کوآنتوم اطلاعاتی: از جن های ترک زبان جادوگر تا ریش آخوندی کورش (بخش2)

تالیف: پویا جفاکش

وقتی روانکاوی میگوید آدمیزاد به طور معمول خود را در بیرون و در انسان های دیگر میجوید، طبیعتا باید این را هم در نظر بگیرد که این فرافکنی بنا بر پیشزمینه ی ذهنیتی عمیقا مذهبی انسان، باید همه چیز را منظوری از چیز دیگری برداشت کند و حتی اشتباه بگیرد. فروید علیرغم برگرفتن بسیاری از عقایدش از کابالا یا عرفان یهود، به خاطر همان رویکرد به شدت ماتریالیستیش، به این موضوع نپرداخت ولی شاگردش یونگ گویی که فروید را از روی سرش به روی پاهایش برمیگرداند مسئله ی کهن الگوها و ناخودآگاه جمعی و دوام استعاره های گذشتگان در ته ذهن آیندگان را مطرح کرد. ازجمله یونگ به این موضوع پرداخت که مادر و معشوقه در ذهنیت فرد انسانی، تا حدود زیادی جانشین الهه و مادر-زمین و از طریق او استعاره از جهان فیزیکی با همه ی نعمت ها و خطراتش میباشند. به احتمال زیاد، فروید هم چنین چیزی پشت ذهنش داشت که اینقدر روی مسئله ی مادر و معشوقه و بخصوص عوض کردن جای آنها در ذهنیت مرد تاکید مینمود. اتفاقا در کتاب یادشده مقاله ای از سال 1922 به نام «برخی مکانیسم های نوروتیک در حسادت، پارانویا و همجنس خواهی» هست که از آن، عوض شدن جای مادر/معشوقه و جامعه در موقع بروز حسادت بین مردها قابل استنباط است. موضوع به این برمیگردد که آیا مرد حاضر است با مرد دیگری آنقدر احساس صمیمیت کند که از موفقیت او در جامعه خوشحال شود یا برعکس به او حسادت کند و چنین حسادتی قابل تعویض با حسادت یک مرد به مرد دیگری است که فکر میکند و گاهی فقط توهم میزند میخواهد معشوقه ی او را تصاحب کند. فروید در مقاله ی فوق، این نوع حسادت ها را آغاز شده به حسادت یک پسر به برادرش میداند وقتی که مادر به جای او برادر نامبرده را ستایش میکند. درابتدا او از برادرش کینه میگیرد ولی کم کم با تغییر کینه به علاقه، سعی میکند از موفقیت برادرش خوشحال شود و این کم کم به نوعی همجنسگرایی می انجامد که یکی از پایه های ارتباط صمیمانه بین اعضای جامعه است. فروید در این باره مینویسد:

«در مواردی که من مشاهده کرده ام، این مکانیسم فقط به گرایش های همجنس خواهانه ای منجر شده که دگرجنس خواهی را حذف نکرده و دربردارنده ی هراس از زنان نیست. میدانیم که تعداد قابل توجهی از همجنس خواهان به واسطه ی رشد بارز تکانه های غریزی اجتماعیشان و نیز با وقف خویش برای منافع جامعه مشخص میشوند. به عنوان توضیح نظری این موضوع، اغواکننده است بگوییم به طور کلی مردی که در مردان دیگر، ابژه های عشق بالقوه ای میبیند، رفتارش با مردان قطعا متفاوت از رفتار مردی است که در بدو امر، مردان دیگر را رقیب خود در رابطه با زنان میداند. تنها ایرادی که به این دیدگاه وارد است این است که حسادت و رقابت نیز نقش خود را در عشق همجنس خواهانه ایفا میکنند و این که جامعه ی مردان، این رقبای بالقوه را نیز شامل میشود. با این حال، جدا از این توضیح تامل برانگیز، این حقیقت که انتخاب ابژه ی همجنس خواهانه به وفور از غلبه ای زودهنگام بر رقابت با مردان سرچشمه میگیرد، قطعا حاکی از ارتباطی است که میان همجنس خواهی و احساس اجتماعی وجود دارد. ما در پرتو آموزه های روانکاوی عادت کرده ایم که احساس اجتماعی را نتیجه ی والایش نگرش همجنس خواهانه به ابژه ها بدانیم. به نظر میرسد در همجنس خواهانی با علایق اجتماعی چشمگیر، تفکیک احساس اجتماعی از انتخاب ابژه به طور کامل به انجام نرسیده است.» ("کودکی را میزنند": زیگموند فروید: گردآوری و ترجمه ی مهدی حبیب زاده: نشر نی: 1402: ص94-93)

در کفه ی دیگر ترازو، حسادت جنسی افراطی مردی که به همسر یا معشوقه اش بدبین است، در سه لایه توصیف میشود: 1-حسادت رقابتی یا بهنجار 2-حسادت فرافکنی شده 3- حسادت توهمی. به نوشته ی فروید، در پایه، حسادت رقابتی «ترکیبی است از اندوه، درد از دست دادن ابژه ی محبوب و نیز زخم ناشی از نارسیسیسم تا آنجا که این زخم از آن زخم دیگر (از دست دادن محبوب) متمایز شود. علاوه بر این، حسادت، ترکیبی است از احساس دشمنی نسبت به رقیب پیروز و همچنین کم و بیش مقداری خودملامتگری که در تلاش است ایگوی خود سوژه را مسبب این از دست دادن قلمداد کند... این احساس در برخی افراد، به شیوه ای دو جنس خواهانه تجربه میشود. یعنی به بیان دیگر، مسئله تنها این نیست که یک مرد در رابطه با زنی که محبوبش است، احساس درد کرده و نسبت به مردی که رقیبش است، احساس نفرت داشته باشد، بلکه او همچنین در رابطه با مردی که به طور ناخودآگاه محبوب او است احساس اندوه میکند و از آن زن نیز به مثابه رقیبش نفرت دارد و این مجموعه ی احساسات اخیر، به شدت بر حسادت وی می افزاید. من حتی مردی را میشناسم که بنا به گزارش خودش، طی حملات حسادت، با تجسم خودآگاهانه ی خویش در جایگاه زن بی وفا، دستخوش رنج فزاینده و عذاب های تحمل ناپذیری میشد. این شخص احساس درماندگی ای را که پس از آن بر او غلبه میکرد و همینطور تصاویری را که برای توصیف حال و روزش به کار میبرد –همچون پرومتئوس در برابر منقار کرکس و یا اسیر در لانه ی مارها- به تاثیراتی نسبت میداد که از چندین تجربه ی خشونتبار همجنس خواهانه در دوران کودکی حاصل شده بودند. حسادت از نوع دوم یعنی حسادت فرافکنی شده، هم در مردان هم در زنان، یا از خیانت واقعی خود آنها در زندگی ناشی میشود و یا بر اثر سرکوب میل به خیانت به وجود می آید. در تجربه ی روزمره میتوان به این حقیقت پی برد که تعهد را خصوصا آن درجه ای از تعهد که در ازدواج مورد نیاز است، تنها میتوان با وجود پذیرش وسوسه های مداوم حفظ کرد. با این حال هر کس این وسوسه ها را در خود انکار کند، فشار آنها را با چنان شدتی احساس خواهد کرد که در خوشبینانه ترین حالت، باید مکانیسمی ناخودآگاه برای تسکین این موقعیت به کمک وی بیاید. او میتواند چنین تسکینی –و درواقع تبرئه ای از سوی وجدانش- را با فرافکنی تکانه های خیانت آمیز خودش به شریکی که به او وفادار مانده، به دست آورد. این انگیزه ی قوی میتواند از آنچه سوژه از تکانه های ناخودآگاه مشابه در شریکش ادراک میکند بهره ببرد تا او خود را چنین توجیه کند که احتمالا دیگری هم چندان بهتر از خودش نیست. نگاه کنید به ترانه ی دزدمونا: «من عشق خود را عشقی دروغین خواندم، اما او (آن مرد) درعوض چه گفت؟ "اگر من به زنان بیشتری اظهار عشق کنم، تو در بر مردان بیشتری خواهی خفت."» (بخشی از ترانه ای که دزدمونا قبل از صحنه ی به قتل رسیدن، برای ندیمه اش امیلیا میخواند: اتللو، پرده ی چهارم، صحنه ی سوم). آداب و رسوم اجتماعی، با اعطای مقدار مشخصی آزادی عمل به هوس زن متاهل برای جذب کردن و نیز به عطش مرد متاهل برای فتح کردن، این شرایط جهان شمول را با درایت خوبی مد نظر قرار داده اند به امید آن که این تمایل اجتناب ناپذیر به خیانت، درنهایت سوپاپ اطمینانی یابد و بی ضرر شود. مطابق عرف، قرار نیست هر شریک، دیگری را برای این سوق یافتن اندک به سوی خیانت مقصر بداند و معمولا این شرایط سبب میشود میلی که توسط ابژه ی جدید بیدار شده، راه ارضای خود را در نوعی بازگشت به وفاداری به ابژه ی اصلی بیابد. با وجود این، شخص حسود قادر به تشخیص این رسم مدارا نیست. او در صورتی که روند تعهد در رابطه خدشه دار شود، به چیزی به منزله ی توقف یا بازگشت باور ندارد، همچنین به این که یک معاشرت معمولی میتواند حفاظی در برابر خیانت واقعی باشد قائل نیست. در درمان چنین شخص حسودی، باید از بحث کردن با وی بر سر مسائلی که مبنای شک و تردیدهای او قرار گرفته اند پرهیز کرد، تنها میتوان او را مجاب کرد مسئله را از زاویه ای دیگر ببیند. درواقع حسادتی که از چنین برون فکنی ای برمیخیزد، خصلتی توهمی دارد. با این حال، حسادت میتواند در معرض کار روانکاوانه قرار بگیرد تا فانتزی های ناخودآگاه سوژه مبنی بر خیانت پیشگی خودش را به وی بنمایاند. با در نظر گرفتن سومین نوع حسادت، یعنی حسادت واقعا توهمی، وضع از این هم بدتر میشود. این حسادت نیز ریشه در تکانه های سرکوب شده ی معطوف به خیانتپیشگی دارد، اما در این موارد ابژه با سوژه همجنس است. حسادت توهمی چیزی به جا مانده از یک همجنس خواهی است که دوره اش به پایان رسیده و به درستی جایگاهش را در میان اشکال کلاسیک پارانویا پیدا کرده است. این حسادت که به منزله ی تلاش برای دفاع در برابر یک تکانه ی همجنس خواهانه ی بیش از حد نیرومند است، در یک مرد از چنین فرمولی تبعیت میکند: "من آن مرد را دوست ندارم، آن زن او را دوست دارد." در نمونه ای از حسادت توهمی، باید آماده بود تا ته نه تنها حسادت نوع سوم، بلکه هر سه نوع حسادت را مشاهده کرد.» (همان: ص 82-79)

در پاراگراف بعد فروید مینویسد: «به دلایل شناخته شده ای، موارد پارانویا معمولا برای تحقیق و پژوهش روانکاوانه مناسب نیستند. با این حال من اخیرا طی مطالعه ای با تمرکز بر دو بیمار پارانویایی موفق به کشف چیزی شده ام که برایم تازگی دارد.» و یکی از آنها «مربوط است به یک مرد نسبتا جوان با یک پارانویای کاملا رشدیافته ی حسادت که ابژه ی آن همسر وفادار و معصومش بود. در آن زمان او دوره ی متلاطمی را که طی آن، توهم به شکل بی وقفه ای تسخیرش میکرد، پشت سر گذاشته بود. زمانی که او را ملاقات کردم، تنها در معرض حملات مجزایی بود که چندین روز طول میکشیدند و در کمال شگفتی به طور منظم روزهایی بروز می یافتند که شب قبل از آن، او با همسرش آمیزش داشته؛ آمیزشی که ضمنا برای هر دوی آنها رضایتبخش بود. میتوان نتیجه گیری کرد که پس از هر بار ارضای لیبیدوی دگرجنس خواهانه، مولفه ی همجنس خواهانه نیز که توام با این کنش جنسی تحریک شده بود، در حملات حسادت به دنبال راه خروجی برای خود بوده است. داده های چنین حملاتی از اشاراتی کم اهمیت مانند عشوه گری کاملا ناخودآگاه همسرش که مورد توجه دیگران قرار نمیگرفت، بیرون کشیده میشد. همسرش بی هیچ تعمدی مردی را که کنارش نشسته بود با دستش لمس کرده بود، رویش را بیش از حد به طرف آن مرد برگردانده بود و یا نسبت به زمانی که با شوهرش تنها است، بیش از حد لبخند زده بود. شوهرش به شکل فوق العاده ای نسبت به تمام این تجلیات ناخودآگاه همسرش تیزبین بود و همواره میدانست چطور به درستی، این نشانه ها را تعبیر کند طوری که درباره ی این موضوع واقعا همواره حق با او بود و لذا گذشته از اینها میتوانست برای توجیه حسادتش به تحلیل روانکاوانه هم متوسل شود. درواقع ناهنجاری او تقلیل یافته بود به این که با دقت بیشتری مراقب ذهن ناخودآگاه همسرش باشد و سپس آن را بسیار بزرگتر از چیزی تلقی کند که هر کس دیگری میتوانست درباره اش فکر کند. لازم به ذکر است که کسانی که از پارانویای اذیت و آزار رنج میبرند، دقیقا به همین روش عمل میکنند. آنها هم نمیتوانند چیزی را در دیگر آدم ها بی تفاوت تلقی کنند. آنها هم اشارات کم اهمیتی را که آدم های ناشناخته ی دیگر از خود بروز میدهند، دریافت میکنند و در ارجاعات توهمیشان به کار میگیرند. معنای نهفته در این ارجاع توهمیشان این است که آنها از تمام آدم های بیگانه توقع چیزی چون عشق را دارند. اما این آدم های بیگانه هیچ چیزی از این نوع به آنها ابراز نمیکنند. آنها به یکدیگر میخندند، عصایشان را در هوا تکان میدهند و حتی هنگام عبور از کنار شخص، آب دهان بر زمین می اندازند؛ هیچ کس زمانی که شخص مورد علاقه اش در کنارش باشد، هرگز چنین کارهایی نمیکند. فرد فقط زمانی چنین کارهایی میکند که نسبت به عابر کناریش کاملا بی تفاوت باشد و او را نادیده بگیرد. همچنین با در نظر گرفتن خویشاوندی بنیادین مفاهیم "بیگانه" و "دشمن" میتوان دریافت که شخص پارانویایی در طرز تلقیش از این بی تفاوتی به صورت نفرت، یعنی چیزی در تضاد با درخواستش برای عشق، چندان هم در اشتباه نیست. کم کم میتوان دریافت تاکنون گفتن این که آدم های حسود و پارنویایی های اذیت و آزار، ازآنچه تمایل ندارند در خویش شناسایی کنند، به جانب دیگران برون فکنی میکنند، تشریح نابسنده ای از رفتار این آدم ها بوده است. این افراد قطعا چنین میکنند اما خصلت ها و رفتارهای فوق را به جای چندان دوری هم برون فکنی نمیکنند یعنی جایی که از پیش چیزی از این دست وجود نداشته باشد. آنها هدایت خود را به دست فهمشان از ناخودآگاه سپرده و توجهی را که از ذهن ناخودآگاه خود دریغ کرده اند، به سوی اذهان ناخودآگاه دیگران معطوف کرده اند. شوهر حسود ما به جای خیانت خودش، خیانت همسرش را احساس میکند. او با آگاهی از ناخودآگاه همسرش و بزرگ جلوه دادن بیش از حد آن، موفق میشود ناخودآگاه خود را محفوظ نگه دارد. اگر این مثال را قابل تعمیم بدانیم، میتوان نتیجه گرفت خصومتی که بیمار پارانویایی آزاردیده در دیگران میبیند، بازتاب تکانه های خصمانه ی خودش بر ضد آنها است. از آن جا که میدانیم در بیمار پارانویایی دقیقا محبوب ترین شخص میان همجنس های او است که به آزارگرش تبدیل شده، این سوال پیش می آید که این وارونگی احساس از کجا نشئت میگیرد. پاسخ این سوال دور از دسترس نیست. دوسویگی احساس که حضوری مداوم و همیشگی دارد، آن را به وجود آورده و عدم برآورده شدن تقاضایش برای عشق، آن را تقویت میکند. درنتیجه این دوسویگی برای بیمار پارانویایی آزاردیده همان نقشی را ایفا میکند که حسادت برای بیمار آن ایفا میکرد، یعنی دفاعی در برابر همجنس خواهی.» (همان: ص85-83)

در پایان این پاراگراف، مترجم در زیرنویس، اشاره میکند که «مقاله ی حاضر، یکی از منابع اصلی مطالعات لکان درباره ی پارانویا بخصوص رساله ی دکترای او بوده است ضمن آن که آن را در سال 1932 به فرانسه ترجمه کرده بود. از نظر وی، چهره های آزارگر موجود در سمپتوم های پارانویا بیانگر تصویر ایدئالیند که سوژه از خویش در ذهن دارد. این موضوع با پیوند عمیقی که فروید دراینجا میان پارانویا و همجنس خواهی قائل میشود، همخوانی دارد.» از روی این سخن میتوان این الگوپردازی را نیز موجه دانست که درست به مانند برخورد افراد با افراد معمولی، در برخورد افراد با رهبران جامعه نیز طبیعی است که شخص بر اساس ایدئالی که در ذهن دارد، از رهبر خاصی یک خدای مهربان بسازد و بعد از سرخوردگی از او، عشقش به رهبر به تنفر تبدیل شود ولی هنوز به دنبال رهبر دیگری با ایدئال های مشابه بگردد. این یکسان بودن ایدئال ها کار را برای کسانی که از اول اطلاعات فرهنگ ساز را منتشر کرده اند راحت میکند. درواقع توجه افراطی به ظاهر –درست مانند آنچه در بیمار پارانویایی بروز میکند- با پراکنش اطلاعات در جامعه، آنقدر طبیعی و بلاتردید میشود که حتی لازم نیست کسی را بیاورید که به آنچه میگوید اعتقاد داشته باشد.

این یک نمونه ی رسوا از این عملکرد همین اخیرا در مصاحبه ی اویدور لیبرمن از سیاستمداران اسرائیلی منتقد بنیامین نتانیاهو در گفتگو با شبکه ی "کان" اسرائیل افشا شد. لیبرمن مدعی شد که نتانیاهو دارد از داعش به عنوان سلاحی علیه حماس استفاده میکند و خطری جدی را از جانب آنها متوجه مردم غزه و منطقه میکند همانطورکه به گفته ی لیبرمن، قبلا اسرائیل از حماس به عنوان سلاحی علیه گروه های فلسطینی دیگر استفاده کرد. رهبر داعشی هایی که لیبرمن میگوید، یک قاچاقچی مواد مخدر به نام یاسر ابوشباب است که به لطف حمله ی اسرائیل به غزه از زندان آزاد شد و حالا ادعای احیای اسلام را میکند و قصد نبرد با بدکاران و کفار را کرده است آن هم درحالیکه تمام افراد رده بالای جریانش اراذل و اوباش بدنام محله ها هستند. نتانیاهو در واکنش به لیبرمن او را به سبب افشای اطلاعات مورد انتقاد قرار داد، ولی نه فقط این نقشه را تایید کرد بلکه ایده ی خوبی توصیف نمود. برای سیاستمدارانی مثل نتانیاهو اصلا مهم نیست که یک قاچاقچی مواد مخدر مثل ابوشباب چقدر ممکن است نگران گسترش راستی و درستس در جهان به کمک شرع اسلام باشد، مهم این است که در ازای پولی که میگیرد خوب ادا دربیاورد و شما میتوانید مطمئن باشید که قبلا که رسانه ها نبودند و اخبار سریع منتشر نمیشدند، هزاران عدد از این ابوشباب ها در مقام مردان مقدس در صدر مذاهب مردم نشستند و تا توانستند شراب نو در بطری کهنه به مردم فروختند.

میتوان گفت این نوع عوض کردن الگو نه فقط درباره ی رهبران سیاسی بلکه درباره ی نمادهای تاریخی و فرهنگی هم صادق است. مثلا در ایران که قبلا منبع بزرگ صدور اسلام انقلابی در جهان بود ولی حالا حنای رهبران دینیش پیش بخش بزرگی از مردم خودش رنگ ندارد، امپراطوری پارس باستان به عنوان بدیل جمهوری اسلامی آنها معرفی میشود. ولی شما تغییر معنی داری در ظاهر نمادهای مربوطه نمیبینید. از کل شاهان پارس، فقط کورش در بوق و کرنا میشود چون مرد مقدسی است که یهود را از ستم بابلی ها نجات داده است و همین ثابت میکند که او یکتاپرست است. بنابراین او هنوز مثل آخوندهای بدنام، درصدد گسترش مذهب راستین یهود است ضمن این که او و همه ی شاهان پارسی بی نام موقع رسم شدن در نگاره ها درست مثل آخوندها در لباس بلند و با ریش انبوه تصویر میشوند و حتی صورتشان در نگاره ها همانقدر دراز است که صورت های کلیشه ای آخوندها و البته خاخام ها در کاریکاتورها. به لطف حکومت طولانی جمهوری اسلامی، الان به جز الگوی سیاستمداران تمام غربی دوره ی پهلوی، تنها الگوهای موجود در صحنه همین دو مدلند که به دروغ به عنوان تنها مدل های ایران باستان و ایران مفتوح عرب ها جا زده شده اند. با توجه به شدت ترک ستیزی حکومت پهلوی و جریان فرهنگی سابق جمهوری اسلامی که انحطاط ایران و اسلام را به حکومت ترک ها و حمله ی مغول ها نسبت میداد، اکنون هزار سال حکومت عشایر ترک و مغول به طور کامل از حافظه ی جمعی ایرانی پاک شده و انحطاط ایران به جای غزنویان و سلجوقیان که حتی نامشان هم برای مردم ناآشنا است با خود حمله ی عرب شروع میشود. الان در ذهن بیشتر مردم، ما از مرگ کورش یک دفعه دوازده قرن جهش میکنیم و وارد حمله ی مصیبتبار عرب میشویم و بعد از آن باز 12قرن جهش میکنیم و یک دفعه وارد دوره ی قاجار میشویم که در بازنمایی همه چیز هستند جز ترکمن. این قطعا شمه ی دیگری از جریان جهانی حذف خاطره ی تاتارها از تاریخ است. طبق معمول، مذهبی (آخوندی) و سکولار (ناسیونالیست باستانگرا) علیرغم فحش دهی به هم، با هم در این نقشه متحدند. اما چیزی که از نظر دور مانده، این است که اولین بار، جریان غربگرای پهلوی بود که تبلیغ کورش و ایران باستان را به موازات تبلیغ ترک ستیزی با شاهنامه ی فردوسی پیش برد و هنوز هم مبلغان یکتاپرستی کورش، همین غربگراهای دشمن با حکومت یکتاپرستان آخوندیند. از این موضوع نباید متحیر شد چون کورش پیش از این که الگوی ایران شود الگوی روم بوده و این در منابع عتیق تاریخ غرب مورد توجه بوده است و درواقع تبلیغ ایران باستان برای لیبرال کردن ایران در تقلید از تبلیغ یونان و روم باستان برای لیبرال کردن اروپا و امریکا رایج شده است.

گادفری هگینز به این موضوع توجه میکند که اگوستوس اولین امپراطور روم در منابع تاریخ روم، به «پدر کشور» شهره بوده و همان منابع، سیروس –نسخه ی یونانی کورش- را نیز به همان عنوان خوانده اند. هگینز یادآوری میکند که منابع تاریخ چهار قرن اول امپراطوری روم در جریان اکادمیک فرانسه توسط DE POUILLY و ABBE SALLIERزیر سوال رفته است چون به نظر میرسید این منابع نه حاوی تاریخ واقعی بلکه نوعی مذهبسازی بر اساس کیش پرستش امپراطور و حکمران ایزدی و استوار بر شبیه سازی حکمرانانی جدیدتر به صورت امپراطوران معظم باستانی بوده باشند. توجه کنیم که در تاریخ رسمی، بعد از این چهار قرن، دوران حکومت کنستانتین کبیر از راه میرسد که مسیحیت را بر روم تحکیم میکند و پایتخت را از رم ایتالیا به شهری که خود ساخته است یعنی کنستانتینوپول یا قستنطنیه (استانبول کنونی) منتقل میکند. روم مسیحی کنستانتین، یک روم یونانی است و نباید تعجب کرد که بسیاری از منابع جعل شده، به زبان یونانی باشند و افسانه های یونانی و رومی شبیه به هم ساخته شده باشند، مثلا سفرهای انئاس تروایی جد بنیانگذاران رم در دریای مدیترانه در افسانه های لاتین، شبیه سفرهای دریایی ارگونات ها در افسانه های یونانی باشد. از طرفی امپراطور روم به عنوان تجسد زمینی ژوپیتر شاه خدایان، با کریست یا مسیح به عنوان تجسد زمینی یهوه رئیس دربار آسمانی در نزد یهود قابل تطبیق است. بنابراین کاملا ممکن است که الگوی رایج امپراطوران رومی، یکی از نسخه های اولیه ی کریست باشد که بعدا از سزارها مجزا شده است. هگینز یادآوری میکند که کورش هم در تورات، مشیا یا مسیح نامیده شده و نام کریست هم احتمالا تلفظ دیگر نام کورش است. از طرفی نام سیروس/کورش تلفظ دیگری از سور/آسور/آسیروس/آسار به معنی پادشاه و رئیس است و همین کلمه به صورت هاسار و نهایتا سزار و قیصر، عنوان امپراطوران روم شده است. بنابراین هگینز روی اثری به زبان یونانی انگشت میگذارد که عنوانش سیروپدیا و منسوب به گزنفون است و از سیروس، یک شاه آرمانی و یک قهرمان بزرگ میسازد، قهرمانی که به نظر هگینز، برای الگوسازی پرستش فرمانروا در امپراطوری روم مسیحی ساخته شده است. از طرفی نام کورش معادل نام کورس برای آپولو خدای خورشید است. خورشید در یک چرخه ی 360روزه یک سال را که یک دوره ی کامل است پشت سر میگذراند. وقایع مهم تاریخ روم هم بر اساس چرخه های 360ساله تنظیم شده اند. از نابودی تروآ و فرار انئاس از آنجا تا تاسیس رم توسط اعقابش 360سال طول میکشد. ازآنجا بعد از گذشت 360سال، حمله ی گاول ها به روم را داریم که احتمالا یک نسخه ی اولیه از نابودی رسمی رم سابق بوده است. بعد از گذشت 360سال، به فتح اسکندریه ی مصر توسط رومی ها میرسیم که احتمالا این هم یک نسخه ی دیگر فتح رم سابق توسط یک جریان جدید بوده است. 360سال جلو میرویم و به انتقال پایتخت از رم ایتالیا به قستنطنیه توسط کنستانتین کبیر میرسیم. ظاهرا همه ی اینها یک داستان را نشان میدهند که مثل سال خورشیدی مداوم از آخر به اول و باز از اول به آخر میرود و آن، عوض شدن یک رم با رم دیگری است. شاید بهترین سند بر این درجازنی، این باشد که کنستانتین، مجسمه ی پالادیوم را که نشان اجداد تروایی بنیانگذاران رم بود، از رم ایتالیا به قستنطنیه منتقل کرد و آن را بدل به مجسمه ی مریم مقدس نمود. تصور میشد که این مجسمه که بیشتر با پالاس آتنا الهه ی رومی تطبیق میشد، درابتدا متعلق به کریسا دختر آپولو بوده است که به همسری داردانوس شاه منطقه ی روبروی تروآ در تراس درآمده بود. این نکته از آن جهت اهمیت دارد که قستنطنیه هم در محل تراس بنا شد و دو ساحل آسیایی و اروپایی آن در محل تنگه ی بسفر را متحد نمود طوری که انگار کنستانتین، چیزی مثل رم را که از جای خود منحرف شده بود به اصل خود برگردانیده است. این فقط یک سابقه تراشی برای جلوگیری از سوء ظن به بدعت انجام شده است یعنی باید بپذیریم که محل رم از جای سابق خود تغییر یافته است. در این مورد، این نکته هم جالب است که به گفته ی هگینز، بخشی از تراس، رومیلا –نامی نزدیک به روم- نامیده میشد و این رومیلا تا مقدونیه تداوم داشته است. بدین ترتیب میشد گفت امپراطوری کنستانتین یونانی است چون در اساس همان امپراطوری یونانی زبان اسکندر مقدونی است که او هم در شرق نامبردار به رومی بود. درواقع اسکندر به عنوان تجسد زمینی زئوس –نسخه ی یونانی ژوپیتر- نسخه ی یونانی سزارهای لاتین بود. اما احتمالا نه اسکندر برای مقدونیه اصل بود و نه سزارها برای رم لاتینی. این را فاتحان ترک قستننطنیه که صاحبان امپراطوری عثمانی بودند بهتر تشخیص داده اند. آنها که هنوز کشور خود را "روم" ROUM میخواندند بنا بر اطلس ویلکینسون، روم اصلی را فریجیه تعیین کرده اند. در فریجیه هم مکانی به نام قیصریه –قلمرو سزارها- داریم و هم جایی به نام تروآ و هم یک کوه به نام الیمپوس –همنام با کوه اقامتگاه خدایان یونان- و هم محلی به نام هادریانی (به نام امپراطور هادریان) که اکنون ادرنه نامیده میشود. همانجا «خلیج سامسون» را داریم که ارتباط با اساطیر کتاب مقدس یهودی-مسیحی را نشان میدهد و همچنین رودی به نام فرات داریم که همنام رود مهم بابل است. توجه کنیم که درست مثل روم یونانی قستنطنیه که در هجوم ترک های عثمانی از بین رفت، در مورد روم لاتینی غرب هم گفته میشود که آن در اثر حمله ی هون های آتیلا آنقدر صدمه دید که از بین رفت و از نو ساخته شد. بنابراین کاملا ممکن است که روم عثمانی و روم لاتینی، هر دو، نتیجه ی نابودی روم فریجی باشند و نقش ترک ها در ایجاد هر دو روم، باعث شده باشد تا بعضی از خصوصیات یک امپراطوری ترکی به روم باستانی که بنیاد روم های غربی و شرقی خوانده شده است و همچنین به حکومت های تراسی و مقدونی نسبت داده شده باشد. آتیلا رهبر هون ها خود میتواند حلقه ی رابط کورش و سزارها باشد. آتیلا در فلسطین و در کرانه های دریای سدوم درس خوانده است، گزارشی که میتواند با وجود محلی به نام اسکیتوپولیس به معنی شهر اسکیت ها در "بیت شان" در فلسطین مرتبط باشد. ولی پایتخت آتیلا جایی در اروپا بوده و به نام های بابل، شوش susa و بودا buda نامیده شده است که دو نامجای اول، نام های پایتخت های کورش و پارس ها هم هستند درحالیکه buda ارتباط با budha و دین بودیسم را نشان میدهد. آغاز ترک ها هم با آغاز رم یکی است. رومئوس و رومولوس بنیانگذاران رم در نوزادی توسط ماده گرگی بزرگ شدند و همین سخن درباره ی اجداد قبایل ترک در آسیای مرکزی گفته شده است. هگینز فکر میکند که روم لاتین در اصل نتیجه ی جنگ های ساکنان این روم آسیایی با فنیقی های قرطاجه (کارتاژ) است که کلنی های کارتاژ در اروپا را از آن خود کرده و درنهایت بخشی از این مجموعه خود را صاحبان روم خوانده و زبان یونانی را با زبان لاتین عوض کرده اند. از طرفی گاول ها هم در ترکیه حضور داشته و منطقه ای به نام خود گالاتیا نام نهاده بودند و ممکن است طی همین کلنی سازی، از آسیا به اروپا نقل مکان کرده باشند. از طرفی ترک ها روم را اروم هم میخوانند که تلفظ دیگر لغت "آرام" هم هست و عناوین آرامی و بابلی معمولا با هم مترادف بودند. این نشان میدهد که دشنام «بابل» که مدام از طرف لوتری ها و کالونی ها به رم وارد میشد فقط نتیجه ی کشف عبارتی از یک پیشگویی سیبلی نیست که رم را «بابل» میخواند بلکه بر سنتی عمیق تر حول برابری اولیه ی یک روم آسیایی با آرام و بابل استوار است. رم و قستنطنیه هر دو 7تپه داشتند به تعداد سیارات ایزدی معروف در کیهانشناسی بابلی. اگر دقت کنید، کورش هم فاتح بابل و پایان دهنده به امپراطوری آن است. پایان دوره ی سیاه بابلی، احتمالا با این موضوع که کورش الگوی سزارهای منعکس کننده ی زئوس/ژوپیتر است ارتباط دارد. زئوس هم به دوران سیاه تیتان ها پایان داده بود. او پدرش ساتورن را که رئیس تیتان ها بود سرنگون کرد و این مانند آن است که یک نیروی سیاسی که از روم اولیه نشئت گرفته است ریشه ی خود را نابود کرده باشد. تپه ی پالاتین در رم که نامش هم معنی با قلمرو حکومتی است، در محلی به نام ساتورنیا یعنی زمین ساتورن قرار داشته است. زئوس در کودکی از ترس کشته شدن توسط پدرش در جزیره ی کرت پنهان شده بود و درآنجا توسط کوریت ها که نژاد سابق انسان هایند پرورش یافت و بعدا که زئوس به قدرت رسید پرومته نژاد جدیدی از انسان ها آفرید که با نژاد قبلی ترکیب شدند. کوریت ها به شکل جوانانی بودند که مردانشان به زنان میمانستند و نامشان از کورس به معنی پسر جوان می آید که همانطورکه میتوانید متوجه شوید، با کورس نامیده شدن آپولو خدای همیشه جوان و بی ریش خورشید مرتبط است. به مانند زئوس، سیروس هم در روایات یونانی، کودکی خود را در فرار از پدربزرگ تاجدارش به صورت چوپانی که گله ی گاوها را مراقبت میکند میگذراند. کریشنا خدای هندو که به اندازه ی کورش نامش همریشه با کریست است هم شاهزاده ای است که از خطر خویشاوند تاجدارش گریخته و چوپانی گاوها را میکند. هر دو آنها روزی همانند زئوس، شاه خویشاوند را سرنگون میکنند. همه ی اینها را بگذارید کنار این که یکی از معانی پیشنهاد شده برای ایتالیا از ایتال یا ویتال به معنی گاو و در مجموع به معنی سرزمین گاوها است. کریشنا 9همسر به نام رادا داشت که با میوزها یا الهگان 9گانه ی هنر که در خدمت آپولو بودند قابل تطبیقند. هگینز، لغت MUSE را شکل مونث تلقی شده ی لغت عبری MSH یا همان مسیح میشمرد و با اشاره به این که میوزها به روایتی دیگر 5 و به روایتی دیگر 3تا بودند، نسخه ی سه تایی آنها را مرتبط با تثلیث مسیح در مسیحیت رومی میشمرد. زنانه شدن مسیح دراینجا دلیل دیگری هم دارد که باز با نام آپولو مربوط میشود. تلفظ دیگر این لغت به صورت "پلا" تبدیل به یکی از القاب سیروس یا کورش شده که معمولا آن را به "شگفت انگیز" معنی میکردند ولی احتمالا با لغت کلدانی PLL به معنی دانش مرتبط است. عقلای اسکیت ها و هندیان را در منابع یونانی، به فیلائتس نامبردار کرده اند و در ایرلند نیز عقلای قوم "فیلاهه" یا "فلاه" [= "فلّاح" در عربی به معنی ارباب فئودال؟!] نامیده میشدند. این لغت، با نام پالاس برای آتنا الهه ی عقل مرتبط است و ازاینرو همانطورکه میوزها نسخه های مادینه ی آپولو و راداها نسخه های مادینه ی کریشنایند، پالاسِ پالادیوم نیز نسخه ی مادینه ی سیروس به جای سزار است. هگینز ریشه ی فیلائتس را با FIELDدر انگلیسی به معانی مزرعه و زمین و البته زمینه های ذهنیتی مرتبط میداند و همه ی اینها از بحث ریاست بر زمین از طریق تدبیر و عقل برمیخیزند. درواقع لغت "پولیس" به معنی شهر و منطقه ی تحت اداره ی یک دولت نیز از همین ریشه ی پلا برمیخیزد؛ همچنین لغت پالاس برای کاخ شاه. در هند، پالی به معنی چوپان است ولی همزمان یکی از القاب راجپوت ها یا حکمرانان فئودال هندو به عنوان چوپانان جامعه نیز است. در این رابطه هگینز نام رادا (همسر کریشنا) را همریشه با رادیوس به معنی حکومت و همخانواده با "راس" در عبری به معنی سرکرده، رگ/ری/رکس در اروپا به معنی شاه، و راجا در هندی به معنی حکمران میشمرد. بدین ترتیب زمین تحت کنترل شاه در حکم همسر او است. آن کریسایی که دیدیم پالدیوم شد هم به عنوان کسی که از خدای خورشید نسب برده در حکم چنین زمینی است و ازاینرو سرس الهه ی زمین رومی را باید نسخه ی مادینه ی کورس و بنابراین سیروس شمرد. زنی با نام مشابه کروئسا در شجره نامه ی امپراطوران روم، مادر تمام امپراطوران رومی است. از طرفی الگوی اصلی سزارها ژولیوس سزار است که ادعا میکند از نسل ونوس الهه ی عشق است و بنابراین ونوس شکل دیگر کورس مادینه یا کرئوسا است. ونوس مادر اروس یا کوپید عامل دلدادگی افراد به هم است که AMOR هم نامیده شده و دلداگی در لاتین از روی همین عنوان، اسمگذاری شده است. اگر AMOR را یک لغت اتروسکی بدانیم که به رسم الخط اتروسکی از راست به چپ نوشته شده و بعد به لاتین بازخوانی شده است، با وارونه خوانیش ROMA میرسید که نام دیگر "رم" ROME است. درواقع رومای مونث، الهه ای است که رم مذکر را میزاید و امپراطور به جای ژوپیتر، عقل و روح این رم است. هگینز مطمئن است که جووه یا ژوپیتر خدای اعظم روم عملا همان یهوه ی یهود است ولی هسیخیوس میگوید هلنی ها یا یونانیان باستان نام از "هلن" لقب ژوپیتر دارند و هگینز می افزاید کنستانتین کبیر (پدر روم یونانی) هم پسر زنی به نام هلنا بود که نامش فرم مونث نام هلن است. هلنا در گفتمان غنوصی، نام الهه ی حکمت و معادل سوفیا در کابالای یهود است. پس عجیب نیست که قومی به نام هلنی اختراع شده باشند که ملت فیلسوفان یعنی طالبان سوفیا هستند. ازاینرو هگینز تصور میکند که کابالیست ها و دنباله های یسوعیشان در جریان مسیحیت نقش مهمی در اختراع تاریخ روم داشته باشند. کابالیست ها دنباله ی جریان های فرهنگی عمدتا یونانی نویس یهودی در اسکندریه ی مصرند و هیچ بعید نیست که تولید روم مسیحی، انقلابی علیه یک جریان قبلی یهودی و ریشه گرفته از مصر باشد. در نگاره های یونانی-رومی مصر، "سزار" و "اگوستوس" هر دو از عناوین الاگابالوس یا الجبل خدای خورشید عربستان عنوان شده اند که در روم اروپایی به نام میترا پرستش میشده است. در کتاب مقدس آمده که یهودیان به رهبری موسی از مصر آمده اند و در تاریخ یونانی-رومی به پیروی از "مانه-تو"، این مهاجرت به دنبال شکست هیکسوس ها از فراعنه ی بومی در مصر اتفاق افتاده است. هیکسوس ها که از آسیا به مصر حمله کردند معمولا عرب تلقی میشوند و هگینز هم معتقد است امپراطوری اولیه ی رومی/آرامی، عرب بوده است منتها اگرچه این امپراطوری از عرب های خاورمیانه برخاست ولی عرب های اولیه از منطقه ای به نام "عربستان" که در زمان او در دره ی سند وجود داشته است، به خاورمیانه کوچیدند و درواقع این هندیان هستند که عقایدشان ریشه ی تمام این اساطیر بوده است.:

“ANACALYPSIS”: V1: GODFREY HIGGINS: LONGMAN: 1836: P620-633

لارنس آستین وادل، سرهنگ انگلیسی که متمایل به باستانشناسی بود و کارهای زیادی روی بقایای مکاتب قدیم هندوئیسم و بودیسم نموده بود، جهت حرکت فرهنگ و دین را نه از هند به خاورنزدیک بلکه برعکس میشمرد و معتقد بود تمدن سومری در خاورمیانه به واسطه ی تجار فنیقی، منشا هر دو تمدن هندی و اروپایی شده است. وی در کتاب "منشا فنیقی بریتون ها، اسکاتلندی ها و انگلوساکسون ها" (1925) نوع نگارش اسامی خدایان در هیروگلیف های سومری را از مبناهای شکل گیری مذاهب آنها شمرده و ازجمله توجه کرده که برای خدا-آسور که در دوره ی اوج خود گاهی فقط بعل یعنی ارباب یا موجود ماورائی نامیده میشده است، از یک دایره استفاده میشده است. دایره همزمان به معنی عدد 1 نیز هست و لغت ANکه در سومری به معنی خدا است، در زبان انگلوساکسون با همین املا و با تغییراتی به صورت ONE در انگلیسی رسمی، UNUS در لاتین،OINUSدر یونانی، EIN,AINSدر گوتیک به معنی عدد 1 است. همچنین در زبان های سومری و بابلی AS به معنی عدد 1 است و AS انگلیسی قدیم، ACE انگلیسی جدید، EIS یونانی و AS لاتین به معنی وحدت هستند. ASA عنوان خدا در حماسه های گوتیک اداها است که علیرغم منسوب شدن به اسکاندیناوی، وادل آنها را برساخته شده در بریتانیا میشمرد. دایره همچنین نشاندهنده ی مش یا میشو یا مشتو خدای خورشید سامی است که وادل، نام "اهوره مزدا" [=آسور-مشتو] خدای پارسیان را از او میداند. به نظر وادل، دایره درواقع نشاندهنده ی خورشید است. دو دایره، باز نشاندهنده ی خدای خورشید، این بار با نام های بزور، را و زال است که وادل، "زال" را همان سول لاتین به معنی خورشید، و "را" را معادل "رع" خدای بزرگ خورشیدی در مصر میشمرد. عدد 2 در سومری، "تاب/داب/تاپ/ مان/مین/نیس" نامیده میشده است که وادل، لغات اول را معادل نام انگلیسی این عدد یعنی TWO میداند. به نظر او این دو دایره، خورشیدهای طلوع و غروب را نشان میدهند و خورشید در موقعیت آن، با یک خدای دو چهره در یک مهر ختی قابل تطبیق است که به نظر وادل، بعدا به نام جانوس تبدیل به خدای دو چهره ی رم شده است. جانوس خدای دروازه ها است و خورشیدهای طلوع و غروب هم در دروازه های جهان زیرین، ورود و خروج دارند. همچنین این خدای دو چهره بر اساس تضاد نور و تاریکی در دوگانه ی روز و شب، معادل با هرمس صاحب کادوسئوس نیز هست. کادوسئوس عصایی است که دو مار به نشانه ی تضاد به دور آن پیچیده اند. وادل اشاره میکند که نگاره های کادوسئوس در منابع بابلی هستند و درآنجا به نام "گید" شناخته میشوند که به نظر او با عنوان GOD برای خدا در اروپا مرتبط است. علاوه بر این، به شکل های دیگری هم میتوان دو دایره را اسباب ارتباط بین النهرین و اروپا تلقی نمود. چون دایره نشاندهنده ی حرف A یا YA نیز هست. میدانیم که مسیح در مسیحیت، آلفا و امگا یعنی اول و آخر است. آلفا نشاندهنده ی حرف A است و امگا به خاطر آغاز شدن با O نشاندهنده ی حرف O است و اگر دقت کنید حرف اخیر، به شکل یک دایره است. انگار دایره ی اول عدد 2 در اروپا جای به A داده و دایره ی دوم هنوز Oمانده است. حالا اگر آلفا را به جای A با YA جایگزین کنیم، و آن را در کنار O به جای دو دایره ی سومری بگذاریم، OO بدل به YAO میشود که همان یاهو اساس یهوه است. یهوه خود برابر با جووه یا ژوپیتر خدای اعظم رومی است. او همچنین برابر با زئوس خدای اعظم یونانی است که نام قدیمیش را گاها ZIG ذکر کرده اند. یکی از قدیمی ترین خدایان سومری نیز ZAG بوده است که وادل آن را ریشه ی لغت "سکا" برای اسکیت ها نیز میداند. از طرف دیگر YA یا IA در اکدی، معادل با ایا یا ائا یا حئا خدای آب ها و عامل شکل گیری زمین است که خدایی بسیار محبوب بوده و باید او را یکی از پشتوانه های بنیادی شکل گیری شخصیت یهوه و تجسد زمینیش یعنی مسیح شمرد که دیدیم آلفا و امگا و بنابراین معادل دو دایره ی خورشیدی است. با اضافه شدن یک دایره ی سوم، نشان سه دایره معرف عدد 3 و همچنین مبدل به نشان ماه میشود که مرتبط با سه گانه بودن هکاته الهه ی ماه و جادوگری و جهنم در اروپا است. در بین النهرین هم این سه دایره نشاندهنده ی مضمون الهه و مادر فرازمینی است. علامت چهار دایره نشاندهنده ی عدد 4 است که نام اکدی آن، GAR/GADUR معادل با نام هندی و فارسی این عدد یعنی "چار/چهار" است ولی در صورتی که سه دایره ی اول آن را با عنوان سومری الهه ی مادر یعنی MA یا GA عوض کنیم و به جای دایره ی آخر، باز صدای A/YA را بگذاریم، این کلمه GAA یا MAA خوانده میشود که اولی تبدیل به نام گایا الهه ی زمین در یونان شده و دومی تبدیل به نام مایا یک الهه ی کشاورزی که مادر هرمس و منشا نام ماه می است و در هندوئیسم نیز به سبب ارتباط با توهمات زمینی، عنوان الهه ی توهم و باعث نام گرفتن حجاب و توهم به مایا شده است. ارتباط زمین با عدد 4 احتمالا علت اصلی نامیده شدن مرتب شاهان بین النهرین به فرمانروای چهار گوشه (ی زمین) میباشد. چهار دایره میتوانند زمین (به جای سه دایره) را درحالیکه خورشید خدای قضاوت (دایره ی چهارم) بر اتفاقات آن نظارت میکنند نشان دهد. اما اضافه شدن دایره ی پنجم، میتواند به معنی قرار گرفتن سه دایره ی الهه ی ماه میان دو خورشید رفته و برگشته باشد و لغت تاسیا یا تازیا به معنی عدد 5 را میسازد که ارتباط مشخصی با TA-AS یا تقاس به معنی بازگشت یا جبران دارد. تاسیا نام دیگر "داآپ میکال" خدای فنیقی است که وادل، او را همان میکائیل فرشته، قهرمان آخرالزمان مسیحی میشمرد. او همچنین به نظر وادل، همان تیازی عنوان فرشتگان مقرب در اداهای گوتیک، TKZ/ DZS نام مقدس روی سکه های یونانی-فنیقی، توخه از خدایان یونانی های مشرک متاخر، تسحوب خدای اعظم ختی ها، و تاسکیو یا تاسک خدای بریتون های مشرک است. سومری ها تاسیا را گاها به شکل مردی بالدار نشان میدادند که امروزه تصویر فرشته های مسیحی است. از طرفی 5دایره نشاندهنده ی کلمه ی ایندورو هم هستند که وادل، آن را هم با نام ایندرا رئیس خدایان در وداها مرتبط میکند و هم با نام اندروی رسول در مسیحیت اروپایی. فرایهودی بودن میکائیل و اندرو، میتواند تاسیا را به عنوان یهوه ی دو دایره ای ضرب شده در تثلیث مسیحی هم معرف باشد که شش دایره ی عدد 6 را میسازد. این نشانه معادل کلمه ای است که "تاس" خوانده ولی TA-AS نوشته میشود و هنوز با تاسیا ارتباط محرز دارد. درحالیکه تاسیا با بز و گاو ارتباط دارد، نشانه ی 6دایره همراه تصاویر ماهی، بز، دست و البته عقاب دیده میشود که وادل این آخری را با فنیکس یا ققنوس پرنده ی میرنده و به پا خیزنده ی مظهر خورشید مقایسه میکند که نام فنیقی ها هم به او منسوب است. بز که نماد مشترک است، در انگلیسی GOAT نامیده میشود که نزدیک به نام GOD و البته یادآور نام قوم گوت است که وادل، آنها را دنباله ی اروپایی ختی های آسیای صغیر میشمرد. در یک دعای بابلی، لغت تاس مرتبط با زندگی پس از مرگ به کار رفته است، به این شکل: «آن مهربان که دوست دارد مردگان را زنده کند؛ مردوخ پسر تاس». با توجه به این که مردوخ پسر ائا یا حئا است، دراینجا تاس برابر با حئا تلقی شده است. وادل با همین نوع قیاس ها و از طریق ربط دادن خطوط دایره ای به خورشیدپرستی سومری، سعی میکند نشانه های خط موسوم به فنجانی در فلسطین و آسیای صغیر منجمله در حصارلیق که شلیمان آن را تروآ معرفی کرده است، و همچنین در بریتانیای قدیم را بر اساس زبان سومری بخواند. وی به این نتیجه میرسد که صاحبان این خطوط، از این خط در موقع دعا استفاده میکردند و در آن به «این چوب» سوگند میخوردند و برای چوب، از هیروگلیف صلیب استفاده میکردند که نشاندهنده ی یک نوع واسطه ی قوی با مسیحیت است و علاوه بر این، در بعضی از این دعاها، تاس عنوان فرشته ی مقرب مردوخ است. او همچنین بر اساس یک متن آموری به خط فنجانی در ازمیر ترکیه معتقد است که آموری ها یا مرتوهای سوریه این فرهنگ را در ترکیه رواج داده اند. وادل که از پیروان سرسخت نظریه ی نژاد آریا و معتقد به آریایی بودن سومری ها است، در یکی از نوشته ها در نسب شخص مورد دعا، عبارات "آری" و "مورو" را در کنار هم می یابد و آن را سندی بر آریایی بودن آموری ها میگیرد که به عقیده ی او همان مورهای شمال افریقا و منشا نامجاهای موروکو (مراکش) و موریتانی هستند. وادل معتقد است که آموری ها به سبب علاقه به دایره عاملان ساخت بناهای سنگی دایره ای عظیم در نقاط مختلف جهان منجمله بریتانیا هستند بخصوص که به سبب خوانشی از تورات، آموری ها در فرهنگ یهودی-مسیحی در زمره ی غولان قرار دارند و یک دلیل این موضوع میتواند خرافه ی ساخت بناهای عظیم توسط غولان باشد. در اروپا از این بناهای سنگی عظیم با عنوان سیکلوپیایی یاد میشود که سیکلوپ ها یک شعبه از غولانند. به نظر وادل، گستردگی این بناها ناشی از حضور آموری ها در میان فنیقی ها یا تجار دریانورد بزرگ دوران باستان است. او دراینباره به پروفسور الیوت اسمیت استناد میکند که معتقد بود عاملین اصلی گسترش بناهای سنگی بزرگ و همچنین عاملین اصلی گسترش فرهنگ های بزرگ شرقی «در امتداد سواحل افریقا، اروپا، آسیا، و همچنین در طول زمان در اقیانوسیه و امریکا» فنیقی ها بوده اند ولی اسمیت که مصرشناس پرشوری بود، اصل این ابتکار را به مصری های باستان نسبت میداد و فنیقی ها را گسترش دهنده ی آن میشمرد. در مقابل، وادل استدلال میکند که بهترین بناهای سنگی مصر به سبب تاثیر قوی فرهنگ سوری، به یک دوره ی سوری مآبی نسبت داده شده اند و وادل، این سوری مآبی را بخشی از نفوذ فنیقی ها میشمرد. اسمیت توجه کرده است که بیشتر بناهای سنگی مرموز در نزدیکی معادن فلزاتی چون قلع، مس، سرب و طلا یا در مناطق تجارت مروارید و کهربا، و بعضیشان در جاهایی که برای کشاورزی مناسب نیستند بنا شده اند و ازاینرو باید با یک گروه تاجر و معدنکاو مرتبط باشند نه با کشاورزان محلی. حتی در هند هم قدیمی ترین آثار که بناهای سنگی گرد هستند از نزدیکی معادن گزارش شده اند. وادل توجه میکند که در بریتانیا هم فنیقی ها برای تجارت قلع وارد شدند. در جاهایی مثل استون هنج، ویلتس و دوون هم که معادن قلع وجود نداشته اند، بناهای سنگی نزدیک معادن قدیم سنگ چخماق واقعند که برای معدنکاوی ابزار مفیدی بود. از طرفی مناطق بریتانیایی حاوی دایره های سنگی و مگالیت ها عمدتا در ساحل واقعند و اسامی ای چون موری دونوم، چندین موردون، مورتون و مارتین، کائر مارت، وست مور-لند، و خلیج مور-کمب دارند و یکی دیگر هم فریت-آن است که محل زندگی قبیله ای به نام مور بوده و وادل، لغت مور در تمام این نامجاها را با مورها یا آموری های باستان مرتبط میداند. وادل یادآوری میکند که بنا بر افسانه ای استون هنج توسط مرلین جادوگر بنا شده که نام اصلیش "مردین" میتواند به معنی دارای نسب مرتو یا آموری باشد. مرلین امروزه از پیشوایان دروئیدها تلقی میشود و دلیلش به نظر وادل، کاربری بعدی استون هنج برای دروئیدهای ماه پرست است درحالیکه درابتدا خورشیدپرستان از آن استفاده میکردند. فرگوسن که استون هنج و آوبوری را شکل گرفته در دوره ی پسا-رومی میشمرد، در مخالفت با نظریه ی ریشه ی فنیقی این بناها میگفت که چنین بناهایی از فنیقیه گزارش نشده اند. اما در زمان وادل، «دایره ای از سنگ های قائم و ناهموار» در چند مایلی شمال صور توسط استنلی گزارش شده بود و کوندر و اولیفانت و دیگران هم از چندین دایره ی سنگی در جنوب سوریه، فلسطین ختی و به ویژه از شرق اردن خبر داده بودند. از منطقه ی کاسین بین خلیج فارس و دریای سرخ، سه دایره ی سنگی و عظیم و زمخت یافت شده بود که «شبیه به استون هنج» توصیف شده و مانند آن از تریلیت های غولپیکر به ارتفاع حدود 15 فوت تشکیل شده بودند. در مسیر کاروانی قدیمی که از از سواحل کیلیکیه از طریق «ستون یونس» به ایران میرفت، مسافران اروپایی به طور اتفاقی چندین مگالیت مشاهده کردند. در نزدیکی تبریز در ایران، چندین دایره ی متشکل از سنگ های غولپیکر وجود داشتند که به غول های "کائوس" از سلسله ی قائن (قابیل) نسبت داده میشدند. در سواحل شمالی افریقا که منطقه ی محبوب فنیقی ها بود هم دایره های سنگی ای در طرابلس و تپه های گیولی با تریلیت هایی شبیه استون هنج موجود بودند. حداقل در یکی از بناهای سنگی بریتانیایی یعنی سنگ رصد در کسویک که در زبان محلی به آن "قلعه ی ریگ" (یعنی قلعه ی شاه) گفته میشود، خطوطی شبیه خطوط سومری وجود دارد. وادل به کمک دکتر ایسلی مویرهد، این عبارت را «دیدن خورشید پایین» ترجمه کرده است. در این ترجمه، لغت SI که در زبان سومری به معنی چشم است، با SEEبه معنی دیدن در انگلیسی تطابق داده شده است. وادل، منظور از «خورشید پایین» را خورشید در نزدیکی افق میداند و معتقد است این عبارت، متوجه رصد خورشید در دوره ی مشخصی از سال در هنگام طلوع آن است. وادل همچنین نام کس-ویک را به محل اقامت کاس ها معنی میکند و معتقد است کاس ها در نام و ماهیت، همان کاتی ها هستند که کاتی، نام دیگر ختی های ترکیه و سوریه است.:

“THE PHOENICIAN ORIGIN OF BRITONS, SCOTS , ANGLO-SAXONS”: L.A.WADELL: CHAP17,18

شاید اشتیاق مدرنیته به ساختن بناهای سنگی عظیم در دنباله ی ادعایش به بازگشت به روم باستان و ساختمان های باشکوه آن باشد که خود روی فخرفروشی ساختمان های عظیم باستانی خاورمیانه مثل اهرام مصر و برج بابل استوار است. درواقع میشود گفت دوره ی حکومت مذهب مسیح در اروپا شب میانی الهه ی ماه است که در آن الهه ی ماه به مریم مقدس و کالبدش کلیسا تبدیل شده است و در مقابل، مدرنیته بازگشت دوران طلایی است و در مقام خورشیدی قرار دارد که پس از مدتی اسارت در جهنم در مهبل زمین، مجددا طلوع کرده است. از این جهت باید تاسیا را با لغت گیلکی "تاسیان" و مشابهش در یک نوع پهلوی منقرض شده مقایسه کرد که به معنی نوستالژی و حس غربت است. دراینجا نوستالژی به یک دوران تمام شده و تلاش برای بازگشت به آن مورد توجه بوده است. احتمالا علت این که نوستالژی به جنوب اروپا محدود و تخریب دوران آن به شمال اروپا نسبت داده شده، بازآفرینی اصل قضیه در خاورمیانه بوده است. درس آموزی آتیلا روح اسکیت ها در اسکیتوپولیس مدت ها پیش از حرکتش به سمت اروپا، همان متمدن شدن سکاها در خاورمیانه پیش از شورششان علیه آن تمدن و تصرف قلمرو مادری بوده است و شمالی بودن اسکیت ها نسبت به جنوبی تر بودن عرب ها را برجسته کرده است همانطورکه در هند، تخیل یک دوره ی تمدن پیش از غلبه ی افغان ها و ترک های شمالی، بومی سازی همین نسبت جنوب و شمال در شبه قاره ی هند است. این با نسبتی که نیکولاس دو ور بین سومری ها و اسکیت ها علیرغم پایین تر بودن سطح تمدن اولاد ژرمن اسکیت ها در اروپا برقرار میکند هم متناسب است. در تاریخ اسلام هم میتوان آن را با تضعیف تمدن عرب بعد از غلبه ی نظامیان ترک مقایسه کرد. بنابراین بعید نیست که بشود نام تاس را به تاز جد اعراب که عرب ها به نامش تازی نامیده میشدند هم تعبیر کرد. آموری ها را هم امروزه در عرب بودنشان تردیدی نیست. اگر وادل اشتیاق داشت آنها را آریایی –به مفهوم هندواروپایی- تفسیر کند، برای این بود که بریتانیا داشت از قانون آنها برای تاریخ سازی خودش استفاده میکرد و لازم بود الگوی به کار رفته باز هم بازگشت به اصل باشد. دراینجا تمدن اروپایی از طریق تطبیق با تاس، خود فرشته ی میکائیل به نظر میرسید که دارد به دوران حکومت شیطان خاتمه میدهد. تطبیق تاس با هرمس خدای دانش، هنوز هم شعار اهمیت دوران مدرن به سبب دانش پراکنی را برجسته میکند و چه بسا نام تاس با توث یا توت یا تحوت خدای دانش مصری که با هرمس تطبیق میشود هم یکی باشد. با این همه تمدن مدرن، همانطورکه سابقه اش در تکثیر جنگ و جهالت در جهان ولو با به خدمت گرفتن امثال ابوشباب ها نشان میدهد، ابدا قصد جدی برای انقلابی که ادعا میکند –جز در ظاهرسازی هایی که آنها را هم بیشتر به هدف راحت تر کردن کارهای خودش میکند- ندارد. اگر واقعیت داشته باشد که روم باستان او همان روم مسیحی قرون وسطایی بوده که الان تبدیل به روم امریکا شده است، در این صورت، ما از هیچ دریچه ی خاصی وارد مرحله ی جدیدی نشده ایم. در این رابطه فقط نمادهای تاس 6دایره ای را ببینید: دست، همان نماد خدای یهود است وقتی که در دست موسی تجلی میکند و 5 انگشت بودنش رابط تاس 6دایره ای مسیح با تاس 5دایره ای یهود است؛ بز، صورت فلکی جدی موکل اول زمستان و نشاندهنده ی زمانی است که مسیح به دنیا می آید؛ ماهی خود مسیح به عنوان روح عصر فلکی حوت (ماهی) است که به نام آن ایکتیس یعنی ماهی نامیده میشود؛ عقاب هم نماد ژوپیتر و البته امپراطوری روم است و البته هنوز هم نماد روم نوین جهان یعنی ایالات متحده ی امریکا است. میشود گفت دوران بیش از هزار ساله ی قرون وسطی اصلا وجود نداشته و ابتدای ایجاد وضع موجود، بلافاصله پس از پایان عصر قبلی آمده است. عامل پایان عصر قبلی هم احتمالا همان شهابسنگی است که اژدها خوانده شد و مسئول سیل گِل و دیگر بلایای نابودگر تمدن پیشین بوده و نبرد میکائیل با شیطان در قالب یک اژدها هم ناظر به همین دوره است که تلاش مدرنیته ی اروپایی برای غلبه بر آن، بلافاصله بعد از رخداد مزبور شروع شده و هیچ دوره ی میانی جهل پروری متفاوتی در آن وجود ندارد. اگر شعارهایی متضاد با نوعی مذهب مسلط در این دوره مطرح میشوند هنوز با همان مذهب مسلط از یک ریشه و پیرو اتحاد سکولاریسم و مذهب در اطلاعات پراکنی کوانوتومیند ولی در جاهایی با هم بر سر کسب قدرت و امتیاز، رقابت هایی پیدا کرده اند و فقط این جور موقع ها است که دانش پروری واقعا مقدس خوانده میشود.

مثلا چند وقت پیش دیدم که بی بی سی فارسی دارد یک نمایشگاه کتاب در افغانستان دوره ی طالبان را بسیار ستایش میکند و گزارشگرش درحالیکه در کنار متقاضیان کتاب در نمایشگاه راه میرود بدون این که مستقیما دستوری بدهد میگوید امروز که مخالفت و اعتراض نسبت به حکومت طالبان دشوار است جوانان افغان تلاش میکنند تا از طریق کتابخوانی به مبارزه با استبداد مذهبی طالبان ادامه دهند. همین بی بی سی فارسی در موقع برگزاری نمایشگاه کتاب در ایران که به مراتب باشکوه تر و حرفه ای تر است اگر بخواهد چیزی درباره ی نمایشگاه بگوید فقط نیش و کنایه و تخریب است طوری که مخاطب دوست نداشته باشد برود کتاب بخواند. مسلما 28سال پیش در زمان آغاز دولت اصلاحات، واکنش بریتانیا به کتاب در ایران این نبود. در آن زمان، کتاب، کالای منور و ارزشمندی بود که به خاطر دانش مقدسش برای تحریک جوانان ایران به طغیان علیه مذهب مسلط لازم بود. اما حالا کتاب در ایران، ماموریت خود را تمام کرده است و جای خود را به شبکه های اجتماعی و رسانه های تصویری که محتواهای مشابه ولی اغلب جاهلانه و مبتذل تولید میکنند و تفکر انتقادی را در ایران ضعیف میکنند داده است. درواقع امید است که حال ایران بدل به آینده ی افغانستان شود و کتاب فقط تا آن زمان و به طور موقت در افغانستان مقدس خواهد بود همانطورکه در خود مغربزمین و بعدتر در کشورهای شرقی چنین بود. همیشه قرار بود کتاب، دروازه ی افق به نظر برسد که خورشیدهای انسانی را از قلمرو تاریکی و رحم مادر-زمین به روی زمین بیاورد تا با مقدس بودن همیشگیش در جای لازم، دروازه ای باشد که انسان ها را از روشنی به تاریکی برمیگرداند، همان نقشی که الان اینترنت بیشتر ایفا میکند. ساختن جهان با اطلاعات به قول ویلر، تا حدود زیادی به این روند پخش اطلاعات در جهان توجه دارد. اطلاعات کاملا گزینش شده ذهن انسان ها را میسازند ولی قبل از این که ذهنیت مزبور حالت انتقادی پیدا کند، آن را رها میکنند تا فرد با ذهنیتی که آن را با جهان عینی اشتباه گرفته است، همچون روباتی در خدمت آنهایی که اطلاعات گزینش شده را تکثیر کرده اند باشد.

اگر سخن ویلر تا این جا درست بوده است شاید بقیه اش هم درست باشد. یعنی این که افرادی که در مقابل این جریان یکسویه مقاومت کرده و اطلاعات متضادی را در خود پرورده اند خود میتوانند با تاثیرگذاری بر دیگران، باعث گسترش اطلاعات مخالفی باشند که به مرور زمان، بر تغییر نوع بنای جهان به سمتی بهتر اثر بگذارد. شاید یک دلیل این که افرادی که مطلع تر از دیگرانند حالت پارانویا می یابند و احساس میکنند همه با آنها دشمنند همین باشد. نوع اطلاعات مسلطی که وارد ذهن آنها شده، باعث شده تا آنها فکر کنند از بقیه برترند و باید دوست داشته شوند و به قول فروید، چون چنین احساسی را از سوی مردم جذب نمیکنند، نفرت خود از مردم را وارونه میکنند و فکر میکنند مردم از آنها متنفرند و اینچنین فاصله شان با مردم بیشتر، و امکان اثرگذاریشان بر مردم کمتر میشود. با این حال، به نظر میرسد رسم زمانه همیشه همانطور بوده و منابع کلاسیک هم آنجایی که به گذشته ی عرفانی بشر متوسل میشدند همیشه بیان میداشتند که دردهای ما نشاندهنده ی وجود نوعی مرض اجتماعی در یک سیستم انسانی است که عامل آن مرض با بدن آن سیستم بیگانه است و انسان باید این دردها را بشناسد تا آنها را مداوا و عوامل مسموم را بیرون کند. در مثنوی مولانا آمده است که معمولا کسی که درگیر چنین مرضی است:

جمله فرزین بندها بیند به عکس

مات بر وی گردد و نقصان و وکس

فرزین بند، فنی در شطرنج است و اشاره دارد به این که این آدم در بازی دنیا تصور میکند پیروز است ولی ناگهان مات میشود. آنگاه ادامه میدهد:

زانکه او گر هیچ بیند خویش را

مهلک و ناسور بیند ریش را

[ناسور یعنی عفونت، و ریش یعنی زخم]

درد خیزد زین چنین دیدن درون

درد، او را از حجاب آرد برون

تا نگیرد مادران را درد زَه

طفل در زادن نیابد هیچ ره

این امانت در دل و دل، حامله است

این نصیحت ها مثال قابله است

قابله گوید که زن را درد نیست

درد باید، درد، کودک را رهی است.

دقت کنید که بدن ما به عنوان بخشی از مادر-زمین، خود، مثال مادر است و کودک ما، خورشیدی است که قرار است از مادر-زمین ذهنی ما متولد شود و شب ما را روشن کند و دردی که میکشیم، برای تولد این خورشید لازم است. اگر ما را از این درد میترسانند و به خاطرش تحقیر میکنند، دلیلش جز اطلاعات غلط کوانتومی نیست چون صاحبان این اطلاعات غلط، میخواهند با کشتن کودک در شکم مادر، جلو تولد خورشید بزرگتری را که از روی خورشیدهای متولد شده ی فردی الگو میگیرد و از رحم مادر-زمین یعنی عصر تاریکی فعلی متولد میشود بگیرند.

مطالب مرتبط:

کوآنتوم اطلاعاتی: از جن های ترک زبان جادوگر تا ریش آخوندی کورش (بخش1)

جامعه ی جهنمی امروز و داستان های پیامبران و اولیای الهی

آغاز و پایان عصر نوین (قسمت دوم)

کوآنتوم اطلاعاتی: از جن های ترک زبان جادوگر تا ریش آخوندی کورش (بخش1)

تالیف: پویا جفاکش

در اکتبر ۲۰۲۲، برای اولین بار در تاریخ مدرن در کازان (روسیه)، سمینار علمی بین‌المللی رسمی (که توسط آکادمی علوم روسیه سازماندهی شده بود) با دستور کار زیر برگزار شد: «از امپراتوری تارتاریا تا امپراتوری روسیه در دوران پتر کبیر». این اولین باری است که علم رسمی، نام تارتاریا را روی نقشه قرار می‌دهد.: نه تاتارها؛ تارتاریا. تبلیغات آن در زبان روسی چنین ترجمه میشوند: «سمینار علمی بین‌المللی "از امپراتوری‌های تارتاریا تا امپراتوری پتر روسیه". افتتاحیه ی رسمی KFU 7 دسامبر 2022. آغاز مرحله ی دوم گردهمایی اختصاص داده شده به سیصد و پنجاهمین سالگرد پتر کبیر. شرکت‌کنندگان شامل نمایندگان مراکز دانشگاهی پیشرو، و دانشگاه‌های پیشرو کشور بودند که با دانشگاه فدرال کازان همکاری ثمربخشی داشتند. این رویداد در چارچوب کمک هزینه‌ای که توسط بنیاد تاریخ سرزمین پدری اختصاص داده شده است، برگزار می‌شود. مقالات به عنوان بخشی از سمپوزیوم علمی بین‌المللی "بر شانه‌های غول‌ها: پتر کبیر و تجربه امپراتوری روسیه در بستر تاریخ جهان" در موسسه ی روابط بین‌الملل KFU ارائه شدند.» عنوان این جلسه به اندازه ی کافی برای غربی ها ترسناک به نظر میرسد، تبلیغاتش دیگر بدتر. تارتاریا در مغربزمین معمولا با یک نظریه ی مدرن شناخته میشود که میگوید تمام دنیا تا قبل از قرن 19 شبیه تمدن کنونی غرب بود و توسط آتلانتیسی ها کنترل میشود. با این حال، ریشه ی این نظریه ی توطئه به خود روس ها میرسد هرچند نه آنطورکه آنها میخواستند. آنها از یک امپراطوری جهانی تارتاریا آغازیدند. این افسانه زمانی شکل گرفت که روس‌ها متوجه شدند قبل از اینکه کشورشان روسیه نامیده شود، در نقشه‌های قدیمی "تارتاریا" (تاتارستان) نامیده می‌شد. و این تمدن نه تنها روسیه، بلکه بیشتر آسیا را در بر می‌گرفت. تارتاریا به بخش‌های مختلفی تقسیم شد: تارتاری روسی (مسکوی)، تارتاری چینی و غیره. بعدها برخی افراد شواهدی یافتند که نشان می‌داد بقایای تارتاریا در آمریکا، عمدتاً در آمریکای غربی، وجود داشته است. بنابراین این ایده گسترش یافت که تارتاریا به معنای واقعی کلمه در همه جا وجود داشته است. و این جایی بود که اوضاع شروع به حرکت در جهت اشتباه کرد. در واقع، تارتاریا صرفاً یک منطقه ی جغرافیایی در آسیا بود، و برخی از مردم مهاجر آن نیز بر فرهنگ آمریکا تأثیر گذاشتند. چیز بیشتری در مورد آن وجود ندارد. این بخشی از "دنیای قدیم" بود، اما منحصراً دنیای قدیم نبود. بنابراین استفاده از اصطلاح تارتاریا هر بار که در مورد این دنیای قدیم صحبت می‌شود، دیدگاه گمراه‌کننده‌ای از دنیای اسلاو محور را تقویت می‌کند، جایی که به دلایلی فرهنگ روسی بر همه چیز دیگر تسلط داشت. بسیاری از دانشمندان اروپای غربی، تارتاریای کبیر را امپراتوری عظیمی می‌دانستند که از کوه‌های اورال تا اقیانوس آرام امتداد داشت. به عنوان مثال، جیووانی بوترو، دیپلمات و یسوعی ایتالیایی، در اثر خود با عنوان «رابطه ی جهانی» (Relationi universali)، منسوب به ۱۵۹۵، نوشت که تارتارها قبلاً اسکیت ها نامیده می‌شدند و قلمروشان تاترتاریا نیمی از آسیا را اشغال می‌کند، در غرب با منطقه ی ولگا هم‌مرز است و در جنوب با چین و هند؛ در عین حال، سرزمین‌های این امپراتوری عظیم از یک طرف توسط آب‌های دریای خزر و از طرف دیگر توسط دریای برینگ شسته میشود. یکی دیگر از نمایندگان شرق‌شناس فرانسوی، ژان باپتیست دوهالده در سال ۱۷۳۵ اثری علمی با عنوان «شرح جغرافیایی، تاریخی، گاهشماری، سیاسی و فیزیکی امپراتوری چین و تاتارستان چین» منتشر کرد. به نظر وی، تارتاریای پهناور از غرب با مسکو، از جنوب با مغولستان و چین هم‌مرز است، از شمال توسط دریای قطب شمال شسته می‌شود و دریای شرقی، تاتارستان را از ژاپن جدا می‌کند. نظریه ی توطئه ی شبه تاریخی درباره تارتاریای کبیر اولین بار در روسیه توسط نیکولای لواشوف ظاهر شد، که بعدا در گاهشماری جدید آناتولی فومنکو رواج یافت. در ملی گرایی شبه علمی روسی، تارتاریا به عنوان نام "واقعی" روسیه معرفی می‌شود، که در غرب به طرز کینه‌توزانه‌ای "نادیده گرفته" شد (به عنوان مثال، فیلم "تارتاریای کبیر - امپراتوری روس" محصول ۲۰۱۱ که در یوتیوب منتشر شد). از حدود سال ۲۰۱۶، نظریه‌های توطئه درباره ی امپراتوری گمشده ی فرضی "تارتاریا" در بخش انگلیسی زبان اینترنت رواج یافته است. این توطئه انگاری عمدتاً مبتنی بر سوءتفاهم در تاریخ معماری است. طرفداران این نظریه گمان می‌کنند که ساختمان‌های تخریب‌شده مانند ساختمان سینگر یا محوطه ی موقت نمایشگاه جهانی 1915 در واقع ساختمان‌های یک امپراتوری وسیع مستقر در تارتاریا بوده‌اند که از تاریخ حذف شده‌اند. ساختمان‌های "عصر طلایی" با سبک مجلل اغلب به گونه‌ای ساخته می‌شوند که گویی واقعاً توسط تارتاریای فرضی ساخته شده‌اند. این توطئه انگاری جزئیات بسیار کمی دارد و فقط به طور مبهم توضیح می‌دهد که چگونه چنین تمدن ظاهراً پیشرفته‌ای که به صلح جهانی دست یافته بود، می‌توانسته سقوط کرده و پنهان شود. این ایده که "سیل گِل" بخش بزرگی از جهان و در نتیجه ساختمان‌های قدیمی را از بین برده است، رایج است و تنها با این واقعیت پشتیبانی می‌شود که برخی از ساختمان‌ها دارای زیرزمین‌هایی هستند که پنجره دارند. جنگ جهانی اول و دوم به عنوان راهی برای تخریب و پنهان شدن تارتاریا ذکر می‌شود که نشان دهنده ی این واقعیت است که بمباران های گسترده بسیاری از ساختمان‌های تاریخی را نابود کرده است. شواهد کلی برای این نظریه این است که سبک‌های مشابهی از ساختمان‌سازی در سراسر جهان وجود دارد، مانند ساختمان‌های پایتخت با گنبد یا قلعه های ستاره ای. با این حال، چنین طرح‌هایی به دلیل استعمار امپراتوری‌هایی مانند بریتانیا، اسپانیا و پرتغال در سطح جهانی وجود دارند، نه امپراتوری‌های از دست رفته‌ای مانند تارتاریا. این نظریه منعکس کننده ی نارضایتی فرهنگی از مدرنیسم و ​​این فرض است که سبک‌های سنتی ذاتاً خوب و سبک‌های مدرن بد هستند. به هر حال، تارتاریای رسمی روس ها هنوز تارتاریای مغولی و نه تنها تارتاریای اسلاو فومنکو است و بیشتر بار میهنی دارد تا نژادی. کاربری به نام JAY DEE در این راستا و در واکنش به خبر گردهمایی یادشده در روسیه برای توضیح مطلب، متن ویدئوی مفیدی در یوتیوب را به این شرح، درج نوشتاری کرده است:
«سلام به مشترکین عزیز و بینندگان کانال من، همین الان می‌خواهم از همه ی کسانی که در ویدیوی قبلی با کلمات محبت‌آمیز از من حمایت کردند تشکر کنم. به رسمیت شناختن امپراتوری تارتاریا دستاورد مشترک بسیاری از نویسندگانی است که سال‌هاست این موضوع را مطالعه می‌کنند. متأسفانه تقریباً هیچ وبلاگ‌نویس جایگزینی، از جمله کسانی که در نظرات ذکر نشده‌اند، به این موضوع توجه نکرده‌اند. آیا واقعاً از این موضوع پشتیبانی می‌کنند؟ به اتاق اسلحه‌خانه ی کرملین مسکو بروید و ویدیویی در مورد کره زمین بسازید، موضوع دیگری است. به دنبال تأیید این باشید که تارتاریای بزرگ یک امپراتوری بوده یا یک ایالت. برخی به من نشان دادند که نام ویدیو نادرست است و این سمینار به رسمیت شناختن تارتاریای بزرگ نیست. شاید البته تقصیر من است و من به خوبی توضیح ندادم. در موقعیت‌هایی که دانشمندان در آن جمع می‌شوند، کنفرانس مطبوعاتی توسط رسانه‌های پیشرو دعوت می‌شود. کشورها بعداً در این کنفرانس اعلام می‌کنند که به معنای واقعی کلمه موارد زیر را بیان می‌کنند: ما 200 سال است که در مورد تاریخ اشتباه می‌کنیم. یوغ عشایر مغول-تاتار امپراتوری تارتاریا بوده و هست و بنابراین دوستان، شما هرگز این اصلاح تاریخ را نخواهید شنید. من حتی بیشتر به شما خواهم گفت که این اصلاح کمی بعد در حال انجام است. من به لطف همه ی کسانی که به درخواست من پاسخ دادند و مثال‌های لازم را از تصاویر حذف کردند، مثال‌هایی خواهم آورد . در واقع، در حالی که ما خواب بودیم ، کلمه ی تارتاریا قبلاً وارد کتاب‌های درسی تاریخ مدارس شده است. جالب است بدانید آنچه در کتاب درسی کلاس ششم نوشته شده است، همان نظم طلایی نقشه‌های اروپایی به عنوان تارتاروس یا تارتاریا و در کتاب درسی تاریخ برای کلاس هفتم ، ذکر شده است. تفسیر دیگری را که روی نقشه‌ها نقل می‌کنم ، در آن زمان، روسیه به عنوان یک کشور وحشی تعیین شده بود. تارتاریا در گیومه قرار داده شده بود، با این حال، در آموزش، نقشه ی تاریخی نیز قرار داده شده بود که روی آن دو کلمه ی تارتاری وجود دارد. حتی می‌توانید کلمه ی تارتارهای چرکسی را پیدا کنید. اگرچه، البته، در خود کتاب درسی دشوار است، اما این کلمه ممکن است. همچنین به اطلس تاریخ برای کلاس هفتم مراجعه کنید. بخشی از کارت Remezov نقشه ی سیبری را با کتیبه‌ای به زبان روسی قدیم بزرگ ترسیم کرده است.: تارتاریا. پس چه می‌خواهید بیشتر ادعا کنید که تارتاریا به عنوان علم رسمی شناخته نشده است، اما واقعیت‌هایی که آنها در نظرات ویدیو برای من می‌گویند خلاف این است، من کاملاً درک می‌کنم که چیست، آنها احتمالاً به معنای واقعی کلمه موارد زیر را خواهند نوشت. خب، کلمه ی تارتاریا در کتاب‌های درسی ظاهر شد. پس بله و نه دوستان. کلمه ی من، تارتاریا، برای مورخان مدت زیادی است که بدترین نفرین بوده است، اگر در یک کنفرانس یا سمینار، کسی از حضار یا روزنامه‌نگاران خدای ناکرده می‌پرسید تارتاریا چیست، مورخان به معنای واقعی کلمه شروع به از دست دادن کنترل خود می‌کردند، گاهی اوقات حتی فحاشی می‌کردند و
به یاد داشته باشید که همه ی کارت‌های شروع کننده ی این دسیسه‌های اطلاعات بریتانیا است، کلمه ی تارتاریا فقط در کتاب‌های درسی ظاهر نشده است، اجرای طرح جایگزینی تدریجی تاریخ است. امروز می‌خواهم نشان دهم که چگونه تکامل یافته است. مفهوم به اصطلاح یوغ مغول-تاتار برای 100 سال گذشته
با سال‌های کمی اضافه تر برای شروع، باقی مانده است. بیایید یک کتاب درسی تاریخ 1917 را که در شهر پتروگراد منتشر شده است، در نظر بگیریم، یعنی
تحت حکومت تزاری، بلشویک‌ها در آن لحظه هنوز وقت نکرده‌اند فصل 11 کتاب درسی تاریخ خود را بنویسند.: "فتح تاتار فاجعه‌ای وحشتناک بود که در نیمه ی اول قرن سیزدهم بر سرزمین روسیه نازل شد. این، حمله ی تاتارهای کوچ‌نشین بود که خود روسیه را فتح کردند. ظهور دولت روسیه دائماً از استپ‌ نشینانی که از آسیا به استپ‌های جنوبی روسیه مهاجرت می‌کردند، رنج می‌برد. اما هرگز پیش از این، کوچ‌نشینان تاتار چنین تعداد زیادی نبودند و هرگز در سراسر دشت روسیه پراکنده نشدند . تاتارها هرگز در اینجا ادعایی نداشتند . تحت سلطه ی یک خان تاتار، ملقب به چنگیز خان، خان بزرگ از استپ‌های مغولستان، آسیای مرکزی را تحت قدرت خود متحد کرد و قبایل وحشی جداگانه ی مغولستان را به تسخیر کشورهای همسایه سوق داد و آنها را با تسخیر چندین کشور آسیایی به زیر سلطه ی خود درآورد. چنگیز خان لشکرهای خود را به قصد رفتن به اروپا به غرب منتقل کرد." در اینجا در صفحه تصویر یک جنگجوی تاتار وجود دارد. بیایید به یاد بیاوریم که او در آینده چه شکلی بوده است. اکنون مقایسه‌ای انجام خواهم داد. از یک خواننده در مورد تاریخ اتحاد جماهیر شوروی با دوران باستان تا پایان قرن هجدهم نقل قول خواهم کرد. 1989: تقریباً فصل 5 اتحاد جماهیر شوروی به پایان رسیده است. مردم روسیه و سایر مردم کشورمان در قرن دوازدهم میلادی، با حمله ی مغول-تاتار دست و پنجه نرم می‌کنند. قبایل مغول در آسیای مرکزی زندگی می‌کردند. قبایل جنگلی شمالی عقب‌مانده‌تر به شکار و ماهیگیری مشغول بودند، درحالیکه رهبران قبایل خان مغول و نوکران آنها که به پرورش دام در استپ‌های جنوبی می‌پرداختند، به سرعت خود را ثروتمند کردند. آنها صاحب گله‌های عظیم اسب، شتر و گوسفند بودند. اقتصاد مغول‌های نجیب بر اساس اعضای عادی جامعه (سیاه‌پوستان و اسیران جنگی برده) اداره می‌شد. در سال ۱۲۰۶ میلادی، رهبر یک قبیله، مغول-تاتارها را متحد کرد و تحت حکومت آنها ، قورولتای یعنی مجلس مغولی را جمع‌آوری کرد. اربابان فئودال، تیموچین را تحت نام چنگیز خان، خان خود اعلام کردند. به زودی فتوحات چنگیز خان و ژنرال‌های مغولش آغاز شد. ارتش به ده‌ها صدها هزار نفر تقسیم شد که در گروه های ده‌ها هزار نفری ترکیب شده بودند. (از این رو عبارت "تاریکی" به عنوان مادر مردمان بی‌شماری استفاده می‌شود.) مردمی که مراکز تمدن باستانی را در آسیا و اروپای شرقی ایجاد کردند در سطح بالاتری از توسعه ی عمومی و فرهنگی نسبت به فاتحان قرار داشتند. . لشکرکشی‌های غنی‌سازی نخبگان فئودال، مغول‌ها را از کار مسالمت‌آمیز دور کرد و مانع توسعه ی مترقی جامعه مغولستان شد." من فکر نمی‌کنم بتوانید بیشتر بخوانید، همه چیز اینجا واضح است. توجه داشته باشید که اگر در کتاب درسی سال ۱۹۱۷ درباره ی تاتارها بود، اینجا قبلاً تاتارها با مغول‌ها جایگزین شده بودند و شروع به استفاده از اصطلاح مغول-تاتارها کردند. و حالا من کتاب درسی تاریخ روسیه برای کلاس ششم را نقل می‌کنم. نسخه یProsveshchenie مسکو ۲۰۱۶، فصل ۱۵، "امپراتوری مغول تحت آموزش قدرت چنگیز خان، نقشه ی سیاسی جهان را تغییر می‌دهد.": "از دوران باستان استپ‌های بی‌پایان شمال چین، محل سکونت قبایل و اقوام مختلف خویشاوند مغول‌ها، تاتارها، کرائی‌ها و دیگران بود. شرایط طبیعی این استپ‌ها ، شغل اصلی اقوام کوچ‌نشین ساکن در اینجا را از پیش تعیین کرده بود: دامداری. در طول جنگ‌های وحشیانه، مغول‌ها در آغاز قرن سیزدهم پیروز شدند و قبایل کوچ‌نشین همسایه را در طول این جنگ‌ها متحد کردند. تقریباً همه ی تاتارها نابود شدند، اما خود مغول‌ها در چین و سپس در سایر کشورهای آسیایی و اروپایی با نام تاتار شناخته شدند. مورخان گاهی اوقات آنها را مغول-تاتارها می‌نامند. در قورولتای کنگره ی اشراف مغولی نیون، کنفرانسی که در سال ۱۲۰۶ برگزار شد، لرد تیموچین که فرمانده‌ای با استعداد، پرانرژی، حیله‌گر و بی‌رحم بود، به عنوان خان بزرگ اعلام شد و چنگیز خان نامیده شد. سپس یک خان آسمانی وجود دارد. این به معنای ایجاد یک دولت متحد مغولی بود. تعریف مغول‌ها در به تدریج به تمام قبایلی که بخشی از هسته ی اصلی دولت مغولستان بودند، گسترش یافت." فصل ۱۸: تشکیل اردوی طلایی با بازگشت از پیاده‌روی در اروپای مرکزی: " اندکی پس از مرگ باتو در ۱۲۴۲-۱۲۴۳اردوی طلایی که در ابتدا یکی از اولوس‌های امپراتوری مغول بود، به یک دولت بدل شد. این اولوس بعداً استقلال کامل را به دست آورد. در پشت این ایالت، نامی که باتو ایجاد کرد، اردوی طلایی تثبیت شد. در آغاز قرن ۱۴ این ایالت شامل ساحل شمالی دریای سیاه، کریمه ی شمالی، قفقاز، ولگای میانی و سفلی، اورال‌های غربی، سیبری غربی، و خوارزم بود. اردوی طلایی یکی از بزرگترین ایالت‌های جهان بود که شامل قبایل و مردمان زیادی می‌شد. بومی ها هم ساکن و هم کوچ‌نشین بودند و تابع جمعیت کوچ‌نشین بودند، اسب‌ها را تأمین می‌کردند و به فاتحان شیر میدادند. جمعیت کشاورز بیشتر محصول خود را به آنها می‌داد. اشراف مغول بهترین زمین‌ها و مراتع را تصاحب کردند. خان در رأس اردوی طلایی ایستاده بود. این عنوان توسط نوادگان چنگیز خان حمل می‌شد. چنگیز خان متعلق به تمام سرزمین‌ها و جمعیت‌ها بود. قدرت او به ارتش عظیم و مقامات متعدد متکی بود." به نحوه ی جایگزینی توجه کنید: اکنون روسیه به مسکو حمله کرده است. سلام به همه، این تاریکی، تاریکی تاتارهای کوچ‌نشین نیست، اما کل امپراتوری مغول یکسان است. امپراتوری‌ای که هیچ اثری در مغولستان ندارد، نه شهر، نه بنای تاریخی مکتوب یا ثروت غارت شده، نه قبر چنگیز خان، نه هیچ چیز. آنها نمی‌توانستند آن را در مغولستان پیدا کنند. گاهی اوقات در نظراتی که ارائه می‌دهند، ادعا می‌کنند که می‌گویند: من تاریخ را نمی‌دانم. دوستان من، من داستان را طبق کتاب‌های درسی شوروی به یاد دارم. اما منطقاً هر چه زمان بیشتری از رویداد تاریخی می‌گذرد، تحریف بیشتری در آن رخ می‌دهد. خب، یا بر این اساس، این داستان به نحوی اصلاح خواهد شد. و سپس به تدریج مفهوم امپراتوری مغول تغییر خواهد کرد. مفهوم امپراتوری تارتاری جایگزین میشود. می‌خواهم مقاله‌ای از سال ۲۰۱3 با عنوان «میراث اردوی طلایی در نقشه‌برداری اروپا در قرون ۱۵ تا ۱۸» را به شما نشان دهم. نویسنده: ایگور کنستانتینوویچ فومنکو. نه، این‌طور نیست که فومنکو، یکی از نویسندگان گاه‌شناسی جدید، مورخ، کاندیدای ارشد علوم تاریخی، پژوهشگر بخش نقشه‌برداری از موزه ی تاریخی ایالتی است. جالب است که او در مقاله‌اش
اگرچه در مورد امپراتوری مغول و در مورد اردوی طلایی صحبت می‌کند، اما همه ی منابع آن از تارتاریا نام می‌برند و در اینجا کاملاً به درستی ترجمه می‌کند. پادشاه تارتاریا، پادشاه تارتاریا، از تارتاروس نام می‌برد، یعنی در اینجا
هیچ شکایتی در مورد او وجود ندارد. هیچ تحریفی به جز مهمترین دلیل، مورخ معتقد است که به جای امپراتوری تارتاریا، اردوی طلایی وجود داشته است. خب، صبر کنید، اردوی طلایی در پایان قرن ۱۵ از بین رفته است. یک امپراتوری تارتاریا روی نقشه‌ها تا قرن ۱۹ وجود داشته است. تا آنجا که من متوجه شده‌ام، یک تعدیل تدریجی در مفهوم تاریخ وجود خواهد داشت. امپراتوری مغول و اردوی طلایی به تدریج از بین خواهند رفت و به جای آن، یک امپراتوری تارتاریا وجود خواهد داشت ، حداقل امیدوارم که تحریف دیگری در تاریخ رخ ندهد. با مصنوعات تارتاریا ی بزرگ نیز مشکلی برای مثال سکه‌ها وجود نخواهد داشت. از این گذشته، مدت‌هاست که مشخص شده است که تمام سکه‌های یافت شده در روسیه با خط عربی به طور پیش‌فرض به اردوی طلایی اختصاص داده شده‌اند، به عنوان مثال، سکه‌ها را می‌توانید در سایت goskatalak.ru در جستجو ببینید. عبارت اردوی طلایی را وارد کنید و بیش از 12 هزار نمایشگاه را پیدا کنید. توجه داشته باشید که در اینجا تعدادی سکه وجود دارد که به عنوان غیرقابل تعریف مشخص شده‌اند اما هنوز هم به اردوی طلایی نسبت داده میشوند. یعنی حتی آن سکه‌هایی که نمی‌توان آنها را تعیین کرد، هنوز به اردوی طلایی اشاره دارند به آن ایالتی که در هیچ نقشه ی تاریخی وجود ندارد. حالا بیایید به تصویر جنگجوی تاتار در کتاب درسی شوروی از سال 1917 برگردیم. از این گذشته، اینگونه است که آنها مغول-تاتارها را در فیلم‌های قدیمی شوروی به تصویر می‌کشیدند . در جنگ لباس‌های شرقی می‌پوشیدند. اما آنچه در زمان خود می‌بینیم، مغول-تاتارها زره‌های آهنی را در کلاه‌های آهنی به تصویر می‌کشند، به عنوان مثال در سریال تلویزیونی اردوی طلایی و در فیلم افسانه بزرگ 2017. کلوورات خان عموماً با اژدهایی بر پشتش به تصویر کشیده شده است. در چادر، مشاوران خان بزرگ، چینی‌ها هستند و دوباره با نگاه به این تصویر، این فکر به ذهن خطور می‌کند که خب، اینها چه هستند؟ عشایر؟ البته من متوجه هستم که بعد از چنین فیلم‌هایی، مورخان معمولاً انکار می‌کنند و می‌گویند که هیچ حقیقت تاریخی وجود ندارد، اما از طرف دیگر، یک مورخ، چگونه می‌تواند بفهمد که همه چیز واقعاً چگونه بوده است؟ این فیلم‌ها تصویری ایجاد می‌کنند اگر در اواسط قرن بیستم، تصویر تاتارهای مغول به شکل عشایر عقب‌مانده بود که فقط بیشتر پیروز می‌شدند، اکنون این تصویر یک امپراتوری جدی است که معادن و فنون فرآوری آهن داشت و تجهیزات فنیش به اندازه ی کافی سطح بالا بود، در غیر این صورت چگونه این امپراتوری می‌توانست
بیشتر اوراسیا را فتح کند؟ از همه ی شما برای تماشای امروز این ویدیو متشکرم، لطفاً به این ویدیو رأی دهید و نظر خود را در مورد محتوا تا انتشار بعدی ارائه دهید.»

جالب است که روس ها الان بعد از این همه سال، پا جای پای نویسندگان فراموش شده ی امریکایی نهاده اند. موضوع مشابهی در کتاب «آثار باستانی و اکتشافات آمریکا در غرب»، ۱۸۳۲ مورد بررسی قرار گرفته است. فیلیپ گاچ (۱۷۵۱-۱۸۳۴) از اولین ساکنان قلمرو شمال غربی در ایالت اوهایوی امروزی بود. این واعظ متدیست که اصالتاً اهل مریلند بود، پس از آنکه در بالتیمور به دلیل مخالفت با برده‌داری معلول شد، زمینی را در قلمرو شمال غربی خریداری کرد و خانواده‌اش را به غرب منتقل کرد. او در نهایت زمینی را در نزدیکی محل تلاقی رودخانه‌های لیتل میامی و ایست فورک، در جایی که بخشی از میلفورد، اوهایوی امروزی شد، به دست آورد و در آن ساکن شد. در زمین او خاکریزها، تپه‌ها و محوطه‌های متعددی وجود داشت که در مقالات خود به آنها اشاره می‌کند. آقای گاچ می‌گوید: «این سرزمین زیبا برای قرن‌ها مکانی پنهان برای تمدن بوده است. در بسیاری از نقاط، آثاری از استحکامات باستانی و آثار دیگری وجود دارد که نمی‌توانسته توسط سرخپوستان ساخته شده باشد، بلکه توسط مردمی بسیار پیشرفته‌تر از تمدن فعلی آنها ساخته شده است. رویش‌های چوب بر روی این آثار، که شامل تپه‌ها و خاکریزهای مرتفع است، به نظر می‌رسد مانند روی زمین به طور کلی باشد، که قدمت بالای آنها را نشان می‌دهد. اینکه چه مردم یا نژادی این آثار را ساخته‌اند، اکنون مشخص نیست و احتمالاً هرگز مشخص نخواهد شد. برخی فکر می‌کنند که این سازه‌ها قبل از سیل بوده‌اند، اما به نظر من، این تصور با پیدا شدن چوب‌ها در عمق زیاد زمین رد می‌شود. من چوب‌هایی را دیدم که در حفر چاهی در زمین‌های مرتفع پیدا شده بودند؛ همچنین، پوسته‌های آب شور در مکان‌های مرتفع پیدا شدند.» او در مقاله‌ای که در سال ۱۸۲۹ نوشته شده، اندیشه‌های خود را به تفصیل شرح می‌دهد:

«آمریکا قطعاً قبل از سکونت سرخپوستان مسکونی بوده است: حصارهای وسیع توسط دیوارها و تپه‌هایی که برخی از آنها را به ارتفاع زیادی رسانده است؛ که با دقت زیادی ساخته شده‌اند، به ما اطمینان می‌دهند که زمانی مردمی زحمتکش و مبتکر در این کشور ساکن بوده‌اند. من تمایل دارم فکر کنم که چینی‌ها و تاتارها زمانی در اینجا ساکن بوده‌اند. چینی‌ها مردمی زحمتکش و دارای نبوغ مکانیکی هستند. هندی ها [یعنی سرخپوستان] همانطور که مردی که سال‌ها با آنها زندگی کرده بود به من اطلاع داد، چیزی از این تأسیسات نمی‌دانند. تاریخ می‌گوید که چین از نظر جاده‌ها و کانال‌ها از همه ی کشورهای دیگر پیشی می‌گیرد، کانال بزرگی که پکن را به نانکین متصل می‌کند ۵۰۰ مایل طول دارد. دیوار بزرگی وجود دارد که آنها در امتداد تمام مرزهای خود ساخته‌اند تا آنها را از نفوذ تاتارها (که مردمی دردسرساز بودند) محافظت کنند. گفته می‌شود که طول آن ۱۵۰۰ مایل است، از آجر و سنگ ساخته شده و ۲۵ فوت ارتفاع دارد و آنقدر ضخیم است که شش سوارکار می‌توانند در بالای دیوار پهلو به پهلو سوار شوند. تاتارها دشمنان چینی‌ها بوده‌اند و با ایجاد شکافی در دیوارشان، آنها را از هم جدا کرده‌اند؛ اما اکنون آنها دچار تفرقه شده‌اند و بسیاری از آنها نابود شده‌اند. چینی‌ها بسیار محتاط هستند که افراد دیگری را در میان خود راه ندهند. و فکر من این است که چینی‌ها و تاتارها زمانی در آمریکا زندگی می‌کردند و تاتارها آنقدر چینی‌ها را آزار دادند که این کشور را ترک کردند و تاتارها به خاطر غارت آنها، آنها را دنبال کردند.»
گاچ، که مسلماً اصلاً مورخ نبود، به نظر می‌رسد با نوشته‌هایش این فرضیه را مطرح می‌کند که چینی‌ها و تاتارها هر دو از قاره ی آمریکا به آسیا مهاجرت کرده‌اند و ساکنان «هندی» که مهاجران اروپایی با آنها مواجه شدند، بقایای قبایل گمشده ی اسرائیل بودند که پس از مهاجرت چینی‌ها و تاتارها به آنجا آمدند. جوزیا پریست (1788-1861) نویسنده ی کتاب «آثار باستانی امریکا» نیز این آثار را متعلق به چینی ها و تاتارها میداند، اما جهت مهاجرت را برعکس دانسته است. ویکی پدیا با تحقیر درباره ی پریست صحبت میکند:

«جوزیا پریست نویسنده ی غیرداستانی امریکایی در اوایل قرن نوزدهم بود. کتاب‌ها و جزوه‌های او که تاریخ و باستانشناسی استاندارد و نظری را ارائه می‌دادند ، هزاران نسخه فروش داشتند. اگرچه به نظر می‌رسد پریست تحصیلات کمی داشته است، اما در کتاب‌هایش سعی می‌کرد خود را به عنوان یک مرجع به تصویر بکشد . پریست اغلب به عنوان یکی از خالقان ادبیات شبه علمی و شبه تاریخی شناخته میشود. اگرچه آثار او به طور گسترده خوانده می‌شد و چندین اثر او در چندین نسخه منتشر شد، اما کتاب‌های او با نظریه‌هایی مشخص می‌شدند که برای توجیه سلطه ی خشونت‌آمیز بر بومیان امریکا و مردم افریقایی-امریکایی استفاده می‌شدند . آثار پریست از جمله آشکارا نژادپرستانه ترین آثار زمان خود بودند. آثار توهین‌آمیز پریست به زمینه‌سازی برای "رد اشک ها" و دفاع از برده‌داری که در درگیری‌های جنگ داخلی امریکا نقش داشت، کمک کرد.»

اما دروازه‌بانان تاریخ رسمی با کشیش گاچ بسیار مساعدتر رفتار می‌کنند و جالب اینجاست که افکار او در مورد تاریخ اولیه ی آمریکا هرگز در صفحه ویکی پدیای او ذکر نشده است، حتی به عنوان "شبه تاریخ" مانند آنچه در مورد کشیش پریست انجام می‌دهند. آنچه که مهم است در مورد او بدانید این است که برخلاف کشیش نژادپرست بدنام، او در واقع آزادی بردگان را ترویج می‌کرد. چیزی که از قلم افتاده این است که چطور این دو مرد با وجود داشتن هرگونه ارتباط واقعی، به نتیجه ی یکسانی در مورد تاریخ اولیه ی آمریکا رسیده‌اند (گاچ تقریباً در همان زمانی که پریست کتاب «آثار باستانی آمریکا» را منتشر کرد، درگذشت). تنها ارتباطی که می‌توانیم بین این دو نفر پیدا کنیم این است که هر دو مرد مرتباً به سراسر کشور سفر می‌کردند.پریست این کار را در تلاش برای نوشتن کتاب‌هایش انجام داد و گاچ در حلقه ی واعظان متدیست بود. هر دو به وضوح زمانی را در اوهایو گذرانده‌اند، زیرا بخش زیادی از استدلال آنها در مورد گذشته بر اساس آنجاست. شاید آنها با افراد یکسانی در آن مناطق صحبت می‌کردند و شاید در اوهایو افرادی بودند که سنت‌های شفاهی داشتند که تا قرن نوزدهم ادامه داشت. یک نکته ی مهم در این رابطه این که فیلیپ گَچ هرگز توسط معاصرانش به عنوان یک مرتد شناخته نشد. او چهره‌ای کلیدی در تأسیس شهر میلفورد و قانون اساسی ایالت اوهایو بود. او بدون اطلاع یا رضایت خودش به عنوان قاضی صلح منصوب شد که مستلزم تأسیس دادگاه‌های محلی و شهرستانی بود، که او با اکراه آن را پذیرفت. او قطعاً از احترام بسیار بالایی برخوردار بود. یک احتمال که در مورد گَچ عنوان میشود این است که او، که از والدین مذهبی پروسی متولد شده بود، در خانه تاریخ‌های مختلفی را آموخته بود. پس از فهمیدن اینکه سرزمینش مملو از فرهنگ ماقبل تاریخ بوده است، جاهای خالی را با دانش شخصی (محدود؟) خود از جهان پر کرد. همچنین به نظر می‌رسد که بر اساس تفسیر مقاله‌ای که توسط یکی از نوادگان دانشگاهی گَچ نوشته شده بود، او نسخه‌ای حاشیه‌نویسی شده از کتاب مقدس داشت که حاوی مطالب/بینش‌های مختلفی بود که دانشگاهیان را شگفت‌زده می‌کرد. بحث گَچ (و احتمالاً بسیاری دیگر) در مورد نظریه ی 10 قبیله ی گمشده به قبل از کتاب مورمون برمی‌گردد. بسیاری از این نظریه‌ها (قبایل گمشده، چینی/تارتارها، قبل/بعد از سیل و غیره) ادبیات مذهبی رایج آن زمان بودند که منجر به بحث در میان محافل مذهبی شد. ازاینرو به نظر میرسد نه مذهبیون بلکه احزاب سکولار آن زمان مصمم بودند که تمام شواهد را از بین ببرند. شاید جنگ سکولاریسم با مسیحیت هم بخشی از جنگی بزرگتر علیه مذهبی ریشه دارتر بوده و به شورش اشرافیت اروپایی از گذشته ی مذهبی اسکیت-تاتاری برمیگشته که خاطره اش در ایجاد افسانه ی مدرن تارتاریا نقش داشته است. در لهستان در قرن بیستم، بسیاری از پیرمردان و پیرزنان، خود را دارای اصالت تاتار معرفی میکردند و به نظر میرسد دراینجا منظور از تاتار، یک نوع کاهن یا شخص دارای احترام مذهبی بوده است. این، با خرافه های عتیقه ی اروپایی درباره ی الف زاده بودن دروئیدها، مجوس ها و دیگر جادوگران ارتباط دارد چون تصور میشد جادوگران دارای توانایی های ماوراء الطبیعه اند ازآنروکه از نسل اجنه و موجودات غیر طبیعیند. اشرافیت اسکیت تبار اروپا خود را از نسل اجنه و الف ها معرفی میکردند. اجنه دارای موها و چشم های رنگی توصیف میشدند و امروزه میدانیم که این نوع موها و چشم ها به صورت ژنتیکی به همراه دسته هایی از تاتارها به اروپا منتقل شده اند. در گفتمان ژرمانیسم، این خصوصیات به آریایی های بنیانگذار تمدن منتقل میشوند. یکی از معدود منابعی که در مورد یکسان بودن اسکیت ها و آریایی ها و الف ها صراحت دارد، کتاب «از ترانسیلوانیا تا تورن بریج ولز» از نیکولاس دو ور از رهبران فراماسونری اسکاتلندی است. این کتاب که خود در جهت تحریف افکار عمومی با هدف ترویج شیطان پرستی و ادعای برتر بودن اشراف از مردم عادی به سبب داشتن خون الف نوشته شده است، هنوز ظاهرا آنقدر اطلاعات سری افشا میکرد که باعث جنجال شد و بعدا وقتی جسد ور در آشپزخانه اش در صحنه ای شبیه درگیری پیدا شد و با این حال، علت مرگ، حمله ی قلبی عنوان شد، بعضی اعتقاد پیدا کردند که ور توسط مخالفانش به قتل رسیده است. ور در کتابش مدعی بود که اسکیت ها همتبار با بنیانگذاران تمدن سومر و از نسل آنوناکی ها یا فرزندان آنو به عنوان خدایان بین النهرینند که دعوای بین دو رهبرشان در زمین یعنی انلیل و انکی، در دعوای اشراف اروپایی تداوم یافته است. وی خدای مسیح را معادل با انلیل و رهبر شیاطین را برابر با انکی میشمرد. آنوناکی ها نسب به یک مادر اژدها میرسانند و بنابراین اژدهایان افسانه های قرون وسطایی اروپا نیز انسان هایی تشبیه شده به مارند. ور مینویسد که لباس فلس مانند جنگجویان اروپایی مسیحی برای شبیه کردن آنها به مار ساخته شده است. ور، کلمه ی DRAKO/DRAGON به معنی اژدها را با لغت ولزی DRAIG به معنی رئیس و سرکرده برابر میکند و لقب PENDRAGON برای اوتر پدر شاه آرتور را که به معنی اژدهای ارشد است، به رئیس ارشد برمیگرداند. پن دراگون گاها عنوان سلسله ای از شاهان در بریتانیا تلقی میشود که اولینشان یکی از اشراف رومی-کامبریایی موسوم به سیستنین یا کنستانتین بود. در اطراف دریاچه ی وان در ترکیه هم قبیله ای به نام درکستای زندگی میکردند که ور سعی میکند ریشه ی دراکوهای اروپایی را در جایی در حوالی محل ظهور آنها پیدا کند. ور نام اوبرون شاه جن ها در روایات انگلیسی را –که ژرمن ها او را آلبری یعنی شاه الب ها یا همان الف ها میخوانند- با اصطلاح ترکیه ای "اوبر" به معنی جادوگر مقایسه میکند و معتقد است که همین لغت به اوپیر و بلاخره ومپایر به معنی خوناشام تبدیل شده است. بعد این کشف را با ترانسیلوانیا خوانده شدن زادگاه دراکولا ومپایر برام استوکر غیبی گرا که توسط رسانه ها مشهور شد ربط میدهد. ور به کشف بقایای جسد یک انسان در یک گودال آتش در محلی با نام بامسمای "تارتاریا" در ترانسیلوانیا توجه نشان میدهد که به همراه لوح‌های گلی دفن شده بود و نام انکی خدای سومری و شماره ی رتبه‌بندی پدرش آنو بر روی آنها حک شده بود. زبان این لوحه ها «متعاقبا پیش‌سومری نامیده شد و نمایانگر برخی از قدیمی‌ترین آثار مکتوب یافت شده تاکنون است.» ور صاحبان این زبان را به لحاظ ماقبل سومری بودن، اجداد عبیدی های بین النهرین میشمرد. او همچنین لغت "سومر" را به اصطلاح "سومائیر" (شکل دیگری از سیمر یا همان کیمری) برای حلقه ی اولیه ی اسکیت ها مرتبط میکند و یادآوری میکند که در زبان های کلتی، سومائیر به معنی اجنه است. خود لغت اسکیتSCYTH، با تلفظ شدن به صورت سیت، تبدیل به لغت SIDH شده که هم به معنی جن است و هم به معنی قدرت ها به طور کلی. در ادبیات هندی، گئوتمه بودا معروف به سیدهارتا بود که نامش معمولا به ارباب روشنبینی معنی میشود. سیدهارتا نام قهرمان کتابی به همین نام از هرمان هسه هم هست.SIDH در بریتانیا به سبب ارتباط با شیاطین، به معنی جهان زیرین هم هست و ازاینرو مرتبط با تاریکی است. آن را میتوان با نام "سیت" برای تایفون نابودگر مصری و نیز "شیت" که ریشه ی شیطان و ساتان است مرتبط کرد. در عربی، لغت "شیطان" معادل جن بوده است. با این حال، "شید" به معنی درخشان نیز از همین ریشه است و معنی شدن سیده به روشنبینی نیز از همین رو است. شاید جمع تاریکی و روشنایی در خود مضمون اژدها ممکن باشد. چون شهابسنگی که از آسمان می افتد، نیرویی اهریمنی است که به خاطر دنباله ی نورانیش همچون ماری دراز است و به اژدهایی آتشین تشبیه میشود. این که میگویند حجرالاسود سنگ مقدس اسلام یک سنگ آسمانی است، باید به این مضمون مرتبط باشد. چون سیاه بودن این سنگ آنقدر مهم است که معنی اسمش هم سنگ سیاه است. او روشنایی و تاریکی را با هم در خود دارد ولی اسلام کنونی هر گونه نسبت آن با اژدها را انکار میکند. این انکار باید با استعاره ی «ترک متعصب» مرتبط باشد. در غرب لغت "ترک" فقط درباره ی عثمانی ها به کار میرفته ولی در شرق، لغات "ترک" و "تاتار" تقریبا با هم معادل بودند. بعید نیست بسیاری از جنگ های اروپاییان با عثمانی ها در گذشته ی جهان، درواقع جنگ با تاتارهایی بوده که رهبرانشان علیرغم مسلمان بودن، چندان سختگیری ای بر مردم بتپرست و روح پرست تحت سلطه ی خود نداشتند و منحصر شدن لغت "ترک" به عثمانی، کمک کرده تا هویتشان عوض شود. این تاتارها باید همان تاتارهای باقی مانده تا قرن 19 باشند که سقوطشان به ناپلئون نسبت داده شد و بعدا جایشان با روس های اسلاو عوض شد. تاریخ رسمی کنونی میگوید که ناپلئون در روسیه با تزار الکساندر اول میجنگید اما هنوز منابع خود درباره ی روابط صمیمی ناپلئون و الکساندر را تصفیه نکرده است. این که روس ها دوست داشته باشند در این نبرد پیروز به نظر برسند عجیب نیست؛ این جالب است که فرانسه با کمال میل حاضر شده اسنادی تولید کند که خود را طرف بازنده ی جنگ نشان میدهند. آیا این با فرزند روشنگری بودن فرانسه و افتخارش به صدور ارزش های کفرآمیز انقلاب کبیر ارتباطی ندارد؟ قطعا در پشت پرده برای رهبران سکولار فرانسه افتخاری خواهد بود که در ساقط کردن یک رژیم مذهبی مادر و پاکسازی حافظه ی تاریخی از آن، چنین نقش بزرگی به آنها اختصاص داده باشند. ولی اشتباه است که فکر کنیم فقط سکولارها در این تخریب نقش داشتند. ترکیه الان با بلند شدن پرچم زمین افتاده ی اسلام توسط عثمانی کسب اعتبار میکند. عثمانی ها احتمالا خود از تاتارهای مسلمان منشعب شدند و بعدا علیه جریان اصلی ایستادند. اسلامی که آنها ایجاد کردند بیشتر به نفع مغربزمین بود تا به نفع امت اسلام. شاید الان زیاد عجیب نباشد که ساکنان امریکا پرسشی درباره ی ریشه ی بناهای سبک مور در امریکا و نامجاهای عربی-اسلامی چون مکه و مدینه در خود نکنند ولی چرا مسلمان ها دراینباره ادعایی ندارند؟ آیا جز این است که در منابع تاریخ آنها هیچ ادعایی در مورد نفوذ در امریکا وجود ندارد؟ وقتی نگاه میکنید و میبینید که مسلمانان تا همین اواخر چه حساسیتی روی موضوع اشغال فلسطین داشتند میفهمید که آنهایی که تاریخ اسلام را تعریف میکردند چرا جایی برای گذشته ی اسلام در امریکا باز نکردند و این پاکسازی را بیشتر به نفع امریکا انجام دادند یا اسلام؟ شاید به نظر برسد که رهبران دیکتاتور و طمعکار جهان اسلام، از ادعا روی امریکا نفع زیادی خواهند برد، ولی به هر حال برای این قدرت پیشگان هنوز کم زور، پذیرش تاریخ رسمی، تا همین جا به اعلام موجودیت آنها کمک زیادی کرده است. امت مسلمان تاتار به مغول های مغولستانی جای داده اند که بازماندگان بی سر و صدایشان در مغولستان، مشرکینی بی ارتباط با اسلامند و این کمک کرده تا در چندین کشور مختلف اسلامی، قدرت طلبان فاسد، ادعای بلند کردن پرچم زمین افتاده ی اسلام را به نام کشور خود و وسیله ی انواع و اقسام سوء استفاده های دنیوی کنند. همین دولت ها اگر جایی به نفع خود ببینند، از لاک دفاع از اسلام درخواهند آمد و به خلاف جهت آن حرکت خواهند کرد. این مسئله را درباره ی مذهب همریشه ی یهود دیده ایم که خود را میراث یهودا خواند و ده قبیله ی گم شده ی اسرائیل را گنهکارانی شمرد که یهوه آنها را با تبعید اجباری به اسکیتیا و جذب شدنشان در گوییم مجازات کرد. اما میبینیم که امروزه یهود به دفاع از همان اسرائیل متهم به بتپرستی میپردازد و ادعا میکند خدا حمایتش را از قوم برگزیده اش برنمیدارد و آنها را به اسکیت ها تبدیل کرده تا با مهاجرت به اروپا در قالب گوت ها حکومت های نوین اروپایی و امریکایی را بسازند و در ایجاد اسرائیل، به فامیل های یهودایی خود کمک کنند. شک نداشته باشید که مسیحیت در اروپا بر اساس الگویی شبیه به هر دو مسیر، پیش رفته است و به مانند اسلام کنونی، از ابتدا برای متفاوت به نظر رسیدن با اصل تارتاری خود جعل شده است. پس شاید کشیش هایی مثل گاچ که هم به گذشته ی چینی-تاتاری تمدن علاقه داشتند و هم با شعار برابری انسان ها خواهان لغو برده داری بودند، هنوز به گذشته ای مذهبی وفادار بودند که در هیاهوی قدرتیابی جریان جدیدی از کشیش ها در حال خاموشی بود. کشیش هایی سر کار می آمدند که علیرغم مخالفتشان با سکولارها عملا در میدان آنها بودند و با سکولارها در تخریب معنویت –اما تخریبی که ظاهری دیندارانه دارد- همکاری میکردند. انگلیسی زبان ها برای این نوع عملکرد اصطلاح «فروختن شراب نو در بطری کهنه» را به کار میبرند. مشروب خورهای حرفه ای، شراب قدیمی را دارای کیفیت بالاتر و دهنده ی حس و حال گیراتر میدانند و حقه بازان، با ریختن شراب نو در بطری کهنه، آن را به نام «شراب کهنه» به آنها قالب میکنند. دین هم چیزی قدیمی تلقی میشود و اگر بخواهید دینداران را فریب دهید، باید محتویات نظام نو را در قالبی قدیمی به آنها قالب کنید. تاریخ و دین، بخصوص وقتی با هم متحد میشوند، قالب های کهنه ای هستند که محتویات نو و مطابق آنچه رهبران سکولار جوامع مدرن برای مردم خود در نظر گرفته اند را به نام وقایع صدها و بلکه هزاران سال پیش، به اذهان مردم وارد میکنند.:

“THE TRUTH MATTERS”: ASH WILLIAMES: DREAMTIME: 5 JAN 2023

این آموزه ای نیست که شبیه آن را از قول یک تاریخدان ارتدکس بشنوید ولی در شاخه ای دیگر از علوم دانشگاهی یعنی فیزیک کوانتوم، یکی از بلندپایگان آن رشته به نام جان آرچیبالد ویلر چیزی شبیه آن گفته است:

«جهان یک سنتز بزرگ است که همیشه خود را به عنوان یک کل در کنار هم قرار می‌دهد. تاریخ آن، تاریخی نیست که ما معمولاً تاریخ را درک می‌کنیم. این جهان، چیزی نیست که پس از دیگری و پس از دیگری اتفاق می‌افتد. این یک کلیت است که در آن آنچه «اکنون» اتفاق می‌افتد، به آنچه «در آن زمان» اتفاق می‌افتد، واقعیت می‌بخشد، و شاید حتی تعیین کند که در آن زمان چه اتفاقی افتاده است.»

پاول لوی ضمن نقل گفته ی بالا از ویلر، بیان میکند که کوانتوم با زیر سوال بردن واقعیت عینی، باعث شده تا پیروانش بر سر تعریف همه چیز جهان ازجمله خود کوانتوم دچار اختلاف شوند و آن معلوم نباشد دقیقا چیست، امری که لوی از آن تعبیر به «بحران واقعیت» میکند. اما با این حال، کوانتوم به سبب اختراعاتی که به آن منسوب میشوند، آنقدر اهمیت دارد که جهانبینی بنیادین آن در مورد اثر تفکر ناظر بر جهان مورد توجه قرار گیرد.:

«نظریه ی کوانتوم تنها یکی از نظریه‌های متعدد در فیزیک نیست؛ بلکه تنها نظریه‌ای است که تقریباً بر هر شاخه ی دیگری از فیزیک تأثیر عمیقی گذاشته است. به سختی می‌توان جنبه‌ای از جامعه ی معاصر یا زندگی فردی خودمان را یافت که پیش از این به طور اساسی توسط ایده‌ها و کاربردهای فیزیک کوانتوم متحول نشده باشد. یک سوم اقتصاد ما شامل محصولاتی مبتنی بر مکانیک کوانتومی است؛ چیزهایی مانند رایانه‌ها و اینترنت، لیزرها، MRIها، تلویزیون‌ها، DVDها، CDها، مایکروویوها، میکروسکوپ‌های الکترونی، تلفن‌های همراه، ترانزیستورها، تراشه‌های سیلیکونی، نیمه‌هادی‌ها، ساعت‌های کوارتز و دیجیتال، ابررساناها و انرژی هسته‌ای. با این حال، حتی با تأثیر عظیمی که فیزیک کوانتوم بر زندگی همه ی ما داشته است، این تأثیر در مقایسه با زمانی که تعداد بیشتری از ما پیامدهای آنچه را که در مورد ماهیت واقعیت و همچنین خودمان به ما آشکار می‌کند، تشخیص داده و درونی کنیم، بی‌نهایت کوچک است. اکتشافات فیزیک کوانتومی، عملاً، به ما این ظرفیت را داده‌اند که کیفیت زندگی خود را افزایش دهیم و/یا به طور بالقوه محیط زیست را در مقیاسی بی‌سابقه ویران کنیم، حتی گونه ی خود را به کلی از بین ببریم. به نقل از هنری استاپ، فیزیکدان نظری، "با این حال، در کنار این قدرت مهلک، (علم) هدیه ی دیگری نیز ارائه داده است که اگرچه ماهیت ظریفی دارد و هنوز به سختی در ذهن انسان‌ها احساس می‌شود، اما در نهایت می‌تواند ارزشمندترین سهم آن در تمدن بشری و کلید بقای انسان باشد." آیا ما از اکتشافات فیزیک کوانتومی برای بهبود گونه ی خود استفاده می‌کنیم یا برای نابودی خودمان؟ نظریه ی کوانتومی به ما نشان می‌دهد که انتخاب واقعاً با ما است. ... فیزیک کوانتومی نشان داده است که ایده ی ایستادن ایمن پشت یک صفحه ی شیشه‌ای و مشاهده ی منفعلانه ی جهان غیرممکن است، زیرا مشاهده ی ما حتی چیزی به کوچکی یک الکترون، مستلزم خرد شدن شیشه و رسیدن به به اصطلاح، دنیای زیراتمی الکترون است که هم الکترون و هم خودمان را تغییر می‌دهد. کسب اطلاعات بدون تغییر وضعیت سیستم مورد اندازه‌گیری غیرممکن است، زیرا ما همواره با تلاش برای تعیین وضعیت جهان، جهانی متفاوت را به وجود می‌آوریم. در فیزیک کوانتومی، ما دیگر شاهدان منفعل جهان نیستیم، بلکه ناگزیر خود را در نقش جدید شرکت‌کنندگان فعالی می‌یابیم که همان جهانی را که با آن تعامل داریم، شکل می‌دهند، به آن شکل می‌دهند و به معنایی مرموز «خلق» می‌کنند. ویلر با بیان این نکته می‌گوید: "اگرچه در شرایط روزمره مفید است که بگوییم جهان «خارج از ما» مستقل از ما وجود دارد، اما دیگر نمی‌توان این دیدگاه را تأیید کرد. به معنای عجیبی این یک «جهان مشارکتی» است." در اصل، آگاهی وارد آزمایشگاه فیزیک شده است و فیزیکدانان کاملاً مطمئن نیستند که با این تغییر وقایع چه کنند. چه کسی می‌تواند آنها را سرزنش کند؟ مواجهه با آگاهی در آزمایش‌هایشان - چیزی که "اسکلت فیزیک در کمد" نامیده شده است - به عبارت ساده، خارج از توان آنها است. کنار آمدن و مواجهه با نفوذ آگاهی به تالارهای مقدس آنها، فیزیک را مجبور می‌کند تا با سوالات متافیزیک کنار بیاید، که برای اکثر فیزیکدانان چیزی نیست که برای آن ثبت نام کرده‌اند. فیزیک کوانتومی خود بزرگترین تهدید برای فرضیات متافیزیکی اساسی "ماتریالیسم علمی" است، دیدگاهی که فرض می‌کند یک جهان مادی عینی و مستقل وجود دارد که جدا از ناظر است. به راحتی می‌توان چنین به نظر رساند که گویی کل مسئله ی آگاهی، برخلاف میل فیزیک، توسط یک عامل خارجی به آن تحمیل شده است. اما هیچ چیز نمی‌تواند از حقیقت دور باشد. ظهور آگاهی در حوزه ی فیزیک کاملاً طبیعی است، به عبارت دیگر، این طبیعت است که یکی از درونی‌ترین اسرار خود را آشکار می‌کند. به نقل از فیزیکدان برنده ی جایزه ی نوبل، یوجین ویگنر، "از طریق ایجاد مکانیک کوانتومی، مفهوم آگاهی دوباره مطرح شد. تدوین قوانین مکانیک کوانتومی به روشی کاملاً سازگار و بدون اشاره به آگاهی امکان‌پذیر نبود." اکثر فیزیکدانان فکر می‌کنند چیزی به اثیری بودن آگاهی - آنچه که به عنوان "فرزندخوانده ی ناخواسته ی فیزیک" از آن یاد شده است - جایی در فیزیک "واقعی" ندارد. دیدگاه غالب جریان اصلی این است که قرار نیست آگاهی یا "فلسفه" در یک دانشکده ی فیزیک مورد مطالعه قرار گیرد. هر چیزی که قابل آزمایش نباشد و نتوان آن را اندازه‌گیری کرد، برای اکثر فیزیکدانان اهمیتی ندارد. برای اکثریت قریب به اتفاق فیزیکدانان، نقشی که آگاهی در آزمایش‌هایشان ایفا می‌کند، خلاف روح علم به نظر می‌رسد که از نظر آنها همیشه قرار است غیرشخصی و عینی باشد. با این حال، مانند یک مهمان ناخوانده و ناخواسته در شام، آگاهی از رفتن امتناع می‌کند. ... به نقل از انیشتین، "واقعیت [که در جای دیگری می‌گوید «صرفاً یک توهم است، هرچند توهمی بسیار پایدار» (پاول لوی)] کار واقعی فیزیک است." در نهایت، علم تجربی است و نظریه‌های آن باید به نحوی «در واقعیت» ریشه داشته باشند، اما این واقعیت دقیقاً کجا و چیست؟ ولفگانگ پائولی، یکی دیگر از بنیانگذاران نظریه ی کوانتومی، اظهار می‌کند: "من فکر می‌کنم وظیفه ی مهم و بسیار دشوار زمان ما تلاش برای ایجاد یک ایده ی تازه از واقعیت است." اما پایه ی هستی‌شناختی که برداشت ما از یک جهان واقعاً موجود - ایده ی ما از واقعیت - بر آن استوار است کجاست؟ نظریه ی کوانتومی در مورد واقعیت، این سؤال را مطرح می‌کند: آیا ما واقعیت را کشف می‌کنیم یا آن را خلق می‌کنیم؟ و اگر ما، حداقل تا حدی، در حال خلق چیزی هستیم که آن را واقعیت می‌نامیم، آن را از چه چیزی خلق می‌کنیم؟ ویلر می‌نویسد: "آنچه ما واقعیت می‌نامیم شامل چند ستون آهنین مشاهده است که بین آنها را با یک ساختار پیچیده ی کاغذبازی از تخیل و نظریه پر میکنیم." ما "نقاط را به هم وصل می‌کنیم" تا تصویری به ظاهر منسجم از جهان خود ایجاد کنیم، که سپس به راحتی تصور می‌کنیم خود واقعیت است. "واقعیت" فقط یک کلمه در زبان ما است. آنچه ما «واقعیت» می‌نامیم، صرفاً یک نظریه و مدل ذهنی درونی شده است که در اصل راهی برای نگاه به جهان است، نه شکلی از دانش کاملاً واقعی از چگونگی «واقعی» جهان. مهم است که واقعیت را با نظریه‌های خود اشتباه نگیریم، نقشه را با قلمرو اشتباه نگیریم. بهترین مدل‌های ما چیزی بیش از کمکی برای تخیل ما نیستند، به هیچ وجه بازتاب کاملی از ماهیت واقعیت نیستند. مرز باریکی بین تخیل، واقعیت و توهم وجود دارد. ویلر می‌نویسد: "دهه‌های اخیر به ما آموخته است که فیزیک یک پنجره ی جادویی است. این علم توهمی را که در پشت واقعیت نهفته است به ما نشان می‌دهد - و واقعیتی را که در پشت توهم نهفته است." "امروزه ما از فیزیک انتظار داریم که خودِ وجود را درک کند." گویی شکافی در آنچه ما واقعیت می‌دانستیم وجود دارد، و فیزیک کوانتومی نخی است که به طور فزاینده‌ای از میان این شکاف بیرون زده و می‌تواند ایده‌های ما را در مورد همه چیز آشکار کند. ویلر اظهار می‌کند: "من همچنان می‌گویم که کوانتوم شکافی در زرهی است که راز هستی را می‌پوشاند." انقلاب علمی، تعمیق قدرت عقل ما، شکوفایی خلاقیت انسانی و پیشرفتی برای بشریت بود که به ما کمک کرد تا جهان خود را به شیوه‌های عمیق‌تر و مبتکرانه‌تری کشف کنیم. از دیدگاه دیگری که حاوی حقیقت مهمی نیز هست، انقلاب علمی که اکنون معمولاً با فیزیک ایزاک نیوتون ("نیوتنی") مرتبط است، همچنین آغاز نوع خاصی از جنون بود. این انقلاب به عنوان یک جهان‌بینی جدید آغاز شد که در قدرت خود انقلابی بود؛ با این حال، حاوی یک خطای ظریف بود که به یک توهم گسترده تبدیل شد که با گذشت زمان، روان‌پریشی جمعی را که گونه ی ما خود را در آن می‌بیند، عمیقاً فعال کرده است. یکی از ویژگی‌های اساسی این جنون، جدایی بین سوژه و ابژه، ناظر و مشاهده‌شونده است، گویی تخیل علمی در بررسی فکری خود از جهان، فکر می‌کرد که بخشی از آن نیست، در آن شرکت نمی‌کند و در نتیجه بر آنچه که بررسی می‌کند تأثیر نمی‌گذارد. این کار در راستای آرمان عینیت انجام شد، که به تدریج به سطح یک حقیقت مطلق در مورد ماهیت واقعیت ارتقا یافت. این رویکرد در مواجهه با جهان ماکروسکوپی به طرز چشمگیری خوب عمل کرد و امکان اعمال سطوح بی‌سابقه‌ای از کنترل بر جهان فیزیکی را فراهم کرد، اما در این فرآیند تسلط بر سطح فیزیکی، هزینه‌ای نادیده از جانب روح انسان متحمل می‌شد. این نگرش مکانیکی، جبرگرایانه و تقلیل‌گرایانه متأسفانه با خود علم یکی شد و بدین ترتیب تعدادی از تابوهای ضمنی و فرضیات محدودکننده را به فرآیند اکتشافی که در غیر این صورت بی‌پایان بود و به عنوان روش علمی شناخته می‌شد، وارد کرد. نگرش علمی مدرن که جهان را به عنوان موجودی عینی در خارج از خود می‌بیند - "ماتریالیسم علمی" - در واقع دیدگاهی گمراه‌کننده است که بیانگر یک نقطه ی کور معرفت‌شناختی در مرکز دیدگاه علمی غالب جهان است، کوری‌ای که به نظر می‌رسد جامعه ی مدرن عمدتاً از آن بی‌خبر است. دیدن جهان به عنوان چیزی جدا از خودمان، به جهان‌بینی غالب و نهادینه شده ی "آکادمی" تبدیل شده است، دیدگاهی که قلب، روح و "جادو" را از جهان می‌گیرد و آن را به قلمرویی مرده، بی‌جان و بی‌احساس تقلیل می‌دهد. ماتریالیسم علمی، جهان را افسون‌زدایی می‌کند و همزمان ساکنان آن را افسون و مسحور خود می‌سازد. با شیفتگی روزافزون به دستاوردهای روزافزون علم و جادوی تکنولوژیکی، کمتر کسی این سوال را مطرح کرده است که آیا همین پیشرفت‌ها ممکن است همزمان بشریت را از جنبه‌های اساسی ماهیت واقعی وجودمان منحرف کرده و به آرامی گونه ی ما را در این فرآیند غیرانسانی کند. تنش مفهومی که بین ایده‌های متضاد ایجاد می‌شود، می‌تواند به طور بالقوه منبع بینش خلاقانه شود. ویلر اظهار می‌دارد: "پیشرفت در علم بیشتر مدیون برخورد ایده‌ها است تا انباشت مداوم حقایق." در روزگار کنونی، ما در یک نقطه ی گذار هستیم، زیرا دو جهان‌بینی متناقض -کلاسیک و کوانتومی- نه تنها در فیزیک، بلکه در اعماق روان انسان نیز با یکدیگر روبرو می‌شوند، زیرا در نهایت روان است که تمام فیزیک ما از آن مشتق شده است. کنار گذاشتن حقایق مورد توافق عمومی که «رشد یافته» و اشتباه بودن آنها نشان داده شده است، به پیشبرد علم و تمدن بشری کمک می‌کند. به عقیده ی ویلر، "انقلابی‌ترین کشف در علم هنوز در راه است! و نه با زیر سوال بردن کوانتوم، بلکه با کشف آن ایده ی کاملاً ساده که کوانتوم را می‌طلبد." به گفته ی ویلر، جهان حتی نمی‌توانست بدون کوانتوم به وجود بیاید. به نظر ویلر، تا زمانی که به این ایده ی اساسی که زیربنای کوانتوم است، نرسیم، جوهره ی اصل کوانتوم را درک نکرده‌ایم. این «ایده ی کاملاً ساده» که ویلر مطرح می‌کند و مستلزم یک جهان کوانتومی است، چیست؟ آیا می‌تواند به ماهیت رؤیاگونه ی واقعیت، دیدگاهی که نقش آگاهی را در خلق جهان ما در بر می‌گیرد، مربوط باشد؟ ویلر می‌گوید: "ایده‌هایی وجود دارند که منتظر کشف شدن هستند." گویی برخی ایده‌ها "در هوا" هستند و در حوزه ی زیرین ناخودآگاه جمعی نفوذ می‌کنند و منتظرند تا با آن هماهنگ و "دریافت" شوند. از نظر ریشه‌شناسی، کلمه ی «ایده» به روشی برای دیدن، دیدگاهی که از طریق آن جهان را می‌بینیم، مربوط می‌شود. ویلر می‌نویسد: "مطمئناً روزی، می‌توانیم باور کنیم، ایده ی اصلی همه چیز را آنقدر ساده، آنقدر زیبا، آنقدر جذاب درک خواهیم کرد که همه ی ما به یکدیگر خواهیم گفت: «اوه، چطور می‌توانست طور دیگری باشد! چطور می‌توانستیم برای این مدت طولانی اینقدر کور باشیم؟»" آیا نوعی غایت‌شناسی ظریف در نقش ناظر در دنیای کوانتومی نهفته است؟ به عبارت دیگر، آیا چیزی به ما نشان داده می‌شود، آیا به شیوه‌ای جدید برای دیدن دنیایمان هدایت می‌شویم که نحوه‌ی تجلی جهان برای ما را تغییر می‌دهد؟ نظریه‌ی کوانتوم دلالت بر این دارد که عوامل غیرمادی که بیشتر ماهیت تصاویر و ایده‌ها را دارند، طرح اولیه‌ی جهان ما هستند که در واقع تکامل جهان را به عنوان یک کل شکل می‌دهند و شکل می‌دهند. ویلر تا آنجا پیش می‌رود که خود جهان را به یک ایده تشبیه می‌کند. آیا بینش‌های فیزیک کوانتومی سرنخی را ارائه می‌دهند که ما را به گنجی که قبلاً غیرقابل تصور بود و منتظر کشف شدن بود، هدایت می‌کند؟ ویلر اظهار می‌کند: "جز اینکه مشاهده‌گری جهان را به وجود می‌آورد، چه راه دیگری برای درک آن سرنخ وجود دارد؟" گویی خود جهان با ما توطئه می‌کند تا به ما کمک کند تا به طبیعت خود و ماهیت خود بیدار شویم و فیزیک کوانتوم «ابزار» نظری و تجربی برای آشکار شدن این بینش عمیق‌تر است. به نقل از ویلر، "جایی چیزی باورنکردنی در انتظار وقوع است." ...به گفته ی ویلر، جهان یک "حلقه ی عجیب" خودارجاع است که در آن فیزیک، ناظرانی را به وجود می‌آورد که سپس اطلاعات را به وجود می‌آورند و این اطلاعات به نوبه ی خود فیزیک را به وجود می‌آورند. جهان، ناظران-مشارکت‌کنندگانِ معناساز را به وجود می‌آورد که در توسعه ی ایده‌های مکانیک کوانتومی، به جهان هستی معناداری می‌بخشند. ساختار جهان به گونه‌ای است که ناظر به همان اندازه که جهان برای خلق ناظر ضروری است، برای خلق جهان نیز ضروری است.»:

“QUANTUM PHYSICS: THE PHYSICS OF DREAMING”: PAUL LEVI: www.awakeninthedream.com

این مقاله به «ذهن» اهمیت زیادی میدهد و به پیروی از کوانتوم، بر آن است که ذهنیت انسان در مورد جهان از طریق اثر ناظر، بر روند وقوع اتفاقات و شکل گیری جهان تاثیر زیادی دارد. اما همانطورکه میدانیم، به طور معمول، مردم جهان، ذهنیت های بسیار متفاوتی نسبت به هم درباره ی جهان، جامعه و افراد دارند و بنابراین هر کدامشان را اگر رها کنید، بر اساس ذهنیت خودشان در ایجاد دنیا نقش آفرینی میکنند. بنابراین تا جای ممکن باید دگم های خاصی در جهان تکثیر شوند تا مردم تا حد ممکن یکدست و همگون و تحت کنترل باشند و این دگم ها همان اطلاعاتی هستند که به بیشترین حد ممکن و در قالب هایی با محتویات به شدت تکراری، مرتبا در آموزش و پرورش و رسانه ها ذهن مردم را بمباران میکنند و اگرچه بسیاریشان نظریه و بلکه فرضیه ی محضند، از فرط تکرار، در اذهان مردم، واقعیات بدیهی جلوه میکنند. این، نزدیک به این عبارت از ویلر است که لوی در مقاله اش بازگو میکند: «اطلاعات ممکن است فقط آن چیزی نباشد که ما درباره ی جهان می آموزیم. ممکن است چیزی باشد که جهان را میسازد.»

البته اگر شما قبل از عمل به دستورالعمل های آشکار و پنهان، به هر کدام از این اطلاعات فکر کنید، در روند جاری خلقت اخلال ایجاد میکنید. همانطورکه ویلر میگوید عملکرد کوانتومی تاثیر افراد بر خلقت جهان به اندازه ی کار کردن یک فرد معمولی با ماشین، خارج از اطلاعات او است. بیشتر کسانی که سوار اتومبیل میشوند یا با هر دستگاه دیگری کار میکنند، نمیدانند ماشین با چه سازوکار مکانیکی ای کار میکند؛ فقط دستورالعمل معمول را درباره ی کار با دستگاه به کار میبرند و به بقیه اش کار ندارند. احتمالا ساز و کار دستگاه در اولین برخوردهای فرد با آن در ذهنش موضوع سوال بوده است. اما بر اثر برخورد مکرر، موضوع اینقدر برایش عادی شده که کم کم بدون این که واقف باشد، به صورت ناخودآگاه و بی فکرانه دستاورالعمل را روی ماشین تکرار میکند. وضعیت ایدئال شرکت افراد جامعه در روند خلقت در جهان کوانتومی هم آنگونه است که مردم به صورت شرطی شده و بدون فکر کردن در مقابل هر گزینه ی پیش رو عکس العمل درخور را انجام دهند بدون این که بدانند چرا؟ ارتباط این روند با ذهنی بودن جهان، کاملا با سازوکار ناخودآگاه ذهن به گونه ای که فروید پیشنهاد کرده است سازگاری دارد. کتاب "کودکی را میزنند" شامل مجموعه مقالاتی از فروید که مهدی حبیب زاده گردآوری و ترجمه کرده است، به هدف مرتبط دادن این پیشنهادات با سازوکار مدرنیته از طرف نشر نی منتشر شده است. مترجم در مقدمه ی کتاب مینویسد:

«صورتبندی مفهوم ناخودآگاه در روانکاوی، تحولی اساسی در فهم سوبژکتیویته پدید آورد. روانکاوی به ویژه پس از لکان، به رویدادی بنیادی در بطن اندیشه ی غرب تبدیل شده، به گونه ای که فهم سیر تکوین سوژه ی مدرن، مستلزم رجوع به آموزه های فروید است. روانکاوی از خلال مفهوم ناخودآگاه، آنچه را که در سوژه همچون غیریتی بیرونی به نظر میرسد، به صورت امری درونی هویدا میکند، و آنچه را درون سوژه فرض میشود، در بیرون بودگیش نمایان میکند و موید آن است که "من دیگری است". روانکاوی به منزله ی شیوه ی تفکری که با گوش سپردن به سخن بیمار و به ویژه با تمرکز بر رویاها شکل گرفته، بستر مناسبی برای شناخت سوژه ی مدرن است. ناخودآگاه نامی است برای آن شکافی که پیشاپیش سوژه و زبان را دو پاره کرده و تهدیدی بر یکپارچگی ظاهری آنها است. از سوی دیگر، روانکاوی با معرفی و بازتعریف مفاهیمی چون رانه و غریزه، نقش مهمی در عطف توجه به بدن و نقش وجوه جسمانی در سیر تکوین سوژه داشته است. بدن جایگاهی است که هم موضوع تامل است هم بنیانی برای به کارگیری مفاهیم برخاسته از این تامل در راستای تغییر رادیکال سوژه. روش فروید حاوی تلاشی محوری در تفسیر و به فهم درآوردن کنش های زبانی آدمی در پیوندشان با بدن بوده است، چیزی که جدا از کارکردهای درمانی، اهمیت تاریخی آن را آشکار میکند. در این راستا متونی از فروید که عمدتا متمرکز بر پیچ و خم های تحلیل و ظرایف تکنیکی درمان بالینیند، اگرچه به ندرت حاوی اشاره های مستقیمی به فرهنگ و تمدن و هنرند، اما حاوی مفاهیم و مقولاتیند که میتوانند مبنایی برای نقد هنری و سیاسی باشند؛ نظیر تحلیلی که فروید از هم بودی سادیسم و مازوخیسم، و نیز تماشاگری جنسی/عریان نمایی به دست میدهد یا توجهی که به تمایز و نسبت میان سادیسم سوپرایگو ([وجدان] که معمولا آگاهانه است) و مازوخیسم ایگو ([خود] که معمولا ناآگاهانه است) دارد. درنتیجه چنین مقالاتی میتوانند هم نقاط مناسبی برای ورد به نظریه ی روانکاوی باشند هم امکان هایی را برای پیوند زدن روانکاوی با تفکر انتقادی فراهم کنند. به عبارتی، مقالات بالینی فروید علاوه بر کارکرد بالینیشان، ابزارهای مهمی برای فهم مدرنیته فراهم میکنند.»

امروزه رسانه های مدرن، بزرگترین مصرف کنندگان روانکاوی فرویدند و قطعا مادیگرایی شدید نظریه ی فروید در این موضوع نقش مهمی دارد. چون این مادیگرایی کمک میکند به بازی گرفته شدن غرایز در اثر تحریکات، فضای اثیری مانندی را که غرایز واسطه ی آنها با موجودات مادی هستند را بهتر پنهان کند. جیمز استراچی که مقالات کتاب فوق از مجموعه ی آثار فروید به ویراستاری او برگرفته شده اند، در مقدمه ی یکی از مقالات کتاب به نام «غرایز و فراز و نشیب آنها» مینویسد:

« در این مقدمه باید به این نکته اشاره کرد که دراینجا و در تمام ویرایش استاندارد، واژه ی انگلیسی ISTINCT (غریزه) معادل واژه ی آلمانی TRIEBاست. دراینجا کلمه ی غریزه به آن معنایی که به نظر میرسد در حال حاضر در بین زیستشناسان رایج است، به کار نرفته است. فروید ... غریزه را "مفهومی در مرز میان ذهن و بدن" توصیف میکند: "بازنمود روانی محرک هایی که از درون ارگانیسم سرچشمه گرفته و تا ذهن امتداد می یابند." او پیش از این هم دو بار دیگر، تقریبا با همین کلمات، این مفهوم را توصیف کرده است. چند سال قبل تر در انتهای بخش سوم بحثش درباره ی "شرِبر" (1911) غریزه را به صورت "مفهومی در مرز میان بدن و ذهن" بیان میکند: "بازنمود روانی نیروهای ارگانیک". و بار دیگر در عبارتی که احتمالا چند ماه قبل از نگارش مقاله ی حاضر نوشته شده و به ویراست سوم کتاب "سه مقاله درباره ی نظریه ی جنسیت" (1905) افزوده شده است، درباره ی غریزه چنین میگوید: "بازنمود روانی یک منبع تحریک درون تنی و همواره در جریان (...) مفهومی که در مرز بین امور ذهنی و امور فیزیکی جای دارد.»

شاید طی خلقت جدید جهان با گسترش انواع جدیدی از بی خدایی و خداپرستی و البته خلق تاریخی که ارتباط آنها را نظام مند کند، مذاهب توتمی، نجومی و درمجموع تمثیلی گذشته به این خاطر توسط سکولاریسم ظاهری ریشه کن شدند که به عنوان امور ذهنی لانه کرده در ناخودآگاه ما، بعدتر راحت تر بتوانند برای تحریک غریزه ی ما به سمت مادیات به گونه ای که قدرت ها میپسندند، هدایت شوند....

(ادامه دارد)

مطلب مرتبط:

کوآنتوم اطلاعاتی: از جن های ترک زبان جادوگر تا ریش آخوندی کورش (بخش2)

فقر گستری: ابزاری حساب شده برای اثبات خدا بودن ثروتمندان

تالیف: پویا جفاکش

مناظر اینچنین در فضای مجازی مغربزمین که از زمان جنگ غزه در دهه ی 2020 باب شده اند، به سبب این که نشانه ی لجبازی مردم غرب با اشرافیت یهود محسوب میشوند، از سوی برخی یهودستیزانه توصیف میشوند.

شعارهای ترکیبی یهودستیزانه و فلسطین ستا روی دیوارهای اماکن یهودی و ساختمان های وابسته به اسرائیل در پاریس فرانسه

پژوهش هایی که دانشمندان درباره ی زنبورهای عسل انجام داده اند، نشان میدهد که زمانی که منابع غذایی در کندو کم و به طور نابرابر تقسیم شده باشد، زنبورها رفتار متفاوتی از خود نشان میدهند. به جای این که به دنبال گل هایی بروند که مطمئنا شهد دارند، ترجیح میدهند به سمت گل هایی بروند که احتمالا هیچ شهدی نداشته باشند. این بدان معنا است که مغز آنها تحت فشار کمبود منابع، تصمیم های تکانه ای و ریسک پذیر اتخاذ میکند. «ایمان برین» در مقاله ی «ذهن گرسنه، راهی به جز ریسک ندارد» (روزنامه ی هفت صبح: 12خرداد 1404) در مقایسه ی انسان ها و زنبورها در این مورد مینویسد:

«این موضوع صرفا یک رفتار ساده در میان حشرات نیست. وقتی منابع محدود و نابرابر تقسیم شوند، موجودات زنده ترجیح میدهند سریع تر و با ریسک بیشتر اقدام کنند. دقیقا مانند همین زنبورها ما انسان ها نیز زمانی که در شرایط اقتصادی نامطلوب و نابرابر قرار میگیریم، تحت فشار روانی مزمنی واقع میشویم که ذهن ما را از آرامش و تصمیم گیری منطقی دور میسازد. مطالعات روانشناسی نشان داده است که استرس های مستمر و کمبود منابع، موجب کاهش توانایی کنترل نفس یا همان خود کنترلی میشود. در چنین وضعیتی، ذهن انسان ترجیح میدهد به جای تفکر عمیق و برنامه ریزی بلندمدت، تصمیم هایی سریع، تکانه ای و گاه پرخطر اتخاذ کند.»

همانطورکه میدانیم، این نوع پژوهش ها در درجه ی اول به نفع دولت ها انجام میگیرند و اگر منتشر میشوند، به سبب اطمینان دولت از این است که آنهایی که باید آن را بخوانند نمیخوانند. منظور همان کسانی است که تحت تاثیر کمبود منابع، دست به تصمیمات غلط میزنند ازجمله موقع اعتراض به خود حکومت. بنابراین نابرابری اقتصادی برای تخریب و صدمه زدن به هر حرکت انقلابی و ضد حکومتی ای، امر بسیار لازم و حیاتی ای است. البته این کارکرد، یک چاقوی دولبه است چون به خاطر غیر قابل پیشبینی بودنش اگر به یک حماقت ضد حکومتی گسترده تبدیل شود، نه فقط حکومت بلکه کل مملکت را میتواند بر باد دهد. ازاینرو قدرت های اقتصادی همیشه جریانی از خود به وجود می آوردند که ظاهرا کاملا مقابل آنها قرار دارد تا ناراضیان به آن جلب شوند و حتی موقع سر دادن شعارهای ضد طبقاتی و دفاع از هویت مردم فقیر کوچه و بازار، هنوز در مشت باشند. دقیقا چنین تناقضی را شما در تاریخ ظهور قدرت های اقتصادی اغلب یهودی حاکم بر جهان می یابید: ثروتمندترین مردم جهان در دنباله ی حرکت گروهی از فقیرترین و بی اهمیت ترین قبایل خاورنزدیک یعنی بنی اسرائیل تعریف شده اند و جالب اینجاست که رهبران این بنی اسرائیل، پیامبرانی هستند که دشمن ثروت اندوزی و کاخ سازی تعریف میشوند و زندگی فقیرانه با حداقل تجمل را ستایش میکنند. حالا چرا این ملت فقرستا و ثروت گریز، بزرگترین قدرت های اقتصادی جهان را حامله شده است، هیچ دلیلی ندارد جز این که خدا از طریق پیامبرش سموئیل، یک عدد داود را شاه یهود کرد که خدا اراده کرده بود به راه تجمل پرستی آن کنعانیان زورمند و ستمگری برود که همین خدا اراده کرده بود یهود در حرکتی کاملا انقلابی، آنها را ریشه کن کند.

سرهنگ فورلانگ انگلیسی مینویسد یکی از معانی پیشنهاد شده برای "کنعان"، کن-عان یعنی مردم اشرافی است. کن یا کان، ریشه ی فنیقی لغت "خان" به معنی سرور و پادشاه در ترکی است. همین کلمه منشا لغت "کاهن" در عبری هم هست و همچنین لغت "قائن" به معنی آهنگر که یادآور آهنگر بودن کاهنان اقوام شمنی است. کان همچنین نام نوعی نیزه ی اسکیتی بود که همسایه های اسکیت آشوری ها آن را میپرستیدند. مارس خدای جنگ توسط رومی ها در قالب یک نیزه پرستیده میشد. همچنین گتاها، گوت ها و آلان ها به نیزه پرستی معروف بودند. البته نیزه تا حدودی جانشین عصا است که "کان" یکی از نام های آن هم بوده است. در روایات یهودی آمده است که اولین شاه کنعانیان با اولین شاه مصریان برادر بودند و البته همانطورکه میدانیم، آغاز نهضت یهود با قیام موسی علیه هر دو قوم رقم خورد. دراینباره جالب است که در روایات یونانی-رومی، از یک "کنا" صحبت شده که برادر ازیریس اولین فرعون مصر بوده و ظاهرا همو ریشه ی کنعان تلقی شده است. در مصر، کن-آمون و کن-آر، عناوین خورشید هستند در زمانی که از کمربند صورت فلکی سنبله میگذرد و نمایانگر آغاز پاییز و زوال روشنایی است. لغت کن-آر احتمالا با وارونه شدن، تبدیل به لغت آرخون شده که در غنوصی گری برای فرشتگان شریر به کار میرود و در یونانی به طور اعم به معنی قدرتمداران است. به طور سنتی، آغاز پاییز را با ورود خورشید به صورت فلکی میزان (ترازو) تعیین میکنند. ولی این صورت فلکی در گذشته وجود نداشت و دو کفه ی ترازویش چنگال های صورت فلکی عقرب شمرده میشد که مصریان، او را جانور ایزیس میشمردند. ایزیس همسر ازیریس و متمثل به صورت فلکی سنبله است و گذشتن از کمربند سنبله احتمالا به معنی ورود روح ازیریس به قتل رسیده (توسط تایفون) به بطن ایزیس برای متولد شدن از نو به صورت هورس از او است. ایزیس با سیاره ی زهره تطبیق میشده که در مصر، با هاثور الهه ی متجسم به گاو هم مرتبط بوده و البته هاثور هم به اندازه ی ایزیس، مادر و همسر هورس شمرده میشده است. ازاینرو این جابجایی در روایتی دیگر با جابجایی خورشید از صورت فلکی حمل (قوچ) به صورت فلکی ثور (گاو) عوض شده که با خانه ی زهره بودن ثور ارتباط مستقیم دارد. همچنین مجسد شدن ازیریس در گاو مقدس به نام آبی یا آپیس هم میتوانست چنین جابجایی ای را نشان دهد که با بت گوساله ی طلایی که پرستشش توسط اسرائیل باعث خشم موسی شد هم مرتبط است. یونانیان از ترکیب نام "اسری" (ازیریس) با آپیس، اصطلاح سراپیس یا ساراپیس را برای یک خدای حکومتی وضع کردند که مصریان، او را به نام های سوراپیس، آسوراپیس، سورابی و سهراب میشناختند. سر ویلیام دروموند، از اسراپیس به عنوان یک نام کلدانی برای صورت فلکی ثور یاد میکند که صورت فلکی حمل در قبل از آن، "سین-آر" نامیده میشده است. این نام میتواند با "سِنار" از نام های بریتانیایی دیونیسوس باخوس و به معنی «پسر افسانه ای» [ترکیب انگلیسی قدیم sen به معنی فرزند پسر با NARO در لاتین به معنی داستانی] مرتبط شده باشد چون در خود دوره ی کلاسیک، سابازیوس از فرم های معروف دیونیسوس با صبایوت یا یهوه نیسی خدای موسی تطبیق شده است. لغت "سین-آر" همچنین یادآور خروج ابراهیم از «شنعار» در اعتراض به رواج بتپرستی در آنجا بود؛ مهاجرتی که با ساکن شدن در اورشلیم پایان یافت. شنعار یا بین النهرین، جایی بود که نوح درآنجا از کشتی پیاده شد و مذهب ال علیون را که یهود با یهوه تطبیق نمودند رواج داد ولی ملت منحرف شدند و به پرستش بعل رقیب یهوه پرداختند، خدایی که مانند ازیریس مجسم به گاو بود. ابراهیم در ایام حکومت امرافل، به بتپرستی شنعار اعتراض کرد. جالب این که یکی از نام های کلدانی برج حمل، "عمرا" است که با لغت سوری «عمرو» به معنی بره مقایسه میشود؛ لغتی که یادآور مجسد شدن یهوه به بره ی خدا یعنی عیسی مسیح است. اگر "فل" را تلفظی از بعل در نظر بگیریم، امرافل میتواند حمل بدل شده به ثور، و ماهیتا یهوه ی تبدیل شده به بعل معنی بدهد. امرافل همچنین با نمرود تطبیق شده که برج بابل را ساخت. ظاهرا رویارویی ابراهیم و نمرود، در رویارویی شنعار و اورشلیم در عصر نبوکدنصر هم تکرار شده است؛ به این نشان که نبوکدنصر نیز متهم است که در جایی در نزدیکی بابل به نام آپیس، برج عظیمی را ساخته است که معبد اورشلیم را تحت الشعاع خود قرار داده و باعث نارضایتی دانیال نبی بوده است. [جالب اینجاست که دانیال به دستور نبوکدنصر، و ابراهیم به دستور نمرود در آتش افکنده شدند ولی زنده ماندند و یکی از معانی پیشنهاد شده برای امرافل، «امر کننده به آتش» به عنوان صفتی برای نمرود است.] این هم باز شاید با مقابل هم قرار گرفتن یهوه و سراپیس مرتبط باشد. چون سر یا اسر یا اشر، دراصل خود، سامی و به معنی فرمانروا است و منبع نام گرفتن اقوام سوری و آسوری/آشوری است. لغت «شیر» برای نامیدن سلطان درندگان نیز از همین ریشه است هرچند بعدا بیشتر در ایران و هند مصطلح شد و این هم از آن جهت جالب است که در مصر، ازیریس، موکل خورشید در زمان حضور خورشید در تنها خانه ی خود یعنی صورت فلکی اسد (شیر) است. میدانیم که کمی پس از نبوکدنصر، شنعار به تصرف کورش درآمد که یونانیان، او را سیروس شاه پارسیان خوانده اند. نام کورش/سیروس هم از همان ریشه ی سور و آسور است و البته همزمان تلفظ دیگر کن و کان هم هست. کورش همچنین معادل با عنوان کورس برای آپولو خدای خورشید است و البته هر دو لغت کار و کان برای نامیدن غار استفاده میشده است که یادآور به کنترل غارها توسط میترا خدای خورشید است. همچنین کورس به معنی مرد جوان، ریشه ی افسانه ی کورس ها یا کوریت ها در اساطیر یونانی است که نژاد اولیه ی بشر (در ایام قبل از پیدایش انسان کنونی توسط پرومته( و دارای ظاهر مردان زن مانند بودند و میشود آنها را با بشر ماقبل حضرت آدم مقایسه کرد. با این حال، "کور" با همان معنی عالیجناب و شاه، یکی از القاب یهوه هم هست به طوری که لغت عبری "کار" به معنی خلقت یا آفرینش، از نام او مشتق شده است. همین باعث شده تا کورش برعکس همتاهای آشوریش آنقدرها منفی نباشد و از سوی خدا آماده باشد تا یهود را مجلس دهد و پیامبرانشان را بنوازد. از این جهت، وی معادل با ویشتاسب حامی زرتشت است که در شاهنامه بخشی از تاریخ پارسیان را به خود اختصاص داده است و البته زرتشتیان هم در هند، "پارسی" خوانده میشدند. منابع زرتشتیان هند، از قوم برگزیده ی "ائیریه" صحبت میکردند که ظاهرا همان آریاهای افسانه های هندو بودند با این تفاوت که نسخه ی زرتشتی از طرف اهوره مزدا –نسخه ی یهوه مانند آشور- دستور داشتند که با پرستندگان دیوها یا شیاطین بجنگند. شرقشناسان انگلیسی مانند ژنرال کانینگهام که آریاهای هندی را پیشگامان نژاد حاکم اروپایی در شرق میشمردند، به این رویارویی جنبه ی نژادی داده بودند و میگفتند که اگر آریاهای مزبور همان پارس های خاورنزدیک و همنژاد فارس های نیمه سفیدپوست ایران بوده اند، پس با نژاد سیاه هندی متفاوت بوده اند و هندوهای الآنی در مرز راستی پرستی آریایی و دیوپرستی سیاهپوستان قرار دارند و همین مقابله را در بازسازی واکنش آریان ها نسبت به آناریان ها (ناآریایی ها) در تاریخ ایران، تکرار نمودند. این رویارویی هنوز تابع روبرویی یهودیان سامی با مصری ها و کنعانی های حامی قرار داشت و بر اساس تز توراتی ریشه گرفتن تمام مفاسد انسانی از سیاهان که اولاد حام ابن نوح هستند تعریف میشد. ملاحظات مربوطه هم بیشتر معاصر بودند تا بر اساس باستانشناسی. گاو که جانور بعل تلقی میشد، در هر دو مذهب مسلط و رقیب کریشنا/ویشنو و شیوا/مهادوا در هند، جانور مقدسی بود. از طرفی اعراب مسافر به هند، درباره ی آن دسته از مردم آنجا که مجسمه هایی به شکل انسان را میپرستند، لغت "دی بال" را معمول کرده بودند که به صورت تحت اللفظی به معنی "خدا-بعل" و به طور مفهومی به معنی بعل پرست است. از طرفی در انگلیسی، لغت BLACK به معنی رنگ سیاه، از ریشه ی سامی "بل اوکو" به معنی فرزند بعل شمرده میشود و نشاندهنده ی ریشه گرفتن تاریکی ها از بعل میباشد. در آن سوی مرز هند به سمت غرب هم اولین سرزمین همسایه در ایران، قلمرو بلوچ ها بود که نامشان شکل دیگر لغت بلاک تلقی میشد. بلوچ ها اجداد سیاهان هندی و خود، دنباله ی سیاهان خوزی در جنوب غربی ایران بودند. خوزی ها نیز چنان که اسمشان نشان میدهد از اعقاب کوثی های عراق عربند که لغت "کوش" به معنی سیاهپوست، از نام آنان مشتق شده است. کوثی ها بازماندگان اولین باشندگان خاورمیانه اند که نژادهای سفیدپوست عرب و هوری پس از به وجود آمدن در منطقه با آنها آمیختند. هر دو اصطلاح "آری-بی" (عربی) و هوری، از ریشه ی آر/هار/هر هستند که لغت هندی آریا هم از آن منشعب شده است. در گفتمان توراتی، سفیدها اعقاب سام ابن نوح و ملقب به سامی هستند. ازاینرو مبارزه ی آریاها با سیاهان در هند و خاورمیانه که اروپاییان از آن الگویی برای استعمار جهان میسازند، هنوز دنباله ی درگیری سامی ها و حامی ها در تورات است که به تنها فرزندان برحق سام یعنی بنی اسرائیل منتقل شده است. اصالت مذهب یهودی-مسیحی برای این شرقشناسان آنقدر زیاد بود که تمام مظاهر شرک آمیز زرتشتی گری را انکار و نتیجه ی تحریف دین شمردند و حتی تقدس گاو در دین زرتشت را انکار نمودند و یکی از نشانه های زرتشتی بودن کورش و خاندانش را قتل گاو آپیس توسط کامبیز پسر سیروس به روایت هرودت شمردند که نسخه ی پارسی گوساله شکنی موسی است.:

“RIVERS OF LIFE”: J.G.R. FORLONG: V1: QUARITCH PRESS: LONDON: 1883: P494-501

گادفری هگینز مینویسد که مسیر عبور خورشید از حمل به ثور نشان میدهد که حمل قبل از ثور است. اما موسی در ثور ظهور میکند و خورشیدی هستند که به زور به عقب میرود و وارد حمل میشود. حتی شاخ های گاومانندی که روی سر موسی میکشند هم به نوعی به اصالت ثوری او مربوط است. بنابراین بازگشت او به لحاظ عصری و بر اساس تقدم فلکی بازآفرینی میشود: عصر ثور یعنی زمانی که خورشید در اعتدال بهاری در برج ثور طلوع میکند و حدود 6000 تا 4000سال پیش را در بر میگیرد، با ابراهیم و موسی جای خود را به عصر حمل بین 4000 تا 2000سال پیش میدهد که در آن، خورشید در اعتدال بهاری در برج حمل طلوع میکند. به نظر میرسد که رسم قربانی گوسفند در بین یهود، جانشینی برای قربانی گاو باشد که آخرین بار، موسای گاوآسا با شکستن بت گوساله ی طلایی مرتکب شد. هم گوسفند و هم گاو، همزمان در نواحی مختلف برای دیونیسوس قربانی میشدند. دیونیسوس یک خدای خورشیدی بود و فرم خواهنده ی قربانی گاو او با تصاویر متواتر میترا در حال قربانی گاو در اروپا قابل مقایسه است ضمن این که این میترا از خدایان هند هم هست. لیکائونی ها دیونیسوس را یاخوس مینامیدند نامی که هم قابل خوانش به یهو خدای ریشه ی یهوه است و هم تبدیل شده به "جک" JACK در زبان انگلیسی. خود لغت دیونیسوس معنی شده به خدای نیسا است که کوهی در عربستان شمرده میشود. این عنوان با لغت "یهوه نیسی" برای خدای موسی قابل مقایسه است. ظاهرا "نیس" ریشه ی لغت است که وارونه و تبدیل به "سین" شده و همانطورکه "نیس"، "نیسا" خوانده شده، "سین" هم "سینا" خوانده شده که همان کوهی است که موسی بالای آن با یهوه دیدار کرد. اگر یهوه نیسی را به خدای کوهستانی معنی کنیم، نام او معادل جدید لغت "ال شدای" ( به معنی خدای کوهستان) برای یک خدای طوفانزا و جنگجوی سامی است. دیونیسوس به جز گاو و گوسفند، عاشق قربانی بز هم بود که شهرت یهود در قربانی این یکی هم بسیار بالا است. در بسیاری از نواحی یونانی نشین، برگزار کنندگان فستیوال مخصوص دیونیسوس، پوست بز میپوشیدند. شاید جنگ یهود با پلستینیان هم جنگ بر سر تصرف مرکز مقدس دیونیسوس بز بود. چون پایتخت پلستینی ها "غزه" نام داشت که در زبان عبری به معنی بز است. غزه همچنین نامبردار به یونا بود که نام دیگر انطاکیه پایتخت یونانیان حاکم بر یهود در کتاب مکابیان و مرکزی بوده که یهودیان علیه آن شورش کرده بودند. بطلمیوس از غزه به عنوان "غزه مر" یاد کرده که معنی دریاچه ی غزه میدهد. این عنوان میتواند به طور دقیق، ریشه ی نام "کشمیر" شده باشد که یک مرکز بزرگ یهودی در هند است و یهود هند، آن را محل بیت المقدس و پایتخت سلیمان میشمردند. همچنین غزه مر میتواند تبدیل به "عجمر" در هند هم شده باشد چون در هند، آجا به معانی گوسفند و بز است و در عبری هم یک تلفظ دیگر "غزه"، "اوز" به همان معنی بز است. یک یهودی به نام مارکوس از قول دانشمندی یونانی به نام فیلوستورگیوس از وجود یک "گیز" در سواحل شرقی افریقا در حبشه یاد میکند و همانطورکه میدانیم یونانیان و رومیان به افریقای سیاه، ایندیا یا هند میگفتند. احتمالا جیزه ی مصر که محل اهرام ثلاثه است نیز یک نسخه ی دیگر غزه ی افریقایی بوده و همانطورکه میدانیم جیزه بندر یکی از شعبه های خشک شده ی رود نیل بوده که لوازم ساخت اهرام نیز با قایق از طریق رودخانه بدانجا منتقل شده است. در تلمود اورشلیم آمده که یوشع پیش از حمله به کنعان، به آنها مهلت داد که آنجا را ترک کنند و در این هنگام، بسیاری از کنعانی ها کنعان را به مقصد افریقا ترک گفتند و نژاد سیاهان آنجا را پدید آوردند. گزارش های رومی میگوید که قبلا در تنگه ی جبل الطارق کتیبه ای بوده که رویش به فنیقی نوشته شده بود: «ما از مقابل یوشع دزد پسر نون گریخته ایم.» مارکوس میگوید که حبشیان به کشور خود GYA میگویند که باز میتواند تلفظ دیگر غزه باشد و در هند آسیایی هم محل هایی به نام GAYA فراوان بوده اند. ظاهرا یهودی ها در هر جایی که با سیاهان برخورده اند، آنجا را غزه ای که باید تصرف شود ارزیابی کرده اند.:

“ANACALYPSIS”: V1: GODFREY HIGGINS: LONGMAN: 1836: P602-8

در دیدگاه تکاملی امروزین بشر، سیاهان اولین ملت روی زمین بوده اند و ورود سفیدپوستان اروپایی به سرزمین های سیاهان بر اساس الگوی تورات، بازگشت آخر به اول است. شاید این مطلب را باید با آنچه هگینز کمی جلوتر بیان میکند در ارتباط دانست. هگینز مینویسد که دو کلمه ی معمول برای کتاب در زبان انگلیسی با دو عنوان دیونیسوس مرتبطند: BOOK از ریشه ی باک یا باخوس است و LIBERدر تلفظ و در معنا دقیقا عنوان رومی دیونیسوس سابازیوس است. کتاب ها معرف تاریخ و فرهنگ قدیم بودند ولی نه آنقدرها که ادعا میکردند. آنها قصه های خدایان را به صورت داستان سلسله ها می آوردند که آنچه آخر یعنی حال معاصر است را اول یا جانشین برحق آنچه اول بوده است نشان دهند. این، کاملا یک حرکت دوری است و بر اساس چرخه ی حرکت خورشید استوار است. اگرچه بنا بر مصالح سیاسی، آنچه از ابتدا تدارک دیده شده است، دچار تخریب و بازسازی مداوم میشود، اما ام الفتنه اش یعنی تاریخ روم، هنوز یک منبع مادر دارد که این تاریخنویسی خورشیدی را به خوبی افشا میکند: «12 امپراطور روم» اثر سوئتینیوس. این 12 امپراطور از روی 12 برج فلکی دایره البروج و 12 ماه سال کپی شده اند تسلسل حلول سزار در آنها تسلسل ورود خورشید به برج های دایره البروج است. هگینز باور دارد که در بدو اختراع تاریخ روم، تعداد امپراطوران کافرکیش روم همین 12تا بود و با ترور آخرینشان یعنی دومیتیان، روم وارد همان هرج و مرجی شد که از دلش کنستانتین کبیر بنیانگذار روم مسیحی برخاست. اولین این امپراطوران یعنی ژولیوس سزار، دقیقا یک خدا بود که در 11 امپراطور بعد از خود ضرب شده بود. منتها او باید بعد از یک هرج و مرج اولیه برمیگشت تا معنایش عوض شود احتمالا ازآنرو که نام "سزار" تلفظ لاتین نام "اسار" خدای اتروسکی است و قتل سزار، همان سقوط تمدن اتروسکی توسط رومی ها را نشان میدهد که بعد از ایجاد نظم رومی، فرهنگش باید بازسازی شود. به نظر هگینز، همین مطلب درباره ی قتل های سیروس (کورش) و هرکول و تعیین جانشینان رسمیشان بعد از یک دوره بی نظمی صدق میکند. اگوستوس که جانشین سزار میشود، خود یک خدای انسان شده است اما وقتی به گوش اگوستوس میرسد که یک کاهن ادعا کرده که آپولو خدای خورشید به زنی اشرافی ابراز میل کرده و بعدا در معبد، آپولو با این زن خوابیده تا فرزندی الهی از زن به دنیا بیاورد، اگوستوس دستور میدهد آن کاهن را بکشند چون اگوستوس میخواهد تنها خدای انسان شده ی وقت باشد و نمیخواهد رقیب برای سلسله اش پیدا شود. هگینز معتقد است آنچه درباره ی همزمانی هرود دشمن مسیح با اگوستوس نوشته اند نیز به همین مطلب برمیگردد. مسیح هم قرار بود خدایی انسان شده باشد و هرود در تلاش خود برای نابودی او فقط از سیاست کلی روم اطاعت میکرد. توجه کنیم که مسیح گوسفند خدا است ولی در زمان دومین امپراطور سوئتونیوس که معادل برج ثور است به دنیا می آید تا بعدا وقتی چرخه تمام شد و نوبت به کنستانتین رسید، گوسفند آسمانی برج حمل شود و ازاینرو همان موسای گوسفنددوستی است که در عصر گاو مقدس ظهور کرد. حتی شاید اتحاد و دشمنی همزمان اگوستوس با این زمینه ی یهودی مرتبط باشد. اگوستوس در زمانی که هنوز اکتاویوس بود در دوران هرج و مرج پس از قتل سزار، از مارک آنتونی اطاعت میکند ولی بعدا با او دشمن میشود و خود یک مدعی حکومت از آب درمی آید. هگینز به حکومت مارک آنتونی بر مصر سابقا یونانی توجه میکند و این که بطلمیوس های یونانی حاکم بر مصر، در اول عنوان بطلمیوس یک M اضافه میکردند که معادلXبرای مسیح است. اگر M را از MARC برداریم ARC به جای میماند که به معنی قلعه است. از طرفی قلعه ی اورشلیم را آنتونیا مینامیدند. احتمالا مارکوس آنتونیوس روح آرک آنتونیا یا قلعه ی آنتونیا است. از طرفی آنتونیوس مقر خود را از مصر به بیبلوس یا جبیل در لبنان انتقال داده و ممکن است اورشلیم اولیه همین جبیل بوده باشد که فاصله ی زیادی با القدس یا اورشلیم رسمی کنونی در شامات ندارد. پس میشود گفت خدا همراه حکومت جابجا میشود و در محل جدید به صورت یک قهرمان تاریخی بدل به خدایی انسان شده میشود. این درباره ی خود رم هم صدق میکند وقتی تروآی جدید و بابل جدید نامیده میشود و روشن است که دارد افسانه های این شهرهای شرقی را به ایتالیا منتقل و روح آنها را به افراد تاریخی دروغین مجسد میکند. اتروسک ها که رم در کنترل آنها به وجود آمد از شرق آمده بودند و خود قیصرها یا سزارها هم احتمالا کوسارها یا خزرهای یهودی شده ی آمده از اوراسیا بودند که در مقصد داشتند خدا شدن را تجربه میکردند. در این نوع صحنات، شخصیت افسانه ای در جای خدایی نادیدنی قرار دارد که با الهه ی زمین تحت حکومت جدید می آمیزد و از خاک آن سرزمین به صورت یک خدای انسان شده متولد میشود که پدر کشور یا مکتبی خاص نامیده میشود و این پدر کشور، اغلب همچون کورش، رومولوس، هرکول، دیونیسوس، بودا، کریشنا، سزار و البته عیسی مسیح، یک تولد معجزه آسا دارد تا ثابت شود فرزند پدر زمینیش نیست و خدایی در مادرش حلول کرده و آن خدا به شکل یک فرزند از زنی زمینی متولد شده است. این زن زمینی همیشه بسیار محترم و مقدس است چون اصلا زن واقعی نیست و در ریشه ی خود، مادر-زمین است که به صورت تمثالی از زمین مملکت مقدس و فوق طبیعی حکومت جدید تغییر لباس داده است.:

IBID: P617-620

شاید این ارتباط با الهه ی زمین، بر اساس نوعی فرهنگ مشترک توسعه یافته باشد که اساس آنچه ما معماری باستانی مینامیم را تشکیل میدهد. مازیار مهاجر توجه کرده است که چند بنای باستانی تقریبا همدوره یعنی مشهد مادر سلیمان که اکنون قبر کورش تلقی میشود، پارتنون مریم مقدس در آتن که اکنون معبد مقدس الهه آتنا از یونان باستان تلقی میشود، و معبد یونانی آرتمیس در کنگاور کردستان که اکنون معبد آناهیتا نامیده میشود، همه دارای بنای مسجد در خود بودند و همه هم نام یک زن را بر خود داشتند و همه هم در بازسازی های مجدد خود، چنان تخریب و مسجدزدایی شدند که به اندازه ی کافی باستانی به نظر برسند. از اینان، مشهد مادر سلیمان دارای کتیبه های قطعی به زبان عربی بود که الان فقط عکس هایشان موجودند و در آتن هم مایلز در 1956 از کشف کتیبه های عربی و مقبره های ترکی در اکروپولیس آتن سخن رانده است. در مورد پارتنون به صراحت گفته شده که قبل از مسجد شدن توسط عثمانی ها یک کلیسای مریم مقدس بوده و فرض شده که آتنا را به سبب دوشیزه بودن با مریم مقدس عوض کرده اند. پس نسبتی بین الهه ی محلی و تولد خدای انسان شده وجود دارد چنانکه قبر فعلی کورش هم قبلا مقبره ی مادر حضرت سلیمان تلقی میشده است. مهاجر نتیجه میگیرد که این نوع بناها با معماری خاص خود، در ابتدا مراکز یک نوع فرهنگ مذهبی منسجم اولیه بوده اند که زبان مقدسش عربی بوده است. بومی سازی های پیاپی این مکتب، کمک کرده است که آن بعدا به مکاتب جدید یهودیت، مسیحیت، اسلام و بتپرستی و بلاخره فرقه های مختلف آنها تجزیه شود.:

“MOSQUES ENCLOSED BY COLUMNS: THE PARTHENON, TOMB OF CYRUS, AND TEMPLE OF ANAHITA”: MAZIAR MOHAJER: STOLEN HISTORY: 5 MAY 2025

توجه داریم که این فرود خدا به بطن الهه ی سرزمین یا مام میهن، همان انگاره ی نزول ازیریس به بطن ایزیس برای از نو متولد شدن است و این در ایامی پیش می آید که خدا وارد تاریکی شده است. این تاریکی میتواند نماینده ی هرج و مرج و تشتت پیش از ایجاد و تثبیت یک حکومت مرکزی باشد. زمانی که حکومت تشکیل شد، خدایش از نو از مام میهن متولد میشود و تصویر قبلی خدا بدل به مظهر سیاهی میگردد. برای یهود، خدای نوساز یهوه است و روح تاریکی پیشین بعل که در فرزندانش بلاک ها یا سیاهان تجسم می یابد. روشن است که یهود در این صحنه از همه ی ناسیونالیسم های رنگارنگ قومی که بعدا از رویش کپی میشوند اصیل تر است چون بیش از بقیه ریشه دار بودن خود در خورشیدپرستی پیشین را به نمایش میگذارد. در این صحنه انسانی که به رنگ سیاه است، آینه ی سیاهی های درون انسانی سفید رنگ شده است و بنابراین هرآنچه درباره ی جنگ یهود با سیاهان گفته شده، جنگ یهود با خودشان بوده است؛ ادعایی که بعد از افزایش بدبینی ها به ثروت اندوزی های یهود، مطرح شده تا هرآنچه یهودی است، نایهودی شمرده شود و بزرگترین مکتب سرمایه داری و مادیگرایی و رواج دهنده ی تضاد طبقاتی در جهان، دشمن آنچه درواقع هست توصیف شود تا هنوز امید ناامیدان به این خودِ منشأِ ناامیدی باشد. این بازی جواب میدهد چون یهودیت روی تمثیل نور و تاریکی در مذاهب خورشید پرستانه ی قبلی سوار میشود و همزمان با از بین بردن مذاهب مربوطه، از این تمثیل برای گیج کردن مردم دیگر سوءاستفاده میکند. قدرتمدار یهودی در زیاده طلبی و حرص به مال و مقام، با تمام انواع دیگر انسان مشترک است و میتواند پشت قانون فرافکنی مخفی شود که بر اساس آن، هر انسانی در انسان های بیرونی و در شخصیت های داستان ها و تواریخ، صفات خودش را تشخیص میدهد و تاریکی های بیرونی، به نوعی نشاندهنده ی تاریکی های درون هم هستند همانطورکه سیاهان کنعانی، انعکاس دهنده های خود سیاه یهودی در بیرون از او میباشند. سیاهی بیرونی به سیاهی درونی جذب میشود و برعکس، و در صورتی که این جذب شدن با تصادم همراه باشد، باعث ایجاد زخم های روحی میشود. اما چون زخم های روحی در یک زمینه ی تضاد طبقاتی و حول مضمون نابرابری وارد میشوند، مانع عکس العمل فکورانه و منطقی میشوند و اغلب، عکس العمل وارده با تشدید زخم های روحی همراهند بی این که تلاشی برای برطرفق کردن منشا زخم یعنی خود تاریکی درونی انجام شود.

پاول لوی در مقاله ای به نام «زخم ها، راهی به سوی بیداری» بر اساس تمثیل معروف مقابله ی نور و تاریکی، زخم های روحی ما را اثر عفونت قسمت های تاریک روان ما میخواند که زیر نور قسمت های روشن وجودمان آشکار میشوند و نیاز به درمان را به ما یادآوری میکنند:

«چه دوران کاملاً عجیب، شگفت‌انگیز و کاملاً ترسناکی را سپری می‌کنیم؟! بسیاری از مردم با ماسک‌هایی بر چهره‌هایشان رفت و آمد می‌کنند، اما در درون، همه ی ما در حال آشکار شدن هستیم. ما با تمام سایه‌های تاریک درون خود - زخم‌ها، آسیب‌ها و مشکلات سوء استفاده التیام نیافته - که تاکنون توانسته‌ایم نگاه کردن به آنها را به تعویق بیندازیم، روبرو می‌شویم. همه ی این انرژی‌های سایه نه تنها در چهره ی ما، بلکه در پشت آن نیز وجود دارند، به عبارت دیگر، ما در درون روح خود با تاریکی جهانی که در آن زندگی می‌کنیم، روبرو هستیم، تاریکی‌ای که همه ی ما در آن سهیم هستیم. من کنجکاوم که چگونه این نیروهای به ظاهر تاریک‌تر در دنیای ما (که می‌بینیم در اطراف ما در حال پخش شدن در دنیای بیرونی هستند) با تجربه ی درونی ما از زخمی شدن ارتباط دارند. می‌توانم از طرف خودم صحبت کنم. از زمان ظهور این بیماری همه‌گیر جهانی [کووید19]، من هر دو جنبه‌ی نور و تاریکی خودم را با شدت بیشتری احساس کرده‌ام، گویی بخش‌های به هم پیوسته‌ای از یک فرآیند عمیق‌تر هستند که در آن یکی حضور دیگری را تداعی می‌کند. به دلیل این احساس که زمانی برای تلف کردن وجود ندارد - حس فوریت - گویی بخش خلاق و پر از نور وجودم پر جنب و جوش‌تر شده است، در حالی که همزمان، عمیق‌ترین تاریکی نهفته در زخم‌های التیام نیافته‌ام نیز قوی‌تر به نظر می‌رسد. تنش خلاقانه ی بین این دو - بین بخش‌های روشن و تاریک وجودم - به طور متناظر تا حدی عملاً غیرقابل تحمل تشدید شده است. با افزایش نور وجودم، تاریکی درونم همزمان خود را نشان می‌دهد و خود را تا جایی آشکار می‌کند که دیگر نمی‌توانم از آن چشم بردارم. انگار نوری که با آن تماس می‌گیرم، هر آنچه را که در من از نور نیست، یعنی تاریک است، روشن می‌کند، که منطقی است زیرا هدف نور آشکار کردن تاریکی است. همانطور که عمیق‌تر با نور ذات خود ارتباط برقرار می‌کنم، تجربه ی ذهنی من این است که نیرویی به ظاهر تاریک‌تر در درون من وجود دارد که می‌خواهد به هر قیمتی مانع از ارتباط من با نورم شود. شاید این فقط نظر من باشد، اما من به طور شهودی معتقدم که این یک وضعیت کهن الگویی، غیرشخصی و جهانی است. به راحتی تصور می‌کنم که یک فرآیند مشابه ممکن است برای بسیاری، اگر نگوییم همه ی ما (آگاهانه یا غیرآگاهانه) در حال وقوع باشد. سوال این است: آیا ما در استراتژی‌های مقابله‌ای خود افراط می‌کنیم تا این بخش‌های به ظاهر تاریک‌تر و زخمی خودمان (غذا، مواد مخدر، نتفلیکس یا هر چیز دیگری) را دور نگه داریم - که در نهایت به معنای اجتناب از رابطه با خودمان است - یا اینکه نقاب از چهره ی خود برمی‌داریم و به سمت مواجهه ی مصمم با بخش‌های تاریک‌تر و زخمی درون خود می‌رویم؟ زخم‌های ما الگوهای رزونانس نیمه‌پایداری از انرژی ارتعاشی هستند که به آنها به عنوان موجوداتی با شیوه‌ای خاص عادت کرده‌ایم. آنها با نحوه ی توجه و تفسیر ما از آنها در جای خود باقی می‌مانند. اگر عمداً به زخم‌های خود به شیوه‌ای جدید و متفاوت توجه کنیم، الگوی رزونانس آنها، یعنی نحوه ی تجلی آنها را تغییر می‌دهیم. اگرچه لحظه ی (لحظات) زخمی شدن ما به صورت تاریخی، در یک لحظه واقعی در زمان، جایی در گذشته اتفاق افتاده است، تجربه ما از زخم‌هایمان چیزی است که در لحظه ی حال اتفاق می‌افتد. وقتی به آن عمیق می‌شویم، زخم‌های ما اثری از گذشته نیستند (آنچه در کیمیاگری با اصطلاح caput mortuum به آن اشاره می‌شود - باقیمانده‌ای که پس از تقطیر یک ماده باقی می‌ماند). پیدایش زخم‌های ما در لحظه ی حال نهفته است؛ آنها فقط در لحظه ی حال وجود دارند. زخم‌های ما - با مشارکت ما - هر لحظه تازه می‌شوند، درنتیجه فقط در لحظه ی حال است که می‌توانند "درمان" شوند. این به این معنی است که ما خودمان در ایجاد و بازآفرینی تجربه ی فعلی خود از زخمی شدن شریک هستیم. در هر لحظه‌ای که این بخش‌های التیام نیافته، زخمی و به ظاهر مشکل‌ساز وجودم ظاهر می‌شوند، با دو گزینه روبرو می‌شوم. یکی اینکه می‌توانم رویم را برگردانم و به طور نامحسوس از آنها اجتناب کنم، که به معنای جدا شدن از بخشی از تجربه‌ام است و در نتیجه از بخشی از خودم جدا می‌شوم. وقتی این کار را انجام می‌دهم، ناخواسته به زخم‌هایم یک وجود اساسی و بی‌دلیل داده‌ام که در آن «واقعیت» آنها را تقویت کرده‌ام زیرا اگر واقعی نبودند، نیازی به اجتناب از آنها نداشتم. با این حال، با اجتناب از رابطه با این بخش زخمی از خودم، ناخودآگاه با زخم‌هایم تبانی می‌کنم تا آنها را در طول زمان حفظ و تداوم بخشم و در نتیجه آنها را زنده نگه دارم. دفعه‌ی بعد که زخم‌هایم آشکار می‌شوند، تمام شواهد لازم را دارم که واقعاً یک مشکل حل‌نشده دارم، زیرا اگر مشکل حل‌نشده‌ای نداشتم، این زخم‌ها را احساس نمی‌کردم، همانطور که داستان من ادامه دارد. با این حال، به محض اینکه خودم را به عنوان فردی دارای زخم تثبیت می‌کنم، درست مانند یک رویا، جایی که درون و بیرون بازتاب‌های آینه‌ای یکدیگر هستند، جهان بلافاصله به عقب برمی‌گردد و تمام شواهد لازم را برای اثبات اینکه واقعاً زخمی هستم، فراهم می‌کند، که این امر دیدگاه من را در مورد دیدن خودم به عنوان کسی که زخم‌های التیام‌نیافته دارد، تا بی‌نهایت، در یک حلقه‌ی بازخورد خود-تداوم‌بخش که منبع آن ذهن خودم است، بیشتر تأیید و معتبر می‌کند. اگر بتوانیم وجود احتمالی «نیروهای تاریک‌تر» را که در تار و پود جهان ما وجود دارند تصور کنیم، یکی از راه‌های عملکرد این نیروهای تاریک‌تر، اغوا کردن ما برای گرفتار شدن در دام زخم‌هایمان است. وقتی طعمه را می‌گیریم و با زخم‌هایمان همذات‌پنداری می‌کنیم، این نیروهای تاریک‌تر می‌توانند از احساسات زخم‌خوردگی ما سوءاستفاده کنند تا ما را در زخم‌هایمان نگه دارند. سپس ما ناخواسته با نیروهای تاریک‌تری که بیش از هر چیز دیگری می‌خواهند ما را از نوری که همه ی ما حمل می‌کنیم، بی‌خبر نگه دارند، تبانی می‌کنیم. این فرآیند که در لحظه ی حال اتفاق می‌افتد، تراژدی واقعی است، بسیار غم‌انگیزتر از هر تجربه ی شخصی که در گذشته اتفاق افتاده است. به محض اینکه خود را زخمی می‌دانیم، زخم‌های ما فوراً به موانعی برای نور ماهیت واقعی ما تبدیل می‌شوند (یا به عبارت دقیق‌تر، ما خودمان به موانع خودمان تبدیل می‌شویم)، به جای دریچه‌ای که از طریق آن با نیمه ی تاریک خود روبرو و بیشتر با نور خود آشنا می‌شویم. تصور وجود عینی زخم‌هایمان، ما را فوراً به سوژه‌ای جداگانه - در واقع یک ابژه - تبدیل می‌کند که "تابع" زخم‌هایمان است. داستانی که ما پیرامون زخم‌هایمان می‌بافیم، بیانگر چگونگی ارتباط، تجربه - و خلق - خودمان است. اگر زخم‌هایمان را به عنوان موجوداتی عینی در طول زمان با علت آنها در گذشته تصور کنیم، همزمان خودمان را به عنوان فردی زخمی که در زمان و در طول زمان وجود دارد، و از این رو، به عنوان کسی که مقید به زمان است، تصور می‌کنیم و باور می‌کنیم. برخلاف این تصور که زخم‌های ما صرفاً به عنوان قربانیان منفعل برای ما اتفاق می‌افتند، دیدگاه دیگری وجود دارد که از طریق آن می‌توانیم زخم‌های خود را ببینیم که به ما قدرت می‌دهد و به ما اجازه می‌دهد تا هدایای آنها را دریافت کنیم. می‌توانیم درک کنیم که زخم‌های ما رویدادهای مداومی هستند که ما به طور فعال از طریق آگاهی (یا عدم آگاهی) خود در آنها شرکت می‌کنیم و فقط در آگاهی لحظه ی حال ما وجود دارند و فقط تجربه می‌شوند. این بینش به ما اجازه می‌دهد تا با زخم‌هایمان به عنوان مصنوعات زودگذر ادراک فعلی‌مان ارتباط برقرار کنیم، که به عنوان نمایش‌های لحظه‌ای از فرآیند خلاقیت ما در لحظه‌ای که آنها را تجربه می‌کنیم، وجود دارند. از این دیدگاه، تجلی لحظه‌ای زخم‌های ما، به جای تأیید هویت ما به عنوان یک فرد زخمی با سابقه ی شخصی عینی و واقعی که از زخم‌خوردگی ما پشتیبانی می‌کند، به عنوان رهاسازی و رهایی خود از طریق همان فرآیند ظهورشان تجربه می‌شوند. به عبارت دیگر، می‌توانیم اجازه دهیم که زخم‌هایمان در همان لحظه ی ظهورشان به عنوان یک آشکارسازی موقتی، گذرا و خودرهایی‌بخش از آنچه لحظه ی قبل به عنوان موجودی جامد، اساسی و "واقعی" تصور می‌کردیم، آشکار شوند. یک نماد کامل برای این فرآیند، آینه و بازتاب‌های آن است. آینه نمادی از طبیعت واقعی ماست: همیشه به طور ثابت و بدون تزلزل باقی می‌ماند، حضوری از وضوح بکر، بدون تأثیر از هرگونه بازتابی که در آن ایجاد می‌شود. در حالی که آینه نماد خود برتر یا طبیعت واقعی ماست، بازتاب‌ها، در مثال ما، به طور نمادین نمایانگر زخم‌های ما هستند. در متن جعلی اعمال یوحنا، خود مسیح گفت: «من زخمی می‌شدم و زخمی می‌کردم.» می‌توانیم زخمی شدن مسیح را به عنوان ظهور او از طریق انعکاس‌هایش در آینه تصور کنیم. او با گفتن اینکه او زخمی خواهد کرد، اشاره می‌کند که تجربه ی ما از زخمی شدن یک رویداد معنوی است. تولد خودِ برتر اغلب می‌تواند یک تجربه ی زخمی شدن برای نفس باشد. مشکل این است که وقتی ما زخمی شدن خود را شخصی‌سازی می‌کنیم و خود را زخمی می‌شناسیم، تمایل داریم خود را نسبت به زمینه ی عمیق‌تر فراشخصی که تجربه ی زخمی شدن ما در آن اتفاق می‌افتد، کور کنیم. انعکاس‌های موجود در آینه، اگرچه از آینه جدا نیستند - و بیان بی‌واسطه ی آن هستند - اما خود آینه نیستند. در همین متن، مسیح با گفتن «من آینه‌ای هستم برای تو که مرا درک می‌کنی» ماهیت واقعی خود را آشکار می‌کند. آینه فقط از طریق انعکاس‌هایش درک می‌شود. اشکال بازتاب‌ها سرشار از خلوص بکر آینه هستند، با این حال اگر بیش از حد بر اشکال تمرکز کنیم بدون توجه به آینه‌ای که آنها را در خود جای داده و در آن معلق هستند، تمایل داریم خلوص آینه‌وار اشکال را نیز درک نکنیم. وقتی بازتاب‌هایی را که در آینه ظاهر می‌شوند می‌بینیم، تمایل داریم یا با آنها همذات‌پنداری کنیم (در بازتاب‌ها جذب شویم و در نتیجه فکر کنیم که زخمی شده‌ایم)، یا با آنها مقابله کنیم، از آنها جدا شویم، آنها را قضاوت کنیم و غیره. همه ی این واکنش‌ها، بازتاب‌ها (زخم‌ها) را با حس واقعیتی بیشتر از آنچه شایسته ی آن هستند، غنیمت می‌شمارند و از این رو، به آنها قدرت تسلط بر ما می‌دهند. از سوی دیگر، اگر بازتاب‌هایی را که ظاهر می‌شوند به عنوان نمایش ناپایدار و بیان بی‌واسطه ی آینه تشخیص دهیم، و اینکه ما در تمام این‌ها خودِ آینه هستیم، آنگاه خود را از بازتاب‌ها متمایز کرده‌ایم و همزمان با ماهیت واقعی خود ارتباط برقرار کرده‌ایم. آنگاه ماهیت آینه‌مانند خود را آشکار کرده‌ایم و همزمان خود را در این فرآیند از نو آفریده‌ایم. حتی اگر ما لحظه‌ای تحت تأثیر زخم‌هایمان قرار بگیریم و با آنها یکی شویم، این تجربه ی تجسم‌یافته از هویت خود (به عنوان یک فرد زخمی) خود بازتابی زودگذر است که در طبیعت آینه‌مانند ذهن ما پدید می‌آید و طبیعت واقعی ما را دست‌نخورده باقی می‌گذارد. هرگونه حس هویت خاص - زخمی یا غیر زخمی - به طور مشابه بازتابی گذرا است که از دیدگاه آینه هیچ وجود مستقل و جوهری ندارد. بازتاب‌ها (زخم‌های ما)، اگرچه ظاهراً سطح نقره‌ای آینه (طبیعت واقعی ما) را می‌پوشانند، اما همزمان آن را آشکار می‌کنند، زیرا ما بدون بازتاب‌ها متوجه آینه نمی‌شویم. یک آینه ی شفاف از تمام ویژگی‌ها به جز توانایی بازتابش تهی است. با این حال، نمی‌تواند خود را منعکس کند، درست مانند حالت بی‌شکل و خالص آگاهی که زیربنای هر حالت شناخت عادی است و مقدم بر آن است، خود هرگز نمی‌تواند موضوع چنین شناختی باشد. اگر آینه به حال خود رها شود، هرگز وارد واقعیت تجربی ما نمی‌شود. برای آشکار شدن خود به چیزی ظاهراً خارج از خود (اشیایی که منعکس می‌کند، در این مثال، زخم‌های ما) نیاز دارد. آینه و بازتاب‌های آن ماهیت کوانتومی دارند و در برهم‌نهی از حالت‌ها قرار دارند و همزمان ماهیت آینه را پنهان و آشکار می‌کنند. اینکه بازتاب‌های آینه‌ای (زخم‌های ما) چگونه - به صورت پنهان یا آشکار - آشکار می‌شوند، به نحوه ی ارتباط ما با آنها بستگی دارد که تابعی از آگاهی ما در هر لحظه است. یک آینه ی صیقلی، پذیرای جهان است و به خودی خود نامرئی است، مگر اینکه جهان به ظاهر بیرون از خود که در درون آن منعکس می‌شود، وجود داشته باشد. جالب توجه است که گفته می‌شود سنگ فیلسوفان در کیمیاگری (نمادی از طبیعت واقعی ما) - نوشداروی شفابخش برای آنچه بشریت را آزار می‌دهد - به شفافیت و روشنی الماس یا کریستال است که برای بینایی عادی نامرئی در نظر گرفته می‌شود و لاجورد نامرئی نامیده می‌شود . درک «خود» به عنوان یک آینه دشوار است، نه به دلیل ابهام آن –آن به معنای واقعی کلمه به صورت ما خیره شده است- بلکه به دلیل ناآشنایی ما با بُعدی از تجربه‌مان که همیشه حاضر است و با این حال، به دلیل بدیهی بودنش عملاً نامرئی است. درست همانطور که بازتاب‌ها به طور بالقوه چیزی (آینه) را آشکار می‌کنند که فراتر از خودشان است و به خودی خود نامرئی است، زخم‌های ما نیز به طور بالقوه آشکارکننده‌ی بخشی نامرئی از خودمان (خود) هستند که فراتر از زخم‌های ما است. زخم‌های ما حاوی طلای حقیقی (نماد دیگری برای سنگ فیلسوف) هستند که در هیچ جای دیگری نمی‌توانستند یافت شوند. بازتاب‌ها، انرژی و حضور بکر آینه بی‌شکل هستند که در قالب شکل تجلی یافته و بیان می‌شوند. امر پنهان رمزگذاری شده در ظواهر مشروط که همان بازتاب‌ها هستند، دریچه‌ای به آینه ی بی‌قید و شرطی است که زیربنای بازتاب‌ها را تشکیل می‌دهد، آنها را در بر می‌گیرد و از آنها فراتر می‌رود. به طور مشابه، امر پنهان رمزگذاری شده در زخم‌های ما، آشکارسازی طبیعت واقعی (بدون زخم) ما در لباس مبدل است. وقتی این را تشخیص می‌دهیم، متوجه می‌شویم که زخم‌های ما نه تنها دریچه‌ای به طبیعت واقعی ما هستند، بلکه هم آشکارسازی پنهان و هم آشکار آن را به طور همزمان در سایه پنهان می‌کنند و در عین حال آشکارا تاریکی و روشنایی ما را آشکار می‌کنند. تشخیص این موضوع، نیروهای تاریک‌تری را که ظاهراً طبیعت ما را پنهان می‌کنند، فوراً از بین می‌برد و آنها را درجا به متحدان پنهان تبدیل می‌کند. اگرچه زخم‌های ما ظاهراً تجلی این نیروهای تاریک‌تر هستند، اما با باز کردن ما، می‌توانند به طور بالقوه به نور راه پیدا کنند و به طور فعال در خدمت آن باشند. این نیروهای به ظاهر تاریک‌تر، ناخواسته به ما کمک می‌کنند تا درک ماهیت واقعی خود را عمیق‌تر کنیم، در نهایت ما را با شکلی والاتر از نور درونمان مرتبط می‌کنند که فراتر از مفهوم دوگانه‌ی نور و تاریکی به عنوان متضاد یکدیگر است. ما زخم‌هایمان را درمان نمی‌کنیم. آنها ما را درمان می‌کنند.»:

Wounds as the Path to Awakening:: PAUL LEVI: https://www.awakeninthedream.com

پاول لوی در مقاله ی دیگری به نام «نور، خود را طلسم کرده است.» مینویسد:

«وقتی به ریشه‌ی جنون - و شری - که در دنیای ما در جریان است فکر می‌کنم، مدام به یک چیز برمی‌گردم. علت -و راه‌حل- بحران‌های متعدد جهانی که با آن مواجه هستیم، وقتی تا ریشه‌ی آنها ردیابی می‌شوند، همگی به این مربوط می‌شوند که ما با قدرت و عاملیت خلاق خود در ارتباط نیستیم. ما جادوگران قدرتمندی فراتر از -و تنها محدود به- تخیل خود هستیم، اما تا جایی که این را درک نکنیم و خلاف آن را باور نکنیم، قدرت خلاق خود ما به صورت ناخودآگاه علیه ما به کار گرفته می‌شود و به روش‌های مخربی علیه ما عمل می‌کند که تحقق اهداف آگاهانه‌ی ما را تضعیف می‌کند و نبوغ خلاق ما را خفه می‌کند. شر جمعی که در بدنه‌ی سیاسی جهان در حال وقوع است، این فرآیند عمیق‌تر خودویرانگری ناخودآگاه را که در درون هر یک از ما در حال وقوع است، منعکس می‌کند و آشکار می‌سازد. این یک ایده ی کهن‌الگویی است که در هر سنت حکمت معنوی به طرق بی‌شماری بیان شده است، مبنی بر اینکه قدرت‌های نور و تاریکی به طرز مرموزی به هم متصل هستند و نیروهای تاریکی به صورت انگلی از انرژی و پشتیبانی نور تغذیه می‌کنند و به آن نیاز دارند تا وجود ظاهری خود را حفظ و تداوم بخشند تا واقعی به نظر برسند. به این معنی که قدرت‌های تاریکی هیچ وجود عینی مستقلی به خودی خود و جدا از ارتباطشان با نور ندارند. وقتی به معنای ضمنی عمیق‌تر آن ترجمه شود، نشان می‌دهد که نور به دلایلی از انرژی خلاقانه ی خود برای محدود کردن تابش بی‌نهایت خود استفاده کرده است، گویی نور خود را طلسم کرده است. ما به عنوان بالقوه هم فرستادگان نور و/یا عوامل تاریکی، به نوعی نقش کلیدی و مشارکتی در این فرآیند ایفا می‌کنیم. اگر این را به عنوان بازتابی از یک اتفاق پویا در درون هر یک از ما ببینیم، بیان می‌کند که چگونه چیزی بسیار قدرتمند -یعنی خودمان به عنوان یک پلنوم درخشان با درخشندگی بی‌کران و حساس که تار و پود وجود ماست- می‌تواند تحت طلسم یک ظاهر خیالی و ناموجود قرار گیرد که از هیچ جا جز خلاقیت عظیم ذهن خودمان ناشی نمی‌شود، به طوری که نور درون ما را به این باور می‌رساند که این شبح تاریکی خیالی و وهم‌آلود، قدرتمندتر از نوری است که ما هستیم. این نیروهای تاریکِ شبح‌مانند، هیچ وجود یا خلاقیت ذاتی از خود ندارند، اما می‌توانند به قدرت خلاق ما متصل شوند و آن را تقلید کنند، به طوری که بتوانند از خلاقیت انکار شده و تحقق نیافته ی ما علیه ما استفاده کنند. این قدرت‌های تاریک‌تر فقط می‌توانند با فریب دادن ما به این باور که بر ما قدرت دارند، وجودی قانع‌کننده و ظاهری به خود بگیرند. با این حال، این نیروهای تاریک‌تر فقط تا حدی بر ما قدرت دارند که ما ماهیت وهم‌آلود آنها را نمی‌بینیم، بلکه ناخواسته با قرار دادن آنها در یک واقعیت عینیِ بی‌حق، قدرت خود را به آنها واگذار می‌کنیم و آنها را قدرتمندتر از آنچه که شایسته است، جلوه می‌دهیم. یکی از چیزهایی که ما بی‌شک در آن نابغه‌ایم، فریب دادن خودمان است. ما در فریب دادن خودمان، منحرف خودمان از ذهنیت درست و سپس افتادن در دام حیله ی خودمان، استادان بی‌نظیری هستیم. این به نبوغ نهفته‌ی بی‌کران، وسیع و تحقق نیافته‌ی ما برای شکل‌دهی خلاقانه به تجربیات خودمان -چه در اطرافمان (در جهان) و چه در درون سرمان- اشاره دارد. با این حال، اگر بدون آگاهی از آن استفاده کنیم، تمایل زیادی داریم -گویی خودمان را هیپنوتیزم می‌کنیم- که در دام توهمات خودساخته‌ی خودمان گرفتار شویم که یکی از ویژگی‌های اصلی ناخودآگاهی است. کل این فرآیند به طور بالقوه برای ما آشکار می‌کند که همین انرژی خلاقانه‌ای که با آن خود را افسون می‌کنیم، اگر آگاهانه استفاده شود و به گونه‌ای هدایت شود که بر خود نور بتاباند، می‌تواند به بیدار شدن ما از کابوس خودساخته‌ی ما کمک کند تا به عوامل مشارکتی آگاه در تکامل خود تبدیل شویم. گویی ما ناآگاهانه عصای جادویی‌ای را در اختیار داریم که بی‌نهایت قدرتمند است، اما نه تنها نمی‌دانیم چگونه از آن برای منفعت خود و جهان به طور کلی استفاده کنیم، بلکه اکثر ما حتی گمان نمی‌کنیم که چنین قدرت خلاق بزرگی داریم. بسیاری از ما ناخودآگاه از نبوغ خلاق خود برای ورود به درون خود استفاده می‌کنیم تا فکر کنیم که با خلاقیت خود در ارتباط نیستیم - که بلافاصله با تجربه‌ای که برای خود خلق می‌کنیم تأیید می‌شود - که از قضا، خود بیان مستقیم و بی‌واسطه‌ای از عظمت قدرت خلاق ماست. از آنجایی که نمی‌دانیم از قدرت خلاقی برخورداریم که حتی رویای آن را هم در سر می‌پرورانیم، قدرت خلق کردن ما را از زیر آگاهی خود تسخیر می‌کند و این امر بدترین کابوس‌های ما -چه در خواب و چه در بیداری- را دامن می‌زند. به نقل از روانشناس بزرگ ویلیام جیمز، وضعیت ما "بسیار شبیه مردی است که از کل ارگانیسم بدنی خود، باید عادت کند که فقط انگشت کوچک خود را به کار گیرد و حرکت دهد. (...) همه ی ما مخازنی از زندگی داریم که می‌توانیم از آنها استفاده کنیم، مخازنی که حتی خوابشان را هم نمی‌بینیم." برای تقویت استعاره ی جیمز، بیایید جرات کنیم که رویاپردازی کنیم. بیایید کاملاً در بقیه ی ارگانیسم چند بعدی خود - چه مادی و چه غیرمادی - تجسم یابیم و از مخازن سرشار و دست نخورده ی الهام خلاق که به طور بالقوه ما را تا لبه پر می‌کند و از همه طرف ما را احاطه کرده است، استفاده کنیم. این سوال پیش می‌آید: چرا این کار را نکنیم؟ چه چیزی ما را متوقف می‌کند؟ و پاسخ: اصلاً هیچ چیز.»:

The Light Has Cast a Spell Upon Itself: PAUL LEVI: https://www.awakeninthedream.com

به نظرم میرسد چیزی شبیه این را به طور اتفاقی در یک انیمیشن امریکایی که مرد عنکبوتی قهرمانش بود دیده باشم. پدر جک (دوست نزدیک مرد عنکبوتی)، بر اثر انجام آزمایش هایی روی خودش، تبدیل به یک گابلین شرور شده بود. او را دستگیر و در مرکزی که مرد عنکبوتی برایش کار میکرد زندانی کرده بودند. اما یک ماده ی سیاه لزج شیطانی به مرکز حمله کرد و تمام کارکنان ازجمله رئیس قرارگاه را بدل به دیوهای شرور نمود و فقط مرد عنکبوتی از آن در امان ماند. این موضوع باعث آزاد شدن گابلین شد و مرد عنکبوتی به کمک یک زندانی که گابلین قصد جانش را داشت به جنگ گابلین رفت. گابلین شرور بیشترین ماده ی سیاه را به خود جذب کرد که این خود باعث نجات بخشی از کارکنان شد. اما درنهایت مرد عنکبوتی و همکار زندانیش با زحمت زیاد، ماده را از وجود او جدا کردند و با این اتفاق، روح گابلینی هم از قربانی جدا شد و پدر جک به شکل اولش برگشت. ماده ی سیاه که شکل روح یک گابلین را به خود گرفته بود، به جایی که از آن آمده بود یعنی فضا انداخته شد. به نظر میرسد این ماده ی تاریک که انسان ها را تبدیل به موجودات شیطانی میکند، همان جن یا شیطان باشد که مانند میکروب به انسان ها سرایت میکند و فضایی بودنش هم در ارتباط با موضوع آمدن اجنه از آسمان و هم در ارتباط با نظریه ی فضایی بودن میکروب های بیماریزا است. نکته این است که کسی که از قبل روحش آلودگی پیدا کرده باشد بیشتر مایل به جذب آلودگی است. این، حالتی دوپهلو در خود دارد. اگر فرد بتواند ماده ی تاریک را از تن خود جدا کند، آلودگی های قبلی روحش هم از او جدا میشود ولی اگر نتواند، از قبل هم شرورتر میشود. این، الان وضعیتی است که کشورها و اقوام و مذاهب با آن روبرویند. آلودگی های قبلی مذاهب سنتی، آلودگی های بیشتر و خطرناک تر تمدن مدرن را به خود جذب کرده اند و تمام آرزوی ما برای بازگشتن به فواید نوستالژیک زندگی سنتی، فقط با کنده شدن آلودگی های قبلی سنت به همراه آلودگی های مدرن محقق خواهد شد. این را کسانی هم که مدرنیته را به این شکل به ما داده اند هم میدانند و از رویش مرد عنکبوتی هم میسازند. علتش هم این است که میدانند نجات کشورها و مردمان از ماده ی تاریک شیطانی داده شده همانقدر صعب است که آدم شدن یک گابلین شرور. اما برای اطمینان از نیامدن یک مرد عنکبوتی ناجی که گذشته ی گابلین مزبور را میداند، باید گذشته به طور کامل پاک شود و شرط امکان اجرای این نقشه این است که انسان خوب قصه از سر علاقه به مدرنیته با کمال میل گابلین شود. مثل ضد قهرمان قصه ی مرد عنکبوتی، این انسان نمیداند که با گابلین شدن، تحت تسلط روح گابلین قرار خواهد گرفت و قطعا اوایل مقاومت خواهد کرد و رنج خواهد کشید که این به مثابه شوک روانی بعد از یک هرج و مرج سیاسی منجر به سقوط سنت و همراه آن انسانیت است.

در آلمان ما دقیقا این ارتباط سقوط سنت و انحطاط روانی جمعی را میبینیم. چرچیل، برای بمباران شهرهای سابق هانزایی در شمال (هامبورگ، برمن، برمرهافن، کیل و غیره) از عنوان عملیات گومورا استفاده کرد که نام از گومورا یا عموره شهر قوم لوط دارد. این قوم به سبب انحطاط اخلاقی با آتش آسمانی یهوه مجازات شدند درست مثل آلمانی ها. عملاً هیچ شهر هانزایی از جنگ جهانی دوم جان سالم به در نبرد. مراکز شهری با قدمت چند صد ساله، قلب فرهنگ آلمان، در طوفان آتش 1943-1945 کاملاً از بین رفتند. اهمیت این مطلب مسلما در این آموزه ی تاریخ نهفته است که پس از جنگ سی ساله، فرهنگ اصیل آلمانی عمدتاً در شمال زنده مانده بود. همانطورکه نابودی عموره به بهانه ی گناهان قوم انجام گرفت، بریتانیا هم برای نابود کردن سنت های آلمانی اینقدر سریع و ناگهانی، هیچ بهانه ای بهتر از گناه نازی شدن آلمان نمیتوانست پیدا کند. یادمان باشد که نازیسم به بهانه ی احیای سنت و عرفان در مبارزه با روشنگری شیطانی رهاورد انقلاب فرانسه رشد پیدا کرد. در حالی که ایدئولوژی فاشیسم تا حدودی ریشه در اهداف والا داشت –همانطورکه در کتاب «شورش علیه دنیای مدرن: سیاست، دین و نظم اجتماعی در کالی یوگا» نوشته ی جولیوس اوولا مطرح میشود- این جنبش خود نیرویی از کالی یوگا بود، زیرا به قول اوولا همه ی جنبش‌های اجتماعی در عصری که ما در آن هستیم، صرف نظر از نیات اولیه، سرانجام به انحطاط گرایش دارند. این گونه بود که آلمان، سنت خود را در قالب مدرن ناسیونالیسم احیا کرد و چون از یک دریچه ی انقلابی قدرتمند شد ناچارا از انقلابی ترین جریان پیدا شده از روشنگری یعنی مارکسیسم که بزرگترین شیطانی بود که ادعای مبارزه با آن را داشت تاثیر پذیرفت؛ تاثیری اینقدر آشکار که باعث شد خود لغت "نازی" از اختصار نام اصلی خود "ناسیونال سوسیالیسم" پدید بیاید. مارکسیسم که با ادعای سوسیالیسم علمی بودن، سوسیالیسم های قبل از خود را تخیلی نامید، جز احتیاجات مادی و نبردهای طبقاتی، هیچ جایی برای هر گونه ارزش های انسانی و معنوی در تاثیر بر تاریخ قائل نبود. ولی هر گونه جذب ایده های سنتگرایانه به آن در جهان، نتیجه ی نوعی پیشزمینه ی سنتی سوسیالیسم است. ایگور شافارویچ در کتابش "پدیده ی سوسیالیستی" چگونگی وجود سوسیالیسم در طول تاریخ باستان و معاصر را بررسی کرده است. این تنها کتابی است که این سوال را مطرح می‌کند که چگونه کل تاریخ ما به سوسیالیسم مرتبط است. دلیل حمله به سرمایه‌داران و افراد محافظه‌کار امروزه این است که آنها نمایانگر آزادی و فردیت واقعی هستند، به این معنی که آنها می‌توانند در گروه‌های کوچک خانوادگی بدون وابستگی به دولت مرکزی زندگی کنند. افرادی که از این نوع آزادی برخوردار نیستند، تمایل دارند با دولت جمع‌گرا و مجتمع رسانه‌ای که وعده ی پایان دادن به زندگی فلاکت‌بار فردی آنها را می‌دهد، همذات‌پنداری کنند و با کل در چیزی ادغام شوند که دیگر اجازه ی ابراز وجود فردی را نمی‌دهد. از نظر تاریخی، همانطور که شافارویچ می‌نویسد، عناصر «سوسیالیسم» ایدئولوژیک نبودند. و از همه مهمتر، به صورت متمرکز مدیریت نمی‌شد، بلکه از آداب و رسوم محلی و تصمیمات افراد آزاد زاده می‌شد. وقتی صحبت از عناصر سوسیالیستی در گروه‌های مسیحی بدعت‌گذار (کاتارها و غیره) می‌شود، آشکار می‌شود که هر کاری که آنها انجام می‌دادند، از مفاهیم مذهبی و معنوی سرچشمه می‌گرفت، که کاملاً در مارکسیسم وجود ندارد. بدون این مفاهیم، ​​هیچ پیوند وحدت‌بخشی وجود ندارد. اگرچه نمی‌توان انکار کرد که آن گروه‌های اولیه نگرش جمع‌گرایانه‌ای نسبت به آنها داشتند، اما به نظر می‌رسد که این تلاشی واقعی برای بازآفرینی شیوه ی زندگی اولیه بود که به اندازه ی قرون وسطی بر جنبه‌های مادی تمرکز نداشت. مهمتر از آن، ریشه در جهانی داشت که اساساً غیرمتمرکز بود و از گروه‌های کوچک محلی تشکیل شده بود، که درجه ی بالایی از آزادی را برای انتخاب از بین شیوه‌های مختلف زندگی فراهم می‌کرد. بنیان معنوی نیز بر خلاف مارکسیسم، بر عدم خشونت رادیکال بنا شده بود. هنگامی که بیشتر جهان قرون وسطی تجارت و بازار آزاد را پذیرفت و شروع به لذت‌گرایی بیشتر و بیشتر کرد، گروه‌های بدعت‌گذار متوجه شدند که باید از دانش معنوی به ارث برده ی خود در برابر قدرت رو به رشد مذهب نهادینه شده محافظت کنند. کتاب شافارویچ که در سال 1980 توسط انتشارات هارپر و رو در ایالات متحده منتشر شد ، نمونه‌های متعددی از سوسیالیسم را از دوران باستان، از طریق بدعت‌های مختلف قرون وسطایی، تا متفکران مدرن و دولت‌های سوسیالیستی مختلف، مورد تجزیه و تحلیل قرار داد. او با استناد به این نمونه‌ها ادعا کرد که تمام اصول اساسی ایدئولوژی سوسیالیستی از تمایل به سرکوب فردیت ناشی میشود. پدیده ی سوسیالیستی از سه بخش اصلی تشکیل شده است:
سوسیالیسم هزاره گرایی ایده‌های سوسیالیستی را در میان یونانیان باستان، به ویژه افلاطون، و در گروه‌های بدعت‌گذار متعدد قرون وسطایی مانند کاتارها، برادران روح آزاد، تابوریت ها ، آناباپتیست ها و گروه‌های مذهبی مختلف در جنگ داخلی انگلیس، و نویسندگان مدرن مانند توماس مور، کامپانلا و بسیاری از نویسندگان عصر روشنگری در فرانسه ی قرن هجدهم شناسایی می‌کند.

سوسیالیسم دولتی: سوسیالیسم اینکاها ، دولت یسوعیون در پاراگوئه ، بین النهرین ، مصر، و چین را توصیف می‌کند.

تحلیل: سه مضمونِ پایدارِ لغو برده‌داری را در سوسیالیسم شناسایی می‌کند - لغو مالکیت خصوصی، لغو خانواده و لغو دین (عمدتاً، اما نه منحصراً مسیحیت).

شافارویچ استدلال کرد که سوسیالیسم باستان (مانند بین‌النهرین و مصر) ایدئولوژیک نبود، زیرا سوسیالیسم به عنوان یک ایدئولوژی، واکنشی به ظهور فردگرایی در "عصر محوری" (دوره ای که گفته میشود کنفسیوس و بودیسم و یهودیت و فلسفه ی یونانی در آن پدید آمدند) بود . او دیدگاه‌های توماس مور (در اتوپیا) و کامپانلا (درشهر خورشید ) را با آنچه در مورد امپراطوری اینکا می‌دانیم مقایسه کرد و نتیجه گرفت که شباهت‌های چشمگیری وجود دارد. او ادعا کرد که ما از طریق رابطه‌مان با خدا به شخص تبدیل می‌شویم و استدلال کرد که سوسیالیسم اساساً پوچ گرایانه است و ناخودآگاه توسط غریزه ی مرگ اندیشی برانگیخته می‌شود. او نتیجه گرفت که ما حق انتخاب داریم که یا مرگ را دنبال کنیم یا زندگی. این گزاره نشان میدهد که چطور ممکن است نیهیلیسم نهفته در سنت گرایی، به مادیگرایی محض مارکسیسم میل کند و تا حد نابودی خود پیش برود. اما این که در سوی مقابل چه تله ای برای میل به این انحراف گذاشته میشود هم شرط است. در زمان ظهور مارکسیسم، انقلاب صنعتی بسیاری از کارگران را به بردگی کشانده بود، اما نوشته های مارکس به سادگی ادعا میکنند که کل تاریخ بشر مانند انقلاب صنعتی بوده است. مارکسیسم ادعا میکند که سرمایه‌داری همیشه به کمونیسم منجر می‌شود. بنابراین اگر مارکسیسم با ایده‌های خود صادق بود، باید از سرمایه‌داری خالص حمایت می‌کرد. چون طبق منطق نوشته های مارکس، این جنبش باعث می‌شد کمونیسم سریع‌تر ظاهر شود. پس سوال این است که چرا مارکسیسم مقابل سرمایه داری قرار میگیرد؟ آیا این یک تناقض نیست و آیا مارکسیسم میل به شکست نداشته است؟ گویی مارکسیسم مامور بود انواع سنت های باقی مانده در جهان عقب مانده ی آن دوران را به خود جذب و همه را با خود نابود کند. این هم که شعله ی مارکسیسم از یکی از همین ممالک عقب مانده یعنی روسیه برکشید نیز با ادعاهای خود تاریخ رسمی درباره ی حضور مارکس در انگلستان، رمزگذاری شده است. کارل مارکس پس از ورود به انگلستان، به همکاری با دیوید اورکهارت، مأمور تاج و تخت بریتانیا، پرداخت و آنها درگیر تحریک علیه روسیه شدند که منافع جهانی بریتانیا را تهدید می‌کرد. مأموران بریتانیایی در قفقاز، مقاومت چرکس‌ها و دیگر مردم قفقاز را در برابر سلطه ی روس‌ها سازماندهی کردند و همین مأموران بریتانیایی بودند که «مارکسیسم» را به این منطقه آوردند. در نهایت، استالین قفقازی (گرجی) با همکاری شبکه‌ای از مأموران بریتانیایی و همسفران خود که در ابتدا توسط دیوید اورکهارت و جانشینانش ایجاد شده بود، به قدرت رسید. این مأموران آثار مارکس و انگلس را در اختیار داشتند و به عنوان کمونیست ظاهر شدند. احتمالا این نقطه ی طلوع همان اتحاد جماهیر شوروی است که آلمان با او دشمن ولی همزمان در حال شبیه شدن به آن بود.:

Vatican, Fascism, Hanseatic League, Germania Magna: FELIX NOILLE: DREAMTIME: 25 AUG2020

علیرغم ماهیت دین ستیز مارکسیسم، شعارهای اقتصادی آن از آن رو برای جوامع سنتی به قدر کافی خطرناک محسوب نمیشود که آنها یک جمله ی جهانگیر درباره ی دین را بد فهمیده اند و آن این که دین برای بهبود وضع مردم جامعه آمده است. این جمله وقتی معنیش به درستی روشن میشود که مردم از رفاه مادی برخوردار باشند و بفهمند که مادیات دوستی محض، خوشبختی نمی آورد و باید معنویت را وارد زندگی کرد. اما در جوامع سنتی مملو از فقر، تنها چیزی که بهروزی تلقی میشود پیشرفت مادی است چون زخم های مردم از فقرشان است و ازآنرو تصور میکنند که آدم ثروتمند، حتما آدم بی دردی است. در مثنوی مولانا آمده است:

آن که او بی درد باشد رهزن است

زانکه بی دردی اناالحق گفتن است.

«اناالحق» یعنی «من خدا هستم» ادعایی است که فرعون به عنوان نماد استبداد حکومتی و اشرافسالاری اقتصادی سر میداد. بیت میگوید که فقط خدا بی درد است و اویی که ادعای خدایی میکند هم خود را بی درد نشان میدهد. رمز پذیرش ادعای او در این است که مردم معمولی نتوانند به جایگاه او برسند و درنتیجه هیچ وقت نفهمند که پولداری معادل بی دردی و بنابراین معادل خدایی نیست. این زیاد از وضعیت اگوستوس به عنوان نماد انسان های خود-خداخوانده فاصله ندارد که تا جای ممکن از تولید انسان های خودخداخوانده ی دیگر جلوگیری میکرد تا رقیب نداشته باشد. ماتریالیسم امروز نتیجه ی چرکی شدن زخم های کهنه ی خداپرستی دیرین است. موضوع این نیست که خداپرستی دیگر وجود ندارد بلکه موضوع این است که «پول پرستی» نام جدید خداپرستی است.

شیطان با ماسک استیسی: حدیث ربانی خانم های هات و عشاق ناکامشان

تالیف: پویا جفاکش

چه چیز است آن که عکس او حلاوت داد صورت را؟

چو آن پنهان شود گویی که دیوی زاد صورت را

چو بر صورت زند یک دم، ز عشق آید جهان بر هم

چو پنهان شد، درآید غم، نبینی شاد، صورت را.

در این دو بیت مطلع غزل شماره ی 63 دیوان شمس تبریزی، درباره ی ماهیت یک "چیز" سوال میشود که باعث میشود «صورت» یعنی ظاهر یک جسم، باعث برانگیختن عشق شود و زمانی که آن چیز نامرئی –که جلوتر میفهمیم چیز یعنی شیء هم نیست- از همان جسم رخت میبندد، فرد از همان صورتی که عاشقش شده بود، چنان منزجر میشود که احساس میکند آن، آفریده ی یک دیو یا شیطان است. تا آخر شعر هم درباره ی ماهیت این نیروی خارق العاده پاسخ صریحی داده نمیشود و همینقدر گفته میشود که نه «جان» است و نه «عقل»، اما آدرسش تقریبا به ماوراء الطبیعه حواله داده میشود چون گفته میشود گاهی بسیار نزدیک و گاهی بسیار دور، گاهی آشکار و گاهی پنهان است و میشود گفت خود خدا یا بخشی از او است.:

زهی لطف و زهی نوری! زهی حاضر، زهی دوری!

چنین پیدا و مستوری کند منقاد، صورت را.

جهانی را کَشان کرده، بدن هاشان چو جان کرده

برای امتحان کرده ز عشق، استاد، صورت را.

در این بیت اخیر، بیان میشود که این نیروی نامرئی، به بدن ها جان بخشیده تا از سر «امتحان»، با عشق، یک شیء را تا حد مرشد و حتی خدایی بالا ببرد. مسلما هدف این امتحان، عاشق است و قرار است همه ی مردم امتحان شوند. به همین دلیل هم در همه چیز ظرفیت ایجاد عشق ایجاد شده تا انواع و اقسام آدم ها با سلایق و ذات های گوناگون، هر یک به صورتی دچار آیند و روند بالا را طی کنند بدین ترتیب که آن نیروی نامرئی در صورتی بیفتد و موقتا فرد را به عشق خود دچار کند تا وقتی که از آن صورت میپرد، عاشق را دچار عذابی شیطانی نماید. هدف از این کار، انتقال مقصد عشق از جسدی فانی به عالم ماورائی است، امری چنان غیر قابل تصور که فقط فرار از درد کاهنده ی عشق میتواند انسان ها را وادار به آن کند. تمام صورت های گیتی میتوانند هدف چنین عشقی باشند. پول و اتومبیل و خانه و فرزندان و حتی اخیرا سگ و گربه، همه از این قسمند. ولی در اثر گستره ی تسلط ادبیات –به طور مستقیم و غیر مستقیم- وقتی کلمه ی عشق یا love مطرح میشود، در فرهنگ همچنان مردسالار حاکم بر جهان که همیشه مردها را اهداف اصلی فرهنگسازی در نظر میگیرد، این، «زن» و آن هم حتما زن به عنوان یک ملعبه ی جنسی است که باید هدف «عشق» واقع شود. بسیار پیش آمده که مردی به خاطر پول و اتومبیل، به زنی که دوستش داشته است خیانت کرده است. با این حال، عشق به پول و اتومبیل فقط در حالت شوخی به زبان می آید و در حالت جدی، زن هدف عشق مرد تلقی میشود هرچند گاهی آن شوخی ها از این جدی ها جدی تر باشند. دلیل این موضوع، مسلما مرتبط با تسلط کابالا بر جهان امروز است. چون قرار است مرد خودخواه که سلفش آدم، میوه ای را خورد تا مثل خدا شود، از آرزوی خدایی کردن سرشکسته شود و این باید در تقلید از خلقت خدا از طریق عشق تکرار شود. میدانیم که پیوند بین دو انسان میتواند مخلوقاتی روحانی تولید کند و در این حالت هم مضمون تقلید از خلقت خدا را خواهد داشت اما کابالا که یهوه را متکثر در مخلوقات جسمانی زمین میشناسد، پس فقط خلقت موجود زنده به مانند آنچه یهوه در تورات انجام داد را به رسمیت میشناسد که این برای مرد، فقط در صورت پیوند جنسی با یک زن است. ترجیحا این پیوند باید در چارچوب زناشویی و ایجاد خانواده نباشد چون زناشویی به معنی پذیرش قید و بند است و کسی که میخواهد با خدا رقابت کند، باید مثل خدا قید و بندی نداشته باشد و همین یک ایده، برای تولید لشکر عظیم قهرمانان حرامزاده ی عرصه ی محصولات صنایع ادبیات و فیلم کافی است. اما این ها همه بهانه هایی برای سهل کردن شکست روانی فوق نیز هستند چون همانطورکه در سال های اخیر، پژوهش های علمی مدرن نشان داده اند، زن، آن مرد اخته ای که فروید توصیف میکرد نیست و تفاوت های روحی-روانی بسیاری با مرد دارد که باعث میشود تا ایجاد انس و الفت دائم بین این دو سخت شود، بسیار سخت تر از آن مناظر غیرواقعی مشوق "عشق" در ادبیات و فیلم ها و سریال ها. مردان قدیم که با گزاره هایی مثل «زن غیر منطقی است»، «زن نصف مرد است»، «خواب زن چپکی است» و ... بزرگ شده بودند، چون انتظار خاصی از زن نداشتند، موقع ازدواج، پیه همه ی اختلافات پیش رو را به تن میمالیدند و شکایت چندانی هم از اوضاع نداشتند. اما آن مرد فریب خورده ی امروزی که در اثر تلقینات رسانه ها از زن مورد علاقه اش انتظار یک الهه را دارد –همان صورت جسمانی که خدا در او تجلی کرده است- وقتی در عشق جویی خود شکست میخورد، احساس میکند خدا او را رها کرده است و دچار بحران های روانی شدیدی میشود که نفرت از زن –همان الهه ی سابق- یکی از تبعات اجتناب ناپذیر آن خواهد بود. این اتفاقی است که دقیقا در جنبش مدرن اینسل INCEL ها یا مجردان اجباری شاهد آن هستیم:

«در بسیاری از خشونت هایی که به دست به اصطلاح یک «گرگ تنها» صورت گرفته، میشنویم که خشونتگر احساس میکرد نادیده گرفته شده و خشونت خود را راهی برای انتقام از کسانی میدانست که نادیده اش گرفته بودند و همزمان برای کسب توجهی که آرزومندش بوده. برخی مهاجمان به امید برجاگذاشتن نشان خود، ویدئوهایی در یوتیوب یا مانیفیست هایی منتشر میکنند. مهاجمان در موارد متعددی از رسانه های اجتماعی استفاده میکنند تا به عموم مردم اطلاع دهند که نادیده گرفته شدن مداوم را تحمل نمیکنند و قصد دارند جان قربانیان بی گناه و حتی خود را بگیرند، بهایی که عاقبت حاضرند برای کسب توجهی که مدت درازی آرزومندش بوده اند پرداخت کنند. روانکاو فرانسوی، فتحی بن سلامه، در تحلیل خود از تروریسم از رسانه های فرانسوی خواست تصویر تروریست ها را بعد از ارتکاب به حمله منتشر نکنند، چون این بازشناسی و شهرت ممکن است بقیه را به ارتکاب جنایات مشابه به قصد جلب توجه ترغیب کند. اینترنت نوع خاصی از بازشناسی برای افرادی فراهم میکند که مدعیند به دلایل سیاسی یا شخصی نادیده گرفته میشوند. نمونه ای از رفتار افراطی به خاطر احساس نادیده انگاشته شدن، رفتار مردانی است که خود را اینسل مینامند و مدعیند زنان خواستنی نادیده شان میگیرند و درنتیجه قادر به برقراری رابطه ی جنسی نیستند. آنها عزب های ناخواسته-اینسل-اند چون تجرد را انتخاب نکرده اند بلکه مجبور به آن شده اند، چون جامعه ای که آرمان های خاصی از موفقیت و جذابیت را قدر مینهد، به آنها توجهی نمیکند. اینسل ها مردانی را که به خاطر ظاهر و دستاوردهای خوب، روابط موفقی با زنان دارند، "چَد" و زنانی را که صاحب زیبایی و سایر ویژگی های مطلوبند "استیسی" مینامند. آن زنانی که ظاهر خیلی زنانه ندارند و بنابراین از نظر اینسل ها کمتر جذابند، "بکی" نامیده میشوند. اینسل ها معتقدند که خصیصه های زیستی خاصی باعث جذابیت مردان برای زنان میشود: "چانه و فک، برجسته ترین بخش های چهره در اندازه گیری الگوی استخوانی، وسواس خاص بسیاری از اجتماعات اینسل ها است، چون اعضا معتقدند زنان به طور زیستی به مردانی با چانه و فک برجسته کشش دارند، درحالیکه مردانی با چانه ی ضعیف و فک پایین عقب رفته محکوم به زیستن در تنهاییند." (به نقل از کریستینا کاوتروکچی) چد آرمانی، مردی قدرتمند در تمام وجوه است و اینسل ها با آمیزه ای از تحسین و انزجار درباره اش مینویسند. او مذکر آلفا، عضلانی، خوش قیافه و موفق است. زنان خواستنی، به اصطلاح استیسی ها، بی هیچ مقاومتی مجذوب مردانی از این دست میشوند و حتی نگاهی هم به اینسل ها نمی اندازند که "مردان بتا" محسوب میشوند. این دادوقال ها که مردان آلفا ظاهرا مانع از این میشوند که اینسل ها رابطه ی جنسی داشته باشند، به شدت یادآور افسانه ی زیگموند فروید از قبیله ای بدوی است که پسرانش گله مندند که هیچ دسترسی ای به زنان ندارند، چون شمایل پدرانه ی نخستین قدرتمندی، تمام زنان را از آن خود میکند. در داستان فروید، بعد از این که مردان، پدر نخستین را میکشند به شادی نمیرسند، بلکه به تسخیر احساس گناه درمی آیند. خشونت اینسل ها اغلب معطوف به زنان است، اما به نظر میرسد خبری از احساس گناه ناشی از خشونت عملی یا خیالی نسبت به زنان نیست. گروه های آنلاینی که اینسل ها در آن خشم خود را نسبت به ناتوانی در داشتن رابطه ی جنسی بیان میکنند، پر است از توصیفات بسیار زننده ای از این که مردانی که از طرف زنان نادیده گرفته شده اند، چطور آنها را تنبیه میکنند. دامنه ی تصورات اینسل ها از نحوه ی واداشتن زنان به توجه به آنها، از فانتزی تجاوز گروهی تا توصیه به چگونگی تعقیب زنان در اماکن عمومی بدون توبیخ یا دستگیر شدن است. هیجان تعقیب یک زن در پیوند با این واقعیت است که بلاخره زنان مجبور میشوند به مردی توجه کنند که دارد تعقیبشان میکند. فانتزی های بی رحمانه ی شیوه ی جلب توجه زنان خواستنی که در اجتماعات آنلاین اینسل ها بازگو میشود، بازنمای میل به تحقیر و ترساندن زنانی است که در دنیای واقعی واکنش مطلوبی به ابراز تمایل آنها نشان نمیدهند. فانتزی تعقیب یک زن یا تجاوز گروهی به او، بیانگر میل منحرفی به بازشناسی و یادآور تجاوزهای واقعی است که طی جنگ بوسنی در دهه ی 1990 رخ داد. سربازان صربی که به زنان بوسنیایی تجاوز میکردند، اغلب اصرار داشتند پدر یا شوهر آن زن نیز حاضر باشد تا آنها هم به خاطر بی کفایتی و ناتوانی خود در ممانعت از حمله به عزیزانشان تحقیر شوند. اکثر اینسل ها لذت خود را از چنین فانتزی هایی محدود به فضاهای آنلاین نگه میدارند، اما در سال های اخیر چند تن از آنها در فضای عمومی دست به اعمال افراطی و خشونت مرگبار زده اند. مشهورترین مورد، الیوت راجر است که در سال 2014 در نزدیکی محوطه ی دانشگاه سانتا باربارا شش نفر را کشت و چهارده نفر را زخمی کرد. او حین کشتار خود، فیلمی با عنوان "تلافی جویی الیوت راجر" در کانال یوتیوب خود بارگذاری کرد و مانیفیستی ایمیل کرد که در آن، میل خود را به پذیرفته شدن و به رسمیت شناخته شدن بیان کرد. راجر با این که از خانواده ی ممتازی بود، ادعا میکرد در سراسر زندگی خود احساس طرد شدگی داشته، چون زنان ارزش او را نمیفهمیدند و او همیشه حس میکرد به اندازه ی کافی باحال نیست. او در نتیجه ی نادیده گرفته شدن توسط آنها تصمیم گرفت "جنگی علیه زنان" به راه بیندازد. ایده اش هدف گرفتن جذاب ترین زنان دانشگاه یعنی اعضای انجمن خواهری صاحب نامی بود که از نظر راجر نماینده ی هر آن چیزی در زنان بودند که او از آن نفرت داشت و آرزومندش بود. آنها "هرزه های لوس، بی رحم، پلید"، بلوند و زیبایی بودند که او میخواست تنبیهشان کند و با این کار نشان دهد که برتر و یک مذکر آلفای راستین است. راجر کمی مانده به دستگیریش به دست پلیس، خودکشی کرد. پس از مرگ راجر، بسیاری از اینسل ها او را در مقام قهرمان ستودند و برخی با اعمال خشونت آمیز خود پا جای پای او گذاشتند. الک میناسیان در بهار 2018 یک ون اجاره ای را به پیاده رو متراکم شهر تورنتو کوباند، ده نفر را کشت و چهارده نفر را زخمی کرد. میناسیان با ادای احترام آنلاین به الیوت راجر، حمله ی خود را اعلام کرد و نوشت: "حالا دیگر طغیان اینسل آغاز شده است. ما تمام چدها و استیسی ها را سرنگون خواهیم کرد. درود همگان به الیوت راجر، بزرگمنش برتر!". در پاییز 2018، اینسل خودخوانده ی دیگری به نام اسکات پی. بایرلی در سالن یوگایی در تالاهاسی دو نفر را به ضرب گلوله کشت و پنج نفر را زخمی کرد. همدلان جنبش اینسل گفته اند که اگر زنانی بودند که میخواستند با این مردان رابطه ی جنسی برقرار کنند، میشد از این خشونت ها اجتناب کرد. این آشکارا گفته ی مضحکی است و واژه ی اینسل –عزب ناخواسته- به خودی خود، نامگذاری غلطی است زیرا فعال ترین اعضای این اجتماعات آنلاین ظاهرا فعالانه به دنبال زنانی نیستند که بتوانند با آنها روابطی داشته باشند. بلکه لذت خاصی میبرند از این که موانع هرچه بیشتری برای تماس با جنس مخالف پیدا کنند و همزمان داد و قال کنند که انصاف نیست زنان نادیده شان میگیرند. اینسل ها آرمان غیرواقع بینانه ای از نوع زنی که دوست دارند با او رابطه برقرار کنند در سر دارند. آنها نمیخواهند با هر زنی رابطه داشته باشند، بلکه فقط کسانی را میخواهند که قبلا رابطه ی جنسی نداشته اند؛ چون آنها نمیتوانند این فکر را تحمل کنند که شاید شرکای جنسی بالقوه شان آنها را با کسی دیگر مقایسه کنند یا هیچ گزینه ی دیگری جز بودن با آنها داشته باشند. هرچند اینسل ها گله دارند که استیسی ها فقط به مردان آلفا توجه میکنند، همزمان به آنها شهوت و نفرت میورزند، چون این زنان طبق کلیشه سازی اینسل ها در آن واحد، جذاب، لوس، موفق و بی بند و بارند. توهین به آنها به خاطر بی بند و باری ظاهرا بی پایانشان، از در دسترس نبودنشان هم قوت میگیرد. این اتهام بی بند و باری و دسترس ناپذیری باعث میشود اینسل ها یک فانتزی از زنی بسازند که هم باکره است و هم در دسترس آنها، اما نه در دسترس هیچ کس دیگر، زنی که تنها به مردی تعلق خواهد داشت و هرگز متعلق به دیگری نبوده. آرمانی پدرسالارانه که از جهل و نفرت زاییده میشود و زنان را مایملکی میبیند که هیچ آزادی و اراده ای از خود ندارند و بازنمای خطرات احساس نادیده انگاشته شدن و نادیده گرفتن واقعیت وجودی دیگران است.» ("اشتیاق به جهل": رناتا سالکل: ترجمه ی نرگس حسن لی: نشر برج: 1402: ص120-117)

کاترین باسیلیس از دپارتمان سلامت رفتار دی سی در واشنگتون دی سی ایالات متحده، اعتقاد به تاثیر قدرتمند نظریه ی تکامل داروین بر اینسل ها دارد. اینسل ها معتقدند که نظریه ی تکامل به نفع طبقات ثروتمند و قدرتمند سفیدپوست اروپایی نژاد کار میکند و زنان را به سادگی جذب این طبقه میکند، طبقه ای که اینسل ها مردانشان را «مردان از نظر ژنتیکی برتر» میخوانند. به نظر آنها زنان در این رویکرد هیچ اراده ای از خود ندارند و ازاینرو اینسل ها به خود اجازه میدهند در اشاره به زنان از کلمات تحقیرآمیزی مانند «آن» و «فموئید» -انگار که زن به اندازه ی یک روبات یا اندروئید، مکانیکی و بی فکر باشد- استفاده کنند. علیرغم این برتر بینی گروهی از مردان سفیدپوست اروپایی-امریکایی، اینسل ها به هیچ وجه محدود به سفیدپوستان اروپایی نیستند. شکهارد و همکارانش در 2021 تخمین زدند که حدود 54درصد اینسل ها را سفیدپوستان اروپایی نژاد تشکیل میدهند و پس از آنها امریکایی های سیاهپوست (10درصد)، خاورمیانه ای ها (7درصد)، اسپانیولی تبارها (7درصد)، هندی ها (5درصد)، و آسیایی های دیگر (5درصد)، قرار دارند و کسانی که خود را معرفی نکرده اند (13درصد) هم در میان هستند. همین مطالعه نشان داد که بیشتر اینسل ها از اروپا (47درصد) و پس از آن امریکای شمالی (30درصد)، آسیا (10درصد)، امریکای مرکزی (8درصد) و افریقا (2درصد) هستند ضمن این که ایلبه ها یعنی جامعه ی مردانی از کره ی جنوبی که در اینترنت، پیام های تحقیرآمیز و خشونت محور نسبت به زن ها ارسال میکنند هم تحت تاثیر اینسل ها هستند. در هر صورت، اینسل ها را باید زیرمجموعه ی راست افراطی خواند که یک جریان ریشه دار در سفیدپوستان اروپایی-امریکایی است و خشونتزاییش نیز به همین امر برمیگردد. جونز، دوکسسی و هرینگتون در سال 2020 در بررسی تروریسم در ایالات متحده بین سال های 1994 تا 2020، دریافتند که افراط گراهای چپگرا 22مورد مرگ، و ملی گراهای قومی 5 مورد مرگ را رقم زده اند، ولی راستگراهای افراطی شامل اینسل ها مسئول 335 مورد قتل بودند. هافمن و همکاران در 2020 بیان کردند که از زمان شورش الیوت راجر در 2014 پنجاه مورد یا بیشتر خشونت مرگبار به اینسل ها نسبت داده شده است. درواقع ابراز علاقه ی زیاد اینسل ها به تجاوز هم پیرو همین خشونت محوری و ستایش دوپهلوی ابراز قدرت از سوی طبقات بالا است. از بالا که نگاه میکنیم، مبینیم که اکثر مردانی که به خاطر تجاوز به زنان، دادگاهی و زندانی میشوند، مردانی از طبقات فقیر و بی سواد هستند که به طور معمول، نمیتوانند توجه زنان معروف به استیسی را جلب کنند ولی خود این افراد، در ابراز قدرت موقع تجاوز، ادای آدم هایی را که از مجازات شدن به خاطر چنین جرمی ابایی ندارند درمی آورند. دیوید باس در کتاب خود به نام «وقتی مردان بدرفتاری میکنند» شواهدی ارائه میدهد که نشان میدهد مردانی که از جایگاه اجتماعی، سلطه و موفقیت تولیدمثلی بیشتری برخوردارند، به نظر میرسد که زورگویی و پرخاشگری جنسی بیشتری را نشان میدهند. جوکس، سوکیا، مورل و دانکل در سال 2011 به نتایج تحقیقی در افریقای جنوبی اشاره میکنند که بر اساس آن، مردانی که بیست یا بیشتر شریک جنسی زن دارند، دو برابر بیشتر از کسانی که شرکای جنسی کمی داشته اند، احتمال ارتکاب تجاوز جنسی به زنان را در خود دارند. ادای «مردان برتر» را درآوردن ایمن ترین راه برای جذب جنس مخالف نیست. بسیاری از مردانی که ظاهر فیزیکی جالبی ندارند، موفق میشوند از طریق صفات نیک همچون مهربانی و سختکوشی، توجه زنان را به خود جلب کنند. اما اینسل ها هر زنی را نمیخواهند، بلکه دقیقا همان استیسی هایی را میخواهند که بر اساس تجربه ی خودشان، زنانی عاری از هر گونه انسانیت به نظر رسیده اند.:

“ANALYZING INCELS THROUGH THE LENS OF EVOLUTIONARY PSYCHOLOGY”: KATHRYN A. BASELICE: CULTURE AND EVOLUTION: V20, ISSUE1: 4 APRIL 2023

میتوان تفرعن استیسی ها نسبت به اینسل ها را انعکاسی از تفرعن خدا نسبت به بنده اش دید و استیسی ها را جلوه های موقتی خدا که عشق برمی انگیزند دانست. در این صورت، اینسل ها نیز عمومی ترین تصویر مدرن از مردانی را نمایندگی میکنند که در درآوردن ادای خدا شکست خورده اند و اندوه عظیمشان ناشی از غرور عظیمشان است. میتوان آن را با اصطلاح انگلیسی RENDING THE HEART به معنی پاره کردن یا تکه تکه کردن قلب یا دل مقایسه کرد که از کتاب یوئیل 13 : 2 برآمده است. تفسیر آن این است که وقتی یهود دچار پشیمانی یا اندوه شدید میشدند، از شدت سراسیمگی لباس های خود را پاره میکردند (همان گریبان دریدن یا گریبان چاک دادن در ادیات فارسی) و خدا به آنها اندرز میدهد که به جای لباس هایشان، دل هایشان را پاره کنند که کنایه از توبه و پشت پا زدن به بخشی از افکار درون است. کلمه ی REND در اصل عبری و به معنی پاره کردن و تکه تکه کردن است و معادل انگلیسیش RIP است. اما این کلمه با املای متفاوت REAP به معنی درو کردن محصول با داس به کار میرود و لغت REPENT به معنی توبه کردن هم از فعل اخیر می آید. از این مجموعه ی واژگانی نتیجه گیری میشود که به هم ریختن دل و فروریزش روانی فرد، همچون کشاورزی، پروسه ای طولانی است که در انتهای آن، تصفیه ی روح و توبه به مثابه درو محصول غم و اندوه اولیه قرار دارد. یعنی ما باید دچار غم و اندوه شدید بشویم تا از غرور و خودخواهی و رذیلت های ابتدایی که سبب شکست روانیمان شده اند دست برداریم.

این باعث میشود تا احساس کنم بین لغت عبری "رند" و کلمه ای فارسی با همان املا ارتباط مشخصی وجود دارد چون "رند" فارسی هم گروهی از افراد را نشان میدهد که خود را از بقیه ی مردم، جدا کرده و همانطورکه درس های ادبیات فارسی قدیم مدرسه ی ما نشان میدادند، اعمالشان را مردم درک نمیکردند. شعرای فارسی که به ما آموخته بودند همه شان عارف و خداشناسند، اینقدر کلمه ی "رند" را با افتخار درباره ی خود به کار میبردند که برای مدتی فکر میکردم این کلمه بار مثبت دارد بخصوص که ما در گیلکی عادت داریم برای آدم زیرک، عبارت "مرد رند" را گاهی حتی به معنای مثبت به کار میبریم. با این حال در سال 1382 معلم ادبیات پیش دانشگاهیمان با یادآوری درسی که از سر گذرانده بودیم یادآوری کرد که "رند" اصلا معنی خوبی نداشته است. درس مزبور، بخشی از تاریخ بیهقی بود که اعدام حسنک وزیر را شرح میداد. حسنک در سفر به مصر، خلعتی از سلطان اسماعیلی آنجا دریافت کرده و باعث شده بود که خلیفه ی عباسی شک کند که او در خفا شیعه است و به همین دلیل، دستور مجازات حسنک را به سلطان محمود غزنوی داده بود. اما سلطان محمود باور نکرده و خواسته ی خلیفه را محل ننهاده بود. اما وقتی سلطان مسعود به تخت نشست، هم به سبب تنفر قبلیش از حسنک و هم برای بهبود رابطه با خلیفه حسنک را اعدام کرد. صحنه ی مزبور، جایی بود که حسنک را به پای چوبه ی دار میبردند و مامورین خلیفه برای اطمینان از انجام اعدام، در صحنه حاضر شده بودند. متن میگفت «مشتی رند را سیم دادند» تا حسنک را «سنگ زنند.» و معلم ادبیاتمان به ما گفت اینجا رند به معنی آدم رذل و فرومایه و لمپن ها و افراد بی فرهنگ کوچه و بازار است که از مقامات پول گرفته اند تا به حسنک سنگ پرتاب کنند بلکه به نظر برسد مردم هم به اندازه ی خلیفه از حسنک متنفرند. بعدها فهمیدم که رند، به معنی آدم بی قید و ازاینرو به معنی کسی است که تابع قوانین جامعه نباشد. چنین کسی ممکن است از آدم های زمانه اش دقیق تر باشد و به همین خاطر، رند معنی آدم زیرک میدهد. ولی در قدیم که مردم به آداب و رسوم دینی جامعه اهمیت زیادی میدادند، این کلمه تقریبا به معنی لاابالی بوده است چنانکه در ادبیات فارسی هم لغت "رند" معمولا همراه مضامینی چون نظربازی (چشم چرانی) و میخوارگی به کار میرود. مثلا در در ابیات زیر:

عاشق روی جوانی خوش نوخاسته ام

وز خدا دولت این غم به خدا خواسته ام

عاشق و رند و نظربازم و میگویم فاش

تا بدانی که به چندین هنر آراسته ام

شرمم از خرقه ی آلوده ی خود می آید

که بر او وصل به صد شعبده آراسته ام.

(حافظ)

می خواره و سرگشته و رندیم و نظرباز

وان کس که چو ما نیست در این شهر کدام است؟

با محتسبم عیب مگویید که او نیز

پیوسته چو ما در طلب عیش مدام است

(حافظ)

ما رند و عاشقیم و نظرباز و می پرست

بر ما حرام جز می و معشوق هرچه هست

زاهد کشید بر صف خم های باده سنگ

یا رب مباد بر صف این پردلان شکست

(جامی)

ادب عشق بر آن رند نظرباز حلال

که تماشای گل از رخنه ی دیوار کند

راه هموار کند پرده ی خواب آبله را

رهنورد تو حذر از گل بی خار کند.

زنگ در سینه ی من، ریشه رسانده است به آب

سعی صیقل چه به این آینه ی تار کند؟

(جامی)

اما شاید یکی از گویاترین اشعار درباره ی نوعی یکدستی درباره ی این نوع رندی و بهانه ی رواجش در جامعه این شعر از حافظ باشد:

سال ها پیروی مذهب رندان کردم

تا به فتویّ خرد حرص به زندان کردم

من به سرمنزل عنقا نه به خود بردم راه

قطع این مرحله با مرغ سلیمان کردم

سایه ای بر دل ریشم فکن ای گنج روان

که من این خانه به سودای تو ویران کردم

توبه کردم که نبوسم لب ساقی و کنون

میگزم لب که چرا گوش به نادان کردم

در خلاف آمد عادت بطلب کام که من

کسب جمعیت از آن زلف پریشان کردم

نقش مستوری و مستی نه به دست من و تو است

آنچه سلطان ازل گفت بکن، آن کردم.

دارم از لطف ازل جنت فردوس طمع

گرچه دربانی میخانه فراوان کردم...

در این شعر، از «مذهب رندان» و نه حتی «مذاهب رندان» سخن میرود که عاقبتش «حرص به زندان کردن» در اثر رشد خرد است. حرص به زندان کردن دوپهلو است چون هم میتواند به معنی زندانی کردن حرص باشد و هم حرص پیدا کردن برای رفتن به زندان، که در هر دو حالت، زندان کنایه از پذیرش قید و بند است. در بیتی که یادآور منطق الطیر عطار است، میگوید که مقصد عنقا یعنی سیمرغ را به کمک هدهد که پرنده ی سلیمان است به دست آورده که منظور رسیدن به ماوراء الطبیعه از طریق مخلوقات مادی است. با این حال، شاعر از وضع فعلی خود راضی نیست و از این که با گوش کردن به «نادان» توبه کرده و دیگر با ساقی عشق بازی نمیکند پشیمان است؛ گویی که باید به طور مرتب رندی کند و دچار عذاب روحی شود تا همیشه حقانیت خدا جلو چشمش باشد. برای همین هم به مخاطبین پیشنهاد میدهد که مرتبا در «خلاف آمد عادت» یعنی برخلاف عادات جامعه رفتار کنند تا از این طریق به خدا برسند؛ اصلا هم احساس عذاب وجدان نکنند، چون هر کاری که میکنند، خدا به جای آنها میکند یا به ذهنشان می اندازد، چه مستوری (کنایه از اعمال دینی) باشد و چه مستی (کنایه از شکستن قوانین دینی). به همین دلیل هم حافظ میگوید با وجود این که از شدت رفت و آمد دائم به میخانه، نزدیک است با نگهبان میخانه اشتباه گرفته شود، ولی باز هم آرزوی بهشت دارد.

این جهانبینی کاملا متضاد با جهانبینی غالب در مثنوی مولوی است که در آن، یک لذتپرست مدعی پیروی خدا به کسی تشبیه میشود که فکر میکند عمر طولانی کلاغ، به سبب مردارخواری و زباله خواری است و ازاینرو سعی میکند با تغذیه از زباله های فرهنگی، به خودش خوشی لحظه ای دهد تا از مجموع این خوشی ها عمرش خوش و طولانی شود. این نوع خداپرستی، از زبان یکی از مریدان ابراهیم خلیل بیان میشود که به او میگوید:

عمر بیشم ده که تا پس تر روم

مهلم افزون که تا کمتر شوم

تا که لعنت را نشانه او بود

بد کسی باشد که لعنت جو بود

عمر خوش در قرب جان پروردن است

عمر زاغ از بهر سرگین خوردن است

عمر بیشم ده که تا گُه میخورم

دایم اینم ده که بس بدگوهرم.

قضاوت شعر درباره ی این آدم چنین است:

گرنه گُه خوارست آن گنده دهان

گویدی کز خوی زاغم وارهان

در دیوان شمس که به مانند مثنوی منسوب به مولانا است، افرادی که مطلقا لذتجو باشند، بلاجویانی اسیر طوفان معرفی میشوند:

چه استادان که من شهمات کردم

چه شاگردان که من استاد کردم

بسا شیران که غریدند بر ما

چو روبه عاجز و منقاد کردم

خمش کن آن که او از صلب عشق است

بسستش اینک من ارشاد کردم

ولیک آن را که طوفان بلا برد

فرو شد گرچه من فریاد کردم

مگر از قعر طوفانش برآرم

چنانکه نیست را ایجاد کردم.

بیت آخر، کاملا وامدار یک جهانبینی باستانی است که شرایط هرج و مرج را به طوفان تشبیه میکند و نظم جهانی را ایجادشده از بی نظمی طوفانی میداند. این اعتقاد در اسطوره ی خلقت بابلی به صورت تمثیل سرکوب تهامات الهه ی هاویه و طوفان که متمثل به اژدهای دریایی بود، توسط مردوخ و خلقت جهان مادی از جسد تهامات می آید. ازاینرو همانطورکه بیت میگوید، نجات دادن فرد از طوفان مادیات، در حکم به وجود آوردن هستی از نیستی است.

تهامات یک الهه و در حکم مادر خدایان است و بنابراین مادیات نیز موضوعاتی زنانه اند. بنابراین افسانه ی خلقت بابلی، تاکید بر سرکوب هوی و هوس مادی دارد همانطورکه در جریان های غالب تصوف و شریعت مشاهده میکنیم. مردوخ یک خدای اصالتا خورشیدی بوده و اژدهاکشی او را در اساطیر یونانی-رومی، آپولو خدای خورشید انجام داده است. همین سرکوب اژدها را در تورات، یک بار یهوه نسبت به لویاتان دریازی مرتکب شده و در آخرالزمان هم قرار است فرشته میکائیل نسبت به اژدهای بزرگ یعنی شیطان مرتکب شود. ظاهرا قبلا گزاره های صریحی وجود داشته مبنی بر این که اژدهاکشی آخرالزمانی انجام شده است. ملیسا کمپل معتقد بود که فرار مارها از ایرلند با ورود سنت پاتریک به آنجا در ابتدا نسخه ای محلی از شکست همه ی مارها و شیاطین در زمین بوده و سنت پاتریک، نسخه ای از میکائیل بوده که با مسیحی کردن بریتانیا آنجا را مرکز جریان جدید جهان تعیین نموده بوده است. همانطورکه میدانیم در مسیحیت، زن هم به اندازه ی مار و اژدها تجسم شیطان است و این قطعا با دنیاگریزی مسیحیت، نسبت تام و تمام دارد. اما جریان های دیگری هم بوده اند که از آشتی با جهان مادی میگفتند و صحبت از هارمونی کیهانی از طریق اتحاد روح و ماده میراندند. اینها با جهانبینی های کابالا درباره ی پیوند دائمی یهوه با جنبه ی مادینه اش شخینا در نسبت بودند. در هند که محل کشف اکثر متون تصوف فارسی است، همین رابطه به صورت رابطه ی خدایان نرینه با شاکتی ها یا مکمل های زنانه شان بازآفرینی میشود. یکی از مشهورترین تمثیل ها از چنین اتحادی، اتحاد کریشنا با دختران شیردوش در رقص دسته جمعی است. کریشنا تجسد انسانی ایزد ویشنو است و رادا معشوقه ی اصلی کریشنا نیز تجسم دورگا شاکتی ویشنو محسوب میشود. رقص، به خاطر ارتباط با موسیقی و رعایت نوعی نظم، انعکاسی از همان هارمونی کیهانی است که همه ی اتفاقات دنیا را پیرو نظم و خواست خدا میشناسد و تمام دنیای مادی را بدن ویشنو میشناسد همانطورکه کابالا تمام دنیا را بدن یهوه میشناسد. هندوستان کشوری تحت تسلط مسلمانان بوده و لغت عربی "رقص" در آن، گاها با لغت سانسکریت "راسا" به معنی ماهیت یا عصاره ی وجودی مرتبط دانسته میشده است. یعنی رقص به کنایه از نوع ارتباط گیری منظم با جهان، ماهیت وجودی انسان ها را آشکار میکند و در مقابل ریاکاری قرار میگیرد. بر اساس این تفکر، شریعت اسلام به سبب سرکوب کردن ابراز ماهیت از سوی مردم، انکار میشود و جنبه های مثبت اسلام و زبان عربی، به گذشته ی ماقبل اسلامی اعراب که به اندازه ی هندوئیسم بتپرستانه است، نسبت داده میشود. درنتیجه محمد پیامبر اسلام، به اندازه ی زرتشت، در زمره ی "آپاسامبرادایا" یا پیامبران دروغین قرار میگیرد و عنوان میشود که تحت تاثیر گوروکولاها یا مکاتب مذهبی منحرف، اعراب را از راه درست که همان مسیر مذهب هندو در این تلقی است، خارج نموده است. با این حال، تا امروز، در هند، صوفی های مسلمان ساتوی در هند باقی مانده اند که از آیات قرآن تفاسیری متفاوت با متشرعین دارند، احادیث، جهاد خونین، برده داری و قوانین موسوم به راجارشی و تاماسی در شریعت را رد میکنند و از سوی جریان متشرعین، بدعتگزار و مرتد شناخته میشوند. این گروه اتفاقا کریشنا و رادا را تایید میکنند و میتوانند دریچه ای باشند بر این دیدگاه که مذهب عشق صوفیان، با زندگینامه ی بدعت آمیز کریشنا –ازجمله نسبت به مذهب هندو- دارای مرزهای مشترکی است چنانکه پیوند عشقی بین مرد و زن، میتواند تکرار عشق رادا-کریشنا، و پیوند عشقی بین دو مرد، تکرار اخوت کریشنا و بالاراما باشد. عجیب آن که علیرغم زندگی لذتناک کریشنا به عنوان آواتار ویشنو، بودا که مظهر زهد خودخواسته و اختیاری است هم به اندازه ی کریشنا تجسدی از ویشنو تلقی میشود. بودا که دقیقا بعد از کریشنا آواتار ویشنو میشود، شبیه ترین مذهب آسیایی به مسیحیت را ایجاد میکند ولی ممکن است تاسیس آن بسیار متاخرتر از آنچه تصور میرود باشد و در زمره ی مذهبسازی های مشابه بریتانیا در اسلام به صورت خلق همزمان تشرع خشن و تصوف منکرات گستر عمل کند همانطورکه سبت سیاه و زهد مسیحی هر دو از یهوه نشئت میگیرند. به همین ترتیب، زهد افراطی بودایی رسمی، و رقص و فحشای کریشنایی در هندوئیسم هم یک دوگانه سازی افراطی از یک مکتب واحدند. در بیشتر نقاط هند و هیمالیا، هویت های کریشنا، بودا، راما و ویشنو چنان در هم فرو رفته بود که به نظر میرسید همگی نام های مختلف خدایی واحدند که در محل های گوناگون، تغییر داستان پیدا کرده است. بودیسم فقط در دوران استعمار بریتانیا به عنوان مذهبی مستقل از هندوئیسم و به وجود آمده توسط یک بودای مشخص به نام گئوتمه سیدهارتا معرفی شد. ورود او به آسیای شرقی فقط فرع بر این اختراع و در ثلث دوم قرن 19 ممکن شد. طبق افسانه ی رسمی، طی شورش تایپینگ، تمام منابع بودایی در چین در آتش سوزی نانجینگ نابود شدند و چینی ها نمیدانستند اصول دین بودا دقیقا چطوری است تا این که چاپخانه ی یانگ ونهویی در چین تاسیس شد و بیش از یک میلیون کتاب بودایی چاپ کرد که به کمک انگلیسی های عزیز و صرفا از سر خیرخواهی در اختیار یانگ ونهویی جستجوگر نهاده شده بودند. در همان زمان در ژاپن نیز جستجوی فشرده ی متون بودایی ای آغاز شد که «گم شده بودند»! در این راستا ناجوبونیوی ژاپنی برای تحصیل در رشته ی بودیسم به لندن رفت و به کمک رشته ی مقدس هندشناسی که به لطف فردریش ماکس مولر آلمانی در بریتانیا رشد کرده بود، نتایج خوبی دریافت کرد. نکته ی جالب دیگر این که به جز این "فردریش (ماکس) مولر" (1900-1823) یک "فردریش (دبلیو.کی) مولر" (1930-1863) هم داریم که این یکی هم آلمانی بود و به خاطر کار کردن روی متون تورفان چین و معرفی زبان های موسوم به سغدی و طخاری معروف شده است. متون تورفان هم شامل منابع بودایی و مانوی است که پیوند این دو مذهب را بسیار برجسته میکند و شاید این دو ماکس مولر، یک نفر بوده اند که در جریان دراز کردن قرن نوزدهم، به دو شخصیت تقسیم شده اند. به هر حال، متاخر بودن فردریش مولر اخیر، به سبب همراستا بودن فعالیت هایش با تحقیقات تاریخی سرهنگ لارنس آستین وادل، بسیار جالب به نظر میرسد. وادل که یکی از فاتحین انگلیسی تبت در 4-1913 بود، در سرکوب شورش بوکسورها در چین و فتح پکن طی آن، نقش بسیار پررنگی داشت و این، بار ایدئولوژیک کارهای او روی بودیسم تبتی را بسیار مهم میکند. وادل که در اثر کارهای باستانشناسیش به یکی از بزرگترین مجموعه داران آثار عتیقه تبدیل شد، مبتکر اصطلاح لامائیسم است و علت هم این بوده که او بودیسم تبتی را اصیل ترین نوع بودیسم معرفی نمود و همزمان آن را به سبب دچار بودن به خرافات تبتی ها که آنها را به لحاظ نژادی تحقیر میکرد نیاز به پالایش میشمرد. بودیسم تبتی به شدت تحت تاثیر آموزه های هندی و در مرز با هندوئیسم بود و برای بریتانیایی هایی که درصدد بودند تا تمام آموزه های هندوستان و شرق دور را به یک نژاد آریایی همریشه با بریتانیایی ها نسبت دهند، مرحله ی بینابینی خوبی را نشان میداد. جالب است که این وادل، تغییردهنده ی محل تولد بودا هم هست و هنوز هم جایی که او تعیین کرده، زادگاه بودا شمرده میشود. وادل در راستای توجه بسیارش به هند، جلب خاستگاه تمدن هندی در هاراپا شد و وقتی رد تمدن سومر را در هاراپا شناسایی کرد، جهت تحقیقات خود را متوجه سومر و خاورنزدیک نمود. وی بنیانگذاران سومر را آریایی های موبور شمرد و بر اساس تز سومر=آغاز تمدن، اساس تمدن را آریایی شمرد. در مورد مصر هم وی منس اولین فرعون را برابر با مانیش تسو پسر سارگون فاتح آکدی سومر شمرد و همو را برابر با مینوس شاه افسانه ی کرت در نظر گرفت. در مورد اروپا هم او به گسترش تمدن از سمت دریا و بوسیله ی فنیقی ها علاقه پیدا کرد. وادل مدعی شد که داستان مهاجرت تروایی ها به رهبری بروتوس به البیون و تاسیس لندن در آنجا توسط بروتوس بعد از کشتن غول های آنجا و تغییر نام جزایر به بریتانیا (به نام بروتوس)، انعکاس دهنده ی مهاجرت فنیقی های سوری و ختی ها و کیلیکیه ای های آسیای صغیر به جزایر بریتانیا در جریان فرار آنها از مقابل لشکرکشی های تیگلات پیلسر اول شاه آشور است. پرستون در سال 2009 یکی از مهمترین دلایل مطرود شدن آثار وادل را چسبیدن بیش از حد او به نظریه ی آریایی و بدنام شدن این نظریه در اثر اعمال نازی ها دانست. در این صورت، جالب است که نظر وادل را درباره ی خود آلمانی ها بدانیم. وادل معتقد بود که هر دو فرهنگ ژرمن و کلت، به همراه زبان های این دو، از فرهنگ و زبان فنیقی های ساکن در بریتانیا پدید آمده اند و ژرمن ها نه از آلمان به بریتانیا بلکه برعکس از بریتانیا به آلمان نقل مکان کرده اند. این انتقال به دنبال حمله ی شاه آبراکوس از بریتانیا به آلمان در سال 970 میلادی به وقوع پیوست. نظریه ی وادل دراینجا به اندازه ی نظریاتش درباره ی آسیا محصول تز شرقشناسی و برتری جویی غربی است و این نگاه، علیرغم دوگانه ی مشهور آلمانی در مقابل یهودی، آریایی ها را در جایگاه یهودی ها قرار میدهد و به همراه بقیه ی نظریات استعماری، در قالب یک داستانسازی از روی تورات بسته بندی میکند. در تورات، پدر یهودیان، یعقوب است که از خشم و انتقام برادر بزرگترش عیصو به کنعان گریخته، درآنجا در جریان کشتی گیری با خدا (یهوه)، خدا را مجبور کرده که او را به عنوان جانشین برحق خود در زمین شناسایی کند و ازاینرو ملقب به اسرائیل یعنی بنده ی خدا شده است. عیصو در ادوم یا اردن سکنی میگزیند که در شرق کنعان قرار دارد. ادوم محل پطرا پایتخت اعراب نبطی و شبکه ی تجاری وابسته به آنها بوده که از چین تا افریقا توسعه داشته است. ظاهرا تجارت پیشگی فنیقی ها در دنباله ی تجارت پیشگی نبطی ها شکل گرفته و برخاستن زبان فنیقی از زبان ریشه ی سامی که عربی است این را تایید میکند. همانطورکه میدانیم یهودیان نیز از میان فنیقی ها برخاستند و بنابراین برادر کوچک بودن یعقوب نسبت به عیصو اشاره ای به همریشه بودن، ولی همریشه ی جوان تر بودن یهودیان نسبت به اعراب است. بدین ترتیب، ادوم شرق مسن تر و اسرائیل، غرب جوان تر ولی برحق تر را نشان میدهد و همین رابطه به رابطه ی آسیا و اروپا فرافکنی میشود چنانکه اروپا حق دارد به شرق بگوید منشا او چیست. توجه داریم که ادوم را در منابع یهودی اشکنازی برابر روم میشناختند و برای بریتانیا شرق مزبور میتوانست برابر با اروپای قاره ای باشد که تابع روم مقدس بود. روم مقدس توسط ژرمان ها بنا شد ولی اهمیت خود را نسبت به یک روم جعلی قدیمی تر که قبل از او قرار داده شد از دست داد و این مسلما با بلعیده شدن اروپای قاره ای توسط فراماسون های وفادار به خاندان سلطنتی بریتانیا بی ارتباط نیست، روندی که بومی بودنش در اروپای قرون وسطی را با افسانه ی فرار تمپلارها از اروپای قاره ای به بریتانیا و منتج شدن فراماسونری از تمپلارها اثبات میکند. ویسکونت جیمز برایس در کتاب «امپراطوری مقدس روم» (1864) مینویسد: «مسافر امروزی، پس از چند روز اقامتش در رم، وقتی از فراز کلیسای سنت پیتر به کامپانیا نگاه کرده، در راهروهای سرد واتیکان قدم زده و زیر گنبد پرطنین پانتئون به تفکر پرداخته، وقتی بناهای تاریخی رم سلطنتی، جمهوری و پاپی را از نظر گذرانده، شروع به جستجوی یادگارهایی از 1200سال فاصله ی بین کنستانتین و پاپ ژولیوس دوم میکند، میپرسد: "رم قرون وسطی، رم آلبریک و هیلدبراند و رینزی کجا است؟ رمی که گورهای بسیاری از سپاهیان تویتونی را کند؛ زائران به کجا هجوم می آوردند؟ فرامینی که پادشاهان در برابر آنها تعظیم میکردند، از کجا آمده اند؟ یادگارهای درخشان ترین عصر معماری مسیحی، عصری که کلن و ریمز و وست مینستر را پرورش داد، عصری که کلیساهای جامع توسکانی و کاخ های موج زده ی ونیز را به ایتالیا بخشید، کجا است؟" برای این سوال، پاسخی وجود ندارد. رم، مادر هنرها، به ندرت ساختمانی برای بزرگداشت آن نگه داشته است.» شاید رم یا بهتر است بگوییم عملیات ژزوئیتی تاریخ سازی برای آن، ساختمان های دوره ای خاص را حذف کرده یا آنها را برای پنهان کردن واقعیاتی درباره ی دوره ی مزبور، به نفع یک دوره ی اساطیری تحریف کرده است. همزمان با تحریف مفهوم ژرمن، یک روم جدید ایتالیایی اختراع شده بود چون ژرمن های اصلی، با یهود نمیساختند و افسانه ی دعوای آلمانی و یهودی هم از این جا می آید. ریشه ی کینه در تلمود هویدا میشود که ادعا شده مربوط به 1700سال پیش است:

«ربی اسحاق همچنین گفت: منظور از آیه ی "ای پروردگار، هوس های شریران را عطا مکن و از ایشان مگیر تا خود را برتر شمارند؟ صلوات." (مزمور 140 داود) چیست؟ یعقوب در حضور خدای متعال، که متبارک باد او، گفت: "ای فرمانروای جهان. آرزوی دل شریران را به عیصو عطا مکن و از ایشان مگیر." این به جرمامیای دوم اشاره دارد، زیرا اگر [از ملک خود] بیرون شوند، جهان را نابود خواهند کرد. ربی حما بن حنینا گفت: سیصد سر تاجدار در جرمامیای ادوم و سیصد و شصت و پنج سردار در روم وجود دارد و هر روز یکی از آنها برای مقابله با دیگری بیرون میرود و یکی از آنها کشته میشود و آنها باید دوباره تمام زحمت تعیین پادشاه را متحمل شوند.» (مگیلا6)

در قرن 18 ویلنا گائون گفت که "جرمامیا" همان "ژرمانیا" است. درواقع دراینجا "م" دوم جرمامیا مانند "ان" علامت نسبت سازی است و میتوان جرمامیه را سرزمین جرمام یا ژرمان ها معنی کرد. در مورد سیصد سر تاجدار جرمامیا میتوان به این جملات WL SHIRER در «ظهور و سقوط رایش سوم» توجه کرد: در پایان قرون وسطی که بریتانیا و فرانسه به عنوان کشورهای متحد ظهور کرده بودند، آلمان همچنان یک وصله ی ناجور تشکیل شده از سیصد ایالت مجزا باقی مانده بود. همین فقدان توسعه ی ملی بود که تا حد زیادی مسیر تاریخ آلمان را از پایان قرون وسطی تا اواسط قرن نوزدهم تعیین کرد و آن را از سایر ملت های بزرگ اروپای غربی بسیار متفاوت ساخت.» علاوه بر این، آلمان یکی از ارتش های یاجوج و ماجوج در جنگ آخرالزمان ترسیم شده است. در کتاب حزقیال (6 : 38) از "گومر و تمام لشکرهایش" در آن میان یاد شده و تلمود (یوما10) میگوید گومر همان ژرمانیا است. طبیعتا همانطورکه آلمان از دید یهودی یک خطر دائمی است، از دید بریتانیای مخترع تاریخ جهان هم چنین است. سر پاتریک مور ستاره شناس بریتانیایی مورد علاقه ی بی بی سی، پیشگویی معروفی دارد: «آلمانی ها جنگ جهانی اول را آغاز کردند. آلمانی ها جنگ جهانی دوم را آغاز کردند. حرف من را به خاطر داشته باشید: آلمانی ها قرار است جنگ جهانی سوم را آغاز کنند.» درباره ی این پیشگویی، کمترین اظهار نظری که میتوان کرد این است که در خود تاریخ رسمی، جنگ جهانی اول توسط حکومت اطریش-مجارستان شروع شد ولی موقع معاهده بستن در پایان جنگ، آلمان از طرف دولت های پیروز مجبور شد مسئولیت آغاز جنگ را به گردن بگیرد. تا این حد وحشی نشان دادن آلمان، با گذشته ی آریایی او که باعث افتخار اروپایی است در تضاد است. تاکید روی گذشته ی تاتار آلمانی ها، مرتبط کردنشان با بلغارها و نامیده شدنشان در تبلیغات ضد آلمانی جنگ جهانی دوم به «هون» این مسئله را نشان میدهد. فراموش نمیکنیم که لغت "اشکناز" که امروزه بیشتر برای یهودیان اشکنازی به کار میرود و تلفظی از لغت ایشغوز یا اسکیت است، در ابتدا عنوانی بود که یهودیان برای آلمان به کار میبردند. در عین حال، بعضی جزئیات داستان لشکرکشی ناپلئون به روسیه و جانشین شدنش با تزار الکساندر اول رومانف، نشان میدهند که یک امپراطوری اسلاو مسیحی تحت رهبری آلمانی تبارها، جانشین یک سری حکومت ریشه دارتر تاتار در اوراسیا شده اند. پس شاید آنچه از آن تعبیر به تقسیم آلمان به 300 ایالت میشود، نتیجه ی وفاداری او به سیستم ملوک الطوایفی قدیمی تر تاتاری در آسیا و سراسر جهان باشد که امپراطوری های نوخاسته ای چون اسپانیا و فرانسه و بریتانیا علیه آن طغیان کرده بودند و ازاینرو آلمان در بقای خود در ملوک الطوایفی، هنوز حامل نوعی سنت بود که بقایش به نفع این امپراطوری ها نبود. حتی تا امروز هم ارتباط دادن ژرمن ها با هایپربوریایی های مرموز جادوگر دوجنسه ی افسانه ای بر اساس همان تز نژاد آریا، بقایایی از عجیب دانستن سنت هایی خاص را حمل میکند که مبدعان آن را تقریبا از خارج از انسانیت نشان میدهد و مسلما دراینجا منظور از انسان بودن، پذیرش انسان به معنای موجودی که مدرنیته ی اروپایی تعریف کرده است میباشد. اگر هنوز چنین سنت هایی اینقدر منفورند که غیر عادی نشان داده میشوند یا با یک مشت دروغ عجیب و غریب جانشین میشوند، پس تعجبی ندارد که در آن زمان عده ای احساس میکردند باید با زیر و رو کردن مداوم آلمان، از آن سنت زدایی کنند. آنچه بر آلمان رفت، از استیلای پروس تا بلوای نازیسم و بلاخره تقسیم آلمان بین دو امپراطوری خارجی بعد از سقوط نازیسم، همه به فرهنگ کشی های گسترده در آن کمک کردند. همین روند در خارج از آلمان نیز در جریان بود و شهرت بد آلمانی ها تنها بهانه ی موفق آن بود. مثلا در ایالات متحده تا قرن بیستم، زبان آلمانی رواج گسترده ای داشت و آثار فرهنگ و معماری آلمانی هم برجا بود اما شهرت بد آلمان در اثر اعمال نازیسم، باعث فاصله گرفتن خودخواسته ی اکثر امریکایی های ژرمن تبار از ریشه ی خود و جذب شدنشان در زبان انگلیسی و معیارهای امریکایی بودن گردید. درواقع در تمام این مدت، آلمان تحت کنترل کسانی بود که علیرغم تظاهر به ناسیونالیسم شدید آلمانی، بیش از منافع آلمانی ها منافع یک اشرافیت صهیونیست فراملیتی را تامین میکردند. آوره اسکای، آلمان را مثال خوبی و درواقع یک آزمایشگاه اولیه برای یک برنامه ی واحد گسترده تر در سراسر جهان میداند: افرادی ادعای دفاع یا تعلق نسبت به یک مذهب یا ملیت خاص را میکنند ولی با این ماسک دروغین، آن مذهب یا ملت را در جهت منافع الیگارشی های بخصوصی به کل تحریف و حتی تخریب میکنند.:

“THE FORGERY OPERATION OF THE JESUIT WATICAN”: FELIX NOILE: DREAM TIME: 16 SEP 2020

علیرغم ظاهر غلط انداز مضمون تحریف سنت، باید توجه داشت که اگرچه این امر به نفع اربابان جدید جهان بوده است، اما فواید بزرگی هم داشته و حداقل چنین فوایدی، ایجاد نظمی نسبتا پایدار در اعتقادات مردمی است که همانطورکه میتواند در نگه داشتن مردم در اعتقاداتی به نفع حکام مفید واقع شود، از هرج و مرج هم جلوگیری میکند، هرج و مرجی که در صورت تداوم میتوانست به اندازه ی حکام سنت شکن و حتی اساسی تر و خطرناک تر از آنها سنت های دوران قدیم را به کل نابود کند. علت، ضعف افراط در تمثیل ماوراء الطبیعه به اتفاقات جهان مادی در پاگانیسم کهن است که در ادبیات اسلامی، "تشبیه" نامیده میشود و در مقابل "تنزیه" به معنی افراط در انکار تمثیل معنوی در ادبیات و احادیث قرار میگیرد. درواقع بلای الهی دیدن زن ها در دوران مدرن، دنباله ی انواعی از "تشبیه" در دوران قدیمند که در نتیجه ی سرکوب، به مجرای جدیدی منتقل شده اند.

سرهنگ فورلانگ انگلیسی، از هندوستان دوران خود، گزارش صف کشیدن زنان بی فرزند در معابد خدایان هندو منجمله در پاتارا در لوکیا و جاگانات در هاردوار را میدهد و آن را با گزارش مشابهی از مستر پرنس درباره ی انگلیسی های مسیحی مقایسه میکند. در ادبیات پاگانی، چیزی درباره ی این نوع اعتقادات وجود دارد که در مسیحیت سانسور شده است. استرابون میگوید اشرافی ترین زنان مصر به مقبره های معشوقه های ژوپیتر-آمون خدای اعظم میرفتند. در مکزیک، زنان بی فرزند که به کلیساهای قدیسین میرفتند در آنجا مدتی برای دعای فرزنددار شدن اقامت میکردند و اگر خواب مواجهه با قدیسی را میدیدند آن را به فال نیک میگرفتند. فورلانگ، این را با روایت جوزفوس فلاویوس از این صحنه مقایسه میکند که دوکیوس موندوس زمانی که زن مورد علاقه اش پاولینا در معبد ایزیس عبادت میکرد، خود را به شکل آنوبیس خدای شغال سر درآورد و در معبد با پاولینا معاشقه کرد. ظاهرا زنان اگر فکر میکردند در اثر عبادت در معبد، حامله شده اند، فرزند خود را فرزند خدای معبد به حساب می آوردند. ازاینرو عده ی کسانی که خود را فرزند خدا و بنابراین خدای انسان شده تلقی میکردند میتوانست بسیار زیاد باشد و درباره ی هر کدام از آنها احتمال میرفت از طرف خدا مکتب جدیدی بیاورند. درواقع در این صحنه، زن به عنوان تجسم جهان مادی، نزول روح خدا بر ماده ی اولیه ی جهان و تجسم او در جان خلقت را تکرار میکند. بر همین اساس، نه فقط زن انسانی بلکه هر موجود زنده ای که در بستر مادر-زمین رشد میکند میتواند خدا شود. اثر این تفکرات بر مسیحیت بسیار بالا است. مثلا خوردن نان و شراب به جای گوشت و خون مسیح در عشای ربانی، جایگزین پرستش جانوران خوردنی توسط شکارچی است. ربطش به کیش دایانا الهه ی دوشیزه واضح است. چون دایانا اگرچه به عنوان الهه ی شکار، حامی تمام حیوانات بود، ولی بیشتر در قالب ظباء ها (غزال و فامیل های درشت ترش)، ماهیان و کبوتر پرستش میشد که جانوران معمول برای شکار شدن از سوی شکارچی انسانیند و توسط شکارچی و خانواده اش خوزده میشوند. درواقع جانوران به عنوان فرزندان الهه ی دوشیزه ی زمین، تکرارگر مسیح به عنوان پسر مریم دوشیزه اند و یادمان باشد زن بی فرزند در سترونی تفاوت زیادی با زن دوشیزه ندارد. از طرفی دایانا یا آرتمیس به عنوان الهه ی ماه، خواهر دوقلوی آپولو خدای خورشید و درواقع تجسم مادینه ی او بود چنانکه آپولو را فبوس و دایانا را فبه یعنی فبوس مادینه مینامیدند. پلینی مینویسد که آنتلوپ یا ظبا برای مسیحیان اولیه مقدس بود چون با شاخش یا نفسش مارها را از سوراخشان بیرون میکشید و میکشت که فرض اهمیت این کار، برابر بودن مار با شیطان یا جن است. واضح است که ظباها چنان کاری نمیکنند اما دلیل این که ممکن است کسانی این عمل را به ظبای شاخدار نر نسبت دهند به خاطر آن است که او به عنوان نسخه ی نرینه ی دایانای مجسد به ظبای ماده برابر با آپولو میشود و انتظار میرود اژدهاکشی آپولو را تکرار کند. نام دایانا قابل تجزیه به دیا آنا یعنی الهه آنا است که آنا یا آنه همان عنات یا آنات به معنی الهه در زبان آشوریان و کلدانیان است. الهه ی سامی هم به مانند دایانای رومی به ظباها و ماهیان و کبوتران تشبیه میشد همانطورکه دی سیریای لوسیان نشان میدهد. فرم ماهی گون او درکتو یا آتارگاتیس، به همان ترتیب خدایان نرینه ی ماهی گون چون اوآنس و داگون را تکرار میکرد که عصای اوآنس یادآور عصای موسی است ضمن این که ظاهر خودش در کلاه ماهی شکل اسقف های مسیحی بازآفرینی میشود. کبوتر که الان نماد روح القدس در مسیحیت است، گاهی با انسانی با بال های کبوتر جایگزین میشود که کوپید یا اروس در اساطیر رومی و فرشتگان در مسیحیت چنینند. کوپید فرزند مذکر ونوس یا آفرودیت یکی از تجسم های رومی الهه ی آشوری است و باز هم یکی از مخلوقات را به جای مسیح در جایگاه فرزند الهه ی زمین نمایندگی میکند. گاهی این فرزند نرینه ی پرنده گون به خاطر اعمال قدرتمندانه ای که باید به جای خدا انجام دهد با پرنده ای تنومند جانشین میشود. نسروق خدای آشوری با ظاهر مردی بالدار با سر کرکس چنین شخصیتی است. همین انتظار گهگاه از همتای مادینه ی خدا هم میرود و "ته مو" الهه ی کرکس مصری پدید می آید که نامش به معنی مادر کبیر است. نام ته مو در یونانی تبدیل به تمیس دختر اورانوس میشود و نام اورانوس میتواند از جنس "اورو" معنی بدهد که "آسپ" مقدس و شاه خدایان بوده است. قطعا تطبیق اسمی او با هورس خدای خورشید کار راحتی است و همانطورکه میدانیم هورس مجسم به مردی با سر عقاب یا شاهین بوده است که به راحتی میتواند نسخه ی نرینه ی "ته مو" تلقی شده باشد. ویشنو خدای هندو هم تجسم ماهی و هم تجسم عقاب دارد. نکته ی جالب این که اورو در مقام خدای خورشید، با اوریم در عبری به معنی نور یا روشنایی ارتباط معنایی دارد و اوریم و تومیم، نام های تصاویر حک شده بر روی حوشن لباس کاهن عبری ایام معبد اورشلیم است که میتوانستند راست را از ناراست تشخیص دهند. آیا اوریم و تومیم، همان اورو و ته مو و از طریق آنها آپولو و آرتمیس نیستند و جنبه های مذکر و مونث سابق خدا را در ایامی نشان نمیدهند که هنوز پاگانیسم محض از توحید محض منفک نشده بودند؟:

“RIVERS OF LIFE”: J.G.R. FORLONG: V1: QUARITCH PRESS: LONDON: 1883: P243-6

امروزه با پیروزی قاطع توحید، عصر تولید و تجدید خدایان و مذهب گستری ناهمگن متوقف شده، ولی هنوز زنانی هستند که خود را در جایگاه الهه ی قمری، بازنمایی میکنند و مردانی که فکر میکنند اگر با این زنان عشق ورزی کنند، همتای آنان شده و به جایگاه خدای پهلوان خورشیدی قدم گذاشته اند. البته برخلاف گذشته الهه شدن دیگر با مادر شدن رقم نمیخورد، چون الان تولید مثل نه تقلید خلقت الهی، که یک نوع انبوه سازی ماشینی برای افزایش برده های بی مقدار حکومت ها است. در عوض، بنا بر سلیقه ی خدایان انسان نمای کنونی یعنی اشراف پول پرست، زن در مقام یک ملعبه ی تزئینی برای مردانی خداگون از این قشر، در چشم عوام، حکم الهه ای از نوع استیسی را خواهد یافت. دیگر نیازی به حامله شدن چنین زنی با خدای آسمان نخواهد بود؛ کافی است برق الهی موقتا بر استیسی حادث شود تا او الهه به نظر برسد؛ اما قانون دیوان شمس به جای خود باقی است: به محض این که برق الهی بپرد، این زن در چشم عاشق سابقش همچون یک شیطان جلوه گر خواهد شد. همترازی عاشق با معشوق هم هنوز به جای خود هست: اگر استیسی یک الهه باشد، عاشقش هم یک خدا خواهد بود و اگر استیسی یک عفریته باشد، عاشقش هم یک عفریت خواهد بود و این همن پیش زمینه ی ناخودآگاه ذهنی است که روان عشاق شکست خورده ی استیسی ها را آزار میدهد.

مطلب مرتبط:

تاریخ جهان: دروغی استوار بر مذهب و جادوگری و چپاولگری

معشوقه ی دروغین: مذاهب امروزی، مادی گرایی و عشق

امپراطوری بریتانیا یا امپراطوری اسرائیل؟: آلفاها و امگاهای تاریخ مدرن

جنگ های راستین حال به انتقام گذشته ای دروغین

تالیف: پویا جفاکش

PIGSیک اصطلاح توهین آمیز است که در بین راستگراهای افراطی ایالات متحده برای نامیدن ممالک اروپای جنوبی استفاده میشود و از کنار هم قرار گرفتن حروف اول نام های چهار کشور مشهور این منطقه به ترتیب پرتغال، ایتالیا، گریس (یونان) و اسپانیا در کنار هم و به گونه ای ساخته شده که معنی «خوک ها» بدهد. ازآنجاکه از این چهار کشور، یونان دارای اکثریت پیرو مذهب ارتدکس و بقیه دارای اکثریت پیرو مذهب کاتولیکند، نظرگاه پشت این تحقیر، دارای یک پیشزمینه ی به شدت پروتستان امریکایی است که متوجه افراد این ممالک است، ولی هرچقدر پس زمینه ی سیاسی ترویج این کلمه به مردم آن ممالک نگاه منفی دارد، با سواحل آفتابی و زیبای آنها اینطور برخورد نکرده و تا جایی هم که توانسته است از طریق صنعت سینما تبلیغ این سواحل را کرده است. بیشتر مردم نمیدانند یا ترجیح میدهند فراموش کنند که این سواحل ویتامین د بخش و اخیرا شهوانی، بوی خون میدهند. تمام صنعت و تجارتی که از این سواحل برخاست، نتیجه ی جنگ جهانی دوم بود که وقتی تمام شد، زمین های اطراف دریاها در این کشورها نه در دست مردم بومی بلکه در اختیار اقلیتی قدرتمند و پرنفوذ قرار گرفته بود. این اتفاق باید می افتاد چون خود بومیان مذهبی «عقب مانده» ی آن زمان این سرزمین ها حاضر نبودند زمین هایشان را با تصاویر امروزی این سرزمین –زنان برهنه، و هتاکی ها و دعواهای مشروب خورهای سیاه مست- آلوده کنند و نگاه از بالا به پایین بعضی توریست های بسیار ثروتمند خارجی را تحمل کنند که بعضیشان نه برای اهمیت به یک منطقه ی خاص بلکه فقط برای امتحان انواع منحصر به فردی از مواد مخدر که مافیای ایتالیا مخصوص سواحل آن منطقه منتشر کرده، به سواحلشان آمده اند. از خوشبختی صاحبان نظم نوین امریکایی و حامیان بریتانیاییشان، در آغاز جنگ جهانی دوم، اروپای جنوبی پر از فاشیسم بود: یونان به تصرف نازی ها درآمده بود و در ایتالیا و اسپانیا فاشیست ها حکومت میکردند، پس بهانه ی کافی برای دخالت در این سرزمین ها به وجود آمده بود. ولی لطف بزرگ را هیتلر کرد که آتش جنگ جهانی دوم را شعله ور نمود. او با ایتالیای فاشیست متحد بود و در اسپانیا به ژنرال فرانکوی فاشیست کمک کرد تا جنگ داخلی اسپانیا را شعله ور کند، جنگی که در آن، بریتانیایی های زیادی –منجمله جورج اورول نویسنده- علیه انواع و اقسام اسپانیایی ها دست به اسلحه برده بودند. در آن زمان چندان به نظر نمیرسید که هیتلر و نازی ها در جهت منافع قدرت های جهانخوار مشهور کار کنند؛ آنها اموال رتچیلدها را در آلمان مصادره و یکی از رتچیلدها را دستگیر کرده بودند؛ ولی زمانی که رهبران نازی –منجمله آنطور که اخیرا مطرح شده است: هیتلر- آلمان نابود شده در جنگ را به سادگی به مقصد امریکای جنوبی ترک گفتند تا بقیه ی عمرشان را در آنجا به خوبی و خوشی زندگی کنند، قدرت رتچیلدها و دیگر نیروهای جهانخوار سابق، از همیشه بیشتر و جهان گستر تر شده بود. نازی ها شیطانی بودند، اما بعد از شکست آلمان، تمام طرح های شیطانیشان به همراه دانشمندان نازی به استخدام سیاست ایالات متحده درآمدند و از سال 1952 در قالب بندی ایالات متحده چنان آشکار شدند که برخی، از ظهور رایش چهارم (بعد از سه رایش یا روم های مقدس آلمانی که سومینشان امپراطوری هیتلر بود) سخن گفتند و یک نفر به نام دالاس گلدباگ توطئه باوری را به آنجا رساند که ادعا نمود که هیتلر یک پسر تئودور روزولت (رئیس جمهور اسبق امریکا) به نام کرمیت روزولت بوده که از امریکا در آلمان کاشته شد تا یک «بز عزازیل» آلمانی ایجاد کند که به جای سیاستمداران امریکایی پشت صحنه ی وقایع اروپا لعنت شود. با این حال و در کمال تعجب شاهدیم که امروزه بیشتر راستگراهای افراطی طرفدار هیتلر، همزمان هم آلمان دوست و هم روس دوست هستند بی توجه به این که در جنگ جهانی دوم، روس ها و آلمانی ها چقدر آشکار و در چه مقیاس فجیع و جنایتباری همدیگر را کشتند و این کشتارها فقط به نفع ایالات متحده تمام شد. اینجا صحنه ای مشاهده میشود که هنوز غرور ملی آلمان، از کسانی که از آن بر ضد خودش و به نفع بریتانیا و ایالات متحده استفاده کردند، استقلال نیافته است. چون امپراطوری روسیه هم بخشی از این غرور است ازآنروکه به سبب نفوذ رومانف ها (رومی ها) ی آلمانی در سرزمین های سابقا تاتاری روسیه به وجود آمده است. با این که امروزه آلمان مدرن و روسیه ی مدرن به پیوند سابق خود اعتراف نمیکنند، ولی تاریخ روسیه هنوز پیوندی بین عقاید بنیادین نازیسم روسی و کمونیسم شوروی را افشا میکند. با این که اسلاوها و تزارهای آلمانی حاکم بر آنها از سمت پروس در اروپای شرقی و نهایتا روسیه ی کنونی توسعه یافتند، ولی ناسیونالیسم اسلاو برای خود یک گذشته ی ماقبل رومانف اختراع کرده که در آن، "روس" نام اشرافیت اسکاندیناویایی و وایکینگ حاکم بر اسلاوها است. این، کاملا همراستا با نظریات نژادپرستانه ی نوردیک پایه ی نازیسم درباره ی برخاستن ژرمن ها از اسکاندیناوی است و بیش از این که بر شواهد باستانشناسی استوار باشد، ناشی از تاریخی شدن قصه بافی های عرفانی درباره ی نابودی یک بهشت گم شده در قطب شمال در اثر بروز یخبندان بود که باعث کوچ مردم به جنوب شد. این بهشت گم شده، هایپربوریا یا تول نام داشت و محل باغ هیسپریدها تلقی میشد، قلمروی افسانه ای که به همان اندازه ی قطب شمال و اسکاندیناوی در جزایر بریتانیا هم بومی سازی شده و از طریق افسانه های حملات مختلف وایکینگ های شمالی به بریتانیا این دو خطه را به هم مرتبط کرده و حتی راهی برای نفوذ مشترکشان به امریکا با کشف آنجا توسط اریک سرخ و لیف اریکسون تحت تاثیر برده های ایرلندی باز گذاشت. تعجب هم نباید کرد چون با این که زبان انگلیسی همخانواده با زبان های آلمانی غربی و هلندی است، ولی دارای مشابهت هایی چشمگیر با زبان های نورس است که نوعی ارتباط اسبق فرهنگی بین اسکاندیناوی و بریتانیا را نشان میدهد. باغ هیسپریدها محل سیب های طلایی مقدسی بود که توسط یک مار کنترل میشد ولی هرکول موفق شد به این سیب ها دست یابد. درواقع این باغ نسخه ی دیگری از بهشت عدن تورات، درخت سیبش همان درخت میوه ی ممنوعه، مارش همان شیطان، و نابودیش همان از دست رفتن بهشت برای آدم است. آدم به این خاطر از میوه خورد که در حکم خدا شود و هرکول هم انسانی است که همچون خدا پرستش میشود. جمع هرکول و آدم فانی و از دست رفتن یک بهشت میتواند در کومودوس امپراطور رومی جمع شود که خود را تجسد هرکول میخواند. کومودوس به سبب دیوانگی هایش سرانجام به دست افراد خودش به قتل رسید و این قتل با زنجیره ای از هرج و مرج در روم همراه بود که میتواند به اندازه ی هرج و مرج بعد از قتل نرون دیوانه، در ابتدا یکی از نسخه های نابودی همیشگی امپراطوری روم باستان بوده باشد. قتل کومودوس در سال 192 میلادی رخ داد و درست در همان سال، قتل دنگ ژو نخست وزیر مستبد و دیوانه حال چینی به دست پسرخوانده ی مورد اعتمادش لوبو و با توطئه ی وزرا، آتش جنگ داخلی وحشستناکی را در چین شعله ور کرد که به فروپاشی کشور و سقوط همیشگی سلسله ی هان انجامید. ظاهرا این دو فروپاشی، دو روایت از یک روایت واحد بوده اند. سال 192 به احتمال زیاد، در ابتدا سال 92 بوده که با اضافه شدن I به نشانه ی حرف اول IESUS یا عیسی، I92 خوانده و طبق معمول بعدا تبدیل به 192 شده و اگر این حرف مخفف را با یک حرف مخفف دیگر یعنی IJ که مخفف IAHU JESUS یا عیسای خدا است جانشین کنیم و مشتبه شدن معمول حرف J با عدد 7 را در نوشتارهای قدیم به یاد آوریم، این IJ92 میتواند تبدیل به 1792 یعنی سالی شود که آغاز گاهشماری جدید سکولارها بعد از انقلاب فرانسه شده بود. ناپلئون بعد از احیای پادشاهی، تقویم گرگوری را برگرداند یا شاید اختراع کرد و وانمود کرد برمیگرداند. ناپلئون ادعای احیای امپراطوری روم را داشت و شاید رومی که میخواست احیا کند سلطنت بوربون بود که در انقلاب فرانسه و تا اندازه ی زیادی تحت تاثیر فعالیت های فراماسون های جیره خوار بریتانیایی ها و فامیل های پروسیشان سرنگون شد. شاید ما با یک امپراطوری گسترده ی بوربون مواجه باشیم که هم فرانسه ی بوربون را در بر میگیرد و هم اسپانیای بوربون را تا دعوای بریتانیا-فرانسه را به دعوای اسپانیا-بریتانیا متصل کند. حتی پرتغال هم میتواند جزوی از این امپراطوری باشد. پرتوگال یعنی بندر گال، و گال میتواند همان گاول فرانسه باشد. این با تز سنتی درباره ی ایجاد امپراطوری روم ژرمنی توسط فرانک ها در گاول که به نامشان فرانسه خوانده شده، نسبت دارد و ممکن است رایش اولی که رایش دوم یا حکومت پروس به دروغ در آلمان بومی سازی کرد، درواقع همان روم ریشه دار در فرانسه بوده باشد. از طرف دیگر اگر 1792 دراصل همان سال 92 میلادی بوده باشد، انقلاب فرانسه با آغاز روم مسیحی حدود صد سال فاصله داشته که تقریبا معادل با فاصله ی زمانی بین ژولیوس سزار و نرون است. ژولیوس سزار مبتکر تقویمی است که پایه ی تقویم گرگوری مسیحیان شده و از طرفی به عنوان کهن الگوی امپراطوران روم باستان که تجسد زمینی ژوپیتر –رئیس خدایان روم و همتای یهوه خدای متجسد در عیسی- هستند، نسخه ی دیگری از عیسی مسیح تصور میشود. گاهشمار ژولیوس سزار از سال مرگش در 44 قبل از میلاد شروع میشود و اگر این 44 را با 622 سال آغاز گاهشمار هجری جمع کنیم، به سال 666 میرسیم که با برابر گیری محمد پیامبر اسلام با آنتی کریست یا دجال مکاشفه ی یوحنا مطابقت دارد. نرون هم دجال نامیده میشد البته بر اساس جمع ابجد حروف اسمش که 666 باشد. ازآنجاکه نرون هم یک نسخه ی بازتکرارشونده ی سزار ولی در جهت عکس اصالت مسیحی اولیه ی آن است، میتواند نام ژول سزار را به صورت "جل ال" در تاریخ اسلام بازتکرار و مبنای تقویم جلالی کرده باشد که آن هم قیامی علیه تقویم هجری قمری بود. این تقویم را به جلال الدین ملک شاه سلجوقی نسبت میدهند که دستور تهیه اش را به عمر خیام نیشابوری و ستاره شناسان تحت هدایت او در اصفهان داده بود ولی کار بر روی این تقویم، با مرگ نابهنگام ملک شاه متوقف شد. گاهی مرگ ملک شاه را به مسمومیت او توسط عمال سنتی خلیفه ی عباسی نسبت میدهند که از رشد قدرت ملک شاه نگران بودند. این میتواند با قتل سزار توسط نیروهای سنتی روم، خودکشی نرون بعد از سقوطش توسط نیروهای مشابه، و بلاخره قتل دنگ ژوی سنت شکن با توطئه ی وزرای وفادار به وضعیت سابق چین مطابقت داشته باشد. به طرز شگفتی کار ملک شاه نزدیک به 700سال زمین ماند تا در دوران ناصرالدین شاه در نیمه ی دوم قرن 19 و با تکمیل تقویم جلالی توسط منجم الدوله به پایان برسد. حکومت ناصرالدین شاه در تهران (ری سابق) به نوعی بازگشت حکومت سلجوقی بود که نخست در ری حکومت میکردند و بعد به اصفهان تغییر پایتخت دادند، تغییر پایتختی که با توجه به نوگرایی های ملک شاه، میتواند همراه با نوعی ارتداد بوده باشد. کمی قبل از ناصرالدین شاه، بلوای لوطیان به رهبری ملا محمد باقر شفتی یا ملا محمد باقر رشتی، باعث لشکرکشی محمد شاه قاجار (پدر ناصرالدین شاه) به اصفهان و تصرف آن شد و شاید این، روایتی دیگر از اولین تصرف اصفهان و ادعای تغییر محتویات فرقه ای آن به اصل خود ولی درواقع به هدف ایجاد فرهنگی نوین بوده باشد. در دوره ی صفویه که آغاز ایران شیعی هم هست، باز یک شاه عباس کبیر داریم که سرکوبی گسترده ی بددینان نقطوی مدعی بازگشت به ایران باستان را رقم میزند و پایتخت را هم از قزوین به اصفهان منتقل میکند که این دو گزارش نامرتبط احتمالا در ابتدا با هم تطابق داشته اند. منابع ادبیات و فلسفه ی ایران ماقبل شیعی که توسط نقطوی ها به هند منتقل شده اند در دوران ناصرالدین شاه در حال کشف شدن توسط انگلیسی ها و انتقال مجدد به ایران برای تربیت نوگرایان هستند. قزوین شاه عباس ممکن است درابتدا دربند کاسپین (کاسپین=قزوین) بوده باشد که با خوار یا گرمسار کنونی مطابقت دارد و در گذشته بخشی از اقلیم ری بوده است. خوار، محل سکونت قبیله ی افشار اصانلو بوده و از این جا میتوان فهمید چرا گفته میشود چرا آقا محمدخان بنیانگذار قاجاریه موقع متحد کردن ایران به پایتختی تهران ری، در حال احیای قلمرو حکومت افشارها بوده است؟! شاه عباس همچنین به کمک انگلیسی ها بندر هرمز را از تسلط پرتغالی ها خارج میکند و بعد از این اتفاق بندر هرمز افول میکند و بندر گمبرون (عباس) که شاه عباس به انگلیسی ها بخشیده است پیوسته رشد میکند. این باز با جانشینی قدرت انگلیسی به جای قدرت گاول یا فرانسوی نسبت دارد. با این توصیفات، تقویم هجری قمری جانشین تقویم هجری شمسی خیام شده با این ادعا که برگشته است و با این حال، بعدا تقویم هجری شمسی موفق شده در بخشی از قلمرو اسلامی که ایران تحت کنترل تهران باشد خود را احیا کند. به نظر میرسد این احیا یا اختراع در قرن 19 نسبت مشخصی با ظهور تقویم منتسب به انقلاب فرانسه در اواخر قرن 18 داشته باشد. میدانیم که بزرگترین دستاورد تیم خیام، حسابرسی کبیسه ها در یک تقویم 365 روزی است. سیستم استفاده شده دقیقا همان سیستم سیلوین مارشال است که در تقویم جمهوری در فرانسه موقتا جایگزین تقویم گرگوری میشود. سیلوین مارشال از علاقه مندان به علوم غریبه و نویسنده ی رمان سفرنامه ی فیثاغورس است و ازاینرو تاریخ رسمی به او اهتمام زیادی داده تا مطالب او و پیروانش را برای ایجاد نوعی تاریخ برای شرق زیر و رو کند. از طرفی تقویم جمهوری باید به اندازه ی انقلاب فرانسه اختراع مشتی لذتپرست بی خدای پوچ گرا به نظر برسد و طبیعتا مشابه های شرقیش هم از این استنباط ها بی نصیب نخواهند بود. به همین دلیل است که خیام مخترع تقویم جلالی هم در نیمه ی دوم قرن 19 صاحب یک سری اشعار پوچ گرایانه ی مبلغ مشروبات الکلی، بد و بی راه گو به خدا، و منکر جهان پس از مرگ میشود. این اشعار حتی برای خود ایرانی ها فقط در اثر ترجمه شدنشان به انگلیسی توسط ادوارد فیتزجرالد شناخته میشوند و به نظر میرسد نسخه های فارسی و انگلیسیشان همزمان با هم به وجود آمده باشند.:

“WHO AND WHEN INVENTED THE ANCIENT EGYPTIAN CALENDAR?”: A. VEREVKIN: CHRONOLOGIA: 15/3/2004

اگر بخواهیم سر و ته تاریخی این قصه را بزنیم، میرسیم به یک سقوط اخلاقی درنتیجه ی خوردن از میوه ی ممنوعه و خودخداپنداری آدم که به اندازه ی اسمش انسان عمومی است و نه فردی خاص، اما این که این قصه ظرفیت تاریخ شدن دارد به خاطر آن است که خدا شاه زمین تلقی میشود و کسی که بیشتر از همه خود را خدا بپندارد، همویی است که شاه است یا تمایل به شاهی دارد و هر تمثیلی از او ظرفیت تبدیل شدن به یک حاکم تاریخی را دارد. درواقع چنین شاهی در مقابل خدا میتواند در حد و اندازه ی یک نوکر معمولی در مقابل یک شاه ظاهر شود که خود را به اندازه ی یک شاه مهم میپندارد. در مثنوی مولانا تمثیل جالبی دراینباره هست که هر انسانی را میتواند در مقابل خدا به جای آن نوکر شاه نشان دهد. در این تمثیل، یک خدمتکار ساده به خاطر این که مواجبش نقصانی پیدا کرده است، نامه ای پر عتاب و شکایت به شاه مینویسد و نارضایتیش را بیان میکند:

قصه کوته کن برای آن غلام

که سوی شه برنوشتست او پیام

قصه ی پر جنگ و پر هستی و کین

میفرستد پیش شاه نازنین.

لغت "هستی" که دراینجا در کنار لغات "جنگ" و "کینه" مطرح شده است، به معنی هست بودن و ابراز وجود کردن و تقریبا برابر خواندن خود با مقام بالاتری که مخاطب نامه است میباشد. منظور این است که غلام، در این که مواجبش نقصان یافته کاملا خود را حق به جانب میپندارد و ذره ای اشتباه برای کارنامه ی خود قائل نیست به طوری که حتی در نامه نمیپرسد آیا اشکالی به وجود آمده یا اشتباهی مرتکب شده که این نقصان در حق او روا داشته شده است. او دراینجا نماد یک فرد عمومی انسانی است که به خاطر اشکال هایی که در زندگیش به وجود آمده است، خدا را یک طرفه ظالم و ناعادل میخواند و حتی ذره ای کارنامه ی زندگی خود را مرور نمیکند که ببیند اشکالی از جانب خودش بروز کرده است یا خیر. چنین انسانی پاسخی از خدا دریافت نمیکند و به مانند او غلام داستان بالا هم هیچ پاسخی از سوی شاه دریافت نمیکند. غلام فکر میکند شاید قاصد قبلی پیام را به شاه نداده و نادرست بوده است؛ بنابراین نامه ی دیگری به همان شکل مینویسد و تحویل قاصد دیگری میدهد و همینطور مدام قاصد عوض میکند. به همین ترتیب، فردی که در ارتباط با خدا راه اشتباه میرود مدام مکتب میانجی خود با خدا را عوض میکند و باز هیچ نتیجه ای نمیگیرد چون گمان نمیبرد که اشتباه از خودش است و در عوض وقتی شکست میخورد اشکال را به گردن فرد یا مکتب میانجی می اندازد؛ درست مثل غلام مولانا:

بر امیر و مطبخیّ و نامه بر

عیب بنهاده به جهل آن بی خبر

هیچ گرد خود نمیگردد که من

کژروی کردم چو اندر دین شمن

دراینجا کژروی غلام در عمل خود نسبت به شاه، با منحرف شدن شمن از مسیر اصیل دین مقایسه شده و روشن است که مولانا دارد غلام را نمادی از فرد ناراست در راه دین معرفی میکند. درست مثل نقصان در مواجب به سبب اشتباهات غلام، فرد انسانی نیز در توجه خدا نسبت به خود، دچار کمبود میشود تا متوجه شود که بخشی از اعمالی که مرتکب شده است نادرستند. بنابراین وقتی ما میخواهیم از خدا طلب توجه کنیم، باید کارنامه ی اعمال خود را مرور کنیم تا ببینیم آیا به عمد یا سهو دچار اشتباهاتی نشده ایم و این، فضای خلوتی برای اندیشیدن میخواهد درست مانند کسی که در حال نامه نوشتن است و بعد از نامه نوشتن مرتبا آن را بازبینی میکند.:

کالبد نامه است اندر وی نگر

هست لایق شاه را، آنگه ببر.

گوشه ای رو، نامه را بگشا بخوان

بین که حرفش هست در خورد شهان

گر نباشد درخور، آن را پاره کن

نامه ی دیگر نویس و چاره کن

لیک فتح نامه ی تن زپ مدان

ورنه هر کس سرّ دل دیدی عیان

نامه بگشادن چه دشوار است و صعب

کار مردانست نه طفلان کعب

جمله بر فهرست قانع گشته ایم

زانگ در حرص و هوی آغشته ایم

باشد آن فهرست دامی عامه را

تا چنان دانند متن نامه را

باز کن سرنامه را گردن متاب

زین سخن والله اعلم بالصواب

هست آن عنوان چو اقرار زبان

متن نامه ی سینه را کن امتحان

که موافق هست با اقرار تو

تا منافق وار نبود کار تو

چون جوال بس گرانی میبری،

زان نباید کم که در وی بنگری

که چه داری در جوال از تلخ و خوش

گر همی ارزد کشیدن را بکش

ورنه خالی کن جوالت را ز سنگ

باز خر خود را از این بیگار و ننگ

دراینجا مثنوی میگوید که مرور نامه به مثابه اکتشاف اسرار درون است که کار سختی است و مردان دلاور از پسش برمی آیند نه کسانی که همچون کودکان اسیر بازیچه هایند. ولی حل نکردن این مشکلات، خود سختی زیادی ایجاد میکند درست مانند کسی که بار سنگینی را میبرد و بخش زیادی از این بار، سنگ های اضافیند و او زحمت اضافی حمل آنها را تحمل نمیکند چون دوست ندارد سر کیسه را باز کند و اضافی را از نااضافی تصفیه کند. این مرور کارنامه نه فقط متوجه افراد بلکه متوجه جوامع نیز هست و علت این هم که مولانا از "فهرست" یاد میکند همین است. تاریخ کشورها و جوامع هم از فهرست های سلسله ها تشکیل شده که ما طوطی وار حفظ میکنیم و هیچ نتیجه ای از آنها نمیگیریم درحالیکه ممکن است این فهرست ها مانند آنچه در ابتدای مقاله مثال زده شد، برای پنهان کردن اسرار درون تنظیم شده باشند تا مانع نتیجه گیری ما و متوجه شدنمان به اشکالات کارنامه ی جوامعمان شوند. مولانا کاملا توجه دارد که این تاریخی شدن همه چیز، با پنهان کردن این واقعیت که شخصیت های مختلف اساطیر مذهبی، معرف جنبه های مختلف صفات هر فرد انسان در درون خود او هستند، باعث انحطاط دین و راه خدا میشود. بدذین ترتیب خلاصه کردن حکمت الهی در رنگ های خدا یعنی قصص پیامبران و قدیسینی خاص، باعث ضربه خوردن راه رسیدن به خدا در اثر ایجاد جهانبینی های محدود میشود. او در همان دفتر اول مثنوی، به تمثیل معمول نور برای خدا برمیگردد که بی رنگ است ولی به هفت رنگ مختلف تقسیم میشود و انکار رنگ های مختلف، درنهایت به انکار خود نور می انجامد:

گر تو را آید بدین نکته سوال

رنگ کی خالی بود از قیل و قال؟

این عجب کاین رنگ از بی رنگ خاست

رنگ با بی رنگ چون در جنگ خاست؟

چون که بی رنگی اسیر رنگ شد

موسی ای با موسی ای در جنگ شد

چون به بی رنگی رسی کآن داشتی

موسی و فرعون دارند آشتی

ابیات مشابهی در دفتر سوم مثنوی دیده میشوند:

ذکر موسی بهر روپوش است لیک

نور موسی نقد تو است ای مرد نیک

موسی و فرعون در هستی تو است

باید این دو خصم را در خویش جست

تا قیامت هست از موسی نتاج

نور، دیگر نیست، دیگر شد سراج

این سفال و این پلیته دیگر است

لیک نورش نیست دیگر، زان سر است

گر نظر در شیشه داری گم شوی

زانکه از شیشه است اعداد دوی

ور نظر بر نور داری، وارهی

از دوی واعداد جسم منتهی

از نظرگاه است ای مغز وجود

اختلاف مومن و گبر و یهود

این دوی کردن، یکی از مختصات یکتاپرستی پیشرفته در یهودیت سوار بر موسی و اخلاف ارتدکس اسلامی (شرعی) و مسیحی آن است که ردش میتواند تا برابرگیری یهوه با ژوپیتر یا زئوس که ژولیوس سزار یا مسیح پیشین تجسد او بود دنبال شود چون وقتی فقط یک نفر مثل امپراطور روم جانشین خدا روی زمین باشد به نفع او است که جز خدای او خدای دیگری وجود نداشته باشد تا جانشین زمینی دیگری مزاحم او نشود. با این حال همانطورکه مولانا بیان کرد، شمنیسم هم به اندازه ی دوی گری موسایی، یک انحراف در دین است. ازاینجا باید نتیجه بگیریم که ژوپیتر و آیین های شمنی جایی به هم میرسند و به طرز روشنی، اتصال آنها حداقل در صحنه ی ارتباط با آسمان و جهان ماوراء الطبیعی در صحنه ی مجسد شدن ژوپیتر به عقاب و قو بنا بر اساطیر یونانی-رومی آشکار میشود. در مورد ژوپیتر، این دو تجسم، دقیقا با صورت های فلکی عقاب و ماکیان (قو) در آسمان نشان داده میشوند.

این دو صورت فلکی، هر دو مرتبط با قدرتنمایی خورشید در تابستان و ازاینرو مرتبط با اساطیر خورشیدیند که تشبیه خدا به نور بر آنها استوار است چون هر کدام از آنها ستاره ی درخشانی دارند که جزو ستاره های موسوم به مثلث تابستانیند. راه شیری از میان این دو صورت فلکی میگذرد و همین باعث شده تا این دو صورت فلکی، ارتباط مبرهنی با آیین های سفر ارواح در میان شمن ها ایفا کنند. پرنده بودن این دو صورت فلکی به این برمیگردد که وقتی شمن به حالت خلسه درمی آید تا آینده ی قبیله را پیشبینی کند روحش به پرنده ای تبدیل میشود و به آسمان میرود و از آن بالا تمام دنیا را مینگرد. میرچا الیاده در وصف سفر خلسه وار روح شمن نانایی در شمال شرقی آسیا، بیان میکند که روح شمن از درخت کیهانی بالا رفته و از قله ی جهان در شاخ آن، جاده ی جهان زیرین را مینگرد؛ اما موقع بازگشت، دو روح قدرتمند حامی برای دفاع از خود احضار میکند: بوچو، نوعی هیولای یک پا با صورت و پرهای انسانی، و کوری، پرنده ای با گردن دراز، چون بدون کمک این دو، قادر به خروج از جهان مردگان نیست. ویلموس دیزگی و میهای اوپال در جلد چهارم کتاب «شمنیسم در اوراسیا» جزئیات بیشتری از خطراتی که در سفر، شمن را تهدید میکند ارائه داده اند. روح پرنده ی شمن در جهان دیگر، از طرف تیرهای پرتاب شده از سوی دشمنان ماورائی در خطر است. هیولای پرنده مانند یک پا مشخصا با یک پا به نظر رسیدن صورت فلکی عقاب در ارتباط است و گردن دراز بودن دیگری یادآور گردن دراز قو است. بنابراین این دو با دو صورت فلکی عقاب و ماکیان مرتبطند و تیرهای اجنه نیز با صورت فلکی ساگیتا یا پیکان بین این دو صورت فلکی. طبیعتا جاده ی جهان زیرین هم راه شیری است. پیوند شمنیسم آسیای شرقی با صور فلکی آسمان اگرچه امروزه کاملا حفظ نشده، ولی همانطورکه جرمی نیدلر در کتاب «خرد شمنی: در متون عرفانی: سنت عرفانی در مصر باستان» نشان داده است، هیروگلیف های مصر قدیم، نشان میدهند که چطور میتوان آیین های شمنی را با صورت های فلکی آسمان و خدایان مصری تطبیق کرد و ازجمله بین روح پرنده مانند متوفی در مصر و سفر روح شمن به شکل یک پرنده به جهان دیگر ارتباط برقرار کرد. دکتر نیدلر ازجمله روی ترجمه های غامض متون هرم اوناس توجه نشان میدهد که اگرچه تصور میشود شامل طلسم هایی برای هدایت روح شاه مرده به جهان دیگر باشند، ولی به نظر میرسد درباره ی شاه زنده و بازگشت او حرف میزنند. نیدلر نتیجه میگیرد که شاه درواقع اصلا نمرده و به عنوان رئیس کاهنان و پیشوای مذهبی، همچون شمن موقتا به حالت خلسه رفته تا روحش به جهان دیگر سفر کند و بازگردد. بنابراین نیدلر معتقد است که بسیاری از اعتقادات بشر از گذشته تا حال درباره ی نیروهای معنوی اعم از ارباب انواع و اجنه ی شرور، در نتیجه ی تجربیات شمنی شبیه به آنچه امروزه ان دی ای یا تجربه ی نزدیک به مرگ نامیده میشود حاصل شده اند و حاوی معرفتی تمثیلی حول غور عرفانی انسان در جهان ماوراء الطبیعی حین تشبیه آن به آسمان –به عنوان نقطه ی مقابل زمین انسان های مادی- و بازسازی مشاهدات به صورت صور فلکی در آسمان است. نیدلر به پیروی از میرچا الیاده معتقد است که بقایای این ارتباطات معنوی با جهان دیگر، در «روان مدرن، مدفون است» و بررسی بسیاری از اسطوره ها و افسانه ها برای «ارتباط مجدد با آن بخش گم شده ی خود» حیاتی است.:

“SHAMANIC JOURNEYS: BUTCHU AND KOORI AND THE CONSTELLATIONS EAGLE AND SWAN”: DAVID MATHISEN: STAR MYTH WORLD: 8 AUG 2013

بسیاری از واقعیات اطراف ما در نتیجه ی نیازی به پاسخ گویی به نیازهای رفع نشده ی درونمان بروز میکنند؛ درونی کوچک که میتواند هیولایی بزرگ در خود نهفته باشد همانطورکه در داستان های اجنه ازجمله داستان علاء الدین میبینیم که غولی عظیم از درون چراغ جادو یا حلقه یا یا بطری ای کوچک درمی آید و آرزوهای آن که او را آزاد کرده است را براورده میکند. اجنه ی آزادشده لزوما در جهت منافع جهان عمل نمیکنند چون درون انسان ها پاک نیست و یادمان باشد در همان داستان علاء الدین، اولین شخصیت در داستان که درصدد به چنگ آوردن چراغ جادو بود، جادوگری بدسیرت بود. میتوان بین این موضوع و فضای هولناک و مملو از کشتار و خونریزی اساطیر و افسانه های قدیم ارتباط جست و فهمید که میل به جنگ افروزی از کجا می آید. شاید به همین خاطر است که گفته میشود اجنه و اژدهایان –همان اجنه در تشبیه به مارها و سوسمارها بر اساس مار درخت میوه ی ممنوعه- طالب قربانی های خونینند. پاول لوی، برای خصوصی تر کردن مضمون جن، آنها را به نام وتیکو یا اجنه ی آدمخوار اساطیر سرخپوستان امریکای شمالی میخواند و به روانکاوی یونگ که یکی از آبشخورهای اسطوره پژوهی میرچا الیاده هم بود مرتبط میکند:

«بسیاری از مردم درباره ی ویروس ذهنی وتیکو چیزهایی شنیده‌اند، اما کاملاً مطمئن نیستند که دقیقاً چیست. با وقوع جنگ اخیر در اوکراین، شایان ذکر است که فعالیت انسانی جنگ، تجسمی به‌خصوص بدخیم از ویروس وتیکو است که در صحنه ی جهانی به وفور یافت می‌شود. ریشه ی جنگ همیشه در روان جمعی ناخودآگاه بشریت یافت می‌شود، که همان واسطه‌ای است که وتیکو - یک روان‌پریشی جمعی - از طریق آن جادوی سیاه خود را اعمال می‌کند. همانطور که پزشک بزرگ روح، سی. جی. یونگ، هرگز از اشاره به آن خسته نشد، آینده ی بشریت با تغییراتی که در روان بشریت رخ می‌دهد، تعیین خواهد شد. به نقل از یونگ، "«دیو وحشتناکی در درون انسان وجود دارد که او را کور می‌کند و نابودی وحشتناکی را تدارک می‌بیند." این «دیو وحشتناک» (به زبان مدرن، یک «نیروی روانی ناخودآگاه») در درون بشریت که کوری مخربی را در ما ایجاد می‌کند، چیزی جز وتیکو (که نوعی «کوری روانی» است) نیست. باید توجه داشته باشیم که یونگ احساس می‌کرد حیاتی‌ترین و فوری‌ترین وظیفه پیش روی بشریت مدرن «جن‌گیری» (به عبارت من، «رفع وتیکو») است که ما را از حالت تسخیر توسط ناخودآگاه آزاد می‌کند. جنگ، به عنوان تجلی بی‌واسطه‌ی وتیکو، می‌تواند به ما کمک کند تا وتیکو را ببینیم (که فقط تا حدی بر ما قدرت دارد که دیده نمی‌شود). اگرچه از یک سو، به نقل از محقق رودولف اتو، جنگ یک «راز وحشتناک» است، اما همچنین مکاشفه‌ای است که می‌تواند به ما کمک کند تا نقش اصلی روان انسان را در شکل دادن به جهانمان درک کنیم. دیدن نقش اساسی روان انسان در چیزها، دیدن ماهیت رویایی جهان است. یونگ جنگ را به عنوان «موجودی در خود» تصور می‌کرد که می‌تواند زندگی خودش را داشته باشد. وتیکو که از روان انسان سرچشمه می‌گیرد و از طریق آن عمل می‌کند، می‌تواند به همین ترتیب زندگی و اراده‌ای به ظاهر مستقل از خود ایجاد کند. جنگ که به طور بالقوه به یک هیولای فرانکنشتاین گولم مانند و خارج از کنترل تبدیل می‌شود، می‌تواند یک استقلال ظاهری ایجاد کند که - درست مانند ویروس وتیکو - می‌تواند بی‌پایان خود را در یک حلقه ی بازخورد خودزا ایجاد کند که به طور بالقوه می‌تواند همه چیز را در حوزه ی نفوذ خود نابود کند. هنگامی که سگ‌های جنگ آزاد می‌شوند، نیرویی از طبیعت است که آزاد می‌شود و در نقطه‌ای خاص دیگر نمی‌توان غول را به بطری برگرداند - این خطر بزرگی است که همه ی ما با آن روبرو هستیم. جنگ را می‌توان به عنوان یک التهاب، یک شیوع حاد در بدنه ی سیاسی جهان تصور کرد که منعکس کننده - و آشکار کننده – ی یک اختلال سیستمیک عمیق‌تر است که روان مشترک بشریت را تحت تأثیر قرار می‌دهد. جالب اینجاست که کتاب مکاشفه از «جنگی در آسمان» صحبت می‌کند (مکاشفه ی یوحنا ۱۲:۷). در این عبارت، کتاب مقدس، که می‌توان آن را به عنوان سخنان رمزگذاری شده ی خود روح تصور کرد، به طور خلاقانه‌ای نمادی از یک پویایی متعالی زنده است که در ناخودآگاه جمعی بشریت در حال وقوع است. اگر «پادشاهی آسمان در درون ماست»، «جنگ در آسمان» نیز چنین است. با این حال، هنگامی که ما قادر به مهار عناصر متخاصم در درون خود نیستیم، تضاد درونی اضداد به دنیای بیرون سرایت می‌کند، جایی که این تضاد «در خواب» می‌شود و به معنای واقعی کلمه در تئاتر جهان از طریق فرافکنی به نمایش در می‌آید. این یکی از راه‌های اصلی وتیکو برای منحرف کردن ما از این فکر است که منبع و راه حل مشکلات ما در خارج از خودمان - به جای درون خودمان - یافت می‌شود. رویدادهای جمعی مانند جنگ، این نکته را به ذهن متبادر می‌کنند که «گویی» یک موجود شیطانی (وتیکو) وجود دارد که رشته‌های روان ما را می‌رباید تا ما را تحت تأثیر قرار دهد تا به شیوه‌هایی عمل کنیم که مصمم به نابودی خودمان هستند. همانطور که کتاب مقدس اشاره می‌کند، "ما نه با جسم و خون، بلکه با فرمانروایان، با قدرت‌ها، با حاکمان تاریکی این جهان، با شرارت معنوی در مکان‌های والا کشتی می‌گیریم." (افسسیان ۶:۱۲). همه ی ما به یک فرآیند کیهانی عمیق‌تر کشیده شده‌ایم که در آن با نیروهای قدرتمند فراشخصی و کهن‌الگویی که با روان انسان در ارتباط هستند، از طریق آنها عمل می‌کنند و از آن جدا نیستند، مبارزه می‌کنیم. در وتیکو - و جنگ - یک مکاشفه ی زنده رمزگذاری شده است که می‌توان آن را به پزشکی تشبیه کرد که اگر بتوانیم آنچه را که آشکار می‌شود تشخیص دهیم، ما را به ریشه‌هایمان در روان بازمی‌گرداند. به جای اینکه به معنای واقعی کلمه خودویرانگری خود را به نمایش بگذاریم (عملی که از این قدرت‌های تاریک‌تر الهام گرفته شده است)، به ما این فرصت داده می‌شود که تشخیص دهیم که در شر جنگ، یک مکاشفه ی رادیکال پنهان و نامحسوس است که وقتی تشخیص داده می‌شود، نه تنها قدرت‌های خلاق درخشان و غیرقابل تصور ذاتی روان انسان را آشکار می‌کند - بلکه آنها را آزاد می‌کند.:

“WAR AND WETIKO”: PAUL LEVI: awakeninthedream.com

اگر دقت کنید، تاریخ دور و دراز بشر به عنوان مجموعه ی واقعیات و تخیلاتی که واقعی پنداشته میشوند، درحالیکه شاهان را به عنوان اوج هایی از انسان هایی که خود را خدا میپندارند، سوژه ی اصلی قرار میدهند، بیش از هر چیز روی جنگ های بی پایان آنها تاکید میکنند و این مهمترین انتظاری است که ما در ناخودآگاه خود، از انسان های بسیار مغرور داریم کمااینکه خودمان هم وقتی مغرور میشویم، میل به بلوا به پا کردن و دشمنی کردن می یابیم. درواقع این جنگ دوستی، واکنشی به تضاد و نزاع نیروهای درون وجود خودمانند. آن دوی کردن همیشگی و راست و دروغ دیدن طرف های درگیر در هر قائله، همه به همین نزاع برمیگردند و هر تحریکی که از اخبار بیرونی به ذهن ما وارد میشود، درواقع قضاوت بین نیروهای بیرونی را اسباب قضاوت درباره ی نیروهای درونی میکند. این حتی میتواند در نتیجه ی آشکار شدن واقعیتی درباره ی بخشی از تاریخ راست یا دروغ ایام گذشته که امروزه از ما پنهان داشته میشود هم رخ میدهد. چون در ذهن انسان، گذشته و حال و آینده همه به هم مربوطند و همانطورکه در علوم دانشگاهی و رسانه ای، اسطوره ها تبدیل به تاریخ و تبلیغات شده اند، این پیوستگی هم تبدیل به یکی از قوانین نظریه ی فیزیک کوانتوم شده است:

«همانطور که فیزیک کوانتوم اشاره می‌کند، ما در جهانی غیرموضعی زندگی می‌کنیم که از محدودیت‌های مرسوم فضا و زمان فراتر می‌رود. این موضوع این سوال را مطرح می‌کند: آیا گذشته، حال و آینده‌ی ما (که در نهایت از هم جدا نیستند) همگی در لحظه‌ی حال با یکدیگر در تعامل و تبانی هستند تا به ما کمک کنند تا به طور بالقوه بفهمیم که هستیم؟ آیا هر یک از ما سرنخ‌ها و یادآوری‌های رهاسازی زمان را در رویاهای بیداری خود کاشته‌ایم - چیزی که من آن را «محرک‌های وضوح» می‌نامم - که مانند ساعت‌های زنگ‌دار، دقیقاً در لحظه ی مناسب به صدا در می‌آیند تا به بیدار شدن ما کمک کنند؟ یک مثال ساده و پیش پا افتاده: فرض کنید وقتی فردا از خانه بیرون می‌روم، می‌خواهم فراموش نکنم که دفترچه‌ام را بیاورم. ممکن است یک بالش را جلوی در ورودی بگذارم به طوری که مانع از باز کردن در شود، که به من یادآوری می‌کند که دفترچه‌ام را بیاورم. روز بعد، در حال ترک خانه‌ام هستم و بالش را می‌بینم که جلوی در ورودی را گرفته است، که چون به این سناریو معنی داده‌ام (دفترچه را بیاور!)، به من کمک می‌کند تا به یاد بیاورم که دفترچه ی مورد نظر خود را بیاورم. جالب است بدانید که در این مثال، من یک مانع ظاهری (بالش) ایجاد کردم که عملکرد بزرگتری داشت - به من کمک می‌کرد چیزی را به خاطر بیاورم. در این مثال، خودِ گذشته‌ی من (کسی که بالش را به در ورودی می‌چسباند) در حال کاشت سیگنالی است که با خودِ آینده (کسی که از خانه بیرون می‌رود) ارتباط برقرار می‌کند و به من یادآوری می‌کند که کار مورد نظر (آوردن دفترچه ی یادداشت) را انجام دهم. آیا بخش عمیق‌تر ما، رؤیابین زندگی‌مان، کاری مشابه - کاشتن سرنخ‌ها - در سراسر و درون تار و پود رؤیای بیداری‌مان انجام می‌دهد تا به ما کمک کند خودمان را به یاد بیاوریم؟ اگر چنین است، آیا می‌توانیم پیام را دریافت کنیم و به یاد بیاوریم که این سرنخ‌ها قرار بود چه چیزی را به ما یادآوری کنند؟ آیا در زندگی فعلی ما - شاید حتی همین الان - اتفاقاتی می‌افتد که برای ایجاد یک یادآوری (غلبه بر فراموشی ما) طراحی شده‌اند و به ما کمک می‌کنند تا به یاد بیاوریم که برای انجام چه کاری اینجا هستیم؟ این پویایی در سرود عرفانی روح (که با نام سرود مروارید نیز شناخته می‌شود) نشان داده شده است، که در آن پسر پادشاه توسط والدینش [از هیرکانیه در شرق] به سرزمینی بیگانه (مصر) فرستاده می‌شود تا مروارید گرانبهایی را که از تاج پادشاه به چاهی عمیق افتاده بود، جایی که توسط اژدهایی مرگبار محافظت می‌شود، بازیابی کند. پسر برای آوردن جواهر عازم می‌شود، اما مانند روحی که در ماده زندانی می‌شود و در قالب تجسم می‌یابد، در اغواگری دنیای مادی جذب می‌شود و به آن وابسته می‌شود. پسر با به خواب رفتن، ریشه‌های الهی خود و همچنین وظیفه ی تعیین‌شده‌اش را فراموش می‌کند و در عوض، ظواهر فریبنده ی زندگی دنیوی را دنبال می‌کند. سپس پادشاه نامه‌ای برای پسرش می‌فرستد که با آنچه در قلب پسرش حک شده بود صحبت می‌کند و او را بیدار می‌کند و به او یادآوری می‌کند که کیست و همچنین به پسر کمک می‌کند تا ماموریت خود را به یاد آورد، ماموریتی که سپس آن را آغاز می‌کند و با موفقیت به انجام می‌رساند. سرود روح که به صورت یک رویا (که در آن همه ی شخصیت‌ها بخش‌هایی از خود ما هستند) تعبیر می‌شود، به زیبایی نماد این است که چگونه در طول فرآیند تجسم در دنیای خود - با تمام حواس‌پرتی‌ها، وسوسه‌ها و اغواگری‌هایش - به راحتی هدف الهی خود را فراموش می‌کنیم، چه برسد به خودمان. خوشبختانه، همانطور که اسطوره نشان می‌دهد، بخشی خردمندتر و آگاه‌تر از وجود ما پیام‌هایی برای کمک به بیدار شدن از خوابمان می‌فرستد. بخش بیدارتر ما به طور مداوم وقتی به خواب می‌رویم - از طریق رویاهای شبانه و همچنین رویدادهای مختلف در رویای بیداری‌مان - به ما کمک می‌کند. ما فقط باید یاد بگیریم که پذیرای الهامات آن باشیم و در زبان نمادین آن، که زبان رویا است، مسلط شویم تا پیام‌های آن را برای خود «بخوانیم». این گنجینه‌های پنهان - که خودمان کاشته‌ایم - با روند بیداری خودمان (یک تئوری توطئه ی واقعی!) همدست می‌شوند و تنها در صورتی می‌توانند عملکرد مطلوب خود را که بیدار کردن ماست، انجام دهند که آگاهانه تشخیص دهیم که آنها در درون ما با چه چیزی صحبت می‌کنند، یعنی اگر پیام را دریافت کنیم. در هر صورت، تأمل در این ایده ی واقعاً رهایی‌بخش که همدستی با روند بیداری خودمان در قلمرو امکان برای ماست، روان‌فعال‌سازی (فعال‌سازی روان) فراتر از باور صرف است. این فرآیندی است که اگر اصلاً چنین فرآیندی وجود داشته باشد، شایسته ی توجه ماست.»:

Conspiring with Ourselves: PAUL LEVI: awakeninthedream.com

در برخورد با نیروهای تاریک درون نیز فرایند مشابهی به جریان می افتد:

«ما در دورانی زندگی می‌کنیم که تاریکی بزرگی در جهان ما ظهور کرده است. پزشک بزرگ روح، سی. جی. یونگ، که ایده ی وجود سایه در روان انسان را مطرح کرد، بینش‌های عمیقاً ارزشمندی در مورد ماهیت وضعیت روانی در جهان امروز، به ویژه نقشی که تاریکی سایه در دنیای مدرن ما ایفا می‌کند، داشت. یونگ احساس می‌کرد که شر فاجعه‌باری که امروز در جهان ما آشکار می‌شود، بیان کهن‌الگویی از فرآیند گذار بشریت از یک دوره - و حالت هوشیاری - به دوره ی دیگر است. او بر این عقیده بود که سرنوشت جهان به معنای واقعی کلمه به شناخت عناصر سایه در درون ما و جذب آنها در یک حس گسترده‌تر از خود بستگی دارد که شامل جنبه‌های روشن و تاریک ما می‌شود. آنچه را که در خود نمی‌پذیریم، بلکه از تصویر خود طرد می‌کنیم و به سایه‌های دنیای زیرین ناخودآگاه می‌فرستیم - و در نتیجه آن را از نور محروم می‌کنیم - سمی می‌شود. این محتویات سایه‌وار سرکوب‌شده، در ناخودآگاه بار ایجاد می‌کنند و با انرژی‌های کهن الگویی از ناخودآگاه جمعی آلوده می‌شوند. واقعاً ترسناک است که چگونه بسیاری از ما آنقدر از سایه ی خود بی‌خبریم که می‌توانیم به راحتی به ابزارهای ناخودآگاهی تبدیل شویم که از طریق آنها شر کهن الگویی، که در جنبه ی تاریک روان انسان پنهان است، می‌تواند خود را از طریق ما به جهان نشان دهد. به قول یونگ ما هنوز هم به این فکر می‌کنیم که «ساده و نه دوگانه» هستیم. بنابراین خودمان را «بی‌ضرر، معقول و انسان‌دوست» تصور می‌کنیم. ما انکار نمی‌کنیم که اتفاقات وحشتناکی در حال رخ دادن است، اما از آنجایی که خودمان را بی‌ضرر می‌دانیم، یونگ خاطرنشان می‌کند: "همیشه «دیگران» هستند که آنها را انجام می‌دهند." وقتی با شر بالقوه‌ای که در درونمان ساکن است در تماس نیستیم، آن را در تلاشی بیهوده برای انکار آن به بیرون از خود فرافکنی می‌کنیم و در نتیجه طعمه ی همان شری می‌شویم که در درون خود از آن روی برمی‌گردانیم و ناآگاهانه در دنیای بیرون آن را به نمایش می‌گذاریم. شر با چشم‌پوشی ما از آن رشد می‌کند. به نقل از یونگ، "شر امروز به یک قدرت بزرگ قابل مشاهده تبدیل شده است. {...} ما رو در روی مسئله ی وحشتناک شر ایستاده‌ایم و حتی نمی‌دانیم چه چیزی در مقابل ما است، چه برسد به اینکه چه چیزی را باید در برابر آن قرار دهیم." اکثر افراد عادی، از نظر روانی و/یا معنوی توسعه نیافته، حتی در تصور تباهی مطلق شر که می‌تواند به طور بالقوه از طریق افراد یا گروه‌هایی (و چه رسد به خودشان) که تحت سلطه اراده ی معطوف به قدرت سایه قرار گرفته‌اند، خود را نشان دهد، مشکل دارند. با این حال، برای ایجاد درکی از چگونگی مقابله با شر، ابتدا باید سعی کنیم ماهیت هیولایی را که با آن سر و کار داریم، درک کنیم. اولین اصل روش روانشناختی این است که هر پدیده‌ای که قرار است درک شود، باید با همدلی تصور شود. هیچ سندرمی را نمی‌توان واقعاً از وضعیت نفرین‌شده‌اش بیرون کشید، مگر اینکه ابتدا تخیل را به قلب آن وارد کنیم. به گفته ی یونگ، یکی از مهم‌ترین گام‌ها در برخورد با شر، توسعه ی چیزی است که او «تخیل برای شر» می‌نامد. اگر نتوانیم شری را که انسان‌ها به طور بالقوه قادر به انجام آن هستند - و خود ما نیز، در شرایط مناسب، می‌توانیم قادر به انجام آن باشیم - در ساده‌لوحی خود تصور کنیم، خود را به دستان شر می‌سپاریم. اگر شر از دسترس تخیل ما فرار کند، هم در تخیل ما و هم در زندگی ملموس ما، بر ما دیکته و اجرا و مسلط خواهد شد. از آنجا که تخیل ما می‌تواند به ما کمک کند تا شر را کنترل کنیم، شر سعی می‌کند تخیل را خفه و در نهایت نابود کند، به همین دلیل است که بسیج تخیل خلاق در برخورد با قدرت‌های تاریکی بسیار مهم است. اگر ما تخیل شر را در خود پرورش ندهیم، ممکن است ارتباطمان را با سایه‌مان از دست بدهیم و با چیزی که یونگ آن را «شخصیت خیالی» می‌نامد، همذات‌پنداری کنیم، به عبارت دیگر، با جدا شدن از تاریکی‌مان، خودمان را به عنوان کسی که نیستیم - یک نسخه ی «سبک» از خودمان - تصور می‌کنیم. همه ی ما نیمه ی تاریک‌تری داریم، اما تا جایی که بیش از حد با جنبه ی روشن‌تر خود به قیمت تاریکی درونمان یکی می‌شویم، در نهایت قادر به تصور اعماق تاریکی که قادر به انجام آن هستیم، نیستیم. یونگ در بیان این نکته ی دقیق، بدون هیچ کم و کاستی می‌نویسد: "ما همیشه، به لطف طبیعت انسانی‌مان، جنایتکاران بالقوه‌ای هستیم. در واقع، ما صرفاً فرصت مناسبی برای کشیده شدن به درون غوغای جهنمی نداشتیم." همه ی ما به طور جدایی‌ناپذیری به هم پیوسته‌ایم و در ناخودآگاه جمعی (تاریک‌تر) مشترک بشریت - جنبه ی سایه ی انسان بودن - سهیم هستیم، به همین دلیل است که یونگ نوشت: "هیچ یک از ما خارج از سایه ی سیاه جمعی بشریت نیستیم." نیروهایی غیرشخصی وجود دارند که سایه ی جمعی نهفته در ناخودآگاه ما را زنده و آگاه می‌کنند. به گفته ی یونگ، «ما به طرز سعادتمندی از این نیروها بی‌خبریم زیرا آنها هرگز، یا تقریباً هرگز، در روابط شخصی ما یا در شرایط عادی ظاهر نمی‌شوند. اما اگر مردم دور هم جمع شوند و یک جمعیت تشکیل دهند، پویایی‌های انسان جمعی آزاد می‌شوند - جانوران یا شیاطینی که در هر فرد خفته هستند [آزاد می‌شوند] {...} تغییر شخصیتی که توسط هجوم نیروهای جمعی ایجاد می‌شود شگفت‌انگیز است. یک موجود آرام و معقول می‌تواند به یک دیوانه یا یک جانور وحشی تبدیل شود." ظرف کشت میکروب توده‌ها، زمینه‌ای برای شکوفایی و تکثیر شر است. ما نه تنها با نیروهای صرفاً شخصی که به ما به عنوان افراد مربوط می‌شوند، بلکه با نیروهای غیرشخصی و فراشخصی - «قدرت‌ها و حکومت‌های» کتاب مقدس - سروکار داریم. این نیروهای جمعی، غیرشخصی و کهن‌الگویی می‌توانند چنان قدرتمند باشند که - وقتی در یک گروه بزرگتر گرد هم می‌آییم - می‌توانند زندگی ظاهری خود را به دست بگیرند، هویت خودخواهانه ی ما را تصاحب کنند و ما را به لوازم جانبی خود تبدیل کنند، به طوری که ما به عروسک‌های خیمه‌شب‌بازی ناخواسته ی این نیروها تبدیل شویم. تسخیر جمعی می‌تواند به راحتی به یک بیماری همه‌گیر روانی - یک روان‌پریشی جمعی - تبدیل شود، چیزی که در زمان‌هایی مانند زمان ما که خشونت اوباش در جهان ما رو به افزایش است، باید نسبت به آن هوشیار باشیم. یونگ می‌نویسد: "فجایع عظیمی که امروز ما را تهدید می‌کنند، رویدادهای بنیادی فیزیکی یا بیولوژیکی نیستند، بلکه رویدادهای روانی هستند. {...} هر لحظه ممکن است چندین میلیون انسان دچار جنون جدیدی شوند و آنگاه جنگ جهانی یا انقلاب ویرانگر دیگری خواهیم داشت. {...} انسان مدرن توسط نیروهای بنیادی روان خود مورد ضرب و شتم قرار می‌گیرد. این، قدرتی جهانی است که از تمام قدرت‌های دیگر روی زمین بسیار فراتر می‌رود." به عبارت دیگر، قدرت بزرگ -و به ظاهر نیروی تاریک‌تر- که امروز ما را تهدید می‌کند، در جایی یافت می‌شود که از آن سرچشمه می‌گیرد، در روان ما. ما دیگر نباید نقش اصلی روان را در امور جهانی دست کم بگیریم، بلکه باید آن را تشخیص دهیم. گام بعدی که باید در برخورد با شر - به قول یونگ، «با چه چیزی در برابر آن بایستیم» - برداریم، این است که تشخیص دهیم تاریکی دنیای ما چیزی را در درون ما آشکار می‌کند که دانستن آن بسیار شایسته است. جستجوی راه حل برای مشکل جهانی شر در خارج از خودمان، فاصله گرفتن و منحرف کردن حواس از منبع مشکل (و همچنین راه حل بالقوه) است، که همانطور که یونگ بارها و بارها اشاره می‌کند، فقط در درون فرد یافت می‌شود. اگرچه ریشه‌های شر را فقط می‌توان در درون فرد کشف کرد، اما این بدان معنا نیست که نیروهای شر که می‌توان در روان یک فرد با آنها روبرو شد، صرفاً یک موضوع شخصی هستند. با کاوش در اعماق وجود خود، می‌توانیم به طور بالقوه با نیروهای عظیم و سهمگین سایه ی جمعی کهن الگویی درون خود روبرو شویم، زیرا همه ی ما، در عمیق‌ترین زوایای وجودمان، اساساً به روان فراشخصی، در هر دو جنبه ی روشن و تاریک آن، متصل هستیم. ناتوانی در تخیل، علت برخی از فجایع بزرگ تاریخ جهان بوده است. یونگ معتقد بود که اگر ما هیچ تخیلی برای شر نداشته باشیم، "شر ما را در چنگال خود اسیر می‌کند." عدم آگاهی از پتانسیل خود برای شر، تضمین می‌کند که ما ناخودآگاه آن را بروز خواهیم داد. اگر ما یک تخیل چندوجهی برای شر ایجاد نکنیم، هیچ راهی برای دانستن اینکه با چه چیزی روبرو هستیم، وجود ندارد. فقدان تخیل ما برای شر، بهترین راه برای تبدیل ما، به قول یونگ، به «ابزار شر» است. فقدان بینش ما نسبت به شری که هر یک از ما قادر به انجام آن هستیم، به نقل از یونگ، "ما را از ظرفیت مقابله با شر محروم می‌کند." اگر می‌خواهیم امیدی به مقابله ی مؤثر با تاریکی در جهان داشته باشیم، باید با هم صمیمی باشیم و تاریکی درون خود را بشناسیم. برای ما بسیار مهم است که قوه ی تخیل را پرورش دهیم تا بتوانیم با شر در دنیای خود مقابله کنیم. یونگ می‌نویسد: "شر دیگر نمی‌تواند با طفره رفتن از جهان طرد شود. ما باید یاد بگیریم که با آن برخورد کنیم، زیرا اینجاست تا بماند." ما می‌توانیم این را هر چقدر که می‌خواهیم انکار کنیم و اصرار داشته باشیم که کور بمانیم و مانند شترمرغ‌ها، سرمان را در خاک فرو کنیم. با این حال، نمی‌توانیم از این واقعیت فرار کنیم که - به عنوان راهی برای یافتن و تعمیق ارتباطمان با نور - محکوم به کنار آمدن با جنبه ی تاریک‌تر خود و جهان به طور کلی هستیم، که تنها به دلیل نزدیکی و شدت یک نور بزرگ در حال پدیدار شدن است. ادغام سایه‌مان یک فعالیت فکری نیست، بلکه یک مسئله اخلاقی است که کل وجود ما را به چالش می‌کشد. آگاه شدن از سایه برای هر درجه‌ای از خودشناسی ضروری است. فرآیند روشن کردن سایه معمولاً با مقاومت درونی شدیدی روبرو می‌شود، زیرا جهل دارای نوعی سکون است که باید بر آن غلبه کرد تا راه برای نور خودشناسی باز شود. به نقل از یونگ، "بنابراین فردی که می‌خواهد پاسخی برای مسئله ی شر، آنطور که امروزه مطرح است، داشته باشد، قبل از هر چیز به خودشناسی نیاز دارد ، یعنی نهایت دانش ممکن از تمامیت وجودی خود." در دوران فاجعه‌بار کنونی ما، شناخت درونی‌ترین بنیان وجودمان - تمامیت ذاتی ما - کاملاً ضروری است. یونگ نتیجه می‌گیرد: "خوداندیشی فردی، بازگشت فرد به زمین طبیعت انسانی، به عمیق‌ترین وجود خود. {...} این آغاز درمانی برای آن کوری است که در زمان حال حاکم است.» هر زمان که در مورد خودمان تأمل می‌کنیم، ناگزیر با مرزهای زنده ی خود ناخودآگاه روبرو می‌شویم، جایی که همان دارویی که کوری ما را درمان می‌کند، یافت می‌شود.»:

Developing Jung's "Imagination for Evil" is the Doorway to Our Light: PAUL LEVI: awakeninthedream.com

توجه کنیم که تداوم جنگ ها و تفرقه ی ملل، بستگی به درمان نشدن کوری ما دارد و باور کردن تصویر گذشته، شرط کوری حال ما است. ما بدترین جنگ ها را به همسایگانمان تحمیل میکنیم برای این که تاریخمان به هر کدام از ما یاد میدهد که ملتمان دارای آیین های جنگجویی ویژه ای بوده که با وحشی گری سربازان همسایگانمان تفاوت داشته است. این نوع اختراع تاریخ را اول، اروپایی ها با اختراع داستان های شوالیه ای برای خودشان و قرار دهی اخوت های ماسونی رهبرانشان در ادامه ی اخوت های شوالیه ای تمپلارها بنیان گذاشتند و به گماشتگان مدرنشان در دیگر کشورها هم یاد دادند آن را در خود بومی سازی کنند. سوال این است که اگر همه ی ملت ها دارای آیین های جنگجویی جوانمردانه ی خاص خود بودند، پس چرا همه جنگ افروزی های حال خود را به انتقام اعمال وحشیانه ی همسایگان در خود توجیه میکنند؟ هیچ کس این سوال را نمیپرسد چون هیچ کس از تاریخ دروغین کشور همسایه اش خبر ندارد و فقط تاریخ دروغین کشور خودش به او تلقین شده است. اصل چیز دیگری است. آنچه برای گذشته ی ملتمان تخیل میکنیم، درگیری فرعونی ها و موسایی های درونمان است که به بیرونی نادیدنی و بنابراین لابد در گذشته فرافکنی شده است و فقط حل مسائل درونمان در حال است که از جنگ های حال به عنوان ادامه ی چرخه ای به جای مانده از گذشته ای موهوم و خیالی جلوگیری میکند.

مطالب مرتبط:

از جن تا ژن: داستان موجودات ریزی که انسان معمولی را تبدیل به غول میکنند.

چه کسی به ما گفت خیام کفرگو و هوسباز است؟

۱ ۲ ۳ ۴ ۵ ۶ ۷