نویسنده: پویا جفاکش

گیلان، لاهیجان: میدان مرکزی شهر

سال 1955: ملکه الیزابت دوم به هایله سلاسی و همسرش ادای احترام میکند.

راست: پاپ پیوس دوازدهم با تاج سه گانه- وسط: پاپ سیلوستر اول (بانی شورای نیقیه) با تاج سه گانه و عصای صلیب سه گانه- چپ: پرستر جان بر نقشه ی نوبیا با تاج سه گانه و عصای صلیب سه گانه
یکی از مهمانان جشن های 2500ساله ی شاهنشاهی در ایران دوره ی پهلوی، هایله سلاسی آخرین امپراطور اتیوپی بود. هایله سلاسی و محمدرضا شاه دوستان نزدیکی بودند و شاه و ملکه اش فرح در سفر به اتیوپی از استقبال و پذیرایی خوب امپراطور و ملکه ی اتیوپی برخوردار شده بودند. با این حال، شباهت های این دو فرمانروا بسیار بیش از اینها بود. هر دو آنها آخرین پادشاه سلسله شان بودند و هر دو در انقلاب سیاسی سرنگون شدند. هر دو سلسله در جنگ جهانی دوم، در آستانه ی انحلال قرار گرفته بودند. رضا شاه پدر محمدرضا شاه به سبب همکاری با آلمانی ها در هجوم متفقین سرنگون شد و اگرچه اول قرار بود در کشور جمهوری برقرار شود اما درنهایت حکومت پهلوی با شاه شدن پسر شاه وقت تداوم یافت. هایله سلاسی نیز پس از چند جنگ با ارتش ایتالیای فاشیست، شکست خورد و از کشور گریخت ولی به کمک متفقین بازگشت و در نظر مردمش همچون یک فاتح نیرومند جلوه کرد. هم محمدرضا شاه و هم هایله سلاسی، حکمرانانی مستبد بودند و از جایی در حکومتشان از اصلاح سیاسی دست کشیدند. ثمره ی این کار نیز رواج فساد اقتصادی-سیاسی و نارضایتی عمومی بود. درباره ی هر دو نیز دو روایت مختلف به وجود آمد: بعضی همه ی ایرادها را از حاکم میشمردند و بعضی میگفتند حاکم خوب است، ولی کسانی که اطرافش هستند نمیگذارند اخبار واقعی مملکت به گوش حاکم برسد. هر دو حاکم، وقتی با شورش های مردمی مواجه شدند، دست به اصلاحات سیاسی زدند، اما در هر دو مورد، این اصلاحات، به ناسپاسی مردم و تسریع انقلاب انجامید. هایله سلاسی 5سال قبل از محمدرضا شاه و در 1974 سرنگون شد. اما ناکارآمدی حکومت انقلابی در اصلاح امور مملکت، خیلی زود مردم را به این نتیجه رساند که اشتباه فکر میکرده اند که امپراطور میتوانسته مسائل را حل کند و حل نکرده است. درنتیجه یک احساس ندامت عمومی به وقوع پیوست. این مسئله باعث شد تا مرگ هایله سلاسی در هاله ای از ابهام، سبب افزایش نظریه های توطئه شود. برخی میگفتند امپراطور سابق را کشته اند، برخی میگفتند پس از عمل پروستات امپراطور، حکومت وقت عمدا از درمان صحیح امپراطور جلوگیری کرده تا او زودتر بمیرد و بعضی میگفتند او خدا است و نمیتواند بمیرد و هنوز زنده است. برخلاف اتیوپی، خیلی طول کشید که نسبت به شاه ایران، حس ندامت به وجود بیاید و میتوان گفت حداقل درباره ی مرگ شاه معزول در تبعید، یک احساس بد عمومی وجود دارد.
اما شاید اسطوره ای ترین بخش اشتراک سرنوشت محمدرضا شاه و امپراطور هایله سلاسی این باشد که هر دو آنها خود را وارث فرهنگی میشمردند که ادعا میشد بر مسیحیت تاثیر گذاشته است. هایله سلاسی آخرین امپراطور از نسل فرزندان سلیمان و ملکه ی سبا شمرده میشد، نسلی که تصور میرفت بخشی از میراث یهودیت داودی را با خود حمل کرده و از طریق نفوذ در مصر، بر آبای مسیحیت تاثیر نهاده است. حاکمان مسیحی اتیوپی، وارثان حکومت یک شاه مسیحی مرموز به نام پرستر جان شمرده میشدند که دانشش مکمل دانش اروپای لاتینی در مسیحیت بود. از طرفی کارگزاران فرهنگی شاه ایران، علاقه ی خاصی به صحنه ی حاضر شدن سه شاه مجی/مغ از شرق بر عیسای کودک در گهواره ابراز میکردند. آنها ادعا میکردند مجی/مگ/مغ –در اصل به معنی جادوگر- دراینجا به موبد زرتشتی اشاره دارد و این داستان نشان میدهد که مسیح ادامه دهنده ی راه مذهب زرتشتی پارس یا ایران است. آندرو مارفول، این دو داستان را مکمل هم میداند و به این موضوع اشاره میکند که تاج سه گانه ی پرستر جان و عصای او به شکل یک صلیب سه گانه، ترکیب سه تاج سه شاه مغ شرق است. منتها محور اتحاد این دو افسانه، اتیوپی امروزی نیست که با لغات "هندی" و "نوبی" به معنی کلی اهل افریقای سیاه برابر بود و ایران هم نیست که قلمرو گسترده و دارای حد نامعلوم به نام پرشیا را به همان شکل به قلمرو ایران پهلوی کاهش داده است. وی اشاره میکند که قلمرو پرستر جان هندی (افریقایی) را در آسیای شرقی و مرکزی نیز تعیین کرده اند و ازجمله چنگیزخان را داماد او دانسته اند. همچنین نوشته اند خواهرزاده ی پرستر جان با یک پسر چنگیزخان ازدواج کرد و از این ازدواج، دو پسر به وجود آمد که یکیشان حکومت چین را تصاحب کرد و دیگری خان پارس شد. بدین ترتیب، از دید مارفول، سه شاه مغ شرق نیز همان سه پسر چنگیزخانند که پس از مرگ او باقی مانده و خانواده شان تدریجا تمام آسیا را به امپراطوری پدر منضم نمودند. مارفول، دراینجا میراث حکومت ترک-مغول را به حکومت پاپ ربط میدهد که همان تاج سه گانه و عصای صلیب سه گانه ی پرستر جان را در خود تکرار میکند و برای اثبات وجود این ارتباط، از یکی از اولین منتقدان تاریخ اسکالیگری (مبدا تاریخ رسمی کنونی) یعنی اسحاق نیوتون یاری میگیرد. مارفول در این که این نوشته ها واقعا متعلق به شخصی به نام اسحاق نیوتن باشند شک دارد ولی معتقد است به هر حال، محتوای آنها مهم است. نیوتن یا جاعل او سعی کرده بود از طریق مکاشفه ی یوحنا و پیشگویی های دانیال، تاریخ غرب را بازسازی کند و روی محتوایی تمرکز کرده بود درباره ی جانوری دو شاخ که زخمی است و با ظهور وحش 7سر و ده شاخ آخرالزمانی دوباره قدرت میگیرد. به نظر وی جانور دو شاخ، همان قوچ الهی یا بره ی خدا یعنی عیسی مسیح است و آن که به او قدرت میدهد کلیسای لاتینی رم است. در مکاشفه ی یوحنا عدد این وحش، 666 است و نیوتن، این لغت را عدد ابجد شکل یونانی کلمه ی "لاتینوس" میشمرد. ده شاخ این وحش، به نظر نیوتن، 10 پادشاهی اولیه ی اروپا پس از سقوط روم است: از حکومت های آلان و هون گرفته تا رم اشغالی گوت ها و قستنطنیه. در کنار اینها دو شاخ جانور قبلی را یونان و روم باستان میشمرد و میگوید اتحاد این 10 و آن 2 عدد 12 را میسازد که 12 قبیله ی بنی اسرائیل را نماینده اند. یعنی 12 قبیله ی اسرائیل، 12 حکومت اروپاییند و این حکومت به اروپا اکتفا نمیکند. چون نیوتن، مجموع آنها را قوای تحت حکومت «پادشاه شمال» در پیشگویی های دانیال میشمرد که قستنطنیه، آسیای غربی و مصر را فتح میکنند. این باعث میشود تا این حکومت با ارتش اسکندر مقدونی مقایسه شود که خاورمیانه را فتح کرد و یهود را نواخت و معبد دوم آنها را احیا کرد. از طرفی چهار شاخ سر اصلی وحش آخرالزمان را نیوتن با 4 سوار آخرالزمانی مکاشفه ی یوحنا مقایسه میکند که بخش عظیمی از مردم جهان را با جنگ و قحطی و طاعون و بلایای طبیعی نابود میکنند. تمام این مسائل به عصر مغول های چنگیزی نسبت داده میشود. اگرچه نیوتن هیچ اشاره ی مستقیمی به چنگیزخان نمیکند، ولی مارفول اشاره میکند که اشرافیت های قرون وسطایی اروپایی، از ترکیب تاتارهای ورود یافته به اروپا با حاکمان بومی پدید آمدند و در خاورمیانه ی قرون وسطی نیز قزاق های شمالی در قالب عثمانی ها و ممالیک بر سرزمین های عربی ظفر یافتند درحالیکه پرتره هایشان به طرز غریبی دارای شمایل اروپایی است، گویی هر دو اقلیم، توسط حاکمان اروپایی نیمه تاتار همریشه ای شکل گرفته اند. مارفول، از روی این سرمشق، سقوط حکومت های مصر و بابل را رقم خورده توسط تاتارها و در اواخر قرون وسطی میشمرد ولی تواریخ مربوطه را فقط دارای موتیف هایی از وقایع واقعا رخ داده میداند و معتقد است داستان های ظاهرا تاریخی، در اصل، افسانه های رمزی خدایان بین النهرینند که توسط فاتحان تاتار، بازنویسی و تحریف شده و در اروپا پایه ی داستان های پیامبران در تورات و انجیل شده و در اشکال نوین و رسمی یهودیت و مسیحیت به خاورمیانه بازگشته اند.:
“the beast, 666, according to newton and biblical neochronology”: andreu marfull: 24 nov 2022: andreumarfull.com
این وضعیت ما را به این نتیجه میرساند که تاکید غیر عادی استادان ایرانی قبل و بعد از انقلاب بر پیدایش یهودیت و مسیحیت از روی مراسم و عقاید «پارسی»، درواقع تلاشی برای خودی کردن فرهنگ یهودی-مسیحی در ایران و از این طریق، تاکید بر برادری ایران با کشورهای غربی است. اما مگر اسلام، خود، بیش از زرتشتی گری بر احیای تفکرات یهودی-مسیحی تاکید نداشته است؟ پس چرا اسلام، مذهب عرب جاهلی شمرده میشود و یهودیت و مسیحیت حامل معرفت پارسی؟ آیا علتش این نیست که اسلام، یک مرحله ی تاریخ مصرف گذشته از خودی کردن یهودیت و مسیحیت غربی بوده که حالا باید به نفع فراورده های غیر دینی و ضد دینی همان یهودیت و مسیحیت، و این بار به نام بازگشت به «اصالت ایرانی» کنار گذاشته شود؟ شگفت انگیز است ولی قرار بود ایران باستان، خود شخصا کمر به نابودی عرب جاهلی ببنددد طوری که نگذارد اسلام کلیشه ای رسانه های غربی تولید شود و جالب این که درست مثل سرنوشت سلسله ی پهلوی، این حمله، خود به ضد حمله ای در جهت اسلامی شدن ایران بدل گردید.






















در این مورد خوب است بیان کنیم که کمتر کسی در ایران میداند که خدای کعبه یک بار لشکر خسرو انوشیروان شاه فارسیان را هم در هنگام حمله به مکه نابود کرده است. این حمله همزمان با حمله ی خسرو به یمن برای از بین بردن حکومت مسیحی حبشیان در آنجا رخ داد. فارسیان برای تضعیف روحیه ی اعراب، زنان عرب را که به بردگی گرفته بودند در صفوف جلو تحقیر میکردند. در میان آنها "ابله" نامزد «عنتره ابن شداد» پهلوان معروف عرب هم بود. اما عبدالمطلب بزرگ مکه خدا را به یاری خواست و طوفان بزرگی به وقوع پیوست که در آن لشکر فارسیان با رعد و برق نابود شدند و سپاه اصلی نیز از صحنه گریخت و از تصرف مکه منصرف شد.
مارک گراف، این داستان را یک نسخه ی عربی از روایات یهودی میشمرد و در آن برای "ابله" نقشی شبیه جودیت در کتاب جودیت و استر در کتاب استر قائل است. این برداشت به صحنه ای از داستان مرتبط است که طی آن، ابله، شاهزاده اردشیر را که قصد اذیت و آزار او را دارد با چاقو میکشد ولی قباد برادر اردشیر که از او متنفر بود، چون از این ماجرا خشنود بود، به دفاع از ابله پرداخت و ابله مجازات نشد. دراینجا ابله به سبب کشتن یک فرمانده ی قوم پیروز، معادل جودیت است که هولوفرنس فاتح آشوری را در اتاق خواب میکشد و به لحاظ یار کردن یک شاهزاده ی دشمن، نسخه ای رقیق شده از استر ملکه ی یهودی اخشوارش (کورش) ملقب به ارتاخشتر (شاه زمین) است. استر با استفاده از شهوت شاه، او را به جرگه ی خود می آورد و باعث قدرتمند شدن یهودیان در قوم فاتح یعنی پارسیان میشود. درواقع قباد و اردشیر دو روایت مختلف از پدرشان خسروئس یا خسرو هستند و نام خسروئس نیز تلفظی از نام اخشوارش است. نامزدی ابله با عنتره در این موضوع که سپاه پارس پس از شکست توسط لشکری به رهبری عنتره تعقیب میشوند برجسته تر میشود. چون زندگینامه ی عنتره شباهت زیادی به زندگینامه ی داود قهرمان یهودی دارد که از چوپانی به شاهی میرسد. حتی داستان عنتره مفصل تر است. عنتره به خاطر اعمال شگفت انگیزش از کشتن شیران عربستان گرفته تا نجات جنگل از دست یک هیولا و نبرد با مار آتشین و دوئل های تک نفره، از یک برده ی ناچیز در قبیله اش به یکی از رایزنان مهم قبیله، سپس رئیس قبیله و درنهایت رئیس فدراسیونی از قبایل ارتقا می یابد. البته او هم در بین قهرمانی هایش شاهکاری دارد که شبیه شاهکار مطرح کننده ی داود است و آن کشتن یک شاه غول آسا است که یادآور نبرد حیاتی داود با جالوت غول از دشمنان پلستینی یهودی ها است. غول داستان عنتره، شاه اسپانیا به نام جانتیائیل است. برخلاف داود که جالوت را با پرتاب یک سنگ میکشد، عنتره جانتیائیل را با شمشیر میکشد اما این شمشیر از یک سنگ خاص ساخته شده است. کاشف سنگ، از آن برای راندن یک شتر استفاده کرده و بعد با کمال تعجب دیده بود که سنگ، شتر را با سوراخ کردن شکمش کشته است. یک استاد آهنگر فهمیده بود که این سنگ، یک سنگ آسمانی برنده است و با آن، شمشیری ساخته بود که به دست عنتره رسید. البته عنتره در به کار بردن شمشیر، مشکل داشت. جانتیائیل، به خاطر هیکل عظیمش نمیتوانست سوار اسب شود و به جایش سوار فیلی عظیم شده بود. عنتره با فریادی سنگین، فیل را مضطرب کرد و در فرصت مناسب، نیزه ای به سمتش پرتاب کرد که هیکل فیل را سوراخ کرد و از پشت او بیرون آمد و فیل، از شدت درد زمینگیر شد و جانتیائیل در معرض حمله ی عنتره قرار گرفت. این صحنه به طرز عجیبی همان صحنه ی نبرد اسکندر با پوروس شاه هند است. پوروس نیز غولی سوار بر فیل بود. مسائلی که باعث شکست او شد، یکی این بود که قبل از نبرد طوفانی درگرفته و باعث وحشت سپاه هند شده و روحیه ی بد هندیان، پوروس را به دوئل با اسکندر کشانده بود و دوم این که در موقع نبرد، صدای بلند و مرموزی حواس پوروس و فیلش را پرت کرد و اسکندر از این فرصت برای زخمی کردن پوروس استفاده کرد. در داستان شکست اتروسک ها از رومی ها زمانی که رمی ها انقلاب کرده و شاه تارکین مغرور را از شهرشان اخراج کرده بودند، هم موضوع طوفان و هم موضوع صدای مرموز (که رومی ها از آن تعبیر به صدای سیلوانوس خدای جنگل نمودند)، بروز داشته است. درست مثل رومی ها که میخواستند از سیطره ی قوم آسیایی اتروسک بیرون بیایند، اسکندر هم علیه دخالت های دولت آسیایی قوی تر پارس در یونان قیام کرده بود و نسبت این دول، مانند نسبت یک غول در مقابل مردی کوچک بوده است. نام پوروس میتواند تلفظ دیگری از پارس باشد. بنابراین نبرد اسکندر با پوروس و هندیان، روایت دیگری از نبرد او با داریوش شاه پارس است. نکته ی جالب این که بنا بر یک روایت متواتر یهودی، شب قبل از نبرد با داریوش، ارمیای نبی در کسوت یک راهب هارونی در خواب بر اسکندر ظاهر میشود و او را با سلاح هایی جادویی شامل سنگی که یوشع موقع نبرد بر کلاهخود خود میگذاشت، شمشیری که داود پس از کشتن جالوت از او غنیمت گرفته بود، و زره یکی از پسران شائول که هیچ سلاحی بر آن کارگر نبود را به اسکندر داد و دعایی به او آموخت که با خواندن آن، یهوه در جنگ طرف اسکندر را بگیرد. بنابراین اسکندر، جامع فاتحان ظاهرا متفاوت یهودی چون داود و یوشع است و عنتره هم قهرمان دیگری از همین قماش است. بنابراین طوفان داستان عنتره که بر فارسیان فرود می آید، همان طوفان پوروس در داستان اسکندر است. اتفاقا در زمان حمله ی اعراب به فارس نیز یک طوفان شن که به سمت سپاهیان فارس وزید، باعث شکست فارسیان شد. تناقض در این است که در داستان عنتره، فارسیان مهاجمند و در داستان دوم، اعراب. شاید این تناقض با ورود زنان عرب بخصوص ابله به صحنه حل شود، یعنی ما با روایت دیگری از جنگ تروآ طرف باشیم که در آن، یونانیان به سبب دزدیدن زنی دست به حمله زده اند. این زن در داستان یونانی هلن است و در داستان عربی ابله. میدانیم که در داستان انقلاب رومیان علیه شاه تارکین هم بهانه ی شورش، خشم عمومی از تجاوز پسر شاه به زنی عفیف و خودکشی زن از شدت ناراحتی بوده است. بنابراین زن دزدی کنایه ای از ظلم و زیر پا نهادن قانون است. مرگ عنتره که به طرزی خائنانه با تیری مسموم هدف قرار گرفت، یادآور مرگ آشیل قهرمان یونانی در زمان جنگ تروآ است. همانطورکه میدانیم، آشیل، در جریان جنگ تروآ، یک قهرمان اتیوپیایی به نام ممنون را که در طرف تروآیی ها بود، کشت که برخی چون پوزانیاس گفته اند مرکز اتیوپیای مزبور، سوزیانا یا شوشان (شوش) در خوزستان است و البته همین سوزیانا پایتخت داریوش نیز خوانده شده است. در داستان اسکندر نیز یک سردار یونانی به نام ممنون در خدمت داریوش بود که برای اسکندر خیلی دردسر درست کرد و یونانی ها بعدا او را در اسکندریه کشتند. قبرستان طیوه ی مصر، به نام ممنون اتیوپیایی، "ممنونیا" نامیده و وی در آنجا «فرمانروای غرب» خوانده میشد، عنوانی که او را با ازیریس خدای مردگان مصر برابر میکند. ازیریس، یک خدای میرنده و از نو زنده شونده بود، درست مثل مسیح. درباره ی ممنون هم گفته اند که به سبب گریه ی ائوس الهه سپیده دم بر جسد پسرش ممنون، زئوس شاه خدایان، ممنون را از نو زنده کرد؛ داستانی که یادآور مرگ و رستاخیز مسیح و گریه ی مریم مقدس بر جسد پسرش عیسی مسیح است.:
“issues of reconstruction, part2”: mark graf: chronologia: 26/4/2016: p89-94
ازیریس برای از نو زنده شدن، توی بدن همسرش ایزیس رفت و به شکل هورس از او متولد شد. این برابر با صحنه ی هر روزه ی هبوط هورس به صورت خورشید در کالبد مادر و همسرش زمین معادل با الهه هاثور، و تولد دوباره ی هورس با طلوع خورشید فردا از رحم زمین است. این، مبنای الهیاتی جدی تری هم پیدا میکند چون خورشید، کنایه ای از خود خدا است. نام "هرو" یا "هورس" تلفظ دیگری از لغات آرو، آلو، علو، عالی، علی، ایلی، و اله به معنی خدا است که نام الله خدای مسلمانان هم از آن ریشه می آید. فاصله ی بین دو روز که تاریکی هولناک شب و ایام سیطره ی شیاطین است، به رفت و برگشت ایمان و اعتقادات دینی تعبیر میشود و این فاصله برابر با مرگ و رستاخیز مسیح است که در بین آن، نبرد مسیح با شیاطین رقم میخورد. مسیح در روز جمعه میمیرد و در روز یکشنبه زنده میشود و صحنه ی اصلی نبرد در شنبه یا روز تعطیل یهودیان یعنی سبت است که به سیاره ی زحل تعلق دارد. عجیب این که در بعضی نحله های هندوئیسم و بودیسم و در کشورهای تحت تاثیر آنها مثل نپال، روز شنبه تعطیل است. در هندوئیسم، شنبه متعلق به ناراسیمها یا خدای ویشنو در هیبت یک شیر-انسان است. روشن است که ناراسیمها تصویر دیگری از یهوه خدای شنبه است که به شیر و انسان مجسم میشود. ناراسیمها تجسمی از چرخه ی زمان یا هاری کالا است که به شیری سهمگین تشبیه میشود که هر چیزی در سر راهش را میخورد؛ کنایه از فنا شدن همه چیز در طول زمان. سانی خدای زحل که گاهی شیطانی پلید است، گاهی خادمی شریف در خدمت هاری کالا است. کالاه به معنی زمان، لقب شیوا خدای نابودی هندوها نیز هست. کلمه ی هاری که در ابتدای نام خدایان هندو به کار میرود، همان هری یا آری یا آریه یا آریا در زبان های سامی به معنی شیر درنده و همریشه با آرو/اله است. جاگانات دیگر خدای هندو نیز گاهی به شیر تشبیه میشود و جالب این که پوروشه بخشی از جاگانات است. پوروشه خدایی است که قربانی شدنش به پیدایش جهان می انجامد و این قربانی شدن، قابل مقایسه با قربانی شدن مسیح به عنوان بخشی از یهوه است. یهوه ی شیر شکل، در این پروسه با مسیح که پسر یهوه تصور میشود همان معامله ای را میکند که با همه ی پدیده های دیگر جهان. اگر همه ی پدیده ها را فرزندان خدا بشماریم، مسیح به عنوان پسر خدا به اندازه ی پوروشا مظهر همه چیز است. همه چیز از اتحاد پدر-آسمان و مادر-زمین پدید آمده است و هر چیز مادی پس از فنا شدن به کالبد مادر-زمین برمیگردد که نیمه ی مونث و کامل کننده ی آن شیر وحشتناک است؛ الهه ای که تصویرش در کنار شیرها رایج است. بنابراین هر چیزی که از جنس زمین باشد به سنگی که از زمین کنده میشود تشبیه میشود. ربط این موضوع به زحل خدای سبت، در ساتورن خدای رومی زحل آشکار میشود که فرزندان خود را میخورد. اما زئوس به جای خودش، سنگی را به خورد پدرش میدهد و زنده می ماند و در آینده علیه پدرش طغیان میکند. این سنگ، قابل مقایسه با بت های سنگی که به کنایه از ارباب انواع پرستیده میشدند نیز هست. یهوه در روایات یهودی، مذاهب بتپرستان را از بین برد و همین کار را در مقیاس بزرگتر، مسیحیت و اسلام که پیرو پیامبران یهودی بودند تکرار کردند. در تمام این موارد، یهوه که از دید غنوصی ها یک شیطان است به جای شب تاریک بین دو روز قرار گرفته است. یک برداشت از این قضیه این است که عیسی اصلا نمرده است همانطورکه ساتورن هم زئوس را نخورده و به جایش یک سنگ را بلعیده است. برداشت دقیق تر این است که خدایان کیش هایی که در تغییر فرهنگی، توسط مکاتب جدید منسوخ شده اند، اصلا خدا نبوده اند و مردم به غلط تصور کرده اند که خدایشان از کفر مدرنیته شکست خورده است. آنها سنگ هایی بوده اند که با زئوس اشتباه گرفته شده اند، فقط برای این که خاطره ی زئوس یا خدا باقی بماند و روزی زئوس جای ساتورن را بگیرد و جاودانگی بر زمان غلبه کند.:
“neo-gnostic soul-killing mis-information”: david Sherman: goldsunaura: 21june2021






















بیایید شنبه ی یهودی ساتورن را به جای نهضت های مردمگرای مدرن بگذاریم که اتفاقا با آنچه از برابری طبقات در «عصر طلایی ساتورن» انتظار میرود هم جور است. آن وقت، اشرافیت های باستانی یا مدعی باستانیت را که قربانی مدرن شدن زمان تحت رهبری ساتورن هستند، خدای شهید شونده خواهیم یافت، ازجمله درباره ی ایران که ادعای جانشینی فارس را دارد، "ممنون" که در جای داریوش/کورش/اخشوارش/خسروئس نشسته است، خدای شهید شونده ای است که از نو زنده خواهد شد، اما فعلا در پرتو درخشش برابری اسلامی ناپدید شده و فقط زمانی که نیروهای تاریکی اسلام با موفقیت، تمام مردم را از عدل اسلامی متنفر کردند، کورش ها و داریوش های نامرئی فرصت خواهند یافت با یک نظام طبقاتی فخرفروشانه ی جدید، بازگردند. اما تا آن زمان، مانع بزرگی بر سر راه قهرمان شدن ثروتمندان و شهرت طلبان فخرفروش وجود دارد و آن این که آنها هر روز قربانی میشوند، ولی درست مثل مسیح انجیل با مسخره شدن شدید موقع زجر کشیدن. این بار زجر فیزیکی در کار نیست، بلکه زجر روحی در کار است. مسیح متهم بود که جادوگر است و تمام کسانی که به جادوی رسانه به شهرت رسیده اند درست مثل مسیح به شیوه ی جادوگران و این بار با جادوی مدرن رسانه زجرکش میشوند. این چیزی نیست که منحصر به ایران باشد. رایان هالیدی فعال رسانه ای به این پدیده در خاستگاه خود مغربزمین به خوبی پرداخته است. وی فصل 22 کتاب «باور کنید، من دروغ میگویم» تحت عنوان «مراسم تخریب قرن بیست و یکم» را با این جمله از مونتنی شروع میکند: «اگر یک نفر را جلو جمع بسوزانی، حرف هایت را جدی تر میگیرند.» و در ادامه مینویسد:
«جرالد کرومر، جامعه شناس، زمانی متوجه شد که کم شدن اعدام ها در ملأ عام، تقریبا همزمان بود با آغاز عصر روزنامه های پر تیراژ. اسکار وایلد این موضوع را بهتر عنوان کرد: "در زمان های قدیم، از ابزار شکنجه ی چهار میخ استفاده میکردند و امروزه از مطبوعات." و آه که اگر قدیمی ها میدانستند بعدش نوبت به چه چیزهایی میرسد: گروه های حلق آویزی آنلاین، وبلاگ های تهاجمی، کمپین های اسمیر [یعنی تلاش برای تخریب آبروی اشخاص با تبلیغات سیاسی منفی]، طعنه، قلدری سایبری، حملات محروم سازی از سرویس ها، فجایع اینترنتی، خبرچین های ناشناس، جنگ وبلاگ ها، اوباش اینترنتی، حمله به افراد در بخش نظرات وبلاگ ها! کاملا پیدا است که چرخه ی رسانه ی آنلاین، نه فرایندی برای گسترش دادن حقیقت، بلکه برای پاکسازی فرهنگی است. از گفته های وایلد و کرومر اینطور میفهمم که وبلاگ ها مخفیانه وظیفه ی مجازات در ملأ عام را بر عهده گرفته اند. به محاکمات جادوگری در شهر سیلم در قرن هفدهم فکر کنید؛ آنها محاکمه نبودند، بلکه مراسم بودند. وقتی از این زاویه به موضوع نگاه میکنیم، وقایع سیصد سال قبل، خیلی واقعی و جاری به نظر میرسند. اوه؛ ما دقیقا همان کاری را با گمانه زنی و برانگیختن احساسات انجام میدهیم که مردم قرن هفدهم با شواهد ساختگی و چوبه ی دار انجام میدادند. روش ما برای تکه تکه کردن افراد متمدنانه تر است. تجربه ی من درباره ی حلق آویزی آنلاین منحصر به فرد است. میلیونرها و میلیاردرهای زودرنج و وحشتزده با من تماس گرفتند و خواستند در برابر این جماعت از آنها محافظت کنم. هر از گاهی هم از من خواسته اند جمعیت خشمگین را مخفیانه به سمت یکی از دشمنانشان هدایت کنم. از این که بگویم جفت این کارها را انجام داده ام، واهمه ای ندارم. احتمالا میتوانم توی آینه نگاه کنم و بگویم افرادی که ازشان محافظت کرده ام، لیاقتش را داشتند و افرادی که حملات را به طرفشان برگرداندم، حقشان بود. اما این قدرتی است که از به کار بردنش لذت نمیبرم، چون وقتی شروع کنم، دیگر توقفی در کار نیست... انسان شناسان، تشریفات آیینی برای تخریب را "مراسم تخریب" مینامند. هدف این اقدامات، تقبیح یکی از اعضا از سوی بقیه ی اعضای جامعه است برای تضعیف وجهه یا طرد کردن فرد از بین جمعیت، برای فرود آوردن خشم فردی روی فرد از طریق ریختن آبرو و حیثیتش، یک سناریوی "ما در برابر تو" با ریشه های زیست شناختی عمیق. در پایان این مراسم، فرد مد نظر برچسب "از ما نیست" را دریافت میکند. تمام سوابق او پاره و از نو نوشته میشود. ویلیام هزلیت در مقاله ی کلاسیکش "در باب لذت از نفرت" درباره ی اشتیاق شعله ور در پس این نوع مراسم مینویسد: "این اقدامات، ما را به عصر عداوت، دل شکستن، ویرانگری، ترس، بدکاری و انتقام وحشیانه برمیگرداند." در این حالت، شما به وبلاگ ها سقلمه میزنید تا به سمت آن غریزه ی خطرناک آدمیزاد بروند. مردم عاشق هیجان شکار و کشتار هستند، بی آن که خطرات شکار و کشتار حقیقی را به جان بخرند. هزلیت در نوشتارش ادامه میدهد: "در گیر و دار چنین نفرتی، هیولای وحشی دوباره در درون ما میلولد." از بنیانگذار جنجال برانگیز وبسایت ویکی لیکس، جولین اسنژ، بپرسید قرار گرفتن در جایگاه قربانی مراسم چه حسی دارد. او در مدت کمتر از یک سال، از قهرمان اینترنتی جالب توجه به فرد طرد شده ی نحس و از انقلابی به احمق تبدیل شد. اسنژ یکباره و یک شبه به فردی منفور، شرور و مشکل دار تبدیل نشد. او اصلا عوض نشده بود. اما خلق و خوی مردم و زمانه عوض شده بود. بنابراین، وقتی او را متهم به آزار جنسی کردند، فرصتی عالی بود برای برگزاری یکی از همان مراسم های قدیمی تخریب. ظرف مدت دو هفته، تیترهای خبری گاکر درباره ی اسنژ از تیترهای قشنگ ("چه بلایی سر مدل موی عجیب جولین اسنژ، بنیانگذار ویکی لیکس آمد؟") به تیترهای بیرحمانه تبدیل شد ("آیا فعالان ویکی لیکس بلاخره فهمیدند که بنیانگذار وبسایتشان دیوانه ی قدرت است؟"). کمی بعد از آن هم وبلاگ نیمه جدی ویکی لیکی لیکس را راه انداختند که از کاربران ناشناس میخواست درباره ی اسنژ و درون سازمان ویکی لیکس اطلاعات شرم آوری برایشان ارسال کنند. تنها دلیل این کارشان: "بنیانگذار ویکی لیکس، جولین اسنژ، به تجاوز متهم و بلافاصله رفع اتهام شد." خوب به این لغت توجه کنید: "رفع اتهام"، یا اصلا توجه نکنید، مگر وبلاگ ها توجهی کردند؟ قبل از آن که گاکر تصمیم بگیرد در قبال اسنژ موضعی منفی در پیش بگیرد، یک موضع دیگر را هم امتحان کرد. گاکر فردای روزی که این ادعاها در فضای آنلاین پخش شد، نوشت: "آیا بنیانگذار ویکی لیکس، جولین اسنژ، رب النوع مقاربت است؟" به عبارت دیگر، این ادعاها نبودند که ناگهان به نقطه ی بدون بازگشت تبدیل شدند؛ آنها فقط پوشش خبری جدید بودند. وبلاگ ها باید زاویه ای جدید در برابر اخبار شخصیتی پیدا میکردند که قبلا کلی درباره اش مطلب نوشته بودند. در فرایند وبلاگ گاکر میتوانید ببینید این اتفاق چطور به داستان بزرگی در فرهنگ عامه تبدیل شد، مختصر ملاحظاتی درباره ی روایات ممکن خبری، قبل از یک حمله ی تخریبی کامل. مثل این که بخواهند بگویند: "نمیخوام قضیه رو شخصی کنم جولین، ولی موضوع تو الان جون میده برای ساختن اخبار جنجالی." من روحم خبر ندارد که اسنژ در آن موضوع گناهکار بود یا نه. ولی کسانی که تصمیم گرفتند او را به خاطر آن اتهامات زنده زنده بسوزانند هم روحشان خبر نداشت. گمانم دلایل بسیاری وجود داشت که مردم محتاطانه تر با قضیه برخورد کنند. آژانس های دولتی در استفاده از رسوایی برای بی اعتبار کردن دشمنانشان سابقه ای طولانی دارند. ما میدانیم که اسنژ تقریبا تمام سران قدرتمند دنیا را به خشم آورده بود. برخی مقامات حکومتی حتی از ترور یا محاکمه کردنش به جرم خیانت به کشور حرف میزدند. با توجه به این که خودم یکی دو بار پشت پرده ی این جور حملات قرار داشته ام، غریزه ام به من میگوید یک نفر مثل من در پشت پرده ی این قضیه و شوراندن جماعت خشمگین قرار داشت. درواقع، خیلی از وبلاگ ها در ابتدا به این موضوع شک کردند. اما وقتی مراسم تخریب آغاز شد، این موضوع مانعی سر راه فعالیتشان نبود. مهمتر این که تمام شواهد و مدارکی که وبلاگ ها برای تفسیر شخصیت اسنژ استفاده کردند تا خودشان را متقاعد کنند که واقعا گناهکار است، قبل از رو شدن اتهاماتش در دسترس بود. همان وبلاگ هایی که تا چند هفته قبل شخصیت اسنژ را باهوش، دوست داشتنی و انقلابی میخواندند، یکباره او را چندش آور معرفی کردند. علاقه و نیاز اسنژ به حریم خصوصی ای که زمانی آن را گرامی میداشتند حالا به عناوینی مثل "ریاکاری" و "پارانوئید" تبدیل شده بود. رسالت شرافتمندانه اش برای شفاف سازی، دیگر نه به قصد آزادی، بلکه به خودخواهی بی حد و اندازه تفسیر میشد. در این موضوع هم اسنژ عوض نشده بود. فقط یک نفر او را در قابی جدید قرار داده بود.» ("دروغگوهای دوست داشتنی: فریب دنیای رسانه": رایان هالیدی: ترجمه ی رضا اسکندری آذر: نشر خوب: 1399: ص261-257)
فلسفه ی جهانی حول سقوط، روی مقوله ی موفقیت با به دست آوردن فرصت ها استوار است. "فورتونا" الهه ی فرصت ها زوجه و مکمل "پولیوس" خدای جامعه است و گاهی به جای فورتونا، از نام تیکه برایش استفاده میشود. اگر فورتونا حامی فرصت ها باشد، کسی که به فرصت های خوبی دست پیدا کرده باشد، یکی از مظاهر خدای جامعه است. پوروشا خدایی که قربانی شد تا جهان مادی از وجودش پدید آید، نامش تلفظ دیگری از پولیوس است و هر انسانی که در جایگاه خدای جامعه قرار بگیرد، باید آماده ی قربانی شدن و سقوط به نفع جامعه شود. این ازآنرو است که نام پولیوس از "بعل" می آید که عنوان تجسدهای ثانوی ال یا اله در ارباب انواع و موجودات زمینی است و در یهودیت که یهوه جای بعل را گرفته است، یهوه با آدم کدمون کابالا تطبیق میشود که وجودش در جهان مادی و تمام موجودات آن متکثر شد و پوروشا تنها روایت دیگری از آدم کدمون است. این آدم کدمون، همان آدم ابوالبشر است چون یهوه در هیچ موجودی به اندازه ی انسان، ظرفیت تجلی اراده ی خود را ندارد. یهوه به جای آدم سقوط کرد چون حوا سقوط کرده بود و خدا به جای آدم میخواست به حوا برسد. این همان رابطه ی یهوه با مریم مقدس نیز هست که به تولد عیسی همتای پوروشه منجر شد. نام "حوا" حتی به لحاظ کلمه در "جیوا" در هندوئیسم تجلی می یابد. بنا بر شیوا سامهیتا، جیوا موجودی ساکن در کالبد مرد و زن است که به شهوات و غرایز آمیخته و بخش لاینفک پروسه ی کارما است؛ پروسه ای که در آن، انسان ها جواب تمام اعمال بدی را که مرتکب میشوند، با رنج کشیدن میدهند.:
“two love birds on a self-same branch: paramatman , jiva = adam , eve”: david Sherman: goldsunaura: 27 apr 2021






















ازآنجاکه فرصت طلبی، عامل پیشرفت محسوب میشود، افسانه ی آدم با توسعه طلبی ارضی هم مربوط میشود و هبوط آدم به زمین به انتقال جایگاه او به یک سرزمین جدید که سرزمین فرصتها وانمود میشود تغییر حالت میدهد.
اندرو مارفول مینویسد آمدن آدم به دنبال حوا به یک اقلیم جدید، شکل دیگری از داستان پرسئوس و اندرومدا است که در آن، قهرمان، همتای حوا را از اژدهایی که نماد امر بیگانه با انسان است، آزاد میکند و داستان سنت جورج و اژدها نیز روایت دیگری از همین حالت است. همچنین ازیریس و ایزیس، همتاهای قبطی آدم و حوا در جایگاه سیاستمداران تشکیل دهنده ی حکومت فرعونی است. در یهودیت، موسی که شاهزاده ی مصر و درس آموخته ی سیستم فرعونی است، رهبر قومی که فرعون با آنها دشمن است میشود و با آنها در سرزمین همسایه ی کنعان که قلمرو ارض موعود است درصدد احیای اورشلیم الهی و حکومت خدا بر روی زمین برمی آید. نه مصر به تنهایی قبط فراعنه است و نه ارض موعود فقط این القدس اسرائیل کنونی. بلکه تمام کشورهایی که یهود درصدد احیای پایگاه تمدنی جدید برای خود درآنجا برآمده اند ارض موعودند و تمام کشورهایی که یهود از آزار آنها به ارض موعود جدید پناه برده اند مصر فراعنه. در همه ی این موارد، قومی بر ضد دشمنان خود -که به اندازه ی فرعون، کافرانی دشمن خدا محسوب میشوند- و از روی الگوی یهودیت، ادعای ایجاد یک بهشت زمینی کپی شده از اورشلیم تورات را میکنند ولی چون رهبرانشان موسی هایی با تربیت فرعونیند، عملا فقط از آن چیزهایی که از دشمنان کپی کرده اند سرمشق میگیرند و کم کم شبیه دشمن میشوند و همینطوری اینقدر کشورهای مختلف جهان به هم شبیه میشوند که امکان بلوک سازی از چندین کشور پدید می آید. بدین ترتیب، دنیا بزرگتر میشود و قصه ی آدم برجسته میشود که پدر همه ی انسان ها است ولی بعد از فروپاشی برج بابل و پیدایش زبان ها، مردم با هم فرق کرده اند. آن وقت این سوال پیش می آید که الان چه کسانی وظیفه دارند اتحاد دنیا را ایجاد کنند. اینجاست که دوباره به تورات رجوع میشود و داستان قوم برگزیده ی خدا که خاندان داود رهبری آنها را بر عهده گرفته اند پرده از رخ برمیدارد. داود مردی معمولی و فاقد توانایی های جنگاورانه ی خاصی است، ولی با پرتاب سنگی جادویی، جالوت غول را که نماد تمام قد جنگاوری عضلانی سنتی است از بین میبرد. این معجزه باعث پیشرفت داود و نماد حقانیت او است و پشتوانه ی کسانی است که بدون جنگاوری سنتی و با نیروی سلاح گرم، دشمن را از راه دور میکشند. بدین ترتیب، این الگو کاملا در خدمت اروپاییان است که اولین سازندگان ارتش های مجهز به سلاح های پیشرفته ی گرم میباشند و با همین سلاح ها تمام جهان را مستعمره ی خود کرده اند. دعوای داودی ها و کفار، دنباله ی دعوای هابیل و قابیل، پسران آدم و حوا است. هابیل، جانشین آدم است و قابیل جانشین ماری که حوا را فریفت و از طریق او عصاره ی شیطان را وارد وجود انسان کرد. داود حامل میراث هابیل است و کفار وارث میراث قابیلند. هر کس که از سلطه ی خاندان داود خارج شود به قابیلی ها بازگشته است. در کتاب مقدس، این اتفاق با جدا شدن دولت اسرائیل از دولت یهودیه ی داودی ها رقم خورد. بازسازی اروپایی آن، تقسیم امپراطوری روم به دو حکومت روم غربی و روم شرقی است. روم شرقی که نتیجه ی پیشروی های صلیبی های قرون متاخر به درون خاورمیانه است، با جایگزینی مسیحیت قستنطنیه با اسلام عثمانی، از روم غربی جدا شد و این ماجرا به فتح قستنطنیه توسط سلطان محمد فاتح تعبیر شد که در آن، سلطان محمد فاتح، نسخه ی سلطان شده ی "محمد" پیامبر اسلام است. در معنایی وسیع تر، جنگ اسلام و مسیحیت، کنایه ای از نبرد غرب و شرق سیاسی جهان است و این غرب و شرق سیاسی، هر دو از یک بنیاد یهودی واحد برمیخیزند و در هم پایگاه میسازند همانطورکه اروپای مسیحی، از ارمنی های مسیحی داخل عثمانی به عنوان ستون پنجم خود استفاده کرد و این در اواخر حکومت عثمانی ها برای ارامنه فاجعه آفرید. منتها برای این که این گونه تشتت های سیاسی به خارج از منافع قدرت های متاخر اروپایی به نظر برسند، برای درگیری هایی ممالک، تاریخ های طولانی تراشیده و قصه های اختراع شده به منابع خود کشورها ارجاع میشوند، غاقل از این که اولین منابع مکتوب، از دوباره نویسی های متناقض داستان های گوناگون در قرن 18 ساخته و چاپشان به دروغ به قرون 16 و 17 نسبت داده شده است و هرآنچه از آنها به درد استعمار میخورده است، با دنباله نویسی و بازبینی در قرن 19 به عنوان واقعیت وانمود شده و ماحصل نیز باز در قرن بیستم در صافی های دانشگاه ها از سانسور تربیتی استادن بومی گذشته است. ازآنجاکه مقدسات قوم موسی از مصر برمیخیزد، اسلام نیز هرچه دنیا مدرن تر شده است، سنگرهای فتح شده ی دشمن مدرن غربی را بیشتر مقدس کرده و توجه ویژه اش به سرزمینی که غرب مدرن، آن را بیت المقدس اصلی تعیین کرده و به خاطر از دست دادن فرضیش در جنگ های صلیبی آه و افسوس بلند عمدی سر داده است، آنقدر افزون شده که راستگو ترین فراورده ی مدرنیته در افشای خاستگاه یهودی خود یعنی اسرائیل، ذهن تمام مسلمانان ظاهرا سنتی را به خود مشغول کرده است. ظاهرا همین ذوق زدگی در فتح قستنطنیه توسط عثمانی ها هم رخ داده بوده و به همین دلیل، قستنطنیه ی بیزانسی-عثمانی بسیاری از داستان ها و کیفیات اورشلیم تورات را به خود جذب کرده و حتی بزرگترین شاه اورشلیم یعنی سلیمان را به صورت بزرگترین سلطان قستنطنیه یعنی سلیمان قانونی در خود بومی کرده است.:
“la nova cronologia de fomenko I nosovskiy”: andreu marfull:6 oct2019: andreumarfull.com
با علم به این موضوع، خوب است که به موضوع شورش ایران علیه جهان اسلام توجه کنیم. این شورش حتی در تظاهر ضد دینیش، روی شورش تشیع (به معنی شعبه سازی و تفرقه افکنی) علیه تسنن (یعنی پیروی از سنت) استوار است و سنت دراینجا جانشین مصر فرعونی است و فرقه ی شیعه جانشین امت موسی. حکما به همین خاطر است که نوشته اند علمای شیعه ی 12 امامی که تشیع ایرانی را در زمان شاه طهماسب صفوی تعیین کردند، از کوه های جبل عامل لبنان در عثمانی آمدند. جالب اینجاست که در یکی از معدود تصویرسازی های رسانه ای ایران امروزی از این واقعه یعنی در سریال شیخ بهایی، فرار خانواده ی او شامل شیخ بهایی کودک از یک فرمانده ی عثمانی و به سمت ایران تصویر میشد و در طی این سفر که یادآور گریز امت موسی به سرزمین مقدس بود، فرمانده ی عثمانی به مانند فرعون درست زمانی که خود را به خانواده رسانده بود کشته شد.
با این حال، یک مسئله ی عجیب در این شورش وجود دارد. عثمانی دولتی نیمه اروپایی تحت رهبری یک اشرافیت ترک زبان ولی با مذهبی بود که زبان رسمیش عربی شمرده میشود. در ناسیونالیسم مدرنی که از اواخر دوره ی قاجار بر کشور سایه افکند، شورش همزمان علیه زبان های ترکی و عربی با برجسته کردن عنصر ظاهرا نااسلامی فارسی زبان قابل مشاهده است. اما هرچه گذشته است، ترک ستیزی هیچ رواج قوی ای در ایران نیافته و فقط ضدیت با عرب، اقبال عمومی یافته است تا جایی که اکثر کسانی که دروغ های دوره ی پهلوی درباره ی دعوای عرب و عجم را از روی شبکه های اجتماعی تکرار میکنند، هیچ از عمق ترک ستیزی استادان رژیم سابق که این دروغ ها را پراکنده اند خبر ندارند و حتی از داستان های رسمی درباره ی پیدایش قوم ترک و پراکنش آنها در ایران به کل بی اطلاعند چه رسد به این که اصلا به «بیگانه» بودن زبان ترکی (به ادعای ناسیونالیست های باستان پرست رژیم سابق) فکر کرده باشند. دلیل این مسئله فقط این نیست که جمهوری اسلامی، اسلام را یک دین تمام عربی نمایانده است چون نسل قبلی از دوره ی پهلوی نیز چیزی از تعصب ترک ها بر اسلام که در غرب بسیار مشهود است دریافت نکرده بودند. یک دلیلش در این است که احتمالا در خود عثمانی، هر استراتژی یا تاکتیک فرهنگی برای رسیدن به موفقیت عام، ناچار بوده است خود را به یک جریان تاثیرگذارتر عرب زبان نسبت دهد. احتمالا به همین خاطر است که میخوانیم عثمانی از درون حکومت سلجوقی برآمده و این حکومت سلجوقی، خود را مجری و حتی ناجی خلافت عرب عباسی در بغداد نشان داده است. بنابراین جالب است که در یک حماسه ی معروف عربی معروف به "صراط المجاهدین"، فاتح قستنطنیه نه یک سلطان عثمانی بلکه الواثق خلیفه ی عباسی است و پیروزی او به سبب پیروزی های قبلی برادرش معتصم رخ داده است. دوره ی معتصم، آغاز سیطره ی سرداران ترک بر خلافت عباسی بوده و این جریان در زمان واثق هم ادامه داشته تا این که در زمان خلافت متوکل، به چنان ابعاد فاجعه باری میرسد که قتل خلیفه به دست ترکان رقم میخورد. شاید این، روایت دیگری از سیطره ی ترکان سلجوقی بر خلافت عباسی است و سلجوقیان نماینده ی دوران اول عثمانی که هنوز نبرد جدی ای علیه واردات مذهبی یهودی-مسیحی اروپایی شکل نگرفته بود، هستند، دورانی از یونانی مآبی که حکومت بیزانس هم تخیلی از آن است و در یونانی دوستی دوران خلافت مامون و معتصم و واثق انعکاس می یابد. این، ما را متوجه ابعاد دیگری از حماسه ی صراط المجاهدین میکند. قهرمانان اصلی این داستان، عبدالوهاب و مادر جنگجویش ذوالهمه هستند که ریاست قبیله ی بنی کلاب شمال سوریه را بر عهده دارند و نقش مهمی در پیروزی های معتصم بر رومیان دارند. بنی کلاب قبل از این و در دعوای امین و مامون، طرف مامون را گرفتند درحالیکه دشمنانشان قبیله ی بنی سلیم، طرف امین را گرفته بودند. جنگ های روم بیزانسی با عباسیان نیز در زمان مامون افزایش یافتند و این حماسه ادعا میکند که در طی این جنگ ها قبیله ی بنی کلاب، یک بار مامون را از زندان رومیان نجات دادند. نام عبدالوهاب در دیگر منابع تاریخی هم آمده است. وی جنگجویی با اصل و نسب نامعلوم است که بنی کلاب در جنگ با رومیان، به او اقتدا کردند و همین باعث شد که بعدا عبدالوهاب را از خودشان تلقی کنند. با توجه به این که قبایل سوری، قهرمانانی از دوره ی مامون را خودی کرده اند، ادعای حمایت اشرافیت های فارسی از مامون نیز میتوانسته به خودی کردن میراث او ازجمله در توجه به فلسفه ی یونان اعتبار دهد و شاید این که تنها امام شیعه ی دفن شده در ایران امام رضا است، به خاطر آن است که امام رضا ولیعهد مامون بوده است. اما داستان های رابط این مسائل، در فرهنگ زدایی گسترده ی بین اواخر قاجار تا سقوط پهلوی، نابود شده اند. در غیاب داستان های سرراست، بعضی عناصر اسطوره ای مشترک با یهودیت در تولید مابه ازاهای موسی را میتوانیم در داستان عبدالوهاب و مادرش بیابیم. مثلا میتوانیم به این موضوع توجه کنیم که ذوالهمه مادر عبدالوهاب، در اصل فاطمه نام داشت، در کودکی توسط قبایل بنی طی دزدیده و در بین آنها بزرگ شد و به جنگجویی پرآوازه بدل گردید تا این که بعدا با پسرعمویش حارث –پدر عبدالوهاب- ازدواج کرد. امروزه املای ذوالهمه از این نام معروف است. ولی این نام را "دلهمه" و "ذوالدلهمه" نیز ضبط کرده اند. احتمالا تلفظ "دلهمه" درست است. این لغت، مونث شده ی لغت "دلهم" به معنی گرگ و درواقع به معنی گرگ ماده است که میتواند لقبی برای یک زن جنگجو باشد. از طرفی صفت گرگ ماده میتواند تولد رمولوس بنیانگذار رم را به یاد بیاورد که نه توسط خانواده ی انسانیش بلکه توسط یک ماده گرگ بزرگ شد و ممکن است دلهمه شکل انسانی شده ی ماده گرگی باشد که زمانی نماینده ی بزرگ شدن قهرمان به دور از خانواده اش بود. در این حالت، عبدالوهاب ممکن است روایت دیگری از پدرجدش جندبه باشد. پدر جندبه که اتفاقا او هم حارث نام داشت قبل از تولد پسرش درگذشت. در غیاب حارث که جنگجویی نیرومند بود قبایل دشمن به قبیله ی کلاب حمله کردند. الرباب همسر حارث به همراه یک غلام سیاه، پای به گریز نهاد. در راه، غلام توسط شیطان گمراه شد و به زن ابراز تمایل شهوانی کرد. رباب او را طرد کرد و بعد چون احساس ناامنی کرد، به کنار آب رفت تا نوزاد را در سبدی توی آب بگذارد ولی اول او را شیر داد. از طرفی غلام که با فکر کردن به طرد شدن خود مدام عصبی تر میشد، از شدت خشم به زن هجوم آورد و سر او را قطع کرد. فردا صبح شاه محلی به نام داریم، در محل قتل، به جسد بی سر زنی برخورد که نوزادش هنوز داشت از او شیر میخورد و انبوهی از ملخ ها رویش سایه انداخته بودند تا اذیت نشود. شاه از وزیرش پرسید داستان این قتل چه میتواند باشد. وزیر حدس زد احتمالا این، زنی است که با غلام سیاهی شهوترانی کرده و خانواده اش کشف کرده اند و قصد جان او و فرزندش را کرده اند ولی او گریخته، ولی قبیله اش به او رسیده و او را کشته اند. اما شاه وزیرش را «سگ» نامید و گفت امکان ندارد در سینه ی یک زن بدکار پس از مرگ هنوز شیر باشد و ملخ ها به این حالت معجزه آمیز روی فرزندش سایه بیندازند. شاه حدس زد که این پسر، قهرمانی بزرگ است و دستور داد او را نزد خودش بزرگ کنند و به خاطر ملخ ها، او را "جندبه" یعنی ملخ نامید.
مارک گراف حدس میزند که احتمالا روایت وزیر، اصل داستان تولد کودک بوده که بعدا سعی شده قهرمان را از ننگ حرامزادگی نجات دهند. وی در این ادعا از یک قهرمان دیگر عرب به نام "برکات" معروف به «ابوزید» یاد میکند که او هم امیرزاده بود. مادرش خضره یک روز پرنده ی سیاهی را دید که یک تنه بر لشکری از پرندگان فائق می آید و دعا کرد که کاش پسری صاحب شود که مثل این پرنده دلاور باشد حتی اگر مثل او سیاه باشد. دعایش مستجاب شد و فرزندی سیاه زایید. این باعث شد تا قبیله فکر کنند که برکات نه پسر پدرش امیر رزق بلکه فرزند یک غلام سیاه است و پدر از ترس این شایعات، دستور داد پسرش را به خانواده ای در سرزمینی دور بسپارند و او به دور از پدرش بزرگ شود. برکات بعدها بدون این که بداند به جنگ پدر خودش رفت و پدر و پسر با هم دوئل کردند و در صحنه ی جنگ یکدیگر را شناختند و به هم ملحق شدند، روایت دیگری از جنگ رستم و سهراب در شاهنامه ی فارسی که البته ختم به خیر شد. مارک گراف، در این داستان ها رد پای تولد موسی را می یابد که به دور از پدر و مادرش در خانواده ای بیگانه بزرگ شد بخصوص صحنه ای که مادر جندبه نزدیک بود پسرش را به مانند موسای نوزاد به رودخانه بسپارد. از طرفی تولد برکات از الگوی آسمانی پرنده ای سیاه را که ظاهرا بعدا به صورت غلامی سیاه بازسازی انسانی شده است را تصویر دیگری از هبوط روح القدس در مریم به شکل کبوتر می یابد و بنابراین قهرمانان عرب را در مرز موسی و مسیح توصیف میکند.:
“issues of reconstruction, part2”: mark graf: chronologia: 26/4/2016: p94
درباره ی عبدالوهاب نیز گفته شده است که او سیه چرده بود و شاید این همان بازتاب تولد از پرنده ی سیاه غیر طبیعی است. در صحاری عربستان، پرندگان ناآشنا معمولا غیر بومی هستند و در زمان باران های تندی که آبگاه های موقتی ایجاد میکنند مشاهده میشوند. ملخ ها نیز درست در زمان چنین باران هایی ظهور میکنند. ارتباط این جانوران با تولد فرزند ناشی از این است که سبزه زارهای موقتی این باران ها جلوه هایی از بهشتند و هر کودکی که به دنیا می آید، هدیه ای از آسمان است که در زمان ورود خود به زمین، جنبه هایی از بهشت را با خود حمل میکند، جنبه هایی که میتوانند حتی به حفاظت نوزاد آسیب پذیر توسط فرشتگان آسمانی تعبیر شوند.






















در مذاهب ابراهیمی که موضوع آمدن ارواح از جهانی دیگر، تا حد ممکن سانسور شده است، بهشت اطراف کودک حفظ شده است، اما دیگر بهشتی نیست که از آسمان آمده باشد، بلکه بهشتی است که از حرف شنوی مطلق کودک نسبت به والدین و اولیای آموزشی پدید می آید و محو بهشت، زمانی رقم میخورد که کودک بزرگ شده و استقلال پیدا میکند و از این پس، اختیار دارد که قوانین مذهبی آموخته را رعایت کند یا نکند. چون مهمترین دلیلی که میتواند فرد را به زیر پا گذاشتن قوانین خدا و جامعه جرئتمند کند، مشکل مالی در اثر ازدواج و تشکیل خانواده بوده است، ازدواج میتواند تکرار پیوستن آدم و حوا و سقوط از بهشت باشد. بدین ترتیب کسی بیشتر از همه در بهشت میماند که حرف شنوی خود از رهبران جامعه و آموخته های کودکی را بیشتر حفظ کند و تا وقتی که این اطاعت برای او منافع داشته باشد، بهشتی بودن تمام کارهایی که برای روسایش انجام میدهد را باور دارد. این آدم، کر و کور است و جامعه ای هم که چنین باوری میسازد کر و کور است و چون در کری و کوری متحد است این اتحاد تا اطلاع ثانوی برایش مفید است یعنی تا موقعی که با جوامع کر و کور قوی تر با رهبران دروغگوتر و فریبکارتر مجهز به امکانات پیشرفته تر برخورد میکند و ناگهان کری و کوری به جای اتحاد، به سمت افتراق تغییر جهت میدهد.
علت این مسئله، قوام کری و کوری با اطاعت از جامعه است و این در صورتی اتفاق می افتد که کل جامعه در ابتدا پیرو رهبران باشند. اما به محض این که بخش عظیمی از مردم، رهبر فریبکارتری را الگو قرار دهند و فرد هم متوجه شود که اطاعت از رهبر فعلی دیگر برایش منفعت ندارد، بر اساس عادت، به جای رهبر، از جامعه پیروی میکند و به پیروی از رهبر فریبکارتر، مراد قبلیش را از خدا به شیطان تغییر لباس میدهد. علت عملکرد مکانیکی غیر قابل کنترل این سیستم آن است که آن، علیرغم وانمودی به یک مکانیسم بهشتی، کاملا بر منفعت طلبی مادی استوار است. چون اطاعت از جمع، در درجه ی اول، کاربرد مادی داشته و دقیقا به همین خاطر، زمانی که ارزش های جامعه به سمت مادی گرایی افراطی امروز حرکت میکند، خود به خود، مکانیسمی تنشزا و عصبی کننده پیدا میکند. علت این است که اطاعت از جمع، بیش از این که بر جمع متمرکز باشد، فرد و درونیات او را به بازی میگیرد. مارک منسون با این که بعضی اوقات مثل دیوانه ها صحبت میکند، ولی این مطلب را خیلی خوب شرح داده است:
«در مغز هر انسانی، یک چیز موذی و دمدمی مزاج وجود دارد که اگر انسان ها به آن فرصت دهند که به ذهن آنها نفوذ کند باعث جنون و دیوانگی آنها میشود. به من بگویید که آیا این موضوع برای شما هم آشنا هست یا خیر؟: گاهی اوقات از رودررو شدن با فردی در زندگیتان دچار اضطراب و نگرانی میشوید. این نگرانی باعث میشود که از توانایی های شما کاسته شود و عملکرد ذهنتان دچار آسیب شود. بعد شما با خودتان میگویید که چرا اینقدر نگران هستم. حالا به خاطر اضطرابتان دچار نگرانی میشوید. وای نه! حالا نگرانی شما دو برابر شد. حالا شما به خاطر اضطراب اولیه تان نگران هستید که این به خودی خود باعث اضطراب بیشتر میشود. حالا در این شرایط یکی بگوید ویسکی کجاست؟ یا فرض کنید که شما مشکل عصبانی شدن دارید. شما سر احمقانه ترین و پوچ ترین موضوعات عصبانی میشوید و حتی علت آن را هم نمیدانید، و این حقیقت که زود عصبانی میشوید باعث میشود که از کوره بیشتر در بروید. سپس در اوج عصبانیتتان متوجه میشوید که خشونت دائمیتان شما را به فردی سطحی نگر و پست تبدیل کرده است و شما از این وضعیت متنفر هستید. شما آنقدر از عصبانیت خود نفرت دارید که از دست خودتان عصبانی میشوید. ای دیوار لعنتی! این مشت هم برای تو! یا آنقدر نگران هستید که همیشه باید کار صحیح را انجام دهید که باعث میشود از نگرانی خود نگران شوید. یا آنقدر به خاطر تک تک اشتباهاتتان احساس گناه میکنید که باعث میشود به خاطر این که اینقدر احساس گناه دارید تبدیل به یک فرد گناهکار در ذهن خود شوید. یا اغلب احساس ناراحتی و تنهایی میکنید که فکر کردن به این موضوع باعث میشود که احساس کنید شما یک انسان تنها و غمگین هستید. به حلقه ی بازخورد جهنمی خوش آمدید. احتمالا تا الان به دفعات زیادی در این حلقه گیر کرده اید. شاید همین الان هم درگیرش باشید. "خدایا من همیشه توی این حلقه ی بازخورد گیر میکنم. حتما من یه آدم بازنده و شکست خورده هستم که همه اش توی این حلقه گیر میکنم. باید جلو این موضوع رو بگیرم. وای خدای من، احساس میکنم به خاطر این که دائم به خودم میگم بازنده، احساس بازندگی دارم. نباید دیگه به خودم بازنده بگم. آه لعنتی. دارم بازم همون کارو تکرار میکنم. میبینید؟! من یه بازنده هستم. گند بزنن به این زندگی!" آرام باش دوست من. چه باور کنی چه باور نکنی، این بخشی از زیبایی یک انسان است. حیوانات بسیار اندکی در این کره ی خاکی وجود دارند که توانایی تفکرات منطقی و صحیح را داشته باشند. این از موهبت های انسان ها است که میتوانند درباره ی تفکرات خود بیندیشند. پس برای مثال، من میتوانم به تماشای کلیپ های مایلی سایرس در یوتیوب فکر کنم و در همان حین حال هم میتوانم فکر کنم که عجب آدم احمقی هستم که میخواهم کلیپ های مایلی سایرس را در یوتیوب تماشا کنم. وای عجب معجزه ی هوشیاری؟! حالا مشکل اصلی اینجاست: جامعه ی امروزی ما از سوی فرهنگ مصرف گرایی و فضای مجازی و عبارت معروف "آهای نگاه کن، زندگی من خیلی بهتر از زندگی توئه"، نسلی از انسانها را پرورش داده است که این نگرش منفی در ذهنشان جا افتاده است که حس اضطراب، ترس، گناه و غیره برای انسان ها خوب نیست. منظورم این است که اگر به قسمت خبر فیس بوکتان یک نگاهی بیندازید، میبینید که همه ی انسان ها درآنجا اوقات خوبی را سپری میکنند. با کمی تفحص میبینید که در همان هفته هشت نفر ازدواج کرده اند و یک نوجوان شانزده ساله برای تولدش یک ماشین فراری هدیه گرفته است، یا یک کودک با اختراع دستگاهی که به طور خودکار وقتی دستمال توالتتان تمام شد، آن را برایتان پر میکند، دو میلیارد دلار جایزه برنده شده است. در همین حال، شما در خانه تان نشسته اید و و مشغول تمیز کردن لای دندان های گربه تان هستید و به تنها چیزی که فکر میکنید این است که زندگیتان از آن چیزی که تصور میکردید، ناراحت کننده تر است. حلقه ی بازخورد جهنمی، روز به روز در میان مردم همه گیرتر میشود و باعث شده است که انسان ها مضطرب تر، به شدت عصبانی تر و از خود بیزارتر شوند.» ("هنر ظریف بی خیالی": مارک منسون: ترجمه ی منصور خمکده: نشر یوشیتا: 1401: ص15-14)
فکر کردن به چیزهایی که نداریم و رنج کشیدن در تلاش برای رسیدن به آنها مصداق این حکم است: «خواستن تجربه ی مثبت، تجربه ای منفی است و پذیرش تجربه ای منفی، تجربه ی مثبتی است.»، موضوعی که آلن واتس از آن تعبیر به «قانون وارونگی» میکند. منسون، این قانون را به این جمله ی آلبرت کامو ربط میدهد: «اگر دائم در جست و جوی سرچشمه ی خوشحالی باشید، هرگز به خوشبختی دست نخواهید یافت. اگر تنها به دنبال معنای زندگی باشید، هرگز زندگی نخواهید کرد.» (همان: ص16) و ادامه میدهد: «نکته ی قابل اهمیت در قانون وارونگی این است که گذاشتن اسم وارونگی برای این نظریه علت داشته است. وقتی بی خیالی طی میکنید، اثر معکوس دارد. اگر به دنبال چیزهای مثبت باشید، منفی عمل میکند و برعکس اگر به دنبال چیزهای منفی باشید، مثبت عمل میکند. دردی که در باشگاه ورزشی تحمل میکنید باعث سلامتی و انرژی بیشتر میشود. شکست در کسب و کار، منجر به فهم بهتر برای کسب موفقیت میشود...» (همان: ص17) یعنی پیشرفت از شکست حاضر میشود و همیشه در کنار کسانی که موفقیت نهایی این پروسه را میبینند، کسانی هستند که فقط روی شکست ها و دردهای بین راه تمرکز میکنند و بر آنها حسرت میخورند یا ادای حسرت خوردن بر آنها را درمی آورند. بنابراین «اگر میخواهید که در زندگی برخی از اطرافیانتان نقش و حضور پررنگ و موثری داشته باشید، باید همزمان برای برخی دیگر مایه ی تمسخر و شرمندگی باشید. به غیر از این، مورد اول هم شدنی نخواهد بود، زیرا در زندگی چیزی به نام عدم دشواری و سختی وجود ندارد.» (همان: ص23) این حقیقت درباره ی رویکردهای اجتماعی چنان که مکاتب و مذاهب در پیش میگیرند، حتی پیچیده تر است. چون رویکردهای به کار گرفته شده روی بعضی افراد به موفقیت می انجامند و در کنارشان حتما کسان دیگری هستند که تجربه شان جز شکست نبوده است. اما کامل ترین تجربه از مکاتب را کسانی دارند که هم شکست ها و هم پیروزی های آنها را تجربه کرده اند و از آنها برای اصلاح رویکرد استفاده کرده اند، موضوعی که در ایران، قطعا در مورد اسلام صدق میکند. بزرگترین خطر برای رهبران مکاتب این است که مردمی که این مطلب را درک کرده باشند، هرگز از فرصت طلبانی که تحت هر شرایطی خود را «برنده» معرفی میکنند، الگو نخواهند گرفت بخصوص وقتی بدانند خداوند آدم های بد را به هم مبتلا میکند و فرصت طلبی که با آدم هایی مثل خودش همنشین شده است، امکان ندارد بسیار بازنده نباشد.





















