خدایی که از بی نظمی متولد شد: تمدن مدرن و ایران باستان از نظرگاه مذهب سازی های یهودی: بخش2

نویسنده: پویا جفاکش

کامینسکی در ادامه مینویسد:

به گفته ی گلوگچوفسکی، عواقب پرستش خدای مصنوعی عمیق است

"به اصطلاح معتقدان به کتاب مقدس (یهودیان ارتدوکس و اکثر مسیحیان پروتستان) این خدای مصنوعی و مجازی را «خوب» می دانند."

بنابراین آنها چیزی را که مصنوعی است خوب می دانند. متضاد «مصنوعی» «طبیعی» است; بنابراین، هر چیزی که طبیعی است باید برای آنها "شیطان" باشد: نور طبیعی - به ویژه نور خورشید که با علامت هندواروپایی صلیب شکسته نمادین است - شر است، در حالی که نور مصنوعی البته خوب است، به ویژه نور از menorah ،شمعدان مقدس عبری. پرستندگان YHWHاز کودکی در تحقیر همه ی قوانین طبیعی، که توسط "ارباب" بی جان آنها (خداوند) در اولین فرمان او تحقیر شده اند، آموزش دیده اند. این متنفران از طبیعت طبیعتاً قوانین مصنوعی را می پرستند که در کتاب مقدس آنها جمع آوری شده است. از آنجایی که یک مرد همیشه به عنوان یک موجود زنده ی طبیعی متولد می شود، کشیشی مصنوعی از طریق یک مراسم مصنوعی ختنه باعث می شود که فرزندان پسر تا پایان عمر خود نشانه ی پنهان عضویت خود را در مردم برگزیده مصنوعی حمل کنند. طبیعتاً این "برگزیدگان" در یک جدایی مصنوعی از زیرگونه ی طبیعی ("حیوان") دیگر انسان ساکن خواهند شد. و البته ظاهراً رفتار تصنعی و ریاکارانه این "برگزیدگان" بر رفتار طبیعی و صریح "حیوانات" انسان شجاع و سالم - و بنابراین "لعنت الله" - حاکم است. چشم انداز طبیعی البته بد است، در حالی که چشم انداز مصنوعی برای پروردگار نامرئی خود دلپذیر است. بنابراین پرستندگان YHWH ساکنان شهر مشتاق هستند. آنها مردمان به اصطلاح "توسعه نیافته" را که در هماهنگی با طبیعت زندگی می کنند، با تحقیر در نظر می گیرند. طبق اولین فرمان دکالوگ آنها، همه خدایان طبیعی در برابر خداوند مصنوعی خود تعظیم خواهند کرد، در حالی که همه ی حیوانات روی زمین - از جمله "حیوانات انسانی" - از طریق اهلی شدنشان برده خواهند شد، یا از زمین منقرض خواهند شد. همه ی این بقایای گذشته ی «آنیمیست» (و «حیوان گرا») ناپدید خواهند شد و جای خود را به قلمرو جهانی مصنوعی خواهند داد که به طور مداوم با نورهای مصنوعی روشن می شود و با درختان مصنوعی و گل های مصنوعی تزئین می شود. این دنیای جدید قرار است پر از مردان ربات مصنوعی باشد که عشق مصنوعی ایجاد می کنند و با قانون مصنوعی مطابقت دارند و فرهنگ مصنوعی و علم مصنوعی خود را به همه جا تحمیل می کنند. همانطور که برجسته ترین پیامبر مصنوعی، به نام اشعیا، 2500 سال پیش فریاد زد، ."یک آسمان (مصنوعی) و یک زمین جدید (مصنوعی) وجود خواهد داشت . "Glogoczowski می‌نویسد: «همه ی مورخان تحصیل‌کرده و متخصص در باستان می‌دانند که تلاش‌ها برای سازمان‌دهی جهان به شیوه‌ای کاملاً مصنوعی در اوایل دو یا سه هزار سال پیش وجود داشته است.» در آن زمان "خدای قدرت مصنوعی" مامون نامیده می شد ، خدای ثروت، که به ویژه در فنیقیه (کارتاژ) و اسرائیل پرستش می شد. ویلیام شکسپیر ، نمایشنامه‌نویس دوره ی رنسانس ، در «سرود شکوه طلا» که در نمایشنامه‌اش «تیمون آتنی» موجود است، فرهنگش کاملاً توصیف کرد: «فضیلت» معجزه‌آسای پول، که «می‌تواند همه چیز را بخرد، حتی فضیلت‌های انسانی» را . سه قرن پس از شکسپیر، کارل مارکس مورد تحقیر همه جهوییست ها جرأت کرد که بگوید: «پول و تجارت خدای واقعی اسرائیل است» و اینکه «پول خدای جهان شده است که همه ی خدایان بشری دیگر باید در برابر آن تعظیم کنند». Glogoczowski اصرار دارد که کشورها و گروه‌های اجتماعی که بیشترین پول را خرج می‌کنند ، به مصنوعی‌ترین شکل زندگی می‌کنند و بدین ترتیب «خداوند» نامرئی خود را خشنود می‌کنند. این به ویژه در ایالات متحده صادق است، جایی که، وفور متناسب زباله های پس از مصرف به طور سیستماتیک زمین ما را به یک زمین بایر پوشیده از زباله تبدیل می کند. فیلسوف لهستانی در ادامه خاطرنشان می کند:

به عنوان یک نتیجه ی تجمعی از ادامه ی زندگی در شرایط مصنوعی "بهبود"، که مشخصه ی تمدن آنگلوساکسون است، تعداد افرادی که چاق، شل و ول، کوته بین، فاقد رنگدانه و دچار به کاهش ظرفیت های ذهنی می شوند، به طور قابل توجهی افزایش یافته است، بالاتر از کشورهایی که هنوز به طور کامل "توسعه نیافته اند." در این کشورهای "متمدن تر" است که ما انتظار شیوع آسیب شناسی های متوالی، فوق صنعتی، تجاری و فرهنگی را خواهیم داشت. این آسیب شناسی های جدید، مانند تعبیر معروف آمریکایی - که در شرایط آن با خود تناقض دارد - " جنگ علیه تروریسم "، خطر نابودی کامل سیاره ما را به دنبال دارد. Glogoczowski فرآیند ارگانیکی را توصیف می‌کند که در آن موجوداتی با پیچیدگی و هوش کمتر شروع به انگلی کردن بافت‌های پیچیده‌تر می‌کنند، که هم توصیفی از تمدن غرب و هم توضیحی دقیق از سرطان است. مشکل این است که فردی که بدون تعامل قوی با همسایگان "قبیله ای" خود بزرگ شده است، عملاً قادر به رسیدن به مراحل بالای رشد اخلاقی خود نیست، زیرا این ویژگی ها به عنوان الگو برای جوان ترها عمل می کند. هر گاه رشد فردی در مرحله ی به اصطلاح «خودمحوری نوزادی» (همانطور که در مورد یعقوب کتاب مقدس رخ داد) به طور مصنوعی مهار شود، چنین شخصی به طور طبیعی شروع به رفتار «بیگانه» می‌کند که با زندگی جمعی و قبایل اطراف خود دشمنی می‌کند.
Glogoczowski اشاره می‌کند که همین امر در مورد ریز بخش‌هایی از بافت‌های حیوانی نیز صادق است که برای مدت طولانی به‌طور مصنوعی از سایر سلول‌های فعال در حرکات ارگانیسم جدا شده‌اند. پس از چندین هفته "عدم آموزش" توسط سلول های اطراف، این گروه های "انتخابی" از سلول ها (با جداسازی آنها) تمایل به تشکیل تومورهای "خودخواه" را هنگامی که دوباره به اندام های والدین ادغام می شوند، پیدا می کنند. باز هم، بین توسعه ی تمدن و چگونگی گسترش سرطان، مشابهی وجود دارد. و در جامعه‌شناسی در میان جمعیت‌های آنگلوساکسون، که توسعه‌یافته‌ترین جمعیت‌ها در نظر گرفته می‌شوند ، جدایی شدیدی بین «غنی» و «فقیر» وجود داشته است، به طوری که طبقات بالا عملاً از توده‌های «کم‌تر طرفدار» جدا شده‌اند. سیستم آموزشی خصوصی برای کودکان و پایان دادن به باشگاه‌ها، بیمارستان‌ها و گورستان‌های اختصاصی برای بزرگسالان و سالمندان. همانطور که در بالا نوشتیم، چنین جدایی مصنوعی باعث می شود که ابرثروتمندان در کشورهای خود فقرا را به عنوان "خارجی" در نظر بگیرند، که "خارجی های مصنوعی" برای آنها فقط به اهداف استثمار تبدیل می شوند. همان چیزی که در مقیاس میکروسکوپی اتفاق می‌افتد، زمانی که سلول‌های نئوپلاستیک با تمایز ضعیف، که از همسایگان بالغ‌ترشان جدا شده‌اند، شروع به در نظر گرفتن بدنی می‌کنند که آنها را به عنوان "علف" در نظر می‌گیرد و به آنها اجازه می‌دهد به خودخواهی خود دست یابند. هدف تلئونومیک رشد مستمر بدون تمایز از نژاد فوق العاده ی آن است. اما همه ی اینها نتیجه ی "پرده" ای که برگزیدگان نابالغ اخلاقی را از طبیعت جدا می کند، یعنی کتاب مقدس است که به خوانندگان خود دستور می دهد که "پربار باشید و زمین را پر کنید. ترس و وحشت از شما در همه ی جانوران زمین خواهد بود" و غیره. (پیدایش 9: 2 را ببینید). اگر فقط نویسنده ی این قسمت - آیا خود یهوه بود؟ - می‌توانست دید زیبایی طبیعت زنده را تحسین کند و به یاد داشته باشید که انسان‌ها اعضای همان دنیای حیواناتی هستند که مؤمنان عهد عتیق قرار است آن‌ها را به وحشت بیاندازند. Glogoczowski نتیجه می گیرد:

در مقیاس میکروسکوپی، «اخلاق» ناشی از چنین «نعمت تروریست‌های جهانی» به بهترین وجه توسط یک تومور معمولی درک می‌شود، که در واقع فاقد گیرنده‌هایی است که به او اجازه می‌دهد حالت‌های بالاتر رفتار را از همسایگان بالغ خود تشخیص دهد.
هویت از قبل مشخص شده ی اهداف (هدف، غایت شناسی) تمدن یهودی-مسیحی با الهام از "خداوند" آن، با هدف "گیاهی" تومور برای تکامل به سمت بدخیمی، به ما امکان می دهد تصور کنیم که تمدن ما تحت چه نوع آینده ای قرار دارد. خدای ابراهیم، ​​اسحاق و یعقوب، هم برای اعضای خود و هم برای دنیای اطراف، آماده ی «اورشلیم جدید» می شود.

خدای مصنوعی که از چیزهای طبیعی متنفر است؟

بازدیدکنندگان فرازمینی که ما را خلق کرده اند و ما را کنترل می کنند؟

نشانه هایی از شکارچی های فانتزی در اعماق ناخودآگاه ما برنامه ریزی شده است؟

آیا هرگز صادقانه با سم روانی که هم در کتاب های مقدس ما و هم در خودمان وجود دارد برخورد خواهیم کرد و به وضوح خواهیم دید که چگونه با خونی که ریخته ایم پیوند دارند؟

همانطور که زنگ‌های کلیسا به صدا در می‌آیند، و خون همچنان به جریان می‌افتد، واضح‌ترین توضیح برای اینکه چرا همه چیز همچنان اتفاق می‌افتد، ممکن است هر لحظه در اعماق دخمه‌های قلب ما آشکار شود

“Somos nostros o ellos?”: john Kaminski: editorial estreicher : dec2011

اگر سفر انلیل یا یهوه، همان سفر یهوه در هیبت انسان یعنی مسیح باشد که با تاسیس دوباره ی ملکوت خدا در زمین با بازگشت مسیح پایان می یابد، پس هرچه در این بین رخ میدهد، شیطانی است و فقط کسی میتواند ادعای خدا بودن کند که بیش از همه تاسیسات مصنوعی جذاب و باشکوه تولید کرده باشد. در این شرایط، در هر کشوری، فقط تمدنی میتواند برحق به نظر برسد که آنها که تکنولوژی مبهوت کننده دارند آن را برای مردم آن کشور، فوق العاده نشان داده باشند. شاید به همین دلیل است که در اوج عملیات رسانه ای ضد اسلام، خیلی وقت است که هیچ فیلمی مثل سیصد و الکساندر که علیه ایران باستان به نظر برسد، تولید نشده است چون ایران باستان، الان یک حربه علیه اسلام در ایران است، درحالیکه در اواسط دهه ی 1380 شمسی که آقای عالمی ضد فیلم اسکندر حرف میزد، برای بیشتر ایرانی ها هنوز اینطور نبود.

اگر به مقاله ی دیدیه (دیتریش) لاکاپله برگردیم، میبینیم که عدم تناقض ایران با اسلام در ذهن مردم ما درست بوده و طبق معمول، ایرانی ها از بین تعالیم متناقض و در هم بر هم کارگزاران پهلوی درباره ی چیستی ایران به مردم، آن بخش هایی را که بیشتر با ادراکات قبلیشان هماهنگ بوده است، برگزیده اند و سپس آنها را به شکلی معنی بدهد با گفته های جدید رسولان دانشگاهی غرب ترکیب و از آنها داستان های جدیدی بیرون کشیده اند. مهمترین بخش این داستانسازی این است که دین عشق که اساس عرفان و تصوف تلقی میشود، چیزی ایرانی و فارسی است که رنگ عربی و اسلامی خورده است. البته چنین چیزی غیر ممکن است چون تمام اصطلاحات فنی این شق از اسلام، کاملا عربیند اما دقیقا همین اصطلاحات عربی، نشان میدهند که یک اساس اسلامی برای این بخش وجود دارد که قدیمی تر از شق خشن آن است و نسبت به این بخش قدیمی، علاقه ای در ایرانی ها وجود داشته است، اما آنچه لاکاپله به تکمیل این مبحث می افزاید، آن است که دقیقا شق خشن و استبدادی متاخر است که پارسی است، نه به خاطر ریشه داشتن در پادشاهی استبدادی ایران باستان، بلکه به سبب ریشه داشتن در استبداد اشرافیت داوودی یهود.

لاکاپله معتقد است پارس یا فارس همان پاروشیم یا فریسیان هستند که اشرافیت داودی یهود را حمایت میکنند و با جان هیرکانوس یا یوحنای هیرکانی، به سبب در دست گرفتن همزمان پادشاهی و کهانت، دشمنی ورزیدند چون در سیستم داود و پیامبرش سموئیل، کاهن اعظم و شاه یعنی مقام های حکومت دنیوی و مذهبی، از هم جدا بودند. لاکاپله نشان میدهد که یوحنای هیرکانی، نسخه ای دیگر از پرستر جان یا شاه یوحنای مسیحی افسانه ای شرق دور در قلمرو تاتارها در تفکرات اروپایی است که چون تاتارها از سمت روسیه وارد اروپای مرکزی شده اند، این امکان به وجود آمده تا به صورت ایوان مخوف، در تاریخ روسیه بازسازی شود چون ایوان، تلفظ روس لغات یوحنا و جان است. لاکاپله در بازسازی زندگینامه ی ایوان مخوف، ترکیب فومنکو را برمیگزیند که مطابق آن، چندین شاه مختلف به نام ایوان، جنبه های مختلف ایوان مخوف را نشان میدهند و زندگی های تو در تو دارند. با حذف اضافات، میبینیم که ایوان مخوف فومنکو، همسرش سوفیا پالیولوگوس را کنار گذاشته و تحت تاثیر همسر بعدیش النا والاخیا قرار گرفته است. این زن دوم که تاثیر زیادی بر ایوان مخوف گذاشته است، نفوذی اشرافیت های لوتری آلمان است و یهودیان را که کارگزاران آنها هستند در کشور قدرتمند میکند. اما ایوان بعدا توبه میکند و النا والاخیا را طرد میکند و مسیحیت ارتدکس را در کشور قدرتمند میکند. لاکاپله مینویسد که این داستان بنیادین، اساسا همان داستان اخشوارش یا کورش شاه ماد و عیلام که بعدا همانطورکه هرودت نوشت، سیروس شاه پارسیان خوانده شد است چون اخشوارش مطابق کتاب استر تورات، همسر اولش وشتی را از خود راند و استر را ملکه ی یهودی خود کرد و تحت تاثیر استر، یهودیان و مبلغان یهودی مآبی را در کشور قدرتمند نمود و مردمی که علیه قدرت گیری یهودیان شوریدند را قصابی نمود. پس حکومت کورش و سر سپردنش به استر یهودی و فامیلش مردخای، باعث ایجاد پارس یا جریان فریسی میشود. به نظر میرسد درگیری بعدی یوحنای هیرکانی با فریسیان به بخشی از زندگینامه ی کورش/ایوان برمیگردد که او علیه نفوذ استر مقاومت میکند. لاکاپله داستان ایوان مخوف را از جهات دیگری نیز مکمل داستان کورش میداند بدین طریق که او نام های سوفیا و النا برای زنان نامبرده را کاملا نمادین معنی میکند: سوفیا همان حکمت است که حکمت جویان به نامش فیلوسوفیا(فیلسوف) یعنی دوستدار سوفیا خوانده میشوند. وی عنوان صوفی برای عارفان دنیای اسلامی را برگرفته از نام سوفیا میشمرد و میگوید تغییر ایوان توسط النا میتواند داستانی برای تغییر قلمرو مغولی مسلمان روسیه به سمت غربگرایی منسوب به پطر کبیر باشد. او در عوض، نام النا را مرتبط با هلنا مادر کنستانتین کبیر میشمرد که قدیسه ی مسیحیت رومی است چون مشوق پسرش در گسترش دادن مسیحیت در امپراطوری روم بوده است. دراینجا روم، روم مقدس اروپایی به مرکز مذهبی واتیکان است که با جنگ های صلیبی، ایدئولوژی خود را گسترش میدهد. فردریک سوم، مشوق پاپ در صدور فرمان جنگ های صلیبی، بزرگ شده توسط جان هون بود که به آشیل سکایی معروف بود. اینجا یک نسخه ی دیگر یوحنا را میشناسیم و متوجه میشویم که حماله ی اشرافیت نیمه تاتار اروپایی به شرق، شورش آن علیه جریان قبلی تاتار است که به پرستر جان نسبت داده میشد. آشیل با تیری در پاشنه ی پایش مجروح شد و درگذشت و این یادآور دیگر شخصیت افسانه ای محبوب تاتار در غرب یعنی امیر تیمور است که به دلیل لنگی، TAMER LANE یا تیمور لنگ خوانده میشد. اندرو پسر تامس فرمانروای صلیبی پلوپونز که قستنطنیه پایتخت کنستانتین کبیر را فتح یا به قول اروپایی ها آزاد نمود، با زنی به نام سوفیا ازدواج نموده بود. این نشان میدهد که او خود یک نسخه از جریان قبلی تاتاری یعنی یوحنا است که اکنون سرسپرده ی جریان یهودی-مسیحی غرب شده است. بنابراین او با کورش هم قابل تطبیق است و آزادسازی قستنطنیه توسط او همان آزادسازی یهودیه توسط کورش است. قبل از کورش، یهودیه مستعمره ی بابل بود و استر و مردخای، تنها تلقی هایی یهودی از عیشتار و مردوخ خدایان بابلی هستند. مسیحیت ارتدکس قستنطنیه که بعدا توسط تزارهای آلمانی ارتدکس شده به روسیه سرایت می یابد، توسط این جریان صلیبی پدید می آید و بعد جاهایی از مسیحیت کاتولیک متفاوت میشود درست مثل یهودی مآبی نایهودیان که به حکومت کورش نسبت داده میشود و پس از آن، دشمنی یهودیان و نایهودیان در خاورمیانه هم زیاد متفاوت از دشمنی مسیحیان کاتولیک و ارتدکس نیست. در عین حال، این هم درست است که هر دو جریان یهودی مآب، جانشین یک جریان الهی معدوم شده اند. در داستان ایوان مخوف، آن را در ماجرای سرکوب بویارها می یابیم جایی که ایوان وانمود میکند که میخواهد رهبر بویارها را شاه کند، پس او را با لباس و خلعت شاهی بر تخت سلطنت مینشاند و ناگهان به او چاقو میزند. به نظر لاکاپله، این همان گذاشتن تاج خاری شبیه تاج قیصران بر سر مسیح و مسخره کردن مداوم او به عنوان شاه یهودا در لحظه ی اعدام است. ظلم و ستم رومیان و انحرافات ایوان مخوف، هر دو میتوانستند باعث مقدس شدن دیگر مدعی شاهی –مسیح و رهبر بویارها- شوند. بدین ترتیب، تاج و تخت مسیح، یک تاج و تخت از دست رفته است و بر اساس تشبیهات رومی درباره ی این که الهه ایزیس تخت حکومتی ازیریس –اولین فرعون- است و آن همان صورت فلکی کاسیوپیا –همسر قیفاووس شاه اتیوپیا- است که در مکاشفه ی یوحنا، تخت شاهی مسیح خوانده شده است، این تخت حکومتی یک زن است. اعدام این زن مقدس توسط دار و دسته ی کلیسای رم را در اعدام ژاندارک می یابیم. ژیل دو رایس، مشاور و کارگزار ژاندارک به مبارزه ی خود ادامه داد تا این که به جرم جادوگری دستگیر شد. گفته میشد ریش سرخ او در اثر نفوذ شیطان به وجودش آبی رنگ شده است. این یادآور افسانه ی ریش آبی است که همسران خود را میکشت تا با زن جدیدی ازدواج کند. ریش آبی، هفت بار ازدواج کرد، به تعداد همسران ایوان مخوف. لاکاپله میگوید ریش موقع تازه درآمدن میتواند موقتا حالتی آبی رنگ بیابد، بنابراین ریش آبی، کنایه از مردی است که ریش خود را میتراشد درحالیکه یهودیت، تبلیغ ریش گذاری مرد را میکند و ازاینرو است که ریش آبی/ ژیل دو رایس، مردی شیطانی است. طرفداران ژیل دو رایس، با کمال میل، سوختن در آتش را پذیرفتند و این یادآور قتل مسیحیان در آتش در روم باستان است قبل از این که مدعیان مسیحیت به قدرت برسند و آن را تحریف کنند همان ادعایی که اسلام صوفیانه میکرد و مسیح را پیامبر خود میشمرد. طبیعتا در یک منطقه ی اسلامی غیر روسی شامل قستنطنیه، حکومت عثمانی که علیه مسیحیت رومی و روسی یکجا شوریده بود، ادعای بازگشت به اسلام را داشت. جان هیرکانوس از حکومت یهودی حشمونیان بود که لاکاپله نام آنها را تلفظ دیگری از عثمانی میشمرد.:

“chronology8”: d. lacapelle: theognosis: 28 feb 2024

دیدیه لاکاپله مانند بیشتر منتقدان تاریخ، از جریان رسمی مورخین نمی آید و درواقع از تاریخ نان نمیخورد. او دارای مدرک کارشناسی مدیریت و اقتصاد بهداشت است و در این پیشزمینه این ایده را پذیرفته که اقتصاد پولی فقط در ذهن مردم وجود دارد و این داستانی بودن ذهنیت ها از همه چیز را به تاریخ های ملی کشورها نیز فرافکنی کرده است. درواقع برجستگی تاریخ به این برمیگردد که به اندازه ی اقتصاد، کسانی که به آن، شکل و شمایل واقعی میدهند، از جادوگری تقلید میکنند. لاکاپله در مقاله ی «جادوی آشوب» که در نقد مجموعه ی آشوب پیتر جی.کارول نوشته است، انتقاد خود از جادو را تا حدودی توضیح داده است:

«

پیتر جی. کارول از جایی شروع می کند که من آن را ترک می کنم. اثر او Chaos Compendium – The Magic of Illuminati of Thanateros مجموعه ای از مقالات در مورد جنبش جادویی است که او مشهورترین نماینده ی آن است: جادوی آشوب. این اثر توسط نسخه‌های کلاسیک Camion Noir منتشر شده و توسط Soror DS (که تلفن همراهش را در صفحات سفید پیدا کردم، یعنی نام مستعار متعدد بی‌فایده است) و Spartakus FreeMann ترجمه شده است. این بیشتر یک مانیفست است تا یک کار عملی، به شما این امکان را می دهد که با اصول Chaos Magic (جادوی آشوب) آشنا شوید. کارول این روند را به آستین عثمان اسپیر، که از آیین‌های پیچیده ی آلیستر کراولی برای جادوی شخصی‌تر و غریزی‌تر، از فلسفه ی آنارشیستی جدا شد، ردیابی می‌کند. «جادوی آشوب» جادویی است که قوانینی را که بر اساس آن ها کار می کند بهتر درک می کند. علم به ما اجازه می دهد تا قوانین جهان را بهتر درک کنیم، و «جادوی آشوب» از رجوع به فیزیک کوانتومی دریغ نمی کند تا بگوید که واقعیت جادو را ثابت می کند. دین واقعی به ما کیهان شناسی واقعی می دهد. و سحر و جادو همیشه عمل مرتبط با این قوانین و این کیهان شناسی بوده است، این عمل دارای پیشرفت خاصی نسبت به نظریه است. می توان گفت که Chaos Magic از علم بهتر و کیهان شناسی بهتر استفاده می کند تا پایه ی نظری بهتری برای خود فراهم کند و در نتیجه خود را از دام های بیهوده ی جادوی قدیمی خلاص کند. علم، معنویت و جادو با هم تکامل می یابند، قابل پیش بینی بود. در گذشته، فلسفه اضافه می شد، زیرا علم واقعی، دین و فلسفه هر سه راه رسیدن به حقیقت هستند. اما فلسفه امروز چیزی نیست جز علمی که فرضیه هایش آزمایش نشده است، دین باطل و جادو نادیده گرفته شده اند. اصل اولیه ی Chaos Magic این است که یک باور یک وسیله است نه یک هدف. کارول می گوید: شعبده باز شدن فقط یک چیز را شامل می شود: پذیرش یک باور.

او ادامه می‌دهد: "به راحتی می‌توان دید که چگونه مردم، و حتی کل فرهنگ‌ها، با باورهایی که مشاهده می‌کنند، قدرتمند و ناتوان می‌شوند ."

هر ساختار هر ساختار اجتماعی چیزی بیش از نتیجه ی یک فرآیند ذهنی نیست. این همان چیزی است که اخیراً نوشتم. ساختارهای اجتماعی، مفاهیم زبانی، باورهای معمولی اختراعات ذهن هستند. پس از ایجاد عدالت، شایستگی و غیره به لحاظ نظری. در واقع ساختارهای اجتماعی را ایجاد می کند که مفاهیم عدالت یا شایستگی را آشکار می کند: ارگان های دادگستری و دادگاه ها و نخبگان فارغ التحصیل. من ادامه دادم که باید تعیین کنم که کدام باور و حتی کدام شخصیت برای من مفیدتر است. برای این روش، شعبده باز باید تفکر گفتمانی را متوقف کند (توقف جهان برای کاستاندا، تفکر غیر بودایی، مراقبه به سادگی به روشی صحیح تمرین می شود. در اینجا ما از "Gnosis" یا عرفان صحبت می کنیم). سپس بر بازنمایی نمادین میل تمرکز می کنیم. کارول همچنین به درستی بیان می کند که اراده ی ما آزاد نیست. حتی یک خود اصیل وجود نخواهد داشت که شخصیت های متعدد تشکیل شده باشد و بر اساس شرایط خود را نشان دهد. در اینجا ما شروع به واگرایی می کنیم. من این شخصیت‌های چندگانه را می‌شناسم، می‌دانم که آنها مانند انگل‌ها می‌چسبند و ما اغلب نمی‌توانیم آنها را کنترل کنیم. من همچنین احساساتی را می شناسم که به بدن فیزیکی می چسبند و باورها را طوری تثبیت می کنند که نمی توان آنها را انتخاب کرد. اگر خود واقعی وجود نداشت، چیزی برای تصمیم گیری در مورد چه باورها و احساساتی وجود نداشت. آنها خودشان را تحمیل می کردند و هیچ جادوگری وجود نداشت. برای یک انسان معمولی، این باورها، احساسات، شخصیت‌های چندگانه است که حاکم است. زمانی است که خود واقعی بر باورها و احساسات خود کنترل می کند که شعبده باز ظاهر می شود. جالب اینجاست که کارول پس از ادعای عدم وجود خود اصیل، این خود اصیل را از طریق مفهوم کیا معرفی می کند. جادوگران آشوب بر این باورند که هیچ حقیقت عینی خارج از ادراک آنها وجود ندارد، هیچ علیت، هیچ قانونی خارج از هرج و مرج وجود ندارد. اما چرا کارول از فیزیک کوانتومی استفاده می کند؟ طبیعت کوانتومی متشکل از قوانین متفاوت از قوانین قطعی مکانیک است، اما فقدان قوانین نیست. و هرج و مرج مخالف علیت مکانیکی نیست، فقط کلمه‌ای فراگیر است که به ما امکان می‌دهد از بیان قوانین طبیعت که هنوز بر آن مسلط نشده‌ایم اجتناب کنیم. علاوه بر این، این ادراکات هستند که به ما امکان دسترسی به واقعیت را می دهند، اما در واقع واقعیتی خارج از ادراکات وجود دارد. قرمز وجود ندارد، اما طول موج 400 نانومتر وجود دارد و انرژی وجود دارد. این چیزی است که جادوگران معمولاً درک می کنند، یعنی واقعیتی اثیری وجود دارد که از انرژی تشکیل شده است، که واقعیت معقول فقط فرافکنی آن است. از این منظر، حکم فقدان واقعیت خارج از ادراکات، قهقرایی برای جادو است. گزاره های جادوی آشوب گاهی آزاردهنده هستند. با حکم عدم وجود یک خود واقعی، او تصمیم می گیرد با شخصیت انگلی همذات پنداری کند که گویی جادوگر می تواند او را بدون خود کنترل کند. با حکم به اینکه فقط آنچه درک می شود واقعی است، به ماتریالیسم فلسفی باز می گردیم که همیشه نقطه ی مقابل تفکر جادویی بوده است. این یک جادو است که فقط تمرین می کند، اما نادیده گرفتن علل را انتخاب می کند. بله، جادو کار می کند، اما نه، همه چیز ممکن نیست. حتی همه ی ما توانایی های یکسانی نداریم. احساسات کنترل نشده بر شما مسلط خواهد شد. بدهی های کارمایی ما را فراموش نمی کنند. تجسم در بدن انسان محدودیت های وحشتناکی را تحمیل می کند. کسی که تصورات خود را به واقعیت تبدیل می کند، یک فریب تمام عیار است. از آنجایی که ادراکات او بر اساس خواسته های او ساخته می شود، بنابراین خواسته های خود را واقعیت می داند. ما یک انتخاب داریم که چه چیزی را نشان خواهیم داد. من تمایل دارم آن را به دو گزینه ی کلی در نظر بگیرم: قاطعانه تصورات خود را با واقعیت اشتباه بگیرید، یا در نظر گرفتن اینکه واقعیت و انتخاب برای مطالعه ی قوانین واقعی آن وجود دارد. گزینه ی دوم به نظر من با شیوه های معمول Chaos Magic ناسازگار نیست، اما فلسفه به شدت آن را رد می کند. با این حال، پیتر کارول به فیزیک کوانتومی علاقه مند است. بنابراین به نظر می رسد که قوانین برای او جالب است، حتی اگر او به طور متناقض ادعا کند که وجود ندارد. جادوی آشوب، هنگامی که جنبه ی آنتروپیک و خطرناک خاص هر تمرین شخصی را کنار بگذاریم، جادویی به روز است، دسترسی آسان و بنابراین برای مطالعه ی عمیق این قوانین بسیار مفید است.»:

La Magie du Chaos: Didier Lacapelle: kaosphorus.net: 28 AUT 2011

یکی از نظردهندگان وبلاگ بالا در زیر این مقاله نوشته است که جادوی آشوب، مانند جریانی است که تفکرات جزمی دیگر را رد میکند تا خودش تبدیل به یک جزم شود. این بی شباهت به یهوه ای که دیدیم در میان جادو و آشوب دست و پا میزد و خود را محور قدرتمندترین و جهانگیر ترین جزم فکری تاریخ نمود، نیست. بنابراین باید حواسمان باشد زمانی که از یک اسلام جزم اندیش آمیخته به جادوگری میگریزیم، مراقب باشیم که به جادوگری های جزم اندیش دیگری که به خود ظاهر علمی میدهند پناه نبریم، چون ممکن است همگی، ماسک های مختلف یک فرقه از جادوگران باشند که شخصیت های گوناگون و مختلف ما را در هر جا که لازم بیفتد به خود جذب میکنند.

مطلب مرتبط:

خدایی که از بی نظمی متولد شد: تمدن مدرن و ایران باستان از نظرگاه مذهب سازی های یهودی : قسمت1

خدایی که از بی نظمی متولد شد: تمدن مدرن و ایران باستان از نظرگاه مذهب سازی های یهودی : قسمت1

نویسنده: پویا جفاکش




در فیلم "اسکندر" الیور استون، اسکندر در یک مجلس رقص در پارس، دلباخته ی باگواس، جوان پارسی میشود. نقش باگواس را یک رقصنده ی فلامنکو از اسپانیا بازی میکند، امری که مطمئنا دلیلش ریشه گرفتن فلامنکو از بازمانده های اعراب در اسپانیای مسیحی است.


یادم نیست که بود، ولی میگفت هر کشوری را که رفته است، حتی کشورهای فلک زده ی اروپای شرقی که رسانه های اروپایی-امریکایی نشانشان نمیدهند مگر آبروی کل اروپا برود، دیده است که مردم آن کشور، بسیار علاقه دارند فکر کنند سیاستمداران امریکای بزرگ، صبح تا شب دارند درباره ی آنها نقشه میکشند و انگار امریکایی ها کار و زندگی ندارند و تمام توجهشان برای توطئه گری را روی آن کشور متمرکز کرده اند، و هر نقشه ای که امریکا در هر جای دنیا پیاده میکند، برای ضربه زدن به آن کشور خاص است که گاهی حتی اسم آن کشور هم برای بیشتر مردم خارج از آن، ناآشنا است. راوی، معتقد بود این تخیل، ناشی از یک ترکیب عشق و نفرت است بدین ترتیب که این خارجی ظاهرا دشمن امریکا کاملا باور دارد که امریکا قوی ترین و مهم ترین کشور دنیا است و با خیالپردازی درباره ی خطرناک بودن کشور خودش برای امریکا، میخواهد باور کند که کشور خودش هم به اندازه ی امریکا مهم است درحالیکه سیاستمداران امریکا اینقدر باید برای همه جای دنیا فکر کنند که نمیتوانند روی یک کشور خاص تمرکز کنند و وقتی هم که بخواهند مدتی طولانی روی جایی تمرکز کنند، معمولا آن کشور، فقط یکی از دو گزینه ی چین و روسیه است.

این رابطه ی عشق و نفرت، بیشک در ایران به شدت وجود دارد تا جایی که بعضی ایدئولوژیست های ایرانی، حتی وقتی یک امریکایی وطن پرست از سیاست امریکا انتقاد میکنند، ناگهان خوشحال میشوند که آن امریکایی –که حتما چون امریکایی است، آدم حسابی است- توی تیم خودشان است و کلی به به و چه چهش را میکنند و بعد ناگهان آن شخص، اظهار نظری خلاف خوشامد آنها میگوید و یک دفعه میبینید که همان ایرانی هایی که مجیزش را میگفتند،حالا او را بخشی از دسیسه های پنهان ایالات متحده میشمرند. این اتفاق، دقیقا برای الیور استون افتاد. او به خاطر ساختن فیلم "جی اف کی" به اشتباه، یک دشمن امریکا تلقی شد، فیلمش در سال 1384 دو بار از برنامه ی سینما1 نمایش داده و با ستایش های فراوان مجری و مهمانان برنامه، با حرارت تر از همه مرحوم نادر طالبزاده، بدرقه شد. اما دو سال بعد و درحالیکه همچنان الیور استون یکی از قهرمانان ایران به حساب می آمد، کم کم، فیلم دیگر استون که درباره ی تاریخ امریکا نبود، به عنوان نشانه ای از ضد ایرانی بودن استون بالا کشیده شد. این فیلم تازه ساز نبود و استون، آن را سال 1383 برابر با 2004 میلادی یک سال قبل از این که جی اف کی از سینما1 پخش شود، ساخته بود. فیلم "اسکندر" یا "الکساندر"، یک واکاوی روانی از قهرمان بزرگ تاریخ یونان بود که درست مثل رئیس جمهورهای امریکا عاشق حمله به شرق –در مفهومی که اروپایی های مدرن از آن برداشت میکنند- بود. در حالی در ایران درباره ی این فیلم، سکوت کامل شده بود که در غرب، فیلم، با جنجال های بسیار همراه بود. یونانی ها فیلم را به خاطر همجنسباز نشان دادن اسکندر و کل مردان یونان باستان، مورد حمله قرار داده و تهدید به شکایت دادگاهی از آن کرده بودند و در جریان های راست امریکایی نیز فیلم متهم به ترویج همجنسبازی از طریق آشکار کردن جنبه های پنهان زندگی قهرمانان کودکان چون اسکندر شده بود، چیزی که الیور استون آن را دلیل اصلی شکست فیلمش در گیشه خوانده بود و به سبب آن، بعدا در انتشار نسخه ی ویدئویی فیلم، آن را به شدت تعدیل کرد. البته بعضی تاریخدانان ستایش هایی از فیلم کرده بودند. مثلا یوجین ان برزا، صحنه ی نبرد گوگامل بین داریوش و اسکندر در فیلم را دقیق و مهیج توصیف کرده بود و شهر بابل را به گونه ای که در فیلم بازآفرینی شده بود، «دیدنی» و قابل تطبیق با کشفیات باستانشناسی، دریافت نموده بود. اما در ایران، فیلم، تنها سه سال بعد و به دنبال سر و صدای حول فیلم امریکایی دیگری که راحت تر میشد آن را «ضد ایرانی» خواند، مورد توجه قرار گرفت. این فیلم دوم به نام "سیصد" از بهار سال 1386 در ایران غوغا کرد. داستان این فیلم، شباهت زیادی به حماسه ی عاشورا در ایران دارد، منتها در جهتی وارونه: سیصد یونانی به رهبری لئونیداس، در مقابل لشکر چندین هزار نفری خشایارشا شاه پارس/ایران، مقاومت میکنند و علیرغم نبردی قهرمانانه، همگی کشته میشوند. در میان جنجال که این دفعه از سوی ایدئولوگ های جمهوری اسلامی و برای اثبات دشمنی امریکا با ایران، رهبری میشد، خبر رسید که فیلم سیصد به فارسی دوبله شده است، خبری که بعضی فعالان اینترنتی، نشانه ی دشمنی جمهوری اسلامی با ایران باستان شمردند. اما محمود قنبری، گوینده و مدیر دوبلاژ باسابقه، به زودی اعلام کرد که بخش هایی از این فیلم را برای پخش در یک برنامه ی تحلیلی دوبله کرده است. از قضا من بعدا آن برنامه را از شبکه ی 4 دیدم. از اول تا آخر، حمله به فیلم سیصد و با محتوای عظمت ایران باستان و حقارت یونانی ها بود. آن برنامه، سریالی مستند گونه بود که هر دفعه قسمت هایی از یک فیلم امریکایی را نشان میداد و بعد با تحلیل آن تکه ها، ایدئولوژی های پنهان فیلم های امریکایی را رسوا میکرد و دراینجا بود که برای اولین بار دیدم فیلم اسکندر، به همان سهولت فیلم سیصد، زیر نقد ایرانی ها رفت و پس از آن، یک سال تمام شاهد بودم که چطور ایرانی ها در این که استون «با ما است یا بر ما»، حالت گیجی دارند، طورری که در 1387 وقتی استون، فیلم بوش را روی پرده فرستاد، هنوز هیچ ایدئولوگی جرئت نداشت بگوید فیلم، طرف جورج بوش پسر است یا ضد او، درحالیکه مجله ی فیلم، به سهولت، از فیلم «بوش» تعریف میکرد.

مسلما بعد از یک فیلم آشکارا ضد پارس و طرفدار یونان باستان مثل سیصد، راحت تر میشد فیلم اسکندر را که شامل حمله ی یونانی ها به پارس بود، یک فیلم استعماری شمرد و آن برنامه ی تحلیلی ای که گفتم و اسمش را به خاطر ندارم، به همین خاطر سراغش رفته بود. برنامه، برای فیلم اسکندر، شادروان اکبر عالمی را دعوت کرد و ایشان هم به جای الیور استون، تمام حمله اش را روی خود اسکندر متمرکز کرد و هر چیزی که میتوانست قهرمان بودن اسکندر پیش یک ایرانی متشرع را از بین ببرد، از حمله به ایران گرفته تا همجنسباز بودن، با آب و تاب و جانبداری آشکار، به طرف مدعو شلیک کرد. اما جالبترین بخش صحبت های آقای عالمی، وسط کشیدن پای یک نظریه ی کاملا ایرانی درباره ی اسکندر بود که من اتفاقا آن را سال قبل (1385) در کتابی از زنده یاد پوران فرخزاد (خواهر فروغ شاعر) خوانده بودم. خانم فرخزاد ما را به خودمان دعوت کرده و نوشته بود که نباید تاریخمان را از غربی ها بیاموزیم و باید منابع تاریخ خودمان را لحاظ کنیم؛ اسکندر تاریخ ایران، نمیتواند همان الکساندر تاریخ های یونانی باشد، چون در تواریخ اسلامی، این اسکندر، رومی است نه یونانی، او در عموریه ی ترکیه متولد شده و معمولا در تواریخ اسلامی، منظور از روم "ترکیه" است؛ این اسکندر، پدرش شاه ایران است و نیمه ایرانی است، و از همه مهمتر این که او بنیانگذار حکومت اشکانیان است و جای ورود الکساندر به ایران را او باید پر کند، پس الکساندر اصلا وارد ایران نشده است. آقای عالمی هم همین صحبت ها را تکرار کرد و اضافه کرد: «نمیگویم حتما اینطور است، ولی باید درباره ی این مسائل، در خود ایران، تحقیق شود.»

صحبت های زنده یادان فرخزاد و عالمی مهم است، اما تناقض های آنها بر یک خواننده ی آشنا به تاریخ، پوشیده نیست. خانم فرخزاد، از طریق اسکندر رومی، اشکانیان را دنباله ی هخامنشیان میکرد با این فرض که دارا شاه ایران که اسکندر او را سرنگون کرد، همان داریوش سوم هخامنشی است و اسکندر را دنباله ی هکامنیدها یا هخامنشیان تواریخ یونان قرار میدهد و تاریخ قبل از اسکندر را آن شاهان برشمرده ی تاریخ یونان قلمداد میکند، درحالیکه در گزارش های اسلامی "خودی" مثل شاهنامه، دارا آخرین شاه حکومت افسانه ای کیانیان است که حتی نمیتوان برای قلمروش حد و حدودی تعیین کرد. اگر قرار است تاریخ غرب را زیر سوال ببریم، باید کلا زیر سوال ببریم ولی همه میدانیم که بدون آن تاریخ، چیزی برای عرضه کردن به خودمان نداریم، امری که امکان هر گونه توفیق ناسیونالیستی بدون تحلیل بی طرفانه را از بین میبرد. اما میتوانیم کار مفیدتری کنیم: تواریخ غربی و شرقی را با هم مقایسه کنیم بدون این که از این مقایسه، قصد افتخارات ناسیونالیستی داشته باشیم. در خود مغربزمین، کسانی این کار را کرده و دنبال مشترکات این تاریخنویسی ها گشته اند، اما نتیجه ی این کار، برخلاف هر گونه ناسیونالیسمی چه ایرانی باشد و چه یونانی و چه امریکایی، از آب درآمده است. در این مقایسه ها همه ی وقایعی که در تواریخ کشورهای سراسر جهان و در زمان های مختلف روی داده اند، تکرار مکرر یک سری وقایع واحد در جغرافیاها و زمان های مختلف هستند.

در مورد گزارشات اسلامی از ادعای فارسیان درباره ی نیمه فارسی بودن اسکندر و قیام او برای نظم دادن به تاج و تخت فارس، ما این داستان را بسیار شبیه داستان اسمردیس دروغین در تواریخ هرودت یونانی خواهیم یافت. اسکندر که ادعا میکند از نسل دارای اکبر شاه پیشین فارس است، علیه دارای دوم شاه وقت فارس لشکرکشی میکند و این همان تصاحب تخت حکومت توسط کسی است که ادعا میکند اسمردیس پسر سیروس شاه سابق فارس است و به جنگ برادرش کامبیز پسر دیگر سیروس رفته است که اکنون بر کشور حکومت میکند. چنین موردی در تاریخ سلوکیان یا جانشینان اسکندر نیز تکرار میشود. زمانی که آنتیوخوس شاه معروف کتاب مکابیان میمیرد، دیمیتریوس شاه جدید با شورش شخصی به نام الکساندر بالاس روبرو میشود که ادعا میکند پسر انتیوخوس است. در جریان جنگ ها دیمیتریوس قبلی فوت میشود و شخص دیگری باز به نام دیمیتریوس به قدرت میرسد که موفق به شکست و کشتن الکساندر بالاس میشود. الکساندر بالاس بین دو شاه با نام های دیمیتریوس قرار گرفته است درست مثل سلسله ی اسکندر در گزارش های فارسیان که بین دو حکومت پارسی –کیانیان و ساسانیان- فاصله انداخته است. اسکندر گزارش های فارسی، علیه شاهی قیام میکند که دارا است، به این ادعا که حکومت شاه دیگری را تقویت کند که او هم دارا است و پسر اسکندر و آن دارا است، چون اسکندر نماد یک جریان متفاوت ولی سرچشمه گرفته از جریان قبلی پارس است که علیه دنباله ی وفادار همان جریان که هنوز دارا نام دارد شورش میکند و البته بیگانه به نظر میرسد، همانطورکه هرودت مایل است اسمردیس شورنده علیه کامبیز را یک اسمردیس دروغین بشمرد. به عقیده ی هرودت، اسمردیس اصلی به دست کامبیز به قتل رسیده بود. بنابراین بازگشت اسمردیس، کاملا قابل تطبیق با ظهور دیمیتری دروغین است که ادعا میکرد همان دیمیتری پسر ایوان مخوف است که همه فکر میکردند مرده است. چند دیمیتری دروغی مختلف ظهور کردند که اکثرا کشته شدند و فقط آخرینشان به تخت نشست. اما همه ی این دیمیتری ها، گزارش های مختلف یک دیمیتری واحدند که هم موفق شد و هم نشد. چون نماد جریانی است که شخص بنیانگذارش مثل اسکندر/الکساندر کبیر، به تخت نشست ولی دنباله ی جریان مثل الکساندر بالاس شکست خورد. از طرفی چون الکساندر بالاس در ادعای خود بر احیای حکومت آنتیوخوس، خود را اصل او و بنابراین برابر با دیمیتریوس اصلی میشمرد (دیمیتریوس= دارا)، تعجبی ندارد که در قصه ی روسی، غاصب، دیمیتری (=دیمیتریوس) نام داشته باشد. در تاریخ روسیه، دیمیتری معروف دیگری داریم که مثل الکساندر/اسکندر کبیر، با لشکری کوچک، بر لشکر عظیم دشمن پیروز شده است و او دیمیتری دونسکوی حاکم مسکو است که قوای عظیم مغول ها به رهبری خان مامای را شکست داد ولی بعد از این که تختامیش خان مغول، حکومت خود را از مامای پس گرفت و مامای را کشت، دیمیتری دونسکوی را به سختی شکست داد و مسکو را به آتش کشید. همزمان با این دیمیتری دونسکوی، یک دیمیتری دیگر به نام دیمیتری کنستانتینوویچ داریم که امیر نووگرود بود و نخست با دیمیتری دونسکوی علیه مغول ها میجنگید ولی بعدا با تختامیش علیه مسکو متحد شد. نووگرود به معنی شهر جدید، دقیقا هم معنی با نئاپولیس لقب رم است چون رم را اهالی تروآ پس از تخریب تروآ ساختند و تزارهای مسیحی روسیه نیز ادعای احیای رم را داشتند و از اینرو خود را "تزار" مینامیدند که تلفظ دیگر "سزار" عنوان حکام رم است. بنیانگذار نووگرود، گئورگی دانیلوویچ پسر شخصی به نام "میخائیل اهل تور" بود که میتوان تور را دراینجا معادل تروآ شمرد. گئورگی که نامش یادآور سنت جورج، الگوی جنگجویان صلیبی مسیحی است، برای رسیدن به قدرت، پدرش را چاقو زد و کشت. این اتفاق، یادآور چاقو زدن بروتوس به پدرخوانده اش ژولیوس سزار بنیانگذار امپراطوری روم است اما همانطورکه بعد از قتل سزار، اگوستوس امپراطوری روم را احیا کرد، شور مسیحی نووگرود نیز محکوم به فروکش بود. ازاینرو دیمیتری کنستانتینوویچ نمادی از فروکش شعله ی اصلی این شور مسیحی برای فتح شرق در خاستگاهش روم بود. پس دیمیتری کنستانتینوویچ را باید با همنامش کنستانتین امپراطور روم که بنیانگذار روم مسیحی بود مقایسه کرد. کنستانتین پس از آن مسیحی شد که موقع نجات از تله ی دشمنش امپراطور ماکسنتیوس در رم توام با غرق شدن ماکسنتیوس و گروهی از افرادش در رود تیبر، به معجزه ی خدای مسیحیت ایمان آورد. در داستان دیمیتری دونسکوی هم میبینیم که بسیاری از افراد خان مامای موقع فرار در رودخانه غرق میشوند. اما آنهایی که خود مامای را میکشند، افراد تختامیش هستند و دیمیتری دونسکوی و دیمیتری کنستانتینوویچ، هر دو، رونوشت هایی اسلاو از تختامیش مغول هستند. شکست بعدی دیمیتری ها از تختامیش هم باز رونوشتی از شکست خود تختامیش از تیمور لنگ است بعد از این که به جنگ همان تیموری رفته بود که به تختامیش در شکست مامای کمک کرده بود. درواقع، ایوان مخوف که همتای سیروس/کورش در داستان اسمردیس دروغین است، نیز نامش تلفظ روس "یوحنا" و درواقع نسخه ای اسلاو از پرستر جان یا شاه یوحنای مسیحی قلمرو تاتارها است و ارتباطش با جهان یونانی-رومی، تنها به واسطه ی ظهور اشرافیت های ژرمن نیمه سکایی در اثر نفوذ هون ها به قلمروهایی اروپایی از سمت روسیه حاصل شده است. این شاه یوحنا همچنین معادل یوحنای هیرکانی یا جان هیرکانوس شاه حشمونیان است: جریانی یهودی که علیه سلوکی های یونانی قیام میکنند و اورشلیم را تصرف مینمایند. حشمونی ها اسما همان عثمانی ها، و سلوکی ها اسما همان سلجوقی ها هستند و البته عثمانی ها خود از میان سلجوقی ها برخاستند. جنگ های صلیبی زمانی شروع شد که الکسیوس کومننوس، فرمانروای روم یونانی بیزانس در قستنطنیه، از رهبران اروپایی برای دفاع از امپراطوری مسیحی خود در مقابل سلجوقی ها کمک خواست. با این حال، نام الکسیوس، خود میتواند تلفظی از سلوکوس باشد؛ فرمانروایی که سلوکیان و بنابراین سلجوقیان نام از او دارند. چون جنگ های صلیبی و ظهور استعمار، خود، نتیجه ی شورش بخشی از یک جریان حکومتی علیه شاخه های قدیمی تر خود است. این شورش، در حکم شورش یک امت علیه خدای خود و پیامبر یا حاکم جامعه ی خود است که تمام این عناوین، در عیسی مسیح جمع آمده اند. عیسی که خود را شاهزاده ی یهودا و مسیح موعود میخواند پس از اعدام زنده شد و در آخرالزمان باز خواهد گشت. توجه کنیم که میخائیل پدر گئورگیو دانیلوویچ هم نام از یک قهرمان آخرالزمانی دیگر مسیحیت یعنی میکائیل فرشته دارد که مثل مسیح بر شیطان غلبه خواهد کرد. صورت فلکی کاسیوپیا که نام همسر قیفاووس شاه اتیوپیا را بر خود دارد، در مکاشفه ی یوحنا، تخت حکومتی مسیح خوانده میشود. او دقیقا معادل ایزیس است که تخت حکومتی همسرش ازیریس -کهن الگوی فراعنه ی مصر- تلقی میشود. ازیریس هم مثل مسیح به قتل میرسد ولی بعدا به صورت هورس از نو از ایزیس زاده میشود. نه مسیح و نه هورس در بازگشت خود، آن شاه مهربان سابق نیستند و این بار، قتالانی جنایتکارند که تر و خشک را با هم میسوزانند. حتی میتوان گفت تخت حکومتی هم تخت سابق نیست. توجه کنید ما یک مسیح زن به نام ژاندارک هم داریم که درست مثل عیسی، هم درباره اش گفته اند قهرمانانه شهید شد و هم درباره اش گفته اند کس دیگری به جایش کشته شد و از نظرها ناپدید شد. درواقع اعدام ژاندارک، نابودی تخت حکومتی به همراه صاحبش مسیح است و تختی که ادعا میکند همان تخت است متعلق به غاصب جدیدی خواهد بود. این تخت دروغین، مدیون غاصب قبلی است که تمدن و فرهنگ راستین کشور را از بین برده است. تاریخ مکتوب، در جایگاه چنین غاصبی قرار دارد. اساس تاریخ سالشماردار جهان، جوزف اسکالیگر نام دارد. او پسر یک «ژولیوس سزار اسکالیگر» است که خود، مورخ بوده و دوست نزدیکش میشل نوستراداموس هم وقایع نگار بوده است. این دومی همان پیشگوی معروف است که مثل عیسی پیشگویی هایش راسا درمی آمد. میشل همان میکائیل است و جوزف اسکالیگر به جای غاصب های نامبرده، پدرانش میکائیل و ژولیوس سزار را کشته است، بدین معنی که میراثشان را عوض کرده است. این شورش، بخشی از شورش تمدن نوپای غربی علیه اساس شرقی و مغولی خود است.:

“chronology8”: d. lacapelle: theognosis: 28 feb 2024

با این توضیحات، از همان زمانی که تاریخ ایران بر اساس نوشته های غربی در ایران پذیرفته شده است، مسئولیت دیرپای فرهنگ کشی در این کشور هم مستقیما به دست دانشگاه های غربی و جیره دهندگان سیاسیشان افتاده است. بنابراین وقتی ما از تاریخ ایران باستان بر اساس همان غربی هایی که سنگ اسکندر را به سینه میزنند دفاع میکنیم، درواقع فقط نقشه ی تاریخ مسیحیت را بیش از پیش در خود بومی میکنیم. وقتی به تاریخ مدرن ایران نگاه میکنیم، میبینیم دقیقا بر اساس این نقشه درست شده است. رضا شاه همزمان با در دستور کار قرار دادن مدرن کردن و غربی کردن ایران که آموزش تاریخ ایران به روایت غربی ها بخشی از آن بود، ادعا میکرد بازگشت تخت حکومتی پارسیان است. توجه کنیم که در تواریخ اسلامی، اسکندر، آغاز دوره ی ملوک الطوایفی است و ایران زمان رضا شاه، یک ایران ملوک الطوایفی بود. بنابراین آنچه دستگاه او از ساسانیان تصویر میکردند، نه یک پارس مرده در گذشته بلکه پارسی بود که قرار بود ساخته شود و همانجوری هم از بین برود. عرب های مسلمانی هم که این پارس دوم را با همدستی خائنین داخلی از بین میبردند، همان انقلابیون ایرانی بودند که از همان ابتدای قرن 14 خورشیدی، مقدر بود سلسله ی رضا شاه را منقرض کنند و هنوز هم ایرانی ها وقتی ضد اعراب مسلمان حرف میزنند، درواقع دارند ضد جمهوری اسلامی حرف میزنند. جمهوری اسلامی فقط میتواند یک نسخه ی ایرانی از دجال قصه پردازی های مسیحی باشد؛ یک مسیح دروغین که مردم به اشتباه فکر میکنند مسیح است و بعد خیلی دیر میفهمند که او مسیح نیست و آرزومند مسیح راستین میشوند که باید یک شاه جهانخوار شبیه به کورش روایت های یهودی و یونانی باشد و قطعا این شاه، شخصی غربی و مدرن است چون غربی ها بیش از جمهوری اسلامی، کورش را میپرستند.

اما یک قسمت از این پازل هنوز خالی مانده است. چه ایدئولوژی بزرگتری است که مسیح و ضد مسیح، یکتاپرست و مشرک، مسلمان ضد یهود و یهودی ضد اسلام، دموکرات های ضد استبداد و مستبدین ضد دموکراسی، علم مدرن و مذهب قرون وسطایی، تروریست ها و صلح طلبان و آنها که به راست یا دروغ، خود را قربانی ترور نشان میدهند، همه ی اینها یک طرف و شیاطین یا اخیرا آدم فضایی ها در طرف دیگر را در یک تاریخ به دقت طراحی شده جمع و برای تمام کشورها تکثیر میکند؟ کابالا یا عرفان یهود، مذهب اخوت های سیاسی غرب و البته ژزوئیت های تاریخ نویس برای کل جهان است. تمام این دوگانه ها در اثر تعلیم و تربیت به وجود آمده و از حمایت و پول سیاستمداران و مقتصدین قدرتمند بهره مند شده اند. کابلا مانند سایر مذاهب موفق، محصول تجمیع سیاست و آموزش است.






















کارت های تاروت در کابالا وسیله ی اعلام بعضی آموزه های سیاسی به زبان رمز هستند. ترامپ «مجوس/ماگوس» یا جادوگر در تاروت، نشاندهنده ی جمع آمدن سیاست و آموزه های تعلیمی در یک کسوت واحد و البته در تعریف کابالایی خود است و کراکوفسکی، مقایسه ی خوبی از آن با سه خطی های یی چینگ به دست آورده است:

«ویلهلم: (کوا 29) در دنیای انسان (سه خط)K'AN نشان دهنده ی قلب است، روح محبوس در بدن، اصل نور محصور در تاریکی - یعنی عقل .پنج تا از هشت ثلاث این گروه K'AN هستند.

کراولی: به عنوان تیر، او (جادوگر) هم نشان دهنده ی حقیقت و دروغ، هم حکمت و هم حماقت است؛ به یک معنا شکل بزرگسالان احمق.

هیچ کوآیی در آی چینگ وجود ندارد که بهتر از کوآی 4، «حماقت جوانی» رابطه ی دانش‌آموز جوان کم‌تجربه با معلم عاقل‌تر را نشان دهد. از آنجایی که مجوس در شکل بزرگسالی خود عاقل و در جهل جوانی خود احمق است، این کوا روند آموزش را مشخص می کند. که یک خیابان دو طرفه دیده می شود. در آن هم حماقت جوانی و هم حکمت کبر سن را می بینیم.

ویلهلم: (کوآ 4) هگزاگرام به معلم و همچنین دانش آموز مشاوره می دهد.

کراولی: بازدید "احمق" در تعبیر رایج کارت، دانش‌آموزان را میگوید که تصویر جوانی سرخوش و بی‌احتیاط با کیسه‌ای پر از حماقت و توهم، در حال رقصیدن در لبه ی پرتگاه است.

Kua 4، تفسیر تصمیم: حماقت جوانی خطر را در پای یک کوه نشان می دهد. خطر و سکون: این حماقت است.

ویلهلم: (kua 4) توقف در حیرت در لبه ی پرتگاه خطرناک، نماد حماقت جوانی است.

یکی از عناوین جایگزین کراولی برای «ماگوس»، "ارباب توهم" است.

ویلهلم: برای حماقت جوانی، ناامیدکننده‌ترین چیز است که خود را در تخیلات پوچ گرفتار کنیم . هر چه با لجاجت بیشتر به چنین خیالات غیر واقعی بچسبد ، قطعاً تحقیر او را فرا خواهد گرفت.

مجموعه مفاهیم ارائه شده توسط کراولی و آی چینگ، همانطور که ویلهلم تفسیر کرده است، یکسان است. هر دو سیستم، مجوس یا معلم را در ارتباط با احمق یا شاگرد می بینند. همانطور که "The MAGUS" ترکیبی از حماقت و خرد است، کوآ ی "حماقت جوانی" نیز مرکب از شاگرد و معلم است. هر دو سیستم از تصاویر یکسان برای انتقال پیام خود و نمادهای یکسان استفاده می کنند.

علاوه بر این، هر دو مترجم هشدار می دهند که عقل به تنهایی برای آموزش جوانان ناکافی است. هر دو نظام نشان می‌دهند که حماقت و توهم در پیچیدگی و سطحی‌نگری فهمی است که فقط اشکال وجود را در بر می‌گیرد و نه محتوای آن. خصلت دیگری که برای بیان کامل و صحیح قدرت مجوس لازم است، نظم و انضباط است.

Kua 4، خط 1: برای ایجاد یک احمق، و برای اعمال نظم و انضباط، آن را توسعه دهید.

این ما را به کوآ 7 می رساند: «ارتش». در مورد شباهت محتوا بین این کوآ و مجوس کراولی حرف زیادی برای گفتن وجود ندارد. اما شاید گنجاندن مفاهیم کنترل موجود در این کوآ در مفاهیم مجوس بتواند برخی از ویژگی‌های نخستی‌های ابتدایی جزء «حیله‌گر» این کارت را تعدیل کند. نام کراولی برای این کوآ «سن و تجربه» است. او در این باره چنین می گوید:

کراولی: (I Ching kua 7) ارتش ها; همه چیز به حکیم، تجربه ی پخته و خرد ناشی از سن او بستگی دارد.

در این رابطه، توجه به این که مجوس به گفته ی کراولی چه کسی است مفید است: "به طور خلاصه، او پسری است که ایده ی پدر را در عمل تجلی میدهد". و چه کسی باید ارتش را کنترل کند؟

Kua 7، خط 5: اجازه دهید بزرگ ترین (پسر) ارتش را رهبری کند.

و چه کسی قرار است رئیس خانه باشد؟

Kua 4، خط 2: پسر قادر است مسئولیت خانه را بر عهده بگیرد.

یک مفهوم دیگر برای بررسی معانی همزاد وجود دارد: . Kua 59، "عدم راه حل" کلیدی برای درک عصای شگفت انگیز قدرت مجوس فراهم می کند.

کراولی: کادوسئوس [عصای هرمس یا مرکوری: خدای جادوگران] ، خود زندگی است و کاربرد جهانی دارد. این حلال جهانی است.)

ویلهلم: (کوآ 59) در اینجا موضوع پراکندگی و انحلال خودگرایی تفرقه انگیز است. این هگزاگرام معنایی دوگانه دارد. اولین : شکستن سفتی. معنای دوم، دخول است; نشان دهنده ی پراکندگی، تقسیم. در مقابل این روند از هم گسیختگی، وظیفه اتحاد مجدد (کرولی: کاملاً تحکیم) خود را نشان می دهد. این معنی نیز در هگزاگرام موجود است. پراکندگی راهی را نشان می دهد که به اصطلاح به جمع شدن منتهی می شود.

کراولی: (I Ching kua 59) اتلاف; در دنیای احمق ها مرد پادشاه استوار می ایستد، تفرقه می اندازد و حکومت می کند.

همانطور که نظم و انضباط در مواجهه با خطر، ماهیت ارتشی را که به خوبی رهبری می شود مشخص می کند، ملایمت نیز برای حاکمی که بخواهد دولت را به خوبی رهبری کند، مشخص می کند.

Kua 59، خط 3: او خود را حل می کند. اراده ی او به بیرون هدایت می شود.

ویلهلم: (کوآ 59) : وقتی انرژی حیاتی یک مرد در درون او جمع می‌شود (که با ویژگی تریگرام پایینی به عنوان خطر نشان داده می‌شود)، ملایمت به شکستن و از بین بردن انسداد کمک می‌کند. برای غلبه بر خودخواهی که افراد را از هم جدا می کند، به نیروهای مذهبی نیاز است. جشن مشترک اعیاد بزرگ قربانی و آداب مقدس، که به طور همزمان بیانگر روابط متقابل و بیان اجتماعی خانواده و دولت بود، وسیله ای بود که توسط حاکمان بزرگ برای متحد کردن مردم به کار می رفت. به این ترتیب بر تفرقه غلبه شد و سخت گیری از بین رفت.

Kua 59، تصویر: به این ترتیب پادشاهان قدیم برای خداوند قربانی می کردند و معابد می ساختند.

شايد شايسته باشد كه در اينجا ارتباط ميان معبد به عنوان «خانه ی خدا» و معناي حرف عبری "بت" ، یعنی "خانه" را كه به اين ترامپ اختصاص داده شده، در نظر بگيريم.

مجوس از حلال جهانی (کادوسئوس) برای حل کردن چیزی بیشتر از نفس خود استفاده می کند.

Kua 59، خط 4: او پیوند خود را با گروه خود منحل می کند. خط 6: او خون خود را حل می کند.

مجوس واقعاً مرد شلوغی است! او باید معلم، ژنرال، حاکم و کشیش اعظم باشد. علاوه بر این به نظر می رسد که او فریبکار، شعبده باز و جادوگر است. جای تعجب نیست که:

Kua 59, line 5: گریه های بلند او مانند عرق در حال حل شدن است.

کراولی اعتراف می کند که درک کامل این ترامپ بسیار دشوار است. چیزی که آن را بسیار دشوار می کند این است که نشان دهنده ی اراده یا «کلام» در عمل است. اما، از آنجایی که مقدمه بر مرحله ی درک درخت قبالایی زندگی است، به نظر می‌رسد که بسیاری از فعالیت‌های آن فاقد نظم یا هدف است. به همین دلیل خدایان مرتبط با مجوس اغلب با یک میمون همراه هستند. معادل هندوی مرکوری، هانومان، خدای میمون است. در مصر، توث، شکل دیگری از مرکوری، با «میمون توث» حضور دارد. جنبه های حکمت و تجربه ی موجود در این برنده تحت الشعاع مفاهیم حیله و توهم قرار دارد. سه خط K'AN نشان دهنده ی دلیل و خطر است. خطر مربوط به عدم درک کافی است. عقل با اراده فعال می شود، اما درک کامل نیست و بنابراین می توان با استفاده از حیله به اراده ی خود عمل کرد. برای مشاهده ی توهماتی که درک ناکافی ایجاد می کند به وضوح نیاز است. سه ضلعی LI از نظر ساختار مخالف با K'AN است. و LI نشان دهنده ی وضوح است.
LI K'AN
کوآی «حماقت جوانی» در این هیروگلیف، از تصاویری گنجانده شده است تا ناکافی بودن «آموزش کتاب» را برای دستیابی به خرد یادآوری کند. گفته می شد که توث خالق نوشتن بود و به اختراع خود بسیار افتخار می کرد و معتقد بود که انتقال دانش را تسهیل می کند. به او اشاره شد که در حالی که این درست است، این خطر نیز وجود دارد که افراد به کلام مکتوب وابسته شوند و توانایی‌های ادراکات و حافظه ی طبیعی خود را تضعیف کنند. آنها در قضاوت های خود به قضاوت های اجداد خود موکول می شوند. بنابراین آنها انعطاف پذیری خود را برای واکنش به شرایط در حال تغییر کاهش می دهند. به جای اینکه به توانایی های خود ایمان داشته باشند، به توانایی های کسانی که قبل از آنها بودند ایمان می آورند. با این روند، آنها از حال و آینده چشم پوشی می کنند و برای تغییراتی که با آنها همراه است آماده نیستند. با بینی‌هایشان که محکم در کتاب‌هایشان فرو رفته‌اند، به طرز خطرناکی در نزدیکی آب‌های تندرو در ورطه ی عقل سرگردانند.»

The ancient and occult genetic code: steve krakovsky: 1996: Atu i: the magus or magician

درباره ی جادوگری، آنقدر افسانه های غیر قابل باور درست شده که بعضی اوقات ممکن است در اصل آن تردید کنیم، چه رسد به این که آن را به سیاست ربط دهیم. با این حال، قائله ی "کات تورس" مدل سابق و اینفلوئنسر اینترنتی در این اواخر، یک بار دیگر، به ما هشدار داد که آنچه به ما خرافات نشان داده میشود، از دید کسانی که ظاهرا علوم را ضد خرافات گسترش داده اند، خرافات نیستند. تورس که از محله های فقیر برزیل به ثروتی هنگفت در امریکا و شرکت در مهمانی های لئوناردو دی کاپریو رسید، مایه ی الهام بسیاری از جوانان و زنان بخصوص در برزیل شد و بسیاری با پرداخت پول، پای کلاس های اینترنتی کسب معنویت او نشستند و حتی برای کار نزد او عازم شدند اما وقتی که اف بی آی در جستجوی دو زن ناپدید شده، به قاچاق انسان و برده داری زنان توسط او پی برد، ناگهان همه چیز عوض شد. تورس از امریکا اخراج و در سال 2022 در برزیل دستگیر و به 8سال زندان محکوم شد. وی متهم بود که زنان را به بهانه ی جادوگری، به فحشا میکشاند و پولی که آنها از فحشا به دست می آوردند را برای خود برمیداشت. در آپریل امسال (2024) خبرنگار بی بی سی در زندان با تورس دیدار کرد. تورس که یک پیراهن سفید بلند زیبا با شلوار جین به پا داشت و لب های کلفت شده اش هنوز سرخی درخشنده ای داشتند، گفت که به هیچ کس دروغ نگفته و از هیچ چیز پشیمان نیست. او به گزارشگر گفت که مسیح از زبان او سخن میگوید و گزارشگر میتواند در چهره ی او هم مسیح را بیابد و هم شیطان را. تورس هنوز هم داشت راست میگفت. جادوگری دقیقا همین بود و فحشا هم جزوی از جادوگری بود، ولی چیزی نبود که تورس به تنهایی به آن رسیده باشد و او فقط یک کارگر ساده در یک شبکه ی پیچیده بود که هم به مردم سود میرساند و هم ضرر. منظور از مسیح و شیطان نیز همین بود. مسیح و شیطان، دو مار پیچیده به دور کادوسئوس یا عصای هرمس خدای جادوگری هستند که وحدت در تضاد را نشان میدهند. شاید تبدیلشان به مسیح و شیطان، فعلا خیلی این اضداد را غیر قابل جمع نشان دهد. ولی زمانی این وحدت فلسفی تر و قابل باورتر بود.

کادوسئوس، زمانی عصای گیزیدا خدای نگهبان درخت زندگی در بین النهرین باستان بود. دو مار آن، نشاندهنده ی دو رب النوع انلیل و حئا بودند: دو برادر که بر سر جانشینی پدرشان آنو با هم در رقابت بودند و اخلافشان منشا داستان اختلاف هابیل و قابیل پسران آدم ابوالبشر در تورات است. آنو با آدم جانشین شده است چون دو پسرش درست مثل هابیل و قابیل، منشا بشرند اما در خلق آن با هم اختلافاتی پیدا کردند. انلیل میخواست انسان ها، برده های مطیع و بی اراده ی او باشند که در راهش جان دهند و ازاینرو دستور خلقت انسان را به حئا رب النوع آب ها و زمین داد. اما حئا چیزی از ویژگی های خدایان به آدمیزاد افزود که باعث شد تا انسان ها مثل خدایان، قادر به انتخاب بین خیر و شر باشند و برده های مناسبی برای انلیل نباشند. با این حال، حئا انسان ها را طوری آفریده بود که اگر در مسیر زندگی خود، تغییری ایجاد نمیکردند، عملا برده ی هوی و هوس انلیل میشدند. داستان آداپا اولین پدرسالار انسان ها این را نشان میدهد. آداپا که نامش تلفظ دیگر نام "آدم" و به معنی انسان است، به دلیل شکستن بال باد جنوب، مورد خشم آنو قرار گرفت و به درگاه او احضار شد. حئا به آداپا آموخت که چطور با تموز و گیشزیدا (گیزیدا) که نگهبانان دروازه ی خدایان هستند سخن بگوید و بعد با آنو چگونه سخن بگوید و اخطار کرد که اگر آنو، غذایی به او تعارف کرد آن را نخورد چون ممکن است مسموم باشد. آداپا به همان گونه که حئا گفته بود، با خدایان سخن گفت و مورد علاقه ی آنو قرار گرفت. دراینجا آنو به او غذایی تعارف کرد و آداپا باز به توصیه ی حئا غذا را رد کرد. آنو ناراحت شد و با غیظ گفت که آن خوراک، دوای بی مرگی بود و آداپا با این رد کردن، بی مرگی را از دست داد. این داستان که همتای اخراج آدم و حوا از بهشت جاودانگی است، نقش حئا را در کم بودن طول عمر بشر نشان میدهد. ولی حکمت حئا بود که آدمیزاد، کم عمر باشد چون اگر انسان جاویدان بود به آن گونه که حئا او را آفریده بود عملا تبدیل به هیولایی نابودگر از جمله بر ضد خودش میشد درحالیکه کم بودن فرصت زندگی، تا حدود زیادی جلو زیاده خواهی بشر را میگیرد و او را وادار به درست زندگی کردن میکند. آسیب پذیری بشر در اثر این تصمیم، به او درد و رنج هایی وارد میکند که فرد بشر را تحریک به رفتن به دنبال معنویت میکند چون احساس درد و رنج و نیاز به تغییر در اثر آن، ناشی از بخش خدایی درون بشر است که نمیگذارد بشر، نوکر بی اختیار انلیل باشد که بی دلیل برای او رنج بکشد و جان دهد درحالیکه بخش عمده ی این دردها را خواسته های انلیل ایجاد میکنند و از این گریزی نیست و حئا هم با آن مشکل ندارد. پس برای انسان، حئا و انلیل قابل ترکیب با هم و تبدیل به آنو/ایلو/اله هستند که در یهودیت به نام الوهیم شناخته میشود. درست مثل آنو، الوهیم هم ترکیب دو خدای مختلف به نام های یهوه و آدونای است که آدونای همان حئا، و یهوه همان انلیل هستند. منتها یهودیت شرعی، نام یهوه را روی الوهیم تثبیت و صفات انلیلی را نزد عوام برجسته کرده است درحالیکه در بین خواص، الوهیم هنوز همان هرمس خدای جادوگری است که جبهه ی یهوه و جبهه ی مخالفانش، دو مار پیچیده به دور عصای او را نشان میدهند.:

“the serpent of life and wisdom”: Estelle nora harwit amrani: vibrani, nov1998

این تضاد، همچنین جدال نظم و بینظمی است و در آن، انلیل یا یهوه در جبهه ی افزایش بی نظمی قرار دارد. مطابق نظر غنوصیان، جهان پس از آفرینش، دچار "زمزومیم" شد که جمع "زمزم" به معنی انقباض و موج زدن های خارج از کنترل است. آن را زمزمه ی یک نفر در گوش دیگری در میان جمع مقایسه میکنند که مشاهده گر، از آن، چیزی نمیفهمد و فقط متوجه میشود الان جریانی غیر قابل فهم به راه افتاده است. "ساخیا" معادل دقیق آن در هندی است. ساخیا به معنی خارج شدن خلقت از کنترل برهما یا خدای خالق است. یک جریان بی نظمی به وجود آمده که مخالف نظم که امری الهی است ظاهر میشود. کلمه ی satan یا شیطان نیز در عبری به معنی "مخالف" و "دشمن" است و از طرف دیگر با کلمه ی "ستم" satam در آرامی به معنی "مدیر" همخانواده است که مدیریت، خود، امری الهی و مقوم نظم است. از ترکیب این دو ایده این فکر به دست می آید که روح بی نظمی جهان که با شیطان تطبیق میشود، خود را مدیر جهان و صاحب همه چیز میبیند و علاقه پیدا میکند که همه ی اتفاقات دنیا را کار خودش بداند که همانطور که میدانیم، این کار مورد علاقه ی یهوه است. البته اگر دنیا در حال مدیریت شدن باشد، مدیر دنیا باید یک دیوانه ی بی مسئولیت باشد که متاسفانه یهوه در تورات دقیقا همین گونه است. نام معروف یهوه/دمیورگ/خالق در کابالا "یلدابهوت" است که لغتی است آرامی به معنی فرزند هرج و مرج. نکته ی دیگر این که صاحب دنیا اگر بخواهد شیطان باشد و واقعا همه چیز را به خود نسبت دهد، باید تا جای ممکن، نیروهای نظم را از دنیای مادی عقب براند و اگر زورش نمیرسد، قلمرو خود شامل دنیای مادی را از نیروهای نظم دور کند. در نسخه ی اسلاوی کتاب خنوخ، نام شیطان را "سوتونا" تلفظ کرده اند که در اسلاوی به معنی فراری است. این دور شدن از قلمرو الهی که منشا حیات است، میتواند به از حیات خالی شدن جهان منجر شود. برای جلوگیری از این فاجعه، انسان ها و کاهنانشان باید حیات را به یهوه تزریق کنند. به عقیده ی باستانیان، خدا از جنس نور است و در قلمرو مادی زمین، منشا اصلی نور، خورشید است و حیات و ممات موجودات از آن است. گیاهان با نور خورشید رشد میکنند و ما گیاهان را میخوریم و مواد آنها جذب خون ما میشود. خون مایه ی انرژی است و اگر خون از جریان بیفتد، ما میمریم و این باید با حرکت مواد نور در خون مرتبط باشد. نتیجه ی خرافی این که برای این که انرژی نور آزاد شود و به یهوه برسد، باید مدام در زمین خون جاری شود. بنابراین باید هر روز، جنگ های فراوان با قربانیان فراوان برای رسیدن انرژی خون افراد مرده به یهوه در جریان باشند. سند این ادعا این که حتما خود یهوه به ریختن خون موجودات در هر روز نیاز داشت، وگرنه حیوانات را طوری نمی آفرید که هر روز عده ی زیادیشان به دست حیوانات قوی تر یا همزور مقتول یا دچار خونریزی شوند. قانون یهوه دقیقا قانون داروین است.:

“the origin of evil: yaldabahut-yahweh-enlil”: jan erik sigdell:’ Christian reincarnation: 23sep 2019








اتفاقا خورشید هم در جبهه ی افزایش هرج و مرج قرار میگیرد. منشا هرج و مرج در افسانه ی آفرینش کلدانی، ام خبور یا تهاموت است که 11 هیولا می آفریند و این 11 هیولا در کنار خود تهاموت، اولین نسخه از 12 صورت فلکی دایره البروج بودند که خانه های خورشید در آسمان در 12 ماه سال هستند. یکی از هیولاها که کینگو است، برگزیده و شوهر تهاموت بود و رابطه ی تهاموت با او شکلی توسعه یافته از رابطه ی عیشتار با تموز بود. درست مثل تموز که یک خدای میرنده است، کینگو نیز پس از سرکوب بی نظمی توسط مردوخ رهبر جدید خدایان مقتول میشد و خونش برای ساختن آدمیزاد به کار میرفت.:

“the Babylonian legends of the creation , the fight between bel , dragon”: e.a.wallis budge: 1901: p8-9

در بین النهرین به خدایی اعتقاد وجود داشت که بر چرخه های خدایان سیاره ای شمش (خورشید)، سین (ماه) و عیشتار (زهره) در دایره البروج نظارت میکرد. وی "اوز/عز" نام داشت، لغتی که در ابتدا برای غزال یا آهو به کار میرفت، جانوری که نماد هر دو ایزد حئا و مول لیل (انلیل) بود ولی این لغت بعدتر بیشتر برای بز به کار رفت و در عبری نیز به معنی بز مصطلح شد. خدا اوز نیز به شکل مردی که پوست بز پوشیده و بر تختی نشسته است توصیف شده است. این باید سلف تصویر مردی با سر بز باشد که در مراسم سبت سیاه در جنگل مونیفس نزدیک آراس، پرستش میشد و گزارش های مشابهی هم از جلسات سبتی در آلمان و اسکاتلند شنیده شده است. الیفاس لوی تصویر یک انسان دو جنسه با سر بز و نماد کادوسئوس را برای توصیف بافومت بت تمپلارها یا شوالیه های معبد به کار برده و اکنون این شکل سازی، به یک تصویر رایج از شیطان در گفتمان های مسیحی و یکی از مشهورترین نمادهای جادوگری در سراسر جهان مسیحیت تبدیل شده است.:

Myths and legends of babylonia and Assyria: lewis spence: 1917: p292-4

روایت معروف این است که شمش و سین و عیشتار را مول لیل در طاق آسمان جایگذاری و مسئول شب و روز نمود. زمانی 7شیطان قدرتمند دوزخ به آسمان حمله بردند و در این هنگام، شمش به همراه ریمون جنگجو گریختند ولی عیشتار، تختی برای خود آماده نمود تا در صورت سقوط حکومت آنو، خودش فرمانروای آسمان شود. این داستان، احتمالا در اولین روایت های خود، بیانگر وقوع شب و حکومت عیشتار در غیاب خورشید بر آسمان بوده است. عیشتار یا عشتاروت یا عاشره در اصل الهه ی کشاورزی و گاهی همزمان موکل ماه و زهره بود.:

“lectures on the origin and growth of religion as illustrated by the religion of the ancient Babylonians”: 5th ed: London: 1898: p255-8

میتوان دراینجا ردی از طغیان عیشتار در قالب تهاموت علیه نظم گیتی یافت و 7 جن دوزخ را با یاران تهاموت مقایسه کرد. 12 صورت فلکی که توسط تهاموت و 11 هیولایش تشخص می یافتند، توسط خدایان 7سیاره ی حاکم بر هفت آسمان کنترل میشدند که میتوانند با 7 جن دوزخ تطبیق شوند. بنابراین قدرت گیری دوباره ی آنو و انلیل، به جنگ با ستاره شناسی کلدانی تطبیق میشود و بابل پایتخت کلدانیان با فاحشه ی بابل یعنی عیشتار یا ونوس جایگزین میشود که در صورت مقابله با انلیل/یهوه، در فاز جنگجوی خود فرو میرود، فازی که اتفاقا وجود دارد.

با ورود ختی ها به خاورمیانه عیشتار، توسط آنها چهره ای جنگجو یافت. سمیرامیس چهره ی جنگجوی عیشتار در قلمرو ختی "کرکمیش" احتمالا همان اسمیرنا یا میرا ملکه ی آمازون در ازمیر است که فرمی انسانی از آرتمیس افسوس الهه ی مردآسا و شکارچی و موکل ماه محسوب میشده است. آمازون ها زنان جنگجوی افسانه ای و پیرو آرتمیس بودند. همچون مردان رفتار کردن آنها در تصویر شدن الهه شان در یک روایت دیگر به صورت یک زن هر جایی یعنی ونوس یا آفرودیت بروز کرده است. میرا در کنار آدونیس (تموز سوری) فرزند "تیاز" شاه آشور خوانده شده است: فرمی از لغت "تیواز" که نام تموز هم از همو می آید. گاهی پدر این دو را به جای تیاز، کینیراس خوانده اند که این یکی هم از گینگیرا عنوان تموز آدونیس در بین فنیقی های قبرس می آید. گینگیرا خود تلفظی از لغت آکدی "دینگیر" به معنی خدا است. اساس آدونیس، نسخه ای از تموز است که فرزند حئا شمرده میشود و با آدار پسر انلیل درگیر است. احتمالا گرازی که آدونیس را کشت، شکلی حیوانی از آدار است. درواقع دعواهای حئا و انلیل در پسرانشان که نسخه های به روز تر و انسان مانندتر خودشانند تداوم می یابد و اینها همان هابیل و قابیلند که با یکی شدن حئا و انلیل، فرزندان پدری یکسان یعنی آدم ابوالبشر قلمداد میشوند.:

Ibid: p235-6

شاید درست تر این باشد که قبول کنیم حئا و انلیل، نماینده ی دو جنبه ی متضاد آدم یا انسان هستند که فرزندانشان همانا نتایج این جنبه ها هستند. این بخشی طبیعی از وجود آدم است و آنچه آن را غیر طبیعی جلوه میدهد، اتفاقا نه حذف حئا بلکه حذف خود انلیل است. حئا حذف نمیشود بلکه باقی میماند تا بدل به شیطان شود و نمادش مار، تنها مار باقی مانده در عصای هرمس باشد که حوا (همسر آدم) را به جای عیشتار، تابع خود میکند تا از این پس در تمام دخترانش یعنی زنان، عامل سقوط مردان یعنی انسان های برگزیده باشد. چون قرار است تعریف انلیل به عنوان آن که گاهی در جلد وجدان به بشر دستور میدهد عوض شود.

جان کامینسکی، مینویسد که انلیل یا یهوه مطابق تاریخ یهود، فقط تا قرن پنجم میلادی روی زمین بوده و فقط وقتی سر و کله اش در زندگی یهودیان پیدا شده که انلیل/یهوه، غیب شده و عزرای کاتب، با از توی کلاه درآوردن کتاب مقدس و معرفی آن به عنوان منبع قانون و تاریخ یهود، گفته است یهوه چگونه بود و چگونه علیه خدایان شر که موکل نیروهای طبیعت هستند جنگید. بدین ترتیب یهوه آن گونه که بر موسی بانی یهودیت ظاهر شد، از ابتدا موجودی غیر طبیعی و بنابراین دوستدار چیزهای مصنوعی بود. بنابراین کامینسکی به فیلسوف لهستانی مارک گلوگچوفسکی توجه نشان میدهد که معتقد است وقتی یهوه خودش را از درون آتش با جمله ی «هستم آنکه هستم» معرفی میکند، برای آن است که هنوز تعریف واضحی ندارد:

«در آخرین کتاب کارلوس کاستاندا ، " سمت فعال بی نهایت " (1998)، دون خوان، کارلوس را به چالش می کشد تا هوش انسان را با "حماقت نظام اعتقادی آنها، حماقت رفتار متناقض آنها" تطبیق میدهد. دون خوان به او درباره ی «سرسلسله ی موضوعات» می گوید، «جدی ترین موضوع در جادوگری». این موضوع شکار است. جادوگر بزرگتر در میان شگفتی وحشتناک شاگردش، توضیح می دهد که چگونه یک هوش بیگانه در ذهن انسان نفوذ کرده است:

"ما یک شکارچی داریم که از اعماق کیهان آمده و کنترل زندگی ما را به دست گرفته است.

انسانها زندانی آنها هستند. شکارچی، ارباب و فرمانده ی ماست. ما را مطیع و بی دفاع کرده است. اگر بخواهیم اعتراض کنیم، اعتراض ما را سرکوب می کند. اگر بخواهیم مستقل عمل کنیم، ایجاب می کند که این کار را نکنیم.
جادوگران معتقدند که شکارچیان سیستم های اعتقادی ما، ایده های خوب و بد و آداب اجتماعی ما را به ما داده اند. آنها کسانی هستند که امیدها و انتظارات و رویاهای موفقیت یا شکست ما را تثبیت کرده اند. آنها به ما جاه طلبی، طمع و بزدلی داده اند.

این شکارچیان هستند که ما را خودسر، معمولی و خودپسند می کنند."

ارنست بکر ، انسان شناس فرهنگی ، ممکن است به کل این موضوع به عنوان یک فرافکنی منتقل شده از سایه ی مرگ درونی خودمان اشاره کند که بر هر کاری که ما انجام می دهیم تأثیر می گذارد. اما چه این سایه صرفاً درونی باشد و چه توسط نیرویی بیرونی در ما ایجاد شده باشد، نمی‌توانیم انکار کنیم که فلسفه‌های روان‌شناختی‌ای را که ما در آن زندگی می‌کنیم ایجاد کرده است، و به این ترتیب، آن مخازن جزم‌های مقدس قطعاً نقاشی‌های دقیقی از خلقت ترسناک ذهن انسان هستند. بنابراین، هستی شناس لهستانی Marek Glogoczowski می تواند به این نکته اشاره کند که افسانه های عهد عتیق خیر و شر را بر سر خود به هوا پرتاب کرده است و از خدای مصنوعی صحبت می کند که بینش های خیالی خود را خوب و واقعی می داند و طبیعی می داند. نظم و ترتیب بد و واهی. این نویسنده ی مشهور معتقد است که تسلط ژئوپلیتیک فعلی "خادمان یهوه" یک کلاهبرداری شناختی بی اهمیت، شامل جایگزینی قانون طبیعی به جای یک قانون مصنوعی است که در کتاب مقدس درج شده است. Glogoczowski می نویسد:

هنگامی که یک دسته ی کلی ارسطویی متشکل از اصطلاح YHWH ایجاد شد، با استنتاج منطقی می توان کل مجموعه رفتارهایی را که مشخصه ی افرادی است که تحت وابستگی YHWH باقی می مانند، پیش بینی کرد.
هدف از فعالیت های این "خادمان غیور" "YHWH بسیار ساده به نظر می رسد، زیرا شامل گسترش تهاجمی ژانر "برگزیده ی خدا" است، متخصص در برداشت از تمام ثروت های زمین.»:

“Somos nostros o ellos?”: john Kaminski: editorial estreicher : dec2011

ادامه دارد...

مطلب مرتبط:

خدایی که از بی نظمی متولد شد: تمدن مدرن و ایران باستان از نظرگاه مذهب سازی های یهودی: بخش2

دیائوچان: نسخه ای چینی از ملکه ی یهودی پارس

نویسنده: پویا جفاکش

وانگ یون، در جلو چشمان دشمنانش، با پرت کردن خود از بلندی، خودکشی میکند.: گراوری از نسخه ی قدیمی رمان سه پادشاهی از سلسله ی چینگ

در رمان کلاسیک چینی "داستان سه پادشاهی" منسوب به لو گوانگ جونگ و قرن 14 میلادی، شخصیت عجیبی داریم به نام "دیائو چان" که از هر جهت قابل مقایسه با جودیت زن قهرمان یهودی در تورات است. درست مثل جودیت که همسر هولوفرنس فرمنانده ی آشوری فاتح یهودیه میشود تا او را بکشد، دیائوچان نیز با نقشه ی پدرخوانده اش وانگ یون، معشوقه ی دنگ ژو نخست وزیر درنده خویی میشود که قصد غصب تخت سلطنت سلسله ی لیو در امپراطوری هان را دارد و هدف از این معاشقه نیز قتل دنگ ژو است، اما دیائوچان خودش مستقیما دنگ ژو را نمیکشد بلکه با معاشقه ی دو طرفه بین دنگ ژو و پسرخوانده اش لو بو، باعث قتل دنگ ژو به دست لو بو میشود. پس از این اتفاق، وانگ یون نخست وزیر میشود ولی در کمتر از یک سال، در شورش لی جوئه و گوسی سرداران دنگ ژو شکست میخورد و با پرت کردن خود از بلندی خودکشی میکند. با این حال، رمان درباره ی سرنوشت دیائوچان ساکت است. همینقدر معلوم است که او به همسری لوبو درآمده و همراه او فرار کرده است چون در یکی از جنگ های بعدی اشاره ای به او میشود. اما روایت های دراماتیک عمدتا ناشی از تئاتر سنتی چینی، نیاز دیده اند که برای این شخصیت، پایانی در نظر بگیرند. در یک روایت، دیائوچان در زمان پیروزی لی جوئه و گوسی توسط آنها اعدام میشود. در روایتی دیگر، دیائو چان، بعدا و در زمان شکست لو بو از سائو سائو، به همراه لوبو توسط سائو سائو اعدام میشود. در روایتی دیگر، سائو سائو پس از اعدام لو بو، دیائو چان را نگه میدارد و هنگامی که میخواهد گوان یو را راضی به اطاعت از خود کند، دیائو چان را به او میدهد، اما گوان یو که معتقد است این زن شوم است، دیائو چان را میکشد. در روایتی دیگر، پس از سقوط لو بو، ژانگ فی به دیائو چان دست می یابد و او را به برادرش گوان یو تقدیم میکند، اما گوان یو در پاسخ، فقط شمشیر میکشد و سر دیائو چان را قطع میکند. در روایتی دیگر، پس از سقوط لو بو، لیو بی، ژانگ فی و گوان یو بر سر این که دیائو چان باید همسر کدامشان شود، با هم اختلاف پیدا میکنند و گوان یو که از اختلاف بین برادران ناخشنود است، با کشتن دیائو چان، به نزاع پایان میدهد. و بلاخره در یک روایت دیگر، سائو سائو بعد از کشتن لوبو، دیائوچان را به بستر خود میبرد ولی دیائوچان با بریدن گلوی خویش، خودکشی میکند.:

Diaochan: wikipedia

به نظر میرسد تمام این پایان ها حکایت از ناخشنودی فرهنگ چینی از شخصیت دیائو چان باشد و این کاملا در تضاد با قهرمانی جودیت در یهودیت است. پس چرا چنین قهرمانی خلق شد؟ آیا مسئله کپی برداری چینی ها از تاریخ یهود بوده است؟ اما چرا باید تاریخ کشور بزرگی مثل چین، به تاریخ ملت ظاهرا کوچکی مثل یهود وابسته باشد؟

بخشی از پاسخ، به حضور قدرتمند یهودی ها در چین دوران سلسله ی سونگ و مرکز مذهبی آنها در کایفنگ پایتخت سلسله ی سونگ برمیگردد. در زمانی که مغول ها بر شمال چین سیطره یافتند، سونگ در جنوب حکومت میکرد و ادعا میشود پیشتر توسط دولت تبتی شی شیا و دولت خیتان لیائو به جنوب رانده شده است. حکومت لیائو بعدا با حمله ی جورچن ها از بین میرود و آنها دولتی به نام "جین" یا "چین" ایجاد میکنند که منچو های سلسله ی چینگ –دوران اخیر امپراطوری در چین- ادعای احیای آن را داشتند. به طرز عجیبی، لغت لیائو یادآور "لیو" نام خانوادگی سلسله ی هان است و "جین" یادآور به این که پس از فروپاشی امپراطوری هان، حکومتی به نام جین، اتحاد مجدد کشور را صورت بخشید. جین نام حکومتی در دوره ی هرج و مرج اواخر سلسله ی ژو نیز بود که اتفاقا کایفنگ در قلمرو آن قرار داشت. این جین، کاملا چسبیده به مغولستان داخلی و محلی بود که تاتارهای شمالی میتوانستند تویش نفوذ کنند. درست در غرب این جین، یک ایالت دیگر به نام "چین" بود که توسط بربرهای چیانگ تشکیل شده بود و بعدا حکومت ژو را از بین برد و کل چین را تصرف کرد. به نظر میرسد این دو دولت، امتداد یک دولت هستند با دو زبان مختلف: زبان های التصاقی اورال-آلتایی برای جین، و زبان های هجایی چینی-تبتی برای چین. ژوها نیز از چیانگ ها بودند که به دشت های مرکزی آمده و یک حکومت سراسری تشکیل داده بودند. به نظر میرسد نام دنگ ژو هم به معنی رهبر ژو و هم به معنی رهبر سرزمین باشد. دنگ ژو از ایالت چیانگ نشین لیانگ در غرب آمده بود و فرماندهان ددخویش از همان قوم بودند. سیطره ی او بر قلمرو لیو که در حکم تصرف یهودیه توسط آشوری ها است، مشخصا اصلی است که با تخیل یک دوران شکوفایی سلسله ی هان در قبل از تسلط لیانگ، به فرع تبدیل شده است. بدین ترتیب، لو یانگ پایتخت لیو ها همان لو یانگ پایتخت ژو ها است و انتقال پایتخت به چانگان توسط دنگ ژو همان انتقال حکومت از ژو به چین است چون چانگان (شیان امروزی) در دوره ی دولت های جنگجو جزو ایالت چین بوده است. این انتقال پایتخت پس از شکست دنگ ژو از نیروهای یوآن شائو که ادعای حمایت از امپراطور را داشتند روی داد. یوآن شائو از خاندان یوآن بود که اجداد چنگیزخان مغول شمرده و درواقع کهن الگوی سلسله ی چنگیزخانی یوآن در چین هستند. از مهمترین و تاثیرگذارترین افراد اتحاد یوآن شائو، سائو سائو بود که بعدا خود نخست وزیر شد و همچون دنگ ژو بر امپراطور حکم راند و یوآن شائو با او نیز جنگید ولی شکست خورد. مرکز حکومت یوآن شائو، شهر ye در استان "جی" بود که پکن در آن قرار داشت. درحالیکه مرکز حکومت سائو سائو، شهر شوچانگ xuchang بود که توسط خاندان جیانگ بنا شد و آنها درآنجا نام فامیل خود را به xu تغییر دادند، اما درنهایت از حکومت "چو" شکست خوردند و به ye تغییر مکان دادند. حاکمان چو ادعای نسب بردن از خاندان ژو را داشتند و درواقع چو نیز تلفظ دیگر ژو است و میتوان چو را نسخه ی جنوبی شده ی ژو شمرد. حالا توجه کنید که نام سلسله ی ژو را "کائو" نیز تلفظ کرده اند و عنوان "سائو" cao را نیز هم کائو تلفظ کرده اند و هم چائو که تلفظی بین چو و کائو به نظر میرسد. در املا نام سائو سائو را با دو آوانگار مختلف به معانی "دولت ایالتی" و "مدیریت" یا "کنترل" مینویسند که در مجموع معنی کنترل کننده ی مملکت را میدهد و از این جهت کاملا با دنگ ژو هم معنی است. بنابراین شکست جیانگ ها از چو میتواند همان شکست یوآن ها از سائو سائو باشد. نام خاندان جیانگ را به صورت های چیانگ، چانگ، ژانگ، کانگ، گونگ، جیونگ و احتمالا بسیاری تلفظ های دیگر خوانده اند. خاندان "لو" که لو بو از آن آمد نیز شعبه ای از خاندان جیانگ بودند و میتوان نام لیو را تلفظی دیگر از آن شمرد. از طرفی در بعضی نسبنامه های ژانگ، ژانگ ها از نسل شخصی به نام ژانگ شی از دولت جین دوره ی سلسله ی ژو خوانده شده اند. از آن جالبتر این که در دوره ی یوآن، به مغول هایی که چینی میشدند، نام فامیل جیانگ داده میشد. اگر دقت کنید، این نام با نام قوم چیانگ هم در ارتباط است. حالا توجه کنید که چیانگ هایی که میشناسیم، به زبان چینی-تبتی سخن میگفتند و ممکن است پیروزی بر یوآن، به معنی پیروزی زبان چینی متعارف بر زبان مغولی باشد. رهبر شورش چین علیه مغول ها یک مرد فقیر به نام ژو یوآن چانگ بود که نامش ترکیب نام های سه ملت پیش گفته است و علیه دولتی با یکی از این نام ها (یوآن) شورش کرده است. ژو یوآن چانگ، سلسله ی مینگ را تاسیس کرد که تا قبل از ظهور دولت چینگ، بر بخش مهم چین حکومت میکرد. ترکیب عناوین مینگ، ژو و سائو در عنوان "مینگ ژائو" برای بنیانگذار سلسله ی موسوم به ژائوی پسین دیده میشود. این سلسله با شورش "شی لی" علیه سلسله ی جین (حکومت متحد کننده ی کشور پس از سقوط هان) به وجود آمد. یکی از اثرات این شورش، تخریب و نابودی شهر ye بود. تا زمان این اتفاق، امپراطور هان و اولادش تا سه نسل، مقام دوکی محلی در آن محدوده را داشتند که این دوکی در این تخریب برچیده شد و میتوان آن را صورت دیگری از سقوط سلسله ی هان خواند. نام اصلی شی لی، "بی" بود که تلفظ دیگر نام "پی" پسر سائو سائو به نظر میرسد و جالب این که سائو پی کسی بود که آخرین امپراطور هان را وادار به استعفا کرد و به او مقام دوکی داد. شی لی، برده ای از قوم "شی" یا "جی" بود که این بردگی اولیه با فقیر بودن اولیه ی بنیانگذار مینگ قابل قیاس است. کتاب جین، قوم جی jie را وابسته به شعبه ای از شیونگ نو ها به نام qiangqu میشمرد که با آنها باز هم به چیانگ های غرب میرسیم ضمن این که هون هایی که به اروپا حمله و به رم خسارات بسیار وارد کردند جزو شیونگنوها شمرده میشوند. پولی بلانک، نام چیانگ کو را تلفظ دیگر kangjuمیشمرد که شهر قوم کانگ بود و در آسیای مرکزی قرار داشت. کانگجو که پولی بلانک، آن را با تاشکند تطبیق میکند، در مجاورت جایی به نام "تا یوآن" به معنی یوآن بزرگ بود که بعدا موفق شد آن را در خود جذب کند.جالب اینجاست که لو گوانگ جونگ، نویسنده ی رمان داستان سه پادشاهی هم اهل جایی به نام "تا یوآن" بود. بنا بر اسناد چینی، کانگجو یا کانجو دومین دولت قدرتمند آسیای مرکزی (بعد از یوئه چی) بود. این دولت در اثر عقبنشینی یوئه چی ها از مقابل قوای شیونگ نو پدید آمد و مردمش ترکیبی از یوئه چی ها و شیونگنو ها بودند. توجه کنید که شیونگنو ها ترکند و یوئه چی ها چیانگ هایی از استان گانسوی چین که به زبان چینی-تبتی صحبت میکنند. میبینید که همان دوگانه ی اورال آلتایی ها و چینی-تبتی ها دوباره دراینجا حاکم است. جوزف مارکوارت، اوملجان پریتساک، و پیتر بی گلدن، کانگ ها را همان قوم ترک کنگر میدانند که در منابع چینی با عنوان کانگلی نیز شناخته شده اند. چینی ها کانگلی ها را با دینگلی های شمال چین در دوره ی بهار و پاییز شناسایی میکردند که تحت تسلط شیونگ نو ها درآمدند و مدت ها بعد با اتحاد رهبرشان ژای یانگ با سیان بی های مغول زبان، بر شیونگنوها پیروز شدندو دینگلی یا تینگلی را با نام های تی لی و شی لی هم خوانده اند که نام اخیر، مرتبط با لقب مینگ ژائو به نظر میرسد. تی لی، خود، تلفظ دیگر "کائلی" عنوان دیگر کانگلی به نظر میرسد که آن را به قوم ژای –اشاره به خاندان حاکم بر کنگرها- معنی کرده اند. ژای خود تلفظی دیگر از ژائو و ژو است. ترک های غربی، عنوان کائلی را به صورت های "گیلی" و "جیلی" ثبت کرده اند. عثمانی ها نیز از قبیله ای به نام "کای کانلی" برخاستند که ظاهرا هر دو عنوان کائلی و کانگلی را در خود دارد. فتح بیزانس توسط آنها نشان میدهد که چرا گروهی از مسلمانان بالکان به سبب وفاداری به عثمانی، تحت عنوان بوسنی شناخته شده اند. درواقع لغت بوسنی به اندازه ی لغت بیزانس با لغت پچنگ مربوط است و از اتحاد سه قبیله ی پچنگ در زمان کنستانتین هفتم، با عنوان "کنگر" یاد شده است. بوسنی ها یا همان پچنگ ها گروهی از قبایل شورنده علیه دولت خزر بوده اند. خاخام نسیم، بوسنی ها، بلغارها و اوغوزها را در زمره ی قبایل خزر شمرده است. خزرها ترک های یهودی شده و نتیجه ی برخورد سکاها با یهودیان در آذربایجان و ترکیه ی امروزی بوده اند. در صورتی که در مورد نادرست بودن تاریخ قرون وسطی و قرار داشتن عصر باستان در قبل از دوره ی مدرن با فومنکو و نوسفسکی همعقیده باشیم، زبان نیمه مغولی و شبه چینی سومری های بین النهرین بخصوص با توجه به این که آنها به قلمرو خود "کنگیر" میگفتند، مسیتوانسته یک خاستگاه عمده برای هر دو گروه زبانی اورال-آلتایی و چینی-تبتی باشد و اتحاد این دو شاخه ی زبانی با هم به همان شکل که در کانگجو دیده میشود به چین منتقل شده و آنچه به نام پیروزی مینگ بر یوآن خوانده میشود درواقع پیروزی زبان چینی بر زبان مغولی بوده است. اتحاد قبلی این دو زبان، همان اتحاد کانگلی های چینی زبان با سیانبی های مغولی علیه شیونگنوهای ترک بوده است. در رمان عاشقانه ی سه پادشاهی، صحنه ی جنگ های سرنوشت ساز به میان دو رودخانه ی بزرگ هوانگهو و یانگ تسه انتقال داده شده است. برای کانگ جو این صحنه بین دو رود جیحون و سیحون قرار داشته و البته صحنه ی اولیه ی هر دو نبرد ابتدا بین دو رود دجله و فرات در بین النهرین رقم خورده است. انعکاسی از انتقال به غرب را میتوان در روایت کتاب شجره الترک منسوب به ابوالغازی خان (حاکم خیوه در قرن 17) یافت جایی که میگوید قنق ها خود را اولاد افراسیاب میشمردند که پس از شکست خوردن از کیخسرو نوه ی افراسیاب در غرب، به سمت آسیای مرکزی متواری شدند. نام قوم قنقqiniq تلفظ دیگر کانگ به نظر میرسد و جالب این که سلجوقیان یعنی همان ملتی که عثمانی ها از میانشان برخاستند نیز از قنق ها هستند. طی تشکیل امپراطوری سلجوقی و فروپاشی آن، اکثر قنق ها در آناطولی ترکیه ساکن شدند و در زمان عثمانی ها درآنجا 81 شهر به نام قنق موجود بود که بعضی از آنها هنوز همین نام را دارند. خلیفه ی بغداد، حکمران بین النهرین بود که موقعیت خود را توسط ترکان سلجوقی از نو به دست آورد و پس از آن با سلجوقیان بر سر به دست گرفتن قدرت، رقابت نمود و در فروپاشی امپراطوری سلجوقیان بزرگ نقش ایفا نمود. عثمانی ها از شاخه ی «سلجوقیان روم» اشرافیت سلجوقی در ترکیه برخاستند و ادعا میشود پس از فتح قستنطنیه پایتخت حکومت مسیحی بیزانس، به دشمن بزرگ غرب مسیحی تبدیل شدند. رهبر عثمانی ها در فتح قستنطنیه سلطان محمد فاتح بود که فومنکو و نوسفسکی برآنند که نسخه ی اصلی محمد پیامبر اسلام است و همو به صورت سلطان محمود غزنوی در آسیای مرکزی بازسازی و همچون محمد پیامبر مشغول بت شکنی شده است. جالب اینجاست که سلجوقی ها نخست تابع سلطان محمود در ماوراء النهر بودند ولی بعدا حکومت پسر او را از بین بردند و به سمت غرب جاری شدند. این داستان ها نیز به نوعی در ماوراء النهر بومی سازی شده و در اتحاد ارسلان اسرائیل، رهبر سلجوقیان، با علی تگین رهبر قراخانیان تجلی یافته اند. نام ارسلان اسرائیل به معنی شیر اسرائیل، یادآور قبیله ی اسرائیلی یهودا با توتم شیر است که رهبری یهودیت را به دست داشتند. در طرف مقابل هم، رهبر قراخانیان با عنوان خاقان، ملقب به شیر بوده است. علی تگین پسر بغرا خان از حکومت آل افراسیاب معروف به قراخانیان بود که با ارسلان اسرائیل علیه خویشاوندش ارسلان خان متحد شد. این اتحاد از سلطان محمود غزنوی شکست خورد و درنتیجه ی آن، ارسلان اسرائیل تابع سلطان محمود شد ولی علی تگین به مبارزه اش ادامه داد. به نظر میرسد تابع شدن ارسلان اسرائیل به محمود نامی و در نتیجه ی اتحاد با قراخانیان، به نوعی در تاریخ بعدی سلجوقیان رمزگذاری شده باشد. چون قلتمیش پسر ارسلان اسرائیل که حاکم ترکیه شده بود، با الب ارسلان حاکم اصفهان بر سر رهبری سلجوقیان رقابت کرد ولی درنهایت از سوی ملک شاه پسر الب ارسلان در مقام رهبر سلاجقه ی روم تثبیت شد. بعد از مرگ ملک شاه و طی برنامه ریزی ها و توطئه های تمام نشدنی ترکان خاتون همسر ملک شاه، محمود پسر ترکان خاتون، به جای شاهزاده ی رقیب، سلطان سلجوقیان بزرگ در اصفهان شد و البته ترکان خاتون یک شاهزاده خانم قراخانی بود. این است معنی ترکیه ای شدن ارسلان اسرائیل به دنبال اتحاد با قراخانیان و ناچاری او به اطاعت از محمود، و همزمان شکست خوردن یک ارسلان دیگر وابسته به آل افراسیاب از علی تگین. داستان ترکان خاتون، مشابهت هایی با داستان استر ملکه ی یهودی پارس در کتاب مقدس دارد و فومنکو و نوسفسکی معتقدند استر و جودیت، دو روایت از یک قصه اند. جودیت که فاتح بیگانه را میکشد، درست حکم استر را دارد که همسر فاتح بیگانه میشود تا با تغییر دادن او، هویت او را بکشد. در مورد آل افراسیاب، نیمه قراخانی-نیمه سلجوقی شدن حکومت سلجوقی، حکم تغییر محتوا و تبدیل ارسلان خان افراسیابی به ارسلان اسرائیل را دارد که تجلی دیگرش حکومت یک محمود به عنوان مابه ازای محمد پیامبر است. در چین، این اتفاق با جایگزینی دنگ ژو با لو بو توسط دیائو چان –نسخه ی چینی جودیت و استر- می افتد و "لو" را میتوان همان "لیو" دانست و همانطور که گفتیم، "لو" ها نخست جیانگ و ازاینرو چیانگ بوده اند. شکست لوبو از سائو سائو نیز روایت دیگر حذف حکومت لیو توسط ژائو است. بنابراین لیوها را میتوان همان لاوی های یهودی و نتیجه ی پیوستن ترک ها به یهودی ها طی یک گسترش دائم از غرب به شرق دانست.:

“kangju and kangars”: hxmokha: 10/4/2014

فومنکو که داستان استر را با جودیت تطبیق کرده است، یک تاریخ ناسیونالیستی اسلاوی-روسی را به نفع زادگاهش روسیه جانشین تاریخ برساخته ی غرب کرده و در آن، اخشوارش/کورش/سیروس، شاه پارس را که استر ملکه ی او میشود و با هنرهای جنسیش، ذهن کورش را موافق نفوذ شدید یهودیان در کشور میکند، همان ایوان مخوف شاه روسیه شمرده است. به عقیده ی فومنکو، پارس همان پروس است که با افتادن معمول "پ" اول، تبدیل به "روس" شده است، البته و درحالیکه معمولا اسلاوهای روسیه، دنباله ی اسلاوهای پروس آلمانی تلقی میشوند، فومنکو قضیه را برعکس جلوه میدهد و پروس را جدا شده از روسیه میشمرد. فومنکو برای بازسازی زندگینامه ی ایوان مخوف، چندین ایوان مختلف را که زندگی هایشان در هم فرو رفته است، تجزیه و تحلیل میکند و به این نتیجه میرسد که ایوان مخوف تحت تاثیر النای مولداویایی که نسخه ی دیگر استر و نفوذی یهودی ها است، قدرت یهودی ها را در کشور افزایش میدهد ولی بعد توبه میکند، النا را طرد میکند و اقدام به قدرتمند نمودن مسیحیت ارتدکس و کاهش نفوذ یهود میکند. با این که این بازسازی کاملا متاثر از ناسیونالیسم اسلاو است، اما دیتریش لاکاپله معتقد است هنوز به درد میخورد، منتها باید از آن روس زدایی کرد چون تاریخ روسیه ی اسلاو همانقدر دروغ است که تاریخ بقیه ی کشورها. در این تاریخ، عناصر حکومت های ماقبل اسلاوی، به خدمت تاریخ اسلاو درآمده اند. بنابراین ایوان مخوف، یک حکمران اسلاو نیست، بلکه نسخه ی اسلاو پرسبیتر جان یا شاه یوحنای افسانه ای تاتار است و به این خاطر در روسیه قابل بازآفرینی است که روسیه قبلا یک سرزمین ترکی-مغولی بوده و علاوه بر آن، اشرافیت های اروپایی که همه از یک ریشه ی نیمه سکایی برخاسته اند، از روسیه به قاره وارد شده و نگاه هایی به آن سو وجود داشته است. به نظر لاکاپله، حکومت اسلاوها تنها تحت حکومت خاندان آلمانی رومانف و بعد از سقوط ناپلئون در روسیه در قرن 19 برقرار شده و قبل از آن، روسیه یک قلمرو ترکی-مغولی تحت تاثیر فرهنگ عربی-آرامی بوده است. این فرهنگ ترکیبی به همراه هون ها تا درون اروپا دنبال شده و درآنجا یهودیت متعارف و مخلوقش مسیحیت یهودی تبار، به عنوان طغیانی علیه مذهب بابلی، از بقیه ی اشرافیت مغول جدا شده اند، طغیانی که همان طغیان ابراهیم جد یهود علیه بابل است. به نظر لاکاپله، ژاک دو مولای بنیانگذار جریان شوالیه های تمپلار که شخصیتی به شدت آمیخته به میراث صلیبی و استعماری است، در نام به مفهوم یعقوب رئیس و منشا افسانه ی یعقوب اسرائیل پدر یهود است. پس هر گونه نفوذ یهودیت و مسیحیت ازجمله در شکل دهی به شریعت اسلامی، نتیجه ی صلیبی گری و قدرت گیری اشرافیت های نیمه تورانی اروپا از طریق نفوذی ها در ممالک شرقی است. حتی شورش مسیحیت علیه رم باستان را نیز باید به شورش آن علیه بابل تعبیر کرد، چون تمثیل رم در ادبیات مسیحی، «فاحشه ی بابل» است که در مقابل «دوشیزه ی آسمانی» یعنی اورشلیم قرار گرفته است، درحالیکه خود رم ایتالیا نیز با اورشلیم تطبیق شده است. در تاریخنویسی برای رم باستانی، این شورش در شورش رم لاتینی علیه حکومت اتروسک ها که از ترکیه به ایتالیا آمده بودند، تجلی میکند. لاکاپله از قول جوزف فارل بیان میکند که رم، محل حضور اشرافیت های بابلی زیادی بود و اضافه میکند که میشد بخش مهمی از آنها را به حکومت اتروسک نسبت داد. درس آموزی رومی ها از اتروسک های ترکیه، همچنین میتوانست با افسانه ی منشا گیری آنها از شهر فرضی تروآ در ترکیه جابجا شود. تروآی ترکیه همچنین منشا خانواده ی خدایان اسکاندیناوی که همان خدایان ژرمن هستند تلقی میشد که پس از سقوط تروآ به اروپا گریخته اند. این خانواده آئسیر نام دارند، لغتی برگرفته از لغت آسور/آشور به معنی خدا که نام های سیروس و کورش تلفظ دیگر آنند. آسوری ها و سوری ها ملت های پیرو آسورند و چون لغات سامی که از راست به چپ نوشته میشوند، در لاتین از چپ به راست نوشته میشوند، میتوانند وارونه خوانده شوند، لغت sur میتواند rus خوانده و آسوری ها را در روسیه بومی کند. نام ازیریس کهن الگوی فراعنه ی مصر هم از لغت "آسور" ریشه میگیرد و مصر و بخصوص قاهره و اسکندریه ی آن را نیز با بابل تطبیق کرده بودند. در همین راستا باید توجه داشت که سلطنت روسیه ی رومانف نیز به خاطر ریشه گرفتن از روم مقدس آلمانی با مرکزیت مذهبی واتیکان رم، سودای احیای روم را داشته و به همین خاطر، فرمانروایانش "تزار" –تلفظ روسی "سزار"- نام داشتند. پس روم هم همراه تروآ به روسیه منتقل شده است و ازجمله "نئا پولیس" یعنی شهر جدید که لقب رم به عنوان نسخه ی جدید تروآ است، در نووگرود به همان معنا که نام یک شهر اسلاوی محبوب تزارها است بازتکرار شده است. این انتقال اما این بار با یک پوشش مذهبی متفاوت به خود حقانیت میدهد. روم روسی مدعی است که اصل مسیحیت، مسیحیت ارتدکس بیزانسی است که پس از سقوط قستنطنیه توسط عثمانی ها بی سرپرست شده و رومانف ها هستند که آن را دوباره بلند کرده اند. اما لاکاپله معتقد است روم بیزانسی ارتدکس وجود نداشته است و مسیحیت ترکیه، نتیجه ی جنگ صلیبی اروپای غربی علیه آن است؛ مسیحیت وارداتی نیز به این خاطر به سمت ارتدکسیسم تغییر کرده تا با متفاوت بودن از مسیحیت کاتولیک رم، تا حد ممکن از آزار رهبران عثمانی که دشمن روم غربی بودند در امان باشد. به نظر لاکاپله، جنگ عثمانی علیه یک روم یونانی موسوم به بیزانس، انعکاسی از جنگ حشمونی های یهودی علیه حکومت یونانیان سلوکی برای حکومت بر اورشلیم است و هر دو این جریان ها شق هایی از جریان وارداتی صلیبی بوده اند که به سبب تبدیل قزاق های تاتار به سربازان جریان صلیبی، بعدا به آنها بخت طغیان علیه بنیانگراران خود تا حد درآوردن شریعت اسلامی به عنوان ترکیبی متفاوت ولی هنوز پر ادعا از یهودیت و مسیحیت علیه آن دو دین را داده است. سلوکی ها همان سلجوقی های ترک هستند که ظاهرا با غربی مآبی مشکلی نداشتند. در جدا شدن رومانف ها از حکومت های غربی، نقش اصلی را بر دوش تزار میخائیل از قرن 17 گذاشته اند که میتوان او را با میکائیل سلجوقی (برادر ارسلان اسرائیل) که سلف سلجوقیان بزرگ شد مقایسه کرد. میکائیل به عنوان سلف سلجوقی ها معادل اسکندر به عنوان سلف سلوکی ها است و پیروزی اسکندر بر امت اخشوارش/کورش، شکل دیگر پیروزی هراکلیوس امپراطور یونانی بیزانس بر خسروئس شاه پارس است. پیروزی هراکلیوس بزرگ بود، اما به جای او امت محمد پیامبر بودند که پارس را فتح کردند و این همتای پیروزی های سلجوقی ها بود که به کام عثمانی ها شد. همتای محمد پیامبر برای عثمانی ها نیز همانطورکه فومنکو گفته بود، سلطان محمد دوم فاتح قستنطنیه ی بیزانسی است. قستنطنیه را وارانگی ها "میکلگارد" میخواندند که به معنی شهر میکائیل است. دراینباره توجه کنیم که فتح قستنطنیه، آغازی بر آخرالزمان و جنگ مذاهب آن شمرده میشد و فرشته ی پیروز آخرالزمان، میکائیل نام دارد. به لحاظ مذهبی، همتای این فتح در تاریخ سلوکی ها تصرف شهر مقدس اورشلیم توسط حشمونی ها است. کسی که اورشلیم را فتح میکند و همتای سلطان محمد فاتح در تسخیر قستنطنیه میشود، یوحنای هیرکانی است که علیرغم کاهن بودن، شاهی اورشلیم را که قاعدتا باید از آن شاه داودی های فرقه ی فریسی ها باشد به خودش میدهد و ازاینرو فریسی ها با او دشمن میشوند. یوحنا، صادوقی ها را بر ضد فریسی ها قوی میکند و این صادوقی ها عاملین نیمه یهودی سازی اعراب و بدل کردن اعراب به رقبای یهود با خواندن آنها به فرزندان اسماعیل ابن ابراهیم هستند. درواقع این صادوقی ها بودند که ادعا کردند اعراب فرزندان اسماعیل و یهود فرزندان اسحاقند و اسماعیل به عنوان فرزند بزرگتر ابراهیم، نظر کرده ی خدای ابراهیم است. بنابراین زبان عربی در یک برسازی کاملا یهودی از حشمونی ها/عثمانی ها، اساس شریعت اسلامی میشود که ترکان عثمانی، آن را به جای مسیحیت دشمنانشان، مذهب برحق خداوند معرفی میکردند. لاکاپله معتقد است یوحنای هیرکانی، همان پرستر جان یا شاه یوحنای تاتاری است که قابلیت بومی سازی در روسیه ی مغولی را داشته است و مبارزه ی ایوان مخوف با یهودیان –درواقع فریسیان- درواقع شکل دیگری از مبارزه ی یوحنای هیرکانی با فریسیان است. پس جای مسیحیت در قصه ی اسلاوی ایوان مخوف را باید فراورده های اسلامی یهودیان صادوقی بگیرد و شاه یوحنای مغول را باید در ابتدای تاریخ روسیه ی مسلمان مغول ها قرار داد. اما این، در هر حال، به یک مذهب قدیمی تر بابلی در روسیه پایان خواهد داد که مشابهش را یوحنای هیرکانی دشمن میداشته است. این دشمن، مذهب سامری است که سلوکی ها آن را یهودیت متعارف خوانده بودند و یوحنای هیرکانی، معبد مرکزیشان در گریزیم را ویران کرد. در روسیه نیز شهری به نام سامره یا سمور داشتیم که از مراکز حکومت مغول بود. همانطورکه گفتیم، این ملت باستانی با آسوری ها تطبیق میشوند و قاعدتا باید ردی از آسور در کهانت سامری پیدا شود. کهانت یهود از دو خط ایتامار و الاسار می آمد که لاکاپله مغتقد است نام الاسار ترکیب نام های ال به معنی خدا با آسور است. تنها کاهن اولیه ی سامری که از خط الاسار بود شلمیا نام داشت که نامش مرتبط با سلم –ریشه ی اسلام- به نظر میرسد و منطقی است که میراث منسوب به این شخصیت افسانه ای، با مذاهب یهودی ساخته ی افراد پشت نام مستعار یوحنای هیرکانی ترکیب شده باشد. در مورد فرهنگ کشی جدا کننده ی این دو عصر، لاکاپله، این نظریه ی جدید را که فومنکو و نوسفسکی هم به آن اعتقاد دارند، تکرار میکند که آثار باستانی مصر نه متعلق به هزاران سال پیش، بلکه متعلق به دوره ی حکومت ممالیک هستند و ازجمله اهرام مصر باید در قرن های 17 یا 18 ساخته شده باشند؛ حکومت شریعت اسلامی بر مصر، تنها با فتح ناپلئون و انگلیسی ها بر مصر دایر شده و فرهنگ های قبلی نابود و باستانی وانمود شده اند. هیروگلیف های مصری در همین زمان حذف شده اند و این که چینی ها و ژاپنی ها هنوز هیروگلیف دارند اصلا عجیب نیست. فرهنگ کشی مربوطه در مصر دیرتر صورت گرفته چون ممالیک علیرغم این که همچون عثمانی ها قزاق بودند، در مقابل نفوذ عثمانی مقاومت میکردند.:

“chronology8”: d. lacapelle: theognosis: 28 feb 2024

این نوع فرهنگ کشی ها که فقط تحت مدیریت یک حکومت، سهولت میپذیرند، همواره با سیاهنمایی افراطی درباره ی فرهنگ بومی همراهند ضمن این که فرهنگ جایگزین از همان ابتدا با بدبینی از سمت مردم مواجه میشود و اخلاقیاتش به سهولت تحکیم نمیگیرند، بنابراین از ابتدای به قدرت رسیدن مکتب یهودی مآب جدید، یک بی علاقگی عملکردی با نسبت های مختلف، به عنوان واکنش عمومی به آن بروز میکند که کم کم در جامعه تبدیل به عادت میشود. تصویر افراطی دنگ ژو و لو بو که علیرغم نسبت پدری-پسری، عاشق یک زن شده اند، نشانه ای از چنین جامعه ای در مرزهای خود است و کاملا طبیعی است که این تصویر در پایان یک عصر، که به نام امپراطوری هان توسط نفوذی های یهود خودی شده است، ایجاد شود. توجه کنید که اتفاق گزارش شده درباره ی رابطه ی لوبو-دنگ ژو، دقیقا حول همان بخش از کتاب اخلاق چینی یعنی "لی چی" (کتاب مناسک) میگردد که درباره ی لازمه ی متفاوت بودن انسان از حیوانات، انذار میدهد: «اگر آدمیان همچون وحوش و به دور از اصل نزاکت میبودند، ممکن بود پدر و پسر، جفت مشترکی داشته باشند.» ("ذهن چینی": کریستوفر بولاس: ترجمه ی سحر اعلایی: نشر ققنوس: 1402: ص75) کتاب مناسک، مجموعه قوانین اخلاقی است که ادعا شده در اوایل دوره ی ژو مدون شده اند و چون کنفسیوس (کونک فو تزو)، آن را قبول داشته است، حالت کتاب مقدس یافته است. تصور شده در زمان نوشتن این کتاب، مردم اینقدر به دوران ماقبل تاریخ نزدیک بوده اند که وقتی کتاب را میخوانید، فکر میکنید دارد به کودکان آموزش میدهد، مثلا جایی که میگوید: «اگر کسی از دور تابوتی دید که در آن جنازه ای بود نباید آواز بخواند.» (همان: ص74) و اتفاقا هم مثل بقیه ی کتاب های کنفسیوسی، به افراد کم سن و سال آموزش داده میشد. چون یک پایه ی فرض باستانی بودن کتاب، همین بود که فرد تازه دارد قوانین می آموزد انگار که قوانین پدرانه و ازاینرو مردانه با عملکرد های غریزی دوران نوزادی که با واکنش پذیرنده ی مادر در یک نظم تعبیر شده به زنانه روبرو میشدند جانشین میشوند.:

«به نظر میرسد کنفسیوس ضمن تاکید بر مناسک به عنوان ابزاری برای شکل دادن به بشریت، اشاره به فرمی از دانش دارد که جایی میان نظم مادرانه و نظم پدرانه قرار میگیرد. میتوانیم بگوییم اصول موضوعه ای که مادر آموزش میدهد در رفتار مناسک گونه ی او قابل مشاهده است. او آنها را اجرا میکند و نوزاد آنها را میگیرد و با هستیش یکی میکند. مناسکی که بعدها نظم اجتماعی از خود مطالبه میکند با مناسکی که در نظم مادرانه متعین میشوند، بار متفاوتی دارند ولی حتی اصول نظم پدرانه جهت تقویت خود از نظم مادرانه بهره میگیرند. میتوانیم میان مناسک پیشاکلامی و کلامی، یعنی میان مناسکی که در همبستگی با نظم مادرانه شکل میگیرند و مناسکی که طی عبور از دوره ی ادیپی تحمیل میشوند، تمایز قائل شویم. با این حال، همانطورکه ناخودآگاه مادرانه نوزاد را متعین نمیکند، نظم پدرانه نیز کودک پساادیپی نمیسازد. شخصیت بشر پیش از هر گونه مواجهه با دیگری به صورت مجموعه ای از خلق و خوی ناخودآگاه شکل میگیرد و بخشی از آن درست در تضاد با مناسکی خواهد بود که به وی توصیه میشود. با این حال، مناسک مد نظر کنفسیوس مواردیند که "خود" self باید به عنوان بخشی از شیوه ی زندگی بپذیرد. زیرا گرچه مناسک گهگاه ممکن است مظهر تحمیل دستورهای خسته کننده و قاعده محور باشند، میتوانند حکم مجموعه ای از قوانین را جایگزین حضور شخصی دیگری سرکوبگر و مسلط کنند. اگر "خود" این قوانین را به فرم های رفتاری منظم تر و عادی تر تبدیل کند، و مشاهده کند که سایر "خود" ها نیز همین کار را میکنند، میتوانیم بگوییم که گروه بر قانون ابتدایی پدر چیره شده است.» (همان: ص77-76)

بدین ترتیب، هرچقدر گروه بزرگتر شود، امکان معوج شدن قانون اولیه بیشتر است و این، سختگیری اولیه را که از ابتدا فقط به منظور رسیدن به یک تعادل مطبوع بین قانون و طبیعت، یا نظم های پدرانه و مادرانه بود، خنثی میکند. ازاینرو است که مذاهب کنفسیوس و تائوئیسم، علاقه مند به تشکیل جوامع کوچک بودند. اما مذاهب مدرن یعنی یهودیت، مسیحیت یهودی تبار و اسلام یهودی تبار، و البته فراورده هایشان چون کمونیسم و فاشیسم و ناسیونالیسم و امپریالیسم، مذاهب قدیم را به همراه جوامع کوچک از بین میبرند تا همه را زیر اطاعت یک خدا که فقط یک نماینده دارد –یعنی حکومت ملی کشور- متحد کنند. حالا این واحدسازی به حد نهایت خود رسیده و مذهب ناسیونالیستی هر کشور، به منظور تخریب حکومت آن به نفع یک حکومت جهانی، مورد همان دست سیاه نمایی هایی قرار میگیرد که پیشتر خودش با آن، مذاهب ریشه دار واقعی کشور را از بین برده بود. چون جایگزینی قبلی از ابتدا با از بین رفتن بالقوه ی ارزش اخلاقیات همراه بود، تنها کاری که مذهب جهانی باید بکند، این است که آن بی اخلاقی بالقوه را بالفعل کند که در عصر رسانه های فرا ملیتی، چنین امری اصلا مشکل نیست. تنها اثر این عملکرد، تقویت بی اعتمادی به هر گونه جمعی و در نتیجه تنها تر شدن آدم ها و بی اعتمادیشان به هم است که این، برای حکومت جهانی که از جمعیت بزرگ میترسد خوشایند است. افسانه ها میگویند جوامع با بزرگ تر شدن، بیشتر تجزیه میشوند، همان اتفاقی که برای امپراطوری های دیائو چان و ترکان خاتون افتاد؛ جوامعی که در آنها ظهور زنان فتنه گر، نمادی از پیروزی نظم زنانه بر نظم مردانه، و مبین از بین رفتن تعادل اخلاقی بر ضد انسانیت بود.

شوهر تخت حکومتی: حاکمانی که به قدرت میرسند تا جنگ و انقلاب و بحران در کشورها ایجاد کنند.

نویسنده: پویا جفاکش

این حکاکی منسوب به آرنولدوس مونتانوس در سال 1680، سفارش شرکت هند شرقی برای گزارش مشاهدات ژاپن است و بت دیوی به نام ویزلی پوزلی در هیبت شیاطین مسیحی را نشان میدهد که ایزدی گراز شکل او را میکشد تا او به قالب جدیدی تغییر کند. قاعدتا این موجود گراز شکل، باید همان ویشنو خدای هندو باشد که در آواتار وراهه به شکل گراز، یک راکشاسا (شیطان هندو) به نام هیرانیا آکشا را کشت و پس از آن، هیرانیا کاشیپو -برادر هیرانیا آکشا- دشمن انتقامجوی ویشنو و پیروانش شد. به نظر میرسد کسی که بر مراسم حکاکی فوق نظارت دارد، همان کسی است که نقش یک شیر نر بر پشتش دیده میشود. این شیر باید اشاره به "نارا سیمها" –در لغت به معنی شیر نر- باشد که آواتار دیگری از ویشنو است که به شکل یک نیم شیر –نیم انسان تصویر میشود. این آواتار بخصوص با برجستگیش در حکاکی فوق، یادآور مجسم شدن یهوه خدای یهود به شیر و تبدیل شدنش در همین قالب به خدای مسیحیت است. بی هیچ تردیدی، تمام مسائلی که بتوان به شیاطین مسیحی و تصور امت هایی به عنوان شیطانپرست در عقبه ی آنها به جبهه ی مقابل ویشنو به جای یهوه در هند نسبت داد، در جرگه ی پیروان خدای محبوبی به نام شیوا جای میگیرند. برهما، ویشنو و شیوا، به ترتیب خدایان خلقت، محافظت و نابودی در هندوئیسم هستند. شیوا یک بار چون در مراسم اهدای قربانی خدایان حاضر نشده بود، به مراسم حمله برد و آن را تخریب کرد و در این هنگام، برهمنی او را نفرین کرد که از این پس، فقط گمراهان و افراد شرور، پیروان شیوا خواهند بود. شیوا مظهر زمان و از این جهت، نامبردار به کالا یعنی زمان است. وقتی که به خواب میرود جنبه ی زنانه ی او به نام کالی (مونث کالا) فعال میشود و درحالیکه با گردنبندها و کمربندهایی از دست ها و سر های قطع شده ی انسان روی بدن خوابیده ی شیوا میرقصد هرج و مرج و مصیبت ایجاد میکند. خود شیوا هم ایزدی تندخو است. بعد از آن که برهما با مخلوقش سرسواتی که حکم دخترش را داشت ازدواج کرد شیوا او را به جرم زنای با محارم، مورد خشونت قرار داد و یک سرش را قطع کرد و این اهانت به خالق باعث شد تا شیوا به عنوان محکومیت، مدتی طولانی به شکل یک گدای آواره و بی خانمان زندگی کند. یک بار گانشا پسر شیوا در حال غسل کردن بود و ازاینرو ورود اغیار را به اقامتگاه خود ممنوع کرد. چون شیوا هم از ورود منع شد از خشم، سر پسرش را قطع کرد و پس از آن، سر یک فیل جانشین سر قبلی شد و این یک قصه درباره ی فیل سر بودن گانشا است. باز یک بار شیوا در حال مراقبه بود و پرواتی همسر شیوا به نیروی جنسی کاما دوا خدای شهوت، حواس شیوا را از مراقبه پرت کرد و شیوا از شدت خشم، با آتشی که از چشم سوم خود بیرون داد، کاما دوا را در شعله سوزاند. محل اقامت شیوا در کوه کایلاش در هیمالیا است. او معمولا در فضای باز مراقبه میکند، ولی به عقیده ی مردم بومی، گهگاهی به شهر های انسانها وارد میشود؛ وقتی برمیگردد، همسرش پرواتی با او دعوا میکند، چون معتقد است شیوا درآنجا در هیبت مرد انسانی، با زنان بدنام زنا میکند و نیز معتقد است که شیوا معتاد است و در شهر، پای بساط معتادان مینشیند. ظاهرا شیوا زیاد با مردانی که پیروش هستند فرقی ندارد. نیروهای شیوا که عوامل تخریبند، بیشترین درگیری را با نیروهای ویشنو که عوامل حفاظت هستند دارند و این دو نیرو، جنبه های مختلف برهما را نشان میدهند. پانتا اوز، دوگانه ی شیوا و ویشنو را با داستان های خلقت پدربزرگ و مادربزرگش در کانبرای استرالیا مقایسه میکند. وی میگوید در دهه ی 1960 که این روایات بیان میشدند در محل پدربزرگش تلویزیون وجود نداشت و داستان های مسیحی رسمی، هنوز همه گیر نشده بودند. آنها فکر میکردند که خدا اول فرشته ای به نام "حامل نور" را مسئول خلقت جهان کرده است و حامل نور، به شکل یک مار در جهان به راه افتاده و آن را خلقت بخشیده است. اما خدا از نتیجه راضی نبود و ازاینرو فرشته ی دیگری به نام حامل کلمه را مامور تکمیل خلقت نمود. این موضوع حامل نور را رنجاند و او یک سوم فرشتگان را به اطاعت خود و شورش علیه خدا واداشت که آنها از آن پس به جن و شیطان و مار نامبردار شدند. حامل نور، مسلما همان لوسیفر (به همان معنی) معادل شیطان در انجیل است، و حامل کلمه مرتبط با نام داشتن مسیح به «کلمه». پانتا اوز مینویسد پدربزرگ و مادربزرگش جز انجیل، هیچ کتاب دیگری نخوانده بودند و با این حال، بین داستان خلقت خود و محتویات انجیل، اختلافی نیافته بودند. به نظر اوز، خلق جهان توسط مار در این داستان ظاهرا مسیحی، با خلق جهان توسط مار رنگین کمانی در اساطیر بومیان استرالیا تضادی ندارد و میتوان اژدهای چینی ها و کواتزلکواتل (مار پردار) سرخپوستان مکزیک را نیز با آن برابر گرفت. کیا هویتل که با سرخپوستان مکزیکی دیدار داشته است میگوید آنها افسانه های پیدایش آزتک را قبول ندارند و معتقدند این داستان ها را فاتحان اسپانیایی خلق کرده اند ولی در صحبت های همان ها چیزهای کوچکی میتوان یافت که تا حدی با گزارش های رسمی مرتبطند ازجمله این که مکزیکی ها xipe-totec را فرشته ی غرب میخوانند و او را به coatlicue ملقب میکنند که لغت اخیر به معنی مارهای درهم تنیده است. قرار گرفتن قاره ی امریکا در غرب اروپای فاتح آن، میتواند سبب برجسته شدن فرشته ی غرب در این مکان و بومی سازی قلمروهای دو مار متضاد خلقت شده باشد که زوج های ویشنو-شیوا و لوسیفر-مسیح، جلوه هایی از آنند. این زوج ها را میتوان تا بین النهرین دنبال کرد. سرخوردگی های شیوا و لوسیفر، دراینجا با سرخوردگی مردوخ جانشین میشوند و مردوخ در مسیحیت با نمرود بنیانگذار بابل مقایسه میشود که بابل، شهری است که در مقابل اورشلیم یهودی-مسیحی قرار گرفته است. داستان بیش از این که از بین النهرین ریشه بگیرد، به فاتحان ختی بین النهرین متعلق است که گره گاه های اسطوره ای مذهب بین النهرین را به شیوه ی خود بازگشایی کرده اند. در این مورد، مسئله این بوده که آلالو که احتمالا همان الله است به اندازه ی آنو یعنی آسمان، رئیس خدایان شمرده شده و احتمالا در خود بین النهرین آنو وآلالو در ابتدا خدایی واحد بوده اند. اما ختی ها آنو را به جامدار آلالو تبدیل کرده اند که علیه آلالو شورید و تخت او را به دست گرفت، آلالو گریخت و دیگر خبری از او نشد. کریستوفر متکالف، این داستان را با قصه ی سارگون بنیانگذار امپراطوری آکد مقایسه میکند که نخست جامدار یک شاه بود و سپس تاج و تخت او را به دست آورد. به نظر میرسد مناسبات نخست آلالو و آنو به اختلافاتی در جانشینی آنو انجامیده باشد. میدانیم که بنا بر اساطیر ختی، کوماربی هم شورشی علیه آنو انجام داد و کوماربی مدعی بود که «دانه ی آلالو» را دارد یعنی از نسل آلالو است. در بین النهرین، جانشینی آنو در حکومت بر زمین، محل اختلاف انلیل و حئا پسران او بوده است. انلیل که فرزند آنو از خواهر-همسرش آنتوم بوده است به یکسره از نسل آنو بودن مفتخر است درحالیکه حئا قاعدتا باید هم از نسل آنو باشد و هم از نسل آلالو. همانطورکه میدانیم، مردوخ پسر حئا بعدا حکومت آنو را از چنگ او درآورد و بنابراین مردوخ همتای کوماربی است. پس دعوای مسیح-لوسیفر نیز باید دعوای انلیل-مردوخ باشد. این دعوا در تورات به شکل دعوای دو امت اسماعیل و اسحاق یعنی اعراب و یهودیان درآمده است. ابراهیم، نخست پسرش اسماعیل را که از هاجر کنیز به دنیا آورده بود، جانشین خود قرار داده بود اما پس از این که از همسر اصلیش ساره صاحب اسحاق شد، اسحاق را جانشین خود اعلام کرد. دراینجا اسماعیل معادل حئا و اسحاق معادل انلیل هستند. این بخصوص با فرازی از تورات قابل مقایسه است که ابراهیم در مقابل فرعون مصر، ساره را خواهر خود میخواند انگار که ابراهیم همان آنو و ساره همان آنتوم هستند. با این حال، موضوع ازآنچه به نظر میرسد پیچیده تر است چون آشوری ها خدایشان آشور را که همان مردوخ است با انلیل تطبیق و همسر او را مولیسو خوانده اند. توضیح این که نام دیگر انلیل، مول لیل بوده است و مولیسو به عنوان مونث نام مول لیل، معادل نین لیل همسر انلیل است. مثل این میماند که حئا به جای آنو در معاشقه با آنتوم قرار گرفته باشد. این با قواعد روابط شخصی و بخصوص ممنوعیت زنای با محارم در سراسر کره ی زمین منطقی نیست ولی به کمک نمادپردازی های مصری میتوان توضیحش داد. در مصر، آغاز پادشاهی خدایان با ازیریس و ایزیس است. این مرد و زن الهی که نخست دو جنبه ی مذکر و مونث یک خدای واحد بوده اند با هم خواهر و برادر خوانده شده اند. با قتل ازیریس، ایزیس، با جادو روح او را به شکل پسرشان هورس از نو متولد میکند و هورس با انتقام به تخت قدرت برمیگردد. مرگ و رستاخیز ازیریس برگرفته از مرگ و رستاخیز تموز خدای گیاهان است که در فصل خزان توسط نیروهای اهریمنی به قتل میرسد و در بهار همراه با طراوت گیاهان از نو زنده میشود. نام رومی ایزیس به معنی زن گریه کن، برای بازسازی الهه در زنانی است که هر سال در فستیوال تموز، بر مرگ او میگریستند. اما نام قبطی ایزیس، "آست" است که معنی تخت حکومتی را میدهد. ایزیس تخت سلطنتی ازیریس است و این تخت، به صورت تخت شاهی پیروان او در اروپای روم مقدس مسیحی بازآفرینی میشود. زمانی که پادشاهی میمیرد و تخت خالی میشود، کسی که از جنس تخت است روی آن مینشیند و این همان ازدواج خواهر و برادر یا دو همخون است. تخت، یک موجودیت الهی است و فقط کسی که از جنس نور الهی باشد حق دارد حاکم آن باشد. لوسیفر نیز به معنی حامل نور است و البته نوری است که از آسمان سقوط کرده و نماینده ی خدا در زمین است. پس هر کسی که بر تخت مینشیند، معادل با بخشی از لوسیفر است. از دید مسیحیت، لوسیفر یک نور معنوی نیست، بلکه ستاره ای سقوط کرده و بنابراین مثل ستاره، آتشین است. پس انتظار داریم تخت از جلوس ستاره بر آن، آتش بگیرد و به همراه آن، نظم جای به اغتشاش بدهد. این اغتشاش در داستان شاه آرتور دیده میشود، جایی که او نادانسته با خواهرش زنا میکند و نتیجه ی این زنا تولد موردرد است که به هوس تخت شاهی، مملکت را دچار آشوب میکند. صحنه ی حمل جسد موردرد توسط خواهران موریگان، موردرد را همتای مسیح میکند. درواقع نیز او مسیح در هیبت یک تشتت درونی است. چون تشتت از دوگانگی و اختلاف در درون کشور به دست می آید و این با تعالیم حصایی ها منطبق است که میگویند معلم عدالت، دو چهره دارد: شاه داوودی و رهبر شریعت. اگر دقت کنید تمام دعواهای درونی تورات، بین شاهانی است که شریعت را زیر پا میگذارند و پیامبرانی که خواستار بازگشت به شریعتند. درواقع دوگانگی مسیح، انعکاسی از دوگانگی تموز است چون نام توما یا توماس یا تموز از "توم/توأم" به معنی قرین و همزاد می آید و تموز درست مثل دوره ی زندگی سالانه اش بین دنیاهای رویین و زیرین، یک ایزد دوگانه است.:

“MEROVINGIAN DYNASTY”: BARBARA WALKER: CHAP3

دوگانه ای که بی نظمی و تنش به بار می آورد، از دوگانه های سیاسی در کشورهای اروپایی به دوگانه های بزرگ در سراسر دهکده ی جهانی چون دوگانه های مومن-کافر، مسلمان-مسیحی، کمونیست-لیبرال، شرقی-غربی، و دموکرات-توتالیتر انجامیده اند که جامع همه شان در پایتخت جهان به صورت دوگانه ی دموکرات-جمهوریخواه جلوه گری میکند و در آن، دموکرات مفهوم شرک پرور جهان وطن را دارد و جمهوریخواه مفهوم پان امریکن احیاگر مسیحیت را. اما تمام این راه ها را از هر طرف که بروید، به یک ترکستان میرسید.

جان وایتهد و نیشا وایتهد دراینباره در گلوبال رسرچ مینویسند:

«دولت ایالات متحده در تلاش است تا کشور را به شکل یک دولت توتالیتر تغییر دهد. این موضوع در بیش از 50 سال گذشته بدون توجه به اینکه کدام حزب سیاسی منصب داشته است، صادق بوده است. این بدون توجه به اینکه چه کسی در انتخابات ریاست جمهوری 2024 پیروز می شود، صادق خواهد بود. در بحبوحه ی خشم حزبی بر سر پروژه ی 2025، یک نقشه راه 920 صفحه ای برای اینکه چگونه دولت را به نفع اهداف به اصطلاح محافظه کار بسازد ، هم راست و هم چپ، خود را به طرز تاسف باری نسبت به خطرات ناشی از قدرت دولت عمیق گرسنه ساده لوح نشان داده اند. با این حال، ما هرگز نباید این واقعیت را فراموش کنیم که هر دو جناح راست و چپ و عوامل مختلف آنها امتداد دولت عمیق هستند، که همچنان به جنگ روانی علیه مردم آمریکا ادامه می دهد. طبق گفته ی شرکت رند، جنگ روانی "شامل استفاده ی برنامه ریزی شده از تبلیغات و سایر عملیات روانی برای تأثیرگذاری بر عقاید، احساسات، نگرش ها و رفتار گروه های مخالف است." سال‌هاست که دولت با کمپین‌های تبلیغاتی و عملیات روانی، شهروندان را بمباران می‌کند تا ما را همسو، کنترل بر ما را آسان و حمایت خود از تلاش‌های مختلف در خارج و داخل کشور را پا بر جا نگه دارد. دولت چنان به قدرت های اورولی خود در دستکاری اطمینان دارد که مجبور به لاف زدن در مورد آنها شده است. به عنوان مثال، در سال 2022، چهارمین گروه عملیات روانی ارتش ایالات متحده، شاخه ای از ارتش که مسئول جنگ روانی است، یک ویدئوی استخدامی منتشر کرد که تلاش های خود را برای کشیدن ریسمان، تبدیل هر چیزی که لمس می کنند به سلاح، در همه جا بودن، فریب دادن، متقاعد کردن، تغییر، تأثیرگذاری و الهام بخشیدن به نمایش میگذارد. آیا تا به حال به این فکر کرده اید که چه کسی رشته ها را میکشد؟ ویدئوی روانی مطرح می کند که "هر چیزی را که ما لمس کنیم یک سلاح است. ما می توانیم فریب دهیم، متقاعد کنیم، تغییر دهیم، تأثیر بگذاریم، الهام بخشیم. ما به اشکال مختلف در می آییم. ماهمه جا هستیم." این خطری است که در کمین چشم است. از میان تسلیحات فراوان موجود در زرادخانه ی عظیم دولت، جنگ روانی ممکن است از نظر پیامدهای درازمدت ویرانگرترین آنها باشد. همانطور که ژورنال نظامی Task and Purpose توضیح می دهد، "جنگ روانی همه چیز در مورد تأثیرگذاری بر دولت ها، افراد صاحب قدرت و شهروندان روزمره است." توجه داشته باشید، این کمپین های روانی (عملیات روانی) فقط دشمنان خارجی را هدف قرار نمی دهند. دولت در گفتار و عمل روشن کرده است که «ما مردم» دشمنان داخلی هستیم که باید مورد هدف، ردیابی، دستکاری، مدیریت خرد، نظارت، مظنون تلقی شوند و طوری با آنها رفتار شود که گویی حقوق اساسی ما امتیازاتی است که به راحتی می توان آنها را کنار گذاشت. این همان چیزی است که از آن به عنوان تبلیغات پای سیب یاد می شود. دولت با کمک و حمایت از پیشرفت‌های تکنولوژیکی و آزمایش‌های علمی، مردم آمریکا را در بخش عمده ی قرن گذشته تحت "تبلیغات پای سیب" قرار داده است. برخی از راه‌هایی را در نظر بگیرید که از طریق آنها دولت همچنان به جنگ روانی علیه شهروندانی که عمدتاً بی‌خبر هستند، ادامه می‌دهد تا ما را با دستور کار تمامیت‌خواهانه ی دولت عمیق آشنا کند.:

استفاده از خشونت به منظور برقراری حکومت نظامی. با نظمی نگران کننده، ملت همچنان در معرض موج خشونت هایی قرار می گیرد که مردم را به وحشت می اندازد، اکوسیستم کشور را بی ثبات می کند، و به دولت توجیهات بیشتری برای سرکوب، قفل کردن، و اعمال سیاست های اقتدارگرایانه تر به اصطلاح به خاطر امنیت ملی بدون اعتراض شهروندان می دهد.

نظارت تسلیحاتی، کمپین های پیش از جنایت و پیش فکری. نظارت، تعقیب دیجیتالی و داده‌کاوی مردم آمریکا جامعه‌ای را تشکیل می‌دهد که در آن فضای کمی برای بی‌احتیاطی، نقص، یا اعمال استقلال وجود دارد. وقتی دولت همه چیز را می‌بیند و همه چیز را می‌داند و قوانین فراوانی دارد که حتی به ظاهر سرشناس‌ترین شهروند را هم به جنایتکار و قانون‌شکن تبدیل می‌کند. این ضرب المثل قدیمی که می‌گوید اگر چیزی برای پنهان کردن ندارید، دیگر نگران نباشید، اعمال میشود. برنامه‌های قبل از جنایت را با سازمان‌های دولتی و شرکت‌هایی که به صورت پشت سر هم کار می‌کنند، اضافه کنید تا مشخص شود چه کسی یک خطر بالقوه است و تار عنکبوت چسبناکی از ارزیابی‌های تهدید هشدار سنجش رفتاری، «کلمات» پرچم‌گذاری شده و گزارش‌های فعالیت «مشکوک» را با استفاده از آن به سمت چشم‌ها و گوش‌های خودکار، رسانه‌های اجتماعی، نرم افزار سنجش رفتار، و جاسوس‌های شهروندی، بچرخانید و شما می‌توانید یک کابوس کامل دیستوپیایی را ایجاد کنید. جنگ دولت با جرم و جنایت اکنون به حوزه ی رسانه های اجتماعی و به دام افتادن فناوری تبدیل شده است، به طوری که ماموران دولتی از هویت های جعلی رسانه های اجتماعی و تصاویر پروفایل ایجاد شده توسط هوش مصنوعی استفاده می کنند تا مظنونان احتمالی را زیر نظر بگیرند، هدف قرار دهند و دستگیر کنند.

اسلحه سازی ارزهای دیجیتال، امتیازات رسانه های اجتماعی و سانسور. غول‌های فناوری که با دولت کار می‌کنند، نسخه ی خودشان از عدالت اجتماعی را از طریق استبداد دیجیتال و سانسور شرکتی برآورده می‌کنند، هر کسی را که می‌خواهند، هر زمان که می‌خواهند، به هر بهانه‌ای که می‌خواهند در غیاب هیچ روند قانونی واقعی، دهان را می‌بندند. بررسی یا تجدید نظر متأسفانه، سانسور دیجیتال تازه آغاز راه است. ارزهای دیجیتال (که می تواند به عنوان " ابزاری برای نظارت دولت بر شهروندان و کنترل تراکنش های مالی آنها " استفاده شود)، همراه با امتیازات رسانه های اجتماعی و سرمایه داری نظارتی، آزمون تورنسلی را ایجاد میکند برای تعیین اینکه چه کسی به اندازه ی کافی شایستگی دارد افراد را برای خطاهای اخلاقی و تخلفات اجتماعی مجازات کند (و به آنها برای پایبندی به رفتارهای مورد تایید دولت پاداش دهد). در چین، میلیون‌ها فرد و کسب‌وکار که بر اساس امتیازات اعتباری رسانه‌های اجتماعی به‌عنوان «بی‌ارزش» در فهرست سیاه قرار گرفته‌اند، از دسترسی به بازارهای مالی، خرید املاک یا مسافرت با قطار یا هوایی منع شده‌اند.

انطباق با سلاح. حتی خوش‌نیت‌ترین قانون یا برنامه‌های دولتی نیز می‌توانند - و منحرف، فاسد و برای پیشبرد اهداف نامشروع به محض اضافه شدن سود و قدرت به معادله مورد استفاده قرار گیرند و قرار گرفته اند. جنگ با تروریسم، جنگ با مواد مخدر، جنگ با کووید-19، جنگ با مهاجرت غیرقانونی، طرح‌های مصادره ی دارایی‌ها، طرح‌های ایمنی جاده‌ها، طرح‌های ایمنی مدارس، حوزه ی برجسته: همه ی این برنامه‌ها به عنوان پاسخ‌های مشروع به نگرانی‌های مبرم آغاز شدند. و از آن زمان به سلاح انطباق و کنترل در دست دولت پلیس تبدیل شده اند.

سرگرمی اسلحه سازی . در قرن گذشته، دفتر رسانه های سرگرمی وزارت دفاع با هزینه ی مالیات دهندگان، تجهیزات، پرسنل و تخصص فنی را در اختیار هالیوود قرار داده است. در ازای آن، این مجتمع صنعتی نظامی در فیلم‌های پرفروشی مانند Top Gun و دنباله ی راه‌اندازی مجدد آن Top Gun: Maverick که به تبلیغات رایگان برای شاهین‌های جنگی، استخدام سربازان پیاده برای امپراتوری نظامی، شور میهن‌پرستانه ترجمه می‌شود، بازی می‌کند. مالیات دهندگانی که باید قبض جنگ های بی پایان کشور را بپردازند، و رویاپردازان هالیوودی که برای ساختن فیلم های هیجان انگیز دیستوپیایی تلاش می کنند که ماشین جنگ را مرتبط، قهرمانانه و ضروری جلوه می دهد . همانطور که المر دیویس، یک پخش کننده ی CBS که به عنوان رئیس دفتر اطلاعات جنگ منصوب شد، مشاهده کرد: " ساده ترین راه برای تزریق یک ایده ی تبلیغاتی به ذهن اکثر مردم این است که اجازه دهید آن را از طریق رسانه یک تصویر سرگرمی عبور دهید در حالی که آنها این کار را نمی کنند. متوجه شوید که آنها در حال تبلیغ هستند."

اسلحه سازی علوم رفتاری و هل دادن. جدا از خطرات آشکار دولتی که برای جاسوسی از مردم خود و استفاده از زرادخانه ی تسلیحات و فناوری روزافزون خود برای نظارت و کنترل آنها احساس حق و قدرت می‌داند، خطرات پنهانی نیز در ارتباط با دولتی وجود دارد که قدرت استفاده از آنها و فن‌آوری‌هایی برای تأثیرگذاری انبوه بر رفتارها و کنترل جمعیت را دارد. در واقع، این پرزیدنت اوباما بود که دستوری اجرایی صادر کرد و به آژانس‌های فدرال دستور داد تا از روش‌های "علم رفتاری" برای به حداقل رساندن بوروکراسی و تأثیرگذاری بر نحوه ی واکنش مردم به برنامه‌های دولتی استفاده کنند. این یک پرش کوتاه، پرش و جهش از یک برنامه ی رفتاری است که سعی می‌کند بر نحوه ی واکنش مردم به کاغذبازی‌ها به برنامه‌ای دولتی تأثیر بگذارد که سعی می‌کند دیدگاه‌های عمومی را در مورد سایر موضوعات مهم‌تر شکل دهد. بنابراین، به طور فزاینده‌ای، دولت‌ها در سراسر جهان - از جمله در ایالات متحده - به «واحدهای تکان‌دهنده» تکیه می‌کنند تا شهروندان را به سمتی هدایت کنند که قدرت ها میخواهند، در حالی که ظاهر اراده ی آزاد را حفظ می‌کنند.

تسلیحاتی کردن کمپین های حساسیت زدایی با هدف ایجاد حس امنیت کاذب در ما. رویدادهای سال‌های اخیر - نظارت تهاجمی، گزارش‌های افراط‌گرایی، ناآرامی‌های داخلی، اعتراض‌ها، تیراندازی‌ها، بمب‌گذاری‌ها، تمرین‌های نظامی و تمرین‌های تیراندازی فعال، قرنطینه‌ها، هشدارهای رنگی و ارزیابی تهدید، مراکز همجوشی تبدیل پلیس محلی به نیروهای نظامی، توزیع تجهیزات نظامی و سلاح به نیروهای پلیس محلی، پایگاه‌های اطلاعاتی دولتی حاوی نام‌های مخالفان و اغتشاشگران احتمالی - توطئه کرده‌اند تا مردم را با میل و رغبت با سپاس به یک دولت پلیسی بپذیرانند.

تسلیحاتی کردن سیاست. زبان ترس توسط سیاستمداران در هر دو طرف راهرو به طور مؤثر صحبت می شود، کارشناسان رسانه ای از منبرهای تلویزیون کابلی خود فریاد می زنند، توسط شرکت ها به بازار عرضه می شود، و به صورت قوانین بوروکراتیکی تدوین می شود که کمک چندانی به ایمن تر کردن زندگی ما نمی کند. همانطور که تاریخ نشان می دهد، ترس، روشی است که اغلب توسط سیاستمداران برای افزایش قدرت حکومت و کنترل جمعیت، تقسیم مردم به دسته ها و متقاعد کردن آنها برای دیدن یکدیگر به عنوان دشمن استفاده می شود. این طرح ماکیاولیستی آنقدر ملت را به دام انداخته است که تعداد کمی از آمریکایی‌ها حتی متوجه می‌شوند که برای اتخاذ طرز فکر «ما» در برابر «آنها» مورد استفاده قرار می‌گیرند. در عوض، با ترس و نفرت از مخالفان فانتوم، آنها موافقت می‌کنند که میلیون‌ها دلار و منابع را برای انتخابات سیاسی، پلیس نظامی‌شده، فناوری جاسوسی و جنگ‌های بی‌پایان سرمایه‌گذاری کنند، به امید تضمین ایمنی که هرگز به دست نمی‌آید. در تمام این مدت، کسانی که در قدرت هستند – که لابی‌ها و شرکت‌ها آن را خریده‌اند و پرداخت می‌کنند – برنامه‌های پرهزینه ی خود را به جلو می‌برند، و «ما مکنده‌ها» با قبض‌های مالیاتی درگیر می‌شویم و مورد ضرب و شتم، یورش‌های پلیس و نظارت شبانه‌روزی قرار می‌گیریم.

ژنتیک سلاح. ترس نه تنها چرخ های گذار به فاشیسم را با پرورش شهروندانی ترسناک، کنترل شده، آرام، و گاوچران چرب می کند، بلکه خود را در DNA ما جای می دهد تا ترس و تبعیت خود را به فرزندان خود منتقل کنیم. به آن وراثت اپی ژنتیک، انتقال تجربیات آسیب زا از طریق DNA می گویند. برای مثال، عصب‌شناسان مشاهده کردند که ترس می‌تواند در طول نسل‌های DNA موش سفر کند. همانطور که واشنگتن پست گزارش میدهد، "مطالعات روی انسان ها نشان می دهد که کودکان و نوه ها ممکن است تأثیر اپی ژنتیکی چنین رویدادهای آسیب زا مانند قحطی، هولوکاست و حملات تروریستی 11 سپتامبر 2001 را احساس کرده باشند."

اسلحه سازی آینده ی دیستوپیایی. با فراوانی بیشتر، دولت هشدارهایی درباره نیاز مبرم برای آماده شدن برای آینده ی دیستوپیایی که در انتظار ما است صادر کرده اند. به عنوان مثال، پنتاگون در ویدئوی آموزشی " مگاشهرها: آینده ی شهری، پیچیدگی نوظهور "، پیش بینی می کند که تا سال 2030 (تصادفا، همان سالی که جامعه شروع به تکینگی با متاورس میکند) ارتش برای استفاده از نیروهای مسلح در حل مشکلات سیاسی و اجتماعی داخلی فراخوانده می شود. آینده ای که آنها واقعاً در مورد آن صحبت می کنند حکومت نظامی است که به عنوان یک نگرانی خوب و مهم برای امنیت کشور بسته بندی شده است. این ویدیوی آموزشی پنج دقیقه‌ای ترسناک، تصویر شومی از آینده ای را ترسیم می‌کند ممل. از «شبکه‌های جنایتکار»، «زیرساخت‌های نامرغوب»، «تنش‌های مذهبی و قومیتی»، «فقر، محله‌های فقیرنشین»، «محل‌های دفن زباله ی باز، فاضلاب‌های لبریز» «توده ی رو به رشد بیکاران» و یک چشم انداز شهری که در آن نخبگان اقتصادی مرفه باید در برابر فقیر شدن افراد فاقد آن یعنی "ما مردم" محافظت شوند. .

هدف نهایی این کمپین‌های کنترل ذهن - که در پوشش خیر بزرگ‌تر بسته‌بندی شده‌اند - این است که ببینیم مردم آمریکا تا کجا به دولت اجازه خواهند داد تا آزادی‌های ما را تضعیف کند.»:

“project total control: everything is a weapon when totalitarianism is normalized”: john w. whitehead , nisha whithehead: globalresearch: 11july2024

در این موضوع هرچقدر هم که غلو شده باشد، باز جای تردید نیست که حکومت های جهانی و محلی، به طور مرتب از طریق ابزارهای تکنولوژی نوین، پالس هایی در تبلیغ اهداف خود به سمت مردم میفرستند تا مزه ی دهان مردم را بفهمند و بر اساس آن، به سرعت اجرای نقشه هایشان بیفزایند یا از آن بکاهند و بنابراین به قول مقاله ی بالا واقعا این مردمند که « به دولت اجازه خواهند داد» تا کجا پیش برود. با این مداقه و با توجه به اهمیت سرعت در عملی بودن نقشه ها، زمان تعریف تخت حکومتی و برشماری ویژگی های صاحب الهیش نباید به دور از اختراع ابزارآلات مدرنیته و خارج از دوره ی استعمار باشد. از آن زمان، تخت در کشورهای مختلف، خود را تکثیر کرده و هر کسی که بر تخت نشسته است، فارغ از این که چه انقلاب و جنگ و تنش های داخلی و خارجی ای به کشور وارد کرده باشد، فقط در جهت هموار شدن مسیر اهداف سازندگان تخت عمل کرده است، چون هرچه باشد، هیچ کس جز اویی که از جنس تخت است بر آن جلوس نمیکند.

اسطوره های فراموش شده ای که هنوز میتوانند هر مسلمان متعصبی را پیرو شیطان نشان دهند.

نویسنده: پویا جفاکش

سمینول ها

در سال 1812، اندرو جکسون در جنگ با سیمارون ها یعنی ارتش متحدی از بردگان فراری و سرخپوستان، آنها را شکست داد و به فلوریدا در محلی که به نام ایندیانا یعنی سرزمین هندیان معروف شد هزیمت داد. بعضی این مهاجرت را عامل پیدایش جمعیت مرموز سمینول ها که یک جمعیت دورگه ی سیاهپوست-سرخپوست در اوهایو و فلوریدا هستند میدانند. با این حال، امروزه که تاریخ قبل از جنگ داخلی امریکا مورد سوال هایی است بعضی میپرسند که آیا این قوم واقعا نتیجه ی یک اتحاد سیاسی-جنگی بردگان سیاه با زردپوستان بومی است یا به هم پیوستن طبیعی اقوامی که قبل از انگلیسی ها تمدن امریکا را اداره میکردند؟ تاریخ امریکا به طرزی عامدانه فقط جنگ و غلبه را برجسته و پیشرو همه چیز در روابط انسان ها میکند. حتیبعد از این که خشکسالی در نوادا باعث بیرون آمدن بقایای شهر سنت توماس در نزدیکی شهر کلارک کنونی شد، مردم یاد آن افتاده اند و زیر لب زمزمه میکنند شاید شهر سنت توماس عمدا زیر آب سد رفت تا مردم یادشان برود که زمانی این جامعه از به هم پیوستن صلح طلبانه ی سیاهان و زردپوستان پدید آمد. مدتها است که جریان های مسلمان سیاهپوست امریکایی ادعا میکنند که در امریکا بومی بوده و از نسل موآبی های همسایه ی یهودیان در خاورمیانه اند. اکنون با آشکار شدن لحظه هایی کمتر صحبت شده از تاریخ امریکا این سخن کمتر غیر منطقی به نظر میرسد. پس از لغو بردگی و آزادی بردگان، گروه هایی از بردگان آزاد شده به خیال این که از افریقای غربی آمده اند، به آنجا برگشتند و سرزمین جدید، لیبریا یعنی سرزمین آزادی نامیده شد تا گواه آزادی بردگان باشد. اما مخارج سفرهای دریایی مربوطه آنقدر زیاد بود که از جایی متوقف شدند و فقط 5000 نفر برگردانده شدند که از این جمعیت نیز نیمیشان در اثر بیماری های مناطق حاره فوت شدند. سوال پیش آمده این است که اگر چند کشتی مدرن قرن بیستمی برای چنین سفرهایی آمادگی لازم را نداشتند، صدها کشتی زهوار در رفته ی انگلیسی های برده فروش قرن 19 چگونه حاضر بودند این همه ضرر کنند و میلیون ها برده به امریکا بفرستند بدون این که سود مناسب به دست بیاورند؟ برده داری که مطمئنیم در امریکا بوده، پوششی بوده بر تفکیک قومیتی در نوشتن تاریخ امریکا. یادمان باشد نگاه بالا به پایین به بردگان تا حدودی نتیجه ی خلافکاری اولین بردگان بود که هیچ ربطی به نژادشان نداشت. افراد گناهکار قبایل و جوامع سیاه به سبب گناهانی چون قتل و دزدی و فحشا دستگیر و به بردگی فروخته میشدند. تجار مسلمان در زنگبار این بردگان را تحویل گرفته و به سرزمین های اسلامی میبردند و از این موقعیت برای تبلیغ اسلام در زنگبار و آمیزش بین نژادی با بومیان بهره میبردند. در امریکا هم اول همینطور بود تا این که به ادعای تاریخ امریکا دزدان دریایی بربر اقدام به حمله به جوامع سیاهپوست و برده گیری زورکی و فروش آنها به انگلیسی ها نمودند. اما مطلب کمتر گفته شده این است که اگر سیاهان در ازای گناهانشان به بیگاری گرفته میشدند، همین مطلب درباره ی سفیدهای گناهکار هم مطرح بود. زندان گویان فرانسه ، پر بود از خلافکاران سفیدپوستی که برای کار اجباری تحت غیر انسانی ترین رفتارها، به امریکا کوچ داده میشدند. قانون "مان" در ایالات متحده نیز افراد را به جرم فحشا و قاچاق جنسی زنان به بیگاری محکوم میکرد و تا 50سال بعد از لغو بردگی برقرار بود. بنابراین احتمالا نه بردگی مخصوص سیاهان بود و نه همه ی سیاهان برده بودند، همانطورکه همه ی سفیدها هم برده نبودند. تقسیمبندی های نژادی درباره ی سفیدپوستی که فتح میکند، سرخپوستان را در جنگ شکست میدهد و سیاهان را به عنوان برده میخرد، در سمینول ها به سرنوشت مشترک سیاهان و زردپوستان در مقابل انسان سفیدپوست می انجامد. این نکته ی مهمی است که هر دو لغت هندی و سرخپوست که برای بومیان زردپوست امریکا استفاده میشود، پیشتر و توسط اروپاییان در مورد مردم سیاهپوست استفاده میشده است. از طرفی قرن 19 دوران ظهور داروینیسم و پرداختن به بحث های نژادی در تاریخنویسی است: موضوعاتی که باعث شهرت تبار زردپوست و سیاهپوست انسان سفیدپوست اروپایی شده بودند. انسان اروپایی هنوز آنقدر از تبار خرافی خود فاصله نگرفته بود که ارزش جادویی تغییر رنگ پوست را فراموش کرده باشد. بازار افرادی که خود را مدیوم یا میانجی افراد با ارواح درگذشتگانشان میخواندند پررونق بود و تحقیقات درباره ی روح هنوز در جریان بود. همانطورکه میدانیم بدن زندان روح تلقی میشد. پس از دفن مرده در چاله یا منفذی در زمین، روح از بدن به محیط جدید وارد و آماده ی سفر به جهان دیگر میشد. روح موجودی دوجنسه بود و چینی ها برای دفن جسد دنبال زمینی میگشتند که دارای ویژگی های متعادل یین (زنانه) و یانگ (مردانه) باشد تا محیط موقتی جدید روح برایش خوشایند باشد. در انگلستان نیز در همان زمان، اصطلاح kombe هم برای منفذی در زمین به کار میرفت و هم برای تپه. چون زمانی برای دفن جسد دنبال شکافی در زمین در جوار یک تپه میگشتند بلکه شکاف نماینگر مادینگی زمین و تپه نماینده ی نرینگی او باشد. معمولا چنین شکاف هایی آسایشگاه های مارها بودند و روح به ماری تشبیه میشد که در زیر زمین، به دنبال رخنه گاهی به بیرون میگردد و همین حالت، به دوران زیست روح در بدن هم فرافکنی میشد. لحظه های تغییر وضعیت بدن بخصوص پوست که تغییرات ظاهری را آشکار میکند، لحظه های ظهور چنین رخنه گاه هایی بود و در این هنگام ممکن بود روح تماس های جدیدی با عالم بیرونی برقرار کند و حتی با یک روح بیگانه جایگزین شود. خرافات اروپایی، افتادن شاخ های گوزن و رشد دوباره ی آنها را نشانی از تغییر مداوم روح در گوزن میشمردند. در گرینلند زمانی که شخصی پس از یک بیماری سخت زنده میماند، تصور میشد روحش با روح یک کودک یا روح یک گوزن شمالی جایگزین شده است. بنابراین تغییرات پوست انسان از سیاه و زرد به سفید طی نسل ها نشاندهنده ی تغییرات شدید روحی و حتی بیگانه بودن کلی روح سفیدپوست اروپایی با نژادهای دیگر شمرده میشد بی این که طغیان واقعی ای علیه خرافات نژادهای پیشین صورت گرفته باشد. روح انسان اروپایی هنوز شبیه یک مار بود، ولی ماری که علیه مارهای پیشین است. اروپایی، عملگر به مذهب موسی و عیسای اسرائیلی بود و موسی عصایی مارشونده داشت که عصاهای مار شده ی جادوگران فرعون را بلعید. این عصای جادویی همراه موسی در سفری بزرگتر برای جنگ با کافرهای کنعان بود که فرزندان سرافیم یا مارهای آسمانی یعنی فرشتگان هبوط کرده بودند و خود، مارهایی انسان نما شمرده میشدند. شبیه ترین آنها به فرشتگان، غولهایی مهیب بودند و جالوت غول که به دست داود اسرائیلی کشته شد، یکی از آخرین آنها بود. کنعانی ها را اولاد کوش ابن حام ابن نوح میشمردند که جد سیاهان بود و خودشان هم مثل برده های امریکایی سیاه شمرده میشدند. آنها را با مورها هم تطبیق میکردند: مردمان سیاه مسلمان شمال افریقا . ولی به مرور، لغت مور به بربر کاهش یافت و مورها از اعراب جدا شدند. با این حال، نبرد با آنها کنایه ای از نبرد با مسلمانان بود درحالیکه رهبران دنیای اسلام، تاتارهایی چون تیمور لنگ و عثمانی ها شناخته میشدند. اگر اروپا میخواست وانمود کند که رهبر اصلی مسیحیت است، باید تمدن خود را وامدار یک جریان تمدنی برحق نمایش میداد که چیزی غیر از تصویر رایج از مورها و تاتارها است. پس هم مورها و هم تاتارها تخریبگران تمدن معرفی شدند شاید چون از اول یک قوم بودند. بنابراین افسانه ی تاتارها و مورها یادآور دشمنان تمدن غربی نیستند بلکه مکمل آنند. مار موسی و مار شیطان، فقط دو مار پیچیده به دور کادوسئوس یا عصای هرمس خدای محبوب ایدئولوژی کیمیاگری اشرافیت های غربی است. تاریخ امریکا این موضوع را نشان میدهد آنجاکه افسانه ی "کالیفیا" (به معنی خلیفه ی مونث) را پیش میکشد. کالیفیا رهبر زنان سیاهپوست مسلمان بود که در جنگ با بیزانس به سلطان عثمانی کمک کردند و سپس در شمال افریقا سکنی گزیدند و بلاخره به امریکا و منطقه ای که به نام کالیفیا «کالیفرنیا» نامیده شد رفتند و درآنجا از اسپانیایی های سیاهپوست شکست خوردند. داستان کالیفیا رابط جنگ های مسیحیان با مسلمانان در آسیا، افریقا و امریکا است و البته رابط سیاهان با تاتارهای زردپوستی که عثمانی ها از بینشان برخاستند. پس تنها سرزمین مقدس واقعی اروپا بود و داستان های تاریخ آن، نشان میدهد قبل از القدس عربی و اسرائیل اشغالگری که در جوار آن ساخته شد، نبرد موسی با کفار –و اتفاقا این کفار مسلمانند- در اروپا به وقوع پیوسته است؛ در دعوا بر سر یک اورشلیم اروپایی به نام رم ایتالیا که تمام اشرافیت های اروپایی حول محور آن رشد کردند. نبرد نورمان ها بر سر سیسیل و همزمان با سقوط یک پاپ در رم، قابل تطبیق با نبردهای قوم موسی در سرزمین مقدس بر اساس تورات است. دوک راجر، فرمانده ی نورمان ها در راه فتح سیسیل، باید با ارتشی کوچک بر ارتش عظیم کفار غلبه کند که همان صحنه ی غلبه ی ارتش کوچک جدعون بر ارتش عظیم کفار در تورات است. جدعون به این خاطر پیروز شد که از همراهی خدا با خود مطمئن بود. در مورد دوک راجر هم چنین بود چون در معجزه ای غریب، صلیبی نورانی در آسمان ظاهر شد و ارتش دوک راجر را به سمت هدف راهنمایی کرد؛ ماجرایی یادآور ستون نوری که اسرائیل را در حرکت از مصر به ارض موعود راهنمایی میکرد. ارتش راجر در کوهستانی توسط رتیل ها به فراوانی گزیده شدند. گاتفرید مالاترا، رتیل های مزبور را کرم هایی سمی شبیه به عنکبوت توصیف کرده است که احتمالا کرم جایگزین مار شده است. به عقیده ی مارک گراف، این همان صحنه ی دچار شدن اسرائیلی های موسی به مارها در راه بین مصر و سرزمین مقدس است. به نوشته ی گاتفرید مالاترا، یکی از دلایل پیروزی راجر در نبرد سیسیل، شکست دادن پهلوان غولپیکر مسلمانان به نام ارکادیوس بود که راجر توانست با گذراندن نیزه از درون منفدی در زره او وی را بکشد، اتفاقی که سبب تضعیف روحیه ی دشمن شد و مارک گراف آن را با قتل جالوت توسط داود تطبیق میکند. دوک راجر همچنین درست مثل داود که از طریق یک چاه فاضلاب به درون شهر اورشلیم راه یافت، از طریق یک گودال زیرزمینی به درون رم راه یافت و شهر را به آتش کشید و در این هنگام، فریاد "گیسکارد" از سوی مردم بلند شد. رابرت گیسکارد کسی بود که قبلا یک بار رم را به آتش کشیده بود و ظاهرا این داستان میخواهد بگوید که این دو نفر قبلا یک نفر بودند. گیسکارد به سزای سوزاندن پاینخت مسیحیت، به زودی درگذشت و این هنگامی روی داد که در ایتاکا و در محلی به نام آفر دچار تب شده بود. درآنجا پیرزنی به او گفت که اینجا قبلا اورشلیم بوده است. گیسکارد همانجا فهمید به زودی خواهد مرد چون نام های آفر و اورشلیم در کنار هم به معنی مرگند و از طرفی پیشگویی به او گفته بود تمام کشورهای سر راهش را فتح خواهد کرد تا زمانی که به اورشلیم برسد و درآنجا خواهد مرد. ظاهرا یک اورشلیم در یونان، جانشین رمی شده که او قبلا به جای داود فتحش کرده است و یونان اصلی درواقع ایتالیا و معادل سرزمین مقدس موسی و داود بوده است.:

“issues of reconstruction, part2”: mark graf: chronologia: 26/4/2016: p110

بدیهی است که تاکید زیاد بر تقسیم نژاد های انسانی در نام بر اساس رنگ پوست نژادها علیرغم وجود تفاوت های استخوانی و ظاهری دیگر، خود فلسفه ای دارد و آن این که پوست، مهمترین جنبه ی پنهان کننده ی درونیات واحد فیزیک انسان ها است و باعث حواس پرتی نسبت به قرابت های نوعی انسان ها با هم میشود. به همین ترتیب، توجه خاص به نشان دادن مسلمانان به عنوان مظهر کفار نیز توجه به یک دروغ آشکار دیگر را برجسته میکند و آن این که مسلمان های متاخر تابع عثمانی هم به اندازه ی یهودی ها و مسیحی ها ادعای احیای تعلیمات پیامبران تورات را دارند. با این حال، نفرتسازی نسبت به مسلمان ها به مرور چنان طبیعی میشود که آنها را نه به خاطر کفر نسبت به انبیای یهود بلکه با اغراق گویی درباره ی افراط آمسلمان ها درخصوص اجرای آن قوانین محکوم میکنند. مسلمان ها الان آخرین جبهه ی مقاومت کننده ی سنتی در مقابل مدرنیته ی غرب هستند و فرصت کافی وجود دارد تا ادعای سابق غرب درباره ی این که تمام سنت های قدیم شرقی از نوع اسلام متعصب دو سده ی اخیرند را اثبات کنند. حالا شرق و اسلام که درست مثل زمان هزار و یک شب با هم یکسانند، متهمان اصلی جلوگیری از وقوع فاجعه ی قرون وسطای کلیسای رم با ریشه کن کردن رقبای کلیسا از شمال افریقا و از این طریق باعث عقبگرد تمام دنیا از خدمات یونان و روم باستانند که با کلیسای رم به پایان رسیدند. حتی یک نظریه ی توطئه در بین پروتستان ها وجود دارد که بر اساس آن، خدیجه همسر مسیحی محمد، جاسوس واتیکان برای رساندن شوهر خود به رهبری اعراب و متحد کردن آنها برای از بین بردن مسیحیت های مخالف با واتیکان که بیش از او تابع حکمت یونانی بودند در آسیا و افریقا بوده است. اسلام فقط بعد از آن بد شد که به قلمرو موجد خود کلیسای رم نیز یورش برد. این بحث جایگزینی نیروی مثبت با نیروی منفی در یک قلمرو منفی و نیاز به غلبه ی مجدد نیروهای مثبت بر آن قلمرو منفی در افسانه های اکدی درباره ی تصرف دوزخ توسط نیروهای خیر برای غلبه بر انواعی از شر استوار است.

گویاترین افسانه از این نوع، داستان اژدهایی به نام "کور" است که جهان زیرین را تصرف و ملکه ی آن ارشکیگال را اخراج میکند. حئا خدای آب ها به جنگ اژدها میرود او را بیرون میکند و ارشکیگال را برمیگرداند. به نظر میرسد داستان غلبه ی نرگال بر ارشکیگال و ازدواج ارشکیگال با او و رسیدن نرگال به پادشاهی دوزخ روایت دیگری از این قصه باشد که در آن، ارشکیگال قبل از نرگال، همان کور، و ارشکیگال بعد از نرگال، کور تغییر یافته هستند و فرض داستان حئا این است که ارشکیگال متاخر قبلا هم بر دوزخ حاکم بود و کور جایش را اشغال کرده بود. "کور" در آکدی هم به معنی دوزخ است، هم به معنی اژدهایی است که در سطح بالایی آب های هاویه در مجاورت دوزخ زیست میکند، هم به معنی تهاموت الهه ی آب های لجه است و هم به معنی کوهستان زاگرس. ظاهرا معنای اخیر، رابط معانی دیگر است. کوه های زاگرس زمانی آتشفشانی بودند و آتش مایع آنها که همان گدازه است از محتویات دوزخ در جهان زیرین شمرده میشدند. گدازه که حالت مایع داشت در زمان برخورد با آب، سرد و تبدیل به زمین جامد میشد و چون تصور میشد که زمین ما روی قلمرو زیرین بنا شده و در زیر زمین هم آب های چشمه ها جریان دارد، پس عقیده بود که زمین روی برخورد آب های زیرین با گدازه ی دوزخ استحکام و قوام گرفته است و حئا که خدای آب ها است، با سرد کردن گدازه آن را خنثی کرده است که این همان شکست دادن اژدها دیگر نامزد معنای "کور" است. از روی این تفکرات میتوانستید به این نتیجه برسید که تهاموت که مادر موجودات و نماد تمامیت جهان مادی است بخشی از آب های آغازین است که به آب های آتشین گدازه ای تبدیل شده و میشود از او تعبیربه اژدهای "کور" کرد. پس اصل زمین جهنمی است و اگر زمین آنقدرها جهنمی به نظر میرسد به خاطر آن است که ارواح خیر از جهانی بالاتر به آن نظم بخشیده اند و خصلت های وحشتناکش را متعادل کرده اند. ارشکیگالی که کور جایش را گرفته بود، میتوانست با خواهر آسمانیش عیشتار برابر باشد آنگاه که به جهان زیرین هبوط کرد. از طرفی هبوط عیشتار میتوانست با هبوط تموز یا آدونیس عامل سرسبزی گیاهان و طراوت طبیعت به جهان زیرین مرتبط باشد آنگاه که عیشتار یا نسخه ی رومیش ونوس برای بازگرداندن آدونیس به جهان زیرین میشتافتند. این صحنه را در داستان انلیل نیز می یابیم: خدایی که با یک زن زمینی فحشا کرد و به این جرم به دوزخ تبعید شد ولی آن زن به نام نین ماه به نزد او در دوزخ آمد و با او ازدواج کرد تا این که بعدا درست مثل تموز و عیشتار از دوزخ خارج شدند. این هبوط با هبوط نرگال هم برابر است که خدای خورشید است آنگاه که در شب به جهان زیرن در می آید و ارباب تاریکی میشود و از بابت این تغییر شخصیت، میتوان او را نسخه ی هبوط کرده و شرور شده ی تموز شمرد. آب آتشین گدازه ظاهرا حاصل تجلی آتش خورشید الهی در آب بی شکل تهاموت یا ارشکیگال است. گدازه را در عبری "لاوه" مینامند و این کلمه احتمالا یکی از منشا های نام لویاتان برای اژدهای مادینه ای است که یهوه، او را سرکوب کرد: نسخه ی دیگر سرکوب کور توسط حئا. با این حال، خدا نادیدنی است و ازاینرو با هوا یا فضای خالی تطبیق میشود و بنابراین یک فضای خالی بین قلمرو آب های زیرین و دوزخ ارشکیگال در نظر گرفته میشود.:

“when dragons scream: war trumpets in celtic Europe”: aratta.wordpress.com

توجه کنیم که اگر دوزخ را با زمینی که قوم موسی و البته دنباله روان مسیحیش قصد فتح آن را دارند تطبیق کنیم، آن وقت فضای خالی خدا بین زمین و یک قلکمرو ناشناخته که حالا جایگاه موجودات فضایی است قرار میگیرد بی این که اصلا معنوی باشد؛ یعنی همان ماده ی سیاه ناشناخته ای است که میگویند باعث سیاه دیده شدن فضا است. یک بخشی از مسئله به این برمیگردد که جایگاه خدا را در آسمان میپنداریم و در این معادله، خود عنوان "آسمان" است که غلط انداز است. آسمان میتواند ضد زمین به عنوان قلمرو جهان مادی باشد اما میتواند بخشی از خود جهان مادی هم باشد. این تفسیر دوم، ناشی از این افسانه ی بابلی است که زمین و آسمان توسط مردوخ از جسد تهاموت یا صعلات الهه ی آب ها پدید آمده اند. تهاموت همسر آبزو و از طریق او مادر خدایان بود. ولی وقتی حئا آبزو را کشت، تهاموت طغیان کرد و به شکل یک اژدهای دریایی سهمگین به جنگ خدایان رفت. او برای این کار، 11هیولا خلق کرد که در کنار خودش، نماینده های 12 صورت فلکی دایره البروج یعنی 12 مجموعه ی اختری ای هستند که خورشید طی یک سال 12 ماهه آنها را طی میکند. کاملا ممکن است که این افسانه به یک طرح آشوری از موزه ی خاورنزدیک برلین مربوط باشد. در این طرح، یک پیکره با ظاهر انسانی و جنسیت نامعلوم دیده میشود که 11 موجود نورانی از او صادر میشوند. این موجود انسان مانند و 11 موجود ستاره مانند کنارش، میتوانند نمادهای خورشید با صفات مختلفش در 12 صورت فلکی باشند. طبیعتا 11 شکل ستاره ای را میشد به 11 سیاره یا ستاره تعبیر کرد. اتفاقا این ممکن است چون 12 صورت فلکی دایره البروج توسط 7سیاره ی مقدس کلدانیان اداره میشوند و از طرفی این 7ستاره میتوانند در هفت ستاره ی ثریا در برج فلکی ثور (ورزاو) بازآفرینی شوند، یک صورت فلکی تحت کنترل سیاره ی زهره با تشخص الهه عیشتاره که میتواند خود تهاموت به عنوان موجود 11 هیولای دیگر باشد. ازاینرو است که این 11هیولا را در علم نوین قرن بیستمی به 11 سیاره تبدیل کرده اند که عبارتند از زمین در کنار هفت سیاره ی ایزدی کلدانیان (خورشید، ماه، عطارد، مریخ، زهره، مشتری و زحل) به اضافه ی سیارات اخیرا اضافه شده ی اورانوس، نپتون و پلوتون هستند. اما جایگزین دوازدهمین صورت فلکی و مابه ازای خود تهاموت کیست؟ امانوئل ولیکوفسکی به دنبال یک سیاره ی دوازدهم میگشت که معتقد بود خود تهاموت است و منظومه ی شمسی درست مثل آسمان و زمین داستان آفرینش بابلی، از اجزای آن سیاره ی عظیم پدید آمده است. اما احتمال درست تر این است که بگوییم تهاموت، خود موجودیتی است که این 11 سیاره را در خود جای داده است، یعنی فضا. چون اگر تعبیر خلقت آسمان و زمین را با نظریه ی علمی کروی بودن سیارات و شناوری آنها در فضا به همان گونه که دانشمندان بابلی ابراز داشتند، ربط دهیم، آن وقت آسمان و زمین شامل یک کره ی زمین سرگردان در آسمان به اضافه ی دیگر اجرام آسمانی سرگردان در همان آسمان یا فضا میشود. جامد بودن سیارات، تناقضی با گازی بودن فضا ندارد چون همه ی اینها جسد یک موجود آبگون یعنی تهاموت هستند. آب هم میتواند با بخار شدن به هوا تبدیل و نامرئی شود، و هم میتواند در سرمای شدید تبدیل به یخ شود. ازاینرو تمام اجسام سخت میتوانند به دلیل جامد بودن، شکل تحول یافته ی یخ باشند. در مقابل، هوایی که آسمان را از زمین متمایز میکند، در یک فضای تاریک به نام فضا غوطه میخورد به همان گونه که در تصاویر رایج از فضا نشانش میدهند. چون نزدیکترین شرایط آشنا به محیط پیدایش یخ های انبوه، قطب شمالی است که شب هایی طولانی دارد و نزدیک ترین محیط به جهان مالوف دوران حکومت تهاموت نیز همین است. به همین دلیل، از دید اروپاییان، سرزمین های یخبندان شمالی، جایگاه غول ها و هیولاهایی نزدیک به هیولاهای تهاموت بوده است و وتان خدای خشن آلمانی، با تلفظ نام "اودین" در همان منطقه بر خانواده ای از خدایان حکومت میکند که با خشونت خود، غول ها را کنترل میکنند. همراهان اودین، گرگ ها و کلاغ ها هستند که به ترتیب نمادهای درنده خویی و مردارخواری و بنابراین مرتبط با مرگ و تباهیند و هر دو نماد نیز با تاریکی و سیاهی و البته سرما مرتبطند. روشن است که اودین در مرز یخبندان و سیاهی، واسطه ای بین آسمان گازی و زمین جامد است. معادل بین النهرینی او انلیل است که از کوه خدایان بر زمین حکومت میکند و این کوه نیز واسطه ای بین آسمان و زمین است. همین کوه را به صورت المپوس کوه خدایان یونان بازمی یابیم که انلیل آن، زئوس یا ژوپیتر نام دارد و قطعا این همان طور سینای یهوه هم هست. آن را باید با کوه عمود آسمان در قطب شمال که ستاره ی قطبی ثبات آن را نمایندگی میکند برابر بگیریم. اتفاقا در تقسیمبندی بابلی آسمان، شمالی ترین قسمت، به انلیل تعلق دارد، و قسمت میانی به آنو و قسمت جنوبی به حئا تعلق دارند. قسمت آنو 12 صورت فلکی دایره البروج را در بر میگیرد. آسمان های حئا و انلیل نیز هر کدام 12 صورت فلکی برجسته داشته اند. بابلی ها آسمان را به یک گل 12 پره و هر پره با سه گلبرگ تشبیه میکردند که در هر پره، سه گلبرگ انلیل، آنو و حئا واقع بودند گویی که صورت های دایره البروج آنو هر کدام دارای دو جنبه ی مختلفند که به انلیل و حئا تقسیم میشوند. قسمت حئا بخصوص گیج کننده است چون صورت های فلکی آسمان جنوبی –که معادل های بابلیشان را نمیشناسیم- اکثرا باید در منطقه ی بین النهرین غیر قابل دیدن باشند. البته این نکته هم جالب است که از دید ناظر بین النهرینی این قسمت از آسمان در دریا فرو رفته و قلمرو حئا نیز یک قلمرو آبی است. خود منطقه ی بین النهرین در کنار دریا به دلیل حالت جزیره مانندی که رودهای دجله و فرات به آن میدهند، جایی مابین جمود و میعان است که بین میعان جنوب حئا و سنگلاخ کوهستان انلیل در شمال، یک موقعیت بینابینی شبیه آنو دارد و روشن است که کوه انلیل به صورت کوهستان مرزی ترکیه و بین النهرین در شمال بین النهرین بومی سازی شده است. شاید به دلیل موقعیت جامدتر انلیل بود که او در مقام قاتل تهاموت و سازنده ی زمین و آسمان قرار گرفت، موقعیتی که قبلا به آنو تعلق داشت؛ اگرچه بعدا مردوخ پسر حئا هم جای انلیل را گرفت. بنابراین حکومت آنو در آسمان، چندان جایگاه متفاوتی از قلمرو انلیل نداشت. چون آسمان آنو هنوز بخشی از جسد تهاموت بود و نام آنو نیز تلفظ دیگری از ایلو یا اله یا الوهیم است و یهوه ی طور سینا با الوهیم تطبیق شده است. پس تلاش آدمیان برای رسیدن به آسمان، هنوز میتواند تلاش برای رسیدن به یک الهه باشد بخصوص پس از آن که مردوخ در زمین، بابل را بنا و مرکز جهان کرد و از آن بر زمین حکومت نمود و بنابراین امکان برداشت مفهومی نرینه از زمین را داد. در مصر، این مفهوم باعث نرینه تلقی کردن زمین تحت نام قب و قرار دادن آن در مقابل الهه ی آسمان تحت نام نات شد. اتحاد زمین با آسمان به صورت آمیزش جنسی قب با نات بازسازی شد و آلت جنسی قب برای این کار، همان کوه عمود آسمان تخیل شد که تمثیلی از کوه الهی انلیل است. در بابل عراق که کوهی در آن نیست، کوه جای خود را به برج بابل داد که برای رسیدن به خدا مرتبا به سمت آسمان دراز شد ولی زلزله ای آن را فرو انداخت که میتوان آن را به اخته شدن خدای زمین تلقی کرد. در ادبیات یهودی-مسیحی، سازنده ی برج بابل را بلوس یا نمرود میدانند که معمولا با بعل مردوخ برابر دانسته میشود. دراینجا میتوان مردوخ در جایگاه قب را با اگدیستیس یا اقدسه خدای دوجنسه ی آناطولیایی برابر دید که به خاطر گناهانش اخته و به زمین تبعید شد و به صورت یک زن به نام کوبله زندگی کرد. نام کوبله برداشت از اصطلاح "کوبه الیا" یعنی کوبه ی الهه است که کوبه صورت مونث قب به نظر میرسد. نام کوبه تلفظ دیگری از "حبه" یا هپات الهه ی طبیعت و وحوش در آسیای صغیر است. "ب" در این نام تشدید دارد و ازاینرو نام الهه به صورت کوبابا نیز تلفظ شده است. جالب است که کوبابا نام یک ملکه ی بنیانگذار یکی از سلسله های شاهی کیش یا کوثا در بین النهرین هم شناخته شده است. در اساطیر یونانی، کوبله هم با گایا مادر خدایان و همسر اورانوس تطبیق شده و هم با رئا همسر کرونوس و مادر زئوس. درواقع این چهار جسم، مراتب مختلف موجودی واحد را نشان میدهند. به روایت هزیود، کرونوس خدای زحل، پدرش اورانوس را سرنگون و اخته میکند و بعد، از ترس این که فرزندان خودش همین کار را با او بکنند فرزندانش را میخورد. اما رئا آخرین فرزندش زئوس را پنهانی حفظ میکند و زئوس، کرونوس را سرنگون میکند و رئیس جدید خدایان در المپ میشود. کرونوس به دلیل تطبیق با زحل، معادل حئا است و پسرش زئوس به دلیل تطبیق با مشتری معادل مردوخ پسر حئا است. از طرفی حئا بر آبزو حکومت میکند که نام پدر خدایان و همسر تهاموت است. بنابراین قتل آبزو به دست حئا که همان سقوط اورانوس به دست کرونوس است، تغییر حالتی در حئا را نشان میدهد که طی آن، گایا تبدیل به رئا میشود و از کرونوس تمرد میکند همانطورکه تهاموت علیه قوای حئا میشورد. ازآنجاکه هدف از قتل آبزو حفظ حکومت آنو است، قتل آبزو تبدیل حئا از او به آنو است. بنابراین اخته شدن اورانوس، همان الهه شدن بخشی از حئا و قرار گرفتن او در مقابل نظم موجود است. در این مورد، باید توجه کنیم که کوبله الهه ی طبیعت و حیوانات وحشی است که قانون جنگل یعنی قانون بی قانونی بر آنها حکومت میکند و از دید آدمیزاد، وضعیت به شدت بی نظمی دارند. کوبله در همراستایی با شیرها، شاهین ها و چشم انداز وحشی کوهستان، در تضاد با نظم شهری قرار دارد و به دلیل موکلی شکار و حیوانات وحشی، در ادبیات یونانی، با آرتمیس یا دایانا الهه ی ماه تطبیق میشود که خواهر دوقلوی آپولو خدای خورشید است. این از آن جهت اهمیت دارد که حکومت خورشید نیز معمولا تحت کنترل زحل تلقی میشود و معادله ی آپولو-آرتمیس همان معادله ی کرونوس-رئا و حئا-تهاموت است. آپولو خدای هنرها است و هنر، همان چیزی است که انسان را به متمدن شدن متمایل کرده است. آپولو با ظاهر زن مانند و ظریفش، معادل هلیوس کوروس خدای خورشیدی است و کورس نام خود را به کوریت ها یا کوریبانت ها داده است: نژاد اولیه ی بشر با ظاهر مردان جوان زن مانند که پیرو رئا بودند و از زئوس نوزاد مراقبت میکردند. آنها فستیوال های رقص ازجمله رقص با شمشیر برگزار میکردند که در جانشینانشان گالوس ها یا گالی ها باقی مانده بود. گالی ها کاهنان کوبله الهه ی آناطولی بودند که کیشش بعدا حتی به نام به رم وارد شد و رمی ها خود را از طریق بنیانگذار خیالی رم یعنی انئاس تروآیی، وارثان برحق کیش کوبله شمردند. رهبر گالوس ها آتیس نام داشت. او همنام معشوق کوبله بود که در حالت جنون خود را اخته کرد و جان داد. بعضی مورخان امروزی معتقدند زمانی گالی ها مثل آتیس خود را اخته میکردند ولی حداقل گالوس های رومی اخته نبودند. از طرفی میدانیم که گالی یا گالوس، همان کالو عنوان کاهنان دوجنسه ی بین النهرین است؛ این مردان دوجنسه اخته نبودند و ازدواج میکردند و صاحب فرزند میشدند اگرچه آشکارا همجنسگرا بودند. در مورد نسخه ی بین النهرینی میدانیم که این کاهنان مرد، در وعظ ها نوحه خوانی میکردند و گریه سر میدادند و این، بخشی از کیفیت زنانه ی وجودشان بود، چون نوحه سر دادن و گریه کردن برای تموز خدای شهید شده وظیفه ی زنان بود و همین موقعیتن باعث میشد تا به ندرت زن ها هم در جرگه ی کالوها درآیند. ارتباط با تموز از آن جهت جالب است که آتیس درحالیکه نامش تلفظ دیگر اوتو به معنی خورشید است، همزمان نسخه ی آناطولیایی آدونیس یا تموز خدای طبیعت است که فدای عشق الهه به خود میشود و موقتا میمیرد و این مرگ موقتی، با ایام خزان طبیعت همراه است. معادل الهه در روایت یونانی-رومی داستان آدونیس، آفرودیت یا ونوس است؛ الهه ای که از کف کردن خون آلت جنسی بریده ی اورانوس در دریا به دنیا آمده و خود، مظهری از تهاموت است. میتوان آتیس اخته شده را همان اورانوس اخته شده و البته کوبله ی اخته شده شناخت و این، از طریق برابری کوبله با کوبابا جالب میشود. در زبان آشوری، "کبابو" به معنی سوختن است و سوختن میتواند با آتشین بودن خورشید در رابطه باشد. بنابراین کوبابا برابر با آپولو نیز هست بدون این که آپولو اخته باشد، چون اختگی، صوری است و منظور از آن، کنترل خشونت مردانه ی حاکم بر زندگی انسان اولیه ای است که رئیسش مردی شکارچی و همچون جانوران طبیعت بیرحم بوده است و این خشونت کنترل شده، در زندگی متمدن شهری نباید جایی داشته باشد. از طرفی حاکم جامعه ی انسانی، یک شخصیت خورشیدی است و شیر را که حیوان خورشید است نماد خود کرده است درحالیکه شیر، جانور همراه الهگان بخصوص کوبله نیز هست. کاملا ممکن است نرگال فرمانروای دوزخ که یک خدای خورشیدی و متشبه به شیر است در نام با گالی ها در ارتباط باشد. با این که تجسم عمومی نرگال شیر است، یهودیان بیشتر او را با تجسم خروس میشناسند که پرنده ای است که طلوع خورشید را اعلام میکند و از قضا یکی از معانی گالوس در لاتین، خروس است. نرگال، خدای جنگ و مرگ است و فرمانروای خورشیدی نیز در مواقعی که لازم میخواند، نظم عمومی را فدای هرج و مرج جنگ و خشونت میکند. بنابراین او درست مثل آنو، در مرز حئا و انلیل قرار دارد و از این جهت، میتواند شوهر و همراه الهه ی هرج و مرج (طبیعت وحشی موجد بشر) و یا سرکوب کننده ی او باشد.:

“the 12th planet”: hxmokha: 10/4/2013

از یک نظرگاه مسیحی، سلطان جهنم فقط میتواند شیطان باشد و همو است که به جای نرگال، به ارشکیگال آمیخته و آتش دوزخ را برافروخته است. جانشینان زمینی او نیز امپراطوری های استعماری غربند. شاید به همین دلیل است که اروپاییان میتوانند به جنگ تعصب خدایی شرق بروند بی این که آنها را قوم خدا بنامند چون شرق اسلامی، یک فضای خالی بین گدازه ی اروپایی-امریکایی و آب های هرج و مرج خیالی شرق باستان است. خدای شرق این ظرفیت را دارد که نتیجه ی بر هم کنش آتش شیطان غرب و آب هزار فرم مذاهب شرق باشد و بخاری نادیدنی باشد که از برخورد آن آب و این آتش پدید آمده، بی این که شبیه هیچ یک باشد: پوچیس محضی که همه چیز در آن حرام است و از شدت خلا افراد را به اولین چیز قابل دیدن جذب میکند. مشکل این است که بعد از بخار شدن تمام آب مذاهب انکار شده، تنها چیز قابل دیدن، آتش شیطان است و فقط رطوبتی نادیدنی حس میشود که به ما یادآوری میکند که خدای شرق، شیطان غربی نیست.

دانلود کتاب «خر الهی و روزمرگی اعمال غیر انسانی: از آپولیوس تا پینوکیو»

نویسنده: پویا جفاکش

بخشی از کتاب:

در سال 1371 وقتی دانش آموز کلاس اول ابتدایی بودم، روزهای پنجشنبه، شبکه ی دوم سیما یک انیمیشن خارجی از داستان پینوکیو پخش میکرد که غیر از انیمه ی ژاپنی معروف تر آن در ایران بوده است. برخلاف انیمه ی ژاپنی که در آن، همراه پینوکیو و مترادف وجدان او یک جوجه اردک به نام ژینا است، آن پینوکیوی فراموش شده توسط یک حشره آگاه میشد که در ذهن من به شکل یک عنکبوت حک شده است. ولی در انیمیشن معروف دیزنی و همینطور در کتاب اصلی پینوکیو منسوب به کارلو کولودی، این حشره یک جیرجیرک به نام "جمینی کریکت" است. در کارتون صحنه ی ناراحت کننده ای بود که در آن، پینوکیو حشره را به جرم گفتن حرف درست به او با پرتاب چکش، تقریبا میکشت طوری که من کلی حرص خوردم قسمت های بعدی را ببینم که شاید حشره ی با وجدان زنده باشد که آخر دیدم بله، زنده است و هنوز پینوکیو را راهنمایی میکند. بعدها فهمیدم که صحنه ی له شدن جمینی کریکت با چکش در کتاب اصلی هست و البته بعدا میبینیم جمینی کریکت زنده است و شاید هم از نو زنده شده است. احتمالا این موضوع با اسم این مابه ازای وجدان بی ارتباط نیست. نام جمینی کریکت در چندین فیلم قدیمی دیگر آمده است. در فیلم جادوگر شهر اوز محصول 1939، دوروتی گریه میکند: «اوه، اوه! جمینی کریکت.»در فیلم «گوش کن عزیزم» (1938) هم شخصیت گارلند این عبارت را به کار برده است. در فیلم "آنا کریستی" (1930) هم این عبارت چندین بار تکرار شده است. در کارتون میکی ماوس «خیاط کوچولوی شجاع» (1938) هم آن را داریم. نام جمینی کریکت در آهنگ

Oh by jingo

در سال 1919 این گونه آمده است: «ما جمینی کریکت های کوچک زیادی خواهیم داشت. میتوانیم از آنها برای بلیط غذا استفاده کنیم.» (بلیط غذا؟!) روشن است که کریکت، تلفظ دیگری از لغت "کریست" برای مسیح است. جمینی کریکت یعنی همزاد مسیح یا شاید روح مسیح. اگر جیرجیرک برای پینوکیو در حکم وجدان و همزاد مسیح بوده است، پس پینوکیو خود مسیح است، منتها مسیحی در یک روایت متفاوت و مکمل مسیح انجیل که برای دست دوم به نظر رسیدن، شخصیت رمانی که 1850سال بعد از مرگ مسیح فرضی نوشته شده است، معرفی شده است. برخلاف مسیح انجیل، پینوکیو در بدو خلقت به هیچ وجه یک اسوه ی اخلاقی نیست و اگرچه کرامات مسیح نوزاد را به محض تولد تکرار میکند، ولی از همان اول، آزارگر است. با این حال، میبینید که پدر/ناپدری او یعنی ژپتوی پیر، درست مثل پدر/ناپدری عیسی یعنی یوسف یک نجار است. پدر ژپتو با ساختن جسم چوبی پینوکیو حکم پدر او را دارد درحالیکه فرشته ی آبی/لاجوردی با تبدیل او به یک انسان واقعی، نقش مادر او را ایفا میکند. خیلی جالب است: پدر، یک انسان است و مادر یک الهه. از همه ی اینها مهمتر، صحنه ی ورود این الهه به داستان است. پینوکیو از تعقیب دو دزد جانی به خانه ی فرشته پناه میبرد و در میزند، ولی فرشته میگوید در این خانه کسی نیست و همه ی ساکنانش ازجمله خود فرشته مرده اند. دزدان میرسند و پینوکیو را به شدت کتک میزنند و چون نمیتوانند سه سکه ی طلای او را که زیر زبانش مخفی کرده است، بیرون بکشند، پینوکیو را روی یک شاخه ی درخت به دار می آویزند تا زبانش باز شود ولی این اتفاق نمی افتد و دزدان میروند تا فردا صبح، سکه ها را از زیر زبان جسد بیرون بکشند درحالیکه پینوکیو زنده است و تنها در این هنگام، فرشته برای نجات او می آید. این صحنه، یادآور اعدام عیسی پس از زجر دادن او است، ولی از آن جالبتر، یادآور دار زده شدن اودین از همتاهای نه چندان اخلاقی عیسی مسیح است که درست مثل عیسی در زمان اعدام، نیزه ای در پهلویش فرو شده بود. پینوکیو و اودین هر دو در حالت حلق آویز زنده بودند. اودین خود را حلق آویز کرد تا به گنج دانش برسد و ظاهرا برای پینوکیو، این گنج نزد معلم او فرشته ی آبی بوده است و خیلی طول کشیده تا پینوکیو آن را اخذ کند و از طریق آن با وجدانش جمینی کریکت متحد شود. بنابراین فرشته ی آبی، مثالی از سوفیا یا خوخمه (حکمت) جنبه ی مونث یهوه خدای یهود است. رسیدن قهرمان به او روی یک درخت، یادآور رسیدن آدم به میوه ی درخت دانش توسط حوا است. هرچه باشد عیسی هم آدم دوم است، هرچند برای آدم اول، این دانش آموزی با سقوط از بهشت همراه بود که احتمالا با سقوط پینوکیو با تبدیل او به خر –یکی از نمادهای حیوانی یهوه- بی ارتباط نیست.

اودین در جهانبینی مسیحی تقریبا یک موجود شیطانی است. او قهرمان آیین های جادویی «شکار وحش» از نسخه های جنگلی سبت سیاه یهود به شمار میرود. به نوشته ی لورنس گاردنر، در انگلستان، گاهی به جای اودین، اوبرون شاه جن ها و پدر رابین هود، رهبر شکار وحش بود. اوبرون نام انگلیسی البریش شاه جن ها در آلمان بود. نام البریش از ترکیب "الب/الف" به معنی جن با "ریچ/رایش" به معنی شاه به دست آمده است؛ در مجموع یعنی شاه جن ها. این لغت، لقبی است برای اندواری شاه الف ها که گاهی یک دورف یا کوتوله در نظر گرفته میشود. اندواری خود به معنی رئیس "دوار" ها یا دورف ها است. این کلمه که "دوال" و "دواله" نیز تلفظ میشود، تلفظ دیگر نام "تور/ثور" خدای جنگ ژرمن است که به خاطر چکش جادوییش معروف است. این چکش، خود، شکل دیگری از چکش آهنگری دورف ها است. دورف ها هم صنعتگر بودند، هم معدنکاو و هم کیمیاگر. آنها همتایان دقیق سیکلوپ ها یا غول های صنعتگر تحت فرمان وولکان در اساطیر یونانی هستند. نام دواله برای آنها میتواند با لغت "ترول" یا نسخه ی اسکاندیناویایی جیگانت ها که غول های ژرمن هستند مرتبط باشد. با این حال، آنها به حد یک کوتوله درآمده و بعدا حتی به پیکسی ها تبدیل شده اند ازآنروکه به مانند همه ی الف ها یا اجنه ی انسان نما در اسکیت ها یا مهاجمان شرقی حامل کیش نرگال خدای دوزخ فرافکنی شده اند و قد کوتاه مردم زردپوست را مورد اغراق قرار داده اند. اشرافیت اروپایی، دورگه های مردم عادی با این اسکیت ها هستند و در اثر افسانه بافی حول آنها ادعای نیمه جن بودن را دارند. خاندان اسکاتلندی "ور" در بریتانیا با ادعای نسب بردن از "ملوسین" جن ماده، بر اشرافیت آلمانی حاکم بر انگلستان فخر میفروشند. آلبریش شاه جن ها در تبارنامه ی ورها به شکل «البریش دو ور» کوتوله درآمده که مشخصا انعکاسی انسانی از شاه جن های کوتاه قد است. در نمایشنامه ی رویای نیمه شب تابستان، منسوب به شکسپیر، اوبرون نسخه ی انگلیسی البریش، فرزند ژولیوس سزار با مورگانا لا فی جن ماده خوانده شده است که یادآور به دنیا آمدن جد ورها از ریموند دوک آنژو و یک جن ماده در فرانسه ی کنونی است و میتوان رد این افسانه را تا پیدایش روم مقدس شارلمان به عنوان نتیجه ی درازمدت ازدواج یک رهبر ژرمن های فرانک با یک شاهزاده خانم اسکیت پی گرفت. مورگاناها یا موریگان ها زنان جادوگر اجنه هستند که به کلاغ مجسم میشوند که اتفاقا پرنده ی اودین هم هست. برای مردم نواحی سرد شمالی، کلاغ، آشناترین جانور مردارخوار بود و بنابراین ارتباط خوبی با نرگال خدای مرگ آور برقرار میکرد. کلاغ همچنین به یک پرنده ی جذب شونده به زرق و برق طلا شهرت دارد. دورف ها هم عاشق طلا هستند و بسیاری از معدنکاوی هایشان از حرص طلا است. انبوهی طلا و وفور اجسام طلایی در قصرهای شاهان، مظهر موفقیت آنان محسوب میشود. به دلیل همرنگ بودن طلا و آتش، کلاغ هم پرنده ای آتشین و از این جهت، مظهری از ققنوس است. ققنوس، پرنده ای است که آتش میگیرد تا از خاکستر خود برخیزد و از این جهت، تکرارگر اوروبوروس یا ماری است که از خودش تغذیه میکند. اتفاقا مار هم محافظ گنجینه ها است و از این جهت، میتواند کاربرد خزنده ی کلاغ در مقام یک پرنده را به یاد بیاورد و این که الف ها را اژدهازادگان نیز میخواندند و اشرافیت اروپایی نیز هنوز مارآسا توصیف میشوند. پیوند مورگانا با کلاغ همان پیوند حوا با مار است و مار در مقام محافظ گنج، میتواند مار محافظ میوه ی ممنوعه باشد که در داستان هرکول، به شکل مار محافظ سیب های طلایی باغ هیسپریدها دیده میشود. پیوند مار و پرنده در جهانبینی مسیحی، در فرشتگان فرودآمده بر زمین منعکس میشود که از سویی رفائیم و سرافیم به معنی مارسانان خوانده میشوند و از سوی دیگر، آنها را به شکل مردانی با بال پرنده تصویر میکنند. اجنه مانند اربابانشان سمائیل و لیلیت، ارواح درختان بودند و سبزرنگ در نظر گرفته میشدند. رابین هود نیز به نشانه ی جن زاده بودن، لباسی سبزرنگ میپوشد. اما ظاهر دفورمه ی معمولی که برای ترسیم جن ها به کار میرود، نتیجه ی ارتباطی است که بین آنها و بیماری جذام برقرار شده است. چون جذام، پوست را سبزرنگ میکند. ازاینرو جذام نیز با ماران ارتباط یافته و جذامی را در ایرلند، "یپره چوآن" یعنی فلس دار (از "یپره" به معنی فلس) میخوانند که کنایه به خزندگان و مارسانان است. در ماجراجویی های اوژیه، او با مورگانا لافی در زیر درختی که ماری از آن محافظت میکرد درحالی ملاقات میکند که مورگانا یک حلقه ی درخشان طلایی که نشانی از حلقه ی قدرت شاهان از سلیمان بن داود گرفته تا شارلمان است با خود دارد. اوژیه با کشتن مار، حلقه را از مورگانا گرفت و با این اتفاق، اوژیه به جوانی برگشت و جاودانگی یافت. مشخصا نام اوژیه باید صورتی از "یگ" از نام های اودین باشد. به گفته ی گاردنر، قلمرو مورگانا، همان مغز است که در هم پیچیدگی آن، به در هم پیچیدگی یک مار تشبیه شده است. مورگانا تجسمی از انیما یا جنبه ی زنانه ی مرد و کشتن مار، معادل غلبه بر نفس است. حلقه جانشین اوروبوروس یا مار حلقه شده برای تغذیه از خود است که طی آن، فرد به جای مار، موقعیت ذهن را به دست میگیرد و از آن، استفاده میکند. اما در هم پیچیدگی مغز، خودش کنایه ای از درهم پیچیدگی دنیا و تشبیه آن به هزارتو است. لغت "لورین" به معنی هزارتو، همزمان یکی دیگر از نام های شاه جن ها است و "لوت لورین" به معنی "لورین غمگین" لقب جهان فیزیکی است. درواقع خود جهان به جای شاه مارها و البته جناب شیطان، هزارتویی است که فقط قهرمانان میتوانند بر آن غلبه کنند. در سراسر اروپا داستان های محلی، درباره ی اژدهاهایی که مردم محلی برای در امان ماندن از شر آنها، به آنها باکره هایی تقدیم میکردند وجود دارد. این باکره ها درواقع سوفیاها یا نیمه های دانش خواه انسان ها است که به پای قدرت های محلی اسکیت تبار قربانی میشدند. اما این بر اژدهازادگان ممنوع نبود. این، انسان های عادی هستند که چون از نسل آدم و حوایند سقوط کرده اند. الف زادگان، فرزندان آدم از لیلیت جن هستند و لیلیت همتای ملوسین است و فرزندانش هیچ وقت متهم به سقوط نبوده اند. بنابراین قوانین انسان های معمولی بر اشراف حاکم نیست.:

The sword of the durandel: laurince gardner: bibliotecapleyades.net

اگر اشرافزادگان الف زاده اند چون جدشان انسانی بوده که با غلبه بر نفس، یک اودین یا خدا یا مسیح شده و با لیلیت جن ارتباط برقرار کرده است، پس پینوکیو نماد خوبی است از این که این شخص چگونه خدا شده است؛ او بارها و بارها دچار سقوط اخلاقی شده تا آخر بتواند ادعا کند که مثل پینوکیو یک انسان آزاده شده و البته در تمام این مدت، تحت حمایت فرشته ی آبی به جای لیلیت جن بوده است. حالا فرض کنید که این داستان مکمل مسیح انجیل را به قرن 19 نسبت داده اند زمانی که اروپا با ادعای جانشینی مسیح، به جنگ همه ی دنیا رفته بود و تمام قوانین مسیح را در مستعمرات خود زیر پا میگذاشت. آیا مسیح اروپا یک جمینی کریکت نیست که بیخود و بیجهت منتظر است پسرک های شیطان اسلحه به دستش بعد از کلی خرابکاری، آخر به او بپیوندند؟ این سوال میتواند به ما کمک کند به این فکر کنیم که چرا دیزنی در روایت مشهور خود از پینوکیو، او را به شدت پاستوریزه کرد و از خشونت داستان کارلو کولودی کاست؟! درواقع آنچه رخ داده و هنوز میدهد، به هیچ وجه آرمانی نیست و مردم هر روز احساس میکنند شیطان بیشتر بر جهان سایه می افکند و این حس، هنوز هم در حال رشد است...

دانلود کتاب «خر الهی و روزمرگی اعمال غیر انسانی: از آپولیوس تا پینوکیو»

دعوای خروس و لاکپشت: این فکر که سوء استفاده ی حکومت از مذهب موقتی است.

نویسنده: پویا جفاکش

زئوس یا ژوپیتر: شاه خدایان رم

هر کنشی واکنشی دارد و محبوب ترین واکنش ها عبارتند از راه حل و حواس پرتی. گزینه ی دوم وقتی پیش می آید که گزینه ی اول، سخت یا وقت گیر باشد. معمولا حل اختلافات اقوام و ملت ها در ذهن افراد هر کدام از آنها، جزو موارد بینابینی محسوب میشوند، بدین طریق که شما وقتی که مذهب مخالف را شیطانی فرض کرده اید و ناگهان متوجه میشوید بسیاری از قوانین این ملت شیطانی، همان قوانین خودتان است، با یک راه حل ساده که بیشتر به پرت کردن حواس شبیه است، خودتان را گول میزنید و آن این که فرض میکنید این قوم شیطانی جایی از سر جهالت یا مشاهده ی معجزه، تحت تاثیر یکی از افراد دین خودتان قرار گرفته و چیزهایی از او اخذ کرده اند که لزوما همیشه به آنها وفادار نیستند. یهودیان و مسیحیان، از قدیم و صرفا برای این که دلشان در اثر بدبینی به خاخام و کشیش، از هر گونه اعتقادی خالی نشود، این راه حل دم دست را استفاده کرده اند. یکی از سندهای آن، کتیبه ای در یک کنیسه در آفرودیسیای ترکیه است که در آن، به یونانی از حضور چند «تئوسبئوس» در کنار یهودیان یاد شده است. واضح است که این واژه اشاره به چند بیگانه در کنار یهودیان دارد بخصوص به سبب آن که سبئوس در آن، اشاره به صابیان دارد و یهودیان و مسیحیان عادت داشته اند لغت صابی را به بتپرست معنی کنند. با این حال، آلبرتو فراتینی و کارل پراتو محققین ایتالیایی معتقدند که تئو در اول سبئوس، همان تئوس نام کلی خدا است و چون میتواند "یو" –نسخه ی دیگر یاهو- هم تلفظ شود، عملا اشاره به خدای یهود دارد و تئوسبئوس هم احتمالا تلفظ دیگر یوزیبیوس عنوان یکی از پدران کلیسا و بنیانگذار تاریخ مسیحیت است. دو محقق نامبرده، یادآوری میکنند که یهود، اصطلاح "صابوی" را برای بیگانه ای در میان یهود که میتواند قوانین سبت را نادیده بگیرد به کار میبردند و درواقع این لغت، تلفظ دیگر "سابو" در آکدی به معنی مردم است. "سابینیتی" (سابین ها) در اکدی به معنی مردمان و اشاره به همسایگان قوم خودی است و به نظر دو محقق نامبرده علت این که رومی های لاتینی در آغاز تاریخ خود با قومی به نام سابین درگیر جنگ میشوند، این است که سابین به راحتی به معنی اقوام همسایه است. "سابولی" در اکدی به معنی مردم کوهنشین است. اینجا آنچه به ساب اضافه شده است، "علی" به معنی بلندی است و ازقضا این لغت در برخورد با تاریخ یهود مفهوم خاصی پیدا میکند. چون سرافیم یا فرشتگان مارمانند از بالای کوه هرمون پایین آمدند و با فرزندان بشر آمیختند. از طرفی "علی" تلفظ دیگر "ایلی" یعنی الهی هم هست و در سرود رمضانی اسماء الله مسلمانان، «علی» یکی از نام های الله است. این نام در یونانی هلیوس خوانده میشود که قوم هلنی به معنی یونانی منسوب به آنند. در نزد مسلمانان، لغت صابئی در بحث های فلسفی همیشه یادآور حرانیان بوده و این قوم مروج یونانی گری در جهان اسلام شمرده شده اند. با این حال، با هرچه گسترده شدن ادیان ابراهیمی در خاورمیانه و نامبردار شدن زرتشتیان به مجوس، از بین تنها دو قومی که هنوز صابئی خوانده میشدند یعنی حرانیان و مندائیان، ترجیح بر پذیرش مندائیان قرار گرفته و صابئی اکنون معادل مندایی است. یک دلیل این است که مندائیان، پیروان یوحنای تعمیددهنده یا یحیی هستند که یهود، او را از خود و از فرقه ی حصائی شمرده اند. نسبت حصائی، در غرب، "اسن" تلفظ میشود و در ترکیب به کوهنشینی، افسانه ی حسن صباح را ساخته است چون "حسن" تلفظ دیگر اسن است و صباح، اصل نام "سابوس" در نوشته های مسیحی یونانی-سوری شمرده میشود. حسن صباح از بالای یک کوه حکومت میکند و شیعه ای است که به جنگ سنی ها میرود. به جز این، نام حسین نیز هم معنی با حسن (هر دو به معنی خوب) و تلفظ دیگر اسن به نظر میرسد. حسن و حسین دو پسر علی، و احتمالا یک نفر در دو روایت هستند ولی ارتباط با هلیوس یونانی هم از بین نرفته و ازاینرو یک "علی" با پسوند "حلی" و اهل جایی به نام "حله" منسوب به کوفه ی کنونی خلق شده است که نقش مهمی در گسترش تشیع داشته است. او که به سید بن طاووس شهره است، از جهت پدر و مادر، هم نسب به حسن دارد و هم نسب به حسین. نام کامل او علی ابن موسی ابن جعفر ابن طاووس و لقب او سید رضی است. او فقط بعد از سقوط خلافت عباسی که مانع رشد تشیع بود فرصت اثرگذاری یافت. این اتفاق زمانی افتاد که هلاکو خان مغول، خلیفه ی عباسی و خانواده اش را کشت و حکومت بغداد و قلمروش را به ابن العلقمی وزیر شیعه ی خلیفه سپرد. درباره ی ابن العلقمی دو روایت مختلف وجود دارد: یکی این است که ابن العلقمی به خلیفه خیانت کرد و به هلاکو پیوست؛ دومی این است که ابن العلقمی به خلیفه وفادار بود و راهنمایی های درستی به خلیفه کرد، ولی خلیفه تحت تاثیر بعضی فامیل هایش که به تشیع ابن العلقمی بدبین بودند، به حرف او گوش نکرد و وقتی از شکست خود مطمئن شد، به ابن العلقمی گفت که برای نجات جان خود، به هلاکو بپیوندد و وانمود کند که به خلیفه خیانت کرده است. به هر حال، پیوستن ابن العلقمی به هلاکو، به او فرصت شیعی کردن قدرت به کمک سید رضی را که نقیب سادات بغداد بود داد. نکته ی جالب این است که ما یک سید رضی ظاهرا قدیمی تر داریم که مولف نهج البلاغه شمرده میشود و گفته میشود خطابه های امام علی را در آن جمع آورده است. البته آن سید رضی، نامش محمد ابن حسین ابن موسی است. واضح است که یک نام مستعار است: حسین، اشاره به تبار دارد و محمد اشاره به این که اصل مذهب محمد که از دید شیعه مذهب علی است نزد او است. اما جالب این است که این مجموعه ی محمد ابن حسین، درست مثل علی که نام سید بن طاووس است، پسر یک نفر به نام موسی خوانده شده است. بسیاری از شیعیان تصور میکنند که نهج البلاغه را خود علی نوشته است. شاید چون این دو سید رضی افراد واحدی هستند و علی مقدس یکی از فرم های به عقب انداخته ی علی ابن موسی باشد و به همین دلیل است که تصور میشود امام علی پایتخت حکومت اسلامی را در خراب آباد کوفه قرار داده است. موسای پیامبر، دو پسر داشت که یکیشان الیعزر نام داشت؛ نامی که میتوان آن را ترکیب "علی" با "آسور" به معنی پیشوا دانست. از طرفی سید بن طاووس حلی، استاد علامه ی حلی بود که به سرزمین پارس یا ایران رفت و اولجایتو شاه مغول ایران و بانی سلطانیه ی زنجان را شیعه کرد. البته اولجایتو درنهایت به مذهب اهل سنت برگشت. اینجا هم چند نکته ی جالب دیده میشود. اول این که اولجایتو ملقب به محمد خدابنده و از این جهت همنام یک شاه صفوی شیعی بود که داشت با عثمانی های سنی دوست میشد ولی توسط پسرش شاه عباس اول سرنگون شد و به نظر میرسد فضای بین این دو محمد خدابنده خیالی است و ما با او مستقیما وارد ایران شیعی میشویم. اولجایتو قبل از رسیدن به مقام ایلخانی، حاکم خراسان بود و ما یک ناحیه ی شیعه نشین به نام سبزوار در خراسان داشته ایم که روستای سناباد آن (مشهد کنونی) محل قبر امامی با نام علی ابن موسی ابن جعفر بوده که دقیقا همان نام سید بن طاووس است. لقب این امام، رضا بوده که فقط در تلفظ با رضی تفاوت دارد. از آن جالبتر این که او ثامن الائمه بوده که معمولا به هشتمین امام ترجمه میشود. اما ثامن میتواند همان سامن یا آسمان یا اشمون یا سافون باشد که شکل دیگرش "صفا" کاملا همریشه با لغات صابی و صوفی است. لغت "ثامن" به معنی هشت هم از همین ریشه می آید و مربوط است به هشت طبقه بودن آسمان (افلاک هفت سیاره به اضافه ی فلک ثابتات). نکته ی جالب دیگر: در عنوان "محمد خدابنده" برای اولجایتو، لغت خدابنده، جانشین عنوان قبلی این شاه، یعنی "خربنده" شده است. برابری خر و خدا فقط میتواند در توصیف یهودی ها به خرپرست ریشه داشته باشد. سوتخ خدای جنگ قبطی که به شکل مردی با سر خر ترسیم میشد، در نام، ریشه ی صادوق/صدوق، عنوان کاهنان یهودی است که اعراب را به یهودیت نوحی درآوردند و آنها را فامیل های بنی اسرائیل خواندند که اینطوری اعراب امت ابراهیم و آماده ی باور به پیامبران یهود و شریعتشان شدند. از طرفی خر مقدس، همانطورکه خرپرستی کلتی هم آن را نشان میدهد، خدا در هیبت خر مسیح موسوم به «یعفور» بود و نام "جعفر" پدربزرگ سید بن طاووس، تلفظ دیگر نام یعفور است. بنابراین موسی ابن جعفر همان موسای پیامبر پسر یهوه است. نام های موسی و مسیح دو تلفظ از یک کلمه اند و هر دویشان نیز در نوزادی از خطر شاهی که نوزادان را میکشت جان به در برده اند. عیسی مسیح پسر خدا/یهوه است و ازاینرو موسی پسر طاووس نشانگر برابری یهوه با طاووس است. "طاووس" در آشوری به معنی خروس است و خروس، پرنده ای است که طلوع صبح را اعلام میکند. در مسیحیت، خروس، نماد سنت پطرس است چون پطرس، در شب دستگیری عیسی، سه بار، عیسی را انکار کرد و در زمانی که با صدای خروس، یادش افتاد صبح شده است توبه کرد. این سه بار انکار در عرض یک شب، نمود دیگری از سه روز نبرد مسیح با شیاطین در دوزخ تاریک است و خروس خوان و طلوع دوباره ی صبح، نماد رستاخیز مسیح. با این حال، خروس ها فقط به این خاطر به فراوانی طلوع صبح را اعلام میکنند که مردم، آنها را برای خوردن، تکثیر کرده اند. سقراط که خود یک بیدارگر است در زمان اعدام خود، دستور به قربانی خروس برای اسکلپیوس خدای درمان میدهد و درواقع خودش هم یک قربانی برای درمان یا اصلاح امور است. بنابراین مذهبی که خروس های زیادی برای قربانی کردن دارد همان کشوری است که بیش از همه حرص طلوع خورشید حقیقت پس از شب تاریک شیاطین را دارد و تشیع و مسیحیت، هر دو چنین مذاهبی بوده اند و به قهرمانان کشته شده ی خود نازیده اند. چنین فرهنگ هایی، فرهنگ های سربازپرور و جنگ افروزی هستند و به همین دلیل است که در ادبیات یهود، خروس، پرنده ی نرگال خدای جنگ و مرگ است. نرگال را به یونانی آرس و به لاتین مارس مینامند. گفته میشود مارس در روم باستان خدای محبوبی بوده و حامی گسترش امپراطوری روم شمرده میشده است. در آکیلیای ایتالیا، کلیسایی قدیمی از نوعی مسیحیت سرکوب شده منسوب به قرن چهارم، نسبت روم و مسیحیت را به حمله ی یک خروس سرخ به یک لاکپشت تشبیه میکرد. خروس سرخ که رنگ مورد علاقه ی مارس را بر خود دارد، نماد امپراطوری روم است که بر لاکپشت کند معنویت مسیحی سیطره دارد و میتواند با نوک گرفتن، او را به هر طرف که میخواهد تغییر جهت دهد، اما بلاخره خسته خواهد شد و لاکپشت را به حال خود رها خواهد کرد. ادعا میشود در دهه ی 1990 یک گروه از فراروانشناسان پیرو الدوس هاکسلی در این کلیسا مشاهده شده اند که رئیسشان به گونه ای که انگار توسط اجنه تسخیر شده باشد، از موزاییکی به موزاییکی میرفت و زیر لب زمزمه میکرد: «خر خراش؛ خدای اسکندر؛ خر خراش.» آکیلیا نام از اکوئیلیا به معنی عقاب دارد که پرنده ی ژوپیتر یا زئوس خدای روم است و خود اکیلیا هم یک نسخه از روم به نظر میرسد. نام زئوس، تلفظ دیگر "تئوس" به معنی خدا است و این لغت، در ارتباط با نام "تیواز" از نسخه های ترکیه ای مارس است. "تیو" تلفظ دیگر آن، احتمالا منشا نام های تیر و تور/ثور خدایان جنگجوی ژرمن است. نسخه ی ترکیه ای مارس، هنوز نرگال است که در جاهایی آپلو نامیده میشد، نامی مرتبط با آپولو خدای خورشید یونانی-رومی که با اصالت خورشیدی نرگال بیگانه نیست. نرگال را در خاورنزدیک به شکل شیر نشان میدادند ولی بعدا در بخش اعظم اوراسیا بیشتر به گرگ مجسم شد. ماده گرگ بزرگ کننده ی رمولوس و رموس دوقلوهای بنیانگذار رم، با این مطلب که این دوقلوها فرزندان حرامزاده ی مارس هستند بی ارتباط نیست. میتوان مارس را دراینجا با ونوس مادر انئاس دیگر بنیانگذار ادعایی رم جفت کرد. بین مارس و ونوس معاشقه ای بوده که جمع آنها را میتوان در تصویر داکیایی مارس به شکل یک نیمه گرگ-نیمه مار یافت. این تصویر بر پایه ی بین النهرینی ونوس استوار است که به واسطه ی عیشتار الهه ی طبیعت به "نمو" الهه ی دریا و از طریق او به تهاموت الهه ی هرج و مرج میرسد که به شکل یک اژدها به جنگ خدایان رفت. نمو مادر همه ی موجودات و از این جهت مطابق با هپات یا هبه الهه ی زمین ترکیه ای بود که نامش تلفظ دیگر حوا زن فریب خورده از مار به نظر میرسد. هبه الهه ی جانوران جنگل نیز بود و از این جهت با آرتمیس خواهر دوقلوی آپولو و الهه ی ماه و شکار قابل تطبیق است. آپولو نیز در باورهای یونانی به تناوب، «ارباب حیوانات» به شمار رفته است. آپولو به جای نرگال/مارس در تکمیل آرتمیس، موقعیت آدونیس معشوق شکارچی ونوس را ایفا میکند. آدونیس همان تموز خدای طبیعت است که در ایام خزان طبیعت به قتل میرسد و در بهار از نو زنده میشود. نرگال فرم مقتول و افتاده به جهنم او است و این سقوط به زیر زمین هر روز غروب توسط خورشید تکرار میشود. دوگانگی روز-شب و بهار-خزان، در دوگانگی تموز و گیزیدا نگهبانان درخت زندگی بازتاب می یابد. درحالیکه گیزیدا مذکر است و شوهر "عظیمه" خواهر تموز شمرده میشود، گاهی نیز به شکل یک زن درمی آید که عیشتار/ونوس میتواند فرم تثبیت شده ی این تغییر باشد. گیزیدا عصایی با دو مار پیچیده به دور آن دارد که این دو مار، نماد دوگانگی حیات هستند. همین عصا با دو مارش را تحت نام کادوسئوس به صورت نماد هرمس خدای عطارد می یابیم. البته هرمس، آن را از آپولو گرفته و در ازای آن، سازی ساخته شده از لاک لاکپشت را به آپولو داده است. درواقع آپولو و هرمس، هردو جایگزین های تموز-گیزیدا هستند.:

“mars and venus: king and queen”: hxmokha: 20/10/2015

دوگانگی مارهای کادوسئوس، در برخورد موسی با دشمنانش تکرار میشود. موسی به عنوان پسر خدا همانند سرافیم یا فرشتگان مارسان که پسران خدا خوانده میشوند، قهرمانی مارنشان است و عصایش تبدیل به ماری میشود که عصاهای مارشده ی جادوگران را میخورد، همانطورکه قومش فرزندان انسانی مارسانان را در سرزمین مقدس نسل کشی میکنند. شاید عجیب باشد که بخواهیم این صحنه را به داستان هملت مربوط کنیم ولی ربط دارد. در نمایشنامه ی هملت شکسپیر، شبح پدر هملت، قاتل خود یعنی کلودیوس عموی هملت را مار میخواند و وقتی هملت میخواهد به گرفتن انتقام قتل پدر سوگند بخورد، نام سنت پاتریک را میبرد. سنت پاتریک، قدیسی است که مارها را از ایرلند اخراج کرد و یک نسخه ی بریتانیایی موسی است. در این مورد باید توجه کنیم که یکی از نسخه های هملت، املتوس نامی است که مقابل مسلمانان، آن هم مسلمانانی تاتار می ایستد و آنها را دچار تغییر مسیر میدهد، اما نه در خاورمیانه، بلکه در اروپای غربی و مرکزی، قلمروی که امپراطوری سکاها به درون آن کشیده شده است. این املتوس، پسر "سلمان" (سلیمان؟) شاه اسپانیا است که در حمله ی "تامرلیوس" (تیمورلنگ) و برادرش فاستین که شاهان مشترک سکاها هستند حلق آویز میشود. این دو شاه سکایی که به زیگورد و املتوس پسران سلمان ظنین هستند زیگورد را میکشند ولی املتوس به مانند هملت شکسپیر، با تظاهر به دیوانگی، از مرگ نجات می یابد. املتوس موفق میشود کم کم توجه تامرلیوس را به خود جلب کند و بخصوص با اثبات این که تامرلیوس پسر شاه پیشین سکاها نیست رابطه ی او با برادرانش را بگسلد. کم کم تامرلیوس تحت تاثیر املتوس به مسیحیت میگرود و با برادرش فاستین میجنگد. املتوس موفق میشود در یک مهمانی، فاستین و خانواده و اطرافیانش را مست کند و با قلاب و گیره از حرکت بازدارد و آنگاه همه شان را به آتش بکشد. این املتوس در انتهای داستان شاه گاول میشود. پایان کار فاستین به نوعی در رویایی بر او آشکار شده بود که یادآور کابوس های هشداردهنده ی فرعون (برای موسی) و شاه هرود (برای مسیح) است. در این کابوس، شبحی که میتواند نسخه ی دیگر شبح پدر هملت باشد، تمام افراد فاستین را که در نزدیکی خود هستند بی حرکت میکند و به تعقیب شاه میپردازد. این تاکید بر بی حرکتی، نوع دیگری از سنگ شدن دشمنان پرسئوس با سر بریده ی یک زن گورگون با موهای مارآسا است. پرسئوس جد پارسیان و به لحاظ رها شدن در نوزادی در یک صندوق روی آب، نسخه ی دیگر موسی است. با این حال، پارسی بودن، تناقضی با یونانی بودن هم ندارد چون جمعشان مرحله ی دوم زندگی اسکندر یونانی جایی که او از رسوم پارسی تقلید میکرد از آب درمی آید. اسکندر هم توسط یک زن گورگون وسوسه شد، ولی فیلیپ جادوگر، سر آن زن را برید و آن را تبدیل به سلاحی در دست اسکندر برای سنگ کردن دشمنانش نمود. استفاده از زن گورگون برای ضربه زدن به اسکندر، به شکلی واقع گراتر در صحنه ی استفاده از افلیا (نامزد هملت) برای حرف کشیدن از او در نمایشنامه ی هملت شکسپیر تکرار میشود. جالب این که در تواریخ یونانی، هم داریوش شاه پارس و هم پوروس شاه هند که دشمنان اسکندرند، موقع تحقیر اسکندر، او را املتوس میخوانند.درست مثل کلودیوس دشمن هملت که یک غاصب تاج و تخت بود، داریوش دشمن اسکندر هم یک غاصب تاج و تخت بود که یک دلیل شکستش عدم محبوبیت مردمی بود. هملت و کلودیوس با هم مقتول شدند همانطورکه اسکندر هم بعد از فتوحاتی در شرق که به قتل داریوش و پوروس انجامید، چنان سریع مرد که فرصت تحکیم امپراطوریش را نیافت.:

“issues of reconstruction, part2”: mark graf: chronologia: 26/4/2016: p109

به نظر میرسد همترازی اسکندر –و نه داریوش- با پرسئوس جد پارسیان، پارسی گری معهود را با یونانی گری در هم می آمیزد و عجیب این که این معجون، با شیعی گری معادل است. تطبیق پارس با ایران، در جهت ایجاد جای پای آریایی های اروپایی در منطقه ای از خاورمیانه است که زبان رسمی خاصی ندارد که بتوان میراثش را به پای زبان ترکی یا عربی، و مردمان آلتایی یا سامی نوشت. البته هندی ها هم آریایی شمرده میشدند ولی فقط در ایران بود که آریایی گری را میشد به اسلام یعنی همان دینی دوخت که دیگری مذهب یهودی-مسیحی در جمع ضدین ادیان ابراهیمی بوده است. ایران در زمان رضا شاه و تحت تاثیر ترکیه که رهبرش آتاتورک، ناسیونالیسم خود را از اروپایی ها دریافت کرده بود، متحد آلمان و مفتخر به آریایی بودن شده بود اما بعد از جنگ جهانی دوم و در زمانی که ایران هم مثل آلمان توسط دو بلوک شوروی و غرب به دو قسمت تقسیم شده و به همان نسبت در حال ترکیب نظریات موجود در آلمان نازی با سوسیالیسم شوروی و امپریالیسم کاپیتالیستی اروپای غربی-امریکا بود، آریایی گری را در جمع ایدئولوژیک دو قدرت یعنی نیهیلیسم، خوب به هم آورد. این، موضوعی بود که در کتاب «آسیا در برابر غرب» داریوش شایگان بیش از هر کجا بازتاب یافت، جایی که نویسنده دشمنی خود با نیهیلیسم آلمانی و روسی را به عیان بیان کرد و خواستار بازگشت ایران به ریشه ی خود شد. این عقیده اتفاقا در تفکرات احسان نراقی هم بروز داشت و به همان اندازه به دور از سوسیالیسم مذهبی دکتر شریعتی و جلال آل احمد که دیگر محصولات برایند هستند بود. ولی در تفکر شایگان، کاملا قابل جمع با تضاد با نیهیلیسم به همان شکلی که از هایدگریسم و محصول نیمه آریایی آن کوربنیسم میشد درآورد ظاهر شد و حالت مدرنی یافت. هایدگر و هگل از ایدئولوژی آلمانی، توسط کوربن و از طریق حضور کوربن در مجمع ارانوس یونگ، با یکی از حالت های تجمیع خود در روانکاوی یونگ نسبت یافته و با جنبه های دیگری از آن ترکیب شده بودند و نتیجه این که نظریه ی کهن الگوهای یونگ که مفاد اسطوره ای مختلف روح هر فرد -از شیر گرفته تا جن، از درخت گرفته تا دریا، از پیرمرد گرفته تا کودک، و از مرد گرفته تا زن- را، در یک فرد جمع آورده است، در جمع با دولت گرایی هگلی، به کشورها سرایت داده و صور روح کوربنی را تعریف کرده است که بر اساس آن، هر کدام از ایران ها، از ایران شریعتی گرفته تا ایران شایگان و ایران نراقی، هر کدام، یکی از صور روح ایرانند که ممکن است برای دوره ای و به طور موقت، بیشتر از بقیه ی صور، بخت انعکاس بیابند. بستگی به این دارد که بیشترین افراد، با کدام کهن الگوها بهتر ارتباط بیابند و آن کهن الگو در نزد آنها چقدر مثبت یا منفی جلوه کند. در ایران زمان پهلوی، هیچج کهن الگویی به اندازه ی کهن الگوی غربی صلیبی کافر، ذهن مردم را به خود مشغول نکرده بود و عجیب این که برایند تمام نظریات روشنفکری ایجاد شده در زمان شاه، به هرچه بهتر شدن و تعمیر شخصیت سیاه این کهن الگو در ذهن مردم ایران انجامید و از آن جالبتر این که روشنفکران ضد استعمار و منتقد پهلوی، سریعتر از مردم، تحت تاثیر این اصلاح قرار گرفتند و در صدر این تغییرکنندگان، داریوش شایگان قرار دارد که خیلی سریع از بعضی از مفاد کتاب «آسیا در برابر غرب» فاصله گرفت و از تجمیع دو تمدن سخن گفت؛ حتی رساله ای به زبان فرانسه به نام terre de mirages نوشت که داستان عشق کاوه ی ایرانی و ماریان فرانسوی را روایت میکند و در این داستان، کاوه، کاوه ی شاهنامه به عنوان یک قهرمان مردمی علیه ستم ضحاک است و ماریانه الهه ی انقلاب فرانسه. اما برخلاف آنچه به نظر میرسد، تغییر شایگان نه نتیجه ی توبه از تز "آسیا در برابر غرب"، بلکه نتیجه ی طبیعی تکامل آن است. اگرچه به نظر میرسد شایگان، بعد از انقلاب، عقیده ی قبلی خود را غلط یافته است، اما تنها اتفاقی که افتاده است این است که شایگان فهمیده است خودش سنت را آنگونه نمیفهمد که مردم معمولی و کم دانش ایران میفهمیده اند و تعجبی هم ندارد: شایگان آشنا با ادبیات و فلسفه ی غرب، قبل از اکثر مردم ایران، وحشت نیهیلیسم مدرن را درک کرده است و مردم ایران، فقط بعد از انقلاب اسلامی با رنگ و بوی شیعی میتوانستند به این وحشت برسند؛ چون «برخلاف "خدا مرده است" نیچه، در اسلام، در تشیع، در سنت فقهی آنها، با یک "خدای مرده" مواجهیم، با یک خدای انتزاعی، بریده از مومنان، که در گوشه ای خیلی دور بر یک عرش نشسته است و امر و نهی میکند. و شایگان که مرز میان ما و آنها را مجازی میدید و به مناسبت پاک میکرد، در سخنرانیش در اولین مجمع جهانی "گفتگوی فرهنگ ها" خطاب به اندیشمندان غربی و شرقی حاضر در مجمع گفت: "میدانم که به رغم فاصله ای که ما را از هم جدا میکند، همه ی ما گرفتار یک مصیبت هستیم."» ("اندیشمند راست اندیش": رضا کوهکن: سیاستنامه: شماره ی 30: بهار 1403: ص179) بنابراین رویکرد شایگان در آخرین صفحات کتاب «انقلاب دینی چیست؟» که به فارسی ترجمه نشده است، کاملا طبیعی است.: «در این صفحات پایانی، شایگان برای نخستین بار، صریحا نسبت به اخذ اندیشه های غربی برای "میانبر زدن در تاریخ" هشدار میدهد. به عنوان نمونه در این سطور، به کوربن به عنوان مهمترین استاد و تاثیرگذارترین شخصیت بر زندگی فکریش، با ظرافت اشاره میکند و در عنوانی که معمولا –بخصوص در ایران- به او داده اند (زائر شرق) تامل میکند. "زائر شرق" شدن، از دید شایگان، مستلزم این است که ابتدا آواره ی غرب باشی. به عبارت دیگر، کوربن بدون از سر گذراندن تجربه ی مخوف نیهیلیسم و سقوط تاریخی غرب در میانه ی قرن بیستم، نمیتوانست گنجینه های جهان ایرانی را کشف کرده و ارزش و اهمیت آن را نشان دهد. انسان غیر غربی، اما، از دید شایگان، نه ولگرد است و نه زائر؛ در موقعیتی میانه قرار دارد که از مزایای هیچ یک هم برخوردار نیست و نسبت به وضعیت نامعلوم خود آگاهی ندارد. این همان بحث مهمی است که شایگان در کتاب "نگاه شکسته" و با بهره گیری از مفهوم اسکیزوفرنی فرهنگی مطرح میکند.» ("اندیشمند ضد انقلاب": احمد بستانی: سیاستنامه: شماره ی 30: بهار 1403: ص168) شاید سید جواد طباطبایی هم به ارتباط این مسئله با تز بازگشت به خویش قبلی شایگان پی برده بود وقتی در کتاب «ابن خلدون و علوم اجتماعی» نوشت: «کتاب "انقلاب دینی چیست؟" از دیدگاهی که ما دنبال میکنیم، فاقد اهمیت است اگرچه از شائبه ی نقادی خالی نیست. این کتاب، به اعتباری، درواقع ادامه ی آسیا در برابر غرب است زیرا در مبانی تفاوتی با آن ندارد، بلکه تنها برخی نتیجه گیری ها به صورتی متفاوت با آسیا در برابر غرب آورده شده است.» (همان: ص169)

حالا توجه کنید که ایرانیان و اروپاییان به عنوان دو ملت دنبال کننده ی مکاتب یونانی، درواقع هنوز دنباله ی قوم موسی تعریف میشوند و میبینیم که در همان جایگاهی قرار گرفته اند که از مدت ها قبل متعلق به یهودیان بوده است. به همین دلیل، فرار داریوش شایگان از نیهیلیسم به مکاتب هندو و بودایی و سعی او در برجسته کردن مشابهات آن در تصوف اسلامی یا به قول او «ایرانی» هم با دست اندرکاری سنگین یهودی ها برای آوردن مذهب بودا به امریکای در حال مواجهه با انقلاب فرهنگی دهه ی 1960 همراستا است.

خاخام دیوید سیرز در این مورد نوشته است که چوگیام ترونگپا گوروی بودایی فقید تبتی، زمانی به طعنه گفت آنقدر شاگرد یهودی داشت که آنها فرقه ی جدیدی تشکیل دادند. سیرز یادآوری میکند که یک سوم امریکایی هایی که بودایی شدند یهودی بودند، ازجمله معلمین معروفی چون شارون سالزبرگ، برنی گلاسمن، سیلویا بورشتاین، نورمن فیشر، جف میلر/سوریا داس، فیلیپ کاپلو، جوزف گلدشتاین، جک کورنفیلد، و هلن توورکوف. راجر کامنتز، شاعر آکادمیک و نویسنده ی کتاب «یهودی در نیلوفر آبی»، درباره ی این جریان، اصطلاح «جوبو» را ابداع کرد، اصطلاحی که برخیشان بی اعتنا استفاده میکنند و برخی دیگر، آن را توهین آمیز میدانند. خاخام سیرز ادامه میدهد: «بیشتر یهودیان سنتی، با جنبه های تاریخی، اعتقادی و جمعی یهودیت همذاتپنداری میکنند، اما آن را یک مسیر معنوی یعنی راهی برای دگرگونی درونی نمیدانند. این رویکرد "غیر معنوی"، برای یهودیانی که دقیقا در جستجوی چنین مسیری هستند، مانع بزرگی است... بودیسم به ویژه با طرز فکر یهودیان مدرن، سکولار اما از نظر معنوی حساس است. اگزیستانسیالیسم (کامو، سارتر، بکت) با مفهوم جهان پوچ، راه را برای این امر هموار کرد. به نظر میرسد که بودیسم، غیر خداباورانه، با حساسیتی نزدیک به اگزیستانسیالیستی است که نباید سعی کنید از نگرش جهانی پرتحرکش معنا پیدا کنید. آنها ممکن است یکسان نباشند، ولی فقط یک ایستگاه مترو دورتر هستند. بعلاوه بودیسم، توسط نویسندگان بیت مانند گری اشنایدر، جک کرواک، و آلن گینگزبرگ رایج شد. تعدادی از موسیقی دانان یهودی مانند یهودی منوهین، فیلیپ گلس، لئونارد کوهن، و کنی ورنر نیز به نوعی از حکمت شرقی روی آوردند. ازآنجایی که بودایی ها هرگز یهودیان را مورد آزار و اذیت قرار نداده اند، کسانی که این راه را میپذیرند، احساس نمیکنند که به نیاکان خود خیانت میکنند. این مشاهدات توسط رهبران جنبش نوسازی یهود که درواقع از معلمان یهودی-بودایی در عقبنشینی ها و رویدادهای دیگر استقبال کرده اند، صورت گرفته است. همین مورد را میتوان در مورد هندوئیسم نیز گفت که به هر شکلی، یهودیان ناراضی ازجمله گورو ضد فرهنگ ریچارد آلپرت/ رام داس را به خود جذب کرده است.»:

“noahide Buddhist religion”: rabbi davis sears: wikinoah.org

وضعیت عتیق و درازمدت یهودیت را میتوان با وضعیت فعلی اسلام شیعی ایران مقایسه کرد. معنویت در هر دو مرده و تنها راهی که برای اثبات حقانیت خود دارند، افراط در برشمردن خروس های قربانی شده یعنی شهدای مذهب است. برای یهودیت، هیچ راهی برای اثبات حقانیت جز اختراع 6میلیون قربانی دروغین هولوکاست وجود ندارد و اصلا مهم نیست که آدم هایی که در به اصطلاح هولوکاست مرده اند، خوب بوده اند یا نه، مذهبی بوده اند یا نه، فقط مهم این بوده که یهودی زاده بوده اند؛ درست مثل برشماری قربانیان شهید توسط جمهوری اسلامی از مذهب شیعی، و حتی افراد غیر شیعی گروگان گرفته شده توسط ایادی جمهوری اسلامی در غزه. بودیسم چه مستقیما از تبت برای یهودیان، و چه از طریق بازتعریف یهودی-نیو ایجیش از امریکا برای ایران، به این خاطر بر این نوع مسالک تاثیر میگذارد که به اندازه ی این ادیان با معنویت زدایی به ورطه ی مادی گرایی وارد شده و با این حال، هنوز یک جذبه ی معنوی در اطرافش حس میشود. برای مسیحیت امریکایی که در اثبات حقانیت خود، هنوز آنقدر انحطاط نیافته که دست به دامان شهیدسازی صرف شود، هندوئیسم هنوز در ابعاد برشمردن خدایان و ارتباط دادن آنها به جنبه های پنهان وجود بر اساس روانکاوی، قابل جمع آمدن با معنویت مسیحی است، طوری که میشده از این تجمیع، برای اثبات وجود یک معنویت جهانی تکه تکه شده استفاده کرد.

دیوید شرمن امریکایی یکی از کسانی بود که به جمع آوردن هندوئیسم با مسیحیت و استفاده از آن برای رساندن تبار مسیحیت به به اصطلاح شرک یونانی-رومی نمود. وی هری کریشنا و رادا را که تجسم های انسانی جنبه های به ترتیب مردانه و زنانه ی خدا-ویشنو بوده اند، به لحاظ اسمی، همان هلیوس کوروس خدای خورشید و همسرش رادا در جزیره ی رودس شمرد و گفت که تجسم رودا در گل های قرمز و صورتی مثل نیلوفر آبی و بخصوص گل رز که نامش با رودا مرتبط است رابط برجستگی چشمگیر نماد گل نیلوفر آبی در هندوئیسم و بودیسم است، همچنین در مذهب قبطی مصر که شباهت مذهبش با مذهب یونانی گاهی به بنای هلیوپولیس یا شهر خورشید در مصر توسط ایکتیس پسر هلیوس و رودا نسبت داده میشد. شرمن، هر دو نام هلیوس و کورس را به ریشه ی هاری/آری/ایلی/اله برای خدای سامی نسبت میداد و هری در اول نام خدایان هندو را نشانه ی انعکاس بودن تمام خدایان هند از اله یا الوهیم دانست. یهوه خدای یهود نیز یکی از این انعکاس ها است و به همین خاطر توسط کهانت یهودی-مسیحی با الوهیم تطبیق شده است. بنابراین درست مثل کورس و کریشنا یهوه هم طبیعی است که اقنوم مادینه داشته باشد. این اقنوم مادینه شخینا/سکینه نامیده میشود که از دید شرمن، لغتا همان شاکتی جنبه ی مونث خدایان هندو است و نام "سخت/سخمت" الهه ی شیرگون هندی و نیز هکاته الهه ی جادوگران در اروپا تلفظ های دیگر این نامند. بنابراین شرمن، به طرح اتحاد خدا و اقنوم مادینه اش در جهان مادی بر اساس نظریه ی کابالا برمیگردد و آن را با وحدت وجود جهان به عنوان بدن ویشنو همانطورکه کریشنا به ارجونا افشا میکند ربط میدهد. البته چون این دیدگاه ها روند تاریخی داستان مسیحیت را مختل میکرد، تبدیل این نظریه به یک بستر مذهبی توسط شرمن، سبب حملات کشیش ها به او در امریکا شد و شرمن روی هندوئیسم سرمایه گذاری کرد، جایی که نظریات شرمن مورد استقبال آچاریا پرابهاکار میشرا اولین شاگرد و دوست صمیمی سریلا پرابهوپادا قرار گرفت و به شرمن، فرصت های فراوانی برای سخنرانی داد. با این حال، شرمن متوجه شد که اکثر کاهنان هندو و حتی کاهنان ویشنو، دیدگاه های او را نمیپذیرند اگرچه به نظر میرسد به نفع جهانی شدن عقاید هندوئیسم تمام شود.:

“SRI MATI RADHA RANI IS THE ORIGINAL SHEKINAH/SHAKTI”: COLLECTED WORKS OF BHAKTI ANANDA GOSWAMI

تعجبی ندارد که هندوها خدایان هندو را آنگونه درک نکنند که یک نفر با تربیت مسیحی درک میکند، چون به گفته ی کریستوفر بولاس: «با این که هندوئیسم جنبه هایی از غرب و شرق [منظور: شرق چینی] را در خود دارد، تفاوتش همچنان با هر دو بارز است و اصول موضوعه ی ذهنی ای دارد که میتوان آنها را خط قاطع میان شرق و غرب دانست.» ("ذهن چینی": کریستوفر بولاس: ترجمه ی سحر اعلایی: نشر ققنوس: 1402: ص26) چون «هندوئیسم، به تعبیری، نوعی ضربه گیر میان غرب و شرق است. گرچه مقدر بود که تاثیر عمیقی در فلسفه ی چین بگذارد، از همان ابتدا شباهت هایی با بالیوود داشت زیرا سرشار بود از داستان های شگفت شبیه سریال های آبکی از ویشنو و تجسدهایی که ویشنو از طریق آنها در درام های مختلف حضور پیدا میکرد. رامایانا شاید مشهورترین نمونه از این دست باشد، چرا که شخصیت قهرمان راما، که تجسم ویشنو است، همان آزمون های مکرر ایمان را میداد. رامایانا در اصل داستان پهلوانی دینی است و شیوا ضد قهرمان کاملی است که به واسطه ی ابداعات بی پایان تخیل هندو به فرم های مختلف درمی آید. هندوئیسم، سورئالیسم دینی است و در مقایسه با ریاضت های مسیحیت و بودیسم، به طرز لذتبخشی افراطی است. بی شمار اسطوره ی آفرینش، تعداد زیادی از خدایان بزرگ و کوچک در خود جای داده و هر روستای دورافتاده ای بازنمایش های خودش را از خدایان دارد.» (همان: ص26-25) با این حال، هندوئیسم هم میتواند یک زمینه ی مشترک با بودیسم از سکولاریسم بالقوه ای شبیه به آنچه بعدا در غرب بالفعل شد در خود داشته باشد. بولاس مینویسد:

«اختر و چوکسی در جستار هوشمندانه و آموزنده شان با عنوان "بالیوود و ناخودآگاه هندی" میگویند ویژگی اصلی فیلم های بالیوودی "شدت احساسات" است همراه با روایت هایی که "به راحتی در فانتزی سر میخورند" و "کیفیت توهمی و رویایی" دارند. آنها در پایان جستار مذکور میگویند: "آیا ممکن است فیلم های هندی، نماینده ی دینی سکولار برای مردمی باشند که به نظر میرسد میلی درونی به پرستش دارند؟ آیا رفتن به سینما را میتوان فرمی از دارشان (اصطلاح هندی ناظر بر مشاهده ی مرشدهای محترم یا شمایل دینی) تلقی کرد؟" به نظر من، بالیوود امتداد سکولار تخیل بارور هندو است، و سینمای رویاییش شباهت عجیبی به منظره ی خدایان، شیاطین و قهرمانان هندو دارد.» (همان: ص34)

به هر روی، از دید بولاس، بودیسم «پل بسیار مهمی است در آشتی دادن غرب و شرق که امروزه شاهدش هستیم. این آیین به واسطه ی مفهوم "دوهکا" (این ایده که ما ناپایداریم و زندگی سراسر رنج است) همچون مسیحیت، نگاه بدبینانه و زاهدانه ای به زندگی دارد. با این حال، با مفهوم سامسارا (باززایش) پیوندی میان رنج بشر و قلمرو فرم های ناب که از رنج خالی است ارائه میکند. انسان با مراقبه دوهکا را کاهش میدهد و سپس از آن فرو میرود. وقتی به سراغ فلسفه و شعر چین و ژاپن میرویم، آنجاکه رنج زندگی و ناپایداریش به طرزی تقریبا تحمل ناپذیر بازنموده میشود، به سهولت میتوان دریافت که چگونه مولفه های بودیسم، پس از آن که اسلام، تقریبا آنها را از هند ریشه کن ساخت، وارد چین شدند و خانه ی جدیدی یافتند.» (همان: ص 27-26)

و اما این غرب و شرقی که توسط بودیسم به هم وصل میشوند، اروپا و آسیا به طور دقیق نیستند. درحالیکه شرق مزبور، شرق دور تابع فرهنگ چینی است، غرب مزبور، از خاورنزدیک شروع میشود و اروپا و هند را در بر میگیرد:

«حدود 2500 قبل از میلاد، در شهر اور واقع در سومر (عراق امروزی) که در حدود دو هزار مایلی شمال غربی هند واقع است، شاهد اولین حماسه ی کاملا غربی هستیم: حماسه ی گیلگمش. این حماسه شاهدی است بر عزم فرد جهت غلبه ی یکتنه بر جهانش و به جا گذاشتن ردی که هزاران سال باقی بماند. انکیدو با حیوانات و در دل طبیعت زندگی میکرد تا آن که زنی او را فریفت و از این رهگذر، به اجبار متمدن شد. گیلگمش با شکست دادن انکیدو درواقع بر طبیعت غلبه کرد. این حماسه حدود دو هزار سال پیش از حماسه های هومری متعلق به قرن هشت قبل از میلاد، ظهور کرده است ولی در میان دوره ی سومری تا دوره ی هومری، خط فکر آشکاری وجود دارد که به بلندپروازی های جستجو محورانه ی بشر معطوف است. انسان باید بر دنیای طبیعت غلبه کند و با اعمال قهرمانانه ی به یاد ماندنیش رد خود را در زندگی بر جای گذارد. دراینجا تاکید بر فرم مجرد خود فردی است و همچنین تاکید بر این حقیقت تراژیک که حتی غنی ترین زندگی نیز با مرگ پایان می یابد و امیدی به رستاخیز نیست.» (همان: ص20-19)

بدین ترتیب، مضمون غلبه بر طبیعت و ازجمله غلبه بر نفس حیوانی بشر، در مقابل هماهنگی با طبیعت و محیط اطراف در فرهنگ های قبلی و از این پس شرقی قرار میگیرد و آنچه در شرق باقی میماند، همان چیزی است که روانکاوی ازجمله چنانکه فروید و لکان بر آن تاکید داشته اند، از بعد زبانی، بر شکست سرکوب مداوم آن در فرهنگ غربی اذعان کرد. این تفاوت بین نظم مادرانه ی قبلی و نظم پدرانه ی جدید است و اگرچه روانکاوی به نظم مادرانه برمیگردد، ولی بولاس به سرکوب این نظم مادرانه در خود روانکاوی نیز اشاره کرده است. (همان: ص31) منظور از نظم مادرانه «فرم هایی از شناخت است که در مقام جنین، نوزاد و کودک نوپا تا پیش از اکتساب زبان به "خود" SELF انتقال داده میشوند. این دانش نمایشگرانه است. جهان به مثابه ی شیء خود را نمایش میدهد یا نمایش داده میشود و درنتیجه تاثیراتی در "خود" به جا میگذارد. مثلا مادر با اصول موضوعه ی بی شمار بودن و ارتباط برقرار کردن که در منطق اعمالش نمایش داده میشود به نوزاد آموزش میدهد. این اعمال را ایگوی نوزاد جذب میکند تا تبدیل به پارادایم های فرم بخشی شوند که تا حدی بر "خود" نوزاد حکومت میکنند. این دانش در همه ی بزرگسالان باقی میماند و در مجاورت نظم پدرانه است. مقولات مختلف ارتباطی ای که نوزاد تجربه میکند، ازجمله صدا، تصویر و تماس فیزیکی، تاثرات را به تجربه های هیجانی که شاکله ی روابط بشریند تبدیل میکنند. منظور از نظم پدرانه آن دسته از مقولات ارتباطی است که وابسته به زبانند. این مقولات دیدگاه های پدر و بعدها مفروضات و قوانین جامعه را منتقل میکنند. البته در واقعیت، مادران و پدران مرتبا از هر دو نظم تبعیت میکنند. به بیان ساده، ذهن شرقی فرم های پیشاکلامی یا غیر کلامی هستی، تفکر و ارتباط را ترجیح میدهد (نظم مادرانه) درحالیکه ذهن غربی برای انتقال منویات خود و عملکردهایش طبق نظم پدرانه عمدتا به ابراز ساختارمند کلامی متکی است. ذهن شرقی از زبان برای خلق تفاسیر ممکن از معنا استفاده میکند و بیشتر تلویحی است تا تصریحی. اما ذهن غربی ربه دنبال تعاریف روشنی است که صریح باشند و به تفاسیر مختلف راه ندهند.» (همان: ص 18-17)

کاملا ممکن است که این اصطلاحات نظم مادرانه و نظم پدرانه، به جای شخینا و یهوه نشسته باشند و یهوه و نسخه ی اسلامیش یعنی الله متاخر، به این خاطر جنبه ی مادینه ی خود را از دست داده اند که کلامی و صریح شوند و بتوانند مردم را تحت یک حکومت، یکدست کنند، چیزی که با وجود تفاسیر مختلف از گفته ها با بهره گیری از چند پهلویی زبان، ممکن نیست. بنابراین سرکوب الهه و به دنبالش سرکوب شرک، همان سرکوب اسطوره است چون تمام اسطوره ها چند پهلویند و غیر از این نیز ممکن نیست چون گونه های موجودات در اسطوره ها اغلب تحت تمثیل خاص خود بر اساس طبیعت پرستی معنا میشوند و از این طریق، به سهولت، به اسطوره های دیگر با معناسازی های متنوع، مرتبط میشوند. اینجا دیگر حد نهایی نظم پدرانه، به سانسور خود گیلگمش هم می انجامد که تمام گیاهان، جانوران و نیروهای طبیعت در قصه اش دارای مضامین تمثیلی مذهب طبیعت پرستیند. این حد نهایی فقط میتواند مدرنیته باشد و فریاد برائت از مشرکین در یهودیت، مسیحیت و اسلام، بی برو و برگرد مقدمه ای بر مادی گرایی مدرن است. جدید بودن این قضیه (که میتوان بر اساس آن، در قدمت گیلگمش و سروده ی هومری هم شک کرد) در اسلام و در یکی از همان بازی های زمانی به جا مانده از نظم زنانه بی هیچ مزاحمتی جلوه گر میشود: تمام شریعت اسلامی روی "حدیث" استوار است و حدیث در زبان عربی یعنی سخن تازه.

در همین راستا با نگاهی واقع بینانه درمی یابیم که افسانه های ظاهرا باستانی درباره ی تصرف روم توسط دشمنش مسیحیت و وسیله شدن آن برای گسترش دین مسیح، آنقدر امروزیند که جدیدترین روم تاریخ یعنی ایالات متحده در همین دو قرن اخیر، آن را تجربه کرده است. به نظر منتقدان تاریخ امریکا مثل چاد اسکات، جنگ داخلی امریکا، همان انقلاب امریکا است که به یک قرن زودتر نسبت داده شده است. ایالات شمالی که ایالات برده دار جنوبی تحت حمایت انگلستان را از نو تصرف میکنند، درواقع قدرت روم است که دارد انگلستان دروئیدی را تصرف میکند و بعد ادعا میکند چیزی را به خود برگردانده است. برای همین است که پرچم جنوبی ها پرچم اسکاتلند است در کنار یک صلیب، چون ترکیب دروئیدیسم و مسیحیت در فراماسونری انگلیسی را نشان میدهد و روم، قدرت جهانخواری است که مسیحیت اصیل را حاکم میکند، همانطورکه کلیسای رم، مسیحیت بددین را از انگلستان ریشه کن کرد. در این روند، تاریخ امریکا تکرار تاریخ انگلستان میشود و فتح امریکای انگلیسی شده توسط روم، همان فتح انگلستان توسط قدرت رومی ویلیام اورنج هلندی-آلمانی است با همکاری اسکاتلندی ها. یعنی این هم که امریکایی های جنوب فکر میکنند با پرچم اسکاتلند علیه امریکا شوریده اند، همان حقه ی قدیمی اشراف اسکاتلند است که پادشاه انگلستان را به عنوان رئیس کلیسا و جانشین خدای مسیحیت روی زمین با شعارهای مسیحی به صحنه میفرستند و خودشان با قوانین مشرکین در انگلستان دخالت میکنند. در امریکا نیز همین اتفاق می افتد. حمله ی شمال امریکا به جنوب امریکا که به تعصب مسیحی شهرت دارد، ظاهرا همان حمله ی روم باستان به مسیحیت است که به قیمت مسیحی شدن روم تمام میشود، اما اتفاقی که در امریکا می افتد، درنهایت، تضعیف تعصب مسیحی و تعصب نژادی، و بروز وحشت دست راستی ها از رشد جمعیت رنگین پوست و آشکار شدن همجنسبازی است. یک دلیل این است که حمله به جنوب، حمله به اورشلیم توسط روم نیز هست. حکومت اورشلیم، همان حکومت یهودیان است که کنعانی ها را فتح کرده و کنعانیها همان جن های به بردگی درآمده توسط سلیمان در اورشلیم نیز هستند. کنعانی ها که به سیاهی پوست شناخته میشوند، همان سیاهان به بردگی درآمده توسط جنوبی ها هستند و جنوبی ها هیچ قومی جز یهودیان نیستند. رابطه ی این یهودیان با سیاهان بخصوص به سبب خلط شدن آنها با اجنه، تکرار افسانه ی عامیانه ی تولید نژاد سیاه به عنوان گولم های یهودی در جزیره ی موریو است که معمولا افریقا در نظر گرفته میشود. گولم ها غول هایی در اروپای قرون وسطی بودند که خاخام های یهودی با جادو و برای انتقام گرفتن از مسیحیانی که یهودی ها را آزار میدادند درست میکردند. در امریکا وفور فرزندان حرامزاده و پدرانی که به سادگی فرزندان خود را رها میکنند در بین جوامع فقیر سیاهپوست، نشانی از نیمه انسان و حتی گولم بودن سیاهان تلقی میشود. زمانی که داروینیسم، افریقا را به عنوان خاستگاه بشر و سیاهان افریقا را به عنوان اولین انسان ها تعیین کرد، این اتهام وارد شد که رهبران شیطانپرست مدرنیته با برابر کردن انسان ها با گولم ها قصد انحطاط بشریت به حد اجنه را دارند. از طرفی داروینیسم سعی کرد تا با نشان دادن یک کوتوله ی سیاه افریقایی به نام اوتا بنگا به عنوان واسطه ی بین میمون و انسان، و زندانی کردن کوتوله ی بدبخت در قفسی در باغ وحش، حقانیت خود را اثبات کند. این کوتوله از قبیله ی باکا بود که دندان های خود را با سوهان دادن، تیز میکردند و این برای اروپایی ها یادآور جن های نیمه انسان قرون وسطای اروپا بود و بخصوص دواله/دورف ها یعنی جن های کوتوله را تداعی میکرد. جنوب امریکا نسبت به شمال امریکا موقعیتی جغرافیایی معادل افریقا در جنوب اروپا دارد و میشود جزیره ی موریوی مسیحی های ضد یهودی را به آن منتقل کرد. این نظریه از دیرباز وجود داشته که سرزمین های جنوبی امریکا توسط فنیقی ها مستعمره شده و ممکن است سیاهان امریکا بیش از این که با کشتی های فروش برده ی انگلیسی به امریکا رسیده باشند، افریقایی هایی باشند که همراه فنیقی ها در امریکا ساکن شدند و پس از به بردگی گرفته شدن توسط انگلیسی ها با جدا شدن مادران از فرزندان، فرهنگ خود را از دست دادند. یهودی ها نیز از فنیقی ها جدا شدند و البته اشرافیت یهود از شمال افریقا و از طریق اسپانیا به اروپا وارد شدند. بنابراین جادوگران یهودی که در افریقا نژاد انسانی تولید میکردند، انعکاسی از حکومت فنیقی های آسیایی تبار بر افریقا هستند. قلمروهای فنیقی افریقا توسط حکومت قرطاجه یا کارتاژ کنترل میشدند که بعدا به تسخیر روم لاتینی درآمدند و شاید تصرف جنوب امریکا توسط شمال آن، روایت بومی شده ی تصرف قرطاجه توسط روم باشد که اینجا با روم انگلیسی طرفیم. درواقع برده داری به آن شکل مطرح نبوده و آنچه آزادی بردگان تخیل میشود، انتقال ذهنی برابر شدن کنعانیان با یهودیان بعد از تصرف اورشلیم توسط روم است و البته یهودیان و کنعانیان هر دو در روم، ملت های دست دوم شمرده میشدند، درست مثل سیاهان و آسیاییان در امریکا. نماد حکومت جدید انگلیسی در امریکا، همان کسی است که امریکایی ها در شورش قلابیشان در انقلاب امریکا، به جنگ او رفتند یعنی شاه جورج انگلستان از خاندان سلطنتی جدید (پس از فتح بریتانیا توسط رومی های ژرمن). او به صورت جورج واشنگتون در تاریخ امریکا بازسازی شد. نام جورج از jupeter georgeos یا ژوپیتر کبیر خدای روم می آید که همان زئوس و البته تئوس معادل یهوه ی یهودی است که مسیح تجسم انسانی او به شمار میرود. عقتب پرنده ی امریکا، همان عقاب زئوس است. ازآنجاکه جنگ داخلی همان انقلاب است، پیشوای جنگ داخلی یعنی آبراهام لینکلن، نسخه ی بازسازی شده ی جورج واشنگتون و بنابراین زئوس است و مجسمه ی عظیم یادبود او همتای مجسمه ی عظیم زئوس در معبد آتن است. آبراهام لینکلن به سزای تصرف جنوب، توسط ضد انقلاب ترور شد و بنابراین ما اینجا با یک زئوس مقتول طرفیم. همانطورکه میدانیم، مسیح با هوروس خدای قبطی قابل تطبیق است و هوروس، ازیریس است که پس از مقتول شدن توسط دشمنانش، از نو به شکل هورس از همسرش ایزیس متولد شده است. بنابراین یهوه که از طریق یک فرشته، به مریم بشارت تولد مسیح را میدهد، روح ازیریس است که میخواهد بازگردد اگرچه بعدا ادعا میکند که هیچ وقت نمرده و نمیمیرد. در یک نگاره ی قبطی در دندره ی مصر، ما چنین فرشته ای را میبینیم که نه فقط به یک زن، بلکه به یک زن و مرد که باید مریم و یوسف باشند بشارت میدهند و گردی ای شبیه یک کره ی ماه در دست دارد. مارک گراف، این صحنه را رابط مسیح و هورس با عثمان بنیانگذار افسانه ای سلسله ی عثمانی میشناسد. چون مطابق افسانه ی رایج، ارطغرل پدر عثمان در خواب دید که از نافش درختی درآمد که بر تمام جهان سایه افکند و این اتفاق پس از آن افتاد که یک هلال ماه، از سینه ی رجبعلی حکیم ترین مرد زمان، به درون بدن ارطغرل رفت. ارطغرل این مطلب را به رجبعلی گفت و رجبعلی پاسخ داد تعبیر این رویا این است که از نسل ارطغرل حکومتی پدید خواهد آمد که بر تمام جهان تاثیر خواهد گذاشت، اما برای بروز این اتفاق لازم است که دختر رجبعلی با عثمان پسر ارطغرل ازدواج کند چون ماه نماد زنان است. به سبب همین رویا، نشان سلسله ی عثمانی، هلال ماه است. مارک گراف معتقد است درختی که از ناف ارطغرل برمی آید، همان درختی است که بنا به تواریخ هرودت، در رویای استیاگ، از بطن ماندانا مادر کورش هخامنشی درمی آید و بر آسیا سایه می اندازد، موضوعی که مارک گراف، آن را نشان برابری هخامنشیان با عثمانیان میشمرد همانطورکه نام ماندانا را تلفظ دیگر عنوان مدونا برای مریم مقدس، و نام کورش/سیروس را تلفظ دیگری از کریست برای عیسی مسیح میداند.:

“issues of reconstruction, part2”: mark graf: chronologia: 26/4/2016: p110

کاملا ممکن است که دختری که از رجبعلی باید به عثمان داده شود تا سلسله ی عثمان الهی شود، همان دختری باشد که از پیامبر اسلام به علی ابن ابیطالب داده میشود تا همانطورکه شیعیان مدعیند، سلسله ی الهی از نسل علی برآید و شاید به همین خاطر است که همانطورکه یک دختر محمد پیامبر با علی ازدواج کرده است، دختر دیگر او با عثمان خلیفه ازدواج کرده است. یعنی علی و عثمان یک نفرند و آن، عثمان جد عثمانیان است که درباره ی شجره نامه و جغرافیای زیستش اختلاف پیش آمده است. از طرفی درختی که از ناف ارطغرل درآمده و جهان را در بر گرفته است، همان گل نیلوفری است که از ناف ویشنو نارایانا برآمده و برهما از گل آن برخاسته تا جهان جدید را خلق کند و این، پس از آن رخ داده که سیل، جهان قبلی را نابود کرده است. این سیل، قطعا همان آبهای بینظمی و نماد تهاموت اژدها است که با مرگش جهان مادی خلق و صاحب نظم شد. در مورد تهاموت، بی نظمی پس از آن روی داد که حئا ابزو شوهر تهاموت را کشت و درنهایت حئا مجبور به خلق مردوخ و حل قائله با به پادشاهی رسیدن مردوخ شد. حئا خدای زحل، و مردوخ خدای مشتری هستند و این دو موقعیت در اساطیر رومی، به ترتیب متعلق به ساتورن و ژوپیتر هستند. بنابراین سقوط ساتورن و به پادشاهی رسیدن ژوپیتر، روایتی خشن تر از به پادشاهی رسیدن مردوخ است و این ژوپیتر، همان هورس است که حکومت غاصب را در زمین ساقط میکند. زحل، خدای سبت یا شنبه روز مقدس یهود است و شورش زئوس/ژوپیتر علیه او میتواند به شورش مسیح علیه یهودیت هم تعبیر شود. مسیح ادعای احیای تورات را دارد و کاهنان یهودی، تفسیر او از تورات را قبول ندارند، بنابراین ادعا میشود که پیش از مدرنیته، مسیحیت و یهودیت، دشمنان خونی هم بوده اند. حالا میرسیم به همین معادله در اسلام. کتاب مقدس یکسان است: قرآن. ولی بر سر این که چه کسی مجری واقعی قرآن است، برادرکشی بروز میکند و دو جریان سنی (پیروان عثمان) و شیعی (پیروان علی) چنان حمام خونی در خاورمیانه به راه می اندازند که آبروی اسلام به طور کلی میرود و این فقط به نفع حکومت «عثمان مدرنیته» یعنی امریکای ظهور یافته در جنگ داخلی است. او تمام تمرکز خود را روی اغراق گویی درباره ی پنهان بودن زن خاورمیانه ای در حجاب بنا بر تعالیم آن دو مسلک میگذارد و به مردسالاری میمون های جایگزین شده با آدم ابوالبشر در داروینیسم تکیه میکند و مسلمانان را به جای سیاهان، عقبمانده هایی مابین میمون و انسان مینماید که فقط زن آزاد میتواند علیهشان طغیان کند، همان زن آزادی که فمنیسم در مردپسندترین تعریف های خود دنبال آن است. با این حال، اسلام ادعای دفاع از تعالیم انبیای یهود را دارد و دوران یهود معادل دوران حئا است که تهاموت طغیان کرده و نظم اجتماعی گسلیده بود. به همین دلیل هم سبت مقدس است چون روزی است که خدا خوابیده و همه ی گناهان ممکن و آزاد است، ازجمله آیین های سبت سیاه جادوگری و کابالا با شهوترانی و قربانی خونین به تقلیدذ از مجامعت یهوه و شخینا. اسلام چنین چیزی ندارد، اما امریکا دارد و فقط اسم سبت را با یوگای تانترا عوض کرده است؛ پیوند جنسی بین زن و مرد بر اساس معاشقه ی شیوا و شاکتی. ظاهرا امریکا به این سمت میرود که یهوه ی خوابیده را با شیوای خوابیده عوض کند آنجا که شاکتی تبدیل به کالی الهه ی وحشتناک و خونریز و نابودگر همه ی نظم ها تبدیل میشود و روی بدن شیوا میرقصد. کالی همان تهاموت شوهر مرده است و شیوای خوابیده، آبزوی ناپدیدشده ای که باید بعدا به شکل مردوخ از خواب بیدار شود. مسلما همان کسی که آبزو را کشته است، مردوخ را به وجود می آورد، همانطورکه حئا چنین بود. به همین ترتیب، همان کسی که ازیریس را کشته است، او را به شکل هورس از نو به دنیا می آورد. پس در دنیای مدرن نیز همان کسانی که خدا را انکار کردند، آن را بازتعریف میکنند تا ذهنیت مردم را درباره ی آن عوض کنند و خدا در بازتعریف مدرن خود، چیزی متفاوت از قبل است، همانطورکه مردوخ با آبزو، و هورس با ازیریس به لحاظ شخصیتی متفاوت بودند.

با این حال، تناقض دراینجاست که دقیقا با سوء استفاده از عرفان های باستانی در جهت زنده کردن شرایط آنها است که امکان قرار گرفتن در ظرف تحلیل اساطیر آنها ممکن میشود و شاید همین در آینده امکان بازگشت به خدای راستین را فراهم کند. مثلا در مورد شخینا یا جنبه ی زنانه ی خدا (درواقع جنبه ی زنانه ی روح خودمان)، باید توجه داشت که تا وقتی تصاویر زنان، همه معنوی و عفیف باشد، ما نمیتوانیم منظور از تمثیل زن فاحشه را که در تمثیل های کهن به تواتر، دنیا را به آن تشبیه کرده اند درک کنیم و در منحط ترین حالت خود، ممکن است یاد "بانو" هایی که شوالیه های ادبیات اروپایی برایشان جانفشانی میکردند و آنها را به حد الهه میپرستیدند بیفتیم. مسلما تصویر زن عفیف برای دنیای متعادل ذهنی فقط وقتی میتواند مقدس باشد که مقابلش تصویر زن آزاد و بخصوص فاحشه هم ملموس باشد، درست مثل دو تصویر ذهنی مختلف از دنیا. درواقع چندگانگی ذهنیتی در برخورد با اشیا ذاتا در ما هست. ما هنوز دوست داریم حرف های آدم های بزرگ را تکرار کنیم و در جای خاصی آنها را برجسته نماییم اگرچه این سخنان با هم تناقض داشته باشند. گذشتگان ما نیز همین گونه با احادیث متضاد پیامبران و ائمه برخورد میکردند. درواقع درونیات آنها به گونه ای بود که همزمان به چندین حدیث مختلف گرایش داشتند. خود من در 18سالگی سخنان انسان های مشهور داخلی و خارجی را جمع آوری میکردم بی این که در بینشان انتخابی کرده باشم. اخیرا دیدم یکی از دوستان بسیار عزیزم نیز همین کار را میکند و در دفترچه ای اشعار و جملات قصار را جمع آوری کرده است. ایشان حتی از من هم پیشتر رفته بود و اسم کسی که شعر یا عبارت را گفته بود را ذکر نکرده بود، گویی که همه شان همزمان درستند. با این حال با کمی دقت متوجه شدم که این جملات ظاهرا متفاوت درست مثل سرنخ اتفاقات فیلم های معمایی با ریسمانی به هم متصلند. مثلا به این منتخبات از دفترچه توجه کنید:

*اگر با غیرتی با درد باشی

و گر بی غیرتی، نامرد باشی.

اگر بینی که نابینا و چاه است

اگر خاموش بنشینی، گناه است.

*تا سگ نشوی، کوچه و بازار نگردی

هرگز نشوی گرگ بیابان حقیقت

*برخی پایان ها همانند قهوه تلخند، اما از تو فردی هوشیار و آگاه میسازند.

*من یک ماهی نیستم. من سنگین و تنها و جدا مانده ام مثل یک نهنگ. به سرم شور نهنگ است.

ظاهرا شعر اول و شعر دوم با هم در تضادند، چون اولی دعوت به اخلاقیات میکند و دومی میگویئ تا وقتی اخلاقیات مرسوم را زیر پا نگذاری، به حقیقت نمیرسی. با این حال، جمله ی سوم، آنها را به هم ربط میدهد. اتفاقات تلخ به ما نشان میدهند که کجا درست رفته ایم و کجا غلط رفته ایم و به ما یاد میدهند که اخلاقیات درست و مناسب خودمان و جامعه را با هشیاری انتخاب کنیم. جمله ی چهارم اما سختی این قضیه را نشان میدهد. مخترع این جمله ی قصار، خود را بالاتر از جامعه میبیند و میل به سنگین و با تمانینه رفتار کردن دارد. درواقع این عبارت، حسی را در مخاطب زنده میکند بدین دعوت که کورکورانه از آنچه بیشتر مردم انجام میدهند تقلید نکند و سعی کند در نتیجه گیری خود از رویدادها تا حد ممکن متکی به نفس باشد و همان نتیجه ای را از مسائل نگیرد که انسان های کوچک میگیرند. این ارتباطات بسیار به تو در تویی عالم اسطوره نزدیک است و گواهی است بر این که حدود صد سال دیکته ی نگاه تک بعدی به جهان توسط فرهنگ جنگاور و مردسالار مدرنیته نتوانسته ذات تودرتو و پر صفت بشر را که صفات حود را از خداوند گرفته است از بین ببرد. راه حل بسیاری از مشکلات ما پذیرش همین تو در تویی و واکنش معتدل به آن بدون هراسیدن از آن است. فعلا شاید برای شروع لازم باشد به آن گوش کنیم چون به نظر میرسد بیشتر ما در حال استفاده از حواس پرتی برای واکنش به آن هستیم.

مارهای جهنم که اسکندر آزادشان کرد: بیداری دردآور از کابوس نظم اجتماعی

نویسنده: پویا جفاکش

امروزه معمولا زندگی افراد بر اساس انگیزه های شخصی به چهار مرحله تقسیم میشود، هرچند زمان رسیدن به هر مرحله در افراد گوناگون یکسان نیست. مرحله ی اول، مرحله ای است که فرد در آن، درگیر تقلید صرف از بزرگترها و سپس اجتماع است و کارهایی را تکرار میکند که بیشترین افراد دور و برش میکنند. مرحله ی دوم، مرحله ای است که فرد در آن به شناسایی شخصیت فردی خود برمی آید و میتواند به جدا شدن او از افرادی که قبلا میشناخته است بینجامد. در این مرحله، مهارت های گوناگونی را که توجهش را جلب میکنند امتحان میکند، در بعضی موفق میشود و در بعضی شکست میخورد و در نهایت با کشف توانایی های واقعی فردی خود به مرحله ی سوم پای مینهد، یعنی مرحله ای که در آن، از این توانایی ها برای موفقیت در راه اهداف بزرگ جامعه چون تشکیل خانواده و به دست آوردن حداکثر پول و دارایی و لذت های مادی استفاده میکند. این مرحله معمولا تا بازنشستگی فرد، تداوم می یابد، یعنی زمانی که فرد در اثر پیری، دیگر قادر به استفاده ی بیشتر از توانایی های خود در راه اهداف یاد شده نیست. از این جا مرحله ی وحشتناک چهارم شروع میشود: مرحله ای که اهداف فرد تغییر نکرده، ولی فرد نمیتواند آنها را دنبال کند و به همین دلیل، احساس پوچی و به درد نخوری میکند. تنها چیزی که میتواند انسان ها را قبل از رسیدن به این مرحله دچار تردید در انگیزه های خود کند، یک تروما است و آن میتواند حاصل یک شکست تجاری، طلاق یا شکست عشقی آسیب زننده ی دیگر، مرگ یک عزیز، مشاهده ی شکست فردی که او را الگو قرار داده بودید، پی بردن به درستی نصیحت دوستی که سال ها است با او قطع رابطه کرده و حتی از سرنوشتش بی اطلاعید، تجربه ی نزدیک به مرگ یا nde، و یا چندین اتفاق ناخوشایند پشت سر هم باشد. امروزه ترومای فردی، علیرغم دردناک بودن، تنها چیزی است که میتواند شما را از یک ترومای دسته جمعی وحشتناک تر نجات دهد. چون شاهدیم که مردم، در پی گیری اهداف جامعه دچار مشکلند و وقتی میبینند مرحله ی سوم، مدام مانع سر راهشان میچیند، از ترس عقب ماندن از جامعه به انواع و اقسام اعمال خلاف و ضد انسانی دست میزنند و نمیدانند که آنهایی که خودشان را در مرحله ی سوم جلوشان موفق نشان میدهند، خود درخفا با همان بحران های روانی اینان دست و پنجه نرم میکنند و نمیدانند که در این ترومای جمعی، همه دارند جلو هم فیلم بازی میکنند و حال همدیگر را بدتر میکند. در این شرایط، پوچی دوران پیری، خیلی زود گریبان انسان ها را میگیرد و میتوان گفت مردم زود پیر میشوند و بدتر این که به لطف دانش پزشکی و سلامت، این پیری روانی را بیش از پدرانشان با خود حمل میکنند. به همین دلیل، نیاز روانی به معنا دادن به زندگی پدید آمده و این درحالیست که چون هر گونه معنای فراطبیعی به شیوه ی مذاهب ابراهیمی، میتواند انسان ها را از مادیگرایی بیشتر و درنتیجه تولید بیشتر باز دارد، دولت های قدرتمند جهان ترجیح داده اند تا یک نوع معناگرایی اتئیستی از انواع هندو و بودایی را در جهان گسترش دهند که ثابت میکند همه چیز در دنیا سر جای خودش قرار دارد و شما وظیفه دارید همه چیز را بپذیرد، چون همه چیز ویشنو است یا همه چیز بودا است و بنابراین همه چیز ایزدی است، نوعی تفکر ظاهرا شرقی ولی استوار بر این باور یهودی که دنیا خودش خدا است و به همین خاطر هرکه دنیاپرست تر و جهانخوار تر است، ایزدی تر است.

یهودیت با افسانه ی سفر بنی اسرائیل به ارض موعود و جنگیدنشان با کنعانیان بر سر راه شروع شد و درنهایت به درآمیختن بنی اسرائیل با بازمانده های کنعانیان انجامید و این نمادی است از رهبران انقلابی که با شعار احیای خیر و نبرد با شر، بخشی از دنیا را علیه بخشی دیگر بسیج میکنند ولی درنهایت خیر و شر را به هم می آمیزند و با کار آنان، نه خیری باقی میماند و نه شری. دیوید شرمن، کنعان را به عنوان تجسمی از یهوه خدای یهود در جایگاه وحدت وجود کابالایی، لغتا همان "کانان" لقب کریشنا تجسم انسانی ویشنو می داند. وی اشاره میکند که آوالوکیتشوارا خدای بودیسم شرقی نیز در ژاپن همچون کریشنا یک تجسم از مرد فلوت نواز را دارد که بتش «شو کانون» یعنی کانون فلوت نواز نام دارد که کانون دراینجا همان کانان یا کنعان است. آوالوکیتشوارا نام از لوکشوارا لقب ویشنو دارد و کریشنا نیز صورت انسانی ویشنو است. کریشنا ارابه ران شاهزاده ارجونا شد و هویت راستین خود را که شامل تمام جهان مادی میشد بر او آشکار کرد. ازاینرو آوالوکیتشوارا نیز در مقام ویشنو فرم بودایی وحدت وجود یهوه را با خود حمل میکند. آوالوکیتشوارا و لوکشوارا در منطقه ی یونانی-هندی گاندهارا-ماتورا در شمال هند، محبوبیت چشمگیری داشتند. آشوکا شاه هند و مروج بودیسم، به زیارت ماتورا آمد. پسر کاهن اعظم ماتورا راهنمای او در کشف محل تولد گئوتمه بودا و محل درختی که گئوتمه در زیر آن بودا شد بود و آشوکا در تمام مناطق مقدسی که پسر کاهن ماتورا به او نشان داد معبد ساخت. بدین ترتیب، مذهب گئوتمه بخصوص وقتی به وحدت وجود افراطی و انکار همه ی اخلاقیات میرسد دنباله ی وحدت وجود لوکشوارای گاندهارا است. این است که بودیسم اتئیستی سریلانکا ادعا میکند مکتب خود را از آسوکا گرفته است بی این که به پرستش بتخانه های ماتورا توسط آسوکا وقعی نهد. از طرف دیگر، جهان در هیبت بدن خدا به افسانه ی هندوی قربانی شدن پوروشا نیز برمیگردد که مطابق آن، اجزای جهان از تکه های بدن یک خدای قربانی شونده به وجود آمدند و این یادآور قربانی یهوه در هیبت عیسی مسیح است که دنیای مالوف تحت تاثیر آن است.:

One adi purusha and two scriptures”: bhaktianandagoswami.wordpress.com

کریشنا و همزادش بالاراما –که درواقع جنبه ی الهی کریشنا است- با دیونیسوس خدای یونانی مرتبط شده اند. کاترین لوربر و پاناژوتیس یوسیف، پرستش آنها را مرتبط با رواج یونانی گری در هند شمالی و پیرو افسانه ی شکست هندیان از سلوکوس اول با دخالت دیونیسوس میدانند. دیونیسوس به شکل مردی عمامه به سر در جلو لشکر فیل سواران سلوکوس، آنها را در هند راهنمایی نمود. به سبب پیروزی در این نبرد، سلوکوس دستور داد تا در آسیای تحت تسلط او –شامل آسیای غربی و مرکزی و بخشی از شمال هند- مردان عمامه بر سر بگذارند. ارتباط فیل ها با داستان، باید مرتبط با پرستش دیونیسوس به شکل فیل در فامیه ی سوریه باشد. نام دیونیسوس را گاهی به "دیو نیسی" یا خدای اهل سرزمین نیسا معنی کرده اند. با این حال، نیسا ممکن است با نیسایا در هندی به معنی مسح شدن مرتبط باشد، لغتی که بالاراما را بر اساس آن، سام نیسایا یا ساناییسی یعنی مسح شده خوانده اند. این میتواند به تطلیق دیونیسوس با عیسی مسیح خدای مسیحیت برگردد. عیسی تجسم یهوه است و یهوه به عنوان یکی از فرم های ایلو یا اله که خدای اصلی است، تنها بعل رسمی در یهودیت است. بعل عنوان سامیان برای تجسم های مختلف خدا است و بالاراما نیز تجسد بالادوا خدای هندو است که نامش به معنی بعل-ایزد است. "دوا" به معنی خدا همان دئوس یا تئوس یا زئوس یونانی و مرتبط با لغات سامی "دیبا"، "زیبا" و "غیب" به معنی درخشنده است. از نام ایلو نیز لغت یونانی "هلیوس" به معنی درخشنده برای خورشید آمده است. به دلیل تلفظ معمول "ه" به "س"، سلنه الهه ی ماه نیز از این ریشه نام دارد. ماه به رنگ های سفید و زرد در آسمان دیده میشود و با توجه به تلفظ آسان "س" به "ز"، ریشه ی آن میتواند با لغت روسی "زالب" به معانی زردی، سفیدی و درخشش مرتبط باشد. لغت های "زال" به معنی سفید و "زر" به معنی طلا ( که فلزی زردرنگ است) در فارسی نیز به همین ریشه برمیگردند. :

“the golden god”:collected works of bhakti ananda goswami

یکی از نکات جالب در این تمثیل، این است که آگوستوس دوک برانزویک-لونبورگ از خاندان وولف که اعقابش سلطنت هانوفر بریتانیا را در قرن 18 ساختند، با نام مستعار "گوستاو سلنوس" مینوشت که در آن، سلنوس همان خدای ماه و گوستاو تلفظ دیگری از اگوستوس است. این دوک آلمان غربی در سال 1666 میلادی درگذشت که میشود 666 سال پس از سلطنت هزار ساله ی مسیح. با توجه به این که نام این دوک، تکرار نام اگوستوس بنیانگذار امپراطوری روم و البته امپراطور همزمان با تولد مسیح است، کسی که پس از او و در سال 666 به قدرت میرسد، نمادی از دجال یا آنتی کریست است که در مکاشفه ی یوحنا عددش 666 است. این شخص میتواند آنتونی اولریش برادر کوچکتر رودلف اگوستوس دوک بعدی برانزویگ-لونبرگ باشد که اول مشاور برادرش بود و بعد با او در حکومت شریک شد و درنهایت جانشین او شد و با برنامه هایی که در تمام این مدت چیده بود، قدرت خاندان از طریق ازدواج های سیاسی، در امپراطوری مقدس روم و امپراطوری رومانف روسیه توسعه یافت. این میتواند زمانی برای اوج گیری قدرت و فرهنگ لاتینی علیه یک فرهنگ یونانی زبان مسیحی قدیمی تر هم باشد. نام خاندان وولف (گرگ)، یادآور گرگ بزرگ کننده ی بنیانگذاران روم لاتینی است که اتفاقا همان گرگ بزرگ کننده ی فرزندان جد ترکان نیز هست. اسحاق نیوتن، عدد 666 را عدد ابجد فرم یونانی لغت "لاتینوس" تلقی کرده و آنتی کریست یا دجال را با کلیسای کاتولیک رم که زبان رسمیش لاتین است تطبیق نموده بود. آندرو مارفول، قدرتگیری کلیسای لاتینی را به سبب وقایع بروز کرده در اتحادیه های اشراف ژرمنی میداند که نتیجه ی ترکیب حکام محلی با اشرافیت های تاتارهای ورود یافته به اروپا بودند و برجستگی مسیحیت یک حاکم تاتار افسانه ای به نام پرستر جان یا شاه یوحنا در شرق را به همین موضوع ربط میدهد. چون اشرافیت های اروپایی ثمره ی پیدایش امپراطوری مقدس روم شارلمان از اتحاد حکومت نیمه اسکیت فرانک ها با اشرافیت داودی یهود در کاتالانیا و جنوب فرانسه هستند. نیوتن، نام کاتالانیا را از ترکیب نام های اقوام تاتار خاتی و آلان شمرده بود اگرچه خاندان یهودی کاتالانیا از مصر و از طریق شمال افریقا به اسپانیا وارد شده بودند. به نظر مارفول، خاتی همان اصطلاح ختایی برای تاتار است که از یک زمانی با عثمانی همهویت میشود و جنگ ممالیک و عثمانی ها بر سر سوریه به شکل افسانه ی پیروزی ممالیک بر مغول های چنگیزی ختنی در سوریه بازسازی میشود. این جنگ همچنین به شکل نبرد رامسس فرعون مصر علیه ختی ها بازسازی میشود که در آن، فرعون نماد ممالیک و ختی/ختایی ها عثمانی ها هستند. ولی ممالیک به اندازه ی عثمانی ها قزاقند اگرچه در توصیفات اروپایی ها هم ممالیک و هم عثمانی ها دارای ظواهر اروپایی توصیف شده اند. اندرو مارفول بیان میکند که تاتارها سرتاسر حکومت های آسیا و اروپا را به چنگ آوردند و راه های تجاری برای وصل کردن دنیا را حمایت کردند ولی به تدریج شاخه های اروپایی اعقابشان قدرت را از همتاهای آسیایی خود ربودند و خود را با تخیل یک روم لاتینی و معلمان یونانیش، قبل از تاتارها قرار دارند تا کم کم بتوانند علیه سنت های مغولی طغیان کنند. مذاهب یهودیت و مسیحیت با شکل متعارف خود با نوشتن تورات در اروپا پدید آمدند و در شرق، از ترکیبشان شرع اسلامی اختراع شد. در افریقا داستان گسترش استعمار به آنجا با سفرهای دریایی تحت کنترل جان دوم پرتغال، یکی از نشانه های خودی کردن پرستر جان در اروپا است و در مسیحی ترین قسمت افریقا این پرستر جان به عنوان حکمران اتیوپی خودی شده و تابوت عهد را برای شاهان کشور به جای گذاشته است. مارفول توجه میدهد که چنگیز خان را شوهر دختر پرستر جان میشمردند که علیه پدرزنش شورید و داود شاه یهودی نیز شوهر دختر شائول شاه یهودیان بود که با پدرزنش جنگید. یعنی اشرافیت یهودی ختی-آلانی نفوذ کرده در اسپانیا هنوز میتوانند شاخه ای از اشرافیت چنگیزی به شمار آیند. به همین ترتیب، هجوم تاتارها به خاورمیانه میتواند با جنگ های صلیبی به هم بیامیزند و حتی امپراطوری بیزانسی قستنطنیه، تخیلی از یکی از شعبه های مسیحی صلیبیون فرانک به جای کل مسیحیان در قبل از عثمانی ها باشد. کهن الگوی صلیبیون در فتح شرق، اسکندر یونانی است که هم آسیای غربی و مرکزی تا شمال هند را تصرف کرد و هم مصر را.:

“the beast, 666, according to newton and biblical neochronology”: andreu marfull: 24 nov 2022: andreumarfull.com

به هم آمیختن فرانک ها با یونانیان باستان، برای من یادآور تاسیس یک حکومت صلیبلی فرانک در یونان بنا بر تاریخ رسمی است که همنام قدیمی ترین دولت یونان باستان یعنی آخایا است. میکائیل هشتم بنیانگذار آخرین سلسله ی بیزانسی یعنی سلسله ی پالیولوگوس، بخشی از این قدرت به مرکزی موریا را از آخایی های فرانکی تصرف کرد و در آن، یک تیرانی موسوم به تیرانی آخایا یا موریا تشکیل داد که معمولا توسط یک یا چند تن از فرزندان امپراطوران بیزانسی اداره میشدند. جالب این که میکائیل هشتم، همان کسی است که قستنطنیه را از تصرف صلیبیون غربی خارج کرد و قبل از آن، در نیقیه به بیزانسی ها پیوسته بود. اما جالبتر این که میکائیل، قبل از آن، مزدور مسیحی کیکاووس سلطان ترک سلجوقی بود. این شاید نمادی از درآمدن حکومت بیزانسی از یک حکومت ترک باشد بخصوص به این خاطر که گفته میشود خاندان پالیو لوگوس، با ازدواج های پیاپی با سلسله های در قدرت کومننوس و آنجلوس رشد کردند و در نام پادشاه، هر سه فامیل پالیولوگوس، کومننوس و آنجلوس قید میشد و بدین ترتیب، هر سه سلسله ممکن است یک سلسله یعنی همان سلسله ی میکائیل بوده باشند که بعد از روی هر اسم فامیل، یک تاریخ دروغین تخیل شده است. از آن جالبتر این که اولین عضو شناخته شده ی خاندان پالیولوگوس، نیکوفوروس پالیولوگوس حکمران استان مزوپوتامیا بوده است. مزوپوتامیا به معنی میان دو رود یا بین النهرین، عنوان رایج برای سرزمین ناهاریم یا ناهارین شامل عراق و بخشی از سوریه ی کنونی است. اما درحالیکه مزوپوتامیای رایج معمولا شامل رود های دجله و فرات میشود، ادعا میشود مزوپوتامیای بیزانسی، در محل دو رودخانه ی گمنام در شرق ترکیه شکل گرفته است. آیا ممکن است مزوپوتامیای پالیولوگوس ها انتقال بین النهرین بزرگتر فرمانروایان تاتار در مرکز تمدن به سمت مناطق شمالی تر باشد؟ توجه کنیم که منطقه ی بین النهرین، یک منطقه ی عربی-آرامی است و موریا نیز نامش یادآور مور یعنی لغتی است که در اروپا برای اعراب و بربرهای شمال افریقا به کار میرفته است. اصطلاح مور باید از لغت آمور برای مردم سوریه باشد که بعضی حکومت های قدیمی عراق و مصر را نیز تاسیس کردند و مجموعه ی آنها تا شمال افریقا به شکل امپراطوری اموی به مرکزیت دمشق سوریه نیز تخیل شده است. اگر تمدن یونان باستان تخیلی و حاصل مطامع امپریالیست های اروپایی باشد، پس قرار دادن تیرانی موریا یا آخایا در یونان کنونی نیز یک جعل جغرافیایی است واگر موریای میکائیل حاصل جدا شدن از فرانک های آخایا باشد، میتوان گفت نمادی از یک حکومت مسیحی مآب ترکی است که هم به بیزانس تخیل شده و هم به حکومت سلجوقی و بعد این حکومت، جای به عثمانی های مسلمانی داده که هر دو سلسله را از بین برده اند ولی درواقع منظور از خلع سلسله، تغییر محتوای فکری آن بوده است. درحالیکه حکومت پیشین اروپا به مسیحیت لاتینی تغییر مسیر داده و حکومت عثمانی به اسلام، بقایای مذهب اگوستوس باید در ورای اروپا و افریقا و عثمانی و نواحی تحت تاثیر آن ها دوام آورده باشد یعنی در هندوستان و شرق دور که وصلگاه این دو منطقه بودیسم و ویشنوئیسم هستند. اما اجازه یافتن گوناگونی عقیدتی در این کشورها حتی پس از استعمار کشورهای مسیحی، پیرو خاطره ای نزدیکتر از هند به عنوان نمادی جغرافیایی از عدم اطاعت بعضی کشورها از رم لاتینی است.

به نوشته ی دیتریش لاکاپله، برای فرهنگ یهودی-مسیحی، نماد مقاومت در مقابل روم مسیحی، یاجوج و ماجوج هستند که با تاتارها تطبیق میشوند. شیطان در آخرالزمان با تاتارها متحد میشود و این مقارن با گسلیدن سد یاجوج و ماجوج است که به پخش یاجوج و ماجوج در جهان می انجامد. سد مزبور، دیواری دفاعی است که اسکندر کبیر برای جلوگیری از انتشار یاجوج و ماجوج ساخته است و اسکندر، کهن الگوی نفوذ حکومت های اروپایی به درون سرزمین های شرقی است. شورش عثمانی ها علیه حکومت روم لاتینی تحت پوشش زبان ترکی و دین اسلام، به نوعی تخریب دیوار یاجوج و ماجوج و در خطر قرار گرفتن میراث مسیحیت را نشان میدهد و هر جایی که زبان ترکی و دین اسلام در کنار میراث مسیحیت قرار داشته باشند، یک صحنه ی مهم آخرالزمانی است. هرچه از اروپای غربی به سمت شرق پیش برویم، این صحنه آشکارتر میشود تا جایی که میرسیم به برخوردگاه های اسلاوهای تحت حکومت روس های سوئدی با مغول های مسلمان در روسیه ی جنوبی. نوشته اند که در قرن 17، شارل دوازدهم شاه سوئد، ادعا میکرد روسیه ی جنوبی را گوت ها و واندال ها ساخته اند و این هر دو قوم به نظر او سوئدی بوده اند. در سوئد کمی بعد از نیمه ی قرن 17، قلمروهای قدیمی گوت ها و واندال ها شامل بخش هایی از سوئد و پروس میشد درحالیکه در نیمه ی اول قرن 17 هر دو قلمرو گوت و واندال کاملا درون سوئد جا میشدند. سرزمین های مقابل آنها در سمت روسیه هند خوانده میشدند. سوئدی ها به ادعای پیروی از اعراب، به سه هند اعتقاد داشتند: زینی یا هند دور برای اعراب که میشود روسیه ی شمالی، سند یا هند بزرگ که روسیه ی جنوبی است، و هند کوچک که روسیه ی کوچک یا اوکراین است. این درحالیست که پیش از قرن 17 سه محل به نام هند و سه محل به نام افریقا در جغرافیای سوئد قرار داشتند. اوربینی نوشته است که گوت ها اسکیتیا یا کیتای را که همان اسکاندا یا سوویتیود بزرگ است فتح کردند و پیشتر کل منطقه ی سویتیود بزرگ جنوبی بین رودخانه های دون و ولگا تحت کنترل "ماگوگ" پیشوای یاجوج و ماجوج بوده است و قلمروهای شمالی موسوم به کیلفینگالد و گارداریکی تحت کنترل مادای بوده اند و این سرزمین ها با قلمرو ماد در نوشته های یهودی تطبیق شده اند. سرزمین های ماورای آن در بلغارستان، تراکیا، مجارستان و ژرمانیا (شامل لهستان، بوهمیا و موراویا در ماگنا ژرمانیا) تحت کنترل تیراس بوده اند. از این سوویتیود بزرگ، قلمروهای گوتیا، ریدگوتلند، جوتونهایم، روتنیا، سوریه، ارمنستان، آسیا، اطریش، ماگدالوند، کوونالند، آمازون، سرکلند، و سرزمین ساراسین در روسیه ی جنوبی قرار دارند، کانگوآرد، شامل اوکراین غربی است و سارماتیا معادل روسیه ی شمالی است. سرزمین های مابین با سوئد شامل تمام اروپای شرقی، آلانیا نامیده میشوند. گوناگونی کشورها و فرهنگ ها به محض نزدیک شدن به قلمروهای اصلی تاتارها خطر فروپاشی امپراطوری اسکندر را نشان میدهد و این، دلیل خوبی دارد. راجر صباح نشان داده است که مصر با بابل تطبیق شده و فانوس دریایی اسکندریه همان برج بابل تورات تلقی میشد. بنابراین قوای اسکندر که فانوس اسکندریه را ساخته بودند، همان نیروهای متحد کننده ی جهان زیر لوای برج بابل بودند. همانطورکه برج بابل سقوط کرد و از این سقوط، اتحاد مردم از بین رفت و اختلاف زبان ها پیش آمد، دنیای پس از سقوط فانوس دریایی اسکندریه هم باید دنیای پیدایش زبان ها و شورش ملت ها علیه امپراطوری اسکندر باشد و هند به این دلیل با روسیه ی جنوبی برابر شده که گوناگونی عقاید در مرحله ی بینابین تحریف مسیحیت و شرک محض نیروهای شیطانی تاتار را به خوبی نشان میدهد. از طرفی نیروهای شر، تابع حام جد سیاهان هستند و بنابراین طبیعی است که سرزمین های تاتاری برابر با موقعیت های هند و افریقا نیز باشند. با سیطره ی مسیحیت تزارها بر روسیه و از بین رفتن تقریبی گوناگونی عقاید توسط اسلام عثمانی در خاورمیانه و آسیای مرکزی، اولین حد شرقی گوناگونی ظاهری عقاید به مدل بالا و از نظرگاه غربی، هند خواهد بود که چنین منطقه ی جغرافیایی، در شبه قاره ی کنونی هند قرار خواهد داشت.:

“revelations and Scandinavian geographical tractates”: d. lacapelle: theognosis: 16 may 2019

در دارابنامه ی طرسوسی، اسکندر، نیمه ایرانی-نیمه رومی و در صدد اتحاد مجدد ایران و روم است که در زمان فریدون برقرار بوده است. رگ رومی او به فیلقوس (فیلیپ) شاه روم و رگ ایرانی او به داراب (داریوش) شاه ایران برمیگردد. مارک گراف توجه میدهد که داراب در این اثر، تقریبا فرم دیگری از موسی پیامبر یهود است. داراب را مادرش در صندوقی روی رودخانه رها کرده است، درست مثل موسی. همچنین فیلقوس شباهت هایی به فرعون نشان میدهد که موسی مقابل او قرار گرفته است. شبی در صحنه ی جنگ با روم، داراب از شدت مستی و خستگی پس از عشقبازی با پسران زیبا به خواب عمیقی فرو میرود و در این زمان، رومیان به سپاه ایران شبیخون میزنند و عده ی زیادی را میکشند تا این که داراب بیدار میشود و چنان مبارزه میکند که فیلقوس میگریزد و در راه در یک شکاف می افتد و گیر میکند. مارک گراف، این صحنه را با نبرد کنستانتین کبیر با ماکسنتیوس در رم مقایسه میکند که کنستانتین هشیاریش را از دست داد و نزدیک بود در نقشه ی ماکسنتیوس بیفتد اما دست بر قضا فضا علیه ماکسنتیوس شد و او در رود تیبر غرق شد. به نظر مارک گراف، افتادن فیلقوس در شکاف، روایت دیگری از افتادن ماکسنتیوس در رودخانه است و غرق شدن ماکسنتیوس در رودخانه نیز روایت دیگری از غرق شدن فرعون در تعقیب موسی است و کنستانتین کبیر هم روایت دیگری از موسی است. همچنین در دارابنامه دو صحنه هست که داراب از مقابل تعقیب کنندگان به غاری میگریزد و درآنجا به طرز معجزه آسایی نجات می یابد که مارک گراف، هر دو را با فرار داود از مقابل افراد شائول به یک غار مقایسه میکند. در داستان داود، به دلیل این که عنکبوت جلو غار تار تنیده بود، تعقیب کنندگان فکر کردند کسی وارد غار نشده و داخل آن را نگاه نکردند. در دارابنامه موضوع هیجان انگیزتر است. یک بار آن از مقابل تعقیب کنندگان رومی است و اژدهایی در درون غار تعقیب کنندگان را شکار میکند و رومیان را از ورود به غار بازمیدارد. بار دیگر در عمان است؛ تعقیب کنندگان، داراب را تا دهانه ی غار دنبال میکنند، ولی در اثر وزش بادی طوفانی ناچار به عقبنشینی میشوند. این صحنه در رمان کلاسیک چینی «حاشیه ی آب» هم هست، جایی که تعقیب کنندگان، سونگ چیانگ، رئیس بعدی گروه لیانگ شان بو را تا معبدی تعقیب میکنند ولی به دلیل وزش معجزه آسای بادی شدید، از دستگیری سونگ چیانگ در معبد باز میمانند و ناچار به عقبنشینی میشوند. با توجه به این که تمام این صحنه ها مقدمه ی به قدرت رسیدن داود، موسی و سونگ چیانگ به قدرت هستند، پس به قدرت رسیدن داراب هم معادل دقیق اتحاد روم و ایران توسط فرزندش اسکندر میباشد. در دارابنامه هم از فروپاشی امپراطوری اسکندر در زمان حیاتش صحبت شده است و جالب این که مطابق آن، پس از این اتفاق، زمانی که اسکندر به نزدیکی بیت المقدس رسید، شیرها و پلنگ ها و دیگر درندگان، به حضور او آمدند و به او تعظیم کردند و گفتند که میخواهند در سپاه او باشند. صحنه ای تقریبا آخرالزمانی از نوع فرود مسیح در بیت المقدس است. از طرفی هجوم شیاطین و نیروهای جهنمی به زمین در زمان اسکندر نیز توصیف شده است: زمانی که ارتش اسکندر در حال تخریب بخشی از قلعه ای هستند، انبوهی از مارها از محل آن بیرون میریزند و همه را نیش میزنند. دراینجا توضیح داده میشود که این مارها اولین بار بعد از قتل هابیل به دست قابیل ظاهر شدند و مارهای جهنم هستند که خدا به خواست آدم از زیر زمین بیرون آورد تا فرزندان آدم بفهمند گناه کردن منجمله آدم کشی، پس از مرگ، آنها را به چه وضعیتی می اندازد؛ سپس آدم با طلسمی مارها را به درون سوراخی کشاند و روی سوراخ، این قلعه ساخته شد. درنهایت، قوای اسکندر، با طلسمی مشابه، مارها را به درون آن سوراخ برگرداندند و رویش را پوشاندند. مارک گراف، این صحنه را با دچار آمدن قوم موسی به مارها در صحرا پس از خروج از مصر مقایسه میکند که درنهایت مشکلشان با طلسم مار برنزی موسی حل شد. اسکندر دراینجا حلقه ی مفقوده ی بین داود و موسی است چون داود هم معبد اورشلیم را روی سنگی بنا کرد که سوراخی به جهنم را میپوشاند.:

“issues of reconstruction, part2”: mark graf: chronologia: 26/4/2016: p98

دقت کنید که همانطورکه حمله ی صلیبی اسکندر به شرق باعث پراکنش مارهای دوزخ یعنی شیاطین میشود، حمله ی صلیبی امروزی غرب به شرق نیز باید این اتفاق را به لحاظ واقعی تکرار کند و بخصوص قلمروی که دولت استعماری اسرائیل نوین در آن تاسیس میشود، به عنوان محل قرار گرفتن دروازه ی جهنم در معبد داود، باید مصدر پراکنش جنگ و بدبختی از فلسطین اشغالی به تمام جهان به نظر برسد کمااینکه اسرائیل، به طرز ابلهانه ای اول و آخر تمام مصیبت هایی که مردم آن منطقه بر سر خودشان و بقیه ی جهان می آورند آفتابی میشود. البته این پوششی بر پراکنش بدبختی از دروازه ی جهنم راستین یعنی یک مستعمره ی قدیمی تر است که کسی جز هند بریتانیا شامل هندوستان و پاکستان کنونی نیست. اگر شیطان بخواهد شر را راحت بپراکند باید اول از آن شر زدایی کند و ایدئولوژی های هندی به شکلی که مکتب استعماری بریتانیایی تئوسوفی آنها را پرورده و تحویل انقلاب فرهنگی دهه ی 1960 داده است، عملا همه چیز ضد اخلاقی را جایز نموده است. پس توجه کنید که مردم سرزمین های اسلامی که اسرائیل وسطشان تشکیل شد نیز در توصیفات هزار و یک شبی ادبیات غرب از وضعیت قلمرو اسلامی، حتی در ظاهر و لباس و آرایش چهره از هندی ها قابل تشخیص نیستند. از دید مسیحی های اروپایی، مردان مسلمان، یک مشت زنباره ی سیری ناپذیرند چون دنباله ی دشمنان کافر یهودیان در دوران باستان با همان دروغ هایی که کشیش ها و خاخام ها درباره شان گفته اند هستند. این است که میبینید وقتی ضد مسلمانان صحبت میشود همه اش درباره ی قتل های ناموسی و چند زنی صحبت میشود انگار تمام مردان شرق، آدم کش هایی ریشو با همسران متعددند. وقتی هم که فیلم های هفت اکتبر را نشان میدهند میبینید داخلشان فیلم یکی از به اصطلاح جنایتکاران حماس است که یک زن از به اصطلاح گروگان های یهود را مورد تجاوز قرار میدهد و لابد اویی هم که دارد فیلم میگیرد یکی از به اصطلاح جنایتکاران دیگر حماس است که میخواهد این پیروزی را به اربابانش که مردم ایرانند نشان دهد؛ با این حال، هیچ کدام از مردم ایران و هیچ کدام از مردم غزه این فیلم را نمیبینند، چون فقط مسیحی ها هستند که فکر میکنند مسلمان ها صبح تا شب در حال تجاوز جنسی به زنان مسلمان و نامسلمان هستند و این فیلم ها برای ذهنیت های پوسیده ی توراتی غربی ها درست شده است. مرزهای هند برای اروپا از قلمرو اسلامی آسیای غربی و شمال افریقا، و برای امریکایی ها از مکزیک دچار به خون شریر "هندی" (یطعنی سرخپوست) شروع میشود و در هر دو مورد تا آخرین حد ممکن به سمت شرق و جنوب توسعه می یابد و یکی از عوارض حمله ی یاجوج و ماجوج یا مارهای جهنم به غرب توسط بدل های اسکندر همین است که با دخالت های غرب در شرق و تبلیغ خود درآنجا شرقی ها همه به غرب روی می آورند و غربی ها میهراسند و در مقابلشان به راست افراطی پناه میبرند. این هند بزرگ فقط وقتی میتواند مبشر کفر باشد که مذاهبش تفاوت زیادی با کفر نداشته باشند و جالب اینجاست که فقط وقتی میتوان از این موضوع مطمئن شد که آخرالزمانی روی دهد که در آن، اسکندر برای بار دوم به جهان لشکر بکشد، یعنی امروزه روز که دنیای تقسیم شده به ممالک و مذاهب جدید، برای دومین بار در «دهکده ی جهانی» اروپایی ها متحد شده است.

بدین ترتیب، بازگشت اسکندر برای متحد کردن امپراطوری فروپاشیده اش اتفاقی مربوط به آینده ای بوده که تصمیم بر آن شده زمان ما باشد و بین این دو زمان، اسکندر درگذشته است. مرگ اسکندر، خیلی زودهنگام و در جوانی و به فاصله ی کمی پس از آن که تنها یار مورد اعتماد اسکندر یعنی هفستیون درگذشت رقم خورد. این، یادآور عزم گیلگمش قهرمان بابلی برای سفر به سرزمین مردگان پس از مرگ یارش انکیدو است. اگرچه انکیدو نیمه جانوری شاخدار توصیف شده، ولی شبیه ترین کس به گیلگمش و نیمه ی کامل کننده ی او بوده است؛ درست مثل هفستیون برای اسکندر. جورج سانتیلانا، اسکندر را که به جستجوی آب حیات میرود، تکرار گیلگمش که به جستجوی گیاه زندگانی میرود میشمرد و توجه میدهد که گیاه گیلگمش هم از راه آب های عاشره تمتی (الهه ی دریا) میگذرد. گیلگمش برای ملاقات با زیوسودرا/خیسوتروس (نوح بابلی)، از دریای مرگ میگذرد و به جزیره ی جاودانگی او وارد میشود. سال ها پیش، زمانی که انلیل عزم کرد انسان ها را با سیل نابود کند، حئا خدای حامی انسان ها زیوسودرا را از موضوع مطلع و مامور نجات انسان ها با ساخت یک کشتی نمود. با این حال، اقامت زیوسودرا با همسرش در یک جزیره کاملا قابل تطبیق با اقامت حئا و همسرش در یک منطقه ی منظم به نام اریدو وسط آب های بی نظمی آبزو است. حتی اورشانابی که قایقران مردگان و داماد حئا است و گیلگمش را از آب های میگذراند ظاهرا نماد دیگری از خود حئا است و گیلگمشی که با او میرود روح شاه مرده ای است که قرار است با بازگشت از جهان مردگان دوباره زنده شود. زیوسودرا امتحان سختی بر گیلگمش تحمیل میکند و آن این که گیلگمش باید هفت روز نخوابد. البته گیلگمش همان روز اول از خستگی میخوابد و هفت روز بعد توسط زیوسودرا بیدار میشود. این هفت روز، نماد هفت روز هفته هستند که هر کدام، به یکی از سیارات مقدس کلدانی در هفت آسمان بابلی ها تعلق دارند و هفت شعبه از صفات انسان ها را موقع ورود ارواحشان به زمین در گذر از هفت آسمان ایجاد میکنند. آنها به 7رنگ نور تشبیه میشوند که مبدئشان خورشید است و گیلگمش به عنوان یک قهرمان خورشیدی، جامع همه ی آنها است و هفت روز خوابش به جای امحای 7خدا و صفاتشان قرار گرفته است. بنابراین سفر گیلگمش برای جاودانگی، نتیجه ی عکس میدهد و به مرگ موقت او می انجامد. برای این که هفت سیاره بر زمین تاثیر بگذارند لازم نیست حتما شب هنگام بتابند. خدایان آنها میتوانند همزمان در هفت طبقه ی زیگورات های بین النهرین هم حضور داشته باشند و از این موقعیت برای یکدست کردن کل مردم شهر استفاده کنند. اما با غروب خدای خورشیدی که به غروب خورشید می انجامد، آنها دیگر تنها نیستند، چون تمام ستارگان آشکار میشوند و میرسیم به لحظه ی آفرینتش در تیمائوس افلاطون، جایی که دمیورگ (خالق) موقع خلقت جهان، ارواح انسان ها را در ستارگان تقسیم میکند و انسان ها محکوم به گوناگونی شخصیت ها و کیفیات میشوند. بدین ترتیب، سقوط گیلگمش، آغاز خلقت جهان مالوف و پیدایش گوناگونی ها است که میتواند از فروپاشی یک امپراطوری جهانی شبیه امپراطوری اسکندر پدید آمده باشد. این همان اخراج آدم ابوالبشر از بهشت هم هست و ازاینرو است که میگویند ارواح 600هزار همراهان موسی از قوم بنی اسرائیل، همه در روح آدم ابوالبشر جای داشته اند. آدم با آمدن به زمین دچار کمبودی شد که در بهشت نبود، چون بهشت، انعکاسی از ایام فراوانی آب و محصولات گیاهی در زمان حکومت تموز یا آدونیس خدای گیاهان بر طبیعت است و این ایام، با مرگ خدای گیاهی در زمان پاییز به اتمام میرسد. گاهی این پایان همزمان با درو محصول در میانه ی تابستان است و شاید به همین خاطر است که گیلگمش، الهه عیشتار را به باعث شدن مرگ تموز متهم میکند چون قهرمان خورشیدی خودش نمادی از میانه ی تابستان و صورت فلکی آن اسد یا شیر است. گیلگمش یک شاه است و شیر، هم یک حیوان خورشیدی است و هم نماد پادشاهی، همانطورکه برج الاسد نیز تنها خانه ی خورشید در دایره البروج است. در اعتدال پاییزی، صورت فلکی اسد در دریای مدیترانه فرو میرود و این همان فرو شدن گیلگمش و اسکندر به قلمرو آب های بی مرگی است. درحالیکه شاه خورشیدی نماد زندگی در بهشت است، جانشین ایام مستمندی آن، فقط میتواند یک جانور آبزی باشد. بنابراین جانشین اسکندر نیز مسیح است که به ایکتیس یعنی ماهی ملقب است. یک برداشت این بوده که گرمای شدید خانه ی خورشید، میتواند باعث تبخیر آب و مرگ ماهی شود و بنابراین ایام قبلی که ایام مشرکین است دشمن ایام مسیح است و مسیح، ماهی برج حوت است که خدا از آسمان و از برج دلو (آبریز) برایش آب حیات میفرستد تا دوام بیاورد. هر کسی هم که بخواهد از خشکسالی و قحطی پس از سقوط بهشت، جان سالم به در ببرد، باید خدای آسمان را راضی کند که پشت مسیح است. از طرفی مسیح، ادعای وارد کردن انسان ها به بهشتی زمینی و بهتر را دارد که قابل مقایسه با اوج گیری آغاز تابستان در برج سرطان یا خرچنگ است. توجه کنیم که در قدیم، برج های سنبله و میزان در آسمان نبودند و پاییز با برج عقرب شروع میشد و خرچنگ چیزی بین یک عقرب و یک ماهی است. از طرفی کلدانیان به برج سرطان، "ننگار" یعنی نجار میگفتند و حرفه ی عیسی، نجاری بود. در افسانه ی گیلگمش، او به گیاه جاودانگی میرسد ولی ماری گیاه را از او میدزدد. جالب این که یکی از نام های مار در بین کلدانیان، «شیر زمین» است که نشان میدهد مار، جانشین محدودشده تر شیر است. این همان ماری است که باعث اخراج آدم از بهشت شد. برای اسکندر، این جانشین، حتی خود ماهی نماد مسیح است. اسکندر به آب جاودانگی میرسد ولی آشپزش آب را روی ماهی میریزد و با زنده شدن ماهی متوجه میشود که آب حیات است؛ پس آشپز آب را میخورد و خودش جاودانه میشود و اسکندر از خشم دستور میدهد آشپز را به سنگی ببندند و در دریا بیندازند. این آشپز ابدی در دریا شکلی از عیسی مسیح است که جاودانگی و رسالت الهی را از اسکندر میرباید. جامع آنها شاه آرتور است که به روایتی در اعماق دریا به حالتی نیمه مرده زنده است تا زمان ظهور مسیح. سانتیلانا زنده شدن ماهی در این داستان را همتای زنده شدن ماهی در مجمع البحرین در داستان اسلامی خضر و موسی میداند. [جالب اینجاست که همانطورکه موسی با خضر همراه میشود ولی او را از دست میدهد، اسکندر نیز در روایات اسلامی، برای رسیدن به آب حیات، با خضر همراه میشود و با از دست دادن خضر، آب حیات را هم از دست میدهد.] داستان خضر و موسی در قرآن در سوره ی کهف آمده است. سانتیلانا توجه میدهد که داستان ذوالقرنین (صاحب دو شاخ) که همان اسکندر است ازجمله ماجرای کشیدن دیوار ذوالقرنین علیه یاجوج و ماجوج در همان سوره آمده است. همچنین داستان اصحاب کهف که 300سال در یک غار به خواب رفتند و وقتی بیدار شدند، ایام شرک با ایام مسیحیت عوض شده بود، نیز در سوره ی کهف ذکر شده و منشا نام سوره است. معروف ترین روایت خفتگان غار این است که تعداد اصحاب کهف 7 نفر بود، به تعداد هفت سیاره ی خورشیدی و هفت روزی که گیلگمش در جزیره ی زیوسودرا به خواب رفت. در مورد این هفت روز به جای 7 خدا میتوانیم 7 ابگال یا معلم تمدن کلده را نیز به یاد بیاوریم. آنها اصول تمدن و انسانیت را قبل از سیل انلیل به مردمان آموختند اما برای بازگشت تمدن بشر بعد از سیل لازم بود آنها باقی بمانند. این در حالی بود که ایرا رئیس 7جن جهنم موقع سیل نوح، به همه جا آذرخش های آتشین پرتاب میکرد تا آنها را از بین ببرد ولی موفق نشد چون مردوخ پسر حئا، آنها را موقتا به 7درخت در آبزو تبدیل کرده بود. دراینجا به داستنان میوه ی درخت دانش در تورات برمیخوریم که قاعدتا جامع 7 درخت است همانطورکه گیلگمش جامع 7خدا است. ماری که داستان اهمیت این درخت را میداند میتواند نگهبان آن باشد. اما در داستان جیسون و مدئا، میوه تبدیل به یک پشم زرین میشود که هنوز توسط یک مار نگهداری میشود و درست مثل میوه ی تورات که توسط زنی به نام حوا به آدم تقدیم میشود، توسط زنی به نام مدئا به قهرمان مرد تقدیم میشود. رنگ آتشین این پشم گوسفند، آن را به دیگر مابه ازای میوه ی ممنوعه یعنی آتش در داستان پرومتئوس وصل میکند. مجازات پرومته به جرم دزدیدن آتش و دادنش به انسان ها، همتای رنج انسان پس از هبوط از بهشت به جرم دزدیدن میوه ی ممنوعه است. پس جالب است بدانید که گیبیل خدای آتش بابلی ها، در اریدو قلمرو حئا زندگی میکرد و اگر قرار بود به نزد انسان ها بیاید، باید ازآنجا حمل میشد. پس روشن است که جستجوی گیاه جاودانگی –همتای میوه ی ممنوعه ی تورات- توسط گیلگمش در جزیره ی زیوسودرا میتواند همان جستجوی آتش توسط انسان در قلمرو آبی حئا باشد که در تئوگونی هزیود، تبدیل به دزدیده شدن آتش توسط پرومته از زئوس شده است. زمانی پرومته بیش از هفستوس، موکل صنعت بود و روشن است که آتش مقدس زئوس برای پرومته، همان آتش آهنگری هفستوس خدای صنعت در زیر زمین است و زیر زمین قلمرو جهنم است همانطورکه ایرا نیز بارها به عنوان نام دیگری برای نرگال فرمانروای دوزخ به کار رفته است. آنچه با پایان بهشت و نقض زندگی اخلاقی به انسان داده میشود، رشد صنعت و تمدن و امکان ساختن یک تمدن فوق پیشرفته در زمین است.:

Hamlets mill: George santilana: chap22,23

از این که در این نسخه از داستان آدم، با فریب او توسط حوا مواجه نشدید تعجب نکنید. ما اینجا با ارواح دوجنسه ی افلاطون قبل از ورودشان به بدن های مرد یا زن طرفیم و همینطور فلسفه ی افلاطونی سنت اگوستین که معتقد بود آدم شامل عقل و حوا شامل احساساتی فکر کردن آدم دوجنسه ی اولیه بوده و فریب عقل از احساسات، در قالب باور شدن فریب مار به حوا از سوی آدم، سبب سقوط انسان شده است. در بحث های نیمه فلسفی مسیحیت، این موضوع مطرح بوده و جدا شدن حوا از آدم به روایت سفر پیدایش تورات را نشانه ی جدا شدن بخش زنانه ی وجود مرد به شکل یک زن از او میشمردند. این تا حدودی به این دلیل بخت توسعه ی عقیدتی یافت که میتوانست وجود افراد دوجنسه یا بی جنسیت در میان انسان ها را توضیح دهد: آنها «آدم» هایی هستند که هنوز به آدم و حوا تجزیه نشده اند. حتی اعتقاد به اندروژنی (بی جنسیت یا دوجنسه) بودن افراد بعد از رستاخیزشان در آخرالزمان نیز در مسیحیت مطرح شده است. ازاینرو برخی کلمه ی هرمافرودیت را به عنوان یک ضایعه ی جسمانی نامطلوب به کار میبردند و کلمه ی اندروژنی را به عنوان یک حالت والای روحانی استنباط میکردند درحالیکه نویسندگان مسیحی قدیمی منجمله اگوستین قدیس، این دو کلمه را هم معنا میدانستند:

“heavenly hermaphrodites: sexual difference at the beginning and end of time”:leah devun: springer.com

تردیدی نداریم که مرد و زن به جای آدم و حوا زمانی از هم تفاوت آشکار می یابند که بالغ میشوند و خصوصیات ظاهری مرد و زن را می یابند که در کودکی نداشته اند. اگر قرار باشد جنبه ی زنانه ی سابق پسر، به زنی بیرونی فرافکنی شود و از او فریب بخورد و معصومیت کودکی را از بین ببرد، باید اول، پسر تبدیل به مرد شود و بعدش از بهشت اخراج شود. بنابراین احساس کودک گونگی و خاطره ی معصومیت کودکی، خود، بهشتی است که باید در پای رشد و پیشرفت به هر شکل ممکن در جهنم مدرنیته قربانی شود. این معصومیت که آمیخته به غرایز پست حیوانی برجسته در دوره ی کودکی و گاها غیر قابل تفکیک از آنها است، خمیرمایه ی آنچه که کودک درون نامیده میشود را میسازد. خانم لوسیا کاپوچیونه درباره ی کودک درون مینویسد:

«مفهوم کودک درون، موضوع جدیدی نیست. درواقع، ریشه در افسانه های باستان و قصه های پریان دارد. تقریبا همه ی ادیان، درباره ی کودکی که به یک ناجی یا رهبر تبدیل شده است، حکایاتی نقل کرده اند. این کودک معمولا تنها و طرد شده است یا زندگیش در معرض خطر قرار دارد. موسی را در میان گله ی گاوهای نر پیدا کردند. عیسی در محقرترین مکان به دنیا آمد زیرا در مسافرخانه جایی نبود. زندگی او در معرض خطر بود زیرا هرود شاه، همه ی نوزادان را سر میبرید. به همین ترتیب، تولد کریشنا نیز با خطر بزرگی همراه بود؛ به پادشاه کانسا گفته بودند مردی که سرانجام به دست او کشته خواهد شد، به زودی متولد خواهد شد، درنتیجه او فرمان داد که همه ی نوزادان پسر را بکشند. در افسانه های یونان، زئوس خردسال در معرض این خطر بود که پدرش کرونوس او را ببلعد. و زئوس به عنوان پدر دیونیسوس، هنگامی که پسرش توسط تیتان ها تکه تکه شد غایب بود. دوقلوهای افسانه ای رم –رومولوس و رموس- را طرد کردند و به رودخانه ی تیبر انداختند. افسانه های پریان اروپایی نیز سرشار از کودکان قهرمانی است که توسط غول ها و دیوها تهدید میشدند: هانسل و گرتل، گرفتار جادوگر بودند؛ سیندرلا نامادری بدجنس و خواهران ناتنی داشت؛ جک هم غول خودش را داشت؛ دختر شنل قرمزی به جای غول، گرگ داشت. در این قرن، کارل گوستاو یونگ در مقام روانشناس، و جوزف جان کمبل در مقام یک اسطوره شناس، به ما نشان داده اند که این اساطیر و افسانه ها جذابیت فراوانی دارند زیرا تجربیات همه ی آدم های دنیا را به تصویر میکشد. برای مثال، همه ی انسان ها در یک چیز مشترکند: همه ی ما به عنوان نوزادانی آسیب پذیر و متکی زندگی را آغاز میکنیم. به همین خاطر، همه ی ما میتوانیم با کودکان درمانده ای که در این قصه ها مورد آزار و سوء تفاهم قرار گرفته اند همدردی کنیم. آیا کسی هست که در دوران کودکی به نوعی بدرفتاری جسمی یا عاطفی را تجربه نکرده باشد؟ ماهیت بچگی این است که نوزاد یا کودک را در معرض آسیب قرار دهد. قطعا بزرگترهای بی احساس یا خشن میتوانند در چشم کودک مثل یک هیولا، غول و جادوگر باشند. به همین دلیل قصه های قدیمی پریان [محبوبند(؟)]، چه از حفظ نقل شده باشند، چه از کتاب مصور خوانده شوند و چه روی صفحه ی نمایش به شکل یک فیلم درآمده باشند. وقتی والت دیزنی داستان سفیدبرفی را برای اولین فیلم انیمیشن خود انتخاب کرد، از این موضوع آگاه بود. اگرچه سرمایه گذاران و مدیران مالی، او را به باد تمسخر گرفتند، اما نتوانستند او را منصرف کنند. او میدانست که مردم نسبت به ارائه ی قصه های کلاسیک از طریق یک رسانه ی جدید، واکنش مثبتی خواهند داشت. موفقیت او به این دلیل بود که او میتوانست با کودکی که درون همه ی ما است، صحبت کند. در بسیاری از فرهنگ ها با این مضمون مواجه میشویم: کودک درونی که در معرض خطر است باید در گمنامی باقی بماند تا زمانی که ذات واقعی و قهرمانانه اش آشکار شود. کارل یونگ این کودک را به عنوان الگوی اولیه یا نماد جهانی میبیند که در ناخودآگاه جمعی جا دارد. یونگ در مقاله ای تحت عنوان "روانشناسی الگوی اولیه ی کودک" نوشته است: "تعجبی ندارد که بسیاری از ناجیان افسانه ای، کودکان خدایی هستند. این موضوع دقیقا با تجربه ای که از روانشناسی فردی داریم که نشان میدهد کودک راه را برای تحول شخصیت در آینده هموار میکند، مطابقت دارد. در فرایند وجودی انسان، کودک در انتظار سیمایی است که از ترکیب عناصر خودآگاه و ناخودآگاه شخصیت به وجود می آید. بنابراین کودک، نمادی است که اضداد را به هم پیوند میدهد، میانجی و شفا بخش است و باعث کمال میشود. چون دارای چنین مفهوم است. درون مایه ی کودک قادر به ایجاد تحول های متعددی است. من این کمال و تمامیت وجودی فرد را که فراتر از خودآگاه انسان است ضمیر یا خود نلمیده ام. زیرا هدف فرایند وجودی انسان، جامعیت و کمال ضمیر آدمی است." این جمله ی کارل یونگ: "کودک راه را برای تحول شخصیت در آینده هموار میکند." و در کلام دیگر: "کودک شفابخش است و کمال را به ارمغان می آورد." یادآور این پیشگویی کتاب مقدس است که "کودکی خردسال، آنها را هدایت خواهد کرد." از دهه ی 1960، کودک درون، یکی از موضوعات محبوب روانشناسی شده است. کودک درون، آن بخش از وجود ما است که احساس کودکی میکند و شاید باعث شود همانند یک طفل، کودکانه رفتار کنیم. هیو میسیلدین در کتاب پیشگامانه ی خود تحت عنوان "کودک درون گذشته ی شما" درباره ی این موضوع نوشته است. همچنین حالت شخصیتی کودک، بخش مهمی از تحلیل رفتار متقابل است که در دهه ی 1960 توسط اریک برن ارائه شد و در دهه ی 1970 به اوج محبوبیت رسید. اریک برن تصویری از دنیای درون یک فرد، متشکل از سه بخش خود کودک، خود والد، و خود بالغ را به ما عرضه میکند. خود والد آن بخش از وجود ما است که قوانین و مقررات (بایدها و نبایدها) را تعیین میکند. خود کودک آن بخش از وجود ما است که احساسی عمل میکند. خود بالغ آن بخش از وجود ما است که فکر میکند، تصمیم میگیرد و مشکلات را حل میکند. دهه ی 1980 شاهد توسعه ی مدل دیگری بود که کودک درون نقش مهمی در آن ایفا میکرد. این گفتگوی صوتی که بین روانشناسانی همچون هال استون و سیدرا وینکلمن رد و بدل شده است نشان میدهد که روان، مملو از ریز شخصیت های بی شماری مانند شخصیت کودک، منتقد، تحمیل کننده یا سختگیر، حامی، بیکار، هنرمند، عیاش و غیره است. یک "خودآگاه" در مرکز ایجاد کنید با این هدف که مراقب ریز شخصیت ها باشد. خودآگاه همچون کارگردان یک نمایشنامه، تصمیم میگیرد که هر لحظه کدام شخصیت فرعی میتواند روی صحنه برود. همچنین باید مراقب بازیگرانی که پشت صحنه پنهان شده اند باشد. کارل یونگ، آنها را خودهای انکارشده یا سایه ای مینامد. هدف این گفتگوی صوتی آن است که از همه ی ریز شخصیت های خود آگاه باشیم، آنها را بپذیریم و در موقعیت مناسب به آنها اجازه ی بیان بدهیم. کودک درون، یکی از بخش های انکار شده ی وجودمان است که وقتی بزرگ میشویم و به دوران بلوغ پا میگذاریم، آن را رها میکنیم. به عنوان مجری گفتگوی صوتی که قبلا آموزش هم دیده ام، هنر درمانی را در مراحل روزنامه نگاری و کارم پیاده کرده ام. هنردرمانی، چارچوب عالی برای تربیت مجدد کودک درون فراهم میکند. دهه ی 1980 مفهوم کودک درون به عنوان بخشی از جنبش شفا به سرعت توسعه یافت و به رسمیت شناخته شد. درمان اعتیاد در بیمارستان ها و مراکز توانبخشی، بیش از پیش مورد توجه قرار گرفت و بخش زیادی از این درمان به یافتن ریشه ی اعتیاد در دوران کودکی اختصاص یافت. برنامه های 12 مرحله ای که معتادان به الکل را تحت پوشش قرار میداد، اکنون توجه خود را به فرزندان چنین خانواده هایی معطوف میکند؛ فرزندان بالغی که در کودکی در خانواده های معتاد بزرگ شده اند. این برنامه اکنون توسعه یافته و فرزندان هر خانواده ی نابسامانی را حمایت میکند. متخصصان تخمین زده اند که نود و پنج درصد از جمعیت این کشور، در دوران کودکی، تربیت لازم و مناسب را از سوی خانواده دریافت نکرده اند. به همین خاطر است که برنامه های فرزندان بالغ این خانواده ها این چنین محبوبیت یافته است. پس تقریبا همه ی ما نیاز داریم تا به شفای کودک درون خویش بپردازیم.» ("شفای کودک درون": لوسیا کاپاچیونه: ترجمه ی اکرم توکلی: نشر ارمغان گیلار: 1401: ص20-16)

دکتر کاپاچیونه جلوتر مینویسد:

«کودک درون با بازی شکوفا میشود. دوست دارد کشف کند و چیزهای جدید بسازد و برای انجام کارها روش های تازه امتحان کند. معصومیت و نداشتن باورهای قدیمی و اندیشه های نخ نما شده به او اجازه میدهد که در لحظه زندگی کند و هر روز دست به اکتشافی نو بزند. کودک درون در تخیل ما زندگی میکند؛ در دنیای خوش باوری و خیال؛ جایی که خلاقیت ما در آن ریشه دارد. کودک درونمان شراره ی خلاقیت را گرم و روشن نگه میدارد چون بدون آن زندگی تیره و تار، تکراری و کسل کننده میشود. به همین دلیل، کودکان، ملال آور و خسته کننده نیستند. اما بزرگترها اغلب اوقات ملال آور و خسته کننده اند. کودکان در لحظه سرزنده و شاداب هستند و تمایل دارند که فقط حضور داشته باشند، بدون هیچ هدف و برنامه، چون به بچه نشاط فراوانی میدهد. این خصلت به آنها طراوت و نشاط فراوان میبخشد. این خصیصه درباره ی کودک درون خودمان نیز صدق میکند. در زندگی روزانه تان تا جایی که میتوانید در فروشگاه، خیابان و حتی در کلاس یا خانه ی خودتان کودکان را زیر نظر بگیرید. به رفتار و گفتارشان دقت کنید بدون آن که درباره ی آنها قضاوت کنید و یا بخواهید آنها را تغییر بدهید، در کنارشان حضور داشته باشید. اگر کودک درونتان را فراموش کرده باشید، با مشاهده ی آنها چیزهایی درباره ی کودک درونتان خواهید آموخت. نشانه های سرزندگی کودک درون را در افراد بزرگسال نیز مشاهده میکنید اما چگونه میتوانید تشخیص دهید که یک کودک سالم در درون یک بزرگسال وجود دارد؟ با چه نشانه هایی میتوان فهمید که کودک درونش سرکوب شده یا هنوز خوش و خرم است و سروری میکند؟ اگر بچه هایی را میبینید که نیازشان به عشق، توجه، حمایت و محبت براورده نمیشود، میفهمید که چه وضعی برای کودک درونی که نیازهایش براورده نشود، پیش خواهد آمد. بدخلقی، عصبانیت، و زود از کوره در رفتن، نشانه های قطعی است که از آشفتگی و آزردگی کودک درونی خبر میدهد. شاید کودک درون به خواب، زمان بازی یا خلوت و تنهایی بیشتری نیاز دارد و دیگر نمیتواند از جانب "خود والد" فشاری تحمل کند. اگر کودک درون با رفتارهای خام و بچگانه از کنترل خارج شده است و دیگر کودکانه و همچون یک کودک ساده و بی آلایش رفتار نمیکند، شاید اکنون به هدایت قاطع نیاز دارد. اگر نیازهای کودک درونمان را به درستی درک نکنیم، چه بسا ممکن است نیازش به محبت و توجه را به اشتباه تعبیر کنیم. مثلا به جای گوش سپردن به احساساتش، بیش از حد، به فکر تغذیه اش باشیم یا مثلا به جای وقت گذاشتن برای بازی و سرگرمی بخواهیم به او دارو بدهیم؛ به جای تقویت عزت نفس او بخواهیم در زمان نامناسب با همسر ناشایست رابطه داشته باشد.» (همان: ص56-55)

این میتواند نشان دهد که بسیاری از ناگواری هایی که کودک درون در فرد بزرگسالی که از آن غافل است، ایجاد مشکل میکند، به جاهایی برمیگردد که نیازهای مصرفی روح کودکانه ی فرد در زمان کودکی او برطرف نشده و وی در بزرگسالی، به طرز اعتیادآور و سیری ناپذیری میخواهد آنها را جبران کند. وقتی بهشت از دست رفته ای که گاهی فرد هیچ وقت نداشته است، با دنیای بی انتهای یک کودک محبوس در چهارچوب های اجتماعی همهویت میشود، فرد درنهایت در همان چارچوب و بر اساس نقشه ی انگیزشی چهار مرحله ای جامعه ی خود به دنبال تهیه ی آن میرود و هیچ وقت هم در آن به نتیجه نمیرسد، چون دنبال خوشبختی ای است که اصلا در قلمرو فیزیکی و بر اساس شناخت یک فرد بزرگسال از جامعه امکان تحقق ندارد. تنها چیزی که میتواند تا حدودی کشف کودکانه را در بزرگسال به جاهای مثبتی برساند، بزرگ کردن حدود چهارچوب و افزایش وسعت دنیای فرد از حد جامعه ی تنگ خود است که با دانش به دست می آید. اخیرا در ضمیمه ی فرهنگی روزنامه ی اطلاعات (6تیر 1403) و در مطلبی تحت عنوان «ادبیات و عرفان» به قلم آقای مجید سلیمانی به موضوع جالبی برخوردم و آن این که در زبان عربی، کلمه ی «نثار» که امروزه بیشتر به معنی بخشش کردن و تقدیم پاکبازانه ی چیزی به دیگری به کار میرود، در اصل همخانواده با لغت «نثر» به معنی بسیار گفتن و کثرت کلام است و مثال از شعر مولانا می آورد که بعد از یک غزل شکایت آمیز میگوید:

بس! که گله است این نثار و جمله شکایت

شاه شکور مرا نثار نه این بود

که دراینجا نثار اول به معنی پرگویی و نثار دوم به معنی هدیه است. شاید ارتباط با «نثر» به معنی پر سخنی، به «نثر» دیگری که متضاد «نظم» به معنی شعر است هم ربط داشته باشد. چون معمولا دایره ی لغات شعر بسیار پایین تر از دایره ی لغات نثر است و اشعار حافظ و سعدی مثال های عمده ی این موضوع و اشعار مولانا یک مثال نقض آن هستند. توجه داریم که لغات، برای نامیدن پدیده ها و افراد و موضوعات انتزاعی به کار میروند و از این جهت، پرگویی میتواند با آموختن چیزهای فراوان جدید به افراد مرتبط باشد، بخصوص در جوامع سنتی خاورمیانه که اغلب توسط موانع طبیعی از هم جدا شده و دایره ی لغاتشان محدود بود. هرقدر دانش افراد درباره ی دنیا بیشتر بود، بهتر میتوانستند تصمیم بگیرند و عمل کنند و ازاینرو دانش، بهترین هدیه به مردم بود و به خاطر همین هم هست که نثار هم به معنی پرگویی است و هم به معنی بخشش. شاید مشکل امروز ما هم این باشد که رسانه ها دایره ی اطلاعاتی را که باید درباره ی دنیا به دست آوریم را در هر کشور بسته به آنچه ارباب رسانه تشخیص میدهند به شدت محدود میکنند و در مردم، احساس غلط بلد بودن تمام چیزهایی که لازم است بدانند را ایجاد میکنند. رسانه های دوست و دشمن، موضوعات واحدی را مدام تکرار مکررات میکنند اگرچه از دو دیدگاه متضاد به آنها میپردازند. کمتر کسی تا حالا دقت کرده که این شگرد، چقدر در تثبیت ناامیدی و احساس بدبختی در افراد جوامع موثر بوده است و این که برخلاف آنچه مسببینش در ابتدا انتظار داشتند، این ناامیدی بیش از تاثیر مثبت، بر عملکرد تولید تاثیر منفی گذاشته است و بدتر این که ظاهرا خود مسببین مربوطه هم راه حلی برای جایگزین کردن پیدا نکرده اند. کسی چه میداند؟! شاید شیاطینی که به سیاستمداران راهکار میدادند، خود سیاستمداران را هم به اندازه ی مردم عادی پیچانده اند!

افسانه هایی در پشت پرده ی تخیل تضاد ایران و اسلام

نویسنده: پویا جفاکش

گیلان، لاهیجان: میدان مرکزی شهر

سال 1955: ملکه الیزابت دوم به هایله سلاسی و همسرش ادای احترام میکند.

راست: پاپ پیوس دوازدهم با تاج سه گانه- وسط: پاپ سیلوستر اول (بانی شورای نیقیه) با تاج سه گانه و عصای صلیب سه گانه- چپ: پرستر جان بر نقشه ی نوبیا با تاج سه گانه و عصای صلیب سه گانه

یکی از مهمانان جشن های 2500ساله ی شاهنشاهی در ایران دوره ی پهلوی، هایله سلاسی آخرین امپراطور اتیوپی بود. هایله سلاسی و محمدرضا شاه دوستان نزدیکی بودند و شاه و ملکه اش فرح در سفر به اتیوپی از استقبال و پذیرایی خوب امپراطور و ملکه ی اتیوپی برخوردار شده بودند. با این حال، شباهت های این دو فرمانروا بسیار بیش از اینها بود. هر دو آنها آخرین پادشاه سلسله شان بودند و هر دو در انقلاب سیاسی سرنگون شدند. هر دو سلسله در جنگ جهانی دوم، در آستانه ی انحلال قرار گرفته بودند. رضا شاه پدر محمدرضا شاه به سبب همکاری با آلمانی ها در هجوم متفقین سرنگون شد و اگرچه اول قرار بود در کشور جمهوری برقرار شود اما درنهایت حکومت پهلوی با شاه شدن پسر شاه وقت تداوم یافت. هایله سلاسی نیز پس از چند جنگ با ارتش ایتالیای فاشیست، شکست خورد و از کشور گریخت ولی به کمک متفقین بازگشت و در نظر مردمش همچون یک فاتح نیرومند جلوه کرد. هم محمدرضا شاه و هم هایله سلاسی، حکمرانانی مستبد بودند و از جایی در حکومتشان از اصلاح سیاسی دست کشیدند. ثمره ی این کار نیز رواج فساد اقتصادی-سیاسی و نارضایتی عمومی بود. درباره ی هر دو نیز دو روایت مختلف به وجود آمد: بعضی همه ی ایرادها را از حاکم میشمردند و بعضی میگفتند حاکم خوب است، ولی کسانی که اطرافش هستند نمیگذارند اخبار واقعی مملکت به گوش حاکم برسد. هر دو حاکم، وقتی با شورش های مردمی مواجه شدند، دست به اصلاحات سیاسی زدند، اما در هر دو مورد، این اصلاحات، به ناسپاسی مردم و تسریع انقلاب انجامید. هایله سلاسی 5سال قبل از محمدرضا شاه و در 1974 سرنگون شد. اما ناکارآمدی حکومت انقلابی در اصلاح امور مملکت، خیلی زود مردم را به این نتیجه رساند که اشتباه فکر میکرده اند که امپراطور میتوانسته مسائل را حل کند و حل نکرده است. درنتیجه یک احساس ندامت عمومی به وقوع پیوست. این مسئله باعث شد تا مرگ هایله سلاسی در هاله ای از ابهام، سبب افزایش نظریه های توطئه شود. برخی میگفتند امپراطور سابق را کشته اند، برخی میگفتند پس از عمل پروستات امپراطور، حکومت وقت عمدا از درمان صحیح امپراطور جلوگیری کرده تا او زودتر بمیرد و بعضی میگفتند او خدا است و نمیتواند بمیرد و هنوز زنده است. برخلاف اتیوپی، خیلی طول کشید که نسبت به شاه ایران، حس ندامت به وجود بیاید و میتوان گفت حداقل درباره ی مرگ شاه معزول در تبعید، یک احساس بد عمومی وجود دارد.

اما شاید اسطوره ای ترین بخش اشتراک سرنوشت محمدرضا شاه و امپراطور هایله سلاسی این باشد که هر دو آنها خود را وارث فرهنگی میشمردند که ادعا میشد بر مسیحیت تاثیر گذاشته است. هایله سلاسی آخرین امپراطور از نسل فرزندان سلیمان و ملکه ی سبا شمرده میشد، نسلی که تصور میرفت بخشی از میراث یهودیت داودی را با خود حمل کرده و از طریق نفوذ در مصر، بر آبای مسیحیت تاثیر نهاده است. حاکمان مسیحی اتیوپی، وارثان حکومت یک شاه مسیحی مرموز به نام پرستر جان شمرده میشدند که دانشش مکمل دانش اروپای لاتینی در مسیحیت بود. از طرفی کارگزاران فرهنگی شاه ایران، علاقه ی خاصی به صحنه ی حاضر شدن سه شاه مجی/مغ از شرق بر عیسای کودک در گهواره ابراز میکردند. آنها ادعا میکردند مجی/مگ/مغ –در اصل به معنی جادوگر- دراینجا به موبد زرتشتی اشاره دارد و این داستان نشان میدهد که مسیح ادامه دهنده ی راه مذهب زرتشتی پارس یا ایران است. آندرو مارفول، این دو داستان را مکمل هم میداند و به این موضوع اشاره میکند که تاج سه گانه ی پرستر جان و عصای او به شکل یک صلیب سه گانه، ترکیب سه تاج سه شاه مغ شرق است. منتها محور اتحاد این دو افسانه، اتیوپی امروزی نیست که با لغات "هندی" و "نوبی" به معنی کلی اهل افریقای سیاه برابر بود و ایران هم نیست که قلمرو گسترده و دارای حد نامعلوم به نام پرشیا را به همان شکل به قلمرو ایران پهلوی کاهش داده است. وی اشاره میکند که قلمرو پرستر جان هندی (افریقایی) را در آسیای شرقی و مرکزی نیز تعیین کرده اند و ازجمله چنگیزخان را داماد او دانسته اند. همچنین نوشته اند خواهرزاده ی پرستر جان با یک پسر چنگیزخان ازدواج کرد و از این ازدواج، دو پسر به وجود آمد که یکیشان حکومت چین را تصاحب کرد و دیگری خان پارس شد. بدین ترتیب، از دید مارفول، سه شاه مغ شرق نیز همان سه پسر چنگیزخانند که پس از مرگ او باقی مانده و خانواده شان تدریجا تمام آسیا را به امپراطوری پدر منضم نمودند. مارفول، دراینجا میراث حکومت ترک-مغول را به حکومت پاپ ربط میدهد که همان تاج سه گانه و عصای صلیب سه گانه ی پرستر جان را در خود تکرار میکند و برای اثبات وجود این ارتباط، از یکی از اولین منتقدان تاریخ اسکالیگری (مبدا تاریخ رسمی کنونی) یعنی اسحاق نیوتون یاری میگیرد. مارفول در این که این نوشته ها واقعا متعلق به شخصی به نام اسحاق نیوتن باشند شک دارد ولی معتقد است به هر حال، محتوای آنها مهم است. نیوتن یا جاعل او سعی کرده بود از طریق مکاشفه ی یوحنا و پیشگویی های دانیال، تاریخ غرب را بازسازی کند و روی محتوایی تمرکز کرده بود درباره ی جانوری دو شاخ که زخمی است و با ظهور وحش 7سر و ده شاخ آخرالزمانی دوباره قدرت میگیرد. به نظر وی جانور دو شاخ، همان قوچ الهی یا بره ی خدا یعنی عیسی مسیح است و آن که به او قدرت میدهد کلیسای لاتینی رم است. در مکاشفه ی یوحنا عدد این وحش، 666 است و نیوتن، این لغت را عدد ابجد شکل یونانی کلمه ی "لاتینوس" میشمرد. ده شاخ این وحش، به نظر نیوتن، 10 پادشاهی اولیه ی اروپا پس از سقوط روم است: از حکومت های آلان و هون گرفته تا رم اشغالی گوت ها و قستنطنیه. در کنار اینها دو شاخ جانور قبلی را یونان و روم باستان میشمرد و میگوید اتحاد این 10 و آن 2 عدد 12 را میسازد که 12 قبیله ی بنی اسرائیل را نماینده اند. یعنی 12 قبیله ی اسرائیل، 12 حکومت اروپاییند و این حکومت به اروپا اکتفا نمیکند. چون نیوتن، مجموع آنها را قوای تحت حکومت «پادشاه شمال» در پیشگویی های دانیال میشمرد که قستنطنیه، آسیای غربی و مصر را فتح میکنند. این باعث میشود تا این حکومت با ارتش اسکندر مقدونی مقایسه شود که خاورمیانه را فتح کرد و یهود را نواخت و معبد دوم آنها را احیا کرد. از طرفی چهار شاخ سر اصلی وحش آخرالزمان را نیوتن با 4 سوار آخرالزمانی مکاشفه ی یوحنا مقایسه میکند که بخش عظیمی از مردم جهان را با جنگ و قحطی و طاعون و بلایای طبیعی نابود میکنند. تمام این مسائل به عصر مغول های چنگیزی نسبت داده میشود. اگرچه نیوتن هیچ اشاره ی مستقیمی به چنگیزخان نمیکند، ولی مارفول اشاره میکند که اشرافیت های قرون وسطایی اروپایی، از ترکیب تاتارهای ورود یافته به اروپا با حاکمان بومی پدید آمدند و در خاورمیانه ی قرون وسطی نیز قزاق های شمالی در قالب عثمانی ها و ممالیک بر سرزمین های عربی ظفر یافتند درحالیکه پرتره هایشان به طرز غریبی دارای شمایل اروپایی است، گویی هر دو اقلیم، توسط حاکمان اروپایی نیمه تاتار همریشه ای شکل گرفته اند. مارفول، از روی این سرمشق، سقوط حکومت های مصر و بابل را رقم خورده توسط تاتارها و در اواخر قرون وسطی میشمرد ولی تواریخ مربوطه را فقط دارای موتیف هایی از وقایع واقعا رخ داده میداند و معتقد است داستان های ظاهرا تاریخی، در اصل، افسانه های رمزی خدایان بین النهرینند که توسط فاتحان تاتار، بازنویسی و تحریف شده و در اروپا پایه ی داستان های پیامبران در تورات و انجیل شده و در اشکال نوین و رسمی یهودیت و مسیحیت به خاورمیانه بازگشته اند.:

“the beast, 666, according to newton and biblical neochronology”: andreu marfull: 24 nov 2022: andreumarfull.com

این وضعیت ما را به این نتیجه میرساند که تاکید غیر عادی استادان ایرانی قبل و بعد از انقلاب بر پیدایش یهودیت و مسیحیت از روی مراسم و عقاید «پارسی»، درواقع تلاشی برای خودی کردن فرهنگ یهودی-مسیحی در ایران و از این طریق، تاکید بر برادری ایران با کشورهای غربی است. اما مگر اسلام، خود، بیش از زرتشتی گری بر احیای تفکرات یهودی-مسیحی تاکید نداشته است؟ پس چرا اسلام، مذهب عرب جاهلی شمرده میشود و یهودیت و مسیحیت حامل معرفت پارسی؟ آیا علتش این نیست که اسلام، یک مرحله ی تاریخ مصرف گذشته از خودی کردن یهودیت و مسیحیت غربی بوده که حالا باید به نفع فراورده های غیر دینی و ضد دینی همان یهودیت و مسیحیت، و این بار به نام بازگشت به «اصالت ایرانی» کنار گذاشته شود؟ شگفت انگیز است ولی قرار بود ایران باستان، خود شخصا کمر به نابودی عرب جاهلی ببنددد طوری که نگذارد اسلام کلیشه ای رسانه های غربی تولید شود و جالب این که درست مثل سرنوشت سلسله ی پهلوی، این حمله، خود به ضد حمله ای در جهت اسلامی شدن ایران بدل گردید.

در این مورد خوب است بیان کنیم که کمتر کسی در ایران میداند که خدای کعبه یک بار لشکر خسرو انوشیروان شاه فارسیان را هم در هنگام حمله به مکه نابود کرده است. این حمله همزمان با حمله ی خسرو به یمن برای از بین بردن حکومت مسیحی حبشیان در آنجا رخ داد. فارسیان برای تضعیف روحیه ی اعراب، زنان عرب را که به بردگی گرفته بودند در صفوف جلو تحقیر میکردند. در میان آنها "ابله" نامزد «عنتره ابن شداد» پهلوان معروف عرب هم بود. اما عبدالمطلب بزرگ مکه خدا را به یاری خواست و طوفان بزرگی به وقوع پیوست که در آن لشکر فارسیان با رعد و برق نابود شدند و سپاه اصلی نیز از صحنه گریخت و از تصرف مکه منصرف شد.

مارک گراف، این داستان را یک نسخه ی عربی از روایات یهودی میشمرد و در آن برای "ابله" نقشی شبیه جودیت در کتاب جودیت و استر در کتاب استر قائل است. این برداشت به صحنه ای از داستان مرتبط است که طی آن، ابله، شاهزاده اردشیر را که قصد اذیت و آزار او را دارد با چاقو میکشد ولی قباد برادر اردشیر که از او متنفر بود، چون از این ماجرا خشنود بود، به دفاع از ابله پرداخت و ابله مجازات نشد. دراینجا ابله به سبب کشتن یک فرمانده ی قوم پیروز، معادل جودیت است که هولوفرنس فاتح آشوری را در اتاق خواب میکشد و به لحاظ یار کردن یک شاهزاده ی دشمن، نسخه ای رقیق شده از استر ملکه ی یهودی اخشوارش (کورش) ملقب به ارتاخشتر (شاه زمین) است. استر با استفاده از شهوت شاه، او را به جرگه ی خود می آورد و باعث قدرتمند شدن یهودیان در قوم فاتح یعنی پارسیان میشود. درواقع قباد و اردشیر دو روایت مختلف از پدرشان خسروئس یا خسرو هستند و نام خسروئس نیز تلفظی از نام اخشوارش است. نامزدی ابله با عنتره در این موضوع که سپاه پارس پس از شکست توسط لشکری به رهبری عنتره تعقیب میشوند برجسته تر میشود. چون زندگینامه ی عنتره شباهت زیادی به زندگینامه ی داود قهرمان یهودی دارد که از چوپانی به شاهی میرسد. حتی داستان عنتره مفصل تر است. عنتره به خاطر اعمال شگفت انگیزش از کشتن شیران عربستان گرفته تا نجات جنگل از دست یک هیولا و نبرد با مار آتشین و دوئل های تک نفره، از یک برده ی ناچیز در قبیله اش به یکی از رایزنان مهم قبیله، سپس رئیس قبیله و درنهایت رئیس فدراسیونی از قبایل ارتقا می یابد. البته او هم در بین قهرمانی هایش شاهکاری دارد که شبیه شاهکار مطرح کننده ی داود است و آن کشتن یک شاه غول آسا است که یادآور نبرد حیاتی داود با جالوت غول از دشمنان پلستینی یهودی ها است. غول داستان عنتره، شاه اسپانیا به نام جانتیائیل است. برخلاف داود که جالوت را با پرتاب یک سنگ میکشد، عنتره جانتیائیل را با شمشیر میکشد اما این شمشیر از یک سنگ خاص ساخته شده است. کاشف سنگ، از آن برای راندن یک شتر استفاده کرده و بعد با کمال تعجب دیده بود که سنگ، شتر را با سوراخ کردن شکمش کشته است. یک استاد آهنگر فهمیده بود که این سنگ، یک سنگ آسمانی برنده است و با آن، شمشیری ساخته بود که به دست عنتره رسید. البته عنتره در به کار بردن شمشیر، مشکل داشت. جانتیائیل، به خاطر هیکل عظیمش نمیتوانست سوار اسب شود و به جایش سوار فیلی عظیم شده بود. عنتره با فریادی سنگین، فیل را مضطرب کرد و در فرصت مناسب، نیزه ای به سمتش پرتاب کرد که هیکل فیل را سوراخ کرد و از پشت او بیرون آمد و فیل، از شدت درد زمینگیر شد و جانتیائیل در معرض حمله ی عنتره قرار گرفت. این صحنه به طرز عجیبی همان صحنه ی نبرد اسکندر با پوروس شاه هند است. پوروس نیز غولی سوار بر فیل بود. مسائلی که باعث شکست او شد، یکی این بود که قبل از نبرد طوفانی درگرفته و باعث وحشت سپاه هند شده و روحیه ی بد هندیان، پوروس را به دوئل با اسکندر کشانده بود و دوم این که در موقع نبرد، صدای بلند و مرموزی حواس پوروس و فیلش را پرت کرد و اسکندر از این فرصت برای زخمی کردن پوروس استفاده کرد. در داستان شکست اتروسک ها از رومی ها زمانی که رمی ها انقلاب کرده و شاه تارکین مغرور را از شهرشان اخراج کرده بودند، هم موضوع طوفان و هم موضوع صدای مرموز (که رومی ها از آن تعبیر به صدای سیلوانوس خدای جنگل نمودند)، بروز داشته است. درست مثل رومی ها که میخواستند از سیطره ی قوم آسیایی اتروسک بیرون بیایند، اسکندر هم علیه دخالت های دولت آسیایی قوی تر پارس در یونان قیام کرده بود و نسبت این دول، مانند نسبت یک غول در مقابل مردی کوچک بوده است. نام پوروس میتواند تلفظ دیگری از پارس باشد. بنابراین نبرد اسکندر با پوروس و هندیان، روایت دیگری از نبرد او با داریوش شاه پارس است. نکته ی جالب این که بنا بر یک روایت متواتر یهودی، شب قبل از نبرد با داریوش، ارمیای نبی در کسوت یک راهب هارونی در خواب بر اسکندر ظاهر میشود و او را با سلاح هایی جادویی شامل سنگی که یوشع موقع نبرد بر کلاهخود خود میگذاشت، شمشیری که داود پس از کشتن جالوت از او غنیمت گرفته بود، و زره یکی از پسران شائول که هیچ سلاحی بر آن کارگر نبود را به اسکندر داد و دعایی به او آموخت که با خواندن آن، یهوه در جنگ طرف اسکندر را بگیرد. بنابراین اسکندر، جامع فاتحان ظاهرا متفاوت یهودی چون داود و یوشع است و عنتره هم قهرمان دیگری از همین قماش است. بنابراین طوفان داستان عنتره که بر فارسیان فرود می آید، همان طوفان پوروس در داستان اسکندر است. اتفاقا در زمان حمله ی اعراب به فارس نیز یک طوفان شن که به سمت سپاهیان فارس وزید، باعث شکست فارسیان شد. تناقض در این است که در داستان عنتره، فارسیان مهاجمند و در داستان دوم، اعراب. شاید این تناقض با ورود زنان عرب بخصوص ابله به صحنه حل شود، یعنی ما با روایت دیگری از جنگ تروآ طرف باشیم که در آن، یونانیان به سبب دزدیدن زنی دست به حمله زده اند. این زن در داستان یونانی هلن است و در داستان عربی ابله. میدانیم که در داستان انقلاب رومیان علیه شاه تارکین هم بهانه ی شورش، خشم عمومی از تجاوز پسر شاه به زنی عفیف و خودکشی زن از شدت ناراحتی بوده است. بنابراین زن دزدی کنایه ای از ظلم و زیر پا نهادن قانون است. مرگ عنتره که به طرزی خائنانه با تیری مسموم هدف قرار گرفت، یادآور مرگ آشیل قهرمان یونانی در زمان جنگ تروآ است. همانطورکه میدانیم، آشیل، در جریان جنگ تروآ، یک قهرمان اتیوپیایی به نام ممنون را که در طرف تروآیی ها بود، کشت که برخی چون پوزانیاس گفته اند مرکز اتیوپیای مزبور، سوزیانا یا شوشان (شوش) در خوزستان است و البته همین سوزیانا پایتخت داریوش نیز خوانده شده است. در داستان اسکندر نیز یک سردار یونانی به نام ممنون در خدمت داریوش بود که برای اسکندر خیلی دردسر درست کرد و یونانی ها بعدا او را در اسکندریه کشتند. قبرستان طیوه ی مصر، به نام ممنون اتیوپیایی، "ممنونیا" نامیده و وی در آنجا «فرمانروای غرب» خوانده میشد، عنوانی که او را با ازیریس خدای مردگان مصر برابر میکند. ازیریس، یک خدای میرنده و از نو زنده شونده بود، درست مثل مسیح. درباره ی ممنون هم گفته اند که به سبب گریه ی ائوس الهه سپیده دم بر جسد پسرش ممنون، زئوس شاه خدایان، ممنون را از نو زنده کرد؛ داستانی که یادآور مرگ و رستاخیز مسیح و گریه ی مریم مقدس بر جسد پسرش عیسی مسیح است.:

“issues of reconstruction, part2”: mark graf: chronologia: 26/4/2016: p89-94

ازیریس برای از نو زنده شدن، توی بدن همسرش ایزیس رفت و به شکل هورس از او متولد شد. این برابر با صحنه ی هر روزه ی هبوط هورس به صورت خورشید در کالبد مادر و همسرش زمین معادل با الهه هاثور، و تولد دوباره ی هورس با طلوع خورشید فردا از رحم زمین است. این، مبنای الهیاتی جدی تری هم پیدا میکند چون خورشید، کنایه ای از خود خدا است. نام "هرو" یا "هورس" تلفظ دیگری از لغات آرو، آلو، علو، عالی، علی، ایلی، و اله به معنی خدا است که نام الله خدای مسلمانان هم از آن ریشه می آید. فاصله ی بین دو روز که تاریکی هولناک شب و ایام سیطره ی شیاطین است، به رفت و برگشت ایمان و اعتقادات دینی تعبیر میشود و این فاصله برابر با مرگ و رستاخیز مسیح است که در بین آن، نبرد مسیح با شیاطین رقم میخورد. مسیح در روز جمعه میمیرد و در روز یکشنبه زنده میشود و صحنه ی اصلی نبرد در شنبه یا روز تعطیل یهودیان یعنی سبت است که به سیاره ی زحل تعلق دارد. عجیب این که در بعضی نحله های هندوئیسم و بودیسم و در کشورهای تحت تاثیر آنها مثل نپال، روز شنبه تعطیل است. در هندوئیسم، شنبه متعلق به ناراسیمها یا خدای ویشنو در هیبت یک شیر-انسان است. روشن است که ناراسیمها تصویر دیگری از یهوه خدای شنبه است که به شیر و انسان مجسم میشود. ناراسیمها تجسمی از چرخه ی زمان یا هاری کالا است که به شیری سهمگین تشبیه میشود که هر چیزی در سر راهش را میخورد؛ کنایه از فنا شدن همه چیز در طول زمان. سانی خدای زحل که گاهی شیطانی پلید است، گاهی خادمی شریف در خدمت هاری کالا است. کالاه به معنی زمان، لقب شیوا خدای نابودی هندوها نیز هست. کلمه ی هاری که در ابتدای نام خدایان هندو به کار میرود، همان هری یا آری یا آریه یا آریا در زبان های سامی به معنی شیر درنده و همریشه با آرو/اله است. جاگانات دیگر خدای هندو نیز گاهی به شیر تشبیه میشود و جالب این که پوروشه بخشی از جاگانات است. پوروشه خدایی است که قربانی شدنش به پیدایش جهان می انجامد و این قربانی شدن، قابل مقایسه با قربانی شدن مسیح به عنوان بخشی از یهوه است. یهوه ی شیر شکل، در این پروسه با مسیح که پسر یهوه تصور میشود همان معامله ای را میکند که با همه ی پدیده های دیگر جهان. اگر همه ی پدیده ها را فرزندان خدا بشماریم، مسیح به عنوان پسر خدا به اندازه ی پوروشا مظهر همه چیز است. همه چیز از اتحاد پدر-آسمان و مادر-زمین پدید آمده است و هر چیز مادی پس از فنا شدن به کالبد مادر-زمین برمیگردد که نیمه ی مونث و کامل کننده ی آن شیر وحشتناک است؛ الهه ای که تصویرش در کنار شیرها رایج است. بنابراین هر چیزی که از جنس زمین باشد به سنگی که از زمین کنده میشود تشبیه میشود. ربط این موضوع به زحل خدای سبت، در ساتورن خدای رومی زحل آشکار میشود که فرزندان خود را میخورد. اما زئوس به جای خودش، سنگی را به خورد پدرش میدهد و زنده می ماند و در آینده علیه پدرش طغیان میکند. این سنگ، قابل مقایسه با بت های سنگی که به کنایه از ارباب انواع پرستیده میشدند نیز هست. یهوه در روایات یهودی، مذاهب بتپرستان را از بین برد و همین کار را در مقیاس بزرگتر، مسیحیت و اسلام که پیرو پیامبران یهودی بودند تکرار کردند. در تمام این موارد، یهوه که از دید غنوصی ها یک شیطان است به جای شب تاریک بین دو روز قرار گرفته است. یک برداشت از این قضیه این است که عیسی اصلا نمرده است همانطورکه ساتورن هم زئوس را نخورده و به جایش یک سنگ را بلعیده است. برداشت دقیق تر این است که خدایان کیش هایی که در تغییر فرهنگی، توسط مکاتب جدید منسوخ شده اند، اصلا خدا نبوده اند و مردم به غلط تصور کرده اند که خدایشان از کفر مدرنیته شکست خورده است. آنها سنگ هایی بوده اند که با زئوس اشتباه گرفته شده اند، فقط برای این که خاطره ی زئوس یا خدا باقی بماند و روزی زئوس جای ساتورن را بگیرد و جاودانگی بر زمان غلبه کند.:

“neo-gnostic soul-killing mis-information”: david Sherman: goldsunaura: 21june2021

بیایید شنبه ی یهودی ساتورن را به جای نهضت های مردمگرای مدرن بگذاریم که اتفاقا با آنچه از برابری طبقات در «عصر طلایی ساتورن» انتظار میرود هم جور است. آن وقت، اشرافیت های باستانی یا مدعی باستانیت را که قربانی مدرن شدن زمان تحت رهبری ساتورن هستند، خدای شهید شونده خواهیم یافت، ازجمله درباره ی ایران که ادعای جانشینی فارس را دارد، "ممنون" که در جای داریوش/کورش/اخشوارش/خسروئس نشسته است، خدای شهید شونده ای است که از نو زنده خواهد شد، اما فعلا در پرتو درخشش برابری اسلامی ناپدید شده و فقط زمانی که نیروهای تاریکی اسلام با موفقیت، تمام مردم را از عدل اسلامی متنفر کردند، کورش ها و داریوش های نامرئی فرصت خواهند یافت با یک نظام طبقاتی فخرفروشانه ی جدید، بازگردند. اما تا آن زمان، مانع بزرگی بر سر راه قهرمان شدن ثروتمندان و شهرت طلبان فخرفروش وجود دارد و آن این که آنها هر روز قربانی میشوند، ولی درست مثل مسیح انجیل با مسخره شدن شدید موقع زجر کشیدن. این بار زجر فیزیکی در کار نیست، بلکه زجر روحی در کار است. مسیح متهم بود که جادوگر است و تمام کسانی که به جادوی رسانه به شهرت رسیده اند درست مثل مسیح به شیوه ی جادوگران و این بار با جادوی مدرن رسانه زجرکش میشوند. این چیزی نیست که منحصر به ایران باشد. رایان هالیدی فعال رسانه ای به این پدیده در خاستگاه خود مغربزمین به خوبی پرداخته است. وی فصل 22 کتاب «باور کنید، من دروغ میگویم» تحت عنوان «مراسم تخریب قرن بیست و یکم» را با این جمله از مونتنی شروع میکند: «اگر یک نفر را جلو جمع بسوزانی، حرف هایت را جدی تر میگیرند.» و در ادامه مینویسد:

«جرالد کرومر، جامعه شناس، زمانی متوجه شد که کم شدن اعدام ها در ملأ عام، تقریبا همزمان بود با آغاز عصر روزنامه های پر تیراژ. اسکار وایلد این موضوع را بهتر عنوان کرد: "در زمان های قدیم، از ابزار شکنجه ی چهار میخ استفاده میکردند و امروزه از مطبوعات." و آه که اگر قدیمی ها میدانستند بعدش نوبت به چه چیزهایی میرسد: گروه های حلق آویزی آنلاین، وبلاگ های تهاجمی، کمپین های اسمیر [یعنی تلاش برای تخریب آبروی اشخاص با تبلیغات سیاسی منفی]، طعنه، قلدری سایبری، حملات محروم سازی از سرویس ها، فجایع اینترنتی، خبرچین های ناشناس، جنگ وبلاگ ها، اوباش اینترنتی، حمله به افراد در بخش نظرات وبلاگ ها! کاملا پیدا است که چرخه ی رسانه ی آنلاین، نه فرایندی برای گسترش دادن حقیقت، بلکه برای پاکسازی فرهنگی است. از گفته های وایلد و کرومر اینطور میفهمم که وبلاگ ها مخفیانه وظیفه ی مجازات در ملأ عام را بر عهده گرفته اند. به محاکمات جادوگری در شهر سیلم در قرن هفدهم فکر کنید؛ آنها محاکمه نبودند، بلکه مراسم بودند. وقتی از این زاویه به موضوع نگاه میکنیم، وقایع سیصد سال قبل، خیلی واقعی و جاری به نظر میرسند. اوه؛ ما دقیقا همان کاری را با گمانه زنی و برانگیختن احساسات انجام میدهیم که مردم قرن هفدهم با شواهد ساختگی و چوبه ی دار انجام میدادند. روش ما برای تکه تکه کردن افراد متمدنانه تر است. تجربه ی من درباره ی حلق آویزی آنلاین منحصر به فرد است. میلیونرها و میلیاردرهای زودرنج و وحشتزده با من تماس گرفتند و خواستند در برابر این جماعت از آنها محافظت کنم. هر از گاهی هم از من خواسته اند جمعیت خشمگین را مخفیانه به سمت یکی از دشمنانشان هدایت کنم. از این که بگویم جفت این کارها را انجام داده ام، واهمه ای ندارم. احتمالا میتوانم توی آینه نگاه کنم و بگویم افرادی که ازشان محافظت کرده ام، لیاقتش را داشتند و افرادی که حملات را به طرفشان برگرداندم، حقشان بود. اما این قدرتی است که از به کار بردنش لذت نمیبرم، چون وقتی شروع کنم، دیگر توقفی در کار نیست... انسان شناسان، تشریفات آیینی برای تخریب را "مراسم تخریب" مینامند. هدف این اقدامات، تقبیح یکی از اعضا از سوی بقیه ی اعضای جامعه است برای تضعیف وجهه یا طرد کردن فرد از بین جمعیت، برای فرود آوردن خشم فردی روی فرد از طریق ریختن آبرو و حیثیتش، یک سناریوی "ما در برابر تو" با ریشه های زیست شناختی عمیق. در پایان این مراسم، فرد مد نظر برچسب "از ما نیست" را دریافت میکند. تمام سوابق او پاره و از نو نوشته میشود. ویلیام هزلیت در مقاله ی کلاسیکش "در باب لذت از نفرت" درباره ی اشتیاق شعله ور در پس این نوع مراسم مینویسد: "این اقدامات، ما را به عصر عداوت، دل شکستن، ویرانگری، ترس، بدکاری و انتقام وحشیانه برمیگرداند." در این حالت، شما به وبلاگ ها سقلمه میزنید تا به سمت آن غریزه ی خطرناک آدمیزاد بروند. مردم عاشق هیجان شکار و کشتار هستند، بی آن که خطرات شکار و کشتار حقیقی را به جان بخرند. هزلیت در نوشتارش ادامه میدهد: "در گیر و دار چنین نفرتی، هیولای وحشی دوباره در درون ما میلولد." از بنیانگذار جنجال برانگیز وبسایت ویکی لیکس، جولین اسنژ، بپرسید قرار گرفتن در جایگاه قربانی مراسم چه حسی دارد. او در مدت کمتر از یک سال، از قهرمان اینترنتی جالب توجه به فرد طرد شده ی نحس و از انقلابی به احمق تبدیل شد. اسنژ یکباره و یک شبه به فردی منفور، شرور و مشکل دار تبدیل نشد. او اصلا عوض نشده بود. اما خلق و خوی مردم و زمانه عوض شده بود. بنابراین، وقتی او را متهم به آزار جنسی کردند، فرصتی عالی بود برای برگزاری یکی از همان مراسم های قدیمی تخریب. ظرف مدت دو هفته، تیترهای خبری گاکر درباره ی اسنژ از تیترهای قشنگ ("چه بلایی سر مدل موی عجیب جولین اسنژ، بنیانگذار ویکی لیکس آمد؟") به تیترهای بیرحمانه تبدیل شد ("آیا فعالان ویکی لیکس بلاخره فهمیدند که بنیانگذار وبسایتشان دیوانه ی قدرت است؟"). کمی بعد از آن هم وبلاگ نیمه جدی ویکی لیکی لیکس را راه انداختند که از کاربران ناشناس میخواست درباره ی اسنژ و درون سازمان ویکی لیکس اطلاعات شرم آوری برایشان ارسال کنند. تنها دلیل این کارشان: "بنیانگذار ویکی لیکس، جولین اسنژ، به تجاوز متهم و بلافاصله رفع اتهام شد." خوب به این لغت توجه کنید: "رفع اتهام"، یا اصلا توجه نکنید، مگر وبلاگ ها توجهی کردند؟ قبل از آن که گاکر تصمیم بگیرد در قبال اسنژ موضعی منفی در پیش بگیرد، یک موضع دیگر را هم امتحان کرد. گاکر فردای روزی که این ادعاها در فضای آنلاین پخش شد، نوشت: "آیا بنیانگذار ویکی لیکس، جولین اسنژ، رب النوع مقاربت است؟" به عبارت دیگر، این ادعاها نبودند که ناگهان به نقطه ی بدون بازگشت تبدیل شدند؛ آنها فقط پوشش خبری جدید بودند. وبلاگ ها باید زاویه ای جدید در برابر اخبار شخصیتی پیدا میکردند که قبلا کلی درباره اش مطلب نوشته بودند. در فرایند وبلاگ گاکر میتوانید ببینید این اتفاق چطور به داستان بزرگی در فرهنگ عامه تبدیل شد، مختصر ملاحظاتی درباره ی روایات ممکن خبری، قبل از یک حمله ی تخریبی کامل. مثل این که بخواهند بگویند: "نمیخوام قضیه رو شخصی کنم جولین، ولی موضوع تو الان جون میده برای ساختن اخبار جنجالی." من روحم خبر ندارد که اسنژ در آن موضوع گناهکار بود یا نه. ولی کسانی که تصمیم گرفتند او را به خاطر آن اتهامات زنده زنده بسوزانند هم روحشان خبر نداشت. گمانم دلایل بسیاری وجود داشت که مردم محتاطانه تر با قضیه برخورد کنند. آژانس های دولتی در استفاده از رسوایی برای بی اعتبار کردن دشمنانشان سابقه ای طولانی دارند. ما میدانیم که اسنژ تقریبا تمام سران قدرتمند دنیا را به خشم آورده بود. برخی مقامات حکومتی حتی از ترور یا محاکمه کردنش به جرم خیانت به کشور حرف میزدند. با توجه به این که خودم یکی دو بار پشت پرده ی این جور حملات قرار داشته ام، غریزه ام به من میگوید یک نفر مثل من در پشت پرده ی این قضیه و شوراندن جماعت خشمگین قرار داشت. درواقع، خیلی از وبلاگ ها در ابتدا به این موضوع شک کردند. اما وقتی مراسم تخریب آغاز شد، این موضوع مانعی سر راه فعالیتشان نبود. مهمتر این که تمام شواهد و مدارکی که وبلاگ ها برای تفسیر شخصیت اسنژ استفاده کردند تا خودشان را متقاعد کنند که واقعا گناهکار است، قبل از رو شدن اتهاماتش در دسترس بود. همان وبلاگ هایی که تا چند هفته قبل شخصیت اسنژ را باهوش، دوست داشتنی و انقلابی میخواندند، یکباره او را چندش آور معرفی کردند. علاقه و نیاز اسنژ به حریم خصوصی ای که زمانی آن را گرامی میداشتند حالا به عناوینی مثل "ریاکاری" و "پارانوئید" تبدیل شده بود. رسالت شرافتمندانه اش برای شفاف سازی، دیگر نه به قصد آزادی، بلکه به خودخواهی بی حد و اندازه تفسیر میشد. در این موضوع هم اسنژ عوض نشده بود. فقط یک نفر او را در قابی جدید قرار داده بود.» ("دروغگوهای دوست داشتنی: فریب دنیای رسانه": رایان هالیدی: ترجمه ی رضا اسکندری آذر: نشر خوب: 1399: ص261-257)

فلسفه ی جهانی حول سقوط، روی مقوله ی موفقیت با به دست آوردن فرصت ها استوار است. "فورتونا" الهه ی فرصت ها زوجه و مکمل "پولیوس" خدای جامعه است و گاهی به جای فورتونا، از نام تیکه برایش استفاده میشود. اگر فورتونا حامی فرصت ها باشد، کسی که به فرصت های خوبی دست پیدا کرده باشد، یکی از مظاهر خدای جامعه است. پوروشا خدایی که قربانی شد تا جهان مادی از وجودش پدید آید، نامش تلفظ دیگری از پولیوس است و هر انسانی که در جایگاه خدای جامعه قرار بگیرد، باید آماده ی قربانی شدن و سقوط به نفع جامعه شود. این ازآنرو است که نام پولیوس از "بعل" می آید که عنوان تجسدهای ثانوی ال یا اله در ارباب انواع و موجودات زمینی است و در یهودیت که یهوه جای بعل را گرفته است، یهوه با آدم کدمون کابالا تطبیق میشود که وجودش در جهان مادی و تمام موجودات آن متکثر شد و پوروشا تنها روایت دیگری از آدم کدمون است. این آدم کدمون، همان آدم ابوالبشر است چون یهوه در هیچ موجودی به اندازه ی انسان، ظرفیت تجلی اراده ی خود را ندارد. یهوه به جای آدم سقوط کرد چون حوا سقوط کرده بود و خدا به جای آدم میخواست به حوا برسد. این همان رابطه ی یهوه با مریم مقدس نیز هست که به تولد عیسی همتای پوروشه منجر شد. نام "حوا" حتی به لحاظ کلمه در "جیوا" در هندوئیسم تجلی می یابد. بنا بر شیوا سامهیتا، جیوا موجودی ساکن در کالبد مرد و زن است که به شهوات و غرایز آمیخته و بخش لاینفک پروسه ی کارما است؛ پروسه ای که در آن، انسان ها جواب تمام اعمال بدی را که مرتکب میشوند، با رنج کشیدن میدهند.:

“two love birds on a self-same branch: paramatman , jiva = adam , eve”: david Sherman: goldsunaura: 27 apr 2021

ازآنجاکه فرصت طلبی، عامل پیشرفت محسوب میشود، افسانه ی آدم با توسعه طلبی ارضی هم مربوط میشود و هبوط آدم به زمین به انتقال جایگاه او به یک سرزمین جدید که سرزمین فرصتها وانمود میشود تغییر حالت میدهد.

اندرو مارفول مینویسد آمدن آدم به دنبال حوا به یک اقلیم جدید، شکل دیگری از داستان پرسئوس و اندرومدا است که در آن، قهرمان، همتای حوا را از اژدهایی که نماد امر بیگانه با انسان است، آزاد میکند و داستان سنت جورج و اژدها نیز روایت دیگری از همین حالت است. همچنین ازیریس و ایزیس، همتاهای قبطی آدم و حوا در جایگاه سیاستمداران تشکیل دهنده ی حکومت فرعونی است. در یهودیت، موسی که شاهزاده ی مصر و درس آموخته ی سیستم فرعونی است، رهبر قومی که فرعون با آنها دشمن است میشود و با آنها در سرزمین همسایه ی کنعان که قلمرو ارض موعود است درصدد احیای اورشلیم الهی و حکومت خدا بر روی زمین برمی آید. نه مصر به تنهایی قبط فراعنه است و نه ارض موعود فقط این القدس اسرائیل کنونی. بلکه تمام کشورهایی که یهود درصدد احیای پایگاه تمدنی جدید برای خود درآنجا برآمده اند ارض موعودند و تمام کشورهایی که یهود از آزار آنها به ارض موعود جدید پناه برده اند مصر فراعنه. در همه ی این موارد، قومی بر ضد دشمنان خود -که به اندازه ی فرعون، کافرانی دشمن خدا محسوب میشوند- و از روی الگوی یهودیت، ادعای ایجاد یک بهشت زمینی کپی شده از اورشلیم تورات را میکنند ولی چون رهبرانشان موسی هایی با تربیت فرعونیند، عملا فقط از آن چیزهایی که از دشمنان کپی کرده اند سرمشق میگیرند و کم کم شبیه دشمن میشوند و همینطوری اینقدر کشورهای مختلف جهان به هم شبیه میشوند که امکان بلوک سازی از چندین کشور پدید می آید. بدین ترتیب، دنیا بزرگتر میشود و قصه ی آدم برجسته میشود که پدر همه ی انسان ها است ولی بعد از فروپاشی برج بابل و پیدایش زبان ها، مردم با هم فرق کرده اند. آن وقت این سوال پیش می آید که الان چه کسانی وظیفه دارند اتحاد دنیا را ایجاد کنند. اینجاست که دوباره به تورات رجوع میشود و داستان قوم برگزیده ی خدا که خاندان داود رهبری آنها را بر عهده گرفته اند پرده از رخ برمیدارد. داود مردی معمولی و فاقد توانایی های جنگاورانه ی خاصی است، ولی با پرتاب سنگی جادویی، جالوت غول را که نماد تمام قد جنگاوری عضلانی سنتی است از بین میبرد. این معجزه باعث پیشرفت داود و نماد حقانیت او است و پشتوانه ی کسانی است که بدون جنگاوری سنتی و با نیروی سلاح گرم، دشمن را از راه دور میکشند. بدین ترتیب، این الگو کاملا در خدمت اروپاییان است که اولین سازندگان ارتش های مجهز به سلاح های پیشرفته ی گرم میباشند و با همین سلاح ها تمام جهان را مستعمره ی خود کرده اند. دعوای داودی ها و کفار، دنباله ی دعوای هابیل و قابیل، پسران آدم و حوا است. هابیل، جانشین آدم است و قابیل جانشین ماری که حوا را فریفت و از طریق او عصاره ی شیطان را وارد وجود انسان کرد. داود حامل میراث هابیل است و کفار وارث میراث قابیلند. هر کس که از سلطه ی خاندان داود خارج شود به قابیلی ها بازگشته است. در کتاب مقدس، این اتفاق با جدا شدن دولت اسرائیل از دولت یهودیه ی داودی ها رقم خورد. بازسازی اروپایی آن، تقسیم امپراطوری روم به دو حکومت روم غربی و روم شرقی است. روم شرقی که نتیجه ی پیشروی های صلیبی های قرون متاخر به درون خاورمیانه است، با جایگزینی مسیحیت قستنطنیه با اسلام عثمانی، از روم غربی جدا شد و این ماجرا به فتح قستنطنیه توسط سلطان محمد فاتح تعبیر شد که در آن، سلطان محمد فاتح، نسخه ی سلطان شده ی "محمد" پیامبر اسلام است. در معنایی وسیع تر، جنگ اسلام و مسیحیت، کنایه ای از نبرد غرب و شرق سیاسی جهان است و این غرب و شرق سیاسی، هر دو از یک بنیاد یهودی واحد برمیخیزند و در هم پایگاه میسازند همانطورکه اروپای مسیحی، از ارمنی های مسیحی داخل عثمانی به عنوان ستون پنجم خود استفاده کرد و این در اواخر حکومت عثمانی ها برای ارامنه فاجعه آفرید. منتها برای این که این گونه تشتت های سیاسی به خارج از منافع قدرت های متاخر اروپایی به نظر برسند، برای درگیری هایی ممالک، تاریخ های طولانی تراشیده و قصه های اختراع شده به منابع خود کشورها ارجاع میشوند، غاقل از این که اولین منابع مکتوب، از دوباره نویسی های متناقض داستان های گوناگون در قرن 18 ساخته و چاپشان به دروغ به قرون 16 و 17 نسبت داده شده است و هرآنچه از آنها به درد استعمار میخورده است، با دنباله نویسی و بازبینی در قرن 19 به عنوان واقعیت وانمود شده و ماحصل نیز باز در قرن بیستم در صافی های دانشگاه ها از سانسور تربیتی استادن بومی گذشته است. ازآنجاکه مقدسات قوم موسی از مصر برمیخیزد، اسلام نیز هرچه دنیا مدرن تر شده است، سنگرهای فتح شده ی دشمن مدرن غربی را بیشتر مقدس کرده و توجه ویژه اش به سرزمینی که غرب مدرن، آن را بیت المقدس اصلی تعیین کرده و به خاطر از دست دادن فرضیش در جنگ های صلیبی آه و افسوس بلند عمدی سر داده است، آنقدر افزون شده که راستگو ترین فراورده ی مدرنیته در افشای خاستگاه یهودی خود یعنی اسرائیل، ذهن تمام مسلمانان ظاهرا سنتی را به خود مشغول کرده است. ظاهرا همین ذوق زدگی در فتح قستنطنیه توسط عثمانی ها هم رخ داده بوده و به همین دلیل، قستنطنیه ی بیزانسی-عثمانی بسیاری از داستان ها و کیفیات اورشلیم تورات را به خود جذب کرده و حتی بزرگترین شاه اورشلیم یعنی سلیمان را به صورت بزرگترین سلطان قستنطنیه یعنی سلیمان قانونی در خود بومی کرده است.:

“la nova cronologia de fomenko I nosovskiy”: andreu marfull:6 oct2019: andreumarfull.com

با علم به این موضوع، خوب است که به موضوع شورش ایران علیه جهان اسلام توجه کنیم. این شورش حتی در تظاهر ضد دینیش، روی شورش تشیع (به معنی شعبه سازی و تفرقه افکنی) علیه تسنن (یعنی پیروی از سنت) استوار است و سنت دراینجا جانشین مصر فرعونی است و فرقه ی شیعه جانشین امت موسی. حکما به همین خاطر است که نوشته اند علمای شیعه ی 12 امامی که تشیع ایرانی را در زمان شاه طهماسب صفوی تعیین کردند، از کوه های جبل عامل لبنان در عثمانی آمدند. جالب اینجاست که در یکی از معدود تصویرسازی های رسانه ای ایران امروزی از این واقعه یعنی در سریال شیخ بهایی، فرار خانواده ی او شامل شیخ بهایی کودک از یک فرمانده ی عثمانی و به سمت ایران تصویر میشد و در طی این سفر که یادآور گریز امت موسی به سرزمین مقدس بود، فرمانده ی عثمانی به مانند فرعون درست زمانی که خود را به خانواده رسانده بود کشته شد.

با این حال، یک مسئله ی عجیب در این شورش وجود دارد. عثمانی دولتی نیمه اروپایی تحت رهبری یک اشرافیت ترک زبان ولی با مذهبی بود که زبان رسمیش عربی شمرده میشود. در ناسیونالیسم مدرنی که از اواخر دوره ی قاجار بر کشور سایه افکند، شورش همزمان علیه زبان های ترکی و عربی با برجسته کردن عنصر ظاهرا نااسلامی فارسی زبان قابل مشاهده است. اما هرچه گذشته است، ترک ستیزی هیچ رواج قوی ای در ایران نیافته و فقط ضدیت با عرب، اقبال عمومی یافته است تا جایی که اکثر کسانی که دروغ های دوره ی پهلوی درباره ی دعوای عرب و عجم را از روی شبکه های اجتماعی تکرار میکنند، هیچ از عمق ترک ستیزی استادان رژیم سابق که این دروغ ها را پراکنده اند خبر ندارند و حتی از داستان های رسمی درباره ی پیدایش قوم ترک و پراکنش آنها در ایران به کل بی اطلاعند چه رسد به این که اصلا به «بیگانه» بودن زبان ترکی (به ادعای ناسیونالیست های باستان پرست رژیم سابق) فکر کرده باشند. دلیل این مسئله فقط این نیست که جمهوری اسلامی، اسلام را یک دین تمام عربی نمایانده است چون نسل قبلی از دوره ی پهلوی نیز چیزی از تعصب ترک ها بر اسلام که در غرب بسیار مشهود است دریافت نکرده بودند. یک دلیلش در این است که احتمالا در خود عثمانی، هر استراتژی یا تاکتیک فرهنگی برای رسیدن به موفقیت عام، ناچار بوده است خود را به یک جریان تاثیرگذارتر عرب زبان نسبت دهد. احتمالا به همین خاطر است که میخوانیم عثمانی از درون حکومت سلجوقی برآمده و این حکومت سلجوقی، خود را مجری و حتی ناجی خلافت عرب عباسی در بغداد نشان داده است. بنابراین جالب است که در یک حماسه ی معروف عربی معروف به "صراط المجاهدین"، فاتح قستنطنیه نه یک سلطان عثمانی بلکه الواثق خلیفه ی عباسی است و پیروزی او به سبب پیروزی های قبلی برادرش معتصم رخ داده است. دوره ی معتصم، آغاز سیطره ی سرداران ترک بر خلافت عباسی بوده و این جریان در زمان واثق هم ادامه داشته تا این که در زمان خلافت متوکل، به چنان ابعاد فاجعه باری میرسد که قتل خلیفه به دست ترکان رقم میخورد. شاید این، روایت دیگری از سیطره ی ترکان سلجوقی بر خلافت عباسی است و سلجوقیان نماینده ی دوران اول عثمانی که هنوز نبرد جدی ای علیه واردات مذهبی یهودی-مسیحی اروپایی شکل نگرفته بود، هستند، دورانی از یونانی مآبی که حکومت بیزانس هم تخیلی از آن است و در یونانی دوستی دوران خلافت مامون و معتصم و واثق انعکاس می یابد. این، ما را متوجه ابعاد دیگری از حماسه ی صراط المجاهدین میکند. قهرمانان اصلی این داستان، عبدالوهاب و مادر جنگجویش ذوالهمه هستند که ریاست قبیله ی بنی کلاب شمال سوریه را بر عهده دارند و نقش مهمی در پیروزی های معتصم بر رومیان دارند. بنی کلاب قبل از این و در دعوای امین و مامون، طرف مامون را گرفتند درحالیکه دشمنانشان قبیله ی بنی سلیم، طرف امین را گرفته بودند. جنگ های روم بیزانسی با عباسیان نیز در زمان مامون افزایش یافتند و این حماسه ادعا میکند که در طی این جنگ ها قبیله ی بنی کلاب، یک بار مامون را از زندان رومیان نجات دادند. نام عبدالوهاب در دیگر منابع تاریخی هم آمده است. وی جنگجویی با اصل و نسب نامعلوم است که بنی کلاب در جنگ با رومیان، به او اقتدا کردند و همین باعث شد که بعدا عبدالوهاب را از خودشان تلقی کنند. با توجه به این که قبایل سوری، قهرمانانی از دوره ی مامون را خودی کرده اند، ادعای حمایت اشرافیت های فارسی از مامون نیز میتوانسته به خودی کردن میراث او ازجمله در توجه به فلسفه ی یونان اعتبار دهد و شاید این که تنها امام شیعه ی دفن شده در ایران امام رضا است، به خاطر آن است که امام رضا ولیعهد مامون بوده است. اما داستان های رابط این مسائل، در فرهنگ زدایی گسترده ی بین اواخر قاجار تا سقوط پهلوی، نابود شده اند. در غیاب داستان های سرراست، بعضی عناصر اسطوره ای مشترک با یهودیت در تولید مابه ازاهای موسی را میتوانیم در داستان عبدالوهاب و مادرش بیابیم. مثلا میتوانیم به این موضوع توجه کنیم که ذوالهمه مادر عبدالوهاب، در اصل فاطمه نام داشت، در کودکی توسط قبایل بنی طی دزدیده و در بین آنها بزرگ شد و به جنگجویی پرآوازه بدل گردید تا این که بعدا با پسرعمویش حارث –پدر عبدالوهاب- ازدواج کرد. امروزه املای ذوالهمه از این نام معروف است. ولی این نام را "دلهمه" و "ذوالدلهمه" نیز ضبط کرده اند. احتمالا تلفظ "دلهمه" درست است. این لغت، مونث شده ی لغت "دلهم" به معنی گرگ و درواقع به معنی گرگ ماده است که میتواند لقبی برای یک زن جنگجو باشد. از طرفی صفت گرگ ماده میتواند تولد رمولوس بنیانگذار رم را به یاد بیاورد که نه توسط خانواده ی انسانیش بلکه توسط یک ماده گرگ بزرگ شد و ممکن است دلهمه شکل انسانی شده ی ماده گرگی باشد که زمانی نماینده ی بزرگ شدن قهرمان به دور از خانواده اش بود. در این حالت، عبدالوهاب ممکن است روایت دیگری از پدرجدش جندبه باشد. پدر جندبه که اتفاقا او هم حارث نام داشت قبل از تولد پسرش درگذشت. در غیاب حارث که جنگجویی نیرومند بود قبایل دشمن به قبیله ی کلاب حمله کردند. الرباب همسر حارث به همراه یک غلام سیاه، پای به گریز نهاد. در راه، غلام توسط شیطان گمراه شد و به زن ابراز تمایل شهوانی کرد. رباب او را طرد کرد و بعد چون احساس ناامنی کرد، به کنار آب رفت تا نوزاد را در سبدی توی آب بگذارد ولی اول او را شیر داد. از طرفی غلام که با فکر کردن به طرد شدن خود مدام عصبی تر میشد، از شدت خشم به زن هجوم آورد و سر او را قطع کرد. فردا صبح شاه محلی به نام داریم، در محل قتل، به جسد بی سر زنی برخورد که نوزادش هنوز داشت از او شیر میخورد و انبوهی از ملخ ها رویش سایه انداخته بودند تا اذیت نشود. شاه از وزیرش پرسید داستان این قتل چه میتواند باشد. وزیر حدس زد احتمالا این، زنی است که با غلام سیاهی شهوترانی کرده و خانواده اش کشف کرده اند و قصد جان او و فرزندش را کرده اند ولی او گریخته، ولی قبیله اش به او رسیده و او را کشته اند. اما شاه وزیرش را «سگ» نامید و گفت امکان ندارد در سینه ی یک زن بدکار پس از مرگ هنوز شیر باشد و ملخ ها به این حالت معجزه آمیز روی فرزندش سایه بیندازند. شاه حدس زد که این پسر، قهرمانی بزرگ است و دستور داد او را نزد خودش بزرگ کنند و به خاطر ملخ ها، او را "جندبه" یعنی ملخ نامید.

مارک گراف حدس میزند که احتمالا روایت وزیر، اصل داستان تولد کودک بوده که بعدا سعی شده قهرمان را از ننگ حرامزادگی نجات دهند. وی در این ادعا از یک قهرمان دیگر عرب به نام "برکات" معروف به «ابوزید» یاد میکند که او هم امیرزاده بود. مادرش خضره یک روز پرنده ی سیاهی را دید که یک تنه بر لشکری از پرندگان فائق می آید و دعا کرد که کاش پسری صاحب شود که مثل این پرنده دلاور باشد حتی اگر مثل او سیاه باشد. دعایش مستجاب شد و فرزندی سیاه زایید. این باعث شد تا قبیله فکر کنند که برکات نه پسر پدرش امیر رزق بلکه فرزند یک غلام سیاه است و پدر از ترس این شایعات، دستور داد پسرش را به خانواده ای در سرزمینی دور بسپارند و او به دور از پدرش بزرگ شود. برکات بعدها بدون این که بداند به جنگ پدر خودش رفت و پدر و پسر با هم دوئل کردند و در صحنه ی جنگ یکدیگر را شناختند و به هم ملحق شدند، روایت دیگری از جنگ رستم و سهراب در شاهنامه ی فارسی که البته ختم به خیر شد. مارک گراف، در این داستان ها رد پای تولد موسی را می یابد که به دور از پدر و مادرش در خانواده ای بیگانه بزرگ شد بخصوص صحنه ای که مادر جندبه نزدیک بود پسرش را به مانند موسای نوزاد به رودخانه بسپارد. از طرفی تولد برکات از الگوی آسمانی پرنده ای سیاه را که ظاهرا بعدا به صورت غلامی سیاه بازسازی انسانی شده است را تصویر دیگری از هبوط روح القدس در مریم به شکل کبوتر می یابد و بنابراین قهرمانان عرب را در مرز موسی و مسیح توصیف میکند.:

“issues of reconstruction, part2”: mark graf: chronologia: 26/4/2016: p94

درباره ی عبدالوهاب نیز گفته شده است که او سیه چرده بود و شاید این همان بازتاب تولد از پرنده ی سیاه غیر طبیعی است. در صحاری عربستان، پرندگان ناآشنا معمولا غیر بومی هستند و در زمان باران های تندی که آبگاه های موقتی ایجاد میکنند مشاهده میشوند. ملخ ها نیز درست در زمان چنین باران هایی ظهور میکنند. ارتباط این جانوران با تولد فرزند ناشی از این است که سبزه زارهای موقتی این باران ها جلوه هایی از بهشتند و هر کودکی که به دنیا می آید، هدیه ای از آسمان است که در زمان ورود خود به زمین، جنبه هایی از بهشت را با خود حمل میکند، جنبه هایی که میتوانند حتی به حفاظت نوزاد آسیب پذیر توسط فرشتگان آسمانی تعبیر شوند.

در مذاهب ابراهیمی که موضوع آمدن ارواح از جهانی دیگر، تا حد ممکن سانسور شده است، بهشت اطراف کودک حفظ شده است، اما دیگر بهشتی نیست که از آسمان آمده باشد، بلکه بهشتی است که از حرف شنوی مطلق کودک نسبت به والدین و اولیای آموزشی پدید می آید و محو بهشت، زمانی رقم میخورد که کودک بزرگ شده و استقلال پیدا میکند و از این پس، اختیار دارد که قوانین مذهبی آموخته را رعایت کند یا نکند. چون مهمترین دلیلی که میتواند فرد را به زیر پا گذاشتن قوانین خدا و جامعه جرئتمند کند، مشکل مالی در اثر ازدواج و تشکیل خانواده بوده است، ازدواج میتواند تکرار پیوستن آدم و حوا و سقوط از بهشت باشد. بدین ترتیب کسی بیشتر از همه در بهشت میماند که حرف شنوی خود از رهبران جامعه و آموخته های کودکی را بیشتر حفظ کند و تا وقتی که این اطاعت برای او منافع داشته باشد، بهشتی بودن تمام کارهایی که برای روسایش انجام میدهد را باور دارد. این آدم، کر و کور است و جامعه ای هم که چنین باوری میسازد کر و کور است و چون در کری و کوری متحد است این اتحاد تا اطلاع ثانوی برایش مفید است یعنی تا موقعی که با جوامع کر و کور قوی تر با رهبران دروغگوتر و فریبکارتر مجهز به امکانات پیشرفته تر برخورد میکند و ناگهان کری و کوری به جای اتحاد، به سمت افتراق تغییر جهت میدهد.

علت این مسئله، قوام کری و کوری با اطاعت از جامعه است و این در صورتی اتفاق می افتد که کل جامعه در ابتدا پیرو رهبران باشند. اما به محض این که بخش عظیمی از مردم، رهبر فریبکارتری را الگو قرار دهند و فرد هم متوجه شود که اطاعت از رهبر فعلی دیگر برایش منفعت ندارد، بر اساس عادت، به جای رهبر، از جامعه پیروی میکند و به پیروی از رهبر فریبکارتر، مراد قبلیش را از خدا به شیطان تغییر لباس میدهد. علت عملکرد مکانیکی غیر قابل کنترل این سیستم آن است که آن، علیرغم وانمودی به یک مکانیسم بهشتی، کاملا بر منفعت طلبی مادی استوار است. چون اطاعت از جمع، در درجه ی اول، کاربرد مادی داشته و دقیقا به همین خاطر، زمانی که ارزش های جامعه به سمت مادی گرایی افراطی امروز حرکت میکند، خود به خود، مکانیسمی تنشزا و عصبی کننده پیدا میکند. علت این است که اطاعت از جمع، بیش از این که بر جمع متمرکز باشد، فرد و درونیات او را به بازی میگیرد. مارک منسون با این که بعضی اوقات مثل دیوانه ها صحبت میکند، ولی این مطلب را خیلی خوب شرح داده است:

«در مغز هر انسانی، یک چیز موذی و دمدمی مزاج وجود دارد که اگر انسان ها به آن فرصت دهند که به ذهن آنها نفوذ کند باعث جنون و دیوانگی آنها میشود. به من بگویید که آیا این موضوع برای شما هم آشنا هست یا خیر؟: گاهی اوقات از رودررو شدن با فردی در زندگیتان دچار اضطراب و نگرانی میشوید. این نگرانی باعث میشود که از توانایی های شما کاسته شود و عملکرد ذهنتان دچار آسیب شود. بعد شما با خودتان میگویید که چرا اینقدر نگران هستم. حالا به خاطر اضطرابتان دچار نگرانی میشوید. وای نه! حالا نگرانی شما دو برابر شد. حالا شما به خاطر اضطراب اولیه تان نگران هستید که این به خودی خود باعث اضطراب بیشتر میشود. حالا در این شرایط یکی بگوید ویسکی کجاست؟ یا فرض کنید که شما مشکل عصبانی شدن دارید. شما سر احمقانه ترین و پوچ ترین موضوعات عصبانی میشوید و حتی علت آن را هم نمیدانید، و این حقیقت که زود عصبانی میشوید باعث میشود که از کوره بیشتر در بروید. سپس در اوج عصبانیتتان متوجه میشوید که خشونت دائمیتان شما را به فردی سطحی نگر و پست تبدیل کرده است و شما از این وضعیت متنفر هستید. شما آنقدر از عصبانیت خود نفرت دارید که از دست خودتان عصبانی میشوید. ای دیوار لعنتی! این مشت هم برای تو! یا آنقدر نگران هستید که همیشه باید کار صحیح را انجام دهید که باعث میشود از نگرانی خود نگران شوید. یا آنقدر به خاطر تک تک اشتباهاتتان احساس گناه میکنید که باعث میشود به خاطر این که اینقدر احساس گناه دارید تبدیل به یک فرد گناهکار در ذهن خود شوید. یا اغلب احساس ناراحتی و تنهایی میکنید که فکر کردن به این موضوع باعث میشود که احساس کنید شما یک انسان تنها و غمگین هستید. به حلقه ی بازخورد جهنمی خوش آمدید. احتمالا تا الان به دفعات زیادی در این حلقه گیر کرده اید. شاید همین الان هم درگیرش باشید. "خدایا من همیشه توی این حلقه ی بازخورد گیر میکنم. حتما من یه آدم بازنده و شکست خورده هستم که همه اش توی این حلقه گیر میکنم. باید جلو این موضوع رو بگیرم. وای خدای من، احساس میکنم به خاطر این که دائم به خودم میگم بازنده، احساس بازندگی دارم. نباید دیگه به خودم بازنده بگم. آه لعنتی. دارم بازم همون کارو تکرار میکنم. میبینید؟! من یه بازنده هستم. گند بزنن به این زندگی!" آرام باش دوست من. چه باور کنی چه باور نکنی، این بخشی از زیبایی یک انسان است. حیوانات بسیار اندکی در این کره ی خاکی وجود دارند که توانایی تفکرات منطقی و صحیح را داشته باشند. این از موهبت های انسان ها است که میتوانند درباره ی تفکرات خود بیندیشند. پس برای مثال، من میتوانم به تماشای کلیپ های مایلی سایرس در یوتیوب فکر کنم و در همان حین حال هم میتوانم فکر کنم که عجب آدم احمقی هستم که میخواهم کلیپ های مایلی سایرس را در یوتیوب تماشا کنم. وای عجب معجزه ی هوشیاری؟! حالا مشکل اصلی اینجاست: جامعه ی امروزی ما از سوی فرهنگ مصرف گرایی و فضای مجازی و عبارت معروف "آهای نگاه کن، زندگی من خیلی بهتر از زندگی توئه"، نسلی از انسانها را پرورش داده است که این نگرش منفی در ذهنشان جا افتاده است که حس اضطراب، ترس، گناه و غیره برای انسان ها خوب نیست. منظورم این است که اگر به قسمت خبر فیس بوکتان یک نگاهی بیندازید، میبینید که همه ی انسان ها درآنجا اوقات خوبی را سپری میکنند. با کمی تفحص میبینید که در همان هفته هشت نفر ازدواج کرده اند و یک نوجوان شانزده ساله برای تولدش یک ماشین فراری هدیه گرفته است، یا یک کودک با اختراع دستگاهی که به طور خودکار وقتی دستمال توالتتان تمام شد، آن را برایتان پر میکند، دو میلیارد دلار جایزه برنده شده است. در همین حال، شما در خانه تان نشسته اید و و مشغول تمیز کردن لای دندان های گربه تان هستید و به تنها چیزی که فکر میکنید این است که زندگیتان از آن چیزی که تصور میکردید، ناراحت کننده تر است. حلقه ی بازخورد جهنمی، روز به روز در میان مردم همه گیرتر میشود و باعث شده است که انسان ها مضطرب تر، به شدت عصبانی تر و از خود بیزارتر شوند.» ("هنر ظریف بی خیالی": مارک منسون: ترجمه ی منصور خمکده: نشر یوشیتا: 1401: ص15-14)

فکر کردن به چیزهایی که نداریم و رنج کشیدن در تلاش برای رسیدن به آنها مصداق این حکم است: «خواستن تجربه ی مثبت، تجربه ای منفی است و پذیرش تجربه ای منفی، تجربه ی مثبتی است.»، موضوعی که آلن واتس از آن تعبیر به «قانون وارونگی» میکند. منسون، این قانون را به این جمله ی آلبرت کامو ربط میدهد: «اگر دائم در جست و جوی سرچشمه ی خوشحالی باشید، هرگز به خوشبختی دست نخواهید یافت. اگر تنها به دنبال معنای زندگی باشید، هرگز زندگی نخواهید کرد.» (همان: ص16) و ادامه میدهد: «نکته ی قابل اهمیت در قانون وارونگی این است که گذاشتن اسم وارونگی برای این نظریه علت داشته است. وقتی بی خیالی طی میکنید، اثر معکوس دارد. اگر به دنبال چیزهای مثبت باشید، منفی عمل میکند و برعکس اگر به دنبال چیزهای منفی باشید، مثبت عمل میکند. دردی که در باشگاه ورزشی تحمل میکنید باعث سلامتی و انرژی بیشتر میشود. شکست در کسب و کار، منجر به فهم بهتر برای کسب موفقیت میشود...» (همان: ص17) یعنی پیشرفت از شکست حاضر میشود و همیشه در کنار کسانی که موفقیت نهایی این پروسه را میبینند، کسانی هستند که فقط روی شکست ها و دردهای بین راه تمرکز میکنند و بر آنها حسرت میخورند یا ادای حسرت خوردن بر آنها را درمی آورند. بنابراین «اگر میخواهید که در زندگی برخی از اطرافیانتان نقش و حضور پررنگ و موثری داشته باشید، باید همزمان برای برخی دیگر مایه ی تمسخر و شرمندگی باشید. به غیر از این، مورد اول هم شدنی نخواهد بود، زیرا در زندگی چیزی به نام عدم دشواری و سختی وجود ندارد.» (همان: ص23) این حقیقت درباره ی رویکردهای اجتماعی چنان که مکاتب و مذاهب در پیش میگیرند، حتی پیچیده تر است. چون رویکردهای به کار گرفته شده روی بعضی افراد به موفقیت می انجامند و در کنارشان حتما کسان دیگری هستند که تجربه شان جز شکست نبوده است. اما کامل ترین تجربه از مکاتب را کسانی دارند که هم شکست ها و هم پیروزی های آنها را تجربه کرده اند و از آنها برای اصلاح رویکرد استفاده کرده اند، موضوعی که در ایران، قطعا در مورد اسلام صدق میکند. بزرگترین خطر برای رهبران مکاتب این است که مردمی که این مطلب را درک کرده باشند، هرگز از فرصت طلبانی که تحت هر شرایطی خود را «برنده» معرفی میکنند، الگو نخواهند گرفت بخصوص وقتی بدانند خداوند آدم های بد را به هم مبتلا میکند و فرصت طلبی که با آدم هایی مثل خودش همنشین شده است، امکان ندارد بسیار بازنده نباشد.

۱ ۲ ۳ ۴ ۵ ۶ ۷