگوها از جانب آدم، شگفتی محض و تمایل مرتبط با آن برای کسب اطلاعات بیشتر در مورد ریشه‌های خلقت است تا قدردانی‌ای را که به زندگی دعاگونه‌اش جان می‌بخشد، عمیق‌تر کند. اما آدم همچنین می‌خواهد ماهیت شر را بشناسد، امیدی که خود خدا برای او دارد تا آدم در مواجهه با وسوسه‌های اجتناب‌ناپذیر، هیچ بهانه‌ای نداشته باشد. در واقع، خدا دو بار اطمینان حاصل می‌کند که آدم را در مورد ورود شیطان به باغ هشدار دهد. ویلیام بلیک به طرز مشهوری قضاوت کرد که میلتون بدون اینکه خودش بداند، جزئی از شیطان است، آنقدر دلسوز بود که تصویر او از سقوط شیطان را دلسوزانه می‌دانست. می‌توان نقد زیبایی‌شناختی-روانشناختی بلیک را بدون جدی گرفتن پیامدهای کلامی آن پذیرفت. میلتون خداناباور نبود. آیا این بدیهی نیست؟ شاید نه، زیرا برای گوش‌های مدرن ما، خداناباوری به نوعی با باور یا عدم باور به وجود خدا مرتبط است، در حالی که برای میلتون، خداناباوری مسئله‌ای اعتقادی نبود، بلکه شامل ترویج شر می‌شد. اگرچه فالون اشتباه نمی‌کند که اشاره می‌کند میلتون از درک فلوطین آگوستین از شر به عنوان فقدان خیر ( privatio boni ) پیروی می‌کند، اما میلتون شر را بسیار جدی‌تر از آنچه چنین فرمول متافیزیکی ساده‌ای ممکن است نشان دهد، می‌گیرد. شیطان در وجود خدا شک ندارد؛ او می‌خواهد کار او را خنثی کند، آنچه را که خدا ساخته است، از بین ببرد. این پوچ‌گرایی سرراست نیز نیست. شر انگلی است، بنابراین در نهایت برای انجام کار خود، یعنی کار انحراف، به خوبی نیاز دارد. شیطان میلتون می‌خواهد جهان را به تصویر خود بازسازی کند، بنابراین موجوداتی را که خدا برای جایگزینی او آفریده است، هدف قرار می‌دهد تا ضربه ی نهایی را به خود خدا وارد کند. شیطان نمی‌خواهد طوری بسازد که خدا وجود نداشته باشد؛ او می‌خواهد خدا رنج بکشد. شیطان جنگ معنوی به راه می‌اندازد. منطق فقدان خیر، زوال تدریجی به نیستی نیست، بلکه یک بازی قدرت است. آتئیست یک کافر نیست، بلکه یک جنگجوی سرکش است. باز هم، دیدگاه معنوی و روایت میلتون از شر، در سطح اخلاقی، زمانی معنا پیدا می‌کند که به یاد آوریم خوبی در دیدگاه افلاطونی که او به آن نسبت می‌دهد، شامل چه چیزهایی می‌شود. مور استدلال می‌کند که چیزهای خوب، چیزهای دوست‌داشتنی هستند و اگر به درستی جهت‌گیری شوند، باید هم مطلوب و هم داوطلبانه باشند؛ چیزهای خوب، از جمله خود خدا، نوعی انرژی مغناطیسی دارند؛ آنچه آنها به جهان می‌فرستند، همه چیز را به عقب می‌راند. پیروزی فرضی شیطان این است که این کیهان اساساً دوست‌داشتنی را با این روش که هم خدا و هم انسان را دوست‌داشتنی جلوه دهد، وارونه کند؛ با توجه به استعاره ی مغناطیسی، شیطان می‌خواهد جذابیت را دافعه‌آور جلوه دهد. از نظر روانشناختی، این خود را در یک ناامیدی مالیخولیایی نشان می‌دهد، که میلتون آن را به طرز چشمگیری نشان می‌دهد، زمانی که آدم و حوا به خودکشی فکر می‌کنند، نقطه‌ای که تنها قدردانی آنها این است که فرزندی ندارند. یک دنیای بدون فرزند و خودکشی‌گرایانه مطمئناً تمام چیزی است که ذهن شیطانی می‌تواند به آن امیدوار باشد، ذهنی که آرزویش «ساختن بهشتی از جهنم، جهنمی از بهشت» است (کتاب اول، ۲۵۵). میلتون همان اصطلاحات و منطقی را اتخاذ می‌کند که مور برای توصیف این سطح از «ناامیدی عمیق» به کار می‌برد. «روح مالیخولیایی» جهان را دوست‌داشتنی نمی‌بیند زیرا استفاده از «عقل درست» خود را از دست داده است. در اخلاق مور، عقل درست توسط چیزی که او قوه ی بونیفورم می‌نامد، جهت‌گیری می‌شود که جنبه ی الهی روح است و در نوعی مرکز معنوی قرار دارد، که به صورت استعاری به عنوان قلب و از نظر فنی به عنوان اراده در بالا ذکر شده است، اما با عقل هماهنگ عمل می‌کند؛ در واقع، شاید این بالاترین نقطه ی عقل باشد. در یک کلام، قوه ی بونیفورم چیزی است که ما را دوست‌داشتنی و محبوب می‌کند: «جرقه ی الهی» در روح. ذهن منطقی ما اگر ارتباط خود را با قوه ی بونیفورم از دست بدهد، سردرگم می‌شود. عملکرد صحیح قوه ی بونیفورم این است که روح را متدین کند و به عنوان منبع شادی روح عمل می‌کند زیرا از خوبی‌هایی که می‌شناسد، لذت می‌برد و به درستی آنچه را که دوست دارد، سفارش می‌دهد. روح که از این قوه ی الهی جدا شده باشد، غیرمنطقی می‌شود و تحت سلطه ی شهوات و امیال نفسانی خود قرار می‌گیرد که منجر به مالیخولیای ناامیدکننده ی آرزوی مرگ و فروپاشی روانی گسترده ی ناشی از طرد عشق از جهان می‌شود. میلتون ناپدید شدن عشق را از چهره‌ی زوج سقوط کرده‌ی انسانی برجسته می‌کند:

عشق در نگاهشان نبود، حتی به خدا

یا نسبت به یکدیگر، اما گناه آشکار،

و شرم و پریشانی و ناامیدی،

خشم و لجاجت و نفرت و مکر.

(کتاب دهم، 111-114)

در چنین شرایطی، عشق خدا به خشم تبدیل می‌شود. طبق حداقل یکی از سنت‌های کابالا، همانطور که در نوشته‌های تئوسوفی یاکوب بوهم (۱۵۷۵-۱۶۲۴) بیان شده است، خود خشم الهی بود که شر را آفرید. در بهشت گمشده و در اشعار اولیه ی «مسیحی افلاطونی» مور، همانطور که او آنها را می‌نامید، تصاویر شاعرانه صرفاً تزئینی نیستند، زیرا هم فاصله ی بین آنچه موجودات عقلانی تجسم‌یافته به صورت استدلالی می‌دانند و شهود فکری را حفظ می‌کنند و هم در عین حال به عنوان پلی برای پالایش این شکاف آشکار بین عقل و شهود در سطح تخیل معنوی عمل می‌کنند. هر دو نویسنده علاوه بر اتخاذ دیدگاه‌های متافیزیکی و اخلاقی تقریباً یکسان، سنت کابالیستی را به دلایل مختلف، اما تا حد زیادی به این دلیل که به آنها اجازه می‌داد تا به سؤالات اساسی در مورد منشأ و ماهیت جهان طبیعی بپردازند، عمیقاً جذاب یافتند. با این حال، شاید حتی مهم‌تر از این، اگرچه به هیچ وجه تمایز آشکاری با علاقه ی آنها به منشأ و عملکرد جهان طبیعی ندارد، کابالا به آنها اجازه می‌داد تا در مورد منشأ شر و معنا و اعمال فرزندان زناکار او، همانطور که میلتون آنها را توصیف می‌کند، گناه و مرگ، تأمل کنند. همانطور که از کلمه ی عبری پیداست، کابالا «سنتی» از تفسیر کتاب مقدس بود که تأکید ویژه‌ای بر خلقت جهان و هبوط و تبعید آدم و حوا از باغ عدن داشت. مور به روشنی بیان می‌کند که کتاب مقدس به طور کلی باید حداقل در سه سطح خوانده شود که او به ترتیب آنها را کابالاهای تحت‌اللفظی، فلسفی و اخلاقی می‌نامد. از نظر مور، خواندن کتاب مقدس به طور کلی کاری خطرناک است، زیرا تفاسیر نادرست «صدها هزار ملحد» را به وجود می‌آورد؛ او به ویژه نگران خطرات ناشی از اجازه دادن به معنای تحت‌اللفظی کتاب مقدس برای پنهان کردن عمیق‌ترین و والاترین معنای آن، که همان معنای «اخلاقی» یا «عرفانی» آن است، می‌باشد. پیروان سخت‌گیرِ متن، بر «مبتذل ترین» معنای متن، که برای تطبیق با «کودکان و ابلهان» در نظر گرفته شده است، اصرار دارند و از آن به عنوان سلاحی علیه کسانی که از حقیقت معنوی و ابدی آن دفاع می‌کنند، استفاده می‌کنند. حقیقت، هر کجا که یافت شود، می‌تواند برای آشکار کردن حقایق معنوی موجود اما پنهان در سفر پیدایش به کار گرفته شود. مور این‌طور بیان می‌کند: "بافت‌های مختلفی از حقایق عرفانی و فلسفی وجود دارد ، بسیاری از قضایای فیزیکی و متافیزیکی بارها و بارها به ما اشاره شده‌اند (...) به‌ویژه در این سه فصل اول سفر پیدایش ." اما مور توضیح می‌دهد که این حقایق باید در قالب یک «داستان» منتقل شوند، به همین دلیل است که او فکر می‌کند موسی از «انواع» و «تمثیل‌ها» استفاده کرده است، درست همانطور که "ناجی ما با تمثیل‌ها سخن می‌گوید". مور با وام گرفتن تصویری از ادبیات کیمیاگری آن دوره، فکر می‌کند که این ابزارهای ادبی به بهترین وجه به عنوان ابزاری برای استخراج طلای نهفته در سنگ متن مورد استفاده قرار می‌گیرند. میلتون روش هرمنوتیکی پویایی را به کار می‌گیرد که مور آن را نبوغ سنت کابالیستی می‌دانست. حماسه ی میلتون مملو از تصاویر کابالیستی است که از دریچه ی افلاطونی تفسیر شده‌اند، و او با تلاش برای کشف حقایق فلسفه ی طبیعی و اخلاق از طریق احیای کلام، از دیدگاه مور در مورد روش ایده‌آل تفسیر «داستان خلقت» پیروی می‌کند، چیزی که یک منتقد ادبی مدرن ممکن است آن را تلاشی برای اشغال فضای روانشناختی شخصیت‌هایش بداند، یا آنچه یک متکلم افلاطونی آن را به عنوان تصویر یک تاریخ تکرارناپذیر که تا ابد حقیقت دارد، در نظر می‌گیرد. مور توضیح می‌دهد که ایجاز کتاب مقدس خود مستلزم تفسیر است و در واقع آن را می‌طلبد؛ کلام مرده، احیای پارسایانه‌ای را که شاعرانی مانند میلتون ارائه می‌دهند، فرا می‌خواند.... چنین بخش‌هایی را بهتر است در پرتو بخش‌های دیگر شعر، مانند این تک‌گویی شیطانی که به حق شناخته شده است، درک کنیم:

بدرود، ای دشت‌های شاد

جایی که شادی جاودانه ساکن است: درود بر وحشت، درود بر

دنیای دوزخی، و تو عمیق‌ترین دوزخ

صاحب جدید خود را بپذیر: کسی که می‌آورد

ذهنی که تغییر نمی‌کند، و خودش هم تغییر می‌کند

می‌تواند از جهنم، بهشتی و از بهشت، جهنمی بسازد.

چه فرقی می‌کند کجا، اگر من هنوز همان باشم،

و آنچه که باید باشم، چیزی کمتر از او نیست

رعد چه کسی را بزرگتر کرده است؟ حداقل اینجا

ما آزاد خواهیم بود؛ قادر متعال چیزی نساخته است

حسادت او ما را از اینجا نخواهد راند.

اینجا می‌توانیم با امنیت سلطنت کنیم، و به انتخاب من

سلطنت کردن، هرچند در جهنم، ارزش جاه‌طلبی دارد.

پادشاهی کردن در جهنم بهتر از خدمت کردن در بهشت است.

(کتاب اول، ۲۴۹-۲۶۳)

البته شیطان در اینجا از تغییرناپذیری خدا تقلید می‌کند؛ هیچ حرکت یا تغییری برای اراده ی منجمد او امکان‌پذیر نیست. میلتون مانند مور، شر را وضعیتی از سکون ذهنی و اختلال روانی می‌داند که ریشه در شور و اشتیاق افسارگسیخته دارد، چیزی که در زبان آن دوره enthusiasm’ نامیده می‌شد.»:

“CAMBRIDGE PLATONISM IN MILTON’S PARADISE LOST: MATERIALISM, EVIL, AND THE CHRISTIAN CABBALAH”: David Leech: THE CAMBRIDGE PLATONIST RESEARCH GROUP: 30/11/208

شاید الان هم ما در نقشه ی شیطان میلتون گیر کرده باشیم.: شیطان از خدا تقلید میکند و مثل او عمل میکند، ازجمله در برقراری نظم نوین جهانی. به نظر میرسد آیت الله خمینی وقتی ایالات متحده را «شیطان بزرگ» نامید، در حال فریب دادن مردم نبود.

بنای اورشلیم در قطب شمال: دستورالعمل تهیه ی بهشت با جهنم

تالیف: پویا جفاکش

27تیرماه امسال (1404هجری شمسی) پدرم فیض الله جفاکش، بعد از یک دوره ی طولانی مبارزه با درد و بیماری، از میان ما پرواز کرد و خانواده ی ما را با قلبی اندوهبار و چشمانی گریان تنها گذاشت. پدرم به بیماری لاعلاج "اِی ال اس" مبتلا بود ولی انگار همیشه امیدوار بود که روزی دوباره سلامتیش را به دست بیاورد و به سر شغل قدیمیش تدریس ریاضی برگردد. خانه ی ما پر از کتاب های ریاضیات و جزوات تدریس ریاضیات او بود. تمام آن دروس تغییر کرده اند و آنقدر ساده شده اند که الان واقعا فقط کسانی که به «تاریخ درس ریاضیات» علاقه داشته باشند (آیا واقعا چنین کسانی وجود دارند؟!) ممکن است به مجموعه ی جزوات و کتب درسی پدرم علاقه داشته باشند. ولی هر بار که مادرم سعی میکرد کتابخانه های ما را از کتب و جزوات اضافی پدرم بتکاند، پدر مخالفت میکرد و دستور میداد که آنها را سر جایشان برگردانیم. سه هفته بعد از آسمانی شدن پدرم، مادرم این بار واقعا با بی میلی، دست به دور ریختن یادگارهای بی فایده ی پدرم زد. برای خودم هم عجیب بود که میدیدم پدرم تمام دفاتر درس ریاضی دوره ی دبیرستان مرا نگه داشته است درحالیکه این کار را با دفترهای درسی خواهر و برادرم نکرده بود. پدرم درباره ی من که پسر ارشدش بودم آرزوهای زیادی داشت که به بیشترشان نرسید ولی این داستان دیگری است. چیزی که میتوانم با اطمینان بگویم، این است که پدرم برای نوشتن جزوات و تهیه و مطالعه ی کتب درسی و کمک درسی، خیلی زحمت و انرژی و هزینه به خرج داد و مهمترین دلیل این که نمیخواست آن کاغذهای حالا کاملا بی فایده را دور بریزیم این بود که نمیخواست احساس کند عمرش را به خاطر آنها تلف کرده است. این، نگرانی بزرگی است که شاید همه ی ما در زندگیمان داریم و بخش بزرگی از آن همان موقع به وجود می آید که به چشم خود میبینیم چطور بعد از مرگ نزدیکانمان، بخشی از میراث آنها بی فایده تشخیص داده شده و نابود میشود. این تخریب میراث در هنگام تغییر اعصار که اخیرا سرعتش بیشتر شده است بیشتر رقم میخورد به طوری که بعضی اوقات سوال این نیست که چرا بخشی از میراث گذشتگان نابود میشود بلکه سوال این است که چرا بخشی از آن میراث به هر قیمتی شده است به جا میماند.

یکی از جاهایی که این سوال خیلی چشمگیر است این است که چرا با این که گفته میشود فلسفه ی یونان روی علوم شرقی استوار است و همانطورکه اروپاییان از قدیم مثل میزدند «فروغ از شرق است»، ولی هیچ اسمی از افرادی که در شرق پایه های این افکار بودند باقی نمانده ولی افلاطونی که آن علوم سرّی را به فلسفه تبدیل کرد، آنقدر مانا شد که آن جمله ی معروف «کل تاریخ فلسفه حاشیه نویسی بر افلاطون است» زبانزد گردید؟ همانطورکه میدانیم، اساس جهانبینی افلاطونی بر عالم مُثُل قرار دارد که ارواح از آن می آیند و کمال و درجه ی عالی الگوهای ارواح در آن، کاملا نشاندهنده ی این است که عالم مثل، نسخه ی دیگر یک بهشت ماوراء الطبیعی است که مصداق «انا لالله و انا الیه راجعون» محسوب میشود. سپس آنطورکه تاریخ فلسفه مدعی است، ارسطو این بهشت را از آسمان به روی زمین می آورد و خدایش را «طبیعت» تعیین میکند و اسم راه و رسم آن هم میشود: «قانون طبیعی»؛ یعنی قانونی که طبیعت برای هر موجود تعیین کرده است. انسان هم مانند دیگر موجودات باید «غایتی» را که طبیعت برای او تعیین کرده است دنبال کند، ولی اغلب از طبیعت خود منحرف میشود همانطورکه روح مثالی انسان به روایت افلاطون با ورود به زمین، از اصالت الگوی خود در عالم مثل منحرف میشود، یعنی طبیعت زمینی ارسطو به اندازه ی مثل آسمانی افلاطون بی نقص و عالی است و این اساس مادیگرایی میشود تا بعدا وقتی که داروینیسم، طبیعت بهشتی خداوند را با غرایز پست حیوانی عوض کرد، دیگر برای هیچ غایت بهشتی ای جایی باقی نماند مگر آن که غایت بهشتی را ارضای غرایز و رانه های جانوری در هر جا و لحظه ای که امکان آزادی آنها در وحشی ترین و بی مهارترین حالت خود برقرار شود تعریف کنیم. با این حال و به طرزی متناقض شاهدیم که هنوز در فضای رسانه جای بزرگی برای تمرکز بر جولان نیروهای الهی در زمین در نظر گرفته شده است. هنوز حتی در سمت راستگراهای دشمن حامیان محیط زیست، کسی با صدای بلند و خطاب به عموم، روح افزایی گیاهان و پرورش آنها را خرافی نخوانده است. فیلم های داستانی و حتی مستند، زندگینامه هایی هیجان انگیز و حماسی برای افرادی از گونه های جانوران و ترجیحا همان هایی که سابقا مقدس ترین ها بودند، ترتیب میدهند و در آنها به دقت به آنها شخصیت انسانی میدهند، طوری که بتوان به قهرمان ها و ضد قهرمان ها تقسیمشان کرد، خدای کریسمس به شکل بابا نوئل جایی در شمال زمین ساکن میشود و هنوز مواظب است که مراسم و آیین های طبیعت پرستانه ی کریسمس و حتی در بعضی داستان سازی های رسانه ای ایستر (عید پاک) به خوبی برگزار شوند. الف ها و فیری ها و سیرن ها هنوز در داستان سازی های انبوه در همان پهنه های طبیعی سابقشان با قهرمانان انسانی روبرو میشوند و بارها هم کارایی مثبت از خود نشان میدهند. ولی همزمان همه ی اینها در جلوه های منفی و بخصوص فیلم های ترسناک، انسان را به وجود طبیعتی آشوبناک و وحشی انذار میدهند. چون انسان قرار است همیشه آماده باشد تا با ریشه ی وحشی خوی خود در طبیعت به همان گونه که ماکیاولی در "شهریار" بر آن تاکید داشت روبرو شود و الان در همه جای دنیا سیاست بر بنیاد ماکیاولی –و نه ارسطو میچرخد- و جوامع را بر اساس آیات مقدس کتاب نامقدس شهریار اداره میکند.

ماکیاولی بر عکس ارسطو به هیچ غایتی باور ندارد و در ابتدا به نظر نمیرسد علم شدن این دو با هم هیچ قصد و غرض عمدی ای داشته بوده باشد اما ممکن است نظرتان برگردد اگر مقاله ی جان بورزما به نام «لئو اشتراوس درباره ی لحظه های ماکیاولیستی در اندیشه ی ارسطو» را بخوانید. در این مقاله نویسنده به سعی غریب و غیر قابل درک لئو اشتراوس برای مرتبط کردن تمام اندیشه های مهم ماکیاولی به تمام اندیشه های مهم ارسطو میپردازد و این که اشتراوس مدام ثابت میکند که ارسطو و ماکیاولی یک چیز را میگویند و حتی به کنایه میگوید که ارسطو از سر رمزی نویسی و در پرده گویی حرفش مخالف ماکیاولی به نظر میرسد ولی همزمان به صراحت میگوید که دیدگاه های ارسطو و ماکیاولی به کل متفاوتند. خب؛ پس اصلا چرا این حرف ها زده شد و هدف چه بود؟ بورزما نتیجه میگیرد که اشتراوس درست مانند خود ارسطو دارد به زبان غیر مستقیم و در پرده حرفش را میزند:

«آن همه تفاوت که اشتراوس میان اندیشه ی ماکیاولی و ارسطو مشاهده میکند با کندوکاوی دقیق ناپدید میشود. اشتراوس نشان میدهد که ارسطو و ماکیاولی درباره ی کیهانشناسی، فلسفه ی سیاسی و اخلاق، فهم های مشابهی دارند و همچنین نشان میدهد که شیوه ای که با آن آموزه شان را معرفی میکنند نیز مشابه است. هدف اشتراوس از ارائه ی نوشته های این دو اندیشمند به این شکل چیست؟ چرا میکوشد فلسفه ی سیاسی ارسطو و ماکیاولی را چنین دقیق و موشکافانه از یکدیگر متمایز کند وقتی ظاهرا حتی خود او باور ندارد که تفاوت این دو آنقدر هم اساسی باشد؟ اشتراوس در "شکنجه و هنر نوشتن" در توجیه این تلاش میگوید شکنجه و آزاری که اصحاب قدرت جامعه اعمال میکنند، "فن غریبی در نوشتن پدید می آورد (...) که در آن (اندیشمندان مستقل) حقیقت را درباره ی تمامی امور سرنوشتساز تنها در لابه لای سطور ابراز میکنند." به عقیده ی اشتراوس این اندیشمندان مستقل آموزه های خود را پوشیده بیان خواهند کرد به گونه ای که تنها "خوانندگان باهوش" خواهند توانست معنای پیام نویسنده را دریابند. مشاهدات اشتراوس هنگامی که برای جوامع غیر لیبرال و پیشامدرن به کار رود قطعا باورپذیر است و محققان در تاریخ اندیشه ی سیاسی متون تاثیرگذاری در تایید پوشیده نویسی آفریده اند. افزون بر آن، محققان بسیاری نیز با ارائه ی شواهدی نشان داده اند که خود اشتراوس پوشیده مینویسد. درحقیقت، این مقاله دلایلی ارائه میدهد که نوشته های اشتراوس درباره ی ارسطو و ماکیاولی نیز بسیاری از ترفندهای پوشیده نویسی را به خدمت میگیرد. اگرچه شاید شگفتزده شویم که چرا اشتراوس که در نیمه ی دوم قرن بیستم در ایالات متحده مینویسد، باید به کاربرد این گونه از نوشتار احساس نیاز کند. بعید به نظر میرسد که اشتراوس در چنین جامعه ی لیبرالی از شکنجه و آزار در هراس باشد. اشتراوس در مقاله ی دیگری که به پوشیده نویسی میپردازد، در پاسخ نشانه هایی در اختیارمان میگذارد. او توضیح میدهد که به دلیل رابطه ی میان فلسفه و جامعه، پوشیده نویسی در تمام جوامع ضروری است: "فلسفه یا علم، تلاشی است برای جایگزینی گمان درباره ی «هر چیز» با معرفت درباره ی «هر چیز»؛ اما گمان عنصر اساسی جامعه است؛ بنابراین فلسفه یا علم تلاشی است برای انحلال عنصر بنیادینی که جامعه در درون آن تنفس میکند و از این رو خطری برای جامعه است." به سبب این که فلسفه گمان هایی را منحل میکند که جامعه از طریق آنها به اداره ی خود میپردازد، فیلسوفان شیوه ی پوشیده نوشتن را برای ادامه ی کار خود برمیگزینند. در جای دیگر، اشتراوس مینویسد که "هر جامعه ی سیاسی که تا امروز بوده یا پس از این خواهد بود، بر گمان بنیادین معینی تکیه دارد که نمیتوان معرفت را جایگزین آن کرد." حتی جامعه ای لیبرال که آزادی اندیشه را ارج مینهد، درون افق گمان عمل میکند و فلسفه بنا بر طبیعت خود برای انحلال آن گمان وارد عمل میشود. به باور اشتراوس، تنها ترس از شکنجه نیست که میتواند مولف را به پوشیده نویسی وادارد، بلکه میل و آرزوی صیانت از جامعه نیز چنین اثری دارد. میتوانیم نتیجه بگیریم که اشتراوس در تصویرش از تاریخ فلسفه ی سیاسی، خود را در حال پاسداری از خصائص لیبرال جامعه میدید، درحالیکه به خود و خوانندگان هوشمندش فرصت و فضایی برای خواندن و تفسیر سنت میبخشید. هرچند حتی اگر بپذیریم که اشتراوس پوشیده نویسی را در جوامع لیبرال به خاطر حفظ و حراست آنها ضروری میدید و بپذیریم که او به این دلیل بود که چنین روش نوشتاری را به خدمت میگرفت، ممکن است باز هم گیج و سردرگم بمانیم که این ملاحظات در تفسیر اشتراوس از ارسطو و ماکیاولی چه نقشی دارند. چرا جامعه ای لیبرال باید ناگزیر باشد شکاف میان اندیشه ی ارسطو و ماکیاولی را گسترش دهد؟ در جریان بحث درباره ی یکی از اهداف روش های بی رحمانه ی ماکیاولی، اشتراوس نشانه هایی درباره ی مقاصد خود در اختیارمان میگذارد: "توصیه های بی رحمانه در سرتاسر متن شهریار بیش از آن که خطاب به شهریارانی باشد که چندان نیازی هم به آن نخواهند داشت، خطاب به «جوانانی» است که به فهم سرشت جامعه علاقه مندند. آن مخاطبان حقیقی شهریار متاثر از آموزه هایی پرورش یافته اند که در پرتو آموزه ی سراپا جدید ماکیاولی، خود را بسیار بیش از حد مطمئن به خوبی بشر، اگر نگوییم خوبی آفرینش، نشان میدهند و از این رو زیاده از حد ملایم و زن خوی ظاهر میشوند. درست همانطورکه انسان بزدل نمیتواند با آموزش بنا به طبیعت، به شجاعت که حد میانه ی بزدلی و بی پروایی است دست یابد، مگر آن که خود را کشان کشان به بی پروایی نزدیک کند، به همین ترتیب، شاگردان ماکیاولی باید فرایند وحشی گری را از سر بگذرانند تا از زن صفتی خلاصی یابند." بر اساس نظر اشتراوس، ماکیاولی آموزه ی باب روز زمانه ی خود را از خدمت نوعی زن خویی میدید که تربیت بی رحمانه باید آن را ریشه کن میکرد. همان گونه که "وقتی کسی میخواهد جنگ با سرنیزه را بیاموزد، سلاح هایی را به کار میگیرد که از سلاح های مورد استفاده در نبرد واقعی بسیار سنگین تر است." ماکیاولی میبایست به جوانان بیاموزد که خود را از شر زن خویی شان برهانند. البته مربیان آموزه ی باب روز زمانه ی ماکیاولی، طیفی خاص از ارسطوییان بودند. بنابراین از نگاه اشتراوس، ماکیاولی طرحی نو از شیوه ها و ترتیبات جدید درانداخت تا آموزشی در اختیار جوانان بگذارد که زن صفتیشان را که پیامد پرورش با این نوع ارسطوگرایی بود به دور افکنند. با در نظر گرفتن پنهانکاری اشتراوس در باب نکات تجانس و همخوانی دور از انتظاری که او میان اندیشه ی سیاسی ارسطو و ماکیاولی میدید، میتوان نتیجه گیری کرد که او حقیقتا به شیوه ای مینوشت که جامعه را در برابر خطر نوع معینی از ارسطوگرایی حفظ کند تا از خصوصیت زن خویی ناشی از آن پیراسته شود. اگر این سنت ارسطوگرایی، هنر جنگ با سرنیزه را از طریق سلاح های سنگین تر ماکیاولی بیاموزد، چه بسا نتایجی آشکارا غیر لیبرال در پی داشته باشد که خصیصه ی لیبرال جامعه را در معرض خطر قرار دهد. بنابراین، شگفت نیست که اشتراوس دیدگاه ساده، منسوخ و از مد افتاده را ترجیح میدهد که ماکیاولی آموزگار شر بود و هیچ ربطی به فلسفه ی ارسطو ندارد. اشتراوس برای پاسداری از خصوصیت لیبرال و در ظاهر میانه رو جامعه و همزمان اطمینان از توانایی اقلیت روشنفکر اندیشمندان مستقل در تعهد به اندیشه ی آزاد، آموزه ی خود درباره ی شباهت چشمگیر میان فلسفه ی سیاسی ارسطو و ماکیاولی را مکتوم و پوشیده بیان میکند. طرح اشتراوس، با توجه به پیامدهای خونبار رویارویی قرن بیستم با سیستم های گوناگون اندیشه ی غیر لیبرال، بسیار معنادار است و آرزوی او که در مقطعی زمانی سرنیزه های سنگین تر را دور از دسترس قرار داد، ستودنی است. اگرچه همان گونه که خود اشتراوس آگاه بود، اصحاب قدرت و آموزه های باب روز زمانه تغییر میکنند و با تغییر صاحبان اقتدار، شرارت های جدیدی از راه میرسند. خطراتی که در قرن بیست و یکم رویاروی جامعه ی لیبرال قرار دارند، دیگر از سنتی غیر لیبرالی سرچشمه نمیگیرند که بیش از حد با سرنیزه های سنگین ماکیاولی آشنا و مأنوس است، بلکه در عوض از لیبرالیسمی برآمده اند که حتی از برداشتن سرنیزه ی معمولی عاجز است. مدت ها است دریافته ایم که لیبرالیسم برای تقویت خود و حفظ بنیه ی جوانیش به جریان های مشخصی مخالف هژمونی خود، چه در قالب دین، چه هم گروهی های مدنی، چه اندیشه ی غیر لیبرال نیاز دارد تا بستر لازمی فراهم کنند که لیبرالیسم بتواند بر آن بایستد. شاید در عصر حاضر، پرده برداشتن از شباهت هایی که اشتراوس میان ارسطو و ماکیاولی میبیند سودمند باشد تا سنت ارسطویی مشخصی فراهم کند که با سرنیزه های سنگین تری آموزش دیده باشد، شاید به این ترتیب بتواند پادنیروهای لازم را فراهم کند تا از آوار شدن جامعه ی لیبرال بر سر خود جلوگیری کند.» «لئو اشتراوس درباره ی لحظه های ماکیاولیستی در اندیشه ی ارسطو»: جان بورزما: ترجمه ی نگین نوریان: قلم یاران: شماره ی 44: بهار 1404: ص8-176 )

از این نتیجه گیری عجیب میتوان به خوبی فهمید که در هیچ مملکتی اعم از لیبرال یا غیر لیبرال، گمان های اجتماع، لزوما واقعیات تاریخی نیستند و جستجوی حقیقت برای دوام آوردن در برابر «گمان» های مسلط، باید در آنها دستکاری هایی انجام دهد. بنابراین نام های بزرگی چون ارسطو و ماکیاولی، برندهایی هستند که از طرف امروزیان، مدام تعالیم خود را بسته به زمانه کم و زیاد میکنند. نتیجه این که اسم های افراد مشهور، وظیفه ی رد گم کنی یا به عهده گرفتن نقش تغییر دهنده ها را به عهده میگیرند درحالیکه دیگران زیر نقاب این افراد مشهور، همه چیز را تغییر میدهند و اسم هایشان را بزرگ میکنند و آنها را فرا بشر و خارج از زمان و مکان خود تصویر میکنند تا به نظر برسد آنها میتوانستند به تنهایی و با اراده ی خود چنین تغییری را ایجاد کنند. احتمالا این کار برای اسم هایی چون ارسطو و ماکیاولی خیلی راحت بوده، چون آنها در زمان ما زندگی نمیکنند و حرف هایشان را از پشت قرن ها و به زبانی که فقط اساتید دانشگاه استخدام شده از سوی از ما بهتران میفهمند، بیان میکنند. آسانی این کار برای آنها آنجا آشکار میشود که در خود قرن بیستم و دوران زندگی لئو اشتراوس، بعضی از انسان های از جنس گوشت و خون، داشتند با کمال میل، بار امانت این تغییرات را به جان میخریدند. مثلا میتوانید به کوبیسم فکر کنید که فرهنگ افریقایی پشت نقاب ها و ماسک های سنتی افریقایی را پشت شهرتی که پیکاسو موقع الهام گیری از این آثار در مسیری کاملا نوین و غربی به دست آورد، محو و تقریبا نابود کرد گویی که پیکاسو در نقش نابغه ای فرا زمان و فرا مکان، به تنهایی این فرهنگ را غربی و نوسازی کرده باشد. حتی برای این که این نوسازی، تغییرات فرهنگی فراهنری در حد رویکردهای آشکار و بی پروای نوین مردانه نسبت به زنان را هم در بگیرد، با کمال تعجب میبینیم که پس از مرگ پیکاسو یک تابلو خاص یعنی «دوشیزگان آوینیون» مصداق حد اعلای آن شمرده میشود:

«پژوهش های بعدی نشان دادند که پیکاسو مجموعه ای از نقاب ها و مجسمه های افریقایی را در آتلیه اش نگه میداشت و حتی برخی از طراحی های اولیه ی دوشیزگان آوینیون مستقیما از روی همان اشیا کشیده شده اند. منتقدان پسااستعماری با استناد به این شواهد، استدلال میکنند که فرایند خلاقیت پیکاسو بخشی از الگویی نابرابر میان "مرکز" (اروپای مدرن) و "پیرامون" (جهان استعمارشده) بوده است. در این چارچوب، نوآوری های پیکاسو –از کوبیسم تا آثار متاخرش که از هنر شرق آسیا یا اقیانوسیه تاثیر گرفته اند- بدون در نظر گرفتن تاریخ استعمار و فرایند "دیگر سازی"، قابل درک نیستند. آنچه زمانی "ابداع هنری" خوانده میشد، امروزه حامل لایه هایی از معناهای سیاسی و اخلاقی است: هنر مدرن غرب بخشی از قدرت و خلاقیتش را از بهره برداری فرهنگی از جهان غیر غربی به دست آورد، اما خود را همچون هنری جهانی و برتر معرفی کرد. نمایشگاه جنجالی بدویت گرایی در هنر قرن بیستم، که در سال 1984 در موزه ی هنر مدرن نیویورک برگزار شد، نمونه ای از این نگاه بود. تمرکز نمایشگاه فقط بر شباهت های بصری میان آثار پیکاسو و هنر افریقایی بود و زمینه های استعماری و سیاسیشان نادیده گرفته شده بود. همین موضوع باعث شد که بعدها با انتقادات شدید از سوی هنرمندان و منتقدان پسااستعماری مواجه شود. در همین فضا نقل قولی از هنرمند سنگالی، عثمان سو، پاسخی گویا به این روایت تاریخی شد. وقتی آثارش را با پیکاسو مقایسه کردند، گفت: "من مثل پیکاسو کار میکنم؟ نه. این پیکاسو بود که مثل من کار میکرد." آنا چیو، مقاله اش را درباره ی "دوشیزگان آوینیون" با چند پرسش مهم آغاز میکند: چرا باید این نقاشی که زمانی نادیده گرفته شده بود، امروز به عنوان نقطه ی آغاز هنر مدرن تحسین شود؟ چرا این تصویر با این حجم از خشونت بصری، به اسطوره ای برای نبوغ پیکاسو تبدیل شده است؟ آیا این اثر صرفا به خاطر فرم نوآورانه اش مهم است یا چیزهای دیگری هم در آن پنهان شده که کمتر دیده شده اند؟ چیو به صراحت میگوید که روایت رسمی از این نقاشی تصویری ناقص ارائه داده است. در اغلب تحلیل های تاریخ هنر، به دوشیزگان آوینیون به عنوان نقطه ی تحول فرمی نگاه شده است، بدون توجه به خشونت، جنسیت و نژاد. اغلب این تحلیل ها را مردان نوشته اند و زنانِ نقاشی را همچون بدن هایی برهنه ولی بی صدا دیده اند، نه سوژه هایی که چیزی را بازگو میکنند. در این نقاشی، پنج زن برهنه ایستاده اند. بدن هایشان زاویه دار، شکسته، و بی نرمیند. به طور مستقیم به بیننده خیره شده اند اما نگاهشان دعوت کننده نیست؛ بیشتر شبیه هشدار یا تهدید است. پیکاسو زنان را نه همچون ابژه هایی دل فریب، بلکه به شکل موجوداتی بیگانه، ترسناک و غیر قابل پیشبینی تصویر کرده است. چیو میگوید این بازنمایی از زنان، چیزی فراتر از فرم گرایی است. اینجا ما با ترس و اضطراب مردانه ای مواجهیم که بدن زنانه را همچون منبع تهدید میبیند. در نقد فمنیستی، مفهومی به نام "نگاه مردانه" وجود دارد؛ یعنی جهانی بصری که از دریچه ی چشم مرد دگرجنسگرا ساخته شده است و زنان را نه همچون انسان هایی کامل، که ابژه هایی برای دیدن، تملک و کنترل نشان میدهد. دوشیزگان آوینیون دقیقا در همین چارچوب قرار میگیرد. پیکاسو در این اثر، زنان را طوری تصویر میکند که هم قدرت جنسیشان را تهدید کننده میبیند و هم تلاش میکند آن قدرت را از بین ببرد؛ با تکه تکه کردن بدن ها، با ماسک دار کردن چهره ها و با خارج کردن آنها از هر نوع فردیت. دراینجا مفهوم "نگاه مردانه" کاملا برجسته است. اگرچه هیچ مردی در تصویر دیده نمیشود، اما نگاه مسلط یک مرد سفید دگرجنسگرا بر کل تابلو حاکم است. زن ها به مخاطب خیره شده اند، اما این خیره نگری نشانه ی قدرتشان نیست، بلکه نتیجه ی موقعیتی است که در آن گیر افتاده اند: آنها دیده میشوند، اما شنیده نمیشوند؛ به آنها نگاه میشود، اما نه در مقام سوژه، بلکه همچون ابژه ای برای سلطه و تماشا. چیو به ویژه به چهره ی دو زن اشاره میکند که از ماسک های قبیله ای افریقایی الهام گرفته شده اند. پیکاسو این ماسک ها را بدون در نظر گرفتن معنای آیینی و فرهنگیشان وارد اثر کرده است. او از آنها برای ایجاد چهره هایی ناشناخته، بیگانه و ترسناک استفاده میکند. این نه فقط یک تصاحب فرهنگی، بلکه تلاشی برای پیوند زدن مفهوم زن با "دیگری" خطرناک و تهدیدگر است، هم از نظر نژادی و هم از نظر جنسی. نقاب ها هم چهره های زنان را پنهان و هم آنها را بی صدا میکنند. این ماسک ها در جوامع افریقایی، حامل معنای فرهنگی خاصی بودند، اما در نقاشی پیکاسو به نوعی ابزار زیبایی شناسانه تبدیل شده اند. پیکاسو از آنها استفاده کرد تا زبانی تازه بسازد، اما بدون در نظر گرفتن این که چه فرهنگ و چه تاریخی پشت آن فرم ها است. این همان چیزی است که منتقدان پسااستعماری از آن به عنوان "تصاحب فرهنگی" یاد میکنند. در نگاه چیو، این زنان نه شخصیت دارند، نه هویت، نه صدا. آنها ابژه هایی اند که بدن هایشان به میدان فرافکنی ترس ها و اضطراب های مردانه تبدیل شده است. دوشیزگان آوینیون، نه درباره ی زنان است نه درباره ی شناخت آنها. این نقاشی درباره ی نگاه مردانه ای است که با میل و ترس خود درگیر است و برای مهار آن از بدن زنانه تصویر میسازد، نه انسان.» ("از بوم تا بت: پیکاسو، اسطوره ای که ترک خورد.": مریم عمرانی: زنان امروز: شماره ی 53: بهار و تابستان 1404: ص2-110)

نبوغ پیکاسو غیر قابل انکار است، چون محتوای اثر هنریش از احساسی که به زندگی دارد ناشی میشود ولی این احساس تابع زمان و مکانی است که در آن زندگی میکند و بر اساس آن نسبت به افراد و جوامع غیر اروپایی احساس اضطراب و عدم همدلی دارد و اگر این حس را به زنان فرافکنی میکند صرفا به خاطر راضی کردن دل یک مشت پولدار مرد نیست چون که زندگی شخصیش نشان میدهد با زنانی که با آنها میل ورزی کرده است به نتایج مثبتی نرسیده است.:

«او با زنان زیادی رابطه داشت که اغلب الهامبخش آثارش شناخته شده اند، اما زندگی بیشتر آنها پایانی تلخ و تراژیک داشت. روایت هایی که از زندگی پیکاسو باقی مانده اند اغلب از سلطه گری، قدرتنمایی و بهره کشی از زنان سخن میگویند. این خشونت ها تا جایی است که حتی نوه ی خود او، مارینا پیکاسو، در کتاب "پیکاسو، پدربزرگ من" مینویسد: "او زنان را رام میکرد، افسون میکرد، میبلعید و بر بومش خرد میکرد." بررسی زندگی زنانی چون دورا مار، فرانسواز ژیلو، و ژاکلین روک نشان میدهد که الهامبخش ترین چهره های آثار پیکاسو درنهایت در حاشیه قرار گرفتند، حذف شدند و روایت هایشان به ندرت در تاریخ هنر جدی گرفته شد. فروپاشی های روانی در اطرافیان پیکاسو پرسش برانگیز است. ماری ترز والتر، معشوق نوجوانش، در سال 1977 خودکشی کرد. ژاکلین روک، همسر دومش در سال 1986 با شلیک گلوله به زندگیش پایان داد. دورا مار، معشوق و هنرمند سوررئالیست، پس از جدایی دچار فروپاشی روانی شد. پائولو پسرش، سال ها از اعتیاد به الکل رنج میبرد و راننده ی شخصی پدرش شده بود. نوه اش نیز درنهایت دست به خودکشی زد. در این میان تنها یکی از زنان، پیکاسو را ترک کرد: فرانسواز ژیلو، معشوق و مادر دو فرزندش. او بعدها کتابی به عنوان "زندگی با پیکاسو" منتشر کرد و در آن از تحقیر، سلطه گری و آزارهای روانی ای که تجربه کرده بود، سخن گفت. پیکاسو نیز در واکنش، رابطه اش را با او و فرزندانش قطع کرد.» (همان: ص7-106)

اما مشکل این است که در روایت رسمی از حماسه های زندگی هنرمندان و قهرمانان محبوب صنعت تغییرات، هیچ وقت زندگی آنها آن گونه که هست توصیف نمیشود و دلایل و شرایطی که باعث خلق آثارشان میشود پشت گوش نهاده میشود. انگار آنها فقط الگو هستند و نه افرادی محصول زمانه ی خود.:

«تاریخ نگاری سنتی هنر به ویژه در روایت های قرن بیستم، سرشار از داستان هایی است که محور آنها مردان سفیدپوست اروپایی یا امریکاییند: از میکل آنژ و رامبراند گرفته تا پیکاسو و جکسون پولاک. این روایت ها هنرمند را موجودی استثنایی و فرهمند تصویر میکنند که گویی مستقل از شرایط اجتماعی و تاریخی، به تنهایی مسیر هنر را دگرگون میکند. در چنین چارچوبی، ویژگی هایی چون نژاد و جنسیت هنرمند اموری حاشیه ای یا بی اهمیت تلقی میشوند، چرا که "نبوغ" را ورای این تمایزات میدانند. اما منتقدان فمنیست و پساساختارگرا از دهه ی 1970 به این سو نشان داده اند که این روایت به ظاهر خنثی، درواقع عمیقا جنسیت زده و نژادمحور بوده است.» (همان: ص112)

مدیر موزه ی ملی پیکاسو گفته است که جنبش "می تو" me to (من هم) تصویر پیکاسو را به شدت مخدوش کرده است، ولی همزمان معتقد است که شاید شدت حملات به دلیل آن است که «پیکاسو مشهورترین و محبوب ترین چهره ی هنر مدرن است؛ بُتی که باید ویران شود.» (همان: ص113) دقیقا مسئله همین است: پیکاسو و دیگر نام های بزرگ تاریخ و ازجمله تاریخ مدرن، آدم معمولی نیستند، بلکه بت IDOL هستند: خدایانی که در قالب زمینی تجسد یافته اند. همانطورکه تاریخ ادیان نشان میدهد، کارهای بزرگی که خدایان میکردند، به نمایندگی این موجودات غیر واقعی از جانب افرادی ناشناخته و بی اسم از اقوامی صورت میگرفت که آنها را میپرستیدند. در بسیاری از موارد، خدایان بعد از از دست دادن تقدسشان به نفع نسخه های به روز شده ی خود، به حد آدمیانی فراطبیعی ولی فانی عقبگرد میکردند و در همین حال تبدیل به شخصیت های تاریخی میشدند. این موضوع، نظریه ی "اِوِهمِریسم" را به همراه داشت که بر اساس آن، خدایان باستانی درواقع انسان هایی بااستعداد بودند که درباره ی توانایی هایشان اغراق شد و سنت خداسازی از آدم های با استعداد در قرون 20 و 21 هم هنوز بر همین اوهمریسم استوار است. حالا اگر درباره ی اسلاف این خدایان انسانی نوین تحقیق کنید، به جایی میرسید که به جای خدایان، یک سری اسم هایی که عنوان مردان تاریخی بزرگ را دارند، نمایندگی تغییراتی که افراد ناشناخته و بی اسم رقم زده اند را به عهده میگیرند. نام هایی چون افلاطون و ارسطو و ماکیاولی از این دسته اند. به نظر میرسد جاعلان آثار افلاطون وظیفه داشتند برای افرادی که ماوراء الطبیعی می اندیشیدند، یک سری افکار ماکیاولیستی را جا بیندازند و جاعلان ارسطو همین وظیفه را در قابل افرادی که جایی بین ماورائی اندیشی و زمینی خویی گیر افتاده بودند داشتند. به همین دلیل است که «آثار» آنها برعکس آثار اسلافشان باقی مانده و به ما رسیده است. هرچه جلوتر آمده ایم ارسطویی اندیشی قوی تر شده و اکنون که در دوران مدرن و در این وانفسای «شر زدایی» از ماکیاولی، یأس های پیش آمده از مادی گرایی افراطی باعث شدند بسیاری از مردم یک قدم به عقب برگردند، لیبرال هایی مثل لئو اشتراوس مجبورند به اصحاب تفکر یادآوری کنند که هنوز وقت دور انداختن ارسطو نیست و باید همراستایی ارسطو و ماکیاولی هنوز در پس پرده مد نظر باقی بماند. این رویکرد در نوع خود نشان میدهد که زمانه ی ما هنوز زمانه ای را که فلسفه ی اخلاق ارسطو و جهانبینی ارسطویی در آن متولد شد، ترک نکرده است. آن زمانه چه بود؟ زمانه ی تهاجمات یک عدد اسکندر مقدونی به عنوان پیشوای استعمار و مخلوط کردن فرهنگ ها زیر لوای فرهنگ یونانی ای که غرب مدرن خود را تنها وارث راستین آن میخواند. همانطورکه میدانید، تاریخ مکتوب مدعی است که این جناب اسکندر، شاگرد مستقیم ارسطو بوده و از او درس حکمرانی آموخته است.

فراستی چاد، افسانه ی الکساندر یا اسکندر را به خاندانی به همین نام ارتباط میدهد که به گفته ی جوزف اتویل از طریق ارتباط با فلاویان ها در امپراطوری روم نفوذ شدیدی پیدا کردند. خاندان الکساندر قدرت خود را در شهر یونانی الکساندریا یا اسکندریه به دست آوردند و فیلو دانشمند معروف اسکندرانی که آثارش از پایه های کابالا به شمار میروند از این خاندان است. بنابراین میشود گفت الکساندریا یا اسکندریه توسط این خاندان ساخته شده و اسکندر مقدونی نام مستعار این خاندان است. اسکندریه پایگاه یونانی مآبی بود و یهودیان آن علاقه ی زیادی به زبان یونانی داشتند. فراستی چاد حدس میزند که احتمالا گسترش زبان یونانی تا افغانستان به همراه شهرهای متعددی که اسکندریه نام دارند و همه به فتوحات اسکندر مقدونی نسبت داده میشوند، همه ناشی از شبکه ی تجاری خاندان یهودی الکساندر باشند. درنهایت همین خاندان هستند که با انتقال مقر قدرت یهود از مصر به اسپانیا و ایتالیا، یونانی مآبی را در ایتالیا ترویج میکنند و تاریخ را از نو مینویسند. فراستی چاد معتقد است که تمام فلسفه ی یونان که گسترشش به اسکندر مقدونی نسبت داده میشود، بخصوص افکار افلاطونی و ارسطویی، درواقع اعتقادات سیاسی این خاندانند که به دو زبان مختلف افلاطونی و ارسطویی که مکمل همند بیان شده اند. این مربوط به زمانی بوده که بت پرستی یونانی-رومی، یهودیت، و مسیحیت کاتولیک، سه شکل مختلف یک آیین واحد در روم بوده اند و هنوز مسیحیت صلیبی کتاب مقدس پدید نیامده بود. جوزف اتویل نشان داده است که پیدایش مسیحیت، نتیجه ی ارتباط جوزفوس یهودی با فلاویان ها بوده است و جوزفوس را باید واسطه ای بین الکساندرها و حکام روم شمرد، منتها فراستی چاد زمان این تغییرات را باید به پیروی از تامانسکی، به قرن 17 میرساند و رنسانس را آخرین مرحله ی آمیختگی مسیحیت به مذاهب بتپرستی میشمرد. به عقیده ی فراستی چاد، تمدن یونانی-یهودی، نخست از طریق معماری زیبا و فلسفه ی درخشان سعی به جلب قلوب بیگانگان نمود ولی وقتی که فهمید بعد از این میتواند فقط با ترویج مصرف گرایی و به بازی گرفتن غرایز چنین موفقیتی به دست آورد عقلانی نمایی را رها نمود.:

Questionable ALEXANDER THE GREAT NARRATIVE: FROSTY CHUD: STOLEN HISTORY: 21 JUL 2025

اسکندر کبیر در مصر با هورس خدای خورشید تطبیق میشد و نبرد او با پارس، نسخه ی دیگری از نبرد هورس و جبهه ی روشنایی با جبهه ی تاریکی به رهبری سیت بوده است. سیت در قطب شمال که سرزمین تاریکی است مستقر بود ولی همان منطقه عمود زمین و محل اتصال زمین و آسمان از طریق کوه کیهانی یا درخت کیهانی هم بود. خورشید هر غروب در کوهستان غربی به درون زمین فرو میشد و در همین زمان راهنمای ارواح مردگان بشر از غرب به شمال جایی که آنها از آن به عالم بالا صعود میکردند میشد. ازیریس یا خورشید مرده باید در همان منطقه بر تاریکی غلبه میکرد تا بتواند صبح فردا به شکل هورس از افق شرق طلوع کند. در حماسه های نوردیک، این سفر به صورت سفر اریک سرخ به غرب در جستجوی یک بهشت ناشناخته درآمده است. اریک در غرب به سرزمین بی حاصل تاریکی برمیخورد که ستارگان در هنگام روز آن قابل مشاهده اند. اما زمانی که او و افرادش توسط اژدهایی بلعیده میشوند، از طریق شکم اژدها به محل قصر پر لذت و مجلل طلایی ای هدایت میشوند که در آسمان معلق است. جرالد مسی، این قصر را مابه ازای قصر بهشتی خدا در قطب شمال میداند و اژدها را همان آپپ یا آپوفیس اژدهای تاریکی که خورشید را موقتا میکشد میشمرد. طلا دوستی اژدها در ترکیب با زندگیش در جهان زیرین، او را به شکل اژدهاهای قرون وسطایی که در غارها و اعماق زمین از گنج ها و طلاها مراقبت میکنند درآورده است. خورشید که در نبرد با تاریکی قوای خود را از دست میدهد و نورش تبدیل به طلای اژدها میشود، به شکل خدای ماه درمی آید و در قالب خونسوی پهلوان در شمال، گراز را که تجسم سیت است میکشد. ازآنجا همراه با آب های عالم بالا و از طریق دالان کوه کیهانی به اعماق زمین میرود و به افریقای مرکزی میرسد، جایی که بخشی از آب های کیهانی به شکل رود نیل از زمین میجوشد و به زمین مصر وارد میشود. رود نیل مابه ازای راه شیری در آسمان است، اما کل آسمان، «اقیانوس» یا آب بیرون ریخته از آن سوی آسمان در قطب شمال است و راه شیری فقط جوشش آن را نشان میدهد. در چین هم رود زرد یا هوانگهو، دنباله ی آب های راه شیری در زمین شمرده میشود. در اساطیر زرتشتی، اردویسورا الهه ی آب ها در بالای کوه البرز اقامت دارد که نسخه ی پهلوی کوه کیهانی است. این الهه درواقع همان الهه ی طبیعت است که باعث زایندگی میشود و با الهه ی دب اکبر که موجد ستاره ی قطبی و قطب شمال است قابل مقایسه است. این الهه مجسم به اسب آبی است که نسخه ی آبزی گاو به شمار میرود چون دب اکبر هم از پای صورت فلکی ثور یا ورزاو به وجود آمده است. الهه ی آب ها همچنین مجسم به قورباغه ای هیولایی است و ازاینرو آزادسازی او میتواند با افسانه ی بریتانیایی شوالیه گاواین مقایسه شود که با بوسیدن «بانوی نفرت انگیز»، او را از سوسماری زشت به بانویی زیبا تبدیل کرد. در اساطیر کره ای، کوه کیهانی را کوه سفید مینامند و محلش را در قطب شمال تعیین میکنند. در اساطیر مصری، کوه سفید، کوهی در شبه جزیره ی عربستان و در منتها الیه رشته کوه آن است که از طریق جاده ی مستقیمی به محلی به نام ترویو که در زمان مسی "تورات" نامیده میشد به نیل میپیوندد و در زمان حکومت اهموسه، سنگ های کوه سفید از همان ترویو برای ساخت معبد مرکزی پتاح در منف حمل شده اند. ساخت معبد پتاح با سنگ های کوه سفید، نسخه ی دیگر ساخت آمنتا یا جهان زیرین توسط پتاح بعد از نزولش از کوه کیهانی به اعماق زمین است. به همین ترتیب، ترویو نیز باید نسخه ی زمینی یک ترویوی بالای کوه کیهانی باشد که مسی، آن را همان تروآی افسانه های یونانی میشمرد و هلنی که یونانی ها میخواهند از تروایی ها «پس بگیرند» را همان الهه ی دب اکبر تعیین میکند. سفر دریایی یونانیان برای حمله به تروآ درواقع گذر از اقیانوس آسمانی برای رسیدن به بهشت بالای کوه قطبی است. آخیلیس یا آشیل که بزرگترین پهلوان این لشکرکشی است هم نامش معوج شده ی هلیوس خدای خورشید یونانی است که همان هورس مصری است. همین سفر را به شکل خروج بنی اسرائیل از مصر برای رسیدن به اورشلیم بهشتی در بالای کوه مقدس خدا در کتاب مقدس یهودی-مسیحی می یابیم. از طرفی در کتاب مقدس میبینیم که بنی اسرائیل خودشان به رهبری سلیمان در اورشلیم، یک معبد میسازند که نقش معماری انسانی در آن، مبنای رمزنگاری فراماسونری است. مسی میگوید این درواقع همان بازسازی بهشت آسمانی تروآ به شکل ترویوی زمینی است که نمونه های دیگرش بازسازی بابل زمینی در دشت از روی بابل اصلی در کوه کیهانی و نیز هرم بزرگ جیزه به عنوان نسخه ی دستساز کوه کیهانی هستند. همچنین میتوان آن را با انتقال مواد تروآی تخریب شده توسط یونانی های فاتح و بازماندگان تروایی ها به زمین و ایجاد نسخه ی زمینی بهشت تحت نام رم یا روم مقایسه کرد. در تمامی این موارد، تجمل تمدن مصنوعی زمینی، نشانه ی نزدیکی به بهشت آسمانی به شمار خواهد رفت و نشانه ی حقانیت شهر یا ولایت صاحب آن خواهد بود.:

“ANCIENT EGYPT”: GERALD MASSEY: V1: FISHER UNWIN: 1907: P359-367

شاید این ارتباط سازی بین روم و اورشلیم، علت واقعی حمله ی اسکندر به پارس را هم نشان دهد وقتی که پای ارتباط خدای خورشید با گاواین هم به میان کشیده میشود. بنا بر رمان "فرزندان گوون" که از روی رمان قدیمی تر "دِ اورتو والوآنی" بازسازی شده است، پارس و روم بر سر تسلط اورشلیم اختلاف داشتند و گاواین با پیروزی بر یک جنگجوی غولپیکر پارسی، باعث برگشتن سیر وقایع به نفع روم شد. این تقریبا نسخه ی دیگر نبرد داود با جالوت غول پلستینی است که باعث افزایش قدرت داود و درنهایت تصرف اورشلیم توسط بنی اسرائیل تحت رهبری داود میگردد. منتها همانطورکه میدانیم در جنگ های یونان با پارس که حمله ی اسکندر را هم شامل میشود، پارس همیشه نماد مطلق شرق است و اگر بگوییم که تصرف اورشلیم توسط بنی اسرائیل و روم، همان نابودسازی تروا توسط یونانی ها است، پس به این نتیجه خواهیم رسید که بهشت و خدایش در ید اعتقاد شرقی ها است و تصرف شرق برابر با نابودسازی اعتقاد به خدا در کشورهای شرقی خواهد بود. این البته به معنی آزادسازی خاک این کشورها نیز خواهد بود که به مام میهن –نسخه ی جدید الهه ی زمین- تشبیه میشوند و از روی الگوی آن باید زنان آن کشورها هم آزاد شوند همانطورکه گاواین، با کشتن شیری زنان زندانی در یک قلعه –نسخه ی دیگر اورشلیم- را آزاد نمود. این ظاهرا همان تغییر فرم «بانوی نفرت انگیز» از اژدها به زنی زیبا توسط گاواین است. ارتباط این زن با مادر گیتی و اژدها به طور همزمان نشان میدهد که او کسی جز تهامات الهه ی دریایی آغازین در مقام مادر خدایان بابل نیست.

تهامات الهه ی هرج و مرج و از جنس آب بود که علیه فرزندان خود شورید. مردوخ قهرمان برای شکست دادن او بادی در شکمش وزید که باعث باد کردن شکمش و از دست رفتن تحرکش شد. آنگاه مردوخ تهامات را کشت و از جسدش جهان مادی را آفرید. ترجمان یهودی این قصه در سفر پیدایش 1 چنین است: «در آغاز، خدا آسمان ها و زمین را آفرید. زمین تهی و بی شکل بود و تاریکی، چهره ی ژرفا را پوشانده بود درحالیکه بادی از جانب خدا بر روی آب ها میوزید.» روشن است که بادی که خدا بر آب ها میفرستد همان بادی است که مردوخ در شکم تهامات میفرستد و باد شدن شکم تهامات در اثر آن، همان حامله شدنش به جهان نوین است. نظم یابی جهان پس از این اتفاق همان از بین رفتن چهره ی آشوبناک زن در اثر وظایف مادری است. کلمه ی به کار رفته برای ژرفا دراینجا "تهوم" است که تهامات فرم مادینه ی آن به شمار میرود. از طرفی برای باد، از لغت "روآه" (روح) استفاده شده که در عبری بار مادینه دارد. یعنی خدا به جای مردوخ، مادینگی خود را به درون یک مادینگی دیگر تزریق کرده است؛ شاید تشبیهی به آب منی باشد که مانند هاویه و الهه اش از جنس آب است.:

“PAINTING TIAMAT/TEHOM” BY ANGELA YARBER: FEMINISM AND RELIGION: 13 SEP 2014

با این که در اساطیر بابلی، سالگرد پیروزی مردوخ بر تهامات و زمان آغاز تاریخ، در ابتدای بهار جشن گرفته میشود، ولی احتمالا ارتباطی بین آن و کریسمس زمستانی مسیحیت هم قابل تصور است. ورطه ی تاریکی آغاز خلقت که باد خدا بر آب ها میوزید فقط میتواند با درازترین شب سال در ابتدای زمستان قابل تطبیق باشد که کلیسا 25دسامبر را زمان آن شمرد و با کریسمس تطبیق نمود. این که به طور سنتی همیشه کریسمس را با بارش برف سنگین و آب های یخ زده تجسم میکنند هم انگار آغاز تبدیل آب هاویه به جامداتی چون برف و یخ در ابتدای خلقت را نشان میدهد و لابد این آب هم از پاییزی سرچشمه میگیرد که به تابستان دوران پیشین خاتمه داده است. این خودش بیانگر آن است که در بحبوجه ی آفرینش نوین، نظم اجتماعی ضعیفی وجود دارد که در یک زنانگی آشوبناک و دلهره آور اجتماعی تجسد می یابد.

ناتالی کرتس ویور، استاد مطالعات مذهبی از دانشگاه اورسلاین، در ژانویه ی 2015 به خاطر می آورد که دو سال قبلش وقتی میخواسته سال نو را مطابق معمول جلو تلویزیون با فرزندانش جشن بگیرد، با دیدن وضع نامناسب پوشش بعضی از مجریان و مدعوین برنامه ها تصاویر را برای فرزندانش مناسب تشخیص نداده و تصمیم گرفته که خانواده به مطالعه بپردازند. آنها به مناسبت آغاز سال نو مسیحی، سرود جشن سال نو بابلی یعنی انوماعلیش را که شامل افسانه ی خلقت بابلی میشود را مطالعه کردند. خانواده از خشونت متن شوکه شدند و خانم ویور احساس کرد که بین آشوبناک تصویر شدن زنانگی در سال نو بابلی و تصاویر زنان بر پرده ی تلویزیون مدرن ارتباطی وجود دارد.:

“STORIES FOR (RE)CREATION IN THE NEW YEAR”: NATHALIE WEAVER: FEMINISM AND RELIGION: 7 JAN 2015

درواقع در قصه ی پیدایش دوران مدرن، چرخه ی شبانه ی خورشید بین غروب و طلوع در عرض یک سال بازتولید میشود و کریسمس در طولانی ترین شب سال، معادل سفر خورشید به قلمرو تاریکی در قطب شمال در شب هنگام است. جشن الهی زمستانی، مابه ازایی برای رسیدن خورشید به بهشت در جهنم آشوبناک است و تلویزیون و دیگر رسانه ها همه نشان میدهند که بر اساس ایدئولوژی حاکم، ما فقط در آشوب جهنمی به بهشت میرسیم؛ پس باید پیه تحمل بی نظمی های زمانه و آسیب های جانی، مالی و روانی حاصل از آنها را به تن بمالیم، چون این آشوب، همان اژدهایی است که طلا دارد و به مردم روزی و ثروت میدهد و چینی ها هر زمستان، سال نو خود را با رقص لباس او جشن میگیرند. کریسمس تاریک ترین لحظه ی زمستانی است که ما به طور معمول در آن زندانی ایم و بهشتی که در روشنایی روز روحانی باید تجربه کنیم، معمولا با چراغانی های مصنوعی شب کریسمس بازآفرینی میکنیم.

مطلب مرتبط:

چطور یک ملت از این که بدبخت شوند استقبال میکنند؟: اخبار بد و غیبت امید

ترویج انسان پرستی خرافی به نام علم

تالیف: پویا جفاکش

«مایکل نواک جونیور، روزنامه نگار، رمان نویس و متخصص الهیات، یکی از چپ گرایان رادیکال مشهوری بود که مقالاتش بر جنبش نوپای دانشجویی تاثیر زیادی نهاد اما در دهه ی 1970 به همراه دیگرانی چون ایروینگ کریستول و پدر ریچارد جان نویهاوس که بعدا نومحافظه کار نامیده شدند، به راست گرایش پیدا کرد. نواک با دفاع از آنچه که خود، "سرمایه داری دموکراتیک" می‌نامید، خود را متمایز کرد و حتی پس از پایان جنگ سرد، برای تقویت حمایت مذهبی از سرمایه‌داری تلاش کرد. با درگذشت او در سال 2017 مؤسسات دوستدار او مانند نشنال ریویو و ویکلی استاندارد از او به سختی تمجید کردند ولی نشریه ی چپگرای جاکوبین از زاویه ی متفاوتی به این موضوع توجه کرد:

«مایکل نواک به گروهی از نومحافظه‌کاران تعلق داشت که از جنبش دانشجویی دهه ی ۱۹۶۰ تا دوران اوج ریگان در دهه ی ۱۹۸۰، خطوط حزبی را پیموده بودند. این روشنفکران و فعالان که در مجلات و اندیشکده‌های جدید یا احیا شده، از جمله موسسه ی امریکن انترپرایز و بنیاد هریتیج، فرست تینگز و کامنتری، جمع شده بودند، به طور متناوب آرمان مداخله‌گرایی بین‌المللی لیبرال، ضد سقط جنین، مقررات‌زدایی و کاهش مالیات و «نهادهای واسطه» را دنبال می‌کردند. نومحافظه‌کاران چرخش به راست خود را به طرق مختلف توجیه می‌کردند. نویهاوس، یک لوتری که به کشیشی کاتولیک رومی گرویده بود، معتقد بود که جنبش حقوق مدنی و چپ جدید با پذیرش حقوق سقط جنین اشتباه بزرگی مرتکب شده‌اند. نویهاوس، مانند جسی جکسون و دیگران در آن سال های گذار، فکر می‌کرد که مخالفت با سقط جنین پایدارترین موضع حقوق مدنی است. او روایتی عمیق و موشکافانه از تغییر موضع سیاسی خود و دفاعی - «من نرفتم، آنها مرا جا گذاشتند.» - از جایگاه جدید خود ارائه داد. نواک، به نوبه ی خود، در مورد سفر فکری و سیاسی خود کمتر درون‌گرا بود. طبق خاطرات خودش، او در مورد اقتصاد ساده‌لوح بود، به خصوص برای یک چپ‌گرای ظاهراً دارای اعتبارنامه. تا دهه ی 1970، او نگران شده بود که بسیاری از دوستان چپ‌گرایش با چنان لحنی انتقادی از سرمایه‌داری و با چنان لحنی همدلانه از دولت‌های چپ‌گرا در آمریکای لاتین و جاهای دیگر صحبت می‌کنند. او گفت که شروع به زیر سوال بردن ضدسرمایه‌داری همکارانش کرد و برای مثال، در مورد کاهش فقر جهانی در قرن بیستم اطلاعات بیشتری کسب کرد. در عین حال، او به طور فزاینده‌ای به کمونیسم‌ستیزی متعهد شد و نگران خطرات «دولت‌گرایی» بود. نواک خود را به عنوان یک حامی بی‌میل سرمایه‌داری معرفی می‌کرد. در این تصویر، او یک جستجوگر روشنفکر صادق بود که سرانجام به این باور رسیده بود که هیچ جایگزین عملی دیگری برای بازار آزاد وجود ندارد، حتی اگر از افراط‌گرایی‌های سرمایه‌داری انتقاد می‌کرد. او در اواخر دهه ۱۹۷۰ توضیح داد : "آنچه جدید است، تمایل من به انتقاد از چپ به همان اندازه که همیشه از راست انتقاد می‌کردم، و بررسی تاریخ و نظریه ی سرمایه‌داری دموکراتیک با نگاهی تازه است." نواک با فاصله گرفتن از پیروان آین رند و به طور کلی لیبرتارین‌ها، استدلال کرد که نظریه ی «سرمایه‌داری دموکراتیک» او با دفاع‌های کمتر انسانی از بازار آزاد متمایز است. او سرمایه‌داری را یک سیستم سیاسی، اقتصادی و فرهنگی می‌دانست که برای رهایی‌بخش و فضیلت‌مند کردن آن به نهادهای دموکراتیک و مذهبی نیاز دارد. او اصرار داشت که دین - به ویژه مسیحیت و یهودیت - می‌تواند رذایل ذاتی این سیستم را تعدیل کند. اما او همچنین استدلال کرد که خود سرمایه‌داری یک نیروی دموکراتیزه‌کننده در جهان است. او نوشت: "بین سرمایه‌داری و دموکراسی یک سیستم زیربنایی از تقویت متقابل، یک هماهنگی درونی وجود دارد." و از نظر او، وجود کشورهای سوسیال دموکرات هیچ کمکی به کاهش این نکته نکرد: "نمونه‌هایی از دولت‌های رفاه (که به طور صحیح‌تر سوسیالیستی نامیده می‌شوند) وجود دارند که دموکراتیک هستند - بریتانیای کبیر، سوئد، اسرائیل و غیره. اما در همه ی این‌ها، سنت‌های اساسی مدیون گذشته ی لیبرال سرمایه‌داری هستند ." نواک تغییر موضع خود از چپ به راست را با عباراتی کاملاً قهرمانانه توصیف کرد و خود را یک واقع‌گرا، شاید حتی در سنت موضع جنگ سرد راینهولد نیبور، می‌دانست. با این حال، طنز ماجرا این است که اولین دفاعیات او از سرمایه‌داری دموکراتیکِ ظاهراً درگیرِ بحران، در اواخر دهه ب ۱۹۷۰ و اوایل دهه ی ۱۹۸۰ ظاهر شد، درست زمانی که ریاضت اقتصادی، افول اتحادیه‌های کارگری و مقررات‌زدایی، سرمایه‌داری را به طور فزاینده‌ای تهاجمی و مطمئن نشان می‌داد. نواک، علیرغم تصور خود به عنوان نمونه‌ای از صداقت فکری، نقش مهمی در فراهم کردن پوشش ایدئولوژیک و الهیاتی برای تسلط نئولیبرالیسم ایفا کرد . او این آرمان را کاملاً علنی مطرح کرد و در دهه ی ۱۹۸۰ از روشنفکران، رهبران تجاری و اندیشکده‌ها خواست تا با جدیت از «سرمایه‌داری دموکراتیک» دفاع کنند. تجویزهای نواک زیرکانه بر مبارزه برای هژمونی فرهنگی متمرکز بود. برای مثال، او پیشنهاد کرد که هر شرکت بزرگ یک «گروه مطالعاتی داخلی برای محققان مقیم برای کارهای دفاعی و هدفمند» تأمین مالی کند و تعداد کمی از «ناظران مسائل و آتش‌نشانان» را استخدام کند. او از رهبران کسب‌وکار خواست تا شبکه‌ای از «کارگران فکری دلسوز» را در نزدیکی دفتر مرکزی شرکت خود ایجاد کنند و به «ایده‌ها و نمادهای» ضمنی در کمپین‌های تبلیغاتی توجه دقیقی داشته باشند. نواک نوشت: "شرکت‌ها اختراعی از سرمایه‌داری دموکراتیک هستند، یا به عبارت دیگر، شرکت اختراعی از قانون است که سرمایه‌داری دموکراتیک را ممکن ساخته است." محور ادعاهای نواک در مورد سرمایه‌داری این بود که ذاتاً یا لزوماً فردگرایانه نیست - شرکت سهامی نیز همین را ثابت کرد. "نه دموکراسی مشارکتی و نه سرمایه‌داری بدون شرکت سهامی نمی‌توانستند وجود داشته باشند." مشابه برخی از چپ‌گرایان نو سابق، این شرکت برای نواک نهادی بود که به عنوان حلال اشتراکی رقابت‌های اجتماعی، اقتصادی و حتی سیاسی عمل می‌کرد. او نوشت: "علاوه بر این، وجود و عملکرد این شرکت، تمام نظریه‌های دموکراسی و سرمایه‌داری را که منحصراً بر فرد تمرکز می‌کنند و از اجتماعی بودن انسان غافل می‌شوند، باطل می‌کند." با وجود اینکه نواک خود را به عنوان یک روشنفکر جستجوگر و مدافع سرمایه‌داری فضیلت‌مند معرفی می‌کرد، زمان بسیار کمی را صرف تلاش برای تحت فشار قرار دادن مدیران شرکت‌ها یا مدیران صندوق‌های سرمایه‌گذاری برای پایبندی به آداب و رسوم دموکراتیک یا فضیلت‌مندانه می‌کرد. در عوض، او سخنرانی‌هایی با بودجه ی شرکت‌ها ارائه می‌داد و مثلاً الهیات رهایی‌بخش یا هر منتقد مسیحی را که توجه را به نابرابری فزاینده ی درآمد در اواخر قرن بیستم جلب می‌کرد، سرزنش می‌کرد. و در حالی که معمولاً از متکلمان انتظار می‌رود که از اصطلاحات با دقت و نظم استفاده کنند، نواک میل شدیدی به استفاده از زبان مقدس، خواه ناخواه، داشت. او یک بار سخنان اشعیای نبی را در مورد شرکت‌های تجاری مدرن به کار برد: "مردی اهل غم و اندوه و آشنا به مختصر؛ او مورد تنفر بود و ما او را گرامی نداشتیم." او استدلال کرد که این شرکت چندملیتی هفت نشانه ی «مقدس» از فیض الهی دارد. او فکر می‌کرد سرمایه‌داری یک سیستم تثلیثی است. شاید یکی از بزرگترین میراث‌های نواک، کمک به واکسینه کردن یک نسل کامل از پروتستان‌ها و به ویژه کاتولیک‌های رومی در برابر عناصر اقتصادی رادیکال‌تر سنت‌های خودشان بود. هر چقدر هم که به راحتی بتوان دینداری را با سیاست‌های راست‌گرایانه یکی دانست، تاریخ غنی از انتقادات مذهبی از سرمایه‌داری، از جمله در ایالات متحده، وجود دارد. از پوپولیست ها و سوسیالیست های کشاورزی گرفته تا اتحادیه های کارگری و رهبران حقوق مدنی جنوب ، حتی مسیحیان ارتدکس مذهبی نیز فضای کافی برای ارائه ی انتقادات پیشگویانه از سرمایه‌داری مدرن یافته‌اند. مسلماً کاتولیک‌های رومی چپ‌گرای آمریکایی در قرن بیستم منابع بیشتری در اختیار داشته‌اند. چه نویسندگانی مانند یوجین مک‌کاراهر و پدر هربرت مک‌کیب، چه نهادهایی مانند جنبش کارگری کاتولیک، یا چهره‌هایی مانند دانیل بریگان، منتقدان کاتولیک سرمایه‌داری طیف وسیعی از صداها را برای رجوع داشتند. وضعیت برای پروتستانتیسم متفاوت بوده است، جایی که به دلایل مختلف، محافظه‌کاری مذهبی با سیاست‌های جناح راست و برعکس گره خورده است، که حداقل به انشعاب عمده ی فرقه‌ای اوایل قرن بیستم برمی‌گردد. چپ انجیلی، به عنوان مثال، تا حد زیادی به دانشگاهیان و افراد متعصب و فرقه‌های مخالف گاه به گاه محدود شده است. در مقایسه با شبکه‌های گسترده، بودجه و پیام یکپارچه ی راست مسیحی، این گروه از نویسندگان و نهادها نسبتاً کوچک هستند. اما این محصول شرایط تاریخی است که مستعد تغییر در طول زمان است. برخی از مورخان مارکسیست جستجوگرتر اواخر قرن بیستم، مانند ای.پی. تامپسون، و کریستوفر لاش(قبل از چرخش او به راست)، مقاومت جوامع سنتی در برابر قدرت سرمایه را، صرف نظر از تعهدات مذهبی رسمی آنها، نشان داده‌اند. از هر دو جامعه ی کاتولیک رومی و پروتستان مسیحی آمریکایی، پتانسیل پر جنب و جوشی برای مخالفت ضدسرمایه‌داری وجود دارد. ریشه‌های دشمنی جدیدتر بین دیدگاه‌های رادیکال اقتصادی-سیاسی و آمریکایی‌های مذهبی را می‌توان به راحتی از نظر تاریخی ردیابی کرد. این کمونیسم‌ستیزی جنگ سرد بود که با تکیه بر سرمایه ی مسیحیت آمریکایی، از فرقه‌های اصلی گرفته تا انجیل‌گرایی و بنیادگرایی، به ایجاد دیوار حائل بین مسیحیان و چپ‌ها کمک کرد. رهبران شرکت‌ها نقش اساسی در شکل‌دهی به سیاست‌های کلیساها داشته اند. این دینداری راست‌گرایانه در اواخر دهه‌های ۱۹۴۰ و ۱۹۵۰ متبلور شد، زمانی که مسیحیت برای جلب حمایت از رهبران تجاری جمهوری‌خواه فراخوانده شد و در نبردی معنوی با الحاد اتحاد جماهیر شوروی به کار گرفته شد. ضدکمونیسم دوران جنگ سرد، پایه‌های جنبش محافظه‌کار را در حومه‌های جنوب و جنوب غربی بنا نهاد. وقتی جنگ سرد به پایان خود نزدیک می‌شد، نومحافظه‌کارانی مانند نواک به شکل‌گیری یک جریان ضدکمونیستی برای دوران پس از فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی کمک کردند و حمایت از مقررات‌زدایی را با مخالفت با حق سقط جنین همراه کردند. (در محافل انجیلی‌تر، این مجموعه نگرانی‌ها تحت عنوان «آموزش جهان‌بینی» مطرح می‌شد.) اما اکنون، با پایان یافتن نسل نومحافظه‌کاران نواک، به نظر می‌رسد دریچه‌ای برای یک سیاست ائتلافی جدید، که توسط مجموعه‌ای جدید از ایده‌ها تقویت شده است، و فرصتی برای مسیحیان آمریکایی برای بازیابی رادیکالیسم میراث خود، گشوده شده است. به نظر می‌رسید خود نواک اذعان داشت که این همیشه یک گزینه‌ی زنده بوده است. سوسیالیسم "باقیمانده‌ی ایمان یهودی-مسیحی" است، فقط بدون دین. او در یکی از مقالات بعدی خود گفت که سوسیالیسم یک باور در جامعه است.»:

“Capitalism’s Theologian” BY KYLE EDWARD WILLIAMS: JACOBIN: 28/2/2017

چیزی شبیه این نوع چرخش از چپ گرایی به محافظه کاری در اثر دغدغه های دینی و اخلاقی را در ایران خودمان هم میبینیم. با این حال، من خوشبختانه از نسلی هستم که بزرگترهایشان رجز میخواندند که ایران به این مسیر نخواهد رفت چون اسلامش با مسیحیت فرق میکند و حالا من دارم به چشم خودم میبینم که اسلام واقعا فرق زیادی با مسیحیت نداشت و حتی میتوانم درک کنم که بر سر مسیحیت هم همان بلایی آمده بود که بعدا با تاخیر بر سر اسلام شیعی ایرانی آمد. در فضای مارکسیستی ای که سابقا بر ایران حاکم بود، همیشه به ما گفته میشد که مسیحیان برای این به مارکسیسم مبتلا شدند که مذهب مسیح به نفع اربابان و قدرتمداران تحریف شده و فقط به دنیای دیگر توجه میکرد و توجه به این دنیا را از دست داده بود، تفریطی در مقابل افراط یهودیان به دنیاگرایی؛ درنتیجه در مقابل مشکلات زندگی مردم عادی، مارکسیسم در قالبی این دنیایی و کاملا ضد مسیحی، به دفاع از مردم پرداخت و آن هم به خاطر مکانیکی و بی روح بودن ناشی از بی خداییش، مشکلاتی به مشکلات قبلی افزود؛ اسلام نه مثل یهودیت کاملا این دنیایی است و نه مثل مسیحیت کاملا آن دنیایی، بلکه حد وسط را دارد و توانست پادزهر مناسبی در مقابل بی عدالتی های دوران شاه باشد و به جای مارکسیسم، دل های مردم را به خود جذب کند. گفتنش راحت بود، چون معلوم شد همین که کمی به مردم فضا بدهید و به نام دفاع از مردم، بخشی از نفسانیات آنها را تامین کنید، آنها به راحتی علیه اخلاقیات و مذهب طغیان میکنند و نه به مارکسیسم بلکه به لیبرالیسم فردگرایانه ی افراطی تمایل پیدا میکنند، همان فضایی که جنبش های مارکسیستی انقلاب فرهنگی دهه ی 1960 به ایجادش در ایالات متحده ی امریکا کمک کردند. در مقابل این فضا، همچون جریان چپگرای مذهبی توبه کرده ی امریکایی که به نومحافظه کاران تبدیل شدند، بزرگان مذهبی ایران هم به لاک سرمایه داری طبقاتی خزیدند و تا توانستند جلو رشد اقتصادی مردم را گرفتند و در عوض، خودشان همچون ابر-بورژواهای امریکایی تمام قوانین خدا ازجمله ممنوعیت ریاکاری را زیر پا گذاشتند و دیگر چیزی از اخلاق در جامعه باقی نماند. در هر دو جامعه ی ایرانی و امریکایی، این، نابودی مذهب خدا در جامعه نبود بلکه عقبگردش به سمت بنیان های ناخودآگاه و کاملا ناعقلانی آن بود.

ادوارد اف. ادینگر در کتاب "ایگو و کهن الگو" بر اساس نظریات کارل گوستاو یونگ، سازوکار روانی این نوع خداپرستی را توضیح میدهد. ادینگر همچون یونگ بر این عقیده است که آدم ها بیشتر اوقات خدایان از روی خودشان میسازند ولی این خود، همیشه خود واقعی آنها نیست بلکه در شرایط خاص، خود آرمانی آنها است. این خود آرمانی، از روی وضعیت روان فرد در ابتدای دوران کودکی ساخته میشود، زمانی که فرد مانند یک خدا از سوی بزرگترها پذیرایی میشود و هرچه بخواهد در اختیارش است. اما هرچقدر که جلوتر میرود مجبور به تحمیل احساس مسئولیت بر خود و بلاخره استعفا از خودپرستی قدیم میشود. این خودپرستی هیچ وقت در او از بین نمیرود بلکه در ناخودآگاه او خانه میکند و از آنجا از طریق ذهن فرد به انواع و اقسام موجودات زنده و غیر زنده، هر چیزی که فرد بتواند خودخواهی و نازپروردگی و احساس پرتوانی سرکوب شده ی سابق خود را به آن فرافکنی کند منتقل میگردد که این در گذشته، به راحتی باعث پرستش اشیای زمینی و گیاهان و جانوران و اجرام و صور فلکی از سوی انسان ها میشد. همینطورکه انسان ها در غلبه بر طبیعت موفق تر شدند و کم کم همه چیز را در طبیعت به چشم ابزارها و موجوداتی کم توان ارزیابی کردند، خدا هم انسانی تر و کم کم فراانسانی تر شد. در این شرایط، خود نازپرورده ی ساکن در ناخودآگاه، بیشتر فرصت عیان شدن می یافت و به قول ادینگر، «متورم» میشد و این «تورم خود»، الان از همیشه بیشتر و عمومی تر است. خود فقط وقتی میشکند که انسان احساس "بیگانگی" کند یعنی احساس کند در شرایطی گیر کرده که برایش آماده نیست. برای انسان های معمولی حتی یک بحران مالی معمولی میتواند این احساس بیگانگی را ایجاد کند. برای ابرسرمایه داران این بیگانگی حتی خفتبارتر است چون ممکن است در اوج غرور، با دچار شدن به یک شکست عشقی یا از دست دادن عزیزی، احساس ناتوانی کنند. خدا که بندگی انسان را طلب میکند فقط در چنین شرایطی از خود متمایز میشود و به قول ادینگر به همین دلیل است که بخش اعظم داستان های مقدس مغربزمین در بیابان ها میگذرند چون بیابان خالی مظهر کم امکاناتی و بزرگترین تجلی گاه بیگانگی است و خدا خیلی راحت با بیابان عجین میشود. در زندگی شهرنشینی که چشم انداز بیابانی از انسان دور است و سرمایه داری امکانات زیادی را مقابل چشم انسان بازار میکند، انسان ترجیح میدهد به بیابان و خدایش فکر نکند و تصویر انسان دائما عیاش و همیشه خوشگذرانی را در مقابل خود قرار دهد که کاملا با تصویر دیونیسوس خدای ضیافت و شراب و شهوترانی و مواد مخدر تطابق دارد و الان کهن الگوی محبوب پولداران است. ادینگر اینجا به بخشی از سنت مسیحی در عشای ربانی توجه میدهد که ما به تقلید از مسیح در شام آخر، نان و شراب را به جای گوشت و خون مسیح مینوشیم. خوردن گوشت قربانی و شراب سرخ متشبه به خون، هر دو از مراسم مقدس دیونیسوسند. درواقع مسیح به عنوان خدای انسان شده، جانشینی برای دیونیسوس است که ما قرار است خود متورم شده ی خودمان را در او ببینیم و مثل مسیح خودمان را در راه جامعه قربانی کنیم یعنی به خاطر مصالح جامعه از نفسانیات خود بگذریم و آنها را سرکوب کنیم.:

“INDDUATION AND THE RELIGIOUS FUNCTION OF THE PSYCHE”: ANJA VAN KRALINGEN: APPLIEDJUNG.COM

میتوان از روی این نظریه گفت که موفقیت خدایان انسان نما –که بعدا مسیح بیشترشان را از صحنه خارج کرد- به امکان بروز تفاوت ذاتی بیشتر در نوع بشر برای نشان دادن خودهای متورم شده ی متعدد بود چون جانوران و گیاهان و حتی ستارگان، فقط میتوانستند شخصیت های معدودی را نمایندگی کنند. فرد هنردوست و اخلاق پروری که زندگی ادیبانه داشت، به راحتی تصویری از آپولو در ذهن خود میپرورد که ظریف و مهربان و در حال نواختن موسیقی بود و اخلاق گرای خشن و تندخویی که میخواست از طرف آپولو دشمنان اخلاق را نابود کند، به جای ابزار موسیقی، تیرهای خشم و انتقام در دستان آپولو مینهاد و داستان های نابودی دسته جمعی گناهکاران در اثر بلای طاعون که آپولو بر شهرها فرو میفرستاد میسرود. اویی هم که با اخلاق بیگانه بود و تن آسایی و لذتپرستی را نشان ایزدی بودن میخواند، آپولو را وامینهاد و دیونیسوس را میپرستید. امروزه خدایان انسان نما با انسان های واقعی و خیالی عوض شده اند. مسلمان عارف مسلک ایرانی میتواند مولانا را جانشین آپولوی هنرپرور کند و مسلمان متعصب و جنگ طلب ایرانی میتواند رهبر معمم ایران را جانشین آپولوی جنگجوی کافرستیز کند. اما در شرایطی که شریعت اسلامی تمام اخلاقیات را به خود محدود و بعد همه را همراه خودش بدنام کرده، جمعیت زیادی به دنبال دیونیسوس های انسان شده میگردند و آن را در انواع و اقسام رپرها و راکیست ها و هنرپیشه هایی که همه یا امریکاییند یا پیرو ایدئولوژی لیبرال مسلط امریکاییند می یابند. پس هنوز راه فرار از بیابانی که انسان ها را مجبور به پذیرش حس ناخوشایند "بیگانگی" میکند وجود دارد و چون خدا از بیابان تحریم و بحران اقتصادی به کشور رسانه ای موهوم «خودهای متورم» امریکایی رفته است، انتظار میرود از همان جا به کمک ایرانی ها بیاید. بعد این مقایسه میشود با قصه ی تکراری حضور پررنگ امریکایی ها در ایران دوران شاه، شاهی که ادعا میکرد دنباله ی حکومت پارسی منقرض شده ای را گرفته است که بیابانگردان به آن خاتمه دادند. ناگهان نوعی همهویتی ذهنی با آن پادشاهی زرتشتی سابقا غیر قابل درک ایجاد میشود. این بار دیگر این پادشاهی منقرض شده آن حکومت زرتشتی طبقاتی نامنعطف و ثروتمندپرست و ضعیف آزاری نیست که در کتاب های درسی ما و حتی در شاهنامه ی فردوسی درباره اش آمده بود که در آن افراد معمولی و غیر اشرافی –یعنی قریب به اتفاق مردم کشور به جز درصدی معدود- حتی حق درس خواندن نداشتند بلکه این بار، با بهشتی تخیلی مواجه میشویم که در آن همه ی مردم، همه چیز داشتند و همین توهم به طاغوت دوم یعنی سلطنت مدرنی که انقلاب اسلامی به آن پایان داد هم انتقال داده شد. توهم دوم بیش از آن که محصول توهم اول باشد محصول توهم سومی بود که بر اساس آن، رهبران انقلاب ایران تکرار مردان مومن صدر اسلام بودند. این توهم باعث شد تا بیابان به همراه انقلاب، ایران را درنوردد و بعدا در بحران های سیاسی و مالی کشور تجسم یابد و دلیلش هم نه توهمات اسلامی بلکه توهمات زرتشتی ای –آن هم از نوع زرتشتی هندی- بود که نه در واقعیات تاریخی کشور ایران بلکه در زیربناهای اسطوره ای فرامیهنی ریشه داشتند.

در جهانبینی زرتشتی، اهوره مزدا و اهریمن، دو خدای برادرند که با هم در ستیزند و اهوره مزدا خیرخواه بشر و حامی ایرانیان یا فارسیان است درحالیکه اهریمن، حامی دشمنان ایران و فارسیان است. اهریمن، دشمنی خود با بشر را با حمله به زمین و کشتن گاوی مقدس نشان میدهد. گاو در آیین زرتشت، جزو مقدس ترین موجودات است. قرار است در آخرالزمان، سوشیانت یا منجی موعود، دشمنان ایران و اهوره مزدا را از بین ببرد و حکومت اهوره مزدا را بر زمین حاکم کند که قطعا نسخه ی دیگر پیروزی مسیح موعود در آخرالزمان و سلطنت ابدی یهوه بر زمین در آخرالزمان یهودی-مسیحی است. با این حال، گادفری هگینز معتقد است که آخرالزمان فارسی، فقط نسخه ی دیگری از پیروزی آخرالزمانی فراماسونری تحت نمادهای فرعونی مصر باستان و با پرورش فرهنگ هایی برگرفته از آیین های هندو و بودایی است. چون همانطورکه اهوره مزدا با گاو مقدس مرتبط است، ازیریس کهن الگوی فراعنه در گاو مقدس آپیس تجلی می یابد، گاو نماد مشخص مهادوا یا شیوا خدای محبوب هندو است و همدم کریشنا مهمترین آواتار ویشنو خدای محبوب دیگر هندو نیز هست، ضمن این که هندشناسان سیاسی انگلیسی مثل سر ویلیام جونز، بودا را هم با گاو مرتبط میکردند. نبرد اهوره مزدا با اهریمن، نسخه ی دیگر نبرد ازیریس با برادرش سیت یا تایفون در اساطیر مصری است. تایفون موقتا ازیریس را میکشد اما مقرر است ازیریس به شکل هورس نسخه ی دیگر مسیح منجی بازگردد و انتقام بگیرد. بازگشت دین زرتشت با شاهان خداگون پارسی و بازگشت فراماسونری با مردان الهی فرعونی جانشین ازیریس، هر دو درواقع پاسخی به نابودی مدل های زندگی پر ریخت و پاش و تجملی غیر عادی شاهانی باستانی هستند که توسط مذاهبی زهدپرست و بی علاقه به مادیات سرکوب شده اند: پارس به دست اسلام و مصر به دست مسیحیان، تغییر ظاهر پیدا کردند و هر دو کیش مهاجم هم خدای خود را معادل یهوه خدای یهود اعلام کرده اند. ازاینرو هگینز معتقد است هر دو ثنویت، یعنی دوگانه های اهوره مزدا-اهریمن و ازیریس-تایفون، از روی نبرد دو خدای خیر و شر در مانویت گرته برداری شده اند چون در کیش مانی، یهوه خدای یهود، خود شیطان است. کیش مانی در انکار خلقت جهان توسط خداوند راستین، پیرو مندایی ها و غنوصی ها است ولی دو گروه اخیر، فقط معتقدند جهان را جنی کم قدرت آفریده و به همین دلیل ما در جهان ایدئالی زندگی نمیکنیم و اصراری بر شیطانی بودن خلقت ندارند. از طرفی مانویت، پیامبر خود مانی را هم پیرو بودا و هم پیرو مسیح میخواند و بنابراین حساب مسیح را از یهوه جدا میکند. مسیح، بودا و مانی، هر سه پیامبرانی زهدپرور و زاهدنوازند و این باید با روایت منشا گرفتن حکمت های به زبان فارسی از «کتاب صوفی ابراهیم» که از مرد زاهدی به همین نام ریشه گرفته است مرتبط باشد چون صوفی ابراهیم نسخه ی فارسی بودا است. [مسلما منظور، "ابراهیم ادهم" حکمران بلخ است که تخت شاهی و لذت های قصر را ترک کرد و زاهد شد درست مثل بودای شاهزاده که قصر پر تنعمش را ترک کرد و زاهد شد.] پیروی مانی از مسیح همزمان با شیطانپرست خوانده شدن یهودیان از سوی او، با ادعای مسیحی درباره ی این که مسیح شاهزاده ی یهودیان بوده است نمیخواند. هگینز در بررسی ارتباط احتمالی مانویت با یهودیت کارملی، به تناقضی مشابه برمیخورد که معتقد است دین زرتشت هنوز آن را به میزان آشکارتری حفظ کرده است. در زرتشتی گری، میترا خدای خورشید، یکی از خدایان محبوب و حتی گاهی در جایگاه منجی موعود است و ظاهرا اهوره مزدا هم ابتدائا نسخه ی دیگر همو بوده است، ولی گاوکشی اهریمن را در اخوت میترایی لژیون های رومی، نه اهریمن بلکه خود میترا مرتکب میشود. هگینز معتقد است که این به این رسم قدیمی برمیگردد که برای هر خدایی توتم او را قربانی میکردند. مثلا خود یهوه وقتی با خورشید نوروز در صورت فلکی حمل یا قوچ مقایسه شد، یهودیانش نسخه ی زمینی خودش یعنی عیسی مسیح را که «بره ی خدا» نامیده شد چون فرم انسان شده ی گوسفند بود برایش قربانی کردند. در مورد میترا هم او خدای گاو بود که جانوری از جنس خودش برایش قربانی میشد ولی این قصه ی اولیه به خدمت نوعی اصلاحات دینی درآمد که در آن، خدا، نسخه ی قبلی خودش را با کشتن حذف میکرد. ارتباط این مسئله با یهودیان کارملی دقیقا به این برمیگردد که آنها اعقاب یهودیان مرتدی شمرده میشوند که یهوه را در قالب گوساله ی طلایی پرستش کردند. شکسته شدن بت گوساله ی طلایی توسط موسی، درواقع نسخه ی دیگر قربانی شدن گاو توسط میترا، و بنابراین برابر با نبرد اهریمن علیه اهوره مزدا و تایفون علیه ازیریس است. در اصطلاح مانوی، این میشود شورش یهوه علیه مسیح و اشتباه گرفته شدنش با مسیح که در مسیحیت، در قصه ی دجال یا آنتی کریست رخ میدهد. بنا بر فرضیه ی نومرولوژیستی "نرو"ها یا دوره های 600ساله ی تاریخی که بر اساس آن در هر دوره یک منجی تاریخ ساز ظهور میکند، حدود 600سال پس از مسیح، دجال یا آنتی کریست که کسی جز محمد پیامبر نیست، ظهور میکند و 600سال بعدتر در حدود 1200 میلادی، مسیح برمیگردد تا پیروان دجال را از روی زمین جارو کند که این مسلما با نسبت داده شدن جنگ های صلیبی به حول و حوش همان دوره ی زمانی بی ارتباط نیست. در میان نحله های سرکوب شده ی مسیحیت، دو تجسد جدید خدای مسیحیت در سال 1200میلادی زنده اند که عبارتند از: یوآخیم فیوره ای و سنت فرانسیس آسیزی. این دو مسیح قرون وسطایی کاملا با هم مرتبطند چون پیروان یوآخیم موسوم به یوآخیمی ها از میان فرانسیسکن ها که پیروان سنت فرانسیس هستند برمی آیند. یوآخیم فیوره ای بر اساس تثلیث پدر-پسر-روح القدس، تاریخ مسیحیت را به سه عصر تقسیم میکرد: عصر پدر که شامل دوران شرح داده شده در عهد عتیق بود، عصر پسر که شامل دوران پس از ظهور عیسی مسیح تا زمان خود یوآخیم بود، و بلاخره عصر قریب الوقوع روح القدس که در آن، یک «انجیل ابدی» تحقق بخش آرمانشهر مطلوبی میگردد که جانشین کلیسای سازمان یافته ی وقت خواهد شد. عصرهای اول و دوم، هر کدام 42 نسل طول میکشند و پیشبینی میشود که عصر مسیحیت در سال 1260 میلادی با آمدن دجال به پایان برسد. بر اساس همین تثلیث باوری، یوآخیم، عصر مسیحیت را نیز به سه دوره تقسیم میکند: دوره ی "اسرائیل" که از ظهور عیسی مسیح تا به حکومت رسیدن کنستانتین طول میکشد و معادل با آغاز یهودیت در کتاب مقدس است، دوره ی "مصر" از کنستانتین تا دوره ی شارلمان که در آن، کنستانتین به عنوان یک مسیحی برخاسته از میان کفار روم، حکم موسی شاهزاده ی مصر را پیدا میکند که مذهب خدا را در جهان میگسترد، و بلاخره دوران "بابل" از شارلمان تا زمان خود یوآخیم، یعنی دورانی که مسلمانان به جای آشوریان، پاره ای از روم را که جانشین اسرائیل جدا شده از یهودا است، تصرف کرده اند و در پاره ی دیگر که معادل یهودای تصرف شده توسط بابل است، پدران کلیسا همچون دانیال که نبوکدنصر شاه بابل را تحت تاثیر قرار داد، کفار فاتح را مسیحی کرده اند و رم را بدل به بابلی یهودی شده نموده اند ولی این بابل به سبب فساد و انحطاطش محکوم به سقوط است. روشن است که در گفتمان یوآخیم، کاتولیسیسم رومی سیستم مثبتی نیست و همین باعث دوام بقایای اعتقادات یوآخیمی ها در پروتستانتیسم شده است. در اواخر قرن 13 و بعد از این که پاپ مورد علاقه ی یوآخیمی ها یعنی سلستین پنجم سقوط کرد و در زندان پاپ بعدی درگذشت، یوآخیمی ها به این نتیجه رسیدند که عصر دجال فرا رسیده و تقریبا همان زمان، نوشته های یوآخیم را برابر با خود "انجیل ابدی" شمردند و گرامی داشتند. مسلما برابرگیری دوران حکومت کلیسای کاتولیک با دورانی شیطانی، دور از تصویر شیطانی ارائه شده از دوران کلیسا در فراماسونری و وانمودگری مطمئنانه ی آن به این تصویر متداول نیست که دوران پساکلیسا پایان همه ی دوران های تاریخ است، همانطورکه از پیوند پروتستانتیسم با فراماسونری نیز به دور نیست. همانطورکه مشهور است، فراماسونری دنباله ی مکتب شوالیه های تمپلار شمرده میشود که خود در جنگ صلیبی شرکت داشتند ولی بعد از اتحاد با نحله ی شورشی مسلمانان تحت کنترل شیخ الجبل، بدعت هایی آوردند که باعث سرکوب فرقه ی آنها توسط کلیسای کاتولیک شد. تاثیرگیری تمپلارها از مسلمان ها کمک کرد تا طی نظریه پردازی برای زمانبندی یوآخیم، نروی 600ساله از زمان ظهور محمد –اینبار به عنوان فارقلیط یا منجی نهایی پیشبینی شده از سوی مسیح- از نو شمارش شود و زمان دجال یا آن که با یهوه ی مجسد یعنی مسیح برابر شمرده میشود، برای مسلمانان در حدود 1200میلادی تعیین شود. همانطورکه مشهور است، شیخ الجبل از میان اسماعیلی ها برخاست که مرکزشان در مصر بود ولی اخیرا شعبه ای از آنها شامل شیخ الجبل در آسیا از حکومت مصر جدا شده بودند، مابه ازایی برای جدا شدن اسرائیل از یهودیه در کتاب مقدس. مغز متفکر اندیشه ی اسماعیلی که پایاترین فلسفه ی اسلامی تا به امروز را به او نسبت میدهند، ابن سینا است که دانش خود را از کتابخانه ی سامانیان در آسیای مرکزی به دست آورد. عنوان "سامانی"، تحریف لغت "شمنی" در اشاره به پیروان شمن ها یعنی جادوگران اسکیت است که با رواج دین بودا در بین اسکیت ها ارتباط دارد. لغت "سکا" که برای اسکیت ها به کار میرود، با نام ساکیا قبیله ی بودا مرتبط است. گروهی از ژرمن های تابع اشراف دورگه ی اسکیت ها در اروپا را "ساکسون" ها یعنی فرزندان سکاها مینامیدند. دکتر گدس از وفور لغات عبری در زبان قدیم ساکسون نوشته است که نفوذ یهود در اسکیت های ورود یافته به اروپا را نشان میدهد. در مصر اسماعیلی که مابه ازای یهودیه ی کتاب مقدس است، حکمرانی با عنوان "الحاکم بامرالله" از سوی پیروانش خدای تجسد یافته تلقی شده بود. برای مسلمانان سنی که پیروز میدان اسلام بودند، الحاکم میتوانست یک نسخه از دجال باشد و برای خود اسماعیلی ها، صلاح الدین ایوبی سنی که هم اسماعیلی ها را در مصر سرنگون کرد و هم اورشلیم را از صلیبی ها پس گرفت میتوانست دجال باشد. فرقه ی الحاکم در مصر سرکوب شد ولی هنوز پیروان الحاکم تحت عنوان دروزی ها در لبنان وجود دارند. این دروزی ها هم درست مثل کارملی ها اعقاب گوساله پرست های طردشده ی یهودی شمرده شده اند و این به هگینز اجازه میدهد تا الحاکم را دقیقا به خاطر مصری بودن و خدا بودن، نسخه ی اسلامی ازیریس بشمرد. «الحاکم بامرالله» یعنی کسی که به خواست خدا به حکومت رسیده است و موضوع این است که در سرزمین های اسلامی، تمام حکمرانان "حاکم" نامیده میشوند و هگینز معتقد است که تمام حکمرانان اسلامی، نسخه ای از الحاکم و ازاینرو دارای اختیارات فرابشری هستند همانطورکه تمام فراعنه، نسخه ای از ازیریس بوده اند. از طرفی تمپلارها به نام تمپل یا معبد سلیمان نامگذاری شده بودند و SOLOMON یا «سلیمان»، خود تلفظ دیگری از "سلمان" به معنی مسلمان شده بود که این با اتهام سلیمان درباره ی نصب بت های گاوهایی با سر انسان در معبد یهود بی ارتباط نیست. بنابراین و با پیروی او از VON HAMMER که اسماعیلی ها و تمپلارها را دو شعبه ی جدا شده از یک جریان واحد میشمرد، هگینز نتیجه میگیرد که به اصطلاح جنگ صلیبی، درواقع حمله ای از غرب به شرق بود که در آن، تلاشی برای ایجاد یک مذهب بینابینی از اعتقادات دو طرف انجام گرفت ولی جریان مربوطه در یک اصلاحات مذهبی متشرعانه، از نتایج خود شکست خورد و با جدا شدن غرب و شرق از هم، در دو مسیر جداگانه تحول یافت. "شیخ الجبل" نام بامسمایی برای بنیانگذار این جریان بود. لغت عربی "شیخ" به معنی دانا و رئیس، با لغت اروپایی saga/sage به معنی فرد دانا همریشه است؛ اصطلاح "ساکیا" برای قبیله ای که بودا در بینشان ظهور کرد هم به اینجا برمیگردد. ارتباط دانایی و ریاست، همان ارتباط عنوان "حاکم" با لغت "حکمت" به معنی دانش است. "جبل" که در عبری به کوه معنی میشود، تلفظ دیگری از "گبل" است که به گفته ی هَمِر، ارتباطش با کوه ثانویه است و تلفظ دیگرش به صورت "قَبَل" است که به "قبالا" یا "کابالا" تبدیل شده و اصل آیین یهود را نشان میدهد. کابالا به کوه تشبیه میشود چون منشا دین یهود است همانطورکه در کتاب مقدس، کوه سینا منشا دستورات این دین و جایگاه خدای آن شمرده شده است. در فصل 18 کتاب اول پادشاهان، گبلیم، عنوان معبد سلیمان است که قبله ی یهود شمرده میشود. گیبیل که امروزه بیشتر "جبیل" نامیده میشود، نام منطقه ای کوهستانی در لبنان است که در منابع یونانی، "بیبلوس" نامیده شده است. فیلون اسکندرانی دانشمند یهودی که از پایه های کابالا به شمار میرود از ریشه ی بیبلوسی دانسته شده است. نامجای بیبلوس نیز با BIBLE عنوان کتاب مقدس یهودی-مسیحی مرتبط است همانطور که با "بابل" یا دروازه ی خدا منشا تمام انسان ها و ادیان مرتبط است. بنابراین شیخ الجبل را میتوان حکیم کابالا یا دانا به کتاب مقدس معنی کرد. مسلما این کتاب مقدس یا باید کتاب مقدس کلیسای کاتولیک باشد و یا انجیل یوآخیم که مقابل آن قرار میگیرد و با آن متحد میشود. در هر دو حالت، هر چیزی از آن که به شرق رسیده باشد، متاخر است و بنابراین اسلامی که غرب با آن جنگ صلیبی میکند، باید چیزی قبل از دخل و تصرف های یهودیت در آن باشد، چیزی که با توجه به مقابل هم قرار گرفتن یهودیت و مذهب صابئی/صابی/صبی، اسلام اولیه را فقط میتواند مذهب صابی نشان دهد، لغتی که هگینز، اصطلاح "صوفی" برای عرفان گراهای اسلامی متاخر را تلفظ دیگر آن میداند. درست همانطورکه در غرب، تمپلاریسم، چیزی بین پاگانیسم و مسیحیت کاتولیک است، در شرق هم مذهب اسماعیلی چیزی بین مذهب صابی و تشرع اسلام سنی تعریف میشود. این که بنیانگذار فرقه ی شیخ الجبل، حسن صباح نام میگیرد و خود، شیخی است که در کوهستان ساکن شده است، به نظر هگینز از این مرحله ی بینابینی ریشه میگیرد بدین معنی که "صباح" تلفظی بازخوانی شده از لغت "سابائوس" به معنی صابئی است و "حسن" هم تلفظی بازخوانی شده از اصطلاح "اسن" برای حصائیان است. حصائیان فرقه ای از یهود بودند که تحت تاثیر صابئین کلدانی قرار گرفته و به عرفان متمایل شده بودند. در میان یهود، "حسیدی" عنوان فرقه ای بود که بنیانگذارانشان از میان یهودیانی برخاسته بودند که به زبان و نوشتار کلدانی مشغول بودند و ازاینرو حسیدی نامیده میشدند که تلفظ دیگر کسدی به معنی کلدانی است. در سفرنامه ی بنیامین تودلایی از جامعه ای از یهود بین بلخ و سمرقند یاد شده که به زبان کلدانی میگفتند و مینوشتند. در یورک و اسکاتلند بریتانیا هم یهودیان کلدانی مآب معروف بودند و کولدی نامیده میشدند که شکل معوج اصطلاح کَلدی است. بابل پایتخت کلدانیان شمرده میشد. در منبعی ماسونی به نام CAMBRIDGE KEY آمده که دانش های کلدانی، عبری و هندی همه از بالای کوهی به نام "کاسی" ریشه گرفته که اولین سکونتگاه خالق زمین در آن بوده است. به سبب تمثیلی بودن مذهب صابئی، هگینز لغت "کاسی" را با لغت "قصه" مقایسه میکند و به منفور بودن "قصاصون" در گفتمان متشرع اسلام میپردازد و فکر میکند که با توجه به تبدیل "ک" و "ق" و "ح" و "ا" به هم، اصطلاح ASSASIN که برای پیروان فرقه ی حسن صباح به کار میرود، نه با معنای اروپاییش به معنی آدمکش، بلکه تلفظ دیگری از "قصاصین" یعنی قصه پردازان باید تلقی شود. هگینز همچنین کاسی را معادل با "غزه" در تورات میگیرد، محل سکونت پلستینی ها که یهود با آنها در جنگ بودند. به دلیل وجود یک دریاچه (مر) در نزدیکی غزه، آنجا "غزه مر" هم نامیده میشد که هگینز، آن را مبنای هر دو نامجای عجمر و کشمیر در هند میداند. کشمیر هند، خود را محل قرارگیری معبد سلیمان پایتخت یهود میشمرد و بنابراین غزه ی اولیه همان بیت المقدس و محل قرارگیری کوه خدا بود که در فوق "کاسی" نامیده شده است. پس همانطورکه کسدی مبنای حسیدی است، کاسی هم مبنای حصایی و حسن/اسن است و باید "حسن صباح" را به "حصایی صابی" و به عبارت دیگر به یهودی کلدانی مآب ترجمه کرد. اگر او آخرین تلاش دین محمد برای حفظ خلوص باشد که الگوی مسیح بازگشته شده است، پس در اثر برابر گرفتن محمد بازسازی شده با دجال، مسیح اولیه به 600سال قبل از او برمیگردد و یهوه به عنوان "خدای عصر پدر" یوآخیم در 600سال قبل از مسیح تعبیه میشود. با برابر گرفتن خدای اصلی یهود با خدای کابالا که در جهان مادی منکثر است، این خدا معادل با بودا در نزد بوداییان خواهد بود که درست مثل یهوه ی مسیحی، در انسان های زمینی هم تجسد می یابد. زمان تعیین شده برای بودا هم در حدود 600سال قبل از مسیح تعیین شده است. لازم به ذکر است که بودا در هند، نام خدای سیاره ی عطارد هم هست و درست مثل هرمس یا مرکوری که خدای عطارد در اساطیر یونانی-رومی است، این بودای عطاردی هم خدای دانش است. در مصر، مرکوری را تحوت و در بین ژرمن ها تائوتس یا توئیسکو مینامند که این آخری با عنوان شوالیه های تویتونی برای گروهی مشهور از جنگجویان صلیبی مرتبط میباشد. مطمئنا این همانی بودای هندی با تعصب زاهدانه ی مسیحی قرون وسطی، مرتبط با برابرگیری مسیح با خود یهوه و اصالت او است. یهوه به کیش بعل در قبل از خود خاتمه داده و این بعل، همان خدای گاومانندی است که سلیمان او را به معبد یهود برمیگرداند. بودا هم نهمین و آخرین آواتار ویشنو است که مذهب آواتار قبلی یعنی کریشنا را که چوپان و همدم گاوان است منسوخ کرده است و با این حال، قرار است کریشنا با آواتار دهم، در قالب کالکی یا منجی موعود برگردد. قاعدتا این منجی موعود، عیسای مسیحیان در آخرالزمان است و به سبب ارتباطش با کریشنای گاو دوست باید همان ازیریس گاوآسای فراماسون ها باشد که طغیانش علیه بودا همچون طغیان تجمل علیه زهدمآبی به نظر میرسد. این طغیان در سطح جهان رخ میدهد، چون خدای کابالا در کالبد تمام جهان حضور دارد و کل جهان معبد یعنی تمپل او است. به همین خاطر، لغت تمپل با لغت تمپلوم به معنی جهان مرتبط است و کیش تمپلار، نه فقط معبدی بلکه جهانی است و اشتهایش به حد بلعیدن کل جهان است. سرنوشت جهان هنوز باید بر اساس ستاره پرستی قدیم صابئی کلدانی، در آسمان تعیین شود و آدم ها بسته به تغیر هر روزه ی نقشه ی ستارگان در آسمان شب، بسته به زمان تولدشان شخصیت های متفاوتی داشته باشند. به همین دلیل هم هست که گفته میشود قبلا در خانه ی کعبه ی مسلمانان، 360 بت یعنی به تعداد روزهای سال خورشیدی وجود داشت. بدین ترتیب نه فقط جهان به سال تشبیه میشود، بلکه خدایش در دوره های زمانی متشبه به سال، دچار تغییر ماهیت وجودی میشود همانطورکه خدای مانی به خدا و شیطان تقسیم میشود و فاوستوس از این دو شخصیت به ترتیب به نام های گاد و هایل یاد میکند. مانی نتیجه ی نوعی ارتداد از مذهب سنت توماس شمرده میشود و سنت توماس درواقع تموز خدای طبیعت و فصل ها بوده که در دوران حیاتش در نیمه ی اول سال، طبیعت سرسبز و مملو از فراوانی بود و با مرگش در نیمه ی دوم سال، خزان و بی باری و تهیگی بر زمین حاکم میشد. سنت توماس نمیتوانست جلو ارتداد مانی را بگیرد چون مرده بود و مرگ او همان مرگ تموز بود. انحطاط مذهبش هم همان فرافکنی چرخه ی فصل های سال تموز به دوره های تاریخی و تبدیل روح دوره ی خزان، به خدای بیابانگردان یهودی یعنی یهوه بود که زهد و ریاکاری را یکجا به مردم میفروخت و بین آنها پخش میکرد. ظهور عصر علم بعد از غلبه ی جهل یهوه درواقع بازگشت تموز بود که با نام یکی از نسخه های سوری او یعنی "آدونیس" مرتبط بود. عنوان آدونیس از "دن/تن" به معنی خدا و امر خدایی می آید که علم ازجمله ی این امور خدایی است. در کلدانی، "تانا" به معنی خردمند است و همین لغت در زبان فارسی، "دانا" تلفظ میشود. در فارسی به علم "دانش" یعنی آنچه از "دان" ریشه میگیرد میگویند. در هندوستان به افراد خردمند، "دانشمند" یعنی مشغول به دانش گفته میشد. ایرانی ها به جایی به نام "بهار دانش" یعنی باغ خرد اعتقاد داشتند که همه ی علوم از آن می آمد و هگینز آن را با باغ های آدونیس در اساطیر یونانی مقایسه میکند. "دن" به معنی خدا منشا اطلاق اصطلاح "اردن" یعنی رود دن به رود مهمی در نزدیکی سرزمین مقدس بود که میتوانست رود آدونیس و منشا باغ های بهشتی او هم باشد. به رود ارس در ایران هم "دون" گفته میشد. بعضی از عرب ها این رود را "رُش" مینامند که در عبری به معنی دانش و منشا اصطلاح "رأس" به معنی رئیس و حکومتگر است. این باز یادآور ارتباط "حکمت" به معنی دانش با عنوان "الحاکم" برای دجال اسلامی سال 1200میلادی است. "حکمت" معادل عربی دقیق "خوخمه" به همان معنا در زبان عبری است که در کابالا همسر یهوه تلقی میشود. معادل یونانی خوخمه، الهه ای به نام سوفیا است که طالبان دانش به نامش فیلوسوفیا یا فیلسوف نامیده میشوند. به نظر هگینز، اصطلاح "سوفیا" فرم مونث لغت "صوفی" برای دانایان اسلامی است که مدعی تداوم عرفان سرکوب شده توسط متشرعینند و بخش های مهمی از این عرفان در آثار اسماعیلی ها متجلی است. پس سوفیا یا دانش میتواند مسیح بازگشته ی تمپلارها باشد، منتها مسیحی به شکل یک زن، یا این که این زن، مسیح راستین را به دنیا می آورد همانطورکه ایزیس همسر ازیریس، روح شوهر متوفایش را به شکل هورس از نو به دنیا می آورد تا از تایفون انتقام بگیرد. بی دلیل نیست که همان سال 1200 میلادی مصادف با دوران ظهور ژاندارک زنی برگزیده از سوی خدا است که به سلک تمپلارها درمی آید و بعد از این که همچون مسیح توسط متعصبین اعدام شد، قدیسه ی آنها میشود.:

ANACALYPSIS”: V1: GODFREY HIGGINS: LONGMAN: 1836: P698-713

تولد واقعی مسیح به قلم تمپلارها در قرن 12میلادی، با همکاری اولیه ی آنها با مسلمان ها و جار زدن علوم آنها علیرغم دشمنی بعدیشان با اسلام، نسبت عجیبی دارد، چون دقیقا همان جهانی شدن یهودیت توسط مذهب مسیح بعد از اعدام مسیح به دست یهودیان است. دراینجا یهودیه نام جدیدی به خود میگیرد: تریپولی یا طرابلس به معنی شهر تثلیث در اشاره به تثلیثی بودن مسیح. نسخه ی جدید مسیح، ریموند دوم جنگجوی صلیبی است که به کمک جمعی از مسلمانان طرابلس را تصرف و آنجا را پایگاه تمپلارها میکند ولی بعدا توسط گروهی از حشاشین یا همان اساسین های اسماعیلی چاقو میخورد و کشته میشود و این ترور، اولین ترور یک حکمران مسیحی به دست حشاشین است. ریموند مابه ازایی برای مسیح حشاشین است که همانند عیسی مسیح، به دست قوم خودش کشته میشود و. اعتبارش از یهودیه به روم منتقل میگردد. این اتفاق در سال 1152 رخ میدهد که با توجه به اضافه شدن هزار سال به تمام سال ها به دنبال خوانده شدن عدد سال با I اول آن به 1، سال 152 میلادی بوده که بعدا به 1152 تبدیل شده است( I152=1152). این اتفاق هم میتوانسته آغاز مسیحیت و سالشمار مسیحی شود و هم برای تعیین چنین آغازی، با سال تولد مسیح بعد از تعیین سن غیر واقعی 33سالگی برای زمان قتل او جمع شود. با انتخاب مورد دوم، سال آغاز مسیحیت، 152 بعلاوه ی 33 یعنی سال 185 میلادی میشد. این با موضوع شناسایی شده توسط اندرو مارفول جور درمی آید که بر اساس آن، بسیاری از وقایع در تاریخ رسمی، دو بار و با فاصله ی 185 سال تکرار میشوند و احتمالا زمان بسیاری از وقایع دیگر هم در تاریخ فعلی، 185سال اضافه یا کم شده است. موضوع ظهور مسیح در قرن 12میلادی، در کتاب های فومنکو هم بسیار برجسته است. او که کل تاریخ باستان را انکار و وقایع باستانی را انعکاس وقایع قرون وسطی در دوره های ماقبل مسیح میشمرد، و سازه های به اصطلاح باستانی را بناهای قرون وسطایی میخواند که باستانشناسان برایشان زمان دیرین جعل کرده اند، نسبت به تاریخ پس از قرن 12 خیلی نرم برخورد میکند. این ریاضیدان ناسیونالیست روس، مدعی است که زمان دقیق اتفاقات بعد از قرن 12 را با کمک مدل های ریاضی و نرم افزارهای کامپیوتری به دست آورده است، ولی این حرف ها را فقط برای مرعوب کردن منتقدان غیر ریاضیدان میزند. اصل و اساس کار فومنکو، "پیگوپای" یا «مکتب تردید در باب آثار باستانی» در چین دهه های 1910 و 1920 است که در صحت محتویات منابع تاریخ چین شک کرده و معتقد بود بسیاری از وقایع تاریخ چین، چند بار و هر بار برای سلسله ای متفاوت بازنویسی شده اند و هرچقدر بازنویسی ها بیشتر شده اند، بعضی روایت ها ویژگی های ماوراء الطبیعه ی بیشتری به خود گرفته اند. فومنکو همین کار را با تاریخ کل جهان میکند و میتوان به ضرس قاطع گفت که اساس کارش درست است با این تفاوت که از بین بازنویسی های گوناگون فقط آنهایی را که به نفع کشورش روسیه هستند اصل میگیرد و روسیه را مبدا تاریخ کل جهان معرفی میکند. علت انتخاب قرن 12 از سوی او نیز این است که تقریبا دوران ورود اسلاوهای روس به تاریخ رسمی است. سیلوریو صداقت او را زیر سوال میبرد چون فومنکو تاریخ روس ها را از تاریخ روم شرقی درمی آورد درحالیکه بنا به نوشته های خود فومنکو، تاریخ باستان روم غربی و روم شرقی، از روی مابه ازاهای جدیدشان یعنی امپراطوری روم مقدس و امپراطوری عثمانی برداشته شده و تازه روم مقدس هم که فقط وقتی هابسبورگ است خیلی قدرقدرت است کل توصیف خود را مدیون هابسبورگ های حاکم بر امپراطوری اطریش-مجارستان در قرن 19 است که وارثین خودخوانده ی روم مقدس بودند که ادعای احیایش را داشتند و نسبتشان با روم شرقی تا اندازه ی زیادی از روی جنگ هایشان با عثمانی تعیین میشد. همانطورکه تاریخ رسمی مدعی است، رم ایتالیا که محل واتیکان روم مقدس است، اصل روم تعیین شده است و بنابراین روم شرقی بیزانسی غاصب است که اینجا باید به جای بیزانس بخوانید: عثمانی. از طرفی به گفته ی فومنکو عثمانی ها همان حشمونایی های یهودی کتاب مقدس هستند که سرزمین مقدس را از سلوکی های یونانی که مابه ازای دیگر فاتحان اروپاییند (روم=یونان) پس میگیرند. به نظر سیلوریا این پس گیری همان بازپس گیری اورشلیم از صلیبی ها توسط مسلمانان است. صلیبی ها در حمله به اورشلیم میخواستند انتقام قتل مسیح را بگیرند چون به نظر سیلوریو آنهایی که در اورشلیم به مصافشان میرفتند نه مسلمانان بلکه حشمونیان یهودی بودند و این حشمونیان، اسکیت های یهودی شده ی عثمانی از اروپای شرقی بودند که شرق نزدیک را تصرف کرده بودند. بنابراین هیچ یک از این اتفاقات در قرن 12 نیفتاده و انعکاس وقایعی به مراتب متاخرترند. در جهت اثبات این ادعا میتوان این را هم مورد توجه قرار داد که فومنکو اصل تاریخ تحریف شده را به منبعی به نام "گاهشماری پروتستان" نسبت میدهد که بر اساس گاهشماری قبلی اسکالیگر و پتاویوس تهیه شده است. فومنکو میگوید این اثر که منشا اصلی پذیرش گاهشمار روم باستان تلقی شده است، در نیمه ی دوم قرن 17 تهیه شده و در سال 1720 به روسی ترجمه شده است. نکته این است که از این اثر، هیچ نسخه ی لاتینی شناخته شده نیست و فومنکو هم با نسخه ی روسیش کار کرده است. آیا کارهای قبلی ژوزف اسکالیگر و دیونیسیوس پتاویوس قبل از تهیه ی این اثر وجود داشتند یا بعدا تهیه شدند؟ در این مورد، بخصوص باید به این توجه داشت که احکام شورای نیقیه که مبنای مسیحیت تثلیثی کنونیند فقط در آثار دیونیسیوس اکسیگوس ظهور میکنند که قدیمی ترین نسخه های شناخته شده شان توسط دیونیسیوس پتاویوس منتشر شده اند. این دیونیسیوس اکسیگوس ظاهرا یکی از راهبان اسکیتی اهل اسکیتیه ی صغیر در قرن ششم میلادی و مخترع تاریخ گذاری آنودومینی (میلادی) بود. گفته میشود قبل از دیونیسیوس پتاویوس (قرن 17) کپلر در اواخر قرن 15 از آثار دیونیسیوس اکسیگوس یاد کرده است. اما احتمالا زمان کپلر را باید با همان روش جمع 185 سال، به نیمه ی اول قرن 17 و دوران حیات دیونیسیوس پتاویوس برسانید که در این صورت، میرسیم به این حرف فومنکو که دیونیسیوس اکسیگوس (اکسیگوس یعنی فروتن) همان دیونیسیوس پتاویوس بوده است. از آن جالبتر این که آثار خود دیونیسیوس پتاویوس هم ظاهرا گم شده بودند تا در سال 1718 توسط J.G.JANUSکشف شوند، البته آنطورکه بوخارت در سال 1845 عنوان کرده است. عجیب است که اولین نویسنده ی آثار، نام یک خدای پاگانی یعنی دیونیسوس را دارد و مکتشف آنها که درواقع نویسنده ی دومشان است، باز نام یک خدای پاگانی دیگر یعنی جانوس را دارد. انگار که مسیحیت واقعا از خدایان انسان نمای پاگان ریشه گرفته است همانطورکه مذاهب شرقی از همتایان شرقی این خدایان یعنی آنوناکی ها به انسان های معمولی رسیده اند پیش از آن که آن خدایان، زمین را ترک کنند. بیخود نیست که تضعیف مسیحیت به معنی بازگشت خدایان پاگانی است و از دید مسیحیان این امر به معنی شیطانی شدن جهان است چون مسیحیت، خدایان پاگان را همان شیاطین میداند.:

“THE NEW CHRONOLOGY BY FOMENKO AND NOSOVSKIY”: KORBIN DALLAS: STOLEN HISTORY: 14 NOV 2020

خدایان انسان نمای سابق حالا تبدیل به انسان های خدانمایی شده اند که هنوز دارند به مردم، دانش های شگرف نیبخشند و هنوز انعکاسی از خودهای بزرگ مردمی هستند که در دنیایی به اندازه ی دهکده ی جهانی، حکمرانان مشخصی همراه با سخنگویان فکری و فرهنگی گماشته ی آنها را میشناسند که میتوانند خود بزرگشان را در آنها بپرستندانسان پرستی خرافی آشکاری که فقط بزرگی و پمپاژ شدید کلمه ی "علم" در سطح جامعه میتواند آن را پنهان کند. شاید یکی از بزرگترین اشتباهات مارکسیسم که لیبرالیسم نهایت استفاده از آن را کرذده است همین بوده است. علاقه مندی به خود بزرگ لزوما به ظهور آگاهی در توده ها منجر نمیشود چون پرستش آن در بیرون از خود راحت تر است.

سرمایه داری مدرن: موفق ترین و جهانگیرترین مذهب دنیا

تالیف: پویا جفاکش

منابعی از سال 1912 ادعا میکنند که در زلزله ی سال 1800 نیومادرید ایالات متحده، گزارش‌های متعددی از مشاهده ی "درخشش‌ها" و "جرقه‌های نور" توسط مردم وجود داشته است. موضوع ملاحظه ی تخلیه های نوری از زمین که در قبل، حین و بعد از زلزله‌های قدرتمند، و گاهی اوقات توسط شاهدان برای روزها یا هفته‌ها قبل یا بعد از زلزله یا مجموعه‌ای از زلزله‌ها در منطقه دیده شده‌اند، سابقه ی تاریخی زیادی دارد و اصطلاح مخصوص آن «نورهای زلزله» است. اما تا همین اواخر عموماً توسط «جامعه ی علمی» پذیرفته نشده بود و هنوز هم به طور گسترده به عموم مردم آموزش داده نمی‌شود، شاید به این دلیل که علل آن هنوز مورد توافق نیست، و شاید به این دلیل که هنوز به طور جهانی پذیرفته نشده است. بسیاری از مقالات علمی منتشر شده در مجلات در چند دهه ی گذشته، شواهد عکاسی از نورهای زلزله را که همزمان با زلزله‌های منطقه ی ناگانو در ژاپن از سال ۱۹۶۵ تا ۱۹۶۷ گرفته شده است را به عنوان نقطه ی عطفی حیاتی ذکر می‌کنند که منجر به پذیرش گسترده تر این پدیده توسط جامعه ی بزرگتر زلزله‌شناسی شد. این گزارش با عنوان « اندازه و برخی ویژگی‌های منابع نورانی مرتبط با زلزله هیوگو-کن نانبو در سال ۱۹۹۵ » نوشته ی تامشیدا تسوکودا از دانشگاه توکیو توضیح می‌دهد که در جریان زلزله‌های ناگانو در سال‌های ۱۹۶۵ تا ۱۹۶۷، «یکی از ساکنان موفق شد پنج بار یا بیشتر از نور عکس بگیرد» و به متون منتشر شده توسط ژئوفیزیکدان Y. Yasui در سال‌های ۱۹۷۱ و ۱۹۷۲ استناد کرده است. مقاله ی دیگری در مورد نورهای زلزله که در سال 1973 در بولتن انجمن زلزله‌شناسی آمریکا منتشر شد، به متون نوشته شده توسط ی. یاسویی نیز استناد می‌کند. چکیده ی مقاله می‌گوید: بهترین مشاهدات مستند از نورهای زلزله مربوط به زلزله‌های ژاپن در اوایل دهه ی ۱۹۳۰ و اواسط دهه ی ۱۹۶۰ است. در مورد اخیر، عکس‌های رنگی و سیاه و سفید از نورهای درخشان، نیم‌کره و سفید مستقر در سطح زمین، با قطر حدود ۲۰ تا ۲۰۰ متر، به مدت ۱۰ ثانیه تا ۲ دقیقه، که محدود به قله‌های کوه در یک سنگ گسل‌دار کوارتز-دیوریت بود، گرفته شد. هرگونه تلاش برای توضیح این پدیده با مشکلات و عدم قطعیت‌های بزرگی همراه است. مطالعات بعدی، گزارش‌های مربوط به نورهای زلزله در سایر نقاط جهان را با دقت مستند کرده‌اند، گاهی اوقات با عکس. این مطالعه با عنوان « نورهای زلزله (EQL) زلزله ی ۶ آوریل ۲۰۰۹ آکویلا در مرکز ایتالیا » «پدیده‌های نورانی که در این مورد به وفور مشاهده شده‌اند» را مورد بحث قرار می‌دهد. گزارش‌هایی که احتمالاً می‌توانستند ناشی از اشتباه گرفتن با اتصال کوتاه خطوط برق، نشت لوله ی گاز یا حتی سیاره ی زهره باشند، کنار گذاشته شدند و ده‌ها توصیف شگفت‌انگیز باقی ماندند که خواندن آنها جذاب است. مشاهدات بر روی نقشه‌ای از منطقه ی زلزله‌زده ترسیم شده‌اند و برخی از عکس‌های گوی‌های نورانی که توسط شاهدان گرفته شده است، گنجانده شده است. برخی از جنبه‌های جالب گزارش‌ها شامل این واقعیت است که آنچه به عنوان شعله‌های آتش گزارش شده بود، همیشه به رنگ قرمز بود، اما پس از آن هیچ نشانه‌ای از سوختگی یافت نشد و هیچ آتش‌سوزی توسط این شعله‌ها آغاز نشد. بسیاری از مشاهدات به نظر می‌رسید تخلیه ی الکتریکی، چه عمودی و چه افقی، باشد و تخلیه‌های عمودی همیشه از زمین سرچشمه می‌گرفتند. در پست‌های قبلی به دکتر والت براون، نویسنده ی نظریه ی هیدروپلات، در مورد این پدیده ی نورهای زلزله اشاره شده است. نظریه ی دکتر براون مکانیسم متفاوتی را برای علت زلزله نسبت به مکانیسم ارائه شده توسط نظریه ی تکتونیکی پذیرفته شده ی متعارف پیشنهاد می‌کند. توجه داشته باشید که بحث دکتر براون در مورد پدیده ی تخلیه‌های الکتریکی و پدیده‌های نورانی همراه با زلزله - و همچنین اختلالات یونوسفر قبل از زلزله‌های بزرگ، که گاهی اوقات برای چند روز قبل از آن رخ می‌دهد - شامل تخلیه‌های پلاسما می‌شود. نظریه ی او همچنین معتقد است که تخلیه‌های قدرتمند پلاسما در طول وقایع پیرامون یک سیل جهانی فاجعه‌بار روی زمین آغاز شد (یا به شدت افزایش یافت) و اثرات بعدی این رویداد علت زلزله‌ها (و تخلیه‌های گاه به گاه پلاسما که با آنها همراه است) تا به امروز است. ارتباطات احتمالی بین زلزله و تخلیه ی پلاسما با توجه به این واقعیت که به نظر می‌رسد اژدهای چینی با زلزله مرتبط بوده است و همچنین به نظر می‌رسد بسیاری از ویژگی‌های مرتبط با تخلیه ی پلاسما را در خود جای داده است (حتی اگر مطالعه مدرن تخلیه ی پلاسما نسبتاً جدید باشد)، جذاب است. کوزه ی معروف لرزه‌نگاری طراحی شده توسط ستاره‌شناس چینی ژانگ هنگ (که گمان می‌رود از سال ۷۸ تا ۱۳۹ میلادی در چین زندگی می‌کرده است) به وضوح نشان می‌دهد که زلزله و اژدها در اساطیر چینی به هم مرتبط بوده اند. گزارش‌های زیادی در اینترنت در مورد «ابرهای رنگین‌کمانی» یا به اصطلاح «ابرهای زلزله» وجود دارد که ممکن است با نورهای زلزله ی مورد بحث در مقالات ذکر شده در بالا اشتباه گرفته شوند، اما با خواندن گزارش‌های زلزله مشخص است که گوی‌های نورانی، تخلیه‌ها و درخشش‌هایی که در آنجا توصیف می‌شوند، احتمالاً کاملاً با ابرهای رنگین‌کمانی که عموماً «ابرهای زلزله» نامیده می‌شوند (که ممکن است ناشی از شرایط جوی ساده‌ای باشند که با زلزله مرتبط نیستند) متفاوت هستند. همچنین شایان ذکر است که گزارش‌های مربوط به نورهای زلزله که شبیه تخلیه‌های پلاسما هستند، به دهه‌ها و حتی قرن‌های گذشته برمی‌گردند. برخی از افرادی که در مورد پدیده ی نورهای زلزله بحث می‌کنند، آنها را به برنامه ی HAARP که توسط دولت ایالات متحده ایجاد شده است، نسبت می‌دهند، اما به نظر واضح می‌رسد که نورهای زلزله ی گزارش شده در زلزله‌های نیو مادرید در سال‌های 1811-1812 (به عنوان مثال) نمی‌توانند با هارپ مرتبط باشند. البته این بدان معنا نیست که هرگونه ارتباط هارپ با پدیده‌های عجیب جوی (یا حتی تلاش برای دستکاری زمین یا آب و هوا یا حتی ایجاد زلزله) امکان‌پذیر نیست -- بلکه فقط به این معنی است که پدیده ی نورهای زلزله ظاهراً قبل از هرگونه برنامه ی مدرنی وجود داشته است. البته هنوز هم این امکان وجود دارد که افرادی که به ارتباط بین انرژی الکترومغناطیسی و زلزله پی می‌برند، بتوانند از آن ارتباط استفاده کنند، اما قبل تر اگر کسانی که به اختلالات جوی همراه با زلزله - و خود زلزله‌ها - اعتقاد داشتند، می‌گفتند که آنها در واقع توسط اژدهای آتشین در حال پرواز ایجاد می‌شوند. کسانی که در دوران باستان اژدها را به زلزله مرتبط می‌دانستند، ممکن است اطلاعات بیشتری در مورد ارتباطات پلاسما و زلزله نسبت به «علم مدرن» تا همین اواخر داشته‌اند (و شاید آنها هنوز هم اطلاعات بیشتری نسبت به آنچه ما موفق به کشف مجدد آن شده‌ایم، داشته‌اند). این ارتباط همچنین میتواند افسانه های ایجاد کسوف و خسوف در اثر بلعیده شدن خورشید یا ماه به دست اژدها را هم در بر بگیرد.:

Dragons and the phenomenon of "earthquake lights": DAVID MATHISEN: STAR MYTHS OF THE WORLD: November 9, 2012

حمله ی اژدهایان از درون زمین به آسمان و به منابع نور چون خورشید و ماه، پیرو مقابل هم قرار گرفتن آسمان نورانی و زمین تاریک است. اژدها به عنوان مابه ازایی برای شیطان اعظم است که نور را که تمثیل خدا است تهدید میکند. غروب هر روزه ی خورشید که با کشیده شدن خورشید به قلمرو اژدها و شیاطینش در درون زمین اتفاق می افتد، با سایه گستراندن تاریکی، پیروزی اژدها را شعار میدهد. ولی خورشید با غلبه بر اژدها در طلوعدم از شکم زمین به در می آید و نور برمیگردد. در اقصی نقاط عالم، افسانه های زیادی درباره ی ترک گفته شدن زمین و آسمان ها از سوی خدا و سفر ابدی خدا به آسمان وجود دارد که اغلب نشانه ی نوعی نارضایتی خدا از انسان ها و مابه ازایی برای سقوط آدم و حوا از قلمرو خدا در بهشت میباشند. این افسانه ها با افسانه ی یونانی-رومی دوران طلایی ساتورن که در آن نظام طبقاتی وجود نداشت و انسان ها از همه گونه امکاناتی برخوردار بودند مرتبطند. جورج سانتیلانا و هرتا دچند در کتاب "آسیاب هملت" (منتشر شده به سال 1969) سعی کرده اند رد عصر طلایی ساتورن را با جمع آوری حداکثر اسطوره های بهشت گم شده بگیرند و تصویری از تاریخی احتمالی که در آن، زمین چنین جایگاه فوق العاده ای بوده است پیدا کنند. نظریه ی پلاسما و موضوع "نورهای زلزله" یکی از مهمترین دلایل توجه آنها به این پروژه بوده که آنها را به سمت تغییر موقعیت زمین نسبت به سیارات دیگر در اثر یک فاجعه ی احتمالی جهانگیر در گذشته رهنمون کرده است. ازاینرو تلاش آنان شباهت زیادی به کار ولیکوفسکی دارد که آثار سقوط تمدن ها و از بین رفتن زیستگاه ها و گونه های جانوران و گیاهان باستانی در زمین را به تغییر سیستم سابق قرارگیری سیارات در آسمان زمین و فجایعی که این تغییرات بر زمین تحمیل کرد مربوط میکند. "آسیاب هملت"، از جمعبندی افسانه های پیشینیان، زمینی منقضی را بازسازی میکند که خورشید آن، سیاره ی زحل بوده و در فاصله ی کمی از زمین در محل قطب شمال قرار داشته و هرگز در چنین زمینی، غروبی اتفاق نمی افتاده است. دیدیه لاکاپله این دیدگاه را دنباله ای بر توضیح "دین وارن" از دانشگاه بوستون در قرن 19 میداند که کشف فسیل های جانوران و گیاهانی در قطب شمال را که امروزه متعلق به سرزمین های گرمسیر میشناسیم، دلیلی بر بودن بهشت عدن تورات در قطب شمال و کوچ گونه ها به جنوب در اثر بروز یخبندان در شمال میخواند، و نیز نظریه ی "آتلانتیس شمال" یورگن اسپانوت که فرازی از ادیسه ی هومر را توسعه میدهد که در آن، فایسیان های جزیره ی شریا ادعا میکنند اولین پادشاهیشان در هایپریا در شمال دور بوده است. به نظر لاکاپله اما محتمل ترین توضیح برای وجود فسیل های اسرارآمیز در قطب شمال، این است که شهابسنگی با زمین برخورد کرده و باعث تغییر محور زمین و قرار گرفتن قطب شمال در محل کنونیش شده و قبل از آن، آن محل، تفاوت زیادی با بیشتر نواحی دیگر زمین نداشته است؛ اما این که آن، محل آفتاب همیشگی تصور شده است، احتمالا به خاطرات دوری از سفرهایی به قطب شمال برمیگردد که کسی دقیقا نمیتوانسته مطمئن باشد آیا قبل یا بعد از برخورد اتفاق افتاده اند یا نه، و فقط تناقضشان باعث چنین تقسیمبندی ای شده است، چون قطب شمال در زمستان تقریبا همیشه تاریک، و در تابستان تقریبا همیشه روشن است و ممکن است سفری نادر در تابستان، به دوران قبل از جهنم شدن آنجا، و سفری نادر در زمستان، به دوران بعد از جهنم شدن آنجا مربوط شده باشد. تاریکی کامل زمستان میتوانسته به سقوط خدای قطب و تبعیدش به هادس یا تارتاروس نسبت داده شده باشد همانطورکه سقوط موقت خورشید، باعث سایه افکندن موقت تاریکی در شب میشود. این که این خدا کرونوس/ساتورن موکل زحل تعیین شده است، به این برمیگردد که در بسیاری از اساطیر باستانی، خدای زحل، صاحب خورشید است. بنابراین برخلاف آنچه "آسیاب هملت" میگوید، جای زحل با خورشید عوض نشده است و سقوط زحل، روایت دیگر سقوط خورشید است. این هم که عصر طلایی به سقوط ساتورن توسط پسرش ژوپیتر تعبیر شده است، به تقسیم خدایی واحد به دو خدا بعد از انتقال بهشت آسمانی به زمین و جدا کردن خدایان دوران های بهشت و پسابهشت در زمین مربوط است. چون ساتورن و ژوپیتر، همینطور نسخه های یونانیشان کرونوس و زئوس، قبل از این که در کیهانشناسی هزیودی مقابل هم قرار بگیرند، معمولا خدایان واحدی تلقی میشدند. جووه که نام اصلی ژوپیتر است، تلفظ دیگر نام یهوه خدای یهود است و یهوه خود را با ال به معنی مطلق خدا برابر میگیرد که در اوگاریت، نام خدای زحل بوده است درحالیکه ژوپیتر، در لاتین، نام سیاره ی مشتری است. علت این است که ژوپیتر و ساتورن، معادل های لاتین حئا و مردوخ در کلده هستند که در ابتدا خدای واحدی بودند ولی کارکردهای شاهی حئا که به سیاره ی مشتری نسبت داده میشد از کارکردهای خلقتی او که به سیاره ی زحل نسبت داده میشد جدا گردید و به صورت مردوخ، تشخصی مجزا از او یافت. به همان ترتیب، جنگجویی مردوخ که شاه شدن او را ممکن کرد، به دانش تعبیر میشد و به صورت نبو خدای دانش که کارکردهای عطارد را نمایندگی میکرد از مردوخ جدا شد و به جای مردوخ با دشمن که اژدهای هاویه بود جنگید. نبو در اساطیر یونانی-رومی، با هرمس یا مرکوری تطبیق شده است ولی جنگجویی نبو از هرمس غربی جدا شده و به مریخ سیاره ی بی منطق جنگجویان که خدایش در کلده نرگال و در اساطیر لاتینی مارس است، انتقال یافته است تا حتی الممکن جنگجویان را از علم و منطق و چون و چرا کردن در دستور دور کنند. لاکاپله قرار گرفتن همه ی اینها به صورت سیارات در آسمان، به این برمیگرداند که قلمرو اولیه ی خدایان و به همراه آنها بهشت عدن در آسمان بوده و این نظریه ی دیوید متیزن را میپذیرد که قدیمی ترین داستان های خدایان و قهرمانان، همه در آسمان اتفاق افتاده اند اما در منطقه ای خاص از زمین، این افسانه ها از آسمان به زمین منتقل و خدایان تبدیل به قهرمانان انسانی شده اند و داستان های ابرقهرمانان و شاهان فاتح بی نظیر باستانی به وجود آمده که ملت های مختلف آنها را کپی و مرتبا در تاریخ های تقلبی خود، بازتکرار کرده اند.:

“L, UNIVERS ELECTRIQUE”: DIDIER LACAPELLE: THEOGNOSIS: 25 JUNE2025

اگر خدا را منعکس در حقیقت بپنداریم و از روی این برداشت، حقیقت و قوانین لازمه ی آن را به نور و روشنایی روز تشبیه کنیم، پس با جابجا کردن جایگاه خدا از آسمان به زمین، به این نتیجه خواهیم رسید که حقیقت و قوانینش، درست مثل روز موقتی خواهند بود و جایی باید تخریب شوند؛ به همین ترتیب، تختگاه های حقیقت و خدا مانند تمدن های باستانی باید توسط بیگانگان نابود شوند تا مانند شبی که بین دو روز حایل میشود، یک دوره بی نظمی داشته باشیم که از تویش نظم جدیدی دربیاید. ازاینرو هر کشوری که بتواند ثابت کند قوانین و دستورالعمل هایش ابدی یا دستکم طویل العمرند، بیش از دیگر کشورها وارث بهشت زمینی از دست رفته و به همان اندازه جانشین برحق بهشت آسمانی، و ناچارا خودش کشور خدا و رهبران سیاسی و اقتصادیش، انسان هایی ایزدی از احزابی ایزدی خواهند بود. کشوری با این طرز تفکر، اجازه دارد برای روشن کردن جهان و از بین بردن تاریکی، به کشورهایی که شیطانی میداند حمله کند یا به وقوع جنگ در کشورهای شیطانی کمک کند، چون وظیفه دارد بهشت روی زمین را احیا کند.

ما ایرانی ها الان در چنین کشوری زندگی میکنیم و در این تردیدی نیست چون جمهوری اسلامی، هیچ وقت در ادعای صدور مذهب خود به سراسر جهان، پنهانکاری نداشته است. به همین دلیل هم هست که ایران واقعا خطر بزرگی برای جهان نیست. چون شعارهای نخ نمای مذهبیش با تصاویر پمپاژشده از بیابان های قرون وسطایی و افرادی که با اسب و شمشیر میجنگند، درباره ی دینی بودن چنین ناسیونالیسم هایی آدرس غلط میدهد و باعث استتار خطرهای واقعی یعنی ناسیونالیسم هایی میشود که ظاهرا سکولارند ولی با همین خرافات مذهبی تاریخ مصرف گذشته دخالت های خود در سراسر جهان را توجیه میکنند و کشورهایی مثل ایران هم هستند که وظیفه دارند چنین خطری باشند تا دخالت سکولارها همیشه برحق باشد. الان فقط یکی از این کشورها هست که میتواند تعیین کند چه کسی هر وقت خواست کجای دنیا جنگ به پا کند یا نکند. امریکا عملا قصد برساختن دهکده ی جهانی تحت ایدئولوژی کاپیتالیسم را دارد و کاپیتالیسمش آنقدر ریشه در یک مذهب یعنی یهودیت دارد که یک کشور کوچک «مقدس» یهودی به نام اسرائیل در خاورمیانه بیش از تمام ایالات امریکا برای دولت امریکا مهم است و یک پای همه ی جنگ های امریکا در خاورمیانه هم او است. حتی اگر بخواهیم گزافه گویی های قدیم فیلسوفان کاپیتالیست غرب درباره ی لزوم رعایت حد اعتدال بین «قانون طبیعی» ارسطو و قانون های مدون شده در مجالس کشورها بر اساس تجربه های ملی را ملاک قرار دهیم، باید به این نتیجه برسیم که امکان ندارد یک قانون واحد با ایدئولوژی واحد در سراسر جهان حاکم شود و برای همه مفید باشد. پس چرا بعضی فیلسوفان کاپیتالیست و لیبرال مدرن مثل فوکویاما از «پایان تاریخ» با لیبرال دموکراسی سخن میگویند انگار که یک جنگجوی صلیبی قرون وسطایی یا یک سردار جنگطلب ایران مدرن، دارد نزدیک بودن آخرالزمان و تحقق بهشت زمینی در اثر جنگ های تیم خودش را شعار میدهد؟! آیا این که سرمایه داری مدرن به شدت مایل به استفاده از نمادهای اجنه و شیطانپرستان در رسانه ی خود است، با این ادعای کلیسا که ساتورن فرمانروای بهشت زمینی، خود شیطان لعین و رئیس اجنه بود، تعارضی دارد؟!

جرمی کلمنت از دانشگاه سوربن پاریس، معتقد است که نئولیبرالیسم به عنوان ابزار فرهنگی گسترش کاپیتالیسم را نه به عنوان یک موضوع اقتصادی صرف، بلکه باید «به عنوان یک گفتمان در واژگان لاکانی، یعنی به عنوان حامل و ناقل پیوندهای اجتماعی بین دو موجود سخنگو و از نظر زبانی تقسیم‌شده، مورد پرسش قرار دهیم.» چون «با توجه به تسلط دکترین نئولیبرال و حضور فراگیر واژگان و بازنمایی‌های آن در جوامع ما، بررسی پیوند اجتماعی از طریق منشور منطق گفتمان‌های لاکان، در نهایت بسیار مرتبط است. به نظر می‌رسد گفتمان سرمایه‌دار (کاپیتالیست)، آنطور که لاکان در اوایل دهه ی 1970 برجسته کرد، مناسب‌ترین گفتمان برای توصیف پویایی‌هایی است که می‌توان در دکترین نئولیبرال مشاهده کرد. با این حال، از آنجایی که دومی تمایل ذاتی و چشمگیری برای تقویت خود و گسترش به کل حوزه ی اجتماعی دارد، می‌توانیم فرض کنیم که با نوع جدیدی از گفتمان سرمایه‌دار سروکار داریم.» لکان چهار نوع گفتمان را تحت نام های گفتمان اربابی، گفتمان هیستریک، گفتمان دانشگاه و گفتمان تحلیلگر، برجسته کرده بود. گفتمان اربابی، ناظر به رابطه ی رئیس و مرئوس تحت مضمون اقتدار و قدرت با همان تعریف سنتی «تجارت حکومت کردن» است که «از زمان فروید و کانت به عنوان یکی از تجارت‌های غیرممکن شناخته میشود.» گفتمان هیستریک، گفتمانی است که مقابل گفتمان اربابی قرار میگیرد، ولی از خرد تهی و مایل به احساسات است. «گفتمان دانشگاه - یا گفتمان محقق - در خدمت ساختاردهی به بازنمایی گفتمانی دانش است. آنها برای اینکه به نوعی از موفقیت در چارچوب اهداف ارباب، که معادل اهداف تسلط است، ببالند، از دانش به عنوان متحد استفاده می‌کنند. بنابراین، در مسیر گفتمان ارباب، پویایی خاصی از تسلط بر دیگری را حک می‌کند که ناگزیر به القای اثرات انطباق است. افرادی که این گفتمان شکل می‌دهد، تحصیل‌کرده، هنجارمند، عاقل، منضبط یا حتی مطیع هستند. این طیف گسترده از ویژگی‌ها ممکن است سوژه را در دام این گفتمان گرفتار کند، چه شهروند دلسوز باشد و چه مصرف‌کننده‌ای منضبط و بزدل. در گفتمان محقق، دانش جایگاه مرجع غالب را اشغال می‌کند و اگرچه انگیزه‌ای برای اقدام متمدنانه در آن قابل درک است، اما بیشتر بر پرداختن به یادگیری و آموزش تمرکز دارد. گفتمان دانشگاه، همانند تجارت غیرممکن حکومت‌داری ، چارچوب مرجع خود را به تجارت آموزش می‌دهد و در نتیجه اثرات هنجارسازی را برمی‌انگیزد. زبان هژمونیک آن، آن را به گفتمان ارباب شبیه می‌کند» و بلاخره گفتمانتحلیلگر، گفتمانی است که روان انسان و ازجمله زیربناها و روبناهای روابط قدرت بین فرد و جامعه را کنکاش میکند و از این جهت، گفتمانی است که میتواند با شناسایی روش های گفتمان اربابی، جریان اربابی در صحنه را به چالش بکشد. امادر اوایل دهه ی 1970 لکان گفتمان پنجمی هم اضافه کرد: گفتمان سرمایه داری که تا اندازه ای بازسازی گفتمان اربابی پیشین در جهت کارکرد بهتر است و کلمنت معتقد است آن الان به گفتمان نئولیبرال تبدیل شده است:

«امروز، در زمانی که نئولیبرالیسم به کل طیف اقتصادهای انسانی رسیده است، چه می‌توانیم مشاهده کنیم؟ اکنون که اقتصاد بازار بدون استثنا بر تک تک جنبه‌های وجود ما اعمال می‌شود، چه می‌شود؟ سلطه ی انحصاری دکترین نئولیبرال ما را بر آن می‌دارد که در مورد اهمیت گفتمان سرمایه‌داری تأمل کنیم و در نظر بگیریم که آیا توجیهی برای در نظر گرفتن نئولیبرالیسم به عنوان گونه ی جدیدی از گفتمان سرمایه‌داری وجود دارد یا خیر. گسترش سریع و بی‌وقفه ی نرم‌افزار نئولیبرال، امروزه به گونه‌ای است که چارچوب مرجع بازارهای رقابتی اکنون به کل بدنه ی اجتماعی و نهادهای آن دسترسی پیدا می‌کند. از این پس، ما فرض می‌کنیم که معرفی و تعریف ترکیب «گفتمان نئولیبرالیسم» جالب و کافی است تا ابتدا بر این واقعیت تأکید کنیم که این گفتمان به عنوان پروژه‌ای برای تمدن عمل می‌کند، که خود لاکان در مورد سرمایه‌داری به آن اشاره کرده است. کاملاً مانند مورد اخیر، نئولیبرالیسم را باید به عنوان یک واقعیت تمدنی، با بُعد گفتمانی و شیوه ی خاص آن در برخورد با پیوندهای اجتماعی و با ارتباط سوژه با لذت خود، در نظر گرفت. در این روزگار، سرمایه‌داری با گرایش نئولیبرال به طور آمرانه‌ای اعمال می‌شود، "از ارجاعات باستانی خود عاری شده و کاملاً به عنوان یک ساختار تاریخی و به عنوان یک هنجار کلی برای زندگی در نظر گرفته می‌شود" ( DARDOT; LAVAL, 2009 , p. 6). اما قبل از اینکه در تحلیل خود بیشتر پیش برویم، اجازه دهید یک نکته ی مقدماتی را بیان کنیم که ضروری به نظر می‌رسد: نئولیبرالیسم صرفاً یک دکترین اقتصادی نیست و اگر آن را با سرمایه‌داری جمع کنیم، اشتباه کرده‌ایم. در واقع، نئولیبرالیسم یک فلسفه ی سیاسی کامل است، به معنای تلاشی برای حکومت بر انسان، که بر روشی برای عقلانی کردن حکومت متکی است. این گفتمان، به عنوان گفتمان غالب در فرامدرنیته، بر ساختار سیاسی جوامع غربی ما حاکم است و در عین حال تلاش می‌کند منطق بازار را در اعمال امر سیاسی به کار گیرد، به عبارت دیگر، همانطور که میشل فوکو در "ظهور زیست سیاست" نوشت ، "اعمال جهانی قدرت سیاسی را بر اساس اصول رسمی اقتصاد بازار تنظیم کند. این گفتمان نمی‌خواهد جای خالی‌ای را پر کند، بلکه می‌خواهد اصول رسمی اقتصاد بازار را بر هنر عمومی حکومت تحمیل کند، به آن ارجاع دهد و آن را به آن ارجاع دهد" (فوکو، ۱۹۷۸-۱۹۷۹ ). بنابراین، نئولیبرالیسم تقریباً به‌طور انحصاری بر سیاست تمدنی ما نظارت دارد و یک خط فکری جهانی، وحدت‌بخش و فراگیر را ارائه می‌دهد. قلب فلسفه ی آن، گفتمانی تمامیت‌خواه را تولید و تقویت می‌کند که هدف آن اکنون گسترش هنجار رقابت‌پذیری عمومی به وسیع‌ترین بخش‌های اقتصادهای انسانی، از جمله مراقبت‌های بهداشتی، هنر، آموزش، عدالت یا در دانشگاه، با گرایشی به سمت شتاب است. اصطلاح «جهانی شدن» اولین بار در دهه ی ۱۹۹۰ مورد استفاده قرار گرفت و "به معنای اول کلمه، عمل تبدیل چیزی که «محلی» بود به «جهانی» را توصیف می‌کرد. این به معنای مقیاس‌بندی کاربردهای یک مفهوم تا مقیاس کامل (احتمالاً در مقیاس سیاره‌ای) است". (مورین، ۲۰۱۶) این دقیقاً فعالیت اصلی نئولیبرالیسم است، که مفهوم بازار و شرکت را به عنوان یک شکل به کل محیط اجتماعی و جامعه‌ای ما، به عبارت دیگر، به کل اقتصادهای انسانی، منتقل می‌کند. آرمان نئولیبرال، آرمانی جهان‌شمول است که باید به آن به عنوان یک عقل جهانی (دِراسون-موند به زبان فرانسوی) گوش دهیم. ضمناً، این گرایش جهان‌شمول همان چیزی بود که ما را متقاعد کرد از اصطلاح «گفتمان نئولیبرالیسم» به جای «گفتمان نئولیبرال» استفاده کنیم. بنابراین جهانی شدن با قاعده ی شباهت مطابقت دارد و باعث اثرات قوی‌تر بر یکسان‌سازی می‌شود: یکسانی در لذت، در افراد، در آرمان‌ها و غیره. منطق نئولیبرال هنجار جدیدی ایجاد می‌کند که نه تنها در زندگی اقتصادی و جامعه، بلکه در تجربه ی بسیار ذهنی ما، از نهادها و دولت‌هایمان گرفته تا خصوصی‌ترین وجودمان، با تکان دادن توری جدید با نازک‌ترین رشته‌های ناخودآگاه ما، اعمال می‌شود. نئولیبرالیسم با هدف قرار دادن جهانی شدن به شیوه‌ای گسترده‌تر، به عنوان یک نیروی تمدن‌ساز عمل می‌کند. در ارتباط با موضع اوج گفتمان علم، اکنون به شکل ابرمن‌های همسو با فرهنگ توده‌ای تغذیه و فربه می‌شود. و هرچه گفتمان علمی بیشتر گسترش یابد، گفتمان سرمایه‌داری بیشتر شنیده می‌شود. به جای اینکه فرض کنیم این یک نوع جدید است، ما فرض می‌کنیم که جهانی شدن فلسفه ی نئولیبرال به گونه‌ای است که استقرار سرمایه‌داری را در کل حوزه ی اجتماعی در مقیاس کلی تسهیل می‌کند. مکتب فکری نئولیبرال از خاستگاه خود، از گفتمان سرمایه‌داری سرچشمه گرفته و منطق گفتمانی خود را از آن گرفته تا داستان خود را بنویسد. به عنوان نوعی جبران، راه را برای گسترش و تسلط آن هموار می‌کند. بنابراین منطق گفتمان سرمایه‌داری از دیدگاه لاکان بیش از هر زمان دیگری مرتبط است. در نهایت، نئولیبرالیسم با دستور دادن به گفتمان سرمایه‌داری برای گسترش و تأثیرگذاری بر بسیاری از حوزه‌هایی که از سرمایه‌داری در شکل اولیه ی صنعتی آن مستثنی بودند، آن را تأیید و پشتیبانی کرد. تحت حاکمیت نئولیبرالیسم، سرمایه‌داری چنان تریبون سیاسی در اختیار دارد که به عنوان محل ملاقات بین بخش‌هایی عمل می‌کند که همیشه در حال شکوفایی و تنوع هستند، اما خود را به سناریوهای صرفاً تجاری محدود نمی‌کنند. همانطور که لاکان نیم قرن پیش به طور کامل آن را به تصویر کشید، گفتمان سرمایه‌داری بزرگترین ترفند خود را با اطمینان از اینکه سوژه در نهایت در جایگاه عامل درون ساختار قرار می‌گیرد، یافته است. فرد در نئولیبرالیسم، اکنون بیش از هر زمان دیگری، یک عامل مصرف است که کشتی خود را هدایت می‌کند. به جای دال اربابی سابق، آنها در موقعیتی قرار می‌گیرند که می‌توان آن را به عنوان جایگاه اربابی تصور کرد که خود را تابع هیچ چیز ندانستن نشان میدهد، زیرا موانع غیرممکن برداشته می‌شوند، در عین حال به گونه‌ای عمل می‌کنند که برای بازار مفید است. در این دوران نئولیبرال، فرد یک کارآفرین خودساخته است : دیگر به نقش مصرف‌کننده محدود نمی‌شوند، آنها به مصرف‌کنندگان فعالی تبدیل شده‌اند که به این فکر سوق داده می‌شوند که باید در زندگی خود سرمایه‌گذاری کنند و با هدایت منافع خود و آنچه در اختیار دارند، جایگاهی در بازار به دست آورند. با این وجود، لاکان اشاره می‌کند که فرد در سرمایه‌داری "در واقع یک پرولتاریا است، یعنی فردی که میلش مورد سوءاستفاده و فریب قرار می‌گیرد، زیرا به لذت محدود شده است." کولت سولر می‌گوید: "آنها سوژه‌ای هستند که با لذت کامل خود کامل شده‌اند." فرد خودمختار، در قالب چهره‌ی انسان خودساخته، اهل عمل و رقابت است. آن‌ها به تأیید مداوم ارزش خود جذب می‌شوند، که یکی از بهترین یافته‌های فناوری نئولیبرال است، زیرا به سوژه اجازه می‌دهد تا در جایگاه عامل در گفتمان سرمایه‌دار تثبیت شود. عامل-سوژه‌ی ما همیشه به فردیت خود باز می‌گردد. آن‌ها که همیشه مجبور به پیروی از شیوه‌های لذت خود هستند، باور نادرستی از اصالت دارند، زیرا این شیوه‌ها توسط پیشنهاد بازار دیکته می‌شوند. در نتیجه، شکاف بین سوژه و ابژه به طور قابل توجهی در حال کاهش است، تا زمانی که از بین برود، تا زمانی که احتمالاً ناپدید شود. هیچ چیز راه تولید - ابژه به عامل - سوژه‌ی تقسیم‌شده‌ی ما را مسدود نمی‌کند. ما می‌توانیم مصرف کنیم، که مربوط به الزام لذتی است که توسط سوپرایگوی نئولیبرال انجام می‌شود، که میل سوژه را چنان شدید استثمار می‌کند که لذت بی‌حد و حصر شده است و فقط به جای فانتزی به موضوع مصرف تبدیل می‌شود. گفتمانی تند، گفتمانی "به شدت جسورانه"، و با این حال: "من به هیچ وجه به شما نمی‌گویم که سرمایه‌داری زشت است، کاملاً برعکس، چیزی فوق‌العاده باهوش است، اینطور نیست؟ فوق‌العاده باهوش، اما مستعد سوراخ شدن. خب، بالاخره این هوشمندانه‌ترین گفتمانی است که تاکنون تولید شده است. (...) آنقدر که به آرامی پیش می‌رود، نمی‌تواند بهتر از این کار کند، اما مشکل همین است: خیلی سریع پیش می‌رود، آنقدر مصرف می‌کند و مصرف می‌کند که در نهایت به مصرف میرسد." (لکان، 1978) نیم قرن پس از «شهود ایتالیایی» لاکان، چه برداشتی باید از گفتمان اجتماعی داشته باشیم؟ از آن زمان، گفتمان سرمایه‌داری از طریق حمایت بی‌نقص سیاست‌های اقتصادی لیبرالِ هایپرمدرنیته، چنان گسترش یافته و تثبیت شده است که استانداردسازی امروزیِ لذت در اوج خود قرار دارد. اشیاءِ صنعت، ما را سرریز می‌کنند و به عنوان انبوهی از «محصولات سریالیِ جعلی و افزوده‌شده به لذت» تکثیر می‌شوند (لاکان، 1969-1970). همانطور که دیوید برنارد اشاره می‌کند، اینها به تجسم پیش‌فرض "یک شیوه ی جهانی لذت تبدیل شده‌اند، با این اثر که فرد مدرن را از حمایت هرگونه پیوند اجتماعی محروم می‌کنند". با مواجهه با این تکثیر بی‌وقفه ی اشیاء تقلبی برای مصرف، و مشاهده ی "ناپایداری شیوه ی ژوئیسانس ما، که اکنون کاملاً در لذت نهفته است ، که به نظر نمی‌رسد به شکل دیگری جز این بیان شود" (لکان، 1974)، آیا می‌توانیم بگوییم آنچه در این فرآیند مصرف می‌شود، سوژه ی خود زبان است؟ و آیا باید حرف لاکان را باور کنیم که گفتمان سرمایه‌داری را اساساً «محکوم به شکست» پیش‌بینی کرد؟ اگرچه ممکن است تهدید شکست وجود داشته باشد، اما ترفند سرمایه‌داری این است که هوش و ذکاوت آن غیرقابل درک است. سیاست‌های لیبرالی دائماً لاستیک را برای یک مایل دیگر وصله می‌زنند تا بی‌پایان باشند. بیایید بحران وام‌های رهنی پرخطر در سال ۲۰۰۸، ۱۱ سال پیش را به یاد بیاوریم. برخی از اقتصاددانان به ویژه خسته، هرچند از سیاست‌های فوق مدرن و تمایل آنها به نوسازی چندان آگاه نبودند، نئولیبرالیسم را مرده اعلام کردند. تاریخ نشان می‌دهد که آنها اشتباه می‌کنند. بحران‌های مختلفی که سیاست‌های نئولیبرالی از سر گذرانده‌اند، باعث ترمیم، اصلاح و تجدیدنظر گسترده شده است. بانک برادران لمن ممکن است غرق شده باشد، دیگران از برنامه‌های نجات بهره‌مند شده‌اند. پول دوباره تزریق شد و ظرف چند ماه، سیستم دوباره راه افتاد. این آشفتگی در میان مؤسسات مالی، بحرانی آنچنان بزرگ ایجاد کرد که از زمان سقوط مالی ۱۹۲۹ بی‌سابقه بود. با این وجود، عمیق‌ترین بحران ماهیت مالی ندارد. ما ارزیابی می‌کنیم که بحران واقعی، بحران سوژه است، که نتیجه‌ی فعالیت گفتمانی نئولیبرالیسم در افزایش قدرتش بر همه کس و همه چیز است، و به نظر نمی‌رسد بتوان عظمت گسترش آن را مهار کرد. این گفتمان جدید اربابی فوق مدرن، که به دلخواه خود توسط گفتمان علم پشتیبانی می‌شود، بدون هیچ چالشی بر هر حوزه‌ای از وجود انسان حکومت می‌کند. ارباب توسط دانش به عنوان یک مرکز توجه درجه یک و در عین حال، به عنوان ابزاری برای تأیید مشروعیت خود و ابزاری برای مدرنیزاسیون پشتیبانی می‌شود. بوروکراسی به متحد اصلی در ظهور گفتمان نئولیبرالیسم تبدیل شده است، چیزی که لاکان خیلی زود در حوزه ی علمیه خود به نام L'envers de la psychanalyse با پیوند دادن گفتمان ارباب مدرن به عنوان "گفتمان اربابی منحرف" آن را درک کرد. در حال حاضر، بوروکراسی نئولیبرال به طور فعال از این تلاش مدیریتی بهره می‌برد. مدیریت عمومی جدید به طور فزاینده‌ای سختگیرانه‌تر، ضروری‌تر و گسترده‌تر می‌شود. یک حوزه ی واژگانی جدید که اساساً از دنیای مدیریت شرکتی گرفته شده است، سریع‌ترین رشد را در بین حوزه‌های دیگر دارد. مدیریت عملکرد و دستگاه‌های کنترل دائمی ایجاد می‌شوند، هنجارها، رویه‌ها و ارزیابی‌های شکوفا برای همه ی بخش‌های فعالیت انسانی، و البته گواهینامه‌ها و رویه‌های مرتبط با فرهنگ سازمانی، اکنون شبکه ی هنجاری حکومت نئولیبرال را شکل می‌دهند. این رویه‌ها که خود را «دانش علمی» می‌نامند و برچسب‌گذاری شده‌اند، شیوه‌های جدیدی از عقلانی‌سازی را در بر می‌گیرند که از منطق کارآفرینی پیروی میکنند. (هیبو، 2012) پیوند بین سرمایه‌داری و گفتمان علمی در چنان اوجی است که گفتمان اربابان فوق مدرن را بیش از پیش تثبیت می‌کند. در این مرحله، رشته‌ای از پرسش‌ها پیش روی ما گشوده می‌شود. آیا گفتمان نئولیبرالیسم، به عنوان بردار شکل‌دهنده‌ی چارچوبی تقویت‌شده برای گفتمان اربابِ فوق‌مدرن، و به دنبال خود آوردن گفتمان‌های محقق و هیستریک، به معنای پایان چهار گفتمان دیگر است؟ آیا واقعاً فقط دو گفتمان باقی مانده است، با ارباب و تحلیلگر، در حالی که دانشگاهی و هیستریک اکنون حول محور ارباب در نوسان هستند؟ دومی گفتمانی است که در آن گفتمان‌های سرمایه‌دار و محقق در هم می‌آمیزند، یکی توسط گفتمان هیستریک از طریق پرسش‌هایش تقویت می‌شود، همانطور که در رویدادهای اخیر از شب‌خیزان یا جنبش جلیقه زردها در فرانسه دیده می‌شود، و به طور متناقضی، در نهایت به جای ایجاد تهدید، ارباب را تثبیت و ساختارمند می‌کنند. در حالی که سرمایه‌داری از دیدگاه لاکان می‌تواند «گفتمان ارباب مدرن» باشد (لکان، 1970-1969)، نئولیبرالیسم از سوی خود یک گفتمان ارباب فوق مدرن است، یعنی گفتمانی کلی و جهانی که منادی سیاست معاصر است. در برابر همه‌گیری و قدرت مطلق آن، به نظر می‌رسد تنها گفتمان تحلیلگر می‌تواند نقش مخالف را حفظ کند و جایگاهی براندازانه را اشغال کند، که در سوی دیگر پویایی‌های قدرت قرار دارد و بنابراین چهره ی واقعی تمدن نئولیبرال و نارضایتی‌های آن را آشکار می‌کند.»:

THE “DISCOURSE OF NEOLIBERALISM” AS A NEW READING OF THE CAPITALIST’S DISCOURSE: JÉRÉMIE CLÉMENT *: REDALYC: 10 SEP2019

یادمان نرفته که بزرگترین اتهامی که جریان های مارکسیستی مقابل سرمایه داری به ادیان وارد میکردند، این بود که مذاهب، ابزار گفتمان های اربابی برای ستمگری آنها بر مردم بودند. انقلاب ایران زمانی که شعار «نه شرقی، نه غربی» سر میداد، فکر میکرد که شریعت اسلام با بقیه ی ادیان فرق میکند چون دارد مقابل قدرت می ایستد. ولی معلوم شد که چنین نیست چون نه اسلام و نه هیچ کدام از ادیان قدیمی، به خودی خود ضد اجتماع نیستند ولی همه ی ادیان، این قابلیت را دارند که ابزار ستم حاکمان شوند چون دین با بایدها و نبایدها سروکار دارد، درست مثل ارباب. شما ممکن است بایدها و نبایدهای ارباب را به راحتی نپذیرید اما اگر آن را برایتان در لفافه ی یک مذهب خوشنام بپیچند، با کمال میل قبول میکنید حتی اگر پذیرش شما به تحریف عظیم دین مزبور بینجامد. مشکل این روش این است که به محض این که مشت دین به دنیافروشان برای مردم باز شود، مردم چنان به اعتقادات دینی بدبین میشوند که به هر گونه باید و نبایدهایی که برخلاف مطامع نفس سرکششان باشد، بی اعتنا میشوند و فساد و بی قانونی چنان جامعه را به خطر می اندازد که موجودیت ارباب هم به خطر می افتد. گفتمان نئولیبرال این اشتباه را پشت سر گذاشته است. او مستقیما به مردم، باید و نباید خاصی را دیکته نمیکند. انواع انتخاب ها چه از ادیان و نحله های سنتی باشد و چه از هر پدیده ی خوب و بد جدیدی، مقابل فرد میگذارد تا فرد خودش انتخاب بکند و خیالش جمع است که فرد تحت هر انتخابی با سرسپردگی محض به آدم های اطراف خود و صحنه ی رسانه، بلاخره به گفتمان اربابی فرامدرن سرمایه داری خواهد رسید و بردگی را از صمیم قلب قبول خواهد کرد. پس از آن، او درست همچون دینداری خواهد بود که بدون اعتقاد قلبی به دستورات دین خود عمل میکند، ولی نه فقط میل به شورش ندارد، بلکه درست مثل یک دیندار متعصب، با شورشیان مواجهه ی سخت میکند. همانطورکه کلمنت گفت، تنها چیزی که میتواند این چرخه را دچار نقصان کند، قوه ی تحلیل است و گفتمان سرمایه داری مغزهای تحلیلگر در طبقات پایین را دوست ندارد، همانطورکه ادیان سنتی هم وقتی ابزار اربابان کلاسیک میشدند، از مردم، ایمان کور و بی چون و چرا طلب میکردند.

مضحکه ی حقوق بشر: فروید، مارکس و مذهب بی معنایی مدرن

نویسنده: پویا جفاکش

فیلم «سفر سنگ» ساخته ی مسعود کیمیایی که در سال 1356 اکران شد، تقریبا پیشگویی ای از انقلاب ایران در سال بعد بود. فیلمنامه ی آن که کیمیایی از روی داستان «سنگ و سرنا» اثر بهزاد فراهانی نوشته بود، در ظاهر محدود به جغرافیای یک فضای فئودالی روستایی بود، ولی در باطن، آن روستا به بزرگی ایران بود. ارباب روستا با استفاده از داشتن آسیاب، مردم را استثمار میکرد و همین باعث شد تا بعضی از مردم اراده کنند که آسیاب جدیدی بسازند که متعلق به مردم باشد و توسط مردم اداره شود. خان مردم را ترساند که این اتفاق نیفتد ولی یکی از اهالی، سر خود، به کوه رفت تنا سنگ بتراشد و بیاورد با آن آسیاب درست کنند. مامورین ارباب او را به سختی کتک زدند. کولی ای که در حال نماز خواندن بود صحنه را دید، به محل شتافت و روستایی زخمی را به روستا برد. کولی بعد از فهمیدن موضوع، در دشمنی با ظلم ارباب، از اهالی روستا مصرتر شد و توانست آهنگر روستا–نسخه ی به روز شده ی کاوه ی آهنگر- را به همکاری با خود، راغب کند. سرانجام افرادی که به این انقلاب تن داده بودند، سنگ آسیاب بزرگی ساختند و با غلتاندن آن از بلندی به سمت خانه ی ارباب، ارباب و دستگاهش را نابود کردند. داستان، بوی کمونیسم میدهد و هنوز تکرارگر نگرانی های جی.اف.کندی از وقوع انقلاب کمونیستی در ایران در اثر سیستم ظالم فئودالیته میباشند. البته خیلی وقت بود که شاه، نظام ارباب-رعیتی را به دستور کندی جمع کرده بود، ولی خود ایران، مانند روستایی بزرگ بود که شاه، ارباب فئودال آن بود و تمام امکاناتش همچون آسیاب ارباب بودند که باید آسیاب دیگری جانشینش میشد. اما اگر مسئله همینقدر ساده بود، پس چطور شد که به زودی رفاه عمومی مورد انتظار به سادگی در پای اعتقادات درشت مذهبی که حامی فئودالیته بودند له شدند و کمونیسم را بسیار موفق تر از شاه بیچاره در ایران پساانقلابی نابود کردند؟

در بدو امر ممکن است به نظر برسد که فیلمسازان موضوع را اشتباه فهمیده اند اما اگر دقت کنید میبینید اینطور نیست. قهرمان داستان با بازی سعید راد، بی دلیل یک بیگانه در روستا انتخاب نشده بود. او را «غربتی» یعنی بیگانه صدا میزدند. ورود او به روستا نمادی از ورود اندیشه های بیگانه به ایران بود که این اندیشه ها قاعدتا فقط میتوانستند اندیشه های غربی باشند چون ایران مدرن از بدو پیدایشش در دوره ی پهلوی، از هیچ جغرافیای خارجی تاثیرات مهمی نگرفته جز اروپا و امریکا مگر جاهایی که آنها اراده کرده باشند (مثلا در مورد وهابیت مملکت سعودی). این غربتی یک کولی است. کولی در ادبیات اروپایی معنی مشخصی دارد. کلمه ی "بوهمیایی" در اروپا -که معادل هیپی مسلکی در امریکا است- ناظر به نامیده شدن کولی ها به "بوهمی" در زبان فرانسه است و اشاره به عدم پایبندی کولی ها به نظام اخلاقی دارد، امری که ایستادن ظاهرا آزادی خواهانه ی هیپی ها و بودلری ها در مقابل جنگسالاری و سیستم تبعیض حاکم بر امریکا و اروپا در سال های مورد بحث را به یاد می آورد. پس نباید تعجب کرد که کولی نمازخوان آزادیخواه ما هم بعد از رسیدن به حکومت یک جامعه ی روستایی فئودالی و لاجرم مذهبی، بعد از مدتی همه ی آنها را بودلری کند، اتفاقی که الان در ایران افتاده است. او از اول نمیتوانست اینقدر موفق شود، چون غربتی بود و بوهمی گریش هم به همان اندازه غربتی بود. یادمان باشد شاه هم توسط غربتی ها تجهیز و کنترل میشد و کلمه ی «غربتی» با کلمه ی «غربی» همخانواده است. در آن محیط، فقط شعار مبارزه با «غربزدگی» میتوانست جواب بدهد و چون کلیشه ی ساده انگارانه ای مذهب اسلام را مهمترین هدف سرکوبی مدرنیته ی غربی معرفی میکرد، لاجرم کولی داستان سفر سنگ ایرانی هم نمازخوان و مذهبی شده بود تا مردم کمتر به او غربتی بگویند و او را جزو خودشان بپذیرند. اینگونه بود که با توجه به ارتباط قبلی مذهب با غربتی ها کم کم تمام ادات آن وارونه شد. دلیل موفقیت این روند هم این بود که بیشتر اوقات، محتویات خرده فرهنگ های ایرانی، اسلامی، و غربی را از هم تمییز نمیدادیم. دکتر ابراهیم فیاض در سال 1386 در مصاحبه با روزنامه ی ایران (بازانتشار با عنوان «وضعیت علوم انسانی در ایران» در "فرهنگ امروز" 14 فروردین 1393) این مطلب را به خوبی بیان میکند:

«ما تا عمق شناخت غرب نمیرویم و نمیتوانیم تا عمق آن نفوذ کنیم. "ایرانیت" ما اجازه ی شناخت عمیق غرب را نمیدهد و از طرف دیگر تا "غرب" را نشناسیم، ایرانیت خود را نخواهیم شناخت و تا ایرانیتمان را نشناسیم، "اسلامیت" خود را هم درک نخواهیم کرد. ما در یک هرمنوتیک سه شاخه ی "ایرانی، اسلامی، غربی" قرار گرفته ایم. به میزانی که معنای هر یک از این سه را درنیابیم و این سه را با هم خلط کنیم، غربزده هستیم؛ چه جلال آل احمد باشد که هایدگری است، چه شریعتی باشد که سارتری است و چه سروش باشد که پوپری است.»

در جواب این سخن و با توجه به این که گفتمان غربزدگی را فردید در ایران به راه انداخت و فیاض هم دنباله ی همان گفتمان است، از فیاض پرسیده میشود: «مرحوم دکتر فردید چطور؟ او که خوب مفهوم غربزدگی را طرح کرد، آیا غرب را به درستی فهمیده و شناخته بود؟» و فیاض پاسخ میدهد: « خیر. دکتر فردید، غربزده ی مضاعف بود. غربزدگی فردید خیلی پیچیده است. ما دچار جهالت شده ایم. خود فردید باعث جهالت ما است. از سوی دیگر، مخالفان فردید همچون دکتر سروش هم باعث جهالت ما شدند. چه کسانی که طرفدار غربند، غربزده اند و چه کسانی که مخالف غربند. به نظر من همه ی این مخالفت ها و طرفداری ها ناشی از غرب نشناسی است. چون ما غرب را نمیشناسیم، با آن مخالفت میکنیم یا مجذوب آن میشویم.»

اتفاقا دقیقا محوریت فردید در این گفتمان است که میتواند رنگ اسلام خوردن غربستیزی ای که آخرش غربی شدن افراطی است را توضیح دهد چون فردید، اصطلاح غربزدگی را تحت تاثیر یک فیلسوف غربی تقریبا ملحد یعنی مارتین هایدگر وضع کرده بود که به طرز غریبی، از افکارش بوی نوعی اخلاق اجتماعی می آمد که میتوانست به راحتی به سمت یک جمع گرایی ملحدانه به نام مارکسیسم جابجا شود، اتفاقی که با ایجاد اگزیستانسیالیسم سارتری عملی شد. همین اتفاق در ایران با تغییر «غربزدگی» نیهیلیستی فردیدی به غربزدگی انقلابی جلال آل احمد تکرار شد و فقط همین غربزدگی دوم بود که امکان به شهرت رسیدن در سطح جامعه را یافت اگرچه فردید، گفتمان جلال آل احمد را نوعی از غربزدگی در تعریف خودش میشمرد. به همین ترتیب، فردید، با سارتر هم که یکی از بت های فکری براندازان ایرانی شده بود، درافتاده بود و سارتر را به سبب عامیانه کردن عقاید هایدگر، با الفاظ درشت و زشتی تحقیر میکرد. با این حال، تخم تحریف اگزیستانسیالیسم هایدگری به اگزیستانسیالیسم سارتری، درواقع در خاک همان جمع گرایی اخلاق جوی هایدگری پنهان شده بود و از آن تغذیه میکرد. این خاک فلسفی، به خاطر داشتن عنصر اصالت جویی که در وانفسای پوچی حاکم بر جامعه ی مدرن، در تاریکی شب مدرنیته میدرخشید، به شدت جلب توجه میکرد و علیرغم همکاری هایدگر با ارتجاع نازی در آلمان، بیش از هر نحله ای، انقلابیون را به خود جذب مینمود، چون انقلابیون برای کشورسازی باید هنوز دنبال جمع گرایی باشند و در یک وضعیت جمع گرا، فقط جمع گرایی ای که در «اصیل» وانمود کردن خود، موفق باشد، عده ی بسیاری را به خود جذب خواهد کرد.:

«جاکوب گلمب، در کتاب "در جستجوی اصالت از کییر کگارد تا کامو" شکوفایی فلسفی مفهوم اصالت را در گرو پاسخ به این دو پرسش میداند: نخست این که چگونه میتوان اصالت را بازشناسی کرد و دیگر این که چگونه میتوان آن را عملی نمود. پرسش نخست از این واقعیت نشئت میگیرد که هیچ یک از فیلسوفان مهم این حوزه نظیر کییر کگارد و نیچه، ملاک عینی برای سنجش میزان توفیق در دستیابی به اصالت ارائه نداده اند. پرسش دوم نیز با پرسش مهم دیگری همراه است که آیا انسان اصیل، اصولا میتواند در جامعه ای که در آن به سر میبرد، به شکل اصیلی زندگی کند یا خیر؟ به عبارتی آیا قهرمانان اصالت، جایی در اجتماع دارند؟ به باور گلمب، کسانی که اصالت را مهمترین چالش وجودی میدانند باید کیفیت تحقق اخلاق متناسب با آن را نیز تبیین کنند. نسل دوم از متفکران اصالت به ویژه هایدگر و سارتر در مواجهه با این دو پرسش، به نظام مند ساختن هستی شناختی ایده ی اصالت روی آوردند؛ واکنشی که از منظری [یعنی از منظر اگزیستانسیالیستی]، خیانتی به روح آرمان اصالت به شمار می آید، بطوریکه واکنش امثال کامو در مقابله با چنین مواجهه ای با تلاش با بازگشت به شهودهای نیچه نیز بسیار دیرهنگام بود. با نظر به اهمیت و تاثیرگذاری هایدگر بر فلسفه ی قاره ای معاصر، مواجهه ی نظام مند وی با مفهوم اصالت، آن را به نحوی از بالندگی پیشین تهی ساخت. مفهوم اصالت در اندیشه ی هایدگر برآمده از اصطلاحی است که او خود اختراع کرده است. اصطلاح اصالت را هایدگر مساوی با بر خویشتن تملک داشتن یا تملک بر چیزی که هستیم و در اختیار داریم، میداند. مقصود وی از تملک بر خویشتن، اشاره به نوعی شیوه ی زندگی است که برآمده از دیدگاه وی درخصوص معنا و حقیقت انسان بودن است. در اندیشه ی هایدگر، دازاین، ابژه ای در میان سایر ابژه های موجود در جهان هستی نیست بلکه نسبتی از وجود است، نسبتی میان آنچه فرد در هر لحظه ای هست با آنچه فرد به مثابه موجودی زمانمند میتواند باشد و خواهد بود. این که انسان بودن مساوی با یک "نسبت یا رابطه" است، بدین معنا است که درحالیکه زندگی خود را میگذرانیم، همواره به کیستی و چیستی خود نیز اهتمام داریم که جنبه ی مهمی از فاعلیت انسانی در همین مشخصه نهفته است. همواره وجود و نحوه ی بودنمان برای ما مسئله است. برای فهم وجود و خود باید بتوانیم قدری از خود فاصله بگیریم که این مسئله از وضعیت بودن-در-جهان محقق میشود. از سوی دیگر، هایدگر تاکید میکند که هر گونه فهم و عمل در چارچوب اجتماعی ای که خود را در آن می یابیم، امکانپذیر است. ازاینرو وجود اجتماعی نه تنها در تقابل و بیگانه با انسانیت ما نیست بلکه به عنوان موجودات اجتماعی برایمان ضروری و اجتناب ناپذیر است. در چارچوب جمعی و روزمرگی توده وار برآمده از حیات اجتماعی ممکن است تصمیماتی از روی فهم اتخاذ کنیم و یا در سبک زندگی توده ای یا گله ای هبوط کنیم. هرچند چنین هبوطی کاملا مذموم نبوده و برآمده از ضرورت زیست اجتماعی است اما مشکل آن این است که دیگر تملکی بر خویشتن خویش آن گونه که در واقع هستیم نخواهیم داشت و در این صورت، دیگر، معمار زندگی خود نیستیم... درواقع برای درک ظرفیت اصالت باید نوعی تحول شخصی را از سر بگذرانیم. این مسئله در نتیجه ی رسیدن به برخی بینش ها در زندگی محقق میشود. نخستین عامل تحول، تجربه ی نوعی تشویش شدید است. در نتیجه ی تشویش از آن زندگی مانوسی که در آن به ظاهر قرار گرفته بودیم جدا میشویم و در می یابیم که آن امور حیاتی غایبند. ناگهان خود را تنها و رها شده از جهان احساس میکنیم. فاصله گرفتن از انبوه خلایق و افکار عمومی دشوار است و انسان همواره نگران فاصله گرفتن از دیگران است زیرا جدایی از اجتماع مختل شدن آرامش را به دنبال دارد. دومین عامل تحول، مواجهه با فردی ترین مسئله ی پیش روی فرد یعنی تجربه ی مرگ به مثابه فقدان تمام ظرفیت ها و امکانات پیش رو است. درنتیجه ی رویارویی با تناهی خود، در می یابیم که رخداد یا نقشه ای معطوف به آینده هستیم که آنچه در این حرکت دائمی رو به جلو اهمیت دارد، این است که چگونه زندگی خود را به پیش میبریم. هایدگر این نوع زندگی را "حرکت رو به جلوی پیشگویانه" میخواند. به باور او رویارویی با مرگ، عین اصالت است. در مقابل نیز بنیادی ترین توصیف از زندگی غیر اصیل، گریز از مرگ است. دازاین اصیل میپذیرد که مرگ اصیل رخدادی نیست که زمانی در آینده اتفاق می افتد بلکه ساختاری بنیادی و جدایی ناپذیر از در-جهان-بودنش است.... سومین عامل تحول، شنیدن ندای وجدان است. مقصود از ندای وجدان مسئولیتی است که در برابر تفرد خود بر عهده داریم. ندای وجدان نوای گناهکار بودن ما را سر میدهد به این معنا که دِینی بر گردن داریم که حاکی از مسئولیتی است که در برابر خودمان داریم. وجدان، کوتاهی ما در قبال آنچه میتوانیم باشیم را گوشزد میکند و این که ملزم به زیستی توأم با عزم جزم و تعهد هستیم. بنابراین برای این که موجودیتی به دازاین مبدل شود باید در آن واحد واجد درکی باشد از آنچه در انتظارش هست، آنچه پیش تر برایش رخ داده و آنچه در حال حاضر به آن مشغول است. دو گونه مواجهه با ندای وجدان عبارتند از سرکوب آن و ماندن در حالت غیر اصیل و یا پاسخ به آن و دچار تشویش شدن.» ("هستی شناسی اصالت از منظر هایدگر": زینب سالاری: اطلاعات حکمت و معرفت: شماره ی 174: بهار 1404: ص120-118)

مباحثی که مطرح شد در اجتماع سازی از ایران بعد از انقلاب به صورت عمومی و رسانه ای بعینه قابل مشاهده است. ما هر سه عامل تحول هایدگر را تجربه کرده ایم: هم به دنبال هرج و مرج پس از انقلاب، از «تشویش» ناشی از ترور و جنگ، به جمع گرایی نوین انقلابی پناه برده ایم، هم صبح تا شب چه در روضه خوانی های تلویزیونی و چه در اخبار –از هر رسانه ای میخواهد باشد- مرگ های فله ای همیشه جلو چشمانمانند تا یک لحظه از ترس از مرگ فارغ نشویم و هم پیوسته و مداوم از همه سو، «دِینی» که به انقلاب و شهدای آن بر گردن داریم، به ما یادآوری میشود تا از عذاب «وجدان» باز هم «تشویش» بگیریم و چرخه ادامه یابد. اگر میبینید جاهایی این چرخه دچار نقصان شده است، به خاطر آن است که این چرخه را ما درست نکردیم و فقط آن را از روی چرخه ی قبلی بورژوازی غربی در فضای پس از جنگ های جهانی کپی-پیست کردیم درحالیکه آن چرخه دقیقا به خاطر این که با نقیض خودش جفت دوقلویی از مادر یکسانی بودند، لاجرم باید نقیض خود در اگزیستانسیالیسم سارتری را که مدام به کمونیسم میل میکرد، در کنار خود تحمل مینمود و لاجرم امکان نداشت موقع کپی-پیست کردن چرخه ی غربی، نقیضش قاچاقی وارد نشود. راجر اسکروتن، توجه میدهد که آثار کسانی چون فیخته و هایدگر، به خاطر «تاملی فلسفی درباره ی آگاهی» قابلیت نقیض سازی برای بورژوازی را دارند؛ تاملی در «دیالکتیک خود و دیگری، هدیه ی بزرگ فلسفه ی ایدئالیستی آلمانی» که بر اساس آن، «ما فقط از رهگذر ازخودبیگانگی، به آزادی و خودآگاهی میرسیم و این که "خود" از مواجهه با "دیگری" زاده میشود، دیگری ای که در امتناعش از تسلیم و مستغرق شدن، ما به حقیقت شرایط خودمان پی میبریم: این حقیقت که خود ما نیز دیگری هستیم و با دیگرانی همچون خود ما محدود میشویم.» این ایده که به اندازه ی خود دیالکتیک، با اندیشه های هگل پیوستگی دارد، با درس گفتارهای عمومی درباره ی پدیدارشناسی روح هگل که در بین سال های 9-1933 در مدرسه ی علمی تحقیقات عالی توسط الکساندر کوژو که مهاجری روسی بود، در فرانسه ایراد شد و بازگویی های بعدی خود را هم تشویق به وارد شدن به کشور نمود: «در این درس گفتارها تقریبا کل آن نسلی که پس از جنگ [دوم جهانی] سهمی در خلق فرهنگ ادبی در حال ظهور فرانسه ی شدیدا درگیر عذاب وجدان داشتند، حضور می یافتند. سارتر، دوبوار، مارسل، لکان، باشلار، لویناس، باتای، آرون، مرلوپونتی، و بسیاری دیگر، همگی در این درس گفتارها شرکت میجستند. هر کدام از اینها، با روایت خودش از "دیگری"، و بلندپروازی خودش در توصیف دیگری در مثل های روشنگر، از این درس گفتارها بیرون آمدند. از نظر دوبوار، مرد، زن را تبدیل به دیگری کرده بود و زن در مواجهه با "غیریت" خودش بود که میتوانست دوباره آزادی به یغما رفته اش را به چنگ آورد. از نظر لویناس مردمی خو و دل نرم، دیگری چهره ی انسان است که من در آن بازتاب چهره ی خودم را می یابم و چهره ای که هم درخشش شخصیت را پنهان و هم عیان میکند. از نگاه مرلوپونتی، دیگری هم بیرون من است و هم درون من، که در پدیدارشناسی تن یافتگی خود من آشکار میشود. از نظر سارتر، دیگری حریم گذری یا مزاحمت بیگانه است، که من هرگز نمیتوانم آن را از میان بردارم یا از آن خود کنم، بلکه من را با آزادی دست نیافتنیش به من طعنه میزند، برای همین است که در سطر پایانی در بسته مینویسد: "جهنم یعنی دیگران."... تلقی کوژو از دیگری همچنین، با دادن زبان و طرز فکری که به آسانی میشد در جنگ با جامعه ی بورژوایی به کارش بست، به نخبگان ادبی فرانسه، بر برنامه ی حزب کمونیست برای تجدید نیرو و جذب اعضای جدید تاثیرگذار بود و آن را به پیش برد. فراموش نکنید که روایت هگل از همین ایده بود که در وهله ی نخست، الهامبخش مارکس جوان در نظریه های راجع به از خود بیگانگی و مالکیت خصوصی شد. این که آیا خود کوژو هم همین تفسیر را در ذهن داشته یا نه، هرگز معلوم نخواهد شد؛ ولی یک چیز مسلم است و آن این که ایده ی "دیگری" به بخشی از یارگیری جمعی جامعه ی روشنفکری فرانسوی در خدمت آرمان های چپی بدل شد و هنگامی که این ایده را با زبانشناسی سوسوری کاویدند، یا با تحلیل فرویدی و اقتصاد مارکسیستی درآمیخته و جوشاندند تا معجون تک کل و شالوده شکنی را درست کنند، موجب پدید آمدن ادبیاتی شد که مطلقا هیچ جایی برای هیچ دیدگاهی به غیر از سوسیالیسم انقلابی باقی نگذاشت. در نسل پس از جنگ پیشاپیش روشن شده بود که ادبیات فرانسوی اهل جانبداری سیاسی است و این که یک جور جایگزین برای تعهدی است که سارتر در بارگاهش در کافه ی دوماگو توصیه میکرد.» ("اعترافات فرانکوفیلی شکاک": راجر اسکروتن: ترجمه ی محسن قائم مقامی: قلم یاران: شماره ی 44: بهار 1404: ص 73-72)

اسکروتن انگلیسی که خودش از طرفداران ادبیات فرانسوی و آلمانی و اثرات آنها بر ادبیات انگلیسی بود و بخشی از دانشجویی خود را در فرانسه گذرانده بود، با مشاهده ی وقایع شورش دانشجویی مه 1968 فرانسه دچار تشویش شد چون رد محتویات آن ادبیات در خرابکاری های رخ داده در آن اتفاقات را مشاهده کرده بود:

«در بین همه ی نویسندگان، توافقی شگفت آور بر سر ماهیت دشمن وجود دارد. دشمن بورژوازی است، طبقه ای که بر طبق کاریکاتور مارکسیستی از تاریخ، نهادهای جامعه ی فرانسوی را از انقلاب 1789 بدین سو به انحصار خود درآورده است و طبقه ای که ایدئولوژیش از آن زمان از طریق همه ی مجراهای ارتباطی نشر و رواج یافته است. در پس خانواده ی پدرسالاری که دوبوار سخت بدان تاخته، در پس نهادهای زندان و دارالمجانین که فوکو مفتضح و بی اعتبارشان کرده، در پس "ماشین میل" دلوز و گتاری و هنجارهای ارج و احترام دگرجنس خواهی که سارتر در سن ژنه به مضحکه کشیده، قدرت واحدی ایستاده است؛ قدرتی هم اقتصادی و هم معنوی، و بسیار وسیع تر و فراگیرتر از آن که بتوان آن را با یک گروه صرفا بشری یکی گرفت، یعنی قدرت و زور بورژوازی. انقلابی های آماتوری که طرف صحبت من بودند، عموما درباره ی این که امیدوارند به جای "سیستم" یا "ساختارها"یی که کمر به نابودیش بسته بودند، چه بگذارند، هیچ تصور روشنی نداشتند. ولی در تصورشان از دشمن و عزمشان به نابودی آن متفق القول بودند. بورژوای دشمن خو یک انتزاع کاملا فراگیر بود، که همه جا میشد با آن مواجه شد، و حضورش را دقیقا فوران ناگهانی میلی کین توزانه به حمله و یورش به ساحت خودآگاه ثابت میکرد. اگر هوس واژگون کردن یک ماشین و به آتش کشیدنش به سرت میزد، در این صورت آن ماشین نمادی از مالکیت بورژوازی بود. اگر از دیدن زوجی خوش پوش و آراسته و محترم که دست در دست هم داده و از خیابان میگذشتند، دچار خشم ناگهانی میشدی، در این صورت ثابت میشد که آن دو از اعضای بورژوازی هستند. اگر با دیدن یک پلیس، دستت به سمت سنگ میرفت، به این دلیل بود که پلیس ها در کل، و بخصوص این یکی، مامور بورژواها هستند. اگر یک کتاب، یک عکس، یا قطعه ای موسیقی، دلخور یا متغیرت میکرد، اثباتی بر این بود که سرچشمه ی بورژوایی دارد، و اگر نمیتوانستی بدون تمسخر و توهین از کنار یک کشیش بگذری، همین روشن ترین قرینه بر این بود که دین نهادی بورژوایی است. دفو مینویسد که در روزگار ملکه آن، خیابان های لندن "پر بود از مردان باشهامتی که آماده بودند تا پای جان علیه دستگاه پاپی بجنگند بدون این که بدانند این به اصطلاح POPERY آدم است یا اسب." همین راجع به پاریس دوران جوانی من هم راست می آید که خیابان هایش پر بود از جوانانی که حاضر بودند تا پای جان علیه بورژوازی بجنگند بدون آن که بدانند این یک ایده است یا یک اونیفورم و بی تردید نمیدانستند که با هر فهم معقولی از این اصطلاح، خودشان هم بورژوا هستند.» (همان: ص70-69)

این جا هم باز شباهت های دیگری بین ماجراهای فرانسه و انقلاب ایران در یک دهه بعد از آن می یابیم. در هر دو مورد، همه ی تقصیرات گردن سیستمی می افتد که جامعه را میسازد و ازآنجاکه هیچ شناختی از این سیستم و تمایزاتش از وضعیت روانی واقعی افراد جامعه وجود ندارد، تصور میرود اگر سیستم سقوط کند، همه چیز خوب میشود. این است که در انقلاب ایران سرودی تولید میشود که میگوید: «دیو چو بیرون رود، فرشته درآید.» یعنی نظام سلطنتی دیوی است که اگر از کشور خارج شود، هر کس جایش بیاید فرشته است. الان هم ازآنجاکه همان چرخه ی کذایی هایدگری بورژوازی غربی در ایران کپی شده، باز هم احساسات مشابهی شبیه احساسات دانشجوهای انقلابی فرانسوی نسبت به نسخه ی غربی این چرخه، در ایران باززایی شده که بر اساس آن، ناراضیان تصور میکنند اگر جمهوری اسلامی برود همه چیز درست میشود. البته دقیقا به خاطر ریشه ی عمیق این واکنش در خود بورژوازی است که ناراضایتی هایشان به هیچ جا نمیرسند و حتی دشمن خارجی را از یاری آنها میترساند (همانطورکه آشوب های سال های قبل ایران نشان میدهند) چون نظام جمع گرا فقط از طریق اطاعت مردم معمولی از آن وجود خواهد داشت و به خاطر غیر قابل تفکیک بودن نظام و مردم، میبینیم که در مواقع آشوب، شورشیان به نام دفاع از مردم تابع، با صدمه زدن به همان مردم، به نظام صدمه میزنند. این چیزی بود که اسکروتن به خوبی در شورش های دانشجویی فرانسه شناسایی کرد:

«ناگهان خودم را در آن سوی سنگربندی ها و دور از همه ی کسانی که میشناختم، یافتم. فهم کاملی ازآنچه داشت روی میداد نداشتم ولی غریزه ام با دیدن جوانک های لوس و ننر طبقه ی متوسط که خودروهای با زحمت به دست آمده ی طبقات فرودست را به آتش میکشیدند، این بود که جانب مالکان خودروها را بگیرم. از دانشجویان همدوره ام پرسیدم هدفتان چیست و میخواهید به چه برسید و همگی به من اطمینان میدادند که فرانسه وارد وضعیتی انقلابی شده و این که زمان سرنگونی بورژوازی و نشاندن پرولتاریا به جای آن فرا رسیده است. این چندان با ارزیابی من از طبقه ای که خودشان به آن تعلق داشتند یا طبقه ی قربانیانشان نمیخواند، ولی با این حال، زبان آنها را میشناختم و عزم جزم کردم که متن هایی که برابرم گذاشته میشد بخوانم تا سر از دلایل آشوب انقلابی درآورم و توضیحی برایش بیابم.» (همان: ص66)

اسکروتن، این متن ها را به سه دسته تقسیم میکند که یک دسته شان آثار سارتر و همکارانش است. اسکروتن، "جنس دوم" دوبوار را به عنوان اثری که «دیدگاه اساسا گمراه کننده اش درباره ی زنان بر دیدگاه هر رساله ی فمنیستی که خوانده بودم سایه ای سنگین افکنده و درواقع هر رساله ای را که بعد از آن تا زمان خنده ی مدوسای الن سیکسو نوشته شده، در سایه ی خود فرو برده است»، در همین دسته جای میدهد. دسته ی دوم، «مانورهای پرتصنع و پرتکلفی در رتوریک بودند با همه ی خودنمایی ها و ادا و اصول سارتر متقدم» که سرآمدشان فوکو بود با «مقالات رندانه اش درباره ی خاستگاه های زندان و دارالمجانین» که بر اساس آن: «هر دیسکوری با بیان، تقویت و پنهان کردن قدرت کسانی که آن دیسکور را سرپا نگه میدارند، به پذیرش و قبول دست پیدا میکند و کسانی که هر از گاه به واقعیت امور پی میبرند، در جامعه ی بورژوایی همواره یا مجرم شناخته و زندانی میشوند یا دیوانه و مجنون تشخیص داده و جایی محبوس میشوند؛ سرنوشتی که خود فوکو به طریق مرموز و توضیح ناپذیری دچارش نشد.» دسته ی سوم، «عبارت بودند از نظریه های وام گرفته شده از براندازان بزرگ بخصوص مارکس و فروید که در نثری چنان گنگ و مبهم و خود مرجع حل شده بودند که کمابیش غیر قابل فهم بودند. از این قماش، به ویژه آلتوسر، دلوز و فلیکس گتاری قابل توجه بودند، به همراه ژاک لکان که در پس زمینه میپلکید، موجودی مخوف که عمدتا با گزارش هایی که از سمینارهایش میشد و شایعه های مربوط به تاثیر اغواگری های درمانیش خودش را بر سر زبان ها انداخته بود.» (همان: ص67-66)

اگر دقت کنید، دو دسته ی اخیر در پرداختن به مسائل روانی با هم ارتباطی دارند و جالب است که مسائل روانی با اگزیستانسیالیسم سارتری به بهترین وجه در بازپردازی فرویدیسم توسط لکان جمع آمدند و از آن جالب تر این که خود لکان درنهایت از اگزیستانسیالیسم فاصله گرفت چون متوجه شد اگزیستانسیالیسم با اعتبار بیش از حدی که به اراده ی انسانی میدهد از ناخودآگاه و اثر قدرتمندش بر ذهن انسان غافل است و درواقع تنها اثر مفید اگزیستانسیالیسم این است که خود غیر واقعی مردم در جامعه را هویدا میکند ولی نمیتواند خود واقعی به مردم بدهد.:

« گرایش‌های اگزیستانسیالیستی لاکان در بسط و توسعه ی ضدواقع‌گرایی او که در نوشته‌های فرویدی درباره ی محتویات ناخودآگاه می‌بیند آشکار می‌شود . می‌توان استدلال کرد که اگر روان تحت تأثیر مشترک (۱) تعامل بین محیط و ارگانیسم؛ و (۲) معانی مرتبط با تعامل مغز و جهان شکل گرفته باشد ، آنگاه محتویات روان ممکن است خود در طول زمان در دگرگونی‌های سوژه تغییر کند و اگر روان یک سیستم کل‌نگر باشد (تجلی یک سیستم تداعی‌گرای چندسطحی و به هم پیوسته‌ی چندگانه)، آنگاه این تغییرات می‌توانند بسیار عمیق باشند. این احتمال (که توسط فروید کم‌اهمیت جلوه داده شده است ) این است که با پالایش درک فرد از زبان و پیچیدگی های زندگی اجتماعی، زندگی روانی فرد و محتویات آن، حتی در سطح ناخودآگاه، از نو پیکربندی شود. این برای اگزیستانسیالیست‌هایی (مانند سارتر ) که معتقدند سکون و "شی‌ءبودگی" (هستی در خود) ذهن ناخودآگاه، نقص بزرگی در نظریه ی فرویدی است، بسیار دلچسب است. اگزیستانسیالیست‌ها استدلال می‌کنند که بیان محتوای روانی یا ذهنی ، سوژه ی آگاه را درگیر می‌کند و ناخودآگاه فرویدیِ جبرگرایانه یا یا زیستشناختی، یک افسانه است .در واقع، کل‌گرایی یک سیستم پیوندگرا، خوانش بسیار قابل قبولی از این ادعا ارائه می‌دهد. در برخی نقاط، تأثیر متقابل مواجهه با محیط و ساختار شناختی بالاتر که توسط دلالت ایجاد می‌شود، ممکن است منجر به عملکرد نامشخص (اما از نظر علّی قوی) مواد روانی شود، همانطور که فروید پیش‌بینی کرده بود. در این صورت ، کار روان‌درمانی این خواهد بود که فرد را قادر سازد تا با این مواد روبرو شود و آنها را به گونه‌ای بیان کند که روایت آگاهانه، لحظات مهم مواجهه ی مداوم بین سوژه و جهان را به طور مناسب‌تری ادغام کند. اگر کل‌گرایی تداعی‌گرایانه را در این امر وارد کنیم، می‌بینیم که محتویات ذهن، مادامی که بتوان به شیوه‌ای به اندازه ی کافی قوی به آنها دسترسی داشت، اساساً در معرض تجدیدنظر هستند. هم لاکان و هم یاسپرس اشاراتی به ضدواقع‌گرایی در نوشته‌های فروید درباره ی ناخودآگاه را برمی‌گزینند تا راه را برای چنین دیدگاهی باز کنند. اما لاکان همچنین انواعی از ساختارگرایی را وارد می‌کند، به طوری که هرگونه تمایلی به دیدن فرد وجودی به عنوان امری متعالی از وجود واقعی دنیوی تضعیف می‌شود.»:

Existentialism: https://nosubject.com/

طبیعتا با این نگاه بدبینانه واقعا نمیتوان به فلسفه دست یافت که هدف خود را بهتر کردن ذهنیت بشر معرفی میکند. بعضی از روانکاوها هم بر اثر ملاحظاتی مشابه، از ورود یافتن روانکاوی به فلسغه راضی نیستند. مثلا پروفسور دونالد کاروت از گلندن کالج دانشگاه یورک، در مقاله ی "روانکاوی، فلسفه، اگزیستانسیالیسم" مینویسد:

«نظریه ی فروید در دوگانه ی طبیعت/پرورش گرفتار شد. فروید انسان را به عنوان یک قنطورس، یک نهاد حیوانی در تنش دائمی با یک خود و فراخود انسانی می‌دید. او به اشتباه ویرانگری انسان را طبیعی و زیست‌شناختی کرد. در مورد غریزه ی جنسی، گذشته از همه ی مسائل ترجمه (بله، او [برای غریزه] از اصطلاح trieb [به معنی رانه] استفاده کرد نه instink t)، او همچنان triebe را ناشی از یک منبع جسمی توصیف می‌کرد، که منظور او از آن مغز نبود، بلکه یک ناحیه ی بدنی شهوت‌زا بود. (فروید هرگز نتوانست ناحیه ی جسمی را که باعث پرخاشگری می‌شود تعیین کند، که باید باعث می‌شد او از خود بپرسد که آیا کل این ایده ی غرایز ناشی از منابع جسمی ممکن است اشتباه باشد.) اما این شر منحصر به فرد انسانی ما را به حیوان، حیوان درون ما، فرافکنی می‌کند، در حالی که در واقعیت از آنچه در مورد انسانیت ما منحصر به فرد است ناشی می‌شود: خودآگاهی ما؛ آگاهی ما از زمان و از مرگ و میر؛ اضطراب وجودی که چنین آگاهی، از جمله آگاهی از آزادی ما، در ما ایجاد می‌کند؛ و ظرفیت ما برای آنچه جی اچ مید «نقش‌پذیری» (یعنی همدلی) می‌نامد که ما را قادر می‌سازد از آگاهی همدلانه خود از تجربیات دیگران برای کمک به آنها یا دستکاری و آسیب رساندن به آنها استفاده کنیم.

در رابطه با قطبیت طبیعت/تربیت، من چهار موضع ممکن را می‌بینم:

۱. زیست‌گرایی: تأکید یک‌جانبه بر نقش علّی عوامل زیستی (آناتومیکی، فیزیولوژیکی، عصبی و غیره).

۲. محیط‌گرایی: تأکید یک‌جانبه بر نقش علّی عوامل محیطی (شرطی‌سازی، تأثیرات اجتماعی و فرهنگی).

۳. تعامل‌گرایی زیستی-اجتماعی: هم طبیعت و هم تربیت، هم وراثت و هم محیط (موضع فروید: نهاد + خود/فراخود).

۴. اگزیستانسیالیسم: شناخت یک واقعیت انسانی نوظهور که به طبیعت یا تربیت یا تعامل آنها تقلیل‌پذیر نیست، سطحی نوظهور از هستی فراتر از هر دو جنبه‌ی غیرارگانیک و ارگانیک (پیشا-زیستی و زیستی، لیتوسفر و بیوسفر) که پسا-زیستی یا فوق ارگانیک (هرچند فراطبیعی نیست) است، نوسفر، دنیای ذهن و فرهنگ، وابسته به مغز اما غیرقابل تقلیل به آن، سازماندهی شده توسط نماد (هم گفتمانی و هم غیرگفتمانی)، و با آزادی و اضطراب وجودی توصیف شده توسط کییرکگارد، هستی به سوی مرگ توصیف شده توسط مارتین هایدگر، امکانات بدخواهی یا خودفریبی توصیف شده توسط ژان پل سارتر، و ظرفیت ایگو برای جایگزینی اندیشه به جای عمل همانطور که توسط زیگموند فروید توصیف شده است، مشخص می‌شود. اگر به همه ی اینها بینش‌های جی. اچ. مید و ژاک لاکان را اضافه کنیم، متوجه می‌شویم که این ظرفیت‌های نوظهور و به یک معنا متعالی با عملکرد نمادین مرتبط هستند.

اگرچه درست است که انسان‌ها تا حدودی چیزهایی در میان چیزهای دیگر هستند که می‌توان آن‌ها را از رویکردی صرفاً علوم طبیعی مطالعه کرد، اما این فقط در مورد انسان در سطوح جهان‌های ۱ و ۲، لیتوسفر و بیوسفر، جهان‌های پیش-زیستی یا معدنی، و جهان‌های زیستی یا ارگانیک صدق می‌کند. اما در سطح جهان ۳ که در طول سال دوم زندگی، زمانی که عملکرد نمادین آغاز می‌شود، گشوده می‌شود، نووسفر یا جهان پسا-زیستی ذهن (که متمایز از مغز است، هرچند البته به مغز نیاز دارد)، پدیدار می‌شود و در این سطح نوظهور، انسان دیگر چیزی در میان چیزها نیست و نمی‌توان آن را به این صورت مطالعه کرد.... ما موجوداتی هستیم که توسط بدن و مغزمان در طبیعت (جهان‌های ۱ و ۲) غوطه‌ور هستیم، اما به دلیل ذهن‌هایی که باید دائماً با آنچه نیست سروکار داشته باشند، از طبیعت بیرون آمده‌ایم: دیروزی که دیگر وجود ندارد؛ فردایی که هنوز وجود ندارد؛ ویژگی‌های غیرتجربی که نمادگرایی به ما اجازه می‌دهد بر چیزهای تجربی تحمیل کنیم، مانند زیبایی، زشتی، خوبی و بدی، که در چیزهایی که ما آنها را به آنها تحمیل می‌کنیم وجود ندارند. با توجه به همه ی اینها، تا جایی که به وجود ما به عنوان موجودات جهان ۳ مربوط می‌شود، ماتریالیسم و ​​پوزیتیویسم به عنوان مبنایی برای دانش به شدت ناکافی هستند: در بهترین حالت، آنها به ما اجازه می‌دهند تلویزیون را درک کنیم. اما برخی از ما بیشتر به برنامه‌ها علاقه‌مند هستیم.

مانند توصیف دنیل استرن از «حواس پیش‌کلامی خود» که او آن را پیش از ظهور حس کلامی خود می‌بیند، من کار بیون، بیک، ملتزر و دیگران را در مورد آنچه که ممکن است پیش‌سازها یا نمونه‌های اولیه عملکرد نمادینی باشند که ما در سال دوم شاهد ظهور آن هستیم، بسیار جالب می‌دانم - تا زمانی که چنین کاری برای محو کردن آنچه که من به عنوان تمایز اساساً مهم بین چنین پیش‌سازهای پیش‌کلامی و نوع نمادگرایی که در طول سال دوم ظهور می‌کند و برخلاف پیش‌سازهای آن، انقلابی واقعی در ذهن ایجاد می‌کند، استفاده نشود. اجازه دهید آن را به طور دیگری بیان کنم: این کار انقلابی در ذهن ایجاد نمی‌کند، ذهن را ایجاد می‌کند، یا همانطور که ترجیح می‌دهم بگویم، وضعیت انسانی را که هایدگر آن را دازاین، انسان-در-جهان، می‌نامد و کیرکگور، هایدگر و سارتر آن را بر اساس آزادی، اضطراب، مراقبت و گناه توصیف می‌کنند - ویژگی‌هایی که به نظر می‌رسد هم در گونه‌های مادون انسان و هم در نوزادان (آنهایی که به معنای واقعی کلمه در زیر گفتار قرار دارند) وجود ندارد. لطفاً روشن کنید که با تأکید بر منحصر به فرد بودن بشریت در این موارد، من به هیچ وجه برتری ما را جشن نمی‌گیرم، بلکه فقط تفاوت ما را ستایش می‌کنم. بخشی از تفاوت ما، علاوه بر خلاقیت و عشقی که این تفاوت ایجاد می‌کند، ظرفیت ما برای دیوانگی و ویرانگری بی‌نظیر در سایر گونه‌ها است. اگرچه من با این درجه از بدبینی توماس هاردی موافق نیستم، اما مطمئناً می‌توانم با شعر "قبل از زندگی و بعد از آن" او که با این سطرهای تاریک به پایان می‌رسد، ارتباط برقرار کنم: "قبل از اینکه جهل دوباره تأیید شود، تا کی، تا کی؟" از سوی دیگر، فلسفه ی قاره‌ای چنان درگیر تاریک‌اندیشی و برساخت‌گرایی و نسبی‌گرایی اجتماعی افراطی شده است که گاهی اوقات با ارزش‌های حقیقت که در روانکاوی فروید، کلاین و بیون بسیار محوری هستند، بیگانه به نظر می‌رسد. با توجه به سطح انتزاع فکری که در بسیاری از بحث‌های جاری روانکاوی از سوی کسانی که به دنبال رهایی آن از پیوندهای سنتی‌اش با روانپزشکی و روانشناسی بالینی هستند، منعکس می‌شود، لازم نیست به هیچ وجه ضد روشنفکری باشید تا با مفهوم فلسفه به عنوان «خانه» ی جایگزین روانکاوی احساس ناراحتی کنید. از آنجایی که چرخش زیست‌شناختی و دارویی در روانپزشکی، روانکاوی را در آنجا به حاشیه رانده است، و آموزش محدود و پوزیتیویستی روانشناسان، روانشناسی را نامناسب می‌کند، فکر می‌کنم زمان آن رسیده است که روانکاوی نیاز خود به یک «خانه» را کنار بگذارد و رشد کند و خانه‌ای برای خود ایجاد کند: یک حرفه ی روانکاوی مستقل - و امیدوارم که علاوه بر اینکه تحت تأثیر فلسفه ی وجودی باشد که قادر به رهایی روانکاوی از آنچه هابرماس به درستی به عنوان «خود-سوءتفاهم علمی» آن، پوزیتیویسم، مکانیسم، زیست‌شناسی و تقلیل‌گرایی آن تشخیص داده است، باشد، همزمان به مسائل عمیقاً بالینی در مورد چگونگی بهترین کار با خیال‌پردازی، اضطراب، حسادت، خشم و تخریب نیز توجه کند. اگرچه تا حدی ممکن است لازم باشد که برای مقابله با حملات فلسفی به روانکاوی یا تقلیل آن، خود را با فلسفه مشغول کنیم، اما به همان اندازه ضروری است که از تابع شدن روانکاوی به فلسفه خودداری کنیم و خود را با مسائل عمیقاً بالینی در مورد چگونگی بهترین کار با مقاومت‌های غیرقابل‌حل، و انتقال‌های متقابل و غیره مشغول کنیم . من از مطالعاتم در فلسفه، الهیات و نظریه ی اجتماعی بسیار بهره برده‌ام؛ آنها به طرق بی‌شماری کار مرا به عنوان یک روانکاو تحت تأثیر قرار می‌دهند. اما همانطور که در مورد اکثر روشنفکران صادق است، این علایق همچنین به مقاومت من در مواجهه و کار با خیال‌پردازی‌های سرکوب‌شده و در غیر این صورت محافظت‌شده در برابر اضطراب و گناه، نفرت، شهوت، حسادت، حرص و طمع، خودشیفتگی، سادیسم، مازوخیسم و ​​غیره کمک کردند و همچنان می‌کنند. نظریه‌پردازی بسیار آسان‌تر از مواجهه ی واقعی با خود یا مواجهه با آن دسته از بیماران چالش‌برانگیزتری است که ما را مجبور به مواجهه با خودمان می‌کنند.:

Psychoanalysis, Philosophy, Existentialism: Donald L. Carveth: http://www.yorku.ca/

این که فلسفه «گاهی اوقات با ارزش‌های حقیقت ... بیگانه به نظر می‌رسد» واقعا دلیل خوبی برای ترسیدن از فلسفه است. حقیقت جویی شامل بیان آن به دیگران هم میشود و «گاهی اوقات» فلسفه دلیلی نمیبیند که چیزی را کشف کرده است با مردم معمولی در میان بگذارد و سخت گوییش هم دقیقا به خاطر همین است.

گیلیان رز (1995-1947) یکی از سخت گو ترین فلاسفه بود و یک دلیل سختی فهم نوشته هایش این بود که این نوشته ها ملغمه ای از رشته های مختلف اندیشه –از فلسفه گرفته تا الهیات، نظریه ی حقوقی، یهودیت، مدرنیسم ادبی، نظریه ی سیاسی، جامعه شناسی و حتی معماری- بودند که به هم مربوط و سنتز میشدند. اما درست در سال انقلاب ایران یعنی 1979 میلادی، گیلیان رز در سلسله سخنرانی هایی در دانشگاه ساسکس، بخشی از سرراست ترین صحبت های خودش را حول توجهش به یکی از تاثیرگذارترین شاخه های فلسفه بر زندگی مدرن یعنی مکتب فرانکفورت بیان کرد، مکتبی با مشی مارکسیسم انتقادی که به این موضوع مهم میپرداخت که چرا برخلاف پیشبینی مارکسیسم، پرولتاریا موفق به سرنگون کردن بورژوازی نمیشود. به گفته ی رز: «مکتب فرانکفورت از نظریه ی فروید برای توضیح شکل گیری اجتماعی سوبژکتیویته و تناقضات آن در جامعه ی سرمایه داری پیشرفته استفاده کرد. این مکتب، فکر میکرد که نظریه ی روانکاوی، ارتباط بین فرایندهای اقتصادی و سیاسی و اشکال فرهنگی منتج از آن را فراهم میکند. اما به آثار جامعه شناختی بعدی فروید که آشکارا و مستقیما نوشته شده بودند، مانند "تمدن و ناخرسندی های آن" روی نیاورد. این مکتب، تفسیر خود را بر تحلیلی از مفاهیم روانکاوی محوری فروید بنا نهاد. این مکتب به ویژه مجذوب این موضع فروید بود که فردیت یک شکل گیری، یک دستاورد است، نه یک امر مطلق یا مفروض. این مکتب میخواست نظریه ای در مورد از دست دادن استقلال یا زوال فرد در جامعه ی سرمایه داری پیشرفته تدوین کند که آنچه را که در وهله ی اول، استقلال یا فردیت محسوب میشد، ایدئال جلوه ندهد. این مکتب در بسیاری از مطالعات اصلی خود، از نظریه ی فروید استفاده کرد: در مطالعات خود در مورد پذیرش و بازتولید اقتدار در جامعه ی سرمایه داری متاخر، در بررسی و تلاش های خود برای توضیح موفقیت فاشیسم، در توسعه ی مفهوم صنعت فرهنگ و تاثیر آن بر آگاهی و ناخودآگاه مردم، و درنهایت، در بررسی کلی در مورد امکان یا عدم امکان تجربه ی فرهنگی و زیبایی شناختی در جامعه ی سرمایه داری متاخر.» توجه این مکتب مارکسیستی به جلوه های فرویدی فرهنگ در سرمایه داری متاخر در شرایطی انجام میگیرد که به گفته ی رز: «مارکس هیچ نظریه ای در مورد فرهنگ به معنای واقعی کلمه نداشت... در اواخر قرن نوزدهم، دیدگاه مارکس به تمایزات ایستا، مکانیکی و جبرگرایانه بین زیربنای اقتصادی و روبنای ایدئولوژیک، حقوقی و سیاسی محدود شد.» اما مکتب فرانکفورت، به بسط «نظریه ی فیتیشم کالایی مارکس» که در چند صفحه از فصل اول جلد اول "کاپیتال" مارکس مطرح شده بود، به عنوان رابطی بین فرهنگ و ایدئولوژی پرداخت. این نظریه بیان میکند که در دوره ی سرمایه داری، که بسیاری از کارگران محصولات خود را مستقیم نمیفروشند و شرکتی که برایش کار میکنند، محصولات را میفروشد، ارزش کالا فقط با قیمت آن محاسبه میشود و این درنهایت منجر به این میشود که روابط افراد و گروه های انسانی در رابطه ی بین اشیاء فرافکنی میشود و نوعی فیتیشیسم یا بت پرستی مدرن به وجود می آید. «مکتب فراکفورت معتقد بود که این ایده که روابط اجتماعی واقعی بین مردم، به روابط بین اشیا تبدیل شده و به عنوان روابط بین چیزها اشتباه گرفته میشود، مدلی برای رابطه بین فرایندهای اجتماعی و آگاهی ارائه میدهد. این مدل برخلاف تمایز بین زیربنای اقتصادی و روبنای ایدئولوژیک، صورتبندی های نهادی و ایدئولوژیک را به صرفا پدیده های فرعی یا بازتاب های ساده ی یک پایگاه تقلیل نمیدهد. بلکه توضیحی جامعه شناختی برای تعیین اجتماعی و در عین حال، خودمختاری نسبی سایر اشکال اجتماعی، مانند فرهنگ، ارائه میدهد. این مدل، راهی برای بیان این موضوع فراهم میکند که چیزی هم از نظر اجتماعی تعیین شده و هم تا حدی خودمختار است. برای مثال، مارکس نمیگوید که توهماتی که از فتیشیسم کالایی ناشی میشوند اشتباه هستند؛ او میگوید این توهمات، ضروری و واقعی هستند، اما با این وجود، آنها توهم هستند. این همان چیزی است که مکتب فرانکفورت از گئورگ لوکاچ به بعد، آن را "شیء وارگی" مینامید، اصطلاحی که خود مارکس از آن استفاده نمیکرد، اگرچه به دلایل مختلف با خود مارکس مرتبط شده است.» در همین رابطه، مکتب فرانکفورت «به نیچه علاقه مند بودند زیرا نیچه مفهوم سنتی سوژه را نقد میکرد. این مفهوم فلسفی سنتی سوژه که توسط اشکال خاصی از مارکسیسم، به عنوان مثال، تفسیر اگزیستانسیالیستی از مارکسیسم نیز پذیرفته شده بود، این است که وحدت آگاهی، اساس تمام واقعیت است. برعکس، مکتب فرانکفورت معتقد بود که واقعیت اجتماعی را نمیتوان به مجموع حقایق آگاهی تقلیل داد. این مکتب از این موضوع برای تاکید بر این نکته استفاده کرد که واقعیت اجتماعی را نمیتوان به آگاهی مردم از آن تقلیل داد، بلکه بر این نکته نیز تاکید کرد که تحلیل تعیین اجتماعی اشکال ذهنیت ضروری است: این که ذهنیت یک مقوله ی اجتماعی است.»:

“HOW THE FRANKFURT SCHOOL USED MARX, NIETZSCHE, AND FREUD” BY GILLIAN ROSE: ROBERT LUCAS SCOTT AND JAMES GORDON FINLAYSON: JACOBIN: 08/07/2024

الآن در سطح رسانه، از نظریات فرویدی مرتبا برای جذب اطمینان به ذهن ناآگاه مردم موقع القای مطالب ایدئولوژیک به آنها استفاده میشود. اگر این ایدئولوژی مادیگرایانه و در تحت کنترل همه جانبه ی بورژوازی است، دقیقا به خاطر همین موضوع سیطره ی بتپرستی یا فتیشیسم بر جهان مدرن است. حتی علت برجستگی ظاهرا غیر عادی زنان هم در نظریه ی فروید و هم در سطح رسانه نیز همین است. چون زنان همگی انعکاسی از الهه ی زمین در مذهب بتپرستیند که خود را در تمام موجودات زمینی تکثیر میکند و هر موجود یا شیء زمینی که زرق و برقش بیشتر انسان را به خود جذب کند، بیشتر به الهه نزدیک است. به نوشته ی کاترین کرین، «زرق و برق اگرچه با الهه مرتبط است، اما جنبه های هیولایی خود را هم دارد» چون از قدیم، به خاطر ارتباط زرق و برق با الهه، لباس های پر زرق و برق به زنان تعلق داشتند و گوناگونی لباس ها بسته به کارکردهای مختلفشان، در شخصیت های مختلفی منعکس میشد که فرد موقع حضور در مجالس و شرایط مختلف، به خود میگرفت. ازاینرو لباس ها میتوانستند ماسک های صوری مختلف یک شخص را تداعی کنند که در شرایط مختلف به چهره میزد و از فیلسوف و عاشق تا هیولا و فریبکار در نوسان بوده اند. به این ترتیب، درست مثل لباس که انسان را تکمیل میکند، هر شیئی که به انسان تشخص خاصی بدهد از اتومبیل گرفته تا تجهیزات الکترونیکی، میتواند در جای این ماسک قرار بگیرد. در عین حال، این ماسک به عنوان مکمل، مانند روح نرینه است که جسم مادینه را تکمیل میکند. این با آن بخش از نظریات فروید مرتبط میشود که موضوع ترس از اختگی در مرد را مطرح میکنند. فروید معتقد است که پسر از وقتی که متوجه تفاوت بنیادین دختر با خودش در نداشتن فالوس میشود، نوعی ترس از زن پیدا میکند که باعث فاصله گرفتن او از زنان میشود و آشتی کردن او با جنس مختلف، منوط به تهیه ی نوعی مردانگی دروغین برای زن است و به گفته ی فروید، فتیشیسم جنسی از این پدید می آید و مثلا مرد، میل به پای زن یا کفش زنانه پیدا میکند چون آنها را جانشین قضیب نداشته ی زن کرده است. به همین دلیل هم در فیلم ها معمولا نه فقط شخصیت های مهم زن، رفتاری مردانه دارند، بلکه در کنار آنها چیزی که به نوعی جانشین قضیب شود، قرار میگیرد. مثلا هارلی کوئین در داستان های بتمن، با یک چوب گلف یا یک چکش بزرگ ظاهر میشود که جانشین قضیب نداشته ی او است.:

“GODDESSES, MONSTERS: FREUD, MATERIAL EMBODIMENT , SURREALISM”: KATHERINE CREEN: KATHERINCREEN.WORDPRESS.COM: 21 OCT2016

این حسابگری ها با فروید به وجود نیامده و اگر عقیده ی قدیمی تر تشبیه قضیب مرد به مار را که فروید هم با آن همعقیده بود، به یاد بیاوریم، تا آغاز پیدایش انسان در کتاب مقدس عقب میرود، جایی که مار به زن ملحق شد و فقط همان موقع توانست مرد را فریب دهد و از بهشت اخراج کند. ارتباط زن با مار در تصاویر قادشه یا قدوشو الهه ی کنعانی جلب توجه میکند که سوار بر شیری با ماری در دست نشان داده میشده است اما همین الهه در مصر، سوار بر شیری با شلاقی در دست ظاهر میشود که یکی از اولین موارد جانشینی مار مقدس با یک شیء است. در کابالا این الهه همان شخینا همسر خدا و در حکم جهان مادی است که معادل با سوفیا الهه ی خرد یونانی هم هست. مار میتوانسته در حکم هر چیزی که انسان را نسبت به جسم محضش تشخص دهد، باشد، چه دانش عقلانی یا مذهبی باشد و چه جادوگری، که در دوره های متاخر و با اختصاص داده شدن نماد مار به هکاته الهه ی جادوگری، بیشتر بحث جادوگری مطرح شد.:

“the shekinah- she is the serpent”: sorita D,Este: patheos: 23 feb2017

آنجا ون کرالینگن بیشتر موضوع را از طریق تفاسیر نوین فروید توسط شاگرد طردشده اش یونگ دنبال میکند. به گفته ی ون کرالینگن، یونگ، زن را «دیگری» مرد میشمرد و میگفت که مرد «دیگری درونی» خود را به زنان فرافکنی میکند. در قدیم معمولا زنان، این دیگری را از روی مادر خود برمیداشتند و طبیعتا بسته به شخصیت های مختلف زنانه آنیماها نیز گوناگون بودند و از سوفیای خردمند تا هکاته ی جادوگر را دربرمیگرفتند. ولی با تثبیت تصویر الهه روی مریم مقدس در مسیحیت و اختصاص یافتن تمام خوبی ها به او، زنان بیرونی فقط میتوانستند تصویر جادوگر فتانه را به خود بگیرند و به همین خاطر است که قرون وسطی عصر شکار جادوگران زن به نظر میرسد و این کلیشه تا زمان ما باقی مانده است. اما در دوران مدرن با آزادی زنان، تصاویر آنیما بسیار متغیر و گوناگون شده است و آنچه ماری لوئیز فون فرانتس، با پیروی از نظریات یونگ به «مسخ مرد توسط آنیما» تعبیر میکند، سبب میشود تا با عوض شدن مداوم نقاب های آنیما در مرد، بسیاری از مردان نتوانند درباره ی مسائل، تصمیم های ثابت و قطعی ای بگیرند و به افرادی دمدمی مزاج و تقریبا فلج تبدیل شوند.:

“ANIMA POSSESSION: ARE YOU A SPINELESS WIMP?”: ANJA VAN KRALINGEN: APPLIEDJUNG.COM

با توجه به این که فروید، پدر و مادر را الگوهای مردانگی و زنانگی برای کودک در حال رشد برمیشمرد، فردریکا توبرینگ معتقد است که فروید، خود به نوعی به هم ریختگی جنسیتی در درگیرشدگی مضامین اسطوره ای ظاهرا زنانه به مردان را تایید کرد و این آنجا اتفاق افتاد که فروید در متنی کوتاه از سال 1916 رویای یکی از بیمارانش را که دیده بود پدرش به صورت یک پایین تنه ی برهنه با صورتی روی شکمش وارد اتاقش شد را به «یک اسطوره ی کمتر شناخته شده در مورد خودنمایی زنانه» مربوط میکند یعنی اسطوره ی بائوبو؛ زنی که در زمانی که دمتر الهه ی زنان از دزدیده شدن دخترش توسط هادس خدای دوزخ غمگین بود، با بالا زدن لباس خود و نشان دادن آلت جنسی خود به دمتر، او را خنداند.:

“MYTHOLOGICAL PARALLELS, THE VISUAL COMPLUSIONS: THE MATRIARCHAL SUBTEXT TO FREUDS ARCHAEOLOGY”: FREDRIKA TEVEBRING: AMERICAN IMAGO: V78: NUMBER2, SUMMER2021

دراینجا ممکن است برهنگی، همان جسم زنانه و لباس، ماسک باشد که برای هویدا کردن خود واقعی جهت نشان دادن صمیمیت، الگوپردازی شده باشد. میدانیم که غم دمتر به سبب از دست دادن دخترش، باعث پژمردگی طبیعت شد و با بازگشت دختر به دامن مادر، بهار فرا رسید. در مقاله ای از نشریه ی اینترنتی یوکیها آمده که این افسانه ی یونانی، احتمالا با یک داستان ژاپنی معروف مرتبط است که فرهنگش در ژاپن زنده تر مانده است: به سبب حمله ی سوزانوئو (خدای طوفان) به به آماتراسو الهه ی خورشید، آماتروسو به آمنو-ایواتو یا غار خورشید پناه میبرد و جهان در سرما و تاریکی فرو میرود. خدایان در بازگرداندن آماتراسو دچار مشکل میشوند. در این هنگام، آمانو-اوزومه خدای سرگرمی با برگزاری یک فستیوال رقص برهنه که با خنده های بلند خدایان همراه بود، آماتراسو را کنجکاو میکند. آماتراسو کمی از غار بیرون می آید تا ببیند صدای خنده به سبب چیست. در این هنگام، "آمه نو تاجیکارانوکامی" عضلانی (خدایی با قدرت مردان بسیار) آماتراسو را به زور بیرون میکشد و زندگی دوباره به جریان می افتد. موضوع خنده ی خدایان به برهنگی، ظاهرا با یک داستان عامیانه مرتبط است که باز هم با ماجرای دزدیده شدن زنی توسط هیولایی مرتبط است و به عنوان توجیهی برای یک نوع شوخی مسخره ی همگانی در ژاپن استفاده میشود که در آن، فرد برای مسخره کردن کسی یا کسانی، پشت به آنها میکند و به باسن خود سیلی میزند. به یک روایت، این عمل موقعی ابداع شد که غولی زنی را دزدید و به جزیره ی خود برد و درآنجا از او صاحب پسری شد. مادر و پسر نیمه جنش موفق شدند با قایقی از جزیره ی غول بگریزند ولی غول سعی کرد با بلعیدن آب دریا مادر و پسر را برگرداند. در این هنگام، پسر، دامن مادرش را بالا برد و با ملاقه ی برنج شروع به کوبیدن به باسن مادرش کرد. غول از خنده به قهقهه افتاد و تمام آب از دهانش بیرون ریخت و مادر و پسر گریختند. به روایتی دیگر، خود پسر، با ملاقه به باسن برهنه ی خودش زد و باعث خنده ی غول شد. در روایتی دیگر، خواهر بزرگتر زن ربوده شده قایق را برای نجات خواهر کوچکترش به محل آورد و با خواهر و خواهرزاده اش گریختند و موقع بلعیده شدن آب ها توسط غول، به پیشنهاد پسر غول، آنها با کوبیدن به باسن خود، باعث خنده ی غول و بیرون ریختن آب ها شدند و گریختند. تمام این روایت ها باز ناظر به خندیدن خدایان به برهنگی هستند و البته به عقیده ی نوریکو فوروکاوا استاد دانشگاه زنان تویو ایوا، این داستان، دلیل خوبی برای علاقه ی آنها به برهنگی نشان میدهد: ملاقه ی برنج جانشین قضیب مرد شده است و باسن جانشین آلت جنسی زنانه و درواقع کتک زدن باسن، جانشینی برای عمل جنسی است که به پیوند آسمان و زمین، و فراوان شدن نعمت های زمین تمثیل میشود؛ به همین دلیل هم در بعضی فستیوال های قدیمی کشاورزی در ژاپن میبینیم که در آن، در حرکتی نمایشی، فردی که ماسک یک تنگو (جن) را به صورت زده است، با ترکه های بامبو (نماد دیگر قضیب) به باسن بازیگر دیگری کتک میزند. بنابراین فرار زن از جزیره ی غول، همان فرار الهه ی طبیعت از جهان مردگان است و خنداندن غول، راضی کردن خدای مرگ و قحطی به چنین فراری. به همین ترتیب، اذیت کردن کسی با ضربه زدن به باسن خود یا او، همزمان نشانه ی پیروزی بر او و ابراز صمیمیت به او برای جلوگیری از شررسانی او بوده است.:

“SPANKING OF EXORCISM IN JAPANESE FOLKLORE”:IZUMI KAEDE: YUKIHA: 22/4/2024

مسلما این که هنرمندان رنسانس، شخصیت های اساطیر یونان و روم باستان را برهنه تصویر میکردند، بی ارتباط با جهانبینی مشابهی درباره ی برهنگی دوستی خدایان یونانی-رومی نبوده و قطعا به همان اندازه با جادوی جنسی ای مرتبط است که کلیسا در همان دوره علیه آن بسیج شده بود. از طرفی اگر کارهای مختلفی که در قرن 19 درخصوص ایجاد زندگینامه ی عیسی مسیح از ترکیب دل بخواهی خدایان پاگانیسم را به یاد آوریم و نیز این نظریه ی ادوین جانسون از همان قرن را تصدیق کنیم که قرون وسطای ماقبل رنسانس وجود نداشته و عصر مسیحی فقط در رنسانس جانشین پاگانیسم شده است، در این صورت، کل تصویر اروپای مدرن از دوران حکومت مسیحیت هنوز تابع پاگانیسم خواهد بود و ازجمله تصور ما از دوران سیاه و پر جهالت و پرفلاکت قرون وسطای مسیحی، فقط معطوف به این خواهد بود که چون جادوی جنسی و برهنگی ممنوع شده اند، برکت هم از جهان برخواسته است. اگر بخواهیم این تکه ی سنگین جهانبینی مدرن را به اندازه ی خود مسیحیت از پاگانیسم خالی کنیم، آن وقت دیگر هیچ چیزی در این جهان، اصالت و معنی نخواهد داشت و تنها کیش سیاسی در صحنه، کیش بی معنایی خواهد بود، یعنی همان کیشی که بر ادبیات فرانسه ی دوران آشوبناک دهه ی 1960 حاکم بوده است. این یکی از مایه های نگرانی اسکروتن انگلیسی درباره ی اوضاع حاکم بر جامعه و سیاست کشور خودش است تا جایی که تحقیر و نفرت شدیدش از آن ادبیات را پنهان نمیکند. وی مینویسد که امروزه در فضای پس از مه 1968 چپی هایس برسازنده ی آن ادبیات از فرانسه جارو شده اند و «طبقه ی روشنفکری لیبرالی که جایگزین آنها شده، مقام ها و مناصب اجتماعی برجسته ای را تصدی کرده که در محافل سیاسی آزادانه رفت و آمد دارند و در میان مردم همان چهره ای را دارند که ما در بریتانیا فقط در میان فوتبالیست ها و مدل های دنیای مد میبینیم؛ آنها برنامه های تلویزیونی دنباله دار خودشان را دارند، ستون های مخصوصی در مطبوعات دارند، با نمایش های عمومی و بارعام و معشوقگان خیره کننده. باورش کار سختی نیست که هنگامی که رئیس جمهور سارکوزی تصمیم گرفت دولت شورشی در لیبی را به رسمیت بشناسد، بعد از گفتگویی تلفنی با برنار آنری لوی بود که دست برقضا در همان زمان در بنغازی حضور داشت.» ("اعترافات فرانکوفیلی شکاک": پیشین: ص78) سوال این است که اگر فرانسه اینچنین مسیر خود را عوض کرده است، پس چرا فضای دانشگاهی بریتانیا الان دارد آن ادبیات چپ پیشین را پرورش و تقدیس میکند؟ پاسخ، تلاش برای تبدیل سیاست به تنها میدان مذهبی در صحنه است.:

«در استقبال و پذیرش یک جنبش فکری، عموما دو انگیزه دخیل است: یکی عشق به حقیقت است و دیگری نیاز به عضویت و تعلق. ادیان وانمود میکنند که به انگیزه ی نخست توجه دارند، حال آن که به واقع به انگیزه ی دوم جان میدهند و طلب عضویت را برمی آورند. علم انگیزه ی دوم را نادیده میگیرد و انگیزه ی نخست را تشویق و ترویج میکند. ولی علوم انسانی در وضعیت ناجوری بین این دو گیر کرده است... جوان ها مجذوب علوم انسانی میشوند چون در خودشان نیاز به چیزی غیر از حقیقت محض و استدلال را حس میکنند. آنها را یک نیاز اولیه ی بشری به جنبش وا میدارد، که نیاز به آیین گذار است، گذار به اجتماع. وجود این نیاز بدوی یکی از مهمترین کشف های انسانشناسی فرانسوی در اوایل قرن بیستم است. و آنچه خیلی زود به دنبال آثار متفکرانی نظیر آرنولت فان خنپ، و کلود لوی استروس معلوم شد، این است که جامعه ی مدرن، این نیاز را برآورده نمیکند. آیین های گذار در جامعه ی پساصنعتی یا ناقصند یا اصلا وجود ندارند و یکی از دلایلی که بسیاری از آدم ها بیرون آمدن از دوره ی نوجوانی را چنین دشوار می یابند همین است. از نظر من، ذات رشد نیافته و نابالغ هنری نظیر کارهای دیمن هرست و برادران چپمن، نیروی انکار زندگی و ازخودبیگانگی شیفته گونه ی آن، یکی از نتایج همین فقدان آیین های گذار است. اما نتیجه ی دیگر آن، که در فهم حیات آکادمیک امروز بسیار اساسی است، پیروزی و غلبه ی چرند (bullshit)در علوم انسانی است. آدم چرند را نمی آموزد، به آن تشرف می یابد. به هیچ دانش، هیچ اطلاعات و هیچ کاوش و تفحص عقلی ای نیاز نیست. کل چیزی که نیاز دارید تکرار فرمول های وردگونه و مانترا وار است: "فقط میل وجود و امر اجتماعی و دیگر هیچ." (دلوز و گتاری)؛ "بیرون از متن، چیزی وجود ندارد." (دریدا)؛ "E=mc2 معادله ای وابسته به جنسیت است." (ایریگاری)؛ و قس علی هذا. این گفته های رمزگونه نقش احضار جادویی یا اورادی را دارند که دانشجو با آن، وارد معبد بزرگ بی معنایی میشود.... بودریار که از حق نگذریم، از کاهنان همرده اش بسیار روشن تر مینویسد، آموزه ی معبد را به روشنی بیان کرده است: "علم مسئول چیزهایی است که پیشتر احاطه و صورتبندی شده اند تا پیروی از آن تضمین شود. عینیت چیزی جز این نیست و ارزش ها و اصولی که این دانش عینی را تصدیق میکنند چیزی نیستند جز یک نظام دفاعی و جهل تحمیلی، که هدفش محافظت از این دور باطل است." دانشجویی که در عطش عضویت میسوزد با خواندن این جمله احساس میکند که بار گرانی از دوشش برداشته شده، مانند باری که در تمثیل عالی "جان بانیان" درباره ی سیر و سلوک دینی، از دوش زائر برداشته میشود. او درمی یابد که هیچ عینیتی در کار نیست و نه هیچ حقیقت و واقعیتی که گفته های دانشجو با محک آن سنجیده و ناقص بودنش معلوم شود. حال، او آزاد و بی معارض است: میتواند پای در اجتماع بی معنایی بگذارد. ولی این اجتماع چه رستگاری ای عرضه میکند؟ آزادی برای سخن گفتن به زبان های ناشناخته البته ارزش خودش را دارد، ولی به خودی خود تسلای ماندگاری نیست. روح از نو زاده شده نیازمند همبستگی و مستغرق شدن در یک آرمان است، حس ایستادن شانه به شانه ی مشرف شدگان هم مسلک در فالانژ فناناپذیر نجات یافتگان. سیاست، با آیین مناجات و نیایش یکی میشود تا وعده ی الزام آور رستگاری را ایفا کند، چیزی که اجتماع را در برابر جهان دشمن خو سر پا نگه میدارد.» (همان: ص80-79)

اگر امروز، مردم ایران، مخالفت هایی با حکومت نشان میدهند، برای این است که مطمئنند حکومت رفتارهای غیر اخلاقی مرتکب میشود چون مردم ایران هرچقدر هم ادای کفر دربیاورند، آنقدر تحت تاثیر اسلام هستند که به اخلاقیاتی اعتقاد راسخ داشته باشند. برای همین است که موقع تبلیغات ضد حکومتی برای ایرانی ها، مدام حرف «حقوق بشر» پیش کشیده میشود تا اخلاق غربی همیشه در صحنه باشد و جانشین اخلاق اسلامی معرفی شود. اما چه خواهد شد اگر مانند مسیر مغربزمین موقعی که «حقوق بشر» را جانشین مسیحیت میکرد، مسیر ایران هم به مسیر مشابه غرب کشیده شود وقتی که امثال ترامپ و نتانیاهو تمام ارزش های حقوق بشر را به مسخره میگیرند و بلند بلند به کارهای ضد اخلاقی خود افتخار میکنند تا کم کم جا را برای پذیرش قانون بی معنایی جهان باز کنند، قانونی وحشی که مشروعیت خود را فقط از اثبات وحشی بودن همه ی مردم و ترساندن مردم خودی از بقیه ی مردم جهان به دست می آورد؟! کدام حکومت بدتر است؟ حکومتی که در آن مذهبی اخلاقی تبلیغ میشود که وسیله ی انتقاد از خود او را هم فراهم میکند، یا حکومتی که روی مذهبی استوار است که هیچ معنا و بنابراین هیچ اخلاقی را به رسمیت نمیشناسد و فقط به سبب دفاع از مردمی وحشی در مقابل بقیه ی مردمان وحشی جهان، ارزش خدمت کردن دارد؟

نوشته ی مرتبط:

معلم های سادیست کلاس مدرنیته و مبصرهای آنها برای درس تاریخ (بخش1)

کوآنتوم اطلاعاتی: از جن های ترک زبان جادوگر تا ریش آخوندی کورش (بخش1)

تالیف: پویا جفاکش

در اکتبر ۲۰۲۲، برای اولین بار در تاریخ مدرن در کازان (روسیه)، سمینار علمی بین‌المللی رسمی (که توسط آکادمی علوم روسیه سازماندهی شده بود) با دستور کار زیر برگزار شد: «از امپراتوری تارتاریا تا امپراتوری روسیه در دوران پتر کبیر». این اولین باری است که علم رسمی، نام تارتاریا را روی نقشه قرار می‌دهد.: نه تاتارها؛ تارتاریا. تبلیغات آن در زبان روسی چنین ترجمه میشوند: «سمینار علمی بین‌المللی "از امپراتوری‌های تارتاریا تا امپراتوری پتر روسیه". افتتاحیه ی رسمی KFU 7 دسامبر 2022. آغاز مرحله ی دوم گردهمایی اختصاص داده شده به سیصد و پنجاهمین سالگرد پتر کبیر. شرکت‌کنندگان شامل نمایندگان مراکز دانشگاهی پیشرو، و دانشگاه‌های پیشرو کشور بودند که با دانشگاه فدرال کازان همکاری ثمربخشی داشتند. این رویداد در چارچوب کمک هزینه‌ای که توسط بنیاد تاریخ سرزمین پدری اختصاص داده شده است، برگزار می‌شود. مقالات به عنوان بخشی از سمپوزیوم علمی بین‌المللی "بر شانه‌های غول‌ها: پتر کبیر و تجربه امپراتوری روسیه در بستر تاریخ جهان" در موسسه ی روابط بین‌الملل KFU ارائه شدند.» عنوان این جلسه به اندازه ی کافی برای غربی ها ترسناک به نظر میرسد، تبلیغاتش دیگر بدتر. تارتاریا در مغربزمین معمولا با یک نظریه ی مدرن شناخته میشود که میگوید تمام دنیا تا قبل از قرن 19 شبیه تمدن کنونی غرب بود و توسط آتلانتیسی ها کنترل میشود. با این حال، ریشه ی این نظریه ی توطئه به خود روس ها میرسد هرچند نه آنطورکه آنها میخواستند. آنها از یک امپراطوری جهانی تارتاریا آغازیدند. این افسانه زمانی شکل گرفت که روس‌ها متوجه شدند قبل از اینکه کشورشان روسیه نامیده شود، در نقشه‌های قدیمی "تارتاریا" (تاتارستان) نامیده می‌شد. و این تمدن نه تنها روسیه، بلکه بیشتر آسیا را در بر می‌گرفت. تارتاریا به بخش‌های مختلفی تقسیم شد: تارتاری روسی (مسکوی)، تارتاری چینی و غیره. بعدها برخی افراد شواهدی یافتند که نشان می‌داد بقایای تارتاریا در آمریکا، عمدتاً در آمریکای غربی، وجود داشته است. بنابراین این ایده گسترش یافت که تارتاریا به معنای واقعی کلمه در همه جا وجود داشته است. و این جایی بود که اوضاع شروع به حرکت در جهت اشتباه کرد. در واقع، تارتاریا صرفاً یک منطقه ی جغرافیایی در آسیا بود، و برخی از مردم مهاجر آن نیز بر فرهنگ آمریکا تأثیر گذاشتند. چیز بیشتری در مورد آن وجود ندارد. این بخشی از "دنیای قدیم" بود، اما منحصراً دنیای قدیم نبود. بنابراین استفاده از اصطلاح تارتاریا هر بار که در مورد این دنیای قدیم صحبت می‌شود، دیدگاه گمراه‌کننده‌ای از دنیای اسلاو محور را تقویت می‌کند، جایی که به دلایلی فرهنگ روسی بر همه چیز دیگر تسلط داشت. بسیاری از دانشمندان اروپای غربی، تارتاریای کبیر را امپراتوری عظیمی می‌دانستند که از کوه‌های اورال تا اقیانوس آرام امتداد داشت. به عنوان مثال، جیووانی بوترو، دیپلمات و یسوعی ایتالیایی، در اثر خود با عنوان «رابطه ی جهانی» (Relationi universali)، منسوب به ۱۵۹۵، نوشت که تارتارها قبلاً اسکیت ها نامیده می‌شدند و قلمروشان تاترتاریا نیمی از آسیا را اشغال می‌کند، در غرب با منطقه ی ولگا هم‌مرز است و در جنوب با چین و هند؛ در عین حال، سرزمین‌های این امپراتوری عظیم از یک طرف توسط آب‌های دریای خزر و از طرف دیگر توسط دریای برینگ شسته میشود. یکی دیگر از نمایندگان شرق‌شناس فرانسوی، ژان باپتیست دوهالده در سال ۱۷۳۵ اثری علمی با عنوان «شرح جغرافیایی، تاریخی، گاهشماری، سیاسی و فیزیکی امپراتوری چین و تاتارستان چین» منتشر کرد. به نظر وی، تارتاریای پهناور از غرب با مسکو، از جنوب با مغولستان و چین هم‌مرز است، از شمال توسط دریای قطب شمال شسته می‌شود و دریای شرقی، تاتارستان را از ژاپن جدا می‌کند. نظریه ی توطئه ی شبه تاریخی درباره تارتاریای کبیر اولین بار در روسیه توسط نیکولای لواشوف ظاهر شد، که بعدا در گاهشماری جدید آناتولی فومنکو رواج یافت. در ملی گرایی شبه علمی روسی، تارتاریا به عنوان نام "واقعی" روسیه معرفی می‌شود، که در غرب به طرز کینه‌توزانه‌ای "نادیده گرفته" شد (به عنوان مثال، فیلم "تارتاریای کبیر - امپراتوری روس" محصول ۲۰۱۱ که در یوتیوب منتشر شد). از حدود سال ۲۰۱۶، نظریه‌های توطئه درباره ی امپراتوری گمشده ی فرضی "تارتاریا" در بخش انگلیسی زبان اینترنت رواج یافته است. این توطئه انگاری عمدتاً مبتنی بر سوءتفاهم در تاریخ معماری است. طرفداران این نظریه گمان می‌کنند که ساختمان‌های تخریب‌شده مانند ساختمان سینگر یا محوطه ی موقت نمایشگاه جهانی 1915 در واقع ساختمان‌های یک امپراتوری وسیع مستقر در تارتاریا بوده‌اند که از تاریخ حذف شده‌اند. ساختمان‌های "عصر طلایی" با سبک مجلل اغلب به گونه‌ای ساخته می‌شوند که گویی واقعاً توسط تارتاریای فرضی ساخته شده‌اند. این توطئه انگاری جزئیات بسیار کمی دارد و فقط به طور مبهم توضیح می‌دهد که چگونه چنین تمدن ظاهراً پیشرفته‌ای که به صلح جهانی دست یافته بود، می‌توانسته سقوط کرده و پنهان شود. این ایده که "سیل گِل" بخش بزرگی از جهان و در نتیجه ساختمان‌های قدیمی را از بین برده است، رایج است و تنها با این واقعیت پشتیبانی می‌شود که برخی از ساختمان‌ها دارای زیرزمین‌هایی هستند که پنجره دارند. جنگ جهانی اول و دوم به عنوان راهی برای تخریب و پنهان شدن تارتاریا ذکر می‌شود که نشان دهنده ی این واقعیت است که بمباران های گسترده بسیاری از ساختمان‌های تاریخی را نابود کرده است. شواهد کلی برای این نظریه این است که سبک‌های مشابهی از ساختمان‌سازی در سراسر جهان وجود دارد، مانند ساختمان‌های پایتخت با گنبد یا قلعه های ستاره ای. با این حال، چنین طرح‌هایی به دلیل استعمار امپراتوری‌هایی مانند بریتانیا، اسپانیا و پرتغال در سطح جهانی وجود دارند، نه امپراتوری‌های از دست رفته‌ای مانند تارتاریا. این نظریه منعکس کننده ی نارضایتی فرهنگی از مدرنیسم و ​​این فرض است که سبک‌های سنتی ذاتاً خوب و سبک‌های مدرن بد هستند. به هر حال، تارتاریای رسمی روس ها هنوز تارتاریای مغولی و نه تنها تارتاریای اسلاو فومنکو است و بیشتر بار میهنی دارد تا نژادی. کاربری به نام JAY DEE در این راستا و در واکنش به خبر گردهمایی یادشده در روسیه برای توضیح مطلب، متن ویدئوی مفیدی در یوتیوب را به این شرح، درج نوشتاری کرده است:
«سلام به مشترکین عزیز و بینندگان کانال من، همین الان می‌خواهم از همه ی کسانی که در ویدیوی قبلی با کلمات محبت‌آمیز از من حمایت کردند تشکر کنم. به رسمیت شناختن امپراتوری تارتاریا دستاورد مشترک بسیاری از نویسندگانی است که سال‌هاست این موضوع را مطالعه می‌کنند. متأسفانه تقریباً هیچ وبلاگ‌نویس جایگزینی، از جمله کسانی که در نظرات ذکر نشده‌اند، به این موضوع توجه نکرده‌اند. آیا واقعاً از این موضوع پشتیبانی می‌کنند؟ به اتاق اسلحه‌خانه ی کرملین مسکو بروید و ویدیویی در مورد کره زمین بسازید، موضوع دیگری است. به دنبال تأیید این باشید که تارتاریای بزرگ یک امپراتوری بوده یا یک ایالت. برخی به من نشان دادند که نام ویدیو نادرست است و این سمینار به رسمیت شناختن تارتاریای بزرگ نیست. شاید البته تقصیر من است و من به خوبی توضیح ندادم. در موقعیت‌هایی که دانشمندان در آن جمع می‌شوند، کنفرانس مطبوعاتی توسط رسانه‌های پیشرو دعوت می‌شود. کشورها بعداً در این کنفرانس اعلام می‌کنند که به معنای واقعی کلمه موارد زیر را بیان می‌کنند: ما 200 سال است که در مورد تاریخ اشتباه می‌کنیم. یوغ عشایر مغول-تاتار امپراتوری تارتاریا بوده و هست و بنابراین دوستان، شما هرگز این اصلاح تاریخ را نخواهید شنید. من حتی بیشتر به شما خواهم گفت که این اصلاح کمی بعد در حال انجام است. من به لطف همه ی کسانی که به درخواست من پاسخ دادند و مثال‌های لازم را از تصاویر حذف کردند، مثال‌هایی خواهم آورد . در واقع، در حالی که ما خواب بودیم ، کلمه ی تارتاریا قبلاً وارد کتاب‌های درسی تاریخ مدارس شده است. جالب است بدانید آنچه در کتاب درسی کلاس ششم نوشته شده است، همان نظم طلایی نقشه‌های اروپایی به عنوان تارتاروس یا تارتاریا و در کتاب درسی تاریخ برای کلاس هفتم ، ذکر شده است. تفسیر دیگری را که روی نقشه‌ها نقل می‌کنم ، در آن زمان، روسیه به عنوان یک کشور وحشی تعیین شده بود. تارتاریا در گیومه قرار داده شده بود، با این حال، در آموزش، نقشه ی تاریخی نیز قرار داده شده بود که روی آن دو کلمه ی تارتاری وجود دارد. حتی می‌توانید کلمه ی تارتارهای چرکسی را پیدا کنید. اگرچه، البته، در خود کتاب درسی دشوار است، اما این کلمه ممکن است. همچنین به اطلس تاریخ برای کلاس هفتم مراجعه کنید. بخشی از کارت Remezov نقشه ی سیبری را با کتیبه‌ای به زبان روسی قدیم بزرگ ترسیم کرده است.: تارتاریا. پس چه می‌خواهید بیشتر ادعا کنید که تارتاریا به عنوان علم رسمی شناخته نشده است، اما واقعیت‌هایی که آنها در نظرات ویدیو برای من می‌گویند خلاف این است، من کاملاً درک می‌کنم که چیست، آنها احتمالاً به معنای واقعی کلمه موارد زیر را خواهند نوشت. خب، کلمه ی تارتاریا در کتاب‌های درسی ظاهر شد. پس بله و نه دوستان. کلمه ی من، تارتاریا، برای مورخان مدت زیادی است که بدترین نفرین بوده است، اگر در یک کنفرانس یا سمینار، کسی از حضار یا روزنامه‌نگاران خدای ناکرده می‌پرسید تارتاریا چیست، مورخان به معنای واقعی کلمه شروع به از دست دادن کنترل خود می‌کردند، گاهی اوقات حتی فحاشی می‌کردند و
به یاد داشته باشید که همه ی کارت‌های شروع کننده ی این دسیسه‌های اطلاعات بریتانیا است، کلمه ی تارتاریا فقط در کتاب‌های درسی ظاهر نشده است، اجرای طرح جایگزینی تدریجی تاریخ است. امروز می‌خواهم نشان دهم که چگونه تکامل یافته است. مفهوم به اصطلاح یوغ مغول-تاتار برای 100 سال گذشته
با سال‌های کمی اضافه تر برای شروع، باقی مانده است. بیایید یک کتاب درسی تاریخ 1917 را که در شهر پتروگراد منتشر شده است، در نظر بگیریم، یعنی
تحت حکومت تزاری، بلشویک‌ها در آن لحظه هنوز وقت نکرده‌اند فصل 11 کتاب درسی تاریخ خود را بنویسند.: "فتح تاتار فاجعه‌ای وحشتناک بود که در نیمه ی اول قرن سیزدهم بر سرزمین روسیه نازل شد. این، حمله ی تاتارهای کوچ‌نشین بود که خود روسیه را فتح کردند. ظهور دولت روسیه دائماً از استپ‌ نشینانی که از آسیا به استپ‌های جنوبی روسیه مهاجرت می‌کردند، رنج می‌برد. اما هرگز پیش از این، کوچ‌نشینان تاتار چنین تعداد زیادی نبودند و هرگز در سراسر دشت روسیه پراکنده نشدند . تاتارها هرگز در اینجا ادعایی نداشتند . تحت سلطه ی یک خان تاتار، ملقب به چنگیز خان، خان بزرگ از استپ‌های مغولستان، آسیای مرکزی را تحت قدرت خود متحد کرد و قبایل وحشی جداگانه ی مغولستان را به تسخیر کشورهای همسایه سوق داد و آنها را با تسخیر چندین کشور آسیایی به زیر سلطه ی خود درآورد. چنگیز خان لشکرهای خود را به قصد رفتن به اروپا به غرب منتقل کرد." در اینجا در صفحه تصویر یک جنگجوی تاتار وجود دارد. بیایید به یاد بیاوریم که او در آینده چه شکلی بوده است. اکنون مقایسه‌ای انجام خواهم داد. از یک خواننده در مورد تاریخ اتحاد جماهیر شوروی با دوران باستان تا پایان قرن هجدهم نقل قول خواهم کرد. 1989: تقریباً فصل 5 اتحاد جماهیر شوروی به پایان رسیده است. مردم روسیه و سایر مردم کشورمان در قرن دوازدهم میلادی، با حمله ی مغول-تاتار دست و پنجه نرم می‌کنند. قبایل مغول در آسیای مرکزی زندگی می‌کردند. قبایل جنگلی شمالی عقب‌مانده‌تر به شکار و ماهیگیری مشغول بودند، درحالیکه رهبران قبایل خان مغول و نوکران آنها که به پرورش دام در استپ‌های جنوبی می‌پرداختند، به سرعت خود را ثروتمند کردند. آنها صاحب گله‌های عظیم اسب، شتر و گوسفند بودند. اقتصاد مغول‌های نجیب بر اساس اعضای عادی جامعه (سیاه‌پوستان و اسیران جنگی برده) اداره می‌شد. در سال ۱۲۰۶ میلادی، رهبر یک قبیله، مغول-تاتارها را متحد کرد و تحت حکومت آنها ، قورولتای یعنی مجلس مغولی را جمع‌آوری کرد. اربابان فئودال، تیموچین را تحت نام چنگیز خان، خان خود اعلام کردند. به زودی فتوحات چنگیز خان و ژنرال‌های مغولش آغاز شد. ارتش به ده‌ها صدها هزار نفر تقسیم شد که در گروه های ده‌ها هزار نفری ترکیب شده بودند. (از این رو عبارت "تاریکی" به عنوان مادر مردمان بی‌شماری استفاده می‌شود.) مردمی که مراکز تمدن باستانی را در آسیا و اروپای شرقی ایجاد کردند در سطح بالاتری از توسعه ی عمومی و فرهنگی نسبت به فاتحان قرار داشتند. . لشکرکشی‌های غنی‌سازی نخبگان فئودال، مغول‌ها را از کار مسالمت‌آمیز دور کرد و مانع توسعه ی مترقی جامعه مغولستان شد." من فکر نمی‌کنم بتوانید بیشتر بخوانید، همه چیز اینجا واضح است. توجه داشته باشید که اگر در کتاب درسی سال ۱۹۱۷ درباره ی تاتارها بود، اینجا قبلاً تاتارها با مغول‌ها جایگزین شده بودند و شروع به استفاده از اصطلاح مغول-تاتارها کردند. و حالا من کتاب درسی تاریخ روسیه برای کلاس ششم را نقل می‌کنم. نسخه یProsveshchenie مسکو ۲۰۱۶، فصل ۱۵، "امپراتوری مغول تحت آموزش قدرت چنگیز خان، نقشه ی سیاسی جهان را تغییر می‌دهد.": "از دوران باستان استپ‌های بی‌پایان شمال چین، محل سکونت قبایل و اقوام مختلف خویشاوند مغول‌ها، تاتارها، کرائی‌ها و دیگران بود. شرایط طبیعی این استپ‌ها ، شغل اصلی اقوام کوچ‌نشین ساکن در اینجا را از پیش تعیین کرده بود: دامداری. در طول جنگ‌های وحشیانه، مغول‌ها در آغاز قرن سیزدهم پیروز شدند و قبایل کوچ‌نشین همسایه را در طول این جنگ‌ها متحد کردند. تقریباً همه ی تاتارها نابود شدند، اما خود مغول‌ها در چین و سپس در سایر کشورهای آسیایی و اروپایی با نام تاتار شناخته شدند. مورخان گاهی اوقات آنها را مغول-تاتارها می‌نامند. در قورولتای کنگره ی اشراف مغولی نیون، کنفرانسی که در سال ۱۲۰۶ برگزار شد، لرد تیموچین که فرمانده‌ای با استعداد، پرانرژی، حیله‌گر و بی‌رحم بود، به عنوان خان بزرگ اعلام شد و چنگیز خان نامیده شد. سپس یک خان آسمانی وجود دارد. این به معنای ایجاد یک دولت متحد مغولی بود. تعریف مغول‌ها در به تدریج به تمام قبایلی که بخشی از هسته ی اصلی دولت مغولستان بودند، گسترش یافت." فصل ۱۸: تشکیل اردوی طلایی با بازگشت از پیاده‌روی در اروپای مرکزی: " اندکی پس از مرگ باتو در ۱۲۴۲-۱۲۴۳اردوی طلایی که در ابتدا یکی از اولوس‌های امپراتوری مغول بود، به یک دولت بدل شد. این اولوس بعداً استقلال کامل را به دست آورد. در پشت این ایالت، نامی که باتو ایجاد کرد، اردوی طلایی تثبیت شد. در آغاز قرن ۱۴ این ایالت شامل ساحل شمالی دریای سیاه، کریمه ی شمالی، قفقاز، ولگای میانی و سفلی، اورال‌های غربی، سیبری غربی، و خوارزم بود. اردوی طلایی یکی از بزرگترین ایالت‌های جهان بود که شامل قبایل و مردمان زیادی می‌شد. بومی ها هم ساکن و هم کوچ‌نشین بودند و تابع جمعیت کوچ‌نشین بودند، اسب‌ها را تأمین می‌کردند و به فاتحان شیر میدادند. جمعیت کشاورز بیشتر محصول خود را به آنها می‌داد. اشراف مغول بهترین زمین‌ها و مراتع را تصاحب کردند. خان در رأس اردوی طلایی ایستاده بود. این عنوان توسط نوادگان چنگیز خان حمل می‌شد. چنگیز خان متعلق به تمام سرزمین‌ها و جمعیت‌ها بود. قدرت او به ارتش عظیم و مقامات متعدد متکی بود." به نحوه ی جایگزینی توجه کنید: اکنون روسیه به مسکو حمله کرده است. سلام به همه، این تاریکی، تاریکی تاتارهای کوچ‌نشین نیست، اما کل امپراتوری مغول یکسان است. امپراتوری‌ای که هیچ اثری در مغولستان ندارد، نه شهر، نه بنای تاریخی مکتوب یا ثروت غارت شده، نه قبر چنگیز خان، نه هیچ چیز. آنها نمی‌توانستند آن را در مغولستان پیدا کنند. گاهی اوقات در نظراتی که ارائه می‌دهند، ادعا می‌کنند که می‌گویند: من تاریخ را نمی‌دانم. دوستان من، من داستان را طبق کتاب‌های درسی شوروی به یاد دارم. اما منطقاً هر چه زمان بیشتری از رویداد تاریخی می‌گذرد، تحریف بیشتری در آن رخ می‌دهد. خب، یا بر این اساس، این داستان به نحوی اصلاح خواهد شد. و سپس به تدریج مفهوم امپراتوری مغول تغییر خواهد کرد. مفهوم امپراتوری تارتاری جایگزین میشود. می‌خواهم مقاله‌ای از سال ۲۰۱3 با عنوان «میراث اردوی طلایی در نقشه‌برداری اروپا در قرون ۱۵ تا ۱۸» را به شما نشان دهم. نویسنده: ایگور کنستانتینوویچ فومنکو. نه، این‌طور نیست که فومنکو، یکی از نویسندگان گاه‌شناسی جدید، مورخ، کاندیدای ارشد علوم تاریخی، پژوهشگر بخش نقشه‌برداری از موزه ی تاریخی ایالتی است. جالب است که او در مقاله‌اش
اگرچه در مورد امپراتوری مغول و در مورد اردوی طلایی صحبت می‌کند، اما همه ی منابع آن از تارتاریا نام می‌برند و در اینجا کاملاً به درستی ترجمه می‌کند. پادشاه تارتاریا، پادشاه تارتاریا، از تارتاروس نام می‌برد، یعنی در اینجا
هیچ شکایتی در مورد او وجود ندارد. هیچ تحریفی به جز مهمترین دلیل، مورخ معتقد است که به جای امپراتوری تارتاریا، اردوی طلایی وجود داشته است. خب، صبر کنید، اردوی طلایی در پایان قرن ۱۵ از بین رفته است. یک امپراتوری تارتاریا روی نقشه‌ها تا قرن ۱۹ وجود داشته است. تا آنجا که من متوجه شده‌ام، یک تعدیل تدریجی در مفهوم تاریخ وجود خواهد داشت. امپراتوری مغول و اردوی طلایی به تدریج از بین خواهند رفت و به جای آن، یک امپراتوری تارتاریا وجود خواهد داشت ، حداقل امیدوارم که تحریف دیگری در تاریخ رخ ندهد. با مصنوعات تارتاریا ی بزرگ نیز مشکلی برای مثال سکه‌ها وجود نخواهد داشت. از این گذشته، مدت‌هاست که مشخص شده است که تمام سکه‌های یافت شده در روسیه با خط عربی به طور پیش‌فرض به اردوی طلایی اختصاص داده شده‌اند، به عنوان مثال، سکه‌ها را می‌توانید در سایت goskatalak.ru در جستجو ببینید. عبارت اردوی طلایی را وارد کنید و بیش از 12 هزار نمایشگاه را پیدا کنید. توجه داشته باشید که در اینجا تعدادی سکه وجود دارد که به عنوان غیرقابل تعریف مشخص شده‌اند اما هنوز هم به اردوی طلایی نسبت داده میشوند. یعنی حتی آن سکه‌هایی که نمی‌توان آنها را تعیین کرد، هنوز به اردوی طلایی اشاره دارند به آن ایالتی که در هیچ نقشه ی تاریخی وجود ندارد. حالا بیایید به تصویر جنگجوی تاتار در کتاب درسی شوروی از سال 1917 برگردیم. از این گذشته، اینگونه است که آنها مغول-تاتارها را در فیلم‌های قدیمی شوروی به تصویر می‌کشیدند . در جنگ لباس‌های شرقی می‌پوشیدند. اما آنچه در زمان خود می‌بینیم، مغول-تاتارها زره‌های آهنی را در کلاه‌های آهنی به تصویر می‌کشند، به عنوان مثال در سریال تلویزیونی اردوی طلایی و در فیلم افسانه بزرگ 2017. کلوورات خان عموماً با اژدهایی بر پشتش به تصویر کشیده شده است. در چادر، مشاوران خان بزرگ، چینی‌ها هستند و دوباره با نگاه به این تصویر، این فکر به ذهن خطور می‌کند که خب، اینها چه هستند؟ عشایر؟ البته من متوجه هستم که بعد از چنین فیلم‌هایی، مورخان معمولاً انکار می‌کنند و می‌گویند که هیچ حقیقت تاریخی وجود ندارد، اما از طرف دیگر، یک مورخ، چگونه می‌تواند بفهمد که همه چیز واقعاً چگونه بوده است؟ این فیلم‌ها تصویری ایجاد می‌کنند اگر در اواسط قرن بیستم، تصویر تاتارهای مغول به شکل عشایر عقب‌مانده بود که فقط بیشتر پیروز می‌شدند، اکنون این تصویر یک امپراتوری جدی است که معادن و فنون فرآوری آهن داشت و تجهیزات فنیش به اندازه ی کافی سطح بالا بود، در غیر این صورت چگونه این امپراتوری می‌توانست
بیشتر اوراسیا را فتح کند؟ از همه ی شما برای تماشای امروز این ویدیو متشکرم، لطفاً به این ویدیو رأی دهید و نظر خود را در مورد محتوا تا انتشار بعدی ارائه دهید.»

جالب است که روس ها الان بعد از این همه سال، پا جای پای نویسندگان فراموش شده ی امریکایی نهاده اند. موضوع مشابهی در کتاب «آثار باستانی و اکتشافات آمریکا در غرب»، ۱۸۳۲ مورد بررسی قرار گرفته است. فیلیپ گاچ (۱۷۵۱-۱۸۳۴) از اولین ساکنان قلمرو شمال غربی در ایالت اوهایوی امروزی بود. این واعظ متدیست که اصالتاً اهل مریلند بود، پس از آنکه در بالتیمور به دلیل مخالفت با برده‌داری معلول شد، زمینی را در قلمرو شمال غربی خریداری کرد و خانواده‌اش را به غرب منتقل کرد. او در نهایت زمینی را در نزدیکی محل تلاقی رودخانه‌های لیتل میامی و ایست فورک، در جایی که بخشی از میلفورد، اوهایوی امروزی شد، به دست آورد و در آن ساکن شد. در زمین او خاکریزها، تپه‌ها و محوطه‌های متعددی وجود داشت که در مقالات خود به آنها اشاره می‌کند. آقای گاچ می‌گوید: «این سرزمین زیبا برای قرن‌ها مکانی پنهان برای تمدن بوده است. در بسیاری از نقاط، آثاری از استحکامات باستانی و آثار دیگری وجود دارد که نمی‌توانسته توسط سرخپوستان ساخته شده باشد، بلکه توسط مردمی بسیار پیشرفته‌تر از تمدن فعلی آنها ساخته شده است. رویش‌های چوب بر روی این آثار، که شامل تپه‌ها و خاکریزهای مرتفع است، به نظر می‌رسد مانند روی زمین به طور کلی باشد، که قدمت بالای آنها را نشان می‌دهد. اینکه چه مردم یا نژادی این آثار را ساخته‌اند، اکنون مشخص نیست و احتمالاً هرگز مشخص نخواهد شد. برخی فکر می‌کنند که این سازه‌ها قبل از سیل بوده‌اند، اما به نظر من، این تصور با پیدا شدن چوب‌ها در عمق زیاد زمین رد می‌شود. من چوب‌هایی را دیدم که در حفر چاهی در زمین‌های مرتفع پیدا شده بودند؛ همچنین، پوسته‌های آب شور در مکان‌های مرتفع پیدا شدند.» او در مقاله‌ای که در سال ۱۸۲۹ نوشته شده، اندیشه‌های خود را به تفصیل شرح می‌دهد:

«آمریکا قطعاً قبل از سکونت سرخپوستان مسکونی بوده است: حصارهای وسیع توسط دیوارها و تپه‌هایی که برخی از آنها را به ارتفاع زیادی رسانده است؛ که با دقت زیادی ساخته شده‌اند، به ما اطمینان می‌دهند که زمانی مردمی زحمتکش و مبتکر در این کشور ساکن بوده‌اند. من تمایل دارم فکر کنم که چینی‌ها و تاتارها زمانی در اینجا ساکن بوده‌اند. چینی‌ها مردمی زحمتکش و دارای نبوغ مکانیکی هستند. هندی ها [یعنی سرخپوستان] همانطور که مردی که سال‌ها با آنها زندگی کرده بود به من اطلاع داد، چیزی از این تأسیسات نمی‌دانند. تاریخ می‌گوید که چین از نظر جاده‌ها و کانال‌ها از همه ی کشورهای دیگر پیشی می‌گیرد، کانال بزرگی که پکن را به نانکین متصل می‌کند ۵۰۰ مایل طول دارد. دیوار بزرگی وجود دارد که آنها در امتداد تمام مرزهای خود ساخته‌اند تا آنها را از نفوذ تاتارها (که مردمی دردسرساز بودند) محافظت کنند. گفته می‌شود که طول آن ۱۵۰۰ مایل است، از آجر و سنگ ساخته شده و ۲۵ فوت ارتفاع دارد و آنقدر ضخیم است که شش سوارکار می‌توانند در بالای دیوار پهلو به پهلو سوار شوند. تاتارها دشمنان چینی‌ها بوده‌اند و با ایجاد شکافی در دیوارشان، آنها را از هم جدا کرده‌اند؛ اما اکنون آنها دچار تفرقه شده‌اند و بسیاری از آنها نابود شده‌اند. چینی‌ها بسیار محتاط هستند که افراد دیگری را در میان خود راه ندهند. و فکر من این است که چینی‌ها و تاتارها زمانی در آمریکا زندگی می‌کردند و تاتارها آنقدر چینی‌ها را آزار دادند که این کشور را ترک کردند و تاتارها به خاطر غارت آنها، آنها را دنبال کردند.»
گاچ، که مسلماً اصلاً مورخ نبود، به نظر می‌رسد با نوشته‌هایش این فرضیه را مطرح می‌کند که چینی‌ها و تاتارها هر دو از قاره ی آمریکا به آسیا مهاجرت کرده‌اند و ساکنان «هندی» که مهاجران اروپایی با آنها مواجه شدند، بقایای قبایل گمشده ی اسرائیل بودند که پس از مهاجرت چینی‌ها و تاتارها به آنجا آمدند. جوزیا پریست (1788-1861) نویسنده ی کتاب «آثار باستانی امریکا» نیز این آثار را متعلق به چینی ها و تاتارها میداند، اما جهت مهاجرت را برعکس دانسته است. ویکی پدیا با تحقیر درباره ی پریست صحبت میکند:

«جوزیا پریست نویسنده ی غیرداستانی امریکایی در اوایل قرن نوزدهم بود. کتاب‌ها و جزوه‌های او که تاریخ و باستانشناسی استاندارد و نظری را ارائه می‌دادند ، هزاران نسخه فروش داشتند. اگرچه به نظر می‌رسد پریست تحصیلات کمی داشته است، اما در کتاب‌هایش سعی می‌کرد خود را به عنوان یک مرجع به تصویر بکشد . پریست اغلب به عنوان یکی از خالقان ادبیات شبه علمی و شبه تاریخی شناخته میشود. اگرچه آثار او به طور گسترده خوانده می‌شد و چندین اثر او در چندین نسخه منتشر شد، اما کتاب‌های او با نظریه‌هایی مشخص می‌شدند که برای توجیه سلطه ی خشونت‌آمیز بر بومیان امریکا و مردم افریقایی-امریکایی استفاده می‌شدند . آثار پریست از جمله آشکارا نژادپرستانه ترین آثار زمان خود بودند. آثار توهین‌آمیز پریست به زمینه‌سازی برای "رد اشک ها" و دفاع از برده‌داری که در درگیری‌های جنگ داخلی امریکا نقش داشت، کمک کرد.»

اما دروازه‌بانان تاریخ رسمی با کشیش گاچ بسیار مساعدتر رفتار می‌کنند و جالب اینجاست که افکار او در مورد تاریخ اولیه ی آمریکا هرگز در صفحه ویکی پدیای او ذکر نشده است، حتی به عنوان "شبه تاریخ" مانند آنچه در مورد کشیش پریست انجام می‌دهند. آنچه که مهم است در مورد او بدانید این است که برخلاف کشیش نژادپرست بدنام، او در واقع آزادی بردگان را ترویج می‌کرد. چیزی که از قلم افتاده این است که چطور این دو مرد با وجود داشتن هرگونه ارتباط واقعی، به نتیجه ی یکسانی در مورد تاریخ اولیه ی آمریکا رسیده‌اند (گاچ تقریباً در همان زمانی که پریست کتاب «آثار باستانی آمریکا» را منتشر کرد، درگذشت). تنها ارتباطی که می‌توانیم بین این دو نفر پیدا کنیم این است که هر دو مرد مرتباً به سراسر کشور سفر می‌کردند.پریست این کار را در تلاش برای نوشتن کتاب‌هایش انجام داد و گاچ در حلقه ی واعظان متدیست بود. هر دو به وضوح زمانی را در اوهایو گذرانده‌اند، زیرا بخش زیادی از استدلال آنها در مورد گذشته بر اساس آنجاست. شاید آنها با افراد یکسانی در آن مناطق صحبت می‌کردند و شاید در اوهایو افرادی بودند که سنت‌های شفاهی داشتند که تا قرن نوزدهم ادامه داشت. یک نکته ی مهم در این رابطه این که فیلیپ گَچ هرگز توسط معاصرانش به عنوان یک مرتد شناخته نشد. او چهره‌ای کلیدی در تأسیس شهر میلفورد و قانون اساسی ایالت اوهایو بود. او بدون اطلاع یا رضایت خودش به عنوان قاضی صلح منصوب شد که مستلزم تأسیس دادگاه‌های محلی و شهرستانی بود، که او با اکراه آن را پذیرفت. او قطعاً از احترام بسیار بالایی برخوردار بود. یک احتمال که در مورد گَچ عنوان میشود این است که او، که از والدین مذهبی پروسی متولد شده بود، در خانه تاریخ‌های مختلفی را آموخته بود. پس از فهمیدن اینکه سرزمینش مملو از فرهنگ ماقبل تاریخ بوده است، جاهای خالی را با دانش شخصی (محدود؟) خود از جهان پر کرد. همچنین به نظر می‌رسد که بر اساس تفسیر مقاله‌ای که توسط یکی از نوادگان دانشگاهی گَچ نوشته شده بود، او نسخه‌ای حاشیه‌نویسی شده از کتاب مقدس داشت که حاوی مطالب/بینش‌های مختلفی بود که دانشگاهیان را شگفت‌زده می‌کرد. بحث گَچ (و احتمالاً بسیاری دیگر) در مورد نظریه ی 10 قبیله ی گمشده به قبل از کتاب مورمون برمی‌گردد. بسیاری از این نظریه‌ها (قبایل گمشده، چینی/تارتارها، قبل/بعد از سیل و غیره) ادبیات مذهبی رایج آن زمان بودند که منجر به بحث در میان محافل مذهبی شد. ازاینرو به نظر میرسد نه مذهبیون بلکه احزاب سکولار آن زمان مصمم بودند که تمام شواهد را از بین ببرند. شاید جنگ سکولاریسم با مسیحیت هم بخشی از جنگی بزرگتر علیه مذهبی ریشه دارتر بوده و به شورش اشرافیت اروپایی از گذشته ی مذهبی اسکیت-تاتاری برمیگشته که خاطره اش در ایجاد افسانه ی مدرن تارتاریا نقش داشته است. در لهستان در قرن بیستم، بسیاری از پیرمردان و پیرزنان، خود را دارای اصالت تاتار معرفی میکردند و به نظر میرسد دراینجا منظور از تاتار، یک نوع کاهن یا شخص دارای احترام مذهبی بوده است. این، با خرافه های عتیقه ی اروپایی درباره ی الف زاده بودن دروئیدها، مجوس ها و دیگر جادوگران ارتباط دارد چون تصور میشد جادوگران دارای توانایی های ماوراء الطبیعه اند ازآنروکه از نسل اجنه و موجودات غیر طبیعیند. اشرافیت اسکیت تبار اروپا خود را از نسل اجنه و الف ها معرفی میکردند. اجنه دارای موها و چشم های رنگی توصیف میشدند و امروزه میدانیم که این نوع موها و چشم ها به صورت ژنتیکی به همراه دسته هایی از تاتارها به اروپا منتقل شده اند. در گفتمان ژرمانیسم، این خصوصیات به آریایی های بنیانگذار تمدن منتقل میشوند. یکی از معدود منابعی که در مورد یکسان بودن اسکیت ها و آریایی ها و الف ها صراحت دارد، کتاب «از ترانسیلوانیا تا تورن بریج ولز» از نیکولاس دو ور از رهبران فراماسونری اسکاتلندی است. این کتاب که خود در جهت تحریف افکار عمومی با هدف ترویج شیطان پرستی و ادعای برتر بودن اشراف از مردم عادی به سبب داشتن خون الف نوشته شده است، هنوز ظاهرا آنقدر اطلاعات سری افشا میکرد که باعث جنجال شد و بعدا وقتی جسد ور در آشپزخانه اش در صحنه ای شبیه درگیری پیدا شد و با این حال، علت مرگ، حمله ی قلبی عنوان شد، بعضی اعتقاد پیدا کردند که ور توسط مخالفانش به قتل رسیده است. ور در کتابش مدعی بود که اسکیت ها همتبار با بنیانگذاران تمدن سومر و از نسل آنوناکی ها یا فرزندان آنو به عنوان خدایان بین النهرینند که دعوای بین دو رهبرشان در زمین یعنی انلیل و انکی، در دعوای اشراف اروپایی تداوم یافته است. وی خدای مسیح را معادل با انلیل و رهبر شیاطین را برابر با انکی میشمرد. آنوناکی ها نسب به یک مادر اژدها میرسانند و بنابراین اژدهایان افسانه های قرون وسطایی اروپا نیز انسان هایی تشبیه شده به مارند. ور مینویسد که لباس فلس مانند جنگجویان اروپایی مسیحی برای شبیه کردن آنها به مار ساخته شده است. ور، کلمه ی DRAKO/DRAGON به معنی اژدها را با لغت ولزی DRAIG به معنی رئیس و سرکرده برابر میکند و لقب PENDRAGON برای اوتر پدر شاه آرتور را که به معنی اژدهای ارشد است، به رئیس ارشد برمیگرداند. پن دراگون گاها عنوان سلسله ای از شاهان در بریتانیا تلقی میشود که اولینشان یکی از اشراف رومی-کامبریایی موسوم به سیستنین یا کنستانتین بود. در اطراف دریاچه ی وان در ترکیه هم قبیله ای به نام درکستای زندگی میکردند که ور سعی میکند ریشه ی دراکوهای اروپایی را در جایی در حوالی محل ظهور آنها پیدا کند. ور نام اوبرون شاه جن ها در روایات انگلیسی را –که ژرمن ها او را آلبری یعنی شاه الب ها یا همان الف ها میخوانند- با اصطلاح ترکیه ای "اوبر" به معنی جادوگر مقایسه میکند و معتقد است که همین لغت به اوپیر و بلاخره ومپایر به معنی خوناشام تبدیل شده است. بعد این کشف را با ترانسیلوانیا خوانده شدن زادگاه دراکولا ومپایر برام استوکر غیبی گرا که توسط رسانه ها مشهور شد ربط میدهد. ور به کشف بقایای جسد یک انسان در یک گودال آتش در محلی با نام بامسمای "تارتاریا" در ترانسیلوانیا توجه نشان میدهد که به همراه لوح‌های گلی دفن شده بود و نام انکی خدای سومری و شماره ی رتبه‌بندی پدرش آنو بر روی آنها حک شده بود. زبان این لوحه ها «متعاقبا پیش‌سومری نامیده شد و نمایانگر برخی از قدیمی‌ترین آثار مکتوب یافت شده تاکنون است.» ور صاحبان این زبان را به لحاظ ماقبل سومری بودن، اجداد عبیدی های بین النهرین میشمرد. او همچنین لغت "سومر" را به اصطلاح "سومائیر" (شکل دیگری از سیمر یا همان کیمری) برای حلقه ی اولیه ی اسکیت ها مرتبط میکند و یادآوری میکند که در زبان های کلتی، سومائیر به معنی اجنه است. خود لغت اسکیتSCYTH، با تلفظ شدن به صورت سیت، تبدیل به لغت SIDH شده که هم به معنی جن است و هم به معنی قدرت ها به طور کلی. در ادبیات هندی، گئوتمه بودا معروف به سیدهارتا بود که نامش معمولا به ارباب روشنبینی معنی میشود. سیدهارتا نام قهرمان کتابی به همین نام از هرمان هسه هم هست.SIDH در بریتانیا به سبب ارتباط با شیاطین، به معنی جهان زیرین هم هست و ازاینرو مرتبط با تاریکی است. آن را میتوان با نام "سیت" برای تایفون نابودگر مصری و نیز "شیت" که ریشه ی شیطان و ساتان است مرتبط کرد. در عربی، لغت "شیطان" معادل جن بوده است. با این حال، "شید" به معنی درخشان نیز از همین ریشه است و معنی شدن سیده به روشنبینی نیز از همین رو است. شاید جمع تاریکی و روشنایی در خود مضمون اژدها ممکن باشد. چون شهابسنگی که از آسمان می افتد، نیرویی اهریمنی است که به خاطر دنباله ی نورانیش همچون ماری دراز است و به اژدهایی آتشین تشبیه میشود. این که میگویند حجرالاسود سنگ مقدس اسلام یک سنگ آسمانی است، باید به این مضمون مرتبط باشد. چون سیاه بودن این سنگ آنقدر مهم است که معنی اسمش هم سنگ سیاه است. او روشنایی و تاریکی را با هم در خود دارد ولی اسلام کنونی هر گونه نسبت آن با اژدها را انکار میکند. این انکار باید با استعاره ی «ترک متعصب» مرتبط باشد. در غرب لغت "ترک" فقط درباره ی عثمانی ها به کار میرفته ولی در شرق، لغات "ترک" و "تاتار" تقریبا با هم معادل بودند. بعید نیست بسیاری از جنگ های اروپاییان با عثمانی ها در گذشته ی جهان، درواقع جنگ با تاتارهایی بوده که رهبرانشان علیرغم مسلمان بودن، چندان سختگیری ای بر مردم بتپرست و روح پرست تحت سلطه ی خود نداشتند و منحصر شدن لغت "ترک" به عثمانی، کمک کرده تا هویتشان عوض شود. این تاتارها باید همان تاتارهای باقی مانده تا قرن 19 باشند که سقوطشان به ناپلئون نسبت داده شد و بعدا جایشان با روس های اسلاو عوض شد. تاریخ رسمی کنونی میگوید که ناپلئون در روسیه با تزار الکساندر اول میجنگید اما هنوز منابع خود درباره ی روابط صمیمی ناپلئون و الکساندر را تصفیه نکرده است. این که روس ها دوست داشته باشند در این نبرد پیروز به نظر برسند عجیب نیست؛ این جالب است که فرانسه با کمال میل حاضر شده اسنادی تولید کند که خود را طرف بازنده ی جنگ نشان میدهند. آیا این با فرزند روشنگری بودن فرانسه و افتخارش به صدور ارزش های کفرآمیز انقلاب کبیر ارتباطی ندارد؟ قطعا در پشت پرده برای رهبران سکولار فرانسه افتخاری خواهد بود که در ساقط کردن یک رژیم مذهبی مادر و پاکسازی حافظه ی تاریخی از آن، چنین نقش بزرگی به آنها اختصاص داده باشند. ولی اشتباه است که فکر کنیم فقط سکولارها در این تخریب نقش داشتند. ترکیه الان با بلند شدن پرچم زمین افتاده ی اسلام توسط عثمانی کسب اعتبار میکند. عثمانی ها احتمالا خود از تاتارهای مسلمان منشعب شدند و بعدا علیه جریان اصلی ایستادند. اسلامی که آنها ایجاد کردند بیشتر به نفع مغربزمین بود تا به نفع امت اسلام. شاید الان زیاد عجیب نباشد که ساکنان امریکا پرسشی درباره ی ریشه ی بناهای سبک مور در امریکا و نامجاهای عربی-اسلامی چون مکه و مدینه در خود نکنند ولی چرا مسلمان ها دراینباره ادعایی ندارند؟ آیا جز این است که در منابع تاریخ آنها هیچ ادعایی در مورد نفوذ در امریکا وجود ندارد؟ وقتی نگاه میکنید و میبینید که مسلمانان تا همین اواخر چه حساسیتی روی موضوع اشغال فلسطین داشتند میفهمید که آنهایی که تاریخ اسلام را تعریف میکردند چرا جایی برای گذشته ی اسلام در امریکا باز نکردند و این پاکسازی را بیشتر به نفع امریکا انجام دادند یا اسلام؟ شاید به نظر برسد که رهبران دیکتاتور و طمعکار جهان اسلام، از ادعا روی امریکا نفع زیادی خواهند برد، ولی به هر حال برای این قدرت پیشگان هنوز کم زور، پذیرش تاریخ رسمی، تا همین جا به اعلام موجودیت آنها کمک زیادی کرده است. امت مسلمان تاتار به مغول های مغولستانی جای داده اند که بازماندگان بی سر و صدایشان در مغولستان، مشرکینی بی ارتباط با اسلامند و این کمک کرده تا در چندین کشور مختلف اسلامی، قدرت طلبان فاسد، ادعای بلند کردن پرچم زمین افتاده ی اسلام را به نام کشور خود و وسیله ی انواع و اقسام سوء استفاده های دنیوی کنند. همین دولت ها اگر جایی به نفع خود ببینند، از لاک دفاع از اسلام درخواهند آمد و به خلاف جهت آن حرکت خواهند کرد. این مسئله را درباره ی مذهب همریشه ی یهود دیده ایم که خود را میراث یهودا خواند و ده قبیله ی گم شده ی اسرائیل را گنهکارانی شمرد که یهوه آنها را با تبعید اجباری به اسکیتیا و جذب شدنشان در گوییم مجازات کرد. اما میبینیم که امروزه یهود به دفاع از همان اسرائیل متهم به بتپرستی میپردازد و ادعا میکند خدا حمایتش را از قوم برگزیده اش برنمیدارد و آنها را به اسکیت ها تبدیل کرده تا با مهاجرت به اروپا در قالب گوت ها حکومت های نوین اروپایی و امریکایی را بسازند و در ایجاد اسرائیل، به فامیل های یهودایی خود کمک کنند. شک نداشته باشید که مسیحیت در اروپا بر اساس الگویی شبیه به هر دو مسیر، پیش رفته است و به مانند اسلام کنونی، از ابتدا برای متفاوت به نظر رسیدن با اصل تارتاری خود جعل شده است. پس شاید کشیش هایی مثل گاچ که هم به گذشته ی چینی-تاتاری تمدن علاقه داشتند و هم با شعار برابری انسان ها خواهان لغو برده داری بودند، هنوز به گذشته ای مذهبی وفادار بودند که در هیاهوی قدرتیابی جریان جدیدی از کشیش ها در حال خاموشی بود. کشیش هایی سر کار می آمدند که علیرغم مخالفتشان با سکولارها عملا در میدان آنها بودند و با سکولارها در تخریب معنویت –اما تخریبی که ظاهری دیندارانه دارد- همکاری میکردند. انگلیسی زبان ها برای این نوع عملکرد اصطلاح «فروختن شراب نو در بطری کهنه» را به کار میبرند. مشروب خورهای حرفه ای، شراب قدیمی را دارای کیفیت بالاتر و دهنده ی حس و حال گیراتر میدانند و حقه بازان، با ریختن شراب نو در بطری کهنه، آن را به نام «شراب کهنه» به آنها قالب میکنند. دین هم چیزی قدیمی تلقی میشود و اگر بخواهید دینداران را فریب دهید، باید محتویات نظام نو را در قالبی قدیمی به آنها قالب کنید. تاریخ و دین، بخصوص وقتی با هم متحد میشوند، قالب های کهنه ای هستند که محتویات نو و مطابق آنچه رهبران سکولار جوامع مدرن برای مردم خود در نظر گرفته اند را به نام وقایع صدها و بلکه هزاران سال پیش، به اذهان مردم وارد میکنند.:

“THE TRUTH MATTERS”: ASH WILLIAMES: DREAMTIME: 5 JAN 2023

این آموزه ای نیست که شبیه آن را از قول یک تاریخدان ارتدکس بشنوید ولی در شاخه ای دیگر از علوم دانشگاهی یعنی فیزیک کوانتوم، یکی از بلندپایگان آن رشته به نام جان آرچیبالد ویلر چیزی شبیه آن گفته است:

«جهان یک سنتز بزرگ است که همیشه خود را به عنوان یک کل در کنار هم قرار می‌دهد. تاریخ آن، تاریخی نیست که ما معمولاً تاریخ را درک می‌کنیم. این جهان، چیزی نیست که پس از دیگری و پس از دیگری اتفاق می‌افتد. این یک کلیت است که در آن آنچه «اکنون» اتفاق می‌افتد، به آنچه «در آن زمان» اتفاق می‌افتد، واقعیت می‌بخشد، و شاید حتی تعیین کند که در آن زمان چه اتفاقی افتاده است.»

پاول لوی ضمن نقل گفته ی بالا از ویلر، بیان میکند که کوانتوم با زیر سوال بردن واقعیت عینی، باعث شده تا پیروانش بر سر تعریف همه چیز جهان ازجمله خود کوانتوم دچار اختلاف شوند و آن معلوم نباشد دقیقا چیست، امری که لوی از آن تعبیر به «بحران واقعیت» میکند. اما با این حال، کوانتوم به سبب اختراعاتی که به آن منسوب میشوند، آنقدر اهمیت دارد که جهانبینی بنیادین آن در مورد اثر تفکر ناظر بر جهان مورد توجه قرار گیرد.:

«نظریه ی کوانتوم تنها یکی از نظریه‌های متعدد در فیزیک نیست؛ بلکه تنها نظریه‌ای است که تقریباً بر هر شاخه ی دیگری از فیزیک تأثیر عمیقی گذاشته است. به سختی می‌توان جنبه‌ای از جامعه ی معاصر یا زندگی فردی خودمان را یافت که پیش از این به طور اساسی توسط ایده‌ها و کاربردهای فیزیک کوانتوم متحول نشده باشد. یک سوم اقتصاد ما شامل محصولاتی مبتنی بر مکانیک کوانتومی است؛ چیزهایی مانند رایانه‌ها و اینترنت، لیزرها، MRIها، تلویزیون‌ها، DVDها، CDها، مایکروویوها، میکروسکوپ‌های الکترونی، تلفن‌های همراه، ترانزیستورها، تراشه‌های سیلیکونی، نیمه‌هادی‌ها، ساعت‌های کوارتز و دیجیتال، ابررساناها و انرژی هسته‌ای. با این حال، حتی با تأثیر عظیمی که فیزیک کوانتوم بر زندگی همه ی ما داشته است، این تأثیر در مقایسه با زمانی که تعداد بیشتری از ما پیامدهای آنچه را که در مورد ماهیت واقعیت و همچنین خودمان به ما آشکار می‌کند، تشخیص داده و درونی کنیم، بی‌نهایت کوچک است. اکتشافات فیزیک کوانتومی، عملاً، به ما این ظرفیت را داده‌اند که کیفیت زندگی خود را افزایش دهیم و/یا به طور بالقوه محیط زیست را در مقیاسی بی‌سابقه ویران کنیم، حتی گونه ی خود را به کلی از بین ببریم. به نقل از هنری استاپ، فیزیکدان نظری، "با این حال، در کنار این قدرت مهلک، (علم) هدیه ی دیگری نیز ارائه داده است که اگرچه ماهیت ظریفی دارد و هنوز به سختی در ذهن انسان‌ها احساس می‌شود، اما در نهایت می‌تواند ارزشمندترین سهم آن در تمدن بشری و کلید بقای انسان باشد." آیا ما از اکتشافات فیزیک کوانتومی برای بهبود گونه ی خود استفاده می‌کنیم یا برای نابودی خودمان؟ نظریه ی کوانتومی به ما نشان می‌دهد که انتخاب واقعاً با ما است. ... فیزیک کوانتومی نشان داده است که ایده ی ایستادن ایمن پشت یک صفحه ی شیشه‌ای و مشاهده ی منفعلانه ی جهان غیرممکن است، زیرا مشاهده ی ما حتی چیزی به کوچکی یک الکترون، مستلزم خرد شدن شیشه و رسیدن به به اصطلاح، دنیای زیراتمی الکترون است که هم الکترون و هم خودمان را تغییر می‌دهد. کسب اطلاعات بدون تغییر وضعیت سیستم مورد اندازه‌گیری غیرممکن است، زیرا ما همواره با تلاش برای تعیین وضعیت جهان، جهانی متفاوت را به وجود می‌آوریم. در فیزیک کوانتومی، ما دیگر شاهدان منفعل جهان نیستیم، بلکه ناگزیر خود را در نقش جدید شرکت‌کنندگان فعالی می‌یابیم که همان جهانی را که با آن تعامل داریم، شکل می‌دهند، به آن شکل می‌دهند و به معنایی مرموز «خلق» می‌کنند. ویلر با بیان این نکته می‌گوید: "اگرچه در شرایط روزمره مفید است که بگوییم جهان «خارج از ما» مستقل از ما وجود دارد، اما دیگر نمی‌توان این دیدگاه را تأیید کرد. به معنای عجیبی این یک «جهان مشارکتی» است." در اصل، آگاهی وارد آزمایشگاه فیزیک شده است و فیزیکدانان کاملاً مطمئن نیستند که با این تغییر وقایع چه کنند. چه کسی می‌تواند آنها را سرزنش کند؟ مواجهه با آگاهی در آزمایش‌هایشان - چیزی که "اسکلت فیزیک در کمد" نامیده شده است - به عبارت ساده، خارج از توان آنها است. کنار آمدن و مواجهه با نفوذ آگاهی به تالارهای مقدس آنها، فیزیک را مجبور می‌کند تا با سوالات متافیزیک کنار بیاید، که برای اکثر فیزیکدانان چیزی نیست که برای آن ثبت نام کرده‌اند. فیزیک کوانتومی خود بزرگترین تهدید برای فرضیات متافیزیکی اساسی "ماتریالیسم علمی" است، دیدگاهی که فرض می‌کند یک جهان مادی عینی و مستقل وجود دارد که جدا از ناظر است. به راحتی می‌توان چنین به نظر رساند که گویی کل مسئله ی آگاهی، برخلاف میل فیزیک، توسط یک عامل خارجی به آن تحمیل شده است. اما هیچ چیز نمی‌تواند از حقیقت دور باشد. ظهور آگاهی در حوزه ی فیزیک کاملاً طبیعی است، به عبارت دیگر، این طبیعت است که یکی از درونی‌ترین اسرار خود را آشکار می‌کند. به نقل از فیزیکدان برنده ی جایزه ی نوبل، یوجین ویگنر، "از طریق ایجاد مکانیک کوانتومی، مفهوم آگاهی دوباره مطرح شد. تدوین قوانین مکانیک کوانتومی به روشی کاملاً سازگار و بدون اشاره به آگاهی امکان‌پذیر نبود." اکثر فیزیکدانان فکر می‌کنند چیزی به اثیری بودن آگاهی - آنچه که به عنوان "فرزندخوانده ی ناخواسته ی فیزیک" از آن یاد شده است - جایی در فیزیک "واقعی" ندارد. دیدگاه غالب جریان اصلی این است که قرار نیست آگاهی یا "فلسفه" در یک دانشکده ی فیزیک مورد مطالعه قرار گیرد. هر چیزی که قابل آزمایش نباشد و نتوان آن را اندازه‌گیری کرد، برای اکثر فیزیکدانان اهمیتی ندارد. برای اکثریت قریب به اتفاق فیزیکدانان، نقشی که آگاهی در آزمایش‌هایشان ایفا می‌کند، خلاف روح علم به نظر می‌رسد که از نظر آنها همیشه قرار است غیرشخصی و عینی باشد. با این حال، مانند یک مهمان ناخوانده و ناخواسته در شام، آگاهی از رفتن امتناع می‌کند. ... به نقل از انیشتین، "واقعیت [که در جای دیگری می‌گوید «صرفاً یک توهم است، هرچند توهمی بسیار پایدار» (پاول لوی)] کار واقعی فیزیک است." در نهایت، علم تجربی است و نظریه‌های آن باید به نحوی «در واقعیت» ریشه داشته باشند، اما این واقعیت دقیقاً کجا و چیست؟ ولفگانگ پائولی، یکی دیگر از بنیانگذاران نظریه ی کوانتومی، اظهار می‌کند: "من فکر می‌کنم وظیفه ی مهم و بسیار دشوار زمان ما تلاش برای ایجاد یک ایده ی تازه از واقعیت است." اما پایه ی هستی‌شناختی که برداشت ما از یک جهان واقعاً موجود - ایده ی ما از واقعیت - بر آن استوار است کجاست؟ نظریه ی کوانتومی در مورد واقعیت، این سؤال را مطرح می‌کند: آیا ما واقعیت را کشف می‌کنیم یا آن را خلق می‌کنیم؟ و اگر ما، حداقل تا حدی، در حال خلق چیزی هستیم که آن را واقعیت می‌نامیم، آن را از چه چیزی خلق می‌کنیم؟ ویلر می‌نویسد: "آنچه ما واقعیت می‌نامیم شامل چند ستون آهنین مشاهده است که بین آنها را با یک ساختار پیچیده ی کاغذبازی از تخیل و نظریه پر میکنیم." ما "نقاط را به هم وصل می‌کنیم" تا تصویری به ظاهر منسجم از جهان خود ایجاد کنیم، که سپس به راحتی تصور می‌کنیم خود واقعیت است. "واقعیت" فقط یک کلمه در زبان ما است. آنچه ما «واقعیت» می‌نامیم، صرفاً یک نظریه و مدل ذهنی درونی شده است که در اصل راهی برای نگاه به جهان است، نه شکلی از دانش کاملاً واقعی از چگونگی «واقعی» جهان. مهم است که واقعیت را با نظریه‌های خود اشتباه نگیریم، نقشه را با قلمرو اشتباه نگیریم. بهترین مدل‌های ما چیزی بیش از کمکی برای تخیل ما نیستند، به هیچ وجه بازتاب کاملی از ماهیت واقعیت نیستند. مرز باریکی بین تخیل، واقعیت و توهم وجود دارد. ویلر می‌نویسد: "دهه‌های اخیر به ما آموخته است که فیزیک یک پنجره ی جادویی است. این علم توهمی را که در پشت واقعیت نهفته است به ما نشان می‌دهد - و واقعیتی را که در پشت توهم نهفته است." "امروزه ما از فیزیک انتظار داریم که خودِ وجود را درک کند." گویی شکافی در آنچه ما واقعیت می‌دانستیم وجود دارد، و فیزیک کوانتومی نخی است که به طور فزاینده‌ای از میان این شکاف بیرون زده و می‌تواند ایده‌های ما را در مورد همه چیز آشکار کند. ویلر اظهار می‌کند: "من همچنان می‌گویم که کوانتوم شکافی در زرهی است که راز هستی را می‌پوشاند." انقلاب علمی، تعمیق قدرت عقل ما، شکوفایی خلاقیت انسانی و پیشرفتی برای بشریت بود که به ما کمک کرد تا جهان خود را به شیوه‌های عمیق‌تر و مبتکرانه‌تری کشف کنیم. از دیدگاه دیگری که حاوی حقیقت مهمی نیز هست، انقلاب علمی که اکنون معمولاً با فیزیک ایزاک نیوتون ("نیوتنی") مرتبط است، همچنین آغاز نوع خاصی از جنون بود. این انقلاب به عنوان یک جهان‌بینی جدید آغاز شد که در قدرت خود انقلابی بود؛ با این حال، حاوی یک خطای ظریف بود که به یک توهم گسترده تبدیل شد که با گذشت زمان، روان‌پریشی جمعی را که گونه ی ما خود را در آن می‌بیند، عمیقاً فعال کرده است. یکی از ویژگی‌های اساسی این جنون، جدایی بین سوژه و ابژه، ناظر و مشاهده‌شونده است، گویی تخیل علمی در بررسی فکری خود از جهان، فکر می‌کرد که بخشی از آن نیست، در آن شرکت نمی‌کند و در نتیجه بر آنچه که بررسی می‌کند تأثیر نمی‌گذارد. این کار در راستای آرمان عینیت انجام شد، که به تدریج به سطح یک حقیقت مطلق در مورد ماهیت واقعیت ارتقا یافت. این رویکرد در مواجهه با جهان ماکروسکوپی به طرز چشمگیری خوب عمل کرد و امکان اعمال سطوح بی‌سابقه‌ای از کنترل بر جهان فیزیکی را فراهم کرد، اما در این فرآیند تسلط بر سطح فیزیکی، هزینه‌ای نادیده از جانب روح انسان متحمل می‌شد. این نگرش مکانیکی، جبرگرایانه و تقلیل‌گرایانه متأسفانه با خود علم یکی شد و بدین ترتیب تعدادی از تابوهای ضمنی و فرضیات محدودکننده را به فرآیند اکتشافی که در غیر این صورت بی‌پایان بود و به عنوان روش علمی شناخته می‌شد، وارد کرد. نگرش علمی مدرن که جهان را به عنوان موجودی عینی در خارج از خود می‌بیند - "ماتریالیسم علمی" - در واقع دیدگاهی گمراه‌کننده است که بیانگر یک نقطه ی کور معرفت‌شناختی در مرکز دیدگاه علمی غالب جهان است، کوری‌ای که به نظر می‌رسد جامعه ی مدرن عمدتاً از آن بی‌خبر است. دیدن جهان به عنوان چیزی جدا از خودمان، به جهان‌بینی غالب و نهادینه شده ی "آکادمی" تبدیل شده است، دیدگاهی که قلب، روح و "جادو" را از جهان می‌گیرد و آن را به قلمرویی مرده، بی‌جان و بی‌احساس تقلیل می‌دهد. ماتریالیسم علمی، جهان را افسون‌زدایی می‌کند و همزمان ساکنان آن را افسون و مسحور خود می‌سازد. با شیفتگی روزافزون به دستاوردهای روزافزون علم و جادوی تکنولوژیکی، کمتر کسی این سوال را مطرح کرده است که آیا همین پیشرفت‌ها ممکن است همزمان بشریت را از جنبه‌های اساسی ماهیت واقعی وجودمان منحرف کرده و به آرامی گونه ی ما را در این فرآیند غیرانسانی کند. تنش مفهومی که بین ایده‌های متضاد ایجاد می‌شود، می‌تواند به طور بالقوه منبع بینش خلاقانه شود. ویلر اظهار می‌دارد: "پیشرفت در علم بیشتر مدیون برخورد ایده‌ها است تا انباشت مداوم حقایق." در روزگار کنونی، ما در یک نقطه ی گذار هستیم، زیرا دو جهان‌بینی متناقض -کلاسیک و کوانتومی- نه تنها در فیزیک، بلکه در اعماق روان انسان نیز با یکدیگر روبرو می‌شوند، زیرا در نهایت روان است که تمام فیزیک ما از آن مشتق شده است. کنار گذاشتن حقایق مورد توافق عمومی که «رشد یافته» و اشتباه بودن آنها نشان داده شده است، به پیشبرد علم و تمدن بشری کمک می‌کند. به عقیده ی ویلر، "انقلابی‌ترین کشف در علم هنوز در راه است! و نه با زیر سوال بردن کوانتوم، بلکه با کشف آن ایده ی کاملاً ساده که کوانتوم را می‌طلبد." به گفته ی ویلر، جهان حتی نمی‌توانست بدون کوانتوم به وجود بیاید. به نظر ویلر، تا زمانی که به این ایده ی اساسی که زیربنای کوانتوم است، نرسیم، جوهره ی اصل کوانتوم را درک نکرده‌ایم. این «ایده ی کاملاً ساده» که ویلر مطرح می‌کند و مستلزم یک جهان کوانتومی است، چیست؟ آیا می‌تواند به ماهیت رؤیاگونه ی واقعیت، دیدگاهی که نقش آگاهی را در خلق جهان ما در بر می‌گیرد، مربوط باشد؟ ویلر می‌گوید: "ایده‌هایی وجود دارند که منتظر کشف شدن هستند." گویی برخی ایده‌ها "در هوا" هستند و در حوزه ی زیرین ناخودآگاه جمعی نفوذ می‌کنند و منتظرند تا با آن هماهنگ و "دریافت" شوند. از نظر ریشه‌شناسی، کلمه ی «ایده» به روشی برای دیدن، دیدگاهی که از طریق آن جهان را می‌بینیم، مربوط می‌شود. ویلر می‌نویسد: "مطمئناً روزی، می‌توانیم باور کنیم، ایده ی اصلی همه چیز را آنقدر ساده، آنقدر زیبا، آنقدر جذاب درک خواهیم کرد که همه ی ما به یکدیگر خواهیم گفت: «اوه، چطور می‌توانست طور دیگری باشد! چطور می‌توانستیم برای این مدت طولانی اینقدر کور باشیم؟»" آیا نوعی غایت‌شناسی ظریف در نقش ناظر در دنیای کوانتومی نهفته است؟ به عبارت دیگر، آیا چیزی به ما نشان داده می‌شود، آیا به شیوه‌ای جدید برای دیدن دنیایمان هدایت می‌شویم که نحوه‌ی تجلی جهان برای ما را تغییر می‌دهد؟ نظریه‌ی کوانتوم دلالت بر این دارد که عوامل غیرمادی که بیشتر ماهیت تصاویر و ایده‌ها را دارند، طرح اولیه‌ی جهان ما هستند که در واقع تکامل جهان را به عنوان یک کل شکل می‌دهند و شکل می‌دهند. ویلر تا آنجا پیش می‌رود که خود جهان را به یک ایده تشبیه می‌کند. آیا بینش‌های فیزیک کوانتومی سرنخی را ارائه می‌دهند که ما را به گنجی که قبلاً غیرقابل تصور بود و منتظر کشف شدن بود، هدایت می‌کند؟ ویلر اظهار می‌کند: "جز اینکه مشاهده‌گری جهان را به وجود می‌آورد، چه راه دیگری برای درک آن سرنخ وجود دارد؟" گویی خود جهان با ما توطئه می‌کند تا به ما کمک کند تا به طبیعت خود و ماهیت خود بیدار شویم و فیزیک کوانتوم «ابزار» نظری و تجربی برای آشکار شدن این بینش عمیق‌تر است. به نقل از ویلر، "جایی چیزی باورنکردنی در انتظار وقوع است." ...به گفته ی ویلر، جهان یک "حلقه ی عجیب" خودارجاع است که در آن فیزیک، ناظرانی را به وجود می‌آورد که سپس اطلاعات را به وجود می‌آورند و این اطلاعات به نوبه ی خود فیزیک را به وجود می‌آورند. جهان، ناظران-مشارکت‌کنندگانِ معناساز را به وجود می‌آورد که در توسعه ی ایده‌های مکانیک کوانتومی، به جهان هستی معناداری می‌بخشند. ساختار جهان به گونه‌ای است که ناظر به همان اندازه که جهان برای خلق ناظر ضروری است، برای خلق جهان نیز ضروری است.»:

“QUANTUM PHYSICS: THE PHYSICS OF DREAMING”: PAUL LEVI: www.awakeninthedream.com

این مقاله به «ذهن» اهمیت زیادی میدهد و به پیروی از کوانتوم، بر آن است که ذهنیت انسان در مورد جهان از طریق اثر ناظر، بر روند وقوع اتفاقات و شکل گیری جهان تاثیر زیادی دارد. اما همانطورکه میدانیم، به طور معمول، مردم جهان، ذهنیت های بسیار متفاوتی نسبت به هم درباره ی جهان، جامعه و افراد دارند و بنابراین هر کدامشان را اگر رها کنید، بر اساس ذهنیت خودشان در ایجاد دنیا نقش آفرینی میکنند. بنابراین تا جای ممکن باید دگم های خاصی در جهان تکثیر شوند تا مردم تا حد ممکن یکدست و همگون و تحت کنترل باشند و این دگم ها همان اطلاعاتی هستند که به بیشترین حد ممکن و در قالب هایی با محتویات به شدت تکراری، مرتبا در آموزش و پرورش و رسانه ها ذهن مردم را بمباران میکنند و اگرچه بسیاریشان نظریه و بلکه فرضیه ی محضند، از فرط تکرار، در اذهان مردم، واقعیات بدیهی جلوه میکنند. این، نزدیک به این عبارت از ویلر است که لوی در مقاله اش بازگو میکند: «اطلاعات ممکن است فقط آن چیزی نباشد که ما درباره ی جهان می آموزیم. ممکن است چیزی باشد که جهان را میسازد.»

البته اگر شما قبل از عمل به دستورالعمل های آشکار و پنهان، به هر کدام از این اطلاعات فکر کنید، در روند جاری خلقت اخلال ایجاد میکنید. همانطورکه ویلر میگوید عملکرد کوانتومی تاثیر افراد بر خلقت جهان به اندازه ی کار کردن یک فرد معمولی با ماشین، خارج از اطلاعات او است. بیشتر کسانی که سوار اتومبیل میشوند یا با هر دستگاه دیگری کار میکنند، نمیدانند ماشین با چه سازوکار مکانیکی ای کار میکند؛ فقط دستورالعمل معمول را درباره ی کار با دستگاه به کار میبرند و به بقیه اش کار ندارند. احتمالا ساز و کار دستگاه در اولین برخوردهای فرد با آن در ذهنش موضوع سوال بوده است. اما بر اثر برخورد مکرر، موضوع اینقدر برایش عادی شده که کم کم بدون این که واقف باشد، به صورت ناخودآگاه و بی فکرانه دستاورالعمل را روی ماشین تکرار میکند. وضعیت ایدئال شرکت افراد جامعه در روند خلقت در جهان کوانتومی هم آنگونه است که مردم به صورت شرطی شده و بدون فکر کردن در مقابل هر گزینه ی پیش رو عکس العمل درخور را انجام دهند بدون این که بدانند چرا؟ ارتباط این روند با ذهنی بودن جهان، کاملا با سازوکار ناخودآگاه ذهن به گونه ای که فروید پیشنهاد کرده است سازگاری دارد. کتاب "کودکی را میزنند" شامل مجموعه مقالاتی از فروید که مهدی حبیب زاده گردآوری و ترجمه کرده است، به هدف مرتبط دادن این پیشنهادات با سازوکار مدرنیته از طرف نشر نی منتشر شده است. مترجم در مقدمه ی کتاب مینویسد:

«صورتبندی مفهوم ناخودآگاه در روانکاوی، تحولی اساسی در فهم سوبژکتیویته پدید آورد. روانکاوی به ویژه پس از لکان، به رویدادی بنیادی در بطن اندیشه ی غرب تبدیل شده، به گونه ای که فهم سیر تکوین سوژه ی مدرن، مستلزم رجوع به آموزه های فروید است. روانکاوی از خلال مفهوم ناخودآگاه، آنچه را که در سوژه همچون غیریتی بیرونی به نظر میرسد، به صورت امری درونی هویدا میکند، و آنچه را درون سوژه فرض میشود، در بیرون بودگیش نمایان میکند و موید آن است که "من دیگری است". روانکاوی به منزله ی شیوه ی تفکری که با گوش سپردن به سخن بیمار و به ویژه با تمرکز بر رویاها شکل گرفته، بستر مناسبی برای شناخت سوژه ی مدرن است. ناخودآگاه نامی است برای آن شکافی که پیشاپیش سوژه و زبان را دو پاره کرده و تهدیدی بر یکپارچگی ظاهری آنها است. از سوی دیگر، روانکاوی با معرفی و بازتعریف مفاهیمی چون رانه و غریزه، نقش مهمی در عطف توجه به بدن و نقش وجوه جسمانی در سیر تکوین سوژه داشته است. بدن جایگاهی است که هم موضوع تامل است هم بنیانی برای به کارگیری مفاهیم برخاسته از این تامل در راستای تغییر رادیکال سوژه. روش فروید حاوی تلاشی محوری در تفسیر و به فهم درآوردن کنش های زبانی آدمی در پیوندشان با بدن بوده است، چیزی که جدا از کارکردهای درمانی، اهمیت تاریخی آن را آشکار میکند. در این راستا متونی از فروید که عمدتا متمرکز بر پیچ و خم های تحلیل و ظرایف تکنیکی درمان بالینیند، اگرچه به ندرت حاوی اشاره های مستقیمی به فرهنگ و تمدن و هنرند، اما حاوی مفاهیم و مقولاتیند که میتوانند مبنایی برای نقد هنری و سیاسی باشند؛ نظیر تحلیلی که فروید از هم بودی سادیسم و مازوخیسم، و نیز تماشاگری جنسی/عریان نمایی به دست میدهد یا توجهی که به تمایز و نسبت میان سادیسم سوپرایگو ([وجدان] که معمولا آگاهانه است) و مازوخیسم ایگو ([خود] که معمولا ناآگاهانه است) دارد. درنتیجه چنین مقالاتی میتوانند هم نقاط مناسبی برای ورد به نظریه ی روانکاوی باشند هم امکان هایی را برای پیوند زدن روانکاوی با تفکر انتقادی فراهم کنند. به عبارتی، مقالات بالینی فروید علاوه بر کارکرد بالینیشان، ابزارهای مهمی برای فهم مدرنیته فراهم میکنند.»

امروزه رسانه های مدرن، بزرگترین مصرف کنندگان روانکاوی فرویدند و قطعا مادیگرایی شدید نظریه ی فروید در این موضوع نقش مهمی دارد. چون این مادیگرایی کمک میکند به بازی گرفته شدن غرایز در اثر تحریکات، فضای اثیری مانندی را که غرایز واسطه ی آنها با موجودات مادی هستند را بهتر پنهان کند. جیمز استراچی که مقالات کتاب فوق از مجموعه ی آثار فروید به ویراستاری او برگرفته شده اند، در مقدمه ی یکی از مقالات کتاب به نام «غرایز و فراز و نشیب آنها» مینویسد:

« در این مقدمه باید به این نکته اشاره کرد که دراینجا و در تمام ویرایش استاندارد، واژه ی انگلیسی ISTINCT (غریزه) معادل واژه ی آلمانی TRIEBاست. دراینجا کلمه ی غریزه به آن معنایی که به نظر میرسد در حال حاضر در بین زیستشناسان رایج است، به کار نرفته است. فروید ... غریزه را "مفهومی در مرز میان ذهن و بدن" توصیف میکند: "بازنمود روانی محرک هایی که از درون ارگانیسم سرچشمه گرفته و تا ذهن امتداد می یابند." او پیش از این هم دو بار دیگر، تقریبا با همین کلمات، این مفهوم را توصیف کرده است. چند سال قبل تر در انتهای بخش سوم بحثش درباره ی "شرِبر" (1911) غریزه را به صورت "مفهومی در مرز میان بدن و ذهن" بیان میکند: "بازنمود روانی نیروهای ارگانیک". و بار دیگر در عبارتی که احتمالا چند ماه قبل از نگارش مقاله ی حاضر نوشته شده و به ویراست سوم کتاب "سه مقاله درباره ی نظریه ی جنسیت" (1905) افزوده شده است، درباره ی غریزه چنین میگوید: "بازنمود روانی یک منبع تحریک درون تنی و همواره در جریان (...) مفهومی که در مرز بین امور ذهنی و امور فیزیکی جای دارد.»

شاید طی خلقت جدید جهان با گسترش انواع جدیدی از بی خدایی و خداپرستی و البته خلق تاریخی که ارتباط آنها را نظام مند کند، مذاهب توتمی، نجومی و درمجموع تمثیلی گذشته به این خاطر توسط سکولاریسم ظاهری ریشه کن شدند که به عنوان امور ذهنی لانه کرده در ناخودآگاه ما، بعدتر راحت تر بتوانند برای تحریک غریزه ی ما به سمت مادیات به گونه ای که قدرت ها میپسندند، هدایت شوند....

(ادامه دارد)

مطلب مرتبط:

کوآنتوم اطلاعاتی: از جن های ترک زبان جادوگر تا ریش آخوندی کورش (بخش2)

شیطان با ماسک استیسی: حدیث ربانی خانم های هات و عشاق ناکامشان

تالیف: پویا جفاکش

چه چیز است آن که عکس او حلاوت داد صورت را؟

چو آن پنهان شود گویی که دیوی زاد صورت را

چو بر صورت زند یک دم، ز عشق آید جهان بر هم

چو پنهان شد، درآید غم، نبینی شاد، صورت را.

در این دو بیت مطلع غزل شماره ی 63 دیوان شمس تبریزی، درباره ی ماهیت یک "چیز" سوال میشود که باعث میشود «صورت» یعنی ظاهر یک جسم، باعث برانگیختن عشق شود و زمانی که آن چیز نامرئی –که جلوتر میفهمیم چیز یعنی شیء هم نیست- از همان جسم رخت میبندد، فرد از همان صورتی که عاشقش شده بود، چنان منزجر میشود که احساس میکند آن، آفریده ی یک دیو یا شیطان است. تا آخر شعر هم درباره ی ماهیت این نیروی خارق العاده پاسخ صریحی داده نمیشود و همینقدر گفته میشود که نه «جان» است و نه «عقل»، اما آدرسش تقریبا به ماوراء الطبیعه حواله داده میشود چون گفته میشود گاهی بسیار نزدیک و گاهی بسیار دور، گاهی آشکار و گاهی پنهان است و میشود گفت خود خدا یا بخشی از او است.:

زهی لطف و زهی نوری! زهی حاضر، زهی دوری!

چنین پیدا و مستوری کند منقاد، صورت را.

جهانی را کَشان کرده، بدن هاشان چو جان کرده

برای امتحان کرده ز عشق، استاد، صورت را.

در این بیت اخیر، بیان میشود که این نیروی نامرئی، به بدن ها جان بخشیده تا از سر «امتحان»، با عشق، یک شیء را تا حد مرشد و حتی خدایی بالا ببرد. مسلما هدف این امتحان، عاشق است و قرار است همه ی مردم امتحان شوند. به همین دلیل هم در همه چیز ظرفیت ایجاد عشق ایجاد شده تا انواع و اقسام آدم ها با سلایق و ذات های گوناگون، هر یک به صورتی دچار آیند و روند بالا را طی کنند بدین ترتیب که آن نیروی نامرئی در صورتی بیفتد و موقتا فرد را به عشق خود دچار کند تا وقتی که از آن صورت میپرد، عاشق را دچار عذابی شیطانی نماید. هدف از این کار، انتقال مقصد عشق از جسدی فانی به عالم ماورائی است، امری چنان غیر قابل تصور که فقط فرار از درد کاهنده ی عشق میتواند انسان ها را وادار به آن کند. تمام صورت های گیتی میتوانند هدف چنین عشقی باشند. پول و اتومبیل و خانه و فرزندان و حتی اخیرا سگ و گربه، همه از این قسمند. ولی در اثر گستره ی تسلط ادبیات –به طور مستقیم و غیر مستقیم- وقتی کلمه ی عشق یا love مطرح میشود، در فرهنگ همچنان مردسالار حاکم بر جهان که همیشه مردها را اهداف اصلی فرهنگسازی در نظر میگیرد، این، «زن» و آن هم حتما زن به عنوان یک ملعبه ی جنسی است که باید هدف «عشق» واقع شود. بسیار پیش آمده که مردی به خاطر پول و اتومبیل، به زنی که دوستش داشته است خیانت کرده است. با این حال، عشق به پول و اتومبیل فقط در حالت شوخی به زبان می آید و در حالت جدی، زن هدف عشق مرد تلقی میشود هرچند گاهی آن شوخی ها از این جدی ها جدی تر باشند. دلیل این موضوع، مسلما مرتبط با تسلط کابالا بر جهان امروز است. چون قرار است مرد خودخواه که سلفش آدم، میوه ای را خورد تا مثل خدا شود، از آرزوی خدایی کردن سرشکسته شود و این باید در تقلید از خلقت خدا از طریق عشق تکرار شود. میدانیم که پیوند بین دو انسان میتواند مخلوقاتی روحانی تولید کند و در این حالت هم مضمون تقلید از خلقت خدا را خواهد داشت اما کابالا که یهوه را متکثر در مخلوقات جسمانی زمین میشناسد، پس فقط خلقت موجود زنده به مانند آنچه یهوه در تورات انجام داد را به رسمیت میشناسد که این برای مرد، فقط در صورت پیوند جنسی با یک زن است. ترجیحا این پیوند باید در چارچوب زناشویی و ایجاد خانواده نباشد چون زناشویی به معنی پذیرش قید و بند است و کسی که میخواهد با خدا رقابت کند، باید مثل خدا قید و بندی نداشته باشد و همین یک ایده، برای تولید لشکر عظیم قهرمانان حرامزاده ی عرصه ی محصولات صنایع ادبیات و فیلم کافی است. اما این ها همه بهانه هایی برای سهل کردن شکست روانی فوق نیز هستند چون همانطورکه در سال های اخیر، پژوهش های علمی مدرن نشان داده اند، زن، آن مرد اخته ای که فروید توصیف میکرد نیست و تفاوت های روحی-روانی بسیاری با مرد دارد که باعث میشود تا ایجاد انس و الفت دائم بین این دو سخت شود، بسیار سخت تر از آن مناظر غیرواقعی مشوق "عشق" در ادبیات و فیلم ها و سریال ها. مردان قدیم که با گزاره هایی مثل «زن غیر منطقی است»، «زن نصف مرد است»، «خواب زن چپکی است» و ... بزرگ شده بودند، چون انتظار خاصی از زن نداشتند، موقع ازدواج، پیه همه ی اختلافات پیش رو را به تن میمالیدند و شکایت چندانی هم از اوضاع نداشتند. اما آن مرد فریب خورده ی امروزی که در اثر تلقینات رسانه ها از زن مورد علاقه اش انتظار یک الهه را دارد –همان صورت جسمانی که خدا در او تجلی کرده است- وقتی در عشق جویی خود شکست میخورد، احساس میکند خدا او را رها کرده است و دچار بحران های روانی شدیدی میشود که نفرت از زن –همان الهه ی سابق- یکی از تبعات اجتناب ناپذیر آن خواهد بود. این اتفاقی است که دقیقا در جنبش مدرن اینسل INCEL ها یا مجردان اجباری شاهد آن هستیم:

«در بسیاری از خشونت هایی که به دست به اصطلاح یک «گرگ تنها» صورت گرفته، میشنویم که خشونتگر احساس میکرد نادیده گرفته شده و خشونت خود را راهی برای انتقام از کسانی میدانست که نادیده اش گرفته بودند و همزمان برای کسب توجهی که آرزومندش بوده. برخی مهاجمان به امید برجاگذاشتن نشان خود، ویدئوهایی در یوتیوب یا مانیفیست هایی منتشر میکنند. مهاجمان در موارد متعددی از رسانه های اجتماعی استفاده میکنند تا به عموم مردم اطلاع دهند که نادیده گرفته شدن مداوم را تحمل نمیکنند و قصد دارند جان قربانیان بی گناه و حتی خود را بگیرند، بهایی که عاقبت حاضرند برای کسب توجهی که مدت درازی آرزومندش بوده اند پرداخت کنند. روانکاو فرانسوی، فتحی بن سلامه، در تحلیل خود از تروریسم از رسانه های فرانسوی خواست تصویر تروریست ها را بعد از ارتکاب به حمله منتشر نکنند، چون این بازشناسی و شهرت ممکن است بقیه را به ارتکاب جنایات مشابه به قصد جلب توجه ترغیب کند. اینترنت نوع خاصی از بازشناسی برای افرادی فراهم میکند که مدعیند به دلایل سیاسی یا شخصی نادیده گرفته میشوند. نمونه ای از رفتار افراطی به خاطر احساس نادیده انگاشته شدن، رفتار مردانی است که خود را اینسل مینامند و مدعیند زنان خواستنی نادیده شان میگیرند و درنتیجه قادر به برقراری رابطه ی جنسی نیستند. آنها عزب های ناخواسته-اینسل-اند چون تجرد را انتخاب نکرده اند بلکه مجبور به آن شده اند، چون جامعه ای که آرمان های خاصی از موفقیت و جذابیت را قدر مینهد، به آنها توجهی نمیکند. اینسل ها مردانی را که به خاطر ظاهر و دستاوردهای خوب، روابط موفقی با زنان دارند، "چَد" و زنانی را که صاحب زیبایی و سایر ویژگی های مطلوبند "استیسی" مینامند. آن زنانی که ظاهر خیلی زنانه ندارند و بنابراین از نظر اینسل ها کمتر جذابند، "بکی" نامیده میشوند. اینسل ها معتقدند که خصیصه های زیستی خاصی باعث جذابیت مردان برای زنان میشود: "چانه و فک، برجسته ترین بخش های چهره در اندازه گیری الگوی استخوانی، وسواس خاص بسیاری از اجتماعات اینسل ها است، چون اعضا معتقدند زنان به طور زیستی به مردانی با چانه و فک برجسته کشش دارند، درحالیکه مردانی با چانه ی ضعیف و فک پایین عقب رفته محکوم به زیستن در تنهاییند." (به نقل از کریستینا کاوتروکچی) چد آرمانی، مردی قدرتمند در تمام وجوه است و اینسل ها با آمیزه ای از تحسین و انزجار درباره اش مینویسند. او مذکر آلفا، عضلانی، خوش قیافه و موفق است. زنان خواستنی، به اصطلاح استیسی ها، بی هیچ مقاومتی مجذوب مردانی از این دست میشوند و حتی نگاهی هم به اینسل ها نمی اندازند که "مردان بتا" محسوب میشوند. این دادوقال ها که مردان آلفا ظاهرا مانع از این میشوند که اینسل ها رابطه ی جنسی داشته باشند، به شدت یادآور افسانه ی زیگموند فروید از قبیله ای بدوی است که پسرانش گله مندند که هیچ دسترسی ای به زنان ندارند، چون شمایل پدرانه ی نخستین قدرتمندی، تمام زنان را از آن خود میکند. در داستان فروید، بعد از این که مردان، پدر نخستین را میکشند به شادی نمیرسند، بلکه به تسخیر احساس گناه درمی آیند. خشونت اینسل ها اغلب معطوف به زنان است، اما به نظر میرسد خبری از احساس گناه ناشی از خشونت عملی یا خیالی نسبت به زنان نیست. گروه های آنلاینی که اینسل ها در آن خشم خود را نسبت به ناتوانی در داشتن رابطه ی جنسی بیان میکنند، پر است از توصیفات بسیار زننده ای از این که مردانی که از طرف زنان نادیده گرفته شده اند، چطور آنها را تنبیه میکنند. دامنه ی تصورات اینسل ها از نحوه ی واداشتن زنان به توجه به آنها، از فانتزی تجاوز گروهی تا توصیه به چگونگی تعقیب زنان در اماکن عمومی بدون توبیخ یا دستگیر شدن است. هیجان تعقیب یک زن در پیوند با این واقعیت است که بلاخره زنان مجبور میشوند به مردی توجه کنند که دارد تعقیبشان میکند. فانتزی های بی رحمانه ی شیوه ی جلب توجه زنان خواستنی که در اجتماعات آنلاین اینسل ها بازگو میشود، بازنمای میل به تحقیر و ترساندن زنانی است که در دنیای واقعی واکنش مطلوبی به ابراز تمایل آنها نشان نمیدهند. فانتزی تعقیب یک زن یا تجاوز گروهی به او، بیانگر میل منحرفی به بازشناسی و یادآور تجاوزهای واقعی است که طی جنگ بوسنی در دهه ی 1990 رخ داد. سربازان صربی که به زنان بوسنیایی تجاوز میکردند، اغلب اصرار داشتند پدر یا شوهر آن زن نیز حاضر باشد تا آنها هم به خاطر بی کفایتی و ناتوانی خود در ممانعت از حمله به عزیزانشان تحقیر شوند. اکثر اینسل ها لذت خود را از چنین فانتزی هایی محدود به فضاهای آنلاین نگه میدارند، اما در سال های اخیر چند تن از آنها در فضای عمومی دست به اعمال افراطی و خشونت مرگبار زده اند. مشهورترین مورد، الیوت راجر است که در سال 2014 در نزدیکی محوطه ی دانشگاه سانتا باربارا شش نفر را کشت و چهارده نفر را زخمی کرد. او حین کشتار خود، فیلمی با عنوان "تلافی جویی الیوت راجر" در کانال یوتیوب خود بارگذاری کرد و مانیفیستی ایمیل کرد که در آن، میل خود را به پذیرفته شدن و به رسمیت شناخته شدن بیان کرد. راجر با این که از خانواده ی ممتازی بود، ادعا میکرد در سراسر زندگی خود احساس طرد شدگی داشته، چون زنان ارزش او را نمیفهمیدند و او همیشه حس میکرد به اندازه ی کافی باحال نیست. او در نتیجه ی نادیده گرفته شدن توسط آنها تصمیم گرفت "جنگی علیه زنان" به راه بیندازد. ایده اش هدف گرفتن جذاب ترین زنان دانشگاه یعنی اعضای انجمن خواهری صاحب نامی بود که از نظر راجر نماینده ی هر آن چیزی در زنان بودند که او از آن نفرت داشت و آرزومندش بود. آنها "هرزه های لوس، بی رحم، پلید"، بلوند و زیبایی بودند که او میخواست تنبیهشان کند و با این کار نشان دهد که برتر و یک مذکر آلفای راستین است. راجر کمی مانده به دستگیریش به دست پلیس، خودکشی کرد. پس از مرگ راجر، بسیاری از اینسل ها او را در مقام قهرمان ستودند و برخی با اعمال خشونت آمیز خود پا جای پای او گذاشتند. الک میناسیان در بهار 2018 یک ون اجاره ای را به پیاده رو متراکم شهر تورنتو کوباند، ده نفر را کشت و چهارده نفر را زخمی کرد. میناسیان با ادای احترام آنلاین به الیوت راجر، حمله ی خود را اعلام کرد و نوشت: "حالا دیگر طغیان اینسل آغاز شده است. ما تمام چدها و استیسی ها را سرنگون خواهیم کرد. درود همگان به الیوت راجر، بزرگمنش برتر!". در پاییز 2018، اینسل خودخوانده ی دیگری به نام اسکات پی. بایرلی در سالن یوگایی در تالاهاسی دو نفر را به ضرب گلوله کشت و پنج نفر را زخمی کرد. همدلان جنبش اینسل گفته اند که اگر زنانی بودند که میخواستند با این مردان رابطه ی جنسی برقرار کنند، میشد از این خشونت ها اجتناب کرد. این آشکارا گفته ی مضحکی است و واژه ی اینسل –عزب ناخواسته- به خودی خود، نامگذاری غلطی است زیرا فعال ترین اعضای این اجتماعات آنلاین ظاهرا فعالانه به دنبال زنانی نیستند که بتوانند با آنها روابطی داشته باشند. بلکه لذت خاصی میبرند از این که موانع هرچه بیشتری برای تماس با جنس مخالف پیدا کنند و همزمان داد و قال کنند که انصاف نیست زنان نادیده شان میگیرند. اینسل ها آرمان غیرواقع بینانه ای از نوع زنی که دوست دارند با او رابطه برقرار کنند در سر دارند. آنها نمیخواهند با هر زنی رابطه داشته باشند، بلکه فقط کسانی را میخواهند که قبلا رابطه ی جنسی نداشته اند؛ چون آنها نمیتوانند این فکر را تحمل کنند که شاید شرکای جنسی بالقوه شان آنها را با کسی دیگر مقایسه کنند یا هیچ گزینه ی دیگری جز بودن با آنها داشته باشند. هرچند اینسل ها گله دارند که استیسی ها فقط به مردان آلفا توجه میکنند، همزمان به آنها شهوت و نفرت میورزند، چون این زنان طبق کلیشه سازی اینسل ها در آن واحد، جذاب، لوس، موفق و بی بند و بارند. توهین به آنها به خاطر بی بند و باری ظاهرا بی پایانشان، از در دسترس نبودنشان هم قوت میگیرد. این اتهام بی بند و باری و دسترس ناپذیری باعث میشود اینسل ها یک فانتزی از زنی بسازند که هم باکره است و هم در دسترس آنها، اما نه در دسترس هیچ کس دیگر، زنی که تنها به مردی تعلق خواهد داشت و هرگز متعلق به دیگری نبوده. آرمانی پدرسالارانه که از جهل و نفرت زاییده میشود و زنان را مایملکی میبیند که هیچ آزادی و اراده ای از خود ندارند و بازنمای خطرات احساس نادیده انگاشته شدن و نادیده گرفتن واقعیت وجودی دیگران است.» ("اشتیاق به جهل": رناتا سالکل: ترجمه ی نرگس حسن لی: نشر برج: 1402: ص120-117)

کاترین باسیلیس از دپارتمان سلامت رفتار دی سی در واشنگتون دی سی ایالات متحده، اعتقاد به تاثیر قدرتمند نظریه ی تکامل داروین بر اینسل ها دارد. اینسل ها معتقدند که نظریه ی تکامل به نفع طبقات ثروتمند و قدرتمند سفیدپوست اروپایی نژاد کار میکند و زنان را به سادگی جذب این طبقه میکند، طبقه ای که اینسل ها مردانشان را «مردان از نظر ژنتیکی برتر» میخوانند. به نظر آنها زنان در این رویکرد هیچ اراده ای از خود ندارند و ازاینرو اینسل ها به خود اجازه میدهند در اشاره به زنان از کلمات تحقیرآمیزی مانند «آن» و «فموئید» -انگار که زن به اندازه ی یک روبات یا اندروئید، مکانیکی و بی فکر باشد- استفاده کنند. علیرغم این برتر بینی گروهی از مردان سفیدپوست اروپایی-امریکایی، اینسل ها به هیچ وجه محدود به سفیدپوستان اروپایی نیستند. شکهارد و همکارانش در 2021 تخمین زدند که حدود 54درصد اینسل ها را سفیدپوستان اروپایی نژاد تشکیل میدهند و پس از آنها امریکایی های سیاهپوست (10درصد)، خاورمیانه ای ها (7درصد)، اسپانیولی تبارها (7درصد)، هندی ها (5درصد)، و آسیایی های دیگر (5درصد)، قرار دارند و کسانی که خود را معرفی نکرده اند (13درصد) هم در میان هستند. همین مطالعه نشان داد که بیشتر اینسل ها از اروپا (47درصد) و پس از آن امریکای شمالی (30درصد)، آسیا (10درصد)، امریکای مرکزی (8درصد) و افریقا (2درصد) هستند ضمن این که ایلبه ها یعنی جامعه ی مردانی از کره ی جنوبی که در اینترنت، پیام های تحقیرآمیز و خشونت محور نسبت به زن ها ارسال میکنند هم تحت تاثیر اینسل ها هستند. در هر صورت، اینسل ها را باید زیرمجموعه ی راست افراطی خواند که یک جریان ریشه دار در سفیدپوستان اروپایی-امریکایی است و خشونتزاییش نیز به همین امر برمیگردد. جونز، دوکسسی و هرینگتون در سال 2020 در بررسی تروریسم در ایالات متحده بین سال های 1994 تا 2020، دریافتند که افراط گراهای چپگرا 22مورد مرگ، و ملی گراهای قومی 5 مورد مرگ را رقم زده اند، ولی راستگراهای افراطی شامل اینسل ها مسئول 335 مورد قتل بودند. هافمن و همکاران در 2020 بیان کردند که از زمان شورش الیوت راجر در 2014 پنجاه مورد یا بیشتر خشونت مرگبار به اینسل ها نسبت داده شده است. درواقع ابراز علاقه ی زیاد اینسل ها به تجاوز هم پیرو همین خشونت محوری و ستایش دوپهلوی ابراز قدرت از سوی طبقات بالا است. از بالا که نگاه میکنیم، مبینیم که اکثر مردانی که به خاطر تجاوز به زنان، دادگاهی و زندانی میشوند، مردانی از طبقات فقیر و بی سواد هستند که به طور معمول، نمیتوانند توجه زنان معروف به استیسی را جلب کنند ولی خود این افراد، در ابراز قدرت موقع تجاوز، ادای آدم هایی را که از مجازات شدن به خاطر چنین جرمی ابایی ندارند درمی آورند. دیوید باس در کتاب خود به نام «وقتی مردان بدرفتاری میکنند» شواهدی ارائه میدهد که نشان میدهد مردانی که از جایگاه اجتماعی، سلطه و موفقیت تولیدمثلی بیشتری برخوردارند، به نظر میرسد که زورگویی و پرخاشگری جنسی بیشتری را نشان میدهند. جوکس، سوکیا، مورل و دانکل در سال 2011 به نتایج تحقیقی در افریقای جنوبی اشاره میکنند که بر اساس آن، مردانی که بیست یا بیشتر شریک جنسی زن دارند، دو برابر بیشتر از کسانی که شرکای جنسی کمی داشته اند، احتمال ارتکاب تجاوز جنسی به زنان را در خود دارند. ادای «مردان برتر» را درآوردن ایمن ترین راه برای جذب جنس مخالف نیست. بسیاری از مردانی که ظاهر فیزیکی جالبی ندارند، موفق میشوند از طریق صفات نیک همچون مهربانی و سختکوشی، توجه زنان را به خود جلب کنند. اما اینسل ها هر زنی را نمیخواهند، بلکه دقیقا همان استیسی هایی را میخواهند که بر اساس تجربه ی خودشان، زنانی عاری از هر گونه انسانیت به نظر رسیده اند.:

“ANALYZING INCELS THROUGH THE LENS OF EVOLUTIONARY PSYCHOLOGY”: KATHRYN A. BASELICE: CULTURE AND EVOLUTION: V20, ISSUE1: 4 APRIL 2023

میتوان تفرعن استیسی ها نسبت به اینسل ها را انعکاسی از تفرعن خدا نسبت به بنده اش دید و استیسی ها را جلوه های موقتی خدا که عشق برمی انگیزند دانست. در این صورت، اینسل ها نیز عمومی ترین تصویر مدرن از مردانی را نمایندگی میکنند که در درآوردن ادای خدا شکست خورده اند و اندوه عظیمشان ناشی از غرور عظیمشان است. میتوان آن را با اصطلاح انگلیسی RENDING THE HEART به معنی پاره کردن یا تکه تکه کردن قلب یا دل مقایسه کرد که از کتاب یوئیل 13 : 2 برآمده است. تفسیر آن این است که وقتی یهود دچار پشیمانی یا اندوه شدید میشدند، از شدت سراسیمگی لباس های خود را پاره میکردند (همان گریبان دریدن یا گریبان چاک دادن در ادیات فارسی) و خدا به آنها اندرز میدهد که به جای لباس هایشان، دل هایشان را پاره کنند که کنایه از توبه و پشت پا زدن به بخشی از افکار درون است. کلمه ی REND در اصل عبری و به معنی پاره کردن و تکه تکه کردن است و معادل انگلیسیش RIP است. اما این کلمه با املای متفاوت REAP به معنی درو کردن محصول با داس به کار میرود و لغت REPENT به معنی توبه کردن هم از فعل اخیر می آید. از این مجموعه ی واژگانی نتیجه گیری میشود که به هم ریختن دل و فروریزش روانی فرد، همچون کشاورزی، پروسه ای طولانی است که در انتهای آن، تصفیه ی روح و توبه به مثابه درو محصول غم و اندوه اولیه قرار دارد. یعنی ما باید دچار غم و اندوه شدید بشویم تا از غرور و خودخواهی و رذیلت های ابتدایی که سبب شکست روانیمان شده اند دست برداریم.

این باعث میشود تا احساس کنم بین لغت عبری "رند" و کلمه ای فارسی با همان املا ارتباط مشخصی وجود دارد چون "رند" فارسی هم گروهی از افراد را نشان میدهد که خود را از بقیه ی مردم، جدا کرده و همانطورکه درس های ادبیات فارسی قدیم مدرسه ی ما نشان میدادند، اعمالشان را مردم درک نمیکردند. شعرای فارسی که به ما آموخته بودند همه شان عارف و خداشناسند، اینقدر کلمه ی "رند" را با افتخار درباره ی خود به کار میبردند که برای مدتی فکر میکردم این کلمه بار مثبت دارد بخصوص که ما در گیلکی عادت داریم برای آدم زیرک، عبارت "مرد رند" را گاهی حتی به معنای مثبت به کار میبریم. با این حال در سال 1382 معلم ادبیات پیش دانشگاهیمان با یادآوری درسی که از سر گذرانده بودیم یادآوری کرد که "رند" اصلا معنی خوبی نداشته است. درس مزبور، بخشی از تاریخ بیهقی بود که اعدام حسنک وزیر را شرح میداد. حسنک در سفر به مصر، خلعتی از سلطان اسماعیلی آنجا دریافت کرده و باعث شده بود که خلیفه ی عباسی شک کند که او در خفا شیعه است و به همین دلیل، دستور مجازات حسنک را به سلطان محمود غزنوی داده بود. اما سلطان محمود باور نکرده و خواسته ی خلیفه را محل ننهاده بود. اما وقتی سلطان مسعود به تخت نشست، هم به سبب تنفر قبلیش از حسنک و هم برای بهبود رابطه با خلیفه حسنک را اعدام کرد. صحنه ی مزبور، جایی بود که حسنک را به پای چوبه ی دار میبردند و مامورین خلیفه برای اطمینان از انجام اعدام، در صحنه حاضر شده بودند. متن میگفت «مشتی رند را سیم دادند» تا حسنک را «سنگ زنند.» و معلم ادبیاتمان به ما گفت اینجا رند به معنی آدم رذل و فرومایه و لمپن ها و افراد بی فرهنگ کوچه و بازار است که از مقامات پول گرفته اند تا به حسنک سنگ پرتاب کنند بلکه به نظر برسد مردم هم به اندازه ی خلیفه از حسنک متنفرند. بعدها فهمیدم که رند، به معنی آدم بی قید و ازاینرو به معنی کسی است که تابع قوانین جامعه نباشد. چنین کسی ممکن است از آدم های زمانه اش دقیق تر باشد و به همین خاطر، رند معنی آدم زیرک میدهد. ولی در قدیم که مردم به آداب و رسوم دینی جامعه اهمیت زیادی میدادند، این کلمه تقریبا به معنی لاابالی بوده است چنانکه در ادبیات فارسی هم لغت "رند" معمولا همراه مضامینی چون نظربازی (چشم چرانی) و میخوارگی به کار میرود. مثلا در در ابیات زیر:

عاشق روی جوانی خوش نوخاسته ام

وز خدا دولت این غم به خدا خواسته ام

عاشق و رند و نظربازم و میگویم فاش

تا بدانی که به چندین هنر آراسته ام

شرمم از خرقه ی آلوده ی خود می آید

که بر او وصل به صد شعبده آراسته ام.

(حافظ)

می خواره و سرگشته و رندیم و نظرباز

وان کس که چو ما نیست در این شهر کدام است؟

با محتسبم عیب مگویید که او نیز

پیوسته چو ما در طلب عیش مدام است

(حافظ)

ما رند و عاشقیم و نظرباز و می پرست

بر ما حرام جز می و معشوق هرچه هست

زاهد کشید بر صف خم های باده سنگ

یا رب مباد بر صف این پردلان شکست

(جامی)

ادب عشق بر آن رند نظرباز حلال

که تماشای گل از رخنه ی دیوار کند

راه هموار کند پرده ی خواب آبله را

رهنورد تو حذر از گل بی خار کند.

زنگ در سینه ی من، ریشه رسانده است به آب

سعی صیقل چه به این آینه ی تار کند؟

(جامی)

اما شاید یکی از گویاترین اشعار درباره ی نوعی یکدستی درباره ی این نوع رندی و بهانه ی رواجش در جامعه این شعر از حافظ باشد:

سال ها پیروی مذهب رندان کردم

تا به فتویّ خرد حرص به زندان کردم

من به سرمنزل عنقا نه به خود بردم راه

قطع این مرحله با مرغ سلیمان کردم

سایه ای بر دل ریشم فکن ای گنج روان

که من این خانه به سودای تو ویران کردم

توبه کردم که نبوسم لب ساقی و کنون

میگزم لب که چرا گوش به نادان کردم

در خلاف آمد عادت بطلب کام که من

کسب جمعیت از آن زلف پریشان کردم

نقش مستوری و مستی نه به دست من و تو است

آنچه سلطان ازل گفت بکن، آن کردم.

دارم از لطف ازل جنت فردوس طمع

گرچه دربانی میخانه فراوان کردم...

در این شعر، از «مذهب رندان» و نه حتی «مذاهب رندان» سخن میرود که عاقبتش «حرص به زندان کردن» در اثر رشد خرد است. حرص به زندان کردن دوپهلو است چون هم میتواند به معنی زندانی کردن حرص باشد و هم حرص پیدا کردن برای رفتن به زندان، که در هر دو حالت، زندان کنایه از پذیرش قید و بند است. در بیتی که یادآور منطق الطیر عطار است، میگوید که مقصد عنقا یعنی سیمرغ را به کمک هدهد که پرنده ی سلیمان است به دست آورده که منظور رسیدن به ماوراء الطبیعه از طریق مخلوقات مادی است. با این حال، شاعر از وضع فعلی خود راضی نیست و از این که با گوش کردن به «نادان» توبه کرده و دیگر با ساقی عشق بازی نمیکند پشیمان است؛ گویی که باید به طور مرتب رندی کند و دچار عذاب روحی شود تا همیشه حقانیت خدا جلو چشمش باشد. برای همین هم به مخاطبین پیشنهاد میدهد که مرتبا در «خلاف آمد عادت» یعنی برخلاف عادات جامعه رفتار کنند تا از این طریق به خدا برسند؛ اصلا هم احساس عذاب وجدان نکنند، چون هر کاری که میکنند، خدا به جای آنها میکند یا به ذهنشان می اندازد، چه مستوری (کنایه از اعمال دینی) باشد و چه مستی (کنایه از شکستن قوانین دینی). به همین دلیل هم حافظ میگوید با وجود این که از شدت رفت و آمد دائم به میخانه، نزدیک است با نگهبان میخانه اشتباه گرفته شود، ولی باز هم آرزوی بهشت دارد.

این جهانبینی کاملا متضاد با جهانبینی غالب در مثنوی مولوی است که در آن، یک لذتپرست مدعی پیروی خدا به کسی تشبیه میشود که فکر میکند عمر طولانی کلاغ، به سبب مردارخواری و زباله خواری است و ازاینرو سعی میکند با تغذیه از زباله های فرهنگی، به خودش خوشی لحظه ای دهد تا از مجموع این خوشی ها عمرش خوش و طولانی شود. این نوع خداپرستی، از زبان یکی از مریدان ابراهیم خلیل بیان میشود که به او میگوید:

عمر بیشم ده که تا پس تر روم

مهلم افزون که تا کمتر شوم

تا که لعنت را نشانه او بود

بد کسی باشد که لعنت جو بود

عمر خوش در قرب جان پروردن است

عمر زاغ از بهر سرگین خوردن است

عمر بیشم ده که تا گُه میخورم

دایم اینم ده که بس بدگوهرم.

قضاوت شعر درباره ی این آدم چنین است:

گرنه گُه خوارست آن گنده دهان

گویدی کز خوی زاغم وارهان

در دیوان شمس که به مانند مثنوی منسوب به مولانا است، افرادی که مطلقا لذتجو باشند، بلاجویانی اسیر طوفان معرفی میشوند:

چه استادان که من شهمات کردم

چه شاگردان که من استاد کردم

بسا شیران که غریدند بر ما

چو روبه عاجز و منقاد کردم

خمش کن آن که او از صلب عشق است

بسستش اینک من ارشاد کردم

ولیک آن را که طوفان بلا برد

فرو شد گرچه من فریاد کردم

مگر از قعر طوفانش برآرم

چنانکه نیست را ایجاد کردم.

بیت آخر، کاملا وامدار یک جهانبینی باستانی است که شرایط هرج و مرج را به طوفان تشبیه میکند و نظم جهانی را ایجادشده از بی نظمی طوفانی میداند. این اعتقاد در اسطوره ی خلقت بابلی به صورت تمثیل سرکوب تهامات الهه ی هاویه و طوفان که متمثل به اژدهای دریایی بود، توسط مردوخ و خلقت جهان مادی از جسد تهامات می آید. ازاینرو همانطورکه بیت میگوید، نجات دادن فرد از طوفان مادیات، در حکم به وجود آوردن هستی از نیستی است.

تهامات یک الهه و در حکم مادر خدایان است و بنابراین مادیات نیز موضوعاتی زنانه اند. بنابراین افسانه ی خلقت بابلی، تاکید بر سرکوب هوی و هوس مادی دارد همانطورکه در جریان های غالب تصوف و شریعت مشاهده میکنیم. مردوخ یک خدای اصالتا خورشیدی بوده و اژدهاکشی او را در اساطیر یونانی-رومی، آپولو خدای خورشید انجام داده است. همین سرکوب اژدها را در تورات، یک بار یهوه نسبت به لویاتان دریازی مرتکب شده و در آخرالزمان هم قرار است فرشته میکائیل نسبت به اژدهای بزرگ یعنی شیطان مرتکب شود. ظاهرا قبلا گزاره های صریحی وجود داشته مبنی بر این که اژدهاکشی آخرالزمانی انجام شده است. ملیسا کمپل معتقد بود که فرار مارها از ایرلند با ورود سنت پاتریک به آنجا در ابتدا نسخه ای محلی از شکست همه ی مارها و شیاطین در زمین بوده و سنت پاتریک، نسخه ای از میکائیل بوده که با مسیحی کردن بریتانیا آنجا را مرکز جریان جدید جهان تعیین نموده بوده است. همانطورکه میدانیم در مسیحیت، زن هم به اندازه ی مار و اژدها تجسم شیطان است و این قطعا با دنیاگریزی مسیحیت، نسبت تام و تمام دارد. اما جریان های دیگری هم بوده اند که از آشتی با جهان مادی میگفتند و صحبت از هارمونی کیهانی از طریق اتحاد روح و ماده میراندند. اینها با جهانبینی های کابالا درباره ی پیوند دائمی یهوه با جنبه ی مادینه اش شخینا در نسبت بودند. در هند که محل کشف اکثر متون تصوف فارسی است، همین رابطه به صورت رابطه ی خدایان نرینه با شاکتی ها یا مکمل های زنانه شان بازآفرینی میشود. یکی از مشهورترین تمثیل ها از چنین اتحادی، اتحاد کریشنا با دختران شیردوش در رقص دسته جمعی است. کریشنا تجسد انسانی ایزد ویشنو است و رادا معشوقه ی اصلی کریشنا نیز تجسم دورگا شاکتی ویشنو محسوب میشود. رقص، به خاطر ارتباط با موسیقی و رعایت نوعی نظم، انعکاسی از همان هارمونی کیهانی است که همه ی اتفاقات دنیا را پیرو نظم و خواست خدا میشناسد و تمام دنیای مادی را بدن ویشنو میشناسد همانطورکه کابالا تمام دنیا را بدن یهوه میشناسد. هندوستان کشوری تحت تسلط مسلمانان بوده و لغت عربی "رقص" در آن، گاها با لغت سانسکریت "راسا" به معنی ماهیت یا عصاره ی وجودی مرتبط دانسته میشده است. یعنی رقص به کنایه از نوع ارتباط گیری منظم با جهان، ماهیت وجودی انسان ها را آشکار میکند و در مقابل ریاکاری قرار میگیرد. بر اساس این تفکر، شریعت اسلام به سبب سرکوب کردن ابراز ماهیت از سوی مردم، انکار میشود و جنبه های مثبت اسلام و زبان عربی، به گذشته ی ماقبل اسلامی اعراب که به اندازه ی هندوئیسم بتپرستانه است، نسبت داده میشود. درنتیجه محمد پیامبر اسلام، به اندازه ی زرتشت، در زمره ی "آپاسامبرادایا" یا پیامبران دروغین قرار میگیرد و عنوان میشود که تحت تاثیر گوروکولاها یا مکاتب مذهبی منحرف، اعراب را از راه درست که همان مسیر مذهب هندو در این تلقی است، خارج نموده است. با این حال، تا امروز، در هند، صوفی های مسلمان ساتوی در هند باقی مانده اند که از آیات قرآن تفاسیری متفاوت با متشرعین دارند، احادیث، جهاد خونین، برده داری و قوانین موسوم به راجارشی و تاماسی در شریعت را رد میکنند و از سوی جریان متشرعین، بدعتگزار و مرتد شناخته میشوند. این گروه اتفاقا کریشنا و رادا را تایید میکنند و میتوانند دریچه ای باشند بر این دیدگاه که مذهب عشق صوفیان، با زندگینامه ی بدعت آمیز کریشنا –ازجمله نسبت به مذهب هندو- دارای مرزهای مشترکی است چنانکه پیوند عشقی بین مرد و زن، میتواند تکرار عشق رادا-کریشنا، و پیوند عشقی بین دو مرد، تکرار اخوت کریشنا و بالاراما باشد. عجیب آن که علیرغم زندگی لذتناک کریشنا به عنوان آواتار ویشنو، بودا که مظهر زهد خودخواسته و اختیاری است هم به اندازه ی کریشنا تجسدی از ویشنو تلقی میشود. بودا که دقیقا بعد از کریشنا آواتار ویشنو میشود، شبیه ترین مذهب آسیایی به مسیحیت را ایجاد میکند ولی ممکن است تاسیس آن بسیار متاخرتر از آنچه تصور میرود باشد و در زمره ی مذهبسازی های مشابه بریتانیا در اسلام به صورت خلق همزمان تشرع خشن و تصوف منکرات گستر عمل کند همانطورکه سبت سیاه و زهد مسیحی هر دو از یهوه نشئت میگیرند. به همین ترتیب، زهد افراطی بودایی رسمی، و رقص و فحشای کریشنایی در هندوئیسم هم یک دوگانه سازی افراطی از یک مکتب واحدند. در بیشتر نقاط هند و هیمالیا، هویت های کریشنا، بودا، راما و ویشنو چنان در هم فرو رفته بود که به نظر میرسید همگی نام های مختلف خدایی واحدند که در محل های گوناگون، تغییر داستان پیدا کرده است. بودیسم فقط در دوران استعمار بریتانیا به عنوان مذهبی مستقل از هندوئیسم و به وجود آمده توسط یک بودای مشخص به نام گئوتمه سیدهارتا معرفی شد. ورود او به آسیای شرقی فقط فرع بر این اختراع و در ثلث دوم قرن 19 ممکن شد. طبق افسانه ی رسمی، طی شورش تایپینگ، تمام منابع بودایی در چین در آتش سوزی نانجینگ نابود شدند و چینی ها نمیدانستند اصول دین بودا دقیقا چطوری است تا این که چاپخانه ی یانگ ونهویی در چین تاسیس شد و بیش از یک میلیون کتاب بودایی چاپ کرد که به کمک انگلیسی های عزیز و صرفا از سر خیرخواهی در اختیار یانگ ونهویی جستجوگر نهاده شده بودند. در همان زمان در ژاپن نیز جستجوی فشرده ی متون بودایی ای آغاز شد که «گم شده بودند»! در این راستا ناجوبونیوی ژاپنی برای تحصیل در رشته ی بودیسم به لندن رفت و به کمک رشته ی مقدس هندشناسی که به لطف فردریش ماکس مولر آلمانی در بریتانیا رشد کرده بود، نتایج خوبی دریافت کرد. نکته ی جالب دیگر این که به جز این "فردریش (ماکس) مولر" (1900-1823) یک "فردریش (دبلیو.کی) مولر" (1930-1863) هم داریم که این یکی هم آلمانی بود و به خاطر کار کردن روی متون تورفان چین و معرفی زبان های موسوم به سغدی و طخاری معروف شده است. متون تورفان هم شامل منابع بودایی و مانوی است که پیوند این دو مذهب را بسیار برجسته میکند و شاید این دو ماکس مولر، یک نفر بوده اند که در جریان دراز کردن قرن نوزدهم، به دو شخصیت تقسیم شده اند. به هر حال، متاخر بودن فردریش مولر اخیر، به سبب همراستا بودن فعالیت هایش با تحقیقات تاریخی سرهنگ لارنس آستین وادل، بسیار جالب به نظر میرسد. وادل که یکی از فاتحین انگلیسی تبت در 4-1913 بود، در سرکوب شورش بوکسورها در چین و فتح پکن طی آن، نقش بسیار پررنگی داشت و این، بار ایدئولوژیک کارهای او روی بودیسم تبتی را بسیار مهم میکند. وادل که در اثر کارهای باستانشناسیش به یکی از بزرگترین مجموعه داران آثار عتیقه تبدیل شد، مبتکر اصطلاح لامائیسم است و علت هم این بوده که او بودیسم تبتی را اصیل ترین نوع بودیسم معرفی نمود و همزمان آن را به سبب دچار بودن به خرافات تبتی ها که آنها را به لحاظ نژادی تحقیر میکرد نیاز به پالایش میشمرد. بودیسم تبتی به شدت تحت تاثیر آموزه های هندی و در مرز با هندوئیسم بود و برای بریتانیایی هایی که درصدد بودند تا تمام آموزه های هندوستان و شرق دور را به یک نژاد آریایی همریشه با بریتانیایی ها نسبت دهند، مرحله ی بینابینی خوبی را نشان میداد. جالب است که این وادل، تغییردهنده ی محل تولد بودا هم هست و هنوز هم جایی که او تعیین کرده، زادگاه بودا شمرده میشود. وادل در راستای توجه بسیارش به هند، جلب خاستگاه تمدن هندی در هاراپا شد و وقتی رد تمدن سومر را در هاراپا شناسایی کرد، جهت تحقیقات خود را متوجه سومر و خاورنزدیک نمود. وی بنیانگذاران سومر را آریایی های موبور شمرد و بر اساس تز سومر=آغاز تمدن، اساس تمدن را آریایی شمرد. در مورد مصر هم وی منس اولین فرعون را برابر با مانیش تسو پسر سارگون فاتح آکدی سومر شمرد و همو را برابر با مینوس شاه افسانه ی کرت در نظر گرفت. در مورد اروپا هم او به گسترش تمدن از سمت دریا و بوسیله ی فنیقی ها علاقه پیدا کرد. وادل مدعی شد که داستان مهاجرت تروایی ها به رهبری بروتوس به البیون و تاسیس لندن در آنجا توسط بروتوس بعد از کشتن غول های آنجا و تغییر نام جزایر به بریتانیا (به نام بروتوس)، انعکاس دهنده ی مهاجرت فنیقی های سوری و ختی ها و کیلیکیه ای های آسیای صغیر به جزایر بریتانیا در جریان فرار آنها از مقابل لشکرکشی های تیگلات پیلسر اول شاه آشور است. پرستون در سال 2009 یکی از مهمترین دلایل مطرود شدن آثار وادل را چسبیدن بیش از حد او به نظریه ی آریایی و بدنام شدن این نظریه در اثر اعمال نازی ها دانست. در این صورت، جالب است که نظر وادل را درباره ی خود آلمانی ها بدانیم. وادل معتقد بود که هر دو فرهنگ ژرمن و کلت، به همراه زبان های این دو، از فرهنگ و زبان فنیقی های ساکن در بریتانیا پدید آمده اند و ژرمن ها نه از آلمان به بریتانیا بلکه برعکس از بریتانیا به آلمان نقل مکان کرده اند. این انتقال به دنبال حمله ی شاه آبراکوس از بریتانیا به آلمان در سال 970 میلادی به وقوع پیوست. نظریه ی وادل دراینجا به اندازه ی نظریاتش درباره ی آسیا محصول تز شرقشناسی و برتری جویی غربی است و این نگاه، علیرغم دوگانه ی مشهور آلمانی در مقابل یهودی، آریایی ها را در جایگاه یهودی ها قرار میدهد و به همراه بقیه ی نظریات استعماری، در قالب یک داستانسازی از روی تورات بسته بندی میکند. در تورات، پدر یهودیان، یعقوب است که از خشم و انتقام برادر بزرگترش عیصو به کنعان گریخته، درآنجا در جریان کشتی گیری با خدا (یهوه)، خدا را مجبور کرده که او را به عنوان جانشین برحق خود در زمین شناسایی کند و ازاینرو ملقب به اسرائیل یعنی بنده ی خدا شده است. عیصو در ادوم یا اردن سکنی میگزیند که در شرق کنعان قرار دارد. ادوم محل پطرا پایتخت اعراب نبطی و شبکه ی تجاری وابسته به آنها بوده که از چین تا افریقا توسعه داشته است. ظاهرا تجارت پیشگی فنیقی ها در دنباله ی تجارت پیشگی نبطی ها شکل گرفته و برخاستن زبان فنیقی از زبان ریشه ی سامی که عربی است این را تایید میکند. همانطورکه میدانیم یهودیان نیز از میان فنیقی ها برخاستند و بنابراین برادر کوچک بودن یعقوب نسبت به عیصو اشاره ای به همریشه بودن، ولی همریشه ی جوان تر بودن یهودیان نسبت به اعراب است. بدین ترتیب، ادوم شرق مسن تر و اسرائیل، غرب جوان تر ولی برحق تر را نشان میدهد و همین رابطه به رابطه ی آسیا و اروپا فرافکنی میشود چنانکه اروپا حق دارد به شرق بگوید منشا او چیست. توجه داریم که ادوم را در منابع یهودی اشکنازی برابر روم میشناختند و برای بریتانیا شرق مزبور میتوانست برابر با اروپای قاره ای باشد که تابع روم مقدس بود. روم مقدس توسط ژرمان ها بنا شد ولی اهمیت خود را نسبت به یک روم جعلی قدیمی تر که قبل از او قرار داده شد از دست داد و این مسلما با بلعیده شدن اروپای قاره ای توسط فراماسون های وفادار به خاندان سلطنتی بریتانیا بی ارتباط نیست، روندی که بومی بودنش در اروپای قرون وسطی را با افسانه ی فرار تمپلارها از اروپای قاره ای به بریتانیا و منتج شدن فراماسونری از تمپلارها اثبات میکند. ویسکونت جیمز برایس در کتاب «امپراطوری مقدس روم» (1864) مینویسد: «مسافر امروزی، پس از چند روز اقامتش در رم، وقتی از فراز کلیسای سنت پیتر به کامپانیا نگاه کرده، در راهروهای سرد واتیکان قدم زده و زیر گنبد پرطنین پانتئون به تفکر پرداخته، وقتی بناهای تاریخی رم سلطنتی، جمهوری و پاپی را از نظر گذرانده، شروع به جستجوی یادگارهایی از 1200سال فاصله ی بین کنستانتین و پاپ ژولیوس دوم میکند، میپرسد: "رم قرون وسطی، رم آلبریک و هیلدبراند و رینزی کجا است؟ رمی که گورهای بسیاری از سپاهیان تویتونی را کند؛ زائران به کجا هجوم می آوردند؟ فرامینی که پادشاهان در برابر آنها تعظیم میکردند، از کجا آمده اند؟ یادگارهای درخشان ترین عصر معماری مسیحی، عصری که کلن و ریمز و وست مینستر را پرورش داد، عصری که کلیساهای جامع توسکانی و کاخ های موج زده ی ونیز را به ایتالیا بخشید، کجا است؟" برای این سوال، پاسخی وجود ندارد. رم، مادر هنرها، به ندرت ساختمانی برای بزرگداشت آن نگه داشته است.» شاید رم یا بهتر است بگوییم عملیات ژزوئیتی تاریخ سازی برای آن، ساختمان های دوره ای خاص را حذف کرده یا آنها را برای پنهان کردن واقعیاتی درباره ی دوره ی مزبور، به نفع یک دوره ی اساطیری تحریف کرده است. همزمان با تحریف مفهوم ژرمن، یک روم جدید ایتالیایی اختراع شده بود چون ژرمن های اصلی، با یهود نمیساختند و افسانه ی دعوای آلمانی و یهودی هم از این جا می آید. ریشه ی کینه در تلمود هویدا میشود که ادعا شده مربوط به 1700سال پیش است:

«ربی اسحاق همچنین گفت: منظور از آیه ی "ای پروردگار، هوس های شریران را عطا مکن و از ایشان مگیر تا خود را برتر شمارند؟ صلوات." (مزمور 140 داود) چیست؟ یعقوب در حضور خدای متعال، که متبارک باد او، گفت: "ای فرمانروای جهان. آرزوی دل شریران را به عیصو عطا مکن و از ایشان مگیر." این به جرمامیای دوم اشاره دارد، زیرا اگر [از ملک خود] بیرون شوند، جهان را نابود خواهند کرد. ربی حما بن حنینا گفت: سیصد سر تاجدار در جرمامیای ادوم و سیصد و شصت و پنج سردار در روم وجود دارد و هر روز یکی از آنها برای مقابله با دیگری بیرون میرود و یکی از آنها کشته میشود و آنها باید دوباره تمام زحمت تعیین پادشاه را متحمل شوند.» (مگیلا6)

در قرن 18 ویلنا گائون گفت که "جرمامیا" همان "ژرمانیا" است. درواقع دراینجا "م" دوم جرمامیا مانند "ان" علامت نسبت سازی است و میتوان جرمامیه را سرزمین جرمام یا ژرمان ها معنی کرد. در مورد سیصد سر تاجدار جرمامیا میتوان به این جملات WL SHIRER در «ظهور و سقوط رایش سوم» توجه کرد: در پایان قرون وسطی که بریتانیا و فرانسه به عنوان کشورهای متحد ظهور کرده بودند، آلمان همچنان یک وصله ی ناجور تشکیل شده از سیصد ایالت مجزا باقی مانده بود. همین فقدان توسعه ی ملی بود که تا حد زیادی مسیر تاریخ آلمان را از پایان قرون وسطی تا اواسط قرن نوزدهم تعیین کرد و آن را از سایر ملت های بزرگ اروپای غربی بسیار متفاوت ساخت.» علاوه بر این، آلمان یکی از ارتش های یاجوج و ماجوج در جنگ آخرالزمان ترسیم شده است. در کتاب حزقیال (6 : 38) از "گومر و تمام لشکرهایش" در آن میان یاد شده و تلمود (یوما10) میگوید گومر همان ژرمانیا است. طبیعتا همانطورکه آلمان از دید یهودی یک خطر دائمی است، از دید بریتانیای مخترع تاریخ جهان هم چنین است. سر پاتریک مور ستاره شناس بریتانیایی مورد علاقه ی بی بی سی، پیشگویی معروفی دارد: «آلمانی ها جنگ جهانی اول را آغاز کردند. آلمانی ها جنگ جهانی دوم را آغاز کردند. حرف من را به خاطر داشته باشید: آلمانی ها قرار است جنگ جهانی سوم را آغاز کنند.» درباره ی این پیشگویی، کمترین اظهار نظری که میتوان کرد این است که در خود تاریخ رسمی، جنگ جهانی اول توسط حکومت اطریش-مجارستان شروع شد ولی موقع معاهده بستن در پایان جنگ، آلمان از طرف دولت های پیروز مجبور شد مسئولیت آغاز جنگ را به گردن بگیرد. تا این حد وحشی نشان دادن آلمان، با گذشته ی آریایی او که باعث افتخار اروپایی است در تضاد است. تاکید روی گذشته ی تاتار آلمانی ها، مرتبط کردنشان با بلغارها و نامیده شدنشان در تبلیغات ضد آلمانی جنگ جهانی دوم به «هون» این مسئله را نشان میدهد. فراموش نمیکنیم که لغت "اشکناز" که امروزه بیشتر برای یهودیان اشکنازی به کار میرود و تلفظی از لغت ایشغوز یا اسکیت است، در ابتدا عنوانی بود که یهودیان برای آلمان به کار میبردند. در عین حال، بعضی جزئیات داستان لشکرکشی ناپلئون به روسیه و جانشین شدنش با تزار الکساندر اول رومانف، نشان میدهند که یک امپراطوری اسلاو مسیحی تحت رهبری آلمانی تبارها، جانشین یک سری حکومت ریشه دارتر تاتار در اوراسیا شده اند. پس شاید آنچه از آن تعبیر به تقسیم آلمان به 300 ایالت میشود، نتیجه ی وفاداری او به سیستم ملوک الطوایفی قدیمی تر تاتاری در آسیا و سراسر جهان باشد که امپراطوری های نوخاسته ای چون اسپانیا و فرانسه و بریتانیا علیه آن طغیان کرده بودند و ازاینرو آلمان در بقای خود در ملوک الطوایفی، هنوز حامل نوعی سنت بود که بقایش به نفع این امپراطوری ها نبود. حتی تا امروز هم ارتباط دادن ژرمن ها با هایپربوریایی های مرموز جادوگر دوجنسه ی افسانه ای بر اساس همان تز نژاد آریا، بقایایی از عجیب دانستن سنت هایی خاص را حمل میکند که مبدعان آن را تقریبا از خارج از انسانیت نشان میدهد و مسلما دراینجا منظور از انسان بودن، پذیرش انسان به معنای موجودی که مدرنیته ی اروپایی تعریف کرده است میباشد. اگر هنوز چنین سنت هایی اینقدر منفورند که غیر عادی نشان داده میشوند یا با یک مشت دروغ عجیب و غریب جانشین میشوند، پس تعجبی ندارد که در آن زمان عده ای احساس میکردند باید با زیر و رو کردن مداوم آلمان، از آن سنت زدایی کنند. آنچه بر آلمان رفت، از استیلای پروس تا بلوای نازیسم و بلاخره تقسیم آلمان بین دو امپراطوری خارجی بعد از سقوط نازیسم، همه به فرهنگ کشی های گسترده در آن کمک کردند. همین روند در خارج از آلمان نیز در جریان بود و شهرت بد آلمانی ها تنها بهانه ی موفق آن بود. مثلا در ایالات متحده تا قرن بیستم، زبان آلمانی رواج گسترده ای داشت و آثار فرهنگ و معماری آلمانی هم برجا بود اما شهرت بد آلمان در اثر اعمال نازیسم، باعث فاصله گرفتن خودخواسته ی اکثر امریکایی های ژرمن تبار از ریشه ی خود و جذب شدنشان در زبان انگلیسی و معیارهای امریکایی بودن گردید. درواقع در تمام این مدت، آلمان تحت کنترل کسانی بود که علیرغم تظاهر به ناسیونالیسم شدید آلمانی، بیش از منافع آلمانی ها منافع یک اشرافیت صهیونیست فراملیتی را تامین میکردند. آوره اسکای، آلمان را مثال خوبی و درواقع یک آزمایشگاه اولیه برای یک برنامه ی واحد گسترده تر در سراسر جهان میداند: افرادی ادعای دفاع یا تعلق نسبت به یک مذهب یا ملیت خاص را میکنند ولی با این ماسک دروغین، آن مذهب یا ملت را در جهت منافع الیگارشی های بخصوصی به کل تحریف و حتی تخریب میکنند.:

“THE FORGERY OPERATION OF THE JESUIT WATICAN”: FELIX NOILE: DREAM TIME: 16 SEP 2020

علیرغم ظاهر غلط انداز مضمون تحریف سنت، باید توجه داشت که اگرچه این امر به نفع اربابان جدید جهان بوده است، اما فواید بزرگی هم داشته و حداقل چنین فوایدی، ایجاد نظمی نسبتا پایدار در اعتقادات مردمی است که همانطورکه میتواند در نگه داشتن مردم در اعتقاداتی به نفع حکام مفید واقع شود، از هرج و مرج هم جلوگیری میکند، هرج و مرجی که در صورت تداوم میتوانست به اندازه ی حکام سنت شکن و حتی اساسی تر و خطرناک تر از آنها سنت های دوران قدیم را به کل نابود کند. علت، ضعف افراط در تمثیل ماوراء الطبیعه به اتفاقات جهان مادی در پاگانیسم کهن است که در ادبیات اسلامی، "تشبیه" نامیده میشود و در مقابل "تنزیه" به معنی افراط در انکار تمثیل معنوی در ادبیات و احادیث قرار میگیرد. درواقع بلای الهی دیدن زن ها در دوران مدرن، دنباله ی انواعی از "تشبیه" در دوران قدیمند که در نتیجه ی سرکوب، به مجرای جدیدی منتقل شده اند.

سرهنگ فورلانگ انگلیسی، از هندوستان دوران خود، گزارش صف کشیدن زنان بی فرزند در معابد خدایان هندو منجمله در پاتارا در لوکیا و جاگانات در هاردوار را میدهد و آن را با گزارش مشابهی از مستر پرنس درباره ی انگلیسی های مسیحی مقایسه میکند. در ادبیات پاگانی، چیزی درباره ی این نوع اعتقادات وجود دارد که در مسیحیت سانسور شده است. استرابون میگوید اشرافی ترین زنان مصر به مقبره های معشوقه های ژوپیتر-آمون خدای اعظم میرفتند. در مکزیک، زنان بی فرزند که به کلیساهای قدیسین میرفتند در آنجا مدتی برای دعای فرزنددار شدن اقامت میکردند و اگر خواب مواجهه با قدیسی را میدیدند آن را به فال نیک میگرفتند. فورلانگ، این را با روایت جوزفوس فلاویوس از این صحنه مقایسه میکند که دوکیوس موندوس زمانی که زن مورد علاقه اش پاولینا در معبد ایزیس عبادت میکرد، خود را به شکل آنوبیس خدای شغال سر درآورد و در معبد با پاولینا معاشقه کرد. ظاهرا زنان اگر فکر میکردند در اثر عبادت در معبد، حامله شده اند، فرزند خود را فرزند خدای معبد به حساب می آوردند. ازاینرو عده ی کسانی که خود را فرزند خدا و بنابراین خدای انسان شده تلقی میکردند میتوانست بسیار زیاد باشد و درباره ی هر کدام از آنها احتمال میرفت از طرف خدا مکتب جدیدی بیاورند. درواقع در این صحنه، زن به عنوان تجسم جهان مادی، نزول روح خدا بر ماده ی اولیه ی جهان و تجسم او در جان خلقت را تکرار میکند. بر همین اساس، نه فقط زن انسانی بلکه هر موجود زنده ای که در بستر مادر-زمین رشد میکند میتواند خدا شود. اثر این تفکرات بر مسیحیت بسیار بالا است. مثلا خوردن نان و شراب به جای گوشت و خون مسیح در عشای ربانی، جایگزین پرستش جانوران خوردنی توسط شکارچی است. ربطش به کیش دایانا الهه ی دوشیزه واضح است. چون دایانا اگرچه به عنوان الهه ی شکار، حامی تمام حیوانات بود، ولی بیشتر در قالب ظباء ها (غزال و فامیل های درشت ترش)، ماهیان و کبوتر پرستش میشد که جانوران معمول برای شکار شدن از سوی شکارچی انسانیند و توسط شکارچی و خانواده اش خوزده میشوند. درواقع جانوران به عنوان فرزندان الهه ی دوشیزه ی زمین، تکرارگر مسیح به عنوان پسر مریم دوشیزه اند و یادمان باشد زن بی فرزند در سترونی تفاوت زیادی با زن دوشیزه ندارد. از طرفی دایانا یا آرتمیس به عنوان الهه ی ماه، خواهر دوقلوی آپولو خدای خورشید و درواقع تجسم مادینه ی او بود چنانکه آپولو را فبوس و دایانا را فبه یعنی فبوس مادینه مینامیدند. پلینی مینویسد که آنتلوپ یا ظبا برای مسیحیان اولیه مقدس بود چون با شاخش یا نفسش مارها را از سوراخشان بیرون میکشید و میکشت که فرض اهمیت این کار، برابر بودن مار با شیطان یا جن است. واضح است که ظباها چنان کاری نمیکنند اما دلیل این که ممکن است کسانی این عمل را به ظبای شاخدار نر نسبت دهند به خاطر آن است که او به عنوان نسخه ی نرینه ی دایانای مجسد به ظبای ماده برابر با آپولو میشود و انتظار میرود اژدهاکشی آپولو را تکرار کند. نام دایانا قابل تجزیه به دیا آنا یعنی الهه آنا است که آنا یا آنه همان عنات یا آنات به معنی الهه در زبان آشوریان و کلدانیان است. الهه ی سامی هم به مانند دایانای رومی به ظباها و ماهیان و کبوتران تشبیه میشد همانطورکه دی سیریای لوسیان نشان میدهد. فرم ماهی گون او درکتو یا آتارگاتیس، به همان ترتیب خدایان نرینه ی ماهی گون چون اوآنس و داگون را تکرار میکرد که عصای اوآنس یادآور عصای موسی است ضمن این که ظاهر خودش در کلاه ماهی شکل اسقف های مسیحی بازآفرینی میشود. کبوتر که الان نماد روح القدس در مسیحیت است، گاهی با انسانی با بال های کبوتر جایگزین میشود که کوپید یا اروس در اساطیر رومی و فرشتگان در مسیحیت چنینند. کوپید فرزند مذکر ونوس یا آفرودیت یکی از تجسم های رومی الهه ی آشوری است و باز هم یکی از مخلوقات را به جای مسیح در جایگاه فرزند الهه ی زمین نمایندگی میکند. گاهی این فرزند نرینه ی پرنده گون به خاطر اعمال قدرتمندانه ای که باید به جای خدا انجام دهد با پرنده ای تنومند جانشین میشود. نسروق خدای آشوری با ظاهر مردی بالدار با سر کرکس چنین شخصیتی است. همین انتظار گهگاه از همتای مادینه ی خدا هم میرود و "ته مو" الهه ی کرکس مصری پدید می آید که نامش به معنی مادر کبیر است. نام ته مو در یونانی تبدیل به تمیس دختر اورانوس میشود و نام اورانوس میتواند از جنس "اورو" معنی بدهد که "آسپ" مقدس و شاه خدایان بوده است. قطعا تطبیق اسمی او با هورس خدای خورشید کار راحتی است و همانطورکه میدانیم هورس مجسم به مردی با سر عقاب یا شاهین بوده است که به راحتی میتواند نسخه ی نرینه ی "ته مو" تلقی شده باشد. ویشنو خدای هندو هم تجسم ماهی و هم تجسم عقاب دارد. نکته ی جالب این که اورو در مقام خدای خورشید، با اوریم در عبری به معنی نور یا روشنایی ارتباط معنایی دارد و اوریم و تومیم، نام های تصاویر حک شده بر روی حوشن لباس کاهن عبری ایام معبد اورشلیم است که میتوانستند راست را از ناراست تشخیص دهند. آیا اوریم و تومیم، همان اورو و ته مو و از طریق آنها آپولو و آرتمیس نیستند و جنبه های مذکر و مونث سابق خدا را در ایامی نشان نمیدهند که هنوز پاگانیسم محض از توحید محض منفک نشده بودند؟:

“RIVERS OF LIFE”: J.G.R. FORLONG: V1: QUARITCH PRESS: LONDON: 1883: P243-6

امروزه با پیروزی قاطع توحید، عصر تولید و تجدید خدایان و مذهب گستری ناهمگن متوقف شده، ولی هنوز زنانی هستند که خود را در جایگاه الهه ی قمری، بازنمایی میکنند و مردانی که فکر میکنند اگر با این زنان عشق ورزی کنند، همتای آنان شده و به جایگاه خدای پهلوان خورشیدی قدم گذاشته اند. البته برخلاف گذشته الهه شدن دیگر با مادر شدن رقم نمیخورد، چون الان تولید مثل نه تقلید خلقت الهی، که یک نوع انبوه سازی ماشینی برای افزایش برده های بی مقدار حکومت ها است. در عوض، بنا بر سلیقه ی خدایان انسان نمای کنونی یعنی اشراف پول پرست، زن در مقام یک ملعبه ی تزئینی برای مردانی خداگون از این قشر، در چشم عوام، حکم الهه ای از نوع استیسی را خواهد یافت. دیگر نیازی به حامله شدن چنین زنی با خدای آسمان نخواهد بود؛ کافی است برق الهی موقتا بر استیسی حادث شود تا او الهه به نظر برسد؛ اما قانون دیوان شمس به جای خود باقی است: به محض این که برق الهی بپرد، این زن در چشم عاشق سابقش همچون یک شیطان جلوه گر خواهد شد. همترازی عاشق با معشوق هم هنوز به جای خود هست: اگر استیسی یک الهه باشد، عاشقش هم یک خدا خواهد بود و اگر استیسی یک عفریته باشد، عاشقش هم یک عفریت خواهد بود و این همن پیش زمینه ی ناخودآگاه ذهنی است که روان عشاق شکست خورده ی استیسی ها را آزار میدهد.

مطلب مرتبط:

تاریخ جهان: دروغی استوار بر مذهب و جادوگری و چپاولگری

معشوقه ی دروغین: مذاهب امروزی، مادی گرایی و عشق

امپراطوری بریتانیا یا امپراطوری اسرائیل؟: آلفاها و امگاهای تاریخ مدرن

جنگ های راستین حال به انتقام گذشته ای دروغین

تالیف: پویا جفاکش

PIGSیک اصطلاح توهین آمیز است که در بین راستگراهای افراطی ایالات متحده برای نامیدن ممالک اروپای جنوبی استفاده میشود و از کنار هم قرار گرفتن حروف اول نام های چهار کشور مشهور این منطقه به ترتیب پرتغال، ایتالیا، گریس (یونان) و اسپانیا در کنار هم و به گونه ای ساخته شده که معنی «خوک ها» بدهد. ازآنجاکه از این چهار کشور، یونان دارای اکثریت پیرو مذهب ارتدکس و بقیه دارای اکثریت پیرو مذهب کاتولیکند، نظرگاه پشت این تحقیر، دارای یک پیشزمینه ی به شدت پروتستان امریکایی است که متوجه افراد این ممالک است، ولی هرچقدر پس زمینه ی سیاسی ترویج این کلمه به مردم آن ممالک نگاه منفی دارد، با سواحل آفتابی و زیبای آنها اینطور برخورد نکرده و تا جایی هم که توانسته است از طریق صنعت سینما تبلیغ این سواحل را کرده است. بیشتر مردم نمیدانند یا ترجیح میدهند فراموش کنند که این سواحل ویتامین د بخش و اخیرا شهوانی، بوی خون میدهند. تمام صنعت و تجارتی که از این سواحل برخاست، نتیجه ی جنگ جهانی دوم بود که وقتی تمام شد، زمین های اطراف دریاها در این کشورها نه در دست مردم بومی بلکه در اختیار اقلیتی قدرتمند و پرنفوذ قرار گرفته بود. این اتفاق باید می افتاد چون خود بومیان مذهبی «عقب مانده» ی آن زمان این سرزمین ها حاضر نبودند زمین هایشان را با تصاویر امروزی این سرزمین –زنان برهنه، و هتاکی ها و دعواهای مشروب خورهای سیاه مست- آلوده کنند و نگاه از بالا به پایین بعضی توریست های بسیار ثروتمند خارجی را تحمل کنند که بعضیشان نه برای اهمیت به یک منطقه ی خاص بلکه فقط برای امتحان انواع منحصر به فردی از مواد مخدر که مافیای ایتالیا مخصوص سواحل آن منطقه منتشر کرده، به سواحلشان آمده اند. از خوشبختی صاحبان نظم نوین امریکایی و حامیان بریتانیاییشان، در آغاز جنگ جهانی دوم، اروپای جنوبی پر از فاشیسم بود: یونان به تصرف نازی ها درآمده بود و در ایتالیا و اسپانیا فاشیست ها حکومت میکردند، پس بهانه ی کافی برای دخالت در این سرزمین ها به وجود آمده بود. ولی لطف بزرگ را هیتلر کرد که آتش جنگ جهانی دوم را شعله ور نمود. او با ایتالیای فاشیست متحد بود و در اسپانیا به ژنرال فرانکوی فاشیست کمک کرد تا جنگ داخلی اسپانیا را شعله ور کند، جنگی که در آن، بریتانیایی های زیادی –منجمله جورج اورول نویسنده- علیه انواع و اقسام اسپانیایی ها دست به اسلحه برده بودند. در آن زمان چندان به نظر نمیرسید که هیتلر و نازی ها در جهت منافع قدرت های جهانخوار مشهور کار کنند؛ آنها اموال رتچیلدها را در آلمان مصادره و یکی از رتچیلدها را دستگیر کرده بودند؛ ولی زمانی که رهبران نازی –منجمله آنطور که اخیرا مطرح شده است: هیتلر- آلمان نابود شده در جنگ را به سادگی به مقصد امریکای جنوبی ترک گفتند تا بقیه ی عمرشان را در آنجا به خوبی و خوشی زندگی کنند، قدرت رتچیلدها و دیگر نیروهای جهانخوار سابق، از همیشه بیشتر و جهان گستر تر شده بود. نازی ها شیطانی بودند، اما بعد از شکست آلمان، تمام طرح های شیطانیشان به همراه دانشمندان نازی به استخدام سیاست ایالات متحده درآمدند و از سال 1952 در قالب بندی ایالات متحده چنان آشکار شدند که برخی، از ظهور رایش چهارم (بعد از سه رایش یا روم های مقدس آلمانی که سومینشان امپراطوری هیتلر بود) سخن گفتند و یک نفر به نام دالاس گلدباگ توطئه باوری را به آنجا رساند که ادعا نمود که هیتلر یک پسر تئودور روزولت (رئیس جمهور اسبق امریکا) به نام کرمیت روزولت بوده که از امریکا در آلمان کاشته شد تا یک «بز عزازیل» آلمانی ایجاد کند که به جای سیاستمداران امریکایی پشت صحنه ی وقایع اروپا لعنت شود. با این حال و در کمال تعجب شاهدیم که امروزه بیشتر راستگراهای افراطی طرفدار هیتلر، همزمان هم آلمان دوست و هم روس دوست هستند بی توجه به این که در جنگ جهانی دوم، روس ها و آلمانی ها چقدر آشکار و در چه مقیاس فجیع و جنایتباری همدیگر را کشتند و این کشتارها فقط به نفع ایالات متحده تمام شد. اینجا صحنه ای مشاهده میشود که هنوز غرور ملی آلمان، از کسانی که از آن بر ضد خودش و به نفع بریتانیا و ایالات متحده استفاده کردند، استقلال نیافته است. چون امپراطوری روسیه هم بخشی از این غرور است ازآنروکه به سبب نفوذ رومانف ها (رومی ها) ی آلمانی در سرزمین های سابقا تاتاری روسیه به وجود آمده است. با این که امروزه آلمان مدرن و روسیه ی مدرن به پیوند سابق خود اعتراف نمیکنند، ولی تاریخ روسیه هنوز پیوندی بین عقاید بنیادین نازیسم روسی و کمونیسم شوروی را افشا میکند. با این که اسلاوها و تزارهای آلمانی حاکم بر آنها از سمت پروس در اروپای شرقی و نهایتا روسیه ی کنونی توسعه یافتند، ولی ناسیونالیسم اسلاو برای خود یک گذشته ی ماقبل رومانف اختراع کرده که در آن، "روس" نام اشرافیت اسکاندیناویایی و وایکینگ حاکم بر اسلاوها است. این، کاملا همراستا با نظریات نژادپرستانه ی نوردیک پایه ی نازیسم درباره ی برخاستن ژرمن ها از اسکاندیناوی است و بیش از این که بر شواهد باستانشناسی استوار باشد، ناشی از تاریخی شدن قصه بافی های عرفانی درباره ی نابودی یک بهشت گم شده در قطب شمال در اثر بروز یخبندان بود که باعث کوچ مردم به جنوب شد. این بهشت گم شده، هایپربوریا یا تول نام داشت و محل باغ هیسپریدها تلقی میشد، قلمروی افسانه ای که به همان اندازه ی قطب شمال و اسکاندیناوی در جزایر بریتانیا هم بومی سازی شده و از طریق افسانه های حملات مختلف وایکینگ های شمالی به بریتانیا این دو خطه را به هم مرتبط کرده و حتی راهی برای نفوذ مشترکشان به امریکا با کشف آنجا توسط اریک سرخ و لیف اریکسون تحت تاثیر برده های ایرلندی باز گذاشت. تعجب هم نباید کرد چون با این که زبان انگلیسی همخانواده با زبان های آلمانی غربی و هلندی است، ولی دارای مشابهت هایی چشمگیر با زبان های نورس است که نوعی ارتباط اسبق فرهنگی بین اسکاندیناوی و بریتانیا را نشان میدهد. باغ هیسپریدها محل سیب های طلایی مقدسی بود که توسط یک مار کنترل میشد ولی هرکول موفق شد به این سیب ها دست یابد. درواقع این باغ نسخه ی دیگری از بهشت عدن تورات، درخت سیبش همان درخت میوه ی ممنوعه، مارش همان شیطان، و نابودیش همان از دست رفتن بهشت برای آدم است. آدم به این خاطر از میوه خورد که در حکم خدا شود و هرکول هم انسانی است که همچون خدا پرستش میشود. جمع هرکول و آدم فانی و از دست رفتن یک بهشت میتواند در کومودوس امپراطور رومی جمع شود که خود را تجسد هرکول میخواند. کومودوس به سبب دیوانگی هایش سرانجام به دست افراد خودش به قتل رسید و این قتل با زنجیره ای از هرج و مرج در روم همراه بود که میتواند به اندازه ی هرج و مرج بعد از قتل نرون دیوانه، در ابتدا یکی از نسخه های نابودی همیشگی امپراطوری روم باستان بوده باشد. قتل کومودوس در سال 192 میلادی رخ داد و درست در همان سال، قتل دنگ ژو نخست وزیر مستبد و دیوانه حال چینی به دست پسرخوانده ی مورد اعتمادش لوبو و با توطئه ی وزرا، آتش جنگ داخلی وحشستناکی را در چین شعله ور کرد که به فروپاشی کشور و سقوط همیشگی سلسله ی هان انجامید. ظاهرا این دو فروپاشی، دو روایت از یک روایت واحد بوده اند. سال 192 به احتمال زیاد، در ابتدا سال 92 بوده که با اضافه شدن I به نشانه ی حرف اول IESUS یا عیسی، I92 خوانده و طبق معمول بعدا تبدیل به 192 شده و اگر این حرف مخفف را با یک حرف مخفف دیگر یعنی IJ که مخفف IAHU JESUS یا عیسای خدا است جانشین کنیم و مشتبه شدن معمول حرف J با عدد 7 را در نوشتارهای قدیم به یاد آوریم، این IJ92 میتواند تبدیل به 1792 یعنی سالی شود که آغاز گاهشماری جدید سکولارها بعد از انقلاب فرانسه شده بود. ناپلئون بعد از احیای پادشاهی، تقویم گرگوری را برگرداند یا شاید اختراع کرد و وانمود کرد برمیگرداند. ناپلئون ادعای احیای امپراطوری روم را داشت و شاید رومی که میخواست احیا کند سلطنت بوربون بود که در انقلاب فرانسه و تا اندازه ی زیادی تحت تاثیر فعالیت های فراماسون های جیره خوار بریتانیایی ها و فامیل های پروسیشان سرنگون شد. شاید ما با یک امپراطوری گسترده ی بوربون مواجه باشیم که هم فرانسه ی بوربون را در بر میگیرد و هم اسپانیای بوربون را تا دعوای بریتانیا-فرانسه را به دعوای اسپانیا-بریتانیا متصل کند. حتی پرتغال هم میتواند جزوی از این امپراطوری باشد. پرتوگال یعنی بندر گال، و گال میتواند همان گاول فرانسه باشد. این با تز سنتی درباره ی ایجاد امپراطوری روم ژرمنی توسط فرانک ها در گاول که به نامشان فرانسه خوانده شده، نسبت دارد و ممکن است رایش اولی که رایش دوم یا حکومت پروس به دروغ در آلمان بومی سازی کرد، درواقع همان روم ریشه دار در فرانسه بوده باشد. از طرف دیگر اگر 1792 دراصل همان سال 92 میلادی بوده باشد، انقلاب فرانسه با آغاز روم مسیحی حدود صد سال فاصله داشته که تقریبا معادل با فاصله ی زمانی بین ژولیوس سزار و نرون است. ژولیوس سزار مبتکر تقویمی است که پایه ی تقویم گرگوری مسیحیان شده و از طرفی به عنوان کهن الگوی امپراطوران روم باستان که تجسد زمینی ژوپیتر –رئیس خدایان روم و همتای یهوه خدای متجسد در عیسی- هستند، نسخه ی دیگری از عیسی مسیح تصور میشود. گاهشمار ژولیوس سزار از سال مرگش در 44 قبل از میلاد شروع میشود و اگر این 44 را با 622 سال آغاز گاهشمار هجری جمع کنیم، به سال 666 میرسیم که با برابر گیری محمد پیامبر اسلام با آنتی کریست یا دجال مکاشفه ی یوحنا مطابقت دارد. نرون هم دجال نامیده میشد البته بر اساس جمع ابجد حروف اسمش که 666 باشد. ازآنجاکه نرون هم یک نسخه ی بازتکرارشونده ی سزار ولی در جهت عکس اصالت مسیحی اولیه ی آن است، میتواند نام ژول سزار را به صورت "جل ال" در تاریخ اسلام بازتکرار و مبنای تقویم جلالی کرده باشد که آن هم قیامی علیه تقویم هجری قمری بود. این تقویم را به جلال الدین ملک شاه سلجوقی نسبت میدهند که دستور تهیه اش را به عمر خیام نیشابوری و ستاره شناسان تحت هدایت او در اصفهان داده بود ولی کار بر روی این تقویم، با مرگ نابهنگام ملک شاه متوقف شد. گاهی مرگ ملک شاه را به مسمومیت او توسط عمال سنتی خلیفه ی عباسی نسبت میدهند که از رشد قدرت ملک شاه نگران بودند. این میتواند با قتل سزار توسط نیروهای سنتی روم، خودکشی نرون بعد از سقوطش توسط نیروهای مشابه، و بلاخره قتل دنگ ژوی سنت شکن با توطئه ی وزرای وفادار به وضعیت سابق چین مطابقت داشته باشد. به طرز شگفتی کار ملک شاه نزدیک به 700سال زمین ماند تا در دوران ناصرالدین شاه در نیمه ی دوم قرن 19 و با تکمیل تقویم جلالی توسط منجم الدوله به پایان برسد. حکومت ناصرالدین شاه در تهران (ری سابق) به نوعی بازگشت حکومت سلجوقی بود که نخست در ری حکومت میکردند و بعد به اصفهان تغییر پایتخت دادند، تغییر پایتختی که با توجه به نوگرایی های ملک شاه، میتواند همراه با نوعی ارتداد بوده باشد. کمی قبل از ناصرالدین شاه، بلوای لوطیان به رهبری ملا محمد باقر شفتی یا ملا محمد باقر رشتی، باعث لشکرکشی محمد شاه قاجار (پدر ناصرالدین شاه) به اصفهان و تصرف آن شد و شاید این، روایتی دیگر از اولین تصرف اصفهان و ادعای تغییر محتویات فرقه ای آن به اصل خود ولی درواقع به هدف ایجاد فرهنگی نوین بوده باشد. در دوره ی صفویه که آغاز ایران شیعی هم هست، باز یک شاه عباس کبیر داریم که سرکوبی گسترده ی بددینان نقطوی مدعی بازگشت به ایران باستان را رقم میزند و پایتخت را هم از قزوین به اصفهان منتقل میکند که این دو گزارش نامرتبط احتمالا در ابتدا با هم تطابق داشته اند. منابع ادبیات و فلسفه ی ایران ماقبل شیعی که توسط نقطوی ها به هند منتقل شده اند در دوران ناصرالدین شاه در حال کشف شدن توسط انگلیسی ها و انتقال مجدد به ایران برای تربیت نوگرایان هستند. قزوین شاه عباس ممکن است درابتدا دربند کاسپین (کاسپین=قزوین) بوده باشد که با خوار یا گرمسار کنونی مطابقت دارد و در گذشته بخشی از اقلیم ری بوده است. خوار، محل سکونت قبیله ی افشار اصانلو بوده و از این جا میتوان فهمید چرا گفته میشود چرا آقا محمدخان بنیانگذار قاجاریه موقع متحد کردن ایران به پایتختی تهران ری، در حال احیای قلمرو حکومت افشارها بوده است؟! شاه عباس همچنین به کمک انگلیسی ها بندر هرمز را از تسلط پرتغالی ها خارج میکند و بعد از این اتفاق بندر هرمز افول میکند و بندر گمبرون (عباس) که شاه عباس به انگلیسی ها بخشیده است پیوسته رشد میکند. این باز با جانشینی قدرت انگلیسی به جای قدرت گاول یا فرانسوی نسبت دارد. با این توصیفات، تقویم هجری قمری جانشین تقویم هجری شمسی خیام شده با این ادعا که برگشته است و با این حال، بعدا تقویم هجری شمسی موفق شده در بخشی از قلمرو اسلامی که ایران تحت کنترل تهران باشد خود را احیا کند. به نظر میرسد این احیا یا اختراع در قرن 19 نسبت مشخصی با ظهور تقویم منتسب به انقلاب فرانسه در اواخر قرن 18 داشته باشد. میدانیم که بزرگترین دستاورد تیم خیام، حسابرسی کبیسه ها در یک تقویم 365 روزی است. سیستم استفاده شده دقیقا همان سیستم سیلوین مارشال است که در تقویم جمهوری در فرانسه موقتا جایگزین تقویم گرگوری میشود. سیلوین مارشال از علاقه مندان به علوم غریبه و نویسنده ی رمان سفرنامه ی فیثاغورس است و ازاینرو تاریخ رسمی به او اهتمام زیادی داده تا مطالب او و پیروانش را برای ایجاد نوعی تاریخ برای شرق زیر و رو کند. از طرفی تقویم جمهوری باید به اندازه ی انقلاب فرانسه اختراع مشتی لذتپرست بی خدای پوچ گرا به نظر برسد و طبیعتا مشابه های شرقیش هم از این استنباط ها بی نصیب نخواهند بود. به همین دلیل است که خیام مخترع تقویم جلالی هم در نیمه ی دوم قرن 19 صاحب یک سری اشعار پوچ گرایانه ی مبلغ مشروبات الکلی، بد و بی راه گو به خدا، و منکر جهان پس از مرگ میشود. این اشعار حتی برای خود ایرانی ها فقط در اثر ترجمه شدنشان به انگلیسی توسط ادوارد فیتزجرالد شناخته میشوند و به نظر میرسد نسخه های فارسی و انگلیسیشان همزمان با هم به وجود آمده باشند.:

“WHO AND WHEN INVENTED THE ANCIENT EGYPTIAN CALENDAR?”: A. VEREVKIN: CHRONOLOGIA: 15/3/2004

اگر بخواهیم سر و ته تاریخی این قصه را بزنیم، میرسیم به یک سقوط اخلاقی درنتیجه ی خوردن از میوه ی ممنوعه و خودخداپنداری آدم که به اندازه ی اسمش انسان عمومی است و نه فردی خاص، اما این که این قصه ظرفیت تاریخ شدن دارد به خاطر آن است که خدا شاه زمین تلقی میشود و کسی که بیشتر از همه خود را خدا بپندارد، همویی است که شاه است یا تمایل به شاهی دارد و هر تمثیلی از او ظرفیت تبدیل شدن به یک حاکم تاریخی را دارد. درواقع چنین شاهی در مقابل خدا میتواند در حد و اندازه ی یک نوکر معمولی در مقابل یک شاه ظاهر شود که خود را به اندازه ی یک شاه مهم میپندارد. در مثنوی مولانا تمثیل جالبی دراینباره هست که هر انسانی را میتواند در مقابل خدا به جای آن نوکر شاه نشان دهد. در این تمثیل، یک خدمتکار ساده به خاطر این که مواجبش نقصانی پیدا کرده است، نامه ای پر عتاب و شکایت به شاه مینویسد و نارضایتیش را بیان میکند:

قصه کوته کن برای آن غلام

که سوی شه برنوشتست او پیام

قصه ی پر جنگ و پر هستی و کین

میفرستد پیش شاه نازنین.

لغت "هستی" که دراینجا در کنار لغات "جنگ" و "کینه" مطرح شده است، به معنی هست بودن و ابراز وجود کردن و تقریبا برابر خواندن خود با مقام بالاتری که مخاطب نامه است میباشد. منظور این است که غلام، در این که مواجبش نقصان یافته کاملا خود را حق به جانب میپندارد و ذره ای اشتباه برای کارنامه ی خود قائل نیست به طوری که حتی در نامه نمیپرسد آیا اشکالی به وجود آمده یا اشتباهی مرتکب شده که این نقصان در حق او روا داشته شده است. او دراینجا نماد یک فرد عمومی انسانی است که به خاطر اشکال هایی که در زندگیش به وجود آمده است، خدا را یک طرفه ظالم و ناعادل میخواند و حتی ذره ای کارنامه ی زندگی خود را مرور نمیکند که ببیند اشکالی از جانب خودش بروز کرده است یا خیر. چنین انسانی پاسخی از خدا دریافت نمیکند و به مانند او غلام داستان بالا هم هیچ پاسخی از سوی شاه دریافت نمیکند. غلام فکر میکند شاید قاصد قبلی پیام را به شاه نداده و نادرست بوده است؛ بنابراین نامه ی دیگری به همان شکل مینویسد و تحویل قاصد دیگری میدهد و همینطور مدام قاصد عوض میکند. به همین ترتیب، فردی که در ارتباط با خدا راه اشتباه میرود مدام مکتب میانجی خود با خدا را عوض میکند و باز هیچ نتیجه ای نمیگیرد چون گمان نمیبرد که اشتباه از خودش است و در عوض وقتی شکست میخورد اشکال را به گردن فرد یا مکتب میانجی می اندازد؛ درست مثل غلام مولانا:

بر امیر و مطبخیّ و نامه بر

عیب بنهاده به جهل آن بی خبر

هیچ گرد خود نمیگردد که من

کژروی کردم چو اندر دین شمن

دراینجا کژروی غلام در عمل خود نسبت به شاه، با منحرف شدن شمن از مسیر اصیل دین مقایسه شده و روشن است که مولانا دارد غلام را نمادی از فرد ناراست در راه دین معرفی میکند. درست مثل نقصان در مواجب به سبب اشتباهات غلام، فرد انسانی نیز در توجه خدا نسبت به خود، دچار کمبود میشود تا متوجه شود که بخشی از اعمالی که مرتکب شده است نادرستند. بنابراین وقتی ما میخواهیم از خدا طلب توجه کنیم، باید کارنامه ی اعمال خود را مرور کنیم تا ببینیم آیا به عمد یا سهو دچار اشتباهاتی نشده ایم و این، فضای خلوتی برای اندیشیدن میخواهد درست مانند کسی که در حال نامه نوشتن است و بعد از نامه نوشتن مرتبا آن را بازبینی میکند.:

کالبد نامه است اندر وی نگر

هست لایق شاه را، آنگه ببر.

گوشه ای رو، نامه را بگشا بخوان

بین که حرفش هست در خورد شهان

گر نباشد درخور، آن را پاره کن

نامه ی دیگر نویس و چاره کن

لیک فتح نامه ی تن زپ مدان

ورنه هر کس سرّ دل دیدی عیان

نامه بگشادن چه دشوار است و صعب

کار مردانست نه طفلان کعب

جمله بر فهرست قانع گشته ایم

زانگ در حرص و هوی آغشته ایم

باشد آن فهرست دامی عامه را

تا چنان دانند متن نامه را

باز کن سرنامه را گردن متاب

زین سخن والله اعلم بالصواب

هست آن عنوان چو اقرار زبان

متن نامه ی سینه را کن امتحان

که موافق هست با اقرار تو

تا منافق وار نبود کار تو

چون جوال بس گرانی میبری،

زان نباید کم که در وی بنگری

که چه داری در جوال از تلخ و خوش

گر همی ارزد کشیدن را بکش

ورنه خالی کن جوالت را ز سنگ

باز خر خود را از این بیگار و ننگ

دراینجا مثنوی میگوید که مرور نامه به مثابه اکتشاف اسرار درون است که کار سختی است و مردان دلاور از پسش برمی آیند نه کسانی که همچون کودکان اسیر بازیچه هایند. ولی حل نکردن این مشکلات، خود سختی زیادی ایجاد میکند درست مانند کسی که بار سنگینی را میبرد و بخش زیادی از این بار، سنگ های اضافیند و او زحمت اضافی حمل آنها را تحمل نمیکند چون دوست ندارد سر کیسه را باز کند و اضافی را از نااضافی تصفیه کند. این مرور کارنامه نه فقط متوجه افراد بلکه متوجه جوامع نیز هست و علت این هم که مولانا از "فهرست" یاد میکند همین است. تاریخ کشورها و جوامع هم از فهرست های سلسله ها تشکیل شده که ما طوطی وار حفظ میکنیم و هیچ نتیجه ای از آنها نمیگیریم درحالیکه ممکن است این فهرست ها مانند آنچه در ابتدای مقاله مثال زده شد، برای پنهان کردن اسرار درون تنظیم شده باشند تا مانع نتیجه گیری ما و متوجه شدنمان به اشکالات کارنامه ی جوامعمان شوند. مولانا کاملا توجه دارد که این تاریخی شدن همه چیز، با پنهان کردن این واقعیت که شخصیت های مختلف اساطیر مذهبی، معرف جنبه های مختلف صفات هر فرد انسان در درون خود او هستند، باعث انحطاط دین و راه خدا میشود. بدذین ترتیب خلاصه کردن حکمت الهی در رنگ های خدا یعنی قصص پیامبران و قدیسینی خاص، باعث ضربه خوردن راه رسیدن به خدا در اثر ایجاد جهانبینی های محدود میشود. او در همان دفتر اول مثنوی، به تمثیل معمول نور برای خدا برمیگردد که بی رنگ است ولی به هفت رنگ مختلف تقسیم میشود و انکار رنگ های مختلف، درنهایت به انکار خود نور می انجامد:

گر تو را آید بدین نکته سوال

رنگ کی خالی بود از قیل و قال؟

این عجب کاین رنگ از بی رنگ خاست

رنگ با بی رنگ چون در جنگ خاست؟

چون که بی رنگی اسیر رنگ شد

موسی ای با موسی ای در جنگ شد

چون به بی رنگی رسی کآن داشتی

موسی و فرعون دارند آشتی

ابیات مشابهی در دفتر سوم مثنوی دیده میشوند:

ذکر موسی بهر روپوش است لیک

نور موسی نقد تو است ای مرد نیک

موسی و فرعون در هستی تو است

باید این دو خصم را در خویش جست

تا قیامت هست از موسی نتاج

نور، دیگر نیست، دیگر شد سراج

این سفال و این پلیته دیگر است

لیک نورش نیست دیگر، زان سر است

گر نظر در شیشه داری گم شوی

زانکه از شیشه است اعداد دوی

ور نظر بر نور داری، وارهی

از دوی واعداد جسم منتهی

از نظرگاه است ای مغز وجود

اختلاف مومن و گبر و یهود

این دوی کردن، یکی از مختصات یکتاپرستی پیشرفته در یهودیت سوار بر موسی و اخلاف ارتدکس اسلامی (شرعی) و مسیحی آن است که ردش میتواند تا برابرگیری یهوه با ژوپیتر یا زئوس که ژولیوس سزار یا مسیح پیشین تجسد او بود دنبال شود چون وقتی فقط یک نفر مثل امپراطور روم جانشین خدا روی زمین باشد به نفع او است که جز خدای او خدای دیگری وجود نداشته باشد تا جانشین زمینی دیگری مزاحم او نشود. با این حال همانطورکه مولانا بیان کرد، شمنیسم هم به اندازه ی دوی گری موسایی، یک انحراف در دین است. ازاینجا باید نتیجه بگیریم که ژوپیتر و آیین های شمنی جایی به هم میرسند و به طرز روشنی، اتصال آنها حداقل در صحنه ی ارتباط با آسمان و جهان ماوراء الطبیعی در صحنه ی مجسد شدن ژوپیتر به عقاب و قو بنا بر اساطیر یونانی-رومی آشکار میشود. در مورد ژوپیتر، این دو تجسم، دقیقا با صورت های فلکی عقاب و ماکیان (قو) در آسمان نشان داده میشوند.

این دو صورت فلکی، هر دو مرتبط با قدرتنمایی خورشید در تابستان و ازاینرو مرتبط با اساطیر خورشیدیند که تشبیه خدا به نور بر آنها استوار است چون هر کدام از آنها ستاره ی درخشانی دارند که جزو ستاره های موسوم به مثلث تابستانیند. راه شیری از میان این دو صورت فلکی میگذرد و همین باعث شده تا این دو صورت فلکی، ارتباط مبرهنی با آیین های سفر ارواح در میان شمن ها ایفا کنند. پرنده بودن این دو صورت فلکی به این برمیگردد که وقتی شمن به حالت خلسه درمی آید تا آینده ی قبیله را پیشبینی کند روحش به پرنده ای تبدیل میشود و به آسمان میرود و از آن بالا تمام دنیا را مینگرد. میرچا الیاده در وصف سفر خلسه وار روح شمن نانایی در شمال شرقی آسیا، بیان میکند که روح شمن از درخت کیهانی بالا رفته و از قله ی جهان در شاخ آن، جاده ی جهان زیرین را مینگرد؛ اما موقع بازگشت، دو روح قدرتمند حامی برای دفاع از خود احضار میکند: بوچو، نوعی هیولای یک پا با صورت و پرهای انسانی، و کوری، پرنده ای با گردن دراز، چون بدون کمک این دو، قادر به خروج از جهان مردگان نیست. ویلموس دیزگی و میهای اوپال در جلد چهارم کتاب «شمنیسم در اوراسیا» جزئیات بیشتری از خطراتی که در سفر، شمن را تهدید میکند ارائه داده اند. روح پرنده ی شمن در جهان دیگر، از طرف تیرهای پرتاب شده از سوی دشمنان ماورائی در خطر است. هیولای پرنده مانند یک پا مشخصا با یک پا به نظر رسیدن صورت فلکی عقاب در ارتباط است و گردن دراز بودن دیگری یادآور گردن دراز قو است. بنابراین این دو با دو صورت فلکی عقاب و ماکیان مرتبطند و تیرهای اجنه نیز با صورت فلکی ساگیتا یا پیکان بین این دو صورت فلکی. طبیعتا جاده ی جهان زیرین هم راه شیری است. پیوند شمنیسم آسیای شرقی با صور فلکی آسمان اگرچه امروزه کاملا حفظ نشده، ولی همانطورکه جرمی نیدلر در کتاب «خرد شمنی: در متون عرفانی: سنت عرفانی در مصر باستان» نشان داده است، هیروگلیف های مصر قدیم، نشان میدهند که چطور میتوان آیین های شمنی را با صورت های فلکی آسمان و خدایان مصری تطبیق کرد و ازجمله بین روح پرنده مانند متوفی در مصر و سفر روح شمن به شکل یک پرنده به جهان دیگر ارتباط برقرار کرد. دکتر نیدلر ازجمله روی ترجمه های غامض متون هرم اوناس توجه نشان میدهد که اگرچه تصور میشود شامل طلسم هایی برای هدایت روح شاه مرده به جهان دیگر باشند، ولی به نظر میرسد درباره ی شاه زنده و بازگشت او حرف میزنند. نیدلر نتیجه میگیرد که شاه درواقع اصلا نمرده و به عنوان رئیس کاهنان و پیشوای مذهبی، همچون شمن موقتا به حالت خلسه رفته تا روحش به جهان دیگر سفر کند و بازگردد. بنابراین نیدلر معتقد است که بسیاری از اعتقادات بشر از گذشته تا حال درباره ی نیروهای معنوی اعم از ارباب انواع و اجنه ی شرور، در نتیجه ی تجربیات شمنی شبیه به آنچه امروزه ان دی ای یا تجربه ی نزدیک به مرگ نامیده میشود حاصل شده اند و حاوی معرفتی تمثیلی حول غور عرفانی انسان در جهان ماوراء الطبیعی حین تشبیه آن به آسمان –به عنوان نقطه ی مقابل زمین انسان های مادی- و بازسازی مشاهدات به صورت صور فلکی در آسمان است. نیدلر به پیروی از میرچا الیاده معتقد است که بقایای این ارتباطات معنوی با جهان دیگر، در «روان مدرن، مدفون است» و بررسی بسیاری از اسطوره ها و افسانه ها برای «ارتباط مجدد با آن بخش گم شده ی خود» حیاتی است.:

“SHAMANIC JOURNEYS: BUTCHU AND KOORI AND THE CONSTELLATIONS EAGLE AND SWAN”: DAVID MATHISEN: STAR MYTH WORLD: 8 AUG 2013

بسیاری از واقعیات اطراف ما در نتیجه ی نیازی به پاسخ گویی به نیازهای رفع نشده ی درونمان بروز میکنند؛ درونی کوچک که میتواند هیولایی بزرگ در خود نهفته باشد همانطورکه در داستان های اجنه ازجمله داستان علاء الدین میبینیم که غولی عظیم از درون چراغ جادو یا حلقه یا یا بطری ای کوچک درمی آید و آرزوهای آن که او را آزاد کرده است را براورده میکند. اجنه ی آزادشده لزوما در جهت منافع جهان عمل نمیکنند چون درون انسان ها پاک نیست و یادمان باشد در همان داستان علاء الدین، اولین شخصیت در داستان که درصدد به چنگ آوردن چراغ جادو بود، جادوگری بدسیرت بود. میتوان بین این موضوع و فضای هولناک و مملو از کشتار و خونریزی اساطیر و افسانه های قدیم ارتباط جست و فهمید که میل به جنگ افروزی از کجا می آید. شاید به همین خاطر است که گفته میشود اجنه و اژدهایان –همان اجنه در تشبیه به مارها و سوسمارها بر اساس مار درخت میوه ی ممنوعه- طالب قربانی های خونینند. پاول لوی، برای خصوصی تر کردن مضمون جن، آنها را به نام وتیکو یا اجنه ی آدمخوار اساطیر سرخپوستان امریکای شمالی میخواند و به روانکاوی یونگ که یکی از آبشخورهای اسطوره پژوهی میرچا الیاده هم بود مرتبط میکند:

«بسیاری از مردم درباره ی ویروس ذهنی وتیکو چیزهایی شنیده‌اند، اما کاملاً مطمئن نیستند که دقیقاً چیست. با وقوع جنگ اخیر در اوکراین، شایان ذکر است که فعالیت انسانی جنگ، تجسمی به‌خصوص بدخیم از ویروس وتیکو است که در صحنه ی جهانی به وفور یافت می‌شود. ریشه ی جنگ همیشه در روان جمعی ناخودآگاه بشریت یافت می‌شود، که همان واسطه‌ای است که وتیکو - یک روان‌پریشی جمعی - از طریق آن جادوی سیاه خود را اعمال می‌کند. همانطور که پزشک بزرگ روح، سی. جی. یونگ، هرگز از اشاره به آن خسته نشد، آینده ی بشریت با تغییراتی که در روان بشریت رخ می‌دهد، تعیین خواهد شد. به نقل از یونگ، "«دیو وحشتناکی در درون انسان وجود دارد که او را کور می‌کند و نابودی وحشتناکی را تدارک می‌بیند." این «دیو وحشتناک» (به زبان مدرن، یک «نیروی روانی ناخودآگاه») در درون بشریت که کوری مخربی را در ما ایجاد می‌کند، چیزی جز وتیکو (که نوعی «کوری روانی» است) نیست. باید توجه داشته باشیم که یونگ احساس می‌کرد حیاتی‌ترین و فوری‌ترین وظیفه پیش روی بشریت مدرن «جن‌گیری» (به عبارت من، «رفع وتیکو») است که ما را از حالت تسخیر توسط ناخودآگاه آزاد می‌کند. جنگ، به عنوان تجلی بی‌واسطه‌ی وتیکو، می‌تواند به ما کمک کند تا وتیکو را ببینیم (که فقط تا حدی بر ما قدرت دارد که دیده نمی‌شود). اگرچه از یک سو، به نقل از محقق رودولف اتو، جنگ یک «راز وحشتناک» است، اما همچنین مکاشفه‌ای است که می‌تواند به ما کمک کند تا نقش اصلی روان انسان را در شکل دادن به جهانمان درک کنیم. دیدن نقش اساسی روان انسان در چیزها، دیدن ماهیت رویایی جهان است. یونگ جنگ را به عنوان «موجودی در خود» تصور می‌کرد که می‌تواند زندگی خودش را داشته باشد. وتیکو که از روان انسان سرچشمه می‌گیرد و از طریق آن عمل می‌کند، می‌تواند به همین ترتیب زندگی و اراده‌ای به ظاهر مستقل از خود ایجاد کند. جنگ که به طور بالقوه به یک هیولای فرانکنشتاین گولم مانند و خارج از کنترل تبدیل می‌شود، می‌تواند یک استقلال ظاهری ایجاد کند که - درست مانند ویروس وتیکو - می‌تواند بی‌پایان خود را در یک حلقه ی بازخورد خودزا ایجاد کند که به طور بالقوه می‌تواند همه چیز را در حوزه ی نفوذ خود نابود کند. هنگامی که سگ‌های جنگ آزاد می‌شوند، نیرویی از طبیعت است که آزاد می‌شود و در نقطه‌ای خاص دیگر نمی‌توان غول را به بطری برگرداند - این خطر بزرگی است که همه ی ما با آن روبرو هستیم. جنگ را می‌توان به عنوان یک التهاب، یک شیوع حاد در بدنه ی سیاسی جهان تصور کرد که منعکس کننده - و آشکار کننده – ی یک اختلال سیستمیک عمیق‌تر است که روان مشترک بشریت را تحت تأثیر قرار می‌دهد. جالب اینجاست که کتاب مکاشفه از «جنگی در آسمان» صحبت می‌کند (مکاشفه ی یوحنا ۱۲:۷). در این عبارت، کتاب مقدس، که می‌توان آن را به عنوان سخنان رمزگذاری شده ی خود روح تصور کرد، به طور خلاقانه‌ای نمادی از یک پویایی متعالی زنده است که در ناخودآگاه جمعی بشریت در حال وقوع است. اگر «پادشاهی آسمان در درون ماست»، «جنگ در آسمان» نیز چنین است. با این حال، هنگامی که ما قادر به مهار عناصر متخاصم در درون خود نیستیم، تضاد درونی اضداد به دنیای بیرون سرایت می‌کند، جایی که این تضاد «در خواب» می‌شود و به معنای واقعی کلمه در تئاتر جهان از طریق فرافکنی به نمایش در می‌آید. این یکی از راه‌های اصلی وتیکو برای منحرف کردن ما از این فکر است که منبع و راه حل مشکلات ما در خارج از خودمان - به جای درون خودمان - یافت می‌شود. رویدادهای جمعی مانند جنگ، این نکته را به ذهن متبادر می‌کنند که «گویی» یک موجود شیطانی (وتیکو) وجود دارد که رشته‌های روان ما را می‌رباید تا ما را تحت تأثیر قرار دهد تا به شیوه‌هایی عمل کنیم که مصمم به نابودی خودمان هستند. همانطور که کتاب مقدس اشاره می‌کند، "ما نه با جسم و خون، بلکه با فرمانروایان، با قدرت‌ها، با حاکمان تاریکی این جهان، با شرارت معنوی در مکان‌های والا کشتی می‌گیریم." (افسسیان ۶:۱۲). همه ی ما به یک فرآیند کیهانی عمیق‌تر کشیده شده‌ایم که در آن با نیروهای قدرتمند فراشخصی و کهن‌الگویی که با روان انسان در ارتباط هستند، از طریق آنها عمل می‌کنند و از آن جدا نیستند، مبارزه می‌کنیم. در وتیکو - و جنگ - یک مکاشفه ی زنده رمزگذاری شده است که می‌توان آن را به پزشکی تشبیه کرد که اگر بتوانیم آنچه را که آشکار می‌شود تشخیص دهیم، ما را به ریشه‌هایمان در روان بازمی‌گرداند. به جای اینکه به معنای واقعی کلمه خودویرانگری خود را به نمایش بگذاریم (عملی که از این قدرت‌های تاریک‌تر الهام گرفته شده است)، به ما این فرصت داده می‌شود که تشخیص دهیم که در شر جنگ، یک مکاشفه ی رادیکال پنهان و نامحسوس است که وقتی تشخیص داده می‌شود، نه تنها قدرت‌های خلاق درخشان و غیرقابل تصور ذاتی روان انسان را آشکار می‌کند - بلکه آنها را آزاد می‌کند.:

“WAR AND WETIKO”: PAUL LEVI: awakeninthedream.com

اگر دقت کنید، تاریخ دور و دراز بشر به عنوان مجموعه ی واقعیات و تخیلاتی که واقعی پنداشته میشوند، درحالیکه شاهان را به عنوان اوج هایی از انسان هایی که خود را خدا میپندارند، سوژه ی اصلی قرار میدهند، بیش از هر چیز روی جنگ های بی پایان آنها تاکید میکنند و این مهمترین انتظاری است که ما در ناخودآگاه خود، از انسان های بسیار مغرور داریم کمااینکه خودمان هم وقتی مغرور میشویم، میل به بلوا به پا کردن و دشمنی کردن می یابیم. درواقع این جنگ دوستی، واکنشی به تضاد و نزاع نیروهای درون وجود خودمانند. آن دوی کردن همیشگی و راست و دروغ دیدن طرف های درگیر در هر قائله، همه به همین نزاع برمیگردند و هر تحریکی که از اخبار بیرونی به ذهن ما وارد میشود، درواقع قضاوت بین نیروهای بیرونی را اسباب قضاوت درباره ی نیروهای درونی میکند. این حتی میتواند در نتیجه ی آشکار شدن واقعیتی درباره ی بخشی از تاریخ راست یا دروغ ایام گذشته که امروزه از ما پنهان داشته میشود هم رخ میدهد. چون در ذهن انسان، گذشته و حال و آینده همه به هم مربوطند و همانطورکه در علوم دانشگاهی و رسانه ای، اسطوره ها تبدیل به تاریخ و تبلیغات شده اند، این پیوستگی هم تبدیل به یکی از قوانین نظریه ی فیزیک کوانتوم شده است:

«همانطور که فیزیک کوانتوم اشاره می‌کند، ما در جهانی غیرموضعی زندگی می‌کنیم که از محدودیت‌های مرسوم فضا و زمان فراتر می‌رود. این موضوع این سوال را مطرح می‌کند: آیا گذشته، حال و آینده‌ی ما (که در نهایت از هم جدا نیستند) همگی در لحظه‌ی حال با یکدیگر در تعامل و تبانی هستند تا به ما کمک کنند تا به طور بالقوه بفهمیم که هستیم؟ آیا هر یک از ما سرنخ‌ها و یادآوری‌های رهاسازی زمان را در رویاهای بیداری خود کاشته‌ایم - چیزی که من آن را «محرک‌های وضوح» می‌نامم - که مانند ساعت‌های زنگ‌دار، دقیقاً در لحظه ی مناسب به صدا در می‌آیند تا به بیدار شدن ما کمک کنند؟ یک مثال ساده و پیش پا افتاده: فرض کنید وقتی فردا از خانه بیرون می‌روم، می‌خواهم فراموش نکنم که دفترچه‌ام را بیاورم. ممکن است یک بالش را جلوی در ورودی بگذارم به طوری که مانع از باز کردن در شود، که به من یادآوری می‌کند که دفترچه‌ام را بیاورم. روز بعد، در حال ترک خانه‌ام هستم و بالش را می‌بینم که جلوی در ورودی را گرفته است، که چون به این سناریو معنی داده‌ام (دفترچه را بیاور!)، به من کمک می‌کند تا به یاد بیاورم که دفترچه ی مورد نظر خود را بیاورم. جالب است بدانید که در این مثال، من یک مانع ظاهری (بالش) ایجاد کردم که عملکرد بزرگتری داشت - به من کمک می‌کرد چیزی را به خاطر بیاورم. در این مثال، خودِ گذشته‌ی من (کسی که بالش را به در ورودی می‌چسباند) در حال کاشت سیگنالی است که با خودِ آینده (کسی که از خانه بیرون می‌رود) ارتباط برقرار می‌کند و به من یادآوری می‌کند که کار مورد نظر (آوردن دفترچه ی یادداشت) را انجام دهم. آیا بخش عمیق‌تر ما، رؤیابین زندگی‌مان، کاری مشابه - کاشتن سرنخ‌ها - در سراسر و درون تار و پود رؤیای بیداری‌مان انجام می‌دهد تا به ما کمک کند خودمان را به یاد بیاوریم؟ اگر چنین است، آیا می‌توانیم پیام را دریافت کنیم و به یاد بیاوریم که این سرنخ‌ها قرار بود چه چیزی را به ما یادآوری کنند؟ آیا در زندگی فعلی ما - شاید حتی همین الان - اتفاقاتی می‌افتد که برای ایجاد یک یادآوری (غلبه بر فراموشی ما) طراحی شده‌اند و به ما کمک می‌کنند تا به یاد بیاوریم که برای انجام چه کاری اینجا هستیم؟ این پویایی در سرود عرفانی روح (که با نام سرود مروارید نیز شناخته می‌شود) نشان داده شده است، که در آن پسر پادشاه توسط والدینش [از هیرکانیه در شرق] به سرزمینی بیگانه (مصر) فرستاده می‌شود تا مروارید گرانبهایی را که از تاج پادشاه به چاهی عمیق افتاده بود، جایی که توسط اژدهایی مرگبار محافظت می‌شود، بازیابی کند. پسر برای آوردن جواهر عازم می‌شود، اما مانند روحی که در ماده زندانی می‌شود و در قالب تجسم می‌یابد، در اغواگری دنیای مادی جذب می‌شود و به آن وابسته می‌شود. پسر با به خواب رفتن، ریشه‌های الهی خود و همچنین وظیفه ی تعیین‌شده‌اش را فراموش می‌کند و در عوض، ظواهر فریبنده ی زندگی دنیوی را دنبال می‌کند. سپس پادشاه نامه‌ای برای پسرش می‌فرستد که با آنچه در قلب پسرش حک شده بود صحبت می‌کند و او را بیدار می‌کند و به او یادآوری می‌کند که کیست و همچنین به پسر کمک می‌کند تا ماموریت خود را به یاد آورد، ماموریتی که سپس آن را آغاز می‌کند و با موفقیت به انجام می‌رساند. سرود روح که به صورت یک رویا (که در آن همه ی شخصیت‌ها بخش‌هایی از خود ما هستند) تعبیر می‌شود، به زیبایی نماد این است که چگونه در طول فرآیند تجسم در دنیای خود - با تمام حواس‌پرتی‌ها، وسوسه‌ها و اغواگری‌هایش - به راحتی هدف الهی خود را فراموش می‌کنیم، چه برسد به خودمان. خوشبختانه، همانطور که اسطوره نشان می‌دهد، بخشی خردمندتر و آگاه‌تر از وجود ما پیام‌هایی برای کمک به بیدار شدن از خوابمان می‌فرستد. بخش بیدارتر ما به طور مداوم وقتی به خواب می‌رویم - از طریق رویاهای شبانه و همچنین رویدادهای مختلف در رویای بیداری‌مان - به ما کمک می‌کند. ما فقط باید یاد بگیریم که پذیرای الهامات آن باشیم و در زبان نمادین آن، که زبان رویا است، مسلط شویم تا پیام‌های آن را برای خود «بخوانیم». این گنجینه‌های پنهان - که خودمان کاشته‌ایم - با روند بیداری خودمان (یک تئوری توطئه ی واقعی!) همدست می‌شوند و تنها در صورتی می‌توانند عملکرد مطلوب خود را که بیدار کردن ماست، انجام دهند که آگاهانه تشخیص دهیم که آنها در درون ما با چه چیزی صحبت می‌کنند، یعنی اگر پیام را دریافت کنیم. در هر صورت، تأمل در این ایده ی واقعاً رهایی‌بخش که همدستی با روند بیداری خودمان در قلمرو امکان برای ماست، روان‌فعال‌سازی (فعال‌سازی روان) فراتر از باور صرف است. این فرآیندی است که اگر اصلاً چنین فرآیندی وجود داشته باشد، شایسته ی توجه ماست.»:

Conspiring with Ourselves: PAUL LEVI: awakeninthedream.com

در برخورد با نیروهای تاریک درون نیز فرایند مشابهی به جریان می افتد:

«ما در دورانی زندگی می‌کنیم که تاریکی بزرگی در جهان ما ظهور کرده است. پزشک بزرگ روح، سی. جی. یونگ، که ایده ی وجود سایه در روان انسان را مطرح کرد، بینش‌های عمیقاً ارزشمندی در مورد ماهیت وضعیت روانی در جهان امروز، به ویژه نقشی که تاریکی سایه در دنیای مدرن ما ایفا می‌کند، داشت. یونگ احساس می‌کرد که شر فاجعه‌باری که امروز در جهان ما آشکار می‌شود، بیان کهن‌الگویی از فرآیند گذار بشریت از یک دوره - و حالت هوشیاری - به دوره ی دیگر است. او بر این عقیده بود که سرنوشت جهان به معنای واقعی کلمه به شناخت عناصر سایه در درون ما و جذب آنها در یک حس گسترده‌تر از خود بستگی دارد که شامل جنبه‌های روشن و تاریک ما می‌شود. آنچه را که در خود نمی‌پذیریم، بلکه از تصویر خود طرد می‌کنیم و به سایه‌های دنیای زیرین ناخودآگاه می‌فرستیم - و در نتیجه آن را از نور محروم می‌کنیم - سمی می‌شود. این محتویات سایه‌وار سرکوب‌شده، در ناخودآگاه بار ایجاد می‌کنند و با انرژی‌های کهن الگویی از ناخودآگاه جمعی آلوده می‌شوند. واقعاً ترسناک است که چگونه بسیاری از ما آنقدر از سایه ی خود بی‌خبریم که می‌توانیم به راحتی به ابزارهای ناخودآگاهی تبدیل شویم که از طریق آنها شر کهن الگویی، که در جنبه ی تاریک روان انسان پنهان است، می‌تواند خود را از طریق ما به جهان نشان دهد. به قول یونگ ما هنوز هم به این فکر می‌کنیم که «ساده و نه دوگانه» هستیم. بنابراین خودمان را «بی‌ضرر، معقول و انسان‌دوست» تصور می‌کنیم. ما انکار نمی‌کنیم که اتفاقات وحشتناکی در حال رخ دادن است، اما از آنجایی که خودمان را بی‌ضرر می‌دانیم، یونگ خاطرنشان می‌کند: "همیشه «دیگران» هستند که آنها را انجام می‌دهند." وقتی با شر بالقوه‌ای که در درونمان ساکن است در تماس نیستیم، آن را در تلاشی بیهوده برای انکار آن به بیرون از خود فرافکنی می‌کنیم و در نتیجه طعمه ی همان شری می‌شویم که در درون خود از آن روی برمی‌گردانیم و ناآگاهانه در دنیای بیرون آن را به نمایش می‌گذاریم. شر با چشم‌پوشی ما از آن رشد می‌کند. به نقل از یونگ، "شر امروز به یک قدرت بزرگ قابل مشاهده تبدیل شده است. {...} ما رو در روی مسئله ی وحشتناک شر ایستاده‌ایم و حتی نمی‌دانیم چه چیزی در مقابل ما است، چه برسد به اینکه چه چیزی را باید در برابر آن قرار دهیم." اکثر افراد عادی، از نظر روانی و/یا معنوی توسعه نیافته، حتی در تصور تباهی مطلق شر که می‌تواند به طور بالقوه از طریق افراد یا گروه‌هایی (و چه رسد به خودشان) که تحت سلطه اراده ی معطوف به قدرت سایه قرار گرفته‌اند، خود را نشان دهد، مشکل دارند. با این حال، برای ایجاد درکی از چگونگی مقابله با شر، ابتدا باید سعی کنیم ماهیت هیولایی را که با آن سر و کار داریم، درک کنیم. اولین اصل روش روانشناختی این است که هر پدیده‌ای که قرار است درک شود، باید با همدلی تصور شود. هیچ سندرمی را نمی‌توان واقعاً از وضعیت نفرین‌شده‌اش بیرون کشید، مگر اینکه ابتدا تخیل را به قلب آن وارد کنیم. به گفته ی یونگ، یکی از مهم‌ترین گام‌ها در برخورد با شر، توسعه ی چیزی است که او «تخیل برای شر» می‌نامد. اگر نتوانیم شری را که انسان‌ها به طور بالقوه قادر به انجام آن هستند - و خود ما نیز، در شرایط مناسب، می‌توانیم قادر به انجام آن باشیم - در ساده‌لوحی خود تصور کنیم، خود را به دستان شر می‌سپاریم. اگر شر از دسترس تخیل ما فرار کند، هم در تخیل ما و هم در زندگی ملموس ما، بر ما دیکته و اجرا و مسلط خواهد شد. از آنجا که تخیل ما می‌تواند به ما کمک کند تا شر را کنترل کنیم، شر سعی می‌کند تخیل را خفه و در نهایت نابود کند، به همین دلیل است که بسیج تخیل خلاق در برخورد با قدرت‌های تاریکی بسیار مهم است. اگر ما تخیل شر را در خود پرورش ندهیم، ممکن است ارتباطمان را با سایه‌مان از دست بدهیم و با چیزی که یونگ آن را «شخصیت خیالی» می‌نامد، همذات‌پنداری کنیم، به عبارت دیگر، با جدا شدن از تاریکی‌مان، خودمان را به عنوان کسی که نیستیم - یک نسخه ی «سبک» از خودمان - تصور می‌کنیم. همه ی ما نیمه ی تاریک‌تری داریم، اما تا جایی که بیش از حد با جنبه ی روشن‌تر خود به قیمت تاریکی درونمان یکی می‌شویم، در نهایت قادر به تصور اعماق تاریکی که قادر به انجام آن هستیم، نیستیم. یونگ در بیان این نکته ی دقیق، بدون هیچ کم و کاستی می‌نویسد: "ما همیشه، به لطف طبیعت انسانی‌مان، جنایتکاران بالقوه‌ای هستیم. در واقع، ما صرفاً فرصت مناسبی برای کشیده شدن به درون غوغای جهنمی نداشتیم." همه ی ما به طور جدایی‌ناپذیری به هم پیوسته‌ایم و در ناخودآگاه جمعی (تاریک‌تر) مشترک بشریت - جنبه ی سایه ی انسان بودن - سهیم هستیم، به همین دلیل است که یونگ نوشت: "هیچ یک از ما خارج از سایه ی سیاه جمعی بشریت نیستیم." نیروهایی غیرشخصی وجود دارند که سایه ی جمعی نهفته در ناخودآگاه ما را زنده و آگاه می‌کنند. به گفته ی یونگ، «ما به طرز سعادتمندی از این نیروها بی‌خبریم زیرا آنها هرگز، یا تقریباً هرگز، در روابط شخصی ما یا در شرایط عادی ظاهر نمی‌شوند. اما اگر مردم دور هم جمع شوند و یک جمعیت تشکیل دهند، پویایی‌های انسان جمعی آزاد می‌شوند - جانوران یا شیاطینی که در هر فرد خفته هستند [آزاد می‌شوند] {...} تغییر شخصیتی که توسط هجوم نیروهای جمعی ایجاد می‌شود شگفت‌انگیز است. یک موجود آرام و معقول می‌تواند به یک دیوانه یا یک جانور وحشی تبدیل شود." ظرف کشت میکروب توده‌ها، زمینه‌ای برای شکوفایی و تکثیر شر است. ما نه تنها با نیروهای صرفاً شخصی که به ما به عنوان افراد مربوط می‌شوند، بلکه با نیروهای غیرشخصی و فراشخصی - «قدرت‌ها و حکومت‌های» کتاب مقدس - سروکار داریم. این نیروهای جمعی، غیرشخصی و کهن‌الگویی می‌توانند چنان قدرتمند باشند که - وقتی در یک گروه بزرگتر گرد هم می‌آییم - می‌توانند زندگی ظاهری خود را به دست بگیرند، هویت خودخواهانه ی ما را تصاحب کنند و ما را به لوازم جانبی خود تبدیل کنند، به طوری که ما به عروسک‌های خیمه‌شب‌بازی ناخواسته ی این نیروها تبدیل شویم. تسخیر جمعی می‌تواند به راحتی به یک بیماری همه‌گیر روانی - یک روان‌پریشی جمعی - تبدیل شود، چیزی که در زمان‌هایی مانند زمان ما که خشونت اوباش در جهان ما رو به افزایش است، باید نسبت به آن هوشیار باشیم. یونگ می‌نویسد: "فجایع عظیمی که امروز ما را تهدید می‌کنند، رویدادهای بنیادی فیزیکی یا بیولوژیکی نیستند، بلکه رویدادهای روانی هستند. {...} هر لحظه ممکن است چندین میلیون انسان دچار جنون جدیدی شوند و آنگاه جنگ جهانی یا انقلاب ویرانگر دیگری خواهیم داشت. {...} انسان مدرن توسط نیروهای بنیادی روان خود مورد ضرب و شتم قرار می‌گیرد. این، قدرتی جهانی است که از تمام قدرت‌های دیگر روی زمین بسیار فراتر می‌رود." به عبارت دیگر، قدرت بزرگ -و به ظاهر نیروی تاریک‌تر- که امروز ما را تهدید می‌کند، در جایی یافت می‌شود که از آن سرچشمه می‌گیرد، در روان ما. ما دیگر نباید نقش اصلی روان را در امور جهانی دست کم بگیریم، بلکه باید آن را تشخیص دهیم. گام بعدی که باید در برخورد با شر - به قول یونگ، «با چه چیزی در برابر آن بایستیم» - برداریم، این است که تشخیص دهیم تاریکی دنیای ما چیزی را در درون ما آشکار می‌کند که دانستن آن بسیار شایسته است. جستجوی راه حل برای مشکل جهانی شر در خارج از خودمان، فاصله گرفتن و منحرف کردن حواس از منبع مشکل (و همچنین راه حل بالقوه) است، که همانطور که یونگ بارها و بارها اشاره می‌کند، فقط در درون فرد یافت می‌شود. اگرچه ریشه‌های شر را فقط می‌توان در درون فرد کشف کرد، اما این بدان معنا نیست که نیروهای شر که می‌توان در روان یک فرد با آنها روبرو شد، صرفاً یک موضوع شخصی هستند. با کاوش در اعماق وجود خود، می‌توانیم به طور بالقوه با نیروهای عظیم و سهمگین سایه ی جمعی کهن الگویی درون خود روبرو شویم، زیرا همه ی ما، در عمیق‌ترین زوایای وجودمان، اساساً به روان فراشخصی، در هر دو جنبه ی روشن و تاریک آن، متصل هستیم. ناتوانی در تخیل، علت برخی از فجایع بزرگ تاریخ جهان بوده است. یونگ معتقد بود که اگر ما هیچ تخیلی برای شر نداشته باشیم، "شر ما را در چنگال خود اسیر می‌کند." عدم آگاهی از پتانسیل خود برای شر، تضمین می‌کند که ما ناخودآگاه آن را بروز خواهیم داد. اگر ما یک تخیل چندوجهی برای شر ایجاد نکنیم، هیچ راهی برای دانستن اینکه با چه چیزی روبرو هستیم، وجود ندارد. فقدان تخیل ما برای شر، بهترین راه برای تبدیل ما، به قول یونگ، به «ابزار شر» است. فقدان بینش ما نسبت به شری که هر یک از ما قادر به انجام آن هستیم، به نقل از یونگ، "ما را از ظرفیت مقابله با شر محروم می‌کند." اگر می‌خواهیم امیدی به مقابله ی مؤثر با تاریکی در جهان داشته باشیم، باید با هم صمیمی باشیم و تاریکی درون خود را بشناسیم. برای ما بسیار مهم است که قوه ی تخیل را پرورش دهیم تا بتوانیم با شر در دنیای خود مقابله کنیم. یونگ می‌نویسد: "شر دیگر نمی‌تواند با طفره رفتن از جهان طرد شود. ما باید یاد بگیریم که با آن برخورد کنیم، زیرا اینجاست تا بماند." ما می‌توانیم این را هر چقدر که می‌خواهیم انکار کنیم و اصرار داشته باشیم که کور بمانیم و مانند شترمرغ‌ها، سرمان را در خاک فرو کنیم. با این حال، نمی‌توانیم از این واقعیت فرار کنیم که - به عنوان راهی برای یافتن و تعمیق ارتباطمان با نور - محکوم به کنار آمدن با جنبه ی تاریک‌تر خود و جهان به طور کلی هستیم، که تنها به دلیل نزدیکی و شدت یک نور بزرگ در حال پدیدار شدن است. ادغام سایه‌مان یک فعالیت فکری نیست، بلکه یک مسئله اخلاقی است که کل وجود ما را به چالش می‌کشد. آگاه شدن از سایه برای هر درجه‌ای از خودشناسی ضروری است. فرآیند روشن کردن سایه معمولاً با مقاومت درونی شدیدی روبرو می‌شود، زیرا جهل دارای نوعی سکون است که باید بر آن غلبه کرد تا راه برای نور خودشناسی باز شود. به نقل از یونگ، "بنابراین فردی که می‌خواهد پاسخی برای مسئله ی شر، آنطور که امروزه مطرح است، داشته باشد، قبل از هر چیز به خودشناسی نیاز دارد ، یعنی نهایت دانش ممکن از تمامیت وجودی خود." در دوران فاجعه‌بار کنونی ما، شناخت درونی‌ترین بنیان وجودمان - تمامیت ذاتی ما - کاملاً ضروری است. یونگ نتیجه می‌گیرد: "خوداندیشی فردی، بازگشت فرد به زمین طبیعت انسانی، به عمیق‌ترین وجود خود. {...} این آغاز درمانی برای آن کوری است که در زمان حال حاکم است.» هر زمان که در مورد خودمان تأمل می‌کنیم، ناگزیر با مرزهای زنده ی خود ناخودآگاه روبرو می‌شویم، جایی که همان دارویی که کوری ما را درمان می‌کند، یافت می‌شود.»:

Developing Jung's "Imagination for Evil" is the Doorway to Our Light: PAUL LEVI: awakeninthedream.com

توجه کنیم که تداوم جنگ ها و تفرقه ی ملل، بستگی به درمان نشدن کوری ما دارد و باور کردن تصویر گذشته، شرط کوری حال ما است. ما بدترین جنگ ها را به همسایگانمان تحمیل میکنیم برای این که تاریخمان به هر کدام از ما یاد میدهد که ملتمان دارای آیین های جنگجویی ویژه ای بوده که با وحشی گری سربازان همسایگانمان تفاوت داشته است. این نوع اختراع تاریخ را اول، اروپایی ها با اختراع داستان های شوالیه ای برای خودشان و قرار دهی اخوت های ماسونی رهبرانشان در ادامه ی اخوت های شوالیه ای تمپلارها بنیان گذاشتند و به گماشتگان مدرنشان در دیگر کشورها هم یاد دادند آن را در خود بومی سازی کنند. سوال این است که اگر همه ی ملت ها دارای آیین های جنگجویی جوانمردانه ی خاص خود بودند، پس چرا همه جنگ افروزی های حال خود را به انتقام اعمال وحشیانه ی همسایگان در خود توجیه میکنند؟ هیچ کس این سوال را نمیپرسد چون هیچ کس از تاریخ دروغین کشور همسایه اش خبر ندارد و فقط تاریخ دروغین کشور خودش به او تلقین شده است. اصل چیز دیگری است. آنچه برای گذشته ی ملتمان تخیل میکنیم، درگیری فرعونی ها و موسایی های درونمان است که به بیرونی نادیدنی و بنابراین لابد در گذشته فرافکنی شده است و فقط حل مسائل درونمان در حال است که از جنگ های حال به عنوان ادامه ی چرخه ای به جای مانده از گذشته ای موهوم و خیالی جلوگیری میکند.

مطالب مرتبط:

از جن تا ژن: داستان موجودات ریزی که انسان معمولی را تبدیل به غول میکنند.

چه کسی به ما گفت خیام کفرگو و هوسباز است؟

علاقه به صحنه ی فاجعه: درباره ی میل مردم دموکراسی ها به بازگشت دوران خودکامگان ستمگر

تالیف: پویا جفاکش

بعد از این که ایالات متحده، اتحادیه ی اروپا و بریتانیا به نام دفاع از مردم مظلوم سودان دربرابر ستمگری یک دیکتاتور فاسد (عمر البشیر)، سودان را به دو قطعه و هر دو قطعه را درگیر جنگ داخلی کردند، بلاخره سودانی ها یادشان آمد که چرا پدرانشان از استعمارگران انگلیسی منزجر بودند. در میانه ی طوفان حوادث سیاسی مربوطه، فلیکس نویل انگلیسی و همسر اسپانیاییش به سودان سفر کردند. در خارطوم، سفارت بریتانیا یک راننده ی بومی را در اختیار آنها گذاشت. در یکی از ایستگاه ها درست موقع جابجایی چمدان ها مرد میانسالی دوید جلو و چمدان نویل را قاپید و دوید و درحالیکه نویل ترسیده بود که دچار سرقت شده باشد، مرد با چمدان در دستش کمی جلوتر ایستاد و فقط خطاب به نویل انگلیسی، خشمگینانه به شکایت کردن از انگلیسی ها و اعمال فاجعه بارشان در سودان در طول تاریخ پرداخت. همه ازجمله راننده ی بومی به شدت مبهوت شده بودند. بلاخره سخنرانی مرد تمام شد، چمدان را پس داد و رفت. نویل نگاهی به چهره ی مضطرب راننده انداخت که نگران بود دردسری به پا شده باشد؛ آنگاه به راننده گفت: «میدانی که واقعا احمقانه است، ولی من واقعا با هر چیزی که گفت، موافق بودم.» در این موقع راننده به شدت خندید و تنش از بین رفت.

نویل با زدن این مثال، یادآوری میکند که اروپایی ها و امریکایی هایی که به کشورهای دیگر سفر میکنند، معمولا از این که مردم خشمشان از اعمال دولت ها و ارتش های آنها را سر این مردم معمولی خالی میکنند و آنها را «به جای دیگران» توبیخ میکنند، شوکه میشوند، علتش هم این است که به لحاظ اطلاعاتی، آمادگی رو به رو شدن با چنین خشمی را نسبت به کشور و مردم خود ندارند. مردم اروپایی و امریکایی عادت کرده اند که دخالت های سربازان خود و پدرانشان در کشورهای دیگر را نبرد خیر علیه شر ببینند. این، تصویری است که سیستم آموزشی و رسانه های الکترونیکی ساخته اند و فقط هم در کشور خودشان خریدار دارد و در خارج از آن، ممکن است با نگاه های متفاوتی مواجه شوند. موضوع این نیست که منابع اطلاعاتی مخالف این پیش فرض وجود ندارند، بلکه موضوع این است که مردم خودشان ترجیح میدهند که فقط منابعی را مرور کنند که دروغ ملی را تایید کند. نویل میگوید این یکی از کشف هایی بود که امانوئل ولیکوفسکی کرد. او بر اساس نظریه ی فرویدی ناخودآگاه معتقد بود که یک دلیل این که تاریخ و فرهنگ واقعی کشورها به راحتی توسط تحریف های حکومتی محو میشود و دروغ ها و مواد مضر جای آنها را میگیرد، این است که مردم به طور ناخودآگاه دوست دارند واقعیت را فراموش کنند، بخصوص اگر از جانب آن واقعیت یا به سبب دعوایی بر سر آن واقعیت، متحمل ضررهای زیادی شده باشند؛ خصیصه ای روانی که ولیکوفسکی از آن تعبیر به «فراموشی جمعی» میکند. ولیکوفسکی این نوع واکنش عمومی را نتیجه ی خاطره ی جمعی انسان های زمین از یک فاجعه ی کیهانی میدانست که طی آن زمین دچار زلزله ها و سیل ها و طوفان ها و تغییرات آب و هوایی شدید و گسترش بیماری های کشنده مثل طاعون در اثر مهاجرت های انسانی شد که در داستان های کتاب مقدس، پیشگویی های آخرالزمانی ( به مثابه انتظار بازگشت فاجعه در آینده) و نیز در افسانه های محلی سراسر جهان محفوظند و آثار باستانشناسی از این وقایع نیز وجود دارند، ولی در تاریخ جهان چنین چیزی ثبت نشده است و ظاهرا فقط از طریق اسطوره و افسانه به حیات خود ادامه داده است؛ چرا که ظاهرا فکر کردن به این سقوط، ذهن مردم را آزار میداده و ظاهرا همین واقعه اسباب اپی ژنتیک تکامل یک واکنش دفاعی درونی برای پذیرش دروغ و تحریف تاریخ در مردم شده که تا به امروز ادامه پیدا کرده است. ولیکوفسکی تصور میکرد این فاجعه در حدود قرون هشتم یا هفتم قبل از میلاد رخ داده باشد. ولی امروزه برخی از تجدید نظر طلبان در تاریخ، زمان آن را فقط چندصدسال پیش میدانند که البته این تازگی میتواند احتمال تقلید چندباره ی آن تا زمان اثبات ضرردهیش منجمله در زمان ما را افزایش دهد. اما نکته ی دیگری که ولیکوفسکی به آن توجه کرد، این بود که مردم همیشه آماده اند به صحنه ی رویداد فاجعه بار برگردند. او نقش پررنگ روایات آخرالزمانی در زندگی انسان مدرن را نوعی آرزو برای بازگشت فاجعه ی کیهانی میداند و آن را شبیه بازگشت مجرم به صحنه ی جرم تلقی میکند. این وقتی پیش می آید که فرد از وقایع حال جاری راضی نیست و انتظار میکشد که فاجعه ای که نقطه ی اولیه ی حال جاری بوده، تکرار شود تا بتواند بعضی نقاط صحنه را از نو در ذهنش به هم وصل کند و نتیجه گیری جدیدی بکند. منتها این هم یکی از داوری های اجداد ما درباره ی مسئله بوده که به صورت ناخودآگاه در ذهن ما باقی مانده و چون آگاهانه نیست، عملکرد ناخودآگاه دیگری را برمی انگیزد: این که چون شما از وضع حال راضی نیستید و حال در واکنش نسبت به فاجعه ی عامل تروما ایجاد شده، شما بر اساس همان دوگانه سازی های سیاسی معهود، نتیجه میگیرید که اگر حال خوب نیست، پس آن گذشته ی تروماساز پردردسر حتما خوب بوده است. این، دقیقا اتفاقی است که در بازگشت راست افراطی به صحنه ی اروپا بعینه قابل تشخیص است. نئونازی ها مدام مخاطبان بیشتری برای خود می یابند، مخاطبانی که معتقدند هیتلر قهرمانی شریف بود و هیولاهای واقعی، آنهایی بودند که با او جنگیدند. در کشورهای ژرمن بخصوص این حس بسیار قوی است. آلمانی ها از این که مدام به سبب اعمال پدرانشان حساب پس بدهند، خسته شده اند و نشانه های دشمن را از مسیری که دشمن با آن بدانها آموزش میدهد می یابند. مثلا دانش آموزان آلمانی را حتما باید با تور مدرسه به آشویتس ببرند تا به خاطر کارهایی که آلمانی های قدیم با یهودی ها کردند عذاب وجدان بگیرند. البته برای این که کسی شک نکند گناهی متوجه یهودیان بوده است، به یهودستیزی آلمانی ها نمیگویند یهودستیزی، بلکه میگویند سامی ستیزی (آنتی سمیتیسم) و این درحالیست که بیشتر یهودی های آلمان اصالت سامی نداشتند و برعکس، موقع فرار از هیتلر به فلسطین اشغالی، سامی ستیزی واقعی را خود در آنجا با اعراب بومی کردند ولی تاثیر جو رسانه ای حاکم، بر ذهنیت ساده ساز آلمانی اثر خود را میگذارد و او پر شدن کشورش از مهاجران مسلمان را تاوان سامی ستیزی هیتلر میپندارد. همین وضع را در اسپانیا داریم. به سبب فساد و ناکارآمدی شدید حکومت فعلی اسپانیا، مردم درآنجا چنان دلشان برای فرانکو دیکتاتور فاشیست اسبق تنگ شده و چنان او را قهرمان کرده اند که نزدیک بود مقبره اش زیارتگاه شود بطوریکه حکومت اسپانیا مجبور شد جسد فرانکو را نبش قبر کند و در میان تظاهرات اسپانیایی های خشمگین، جسد او را به جای دیگری انتقال دهد. البته فرانکو و هیتلر اگرچه نامزدهای محبوب جریان های حاکم برای قهرمانسازی نیستند، ولی در جایی که لازم باشد، هنوز ابزار یدک های مفیدتری هستند تا واقعیت های راستین و فراموش شده ی این کشورها قبل از به قدرت رسیدن این اهریمنان. نئونازی های دلتنگ گذشته ی موهوم، فراموش کرده اند یا نخواسته اند بشنوند که هیتلر با پول و حمایت قدرتمداران و بانک های انگلستان و سوئیس و ایالات متحده ی امریکا در آلمان به قدرت رسید و تا زمانی که فقط با استالین میجنگید، عنصر مطلوبی بود، یعنی تا زمانی که نازی های برگماشته ی بریتانیا در اطراف خود را تصفیه کرد و فکر کرد خودش میتواند سکاندار امور شود. بسیاری از آتش هایی که او در اطراف خود شعله ور کرد، بیشتر به ضرر آلمان تمام شدند تا به نفع آن. حمله ی هیتلر به لهستان کاری غیر ضروری بود. اسلاوها و ژرمن ها یک ملت همریشه بودند و هر دو از منطقه ی پروس به اروپای شرقی گسترش یافته بودند. دشمنی آنها فقط به سبب ناسیونالیسم های قلابی جهان پس از جنگ دوم، به وجود آمده است. آلمانی ها لهستانی های اسلاو را به سبب نسل کشی ژرمن ها در سرزمینشان لایق حمله ی انتقام آمیز هیتلر میدانند و لهستانی ها گزارش هیتلر را دروغ میخوانند و به جایش آلمانی شدن نواحی مورد اختلاف را نتیجه ی نسل کشی اسلاوها توسط مهاجران آلمانی میشمرند درحالیکه احتمالا هر دو اطلاعات غلط و برای اختلاف انداختن بین دو ملتند چون بنا بر ریشه ی آلمانی اسلاوها و حکومت ژرمن ها بر آنها آلمانی شدنشان بی دردسر اتفاق افتاده بود و هیتلر اگر فقط چند سال صبر میکرد تا زمان پیمان نامه های قبلی منقضی و سرنوشت شهرهای مربوطه به همه پرسی گذاشته شود، آنها با پای خود به آلمان میپیوستند اما مثل این که آنها که سرنخ هیتلر را در دست داشتند، اراده کرده بودند آلمان را با وارد کردن به یک جنگ فرسایشی ابلهانه نابود کنند. این مسئله از بعد فرهنگی هم در جریان بود. هیتلر به نام احیای سنت های آلمانی کسب قدرت کرد. او از سنت هایی پیروی میکرد که رازورانه و عرفانی بودند، اما حزب او درواقع تمام جریان های عرفانی را در آلمان به شدت سرکوب کرد و فقط جریان های حزبی آلمانی را باقی گذاشت که آنها هم در اثر نوع حکومت نازی ها بدنام شدند. این حتی تا حد نابودی اعتبار سنت های آلمانی پیش رفت و اجداد آلمانی ها را تا حد مشتی بربر خونخوار پایین آورد. بهانه برای این کار به اندازه ی کافی وجود داشته است. مثلا ایجاد قلعه ی مقدس و پایگاه مکتب رازوری هیملر در اکسترنشتاین در نزدیکی وولزبورگ را در نظر بگیرید. این محل، مجموعه ای از تونل های زیرزمینی لانه زنبوری به جای مانده از دوران های قدیم را داشت که ظاهرا با اعتقاد نازی ها به نظریه ی زمین توخالی در ارتباطند، نظریه ای که تا اوایل قرن 20 حتی مورد توجه جریان علمی-تخیلی و سرچشمه ی رمان «سفر به اعماق زمین» ژول ورن بود. در این محل همچنین درخت مقدسی بود که قبلا توسط مسیحی های تندرو قطع شده بود. این مجموعه میتوانست یک تور باستانشناسی مفید برای آلمان پس از جنگ باشد، اما دقیقا به بهانه ی ارتباطش با نازی ها مسکوت نگه داشته شد. در سال 1920 محقق آلمانی، ویلهلم تودت، این مجموعه را یک رصد خانه ی تویتونی برای نوعی گاهشماری سال شمرد و اگرچه او را به سبب نوعی تعلق خاطر به نازی ها رد کردند، اما آلبرت واتکینز انگلیسی، به نظریه ی او ارتباط داده است. واتکینز سنت مربوطه را با سنت های دیگر نقاط جهان مقایسه میکند و کلمه ی "ت و ت" را که ریشه ی تویتون است، با نام تحوت یا هرمس قبطی در اساطیر مصر تطبیق میکند. درواقع یکی دیگر از دست گل هایی که نازی ها به آب دادند، همین بود که با آریایی/نوردیک کردن همه چیز سنت آلمانی، آن را کاملا از بقیه ی دنیا ایزوله کردند و حذفش را راحت تر نمودند. درواقع یک دلیل حمایت واتیکان از هیتلر این بود که هیتلر با سرکوب جریان های عرفانی دیگر و بدین طریق، حذف سنت های میانجی پاگانیسم و مسیحیت، عملا راستکیشی شیطانی کلیسای کاتولیک را تایید و عرفان را با خلاصه کردن در مشی های وحشیانه ی نازیسم بدنام کرد. این، خود، به مادی گرا کردن آلمان بعد از جنگ دوم جهانی کمک کرد. تخریب فرهنگی در این مورد، کاملا همپای تخریب فیزیکی بود چون تخریب ساختمان های آلمان در جنگ دوم جهانی، آنها را با ساختمان های مدرن بی شکل و خالی از هر گونه سنت و امکان نوستالژی سازی جانشین کرد که کمک کرد تا مردم، خاطرات گذشته ی سنتیشان را راحت تر فراموش کنند و بهتر مدرن و به همان اندازه بهتر صنعتگر سختکوش شوند که این، درنهایت از آلمانی ها یک ملت به لحاظ مادی پیشرفته ولی به لحاظ روانی، افسرده و بی روح ساخت. طعم مادیگرایی البته قبل از آمدن هیتلر، با رواج گسترده ی کمونیسم در جمهوری وایمار در آلمان، جا افتاد. کمونیسم هم خشونت گری را برای آلمانی ها جذاب کرد، هم لفاظی و فحاشی را، و هر دو این کارها را هم به نام تامین آینده ی مادی مردم نمود. او درنهایت محکوم به منفور شدن بود ولی مردم را به پذیرش دشمن خود نازیسم عادت داد. همین اتفاق در اسپانیا افتاد. سوسیالیسم متعادل در بین کارگران اسپانیا جا افتاده و باعث نگرانی حکومت شده بود. ناگهان تمام این سوسیالیست های متعادل توسط کمونیست هایی شرور و جنایتکار جارو شدند و به هیتلر بهانه دادند تا یک فاشیست دیگر که فرانکو باشد را برای ایجاد جنگ داخلی در اسپانیا تجهیز کند. بریتانیا در این جنگ، نقش چشمگیری داشت. جان مک گاورن، نماینده ی مجلس کارگران بریتانیا روایت عینی خود از صحنه در نوامبر 1937 را در کتاب «ترور در اسپانیا: چگونه کمونیست بین الملل، اتحاد طبقه ی کارگر را نابود کرد، مبارزه علیه فرانکو را تضعیف کرد و انقلاب اجتماعی را سرکوب کرد؟» آورده است. اطلاعات او در کتاب «جنگ بی نام» از کاپیتان "آرچیبالد مول رمزی" در سال 1952 تایید شده است. او یک کهنه سرباز جنگ جهانی اول بود که که در سال 1931 نماینده ی مجلس بریتانیا شد. او درست پس از به قدرت رسیدن چرچیل، طبق آیین نامه ی 18ب دستگیر شد و تمام دوران جنگ را به همراه صدها نفر دیگر که جرم اصلیشان داشتن اطلاعات زیاد از واقعه بود، در زندان گذراند؛ هرگز رسما متهم نشد و بنابراین پس از آزادی، وظایف پارلمانی خود را از سر گرفت و درنهایت از تمام اتهامات وارده تبرئه شد. وقتی این اطلاعات را کنار هم میگذاریم، میبینیم که مجموعه ای از ایسم های ظاهرا متضاد در صحنه مقابل هم قرار گرفته اند که سرنخ همه شان ظاهرا به سوراخ واحدی میرسد. وقتی هم که تمام مکاتب مدرن قرار گرفته در مقابل سرمایه داری غرب را با هم مقایسه میکنیم، نتیجه ی مشابهی میگیریم: کمونیسم، فاشیسم ایتالیایی، نازیسم آلمانی، تئوکراسی ایرانی، و انواع ملی گرایی های افراطی، در خصوصیات خود اینقدر به هم شبیهند که انگار همه توسط معمار واحدی بنا شده اند. هر کدام از این ایسم ها آماده اند تا در جای مناسب، به جای ایسم دیگری که قرار است فعلا برجسته شود، قربانی شوند. این است که میبینیم در اوایل قرن بیست و یکم، عکس های گورهای دسته جمعی کشف شده در آلمان و اروپای شرقی را در کتاب های درسی به عنوان آثار جنایات نازی ها معرفی میکردند و حالا که گرایش به سوسیالیسم در سطح اروپا و امریکا در حال افزایش است، همان عکس ها را به عنوان آثار اعدام های دسته جمعی کمونیست های شوروی جا میزنند و جالب اینجاست که به قول نویل، در بعضی از این عکس ها مشخص است که مقتولان نه لباس زندان بلکه لباس مردم خیابان را داشته اند و در کنار همان ها آثار یونیفورم های سربازان آلمانی هم دیده میشود، طوری که این احتمال زنده میشود که این گورهای دسته جمعی، آثار جنایات سربازان انگلیسی و امریکایی فاتح باشند. بنابراین خیلی جالب است که هرچقدر میل به سوسیالیسم در اروپا و امریکا افزایش می یابد، کمونیسم شوروی و پوتینیسم روسیه با هم بیشتر هیولا میشوند و هیتلر به سبب جنگ با کمونیسم و روسیه (یکجا) بیشتر قهرمان میشود تا جایی که حتی در امریکا هم رئیس جمهوری که ادای نازی ها را درمی آورد، به شدت محبوب میشود. درواقع در این گونه مواقع، جریانی که خودش عامل تروما بوده و نظم اصیلی را به هم ریخته، به سبب همان میل جمعی به تکرار فاجعه، لباس نظم اصیل را به خود میپوشد و مردم با آن همذاتپنداری میکنند. شاید جذاب ترین مورد از این نوع، باورنکردنی ترینشان باشد: انگلستان. انگلیسی ها از سوی تمام کشورهای درگیر در جنگ دوم جهانی به جز خودشان، عامل تمام فجایع معرفی میشوند و این چیزی است که خودشان نمیتوانتد باور کنند، چون قطعا به سبب جنگ جهانی دوم، هیچ کشوری به اندازه ی بریتانیا سقوط نکرد. این جنگ، بریتانیا را آنقدر ضعیف کرد که مجبور شد از بخشی از مستعمراتش بیرون بیاید و بقیه ی سرمایه ی باقی مانده برای خودش را صرف بازسازی آلمانی کند که قوی ترین اقتصاد اروپا شد ولی هرگز دین خود به بریتانیا را پس نداد و هر کاری که انجام شد را بخشی از جبران جنایات بریتانیا در آلمان شمرد. سابقه نداشته است که سقوط هیچ کشوری در روی زمین به اندازه ی سقوط بریتانیا از سوی اکثر مردم زمین تا این اندازه با خشنودی نگریسته شده باشد. مردم انگلستان نمیفهمند که چطور ممکن است آنها باعث بدبختی دیگران شده باشند بدون این که سودی از شرارت های خود برده باشند. همین باعث میشود تا بدنامی خاندان سلطنتی بریتانیا در جهان برایشان در حکم بدنامی هیتلر و نازی ها در جهان برای راست های افراطی را پیدا کند و پادشاهان انگلستان به اندازه ی هیتلر، مردم بلندنظری که کوته نظران آنها را نمیفهمند جلوه کنند. این، حتی آنها را بدون این که بخواهند، به نازی ها نزدیک کرد. خاندان سلطنتی بریتانیا یعنی خاندان ساکس کوبورگ که الان اسمشان وینزور شده است، یک خاندان آلمانیند و زبان انگلیسی هم از خانواده ی زبان های آلمانی است. بسیاری از انگلیسی ها فکر میکنند که نه فقط خاندان سلطنتیشان بلکه خودشان هم آلمانی و از نسل مستقیم انگل ها و ساکسون های توی تاریخ رسمی هستند. ناسیونالیست های آلمانی تمام آن خودستایی هایی که هیتلر برای آلمان میکرد را برای انگلستان قبول میکنند و مدعیند آلمان اصیل خودش انحطاط یافت و افول کرد و آلمان راستین با خاندان سلطنتی و اشراف آلمانی حامیش به بریتانیا کوچید و دی ان ای انسان های «خوب» را همراه امپراطوری بریتانیا در دنیا پخش کرد و به همین دلایل است که تالکین نویسنده علیرغم نوعی تایید بر برتری نژاد آلمانی، از آلمانی ها بیزار بود و بریتانیا را مینواخت. این تفکرات با از بین رفتن جمعیت بومی و جانشین شدنش با مهاجران کشورهای غیر ژرمن، منطقی در نظر گرفته و اسباب توضیح نژادی سقوط بریتانیا شمرده میشوند. رشد مهاجرت بومیان از انگلستان سرعت گرفته و جای رفتگان را جمعیت بیشتری از مهاجرین غیر قانونی آمده از آن سوی آبها پر میکند که نیروی دریایی فرانسه آنها را تا مرز انگلستان اسکورت میکرد و انگلیسی ها نمیتوانستند بفهمند که انگلستان چگونه ابرقدرت است وقتی نمیتواند جلو این اسکورت را بگیرد؟ آنها از مهاجرین خارجی ناراضی بودند و همین دومین منبع ترومای آنها شد چون ساکنان دیگر نواحی بریتانیا یعنی اسکاتلند و ولز و ایرلند مدام به انگلیسی ها یادآوری میکردند که خودشان هم در سرزمین های آنها مهاجرند. نفرت از مهاجر بودن به انگلیسی ها بهانه داده تا هرچه بیشتر سیاست های حکومت خود در بقیه ی ایالت های بریتانیا را تایید کنند و این ادعا را بپذیرند که همه ی بریتانیایی ها در ابتدا انگلیسی و البته آلمانی بوده اند. کسی نمیتواند آمیزش سنگین لهجه های محلی انگلیسی به یک لایه ی کلتی را انکار کند. اما حتی این هم توسط کسی که میخواهد خود را توجیه کند مصادره به مطلوب میشود و این بار این ادعا مطرح میشود که لهجه های انگلیسی از زبان نوشتار رسمی انگلیسی اصیل ترند و مثلا در آنها موقع بله گفتن، مثل آلمانی ها میگویند: YAAAA و نه YES. بنابراین آلمانی اصیل نه آلمانی آلمان، بلکه یک آلمانی آمیخته به کلتی بوده که میتوانسته در جزایر بریتانیا به کلتی اولیه فرو کاسته شود بخصوص که در خود جریان رسمی آکادمیک، بناهای باستانی چون استون هنج، به مردمانی قبل از کلت ها نسبت داده میشوند و بنابراین در قدمت فرهنگ کلتی سره –کلتی به مفهوم امروزیش و در ارتباط با فولکلور ولز و اسکاتلند و ایرلند که تا حدی یادآور اساطیر نورس های ژرمن اسکاندیناوی است- هم شک و شبهه هایی وجود دارد. این خود بهانه ای میشود برای احیای زبان کلتی در بریتانیا با نیم نگاهی به آثار ادبی ایرلند به جهت تاریخ تراشی برای بریتانیا. باز یک تناقض دیگر این که این کار از همه کمتر در ایرلند اتفاق می افتد چون با توجه به سابقه ی تنش های قومی در آنجا انگلیسی های حاکم دوست ندارند بین انگلیسی آلمانی و ایرلندی کلتی بیش از این با زبان فاصله بیفتد. چیزی که این وسط مورد توجه قرار نمیگیرد، این است که اشرافیت آلمانی انگلستان فقط بعد از فتح آنجا توسط ویلیام اورنج هلندی در آن کشور به قدرت رسیدند و در نتیجه ی این فتوحات، یک اشرافیت یهودی قدرتمند از هلند به بریتانیا تغییر مرکز داد. همراه این مهاجرت، شرکت هند شرقی هلند هم بی سر و صدا غیب شد تا به صورت شرکت هند شرقی انگلستان بازگردد. این اشرافیت مدام از جایی به جایی منتقل میشد و در هر جابجایی آن، مرکز دنیا هم جابجا میشد. اول بیشتر در حوزه های ایتالیا و آلمان بود. بعد به اسپانیا منتقل شد. بعد همراه استقلال هلند، از اسپانیا جدا شد. بعد از هلند به بریتانیا و بلاخره از آنجا به ایالات متحده ی امریکا تغییر مرکز داد. یکی از فواید این جابجایی ها برای این اشرافیت جهان وطن این است که به کمک آن توانسته تمام بدبختی هایی را که برای چند کشور ایجاد کرده است را به گردن مردم کشوری که اخیرا میزبانش بوده بیندازد و خودش بی دردسر و بدون هیچ بازخواستی به تجارت مرگ خود ادامه دهد. بنابراین پشت هر جابجایی، دوگانه های تضاد ملت ها شکل میگرفت: مثلا دوگانه های آلمان-ایتالیا، آلمان-بریتانیا، بریتانیا-ایالات متحده و اسپانیا-امریکای لاتین. الان انگلستان مورد شماتت قرار میگیرد فقط به خاطر این که دوران میزبانیش خیلی به دوران ما نزدیک بوده و هنوز کسی فراموشش نکرده است. از ایالات متحده ی تکنولوژیک ابر سرمایه دار تا هندوستان فقر زده ی خرافات زده همه انگلستان را عامل بدبختی های خود میشمارند. در فرانسه و اسپانیا هنوز به بریتانیا فحش «آلبیون خائن» را حواله میکنند. درواقع انگلیسی ها تمام این فحش ها را به جای اشرافیت یهودی خود میخورند و کسی هم با فحش دهندگان برخورد نمیکند درحالیکه اگر همین فحش ها را به "یهود" بدهید، جریمه میشوید. اما همینطور که زمان میگذرد و شایعات حول دولت پنهان توطئه گر گسترش می یابد، یکی از کلمات سرنخ از همان تاریخ فراموش شده بیشتر شنیده میشود: اصطلاح cabale که به معنی توطئه گران در میان افواه جا افتاده است. کلمه ی کابال که در اصل به معنی امر سری و پنهانی است، همریشه با لغت کابالا Kabala/Qbalaاست و از ریشه ی "قبل" به معنی پذیرفتن می آید که در عرفان هرمسی، به مفهوم پذیرش خواسته ی استاد فرزانه تحت هر شرایطی است حتی اگر ظاهرا با اصول اخلاقی در تضاد باشد. مذهب هرمسی، انسان ها را به درون خود دعوت میکند و با کمک کردن افراد به شناخت خود، امکان پیشرفت روحی و کسب رضایت از زندگی را به آنها میدهد. اما به گفته ی فولکانلی کیمیاگر، در کابالای یهودی، دانش به دست آمده عملکرد ماکوس به خود گرفته و از اطلاعات موجود برای دادن حس بد و عدم احساس رضایت به مردم استفاده میشود تا این نارضایتی باعث افزایش عملکرد اقتصادی مردم و شکل گرفتن شکوه مادی در جامعه هایی خاص گردد و در این راه، تمام اصول اعتلای روح در عرفان کهن آموخته به حلقه ی خودی های سیاسی-رسانه ای آموخته میشوند تا دقیقا به صورت وارونه در جامعه به اجرا درآیند و همان ها از کابالا به فراماسونری رسیده اند.:

“GENETIC HERITAGE, COLLECTIVE AMNESIA, FROM PAST TO PRESENT”: FELIX NOILE: DREAM TIME: 18 DEC 2020

امروزه شاهد فوران اطلاعات رمزی گم شده درباره ی دانش باستانی پنهان شده توسط فراماسون ها هستیم که بر اساس همان ارتباط وثیق دانش باستانی با ستاره شناسی، آماده سازی برای ظهور عصر اکواریوس یا دلو شمرده میشود. خدای صورت فلکی دلو یا آبریز، انقی خدای دانش سومری ها است که خدای آب ها هم هست و اخیرا ارتباط مستحکمی با نظریه ی توطئه ی تارتاریا پیدا کرده است. این ارتباط، نتیجه ی ارتباط یابی های زبانشناسی قبلی بین زبان های ترکی-مغولی و زبان سومری بخصوص در یکی از پناهگاه های مستحکم عرفان های عصر نازی ها یعنی مجارستان است که ترک ها و تاتارها را اعقاب سومریان میشمرند. البته سومری ها به تمدنسازی مشهور بوده اند و تاتارها به تخریب تمدن؛ با این حال، تجدید نظر های اخیر در توصیف تاتارها و ستایش آنها به عنوان عاملان گسترش راه های تجاری، در این ارتباط یابی مجدد نقش مهمی ایفا کرده است. هیون جین در مقدمه ی کتاب "هون ها، رومی ها و پیدایش اروپا" میگوید که در تاریخ، هون ها و سکاها و مغول ها به عنوان تخریبگران سرزمین ها شناخته میشوند که بعد از مدتی که طول میکشد تا به تمدن علاقه مند شوند خود در جاهایی که ویران کرده اند بناها و شهرهای باشکوه میسازند همانطورکه در مورد سلجوقی ها و عثمانی ها مشاهده میکنیم. همین توصیفات با جزئیات مشابه درباره ی میزان توحش در جنگ، درباره ی مقدونی ها و رومی ها هم هست ولی در تاریخ غرب، مقدونی ها و رومی ها خادمان تمدن خوانده میشوند و قبایل اورال آلتایی در وحشی گری و تخریب گری خود خلاصه میشوند. این درحالیست که ورود هون ها به درون اروپا علیرغم نقشی که در نابودی امپراطوری روم ایفا کردند نقش مهمی در گسترش تمدن و ارتباط آسیا و اروپا ایفا کرد. هون ها و اخلافشان گوت ها هیچ یک یک نژاد قومی واحد نبودند و اتحادیه ای از قبایل گوناگون را تشکیل میدادند که این، خود، یکی از زمینه های اولیه ی ارتباط سازی بین اقوام در اروپا بود. رشد پیوسته ی قدرت تاتارها در آسیا و اروپا از اندکی بعد از سقوط روم در اواسط قرن پنجم میلادی که هون ها کم کم جذب تمدن داشتند برای هزار سال تداوم یافت تا این که در اثر گسترش تجارت دریایی اروپا بعد از قرن 15 و ضعیف شدن راه های تجاری زمینی، در قرون 15 تا 17 پیوسته رو به ضعف نهاد، تمدن در سرزمین های تاتاری تضعیف شد و چین و اروپا که به واسطه ی دریا با هم متحد شده بودند، کانون های لایزال تمدن شدند و گذشته ی یونانی-رومی اروپا و تاریخ هان های چینی برجسته گردید و اروپا از این ایدئولوژی سازی جدید برای تخریب مردمان ترک-تاتار و نشان دادن اروپاییان و اروپایی گرایان به عنوان تنها ناجیان ملل بومی استفاده نمود. نظریه ی جین با آشکار شدن گزارش هایی درباره ی وجود خرابه های شهرهایی در مغولستان و قزاقستان در بوکس گوگل اینترنت، استحکام پیدا کرده و برخی پرسشگرند که چه کسانی جز فاتحان اروپایی ممکن بوده این خرابه ها را به طور کامل از روی زمین محو کنند و آیا هدفشان چیزی جز پنهان کردن گذشته بوده است؟ این موضوع، اتهام ایدئولوژی و فریب بودن تاریخ رسمی را افزایش داده است بخصوص که از مدت ها قبل صداهایی شنیده میشد درباره ی این که تاریخ ماقبل قرون وسطای اروپا واقعیت ندارد. قوی ترین صدا از آن ویلهلم کامیر آلمانی به عنوان یک چهره ی آکادمیک معتبر بود که بابت جعلی خواندن منابع یونان و روم باستان و ادعای نوشته شدن آنها در دوره ی رنسانس، تاوان سختی داد. اما در یک زمین مشخص که صدای خود را بیابد یعنی روسیه ی پس از سقوط شوروی، این نظریه ها با هم جمع آمدند تا یک ناسیونالیسم جهانخوار روسی را توجیه کنند. آناتولی فومنکوی ریاضیدان ادعا کرد که تاریخ جهان واقعیت ندارد و تمدن توسط تاتارها گسترش یافته و این تاتارها نه مغول های زردپوست آسیای شرقی بلکه اسلاوهای روسی بوده اند. نظریه ی فومنکو منهای ناسیونالیسم روسیش جهان غرب را درنوردید و افسانه ی کشور واحد تارتاریا یا تاتارستان را مطرح کرد و البته در مغربزمین به مانند کار فومنکو تارتاریا خودی شد و به شکل کشوری با انبوه سازه های مدرن و آپارتمان ها و تکنولوژی های پیشرفته درآمد که بعد از سیل های گِل قرن 18 موقتا متروک شده و کم کم اختیار آن مجددا و به صورت تمدن مدرن اروپایی-امریکایی به دست آمده است. بدین ترتیب تارتاریا دو بار مورد سوء استفاده قرار گرفت؛ یک بار با تصویر شدن تاتارها به صورت بربرهای وحشی و دشمن تمدن برای انکار وجود دانش های مفید واقعی و مستقل در آستانه ی مدرن شدن دنیا، و بار دیگر و بعد از فراموش شدن فرهنگ های سنتی برای خودی کردن هر گونه گذشته ی ممکن در قبل از دوران انحطاط کشورها و اقلیم ها. دلیل موفقیت نظریه ی تارتاریا در غرب این است که هنوز این کلمه در جاهایی و در ارتباط با آنچه که به فرهنگ کتاب مقدس ربط می یابد از توی بقایای فولکلور بومی بیرون میزند. مثلا در کانادا کلمه ی tartarian در انتهای اسم انواعی از درختان و محصولات و حشرات قرار میگیرد. گندم سیاه بومی، Sarasin de Tartarie نامیده میشود. در کبک، هم نام منطقه ی تارتاری را داریم و هم جایی به نام کوه بابل را. منطقه ای هم به نام LA PETITE TARTARIE وجود داشته که قسمتی از آن، اورشلیم مقدس نام داشت ولی بعدا نامش عوض شد و به قلمرو زمین های گلف بدل گردید و از حوزه ی فعالیت های مردم به دور نگه داشته شد. به نظر میرسد زمانی در هر محلی، یک گذشته ی مرموز تارتاری که همزمان با فرهنگ کتاب مقدس یا گذشته ی فنیقی آن مرتبط بوده است، در جغرافیای محلی بومی سازی میشده ولی نیرویی سعی در پنهان کردن این گذشته ی تمثیلی فولکلوریک داشته است و همه هم در این که جرئت کنند روی یک نیروی واحد در توطئه پردازی در این راه تمرکز کنند دودلند. بخصوص به این خاطر که وقتی ردپای دروغ گویان و تحریف گران در تاریخ را از لای اسناد میجویید، میبینید که گروه ها و دولت های مختلفی چون هون ها، گوت ها، خزرها، هپتالی/نفتالی ها، عثمانی ها، یهودی های سرخ مو، و رومی های سرخ موی چینی در حال تحریف مذاهب و فرهنگ ها دیده میشوند و با وحشت میپرسید که آیا ممکن است که واقعا در دنیای دور از هم عصر ماقبل ارتباطات، همه ی این نیروها حتی موقع رقابت با هم، از یک مرکز واحد تغذیه میشده اند؟:

“TARTARIA IS A MYTH AND DIDN’T EXIST”: JANUS STARK: STOLEN HISTORY: 18 JAN 2022

اگر اروپا را مثل جین، دنباله ی هون ها بپنداریم، ممکن است عملکرد آینده ی آن، در حکم یک انقلاب علیه بنیاد تاتاری خود بوده باشد و نشان دهد مرکز تحریف دقیقا در کجا است. این اتفاقا میتواند اتفاقات پیش آمده را با بلایای تاثیرگذار مورد اشاره ی ولیکوفسکی مربوط کند که میتواند شامل سیل های گِل یادشده هم باشد.

در مکاشفه ی یوحنا بلایای آخرالزمانی کار چهار سوارند. یکی از این سواران، اسب سفید دارد. ازآنجاکه مسیح هم سوار بر اسب سفید بازمیگردد، این سوار میتواند آنتی کریست یا دجال باشد چون دجال را قرار است مردم با مسیح اشتباه بگیرند. در فرهنگ کتاب مقدس، اسب سفید در کنار شیر، مار، عقاب، اژدها و شیردال، یکی از نمادهای قبیله ی اسرائیلی دان است. در ابتدا بیشتر نماد مار برای دان برجسته بود، ولی کم کم اسب سفید، برجسته ترین نماد شد. دان اولین قبیله ی اسرائیلی بود که بتپرستی پیشه کرد. او نماد یک دشمن ضعیف ولی پنهان برای آینده ی قدرت های جهان است. سفر پیدایش (17 : 49) میگوید: «دان، ماری بر سر راه و افعی در کنار جاده خواهد بود که پاشنه ی پای اسب را میگذرد، بطوریکه سوارش به عقب خواهد افتاد. ای خداوند. منتظر نجات تو هستم.» کتاب ارمیا 17-16 : 8 میگوید: «صدای شیهه ی اسبان او از دان شنیده شد و تمام زمین از صدای شیهه ی اسبان قوی او لرزید، زیرا آنها آمده اند و زمین و هرآنچه در آن است و شهر و ساکنان آن را خورده اند. زیرا خداوند میگوید: "اینک من مارها و افسونگرانی را در میان شما خواهم فرستاد که افسون نخواهند شد و شما را خواهند گزید."» دان هر جا باشد، قبایل نفتالی و عاشر در کنار او خواهند بود بخصوص قبیله ی نفتالی که برادر تنی و در حکم همزاد دان بود. ممکن است در جاهایی رهبرانی از یکی از این قبایل برخیزند و نام قبیله ی آنان، هویت هر سه قبیله شود. در آسیای مرکزی این اتفاق برای هپتالی ها افتاده است چون آنها نفتالی هایی تلقی میشوند که در میان هون ها به قدرت رسیده اند. دراینجا نام هپتالی یا اوفتالی، همان نام نپتالی منهای نای تعریف آرامی تلقی شده است. هپتالی ها را هون های سفید مینامیدند چون علیرغم آمیختنشان با هون ها پوست بدنشان سفید ماند. آنها امپراطوری کوشانی را از بین بردند و در افغانستان و بخشی از ایران پخش شدند و سپس همراه هون ها به جنوب و تا اعماق هند تاختند و دولت هایی پدید آوردند. قبیله ی افغان "ابدالی" [که احمدشاه درانی بنیانگذار افغانستان از آن برخاست] باید دنباله ی هپتالی ها باشند. صهیونیست هایی که مدعیند یهودیان اروپایی، اسرائیلی های بازگردنده به ارض موعود در فلسطین اشغالی هستند، ادعای خود را از طریق برابرگیری یهودیان اشکنازی یا خزری با هون های سفید مهاجرت کرده به خزریه و سپس اروپا تایید میکنند و معتقدند اینها همان هپتالی هایی هستند که در مهاجرت به اروپا قبایل ژرمن منجمله آنگلوساکسون های فاتح بریتانیا را ایجاد کرده اند. بسیاری از آنها در اسکاندیناوی قدرت هایی ایجاد کردند ازجمله خود قبیله ی دان که کشور دانمارک را ایجاد کردند و نماد خود اسب سفید را به نماد این کشور تبدیل کردند. همچنین نام آئسیرها یا خاندان خدایان اسکاندیناوی به نام قبیله ی عاشر نسبت داده میشود.:

“DAN NAPHTALI AND ASHER- WHERE WERE THEY IN HISTORY?”: 12TRIBEHISTORY.COM

اگر تجارت دریایی اروپایی ها، نمادی از آغاز انقلاب دان علیه بنیاد تاتاری خود باشد و دان همزمان نمادی از آنتی کریست باشد، در این صورت، هزار سالی که جین با اعتماد به تاریخ رسمی برای رشد جهان تحت حکومت تاتارها در نظر میگیرد، جانشینی برای هزاره ی مسیح خواهد بود. البته بیشتر تاتارهایی که از آنها صحبت میشود، تحت حکومت یا متاثر از مسلمانان و اسلامند ولی میدانیم که تفاسیر اسلامی بر اساس نوشته های منسوب به ابن عباس، اسم محمد یا احمد پیامبر اسلام را در معنی (به معنی بسیار ستایش شده) همان فارقلیط یا منجی موعود انجیل میشمارند و با توجه به این که مسیحیان، فارقلیط را بارها خود عیسی دانسته اند، پس محمد نسخه ای غیر اروپایی از عیسی مسیح بوده است. او در زندگینامه ی رسمیش فوت شده و همین باعث شده تا شیعیان ازجمله شیعیان اثنی عشری که امروزه قوی ترین فرقه ی شیعه اند، نام محمد را روی یکی از اعقابش که اکنون مثل مسیح ناپدید شده است و در آخرالزمان بازخواهد گشت، بازتکرار کنند. این مهدی درست مثل مسیح مکاشفه ی یوحنا سوار بر اسب سفید و مجهز به شمشیری دولبه خواهد آمد. اتفاقا ما دیدگاهی دقیقا مشابه دیدگاه پایان و سقوط هزاره ی مسیح را در تاریخ اسلام هم داریم. این بار با فرقه ای به نام نقطویان طرفیم که دار و دسته ی یک پیامبر گیلانی به نام محمود پسیخانی شمرده میشوند. این نقطویان در قرن 17 یعنی دقیقا همان زمانی که جین به عنوان دوران انحطاط تاتارها عنوان میکند، فرا رسیدن سال 1000 هجری را جشن میگیرند و میگویند از این پس، دوران حکومت فکری اعراب و اسلام بر جهان به پایان میرسد و عصر فارسیان فرا میرسد. فعالیت های آنها در قزوین ایران، چنان شاه عباس صفوی حکمران قزوین را به وحشت انداخت که سه روز از حکومت دست کشید و بدلی برای خود گماشت. سرانجام شاه عباس آنها را به شدت سرکوب کرد و نقطویان از ایران به هند گریختند. ادعا میشود آنها به همراه خود تقریبا تمام منابع ادبیات فارسی را به هند بردند تا بعدا در قرن 19 توسط انگلیسی های حاکم بر هند کشف و تحویل ایران داده شوند. ممکن است ایدئولوژی نقطویان، با یک جریان مرموز دیگر در هند به نام آذرکیوانیان که آنها هم مدعیند در اثر سرکوب صفویه از ایران به هند آمده اند مرتبط باشد چون این آذرکیوانیان عاشق تولید لغات پارسی سره و گاها بسیار مضحک بودند و به نظر میرسد در راه صف آرایی فارس در مقابل عرب تلاش میکردند. احتمالا گذشته ی خیالی آنها در قرن 17 بازسازی فرعی رویدادهای اصلی در قرن 19 میباشد. در این قرن یک بار دیگر، پایان هزاره ی اسلامی این بار به صورت پایان هزاره ی مهدویت تکرار میگردد. در سال 1260 هجری و همزمان با هزارمین سالگرد درگذشت امام یازدهم (در سال 260) سیدمحمدعلی شیرازی ملقب به باب، دعوی خود را آغاز میکند و کم کم مذهب بابیه به عنوان جانشین مذهب شیعه اعلام میشود. میدانیم که سالمرگ امام یازدهم، روز آغاز امامت مهدی شیعه های 12 امامی است و بنابراین مهدی هم به جای پیامبر همنامش محمد و نسخه ی مسیحیش عیسی، بعد از یک هزاره بی اعتبار شده است. پس از اعدام باب، دار و دسته اش به دو گروه ازلی و بهایی تقسیم میشوند که گروه بهایی بخصوص به خاطر حمایت انگلیسی ها به مرور به یک اشرافیت بسیار قدرتمند و منفور در ایران تبدیل میشوند. تاریخ ادعا میکند که نهضت باب تمام ایران را در نوردیده بود چون باب، دعوی خود را در بهترین شرایط ممکن مطرح کرده بود. چندین زلزله و قحطی و وبا و طاعون، باعث شده بود تا مردم احساس کنند واقعا آخرالزمان نزدیک است. آیا این بلایا دنباله ی بلایای احتمالی قرن 18 نیستند؟ اگر اینطور باشد، مردم قرن 19 نه در انتظار بازگشت منجی گذشتگانشان بلکه در شرف مشاهده ی اختراع مذهب منجی بوده اند و آنچه بعد از اعدام باب در ایران دوران ناصرالدین شاه اتفاق افتاد، تقسیم این جریان به دو جبهه ی فقیهان شیعی و بابی-بهایی های غربگرای متجدد بود. بدین ترتیب، دوران ناصرالدین شاه اصل دوران خیالی شاه عباس و وقایع جاری در آن، احتمالا اصل وقایع نسبت داده شده به دوران صفویند که آغاز دوران شیعه شدن ایران و همزمان ارتباط سازی هایش با انگلستان شمرده میشود. سرکوب بابی ها و بهایی ها نسخه ی اصل سرکوب نقطوی های دوران شاه عباس است چون این دو جریان هندی و ایرانی بخصوص وقتی توسط انگلستان با هم متحد شوند، به هم مرتبطند. بنابراین حتی زندگینامه ی باب و جانشین موفقش بهاء الله هم اصیل نیست چون هر دو آنها دو روایت واحد از یک خدای منقضی شده هستند که ارتباطاتی با محمد پیامبر دارد و در سراسر قلمروهای تاتاری مورد قبول بوده است. تحریف این خدا یا قهرمان خدامانند، قطعا با تسلط انگلستان بر ایران و هند و مصر، و افزایش ارتجاع سنی در عثمانی ارتباطات مستقیمی دارد. یعنی قبل از این دوره ی خاص، این خدا محور اتصال اقوام مختلف مسیحی و مسلمان و مشرک در سرتاسر این محدوده بوده که نابودیش به انگلستان و دیگر حکومت های غربی برای پیاده کردن سیاست «تفرقه بینداز و حکومت کن» در کل این مناطق کمک کرده است. شاید اسم بهاء الله کمک کند بفهمیم داریم از چه مکتبی صحبت میکنیم. کلمه ی BHA در هند –تنها پناهگاه پاگانیسم در میان مناطق یادشده- به معنی نور است و شاید بتوان بهاء الله را نور خدا معنی کرد.

در هند، بها معمولا از القاب یا ویژگی های ویشنو خدای حافظ زندگی و تجسد انسانیش کریشنا است. بالادوا گاهی بها یا نور ویشنو تلقی میشود و او هم به صورت بالاراما همزاد کریشنا مجسد شده است. بها همچنین اصل بودا است و احتمالا اصیل ترین بودا آمیتابها بوده که نامش به معنی نور بی پایان است. BHAمیتواند همان BA یا بخش ایزدی یعنی روح فرد در مذهب مصر قدیم باشد. بودا در مصر، پتاح نامیده میشد که مرتبا با ازیریس کهن الگوی شاهان تطبیق میگردید. ازیریس با خود عصایی حمل میکرد چون حکم پادشاه بر مردمش حکم چوپان بر گله اش بود و عصای شاه نیز جانشین عصای چوپانی است. عیسی هم چوپانی میکرد و در سریلانکا اشعاری درباره ی چوپان بودن بودا تا سال های اخیر در میان مردم معمولی رواج داشت. کریشنا و بالاراما چوپان گله های گاو بودند. در اساطیر یونانی، آپولو و دیونیسوس که نخست یک خدای واحد بودند، هر دو به شکل چوپان گله های گاو ترسیم میشوند. هر دو این خدایان یونانی، خدایان خورشید هستند و ازیریس هم یک خدای خورشیدی است. روز تولد عیسی و روز مشخص او در هفته هم جانشین روزهای خاص خدای خورشید شده است. خورشید منبع نور است و عیسی هم نور خدا است. ازاینرو عیسی PHOS به معنی نور نامیده میشود که دقیقا شکل لاتین بها است و همچنین نشان میدهد که چرا چینی ها بودا را فو FO مینامند.عیسی موقتا میمیرد و بعد از نو زنده میشود همانطورکه ازیریس به جای خورشید غروب در افق غرب به درون زمین و جهان مردگان فرود میرود تا فردا به شکل هورس خدای خورشید طالع از نو متولد شود. نام های هرو/هورس و اسری/ازیریس، هر دو از ریشه ی اهور/آسور خدای سامی است که خود از هر/ار به عنوان تلفظ دیگر ال/ایل/ایلی/علی/اله/الوهیم می آید و نام هلیوس خدای خورشید یونانی هم از همین ریشه است. الوهیم در تورات با یهوه خدای یهود تطبیق شده و تولد عیسی از یهوه/اله، در حکم منشا گرفتن نور از خورشید/هلیوس است. به تجسم های زمینی ال، بعل گفته میشد که خود یکی از معادل های عنوان آسور و بنابراین ازیریس است و نام بالا دوا را هم میتوان به بعل-خدا معنی کرد.:

“THE LIGHT OF THE WORLD IS A HEALING SHEPHERD”: DAVID SHERMAN: GOLDSUNOURA: 12 OCT 2021

حالا میتوان بهاء الله را همان بهای اله یا ال شمرد و این به طرز عجیبی نزدیک به لغت "بهائیل" BHAILدر هند است که شکل مراتی لغت پرکاربردتر BAIL به معنی ورزاو است. لغت اخیر میتواند به اندازه ی لغت انگلیسی BULL ریشه در نام بعل داشته باشد و همزمان نور خدا هم معنی بدهد. مراتی ها که اکنون صاحب فرهنگ و زبان مخصوص خودند، در بدو ورودشان به تاریخ، کارگزاران هندوی حکمرانان مسلمان خلجی و بهامانی بودند که در قرن 17 (حول و حوش زمان همان شاه عباس فوق الذکر) و تحت رهبری شیواجی مهاراج، صاحب یک امپراطوری مخصوص خود شدند. آنها یکی از بازترین گروه های هندو در مقابل اعمال تغییرات فاتحین بریتانیایی بودند. مراتی ها مهادیو (شیوا)، دیوی (شاکتی یا جنبه ی زنانه ی شیوا) و ویتال (کریشنا به شکل یک پسر سیاهپوست) را میپرستند و سالگرد ازدواج ویتال/کریشنا با تولاسی را که شکل های انسان شده ی ویشنو و شاکتیش هستند جشن میگیرند. ولی در اعتقادات آنان، در دوران انقطاع آواتارهای ویشنو در زمین، مهادیو یا شیوا قوی ترین خدای زمین است و جلب رضایتش ارجح. حتی ممکن است شیواجی مهارج که بتش هنوز در سالروز تولدش و دیگر فستیوال ها در خیابان ها گردانده و همچون خدایی تقدیس میشود، خود در ابتدا یک فرم بومی از خود شیوا بوده باشد. همانطورکه میدانیم، شیوا خدای نابودی مجسم به ورزاو ناندی است و احتمال دارد لغت بهائیل به معنی ورزاو با بعضی از نام های شیوا مثل کال بهایرو (بهایروی سیاه)، بهایرون، و بهایراو مرتبط باشد. ازیریس هم مجسم به ورزاوی به نام آپیس بود. شاید این مطالب نشان دهد که چرا باب به دستور امیرکبیر در آذربایجان اعدام شد، چون امیرکبیر، تخریبگر معبد "حضرت گاو" –مقبره ی یک گاو مقدس در آذربایجان- هم بود و احتمالا این دو واقعه دو روایت از یک روایت واحدند. تخریب گاو مقدس همان تخریب بت گوساله ی طلایی توسط موسی است و این گوساله ی طلایی یک تجسم از بعل است. یک چوپان گوسفند، خدای چوپانان گاو را تخریب میکند. چرا؟ برای این که گاو نماد عصر فراوانی است؛ او هم حیوان پر غذایی است و هم جاهای مرطوب را دوست دارد؛ او نماد شاهان دوران ماقبل بلایا است. پس در عصری که با بیابانزایی گسترده همراه است و نگهداری گوسفند و بز جای نگهداری گاو را میگیرد، شاهی که مثل موسی و مسیح چوپان گوسفندان است جای شاه بعل پرستی که متشبه به چوپان گاوها است را میگیرد. این مشاهدات طبیعتی مثل همیشه با شعبده بازی و تظاهر به عمل به قوانین ستاره پرستان، به اعصار فلکی فرافکنی میشوند و ادعا میشود که عصر موسی و مسیح و سلفشان ابراهیم در عصر فلکی حمل (گوسفند) بین 4000 تا 2000سال قبل برقرار بوده و به عصر قبلی صورت فلکی ثور (ورزاو) که دوران آغاز تمدن است خاتمه داده و بدین ترتیب، دعوای گاو و گوسفند در قرون 18 و 19 به هزاران سال پیش انداخته شد و فراموشی جمعی مردم هم به باور قدمت آن کمک کرد. اما این دعوا یک دعوای مدرن است: دعوای کسی که میراث بر عصر برخورداری است ( چوپان گاوها) و دعوای کسی که مدعی دفاع از افراد کم برخوردار است (چوپان گوسفندها). هر دو آنها روی گفتمان منجی گرایانه سوارند اما در دو معبر مذهبی و سکولار. در ایران قاجار هم همین مسیر دوگانه را داشتیم: فقیهان شیعی، گفتمان مهدویت را برجسته میکردند و بابی ها و بهایی ها با سیاه نمایی درباره ی مشروطه فضای عمومی را برای پذیرش یک منجی نظامی قلدر سکولار آماده میکردند که درنهایت این منجی، رضا خان میر پنج بنیانگذار سلسله ی پهلوی از کار درآمد. همین دوگانه همزمان در اروپای مدرن هم در حال رشد چشمگیر بود: هیتلر و استالین، منجی های سکولار بودند و در مقابلشان جناح لیبرال با منجی گرایی مسیحی، آن «کفار» را هدف مبارزه معرفی میکردند.

تجربه ی ظهور هیتلر و وجود اطلاعات درباره ی تجهیز و تامین مالی او توسط قدرت های ظاهرا دشمنش و رشد روزافزون این نظریه که هیتلر و بسیاری از نازی های دیگر بعد از انجام ماموریت خود یعنی نابودی آلمان، در پایان جنگ به راحتی از آلمان گریختند و در امریکای جنوبی ساکن شدند، این احساس را در بین عقلا به وجود آورده که برخلاف آنچه رسانه ها وانمود میکنند، رشد راست افراطی در اروپا و بخصوص مرکز کنونیش آلمان نه فقط نشاندهنده ی رشد یک الترناتیو واقعی است بلکه تکرار حرفه ای تر آزمایش هیتلر است بخصوص که قبلا در امریکای پایتخت با موفقیت چشمگیری مواجه شده است. دونالد ترامپ یک هیتلر دوم است ولی هیتلری که بر اساس درس های آموخته شده دیگر میل به کشورگشایی نشان نمیدهد و حمایت یهودیان از او در کسب قدرت نیز بسیار آشکارتر بوده است. ترامپ و هیتلر هر دو به سبب حملات جریان اصلی قدرت کسب اعتبار کردند و همین نشان میدهد که کسانی که در امریکا و آلمان کنونی جریان اصلی تلقی میشوند، به هیچ وجه جریان اصلی نیستند چون امکان ندارد خودخواسته با تخریب ترامپ یا دیگر اعضای جناح راست افراطی، باعث تضعیف خودشان شوند. آنها فقط یکی از دست های اختاپوس بزرگتری هستند که سرش همیشه ناپیدا است. معمولا کسانی که خیلی آشکارند، دقیقا همان هایی هستند که وظیفه دارند خیلی آشکار باشند. بعضی از آنها حتی وظیفه دارند وقتی که جایی به مسئله ای تشکیک محکمی ایجاد میشود، توطئه گر اصلی نمایانده شوند. خاندان سلطنتی بریتانیا و به دنبالش مردم بریتانیا این وظیفه را زیاد به دوش میگیرند. درحالیکه خاندان های سلطنتی دیگر مثل اسپانیا و ژاپن فقط منشا خبرهای محترمانه و صمیمی واقع میشوند، خاندان سلطنتی بریتانیا به طرز عجیبی منشا انواع اخبار زرد و تصویرسازی های زندگی غیر عادی است و معلوم نیست چطور ممکن است یک خاندانی قدرتمندترین و تاثیرگذارترین خاندان در تمام مسائل جهان ازجمله عرصه ی رسانه باشد و همزمان هدف بیشترین تخریب رسانه ای در میان خاندان های سلطنتی قرار بگیرد. نقشش در تاریخ نیز همینطور است. خاندان سلطنتی بریتانیا تنها حامی هیتلر در میان خاندان های سلطنتی نبود. فنلاند عزیز که ادای بی طرفی در جنگ درمی آورد، آنقدر آشکارا به هیتلر کمک میکرد که در 1941 هواپیمایی با طرح نشان سواستیکای نازی ها اختیار کرده بود ولی فقط خاندان سلطنتی بریتانیا است که اغلب به دورویی درباره ی نازیسم متهم میشود و کسی یادی از فنلاند و دیگر دورویان صحنه نمیکند. تردیدی وجود ندارد که خاندان سلطنتی بریتانیا از امکانات و ثروت های فراوانی در سراسر جهان برخوردار است ولی یک دلیل این که جواز داشتن این ثروت را –آن هم عمدا اینقدر آشکار- پیدا کرده است، بهایی است که پرداخته و آن مقصر تلقی شدن به خاطر همه ی مسائل عالم است و باز برای این که تحمل این همه فحش و ناسزا غیر ممکن است، خودش یک تنه مسئولیت را به دوش نگرفته و تمام انگلیسی ها و نه فقط این، بلکه تمام بریتانیایی ها را حامل بار گناه کرده است و این یکی از دلایلی است که اقالیم غیر انگلیسی بریتانیا همواره از این که آنها را انگلیسی بنامند اکراه دارند. درواقع حتی دیگر بریتانیایی ها هم در این که انگلیسی ها اصلا فقط برای ایفای نقش ظالم ساخته شده اند مطمئنند درحالیکه انگلستان حتی به اندازه ی دیگر ملل بریتانیایی شانس داشتن مجلسی واقعی را نداشته و تمام قوانینی که توسط منتخبان مردم در مجلس عوام تصویب میشوند، باید از سد وتوی اشراف موروثی مجلس اعیان و شخص شاه بگذرند. در دوران بحران کووید، بریتانیا تنها کشور اروپایی نبود که در وضعیت بسیار بدی به سر میبرد ولی فقط انگلستان -و نه حتی همسایه ی فرانسویش- مدام مورد استهزای اخبار اروپایی درباره ی اهمال در کنترل کووید مواجه بود و روی بستن سفرهای هوایی به روی مردمش افراط میشد انگار که همه ی اروپا در این که بریتانیایی ها ذاتا حامل شرند متفق بودند و دنیا باید با دیدن دست و پا زدن بریتانیا در این وضعیت دلش خنک میشد. همه فکر میکنند تمام شر دنیا زیر سر بریتانیا است و آن وقت این عامل تمام شرارت ها نمیتواند جلو بی آبرویی خودش را بگیرد. بریتانیا در طول تاریخ و تا هم اکنون محل زندگی مردمان سختکوش و راستکیش و نیکوکار بسیاری بوده و این مردم هم به همراه بریتانیایی های دیگر و بر اساس جبر تاریخ، محکوم به حمل انگ های معمولی هستند که صفت "انگلیسی" با خود دارد. درواقع اینچنین تولید قربانی بی گناه کردن، بر اساس همان تزهای توراتی بز عزازیل و قربانی شدن گوسفند به جای پسر ابراهیم استوار است و در میان آدمیان هم اول یقه ی خود پیروان نویسندگان تورات را گرفته است. یهود تبدیل به یک نژاد منشا انواع شرارات ها شد و حتی تا حد تعبیر به نژاد خزندگان آسمانی و فرزندان قابیل از نسل شیاطین پیش رفت بی این که توجه شود که یهودی ها در هر جایی دقیقا از نژاد بومیان هستند: یهودی سیاه، یهودی زرد، یهودی عرب، یهودی اروپایی، یهودی ترک... و گویی فرمان منع ازدواج اسرائیلی با غیر اسرائیلی، فقط یک رد گم کنی آشکار برای نژاد تلقی کردن یهود است. یهود نه نژاد هستند و نه طبیعتا ملت برگزیده، ولی در هر کشوری یک سری یهودی برای عمل کردن به قوانین تورات اختراع شده تا در وقت معهود، به جای آن یهودی های اصلی که اشراف بانکدار فراملیتی هستند و خودشان ابدا به آن توراتی که نوشته اند وفادار نیستند مجازات شوند. یهودی هایی که هیتلر آنها را به جای حامیان مالیش به خاطر بلاهای فرودآمده بر آلمان مجازات کرد، نمونه هایی از این قربانیان بی گناه بودند که در همین قرن بیستم دیدیم چطور فدای منافع اشراف یهود شدند و هنوز هم مرگ دسته جمعیشان بهانه ی باز بودن دست عمال این اشرافیت در دولت اسرائیل برای ایجاد جنایت ها و قتل عام های بدتر و بیشتر در خاورمیانه است. بعدش خود ملت آلمان به سبب ارتکاب قتل عام یهودیان، یک قربانی قومی دیگر شد و تمام اعتبار و افتخار «نژاد آلمانی» نابود گردید و این حرکت دومینووار تا بریتانیا و ایالات متحده دنبال شد. انگار هر چقدر با اضافه شدن ملت ها به لیست، تعداد مقصرین قلابی، میلیونی تر میشود، پیدا کردن مقصرین اصلی بین این همه مظنونین همیشگی سخت تر میشود. برای هرچه زیادتر کردن ملت های مقصر، تاکید روی زبان رسمی به عنوان زبان اصلی کشورها هم فزونی میگیرد. چون زبان رسمی، زبان برساخته ی دولت ها است و هر کس زبان دولت را انتخاب کرده، گویی همه ی اعمال دولتش را قبول دارد. شاید اگر آلمانی رسمی، آلمانی بودن را تعیین نمیکرد و انگلیسی رسمی، انگلیسی بودن را، هیچ وقت اختلاف انداختن بین آلمانی ها و انگلیسی هایی که هر یک، به ده ها زبان محلی متفاوت تقسیم شده بودند ممکن نبود و آنها در دو جنگ جهانی اینقدر راحت همدیگر را در راه منافع دولت هایشان نمیکشتند. این فروکاستن ملت ها به زبان، حتی برای تجزیه کردن کشورها هم بسیار مفید بوده است. الان در تایوان، اختلاف بین طرفداران ماندن در چین و استقلال از چین، همین اختلاف بین زبان به اصطلاح چینی و زبان به اصطلاح تایوانی است. آنهایی که خود را چینی میدانند، کسانی هستند که با جدا شدن تایوان از چین اصلی توسط کومین تانگ، از کمونیست های چین اصلی به تایوان گریخته اند و جالب این که آنهایی هم که خود را متعلق به «کشور تایوان» میدانند، از نسل چینی هایی هستند که از فوجیان چین به تایوان نقل مکان کرده اند و چینی های دیگری که در زمان شکست دولت مینگ از منچوها به تایوان گریخته اند. تفاوت این دو دسته چینی فقط در زبان است. چینی های تایوانی ماقبل تفرقه ی 1949 به یک سری زبان های محلی صحبت میکنند و چینی های آمده در 1949 عمدتا به زبان ماندارین که فقط در قرن بیستم رشد پیدا کرد. دولت چین کمونیست، تلاش های زیاد و موفقی در تحکیم ماندارین به ضرر تمام گویش ها و لهجه های محلی چین کرده تا جایی که ماندارین زبان همیشگی چین معرفی شده که مردم در طول تاریخ با آن هویت میگرفتند و و همین باعث شده تا به نظر برسد افتراق تایوانی-چینی، به خاطر تفاوت در زبان های ماندارین و غیر ماندارین، یک افتراق واقعی است. همین افتراق زبان را میتوانید در آلمان و برای جدا کردن «آلمانی» از «یهودی» تشخیص دهید. این که آلمانی معمولی، زبان رسمی آلمانی را میپذیرد و یهودی "ییدیش" را ترجیح میدهد، خود، نشانه ی این تلقی میشود که یهودی، آلمانی نیست و بیگانه است و در جای مناسب میتوان او را نفوذی بیگانگان خواند. از طرفی متفاوت بودن یهود در زبان، درنهایت نقطه ی شروعی برای غیر عادی تلقی کردن کل آداب و رسوم آنها است. در دیدگاه گسترده، بلایی که بر سر یهود در آلمان می آید، درس عبرتی است برای کسانی که میخواهند در مقابل یکدست شدن مقاومت کنند. یهودی داخل آلمان زندگی میکند و مطابق قانون آلمان، آلمانی است ولی میبینیم که به راحتی میتواند بیگانه تلقی شود و به خاطر بیگانه بودن، تاوان بدهد. این به یکدست شدن بقیه ی آلمان کمک میکند. بهانه ی اولیه ی این دگرستیزی در راه یکدست شدن، ادات فرهنگ چون زبان و آداب و رسوم است ولی پس از یکدستسازی تنها چیزی که مبنای آلمانی بودن نیست، بقایای هر گونه سنت و فرهنگ ریشه دار در گذشته است. از این پس، دولت است که تعیین میکند حدود ملت تا کجا است چون اطاعت از دولت کشور، مبنای شهروندی آن کشور است. پس اگر دولتی پشت سر هم بر سر کشورهای خارجی بلا آورد، شهروندانش مسئول اعمال اویند. هدف انگشت اتهام واقع شدن در درازمدت، باعث ناراحتی مردم آن کشور میشود و کم کم مردم با انتقاد کردن از دولت خود، به نوعی از اعمال دولت، تبری جویی میکنند بخصوص که خرج شدن پول مملکت در راه اهدافی موهوم در کشورهای خارجی، باعث نقصان اقتصاد مردم داخل هم میشود و به ضرر آنها هم هست. در امریکا که پس از جنگ دوم جهانی، محل بیشترین دخالت در امور جهان بوده است، این انتقاد از هر جای دیگری بلندتر و بیشتر بوده است تا جایی که مبنای تقریبا تمام اتهامات پژوهشگران ملل خارجی به امریکا، تحقیقات کسانی از داخل امریکا بوده است. این، سبب تضعیف پیوند دولت و مردم و باعث نگرانی نخبگان شده و همین باعث شده تا با ایجاد انواع تبلیغات ضد فرهنگی به نام خارجی ها و رنگین پوستان و ادیان بیگانه و از طریق نفوذی های حکومت در اقوام مربوطه، باعث ایجاد وحشت از "ووک" شوند و راستگرایی را محبوب کنند و یک عدد عروسک خیمه شب بازی راستگرا را به تخت ریاست جمهوری امریکا بنشانند که مبنای تمام انتظارات ممکن از یک امریکایی سنتی –مردسالار تحقیرکننده ی زنان، پولدار، کابوی منش، دارای قدرت چانه زنی برای معامله، رک بودن بخصوص موقع تهدید کردن- باشد و همزمان اعتماد مردم به حکومت را افزایش دهد. موفقیت این تز آنجا آشکار میشود که از زمان به قدرت رسیدن ترامپ [در دور اول ریاست جمهوریش] پیوسته سانسور از بالا در کشور افزایش یافته است بی این که از سوی اکثر مردم با مقاومت خاصی مواجه شود. در تاریخ رسمی، هنوز حکمرانان بنیانگذار خدامانندی را می یابیم که اعمال ناخوشایندی انجام داده اند ولی اینطور توجیه میشوند که چاره نداشتند؛ مثلا "واجک" پدر مجارستان که پس از مسیحی شدت خود را ایستوان یا استفان نامید، مسئول نابودی خطوط رون و جانشین کردن آن با خط لاتین در راه فرهنگ کشی گسترده و همزمان با مسیحی سازی اجباری کشورش است و هر گونه مخالفتی را بوسیله ی مزدوران آلمانیش به سختی سرکوب میکند. میگویند او خودش را ایستوان نامید، چون ایستو در مجاری یعنی خدا و ایستوان میتواند معنی خدامانند بدهد. ولی این کسی که خود را پیش مردم خودی، چون خدایی بی رقیب معرفی میکرد، از مخالفان خارجیش چنان میترسید که همه ی این کارها را برای خوشایند آنان یعنی قدرت هایی کرد که از چشم مردم خودش ناپیدا بودند. بت های سیاسی امروزی چون ترامپ هم اغلب چنین ماهیتی دارند.:

“GENETIC HERITAGE, COLLECTIVE AMNESIA, FROM PAST TO PRESENT”: FELIX NOILE: DREAM TIME: 18 DEC 2020

ظاهرا فاشیسم بعد از انجام ماموریت خود مدتی از صحنه کنار گذاشته شده ولی هرگز دور نینداخته شده است. این نگرانی همیشه بوده که توی سر هم زدن کمونیسم و لیبرالیسم و انداختن گناه نابسامانی جامعه توسط آن دو به گردن یکدیگر، عاقبت باعث بدنامی هر دو شود و ناچاری به برگرداندن فاشیسم پدید آید. قطعا آنچه در پس ناخودآگاه مردم برای استقبال از این بازگشت است، به قول ولیکوفسکی علاقه به حل و فصل زوایای مغفول مانده ی صحنه ی هرج و مرج است که باعث تقسیم دنیا بین لیبرالیسم و کمونیسم و انواع آمیزه های آنها شدند. اما یادمان باشد عملکرد مزبور کاملا ناخودآگاه است و در شرایطی که فاشیسم اصل و نه صحنه ی هرج و مرج بعد از سقوط یک اصل وانمایانده میشود و این خطر وجود دارد که این بار تا زمانی که خودآگاه مردم متوجه هرج و مرجناک بودنش شود، آن خیلی بیشتر از نازیسم برای جا انداختن خود و عیان کردن چهره ی واقعی خود، وقت پیدا کرده باشد.

مردم اطراف ما در جایگاه مامورین حکومتی ما و یک مامور حکومتی بزرگتر در درون خود ما

تالیف: پویا جفاکش

زمانی پادشاهی مریض شد و اطبا دوای دردش را شیر شیر تشخیص دادند. مرد شجاعی داوطلب شد تا برود شیر ماده ای را زنده اسیر کند و رامش کند و شیر او را برای شاه بیاورد. مرد شجاع در ماموریت خود موفق شد و شیر شیر را برای شاه آورد و شاه آن را خورد. در همین زمان، بین اعضای بدن مرد بر سر این که کدام مهمترین عضو بدنند اختلاف پیش آمد چون بعضی اعضا، خودشان را مسئول موفقیت قهرمان میدانستند. پا میگفت من رفتم؛ چشم میگفت من دیدم؛ دست میگفت من گرفتم و الخ. در همین زمان، زبان وسط پرید و گفت «بیخود به خودتان مغرور نشوید که من از همه ی شما مهمترم. چون زندگی همه ی شما دست من است.» اعضای دیگر، زبان را به تمسخر گرفتند و زبان برای این که ثابت کند راست میگوید، از قول مرد قهرمان خطاب به شاه گفت: «ای شاه. بدان که آنچه نوشیدی، شیر شیر نبود و شیر خر بود.» شاه برآشفت و دستور اعدام قهرمان را داد. اعضا به التماس زبان افتادند و او را تایید کردند که از همه شان مهمتر است. زبان هم از قول قهرمان به شاه گفت مزاح کرده است و شاه هم دستور خود را پس گرفت و به جایش به قهرمان پاداش خوبی داد.

این یک داستان قدیمی اسلامی است و اجزای جامعه را به اجزای بدن تشبیه میکند. تاثیرگذارترین جزو جامعه نه اویی است که بیشترین زحمات را میکشد، بلکه اویی است که مونولوگ است و فقط او میتواند از قول جامعه سخن بگوید؛ یعنی حکومت و مقتصدین و سیاسیون حامی آن. در دوره ی مدرن، ظاهر قضیه این بوده که مونولوگی برداشته شده و گروه های مختلف میتوانند در یک سیستم لیبرال سخن بگویند. اما اخیرا معلوم شده که مرتجعین سیاسی مغربزمین از این تز برای محبوبیت جمع کردن بین مردم و بخصوص در اطراف و اکناف جهان استفاده کرده اند چون مطمئن بوده اند گروه های مخالف و رقیب، به اندازه ی آنها توان مبارزه ی رسانه ای را ندارند، اما حالا که مسیر رقابت ها حتی از کنترل خودشان هم خارج شده است، حرف خود را عوض کرده اند و صحبت از مبارزه با شر کمونیستی میکنند. حالا تبلیغات رسانه ای که همیشه آن را ابزار امپریالیسم و کاپیتالیسم میشناختیم، در گفتمان های ستایشگر کاپیتالیسم و امپریالیسم، ابزار کمونیسم توده گرای مضر خوانده میشود، حتی در ایران که لیبرال هایش تا همین اواخر، برای دفاع از کاپیتالیسم، ستایش آزادی تبلیغات در آن را میکردند. به عنوان نمونه این متن را ملاحظه کنید:

«شاید در این دهه ی اخیر به‌طور مداوم با این مساله در رسانه‌ها مواجه شده باشید که فلان سیاستمدار یا شخصیت برجسته به این اقلیت یا آن اقلیت، اهانت‌آمیز سخن گفته است. این مساله امروز مبدل به دستگاه سانسور در عرصه عمومی شده است. دستگاه سرکوبی که می‌توان رد آن را تا ساحت دانشگاه دید؛ مارکسیسم فرهنگی پیش از اینکه به این دستاورد برسد، پروژه اقلیت‌سازی را برای از میان بردن نهادهای تاریخی و فرهنگی بشری تحت آموزه‌های آنتونیو گرامشی آغاز کرد. یکی از دستاوردهای چپ‌های نو که در این نوشته به‌عنوان عینیت یک محصول ایدئولوژیک به آن توجه داریم به «پلیتیکال کارکتنس» یا «نزاکت سیاسی» مشهور است. دلیل اینکه امروزه در بسیاری از زبان‌های دنیا به این «آکت‌سیاسی» مارکسیست‌های فرهنگی واکنش نشان داده می‌شود در این است که نزاکت سیاسی مرزهای مختلف را در نوردیده و می‌توان گفت که پایش را از گلیمش درازتر کرده است؛ به همین دلیل است که می‌توان این کنش سیاسی را در دسته سرکوب آزادی دسته‌بندی کرد. امروزه در فضایی که برخی از شعبده‌بازان روشنفکری پدید آورده‌اند، محصولات ادبی و فرهنگی و البته هنری که تا پیش از هیاهوی شعبده‌بازی ایشان پدید آمده است، توانایی حضور در بازار فرهنگ و هنر را ندارند. شاید شما هم با دیدن «سیندرلای سیاه‌پوست» یا« 007 زن» متعجب شده باشید؛ اما این تعجب ندارد «شاپینگ سوسیالیستی» در حوزه فرهنگ امروزه بر این نوع اجناس تمرکز دارد. نویسنده‌ای که کتاب‌هایش را در انتشارات معروف پنگوئن با تیراژ بالا به انتشار می‌رساند، در این‌باره چنین می‌گوید که اگر داستانی با این محتوا که ماموری دست نوشته‌ای از یک انسان تراجنسیتی همجنس‌گرا اهل کارائیب را که در هفت سالگی مدرسه را رها کرد و در اطراف شهر با یک اسکوتر حرکت می‌کرد پیدا کند و شرح آن در یک داستان به رشته تحریر در آید، در این روند فرهنگی قطعا منتشر خواهد شد. اینها محصول ستیز با همه نهادهایی است که تاریخ جهان مدرن را ساخته‌اند. این اتفاق یعنی نزاکت سیاسی نتیجه یک جنگ است؛ جنگی که در ادامه به آن می‌پردازیم. :

پالودن جنگ طبقاتی: آنتونیو گرامشی روشنفکر و فعال‌ سیاسی مارکسیست بود که در قرن19 متولد شد و در قرن20 فعالیت سیاسی خود را در همراهی با ایجاد حزب کمونیسم در ایتالیا به نقطه اوج رساند. او به زندان رفت و در آنجا نیز دست از قلم‌فرسایی پیرامون مارکسیسم بر نداشت. وانگهی نقطه عطف او در فعالیت‌های ایدئولوژیک زمانی است که او از مارکسیسم ارتدکس جدا می‌شود؛ آنچه مد نظر ما نیز هست از اینجا آغاز می‌شود. او از مارکس شنیده بود که تاریخ انسان به یک دو گانه تقسیم می‌شود: غالب و مغلوب، افراد نخبه و به حاشیه کشانده‌شده و ظالم و مظلوم؛ اینها فهم گنوسی مارکسیسم از جهان هستی است. کار متفاوت گرامشی با مارکس در این است که گستره افراد تحت ستم و «مستضعفان» را بیشتر کرد؛ این گسترش به مقولات پا برجای فعلی تسری یافته است. گرامشی در یکی از تقریرات خود به نام ورق پاره‌های زندان که متشکل از چند داستان است گفته که «گروه‌های به حاشیه رانده‌شده تاریخ نه تنها شامل ستم‌دیدگان اقتصادی، بلکه زنان، اقلیت‌های نژادی و بسیاری از «جنایتکاران criminals» می‌شوند.» آنچه مارکس و مارکسیست‌های ارتدوکس تحت عنوان «توده» می‌شناسند، از سوی گرامشی به‌عنوان «گروهی» از گروه‌ها و طبقات زیردست در هر جامعه‌ای که تاکنون وجود داشته است، توصیف می‌شود. این گروه‌های تحت ستم و به حاشیه رانده‌شده - توده- فاقد اتحاد و غالبا ناآگاه از ظلم به خود هستند. پس گرامشی ادعا می‌کند که هدف او حرکت معکوس قدرت است؛ یعنی به جای حرکت به سوی نخبگان او سعی دارد جهت سیاست را به سوی افراد تحت ستم بچرخاند. گرامشی معتقد است که قدرت از سوی نخبگان به دو شکل اعمال می‌شود: از طریق سلطه، زور یا اجبار و از طریق چیزی به نام «هژمونی» که به معنای برتری ایدئولوژیک یک نظام ارزشی است که از منافع طبقاتی یا گروهی طبقات یا گروه‌های غالب حمایت می‌کند. او استدلال می‌کرد که گروه‌های زیردست تحت نفوذ و تاثیر قرار می‌گیرند تا سیستم‌های ارزشی و جهان‌بینی گروه‌های ممتاز را درونی کنند و در نتیجه، به حاشیه‌نشینی خود رضایت دهند. بنابراین گرامشی بر این باور بود که صرف‌نظر از یک «قیام بالسیف» یعنی آنچه تا زمان انتشار ایده‌اش توسط چپ‌ها در جریان بود، باید نقطه ثقل نظام‌های غالب را نشانه گرفت؛ به این معنی که از نظام‌های اعتقادی مسلط گروه‌های غالب مشروعیت‌زدایی کرد و یک «ضد هژمونی» (یعنی یک نظام ارزشی جدید برای گروه‌های زیردست) ایجاد کرد. وانگهی از نظر گرامشی از آنجا که ارزش‌های هژمونیک در تمام حوزه‌های جامعه مدنی نفوذ می‌کند -مدارس، کلیساها، رسانه‌ها، انجمن‌های داوطلبانه- خود جامعه مدنی، میدان نبرد بزرگ در مبارزه برای هژمونی، «جنگ موقعیت» است. گرامشی و ایده‌هایش، چپ‌های نو را در ستیز دائم با تمدن قرار داد. آنچه را که امروز از زبان فمینیست‌های رادیکال یعنی بخشی از پیش‌برندگان نزاکت سیاسی زیاد می‌شنویم این است که تمام زندگی سیاسی است؛ این گزاره از افاضات گرامشی بیرون کشیده شده است. در این نگرش‌های رادیکال زندگی خصوصی، محل کار، مذهب، فلسفه، هنر و ادبیات و جامعه مدنی به‌طور‌کلی، میدان‌های مبارزه برای دستیابی به دگرگونی اجتماعی هستند. اینجاست که معنای حرف نویسنده آمریکایی که سخنانش در سطور پیشین آمد بیشتر جلوه می‌کند؛ درست است به بهانه تنوع، نظام اخلاقی کشورها، توسط نزاکت سیاسی یا پلیتیکال کارکتنس تهدید می‌شود و افراد کوچک برای مقابله با آنها با تعداد زیاد توسط چپ‌ها برجسته می‌شوند. این موضوع که نزاکت سیاسی امروز در حالت جنون است برای کسی که فرهنگ و سیاست مدرن را می‌شناسد، پرواضح است. نزاکت سیاسی علی‌الظاهر برای مقابله با توهین به انواع گونه‌های در اقلیت درست شده است؛ اما در واقع مبدل به توهین و دشنام برای سرکوب مخالفان شده است. از این رفتار چپ‌نو می‌توان با عنوان مک‌کارتیسم فرهنگی نام برد. هر چه هست، این جماعت تحت لوای دفاع از حقوق اقلیت و آزادی علیه ارزش‌های روشنگری به ستیز می‌پردازند؛ باوجوداین ممکن است که شما از دهان ایشان این جمله ولتر را هم بشنوید: «من آنچه را که شما می‌گویید، تایید نمی‌کنم؛ اما تا حد مرگ از حق شما برای گفتن آن دفاع می‌کنم.» با این چارچوب‌های ذهنی، مارکسیسم فرهنگی به‌عنوان یک کلان روایت و نزاکت سیاسی به‌عنوان روایتی خرد از آن را می‌توان برای تمدن جدید و ای بسا با آنچه در اینجا و اکنون ما یعنی ایران حال در حوزه فرهنگی در حال وقوع است، یک تهدید دانست. این اقدام که تحت لوای نزاکت سیاسی در اروپا و آمریکا در حال وقوع است، مدارس را نیز نشانه گرفته است؛ به‌عنوان مثال در رژه مدرسه در انگلستان باورمندان به نزاکت سیاسی مدارس را تحت فشار گذاشتند و با این بهانه از نمایندگان خود خواستند تا از حرکت «دست‌های جاز» برای ابراز قدردانی خود استفاده کنند، مبادا صداهایی که از کف زدن «محرک» دیگر نمایندگان ایجاد می‌شود، موجب آزار شود. نمونه دیگر این اقلیت‌سازی را می‌توان به تعیین جنسیت فیس‌بوک آدرس داد که تاکنون 71 نوع جنسیت برای انسان قائل شده است!

روشنفکران و ستیز با اخلاق مدرن: با تمام این گفته‌ها باید دانست که برخی از مسائل مورد نظر نزاکت سیاسی را نمی‌توان ضد اخلاق مدرن دانست؛ مثلا پیرو همین نظر نمی‌توان تجاوز به یک خبرنگار یا به قدرت رسیدن یک رئیس‌جمهور نژادپرست را نادیده گرفت؛ از سوی دیگر نمی‌توان «تروریست» خواندن مسلمانان در فضای سیاسی غرب را موضوعی حامل بر اخلاق روشنگری دانست. پس هنگام مواجهه با نزاکت سیاسی باید از ظرافت‌ها آگاه بود و دانست که چه تیغ دولبه‌ای است. باید دانست که «ووک‌ها» یعنی همان کسانی که نزاکت سیاسی را مبدل به ایدئولوژی کرده‌اند، مفاهیم انسانی را در استخدام ایدئولوژی در آورده‌اند. آنها به تبعیت از گرامشی بر این باور هستند که گروه‌های فرودست در جامعه یعنی همان به حاشیه رانده‌شدگان دارای «آگاهی کاذب» هستند؛ آگاهی که تحت تاثیر هژمونی سرمایه‌داری بر ایشان اعمال می‌شود. وانگهی با نگاهی به تاریخ مفهوم همین ایدئولوژی‌های مارکسی هستند که مشغول تولید آگاهی کاذب در فهم انسانی‌اند. آگاهی که ذیل ایدئولوژی و نه عقل، مشغول پراکندن مقولاتی‌اند که به دور از تاریخ عقل انسانی‌اند. این رویه در ساخت انسان تراز نوین مد نظر مارکسی‌ها است؛ انسانی که توسط گرامشی وضع موجودش بسیار اسفناک‌تر از چیزی است که خود مارکس و به تبع آن مارکسیست‌های ارتدوکس از آن سخن گفتند. ایدئولوژی که ذیل اندیشه گرامشی در حال تولید اقلیت‌سازی است، با جعل تاریخ بر مبنای ایدئولوژی برای خود مشروعیت می‌سازد و این نوع مشروعیت‌سازی را می‌توانیم ساخت «آگاهی کاذب» بدانیم. وانگهی هنگام مواجهه با تمام وجوهات مارکسیسم فرهنگی باید این نکته از گرامشی را آویزه گوش و نقشه مسیر قرار داد تا کنش‌های این جماعت معنا یابد و آن این است که او همچنان معتقد بود که تغییر واقعی تنها از طریق دگرگونی آگاهی حاصل می‌شود. پس اگر جامعه‌ای می‌خواهد از چنگال این ایدئولوژی رهایی یابد، باید در آن مراقب آگاهی انسانی و تاریخ مفهومی آن بود. کاری که در آمریکا با سیطره ایدئولوژی در دانشگاه روی نداد و ثبات نظری و فرهنگی و تاریخی این کشور را رو به تزلزل برده است. البته نشانه گرفتن آگاهی تاریخی امری بدیع از سوی گرامشی نبود؛ پیش از او مارکس استدلال کرده بود که برای موفقیت دگرگونی‌های اجتماعی و انقلابی، ابتدا باید جهان‌بینی گروه‌های غالب را به‌عنوان ابزار سلطه آشکار کرد. اما تعریف ظریف‌تر گرامشی از این مساله است که نقش روشنفکران به‌عنوان ابزار هدایت توده در نزد این دو متفاوت است؛ مارکس درخصوص روشنفکر بر این باور بود که وظیفه مهم ابهام‌زدایی و مشروعیت‌زدایی از هژمونی ایدئولوژیک گروه‌های مسلط باید توسط روشنفکران انجام شود؛ اما گرامشی درخصوص روشنفکران نگاهی جزئی‌تر ارائه می‌دهد؛ گرامشی، با ظرافت و دقت بیشتری، بین دو نوع روشنفکر تمایز قائل می‌شود: «سنتی» و «ارگانیک». روشنفکر ارگانیک بنا به نظر گرامشی متخصص و متعلق به یک طبقه خاص است و برای حفظ منافع و رشد همان طبقه تلاش می‌کند؛ اما روشنفکر سنتی به طبقه خاصی تعلق ندارد و از تداوم تاریخی برخوردار است و تحکیم قدرت مرکزی دولت‌ها تا حد استبداد برای این نوع از روشنفکران سهل است؛ اما با این وجود این گروه خود را مستقل از گروه مسلط فرض می‌کنند. گرامشی معتقد است آنچه گروه‌های زیردست به آن نیاز دارند، «روشنفکران ارگانیک» خودشان هستند. «ووک‌ها» یا همان همیشه هوشیاران مارکسیست‌های نو در قالب فرهنگ هستند که از مروجان نزاکت سیاسی به‌عنوان یکی از مقولات مدنظر گرایش سیاسی ستیزجوی خویش، از جنس روشنفکران ارگانیک هستند؛ هرچند ابداع اصطلاح مرسوم روشنفکری را می‌توان ذیل ادبیات مارکسی و به‌ویژه در نوشته‌های ایدئولوژیک لوکاچ پیدا کرد، اما گرامشی این تعریف را می‌شکافد و با ایجاد شکاف سعی بر پیشبرد اهداف سیاسی خود در سرنگونی نظام متجدد در جهان دارد. در جهان را اینجا موکدا نوشتم از این بابت که در غفلت ما در حوزه اندیشه امروزه شاهد بروز این‌گونه ایدئولوژیک در ایران نیز هستیم.

تاریخ‌گرایی و خلأ متافیزیک: نکته ی دیگری که در آرای گرامشی و کنش‌های وابسته به آن از جمله نزاکت سیاسی مشهود است این است که این نظریات فاقد حضور متافیزیک هستند. گرامشی موضع خود را به‌عنوان «تاریخ‌گرایی مطلق» توضیح می‌دهد؛ به این معنا که آنها اخلاق، ارزش‌ها، حقایق، معیارها و ماهیت انسانی را محصول دوره‌های مختلف تاریخی می‌فهمند. مارکسیست‌های فرهنگی بر این باورند که هیچ معیار اخلاقی مطلقی وجود ندارد که در خارج از یک زمینه تاریخی خاص برای همه انسان‌ها صادق باشد، بلکه اخلاق «برساخت اجتماعی» است. در سیر تاریخ اندیشه گرامشی را در میان هگلی‌های جوان تقسیم‌بندی‌ می‌کنند؛ او که عضوی از مکتب علوم اجتماعی فرانکفورت است قرابتی در خوانش هگل با لوکاچ و کارل کُرش دارد. مکتب فرانکفورت که در دهه1920 تاسیس شد، با تلفیق آرای مارکس و فروید به دنبال نابودی نظام سرمایه‌داری بود؛ همه آنها بر این موضوع تاکید داشتند که مبارزه قاطع برای سرنگونی رژیم بورژوایی (یعنی لیبرال دموکراسی طبقه متوسط) در سطح آگاهی انجام خواهد شد. پس با این تفاسیر باید گفت که ایدئولوژی گرامشی و به تبع آن مارکسیسم فرهنگی در خلأ پدید نیامد. آنها با ظهور هیتلر که منش سیاسی‌اش آن روی سکه سوسیالیسم بود و البته با شهود در جنگ جهانی دوم و عملکرد شوروی شیوه نزاع را به سوی ستیز با فرهنگ غالب در تمدن جدید چرخاندند. تلاش این مبارزان به این معنا است که نظم قدیمی باید از نظر فکری و اخلاقی توسط شهروندان طرد شود تا اینکه انتقال واقعی قدرت به گروه‌های زیردست انجام پذیرد. با این روایات ایده‌های گرامشی «جهان آزاد» را هدف قرار گرفته است. انسان‌هایی که همه چیز را سیاسی می‌دانند، در راستای ایده احقاق حقوق گروه‌های تحت ستم اعم از نژادی، زبانی، دینی و غیره در حال ستیز با مفاهیم سازنده آمریکا و غرب هستند. البته با تسری این ایده‌ها در سایر نقاط جهان نیز شاهد این ستیز هستیم. ستیزی که در مبنای نظر می‌جنگید و آنان که نسبت به این ایده‌ها آگاهی ندارند، نمی‌توانند به سهولت عمق این جنگ را دریابند. هسته اصلی جهان‌بینی گرامشی اخلاق را مبتنی بر گروه‌ها می‌فهمد یا به شکل واضح‌تر این ایده آنچه را که اخلاقی است، چیزی می‌داند که در خدمت منافع گروه‌های قومی، نژادی و جنسیتی «سرکوب‌شده» یا «به حاشیه رانده‌شده» است. بخواهم مثالی در آمریکا بیاورم، این جماعت نظام حقوقی آمریکا را با حمله به هیات منصفه نشانه گرفته‌اند؛ آنها بر این باورند که اقلیت‌هایی که در هیات منصفه خدمت می‌کنند، باید از «قدرت» خود به‌عنوان هیات منصفه برای امتناع از محکومیت متهمان اقلیت صرف نظر از شواهد ارائه‌شده در دادگاه استفاده کنند؛ زیرا به عقیده آنها متهمان اقلیت به این دلیل محکوم شده‌اند که اقلیت هستند.

پایان بحث؛ جنگ خزنده مارکسیست‌ها: ایده‌های گرامشی به مرور و به‌صورت خزنده «جهان‌آزاد» را نشانه گرفته است؛ ایده‌های روشنفکرانه که به‌دلیل ماهیت فضای عمومی آمریکا تا یکی دو دهه پیش کمتر مورد توجه بود سبب شد که برخی از ایده‌های رادیکال در هوا باقی بماند؛ همین عدم توجه فهمی را که الکسی توکویل از بزرگان لیبرالیسم کلاسیک نسبت به آمریکا ارائه می‌دهد، با مشکل روبه‌رو ساخته است. در اینجا یعنی در این نوشته به سبب پیچیدگی موضوع با ارائه یک نمونه عینی از فعالیت‌های مارکسیسم فرهنگی یعنی نزاکت سیاسی که می‌توان آن را تولید یک زبان دستوری در عرصه عمومی دانست، تلاش بر این بود به‌عنوان مثال آسیب‌ها و تهدیدهای پیش‌روی آمریکا را که از سوی چپ‌ها وارد می‌شود نشان دهیم. این مساله بازگو کننده این است که جنگ سرد هرچند به ظاهر به پایان رسیده است، اما ستیز علیه نظم جهانی و مفاهیم لیبرال از سوی مارکسیسم هنوز ادامه دارد؛ این جنگ امروزه با ایده‌های گرامشی مبدل به جنگ فرهنگی شده و در آن نهادهای تاریخی چون دین، خانواده و ملت و سرزمین هدف قرار گرفته است. چپ ‌نو که پس از فروپاشی شوروی همواره سودای بازگشت به قدرت را دارد، نهادهای تاریخی را هدف قرار داده تا پس از نابودی آنها بتواند ایدئولوژی خود را به توده ی سرگردان از پس از دست دادن داشته‌های تاریخی و فرهنگی به صلیب ایدئولوژی خود بکشاند.» (چریک‌های فرهنگی علیه تمدن تاریخی: اشکان زارع: https://virgool.io/)

اولین سوالی که پس از خواندن این متن به ذهن من رسیده است، این است که بیش از 30سال پس از سقوط شوروی و تغییر مرام چین، چه کسی تامین هزینه های این چپ نو رسانه ای شده را میدهد و اصلا در کشوری مثل امریکا که تمام رسانه ها با هزینه ی قدرتمداران کاپیتالیست تامین میشوند و تبلیغات شرکت های بزرگ از در و دیوار فیلم ها و شوهایشان میریزد، آیا اینطور شکستن همه چیز بر سر کمونیسم، مثل این نیست که بگوییم سرمایه داری دارد خودکشی میکند و آیا این حرف کاملا چپ تر منطقی تر نیست که سرمایه داری بعد از سرکوب زنان و رنگین پوستان و همجنسگرایان، اکنون به نام دفاع از آنان در یک ظاهر چپ نما، برای آنها فرهنگسازی میکند تا آنها را هم در تیم خود بیاورد؟ اگر منطقی نگاه میکنیم، متوجه میشویم که کسانی که از تبلیغات جدید ناراضی هستند نه خود قدرت های بزرگ، بلکه کسانی هستند که آنقدر در مدل قبلی تبلیغات رشد کرده اند که مشاهده ی انواع جدیدی از تبلیغات آزارشان میدهد، چون احساس میکنند مشیی که از تبلیغات قبلی برای زندگی برگزیده اند، آنقدرها هم راه اصیل زندگی نیست. درواقع تبلیغات تجاری و ایدئولوژیک غربی، در ذهن آنها یک نوع مذهب ایجاد کرده که به اندازه ی مذاهب سنتی با چالش هایی مواجه شده و آنها فقط با یک ایمان کورکورانه و با پذیرش این که تمام مشکلات پیش آمده در اثر این نوع ایدئولوژی، هنوز بهترین حالت ممکن برای زندگیند، دچار پریشان حالی شده اند و از این که به ذهنشان خطور کند که میشود دنبال راه های بهتری برای زندگی گشت، دلشورگی و حتی اضطراب میگیرند. دنیای آنها دنیای تک افتاده و بی روحی است و این، ویژگی بارز دنیای تحت حکومت ایدئولوژی مادیگرا است. به قول مسلمان های قدیم، ما در "بُعد" زندگی میکنیم و بُعد از "بعید" یعنی دور می آید چون اجزای جهان مادی مثل همان بدنی که اجزایش با هم در اختلافند و فقط ناچاری برای ادامه ی زندگی کنار هم نگهشان میدارد، از هم فاصله دارند. در مقابل بُعد، هُوَرقلیا یعنی عالم نور (از "هور" HOVAR به معنی نور و مرتبط با "خور" یا خورشید) قرار دارد که عالم معنوی است که نورش هنوز به ذره تبدیل نشده و در حرکت است و در ارتباط مداوم با هرآنچه در امتداد خود است. ظاهرا جهان لیبرالی که در آن، مردمان به گروه های کوچکتر تقسیم میشوند و هر یک سعی در تبلیغ خود دارند، به چنین جنبشی دچار است و طبیعتا مانند نور در جای خود ثابت نیست. این یک نکته ی دیگر را هم آشکار میکند و آن این که مذهب لزوما نمیتواند معنوی باشد چون آن هم به اندازه ی مادیگرایی خواستار ثبات جامعه است و شاید به همین خاطر باشد که مبارزه ی ایدئولوژی سرمایه داری با رقبای خود، رنگ مذهبی میگیرد و ادعای دفاع از ارزش های مسیحیت در مقابل بی خدایی کمونیسم را میکند. درواقع این فکر که یک قانون واحد برای تمام افراد جامعه وجود دارد، یکی از نتایج فرهنگ یهودی-مسیحی است که با ربط دادن تمام امور عالم به اراده ی خدایی واحد، تمام اشکال رنج افراد در خارج از اراده ی قانون الهی را انکار کرده است. بنابراین تمام بدبختی های ما فقط میتواند نتیجه ی انحراف از چنین قانونی باشد چنانکه مثنوی مولانا به عنوان نماینده ی اسلامی که متاثر از مذهب یهودی-مسیحی است، به خوبی بیان میکند:

این چنین درمانده ایم، از کژروی است؟

یا ز اخترها است؟ یا خود، جادوی است؟

بخت ما را بردرید آن بخت او

تخت ما شد سرنگون از تخت او

کار او از جادویی گر گشت زفت

جادویی کردیم ما هم، چون نرفت؟

پس تحت اراده ی الهی، دچار آمدن انسان به بدبختی در اثر طالع ستارگان و جادوگری انکار میشود و فقط میماند کژ روی:

کژ روی، جفّ القلم کژ آیدت

راستی آری، سعادت آیدت.

جف القلم به معنی خشک شدن قلم، اشاره به خشک شدن مرکب قلم الهی به کنایه از جاری شدن قانون الهی است. بیت میگوید اگر قانون درست را بروی، برایت درست پیش می آید و اگر غلط بروی، سرنوشتت غلط آلود میشود. اما این انتظارات ما از زندگی درستکارانه را براورده نمیکند. چون حتی علیرغم درستکاری، مشکلات ما هنوز سر جایشان هستند. به قول دیوان شمس مولانا:

بی تو نماز ما چو روا نیست، سود چیست؟

آن گه روا شود که تو حاجت روا کنی.

بی بحر تو چو ماهی بر خاک میطپیم

ماهی همین کند چو ز آبش جدا کنی

ظالم جفا کند، ز تو ترساندش اسیر

حق با تو آن کند که تو در حق ما کنی

چون تو کنی جفا، ز که ترساندت کسی؟

جز آن که سر نهد به هر آنچ اقتضا کنی.

شعر میگوید که همیشه مظلوم از ظالم به خدا پناه میبرد، ولی وقتی خود خدا ظلم میکند، مظلوم ناچار است به "اقتضا" ی الهی تسلیم شود. موضوع این است که آنچه خدا مقتضی میکند، میتواند شامل دچار آمدن به عوان ها یعنی مامورین حکومتی باشد و این عوان های بیرونی، خود، محصول یک عوان «مقتضی» داخلی یعنی نفس خود فرد است همانطورکه مثنوی مولوی میگوید:

زان عوان مقتضی که شهوت است

دل اسیر حرص و آز و آفت است

زان عوان سرّ شدی دزد و تباه

تا عوانان را به قهر تو است راه.

و اما عوانان بیرونی، مردمی هستند که مجبوریم خودمان را تابع انتظارات آنها کنیم و نتوانیم مطابق صلاح و سلامت خود زندگی نماییم. به قول مثنوی:

خشم و ذوقت هر دو عکس دیگران

شادی قوّاده و خشم عوان.

دراینجا عکس به معنی عکس العمل است یعنی انسان مجبور است مطابق شادی و خشم افرادی مشخص شادمان و خشمگین باشند که دراینجا به ترتیب به قواده (کسی که مردان و زنان را برای انجام عمل جنسی حرام به هم میرساند) و عوان (مامور زورگوی حکومتی) تشبیه شده اند. بیت دیگری از دفتر چهارم مثنوی، این سرسپردگی به دیگران را اینطور خلاصه میکند:

زینت او از برای دیگران

باز کرده بیهُده چشم و دهان

انگار این بیت را برای لبخندهای تزئینی روی صحنه ی تبلیغات سروده باشند که برای جلب مشتری روانه میشوند و نه بر اساس شادی یا صمیمیت واقعی. در چنین جامعه ای، افراد خودبخود و تحت تاثیر عوان مقتضی یعنی شهوات خود برخلاف مسیر خدا طی طریق خواهند کرد و مانند ماهی ای خواهند بود که مطابق اشعار بالا از آب بیرون افتاده و مدام میطپد بلکه شاید به آبی برسد که نمیرسد که این کاملا بیانگر جهش های مختلف ما به سمت انواع مختلفی از هیچ است که به صورت موفقیت های مادی توهم میشوند و ما اگر خدا را هنوز کنار خود داشته باشیم هنوز همان ها را از خدا طلب میکنیم درحالیکه به قول مثنوی:

از خدا غیر خدا را خواستن

ظن افزونی است و کلی کاستن

خاصه عمری غرق در بیگانگی

در حضور شیر، روبه شانگی

روبه شانگی یعنی حیله گری و تزویر، و این عنوانی است که بیت بالا درباره ی برقراری چنین رابطه ای از سوی بنده نسبت به خدا به کار میبرد. با این حال، مثنوی مولانا مدعی است که بدبیاری های پیش آمده در اثر همین رابطه برای متوجه کردن مردم به خدا لازمند:

عاشقان از بی مرادی های خویش

باخبر گشتند از مولای خویش

بی مرادی شد قلاووز بهشت

حُفَّت الجَنَّه شنو ای خوش سرشت

که عبارت حفه الجنه اشاره است به این حدیث نبوی که: «حفه الجنه بالمکاره و حفت النار بالشهوات» یعنی «بهشت در چیزهای ناخوشایند پوشیده شده و دوزخ در شهوات». دفتر اول مثنوی، غم آدمیزاد از این نوع درمان شدن را به غم کودکی تشبیه میکند که حجامت میشود و خدا به مادر آن کودک که از درمان شدن دردناک فرزندش شاد است:

آن کسی را کش چنین شاهی کُشد

سوی بخت و بهترین جاهی کَشد

گر ندیدی سود او در قهر او

کی شدی آن لطف مطلق، قهرجو

بچه میلرزد از آن نیش حجام

مادر مشفق در آن غم، شادکام.

همین تشبیه در دیوان شمس هم تکرار میشود:

نکند رحمت مطلق، به بلا جان تو ویران

نکند والده ما را ز پی کینه حجامت.

اما اگر اوج گیری شهوات عوان مقتضی درونی، با افزایش اثرگذاری عوان های بیرونی و بنابراین افزایش تبلیغات یک طرفه ی گروه ها و افراد اطراف به ضرر ذهن ما همراه باشد، پس ما الان در اوج تب این درمان دردناک به سر میبریم. چیزی شبیه به این نتیجه گیری، در مقاله ای از پاول لوی دیده میشود و این بار، منشا عوان درونی، در یکی از مبهم ترین بسترهای تجسمی خود بررسی میشود: ناخودآگاه فرویدی-یونگی.:

«اگرچه من مورخ نیستم، اما با اطمینان می‌گویم که ما در عجیب‌ترین دوران تاریخ بشر زندگی می‌کنیم. یونگ می‌نویسد: "اینکه ناخودآگاه ظهور کرده و شخصیت خودآگاه را در اختیار گرفته، از ویژگی‌های خاص زمان ماست." ناخودآگاه منبع رویاهای ماست؛ گویی گونه ی ما به طور جمعی ناخودآگاه خود را به شکلی کاملاً مادی در جهان به نمایش می‌گذارد و در خواب می‌بیند. به عبارت دیگر، گویی ما یک رویای مشترک جمعی داریم که توسط ناخودآگاه ما ایجاد شده و شکل گرفته و همچنین بیان مستقیمی از آن است. با این حال، تا جایی که این فرآیند ناخودآگاه باقی بماند، ما محکوم به ایجاد کابوسی هستیم که مدام عمیق‌تر می‌شود، همانطور که به وضوح در آنچه امروز در جهان اتفاق می‌افتد، مشهود است. آنچه در دنیای ما اتفاق می‌افتد، یک وحی زنده است، اما آنچه در حال وقوع است، تنها در صورتی جنبه‌ی وحیانی خود را نشان می‌دهد که ما آگاهانه آنچه را که بر ما آشکار می‌شود، تشخیص دهیم. با این حال، اگر نوری را که از میان تاریکی آشکار می‌شود، تشخیص ندهیم، کابوس تنها قوی‌تر و وحشتناک‌تر می‌شود و به طور بالقوه همه ی ما را در این فرآیند خواهد کشت. ریشه‌ی کل این فرآیند را باید در روان انسان یافت؛ منبع جنون جمعی ما در کجای دیگری می‌تواند یافت شود؟ بخش عمده‌ای از آنچه بر ما آشکار می‌شود، نقش محوری است، درست مانند یک دنیای رویایی، که روان انسان در ایجاد رویدادهایی که در دنیای ما رخ می‌دهند، ایفا می‌کند. گونه ی ما نه تنها در خواب است، بلکه گویی چیزی در درون ما وجود دارد که ما را در تاریکی نگه می‌دارد. همانطور که یونگ اشاره می‌کند، در این شرایط ضروری است که ما به «روحی که علیه ماست» بینش پیدا کنیم. این روح که به نظر می‌رسد مانع نور ما می‌شود، همان چیزی است که بومیان آمریکا آن را «وتِیکو» می‌نامند، که می‌توان آن را به عنوان یک ویروس ذهنی تصور کرد. روشن کردن عملیات پنهان این ویروس ذهنی، بی‌نهایت به ما کمک می‌کند. آنچه در دنیای ما اتفاق می‌افتد چنان علمی-تخیلی است که گویی در یک رمان پادآرمان‌شهری فیلیپ کی. دیک زندگی می‌کنیم. گویی فیلم «هجوم ربایندگان جسد» در دنیای ما زنده شده است. بسیاری از مردم، حتی دوستان نزدیک و اعضای خانواده، طعمه ی جریان بی‌پایان دروغ‌ها، اطلاعات نادرست و تبلیغاتی شده‌اند که روزانه از طریق رسانه‌ها به خورد ما داده می‌شود. وقتی کسی تحت تأثیر قرار می‌گیرد و به اندازه ی کافی «مسحور» تبلیغات کنترل‌کننده ی ذهن می‌شود، گویی ذهنش توسط چیزی «تسخیر» می‌شود، به طوری که، بدون اینکه خودش بداند، به پایگاهی، حلقه‌ای در یک زنجیره ی تاریک تبدیل می‌شود تا طلسمی را که خود در آن گرفتار شده است، بیشتر پخش کند. به دلیل عملکرد تغییر دهنده ی ذهن، خودِ تبلیغات نوعی جادوی سیاه است. وقتی کسی به اندازه ی کافی تبلیغات را جذب کرده و مجذوب منطق درونی و انسجام ظاهری یک روایت دروغین شده باشد، معمولاً بر این عقیده است که به هیچ وجه تحت تأثیر تبلیغات قرار نگرفته است، که چیزی جز خود تبلیغات نیست که از طریق آنها صحبت می‌کند. آنها که متقاعد شده‌اند که حقیقت را در اختیار دارند، به ارگان و بلندگوی تبلیغات برای انتشار آن تبدیل شده‌اند، در حالی که در تمام این مدت فکر می‌کنند افرادی که تحت تأثیر تبلیغات قرار نگرفته‌اند، همان کسانی هستند که مورد تبلیغات قرار می‌گیرند. گویی چیزی آنها را تسخیر کرده است. «تسخیر»، همانطور که یونگ اشاره می‌کند، «وضعیت اصلی بشر» است. به نقل از یونگ، انسان "تا زمانی که آگاهی‌اش ضعیف باشد، لزوماً تسخیر شده است." یونگ بر این باور است که از نظر رشدی، سطح آگاهی گونه ی ما در مرحله ی نوجوانی است که حس او نسبت به خود و جهان هنوز در حال شکل‌گیری است. گونه ی ما، گویی که در حال بیرون آمدن از یک خواب عمیق است، در حال تکامل از یکسان بودن با ناخودآگاه - و از این رو، نابینایی نسبت به آن و تسخیر شدن توسط آن - است، به همین دلیل وظیفه ی ما به عنوان انسان این است که ناخودآگاه را هوشیار کنیم، یعنی تا حد امکان آگاهی ایجاد کنیم. گونه ی ما از نوعی کوری روانی رنج می‌برد، نوعی خاص از کوری خودساخته که نه تنها نمی‌داند کور است، بلکه فکر می‌کند واضح‌تر از افراد بینا می‌بیند. وظیفه ی ما درمان کوری ما است که همیشه از خودمان شروع می‌شود. وقتی افراد در ناخودآگاه خود فرو می‌روند و توسط آن تسخیر می‌شوند، چیزی در ناخودآگاهشان فعال شده است که قادر به آوردن آن به خودآگاه نیستند، که منجر به این می‌شود که آگاهی خود-بازتابنده ی آنها، گویی توسط یک آهنربا، به ناخودآگاه کشیده شده و از کار می‌افتد، به طوری که حتی می‌تواند در اعماق آن حل شود. فرد تسخیر شده با ناخودآگاه یکسان می‌شود - و از این رو، تجسم آن می‌شود - و نمی‌تواند جلوی خود را بگیرد جز اینکه ناخودآگاه را به شیوه‌ای مخرب به اجبار به نمایش بگذارد. در این شرایط نفرین شده، آنها ناخواسته به ابزاری برای نیروهای تاریک‌تر ناخودآگاه تبدیل شده‌اند تا خود را به نمایش بگذارند. یونگ با توصیف همین فرآیند می‌گوید: "شخص مورد نظر به یک آدم ماشینی صرف تبدیل می‌شود. چنین شخصی دیگر آنجا نیست." آنها که واقعاً تهی هستند، به مجرایی برای جنبه‌های تاریک‌تر ناخودآگاه تبدیل می‌شوند تا از طریق آنها عبور کنند، در حالی که فرد مبتلا به طور همزمان وحی زنده ی این نیروهای تاریک‌تر است - اگر چشمانی برای دیدن آنچه در آنها اتفاق می‌افتد داشته باشیم. گویی چنین افرادی توسط موریانه‌های روانی تهی شده‌اند و در نتیجه، جای خالی‌ای در درونشان ایجاد شده که به محلی برای «چیزی غیر از خودشان» تبدیل می‌شود تا در درونشان سکنی گزیند. افرادی که چنین تسخیر شده‌اند - اغلب توسط ایده‌ها و باورها - گویی دیگر خانه‌ای ندارند، به ماشین‌های رباتیک غیر خوداندیش (بدون هیچ پتانسیل خلاقانه‌ای در آنها) تبدیل می‌شوند، زیرا به طور اجباری توسط چیزی که از زیر آگاهی آگاهانه‌شان بر آنها سوار است، هدایت می‌شوند. این افراد چنان از خود واقعی‌شان و از توانایی تفکر مستقل خود جدا شده‌اند که «چیزی غیر از خودشان»، که کاملاً از آن بی‌خبرند، از آنها به عنوان ابزار ناخواسته ی خود برای تفکر برای آنها و از طریق آنها استفاده می‌کند تا دستور کار خود را (به هزینه ی خود فرد) انجام دهد. این «چیز دیگر» چیزی بیش از این نمی‌خواهد که خود را در ذهن فرد وارد کند، به طوری که فرد مبتلا، به کانالی برای تجسم این نیروی تاریک در دنیای ما تبدیل شود. افرادی که اینگونه تسخیر شده‌اند، مانند ماشین‌هایی برنامه‌ریزی می‌شوند تا همان عفونت روانی-معنوی را که توسط آن تسخیر شده‌اند، پخش کنند تا برنامه ی شوم نیروهای تاریک کهن‌الگویی را که ناخودآگاه آنها را هدایت می‌کنند، محقق سازند. همانطور که یونگ اشاره می‌کند، وقتی کسی به این شکل تسخیر می‌شود - وضعیتی که روان او توسط نیروهایی غیر از خودش ربوده و استعمار می‌شود – "این یکی از نامرئی‌ترین تجربیاتی است که می‌توانیم داشته باشیم." افرادی که چنین گرفتاری دارند، گویی که چشم‌بند زده‌ باشند، کاملاً نسبت به رنج خود کور هستند. افرادی که چنین مصیبتی را متحمل شده‌اند، با انکار قدرت و اختیار ذاتی خود، معنابخشی به زندگی خود را به مراجع بیرونی واگذار کرده‌اند. آنها در یک دیدگاه خاص گیر افتاده‌اند، کاملاً متقاعد شده‌اند که حقیقت را در اختیار دارند، آنها تعهدی از پیش موجود و غیرقابل مذاکره به یک ایده، ایدئولوژی یا باور دارند که مانع از آن می‌شود که هر دیدگاه دیگری (که آن را تهدیدی برای جهان‌بینی خود می‌دانند) هرگونه اعتباری داشته باشد. تثبیت دیدگاه آنها، درست نقطه ی مقابل یک آگاهی سیال، انعطاف‌پذیر و بازتر از همه ی دیدگاه‌ها است که به آنچه در جهان ما اتفاق می‌افتد، از دیدگاه‌های مختلف و اغلب متناقض، تا حد امکان بدون قضاوت زودهنگام مبنی بر اینکه می‌دانند در واقع چه اتفاقی دارد می‌افتد، می‌اندیشد. همراه با اینکه آنها به شدت در دیدگاه خود تثبیت شده‌اند، کنجکاوی آنها در مورد هر مدرکی که با دیدگاه مشخص آنها در تضاد باشد، از بین می‌رود، و این در حالی است که توانایی آنها در تشخیص حقیقت از باطل نیز از بین می‌رود. فیلسوف هانا آرنت خاطرنشان می‌کند که ناتوانی در تفکر خوداندیشانه در مورد خودمان – همانطورکه یک خون‌آشام هیچ بازتابی در آینه ندارد - یکی از ویژگی‌های اصلی شر است. گفتگو با افرادی که در این حالت افتاده‌اند مانند صحبت کردن با یک الگوریتم واحد است که در مغز میلیون‌ها فرد مشابه دیگر نیز در حال اجرا است و نوعی ذهن جمعی ایجاد می‌کند که در آن هیچ فکر بدیعی اجازه ی بروز ندارد. مانند این است که یک برنامه ی کامپیوتری در مغز آنها کاشته شده است تا به طور خودکار به محرک‌ها واکنش نشان دهد و آنها را به ماشین‌های خودکار تبدیل کند. در اصل، آنها بخشی از ماشین شده‌اند. به نقل از آرنت، "بزرگترین شرارتی که رخ میدهد، شری است که توسط هیچ‌کس‌ها، یعنی توسط انسان‌هایی که از شخص بودن امتناع می‌کنند، انجام می‌گیرد." فرد مبتلا با امتناع از شخص بودن، بیشتر شبیه یک زامبی می‌شود تا یک انسان. وقتی کسی در این حالت نفرین‌شده قرار می‌گیرد، سیستم نظارت درونی روان (بازتاب درونی سازمان‌های نظارتی خارجی دولت)، که وظیفه‌شان مراقبت از مهاجمان خارجی است، توسط همان نیروهایی که قرار است فرد را تحت نظر داشته و از او در برابر آنها محافظت کند، تسخیر شده است. یک دولت سایه مخفیانه در روان فرد مبتلا مستقر می‌شود که به خود (ایگو) دستور می‌دهد. عملکرد اجرایی روان آنها، که قرار است در جهت منافع ارگانیسم کار کند، به خدمت نیروی سایه‌ای درآمده است که به قول فیلیپ کی. دیک «تاج و تخت را غصب کرده است». گویی فرد توسط چیزی بیگانه با خودش که شکل او را «به خود گرفته» جایگزین یا برکنار شده است. گویی کودتایی در روان رخ داده است و خود روان از آنچه اتفاق افتاده بی‌خبر مانده است. افرادی که به این شکل برنامه‌ریزی شده‌اند، نسبت به ماهیت موذیانه ی موقعیتی که در آن گرفتار شده‌اند، بی‌توجه هستند - آنها به معنای واقعی کلمه هیچ ایده‌ای ندارند - و اغلب خود را متقاعد می‌کنند که به خواست خود به این دیدگاه رسیده‌اند. آنها که متوجه نیستند چگونه برداشت‌هایشان توسط نیروهای خارجی دستکاری و مدیریت می‌شود، می‌توانند به راحتی خود را متقاعد کنند که تحقیق و تحلیل مستقل خود را انجام داده‌اند، در حالی که در واقع آنها صرفاً همان دیدگاهی را تکرار می‌کنند که صاحبان قدرت - همان قدرت‌هایی که پشت شرارتی هستند که در دنیای ما در جریان است - می‌خواهند آنها داشته باشند. وقتی این موضوع به آنها منعکس می‌شود - موقعیتی که فکر می‌شود توجه آنها را جلب می‌کند - آنها معمولاً با بی‌علاقگی واکنش نشان می‌دهند و هیچ کنجکاوی در مورد بازتاب ارائه شده ندارند. افرادی که تبلیغات را در ذهن خود درونی کرده‌اند، اطمینان متکبرانه‌ای دارند که حق با آنهاست - به هر حال، شواهدی برای این منظور دائماً توسط جریان بی‌پایان تبلیغات برای تأیید درستی دیدگاه آنها ارائه می‌شود - در حالی که حقیقت این است که تعداد کمی، اگر نگوییم هیچ‌کدام از ما، در موقعیتی هستیم که بتوانیم در مورد چیزی کاملاً مطمئن باشیم. اکثر مردم نمی‌توانند فراگیری و وسعت تبلیغاتی را که 24 ساعته در آن غوطه‌ور هستیم، درک کنند، تبلیغاتی که همگی برای القای روانی ذهن ما به دیدگاه مطلوبی که صاحبان قدرت می‌خواهند ما داشته باشیم، طراحی شده‌اند. در یک انحراف ذهنی واقعی، افرادی که تحت تأثیر تبلیغات قرار گرفته‌اند - گویی در آینه نگاه می‌کنند - انعکاس خود را در کسانی می‌بینند که به آنها منعکس می‌کنند که تحت تأثیر تبلیغات قرار گرفته‌اند، کسانی که در وارونگی واقعیت، آنها را کسانی می‌دانند که تحت تأثیر تبلیغات قرار گرفته‌اند. درک این موضوع که نزدیکترین افراد به ما - اغلب خواهر و برادرها، والدین، فرزندان و دوستان نزدیک ما - در واقع از واقعیت بی‌خبرند و علاقه‌ای به شنیدن آن ندارند، وحشتناک است. افرادی که ذهنشان به این شکل تحت تأثیر قرار گرفته است، معمولاً هرگز بیشتر از این احساس خودشان را نداشته‌اند، در حالی که در حقیقت، خودی که تصور می‌کنند هستند، یک شبیه‌سازی مصنوعی از خودشان - یک شیاد - است که آنها آن را به جای خودشان فرض کرده‌اند. آنها ناآگاهانه تحت طلسم «روح جعلی» متون آخرالزمانی قرار گرفته‌اند، که «ما را به بازی می‌گیرد» (یعنی ما را فریب می‌دهد)، زیرا ما را جعل هویت می‌کند، سپس ما به تقلید از آنچه که یک انسان است، تبدیل می‌شویم. افرادی که به اندازه ی کافی مورد تبلیغات قرار گرفته‌اند، در اتاق پژواک خود-تقویت‌کننده ی تخیل برنامه‌ریزی شده و ناقص خود زندگی می‌کنند، یک سناریوی محدود، خودکورکننده و دیوانه‌کننده که خودشان ناآگاهانه آن را می‌خرند و در نتیجه در هر لحظه آن را تداوم می‌بخشند. در اصل، آنها خود را مسحور و شستشوی مغزی داده‌اند و خود را تحت طلسمی قرار داده‌اند که ساخته و پرداخته ی ذهن خودشان است. یونگ به این فرآیند «پنهان کردن خود» چیزی جز «جادوی سیاه» نام نمینهد: نوعی از این هنر تاریک‌تر که در نهایت فرد بر روی خود اعمال می‌کند. در این صورت ما خود را از ذهن درست خود منحرف کرده ‌ایم. قابل توجه است که وقتی گرفتار خودفریبی می‌شویم، لزوماً ارتباط خود را با دنیای واقعی از دست می‌دهیم. یونگ بارها در مورد این خطر بزرگ هشدار داده است که وقتی تعداد کافی از مردم به این طریق قربانی ناخودآگاه خود می‌شوند، نتیجه همواره یک بیماری همه‌گیر روانی - یک روان‌پریشی جمعی- است که دقیقاً همان چیزی است که در جهان امروز اتفاق می‌افتد. این فرآیند، همانطور که یونگ بی‌وقفه اشاره می‌کند، با درون فرد شروع می‌شود و فقط می‌تواند در درون فرد حل شود. یونگ دریافت که خطر بزرگی که بشریت با آن مواجه است، ارتکاب چیزی است که او آن را «اشتباه بزرگ» می‌نامد - یعنی همانندسازی با چیزی که او «شخصیت خیالی» یا «خود مصنوعی» می‌نامد. او خاطرنشان می‌کند که «اگر فکر می‌کنید از دیگران و همچنین خود جهان جدا هستید»، از «تخیل روان‌رنجور» رنج می‌برید که پس از آنکه به اندازه ی کافی با آن همانندسازی شد، خودزا می‌شود و تمام شواهد لازم برای اثبات وجود به ظاهر واقعی خود را فراهم می‌کند. این تصور اشتباه از اینکه شما چه کسی هستید، به طور ضمنی فرض جهان‌بینی انتزاعی و ظاهراً منطقی -اما در واقع ناقص- ماتریالیسم علمی را به همراه دارد که بیشتر از حس وجود ما به عنوان یک خود جداگانه پشتیبانی می‌کند، به آن دامن می‌زند و آن را تقویت می‌کند، فرآیندی که نمی‌تواند ما را از خود واقعی‌مان بیشتر بیگانه کند. کل این فرآیند فراتر از باور، بیمارگونه است. نمی‌توان آن را به اندازه ی کافی تکرار کرد. هیچ کس دیگری این کار را با ما نمی‌کند، ما کسانی هستیم که در نهایت این کار را با خودمان می‌کنیم. یکی از ویژگی‌های اصلی این پدیده ی روانشناختی این است که باورها، ایده‌ها و دیدگاه‌های افراد به طور ناخودآگاه با هویت و حس خود آنها گره خورده و با آن آمیخته می‌شود. معرفی دیدگاه دیگری که شیوه ی دیدن آنها را زیر سوال می‌برد، به عنوان یک تهدید وجودی برای حس خود یا هویت آنها تجربه می‌شود که می‌تواند مکانیسم‌های دفاعی روانی ناخودآگاه آنها را فعال کند، گویی که منِ آنها - و بیش از آن، خودِ زندگی آنها - در معرض خطر قرار گرفته است. ریشه ی کل این فرآیند را باید در روان و نه هیچ جای دیگر یافت. دیتریش بونهوفر، متخصص الهیات، در مورد شستشوی مغزی جمعی، کنترل ذهن و رفتارهای فرقه‌گرایانه که در آلمان نازی رخ می‌داد، از تجربه ی خود از مواجهه با چنین افرادی نوشت. او در توصیف کسی که توسط روح وتیکو تسخیر شده است، چنین افرادی را مبتلا به نوعی حماقت توصیف می‌کند، که به گمان من منظور او افرادی هستند که طی چنین ابتلایی، از هوش طبیعی خود جدا شده‌اند. بونهوفر می‌نویسد: "در گفتگو با او، عملاً احساس می‌شود که با او به عنوان یک شخص سروکار نداریم، بلکه با شعارها، تکیه کلام‌ها و چیزهایی از این قبیل که او را تسخیر کرده‌اند، سروکار داریم. او در وجود خود تحت طلسم، و در کوری، مورد سوءاستفاده و آزار قرار گرفته است. با تبدیل شدن به ابزاری بی‌فکر، فرد احمق نیز قادر به انجام هر شری خواهد بود و در عین حال قادر به دیدن شر بودن آن نیست. اینجاست که خطر سوءاستفاده ی شیطانی در کمین است، زیرا این چیزی است که می‌تواند یک بار برای همیشه انسان‌ها را نابود کند." بونهوفر اذعان می‌کند که فرد مبتلا به این بیماری، با اجازه دادن به خود به عنوان مجرایی برای نیروهای ناخودآگاه برای عمل کردن از طریق آنها، می‌تواند به راحتی به ابزاری برای شر تبدیل شود، در حالی که معتقد است که در طرف حقیقت، عدالت و نیکی است. فرد مبتلا، که کاملاً از شرایط فاسد خود بی‌خبر است، به عروسکی نخی تبدیل می‌شود - چیزی که یونگ آن را «عروسک شیطان» می‌نامد - ابزاری انسانی برای این نیروهای تاریک‌تر غیرانسانی فریب تا خود را در دنیای ما به نمایش بگذارند. بونهوفر - که توسط نازی‌ها اعدام شد - از تجربه ی مستقیم خود درباره ی خطری باورنکردنی در زمانی صحبت می‌کند که تعداد کافی از مردم به ابزارهای بی‌مغز دولت تبدیل شوند. شر برای گسترش مؤثر خود به گروه‌هایی از مردم نیاز دارد. این یک پدیده ی روانشناختی شناخته شده است که وقتی افراد در یک گروه گرد هم می‌آیند، اگر ارزش اصلی گرد هم آمدن آنها چیزی غیر از گسترش آگاهی و تعمیق آگاهی خوداندیشانه‌شان باشد، هوش جمعی این جمع به پایین‌ترین مخرج مشترک کاهش می‌یابد، به طوری که گروه، به قول یونگ، به یک «کله‌گنده» ی بزرگ تبدیل می‌شود. افرادی که تحت طلسم ناخودآگاه قرار دارند، پیوسته دیدگاه فریبکارانه ی یکدیگر را تقویت می‌کنند و یک حباب روانی نفوذناپذیر در اطراف خود ایجاد می‌کنند که به هر قیمتی مانع خوداندیشی می‌شود. یونگ از مارک تواین نقل قول می‌کند که در صحبت درباره ی خطر این وضعیت می‌گوید: "بزرگترین نیرو روی زمین حماقت جمعی است، نه هوش جمعی." یونگ می‌گوید: "حماقت قدرت خارق‌العاده‌ای است و مارک تواین آن را دید.." افرادی که تحت تأثیر تفکر گروهی قرار گرفته‌اند، نه تنها از ترس (که در آن افراد بر اساس شرطی‌سازی ناخودآگاه واکنش نشان می‌دهند، به جای اینکه آگاهانه و بر اساس اراده خود پاسخ دهند) گیج و مبهوت شده‌اند، بلکه به قول معروف، از ترس «حماقت» کرده‌اند - احمق شده‌اند. باید به خاطر داشت که ترس، قدرتمندترین ابرغذا برای وتیکو است. یونگ تأکید کرد که به دلیل تلقین‌پذیری گونه‌ی ما، همه‌ی ما این پتانسیل را داریم که توسط ناخودآگاه تسخیر و مسخ شویم، به طوری که احمق شویم و جنبه‌های تاریک‌تر ناخودآگاه جمعی را که همه ی ما به اشتراک می‌گذاریم، به نمایش بگذاریم و از این رو، تجسم کنیم. این بینش می‌تواند ما را قادر سازد تا ماهیت آشکار آنچه در جهان ما اتفاق می‌افتد را درک کنیم. نیروهای تاریک‌تر، با جذب و ادغام افراد در خود، آنها را به چرخ‌دنده‌های یک ماشین غیرانسانی تبدیل می‌کنند؛ افرادی که اینگونه تسخیر می‌شوند، به مأموران مخفی ناخواسته‌ی آن تبدیل می‌شوند (راز آنها حتی برای خودشان نیز مخفی است). با این حال، در این وضعیت، تاریکی به طور بالقوه شفاف می‌شود، زیرا آشکارا نشان می‌دهد که چگونه مخفیانه عمل می‌کند. تاریکی در دنیای ما -از طریق افراد، گونه ی ما به عنوان یک کل و سیستم‌هایی که ما ایجاد کرده‌ایم و جامعه ما را شکل می‌دهند- خود، خودآشکارسازی خود است. به این معنی که تاریکی که ظاهراً جهان ما را در بر می‌گیرد - به سبک کوانتومی واقعی، به طور بالقوه - در خدمت نور است، اگر و تنها اگر توسط نور آگاهی انسان آگاه دیده شود. همه چیز به این بستگی دارد که آیا نوری را که از طریق تاریکی آشکار می‌شود، تشخیص می‌دهیم یا خیر. سازوکار درونی تاریکی معمولاً در زیر پوشش تاریکی پنهان است، به همین دلیل است که دیدن عملیات مخفی تاریکی چنین تغییر دهنده بازی است. ما معمولاً روشنایی را به عنوان "دیدن نور" در نظر می‌گیریم، اما دیدن تاریکی - به قول معروف یونگ، "آگاه کردن تاریکی" - نیز نوعی روشنایی است. با این حال، این آشکارسازی برای باز کردن استعدادهای خود به مشارکت آگاهانه ی ما نیاز دارد - می‌توانیم این را "شکل مشارکتی آشکارسازی" بنامیم، زیرا برای انجام عملکرد آشکارسازی خود به مشارکت فعال و آگاهانه ی ما نیاز دارد. رهایی از این طلسم شجاعت واقعی می‌طلبد، زیرا یک ضدانگیزه ی درونی برای انجام این کار وجود دارد. همانطور که همه می‌دانند، رهایی کسی از فریب خوردنش سخت‌تر از فریب دادن او در وهله ی اول است. دلیلش این است که برای کسی دردناک - آسیب‌زا - است که بفهمد فریب خورده است. فهمیدن اینکه در مورد همان اعتقاداتی که به آنها بسیار مطمئن بودیم اشتباه کرده‌ایم، شوک‌آور است. مردم دوست ندارند بفهمند که فریب خورده‌اند، اما وقتی شما را با تمام وجودتان فریب داده‌اند، اگر می‌خواهید در مسیر بهبودی قدم بگذارید، هیچ راهی جز فهمیدن این موضوع وجود ندارد که تا چه حد خودتان را لو داده‌اید. این، اولین قدم ضروری برای بازگشت به خودتان است. این یک بینش وحشتناک اما ضروری است تا همدستی خود را در همان شری که فکر می‌کردیم علیه آن می‌جنگیم، درک کنیم. مشابه قدرت ترک یک فرقه، لحظه‌ای خارق‌العاده است که شجاعت باورنکردنی می‌طلبد، زمانی که چشم‌بندهای خود را برمی‌داریم و از طلسمی که در آن بوده‌ایم بیرون می‌آییم. به جای دیدن از طریق چشمان خیالی دیگران، شروع به دیدن از طریق چشمان خودمان می‌کنیم، که به معنای ارتباط با عامل درونی و قدرت خلاق خود واقعی درونمان است. سپس ما شروع به التیام نابینایی خودساخته ی وتیکو در درون خود و جهان به طور کلی می‌کنیم. دیدن اینکه چگونه تاریکی مخفیانه در درون ما عمل می‌کند، گامی ضروری است که ما را قادر می‌سازد تا به طور مؤثرتری با تاریکی که در سراسر جهان ما ویرانی به بار می‌آورد، مقابله کنیم.»:

"Invasion of the Body Snatchers Comes to Life": PAUL LEVI: AWAKENINTHEDREAM.COM

لوی در بررسی اثر تبلیغات، کاملا روی موضوع ناخودآگاه جمعی یونگ تاکید دارد و نه فقط ناخودآگاه فرویدی که تنها فردی است. ناخودآگاه جمعی، نه فقط نتایج حافظه و سرکوب فرد بلکه اسلاف ژنتیکی گوناگون او را هم در خود ذخیره کرده و به مانند آنها در جهان بیرون واکنش نشان میدهد.

نظریه ی ناخودآگاه جمعی یونگ، تا حدود زیادی تحت تاثیر نظریه ی مُثُل افلاطونی است که آن هم خود از آبشخورهای قدیمی تر هرمسی سرچشمه میگیرد و بر اساس باور جهانگیر «انسان، کیهان کوچک» استوار است که معتقد است از هر چیزی در جهان، مانندش در انسان وجود دارد و واکنش های مثبت یا منفی انسان به موضوعات بیرونی، نتیجه ی واکنش آن به مانند آنها درون خودش است. نظریه ی مثل افلاطونی بر ادبیات فارسی تاثیر زیادی گذاشته و به همین دلیل هم امکان برداشت های یونگی از این اشعار وجود دارد. مشهورترین نمونه اش شاید منطق الطیر عطار باشد که در آن، پرندگان به جستجوی سیمرغ در کوه قاف برمی آیند و درنهایت آینه ای می یابند که در آن، تصویر خودشان مشتمل بر سی مرغ یا سی پرنده دیده میشود. این بیت از مثنوی مولانا با نگاه تنذیرآمیزتری به این مقوله نگاه میکند:

آن خیالاتی که دام اولیا است

عکس مه رویان بستان خدا است.

و عجب این که مثنوی مولانا بی این که اشارت مستقیمی به مثل افلاطونی داشته باشد، تمثیلی دارد که تمثیل سایه های غار افلاطون و مثل افلاطونی را یک جا در خود دارد و آن، ابلهی را تصویر میکند که به جای صید پرنده های آسمان، دنبال سایه های آنها میدود کنایه از این که موجودات زمینی، سایه های مفاهیمی ماورائی و آسمانی هستند.:

مرغ بر بالا پران و سایه اش

میدود بر خاک پرّان مرغ وش

ابلهی صیاد آن سایه شود

میدود چندان که بی مایه شود

بی خبر کان عکس آن مرغ هوا است

بی خبر که اصل آن سایه کجا است

تیر اندازد به سوی سایه او

ترکشش خالی شود بی گفت و گو

ترکش عمرش تهی شد عمر رفت

از دویدن در شکار سایه تفت.

("عالم مثل افلاطونی، ناخودآگاه جمعی یونگ و عالم دل مولوی": تقی پورنامداریان: پژوهشنامه ی فرهنگ و ادب: شماره ی 9: پاییز 1388)

بنابراین ناخودآگاه جمعی مشکلی نیست که تازه مزاحم آدم ها شده باشد و آدم ها تازه مشکلش را کشف کرده باشند اما حکمای قدیم، راهی برای تخفیف و حتی استفاده ی مثبت از آن پیدا کرده بودند و آن، امری است که در زبان عربی، "خلوت" نامیده میشود؛ یعنی به "خلأ" رفتن و دور شدن از عوامل تحرکات؛ جایی برای این که آدمیزاد بتواند مدتی فکر کند و خودش را از مضامینی که طی تن دادن به تحرکات، او را دچار حالت های منفی کرده اند، تا حدی پالوده و "تخلیه" (دیگر لغت مرتبط با "خلوت") کند. خلوت، یکی از مصداق های تفاوت آدمیزاد با حیوانات دیگر است، چون راهی برای بهتر کردن خود است که باز عامل دیگر متفاوت کننده ی انسان از جانوران دیگر و حتی فرشتگان است. برعکس انسان، نه حیوانات و نه حتی فرشتگان نمیتوانند از حد خاصی بالاتر بروند و به خدا برسند، همانطورکه جبرئیل در سفر محمد پیامبر به معراج، در جایی از همراهی پیامبر سر باز زد و گفت بالاتر نمیتواند برود چون بال هایش میسوختند. این شعر از مثنوی مولانا مشهور است:

عقل چون جبریل گوید احمدا

گر یکی گامی نهم سوزد مرا

تو مرا بگذار و زین پس پیش ران

حد من این بود ای سلطان جان

همانطورکه میبینیم، دراینجا مطابق یک سنت مالوف در اسلام، جبرئیل با عقل تطبیق شده تا بیان شود که عشق از عقل بالاتر است و باید با عشق به خدا رسید و نه با عقل. این یکی از اثرات بازار مکاره ی دعوای عشق و عقل است که به ادبیات فارسی و بخصوص اشعار مولانا نفوذ زیادی کرده و بیشتر بر بازی بر کلمات استوار است. اگر قرار است انسان با اندیشیدن در خلوت، شهوات خود را بزداید تا از صدف آنها مروارید عشق استخراج کند، و باز اگر قرار است خلوت جایی باشد تا در آن، با از مقایسه ی تجارب پیش آمده دانشی استخراج شود، پس جایی عقل و عشق میتوانند به هم تبدیل شوند و عشق قرار است از طریق استدلال با مرور وقایع تحریک کننده در خارج از صحنه ی تحریک حیوانی حاصل آید. محمد در داستان معراج، خود، تمثیلی از چنین عشقی است. رد این آموزه ی اصیل تر هنوز در مثنوی مولانا هست، ازجمله در این بیت:

آب در کشتی، هلاک کشتی است

آب اندر زیر کشتی، پشتی است.

آب، همان وقایع بیرونی هستند که باید کشتی ذهن را راه ببرند و به سرمنزل مقصود برسانند اما اگر داخل کشتی یعنی در خلأ خلوت ما انباشته شوند و اثرگذاری کنند، کشتی را غرق میکنند. شاید یکی از بزرگترین موانع توسعه ی ذهن انسان امروز، از بین رفتن خلوت ذهنی زیر تاثیر جهان ارتباطاتی الکترونیکی و بخصوص گوشی های سیار و شبکه های اجتماعی باشد. اینها فقط لحظات تحریک را افزایش میدهند و اغلب تاثیری در افزایش دانش مفید برای انسانها نداشته اند. اما استقبال از آنها نتیجه ی یک امر محرز است: انسان ها از خلوت به آنها پناه برده اند چون از مواجهه ی مستقیم با خاطرات بد خود هراس دارند. مواجهه با واقعیت، شجاعتی میطلبد که بیشتر مردم، ترجیح میدهند از آن صرف نظر کنند.

مطلب مرتبط:

وتیکو: جنی که کنترل ذهن انسان را به دست میگیرد و او را به مسیری برخلاف منافعش هدایت میکند.

معشوقه ی دروغین: مذاهب امروزی، مادی گرایی و عشق

تالیف: پویا جفاکش

با این که معمولا و بر اساس پیروی از رسانه های رسمی، در ایران هر سال آیین سیزده به در گرامی داشته میشود، اما یک نسخه ی متروک ترش یعنی پنجاه به در از دید اکثر مردم ایران به دور نگه داشته شده است. پنجاه به در که مانند سیزده به در توام با سفر به آغوش طبیعت است، اکنون فقط در قزوین باقی مانده و گرامیداشت پنجاهمین روز سال در یک تقویم فراموش شده ی ایرانی است. اگر از زمان فعلی پنجاه به در در 19 اردیبهشت 50 روز عقب برویم، به اول فروردین میرسیم. اما توجه کنیم که هر نوع گرامیداشت اعداد به عددشناسی ابجدی برمی گردد و عدد ابجد لغت "اعداد" یعنی ۸۰ به همین دلیل مقدس است. اگر از پنجاه به در هشتاد روز عقب برویم میبینیم که اولین روز سال این تقویم فراموش شده برابر اول اسفند است که در تقویم سنتی ایرانی، آغاز روزهای پیرزن بوده است. منظور از پیرزن، پیرزنی از قوم ثمود است که در زمان عقوبت قوم ثمود به بلای الهی طوفان زمستانی، توسط صالح پیامبر در غاری مخفی شد و بعدا به صورت ننه سرما، صاحب زمستان گردید. در روایت ایرانی ها، این پیرزن، دو پسر خود، چله ی بزرگ و چله ی کوچک را همراه خود داشت. در روز اول طوفان که معادل آغاز فصل زمستان است، چله ی بزرگ، غار را ترک کرد و به دنبال جایی بهتر گشت. بعد از چهل روز که چله ی بزرگ نامیده میشود (چله به معنی چهل روز است)، چله ی کوچک برای یافتنش دنبالش رفت و ایام چله ی کوچک که مشتمل بر 20 روز است، آغاز شد. با پایان 60 روز، 30 روز آخر زمستان موسوم به روزهای پیرزن آغاز میشود: جایی که پیرزن خودش شخصا به جنگ زمستان میرود و با سرکوب یخبندان، باعث آغاز بهار میشود. بنابراین شاید 50به در به نوعی نشاندهنده ی آغاز بهار باشد. اما این که چرا دقیقا ۸0روز بعد از آغاز جنگ پیرزن با زمستان گرامی داشته میشود، موضوعی است که مشخصا با خاستگاه آیین های بهاری آغاز سال یعنی بین النهرین و بخصوص بابل باستان مرتبط است. خدای ایجاد کننده ی بهار در بابل، مردوخ است که پنجاه نام داشته و عدد 50 نشاندهنده ی او است. بنابراین 50 به در میتوانسته در ابتدا روز مخصوص مردوخ و پیروزی او بر اژدهای هرج و مرج به نام تهامات باشد که الهه ی آب های آغازین بود و زمستان به او تشبیه میشد. در سالگرد ایام شکست و قتل تهامات و ساخته شدن جهان مادی از جسد او، بهار رقم میخورد. قبل از این مرحله مردوخ یک بار اسیر زندان تهامات میشود که میتواند با ناپدید شدن چله ی بزرگ و چله ی کوچک مرتبط باشد. ولی روز آزادی مردوخ، بنا بر نظر رسمی کاهنان بابل، ششمین روز بهار بوده که با هر جور حسابرسی تقویمی به هر حال به اردیبهشت نمیرسد. به نظر میرسد روزهای پیرزن و به دنبالش عید پنجاه به در طوری تنظیم شده که با یک تقویم دیگر هماهنگ شود که هنوز با تقویم بین النهرین مرتبط است. نظر ما وقتی مستحکم میشود که متوجه میشویم 20فوریه که با اول اسفند برابر است، سالروز اعتراف یوحنان سولاقا به آیین کاتولیک کمی قبل از اسقف شدنش، و ازاینرو آغاز رسمی کلیسای کاتولیک کلدانی است. با ایجاد این آیین، تقویم کلدانی و تقویم کاتولیسیسم وارد شده از روم با هم اختلاط هایی می یابند. نکته ی جالب این است که 20 فوریه، دقیقا پنجاه و یکمین روز سال بنا بر تقویم میلادی است و اگر شمارش برای رسیدن به پنجاه به در ابتدائا از آن شروع میشده، پنجاه به در، صدمین روز سال میلادی میشود. جالب است که در برشماری گاهشمارهای ایرانی، از یک جشن سده به عنوان صدمین روز یاد شده که امروزه به طور رسمی در 10 بهمن برگزار میشود، با فرض این که آغاز زمستان ایرانی اول آبان بوده است (با توجه به این که هالووین که آغاز زمستان بتپرستان اروپایی است هم در آبان اتفاق می افتد) که با شمارش روزها از آن زمان، میرسیم به 10بهمن که اتفاقا دقیقا زمان پایان ایام چله ی بزرگ است. در کتاب فارسی شاهنامه، سده به مناسبت کشف آتش توسط هوشنگ شاه ایجاد شده است. این اتفاق زمانی می افتد که هوشنگ، تکه سنگی را به سمت مار سیاهی پرت میکند و از برخورد سنگ با سنگ های دیگر، جرقه ای ایجاد و آتش شعله ور میشود. شاید روبرویی هوشنگ با مار، انعکاس دیگری از نبرد مردوخ با اژدها باشد. آتش، نسخه ی زمینی خورشیدی است و شعله کشیدن آتش، نمادی از پیروزی خورشید بر زمستان میباشد. چنین پیروزی ای فقط در بهار اتفاق می افتد، اما زمینه اش با تولد خورشید جدید در آغاز زمستان ایجاد میشود که اکنون آن را تحت عنوان کریسمس و روزهای متعاقبش به نام یوله تا زمان آغاز سال جدید میلادی جشن میگیرند. بعد از این زمینه ی اولیه، پیروزی واقعی با از قبر درآمدن مسیح در عید پاک یا اعتدال بهاری رخ میدهد. پس مسیح هم یک بار مثل مردوخ شکست میخورد ولی بعدا قوی تر از قبل برمیگردد. روایت های دیگری از مسیح به صورت قدیس هایی محلی درآمده که یکیشان بیشتر از بقیه با پنجاه به در کنونی مرتبط است. در 8می یعنی یک روز قبل از پنجاه به در قزوین، فستیوال سنت لئون کاتانیا قدیس حامی بهار در سیناگرای سیسیل برگزار میشود. زمان تولد سنت لئون را به طور رسمی ماه می اعلام کرده اند ولی فعلا بر سر روزش توافق ندارند. اما عوضش روز مرگش یکسان است: 20 فوریه معادل اول اسفند که روز بین المللی سنت لئون کاتانیا شناخته میشود. انگار که سنت لئون، نسخه ی دیگر مسیح است که 50روز پس از آغاز دورانش میمیرد و 50 روز بعد تر مجددا زنده میشود. این مسیح، مسلما مسیح کریسمس فعلی نیست، بلکه یک خدای انسان شده ی همریشه با او است: ژولیوس سزار. سزار، کهن الگوی امپراطوران رومی است که تجسد ژوپیتر/زئوس، خدای سیاره ی مشتری در جسم انسانی به شمار می آمدند. در بابل هم مردوخ خدای سیاره ی مشتری است. بنا بر تاریخ رسمی، در سال 42 قبل از میلاد و در روز اول ژانویه که معادل آغاز سال نو رومی در تقویم جولیانی –تقویم برساخته ی ژولیوس سزار- بوده است، سنای روم، سزار را که تازه به قتل رسیده بود، به مقام الوهیت رساند که میشود گفت در ابتدا به عنوان یک آغاز پیشنهادی برای پرستش مشتری، یکی از زمان های مذهبی پرستش شده برای تولد ژوپیتر یا همان مردوخ بوده است. در اساطیر بابلی، مردوخ را حئا خدای زحل، برای نبرد با تهامات به وجود آورد. این ممکن است تبدیل به ایجاد یهوه خدای یهودیت در مقام ژوپیتر از سوی یک مذهب قدیمی تر باشد چون اول ژانویه سالروز ختنه سوران عیسی مسیح و زمانی است که عیسی با ختنه شدن عملا یهودی میشود. احتمالا این در آغاز تقویم مسیحی از اول ژانویه بی تاثیر نیست. یعنی مسیح یک خدای شرک است که در اول ژانویه یهودی و تبدیل به یهوه میشود و این، شرط اصلی استخدامش توسط مسیحیت راستکیش است. به طرز عجیبی، اول ژانویه برابر با روز مراسم جشن احمق ها در اروپای قرون وسطی هم بوده که بقایای ساتورنالیا یا جشن ساتورن خدای زحل و پدر ژوپیتر بوده است. کریسمس هم در دوره ی ساتورنالیا واقع بوده و درواقع جانشین عمده ی او در زمان ما است. جشن احمق ها توام با انتخاب اسقف دروغین یا پاپ دروغین است که تمام قوانین جامعه را به هم میزند و باعث به هم ریختن موقت جامعه میشود که زیاده روی های ناشی از آن، باعث ممنوع شدن جشن احمق ها در سده های 18 و 19 شد. این پاپ دروغین، میتواند خود مردوخ باشد، اما نه مردوخ اولیه، بلکه مردوخی که با مرگش، بازآفرینی شد و به صورت ژوپیتر مقابل پدر خود ساتورن قرار گرفت. این اتفاق برای مسیح هم افتاد. مسیح هم درحالیکه از بستر خدایان یونان و روم برخاست، درنهایت علیه آنها شد. دوران او به 2هزار سال رسید که فقط هزار سال اولش –به جای پنجاهه ی قبل از اول اسفند- دست خودش بود و بقیه اش –به جای پنجاه روز باقی مانده تا پنجاه به در سابق- دست کلیسایی بود که به نام او دروغ و جهالت را بر جهان حاکم کرد. انتظار میرفت بعد از این دو هزار سال که دوران حکمرانی صورت فلکی حوت متعلق به ژوپیتر بود، عصر اکواریوس یا صورت فلکی دلو متعلق به ساتورن فرا برسد و تمام قوانین مسیحیت وارونه گردد. ازاینرو بود که عصر اکواریوس، شعار تمام جریان های هنجارشکن انقلاب فرهنگی دهه ی 1960 و آنچه به نام آنتی کالچر یا ضد فرهنگ در تمدن غرب شناخته میشود گردید و این جریان تا آغاز قرن جدید، تقریبا تمام جهان را شخم زد. پیوند ادعایی آن با مذهب بتپرستان که روی تمام اتهامات کشیش ها به مذاهب ماقبل مسیحی استوار بوده است، یادآور نبرد سنت لئون کاتانیا با شمایل شکنان و فرار او از آنان به نواحی دورافتاده و حتی مدتی مخفی شدنش در یک غار است. شمایل شکنان، یک جریان مسیحی افراطی بودند که حتی تصاویر مسیح و مریم مقدس را هم به نام این که هر گونه مجسمه سازی و نقاشی به سبب تقلید از آفرینش خدا شرک است، نابود میکردند و بعد از جارو شدن از قلمرو مسیحیت، موفق شدند افکار افراطی خود را در میان برخی مسلمانان انتشار دهند. شاید بشود گفت اتهام بت پرستی که شمایل شکنان به جریان رایج مسیحیت وارد میکردند، باعث شده تا آنها در تاریخ رسمی، جانشین خود جریان رسمی مسیحیت شده باشند که سعی کردند ارتباط مسیح با مذاهب بتپرستان را از طریق فرهنگ کشی های گسترده انکار کنند. در تعالیم این کلیسا آخرالزمان توام با قتل شیطان در قالب یک اژدها با شمشیر فرشته میکائیل است. ولی این فقط روایت دیگر قتل اژدهای تهامات به دست مردوخ در آغاز بهار است که با مراسم بهاری قدیس مبارز با شمایل شکنان یعنی سنت لئون کاتانیا بازآفرینی شده و بعد از اژدهای زمستانی کلیسای راستکیش جلوه نمایی کرده است. پس میتوان از آن تعبیر به بازگشت بتپرستان، ولی این بار نه بتپرستان راستین باستان که کلا فرهنگ کشی شده اند، بلکه همان بتپرستان شیطانی ای که کلیسا برای توجیه خود توصیف کرد، نمود. همانطورکه داستان های انتخاب شده برای این میانپرده ی زمستانی نشان میدهند، مهمترین خدایان بازسازی شده خدایان خورشید و مشتری هستند. خدای خورشید که روز تولدش به کریسمس تبدیل شد، سول اینویکتوس یا میتراس محور اخوت لژیون های رومی بود. او در درازترین شب سال متولد میشود که در تقویم شرقی، 21 دسامبر یا اول دی تعیین میشود ولی در تقویم رومی، 25 دسامبر تعیین و همین روز تبدیل به کریسمس شده است. آتش هوشنگ در سده میتواند بازگشت همو –با یک جشن تولد دیگر- بعد از صد روز باشد. شاهنامه دربردارنده ی شرح اعتقادات زرتشتیان تلقی میشود و میتراس به صورت میثره در میان خدایان زرتشتی قرار دارد. آسور یا مردوخ هم که خدای مشتری است، به صورت اهوره مزدا و با نفی ارتباطش با سیاره ی مشتری، خدای اعظم زرتشتیان شده است.

پسلوس گزارش میدهد که اوروماسدس (اهوره مزدا) و میتراس (میثره یا میترا)، روی هم، خدای اصلی پارسیان را تشکیل میدهند. پلترو از قول پلوتارخ، یک خدای سوم به نام آریمانیوس (اهریمن) را عنوان میکند و میگوید طبق کیهانشناسی زروآستر یا زرتشت، این سه خدا به ترتیب از بالا به پایین، بر اوضاع جهان نظارت دارند. پلوتارخ، میترا را یک خدای میانجی بین دو خدای دیگر میخواند. بدین ترتیب، جهان اهوره مزدا برابر آسمان، جهان اهریمن برابر زمین و جهان میترا به عنوان میانجی بین این دو عالم قرار دارد. این سه خدا را به ترتیب میتوان با پدر، پسر و روح القدس در مسیحیت تطبیق کرد که در آن، پدر یا یهوه برابر با خدای آسمان، عیسی که تجلی زمینی او است به عنوان خدای زمین، و روح القدس به عنوان رابط و میانجی آنها در حکم فرشته ی پیغامبر ظاهر میشوند. امکان حذف خدای زمین در این سه گانه در اندیشه های مانوی مفهوم می یابد که مطابق آن، جهان زمینی، شیطانی و اهریمنی است و باید از آن آزاد شد و همانطورکه میدانیم، مانویت هم زرتشت را گرامی می داشت و هم عیسی مسیح را. در مسیحیت، مسیح طی همهویت شدن با جنبه ی آسمانی خود در روح القدس، به طرز آشکاری به خورشید تمثیل شده است که این، او را با میترا قابل تطبیق میکند. پورفیریوس، نوشته است که میترا دو جنبه دارد: یک جنبه ی ماورائی که قابل دیدن نیست و یک جنبه ی زمینی که در خورشید تجلی میکند، به طوری که میترا میتواند خدای خورشید باشد و همزمان، نام های میترا و خورشید به عنوان دو خدای متفاوت، در یک متن کنار هم بیاید. خورشید، انعکاسی از یک آتش کیهانی بزرگتر بود. ماکسیموس صوری نوشته است که مجوس، آتش را یک خدای برتر که همه ی خدایان انعکاسی از اویند میشناسند و پورفیریوس از قول یک پیشگوی دلفی مینویسد: «افراد عاقل کلدانی و یهودی، فقط یک خدای خالص خود به خود به وجود آمده ی شاه مسلک را میپرستند.» پورفیری همچنین مینویسد: «خدا که فیثاغورس میگوید مجوس، او را اوروماسدس مینامند، بدنی از جنس نور دارد و روحش حقیقت است.» نور به آتش و آتش به خورشید تبدیل میشود که هر دو میترایند. سر ویلیام جونز دقت کرده بود که کلمه ی "مهر" در زبان فارسی به معنی خورشید است و بعضی هندیان از کلمه ی مشابهی به نام MIHIRA به عنوان نامی برای خورشید استفاده میکنند. هر دو کلمه باید از نام میثره یا میترا ایجاد شده باشند. موریس، معتقد بود که تثلیث خدایان زرتشتی با تثلیث خدایان هندوئیسم قابل تطبیق است. برهما که خدای خالق هندوان است، با اهوره مزدا/یهوه، ویشنو که خدای نگهدارنده و حافظ زندگی است، با میترا/روح القدس، و شیوا که خدای نابودی است، با اهریمن قابل تطبیقند. مانند روح القدس، ویشنو هم در یک انسان زمینی به نام کریشنا تجسد می یابد که همچون عیسی مسیح مقتول شده است، ولی قرار است در آخرالزمان به صورت کالکی یا منجی موعود برگردد و این، قابل مقایسه با بعضی منابع زرتشتی درباره ی منجی موعود بودن میثره یا میترا است. ویلیام جونز معتقد بودند که هر دو رسته ی زرتشتیان و هندوان، عقاید خود را از جریانی واحد گرفته اند که جایی در مناطق مجاور هر دو کشور در افغانستان ایجاد شد و دراینباره به حکومت ویشتاشب حامی زرتشت بر بلخ در افغانستان [بنا بر شاهنامه] توجه نشان داد. به عقیده ی جونز، بعد از فتح کلده ی بابل توسط کورش، این مکتب به کلده منتقل شد و همانجا با یونانیانی مثل فیثاغورس تماس یافت. علت این هم که یونانیان زرتشت را کلدانی میشناسند، همین است. ولی عقاید ریشه ای دراینباره بسیار گسترده و از هند تا اروپا پراکنده اند بی این که لزوما با گفتمان زرتشتی همراه باشند و حتی ممکن است مقابل آن قرار داشته باشند. یادمان باشد مسیح و میترا در مقام خدای زمین، معادل اهریمن در همین جایگاهند که در هند با شیوا خدای نابودی قابل تطبیق است. شیوا به ورزاو تشبیه میشود همانطورکه زئوس جنیتور یا خدای برتر یونانی-رومی هم برای دزدیدن اروپا شاهزاده خانم فنیقی، به شکل ورزاو درمی آید. زئوس از بالای کوهستانی به نام المپ بر جهان حکومت میکند. شیوا هم از بالای کوهستانی به نام «چاندرا صیخارا» یعنی کوه های ماه بر جهان حکومت میکند. زئوس «تریلو-خان» یعنی شاه سه گانه نامیده میشد که یادآور سه گانه بودن خدای هندو است. پوزانیاس مینویسد که زئوس، در تروآ «تریفتالموس» نامیده و با سه چشم نشان داده میشد. در موزه ی جامعه ی آسیایی، تصویری از کریشنا –نسخه ی دیگر عیسی به جای تجلی خدا در زمین- وجود داشت که او را با سه چشم تصویر میکرد.:

ANACALYPSIS: GODFREY HIGGINS: V1: BOOK3: CHAP1

در کتاب هندوی گیتا، کریشنا خود را بر ارجونا به صورت وجودی که تمام جهان زمینی بخشی از او است معرفی میکند. سر ویلیام جونز، گفته است که برهما، ویشنو و شیوا، جنبه های مختلف یک خدای واحد به نام "اوم" OM/AUMهستند و برهمن ها اوم را روح هفت جهان مختلف میشناسند که یکیشان جهان ما است. لغت اوم در بین بوداییان نیز کاربرد دارد و البته بودیسم هم دارای امکان بالایی برای تصور حکومت وحدت وجودی شبیه وحدت وجود کریشنا در گیتا بر جهان مادی است. اوم هندو میتواند همان لغت "هوم" HOM باشد که در کوه های پرشیا در منطقه یArii [هرات؟] برای نامیدن خدا استفاده میشد. اوم را میتوان با نام "حام" ابن نوح نیز مقایسه کرد که نژاد حامیان حاکم بر مصر، جایی که یهود از آن خارج شدند، به او منسوب است. لغت اوم شبیه لغت OMF است که هسیخیوس و سوئیداس از آن به عنوان «کوئیا کلدون» یعنی "صدای مقدس" یاد میکنند. "دیواین ووکس" یا پیشگوی دلفی هم ملقب به "اومفالوس" بود. دیونیسوس باخوس ملقب به OMSTES به معنی درنده بود. منتها ممکن است این معنی خود از صفات دیونیسوس منشعب شده باشد و اصل لغت، ترکیب لغات OM و ISTA باشد. ترکیب مشابهی در لغت ISTA-CHAR برای معبد اصلی پارسیان دیده میشود که باعث نام گرفتن خرابه های تخت جمشید فارس به "اصطخر" شده است. در لغت اخیر، کلمه ی خر/خور/کور به معنی خدا به جای "اوم" به همان معنا قرار گرفته است. "ایستا" از "است/هست" به معنی وجود می آید. ایستا به عنوان حالت مادینه ی آن، برابر با هستیا یا وستا الهه ی آتش در اساطیر یونانی-رومی است. هستیا را EJIA نیز مینامیدند که درواقع تلفظ دیگری از همان کلمه و نسخه ی مونث YAH به معنی وجود در زبان عبری است. یاه که همان یاهو یا یهوه خدای یهود و در کابالا دارای خاصیت وحدت وجودی است، در انگلیسی به صورت های YED و IS دیده میشود که "است" فقط تلفظ دیگر همان ها است. در خیوس و تندوس، باخوس را OMADIUS مینامیدند که ترکیب لغات اوم و دیوس هر دو به معنی خدا میباشد. دیونیسوس یک خدای خورشیدی است ولی کیفیات شیطانی زیادی به خود جذب کرده است و از این جهت، هنوز در چنبره ی اساطیر حول مرکز آپولو در دلفی است. دلفی، جایگاهی است که آپولو در آن، اژدهای پیتون را کشته و قلمروش را تصرف کرده است و کاهنه اش در آن که آپولو در وجودش پیاده میشود و پیشگویی میکند، پیتیا یعنی پیتون ماده نام دارد. بنابراین دیونیسوس میتواند آپولویی باشد که در نتیجه ی فرود آمدن در قلمرو شیطانی یک اژدها خود، شیطانی شده است. این اژدها در عین حال، دارای کیفیات مادینه است و به همین دلیل است که اومفاله، نام همسر هرکول به شکل زنی مرد صفت هم هست. این زنانگی درواقع متعلق به جهان مادی است که جسم ما از آن تشکیل شده است درحالیکه روح ما نرینه است. جان یا انیما که مادینه است از اولی می آید و روح یا اسپریتوس که نرینه است از دومی. دوگانه ی جسم و روح نتیجه ی تقسیم روح القدس به جنبه های نرینه و مادینه است. به همین دلیل است که در منابع مسیحی، روح القدس گاهی مادینه و گاهی نرینه تلقی میشود. درواقع مطلبی بینابینی درست است و آن این که روح القدس همانند یهوه ی کابالا و خدایان ماقبل یهودی، یک خدای دوجنسه است. در روم قدیم، جووه (ژوپیتر یا زئوس) و همسرش جونو (هرا) تقسیم این دوگانه را نمایندگی میکردند. نام جونو قابل مقایسه با لغت عبری "یونا" به معنی کبوتر است و روح القدس را در مسیحیت، به کبوتر تشبیه میکنند. در مصر، این دوگانه ی شاه و ملکه ی الهی، ازیریس و ایزیس هستند. لغت آسور که به صورت اسری یا ازیریس درآمده است، همان ایشوارا عنوان دیگر شیوای هندو است و ازیریس به طور قطع یک خدای خورشیدی است. یونانیان معمولا لغت "هلیوس" را برای خورشید استفاده میکردند که به عقیده ی "اسرائیل ورسلی" تا زمان او هنوز به صورت "هئول" در زبان های برتانی و کورنوال استفاده میشده است. ورسلی، آن را ریشه ی لغت "یوله" برای نامیدن روزهای آغازین پس از کریسمس هم میشناسد که البته کریسمس یا تولد مسیح، جانشین تولد خورشید در اول زمستان شده است. به عقیده ی ورسلی، لغت "نوئل" برای آغاز سال هم فرانسوی است و میتواند از اضافه شدن "نا" به یکی از تلفظ های نام خورشید پدید آمده باشد. برای بعضی مثل دکتر پریچارد این مسئله با ریشه ی یهودی مسیحیت تناقضی ندارد. پریچارد معتقد است که فریسیان که اشرافیت یهود را اطاعت میکنند، همان فارسیان یا پارسیان قدیم هستند و مذهب اصلی پارسیان همان پرستش میترا خدای خورشید است و اهوره مزدا شکلی بازسازی شده از خود میترا است که نهایتا از او جدا شده و در زرتشتی گری، به عنوان خدایی مجزا از میترا و به عنوان جنبه ی برتر میترا در کنار او پرستش شده است. اگر این موضوع درست باشد، اهوره مزدا جایی را که از قبل برای خدای اول یک تثلیث انتخاب شده است، اشغال کرده است: خدایی که پلوتارخ ، او را خدای خودبخود به وجود آمده ی زرتشت موسوم به "قنّهتوج قعوج" تعیین میکند و "ذمیگ-فگوج" یا میترا را در مقایسه با او «دعوتفوج نقج» یعنی «ذهن دوم» میخواند. از این دومی، یک "کئوئی لوگویی" یعنی کلمه ی مقدس بر آب های آغازین فرود می آید و "بربوم" یعنی روح جهان مادی را میسازد و به جهان نظم میدهد که همانطورکه عنوان "کلمه" نشان میدهد، این بربوم همان عیسی مسیح یا خدای زمینی بنا بر انجیل مسیحی است. همین تثلیث را میتوان به صورت پرستش بت های سه گانه ی سان پائو در چین به روایت ناواره، تثلیث بوداهای سه عصر در چین، تثلیث سه پسر فو-هی یا نوح چینی که میتواند خود مرتبط با نامیده شدن بودا در چین به "فو" باشد، تثلیث تانگری-آرتوقان-شوگوتانگون در بین تاتارهای یاقوتی (که استراهمبرگ آنها را شامل بخش اعظم مردم سیبری معرفی میکند)، تثلیث مونیموس-عزیز-آرس در سوریه، تثلیث امف-اکتون-پتاح در مصر، و بعل-سپالیشتا یا بعل سه گانه در اساطیر کنعانی یافت. احتمالا تثلیث ژوپیتر-نپتون-پلوتو به عنوان سه پسر کرونوس یا ساتورن در اساطیر یونانی-رومی نیز بر روی تقسیم جلوه ی یک خدای واحد یعنی ساتورن در سه شخصیت مجزا استوار بوده است. سه برادر جهانساز در اساطیر گوت ها به نام های اودین، ویل و وه که سه پسر بورا بودند هم میتوانند در ابتدا چنین کیفیتی داشته بوده باشند. بورا پسر یک گاو اسرارآمیز بود. جالب است که کلت ها هم به سه گاو مقدس اعتقاد داشتند که سه جلوه ی مختلف خدایی به نام HU یا MENUبوده اند. حتی شاید سه خدا سه مکتب مخصوص خود ایجاد کرده باشند و ازجمله از روی سه خدای اصلی یونانی-رومی، سه مکتب اورفیک، فیثاغورسی و افلاطونی پدید آمده باشد که عقایدشان در جاهایی با هم قابل تطبیق ولی به هر حال رقیب همند و این اتفاقی نیست چون نیکلاس دمشقی هم دقیقا از مکاتب سه گانه ی مشابه ولی رقیب در بابل کلده سخن گفته است، مکاتبی که به گفته ی وی، از تقسیم یک موناد یا خدای واحد به سه چهره ی مختلف او پدید آمده اند. مکاتب فکری، تجربیات بشر را با زبان به کلمه درمی آورند. در زبان یونانی، لغت لوگوس که به معنی شناخت و مترادف با "نقج" یعنی ذهنیت است، همزمان مترادف "کلمه" و در ارتباط با زبان نیز هست و عیسی نیز کلمه است.:

ANACALYPSIS: GODFREY HIGGINS: V1: BOOK3: CHAP2

به نظر میرسد مکتبسازی مشابهی برای یهودیت به عنوان نسخه ی زمستانی، سترون و تخریبگر این نوع الهیات انجام گرفته باشد. این بار هم باز با سه مکتب مواجهیم که به صورت دوره ی و به دنبال سه اتفاق در طول زمستان ظاهر میشوند: 1-ختنه سوران مسیح که در آن، خدای سابق تبدیل به خدای یهودیت میشود ولی هنوز در یک مرحله ی بینابینی میان پاگانیسم و تشرع یهودی در نوسان است. 2-مرگ مسیح در میانه ی زمستان که با مرگ سنت لئون کاتانیا و کاتولیک شدن کلدانی ها جانشین شده و بی اختیار شدن خدا و ملعبه شدنش در دست قدیس های کاتولیک در جهت منافع آنها را نشان میدهد؛ جایی که نیاز به جهالت گستری و سرکوب معنویت، حتی الممکن، هر گونه امکان برداشت های معنوی و تمثیلی از داستان های مسیح را از بین میبرد و در این راه، پاگانیسم را به سبب ریشه داشتن تمثیل محوری در آن، ریشه کن میکند. در این مرحله، مذهب با تحدید خود تا حد جادوگری و سیستم جزا و پاداش، خودش پرچمدار مادی گرایی در جهان میشود و با تکامل یافتن در این جهت، زیر پای نسخه های جدید و مادی تر خود یعنی سوسیالیسم و سرمایه داری لگدکوب میشود. 3-مسیح بازمیگردد و با اژدها میجنگد. در این مرحله، افراد خسته از فضای مرده ی حاکم بر جهان یهودی-مسیحی، برای یافتن بقایای معنویت و ارتباط یابی دوباره با طبیعت زنده و محیط زیست راستین بشر، در مذاهبی که ظاهرا ارتباط کمتری با جریان قالب یهودی-مسیحی دارند، مثلا هندوئیسم هند و بودیسم و تائوئیسم چین و شمنیسم سرخپوستان امریکا، سرک میکشند تا دوباره پیوند یهودیت بالفعل (فضای مادی اطراف خود) با یک جهان ماورائی را برقرار و ترکیبشان را سرمشق زندگی مادی خود کنند، اما به دلیل رشد کردن و ظهور یافتن در یک جامعه ی مادی، با مذاهب دیگر از ظن خود یار میشوند و به ندرت پیش می آید که توانسته باشند از آنها پله ی معنوی بسازند، بلکه برعکس، آنها را فقط برای دور زدن بیشتر قواعد تشرع یهودی-مسیحی و انتظارات جامعه ی مدرن برداشت و بازتفسیر میکنند و هرچه بیشتر در غرایز مادی فرو میروند، حتی به ضرر سلامت خود؛ کمااینکه خدایان پاگانیسمشان هم اکنون بیشتر همان خدایان اریک فون دانیکن یعنی "بیگانگان" ای هستند که ارابه هایشان، سفینه های فضایی آمده از کرات دیگر در یک آسمان کاملا مادی هستند. ظاهرا جنبش عصر جدید است، ولی یک «مارکسیسم فرهنگی» است که ابزار سرمایه داری شده و علیرغم این که شورش علیه مدرنیته به نظر میرسد، اوج مدرنیته است.

به هر حال، این سه مرحله، سه مکتب عرفان مذهبی، مادی گرایی افراطی، و عرفان دنیاگرایانه را میسازند و جریان مسلط یعنی مادی گرایی افراطی نیز خود بر اساس همان خط و مشی، خود را به سه مکتب تشرع یهودی-مسیحی، سوسیالیسم و لیبرالیسم تقسیم میکند که به مانند اروپا در بقیه ی نقاط جهان هم خود را بر اساس همین سه الگو بازآفرینی مینمایند. این تقسیمبندی نشان میدهد که هر گونه مکتبسازی در نظر گرفته شده ای فرع بر یک نوع عرفان اولیه است. همانطورکه میدانیم،عرفان همواره بر عشق تکیه میکند. "عشق به خدا" شعار عرفان است و این عشق یا از رهگذر ممنوع کردن عشق بر دیگر انسان ها و موجودات توصیه میشود که عاقبتش تخریب محیط زیست و ایجاد اجتماع هایی مملو از مردم افسرده است، و یا عشق به خدا را مشروط به عشق به موجودات دیگر میکند که طبیعتا در هر جامعه ی بزرگی، راهش با تبدیل عشق های بسیار به نفرت های بسیار گره میخورد. جامعه ی مدرن، هر دو مسیر را موازی با هم رشد میدهد تا هر جا لازم آمد، به زور یا تشویق متقاطع کند. چون به سبب بنیان عرفانی کل پروسه، فقط با عشق است که مکتبسازی های سه گانه در تاثیرگذاری بر تمام مردم، متحد خواهند بود کمااینکه امروزه و با عقب رانده شدن نمادهای تمثیلی، به زبان و درواقع لوگوس تبدیل کردن بنیان های این سه گانه امر مطبوع تر و همانطورکه قدرتمندان انتظار دارند تخصصی تری شده است که ژاک لکان آن را به انجام رسانده و از این بنیادها با عناوین امر خیالی، امر نمادین و امر واقعی سخن رانده است؛ اصطلاحاتی که میتوان آنها را به ترتیب جانشینان ماوراء الطبیعی اندیشی، عرفان و مادی گرایی در زمان حاضر شمرد.

در مورد عشق، همانطورکه هویتسون مینویسد، لکان آن را «فرورانش تمام عیار امر نمادین» میخواند که در آن، تمام روابط نمادین زیرورو میشوند و این به سبب کیفیت غیر منطقی آن است:

«در سمینار نوزدهم در سال ۱۹۷۲، لکان اصرار می‌ورزد که نمی‌توان درباره‌ی عشق سخن گفت «مگر به شیوه‌ای مبهم یا تنزل‌یافته» (سمینار نوزدهم، دانش روانکاو، ۳فوریه ۱۹۷۲). او معتقد است که بحران بنیادینی میان گفتار و عشق وجود دارد. اگر بخواهیم اظهار او دراین‌باره را جدی بگیریم، بایستی هر توصیه‌ای که مشوق ما به ابراز عشق با «دوستت دارم» است را زیر سؤال بریم. بااین‌حال، تقریباً بلافاصله لکان پیچ‌وتاب دیگری را اضافه می‌کند: چنین درهم‌تنیدگی‌ای میان عشق و نوشتن یعنی میان عشق و حرف نیست. او در سال ۱۹۷۲ به مخاطبانش می‌گوید: «اینکه نمی‌توان درباره‌ی عشق سخن گفت، اما می‌توان درباره‌ی آن نوشت، باید شما را به تأمل واداشته باشد» (سمینار نوزدهم، دانش روانکاو، ۳ فوریه ۱۹۷۲). اما چرا به‌اصطلاح «نامه ی عاشقانه»، قدرتمندتر از ابراز عشق از طریق گفتار است؟ ایده‌ی لکان این است که نوشته دارای وجوهی مادی است که گفتار فاقد آن است. واقعیتی که لکان را در خواندن نامه‌ی ربوده‌شده‌ی ادگار الن پو (مکتوبات، ص۱۱) مجذوب خود کرد. در این داستان نامه‌ای بین شخصیت‌ها ردوبدل می‌شود و تأثیراتی بر آن‌ها می‌گذارد بی‌آنکه هیچ‌یک از آن‌ها نامه را باز کرده باشند تا آنچه در آن نوشته‌شده را بخوانند. لکان این موضوع را به‌طور دقیق مورد موشکافی قرارداد. حتی اگر گفتار اشاره به موضوعی زبانی داشته باشد، نوشته‌ نشان می‌دهد چگونه کسی می‌تواند سوژه‌ی زبان باشد. همانند «شکل‌های عجیب‌وغریبی» که لکان به آن‌ها اشاره می‌کند زمانی که می‌گوید: «بهترین چیز در این جریانِ شگرفی که عشق نامیده می‌شود حرف است. این حرف است که می‌تواند شکل‌های عجیب‌وغریبی به خود بگیرد» (سمینار نوزدهم، دانش روانکاو، ۳فوریه ۱۹۷۲). اما اگر نتوانیم عشق را از طریق گفتار منتقل کنیم، باوجوداین ممکن است بتوانیم از گفتار برای معاشقه و خلق آن استفاده نماییم. بعداً در همان سال که لکان در مورد وضعیت روانکاوی صحبت می‌کرد گفت: «از طریق سخن گفتن است که آدمی عشق را می آفریند.» (سمینار نوزدهم، ۴ مه ۱۹۷۲). این گزاره، ما را به یاد انتقال می‌اندازد، نمونه‌ی بارز خلق عشق از هیچ‌چیز؛ البته خیلی زود روانکاوان به‌واسطه‌ی تجربیات تلخشان دریافتند این خلق کردن همواره ناموفق است. لکان با افسوس می‌گوید: «به نوبه‌ی خودم باید به شما بگویم، هیچ نمونه‌ای برای آن نمی‌شناسم. باوجوداین تلاشم را کردم!» (سمینار نوزدهم، ۴ مه ۱۹۷۲). در موقعیت انتقال یک اتفاق غیرعادی رخ می‌دهد: ما از عشق سخن می‌گوییم، اما نمی‌توانیم دقیقاً چیزی که مدنظر داریم را منتقل کنیم. بااین‌حال، صرفاً از طریق سخن گفتن درباره‌ی آن است که محققش می‌کنیم. این موضوع ما را به یکی از اظهارات رمزآلود لکان در مورد عشق بازمی‌گرداند که با آن شروع کردیم: «عشق چیزی بیش از بیان آن نیست، به همین طریق روی می‌دهد. رویدادی که هیچ ردی از خود باقی نمی‌گذارد» (سمینار بیست‌ویکم، ۱۱ژوئن ۱۹۷۳). این «رویدادِ» صریحِ عشق ممکن است ما را به یاد توصیفی بیندازد که در کتاب «در ستایش عشق» (یکی از بهترین آثار اخیر پیرامون عشق) اثر الن بدیوآمده است. عشق یک رویداد است؛ چیزی بی‌سابقه، چیزی که گویی از هیچ پدید می‌آید، اما باوجوداین حتمی و ضروری است. و به‌این‌ترتیب به معروف‌ترین تعبیر لکان در مورد عشق می‌رسیم: «عشق یعنی دادن چیزی که فرد ندارد»؛ اما چگونه؟ اگرچه لکان اولین‌بار این فرمول را در سمینار پنجم معرفی کرد (به جلسات ۲۹ ژانویه، ۲۳ آوریل، و ۷ مه ۱۹۵۸ مراجعه کنید)؛ اما کامل‌ترین توضیحش در سمینار هفتم در باب انتقال ۱۹۶۰-۱۹۶۱ آمده است. او از ضیافت افلاطون (که بعداً به آن بازخواهیم گشت) داستان دیگری را مطرح می‌کند. این بار در مورد تولد عشق که ظاهراً هیچ جای دیگری در متون عهد باستان عنوان نشده است (فینک، لکان درباره‌ی عشق، ص۱۷۹): عشق (اروس) پسر پوروس و پنیا است. پنیا (مادر عشق) بازنمایانگر فقر یا حتی تهی‌دستی است (بخوانید: کم‌بودگی، در ادبیات لکانی). او یک یتیم است. افلاطون به ما می‌گوید که او هم‌چنین آپوریا است، به این معنی که او ندار است. پوروس (پدر عشق) دقیقاً نقطه‌ی مقابل آپوریا است. دارا و زیرک، آن‌طور که لکان آن را ترجمه می‌کند. پوروس خود پسر متیس است که بر اساس خوانش لکان نبوغ را بازنمایی می‌کند. داستان ازاین‌قرار است که هردوی آن‌ها در جشن تولد آفرودیت حضور دارند. پنیا درواقع وارد مهمانی نمی‌شود و بیرون منتظر می‌ماند. وقتی پوروس مست می‌شود و به خواب می‌رود از او بهره می‌برد. دو چیز بلافاصله در این داستان توجه ما را به خود جلب می‌کند: ۱-تاریخ باروری عشق با تولد آفرودیت یکی است. به همین دلیل است که لکان می‌گوید: «عشق همیشه رابطه‌ای مبهم با زیبایی خواهد داشت» (سمینار هشتم، ۱۸ ژانویه ۱۹۶۱). ۲-عشق ترکیبی از خصوصیات والدینش را به ارث خواهد برد. اما چیزی که به‌ویژه در سمینار هشتم علاقه‌ی لکان را برانگیخت، این موضوع بود که پوروس- مرد این داستان- شخص ِمورد میل، و پنیا- زن این داستان- شخص میل‌ورز است. پنیا مقاربت در هنگام مستی را تدارک می‌بیند که منجر به تولد عشق می‌شود. لکان می‌گوید: «این چیزی است که در اینجا مورد سؤال قرار می‌گیرد»، «زیرا پنیای فقیر، بنا به تعریف ازنظر ساختار قطعاً چیزی برای ارائه ندارد، به‌جز کمبودگی‌اش که او را شکل داده: آپوریا» (سمینار هشتم، ۱۸ژانویه ۱۹۶۱). پنیا کم‌بودگی خودش را می‌دهد، آنچه را که ندارد. برای لکان این جوهره‌ی عشق‌ورزی است، کلید عشق یعنی توانایی عشق‌ورزیدن در گروی پذیرش کم‌بودگی خود است: "هیچ‌کس نمی‌تواند عشق بورزد مگر اینکه به فردی ندار بدل شود حتی اگر داشته باشد" (سمینار هشتم، ۷ ژوئن ۱۹۶۱). چگونه این داستان کهن را به نظریه‌ی روانکاوی لکان مرتبط کنیم؟ در ادبیات لکانی، این داستان حرکت از فالوس خیالی (اُبژه‌ی فرضی میل مادر) به فالوس نمادین (فالوس به‌عنوان یک امتیاز یا عیب در روابط نمادین) را نشان می‌دهد. عقده‌ی اختگی بر اساس خوانش لکان چیزی بیش از فرض کم‌بودگی نیست. «عشق‌ورزی، دادن چیزی است که ندارید» به این معنا که اختگی خود را به دیگری ارائه دهید یا در او بیابید. لکان این موضوع را در سمینار دهم به‌خوبی بیان می‌کند: «زیرا توسط این کم‌بودگی است که او عشق می‌ورزد. بی‌جهت نیست که سال‌ها تکرار کرده‌ام که عشق، دادن چیزی است که فرد ندارد. همین موضوع بنیان عقده‌ی اختگی است: برای داشتن فالوس، برای اینکه بتوان آن را به کار بست، دقیقاً لازم است که خود او فالوس نباشد» (سمینار دهم، ۱۶ ژانویه ۱۹۶۳). این مسئله، موضوعی خیال‌پردازانه و انتزاعی نیست. می‌توانیم داستان‌های بی‌شماری را در نظر آوریم، از تایتانیک گرفته تا دیو و دلبر که در آن‌ها عشق به‌شرط کم‌بودگی مادی قهرمان داستان به وجود می‌آید. نکته‌ی اخلاقی ماجرا برای لکان این است که «تنها فقر (پنیا) می‌تواند عشق را آبستن کند». عشق بر چیزی متکی نیست، گویی که: «هیچ پشتوانه‌ای برای عشق وجود ندارد. {…} همان‌طور که به شما گفته‌ام: عشق ورزیدن دقیقاً و اساساً به این معناست که از میان آنچه دارید، بتوانید آنچه که ندارید را ببخشید، زیرا دقیقاً تا آنجایی که آن را ندارید پای عشق در میان است» (سمینار پنجم، ۷ مه ۱۹۵۸). این هیچ است که عشق را تداوم می‌بخشد. حالا اندک اندک متوجه می‌شویم که چرا لکان برای فهماندن ماهیت عشق نیاز به روی آوردن به شعر و داستان‌سرایی را احساس می‌کرد. اما برای خلق عشق، نحوه‌ی تجلی این کم‌بودگی بسیار مهم است. کم‌بودگی را نه به‌عنوان یک کاستی (فردی بازنده، ناامید و رقت‌انگیز) بلکه باید به‌عنوان یک کم‌بودگی «مثبت‌شده» معرفی کرد، فقدان یا محدودیتی که به نفع شخص به کار می‌رود. چیزی مفقود که گویی از هیچ، چیزی که حاصل شده را تولید کرده است.» ("لکان درباره ی عشق چه میگوید؟": اون هویتسون: ترجمه ی فاطمه امیری و ارسلان رعیت: "تداعی": 8 آذر 1402)

به عقیده ی هویتسون، «ایجاد اختلال در روابط نمادین ... دقیقاً همان چیزی که لکان در داستان جفت شدن بعید پوروس و پنیا برجسته ساخته است.»

ما میتوانیم ازاینجا نتیجه بگیریم که صدمه زدن به روابط نمادین در عین وانمود کردن به عشق به مردم، ناخودآگاه انتظار نوعی اظهار کم بودگی از سمت عامل مذهب و حتی خدای آن –مثلا همین عیسای بی ادعای مسیحیت- را با خود به همراه خواهد داشت. اما این کم بودگی فقط با یک ابزار مهم اثبات میشود: یکی دیگر از دست های دراز عشق به نام «جهل». بگذارید دراینباره قلم را موقتا دست خانم رناتا سالکل، فیلسوف و جامعه شناس اهل اسلوونی بدهم:

«وقتی ژاک لکان از عشق حرف میزد، به این اشاره میکرد که ما در عشق چیزی یا وعده اش را میدهیم که نداریم و به دنبالش هستیم و در دیگران چیزی را میبینیم که ندارند. ما یک فانتزی خلق میکنیم که "کمبود" دیگری را رفع و رجوع کند و وقتی این فانتزی از هم میپاشد، دیگر عشقی نداریم یا نفرت را جایگزین عشق میکنیم. نفرت هم مانند عشق مستلزم این است که ما چشمان خود را ببندیم و گاهی به ما این امکان را میدهد که مشابهت های بین خود و ابژه ی نفرت خود را نبینیم و گاهی هم به ما کمک میکند فراموش کنیم که زمانی در گذشته به آن فرد عشق میورزیدیم. وقتی از عشق فارغ میشویم، فورا از محبوب خود متنفر نمیشویم، بلکه فرایندی تدریجی است که طی آن همان چیزی که ما را در نگاه اول مجذوب او کرده بود، به چیزی بدل میشود که آزارمان میدهد تا این که درنهایت نمیتوانیم تحملش کنیم. یادم هست وقتی جوان تر بودم، با یکی از همکلاسی هایم قهوه میخوردم که او ناگهان شروع کرد تعریف کردن از این که چطور وقتی داشته عاشق زنی میشده، شیوه ی زن در بلند کردن فنجان قهوه و به آرامی بردنش به سمت دهان را باشکوه میدانست. گوش دادن به صدای جرعه جرعه نوشیدن قهوه اش و تماشای حرکاتش میل شدیدی در این مرد جوان بیدار میکرد. اما وقتی مرد داشت از عشق فارغ میشد، همان حرکات، تحمل ناپذیر شده بود. دلش میخواست چشم هایش را ببندد و دست ها را روی گوش هایش بگذارد چون آن چیزی که در آغاز عشق میل را برانگیخته بود، در پایان فقط نفرت می انگیخت. ژاک لکان در آثار اولیه ی خود جهل را عنصر سوم مثلثی میدانست که شامل عشق و نفرت میشد و محل تقاطع امر نمادین، امر تخیلی و امر واقعی بود. عشق در عین حال که اغلب اوقات تصویر دیگری را آرمانی میکند، شامل به رسمیت شناختن نمادین هم هست. مثلا شاید شخصی دوست داشته باشد با جشن گرفتن سالگردهای مهم، زدن قفل عشق روی یک پل عمومی یا مبادله ی نماد غایی تعهد، یعنی حلقه ی ازدواج، بر عشق خود صحه بگذارد. در نفرت، ممکن است خصوصیت یا وجهی از ظاهر دیگری که زمانی عاطفه برمی انگیخت، برای اهریمنی کردن یا انسان زدایی آنها به کار برود. رسانه های اجتماعی پر است از چنین تصویرهایی: عکس های ناخوشایند یا حتی هیولاوار از سیاستمداران یا افراد مشهوری که به هر دلیل نامحبوب شده اند. عشق و نفرت بر آن چیزی در فرد تمرکز دارند که دست نیافتنی نیست و ما برای بیانش از هر واژه یا تصویری هم استفاده کنیم، باز موفق نمیشویم. اغلب دلیل منطقی وجود ندارد که چرا کسی باید به فرد خاصی عشق یا نفرت بورزد و دلیلش این است که هر دوی این احساسات، بر جهل اتکا دارند. هیچ کدام نمیتوانند بدون استراتژی هایی دوام بیاورند که عاشق یا متنفر را قادر میسازند از زیادی دانستن درباره ی ابژه ی احساسات خود اجتناب کنند. جهل به معنای نادیده گرفتن و نادیده گرفته شدن هم ایفای نقش میکند. با این که برخی نسبت به کسانی که احساس میکنند نادیده شان گرفته اند حس خشم و خصومت دارند، برای برخی دیگر، احساس عشق فقط وقتی قوت میگیرد که دیگری به آنها توجه نکند. همانطورکه روانکاو فرانسوی میشل سیلوستره با تیزبینی مشاهده کرد، افراد عاشق اغلب نمیخواهند لزوما جوابی از ابژه ی کشش خود بگیرند: "از زمانی که مردان راجع به عشق مینویسند، معلوم است که وقتی دوام بیشتری داشته اند که زیبارو مدت زمان درازتری خاموش مانده، مدت زمان درازتری اصلا پاسخی نداده." ممکن است عشق به نفرت بدل شود، اما وارونه ی آن یعنی تبدیل نفرت به عشق هم ممکن است. جهل نقشی حیاتی در این وارونگی دارد، چون به عاشق اجازه میدهد چیزی را که پیشتر نفرت او را برمی انگیخت فراموش کند یا نادیده بگیرد و ناگهان با نگاه تازه ای به دیگری بنگرد. انگار "حقیقت" تازه ای را میبیند که باعث میشود از عشق به نفرت یا برعکس حرکت کند.» ("اشتیاق به جهل": رناتا سالکل: ترجمه ی نرگس حسن لی: نشر ترنج: 1402: ص99-98)

«شکسپیر ابیات فراوانی درباره ی عشق و کوری نوشت. او در غزلی میپرسد: "ای ابله کور. ای عشق. با چشمانم چه کرده ای که مینگرند و نمیبینند آنچه را میبینند؟" در غزل دیگری میگوید: "وقتی محبوبم سوگند میخورد که سرتاپا حقیقت است، باورش میکنم، هرچند میدانم دروغ میگوید." دراینجا باور کردن حرف محبوب، مقدم بر دانستن میشود. وقتی باور و دانش با هم جایی باشند، دانش اغلب به کناری رانده میشود، بنابراین عاشق میتواند خیالی را حفظ کند که عشق را زنده نگه میدارد. باور کردن دروغ ها یا نادیده گرفتن حقیقت چنان جزو پذیرفته شده ای از روابط عاشقانه است که افرادی که به شریک زندگی خود خیانت میکنند، اغلب این توصیه را میشنوند که باید تا جای ممکن به انکار اعمال خود ادامه دهند. گاهی ظرفیت زیاد برای جهل و انکار به زوج ها فرصت ترمیم روابطشان را میدهد... اما گاهی تصدیق "حقیقت" میتواند راهی برای مخفی نگه داشتن رفتارهای کسی از شریک زندگیش باشد. این اتفاق در ازدواجی افتاد که در آن، زن حس میکرد چیزی در رابطه با همسرش سر جایش نیست. مرد کم به خانه می آمد و وقتی خانه بود، بیشتر وقت خود را صرف فرستادن پیام هایی میکرد که به دقت پنهان نگه میداشت. روزی زن توانست گوشی همراه او را ببیند و مجموعه ای پیام از طرف مرد به زن غریبه ای کشف کرد. مرد از کشف او مبهوت به نظر میرسید، اما تلاش نکرد پیام ها را انکار کند. درعوض قول داد که از دیدن آن زن دست بکشد. زن خوشحال بود، مرد خوشحال بود که او آرام شده و به نظر میرسید همه چیز در ازدواجشان کم کم دارد به حالت عادی برمیگردد. عاقبت معلوم شد زنی که ظاهرا مخاطب پیام های او بود، اختراع خودش بود تا این حقیقت را مخفی کند که درواقع با مرد دیگری رابطه دارد. اینجا "حقیقتی" صوری خلق شده بود تا شریک زندگی در جهل بماند. او میخواست قرارداد نمادین یعنی ازدواجش را زنده نگه دارد تا لفافی باشد که حقیقت رابطه ی او با معشوق مذکرش را بپوشاند. فانتزی به برداشت فرد از واقعیت شکل میدهد، درنتیجه وقتی شخص دانش، حقیقت یا واقعیات جدیدی کشف میکند، آن فانتزی به ندرت تغییر میکند. عمدتا به این خاطر که فانتزی ربط زیادی به این ندارد که امور در "دنیای واقعی" به چه ترتیبی است. اغلب فانتزی سوژه در قالب دفاعی مقابل "آزمون واقعیت" و نیز مقابل تفاسیری که ممکن است آن را تحلیل ببرند عمل میکند. درنتیجه هیچ واقعیت یا اطلاعی درباره ی ابژه ی عشق کسی نمیتواند برداشت های عاشق را تغییر دهد.» (همان: ص3-101)

در مقیاس های بالاتر تا حد رسیدن به عشق خدا و تصادفا آنچه اخیرا عشق به "حقیقت" نامیده شده است، فانتزی سازی بهترین حربه ای بوده که میتوانسته باعث درآمدن سازمان جدید از بستر تمثیل سازی های عرفانی باشد با این تفاوت که فانتزی های اخیر، نه تمثیل بلکه تاریخ نامیده و مجموعه ای از اتفاقات واقعی توصیف میشوند. آنها میتوانند به هر جامعه یا دینی تعلق داشته باشند و همیشه هم مملو از خونریزی و کثافتکاری و اعمال شنیعی باشند که ملاها و خاخام ها و کشیش های آن فرقه یا مذهب یا کشور با آنها خود و اسلاف خود را بی آبرو کرده باشند؛ اما همه ی اینها صرفا از جنس همان "حقیقت صوری" ای هستند که آن مرد برای نجات زندگیش با خلق یک معشوقه ی دروغین برای خود در پیش گرفت. دینی که صاحبان این نوشته ها از آن دفاع میکنند، معشوقه ی دروغین آنها است و شما میتوانید هرچقدر میخواهید به این معشوقه ی دروغین فحش بدهید، کک اینها نمیگزد، چون آنها این معشوقه های دروغین را برای پنهان کردن عشق های واقعی خود درست کرده اند و برای رسیدن به مقاصد خود به "جهل" شما نیازمندند؛ به همین دلیل، برایشان لازم است که شما آن نوشته ها و آن تاریخ و حقانیت آن دین را باور کنید و میدانند که شما ناخودآگاه چنین خواهید کرد، چون آمادگی تحمل حجم سنگین دروغی که تمدن جدید شما بر آن استوار است را ندارید. شما همه میگویید ملاها، خاخام ها یا کشیش ها دروغگویند، ولی هیچ وقت جرئت ندارید باور کنید که آنها چقدر میتوانند دروغگو باشند، شما هیچ وقت تاریخ آنها و حقانیت مذهب آنها را به طور کامل زیر سوال نمیبرید و بنابراین هیچ وقت پیوندتان با آنها قطع نمیشود. زمانی که رابطه تان با آنها عشق نباشد، نفرت است، ولی تا وقتی اسیر عشق و نفرتید هنوز در زمین آنهایید، چون هرچه به خشت اطلاعات میزنید، دیوار جهل میشود و مانع از نگرش منطقی شما به محیط اطرافتان میگردد؛ بنابراین شما وقتی از کسی متنفر میشوید، فقط به رقیب او پناه عاطفی میبرید غافل از این که او و رقیبش هر دو به یک دستگاه فکری خدمت میکنند، دستگاهی که هر تفکر مستقلی را مانند خدایان تمثیلی قدیمی با ختنه کردن، یهودی میکند.

از بابل تا نیویورک: چگونه اشرافیت یهود موفق به خوردن جهان شدند؟ (بخش2)

تالیف: پویا جفاکش

خرابه های سمرقند در عکس های قدیمی در مقایسه با بازسازی های آنها در زمان شوروی

دو طرف این دعوا هیچ گاه به اندازه ی امروز، جبهه بندی مشخصی نداشتند و این از برکات آمدن ترامپ است که با تایید و به صحنه کشاندن شعارهای جمهوریخواهان تندرو مرزبندی را مشخص کرده است. دموکرات ها مدافعان صلح و انواع آزادی های فردی بخصوص آزادی های جنسی به نظر میرسند و جمهوریخواهان حامیان سرسخت قوانین اخلاقی مسیحیت که بخصوص اگر نیاز بیفتد طمعکاری های مالی خود را با راه انداختن جنگ به نام دفاع از مسیحیت سیراب میکنند. جمهوریخواهان مدافعان حقانیت نژاد سفید اروپایی به عنوان پاسداران راستین مسیح هستند و با گوناگونی نژادی در امریکا با وانمودسازی این که بیگانگان همه از نسل کفار و فاقد توانایی درک درست مسیحند مخالفت میکنند. ولی این طرح دوگانه ی یهوه-شرک، روی یک زمینه ی کاملا شرک آمیز نمادسازی میشود. نماد جمهوریخواهان فیل است و نماد دموکرات ها خر. فیل کاپیتولین، نماد شهر رم است و خر، جانوری که یهودیان قدیم متهم بودند یهوه را در قالب او میپرستند و برایش انسان قربانی میکنند. بنابراین خر یهودی است به شرطی که مشرک باشد و فیل، یهودی و مسیحی رومی هستند که خدایشان با ژوپیتر انسان نمای روم تطابق یافته باشد. فیل روم، چنانکه انتظار میرود به خدمت گرگ سی ینا درآمده چون سی ینا پایگاه اولین بانکداران ایتالیا است و اعمال قدرتش به عنوان نماد ثروت اندوزی و پول پرستی بر رم آنقدر زیاد است که الان ماده گرگی که دو بچه آدم برگزیده را بزرگ میکند بیش از سی ینا نماد رم است. ولی شما هنوز در کلیسای جامع سی ینا تصویر فیل کاپیتولین رم را در کنار نمادهای جانوری چند شهر دیگر در زمینه ی مجموعه ی شهرهای تحت کنترل ماده گرگ سی ینا می یابید. جالب است که فیل نماد سکاها هم شمرده میشد و ظاهرا دوگانه ی خر یهودی و فیل رومی را از طریق او باید تا آسیا دنبال کرد. معروف ترین خدای فیل گون آسیا گانشا خدای هندوها است که پسر شیوا یا مهادوا خدای نابودی است. این شیوای تخریبگر را میتوان هم با یهوه –چه در قالب خر و چه در قالب ژوپیتر- تطبیق کرد و هم با مارس خدای جنگ و هم با پلوتو خدای جهان مردگان که این آخری بارها با پلوتوس خدای پول و ثروت هم تطبیق شده است. بهاکتی آناندا گوسوامی، نام گانشا را تلفظ دیگر نام یانوس یا جانوس خدای دو چهره ی رومی میشناسد. این نام با جونو نام دیگر هرا همسر ژوپیتر هم مرتبط است. جونو را یووانا و ژوپیتر را ژوپیتر یوونالیس میخوانند که این، آنها را دو جنبه ی نرینه و مادینه ی یانوس میکند ضمن این که یووان به معنی جوان، ژوپیتر را در حالت ابتدایی خود، با ظاهر بی ریش خدای خورشید یعنی هلیوس یا آپولو نزدیک میکند. ژوپیتر هم مثل یانوس دو چهره است چون شخصیت اولیه اش یعنی ژوپیتر ساتورنوس به دو خدای متضاد ساتورن یا کرونوس موکل زحل، و ژوپیتر یا زئوس موکل مشتری تقسیم شده است. در زمان حکومت ساتورن، تضاد طبقاتی و ستمگری حکومتی وجود نداشت و همه ی اینها بعد از سرنگونی ساتورن توسط پسرش ژوپیتر به وجود آمدند. در رم، بردگان فراری به معابد ساتورن و همسرش ops پناه میبردند به این امید که با پادرمیانی کاهنان معبد بتوانند آزاد شوند. نام ops نیز به معنی ثروت و فراوانی و البته در ارتباط با فعل کاشت زمین است. او الهه ی زمین و به عنوان جنبه ی مونث ساتورن، سلف جونو است. نام ops تلفظ دیگر گوپ/گاب/گاو/گو/cow به معنی گاو است که همزمان با "گی/کی" و "گایا" به معنی زمین مرتبط است. ops تلفظ دیگر opis تجسم گاو شکل ازیریس خدای خورشیدی نیز هست. همانطورکه زمین نسخه ی جامد شده ی نور خورشیدی است، خدای خورشید هم در هیبت زمینی به شکل گاو درمی آید و این گاو به جای زمین، در حکم خانه و مادر او نیز هست همانطورکه هورس از هاثور الهه ی زمین متولد میشود که مجسم به گاو است. ترکیب نام اسری/ازیریس با نام اوپیس، نام سراپیس را میسازد که به طرز شگفتی شبیه لغت هندی سورابها به معنی ورزاو است. گوپ به معنی گاو هم درآنجا منشا لغت گوپالا (رئیس گاو) برای چوپانانی است که کریشنا تجسد زمینی ویشنو رهبرشان است. نام کریشنا از کوروس لقب هلیوس می آید و رادا معشوقه ی کریشنا نیز نام از رودا همسر هلیوس در جزیره ی رودس دارد و هر دو اینها معادل ژوپیتر یوونالیس و جونو میباشند. کریشنا در جایی به نام گوکولا به معنی دایره ی گاو زندگی میکرد که میتوانید آن را گاو گرد و از این جهت مطابق با سیاره ی زمین هم بخوانید. ولی درنهایت گوکولا نام دیگر بهاراتا یا سرزمین هند شد. این هم دلیل خوبی داشت: بهاراتا را میتوان به بها (نور) و رتا (زمین) تقسیم و به نور زمین شده معنی کرد که باز هم میشود سیاره ی زمین. درواقع هند از طریق بهاراتا افسانه های جهانی را که در خاستگاه های خود در مصر و بین النهرین و سوریه و اروپای یونانی-رومی منقرض شده اند، در خود بومی سازی نموده است.:

“bousaala, goshalla, boucolic, gokula, opis, gopis, lucertia, Lakshmi, rex and raja”: collected works of BHAKTI ANANDA GOSWAMI: 31 AUG 2012

اگر یونانیان و یونانی مآبان عاملان انتقال چنین اطلاعاتی به آسیای مرکزی باشند سکاهای یونانی مآب فاتح هند، عامل رسوخ آنها در شبه قاره میباشند. همانطورکه دیدیم، منطقه ی مجاور اینان با هند، به نامشان سکستان نام گرفته است. در نقشه ی کونتلی دا وینیولا از امپراطوری تارتاری منسوب به 1693 سکستان در قسمت های پایینی آنچه به خط درشت، تارتاریای سمرقند نوشته شده قرار گرفته است. در صفحه ی 210 از کتاب GEOGRAPHY REFORMED OR A NEW SISTEM OF GENERAL GEOGRAPHY از انتشارات EDWARD CAVE, ST JOHNS GATE منسوب به 1739 کل منطقه ی بین کوه های هندوکش در مرز هند تا دریای آرال، زیرمجموعه ی "توران" نامیده و عنوان شده که دریاچه ی آرال تا 1719 وجود نداشته و در آن سال، در اثر وقوع زمین لرزه های عظیم، مسیر رودهای جیحون و سیحون که تا آن زمان به دریای خزر میریختند تغییر کرده و آنها به فرورفتگی ای که تبدیل به دریای آرال شد فرود آمدند و تغییر مسیر جیحون و سیحون، باعث از بین رفتن منابع آب ازبک های غربی شده و آنها را به محل فعلی دریای آرال کوچانده است. در این منبع، اشاره ای به بودن یا نبودن شهرهای سمرقند و بخارا در قبل از این تغییر مسیر نشده است. البته اماکن دیگری از قبل در محل خود دریای آرال بوده اند. خشک شدن دریاچه ی آرال، خرابه های کردری را که زیر آب این دریاچه رفته است آشکار کرده اند. حفاری های باستانشناسان در کردری، نشان داده آنجا یک مکان کاملا قرون وسطایی بوده و در قرون اخیر با پیدایش آرال مواجه شده است. البته سمرقند هم اگرچه با مرکنده ی اسکندر کبیر در دوران باستان تطبیق میشود ولی همواره عظمت یابی آن و بخارا را به دوران حکومت تیمور لنگ در قرون وسطی نسبت داده اند. همانطورکه میدانیم این دو شهر به این خاطر بسیار مهمند که در سر راه جاده ی ابریشم قرار داشتند و اهمیتی حیاتی در این جاده ایفا میکردند. با این حال، سمرقند زمانی که در 1865 توسط روس ها فتح شد تقریبا به اندازه ی روستایی بزرگ بود و فقط بعد از آن توسعه یافت. بناهایی منسوب به تیمور در آنجا وجود داشت که همه مخروبه بودند و تنها در اواسط قرن بیستم توسط حکومت شوروی بازسازی شدند. شاید اهمیت سمرقند و بخارا در جاده ی ابریشم فقط بعد از فتح سمرقند کنونی توسط روس ها به وجود آمد و مسیرهای سابق جاده ی ابریشم که به حدود 2000 تا 1200 سال پیش منسوبند درواقع مسیرهای متاخر قبل از اواسط قرن 19 بوده اند.

ای.کنستانتین، به این موضوع توجه میکند که تیمور لنگ، در طول دوران حکومتش برای سال های متمادی، در روسیه در حال نبرد با تاتارهای نوحی به رهبری تختامیش بوده و مدام با هزیمت دادن آنها به نقاط دورتر به تعقیب بیشتر آنها در کشور میپرداخته و تنها بعد از سال های متمادی جنگ در شمال، به سمرقند برگشته است. هرج و مرج این جنگ، نقشی کلیدی در از بین رفتن جاده ی ابریشم شمالی و اهمیت یافتن جاده ی ابریشم جنوبی که از سمرقند میگذرد ایفا کرد. شاید بازگشت تیمور به سمرقند هم انتقال روح جاده ی ابریشم به جنوب باشد. در تمام مدت جنگ تیمور با تختامیش، شاهد سوء استفاده ی اسلاوهای روس از وضعیت بد نوحی ها و شورش های آنها علیه حکومت نوحی هستیم. انگار که در مرز دوران تاتاری و دوره ی تزاری قرار گرفته باشیم. شاید این حالت مرزی در کوچ تاتارها به جنوب و نواحی ای چون آسیای مرکزی و ایران نقش آفرینی کرده باشد. کنستانتین، حتی نام تهران را با نامجای توران مقایسه میکند. این موضوع از آن جهت حائز توجه است که در ظفرنامه ی تیموری از فتح شهرهای روس ها منجمله مسکو توسط تیمور صحبت شده است. شاید جنگ های مزبور حکایت از تغییر ماهیت تیمور در شمال و عقبنشینی نسخه ی قدیمی ترش به جنوب دارند. کنستانتین به داستان یکی از قهرمانان پوشکین به نام "بوگاتیر سلطانویچ" توجه میکند که پسر شاهی به نام "تزار سلطان" است. آیا زمانی بوده که حکومت روسیه همزمان هم تزار بوده و هم سلطان؟ یعنی هم تاتار بوده و هم رومانف (رومی)؟:

“PRINCES TRAKANOVA IS IN DUMAS 10 YEARS LATER”: I.KONSTANTIN: CHRONOLOGIA: 17/10/2018

این وضعیت میانی در رمان "میشل استروگف" ژول ورن هم قابل ردیابی است. در این رمان، جمهوری خواهان اسلاو یا نیم تاتار-نیم اسلاو با قبایل اسلاو به شورش علیه حکومت تزار رومانف پرداخته اند و هرج و مرج در حال پیشروی در مملکت است. میشل استروگف، قهرمان داستان، قاصد ورزیده ی تزار است که باید از دل هرج و مرج بگذارد و پیام مهمی را به دوکی که برادر تزار و در محاصره ی تاتارها است برساند. در انیمیشن میشل استروگف که در اواخر دهه ی هفتاد شمسی از شبکه ی 1 پخش شد، در لشکریان تاتار، در کنار افراد دارای ظواهر مغولی، افرادی با ظواهر نیم اروپایی یا تمام اروپایی نیز بودند که لباس مغولی پوشیده و به شیوه ی عشایر ترک و مغول میزیستند. آیا هرج و مرج جمهوریخواهان در نزاع با تزار، همان هرج و مرجی است که با به قدرت رسیدن استالین به پایان رسیده است؟ آیا صحنه ی رژه ی لشکریان اوراسیا (روسیه" در مراسم ابراز تنفر در لندن رمان 1984 را یادتان هست؟ اورول در اواخر دهه ی 1940 موقع بالا بردن حس وحشت در این صحنه، صراحتا پای قیافه های آسیایی لشکریان اوراسیا را به میان کشیده بود. شاید ممزوج شدن مغول ها و اسلاو ها در زمان پیروزی استالین بر "رومی" های آلمان نازی، هنوز به حد قابل توجهی نرسیده بود.

هرج و مرج مشابهی را هم در فیلم ها و کمیک های معروف به وسترن می یابیم. در این منابع رسانه ای، شهرهای عتیق امریکایی با ساکنان عمدتا سفیدپوست و با کمترین امکانات دفاعی در خطر آسیب دیدن از سوی یاغیان و راهزنان سفیدپوست دیگری را میبینیم و در کنار اینها قبایل زردپوست موسوم به هندی یا سرخپوست قرار دارند که در صلحی شکننده با سفیدپوستان شهری زندگی میکنند و درگرفتن آتش جنگ بین دو طرف گاهی فقط یک جرقه میخواهد. گاهی هم آتش بیار این درگیری ها سفیدپوستانی هستند که از این فرصت برای فروش قاچاقی اسلحه به سرخپوستان استفاده میکنند. طبیعتا سرخپوستان دراینجا نسخه های امریکایی تاتارهای میشل استروگفند. در هر دو صحنه، رقابت توام با عشق و نفرت تمدن متمایل به صنعت با بربریت قبیله ای را داریم. اما هر دو طرف این رقابت دارای الگوهایی برای مدرنیته هستند. جامعه ی قبیله ی اولیه چیزی است که مارکسیسم میخواهد آن را به صورت مرام اشتراکی، برای دوران مدرن بازسازی کند. در عوض، جریان مقابل، توسط اشرافی اداره میشود که موفقیت خود را در گرو توسعه ی فردگرایی و دوری از اخوت جمعی میبینند و همانطورکه سرمایه داری خود اعتراف میکند سلف سرمایه داری و امپریالیسم آن است. به نظر میرسد در روسیه جریان اول و در امریکا جریان دوم قالب شده اند. اما روسیه هرچه که گذشته، بیشتر شبیه جریان اول شده است و ظاهرا جریان اول، فقط میانپرده ای برای پذیراندن تدریجی سرمایه داری به انسان های دارای طبیعت جمع گرا بوده است. این دوگانه گرایی درواقع از خود تورات الگو میگیرد، جایی که یربعام ابن نبوط علیه دور شدن اشرافیت یهودا از راه خدا میشورد و کشور اسرائیل را در کنار کشور یهودیه تاسیس میکند ولی خود به تدریج درست به اندازه ی اشرافیت یهودا رو به انحراف میرود.

دیدیر لاکاپله دوگانه ی یهودا و اسرائیل را بسیار بزرگتر از آنی میبیند که آنطورکه ادعا میشود به این مملکت کوچک اسرائیل امروزی محدود باشد. لاکاپله وسعت این قلمرو را به اندازه ی کل خاورمیانه و بعدا کل روسیه میبیند و سعی میکند تا از طریق بازسازی تاریخ خاور نزدیک باستان و قرون وسطی آن را بازآفرینی کند. بازسازی تاریخ باستان خاورنزدیک با پروفسور گونار هینسون آلمانی شروع شد که متوجه شد تاریخ خاور نزدیک بسیار کوتاه تر از آنچه ادعا میشود است و امپراطوری اکد که اولین امپراطوری تاریخ شمرده میشود درواقع همان امپراطوری اول آشور است و ختی ها نیز همان آشوری های میانه اند و آشوریند چون بنیاد تمدن آناطولی (محل ظهور دولت ختی) با مهاجران آشوری کاشته شده است. امت سوئینی مصرشناس از دانشگاه اولستر اسکاتلند، کار هینسون را تکمیل کرد و متوجه شد که شجره نامه ی شاهان اکامنید در متون یونانی که امروزه هخامنشی نامیده میشوند، تقریبا قابل تطبیق با شجره ی پادشاهان آشوری نو و بابلی نو در منابع خط میخی است و ما بعد از نبونید مستقیما وارد دوره ی اسکندر مقدونی میشویم. تلاش سوئینی به سبب زدودن خط و مرزها بین شاهان مشابه و دستکاری های ناچاری در تاریخ رسمی، باعث بروز تناقض های فروان درخصوص چگونگی تخمین زمان و سرنوشت شاهان بین النهرین شد و لاکاپله معتقد است که این تناقض ها فقط در صورتی قابل حلند که تاریخ بین النهرین را به گونه ای که در منابع خط میخی و یونانی و ارمنی آمده است فقط یک تاریخ سازی مصنوعی بشناسیم که از کنار هم قرار دادن روایت های استفهامی گوناگون درباره ی چند خط اطلاعات درباره ی شاهانی که اغلب هر کدامشان بر اساس تفاوت تلفظ در نامشان، داستانشان به چندین روایت مختلف درباره ی چندین شاه مختلف تغییر کرده است حاصل شده باشد. پس این تاریخ به هیچ وجه راست نیست و همین کمک میکند تا بعضی از تناقض ها از خود داستان ها راهگشاتر باشند. مهمترینشان این که امکان ندارد نبونید توسط کورش هخامنشی ایرانی در قرن ششم یا چهارم قبل از میلاد سرنگون شده باشد وقتی طبق بازسازی سوئینی، نبونید همزمان برابر با نبونسر شاه بابلی مغلوب تیگلات پیلسر بوده و کورش هم برابر با توکولتی نینورتا و تیگلات پیلسر شاهان آشور مدت ها قبل از او بوده است. اگر نبونید همزمان با نبونسر برابر با داریوش سوم (آخرین پادشاه اکامنید و مغلوب اسکندر) باشد که سوئینی چنین ادعا میکند پس کورش و اسکندر باید یک نفر در دو روایت باشند. در یک روایت، این شاه، یونانی است و در روایت دیگر پارسی. دلیلش این است که همانطورکه سوئینی در مقالات دیگرش نشان داده است، سلوکیان که جانشینان اسکندر در بابل و آسیای غربی هستند، در اساس همان سلجوقیان ترک قرون وسطایی میباشند. سلجوقیان که از سمت پرشیا آمدند فتوحات زیادی در سرزمین های یونانی آسیای صغیر انجام دادند ولی درنهایت این شق اخیر، از سلجوقیان پرشیا جدا شدند و قهرمان بنیانگذارشان هم با این تقسیم به دو نسخه ی پارسی و یونانی تقسیم شد که این دو نسخه، دو نسخه ی یونانی مسیح یعنی کورش و اسکندرند. در عین حال، پارسیان یا فارسیان همان پاروشیم یا فریسیان یعنی پیروان اشرافیت یهودا هستند و تقسیم امپراطوری سلجوقی همان تقسیم کشور اسرائیل به دو شاخه ی یهودیه و اسرائیل است. همانطورکه میدانیم به دنبال غلبه ی آشور بر سرزمین های اسرائیل، مردم آنجا با بیگانگان آمیخته شدند و مرام سامری را ایجاد کردند که معبد مقدسشان در گریزیم بود. یونانیان در دوران آنتیوخوس معروف، مرام سامری را تایید و بر ضد یهودیه توسعه دادند و بنابراین دراینجا بین یونانی گری و سامری گری ارتباطی به وجود می آید. از طرفی سرزمین های سلجوقیان بزرگ در پرشیا به زودی و درنتیجه ی فروپاشی آن حکومت به دست دولت خوارزم افتادند و این خوارزم که سپس مجددا کوچک شد درنهایت اختیاراتش به دست سمرقند تیمور لنگ افتاد. لاکاپله سمرکند یا سمرقند را به سرزمین سامری ها معنی میکند و نام خوارزم را نیز شکل دیگری از گریزیم میشمرد. او از این جا نتیجه میگیرد که خوارزمیان جانشینان سلجوقیان بزرگ شده اند چون خود آنها هستند و این خوارزمیان همان سمرقندیان و ارتش تیمورند. تیمور لنگ فاتح عثمانی است ولی این عثمانی، درواقع حکومت قبلی سلجوقی است که بعد از تیمور، دچار استحاله میشود. حکومت آشوریان بر سامره نشان میدهد که به اصطلاح دولت های آشور نو و بابل نو (اکامنیدهای سوئینی) که هر دو، قلمروهای یهودی -اسرائیل و یهودیه- را اشغال میکنند، انعکاس هایی از فتح آسیای صغیر توسط ترکیه هستند. سارگون آشوری که فاتح سامره و تمام اسرائیل بوده است، در حین این فتح، میداس پادشاه موشخی ها را شکست داده است. میداس یک شاه معروف در اساطیر یونانی است و لاکاپله می اندیشد که موشخی ها میتوانند با مسکو هم مرتبط شوند. موشخی ها همچنین همان ماساگت ها هستند که تیگلات پیلسر فاتح ختی ها با آنها جنگیده است و سوئینی همانطورکه فتح ختی را با فتح لیدی توسط کورش برابر میداند نبرد تیگلات پیلسر با ماساگت ها را هم همتای نبرد کورش با ماساگت ها در کتاب هرودت میداند هرچند برخلاف کورش، تیگلات پیلسر در این نبرد کشته شده است. تیگلات پیلسر همواره نام اصلی "پول" فاتح آشوری اسرائیل در کتاب دوم پادشاهان عنوان شده است. تیگلات پیلسر مانند کورش، فاتح بابل هم هست. بابل سابقا هم نام دیگر بغداد بود و هم نام دیگر قاهره در مصر و گاهی کل مصر. سارگون هم موقع فتح سامره با هانو پادشاه غزه و سیبه تورتان پادشاه مصر جنگیده و اولی را دستگیر و دومی را فراری داده است. اسکندر هم فاتح بین النهرین است و هم فاتح مصر تا هر دو گزینه ی ممکن از بابل را اشغال کرده باشد. اسکندر در بابل، خدای اعظم آنجا مردوخ را تکریم میکند و در مصر، خدای اعظم آنجا آمون را. این دو خدا اسما همان مردخای و هامان دو وزیر مخالف اخشوارش شاه پارس در کتاب استر در تورات هستند. مطابق این کتاب، مردخای وزیر یهودی اخشوارش به کمک استر همسر یهودی شاه، موفق میشود هامان را که دشمن یهودیان است به همراه هزاران پارسی دیگر بکشد. این صحنه به نوعی پیروزی مردوخ بر آمون در کیش یهودی را نشان میدهد و استر نیز معادل با عیشتار الهه ی بابلی است. اما اخشوارش همان آسورش یا آسور یا آشور است که نام سیروس یا کورش هم از او می آید. او خدایی است که آشوریان نام از او دارند و شکل کاملتر اسمش یعنی اسورامستاس دقیقا همان اهوره مزدا خدای زرتشتیان هند است که به "پارسیان" نامبردار بوده اند. مردوخ و آمور/آمون درواقع دو چهره ی مقابل آسور بوده اند و از درهم فرورفتگی آنها آشور هم روایت های گوناگون داشته است. در بین النهرین، اگرچه قهرمان افسانه ی خلقت بابلی مردوخ بود، ولی در نسخه ی آشوری آن، آشور کارها و نقش مردوخ را به عهده گرفته بود. در عراق شمالی، آسور خدایی متفاوت از مردوخ بود و درحالیکه مردوخ خدای کشاورزی و مدنیت بود، آسور خدای جنگ و حکومت بود. در عوض در مصر، همین آسور تحت عنوان اسری یا ازیریس خدایی صلح آمیز و بیشتر حامی کشاورزی و مدنیت و بنابراین نزدیک به مردوخ بود. نام برده شدن از کورش با عنوان "مسیح" در کتاب اشعیا و با توجه به نزدیکی نام کورش به کریست یا مسیح، نشانگر آن است که آسور در قالب یک پادشاه خدای یهودیان شده و همانطورکه عیسی تجسم انسانی یهوه است، آن پادشاه هم تجسم انسانی مسیح است. البته پالایش های بعدی ای انجام گرفته که به خاطر آنها یهوه نه معادل با آسور بلکه معادل با ال که عنوان کلی تری برای خدا است شده است. اما کنار هم قرار گرفتن نام های ال و آسور در نام یکی از نسخه های مسیح یهودی یعنی الاسار نشان میدهد که این دو عنوان زمانی معادل بودند. ضمنا نام الاسار به صورت ایلیوس هاسار و بعدا ژولیوس سزار تبدیل به نام یک یک جنگسالار کشورگشای دیگر و این بار در رم ایتالیا شده است. ژولیوس سزار تجسد ژوپیتر است و همتای عیسی که شاه یهودا و تجسد انسانی یهوه است و هر دو در زخم زدن های دسته جمعی دشمنانشان به هلاکت میرسند. جانشینی ژولیوس سزار/الاسار با عیسی در رم/یهودیه، همان جانشینی هامان با مردخای و درواقع مردوخ است. نابودی معبد یهود توسط نبوکدنصر بابلی هم همان نابودی معبد مردوخ در بابل توسط سناخریب آشوری است. این که نبوکدنصر مردوخ را گرامی میدارد و با یهوه بدرفتاری میکند به خاطر آن است که او هم به عنوان آشور یا تجسم انسانیش موجودیتی دوگانه دارد که مورخان تصمیم میگیرند به کدام طرف بچرخد. اتنفاقا وقتی او لشکرگشایی میکند و معبد دشمن را تخریب میکند دقیقا در لاک یهوه رفته است و در قالب یهوه با مصر هم که محل یهودی های بددین است تسویه حساب میکند. درست مثل نبوکدنصر، سناخریب هم لشکرکشی به مصر دارد همانطورکه لشکرکشی به اسرائیل دارد ولی آن عمل زشتی که تاوانش یقه ی او را میگیرد تخریب بابل و معبد مقدس آن است که به سزای آن، سناخریب توسط دو تن از پسرانش کشته میشود. پسر سوم یعنی اسرحدون بعدا بابل و معبد آن را بازسازی میکند که همتای بازسازی معبد یهود توسط کورش یا اسکندر است. این تکه تقریبا در شجره نامه ی شاهان اکامنید در روایات یونانی و در داستان تخریب بابل توسط خرخس تکرار میشود. خرخس به دست خویشاوندش ارتابانوس به قتل میرسد و در جریان انتقامجویی ارتاخشتر پسر و جانشین خرخس از مرگ پدر، دو پسر بزرگتر خرخس به نام های داریوس و هیستاسپس مغضوب میشوند و یکی به قتل میرسد و یکی فراری میشود. امروزه خرخس به نام خشایارشا شناخته و چنین عنوان میشود که او میخواست تمام خدایان به جز اهوره مزدا را انکار کند و از تخریب معابد بابل و یونان، تحت عنوان تخریب کیش دیوها یاد میکرده است. امیستریس همسر خرخس، در اسم همان استر همسر اخشوارش است و روایت هرودت از قربانی شدن فرزندان پارسیان توسط او برای "خدایی که در زیر زمین زندگی میکند" یک برداشت بدبینانه ی احتمالی از استر به عنوان زنی جنایتکار که مسئول مرگ بسیاری از پارسیان به نفع اشرافیت یهود بوده است میباشد. درواقع استر، یک زن یهودی است که با تبدیل شدن به ملکه ی یک مملکت کافر، کفار را به نفع اشرافیت کیش خود، فریسی و فارسی میکند. مردخای یا مردوخ استر، همان یهوه است که تغییر اسم داده است و تخریب معبد مردوخ توسط خرخس، خلاص شدن یهوه حتی در اسم از انتظارات بیگانه را نشان میدهد. بعد از این، یهوه با جنگیدن با همه ی ملت های دنیا حالت یک هیولای انسانخوار را پیدا میکند و بر اساس همان سنت دوگانه سازی، یهوه درحالیکه در قالب عیسی ناجی آخرالزمان است، در قالب اژدها دشمن عیسی در آخرلزمان است. اگر امیستریس یا استر به جای عیشتار برابر با زن اژدهاسوار آخرالزمان باشد خرخس یا اخشوارش خود اژدها است. او همچنین برابر با وحش آخرالزمانی 666 در مکاشفه ی یوحنا است که از نظر ظاهر، ترکیب چهار وحش آخرالزمانی کتاب دانیال میباشد. این چهار وحش، شیر بالدار، خرسی که دنده در دهان دارد، پلنگ هفت سر بالدار، و یک هیولای ده شاخند. این چهار وحش در تفاسیر مسیحی به ترتیب با چهار امپراطوری بابل، پارس، یونان و روم تطبیق میشوند و ترکیب آنها همانطورکه روشن شد اخشوارش یا آسور را میسازد که مشخصاتش در تواریخ هر چهار امپراطوری به طور مصنوعی تکثیر شده است. از میان اینها اولینشان یعنی شیر بالدار نماد سنت مارک انجیل نویس هم هست و چهار تا بودن هیولاها میتواند آنها را با چهار انجیل نویس تطبیق کند. این چهار انجیل نویس، چهار معاون عیسی هم هستند به جز مارک که جایش پطرس اولین رئیس کلیسا را داریم. البته هنوز گفته میشود که مارک، تعالیم شفاهی پطرس را مو به مو نوشته و انجیل مارک درواقع انجیل پطرس است. پس بابل دانیال از طریق شیر سنت مارک به رم پطرس تبدیل میشود. پطرس اگرچه متفقا اولین رئیس کلیسای رم و جانشین مسیح تعیین شد اما گروهی از مسیحیان موسوم به فرقه ی یوهانی معتقد بودند که پطرس حق یکی دیگر از معاونین یعنی یوحنا را خورده است. چون یوحنا پسرعموی عیسی بود و اگرچه جوانترین حواری بود ولی از دید معتقدان به حق موروثی بودن سلطنت، قانونا او باید جانشین پطرس میشد. فرقه ی یوهانی توسط کلیسای رم سرکوب شد ولی به آسیای صغیر عقب نشست و درآنجا نشو و نما کرد و شکل های جدیدی به خود گرفت. نقش عثمانی در به قدرت رساندن اسلام از منطقه ی آسیای صغیر، باعث شده تا چهار معاون مسیح به صورت چهار معاون محمد پیامبر اسلام بازسازی شوند که به نوبت به چهار خلیفه ی راشد بدل میگردند. ابوبکر به جای پطرس قرار میگیرد و اولین خلیفه میشود. علی به جای یوحنا قرار میگیرد درحالیکه هنوز پسرعموی پیامبر و جوانترین معاون است و هنوز عده ای معتقدند حقش را خورده اند. از اختلاف پیروان ابوبکر و پیروان علی، فرقه های شیعه و سنی به وجود می آیند تا معلوم شود عثمانی هم بر اساس الگوی آشور، هنوز دارد دشمن خودش را خودش اختراع میکند و قطعا روم مسیحی هم قبل از او همین کار را کرده است. تمپلارها که ابتدا به کلیسای رم خدمت میکردند و بعدا ظاهرا توسط آن کلیسا سرکوب شدند، یوهانی بودند و همان ها بودند که فراماسونری را ایجاد کردند و به عنوان بددین از طرف کلیسا اجازه داشتند تا هرآنچه امروز ضد مسیحی است را در جهان مسیحی جا بیندازند. کلیسا هم تمام مدت به آنها بددهنی کرده ولی جلویشان را نگرفته و آنها را حتی از داخل خود دستگاه پاپ هم پاکسازی نکرده است.:

“chronologia de la fin du Royaume d Israel”: D. LACAPELLE: THEOGNOSIS: 7 DEC 2021

اگر آشور میانه همان ختی باشد و آشور نو بازسازی آن، پس آشوری که لاکاپله توصیف میکند، یک آشور ختی است ولی چرا باید یک آشور قبلی اکدی قبل از اینها باشد؟ آیا بین النهرین یک پرده ی ماقبل ختی داشته است که به هویت ماقبل یهودیش مرتبط است؟

اندرو مارفول، مورخ اسپانیایی، معتقد است که ختی ها در اصل و تبار، تاتار و مغول و اسکیت/سکایی بودند و شاخه ی خاورمیانه ای اسکیت هایی را تشکیل میدادند که در شرق تا چین و ژاپن و در غرب تا مرکز اروپا توسعه یافته و در همه جا اعتقادات مذهبی خاصی از کیش خاصی را برقرار کرده بودند که مرکزش بابل بود. تدریجا شاخه ی نیمه اروپایی تاتارها قدرت بیشتری یافت و زبان یونانی را برای توسعه ی اعتقادات خاص خود حول برتری انسان ها بر اساس ثروت و مال به نفع سرمایه داران و قدرتمداران تا درون خاورمیانه گسترش داد. این شاخه ریشه ی آنچه به یهودیت تبدیل میشود را در قلمرو ختی ها ایجاد میکند. با به قدرت رسیدن یهودیان در بابل، مرکز مذهب قبلی به پطرا در اردن منتقل میشود و زبان عربی را به عنوان سخنگوی اخیر خود انتخاب میکند. اما ثروتمندان و قدرتمندان یهودی با نفوذ در میان اعراب جلو قدرتگیری بیشتر پناهندگان را میگیرند و سلطان دمشق را به عنوان نیروی جدید حامی خود در جهت ایجاد یک امپراطوری قدرتمند میکنند. تعیین "ایلیا فلسطین" به عنوان اورشلیم مقدس یهود، یادگار سلطان دمشق است و اهمیت نمادینش برای اشرافیت یهود، به این برمیگردد که کشتن فرهنگ مزاحم به کمک نفوذی هایی از خود آن فرهنگ، درس خود را در اینجا به خوبی پس داد و سپس تر برای کل دنیا تکرار شد. سلطان دمشق، مصر و شمال افریقا را میگیرد و درنهایت نیروهایش با تسخیر اسپانیا پای به اروپا مینهند. با این حال، مذهب او هنوز آن اسلام ددمنش کافرکشی که معرفی میشود و بعدا و بیشتر از قرن 19 قدرت گرفت نبود. مذاهب بیگانه تحت تعلیم هایی که کم کم آنها را به اسلام نزدیک کند هنوز وجود داشتند. ازجمله تمام اسناد مصر باستان که اکنون ادعا میشود به هزاران سال پیش تعلق دارند درواقع قرون وسطایی هستند و مذهب و نوشتار مصر باستان تنها در قرن 18 و با قدرت گیری روزافزون عثمانی متروک شده است. اما بذر تغییراتی که به وجود می آیند در جریان اتحاد سلطان دمشق با یهودیان ریخته شده و با ورود اشرافیت یهود به اسپانیا همراه نیروهای مور شرایط رشد خود را پیدا کرده است. موسی ابن نصیر، فاتح مور اندلس، همان موسای پیامبر است که لشکر مومنین را از دریا میگذراند تا به ارض موعود برساند. بیت المقدس این ارض موعود، بارسلونا در کاتالونیا است که مقر اشرافیت یهود است. آنها خود را از نسل داود میخوانند و این داود را بعد از موسی قرار میدهند تا گذشته ی خود را در اروپا بومی سازی کرده باشند. چون داود آنها کسی جز چنگیز خان تاتار نیست. چنگیز خان داماد پرستر جان –خان قبل از خود- است که پدرزنش را سرنگون میکند و حکومت نوینی را با قوانینی جدید ایجاد میکند. او ضمنا با بی رحمی سرزمین های دیگر را فتح میکند و خود را دست انتقام خدا از بددینان معرفی میکند. همه ی این داستان ها را در داود نیز میبینیم، ولی در قالب هایی بسیار پیشرفته تر. علت تخیل چنگیز خان این است که او نمادی از یهودیت است که علیه مذهبی که از آن به وجود آمده (مذهب پرستر جان) طغیان کرده است. به قدرت رسیدن عثمانی ها در آسیای صغیر و تصرف بیشتر قلمرو قطعه قطعه شده ی خان دمشق توسط آنها، پیوند داودی ها با شرق را تقریبا به طور کامل از بین میبرد و آنها نیروی خود را معطوف اتحاد با لاسکاریس های کومننوسی میکنند که در فرار از عثمانی ها و از آسیای صغیر به اروپا آمده اند. آنها پرچم عقاب دو سر را که متعلق به ختی ها است هنوز با خود دارند. لاسکاریس ها عاملان اصلی ایجاد امپراطوری روم مقدسند و همانطورکه تاریخ رسمی ایجاد این امپراطوری را به پیوند خاندان شارلمان با اشرافیت یهودی کاتالانیا منتسب میکند، لاسکاریس ها نیز در راه هدف خود با روسای داودی ها یعنی خاندان کولونا یا کولومینا یا کولوم متحد میشوند. درست مثل مورد شارلمانی، این اتحاد نخست در فرانسه در همسایگی اسپانیا رخ داده و این به نفع دیدگاهی است که میگوید رم اول پاپ ها، آوینیون فرانسه بوده و تاریخ پاپی در رم ایتالیا پیش از آوینیون، جعل بعدی برای اصلی نشان دادن مرام ایتالیایی است. اولین پاپی که قدرت را از آوینیون به رم ایتالیا منتقل میکند، یک کولونا است و این اهمیت نظریه را بیشتر میکند. درواقع اکثر پاپ های آن دوره از اشراف یهودی بوده اند. قصر کولوناها در رم موسوم به کولونا پلازا، باشکوه ترین بنا در شهر بعد از واتیکان بود. این بنا دقیقا مشرف بر یک سری خرابه های دوران رم باستان قرار داشته و این نشان میدهد که باید مرز رم باستان و رم جدید با استقرار کولوناها در آنجا تعیین شده باشد که در این صورت، رم باستان مزبور اصلا باستانی نیست و مال دوران اقامت خود کولوناها در آنجا است. آنها درواقع صاحبان اصلی روم و عامل نفرت از یهودیان در قاره بوده اند. اما اتفاقات بعدی آنها را ملزم کرد که از لاک قدرتنمایی و فخرفروشی بیرون بیایند و ادای سامدیدگان و آوارگان را درآورند. بوربون ها در فرانسه ظهور کردند و با قدرت های عرب تحت کنترل عثمانی متحد شدند و حلقه ی اتصال ایتالیا و ژرمانیای لاسکاریس-هابسبورگ با اسپانیای کولومی را تخریب کردند. بوربون ها موفق به تصرف کاتالونیا شدند و با به قدرت رساندن کاستیلی ها در آنجا از تضعیف اشرافیت یهود مطمئن گردیدند. این اتفاق ظاهرا در قرن 18 افتاد اما در گاهشماری معمول اسکالیگری، عادی بوده که زمان برخی وقایع را برای گمراه کردن، عمدا به 185 سال قبل منتقل کنند. اینطوری ما میبینیم که شکوفایی ادبیات اسپانیایی در قرن 16 درواقع شکل قدیمی شده ی کاستیلی شدن اسپانیا توسط بوربون ها است. اتفاقا از دست رفتن مستعمرات اسپانیا در قاره ی امریکا هم با سقوط حکومت بوربون در اسپانیا در 1830 شروع میشود. پس استعمار امریکا که ظاهرا با اسپانیا شروع شده است نیز نتیجه ی اتحاد فرانسه با اعراب است و علت سخن رفتن مکرر از حضور مورها و ساراسن ها (اعراب) و محمدی ها در امریکای آغاز استعمار بنا بر متون عتیق نیز همین اتحاد است. اما این پرده دو رو دارد. روی دیگرش مخفی شدن کولوم ها پشت نام مشابه کلمبوس کاشف امریکا از طرف اسپانیا است. در تمام این مدت، کولوم ها داشتند درحالیکه وانمود میکردند خادمان حقیر بوربون ها و دیگر دشمنان روم مقدس هستند در لباس خدمت، با چپاول ثروت های قاره ی امریکا برای خود قدرت بیشتر میتراشیدند. آنها برای باورپذیر کردن نقشه ی خود، عواملی را به خدمت گرفتند که ظاهرا دشمن روم و اشراف یهودی آن بودند و خدای یهود را انکار میکردند و بر یهودیان سخت میگرفتند. اما همه ی این کارها برای تخریب شکل پیشین یهودیت برای استتار هرچه بیشتر آن انجام میگرفت. مسیح منجی یهودی ها چهره اش از چنگیز خان توانا و داود همیشه پیروز به یک عیسای داودی ساده زیست شبیه یک یهودی آواره که بر گذشته ی پادشاهی خود حسرت میخورد، تغییر کرد. در تاریخ رسمی آمده که یکی از کولوناها در جریان جنگ صلیبی، به پادشاه صلیبی اورشلیم، یک تابلو با تصویر عیسی مسیح هدیه کرد که در آن، عیسی به یک ستون بسته شده و شلاق میخورد. رومیان معمولا با اسرا چنین میکردند. جالب این که کولون و کولوم نیز به معنی ستون هستند. خاندان کولونا در حکم ستون جهان و مابه ازای کوه کیهانی بودند و مقامشان مثل ستونی بود که به آن بسته شده بودند و مثلا باید مثل عیسی بر آن شکنجه میشدند. آنها به عنوان ثروتمندترین و قدرتمندترین مردان جهان خود که شاهان را تعیین میکردند، مظهر یهودی منفور بودند، ولی حالا تصویر یهودی منفور را همانند شاه یهودا به یک آدم معمولی رنج کشیده که به ستون مقدس یهودیت زنجیر شده است تغییر میدادند و در حال اختراع یهودی جدیدی بودند. با این یهودی جدید و با این مسیح جدید، کتاب مقدس هم اختراع و مبنای مسیحیت کلیسای رم شد. کنیسه های یهود که تبدیل به کلیسای مسیحی میشدند، تحت حمایت سنت کولومبا قرار میگرفتند که همانطورکه از اسمش پیدا است نماد دیگری از خاندان کولوم/کولونا است. پشت این ظاهر سازی، آدم سازی های پنهانی مافیایی و نفوذ گسترده در شبکه ی سیاسی دشمنان، قدرت اشرافیت یهودی کاتالونیا آنقدر زیاد شد که کم کم کل جهان رومی تحت تاثیر آنها قرار گرفت. تنها کشورهایی که به طور کامل در اختیار آنها قرار گرفتند بریتانیا و امریکا بودند که بعدا وظیفه ی ایجاد و حراست دولت جدید اسرائیل حول اورشلیم به یاد ماندنی سلطان دمشق را به عهده گرفتند. اما در بقیه ی جهان اروپایی، آنها و رقبای مخالفشان مجبور به کنار آمدن با هم بودند هرچند این هنوز به آنها امکان اعمال نفوذ بر کل دنیا به واسطه ی اروپا و امریکای شمالی را میداد. این اعمال نفوذ برای مطمئن شدن از این که کشورهای دیگر قادر به متحد شدن علیه بساط اروپایی آنها نشوند لازم بود. بخصوص ایجادعوامل نفوذی در عثمانی بسیار مهم بود چون اسلام عثمانی هنوز تفاوت بنیادینی با ادیان چینی و هندی نداشت و این در شرایطی که در شرق دور هیچ گونه تبلیغاتی به نفع یهود وجود نداشت بسیار خطرناک بود. پس باید اسلام عثمانی را از طریق نفوذی ها آنقدر خشن و دیگر کش میکردند که اهالی آنجا از شرقی ها بیشتر از یهودی ها و مسیحی ها بدشان بیاید و با آنها علیه غرب متحد نشوند. بعدتر اروپایی ها بر تمام عثمانی و سرزمین های اسلامی همسایه ی آن سیطره یافتند. ولی نه فقط نام و تقدس محمد را در آنها از بین نبردند بلکه تقویت هم کردند و تصویر او را در همه جا یکسان سازی نمودند. این محمد واحد که قوانینش را مستقیما از خدا میگیرد و تصادفا این قوانین آسمانی عینا همان قوانین یهودند و خدا برایش داستان های پیامبران تورات را میگوید بی این که او این پیامبران را بشناسد، بیشتر به نفع یهود است تا به ضرر آنها. پیروان این محمد از ملاهای جانشین او می آموزند که هر کس ذره ای با آنها مخالف باشد جایش در جهنم است و اینطوری در ممالک تحت تاثیر او مردم بیشتر با هم دشمنند تا دوست، و این که کی با هم متحد و کی از هم مفترق باشند تحت کنترل قدرت های اروپایی است. همین نوع دین سازی توسط یسوعی های تحت کنترل کولونا برای هندوئیسم و بودیسم هم تکرار میشود. برای تمام این ادیان –یهودیت، مسیحیت، اسلام، هندوئیسم و بودیسم- طوری تاریخ سازی میشود که به نظر برسد همه شان جدای از هم و مدتها قبل از چنگیزخان به وجود آمده اند و کسی متوجه منشا مشترکشان در یک ایدئولوژی تاتاری نشود. کولوناها این تقسیمسازی را بر تاریخ خود نیز اعمال کردند و اگرچه خود وارث گذشته ی یونانی خاورنزدیک بودند و در اروپا هنوز زیاد از زبان یونانی استفاده میکردند، ملت های یهودی و یونانی را از هم تفکیک کردند و هرآنچه را که در یهودیت فعلی برای ظاهرسازی ممنوع کرده بودند به یک یونان باستان خیالی انتقال دادند و زبان لاتین را هم که در ایتالیا جانشین یونانی شد، زبان یک رم باستان خیالی جا زدند که سنت های یونانی را تداوم بخشید تا در اروپای کنونی و در کنار یهودیت، دو پای راهبرنده ی قاره باشند. اما اروپا دیگر برای آنها نه یک هدف بلکه یک وسیله بود چون توجه خود را به قاره ای که کلمب از طرفشان کشف کرد یعنی امریکا معطوف کرده بودند. انگلیسی های محبوب اشرافیت یهود کشوری تحت عنوان ایالات متحده در این قاره ایجاد کردند، کشوری که ادبیات توصیف کننده اش تفاوتی با ادبیات توصیف ارض موعود تورات ندارد، کشوری که به قدرتمندترین مرکز یهودیان تندرو در جهان و همانطورکه انتظار میرود، مرکز دهکده ی جهانی تبدیل شد.:

“De L ORIGEN D ISRAEL AL GENODIDI PALESTI, EXPLICAT EN SIS SEGLES”: ANDREU MARFULL: ANDREU MARFULL.COM

ظاهرا برخی در بریتانیا فکر میکردند که قرار است ارض موعود سرزمین خودشان باشد. این شعر از ویلیام بلیک، چنین حسی را نشان میدهد:

و آیا آن پاها در دوران باستان

روی کوه های انگلستان سبز قرار داشتند؟

و آیا بره ی مقدس خدا

در مراتع دلپذیر انگلستان دیده شد؟

و آیا صورت الهی

بر تپه های ابری ما درخشید؟

و آیا اورشلیم اینجا

در میان آسیاب های شیطانی تاریک ساخته شد؟

کمان من از زر سوزان را بیاورید

تیرهای آرزوی من را بیاورید

نیزه ام را بیاورید؛ ای ابرها باز شوید

ارابه ی آتشین من را بیاورید

من از مبارزه ی ذهنی دست برنخواهم داشت

شمشیر من در دست من نخواهد خوابید تا زمانی که

اورشلیم را در سرزمین سبز و دلپذیر انگلستان بسازیم.

کوربن دالاس، این شعر را به نام داشتن جایی در منابع قرن 17 انگلستان به ELIA مرتبط میداند. الیا مخفف الیا کاپیتولینوس یعنی شهری است که رومی ها در سال 135 میلادی در محل اورشلیم تاسیس کردند و معبد ژوپیتر را در آن برپا داشتند و همان به ایلیا فلسطین اموی های دمشق تبدیل شده است. در انگلستان جزیره ای به نام الی با شهری به همین نام وجود داشته که اگرچه امروز دور و برش جریان آبی نیست ولی در قرن 17 در کنار آب هایی غرق کننده قرار داشته که میتوانند مابه ازای جریان آب گذرنده از کنار جلجتا محل مصلوب شدن مسیح باشند. الیای انگلیسی وابسته به شهر کمبریج است و دانشگاه عیسی در کمبریج را یک اسقف اهل الیا ساخته است. مسیح اورشلیم انگلیسی در ابتدا عیسی مسیح امروزی نبود بلکه همویی بود که به شاه آرتور نامبردار و تحت این عنوان از مسیح کلیسای رم تفکیک شده بود. برعکس عیسی مسیح فعلی، شاه آرتور هنوز یک شاه بود و از طریق جدش یوسف رامه ای و جام مقدس او هنوز پیوستگی ای با زندگینامه ی عیسی مسیح داشت. یوسف رامه ای که خود از خون عیسی در جام مقدس عمر طولانی یافته بود زخم های شاه آرتور در جنگ با موردرد را با همان خون درمان کرد و انتظار میرود آرتور هم عمر طولانی یافته و در آخرالزمان همراه مسیح ظهور کند. رالف الیس مینویسد که صلیبی ها در جریان حمله به شام، با زندگینامه ی نسخه ی دیگر عیسی که در غرب به ایزاس معروف است برخوردند. او شاه ادسا بود که به دلیل مقاومت در برابر رومی ها با تاج خاری بر سر، به دار آویخته شد. نمادپردازی های حول آرتور، نمادپردازی های حول مسلک شاهی ادسا و دیگر نواحی سوریه اند که همراه تمپلارها به بریتانیا منتقل شده و آرتور را به عنوان مسیح فراماسونری بر مسیح کلیسای رم برتری داده اند. البته نمادپردازی های آرتوری، کلتی تلقی میشوند و رد دلیلش در این روایت پی گیری خواهد شد که مسیح رومی با انگلوساکسون ها در بریتانیا به قدرت رسیده و مسیح قبلی تبلیغ شده در بین کلت های بومی را بی اعتبار کرده است. با پیروزی های ساکسون ها مسیحیت کلتی به همراه اشرافیت برتون به کورنوال عقب نشسته و نبرد کورنوال برتونی با وسکس ساکسونی، حالت جنگ مذهبی بین مسیحیت کلتی و کاتولیسیسم رومی را یافته است، جنگی که تا سیطره ی کامل انگلیسی ها بر کورنوال ادامه می یابد. احتمالا روستای SALEM در کورنوال یادگار بومی سازی مسیح کلتی/ بریتانیایی و اورشلیمش در آنجا است. اورشلیم به معنی شهر سلام را تا زمان داود فقط شلیم یا سلام میخواندند. سلام لقب خدای آموری ها یا مورها در سوریه بود. ولی علاوه بر آن به معنی صلح نیز بود و وجه تسمیه ی نواحی ای با این عنوان، برپایی شهر در محل صلح بین اقوام بومی و مهاجر بود. این وجه تسمیه را علت نامگیری شهر معروف تر SALEM در ماساچوست امریکا نیز معرفی میکنند و این خیلی جالب است که سیلم اخیر، به سبب داستان های شکار جادوگران در آن در قرن 17 شهره است و امروزه از این شهرت با 180درجه چرخش برای توریسم جادوگری استفاده میکند و ازجمله از مقاصد مورد علاقه ی بریتانیایی ها در سفر به امریکا است.:

“WAS PREVIOUS JEROSALEM LOCATED IN ENGLAND?”: KORBIN DALLAS: STOLEN HISTORY: 30 MARS 2021

در نزدیکی سیلم کورنوال، محلی به نام ایلوگان قرار دارد که در دهه ی 1930 در آن بقایای یک سکونتگاه رومی کشف شد. این محل نام از سنت ایلوگان دارد؛ نامی که بسیار شبیه به اصطلاح ایلخان برای رهبران تاتار است. سنت ایلوگان یا سنت لوگان، اسکاتلندی بود و گفته میشود نامش با محلی به نام ایلوگان در ایرشایر شرقی مرتبط است. ایرشایر شرقی در گذشته محل سکونت برتون هایی بود که دنمونی نام داشتند و دقیقا همنام دولت نیمه رومی ای بودند که برتون های کورنوال در زمان استقلال آن منطقه به پا کرده بودند. جالبتر این که ایرشایر شرقی از اولین محل های قدرتگیری خاندان اشرافی معروف لوگان است که در تاریخ بریتانیا قدرت زیادی داشتند و مطابق تاریخ رسمی، با ویلیام والاس و روبر دو بروس در به استقلال رساندن اسکاتلند همکاری نمودند. لوگان ها در اولستر اسکاتلند هم قدرت بودند و بعد از مهاجرت به ایرلند، مکانی به همان نام درآنجا ایجاد کردند که به افسانه های چرخه ی اولستر در ادبیات حماسی ایرلندی معروف است. نام لوگان، لوبان نیز تلفظ میشد و با همین تلفظ روی یک شاخه از این خاندان هنوز باقی است. به موقعیت شمالی اسکاتلند نسبت به انگلستان توجه کنید و موقعیت شمالی لبنان نسبت به یهودیه را به یاد بیاورید. آیا نام فامیل لوبان ها نمیتواند عاملی در جهت بومی سازی لبنان در اسکاتلند و یهودیه در انگلستان باشد؟

همانطورکه میدانیم لبنان و دشت های ساحلی سوریه محل بنادر فنیقی بوده اند و شهرهای عمده ی فنیقی چون صور، صیدا، جبیل، آکو و بیروت در لبنان قرار داشته اند. زبان عبری که زبان رسمی یهودیان به شمار میرود هم گویشی از فنیقی است. البته فنیقیان در ادبیات غرب بیشتر با کنعانیان مقابل بنی اسرائیل تطبیق شده اند تا این که همخانواده ی آنها تلقی شده باشند. ولی قبیله ی دان به عنوان نوعی واسطه در جهت اتحاد دو ملت و بیشتر در جهت فنیقی کردن اسرائیل عمل کردند. موسی در پیشبینی خود کمی قبل از مرگ، گفته بود دان، شیر جوانی خواهد بود که از «بشن» برخواهد خاست که این تمثیل، تا حدودی نشاندهنده ی ظهور یک قدرت جدید از دان است. به دانی ها سکونتگاهی کوچک در ساحل غربی دریایی اورشلیم داده شده بود که برایشان کافی نبود و باعث حرکت آنها به سمت شمال و اتحادشان با فنیقی ها شد. زمانی که شاه سلیمان یهودیه و شاه حیرام صور با هم متحد شدند و حیرام، ابتکارات و تکنیک های فنیقی را در اختیار سلیمان قرار داد، صنعتگر مامور واسطه، مرد دورگه ای بود که پدرش اهل صور و مادرش از دان بود. فنیقی ها برای سلیمان، یک ناوگان دریایی به وجود آوردند که به وسیله ی آنها با اوفیر تجارت میکرد. طبیعتا پیشکسوت ها و افراد تاثیرگذار این حرکت در میان اسرائیل، دانی ها بودند که پیشتر با فنیقی ها آمیخته و به همراه آنها در مستعمرات فنیقی شمال افریقا و اسپانیا و پرتغال و گاول و بریتانیا نقش آفرینی کرده بودند. سیروس گوردون معتقد است که بسیاری از آنچه در اروپا به نام فنیقی ها نوشته شده است، درواقع دستپخت دانی ها بوده که از فنیقی های معمولی به سختی تلفیق میشدند. به نوشته ی راولینسون، تجارت فنیقی ها با بریتانیا و بخصوص کورنوال در جنوب بریتانیا که بیشتر به سبب تجارت قلع از آن جزایر صورت میگرفت، از طریق کلنی های فنیقی شبه جزیره ی ایبری بخصوص غدیر یا کادیز انجام میگرفت. کالینز اشاره میکند که نام شبه جزیره ی ایبری شباهت زیادی با عنوان "عبری" دارد و این میتواند نشاندهنده ی آن باشد که عبرانی های یهودی در اسپانیا و پرتغال از فنیقی های معمولی قدرتمندتر شدند. در آستانه ی حمله ی آشوریان به سامره، بیشتر قبیله ی دان و بخشی از قبیله ی شمعون، اسرائیل را از راه دریا ترک گفتند و کالینز معتقد است باید به مناطق تحت نفوذ خود یعنی ایبریا و بریتانیا پناه برده باشند. وی بخصوص به نام برده شدن از ایرلند با عنوان "هیبرنیا" اشاره میکند و معتقد است این نام هم به اندازه ی ایبریا نامبردار از عبرانیان است. او داناآن ها یا توهاته دانان های فاتح ایرلند در افسانه های ایرلندی را همان قبیله ی دان میداند و نام آنها را با دانمارک نیز مرتبط میکند. او معتقد است که قبایل شمعونی در بریتانیای جنوبی و ولز ساکن شده اند. ویلیام کامدن، دانمونیای بریتانیای جنوبی را نامبردار از نام قبیله ی دان به اضافه ی مونیا به معنی معدن میشناسد و معتقد است علت این بود که معادن قلع کورنوال در اختیار قبیله ی دان بوده است. در عین حال، نام دان، استعاره ای از یک مسئله ی بزرگتر است. در آخرین سخنرانی یعقوب خطاب به 12قبیله ی اسرائیل در "ایام آخر"، وی میگوید: «دان قوم خود را به عنوان یکی از قبایل اسرائیل داوری خواهد کرد. دان ماری در حرکت خواهد بود، که در راه، پاشنه های اسبی را گاز میگیرد و سوارش را به زمین می اندازد.» (سفر پیدایش 49 : 17-16) این پیشبینی از طریق بازخوانی مفهوم قضاوت تفسیر میشود. نام دان که در اصل "دن" DN است، به معنی قضاوت است اما قبیله ی دان هیچگاه قاضی قوم خود نبوده و این مسئولیت همیشه به قبایل لاوی و یهودا تعلق داشته است. اما "دن" به معنی دفاع از حقوق متهمی هم هست. دان هم مدافع حقوق قبایل اسرائیل است چون از طریق تجارت دریایی بیش از بقیه در غرب قدرت یافته است. در عین حال، دان به عنوان یکی از قبایل گم شده ی اسرائیل که درست مثل بقیه در میان اقوام نایهودی مستحیل و ناپدید شده است مثل ماری گزنده خطر پنهانی برای دشمن یا مانع است که میتواند در حالت نامرئی و ناپیدا به دشمنی بسیار قوی تر از خود صدمه بزند انگار که ماری با گزیدن پای اسبی، سواری را به زمین بزند.:

“AMERICA M BRITAIN: TWO NATIONS THAT CHANGED THE WORLD”: PHILIP NEAL: CHAP9

حالا میتوانیم منظره ی بهتری از صحنه داشته باشیم. ازآنجا که آسوریه و سوریه ASSYRIA, SYRIA یک نام با دو تلفظ هستند، حمله ی آشوریان به اسرائیل، معادل به قدرت رسیدن سوری های دمشق در آسیا و شمال افریقا خواهد بود. همکاری یهودا با آشور بر ضد اتحاد اسرائیل با حکومت آرامی دمشق، همان همکاری سلطان اموی سوریه با یهودیان در تصاحب دمشق بنا بر گزارش مارفول است. پیروزی فرمانروای بابل بر آشور و یهودیه، همان پیروزی حکومت بغداد بر اموی ها است که یهودا را تا بقایای اموی ها در اسپانیا عقب میراند. همانطورکه دیدیم یهودا تنها از این پس مفهوم خود را پیدا میکند و هرآنچه قبل از آن بوده برابر با گذشته ی سامری او است که دان حلقه ی اتصال با آن است همانطورکه حلقه ی اتصال او با فنیقی های صور نیز هست. یونانیانی که سامری ها را یهودیان اصلی تعیین کردند و مورد خشم یهودا قرار گرفتند همان بیزانسی هایی هستند که از سوری ها شکست خوردند و هرچه پیشروی بیشتر سوری ها در افریقا و اروپا سامری ها را که دان روح آنها است بیشتر در مستعمرات فنیقی اروپا پیش خواهد برد. همکاری یهودا با لاسکاریس ها در ایجاد روم مقدس، مرام آنها به کاتولیسیم رومی تبدیل خواهد کرد که توسط انگلوساکسون ها به بریتانیا ورود یافته و منشا حکومت انگلستان خواهد شد و تسویه حساب ساکسون ها با دانمونیای کورنوال، تداوم دعوای یهودی و سامری یا ارتدکس و بددین است. یهودا روح اورشلیم است و شکار جادوگران در سیلم (اورشلیم امریکایی) به اندازه ی انکیزاسیون اروپا و تصفیه ی دروئیدها توسط روم از بریتانیا جلوه ای از شکست سامری ها از یهودا است. انتقال دانمونیا به شمال و اسکاتلند، آنجا را محل تداوم حکومت بددینان یعنی فراماسون ها نشان میدهد. درحالیکه کلیسای انگلستان با اتهام زنی به پاپ رم، شاه انگلستان را یگانه رئیس برحق کلیسا و تنها جانشین راستین خداوند روی زمین نشان میدهد، فراماسونری اسکاتلندی با در اختیار گیری دستگاه پادشاه، راه هر گونه حکومت الهی بر روی زمین را میبندد.

طرح جالبی است. ولی یک اشکال دارد و آن این که از یک روند طبیعی تاریخی تبعیت نمیکند بلکه صرفا انتقال جغرافیایی اورشلیم کوچک شده به بریتانیا است. حتی این هم که اورشلیم/انگلستان در جنوب و لبنان/اسکاتلند در شمال قرار دارد نه یک روند طبیعی بلکه نتیجه ی تبدیل اولیه ی کل خاورمیانه به یهودیه و جدا شدن راه او از تاتارستان در شمال است و به خاطر همین هم هست که لوبان های برسازنده ی لبنان اسکاتلندی، دراصل ایلوگان یعنی ایلخان هستند. پس این دوگانه ی شمال-جنوب یک دوگانه ی تصنعی است که تصمیمش از ابتدا خارج از اختیارات مقامات لندن نبوده است. قبل از بریتانیا همین دوگانه ی شمال-جنوب را در روم مقدس بین ایتالیای راستکیش و آلمان بددین میبینید. حتی در مستعمرات امریکای شمالی بریتانیا که قرار شد بعدا سرنوشت دنیا در آن رقم زده شود، همین دوگانه ی شمال-جنوب را بین کانادای انگلیسی در شمال و ایالات متحده ی شورشی علیه انگلستان در جنوب میبینید انگار که ایالات متحده وظیفه دارد تمام آن ماموریت الهی را که شاه انگلستان به آن پشت پا زده است خود به دوش بگیرد (البته اگر تجارت مشروب در سابق و تجارت مواد مخدر در امروز از بریتانیا و از معبر کانادا به ایالت متحده اجازه بدهد برای این ماموریت، سربازان قوی بنیه باقی بماند!). در ایالت متحده میبینیم که باز هم نفوذ اسکاتلندی های بیگانه تکرار میشود و دموکرات های تحت حمایت اروپای کافر، جلو پای جمهوریخواهان تداوم دهنده ی راه مسیح و مدافع اخلاق، سنگ می اندازند. این دومی ها هنوز مثل ایام داود و صلیبیان حداقل به زبان، در حال و هوای جنگ با کفار به نظر میرسند و آن اولی ها هنوز در حال و هوای فنیقی دوست شدن با نژادهای بیگانه برای به دست آوردن سود تجاری هستند. ولی آیا ما باید واقعا باور کنیم که درگیری آنها طبیعی است وقتی دوگانه سازی آنها تکرار تقلید دعوای توراتی شمال و جنوب در بریتانیا است؟

جنگ زرگری آنها منطقی است. چون آدم ها همه یکسان نیستند. بعضی محافظه کارتر و بعضی تنوع طلب تر هستند. برخی هنجارشکنند و بعضی مدافع هنجارها. تنوع آدم ها غیر قابل کنترل است ولی اگر انواع مختلفی از نظرات سیاسی را گرد آورید و آنها را در دو حزب جمع کنید تا سلایق مختلف را به یکی از این دو حزب بکشانند، آن وقت این جنگ زرگری میتواند افراد مختلف را زیر یک پرچم متحد کند. در غیر این صورت، نارضایتی از مشکلات جامعه و اشتباهات حکومت، مردم را به دشمن خارجی جذب خواهد کرد و شکست خوردن از یک نیمه دشمن-نیمه متحد داخلی بسیار بهتر از نیرومند شدن یک دشمن واقعی خارجی است، حتی اگر از جامعه ای به بزرگی دهکده ی جهانی صحبت کنیم. شاید سامری ها از اول به همین خاطر به عنوان نسخه ی غیر واقعی مشرکین و کفار در دوگانه ی یهودی و مذهب سابق پدید آمدند. اگر اینطور باشد، یهودی ها به این خاطر دنیا را تصرف کردند که با چنین دوگانه سازی ای بیش از مشرکین واقعی، توانایی متحد کردن گوناگونی های انسانی در ملت واحد را داشتند و حق خود میدانستند که در ازای سودی که با این اتحاد به مردم میرسانند، حق چپاول بی حد و مرز مردمان را به دست بیاورند.

مطلب مرتبط:

از بابل تا نیویورک: چگونه اشرافیت یهود موفق به خوردن جهان شدند؟ (بخش1)

از بابل تا نیویورک: چگونه اشرافیت یهود موفق به خوردن جهان شدند؟ (بخش1)

تالیف: پویا جفاکش

این نقاشی، مهمانی شام ویلیام تامپسون –شهردار لندن از 1828 تا 1829 – در گیلدهال را نشان میدهد که طبق اعلام موزه ی بریتانیا، در تاریخ 11/9/1828 برگزار شده است. نکته ی جالب، پرچم های برافراشته بر فراز میزهای شام هستند که دو تایشان عبارت SOPQL را دارند. این عبارت کاملا قابل تطبیق با عبارت رومی مشهور SPQR است که مخفف SENATUS POPLUS QUE ROMANUS به معنی "سنا (مجلس) و مردم رم" است و شما میتوانید جای رم را با شهرهای دیگر عوض کنید. در متون تاریخی، عبارات مشابه SPQS برای شهر سی ینا در ایتالیا، SPQP برای شهر پاریس، SPQC برای شهر کلن آلمان، و SPQN برای شهر ناپل به کار رفته اند و در دو پرچم بالا هم مشخصا شهرهای لندن و لیورپول مد نظرند. تمام اینها نسخه های کوچکتر رمند و از امپراطوری مقدس روم درآمده اند که ظاهرا دنباله ی روم باستان ولی درواقع نسخه ی اصلی خود آن است. نکته ی جالب، اظهارنظرهای تاریخ رسمی درباره ی کاربرد SPQR برای رم باستان است. آن را روی VEXILLUMیا پرچم های قرمز کوچک امپراطوری روم با نماد عقاب ترسیم میکردند. جالب این که معنی این کلمه بادبان کوچک است. ولی از آن جالبتر این که ردش در دوره ی امپراطوری پیدا میشود و این درحالیست که عنوانش (سنا و مردم رم) نشان میدهد که باید یادگار دوران جمهوری در رم باشد. در دوران امپراطوری، سنا هیچ قدرت خاصی نداشت و همه کاره امپراطوری بود. ولی وکسیلوم ها به عنوان نوعی از ابزارهای رسانه ای وانمود میکنند که همه کاره در دولت، مجلس و مردم هستند و البته همین شعارها را در حکومت های دموکراتیک هم میشنویم. از همه ی اینها جالبتر این که عبارت مشابه SPQM در منبعی منسوب به سال 1621 برای دولت موکتزوما پادشاه آزتک ها در مکزیک به کار رفته و میتوان آن را به "سنا و مردم مکزیک" ترجمه کرد. موکتزوما ظاهرا ربطی به روم مقدس ندارد ولی جالب است که در نقاشی های قدیمی، او را با تاجی مزین به نماد عقاب دو سر روم مقدس می یابیم. چطور ممکن است یک پادشاه مشرکین با روم مقدس مرتبط شود؟ همانطورکه مشرکین قدیمی تری از ختی ها گرفته تا سلجوقی ها هم نماد عقاب دو سر را داشتند. این عقاب دو سر فرم دیگر عقاب تک سر روم باستان است و البته برخلاف آنچه امروز به ما وانمود شده است در گذشته عقاب دو سر به اندازه ی عقاب تک سر نمادی از روم باستان بوده است؛ درست مثل کلاه فریجی که اتفاقا آن هم در بعضی نگاره ها روی سر موکتزوما ترسیم شده است. در نقاشی "عیسی در مقابل پونت پیلاطس" از یانجوست، نماد عقاب دو سر پشت سر پیلاطس ترسیم شده است. درواقع عقاب دو سر، نشان میدهد که کدام ایدئولوژی، روم باستان را به روم مقدس استحاله میدهد؟ دو سر عقاب، نسبت به هم تنافر و تضاد دارند. در بعضی نگاره ها روی سر یکیشان تاج پادشاهی است و روی سر دیگری کلاه اسقفی. بدین ترتیب، یکی به راه ثروت اندوزی و قدرت طلبی میرود و دیگری به راه مسیح که مخالف آن است و این دو راه مخالف همند ولی از شکم واحدی تغذیه میشوند و از بدن واحدی نیرو میگیرند. این که به نظر میرسد قبلا عقاب صرفا تک سر بوده، برای این است که سر اسقف اخیرا ظهور کرده و بنابراین این ایدئولوژی، یک راهبرد مسیحی وانمود میشود که تلاشش برای از بین بردن گذشته ی شرک آمیز، صرفا پوششی برای حفظ و تکثیر شرک رومی علیه شرک های دیگر است. انجمن عیسی یا جنبش یسوعی در این راه مامور میشود تا برای تمام ممالک و فرهنگ های دنیا انواع و اقسام شرک نیمه مسیحی به کپی از شرک رومی تولید کند تا آنها را تدریجا در غرب ذوب کند. سال تاسیس فرقه ی یسوعی 1540 تعیین شده است. جوزف اسکالیگر، بنیانگذار تاریخ رسمی کنونی هم در همین سال متولد شده تا به زبان رمزی اعلام شود که تاریخ سالشماردار، اختراع یسوعی ها است. گاهشماری اسکالیگر، جای گاهشماری اوزیبیوس را گرفته است. اما جالب اینجاست که هیچ سند قدیمی از گاهشماری اوزیبیوس نداریم و آن تنها از طریق یک بازچاپ از سال 1818 شناخته شده است. تاریخی که بسیار کهن به نظر میرسد تاریخ نویی است که برای تخریب گذشته ی راستین قبل از خود، وارد میدان شده است. این نابودسازی یک نابودسازی آخرالزمانی است و در ایجاد زمینه برای بازگشت مسیح، از آیات 36 تا 41 انجیل متی (24) الهام میگیرد:

«اما از آن روز یا ساعت که هیچ کس از فرشتگان آسمان بلکه فقط خود پدر میداند، همانطورکه در ایام نوح اتفاق افتاد، در آمدن پسر انسان نیز چنان خواهد شد. زیرا در روزهای قبل از طوفان، مردم میخوردند و مینوشیدند، ازدواج و تولید مثل میکردند تا روزی که نوح وارد کشتی شد. و هیچ نمیدانستند که چه خواهد شد تا این که طوفان آمد و همه را از بین برد. در آمدن پسر انسان چنین خواهد بود. دو مرد در مزرعه خواهند بود. یکی گرفته میشود و دیگری رها میشود. دو زن با آسیاب دستی آسیاب میکنند. یکی گرفته میشود و دیگری رها میشود.»

دراینجا مسیح و نوح مانند هم هستند و درواقع سیستم های آنها سیستم واحدیند. کتاب مقدس گفته که مردم زمان نوح به سبب فساد از بین رفتند اما نگفته فسادشان دقیقا چه بود. اما تفاسیر تورات بیش از همه بر دورگه بودن آنها و نسب بردنشان از فرشتگان هبوط کرده تاکید دارند. سه پسر نوح انسان خالص بودند و به همین خاطر میتوانستند اجداد انسان های درستکارتری باشند. همانطورکه میدانیم معمولا این اشراف و شاهانند که خود را از نسل خدایان و قدیسین میشمرند و از مردم عادی برتر میخوانند درحالیکه لباس های نوح و پسرانش عمدا شبیه چوپانان بنی اسرائیل ترسیم میشود تا انسان بودنشان با معمولی بودنشان هم تراز باشد. از طرفی موجودات اساطیری نوشته های قرون وسطایی مثل سنتورهای اسب-انسان و غول های یک چشم، موجوداتی پلید شمرده میشدند چون آفریده ی خدا نبودند و دورگه های انسان با فرشته های هبوط کرده شمرده میشدند. اتز دید قرون وسطاییان، موجوداتی اینچنین منجمله غول ها، آمازون ها و سنتورها را میشد در سرزمین محل حکومت پرستر جان یا شاه یوحنای مسیحی شرق همچنان یافت. پرستر جان را به تفاوت به آسیای مرکزی، هند و افریقا نسبت داده اند. نامه ای از او خطاب به مانوئل اول کومننوس امپراطور بیزانس، پرستر جان را نگهبان مقبره ی سنت توماس معرفی میکند. سنت توماس عامل مسیحی یا نیمه مسیحی سازی سرزمین های شرق، حواری عیسی مسیح بود. توماس به معنی همزاد، نام دیگر یهودا برادر عیسی هم بود که به دیدیموس به همان معنی دوقلو یا همزاد شهرت داشت و درواقع نسخه ی المثنای یهودای اسخریوطی یعنی حواری خائن است. این همزاد ولی مخالف با مسیح بودن، دامن یوحنای تعمیددهنده را هم میگیرد که هم پسرخاله ی همسن عیسی بود و هم رقیب او در مقام مسیح. "جان" یا "یوهان" همان یوحنا است. لغت "پرستر" در زبان دانمارکی و برخی گویش های اسکاندیناوی، به معنی کشیش و روحانی است و پرستر جان در صورت شبیه بودن به یک روحانی فقیر، برابر با جان یا یوحنای تعمیددهنده میشود. پرستر جان شاه تاتارها یا تارتارها بود. یکی از جریان های مزاحم روم مقدس در شرق، تارتارهای سلاله ی نوحی در اوراسیا بودند. به نظر میرسد مسیحی بودن پرستر جان و نوحی بودن سلاله اش قابل جمع آوردن مسیح و نوح هستند وقتی میبینیم که تاتارها هم همیشه دارای کمترین امکانات تمدنی ترسیم میشوند. در کتاب AN EMBASSARY FROM THE EAST INDIA COMPANY OF THE UNITED PROVINCES TO THE GRAND TARTAR CHAM EMPROR OF CHINA از PETER DE GOTER , JACOB DE KAYZER چاپ JABE MACOCK صفحه ی 28 آمده است که بر اساس یک متن سریانی، پرستر جان، در اصل، IIDBUZAD پسر نوح و بومی شهر بلخ در "ترکستان" بوده که اسقف چین شده و در ولایت تنقوز ساکن شده است. در همان صفحه آمده است که "ترکستان" نام دیگر "خراسان" است و فارسی ها بلخ را USBEE مینامیدند و آغازگاه "خیتای" یا چین میشمردند. در دایره المعارف قدیمی HISTORY OF THE WORLDاز انتشارات استریتر لندن، صفحه ی 79 و در معرفی خیتایا، آمده است که تارتاریا قبلا اسکیتیه نامیده میشد و زمانی که چنگیزخان، وانگ خان را سرنگون کرد و جای او را در مقام خان بزرگ گرفت، نام قومش به تارتار تغییر کرد. در این کتاب و بعضی کتب قدیمی دیگر، مرتبا برای خان، از اصطلاح CHAM یا "خام" استفاده میشود که تلفظ معروفی از نام "حام" پسر نوح و جد تیره پوستان است و این روشن میکند چرا پرستر جان به هند و افریقا منتسب شده است. در کتاب، قلمرو اسکیت ها اوراسیا از مرزهای چین تا اروپای شرقی، به اضافه ی آسیای مرکزی و شرق پرشیا تلقی شده است. معمولا اسکیت ها را همان مردمی میشناسند که هندیان به نام "سکا" میشناختند و محدوده ی آنها در مجاورت هند در مرز پاکستان کنونی را به نامشان "سکستان" مینامیدند. در کتاب فوق و ذیل لغت DRANGIANA سکستان یا سگستان یا سجستان، نام دیگر درانگیانا خوانده شده که نام از رودخانه ی DRANG یا زرنج (هریرود) دارد. به نوشته ی کتاب، درانگیانا در شمال و غرب، به "آریا" (هرائیوه یا هرات) محدود میشود که به نام CORSAN هم شناخته میشود. متن، دو شهر عمده ی درانگیانا را SIGE و "مولبات" میخواند و دومی را بهشتی میشناسد که علاء الدین با غول چراغ جادو ایجاد کرد. متن از قول ایتالیایی ها می آورد که این علاء الدین همان علاء الدوله از رهبران تروریست های حشاشین بود که در آنتی تائوروس ساکن بوده و فراوانی حشاشین در درانگیانا، افسانه های او را در اینجا بومی سازی کرده است. حشاشین به عنوان مسلمانانی که دشمنان خود را ترور میکردند اسلاف تروریست های امروزین سلفی شمرده میشوند که وانمود میکنند به جنگ تمدن غرب و ویژگی های شرک آمیز آن رفته اند. درباره ی لغت آنتی تائوروس که میتواند به معنی جهت مخالف در تائوروس باشد تائوروس باید کوه های طوروس و جهت مخالفش سرزمین های ماورای آن در غرب نسبت به موقعیت مکانی سکستان یا سیستان باشد. اما در این کتاب، لغت "تائوروس" و تلفظ دیگرش "تائوریس" برای تبریز در ایران هم به کار رفته اند. کتاب در ذیل لغت پرشیا مینویسد که سلسله ی شاهان موسوم به "صوفی" از تائوریس برخاسته و بعد از موضع گرفتن در کاسپین (قزوین)، بعدا مقر حکومت خود را به HISPAAN (اصفهان) منقل کرده و به حکومت هر دو سرزمین پارتیا و پرشیا رسیده اند. متن، پرشین ها را اساسا برابر با عیلامی ها یا ساکنان نواحی شرقی کلده میشمرد که بعد از این که پرسئوس داماد کفئوس به حکومت آنها رسید اسمشان به پرشین یا پارسی تغییر کرد. متن همچنین پایتخت پرشین ها را SARAS (شیراز) میشمرد و معتقد است آنجا باید محل پرسپولیس یا شهر پارسیان در نوشته های یونانی باشد. در ذیل لغت پارتیا، ساراس محل حکومت پارت ها نیز شمرده شده با این توضیح که اینجا آن با ARACH(اراک/عراق؟) تطبیق شده است. هکاتوم پولیس پایتخت اول پارتیان با هیسپان (اصفهان) تطبیق شده و پایتخت دومشان کتیسفون (تیسفون) خوانده شده است. قلمرو پارتیا بین آریا (هرات) و مدیا (ماد) قرار داده شده است. قلمرو مدیا با "شیروان" تطبیق و معادل دیگر کاسپین خوانده و ادعا شده که کاسپین ها که نامشان را به مملکت داده اند شعبه ای از اسکیت ها بوده اند. تائوریس (تبریز) هم بخشی از شیروان خوانده و عنوان شده که برخی تائوریس را "اکباتان" کتاب هرودت میشمرند. به نظر نمیرسد عاقلانه باشد که ملتی که خود را مقدس میدانند مبنای تقدس خود را به سرزمین های جنوبی تر با ملت های زیردست بیگانه بدهند. اما کوربن دالاس فکر میکند تغییرات آب و هوایی بتوانند چنین تغییر نگاهی را باعث شوند. دالاس، به موضوع ماموت های یخ زده ی سیبری توجه میکند که موقع مرگ، گیاهان نوحی معتدله در دهان داشتند و گویی به محض مردن در اثر یک فاجعه، منطقه ی معتدل اطرافشان تبدیل به زمستانی پر برف شده که اجسادشان را حفظ کرده است. این بدان معنی است که یک فاجعه کل زمین را تحت الشعاع خود قرار داده و ازجمله با تغییرات شدید آب و هوایی در سرزمین های شمالی همراه بوده استو با این فاجعه لباس مردم شمالی سنگین تر شده و لباس های نازک باستانی رومی متروک شده اند و آنگاه این لباس ها بیشتر در تن مردم منطقه ی مدیترانه مشاهده شده اند. تاریخ رسمی، زمان ماموت ها را عصر یخبندان میخواند و در حدود 10هزار سال قبل خاتمه یافته میداند، ولی کوربن دالاس آنها را به بین 200 تا 300سال پیش نسبت میدهد و پایان روم باستان را نیز همان موقع میشمرد. به نظر دالاس، ازجمله نشانه های ایبن فاجعه، وقوع سیل های عظیم در اروپا است که ظهور شهرهای جدید اروپا روی زمین های گل آلود در عکس های قرن 19 را توضیح میدهد و میتوانند انعکاسی از سیل نوح باشند ضمن این که چنین فاجعه ای بسیاری از مردمان زمین را به مراحل ابتدایی حبات شبیه آنچه از تاتارهای نوحی تصویر میشود باز خواهد گرداند. تاتارها تارتارند چون از تارتاروس یا جهنم می آیند و انسان های زمینی ابتدایی، انعکاسی از اجنه ی تارتاروسند که به خاطر این باقی مانده اند که مورد تایید آنهایند.:

“SPQR THIS , SPQX THAT. EMPIRES WERE EVERYWHERE.”: KORBIN DALLAS: STOLEN HISTORY: 15 JAN 2021

اگر تخریب جغرافیایی و تخریب تاتاری تارتاروس (دوزخ) دو روایت از یک قصه باشند و در حدود سه قرن پیش ظهور کرده باشند پس زمانی برای انتقال واقعی اسکیت ها به ایران و جایگیریشان در قالب صوفی ها در تبریز، قزوین و نهایتا اصفهان در قرون 16 و 17 باقی نمیماند. اما میتوانیم اسامی به کاررفته در نسخه ی اصلی قصه را دقیق تر ارزیابی کنیم و به امکان واقعبینانه تری –البته نه از بعد زمانسنجی- در اروپا برسیم. اسامی اصلی اماکن بالا به ترتیب اینها هستند: تائوروس، کاسپین و هیسپان. آنها را به ترتیب میتوان با کوه های طوروس، روسیه ی خزری و هیسپانیا یا اسپانیا تطبیق کرد. طوروس محل کیزووطنه خاستگاه فن تولید سلاح های آهنی مناسب برای توسعه ی جنگ بوده که به تسخیر ختی ها درآمده و ختی ها اولین صاحبان جنگسالار نماد عقاب دو سر بودند. این نماد میتواند با ختی ها به شمال و روسیه رفته و ازآنجا به همراه اسکیت های ورود یافته به اروپا نماد امپراطوری مقدس روم شده باشد که نقطه ی اوج آن تاسیس اولین امپراطوری استعماری در اسپانیا به سبب حضور رش گلوتا یا اشرافیت یهود در آنجاست. همانطورکه معروف است روم مقدس با رهبری ایران علیه عثمانی ها همدست شد و همین موضوع میتواند خط سیر فوق را به صورت یک گذشته ی خیالی برای آغاز ایران توسط سلسله ای به نام صوفی یا صفوی بازسازی کرده باشد. قبلا در وبلاگ "باغ بابل" مقاله ای به نام

موسی با نقاب خشایارشا، یا چگونه مملکتی را جهنم کنیم تا مردمش به این نتیجه برسند که امریکا بهشت است؟!

منتشر کردم و در آن بیان کردم که کیزووطنه قازان/غازان اول و معادل "گشن" محل اقامت اولیه ی بنی اسرائیل در مصر قبل از مهاجرت به ارض موعود است. بنابراین روسیه ی خزری بازسازی ای از ارض موعود و قازان روسیه یک نسخه از بیت المقدس است که به دست رومانف ها می افتد. نتیجه این که غلبه ی غربی که تداوم روم مقدس است بر روسیه ی رومانف، میتواند شکلی از قدرت یابی مجدد یهود در بیت المقدس در آخرالزمان باشد و وقایع آتی در روسیه الگویی برای کل جهان آخرالزمانی خواهند بود. مسلما انقلاب بلشویکی نفوذی های بلوک غرب به رهبری لنین در روسیه ی رومانف، نسخه ی فعلی از این بازپس گیری است و پس از آن ما باید منتظر باشیم تا رودررویی جبهه های داخلی استالین-تروتسکی در همه جا دربگیرد. جورج اورول در رمان 1984 در توصیف آینده ای خیالی که در آن، حکومتی استبدادی شبیه استالینیسم، در لندن حکومت میکند و از تکنولوژی های ارتباطی الکترونیکی برای زیر نظر گرفتن مردم استفاده میکند رهبران جریان های مقابل را به صورتی نمادین با قیافه های استالین و تروتسکی توصیف میکند. این اولین بار در لحظه ی حضور وینستون (قهرمان رمان) در "مراسم ابراز تنفر" آشکار میشود که برای برگزاری آن نیاز به صرفه جویی برق علیرغم کمبود برق می افتد و برای مدتی پیوسته مردم دچار برق قطعی میشوند.:

«مراسم ابراز تنفر آغاز شده بود. طبق معمول چهره ی امانوئل گلدشتاین، دشمن مردم، روی پرده ظاهر شد. عده ای با هیس هیس کردن، دیگران را به سکوت دعوت کردند. زن مو حنایی، جیغی همراه با ترس و نفرت سر داد. گلدشتاین فرد خائنی بود که سال ها قبل –چند سال قبل؟ هیچ کس دقیقا به یاد نمی آورد- جزو رده های بالای حزب و تقریبا همرده با برادر بزرگ بود ولی بعدها به علت شرکت در فعالیت های ضد انقلابی به مرگ محکوم شده و سپس به طرز مرموزی از مجازات گریخته و ناپدید شده بود. برنامه ی مراسم ابراز تنفر هر روز تغییر میکرد اما روزی نبود که گلدشتاین چهره ی اصلی این مراسم نباشد. او اولین خیانتکار و نخستین کسی بود که به وحدت و یکپارچگی حزب لطمه زده بود. تمام جرائم بعدی علیه حزب، همه ی خیانت ها، خرابکاری ها، سنت شکنی ها و انحراف ها، از آموزه ها و تعالیم او سرچشمه میگرفت. او هنوز زنده بود و اینجا و آنجا مشغول توطئه چینی بود: شاید جایی آن سوی دریا و تحت حمایت اربابان خارجیش، و شاید حتی آن گونه که گاهی شایع شده بود، در مخفیگاهی واقع در خود اوشنیا. قفسه ی سینه ی وینستون تیر کشید. چهره ی لاغر و یهودی مانند گلدشتاین با آن موهای پف کرده ی سفید و ریش بزی کوچک، چهره ای باهوش اما ذاتا منزجرکننده را به نمایش میگذاشت و آن دماغ درازش و عینکی که بر نوک آن قرار میگرفت حکایت از خرفتی و پیری صاحبش داشت. هم صورت و هم صدای او شبیه گوسفند بود. گلدشتاین کماکان به حملات کینه توزانه ی خود علیه آرمان های حزب ادامه میداد. این حملات، آنقدر اغراق آمیز و مسخره بودند که حتی یک بچه هم نمیتوانست آنها را باور کند. اما در عین حال آنقدر باور کردنی بودند که ممکن بود بعضی از افراد را که چندان عاقل و منطقی نبودند به دام بیندازند. او برادر بزرگ را دشنام میداد، دیکتاتوری حزب را محکوم میکرد، خواهان خاتمه ی فوری صلح با اوراسیا بود، از آزادی بیان، آزادی مطبوعات، آزادی اجتماعات و آزادی اندیشه دم میزد و فریاد سر میداد که به انقلاب خیانت شده است. همه ی اینها را در قالب یک سخنرانی سریع که نوعی تقلید از روش معمول سخنرانان حزبی است ارائه میداد و حتی بیش از اعضای حزب، از کلمات زبان نوین استفاده میکرد و در تمام طول سخنرانی برای این که کسی به یاوه گویی هایش شک نکند در زمینه ی پشت سرش، بر تله اسکرین، ستون های بیشمار ارتش اوراسیا نشان داده میشد که از مردانی جدی و خشک با چهره هایی آسیایی تشکیل شده و در حال رژه رفتن بودند. صدای سنگین و موزون پوتین سربازها در پس زمینه ی صدای بع بع مانند گلدشتاین شنیده میشد. هنوز سی ثانیه از اجرای مراسم ابراز تنفر نگذشته بود که صدای همهمه ای کنترل نشدنی که ناشی از خشم و عصبانیت بود از افراد داخل سالن بلند شد. دیدن چهره ی از خود راضی و گوسفندوار گلدشتاین و قدرت مهیب ارتش اوراسیا در پشت سر او اصلا قابل تحمل نبود. بعلاوه، چهره و یا حتی عقاید گلدشتاین برای تولید ترس و خشم در آنها کافی بود. او خیلی بیش از اوراسیا و ایستالسیا مورد نفرت بود، زیرا معمولا هر وقت اوشنیا با یکی از این دو قدرت در جنگ بود، با دیگری در صلح بود. ولی نکته ی عجیب این بود که گرچه گلدشتاین مورد تنفر بود و همه، هر روز و هزاران بار در ایستگاه های قطار، از طریق تله اسکرین، در روزنامه ها و کتاب ها نسبت به او ابراز تنفر میکردند و نظریاتش را رد میکردند و در انظار مردم، به تخریب و تمسخر افکار او میپرداختند، با این همه به نظر نمیرسید از نفوذ او کاسته شده باشد و همیشه آدم های ساده لوحی وجود داشتند که گول حرف های او را بخورند. روزی نبود که پلیس تفتیش عقاید چند جاسوس و خرابکار مزدور را که به دستور او فعالیت میکردند دستگیر نکند. او فرمانده ی ارتش بزرگ و اسرارآمیزی بود. این ارتش شبکه ای مخفیانه از توطئه گرانی بود که هدفشان سرنگونی دولت بود. نام این شبکه "انجمن اخوت" بود. مطالبی هم راجع به یک کتاب مخوف شنیده میشد که نویسنده ی آن گلدشتاین بود و مخفیانه دست به دست میگشت. این کتاب عنوان نداشت و هر کس میخواست از آن نام ببرد عبارت "همان کتاب" یا "انجمن اخوت" را استفاده میکرد.» (1984: جورج اورول: ترجمه ی بهناز پیاده: نشر آذرگون: 1403: ص17-15)

در عبارات بالا، منظور از اوشنیا یا اقیانوسیه، مجموعه ی بریتانیا، امریکای شمالی و استرالیا است که با هم تحت ایدئولوژی فابیانیسم (سوسیالیسم انگلیسی) متحد شده اند. اوراسیا مجموعه ی اروپای قاره ای و روسیه از پرتغال تا تنگه ی برینگ است و ایستازیا آسیای شرقی تحت کنترل چین است. به جز اقیانوسیه دو واحد سیاسی رقیب دیگر چندان توصیف نمیشوند ولی همان اقیانوسیه انگار الان الگوی سیاست کل دنیا است. "برادر بزرگ" که معلوم نیست اصلا وجود داشته باشد، اینقدر اعصاب کسانی که کله شان کار میکند را خراب میکند که گروه اخیر به تنها گزینه ی تبلیغ شده ی دشمن یعنی گلدشتاین پناه میبرند. وینستون هم به همین سرنوشت دچار میشود و سعی میکند تا با اخوان گلدشتاین تماس برقرار کند. اما رابطش اطلاعاتی از کار درمی آید و در "وزارت عشق" تحت شکنجه و بازجویی قرار میگیرد. اوبراین مامور اطلاعاتی که وینستون را گیر انداخته است، به او میگوید که کتاب گلدشتاین را خود اعضای حزب نوشته اند تا شکاکان را گیر بیندازند اما به این سوال که آیا گلدشتاین و اخوان وجود دارند یا خیر، هیچ پاسخی نمیدهد. در سال 2001 و در پی حمله ی 11سپتامبر، پروفسور ویلیام اندرسون، مقاله ای به نام "اسامه و گلدشتاین" را نوشت و در آن، از اسامه بن لادن به عنوان نسخه ی امریکایی گلدشتاین 1984 نام برد. اسامه بن لادن هم یک دشمن نامرئی بود: یک وحشی غارنشین که میتوانست ارتش بزرگی از عمو جنگلی ها را علیه ایالات متحده و بلوک غربش به حرکت وادارد و اصلا هم قرار نبود مهم باشد که استراتژی های قوی نظامی را از کدام بی پدری یاد گرفته و پول و اسلحه ی لازم برای جنایاتش را کدام بی مادری به او میدهد؟ بولنت گوکای و آر بی جی واکر هم در مقاله ی "11 سپتامبر 2001: جنگ، ترور و قضاوت" (2002) اسامه بن لادن را یک نسخه از گلدشتاین اورول خواندند. در "بدترین سناریوها" (2009) حقوقدان، کاس سانتاین، علاوه بر بن لادن، صدام حسین را هم جزو نمونه های جدید گلدشتاین در ابتدای قرن 21 خواند. با این حال، شاید خطرناک ترین حربه هایی که سازمان اطلاعات اقیانوسیه با آنها، شکاکی وینستون را شکار کرد، در درجه ی اول، نه گلدشتاین و اخوان، بلکه دو کالای کمیاب قلم و دفترچه ی با کیفیت بودند. درواقع وینستون وقتی به دام افتاد که از صاحب مغازه ای که بعدا معلوم شد از عوامل سازمان اطلاعات است، یک دفترچه ی باکیفیت خرید و به محض این که قلم را به دست برد تا با آن روی دفترچه یادداشت های روزانه بنویسد، افکار مزاحم در ذهنش به جریان افتاد.:

«قلم را داخل جوهر فرو برد و سپس برای لحظه ای دچار تردید شد. به دلشوره افتاد. نوشتن روی کاغذ، اراده ای محکم و قوی طلب میکرد. بلاخره با حروفی ریز و مبهم شروع به نوشتن کرد: "چهارم آوریل 1984". به پشتی صندلی تکیه داد. احساس ناتوانی و درماندگی سراسر وجودش را در بر گرفت. نخستین مشکلش این بود که حتی اطمینان نداشت سال 1984 باشد. اما ازآنجاکه مطمئن بود 39 سال دارد و میدانست که متولد 1944 یا 1945 است پس حدس میزد که تقریبا باید سال 1984 باشد اگرچه این روزها امکان نداشت هیچ تاریخی را به دقت تعیین کرد، مگر با یکی دو سال کم و زیاد. ناگهان به فکر افتاد که اصلا این خاطرات و یادداشت ها را برای چه کسی مینویسد؟ برای آیندگان؟ برای آنهایی که هنوز متولد نشده اند؟ برای لحظه ای مردد ماند که آیا تاریخ بالای صفحه را درست نوشته است یا خیر، اما ناگهان کلمه ی "دوگانه باوری" را در زبان نوین به خاطر آورد. در این لحظه بود که برای نخستین بار به عظمت آنچه که در سر داشت پی برد. چگونه میتوانست با آینده ارتباط برقرار کند؟ این کار در ذات خود غیر ممکن بود. آینده یا به زمان حال شبیه بود که در آن صورت کسی به حرف او گوش نمیداد و یا با آن تفاوت داشت که در آن صورت همه ی دغدغه هایش بی معنا میشد.» (همان: ص11)

بعد از کلی ور رفتن با قلم و نوشتن چیزهایی که منظورش نیست، بلاخره جرئت میکند بنویسد از برادر بزرگ متنفر است. اگرچه نفس در دست گرفتن قلم در این موضوع نقش دارد اما آنچه در مراسم ابراز نفرت روی داده، نیرومحرکه ی ابتدایی را ایجاد کرده است جایی که وینستون پادرهوا در میان اتهامات گلدشتاین و نفرت پراکنی حزب، ناگهان گیج میشود که گلدشتاین درست میگوید یا برادر بزرگ، و همین باعث میشود نفرتی که نثار گلدشتاین میکند برگردد و یقه ی برادر بزرگ کذایی را بگیرد. توجه کنید که اورول به عنوان یک سوسیالیست چپ معتدل ضد استالینی، دارد تجارب خودش را به جای قهرمان داستان روایت میکند. 1984 او هم درابتدا 1948 یعنی سال تکمیل کتابش بوده که به توصیه ی ناشر، برای فروش، جای 4 و 8 آن عوض شده استضمن این که متولد شدنش در 1945 که سال پایان جنگ جهانی است، ا. را نمادی از یک انسان کاملا متعلق به دوران جدید نشان میدهد. یعنی این خود اورول است که نمیداند در سال 1948 هست یا نه؟! توجه کنید که زمینه ی اولیه ی کتاب او با کنفرانس تهران در سال 1943 و تقسیم جهان بین قدرت های بزرگ در آن کنفرانس شکل گرفته است. ظاهرا اورول تفاوت زیادی با اهالی ایران تسخیر شده توسط قدرت های بزرگ نداشته است. یادآوری میکنم که صحنه ی اول سریال ایرانی "سرزمین مادری" اثر کمال تبریزی (1392-1387) هم چنین بی اطلاعی از زمان را نشان میدهد. سال 1320 است، سالی که متفقین به ایران زمان رضا شاه حمله کردند. گروهی از نظامیان ایرانی به روستایی در مرکز ایران رسیده اند. مردم از دیدن اتومبیل های نظامی سربازها حیرت کرده اند و بچه ها به "ملا" میگویند: «خرهایشان خیلی زور دارد. روی هر کدام چندین نفر سوارند». رئیس سربازها درباره ی آمدن خارجی ها هشدار میدهد. یک مرد روستایی میپرسد: «مگر خارجی ها نرفته اند؟ خود احمد شاه اطمینان داده بود که آنها کشور را ترک کرده اند؟» مرد روستایی دیگری با وحشت او را وادار به سکوت میکند و با لبخندی از روی شرم جمله ی او را تصحیح میکند: «سلطان احمد شاه قاجار». رئیس سربازان با طلبکاری میگوید: «مردک. 20سال است بساط قاجار برافتاده است. آن وقت تو هنوز از احمدشاه صحبت میکنی؟» ولی آیا واقعا نمیشد در شرایطی که هیچ کس گذر سال ها را محاسبه نمیکرد دوران رضا شاه را هم برای مردم کم و زیاد کرد و از آن هم اسطوره ساخت، اسطوره ای که کم کم جا بیفتد؟!

چند روز پیش داشتم به این موضوع فکر میکردم. در منزل خاله ام مهمان بودم. پسرخاله ام تعریف میکرد که در تهران، کارش گیر چند دانشجوی خوزستانی افتاده بود و اینها موقع صحبت با هم، فقط عربی رد و بدل میکردند. گفتم این مسئله ی زبان مادری واقعا یکی از موانع سد راه پیشرفت فکری ایرانی ها است. چون فقط به زبان فارسی آموزش و پرورش انجام میشود و بسیاری از داش آموزان محلی هیچ وقت این زبان را خوب یاد نمیگیرند و وقتی از مدرسه خارج میشوند با زبان مادری به کسب و کار معمولی مشغول میشوند و هرگز به پیشرفت فکری و سیاسی نمی اندیشند. در این هنگام، شوهرخاله ام که معلم بازنشسته است به سخن درآمد و خاطره ی خود از معلمی در آذربایجان را برایم گفت. گفت زمان شاه به عنوان سپاهی دانش به آنجا اعزام شده بود و آذری هایی که دیده بود یک کلام فارسی بلد نبودند. اصلا نمیشد با آنها کار کرد. در تبریز، اعتراض خود را به گوش یکی از مسئولین سپاهی دانش رسانده بود و گفته بود چرا برای آذربایجان، از معلم ترک زبان بومی استفاده نمیشود و آدم هایی با زبان ناآشنا را به اینجا آورده اند. مسئول مزبور که گرگان را دیده و تفاوت هایی بین شمالی ها و آذری ها را متوجه شده بود، به شوهرخاله ام یادآوری کرد که چطور شوهرخاله ام در یک ظرف جداگانه غذا میخورد درحالیکه بسیاری از آذری ها هنوز چند نفری در یک ظرف غذا میخورند و یادآوری کرد که حکومت قصد ندارد آذری ها را باسواد و با کمالات کند و فقط غیر آذری های به روز شده را می آورد تا آنها با دیدن یک آدم به روزتر یاد بگیرند در حد مسائل روزمره مثل غذا خوردن در یک ظرف، خود را تغییر دهند. و همه ی این صحبت ها مال سال های 1355 و 1356 است؛ یعنی دقیقا دوران منتهی به انقلاب اسلامی و تغییر رژیم.

شوهرخاله ام اضافه کرد که حرفی که میزند اصلا به معنی این که گیلانی ها از آذری ها بهتر بودند نیست و فقط متوجه این است که بعضی از گیلانی ها بیشتر از بیشتر آذری ها عوض شده بودند. وگرنه بیشتر گیلانی ها هرگز از روستای خود و چند روستا آن طرف ترش خارج نشده و نه درکی از دنیای خارج داشتند و نه علاقه ای به درک آن، و فقط چند چیزی که از روحانیت یاد گرفته بودند را برای بیمه کردن دنیا و آخرت خود جدی گرفته بودند. مثلا در محل آنها این فکر وجود داشت که دریای خزر به این خاطر موج دارد که شمشیر ذوالفقار علی در آن افتاده و آب دریا به جوشش افتاده است. اصلا نمیدانستند علی کجا زندگی میکرد و بغل کدام دریا. چون فکر میکردند دنیا یک دریا بیشتر ندارد و کسی هم به آنها نگفته بود دریای بغلشان یعنی خزر دریا نیست و دریاچه هست. حتی به نظرشان فقط از یک طرف به دریا راه بود چون جاهای دورتر را ندیده و از سواحل دریای خزر درآنجاها بی اطلاع بودند و بی هیچ شک و تردیدی میگفتند: «این ور دریا هست. آن ور دریا نیست.»

سال 1984 وینستون که درواقع همان سال 1948 اورول است هم زیاد از این چشم انداز فاصله ندارد. وینستون هم به نمایندگی از اورول، موقع نوشتن یاداشت، گذشته ی خود را در جستجوی خاطرات قشنگ کودکی که احیانا با دوره ی حال کوفتی ای که در آن زندگی میکند فرق کند میکاود ولی هرچه میگردد چیزی پیدا نمیکند که نشان دهد در دوران زندگیش چیزی به سمت بدتر شدن عوض شده باشد.

ولی یک حس نوستالژیک در همه ی ما وجود دارد که باعث میشود حس کنیم چیز خوبی پشت این همه احساس بد جا مانده است. بعضی اوقات این حس خوب را در کودکی خودمان میجوییم حتی اگر در کودکی از حال خود به اندازه ی الان که ماضی شده است لذت نبرده باشیم. همانطورکه دیدیم وینستون هم دنبال همین بهشت گم شده میگشت. آیا افسانه ی اخراج از باغ عدن، شکل شرعی شده ی همین احساس نیست؟ فصول اول و دوم رمان 1984 نشان میدهند که وینستون حس بسیار بدی نسبت به جنگی شدن فضای اطرافش و تاکید فراوان زمانه بر به رخ کشیدن اسلحه های نظامی و تبلیغ آنها در بین کودکان دارد. آیا این سلاح های گرم، با شمشیر آتشین فرشته ای که آدم و حوا را از عدن بیرون کرد بی ارتباط نیستند؟

شمشیر آتشین را در قصه ی نبرد میکائیل با اژدها در آخرالزمان نیز داریم. ظاهرا فرشته ی محافظ عدن هم میکائیل است و اگر آدم و حوا هدف انتقام او شده اند به خاطر این است که اژدهای آخرالزمان همان شیطان و معادل مار فریب دهنده ی آدم و حوا در باغ عدن است و حالا آدم و حوا از جنس او شده اند. مار بر اساس تاکید بیش از حد بر سفر پیدایش، موجودی شیطانی تلقی میشود ولی عیسی میگوید "مانند مار عاقل و مانند کبوتر مهربان باشید." مار وقتی با عقل مرتبط میشود، در دو مار پیچیده به دور عصای هرمس یا مرکوری خدای عقل ضرب میشود. این دو مار، نشان تضادند و میتوانند تضاد انسان و شیطان را نشان دهند چون انسان ها از زمان اخراج از عدن درصدد بازگشت به بهشت با درآمدن به جرگه ی میکائیلند. هرمس پسر مایا است که یکی از خواهران پلیادس است و پلیادها مجموعه ستارگان ثریا در کوهان صورت فلکی ثور یا تائور یا ورزاو هستند. در هند، ثریا "کریتیکیا" نام دارد و مریخ خدای جنگ "کارتیکیا". یک دلیل این شباهت نام این است که پلیادس هندی دایه های خدای مریخ بوده اند و جنگ به نوعی وامدار آنها است. مارهای مقابل در عصای هرمس هم با هم سر جنگ دارند چون نشانه ی تضادند. گاهی این تضاد، به حد تضاد جنگ و عشق پیشرفت میکند. در روم، ونوس یا زهره الهه ی عشق، معشوقه ی مارس یا مریخ است و اتحاد اولیه ی این دو، همان اتحاد انسان و شیطان قبل از اخراج از بهشت هم هست. این اتحاد، در اتحاد حوا و مار برای فریب آدم به وجود آمد که همان ونوس و مارسند، و نیز همان بابالون یا زن شیطانی آخرالزمانی و اژدهایی که بر او سوار است. کبوتر، پرنده ی الهه ی عشق است و مار عاقل و کبوتر مهربان عیسی مسیح هم همان هایند. مارس خدای محبوب رم بود و شهر رم بر هفت تپه بنا شده بود به نشانه ی هفت ستاره ی ثریا تا همچون نسخه ی زمینی مادینه ی مارس عمل کند. ثریا مادینه است و در ترکیب با نرینگی ثور، یک موجودیت دوجنسه میسازد. حرف "ت" که آغاز لغت "تائور" به معنی ورزاو است، در لاتین به شکل T نشان داده میشود که شبیه سر یک گاو است و ضمنا به سبب دو طرفه بودن، تمثیل دیگری از کادوسئوس هرمس نیز هست. صورت فلکی دب اکبر (خرس بزرگ) که مادر دب اصغر (خرس کوچک) محل عمود جهان در ستاره ی قطبی است و مظهر قطب شمال به شمار میرود، از پای صورت فلکی ثور به وجود آمده و نام نسخه ی قبطیش الهه تااورت میتواند صورت مادینه ی تائور یا ورزاو هم باشد. هفت ستاره ی دب اکبر، بازتاب هفت پلیاد ثریا هستند. تائورت را مصریان به شکل های اسب آبی و تمساح نشان میدادند که نسخه های جانشین اژدها هستند. این اژ دها دریایی و مجسم به هیولاهای آبزی است چون تائورت نسخه ی قبطی تهامات هیولای آبی و مادر خدایان در اساطیر کلده است که به مخلوقات ترسناک آبزی مجسم میشد و مردوخ خدای خالق، زمین سفت را از جسد او پدید آورد. در مصر هم زمین از آب های هاویه به نام نون پدید آمده ولی آسمان همچنان از جنس آب و ازاینرو گاهی مادینه است و نات یعنی الهه نامیده میشود. تائورت/دب اکبر در مرکز چرخ آسمان، تجسمی از نات است. آسمان حول این مرکز، همچون چرخی در حال گردش بود و این گردش، زمان را ایجاد میکرد. در افریقای سیاه، خدای اسب آبی، با ایجاد فصل ها گذر زمان را ایجاد میکند. در این منطقه که فقط دو فصل بارانی و خشک دارد، او تمام آب ها را میخورد و باعث خشکسالی میشود و انفعال او در اثر بی آبی، باعث ذخیره شدن آب و آمدن فصل باران میگردد. در اروپای کلتی، فصل های افریقایی با تابستان و زمستان عوض میشوند و زمان زمستان همزمان با برج عقرب در آبان ماه رقم میخورد. عقرب برج مریخ است ولی گاهی به جای او صورت فلکی بالاتر عقاب را برجسته میکنند که عقاب زئوس خدای مشتری و پدر مارس است. حرف K نماد این عقاب است چون این حرف شبیه عقابی در حال پرواز است. معادل عبری این حرف، "کوف" است که در لغت به معنی میمون و بخصوص بابون است. این با توجه به طولانی تر شدن شب ها در زمستان نسبت به تابستان اتفاق جالبی به نظر میرسد. چون در مصر، بابون نماد تحوت خدای ماه است. بابون در شب هایی که ماه میدرخشید با صدای بلند زوزه سر میداد و البته این کمی پارادوکسیکال است. چون بابون ها معمولا وقتی سر و صدا میکنند که بخواهند حضور جانوری خطرناک را به همنوعان خود و جانوران اطراف اعلام کنند. بنابراین به نظر میرسد جانور ماه از خطر ماه میگوید. ماه به سبب تاثیر بر چرخه ی قاعدگی زنان، یک عنصر تولید مثلی بود. گربه که الهه اش باستت موکل شهوت و نسخه ی قبطی ونوس است با ماه مرتبط است چون طول و عرض مردمک چشم هایش همراه با تغییر ظاهر ماه در آسمان، تغییر میکند. ارتباط گربه با زنان جادوگر شب کار هم از درون مصر قدیم تا به اروپای امروز، انسان را تعقیب کرده است. نکته این است که ماه از طریق شهوت که عامل تجدید آفرینش است به ابتدای آفرینش ارتباط می یابد و آن مربوط به زمانی میشود که در نزاع سیت موکل تاریکی و هورس موکل روشنایی، نیروهای روشنایی از دریچه ی دب اکبر و کوه عمود آسمان درآنجا به جهان زیرین تبعید شدند و درآنجا در جنگ با سباعو یا دیوهای دوزخ نیرومند گردیدند و به حد پتاح یا خالق اولیه توسعه یافتند. پتاح، در جهان زیرین یا آمنتا بهشتی خلق کرد که از امکاناتش استفاده کرد و تا حد خورشید رشد نمود. آنگاه خورشید به همراه ارواح روشنایی از جهان زیرین به در آمدند و خلقت دوم را روی زمین ایجاد کردند. این به شکل خروج بنی اسرائیل از مصر و حرکتشان به سمت اورشلیم بازآفرینی شد. یهوه خدای بنی اسرائیل قبل از خورشیدی شدن یک خدای قمری بود و این مربوط به زمانی میشد که ابراهیم جد بنی اسرائیل، پرستش او را از ملکی صدق شاه اورشلیم تحویل گرفت. ملت ملکی صدق، نسخه ی قبلی ارواح نجات یافته است که حالا باید در مقابل افزایش نور دین توسط یهودیت از مقام خود استعفا بدهد همانطور که ماه با آمدن خورشید از آسمان ناپدید میشود. اما این طلوع خورشیدی به معنی خروج آدم از بهشت و هبوطش روی زمین هم هست چون اینطوری باغ عدن آدم، نه یک بهشت آسمانی که قرارگاه پتاح در جهان زیرین خواهد بود. نشان به آن نشان که یهوه ی تورات که خود پتاح است، جهان را در شش روز آفریده و روز هفتم استراحت کرده است و در بهشت آمنتا کوهی به نام هپت یعنی استراحت وجود داشته که محل استراحت پتاح بوده است. هپت به معنی عدد هفت هم هست و برای همین یهوه در هفتمین روز خلقت استراحت کرده است. در کابالا یهوه آدم کدمون نام دارد و درواقع نسخه ی اولیه ی آدم ابوالبشر منتها در قالب کل موجودات جهان است. آدم بهشتی و آدم زمینی، دو نسخه ی خدای خورشیدی هم هستند و میبینیم که در مصر، یک خدای خورشیدی در دو مرحله و با نامی شبیه آدم داریم: توم یا آتوم که فرم اولیه اش خورشید غروب کرده است ولی بعدا به حد نفرتم یا آتوم روحانی توسعه می یابد. آتوم و پتاح هر دو "یو" نامیده میشوند که همان یائو یا یاهو یعنی یهوه است.:

“EGYPTIAN WISDOM AND THE HEBREW GENESIS”: MALIK H. JABBAR: THECHRISTMYTH.COM

بنابراین بهشتی که ما دلمان برایش تنگ شده است یک بهشت است که خدایی آن را وسط یک جهنم بنا کرده است. برای همین هم هر کشوری بهشت خودش را دارد که بر اساس تخیل سازی های دولت آن کشور، در وسط مجموعه ای از بربرها که همه بازتولید شیاطین جهنمند جزیره ی از نظم در دریای توحش و بی نظمی بوده است و البته همانطورکه انتظار داریم، این بهشت همیشه با سلاح های برنده ی جنگاورانی توانمند که جانشینان شمشیر آتشین فرشته ی محافظ دروازه ی بهشتند محافظت میشده و گاهی برای غلبه بر بی نظمی مانند میکائیل که به ارتش شیطان یورش میبرد کشورگشایی میکرده اند. اینها همه نسخه های متعدد رم استوار بر هفت تپه به جای هفت ستاره ی مونث ثریا یا دب اکبر هستند و روح رم، مارس جنگجو است که نه فقط این بهشت بلکه جهنم اطرافش را حراست میکند و ارباب جهان است همانطورکه ارباب دوزخ است. چون دوزخ، کالبد الهه ی زمین است.

در اساطیر کلدانی، ارباب دوزخ و خدای جنگ یک نفرند و او نرگال است که هم صاحب سیاره ی مریخ است و هم معادل با خورشید غروب کرده. او اولین فاتح یک دوزخ زنانه در زیر زمین است. نرگال که سابقا ارباب خورشید بود، ارشکیگال یا اللات ملکه ی دوزخ را شکست میدهد و با او ازدواج میکند و شاه جهان زیرین میشود. با این حال، این تنها روایت ممکن نیست. مارتین شوارتز از دانشگاه برکلی کالیفرنیا، نرگال را با ایرا تطبیق میکند که به یک روایت، در ابتدا یک خدای جهان زیرین بود و بعدا تبدیل به ایزدی خورشیدی شد. خورشیدی شدن میتواند تمثیلی از جهانگیری باشد برای خدایی که در ابتدا در سرزمینی محدود حکومت میکند. یکی از عناوین نرگال، "ارباب سرزمین" بود. ظاهرا علاقه ی زیادی وجود داشت که او در انحصار قوم یا ملت محدودی باشد. اما شهرت او از مرزها گذشته بود. در آسیای صغیر، او با لغت آپولو که نام یونانی خدای خورشید است مشخص شده بود. اما آپولوی مزبور به اندازه ی نرگال، کشنده و فروفرستنده ی بیماری ها بود و درست مثل نرگال با شیرها، مارها، کلاغ ها و درختان نخل مرتبط بود. آپولوی لیکیایی همراه خواهر دوقلویش آرتمیس برجسته بود درحالیکه این آرتمیس هم یک تیرانداز کشنده و عاشق قربانی های خونین بود. آپولوی لیکیایی در خانتوس هم پرستش میشد. در یک متن آرامی از کتیبه ای سه زبانه در لتون خانتوس مربوط به دوران حکومت پیکسوداروس، اسم خدایی به نام "خشاثراپاتی" را داریم که نامش به مانند نرگال به معنی ارباب سرزمین است. در متن های یونانی و لیکیایی کتیبه نام این خدا آپولو فرزند لتو ذکر شده است. نام خشاثراپاتی یادآور عنوان خشترپاون یا شهربان است که برای حکام محلی پارسی پیشنهاد شده و در برابر اصطلاح ساتراپ در منابع یونانی برای این حکام قرار گرفته است. در شامات، خدایی به نام سدرپ وجود داشت که نامش با اصطلاح ساتراپ مقایسه شده است. این خدا به صورت SDSRPRNN در یونانی هم ضبط شده است. سدرپ درواقع نسخه ی فنیقی یک شکل قبطی از هورس خدای خورشید است که هم منجی بود و هم شفا دهنده ی بیماری ها. نام "سدرپ" ترکیب لغات "سد" به معنی منجی و "رپ" به به معنی شفادهنده است. نام سدرپ به صورت خشاتراپ برای میترا خدای خورشید آسیای صغیر استفاده شده که او هم با آپولو تطبیق میشود. این نام به خشاثراپاتی شبیه است. ولی به نظر میرسد معنای خشاثرا به معنی سرزمین مهمتر از شباهت های لفظی بوده و در نسخه های دیگر خدا میتوانیم ببینیم که خشاثرا با خشایا به معنی سرزمین جانشین شده است. کسایا به معنی سرزمین در زبان ختنی هم تلفظ دیگر همین کلمه است. از این جایگزینی، نام های سیس بد در مصر، سیس بک در نگ حمادی، و سیس پت در ارمنی ایجاد شده است. در مورد سیس پت ارمنی، برابری او با نرگال در توصیفات کشیش های ارمنی آشکار است. او از آتورپاتکان یا آذربایجان وارد شده و خدایی دوزخی است. ممکن است همان نسخه ی پارسی هادس ارباب جهنم باشد که به ادعای هرودت، حکام پارسی مثل خرخس (خشایارشا) و آمیتریس برایش انسان قربانی میکردند. نام سیس پت یا سیس بد با نام خسیس بد برای یک خدای مرموز در مانویت سغدی در آسیای مرکزی قابل مقایسه است. ورود خدایان اکدی و سامی غربی به آسیای مرکزی توسط یونانی ها امر معمولی بود. حتی داگون خدای معروف فنیقی تحت عناوین دگن و داگون در نورستان جنوبی پرستش میشد. ظاهرا خسیس بد هم از همین قاعده پیروی میکند. سکجائروو او را نسخه ای از میترا شمرده است با این ادعا که در مانویت سغدی، میترا چهار پسر دارد: مدن بد (ارباب خانه)، ویس بد (ارباب طایفه)، زند بد (ارباب قبیله) و شهربد (ارباب سرزمین). فرض شده که شهربد همان خشاتراپاتی و بنابراین خسیس بد باشد. با این حال، متون مانوی پسر چهارم را شهربد ننامیده اند بلکه زردشت نامیده اند که همان زرواستر یونانی است. چون زرتشت به شهربد هم معروف بوده است شرقشناسان جای نام او را با لقب شهربد عوض کرده اند. اما زرتشت تنها موردی نیست که یک خدای انسان مانند لقب مشابهی میگیرد. پادشاهان ساسانی هم "دهی بد" (به همان معنی ارباب سرزمین) نامیده میشدند که تلفظ دیگر همین لغت خسیس پتی است و میدانیم که پادشاهان ساسانی همزمان "خودای" یعنی ایزد هم لقب داشتند. شاه رأس حکومت است. حکومت، روح نظمی است که از هرج و مرج خارج میشود و این هرج و مرج قابل مقایسه با سیطره ی نیروهای اهریمنی زمین بر نور ایزدی است که در افسانه ی مانوی حمله ی شیاطین به "آدم نورانی" درج شده است. آزادسازی ذرات نور از اسارت اهریمنان توسط نیروهای روشنایی سبب خلقت جهان زمینی و نظم آن میشود. در نسخه ی سغدی مانویت، خدای روشنایی و پدر آدم روشنایی، "سما دن" یعنی ارباب آسمان نامیده میشود و شاه زمین اهریمنی، ZAY SPANDAIMET یعنی سپندائیمت یا سپندارمت زمینی است که سپندارمت، نامی برای الهه ی زمین بوده است.:

“APOLLO AND KHSHATHRAPATI, THE MEDIAN NERGAL AT XANTHOS”: MARTIN SCHWARTZ (2005): ARCHIVE.ORG

پس آتوم یا آدم، همانطورکه خورشید غروب است نرگال یا خدای جنگ هم هست که از دریچه ی الهه (دب اکبر) به زمین جهنمی هبوط میکند تا از طریق جنگ با نیروهای تاریکی، تبدیل به خورشیدی شود و نیرو بگیرد و شب آن را به روز روشنی تبدیل کند که خودش خورشید آن است. این، الگوی مقدس تمام حکومت های جنگ طلبی است که فکر میکنند فقط با جنگیدن، میتوانند تاریکی را در جهان از بین ببرند ولی با تخریب و نفرت پراکنی فقط بر تاریکی زمین می افزایند. چون از خدایی نیرو میگیرند که خدای جنگ است. این خدا خدای جنگ است چون عاشق قربانی خونین است و آدم ها در تاریکی جهل، بسیار انبوه تر و درخلوصی راستین تر، همدیگر را برای او قربانی میکنند. برای همین است که اراده کرده زمین به قلمروهای کوچکی تقسیم شود که همه آرزوی امپراطوری داشته باشند و همه همسایگانشان را به شکل شیاطیبن ببینند. چون اینطوری به جای شیاطین، آدم ها زیر پای خورشید دروغین می افتند و قربانی میشوند و پیروان خورشید دروغین، در تاریکی ای که با روشنایی اشتباه گرفته اند حتی نمیتوانند همانندی جبهه ی مقابل با خودشان را ببینند. نکته ی جالب این که مار مریخ، ظاهر عاقلانه ای دارد چون وضع موجود را به زبان عقل توجیه میکند و این آنقدر ریاکارانه شده که جریان مقابلش با نسخه ی مقابل عقل یعنی عشق به جنگ آن رفته اند و بعد از ناامید شدن از مار مسیح، کبوتر او را برگزیده و شهوت خویی زنانه شده ای را به جنگ جنگسالاری مردانه فرستاده اند و الان هم دنیا صحنه ی جنگ این دو جبهه است بی این که کسی یادش بیاید آنها نیمه های مکمل همند.

(ادامه دارد...)

مطلب مرتبط:

از بابل تا نیویورک: چگونه اشرافیت یهود موفق به خوردن جهان شدند؟ (بخش2)

تثلیث انحطاط: جاه طلبی بهشتی، ناامیدی جهنمی و زندگی زمینی

تالیف: پویا جفاکش

ویلیام بلیک، جمله ی معروفی منسوب به سال 1788 دارد که میگوید: «کسی که چیزی محال را آرزو میکند، سرنوشتی جز ناامیدی در انتظارش نیست.» واقعا هم ناامیدی، نتیجه ی عدم موفقیت در رسیدن به خواسته ای است که رسیدن به آن از حد توان فرد خارج باشد بخصوص اگر چند بار در دست یافتن به هدف شکست خورده باشد. احساس بد بعد از شکست و نفرت موقتی از خود، راهی بوده که بدن قرن ها قبل در زمان اجداد کم برخوردارمان به کار میگرفته تا انرژی فرد در کارهای بیخود هدر نرود. به هر حال، این هم خیلی عجیب است که لذت تلاش در راه رسیدن به هدف و دل به هم خوردگی درنتیجه ی شکست در آن، مکمل همند و اولی مشخصه ی بهشت و دومی مشخصه ی جهنم میباشند. خدای مسیحیت، آنها را با هم توامان کرده تا انسانها را به موجودات بهتری تبدیل کند چون زمانی که آنها فقط از برخورداری متنعم میشدند ناسپاس و کفرگو از آب درمی آمدند. اینها انسان های اعصار دوری قبل از آن بود که یهوه که بعدا خدای مسیحیت شد با قوم برگزیده ی خود یعنی یهودیان سخن بگوید. یهوه ی بالای کوه سینا، همان زئوس یا ژوپیتر بالای کوه المپ بود و عصر بهشتی ای که به آن پایان داد، همان «عصر طلایی» کرونوس یا ساتورن و دوران حکومت تیتان ها بر زمین بود. بعد از این و در عصر ژوپیتر، فقط قرون وسطای تهوع آور پر از بلاهت و سخت دلی و تضاد طبقاتی جایز بود. پس هر گونه بازگشت لذت پرستی و عمومی شدن ثروت، نیازمند بازگشت یکی از تیتان ها بود که میشوند خدایان دشمن یهوه. امروزه مرکز دنیای متنعم و لذتپرست، امریکا است و درحالیکه خانه ی قبلی یهوه یعنی اروپا در کفر و ناسپاسی فرو رفته است، امریکا است که به اندازه ی محدوده ی حکومت الیمپوس زئوس، سنگر مسیحیت است. فقط در امریکا است که هنوز مسیحیان زیادی جرئت میکنند به یهودیان مرتدی که عامل پرورش گناه در سرزمین خود و گناهکار شدن شخص خود میدانند بد و بیراه بگویند. اما این امریکا در ساحل رو به محل بنیانگذاران خود در اروپا با یک بت عظیم الهه، یک همتای تمام عیار عاشره ی منفور یهوه یعنی مجسمه ی آزادی شروع میشود؛ مجسمه ای که اتفاقا در خانه ی کفر یعنی فرانسه ساخته و به نیویورک منتقل شده است. این همان تیتان قدرتمند شده در زمان زئوس است. تنها تیتان ماده ای که در دوران زئوس اختیاراتش حتی نسبت به گذشته افزایش یافت و از آسمان و زمین و دریاها گرفته تا قلمرو مردگان، در همه چیز دخالت کرده، هکاته الهه ی ماه، چهاراه ها، جادوگری و ارواح بود. او همراه پرسفونه به جهان زیرین میرفت و از آن بازمیگشت و از این طریق، به نوعی الهه ی طبیعت بود. جهان زیرین یا هادس، معادل دوزخ در اساطیر مسیحی است و هیچ کس دوست ندارد مدت زیادی درآنجا بماند. با این حال، هکاته در آن نیمه زندانی است و برای همین، یک پای مجسمه ی آزادی در یک زنجیر شکسته غل شده و پای دیگرش هنوز در یک زنجیر بسته غل است. بنابراین جایی که او در آن است همتای جهنم است. آنجا نیویورک است، محل قلب اقتصادی دنیا وال استریت با همه ی دنیاپرستی ها و دوز و کلک هایش. خدای دوزخ برای رمیان، نسخه ی لاتینی هادس یعنی پلوتون است که در برابری با پلوتوس خدای ثروت، خدای بخشنده ی گنج ها و ثروت ها نیز شمرده میشود. علاوه بر این، گاو نر که جانور معمول قربانی برای هکاته بود، مجسمه ی مشهوری از خود در وال استریت دارد. امریکا در غرب جهان قرار دارد و غرب قلمرو تاریکی است. بنابراین نیورک در مقام یک بندر در شرق امریکا دروازه ی ثروت بخشی قلمرو تاریکی شمرده میشود. تاریکی با شب شناخته میشود و هکاته به عنوان الهه ی ماه، رهبر این شب است. او همچنین جانشین برادرش هلیوس خدای خورشید است و به مانند مجسمه های هلیوس، با چراغی در دست نشان داده میشود. مجسمه ی آزادی به عنوان یک مجسمه ی عظیم مشعل به دست، نسخه ی امریکایی کلوسوس، مجسمه ی عظیم مشعل به دست هلیوس در جزیره ی رودس است. ازآنجاکه خورشید هم به جهان زیرین میرود و برمیگردد، هکاته در رفت و برگشت به دوزخ، نسخه ی مونث او به شمار میرود و ماه شده است چون دائم در دوزخ تاریک است. نیویورک همچنین در مقام نسخه ی جدید رم به عنوان قلب تپنده ی امپراطوری روم (اروپا)، مجسمه ی آزادی را جانشین کلوسوس رم یعنی مجسمه ی نرون در جوار کلوسیوم رم ایتالیا نموده است که آن هم به احتمال قریب به یقین، دراصل نسخه ی دیگری از هلیوس بوده است.:

“statue of liberty…one detail”: stolenhistory.net: 9 mar 2023

نسخه ای از هکاته به نام CRONE همسر هادس یا پلوتو و از این جهت، برابر با پرسفونه تلقی میشد. کرون فرمانروای مردگان بود و در همگامی با هبه (فلورای لاتین) الهه ی بهار، و هرا ملکه ی آسمان، یک تثلیث الهگان را تشکیل میداد که با سه فاز ماه –بدر، هلال و محاق- قابل تطبیقند. بعضی مانند پورفیری، تمام جلوه های این تثلیث را هکاته دانسته اند و آن را به سه شخصیت هکاته سلن یا ماه نو، هکاته آرتمیس یا ماه کامل، و هکاته پرسفونه یا ماه رو به زوال، تقسیم کرده اند. هکاته در مقام CRONE ملکه ی جادوگران و فرمانروای شب هالووین است. تا قرن 19 در نواحی مختلف اروپا CRONE عموما با سه نام هکاته، پرسفونه و لیلیت، حامی جادوگران شمرده میشد. عنوان CRONE با لغت CROWN به معنی تاج و تخت مرتبط است. او در این مقام، به اسکلت تشبیه میشد. چون جمجمه ی اسکلتی بدون گوشت و پوست، تنها چهره ی واقعی یک فرمانروا و سیاستمداران در خدمت او میباشد و جز آن، آنها در تمام چهره هایی که از خود به اطرافیان و مردم نشان میدهند، مظنون به ماسک زدن و ناراستی و تظاهر هستند. برای خدایان مصر با سر های جانوران نیز میتوان آن سرهای حیوانی را ماسک های حیوانی خدایی دانست که جمجمه ای است که زیر نقاب حیوان، به او مسخ شده است. سیاستمداران دنباله ی کاهنان و رقصندگان جنگی کهن هستند که مسلکشان از دل ماسک زدن بیرون آمده است. آنها در تمام فستیوال ها ماسک جانوران خاصی مثل گرگ و خرس را به چهره میزدند و موقتا خوی آنها را می یافتند کمااینکه نام های فامیلی با اسم جانور مثل وولف (گرگ) و بائر (خرس) میتواند نتیجه ی نامبرداری به چنین مشاغلی در پیشینه ی خانوادگی نیز باشند. افسانه های مسیحی درباره ی آدم-گرگ ها یعنی انسان های معمولی که زیر نور ماه به گرگ مسخ میشوند و انسان های دیگر را شکار میکنند، این پیشینه ی نقابداری سیاسیون را به هکاته و جادوگری ماه میرسانند. هکاته در مصر نیز بود و درآنجا با الهه ای به نام حقات شناخته میشد. حقات در هفت هاثور یا الهه ی هفتگانه ی زمین به شکل هفت گاو ضرب میشد و در به دنیا آمدن هر روزه ی خورشید طالع از رحم زمین و جهان زیرین نقش آفرینی میکرد. هکاته همچنین با باستت الهه ی گربه شکل تطبیق میشد و در هنگام این تطبیق، در حین جادوگری، با گربه های سیاه نسبت می یافت که در جادوگری اروپایی، هنوز با زنان جادوگر مرتبطند. کرون یا هکاته به سبب تجلی در یک تثلیث، با چهارراه ها مرتبط میشد. چون مثل این بود که الهه در یک راه میرود و ناگهان در چهارراه به سه راه گوناگون میرسد و در آنها ضرب میشود. در این حالت، به او ترویا یعنی سه مسیره گفته میشد.:

“HALLOWEEN: SEASON OF THE CRONE”: BARBARA G. WALKER: MAN MADE GOD: 31 OCT2012

تصویر چهارراه به صلیب هم شبیه است. صلیب چوبی عیسی مسیح، مانند درخت کیهانی افسانه های نقاط مختلف اروپا است که از جهانی ماورائی بیرون می آید و به سه شاخه تقسیم میشود که در سه قلمرو زمین، بهشت و جهنم فرو میروند. یگدراسیل یا درخت کیهانی نورس، بر اساس همین پیش زمینه، از سه جهان زیرین یا مردگان، زمین و آسمان میگذرد. صلیب چوبی مثل درخت سه شاخه، با سه گانه کردن عیسی در سر و دست هایش، یهوه را که به شکل عیسی مسیح درآمده است، به سه قسمت تقسیم و بالواقع او را میکشد تا به سه مرحله درآید و این سه مرحله با سه شبانه روزی که مسیح پس از مقتول شدن، در جهان مردگان به سر برد، قابل تطبیقند. این اتفاق در اورشلیم افتاد که یکی از کاندیداهای عمده ی دارنده ی عنوان آن، قستنطنیه یا استانبول کنونی است. فومنکو تسخیر قستنطنیه توسط قوای صلیبی غربی را اصل تسخیر اورشلیم توسط صلیبیون در جنگ های صلیبی و معادل تسخیر شهر ترویا یا تروآ از راه دریا بوسیله ی آخایی های یونانی دانسته است و این به خاطر امکان درآوردن سه گانگی از نام شهر ترویا جالب است. از طرف دیگر، مهاجرین تروآ پس از تخریب آن، رم را میسازند که مرکز امپراطوری روم به عنوان سنگ بنای اروپای نوین میشود و رم، یک نسخه ی دیگر اورشلیم است. جالبتر این که بازپس گیری قستنطنیه توسط بیزانسی ها باعث حواس پرتی آنها از کنترل ساردیس و افتادن آن شهر به دست امیران غازی ترک در قرن 13 میلادی شد. پس از آن، ساردیس به انحطاط دچار آمد و در سال 1402 توسط تیمور لنگ تسخیر شد. معمولا فرض را بر این میگذارند که شهر طی این تسخیر، تخریب شده است. ولی در کاسموگرافی سباستین مونستر منسوب به 1547، ساردیس با ظاهر شهری با خانه های چوبی تصویر شده است. چوبی بودن شهر میتواند نشان دهد که چرا از آن فقط چند بنای سنگی معدود به جا مانده است. این بناهای سنگی در اواخر قرن 19 از میان حجم عظیمی از گل بیرون کشیده شدند اما این هم ثابت کننده ی قدمت زیاد آن نیست، چون همانطورکه گزارشات جامعه ی ژئولوژی امریکا در engeeneering geologyجلد 3 فصل 20 بیان میکند، از زمانی که شناسایی جهان شروع شده است، رانش زمین مسئله ی معمولی در منطقه ی ساردیس بوده است. به نظر میرسد علاقه ی زیاد تاریخ رسمی برای خلاص شدن از دست ساردیس با تعیین قدمت زیاد برای نابودیش این باشد که رشد قستنطنیه ارتباط مستقیم با انحطاط ساردیس داشته و ساردیس نسخه ی قبلی اورشلیم بوده است. همانطورکه میدانیم ساردیس بیش از هر چیز با افسانه ی شاه کرزوس و گنج های بزرگ و بی همتای او شناخته میشود. این داستان شباهت زیادی با داستان حزقیاه شاه یهودی اورشلیم دارد. حزقیا شاهی پارسا و به خدای خود مومن بود؛ درست مثل کرزوس در مقابل آپولو خدای خورشید. حزقیا درست مثل کرزوس گنج های بی نظیری داشت. او گنج های خود را به فرستادگان شاه بابل نشان داد و به آنها افتخار کرد. پس از آن، اشعیای نبی پیشبینی کرد که او این گنج ها را به زودی از دست خواهد داد. به گزارش هرودت، کرزوس هم گنج های خود را به سولون فرستاده ی آتن نشان داد و سولون گفت که ممکن است روزی همه ی آنها را از دست بدهد. همانطورکه سولون گفت، کرزوس در جریان فتح کشورش لودیه یا لیدی توسط ارتش کورش پارسی، تمام این ثروت را از دست داد. درباره ی حزقیا چنین چیزی گفته نشده، اما گفته شده که او برای سه روز به شدت بیمار شد تا این که به معجزه ی الهی شفا یافت. این شبیه سه روز اقامت مسیح در جهان مردگان و جنگش با شیاطین درآنجا است. ممکن است این سه روز برای کرزوس به شکل این گزارش هرودت تغییر یافته باشد که آپولو در مقابل درخواست های کرزوس از محافظت از کشورش در مقابل پارسیان، توانست برای سه سال فتح لیدی را به تاخیر بیندازد. پس از آن و در جریان فتح لیدی، کرزوس دستگیر و محکوم به سوختن در آتش شد. اما آپولو با باراندن بارانی، آتش را خاموش کرد و کورش جرئت نکرد به قصد خود برای کشتن کرزوس ادامه دهد. بنابراین کرزوس هم بعد از سه مرحله زوال نجات یافت. برای حزقیا ممکن است از دست دادن گنج ها در نتیجه ی شکست از دشمن، به پسرش مناشه منتقل شده باشد. مناشه به سبب اعمال خلافش مورد خشم یهوه قرار گرفت و از ارتش آشور به رهبری شلمنصر شکست خورد. بنا بر کتاب تواریخ در تورات، مناشه را دست بسته به غل و زنجیر بستند و به بابل بردند. ولی چون در اسارت توبه کرد و یهوه توبه ی او را پذیرفت، به پادشاهی برگردانده شد.:

HEZEKIH AND CROESUS: MARK GRAF: CHRONOLOGIA: 30/11/2014

اگر عسرت مناشه سه روز مریضی حزقیا به ازای سه روز مرگ مسیح باشد و سه روز مرگ مسیح معادل سه سال احتضار ساردیس در دوران کرزوس باشد که با تسخیر پارس به پایان رسید، پس مرگ ساردیس در صورتی به معنی رستاخیز آن خواهد بود که آن همانطورکه در ساردیس میمیرد، در قستنطنیه رستاخیز میکند. اگر این همان پایان سه مرحله باشد به معنی پایان ترویا و آغاز رم نیز خواهد بود. درصورتیکه سه مرحله ی مزبور نتیجه ی نوعی پسرفت به گذشته و احیای گردنکشی انسانی علیه خدایان تلقی شود، پس نوعی کشاکش ژوپیتر و ساتورن، مسبب آن خواهد بود که یادآور به نظریه ی نجومی وقوع اتفاقات بزرگ و تغییرات عظیم در وضع بشر در اثر پیوند سیارات ساتورن و ژویتر –به ترتیب: زحل و مشتری- است.

عقیده بر این بوده که پیوند زحل و مشتری در صورتی که در بروج فلکی آبی رخ دهد، باعث وقوع سیل ها و تغییرات جوی پرآب و سرما در جهان خواهد شد. ظاهرا پیوند زحل و مشتری در سال 1802 اینطور تلقی میشده است. چون همانطورکه عکس های قدیم از قرن 19 نشان میدهند تمام ساختمان های شهری قدیمی، در گل فرو رفته و در کنار جاده هایی به شدت گلی واقعند. این گل ها میتوانند با سیل های گلی ساردیس و رم ایتالیا هم قابل تطبیق باشند و ازآنجا که سیل های گلی به نابودگری شدید ساختمان ها شهره اند احتمالا تمام این سازه های شهری پس از فروکش جریانات گلی ساخته شده اند. این دوره با آغاز قرن بیستم پایان یافت و شاید این که آغاز قرن بیستم کی باشد هم به همان ترتیب با پیوند دوباره ی زحل و مشتری همراه شد. یک گزارش روزنامه ی هرالد در سال 1901 از امکان مشاهده ی هر سه سیاره ی زحل، مشتری و مریخ با چشم غیر مسلح در غروبدم 27 نوامبر نوشت در شرایطی که زحل و مشتری بسیار به هم نزدیک و مریخ بین آنها واقع است و اضافه کرد منجمین، امکان مشاهده ی هر سه سیاره ی مشتری، زحل و زهره در نیمه ی دوم آخرین ماه آن سال را پیشبینی میکنند. هرالد نوشته است چون منجمین معتقدند تاثیر زهره از مریخ بیشتر است و در پیوند زحل و مشتری نیز مریخ بسیار ضعیف تر از آنها ظاهر میشود، بنابراین با دوران جدیدی مواجه خواهیم بود که در طی آن، روحیه ی بشر به مرور از جنگطلبی که ویژگی بارز نسبت داده شده به مریخ است فاصله میگیرد.:

“static in the attic and the great conjunction”: Korbin Dallas: stolen history: 25/1/2020

همانطورکه گفتیم، عصر ساتورن، مظهر دوران برخورداری و بی غمی آدمیزاد بود و عصر ژوپیتر، نمایانگر دورانی که یهوه از ایجاد درد و شادی متواترا برای وابسته کردن آدم ها به خود استفاده میکند. با توجه به این که دوران ژوپیتر، دوران پدیدآیی تضاد طبقاتی و آزاررسانی انسان ها به هم تلقی میشود و همه ی این دردها به سبب ریشه گرفتن غلبه ی انسانی از مارس یا مریخ خدای جنگ و تفرقه است، پس میتوان دوران مدرن تثلیث مشتری-زحل-مریخ را بر اساس سه دنیای قرار گرفته بر سه شاخه ی درخت کیهانی تبیین کرد. قلمرو ساتورن معادل بهشت، قلمرو مارس معادل دوزخ، و قلمرو ژوپیتر معادل زمین به عنوان حد وسطای تحت تاثیر این دو قلمرو است. شاید مسئله بیش از تغییرات آسمان، در تغییرات زمین قابل پیشبینی بود. هرچقدر مردم زندگی مادی بهتری را تجربه کنند، بیشتر از بابت از دست دادن امکانات زندگی خود و دیگران، دچار افسوس یا نگرانی میشوند و این، آنها را از جنگطلبی بازمیدارد؛ امری که میتواند توازن و مارس و ساتورن را در زئوس/ژوپیتر/یهوه به هم مبریزد و اینچنین استیلای خود یهوه را به خطر بیندازد.

مغز سیاسی در مقابل مغزهای فرهنگی: آیا تجدید نظر در کل فرهنگ کهن فعلی آدمیزاد، عاقلانه است؟!

تالیف: پویا جفاکش

ریش و ژولیدگی چارلز منسون، یکی از دلایل اقامه شده برای نمایشی بودن دادگاه او است چون سابقه نداشته متهمی را با چنین ظاهری به دادگاه بیاورند.

مایلز متیس، سعی میکرد تا با نشان دادن تناقض های عکس های صحنه ی ترور کندی، قلابی بودن آنها را نشان دهد.

شبی مطابق معمول همه ی شب ها، پلنگ پیر، پلنگ های جوان را دور خود جمع کرده و اعتقادات قوم را به آنها می آموخت. این بار لای حرف هایش، چیزی گفت که پلنگ های جوان را تحت تاثیر و البته تحت وسوسه های بلندپروازانه قرار داد و آن این که اگر پلنگی عطسه ای کند که موقع آن عطسه، یک گربه از بینیش بیرون بیفتد، سلطان جانوران خواهد شد. بعد از پایان سخنرانی پلنگ پیر، هر کدام از پلنگ های جوان، یک علف در دست گرفتند و بینی خود را قلقلک دادند و مدام عطسه کردند بلکه گربه ای از عطسه شان به وجود بیاید. اما هرچه عطسه کردند کمتر نتیجه گرفتند. عطسه ها تا صبح ادامه داشت و بعد با خرناسه های خواب پلنگ های بی خیال شده عوض شد. اما یکی از پلنگ های جوان، اینقدر در هوس پادشاهی فرو رفته بود که دست بردار نبود. همینطور از بیشه ای به بیشه ای و از دشتی به دشتی میرفت و عطسه میکرد بلکه شاید گیاهان محیط خاصی اثر کنند و عطسه گربه بزاید. کم کم تاریکی غروب گسترش یافت و به دنبالش شب به نیمه رسید و پلنگ باشهامت، محل عطسه کردن خود را کوچه های های خلوت یک روستا تعیین کرد. از یکی از عطسه های بلند او گربه ای که در بلندی ساختمانی به خواب رفته بود با وحشت از جا پرید و درست جلو پای پلنگ جوان که چشمانش از عطسه بسته شده بود روی زمین افتاد. پلنگ جوان تا چشمش را باز کرد و گربه را دید، تصور کرد آرزویش برآورده شده و یک گربه از بینیش بیرون افتاده است. هرچه گربه سعی کرد اشتباه او را اثبات کند و خودش را از دست این پلنگ یکدنده نجات دهد اثر نکرد. تا صبح فردا پلنگ، با یک گربه در چنگالش به بارگاه شیرشاه رسیده بود. پلنگ جوان، گربه را جلو شیر انداخت و ادعا کرد که موقع عطسه از بینیش پایین افتاده و اکنون شیر باید تخت حکومتش را به او واگذار کند. شیر که از اعتقادات پلنگ ها بی خبر بود پرسید موضوع از چه قرار است؟ پلنگ و گربه هر دو روایت خود را گفتند. شیر که کمی نگران شده بود که حرف پلنگ درست باشد، قضاوت را به قاضی استخدامی دربارش کرکس دانا واگذار کرد. کرکس به صحبت های دو طرف گوش داد و گفت: «چون این گربه حرفی خلاف سخن پلنگ میزند معلوم نیست که گربه حتما از بینی او بیرون افتاده باشد. اما اگر پلنگ راست بگوید و عطسه اش در اثر هوای روستا گربه تولید کرده باشد، پس حتما توی سرش باز هم گربه هست. پس اگر سرش را بکوبیم میتوانیم گربه ها را بیرون بکشیم و درستی حرفش را ثابت کنیم. پلنگ که از راستی ادعایش مطمئن بود قبول کرد. خرسی که زورمندترین درباری شیر بود چوب کلفت و محکمی را برداشت و با آن توی سر پلنگ جوان زد. پلنگ خیلی دردش گرفت ولی خم به ابرو نیاورد. خرس بار دوم محکمتر زد و این بار پلنگ از درد داد و بیداد کرد ولی باز هم حاضر به تحمل ضربات بعدی شد. چوب سوم که به سرش خورد چنان با سرعت فرار کرد که هم گربه از خوشحالی به رقص افتاد و هم شیر، نفسی به راحتی کشید. پس از آن، پلنگ جوان، هیچ وقت به سلطان شدن فکر نکرد و هر وقت هم صحبتی درباره ی امکان شاه شدن یک پلنگ با عطسه کردن میشنید، از یادآوری خاطره ی ناخوشایندش در هم فرو میرفت و سکوت میکرد.

این داستان ایرانی، روی خرافه ای بنا شده که میگوید گربه موقع عطسه ی شیر، از بینی او فرو افتاده است؛ مشخصا به خاطر باور به فامیلی شیر و گربه. روایت مشابهی هم هست که میگوید موش که شکار اصلی گربه تلقی میشده است، در اثر عطسه ی خوک به وجود آمده است چون موش به خاطر سرعت تکثیر و فراوانی زاد و ولد، جانور شهوتناکی محسوب میشده و خوک هم نماد حیوانی شهوت است. اما در مورد داستان بالا به طور اخص یک قصه ی مذهبی مطمح نظر است که مطابق آن، شیر به خاطر تولید گربه در اثر عطسه اش سلطان حیوانات شد. توضیح این که موقع سیل بزرگ، در کشتی نوح، موش از فرمان نوح مبنی بر خودداری جانوران از تولید مثل، سرپیچی کرد. نسل موش ها در کشتی زیاد شد و آنها با جویدن چوب های کشتی، همه ی جانوران را در خطر غرق شدن قرار دادند. اما شیر، با عطسه ی خود، گربه را تولید کرد که موش ها را تار و مار نمود و چون شیر باعث نجات تمام جانوران شد، از طرف نوح و خدایش، اجازه ی سلطنت و سیطره بر دیگر حیوانات را یافت. این پیشینه ی مذهبی، پلنگ پیری را که اعتقادات قوم را به پلنگ های جوان می آموزد، یک شخصیت مذهبی میبخشد. پلنگ جوانی که به خاطر مطامع مادی خود، این اعتقاد مذهبی را جدی و واقعی تلقی میکند تا جایی که به خاطرش خود را حتی تا نزدیکی مرگ در معرض آزار قرار میدهد نماد فرد یا جامعه ای است که اعتقادات مذهبی را کورکورانه و به طرزی ریسک آمیز ولی در راه منافع مادی جدی میگیرد و فقط در اثر ضربات مهلکی که به خاطر اعتقادش تحمل میکند از آنها دست میکشد. ولی آیا این به معنی خرافی بودن تمام اعتقادات قوم است؟ توجه کنیم که پلنگ ها تربیت فرزندانشان را به پلنگ پیر سپرده بودند چون به او اعتقاد داشتند و در جامعه ای به خطرناکی یک جامعه ی شکارگر اولیه شبیه به جوامع حیوانات شکارچی بزرگ –همانطورکه جامعه ی انسان اولیه اینطور بود- فقط تجربه ی درست بودن دست کم بخشی از دانش های یک شخص، میتوانست چنین اعتمادی را به او جایز کند. این که بخشی از آن اعتقادات غلط بودند هم میتوانست با تجربه ثابت شود همانطورکه پلنگ های جوان دیگر هم داستان شاه شدن پلنگ با عطسه را جدی گرفتند و وقتی نتیجه نگرفتند آن را رها کردند. پس بیایید توجه کنیم که پلنگ کله شق قصه ی بالا که به هوس شاهی خرافه را به ایمان تبدیل کرد چرا قهرمان قصه شد؟ اگر او نماد یک فرد یا جامعه است معنیش این است که درباری هم که او علیهش دعوی میکند نماد یک حکومت نیرومند است. آیا تاریخ را حکام نمینویسند؟ آیا به نفع شیر نبود که تمام جاه طلبانی که علیهش توطئه میکنند با چنین ابلهی مقایسه شوند؟ حتی میتوان گفت خود این قصه هم شبیه روایات تاریخی است چون از تمام تعالیم پلنگ پیر به قومش، فقط همینی که یک جوان باایمان بدبخت را مسخره ی عالم کرده است را ثبت کرده و بقیه اش به بهانه ی این که نمیشده از تویشان داستانی درآورد ذکر نشده اند. این دقیقا سانسور نیست. شما در لحظه نمیتوانید فرهنگی را که رقیب شما است –مثل فرهنگ پلنگ ها که یک زمینه ی ظریف برای شورش علیه زورگویی شیرها دارند- انکار کنید ولی میتوانید آن را با ابلهانه نشان دادنش از قدرت بیندازید و این، کاری است که امروزه در عرصه ی رسانه مدام در حال رخ دادن است.

نوع تخریب رقیب با جا زدن خود به عنوان موافق، از فضایی مذهبی وارد فضای رسانه شده است. همانطورکه میدانیم در دیدگاه های صلیبی یهودی-مسیحی، تمام نظرهای مخالف به satan نسبت داده میشوند که همان "شیطان" در عبری است. نام شیطان از ریشه ی "شیت" یا "سیت" به معنی درخشیدن است. معادل آن در آرامی "شید" به معنی جن است که فرد مجنون و دیوانه را به نامش "شیدا" یعنی جن زده مینامیدند. این ریشه در زبان های انگلیسی و ایرلندی به صورت shit به معانی زباله یا آشغال، مبتذل، احمق، و فریبکار به کار میرفته و اکنون از طریق فیلم های امریکایی، شهرت جهانی یافته است. تلفظ دیگرش یعنی "سیت" setهم در قبطی نام یک خدای جنایتکار است که به عنوان شیطانی که مقابل هورس خورشیدی ایستاده است شناخته میشود. اما عجیب اینجاست که هر دو تلفظ به صورت های seth در لاتین و "شیث" در عربی، عنوان پسر خوب آدم هستند که اولادش علیه پسر بد آدم یعنی قائن یا قابیل ایستاده اند. قابیل روحش را به شیطان فروخته و شاید در درخشان بودن همچون شیطان، تکرار هورس خورشیدی است که سیت (شیث) به نمایندگی از تاریکی با او میجنگد. آیا دعوای اولاد آدم به جای همه ی انسان ها نبرد مشتی شیطان علیه مشتی شیطان دیگر است؟ بستگی دارد از کدام زاویه به قضیه نگاه کنید. اگر مثل یهود، آدم را پدر همه ی انسان ها بدانید، بله؛ ولی اگر از نظرگاه نبطی های توصیف شده توسط ابن وحشیه به قضیه نگاه کنید، آدم را یک فرد عبوث شورشی در میان جمع کثیری از مردم بابل خواهید یافت که برعکس بقیه بسیار پر اولاد و ازاینرو صادر کننده ی کج خلقی خود به تمام جهان خواهد بود. از این زاویه یهوه ای که آدم پیامبرش بود فقط یکی از چندین توصیف از خدا و فرهنگ و تمدن مربوطه اش در میان توصیفات گوناگون خواهد بود. ولی میبینیم که یک میل گسترده به محدود کردن تمدن و اعتقادات مفید و مضر انسانی به یک قوم خاص، مبنای تکرار ادعای تورات درباره ی آدم به یک زبان ظاهرا غیر دینی میشود. مایلز متیس دقیقا چنین کاری کرده است. فقط به جای لغت "جهت دهنده" ی «یهودی» از لغت «فنیقی» استفاده کرده و مبنای تمام چیزهای جهان را به ناوگان کشتی رانی فنیقی ها رسانده است. مایلز متیس، درست بر اساس گیج کنندگی لغات همان گونه که در بالا مشاهده شد ادعای خود را با نشان دادن چندپهلویی لغات در ریشه ی آرامی و فنیقیشان اثبات میکند و همه چیز را به یک زمینه ی اولی در دربارهای فنیقی میرساند. تاکید او بر مضامین قدرت و دربار در مورد ریشه ی کلمات، بخصوص متوجه پیروان تئوری های توطئه در کشورش ایالات متحده است که معمولا ریشه ی تمام مشکلات کشورشان را به یک حکومت جهانی در لندن یا واتیکان و ایادیشان در ایالات متحده میرسانند. در ایالات متحده معمولا رد حکومت جهانی تا اتلانتیس افسانه ای افلاطون دنبال میشود؛ بیشتر به خاطر شهرت تاسیس «آتلانتیس جدید» در ایالات متحده توسط انگلستان بر اساس دستورالعمل فراماسونی کتابی به همین نام منسوب به فرانسیس بیکن انگلیسی. اما مایلز متیس، با ورق زدن فرهنگ لغات، این ریشه ی تمدن جهانی را محصول بازی با کلمات در یک فرهنگ ثانویه بر فرهنگ اولیه ی آن میخواند. به نظر متیس، آتلانتیس یک پادشاهی دریایی است زیرا لغت همخانواده ی thalatta به معنی دریا است که به صورت "تالاسا" هم در آمده است؛ آتلانتیس نسبت به سرزمین افلاطون، یک کشور دور است چون لغت همخانواده ی دیگر telethen به معنی دور را به یاد می آورد؛ دوران آتلانتیس به پایان میرسد چون لغت همخانواده ی دیگر teleutaios به معنی پایان و یک لغت مشابه دیگر یعنی teleutao به معنی به پایان رسیدن است؛ نابودی آتلانتیس در اثر مجازات الهی است چون ou tletos به معنی "غیر قابل تحمل" است. آتلانتیس به نام پادشاه آن "اطلس" نامگذاری شده است که به گفته ی افلاطون، Eumelosبرادر این اطلس، معروف به GADEIROS بوده که یک نام فنیقی و مطابق با شهر فنیقی "غدیر" در محل کادیز کنونی در اسپانیا بوده است. بنابراین متیس نتیجه میگیرد که «زبان بومی آتلانتیس، فنیقی بود». پس آتلانتیس و به دنبالش تمدن تمام جهان، توسط فنیقی ها درست شده اند که البته دراینجا فنیقی هم به حد معنای متعارف "یهودی" فروکاسته و جانشین آن شده است. مطابق همین نوع بازی با کلمات، ساسیکسا هم با نام مایلز متیس بازی کلامی میکند: مایلز همان مهیلیس یا میکله یا مایکل یا میکائیل است که در عبری به "شبیه خدا" معنی میشود و MATHIS هم شکل انگلوساکسون متاتیاه به معنی هدیه ی یهوه است. نتیجه این که مایلز متیس، هدیه ی یهوه خدای یهود به زمینی ها است که مثل خدایش یهوه با کل زمین برخورد میکند. اما مشکوک بودن مایلز متیس شاید اصلا به ذهن نمیرسید اگر کارش در حد به هم بافتن های لغات قدیمی محدود میماند و با عجیب ترین دلایلی که ممکن است به ذهن برسد کل تاریخ ایالات متحده را به مسخره نمیگرفت.این موضوع بخصوص مورد توجه است که مایلز متیس یکی از ریشه های یک تئوری توطئه ی مشهور مبنی بر تفسیر تمام زنان زیبای پرده ی رسانه های امریکایی به مردان زن نما است که به تنهایی برای این که هر فرد جدی ای را از تکرار اطلاعات درست موجود در مطالب مایلز متیس منصرف کند کافی است. آلن ویسبکر در 9 مارس 2017 «نامه ای سرگشاده به مایلز متیس» را در اینترنت منتشر کرد و در آن، او را یک مامور نفوذی برای به انحراف کشیدن بدبینی های پیش آمده به روایت های رسمی سیاست معرفی کرد. گفتگوی اخیر مایلز متیس با سوفیا اسمال استورم مدت کمی بعد از نوشته ی ویسبکر درباره ی عدم موفقیتش در ارتباط با دیوید وایس از طریق خانم سوفیا توجه ویسبکر را به خود جلب کرده بود. دیوید وایس و اسمال استورم، جزو پیامبران نظریه ی "زمین تخت" بودند که هم متیس و هم ویسبکر با آن مخالفت میکنند. ویسبکر بعضی از دلایل خانم سوفیا در مورد تخت بودن زمین را زیر سوال برده و آن را همراه عکس های مربوطه برای ایشان ارسال کرده بود. ولی خانم سوفیا پوزشخواهانه از انتشار مطالب سر باز زد و حاضر به گفتگوی خود یا دیوید وایس با ویسبکر نشد. ویسبکر که از مدتی قبل، وایس را یک جاسوس دولت برای به مسخره کشیدن نظریات توطئه میدانست ولی خانم سوفیا را داناتر و با وجدان تر تشخیص داده بود متوجه شده بود که سوفیا و مافوق هایش فقط کارمندهای مزدبگیر دولتند و فرق سوفیا با بقیه در این است که او از دروغ گفتن، کمی عذاب وجدان پیدا میکند. برای همین خیلی عجیب بود که خانم سوفیا با مایلز متیس که او هم مخالف نظریه ی زمین تخت است مصاحبه کرده باشد. از طرفی مایلز متیس، چند سال قبل ترش به دنبال گسترده شدن شایعه ی پیتزاگیت [که میگفت دموکرات های تحت اداره ی کلینتون ها و وردست های هنری و ورزشیشان، در یک پیتزا فروشی، بچه ها را مورد تجاوز قرار میدهند و آن پیتزافروشی، یک راه زیرزمینی به کاخ سفید دارد]، ادعا کرده بود که دیوید سیمن –یکی از افراد نام برده شده در پرونده ی پیتزاگیت- مدتی است ناپدید شده است درحالیکه همان زمان، دیوید سیمن کاملا آشکار سر جای خود بود و فقط به این خاطر میتوانست مهم باشد که اخیرا گفته بود گنده شدن موضوع زمین-تخت ها برای کمرنگ کردن شایعه ی پیتزاگیت بوده است و ادعای مخفی شدن دیوید سیمن شاید راهی برای غیر واقعی به نظر رسیدن این نقل قول بوده است. شاید هنوز هم متیس، از بزرگنمایی زمین-تخت ها برای کمرنگ کردن نظریات مخالف جدی تر سیاسی استفاده میکند. مایلز متیس از مصاحبه با ویسبکر و تقریبا هر کس دیگری از اپوزیسیون که خواستار مصاحبه با او بود سر باز زده بود و حتی موقع سرچ نامش در گوگل، عکسی از او به دست نمی آمد، پس چطور شده بود که با زمین-تخت هایی که باهاشان ظاهرا مخالف است مصاحبه میکند؟ آیا این، با این بدبینی گسترده به زمین-تخت ها بی ارتباط نیست که سرانشان متهمند وظیفه دارند بدبینی های به جای به وجودآمده نسبت به گزارشات ناسا و کیهانشناسی ایدئولوژیک پشت آنها را با ترویج خرافات، تخریب کنند؟! بنابراین ویسبکر بدبین میشود که متیس، کسی است که اطلاعات راست و دروغ را منتشر میکند تا بوسیله ی دروغ ها راست ها را هم خراب کند یا نظریات مخالف اثبات نشده ولی قابل مداقه را به محض ظهور، با گرفتن زیر پر و بال خود به گند بکشاند. دراینجا ویسبکر به همزمانی زیر سوال برده شدن قتل شارون تیت توسط افراد چارلز منسون، با زیر سوال برده شدن قتل جی.اف.کندی در عملیات مایلز متیس توجه میکند. ویسبکر با مایلز متیس موافق است که گزارش رسانه ای قتل های خانواده ی منسون و دادگاه مربوطه همه عملیاتی روانی برای خنثی سازی تب هیپی گری بودند و اگر الان چنان قتلی به دلایل مشابهی روی دهد اصلا چنین سر و صدایی دورش شکل نمیگیرد. ولی به نظرش وقتی کسی این ادعای خوشایند ویسبکر را در کنار ادعای ظاهرا ابلهانه ی قتل کندی به توطئه ی خودش مطرح میکند دیگر چه کسی ممکن است جرئت کند نظریه ی قلابی بودن دادگاه منسون را جدی بگیرد؟! ویسبکر اینجا کاملا شخصی میشود و در نامه ی سرگشاده اش عصبانی است که متیس، تمام قهرمانان امریکایی زندگی او از جک لندن گرفته تا باب دیلن را جاسوسان نیروهای شوم سیاسی معرفی کرده است. او برای این که اثبات کند متیس یک دشمن امریکا است، آغاز بیوگرافی خودنوشت متیس که به جای تولد و آغاز زندگیش با گرفتن دکترا از دانشگاه ویسکانسین شروع میشود را سوژه میکند و میگوید درحالیکه امریکایی ها معمولا برای دانشگاه از لغت کالج استفاده میکنند متیس از لغت یونیورسیتی استفاده کرده که معمولا انگلیسی ها استفاده میکنند؛ او بارها در نوشته هایش کلمات را با لهجه و حتی نام بریتانیاییشان مستعمل کرده و در جایی که امریکایی حتما اول کلمه THEاستفاده میکند متیس مثل خیلی از بریتانیایی ها THE را می اندازد. ویسبکر اینجا وارونه ی منظور خود حرکت میکند چون کاملا دارد فرض را بر این میگذارد که متیس، واقعا میخواهد قهرمانان امریکا را تخریب کند. او ناراحت است از این که با کسانی به زندگیش معنی داده که متیس با تخریب آنها میخواهد معنای زندگی یک نسل از امریکایی ها را نابود کند بی این که توجه کند بسیاری از این افراد فقط به خاطر این مشهور شده اند که مثل متیس، درحالیکه وانمود میکردند مخالف سیاست های امریکا حرکت میکردند درواقع در جهت آن حرکت میکردند. حتی علت این که مقاله ی او در مورد منسون و تیت برخلاف مقاله اش در مورد کندی ابلهانه نیست میتواند این باشد که بعد از تمام شدن تاریخ مصرف پایین آوردن تب هیپی گری، میخواهد از روسای هیپی ها و دیگر ضد فرهنگ (آنتی کالچر) های انقلاب فرهنگی دهه ی 1960 یعنی انقلابیون ظاهری سابقی که همه الان جزو کارگزاران فرهنگی ایالات متحده ی امریکا هستند اعاده ی حیثیت کند. جالب این که در مورد احتمال ساختگی بودن صحنه ی قتل جی اف کندی هم متیس اولین کسی نبود که چنین نظری داد. دالاس گلدباگ با نام مستعار اد گیارینی، اولین مطرح کننده ی این احتمال بود که برای ادعایش دلایلی هم داشت ولی شواهد او فقط به وسیله ی متیس مشهور و البته توسط او مصادره و در جریان به دست آوردن نتایجی بسیار متفاوت از آنها، مخدوش شدند. متیس هر از چند گاه به گلدباگ به عنوان یک منبع اطلاعات غلط حمله میکرده است. شاید یکی از گناهان گلدباگ این بود که مدعی بود نسب تمام خاندان های قدرتمند جهان، به یهودی های خزری میرسد. این برای متیس که به ریشه ی یهودی خود معترف است، خوشایند نیست چون فنیقی هایی که از راه دریا می آیند خیلی سرراست ترند تا یهودی های زمین رویی که در کشورهای مختلف سرگردان و با اقوامی مثل خزرها ترکیب میشوند و بعد به سفر خود ادامه میدهند. دانایان قصه نویس یهود ی ها را با عنوان "کاهن" ها میشناسند که در اروپا به COHEN معروفند اما تلفظ هایی مثل COHN هم دارند که به ریشه ی فنیقی کلمه نزدیک تر است. درنتیجه ی درهم آمیختن یهودی ها با تاتارهایی مثل خزرها، همین ریشه به صورت های کان، خان و خاقان تبدیل به یک لقب موفق ترکی-مغولی شده و در تمام آسیا پیچیده و حتی در چین و کره به صورت "هان" به معنی پادشاه درآمده است. یهودی های فنیقی تبار مزبور، مستقیما از شامات به اوراسیا و دربارهای تاتاری نرفته اند. آنها ابتدا در ترکیه ی جنوبی ساکن شده و در اتحاد با بومیان، حکومت کومان یا کوماگن را ایجاد کرده اند که احتمالا همان خاندان بیزانسی کومننوس است و از طریق آمیختن با اسکیت ها به غرب رفته و روم مقدس را برای خود ایجاد کرده است. بنابراین یهودی ها در پیشروی خود به سمت اروپا و ایجاد جهان جدید بوسیله ی ناوگان های دریایی استعمارگران اروپایی، با چندین ملت مختلف درهم آمیخته و لایه های گوناگون معرفتی و فرهنگی را روی هم تلنبار کرده اند که ساده سازی افراطی مطلب با خلاصه کردن یهودی به کشتی ران های سرراست فنیقی، تا حدود زیادی در جهت پنهان کردن این لایه ها انجام میگیرد. متیس تمام حکام، هنرمندان، فیلسوفان و مخترعان تاریخ را از خاندان های سرشناس فنیقی میخواند و هیچ شانسی برای امکان نابغه بودن پلبین ها یا بومیان سرزمین های تحت تصرف فنیقی ها باقی نمیگذارد. زمانی که نظریه ی تارتاریا درباره ی ریشه گرفتن تمام تمدن ها از یک امپراطوری جهانی تاتاری را موضوع نظرخواهی او کردند، گفت که تارتاریا (امپراطوری تاتارستان) یک افسانه است ولی اگر هم وجود داشت، خان های تاتار همه فنیقی بودند. "جاگ هوند" ضمن مشکوک بودن به قدمت 5500ساله ی فنیقی های مایلز متیس و ابراز احتمال به این که فنیقی ها و کل تاریخ بشر بیشتر از چند صد سال قدمت ندارند (امپراطوری فنیقی قرطاجه یا کارتاژ هرگز توسط یک روم خیالی بیش از 2000ساله نابود شده و با انتقال به ونیز، مستقیما وارد اروپای مدرن شده است)، اشاره میکند که مطالب اصلی تمدن فنیقی مایلز متیس، در کتاب شبه مذهبی "نفرین کنعان" از یوستیس مولینز آمده است، ضمن این که مطابقت هایی با نظریه ی خزندگان باستانی دیوید ایک دارد (اگرچه مایلز متیس، دیوید ایک را "مخالف کنترل شده" میخواند که البته افشاگری بزرگی نکرده است)؛ مطالب دیگر متیس درباره ی قتل شارون تیت و غرق شدن کشتی تایتانیک هم با زبان و سبک نوشتاری بسیار نزدیک، در مطالب فردی به نام نوئل جی هدلی دیده میشود گویی که تیمی از افرادی با نظریه های توطئه ی یکسان و مطالبی کمی متفاوت برای هدفی واحد به خدمت گرفته شده باشند. تا زمان حال میشده هر روایت تاریخی یا داستانی یا فرهنگی را تا اطلاع ثانوی رسمی نگه داشت و بعد عوض کرد. چون تنها چند نسل است که مردم جهان، دارند چیزهایی درباره ی تاریخ "ملی" خود میشنوند. در این تاریخ ها سال و ماه و روز هر کدام از اتفاقات زندگینامه ی تمام افراد روشن و مشخص است و این درحالیست که تا کمتر از صد سال پیش، تقریبا در تمام کشورها کمتر کسی میدانست سالروز تولدش کی بوده و اصلا چند سال سن دارد. این همه شخصیت تاریخی فقط به درد اشرافی میخورد که آنها را اختراع کرده اند و بنابراین مایلز متیس وقتی ادعا میکند تمام این اشرافیت ها فنیقی بوده اند، حداقل درباره ی فنیقی بودن محتوای این شخصیت های افسانه ای –بنا بر تعریفی که از متیس از فنیقی ارائه میدهد- راست میگوید ولی توجه کنیم که هر کدام از این افسانه ها به اندازه ی بقیه ی محتواهای فنیقی-یهودی، از لایه های مختلف فرهنگی تهیه شده اند و باید مثل بعضی میوه ها برای مصرف، پوست کنده و از الیاف پاک شوند.:
“IS MILES MATHIS IS REAL? IS THE PHOENICIAN NAVY BEHIND EVERYTHING?”: JIM DUYER: STOLEN HISTORY: 14SEP2020

به نظر میرسد تمام تولیدات بشر از دیرباز تاکنون در همین وضعیت چند لایه گیر کرده اند و انتظار بی جای بیشتر ما از این که آنها به اندازه ی تعلیمات دینی خاخام ها و کشیش ها و ملاها سرراست و با دستورالعمل واحد کار کنند است که نگذاشته از آنها استفاده کنیم. هر چیزی که در زمین به وجود بیاید مثل خود زمین طبیعی، ناهموار و پر دست انداز است. فقط انسان است که میخواهد ناهمواری ها را صاف و یکدست کند همانطورکه زمین ناهموار را آسفالت کرده است. ولی حتی برای محض خاطر شهرسازی هم که شده است نمیتوان افق یکدستی در زمین ایجاد کرد و هرچقدر چشم انداز شما از زمین گسترده تر باشد، ناهمواری های بیشتری را جلو چشم خواهید دید.

نظمی که از این بینظمی متولد میشود در افسانه ی آفرینش کلدانی منعکس شده است. تهامات الهه ی هرج و مرج که از جنس آب و مانند آن بی شکل است توسط مردوخ مقتول میشود و از جسدش زمین و آسمان آفریده میشود. یعنی جنس نظم طبیعت از جنس بی نظمی هیولای هاویه است. سربانه همسر مردوخ و ملکه ی خدایان، به عنوان الهه ای که در جایگاه تهامات نشسته است، شکل به روز شده ی بی نظمی است. آشوری ها او را با عیشتار الهه ی زهره جایگزین کرده بودند. یک دلیلش این بود که عیشتار، الهه ی شیرها است و شیر مظهر قدرت است. قدرت انسانی به این دلیل با قدرت سلطان درندگان مقایسه میشود که نظم انسانی با طغیان علیه دنیای وحوش ولی از درون آن برخاسته و درست مثل نظم جنگل که بر بی نظمی نبرد جانوران بر سر هوی و هوس هایشان استوار است، با سلسله مراتب و امتیازات ناهماهنگ همراه است. از این جهت، زهره مکمل خورشید است که شیر، تجسم حیوانی او به شمار میرود. زهره معمولا در لحظات طلوع و غروب خورشید در آسمان ظاهر میشود و در این دو حالت، به ترتیب به ستاره ی صبح و ستاره ی غروب نامبردار است. در بین النهرین، معمولا زهره را با یک گل رز هشت برگ نشان میدادند و تمثال خدای جوان خورشیدی در مصر که از روی یک گل هشت برگ در آب متولد میشود، ظاهرا رابط زهره با خورشید است. زهره همچنین مانند خورشید در غرب زمین غروب و بعدا دوباره از شرق طلوع میکند. ازاینرو عیشتار هم مانند خدای خورشیدی، سفری به جهان زیرین دارد که از آن سالم برمیگردد. تغییرات حرکات خورشید در طول سال، فصل ها را رقم میزند که از روی تغییرات گیاهان شناسایی میشوند. تموز خدای گیاهان، خدای فصل ها است و با خزان طبیعت میمیرد و با بازگشت سرسبزی طبیعت از جهان زیرین به در می آید. وی شوهر عیشتار است. با توجه به این که زهره یک خدای دوجنسه است و در جای خود، مرد و در جای خود، زن میشود، ظاهرا عیشتار به عنوان زهره ی مونث سفر کننده به جهان زیرین، نسخه ی مادینه ی تموز نیز هست. اما برعکس خورشید و تموز که بر اساس نظم مشخصی به جهان ما رفت و آمد میکنند، نظم رفت و برگشت زهره بر باستانیان آشکار نبوده و هیچ کس نمیتوانسته بفهمد او کی ها ممکن است در آسمان ظاهر شود و کی ها نشود. بر همین اساس، سفر عیشتار از خانه اش در اوروک به شهرهای بین النهرین و مدت اقامتش در آنها نیز مشخص نبوده و هیچ کس نمیتوانسته مطمئن باشد که الهه درخواست های او را برای کمک خواهد شنید یا نه.:

“the rosette symbol”: aratta.wordpress.com

دراینجا میتوان ربط قدرت سیاسی و بی نظمی را در این دانست که هر دو جایزند در نظر عموم مردم جامعه بسیار بی قانون و شلخته و آزاردهنده ی اعصاب باشند. اتفاقا بین قدرت گرایی و اعصاب خراب در آدمیزاد به طور کلی هم ارتباطی وجود دارد. هر فردی دوست دارد در زندگی پیشرفت کند و در صورت داشتن اعتماد به نفس بسیار برای پیشرفت، در صورت شکست، احتمالا کاملا به جهت عکس حرکت میکند. هر فردی که کار بزرگی را شروع میکند بخصوص اگر سیاستمدار باشد انتظار سختی موقت را دارد و میخواهد مثل خدایی باشد که به جهنم هبوط میکند و پیروزمندانه برمیگردد. اما در صورتی که این ادای خدایان درآوردن مثل حرکات زهره و زمان از تاریکی درآمدنش غیر قابل پیشبینی از آب دربیاید آن وقت تا حد میل به خودکشی وارونه میشود. روانشناسان تکاملی این موضوع را با تحقیقات علمی نشان داده اند و آن را بیش از این که به نفع روان آدمیزاد باشد به نفع ژن های آدمیزاد و بقای نوع آنها به واسطه ی بقای نوع آدمی تشخیص داده اند. راندولف نسه دانشمند امریکایی مینویسد:

«جان پرایس، روانپزشک بریتانیایی، موفق شد از طریق مشاهده ی رفتار مرغ ها به نتایج مهمی در مورد کارکرد علائم افسردگی دست پیدا کند. مرغ هایی که در یک مبارزه شکست میخورند و درنتیجه جایگاهشان در سلسله مراتب پرندگان تنزل پیدا میکند، از تعامل اجتماعی پرهیز کرده و رفتاری فرمانبردارانه از خود نشان میدهند و به این ترتیب، احتمال حمله ی بالادستی ها کاهش می یابد. پرایس، این تحقیق را بر روی میمون های وروت نیز انجام داد. آنها در گروه های کوچکی متشکل از چند نر و چند ماده زندگی میکنند. نر ممتاز، که عملا شانس جفتگیری با همه ی ماده ها نصیبش میشود، بیضه هایی به رنگ آبی روشن دارد. البته این تا زمانی است که عاقبت در مبارزه به میمون نر دیگری ببازد. آن وقت مثل توپ در خودش جمع میشود، خودش را به عقب و جلو تکان میدهد، از همه کناره گیری میکند، بیضه هایش به رنگ خاکستری مات درمی آید و رفتاری افسرده از خود نشان میدهد. پرایس این علائم را نشانه ی "تسلیم غیر ارادی" میداند. با نشان دادن این که تهدیدی برای کسی نیست، از مورد حمله قرار گرفتن توسط نر ممتاز جدید فرار میکند. بهتر است تسلیم شوی و تسلیم شدنت را نشان بدهی تا این که مورد حمله قرار بگیری. پرایس برای به کار گرفتن این ایده ها در کلینیک، به همکاری با دو روانپزشک به نام های لئون اسلومن و راسل گاردنر پرداخت. آنها مشاهده کردند بسیاری از جلسات افسردگی به خاطر عدم پذیرش از دست رفتن موقعیت برتر در یک رقابت، تشدید میشوند. از نظر آنها بی حوصلگی، پاسخ طبیعی به باخت در رقابت، و افسردگی، نتیجه ی تلاش پیگیر و بیهوده برای دست یافتن به جایگاه برتر است. آنها این وضعیت را "شکست خوردن در شکست" نامیدند، محققان دیگر، خصوصا روانپزشک بریتانیایی، پل گیلبرت، این ایده را بیش از پیش بسط دادند. آنها موقعیت های استرس زای گوناگون در زندگی را از دست دادن جایگاه در نظر گرفتند و مشاهده کردند بسیاری از بیماری ها زمانی بهبود پیدا میکنند که از تلاش بیهوده برای پیروزی در یک رقابت بر سر جایگاه دست میکشند. جان هارتنگ، مردمشناس، به صورت مستقل، گونه ی دیگری از همین نظریه را با نامگذاری جذاب "فریب نزولی" مطرح کرد. به عقیده ی او، قرار گرفتن تحت فرمان کسی که توانایی های کمتری دارد، یک وضعیت خطرناک محسوب میشود. در این وضعیت خطرناک، تمایل طبیعی به نشان دادن توانایی ها و داشته های خود، به چشم تهدید نگریسته میشود و میتواند حتی باعث طرد شدن از گروه شود. راه حل؟ "فریب نزولی"، به این معنی که باید توانایی های خود را به قصد فریب دیگران پنهان کنی. بهترین راهکار میتواند این باشد که خود را قانع کنید ارزش و توانایی هایتان ازآنچه خود تصور میکنید کمتر است، الگویی که تا حدی شبیه به جلوگیری از بروز احساسات و خودتخریبی ای است که فروید به اضطراب اختگی نسبت میدهد... نظریه ی تسلیم تکاملی در مورد بسیاری از بیماران مبتلا به افسردگی که برای درمان به من مراجعه کرده اند، مصداق داشته است. چه بسا همسرانی که برای حفظ زندگی زناشویی خود، دستاوردها و حتی درک خود از توانایی هایشان را محدود جلوه میدهند. استراتژی اجتماعی فریب نزولی، از حمله ی افراد پرقدرت جلوگیری میکند، اما به قیمت بروز علائم افسردگی. وکیلی جوان و جاه طلب به من مراجعه کرد که از فریب نزولی استفاده نکرده بود. او کاری فوق العاده به مشتریان عرضه کرده بود که ایده های یکی از شرکای اصلی را بی ارزش میکرد. به زودی این شریک اصلی شروع به خراب کردن چهره ی وکیل جوان کرد. وکیل جوان به زودی افسرده شد.» ("دلایل خوب برای احساس های بد: چرا اضطراب، افسردگی، پرخوری، بی حوصلگی و... وجود دارند؟": راندولف ام.نسه: ترجمه ی بنفشه شریفی خو: نشر پندار تابان: 1402: ص3-141)

دراینجا شاید بخصوص دیدگاه ریچارد داوکینز اتئیست به ذهن بیاید که معتقد بود ژن ها انگل هایی هستند که بدن ما را تصرف کرده اند و روان ما را به نفع خود دچار تحریف کرده اند. این، زیاد از موضوع مسخ شدن توسط اجنه به دور نیست، بخصوص وقتی یک فارسی زبان باشد که موجودات فیزیولوژیک کوچکی که بدنتان میزبانشان شده است را "انگل" بنامید. این کلمه با ریشه ی انگلوساکسون انگلیسی ها مرتبط است. ساکسون ها "انگلوسگ نامیده میشدند که در زبان لاتین به معنی جن یا موجود فراطبیعی است و اکنون همین کلمه به صورت "انجل" angel به معنی فرشته استفاده میشود. جن ها معمولا ارواح طبیعت و به اندازه ی نیروهای کور غریزی حاکم بر جانوران غیر انسانی، بیرحم تلقی میشوند، شاید به خاطر این که به اندازه ی کرم ها و میکروب ها بی عاطفه و بی وجدانند و در قدرت سیاسی انسان ها نیز کسانی بیشتر بخت راه یافتن به مدارج بالای قدرت را می یابند که از همه بی عاطفه تر، بی وجدان تر، و به همان میزان "جن زده تر" هستند و از موقعیت جدید خود در قدرت برای جن زده کردن تمام جامعه استفاده میکنند.:

«نقل قول آغازین ما از آپوکریفای یوحنا است ، یک متن نگ حمادی که به طور گسترده توسط نویسنده ی عمیقاً روشنگر جان لش مورد بحث قرار گرفته است . آنچه در مورد آن بسیار نفس گیر و چالش برانگیز است این است که ذهن عمیق قدمت و حقیقت احتمالی و ارتباط آن با زمان حال را تشخیص می دهد. همانطورکه لش توضیح میدهد، این قسمت که دیدگاه گنوستیک ها را منعکس می کند:

"تفسیر آنها از "افسانه ی تماس" افشای بی نظیری از نفوذ بیگانگان با یک پیام هشدار دهنده ی قوی برای بشریت است. ممکن است به خوبی معلوم شود که دیدگاه غنوصی از مداخله برای بینش ما از خودمان به عنوان یک گونه ضروری است."
کلمه " الوهیت" در آن قسمت و در سراسر صفحات لاش کلیدی است. حتماً دچار سوء تفاهم پیش می آید و این سوء تفاهم خود نتیجه ی مداخله است. ما از طریق باورهای هذیانی درباره ی الوهیت از پتانسیل واقعی انسانی منحرف شده ایم. برای لش و گنوستیک ها ، خط الوهیت از طریق فرود ما از زمین - گایا - می آید و این ارتباط است که هدف حمله ی مهاجمان است. آنها در واقع نمی توانند کاری در مورد آن انجام دهند - این به سادگی وجود دارد - اما می توانند ما را فریب دهند تا به نفع دسیسه های خود به آن پشت کنیم، همانطورکه برای چندین دین اصلی ما پیش آمده است. خوانندگان ممکن است بخواهند صفحه ی Soul Technology لش از گنوسی‌های بت پرست (نه گنوسی‌های متأخر مسیحی) را مرور کنند. بحث های آن، آنها را شمن‌های قدرتمند توصیف می‌کند ، و اظهار می‌دارد که آنچه آنها با دید روشن خود می‌دیدند به همان اندازه برای درک ما و وضعیت امروز ما مهم است که در زمان خود. به نفوذ ، هشدار ، مداخله ، و خودبینایی اشاره دارد. تفکر متعارف، فکر تسخیر بیگانگان را رد می کند و ادعا می کند که اگر خطری از آن وجود داشت، تهاجم و تسخیر مدت ها پیش رخ می داد. لطفاً آن عبارت را با فهرست عناصر پارادایم ما در بالا ادغام کنید. به یاد داشته باشید: میدان حمله، روانی و ادراکی است. پس کجا باید به دنبال شواهد این تهاجم باشیم؟ در این صفحه سه بعد کنترل را مورد بحث قرار خواهیم داد:

کنترل درونی توسط بسیاری یا همه ما به عنوان موجوداتی که هستیم، چه از طریق ژنتیک یا از طریق اولین محیط پس از تولد، اگر نه قبل از تولد، متحمل شده است.

کنترل بیرونی یا اجتماعی -- بیرونی برای ما به عنوان افراد اما عمیقاً در ساختارهای اجتماعی ما تعبیه شده است، اما دوباره احتمالاً از طریق "درون" به معنای کار بر روی چند فرد بسیار قدرتمند.
کنترل انگلی با واسطه ی چیزی که در ما کاشته شده است، چه به صورت فیزیکی یا غیر فیزیکی به معنای "انگل های ذهنی" یا چیزی که "بدن های بالاتر" را آلوده می کند که در سنت های غیبی یا باطنی غیر غربی و غربی به خوبی شناخته شده است.

این ابعاد - با توجه به اینکه حتی وجود دارند، چیزی که باید در نظر گرفته شود - لزوماً مستقل از یکدیگر عمل نمی کنند. بنابراین سیستم‌های کنترل بیرونی ممکن است به گونه‌ای تنظیم شوند که از طریق ویژگی‌های ذاتی یا سیستم‌های انگلی تعبیه‌شده ( انگل‌ها ) عمل کنند.
کنترل بیرونی: این تصویر دامنه ی مشکل را نشان می دهد. این نشان می دهد که یک حمله ی گیره ای باعث ایجاد دیدگاه های جهانی به شدت رقابتی می شود، و البته این فقط در سطح بالایی است. هر شاخه از درگیری و مبارزه غوغا می کند. دیالکتیک هگلی و استفاده ی آن از تز و آنتی تز برای رسیدن به سنتز مطلوب به یاد می آید . اگرچه اغلب به عنوان یک روش فلسفی مورد انتقاد قرار می گیرد، اما یک تکنیک قدیمی کنترل اجتماعی است. در واقع فرآیند چگونه کار می کند؟ در ادامه با موضوع گرافیک «علم در مقابل دین»، در نظر بگیرید که چگونه وضعیت راحت کنونی به وجود آمد. همانطور که پل فون وارد (2004) نقل می کند، دانشمندان در دانشگاه های قرن هفدهم که توسط کلیسا تامین می شد، تحقیق در مورد معنای درونی کیمیاگری، عدد شناسی، طالع بینی، پیشگویی و مسائل معنوی را دنبال کردند. اگرچه این مستند نشده است، او متعجب است که آیا کلیسا نمی ترسد که علم گسترده و تهاجمی در نهایت شواهدی را کشف کند که کلیسا اسنادی را در مورد زندگی عیسی و یهوه و تاریخ جعل کرده است . شاید آنها نگران بودند که علم به مرور زمان برای معجزاتی که ادعا می شود مداخله ای از سوی خدای ماوراء طبیعی است، توضیحات طبیعی ارائه کند. از آنجایی که رهبران کلیسا می دانستند این نوع اطلاعات به طور بالقوه در دسترس است، معامله ای را بین سرمایه داران و محققان علم طراحی کردند. اگر مفروضات اساسی کلیسا را ​​زیر سوال نبرید، می توانید بودجه ی مورد نیاز برای تحقیقات علمی را در اختیار داشته باشید. این ترتیب کلیسا را ​​ممکن ساخت تا مردم را منفعل و ترسو نگه دارد و در عین حال انتقال از علم رنسانس به انقلاب صنعتی را تقویت کرد. کایل گریفیث در مقاله ی مهمان خود «مصالحه ی کوپرنیک: منشأ تعصب مادی در علم » دیدگاه دیگری درباره چگونگی ایجاد این ترتیب و معنای آن برای ما امروز ارائه می دهد. در "جنگ در آسمان" ​​(1988)، گریفیث لایه ی دیگری از کنترل‌کنندگان را معرفی می‌کند، به اصطلاح « تئوکراسی »، نیرویی که در پشت ادیان قرار دارد. و " کالج نامرئی " که استادانه دیالکتیک هگلی را برای شکل دادن به یک جامعه ی انسانی پیشرفته و فضانورد به کار می گیرد. دو گروه در تضاد شدیدی هستند. ما مهره های بازی آنها هستیم. مقایسه ی افسانه ی « جنگ در بهشت » با اسطوره‌های گنوسی لش گنوسیزم ، جنگ در آسمان ​​و بازارسال SETI در "تاسیس مخفی امریکا" از ، آنتونی ساتون (2004) به وضوح توضیح می‌دهد که چگونه روش دیالکتیک هگلی توسط انجمن‌های مخفی مانند Order of the Skull & Bones برای هدایت جامعه ی مدرن ما از طریق کنترل مطمئن سازمان‌های فرهنگی عظیمش استفاده می‌شود و همچنان ادامه دارد. راهنمای چی؟ گروه‌های کنترل به صورت دایره‌هایی در دایره‌ها ساخته می‌شوند که هر کدام دستورالعمل‌ها را از عضوی در مرکز خود دریافت می‌کنند که به نوبه ی خود به دایره‌ای عمیق‌تر تعلق دارد. هدف نهایی از دید ما گم می شود، مگر اینکه به خود جهان نگاه کنیم و بفهمیم که شرایطش هر چه باشد و به هر کجا که می رود، از عمیق ترین دایره ها هدایت شده است. این شرایط، البته، یکی از اصول به یادماندنی حواس پرتی از سیاره ی پرورش دهنده ی ما است.
کنترل درونی: این به این می پردازد که ما چه هستیم (از لحاظ ژنتیکی) و چگونه فکر می کنیم. موضوع ماهیت ذاتی ما و نحوه ی انعکاس آن مداخله(های) بخش زیادی از باقیمانده ی این صفحه را اشغال خواهد کرد. برای درک اینکه کنترل یا مداخله ی درونی چگونه کار کرده است، باید بتوانیم خود را بررسی کنیم. منظورم این است که ما در خودمان - یا روانشناسی ما اگر تنوع مداخله ی لش را بپذیرید، یا به طور معمول ژنتیک ما - نتایج یک یا چند "تهاجم" را مجسم می کنیم. اگر چندین مرحله از تهاجم وجود داشته باشد، نتایج ممکن است لایه لایه باشند. آیا ما در ساختار روانی و/یا ژنتیک خود لایه بندی می بینیم؟ ما قطعا انجام می دهیم. من روش جدیدی را برای نگاه کردن به این موضوع پیشنهاد می کنم. در اینجا نقل قول دیگری است:

افسانه

گروه‌هایی از موجودات پیشرفته به اینجا آمدند و سیاره‌ای را یافتند که در آن انسان‌های اولیه زندگی می‌کردند و سپس از نظر ژنتیکی آن را به شکل انسان مدرن ارتقا دادند. روح‌های کاملاً پیشرفته (این ما هستیم) وارد شدند و به خود اجازه دادند که به این تکامل انسانی جدید وابسته شوند. در آن مرحله، هنرهای تمدنی را می توان به این خلاقیت های ترکیبی آموزش داد.

پیشنهاد نفوذ و مداخله در امور انسانی در چندین صفحه ارائه شده است (به افسانه مصنوعی مراجعه کنید ). آن صفحه رابطه ی انسانیت را با گروهی مرموز از کنترل کنندگان بررسی می کند. در حمایت از مفهوم مداخله، صفحه اسطوره مصنوعی اطلاعاتی را منعکس می‌کند که در بسیاری از زمینه‌ها ظاهر شده‌اند، که مطمئناً بیشتر خارج از پارادایم استاندارد است. می‌توانید آن را در گزارش‌های تماس با بشقاب پرنده‌ها، مطالعات آزادانه ی ادبیات تمدن‌های باستانی، تفسیرهای آینده‌نگر از ژنتیک انسان و بقایای فسیلی، و افسانه‌های غیبی/متافیزیکی که پیشنهاد شده است، بیابید. سؤالی که بلافاصله پیش روی ما قرار می گیرد این است که آیا این دو گزاره - گزاره ی گنوسی آغازین و موضعی از این صفحات - می توانند به اندازه ی کافی با هم تطبیق داده شوند که یک موقعیت اولیه ی واحد برای کاوش در اینجا ایجاد کنند یا نه. گروهی سعی کردند بر بشریت غلبه کنند. در مقابل گروه‌هایی از موجودات پیشرفته به اینجا آمدند و سیاره‌ای را یافتند که در آن انسان‌های اولیه زندگی می‌کردند و سپس از نظر ژنتیکی آن را به شکل انسان مدرن ارتقا دادند.

گنوستیک ها : حمله روانی و ادراکی بود
افسانه ی مصنوعی : "حمله" شامل "ارتقای ژنتیکی" بود
هر دو : برخورد در اینجا بین نژادهای از پیش موجود رخ داد.

این مقایسه موضع کلیدی را در توصیف لش از عرفان برجسته می کند: دستکاری های ژنتیکی واقعی اتفاق نمی افتد. آنها با استفاده از فناوری واقعیت مجازی شبیه سازی شده اند.
تا آنجا که به Open SETI مربوط می شود، این یک سوال باز و یک سوال فوق العاده مهم است. تفکر انسان برتر از آنها بود و چیزی در مورد لذت و زیبایی آنها خاموش است. و ما «الوهیت» داریم; آنها فاقد آن هستند. به همین دلیل است که آنها فقط با فریب موفق می شوند . در مقابل روح‌های پیشرفته (این ما هستیم) وارد شدند و به خود اجازه دادند که به این تکامل انسانی جدید وابسته شوند. این دو موقعیت کاملاً موازی هستند. هر کدام حاکی از برتری ذاتی آگاهی انسان بر « آنها» ی اسرارآمیز است . ریشه این برتری می تواند «الوهیت» باشد. هر چه هست، این نیاز به کاوش دارد. در لش / عرفان، عمل از طریق فریب به دست می آید . درافسانه ی مصنوعی ، روح انسان به آن اجازه داده است . تناقض ذاتی وجود ندارد. ما هنوز ندیده ایم که آیا اصطلاح "روح" در لش / گنوستیک یافت می شود یا نه. پایان سست باقی مانده در مورد آموزش هنرهای تمدنی است.
کنترل انگلی: از مقاله ی ویکی پدیا در مورد انگل ها: "انگل ارگانیسمی است که در بافت زنده ی ارگانیسم میزبان زندگی می کند یا روی آن زندگی می کند." تعامل بیولوژیکی بین میزبان و انگل انگلی نامیده می شود. انگلی نوعی همزیستی است، با یک تعریف، اگر چه تعریف دیگری دارد. تعریف همزیستی انگلی را مستثنی می‌کند، زیرا مستلزم آن است که میزبان از تعامل و همچنین انگل بهره مند شود. انگل ها معمولا کوچکتر از میزبان خود هستند و مواد مغذی را از مایعات بدن میزبان جذب می کنند، اما این دور از یک استراتژی جهانی است. در واقع استراتژی های زیادی وجود دارد که مربوط به این است که انگل از میزبان خود چه می خواهد و چگونه انگل می خواهد آن را دریافت کند. دسته ی مهمی از استراتژی‌ها شامل اصلاح رفتار میزبان به منظور دستیابی به نتیجه ی مفید برای انگل است و لزوماً برای میزبان مفید نیست -- می‌تواند برای آن کشنده باشد. نمونه هایی که در طبیعت دیده می شوند عبارتند از زنبور انگلی Hymenoepimecis sp . که خود را به یک میزبان عنکبوت متصل می کند و آن را وادار می کند تا یک شبکه ی ویژه بسازد که توسط زنبور شفیره پس از کشتن و خوردن عنکبوت ( Parsite's web of death ) استفاده می شود. کرم مو نماتومورف انگلی در ملخ و جیرجیرک رشد می کند. وقتی بالغ می‌شوند، میزبان‌های خود را «شستشوی مغزی» می‌کنند و باعث می‌شوند که آنها در آب فرو بروند و کرم‌ها را قادر می‌سازند بیرون بیایند و برای یافتن جفت شنا کنند. ملخ‌ها یا جیرجیرک‌ها در این راه می‌میرند ( انگل‌ها ملخ‌ها را شستشوی مغزی می‌دهند تا شیرجه بروند ). نمونه های بسیار دیگری از انگلی در طبیعت را می توان ارائه داد. انگلی وجود دارد که به نوع خاصی از خرچنگ حمله می کند و تمام بافت نرم غیر ضروری داخل آن را می خورد، اما اصول اولیه ای را که امکان حرکت ---عضلات کلیدی، اعصاب بینایی و غیره را فراهم می کند، باقی می گذارد. سپس می تواند این خرچنگ نیمه توخالی را تصاحب کند و از آن به شیوه ی یک ستوان امپراتوری در فانتزی جنگ ستارگان استفاده کند. هاری توسط یک انگل ایجاد می‌شود و نوع خاصی از جنون ایجاد می‌کند که باعث می‌شود یک پستاندار آلوده، حتی یک انسان، بخواهد گاز بگیرد یا باعث خونریزی با پستانداران دیگر شود و در نتیجه یک ناقل، یک راه انتقال انگل باز کند.... نکته اینجاست که انگلی می‌تواند شکلی از تعامل نه تنها بین اشکال حیات در طبیعت، بلکه بین ما و انواع دیگر موجودات باشد، خواه آن‌ها را فرازمینی بنامیم یا هر چیز دیگری . و این تعامل قادر است میل و قصد انسان ها را اصلاح کند و رفتاری را اعمال کند که کاملاً با ماهیت قبلی آنها بیگانه است ، اما احساس می شود به خواست خود آنهاست. جالب است، مگر نه؟»:

“the controllers agenda: Gnosticism, archons/greys”: GERRY ZEITLIN: OPENSETI.ORG

تا اینجا خیلی چیزها روشن شد: انگل ها افراد خاصی را آلوده میکنند و بعد، از بعضی از آن افراد، برای آلوده کردن یک جامعه استفاده میکنند؛ هم از طرق نرم افزاری و هم از طرق سخت افزاری. حالا باید یک ملاحظه ی دیگر را به انجام رساند: وقتی فردی در بافت خاصی از بدنش مثلا اینطورکه اینجا به نظر می آید در مغزش، تحت کنترل انگل ها قرار گرفته است، معنیش این نیست که تمام بافت ها و اعضای بدن او نادرست و غلط کار میکنند و به درد نخورند. ممکن است بعضی از آنها به خاطر عملکرد انگل، دچار نقصان هایی شده باشند ولی هنوز فواید زیادی برای فرد و اطرافیانش دارند. پیکره ی فرهنگی یک جامعه حتی بسیار بزرگتر است و به هیچ وجه معنی ندارد که به خاطر اعمال غلط مغز سیاسی این پیکره ی فرهنگی، همه ی ارزش های آن و با آنها کل پیکره دور ریخته شود تا یک مغز انگلی معیوب دیگر بیاید و وضع حتی پریشان تری ایجاد کند. شاید لازم باشد دقت کنیم که جامعه با فرد یک تفاوت بارز دارد و آن این که مغزهایش بیش از یکیند و جایی که سلول ها بتوانند رابطه ی مغز خود با مغز انگل زده ی بیمار سیستم را به حداقل برسانند کمتر از آن زیان خواهند دید.

مطالب مرتبط:

احساس پوچی عمومی: چاقوی دو لبه ی سیاست که اکنون در حال بریدن دست صاحبش است.

پادشاهی اسمودئوس شیطان: مرحله ی نوین انقلاب ایران و ثبات گفتمانش برای اوج گیری در آینده

مادی گرایی خسته کننده: افزایش واکنش های منفی به مشکلات اعتیاد به هویت یابی با پول در جوامع

تالیف: پویا جفاکش

روزی آقای مایه دار با اتومبیلش از خیابان گذر میکرد که اتومبیل آقای آقازاده را کنار خیابان متوقف دید. جلو رفت و از پنجره ی اتومبیل نگاه کرد و آقازاده را دید که دارد روزنامه میخواند.:

-سلام آقازاده.

-سلام.

-تعجب میکنم. تو روزنامه خون بودی و من نمیدونستم؟!

-چی میگی؟ من که روزنامه خون نیستم.

-پس چطور شده روزنامه خریدی؟

-من که روزنومه نخریدم.

-مسخره کردی؟ همین الان تو دستته.

-من اینو نخریدم. از توی پیشخون روزنامه فروشی دزدیدمش.

-چرا؟

-چون یه تیتری داشت که توجهمو به خودش جلب کرد.

-چه تیتری؟

-تیتر صحبت های یک مقام مسئول بلندپایه که وعده داده: «خودرو به زودی ارزان میشود.»

-خب. تو چرا ناراحتی؟ تو که توی کار تجارت خودرو نیستی!

-موضوع این نیست که خودرو داره ارزون میشه. موضوع اینه که یه چیزی داره ارزون میشه.

-چرا؟

-برای این که اگه فقط یه چیز ارزون بشه، مردم به ارزون شدن وسایل عادت میکنن و بعد انتظار دارن همه چی ارزون بشه که اینجوری کار و کاسبی همه ی ما میخوابه. پس هیچی نباید ارزون بشه. به خاطر همینم بعد از دیدن این تیتر، هماهنگ کردم جلسه ی سری دست های پشت پرده تشکیل بشه تا حالا که این مقام مسئول این وعده رو داده، اصلا هر طور که شده، باید خودرو گرون بشه. الانم دارم خودمو آماده میکنم برم همونجا صحبت کنم ببینیم چیکار میتونیم بکنیم.

-راست میگیا. عجب حرفی زدی؟ میشه منم باهات بیام؟

-نه نمیشه. چون جلسه پشت پرده است. پشت پرده هر کسی رو راه نمیدن.

-خیلی خب. باشه. موفق باشی.

-حتما!

این لطیفه که آن را از روی حافظه تعریف کردم و جملاتش را –به جز هسته ی قصه و اصطلاحات کلیدیش مثل "جلسه ی دست های پشت پرده"- همه را از نو نوشتم، در اصل خود در برنامه ی طنز رادیویی "صبح جمعه با شما" به صورت نمایشنامه ی رادیویی اجرا شده است. انتقاد از گرانی به زبان طنز و بخصوص در حالت منظوم، سابقه ای طولانی در رادیو دارد. یکی از قدیمی ترین از این نوع در اوسط دهه ی هفتاد، ترانه ای بود که یادم هست در تکه ای از آن، خواننده خطاب به تورم میگفت:

میا.میا. میا. والله برو از سوی مردم

بکش دست از سر بی موی مردم.

برو گم شو تو همراه گرانی

تورم، آی تورم، آی تورم.

به جز گرانی، اما نمایشنامه های طنز و ترانه های طنز بخصوص در صبح جمعه با شما، از خصوصیات ناپسند مردم در زندگی اجتماعیشان هم خیلی میگفتند و آنها را رو میکردند. الان شبکه های اجتماعی، به زبانی بسیار تندتر –و اغلب بسیار بی مزه تر- همین دو هدف را در پیش گرفته اند به جز این که این بار، شوخی های جنسی در زننده ترین حالت هایشان را هم وارد بحث خنداندن کرده اند. حالا تقریبا ما در همان سطحی قرار گرفته ایم که داستان های «دکامرون» (یعنی ده روز) اثر پوکاچوی ایتالیایی در آن قرار دارند. قصه ی محوری این کتاب، ده انسان -7زن و 3مرد- را نشان میدهد که برای درمان طاعون، در ساختمانی زندانی شده اند و طی 10روز، هر روز 10قصه –مجموعا صد قصه- برای هم تعریف میکنند. این داستان ها مشتمل بر شرح انواع حقه بازی ها و شهوترانی ها و موفقیت ها و شکست ها در زندگی مادی است و درحالیکه تز اخلاقی مسیحیت حول نادرست بودن زیر پا نهادن اخلاق، همه جا قهرمانانشان را دنبال میکند، اما انجام تمام آن رذایل، در جوامع آنها بدیهی است، جوامعی که تمام مناطق مدیترانه از تنگه ی جبل الطارق تا تنگه ی بسفر را در بر میگیرند و همه ظاهرا حول تجارت و گسترش ناز و نعمت به واسطه ی کشتی رانی در دریای مدیترانه شکل گرفته اند. گفته میشود این داستان را پوکاچو در قرن 14 و در وانفسای طاعون بزرگ نوشته است تا از طرف جامعه ی مادیگرای اشرافی حاکم بر اروپای آن زمان، این فکر وحشتناک را که طاعون نتیجه ی عذاب الهی به سزای گسترش گناهان بشر بوده است خنثی کند و درحالیکه هنوز تمام آن اعمال شریرانه و نفسانی را به پیروی از مسیحیت، گناه نشان میدهد، ولی گناهکاری را عادی سازی کند و بگوید در این وضعیت ناخوشایند چاره ای جز لذت بردن از بقایای لذت های مادی ندارید و بهتر است با هر دوز و کلکی که میتوانید ثروت بیندوزید تا خوش باشید و غصه نخورید. رسالت هنر در جهان معاصر و اکنون ایران معاصر هم همین است. در گذشته هنر در این مرز و بوم، همیشه و حتی در سیاه ترین حالت های سقوط اخلاقی خود، یک سری اخلاقیات مثل مردانگی و مروت و دست ضعیف را گرفتن را میستود ولی اکنون در آثار هنری، جنایتکاران، فریبکاران و قاچاقچی های مواد مخدر، با سبکبالی تمام، قهرمانان جذاب فیلم ها و داستان ها هستند و ما هنوز میدانیم آنها گناهکارند چون چیزی جز دنباله های قهرمانان دکامرون پوکاچو نیستند که دارند مادیگرایی "شرم آور" را عادی سازی میکنند. شاید ما ایرانی ها هنوز در آغاز راه باشیم، اما استادانمان مردم امریکا که بهشان یاد داده اند کشورشان با فرصت طلبی و کلاشی ساخته شده است به دنبال بحران های پشت سر هم روانی-سیاسی-اقتصادی از زمان جرج بوش تا حالا چنان به سیم آخر زده اند که نمیتوانند باور کنند به این شکل کوفتی زندگی کردن در کل تاریخ ایالات متحده ممکن بوده باشد چه رسد به این که یک قرن قبل تر در زمان شخصیت مشکوکی به نام پوکاچو هم رایج بوده باشد.

معلوم نیست دقیقا از کجا شروع شد. ولی دست به دست شدن این جملات از "ری لنکستر" یکی از هسته های آغاز بود: «در فیلم های مربوط به جنگ جهانی دوم، خلبان های بریتانیایی عمدتا لهجه های کلاس بالایی دارند. درواقع لهجه های رایج بیشتر از طبقه ی پایین تر یا خارجی ها بودند. بدهی ما به شجاعت لهستانی ها، کانادایی ها، اهالی افریقای جنوبی و دیگران به طرز رسوایی آوری نادیده گرفته شده است. از هر روزنامه نگاری که در اوایل دهه ی شصت در کنسرت بیتلز یا رولینگ استونز شرکت کرده است، بپرسید که واقعا چگونه بود. اگر صادق باشند، میگویند که حتی یک نت را هم نمیشنیدند، که کنسرت کمتر از یک ساعت طول کشید، و آن مکان، بوی بد ادراری که صدها نفر خالی کرده بودند را میداد.» این بریتانیای کبیر فیلم های ویکتوریایی است یا قرون وسطایی که ناگهان معماری و وسایل نقلیه اش تغییر کرده و تویش وسایل سیم دار رایج کرده اند؟! کسی که این سوال به ذهنش میرسد یک دفعه در معرض اطلاعات ماموران سخن پراکنی روسیه می افتد که خوشبختانه به لطف فومنکو و سیستم زیر سوال بری تاریخیش در کتمان کردن همه چیز تاریخ، رکوردهای بالایی زده اند و حالا روش فومنکو در تطبیق شخصیت های تاریخی را به قرن بیستم کشانده اند. اتفاقا بعضی از مواد اولیه را هم از خود امریکایی ها گرفته اند. مثلا مقایسه ی تطبیقی لینکلن و کندی ریشه ی امریکایی دارد هرچند امریکایی ها شباهت های موجود را تصادف و حتی خرق عادت تلقی کرده اند. کندی از دهه ی 1960 و لینکلن از قرن 19 دو رئیس جمهوری هستند که هر دو در زمان ریاست جمهوری و در حالیکه در کنار همسر خود بودند (اولی در اتومبیل فورد و دومی در تئاتر فورد) با شلیک گلوله به پشت سر به قتل رسیدند. نه فقط زندگینامه های خود لینکلن و کندی، بلکه زندگینامه های همسرانشان (مری تاد و ژاکلین)، معاونینشان (اندرو جانسون و لیندون جانسون) و حتی قاتلینشان بسیار به هم شبیه است. بخصوص این خیلی جالب است که جانشینان هر دویشان –که معاونینشان بودند- نام فامیلی جانسون داشتند. در ویکی پدیای روسی صفحه ی مخصوص لیست شباهت های کندی و لینکلن وجود دارد.:

فومنکو جنگ داخلی امریکا را که در دوران ریاست جمهوری لینکلن رخ داد آغاز تاریخ امریکا میدانست. آیا آغاز تاریخ امریکا را میشود به قرن بیستم و بعد از جنگ دوم جهانی رساند؟ بدبختی اینجاست که نشانه ها در جنگ جهانی دوم هم هستند. زندگینامه ی هیتلر بسیار شبیه ناپلئون اول در آغاز قرن پیش است. ناپلئون که آخرین امپراطور روم مقدس بود درست مثل رایش سوم یا هیتلر که قصد احیای روم مقدس به مرکزیت آلمان را داشت بعد از موفقیت های اولیه به دنبال جنگ در روسیه به شدت ضعیف شد و امپراطوریش توسط اتحادی از کشورها نابود گردید. وسوسه کننده است که احیای امپراطوری در آلمان را با علت مغضوب شدن هیتلر یعنی حمله اش به فرانسه بسنجیم. روم مقدس را فرانک های آلمانی در فرانسه بنیان نهادند و جالب میشود اگر هیتلر میخواست امپراطوری را به اصل خود برگرداند. حالا اگر نام ناپلئون را به ترکیب "نا" ی تعریف با "آپولون" نام خدای خورشید رومی تعبیر کنیم و تمثیل پادشاهان به خورشید را به یاد بیاوریم ناپلئون الگوی امپراطوران و شامل همه ی آنان ازجمله خود هیتلر میشود. بنابراین کل تاریخ بین سلسله ی ناپلئون ها و هیتلر حذف میشود و باید تصور کنیم که تاریخ در نیمه ی قرن بیستم از نو نوشته شده است و تازه باید اتفاقات آلمان را پیرو این دوباره نویسی به اقمارش تسری داد. در این مورد برای روس ها بخصوص ایران بسیار اهمیت دارد که از دست دادنش در اثر به قدرت رسانده شدن محمدرضا پهلوی و حمایت از او از سوی غرب برای استالین بسیار گران آمد. ادعای غریب و تازه این است که رضا شاه پهلوی وجود خارجی نداشت و به عنوان یک دیکتاتور ظالم که توسط اتحاد انگلستان و امریکا و روسیه از قدرت برکنار شد کپی کاریکاتور گونه ای از هیتلر بوده است و تنها نکته ی مهمی که میشود از زندگینامه اش گرفت این است که ایران و آلمان قبل از محمدرضاشاه متحد بودند. تقسیم شدن موقت ایران بین روسیه و انگلستان، همان اتفاق تقسیم آن بین این دو کشور در زمان جنگ جهانی اول است. یعنی جنگ های اول و دوم جهانی یک چیزند. در جنگ جهانی اول، ایران وسوسه به اتحاد با عثمانی از طریق جنبش "اتحاد اسلام" شده بود. از طرفی عثمانی و روسیه و آلمان با هم متحد بودند. حالا در نظر بگیرید که خاندان امپراطوران روسیه موسوم به رومانف یعنی رومی، اصالتا آلمانیند. پس ادعای جدید این است که آلمان و روسیه و عثمانی یک کشور بودند و آن امپراطوری روم مقدس بود که روسیه فقط در زمان استالین و در قالب اتحاد جماهیر شوروی از آن جدا شد. تقسیم عثمانی هم نه در جنگ جهانی اول بلکه در جنگ جهانی دوم اتفاق افتاد و ایجاد کشوری جدید به نام ایران و با یک شاه دستنشانده هم باید همزمان با ایجاد پادشاهی های دستنشانده در اقمار عربی سابق عثمانی توسط انگلستان و فرانسه اتفاق افتاده باشد. به همین ترتیب علاقه ی کشورهایی مثل لهستان به ناپلئون و افتخار به بناهای یادبود او درآنجاها در ارتباط مستقیم با نارضایتیشان از حکومت جدید روس ها و ادای وفاداریشان به کیش امپراطوری روم و خدایش آپولو است که نامش حالا ناپلئون بناپارت شده است. حتما تا حالا متوجه شده اید که روس ها جز در به دست گرفتن دنباله ی یک مدل تجزیه و تحلیل، معمولا سوال خاصی درباره ی چگونگی ممکن شدن تز خود نمیپرسند؛ مثلا در اینجا این سوال که چطور ممکن است این اتفاقات همه در قرن بیستم رخ داده باشند و مردم بازمانده از آن دوران، متوجه تحریفات تاریخی انجام شده نشده باشند؟ اینجاست که امریکایی ها با گنجینه ی بزرگی از نظریات توطئه درباره ی دوران هیتلر وارد صحنه میشوند و پاسخ سوال را اینطور میدهند: سازمان سیا در ایالات متحده ی امریکا که وارث دانشمندان نازی و اختراعات نازی است، نیروهای شیطانی هیتلر را به همراه ارتباطات او با آدم فضایی های شیطانصفت به میراث برد و با دانش کامپیوتر که از آنها اخذ کرد، امواجی ایجاد کرد که نه فقط آینده را تعیین کردند بلکه گذشته را به همراه حافظه ی آدم ها تحت تاثیر قرار داده و نوسازی کردند و هنوز دارند میکنند. تمام تمدن مدرن روی پرورش این امواج استوار است حتی اگر شده، با سیستم پخش نور و موزیک تند در پارتی ها و رقص های مدرن که همزمان با پایان جنگ جهانی دوم گسترش یافتند. چنین پاسخی فقط از مغزی که از فیلم های سینمایی امریکایی انباشته شده است برمی آید اما به شرطی که آن مغز، قبل تر با تورات و انجیل، شستشوی مغزی داده شده باشد که اکثر امریکایی ها این وضعیت را دارند. بزرگترین سوال یک مسیحی معتقد بخصوص از نوع امریکایی که از آسیب های زندگی مادی سرسام آور مدرن خسته شده است این است که چرا خدا برای دوران مدرن پیامبر نفرستاده و آخرین حرف هایش را با رومی ها زده است؟ تنها کاری که از دست چنین مغز مستاصلی در عین وفاداریش به مذهبش برمی آید این است که بگوید روم تمام نشده و ما همین حالا در رومیم. همان حرفی که فومنکو زده بود: روم مقدس همان روم باستان زمان مسیح است. حالا اگر فکر کنیم که امپراطوری هیتلر تداوم روم مقدس و ایالات متحده ی امریکا تداوم امپراطوری هیتلر بوده است آن وقت میتوانید خوشحال باشید که فهمیده اید مسیح یک پیامبر مدرن بود که خدا برای جنگ با هر چیز مدرنی فرستاد قبل از این که مدرنیته اعتقادات قدیمی را کاملا پاک کند. پس خدا زمانی مسیح را فرستاد تا مطمئن شود چیزی از دین راستین به لطف او به زمان حاضر میرسد! نتیجه این که دانش مسیح دست اول و درست است و بقیه ی دانش ها رومی و شیطانی، بخصوص وقتی در ارتباط با کیهانشناسی باشند. جنبش زمین-تخت ها از اینجا ریشه میگیرند. زمین-تخت ها گردش زمین به دور خورشید را انکار میکنند چون مدعیند این نظریه بیش از این که ریشه در تحقیقات علمی داشته باشد به خورشید-مرکزی مذهبی فیثاغورسی ها برمیگردد که طبیعتا باب طبع لژیونرهای رومی است که اخوتشان حول پرستش سول اینویکتوس یا میترا خدای خورشید شکل گرفته که همان آپولو است. چون بانیان ناسا دانشمندان نازی بوده اند عجیب نیست که خورشید-مرکزی فیثاغورس توسط مدرنیته برگزیده شده باشد. ذهن زمین-تخت ها همان ذهنیت مسیحی ابتدایی است که خدا را یک نفر آدم در آسمان میبیند. اگر زمین در جای خود ثابت باشد میشود مردم را از آن بالا دید زد. اما اگر زمین یک سیاره ی کوچک سرگردان باشد که با سرعتی سرسام آور –بدون این که آب برکه ها در زمین تکان بخورد- حرکت میکند، آن وقت ذهن مردی که خودش را جای خدا گذاشته است به اندازه ی ذهن خدای او دچار سرگیجه میشود. بنابراین این کیهانشناسی مدرن به اندازه ی کیهانشناسی بابلی که ستارگان و سیارات را خدایان معرفی میکرد ویژه ی چندخداپرستانی از قماش رومی ها است. آنها به این خدایان باور دارند چون آنها را دیده اند و طبیعتا خدایانشان فقط میتوانند آدم فضایی ها باشند. ارتباط خدایان اختری با آدم فضایی ها توسط یک دانشمند روس دیگر یعنی زکریا سچین در امریکا مطرح شده است. همانطورکه میدانیم سچین معتقد بود خالق انسان ها که در اساطیر بابلی حئا یا انکی نامیده میشود آدم ها را با نهادن چیزی از خود که همان دی ان ای باشد دچار مهندسی ژنتیکی کرده است. انکی که علیه برادر خود انلیل شوریده است با لوسیفر که علیه یهوه شوریده است تطبیق میشود. یهوه میتواند لوسیفر را بکشد اما این کار را نمیکند چون چیزی از لوسیفر در تمام آدم ها هست که اگر لوسیفر از بین برود حالت هرج و مرج گون و دیوانه واری پیدا میکند و تمام آدم ها را به دست هم از بین میبرد. این با نهاده شدن چیزی از حئا در وجود آدم ها مطابقت دارد. موفقیت حئا یا لوسیفر در تداوم بقا، با شیطانی شدن روز مقدس یهود یعنی شنبه در جادوگری های آیین سبت سیاه تعیین میشود. سبت یا شنبه، روز زحل است و زحل متعلق به نینورتا خدای کشاورزی بود تا این که حئا آن را تصرف کرد. نینورتا پسر انلیل و درواقع جلوه ای از خود او است. اهمیت تصرف زحل از سوی حئا با نظریه های نجومی خورشیدی ازجمله در کیش سول اینویکتوس که معمولا فقط اینویکتوس نامیده میشد مرتبط بود. میترا یا سول اینویکتوس نه فقط خدای خورشید بلکه خدای زحل هم بود. علت این که تصور میشد خورشید یک ستاره ی سیاه است و نورش از زحل می آید؛ فکری که احتمالا در اثر دیدن سیاهی خورشید در لکه های خورشیدی حاصل شده است. نور زحل از دو معبر سیارات مشتری و مریخ به خورشید میرسد. اگر از طریق مشتری برسد نورش سعد است و سعادت برای مردم زمین می آورد اما اگر از طریق مریخ برسد نورش نحس است و بدبختی و فلاکت می آورد. در کیهانشناسی بابلی مشتری با مردوخ تعیین میشود که پسر حئا و در ابتدا زیرمجموعه ای از تعریف های خود حئا بوده است. مردوخ، شاه خدایان و نماد نظم است و درواقع انلیل سابق را نشان میدهد که به لحاظ کارکردی اکنون بخشی از حئا است. در اساطیر یونانی-رومی، خدای مشتری، زئوس یا جوویس یا ژوپیتر است که با خود یهوه یا انلیل تطبیق میشود. پرنده ی ژوپیتر، عقاب است که نماد امپراطوری های روم باستان، روم مقدس و نازی هیتلری بوده و نظم رومی را نمایندگی میکند. خدای مریخ که در بابلی نرگال و در رومی، مارس نام دارد، خدای غضب و مرگ و بیماری است و عامل بروز جنگ ها و نابسامانی ها. او دقیقا قسمتی از پهنه ی اثر حئا یا لوسیفر را نشان میدهد که از انلیل چیزی در آن نیست و قدرتی شیطانی است که وارد یک فضای وهم آور و تاریک شده است. این داستان خود نرگال است: خدای خورشیدی که به دوزخ ارشکیگال وارد میشود ولی به جای کشتن ملکه ی دوزخ همسر او میشود و به پادشاهی دوزخ میرسد. در سطح زندگی زمینی که به نیروی خورشید میچرخد، این با عشق بازی مارس با ونوس الهه ی شهوات و بی نظمی ها بازآفرینی میشود که رسوایی های جنسی روابط زن و مرد در جامعه ی تحت حکومت لوسیفر را بازتابی میکنند. اساس تمام این اتفاقات در رابطه ی زحل با خورشید می افتد. خورشید قبل از این که تابع زحل باشد سیاه رنگ است و نمادی از تاریکی است که معمولا به اجنه ی مادینه مثل لیلیت و هکاته نسبت داده میشود. در صورتی که مثل کیهانشناسی کوپرنیکی نظم زمین و فضای اطرافش را به تشکیل خورشید در منظومه ی شمسی منتسب کنیم، آن وقت فضای قبل از تشکیل نظم زمین، با تهامات الهه ی هرج و مرج تطبیق میشود که به اژدها تجسم می یافت و مردوخ او را کشت و از جسدش زمین و آسمان را ساخت و نظم نوین را برقرار کرد. تهامات الهه ی آب ها بود و قلمرو سلطنتی آبیش به حئا رسید که اکنون خدای آب ها است همانطورکه خورشید سیاه به کنترل زحل درآمد. نازی ها نیز در اخوت های رمزیشان خیلی روی خورشید سیاه تمرکز میکردند. ارتباط حئا و تهامات با آب، همان ارتباط خورشید با نور کوانتومی است. چون فیزیک کوانتوم، تقریبا همه چیز را به توهم و اعوجاج فیزیکی تعبیر میکند که یادآور بی شکلی و هاویه گونی آب است. تهامات به عنوان بدن جهان مادی معادل کی یا گایا الهه ی زمین است که همه ی موجودات را تغذیه میکند ولی همزمان یادآور نامیده شدن الهه ی مادیات به مایا یا توهم در هندوستان نیز هست و این با دیدگاه کوانتوم درباره ی این که ما واقعیت را بر اساس ذهنیت خودمان و توهمی که درباره ی مسائل داریم بازآفرینی میکنیم مطابقت دارد. درست مثل رابطه ی نور زحل با خورشید سیاه و مردوخ/حئا با تهامات، جهان کوانتومی نیز فقط توسط نور پدید میشود و هر چیزی برای وجود داشتن باید توسط نوری که از چشم یک بیننده به آن می افتد دیده شود. اگر اینطور باشد اگر من یک درخت را نبینم آن نباید وجود داشته باشد ولی میدانیم که آن درخت وجود دارد و ممکن است قبل از تولد من هم آنجا بوده باشد حتی اگر من آن را نبینم؛ درست است؟ پس چطور چنین چیزی ممکن است؟ پاسخ کوانتوم گراهایی مثل دکتر بوردون به این سوال این است که هر کدام از ما به تنهایی به پدیده ای واقعیت نمیدهیم؛ بلکه یک حافظه ی کیهانی قبلی از منشئی واحد در همه ی ما منتشر شده است که بر اساس آن و بسته به تکامل های گوناگونی که در طی نسل ها در هر کدام از ما به وجود آمده است به پدیده ها معنا میدهیم، تکاملی که کاملا وابسته به تکامل دی ان ای در علم ژنتیک است. بنابراین برداشت ما از وقایع روی هم، یک تصویر توده ای از جهان ایجاد میکند که واقعا در خلق دنیا نقش ایفا میکند و میتوان گفت ما از طریق خدا دنیا را ایجاد میکنیم، خدایی که وس پنره بر اساس نظریه ی بابلی و بازتولید مدرنش از طریق امثال سچین، او را همان حئا یا انکی میداند. بر همین اساس، پنره به اندازه ی تهامات که تحت نفوذ مردوخ نظم پیدا میکند، روشنبینی از معبر مایا در هندوئیسم و بودیسم و بوسیله ی هفت چاکرا را نیز عرصه ی نفوذ مردوخ و تجلی های بی شمار او میشناسد و معتقد است گسترش یوگا و تاکید بر هفت چاکرا در جریان انقلاب فرهنگی دهه ی 1960 خود یک راه غلط نشان دادن دیگر برای جوانان خسته از همه چیز بوده که از سوی حکومت ها برنامه ریزی شده است، همانطورکه ترویج مواد مخدر و جادوگری و شیطانپرستی و گروه های راک و هوی متال و ترکیب همه ی اینها در جریان هایی مثل بلاک سبت چنین بوده است. به نوشته ی پنره موفق شدن در فعال کردن چاکراها به طور موقت، حال خوشی به شما میدهد که باعث میشود خوشی را فقط در لحظه ی مدیتیشن و جدا شدن ظاهریتان از این دنیا حس کنید و از لذت بردن از زندگی معمولی که غیر قابل دور انداختن است بی بهره شوید بطوریکه بسیاری از کسانی که در کلاس های مدیتیشن به یوگای گروهی میپرداختند بعد از این که به دلایل مختلف، مجبور به ترک کلاس میشدند به مرور دچار افسردگی شدید میشدند. تاثیر این نوع تمرینات، همان بی اعتنا شدن به وضع جهان بود که در مرتاض های هندو و بودیست بروز میکرد ضمن این که معلوم شد به ندرت تاثیر اخلاقی مثبتی روی افراد میگذارد و یک نوع اعتیاد دیگر ترویج شده در کنار اعتیاد به انواع مواد مخدر معرفی شده در انقلاب فرهنگی است تا به نام دفاع از جوانانی که از جنگسالاری ایالات متحده و انواع تبعیض ها خسته بودند، آنها را بی اثر کند و همانطورکه در ادامه پیش آمد با تقسیم این جوانان در گروه های جنایتکار مضر دهه ی 1980 پایه ی درست اعتراض آنان کاملا بدنام و ریشه کن شد.:

“THE 5TH LEVEL OF LEARNING: WES PENRE: 2019: CHAP16

اساس تمام این کیهانشناسی، روی یک تجربه ی درک نشده قرار دارد و آن این است که افکار اکثریت مردم، واقعا باعث تغییر تصویر جهان میشود. شاید این واقعا نتیجه ی جبر و تلقین خدایان اختری نباشد، بلکه واضح و قطعی است که افکار عمومی را رسانه ها به دستور سیاستمداران شکل میدهند. البته مردم هم فرق زیادی بین سیاستمداران و یوفوهای خزنده سان قائل نیستند و به خاطر همین است که سیاستمداران را از نسل یوفوها میشمرند.

پس بیایید افسانه های باستانی را کنار بگذاریم و دقیقا به این فکر کنیم که چرا الیت ها یعنی اشراف سیاسی-اقتصادی، آدم فضایی آن هم از نوع خزنده اش به نظر میرسند؟ آن لطیفه ی رادیویی که اول متن برایتان روایت کنم را مرور کنید. متوجه شدید؟ به نظر میرسد این قماش از افراد هیچ احساس همدردی با مردم ندارند. آنها فقط به پول فکر میکنید. تنها ارزش آنها در زندگیشان ثروت، تجمل و به رخ کشیدن آن است ولو به ضرر اکثر مردم تمام شود. برای همین به نظر میرسد اصلا انسان نباشند و بیشتر دایناسورهایی آدمخوار باشند. چنین آدم ها یا دایناسورهای انسان نما یا یوفوهای انسان نمایی قطعا دشمن مردم معمولی هستند و مردم نباید سلایق و ارزش های آنها را جدی بگیرند. ولی در عمل میبینیم که برعکس است. یعنی دقیقا ارزش این افراد به عنوان حاکمان جامعه فقط به پول و ثروت است مردم هم از آنها الگو گرفته اند و زمینه ی اصلی این الگو گیری هم همان فقر ناخوشایندی است که در زمان پایان جنگ دوم جهانی، تقریبا تمام جهان را اسیر خود کرده بود و فرار به سمت ثروت اندوزی، آرزوی بیشتر مردم بود، چیزی که به خاطر آن، کم کم آموختند دشمنان خود را الگوی خود قرار دهند و تا الان هم بیشتر مردم نفهمیدند که با حرص بیش از حد زدن برای پول، فقط باعث تقویت ارزش ها و اصول فخرفروشی این آدمخواران بی وجدان میشوند و حتی با تقویت جایگاه آنان از این معبر، به این ثروتمندان انگیسزه میدهند که با فقیر نگه داشتن عمدی عموم مردم، تفاخر خود را حفظ کنند. درواقع اینجا فقط مردم بیمار نیستند. ثروتمندان بیمارترند چون جز پول و ثروت، هیچ چیزی برای هویت دادن به خود ندارند و نسبت به عموم مردم، احساس حقارت و بی چیزی وحشتناکی دارند که باث مخفی شدن آنها پشت ماسک خوشبختی با ثروت میشود. استیون م. تیلور، مدرس ارشد روانشناسی در دانشگاه لیدز بکت انگلستان، دراینباره مقاله ی جالبی به شرح زیر دارد:

«در ژانویه ی 1848 جیمز مارشال مشغول ساخت یک کارخانه ی چوب بری در کنار رودخانه ای در نزدیکی ساکرامنتوی امروزی بود که یک تکه فلز درخشان را روی زمین یافت که معلوم شد طلا است. هنگامی که شایعات کشف در عرض چند هفته منتشر شد، ده ها هزار نفر به منطقه هجوم آوردند که تحت تأثیر "تب طلا" قرار گرفتند. کشتی‌ها در سراسر سواحل کالیفرنیا رها شدند، مشاغل تعطیل شدند و کل شهرها متروک شدند. در مدت کمی بیش از یک سال، سانفرانسیسکو از یک شهرک حلبی با ۷۹ ساختمان به شهری با ده ها هزار نفر تبدیل شد. طی چند سال بعد، حداقل 300000 جوینده ی طلا به کالیفرنیا آمدند. تأثیر آن بر بومیان آمریکایی کالیفرنیا فاجعه بار بود. آنها از شکار و محل تجمع سنتی خود رانده شدند و رودخانه های آنها توسط شن، سیلت و مواد شیمیایی سمی معادن جدید آلوده شد. برخی از گروه های سرخپوست برای محافظت از زمین های خود از زور استفاده کردند، اما توسط معدنچیان قتل عام شدند. آنهایی که توسط معدنچیان کشته نشده بودند، به آرامی از گرسنگی مردند یا در اثر بیماری هایی که توسط مهاجران منتقل می شد جان خود را از دست دادند. برخی دیگر به عنوان برده نگهداری می شدند، در حالی که زنان جوان جذاب به عنوان برده فروخته می شدند. در نتیجه، جمعیت بومیان کالیفرنیایی آمریکا از حدود 150000 نفر در سال 1845 به 30000 نفر در سال 1870 کاهش یافت. این ماتریالیسم وحشی نمونه ی نگرش مهاجران اروپایی به «دنیای جدید» آمریکا بود. آنها آن را به عنوان گنجینه ای از منابع برای غارت می دیدند و جمعیت بومی را مانعی ناخوشایند می دیدند که باید ریشه کن شود. برخی از قبایل با تمایل سیری ناپذیر استعمارگران به طلا چنان گیج شده بودند که معتقد بودند این فلز باید نوعی طلسم ایزدی با قدرت های ماوراء الطبیعی باشد؛ در غیر این صورت، چرا آنها برای به دست آوردن آن دست به چنین اقداماتی می زنند؟ هنگامی که یک رئیس سرخپوست در کوبا متوجه شد که ملوانان اسپانیایی قصد حمله به جزیره ی او را دارند، شروع به دعا کردن روی صندوقچه ای پر از طلا کرد و به "روح طلایی" که به اعتقاد او آنها آن را می پرستیدند، متوسل شد. اما روح طلا به او رحم نکرد: ملوانان به جزیره حمله کردند، رئیس را دستگیر کردند و او را زنده زنده سوزاندند. از برخی جهات، ماتریالیسم افسارگسیخته ی جویندگان طلا قابل درک بود، زیرا آنها در زمان فقر شدید زندگی می کردند و برای بسیاری از آنها به نظر می رسید حفاری طلا راهی برای فرار از گرسنگی است. اما بیشتر ما در دنیای صنعتی و غربی این بهانه را نداریم. اشتهای ما برای ثروت و کالاهای مادی ناشی از سختی نیست، بلکه ناشی از نارضایتی درونی ماست. ما متقاعد شده‌ایم که می‌توانیم راه خود را به سوی خوشبختی بخریم ، که ثروت راهی برای رسیدن به رضایت و رفاه دائمی است. ما هنوز موفقیت را بر حسب کیفیت و قیمت کالاهای مادی که می‌توانیم بخریم یا میزان حقوقمان می‌سنجیم. اگر شواهدی وجود داشته باشد که کالاهای مادی و ثروت منجر به خوشبختی می شود، ماتریالیسم دیوانه ی ما قابل بخشش تر خواهد بود. اما همه ی شواهد این را نشان نمی دهند. مطالعات پشت سر هم توسط روانشناسان نشان داده است که هیچ ارتباطی بین ثروت و شادی وجود ندارد. تنها استثنا در موارد فقر واقعی است، زمانی که درآمد اضافی رنج را تسکین می دهد و امنیت را به ارمغان می آورد. اما هنگامی که نیازهای مادی اولیه ی ما برآورده شود، سطح درآمد ما تفاوت چندانی با سطح شادی ما ندارد. به عنوان مثال، تحقیقات نشان داده است که افراد بسیار ثروتمند مانند میلیاردرها به طور قابل توجهی شادتر از افراد با درآمد متوسط ​​نیستند و از سطوح بالاتر افسردگی رنج می برند. محققان روانشناسی مثبت نگر به این نتیجه رسیده اند که بهزیستی واقعی از ثروت ناشی نمی شود، بلکه از عوامل دیگری مانند روابط خوب، مشاغل یا سرگرمی های معنادار و چالش برانگیز، و احساس ارتباط با چیزی بزرگتر از خودمان (مانند یک مذهب، یک امر سیاسی) یا علت اجتماعی، یا احساس رسالت ناشی می شود. بسیاری از اقتصاددانان و سیاستمداران بر این باورند که اکتساب - انگیزه ی خرید و تملک اشیا - برای انسان طبیعی است. به نظر می‌رسد که این از نظر نظریه ی تکامل داروین منطقی است: از آنجایی که منابع طبیعی محدود هستند، انسان‌ها باید بر سر آنها رقابت کنند و سعی کنند تا جایی که ممکن است بخش بزرگی از آنها را ادعا کنند. یکی از مشکلات این نظریه این است که در واقع هیچ چیز "طبیعی" در مورد میل به جمع آوری ثروت وجود ندارد. در واقع، این میل برای انسان های قبلی فاجعه آمیز بود. در اکثریت قریب به اتفاق زمان ما در این سیاره، انسان ها به عنوان شکارچی-گردآورنده زندگی کرده اند: قبایل کوچکی که معمولاً هر چند ماه یک بار به مکان دیگری نقل مکان می کنند. همانطور که از شکارچیان مدرن می بینیم، این شیوه ی زندگی باید غیر مادی باشد، زیرا مردم نمی توانند با کالاهای غیر ضروری سنگین شوند. از آنجایی که آنها هر چند ماه یک بار جابجا می شدند، کالاهای غیرضروری به سادگی مانعی برای آنها می شد و حرکت را برای آنها دشوارتر می کرد. نظریه ی دیگر این است که بی قراری و خواست دائمی که به مادی گرایی ما دامن می زند نوعی مکانیسم تکاملی است که ما را در حالت هوشیاری نگه می دارد. (به عنوان مثال، روانشناس Mihalyi Csikszentmihalyi این را پیشنهاد کرده است.) نارضایتی موجودات زنده را در جستجوی راه هایی برای بهبود شانس بقا نگه می دارد. اگر راضی بودند هوشیار نبودند و موجودات دیگر از این مزیت استفاده می کردند. اما هیچ مدرکی مبنی بر اینکه حیوانات دیگر در حالت نارضایتی بی قرار زندگی می کنند وجود ندارد. برعکس، به نظر می رسد بسیاری از حیوانات زندگی بسیار کند و ایستا دارند و راضی هستند که در جایگاه خود باقی بمانند و از الگوهای رفتاری غریزی خود پیروی کنند. و اگر این چیزی است که ماتریالیسم ما را به حرکت در می آورد، احتمالاً انتظار داریم حیوانات دیگر نیز اکتسابی باشند. اما باز هم، هیچ مدرکی وجود ندارد - به غیر از مقداری انباشت غذا برای ماه های زمستان - که نشان دهد سایر حیوانات در انگیزه های مادی ما سهیم هستند. اگر برای موجودات زنده لازم بود که بی قرار باشند و دائماً بخواهند، مطمئناً تکامل میلیون ها سال پیش متوقف می شد. به نظر من، اکتسابی به بهترین وجه در اصطلاحات روانشناختی قابل درک است. ماتریالیسم دیوانه ی ما تا حدی واکنشی به نارضایتی درونی است. به عنوان یک انسان، برای ما طبیعی است که یک ناهماهنگی روانی اساسی را تجربه کنیم که ناشی از پچ پچ های بی وقفه ی ذهن ما است، که در درون ما آشفتگی ایجاد می کند و اغلب باعث ایجاد افکار منفی می شود. یکی دیگر از منابع ناسازگاری روانی، احساس قوی جدایی است که بسیاری از ما احساس می کنیم، احساس منزوی بودن افرادی که در دنیایی زندگی می کنند که «آن بیرون» در آن سوی سرمان است. ما به چیزهای بیرونی نگاه می کنیم تا نارضایتی درونی خود را کاهش دهیم. ماتریالیسم قطعاً می‌تواند از طریق هیجان موقت خریدن چیزی جدید، و هیجان انبوه نفس از داشتن آن پس از آن، نوعی شادی را به ما بدهد، و ما از این نوع شادی برای غلبه بر یا جبران ناراحتی اساسی درون خود استفاده می کنیم. علاوه بر این، میل ما به ثروت، واکنشی است به احساس کمبود و آسیب پذیری ناشی از حس جدایی ما. این تمایل ایجاد می کند که خودمان را کامل تر، مهم تر و قدرتمندتر کنیم. ما سعی می کنیم منیت های شکننده ی خود را تقویت کنیم و با جمع آوری ثروت و دارایی خود را کامل تر کنیم. البته کار نمی کند، یا حداقل، فقط برای مدت بسیار کوتاهی کار می کند. لذت خرید یا داشتن یک کالای جدید به ندرت بیشتر از چند روز طول می کشد. احساس تورم نفس ناشی از ثروت یا دارایی های گران قیمت می تواند ماندگارتر باشد، اما بسیار شکننده است. این بستگی به مقایسه ی خود با افراد دیگری دارد که به اندازه ی شما وضع مالی ندارند و اگر خود را با فردی که از شما ثروتمندتر است مقایسه کنید، از بین می رود. و مهم نیست که چقدر سعی می کنیم منیت خود را کامل یا تقویت کنیم، نارضایتی و ناقصی درونی ما همیشه دوباره ظاهر می شود و خواسته های جدیدی ایجاد می کند. مهم نیست چقدر به دست می آوریم، هرگز کافی نیست. همانطور که بودیسم تعلیم می دهد، آرزوها پایان ناپذیر هستند. ارضای یک خواسته فقط خواسته های جدیدی ایجاد می کند، مانند سلولی که تکثیر می شود. تنها راه واقعی برای کاهش این اختلاف روانی، تلاش برای فرار از آن نیست، بلکه تلاش برای التیام آن است، که باید موضوع پست وبلاگ دیگری باشد.»:

“The Madness of Materialism: Why are we so driven to accumulate possessions and wealth?”: Steve Taylor: psychology today: March 10, 2012

همانطورکه از ابتدای این پست میبینید، گذشته ی وحشتناک ماتریالیسم، اصلا به نفع تمدن غربی نیست و این همان چیزی است که باعث میشود با هرچه بیشتر زیر سوال رفتن اصول اعتقادی امریکا، مردم، به زیر سوال بردن تاریخ هم فکر کنند و خود را از بار این گذشته ی ننگین نجات دهند. مردم درباره ی اشمئزاز خود مطمئنند و این اطمینان خوب است، اما بسیاریشان راه را غلط رفته اند و درحالیکه ادعای احیای آبرو و حیثیت انسان سفیدپوست را میکنند رفته اند کسی را که مظهر حرص و طمع انسان سفید است یعنی دونالد ترامپ را رئیس جمهور کرده اند و این آدم از آن نوع آدم هایی است که حتی اگر تاریخ تمدن انسان سفید واقعی نباشد به آن جامه ی واقعیت میبخشند و برای تمام مردم به اصطلاح غیر سفید دنیا باورپذیرش میکنند. وقتی ما بوی گند مادیگرایی را از یک تمدن حس میکنیم نمیتوانیم با ادعای این که این گند وجود ندارد آن را مطهر نشان دهیم بلکه برعکس، باید به گند اعتقاد پیدا کنیم و آن را شناسایی کنیم تا پاکش کنیم و اینطوری آبروی تمدنمان را احیا کنیم. یعنی باید بپذیریم درد داریم تا دکتر بداند و درمانش کند.:

طبیب دهر مسیحادم است و مشفق، لیک

چو درد در تو نبیند، که را دوا بکند؟

همانطورکه دکتر تیلور در مقاله ی بالا نشان داد، بخش بزرگی از این درد، ناشی از این است که مردم از هم واهمه دارند و یا در مقابل هم احساس کمبود میکنند و سعی میکنند این احساس کمبود را با به رخ کشیدن توانایی خرید و تحصیل کالاهایی که برای مدتی کوتاه، آنها را به رخ دیگران بکشند جبران کنند. انواع و اقسام خودستایی ها شامل تفاخر به مدرک تحصیلی، شهرت اجتماعی، شغل و فرزندان، میتوانند از چنین کمبود درونی ای ریشه گرفته باشند و چون ارتباط با جامعه خوب نشده است، نگرانی از بابت از دست دادن هر کدام از این ها فرد را رها نمیکند و با افزایش سوء ظن در او، تا حد از دست دادن نزدیک ترین کسانش و تنهایی هرچه بیشتر او ادامه می یابد. با توجه به این که شناسایی این وضعیت در اکثر افراد اطرافمان بسیار ساده است، اصلا عجیب نیست که بعضی از مردم، باور نکنند ارزش های انسان امروزین، هزاران سال به همین وضع دوام داشته و هیچ کدام از ملل مدرن امروزی که همه به تاریخ هزاران ساله و همه فن حریف خودشان که از دید خودشان در دنیا تک و منشا همه ی تمدن های دیگر است، افتخار میکنند، حتی یک کدامشان در سنت های منسوب به اجدادشان، تلاش موفقی برای درمان این همه گیری اجتماعی پیدا نکرده باشند و به جایش فقط دوره هایی دارند که در آن، تمدنشان با چپاول ملت های دیگر و کسب ثروت زیاد، مثل غرب مدرن موقتا بسیار ماتریالیست و جلوه فروش میشود تا این که یک ملت حریص دیگر می آید و "ملت" آنها را چپاول میکند همانطورکه آنها و ملت های قبل از آنها همین پروسه را طی کردند. آیا غیر عادی است که تئوری پردازان توطئه احساس کنند کل تاریخ دنیا دارد در لحظه ی درآمدن امریکا از آتش جنگ جهانی دوم و بعد از یک بحران مالی عظیم، درجا میزند؟! الان موضوع عجیب، آن آدم هایی هستند که در این موضوع شک نکرده اند. آنها مثل معتادان به الکل هستند که دوای درد و غم خود را نوشیدن الکل میدانند ولی هرچه بیشتر الکل مینوشند غمگین تر میشوند. ادعاهای عجیب ترامپ درباره ی تملک گرینلند، کانال پاناما و حتی کانادا، درواقع دارد این نیاز ناسیونالیسم امریکایی به تملک را قلقلک میدهد و به نوشته ی ابیگیل فاگان، تملک حتی در معنای ناسیونالیستیش و در ارتباط با ادعاهای "پوپولیستی"، در ارتباط مستقیم با ریشه های مادیگرایی است.:

«وعده ی اموال جدید، قدرتمند است. تکامل، این نیرو را پرورش داده است: ما برای زنده ماندن به منابع نیاز داریم. ما می خواهیم موفق دیده شویم. ما از به تصویر کشیدن هویت خود برای دنیا لذت می بریم. و انتظار خرید باعث افزایش دوپامین می شود. بروس هود، روانشناس دانشگاه بریستول، استدلال می کند که مالکیت هدف مهمی را دنبال می کند، اما به چالش های جهانی نیز کمک می کند. کتاب او، تحت مالکیت ، ریشه های ماتریالیسم را به عنوان اولین گام در جهت تحت کنترل درآوردن مصرف بیش از حد آشکار می کند. گردآورندگان شکارچی دارایی زیادی ندارند، زیرا نمی توانند چیزهای زیادی را به اطراف حمل کنند. هنگامی که در جوامع مستقر شدیم، شروع به انباشت ثروت کردیم، بنابراین به قوانینی نیاز داشتیم تا تعیین کنیم چه کسی به منابع دسترسی دارد و چه کسی می تواند ادعای مالکیت کند. اگر شما حاضر نیستید - اگر می‌خواستید بروید و به قبیله ی دیگری حمله کنید - این قوانین باعث می‌شوند که منابع شما همچنان در هنگام بازگشت وجود داشته باشد. این مفهوم در جای دیگری در قلمرو حیوانات وجود ندارد. مالکیت به ما این امکان را می‌دهد که مطالبه ی منابع و انتقال ثروت از طریق ارث را داشته باشیم؛ یکی از مکانیسم‌هایی که جامعه ی مدرن را پایه‌گذاری کرد. نیاز به پذیرفته شدن و ارزش قائل شدن در مغز است. در جامعه ی امروزی فشار وجود دارد که فرد موفق دیده شود و کسی که کالاهای لوکس دارد می تواند اینطور دیده شود. اما این تصور غلط وجود دارد که هر چه ثروتمندتر باشید، شادتر خواهید بود. این تا یک نقطه درست است، اما پس از رسیدن به سطح معینی از درآمد (حدود 75000 دلار در ایالات متحده)، کسب درآمد بیشتر و خرید چیزهای بیشتر، شما را خوشحال نمی کند. این کار اغلب برای نشان دادن میزان موفقیت خود به دیگران انجام می شود تا اینکه آن را به خودتان منعکس کنید. هر چه جامعه رقابتی تر باشد، مردم پول بیشتری را صرف دارایی هایی می کنند که توانایی پرداخت آن را ندارند. در اقتصاد رفتاری ، چیزی به نام اثر وقف وجود دارد. وقتی همه چیز مال ما می شود، فکر می کنیم از دیگران ارزشمندتر هستیم. رضایت‌بخش‌ترین توضیح برای این سوگیری، اندیشیدن به اشیا به‌عنوان بسط هویت است. این را فیلسوف و روانشناس ویلیام جیمز بیان کرد وقتی گفت که خود واقعاً هر چیزی است که می توانیم ادعای مالکیت آن را داشته باشیم. هیچ مشکلی ذاتاً در آن وجود ندارد. مشکل زمانی است که مصرف به دلیل این انتظار است که شما به سطحی از رضایت دست یابید. جدا کردن انگیزه های خرید لوکس دشوار است، زیرا کالاهای لوکس عموما بهتر ساخته می شوند. اما اگر آنها را برای انحصار می‌خرید، این سوال را مطرح کنید که چرا این کار را انجام می‌دهید. شنیدن سخنان حامیان برگزیت که درباره ی «بازپس گیری کنترل» بود، جالب بود. سرزمین ما، مردم ما، مال ما؛ همه چیز در مورد مالکیت بود. من فکر می کنم مردم از دست دادن - نقطه ی مقابل مالکیت - ایدئولوژی ها و ارزش های خاص را درک می کنند. آنها با حمایت از کسانی که قویاً در مورد محافظت و دور نگه داشتن افراد خارجی صحبت می کنند، با آن مبارزه می کنند. خاستگاه مالکیت نیز از احساس کنترل ناشی می شود. اگر صاحب چیزی هستید، می توانید آن را کنترل کنید.»:

“The Deep Roots of Materialism”: Abigail Fagan: psychology today: August 16, 2019

وقتی تورم احساس مالکیت در یک ملت یعنی مردم یک کشور ضرب شود، یعنی این که آن مردم، به لحاظ شدت مادیگرایی در وضعیت بدی هستند و حتی با داشتن درصد بالایی از شرایط مادی، احساس بدی نسبت به وضعیت و سرنوشت خود دارند. دکتر جاسینتا فرانسیس از پژوهشگران دانشگاهی سلامت در استرالیای غربی، با پیش کشیدن بعضی منابع تحقیقی، نسبت وارونه ی بین مادیگرایی و احساس رفاه مادی در افرا را توضیح میدهد:

«طرفداران ساده زیستی و مینیمالیسم معتقدند که ارزش دادن کمتر به دارایی های مادی منجر به افزایش شادی و رفاه می شود. در واقع، تعدادی از مطالعات نشان داده اند که افرادی که به پول و دارایی بیش از اهداف دیگر در زندگی اهمیت می دهند، شادی کمتر و افسردگی بیشتری دارند. در مقابل، تنها چند مطالعه نشان داده اند که چگونه تغییرات در ماتریالیسم با تغییرات در رفاه ارتباط دارد. مطالعاتی که راه‌هایی برای جلوگیری از ارزش‌های مادی‌گرایانه را بررسی می‌کنند نیز محدود هستند. پروفسور تیم کاسر و همکارانش مقاله‌ای را در مجله ی "انگیزه و احساسات" منتشر کرده‌اند که از چهار مطالعه برای نشان دادن این موضوع استفاده می‌کند که با مادی‌گراتر شدن افراد، رفاه کاهش می‌یابد. کمتر مادی گرا بودن نیز بهبود در رفاه را پیش بینی می کرد. این یافته ها در چارچوب های زمانی مختلف (12 سال، 2 سال و 6 ماه)، نمونه ها (بزرگسالان و نوجوانان)، زمینه ها (ایالات متحده ی آمریکا و ایسلند) و معیارهای مادی گرایی و رفاه سازگار بودند. علاوه بر نشان دادن اینکه تغییرات در ماتریالیسم می‌تواند تغییرات در رفاه را پیش‌بینی کند، این مقاله همچنین مداخله‌ای را برای دلسرد کردن مادی‌گرایی در نوجوانان معرفی کرد. این برنامه ی آموزش مالی سه جلسه ای برای کاهش هزینه ها و ترویج هم اشتراک گذاری و هم پس انداز طراحی شده است. موضوعات شامل تبلیغات و فرهنگ مصرف کننده، ردیابی رفتار مخارج، و ادغام اشتراک گذاری و پس انداز در یک برنامه ی مالی بود. از 71 نوجوان (10 تا 17 سال) شرکت‌کننده در مطالعه، آن‌هایی که به‌طور تصادفی در گروه آموزش قرار گرفتند، پس از شرکت در مداخله، کمتر مادی‌گرا شدند. قابل‌توجه است که نوجوانانی که با ارزش‌های مادی بالا در گروه مداخله تخصیص داده شدند، عزت نفس خود را در طول زمان افزایش دادند، در حالی که در گروه کنترل بدون درمان، عزت نفس ها کاهش یافتند. مطالعات دیگر همچنین نشان داده اند که افزایش عزت نفس نوجوانان نه تنها ارزش های مادی گرایانه را از بین می برد، بلکه تفاوت های سنی در مادی گرایی را نیز از بین می برد. این تفاوت های سنی بازتاب دوره ی بین دوران کودکی میانی و اوایل نوجوانی است که در آن نوجوانان بیشتر احتمال دارد که عزت نفس پایینی را تجربه کنند و اهداف مادی گرایانه را دنبال کنند. تقویت عزت نفس فرزندانمان همیشه آسان نیست. همانطور که چاپلین و جان (2007) اشاره می کنند، عزت نفس می تواند با ورود کودکان به بلوغ و رفتن به دبیرستان کاهش یابد، در حالی که تمایلات مادی می تواند با اهمیت بیشتر همسالان تقویت شود و بازاریابان پیام های هدفمندتری را توسعه دهند. با این حال، همانطور که در بالا نشان داده شد، می توان بر این چالش ها غلبه کرد. وقت گذاشتن برای تعریف و تمجید از فرزندانمان و پرورش نقاط قوت آنها نه تنها ممکن است عزت نفس آنها را بهبود بخشد، بلکه آنها را به سمت یک زندگی با ماتریالیسم کمتر و رفاه بیشتر راهنمایی کند.»:

“Influencing Wellbeing: Materialism and Self-Esteem: Conquer materialism and improve wellbeing”: Jacinta Francis : psychology today: March 11, 2014

توجه به این تحقیقات، در کشوری مثل ایران که مردم از شنیدن اخبار فساد مالی از ما بهتران و امثال آقای آقازاده خسته اند باید بسیار مهم باشد. چون مادیگرایی ما است که باعث تقویت این گونه افراد میشود و تا وقتی خودمان به ایدئولوژی آنها اعتبار میدهیم صدای اعتراضاتمان در خیابان، چندان نگرانشان نمیکند. به قول شعر "یادبود" از حمیده سیوانی امیرخیز:

ریز ریز

فارغ از ویز ویز ممتد مگس

یک بنای یادبود ساخته است

در سکوت،

عنکبوت.

مطلب مرتبط:

انلیل: خدای بازیگری، سیاست و ریاکاری

آخرالزمان در نظرگاه های فراماسونی و شیعی

هزاران عدد "غرب" در خیابان های ایران: چرا بعضی افراداز بی حجابی زن ها میترسند؟

تالیف: پویا جفاکش

لرد پالمرستون گفته است که دولت ها دوستان و دشمنان دائمی در بین دولت های دیگر ندارند و منافعشان اقتضا میکند که در کدام شرایط، با چه کسی دوست و با چه کسی دشمن باشند. پیرو این سخن، ایالات متحده و بلوک تحت هدایتش هم در طی قرون 20 و 21 میلادی، بسته به منافعشان، مدام گروهک ها و رژیم های اسلامگرا را به وجود آورده، تقویت کرده، به قدرت رسانده و یا برعکس، آنها را تروریست خوانده، تحت تحریم قرار داده و حتی از قدرت برکنار کرده اند. تروریست اسلامگرایی که قبلا او را به نام ابومحمد الجولانی میشناختیم و فعلا اسمش احمد شرع است، نمونه ای از این تغییر رویه در مقابل افراد و گروهک ها است. او که قبلا به جرم اسلامگرای افراطی بودن در عراق توسط امریکایی ها زندانی شده بود، بعد از این که در سوریه مقابل اسد قرار گرفت تا به نفع امریکا کار کند، لقبش از "تروریست" به "انقلابی" تغییر کرد و در سال 2021 جلو دوربین فرونت لاین قرار گرفت و با مارتین اسمیت مصاحبه کرد تا تصویر خوبی از گروهکش "التحریرالشام" ارائه دهد و علیرغم برخاستن از القاعده، برای امریکایی هایی که از نام القاعده وحشت داشتند وانمود کند که به لحاظ ایدئولوژیک، دیگر تابع القاعده نیست. این مصاحبه آن موقع زیاد توجه به خود جلب نکرد چون هیچ کس باور نمیکرد این گروه موفق به فتح سوریه شود ولی اکنون بعد از سه سال این اتفاق افتاده است و تحریرالشام که 14سال بی نتیجه با اسد میجنگید بعد از یک توافق بین المللی بر سر سقوط اسد و خیانت ارتش سوریه به اسد به دستور مافوق های فرانسویشان، در عرض 2هفته، رژیم اسد را ساقط کرد و سوریه را جولانگاه گروه های شورشی افراطی مختلف و عرصه ی نابودی زیرساخت های سوریه به دست ارتش اسرائیل نمود. مهمترین نکته ی قابل توجه در این اتفاق، عقبنشینی غیر قابل انتظار ارتش روسیه در دفاع از اسد بود. مسلما روسیه جایزه ی خوبی بابت این عقبنشینی از موضعش گرفته است اما هرچه که باشد قطعا بی ارتباط با خسته شدن روسیه از بودن در سوریه بعد از گرفتاری هایش در جنگ اوکراین نیست. معلوم شد که روسیه در جنگیدن همزمان در دو جبهه ضعیف است و همین برلین و لوکسامبورگ را شجاع کرد تا تقاضای افزایش هزینه کردن در توانایی نظامی و رشد تسلیحاتی اتحادیه ی اروپا کنند. در 12دسامبر، مارک روته دبیر کل جدید ناتو، در یک سخنرانی برنامه ریزی شده، اعلام کرد: «زمان آن است که به سمت طرز فکر زمان جنگ برویم و به تقویت تولید و هزینه های دفاعی ما بپردازیم. ما همچنین متعهد به تسریع رشد ظرفیت صنعت و تولید دفاعی در سراسر اتحادیه هستیم. اکنون ما باید تعهدات خود را حفظ کنیم.» وی ادامه داد: «ده سال پیش، متفقین موافقت کردند که زمان آن رسیده است که دوباره در دفاع سرمایه گذاری کنند. معیار 2درصد تعیین شد. تا سال 2023 متفقین ناتو تصمیم گرفته اند حداقل 2درصد سرمایه گذاری کنند. حداقل من میتوانم به شما بگویم که ما بسیار بیشتر از 2درصد نیاز خواهیم داشت. هرچند میدانم که هزینه ی بیشتر برای دفاع، به معنای هزینه ی کمتر برای اولویت های دیگر است...» روته هشدار داد: «در اولویت قرار دادن دفاع مستلزم رهبری سیاسی است. در کوتاه دمدت، این ممکن است "دشوار و پرخطر" باشد، اما در دراز مدت، "کاملا ضروری است".» و بعد اصرار کرد که: «سفارش های بزرگ و قراردادهای بلندمدت را به صنایع ما بدهید که برای تولید سریع نیروهای بیشتر و بهتر نیاز دارند.» wsws.org در گزارش خود از این سخنرانی به تاریخ 22دسامبر 2024 نوشت که منظور روته از «دشوار و پرخطر» بودن این دستور کار، نگرانی از خشم مردم اروپا است که در شرایط بد اقتصادی-سیاسی حاکم بر اتحادیه ی اروپا، دیگر، تحمل کاهش بیشتر رفاه اجتماعی برای هزینه در جنگ را ندارند. اما قدرت های حاکم بر اروپا و امریکا که هرگز کوچکترین ارزشی برای افکار عمومی قائل نبوده اند و از تبار اشرافی طبقه ی خود فاصله ی چندانی نگرفته اند همچنان بر اساس ایدئولوژی سلطنتی سابق حاکم بر قاره موفقیت های خود را ارزشیابی میکنند، موفقیت هایی که هیچ ربطی به رضایت مردم بی ارزش ندارد و فقط از طریق تسویه حساب بین "ابرانسان" ها ولو با خون مردم بی ارزش تعیین میشود.

این ایدئولوژی، بر طبیعت پرستی مشرکانه ی باستان استوار و در ارتباط مستقیم با تبار خورشیدی اشراف است که در مسیحیت حفظ شده است. تولد مسیح در درازترین شب سال در ابتدای زمستان، همان تولد خورشید سال جدید بعد از تضعیف و مرگ خورشید سال پیشین در ماه ها و روزهای منتهی به کریسمس است و کوتاه شدن روزها در موقع مرگ سال پیش، با بلند شدن روزها بعد از کریسمس در سال جدید مقایسه میشود. بنابراین موفقیت سلطنت های خورشیدی از روی تضعیف و مرگ گروه ها و رژیم های مخالف با آنها ارزیابی میشود و دراینجا خورشید جدید مقابل خورشید قدیم قرار میگیرد. بنابراین غرب هم همیشه یک رژیم نوگرا است که رژیم های مخالف با آن اعم از این که سوسیالیست، اسلامگرا و بخصوص استبدادی تعریف شوند، متحجر و عقبمانده تعریف میشوند و خورشید سال قبلند در مقابل خورشید سال جدید. این برای غرب که خود را در قله ی تکامل بشر تعریف کرده است، در حکم غلبه بر حیوانیت باستانی و همچون غلبه ی یک انسان کامل –که معمولا پهلوانی عضلانی است- بر جانوران باستانی و هیولاهایی یادآور جانوران ماقبل تاریخ در علم مدرن است. میتوان این گونه نمادهای جانوری را در تمثال های انواع جانوران و بخصوص شیرها و اژدهاها برای اشرافیت های مختلف غربی شناسایی کرد. غرب مدرن هنوز خورشید است ولی انسانی در لباس جانور خورشیدی. هرکول که پوست شیری را که خود کشته است میپوشد دقیقا در چنین جایگاهی قرار دارد و او همزمان سمسون قهرمان شیرکش یهودی هم هست، همینطور داود از قبیله ی یهودا که یک شیرکش است که به حکومت میرسد و همزمان نماد قبیله و نماد سلطنتیش شیر است. شیر، به خطر رنگ پوست و یال هایش جانور خورشید است؛ با این حال، انوار مومانند خورشید، علاوه بر یال شیر، به موهای زن هم تشبیه میشوند و تمثال متواتر الهه ی انسان نما در کنار شیر نر در هنر قدیم، به نوعی متحد کردن این دو تصویر است. علاوه بر این، انوار خورشید به مار هم تشبیه میشده اند و خورشید را متمثل به سر مدوسای گورگون که زنی هیولایی با موهایی به شکل مار است درمی آورد که توسط قاتلش پرسئوس قهرمان در آسمان جابجا میشود. گرمای خورشید با مارهای نورانیش میتواند همچنین به دهان های مارهایی که آتش بیرون میدهند تعبیر شود و تمثیل اژدها را بسازد. ترکیب زن و اژدها را در تهامات الهه ی آشوب بابلی و مادر خدایان می یابیم که مردوخ خدای خالق، او را کشت و جسدش را دو تکه کرد و از آنها زمین و آسمان را ساخت. این دو تکه شدن جسد میتواند با جدا شدن پوست شیر از جسدش توسط هرکول تطبیق شود. اتفاقا هرکول هم با اژدهایی با سرهای مارمانند بسیار جنگیده است و آن اژدها هیدرا است. ارتباط هیدرا با خورشید آنجا آشکار میشود که موقع نبرد با او خرچنگی می آید و مدام با چنگ زدن هرکول میخواهد حواس او را پرت کند ولی هرکول او را میکشد و او به شکل صورت فلکی سرطان در آسمان قرار میگیرد. این صورت فلکی به طور سنتی برج تیرماه تعیین میشود که انقلاب تابستانی و زمان اوج خورشید در آن تعیین میشود و بعد از این اوج، روزها رو به کاهش مینهند و به نظر میرسد اژدها در حال ضعیف شدن است. در روایت دیگری، سرهای اژدها قسمت های مختلف بدن هرکول را که زیر پوست شیر قرار نداشتند نیش زدند و هرکول برای درمان زهر این زخم ها به یافتن گیاه نیلوفر آبی در فنیقیه پرداخت. ظاهرا این نیش زدن ها تکرار نیش زدن های سرطان یا خرچنگ است و خرچنگ اوج اژدها را نشان میدهد. سرطان، برج ماه (قمر) است که موکل آب ها است و خود خرچنگ هم یک جانور آبی است و به عنوان فرستاده ی الهه هرا او را در جایگاه تهامات قرار میدهد که الهه ی آب ها بوده است. هیدرا نیز در یک مرداب مقابل هرکول قرار میگیرد و هرکول برای از بین بردنش مجبور به خشکاندن باطلاق است. به روایت آسخولوس، هرکول، یولائوس را با یک ارابه در جنگلی در همان حوالی قرار میدهد. یولائوس در این روایت، پسر افیکلس (برادر هرکول) و برادرزاده ی هرکول معرفی شده است. یولائوس با آتش زدن جنگل و هدایت آتش به سمت اژدها، باعث خشکیدن باطلاق میشود. این کار همچنین باعث میشود تا سرهای هیدرا که با هر بار قطع شدن به جایشان دو سر میروید با خشکیدن بن گردن های هیدرا دیگر رشد نکنند. فقط هیدرای ضعیف شده میماند و سر اصلیش که هرکول با انداختن سنگی بزرگ روی گردن اژدها و دفن کردن سر اصلی در خاک، کلک آن را هم میکند. شناخته شدن محل مزبور به لرنا با افسانه ی دفن شدن سر هیولا در خاک، به نوعی یادآور شناخته شدن جلجتا –به معنی جمجمه- محل تصلیب عیسی مسیح به دفنگاه جمجمه ی جالوت غول است که به دست داود کشته شد. جالب است که سرهای اژدهای هیدرا هم از دهانشان آتش بیرون میدادند ولی با آتشی بزرگتر خنثی شدند. فومنکو و نوسفسکی، معتقد بوده اند که تمام هیولاهای آتشین افسانه های به اصطلاح باستانی، استعاره ای از توپ ها و تفنگ های جنگی بوده اند که مردم بدوی با دیدنشان در بین استعمارگران، آنها را به هیولاها و اعجازها و جادو و جنبل مرتبط کرده اند. بخصوص تفنگ ها به خاطر شکل مارمانندشان به مارهای آتشین تعبیر میشدند. حکومت های تاتار و ترک فاتح آسیا در دوران اخیر استعمار، با سلاح گرم با اروپاییان مقابله میکردند ولی سلاح های اروپایی بهتر و ارتش هایشان آموخته تر بودند و هیدرا نیز میتوانست اژدهای آتشین تاتارها باشد که با آتش قوی تری شکست خورد. نبرد اروپاییان مسیحی با تاتارها یک نبرد مذهبی بود و این در پیروزی معجزه آمیز دیمیتری دونسکوی مسیحی بر ارتش خان مامای برجسته شد. جالب است که نام "مامای" آدم را به یاد ماما یا مادر می اندازد و همزمان انعکاسی از جالوت و گورگون و تهامات در او هست. سر مامای هم مثل سرهای گورگون و جالوت قطع میشود ولی نه توسط روس های مسیحی بلکه توسط نیروهای تاتار خان تختامیش که مامای را غاصب تاج و تخت میخواندند. فومنکو و نوسفسکی معتقدند که دیمیتری دونسکوی، در اصل، نسخه ی اسلاو خان تختامیش بوده است. تختامیش با کمک تیمور گورکانی به حکومت رسید و توسط همو هم از قدرت برکنار شد. گورکان یا گورخان که احتمالا ریشه ی نام آلمانی "یورگن" است به معنی فرمانروای گور است که میتواند همان "کور" به معنی خورشید باشد. یکی از نام های به کاررفته برای عثمانی ها "کورن" kuren است که آنها را به محلی به همین نام منتسب میکند. عثمانی ها فاتحین تاتار بیزانس بودند. جالب است که دیمیتری دونسکوی هم موقع نبرد با خان مامای، در محلی اردو میزند و با یارانش مکالمه میکند که در آن محل، کلیسایی برای عیسی مسیح بنا میشود و روستایی به نام بسده یعنی مکالمه حولش بنا میشود. ممکن است این لغت بسده در ابتدا تلفظ دیگری از بوزنطیه یا بیزانس بوده باشد و کلیسای مزبور هم ایاصوفیه ی استانبول که بعدا مسجد شد. ریشه ی کلمه "بس" است که در تنگه ی محل بیزانس یا قستنطنیه (استانبول کنونی) یعنی بسفر (بوس پورت) دیده میشود. این لغت را معمولا به دروازه ی گاو (با فرض معنی شدن بوس به گاو) معنی میکنند و به گذر "یو" معشوقه ی زئوس به شکل گاوی از آنجا ربط میدهند. اما باید توجه داشت که بوس به boss در انگلیسی به معنی رئیس هم مرتبط است. تشبیه اشراف و روسا به گاو در انگلستان هم معمول است و مرد چاق نمادین کشور انگلستان، جان بول یعنی جان گاوه نام دارد. اتفاقا لغت bull به معنی گاونر هم ریشه در "بعل" سامی به معانی رئیس و مهتر و فرشته و خدا دارد. در مورد "بو" –ریشه ی "بوس یونانی- که در آرامی "گو" تلفظ میشود و همچنان گاو معنی میدهد، باید توجه داشت که با "فو" در یونانی و "بها" در هندی به معانی نور و درخشش مرتبط است و ارتباط با خورشید را نشان میدهد. بنابراین بوسفر را میتوان همزمان دروازه ی بزرگان، دروازه ی الهی و دروازه ی درخشان معنی کرد. جالب اینجاست که تمام این معانی را میتوان به "باب عالی" اصطلاح معمول درباره ی دربار عثمانی در غرب هم نسبت داد. "عالی" هم به معنی والامرتبه است هم تلفظ دیگر "ال" و "ایلی" و "اله" به معنی خدا است و هم تلفظ دیگر "هالی" مسیحی به معنی مقدس که با عنوان خورشید در یونانی یعنی هلیوس مرتبط است. تاریخ رسمی میگوید باب عالی عنوان یک کاخ سلاطین عثمانی بوده که بعدا محل کار صدر اعظم شده و تنها از قرن 18 خیلی مهم شده است. کلمات دیگر به کار رفته برای این ساختمان یعنی "در علیه" و "توپ قاپی" هم معنی با باب عالی و به معنی دروازه ی والا هستند. اما جالب است که دیگر دربارهای سلطنتی اسلامی و تاتارها هم چنین اسمی دارند. نام "عالی قاپو" در اصفهان دقیقا به همان معنی دروازه ی عالی است. پس توجه کنیم که اگر "باب عالی" را با "باب ایلی" و "باب ال" جایگزین کنیم، به عنوان "بابل" برای محل اتصال زمین انسان ها و آسمان خدا با برجی بزرگ میرسیم. پس تمام قصر های سلطنتی و دربارهای شرقی محل های ارتباط شاهان شرقی با خدا هستند و دروازه ی خدا یا باب ال هستند. بابل نام سرزمینی قدرتمند و ثروتمند بوده که با فتح شدن توسط سیروس اکامنید/ کورش هخامنشی دچار اضمحلال شده است. کورش در نام، صورت دیگر هرو و هالی و عالی است و علاوه بر آن، با عنوان کورنی برای عثمانی ها در قرابت است. هرودت نوشته است که سیروس/کورش برای فتح بابل، رودخانه ای را دچار تغییر مسیر کرده است. این صحنه در زندگینامه ی هرکول هم هست. هرکول برای جلوگیری از حمله ی مینیان ها به سرزمینش اسپارت، مسیر رودخانه ی کفیسوس را تغییر میدهد و آنها را ناچار به بازگشت میکند. مینیان ها امت مینیوس بودند؛ شاهی که ثروت ها و گنج های افسانه ای زیادی جمع آوری کرده و مارک گراف او را در این مورد، با کرزوس شاه لودیه/لیدی مقایسه میکند که او هم توسط کورش سرنگون شد. مارک گراف همچنین معتقد است که داستان رودخانه ی کیفیسوس و تغییر مسیر آن توسط هرکول، با نبرد قرون وسطایی عثمانی ها با فرانک ها در رودخانه ی کفیسیس در اطراف آتن مرتبط است. ترک ها مسیر رودخانه را تغییر میدهند و رویش را با خاک و گیاه میپوشانند و با کشاندن فرانک ها به آن محل آنها را در حالت غرق شدگی قرار داده و میکشند. مارک گراف معتقد است است این میتواند با صحنه ی غرق شدن ارتش خان مامایی در رودخانه موقع جنگ با دیمیتری دونسکوی در نبرد کولیکوف مرتبط باشد و همه ی آنها همان صحنه ی غرق شدن ارتش فرعون موقع تعقیب موسی و قومش هستند. رودخانه ی کفیسیس آتن دارای صحنه ای باطلاقی بوده که باعث فریب خوردن فرانک ها شده است. مارک گراف، این را به باطلاق بودن محل نبرد هرکول با هیدرا ربط میدهد و نبرد اژدهای آتشین با آتش هرکول و یولائوس را تا حد یک نبرد با سلاح گرم در زمانی نسبتا معاصر و در جایی که عثمانی ها قادر به جدا کردن حد و مرز خود از حکومت های مسیحی غربی شده اند جلو می آورد. وی درباره ی نقش خرچنگ برج سرطان در آن یادآوری میکند که برج سرطان علاوه بر خرچنگ به سر خر هم تمثیل شده است و در افسانه های یونانی-رومی، ارتش دیونیسوس –که مشابهت های زیادی با ارتش یهودی موسی و یوشع دارند- سوار بر خرهایی به جنگ تیتان ها میروند که این خرها با باز کردن دهانشان صداهایی ردآور و آتشی وحشتناک بیرون میدهند که باعث وحشت تیتان ها میشود. به نظر مارک گراف، این خرها دراینجا انعکاسی از توپ های جنگیند و بنابراین خرچنگ به همراه سرهای هیدرا، یک ارتش نظامی مسلح به سلاح های گرم را بازآفرینی و روبروی هرکول به عنوان رهبر عثمانی ها قرار میدهد.:

“HERCULES BATTLES WITH THE LERNAEAN”: MARK GRAF: CHRONOLOGIA: 26/12/2008

دراینجا سوالی که پیش می آید این است که چرا با این که فرهنگ و زبان یونانی، بنیان تمدن غربی محسوب میشود مابه ازای تاریخی تهیه شده برای هرکول، بزرگترین قهرمان یونانی و پدر-جد تمام سلطنت های یونان باستان، ارتش مسلمان عثمانی قرار گرفته اند و دشمنان او با فرانک های صلیبی جانشین شده اند؟ قطعا پاسخ، همان دلیلی است که شرق اسلامی را مقابل غرب قرار میدهد و آن، قرار گرفتن هرکول در این داستان به جای موسی، عیسی و داود است. مسلمانان میخواهند به دوران طلایی پیامبران یهودی برگردند که در اصل به تورات و انجیل اروپایی تعلق دارند ولی اروپاییان با فاصله گرفتن از تعالیم آن پیامبران در رده ی ضالین قرار گرفته و مال و جان و ناموسشان بر مسلمانان حرام است. مارک گراف در متن فوق نوشته است که عثمانی ها بعد از وارد کردن شکست و قتل و فرار بر سربازان و سرداران فرانک، زنان و دختران آنها را تصرف کرده و به همسری و کنیزی خود درآورده اند. مطابق ناسیونالیسم غربی و غرب ساخته، زنان هموطن، استعاره هایی از مام میهنند و تجاوز به آنها از سوی بیگانگان، حکم تجاوز به ناموس هر میهن پرستی را دارد. خالی بستن درباره ی تحمل چنین تحقیری بر مکتب خود از سمت یک مشت اراذل و اوباش مسلمان، چه فایده ای برای جاعلان تاریخ غربی دارد؟ فقط کافی است به آنچه فقها در تطبیق تجاوز به خاک کفار با تجاوز به زنانشان از سرباز اسلام انتظار دارند توجه کنید تا بفهمید پاسخ فقط در آخر قصه آشکار میشود: جایی که امپراطوری عثمانی توسط اعقاب همان فرانک های ذلیل شده تصرف و تجزیه میشود و ایران در همسایگیش که در جریان جنبش «اتحاد اسلام»، یک آمادگی برای پیوستن به عثمانی برای در امان ماندن از زیاده خواهی های قدرت های غربی را پیدا کرده بود، موقتا بین انگلستان و روسیه تقسیم شد. ذهنیتی در بین مردان مسلمان پدید آمد که احساس کردند از ملت کافری که او را به چشم زن قابل تجاوز نگاه میکردند شکست خورده اند و حالا از زن کمترند. این ذهنیت در امپراطوری متلاشی شده ی عثمانی که دیگر وجود نداشت کمتر بود و در بعضی از کشورهای نوپدید، مرد مسلمان درحالیکه هنوز اروپای استعمارگر را شکل زن میدید به دوستی با او وسوسه میشد. حتی سوریه که برای اسرائیل شاخ و شانه میکشد هرگز آنقدر از مستعمره ی فرانسه بودن فاصله نگرفت که خانم-خوشگله ی غربی را رفیق خود نبیند. این در سریال سوری "سوار بی اسب" که در سال 1384 از تلویزیون ایران پخش شد، دیده میشود. درآنجا قهرمان مرد عرب فیلم، برای جنگ علیه انگلیسی ها و یهودیان، با یک زن زیبای مردنمای اسبسوار فرانسوی متحد میشود و با او عشقبازی میکند. اما ایران وضعش از همه بدتر است چون از زمان عثمانی تا حالا بدون بازتعریف مرزها یکسره وجود داشته و حس تحقیر را هنوز در خود دارد. این حس در بین اسلاگراهای دوآتشه ی ایرانی امروزین، اکنون بعد از دود شدن تمام هزینه ها و موفقیت هایشان در غزه و لبنان و سوریه و در اتحاد غربی-اسرائیلی، درست مثل عثمانی های شکست دهنده ی فرانک ها در آتن، با وحشت ناشی از شکستی شوکه کننده بعد از کلی رجزخوانی درباره ی پیروزی های خود همراه است. اما این حس واقعا یک حس اسلامی نیست بلکه حسی برآمده از اسلام ولی توسط روشنفکری کفرآمیز پوچی است که مخلوط شدنش با یک اسلام قشری ظاهری، بسیار ساده و آسان رقم خورده است بخصوص که آین روشنفکری و آن اسلام قشری، هر دو به اندازه ی غرب مدرن، برآمده از یهودیت موسایند و هر دو، در مشت یهودیت اصیل غربی -ازجمله سازندگان قصه های داود و موسی و عیسی و البته تاریخ اسلام- قرار دارند.

این ادعا در شرایطی که میبینیم هرکسی برای پز روشنفکری، دم از آزادی زنان و علاقه مندی به احیای حقوق آنان میزند شاید گزافه گویی به نظر برسد. اما تا چند سال پیش وقتی در عمق مطلب میرفتی اینطور به نظر نمیرسید. به عنوان مثال، فاطمه صادقی پژوهشگر علوم سیاسی و مسائل زنان و نویسنده ی کتاب «جنسیت، ناسیونالیسم و تجدد در ایران»، در گفتگو با مجله ی دیلمان (شماره ی9: اسفند1397: ص9-145) روشنفکری ایرانی را اساسا پدرسالار خوانده و گفته است که سنت روشنفکری ایرانی، واقعا نقش چندانی در کفالت حقوق زنان نداشت. او سنتی نگری روشنفکر ایرانی به زن در یک محدوده ی تجدد مآب را به آغاز به اصطلاح بیداری ایران در انقلاب مشروطه و نوشته های آخوندزاده و میرزا آقا خان کرمانی میرساند.:

«من با این دعوی که روشنفکری ایرانی در کل پیشتاز مطالبات زنان بوده، موافقت چندانی ندارم، چون مصداقی ندارد. درواقع عکسش درست تر است. چون روشنفکری ایرانی در قیاس با همتایان خاورمیانه ای خودش، به شدت پدرسالار بوده و از استثناها که بگذریم، همواره بر نقش های سنتی زنان تاکید داشته. نمونه هایی که من در کتاب برشمردم، حد اعلای روشنفکری ما و از زمانه ی خودشان بسیار جلوتر هستند. با این حال شاهدیم که در مورد زنان داوری ها تفاوتی با ذهنیت های سنتی ندارد و حتی بعضا به مراتب محافظه کارانه تر است. به عنوان نمونه میتوان از کسروی یاد کرد. وقتی به عصر پهلوی دوم میرسیم موارد به مراتب چشمگیرتری هم وجود دارد. من معتقدم که میتوان از نوعی وسواس با مقوله ی زن و جنسیت و بدن زن و هویت او سخن گفت که هنوز هم با ما است و بخش اعظمی از تخیل و رویه ی سیاسی، اجتماعی و اقتصادی ما را میسازد. روشنفکران نیز عمیقا با این وسواس درگیرند و به آن دامن میزنند. این وسواس ریشه در نوع ملت سازی مدرن در ایران دارد که هویت زن و بدن زنانه در کانون آن بوده است. مدرنیته ی ایرانی سوای فرعیات دیگرش، بر مدار از نو ساختن زن ایرانی بر اساس الگوی جنسی-تناسلی از زن و وسواس با بدن و هویت او میچرخد. به نظر میرسد از این لحاظ مدرنیته ی ایرانی تا حدی منحصر به فرد است. درواقع از نو ساختن جامعه و سیاست همواره بر این ذهنیت متکی بوده که باید زنان را تمشیت کرد و آنها را به موجودات دیگری در راستای آنچه مطلوب است، بدل کرد. باید از آنها موجوداتی تناسلی-جنسی ساخت که از یک طرف زایمان کنند و فرزند بیاورند در راستای افزایش جمعیت و پرورش نسل های خوب و سربازان وطن، و از طرف دیگر، در خدمت رفع شهوات باشند. ملت سازی بر اساس این الگو مستلزم آن بود که زنان برای این نقش ها تربیت و آماده شوند. درواقع به خلاف قبل، زن صرفا موجودی خصوصی و خانگی به شمار نمی آید، بلکه زین پس خصوصی-عمومی است. البته این وسواس دلیل دیگری هم دارد: ما از دوره ی پهلوی دوم شاهد رشد "بازگشت به خویشتن" هستیم که از وسواس با "غرب" ناشی میشود. از این بازگشت به خویش، دو ورژن مجزا وجود دارد: یکی ورژن حکومتی و دیگری ورژن جامعه. با این که این جریانات، اهداف متفاوتی داشتند، اما در مورد زنان و هویت جنسیتی آنها توافق نظر تقریبا کاملی میان آنها برقرار بود. اما اجازه بدهید همینجا این توضیح را اضافه کنم که دراینجا برخلاف مورد قبلی، با موضوعی عقلانی طرف نیستیم، بلکه مسئله از اساس عمدتا روانشناختی است. البته این نکته را تذکر بدهم که این موضوع هنوز برایم در حکم یک فرضیه است و باید برایش شواهد بیشتری پیدا کنم. اما توضیحش عجالتا این است که به نظر میرسد "غرب" به هیچ رو صرفا یک مقوله ی جغرافیایی، تاریخی، فکری یا عقلانی نیست، بلکه بیشتر روانشناختی است و به شدت با میل و خواست قدرت و غلبه به ویژه میل جنسی گره خورده است. انگار چیزی به نام "غرب" آن بیرون هست که منشا نگرانی و اضطراب در معنای anxiety است؛ زیرا "مردانگی" و "ذَکَر تاریخی" مرد ایرانی را زیر سوال میبرد. منظورم از ذَکَر تاریخی یعنی تعریفی که همواره به طور تاریخی از مردانگی وجود داشته و غالب بوده است. یکی از نشانه های این نگرانی برخی از اصطلاحاتی است که در فرهنگ روشنفکری برای نقد غرب و بررسی مواجهه با آن به کار میروند و کاملا بار جنسی و جنسیتی دارند. برای مثال واژگانی همچون "ناتوانی"، "غلبه"، "تسخیر" نزد فخرالدین شادمان، "سترون"، "اخته"، "مغلوب"، "حیا" و جز آنها. به عنوان نمونه فخرالدین شادمان از فیگور "فکلی" که میدانیم تا چه حد با مضامین ناتوانی جنسی در هم آمیخته، به عنوان "ناجوانمرد"، "معضل بزرگ"، "دشمن ملت"، "پست ترین" و غیره یاد میکند. به نظر شادمان، همه ی آسیب ها از او ناشی میشود. جالب این که شادمان در توصیف این فیگور معتقد است او کسی است که به جای زن گرفتن، "شوهر کرده و زبان و سیاست مملکت و تربیت خود و فرزندان خویش را تابع هوی و هوس زنش ساخته است." (تسخیر تمدن فرنگی: ص14) [دراینجا غرب زنی است که به همسری مرد فکلی ایرانی درآمده است.] غرب به عنوان دال اعظم، با نوعی احساس ناتوانی همراه بوده است که بسیار شبیه ناتوانی جنسی است. غرب نیز همچون زن منشا فساد، شهوت، هوس و آشوب تلقی میشده که باید بر آن غلبه کرد. غلبه بر این ناتوانی (جنسی)، تنها به صورت جبرانی ممکن بوده است. یعنی زن دراینجا به عنوان نماد تاریخی آشوب و شهوت و هوسرانی، میتواند به صورت جبرانی همان نقش را ایفا کند. اینجاست که میبینیم سختگیری بر زنان شدت میگیرد و آنها حتی بیش از قبل در معرض قواعد سختگیرانه واقع میشوند. غلبه بر زن در تصور مدرنیته ی ایرانی که یک گفتار کاملا پدرسالار است، تا حدی به معنی جبران ناتوانی در غلبه بر غرب بوده است. این رویکرد را نزد بسیاری دیگر از روشنفکران این دوره ازجمله جلال آل احمد هم میبینیم که البته کمی فرهیخته تر و پیچیده تر است. به نظر من آل احمد در دو کتاب به طور مستقل از این دو بحث میکند. اولی غربزدگی و دومی سنگی بر گوری. شاید در وهله ی اول این دو کتاب بی ربط به نظر بیایند اما درواقع از این منظر میتوان آنها را مکمل یکدیگر به حساب آورد. البته از نظر من غربزدگی متنی آشفته است و در مقابل، سنگی بر گوری، از درخشان ترین نمونه های ادبیات فکری آن دوره. اما نقطه ی اشتراک هر دو متن وسواس با سترون بودگی است که در هر یک به نحوی بروز میکند. بر اساس یک قرائت سطحی از سنگی بر گوری، آل احمد در پی غلبه بر سترون بودگی و اختگی فیزیکی است و حس میکند که بعد از مرگ، دنباله ای نخواهد داشت. اما به نظر من این وسواس، صرفا جنبه ی شخصی ندارد. یعنی سنگی بر گوری، به هیچ رو یک زندگینامه ی معمولی نیست، بلکه متنی عمیقا سیاسی-اجتماعی و تاریخی است. اینجا آل احمد با خودش روراست است و میداند که چه دارد می افتد. از تلاش های شکست خورده اش میگوید. فکر میکنم میشود از این متن قرائت دیگری هم به دست داد: آن به قول آل احمد "اجاق کوری" را میتوان به سترونی تاریخی نیز تعبیر کرد. یعنی اگر این متن را با همان عینک غربزدگی بخوانیم، میشود به این نتایج رسید. در این دو متن زن/غرب یکی میشوند و غلبه بر سترون بودگی در برابر غلبه و تسخیر دیگری را تسهیل میکند. اینجا قصد ندارم به معایب این رویکرد بپردازم. فقط کوتاه اشاره میکنم که این رویکرد به "غرب" حامل ذات باوری بود. درواقع "غرب" هرگز به صورت یک واقعیت کلی و یکپارچه وجود نداشته و دارای ذات و جوهری هم نیست، همانطورکه "شرق" هم به عنوان یک واقعیت وجود ندارد. جوامع به اصطلاح شرقی تفاوت های زیادی با هم دارند. در مورد "غرب" هم همین امر صدق میکند. بنابراین وسواس یادشده، کاملا ذهنی و انتزاعی بود و ربط زیادی با دنیای واقعی نداشت. "بازگشت به خویش" هم همینطور. پرسش این بود که آیا اساسا میشد از "خویش" صحبت کرد؟ کدام "خویش"؟ در چه مقطع تاریخی؟ درواقع وسواس یادشده بیش از هر چیز حاکی از خستگی مفرط و ناتوانی در مقابل مسائل داخلی ازجمله استبداد، فساد، بی کفایتی، بی سوادی، فرهنگ پایین، مادی گری و جز اینها بود. هنوز هم همینطور است. نسبت دادن این مسائل به غرب یا یک بخش از جامعه –برای مثال کاری که شادمان درباره ی فکلی انجام میدهد- یا ارائه ی یک راه حل خاص، برای مثال تغییر خط و زبان و غیره، که قرار است مثل چوب جادو همه ی مسائل را حل کند، درواقع خود حکایت از سترونی ذهنی و استیصال در برابر واقعیت داشت، نه خلاقیت ذهنی و ارائه ی راه حل واقعی. درواقع بیشتر روشنفکران به ویژه تاثیرگذارترین آنها به جای اندیشه به شرایط واقعی، گرفتار توهمات عجیب و غریب بودند و آنها را در قالب سخنان روشنفکری به خورد جامعه میدادند. تجویزاتی مثل بازگشت به خویش، بازگشت به ایران قبل از اسلام، یا تقویت عرفان، بودیسم، ودائیسم، مذهب، و ایدئولوژی های دیگر بیش از هر چیز نشانگر توهم و استیصال بود. در آثار این گروه هرگز صحبتی از قانون، حقوق، نهاد، رفع تبعیض، و پرداختن به مسائل روز و همه گیر، درگیر شدن در جزئیات سیاستگذاری ها، خط مشی ها و جز اینها در میان نیست. اصلا اینها پایشان روی زمین نبود و هنوز هم در بسیاری موارد نیست. بلکه بیشتر با تورم ایدئولوژی و حرف ها و سخنان کلی متوهمانه مواجهیم. برگردم به صحبت قبل؛ در مورد روشنفکری ایرانی و نیز رویکردهای حکومت و جامعه در دهه های اخیر باید این روانشناسی و وسواس خاص را که پیامدهای مهمی برای زنان داشت، در نظر گرفت. این دو عامل، یعنی ملت سازی و غرب به مثابه دال اعظم، یا دیگری بزرگ حاکی از نوعی سترونی ذهنی است که همچون ناتوانی جنسی بروز میکند که به جبرانش، باید بر دیگری های کوچک به ویژه زن غالب شد. در اثر این مکانیسم ها بخش اعظمی از جامعه ازجمله عوام با همراهی روشنفکران، تلاش کرد زن "ایرانی" را از نو بسازد. در این خلق از نو، زن، به یک زن-مادر یعنی موجودی تناسلی-جنسی تبدیل شد. این توافق به تدریج زمینه را برای ارتجاعی ترین رویه ها فراهم کرد. برای مثال اگر دقت کنیم، میبینیم تصویری که از زن در فیلم فارسی ارائه میشود، تقریبا همان است که در آثار این دوره از همه نوع دیده میشود. همه متفق القولند که باید زن را تمشیت کرد و راه برد؛ البته هر کس به شیوه ای. در اثر این توافق و اجماع، پیشبرد رویه های قهرآمیز در مورد بدن زن به ویژه پوشش زنان در سال های بعد ممکن شد. به نظر من این وسواس فکر مدرن در ایران با بدن زن نیازمند کندوکاو است، چون همچنان با ما است و ناخودآگاه ما را اشغال میکند. این جعل، پیامدهای بسیار ناگواری برای زنان در بر داشته است و زندگی آنها را دستخوش مداخلات تمام عیار کرده است.»

حرف خانم صادقی تااینجا کاملا درست و مدلل و به لحاظ تجربی اثبات شده است. اما سوال بزرگی به ذهن متبادر میکند: اینطورکه روشن است تمام مردان ایران شامل تمام طبقاتی که خانم صادقی یاد کرده است، یعنی روشنفکران، مردان قدرتمند پهلوی که از روشنفکران غربگرای صدر مشروطه تبعیت میکردند، عوام، و مذهبیون، درباره ی غرب و زن دچار توهم بودند و ضد زنان عمل کردند. پس چه کسانی حقوق زنان را ایفا کردند؟ خود زنان؟ کدام زنان و چگونه؟ این سوال از خانم صادقی هم پرسیده میشود. او در جواب، از کنشگری زنان میگوید ولی آن را به واقعه ی «کشف حجاب» تحدید میکند و تازه میبینیم که برای آن هم مدرکی ندارد. پاسخ او در صفحه ی 154 این است:

«در میان اسناد به جا مانده، صدای زنان به صورت جسته و گریخته و بیشتر به صورت زمزمه به گوش میرسد، اما برای بلند کردن این صدا باید آن را به خوبی گوش داد. مثلا در مورد کشف حجاب، اسناد حاکی از این است که زنان از طیف های مختلف، در این مورد، فعالانه عمل و اظهار نظر میکردند، اما وقتی به تاریخنگاری ها میرسیم، هیچ صدایی از آنها نیست. انگار اصلا زنی در کار نبوده و هیچ حرفی زده نشده و هیچ کاری نکرده اند. تصویری که این افسانه پردازی ها از زنان ارائه میدهند، چنان آنها را منفعل نشان میدهد که گویی جز اطاعت کار دیگری نکرده اند. درحالیکه به هیچ رو چنین نیست. زنان برای سال ها به طور مستمر در مورد حجاب و کشف حجاب نوشتند و در هنگام کارزار کشف حجاب نیز به شدت فعال بودند. برخی از زنان خانواده ی پهلوی، به شدت مدافع کشف حجاب بودند. خود رضا شاه، پس از ملاقات با ثریا طرزی، همسر امان الله خان، پادشاه جوان و ترقی خواه افغانستان، تحت تاثیر او قرار گرفت و ظاهرا تمایل داشت که اصلاحاتی از جنس امان الله در ایران ایجاد کند، اما سقوط امان الله در اثر کودتا، موقتا وقفه ای ایجاد کرد. مورد دیگر "آنی استوکینگ بویس" مدیر امریکایی عالم نسوان از نشریات معروف و تاثیرگذار آن دوره است که خود برای مدتها مدافع کشف حجاب بود اما درست پیش از آن واقعه مجله اش توقیف شد. جالب این که بویس خود مدافع رضاشاه بود. اما در صفحات تاریخ، فقط صدای مردان منعکس شده. حتی زنانی مثل مهرانگیز دولتشاهی هم وقتی در مورد این واقعه نوشته اند، روایت های مردانه را بازتاب داده و زنان را حذف کرده اند. برای مثال او از نقش پدرش و تیمورتاش سخن به میان می آورد، اما کلمه ای از نقش زنان نمیگوید. این نشان میدهد که تا چه حد تاریخنگاری مردانه در ناخودآگاه زنان نیز جا خوش کرده است. در تاریخنگاری مخالفان نیز دقیقا با همین پدیده مواجهیم. بگذارید برای مثال به یکی از تحریف های مسلم در این مورد اشاره کنم: شما بسیار شنیده اید که واقعه ی گوهرشاد در اعتراض به کشف حجاب صورت گرفت. درحالیکه این روایت مبنایی ندارد. واقعه ی گوهرشاد چند ماه پیش از کشف حجاب روی داد و اعتراض عمده هم در آن، نه آنقدرها به نیات دولت در مورد حجاب زنان، بلکه تغییر لباس علما و روحانیون بود. اما در تاریخ نگاری ها اینطور وانمود میشود که مردم در اعتراض به تصمیم دولت در مورد زنان با او مخالفت کردند. خلاصه کنم: تاریخنگاری های کشف حجاب، مثل بسیاری از تاریخنگاری های ما، تحریف شده، یکسویه و پر از اباطیل است؛ خواه از آن موافقان باشد یا مخالفان. این روایت ها در یک چیز با هم اشتراک نظر دارند و آن حذف زنان از تاریخ و تاریخنگاری است. البته این حذف فقط به مورد فعلی محدود نمیشود، اما ازآنجاکه کشف حجاب مستقیما با بدن زنان و هویت آنها سر کار دارد بیشتر توی ذوق میزند.»

خیلی خب. بیایید موقتا فرض کنیم که کشف حجاب، حرکتی به نفع زنان و در جهت ایفای حقوق آنان بوده است. خانم صادقی میگوید دوستان و دشمنان پهلوی، همه آن را مردانه نشان داده و حق زنان را در آن خورده اند؛ پس از کجا معلوم است که زنان در آن نقش فعالی داشتند؟ حتما از آن "زمزمه" هایی که باید صدایشان را "بلند" کرد! خب، کدام ها هستند؟ خانم صادقی آنها را نام میبرد: زنان خانواده ی سلطنتی پهلوی، همسر امان الله خان (باز هم یک زن سلطنتی) و خانم بویس امریکایی. در دو مورد اول، با زنان اشرافی مواجهیم که هرگز سنگ محک خوبی برای زمانه شان نبوده اند، همانطور که در تاریخ اروپا نیز داستان های زنان طبقه ی اشراف، هرگز سنگ محک زندگی زنان طبقات پایین تر کشورشان نبوده است، حتی اگر آن کشور، فرانسه ی دوران ناپلئون سوم بوده باشد. در مورد کشورهای جهان سوم، این اوضح واضحات است. خانم صادقی شاید به دلیل زیاد زیستن در جمهوری اسلامی و در شهرهای بزرگ آن، دچار اشتباهات ذهنی شده و شرایط تهران امروز را به ایران بزرگ زمان رضا شاه فرافکنی کرده باشد؛ اما مگر افغانستان را نمیبیند که هنوز هم وضع زنانش حتی نزدیک به ثریا طرزی نیست؟! از اینها بگذریم، میماند خانم بویس. آیا خانم بویس ایرانی و اصلا مسلمان هست؟ آیا از سر دلسوزی برای زنان ایرانی، آنها را به کشف حجاب دعوت کرده است و آیا زنان ایرانی میتوانستند مخاطبان خوب و فراوانی برای نوشته های او باشند وقتی قریب به اتفاقشان حتی سواد هم نداشتند؟! برای این که کمی هم در صداقت آدم هایی مثل او شک کنید فقط خواهش میکنم مطالب بیان شده توسط خانم صادقی را یک بار دیگر مرور کنید: مردان ایرانی از طبقات روشنفکر و عوام همه دچار توهمند و هر زنی را با یک پدیده ی توهمی به نام "غرب" اشتباه میگیرند. آیا زنان ایرانی عاقلند وقتی در مقابل چنین مردانی، میروند لباس زن غربی به تن کنند تا مردها بیشتر آنها را با "غرب" اشتباه بگیرند و بیشتر هم بر آنها "غلبه" کنند و حرصشان را به جای غرب، سر زن ایرانی که خودش را به شکل "غرب" درآورده است خالی کنند؟! منظورم این نیست که زن ایرانی تاثیری بر سرنوشت این کشور در این برهه نگذاشته است، بلکه برعکس، وقتی تاثیر مثبت گذاشته است که کمتر دیده شده است و کمتر دیده شدن هم اصلا منوط به این نیست که داریم از زن محجبه یا بی حجاب (با استانداردهای جمهوری اسلامی) صحبت میکنیم یا این که موفقیت زن مربوطه را در زندگی مشترک با مرد و تشکیل خانواده بسنجیم (منظورم این است که میخواهم به نگاه فقهی نزدیک نشویم). این مطلب ریشه اش در سنت ایرانی آنقدر قوی است که حتی بعضی فعالین فرهنگی بی حجاب و طلاق گرفته ی زمان پهلوی را هم مشمول خود کرده است. خانم ژاله علو را مرور کنید که به تازگی از بین ما رفت. خانم علو، یکی از اولین ستاره های زن سینمای ایران بود. ولی زمانی که فیلم ها در نگاه ابزاری به بدن زن خیلی افراط کردند سینما را ترک گفت و خود را وقف دوبله و رادیو کرد. خانم علو، استاد بسیاری از گویندگان بزرگ رادیو و دوبله بود که همگی در زمره ی نسل های طلایی این حرفه ها و خاطره سازان بزرگ فرهنگی در ایران محسوب میشوند. در رادیو بسیاری از نمایشنامه های رادیویی مهم جهان را کارگردانی کرد. تنها بعد از انقلاب بود که خانم علو برای بازی در نقش مادر امیر کبیر در سریال "امیر کبیر" سعید نیکپور در اواسط دهه ی شصت به بازیگری بازگشت و در اغلب فیلم ها نقش زنان قدرتمند و تاثیرگذار را ایفا نمود که شاید مهمترینشان خاله لیلا در "روزی روزگاری" باشد؛ یک زن که رئیس قبیله اش بود و حکم معلم یک راهزن را پیدا کرد و راهزن را به انسانیت رسانید. این معلمی روی صحنه، به پشتوانه ی معلمی های قبلی پشت صحنه ی خانم علو به دست آمد. از خانم علو که چهره است بکذریم؛ خانم توران میرهادی را میشناسید و از نقشش در ایجاد فرهنگ کتابنویسی و کتابخوانی برای کودکان اطلاع دارید؟ وقتی او درگذشت روزنامه ها و مجلات برایش ابراز احترام کردند ولی در شبکه های اجتماعی شما مردم عادی هیچ صحبتی درباره ی او رد و بدل نشد؛ چون هیچ وقت کارش را سیاسی نکرد و چه با رژیم گذشته و چه با رژیم حال کار کرد درحالیکه فقط به کودکان می اندیشید و این ریشه در گذشته ی تلخ خودش داشت. نیمه آلمانی بود، ولی بزرگترین و بهترین تاثیرها را بر فرهنگ ایران نهاد بی این که به قدر دیدن فکر کند، چون میدانست در ایران و همه جای دنیا فقط کسی که خودش را به سیاست بفروشد مشهور میشود. خانم میرهادی با سیاست کار کرد ولی خود را به سیاست نفروخت و او هم مانند زنان تاثیرگذار دیگری در سایه تاثیرات بزرگش را نهاد. خانم صادقی هم از این بزرگی های پشت صحنه ی زنان آگاه است و به همین دلیل هم هست که مطمئن است پشت هر تجربه ی مثبتی، باید رد زنان باشد که سانسور شده است. مشکل این است که او هنوز دقیقا نمیداند منظور از "تجربه ی مثبت" موقع صحبت از بنیانگذاری حقوق زنان در ایران چه میتواند باشد.

من درک میکنم که چرا خانم صادقی میخواهد نهضت تلاش برای حقوق زنان را از اختیار روشنفکران خارج کند. او دورویی مردان روشنفکر ایرانی را دیده و میداند بیشتر آنها باطنا چقدر ضد زنند. ولی متاسفانه از دریچه ی نگاه آن روشنفکران خارج نشده و آزادی زنان برایش در حد بی حجابی زن های فیلم فارسی هایی که تحقیرشان میکند باقی مانده است. خانم صادقی که مدعی است خانم دولتشاهی در نشان دادن ریشه های مردانه ی کشف حجاب، تابع نگاه مردانه ی حاکم بر تاریخنگاری است میداند که زنان میتوانند خیلی راحت بازیچه ی مردان شوند. زنانی هم که در کشف حجاب فعالیت کردند، تفاوت زیادی با زنان بازیگری که حاضر شدند در فیلم فارسی بازی کنند تا نگاه مردمحور سینمای آن زمان را –که امروزه روز نیز برقرار است- انعکاس دهند نداشتند. بله. مرد روشنفکر ایرانی و مرد عامی ایرانی، به خاطر سنت غلطی که به مغزشان ریخته بودند متوهم بودند و زن را با غرب اشتباه میگرفتند، ولی مگر همین الان اینطوری نیست؟ اگر غیر از این بود، به دنبال نارضایتی از وضع سیاسی-اقتصادی-معیشتی ایران، اینقدر زن بی حجاب توی خیابان ها نمیریخت. برای حکومت ضد غرب ایران، هر کدام از این زن ها یک عدد "غرب" هستند که دارند توی ایران راه میروند تا ثابت کنند که "ایران" و "ایرانی" در مقابل غرب، ناتوان و زبونند و از آن بدتر و فاجعه بارتر این که خود آن زن ها هم این را میدانند و از سر لجبازی این کار را میکنند. پس یادآوری میکنم –و حتما خانم صادقی هم این را خوب میدانند- که روشنفکر ایرانی نبود که به اروپا و امریکای شمالی گفت "غرب" و به بقیه ی دنیا گفت "شرق". خود اروپا و امریکای شمالی بودند که خودشان را «غرب» نامیدند و به روشنفکر ایرانی و به دنبالش همه ی مردم ایران یاد دادند «شرقی» هستند و خودشان بودند که تصویر رسمی از این "غرب" متلون و هوس انگیز را به شکل زن اغواگر در تمام دنیا جا انداختند. آنها در همه چیز دنیای امروز آغازگر بودند، اما عمدا خودشان را آخرین در همه چیز توصیف کردند و به شرقی ها یاد دادند که شرقی ها قبلا بر «غرب» غلبه داشتند ولی حالا زبونش شده اند و مرد شرقی را وا میدارند تا برای تصرف دوباره ی "غرب" در قالب تمدن آن یا بهتر است بگوییم «بازار مصرف» آن، حریص شود. نتیجه این که هرچقدر مردم یک کشور بیشتر توهم باستانی بودن پیدا کنند بیشتر هم غربزده و مصرف گرا میشوند.

راستی. چطور شد که سنت فقاهتی ضد غربی اسلام، به طور اتفاقی به نفع این استراتژی "غربی" نقش بازی کرد؟ لطفا یک بار دیگر به قدرت رسیدن امثال ضیاء الحق، بن لادن و حداقل ابومحمد الجولانی در کشورهای اسلامی را به یاد بیاورید تا دیگر به این نوع در هم پیچی ها نگویید "اتفاق".

مطلب مرتبط:

داستان شغال و ببرها: چرا کفر نوین، فرزند خداپرستی جاهلانه ی گذشتگان است؟

بوعلی سینا و دختر دیو: درباره ی نوعی تشیع که به نام معنویت، دنیادوستی می آورد.

تالیف: پویا جفاکش

وبلاگنویسی اهل اسلواکی با نام مستعار ایستیک نوشته است که «ما اسلاوها» در قدیم در مقابل شیاطین بسیار آسیب پذیر بوده اند و ناچار به تقدیم قربانی های زیاد ازجمله قربانی انسان به آنها میشده اند؛ اما آشنایی با مسیح، آنها را تا حدود زیادی از شر شیاطین ایمن کرده است و الان فقط آب مقدس برای ترساندن دیوها کافی است. او میگوید که خطر بزرگ برای جامعه ی بشری پس از آمدن خدا به شکل مسیح به زمین، این است که دیوها که در مقابل مسیح ناتوانند با مخفی شدن پشت تعالیم مسیح و صالح نشان دادن خود برای بشر، انسان ها را به راه های جهنمی بکشانند. از دید ارتدکس های اسلاو، کاتولیک ها دقیقا چنین کرده اند و سال ها خود را پشت نام مسیح مخفی کرده اند ولی میبینید که امروزه همراه تمام دسیسه هایی که هویت مسیح را خدشه دار میکردند، نام چند کشیش و کلیسا یا کلیساهای کاتولیک یا پروتستانشان شنیده میشود. چنین اتهاماتی بعد از جهانگیر شدن نام کلیسای مریم مجدلیه توسط فیلم "رمز داوینچی" بسیار بیشتر شده است. تعبیر جام مقدس پر از خون مسیح به «خط خون» و مهبل مریم مجدلیه و ادعای درآمدن مروونژی ها و به دنبالشان اشرافیت های سلطنتی اروپا از ازدواج مسیح و مریم مجدلیه تفاوت زیادی با برجستگی خون دوستی شیاطین در جادوگری اروپایی ندارد. شیاطین فقط خون قربانی کشته شده را دوست ندارند بلکه عاشق خون قاعدگی زنان هم هستند که نتیجه ی جاذبه ی ماه است و ماه را به مردی بسیار هوسباز و زنباره متشبه میکند که اتفاقا جنبه ی زنانه اش هکاته، الهه ی جادوگران اروپایی و باعث شب کاری و تاریکی دوستی آنها و شیاطین مرتبط با آنها است. شیاطین، انرژی جنسی زنانه و خون مس دار برسازنده ی آن را خیلی میپسندند. در ادبیات جادوگران جارچی شیاطین و دنباله های ایلومیناتی چیشان، انرژی حیاتی زن، از جنس انرژی طبیعت است و شیاطین هم به اندازه ی زنان که استعاره های انسانی مادر طبیعت هستند، در ارتباط با نیروهای طبیعت و در کنار جادوگران وفادارشان زیستمند در عرصه های طبیعی هستند. بنابراین خطا است اگر مسیح ازدواج نکند بخصوص اگر قرار باشد همسرش یک فاحشه باشد. لورنس گاردنر که کتاب خط خون جام مقدس را نوشته است، حتی مدعی شده بود که مریم مجدلیه از زیستن در میان مردان، پول زیادی به دست آورده بود که همه ی آن را در راه توسعه ی مسیحیت، هزینه کرد. معلوم است که پول حرام، از گلوی مسیح پایین میرفت برای این که از گلوی اشرافیتی که مسیح را بر اروپا و کل جهان تحمیل کردند پایین میرفت و میرود. اما باید صبر میشد تا به مرور، مردم هم آمادگی پذیرش مسیح حرامخوار و علاقه مند به فاحشه ها را بپذیرند و این فقط وقتی ممکن بوده که یک چند دهه ای از یک انقلاب جنسی که بخش عظیمی از جوامع مردان و زنان را فحشاکار کند بگذرد که زمان انتشار فیلم "رمز داوینچی" در سال 2006 دیگر اینقدر گذشته بود. مسیحیان معتقد ازجمله در بین خود کاتولیک ها و پروتستان ها هنوز هم ادعای مزبور را رد میکنند و برای بیان صحت ادعای خود به درستی تاکید میکنند که تمام ادعای فیلم به اندازه ی اسمش روی فرضی غلط استوار است و آن این که آن فرد زن مانند داخل نقاشی "شام آخر" داوینچی را مریم مجدلیه میخواند درحالیکه تردیدی وجود ندارد که آن شخص، یوحنای حواری است. البته این تاکید درستی است ولی شاید خلاصه کردن مسئله در شام آخر، کمی فریبنده باشد و اشرافیت ها هنوز دارند برای خودشان راه فرار در موقع لزوم را به جا میگذارند. چون در هندوستان که کمتر از اروپا اسیر سانسور مذهبش بوده است –و پاگان ماندنش این را نشان میدهد- نشانه های آشکاری از اتحاد بدل های مریم مجدلیه و استر کتاب استر در شخصیتی واحد وجود دارد که میتواند مریم مجدلیه و مسیحیتش را به اندازه ی ملکه استر دربار اخشوارش، یک اسب تروآی یهودیت در مذاهب گوییم نشان دهد. دراینجا معادل مسیح، بودا است و معادل اشرافیت یهود، دربار ماگادا. آجاتاشاترو شاه ماگادا که دشمن سهمگین بودا است نقش قاتلان یهودی مسیح را ایفا میکند. آجاتاشاترو اینقدر از بودا متنفر است که چند بار برای کشتنش برنامه میچیند اما هر بار شکست میخورد. معجزه آمیزترین داستان ناشی از این توطئه ها حمله ی فیلی دیوانه به بودا است که در مقابل، بودا با بیرون فرستادن پنج شیر از پنج انگشت یک دستش فیل را میترساند و آرام میکند. با این حال، مقدر است که آجاتاشاترو پادشاه جاه طلبی که برای رسیدن به قدرت، پدرش را سرنگون کرده و علیرغم موفقیت در بیشتر جنگ هایش هیچ وقت از اضطراب و بدحالی آسوده نیست، درنهایت و کمی قبل از مرگ بودا مرید بودا شود و به روایت معروفی بودا گفته بود که فقط برای بیدار کردن آجاتاشاترو است که زنده است. داستان مهمی که آجاتاشاترو را با قصه ی استر در کتاب مقدس مرتبط میکند ماجرای فتح وایشالی در همسایگی ماگادا است که بعد از پناه دادن به دو برادر فراری آجاتاشاترو هدف حمله ی ماگادا قرار گرفت. وایشالی پایتخت قبیله ی لیچاوی بود که یکی از هشت قبیله ی قدرتمند "ختیا" بودند و امروزه محل آن در ایالت بیهار هند تعیین شده است. باروهای عظیم این شهر، مانع از فتح آن توسط دشمن میشدند. آجاتاشاترو با شنیدن پیشگویی یک نیمه الهه متوجه شد که اگر راهبی در شهر به نام کولولاکا با یک فاحشه ازدواج کند، میتوان وایشالی را فتح کرد. بنابراین آجاتاشاترو فاحشه ای به نام ماگادیکا را استخدام کرد که از کولولاکا دلبری کرد و او را از ریاضت بازداشت و بلاخره با او ازدواج کرد. کولولاکا تحت القائات ماگادیکا و ماگادایی های پشت سر او با لباس یک ستاره شناس وارد شهر شد و فهمید که شهر توسط یک محراب ایمن میماند. بنابراین مردم را فریب داد که این محراب، باعث بدبختی شهر شده و باید نابود شود. با تخریب محراب، شهر هم سقوط کرد. روشن است که دراینجا ماگادیکا استر است که با شاه گوییم ازدواج میکند تا او را در جهت منافع یهودی ها حرکت دهد. میتوان سقوط تروا توسط ماگادا و با همدستی کولولاکا را با فتح بابل توسط کورش/داریوش/اخشوارش شاه پارس به نفع یهود مقایسه کرد و این یهودزدگی را کار استر خواند که مابه ازای هندیش ماگادیکا است. علاوه بر آن، ماگادیکا هلن اسپارتی شخصیت ایلیاد و ادیسه ی هومر هم هست که ازدواجش با یک شاهزاده ی تروایی یعنی پاریس سبب سقوط تروا میشود. او همچنین یک هلن دیگر از تاریخ مسیحیت هم هست که فاحشه ای بود که توسط شمعون جادوگر (سیمون مگوس) توبه داده شد و با او ازدواج کرد و تجسم الهه ی ماه و نیمه ی زنانه ی یهوه خوانده شد همانطورکه خود شمعون نیمه ی مذکر یهوه بود. یادمان باشد که مسیح هم خود را تجسد انسانی یهوه میخواند و علت دشمنی شمعون ماهیگیر یا همان پطرس قدیس با شمعون جادوگر هم مقابله با یثک رقیب در ادعای خدایی کردن بود هرچند پطرس، شمعون نام دارد چون به اندازه ی مسیح، نسخه ی دیگر شمعون جادوگر است. حالا این شخصیت ها وقتی با پاریس جمع می آیند موضوع جالبتر میشود. پاریس به هلن رسید چون در ماجرای سیب نفاق، جانب آفرودیت را گرفته بود. سه الهه –آفرودیت، آتنا و هرا- برای تصاحب سیبی که به زیباترین الهه اختصاص داشت و مابه ازای سیب فتنه ساز آدم و حوای باغ عدن در تورات است نزد پاریس میروند و پاریس سیب را به آفرودیت میدهد و در ازایش هلن را دریافت میکند و خودش و شهرش هدف حمله ی انتقام آمیز شوهر هلن قرار میگیرند و با این اتفاق، بهشت عدنی که دراینجا تروا است ویران میشود. این سه الهه شاید با سه دختر مارای شیطان که از سوی پدرشان برای وسوسه کردن بودا فرستاده شدند مرتبط باشند. البته ادعا میشود که بودا فریب آنها را نخورد شاید چون بودا همان مسیح کاتولیسیسم است که هیچ وقت اسیر شهوت زنان نشده است مگر این که بگوییم او اسیر مریم مجدلیه ی فاحشه شد و کلیسا سانسور کرد. همین اتفاق هم میتواند برای بودا افتاده باشد که در این صورت، او با کولولاکا برابر خواهد بود. اما ماگادیکای کولولاکا برعکس هلن تروایی همسر یا معشوقه ی شاه یورشگر به شهر معرفی نشده است چه رسد به این که از او دزدیده شده باشد. اما صبر کنید؛ او معادل دیگری هم در وایشالی دارد که اتفاقا مستقیما به بودا مرتبط میشود. این معادل، امراپالی یا امباپالی است که نامش به معنی جوانه ی انبه است و اتفاقا با موعظه ی معروف باغ انبه ی بودا مرتبط است که در باغ انبه ی امراپالی رقم خورد. امراپالی، یک زن رقصنده و البته یک فاحشه ی متمول در وایشالی بود که پیشتر "بیمبیسارا" پدر آجاتاشاترو را دلباخته ی خود کرده و با این تمهید، او را از تصرف وایشالی منصرف کرده بود، امری که سبب بدبینی مردان بیمبیسارا به او شد. حالا این اتفاق برای پسر بیمبیسارا در حال تکرار بود. نه تنها آجاتاشاترو دلباخته ی امراپالی شد، بلکه امراپالی هم دلباخته ی آجاتاشاترو شد. اما بعد از این که اهالی وایشالا امراپالی را به جرم خیانت زندانی کردند، آجاتاشاترو به حدی خشمگین شد که بعد از فتح وایشالی تمام سکنه ی آن به جز امراپالی را کشت و شهر را در آتش سوزاند. این اتفاق باعث شد تا امراپالی که خود را مقصر نابودی شهر و مرگ همشهریانش میدانست به طور کامل به عشق آجاتاشاترو دست رد بزند. این ماجرا امراپالی را سرگردان کرد و درنهایت باعث گرویدن او به بودا شد. درست مثل مریم مجدلیه که گرویدنش به مسیح باعث بدبینی مردم به مسیح شد، گروش امراپالی به بودا هم باعث بدبینی به بودا شد و با این حال، همانطورکه مسیح، مریم مجدلیه را بی هیچ تردیدی پذیرفت، بودا هم امراپالی را بی هیچ تردیدی پذیرفت و امراپالی به سلک مذهب بودا درآمد و تمام ثروت خود را برای گسترش دین بودا هزینه کرد.:

“the capture oF vaishali”: Mark Graf: CHRONOLOGIA: 3/1/2017

ممکن است انبه، نسخه ای درختی از الهه باشد و ازاینرو "امرا" نام گرفته باشد که همان "امراه" عربی است. این کلمه که امروزه در عربی بیشتر به معنی "زن" استفاده میشود، دراصل به معنی فرمانروای زن و مونث "امیر" است. "ماری" به معنی "مر" (نسخه ی آرامی امیر) مونث، دقیقا همین مفهوم را میرساند و مارک گراف نیز معتقد است که "امرا" در امراپالی، همان "ماری" یا مریم است. اما میتوان به این منظومه این را هم افزود که "پالی" نیز میتواند معادل "بعله" به معنی الهه یا فرشته ی مونث باشد و امرا پالی میشود ملکه الهه. این، کل مطالب بیان شده را به خدایانی انسان شده تبدیل میکند و تبدیل مذهب برای سانسور آن را در حد تبدیل خدایان به انسانها برجسته میکند. احتمالا معادل خدایی بودا در این منظومه همان کسی است که از او به عنوان "اهیر بودنیا" یاد شده است.

لغت "اهیر بودنیا" در نزد برخی هندوان، به معنی خدا است. در ستاره شناسی هندو، آن، ستاره ی "الفرات" ALPHERAT یا "سیره" SIRAH در صورت فلکی اندرومدا (امراه المسلسله) است که امروزه این ستاره را بیشتر به نام آلفاآندرومدا میشناسیم. در کیهانشناسی هندو این ستاره متعلق به "شانی" خدای زحل است. زحل در اساطیر غربی، ساتورن نامیده میشود و جشن مخصوص او ساتورنالیا اکنون تبدیل به کریسمس یا جشن تولد مسیح شده است. ساتورن توسط پسرش ژوپیتر یا زئوس سرنگون شده است ولی این که هنوز در اساطیر ملل مختلف، قدرت زیادی دارد، دلیل خود را دارد. زئوس خدای مشتری است و معادل کلدانی او مردوخ است که صورتی از حئا یا انکی خدای آب ها است و ازاینرو گاها پسر حئا به شمار میرود. شورش ژوپیتر علیه ساتورن همان تصرف زحل توسط حئا است و چون حئا در جایگاه زحل تثبیت شده است ناآگاهان را دچار این اشتباه کرده که مردوخ که درواقع خود حئا است در مقام خدای مشتری علیه پدرش خدای زحل شورش کرده است. قبل از حئا، زحل متعلق به نینورتا پسر انلیل بود که درست مثل ساتورن رومی، موکل کشاورزی بود. انلیل و حئا برادرند و دو پسر آن یا آنو خدای آسمان به شمار میروند. آنها بر سر حکومت بر "کی" یا زمین، با هم اختلاف و رقابت دارند و تجسم زمین به یک الهه، تمام دخل و تصرف های آنها در زمین را در ارتباطاتشان با انواع الهگان، داستانسازی میکند. در این مورد، بخصوص تصرف زحل و به دست آوردن زمین از طریق آن را میتوان با تصرف یک پهنه ی آبی توسط انکی و رسیدنش به مقام خدای آب ها بعد از سرکوب تهامات الهه ی دریا توسط مردوخ مقایسه کرد. تهامات مادر خدایان که به شکل یک اژدهای دریایی علیه نظم جهانی شوریده بود به دست مردوخ کشته شد و از جسدش زمین و آسمان خلقت شدند. این شورش آبی قابل مقایسه با سیل است و میتوان آن را با سیلی مقایسه کرد که انلیل برای نابودی بشر فرستاد ولی حئا با نجات دادن گروهی از انسان ها با کشتی اتراهاسیس (نوح) انسان ها را مدیون خود کرد و کم کم مقامش از انلیل بیشتر شد. بنابراین شورش علیه تهامات در کیهان با شورش علیه انلیل در زحل در ارتباط است. البته این به معنی پایان بی نظمی نیست چون بدن جهان از جنس تهامات یا بینظمی است و این بینظمی هر وقت لازم شد با همان کیفیات اژدهایی و خزنده گونش آشکار میشود. در اساطیر ژرمن، نبرد با اژدها را تور انجام میدهد و تور پسر اودین خدای دانش و رئیس خدایان است و معادل با حئا برای مردوخ. ساکسون ها وتان یا اودین را ایرمن میخواندند که معادل است با آریامن خدای هندو و موکل ستاره ی ذنبوله (دم شیر) در صورت فلکی اسد یا شیر که خانه ی خورشید است. تور خدای رعد و برق و طوفان است، درست مثل زئوس نسخه ی دیگر مردوخ. جالب است که زئوس، متمثل به عقاب است و عقاب او اکنون نماد رهبر نظم فعلی جهان یعنی امریکا است. نسخه ی آسمانی عقاب زئوس، صورت فلکی آکیلا یا عقاب است که در هند منطبق با گارودا مرکب عقاب مانند ویشنو است. ویشنو که آواتارهایی به شکل مخلوقات آبزی شامل ماهی و لاکپشت دارد ارتباط حئا با مخلوقات آبزی و تجسمش به آنها را نشان میدهد کمااینکه نسخه ی انسان شکل حئا یعنی اوانس هم پوست ماهی پوشیده بود یا نیمه ماهی توصیف میشد. بنابراین ویشنو معادل حئا است و گارودا معادل مردوخ و زئوس. گارودا دشمن خدایان مارگون موسوم به ناگاها است که دشمنی مردوخ با اژدها را بازآفرینی میکند اما موضوع وقتی به صورت فلکی عقاب ربط می یابد کمی پیچیده میشود. این صورت فلکی، سه ستاره ی مشخص دارد: النسر الطائر یا عقاب پرنده، النسر المنکب یا عقاب نشسته، و الشاهین به معنی تعادل که صفات متضاد این دو را به تعادل میرساند. النسر الطائر، عامل فعالیت های خزندگان و بخصوص ضررسانی های آنها است چون عقاب همان موقع که برای شکار به آسمان بلند میشود و آماده ی کشتن موجودات دیگر میگردد به فاز هرج و مرج بازمیگردد که در ذات آب است و حئا نیز خدای آب ها است. این در مسیحیت، به صورت انتقام خشمگین یهوه از دشمنانش با بلایای هرج و مرج آمیز تجلی میکند که به ندرت و در مواقعی که عقاب گرسنه میشود بروز میکنند. دشمنان یهوه هم خزندگانند منتها خزندگان انسان نما یا سرافیم که دورگه های فرشتگان هبوط کرده با انسان های زمینیند و اعقابشان را یوفوهای انسان نمایی خوانده اند که بر زمین حکومت میکنند. اجداد همینان بودند که محکوم به نابودی در سیل نوح شدند. آنها از جنس تهامات بودند و با تهامات/هرج و مرج نیز مجازات شدند. سیل نوح را انلیل به پا کرد و حئا مردمان را از آن رهاند. اما بعد از این که انلیل به بخشی از شخصیت حئا تبدیل و روی هم مبدل به یهوه شدند، حئا در قالب جدید یهوه هم سیل را رقم زد و هم مردم را از آن رهاند. حئا در فاز هرج و مرجیش میتواند با پوزیدون فرمانروای دریا در اساطیر یونانی-رومی تطبیق شود که با آب بی شکل، سر و کار دارد. اما وقتی وارد فاز شکل دادن به اشیا میشود به آتشفشانی برآمده از دل دریا تبدیل میشود که زمین سفت بالا می آورد و مواد مذاب درونش یادآور آب آتشین یا فلز مذابی است که بعد از سرد شدن و جامد شدن شکل میگیرد. در این حالت، حئا برابر با وولکان یا هفستوس خدای صنعتگران و خدای آتشفشان ها است. میتوان او را با آگنی خدای آتش هندو مقایسه کرد که بر پهنه های آبی ساکن میشود و همچنین اپم نپات زرتشتی که یک خدای آتشین است ولی نامش به معنی فرزند آب ها است. اتحاد آب و آتش، در هندوئیسم، اتحاد وارونا خدای آب ها با میترا خدای خورشید را نشان میدهد که خصلت های متضاد حئا را در خود جمع می آورند. نسخه ی قبلی این اتحاد بخصوص موقع صحبت از آب آتشین مواد مذاب وولکان، خود انلیل بوده که اکنون بخشی از حئا شده است. در این حالت، او در هندوئیسم، تبدیل به برهما میشود که همراه گل نیلوفر آبی از ناف ویشنو آرمیده بر آب های آغازین برمی آید تا جهان جدید را خلق کند و بستر این ویشنو، مار چند سر سشا است که مابه ازای اژدهای بینظمی است که اکنون در تصرف ویشنو یا حئا است. معنی نام آهیرابودنیا را نیز مار یا اژدهای اعماق دانسته اند. در متن موسوم به AHIRBUDHNYA SAMHITA متعلق به مکتب پانکراترا در ویشناویسم، نام این خدا از دو جزو "آهی" به معنی مار، و "بودنا" به معنی بنیاد دانسته شده است که میشود مار بنیادین و احتمالا همان سشای ویشنو. در متن مزبور، اهیربودنیا با شیوا برابر شده است. شیوا خدای نابودی و معادل نرگال فرمانروای مردگان و موکل جنگ در کلده است. نرگال یک خدای خورشیدی است و بعد از تصرف قلمرو ارشکیگال الهه ی دوزخ و ازدواج با او فرمانروای مردگان شده است. معادل هندی نرگال، یاما فرمانروای مردگان در هندوئیسم است که منظومه ی ستاره ای مخصوص او سه ستاره در صورت فلکی حمل یا قوچ هستند. این منظومه ی ستاره ای محل سفر ارواح حیوانات و سفر ارواح جنگجویان است. در ستاره شناسی چینی، آن برای طالعبینی قربانی کردن حیوانات بسیار مهم است و در هند نیز موقع طالعبینی قربانی حیوانات برای یاما. در هند، این سه ستاره به شکل "یونی" نماد آلت جنسی زن و مظهر الهه تعیین میشوند که بیشتر از بعد جنسی و در ارتباط با سیاره ی زهره برجسته میشود. زهره در مسیحیت و تحت عنوان لوسیفر، ستاره ی صبح خوانده و در این مقام با شیطان برابر میشود که در تعریفنامه ی مسیحی، همان انکی شوریده علیه انلیل است و انلیل در جایگاه یهوه قرار دارد. زهره در مقام ستاره ی صبح، قابل تطبیق با عنانه یا عیشتار در موقع خروج از دوزخ تاریک است و آن، موقعی بوده که ارشکیگال خواهر عنانه و درواقع نسخه ی دوزخی او، عنانه را در دوزخ نگه داشت و فقط در ازای عوض شدن جای عنانه با دوموزی یا تموز شوهر عنانه، عنانه را آزاد کرد که میتوان گفت معادل زیرزمینی دوموزی برای ارشکیگال، همان نرگال است کمااینکه عنانه یا عیشتار هم در نزد آشوریان مسبب جنگ بوده است. بنابراین نرگال، تموز مرده است و همزمان شیوا هم هست. پس ارشکیگال نیز عنانه ای است که شوهرش مرده یا از هوشیاری خارج شده است و نسخه ی هندیش، شاکتی یا جنبه ی زنانه ی شیوا است که به شکل کالی الهه ی وحشتناک، روی بدن شیوای به خواب رفته میرقصد. او همان الهه ی هرج و مرج است که وقتی خدای عقاب، عنان هوشیاری و کنترل نفسش را از دست میدهد آزاد میشود و جنگ و نکبت به بار می آورد و خدای عقاب، اکنون ایالات متحده ی امریکا است.:

“THE GODS AND THEIR STAR SYSTEMS”: WES PENRE: OCT2014: BIBLIOTECAPLEYADES.NET

وس پنره بعدا در مقاله ی دیگری به نام the feminine universe که در ژانویه ی 2019 در سایت خود wespenre.com منتشر کرد، به تفسیر مدرنی از زنانگی بنیادی گیتی اشاره کرد که ناشی از فهم زنانگی به تغذیه ی مردم قبلی زمین –در روایات بابلی نامبردار به "نملو"- از نیروی زنانه موسوم به "نیما" یا "نعمه" و دوجنسه بودن ظاهرشان به سبب آن است تا زمانی که آنوناکی ها به رهبری انلیل به زمین آمدند و آنها را تصرف کردند و برای مبارزه با مقاومت ذهنی انسان های دوجنسه ی اولیه در برابر آنوناکی های مستبد، از ترکیب انرژی های آنها با چیزی از خود آنوناکی ها و پیاده کردنش روی میمون های انسان نما نژاد جدیدی از انسان که هوموساپینس است را خلق کردند که برده هایی غریزی و مطیع اما به هوشمندی نژاد قبلی باشند. زنانه تلقی کردن نعمه یا انرژی زمین ناشی از آن است که درنتیجه ی هرچه بیشتر ترکیب شدن هوموساپینس با نژاد پیشین، زن ها بوده اند که خیلی سریع تر به نژاد پیشین شبیه شده اند درحالیکه زمختی مردها یا اقلا میل مردها به زمختی بیشتر به جا مانده است. بنابراین مقاومت زن ها در مقابل مردسالاری از اوایل قرن 20 باعث نگرانی مردسالارانی که دنباله ی رژیم آنوناکی بودند شد و راکفلرها با مرد کردن زن ها و قهرمان نشان دادن زنانی مردسیرت و مردپوش بر پرده ی رسانه و از طریق انقلاب جنسی دهه های 1960 و 1970 عملا زن ها را از هویت تهی و زنانگی خطرناک آنها را مهار کردند و جنبش زنان را توسط خود زنان در هم شکستند همانطورکه در جنبش آزادی سیاهان نیز ملکوم ایکس را توسط خود سیاهان از بین بردند و جنبششان را به وسیله ی رپرهای سیاهپوست و موادفروش های سیاهپوست به قهقرا بردند.

در این برداشت، زنانگی طبیعت با نیروهای وحشی حاکم بر جانداران زیستمند در آن اختلاط پیدا میکند و زنانگی جایی حالت شورش به خود میگیرد که به حیوانیت نزدیکتر میشود و برخلاف توصیف صلح طلبانه ای که وس پنره از نملو به عمل می آورد، زنانگی در بشر امروزین میل به پرخاشجویی و خشونت به ویژه در وضعیت های کاملا لایعقل آن را نمایندگی میکند. این از ثلث دیگر ترکیب انسان جدید یعنی آنوناکی هایی که تعبیر به سرافیم یا خزنده سانان شده اند به دور نیست و لابد به خاطر همین خزنده مانندی هم هست که آنوناکی ها اولاد تهامات اژدها هستند و از سوی همو نیز مورد تهدید قرار گرفته اند چون خزندگان، جانورانی کاملا غریزی و منفعت جو و به کل فارغ از احساسات و عواطفند، دقیقا همان وضعیتی که مردم معمولی، ثروتمندان را درگیر آن میبینند. ثروتمندان اسیر مواهب این دنیایی و لذت های مادیند و الهه به جای مادر-زمین، موکل لذت های مادی است. از نمادهای او همانطورکه وس پنره هم توضیح میدهد، ملکه ی زنبورهای عسل است که یک کلنی زنبور عسل کارگر تولید میکند و آنها از یک سیستم اجتماعی پیچیده و سلسله مراتبی شبیه جامعه ی انسانی تبعیت میکنند.

جامعه ی زنبور عسل، شاه ندارد. زنبور نری که ملکه را به کارگران حامله کرده است هرگز دربند جامعه نمیشود و زنبورها پدرانشان را نمیشناسند. او تقریبا خود خدا و متشبه به نور است که از طریق مادر-زمین، موجودات زمینی الهی تولید میکند بی این که توسط آنها دیده شود. در زبان روسی، کلمه ی "پخالا" مشترکا به معنی گاو و زنبور عسل است. در این لغت، جزو دوم، ala/ali به معنی اهل و خانواده یا فرزندان است و جزو اول، معانی گوناگونی در ارتباط با خورشید، گاز گرفتن، نیش زدن و پختن دارد که یکی از آنها pcoa به معنی زنبور زرد رنگ است. زرد رنگ خورشید است و به نظر میرسد این کلمه با لغت هندی "بها" به معانی نور و خورشید مرتبط باشد و "بها" به عنوان تلفظ دیگر PCOA، اصل bee به معنی زنبور عسل باشد. در فارسی، "بها" به معنی قیمت و هزینه، و معمولا به صورت مستقیم و کنایی در اشاره به پرداخت پول است. پول، جانشین طلا شده که فلزی زردرنگ و ازاینرو از جنس خورشید تلقی میشده است. زنبور عسل، هم مثل نور زردرنگ است و هم مایع زرد رنگ عسل را ایجاد میکند که آن هم به رنگ نور است. این مایع اگرچه از گرده ی گل ایجاد شده است اما فقط در اثر بزاق زنبور عسل تبدیل به عسل میشود و از کندوی ملکه ی زنبورها جمع آوری میگردد. در ادبیات اخوت های ماسونی غربی، عسل بخصوص موقع سخن رفتن از افسانه ی سمسون یا صحبت از تمثیل سرزمین شیر و عسل برای اورشلیم، به عنوان نمادی از نور دانش جمع آوری شده مطرح میشود و هم دانش ماسونی و هم ثروت اندوزی ماسونی به تمپلارهای بانکدار برگشته از اورشلیم نسبت داده میشوند که شاگردان شاخه ای از شیعیان یا پیروان علی موسوم به اساسین ها یا حشاشین بودند. اگرچه بنیانگذار مذهب شیعه علی محسوب میشود ولی فلسفه ی خاص شیعی بخصوص موقع صحبت رفتن از فرقه ی اسماعیلی که حشاشین از آنها بودند، به بوعلی سینا منسوب است. درحالیکه عنوان سینا به "طور سینا" محل ملاقات یهوه با موسی برمیگردد، "بوعلی" به معنی پدر علی است و کنایه ای به بنیانگذاری نماد تشیع. علی و بوعلی، در جای یهوه قرار دارند که همزمان هم پدر عیسی مسیح است و هم خود او. مسیح میتواند به عنوان پسر یهوه یک مکتب و مشتمل بر دانش های سری هم باشد. چون در تولدوت یشوع، عیسی/یسوع/یاهو/یهوه متهم است که دانش سری را از معبد مقدس دزدیده و با آن دست به معجزه گری و جادوگری زده است. همین اتهام نیز متوجه بوعلی سینا است. او در یک چاه، با دلبری از دختر یک دیو که همتای مریم مقدس است، به دانش جادوگری دسترسی پیدا کرده است. وقتی دیو از موضوع مطلع میشود، او را دنبال میکند. بوعلی سینا به کبوتری تبدیل میشود و پرواز میکند. دیو هم به شاهینی تبدیل میشود و او را دنبال میکند تا این که کبوتر در قصر پادشاه و نزد دختر پادشاه فرود می آید و یک داستان عشقی هم آنجا جستجو میکند. مارک گراف معتقد است که این داستان در زندگینامه ی رسمی بوعلی سینا به صورت فرار وی از مقابل سلطان محمود غزنوی تبدیل شده است. در این داستان، در زمانی که بوعلی سینا در دربار مامون شاه خوارزم به سر میبرد، سلطان محمود غزنوی نامه ای به دربار گرگانج فرستاد و از مامون خواست تا دانشمندانش را به او بدهد. بوعلی سینا که از دشمنی محمود با شیعیان آگاه بود، به همراه دانشمند دیگری به نام بوسهل مسیحی شبانه از خوارزم گریختند و در گذر از بیابان، با یک طوفان شن وحشتناک مقابله کردند. در میانه ی بیابان، بوسهل مسیحی از مشقات راه بیمار شد و درگذشت. اما بوعلی سینا و راهنمایش به سلامت از بیابان گذشتند و به باوند و سپس نیشابور در ایران رسیدند. مارک گراف، این گذر از بیابان برای فرار از یک مستبد را با آوارگی موسی و قومش در بیابان بعد از فرار از ستم فرعون مقایسه میکند. وی همچنین معتقد است که داستان بوعلی سینا و دختر دیو، با جزئیاتی بسیار نزدیک در داستان ایرانی کچل و دختر درویش تکرار شده است که قهرمانش یک کچل است. در داستان بوعلی سینا و دختر دیو، بوعلی جستجوی دانش را از آنجا می آموزد که میگوید: «تنها چیزی که من میدانم این است که هیچ چیز نمیدانم» و این شعار سقراط است که معروف است کچل بود. مرگ شهادت گونه ی سقراط با مرگ شهادت گونه ی مسیح قابل تطبیق است. در داستان کچل و دختر درویش، کچل عاشق دختر رئیس محل میشود. اما رئیس میگوید که اگر میخواهد با دختر او ازدواج کند، باید خانه ی بزرگ و زیبا و ثروت زیاد داشته باشد. کچل به دنبال کار میرود و در این اثنا توسط یک درویش مرموز، به خانه ی زیبای او که به کاخی میماند راهنمایی میشود. درآنجا دختر درویش، عاشق کچل میشود و به او جادوگری می آموزد و در عین حال، به کچل هشدار میدهد که خود را به دیوانگی و حماقت بزند تا از خطر آسیب دیدن از سوی درویش در امان بماند، مطلبی که مارک گراف، آن را با خود را به دیوانگی زدن هملت و بهلول و مانند آنها مقایسه میکند. کچل با جادوگری ای که آموخته است کاخی عینا همچون کاخ درویش برای خود و دختر رئیس میسازد و سپس با جادو خود را به شکل جانوران مختلفی اعم از قاطر و گوسفند و بز و شتر و مانند آنها درمی آورد که مادرش آنها را در بازار میفروشد و آنها بعدا از دست صاحبانشان فرار میکنند و دوباره تبدیل به آدم که کچل باشد میشوند. این قسمت هم با مسخ شدن قهرمان کتاب "الاغ طلایی" آپولیوس به خر و تبدیل شدن دوباره اش به انسان قابل مقایسه است. یک روز درویش در موقع سر زدن به بازار، کچل را که خود را به شکل قوچی درآورده است به قدرت جادو میشناسد و میخرد تا ذبحش کند؛ داستانی که با قربانی شدن مسیح به جای بره ی خدا توسط دشمنان قابل مقایسه است. اما بعدش قصه عوض میشود. کچل به کبوتری تبدیل میشود و میگریزد. درویش هم به شاهینی تبدیل میشود و او را تعقیب میکند. کچل به قصر دختر رئیس فرار میکند و در دامن او فرود می آید، همانطورکه بوعلی در هنگام فرار به شکل کبوتر از مقابل دیوی که به شکل شاهین درآمده بود، به قصر دختر پادشاه گریخته بود. بعد از آن، درویش خود را به تعدادی دانه تبدیل میکند. درویش به مرغی تبدیل میشود و مشغول خوردن دانه ها میشود. اما ناگهان یکی از دانه ها تبدیل به روباهی میشود و مرغ را میخورد و بدین ترتیب، درویش از بین میرود و کچل به مرادش میرسد. مارک گراف میگوید مفهوم اصلی این داستان، تشویق مستمعان به پول درآوردن برای ازدواج و ثروتمند زیستن است.:

“Persian tales”: Mark Graf: chronologia: 20/5/2014

توجه کنیم که رابطه ی یهوه با مریم مقدس، در رابطه ی مسیح با مریم مجدلیه تکرار شده است و در هر دو رابطه، کسی قدرت خدایی را به عنوان نوعی جادوگری از صاحب اصلی زن که کسی جز جهان مادی به جای یک الهه نیست دزدیده است همانطورکه بوعلی سینا با عشق ورزی با دختر دیو، جادوگری او را دزدیده است و این جادوگری از طریق نسخه ی مکمل داستان بوعلی سینا یعنی قصه ی کچل برای ثروت اندوزی ولو به قیمت دزدی از مردم هزینه شده است. بنابراین ثروتمندان الگوبرداران از یهوه و به همان اندازه مدعی خداییند و به مردم، الگوی زندگی میدهند. پول آنها جانشین طلا به عنوان نماد نور مجسد و ارزش الهی است. پس هرکه پولدارتر است خدایی تر و مقدس تر است. به نظر میرسد تجرد مسیح و بودا عمدا برجسته شده تا صحنه ی مهمی از زندگیشان را لو ندهد و آن این که آنها قبلا الگوهای خدا شدن با ثروت اندوزی بوده اند. شاید اگر این همیشه بغل گوشمان باشد بفهمیم که چرا بنا بر عادت، ثروتمندانی مثل ایلان ماسک و بیل گیتس را میپرستیم و نه جویندگان حکمت الهی را، درحالیکه مستقیما عکسش به ما آموخته میشود. این موضوع برای بیشتر ما تناقض آمیز نیست و اتفاقا پارادوکس مربوطه را تا خود علی شیعی میتوان ردیابی کرد. علی بیشتر با عناوین "امیرالمومنین" (فرمانروای مومنان) و یا «صاحب ذوالفقار» (ذوالفقار، شمشیر دو دم کشنده ی علی) است شناخته میشود که معرف حکمرانی و جمگجویی است و با این حال، منابعی مثل نهج البلاغه تصویر زاهدمسلکی از او را جا انداخته اند. این دوگانگی را در دو برهه ی زندگی بودا هم می یابید که در برهه ی اول، یک شاهزاده ی مصرف و لذتجو و در برهه ی دوم، یک زاهد است. شاید ربط علی بوعلی با عیسای تولدوت یشوع، حلال مشکل باشد. در تولدوت یشوع، یسوه یا عیسی با دست یافتن به اسم اعظم خدا در معبد مقدس، قادر به جادوگری شد. لغت "علی" هم که در عربی امروزه بیشتر به معنی بلندمرتبه به کار میرود یکی از نام های الله خدای مسلمانان است و در ماه رمضان ها میتوانید آن را لای سرود "اسماء الحسنی" بیابید.

دیوید شرمن امریکایی، لغت "علی" را در کنار لغات دیگری چون ال، الی، ایلو، اله، آروآ، آریا، هریه، هاری، هرو، اهور، آسور، سور، کور، کوروس و مانند آنها در مجموعه ی لغات پر کاربردی در زبان های افریقایی و سامی قرار میدهد که مشترکا به معانی آسمان، خدا و شیر هستند و در تمامی این معانی، پیشوای یهوه خدای یهود به شمار میروند. ال خدای اعظم سامی سه جلوه ی مشخص داشت که دورادور با تثلیث مسیحی مرتبطند: الی، یاهو و آدون. الی، فرم کلی خدا برای تمامی کیهان ها است درحالیکه یاهو که بعدا یهوه شده است مختص جلوه ی خدا در جهان ما است و با بازآفرینی جامعه ی انسانی به صورت دوم کیهان، خود را در جایگاه شاه یا مهتر جامعه متجلی میکند. آدون که در تورات نام خدا است ولی بیشتر به صورت آدونیس از او جدا شده است همان توم یا توماس یا تموز یا آتوموس است که خدای میرنده و زنده شونده ی طبیعت و به سبب مرگ و رستاخیز شبانه روزی خورشید در طلوع و غروب، متجلی به خورشید است و در مصر، نیز آدون به صورت آتون –خدای آخناتون- و توم به صورت آتوم یا خورشید غروب، جلوه های خورشیدی یافته اند. نام آتوم در آدم ابوالبشر متجلی شده و همه ی انسان ها را در دچار شدن موقتی به جهنم های پیاپی این دنیایی، تکرارگر خورشید نشان میدهد. این سه تجلی را جین هریسون در شکل اولیه ی خدای یونانی باز می یابد:

1-کوروس مگیستوس یا خداوند اعظم

2- هراکلس باسیلئوس یا هرکول شاه.

3-هلیوس خدای خورشید که نامش تلفظ دیگر الی است.

دوگانه ی شاه و زاهد در فرم دوم آشکار میشود که مهتر جامعه را در دو مقام شاه لذتجو و روحانی پرهیزگار تقسیمبندی میکند. هرودت نوشته است که در زمان او 40 قهرمان به نام هراکلس شناخته میشدند ولی خودش قدیمی ترین آنها را هراکلس اسپارتی میداند که به همراه برادر دوقلویش افیکلس همزمان شاهان اسپارت بودند. بنا بر سنت، برادر بزرگتر یک شاه-کاهن و مسئول انجام مراسم مذهبی و پاسداشت سنت های قوم بود درحالیکه برادر کوچکتر یک فرمانروای جنگجو و مسئول لشکرکشی ها بود. شاه-کاهن، پولیوس یا روح جامعه بود و عنوان پولیس برای شهر، از همین لغت پولیوس نشئت میگیرد. افیکلس در جایگاه شاه-کاهن قرار داشت و هراکلس در جایگاه شاه جنگجو، اما هراکلس به دلیل سقوط اخلاقی و کشتن خانواده اش در اثر جنون، مقامش را از دست داد و محکوم به پرداخت جریمه با انجام جنگ های سنگین تک نفره با هیولاها شد. حداقل یک مورد از اساطیر یونانی را میشناسیم که در آن، این دو خدا با هم تلفیق شده اند و این تلفیق میتواند همان هراکلس باسیلئوس باشد و آن پرستش باسودئوس در بین یونانیان باکتریا در افغانستان و پاکستان و هند است. دئوس به معنی خدا میتواند به جای ایلوس به همان معنا قرار بگیرد. بنابراین باسئو-دئوس میتواند همان باسیلوس باشد. از طرفی باسودئوس نامبردار به کلیس-بورو هم بود. به نظر میرسد بورو که عنوان "پوروس" برای شاه هندی دشمن اسکندر کبیر از آن آمده است، تلفظ دیگری از "بعل" سامی برای خدایان باشد که پولیوس عنوان افیکلس هم از آن آمده است. آپولو مشهورترین فرم هلیوس خورشیدی نیز نام از بعل دارد. از طرف دیگر، کلیس باید نتیجه ی تقسیم عنوان "هراکلس" به دو جزو "هرو" و "کلیس" باشد. هرو یا هیرو که معنی نیمه خدا و امروزه قهرمان میداده است یکی از تلفظ های ایلو به معنی خدا و بیشتر تداعی گر هورس خدای سلطنتی خورشید در مصر است که تجسمش به پرندگان شکاری چون بحری، دورادور با عقاب زئوس مرتبط است. کلیس مشخصا همان کوروس است که در تجلی این دنیایی خود به شاه جنگجو انعکاس می یابد و نام او هم تلفظ دیگری از هرو و ایلو است. کلیس و بورو (در کلیس بورو) به جای کوروس و بعل، دو برادر ایزدی سلطنتی اسپارت را به جای دو خدای مشخص هندو قرار میدهند که برادرانی ایزدیند: کریشنا و بالاراما. بالاراما تجسد بالادوا است که نامش به سادگی به معنی بعل-خدا است. کریشا یا کریشنا نیز مشخصا همان کوروس است. کوروس در مقام هلیوس خورشیدی رودس، همسری به نام رودا دارد که نام جزیره از او می آید و این رودا به طرز واضحی همان رادا معشوقه ی کریشنا است. کریشنا و رادا جنبه های مذکر و مونث ویشنو را در قالب های انسانیشان نمایندگی میکنند. نام ویشنو تحریفی از واسو یا واسودوا است و این واسودوا اسما همان باسودئوس یونانیان باکتریا است. واسو تلفظ درست تری از باسو است معادل اوسو خدای خورشیدی اسکندریه ی مصر است که نامش تحریفی از یسوع و از طریق او یاهو یا یهوه است. یهوه به شیر تمثیل میشود و ویشنو هم فرم مهیب مشهوری به نام ناراسیمها دارد که به شکل یک نیم شیر-نیم انسان نشان داده میشود. او باز یادآور هراکلس است که پوست شیر میپوشد و سر شیر مقتول را کلاه سرش کرده است. کریشنا به عنوان تجسد زمینی ویشنو معادل یسوع یا عیسی تجسد زمینی یهوه است. درست مثل عیسی که مقدر است بساط حکومت ظالمان را برچیند کریشنا نیز برای ساقط کردن یک ظالم متولد شده است و به سبب پیشگویی مربوطه به اندازه ی عیسی جانش در نوزادی از سوی ظالم، تهدید میشود. او با این که یک شاهزاده است درون زندان متولد میشود و ازآنجا به روستایی فقیر منتقل میشود و در میان چوپانان گاوپرور و با فرهنگ شیردوشی بزرگ میشود. شیر اینجا باز او را به هراکلس پیوند میدهد. چون به روایتی مادر هراکلس الهه هرا همسر زئوس بود و موقعی که داشت کودکش را در آسمان شیر میداد، قطراتی از شیر به هوا جستند و به ستارگان راه شیری تبدیل شدند که مسیر سفر ارواح مردگان به آسمان را نشان میدهد. این صورت فلکی، همان رودخانه ی شیر در تورات است که در کنار رودخانه ی عسل در بهشت و در اورشلیم قرار دارد. هرا هم دراینجا معادل یونانی "نات" الهه ی مصری آسمان است که خود، نسخه ی آسمانی هاثور الهه ی گاو شکل مصری را نشان میدهد. رودخانه ی عسل، مسیر عبور خورشید در آسمان است که درنهایت او را به قتلگاهش در مغرب زمین میرساند و این همان ورود دوباره ی خورشید به شکم مادر-زمین است که در مصر، هاثور نام دارد. هاثور، خانه ی هورس است و هورس هر بامداد برای غلبه بر دیو تاریکی، در قالب یک پهلوان جنگجو دوباره از آن خارج و درواقع از نو متولد میشود. هورس در این حالت، قابل تطبیق با هورس متولد شده از یک گل نیلوفر آبی که از آب خارج شده است میباشد و بنابراین کسی نیست جز برهما خدای خالق که از گل نیلوفر آبی روییده از ناف ویشنو زمانی که ویشنو بر آب های آغازین آرمیده است برمی آید تا جهان نویی خلق کند. رودا الهه ی رودس و همسر هلیوس کورس هم الهه ی نیلوفر آبی است و در آن جزیره در کنار نیمف ها یا پریان نیلوفر آبی به سر میبرد و البته نیلوفر آبی، گیاه مقدسی در بودیسم هم هست. هورس از نو متولد میشود تا شاهی جهان را از نیروهای شب پس بگیرد. البته کریشنا، هرکول و عیسی هیچ وقت به شاهی نمیرسند و همیشه شاهزاده ای در بین مردم معمولی باقی میمانند. با این حال، عیسی و کریشنا هر دو قرار است که بعد از مرگ از نو جسما زنده شوند و در آخرالزمان، با جنگ و کشتار، یک حکومت آسمانی روی زمین تشکیل دهند. با این که کریشنا درست مثل هرکول، بیشتر یک ارتش یک نفره است ولی درست مثل نسخه ی آخرالزمانیش کالکی در لشکرکشی بزرگی شرکت میکند که همان جنگ پرمصیبت و معروف مهابهاراتا است و طی آن، ارابه ران شاهزاده ارجونا میشود و در همین مقام، خودش را به صورت یک خدای وحدت وجودی که تمام خدایان و موجودات زمین بخشی از اویند بر ارجونا آشکار میکند. این با تصاویر کلی بودا به عنوان کل جهان گیتی قابل تطبیق است. شرمن در وایکونتای ویشنو که از قدیمی ترین استوپاهای بودایی در سریلانکا است مشاهده کرد که ویشنو در ظاهر بودا تصویر شده است. او موقع جویا شدن درباره ی کارت پستال های محبوب 108 تایی لوکشوارا/ چن ری زی، شنید که اشکال بودا لوکشوارا به عنوان اشکال کریشنا-ویشنو شناخته میشوند. چینتمانی لوکشوارا حتی کنار یک کالپا یا درخت کیهانی با میوه های آشکار قرار گرفته که جامع درخت بودی یا روشنبین کننده ی بودا و درخت میوه ی ممنوعه ی آدم و حوا در باغ عدن است. ]آیا همینجا نمیتوان بودا و امراپالی را از طریق آدم و حوا به عیسی و مریم مجدلیه ربط داد؟] امروزه روحانیون بودایی پیوند خود با هندوئیسم را به طور قطع رد میکنند اما جدا شدن این دو مذهب از هم با تغییراتی در مذهب از هر دو سو همراه بوده است. شرمن از شخصی به نام آنون شنید که بودائیان، شیوا و کالی را شیاطینی میدانند که بعد از شکست خوردن از ویشنو که بودا تجسمی از او است، به خدمت مذهب جدید درآمدند؛ اما به نظر میرسد شیوا بخشی از بودیسم را که همان ویشنوئیسم است چنان به تسخیر خود درآورد که تصاویر ویشنو به تصاویر شیوا نزدیک شدند و قهرمانی های جنگی و حیله گری هایش چنان در او برجسته شدند که ویشنو به کل از بودا فاصله گرفت و به خدای مستقلی تبدیل شد.:

“cosmology of milk: Thetokos, the sacred cows , the birth og the Galaxios”: DAVID SHERMAN: GOLDSUNAURA: 24OCT2021

زمانی که ما درباره ی خدایی صحبت میکنیم که کل گیتی بخشی از او هستند فقط فرمانروایی میتواند مدعی باشد بهترین مدعی مقام تجسم زمینی خدا است که بیشترین قلمروهای روی زمین را به همراه تمام موجودات آنها ملک خود کرده باشد. چنین فرمانروایی دنباله ی باسودئوس یا هراکلس باسیلئوس است که ترکیب دو مقام روحانی و لشکری است. شهرتش از روی مقام روحانیش برمیخیزد ولی حرص خدا شدن، او را چنان دچار فتح دنیویات میکند که خودش و ملکش به کل از روحانیت خالی میشوند، همان اتفاقی که در تبدیل بودا به ویشنوی شیواگون افتاد. این اتفاق برای ویشنو افتاد فقط به خاطر این که شیطانی به نام شیوا با تظاهر به خدمت به دین، مذهب او را در تصرف ایدئولوژی خود درآورد و تقدیر این است که به پیروی از همین الگوی آسمانی، فرمانروایان زمینی هم مرتبا توسط چنین شیاطین متظاهری منتها از نوع انسانیش مسخ شوند، شیاطین انساند نمایی که درست مثل شیوا خدایان نابودیند.

ایران چیست؟ شیعه ی داغ تر از فقیه به جای کاسه ی داغ تر از آش.

تالیف: پویا جفاکش

ژاک بارزون گفته است: «هر کس که میخواهد قلب و ذهن امریکا را بشناسد بهتر است بیسبال یاد بگیرد.» ظاهرا واقعیت دارد. چون جملات مشهور درباره ی بیسبال، نه فقط وضعیت سیاست در امریکا بلکه در جهان تحت سیطره ی امریکا را هم بازآفرینی میکنند. مثلا اینها:

-«بیسبال مانند کلیسا است. عده ی بسیاری در آن شرکت میکنند اما تعداد کمی درکش میکنند.» (لئو ارنست دروچر)

-«تنها چیزی که میدانم این است که وقتی در یک بازی پیروز میشویم، برد تیم است. وقتی یک بازی را میبازیم، یک باخت تیمی است.» (مربی موریس باترمیکر)

-«بیسبال تنها رشته ای است که در آن هر مرد میتواند از هر ده بار سه بار موفق شود و به عنوان یک بازیگر خوب شناخته شود.» (تد ویلیامز)

-«هواداران، هیچ کس را هو نمیکنند.» (رجی جکسون)

به سه نقل قول اول خوب دقت کنید. میبینید که به عنوان یک ایرانی، وسط بازی هستید. بعد نقل قول چهارم را نگاه کنید ببینید هوادارانی که وسط بازی شما شما را هو میکنند چه کسانی هستند؟ بله، یک تعداد خارج نشین که هر اتفاق بدی را در ایران برجسته میکنند و به خاطرش سیاست ایران را تحقیر میکنند و مردمش را بدبخت مطلق معرفی میکنند. هیچ وقت برای یک حرکت مفید در بازی هورا نمیکشند و حتی اگر شده حرکت خوب را بد معرفی میکنند. آیا اینها واقعا طرفدار شما هستند یا طرفدار تیم مقابلند؟! بله، درست است؛ همه چیز فعلا در حد یک بازی تیمی بی خون و خونریزی است چون معادلش جنگ نرم یا همان جنگ رسانه ای است که جنگ تمیزی است؛ اما آیا بازی های تیمی ای را در یاد ندارید که بعد از آنها بازیکنان و تماشاگران به شدت با هم درگیر شده اند؟ پس یادتان بیاورم آن فیلم های ایدئولوژی دار امریکایی را که جنایتکارانشان مدام از صحنه ی جنگ و آسیبرسانی خود به عنوان «بازی» یاد میکنند تا تنتان بلرزد و بعد بهتان بگویم که آیا به عنوان بازیکن به این چیزها فکر نکرده اید که همه تان صحنه ی بازی را ول کرده اید و رفته اید با هواداران ناهوادار تماشاگرنما اختلاط میکنید تا تیم مقابل مدام امتیاز بگیرد؟ میگویید کجا این کار را کرده اید؟ خب، معلوم است؛ توی شبکه های اجتماعی. همه تان توی این شبکه ها صبح تا شب در حال سیاهنمایی هستید. منظورم از سیاهنمایی هم روشن است. یک وقت آدم ایرادهای کشور را یادآوری میکند تا راهکار بدهد و یا ایرادها را ریشه یابی کند بلکه اصلاح شوند. اما کسانی که فقط هجویات زشت درباره ی مشکلات مملکت درست میکنند یا ویدئوهای دروغین درباره ی گشت ارشاد و فاسد بودن تمام مواد غذایی در ایران میسازند، بیش از این که مفاسد را حل و یا فقط بیان کنند، آنها را عادی سازی میکنند، آن هم فقط برای این که "ویو" بگیرند و این عادی سازی ها همان چیزی است که تماشاگرنماهای مزبور به فراوانی در کشور رواج میدهند. رسانه های دیگر آنها حتی آنها که خیلی رسمی به نظر میرسند آنقدر در ایدئولوژی پروری خود صدیقند که حتی در پخش خبر بد درباره ی ایران، رعایت شعور مخاطب را نمیکنند. مثلا همین اخیرا در چند روز مانده به شب یلدا بی بی سی فارسی، مرتبا از جیب خالی ایرانی برای خرید شب یلدا و خوردن اساسی در این شب میگفت و به این بهانه مدام تکرار میکرد که ایرانی ها برای تغذیه حتی در مایحتاج خود معطلند. بعد همین بی بی سی فارسی دقیقا در شب یلدا از قول سازمان جهانی غذا درباره ی چاق شدن ایرانی ها ابراز نگرانی کرد و گفت ایرانی ها تا ده سال آینده جزو چاق ترین مردم خواهند بود و دلیلش هم افزایش پرخوری و افزایش مصرف فست فود است. بلاخره چه شد؟ ایرانی ها غذا ندارند بخورند یا خیلی در غذا خوردن زیاده روی میکنند؟ مهم نیست؛ چنین رسانه هایی پول میگیرند تا فقط خبر بد بدهند و فقط برای این که وانمود کنند دروغ نمیگویند خبرشان را از قول فلان سازمان و بهمان بنیاد اعلام میکنند به این شرط که فلان سازمان و بهمان بنیاد خبر خوب درباره ی ایران نگفته باشند. مخاطب هم این را فهمد ولی خودش را به کوچه ی علی چپ میزند و به ارباب وانمود میکند که دارد در زمین او بازی میکند تا پاداش بگیرد وگرنه همه میفهمند که اینها اصلا دوست ایران نیستند. همین الان هم نگرانیشان برای تامین نشدن دورهمی های شب یلدای ایرانی –مراسمی که اتفاقا فقط از طریق آنتن تلویزیون جمهوری اسلامی، تمام ایران را درنوردید- به اندازه ی نگرانیشان برای تخریب دورهمی عید نوروز ایرانی، اشک تمساح است. این جماعت از صمیم قلب خوشحال میشوند اگر گردهمایی های خانواده های ایرانی برای همیشه تعطیل شود و فقط در همین شبکه های اجتماعی مفسده انگیز با هم ارتباط برقرار کنند. برای این که شبکه ی اجتماعی میتواند هر فرد را به دو بخش «من» و «ما» تقسیم کند. طرف، وقتی «من» است، تا جایی که میتواند دانش نداشته و ثروت نداشته ی خود را توی سر مخاطبانش میزند تا حتی المقدور از هم فاصله بگیرند و وقتی «ما» است، زار بدبختی میزند منتها با این همدردی سازی که «همه ی ما» بدبختیم چون ایرانی هستیم و در جمهوری اسلامی زندگی میکنیم، پس اگر «من» بدبخت به نظر میرسم، در بدبختی خودم تنها نیستم. طبیعتا هیچ کس دلش نمیخواهد در جامعه ای که هر کس دوست دارد همه به جز خودش بدبخت به نظر برسند، جز در شبکه ی اجتماعی با دیگران «ما» باشد و بنابراین «ما» شدن «من» ها در شبکه ی اجتماعی، تیمی از بازیکنانی را میسازد که بازی را ول کرده اند تا فقط در جاسوسی کردن برای تماشاگران هوچی، با هم متحد باشند. هیچ عقل سلیمی به این نتیجه نمیرسد که باید اینطوری خودش را در راه دشمنی که هیچ خوبی ای به او نکرده است و به او نگاه تحقیرآمیز دارد قربانی کند ولی همانطورکه فروید گفت و آینده حرفش را ثابت کرد، مردم همه ی کارهایشان را بر اساس عقل و منطق انجام نمیدهند و در بخش عظیمی از اوقات، فقط به تحریک غرایزشان پاسخ میدهند. غریزه ی تبعیت از جمع هم جزو همین غرایز است و همانطورکه در قدیم، سبب بقای مردم میشد، امروزه با تحریکات غلط آمیز خود، از آنها قربانی میگیرد. دکتر پل هاوک روانشناس بالینی و عضو تمام وقت انجمن روانشناسان امریکا از راک ایلند ایلینویز، درباره ی ریشه ها و مکانیزم این تحریکات مینویسد:

«به نظر میرسد که بزرگترین ترس های ما انسان ها ترس از طرد شدن و ترس از شکست است. در بسیاری از موارد، از این که مبادا کاری را به درستی انجام ندهیم، واهمه داریم و این وحشت، به خاطر ترس از طرد شدن است. "اگر کارت را خوب انجام ندهی، طرد میشوی." به همین دلیل است که من ترس از طرد شدن را بزرگترین ترس میدانم و ترس از اشتباه و شکست را در درجه ی دوم اهمیت قرار میدهم. لحظه ای تصور کنید که چگونه فردی به خاطر این که نظرش راجع به مسئله ای نادرست است، دچار احساس حقارت میشود و به مجادله و مخالفت میپردازد و نیز کسی که میترسد به خاطر تفکرش، از جانب شخص مهمی طرد شود، ترسش باعث میشود که خیلی کم فکر کند. پس چقدر دردناک است که ما اینطور از طرد شدن در هراسیم. در زندگی، به گونه ای عمل میکنیم که همیشه مورد تایید دیگران باشیم و محبت کسانی را که برایمان مهم هستند جلب کنیم. مسلما در مورد یک کودک، این مسئله تا حدودی معقول است اما در بین جوانان و افراد بالغ نیز، مشکل به همین شدت دیده میشود. معمولا نتیجه ی مخالفت کردن با نزدیکانمان چیست؟ آیا همیشه طرد میشویم؟ از کار برکنار میشویم؟ از مدرسه اخراجمان میکنند؟ خیلی به ندرت. حقیقت این است که بر اساس مشاهدات معمول، افرادی که ابتکار فکری زیادی دارند، احترام بیشتری به خود جلب میکنند و خیلی زود، به عنوان افرادی شناخته میشوند که قابلیت رهبری دارند و میتوانند به جای تکرار رفتارهای معمولی، راهکارهای جدید خلق کنند. یک متفکر واقعی، باید ریسک طرد شدن را بپذیرد و بداند که این مسئله، به خودی خود دردناک نیست. طرد شدن گاهی سخت است و حتی ممکن است به قیمت قطع یک رابطه تمام شود، اما باارزش تر از این است که انسان بیخودی باشید. طرد شدن دردناک نیست مگر این که خودتان آن را دردناک کنید. وقتی در مغزتان فرو کنید که نیازی به محبت و احترام یک فرد خاص ندارید، میتوانید نیروهایی را که رشد شما را سرکوب میکنند، تغییر دهید. آنهایی که توقع دارند شما با هرچه که میگویند موافقت کنید، از دوستان شما نیستند و مانع پیشرفتتان میشوند. یک دوست واقعی و علاقه مند، به شما آزادی تفکر و آزادی بیان میدهد و به این ترتیب، به رشد شخصیتتان کمک میکند. بهتر است افکارتان را در مورد هر مسئله ای که حتی ممکن است احمقانه به نظر برسد، بیان کنید و بگذارید که آزاد شود و در معرض تجزیه و تحلیل قرار بگیرد. افکارتان را به بحث بگذارید و یا حتی فرصت طرد شدن را نیز پیدا کنید. در حالی که اگر آنها را برای خودتان نگه دارید، کوچک ترین شانسی برای یادگیری نخواهید داشت. اندیشیدن شجاعانه و خلاقانه، معمولا به معنی داشتن اندیشه ی متفاوت است. متفاوت اندیشی، برای افراد نامطمئن دور و بر ما، که علاقه ای به تغییرات ندارند و نمیخواهند که باورهایشان به بحث گذاشته شود، امر تهدید کننده ای به حساب می آید. کسی که میگوید: "چطور جرئت میکنی این طور فکری بکنی؟ چرا فکر میکنی همیشه تو درست میگویی؟ فکر میکنی کی هستی؟" در قبال پرورش یافتن یک انسان، مرتکب اشتباه وحشتناکی میشود. اگر ما با گفتار کسی مخالفیم، خب، باشیم. بگذارید درباره ی باورهای دیگران بحث و گفتگو کنیم، اما به خاطر خدا، هرگز به آنها نگوییم که نباید اینطور فکر کنند. وقتی روی این مسئله پافشاری میکنیم، درواقع در مقایسه با کسی که با او مخالفیم، مرتکب خطای بزرگتری میشویم.» ("چگونه بهترین دوست خود باشیم؟": پل هاوک: ترجمه ی سارا طاهر: نشر پیدایش: 1386: ص19-16)

مردم حتی از رد شدن توسط یک فرد خاص هم نگرانند چه رسد به جمعیتی انبوه؟! حالا فرض کنید یک فضای مجازی داشته باشیم که داخلش جمعیت های متفاوتی حرف بزنند ولی کسانی که فضای مجازی را اداره میکنند طوری نظرات را انعکاس دهند که حتی در کشور مخالف این اداره کنندگان، صدای طرفداران ایدئولوژیک این فضاسازان ده ها مرتبه بیشتر و بزرگتر شنیده شود. کمااینکه همین الان هم چنین خبرهایی از آنها میرسد. مثلا بعد از جنگ اخیر اسرائیل و غزه به دنبال ماجرای یوم کیپور، بی بی سی گزارشی تهیه کرد درباره ی این که در اینستاگرام و فیسبوک، مطالبی که طرفداران فلسطین منتشر میکنند، روی پرده نمی آیند و مطالبی که به نفع اسرائیل منتشر میشوند، به طرزی غیر طبیعی زیاد وایرال میشوند. متا در جواب این گزارش گفت که در این اتفاق، هیچ عمدی وجود نداشته است. خیلی جالب است. به طور غیر عمدی و کاملا اتفاقی مطالب به نفع فلسطین غیب میشوند و باز به طور غیر ارادی و کاملا اتفاقی، مطالب به نفع اسرائیل بیش از بقیه تکثیر میشوند. ملت، این اتفاق نیست؛ این، فقط میتواند معجزه ی خدای یهود باشد که دارد به شما علامت میدهد وجود دارد و هنوز به نفع قوم برگزیده اش یهود و کشورشان اسرائیل معجزه میکند. البته این احتمال هم هست که خدای یهود، مجموعه ی سازنده ی شبکه های اجتماعی باشد که با ایجاد ذهنیت غالب، با ترساندن مردم از جمعیت مصنوعی، به آنها یاد میدهد به چه سمتی بروند. ولی این، فقط چیزی است که به نظر میرسد. خدای شبکه ی اجتماعی، هنوز تفاوتی با ملاهای کشورهایی که اسرائیل عزیزش با آنها میجنگد ندارد و حقیقت را درباره ی دینی که به پیامبرانش داده است رو نمیکند. فقط کافی است به حجاب برکنی هایش با سلاح شبکه ی اجتماعی و «رسانه ی بیگانه» نگاه کنید تا ببینید او هنوز با مردمش روراست نیست. چون هنوز به مردمش رو نکرده که طرف کدام جریان اسلامی است؟ سنت گرایی یا فقاهت! نه فقط این، بلکه حتی فرق اینها را هم به مردمش نمیگوید.

سنتگرایی که مردم ایران هنوز فرقش را با فقاهت نفهمیده اند، جریانی است که بیشتر با رنه گنون (شیخ عبدالواحد یحیی) مطرح شد و بعدا تقریبا به طور کامل در فرقه ی مریمیه ی فریتهوف شوآن که ریاستش اکنون به سید حسین نصر رسیده است خلاصه شد. هم شوآن و هم نصر، همسر و دخترانی بی حجاب داشته اند اگرچه به ظاهر از مدل سنتی زندگی خانوادگی و نقش برجسته ی زن در خانواده و کانون جامعه ی سنتی دفاع میکنند. درواقع این دفاع ریشه در باورهای قدیمی تری در جریان موسوم به "مدرسی" دارد که امروزه با سانسور و نابودی وسیع منابعش توسط اسلام فقاهتی و حامیان سیاسیش به سنت های عملی زندگی در جوامع اسلامی محدود شده و ازاینرو سنت گرایی نامیده میشود. "مدرسی" اصطلاحی است که در اصل برای مدارس مذهبی عثمانی که تحت نفوذ حکومت بودند و پیدایششان به قرن 14 میلادی نسبت داده میشود به کار میرفته است. تربیت شدگان این مدارس، مرتبا تفسیر خود از اسلام را مطابق میل حاکمان عثمانی تغییر میدادند ولی در عین حال، با نفوذ در سطوح بالای حکومت، خود نیز به تغییرات سیاسی مطلوب خود، جامه ی عمل میپوشاندند. بنابراین اسلام مدرسی، اسلامی است که برعکس اسلام فقاهتی، در چارچوب خاصی زندانی نیست و همین باعث شده تا بین آن و فضای مذهبی-سیاسی حاکم بر تمدن عربی-اسلامی قبل از به قدرت رسیدن فقیهان توسط متوکل عباسی قرابتی جسته شود. مطابق تاریخ اسلام، متوکل، طبقه ی روحانیت را که در اسلام توسط عبدالملک مروان به وجود آمده و به سبب خدمتگزاری فریبکارانه شان به مروانیان در دوران حکومت عباسی تضعیف شده بودند مجددا قدرتمند کرد و به دوران آزادی فکری نسبی دوران اولیه ی عباسی خاتمه داد. بعد از این اتفاق، ته مانده ی نظریات صابئی و معتزلی و یونانی گرا و جز آن، از عراق به شرق و قلمرو اشرافزادگان نیمه مستقل پارسی گریخت و درآنجا موقتا و در حدی بسیار تضعیف شده در تفکرات برآمدگان از آنجا مثل فارابی و ابن سینا و ابوریحان بیرونی تاثیر نهاد تا این که با گسترش تحجر، بلاخره در آنجاها هم خاموش شد و قسمت های سانسور شده ی آموزه های قبلی، از این پس منحصرا از طریق تاثیراتی که مردم از علمای سابق آموخته بودند و در قالب سنت های زندگی مردم باقی ماند. به دلیل همین سابقه ی تاریخی است که در موقع صحبت از تاریخ قرون وسطای غرب، کلمه ی "مدرسی" معادل کلمه ی اسکولاستیک قرار میگیرد. چون تصور میرود جریان اسکولاستیک، در اثر ترجمه ی منابع عربی و درس آموزی حکام مسیحی از دانشوران عرب در جاهایی مثل سیسیل و اسپانیا به وجود آمده است. بعضی، مشابهات آن با فارابی و ابن سینا را برجسته میکنند و اسکولاستیک ها را دنباله های مسیحی مشائیان میشمرند. با این حال، عقاید بعضی از اسکولاستیک ها مثل ویلیام اکهام، مشابهات زیادی با تعالیم منسوب به غزالی نشان میدهد که دشمن مشائیان به شمار میرود و صحبت کردن درباره ی میراث اولیه ی تاثیرگذار بر اسکولاستیک ها راحت نیست. این دقیقا یکی از نقاط ضعف سنت گرایی اسلامی است که معادل دقیقش در غرب یعنی ترادیشنالیسم نیز به آن مبتلا است و آن این که شما به دلیل نداشتن منابع، خودتان هرچه را از سنت که خوشتان می آید به عنوان آموزه ی اسلامی انتخاب میکنید بدون این که روشن باشد دقیقا از کجا و به چه دلیل وارد سنت های اسلامی شده است. این دست باز دقیقا همان چیزی است که حکومت جمهوری اسلامی در جریان تن دادن به مدرنیته بسیار از آن استقبال میکرد. درواقع جریان ظاهرا فقاهتی حاکم بر جمهوری اسلامی از این دستور ارسطو اطاعت میکند که راه صواب، انتخاب حد میانه بین دو رذیلت است و هر بار که محدوده ی یکی از این رذیلت ها یا هر دویشان تغییر کرد حد وسط شما هم باید محلش عوض شود. در ابتدای انقلاب، اسلام فقاهتی متحجرانه یا به قول امام خمینی «اسلام انگلیسی» یک رذیلت بود و مدرسی گری بی حد و مرزی که همه ی عقاید و سنت های مذهبی یا متافیزیکی را دارای ریشه ی واحد و بنابراین تجلی های اسلام میشمرد یک رذیلت دیگر در تضاد با آن بود که باید حد وسطی بینشان اتخاذ میشد. به همین دلیل است که بسیاری از چیزهایی که ما فکر میکنیم اسلام فقاهتی جمهوری اسلامی به ایران داده است درواقع از سنتگرایی برمیخیزند؛ ازجمله و به طور برجسته در رابطه با نقش زنان در جامعه. تمام این صحنه های زیبا و دلنشین سریال های جمهوری اسلامی از مردان مذهبی و زنان مذهبی با حجاب که در نهایت ادب و احترام با هم برخورد و صحبت میکنند کوچکترین ریشه ای در اسلام فقاهتی که کلمه ی «ضعیفه» را در اشاره به زن مصطلح کرد ندارند و به سنت های ناگفته ی زندگی عمومی برمیگردند که روحانیون در دوره های قدرتگیری خود به واسطه ی قاجار و پهلوی، نه فقط کوچکترین نقشی در تقویت آنها نداشتند بلکه تا جای ممکن تضعیفشان کردند. تاکید سنگین و بی بدیل جمهوری اسلامی بر نقش زن-مادر در تربیت فرزندان که در همان سریال ها نیز به کرار میبینید یک آموزه ی فقیهانه نیست. فقیه متحجر، فقط تربیت مرد را میپسندد آن هم توسط ملا در مکتبخانه و البته رئیس سربازان در سربازخانه؛ چون مرد فقط برای این وجود دارد که برود کفار را بکشد تا وسعت نفوذ فقیهان و سیاستمداران پرورنده شان گسترش یابد و زن هم فقط برای این وجود دارد که چنین مردانی را برای یک سری مرد دیگر بزاید. میشود همان بیت معروف شاهنامه ی فردوسی که:

زنان را به گیتی بس این یک هنر

نشینند و زایند شیران نر.

یکچنین فقاهتی حتی تحصیل مردان در دانشگاه که سهل است، مدرسه را نمیپسندیده است، چه رسد به این که ریشه ی جمهوری اسلامی ای باشد که تعداد دانشجویان زن را از دانشجویان مرد بیشتر کرده و به این امر مباهات میکند.

بدبختی این است که تمام جریان های داخلی و خارجی معاند ایران و اسلام، رویه های جمهوری اسلام را به فقاهت میکاهند و با ترویج جملات رکیک مکتوب یا زنده ی فقیهان درباره ی زنان به مردم میقبولانند که تصویر ایرانی از زن همین است و مردم حتی از خود نمیپرسند که اگر تصویر معمول ایرانی از زن این است، پس چرا از این تصویر بدشان می آید؟ اگر کسی پیدا شود که بگوید برای این که ایرانی ملاها و عقایدشان را نمیشناسد، آن وقت یک سوال دیگر پیش می آید و آن این است: اگر ایرانی، قبل از مدرن شدن، تصویر کلیش از اسلام را از فقیه نگرفته است پس از کجا آورده است؟ چرا بیشتر ایرانی ها واقعا زن ستیز نبوده اند و مرد و زن ایرانی مشترکا و بیشتر در اثر بیسوادی (و نه آن پدرسالاری قلابی تصویر شده در رسانه های بیگانه) بر سر همدیگر بلا آورده اند؟! چون هیچ وقت جواب این سوالات داده نشده است، زن ایرانی و حتی مرد ایرانی فکر میکنند با کشف حجاب به دستور خدای رسانه های بیگانه، زن ایرانی را نجات میدهند درحالیکه این کار، فقط باعث مرد شدن زن میشود و اینجا دوباره میرسیم به همان حرف فروید که بیشتر مردم واقعا نمیدانند چرا بیشتر کارها را انجام میدهند. در این مورد هم مرد ایرانی به شرایط تن میدهد چون در بهترین حالت ممکن، فکر میکند دارد زن را همپایه ی خود میکند چون از ملا آموخته است زن شریک جنسی او است و شریک جنسیش باید به اندازه ی مرد «انسان» باشد. اما چرا شریک جنسی باید با مرد شدن، ادای مردها را درآوردن، و لباس مردها را پوشیدن، انسان شود؟ این را هم هیچ کس در ایران از خود نپرسیده است چون مردم نمیدانند که آنها که زن ها را «زن» کردند، هدفشان این بود که با استفاده از زن زن شده، مرد را «انسان» کنند و این «آنها» اسلاف همان غربی هایی هستند که الان میخواهند زن ها را از ننگ زن بودن دربیاورند و شکل مرد کنند. بخش اعظم نفرت گردانندگان راست افراطی از بازگشت همجنسگرایی مردانه به صحنه ی زندگی اجتماعی مغربزمین، به خشمش از پرپر شدن تلاش های گذشتگان در راه انسان کردن مرد برمیگردد. به عنوان نمونه این متن بلغاری را مرور و جهانبینی مسیحی پشت آن را وارسی کنید:

«یکی از دلایل مخالفت با همجنس گرایی، تأثیر منفی همجنس گرایی بر زنان است. یکی از گیج‌کننده‌ترین جنبه‌های پذیرش همجنس‌گرایی توسط جوامع مدرن، عدم خشم زنان و مخالفت از طرف آن‌ها است. گیج کننده است زیرا مطمئناً بسیاری از زنان از این موضوع غمگینند، همانطور که در شکایت های مکرر زنان مجرد شنیده می شود که بسیاری از مردان مجرد همجنسگرا هستند. اما دلیل اصلی آن که هر علاقه مند به برابری زنان باید به همجنس گرایی توجه کند، ارتباط مستقیم بین رواج همجنس گرایی مردانه و تنزل دادن زنان به نقش اجتماعی پایین است. بهبود موقعیت زنان تنها در تمدن مسیحی رخ داد؛ تمدنی که در طول عمر خود همواره کمترین تحمل را در برابر همجنس گرایی داشته است. در جوامعی که مردان برای عشق و رابطه ی جنسی به دنبال مردان هستند، زنان به حاشیه ی جامعه تنزل یافته اند. بنابراین، برای مثال، یونان باستان، که همجنس گرایی را به یک ایده آل ارتقا داد، با یک "نگرش زن ستیزانه" مشخص شد. همجنس گرایی در یونان باستان "با تصور ایده آل از انسان به عنوان مرکز فعالیت های فکری و بدنی ارتباط نزدیک داشت." زن تنها دو نقش را ایفا می کند. او به عنوان یک همسر، خانه را اداره می کند و به عنوان یک زن مودب، میل جنسی مردان را برآورده می کند. مورخان، آتن را در اوج عظمت فلسفی و هنری‌اش به عنوان "جامعه‌ای تحت سلطه ی مردانی توصیف می‌کنند که زنان و دختران خود را نادیده می‌گرفتند، نقش زن را در تولید مثل تحقیر می‌کردند، بناهایی برای اندام تناسلی مردانه می‌ساختند و پسرانشان با همجنسان همسن خود رابطه ی جنسی داشتند." در فرانسه ی قرون وسطی، زمانی که مردان بر عشق مردانه تأکید می‌کردند، این «مضمون بی‌علاقگی مشابه به زنان» وجود داشت. در "آواز رولان"، یک حماسه ی کوچک فرانسوی که شکل نهایی خود را در اواخر قرن یازدهم یا اوایل قرن دوازدهم به خود گرفت، زنان فقط به عنوان چهره‌های حاشیه‌ای در سایه ظاهر می‌شوند: "عمیق‌ترین نشانه‌های محبت در شعر، مانند موارد مشابه، در عشق مرد به مرد آشکار است." زنان در جامعه ی عرب مدرن، که در آن همجنس گرایی مردانه گسترده است، در موقعیت بسیار پایینی قرار دارند. تصادفی باشد یا نه، اما عقل سلیم یک رابطه ی خاص را نشان می دهد. بنابراین، در فرهنگ سنتی چین، جایگاه پایین زنان با همجنسگرایی گسترده ی مردان همقدم است. همانطور که یک پزشک فرانسوی در قرن نوزدهم از چین گزارش داد، "زنان چینی چنان احمقانی مطیع و خانه دار هستند که مردان، مانند یونان باستان، برای عشق به دنبال پسران میگردند." دلیل نهایی مخالفت با همجنس گرایی «سبک زندگی» همجنس گرایی است. اگرچه از نظر تئوری ممکن است مردان همجنسگرا زندگی جنسی وفادارانه مشابه زندگی مردان دگرجنسگرا داشته باشند، اما به هیچ وجه اینطور نیست. در امریکا در حالی که یک لزبین معمولی کمتر از ده "عاشق" داشته است، یک مرد همجنس گرای معمولی صدها شریک داشته است. به طور کلی، همجنس‌بازان با این واقعیت روبرو هستند که این سبک زندگی همجنس‌گرایانه ی مردانه بیشتر مردم را آزار می‌دهد تا عمل خاص همجنس‌گرایانه. شاید به همین دلیل است که کمتر به همجنس گرایی زنان توجه می شود. وقتی تمایلات جنسی مردانه کنترل نشود، پیامدهای آن بسیار مخرب تر از تمایلات جنسی زنانه است. مردان تجاوز می کنند، زنان این کار را نمی کنند؛ مردان، نه زنان، دست به فتیش می زنند؛ مردان بیشتر تحت تأثیر میل جنسی خود قرار می گیرند و از شریک جنسی به شریک جنسی سرگردان می شوند؛ مردان، نه زنان، سادیست های جنسی هستند؛ رابطه ی جنسی بی‌ حد و مرز که مشخصه ی بسیاری از زندگی های همجنس‌گرایانه ی مردان است، در تضاد با هدف اخلاق مذهبی برای ارتقای زندگی انسان از حیوانی به خدایی است. هنگامی که استدلال می شود که هر نوع رفتار جنسی خارج از ازدواج از نظر اخلاقی با رابطه ی جنسی زناشویی برابر است، پنجره ی اورتون به روی سایر اشکال ابراز جنسی باز می شود. اگر فعالیت همجنس‌بازی توافقی معتبر است، چرا رابطه ی جنسی توافقی بین بزرگسالان محرم نیست؟ چرا رابطه ی جنسی بین یک برادر و خواهر بالغ از رابطه ی جنسی بین دو مرد بالغ ناخوشایندتر است؟ اگر زن و شوهر با هم توافق دارند، چرا اجازه ی خیانت به توافق را نمی دهند؟ هنگامی که رابطه ی جنسی خارج از ازدواج برقرار شد، چگونه می توانیم خط جدایی را ترسیم کنیم؟ چرا نباید آزادی همجنس گرایان با آزادی علاقه مندان به رابطه ی جنسی با محارم و حیوانات همراه شود؟ پذیرش همجنس‌گرایی به‌عنوان معادل اجتماعی، اخلاقی یا مذهبی دگرجنس‌گرایی نشان‌دهنده ی اولین حمله ی مدرن به نبرد هزاره‌ای برای ایجاد جامعه‌ای مبتنی بر خانواده و تک‌همسری جنسی است که به سختی به دست آمده است. اگرچه به عنوان "پیشرفت" نامگذاری شده است، پذیرش همجنسگرایی اصلاً جدید نیست. یک مطالعه ی چهار ساله روی 1280 مرد همجنس گرا توسط موسسه روانشناسی UCLA چه چیزی را نشان داد؟ - "بیش از 92 درصد از مردان همجنس گرا در مقطعی با یک زن قرار ملاقات داشته اند، دو سوم از آنها با یک زن رابطه ی جنسی داشته اند." تا اینجا، تنها نظریه ای که می توانیم رد کنیم این است که همجنس گرایان از نظر بیولوژیکی برای همجنس گرا بودن برنامه ریزی شده اند. علیرغم تمایل قابل درک بسیاری برای اثبات آن، به سادگی هیچ مدرکی مبنی بر اینکه همجنس گرایی از نظر بیولوژیکی تعیین شده است وجود ندارد. البته می توان استدلال کرد که همجنس گرایی از نظر بیولوژیکی تعیین می شود، اما اگر جامعه به اندازه ی کافی آن را سرکوب کند، باعث می شود اکثر همجنس گرایان همجنس گرایی خود را سرکوب کنند. با این حال، اگر این استدلال درست باشد، اگر جامعه بتواند با موفقیت تمایلات همجنس گرایی را سرکوب کند، ما دوباره به مسئله ی ارزش ها بازگشته ایم. یا می توان استدلال کرد که مردم به طور طبیعی (یعنی از نظر بیولوژیکی) دوجنسگرا هستند (و با توجه به داده های مربوط به تمایلات جنسی انسان، ممکن است درست باشد). اما از قضا، اگر این درست باشد، این استدلال که همجنس گرایی انتخاب شده است تقویت می شود، نه تضعیف. زیرا اگر همه ی ما تمایلات دوجنس گرایی داشته باشیم و اکثر ما با موفقیت انگیزه های همجنس گرایی خود را سرکوب کنیم، واضح است که همجنس گرایی اغلب هم غلبه می کند و هم انتخاب می شود. و دوباره به سؤال اصلی باز می گردیم که جامعه ی ایده آل جنسی چه چیزی را باید ترویج کند - زناشویی دگرجنسگرا یا رابطه جنسی همجنسگرا؟

در خاتمه:

در سال 1973 انجمن روانپزشکی آمریکا (APA) در راهنمای تشخیصی و آماری اختلالات روانی خود، همجنس گرایی را از فهرست رسمی بیماری های روانی خود حذف کرد. فعالان همجنسگرا از این به عنوان یک سلاح اصلی در نبرد خود برای پذیرش عمومی همجنسگرایی استفاده می کنند. اما به دلایل بسیاری، تصمیم APA این سوال را که آیا همجنسگرایی یک بیماری است حل نکرد و این سوال حل نشده باقی مانده است. با توجه به وضعیت اخلاقی و قضاوتی مختلط روانپزشکی، به ویژه از دهه ی 1960، تصمیم APA برای حذف همجنس گرایی از فهرست بیماری های خود می تواند دلیلی برای این باور باشد که این تصمیم تحت فشار سیاسی است. به این دلایل، این واقعیت که انجمن روانپزشکی آمریکا دیگر همجنسگرایی را به عنوان یک بیماری تعریف نمی کند، نباید کسی را متقاعد کند که اینطور نیست. با توجه به ماهیت ذهنی اصطلاح "بیماری روانی"، با توجه به قدرت فعالان همجنسگرا در حال حاضر، اگر فشارهای اجتماعی در گذشته روانپزشکان را مجبور می کرد که همجنس گرایی را به عنوان یک بیماری تعریف کنند، چگونه می توان مطمئن بود که فشارهای اجتماعی در زمان ما آنها را مجبور به عادی سازی آن نکرده است؟ آیا روانپزشکان امروزی کمتر از پیشینیان خود تحت تأثیر فشار عمومی قرار می گیرند؟ مشکوک است. بنابراین، با کنار گذاشتن دوگانگی روانپزشکی در مورد همجنس گرایی، بیایید این را از خود بپرسیم: "با فرض وجود چیزی به عنوان رابطه ی طبیعی، آیا طبیعی است که یک مرد نتواند با یک زن عشق ورزی کند (یا برعکس)؟" احتمالا فقط سه پاسخ ممکن وجود دارد:

-بیشتر همجنس‌بازان می‌توانند با یک زن عشق بازی کنند، اما این عمل را منفور می‌دانند، یا صرفاً ترجیح می‌دهند با مردان عشق بازی کنند.

-بله، طبیعی است.

-نه. عادی نیست.

اگر پاسخ اول ارائه شود، باید بپذیریم که همجنسگرا همجنسگرایی خود را انتخاب کرده است. مردان از نظر بیولوژیکی برای عشق ورزی با زنان و بالعکس طراحی شده اند. چشم یک تشبیه مناسب ارائه می دهد: اگر اکثریت جمعیت نابینا می شدند، نابینایی همچنان غیر معمول بود. چشم برای دیدن ساخته شده است. به همین دلیل است که ما پاسخ سوم را انتخاب می کنیم - اینکه همجنس گرایی ناسالم است.»:

ХОМОСЕКСУАЛИЗМЪТ – ФОБИЯ ОТ ВАГИНАТА ЛИ Е?: https://djani.blog.bg

دراینجا نویسنده تعجب میکند که چرا زن ها از گسترش همجنسگرایی در بین مردان نمیترسند وقتی آن، خوابیدن مردان با شریک های جنسی مختلف را عادی میکند؟ کاش به ایران می آمد و میدید که در کشوری مثل ایران با سابقه ی سیطره ی فقیهان و سنت فقاهتی رسوای صیغه، چطور مرد پوش کردن زن ها در جهت شرعی نشان دادن عشق به بی شمار زن بی حجاب اطراف در نزد مردان درونا همجنسگرای ایرانی، بنیان خانواده را در ایران برمیکند و تصاعدا آمار خیانت و طلاق را به طرز سرسام آوری بالا میبرد. قطعا اگر نویسنده گذشته ی بلغارستان و بقیه ی اروپا را هم درست و حسابی به یاد می آورد، کشف میکرد که در آنجا هم جاگیری زنان در جایگاه های مردان و با شعار مبارزه با همجنسگرایی، جز این نکرد و این به اصطلاح مقام والای زن را وسیله ی ترفیع مرد ننمود، بلکه برعکس، باعث سقوط زن در جایگاه مرد و بدتر شدن حال مرد در نتیجه ی نداشتن الگوی زن مومنه شد، اتفاقی که الان دارد در ایران تکرار میشود. آن وقت و بعد از مشاهده ی سرنوشت زنانی که شوهرانشان توسط زنان مردپوش دیگر دزدیده میشوند، احتمالا لحنش را عوض میکرد و میپرسید: «چرا زنان ایرانی به مردپوشی یا بی تفاوتی در برابر زنان مردپوش تن میدهند وقتی جنبیدن مداوم هوس مردها با دیدن زن مردپوش غریبه، مرتبا آینده ی زن های بی شماری را تباه میکند؟» شاید او اطلاعاتی درباره ی ایران نداشته باشد اما برایش جالب خواهد بود تا نسبت آنارشیسم و اغتشاش طلبی با مرد شدن صوری زن ها را در شورش های اینترنتی ایرانی بسنجد چون دارای ریشه های مذهبی مشخصی است که اگرچه به صورت سنت و باز بدون این که کسی منابعشان را بشناسد در ایران باقی مانده اند ولی ریشه های آشکارشان را هنوز در تاریخ و سنت غربی می یابیم.

کافی است دقت کنیم که جریان اعتراضات اینترنتی موسوم به هکتیویسم (ترکیب هک و اکتیویسم) و جریان ریشه دارتر اعتراضی انارشیسم، هر دو از ماسک موسوم به صورتک گای فاکس به عنوان نماد اعتراض پوشیده استفاده میکنند. گای فاکس، نقش اصلی ماجرای موسوم به توطئه ی باروت در قرن 17 و در روزگار شاه جیمز اول برسازنده ی افسانه ای کتاب مقدس کینگ جیمز است. گای فاکس کاتولیک که به خدمت اسپانیایی ها درآمده بود همراه سایر توطئه گران برای ترور شاه جیمز با انفجار باروت نقشه کشید اما دستگیر شد و زیر شکنجه همدستانش را افشا کرد و همگی اعدام شدند. سالگرد افشای این توطئه در 5نوامبر با نوعی جشن بالماسکه در بریتانیا توسط پروتستان ها جشن گرفته میشود. نکته ی جالب این است که خاندان اسکاتلندی فاوکس دنباله ی خاندان فوکاس در بیزانس تلقی میشوند که مدتی یک سلسله ی سلطنتی بودند و مدتی بعد از کاهش قدرتشان رهبریشان در ونیز ساکن شدند. قبل از آنها فوکاس نام یک کودتاچی قرن هفتمی بیزانسی هم هست که یکی از مابه ازاهای بیزانسی احتمالی عیسی مسیح یعنی امپراطور موریس را کشت: شاهی که سلطنت خود را از دست میدهد و بعد از فراری شدن، دستگیر و اعدام میشود اما نادرست بودن قتلش باعث فرود بلایا بر روم میشود. میتوان گفت این فوکاس کهن الگوی فوکاس های قرن دهم به بعد است و حکم رومی را دارد که مسیح را میکشد و در نتیجه اش مسیحی میشود و خصال مسیح را به خود جذب میکند. دو مرتبه ی سلطنتی و بی چیزی موریس در ایام تعقیب او مابه ازاهای دو مرتبه ی خدایی و بشری پساسقوطی یهوه است و بلاسازی مرگش مابه ازای بلاسازی اعدام مسیح است. ممکن است شکنجه و اعدام گای فاکس با دار، نسخه ی به روز شده ی اعدام موریس بعد از از دست دادن سلطنتش به جای کاتولیک ها باشد. اتفاق مشابهی برای داماد سلطنتی موریس در پارس یعنی خسرو می افتد. خسروئس یا خسرو با درآمدن به دامادی موریس و دریافت کمک از او در روم، به پارس لشکر کشید و آنجا را از تصرف بهرام چوبین درآورد اما بعد از دریافت شکستی سهمگین از سوی دنباله های همان دستگاهی که موریس را در روم از بین بردند از سلطنت برکنار شد و پس از مدتی زیستن در فقر تحت هویت ناشناس دستگیر و اعدام شد. بعد از مرگ خسروئس، مملکت دچار هرج و مرج و بی سامانی شد تا این که به تسخیر ارتش مسلمانان درآمد. ظاهرا خسرو نسخه ی فارسی موریس است. اما از طرف دیگر، نام خسروئس تلفظ دیگر نام اخشوارش/کورش پادشاه فاتح بابل و دشمن یهود است که بعد از ازدواج با استر یهودی و قرار گرفتن تحت تاثیر او یهود را در کشور قدرتمند نمود و وزیرش هامان را که دشمن یهود بود به دار آویخت. میتوان داستان او را در به قدرت رسیدن پروتستان ها توسط هنری هشتم و در نتیجه ی شیفتگی هنری هشتم به زنی دسیسه گر به نام آن بولین ردیابی کرد. بنابراین گای فاکس، مسیح، و هامان، همه در کاتولیسیسم سرکوب شده در امپراطوری بریتانیا که احتمالا همان روم بعد از انتقال مرکز به بریتانیا هستند خلاصه میشوند. اما یک نکته ی دیگر را هم باید در نظر گرفت. فاوکس معادل اسکاتلندی fake به معنی جعلی است و کل دوران ماقبل تنظیم کتاب مقدس را جعلی نشان میدهد و همینطور خط تبار فاوکس تا فوکاس و به دنبالش کل تاریخ قرون وسطی را. از طرفی شکست این دوران جعلی با یک بالماسکه توضیح داده میشود که دقیقا کپی برداری از بالماسکه ی شیاطین در سامهاین یا هالووین کنونی است. گای فاکس شکست خورده بنا بر فرهنگ کتاب مقدس که خدایان شکست خورده را شیاطین میخواند یک شیطان است و گذاشتن ماسکش بر صورت، در حکم گذاشتن ماسک شیاطین بر صورت در هالووین است. سامهاین، آیین ورود سال به دوران زمستان کلتی و آغاز دوران غلبه ی تاریکی است و دوران تاریکی سال، به صورت دوران تاریکی تاریخ در قالب به قدرت رسیدن حکومت ها بازآفرینی میشود. نکته ی جالب این که این دوران با عصر مسیحیت و پرستش مسیح تطبیق میشود و مسیح همزمان خود گای فاکس است که توسط قاتلانش مقدس شده است. این، مابه ازای مشرکانه هم دارد. کریسمس که سالگرد دقیقتر آغاز زمستان است در جای ساتورنالیا یا جشن سالگرد ساتورن قرار گرفته است. ساتورن پدر ژوپیتر و درواقع نسخه ی قبلی او است که توسط پسرش سرنگون شده است و با سقوط او «عصر طلایی» خاتمه یافته و مردم وارد دوره ی حکومت مستبدین شده اند که ژوپیتر که همان یهوه است آن را نمایندگی میکند. ساتورنالیا همزمان ایام مرگ و رستاخیز سول اینویکتوس یا میترا خدای خورشید بود که نو شدن خورشید را نشان میداد؛ امری که برای نو شدن سال و بدین ترتیب نو شدن دوران تاریخی به عنوان بازسازی ابدیش لازم بود. پس مسیح هم که به جای سول اینویکتوس نشسته بود بعد از مقتول شدن دچار تغییر تعریف میشد. ساتورنالیا توام با خط خوردن قوانین اجتماعی، جشن های افراط گون و مصرف زیاد مشروب بود و مشابهش یوله در شمال اروپا نیز چنین بود. در انگلستان در ایام یوله فقرا مست میکردند و مشکلات زیادی برای ثروتمندان ایجاد میکردند تا این که در قرن 17 به کوشش ثروتمندان، بیشتر آیین های کریسمسی عوام و نواحی ممنوع اعلام شد. حتی میتوان کلمه ی کریسمس را دارای کژتابی دانست و به اندازه ی تولد مسیح، به دیوانگی مسیح هم معنی کرد.:

“Christ-mass hol-e-day”: Patrick M.P. Donnelly: STOLENHISTORY: 26JUL2022

حکومت کتاب مقدس را برای ایران بازسازی کنید؛ میرسید به دو برهه ای که خیلی برند میشوند:

اول: دوران پس از فتح پارس/ایران به دست قوای اسلام. قاعدتا خسروئس باید به جای مسیح مقدس شود. این خسروئس به سلسله ای از خسروها تبدیل میشود که دین زرتشت را بر ایران حاکم کردند. به طرز جالبی در تاریخ افسانه ای ایران در شاهنامه، حاکم کننده ی زرتشتی گری بر ایران، گشتاسب نامی است که درست مثل خسرو با پدرش درگیر شده و به روم پناه برده و درآنجا داماد شاه روم شده و با قوای روم برگشته و کشور را پس گرفته است. همچنین درست مثل خسروئس که پدرش توسط عمال بهرام چوبین دستنشانده ی ترک ها کشته شد پدر گشتاسب هم به دست ترک های تورانی کشته شده است. پس یک سوژه ی ضدیت با فرهنگ فقاهتی در تاریخ رسمی، ربط دادن هر چیز عمومی و مردمی در ایران به زرتشتی گری بوده است حتی اگر خسروها عناصری ضد مردمی و مانع باسواد شدن مردم معرفی شوند.

دوم: کل تاریخ معاصر ایران که عرصه ی تاثیر فقها است. اما تاریخ معاصر، عرصه ی نفوذ غرب و مسیح غیررسمیش گای فاکس نیز هست. آیا عجیب است که بخش عظیمی از مردم، هر جا که بتوانند و بدون این که بدانند چرا، به زعم خودشان، حق چنین حکومتی را با زیر سوال بردن تمام قوانین مذهبی، اجتماعی، اقتصادی و هر چیزی که بوی تمدن بدهد کف دستشان بگذارند و با تخریب نظم، خودشان را به اندازه ی حکومت، قربانی هرج و مرج خودساخته کنند؟

شاید تبدیل مسیح به گای فاکس و سپس هکتیویسم و آنارشیسم، یک پروسه ی کاملا غربی باشد اما عقبه ی ساتورنالیایی مسیح حتی در فقاهت شیعه هم باقی مانده و از طریق آن، جامعه ی ایران شیعی را آلوده کرده است؛ عقبه ای که میگوید حکومت کثیف است و شیعه با تمام حکومت های دوران غیبت امام درگیر جنگ خواهد بود. ظاهرا فقیهان موقع تشکیل حکومت، آن را ولایت فقیه با تاکید بر ولایت رهبر از سوی امام زمان خواندند تا با سایر حکومت ها متفاوت به نظر برسند. ولی بدبختی اینجاست که آن مخالفان آنارشیستی که ادای کفرورزی درمی آورند بیش از خود فقیهان، بعضی آموزه های شیعه را باور کرده اند بدون این که حتی به کنه ی این باورمندی فکر کنند.

دانلود مقاله ی «سکوت پیشگان سیاست و مذهب»

تالیف: پویا جفاکش

بخشی از مقاله:

زمانی در یکی از روستاهای تاجیکستان، مقتدرترین و موثق ترین فرد، متولی یک زیارتگاه بومی محسوب میشد و این متولی، از توجه مردم به خود، برای انواع و اقسام سوء استفاده های مالی و مادی به نام دین استفاده مینمود. همراه متولی، یک خدمتکار لال و یک طلبه ی دینی هم در زیارتگاه زندگی میکردند. طلبه که از جای دیگری آمده بود وظیفه ی اجرای نماز جماعت در روستا را به عهده گرفته بود. اما به سبب اعتقادات دینیش، از کارهای غیر اخلاقی متولی خوشش نمی آمد و درحالیکه خدمتکار لال تمام دستورهای متولی را بی کم و کاست اجرا میکرد، طلبه گهگاهی با او مخالفت میکرد تا این که بلاخره طلبه از ترس این که نکند شریک جرم متولی باشد صراحتا به او امر به معروف و نهی از منکر کرد و وقتی دید میخ آهنین در سنگ نمیرود مردمی را که هدف کلاه برداری های متولی بودند از نیت او آگاه نمود و این شد که متولی"، طلبه را از زیارتگاه اخراج کرد. دو روز از اخراج طلبه نگذشته بود که متولی زیارتگاه توسط سارقان نذورات به قتل رسید. مامورین حکومتی به بازرسی پرونده پرداختند و سارقین را دستگیر کردند. در بین آنها مستخدم لال قرار داشت که فقط به خاطر بودن طلبه در زیارتگاه نمیتوانست همدستانش را برای اجرای نقشه به داخل زیارتگاه بیاورد.

در این داستان، بیان میشود که برای کسی که یک مکتب عقیدتی را در محدوده ای هدایت میکند خطرناک ترین کس، آن منتقدی نیست که بر اساس اصول همان مکتب، اعمال رئیس را زیر سوال میبرد بلکه کسی است که ساکت است و ظاهرا دستور را کورکورانه اطاعت میکند. این آدم، درست به اندازه ی منتقد رک گو، میداند اعمال رئیسش غلط است و اگر همچنان اطاعت میکند به خاطر آن است که به هیچ اخلاقیاتی اعتقاد ندارد و بنابراین در خیانت به سرور خود نیز تردید نخواهد کرد. لال بودن فردی که مورد این تمثیل قرار گرفته است جالب است. چون بی زبانی میتواند استتاری بر دلایل اصلی سخن نگفتن نباشد. زبان، عامل پوشیدگی است. همه ی ما صفات و خصوصیات ناخوشایندی در خود داریم که موظفیم آنها را بپوشانیم چون تبلیغ و ترویج آنها میتواند به ضرر جامعه و دیگر افراد تمام شود و در عوض، کارهای مثبت را آشکارا انجام دهیم تا باعث تشویق و ترغیب مردم شود. بنابراین پوشیدگی و ناپیدایی، ارتباط تنگاتنگی با مفاهیم شیطانی و جهنمی دارد. در زبان عربی، ریشه ی "فحش" مفهوم زشتکاری را دارد و در عین حال با نفرین و آرزوی ساقط شدن افراد به جهنم گره خورده است و ازاینرو معنی بدگویی و بدزبانی درباره ی دیگران را میدهد، چون هر دو گزینه مفهوم جهنمی بودن را میرسانند. همین کلمه به صورت

F u ck

وارد زبان انگلیسی شده و همچنان معانی لعنت کردن و ناسزا گفتن را میدهد ولی معنی عمل جنسی را نیز میرساند همانطورکه از لغت "فحش" نیز لغات "فحشا" و "فاحشه" پیرامون عمل جنسی حرام و در ارتباط بلاتردید با جهنم برجسته شده اند. نکته این است که "فحش" خود از لغت قدیمی تر "پاش" می آید. این لغت هنوز در عربی رواج دارد و با الفبای فعلی عربی "باش" نوشته و "پاش" خوانده میشود. معانی فعلی آن عبارتند از:

1-صدمه زدن، خرد کردن، از بین بردن و محو کردن

2- ریزش باران یا برف سنگین. [معنی اخیر، به صورت فعل "پاشیدن" به معنی ریختن بی نظمانه ی آب و شن و دانه و مانند آنها ، وارد زبان فارسی شده است.]

معنی اول به سبب در بر گرفتن مفهوم نامرئی کردن، ریشه ی فعل فارسی "پوش" به معنی پنهان کردن شده است. این فعل درباره ی پنهان کردن کالبد انسان با لباس نیز به کار میرود و ازجمله استعاره ای درباره ی "پوشاندن" چهره ی واقعی به معنی هویت دهی دروغین فرد انسانی به خودش یا مکتبش دارد. رد این استعاره را میتوان تا پوشاندن جسد با خاک پس از مرگ فرد ردیابی کرد. چون جسد زیر زمین دفن میشود و جهان زیرین قلمرو حکومت خدای دوزخ است. او را در اساطیر یونانی-رومی، با اسامی هادس و نرگال میشناسیم ولی نزدیک ترین هویت اولیه اش نرگال خدای دوزخ کوثا در بین النهرین است. نرگال یک خدای خورشیدی ولی در عین حال موکل مریخ سیاره ی جنگجویان بود و ازاینرو قابل تطبیق با مارس خدای مریخ و خدای جنگ نیز هست چون جنگ نیز باعث زیاد شدن جمعیت مردگان در جهان زیرین میشود. با این حال، نرگال بخصوص با بروز بیماری های همه گیر و بدتر از همه طاعون مرتبط است. این او را با فرمی از آپولو خدای خورشید موسوم به کورونا یا تاجدار مرتبط میکند که عامل بروز بیماری های واگیردار کشنده بخصوص طاعون برای مجازات مردم است. عنوان کورونا با کورونیس همسر زمینی آپولو مرتبط است. کورونیس به دلیل ارتباط با مردی دیگر درحالیکه از آپولو حامله بود با پرتاب تیر از سوی آپولو کشته شد ولی آپولو، نوزاد داخل شکم جسد را با سزارین بیرون کشید و این نوزاد تبدیل به اسکلپیوس خدای درمان شد. اسکله پیوس معمولا با عصایی که دورش ماری پیچیده است نشان داده میشود. همین عصا را گاهی همراه آپولو میبینیم. اما این بار مار نمادی از پایتون یعنی اژدهایی است که به دست آپولو کشته شده است. کاهنه های پیتیا همانطورکه اسمشان نشان میدهد جانشینان این پایتون هستند و دوشیزه اند چون وقف آپولویند. این، پایتون را مادینه نشان میدهد و باعث میشود تا او را به عنوان یک اژدها با تهاموت اژدهای دریایی مقایسه کنیم که مردوخ خدای خالق بابلی او را کشت و از جسدش زمین و آسمان را خلق کرد. بنابراین پایتون همان کورونیس و معادل جهان قبلی است که آپولوی نابودگر از مرگ آن، جهانی دیگر خلق میکند و اسکلپیوس درمانگر، روح جهان جدید است. بنابراین مار درمان آپولو به مار نابودی آپولو اضافه میشود و این دو معادل دو مار پیچیده به دور کادوسئوس عصای هرمس یا مرکوری خدای سیاره ی عطارد میشوند. هرمس هم خدای دانش است، هم خدای کوره راه ها و از این جهت هم خدای مسافران و هم خدای راهزنان، و بنابراین اطلاعات را در دو وجه نجات دهنده و تخریب کننده به خود جذب میکند. وجه نابودگر قطعا با مریخ مرتبط است و آپولو را در حال کشتن همسرش که دنیای تابان پیشین است نشان میدهد، زمانی که یک غروب به یک دوره درخشش خورشید پایان میدهد و ستارگان شب شامل مریخ و عطارد امکان رخ نمایی در تاریکی شب را می یابند. پس این افسانه میتواند آغاز پیدایش شب را نیز نشان دهد. ولیکوفسکی که یکی از بنیانگذاران کاتاستروفیسم یا نظریه ی بروز فاجعه بعد از برخورد شهابسنگ در دوران تمدن انسانی است، اشاره کرده بود که هم در افسانه های سرخپوستان امریکا و هم در کتاب ژاپنی نیهونگی از دورانی سخن رفته که ماه و خورشید به یک اندازه درخشان بودند و شبی وجود نداشت و در افسانه های یونانی نیز از زمانی صحبت شده که ماه ووجود نداشت. هر دو نوع، اشاره دارند به این که سقوط جهان، سقوط ماه نیز هست و چون دوگانگی خدای خورشیدی به صورت دوگانگی هرمس در کادوسئوس با مرگ جهان پیشین بروز میکند، خدای جدید در درخشان ترین شی ء آسمان شب یعنی ماه نیز تجلی می یابد و این است که نسخه ی مصری هرمس یعنی توث یا تحوت، خدای ماه است. تحوت به ایزیس الهه ی قمری کمک میکند تا ازیریس خدای خورشیدی مقتول شده را با جادو و به صورت هورس یا خورشید طالع از نو متولد کند. عوامل وقوع طلوع و غروب، ستاره ی صبح و ستاره ی غروب هستند که هر دو سیاره ی زهره در وقت های طلوع و غروب خورشید میباشند. بنابراین آپولو و هرمس، به ترتیب ستاره های طلوع و غروب نیز هستند و هرمس یا تحوت به عنوان پایان دهنده به روز و قاتل ازیریس خورشیدی، برابر با سوت یا سیت، برادر ازیریس نیز هست. اتفاقا نام سوت به لحاظ لغوی با نام توث مرتبط به نظر میرسد و هر دو آنها یک تجسم سگسان دارند که قابل مقایسه با ارتباط هرمس با سگ در اساطیر یونانی است. سگسان مزبور، بازمانده ی توجه به شغال به عنوان حیوانی مردارخوار و نماینده ی مرگ است و جمع آمدن هرمس با آنوبیس –خدای شغال سر راهنمای مردگان- در هرمانوبیس خدای یونانی-رومی را مورد توجه دارد. ازاینرو در کنار هادس خدای مردگان نیز یک سگ سه سر دهشتناک به نام سربروس داریم. با این حال، ممکن است این سگ ها تبدیل به سگ های زئوس خدای آسمان و برادر هادس شوند و هادس و زئوس یکی شوند. این اتفاق در پدیده ی طبیعی "سان داگ" یا سگ خورشید رقم میخورد که طی آن، گاها در هنگام طلوع یا غروب خورشید، به صورت نورهای درخشانی در طرف راست، طرف چپ یا هر دو طرف خورشید یا ماه بروز میکند و در زبان علمی، بیشتر پارهلیون (برای خورشید) و پارسلن (برای ماه) نامیده میشود. آن را سگ خورشید مینامند چون نشانه های نوری مورد بحث را سگ های زئوس میشناسند. ظهور آنها در تقاطع نور و تاریکی، آنها را نیروهای برآمده از تاریکی نشان میدهد بخصوص که در کامل ترین حالت خود، چیزی هلال شکل که یادآور ماه باشد در بالای خورشید ظاهر میشود. در این هنگام، انعکاس نور، مرکز نوری را شبیه مردمک یک چشم نشان میدهد و هلال مصنوعی، میتواند یک ابروی رو به بالا یا رو به پایین ظاهر شود که به چشم، خالت خندان یا خشمگین بدهد. این همان چشم همیشه بیدار فراماسونری است و ابروی مربوطه حکم گوش سگ را دارد که بالا یا پایین قرار گرفته است. در حالت مطلوب بالا که قطعا از دید نیروهای تاریکی مطلوب است، آن حکم شاخ های گاو را دارد که روی سر بعل رقیب یهوه –مظهر نیکی از دید تورات- قرار گرفته اند و گوساله ی سامری را به یاد می آورد که موسی آن را شکست. در همین حالت، نورهال در دو طرف منبع نوری خورشید ظاهر میشوند و به آن حالت سه گانه ای میدهند که یادآور سه سر سربروس است. این دو طرفی که یادآور وزرای یمین و یسار برای شاه است، دوگانگی خدا را نیز نشان میدهد که دراینجا در هر دو حالت خیر و شر و نور و تاریکی ضرب میشود و یادآور جبرئیل با دو بال سیاه و سفید در رساله ی "آواز پر جبرئیل" سهروردی است. در حالت طبیعی، بسیار کم احتمال است که کسی با علم به شرورانه و مفسده آمیز بودن عملی، دست به آن عمل بزند مگر این که این مفسده خواست خدا باشد و خدا در آن هنگام تحت تاثیر جنبه ی شریرانه ی خود قرار داشته باشد. ااگر چشم ظاهر شده در سگ خورشیدی را لحظه ای که یک نیروی هیپنوتیزم کننده ی قوی خود را افشا کرده است در نظر بگیریم آن وقت میتوانیم بگوییم خدا مثل ماری است که شکارهای خود یعنی مردم را هیپنوتیزم میکند و عامل هیپنوتیزم میتواند در مارمانندی به یک نخ وصل شده به گوی هیپنوتیزم کننده –شبیه چشم- وصل شود که سر مار است. پس چشم هلال دار میتواند سر یک مار شاخدار هم باشد و شاید این مار، همان مار دارای شاخ های گوزن باشد که در اساطیر سرخپوستی زیاد وصف شده است. او قطعا مار فریب دهنده ی انسان در باغ عدن نیز هست که روح درخت عارف شدن به نیک و بد است. پس او انسان ها را با نیک و بد آشنا میکند تا زمانی که دست به شر میزنند دچار این توهم باشند که از نیک و بد آگاهند و مطمئن باشند که دارند کار نیکی میکنند. آنگاه خودش مانند یک آدم لال و بدون این که حرفی بزند، وقایع مصیبتبار را رقم بزند...

دانلود مقاله ی «سکوت پیشگان سیاست و مذهب»

از موسی تا آرس: فرایند تولید دانش برای جنگ با استفاده از ترس از لغت "جوجه"

تالیف: پویا جفاکش

در تصاویر بالا، خانم "جین فرانسیس" از انجمن جنوبگان بریتانیا را میبینید که فسیلی از یک تکه برگ را نشان میدهد که در منطقه ی قطب شمال یافت شده است. این فسیل، یکی از اسنادی است که نشان میدهند زمانی قطب شمال، سرزمینی مملو از گیاهان سبز است. علاوه بر این، آب و هوای قطب شمال آنقدر گرم بود که در آب های روان و بی انجمادش تمساح ها شنا میکردند، همانطورکه بازسازی زیر نشان میدهد:

دیرینشناسی رسمی، این دوران را مربوط به اندکی بعد از ظهور عصر پستانداران میداند. مطابق روایت رسمی، بعد از برخورد یک شهابسنگ عظیم به زمین که باعث نابودی دایناسورها شد، هوای زمین به شدت سرد شد و بر بیشتر زمین، برف بارید. اما بعد از مدتی، بیرون آمدن گازهای گلخانه ای دی اکسید کربن و متان از اعماق اقیانوس ها باعث گرمای بی سابقه در زمین شد. تغییرات آب و هوایی، طوفان های وحشتناکی را در زمین ایجاد کرد و درست در همین زمان بود که قطب شمال که قانونا باید سرد باشد، به دلیل گرمای شدید زمین، هوایی معتدل تر یافت و کانون حیات شد. با این حال، روایت رسمی، گسترش بعدی حیات را نه از سمت قطب شمال، بلکه از سمت منطقه ی استوا گزارش میدهد. عجیب این که شکست گزینه ی قطبی از شکست گزینه ی استوایی در نظریه ها درباره ی مسیر گسترش بشر و دیگر جانوران نوین به بقیه ی دنیا هم تکرار میشود و این درحالیست که اندکی پس از نابودی دایناسورها پستانداران زمین را موجوداتی موش مانند شبیه تصاویر زیر ترسیم میکنند.:

و عجیب تر این که درحالیکه هیچ دلیل خاصی برای انتخاب معبر استوایی برای گسترش نوین حیات در دوران پستانداران موش مانند وجود ندارد در مورد آغاز افریقایی برای بشر است که سرنخ هایی برای توسعه ی نوع ارائه میشود. بیابانزایی در افریقا و شبه جزیره ی عربستان و بقیه ی خاورمیانه عامل فرار پیاپی آدمیزاد از افریقا به خاورمیانه و سپس بقیه ی جهان تلقی میشود و آثار دستساز بشری در بیابان های برهوت عربستان سعودی مربوط به دورانی هستند که به جای این بیابان ها مناظری شبیه ساوانای افریقا به چشم میخوردند. (تصاویر زیر):

ربطش به فسیل های قطب شمال به اینجا مربوط میشود که درست همزمان با نظریه ی پیدایش بشر در افریقا نظریه ی پان آریانیسم، محل ظهور بشر و اولین و عالی ترین نوع آن را در قطب شمال تعیین میکرد. جالب این که توضیح زمین شناختی وجود قبلی یک قاره در قطب شمال که اکنون دریایی منجمد است به آلفرد راسل والاس از بنیانگذاران نظریه ی تکامل تدریجی برمیگردد و او این نظریه را برای توضیح وجود فسیل های گیاهی در منطقه ی قطب شمال ارائه داد. پروفسور ویلیام وارن، رئیس دانشگاه بوستون امریکا نظریه ی والاس را با افزودن به بررسی های اسطوره شناختی، به وسیله ای برای توجیه پیدایش گهواره ی نژاد آریا و مهاجرت آریایی ها به سرزمین های جنوبی تر نمود. آنچه وارن به آن توجه نموده بود نظریه ی برابرگیری قطب شمال سرسبز با بهشت عدنی است که آدمیزاد از دست داده بود و بهشت به جز انسان، محل زیست دیگر موجودات نیز بود. وارن در این مورد، از اسقفی به نام هوئت HUET نقل قول میکند:

«برخی بهشت را در آسمان سوم دانسته اند، برخی هم در آسمان چهارم در منزلگاه ماه و در کوه هایی پیرامون مدار آن دانسته اند. برخی آن را میان آسمان و بر فراز زمین دانسته اند، جایی که از چشم بشر پنهان است، و آنجا را در بالای قطب شمال دانسته اند، جایی در سرزمین تاتارستان، نزدیک دریای کاسپین. برخی آنجا را در انتهای جنوب دانسته اند، در سرزمین آتش، اما برخی آن را در شرق و در مکان برآمدن خورشید به نام لوانت LEVANT [یعنی شامات] گفته اند. برخی آنجا را در سواحل رود گنگ و یا جزیره ی سیلان گفته اند. برخی آن را در چین یافته اند. برخی بهشت را در آن سوی مکان دست نیافتنی دریای سیاه رقم زده اند. و برخی هم آن را در امریکا یا افریقا یا جاهای دیگر پنداشته اند.» ("کشور هفتم: قاره ی گم شده در قطب شمال": فرشاد فرشید راد: نشر آشیان: 1395: ص33)

نکته این که اسقف فوق بدون دانستن مکان دقیق این سرزمین ها اظهار نظر کرده و بعضی را تکرار کرده است؛ ازجمله سرزمین آتش در جنوب، قطعا خود قاره ی افریقا است و سرزمین فراسوی دریای سیاه از دید یک اروپایی قطعا تاتارستان است، اما نکته ی جالب این که اینجا منطقه ای از تاتارستان در نزدیکی دریای خزر، با قطب شمال تطبیق شده است؛ آیا این هم یک اشتباه صرف به سبب عدم شناخت جغرافیایی است و یا ترکیبی از نادانستگی جغرافیایی با خاطرات انسانی از زمانی از همین دوره ی انسانی که قطب شمال در شمالگان کنونی نبود و به همین دلیل آنجا آنقدر معتدل بود که تمساح داشته باشد؟ هرچه هست، میتواند دلیلی باشد بر این که چرا با این که نظریه ی ژرمانیستی، خاستگاه آریایی ها را در قطب شمال میداند، ولی درنهایت محل ظهور آنها در روسیه ی جنوبی و حوالی دریای خزر تعیین شد. یک نکته ی جالب که میتوان از این بحث بیرون کشید، علاقه ی شدید آریانیست ها به تعریف آریایی ها به صورت اسبسواران جنگجو است. نه تنها تاتارستان روسیه قلمرو جنگجویان اسبسوار بوده است، بلکه اسطوره سازی بر اساس شباهت لغات نیز پیوندی بین قطب شمال و اسب سواری و البته کیش قربانی دادن برای خدای جنگ ایجاد کرده است.

به نوشته ی جان اونیل، کلمه ی axis که به معنی قطب شمال استفاده میشد، با کلمه ی eqous به معنی اسب مرتبط شده بود چون هر دو لغت از ag به معنی حرکت می آیند که در راندن اسب استفاده میشده است. این لغت ریشه در "آی" و "آیا" در سامی قدیم به معنی بزرگ دارد و لغتی است که برای خدا استفاده میشده و ازآنجاکه خدا تنها نیروی جان بخش و عامل حرکت موجودات شمرده میشود، معنی حرکت و راندن پیدا کرده است. به گزارش پروفسور sven nillson موجودات جن مانند اساطیر نورس چون دوارک ها، وان ها و الف ها نیز ag محسوب میشدند و همه ی آنها نشاندهنده ی موکلین نیروهای طبیعت بودند. از همین ریشه لغات "آجا"، "عجم"، اوگام و اوگمیوس به معنی انسان های خداگون پیدا شده است، که انسان های خلاقی بودند که مانند خدا دست به آفرینش زدند، یعنی آفرینش تمدن. برای یونانیان، این آفرینشگران امت کادموس پسر آگنور شاه فنیقیه بودند که باز لغت "آگ" را در نامش میبینید. آگنور مردی با تولد ایزدی از کوه های اگدیستیس در سوریه بود. این کوهستان را دیدیموس نیز مینامند که معنی دوگانه میدهد. دراینجا کوهستان جانشین کوهستان خدایان در قطب شمال شده است چرا که تصور میشده چون ستاره ی قطبی تنها ستاره ی بی حرکت جهان است، قطب شمال مرکز جهان و محل ستون نگهدارنده ی آسمان است. این ستون هم به درخت تشبیه میشد و هم به کوه، که اولی موجودی جاندار و رشد کننده است و دیگری موجودی بیجان و نامیرا. بنابراین دوگانگی عمود جهان، دوگانگی جانداری و بیجانی و کنایه از دوگانگی فیزیک و متافیزیک در جهان زمینی است. دوگانگی این دو در جنگ تروآ تکرار میشود. "آگاممنون" رهبر آخاییان فاتح تروآ، نامش از ترکیب "آگا" با لغت "ممنون" به معنی "اثیری" می آید و میتوان او را هم رهبر اثیری خواند و هم راننده ی اثیری (راننده به معنی پیش ران جنگ). اما درنهایت آخایی ها که یونانی تلقی میشوند، تروآ را با وارد کردن یک اسب چوبی به شهر فتح میکنند. اسب، باز آگا است، اما این بار، یک اسب مرده که با چوبی تهیه شده که درخت مرده است. این با نابودی تروآ قابل تعریف است، چون لغت تروآ نیز نزدیک به لغت "داروس" در یونانی به معنی درخت است. این لغت را در فارسی به صورت "دارو" به معنی دوا می یابیم چون داروها از فراورده های گیاهی ساخته میشدند. تلفظ دیگر "داروس"، "لاروس" به همان معنا است که این بار با جزو "آگ" در نام "آگلاروس" جمع میشود. آگلاروس، یکی از سه دختر ارکتیوس بود که پرستاری ارکتونیوس نوزاد از اولین شاهان آتن را نمودند. پالاس، الهه ی رومی ها، اگلاروس را به سنگی تبدیل نمود که در دامنه ی اکروپولیس یا بلندی آتن پرستش میشد. پرستندگان این سنگ، پیروان الهه آتنا پولیوس بودند که به نظر میرسد پولیوس در آن تلفظ دیگر پالاس باشد و همانطورکه تمام آشنایان به اساطیر یونان میدانند، نسخه ی یونانی پالاس لاتینی، آتنا نام دارد. اگر پولیوس تلفظ دیگر پالاس باشد، میتوان از طریق او پالاس را به pole به معنی قطب ربط داد که منظور از آن در قدیم همیشه قطب شمال بوده است. آگلاروس در قبرس نیز پرستش میشد و درآنجا در فستیوالش که به آرس خدای جنگ تقدیم میشد، مردی با کشته شدن بوسیله ی نیزه قربانی میشد. علت این است که آرس خدای نیزه ها است و نیزه با یک تیزی که مانند جوانه ی گیاهی از بالای وسیله ای چوب مانند و متشبه به ساقه ی گیاه درآمده است، جانشینی برای درخت عمود زمین در قطب شمال بود. عصای هرمس خدای عقل نیز چنین جانشینی است و عصای موسی که هم نماد شیخوخیت او است و هم مار میشود و گاز میگیرد مرحله ای بین عصای هرمس و نیزه ی آرس را نشان میدهد. در سالامیس نیز در مراسم مشابهی که در ماه قبرسی آفرودیسیوس برگزار میشد، مردی از طریق کشته شدن با نیزه برای الهه ای با نام مشابه آرگولا قربانی میشد. بعدا دیفیلوس شاه قبرس، قربانی انسان را ممنوع کرد و مقرر کرد در فستیوال، گاوی به جای انسان با نیزه کشته شود. این که آگلاروس اسمش معنی درخت میدهد ولی به سنگ تبدیل شده است، او را نسخه ی دیگر دافنه نشان میدهد، زنی که برای فرار از تجاوز آپولو به درخت تبدیل شد. جالب اینجا است که پالاس درخت مقدسی هم دارد که پان دروسیون نامیده میشوداین نام کاملا یادآور پان دروسوس خواهر آگلاروس است و احتمالا این دو زن در ابتدا یک نفر بودند که بعد به دو خواهر تقسیم شدند. پان دروسوس را میتوان به خدای درختی معنی کرد و نامش میتواند با نام گرفتن درویدها از پرستش درخت (دروس یا داروس) در ارتباط باشد که در این صورت، او در ابتدای رمزپردازی کلتی دوره ی شرک نیز قرار دارد. اما معما این است: پان دروسوس یک لغت مذکر است. چرا اسم یک زن با اصالت الهه را مذکر گذاشته اند؟ این میتواند به دوجنسگی اولیه ی احتمالی خدای درخت مربوط باشد. همانطورکه میدانیم، ارکتیوس پدر اگلاروس و پان دروسوس را معمولا با ککروپس برابر میدانند. به روایتی ککروپس پسر آکتایوس اولین شاه آتن بود و به روایتی ککروپس خودش شخصا آتن را بنیان نهاد و شاه آن شد. ککروپس بنیانگذار اولین معبد کرونوس و رئا در جهان خوانده شده و همچنین مبدع و مروج کیش های زئوس هیپاتوس و آتنه پولیاس. ککروپس به لحاظ ظاهری، دیفیوس یعنی دوگانه توصیف شده است. معمولا منظور از این کلمه دوجنسه یا همزمان مرد-زن است، ولی درنهایت روایت غالب از دوگانگی ککروپس، این شده که او نیمی مار و نیمی انسان بوده است. یک توضیح دیگر این بوده که در ابتدا نیم انسان-نیم جانور مد نظر بوده و ککروپس را میمون میدانستند ولی چون دم مارمانند میمون، مرز بین حالات انسانی و حیوانیش در نظر گرفته شده است، درنهایت او نیم انسان-نیم مار توصیف شده است. طبیعتا ممکن است وصف نیم انسان –نیم حیوان به سبب انسان آغازین بودن ککروپس و قرار گرفتن او در مرز انسان و حیوان برای نشان دادن آغاز انسانیت باشد و قبلا دوگانگی مزبور، به دوگانگی مرد-زن توجه داشته بوده باشد. چون اکروپولیس آتن جانشین کوهستان اگدیستیس شده و اگدیستیس نام خدایی دوجنسه بوده که پس از اخته شدن، تبدیل به زنی با هویت کوبله یا رئا الهه ی زمین شده است. اگر ککروپس همان اگدیستیس باشد، اگلاروس نیز نسخه ی اخته شده ی او است. عجیب این که از همین رهگذر، وی به افسانه ی ملوسین جده ی بزرگ خاندان های سلطنتی لیمبورگ-لوکزامبورگ، خاندان انژو شامل پلانتاژنت ها (اسلاف سلطنت انگلستان) و خاندان فرانسوی لوسینیان حاکم بر قبرس و کیلیکیای ارمنستان راه می یابد. ملوسین جن ماده، مانند اگلاروس یکی از سه خواهر و این سه خواهر هم سه شاهزاده خانم –سه دختر الناس پادشاه آلبانیا- بوده اند. ملوسین به یک زن نیمه مار-نیمه انسان توصیف شده که او را نسخه ی مادینه ی ککروپس نشان میدهد.:

“the night of the gods”: john oneil: chap26

بدین ترتیب، فهرستی بلندبالا از مضامین اساطیری مغربزمین، از داستان های خدایان و قهرمانان یونان باستان و فلسفه ای که در آتن یونان ماوا یافت گرفته تا پیوند اجنه و انسان ها در اروپای قرون وسطی و اشرافیتی که از این روابط حاصل می آیند به همراه تمام ادبیات و تفکراتی که از خامه ی این اشرافیت برخاسته و نوع زندگی فرا انسانی این اشرافیت را تایید میکنند، اعم از جنگسالاری ها و شهوت جویی های شوالیه ها، مذهب حکومتی مسیحیت، و توجیه جنگ های بی پایان از طریق فدا کردن سربازانی که با باور شهیدپروری ادبیات مسیحی، کیش آرس را رونق میبخشند، همه در قطب شمال خدایانی که تبدیل به آریایی های ابرانسان شده اند جمع آمده اند تا ثابت کنند همه چیز در حدی که سلیقه ی غالب اروپایی جایز بداند ایدئال است و ترکیب همه ی مفاد فوق به شکل های هنری مختلف، مسیر پیش روی جامعه ی بشری را از طریق رهبران آریایی نیمه جنش در اروپا و امریکای شمالی بر نوع بشر در سطح جهان هویدا میکند، مسیری که بدون تغییرات چندانی به سطح ادبیات مدرن و صنعت هنرها بخصوص سینما وارد شده و هرچقدر به اصل غربیش نزدیک تر باشد پسندیده تر و ستایش برانگیزتر است.

اما این غرب، بنیاد بشر نیست بلکه همچون خاستگاه آریاییش عالی ترین نوع بشر است که باید بشر عقبمانده تر را راهنمایی کند. به همین دلیل، قطب شمال خاستگاه بشر درنهایت به حد استپ اوراسی مولد جنگجوترین و روحانی ترین نوع بشر عقب مینشیند، بیش از هر چیز به خاطر این که یهودیان اشکنازی که از قرن 18 به بعد بزرگترین سرمایه داران اروپا و امریکا و بلاخره کل جهان شدند، از تاتارستان اوراسی به اروپا داخل شدند. تاریخ رسمی، یک مسیر مشخص برای ظهور آنها تعیین میکند که سفر بنی اسرائیل از مصر به آسیا، استقرار موقتشان در اورشلیم و سپس بابل، و بلاخره حرکت به سمت استپ های شمالی را نشان میدهد. ظاهرا این همان سفر انسان اولیه از استوا به سمت شمال است و البته درست مثل سفر انسان اولیه، بنی اسرائیل نیز پشت سر خود و در مصر، مجموعه ای از بلایا را دارند. این بلایا احتمالا با خالی از سکنه بودن و قرار گرفتن بقایای مصر باستان در صحاری بی آب و علف مرتبط است. دانشمندان در نزدیکی اهرام، بقایای شطی از نیل را یافته اند که مسلما معبر ورود قایق های حامل تخته سنگ ها از کوهستان های مجاور نیل در مرزهای اتیوپی برای ساخت اهرام بوده است. با این که این مطلب دانسته شده، ولی عمدا در موردش سکوت به عمل می آید چون دوست دارند ساخت اهرام، مرموز و حتی ماوراء الطبیعی به نظر برسد؛ روند مشابهی هم درباره ی دانش نجومی دوگون ها و خوانش ها از تقویم مایایی به عمل آمده که موفقیت در مورد اخیر، باعث شد تا عده ی زیادی از مردم منتظر پایان دنیا در سال 2012 بر اثر «پیشگویی های مایایی» باشند. نکته ی عجیب این است که آثار باستانی مصر تنها از دهه ی 1800 مورد توجه اروپا قرار گرفتند و اروپایی ها آنجا را کاویدند بی این که هیچ توضیحی درباره ی تفکرات بومی درباره ی این آثار ارائه دهند. انگار که مصر و هر تمدن دیگری را فقط اروپایی اجازه دارد بشناسد و کشف کند. مسلما مسئله نبود سنت بومی نیست، بلکه برعکس، خاطراتی از سنت بومی درباره ی نزدیکی دوران بنای این آثار است و این، برای ایدئولوژی مدرن اروپایی که میخواهد قرون وسطی را در سراسر جهان زشت نشان دهد و با این تمهید، تمام سنت های بومی را به نفع مدرنیته ی غربی بی اعتبار کند خطرناک است. این را میتوان از همزمانی خشک شدن شمال افریقا و شبه جزیره ی عربستان که بقایایش حتی در علم رسمی هم باقی مانده است متوجه شد. همانطورکه میدانیم دانش نوین، خشک شدن شبه جزیره ی عربستان را به قرن سوم میلادی نسبت میدهد و این درحالیست که در نقشه های منتسب به قرن 16 تا دهه ی 1730 شبه جزیره ی عربستان، پر از شهرها و نواحی مسکونی دیده میشود که امروزه از بعضی از آنها جز در خارج از نقشه ها اطلاعی در میان نیست. اولین ترسیم از صحرایی عظیم در جنوب عربستان مربوط به دهه ی 1740 است. بنابراین به نظر میرسد یک فاجعه ی عظیم زمین شناختی و آب و هوایی بین سال های 1730 تا 1740 تمدن عربستان را نابود کرده و همین فاجعه عامل نابودی تمدن های دشت های اوراسی و مغولستان و افریقا هم بوده است. نکته این است که دهه ی 1730 زمان نسبت داده شده به ظهور محمد ابن عبدالوهاب و ارتباط گیری او با خاندان آل سعود نیز هست. همانطور که معروف است ابن عبدالوهاب و جریانش یعنی اخوان وهابی، خواهان دور ریختن تمام سنت ها و توجه به قرآن به عنوان تنها کتاب برحق بودند. در قرآن مرتبا عبرت گیری از سرنوشت ملت های طاغی چون فراعنه و عاد و ثمود و ارم ذات العماد مطرح میشود که به سبب کفران نعمت، با بلای الهی نابود شدند. شاید اولین مخاطبان قرآن، کسانی بودند که نابودی تمدن ها با بلایای طبیعی را به چشم دیدند. واکنش مردم به مسیحیت، یهودیت به عنوان پایه ی آن، و شریعت اسلام به عنوان یک حد تعادل بین این دو، درواقع نتیجه ی روانشناسی یک بشر وحشتزده از خدایی نادیدنی ولی بسیار پرخاشجو و کینه توز بوده است که امپراطوری های خشماگین جدیدی از سمت اروپا آن را به مردم معرفی کرده اند و این امپراطوری های جدید، با نسبت دادن آثار باستانی کشورها به هزاران سال پیش، قصد مانع سازی از مصادره ی هنرها و علوم وقت توسط عوامل شریعت حاکم را داشته اند. مثلا چون زبان رسمی اسلام عربی است، عرب ها یا مردمی که اخیرا قانونا عرب توصیف شده اند نباید صاحبان هیچ کدام از آثار باستانی خاورمیانه از مصر گرفته تا آشور باشند. چون شریعت، فقط برای نابود کردن بقایای سنت های باستانی به نفع ایدئولوژی مدرن، بخت رشد داشته است و بنابراین وظیفه دارد نابودگر وحشی ای باشد که بومیان، از ترس آن به اروپای تمدن ساز پناه ببرند، بنابراین متشرع جهالت پرور خونریز و اروپایی دانشمند لیبرال، دو نیروی مکمل هم هستند که کیف پول های واحدی آنها را تامین مالی میکند.:

“questionable ancient Egypt megathread”: stolenhistory.net

مسئله این است که اگر قرار است موسی و قومش بازمانده های تمدن مصر و حاملان دانش باستان باشند پس چرا به جای دانش، حامل جهالت به نظر میرسند و چرا مسیر قبلی را بعد از فاجعه دنبال نکرده اند؟ تنها پاسخ ممکن، این است که آنها رد جهالت را پشت سر خود به جای نهادند چون در سفر به شمال، در حال تغییر چهره بودند. این، همان مرحله ای است که طی آن، عصای هرمس خدای دانش، به نیزه ی آرس خدای جنگ تبدیل میشود و عصای موسی مرحله ی بین آن است تا نیزه یعنی سلاح جنگی را جانشین عصا یعنی نشانه ی حکمت کند و اینطوری است که مجموعه ای از دول جنگسالار مولد جهالت ظهور میکنند که هر وقت میخواهند به «دانش بومی» خود افتخار کنند فقط سلاح جنگی نشان میدهند و جالب این که کل این دور زدن فقط برای جای پا گذاشتن در شرق است و در غرب سیاسی، هرمس مدت ها قبل به صورت مرکوری رومی که خدای کیمیاگری است، منشا وحدت وجود و پلورالیسم شده تا اجازه ی جا دادن بیراهه ی موسوی شرق شامل انواع و اقسام عربده کشی و رجزخوانی حماسی جنگی و حتی تقویت آن در غرب را نیز داشته باشد. درباره ی این که جنگسالاری چه نسبتی با عملکرد عاقلانه دارد بد نیست مقاله ی «مظلومیت نظریه ی بازی» از آرش پورابراهیمی در روزنامه ی هفت صبح (16مهر 1403) را ببینید که پیرو جنگ اخیر اسرائیل در غزه و لبنان، و اصابت ترکش های آن به ایران، تالیف شده و در بخشی از آن آمده است:

«دو اقتصاددان متخصص نظریه ی بازی برای یک سفر درون شهری، تاکسی میگیرند و پیش از سوار شدن از راننده ی تاکسی درباره ی هزینه ی سفر میپرسند و راننده ی تاکسی میگوید که در مقصد، درباره ی هزینه حرف خواهند زد. این دو اقتصاددان با خودشان حساب میکنند که طبق نظریه ی بازی هنگامی که به مقصد برسند و خدمت مورد نظر که همان رساندن آنها به مقصد باشد انجام شده باشد، آنها دست بالا را در چانه زنی درباره ی کرایه خواهند داشت؛ چراکه دوباره طبق نظریه ی بازی، راننده ی تاکسی در مقصد چاره ای جز پذیرفتن پیشنهاد این دو اقتصاددان نخواهد داشت. این دو اقتصاددان به قدری مجذوب ایده ی داشتن دست بالاتر در مذاکرات مربوط به کرایه میشوند که هنگامی که به مقصد میرسند، قیمتی بسیار نازل را به عنوان کرایه پیشنهاد میدهند. راننده ی عصبانی، درهای ماشین را قفل میکند و به مبدا سفر بازمیگردد و دو متخصص نظریه ی بازی را پیاده میکند. این داستان واقعی را دنی رودریک، یک اقتصاددان دانشگاه هاروارد، در یکی از کتاب هایش روایت میکند. شاید بهتر باشد هر فردی که میکوشد اوضاع فعلی پیچیده ی خاورمیانه را با استفاده از یکی از بازی های ساده ی نظریه ی بازی شرح دهد، پیش از نتیجه گیری به همین مثال ساده هم فکر کند؛ مثالی که نشان میدهد نظریه ی بازی بخصوص در مدل های بسیار ساده ی آن، لزوما با آنچه در جهان واقعی روی میدهد، همخوانی ندارد. یادآوری این موضوع اکنون اهمیت بیشتری دارد، چراکه این روزها بازی جوجه chicken gameبه نظریه ی محبوب "تحلیلگران" وضعیت خاورمیانه تبدیل شده است. در نظریه ی جوجه، دو راننده به سوی یکدیگر میرانند، طوری که در صورت ادامه، با یکدیگر سرشاخ میشوند اما بلاخره یک راننده در لحظه ی آخر جا میزند و فرمان را به سوی دیگری کج میکند و اینجا است که راننده ی شجاع و پیروز که لحظه ای تردید به خود راه نداده، راننده ی ترسو را "جوجه" خطاب میکند. حالا هم برخی اعتقاد دارند که وضعیت خاورمیانه شبیه همین بازی است و به همین خاطر به طرف ایرانی توصیه میکنند که با تمام قوا پایش را روی گاز فشار دهد. من به توصیه و نتیجه گیری این افراد کاری ندارم اما تحلیل موضوعی بسیار پیچیده مانند وضعیت خاورمیانه با بازیگرانی متعدد توسط یک مدل بسیار ساده ی نظریه ی بازی کار خردمندانه ای نیست.»

وقتی نویسنده ی مقاله میگوید این کار «خردمندانه» نیست دارد "تحلیگران" مورد نظر را به "خرد" دعوت میکند چون "بازی جوجه" مخالف خرد است و تنها دلیل این که یک "تحلیلگر" که باید کار خردمندانه انجام دهد آن را پیشنهاد میدهد این است که به جای شعار «حق با خردمندتر است» شعار «حق با جنگاورتر، شجاع تر و عربده کش تر است» نشسته است؛ چطوری؟ با نشستن نیزه ی خدای جنگ به جای عصای خدای دانش با واسطه گری موسی و قومش. مهمترین اثر این انحطاط فاجعه بار، این است که بازی جوجه از رسانه های مراجع رسمی، مغزهای تمام مردم را تصرف میکند و مانع از بنیاد راستین سلاح جنگی در دانش میشود و نمیگذارد ببینیم که سلاح جنگی لزوما مثل نیزه ی آرس، یک شیء تیز نیست و میتواند رسانه ای هم باشد که آدم هایی خردمند با تولید و انتشار اطلاعات راست و غلط بوسیله ی آن، اذهان مردم تابع دولت رقیب را تحریف، و از این طریق، آن دولت را ضربه فنی میکنند. خوب دقت کنید: آیا مغزشویسی مدرنیته واقعا در قصد و غرض خود، تفاوتی با مغزشویی مذاهب ارتجاعی دارد؟ این دقیقا همان مسئله ای است که نوع عملکرد اینترنت را بخصوص پس از گسترش معضلات حاصل از سوشال مدیا یا شبکه های اجتماعی، برجسته و مشتی نمونه ی خروار در کلیت ظاهر علمی تمدن مدرن کرده است، مشتی که در حال بزرگتر شدن از بدن خود است:

«آیا ما با یک اپیدمی جدید (مسمومیت با رسانه های اجتماعی؟) و تغییر ذهنی مرتبط مواجه هستیم؟ نظر ما این است که جنبه های روشن اینترنت در نهایت کاربران را در معرض جنبه های تاریک آن قرار می دهد. به این ترتیب، اتصالات آسان و ارتباطات سریع ممکن است منجر به اجتناب از روابط واقعی و وابستگی به رسانه های اجتماعی شود. بنابراین، مسئله ی واقعی این است: چه کسی واقعاً رسانه های اجتماعی را کنترل می کند؟ سهولت به دست آوردن هر نوع اطلاعات ممکن است اساس اخبار جعلی باشد. همه، حتی آنهایی که هیچ شایستگی یا مهارت واقعی ندارند، می توانند در کانون توجه بزرگ وب که جستجوی دید را ترویج می کند، متخصص شوند. مشکل مرتبط این است: چه کسی در واقع اطلاعات را انتخاب می کند؟ یا چند کاربر اینترنتی می توانند درست را از نادرست تشخیص دهند؟ باز هم مشهود است که در قلمرو اینترنت امکان اظهار نظرهای متناقض وجود ندارد: وقتی نظرات غالب وجود دارد، نظرات مخالف مورد غفلت، تنفر، تحقیر یا آزار قرار می گیرند. آیا این یک خطر واقعی برای همگنی تفکر، به اصطلاح "تفکر منحصر به فرد" است؟ سرگرمی/خرید ممکن است به راحتی جابجا شود و هدایت شود، اگر فقط تأثیر بزرگ به اصطلاح «اینفلوئنسرها» را در نظر بگیریم، که برخی از آنها افرادی هستند که هیچ کاری به جز دریافت پول از برندهای مختلف انجام نمی دهند. بنابراین، چه کسی واقعاً انتخاب ها را انتخاب یا هدایت می کند؟ همانند انتخاب ها، هر خواسته، عقیده، ایمان، مذهب، نگرش می تواند تحت تأثیر قرار گیرد. آیا می‌دانیم یا باید بیشتر بدانیم که تبلیغات از عناصر آشکار استفاده می‌کنند، اما ممکن است شامل عناصر پنهانی نیز برای اعمال فشار بر انتخاب‌های ما باشد؟ به گفته جوئل دیمز دیل (2021)، این فرآیند، شستشوی مغزی یا ترغیب تاریک نامیده می شود . ما متقاعد شده ایم که این یک خطر قابل پیش بینی و واقعی استفاده ی بیش از حد از رسانه های اجتماعی و ایمان و اتکا به آنها است که همه ی ما را درگیر می کند. تجانس رفتارها اغلب با همگنی تفکر مرتبط است. سوال مهم بعدی این است: آیا خطر فعلی برای تفکر منحصر به فرد وجود دارد؟ پاسخ من مثبت است، اگر در نظر داشته باشیم که رسانه‌های اجتماعی از طریق اینترنت ممکن است با توجه به نوروپلاستی فوق‌العاده‌اش که ممکن است به حالت تاریک تنظیم شود، باعث تغییر واقعی ساختارهای مغز ما شود. تاریخ بشر پر از نمونه‌های گذشته و اخیر است که نشان می‌دهد چگونه انسان‌ها به راحتی می‌توانند تحت تأثیر قرار بگیرند و می‌توانند عقاید و تفکرات سیاسی یا مذهبی خود را از طریق روش‌های آشکار یا ظریف تلقین تغییر دهند و به افراد کنترل‌شده تبدیل شوند که حتی ممکن است اعمال شنیع را تحت تلقین تفکر غالب (بی نظیر) انجام دهند. در واقع، نتیجه ی نهایی همگنی در تفکر ممکن است دیکتاتوری باشد.»:

“Brainwashing by Social Media: A Threat to Freedom, a Risk for Dictatorship”: Donatella Marazziti: Clin Neuropsychiatry : v.19(5); 2022 Oct

کمترین خطر رسانه ها در پخش صدای غالب در وضعیت فعلی این است که درحالیکه نوآوری های علمی مفید کشورها مورد سکوت نسبی یا مطلق قرار میگیرد، سلاح هایی که میسازند و تحویل همدیگر میدهند با هیاهوی رسانه ای همراه میشود و مبتلایان به سندرم بازی جوجه خوشحال میشوند که حالا دنیا واقعا از آنها میترسد. اگر آیندگان درباره ی دوران ما هیچ سند و مدرکی جز این مزخرفات رسانه ای نداشته باشند، قطعا یکی از نتایج اشتباهی که از تفکر مردم مدرن خواهند گرفت این است که در دوران ما، مردم، لغات علم و جنگ را به جای هم به کار میبردند. مشکل این است که واکنش مردم دوران ما به رسانه ها فاصله ی زیادی از چنین نتیجه گیری ای ندارد چون چندان درباره ی آن نمی اندیشند.

اتحاد شرک و توحید: امتیاز پولدارانی که ثروت خود را از خدای آسمان گرفته اند.

تالیف: پویا جفاکش

رابرت ادوارد لی، یک ژنرال برجسته ی دوران جنگ داخلی امریکا بود که به جناح جدایی طلب خدمت میکرد. وی با فروپاشی کشور موافق نبود اما چون رهبری ایالتش یعنی ویرجینیا جدا شده بود، از مافوق ها تبعیت کرد. وی نبردهای پیروزمندانه ی زیادی داشت و به سبب رعایت نوعی منش اخلاقی در جنگ، تقریبا در حد یک سامورایی سفیدپوست ترسیم شده است. در سراسر ایالات جنوبی، لی مثل یک قهرمان پرستش میشود و درباره اش افسانه های زیادی وجود دارد. دقیقا همین شهرت افسانه ای باعث شده تا موقعیت ضد و نقیضش نسبت به نژادپرستی، مورد بحث های زیادی قرار بگیرد چون لی با این که با آزادی بردگان موافقت کرد اما با برابری نژادی سیاهان با سفیدها مخالف بود. مخالفان و موافقان نژادپرستی در امریکا و بخصوص ایالات جنوبی هر یک سعی میکنند او را در جناح خود بیاورند. از طرف دیگر، نام فامیل لی جالب است چون یک نام فامیل یهودی است. در جنوب معمولا فاتحان شمالی را عوامل بانکداران یهودی اروپایی میدانند که میخواستند برتری مسیحیت در جنوب را تخریب کنند و شرایط را برای نابودی اخلاقیات در امریکا به نفع جبهه ی شیطان آماده نمایند. پس، چرا یک یهودی تبار، اینقدر با خلوص و در اوج توجه به اخلاق، به جنوب مسیحی خدمت کرده است؟ آیا او یکی از بازماندگان یهودی های ماقبل تحریف یهودیت است که امت واقعی خدایند؟ پس چرا خداوند باریتعالی حضرت یهوه، از بنده ی راستینش در مقابل امت شیطان محافظت نکرده است؟ این سوالات که فقط ممکن است از مغز های مجموعه ای از آدم های به شدت مسیحی امریکایی بیرون بتراود، توسط یکی از نظریه پردازان توطئه به نام فرانسیس میویل، به شیوه ای کاملا مسیحی پسند پاسخ داده شده اند. در این پاسخ گویی، یهوه خدای یهود، همان جهوتی یا تحوت خدای کیمیاگری و عرفان و برابر با هرمس خدای پاگانی یونانی است که در شریعت یهود، تغییراتی در توصیف او ایجاد کرده اند. یک خدای پاگانی، قابلیت جمع آوردن گروه های بیشتری را حول یک اشرافیت خاص دارد تا شریعتی که همه را دشمن میپندارد. فتوحات اسپانیا در امریکا دنباله ی فرقه کشی یهودی های سافاردیم است که از مصر تحوت به اسپانیا آمده اند و یهودیت با آنها به وجود آمده است چون قبل از این مرحله آنها فقط فنیقی های کارتاژی بودند و به اندازه ی همه ی فنیقی ها در مقابل عقاید گوناگون باز و صبور. آنچه به نام جنگ داخلی امریکا میشناسیم، درواقع تصرف سرزمین های اسپانیایی توسط اشرافیت های آلمانی تبار فرانسه و بریتانیا بود که نسب به امپراطوری مقدس روم میبردند و یهودی اشکنازی بودند. درواقع هر دو طرف این به اصطلاح جنگ داخلی، یهودی بودند ولی یهودیت اشکنازی حمله کننده از شمال، به دلیل وفاداری به اصول کیمیاگری و نزدیکی بیشتر به اصل فنیقی، برای تحوت یا یهوه ی اصلی، اصیل تر بوده و به همین دلیل، خدای یهودیت، طرف جبهه ی شمال را گرفته است. این، نسخه ی امریکایی فتح اورشلیم توسط روم هم هست چون اشرافیت اشکنازی صاحبان امپراطوری مقدس رومند و روم مقدس، خود را جانشین امپراطوری چند ملیتی روم باستان میخواند که کهانت یهود در مقابل آن ایستاد و شکست خورد. همین جبهه ی رومی است که دموکراسی را در امریکا میپرورد و در مقابل نگاه های وحشتزده ی نژادپرستان سفیدپوست وارث شریعت یهود، به مردمان رنگین پوست و ادیان بیگانه، امکان توسعه یابی در امریکا را میدهد. کفرپروری و اخلاق ستیزی این روند، دقیقا به خاطر نقش بالای سیاهان امریکایی در خلافکاری های آن کشور، دوگانه ی سفید و سیاه را برجسته میکند، دذوگانه ای که در آن، سیاه رنگ تاریکی و پلیدی است و سفید رنگ روشنایی و راستی.:

“the American revolution and the civil war were the same event”: scott freeman: stolen history: 23june 2024

برخاستن نژادپرستی سفید از یک ورطه ی چندنژادی سیاه گرای قبلی، با نظریات انگلیسی قرن 19 درباره ی پیدایش نژاد سفید از نژاد سیاه در هند و گسترش آن به واسطه ی یهودیان در جهان نیز نسبت دارد. گادفری هگیز که مدتی از پیروان این نظریه بود، در کتاب هشتم جلد اول اناکالیپسیس مینویسد که اصطلاح «یهوه نیسی» برای خدای یهود، ناشی از برابرگیری یهوه با دیونیسوس خدای شراب و جشن و لاابالی گری است چون دیونیسوس به کوهستانی به نام نیسا نسبت داده میشد که محل آن را هم در عربستان تعیین کرده اند و هم در هند. امکان به هم آمیزی این دو نامجا در سرزمینی که در قرن 19 هند نامیده میشد وجود داشت، چون محلی به نام "عربیه" در جوار رودخانه ی سند در هندوستان وجود داشت و طبیعتا این منطقه میتوانست داعیه ی خاستگاه یهودیت را داشته باشد. هگینز ار قول کلنل تاد بیان میکند که هندیان، بنیانگذاران تمدن هند را قبیله ی به نام یادو میشناسند. این کلمه به صورت های جادو و جادون هم تلفظ میشود و هر سه کلمه نزدیک به کلمات یهود و جهودند. قبیله ی یوسف زی در بین بیگانگان به جادون معروف بوده است و احتمالا دلیلش این است که یوسف زی به معنی "از یوسف" همان قبیله ی یوسف اسرائیلی هستند. سرزمین های بین دو رودخانه ی سند و گنگ را مجموعا آیودها میخواندند که بعدا به صورت "عود" خلاصه شده است. آیودها نیز صورتی از یهودیه است. مسلمانان زمانی که به عود وارد شدند درآنجا شهری به نام عودپور ساختند که به زودی بیشتر جمعیتش را قبیله ی رانائه اشغال کردند. به طرز عجیبی رانائه همنام قبیله ای یهودی در گزارش بطلمیوس هستند که در جریان اشغال اورشلیم توسط وسپازیان، آنجا را ترک گفتند. به دلیل محاصره شدن عود توسط دو رودخانه ی گنگ و سند، آن را «دو آب» مینامند که یادآور نامیده شدن کلده به مزوپوتامیا یا بین النهرین به معنی میان دو رودخانه است. اشرافیت یهود در بابل در بین النهرین مستقر بودند. تصور میرفته که آیودها قبلا امپراطوری واحدی بوده که توسط پدر راما و به مرکزیت شهر ماتورا بنا شده است، اما بنیانگذاران آن از محلی به نام آگرا آمده اند که بعدا اکبر مغول، آن را بازسازی کرده و ازاینرو اکبر آباد نامیده شده است. نام آگرا صورت دیگری از نامجای آکرا است که شهر اورشلیم روایات یهودی-مسیحی در محل آن واقع بوده است. در عود، قلمروهایی به نام های داودناگور و داودپوترا به معنی شهر داود وجود دارد و همانطورکه میدانیم داود یهودایی بود که اورشلیم را تصرف و پایتخت یهود کرد. داود از جنگ با پلستینی های غزه شهرت به دست آورد و غزه هم در عود مابه ازا دارد. بطلمیوس، از محلی به نام "غزه مره" یعنی دریاچه ی غزه یاد کرده است و این محل به صورت غسمر و بعدا عجمر در هند یافت میشود. کلمه ی "مر" در هندی به معنی تپه است و علت این است که تمام تپه ها و کوه ها تقلیدی از کوه مرکزی جهان به نام meru هستند. این کوه در نام و ویژگی هایش، نسخه ای دیگر از موریاه کوه خدا در اورشلیم است. "مروه" کوه مقدس مکه ی حجاز هم نسخه ی دیگر موریاه است چون یهودی های جده در حجاز، مکه را محل اورشلیم خوانده بودند و نام جده نیز تلفظی دیگر از جودا یا یهودیه است. درهم آمیختن مره ی دریاچه و موریاه کوه باعث پیدایش روایتی شد که بر اساس آن، کوه meru از داخل دریا یا دریاچه ای بیرون آمده و ازاینرو از "مره" یا دریاچه نام گرفته است. کشمیر در هند محل معبد سلیمان تلقی میشد تا اندازه ای ازآنرو که دریاچه ی بزرگ سرینگار را دارد و از طرفی کوه های سلیمان را هم در هند داریم که هر دو مورد، با "مر" مزبور قابل تطبیقند. حتی نام هندی قدیم اورشلیم هم طوری است که لغت "مر" را برجسته میکند: جسولیمر. محل آن را در هند تعیین کرده بودند و در نزدیکی آن، شهری به نام "یونا" را جای یابی کرده بودند که خیلی جالب است؛ چون یونا نام قدیم انطاکیه پایتخت آنتیوخوس شاه بدنام یونانی است که بر اورشلیم حکومت میکرد. کلنل تاد معتقد است که در اصل نامجای هندی، با برداشتی از تلفظ هیروسلیموس برای اورشلیم طرفیم. ازآنجاکه هیرو میتواند با "هر" یا "حرا" به معنی کوه برابر باشد، میشود اورشلیم را کوه سلیم یا کوه سلام معنی کرد. در هندی ظاهرا "هر/ار" آن از اول به آخر رفته است. پس جسولیمر را میشود هم یه+سولیم+ار خواند و هم یه+سولی+مر. هر دو خوانش درست است چون "م" در "سلم" یا "سلیم" حرف تعریف است و اصل همان "سول" است.سلیمان شاه که معبد سلیمان را بنا کرده است، نامش انتساب به سولیم را نشان میدهد. در ادبیات یونانی، سولیمی ها قبایلی در جنوب ترکیه بوده اند. استرابون نوشته است که سولیمی ها در بین النهرین، شهری به نام "کابال" بنا کردند و معنی آن را پایتخت بعل خوانده است. البته این نام میتواند دوپهلو باشد. مسبوق به سابقه است که لغات سامی با حرف "گ" یا "ج" در یونانی "ک" بگیرند. مثلا camel به معنی شتر در یونانی، که معادل های سامی شناخته شده اش، "گیمل" و "جمل" هستند. کابال نیز میتواند با "گبل" برابر باشد، نامجایی که لوسیان در "دی سیریا" به عنوان نام دیگر بندر فنیقی بیبلوس ذکر میکند. نامجای گبل مسلما همان جبیل در لبنان کنونی است. جبیل مرکز کیش آدونیس نسخه ی سوری تموز در لبنان بوده است و تموز اغلب به نام بعل خطاب میشده است. نام بیبلوس نیز نزدیک به نامجای بابل است که مرکز کیش بعل در بین النهرین شناخته میشود. شهر بغداد در نزدیکی بابل قدیم بین النهرین بنا شده و در بین مسلمانان به "دارالسلام" شهره بوده است. در افسانه های هندی نیز میبینیم که در عود یا دو آب –نسخه ی هندی بین النهرین- شاهی به نام سیلواهانا فتوحاتی میکند و پایتختش شهری به نام "سالیا دارها" بوده است. اگر دو جزو سالیا دارها را برعکس کنیم و سالیا را از طریق سولی به سلم و سلام برسانیم، میبینیم که سالیا دارها دقیقا همان دارالسلام است و اگر دقت کنیم، نام سیلواهانا نیز تلفظ دیگری از سلیمان است که اینجا به جای قوم سولیمی نشسته است. کابال/گابال/جبیل نیز در هند معادل دارد: هم کابل، مهمترین مرکز افغان ها و واقع در شمال هند، با توجه به این که قوم افغان یا پشتون اصالتا یهودیند، و هم قبیله ی کابلی/کاولی/کولی که از هند به تمام جهان منتشر شده اند و شاید خانه به دوشیشان نیز دنباله ی سنت معروف دیاسپورای یهودی بعد از سقوط اورشلیم است. در افسانه ی پیدایش کولی ها عود، راجپوتانا یعنی سرزمین راجپوت ها نامیده میشود و راجپوت ها اشرافی هستند که این سرزمین را بین خود تقسیم کرده اند. گروهی کوچک از راجپوت ها که کیش کریشنا را پذیرفته و منطقه ی خود را کانیا (لقب کریشنا) نامیده بودند، کل راجپوتانا را تصرف کردند و کابلی ها یا کولی ها دشمنان کانیا بودند که بیرون رانده شدند. رانده شدگان نخست در افغانستان جنوبی ماوا گرفتند و گروهی از آنها در آنجا شهر کابل را بنا کردند. الفینستون در جلد دوم "تاریخ کابل" خود نوشته است که به روایت یهودیان کابل، آنها اعقاب شاه شائول کتاب مقدس هستند که از کشتار فرزندان شائول به دست داود به افغانستان پناه آورده اند. کلنل تاد از قول نویسنده ای هندی به نام "فرشته" مینویسد که افغان ها اعقاب قبطیانی هستند که در زمان فرود یهودیت توسط موسی به دربار فرعون، کیش موسی را پذیرفتند و یهودی شدند و بعدا بر کوه های سلیمان فرود آمدند. به نوشته ی فرشته، افغان ها تا زمان اتحاد با مغول های مسلمان برای حمله به دهلی، یهودی بودند و مسلمان شدنشان از بابت گرفتن امتیازات بیشتر از اتحاد با اشرافیت مسلمان مغول بود. همانطورکه میدانیم کولی ها در غرب به جیپسی یعنی قبطی شهرت دارند. کوپت یا قبط که با مصر تورات تطبیق شده است سرزمین حول رود نیل است. در نزدیکی رودخانه ی سند نیز رودی به نام نیل وجود داشته که به دو شاخه ی خوسپ و کوفه تقسیم میشده است و این دو رودخانه آبادی های کوهستانی به نام گوفه را تامین میکرده اند. گوفه و کوفه میتوانند تلفظ هایی از کوپت و قبط باشند. در هند، پادشاهانی موسوم به گوپتا حکومت میکردند که تلفظ اسمشان بین این تلفظ ها است. گوپتا در زبان هندوان به معنی منجی است. در تاریخ مصریان، قبطیان مدام در جنگ با نوبی های اتیوپیا بودند که پایتختشان مروئه نامی نزدیک به موریاه و مره دارد و اتفاقا در کنار دریاچه ای واقع بوده است. شاهان اتیوپی فعلی که اتیوپیای باستان را به خود محدود کرده اند کشور خود را همان سبا در تورات میدانستند و خود را اعقاب سلیمان و ملکه ی سبا معرفی میکردند. در عود، سرزمینی به نام سبا نیز وجود دارد. مسلمانان محل سبا را یمن در عربستان میشمرند و رودخانه ی یامونا در عود، نام از "یمن" دارد. سورپور یعنی شهر سور (قابل مقایسه با سوریه) در کرانه های یامونا محل حکومت خاندان سوراسنی بود که خود را اعقاب سورسن جد کریشنا میشمردند. قبل از سانسکریت، زبان مقدس هندوان، «وریج باشا» زبان منطقه ی وریج بود که خاستگاه سوراسنی شمرده میشد و این، نشان از تاثیر قوی کیش کریشنا و روایت سوراسنی از آن بر هندوئیسم دارد. خرابه های شهر قدیم وریج، در نزدیکی ماتورای کنونی یعنی همان شهری قرار دارد که گفته میشود کشور ایودها یا عود، حول آن شکل گرفت. کریشنا خدای اینان، نسخه ی انسان شده ی خدایی بود که درنهایت با ویشنو تطبیق شد. وی در قبیله ی یادو/یهودی به صورت انسان درآمد. یادوها به چاندراوانسی یعنی فرزندان ماه معروف بودند چون به روایتی، اعقاب بودا (عطارد) پسر چاندرا (ماه) بودند. این بودا که همان هرمس یا مرکوری خدای عقل و دانش در جهان یونانی-رومی است، دورادور با بودا خدای بوداییان قابل تطبیق است. بنابراین قبیله ی یادوی ماقبل کریشنا، ایام شب را که محل حکومت ماه و ستارگان است بازسازی میکنند و کریشنا خورشیدی است که به این شب پایان میدهد. "کان یا" و "کان یی"، القاب کریشنا، دقیقا همان کونیوس لقب آپولو هستند. در دلفی، آپولو "یی" نامیده میشد و دیودوروس نیز نوشته است که آپولو معروف به "کان" بوده است، کلمه ای که هگینز، آن را دقیقا همان "خان" تاتاری به معنی شاه میشناسد. بنابراین آپولو میتوانست "کان یی" یا شاه یی خوانده شود که یی/یا، همان یاه/یاهو/یهوه خدای یهود است. کریشنا از قبیله ی ماه، همان جهوتی یا تحوت، یعنی یهوه در قالب خدای ماه مصری است که اسما و شخصیتا تبدیل به "دود" نسخه ی خورشیدی خود میشود و این "دود" همان داود است که در دین یهود بدعت ایجاد میکند. پس بوداییان برابر با سامری ها میشوند که وفاداریشان به گریزیم –محل مقدس موسی و یوشع که داود محل سرزمین مقدس را از آنجا به اورشلیم منتقل کرد- کنایه ای از ماندن در مذهب پیشین است. اگرچه افغان ها هم به واسطه ی کولی ها جزو شکست خوردگان طبقه بندی میشوند، این موضوع با مسلمان شدن بیشتر افغان ها تضادی ندارد. چون مسلمانان نیز یهود را به انحراف از مسیر خدا متهم میکردند اگرچه درنهایت اکثر تفاسیر و روایات یهود از کیهان را پذیرفتند. مطابق افسانه های هندی، سلطان محمود غزنوی، فرمانروای مسلمان ترک افغانستان، در حمله به هند، معابد مشرکین را تخریب کرد، ولی به معابد بوداییان و جینیست ها صدمه ای نرساند چون معتقد بود مذهب آنان بر خلاف اسلام نیست. بودیسم به دلیل تسلیم در مقابل امر جاری، ماهیتی زنانه دارد و یهودیت، دشمن زنانگی است، به طوری که قبل از هر چیز، جنبه ی زنانه ی خدا را حذف کرده است؛ عشتاروت از تموز، یا ایزیس از ازیریس حذف شده اند تا یهوه ی خشن پرخاشجوی کاملا مرد شریعت یهودی خلق شود و قومش همه چیز را با خشونت تغییر دهند.:

Anacalypsis: godfrey Higgins: v1: book8: chap3-7

واضح است که این بازسازی، از روی طبیعت واقعی مذهب کریشنا انجام نشده است. ویشنو که به کریشنا تجسم می یابد یک نیمه ی مادینه به نام لاکشمی دارد و همانطورکه ویشنو به شکل کریشنا انسان میشود، لاکشمی نیز به شکل رادا معشوقه ی کریشنا انسان میشود. اما تمثیل شب و تاریکی برای دوران اتحاد خدا و نیمه ی مادینه اش نشان میدهد مسئله چه ربطی به بودا دارد. در ویشنوئیسم، مایا یا توهم، یکی از تجلی های معمول لاکشمی است و بودیسم در اصرار بر توهم بودن همه ی دانسته ها و عقاید، اصراری افراطی دارد و برای توهم هم دقیقا لغت مایا را به کار میبرد. چون بودا شدگی بر اعتراف به ندانستن استوار است و بدون دانش، همه چیز، فرورفته در تاریکی به نظر میرسد و طبیعتا همه ی منش ها هم میتوانند قابل پذیرش باشند. مطابق افسانه ی رایج، بودیسم توسط چاندراگوپتا در هند رواج یافت، شاهی ظالم که مردم بسیاری را کشت، ولی بعد پشیمان شد و به قالب زاهدی بودایی درآمد. چاندرا گوپتا ترکیب نام چاندرا خدای ماه با عنوان گوپتا را در خود دارد. پس چاندرا گوپتا پدر بودیسم، همان چاندرا (ماه) پدر بودا (عطارد) خدای دانش است. حداقل معنایی که از این داستان میتوان بیرون کشید این است که دانش از اعتراف به نادانی میتراود و خورشید از ماه. اما بعدش این خورشید، برای پایان دادن به شب نادانی، با دیوهای تاریکی میجنگد. حالا اگر این خورشید، یک شریعت یهودی اسیر تاریکی باشد که به خاطر قدرتش توهم خورشید بودن یافته است، آن وقت، تمام انسان های غیر را دیو تاریکی میبیند و برای رسیدن به مقاصد کاملا غیر الهیش، آنها را با خشونت و فریب به بازی میگیرد. از طرفی خشونت یک مقوله ی مردانه تلقی میشود و در مقابل مهربانی زنانه قرار میگیرد. بنابراین ماه زدایی، الهه زدایی نیز هست. در این مورد، باید به آرتمیس یا دایانا خواهر دوقلوی آپولو توجه کرد که الهه ی ماه است و نیمه ی زنانه ی آپولو. او دوشیزه و حامی دوشیزگان است ولی شاید به خاطر طرد شدن به همراه دوجنسه بودن آپولو است که به صورت یک زن مردمانند برجستگی یافته است. آپولو بدون زنانگی، چیزی جز زئوس یا ژوپیتر یعنی نسخه ی یونانی-رومی یهوه نخواهد بود. پرنده ی زئوس عقاب است که الان نماد امریکا است. عقاب گاهی همراه زئوس است و گاهی خود او، و این عقاب را میتوان با گارودا مرکب عقاب شکل ویشنو نیز تطبیق کرد. ولی زئوس پدر آپولو و آرتمیس میشود چون قرار است اصل باشد و آپولو فرع و انحرافی بر او. با این حال، ژوپیتر رومی هنوز یک تفاوت عمده با یهوه ی عهد عتیق دارد. درحالیکه یهوه ی عهد عتیق تمام خدایان قبلی را نفی میکند و با آنها میجنگد، اما ژوپیتر علیرغم تفوق بر خدایان قبلی، آنها –شامل آپولو و دایانا- را نگه میدارد و زیردست خود میکند و همه ی آنها و -از طریق آنها- همه ی مردم را به خدمت جنگسالاری خود درمی آورد.

زئوس یک دفعه و با یهودیت پدید نیامده است. او مظهر نظم گیتی و متشبه به مشتری سیاره ی حکام و نظم دهندگان است. پرستش مشتری به ستاره شناسی کلدانی-آشوری برمیگردد جایی که وی تحت عنوان بعل مردوخ معروف به آشور یعنی حاکم، رئیس خدایان شد. آشوریان، آشور را با آنو رئیس خدایان و حاکم آسمان تطبیق کردند و بدین ترتیب تضاد پسران آنو یعنی انکی (حئا) و انلیل، بخشی از وجود آشور شد. این دو خدا به ترتیب نیروهای مدافع و دشمن انسان را نمایندگی میکنند. دوگانگی مزبور، در زئوس یا یهوه ی مسیحیت هم انعکاس می یابد چون مسیحیت همزمان با عصر حوت (ماهی) ظهور میکند و موکل این عصر، سیاره ی مشتری است. نماد حوت، دو ماهی است و یکی از این ماهی ها قطعا یوحنای تعمیددهنده است که همانطورکه نامش نشان میدهد شکلی تحریف شده از اوآنا یا اوآنس پیامبر ماهی شکل کلدانیان است که از دریا بیرون آمد و به آدمیان، تمدن و حرفه ها و هنرها و علوم را آموخت. حئا نیز خدای آب ها است و اوآنا شکلی از او است. اما ماهی دوم، خود مسیح است که به ایکتیس ملقب است. پطرس قدیس که کلیسای مرکزی جهان را در رم بنا نهاد ماهی گیر بود چون عیسای ماهی را به دام انداخته بود. همانطورکه میدانیم عیسی شکل انسان شده ی یهوه است و ثنویتش با یوحنا تکمیل ژوپیتر حوت با ترکیب صابئی گری یوحنا و یهودیت عیسی را نشان میدهد. اما عیسی همزمان بره ی خدا نیز هست چون یهوه از عصر قبلی یعنی عصر حمل (قوچ) به عصر حوت آمده است و دراینجا تغییر لباس داده است. اگر دقت کنید با وجود این که ما در عصر حوت هستیم و الان باید ماه ها را طوری نمادپردازی کرد که برج فروردین، صورت فلکی حوت باشد اما نمادپردازی معمول ماه ها هنوز طوری تنظیم میشود که برج فروردین، حمل، و برج اسفند، حوت باشد. علت این است که تصور اصلی از یهوه، در برج حمل، تثبیت شده باقی مانده است. برج حمل، برج سیاره ی مریخ است که در یونانی، آرس و در رومی، مارس نامیده میشود. مارس محبوب ترین خدای رومی و به پیروی از جنگسازی مریخ، خدای جنگ و خشونت و تخریب بوده است. نظم سازی زئوس، ماسکی بر جنگ طلبی مارس است و مدعی این فلسفه که نظم فقط از ویرانی و از معبر جنگ حاصل میشود. مارس، پسر ژوپیتر است همانطورکه عیسی پسر یهوه است اما عیسی یا کریست، تجسم انسانی یهوه نیز هست و توقع میرود مارس نیز به عنوان صاحب یک مذهب یعنی یهودیت، تجسم انسانی داشته باشد که یکچنین صاحب مذهبی برای یهودیت عصر حمل، طبیعتا موسی بنیانگذار یهودیت است. ازاینرو است که موسی را در نقاشی ها بخصوص موقعی که الواح تورات را که از یهوه گرفته است به مردم نشان میدهد، صاحب دو شاخ نشان میدهند چون تجسم برج حمل و خدایش مریخ است. اما از طرف دیگر، شاخ های کشیده شده لزوما شاخ قوچ نیستند چون او قرار است رهبر جدید مردمی با طرز فکری قدیمی تر از عصر منقضی شده ی ثور یا ورزاو باشد. کریشتا/کریشا/کریشنا که نسخه ی هندی کریست است درست مثل موسی جنگ پرور است ولی درحالیکه موسی گوسفندچران است، کریشنا چوپان گاوها است چون گاوها نمادی از قبیله اش هستند که قبل از او وجود داشته اند ولی حالا به راه او میروند. تفاوت عمده ی او با عصر پیشین در این است که عصر پیشین، توسط صورت فلکی ثور اداره میشد که خانه ی سیاره ی زهره است و محبوب ترین تجسم زهره تجسم زنانه اش به صورت عیشتار یا عنانه است بنابراین عصر قبلی عصر زن مآبی تصویر میشود. شاخ های گاو، دوگانگی او را نشان میدهند که همان دوگانه ی ورزاو و الهه نیز هست. ورزاو معادل ازیریس کهن الگوی فراعنه است و الهه ایزیس همتای قبطی عیشتار است که همسر ازیریس است. پس طغیان موسی علیه فرعون همان طغیان علیه دوگانه ی ازیریس-ایزیس در عصعصر ثور است. دوگانگی شاخ های ورزاو، به شاخ های قوچ منتقل میشود چون قرار است موقتا این دوگانگی تضعیف شود. در سفر خورشید در دایره البروج طی گذر ماه های سال، دوگانگی برج ثور (اردیبهشت) تا برج بعدی یعنی جوزا (خرداد) که دو آدم را نشان میدهد دنبال میشود و بعد از آن نیز به برج سرطان یا خرچنگ (تیر ماه) میرسد که خانه ی قمر (ماه) ولی محل انقلاب تابستانی و اوج گیری خورشید در عصر حمل میباشد. این برج هم برای دوگانه سازی خیلی مفید است. مصری ها که سرطان را با جعل یا سوسک سرگین غلتان نشان میدادند، برای برج ماه (قمر)، حشره ی خپری خدای خورشید را برگزیده بودند که در قالب یک جعل، خورشید را مثل توده ی سرگینی، از شرق به غرب جهان می غلتاند. در نمادپردازی های مصری، گاهی خپری به شکل یک جعل که دو بال عقاب شبیه به بال های عقاب مانند آشور، دوگانگی او را نشان میدهد تصویر میشود و بعضی اوقات هم دوگانگی او با نشان دادن دو جانور ایزدی در دو طرفش مورد تاکید نیز قرار میگیرد. بنابراین دوگانگی عصر باستان، به دوگانگی خورشید و ماه و پارادوکس جمع آمده ی مردانگی و زنانگی، وصل میشود و تا عصر حمل دنبال میشود تا در این عصر، جنگاوری مردانه ی مریخ، آن را کاملا به نفع یک تعریف مردانه ی جنگجویانه مصادره کند. همانطورکه در تنظیم دایره البروج دیده میشود، تعریف شرعی جنگجویانه تثبیت میشود چون جنگسالاری برای حکامی که در عصر بعد و تحت لوای مشتری سیاره ی حکام، قصد امپراطوری سازی و یکسانسازی آدم ها را دارند به درد میخورد و دوگانگی فقط برای این حفظ میشود که بتوان از یهودی و نایهودی، یا خودی و ناخودی، یا جدید و قدیم، مطابق تعریف پیشین، نظمی جدید ساخت.:

“astrology: precession through astrological signs as represented by incarnations of divinity”: Ansel Mojo: stolen history: 6 nov 2020

نکته ای که اینجا بارز میشود این است که اگرچه دراینجا جمع خودی و ناخودی قرار است توسط اعقاب اشرافیت رومی و در عصر استعمار رقم بخورد، اما بر اساس تقسیمبندی های اعصار کیهانی که از هم حداقل 2000 سال فاصله ی زمانی دارند بین 6000 تا 2000سال پیش یعنی زمان ادعایی رخ داد وقایع کتاب مقدس، انجام میگیرند همانطورکه هگینز نیز فاصله ی بین دنیای مدرن و جهان هزاران سال پیش را همچون فاصله ی بین انگلستان قرن 19 و هندوستان همان قرن میدید. دقیقا همین موضوع است که نمیگذارد متوجه متخر بودن فلسفه ی آن باشیم. جداب غرب و شرق، جدال خیلی کهنه و خیلی نو نیست بلکه جدال دو جهانبینی همدوره است و فقط به خاطر فراموش شدن منابع راستین فرهنگ های بومی در شرق، امکان حواله دادن آنها به هزاران سال پیش فراهم آمده تا 6000سال تاریخ دروغ برای جور درآمدن اعصار کیهانی بطلمیوس، امروز راستین مردم را به نفع قرون وسطای مدرنی که توسط استعمارگران و به کپی از یهودیت ساخته شده است، در یک عصر باستان خیالین دفن کند. اندک اطلاعاتی که از این موضوع داریم از چند نفر آدم باسواد به جا مانده ی نیمه ی اول قرن بیستم است، ازجمله گورجیف دانشمند معروف ارمنی-یونانی که در روسیه و در مرز عثمانی میزیست و پدرش یک آشوخ بود؛ همان "عاشیق" ترکی که به داستانسراهای شاعر دوره گرد نواحی ترک نشین گفته میشد. گورجیف در اولین صفحات کتاب "مجالست با مردان بزرگ" مینویسد که یکی از داستان هایی که پدرش برای مردم تعریف میکرد قصه ی قهرمانی به نام گیلگمش بود و گورجیف تا بعد از جنگ جهانی دوم نفهمید که این گیلگمش، شخصیتی مشهور در اساطیر سومری هزاران سال پیش است. اما چیزی که گورجیف هیچ وقت نفهمید این بود که ممکن است گیلگمش اصلا هزاران ساله نبوده باشد و فقط برای ریشه دار نشان دادن فرهنگ وارداتی، آن را به دوران قبل از شریعت اسلامی کپی شده از یهودیت و مسیحیت غربی نسبت داده باشند. همین موضوع میتواند درباره ی دیگر آثار شفاهی و مکتوب جمع آوری شده از ملل غیر غربی هم درست باشد و محتوای این آثار، آنقدر مدرن باشد که حتی دنیای خدایان سرکوب شده توسط مذهب یهودی-مسیحی املا شده توسط استعمارگران را به صورت کیهانشناسی بازآفرینی کرده باشد.

ولیکوفسکی یکی از کسانی بود که به این گونه محتواها توجه کرد منتها در جهت بازسازی تصویری واقعی از کیهان در هزاران سال پیش. ازجمله در رابطه با بحث ما جالب است که ولیکوفسکی در بخش اول کتاب «در آغاز» IN THE BEGINING، نوشته است که هم در گزارشات اساطیر سرخپوستان و هم در کتاب ژاپنی نیهونگی، آمده است که زمانی ماه بسیار پرنورتر از امروز بود و در درخشنگی همتای خورشید بود اما بعد ضعیف شد. ولیکوفسکی، معتقد است که این دوران که هیچ وقت در آن شبی وجود نداشت با دوران تیتان ها برابر بود و تیتان ها همان نفیلیم یا غول های روایات یهودند که بیشترشان در فجایع زمینشناختی چون زلزله و طوفان های سیل و آتش به خشم یهوه نابود شدند و بقایایشان در زمان ورود موسی و بنی اسرائیل به کنعان، هنوز در آنجا بودند. دوران تیتان ها که دوران پیش از حکومت زئوس است عصر طلایی است و ازاینرو ولیکوفسکی آن را با دوران اقامت انسان ها در بهشت عدن مقایسه میکند. ولیکوفسکی یادآوری میکند که در روایات یهود، آدم ابوالبشر فقط بعد از اخراج از بهشت، غروب خورشید را دید و از بروز شب، وحشت کرد. پس دوره ی قبلی یعنی عصر طلایی یا بهشت عدن که در آن نه شبی وجود داشت و نه تغییر فصول با کم و زیاد شدن شب و روز، دوره ی دو خورشید بود که یکی از دو خورشید مزبور، ماه بود. ولیکوفسکی، حتی نسبت ضعیف شدن ماه با نر یا رماده تلقی کردن او را نیز میسنجد و اشاره میکند که در زمان اکدی ها ماه یک خدای مرد به نام سین و در حد رئیس خدایان و پدر شمش خدای خورشید بود. اما بعدا پرستشش افت کرد و همزمان با ضعیف شدن ماه در مقابل خورشید، او یک الهه در جوار خدای مذکر خورشید شد، درست مثل زن که از مرد ضعیف تر است. به نظر ولیکوفسکی، بعضی ملل از برایند این دوگانگی، ماه را دوجنسه یافتند. وی در این مورد، گفته ی ماکروبیوس در ساتورنالیا (3 : 8) از قول فیلوکروس را تکرار میکند: «مردان زن پوش و زنان مردخوی، به ماه قربانی میدهند چون تصور میرود که ماه هم مرد است و هم زن». آنچه که توجه ولیکوفسکی را به خود جلب کرده، ممکن است نه گواهی بر تغییراتی در کیهان، بلکه گواهی بر تغییرات در اعتبار خدایان و اجرام آسمانیشان در نزد انسان هایی نزدیک به عصر ما باشد، ازجمله از بین رفتن اعتبار ماه به نفع رشد سرسام آور قهرمانان خورشیدی با ویژگی های مریخی. با این حال، مریخ فرمانروا نیست و فقط وقتی به قامت مشتری درآید و تبدیل به زئوس یا یهوه شود، میتواند دشمنان پر تعدادش را شکست دهد. این فقط با حکومت کلیسای رم در دوران موسوم به قرون وسطی رقم میخورد، البته فقط از دید اروپاییان، و پروژه باید برای بقیه ی دنیا به شکل های دیگری بازسازی شود. اما مطابق افسانه های ترسیم شده، از ابتدا قرار بود دوران شرک بازگردد. وقتی گفته میشود موسی در مصر علیه فرعون طغیان کرده و فرعون ازیریس است، پس ازیریس که تجسم ورزاو عصر ثور را دارد، همانطورکه افسانه اش میگوید بازخواهدگشت.

در "ایزیس و ازیریس" پلوتارخ، ازیریس که توسط برادرش تایفون کشته شده است، به شکل پسرش هورس از نو از همسرش ایزیس متولد میشود تا انتقام بگیرد و برعکس دفعه ی قبلی، این بار چهره ی یک جنگجوی بیرحم را دارد. در کتاب پلوتارخ، صحنه ای وجود دارد که ازیریس را با آدونیس یا تموز جبیل (بیبلوس) برابر میکند و آن، این که تابوت حاوی جسد ازیریس توسط جریان آب رود نیل، از مصر به دریای مدیترانه و ازآنجا به ساحل بیبلوس می افتد و از محل دفنش در خاک، درختی رشد میکند که تبدیل به ستون کاخ شاه بیبلوس میشود و ایزیس، جسد ازیریس را از درون ستون بیرون میکشد که شبیه بازیابی ازیریس به صورت هورس نوزاد توسط ایزیس است و میتوان آن را با تولد آدونیس نوزاد از زنی درخت شده و بزرگ شدنش توسط آفرودیت یا ونوس، نسخه ی یونانی-رومی عیشتار و ایزیس تطبیق کرد. جان اونیل، درختی را که ازیریس از آن درمی آید، با درختان مجلس اجنه در افسانه های اعراب قرن 19 مقایسه میکند که اعراب بر آنها تکه های گوشت قربانی میگذاشتند تا از صدمات اجنه در امان باشند. در صورت های نسبتا مدرن تر این تقدیم قربانی، میتوان درخت کاج کریسمس در اروپای همان قرن را یافت که با وسایل تزئینی عمدتا طلایی رنگ پوشانده میشود و به تقدس کاج در نزد خدایانی چون دیونیسوس و آتیس برمیگردد. این تزئینات طلایی، خود، یادآور درخت پول در اساطیر چینی و ژاپنی هستند که میوه هایش، سکه های طلایند. در غرب، همتای این درخت، درخت لوبیای سحرآمیز جک است که زمین را به آسمان میدوزد و جک پسرک فقیر با بالا رفتن از آن و رسیدن به آسمان و دزدیدن گنج های یک غول از آنجا ثروتمند میشود. جک موقع پایین آمدن از درخت، برای در امان ماندن از تعقیب غول، درخت را قطع میکند و درخت همراه غول سقوط میکند و غول کشته میشود. درنتیجه ارتباط زمین و آسمان قطع میشود. پس درخت جک به عنوان مابه ازای درخت پول، یک درخت کیهانی و مابه ازایی برای عمود جهان است و ثروت و طلایی که جک از آن به دست می آورد، همتای جسد ازیریس است که از درخت ستون شده ی کاخ بیبلوس که همان کاخ کیهانی است بیرون آورده میشود. در یک شمایل مسیحی، اونیل این را در اشرافیت طربزون که ادعای جانشینی امپراطوری بوزنطیه یا بیزانس را داشتند و به این ادعا با عثمانی های مسلمان که ساقط کنندگان حکومت بیزانسند میجنگیدند میجوید و میگوید نام دولت ترابوزان یا طربزون از ترکیب daurus یا درخت با بوزون یا بوزوم یا بزانت می آید که هم مرتبط با عنوان حکومت بیزانس یا روم شرقی است و هم مطابق روایات سیاحان غربی، یک واحد پول در عثمانی است. در گذشته بزان یا بزانت، معادل یک قطعه طلا بوده است. بنابراین طربزون را میتوان باز به درخت پول یا درخت طلا معنی کرد. نام گرفتن یک فرقه یا یک دولت که ادعای جانشینی گذشته ای با شکوه را دارد از درخت کیهانی، میتواند به شباهت کلمات "پارسی" و "برسم" هم ربط داشته باشد. پارسی عنوان زرتشتیان هند است و برسم عنوان شاخه های مقدسی که این زرتشتیان در مراسم عبادیشان استفاده میکنند. درست مثل طربزونی ها پارسی ها نیز مدعی جانشینی یک حکومت طلاییند که مسلمانان در خاورمیانه به آن خاتمه داده اند. دزدی انجام شده از حکومت منقرض شده همان دزدی جک از غول است چون غول به جای نفیلیم یا غول های دوران طلایی تشسته است با این تفاوت که محل حکومت غول در آسمان است چون دوران غول ها درواقع همان بهشت آسمانی است. طلاهایی که از شاخه های درخت پول آویزانند نیز همان ستاره های آسمانند که تصور میرفته از شاخه های درخت کیهانی آویزانند. این با تمثیل دیگری آمیخته که بر اساس آن، ستارگان همچون زنبورهایی هستند که در آسمان دور پرواز میکنند و روی شاخه های درخت کیهانی جابجا میشوند. لغت "بیس" –bee در انگلیسی- میتواند ریبشه ی خوبی برای انتساب بیزون و بیزوم و البته پزو برای میوه های درخت در قالب طلا و بعدا پول باشد. زنبورها عسل تولید میکنند که طلایی رنگ است و ملوس نامیده میشود. این با کلمه ی ملیا برای ستارگان مرتبط به نظر میرسد. مطابق روایت هزیودی پیدایش کیهان، ملیا الهگانی بودند که از اخته شدن اورانوس (آسمان) توسط پسرش کرونوس (زحل) پدید آمدند و تجسم اولیه شان به صورت خون جاری شده چون رود باعث شد تا به صورت ستارگان راه شیری در آسمان جای بگیرند. راه شیری یا milky way همانطورکه اسمش نشان میدهد جریان شیر هم معرفی میشود و عجیب نیست که در اورشلیم به عنوان نسخه ی زمینی بهشت آسمانی، هم جوی شیر باشد و هم جوی عسل، چون هر دویشان همان راه شیریند. الهگان ملیا در روایتی دیگر، دختران الهه ای به همین نام تلقی شده اند که همسر آپولو است. این نسخه از آپولو ملقب به "اسمینیان" و "گالاکسیوس" است. صفت اسمینیان اشاره به اسمنوس دارد که راه شیری است و جویبار خرد تلقی میشود. در یک تجسم انسانی تر، اسمنوس پسر آپولو است که از او دانش ماورایی را دریافت میکند. علاوه بر اینها، ملیا یکی از نام های یونانی درخت زبان گنجشک نیز هست. به طرز جالبی، یگدراسیل که درخت کیهانی اساطیر نورس است و زمین و آسمان را به هم میدوزد هم معمولا درخت زبان گنجشک تلقی میشود. در اساطیر یونان، درخت زبان گنجشک، در اصل، زنی به نام دافنه بود که آپولو سعی کرد به او تجاوز کند و او به درختی تبدیل شد تا از تجاوز در امان بماند. مرکز پیشگویی آپولو دلفی بود ولی قبلا درآنجا "گی" (گایا) الهه ی زمین مصدر پیشگویی ها بود و دافنه کاهنه ی گی بود. بنابراین دافنه باید تجسمی از الهه ی زمین باشد که به درخت کیهانی مجسم میشد و اگر آن از طریق درخت زبان گنجشک با ملیا همسر آپولو برابر شده باشد، بنابراین دانش آپولو از طریق زنی به نام ملیا از ستارگانی به نام ملیا که میوه های درختی به نام ملیایند به آپولو منتقل شده اند و همه ی اینها همزمان دافنه هم هستند. مشخصا ازاینرو است که آپولو ملقب به دافنین بوده است. این نام همچنین میتواند با دافنس پسر هرمس برابر باشد که فلوت نوازی را از پان خدای بزآسا آموخت. آپولو نیز به موسیقی و ازجمله فلوت نوازی شهره است. آرتمیس یا دایانا نیز به دافنایا شهرت بود که صورت مونث همین نام است. بنابراین زوج آپولو و دافنه، روایت دیگری از زوج آپولو و آرتمیس یا خورشید و ماهند.:

“the night of the gods”: john oneil: chap24-26

بدین ترتیب، میتوان گفت که حذف الهه ی قمری از وجود آپولو و تبدیلش به زئوس/یهوه، همان قطع درخت کیهانی و از بین رفتن رابطه ی آسمان و زمین است و ما باید باور کنیم که هرآنچه قبل از آن، از بهشت آسمانی به زمین رسیده است، طلا و مابه ازایش پول است و هر که پولدارتر باشد، بیشتر نیروهای الهی در اختیار دارد. دیگر نکته ای که میتوان در ورای آن کشف کرد، مربوط به پیدایش این تز از بیزانس یا روم شرقی است. آغاز امپراطوری بیزانس، با تاسیس قستنطنیه یا استانبول توسط کنستانتین کبیر است؛ یک امپراطور رومی مشرک که مسیحی شد و مسیحیت رومی را بنیان نهاد و قستنطنیه را پایتخت خود قرار داد که بعدا تختگاه امپراطوران بیزانسی شد قبل از این که به تصرف ترک های عثمانی درآید. همانطورکه دیدیم طربزونی های ترکیه ادعای جانشینی بیزانس و حکومت قانونی بر پایتخت عثمانی ها را داشتند و قطعا به سبب برخاستن لاسکاریس ها و ازآنجمله خاندان مشهور هابسبورگ –بزرگترین مدعیان میراث بری از روم مقدس- در مغربزمین از کومننوسی های طربزونی شرق بوده است که در تاریخ رسمی ادعا میشود مسیحیت از شرق به روم آمده است اگرچه همانطورکه ادوین جانسون در قرن 19 نشان داد، تمامی منابع اولیه ی مسیحی که ادعا میشوند در روم شرقی نوشته شده اند همه مخلوقات کلیسای کاتولیک رم و پروتستان های پسا قرون وسطایی میباشند. حالا اگر به این جعل معترف باشیم، آن وقت بیشتر یقین می یابیم که بیزانس طربزونی ها یک حکومت زمینی نیست و قلمروی آسمانی است که توسط یهودیت، مسیحیت یهودی تبار، و ترکیب آنها در شریعت اسلامی (عثمانی) سرکوب شده و فقط میتواند معادل با مذهب صابئین باشند که بقایایش با شدت و ضعف هایی در حال اثرگذاری بر تمام این ادیان بود و این، همان لحظه ی کلیدی عصر حوت و دو ماهیش است که در آن، عیسای یهودی-مسیحی با یوحنای تعمیددهنده ی صابئی برای تاسیس جهان جدید متحد میشود اگرچه فقط با قتل یوحنا است که عیسی بخت جهان گستری منفرد می یابد. در این لحظه، بیزن یا بیزانس که از نامجای همخانواده ی بیتینیا ریشه میگیرد، یک همتای صابئی برای نام خود پیدا میکند: "باطن" یا "بطن" یعنی درون کلام و پوشیده تر از ظاهر آن.

به نوشته ی مادام بلاواتسکی، در کابالا یا عرفان یهود که امروزه تنها سخنگوی خودخوانده ی عرفان باستان است، بیتوس یا بیتون [معادل بطن] «عمق» را نشان میدهد و در مقابل «عین» یعنی ظاهر قرار میگیرد. این عمق به پیروی از ستاره پرستی صابئی-کلدانی، تا درون آسمان امتداد می یابد و در لابه لای ستارگانی که قصه های صور فلکیشان مبنای افسانه های موجودات ماورائی میشود، پنهان میگردد. هفت صورت فلکی در دایره البروج محل تمرکز موثرترینن نیروهای ماورائی بر زمین تلقی میشوند. نورانی ترین و دورترینشان از فضای زمینی، «شیرهای آتشین» یا «شیرهای زندگی» نامیده میشوند که در صورت فلکی اسد یا شیر جایگاه می یابند: تنها صورت فلکی خانه ی خورشید در دایره البروج. اما فیزیکی ترین و ماده سازترین ها که نماد ستاره ی پنج پر محتص آنها است، در صورت فلکی جدی قرار میگیرند که در عصر حمل، موکل دی ماه زمان تولد عیسی مسیح بوده است. موجودات ماورائی این صورت فلکی «سباخ» نامیده میشوند. این کلمه بیشتر به معنی تمساح است ولی معنی اژدها نیز میدهد که تمساح هم میتواند نسخه ای از آن باشد. صورت فلکی جدی معمولا ظاهری ترکیبی از ماهی و بز دارد و تمساح نیز به عنوان یک جانور چهارپای شناگر، میتواند گزینه ی خوبی برای جایگزینی آن باشد. در هندوستان، صورت فلکی جدی با شکل یک تمساح نشان داده شده و نامش نیز «مکاره» به معنی تمساح است. سباخ ها درست مثل تمساح و اژدها در اساطیر، دشمنان نور و خورشیدند و جدی نیز چنین وضعیتی دارد چون در عصر حمل که فلسفه ی دایره البروج در آن منجمد شده است، آغاز برج جدی با طولانی ترین شب سال و ضعیف ترین وضعیت خورشید در مقابل هیولای تاریکی همراه بوده است. بنابراین این برج، نزدیکترین وضعیت به جهانبینی فیزیکی زمینی ما را داشته که با نور معنویت بیگانه و در حکم تاریکی در مقابل روشنایی خورشید میباشد. در کتاب مردگان مصری، هیروگلیف یک مومیایی با سر تمساح رسم شده و در جوار آن نوشته شده است: «من، خدایی هستم که بر ترس، در هنگام ورود روحش به میان مردم نظارت میکنم. من خدای تمساح هستم که برای نابودی آورده شده است.» و مادام بلاواتسکی، منظور از نابودی دراینجا را «نابودی خلوص معنوی الهی» برداشت میکند. در ادامه از قول این موجود آمده است: «من ماهی هورس بزرگ هستم. من در سکتن ادغام شده ام.» که دراینجا باز تعریف تمساح به یک ماهی را میبینیم. اما ارتباطش با هورس، اشاره به منحل شدن فرد انسانی توسط هورس و تحوت در سخم است که فرد «به عنوان روح پاک» از آن بیرون می آید. سخم را معمولا همان "خم" خانه ی هورس میشمارند. در سخم، سوبک خدای تمساح شکل در یک فاز سه گانه که قطعا با تثلیث خدایان مسیحی قابل تطبیق است، فرد را دچار مراحلی از آزمایش های دشوار الهی میکند که کاملا مطابق با وضعیت زندگی زمینی جهنمی انسان است. فرد در این مراحل، به طور مرتب سعی میکند از معنویت فرار کند و به لذت های زمینی بچسبد و معنویت را با هر دلیل پسندیده و ناپسندی انکار کند ولی دقیقا وقتی از همین طی مراحل خسته شد و احساس پوچی کرد، به معنویت گرایش می یابد. این درست شبیه رابطه ی تمساح با نور و گرمای خورشید است. تمساح به عنوان یک جانور آبزی که در اعماق کمین میکند و با پنهان ماندن از نور خورشید، موفق به کسب طعمه میشود، در پایان شب، اولین موجودی است که از طلوع خورشید استقبال میکند. چون تمساح یک جانور خونسرد است و سرمای زیاد برایش کشنده است و این، درحالیست که به دلیل عدم فیزیک متناسب زیست در خشکی، در طول شب ترجیح میدهد برای در امان ماندن از دشمنانی مثل شیر، ترجیحا در آب بماند. بنابراین دشمن نور، بعد از احساس خطر از نبود نور، با میل به سمت نور میشتابد. دلیل این که خدای مزبور در کتاب مردگان، یک مومیایی با سر تمساح تصویر شده است این است که او تجسم روح انسانی است که در زمین زیسته و به لحاظ شخصیتی به تمساح نزدیک است و اکنون که به جهان مردگان میشتابد، از آن فضا آمده است. تمساح جانوری آب دوست است و اتفاقا سفر روح با قایقی در فضای آب گون آسمانی رقم میخورد که شبیه قایقی است که هورس خورشیدی در ظاهر مردی با سر یک پرنده ی شکاری –دورپروازترین پرندگان در آسمان- با آن در آسمان طی مسیر میکند. کابالا نیز خدایی شدن را نه از سفر روح وفات یافته بلکه از خود زیست زمینی آغاز میکند. از دید کابالا این فراز، هنوز الهی است منتها در سمت زنانه ی یهوه قرار میگیرد. کابالا یهوه را آدم کدمون یعنی آدم قدیم میخواند و مدعی است که یهوه برای انجام ماموریتش در کیهان، حالت دوجنسه ی اولیه اش را به آدم دوجنسه ی اولیه تبدیل و سپس آن را به آدم نرینه و حوای مادینه تقسیم کرده است؛ آنگاه مردان از آدم و زنان از حوا پدید آمده اند. زن، به عنوان استعاره ای از الهه ی زمین و بنابراین تجسمی از جهان فیزیکی، توانایی تولید انسان فیزیکی را به نمایندگی از زمین از سمت نیمه ی زنانه ی خدا در عمق آسمان می آورد و به همین دلیل هم کره ی زمین، حکم تخمی را دارد که از یک زن آسمانی شبیه به نات الهه ی مصری آسمان بیرون تراویده است و هر زنی، در تولد انسان ها مانند این تخم را به دنیا می آورد. هاله ی اثیری گرد انسان ها را نیز شبیه یک تخم مرغ میکشند تا انعکاسی از اثرگذاری تخم کیهانی بر فرد باشد. این در طول عمر بشر رقم میخورد و تا جدایی ظاهری مرد و زن از هم در بلوغ آنها تداوم می یابد. در این هنگام است که مرد عملا از تخم درمی آید چون تخم، ظاهر بیرونی او است که ابتدا درست مثل الهه ای که تخم نماد او است زن مانند است و سپس مرد، ظاهری زمخت تر توام با ریش و سبیلی که در زن نیست یا کم است پیدا میکند. اما این بدان معنی نیست که مرد الان کاملا نرینه است چون درست مثل تخم حیوان که تا زمان تولد حیوان نوزاد به او ماد غذایی میرساند و او را از درون تامین میکند و رشد میدهد، ویژگی های مادینه و فیزیکی این جهان نیز بسته به محتویات تخم به درون مرد ریخته و کیفیت زنانگی شامل پارادوکس روحیات فیزیکی او را در او درونی کرده است.:

“the secret doctrine”: H.P.Blavatsky: v1: stanza7

اینطوری است که ثروتی که جک از بالای درخت و عمق آسمان به دست آورد، بندگان برگزیده ی خداوند میتوانند از عمق زمین استخراج کنند؛ یعنی از معادنی که مواد پول سازی مثل نفت و الماس و طلا از آنها استخراج میشود و بخش اعظم پول به دست آمده از آنها به جیب عده ای معدود میرود. حالا فرض کنید که قصه ی جنگ داخلی امریکا تحریفی از آغاز توسعه ی حکومت انگلیسی منطقه ی شمال شرقی ایالات متحده ی کنونی به بقیه ی آن باشد، حرکتی که درنهایت به تصرف مشهورترین معادن طلای امریکای شمالی می انجامد و امریکا را پایتخت جهان میکند. آیا پیروزمندان این جریان، همان کسانی نخواهند بود که به خود، هم عنوان رهبران جهان یهودی-مسیحی را خواهند داد و هم امتیاز بازتعریف بقایای جهان غول ها را، حتی اگر شده با گستراندن آتش جنگ؟

چطور میشود که تجار بی وجدان، به اصل و اساس مذاهب علاقه مند میشوند؟

تالیف: پویا جفاکش

آبرام لئون (1944-1918) سوسیالیست انقلابی یهودی بود که در آشوییتس کشته شد. او بیشتر به خاطر نسخه ی خطی خود به نام "مسئله ی یهودی" شناخته شده است که در طول جنگ جهانی دوم نوشته و پس از مرگش منتشر شد. لئون نقش تجاری یهودیان در اروپای قرون وسطی را تحلیل کرد و استدلال کارل مارکس را توسعه داد که این، اقتصاد است که به جای دین، تاریخ یهودیان را بین دوران باستان و مدرنیته حفظ کرده است. جان رز از کینگ کالج لندن، در مقاله ای به نام «آزادی تاریخ یهود از خفه شدن توسط صهیونیسم: کشف مجدد آبرام لئون» نشان میدهد که «مطالعات اخیر یهودیان رویکرد لئون را تایید کرده است، حتی اگر خود لئون اغلب نادیده گرفته میشود»؛ یعنی پرداختن به «شواهد تاریخی» که «بر آن دیدگاه تیره آهنگ صهیونیستی در مورد تاریخ یهودیان در اروپا که به قول تئودور هرتسل [بنیانگذار اسمی صهیونیسم] (1904-1860) فقط "هجده قرن رنج یهودی" را میبیند، نور تازه ای میتاباند.» برای صهیونیسم خبر بدی خواهد بود اگر آن 18قرن رنج صرفا پوششی بر یک دکان کاسبی یهودی باشد که فقط در قرون وسطای متاخر و از بانک های یهودی که از ونیز بر تمام اروپا و بعد تمام جهان سیطره یافتند. قرون وسطی ممکن است به همراه مسیحیت در این بازار تجاری واسطه با ثروت های شرق طلوع کرده باشد. اگرچه کلیسای رسمی مسیحیت، روی مقبره ی سنت پیتر در رم بنا شده است، ولی محتویات تعالیم سنت پیتر از انجیل سنت مارک یا مرقس یا سن مارکو بیرون تراویده که قدیس حامی ونیز است. ادعا میشود که بقایای سنت مارک از محل کلیسای اصلیش یعنی مصر دزدیده و به ونیز قاچاق شده است. در قرون قدیم، مصر محل بابل هم تلقی میشد. بابل جایی بود که اشرافیت داودی خاندان یهودا پس از تبعید از اورشلیم به آن، شروع به مال اندوزی و تجارت محوری در موقعیت جدید نمودند. بابل از فرونشست سیل نوح پدید آمد و ونیز هم یک شهر فرو رفته در دریا است که امروزه تدریجا در حال غرق شدن است؛ تصویری از ابتدای پیدایش خشکی ها. میتوان آن را انعکاسی از ابتدای خلقت در اساطیر بابلی دانست که بر اساس آن، زمین از جسد تهاموت هیولای دریایی خلق شد و خالق، مردوخ پسر حئا بود که با سیاره ی مشتری و از این طریق با ژوپیتر یا زئوس خدای اعظم روم تطبیق میشود. ژوپیتر یا جوویس همان یهوه خدای یهود است با این تفاوت که یهوه بیشتر کیفیت قمری دارد. رابط این سیارات اگرچه در ستاره شناسی غربی سرکوب و پنهان شده است اما در ستاره شناسی هندی هنوز دیده میشود. در مورد اخیر، ناکشاتراها یا عمارت های قمری را داریم که خانه های ماه در دایره البروج و معادل همسران چاندرا خدای ماه هستند. صورت های فلکی دایره البروج خورشیدی، هیولاهایی بودند که تهاموت را همراهی میکردند و مردوخ آنها را در آسمان قرار داد. در اساطیر یونانی، آرتمیس الهه ی ماه، حامی حیوانات وحشی است و ظاهرا تهاموت را در موقعیت اخیرش نشان میدهد. ازآنجاکه دایره البروج محل خانه های خورشید است تعجبی ندارد که آپولو خدای خورشید، برادر دوقلوی آرتمیس باشد. اتفاقا در میان ناکشاتراها اولینشان صورت فلکی سیتوس است که به ماهی و اژدهای دریایی تعبیر میشود و جانشین تهاموت میشود. سیتوس از طرف ماه مسئول همان قسمتی از آسمان است که صورت های فلکی آبی دلو (آبریز) و حوت (ماهی) در آن قرار دارند و این دو صورت فلکی به ترتیب به زحل (حئا) و مردوخ (مشتری) تعلق دارند درحالیکه آبریز و ماهی هر دو مشخصه های حئا هستند. از طرفی حوتا صاحب عصر فلکی مخصوص خود نیز هست که تصور میرود حدود 2000سال پیش و همزمان با میلاد مسیح آغاز شده است. همین جا میتوان حئا را در حال تبدیل به مردوخ، و مردوخ را در حال تبدیل به چاندرا و البته یهوه یافت. حالا سیتوس نه فقط تهاموت بلکه لویاتان یا اژدهای دریایی منکوب یهوه نیز هست. در صدر مسیحیت، ما این صحنه را به صورت پیروزی سنت جورج بر اژدها بازمیشناسیم و جالب این که اینجا تاریخ ونیز با بیزانس یا روم شرقی تلاقی میکند. در قرن 15 و زمانی که کلیسای ارتدکس یونانی اجازه ی فعالیت در ایتالیا را پیدا کرد کلیسای یونانی ونیز نام سن جورجیو د گریس را گرفت یعنی سنت جورج کبیر، به یادآوری این که قستنطنیه پایتخت روم شرقی، نتیجه ی یونانی و رومی شدن یک قلمرو تراکیایی توسط یک امپراطور رومی (کنستانتین) است چون نام تراکیایی ها و دراکیوم با دراکو به معنی اژدها مرتبط است و فرهنگ وحشی تراکی، همان اژدهایی است که در شرق توسط سنت جورج رومی رام شده است. ازآنجاکه اژدها به جای دریا نشسته است، انگار این همان غلبه ی ونیز بر دریا است همانطورکه غلبه ی نوح بر سیل نیز هست. البته کشتی نوح بعد از سیل، روی کوه های ارمنی فرود آمد و اگر جایی در اروپا باشد که هم بغل دریا باشد و هم دارای کوهستان های اساطیری و هم مرتبط با مصر، قطعا پروونس در فرانسه است. مریم مجدلیه که کیش پرستشش مصری است، در 30سال آخر عمر به صورت یک زاهد در پروونس ساکن بوده و کلیسای خود را در آنجا دارد. پروونس حتی ادعای رم بودن هم دارد. نه تنها آثار باستانی رومی در آنجا زیاد است، بلکه آوینیون که مدتی محل حکومت پاپ ها بوده است در پروونس قرار دارد. ادعا میشود که در قرن 14 پایتخت پاپ از رم ایتالیا به آوینیون منتقل شده و بعدا در قرن 16 دوباره به رم ایتالیا برگشته است. البته یک احتمال این است که رم ایتالیا تاریخ قبلی رم آوینیون را مصادره کرده باشد. به هر حال، رم و ونیز و ده ها شهر جدید دیگر، میتوانند هر کدام به بخشی از تاریخ یک رم خیالی و هزار رنگ چنگ بزنند. پروونس میتواند حتی یک واسطه بین اورشلیم تورات و رم ایتالیا باشد. یهوه خدای یهود بر یک کوه آتشفشان تجلی میکرد و این کوه آتشفشان هم به صورت آتشفشان وزو در ایتالیا بازسازی و نسخه ی ایتالیایی دیگر رم که امروزه پمپی نامیده میشود را در حوالی ناپل شبیه سازی کرده است: شهری که در آتشفشان نابود و خالی از سکنه شد. در تاریخ اورشلیم، پرستش بت زئوس در معبد اورشلیم را آنتیوخوس پادشاه یونانی رایج کرده است. به طرز جالبی ما در ترکیه ی جنوبی، کوهستانی به نام نمرود داغ (یعنی کوه نمرود) داریم که محل بقایای معبد مقدس پادشاهی به نام آنتیوخوس از حکومت کوماگن است. در این محل، کوه آتشفشانی به نام آتشفشان نمرود قرار دارد. نمرود پادشاه اساطیری بابل و صاحب برج بابل است. برج بابل، در اثر زلزله ای ویران شد. در نمرود داغ نیز یک سری مجسمه های شکسته می یابیم که ممکن است با زمین لرزه نابود شده باشند. به نظر میلهاوس، کوماگن در اسم، با خاندان بیزانسی کومننوس برابر است و هر دو میتوانند از ترک های کومان در شمال دریای سیاه باشند که در ایجاد اشرافیت های غربی نیز نقش داشته اند. نقش پروونس در این واسطگی این است که گفته میشود به دنبال جنگ های داخلی در بیزانس یا روم شرقی، بعضی اشرافیت های بیزانسی به پروونس گریخته اند و این میتواند سبب انتقال تاریخ بیزانس به اروپا باشد و یا برعکس، داستانی باشد که بعد از فتح صلیبی بیزانس توسط نیروهای غربی، برای بومی نشان دادن نیروهای غاصب فرانسوی درست شده است؛ درست مثل فتح صلیبی اورشلیم شرقی که حاکمانش فرانسوی شدند. در هر حال، نام روم، رابط غرب با شرق است چون اصطلاح "رمی" میتواند تلفظی از اصطلاح "آرامی" باشد و آرامی، فرهنگی است که بر این کوهستان حاکم بوده است. حتی درباره ی اصطلاح کوه های ارمنی هم که آن را معمولا تعبیر به کوه های ارمنستان میکنند، باید توجه داشته باشیم که لغت «ارمن» میتواند انتساب به آرامی را نشان دهد. بابلی ها نیز آرامی تلقی میشدند. داستان نمرود با ستاره پرستی بابلی مرتبط است. نمرود یا نین مراد، خداوند مردوخ فرمانروای مشتری است که در غرب با زئوس یا ژوپیتر تطبیق میشود. نمرود همچنین با صورت فلکی جبار یا اوریون تطبیق میشود که سه ستاره ی برجسته در کمربند این صورت فلکی، به سه شاه مغ شرقی که برای زیارت مسیح در هنگام تولد او آمدند تبدیل شده اند. آنها به دنبال ستاره ای از شرق آمدند. در اروپا ایستر به معنی شرق است و ستاره ی ایستر، ناخودآگاه ما را به یاد عیشتار نسخه ی بابلی الهه ی زهره می اندازد. زهره که قبل از طلوع خورشید در آسمان ظاهر میشود ستاره ی طلوع و از این طریق قابل مقایسه با شرق است. او مظهر زمین است که خورشید از افق آن متولد میشود. هاثور نسخه ی مصری او است که هورس یکی از خدایان موثر بر شخصیت مسیح را در مقام خورشید متولد میکند. هاثور در مقام الهه ی زمین، هم خورشید را در وقت غروب به خود جذب میکند و هم در وقت طلوع از نو متولد میکند. بنابراین هم همسر هورس است و هم مادر او. این هم در داستانی قبطی بازتاب می یابد که نسخه ی مکمل مرگ و رستاخیز مسیح است: ازیریس پس از مقتول شدن توسط دشمنانش، به شکل هورس از نو از همسرش ایزیس متولد میشود. ایزیس یک الهه ی محترم در پروونس و قابل تطبیق با مریم مجدلیه بود. چون او در مقام مادر و همسر هورس، به صورت مریم که مادر و همسر مسیح بود بازسازی شد منتها در قالب دو مریم مختلف: مریم مقدس و مریم مجدلیه. همانطورکه مریم مجدلیه در پروونس زاهد شد و فوت شد مریم مقدس هم در مصر زاهد شد و فوت شد چون مصر و پروونس در ابتدا یک کشور بودند. ایزیس را با شاخ های گاو که خورشید وسط آنها است نشان میدادند. چون هاثور به گاو و ازجمله ورزاو تشبیه میشود. علت حکومت سیاره ی زهره بر صورت فلکی ثور یا ورزاو است. زهره با لوسیفر انجیل تطبیق میشود که عامل بدبختی است. با این حال، عجیب است که میتوان آن را به ستاره ی مقدس مسیح هم مرتبط کرد. توجه کنیم که نسخه ی عبری کتاب مقدس، به جای لغت لوسیفر به معنی درخشنده، از لغت هلل استفاده کرده که نزدیک به لغت هالی به معنی مقدس است. احتمال دارد ستاره ی دنباله دار هالی که عامل بلایا تلقی میشود نامش را نه از ستاره شناس افسانه ای که کشفش کرد بلکه از خود هلل داشته باشد. از طرفی لغت هالی با نام هلیوس خدای خورشید هم قابل تطبیق است که مسیح جای او را در کلیسا گرفته است. فومنکو معتقد بود ستاره ی مقدس هالی، یک عامل بدبختی دیگر یعنی یک سحابی درخشنده ی قرن دوازدهمی در صورت فلکی سرطان (خرچنگ) بوده باشد. این از آن جهت جالب است که مسیح نوزاد را در موقع تولدش در طویله بین یک گاو و یک خر نشان میدهند. گاو قاعدتا صورت فلکی ثور خانه ی سیاره ی زهره است و خر، صورت فلکی سرطان که گاهی چنگ های آن با دو گوش یک سر خر جانشین میشوند. بنابراین خود مسیح هم قابل تطبیق با صورت فلکی جوزا یا دو پیکر (جمینی) بین این دو صورت فلکی است. این، خود قابل تطبیق با دوقلویی خورشید در نمرودداغ است. میترا خدای خورشید آنتیوخوس اول کوماگن معروف به تئوس بود و آنتیوخوس تجسم او به شمار میرفت. قلمرو میترا یا میثره میترایوم یا میثریم نامیده میشود که میتواند همان میزرائیم یا مصریم یا مصر منابع یهودی باشد. خدای خورشید یا هلیوس یا میترا دو تجسم مختلف داشت که به دو ستاره ی مشخص فرافکنی میشدند: آپولو یا هرمس، خدای دانش که با سیاره ی عطارد تطبیق میشد، و هراکلس یا واهاگن، خدای جنگ که با سیاره ی مریخ تطبیق میشد. مجموع آنها یعنی اتحاد دانش و جنگ، فرمانروایی را پدید می آورد که موکلش زئوس یا آرامزد (اهوره مزدا) خدای مشتری بود و در اساطیر یونانی، زئوس پدر هراکلس/هرکول و آپولو و هرمس است. سه سیاره ی مشتری، عطارد و مریخ، با سه ستاره ی کمربند جبار تطبیق شده و پشت هم قرار گرفتنشان به همان شکل، در قالب فالی روی طرح بدن یک شیر در نمرود داغ، تقلید شده است. این شیر، قطعا صورت فلکی اسد یا شیر، تنها خانه ی خورشید در دایره البروج است. آنتیوخوس تئوس، خدایی انسان نما است که با ستاره ی رگولوس یا قلب الاسد درخشانترین ستاره ی این صورت فلکی تطبیق میشود و بر اساس طرحی از دست دادن آنتیوخوس با هرکول در نمرود داغ، به نظر میرسد رگولوس اسما و ماهیتا با هراکلس تطبیق شده باشد. رگولوس، قلب شیر و عامل هویتبخشی به او است. ازاینرو میتوان آن را با کوردلیون (قلب شیر) لقب ریچارد شیردل مقایسه کرد و ریچارد همانطور از قلبش هویت میگیرد که صورت فلکی اسد. مهم است توجه کنیم که ریچارد شیردل، که اکنون یک پادشاه تاریخی انگلستان تلقی میشود، یک فاتح صلیبی است و اگر قستنطنیه یک نسخه ی شرقی رم و بنابراین اورشلیم باشد، ترکیه به جای فلسطین، صحنه ی جنگ های صلیبی است. پادشاه صلیبی دراینجا درست مثل آنتیوخوس و قبل از او قهرمان پوست شیر پوش یعنی هرکول، یک شیر در حال تبدیل شدن به انسان است. این موجود را میتوان با اسفنکس ها یا شیرهای دارای سر انسان مقایسه کرد و قبل از همه شان با ابوالهول جیزه در مصر، که احتمالا یک مجسمه ی شیر بود که سرش را قطع و با سر انسان جانشین کردند. در داستان مریم مقدس هم میخوانیم که وقتی در مصر فوت شد، یک شیر با پنجه هایش زمین را برای دفن جسد کند و زمانی که قدیس پیری جسد مریم را دفن میکرد، آن شیر درآنجا نظاره گر صحنه بود. شیر، هم نماد یهوه خدای یهود است و هم نماد خاندان یهودا.:

“MOUNT NEMRUT: THRONE OF THE GODS”: MAZIAR MUHAJER: STOLEN HISTORY: 14SEP2020

آپولو و هرکول که هر دو خدایان خورشیدیند، اگر مکمل هم باشند، میتوانند دو انسان صورت فلکی جوزا باشند که مسیح را به جای آن، با هم میسازند و مسیح به جای هلیوس قرار میگیرد و پسر ژوپیتر/یهوه میشود همانطورکه آپولو و هرکول پسران زئوسند. درایجا کاستور و پولوکس معروف به دیوسکوری که هویتبخش صورت فلکی جوزا هستند بدل به مسیح میشوند چون آنها هم پسران زئوسند و مادرشان لدا در اثر تجاوز زئوس زمانی که زئوس به شکل یک قو درآمده بود به آنها حامله شد. به طرز شگفت انگیزی این به داستان اولین شاه صلیبی اورشلیم یعنی گادفری دو بایون شباهت می یابد که از نسل الیاس (هلیوس) از خاندان قو است. ملکه بئاتریس (مادر الیاس) هفت زوج دوقلو به دنیا آورد ولی هر بار مادرشوهر بدجنسش آنها را با توله های سگ مرده جانشین کرد و بئاتریس به جرم خیانت زندانی شد. قرار بود دوقلوها کشته شوند ولی خدمتکاری که مسئول قتلشان بود دلش سوخت و آنها را در طبیعت رها کرد و آنها توسط بزی غذا داده شدند. این دوقلوها قابلیت تبدیل به قو را داشتند. مادرشوهر بدجنس از زنده بودنشان آگاهی یافت و آنها را زنجیر کرد. اما الیاس فرار کرد و بعدها برگشت و انتقام گرفت و خانواده ی خود را نجات داد. یک حماسه ی ایسلندی داریم که قهرمانش الیاس پسر ژولیوس سزار است و توجه داریم که سزار خودش تجسد انسانی ژوپیتر است. به هر حال، این داستان را بیشتر به رم ربط میدهد و یادمان می آید که در رم هم زوج دوقلوی رومولوس و رموس را داشتیم که شاهزاده هایی بودند که در نوزادی در طبیعت رها شدند. آنها توسط گرگی بزرگ شدند و بعدها بازگشتند و انتقام گرفتند و شهر رم راساختند ولی رموس در نزاعی به دست رومولوس کشته و رومولوس اولین پادشاه رم شد. آغاز رم باستان میتواند همان آغاز امپراطوری مقدس روم توسط شارلمانی شاه فرانک ها باشد که کشور فرانسه نام از آنها دارد. ایرمنترودا خواهر شارلمانی و همسر ایزنبارد، ارل آلتورف، دوقلوهای گوئلف و گیبلین را پدید آورد که رقابتشان، آغاز رقابت دو حزب طرفدار امپراطور و پاپ در امپراطوری مقدس روم شد.:

“RECONSTRUCTION ISSUES, II”: MAQRK GRAF: CHRONOLOGIA: 26/4/2016: P143

نقاشی سنت جورج و اژدها اثر ویتوریو کارپاچیو در کلیسای سن جورجیو: ونیز

دو ستون خوشامدگویی در آستانه ی ونیز به کپی از دو ستون آستانه ی معبد یهوه در اورشلیم

پروونس: فرانسه ی جنوبی

بابل

صورت فلکی اوریون یا جبار

فال شیر در نمرود داغ ترکیه

اگر گادفری دوبایون را که نماینده ی شاهان و البته تمپلارهای مغضوب کلیسا است، پیروز دعوای رومولوس و رموس، و این دعوا را انعکاسی از درگیری های پاپ ها و امپراطورها ببینیم، میتوانیم مطمئن باشیم که او در مقام شاه اورشلیم، شرع کلیسا را منکوب کرده و سکولاریسم را جایز نموده است. ولی با قبول این مسئله حتی نمیتوانیم مطمئن باشیم که شرع مزبور، شرع قدیم مسیحی است چون از یک کلیسای شکست خورده جاری میشود که وظیفه دارد به نفع سکولارها عمل کند. توجه کنیم که دراینجا طرف پیروز به جای هرکول نشسته است و طرف شکست خورده به جای آپولو، و رونوشت مسیحی آپولو، سنت پائولو یا پولس یا پاول است که به دست دژخیمان رومی کشته شده است. مطالب او هماهنگی متناسبی با مطالب انجیل مارکوس/مرقس دارد و میتوان گفت این دو قدیس در یک شخصیت واحد ونیزی ادغام شده اند: مارکو پولو.

مارکو پولو امروزه به یک جهانگرد تاجر ونیزی اطلاق میشود که بیشتر به خاطر سفرش به سرزمین های مغول و پایتختشان پکن در چین شناخته میشود. با این حال، او رونوشت کشیشی هم دارد و آن، پدر پاول ونیزی است که به خاطر نگارش مطالبی درباره ی آسیا و افریقا مشهور بوده است. از طرف دیگر، مارکو پولو نیز مثل بیشتر شخصیت های ماقبل عصر مدرن، سخنگویی اساطیری برای جناح های مدرن تر است. ازجمله میدانیم که سفرنامه ی او را مارتین بهم آلمانی منتشر کرده است و همین جناب BEHEM منتشر کننده ی سفرنامه ی جان مندویل به افریقا و آسیا بوده است و خودش اکتشافاتی درباره ی سواحل آسیا و افریقا داشته است. ممکن است مندویل و مارکوپولو هر دو سخنگویان شوالیه بهم باشند. این که افریقا هم اینجا به آسیا اضافه شده است، به اصل مذهبی سفرنامه ی مارکوپولو مرتبط است. مارکوپولو خودش گفته است که چنگیزخان بنیانگذار امپراطوری مغول، پسر خوانده و جانشین پرستر جان یا شاه یوحنای مسیحی افسانه ای شرق بوده است. مارکوپولو نام اصلی پرستر جان را "اوند خان" ذکر کرده است که به طور روشن، همان اونگ خان یا "وانگ خان" در زندگینامه ی چنگیز خان است. پادشاهی اوند خان بسیار وسیع و شامل سرزمین های بالای دیوار چین تا آسیای مرکزی و تبت و از آنجا تا سند و گنگ در جنوب بود. این کشور را خارجی ها تانغوت ولی باشندگان خودش "لاسا" (لهاسا) مینامیدند. تموچین تمام این سرزمین را از اختیار پرستر جان درآورد و خود را چنگیز خان یعنی شاه شاهان نامید و ازآنجا به کشورهای دیگر لشکرکشی کرد. اما اگرچه دراینجا قلمرو پرستر جان در آسیا عنوان شده است، همه ی قدیمی ها با این نظر موافق نبوده اند و بسیاری تصور میکردند که پرستر جان پادشاه افریقای سیاه است. جمع آمدن آسیا و افریقا در نوشته های مفقوده ی پدر پاول ونیزی، حاکی از جمع آوردن سنت های مذهبی آسیا و افریقا به عنوان هر دو قلمرو احتمالی یک پادشاه اساطیری مسیحی است که تقریبا اساس مسیحیت شمرده شده است و این اتفاق در ونیز افتاده است، بندری تجاری در اروپا که بیشترین تجارت دریایی را با سرزمین های شرقی داشت.:

“WHO WERE THE MANY PAULS THE VENETIANS?: MARK PAUL AKA MARCO POLO, PAOLO VERONESE, FATHER PAUL THE VENETIAN AKA PAOLO SARPI”: STOLENHISTORY.NET

مسیحی که از شرق می آید، همان «بره ی خدا» است که به جای گوسفند صورت فلکی حمل در پایان عصر حمل و آغاز عصر حوت قربانی میشود و از طرفی یک قهرمان خورشیدی و بنابراین طلایی نیز هست. بنابراین در تمدن اروپایی که اساس خود را در یونان باستان قرار میدهد، آوردن کیش مسیح شهید از شرق، همان آوردن پوست گوسفند طلایی یا پشم زرین توسط جیسون و ارگونات ها از کولخیز در شرق به یونان و از طریق دریا است. ارگونات ها دریانوردان کشتی ارگو بودند و این کشتی، با صورت فلکی سفینه یا کشتی در آسمان جنوبی تطبیق میشد. ستاره ی سهیل یا کانوپوس، ناخدای این کشتی شمرده میشود. اما این صورت فلکی در اروپا بسیار به زحمت دیده میشود و هر گونه توجه به آن باید از کشورهای جنوبی تر چون مصر آمده باشد. گادفری هگینز ضمن بیان این مطالب مینویسد در مصر، این صورت فلکی، قایق خدای خورشید را نشان میدهد و به شکل قایق های مصری بازآفرینی میشود. به نوشته ی هسیخیوس، این قایق ها نماد زمینند که بر اقیانوس شناور است و در جلو آنها تمثال یک شیر را نصب میکردند که مشخص ترین نماد خدا در مقام رهبر جهان در بین مصری ها است. از طرفی صورت فلکی سفینه با کشتی نوح نیز تطبیق میشود و اتفاقا پیدایش یونانی ها نتیجه ی سیل نوح است. در منابع یهودی، یونانی ها فرزندان یاوان ابن یافث ابن نوحند و در منابع هلنی، آنها هلنی ها و فرزندان هلن پسر دیوکالیون از نسخه های یونانی نوح هستند. حالا این را با عنوان شدن ارگوس به عنوان قدیمی ترین دولت یونان و همنامی ارگوس با ارگو را یک جا جمع آورید و آن وقت میبینید که پیدایش یونان نتیجه ی سفر ارگونات ها به شرق به نظر میرسد. نکته اینجاست که ارگونات ها عامل خوشبختی شرق را میدزدند و به یونان میبرند و از این پس سرنوشت شرق و یونان عوض میشود و دنیا تغییر میکند. در اساطیر هندی نیز به افسانه ی یک قایق بر میخوریم که درست مثل کشتی نوح با نابودی و بازیابی دنیا مرتبط و سفرش سفر از دنیایی به دنیای جدید است. جالب این که این قایق ارغه argha نام دارد که لغتی نزدیک به ارگو است. مطابق این افسانه زمانی که برهما خدای خالق به خواب میرود دنیا در دریایی از آتش نابود میشود و در این هنگام، نیروهای مادینه و نرینه ی مسئول خلقت مادی در جهان، به یک لینگا (آلت جنسی نرینه، نماد شیوا) و یک یونی (آلت جنسی مادینه، نماد جنبه ی زنانه ی شیوا) تبدیل میشوند و یونی به شکل یک قایق در می آید و لینگا به شکل دکل قایق، و آنها به سلامت از دریای آتش میگذرند. اتصال آنها مطابق تشبیه خلقت به عمل جنسی و یادآور افسانه ی هزیودی است که قدیمی ترین خدایان را اروس میخواند، خدایی که در روم با کوپید خدای شهوت تطبیق شده است. شیوا خودش درون دکل قرار گرفته است. در این تمثیل، ارغه یا قایق نماد ارض یا زمین است که یکی از نام های هندی آن ارگه است و دکل نیز نماد meru یعنی کوه مرکزی جهان است که هفت دویپا یا اقلیم دور آن شکل گرفته اند. MERU در نام و محتوا دقیقا همان موریاه کوه اقامتگاه یهوه در مرکز جهان مسیحیت یعنی اورشلیم است. نسخه ی یونانی آن، الیمپوس اقامتگاه زئوس است. کوه مرو به عنوان مرکز و ناف جهان، قابل تطبیق با دلفی مرکز جهان در اساطیر یونانی است. دلفی محل معبد مرکزی آپولو است و او در آنجا IE نامیده میشود، تلفظ دیگری از IEU شکل یونانی یاهو یا یهوه، و همان است که IU PETER یعنی پدر-یو خوانده و در لاتین تبدیل به ژوپیتر شده است. همانطورکه ارغه یا زمین، بخش مادینه ی شیوا را نشان میدهد، یهوه نیز جنبه ی مادینه ای دارد که خوخمه یعنی حکمت نامیده میشود. برای ژوپیتر یا زئوس، نسخه ی یونانی-رومی یهوه، جنبه ی مادینه ای که به حکمت تشبیه شود، آتنا یا مینروا الهه ی عقل است که از سر زئوس خارج شده است و جالب این که نام این الهه به مرکز تفکر در یونان یعنی آتن داده شده که مرکز تقدس آتنا نیز هست. ازآنجاکه عقل میتواند دنیا را اداره کند، آتن، مرکز یونان میشود و مرکزیت دلفی را به چالش میکشد. تپه ی مقدس اکروپولیس به جای کوه کیهانی، دکل این ارگو یا ارگوس میشود و مرکز جهان، با کشتی/شهری به نام آتن جابجا میشود. این شورش، مابه ازاهای دیگری هم دارد. مثلا شهر انطاکیه یا آنتیوخیا در سوریه پیش از این که پایتخت آنتیوخوس شاه یونانی شود و اسم او را به خود بگیرد، یونا نام داشت؛ نامی بسیار نزدیک به یونان. یونا در عبری به معنی کبوتر است و کبوتر نماد روح القدس است که در مسیحیت، تقریبا جای اقنوم مادینه ی یهوه را گرفته است. پیروان مسیح اولین بار در انطاکیه کریستیاییوئی یعنی مسیحی نام گرفتند و قبلا از یهودی تمییز نمیشدند. نکته ی دیگر این که یکی از نام های انطاکیه «یو پولیس» یعنی شهر یهوه بود. یهودیان، انطاکیه را یک ضد مسیح علیه اورشلیم میشمردند. با این حال، باید توجه کنیم که در بین سامری ها «ضد مسیح» لقب داود بود که محل اورشلیم را از گریزیم به اورشلیم داودی ها منتقل کرد و از سنت موسی که قلمرو خدا را گریزیم تعیین کرده بود منحرف شد. اینها همه شورش علیه وضع موجود با تغییر مرکز جهان است. بریانت، اشاره کرده که در نزدیکی همدان در ایران، محلی به نام ارگوس وجود داشته و آن را کار یونانی ها شمرده و به این نتیجه رسیده که اینجا هم ادعای مرکزیت دنیا را داشته است. باز هم مرکز جابجا شده نام کشتی را بر خود دارد. به همین ترتیب، طیوه یا تبس در مصر که در منابع یهودی و یونانی گاهی پایتخت آنجا شمرده میشود، نامش همخانواده با تیبت یا تابوت در عبری به معنی قایق است. هگینز، نام «تبت» پایتخت بوداییان را هم به این لیست اضافه و اشاره میکند که در بالیستان BALISTAN که امروزه با تبت تطبیق شده است کوهی به نام NAUBANDA وجود دارد که نامش به معنی محل کشتی است. بوداییان هند جنوبی و سریلانکا معتقد بودند که نبرد بزرگ مهابهاراتا بین بوداییان و کفار قبلی این سرزمین ها درگرفته است. این مردمان همه سیاهپوستند و نبرد مزبور را میتوان مشابه نبرد زئوس علیه هندی ها (سیاهپوستان) به روایت نونوس اسکندرانی دانست که ژنرال این نبرد، دیونیسوس پسر زئوس است. هگینز، آن را نسخه ی دیگر شورش زئوس علیه خدایان قبلی یعنی تیتان ها میشمرد. نسخه ی هندی دیونیسوس یعنی کریشنا پسر یادو که علیه شاه کامسا قیام میکند، از قبیله ی یادوان نسخه ی هندی یهودیان است چون یادو در نام، خود یهوه است. در مقایسه با شورش زئوس علیه تیتان ها این شورش قطعا قابل مقایسه با شورش یهودیان علیه سوری ها و آسوری ها است چون این ملت ها معادل اسوره ها دشمنان دواها یا خدایان رسمی هندند. اسوره ها زمانی بر جهان حکومت میکردند اما از دوا ها شکست خوردند. پدر یهودیان، ابراهیم معادل برهما خدای خالق از میان دوا ها است. شهر مقدس خدایان در کوهستان مرو –نسخه ی هندی موریاه یهوه- برهماپوترا یعنی شهر برهما نام دارد. این شهر، بالای کوهی درآنجا به نام SABHA قرار دارد که در لغت هم با "صبایوت" لقب یهوه مرتبط است و هم با لغت "سبع" به معنی عدد 7. اینجا پای 7سیاره ی مقدس کلدانی و مابه ازای زمینیشان 7کابیری در میان است. این هفتگانگی در کوه ضرب میشود و هفت تپه ی رم را میسازد. حتی قستنطنیه نیز به عنوان رم دوم، روی هفت تپه بنا شد. صابئین که ستاره پرستان کلدانیند، نیز نامشان دورادور با سبع ارتباط دارد. مقر آنها بابل است که زادگاه ابراهیم هم تلقی میشود. محل بابل معمولا در دشتی خالی از کوه در نظر گرفته شده است. اما برج بابل، نسخه ی دستساز کوه در آن شمرده میشود. گاهی برج بابل را یک زیگورات هرم مانند در مرکز بابل میشمرند که یهودیان، آن را به حد یک کوه بزرگ کرده اند. هگینز، بهشتی را که بالای کوه MERU تخیل کرده اند، به تطبیق عدن با بابل برمیگرداند و معتقد است باغ های معلق بابل بالای برجی بلند، همان باغ عدن در آسمانی هستند که با یک برج کوه مانند به زمین وصل میشود. به کمک همین برج سازی ها هر دو مکان MERU و آرگوس به صورت های مروئه و آرگو در نزدیکی هم و در نوبیا در افریقای سیاه بازسازی شدند. ابلیسک ها نیز مابه ازاهایی برای کوه مقدس بودند. دیودوروس سیکولوس از یک ابلیسک در بابل به نام هرمائه نام میبرد. این نام، وامگیری از هرمس خدای عطارد است که نسخه ی هندیش بودا است. به نوشته ی هرودت، بابل را سمیرامیس ملکه ی آشوری بنا کرده است و سمیرامیس، سازنده ی شهری به نام تروآ در مصر است. ازآنجاکه هومر، به روایتی مفاد ایلیاد و ادیسه را در مصر تهیه کرده است، این تروآ میتواند همان تروآی ایلیاد و ادیسه باشد که یونانی ها نابودش کردند. از طرفی تروآ ایلیون یعنی سرزمین خدا لقب داشت و توجه داریم که مصر هم به اندازه ی عراق، با بابل تطبیق شده است. پس جنگ یونانیان میتوانست همان شورش قدیم علیه جدید باشد. شاید ازاینرو است که در سروده های هومری، بزرگترین قهرمان یونانی یعنی آشیل، درست مثل کریشنای هندی با برخورد تیری به پاشنه ی پایش کشته میشود. هم در لاتیوم –محل بنای رم- و هم در نزدیکی ونیز، محلی به نام تروآ وجود داشته است که میتوانسته شورش را در خود بازآفرینی کند. البته تروآ را معمولا در ترکیه قرار میدهند و جالب این که هومر را هم اهل ترکیه میشمرند. نام هومر، شکل یونانی شده ی «عمر» UMMER/UMAR از نام های سامی است. همین نام "عمر" در لاتین، به صورت اومبروس درآمده است و ممکن است با اومبری ها قدیمی ترین قوم ایتالیایی مربوط باشد که باز هم قرار است رومی ها جایشان را بگیرند. اتروسک ها و اومبری ها رم را روما یا راما میخواندند. لاکتانتیوس نوشته است که قبل از رم لاتیوم، یک روما یا رامه وجود داشته که مرکز اومبری ها بوده است و در فوران آتشفشانی نابود شده است. در سوریه نیز محلی به نام "رامه" وجود دارد که خود یک نسخه از رم است. در فرانسه نیز یک تروآ داریم که میتواند گذشته ی یونانی-رومی را بازآفرینی کند، بخصوص برای بریتانیا که رومی گری از فرانسه به آن وارد شده است. داستان اولیس یا ادیسه ی یونانی که بعد از نابودی تروآ و در سفر دریایی به غرب، در دریا گم و سرگردان شد، به صورت داستان دیگری از ارغه که از دنیای نابود شده به دنیای جدید پای میگذارد بازآفرینی و احتمالا مایه ی اصلی سفر بروتوس تروآیی به بریتانیا از راه دریا شد. این نسخه ی دیگری از صورت فلکی سفینه یا کشتی هم هست. هگینز مینویسد صورت فلکی سفینه، همان قایق جام مانند هرکول نیز هست که با آن در دریای مدیترانه سفر میکرد. به عنوان یک حرکت فرهنگی مسیحی، بروتوس/اولیس، دراینجا به صورت سنت پاتریک درآمد که مدام بین جزایر ناشناخته ی بریتانیا سفر میکند. جمع تروآی ترکیه و یونان اروپایی باز در ایونیه اصل تمدن یونان است که در ترکیه واقع و قلب تپنده اش بندر میلتوس یا ملطیه بود. سنت پاتریک قدیس ایرلند است و مطابق افسانه ای، ایرلندی ها نام از "ایر" پسر میلتوس دارند. جالب تر این که در تاریخ رسمی، کنستانتین کبیر، بنیانگذار روم مسیحی و بانی قستنطنیه، پسر هلنا دختر کویل COILیا اورانوس، پادشاه بریتانیا خوانده شده است. نام هلنا به معنی هلنی (یونانی) مونث دراینجا وقتی حساسیت برانگیز میشود که میخوانیم این ملکه هلنا وقتی صلیب مقدس را می یابد، همراهش یک مجسمه ی ونوس نیز می یابد و ونوس یک الهه ی یونانی-رومی و دختر کویلوس COILUSخدای آسمان است. اینجا ظن ایجاد میشود که خود هلنا مادر کنستانتین کبیر، معادل الهه ونوس است. به نوشته ی هگینز، کسانی مثل فیبر و نیبوهر معتقد بودند که تاریخ باستان تمام کشورها را مدل های انسانی شده ی داستان های خدایانی واحد میشمردند که کاهنان یک مذهب جهانی، در تمام دنیا آن را شبیه سازی نموده بودند. هگینز همچنین به بدبینی بریانت به تاریخ اشاره میکند و این که بریانت معتقد است تاریخ، اختراع کشیش های مسیحی ای است که فکر میکردند خدایان تمام ملت ها انسان هایی گوشتمند ولی مشهور بودند که مردم معمولی تصور کردند آنها خدایانند و آنها را پرستیدند. اما هگینز حداقل در این مرحله جرئت نمیکند تا این حد پیش برود و ترجیح میدهد که تصور کند یک مذهب اولیه از تبت و هند به بابل و آشور، ازآنجا به سوریه، و سپس توسط فنیقی ها به اروپا منتقل شده و آورندگانش در هر کجا خودشان را شبیه خدایان مربوطه ساخته اند. در مورد هلنا و کنستانتین هم اگرچه اعتراف میکند خدا شمردن آنها خیلی باورکردنی به نظر میرسد، ولی میتواند اینطور هم باشد که هلنا مادر کنستانتین به خاطر همنامی پدرش با یک خدا، میخواهد خود را ونوس وانمایاند و رابطه ی خودش با پسرش کنستانتین را به شکل رابطه ی مسیح و مادرش مریم بازآفرینی، و به مدل خدایان یونانی-رومی قابل پذیرش وانمود کند. به همین ترتیب از دید هگینز، این که لقب اولین امپراطور روم یعنی اگوستوس نام یک خدای محبوب در مصر است میتواند به خاطر آن باشد که در زمان تیرانی ژولیوس سزار، اکتاویوس حاکم مصر بوده و برای این که مصریان او را سپاس نهند، خود را تجسد اگوستوس وانمایانده است.:

“ANACALYPSIS”: GODFREY HIGGINS: V1: BOOK7: CHAPTERS 1-8

بعید به نظر میرسد برداشت هگینز از شبیه شدن اتفاقی انسان ها و خدایان، درباره ی تاریخ کهن صدق میکند؛ ولی باید توجه داشت که این نتیجه گیری او حاصل مشاهده ی شبیه سازی و به روز رسانی داستان های خدایان روی آدم های واقعی در تاریخ متاخر است و این اتفاقا امروز و در عصر رسانه بسیار شدت پیدا کرده است. دوست و دشمن، در داستان پردازی های دروغین رسانه ای، به لاک شخصیت های تاریخی ای فرو برده میشوند که از روی خدایان باستانی کپی شده اند؛ خدایانی که به قول کارل گوستاو یونگ، هنوز به صورت کهن الگوها ته ذهن ما زندگی میکنند و ناخودآگاه ما را کنترل میکنند. تجار دلیل خوبی برای جمع آوری خدایان یکسان از سطح جهان داشتند، چون کسی که این کهن الگوها را به کنترل خود درآورد، کنترل ذهن مردم را در دست دارد و بهتر بازار خود را اداره میکند.

نسخه ی صربستانی مقبره ی کورش و قصه ی نئاندرتال هایی که بر آریایی ها پیروز شدند.

تالیف: پویا جفاکش

در تپه ی آوالا در حوالی بلگراد در صربستان، قبلا بقایای سازه ای مخروبه وجود داشت ولی فراماسون ها آن را از بین بردند و به جایش بنای یادبود «قهرمان گمنام» را ساختند که سوای سوال برانگیز بودن هویت «قهرمان گمنام»، شکل سازه هم سوال برانگیز است. به طرز شگفت انگیزی این بنا کپی بنای موسوم به «مشهد مادر سلیمان» در مرودشت فارس در ایران است. این بنا در گذشته به عنوان مقبره ی مادر حضرت سلیمان توسط زنان بومی پرستش میشده است. بعضی از ایرانی ها هم معتقد بودند که آن، قبر مادر حاکم عرب فارس به نام «سلیمان ابی ملک» بوده و نام این سلیمان عرب بر روی بسیاری از ابنیه ی فارس مانده و بعدا توسط مردم با سلیمان پیامبر و یا نسخه ی شاهنامه ایش جمشید اشتباه شده است. اما در دوره ی مدرن، به پیروی از شرقشناسان غربی، نام محل به پاسارگاد تغییر کرد و بنا نیز قبر سیروس یا کورش بانی امپراطوری اکامنید یا هخامنشی تلقی شد. این شخصیت به خاطر این که در تورات، دستور به بازسازی معبد یهود داده است برای فراماسون ها که خود را جانشینان معماران معبد سلیمان میخوانند مقدس و در حکم سلیمان دوم است. اما ربطش به شهر ظاهرا بی ربط بلگراد کمی مفصل تر است. نام قدیم بلگراد، سینگیدونوم بوده است که یکی از معانی پیشنهاد شده برای آن، «تپه ی شیر» است. قاعدتا منظور از تپه دراینجا تپه ی باستانی آوالا بوده است. دراینجا کلمه ی سینگ به شیر معنی شده است. توجه کنیم که صربستان به همراه بخش اعظم بالکان جزو تراکیه ی قدیم بوده است. هرودت، از شهر تراکیایی سینگوس در سیتونیا یاد کرده است و سینگاداوا شهر مهم داچیا یا رومانی کنونی در تراکیه بوده است. هرودت درباره ی سینگوس نوشته است: «در این قسمت، شیرها و گاوهای وحشی فراوانند... مرز سرزمین شیرها، رودخانه ی نستوس است.» (هرودت: 126 , 7) نکته ی مهم این است که لغت سینک یا سینگ، در هندوستان علاوه بر شیر، برای جنگجویان هم استفاده میشده است. ازآنجاکه لغت آریا در زبان های سامی منجمله عبری به معنی شیر و اشرافزاده است و آریاها هم جنگجویان قدیم هند شمرده میشدند و شیر حیوان سلطنت نیز هست، میشد دراینجا رد آریایی گری را از اروپا تا هند پی گیری کرد و این، آرزوی ژرمانیست های مبلغ نژاد آریا بود که در آرزوی اتحاد اروپا و امریکای شمالی با شمردن این منطقه به عنوان قلمروهای نژاد فرابشر آریا بودند. منتها نمیشد هندی های اکثرا سیاهپوست و تقریبا همگی بی شباهت به اروپایی ها را نژاد آریایی خواند مگر این که تصور شود گروه کوچکی از آنها به هند نقل مکان کرده اند. امپراطوری هخامنشی که تا تراکیا گسترش یافت و بخشی از هند را نیز گرفت، میتوانست رابطی برای چنین انتقالی باشد چون داریوش شاه پارس، برای از بین بردن قومیت گرایی و یک کشور کردن قلمرو، جمعیت ها را جابجا میکرد و این گونه است که تراکیایی ها و خدایان آریاییشان بخت راه یافتن به هند و تولید هندوئیسم ودایی محبوب فراماسون های بریتانیایی را در آنجا می یافتند. اما به طرز غریبی، تصویر پشت شیرپرستی تراکیایی، آنقدرها هم به تصویر قشنگی که ژرمانیست ها به آریایی ها میدادند نزدیک نیست. یکی از مشهورترین قبایل تراکیایی، بسی ها بودند که به لحاظ پرستش، بسیار به فاون ها و ساتیرهای شهوت پرست و همیشه مست افسانه های یونانی نزدیک بودند: موجوداتی ستورمانند و بخصوص بزمانند که الگوهای شیاطین مسیحیت تلقی میشوند. آیین کوکوری تراکیایی ها که شامل زدن ماسک های شیاطین و رقصیدن با آهنگ زنگ با رفتن از دری به دری است و ریشه ی کارناوال ونیز و به دنبالش جشن بالماسکه هم تلقی میشود، هنوز در بلغارستان کم و بیش برگزار میشود و جالب این که مرکزش، پرنیک محل قبیله ی بسی است. بسی ها در نام و در کیش، یادآور "بس" bes خدای کوتوله ی بزمانند مصری هستند که بیشتر در نوبیا یعنی قلمرو همسایگان سیاهپوست جنوبی مصر پایگاه یافت. نکته این که "بس" که خدای باروری زمین (مقصود اصلی از آیین کوکوری) بود، کاربرد خدای جنگ را هم داشت و در این کاربرد، جانور مقدسش جنگجوترین جانوران یعنی شیر بود. بس، روی سرش زوائدی پرمانند میگذاشت که مشابهش را بر سر رهبران جنگجوی سیاهان افریقایی و از آن جالبتر به صورت پرهای روی سر رهبران و جنگجویان سرخپوست امریکایی می یابیم. با این حال، چون برعکس دیگر خدایان قبطی، هیچ پرتره ی نیمرخی از بس یافت نشده است، برخی احتمال خارجی بودن او را عنوان کرده اند. مردمان دریا که تصویرشان در مدینه هبو دیده میشود، به احتمالی ربطی به بس دارند. آنها دزدان دریایی اروپایی بودند که در حمله به مصر شکست خوردند. در تصاویرشان، کلاه مانندهایی پر از زائده های پر مانند دیده میشود. یکی از قبایل مردمان دریا، شاردانی ها هستند که نامشان هم با سارد پایتخت لودیه تطبیق شده و هم با ساردینیا در ایتالیا. اما این نام قابل تطبیق با سارداکا نام قدیم صوفیه پایتخت بلغارستان نیز هست. این موضوع وقتی عجیب تر شود که میبینیم آنتونیوس پلاسنتیوس (منسوب به قرن ششم میلادی) نوشته است در دره های کوه سینا صومعه ای وجود دارد که در آن، راهبان به زبان های یونانی، لاتین، سریانی، قبطی و بسیایی صحبت میکنند. زبان بسیایی در همسایگی مصر چه میکند و چرا باید مردمی که ما به عنوان دزد دریایی شناخته ایم، درآنجا در کار تبیین مذهب مقدس مسیح باشند؟ یک توضیح ممکن این است که بومی کردن قبیله ی بسی در تراکیا ممکن است مبتنی بر یک رسم منحصرا تراکیایی نباشد و فقط استقبال بعدی از آن را نشان دهد چون به نظر میرسد نام سرزمین بوسنی، نسبت سازی به بسی ها باشد و این نام بسیار شبیه به "بوسنیارو" است: نام آراگونی گروهی از دیوها یا شیاطین باسک که بیشتر به باساجان در زبان باسک به معنی «اربابان وحشی» مشهورند. این نسبت با لغات بلغاری byas، کرواتی bjas، و صربی bes به معنی شیطان همخانواده به نظر میرسد. باساجان های باسک، بنیانگذاران کشاورزی، صنعتگری و معماری بودند. آنها درست مثل پان و فاونوس در افسانه های یونانی-رومی، گله داران را در موقع نزدیک شدن درندگان، با فریاد خاصشان آگاه میکردند. با این حال، درنهایت، دشمن انسان ها شدند و بعد از شکست خوردن از انسان ها به جنگل ها و کوهستان ها و غارها متواری شدند. کیفیت به شدت انسان مانند این دیوها آنها را یادآور نئانئدرتال هایی میکند که در سرزمین های وحشی اسپانیا و فرانسه (کشورهای قوم باسک) بقایایشان یافت شده است، ازجمله احتمالا غارنگاره های غار شووه در فرانسه و مجسمه ی شیر-انسان یافت شده در آلمان که هندوها آن را با ناراسیمها خدای شیر-انسان خود مقایسه و آن را سند قدمت هندوئیسم قلمداد میکنند. در زبان اسلاوی نیز لغت div به معنی غول، همخانواده با لغت "دیولجینا" به معنی «قلمرو غول ها» است که برای نامیدن طبیعت وحشی به کار میرود. پس کاملا به جا است که شباهت قیافه ی نئاندرتال ها به جوتون های آلمانی و ترول های اسکاندیناوی را بسنجیم که هر دو، غول های زیستمند در سرزمین های وحشیند. ترول ها بخصوص مشهورترند چون در سرزمین های یخبندان قطبی و نواحی مجاورشان در اسکاندیناوی پناه گرفته اند که کم سکنه هستند و عجیب این که انتظار رایج از نئاندرتال ها هم زندگی در عصر یخبندان و تصویر کردنشان در میان برف و یخ است. درباره ی ناپدید شدن نئاندرتال ها سه نظریه وجود دارد: 1- ممزوج شدن آنها در انسان ها از طریق ازدواج 2-مقتول شدن نئاندرتال ها تا حد نابودی به دست انسانها 3-ترکیبی از هر دو. افسانه های اروپایی میتوانند گزینه ی سوم را تایید کنند. چون از یک طرف، نئاندرتال ها و احتمالا دیگر انسان های اولیه به غول های بدسیرت و دزدی که به دست انسان ها مقتول میشوند تبدیل شده اند و از طرف دیگر، افسانه های oaf ها یعنی عوض شوندگان را داریم که از جزایر مان و اسکاتلند گرفته تا اسکاندیناوی و اطریش و منطقه ی باسک رواج داشتند و مطابق آنها فیری ها و پیکسی ها و ترول ها و دیگر موجودات انسان مانند مرموز جنگل، فرزندان انسان را به منظور عشق یا برده کردن میدزدند و به میان خود میبرند و به جایشان فرزندان خود را میگذارند و یا زنان و مردان بزرگسال را برای ازدواج میدزدند و به جایشان تکه چوبی را که به شکل فرد درآورده اند میگذارند. البته ترول ها و دیگر غول ها به هیچ وجه موجودات باهوشی نیستند ولی نکته این است که جادوگرند و تنها نتیجه ی منطقی این است که تمام چیزهایی را که آدم ها از باساجان ها گرفته اند نتیجه ی جادوگری آنها و نه عقل و دانش آنها بوده است. این، آنها را به غول های افسانه های یهودی-مسیحی نزدیک میکند که فرزندان دختران انسان از فرشتگان طاغی یا اجنه بودند و از پدرانشان جادوگری آموختند. در اروپای متاخر، یهودیان و کولی ها عاملان رواج جادوگری خوانده میشدند ولی هرچه گذشت تصویر کولی رمال از یهودی جادوگر پیشی گرفت. کولی ها از کاول در هند به جایی که به نامشان کابل نامیده شد در افغانستان مهاجرت کردند و ازآنجا در تمام جهان پخش شدند. البته فراماسونری یورک با ادعای این که یهودی ها هندی هستند و پدرشان ابراهیم همان برهما خدای هندو است، کولی و یهودی را یکی کرد. با این حال، کولی ها در اروپا بیش از این که هندی خوانده شوند، به جیپسی (قبطی) و رومان (رومی) نامبردار بودند. قبط که کشور بس هست، همان مصر تورات تلقی میشود: کشوری منظم، با معماری و صنعت پیشرفته ولی شیطانی، که موسی و اولین یهودیان آن را برای هدف مقدس گوسفندچرانی و غارتگری ترک کردند. روم هم نام یک تمدن دیگر به همان اندازه پیشرفته، به همان اندازه منظم و به همان اندازه شیطانی است که کلیسای رم به عنوان دنباله دهنده ی راه موسی آن را به یک چشم انداز وحشی پر از گوسفندچران و پر از غارتگر تبدیل کرد. با این حال، موقع رومان خواندن کولی ها اسم آنها را به رومانی در تراکیا حواله میدهند. نام رومانی را نتیجه ی رومی شدن تراکیا توسط بیزانتس یا روم شرقی میخوانند که پایتختش قستنطنیه پیش از ایجاد و یونانی شدن توسط کنستانتین کبیر، یک قلمرو تراکیایی بود. قستنطنیه پایتخت امپراطوران یونانی تلقی میشود که خود را دنباله روان اسکندر مقدونی میشمردند و جالب این که فیلیپ پدر اسکندر، فاتح منطقه ای مهم در مقدونیه به نام نئاپولیس بود. به طرز شگفتی، نئاپولیس به معنی شهر جدید یکی از القاب رم در ایتالیا است به سبب آن که رم، توسط مهاجران تروایی ساخته شد که قصد ایجاد یک شهر جدید تروآ را داشتند. این که چگونه رم هم پایتخت مقدس جهان است و هم معرف قلمرو شیاطین، در همین جا توضیح پیدا میکند. قستنطنیه و بیشتر تراکیا به تسخیر اصحاب شیطان یعنی عثمانی ها درمی آیند و زین پس، قستنطنیه به عنوان پایتخت عثمانی، مرکز نشر وحشت در اروپای مسیحی است. کشور عثمانی ها در غرب بیشتر به ترکیه معروف است و این قلمرو بعد از فروپاشی عثمانی در جنگ اول جهانی، سرزمین کوچکتری کاهش می یابد که «دریاچه ی چشم» بخشی از آن است: محل کوه سابق کیهانی که در یک فاجعه ی آتشین عظیم نابود و به گودالی تبدیل شد. بعضی افسانه ها آن را چشم یک هیولای خفته در زمین میشمرند. یک کوه آتش گرفته که یک سرزمین مرده با یک دریاچه را میسازد، هم یادآور کوه آتشفشانی تجسم یهوه در روایات یهود است و هم بلای آتشی که سدوم و عموره –شهرهای قوم لوط- را نابود کرد و در محلش دریاچه ی بحرالمیت را به وجود آورد. کوه آتشفشان همچنین محل زندانی شدن تیتان ها مابه ازاهای یونانی-رومی غول های روایات دینی یهودی-مسیحی است. ازآنجاکه رم در ایتالیا بازسازی شده است، آتشفشان مزبور نیز کوه وزو در نظر گرفته میشود که در جوار شهر ناپل قرار دارد: شهری با نام اصلی نئاپولیس که خرابه های یک شهر نابودشده با خاکستر آتشفشان در جوار آن است. آن را همان پمپی گزارش های باستانی میدانند و اصرار دارند که درواقع دو شهر است: هرکولانیوم و پمپی، بلکه به تعداد دو شهر قوم لوط یعنی سدوم و عموره برسانندش. کریستوف فایستر، معتقد است که این پمپی، نئاپولیس اصلی و ناپل باستان و همزمان برابر با سدوم و رم بوده است و وزو همان کوه طور یهودیان است. به عقیده ی فایستر، واتیکان رم بعد از گرفتن جای پمپی، تاریخ رم اصلی را که ناپل بود مصادره کرده است. با این حال، ممکن است آتشفشان وزو به عنوان یک کوه آتشین، جانشین کوهی اسطوره ای باشد که نابودیش، کنایه از یک بار از بین رفتن نظم جهان است، دورانی که تیتان های جادوگر از زمین جارو شدند و به اقلیت رسیدند و این، کار زئوس یا جوویس یا ژوپیتر یعنی همان یهوه ی متجلی در کوه آتشین طور است اما اکنون جادوگری و به دنبالش تمدن صنعتی نوین برگشته است چون اشراف یهودی، قدرت خود را بازیابی کرده اند. توجه کنید که کلیشه های مسیحی رایج، چقدر تصویر کلیشه ای از یهودی ها را شبیه به نئاندرتال ها کرده است و باز توجه کنید که چقدر در سطح رسانه های غربی، به کشف تلفیق قیافه ی کلیشه ای یهودی و قیافه ی کلیشه ای دیو در چهره های نتانیاهو، جورج بوش های پدر و پسر، ملکه ی بریتانیا و همسرش فیلیپ، رتچیلدها، بیل کلینتون، هابسبورگ ها، و اینطورکه پیش میرود، کم کم تمام رهبران سفیدپوست جهان، علاقه وجود دارد. البته اصرار روی پمپاژ تصویر کلیشه ای یهودی، به مخفی شدن یهودی های دارای ظاهر معمولی در لباس مسیحیان و مسلمانان، کمک زیادی کرده است.:

“Neanderthals in old tales”: john frank: hxmokha: 12/5/2014

عصر یخبندان و نئاندرتال های آن

ظاهر بازسازی شده ی انسان نئاندرتال

ترول ها در انیمیشن بی تو و باتو

شهر ناپل در ایتالیا

موهای دیه گو مارادونا فوتبالیست مشهور که در ناپل به تماشای عمومی گذاشته شده اند.

پرستش دکتر جوزپه موسکاتی در کلیسایی در ناپل. موسکاتی، پزشکی خیر بود که از ناتوانان پول مداوا نمیگرفت و بعد از درمان دو بیمار که درمان کردنشان غیر ممکن به نظر میرسید، در باور عموم به یک قدیس تبدیل شد.

موزه ی هدایای تقدیم شده به دکتر موسکاتی در کلیسا. بقایای بمبی عمل نکرده که در زمان جنگ به داخل کلیسا افتاد و عمل نکردنش معجزه تلقی شد، بر دیوار بنا نصب شده است.

پمپی

سقوط کوه تیتان ها در اثر آتش، در صورتی که کوه کیهانی را با برج بابل –نسخه ی دستسازش- جانشین کنیم، شباهت زیادی به داستان فتح خیتان توسط خان تای زو از سلسله ی لیائو در نسخه ی منچوی "لیائو شی" یا تاریخ سلسله ی لیائو پیدا میکند. زمانی که تای زو شهر یوژو درآنجا را محاصره کرد، در اثر مهی شبیه دود آتش و توام با گرمای زیاد، یوژو را غیر قابل فتح دریافت و نزدیک بود از تصرفش منصرف شود اما ناگهان برج شهر، به دلیل نامعلومی فرو ریخت و هرج و مرج حاصله امکان فتح شهر را به خان تای زو داد. این داستان، شباهت غریبی به تصرف اریحا توسط یوشع در کتاب مقدس دارد چون درآنجا هم یوشع با صفیر شیپور، دیوارهای مستحکم شهر را فرو ریخت. نام یوشع تلفظ دیگری از نام یسوع (عیسی) و به همان معنا (منجی) است و در داستان تولد خان تای زو هم معجزه ای شبیه تجسد خدا به بشر از نوع عیسی مسیح را به طور تلویحی بیان کرده اند که در آن، مادر تای زو خواب میبیند خورشید به درون رحمش رفته است و همان زمان متوجه میشود که به تای زو حامله شده است. تای زو یک قهرمان اژدهاکش است، چون از مفاد زندگینامه اش کشتن یک اژدهای زرد است. با این حال، به نظر میرسد که مرگش توسط یک اژدها رقم خورده است. او زمان مرگ خود را پیشگویی میکند و درست در موعد مربوطه که ابتدای پاییز نیز هست، او در 55سالگی بیمار میشود و ستاره ای از آسمان فرو می افتد و یک مار سفید و یک اژدهای زرد اطراف آن مشاهده میشوند و همان شب، خان میمیرد. جالب اینجاست که تولد و مرگ تای زونگ دومین و بزرگترین امپراطور تانگ هم شبیه تای زو است. چون مطابق زندگینامه ی تای زونگ، در شب تولد او، نوری عجیب در اتاق مادرش مشاهده میشود و در زمان مرگش نیز ستاره ای از آسمان فرو می افتد. سقوط ستاره و اژدها دو موتیف مرتبط به هم هستند. هر دو آنها بلا را نشان میدهند و در آن، درازی و درخشانی یک شهابسنگ، به اژدها و مار آتشین تشبیه شده است. با این حال، موتیف حرکت ستاره و بلای توام با آن، در داستان تولد مسیح هم هست و ظاهرا شاه هرود درباره ی این که مسیح یک بلا خواهد بود اشتباه نمیکرد. در کتاب ارمیا (1 : 14-13) ارمیای نبی میگوید: «من یک دیگ جوشان را میبینم که با باد میوزد و صورتش از طرف شمال پیدا میشود و خداوند به من گفت: از شمال، بلا بر تمام ساکنان زمین آشکار خواهد شد.» دراینجا ستاره ی آسمانی با صورت فلکی دب اکبر که مظهر شمال است جابجا میشود چون این صورت فلکی، به دیگ و ملاقه هم تشبیه شده است. در مورد تمثیل دیگ جوشان، میبینیم که پیشگویی ارمیا تبدیل به داستان تولد پیسیستراتوس جبار آتن به روایت هرودت میشود. مطابق این روایت، چیلو که یکی از 7خردمند زمانه بود، دید که در بازی های المپیک، دیگ های گوشت و آبی که اطراف بقراط بودند خودبخود شروع به جوشیدن کردند. چیلو به بقراط گفت که همسر حامله ای را که با او است به خانه نبرد اما بقراط گوش نکرد و پیسیستراتوس متولد شد. پیسیستراتوس، دموکراسی آتن را تبدیل به سلطنت کرد ولی قوانین را ابدا تغییر نداد. داستان جالبی درباره ی چگونگی شورش او وجود دارد به این شکل که همانطورکه بخت و اقبالش فزونی میگرفت شایع کرد که مخالفانش میخواهند او را بکشند و چند نفر را اجیر کرد که او را چوب بزنند و با این کار، حمایت مردم را به دست آورد و مردم تحت رهبری او شورش کردند. این، شبیه خدای یهود است که به شکل عیسی بر زمین فرود می آید و مطابق اراده ی خودش، از دشمنان ظاهریش شکنجه میبیند تا از ناراحتی مردم از مظلومیتش لشکری از مسیحیان صاحب شود و بعدا به تخت سلطنت جهان بنشیند. حکومت پیسیستراتوس، شبیه حکومت عیسی است که به جای آینده، در گذشته رخ داده است. او با استبداد حکومت میکند ولی با تامین نیازهای مردم و بی نیاز کردن آنها چنان رضایت عمومی ایجاد میکند که دوران او را عصر طلایی کرونوس رئیس تیتان ها میخوانند احتمالا به خاطر این که او در ابتدا واقعا نسخه ی دیگری از کرونوس بوده است. بلا بودنش اما ناشی از آن است که پسرانش استبداد او را دنبال میکنند ولی جز ضرر چیزی به مردم نمیرسانند درست مثل فرزندان کرونوس که بعد از به قدرت رسیدن به جای تیتان ها و پیروی از زئوس پسر کرونوس، به عصر طلایی خاتمه میدهند. این، میتواند با حکومت پر ایراد و ظالمانه ی اصحاب کلیسا به عنوان تولیدات مذهب مسیح و تحت کنایه ی فرزندان مسیح، قابل تعویض باشد.:

“RECONSTRUCTION ISSUES, II”: MAQRK GRAF: CHRONOLOGIA: 26/4/2016: P140-142

جایگزینی شهابسنگ با دب اکبر به سبب ارتباط هر دو با اژدها است. دب اکبر، مادر دب اصغر، محل کنونی ستاره ی قطب شمال و ازاینرو مظهر یخبندان قطبی است ولی ستاره ی قطبی قبلا در صورت فلکی تنین یا اژدها واقع بود و یک احتمال این است که برخورد یک شهابسنگ به زمین که توام با فجایع زمینشناختی و تغییرات آب و هوایی متعدد منتسب به قهر خدای مسیحیت بوده است، باعث تغییر محور زمین و ازجمله تغییر قطب شمال شده است. اگر سرد شدن زمین در اثر به راه افتادن ماگما و فوران های آتشفشانی، یکی از عواقب آن باشد، پس طبیعی است که قطب شمال، یخبندان، شهابسنگ، و اژدها یک جا جمع شوند. از طرف دیگر، دب اکبر، پای گم شده ی صورت فلکی ثور یا ورزاو نماد کشاورزی خوب و پرباری طبیعت بود. میتوان این جدا شدن را به تکه تکه شدن ازیریس خدای کشاورزی مصری توسط برادرش تایفون خدای بیابان و بیابانزایی نسبت داد. ازیریس، نسخه ی قبطی دیونیسوس از خدایان طبیعت است و دیونیسوس در تراکیه خدای شراب و بدمستی و رهبر ساتیرها یا فاون های بزمانند است و ازاینرو خود میتواند با آیین کوکوری نسبت یابد. هرودت در کتاب دوم تواریخ، اصرار داشت که دیونیسوس از مصر به دیگر جاها رفته است و هنوز هم جریان فراماسونری به خاطر ارادتش به مصر و معماری آن، چنین علاقه ای از خود نشان میدهد. فستیوال خونریزی و شهوترانی سابازیوس شکل افراطی دیونیسوس تراکیایی، تفاوتی با سبت سیاه جادوگران یهودی ندارد. طبیعتا "بس" را هم میتوان اینطوری یک نسخه ی افریقایی دیونیسوس خواند. با این حال، دیونیسوس تراکیایی، زاگرئوس نیز هست که توسط تیتان ها تکه تکه و خورده شد و بعدا به صورت باخوس، از نو متولد گردید. این رفت و برگشت که بازگشت ازیریس به صورت هورس، یادآور آن است، رفت و برگشت مسیح نیز هست و تیتان های قاتل زاگرئوس، باز با یهودی های قاتل مسیح قابل بازآفرینیند. اگر این تیتان ها با از بین بردن مظهر نظم، به یخبندان دامن زده باشند، عجیب نیست اگر با نئاندرتال های عصر یخبندان بزرگ، تعویض شوند. اما این هم بعید نیست که عصر یخبندان بزرگ، همان عصر یخبندان کوچک باشد که تا قرن 19 ادامه داشت و تصویر عمومی از جهانی پر از بی نظمی و راهزنی همانطورکه در فیلم های کابویی میبینیم نتیجه ی آن باشد. پس کسی که نظم را احیا کند حکم مسیح را پیدا میکند. باب دابز دوست نزدیک ران هابارد (بنیانگذار فرقه ی ساینتولوژی) معتقد بود یهوه «خدای کیهانی»، از کهکشانی دیگر گریخته و به این دنیا آمده است چون درآنجا دیوانه ای او را دزدیده و در کیسه اش گذاشته بود. اگر چنین در به دری توانسته رهبر دنیا شود، پس باید دنیا خیلی بی صاحب بوده باشد. طبیعتا نسخه ی انسانی یهوه هم کیفیت مسیح تورات را می یابد و نظم انسانی را احیا میکند. نازی ها که ادعای ایجاد نظم نوین جهانی زیر لوای نژاد برتر آریا را داشتند روی همین اصل، میخواستند دشمنان دنیا را که یهودیان یعنی قاتلان مسیح هستند از بین ببرند ولی همانطورکه از قبل تعیین شده بود، شکست خوردند و با تکرار شکنجه ی مسیح درباره ی یهودیان بی گناه، یهودیت را تبدیل به «مسیح جدید» و بنابراین صاحب رسمی و واقعی نظم نوین کردند و تعجبی نداشت که یهودی ها بر اساس انتظار قبلی از نازی ها در کشور جدیدشان به نسل کشی و اخراج بومیان فلسطین بپردازند به این ادعا که با زندگی در یک نسخه ی بی ارزش قلابی از سرزمین مقدس، تیتان هایی هستند که جای مسیح یهودی که حالا اسمش کشور اسرائیل است را گرفته اند.:

“Neanderthals in old tales”: john frank: hxmokha: 12/5/2014

اما عجیب ترین صحنه در این روند اساطیری، این است که اویی که برای سروری به بهانه ی ایجاد نظم، با این غول بی شاخ و دم «یهود» رقابت میکند، درنهایت خودش از همه یهودددوست تر میشود. این، دقیقا اتفاقی است که برای آلمان، خانه ی نازی های سابق افتاده است. هانس کودنانی، همکار پژوهشی ارشد در موسسه ی چتم هاوس، مینویسد:

«طی 5ماه بعد از 7اکتبر، مردم دنیا با وحشت شاهد بودند که آلمان از هولوکاست استفاده میکند تا انتقادات علیه جنگ اسرائیل در غزه را خاموش کند. واکنش دولت آلمان به این منازعه فرقی با واکنش ایالات متحده نداشت: هر دو کشور به اسرائیل سلاح دادند و در دیوان بین المللی دادگستری از اسرائیل در برابر افریقای جنوبی حمایت کردند. اما آلمان در آزار و شکنجه ی معترضان، هنرمندان و روشنفکرانی که با مردم فلسطین ابراز همدردی و همبستگی کرده اند از امریکا هم فراتر رفته و از همان مسئولیتی که نسل کشی نه چندان دور بر دوشش قرار داده به نوعی برای اثبات اخلاقی بودن خود استفاده میکند. متوسل شدن به هولوکاست برای مهار انتقادات علیه اسرائیل تفاوت دارد با فرهنگ یادآوری که زمانی، به عقیده ی بسیاری از ناظران بین المللی، روشی در خور پیروی برای رویارویی با گذشته بود. حتی سوزان نیمن فیلسوف، که پنج سال پیش کتابی نوشت و در آن از فرهنگ یادآوری آلمان به عنوان الگویی برای امریکا یاد کرد، اکنون معتقد است که این فرهنگ "به بیراهه رفته است." نیمن از نوعی "مک کارتیسم یهود دوستانه" ی منحصرا آلمانی یاد میکند. این عبارت، یهودیان منتقد اسرائیل مثلا ماشا گسن، نویسنده ی نیویورکر، یا کندس بریتز هنرمند را نیز نشانه میگیرد. بنابراین دقیق تر آن است که بگوییم "مک کارتیسم صهیونیستی". اگرچه به درستی توجه زیادی به این موارد خاص آزار و اذیت معطوف شده، اما پیدایش و تکامل فرهنگ یادآوری آلمان کمتر مورد بحث قرار گرفته است. خصوصا در ایالات متحده بسیاری از کسانی که آلمان را کشوری نسبتا مترقی میدانستند اکنون معتقدند فرهنگ یادآوری هولوکاست همواره آلمان را ملزم به پشتیبانی بی قید و شرط از اسرائیل کرده است. اما حقیقت از این پیچیده تر و عجیب تر است. خاطره ی هولوکاست در دهه ی 80میلادی بود که در نظام سیاسی جمهوری فدرال آلمان ریشه دواند. در دو دهه ی گذشته، این فرهنگ یادآوری به قهقرا رفته، چراکه آلمان این باور را که هولوکاست این کشور را در برابر بشریت مسئول ساخته، رها کرده و در عوض فقط در برابر اسرائیل احساس مسئولیت میکند. در مورد این پسرفت، بیشتر تقصیرها متوجه آنگلا مرکل است که در بیست سال گذشته بر سیاست آلمان تسلط داشت. با این حال، در چند دهه ی اخیر، قدرت های سیاسی همگرا اتحاد عجیبی بین چپ میانه ی آلمان و جناح راست امریکا و اسرائیل برقرار کره اند. امروزه آلمان توسط دولتی ائتلافی متشکل از سوسیال دموکرات ها، سبزها و دموکرات های آزاد رهبری میشود که به گفته ی نیمن، به نظر میرسد در مورد اسرائیل مواضعی دارد که حتی "از مواضع کمیته ی روابط عمومی امریکا و اسرائیل نیز محافظه کارانه تر و حمایتگرانه تر" است. برای درک این اتحاد عجیب و غریب، باید نگاهی دوباره به اوایل دهه ی 60میلادی بیندازیم، زمانی که فرهنگ یادآوری آلمان از دل چپ نویی برخاست که میخواست با پیشینه ی نازیسم روبرو شود. این داستان را در کتاب اولم با عنوان "آرمانشهر یا آشوییتس" روایت کرده ام. این کنشگرها اولین آلمانی هایی بودند که هویت ملی خود را به مسئولیت کشورشان در قبال هولوکاست پیوند زدند. رویکرد آنها برخلاف صهیونیسم افراطی کوته نظرانه ای که امروزه در آلمان رواج دارد، بر مبنای درکی جهانشمول از درس های هولوکاست استوار بود، نه این که به طور ویژه فقط بر اسرائیل متمرکز باشد، حتی زمانی که فکر و ذکرشان درگیر آرام کردن وجدان خود آلمان بود. با این که امریکایی های بعد از جنگ جهانی دوم فرزندان آنهایی بودند که با نازی ها جنگیده بودند –که به آنها "نسل بی نظیر" گفته میشود- همتایان آنها در آلمان غربی فرزندان به قول خودشان "نسل آشوییتس" بودند. برای نسل 1968، رویارویی با نازیسم و عبرت گیری از هولوکاست هم از لحاظ هویتی مهم بود و هم به شدت جنبه ی شخصی داشت. آنها وقتی به بزرگسالی رسیدند، کم کم سکوتی را که درباره ی گذشته ی نه چندان دور نازیسم آلمان وجود داشت شکستند. اولین صدر اعظم آلمان غربی، کونراد آدناوئر مسیحی و دموکرات، هر گونه پرداختن به نازیسم را عملا سرکوب کرده بود؛ بسیاری از کسانی که در رژیم نازی سمتی داشتند اصلاح شده و به سمت های پیشین خود بازگردانده شدند؛ تا اواسط دهه ی 50، صاحب منصبان خدمات کشوری، قوه ی قضائیه و دانشگاه ها عمدتا همان صاحب منصبان دوره ی رایش سوم شده بودند. بسیاری از جوانانی که در آلمان غربی بزرگ شده بودند، به قول یکی از کسانی که با آنها مصاحبه کردم، احساس میکردند "توسط نازی ها محاصره شده اند". در اواسط دهه ی 60، کم کم متوجه شدند که فقط افراد نیستند که باقی مانده اند، بلکه تداوم ساختاری نیز وجود دارد: جمهوری فدرال، حکومتی فاشیستی یا دستکم "پیشا فاشیستی" بود. جنبش دانشجویی به عنوان اعتراضی علیه این تداومات واقعی و خیالی به وجود آمد. در 2 ژوئن 1967، دانشجویی به نام "بنو اونه سورگ" توسط پلیس برلین غربی در اعتراضات علیه ورود شاه ایران به برلین کشته شد. شش روز بعد، اسرائیل جنگ شش روزه را شروع کرد. تا آن زمان، چپ نو آلمان غربی مایل بود از اسرائیل حمایت کند و به چشم یک پروژه ی سوسیالیستی به آن مینگریست. اما همین که جنبش دانشجویی پس از کشته شدن اونه سورگ رو به افراط گذاشت، با اسرائیل نیز به دشمنی برخاست و دیگر آن را پایگاه امپریالیسم امریکا در خاورمیانه میدانست، موضعی که تا حدودی واکنشی علیه حمایت شدید اکسل اشپرینگر، غول رسانه ای منفور جناح راست، از اسرائیل بود. در طول جنگ، اشپرینگر به شوخی گفته بود که به مدت 6روز، روزنامه های اسرائیلی را به آلمانی منتشر میکرده. طی دهه ی بعدی، برخی از چپ های آلمان غربی بیش از پیش بر اسرائیل متمرکز شدند و از آن انتقاد کردند و در ادامه از مرز ضد صهیونیسم عبور کردند و به یهودی ستیزی رسیدند. این یهودی ستیزی جناح چپ در سال 1976 به اوج خود رسید، زمانی که دو فلسطینی و دو شهروند آلمان غربی که از جنبش دانشجویی فرانکفورت خارج شده بودند یک جفت ایرفرانس را ربودند، به انتبه در اوگاندا پرواز کردند و مسافران اسرائیلی و یهودی را جدا کرده و بقیه ی مسافران را رها کردند. یوناتان برادر بنیامین نتانیاهو در حمله ی بعدی اسرائیل برای آزادسازی گروگان ها کشته شد. نتانیاهو این رویداد را آغاز زندگی سیاسی خود میداند.» ("فرهنگ یادآوری چطور آلمان را در صهیونیسم غرق کرد؟": هانس کودنانی: ترجمه ی آمنه محبوبی نیا: ترجمان: شماره ی 31: تابستان 1403)

واقعه ی انتبه، نقش مهمی در عقبنشینی جریان چپ از صهیونیسم ستیزی و برجسته تر شدن هولوکاست در «فرهنگ یادآوری» ضد نازیسم در آلمان داشت، اما این همه ی ماجرا نیست؛ یهودی ها و فرانسوی ها تنها قربانیان نازیسم نبوده اند، حتی اگر رسانه های غالب، فقط همین دو گروه را قربانیان نازیسم نشان دهند؛ کشورهای زیادی اسیر جنایات نازیسم شدند، ولی محدود شدن فرهنگ یادآوری به یهود به خاطر آن است که از میان تمام این ملت ها فقط یهود بودند که شیطانی خوانده شدند؛ شیطان دشمن خدا است، پس زمانی که «ثابت شد» خود نازیسم شیطانی است، آن وقت «یهود» از شیطان به خدا بدل شدند و امکان قبولاندن آلمانی ها به این که باید به خاطر دشمنی با خدایان، عذاب وجدان داشته باشند و به هر آنچه که رهبری سیاسی-اقتصادی این خدایان با رسانه هایشان به آنها القا میکنند ایمان داشته باشند فراهم شد.

این ماجرا درس مهمی برای تاریخ ایران هم دارد. انقلاب ایران هم جریانی بود که ادعای نبرد با اصحاب شیطان در زمین را داشت. درست مثل نازی هایی که در آلمان پس از جنگ به حکومت خود ادامه دادند، انقلابیون ایران هم به یک نوع فرهنگ یادآوری چنگ زدند تا تندروی هایی را که اول انقلاب مرتکب شدند دیگر تکرار نکنند اما این فرهنگ یادآوری فقط در صورتی میتواند مفید باشد که شما هنوز به انقلاب در جاهایی وفادار مانده و ارزش های آن را درک کرده باشید؛ اگر از انقلاب کنده شوید و از آن متنفر شوید، آن وقت فرهنگ یادآوری فقط به نفع دشمنان ایران میشود و میتواند شما را مدافع تمام اعمال غیر انسانی ای بکند که این دشمنان مرتکب میشوند، جنایاتی مثل دچار کردن ملت اوکراین به جنگ برای تضعیف روسیه یا نسل کشی غیر قابل توجیه در غزه به بهانه ی نابودی حماس، اما همزمان تکرار مداوم این شعار که «حماس ایدئولوژی است و نمیشود از بینش برد» (مثل این که بگوییم نازیسم ایدئولوژی است و نمیشود از بینش برد) طوری که آدم انگشت به دهان بماند که پس اصلا این جنگ برای چیست. گوش دادن به شخص یا جریانی که اتفاقات ناخوشایند گذشته را یادآوری میکند مهم است، اما به شرطی که معلوم باشد این شخص یا جریان، دوست است یا دشمن.

آرزوی شیمون پرز: پاپ، رهبر تمام مذاهب جهان!

تالیف: پویا جفاکش

آپولو

ونوس و کوپید

هفستوس

باخوس و آریادنه اثر ژان پی یر گرنجر؛ به دست بالا رفته ی دیونیسوس توجه کنید.

کتاب امثال سلیمان (24 : 4) میگوید: «و از طریق دانش، قفسه ها از همه ی کالاهای گرانبها و دلپذیر، پر خواهد شد.» این، احتمالا پایه ی اصلی برداشت کلی و دم دستی امروزی و مدرن ما از تولید ثروت با دانش و علم است حتی اگر این علم، ظاهری مذهب ستیز داشته باشد و امثال سلیمان را هم به ظاهر رد کند. اما پشت این ترجمه ی دلنشین و فریبنده، واقعیت موحش تری وجود دارد که متن عبری آن، افشایش میکند. کلمه ی عبری به کار رفته برای دانش، «دعات» است که به دقت از هوخمه (حکمت) و بیناه (هوش) متفاوت میشود. در کابالا، اینها سه بخش ذهنند و دعات، بخش میانی ذهن است. دعات علاوه بر علم، معنی رابطه و اتحاد را هم میرساند چنانکه در آیه ی «آدم، همسرش را شناخت.» (سفر پیدایش، 4 : 1) برای فعل از دعات استفاده شده است بنابراین دعات، مضمونی تجربی دارد و بین دانش مادی (بیناه) و هوخمه (دانش معنوی) واسطه میشود. چون راهنمای بخش مادی و تاریک ذهن به سمت معرفت فرا مادی است، در زوهر، دعات «نور هوخمه» خوانده میشود. در «32 راه حکمت»، دعات بر روی سکه ی شالوم (سلام) قرار دارد که به «آگاهی کامل» معنی میشود. اما توجه داریم که تجربه کردن، به معنی کسب دانشی است که قبلا در ذهن فرد وجود نداشته و این، نیرویی است که بعد از خوردن از میوه ی معرفت به نیک و بد توسط آدم و حوا، در انسان به وجود آمده است، درحالیکه همین موضوع، سبب اخراج آدم و حوا از بهشت شده و از آن پس، انسان باید با همین تجربه اندوزی به بهشت برسد بدون این که بتواند چهره ی واقعی بهشت را از پس خروارها تخیل و تحریف، بازبشناسد و البته کابالا هم دعات را با درخت فتنه گر مزبور تطبیق کرده است. این میتواند باعث شود تا ثروتی که امثال سلیمان به دانش (دعات) موکول میکند، جای لذات راستین بهشتی را بگیرد و همان معرفی شود که خود به خود، باعث بازسازی بهشت روی زمین و در هر کشوری میشود که ثروتمند میشود. در دنیایی که ناسیونالیسم، آن را قطعه قطعه کرده و به هر کشور میگوید فقط آنجا مرکز زمین و محل راستین بهشت است، همه میخواهند با ثروتمند نشان دادن کشور خود از یک سو و فقیر نشان دادن و حتی فقیر کردن عملی کشورهای دیگر از سوی دیگر، بهشت بودن خود را ثابت و با آن تشخص یابند و این میشود که همه بر سر جذب صنایع و تولیدات به خود رقابت دارند. دراینجا باید یادآور شویم که خدا در بهشت ساکن است و خدای خالق، در داشتن تولیدات، با خدای صنعتگری تطبیق میشود که در زبان قبطی، پتاح، و در زبان یونانی هفستوس نامیده میشود. مطابق اساطیر یونانی، هفستوس توسط زئوس رئیس خدایان، از کوه المپ که مابه ازای دیگر بهشت است به پایین پرتاب شد. به یک روایت، دیونیسوس باخوس خدای شراب به هفستوس کمک کرد تا به المپ برگردد و هفستوس سوار بر خری به المپ برگشت. جالب این که در اساطیر تراکیایی، دیونیسوس خودش خدایی خر سوار است و از آن جالب تر این که بازگشت خدا به خانه اش یادآور کتاب زکریا (9 : 9) است که میگوید: «پادشاه شما می آید؛ متواضع و سوار بر خر.» به عقیده ی مسیحیان، این پیشگویی، با آمدن خداوند یهوه به شکل عیسی مسیح و سوار بر یک خر به اورشلیم –مابه ازای زمینی بهشت- تحقق پیدا کرده است. خر عیسی، یعفور نام دارد. این کلمه از دو بخش تشکیل شده است: اول: "یع" که تلفظ دیگر یاه/یاهو/یهوه است. دوم: "فور" که جزو زنجیره ای از تلفظات ریشه ی pwr,par/pare/prr/per… به مفهوم تولیدات، نتایج و فرزندان است. پس یعفور، میتواند فرزندان یهوه و به همین سیاق، انواع تجسم های جمادی و گیاهی و حیوانی و انسانی یهوه را نشان دهد. از طرف دیگر، "پور" معنی درخشان، سوزان، آتشین و سرخ رنگ را هم دارد که در ترکیب با یهوه، آذرخش و آسمان طوفانی را نشان میدهد که خود یهوه است. pareh از لیست بالا، معنی گاو قربانی در یهودیت را میرساند که چون بین افراد قسمت میشود، از آن، معنی پاره کردن، تجزیه کردن و تقسیم کردن حاصل میشود. این واژه گاهی به تنهایی معنی گاو میدهد ولی جالب اینجاست که از طریق آن، احتمالا لغت per به معنی خر هم میتواند به لیست اضافه و با آن، به یعفور متصل شود. از معدود جاهایی که این کلمه در تورات استفاده شده است،سفر پیدایش (12 : 16) است که در آن، یهوه، اسماعیل را «خر انسان نما» میخواند. این تمثیل، مسلما در ارتباط با کتاب ایوب (24 : 5) است که در آن، ایوب، از الاغ برای تصویر کسی که در بیابان برای غذا جستجو میکند، استفاده مینماید. علت، این است که یهود، گورخر را که جانوری بیابانزی است، نسخه ی وحشی خر میشمردند. اسماعیل هم پسر ابراهیم بود که به بیابان تبعید شد ولی جالب اینجاست که اولادش بعدا زیر بیرق اسلام بازگشتند و اورشلیم را تصرف کردند، پس او هم از طریق فرزندانش به اورشلیم (بهشت) برگشت و جالب این که رهبر امت اسلام که در آن زمان خلیفه عمر بود، سوار بر یک خر به اورشلیم وارد شد. از امت ابراهیم، شاخه ی دیگری هم جدا شدند که آنها هم مثل اسماعیل، بیابانگرد از آب درآمدند. فرزندان یعقوب ابن اسحاق ابن ابراهیم یعنی بنی اسرائیل که به دنبال یک قحطی، ساکن مصر شده بودند، پس از فرار از مصر بیابانگرد شدند. متاخر بودن بیابانگردیشان بر بنی اسماعیل، به نوعی، ذهنیت برآمدن مذهبشان یهودیت از امت اسماعیل را القا میکند. میدانیم که یهودیت با موسی و هارون، مردانی از قبیله ی لاوی با پدر نامشخص شروع شد. در اسلام، پدر این دو، عمران نام دارد که نامی است برآمده از آمور –تلفظ دیگر عمر- خدای آموریان سوریه و عراق که ظاهرا یهوه با او تطبیق شده است. همانطورکه نام آمور قابل تبدیل به عمر است، یهوه نیز قابل جابجایی با عیسی است. در تفسیر ابن اسحاق از انجیل یوحنا، فارقلیط که معمولا مسیح تلقی میشود، به لحاظ معنایی –به معنی ستایش شده- با "احمد" و "محمد" نام های پیامبر اسلام قابل تطبیق است و محمد، آخرین منجی جهان خواهد بود. البته اکنون محمد مردی متعلق به گذشته است و زندگیش هیچ چیزی را در دنیا بهتر نکرده است، بنابراین، بعضی نحله های اسلام، یک محمد دیگر را به عنوان مهدی آخرالزمان و مابه ازای مسیح مشخص کرده اند که از نسل محمد پیشین است. البته در اسلام، محمد پسر الله (یهوه ی اسلامی) نیست و عمدا محمد ابن عبدالله یعنی محمد پسر بنده ی الله (کنایه از محمد از نسل انسان) خوانده میشود چون عیسی هم از دید مسلمانان، پسر خدا نیست و از جنس بشر است. به هر حال، همین محمد ابن عبدالله به جای خدایی مینشیند که موسی و هارون از قبیله ی لاوی جانشینان او هستند. نتیجه این که در تاریخ اسلام هم سلسله ای به نام عباسیان خلق میشود، از ریشه ی عباس به معنی شیر، همانطورکه لاوی به معنی شیر است، و در آن، خلیفه ای ظهور میکند به نام محمد ابن عبدالله معروف به مهدی، که جانشینانش به ترتیب، دو برادر به نام های موسی (معروف به هادی) و هارون (معروف به رشید) هستند. در اسلام، برعکس یهودیت، موسی و هارون با هم اختلاف پیدا نمیکنند و هارون به بددینی متهم نمیشود؛در عوض، "قارون" که تلفظ دیگر هارون است، به صورت یک خویشاوند دور موسی بازتولید میشود که موسی او را به مال اندوزی و کاخ نشینی و دوری از راه خدا متهم میکند. به همین ترتیب، برای هارون الرشید هم یک خویشاوند دور به نام موسی پسر جعفر تولید میشود که از مال اندوزی و دور شدن از راه خدا انتقاد میکند. روشن است که جعفر دراینجا تلفظ دیگری از یعفور با مضمون تجسم خدا است. جالب این که عبدالله المامون پسر هارون، علی پسر این موسی ابن جعفر را ولیعهد خود اعلام میکند ولی بعدا مشکوک میشود که این علی ابن موسی به کمک خاندان سهل درصدد ساقط کردن او هستند و درست همزمان با سرکوب خاندان سهل، علی ابن موسی بعد از خوردن انگوری که مامون برایش فرستاده است، به طرز مشکوکی از دنیا میرود. این که مامون یک خئیشاوند دور را ولیعهد خود بخواند کمی عجیب است مگر این که فکر کنیم این خویشاوند، ابتدائا پسر موسی برادر هارون و از این جهت، پسرعموی مامون بوده است که خود از نسل یک خلیفه بوده است. در تشیع 12 امامی، موسی ابن جعفر و پسرش علی در ادامه ی 6 امام اول شیعیان اسماعیلی قرار گرفته اند. اما علی خودش یکی از نام های خدا است و باز بر اساس سلسله مراتب جانشینی، فهرست اولیای الهی کیسانیه به او چسبانده شده اند. این فهرست، به ترتیب، علی (الله)، محمد ابن عبدالله، علی ابن ابیطالب، حسن ابن علی و حسین ابن علی(یک نفر با دو نام همریشه و هم معنا) ، و محمد حنفیه (مهدی کیسانیه) هستند که به صورت زنجیره ای از پدر و پسرها بازآفرینی شده اند: علی ابن موسی (رضا)، محمد ابن علی (تقی)، علی ابن محمد (نقی)، حسن ابن علی (عسکری)، محمد ابن حسن (مهدی). ازآنجاکه هفتمین و آخرین امام اسماعیلیه هم به نام محمد و دارای مقام مهدی موعود است، فهرست شیعه ی 12 امامی فقط لیست اسماعیلیه را به حد عدد مقدس 12 که تعداد ماه های سال و از این جهت برابر با چرخه ی تاریخ است افزایش داده است. اگر این چرخه ی تاریخ، ریشه ای قدیمی تر داشته باشد که بنیاد مسیحی آن قطعا چنین چیزی را نشان میدهد، نامبرداری مسیح به آدم دوم، خلیفه محمد ابن عبدالله (مهدی) را به جای محمد/عیسی، درجایگاه حضور آدم ابوالبشر در بهشت خداوند نشان میدهد و خروج موسی و هارون از مصر، برابر با خروج خانواده ی آدم از بهشت میشود. بعد از آن، موسی و هارون، حکم هابیل و قابیل را می یابند که یکی چوپانی ساده زیست بود و دیگری بنیانگذار صنعت و تمدن. درست در همین جا، اختلاف موسای پیامبر با قارون، و اختلاف موسی ابن جعفر با هارون الرشید مفهوم می یابد. دراینجا شما میبینید که مصر، کشوری که با معماری خارق العاده و فرمانروایانی که خود را خدا مینامند شناخته میشود و هرودت مدعی است یونانیان، پرستش هفستوس را از آن گرفته اند، جای بهشت را میگیرد و اینچنین میشود که با همه جا گیری مسیحیت، تمام کشورها هوس میکنند با الگوگیری از مصر فراعنه، سرزمین خود را به یک قلمرو شهری پر از بناهای معماری خارق العاده و دارای حاکمانی که مثل خدا از هر اشتباهی مصونند تبدیل کنند؛ الگویی غیر ممکن که فقط نارضایتی از زندگی در کشور زادگاه را برای اتباع به همراه دارد.:

“daath and hephaestos”: john frank: hxmokha: 12feb2013

مطمئنا دلیل این سرخوردگی فقط این نیست که حکام کشور در زور زدن برای خردمند و فوق العاده نشان دادن خود، بسیار ریاکار به نظر میرسند یا کشورهای ضعیف از جلوگیری قدرت های بزرگ از پیشرفتشان سرخورده میشوند یا کشورهای قدرتمند، از این که رقبا به حدشان رسیده یا از آنها جلو زده اند، احساس شکست و تحقیر میکنند. موضوع این است که دعات، وظیفه ی خود را انجام نداده است یعنی از تجربه به معنویت نرسیده است، چون بهشتش دیگر معنوی نیست، فقط مجموعه ای از حسادت های مادی است که جز احساس خود کم بینی، چیزی به افراد نمیدهد و دنیای مردم را از معنا تهی میکند. مارک منسون دراینباره مثال جالبی دارد:

«برای این که از داشتن دغدغه ی مشکلات خلاص شوید، باید اول، دغدغه ی چیز مهم تری از مشکلات را داشته باشید. تصور کنید که در فروشگاه مواد غذایی هستید و خانم مسنی را میبینید که سر صندوق دار به علت این که کوپن سی سنتی او را قبول نمیکند، فریاد میزند. چرا آن خانم مسن برای چنین چیزی دغدغه دارد؟ آن هم به خاطر سی سنت بی ارزش. من به شما دلیلش را میگویم: آن خانم مسن، هیچ کاری در طول روز، به جز شمردن کوپن هایش ندارد. او پیر و تنها است. فرزندانش انسان های مزخرف و بی عاطفه ای هستند و به ندرت به او سر میزنند. تقریبا سی سال است که کسی به او ابراز محبت و علاقه نکرده است. او وقتی از جایش بلند میشود، با کمردرد همیشگی خود دست و پنجه نرم میکند. حقوق مستمریش رو به پایان است و احتمالا او در حالی که در عالم رویاهای خود به سر میبرد و زمین گیر خانه شده است، میمیرد. بنابراین او دانه دانه کوپن هایش را قیچی میکند. این تنها چیزی است که دارد. فقط او است و کوپن های لعنتیش. این تنها چیزی است که او دغدغه اش را دارد، زیرا چیز دیگری برای دغدغه مندی او وجود ندارد. زمانی که صندوقدار 17ساله ی کک مکی، با صورت پر جوش، از گرفتن کوپن های او خودداری میکند، آن موقع است که مادربزرگ داستان ما از شدت خشم منفجر میشود و هشتاد سال دغدغگی را سر آن نوجوان خالی میکند. درست مثل رگبار شدید تگرگ در داستان های زمان ما که مردم قبلا احترام بیشتری به آن میگذاشتند. مشکل اصلی افرادی که مانند نقل و نبات و شیرینی، برای خودشان دغدغه درست میکنند این است که آنها چیز ارزشمندتری در زندگیشان ندارند که دغدغه هایشان را به آن اختصاص دهند. اگر شما دائم خود را در حال داشتن دغدغه ی مسائل پوچ و بی ارزش میبینید و خود را آزار میدهید، برای مثال دیدن عکس های نامزد سابقتان روی پروفایلش، یا زود تمام شدن باتری کنترل یا از دست دادن فروش ویژه ی یکی بخر، دو تا ببر برای خرید ضد عفونی کننده ی دست، در آن صورت یعنی که شما در زندگیتان چندان موضوع ارزشمندی ندارید که دغدغه ی واقعی برایش داشته باشید. در حقیقت، این که در زندگیتان هیچ چیز ارزشمندی برای دغدغه داشتن ندارید، مشکل اصلی شما است، نه ضد عفونی کننده ی دست یا باتری کنترل. یک بار از یکی از دوستان هنرمندم شنیدم که میگفت: "وقتی آدم ها مشکلی نداشته باشند، مغز آنها به طور خودکار شروع به پیدا کردن راهی برای اختراع مشکلات میکند." من فکر میکنم، آنچه را که بیشتر انسان ها مخصوصا سفیدپوستان تحصیل کرده ی نازپرورده ی قشر متوسط جامعه، مشکلات زندگی مینامند، ناشی از نداشتن دغدغه های مهم و نگران کننده در زندگیشان است. پس درنهایت میتوان نتیجه گرفت که یافتن چیزی مهم و معنی دار در زندگیتان، شاید بهترین روش برای خرج کردن انرژی و زمانتان است، زیرا اگر چیز معنادار را نیابید، آن وقت مجبور میشوید که دغدغه هایتان را صرف اهداف بی معنی و پوچ کنید.» ("هنر ظریف بی خیالی": مارک منسون: ترجمه ی منصوره خمکده: نشر یوشیتا: اردیبهشت 1401: ص 24-23)

علاوه بر این، ما زندگی مادی اشتباه گرفته شده با بهشت را به اندازه ی جهان بهشتی، بی عیب و نقص میخواهیم به طوری که هیچ چیزی برخلاف خواسته ی ما در آن اتفاق نیفتد و در این حالت، نه خود اشکالات پیش آمده، بلکه انتظار نادرست ما از پیش نیامدن اشکال است که باعث آسیب روانی ما از آنها میشود:

«وقتی بر این باور هستیم که بر وفق مراد نبودن اوضاع اشکال دارد، آن وقت به طور ناخودآگاه خودمان را مقصر میشماریم. کم کم فکر میکنیم که ما به صورت ذاتی دچار مشکل هستیم و همین موضوع باعث میشود که بخواهیم به صورت افراطی به جبران آنها بپردازیم. برای مثال، چهل جفت کفش بخریم، شب های سه شنبه چند تا قرص زنکس [داروی ضد افسرگی] با مقدار زیادی نوشیدنی بخوریم یا به یک اتوبوس مدرسه شلیک کنیم. این اعتقاد که اگر گاهی اتفاقی بر وفق مراد ما نباشد، مشکلی وجود دارد، ریشه ی اصلی حلقه ی بازخورد جهنمی است که بر فرهنگ ما چیره شده است.» (همان: ص 27)

خوشی هایی هم که بین این نارضایتی ها نصیبمان میشود، اغلب سرخوشی های بی فایده از آب درمی آیند، همانطورکه ناخوشی ها هم چیزی به آدم اضافه نمیکنند، چون هیچ چیز معنایی ندارد که بخواهیم از توی نتایج دلخراش اشتباهاتمان، معنی ای بیرون بکشیم.:

«سرخوشی اشکال مختلفی دارد؛ حال یا با مصرف نوشیدنی های الکلی به دست می آید یا با برتری اخلاقی که از مقصر دانستن دیگران حاصل میشود یا تجربه ی یک ماجراجویی خطرناک جدید. سرخوشی ها روش های سطحی و غیر سازنده برای گذران زندگی هستند. بیشتر دنیای خودیاری مبنی بر اطلاق سرخوشی ها است تا حل مشکلات اصلی جامعه. بسیاری از واعظان خودیار، به شما شکل های مختلف انکار را می آموزند و تمرین های جدیدی را نشان میدهند که به شما کمک میکند تا برای مدت کوتاهی حس خوبی داشته باشید درحالیکه این کار باعث میشود تا از موضوعات اصلی و بنیادین دور شوید و به آنها بی توجه شوید. این را به یاد داشته باشید که هر کسی که خوشحال است لزوما لازم نیست که جلو آینه بایستد و به خودش بگوید که خوشحال است. سرخوشی اعتیاد می آورد. هرچه بیشتر به آن وابسته شوید تا نسبت به مشکلات اصلیتان احساس بهتری داشته باشید، بیشتر آنها را خواهید یافت. در این خصوص، تقریبا هر چیزی بسته به انگیزه ی استفاده از آن، میتواند اعتیادآور باشد. ما هر کدام روش های مخصوص خودمان را برای تسکین درد مشکلات اصلی زندگیمان داریم و اگر آن روش ها در اندازه های متعادلی باشند هیچ اشکالی ندارند، اما هرچه بیشتر از مشکلات دوری کنیم و بیشتر به تسکین درد آن بپردازیم، در هنگام روبرویی با مشکلات، درد بیشتری را احساس خواهیم کرد. احساسات برای هدف خاصی تکامل یافته اند: هدف این است که بهتر زندگی و تولید مثل کنیم. فقط همین. آنها ساز و کار های واکنشی هستند و به ما گوشزد میکنند که چه چیزی درست و چه چیزی اشتباه است. نه بیشتر و نه کمتر. همانطورکه درد ناشی از سوختن با اجاق گاز، به ما می آموزد که دیگر نزدیک اجاق گاز نرویم، ناراحتی ناشی از تنهایی هم به ما می آموزد که کارهایی نکنیم که دوباره باعث تنهاییمان شود. احساسات، علائم زیست شناختی انسان هستند و ما را به سمت تغییر مفید و مثبت سوق میدهد. ببینید، من نمیخواهم که بحران دوره ی میانسالی شما را نادیده بگیرم یا این حقیقت را که پدر بی پولتان در هشت سالگی تان دوچرخه ی شما را میفروشد و هنوز هم آن خاطره را از یاد نبرده اید، بی ارزش تلقی کنم. اما وقتی خوب به آن فکر کنید، اگر احساس مزخرفی دارید به دلیل این است که مغزتان به شما میگوید که مشکلی در زندگیتان وجود دارد که هنوز شناسایی و حل نشده است. به زبانی دیگر، احساسات منفی محرکی برای انجام عمل است. وقتی آن احساسات را درک میکنید، به این خاطر است که شما باید کاری برای آن انجام دهید. از طرفی دیگر، احساسات مثبت، پاداشی برای انجام عمل مناسب است. وقتی آن احساسات مثبت را حس میکنید، آن وقت زندگی برایتان ساده به نظر میرسد و هیچ چیز جز لذت بردن از زندگی وجود نخواهد داشت. سپس مثل تمام چیزهای دیگر، احساسات مثبت ناپدید میشوند، زیرا مشکلات بیشتری ناگزیر میشوند. احساسات بخشی از معادله ی زندگی انسان ها هستند اما کل آن نیستند. فقط به خاطر این که چیزی به شما احساس خوب القا میکند بدین معنا نیست که آن چیز واقعا خوب است. یا اگر چیزی باعث حال بد شما میشود این به این معنا نیست که آن چیز واقعا بد است. احساسات مانند تابلوهای راهنما هستند. احساسات توصیه های سیستم عصبی بدن انسان هستند ولی به هیچ وجه حکم فرمان و دستور را ندارند؛ بنابراین ما همیشه نباید به احساساتمان اعتماد کنیم. درحقیقت من اعتقاد دارم که باید عادت زیر سوال بردن احساساتمان را در خود به وجود بیاوریم. بیشتر انسان ها آموخته اند که احساساتشان را به دلایل مختلف شخصی، اجتماعی یا فرهنگی سرکوب کنند بخصوص احساسات منفیشان را. متاسفانه انکار احساسات منفی باعث انکار ساز و کار های واکنشی ای میشود که به حل مشکلات فردی کمک میکنند. درنتیجه بسیاری از این افراد سرکوب شده، توان رویارویی با مشکلاتشان را در زندگی ندارند و اگر نتوانند مشکلی را حل کنند پس نمیتوانند خوشحال باشند.» (همان: ص39-38)

شاید درواقع، انتخاب مادی گرایی بین دو مسیر ماده پرستی و معناجویی، همان انتخاب مسیر قارون از دوگانه ی موسی و قارون یا موسی و هارون است. تمثیل خر دیونیسوس-مسیح هم جایی برای این دوگانه دارد. دیونیسوس، یک بار در مسیر سفر خود، به مردابی برخورد و در کنار آن، دو خر یافت. بر یکیشان سوار شد و از مرداب گذاشت. آنگاه به منظور سپاس، هر دو خر را در صورت فلکی سرطان یا خرچنگ قرار داد و آنها هنوز به شکل دو ستاره ی "آسلوس آسترالیس" و "آسلوس بورئالیس" آنجا هستند. صورت فلکی سرطان، محل انقلاب تابستانی در عصر حمل (گوسفند) شمرده میشد یعنی عصری که خورشید در اعتدال بهاری آن، در صورت فلکی حمل طلوع میکند و درازترین روز سال آن در آغاز تابستان هم به صورت فلکی سرطان می افتد. توجه کنیم که همانطورکه خورشید در برج های دایره البروج جلو میرود و ماه های سال را میسازد، در اعصار فلکی عقب میرود و به همین دلیل هم هست که دیونیسوس را گاهی مردی تصویر میکنند که وارونه بر خرش نشسته است، یعنی خرش جلو میرود و دیونیسوس به عقب مینگرد. این وضعیت، در انقلاب تابستانی بهتر به چشم می آید چون بعد از اول تابستان، روزها دوباره رو به کوتاه شدن میروند و این با خری که دیونیسوس انتخاب کرده است بی ارتباط نیست. این اتفاقا بخشی جدایی ناپذیر از فلسفه ی مسیحیت است. چون مسیح درست در مرز اعصار فلکی قرار دارد. با تولد مسیح، عصر حمل تمام میشود و عصر حوت شروع میشود یعنی عصری که خورشید در اعتدال بهاری، در برج حوت (ماهی) طلوع میکند. در این هنگام، انقلاب تابستانی به برج جوزا (توأمان) می افتد که نشان دهنده ی دو انسان است و اینها دو جنبه ی متفاوت خورشید یا دیونیسوس و البته یهوه ی خرآسا را نشان میدهند و در فرم خشکی زی خود، در خر ضرب میشوند و دو خر را میسازند. دو خر در آستانه ی مرداب هستند که مرداب، انقلاب تابستانی قبلی در برج سرطان یا خرچنگ است که یک برج آبی است و خرچنگ هم جانوری آبزی است. دیونیسوس باید به جای خرچنگ و سوار بر جانورش خر از آبگاه بگذرد. گذشتن از پهنه ی آبی، سفر از عصر حوت به عصر حمل است و این کار را فقط تمدن موسوم به غرب انجام میدهد که با مسیحیت، وارد عصر جدید شده است و بقیه در اثر «استبداد شرقی» در عصر حمل مانده اند. پس گذر از آب، همان استعمار جهان از طریق سفر دریایی است و چرخه ی تاریخ، سفر از عصر حمل (گوسفند زمین زی) در ابتدای سال خورشیدی به عصر حوت (ماهی آبزی) در انتهای سال خورشیدی، که این هر دو جانوران مسیح و در چرخه ی سال، آلفا و امگایند. با این حال، مرحله ی سفر در آب، تنها یک بخش از کار همیشگی دیونیسوس است و آن، سفر از یک محل به محل دیگر، و کوچ نشینی همچون اسماعیل و بنی اسرائیل است. او در این کار و در مقام سلف تجار دریانورد اروپایی، میتواند با فروشنده های دوره گرد مقایسه شود که در بسیاری از نواحی، تنها واسطه های مردم با دنیایی بزرگتر بودند و کالاهای ناآشنایی که می آوردند ثابت کننده ی بزرگی و اعجاب آوری جهان بود. بنا بر سنت هنوز هم تجار هستند که سرمایه ی معرفی جهان به مردم را میدهند و مانند فروشنده های دوره گرد این کار را همانطور که به نفعشان است انجام میدهند. دیگر این که فستیوال های دیونیسوس موسوم به تراژی ایلوس که با پوست بز پوشی و نمایش های آیینی همراه بود ریشه ی هنرهای نمایشی معرفی میشود و همانطورکه کلمه ی تراژدی از تراژی ایلوس می آید، هنر مدرن بر پایه ی هنر دسته های نمایش دوره گردی استوار است که در دوره گردی دنباله رو دیونیسوس و خر و لشکر مئناد ها و ساتیرها و سنتورهای لاابالیش بودند و هنرمندان به همان اندازه ی این شادخواران بی بند و بار، مروج زیر پا نهادن اخلاق بودند همانطورکه هنوز هستند. منتها الان مستقیما و با الاغ و پای پیاده سفر نمیکنند بلکه از پرده ی رسانه ها به تمام دنیا سفر میکنند و هرچقدر از دولت یا جناح قدرتمندتری جانبداری کنند و توسط تجار قدرتمندتری تبلیغ شوند، سفرهای صوریشان بیشتر و درآمدشان افزون تر و شهرتشان عالمگیرتر خواهد بود. امکان اخیر، بستگی به موفقیت هنر در تبلیغ لیبرالیسم دارد که عنوانش از "لیبر" عنوان دیونیسوس باخوس ارجی و موادکش و دائم الخمر و عاشق قربانی های خونین آمده است: موجود وحشی ای که صحنه های عیاشی و آدم کشی فله ای دلخواه او از تمام آثار هنری موفق، بیرون میزنند و با هادس ارباب مرگ تطبیق میشود. لیبر با نیمه ی مونثش لیبرتاس تکمیل میشود که معادل آریادنه همسر دیونیسوس و پرسفونه همسر هادس است و لغت لیبرتی از نام او می آید. ازآنجاکه ازیریس در منابع یونانی، نسخه ی قبطی دیونیسوس است، لیبرتاس نیز با ایزیس همسر ازیریس تطبیق میشود. ایزیس خواهر ازیریس است همانطورکه لیبرتاس همزاد مونث لیبر است. ازیریس به قتل میرسد ولی با جادو در ایزیس هلول میکند و به صورت هورس از او متولد میشود. این صحنه با قتل آمون رع، خدای خورشید در غروب و توسط تاریکی قابل تعریف است چون در این هنگام رع در وجود همسرش هاثور گاوسر که الهه ی زمین است فرو میرود و فردا صبح به شکل هورس نوزاد از نو از او متولد میشود. هاثور و ایزیس هر دو با ونوس یا آفرودیت الهه ی زهره در اساطیر یونانی-رومی تطبیق میشوند ازاینرو هورس کمانکش نوزاد را هم باید با کوپید پسر همیشه بچه ی کماندار ونوس تطبیق کرد. کمانداری کوپید، باید انعکاسی از کمانداری آپولو خدای خورشید یونانی-رومی باشد و بنابراین کوپید، خود، نسخه ی از نو متولد شده ی آپولو است. در مورد ارتباط مرگ خدا با حادث شدن تاریکی، باید انگاره ی قوی تر شدن شب نسبت به روز در ادامه ی سال خورشیدی را باید آورد. روز و شب، در اعتدال پاییزی با هم برابر میشوند. در عصر حمل، این اتفاق در برج میزان رخ میداد که موکل آن، سیاره ی زهره و نام لاتینش لیبرا بود. بنابراین با ورود خورشیسد به لیبرا به جای هاثور، ما باید آماده ی تولد لیبر یا دیونیسوس لیبرالیسم باشیم. اگر نطفه اش در این ماه منعقد شود، 9 ماه بعد متولد میشود که این 9ماه بعد میشود اوایل تابستان، زمانی که دیونیسوس از مرداب گذشته است و معادلش در عصر حوت میشود عصر پس از استعمار، یا زمانی که غرب از عصر حوت به عصر حمل بازگشته است، همانطورکه انقلاب فرهنگی جهان غرب، همزمان با فروپاشی امپراطوری های استعماری رخ میدهد. دلیل لازم برای دور زدن عصر برای این مهم، تطبیق دیونیسوس یاسی با صورت فلکی جبار است که معمولا نمرود شهرساز تلقی میشود. در نقاشی های دوره ی رنسانس، دست دیونیسوس معمولا در بالای سرش قرار دارد همانطورکه دست جبار بالای سرش قرار دارد. تصور میرود در عصر حمل، برای اولین بار در عمر 6هزار ساله ی تاریخ یا تمدن، این صورت فلکی در زمان اعتدال بهاری آشکار شد. چون در عصر پیشین یا عصر ثور، به دلیل قرار داشتن در مرکز شعله های خورشید، همچون یک خدای نادیدنی، غیر قابل مشاهده بود. بنابراین جهانی که پس از سفرهای دریایی غرب پدید آمد، میتوانست مضمون بازگشت به اصل و ابتدای یک دین را که دارای ماهیت سیاسی و به شدت جادویی بود به ذهن متبادر کند. اما این بازگشت به اصل، نیازمند تجدید نظر در اصل است، چون طی آن، مرام دیونیسوس که در دو آدم برج جوزا ضرب شده بود، به دو خر تبدیل شد که فقط یکی از آنها او را به مرحله ی بعد برد؛ مرحله ای که چیزی جز مادی گرایی نیست و پس از آن، نگرش به دین و مذهب از زوایای صرفا مادی تحلیل میشود.:

“daath and hephaestos”: john frank: hxmokha: 12feb2013

در دهه ی پیش، گفتمانی درباره ی تاسیس دین جهانی با دینسازی و نظارت از بالا به پایین به صراحت مطرح شد و نگرانی هایی برانگیخت:

«سپتامبر گذشته [2014] شیمون پرز، رئیس جمهور سابق اسرائیل، از پاپ فرانسیس خواست تا ریاست "سازمان ملل متحد مذاهب" را در آینده، سازمانی پیشنهادی با اختیارات "بی چون و چرا" برای اعلام اراده ی خدا، به عهده بگیرد. پرز استدلال کرد که ایجاد ایمان جهانی تحت یک مقام جهانی واحد برای مبارزه با تروریسم لازم است. آیا این مفهوم، که پیامدهای مهمی دارد، واقعا در مورد صلح است یا دستور تاریک تری پشت آن وجود دارد؟ مدتی است که قدرت تصمیم گیری سیاسی و اقتصادی از شهروندان و دولت-ملت به سازمان های چندجانبه ی جهانی واگذار شده است. از آن جایی که این سازمان ها نظم جهانی جدیدی را شکل میدهند که به نفع شرکت ها و نخبگان مالی است، جمعیت محلی در تصمیم گیری های اقتصادی که بر آنها تاثیر میگذارد، سهم کمتری دارند، به ویژه زمانی که توسط سیاستمداران حرفه ای که بیشتر با نخبگان جهانی همسو هستند، نمایندگی شوند. اخیرا نشانه هایی از فشار از بالا به پایین برای جهانی شدن دین نیز با درخواست ها برای اقتدار سیاسی جهانی بر معنویت جهان مشاهده شده است. واضح ترین انگیزه در سپتامبر گذشته [2014] زمانی رخ داد که شیمون پرز، رئیس جمهور سابق اسرائیل با پاپ دیدار کرد تا تشکیل یک "سازمان ملل مذاهب" جدید را که پاپ ریاست آن را بر عهده بگیرد، پیشنهاد کند. پرز پیشنهاد کرد که این سازمان برای مبارزه با افراط گرایی مذهبی باید از اقتدار "بی چون و چرا" برای اعلام آنچه خدا میکند و نمیخواهد استفاده کند. پیامدها بسیار زیاد است. 84درصد از جمعیت جهان به نوعی ایمان معنوی دارند. بیش از 5.3 میلیارد نفر از ادیان مسیحی، مسلمان، هندو و بودایی پیروی میکنند و ترکیبی از باورهای عامیانه و ادیان کوچکتر اقلیت، از بهایی تا ویکا، تقریبا نیم میلیارد دیگر را تشکیل میدهند. از آن جایی که معنویت نقش اصلی را در زندگی اکثر جمعیت جهان ایفا میکند، به نظر میرسد "حکومت جهانی" ناگزیر باید مذهب را در نظر بگیرد. نظریه پردازان مختلف پیشنهاد کرده اند که "یک دین جهانی" به عنوان بخشی از "نظم نوین جهانی" ظهور خواهد کرد. آیا ممکن است که افراد قدرتمند در نخبگان جهانی بخواهند اگر نه یک ایمان جهانی یکپارچه ی واقعی، لااقل هژمونی جهانی بر معنویت جهان را داشته باشند، به طوری که ادیان و پیروان آنها بتوانند از طریق یک مرجع مرکزی تحت تاثیر قرار گیرند؟ اگر چنین باشد، به این معنی است که یک مدل مشابه از جهانی سازی از بالا به پایین از طریق سازمان های چندجانبه که در سیاست، اقتصاد و تجارت مستقر شده اند، به معنویت منتقل میشود... شیمون پرز قبل از دیدار سپتامبر با پاپ برای بحث در مورد تشکیل «سازمان ملل مذاهب»، در مصاحبه ای با مجله ی کاتولیک ایتالیایی famiglia Cristiana ایده های خود را شرح داد.: "آنچه لازم است سازمان مذاهب متحد، سازمان ملل متحد مذاهب است. این بهترین راه برای مبارزه با این تروریست هایی است که به نام ایمان میکشند." "در گذشته انگیزه ی اکثر جنگ ها با ایده ی ملی بود. امروز در عوض، جنگ ها بیش از هر چیز به بهانه ی دین جرقه میزنند." ابتکارات مذهبی بین مذاهب در حال حاضر وجود دارد، مانند ابتکار ادیان متحد، اما ظاهرا پرز یک "سازمان ادیان متحد" بسیار از بالا به پایین تر و معتبرتر را متصور است. او در مورد قدرت سازمان پیشنهادی کاملا صریح بود: "آنچه لازم است یک اقتدار اخلاقی غیر قابل انکار است که با صدای قوی بگوید: نه، خدا این را نمیخواهد و اجازه نمیدهد." او به پاپ پیشنهاد کرد که آن را رهبری کند زیرا "شاید او تنها رهبر واقعی باشد." پاپ ظاهرا همدل بود، اما هیچ "تصمیم یا تعهد شخصی" نگرفت و باید دید که آیا این سیستم جدید محقق میشود یا خیر.»:

“spirituality in the new world order: is a one world religious authority in formation?”: mattew butler: global research: 16 march 2015

به نظر شما چرا باید یک سیاستمدار قدرتمند از یک دولت آپارتاید یهودی که به شدت آمیخته به ناسیونالیسم یهودی است، از یک رهبر مسیحی بخواهد رئیس ادیان جهان شود و حتی معتقد باشد « شاید او تنها رهبر واقعی باشد.»؟ مسلما اینها به پیشینه ی دیونیسوس-لیبری مسیحیت بی ارتباط نیست و مسیری را نشان میدهد که هیچ وقت با تاجر پیشگی یهودیت –مذهبی کوچک که مسیحیت موفق به جهانی کردنش شد- در تضاد نبوده است. با این توصیف، بعید به نظر میرسد نجواهای مربوطه که در بینشان صداهای شیمون پرز و تونی بلر را بلندتر شنیدیم، یک دفعه به ذهن ها رسیده باشد و بیشتر منطقی اسشت که آرزویی دیرین بوده که از زمان سیطره ی غرب بر کل جهان، در حال زمینه چینی بوده است. پس مسخره است که فکر کنیم به خاطر این که «کشتن به خاطر ملت» به «کشتن به خاطر خدا» تبدیل شده است چنین چیزی نیاز است؛ چون به قول باتلر، شیمون پرزی که به رژیم آپارتاید افریقای جنوبی، سلاح میفروخت و تونی بلری که با ادعاهای دروغ، به عراق حمله کرد و آن را با خاک یکسان نمود و تروریسمی را که محکوم میکند، در آن به وجود آورد، قطعا دلشان برای مرگ بی گناهان نمیسوزد. این افراد از رواج بنیادگرایی دینی در دنیا خوشحالند (تازه اگر مستقیما در آن دست نداشته باشند). تردیدی وجود ندارد که یک نوع وحشت عمومی نسبت به تفاسیر نوین مذهبی وجود دارد که هم تروریست های مذهبی مثل داعش و اوم شیرینکو عاملش هستند و هم سوء استفاده های غیر اخلاقی رهبران فرقه ها و آسیب زدنشان به مردم چنانکه در ماجراهای اوشو و فالون گونگ و مانند آن رخ داد. در این میان، باتلر، به تناقض هایی اهمیت میدهد همچون این که فالون گونگ بیش از چین، در جهان موسوم به غرب، مورد تروریسم رسانه ای واقع شده است. شاید واقعا رهبران غرب که همه نوع آزادی به تبلیغ همه نوع جریان های افراطی دینی میدهند، بیش از همه مایل به بسته شدن فضای مذهبند و در تمام این مدت، مذاهب دروغین تولید میکرده اند تا روزی که مردم از مادی گرایی هیچ پناه گاه معنوی مفیدی پیدا نکنند، تنها گزینه ی در دسترس، «مذهب نوین جهانی» باشد.

دانلود کتاب «دکور جهنم: خدایان باستان و سکولاریسم مدرن»

تالیف: پویا جفاکش

دانلود کتاب «دکور جهنم»

۱ ۲ ۳ ۴ ۵ ۶ ۷