مغول های معمار: جهانی که تخریب میشود تا به معبد جدیدی بدل گردد.

تالیف: پویا جفاکش

در 4 ژانویه ی سال 1908 میلادی، دادگاهی در مینه سوتا در مورد این که آیا جان سوان و چند مهاجر فنلاندی دیگر، شهروند ایالات متحده محسوب میشوند یا خیر، برگزار شد، زیرا شرایط شهروندی فقط درباره ی سفیدپوستان و سیاهپوستان تعریف شده بود و دادستان منطقه، جان سوییت، بر آن عقیده بود که مهاجران فنلاندی، مغول هستند. قاضی ویلیام ای.کانت بعدا به این نتیجه رسید که مردم فنلاند ممکن است ابتدا مغولی بوده باشند، اما آب و هوایی که مدت ها در آن زندگی میکردند، و مهاجرت های تاریخی به فنلاند و جذب قبایل ژرمنی (توتون ها) که او «فنلاندی های خالص» مدرن را از آنها غیر قابل تشخیص میدانست، جمعیت فنلاند را به یکی از سفیدپوست ترین مردم اروپا تبدیل کرده است. اگر فنلاندی ها اصل و نسب مغول داشتند، این اصل و نسب، دور و رقیق بود. جان سوان و دیگران شهروند ایالات متحده شدند و از آن روز به بعد قانون، برخورد با مهاجران فنلاندی و امریکایی های فنلاندی تبار را به عنوان غیر سفیدپوست ممنوع کرد. این که تا سال 1908 در ایالات متحده فنلاندی ها مغول محسوب میشدند، در مقایسه با نگاه مشابه اروپاییان دیگر به فنلاندی ها غیر طبیعی نبود. موضوع فقط این نبود که فنلاندی ها آثار واضح نژاد مغولی بر چهره ی به شدت سفید خود دارند. سرهای آنها هم به نسبت بدنشان بسیار بزرگ به نظر میرسید و این، خصیصه ای بود که اروپاییان مسافر به قسمت های سیبریایی روسیه، به وضوح در اقوام مغولی روسیه مشاهده کرده بودند. در قدیم، معمولا سر بزرگ، نشانه ی هوش زیاد تلقی میشد و در جهانبینی حکمران بر نظام سرمایه داری، فرد هوشمند، آدم تنبلی بود که از هوشش برای به بردگی گرفتن دیگران استفاده میکرد تا آنها به جایش کار کنند. این توضیح خوبی بود برای این که چرا اقوام ترک-مغول تمام اروپا و آسیا را فتح کردند ولی لزوما در همه جا نژاد خود را به جا نگذاشتند. آنها ممکن بود در بسیاری از کشورها جمعیت قلیلی بوده باشند که با استفاده از هوش خود، سرزمین را فتح کردند و بعدا در اثر ازدواج مداوم با بومیان در آنها تحلیل رفتند، مانند اسکاتلندی ها که مدعیند نامشان از اسکیت ها گرفته شده و به تبار نیم مصری-نیم اسکیتی آنها برمیگردد ولی بیشتر اوقات نشانه های آشکار مغولی در چهره ندارند یا ترک های ترکیه که به زبان ترکی اوغوزی (ترکمنی) صحبت میکنند ولی اکثرا بیشتر شبیه اروپایی ها و ارمنی هایند تا ترکمن ها؛ همچنین هونگری ها (اوگری/اویغورها) که کشوری به نام خود ایجاد کردند که اکنون کاملا اسلاو است. به دلیل همین ارتباط بین هوش با جنگ و سروری در جهانبینی اروپایی، تاریخ ترک ها و مغول ها به گونه ای نوشته شده که در آن، آنها تمام هوش خود را متوجه جنگ کرده اند و به دلیل گرته برداری صرف از تمدن بومیان، خود هیچ تمدنی ایجاد نکرده و حتی تمدن های بومیان را نابود کرده اند. زندگینامه ی چنگیزخان، افراط بسیار شدید در این جهانبینی است. این زندگینامه از داستان خیالی محض BAAVUDAY TSEND GUN روشنفکر ملی گرای مغولستانی در سال 1908 گرته برداری شده است. ادعا میشود که این زندگینامه مربوط به بخشی گم شده از اسناد سلسله ی یوآن چین معروف به "تاریخ سری" بوده است ولی این احتمالا فقط یک بهانه برای تاریخی نشان دادن این قصه ی به شدت غیر قابل باور است. جالب اینجاست که تاریخ اروپایی حتی به خاطر منافعش به تالیف ملی گرای مغول هم وفادار نمانده و به عنوان مثال، درحالیکه نویسنده ی زندگینامه، چنگیزخان را فردی بسیار وفادار به همسرش نشان داده است، تاریخ اروپایی ادعا میکند چنگیزخان اینقدر به تمام زنان سر راهش تجاوز کرده که دی ان ایش الان در بخش اعظم مردم جهان به حیات خود ادامه میدهد!!! یک دلیل علاقه ی شدید تاریخ غرب به زندگینامه ی چنگیزخانِ اختراع ناسیونالیسم مغول که در هیچ جنگی شکست نمیخورد این است که توضیح کم دردسری برای از بین رفتن تمدن هایی که وجود ندارند یا قرار است چند بار تخریب شوند ارائه میدهد بی این که روند تاریخ اروپا را دچار مزاحمت های زیادی کند. در این مورد، بخصوص تمدن یونانی باکتریا مورد توجه است که ظاهرا در اوایل هزاره ی اول میلادی با جانشین شدن کوشانی ها با هپتالی ها یا هون های سفید از بین رفته است، سپس بعد از وقفه ای طولانی در حدود سال 1000 میلادی با نام جدید "خراسان" از نو برآمده تا در حدود 1200میلادی در یورش چنگیزخان و با قتل یک میلیون نفر به دست مغول ها در عرض یک ساعت (باور میکنید بعضی مورخ ها به چنین داستانی اعتقاد دارند؟!) محو و نابود شده است. درحالیکه از خراسان اخیر چیز زیادی به جا نمانده، آثار تمدن های یونانی-باکتریایی به طرز مرموزی حتی تا بعد از یورش افغان ها و تشکیل کشور افغانستان در قرن 18 باقی مانده بودند. بعد از خروج شوروی از افغانستان، شریرترین آدم های ممکن با "چکش معمول اسلام" در افغانستان به قدرت رسیدند تا در همان حین که تجارت تریاک انگلیسی ها را رونق میدهند، به نام مبارزه با بتپرستی، غربی ها را از شر بقایای تمدن های مزاحم در آسیای مرکزی خلاص کنند. درحالیکه با افتادن این آتش به جان آسیای مرکزی، کمتر آدم چیزفهمی حتی فکر سفر کردن به آنجاها را میکند، داستان "خراسان" دوم تا اندازه ی زیادی حقایق تمدن واقعی تر و فعلا قدیمی تر آسیای مرکزی را آشکار میکند چون نسخه ی دوم همان است همانطورکه چنگیزخان به خاطر مغول بودن و بنابراین به عهده گرفتن وظیفه ی جانشینی هون ها، گناه هپتالی/هفتالی ها را به گردن گرفته است. این هفتالی ها یا افتالیت ها را معادل با نفتالی های یهودی –"نا" ی تعریف آرامی به اضافه ی افتالی- میدانند که به خاطر سفیدپوست بودن بنیانشان باعث ایجاد اصطلاح هون های سفید شدند. ظاهرا تغییر خراسان بیش از این که یک رویداد بیرونی بوده باشد، یک تحول مرحله به مرحله ای در جهت ریشه کن کردن بقایای تمدن پیشین به بهانه ی یکتاپرستی یهودی بوده است. این ازآنجا روشن میشود که خراسان توصیف شده توسط مورخان مدرن، هویتی فارسی به خود گرفته ولی همزمان منبع لایزال فلسفه ی یونانی است همانطورکه تمدن یونانی باکتریا علاقه مند به هنر یونانی بود. پارسی/فارسی زبان معمول یهودی ها در خاورمیانه و هند بوده و به اصطلاح پاروسی/فریسی برای یک فرقه ی مهم یهود برمیگردد. در تاریخ رسمی، فارسیان به این دلیل در آسیای مرکزی نیرومند و قادر به تاسیس کشور خود شدند که در دعوای بین دو پسر هارون الرشید، طرف جریان برنده را گرفتند و بعدا علیه همو شوریدند. این هارون خلیفه که بعد از برادرش موسی به خلافت میرسد، همان هارون برادر موسای پیامبر در اساطیر یهود است و دو پسرش هم نمایانگر دو شاخه ی متفاوت برخاسته از هویت اویند. میدانیم که هارون اسرائیلی در بین گروه هایی از یهودیان و مسیحیان، متهم به بدعت گوساله پرستی و تحریف دین یهود است، در مقابل در شریعت اسلامی، هارون از این بدعت مبرا است و خدا در انتخاب او به عنوان پشتیبان موسی اشتباه نکرده است. در بسیاری از نظریات توطئه ی مسیحی، آورندگان فراماسونری و ایلومیناتی، یهودیان بدعتگزاری بودند که در ماجرای گوساله پرستی ظهور کردند. از طرفی فراماسونری و ایلومیناتی دنباله ی کیش شوالیه های تمپلار جنگ صلیبی شمرده میشوند که به پرستش بت باهومد یا بافومت متهم بودند که تلفظ دیگر نام "محمد" پیامبر شمرده میشود. این بت، معروف به "خروف" بود، لغتی که "فون همر" آن را به گوساله ترجمه و تلفظ دیگر لغت calf به همین معنا در انگلیسی عنوان کرده است. گوساله دراینجا اشاره به عصر فلکی "ثور" یا گاو دارد که در قبل از عصر ظهور مسیح قرار داشته و مسیحیت به آن خاتمه داده است، چون مسیح به دلیل نامیده شدن به بره ی خدا، با صورت فلکی حمل یا گوسفند تطبیق میشد که عصرش به عصر ثور خاتمه داد و یهوه یعنی خدایی را که به شکل مسیح درآمد و در قالب مسیح قربانی مردم شد را با دوران ابراهیم و یهودیان در عصر حمل برابر نمود. بنابراین بازگشت گوساله، بازگشت دوران کفار است و همزمان با ظهور محمد و مذهبش اسلام در بعد از عصر مسیح تطابق می یابد. چون محمد معادل آنتی کریست هم هست. احتمالا آنتی کریست در ابتدا نه به معنی دشمن مسیح، بلکه به معنی کسی که مذهب مسیح را منسوخ میکند بوده و کلیسا که تمپلارها هم از جنگ صلیبی آن برآمدند بود که تفسیر شیطانی از آنتی کریست را رواج داد. ازاینرو آنتی کریست با تفسیر فارقلیط انجیل به منجی آینده و معنی شدنش به "احمد" در آرامی و "آمد" در قبطی تطابق می یابد که در معنی «ستایش شده» معادل محمد است. این باعث میشود دعوای دو پسر هارون، درواقع دعوای خدای یهود و مذهب ماقبل آن باشد. اسم های این دو برادر، گویای همه چیز است. برادر بزرگ، محمد نام دارد و همنام پیامبر اسلام است. او بیشتر با لقبش "امین" شناخته میشود که باز هم لقب محمد پیامبر است. برادر دوم که سرداران پارسیش جان برادر اول را میگیرند، "عبدالله" نام دارد که ترجمه ی عربی لغت "اسرائیل" به معنی بنده ی خدا است. لقب او "مأمون" است که تلفظ دیگر لغت "مأمین" نسخه ی عبری کلمه ی عربی "مؤمن" است. در یهودیت، لغت "مأمینیم" در مقابل لغات "شالمیت"، "مشولای" یا "مشولام" قرار میگیرد که معادل لغات "اسلامی"، "مسلم" و "مسلمان" برای پیروان مذهب اسلام است. در تارگوم انکلوس، شالمیت ها با قینی ها در تاریخ باستان تطابق میشوند که موسی نزد رهبرشان یثرو در مدین درس آموزی کرد ولی بعدا قبیله ی آنها را نابود نمود. قینی ها یکی از ده ملت ذکر شده در سفر پیدایش 19 : 15 هستند و راشی آنها را معادل با ملت های ادوم، عمون و موآب میشمرد. امروزه این ملت ها تعریف محدودی دارند ولی قبلا مشولام با لغت جامع تر GER تطابق می یافتند. معنی اصلی "گر/جر"، بیگانه است ولی بعدا و به خاطر ساکن شدن بیگانه ها در میان یهود و پذیرش بخشی از قوانین یهود، معنی بیگانه ی یهودی شده و یا بیگانه ای که تا حدی به یهودی نزدیک است را یافت و درنهایت مفهوم بیگانه ی پیرو کیش نوح را پیدا کرد. اعتقاد بر این بود که نوح، همان مذهب آدم را دنبال کرد و فقط قانون ممنوعیت خوردن اعضای بدن جانور زنده را به آن افزود. بسیاری از قوانین معمول ملل متمدن در دنیای باستان مثل ممنوعیت کفرگویی، زنا، تجاوز جنسی، قتل و دزدی، و همچنین اهتمام به برگزاری دادگاه های عدالت، جزو قوانین آدم و نوح شمرده میشوند که در یهودیت هم برقرارند. به احتمال زیاد، نوح مد نظر دراینجا همان آتراهاسیس در نسخه ی بابلی سیل نوح است که جامعه ای که پس از سیل بنا نهاد، منشا تمام جوامع متمدن بین النهرین بود. نماد نوحی ها و بنابراین مشولام، رنگین کمان یا قوس قزح عنوان شده است به نشانه ی این که بعد از پایان سیل نوح، رنگین کمانی به نشانه ی ظهور عصر جدید، در آسمان هویدا شد. میمونیدس مشولام را به دو دسته تقسیم کرد: 1-"چوخمی اوموت ها عولم" که علیرغم پیروی از قوانین مثبت نوح، به یهودیت اعتقاد ندارند. 2-"هاسیدی اوموت ها عولم" که معتقدند قوانین نوح همان قوانین یهودیت است و با مامینیم تطبیق میشوند. شعبه ای از شق اخیر، با پذیرش این مطلب عملا یهودی میشوند که دراینجا جزو "گر زدک ها" یا بیگانه های نوکیش قرار میگیرند و تقریبا به طور مطلق از قوانین فریسی ها تبعیت میکنند. مهمترین مکاتب آنها مکاتب بیت آلفا، بیت شیریم و طبری بوده اند. عنوان زدک، به طرز روشنی با نام فرقه ی صادوقی ها یا الصادقین قابل تطبیق است. آنها در دو دسته ی اسماعیلی ها و ادومی ها طبقه بندی میشوند. عنوان "ادومی"، مذهب الاگابالوس، و از روی آن، مذاهب رومی و مسیحی را تحت پوشش قرار میدهد. در مقابل، عنوان "اسماعیلی" به پیروان اسماعیل پسر ابراهیم از قطوره برمیگردد که عنوان دیگرشان یعنی "هاجری ها" کاملا جانشین لغت "(ها) گر" است چون قطوره به دلیل برخاستن از گرهای نوحی، ها-گر یا هاجر نامیده میشد و این باعث شد که بعدا به اشتباه تمام هاجری ها یا نوحی ها فرزندان ابراهیم از نسل اسماعیل شمرده شوند. این که آنها خودشان این نسب را پذیرفتند فقط میتوانست در نتیجه ی فعالیت صادوقی ها در بین آنها باشد. گفته میشود که گروه موسوم به اسماعیلی ها توسط یکی از شاگردان آنتیگونوس سوکو از معلمان صادوقی قرن سوم قبل از میلاد در میان نبطیان ادوم تاسیس شد هرچند فقط در قرن اول میلادی ادعای نسب بردن از اسماعیل را نمود. شاید این موضوع باید با برکشیده شدن کیش صادوقی بر ضد فریسی گری توسط یوحنای هیرکانی مرتبط باشد. یوحنای هیرکانی حکمران یهودی حشمونی بود که علیه حکومت یونانیان شورید و موفق به تصرف بیت المقدس و مبارزه با بدعت های سامری شد ولی چون برخلاف میل فریسیان که حکومت یهود را از آن اشرافیت داودی طلب میکردند، همزمان شاه و کاهن اعظم شد، با فریسیان درافتاد و صادوقیان را به جای آنها به قدرت رسانید. یوحنا، گروهی از اعراب ادوم EDOMمعروف به ارکولی ها را بعد از شکست دادن مجبور به انتخاب بین مرگ و پذیرش دین یهود نمود و چون آنها یهودی شدند، به نام ایدومی IDEUMIANS شناخته شدند. بیشتر اهالی ایران کنونی از نسل ایدومی ها شناخته میشدند. آنها همچنین ریشه ی گروه موسوم به "هاجریم پهلوی" شمرده میشدند که زبان فارسی از زبانشان پهلوی ریشه گرفت. همچنین اعتقاد ایدومی ها به الاگابالوس یا میترا که خدای اخوت جنگجویان رومی شد و بعدا جای خود را با مسیح عوض کرد، نقش مهمی در نامیده شدن روم به ادوم در ادبیات یهودی غربی ایفا کرد. به نوشته ی جورج سینکلوس، در قرن هفتم، ایدومی ها تلاش وسیعی در جهت گستراندن یهودی مآبی در بین نایهودیان نمودند تا جایی که در زمان حکومت عبدالملک مروان فرمانروای اموی، یهودیت به عنوان یک دین پایه ای در تمام بررسی های مذهبی تثبیت شد و با این حال، خود عبدالملک، به مکتب ایدومی ها پایان داد و باعث مهاجرت آنها به میان ترک های یهودی شده ی خزر در شمال و تکثیر اندیشه های ایدومی در بین آنها گردید. به نظر میرسد نسبت داده شدن یونانی گرایی و یونانی دوستی به اموی ها، با ارتباط ریشه ای آنها با صادوقی ها و از طریق آنها حشمونیان مرتبط باشد. چون حشمونیان که به نام دشمنی با بتپرستی یونانی، یهود را علیه یونانیان شوراندند، درنهایت خود به لذت های یونانی روی آوردند و یونانی مآبی را رواج دادند. بدین ترتیب انواع و اقسام تفکرات یونانی از رواقی گری تا اپیکوری مسلکی بر صادوقیان اثر نهاد و این شد که به عقیده ی لاورنس شیفمن، اعتقادات کاهنان صادوقی از انکار برخی فرشتگان، وجود روح و زنده شدن دوباره ی مرده، تا پذیرش همه ی اینها و پذیرش کل کتاب مقدس دچار نوسان شد و یکدستی مذهب آنها را از بین برد. شیفمن معتقد است که الواح بحرالمیت نشان میدهند که جامعه ی مذهبی قمران در همان حال که پیرو معلمی به نام صادوق بوده است، با کاهن اعظم صادوقی برگماشته ی حشمونیان دشمنی داشته است. احتمالا نقد فلسفه ی ضد تورات آپیکورسوس در سنت تلمودی و اتهام به رواج آن در بین صادوقیان از سوی تلمودی ها، اشاره به علاقه ی اشرافیت حشمونی به لذت پرستی اپیکوری دارد. در اسلام هم اتهامات مشابهی به امویان زده و دلیل شورش علوی ها و زبیری ها علیه بنی امیه شمرده شده است. اموی ها بدون استحقاق واقعی و به دلیل پارتی بازی های فامیلشان عثمان که خلیفه شده بود به قدرت رسیدند. از طرفی حشمونی ها را فومنکو نسخه ی دیگر ترکان عثمانی و نامشان را تلفظ دیگر لغت "عثمانی" میشمرد. شاید این دو عثمان در ابتدا یکی بوده اند. اموی ها با بیزانس یونانی جنگیده اند و عثمانی ها حتی به آن پایان داده اند طوری که فومنکو تصرف قستنطنیه ی یونانی توسط عثمانی ها را نسخه ی دیگر تصرف اورشلیم توسط حشمونی ها میشمرد. با این حساب، وابستگی اموی ها به ایدومی ها در عین خیانت آنها به ریشه ی خود، مشابه رابطه ی مشابه مذهب حشمونی با ریشه ی صادوقی آن است و هر دو در ارتباط احتمالی عثمانی ها با قرائیان ترک زبان منطقه ی شمال دریای سیاه جمع می آید چون این قرائی ها خود را پیرو صادوقی ها میشمردند بی این که به تمام اصول صادوقی پایبند باشند. درواقع عثمانی ها را میتوان دنباله ی ایدومی های تاثیرگذار بر خزرها شمرد و نتیجه گرفت که تاریخ گذشته ی ایدومی از روی روابط بعدی عثمانی-ایدومی جعل و بازسازی شده است. عنوان "خزر" با عنوان "هوسار" برای جنگجویان مجار همریشه است و با توجه به این که کلمه ی "ماگار/مجار" تلفظ دیگر لغت "مغول" است، میتوان مغول های تاریخ خاورمیانه و قلمرو اسلامی را دنباله ی خزرها شمرد. عنوان "خزری" به صورت "هزاره" بر روی مغول نژادهای امروزه فارسی گوی افغانستان به جا مانده که در گذشته ترک زبان بودند. آنها میتوانند در ریشه ی مغول های هند باشند که زبان فارسی را زبان رسمی هند کردند و اگرچه هم مغول های هند و هم مغول های چنگیزی در فارسی "مغول" خوانده میشوند، در اروپا برای رد گم کردن، اولی را Mughal و دومی را MONGOL میخوانند تا ارتباطشان کشف نشود. نتیجه این که مغول از طریق برابری با ماگار یا قوم ماگ، در یک زبانشناسی کاملا ترکی، در مقابل سامری به معنی قوم سام قرار میگیرد. پس شورش حشمونی علیه سامری ها، شورش عثمانی علیه ترکیب سامی-ترکی قبلی خاورمیانه به جهت بدعت سازی در کیش های ایدومی و اسلامی است که سامری را معادل "سومری" در اشاره به زبان های همزمان شبه ترکی و شبه سامی بین النهرین میکند. بسیاری از لغات سومری در زبان مجاری موجود بوده است همانطورکه ارتباطی بین زبان مجاری و زبان اتروسک ها یعنی قوم معلم رومی های لاتینی اروپا هم شناسایی شده است. سرزمین سومر با شنعار یا بین النهرین در کتاب مقدس تطبیق میشود که همه ی گروه های آدمیان از اولاد نوح که در آنجا ساکن شده بودند ریشه گرفتند. با همان فرض قبلی تعریف "ار/ایل" به قوم، "ایران" به معنی سرزمین قوم ها میتواند مابه ازای مناسبی برای آن باشد و فارسیان هم همانطورکه کتاب فارسی شاهنامه نشان میدهد، مدعی احیای ایران بودند. در اساطیر سومری، انکی یا ائا/حئا خالق زمین و ازجمله انسان ها بوده است. او خدای آب دهنده و ازاینرو مطابق با صورت فلکی دلو یا اکواریوس بوده است. در عصر ثور که نماد دوران ماقبل یهودیت است، انقلاب زمستانی که سالگرد تولد الگبل/الاگابالوس است و بعدا به کریسمس تبدیل شده است، در برج دلو رقم میخورد. اما در عصر حمل که مابه ازای دوران پیدایش مذهب یهودی-مسیحی است، انقلاب زمستانی از برج دلو به برج جدی یا بز منتقل شد و میتوان مطمئن بود که با این تغییر، خدای یهودی-مسیحی هم در تولد دوباره ی خود بزمانند شد و به شیطان معروف مسیحی بدل گردید. هر دو برج دلو و جدی به سیاره ی زحل تعلق دارند که که در لاتین ساتورن نامیده میشود و روز مقدس یهوه یعنی سبت یا شنبه هم روز خاص زحل در هفته است. اعتقاد بر این است که ساتورن توسط ژوپیتر که فقط نقاب دیگر خدای یهود است سرنگون شده و اکنون به همراه ایل و تبارش موسوم به تیتان ها در تارتاروس یا دوزخ به سر میبرد که تیتان، تلفظ دیگر لغت "شیطان" است و تارتاروس باعث نام گرفته شدن تاتارها یا مغول ها به تارتارها یعنی جهنمی ها. بنابراین خدای اخلاقی سابق تغییر محتوای چندانی نکرده و فقط به بهانه های نجومی به جهنم رفته تا مقاصد قبلی خود را علنی کند. خدایان پاگانی سابق از مسخ شدن انسان ها به حیوان ها ابایی نداشتند و تصاویر انسان هایی با سرهای جانوران در نگاره های قدیم، این مسخ شدگی را گرامی میدارند. معمول ترین تصویر از یک تاتار، او را جنگجویی سوار بر اسب نشان میدهد که اسب را به خدمت گرفته است. اگر او از به بردگی گرفتن اسب به عنوان یک حیوان ابایی ندارد، قاعدتا حق خود میداند که انسان هایی را هم که به حد حیوانات سقوط کرده اند به بردگی بگیرد. قطعا حکومت های مدرن هم از داشتن چنین اجازه ای استقبال میکنند ولی ترجیح میدهند که خواست خود را مستقیما به مردم نگویند و درحالیکه چاپلوسی مردم را میکنند، در عمل، مردم را به حیوان مسخ و برده ی خود کنند. پس دور کردن انسان ها از دانش، در هر جایی که لازم باشد، امری طبیعی در سیاست است ازجمله فراموش کردن قوانینی که دولت ها بسته به منافعشان آنها را زیر پای میگذارند. به همین دلیل، سیاست نابود کردن حافظه ی جمعی، موضوعی سابقه دار در تاریخ است و کمک میکند تا ارتباط های قبلی اقوام برای پنهان ماندن ریشه های سنت هایی که اکنون در کشورها قانون نانوشته اند و مورد سوء استفاده قرار میگیرند کمک کند. احتمالا توجه شدید تاتارها و مغول ها به سرزمین حاصلخیز چین برای سرمایه گذاری های فراجغرافیایی اتفاقی نیست همانطورکه افسانه ی ملاقات مارکوپولو با قوبیلای خان مغول در چین هم بی معنا نیست. احتمالا ترک ها و مغول ها اینقدر چین را فتح کرده و با مردم آن آمیخته اند که نتوان حتی حدس زد بومیان چین قبل از مغول شدن چه شکلی بودند. چینی ها امروزه مرتبا تمام دنیا را شهرسازی میکنند و بعد شهرهای خود را خراب میکنند و شاید در تمام طول دوران گسترش مغول ها همینطور بوده است. با این حال، شما میبینید که گذشته برای چینی های امروزی اینقدر بی اهمیت است که دهقانان چینی مرتبا بناهای باستانی را برای استفاده از آجرهایشان تخریب کرده اند، امری که در مرموز و مبهم ماندن تاریخ چین نقش مهمی دارد. یادمان باشد بزرگترین حمله به چین نه از خارج بلکه از داخل و توسط کمونیسم رئیس مائو انجام شد آنگاه که تمام سنت های چینی را به نام ریشه داشتن در خرافات نابود کرد تا بشود تاریخ و فرهنگ کشور را از نو نوشت. ما همین تخریب بناهای قدیمی برای استفاده از عناصرشان توسط مردم عامی را در امریکا هم میبینیم درحالیکه ظاهرا باید امریکایی ها بیشتر به گذشته ی خود ببالند. پس قبیله ی بی سواد خواندن تاتارها و مغول ها بی ارتباط با تحکیم فرهنگ شفاهی توسط آنها در همه جای زمین به منظور نابود کردن گذشته نیست. همین الان در اسکاندیناوی کشوری به نام سوئد داریم که نامش مرتبط با لغت "سویت" به معنی اتحاد قبیله ای است. ظاهرا هیچ شباهتی به اتحاد قبیله ای ندارد ولی هم شباهت ظاهری مردمش به مغول ها خیلی زیاد است و هم تاثیر فرهنگ یهودی بر مردمش بسیار شدید است بی این که بیشتر مردمش اصلا به این ارتباطات واقف باشند.:

“MORALS AND DOGMA OF TARTARY”: ILMA EREN: DREAMS TIME: 24 SEP 2022

"گادفری هگینز"، لغت "مگول/مغول" را به ایل مغ یا مگ معنی میکند و مغ/مخ -مرتبط با مخوس: اصطلاحی که یونانیان برای عقلای فنیقی به کار میبردند- را به متفکر و کاهن معنی میکند. در الفباهای قدیم شرقی که کلمات هم از راست به چپ و هم برعکس خوانده میشدند، مخ میتواند وارونه خوانده و "(ه) خم" یا "حکم" خوانده شود و "حاکم" به معنی شاه از حکم به معنی دانش می آید. مانوی ها مجموع سوریه و عراق عرب را "کار هخم" یعنی سرزمین حکمت میخواندند. "کار هخم" همچنین معادل با "کاتیا" بوده که احتمالا باید منطقه ی کوثا در عراق باشد. اگر نامجای "آرکادیا" برای قدیمی ترین سکونتگاه یونان را به معنی سرزمین کاتیا بگیریم، منشا بخشی از حکمت های نسبت داده شده به یونان باستان را تا حدودی قابل کشف خواهیم یافت. مانوی بودن اصطلاح کار-هخم با خود نام "مانی" برای معلم مانویت نسبت دارد. لغت "مونی" که تلفظ دیگر لغت "مانی" به نظر میرسد، در بسیاری نواحی هندوستان به معنی حکیم است. مانو که نسخه ی هندی نوح است، ظاهرا از همین عنوان نام گرفته است. محدوده ی تحت تاثیر مان، بین دور رود سند و گنگ قرار داشت که به آن «دو آب» گفته میشود و معادل جغرافیایی مشابهی برای "بین النهرین" یعنی منطقه ی بین دو رود دجله و فرات در عراق عرب است. مانو به معنی انسان و معادل man در ژرمن است. ریشه گرفتن انسان ها از او را میتوان با ریشه گرفتن نام "آدم" ها از شخصی به همین نام مقایسه کرد. در آرامی و به دنبالش در فارسی، ریشه گرفتن اسم عام از اسم خاص، با اضافه کردن "د" به کلمه ی اصلی مشخص میشد که اصطلاح "مندا" به معنی دانش و منشا نام قوم مندایی همین نسبت را با لغت "مان" نشان میدهد. در فارسی هم به ترتیب مشابهی، لغت "مند" به معنی متخصص در امری پدید می آید و پسوند میشود. مثلا "کارمند" یعنی متخصص در کار، و "دانشمند" یعنی متخصص در دانش. در مورد اخیر، لغت "دانش" تلفظ دیگر لغت "آدونیس" به معنی خدا است که با عنوان آدونا برای یهوه در تورات هم مرتبط است. آدونیس از نسخه های سوری تموز است که در غاری در جبل لبنان رشد کرده و کوهستان آمانوس در مقابل آن، از عرصه های مقدس او بوده است. احتمالا دراینجا آمانوس باز نسخه ی دیگر مانو برای برابر کردن آن با خدا بوده که این خدا از طریق آدون میتوانسته با خود یهوه برابر شود. یهوه سه گانه است درست مثل مانس یا مانی. کلنل ویلفورد به روایتی درباره ی مانس اشاره میکند که بر اساس آن، پدر او اسکیتیانوس نام داشت، خود او تربینتوس خوانده میشد و از طریق سفر در میان تاتارها دکترین خود را توسعه داد. در روایتی مشهورتر، اسکیتیانوس بنیانگذار مذهب مانوی بود که در سرزمین ساراسن ها در عربستان ساکن شده بود. اپیفانیوس از یک تربینتوس نام برده که به هند سفر کرده است. عنوان تربینتوس را میتوان به وجود سه گانه معنی کرد. مانس هم یک تقدس سه گانه دارد. او سه معلم پیشین به نام های بودا، زارادس و کریست را پیشوایان خود میشمرد. همچنین به نوشته ی سیریل مقدس، مانس سه شاگرد مهم به نام های هرمس، اداس و توماس دارد که توماس را به مصر و اداس را به میان اسکیت ها میفرستد. درواقع هر کدام از این اسم ها میتوانند یک صورت از مانس را نشان دهند. اداس که احتمالا همان بودا است، از طریق برابری با سنت توماس که مذهب مسیح را در هند تبلیغ کرد، با آن شاگرد دیگر که اسمش توماس است یکسان میشود ضمن این که میدانیم بودا در هند، نام سیاره ی عطارد است که در یونان خدای حامیش هرمس است و هرمس خدای دانش است. نام توماس هم تلفظ دیگر نام تموز است. سه گانگی مانس هم چیزی نیست جز سه گانگی تموز/آدونیس بدل شده به یهوه که از روی سه تعریفش سه مذهب یهودیت، مسیحیت و اسلام به وجود آمده اند. نام مانس با نام مناشه پسر یوسف شبیه است که اولادش قصد پس گرفتن حق حکومت قبیله ی یوسف در رهبری یهود از اولاد یهودا یا اشرافیت داودی را داشتند. در شمال هند یک یهودیه وجود دارد که در جنوبش محلی به نام عربستان واقع است و قلمرو شمالی این یهودیه هم جولانگاه اسکیت ها بوده است. به همین ترتیب، در جنوب همه یس اینها یک "دو آب" قرار دارد که مابه ازای دیگر بین النهرین به عنوان محل ظهور مانس یا مانی است. بنابراین کاملا ممکن بوده که بودا یک نسخه ی هندی مانی در مناطق هندی و تاتاری بوده باشد. بودا هم یک فرد تلقی میشد و هم روح جهان که به نیروهای ایزدی کهتر تقسیم میشد. در همین رابطه، تکثیر یهوه در نیروهای کهتر به نام "یزد" و "یزید" و ایزد" را داریم که از اضافه شدن "یس/یه/یهو/یهوه" به "د" تکثیر کننده به دست می آید. "یزدس" یا "یازاتا" معادلی برای تک تک اجنه و شیاطین به طور عام بود و احتمالا به همین خاطر، طایفه ی یزیدی در کردستان به شیطانپرستی معروف شده اند. خداوند اصلی، از مجموع این نیروهای کهتر ایزدی پدید می آیند. ازاینرو زرتشتی ها و دیگر پهلوی زبان ها خدا را "یزدان" میخواندند که جمع کلمه ی "ایزد/یزد" است. لغت Yes که ریشه ی "یزد" است به IHES که از نام های دیونیسوس باخوس از خدایان یونانی است نیز نزدیک است. فرم قربانی خواه و خوناشام باخوس، سابازیوس است که در لغت همان صبایوت لقب یهوه است و خوردن نان و شراب به جای گوشت و خون عیسی در عشای ربانی، به خوردن گوشت قربانی و شراب به جای دیونیسوس برمیگردد. نام صبایوت با "سبت" یهود هم مرتبط است. آن در ریشه با "سب" به معنی ستاره همخانواده است. این ارتباط به "سبع" به معنی هفت برمیگردد که هفت ستاره ی تاثیرگذار کلدانیان را نشانه رفته است. از همین رو با "صابی" که عنوان مذهب کلدانی ها است هم ارتباط دارد. با زمینی شدن مذهب کلدانی توسط کولدی ها یا یهودی های کلدانی مآب، هفت ستاره ی کلدانی که هفت شخصیت انسان را میسازند، به هفت تپه ی شهر رم تبدیل میشوند و در فرم مسیحایی رم یعنی کنستانتینوپول یا قستنطنیه ی کنستانتین، با هفت تپه ی قستنطنیه بازتکرار میگردند. هلنا مادر کنستانتین که موجد امپراطوری مسیحی است، در نام موجد هلنیسم یا یونانی گری به نام خود میشود و چون مسیحیت کنستانتین غنوصی است، به همان اندازه ی مسیحیت متشرع، مذهب پاگانی هلنیسم را هم تعیین میکند. معماری و فرهنگ خاصی که هلنیسم را تعریف میکند، از دریچه ی ایونیه ی ترکیه از سوریه وارد شده است. کلمه ی "ماسون" به معنی معمار که بعدا با فراماسون ها به شهرت میرسد، با نام قوم "مازن" در سوریه مرتبط است که به اندازه ی مغول، ریشه در مغ/مگ/مجوس دارد. معماری مربوطه از ابتدا در ساخت بناهای سنگی غولپیکر تجلی می یافت که مردمان دوره های بعد، آنها را به سیکلوپ ها یعنی غول ها و دیوها نسبت میدادند.:

ANACALYPSIS”: V1: GODFREY HIGGINS: LONGMAN: 1836: P714-724

مشخص است که لغت MASON به معنی معمار، با لغت MAKE به معنی ساختن مرتبط است که خود از طریق ارتباط با "مغ/مگ/مجی" با جادو که قدیمی ترین روش ارتباط با خدایان است معنی دم دستی –و نه لزوما اصلی- از "مغول" به معنی ایل بزرگان را روشن میکند: ساختن و خلق کردن، اول کار خدا یا خدایان بوده و آدم ها در این امر، از خدا و طایفه اش تقلید کرده اند. حالا این خدایان، از طریق برابری مغول با تاتار/تارتار، معادل شیاطین جهنمند و در عین حال، یزید یعنی یهوه ی متکثر در تمام موجودات جهان –همانطورکه وحدت وجود کابالا درباره ی چیستی خدا ادعا دارد- محسوب میشوند. موضوع این است که موجودات گیتی فقط در یک فضای ذهنی برای انسان معنی می یابند و میتوانند فریبنده یا ترساننده و در هر دو حال، شیطانی باشند. این حالت، میتواند به راحتی سبب سیلان جادوی مذهبی به مادی گرایی محض شود که اکنون در جادوی رسانه های مدرن، در اوج خود قرار دارد، ولی ابتدای حرکتش از محل توصیف باستانیان در کتب مقدس، خودنمایی میکند. تمدن های پر شکوه و پر تجمل و پر اصراف باستانی که به لعنت الهی دچار آمدند، با برج های معماری شده ی عظیمی شناخته میشوند که منتسب به اولاد فرشتگان هبوط کرده و طرد شده از درگاه الهی و بنابراین رهبران ثروتمندشان قابل انتساب به شیاطین یا انسان های دارای خون شیاطین هستند و مسیحیت، با مقابل قرار دادن عوام با این اشرافیت ها، منتها از زبان گروه دیگری از این اشرافیت ها، فقط چنین ماتریالیسمی را وارونه و به مسیری منحرف کرده که انتهایش در مدرنیته به مارکسیسم انقلابی و انواع فرزندان ایدئولوژیک دورگه اش میرسد.

جیمز لیندسی، در واکنش انسان مدرن به دنیای مادی یک نوع تعصب عرفانی غیر عمدی از موضعی همزمان هرمسی و مارکسیستی تشخیص میدهد که در گذشته ریشه دارد. از دید او مارکسیسم علیرغم کباده ی اقتصاد کشیدن و ادعای ماتریالیستی و ضد مذهب بودن، درواقع یک مذهب دارای رویکرد عرفانی است که تحلیل مواضعش بسیاری از جنبه های شکل گیری واقعیت های مدرن را پوشش میدهد. این نوع ایدئولوژی ها اتفاقا میتوانند بیشتر به نفع ماتریالیسم اشرافی باستانی تمام شوند دقیقا وقتی که عوامانه و از تحلیل عقلانی تهی میشوند، چون آن موقع در وضعیت "سایلنت هیل" یا توده ی سکوت تحلیل میشوند که جایی بین واقعیت مادی و توهمات ذهنی فرد و اجتماع تحت تاثیر او قرار گرفته است، چیزی شبیه همان وضعیت قرار گیری خود یا SELF فرد بین ایگو، سایه، ناخودآگاه و نقاب های شخصیتی در گفتمان یونگی. این وضعیت بینابینی، بعضی اوقات میتواند انگیزه های خودخواهانه یا خرافی فرد را با منافع جمعی شکوهمند و پرارزش در هم آمیزد و بیشتر از این که باعث گسترش خوبی شود، مرز خوبی و بدی را چنان از بین ببرد که اعتبار خوبی از بین برود.

در سال 1384 شمسی و درست در همان زمانی که احمدینژادیسم خیز برمیداشت تا همین بلا را در وسیع ترین مقیاس پیش آمده بر سر ارزش های انقلاب اسلامی بیاورد، پخش سریال "فارس بلاجواد"- ترجمه ی فارسی: سوار بی اسب- از شبکه ی اول سیما همین حس را در من و بخصوص در ارتباط با محیط اطرافم در ایران ایجاد کرده بود. قهرمان این فیلم، قسم خورده بود که انتقام مرگ پدر و مادرش را از تمام قاتلینشان بگیرد ولی به لحاظ شخصیتی، متقلب مکاری بود که به طور اتفاقی از وجود کتاب «پروتکل های بزرگان صهیون» مطلع شده و آن را در راستای انتقامگیری خود یافته و اراده کرده بود شر صهیونیست های خدعه گری را که در همدستی با انگلیسی ها علیه کشورش فعالیت میکنند، کم کند. چون سریال را خوب ندیده بودم، در آن زمان فکر میکردم سریال سوری باشد ولی بعدا فهمیدم مصری است؛ این را هم فهمیدم که در زمان ساخت سریال، امریکایی ها و اسرائیلی ها به شدت آن را مورد انتقاد قرار داده و به سبب استفاده از کتاب احتمالا جعلی «پروتکل های بزرگان صهیون» که در آلمان نازی بهانه ی آزار یهودیان شده بود، یهودی ستیزانه توصیف کرده بودند. در آن زمان پاسخ "محمد صبحی" سناریست که خودش هم نقش اول را بازی کرده بود، این بود: «ما سعی نکردیم صحت یا ساختگی بودن کتاب [پروتکل ها] را تایید کنیم، ولی شیوه های اسرائیل در فلسطین، خطرناک تر از این کتاب است.» شاید الان بتوانیم بفهمیم که حرف صبحی واقعا هشداردهنده بود. اسرائیل الان دارد کارهایی را که قبلا فقط در فلسطین میکرد در ورای مرزهای خود مرتکب میشود و بزرگترین دلیلش هم این است که مردم مسلمان، حساسیت خود را نسبت به موضوع فلسطین و نگرانی از اعمال اسرائیل از دست داده اند. چرا این اتفاق افتاد؟ برای این که به نظر میرسید سردمداران نبرد با اسرائیل، مرز بین ماموریت نجات جهان و منافع شخصی خود را نمیفهمند و آنها را با هم خلط کرده اند؛ درست مثل قهرمان فریبکار سریال فارس بلاجواد که یکی از مهمترین دلایل نگاه نکردنم به سریالش این بود که نمیفهمیدم که کلاهبرداری که ارزش های اخلاقی را زیر پا مینهد، چرا بای دغدغه ی اخلاقی نجات مردم کشورش را داشته باشد؟! همین سوال را هم در رابطه با احمدینژاد و دور و بری هایش که تازه از توی لپ لپ درآمده بودند، در ذهن داشتم. ولی هرچه سال ها جلوتر میرفتند، میدیدم که این فقط آغاز یک دومینو بود. احمدینژادیسم، بحران های درونی مانند خود را در تمام آدم ها بیرون میریخت و میبتوان با اطمینان گفت در سایر کشورهای اسلامی هم وضع همین بود. اگر شما بفهمید که سوارهای بی اسب خط مقدم جنگتان کلاهبردارهایی هستند که خوبی را بهانه ی منفعت اندوزی خود کرده اند، دیگر برایشان نمیجنگید و برای این که با به هم زدن جنگشان جان خود را نجات بدهید، مدام برایشان دردسر درست میکنید. در این هنگام، وانمود میکنید دارید برای کشورتان و مردمتان این کارها را میکنید ولی بیشترش فقط برای منفعت اندوزی شخصی است و اینطوری است که اینقدر اخبار بد درباره ی ایران در فضای مجازی پخش میکنید که آن امریکایی و اسرائیلی صاحب شبکه ی اجتماعی که دارد وسیله ای را که به شما داده است رصد میکند اشتیاق پیدا میکند و می آید روی کشور شما بمب می اندازد و مثلا زندانی های سیاسی اوین را که در ایران اینترنشنالش برایشان اشک تمساح میریخت، با کشتنشان یا انداختنشان به زندان های بی امکانات، از زندان اوین آزاد میکند!. در این گونه مواقع، هم شما و هم دشمنانتان در جایگاه قهرمان فیلم "سوار بی اسب" قرار دارید و جالب اینجاست که رسانه ها برای هر دو گروه، خوراک های تبلیغاتی تولید میکنند و تا همه نوع سوار بی اسبی تولید کرده باشند.

پدر تبلیغات رسانه ای مدرن، ادوارد برنایز خواهرزاده ی زیگموند فروید بود و اتفاقا برادرزاده ی این برنایز، بنیانگذار نتفلیکس شد که در قرن ما یکی از بزرگترین ابزارهای به کارگیری تکنیک های روانکاوی فرویدی در رسانه است. ارتباط این گونه بنگاه ها با سیاست مدرن به قدمت ریشه یابی سیاست در کابوس های روانی ناخودآگاه بشری است. هگل معتقد بود که وضعیت واقعی روح وحشتناک است: شبی تاریک از خیالات و ترس‌ها و سردرگمی. در این شرایط، روح جهان به کار می‌افتد و عموماً مردم را از طریق افزایش سطوح نظارت اجتماعی، به نظم در دولت که یک ذهن جمعی واقعی است سوق میدهد. فروید در دیدگاه خود در مورد ناخودآگاه به این دیدگاه فلسفی پیوند می‌خورد. جالب است که هگل در فلسفه ی حق (1820) نظریه‌ای در مورد یک دولت تمامیت‌خواه منتشر کرده است که به طرز گمراه‌کننده‌ای به زبانی بیان شده است که مسیحیان ممکن است آن را بپذیرند. موارد بسیار دیگری نیز وجود دارد، به عنوان مثال: توماس هابز قدیمی "بد، وحشی و کوتاه" که "لویاتان" (1651) او با نظریه‌ای در مورد سوژه ی آشفته و رویاپرداز آغاز می‌شود:

«و دیدن رویاها ناشی از آشفتگی برخی از قسمت‌های درونی بدن است. آشفتگی‌های مختلف باید باعث ایجاد رویاهای مختلف شوند. و از این روست که سرمای زیاد، رویاهای ترسناک را پرورش می‌دهد و فکر و تصویر یک شیء ترسناک را برمی‌انگیزد (حرکت از مغز به قسمت‌های درونی و از قسمت‌های درونی به مغز، متقابل است همانطور که خشم باعث گرما در برخی از قسمت‌های بدن در بیداری می‌شود؛ بنابراین وقتی می‌خوابیم، گرمای بیش از حد همان قسمت‌ها باعث خشم می‌شود و تخیل یک دشمن را در مغز برمی‌انگیزد. به همین ترتیب، همانطور که مهربانی طبیعی، در بیداری باعث میل می‌شود و میل باعث گرما در برخی از قسمت‌های دیگر بدن می‌شود؛ به همین ترتیب، گرمای بیش از حد در آن قسمت‌ها، در هنگام خواب، تخیل نوعی مهربانی را در مغز برمی‌انگیزد. در مجموع، رویاهای ما برعکس تخیلات بیداری ما هستند؛ حرکت در بیداری از یک انتها شروع می‌شود و وقتی خواب می‌بینیم، از انتهای دیگر.»
افلاطون در پی تعدیل این روح از طریق یک وضعیت کاملاً هماهنگ و سلسله مراتبی بود - وضعیتی که تولید مثل در میان افراد عادی را منع می‌کند: هر ساله، پس از اینکه کمیته ی تولید مثل یا هر چیز دیگری، مخفیانه انتخاب‌های خود را انجام می‌دهد، نوعی جشنواره ی باروری برگزار می‌شود. همه ی نام‌ها را با قرعه‌کشی انتخاب می‌کنند و نامی که قرعه‌کشی می‌کنند، یا هیچ نامی، انتخاب خدایان برای آنهاست. این همان چیزی است که افلاطون آن را "دروغ شرافتمندانه" مینامد. زیرا قرعه‌کشی توسط کمیته ی تولید مثل انجام می‌شود. همه در واقع نامی را که برای آنها تعیین شده است، بیرون می‌آورند؛ و کسانی که قرعه‌کشی را بدون قرعه‌کشی انجام می‌دهند، به سادگی برای فرزندان نامطلوب تلقی می‌شوند. این زیاد از تلاش های مدرن برای درهم شکستن خانواده و به تعادل رسیدن زوج ها با هم فاصله ندارد. این که این تلاش ها زیرمجموعه ی فرویدیسم طبقه بندی میشوند بی انصافی نیست. روش تحلیل فروید دکارتی بود و آنچه دکارت به عنوان یک آزمایش فکری آغاز کرد - تخریب تمام ساختارهای آشنایی که از وجود اجتماعی و معنوی او پشتیبانی می‌کردند – از سوی فروید و پیروانش به عنوان وسیله‌ای برای گشودن سوژه به حقیقت تاریک خودشان استفاده شد. حتی علیرغم این کباده ی دکارتی بودن کشیدن هم کار فروید، تا حدودی از دیدگاه دکارتی منحرف است؛ زیرا اگرچه دکارت یک "نبوغ شیطانی" احتمالی را فرض کرد - که برداشت‌های نادرست او را ترتیب می‌داد - اما در بحبوحه ی فروپاشی خودساخته‌اش، راه خود را به سوی خود و یک خالق استدلال کرد. نقل قول معروف دکارت از کتاب تاملات منسوب به 1641 cogito ergo sum (من فکر می‌کنم پس هستم) منجر به نتیجه‌گیری او در مورد خدا و جاودانگی شد. آنطورکه در ویکی پدیا آمده است:

1-من وجود دارم.

2-وجود من باید علتی داشته باشد.

3- تنها علل نهایی ممکن عبارتند از:

الف)خودم

ب)خودم همیشه وجود داشته‌ام.

ج)پدر و مادرم

د)چیزی ناقص‌تر از خدا

ه)خدا

نه به الف: اگر خودم را خلق کرده بودم، خودم را کامل می‌ساختم.

نه به ب.: این مشکل را حل نمی‌کند. اگر من یک موجود وابسته هستم، باید دائماً توسط دیگری حمایت شوم.

نه به ج: این منجر به تسلسل بینهایت میشود.

.نه به د: ایده ی کمالی که وجود دارد نمیتواند از یک موجود ناقص ریشه گرفته باشد.

بنابراین، ه: خدا وجود دارد.

فروید خداپرستی را به عنوان یک خیال‌پردازی رد کرد درحالیکه روش تحلیل را از خداپرستان آموخت. دشمنیش با خدا در ارتباط واضحی با انکار اخلاق و هر گونه عاطفه ای از سوی او است. در سال 1994 نیویورک تایمز مقاله‌ای به نام Was freud a fraud?(آیا فروید یک شیاد بود؟) منتشر کرد که از طریق یک پرونده ی دادگاهی نشان می‌دهد که فروید اصرار داشت با هر کسی که می‌خواست روانشناس شود مصاحبه کند، تمام اسرار آنها را می‌شنید و سپس از آنها پول درمی‌آورد. خانواده‌ای از فروید شکایت کردند زیرا فروید به پدرشان تلقین کرده بود از مادرشان طلاق بگیرد و با یک زن بسیار ثروتمند ازدواج کند و سپس پول هنگفتی به فروید بدهد. همان مقاله هر مرحله از حرفه ی فروید را بررسی می‌کند و نشان می‌دهد که چگونه او مردم را فریب می‌داد، هدف جعل ذهنیت قرار میداد و می‌ترسانید تا نظریه‌های خود را مطرح کند. با این حال، برنایز نسبت به داییش صدمات خیلی بیشتری به جوامع وارد آورد.
برای قرن های متمادی، کودکان پدربزرگ‌ها و مادربزرگ‌ها، بزرگان، و والدین خود را می‌پرستیدند، تا زمانی که برنایز به مردمان عصر پس از رسانه شورشیانی کم سن و سال تقدیم کرد و به آنها یاد داد: طبیعی است که والدین خود را کلاهبردار و دروغگو بنامیم (کینزی وارد می‌شود)، رابطه ی جنسی بی‌ضرر و سرگرم‌کننده است، والدین شما به شما دروغ می‌گویند؛ پس شورش کنید.
همزمان تکریم اجداد در جاهایی که سخت جان تر بود، باید حتما هدف جعل و تحریف قرار میگرفت چون به افرادی که در اینجا و اکنون زندگی می‌کنند، دلیل خوبی برای عمل با فضیلت می‌داد (و می‌دهد). اگر افراد در حفظ شأن و نسب خانواده ی خود شکست می‌خوردند، در شجره‌نامه ی خانوادگی به عنوان یک فرد شکست‌خورده/سقط شده علامت‌گذاری می‌شدند. در گذشته ی نزدیک، انسانشناسان "دفترچه های خانوادگی" زیادی در تایوان دیده بودند. قبل از آن و در سال ۱۸۹۵، در ژاپن، دولت مدرن نوظهور با تبدیل «دفترچه‌های خانوادگی» به روال عادی و تحت نظارت دولت -نوعی کارت شناسایی- به دنبال گنجاندن این داده‌ها و این اخلاق در دستگاه خود بود. اکنون دولت ملی‌گرای چینی در تایوان همین کارها را به صورت کامپیوتری انجام میدهد. روانشناسی فرویدی برای شخصی که زندگی خود را بر اساس فایده ی خود برای خانواده‌اش تصور می‌کند، کاملاً بی‌معنی است. آرمان هگلیِ تحقق اخلاق در دولت، نسبت به آن منحرف است زیرا افراد را بدون آن، گم‌شده در دنیایی تاریک تصور می‌کند. "جراحی سالاد مغز" فرویدی می‌تواند با شعله‌ور کردن «شب تاریک روح» در درمان، فرد را برای انطباق «تنظیم» کند. اما در خانواده، شب تاریک روح، لحظه ی خلقت است که معمولاً به عنوان جفت‌گیری شناخته می‌شود، و زمانی جایز است که قوانین کائنات به آن پاسخ مثبت می‌دهد.:

“Freud's Mafia”: stolenhistory.net: Dec 26, 2021

فردریک دی. ویلهلمسن معتقد است که خانواده به خاطر این که بنیاد نظم حکومتی است، رقیبی برای آن به شمار میرود و به همین دلیل، حکومت به طرق مختلف سعی میکند آن را تضعیف کند تا جای آن را بگیرد. با این حال، دقیقا به خاطر این که از بین رفتن نظم خانوادگی، سبب در خطر افتادن نظم جامعه و به دنبالش خود حکومت میشود، تلاش هایی که حکومت ها برای از بین بردن خانواده بر اساس سرمشق «فاحشه خانه ی سیاسی» افلاطون مرتکب شده اند، اغلب نیمه کاره رها شده اند.: «حتی مارکسیسم که در سطح نظری، دیدگاه بسیار بدبینانه ای نسبت به خانواده دارد، تلاش نمیکند آن را به عنوان یک نهاد سرکوب کند. عشق اولیه ی آزاد و طلاق آسان که در روسیه در اولین دوره ی پس از تسلط کمونیسم در دوران پس از جنگ اول جهانی از آن حمایت میشد، نوعی هرج و مرج جنسی ایجاد کرد که لنین و بعدا استالین را مجبور کرد طلاق را بسیار محدودتر و دشوارتر از دموکراسی های غربی کنند. بنابراین خانواده حتی در ساختاری که کودکان را به جاسوسان والدین خود تبدیل میکرد، زنده نگه داشته شد. این وضعیت، امروزه نیز در چین سرخ حاکم است.» ("خانواده، بنیاد هستی سیاسی": فردریک ویلهلمسن: ترجمه ی امیرحسین عطایی: "قلم یاران": شماره ی 44: بهار 1404: ص 28) درواقع در خود دنباله ی فلسفه ی افلاطون نیز ارسطو خانواده را پذیرفت و حتی الگوپردازی های سیاسی ایجاد شده از روی روابط خانوادگی را توضیح داد:

«ارسطو در کتاب هشتم اخلاق نیکوماخوسی، برای درک عمیق تر ارتباطات وجودی بین سیاست و خانواده به شباهت های مهم بین دوستی خانوادگی و دوستی سیاسی اشاره میکند. دوستی برای هر دو ساختار امری ضروری است. دوستی میان پدر و پسرش موازی با دوستی بین پادشاه و رعایایش است.: "پدر، علت وجودی پسرش –که بزرگترین فضیلت در این زندگی محسوب میشود- و عامل پرورش و آموزش او است؛ مزایایی که به اجداد نسبت داده میشود." به نظر میرسد ارسطو در این جا دیدگاهی شبیه رومیان دارد. وی یک ساختار زنده از حال، اکنون و آینده را به هم پیوند میدهد که همه ی آنها از طریق یک نوع پرهیزگاری نسبت به خانواده ای که در طول زمان گسترش یافته است، استحکام می یابند. سنت توماس در تفسیر خود اضافه میکند: "این نوع دوستی ها نوعی برتری را در حاکم نشان میدهد. به همین دلیل، والدین مورد احترام قرار میگیرند. بنابراین عدالت برای هر دو طرف یکسان نیست و باید بر اساس ارزش آنها تعیین شود." سپس ارسطو خاطرنشان میکند در حالی که سلطنت در رابطه ی پدر و پسر منعکس میشود، اشرافیت در دوستی بین زن و شوهر منعکس میشود. آکوئیناس اظهار میدارد که نقش های زن و شوهر متفاوت است و هر یک دارای فضایل خاصی است: "شوهر عضو والاتر نسبت به زن است. با این حال، دخالتی در امور در حیطه ی زن ندارد." اگر سیاست های سلطنتی و اشرافی همان گونه که توسط ارسطو و اکوئیناس استدلال شده در خانواده منعکس میشوند، شکل حکومتی که اغلب تیموکراسی یا دموکراسی خوب نامیده میشود نیز چنین است (البته این اصطلاحات در نظر افلاطون معنای متفاوتی دارند). در خانواده ای که به خوبی اداره میشود، برادران به دلیل شباهتشان در سن و آموزش مشترکی که آنها را وحدت میبخشد، اغلب نوعی دوستی مبتنی بر برابری و فضیلت، "دوستی همرزمان" به قول ارسطو، پیدا میکنند. این دوستی که مقدم بر همه ی قوانین اساسی سیاسی در پولیس است، با آن قابل تطبیق است. برادران مانند همرزمان در جبهه ی جنگ هستند. کسانی از شما که این متن را میخوانید و شاید جنگ را تجربه کرده باشید، رفاقتی را به یاد خواهید آورد که از سربازان دوستانی صمیمی میسازد، که بی شک از بهترین انواع دوستی است. ارسطو این دوستی را برای سلامت دموکراسی ها ضروری میداند و آن را یک نوع پیشنمونه از دوستی میان برادران در یک طایفه ی تحت حاکمیت والدین میداند.» (همان: ص30-29)

شاید این که تمپلارها در شرایط جنگی ظهور کردند و در قوی ترین حالت ارتباط برادری بین خود، با "والدین" یعنی شاهان و اشراف بالادست مشکل پیدا کردند، باعث شد تا برای رسیدن به قدرت، اقدام به تخریب نظم عمومی کنند تا زمانی که مخالفان خود را کاملا درو کنند و آن وقت در لاک سلطنت و اشرافیتی نوین بروند، امری که برای چند قرن توسط اعقابشان یعنی فراماسون ها دنبال شده و همچنان میشود. بنابراین این که گفته میشود آثار فلسفه ی افلاطون و ارسطو از طریق ارتباط غرب با مسلمانان شناخته شده اند، با این مطلب که تمپلارها نزد گروه هایی باطنی از مسلمانان درس آموخته بودند، در ارتباط مستقیم است.

فراماسون ها در بیان ارتباط آموزه های خود با درس آموزی تمپلارها از "باطنیان"، معمولا همیشه باطنیانا را واسطه ای بین خود و فلسفه ی یونانی قرار میدهند. سر ویلیام جونز که آموزه های عرفانی اسلام را به فارسیان و هندیان نسبت میداد، مدعی برخاستن فلسفه ی یونان از زرتشتیان و هندوان بود و آن را دلیل اقبال اعقاب زرتشتیان و هندوان به فلسفه ی یونانی و بومی سازی آن در تصوف اسلامی میخواند. سر جان ملکوم نویسنده ی تاریخ ایران در قرن 19، تصوف اسلامی را به شدت تحت تاثیر افلاطون و ارسطو میشمرد و نه فقط این بلکه کل میراث علمی نسبت داده شده به مسلمانان قرون وسطی را بر اساس برداشت های عرفانی یونانی از علوم و باز تحت تاثیر تصوف تلقی میکرد. مثلا علوم ریاضی مسلمانان را تحت تاثیر نگاه فیثاغورسی به ریاضیات تحلیل میکرد و معماری را هم به لحاظ نسبت با محاسبات ریاضی، زیرمجموعه ی آن مینمود. در این نسبتسازی ها، ارتباط لغت "صوفی" با "سوفیا" الهه ی خرد در اساطیر یونانی مد نظر است که طالبانش در یونانی "فیلوسوفیا" یعنی دوستدار حکمت خوانده میشوند و "فلسفه" هم از این جا می آید. "سوفیا" مونث "سپی/اصفی/اساف/ساف/سافون" در سامی قدیم به معانی آسمان و خدا است. در کلدانی کلمه ی ASP –جمع: "آسپیم"- همزمان به معانی موجود ایزدی، فرد خردمند و قاضی به کار میرفت. در اسکندریه ی مصر، یهودیان مارپرست، کلمه ی "اسپ" را به معنی مار به کار میبردند، چون مار نماد عقل بود. در فارسی، "سپید" به معنی ریشه گرفته از سپی، معنی خوبی میدهد. "سپیتمه" یعنی از جنس سپید و تلویحا یعنی آسمانی، نام قبیله ی زرتشت در نزد زرتشتیان بود. با این حال، صوف معنی پشم هم میدهد و به خرقه ی صوفیان از جنس پشم گوسفند اشاره دارد. گوسفند قربانی شده، همان مسیح بره ی خدا است که در راه پدرش قربانی شده و اکنون قطب صوفیان جانشین او است. گوسفند مربوطه، برج حمل است که مسیح در انتهای عصر فلکی آن ظهور میکند تا به جای او قربانی شود. برای مسیحیان، او عیسی است و برای نحله های دیگری که اکنون مندائیان به آنها نزدیکی هایی دارند یوحنای تعمیددهنده بوده که الیاس بازگشته تصور میشده چون در ابتدا یوحنا و ایلیا/الیاس شخصیتی واحد بودند. در روایات یهودی، جانشین الیاس، الیشع است. "شع" تلفظ دیگر لغت "شاه" به معنی رئیس صوفیان است و درواقع الیشع در نام، همان "علی شاه" پیشوای صوفیان است که جانشین رسمی محمد پیامبر تلقی میگردد. یعنی رابطه ی محمد و علی در تشیع اسلامی، از روی نسخه ای از رابطه ی الیاس و الیشع بنا شده است. اسماعیلی های مرتبط با تمپلارها شیعی بودند، همچنین شیعیان اثنی عشری که بعدا در ایران به قدرت رسیدند و 12 امامشان معادل دیگر 12 امپراطور روم به روایت سوئتونیوس هستند. میتوان گفت انواع متاخر تصوف، هنوز در ارتباط محرز با مسیحیت یونانی و جذب صفات انسان والامرتبه به کریست اروپایی هستند. در یونانی قدیم، نگارش نام کریست با حرف اول X شروع میشد و این حرف، نشاندهنده ی مسیح بود. عدد ابجد این حرف، 600 است و به همین دلیل نظریه ی نروس ها یا دوره های 600ساله ای به وجود آمده که بر اساس آن در هر 600سال یک منجی ظهور میکند. بین عیسی مسیح و محمد هم حدود 600 سال فاصله است. زمانی که محمد ظهور کرد، در قلمرو او مردم قابل احترامی به نام اهل صفه شناخته میشدند که دانایان زمان خود بودند. بر اساس نام اهل صفه به نظر میرسد آنها پیشوایان صوفی ها باشند که با آمدن شریعت اسلامی، دانششان دچار دگرگونی هایی شده باشد. این احتمالا با سقوط حکومت 600ساله ی لخمیان در بین النهرین در زمان حیات محمد در ارتباط است. لخمی ها که رهبرانشان اولاد لخم ابن عمرو بودند و چند پادشاه معروف به نام منذر در میانشان ظهور کردند، در نام با "لخمان" یا لقمان، حکیم فرزانه ای مرتبطند که نسخه ی عربی-اسلامی ازوپ، دانشمندی در اساطیر یونانی است که داستان های بسیاری از زبان حیوانات به او منسوب است. نام ازوپ به راحتی از ریشه ی اساف و معادل با صوفی است. بنابراین چرخه ی 600ساله ی لخمی ها چرخه ی دور اول تصوف است که با آمدن محمد منقضی میشود و اگرچه در پایه باقی میماند ولی برای بازسازی اجتماع دچار دگرگونی هایی میگردد. این باید با اهمیت موضوع "اسرار" در تصوف اسلامی مرتبط باشد که در آن، بسیاری از حقایق دانسته شده از سوی فرقه باید از عموم مردم پنهان بمانند. این را در یهودیت هم به صورت "راز" داریم که با کلمه ی "رأس" به معنی حاکم مرتبط است و مسلما موضوعی درباره ی اسرار حکومتی است. کلمه ی "راز" همچنین با نام گل "رز" مرتبط است که گلی است که از خون آدونیس مقتول برآمد و به اندازه ی آدونیس با دانش مرتبط است چنانکه جریان رزیکروسیان یا رز-صلیبی با نمادسازی ترکیبی صلیب و گل رز، قصد جمع آوردن عرفان و دانش و رازداری در یک مکتب سیاسی برای صعود در مدارج قدرت را دارد که در فراماسونری ممکن شده است. در اسلام هم این ترکیب را داریم. حکمرانان اصلی اسلام موسوم به خلفا، به اصول تصوف اعتقاد داشتند ولی مرام های مربوطه را برای حفظ مصلحت نظم اجتماعی از عموم مردم پنهان میکردند و در مقابل، گروه های شورشی اسماعیلی مثل دار و دسته ی حسن صباح، این اسرار را فاش میکردند و در جامعه ترویج میکردند دقیقا به این خاطر که میخواستند نظم حکومتی را دچار اختلال کنند و نظم جدیدی بیاورند و همین رویکرد را هم تمپلارها در مقابل سلطنت های راستکیش مسیحی در اروپا در پیش گرفتند. ارتباط تمپلارها و اسماعیلی ها به حدود 1200میلادی یعنی 600سال بعد از محمد منسوب شده تا نقض قوانین مذهب قبلی را بر اساس چرخه ی نروس ها قانونی کند. تمپلار به معنی پیرو تمپل یا معبد است. تمپلوم علاوه بر معبد، به معنی جهان است و تمپلارها برای ساختن معبدی به بزرگی جهان، باید کل جهان را تخریب میکردند تا به مصالح ساختمانی معبد جدیدشان تبدیل کنند.:

ANACALYPSIS”: V1: GODFREY HIGGINS: LONGMAN: 1836: P718-735

سهولت تخریب جهان قبلی، از همان لحظه ای شروع شد که مردم معمولی، از سر بی علاقگی به تمدن های گذشته، بقایای آنها را برای استفاده از مصالحشان تخریب کردند. حفاظت از (بعضی) ساختمان ها و گنجینه های قدیمی، فقط بعد از آن اهمیت یافت که دخل و تصرف های باستانشناسان حکومتی، آنها را به منابع ایدئولوژیک تبدیل کرده بودند. هر چیزی که خارج از این قاعده به نظر میرسد، هنوز مشمول اصلاحات ارسطویی در فلسفه ی افلاطون است، از آن جهت که هنوز سیستم جهان خراب کن مشغول کار، نتوانسته کاتالوگ جدیدی بیاورد که به اندازه ی سنت های قدیمی کارآمدی اجتماعی داشته باشد. هرچه باشد، سیستم مربوطه خودش از دل همان سنت ها و قواعد اسطوره ای مربوط به آنها برآمده و خود را توجیه کرده است.

ترویج انسان پرستی خرافی به نام علم

تالیف: پویا جفاکش

«مایکل نواک جونیور، روزنامه نگار، رمان نویس و متخصص الهیات، یکی از چپ گرایان رادیکال مشهوری بود که مقالاتش بر جنبش نوپای دانشجویی تاثیر زیادی نهاد اما در دهه ی 1970 به همراه دیگرانی چون ایروینگ کریستول و پدر ریچارد جان نویهاوس که بعدا نومحافظه کار نامیده شدند، به راست گرایش پیدا کرد. نواک با دفاع از آنچه که خود، "سرمایه داری دموکراتیک" می‌نامید، خود را متمایز کرد و حتی پس از پایان جنگ سرد، برای تقویت حمایت مذهبی از سرمایه‌داری تلاش کرد. با درگذشت او در سال 2017 مؤسسات دوستدار او مانند نشنال ریویو و ویکلی استاندارد از او به سختی تمجید کردند ولی نشریه ی چپگرای جاکوبین از زاویه ی متفاوتی به این موضوع توجه کرد:

«مایکل نواک به گروهی از نومحافظه‌کاران تعلق داشت که از جنبش دانشجویی دهه ی ۱۹۶۰ تا دوران اوج ریگان در دهه ی ۱۹۸۰، خطوط حزبی را پیموده بودند. این روشنفکران و فعالان که در مجلات و اندیشکده‌های جدید یا احیا شده، از جمله موسسه ی امریکن انترپرایز و بنیاد هریتیج، فرست تینگز و کامنتری، جمع شده بودند، به طور متناوب آرمان مداخله‌گرایی بین‌المللی لیبرال، ضد سقط جنین، مقررات‌زدایی و کاهش مالیات و «نهادهای واسطه» را دنبال می‌کردند. نومحافظه‌کاران چرخش به راست خود را به طرق مختلف توجیه می‌کردند. نویهاوس، یک لوتری که به کشیشی کاتولیک رومی گرویده بود، معتقد بود که جنبش حقوق مدنی و چپ جدید با پذیرش حقوق سقط جنین اشتباه بزرگی مرتکب شده‌اند. نویهاوس، مانند جسی جکسون و دیگران در آن سال های گذار، فکر می‌کرد که مخالفت با سقط جنین پایدارترین موضع حقوق مدنی است. او روایتی عمیق و موشکافانه از تغییر موضع سیاسی خود و دفاعی - «من نرفتم، آنها مرا جا گذاشتند.» - از جایگاه جدید خود ارائه داد. نواک، به نوبه ی خود، در مورد سفر فکری و سیاسی خود کمتر درون‌گرا بود. طبق خاطرات خودش، او در مورد اقتصاد ساده‌لوح بود، به خصوص برای یک چپ‌گرای ظاهراً دارای اعتبارنامه. تا دهه ی 1970، او نگران شده بود که بسیاری از دوستان چپ‌گرایش با چنان لحنی انتقادی از سرمایه‌داری و با چنان لحنی همدلانه از دولت‌های چپ‌گرا در آمریکای لاتین و جاهای دیگر صحبت می‌کنند. او گفت که شروع به زیر سوال بردن ضدسرمایه‌داری همکارانش کرد و برای مثال، در مورد کاهش فقر جهانی در قرن بیستم اطلاعات بیشتری کسب کرد. در عین حال، او به طور فزاینده‌ای به کمونیسم‌ستیزی متعهد شد و نگران خطرات «دولت‌گرایی» بود. نواک خود را به عنوان یک حامی بی‌میل سرمایه‌داری معرفی می‌کرد. در این تصویر، او یک جستجوگر روشنفکر صادق بود که سرانجام به این باور رسیده بود که هیچ جایگزین عملی دیگری برای بازار آزاد وجود ندارد، حتی اگر از افراط‌گرایی‌های سرمایه‌داری انتقاد می‌کرد. او در اواخر دهه ۱۹۷۰ توضیح داد : "آنچه جدید است، تمایل من به انتقاد از چپ به همان اندازه که همیشه از راست انتقاد می‌کردم، و بررسی تاریخ و نظریه ی سرمایه‌داری دموکراتیک با نگاهی تازه است." نواک با فاصله گرفتن از پیروان آین رند و به طور کلی لیبرتارین‌ها، استدلال کرد که نظریه ی «سرمایه‌داری دموکراتیک» او با دفاع‌های کمتر انسانی از بازار آزاد متمایز است. او سرمایه‌داری را یک سیستم سیاسی، اقتصادی و فرهنگی می‌دانست که برای رهایی‌بخش و فضیلت‌مند کردن آن به نهادهای دموکراتیک و مذهبی نیاز دارد. او اصرار داشت که دین - به ویژه مسیحیت و یهودیت - می‌تواند رذایل ذاتی این سیستم را تعدیل کند. اما او همچنین استدلال کرد که خود سرمایه‌داری یک نیروی دموکراتیزه‌کننده در جهان است. او نوشت: "بین سرمایه‌داری و دموکراسی یک سیستم زیربنایی از تقویت متقابل، یک هماهنگی درونی وجود دارد." و از نظر او، وجود کشورهای سوسیال دموکرات هیچ کمکی به کاهش این نکته نکرد: "نمونه‌هایی از دولت‌های رفاه (که به طور صحیح‌تر سوسیالیستی نامیده می‌شوند) وجود دارند که دموکراتیک هستند - بریتانیای کبیر، سوئد، اسرائیل و غیره. اما در همه ی این‌ها، سنت‌های اساسی مدیون گذشته ی لیبرال سرمایه‌داری هستند ." نواک تغییر موضع خود از چپ به راست را با عباراتی کاملاً قهرمانانه توصیف کرد و خود را یک واقع‌گرا، شاید حتی در سنت موضع جنگ سرد راینهولد نیبور، می‌دانست. با این حال، طنز ماجرا این است که اولین دفاعیات او از سرمایه‌داری دموکراتیکِ ظاهراً درگیرِ بحران، در اواخر دهه ب ۱۹۷۰ و اوایل دهه ی ۱۹۸۰ ظاهر شد، درست زمانی که ریاضت اقتصادی، افول اتحادیه‌های کارگری و مقررات‌زدایی، سرمایه‌داری را به طور فزاینده‌ای تهاجمی و مطمئن نشان می‌داد. نواک، علیرغم تصور خود به عنوان نمونه‌ای از صداقت فکری، نقش مهمی در فراهم کردن پوشش ایدئولوژیک و الهیاتی برای تسلط نئولیبرالیسم ایفا کرد . او این آرمان را کاملاً علنی مطرح کرد و در دهه ی ۱۹۸۰ از روشنفکران، رهبران تجاری و اندیشکده‌ها خواست تا با جدیت از «سرمایه‌داری دموکراتیک» دفاع کنند. تجویزهای نواک زیرکانه بر مبارزه برای هژمونی فرهنگی متمرکز بود. برای مثال، او پیشنهاد کرد که هر شرکت بزرگ یک «گروه مطالعاتی داخلی برای محققان مقیم برای کارهای دفاعی و هدفمند» تأمین مالی کند و تعداد کمی از «ناظران مسائل و آتش‌نشانان» را استخدام کند. او از رهبران کسب‌وکار خواست تا شبکه‌ای از «کارگران فکری دلسوز» را در نزدیکی دفتر مرکزی شرکت خود ایجاد کنند و به «ایده‌ها و نمادهای» ضمنی در کمپین‌های تبلیغاتی توجه دقیقی داشته باشند. نواک نوشت: "شرکت‌ها اختراعی از سرمایه‌داری دموکراتیک هستند، یا به عبارت دیگر، شرکت اختراعی از قانون است که سرمایه‌داری دموکراتیک را ممکن ساخته است." محور ادعاهای نواک در مورد سرمایه‌داری این بود که ذاتاً یا لزوماً فردگرایانه نیست - شرکت سهامی نیز همین را ثابت کرد. "نه دموکراسی مشارکتی و نه سرمایه‌داری بدون شرکت سهامی نمی‌توانستند وجود داشته باشند." مشابه برخی از چپ‌گرایان نو سابق، این شرکت برای نواک نهادی بود که به عنوان حلال اشتراکی رقابت‌های اجتماعی، اقتصادی و حتی سیاسی عمل می‌کرد. او نوشت: "علاوه بر این، وجود و عملکرد این شرکت، تمام نظریه‌های دموکراسی و سرمایه‌داری را که منحصراً بر فرد تمرکز می‌کنند و از اجتماعی بودن انسان غافل می‌شوند، باطل می‌کند." با وجود اینکه نواک خود را به عنوان یک روشنفکر جستجوگر و مدافع سرمایه‌داری فضیلت‌مند معرفی می‌کرد، زمان بسیار کمی را صرف تلاش برای تحت فشار قرار دادن مدیران شرکت‌ها یا مدیران صندوق‌های سرمایه‌گذاری برای پایبندی به آداب و رسوم دموکراتیک یا فضیلت‌مندانه می‌کرد. در عوض، او سخنرانی‌هایی با بودجه ی شرکت‌ها ارائه می‌داد و مثلاً الهیات رهایی‌بخش یا هر منتقد مسیحی را که توجه را به نابرابری فزاینده ی درآمد در اواخر قرن بیستم جلب می‌کرد، سرزنش می‌کرد. و در حالی که معمولاً از متکلمان انتظار می‌رود که از اصطلاحات با دقت و نظم استفاده کنند، نواک میل شدیدی به استفاده از زبان مقدس، خواه ناخواه، داشت. او یک بار سخنان اشعیای نبی را در مورد شرکت‌های تجاری مدرن به کار برد: "مردی اهل غم و اندوه و آشنا به مختصر؛ او مورد تنفر بود و ما او را گرامی نداشتیم." او استدلال کرد که این شرکت چندملیتی هفت نشانه ی «مقدس» از فیض الهی دارد. او فکر می‌کرد سرمایه‌داری یک سیستم تثلیثی است. شاید یکی از بزرگترین میراث‌های نواک، کمک به واکسینه کردن یک نسل کامل از پروتستان‌ها و به ویژه کاتولیک‌های رومی در برابر عناصر اقتصادی رادیکال‌تر سنت‌های خودشان بود. هر چقدر هم که به راحتی بتوان دینداری را با سیاست‌های راست‌گرایانه یکی دانست، تاریخ غنی از انتقادات مذهبی از سرمایه‌داری، از جمله در ایالات متحده، وجود دارد. از پوپولیست ها و سوسیالیست های کشاورزی گرفته تا اتحادیه های کارگری و رهبران حقوق مدنی جنوب ، حتی مسیحیان ارتدکس مذهبی نیز فضای کافی برای ارائه ی انتقادات پیشگویانه از سرمایه‌داری مدرن یافته‌اند. مسلماً کاتولیک‌های رومی چپ‌گرای آمریکایی در قرن بیستم منابع بیشتری در اختیار داشته‌اند. چه نویسندگانی مانند یوجین مک‌کاراهر و پدر هربرت مک‌کیب، چه نهادهایی مانند جنبش کارگری کاتولیک، یا چهره‌هایی مانند دانیل بریگان، منتقدان کاتولیک سرمایه‌داری طیف وسیعی از صداها را برای رجوع داشتند. وضعیت برای پروتستانتیسم متفاوت بوده است، جایی که به دلایل مختلف، محافظه‌کاری مذهبی با سیاست‌های جناح راست و برعکس گره خورده است، که حداقل به انشعاب عمده ی فرقه‌ای اوایل قرن بیستم برمی‌گردد. چپ انجیلی، به عنوان مثال، تا حد زیادی به دانشگاهیان و افراد متعصب و فرقه‌های مخالف گاه به گاه محدود شده است. در مقایسه با شبکه‌های گسترده، بودجه و پیام یکپارچه ی راست مسیحی، این گروه از نویسندگان و نهادها نسبتاً کوچک هستند. اما این محصول شرایط تاریخی است که مستعد تغییر در طول زمان است. برخی از مورخان مارکسیست جستجوگرتر اواخر قرن بیستم، مانند ای.پی. تامپسون، و کریستوفر لاش(قبل از چرخش او به راست)، مقاومت جوامع سنتی در برابر قدرت سرمایه را، صرف نظر از تعهدات مذهبی رسمی آنها، نشان داده‌اند. از هر دو جامعه ی کاتولیک رومی و پروتستان مسیحی آمریکایی، پتانسیل پر جنب و جوشی برای مخالفت ضدسرمایه‌داری وجود دارد. ریشه‌های دشمنی جدیدتر بین دیدگاه‌های رادیکال اقتصادی-سیاسی و آمریکایی‌های مذهبی را می‌توان به راحتی از نظر تاریخی ردیابی کرد. این کمونیسم‌ستیزی جنگ سرد بود که با تکیه بر سرمایه ی مسیحیت آمریکایی، از فرقه‌های اصلی گرفته تا انجیل‌گرایی و بنیادگرایی، به ایجاد دیوار حائل بین مسیحیان و چپ‌ها کمک کرد. رهبران شرکت‌ها نقش اساسی در شکل‌دهی به سیاست‌های کلیساها داشته اند. این دینداری راست‌گرایانه در اواخر دهه‌های ۱۹۴۰ و ۱۹۵۰ متبلور شد، زمانی که مسیحیت برای جلب حمایت از رهبران تجاری جمهوری‌خواه فراخوانده شد و در نبردی معنوی با الحاد اتحاد جماهیر شوروی به کار گرفته شد. ضدکمونیسم دوران جنگ سرد، پایه‌های جنبش محافظه‌کار را در حومه‌های جنوب و جنوب غربی بنا نهاد. وقتی جنگ سرد به پایان خود نزدیک می‌شد، نومحافظه‌کارانی مانند نواک به شکل‌گیری یک جریان ضدکمونیستی برای دوران پس از فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی کمک کردند و حمایت از مقررات‌زدایی را با مخالفت با حق سقط جنین همراه کردند. (در محافل انجیلی‌تر، این مجموعه نگرانی‌ها تحت عنوان «آموزش جهان‌بینی» مطرح می‌شد.) اما اکنون، با پایان یافتن نسل نومحافظه‌کاران نواک، به نظر می‌رسد دریچه‌ای برای یک سیاست ائتلافی جدید، که توسط مجموعه‌ای جدید از ایده‌ها تقویت شده است، و فرصتی برای مسیحیان آمریکایی برای بازیابی رادیکالیسم میراث خود، گشوده شده است. به نظر می‌رسید خود نواک اذعان داشت که این همیشه یک گزینه‌ی زنده بوده است. سوسیالیسم "باقیمانده‌ی ایمان یهودی-مسیحی" است، فقط بدون دین. او در یکی از مقالات بعدی خود گفت که سوسیالیسم یک باور در جامعه است.»:

“Capitalism’s Theologian” BY KYLE EDWARD WILLIAMS: JACOBIN: 28/2/2017

چیزی شبیه این نوع چرخش از چپ گرایی به محافظه کاری در اثر دغدغه های دینی و اخلاقی را در ایران خودمان هم میبینیم. با این حال، من خوشبختانه از نسلی هستم که بزرگترهایشان رجز میخواندند که ایران به این مسیر نخواهد رفت چون اسلامش با مسیحیت فرق میکند و حالا من دارم به چشم خودم میبینم که اسلام واقعا فرق زیادی با مسیحیت نداشت و حتی میتوانم درک کنم که بر سر مسیحیت هم همان بلایی آمده بود که بعدا با تاخیر بر سر اسلام شیعی ایرانی آمد. در فضای مارکسیستی ای که سابقا بر ایران حاکم بود، همیشه به ما گفته میشد که مسیحیان برای این به مارکسیسم مبتلا شدند که مذهب مسیح به نفع اربابان و قدرتمداران تحریف شده و فقط به دنیای دیگر توجه میکرد و توجه به این دنیا را از دست داده بود، تفریطی در مقابل افراط یهودیان به دنیاگرایی؛ درنتیجه در مقابل مشکلات زندگی مردم عادی، مارکسیسم در قالبی این دنیایی و کاملا ضد مسیحی، به دفاع از مردم پرداخت و آن هم به خاطر مکانیکی و بی روح بودن ناشی از بی خداییش، مشکلاتی به مشکلات قبلی افزود؛ اسلام نه مثل یهودیت کاملا این دنیایی است و نه مثل مسیحیت کاملا آن دنیایی، بلکه حد وسط را دارد و توانست پادزهر مناسبی در مقابل بی عدالتی های دوران شاه باشد و به جای مارکسیسم، دل های مردم را به خود جذب کند. گفتنش راحت بود، چون معلوم شد همین که کمی به مردم فضا بدهید و به نام دفاع از مردم، بخشی از نفسانیات آنها را تامین کنید، آنها به راحتی علیه اخلاقیات و مذهب طغیان میکنند و نه به مارکسیسم بلکه به لیبرالیسم فردگرایانه ی افراطی تمایل پیدا میکنند، همان فضایی که جنبش های مارکسیستی انقلاب فرهنگی دهه ی 1960 به ایجادش در ایالات متحده ی امریکا کمک کردند. در مقابل این فضا، همچون جریان چپگرای مذهبی توبه کرده ی امریکایی که به نومحافظه کاران تبدیل شدند، بزرگان مذهبی ایران هم به لاک سرمایه داری طبقاتی خزیدند و تا توانستند جلو رشد اقتصادی مردم را گرفتند و در عوض، خودشان همچون ابر-بورژواهای امریکایی تمام قوانین خدا ازجمله ممنوعیت ریاکاری را زیر پا گذاشتند و دیگر چیزی از اخلاق در جامعه باقی نماند. در هر دو جامعه ی ایرانی و امریکایی، این، نابودی مذهب خدا در جامعه نبود بلکه عقبگردش به سمت بنیان های ناخودآگاه و کاملا ناعقلانی آن بود.

ادوارد اف. ادینگر در کتاب "ایگو و کهن الگو" بر اساس نظریات کارل گوستاو یونگ، سازوکار روانی این نوع خداپرستی را توضیح میدهد. ادینگر همچون یونگ بر این عقیده است که آدم ها بیشتر اوقات خدایان از روی خودشان میسازند ولی این خود، همیشه خود واقعی آنها نیست بلکه در شرایط خاص، خود آرمانی آنها است. این خود آرمانی، از روی وضعیت روان فرد در ابتدای دوران کودکی ساخته میشود، زمانی که فرد مانند یک خدا از سوی بزرگترها پذیرایی میشود و هرچه بخواهد در اختیارش است. اما هرچقدر که جلوتر میرود مجبور به تحمیل احساس مسئولیت بر خود و بلاخره استعفا از خودپرستی قدیم میشود. این خودپرستی هیچ وقت در او از بین نمیرود بلکه در ناخودآگاه او خانه میکند و از آنجا از طریق ذهن فرد به انواع و اقسام موجودات زنده و غیر زنده، هر چیزی که فرد بتواند خودخواهی و نازپروردگی و احساس پرتوانی سرکوب شده ی سابق خود را به آن فرافکنی کند منتقل میگردد که این در گذشته، به راحتی باعث پرستش اشیای زمینی و گیاهان و جانوران و اجرام و صور فلکی از سوی انسان ها میشد. همینطورکه انسان ها در غلبه بر طبیعت موفق تر شدند و کم کم همه چیز را در طبیعت به چشم ابزارها و موجوداتی کم توان ارزیابی کردند، خدا هم انسانی تر و کم کم فراانسانی تر شد. در این شرایط، خود نازپرورده ی ساکن در ناخودآگاه، بیشتر فرصت عیان شدن می یافت و به قول ادینگر، «متورم» میشد و این «تورم خود»، الان از همیشه بیشتر و عمومی تر است. خود فقط وقتی میشکند که انسان احساس "بیگانگی" کند یعنی احساس کند در شرایطی گیر کرده که برایش آماده نیست. برای انسان های معمولی حتی یک بحران مالی معمولی میتواند این احساس بیگانگی را ایجاد کند. برای ابرسرمایه داران این بیگانگی حتی خفتبارتر است چون ممکن است در اوج غرور، با دچار شدن به یک شکست عشقی یا از دست دادن عزیزی، احساس ناتوانی کنند. خدا که بندگی انسان را طلب میکند فقط در چنین شرایطی از خود متمایز میشود و به قول ادینگر به همین دلیل است که بخش اعظم داستان های مقدس مغربزمین در بیابان ها میگذرند چون بیابان خالی مظهر کم امکاناتی و بزرگترین تجلی گاه بیگانگی است و خدا خیلی راحت با بیابان عجین میشود. در زندگی شهرنشینی که چشم انداز بیابانی از انسان دور است و سرمایه داری امکانات زیادی را مقابل چشم انسان بازار میکند، انسان ترجیح میدهد به بیابان و خدایش فکر نکند و تصویر انسان دائما عیاش و همیشه خوشگذرانی را در مقابل خود قرار دهد که کاملا با تصویر دیونیسوس خدای ضیافت و شراب و شهوترانی و مواد مخدر تطابق دارد و الان کهن الگوی محبوب پولداران است. ادینگر اینجا به بخشی از سنت مسیحی در عشای ربانی توجه میدهد که ما به تقلید از مسیح در شام آخر، نان و شراب را به جای گوشت و خون مسیح مینوشیم. خوردن گوشت قربانی و شراب سرخ متشبه به خون، هر دو از مراسم مقدس دیونیسوسند. درواقع مسیح به عنوان خدای انسان شده، جانشینی برای دیونیسوس است که ما قرار است خود متورم شده ی خودمان را در او ببینیم و مثل مسیح خودمان را در راه جامعه قربانی کنیم یعنی به خاطر مصالح جامعه از نفسانیات خود بگذریم و آنها را سرکوب کنیم.:

“INDDUATION AND THE RELIGIOUS FUNCTION OF THE PSYCHE”: ANJA VAN KRALINGEN: APPLIEDJUNG.COM

میتوان از روی این نظریه گفت که موفقیت خدایان انسان نما –که بعدا مسیح بیشترشان را از صحنه خارج کرد- به امکان بروز تفاوت ذاتی بیشتر در نوع بشر برای نشان دادن خودهای متورم شده ی متعدد بود چون جانوران و گیاهان و حتی ستارگان، فقط میتوانستند شخصیت های معدودی را نمایندگی کنند. فرد هنردوست و اخلاق پروری که زندگی ادیبانه داشت، به راحتی تصویری از آپولو در ذهن خود میپرورد که ظریف و مهربان و در حال نواختن موسیقی بود و اخلاق گرای خشن و تندخویی که میخواست از طرف آپولو دشمنان اخلاق را نابود کند، به جای ابزار موسیقی، تیرهای خشم و انتقام در دستان آپولو مینهاد و داستان های نابودی دسته جمعی گناهکاران در اثر بلای طاعون که آپولو بر شهرها فرو میفرستاد میسرود. اویی هم که با اخلاق بیگانه بود و تن آسایی و لذتپرستی را نشان ایزدی بودن میخواند، آپولو را وامینهاد و دیونیسوس را میپرستید. امروزه خدایان انسان نما با انسان های واقعی و خیالی عوض شده اند. مسلمان عارف مسلک ایرانی میتواند مولانا را جانشین آپولوی هنرپرور کند و مسلمان متعصب و جنگ طلب ایرانی میتواند رهبر معمم ایران را جانشین آپولوی جنگجوی کافرستیز کند. اما در شرایطی که شریعت اسلامی تمام اخلاقیات را به خود محدود و بعد همه را همراه خودش بدنام کرده، جمعیت زیادی به دنبال دیونیسوس های انسان شده میگردند و آن را در انواع و اقسام رپرها و راکیست ها و هنرپیشه هایی که همه یا امریکاییند یا پیرو ایدئولوژی لیبرال مسلط امریکاییند می یابند. پس هنوز راه فرار از بیابانی که انسان ها را مجبور به پذیرش حس ناخوشایند "بیگانگی" میکند وجود دارد و چون خدا از بیابان تحریم و بحران اقتصادی به کشور رسانه ای موهوم «خودهای متورم» امریکایی رفته است، انتظار میرود از همان جا به کمک ایرانی ها بیاید. بعد این مقایسه میشود با قصه ی تکراری حضور پررنگ امریکایی ها در ایران دوران شاه، شاهی که ادعا میکرد دنباله ی حکومت پارسی منقرض شده ای را گرفته است که بیابانگردان به آن خاتمه دادند. ناگهان نوعی همهویتی ذهنی با آن پادشاهی زرتشتی سابقا غیر قابل درک ایجاد میشود. این بار دیگر این پادشاهی منقرض شده آن حکومت زرتشتی طبقاتی نامنعطف و ثروتمندپرست و ضعیف آزاری نیست که در کتاب های درسی ما و حتی در شاهنامه ی فردوسی درباره اش آمده بود که در آن افراد معمولی و غیر اشرافی –یعنی قریب به اتفاق مردم کشور به جز درصدی معدود- حتی حق درس خواندن نداشتند بلکه این بار، با بهشتی تخیلی مواجه میشویم که در آن همه ی مردم، همه چیز داشتند و همین توهم به طاغوت دوم یعنی سلطنت مدرنی که انقلاب اسلامی به آن پایان داد هم انتقال داده شد. توهم دوم بیش از آن که محصول توهم اول باشد محصول توهم سومی بود که بر اساس آن، رهبران انقلاب ایران تکرار مردان مومن صدر اسلام بودند. این توهم باعث شد تا بیابان به همراه انقلاب، ایران را درنوردد و بعدا در بحران های سیاسی و مالی کشور تجسم یابد و دلیلش هم نه توهمات اسلامی بلکه توهمات زرتشتی ای –آن هم از نوع زرتشتی هندی- بود که نه در واقعیات تاریخی کشور ایران بلکه در زیربناهای اسطوره ای فرامیهنی ریشه داشتند.

در جهانبینی زرتشتی، اهوره مزدا و اهریمن، دو خدای برادرند که با هم در ستیزند و اهوره مزدا خیرخواه بشر و حامی ایرانیان یا فارسیان است درحالیکه اهریمن، حامی دشمنان ایران و فارسیان است. اهریمن، دشمنی خود با بشر را با حمله به زمین و کشتن گاوی مقدس نشان میدهد. گاو در آیین زرتشت، جزو مقدس ترین موجودات است. قرار است در آخرالزمان، سوشیانت یا منجی موعود، دشمنان ایران و اهوره مزدا را از بین ببرد و حکومت اهوره مزدا را بر زمین حاکم کند که قطعا نسخه ی دیگر پیروزی مسیح موعود در آخرالزمان و سلطنت ابدی یهوه بر زمین در آخرالزمان یهودی-مسیحی است. با این حال، گادفری هگینز معتقد است که آخرالزمان فارسی، فقط نسخه ی دیگری از پیروزی آخرالزمانی فراماسونری تحت نمادهای فرعونی مصر باستان و با پرورش فرهنگ هایی برگرفته از آیین های هندو و بودایی است. چون همانطورکه اهوره مزدا با گاو مقدس مرتبط است، ازیریس کهن الگوی فراعنه در گاو مقدس آپیس تجلی می یابد، گاو نماد مشخص مهادوا یا شیوا خدای محبوب هندو است و همدم کریشنا مهمترین آواتار ویشنو خدای محبوب دیگر هندو نیز هست، ضمن این که هندشناسان سیاسی انگلیسی مثل سر ویلیام جونز، بودا را هم با گاو مرتبط میکردند. نبرد اهوره مزدا با اهریمن، نسخه ی دیگر نبرد ازیریس با برادرش سیت یا تایفون در اساطیر مصری است. تایفون موقتا ازیریس را میکشد اما مقرر است ازیریس به شکل هورس نسخه ی دیگر مسیح منجی بازگردد و انتقام بگیرد. بازگشت دین زرتشت با شاهان خداگون پارسی و بازگشت فراماسونری با مردان الهی فرعونی جانشین ازیریس، هر دو درواقع پاسخی به نابودی مدل های زندگی پر ریخت و پاش و تجملی غیر عادی شاهانی باستانی هستند که توسط مذاهبی زهدپرست و بی علاقه به مادیات سرکوب شده اند: پارس به دست اسلام و مصر به دست مسیحیان، تغییر ظاهر پیدا کردند و هر دو کیش مهاجم هم خدای خود را معادل یهوه خدای یهود اعلام کرده اند. ازاینرو هگینز معتقد است هر دو ثنویت، یعنی دوگانه های اهوره مزدا-اهریمن و ازیریس-تایفون، از روی نبرد دو خدای خیر و شر در مانویت گرته برداری شده اند چون در کیش مانی، یهوه خدای یهود، خود شیطان است. کیش مانی در انکار خلقت جهان توسط خداوند راستین، پیرو مندایی ها و غنوصی ها است ولی دو گروه اخیر، فقط معتقدند جهان را جنی کم قدرت آفریده و به همین دلیل ما در جهان ایدئالی زندگی نمیکنیم و اصراری بر شیطانی بودن خلقت ندارند. از طرفی مانویت، پیامبر خود مانی را هم پیرو بودا و هم پیرو مسیح میخواند و بنابراین حساب مسیح را از یهوه جدا میکند. مسیح، بودا و مانی، هر سه پیامبرانی زهدپرور و زاهدنوازند و این باید با روایت منشا گرفتن حکمت های به زبان فارسی از «کتاب صوفی ابراهیم» که از مرد زاهدی به همین نام ریشه گرفته است مرتبط باشد چون صوفی ابراهیم نسخه ی فارسی بودا است. [مسلما منظور، "ابراهیم ادهم" حکمران بلخ است که تخت شاهی و لذت های قصر را ترک کرد و زاهد شد درست مثل بودای شاهزاده که قصر پر تنعمش را ترک کرد و زاهد شد.] پیروی مانی از مسیح همزمان با شیطانپرست خوانده شدن یهودیان از سوی او، با ادعای مسیحی درباره ی این که مسیح شاهزاده ی یهودیان بوده است نمیخواند. هگینز در بررسی ارتباط احتمالی مانویت با یهودیت کارملی، به تناقضی مشابه برمیخورد که معتقد است دین زرتشت هنوز آن را به میزان آشکارتری حفظ کرده است. در زرتشتی گری، میترا خدای خورشید، یکی از خدایان محبوب و حتی گاهی در جایگاه منجی موعود است و ظاهرا اهوره مزدا هم ابتدائا نسخه ی دیگر همو بوده است، ولی گاوکشی اهریمن را در اخوت میترایی لژیون های رومی، نه اهریمن بلکه خود میترا مرتکب میشود. هگینز معتقد است که این به این رسم قدیمی برمیگردد که برای هر خدایی توتم او را قربانی میکردند. مثلا خود یهوه وقتی با خورشید نوروز در صورت فلکی حمل یا قوچ مقایسه شد، یهودیانش نسخه ی زمینی خودش یعنی عیسی مسیح را که «بره ی خدا» نامیده شد چون فرم انسان شده ی گوسفند بود برایش قربانی کردند. در مورد میترا هم او خدای گاو بود که جانوری از جنس خودش برایش قربانی میشد ولی این قصه ی اولیه به خدمت نوعی اصلاحات دینی درآمد که در آن، خدا، نسخه ی قبلی خودش را با کشتن حذف میکرد. ارتباط این مسئله با یهودیان کارملی دقیقا به این برمیگردد که آنها اعقاب یهودیان مرتدی شمرده میشوند که یهوه را در قالب گوساله ی طلایی پرستش کردند. شکسته شدن بت گوساله ی طلایی توسط موسی، درواقع نسخه ی دیگر قربانی شدن گاو توسط میترا، و بنابراین برابر با نبرد اهریمن علیه اهوره مزدا و تایفون علیه ازیریس است. در اصطلاح مانوی، این میشود شورش یهوه علیه مسیح و اشتباه گرفته شدنش با مسیح که در مسیحیت، در قصه ی دجال یا آنتی کریست رخ میدهد. بنا بر فرضیه ی نومرولوژیستی "نرو"ها یا دوره های 600ساله ی تاریخی که بر اساس آن در هر دوره یک منجی تاریخ ساز ظهور میکند، حدود 600سال پس از مسیح، دجال یا آنتی کریست که کسی جز محمد پیامبر نیست، ظهور میکند و 600سال بعدتر در حدود 1200 میلادی، مسیح برمیگردد تا پیروان دجال را از روی زمین جارو کند که این مسلما با نسبت داده شدن جنگ های صلیبی به حول و حوش همان دوره ی زمانی بی ارتباط نیست. در میان نحله های سرکوب شده ی مسیحیت، دو تجسد جدید خدای مسیحیت در سال 1200میلادی زنده اند که عبارتند از: یوآخیم فیوره ای و سنت فرانسیس آسیزی. این دو مسیح قرون وسطایی کاملا با هم مرتبطند چون پیروان یوآخیم موسوم به یوآخیمی ها از میان فرانسیسکن ها که پیروان سنت فرانسیس هستند برمی آیند. یوآخیم فیوره ای بر اساس تثلیث پدر-پسر-روح القدس، تاریخ مسیحیت را به سه عصر تقسیم میکرد: عصر پدر که شامل دوران شرح داده شده در عهد عتیق بود، عصر پسر که شامل دوران پس از ظهور عیسی مسیح تا زمان خود یوآخیم بود، و بلاخره عصر قریب الوقوع روح القدس که در آن، یک «انجیل ابدی» تحقق بخش آرمانشهر مطلوبی میگردد که جانشین کلیسای سازمان یافته ی وقت خواهد شد. عصرهای اول و دوم، هر کدام 42 نسل طول میکشند و پیشبینی میشود که عصر مسیحیت در سال 1260 میلادی با آمدن دجال به پایان برسد. بر اساس همین تثلیث باوری، یوآخیم، عصر مسیحیت را نیز به سه دوره تقسیم میکند: دوره ی "اسرائیل" که از ظهور عیسی مسیح تا به حکومت رسیدن کنستانتین طول میکشد و معادل با آغاز یهودیت در کتاب مقدس است، دوره ی "مصر" از کنستانتین تا دوره ی شارلمان که در آن، کنستانتین به عنوان یک مسیحی برخاسته از میان کفار روم، حکم موسی شاهزاده ی مصر را پیدا میکند که مذهب خدا را در جهان میگسترد، و بلاخره دوران "بابل" از شارلمان تا زمان خود یوآخیم، یعنی دورانی که مسلمانان به جای آشوریان، پاره ای از روم را که جانشین اسرائیل جدا شده از یهودا است، تصرف کرده اند و در پاره ی دیگر که معادل یهودای تصرف شده توسط بابل است، پدران کلیسا همچون دانیال که نبوکدنصر شاه بابل را تحت تاثیر قرار داد، کفار فاتح را مسیحی کرده اند و رم را بدل به بابلی یهودی شده نموده اند ولی این بابل به سبب فساد و انحطاطش محکوم به سقوط است. روشن است که در گفتمان یوآخیم، کاتولیسیسم رومی سیستم مثبتی نیست و همین باعث دوام بقایای اعتقادات یوآخیمی ها در پروتستانتیسم شده است. در اواخر قرن 13 و بعد از این که پاپ مورد علاقه ی یوآخیمی ها یعنی سلستین پنجم سقوط کرد و در زندان پاپ بعدی درگذشت، یوآخیمی ها به این نتیجه رسیدند که عصر دجال فرا رسیده و تقریبا همان زمان، نوشته های یوآخیم را برابر با خود "انجیل ابدی" شمردند و گرامی داشتند. مسلما برابرگیری دوران حکومت کلیسای کاتولیک با دورانی شیطانی، دور از تصویر شیطانی ارائه شده از دوران کلیسا در فراماسونری و وانمودگری مطمئنانه ی آن به این تصویر متداول نیست که دوران پساکلیسا پایان همه ی دوران های تاریخ است، همانطورکه از پیوند پروتستانتیسم با فراماسونری نیز به دور نیست. همانطورکه مشهور است، فراماسونری دنباله ی مکتب شوالیه های تمپلار شمرده میشود که خود در جنگ صلیبی شرکت داشتند ولی بعد از اتحاد با نحله ی شورشی مسلمانان تحت کنترل شیخ الجبل، بدعت هایی آوردند که باعث سرکوب فرقه ی آنها توسط کلیسای کاتولیک شد. تاثیرگیری تمپلارها از مسلمان ها کمک کرد تا طی نظریه پردازی برای زمانبندی یوآخیم، نروی 600ساله از زمان ظهور محمد –اینبار به عنوان فارقلیط یا منجی نهایی پیشبینی شده از سوی مسیح- از نو شمارش شود و زمان دجال یا آن که با یهوه ی مجسد یعنی مسیح برابر شمرده میشود، برای مسلمانان در حدود 1200میلادی تعیین شود. همانطورکه مشهور است، شیخ الجبل از میان اسماعیلی ها برخاست که مرکزشان در مصر بود ولی اخیرا شعبه ای از آنها شامل شیخ الجبل در آسیا از حکومت مصر جدا شده بودند، مابه ازایی برای جدا شدن اسرائیل از یهودیه در کتاب مقدس. مغز متفکر اندیشه ی اسماعیلی که پایاترین فلسفه ی اسلامی تا به امروز را به او نسبت میدهند، ابن سینا است که دانش خود را از کتابخانه ی سامانیان در آسیای مرکزی به دست آورد. عنوان "سامانی"، تحریف لغت "شمنی" در اشاره به پیروان شمن ها یعنی جادوگران اسکیت است که با رواج دین بودا در بین اسکیت ها ارتباط دارد. لغت "سکا" که برای اسکیت ها به کار میرود، با نام ساکیا قبیله ی بودا مرتبط است. گروهی از ژرمن های تابع اشراف دورگه ی اسکیت ها در اروپا را "ساکسون" ها یعنی فرزندان سکاها مینامیدند. دکتر گدس از وفور لغات عبری در زبان قدیم ساکسون نوشته است که نفوذ یهود در اسکیت های ورود یافته به اروپا را نشان میدهد. در مصر اسماعیلی که مابه ازای یهودیه ی کتاب مقدس است، حکمرانی با عنوان "الحاکم بامرالله" از سوی پیروانش خدای تجسد یافته تلقی شده بود. برای مسلمانان سنی که پیروز میدان اسلام بودند، الحاکم میتوانست یک نسخه از دجال باشد و برای خود اسماعیلی ها، صلاح الدین ایوبی سنی که هم اسماعیلی ها را در مصر سرنگون کرد و هم اورشلیم را از صلیبی ها پس گرفت میتوانست دجال باشد. فرقه ی الحاکم در مصر سرکوب شد ولی هنوز پیروان الحاکم تحت عنوان دروزی ها در لبنان وجود دارند. این دروزی ها هم درست مثل کارملی ها اعقاب گوساله پرست های طردشده ی یهودی شمرده شده اند و این به هگینز اجازه میدهد تا الحاکم را دقیقا به خاطر مصری بودن و خدا بودن، نسخه ی اسلامی ازیریس بشمرد. «الحاکم بامرالله» یعنی کسی که به خواست خدا به حکومت رسیده است و موضوع این است که در سرزمین های اسلامی، تمام حکمرانان "حاکم" نامیده میشوند و هگینز معتقد است که تمام حکمرانان اسلامی، نسخه ای از الحاکم و ازاینرو دارای اختیارات فرابشری هستند همانطورکه تمام فراعنه، نسخه ای از ازیریس بوده اند. از طرفی تمپلارها به نام تمپل یا معبد سلیمان نامگذاری شده بودند و SOLOMON یا «سلیمان»، خود تلفظ دیگری از "سلمان" به معنی مسلمان شده بود که این با اتهام سلیمان درباره ی نصب بت های گاوهایی با سر انسان در معبد یهود بی ارتباط نیست. بنابراین و با پیروی او از VON HAMMER که اسماعیلی ها و تمپلارها را دو شعبه ی جدا شده از یک جریان واحد میشمرد، هگینز نتیجه میگیرد که به اصطلاح جنگ صلیبی، درواقع حمله ای از غرب به شرق بود که در آن، تلاشی برای ایجاد یک مذهب بینابینی از اعتقادات دو طرف انجام گرفت ولی جریان مربوطه در یک اصلاحات مذهبی متشرعانه، از نتایج خود شکست خورد و با جدا شدن غرب و شرق از هم، در دو مسیر جداگانه تحول یافت. "شیخ الجبل" نام بامسمایی برای بنیانگذار این جریان بود. لغت عربی "شیخ" به معنی دانا و رئیس، با لغت اروپایی saga/sage به معنی فرد دانا همریشه است؛ اصطلاح "ساکیا" برای قبیله ای که بودا در بینشان ظهور کرد هم به اینجا برمیگردد. ارتباط دانایی و ریاست، همان ارتباط عنوان "حاکم" با لغت "حکمت" به معنی دانش است. "جبل" که در عبری به کوه معنی میشود، تلفظ دیگری از "گبل" است که به گفته ی هَمِر، ارتباطش با کوه ثانویه است و تلفظ دیگرش به صورت "قَبَل" است که به "قبالا" یا "کابالا" تبدیل شده و اصل آیین یهود را نشان میدهد. کابالا به کوه تشبیه میشود چون منشا دین یهود است همانطورکه در کتاب مقدس، کوه سینا منشا دستورات این دین و جایگاه خدای آن شمرده شده است. در فصل 18 کتاب اول پادشاهان، گبلیم، عنوان معبد سلیمان است که قبله ی یهود شمرده میشود. گیبیل که امروزه بیشتر "جبیل" نامیده میشود، نام منطقه ای کوهستانی در لبنان است که در منابع یونانی، "بیبلوس" نامیده شده است. فیلون اسکندرانی دانشمند یهودی که از پایه های کابالا به شمار میرود از ریشه ی بیبلوسی دانسته شده است. نامجای بیبلوس نیز با BIBLE عنوان کتاب مقدس یهودی-مسیحی مرتبط است همانطور که با "بابل" یا دروازه ی خدا منشا تمام انسان ها و ادیان مرتبط است. بنابراین شیخ الجبل را میتوان حکیم کابالا یا دانا به کتاب مقدس معنی کرد. مسلما این کتاب مقدس یا باید کتاب مقدس کلیسای کاتولیک باشد و یا انجیل یوآخیم که مقابل آن قرار میگیرد و با آن متحد میشود. در هر دو حالت، هر چیزی از آن که به شرق رسیده باشد، متاخر است و بنابراین اسلامی که غرب با آن جنگ صلیبی میکند، باید چیزی قبل از دخل و تصرف های یهودیت در آن باشد، چیزی که با توجه به مقابل هم قرار گرفتن یهودیت و مذهب صابئی/صابی/صبی، اسلام اولیه را فقط میتواند مذهب صابی نشان دهد، لغتی که هگینز، اصطلاح "صوفی" برای عرفان گراهای اسلامی متاخر را تلفظ دیگر آن میداند. درست همانطورکه در غرب، تمپلاریسم، چیزی بین پاگانیسم و مسیحیت کاتولیک است، در شرق هم مذهب اسماعیلی چیزی بین مذهب صابی و تشرع اسلام سنی تعریف میشود. این که بنیانگذار فرقه ی شیخ الجبل، حسن صباح نام میگیرد و خود، شیخی است که در کوهستان ساکن شده است، به نظر هگینز از این مرحله ی بینابینی ریشه میگیرد بدین معنی که "صباح" تلفظی بازخوانی شده از لغت "سابائوس" به معنی صابئی است و "حسن" هم تلفظی بازخوانی شده از اصطلاح "اسن" برای حصائیان است. حصائیان فرقه ای از یهود بودند که تحت تاثیر صابئین کلدانی قرار گرفته و به عرفان متمایل شده بودند. در میان یهود، "حسیدی" عنوان فرقه ای بود که بنیانگذارانشان از میان یهودیانی برخاسته بودند که به زبان و نوشتار کلدانی مشغول بودند و ازاینرو حسیدی نامیده میشدند که تلفظ دیگر کسدی به معنی کلدانی است. در سفرنامه ی بنیامین تودلایی از جامعه ای از یهود بین بلخ و سمرقند یاد شده که به زبان کلدانی میگفتند و مینوشتند. در یورک و اسکاتلند بریتانیا هم یهودیان کلدانی مآب معروف بودند و کولدی نامیده میشدند که شکل معوج اصطلاح کَلدی است. بابل پایتخت کلدانیان شمرده میشد. در منبعی ماسونی به نام CAMBRIDGE KEY آمده که دانش های کلدانی، عبری و هندی همه از بالای کوهی به نام "کاسی" ریشه گرفته که اولین سکونتگاه خالق زمین در آن بوده است. به سبب تمثیلی بودن مذهب صابئی، هگینز لغت "کاسی" را با لغت "قصه" مقایسه میکند و به منفور بودن "قصاصون" در گفتمان متشرع اسلام میپردازد و فکر میکند که با توجه به تبدیل "ک" و "ق" و "ح" و "ا" به هم، اصطلاح ASSASIN که برای پیروان فرقه ی حسن صباح به کار میرود، نه با معنای اروپاییش به معنی آدمکش، بلکه تلفظ دیگری از "قصاصین" یعنی قصه پردازان باید تلقی شود. هگینز همچنین کاسی را معادل با "غزه" در تورات میگیرد، محل سکونت پلستینی ها که یهود با آنها در جنگ بودند. به دلیل وجود یک دریاچه (مر) در نزدیکی غزه، آنجا "غزه مر" هم نامیده میشد که هگینز، آن را مبنای هر دو نامجای عجمر و کشمیر در هند میداند. کشمیر هند، خود را محل قرارگیری معبد سلیمان پایتخت یهود میشمرد و بنابراین غزه ی اولیه همان بیت المقدس و محل قرارگیری کوه خدا بود که در فوق "کاسی" نامیده شده است. پس همانطورکه کسدی مبنای حسیدی است، کاسی هم مبنای حصایی و حسن/اسن است و باید "حسن صباح" را به "حصایی صابی" و به عبارت دیگر به یهودی کلدانی مآب ترجمه کرد. اگر او آخرین تلاش دین محمد برای حفظ خلوص باشد که الگوی مسیح بازگشته شده است، پس در اثر برابر گرفتن محمد بازسازی شده با دجال، مسیح اولیه به 600سال قبل از او برمیگردد و یهوه به عنوان "خدای عصر پدر" یوآخیم در 600سال قبل از مسیح تعبیه میشود. با برابر گرفتن خدای اصلی یهود با خدای کابالا که در جهان مادی منکثر است، این خدا معادل با بودا در نزد بوداییان خواهد بود که درست مثل یهوه ی مسیحی، در انسان های زمینی هم تجسد می یابد. زمان تعیین شده برای بودا هم در حدود 600سال قبل از مسیح تعیین شده است. لازم به ذکر است که بودا در هند، نام خدای سیاره ی عطارد هم هست و درست مثل هرمس یا مرکوری که خدای عطارد در اساطیر یونانی-رومی است، این بودای عطاردی هم خدای دانش است. در مصر، مرکوری را تحوت و در بین ژرمن ها تائوتس یا توئیسکو مینامند که این آخری با عنوان شوالیه های تویتونی برای گروهی مشهور از جنگجویان صلیبی مرتبط میباشد. مطمئنا این همانی بودای هندی با تعصب زاهدانه ی مسیحی قرون وسطی، مرتبط با برابرگیری مسیح با خود یهوه و اصالت او است. یهوه به کیش بعل در قبل از خود خاتمه داده و این بعل، همان خدای گاومانندی است که سلیمان او را به معبد یهود برمیگرداند. بودا هم نهمین و آخرین آواتار ویشنو است که مذهب آواتار قبلی یعنی کریشنا را که چوپان و همدم گاوان است منسوخ کرده است و با این حال، قرار است کریشنا با آواتار دهم، در قالب کالکی یا منجی موعود برگردد. قاعدتا این منجی موعود، عیسای مسیحیان در آخرالزمان است و به سبب ارتباطش با کریشنای گاو دوست باید همان ازیریس گاوآسای فراماسون ها باشد که طغیانش علیه بودا همچون طغیان تجمل علیه زهدمآبی به نظر میرسد. این طغیان در سطح جهان رخ میدهد، چون خدای کابالا در کالبد تمام جهان حضور دارد و کل جهان معبد یعنی تمپل او است. به همین خاطر، لغت تمپل با لغت تمپلوم به معنی جهان مرتبط است و کیش تمپلار، نه فقط معبدی بلکه جهانی است و اشتهایش به حد بلعیدن کل جهان است. سرنوشت جهان هنوز باید بر اساس ستاره پرستی قدیم صابئی کلدانی، در آسمان تعیین شود و آدم ها بسته به تغیر هر روزه ی نقشه ی ستارگان در آسمان شب، بسته به زمان تولدشان شخصیت های متفاوتی داشته باشند. به همین دلیل هم هست که گفته میشود قبلا در خانه ی کعبه ی مسلمانان، 360 بت یعنی به تعداد روزهای سال خورشیدی وجود داشت. بدین ترتیب نه فقط جهان به سال تشبیه میشود، بلکه خدایش در دوره های زمانی متشبه به سال، دچار تغییر ماهیت وجودی میشود همانطورکه خدای مانی به خدا و شیطان تقسیم میشود و فاوستوس از این دو شخصیت به ترتیب به نام های گاد و هایل یاد میکند. مانی نتیجه ی نوعی ارتداد از مذهب سنت توماس شمرده میشود و سنت توماس درواقع تموز خدای طبیعت و فصل ها بوده که در دوران حیاتش در نیمه ی اول سال، طبیعت سرسبز و مملو از فراوانی بود و با مرگش در نیمه ی دوم سال، خزان و بی باری و تهیگی بر زمین حاکم میشد. سنت توماس نمیتوانست جلو ارتداد مانی را بگیرد چون مرده بود و مرگ او همان مرگ تموز بود. انحطاط مذهبش هم همان فرافکنی چرخه ی فصل های سال تموز به دوره های تاریخی و تبدیل روح دوره ی خزان، به خدای بیابانگردان یهودی یعنی یهوه بود که زهد و ریاکاری را یکجا به مردم میفروخت و بین آنها پخش میکرد. ظهور عصر علم بعد از غلبه ی جهل یهوه درواقع بازگشت تموز بود که با نام یکی از نسخه های سوری او یعنی "آدونیس" مرتبط بود. عنوان آدونیس از "دن/تن" به معنی خدا و امر خدایی می آید که علم ازجمله ی این امور خدایی است. در کلدانی، "تانا" به معنی خردمند است و همین لغت در زبان فارسی، "دانا" تلفظ میشود. در فارسی به علم "دانش" یعنی آنچه از "دان" ریشه میگیرد میگویند. در هندوستان به افراد خردمند، "دانشمند" یعنی مشغول به دانش گفته میشد. ایرانی ها به جایی به نام "بهار دانش" یعنی باغ خرد اعتقاد داشتند که همه ی علوم از آن می آمد و هگینز آن را با باغ های آدونیس در اساطیر یونانی مقایسه میکند. "دن" به معنی خدا منشا اطلاق اصطلاح "اردن" یعنی رود دن به رود مهمی در نزدیکی سرزمین مقدس بود که میتوانست رود آدونیس و منشا باغ های بهشتی او هم باشد. به رود ارس در ایران هم "دون" گفته میشد. بعضی از عرب ها این رود را "رُش" مینامند که در عبری به معنی دانش و منشا اصطلاح "رأس" به معنی رئیس و حکومتگر است. این باز یادآور ارتباط "حکمت" به معنی دانش با عنوان "الحاکم" برای دجال اسلامی سال 1200میلادی است. "حکمت" معادل عربی دقیق "خوخمه" به همان معنا در زبان عبری است که در کابالا همسر یهوه تلقی میشود. معادل یونانی خوخمه، الهه ای به نام سوفیا است که طالبان دانش به نامش فیلوسوفیا یا فیلسوف نامیده میشوند. به نظر هگینز، اصطلاح "سوفیا" فرم مونث لغت "صوفی" برای دانایان اسلامی است که مدعی تداوم عرفان سرکوب شده توسط متشرعینند و بخش های مهمی از این عرفان در آثار اسماعیلی ها متجلی است. پس سوفیا یا دانش میتواند مسیح بازگشته ی تمپلارها باشد، منتها مسیحی به شکل یک زن، یا این که این زن، مسیح راستین را به دنیا می آورد همانطورکه ایزیس همسر ازیریس، روح شوهر متوفایش را به شکل هورس از نو به دنیا می آورد تا از تایفون انتقام بگیرد. بی دلیل نیست که همان سال 1200 میلادی مصادف با دوران ظهور ژاندارک زنی برگزیده از سوی خدا است که به سلک تمپلارها درمی آید و بعد از این که همچون مسیح توسط متعصبین اعدام شد، قدیسه ی آنها میشود.:

ANACALYPSIS”: V1: GODFREY HIGGINS: LONGMAN: 1836: P698-713

تولد واقعی مسیح به قلم تمپلارها در قرن 12میلادی، با همکاری اولیه ی آنها با مسلمان ها و جار زدن علوم آنها علیرغم دشمنی بعدیشان با اسلام، نسبت عجیبی دارد، چون دقیقا همان جهانی شدن یهودیت توسط مذهب مسیح بعد از اعدام مسیح به دست یهودیان است. دراینجا یهودیه نام جدیدی به خود میگیرد: تریپولی یا طرابلس به معنی شهر تثلیث در اشاره به تثلیثی بودن مسیح. نسخه ی جدید مسیح، ریموند دوم جنگجوی صلیبی است که به کمک جمعی از مسلمانان طرابلس را تصرف و آنجا را پایگاه تمپلارها میکند ولی بعدا توسط گروهی از حشاشین یا همان اساسین های اسماعیلی چاقو میخورد و کشته میشود و این ترور، اولین ترور یک حکمران مسیحی به دست حشاشین است. ریموند مابه ازایی برای مسیح حشاشین است که همانند عیسی مسیح، به دست قوم خودش کشته میشود و. اعتبارش از یهودیه به روم منتقل میگردد. این اتفاق در سال 1152 رخ میدهد که با توجه به اضافه شدن هزار سال به تمام سال ها به دنبال خوانده شدن عدد سال با I اول آن به 1، سال 152 میلادی بوده که بعدا به 1152 تبدیل شده است( I152=1152). این اتفاق هم میتوانسته آغاز مسیحیت و سالشمار مسیحی شود و هم برای تعیین چنین آغازی، با سال تولد مسیح بعد از تعیین سن غیر واقعی 33سالگی برای زمان قتل او جمع شود. با انتخاب مورد دوم، سال آغاز مسیحیت، 152 بعلاوه ی 33 یعنی سال 185 میلادی میشد. این با موضوع شناسایی شده توسط اندرو مارفول جور درمی آید که بر اساس آن، بسیاری از وقایع در تاریخ رسمی، دو بار و با فاصله ی 185 سال تکرار میشوند و احتمالا زمان بسیاری از وقایع دیگر هم در تاریخ فعلی، 185سال اضافه یا کم شده است. موضوع ظهور مسیح در قرن 12میلادی، در کتاب های فومنکو هم بسیار برجسته است. او که کل تاریخ باستان را انکار و وقایع باستانی را انعکاس وقایع قرون وسطی در دوره های ماقبل مسیح میشمرد، و سازه های به اصطلاح باستانی را بناهای قرون وسطایی میخواند که باستانشناسان برایشان زمان دیرین جعل کرده اند، نسبت به تاریخ پس از قرن 12 خیلی نرم برخورد میکند. این ریاضیدان ناسیونالیست روس، مدعی است که زمان دقیق اتفاقات بعد از قرن 12 را با کمک مدل های ریاضی و نرم افزارهای کامپیوتری به دست آورده است، ولی این حرف ها را فقط برای مرعوب کردن منتقدان غیر ریاضیدان میزند. اصل و اساس کار فومنکو، "پیگوپای" یا «مکتب تردید در باب آثار باستانی» در چین دهه های 1910 و 1920 است که در صحت محتویات منابع تاریخ چین شک کرده و معتقد بود بسیاری از وقایع تاریخ چین، چند بار و هر بار برای سلسله ای متفاوت بازنویسی شده اند و هرچقدر بازنویسی ها بیشتر شده اند، بعضی روایت ها ویژگی های ماوراء الطبیعه ی بیشتری به خود گرفته اند. فومنکو همین کار را با تاریخ کل جهان میکند و میتوان به ضرس قاطع گفت که اساس کارش درست است با این تفاوت که از بین بازنویسی های گوناگون فقط آنهایی را که به نفع کشورش روسیه هستند اصل میگیرد و روسیه را مبدا تاریخ کل جهان معرفی میکند. علت انتخاب قرن 12 از سوی او نیز این است که تقریبا دوران ورود اسلاوهای روس به تاریخ رسمی است. سیلوریو صداقت او را زیر سوال میبرد چون فومنکو تاریخ روس ها را از تاریخ روم شرقی درمی آورد درحالیکه بنا به نوشته های خود فومنکو، تاریخ باستان روم غربی و روم شرقی، از روی مابه ازاهای جدیدشان یعنی امپراطوری روم مقدس و امپراطوری عثمانی برداشته شده و تازه روم مقدس هم که فقط وقتی هابسبورگ است خیلی قدرقدرت است کل توصیف خود را مدیون هابسبورگ های حاکم بر امپراطوری اطریش-مجارستان در قرن 19 است که وارثین خودخوانده ی روم مقدس بودند که ادعای احیایش را داشتند و نسبتشان با روم شرقی تا اندازه ی زیادی از روی جنگ هایشان با عثمانی تعیین میشد. همانطورکه تاریخ رسمی مدعی است، رم ایتالیا که محل واتیکان روم مقدس است، اصل روم تعیین شده است و بنابراین روم شرقی بیزانسی غاصب است که اینجا باید به جای بیزانس بخوانید: عثمانی. از طرفی به گفته ی فومنکو عثمانی ها همان حشمونایی های یهودی کتاب مقدس هستند که سرزمین مقدس را از سلوکی های یونانی که مابه ازای دیگر فاتحان اروپاییند (روم=یونان) پس میگیرند. به نظر سیلوریا این پس گیری همان بازپس گیری اورشلیم از صلیبی ها توسط مسلمانان است. صلیبی ها در حمله به اورشلیم میخواستند انتقام قتل مسیح را بگیرند چون به نظر سیلوریو آنهایی که در اورشلیم به مصافشان میرفتند نه مسلمانان بلکه حشمونیان یهودی بودند و این حشمونیان، اسکیت های یهودی شده ی عثمانی از اروپای شرقی بودند که شرق نزدیک را تصرف کرده بودند. بنابراین هیچ یک از این اتفاقات در قرن 12 نیفتاده و انعکاس وقایعی به مراتب متاخرترند. در جهت اثبات این ادعا میتوان این را هم مورد توجه قرار داد که فومنکو اصل تاریخ تحریف شده را به منبعی به نام "گاهشماری پروتستان" نسبت میدهد که بر اساس گاهشماری قبلی اسکالیگر و پتاویوس تهیه شده است. فومنکو میگوید این اثر که منشا اصلی پذیرش گاهشمار روم باستان تلقی شده است، در نیمه ی دوم قرن 17 تهیه شده و در سال 1720 به روسی ترجمه شده است. نکته این است که از این اثر، هیچ نسخه ی لاتینی شناخته شده نیست و فومنکو هم با نسخه ی روسیش کار کرده است. آیا کارهای قبلی ژوزف اسکالیگر و دیونیسیوس پتاویوس قبل از تهیه ی این اثر وجود داشتند یا بعدا تهیه شدند؟ در این مورد، بخصوص باید به این توجه داشت که احکام شورای نیقیه که مبنای مسیحیت تثلیثی کنونیند فقط در آثار دیونیسیوس اکسیگوس ظهور میکنند که قدیمی ترین نسخه های شناخته شده شان توسط دیونیسیوس پتاویوس منتشر شده اند. این دیونیسیوس اکسیگوس ظاهرا یکی از راهبان اسکیتی اهل اسکیتیه ی صغیر در قرن ششم میلادی و مخترع تاریخ گذاری آنودومینی (میلادی) بود. گفته میشود قبل از دیونیسیوس پتاویوس (قرن 17) کپلر در اواخر قرن 15 از آثار دیونیسیوس اکسیگوس یاد کرده است. اما احتمالا زمان کپلر را باید با همان روش جمع 185 سال، به نیمه ی اول قرن 17 و دوران حیات دیونیسیوس پتاویوس برسانید که در این صورت، میرسیم به این حرف فومنکو که دیونیسیوس اکسیگوس (اکسیگوس یعنی فروتن) همان دیونیسیوس پتاویوس بوده است. از آن جالبتر این که آثار خود دیونیسیوس پتاویوس هم ظاهرا گم شده بودند تا در سال 1718 توسط J.G.JANUSکشف شوند، البته آنطورکه بوخارت در سال 1845 عنوان کرده است. عجیب است که اولین نویسنده ی آثار، نام یک خدای پاگانی یعنی دیونیسوس را دارد و مکتشف آنها که درواقع نویسنده ی دومشان است، باز نام یک خدای پاگانی دیگر یعنی جانوس را دارد. انگار که مسیحیت واقعا از خدایان انسان نمای پاگان ریشه گرفته است همانطورکه مذاهب شرقی از همتایان شرقی این خدایان یعنی آنوناکی ها به انسان های معمولی رسیده اند پیش از آن که آن خدایان، زمین را ترک کنند. بیخود نیست که تضعیف مسیحیت به معنی بازگشت خدایان پاگانی است و از دید مسیحیان این امر به معنی شیطانی شدن جهان است چون مسیحیت، خدایان پاگان را همان شیاطین میداند.:

“THE NEW CHRONOLOGY BY FOMENKO AND NOSOVSKIY”: KORBIN DALLAS: STOLEN HISTORY: 14 NOV 2020

خدایان انسان نمای سابق حالا تبدیل به انسان های خدانمایی شده اند که هنوز دارند به مردم، دانش های شگرف نیبخشند و هنوز انعکاسی از خودهای بزرگ مردمی هستند که در دنیایی به اندازه ی دهکده ی جهانی، حکمرانان مشخصی همراه با سخنگویان فکری و فرهنگی گماشته ی آنها را میشناسند که میتوانند خود بزرگشان را در آنها بپرستندانسان پرستی خرافی آشکاری که فقط بزرگی و پمپاژ شدید کلمه ی "علم" در سطح جامعه میتواند آن را پنهان کند. شاید یکی از بزرگترین اشتباهات مارکسیسم که لیبرالیسم نهایت استفاده از آن را کرذده است همین بوده است. علاقه مندی به خود بزرگ لزوما به ظهور آگاهی در توده ها منجر نمیشود چون پرستش آن در بیرون از خود راحت تر است.

سرمایه داری مدرن: موفق ترین و جهانگیرترین مذهب دنیا

تالیف: پویا جفاکش

منابعی از سال 1912 ادعا میکنند که در زلزله ی سال 1800 نیومادرید ایالات متحده، گزارش‌های متعددی از مشاهده ی "درخشش‌ها" و "جرقه‌های نور" توسط مردم وجود داشته است. موضوع ملاحظه ی تخلیه های نوری از زمین که در قبل، حین و بعد از زلزله‌های قدرتمند، و گاهی اوقات توسط شاهدان برای روزها یا هفته‌ها قبل یا بعد از زلزله یا مجموعه‌ای از زلزله‌ها در منطقه دیده شده‌اند، سابقه ی تاریخی زیادی دارد و اصطلاح مخصوص آن «نورهای زلزله» است. اما تا همین اواخر عموماً توسط «جامعه ی علمی» پذیرفته نشده بود و هنوز هم به طور گسترده به عموم مردم آموزش داده نمی‌شود، شاید به این دلیل که علل آن هنوز مورد توافق نیست، و شاید به این دلیل که هنوز به طور جهانی پذیرفته نشده است. بسیاری از مقالات علمی منتشر شده در مجلات در چند دهه ی گذشته، شواهد عکاسی از نورهای زلزله را که همزمان با زلزله‌های منطقه ی ناگانو در ژاپن از سال ۱۹۶۵ تا ۱۹۶۷ گرفته شده است را به عنوان نقطه ی عطفی حیاتی ذکر می‌کنند که منجر به پذیرش گسترده تر این پدیده توسط جامعه ی بزرگتر زلزله‌شناسی شد. این گزارش با عنوان « اندازه و برخی ویژگی‌های منابع نورانی مرتبط با زلزله هیوگو-کن نانبو در سال ۱۹۹۵ » نوشته ی تامشیدا تسوکودا از دانشگاه توکیو توضیح می‌دهد که در جریان زلزله‌های ناگانو در سال‌های ۱۹۶۵ تا ۱۹۶۷، «یکی از ساکنان موفق شد پنج بار یا بیشتر از نور عکس بگیرد» و به متون منتشر شده توسط ژئوفیزیکدان Y. Yasui در سال‌های ۱۹۷۱ و ۱۹۷۲ استناد کرده است. مقاله ی دیگری در مورد نورهای زلزله که در سال 1973 در بولتن انجمن زلزله‌شناسی آمریکا منتشر شد، به متون نوشته شده توسط ی. یاسویی نیز استناد می‌کند. چکیده ی مقاله می‌گوید: بهترین مشاهدات مستند از نورهای زلزله مربوط به زلزله‌های ژاپن در اوایل دهه ی ۱۹۳۰ و اواسط دهه ی ۱۹۶۰ است. در مورد اخیر، عکس‌های رنگی و سیاه و سفید از نورهای درخشان، نیم‌کره و سفید مستقر در سطح زمین، با قطر حدود ۲۰ تا ۲۰۰ متر، به مدت ۱۰ ثانیه تا ۲ دقیقه، که محدود به قله‌های کوه در یک سنگ گسل‌دار کوارتز-دیوریت بود، گرفته شد. هرگونه تلاش برای توضیح این پدیده با مشکلات و عدم قطعیت‌های بزرگی همراه است. مطالعات بعدی، گزارش‌های مربوط به نورهای زلزله در سایر نقاط جهان را با دقت مستند کرده‌اند، گاهی اوقات با عکس. این مطالعه با عنوان « نورهای زلزله (EQL) زلزله ی ۶ آوریل ۲۰۰۹ آکویلا در مرکز ایتالیا » «پدیده‌های نورانی که در این مورد به وفور مشاهده شده‌اند» را مورد بحث قرار می‌دهد. گزارش‌هایی که احتمالاً می‌توانستند ناشی از اشتباه گرفتن با اتصال کوتاه خطوط برق، نشت لوله ی گاز یا حتی سیاره ی زهره باشند، کنار گذاشته شدند و ده‌ها توصیف شگفت‌انگیز باقی ماندند که خواندن آنها جذاب است. مشاهدات بر روی نقشه‌ای از منطقه ی زلزله‌زده ترسیم شده‌اند و برخی از عکس‌های گوی‌های نورانی که توسط شاهدان گرفته شده است، گنجانده شده است. برخی از جنبه‌های جالب گزارش‌ها شامل این واقعیت است که آنچه به عنوان شعله‌های آتش گزارش شده بود، همیشه به رنگ قرمز بود، اما پس از آن هیچ نشانه‌ای از سوختگی یافت نشد و هیچ آتش‌سوزی توسط این شعله‌ها آغاز نشد. بسیاری از مشاهدات به نظر می‌رسید تخلیه ی الکتریکی، چه عمودی و چه افقی، باشد و تخلیه‌های عمودی همیشه از زمین سرچشمه می‌گرفتند. در پست‌های قبلی به دکتر والت براون، نویسنده ی نظریه ی هیدروپلات، در مورد این پدیده ی نورهای زلزله اشاره شده است. نظریه ی دکتر براون مکانیسم متفاوتی را برای علت زلزله نسبت به مکانیسم ارائه شده توسط نظریه ی تکتونیکی پذیرفته شده ی متعارف پیشنهاد می‌کند. توجه داشته باشید که بحث دکتر براون در مورد پدیده ی تخلیه‌های الکتریکی و پدیده‌های نورانی همراه با زلزله - و همچنین اختلالات یونوسفر قبل از زلزله‌های بزرگ، که گاهی اوقات برای چند روز قبل از آن رخ می‌دهد - شامل تخلیه‌های پلاسما می‌شود. نظریه ی او همچنین معتقد است که تخلیه‌های قدرتمند پلاسما در طول وقایع پیرامون یک سیل جهانی فاجعه‌بار روی زمین آغاز شد (یا به شدت افزایش یافت) و اثرات بعدی این رویداد علت زلزله‌ها (و تخلیه‌های گاه به گاه پلاسما که با آنها همراه است) تا به امروز است. ارتباطات احتمالی بین زلزله و تخلیه ی پلاسما با توجه به این واقعیت که به نظر می‌رسد اژدهای چینی با زلزله مرتبط بوده است و همچنین به نظر می‌رسد بسیاری از ویژگی‌های مرتبط با تخلیه ی پلاسما را در خود جای داده است (حتی اگر مطالعه مدرن تخلیه ی پلاسما نسبتاً جدید باشد)، جذاب است. کوزه ی معروف لرزه‌نگاری طراحی شده توسط ستاره‌شناس چینی ژانگ هنگ (که گمان می‌رود از سال ۷۸ تا ۱۳۹ میلادی در چین زندگی می‌کرده است) به وضوح نشان می‌دهد که زلزله و اژدها در اساطیر چینی به هم مرتبط بوده اند. گزارش‌های زیادی در اینترنت در مورد «ابرهای رنگین‌کمانی» یا به اصطلاح «ابرهای زلزله» وجود دارد که ممکن است با نورهای زلزله ی مورد بحث در مقالات ذکر شده در بالا اشتباه گرفته شوند، اما با خواندن گزارش‌های زلزله مشخص است که گوی‌های نورانی، تخلیه‌ها و درخشش‌هایی که در آنجا توصیف می‌شوند، احتمالاً کاملاً با ابرهای رنگین‌کمانی که عموماً «ابرهای زلزله» نامیده می‌شوند (که ممکن است ناشی از شرایط جوی ساده‌ای باشند که با زلزله مرتبط نیستند) متفاوت هستند. همچنین شایان ذکر است که گزارش‌های مربوط به نورهای زلزله که شبیه تخلیه‌های پلاسما هستند، به دهه‌ها و حتی قرن‌های گذشته برمی‌گردند. برخی از افرادی که در مورد پدیده ی نورهای زلزله بحث می‌کنند، آنها را به برنامه ی HAARP که توسط دولت ایالات متحده ایجاد شده است، نسبت می‌دهند، اما به نظر واضح می‌رسد که نورهای زلزله ی گزارش شده در زلزله‌های نیو مادرید در سال‌های 1811-1812 (به عنوان مثال) نمی‌توانند با هارپ مرتبط باشند. البته این بدان معنا نیست که هرگونه ارتباط هارپ با پدیده‌های عجیب جوی (یا حتی تلاش برای دستکاری زمین یا آب و هوا یا حتی ایجاد زلزله) امکان‌پذیر نیست -- بلکه فقط به این معنی است که پدیده ی نورهای زلزله ظاهراً قبل از هرگونه برنامه ی مدرنی وجود داشته است. البته هنوز هم این امکان وجود دارد که افرادی که به ارتباط بین انرژی الکترومغناطیسی و زلزله پی می‌برند، بتوانند از آن ارتباط استفاده کنند، اما قبل تر اگر کسانی که به اختلالات جوی همراه با زلزله - و خود زلزله‌ها - اعتقاد داشتند، می‌گفتند که آنها در واقع توسط اژدهای آتشین در حال پرواز ایجاد می‌شوند. کسانی که در دوران باستان اژدها را به زلزله مرتبط می‌دانستند، ممکن است اطلاعات بیشتری در مورد ارتباطات پلاسما و زلزله نسبت به «علم مدرن» تا همین اواخر داشته‌اند (و شاید آنها هنوز هم اطلاعات بیشتری نسبت به آنچه ما موفق به کشف مجدد آن شده‌ایم، داشته‌اند). این ارتباط همچنین میتواند افسانه های ایجاد کسوف و خسوف در اثر بلعیده شدن خورشید یا ماه به دست اژدها را هم در بر بگیرد.:

Dragons and the phenomenon of "earthquake lights": DAVID MATHISEN: STAR MYTHS OF THE WORLD: November 9, 2012

حمله ی اژدهایان از درون زمین به آسمان و به منابع نور چون خورشید و ماه، پیرو مقابل هم قرار گرفتن آسمان نورانی و زمین تاریک است. اژدها به عنوان مابه ازایی برای شیطان اعظم است که نور را که تمثیل خدا است تهدید میکند. غروب هر روزه ی خورشید که با کشیده شدن خورشید به قلمرو اژدها و شیاطینش در درون زمین اتفاق می افتد، با سایه گستراندن تاریکی، پیروزی اژدها را شعار میدهد. ولی خورشید با غلبه بر اژدها در طلوعدم از شکم زمین به در می آید و نور برمیگردد. در اقصی نقاط عالم، افسانه های زیادی درباره ی ترک گفته شدن زمین و آسمان ها از سوی خدا و سفر ابدی خدا به آسمان وجود دارد که اغلب نشانه ی نوعی نارضایتی خدا از انسان ها و مابه ازایی برای سقوط آدم و حوا از قلمرو خدا در بهشت میباشند. این افسانه ها با افسانه ی یونانی-رومی دوران طلایی ساتورن که در آن نظام طبقاتی وجود نداشت و انسان ها از همه گونه امکاناتی برخوردار بودند مرتبطند. جورج سانتیلانا و هرتا دچند در کتاب "آسیاب هملت" (منتشر شده به سال 1969) سعی کرده اند رد عصر طلایی ساتورن را با جمع آوری حداکثر اسطوره های بهشت گم شده بگیرند و تصویری از تاریخی احتمالی که در آن، زمین چنین جایگاه فوق العاده ای بوده است پیدا کنند. نظریه ی پلاسما و موضوع "نورهای زلزله" یکی از مهمترین دلایل توجه آنها به این پروژه بوده که آنها را به سمت تغییر موقعیت زمین نسبت به سیارات دیگر در اثر یک فاجعه ی احتمالی جهانگیر در گذشته رهنمون کرده است. ازاینرو تلاش آنان شباهت زیادی به کار ولیکوفسکی دارد که آثار سقوط تمدن ها و از بین رفتن زیستگاه ها و گونه های جانوران و گیاهان باستانی در زمین را به تغییر سیستم سابق قرارگیری سیارات در آسمان زمین و فجایعی که این تغییرات بر زمین تحمیل کرد مربوط میکند. "آسیاب هملت"، از جمعبندی افسانه های پیشینیان، زمینی منقضی را بازسازی میکند که خورشید آن، سیاره ی زحل بوده و در فاصله ی کمی از زمین در محل قطب شمال قرار داشته و هرگز در چنین زمینی، غروبی اتفاق نمی افتاده است. دیدیه لاکاپله این دیدگاه را دنباله ای بر توضیح "دین وارن" از دانشگاه بوستون در قرن 19 میداند که کشف فسیل های جانوران و گیاهانی در قطب شمال را که امروزه متعلق به سرزمین های گرمسیر میشناسیم، دلیلی بر بودن بهشت عدن تورات در قطب شمال و کوچ گونه ها به جنوب در اثر بروز یخبندان در شمال میخواند، و نیز نظریه ی "آتلانتیس شمال" یورگن اسپانوت که فرازی از ادیسه ی هومر را توسعه میدهد که در آن، فایسیان های جزیره ی شریا ادعا میکنند اولین پادشاهیشان در هایپریا در شمال دور بوده است. به نظر لاکاپله اما محتمل ترین توضیح برای وجود فسیل های اسرارآمیز در قطب شمال، این است که شهابسنگی با زمین برخورد کرده و باعث تغییر محور زمین و قرار گرفتن قطب شمال در محل کنونیش شده و قبل از آن، آن محل، تفاوت زیادی با بیشتر نواحی دیگر زمین نداشته است؛ اما این که آن، محل آفتاب همیشگی تصور شده است، احتمالا به خاطرات دوری از سفرهایی به قطب شمال برمیگردد که کسی دقیقا نمیتوانسته مطمئن باشد آیا قبل یا بعد از برخورد اتفاق افتاده اند یا نه، و فقط تناقضشان باعث چنین تقسیمبندی ای شده است، چون قطب شمال در زمستان تقریبا همیشه تاریک، و در تابستان تقریبا همیشه روشن است و ممکن است سفری نادر در تابستان، به دوران قبل از جهنم شدن آنجا، و سفری نادر در زمستان، به دوران بعد از جهنم شدن آنجا مربوط شده باشد. تاریکی کامل زمستان میتوانسته به سقوط خدای قطب و تبعیدش به هادس یا تارتاروس نسبت داده شده باشد همانطورکه سقوط موقت خورشید، باعث سایه افکندن موقت تاریکی در شب میشود. این که این خدا کرونوس/ساتورن موکل زحل تعیین شده است، به این برمیگردد که در بسیاری از اساطیر باستانی، خدای زحل، صاحب خورشید است. بنابراین برخلاف آنچه "آسیاب هملت" میگوید، جای زحل با خورشید عوض نشده است و سقوط زحل، روایت دیگر سقوط خورشید است. این هم که عصر طلایی به سقوط ساتورن توسط پسرش ژوپیتر تعبیر شده است، به تقسیم خدایی واحد به دو خدا بعد از انتقال بهشت آسمانی به زمین و جدا کردن خدایان دوران های بهشت و پسابهشت در زمین مربوط است. چون ساتورن و ژوپیتر، همینطور نسخه های یونانیشان کرونوس و زئوس، قبل از این که در کیهانشناسی هزیودی مقابل هم قرار بگیرند، معمولا خدایان واحدی تلقی میشدند. جووه که نام اصلی ژوپیتر است، تلفظ دیگر نام یهوه خدای یهود است و یهوه خود را با ال به معنی مطلق خدا برابر میگیرد که در اوگاریت، نام خدای زحل بوده است درحالیکه ژوپیتر، در لاتین، نام سیاره ی مشتری است. علت این است که ژوپیتر و ساتورن، معادل های لاتین حئا و مردوخ در کلده هستند که در ابتدا خدای واحدی بودند ولی کارکردهای شاهی حئا که به سیاره ی مشتری نسبت داده میشد از کارکردهای خلقتی او که به سیاره ی زحل نسبت داده میشد جدا گردید و به صورت مردوخ، تشخصی مجزا از او یافت. به همان ترتیب، جنگجویی مردوخ که شاه شدن او را ممکن کرد، به دانش تعبیر میشد و به صورت نبو خدای دانش که کارکردهای عطارد را نمایندگی میکرد از مردوخ جدا شد و به جای مردوخ با دشمن که اژدهای هاویه بود جنگید. نبو در اساطیر یونانی-رومی، با هرمس یا مرکوری تطبیق شده است ولی جنگجویی نبو از هرمس غربی جدا شده و به مریخ سیاره ی بی منطق جنگجویان که خدایش در کلده نرگال و در اساطیر لاتینی مارس است، انتقال یافته است تا حتی الممکن جنگجویان را از علم و منطق و چون و چرا کردن در دستور دور کنند. لاکاپله قرار گرفتن همه ی اینها به صورت سیارات در آسمان، به این برمیگرداند که قلمرو اولیه ی خدایان و به همراه آنها بهشت عدن در آسمان بوده و این نظریه ی دیوید متیزن را میپذیرد که قدیمی ترین داستان های خدایان و قهرمانان، همه در آسمان اتفاق افتاده اند اما در منطقه ای خاص از زمین، این افسانه ها از آسمان به زمین منتقل و خدایان تبدیل به قهرمانان انسانی شده اند و داستان های ابرقهرمانان و شاهان فاتح بی نظیر باستانی به وجود آمده که ملت های مختلف آنها را کپی و مرتبا در تاریخ های تقلبی خود، بازتکرار کرده اند.:

“L, UNIVERS ELECTRIQUE”: DIDIER LACAPELLE: THEOGNOSIS: 25 JUNE2025

اگر خدا را منعکس در حقیقت بپنداریم و از روی این برداشت، حقیقت و قوانین لازمه ی آن را به نور و روشنایی روز تشبیه کنیم، پس با جابجا کردن جایگاه خدا از آسمان به زمین، به این نتیجه خواهیم رسید که حقیقت و قوانینش، درست مثل روز موقتی خواهند بود و جایی باید تخریب شوند؛ به همین ترتیب، تختگاه های حقیقت و خدا مانند تمدن های باستانی باید توسط بیگانگان نابود شوند تا مانند شبی که بین دو روز حایل میشود، یک دوره بی نظمی داشته باشیم که از تویش نظم جدیدی دربیاید. ازاینرو هر کشوری که بتواند ثابت کند قوانین و دستورالعمل هایش ابدی یا دستکم طویل العمرند، بیش از دیگر کشورها وارث بهشت زمینی از دست رفته و به همان اندازه جانشین برحق بهشت آسمانی، و ناچارا خودش کشور خدا و رهبران سیاسی و اقتصادیش، انسان هایی ایزدی از احزابی ایزدی خواهند بود. کشوری با این طرز تفکر، اجازه دارد برای روشن کردن جهان و از بین بردن تاریکی، به کشورهایی که شیطانی میداند حمله کند یا به وقوع جنگ در کشورهای شیطانی کمک کند، چون وظیفه دارد بهشت روی زمین را احیا کند.

ما ایرانی ها الان در چنین کشوری زندگی میکنیم و در این تردیدی نیست چون جمهوری اسلامی، هیچ وقت در ادعای صدور مذهب خود به سراسر جهان، پنهانکاری نداشته است. به همین دلیل هم هست که ایران واقعا خطر بزرگی برای جهان نیست. چون شعارهای نخ نمای مذهبیش با تصاویر پمپاژشده از بیابان های قرون وسطایی و افرادی که با اسب و شمشیر میجنگند، درباره ی دینی بودن چنین ناسیونالیسم هایی آدرس غلط میدهد و باعث استتار خطرهای واقعی یعنی ناسیونالیسم هایی میشود که ظاهرا سکولارند ولی با همین خرافات مذهبی تاریخ مصرف گذشته دخالت های خود در سراسر جهان را توجیه میکنند و کشورهایی مثل ایران هم هستند که وظیفه دارند چنین خطری باشند تا دخالت سکولارها همیشه برحق باشد. الان فقط یکی از این کشورها هست که میتواند تعیین کند چه کسی هر وقت خواست کجای دنیا جنگ به پا کند یا نکند. امریکا عملا قصد برساختن دهکده ی جهانی تحت ایدئولوژی کاپیتالیسم را دارد و کاپیتالیسمش آنقدر ریشه در یک مذهب یعنی یهودیت دارد که یک کشور کوچک «مقدس» یهودی به نام اسرائیل در خاورمیانه بیش از تمام ایالات امریکا برای دولت امریکا مهم است و یک پای همه ی جنگ های امریکا در خاورمیانه هم او است. حتی اگر بخواهیم گزافه گویی های قدیم فیلسوفان کاپیتالیست غرب درباره ی لزوم رعایت حد اعتدال بین «قانون طبیعی» ارسطو و قانون های مدون شده در مجالس کشورها بر اساس تجربه های ملی را ملاک قرار دهیم، باید به این نتیجه برسیم که امکان ندارد یک قانون واحد با ایدئولوژی واحد در سراسر جهان حاکم شود و برای همه مفید باشد. پس چرا بعضی فیلسوفان کاپیتالیست و لیبرال مدرن مثل فوکویاما از «پایان تاریخ» با لیبرال دموکراسی سخن میگویند انگار که یک جنگجوی صلیبی قرون وسطایی یا یک سردار جنگطلب ایران مدرن، دارد نزدیک بودن آخرالزمان و تحقق بهشت زمینی در اثر جنگ های تیم خودش را شعار میدهد؟! آیا این که سرمایه داری مدرن به شدت مایل به استفاده از نمادهای اجنه و شیطانپرستان در رسانه ی خود است، با این ادعای کلیسا که ساتورن فرمانروای بهشت زمینی، خود شیطان لعین و رئیس اجنه بود، تعارضی دارد؟!

جرمی کلمنت از دانشگاه سوربن پاریس، معتقد است که نئولیبرالیسم به عنوان ابزار فرهنگی گسترش کاپیتالیسم را نه به عنوان یک موضوع اقتصادی صرف، بلکه باید «به عنوان یک گفتمان در واژگان لاکانی، یعنی به عنوان حامل و ناقل پیوندهای اجتماعی بین دو موجود سخنگو و از نظر زبانی تقسیم‌شده، مورد پرسش قرار دهیم.» چون «با توجه به تسلط دکترین نئولیبرال و حضور فراگیر واژگان و بازنمایی‌های آن در جوامع ما، بررسی پیوند اجتماعی از طریق منشور منطق گفتمان‌های لاکان، در نهایت بسیار مرتبط است. به نظر می‌رسد گفتمان سرمایه‌دار (کاپیتالیست)، آنطور که لاکان در اوایل دهه ی 1970 برجسته کرد، مناسب‌ترین گفتمان برای توصیف پویایی‌هایی است که می‌توان در دکترین نئولیبرال مشاهده کرد. با این حال، از آنجایی که دومی تمایل ذاتی و چشمگیری برای تقویت خود و گسترش به کل حوزه ی اجتماعی دارد، می‌توانیم فرض کنیم که با نوع جدیدی از گفتمان سرمایه‌دار سروکار داریم.» لکان چهار نوع گفتمان را تحت نام های گفتمان اربابی، گفتمان هیستریک، گفتمان دانشگاه و گفتمان تحلیلگر، برجسته کرده بود. گفتمان اربابی، ناظر به رابطه ی رئیس و مرئوس تحت مضمون اقتدار و قدرت با همان تعریف سنتی «تجارت حکومت کردن» است که «از زمان فروید و کانت به عنوان یکی از تجارت‌های غیرممکن شناخته میشود.» گفتمان هیستریک، گفتمانی است که مقابل گفتمان اربابی قرار میگیرد، ولی از خرد تهی و مایل به احساسات است. «گفتمان دانشگاه - یا گفتمان محقق - در خدمت ساختاردهی به بازنمایی گفتمانی دانش است. آنها برای اینکه به نوعی از موفقیت در چارچوب اهداف ارباب، که معادل اهداف تسلط است، ببالند، از دانش به عنوان متحد استفاده می‌کنند. بنابراین، در مسیر گفتمان ارباب، پویایی خاصی از تسلط بر دیگری را حک می‌کند که ناگزیر به القای اثرات انطباق است. افرادی که این گفتمان شکل می‌دهد، تحصیل‌کرده، هنجارمند، عاقل، منضبط یا حتی مطیع هستند. این طیف گسترده از ویژگی‌ها ممکن است سوژه را در دام این گفتمان گرفتار کند، چه شهروند دلسوز باشد و چه مصرف‌کننده‌ای منضبط و بزدل. در گفتمان محقق، دانش جایگاه مرجع غالب را اشغال می‌کند و اگرچه انگیزه‌ای برای اقدام متمدنانه در آن قابل درک است، اما بیشتر بر پرداختن به یادگیری و آموزش تمرکز دارد. گفتمان دانشگاه، همانند تجارت غیرممکن حکومت‌داری ، چارچوب مرجع خود را به تجارت آموزش می‌دهد و در نتیجه اثرات هنجارسازی را برمی‌انگیزد. زبان هژمونیک آن، آن را به گفتمان ارباب شبیه می‌کند» و بلاخره گفتمانتحلیلگر، گفتمانی است که روان انسان و ازجمله زیربناها و روبناهای روابط قدرت بین فرد و جامعه را کنکاش میکند و از این جهت، گفتمانی است که میتواند با شناسایی روش های گفتمان اربابی، جریان اربابی در صحنه را به چالش بکشد. امادر اوایل دهه ی 1970 لکان گفتمان پنجمی هم اضافه کرد: گفتمان سرمایه داری که تا اندازه ای بازسازی گفتمان اربابی پیشین در جهت کارکرد بهتر است و کلمنت معتقد است آن الان به گفتمان نئولیبرال تبدیل شده است:

«امروز، در زمانی که نئولیبرالیسم به کل طیف اقتصادهای انسانی رسیده است، چه می‌توانیم مشاهده کنیم؟ اکنون که اقتصاد بازار بدون استثنا بر تک تک جنبه‌های وجود ما اعمال می‌شود، چه می‌شود؟ سلطه ی انحصاری دکترین نئولیبرال ما را بر آن می‌دارد که در مورد اهمیت گفتمان سرمایه‌داری تأمل کنیم و در نظر بگیریم که آیا توجیهی برای در نظر گرفتن نئولیبرالیسم به عنوان گونه ی جدیدی از گفتمان سرمایه‌داری وجود دارد یا خیر. گسترش سریع و بی‌وقفه ی نرم‌افزار نئولیبرال، امروزه به گونه‌ای است که چارچوب مرجع بازارهای رقابتی اکنون به کل بدنه ی اجتماعی و نهادهای آن دسترسی پیدا می‌کند. از این پس، ما فرض می‌کنیم که معرفی و تعریف ترکیب «گفتمان نئولیبرالیسم» جالب و کافی است تا ابتدا بر این واقعیت تأکید کنیم که این گفتمان به عنوان پروژه‌ای برای تمدن عمل می‌کند، که خود لاکان در مورد سرمایه‌داری به آن اشاره کرده است. کاملاً مانند مورد اخیر، نئولیبرالیسم را باید به عنوان یک واقعیت تمدنی، با بُعد گفتمانی و شیوه ی خاص آن در برخورد با پیوندهای اجتماعی و با ارتباط سوژه با لذت خود، در نظر گرفت. در این روزگار، سرمایه‌داری با گرایش نئولیبرال به طور آمرانه‌ای اعمال می‌شود، "از ارجاعات باستانی خود عاری شده و کاملاً به عنوان یک ساختار تاریخی و به عنوان یک هنجار کلی برای زندگی در نظر گرفته می‌شود" ( DARDOT; LAVAL, 2009 , p. 6). اما قبل از اینکه در تحلیل خود بیشتر پیش برویم، اجازه دهید یک نکته ی مقدماتی را بیان کنیم که ضروری به نظر می‌رسد: نئولیبرالیسم صرفاً یک دکترین اقتصادی نیست و اگر آن را با سرمایه‌داری جمع کنیم، اشتباه کرده‌ایم. در واقع، نئولیبرالیسم یک فلسفه ی سیاسی کامل است، به معنای تلاشی برای حکومت بر انسان، که بر روشی برای عقلانی کردن حکومت متکی است. این گفتمان، به عنوان گفتمان غالب در فرامدرنیته، بر ساختار سیاسی جوامع غربی ما حاکم است و در عین حال تلاش می‌کند منطق بازار را در اعمال امر سیاسی به کار گیرد، به عبارت دیگر، همانطور که میشل فوکو در "ظهور زیست سیاست" نوشت ، "اعمال جهانی قدرت سیاسی را بر اساس اصول رسمی اقتصاد بازار تنظیم کند. این گفتمان نمی‌خواهد جای خالی‌ای را پر کند، بلکه می‌خواهد اصول رسمی اقتصاد بازار را بر هنر عمومی حکومت تحمیل کند، به آن ارجاع دهد و آن را به آن ارجاع دهد" (فوکو، ۱۹۷۸-۱۹۷۹ ). بنابراین، نئولیبرالیسم تقریباً به‌طور انحصاری بر سیاست تمدنی ما نظارت دارد و یک خط فکری جهانی، وحدت‌بخش و فراگیر را ارائه می‌دهد. قلب فلسفه ی آن، گفتمانی تمامیت‌خواه را تولید و تقویت می‌کند که هدف آن اکنون گسترش هنجار رقابت‌پذیری عمومی به وسیع‌ترین بخش‌های اقتصادهای انسانی، از جمله مراقبت‌های بهداشتی، هنر، آموزش، عدالت یا در دانشگاه، با گرایشی به سمت شتاب است. اصطلاح «جهانی شدن» اولین بار در دهه ی ۱۹۹۰ مورد استفاده قرار گرفت و "به معنای اول کلمه، عمل تبدیل چیزی که «محلی» بود به «جهانی» را توصیف می‌کرد. این به معنای مقیاس‌بندی کاربردهای یک مفهوم تا مقیاس کامل (احتمالاً در مقیاس سیاره‌ای) است". (مورین، ۲۰۱۶) این دقیقاً فعالیت اصلی نئولیبرالیسم است، که مفهوم بازار و شرکت را به عنوان یک شکل به کل محیط اجتماعی و جامعه‌ای ما، به عبارت دیگر، به کل اقتصادهای انسانی، منتقل می‌کند. آرمان نئولیبرال، آرمانی جهان‌شمول است که باید به آن به عنوان یک عقل جهانی (دِراسون-موند به زبان فرانسوی) گوش دهیم. ضمناً، این گرایش جهان‌شمول همان چیزی بود که ما را متقاعد کرد از اصطلاح «گفتمان نئولیبرالیسم» به جای «گفتمان نئولیبرال» استفاده کنیم. بنابراین جهانی شدن با قاعده ی شباهت مطابقت دارد و باعث اثرات قوی‌تر بر یکسان‌سازی می‌شود: یکسانی در لذت، در افراد، در آرمان‌ها و غیره. منطق نئولیبرال هنجار جدیدی ایجاد می‌کند که نه تنها در زندگی اقتصادی و جامعه، بلکه در تجربه ی بسیار ذهنی ما، از نهادها و دولت‌هایمان گرفته تا خصوصی‌ترین وجودمان، با تکان دادن توری جدید با نازک‌ترین رشته‌های ناخودآگاه ما، اعمال می‌شود. نئولیبرالیسم با هدف قرار دادن جهانی شدن به شیوه‌ای گسترده‌تر، به عنوان یک نیروی تمدن‌ساز عمل می‌کند. در ارتباط با موضع اوج گفتمان علم، اکنون به شکل ابرمن‌های همسو با فرهنگ توده‌ای تغذیه و فربه می‌شود. و هرچه گفتمان علمی بیشتر گسترش یابد، گفتمان سرمایه‌داری بیشتر شنیده می‌شود. به جای اینکه فرض کنیم این یک نوع جدید است، ما فرض می‌کنیم که جهانی شدن فلسفه ی نئولیبرال به گونه‌ای است که استقرار سرمایه‌داری را در کل حوزه ی اجتماعی در مقیاس کلی تسهیل می‌کند. مکتب فکری نئولیبرال از خاستگاه خود، از گفتمان سرمایه‌داری سرچشمه گرفته و منطق گفتمانی خود را از آن گرفته تا داستان خود را بنویسد. به عنوان نوعی جبران، راه را برای گسترش و تسلط آن هموار می‌کند. بنابراین منطق گفتمان سرمایه‌داری از دیدگاه لاکان بیش از هر زمان دیگری مرتبط است. در نهایت، نئولیبرالیسم با دستور دادن به گفتمان سرمایه‌داری برای گسترش و تأثیرگذاری بر بسیاری از حوزه‌هایی که از سرمایه‌داری در شکل اولیه ی صنعتی آن مستثنی بودند، آن را تأیید و پشتیبانی کرد. تحت حاکمیت نئولیبرالیسم، سرمایه‌داری چنان تریبون سیاسی در اختیار دارد که به عنوان محل ملاقات بین بخش‌هایی عمل می‌کند که همیشه در حال شکوفایی و تنوع هستند، اما خود را به سناریوهای صرفاً تجاری محدود نمی‌کنند. همانطور که لاکان نیم قرن پیش به طور کامل آن را به تصویر کشید، گفتمان سرمایه‌داری بزرگترین ترفند خود را با اطمینان از اینکه سوژه در نهایت در جایگاه عامل درون ساختار قرار می‌گیرد، یافته است. فرد در نئولیبرالیسم، اکنون بیش از هر زمان دیگری، یک عامل مصرف است که کشتی خود را هدایت می‌کند. به جای دال اربابی سابق، آنها در موقعیتی قرار می‌گیرند که می‌توان آن را به عنوان جایگاه اربابی تصور کرد که خود را تابع هیچ چیز ندانستن نشان میدهد، زیرا موانع غیرممکن برداشته می‌شوند، در عین حال به گونه‌ای عمل می‌کنند که برای بازار مفید است. در این دوران نئولیبرال، فرد یک کارآفرین خودساخته است : دیگر به نقش مصرف‌کننده محدود نمی‌شوند، آنها به مصرف‌کنندگان فعالی تبدیل شده‌اند که به این فکر سوق داده می‌شوند که باید در زندگی خود سرمایه‌گذاری کنند و با هدایت منافع خود و آنچه در اختیار دارند، جایگاهی در بازار به دست آورند. با این وجود، لاکان اشاره می‌کند که فرد در سرمایه‌داری "در واقع یک پرولتاریا است، یعنی فردی که میلش مورد سوءاستفاده و فریب قرار می‌گیرد، زیرا به لذت محدود شده است." کولت سولر می‌گوید: "آنها سوژه‌ای هستند که با لذت کامل خود کامل شده‌اند." فرد خودمختار، در قالب چهره‌ی انسان خودساخته، اهل عمل و رقابت است. آن‌ها به تأیید مداوم ارزش خود جذب می‌شوند، که یکی از بهترین یافته‌های فناوری نئولیبرال است، زیرا به سوژه اجازه می‌دهد تا در جایگاه عامل در گفتمان سرمایه‌دار تثبیت شود. عامل-سوژه‌ی ما همیشه به فردیت خود باز می‌گردد. آن‌ها که همیشه مجبور به پیروی از شیوه‌های لذت خود هستند، باور نادرستی از اصالت دارند، زیرا این شیوه‌ها توسط پیشنهاد بازار دیکته می‌شوند. در نتیجه، شکاف بین سوژه و ابژه به طور قابل توجهی در حال کاهش است، تا زمانی که از بین برود، تا زمانی که احتمالاً ناپدید شود. هیچ چیز راه تولید - ابژه به عامل - سوژه‌ی تقسیم‌شده‌ی ما را مسدود نمی‌کند. ما می‌توانیم مصرف کنیم، که مربوط به الزام لذتی است که توسط سوپرایگوی نئولیبرال انجام می‌شود، که میل سوژه را چنان شدید استثمار می‌کند که لذت بی‌حد و حصر شده است و فقط به جای فانتزی به موضوع مصرف تبدیل می‌شود. گفتمانی تند، گفتمانی "به شدت جسورانه"، و با این حال: "من به هیچ وجه به شما نمی‌گویم که سرمایه‌داری زشت است، کاملاً برعکس، چیزی فوق‌العاده باهوش است، اینطور نیست؟ فوق‌العاده باهوش، اما مستعد سوراخ شدن. خب، بالاخره این هوشمندانه‌ترین گفتمانی است که تاکنون تولید شده است. (...) آنقدر که به آرامی پیش می‌رود، نمی‌تواند بهتر از این کار کند، اما مشکل همین است: خیلی سریع پیش می‌رود، آنقدر مصرف می‌کند و مصرف می‌کند که در نهایت به مصرف میرسد." (لکان، 1978) نیم قرن پس از «شهود ایتالیایی» لاکان، چه برداشتی باید از گفتمان اجتماعی داشته باشیم؟ از آن زمان، گفتمان سرمایه‌داری از طریق حمایت بی‌نقص سیاست‌های اقتصادی لیبرالِ هایپرمدرنیته، چنان گسترش یافته و تثبیت شده است که استانداردسازی امروزیِ لذت در اوج خود قرار دارد. اشیاءِ صنعت، ما را سرریز می‌کنند و به عنوان انبوهی از «محصولات سریالیِ جعلی و افزوده‌شده به لذت» تکثیر می‌شوند (لاکان، 1969-1970). همانطور که دیوید برنارد اشاره می‌کند، اینها به تجسم پیش‌فرض "یک شیوه ی جهانی لذت تبدیل شده‌اند، با این اثر که فرد مدرن را از حمایت هرگونه پیوند اجتماعی محروم می‌کنند". با مواجهه با این تکثیر بی‌وقفه ی اشیاء تقلبی برای مصرف، و مشاهده ی "ناپایداری شیوه ی ژوئیسانس ما، که اکنون کاملاً در لذت نهفته است ، که به نظر نمی‌رسد به شکل دیگری جز این بیان شود" (لکان، 1974)، آیا می‌توانیم بگوییم آنچه در این فرآیند مصرف می‌شود، سوژه ی خود زبان است؟ و آیا باید حرف لاکان را باور کنیم که گفتمان سرمایه‌داری را اساساً «محکوم به شکست» پیش‌بینی کرد؟ اگرچه ممکن است تهدید شکست وجود داشته باشد، اما ترفند سرمایه‌داری این است که هوش و ذکاوت آن غیرقابل درک است. سیاست‌های لیبرالی دائماً لاستیک را برای یک مایل دیگر وصله می‌زنند تا بی‌پایان باشند. بیایید بحران وام‌های رهنی پرخطر در سال ۲۰۰۸، ۱۱ سال پیش را به یاد بیاوریم. برخی از اقتصاددانان به ویژه خسته، هرچند از سیاست‌های فوق مدرن و تمایل آنها به نوسازی چندان آگاه نبودند، نئولیبرالیسم را مرده اعلام کردند. تاریخ نشان می‌دهد که آنها اشتباه می‌کنند. بحران‌های مختلفی که سیاست‌های نئولیبرالی از سر گذرانده‌اند، باعث ترمیم، اصلاح و تجدیدنظر گسترده شده است. بانک برادران لمن ممکن است غرق شده باشد، دیگران از برنامه‌های نجات بهره‌مند شده‌اند. پول دوباره تزریق شد و ظرف چند ماه، سیستم دوباره راه افتاد. این آشفتگی در میان مؤسسات مالی، بحرانی آنچنان بزرگ ایجاد کرد که از زمان سقوط مالی ۱۹۲۹ بی‌سابقه بود. با این وجود، عمیق‌ترین بحران ماهیت مالی ندارد. ما ارزیابی می‌کنیم که بحران واقعی، بحران سوژه است، که نتیجه‌ی فعالیت گفتمانی نئولیبرالیسم در افزایش قدرتش بر همه کس و همه چیز است، و به نظر نمی‌رسد بتوان عظمت گسترش آن را مهار کرد. این گفتمان جدید اربابی فوق مدرن، که به دلخواه خود توسط گفتمان علم پشتیبانی می‌شود، بدون هیچ چالشی بر هر حوزه‌ای از وجود انسان حکومت می‌کند. ارباب توسط دانش به عنوان یک مرکز توجه درجه یک و در عین حال، به عنوان ابزاری برای تأیید مشروعیت خود و ابزاری برای مدرنیزاسیون پشتیبانی می‌شود. بوروکراسی به متحد اصلی در ظهور گفتمان نئولیبرالیسم تبدیل شده است، چیزی که لاکان خیلی زود در حوزه ی علمیه خود به نام L'envers de la psychanalyse با پیوند دادن گفتمان ارباب مدرن به عنوان "گفتمان اربابی منحرف" آن را درک کرد. در حال حاضر، بوروکراسی نئولیبرال به طور فعال از این تلاش مدیریتی بهره می‌برد. مدیریت عمومی جدید به طور فزاینده‌ای سختگیرانه‌تر، ضروری‌تر و گسترده‌تر می‌شود. یک حوزه ی واژگانی جدید که اساساً از دنیای مدیریت شرکتی گرفته شده است، سریع‌ترین رشد را در بین حوزه‌های دیگر دارد. مدیریت عملکرد و دستگاه‌های کنترل دائمی ایجاد می‌شوند، هنجارها، رویه‌ها و ارزیابی‌های شکوفا برای همه ی بخش‌های فعالیت انسانی، و البته گواهینامه‌ها و رویه‌های مرتبط با فرهنگ سازمانی، اکنون شبکه ی هنجاری حکومت نئولیبرال را شکل می‌دهند. این رویه‌ها که خود را «دانش علمی» می‌نامند و برچسب‌گذاری شده‌اند، شیوه‌های جدیدی از عقلانی‌سازی را در بر می‌گیرند که از منطق کارآفرینی پیروی میکنند. (هیبو، 2012) پیوند بین سرمایه‌داری و گفتمان علمی در چنان اوجی است که گفتمان اربابان فوق مدرن را بیش از پیش تثبیت می‌کند. در این مرحله، رشته‌ای از پرسش‌ها پیش روی ما گشوده می‌شود. آیا گفتمان نئولیبرالیسم، به عنوان بردار شکل‌دهنده‌ی چارچوبی تقویت‌شده برای گفتمان اربابِ فوق‌مدرن، و به دنبال خود آوردن گفتمان‌های محقق و هیستریک، به معنای پایان چهار گفتمان دیگر است؟ آیا واقعاً فقط دو گفتمان باقی مانده است، با ارباب و تحلیلگر، در حالی که دانشگاهی و هیستریک اکنون حول محور ارباب در نوسان هستند؟ دومی گفتمانی است که در آن گفتمان‌های سرمایه‌دار و محقق در هم می‌آمیزند، یکی توسط گفتمان هیستریک از طریق پرسش‌هایش تقویت می‌شود، همانطور که در رویدادهای اخیر از شب‌خیزان یا جنبش جلیقه زردها در فرانسه دیده می‌شود، و به طور متناقضی، در نهایت به جای ایجاد تهدید، ارباب را تثبیت و ساختارمند می‌کنند. در حالی که سرمایه‌داری از دیدگاه لاکان می‌تواند «گفتمان ارباب مدرن» باشد (لکان، 1970-1969)، نئولیبرالیسم از سوی خود یک گفتمان ارباب فوق مدرن است، یعنی گفتمانی کلی و جهانی که منادی سیاست معاصر است. در برابر همه‌گیری و قدرت مطلق آن، به نظر می‌رسد تنها گفتمان تحلیلگر می‌تواند نقش مخالف را حفظ کند و جایگاهی براندازانه را اشغال کند، که در سوی دیگر پویایی‌های قدرت قرار دارد و بنابراین چهره ی واقعی تمدن نئولیبرال و نارضایتی‌های آن را آشکار می‌کند.»:

THE “DISCOURSE OF NEOLIBERALISM” AS A NEW READING OF THE CAPITALIST’S DISCOURSE: JÉRÉMIE CLÉMENT *: REDALYC: 10 SEP2019

یادمان نرفته که بزرگترین اتهامی که جریان های مارکسیستی مقابل سرمایه داری به ادیان وارد میکردند، این بود که مذاهب، ابزار گفتمان های اربابی برای ستمگری آنها بر مردم بودند. انقلاب ایران زمانی که شعار «نه شرقی، نه غربی» سر میداد، فکر میکرد که شریعت اسلام با بقیه ی ادیان فرق میکند چون دارد مقابل قدرت می ایستد. ولی معلوم شد که چنین نیست چون نه اسلام و نه هیچ کدام از ادیان قدیمی، به خودی خود ضد اجتماع نیستند ولی همه ی ادیان، این قابلیت را دارند که ابزار ستم حاکمان شوند چون دین با بایدها و نبایدها سروکار دارد، درست مثل ارباب. شما ممکن است بایدها و نبایدهای ارباب را به راحتی نپذیرید اما اگر آن را برایتان در لفافه ی یک مذهب خوشنام بپیچند، با کمال میل قبول میکنید حتی اگر پذیرش شما به تحریف عظیم دین مزبور بینجامد. مشکل این روش این است که به محض این که مشت دین به دنیافروشان برای مردم باز شود، مردم چنان به اعتقادات دینی بدبین میشوند که به هر گونه باید و نبایدهایی که برخلاف مطامع نفس سرکششان باشد، بی اعتنا میشوند و فساد و بی قانونی چنان جامعه را به خطر می اندازد که موجودیت ارباب هم به خطر می افتد. گفتمان نئولیبرال این اشتباه را پشت سر گذاشته است. او مستقیما به مردم، باید و نباید خاصی را دیکته نمیکند. انواع انتخاب ها چه از ادیان و نحله های سنتی باشد و چه از هر پدیده ی خوب و بد جدیدی، مقابل فرد میگذارد تا فرد خودش انتخاب بکند و خیالش جمع است که فرد تحت هر انتخابی با سرسپردگی محض به آدم های اطراف خود و صحنه ی رسانه، بلاخره به گفتمان اربابی فرامدرن سرمایه داری خواهد رسید و بردگی را از صمیم قلب قبول خواهد کرد. پس از آن، او درست همچون دینداری خواهد بود که بدون اعتقاد قلبی به دستورات دین خود عمل میکند، ولی نه فقط میل به شورش ندارد، بلکه درست مثل یک دیندار متعصب، با شورشیان مواجهه ی سخت میکند. همانطورکه کلمنت گفت، تنها چیزی که میتواند این چرخه را دچار نقصان کند، قوه ی تحلیل است و گفتمان سرمایه داری مغزهای تحلیلگر در طبقات پایین را دوست ندارد، همانطورکه ادیان سنتی هم وقتی ابزار اربابان کلاسیک میشدند، از مردم، ایمان کور و بی چون و چرا طلب میکردند.

قیمت تقدس: چگونه یکتاپرستی باعث بتپرستی افراطی در سرمایه داری مدرن شده است؟

تالیف: پویا جفاکش

ههاکا ساپا یا گوزن سیاه، مرد مقدس سرخپوستان لاکوتا تعلیم میداد که قلمرو ارواح، منبع و منشا هر چیزی است که در زمین میبینیم. پدر گوزن سیاه، با پدر جنگجو و رهبر مشهور سرخپوست، تاشونکه ویتکو یا همان اسب دیوانه، پسرعمو بود. یک بار اسب دیوانه رویای خود را برای گوزن سیاه شرح داد: «اسب دیوانه خواب دید و به دنیایی رفت که در آن، چیزی جز ارواح همه چیز وجود ندارد. این دنیای واقعی است که پشت این دنیا قرار دارد و هر چیزی که اینجا میبینیم، شبیه سایه ای از آن دنیا است.» دیوید ماتیزن، جهانبینی حاکم بر محیط این دو رهبر سرخپوست را مشابه این فراز از تائوته چینگ از کتاب های چین قدیم میشمرد:

«راه هایی که میتوان پیمود، ابدی نیستند.

نام هایی که میتوان نامید، نام ابدی نیستند.

بی نام، منشا موجودات بی شمار است.

نام دار، مادر موجودات بی شمار است.»

ماتیزن از اینجا نتیجه میگیرد که قلمرو مقدس برای بیشتر مردمان اولیه از چین گرفته تا قاره ی امریکا جایی خارج از این دنیا بوده که معمولا با آسمان –به عنوان نزدیک ترین قلمرو مشهود خارج از زمین- نمادسازی میشده و با داستان های ستارگان و صور فلکی نمایش داده میشده است. بنابراین هر گونه صحبتی درباره ی مردمی که به نوعی با قلمروی مقدس مرتبط بوده اند، صحبتی غیر تاریخی و درباره ی موجوداتی آسمانی و فرا این جهانی است که انعکاس شخصیت سازی های مختلف درون بشر به یک قلمرو کیهانی ماورائی هستند. ماتیزن معتقد است فرازهایی از کتاب مقدس یهودی-مسیحی نشان میدهند که این کتاب هم قبل از دچار شدن به خوانش تحت اللفظی و تبدیل شدن به وسیله ای بر ستم گری بر مردم زمین، دقیقا در همین وضعیت نمادین فهم میشده است. ماتیزن به رساله ی پولس به غلاطیان اشاره میکند که درباره ی دو پسر ابراهیم که یکی از کنیز و دیگری از زنی آزاد بوده اند میگوید: «این چیزها تمثیلی هستند.» (غلاطیان 24 : 4) و بدین ترتیب شخصیت های نامبرده شده در تورات ولو به اندازه ی ابراهیم بنیادی باشند، در زمان نگارش این بخش از کتاب مقدس هنوز تمثیلیند، و سپس در غلاطیان 26 : 4 از اورشلیمی در آسمان سخن میگوید: «اما اورشلیم که در بالا است، آزاد است، که مادر همه ی ما است.» انگار که داریم دقیقا درباره ی آن مادر همه ی چیزها در تائو ته چینگ میخوانیم. ظاهرا اورشلیم هم شهر خدا بوده چون قبل از این که تبدیل به جغرافیایی در زمین شود، دقیقا معادل قلمرو ماورائی بوده و تمام آن توصیفات افسانه ای از آن درباره ی رودخانه هایی که شیر و عسل در آنها جریان دارند، و شهری که کف خیابان هایش با طلا سنگفرش شده و هیچ شباهتی به محلی که الان با اورشلیم تطبیق شده، ندارند، همه تماثیلی زمینی از آن قلمرو ماوراء زمینی هستند.:

“AN ANCIENT INVERSION AND ITS MODERN CONSEQUENCES”: DAVID MATHISEN: STAR MYTHS OF THE WORLD: 15 MAY 2018

به نظر میرسد خلط اورشلیم های زمینی و آسمانی که عامل مهمی در تاریخ طولانی ستمگری مردم بر مردم به نام خدا شد، به این برمیگردد که وقتی اورشلیم زمینی جانشین اورشلیم آسمانی میشود، حاکم آن هم جانشین خدا میشود و به اندازه ی خدا در زمین، امکانات نامحدود می یابد. فتح اورشلیم توسط بنی اسرائیل به رهبری داود در کتاب مقدس، با فرض تاریخی بودن آن، چنین امکاناتی را به اشرافیت یهود که خود را از نسل داود میخوانند میدهد و تاسیس مجدد دولت اسرائیل با به اصطلاح بازگشت یهود به سرزمین مقدس، آن را تجدید میکند همانطورکه رسانه ها خیلی علاقه دارند امروزه چنین قدرت بی حد و حصری را به دولت نتانیاهو نسبت دهند.

اورشلیم قبل از این که توسط بنی اسرائیل اساطیر یهودی اشغال شود، مرکز یبوسی ها بود. شاهان یبوسی، کاهنان اعظم کیش خورشید و ملقب به "آرونه" بودند و احتمالا همین لقب کهانتی است که تبدیل به نام "هارون" پدر رسمی کاهنان یهودی شده است. خدای کیش یبوسی، با عنوان "زال-یا گیبیل" خطاب میشد. "زال" معادل "سول" در لاتین به معنی خورشید است. "یا" همان یاه یا یاهو (سلف نام یهوه برای خدای یهودیان) و احتمالا قبل از اینها ائا یا حئا از خدایان بین النهرین است که دراینجا خدا به طور کلی را میرساند. بنابراین لغت مزبور، «خدای خورشید: گیبیل» معنی میدهد که گیبیل نام خدای آتش در بین النهرین است. در این مورد، جالب است که لغت سومری «پیر» که به معنی آتش است و در فنیقی تبدیل به "فیر" و بعدا در انگلیسی تبدیل به fire شده است، در سومری همزمان به معنی عصای حکومتی نیز هست. همچنین عصای سلطنتی و گرز پهلوانی که این عصا جانشین آن شده است، در سومری "گرازا" نامیده میشوند که نشاندهنده ی علامت صلیب کوتاه به شکل + نیز هست و میتوان گفت لغت اروپایی cross به معنی صلیب مسیحی از همین ریشه است. ربط عصا، صلیب و آتش در این است که عصای سلطنت دوگانه است چون مرام سلطنت دوگانه است و در کیش خورشیدپرستی که در آن، آتش جانشین زمینی خورشید است میتوان دو باطن عصا را به دو تکه چوبی تشبیه کرد که به شکل + روی هم ساییده میشوند تا آتش تولید کنند. این دوگانگی، با تبر دوسویه هم نشان داده میشود که در سومری «خات» نامیده میشود و یکی از احتمالات درباره ی نامیده شدن ساکنان آناطولی به خاتی، کاتی و ختی است. احتمالا این گروه به لحاظ اسمی با "گوت" هایی که در اروپا منتشر شدند و حکومت های مسیحی غرب را به وجود آوردند مرتبطند. ختی ها در منطقه ی آناطولی زندگی میکردند که محل پرورش تقدس سنت جورج الگوی شوالیه ها است. نماد سنت جورج که بعدا در میان شوالیه های اروپایی تکثیر شد، صلیب سرخ یا صلیب آتشین است که از ارتباط آتش و صلیب در سومری ریشه میگیرد. لغت "گئورگ" به معنی کشاورز و لغت جورجیا به معنی مزرعه است. این معانی باید ارتباطی با آناطولی داشته باشند. در بین النهرین، به مجموعه ی کاپادوکیا و کیلیکیه در آناطولی، کورکی گفته میشود که احتمالا با عنوان کیلیکیه هم مرتبط است. "کورکی" که در سومری به معنی سرزمین است، مسلما با عنوان "کور" برای سوریه که تلفظ دیگر "سور" است هم مرتبط است چون هرودت، کاپادوکی ها را "سوری های سفید" مینامید. "گئور" –تلفظ دیگر کور و سور/آسور- عنوانی برای خدای سرکوبگر اژدهای هاویه ی اولیه است. همین سور با تلفظ نام هرو یا هورس در مصر، به صورت یک خدای اژدهاستیز خورشیدی آشکار میشود. گئور را با حئا و پسرش بعل مردوخ تطبیق کرده اند. ظاهرا در ابتدا گئور خود حئا بوده که بعدا اژدهاکیش به صورت یک شخصیت جداگانه که مردوخ باشد از او جدا و تبدیل به پسر او شده و در این حالت، خدای اژدهاکش، گئورکو یعنی پسر گئور نامیده و بعدا تبدیل به سنت جورج قدیس اژدهاکش پیشوای شوالیه ها گردیده است. به همین ترتیب، کورکی نیز میتواند به معنی قلمرو فرزندان کور یا گئور باشد که با کشاورزان و متمدنین تطبیق گردیده اند و ازاینرو جورجیا معنی مزرعه میدهد.:

“THE PHOENICIAN ORIGIN OF BRITONS, SCOTS , ANGLOSAXONS”: L.A.WADDELL: CHAP19,20

در روم، خدای محبوب و رسمی کشاورزی، ساتورن بوده که ایام مقدسش ساتورنالیا اکنون تبدیل به کریسمس شده است. او معمولا با داس مخصوص درو نمایش داده میشد که اکنون بیشتر داس فرشته ی مرگ است چون ساتورن خدای زمان هم هست و زمان تمام مخلوقات را درو میکند و به عالمی خارج از جهان ما میبرد. زمان یکی از عناصر لاینفک جهان فیزیکی ما است و ساتورن موکل زحل است که لایه ی پنهان آن، به جهانی خارج از منظومه ی شمسی مربوط است که میتوان آن را قلمرو الوهیم یا خدا شمرد. از طرفی الوهیم، از اله بعلاوه ی "م" ساخته شده که این آخری میتواند علامت جمع هم باشد و به خدایان معنی شود که جزئیات تشخص یافته ی اله هستند و میتوانند همان آنوناکی ها یا خدایان بین النهرین باشند. آنها فرزندان تهامات اژدهای دریایی هاویه هستند که به دست مردوخ از بین رفت. تهامات الهه ای مادینه بود که جهان فیزیکی از جسد او خلق شد و حکم مادر-زمین را یافت. در جهانبینی علمی فعلی هنوز گفته میشود که زمین اولیه پوشیده از آب بود و اولین موجودات زنده از آب برخاستند. میشود گفت آنها به این خاطر به خزنده شدن میل یافتند که اژدهایان یعنی آنوناکی های فرزند اژدهای هاویه در آنها حلول یافتند و به آنها زندگی دادند. در بعد بالاتر، یک شورای 12نفره از آنوناکی ها به اوضاع زمین علاقه نشان میدهند که بعضی از اعضایش متغیرند و ازاینرو تعدادشان به جای 12 تا 15تا است و عبارتند از: آنو،آنتو، نین خورساگ، ایشکور، انلیل، انکی یا ائا، نینکی، نانار، یو تی یو، عنانه، مردوخ، نینورتا، نرگال، و نین گیش زیدا. به نظر میرسد محدود کردن اینها به 12تا بر اساس چرخه ی 12ماهه ی سال خورشیدی باشد که بی ارتباط با اعتقاد به کنترل خورشید توسط زحل نیست. دکتر ای.آر.بوردون معتقد است که از روی این شورای 12گانه، یک شورای مستقیم تر مسئول امور زمین درست شده که فقط نام چند تن از اعضایش معلوم است که عبارتند از: مردوخ، زربانه، نبو، گیبیل، و نوسکوم. بعضی از اعضای این شورا انسان هایی بوده اند که اکنون مرده اند یا خدایان دست پایین تر بوده اند منجمله نوسکوم که خدمتکار انلیل بود. این شورا فقط بر مسائل مادی زمین نظارت داشتند و مسائل فراطبیعی توسط شورای 12گانه از بعد بالاتر می آمد. رئیس آن شورا، انلیل بود که با یهوه در یهودیت قابل تطبیق است ولی عملا تمام ابتکارات به دست انکی یا حئا افتاده که به خاطر همین، رهبر واقعی زحل شمرده میشود. با این حال، حئا وابسته به ابعاد بالاتر است و مدیر این جهانی زحل، نینورتا پسر انلیل است که هم خدایی اژدهاکش است و هم به مانند ساتورن، مسئول امور کشاورزی. ازجمله سلاح های او گردابی است که با بی نظمی کیهانی ارتباط دارد و در جنبش های عصر جدید، مضمونی کوانتومی یافته است. در دسامبر 1952 آندریا بوهاریچ که در آن زمان، رئیس "بنیاد میز گرد" بود و به شدت به ماوراء الطبیعه علاقه مندی نشان میداد، مسئولیت اتفاقات انتقالی از این لایه ی پنهان زحل را به یک گروه 9نفره از موجودات هوشمند فضایی نسبت میداد که با انئاد یا خدایان 9گانه ی مصری تطبیق میشدند. او از یک روانشناس هندی به نام دکتر دی.جب.وینود برای برقراری ارتباط با این شورای 9نفره دعوت کرد. سه سال بعد، پوهاریچ با برخی از اعضای جنبش بشقاب پرنده ها در مکزیک ملاقات کرد که ادعا میکردند با 9خدا در ارتباط هستند و رونوشت های آنها به جلساتی که به گروه پوهاریچ منتقل شده بود، اشاره داشت. پوهاریچ که خود یک روانشناس بود، در ادامه با یک روانشناس جوان مشهور اسرائیلی به نام یوری گلر ارتباط برقرار کرد. یوری گلر در دهه ی 1970 به خاطر خم کردن قاشق ها با ذهن در تلویزیون بین المللی مشهور بود و همین کارها را در خانه های مردم موقعی که آنها در حال تماشای برنامه بودند تکرار میکرد. همانطورکه میتوانید حدس بزنید کاشف یوری گلر، پوهاریچ بود. یوری گلر در حالت خلسه به طور غیر قابل پیشبینی شروع به کانالیزه کردن چیزی به نام "اسکپترا" کرد که ظاهرا یک ابررایانه ی آگاه در یک سفینه ی فضایی بود. او اسکپترا را به گروه 9نفره مربوط کرد و اسکپترا این را تایید کرد و اضافه کرد که آنها از کودکی، یوری گلر را طوری برنامه ریزی کرده اند که یک ابرروانی باشد. آنها همچنین به پوهاریچ گفتند که ماموریت زندگی او، استفاده از استعدادهای گلر برای تبلیغ فرود دسته جمعی سفینه های فضایی است که قرار بود توسط 9نفر کنترل شوند. در سال 1973 گلر ماموریت خود را ترک کرد و دیگر نمیخواست هیچ ارتباطی با گروه 9نفره داشته باشد. در این هنگام، پوهاریچ یک روانشناس دیگر به نام فیلیس شلمر را پیدا کرد که کانال ساز "توم" از گروه 9نفره شد. پروژه ی کوچکی که با پوهاریچ و گروهش در سال 1952 شروع شد، خیلی زود به ابعاد عظیمی رسید. بسیاری از افراد بسیار مشهور از سراسر جهان شروع به شرکت در جلسات گروه نه گانه کردند؛ میلیاردرهایی مانند برونفمان ها (تجار کانادایی و بین المللی و اعضای نخبگان جهانی ایلومیناتی)، اشراف اروپایی، دانشمندان موسسه ی تحقیقاتی استنفورد و یکی از دوستان سیاسی و شخصی رئیس جمهور وقت، جرالد فورد. دیگر اعضا عبارت بودند از: لیال واتسون از نویسندگان مشهور آن زمان، اوپرا اینهورن مرشد بانفوذ جریان آنتی کالچر (ضد فرهنگ)، و جین رادنبری خالق پیشتازان فضا که بعضی را عقیده بر این بود خیلی از تزهای سریال پیشتازان فضا از ارتباط او با شورای 9گانه می آیند. از جذب چنین افراد مهمی به چنین جریانی تعجب میکنیم ولی نه وقتی که بدانیم آندریا پوهاریچ در دهه ی 1950 پزشک ارتش بود و عمیقا در برنامه ی کنترل ذهن یا ام کی اولترا فعالیت میکرد که سازمان سیا برای کشف روش های مغزشویی افراد ازجمله از طریق رسانه ها به راه انداخته بود. پوهاریچ با دکتر سیدنی گالیب بدنام همکاری میکرد که روی قرار دادن صدا در سر موش های آزمایشگاهی بی اراده آزمایش انجام میداد. تکنیک ها شامل استفاده از داروها، هیپنوتیزم و تاباندن سیگنال های رادیویی مستقیما به مغز بود. و نکته ی جالب توجه این است که او دقیقا همزمان با اولین حضور گروه 9نفره در بنیاد میز گرد، مشغول این کارها بود. اکنون مشخص شده است که خود بنیاد، عمدتا توسط پنتاگون به عنوان پوششی برای تحقیقات روانی خود تامین مالی شده است. پوهاریچ در اوایل دهه ی 1970 زمانی که یوری گلر را از اسرائیل خارج کرد، هنوز برای سیا کار میکرد. استفاده ی پوهاریچ از هیپنوتیزم به ویژه در حلقه ی 9نفره جالب است. او ابتدا یوری گلر و بابی هورن را هیپنوتیزم کرد و بعد ادعا کرد که آنها با 9نفر در ارتباطند. اوپرا آینهورن از همکاران نزدیک پوهاریچ در دهه ی 1970 معتقد بود که پوهاریچ ارتباطات گروه 9نفره را «به صورت انسانی هدایت» میکند.:

“GALACTIC FEDERATIONS AND COUNCILS”: WES PENRE: 23 MARCH 2013: BIBLIOTECAPLEYADES.NET

شاید قرار داشتن زحل در مرز جهان فیزیکی و جهان فرافیزیکی، با این که یک تحقیق علمی تحت پوشش چنین تخیلاتی، خطرات خود برای جامعه را پنهان کند، ارتباط داشته باشد. درواقع در بیشتر کارهای مهم پیش بر تمدن غربی، مرز بین طبیعت و ماوراء الطبیعت، و چنانکه انتظار داریم، مرز بین علم و جادو ناپیدا است و شاید این دو، الان در حکم همان دو چوب ایجاد کننده ی آتش به جای صلیب مسیح و عصای دوگانه ی سلطنت باشند.

این دوگانگی، با پیشبرد سیاست مدرن توسط فراماسونری بی ارتباط نیست. پدرخوانده ی فراماسونری، فرانسیس بیکن است که پیگیری تجربه ی گرایی ارسطویی را با توسل به نوشته های منسوب به نویسنده ی تصادفا همنامش راجر بیکن پیش برده است. این درحالیست که راجر بیکن در ابتدای دوره ی مدرن به عنوان کشیشی جادوگر شناخته میشد که با شیاطین در ارتباط بود و با استفاده از نیروهای آنها، دستگاه های عجیب میساخت. منابع درباره ی راجر بیکون بسیار متناقضند. گاهی او ستاره شناسی تجربه گرا و تعقلی به نظر میرسد که به خاطر سعی در عقلانی کردن کاتولیسیسم، در صدر پروتستانتیسم قرار دارد و کشیش های متعصب دیگر، او را تحت فشار قرار داده و حتی زندانی کرده اند و گاهی روشن است که تمام کارهای خود را تحت حمایت گروه متنفذی از کشیش ها انجام داده است بطوریکه میشود او را واسطه ی مسیحیت کاتولیک با علم تجربه گرای ارسطویی و علوم طبیعی مدرن شمرد. گادفری هگینز، راجر بیکن را یک پیش درآمد مسیحی برای تایید مدرنیته میشمرد. او به بنا شدن بنیان اولیه ی تاریخ رسمی بر نظریه ی فلکی نروها اشاره میکند که بر اساس آن، حدودا هر 600سال یک منجی بزرگ ظهور میکند. این نظریه خود را با تسلسل آواتارهای ویشنو در هند تطبیق کرده است. بر اساس رسمی ترین گزارش از این تسلسل، نهمین آواتار، بودا است و دهمین آواتار که منجی بزرگ جهان در آخرالزمان است کالکی است که بازگشت آواتار هشتم یعنی کریشنا است. در مسیحیت، منجی آخرالزمان، عیسی مسیح است. او با کالکی تطبیق شده و ازاینرو بر اساس چرخه ی نرو، گئوتمه بودا که بنیانگذار بودیسم تلقی میشود در قرن ششم قبل از میلاد مسیح زندگی میکند. بعد از مسیح قرار است آنتی کریست یا دجال ظهور بکند که در تاریخ رسمی با محمد پیامبر اسلام تطبیق میشود که زمان ظهورش را فیبر سال 608 میلادی یعنی تقریبا 600سال بعد از مسیح تعیین کرد. طبیعتا بازگشت مسیح و پیروزی او بر نیروهای آنتی کریست، برابر با دوران جنگ های صلیبی در دور و بر سال 1200 میلادی خواهد بود که با تصرف اورشلیم توسط نیروهای صلیبی اروپایی همراه بود. جنگ های صلیبی که جنگ نیروهای مسیح از طرف پاپ رم با نیروهای ضد مسیح یعنی پیروان محمد بود، در قرن های 11 و 12 میلادی شعله ور شدند ولی درواقع پیشزمینه ای برای ظهور مسیح شمرده میشدند. با توجه به این که نیروهای صلیبی برآمده از این جنگ ها شوالیه های تمپلار به عنوان بنیانگذاران فراماسونری توصیف شده اند، هگینز نتیجه میگیرد که ظهور راجر بیکن در قرن 13 میلادی، معادل ظهور مسیح در نتیجه ی فعالیت های آنان در قرن پیشین بود. با این حال، تمپلارها شاگردان رهبر یک جریان طرد شده ی اسلامی به نام شیخ الجبل یا پیرمرد کوهستان خوانده شده اند. از طرفی آنها متهم به شیطانپرستی و جادوگری و پرستش بت بافومت یعنی محمد بودند و گویی این، شیخ الجبل و محمد بوده اند که به غرب آمده و تبدیل به راجر بیکون انگلیسی شده بودند. از طرفی تمپلارها پیرو دیونیسوس باخوس بودند که لقبش ایهه، نزدیک به نام یاهو یا یهوه یعنی خدایی است که در عیسی مسیح مجسد شد و اگر راجر بیکون همزمان بازگشت مسیح باشد، پس دیونیسوس هم مسیح قبلی است که حالا تبدیل به راجر بیکون شده و کم کم تصویر قبلیش، تصویر فعلیش را تحت الشعاع قرار میدهد. این کار، فقط میتوانسته نوعی بازپردازی بافومت یا محمد باشد که قرار بر این بود که مکتبش نابود شود. غیر عادی است که این اتفاق در حدود سال 1200 میلادی افتاده باشد درحالیکه کشیش ها در قرن 19 هنوز دست به دعای پیروزی روس های مسیحی بر تاتارها و عثمانی های کافر بودند. ولی در تاریخ رسمی، این اتفاق افتاده است. تمام حکومت های متاخر اسلامی ترک بوده اند درحالیکه زبان مقدس اسلام که تمام کلمات دارای بار فلسفی اسلام از آن برخاسته اند، عربی است. دوران حکومت اعراب بین قرن های هفتم تا سیزدهم میلادی تعیین شده و تمام آثار بنیادین فکری و عقلانی هم به این دوره منسوب شده اند. پس از این دوره تعصب محض بر قلمرو اسلامی حکفرما شده و میشود گفت مکتب محمد مرده و بقایایش به صورت تحریف شده در غرب از سوی مکتب مسیح دنبال میشود. همچنین مکتب طرد شده ی شیخ الجبل، بقایای مکتب قبلی اسلام را در خود دارد که با تمپلارها به غرب منتقل میشود. این همزمانی مسیح مرده و مسیح زنده در یک عصر، در تاریخ صدر مسیحیت، به صورت همزمانی عیسی مسیح و یوحنای تعمیددهنده (یحیی) که هر دو منجی موعود تلقی میشدند، همخوانی دارد. بعد از این که یوحنا میمیرد، عیسی تنها منجی در صحنه است و او نمرده و هنوز پنهانی بر زمین نظارت دارد. بیخود نیست که یکی از اسامی عنوان شده برای شیخ الجبل، یوهانس است. درواقع او تا حدودی نسخه ی قبلی محمد است. یوحنا در انجیل یک زاهد است، ولی در روایات دیگر مسیحی، نام یک شاه شرقی مسیحی قدرتمند هم هست. محمد هم در روایات مختلف، گاهی زاهدی ساده زیست است و گاهی حکمرانی کشورگشا. اگر تاریخ مسیحیت پیش از 1200 میلادی را انکار کنیم، شاید بتوانیم یک تناقض بزرگ آن را پاسخ دهیم و آن این که اگر گوت ها و واندال ها در قرن پنجم میلادی با نفرت و خشمی زایدالوصف، روم را تماما برکندند پس چرا به بزرگترین نمادهای رم یعنی مقابر سنت پیتر و سنت پاول صدمه ای وارد نکردند و فقط از مردم معمولی رم انتقام گرفتند؟ شاید به خاطر این که این قسمت از تاریخ رم اصلا حقیقت ندارد. پس زندگینامه ی پدران کلیسا قبل از 1200 میلادی از کجا آمده است؟ از اسقف نشین کانتربوری که ادعا میکرد تاریخ پدران کلیسا را که توسط راهب های بندیکتی در سنت مور رونویسی شده است، در دست دارد. این اطلاعات، از نوشته های قدیمی تری رونویسی شده بودند که به نقل از ویکتور تونسی، اسقف افریقیه، در قرن ششم میلادی و به دستور آناستازیوس امپراطور روم شرقی یونانی، همراه با خود اناجیل مکتوب شده بودند. هدف از این اعمال، حفظ مسیحیت راستکیش در مقابل گسترش مانویت شمرده میشد ولی حملات محمدی ها در یک قرن بعد، باعث فرار این اطلاعات به اروپا شد. تا اینجا به نظر میرسد منشا این اطلاعات، یونانی باشد ولی این یونانی باز آن یونان مسیحی ارتدکس شناخته شده نیست. این واقعیت بعد از کشف یک صندلی پاپی با تصاویر 12 خوان هرکول و حاوی جمله ای به عربی حول اعتقاد به محمد و دینش، کشف شد. ظاهرا یونانی که اولین پاپ ها به آن توجه داشتند، فرقی با یونان پاگان ها نداشت همانطورکه فاصله ی چندانی از اسلام محمدی هم نداشت. درواقع با نوعی یونانی گری طرفیم که باید در مسیحیت نوین لاتین، اصلاح میشد و به اصل ادعاییش بازمیگشت. حتی داستان های ظاهرا پاگانی هم چنین بازگشت به اصلی را نشان میدهند و در این بازگشت، با داستان های انجیلی تطبیق میشوند. میدانیم که رم ایتالیا، تروآی جدید بود و حقانیت خود را وقتی بازیافت که پالادیوم یا مجسمه ی الهه ی مقدس را که یونانی ها بعد از تخریب تروآ ربوده بودند بازیافت. پالادیوم به روایتی سلنا الهه ی ماه بود. نام سلنا تلفظ دیگر هلنا یا هلنه یا همان هلن یعنی عنوانی بود که یونانیان باستان به نامش هلنی خوانده میشدند و جالب این که یونانی ها برای بازگرداندن زنی به نام هلن، به تروآ لشکر کشیدند. کلمه ی لونا در لاتین به معنی ماه، مخفف هلنا است. در صدر مسیحیت، هلن عنوان همسر یکی از نخستین نامزدهای مقام آنتی کریست یعنی سیمون مگوس (شمعون جادوگر) بود و این هلن، فاحشه ای بود که سیمون او را توبه داده و ادعا کرده بود که الهه ای در او حلول کرده است. این اعتبارگیری از الهه، به کیش خورشیدپرستی برمیگردد و همانطورکه میدانیم مسیح هم به خورشید تشبیه میشود. خورشید اوج اقتدار خود را در درازترین روز سال در انقلاب تابستانی تجربه میکند. به طور سنتی، برج فلکی انقلاب تابستانی، سرطان یا خرچنگ است که تنها خانه ی ماه در دایره البروج شناخته میشود. الهه ی ماه، الهه ی زمین هم هست و بنابراین ورود خورشید به ماه، در حکم مجسد شدن خدا به یک مرد زمینی است همانطورکه یهوه به صورت عیسی مسیح، گوشتمند میشود. این با واقعیت متواتر تشبیه خدا به یک خدای مردانه ی قمری هم تباین دارد چون نور ماه از خورشید می آید و هلال یا قرص ماه، جانشینی برای خورشید در انقلاب تابستانی هستند. هلال ماه، نماد مذهبی متواتر مسلمانان بوده و ازاینرو است که از بین بدعتگذاران مختلف در مسیحیت چون سیمون ماگوس و مرقیون و مونتانوس و مانی، هیچ یک به اندازه ی محمد، بخت جدی گرفته شدن به عنوان آنتی کریست را پیدا نکرده اند. از طرف دیگر، خورشید بعد از اوج خود رو به افول میرود و روزها بعد از آغاز تابستان کاهش می یابند. این، آغازی بر کلیشه ی داستانی زوال سلسله های پادشاهی بعد از مرگ بنیانگذار آنها میشود و همین مسئله درباره ی بنیانگذاران ادیان همچون عیسی و محمد هم صدق میکند که همیسشه گفته میشود مذهبشان با آنها در بهترین حالت خود بوده و پس از آنها پیوسته انحطاط یافته است. اگر این کلیشه را بخواهیم برای دوران تمپلارها تکرار کنیم، باید نتیجه بگیریم که شیخ الجبل آنها اوجی بوده که هر بازگشتی در آینده ی اروپا باید اصالت را از روی او تعیین کند. در مورد این که در فراماسونری، این تعیین اصالت، نگاه خود را از خاورمیانه به سمت تبت و بودیسم عوض کرده است، باید به عنوان دیگر شیخ الجبل در نوشته های قدیم توجه کرد: "بوتا" که میتواند تلفظ دیگری برای بودا تلقی شود. همانطورکه گفتیم، بودا آواتار نهم ویشنو در هند است. اما جالب است بدانید که بعضی برهمن های هندو، محمد را هم آواتار ویشنو تلقی میکردند و از این طریق، حکومت مغول های مسلمان بر هند را تایید مینمودند. هگینز معتقد است بعضی از این برهمن ها عاملان اختراع افسانه ی تخریب معابد بودایی در هند توسط مسلمانان نیز هستند و این افسانه نه از واقعیت بلکه از آرزوهای این جماعت و دشمنی قدیمی هندوها با بودایی ها ریشه میگیرد. اطلاعاتی متناقض نشان میدهند که بوداییان افغانستان و کوه نشینان بودایی موار و ملوا، از اولین گروندگان به کیش محمد بودند. در قدیم، شباهت ها بین تعالیم اسلام و مذهب بودا بسیار زیاد بوده است و شاید موفق ترین نسخه ی قبلی بودا یعنی "آمیدا" یا "آمیتا بها" (آمیتای نور) نام از "احمد" داشته باشد: برابرنهاد اسلامی فارقلیط انجیل که مسلمانان آن را در معنا برابر با "محمد" میشمرند. از معادل های عربی نام "بودا" لغت "بدأ" یا "بدو" به معنی ابتدا است و احتمالا علت این که گفته میشود محمد در میان "بدویان" ظهور کرد، همین بوده است. بدین ترتیب آواتار ویشنو بودن محمد، همان آواتار نهم بودن بودا است. بودا بین کریشنا و بازگشت کریشنا که کالکی است ظهور میکند همانطورکه در تاریخ رسمی هم محمد که دجال است بین دو بار آمدن مسیح ظهور میکند. برآمدن مسیح اخیر از مذهب یهودی، "احمد" را با تلفظ عبریش AMD مرتبط میکند. حرف D "ده" خوانده میشود که معنی خدا میدهد و همان دئوس یونانی است. بنابراین AMD را میتوان "ام-ده" خواند و به "ام-خدا" معنی کرد که مرتبط با لغت عربی "عم" به معنی والامقام و خدا است و همین لغت به صورت OM/AUM در هند برای نامیدن خدای بزرگ به کار میرود. ظاهرا همین "امده" تبدیل به "آمیدا" شده است. تلفظ دیگر AMD در عبری AMT است که معنی حقیقت میدهد. این تلفظ، نوعی بازی با یک مضمون مسیحی هم هست. در مسیحیت، عیسی آلفا و امگا به کنایه از اول و آخر است چون آلفا و امگا اولین و آخرین حرف های الفبای یونانی هستند. مسیح وسط هم هست. حرف وسط، "م" تعیین شده که معادل لاتینش یعنی M دارای عدد ابجد 600 است و چرخه های 600ساله ی نروها نیز ازاینجا می آید. اگر سه حرف اول و وسط و آخر را کنار هم بیاوریم، لغت AMO به دست می آید که همان "عمو" تلفظ خودمانی "عم" در عربی است. در یک نسخه ی سوری مکاشفه ی یوحنا، مسیح به جای آلفا و امگا، آلفا و تاو یعنی "ا" و "ت" خوانده شده و این به سبب آن است که در بعضی الفباهای فنیقی غیر یونانی، "ا" و "ت" حرف های اول و آخر الفبا بوده اند. حالا اگر دوباره ترتیب اول، وسط و آخر را کنار هم بچینیم، لغت "امت" به دست می آید که در عبری به معنی حقیقت است و با "امد" یا احمد مربوط شده است. این بنیان یهودی هنوز با برآمدن مسیح اولیه از بین یهودی های روم قابل جمع آمدن است. محمد اهل جایی به نام مکه بوده است. بطلمیوس این نامجا را به صورت MOCAبرای شهری در عربستان آورده است. MOCA در زبان لاتین به معنی سرزمین اشراف و والامرتبگان است. امپراطور آنتونیوس پیوس به مفتخران، مدالی با لغت MOC اهدا میکرد. اگر رم را مرکز اشراف در دوران امپراطوری بدانیم، مکه نیز رم قبلی بوده است که به پیروان محمد قبل از دگرگونیش به مسیح تعلق داشته است. با توجه به تطبیق قبلی محمد با یحیی، نقش برجسته ی دمشق در تاریخ اسلام قابل تبیین است. چون مسجد یحیی در دمشق قرار دارد و بنا بر افسانه ای متاخر روی محل دفن سر بریده ی یوحنا/یحیی مستقر شده است. بنابراین دمشق احتمالا یکی از نسخه های قبلی رم/تروآ قبل از یونانی و لاتین شدن آن بوده است.:

ANACALYPSIS”: V1: GODFREY HIGGINS: LONGMAN: 1836: P677-692

روایتی وجود دارد که میتواند قرار گرفتن دمشق به جای تروآ یا رم اول در مقابل یونانی ها را توضیح دهد و آن، در نسخه ی خطی البسرو در کتابخانه ی ملی اسپانیا آمده که گفته میشود کمی قبل از قرن 19 نوشته شده ولی ادعای کپی شدن از متنی در اواخر قرن 15میلادی را دارد. در این نسخه ی خطی، آمده که پرستر جان یا شاه یوحنای مسیحی شرق در اتیوپیا حکومت میکرد ولی امور قلمرو خود را بین دو حکمران دمشق و یونان تقسیم کرده بود. او از نوادگان خانی عنوان شده که بر اثر تاثیر سه شاه هندی (اتیوپیایی) که به کیش سنت توماس گرویده بودند، قدرت یافت. همزمان با ماجرای این سه شاه هندی، موضوع ازدواج شاهزاده خانمی هندی با مردی اروپایی و مسیحی اتفاق می افتد که بزرگان مسلمان هند را خشمگین میکند و باعث درگیری هایی میشود. در جای دیگری از همین اثر، پادشاه آراگون افتخار دارد که از نوادگان گوت هایی است که آسیا را فتح کردند و از "گت" های رومانی ناشی میشوند که با اربابان خود مقابله میکنند و سپس برای بازپس گیری زنان خود در یونان اشغالی، به سرزمین خود بازمیگردند که شاید این گت ها تکثیر همان شاهزاده ی اروپایی مزدوج با شاهزاده خانم هندی باشند. سه خان هندی گرویده به سنت توماس، مشخصا همان سه شاه مجوس/مغ گرویده به عیسی مسیح در انجیلند، چون سنت توماس در ابتدا خود مسیح بود که بعد به صورت یک حواری او درآمد. در این صورت، شاهزاده ی اروپایی هم اول باید مسیحی و بعد اروپایی شده باشد یعنی به دلیل ارتداد مجبور به تغییر محل زندگی شده باشد که میتوان او را در گت ها و گوت ها تکثیر کرد. عروسی که او با خود میبرد، به عقیده ی آندرو مارفول، همان هلن تروآ است و هلن شکل شخصیت یافته ی هلنیسم یا یونانی گری است که بعد از سرکوب توسط تعصب متشرعین اسلامی، مجبور به کوچ به غرب مسیحی میشود. شوهر او منلائوس است که همسرش را از تروآ پس گرفته است چون اروپا هلنیسم را در خود بومی کرده و ادعا نموده که فلسفه ی یونان در اروپا گم شد و در شرق اسلامی به حیات خود ادامه داد تا این که اروپا آن را از طریق منابع اسلامی کشف نمود. سپس اروپا متون «اصیل» فیلسوفان یونان را کشف نمود چون قستنطنیه ی یونانی توسط عثمانی های متعصب فتح شد و در آستانه ی این فتح، اشراف فراری یونانی، متون اصیل یونانی را که در اروپا خواهان یافته بود، به آنجا بردند یا به عبارت دیگر، ما باید باور کنیم که چنین کردند. اگر این اتفاقات همزمان با سه شاه مغ جستجوگر مسیح رخ داده باشند، پس باید قبول کنیم که مسیح مالوف در این زمان، تازه متولد شده بود. چون سه شاه مغ، به جستجوی مسیح نوزاد رفتند. مغ بودن سه شاه، هندی/اتیوپیایی بودن شاه یوحنا را با مغول بودن او آشتی میدهد چون "مغول" را میتوان به "ایل مغ" هم معنی کرد. هندی و اتیوپیایی به معنی انسان سیاه پوست هستند و اگر دیدگاه های یهودی-مسیحی درباره ی بد بودن سیاه و خوب بودن سفید و انعکاس خوبی و بدی بر پوست انسان ها را جدی بگیریم، درواقع این نبرد در اتیوپیا تکرار نبردهای بنی اسرائیل با کنعانیان سیاهپوست در تورات است و آندرو مارفول، کنعان را کل کره ی زمین میداند. در این صورت میتوانیم بفهمیم که چرا مغول ها سیاهند و به افریقای سیاه انتقال داده شده اند چون مسیح در بین آنها ظهور نکرده بود که خوبی را به آنها نشان دهد. مسیح قرار بود از نسل شاه داود طلوع کند و در داستان اولیه مسلما این اتفاق در زمان شاه یوحنا نیفتاده بود چون قصه ی قهرمان شدن داود چوپان و شورشش علیه پدرزنش شائول و رسیدنش به تخت شاهی، از روی رابطه ی اولیه ی چنگیز خان با شاه یوحنا و شورش بعدی چنگیزخان علیه یوحنا زمانی که یوحنا دخترش را به چنگیزخان نداد کپی شده است. مسیح نوزاد، یک شاهزاده ی داودی است که به اندازه ی چنگیزخان باید مورد نفرت دستگاه شاه یوحنا قرار گرفته باشد. در مکاشفه ی یوحنا، او را به صورت نوزاد متولد شده از زنی می یابیم که از سوی اژدهایی تهدید میشود ولی نجات می یابد. این فراز بعد از سخن رفتن از مستقر شدن دو فرشته ی شاهد در زمین مطرح میشوند که میتوانند همان دو حکمران یونان و دمشق باشند. اژدهای نامبرده امپراطوری بابل است که محکوم است توسط قومی وحشی به رهبری پادشاه شمال نابود گردد. در کتاب «وقایعنامه ی کوتاهی از اولین خاطره ی چیزها در اروپا تا فتح پارس توسط اسکندر کبیر» منسوب به اسحاق نیوتن در 1933 این پادشاه شمال، پادشاه مغول ها هلاکو نوه ی چنگیزخان است که با حمله ی خود، محدوده ی بابل را به چندین پادشاهی دیگر تجزیه میکند. از میان آنها چهار پادشاهی ترک میافارقین، موصل، حلب و قونیه از سوی نیوتن به چهار فرشته ی شوم آخرالزمان در مکاشفه ی یوحنا تعبیر میشوند که به مدت یک سال و یک ماه و یک روز و یک ساعت پیوسته در حال کشتن مردمند. این چهار پادشاهی باعث فشار ترک های آناطولی به سمت شمال و فتح نهایی اورشلیم به دست گروهی از آنها یعنی عثمانی ها میشوند. اینجاست که فراز دیگری از مکاشفه ی یوحنا معنی پیدا میکند. مکاشفه میگوید خدا کودک را به مدت 1260روز از دست این اژدها حفظ کرده است. در تاریخ رسمی، هر کدام از این روزها به یک سال تبدیل و بعد از سال 1میلادی که سال تولد مسیح است شمارش شده است. پس میرسیم به سال 1260 میلادی که هم سال تخریب اورشلیم توسط ترک های تاتار است و هم سال تصرف قستنطنیه ی یونانی بیزانس توسط صلیبی های لاتینی از غرب که به نوعی نشاندهنده ی برابری اولیه ی قستنطنیه با اورشلیم و تاکید روی بنیان بدوی و البته تاتاری حکومت لاتینی غرب پیش از رشد خیره کننده اش در اثر استعمار جهان است. نیوتن یا هر کسی که متن مزبور را از قول او نوشته است، معتقد بود کتاب مقدس، تاریخ واقعی و بیان رمزی وقایع اتفاق افتاده است ازجمله مکاشفه ی یوحنا. از روی همین سرمشق میتوان یوحنای نویسنده ی مکاشفه را خود شاه یوحنای افسانه ای شرق یا بهتر است بگوییم جریانی است که این اسم، او را نمایندگی میکند دانست و زمانی که در اثر تبدیل 1260روز به 1260 سال به قدرت گرفتن شاخه ی یهودی-مسیحی و بیشتر اروپایی ایجاد شده از این جریان اشاره دارد، برای نویسنده ی مکاشفه در حکم یک آخرالزمان است، آخرالزمانی که اعدام مسیح در آن، همان تخریب اورشلیم یا قستنطنیه است. 1260 همچنین سال اتحاد گروهی از حکمرانان یونانی نیقیه در بیزانس با جنگجویان صلیبی آمده از اروپا است، اتفاقی که طلیعه ی نفوذ کومننی های یونانی از ترکیه به اروپا، و ایجاد واقعی امپراطوری روم مقدس توسط اعقابشان لاسکاریس ها میگردد. این بیگانگان بدنام صلیبی، ژنوایی ها هستند و باز باید به شباهت عناوین جنوآ و یوحنا توجه کرد و نیز تبدیل راحت "جان" تلفظ دیگر یوحنا به یون و یونان که معادل های عبری هلنی میباشند. انگار یوحنایی های غرب مقابل یوحنایی های شرق قرار گرفته باشند. این، کاملا ممکن است چون اسکیت های تاتار از شرق تا چین و از غرب تا اعماق اروپا توسعه یافتند و همه جا جهانبینی های خود را به همراه تجارت گستردند. این باعث میشد تا احساس شود آنها از یک امپراطوری واحد ایجاد شده اند و آن گروه که احساس میکرد امکانات و قدرت لازم را دارد، طبیعتا ادعای اصیل تر بودن میکرد و به این بهانه خواستار توسعه به طرف مقابل را مینمود. اگر پرستر جان چنین امپراطوری باشد، تعجبی ندارد که متن البسرو به اواخر قرن 15 نسبت داده شود چون در همان دوران و در سال 1856 شاه جان پرتغال، کشتی های پرتغالی را برای ملاقات و اتحاد با پرستر جان شرق از طریق سواحل افریقا و دماغه ی امید نیک راهی شرق کرد؛ لابد برای متحد کرد جان/یوحنای غرب با جان/یوحنای شرق. نسبت دادن این جریان پرتغالی و نیز جریان کشف امریکا توسط اسپانیایی ها در چند سال بعد (1492میلادی) به شبه جزیره ی ایبری، با استقرار اشرافیت داودی یهود در سراسر منطقه ی ایبری بی ارتباط نیست. این اشرافیت از مصر آمدند. بنابراین نبرد دو شاه ایزدی همنام، به صورت داستان نبردی بین شاهان اتیوپیای سیاه و مصر در افریقا کپی شد. مطابق این داستان، سی-ازیریس پسر ستمه و نوه ی فرعون مصر، محتوای نامه ای مهر و موم شده از سوی هورس اتیوپیایی را فاش میکند و آن، یک متن جادویی نفرینی علیه مصر است که توسط سه جادوگر اتیوپیایی –معادل های دیگر سه شاه مجوس یا مغ یعنی جادوگر- ایجاد شده است. برای شکست دادن هورس اتیوپیایی، هورس مصری ظاهر میشود و با اتیوپیا میجنگد و درنهایت پیروز میشود. دراینجا معلوم میشود که هورس مصری درواقع خود سی-ازیریس بوده است. هورس اتیوپیایی مجبور میشود به مدت 1500 سال دست از حمله به مصر بکشد؛ پس از این تاریخ، دوباره حمله میکند و این بار، هورس مصری، او را به طور قطعی شکست میدهد. در ابتدای داستان، بیان شده که ماهیستوکت، همسر ستمه، در خواب، خدا-ازیریس را میبیند که بر او ظاهر میشود و به او وعده میدهد که پسری به دنیا خواهد آورد که کارهای بزرگی خواهد کرد. ازاینرو این پسر، سی-ازیریس یعنی پسر ازیریس نامیده میشود. همانطورکه میدانیم، هورس خود ازیریس است که بعد از مقتول شدن، با حلول در بدن همسر خود ایزیس، به صورت هورس از نو زاده میشود و بنابراین هورسی که سی-ازیریس باشد روایت دیگر همین خدا است. در پایان داستان، سی-ازیریس توضیح میدهد که هدفش نجات جهان است و با وعده ی این که روزی بازخواهد گشت، ناپدید میشود. کمی بعد، ستمه و ماهیستوکت صاحب پسر دیگری به نام "وُسج مِنت-هر" میشوند که نامش به معنی "کبوتر قدرتمند هورس" است. اینجا مشخصا داریم درباره ی کبوتر روح القدس صحبت میکنیم که یهوه را در عیسی مسیح تن یافته کرد و بنابراین عیسی مسیحی را داریم که جانشین مسیح دیگری شده که موقتا ناپدید شده است. این مسیح یعنی هورس مصری، در حکم یوحنای یهودی-اروپایی است که علیه نسخه ی اتیوپیایی و «سیاه» خود یعنی هورس اتیوپیایی که کسی جز یوحنای ترکی-مغولی نیست، شوریده است. رابطه ی یوحنای اتیوپیایی با سه جادوگر اتیوپیایی، همان رابطه ی پرستر جان با سه خان هندی پیرو سنت توماس است. هورس مصری هم به همان اندازه با سه شاه مغ آمده به پیشواز عیسای نوزاد ارتباط پیدا کرده و در اثر فرافکنی به عیسی مسیح نوپدید، آغاز تاریخ هورس مصری را به میلاد مسیح در سال 1میلادی می اندازد تا مواجهه ی دومش با هورس اتیوپیایی بعد از 1500 سال صلح، همان رودرروییش با ترک های مسلمان بعد از سال 1500 میلادی باشد، زمانی که اشرافیت اروپایی از استعمار منابع امریکا به ثروتی عظیم دست یافته و و قدرت تصرف جهان را پیدا کرده است.:

“The secret (codified) of the Arc of the covenant (II)”: ANDREU MARFULL: ANDREUMARFULL.COM

اگر در استعاره ی 1260 روز، روز را نه سال بلکه خود شبانه روز در نظر بگیریم، آن برابر 3.5 سال خواهد بود. یعنی در مکاشفه ی یوحنا پسر زن در 3.5 سالگی توسط اژدها متوقف میشود. 3.5 سالگی یک دوره ی مهم رشد و تحول در کودکان است و در آن، کودک امکان پریدن، دویدن و پرتاب چیزی به سمت هدف را می یابد و برای اولین بار توانایی ابراز احساسات با کلمات، کنترل هیجانات و کاهش وابستگی به دیگران را پیدا میکند. این دوره یک سوم ده سالگی یعنی سنی است که در آن، کودک به سبب ترشح هورمون های رشد، به پشت پا زدن به دوره ی قبل زندگی خود تمایل پیدا میکند و ادای بزرگترها را درمی آورد. پس مسیح به عنوان یک جریان درست در زمانی که آماده ی تغییرات بزرگ بعدی میشد، از صحنه حذف شد. در مقیاس تاریخی که دوره ها با قرن ها شناسایی میشوند، زمان حذف مسیح یک سوم یک قرن یعنی 33سالگی او تعیین شد و به سبب ارتباط با 1260 روز، همین مرگ برای یک فرهنگ در سال 1260 تکرار شد. این سال، 240سال قبل از زمان نبرد بعدی آخرالزمانی در 1500 میلادی اتفاق افتاده است. اگر این 240 سال را به جای 1260 با 33 جمع کنیم، به سال 1273 میلادی میرسیم که میانی ترین سال حکومت اورلیان امپراطور روم (بین 270 تا 275 میلادی) و درواقع میانگین دستاوردهای او است. اورلیان امپراطوری بحران زده و از هم گسیخته ی روم را با در هم کوبیدن حملات خارجی و دشمنان داخلی احیا کرد و ازاینرو به "رستیتوتور اوبیس" یعنی «بازگرداننده ی جهان» معروف شد. بسیاری از کارهای مهم او در همان سال 273 انجام شد، جایی که او همزمان حملات کارپی ها به موئسیا و تراکیه را دفع کرد، تتریکوس رهبر امپراطوری گالی را مجبور به تسلیم کرد و گاول را دوباره جزو روم نمود، و اسکندریه ی مصر را که طی شورش فیرموس از حامیان امپراطوری پالمیرا از کشور جدا شده بود، مجددا تصرف کرد. باز در همان سال، اورلیان بر پالمیری های سوریه پیروزی نهایی را به دست آورد و شهر تدمر را نابود نمود که میتواند استعاره ای از تصرف شرق باشد. اما ترور اورلیان در سال 275 میلادی باعث فروپاشی جدیدی در رم شد که تا سال 284 تداوم یافت. این بازسازی روم با یک سردار و از دست رفتنش با همان سردار، میتواند مبنای اصلی توصیف اتفاقات سال 1500 به عنوان مابه ازای دیگر سال 273 باشد. در سال 1500 اولا پاپ رم فرمان جنگ صلیبی علیه عثمانی را صادر میکند و از طرف دیگر، در همان سال شارل پنجم امپراطور روم مقدس متولد میشود. به دلیل وسعت سرزمین هایی که شارل پنجم در اروپا و امریکا دارد، او اولین فرمانروایی است که درباره اش گفته میشود «در کشور او خورشید غروب نمیکند.» شارل پنجم که از هابسبورگ های اطریش و بنابراین از اخلاف کومننی های بیزانسی و مدتی هم شاه اسپانیا بوده است، در اواخر دوران امپراطوری خود با انبوه بحران ها و بلاهای مختلفی مواجه میگردد که بر نقاط مختلف کشورش نازل میشود و نمیتواند همه را کنترل کند، پس با فروپاشی امپراطوری خود موافقت و اداره ی کشور را بین حکام تقسیم میکند و استعفا میدهد و مانند راهبان در صومعه ساکن میشود.

دیدیه لاکاپله معتقد است لقب کارلوس مگنوس یا شارل بزرگ (شاه بزرگ) که به شارل پنجم داده شده است، او را برابر با شارلمان به همان معنا میکند که نام بنیانگذار روم مقدس عنوان شده است. از آن جا که فعلا بین این دو شاه چندین قرن و بین امپراطوری روم باستان و شارل پنجم دو هزاره فاصله است، اکنون از وسعت قلمرو او در تاریخ رسمی کاسته شده است. به نظر لاکاپله نام شارلمان بازی با نام شلیمان یا همان سلیمان پادشاه بزرگ اسرائیل یهودی است و شما میبینید که همزمان با شارل پنجم یک سلیمان کبیر هم در عثمانی حکومت میکند چون این دو نفر درواقع یک نفرند که به دو نفر تقسیم شده اند. تقسیم یک شاه به دو شاه نتیجه ی تقسیم یک کشور به دو کشور است چون عثمانی ها نیز کشور خود را روم مینامیدند و درواقع تقسیم روم دراینجا همان تقسیم پادشاهی یهود بین دو حکومت یهودیه و اسرائیل بعد از مرگ سلیمان است. درواقع عثمانی ها دنباله ی قزاق های مسیحی شده ی روسیه و اروپای شرقی بودند که برای روم مقدس غربی میجنگیدند. زمانی که آنها شرق نزدیک را تصرف کردند زبان های باستانی استوار بر هیروگلیف هنوز باقی بودند چنانکه در شرق دور مشابه هایشان هنوز هم بر جای هستند. همگامی این قزاق ها با یک حکومت غربی که شرق را تصرف میکند یادآور حمله ی اسکندر کبیر از غرب به شرق است. جانشینان اسکندر در آسیا سلوکی ها و در مصر بطالسه بودند که به ترتیب با سلجوقی ها و ممالیک مصر قابل تطبیقند. عثمانی هایی که حکومت سلجوقی ها را تصرف کردند، در اسم همان حشمونی های یهودی هستند که علیه سلوکی ها جنگیدند. سلوکی ها دراینجا همچنین بیزانسی ها نیز هستند و به همین خاطر یونانی تلقی شده اند چون احتمالا سلجوقی ها در ابتدا و برخلاف آنچه بعدا عثمانی ها درباره ی آنها وانمود کردند، ترک هایی یونانی مآب بودند. پس تصرف قستنطنیه پایتخت یونانیان توسط عثمانی ها همان تصرف اورشلیم توسط حشمونی ها است. افتخار این تصرف را در بین حشمونی ها یوحنای هیرکانی یا جان هیرکانوس میبرد، کسی که همنام شاه یوحنا یا پرستر جان است چون او درست به جای سلیمان و شارل پنجم، قرار است وارث راستین یوحنا و حتی خود او باشد. در روسیه که خاستگاه عثمانی ها است، شاه یوحنا در اثر تبدیل نام یوحنا در اسلاوی به ایوان، به صورت ایوان مخوف درآمده و تبدیل به یک امپراطور قدرتمند مسیحی اسلاو شده است. شاه یوحنای مقدس در شرق به لحاظ محتوایی با محمد پیامبر قابل تطبیق است و ازاینرو اکنون که سلطنت سلیمان بزرگ بر عثمانی مدت ها بعد از فتح قستنطنیه قرار گرفته است، فاتح قستنطنیه محمد نام دارد. این فتح میتواند با بازپس گیری اورشلیم توسط مسلمانان در جنگ های صلیبی مقایسه شود و به اندازه ی مهاجرت اشراف بیزانسی به غرب، با فکر انتقال مقر حکومت به غرب هم منتقل شود که چنین انتقالی زمان میبرد و ازاینرو طبیعی است که میبینیم پس از شکست جنگ های صلیبی قرن 13 یک شخص دیگر نامبردار به شارلمان، یعنی شارل چهارم امپراطوری روم مقدس در قرن 14 خودنمایی میکند. این شارل چهارم، معاصر یک دوگانگی در روم غربی است که در آن، یک پاپ در آوینیون و یک پاپ دیگر در رم ایتالیا حکومت میکند. پس از پیروزی موقت آوینیون، سرانجام در نیمه ی قرن 15 مقر اصلی پاپ از آوینیون به رم منتقل میشود. در نوشتاری منسوب به پاپ اوربان پنجم، او سفر دریایی خود از آوینیون به رم را مهاجرت از بابل به صهیون مینامد؛ گویی که آوینیون، بابل بوده که رهبری یهود را از اورشلیم یعنی رم به خود منتقل کرده و اکنون یهود در حال بازگشت به سرزمین مقدس هستند. ویلهلم کامیر، رم ایتالیا را همان اورشلیم کتاب مقدس میداند ولی معتقد است بازگشتی در کار نبوده چون شهر رم بنا بر گزارش ها در زمان بازگشت، روستایی با خانه هایی معمولی بوده که گرد بناهای قدیمی ساخته شده بودند. به نظر کامیر، رم ایتالیا در اولین نسخه های این گزارش ها قبل از جعل و تحریف بعدیشان فقط در قرن 15 ساخته شده و مقر قبلی پاپ در آوینیون فرانسه بوده است. این که این بازگشت در قرن 15 رخ میدهد، با 70سال دوری کلیسا از وطن ارتباط دارد که با 70سال تبعید یهودیان از اورشلیم به بابل تطبیق شده است و به همین دلیل انتقال بارگاه پاپ از رم به آوینیون در قرن 14 و بازگشتش در قرن 15 اتفاق می افتد. کامیر، اصل گرفتن آوینیون فرانسه را موید گزارش های دیگری میشمرد که اولین پادشاهی مسیحی متمرکز اروپا را فرانسه و دستگاه آن را کلیسای گالیکان معرفی و عنوان میکنند که همزمان با این حکومت در اروپای غربی، در اروپای شرقی مسیحیان آزاد ساکن بودند و در اروپای شمالی، مسیحی های تقریبا پاگانی که پرستش خدای واحد را در تضاد با اعتقاد به خدایان محلی و ارباب انواع نمیشمردند. کامیر میگوید اگر این مطلب را بپذیریم، متوجه میشویم که چرا تا قرن 16 تصویر یکسانی از مسیح در همه جا وجود نداشت و ممکن بود مسیح در بعضی نواحی با لقب خود معروف شود و داستان هایش چنان با داستان های وارد شده تفاوت یابد که اصلا به شخصیتی متفاوت بدل گردد. لاکاپله فکر میکند این اتفاق میتواند در سطح وسیع درباره ی شخصیت های مقدس در خاورمیانه هم اتفاق افتاده باشد و این گفته ی کامیر از روی اسناد را که واتیکان در سال 1579 یک چاپخانه ی نوشته های عربی ایجاد کرد، ناظر به همین یافته و مسئله ی تحریف اعتقادات مقدس شرق به نفع مسیحیت غربی میداند. اما نکته ی جالب دیگر در بررسی این چنین اسنادی این است که چرا پاپ اوربان، سفرش از فرانسه به ایتالیا دریایی است و این چه ربطی به انتقال از بابل به صهیون دارد؟ میدانیم که اشرافیت یهود از قاهره ی مصر به اروپا نقل مکان کردند و مصر با دریا از اروپا جدا شده است. گفته میشود که در سال 1597 میلادی، هنری چهارم فرانسه برای پاپ کلمنت هشتم جنگید و یهودیان را از آوینیون بیرون کرد. توجه کنیم که اگر آوینیون، بابل، و رم، اورشلیم باشند و قبل از انتقال از بابل به اورشلیم، اورشلیمی وجود نداشته است، پس بابل اورشلیم اول است و آوینیون هم در اثر جانشینی قاهره اورشلیم بوده است. بنابراین شکست یهودیان در آوینیون از رومی ها، معادل شکست یهود در اورشلیم از قوای وسپازیان و تیتوس رومی است که پاسخش انتقال اشرافیت یهود به رم و گرفتن اختیار آنجا با متحد کردن لژیون های رومی تحت فرقه ی میترا بوده است. ژوزفوس از قول اوریجن میگوید که تخریب معبد یهود در اثر این حمله، نتیجه ی مرگ یعقوب کاهن اعظم بوده است. روشن است که این یعقوب یا جاکوب که در اروپا نامش به ژاک مخفف میشود، همان ژاک دو مولای پیشوای تمپلارها است که توسط پادشاه فرانسه و با همدستی پاپ رم کشته میشود. بنابراین تمپلارها که اتفاقا علاقه ی زیادی به فرقه ی میترا داشته اند، فرقه ی قبلی یهود را نمایندگی میکنند. جانشین آن یعقوبی که ژوزفوس از او نام میبرد، یوحنا بن زکای است که در شهر یاونه در جلیل، یک مدرسه ی یهودی فریسی میسازد. روشن است که دراینجا جلیل (گالیل) همان گاول (فرانسه) است و یاونه همان آوینیون. یعنی میتوانیم بگوییم که با از بین رفتن مرکزیت کهانت یهود در اورشلیم قبلی که قاهره باشد، بقایایش تبدیل به کلیسای آوینیون و فرانسه شده است. پیش از تسلط کاتولیسیسم، کلیسای قبلی فرانسه کلیسای والدنسیان بود که کامیر، آن را کمابیش همان کلیسای کاتار میداند. کلیسای والدنسیان توسط "پتروس والدنسیس" ساخته شد که لاکاپله این پتروس را همان پطرس قدیس یا سنت پیتر میداند که کلیسای واتیکان بر مقبره ی او ساخته شد چون اولین کلیسای واتیکان در آوینیون قرار داشت. کلیسای والدنسیان متهم بود که تورات یهودی را قبول ندارد. البته کامیر معتقد است آنها تورات را قبول نداشتند چون در زمان پیدایش آنها تورات هنوز نوشته نشده بود و آنها به یک شرع یهودی دیگر اعتقاد داشتند که با تحمیل تورات و انجیل تهیه شده توسط کلیسای رم، متروک شد. به عقیده ی لاکاپله این یهودیت قبلی همان تمپلاریسم است. از طرفی شارل پنجم، رم را فتح و غارت میکند و پاپ را مجبور میکند امپراطوری او را بپذیرد. اگر این نسخه ی دیگر تسخیر آوینیون باشد، پس میشود نتیجه گرفت که تغییر ایدئولوژی، پاسخی به منافع یک حکومت نوپدید بوده است.:

“chronology8” , “NOUVELLES PREUVES DE FALSIFICATION DE L,HISTOIRE ALLEMANDE”: D. LACAPELL: THEOGNOSE.WORDPRESS.COM

مسلما آنچه که میتوان از آن به تسخیر شرق توسط شارل پنجم یاد کرد و به ایجاد امپراطوری عثمانی منجر میشود، به ورود تعصب مذهبی مسیحی از غربی برمیگرد که علیه یک شرق تضعیف شده قیام کرده است. با این حال، این تعصب، نتیجه ی افراطی پروژه ی بدعت آمیزی است که خود، قربانی تعصبی که ایجاد کرده شده و بعد مقابل او ایستاده است؛ یعنی پروژه ی تمپلاریسم. هرآنچه درباره ی خاستگاه شرقی این پروژه گفته شده است، توضیحی بر میانجی بودن آن بین پاگانیسم شرقی و تعصب مسیحی غربی است. کاری که آن پیش برده، شبیه کاری است که در ایجاد کتاب مقدس کرده است: بدل کردن خدایان پاگانی به انسان هایی مقدس در تاریخ که همگی خادمان ناچیز خدای بزرگ یهود یعنی یهوه بوده اند. کتاب مقدس، فقط یکی از پروژه های ادبی اجرا شده بوده و در بخش اعظم منابع کلاسیک، مثل ایلیاد و ادیسه و انئید، شاهد ساخته شدن داستان های انسانها از روی خدایان بوده ایم، اما بیشتر این پروژه ها درنهایت از سوی جریان رسمی کلیسا طرد شده و به استخدام دشمنان آن درآمده اند، درحالیکه کتاب مقدس و تاریخ پدران کلیسا هنوز معتبر مانده اند. در شرق نیز اتفاق مشابهی افتاده و قرآن و کتب حدیث و سیره ی مردان مقدس، منابع ادبی غیر را که منشئی واحد با خود دارند طرد کرده اند. از میان این منابع ادبی یکی یعنی کتاب منظوم فارسی شاهنامه هنوز زنده است و اسطوره شناسی تطبیقی، همریشگی آن با مسیحیت را فریاد میکند. طرفداران شاهنامه مدعیند که فردوسی که خالق این اثر معرفی شده است، داستان های باستانی ایران را به شکلی نو درآورده تا با آن، علیه تعصب مذهبی ترکان حاکم مبارزه کند؛ فردوسی شیعه این کتاب را در زمان سلطان متعصب و ضد شیعه ی ترک به نام محمود غزنوی سروده و این سلطان ترک، سلف ترکان سلجوقی است همانطورکه فردوسی شیعه و متمایل به ارتداد، سلف جریان شیخ الجبل فوق الذکر است که علیه سلجوقیان قیام کردند و خود را پیروان علی جانشین برحق محمد معرفی میکردند که سلجوقیان و دستگاه زمینه سازشان از مسیر او منحرف شده بودند.

آناتولی فومنکو و گلب نوسفسکی که جزو معروف ترین منکران درستی تاریخ در روسیه هستند، کتابی به نام «شاهنامه: وقایعنگاری ایرانی امپراطوری بزرگ، سده های 12 تا 17میلادی» دارند که در آن، به نفع ناسیونالیسم روس، امپراطوری گم شده ی مغول را یک امپراطوری اسلاو روسی، و وقایع منعکس در شاهنامه را انعکاس وقایع آن میشمرند و آغاز شاهنامه را آغاز مسیحیت میخوانند با این توضیح که مسیح آنها اندرونیکوس کومننوس امپراطور بیزانسی است که با زجر و شکنجه به دست افرادش کشته شد و مذهبش در روسیه قدرت گرفت. من بر آن نیستم که مسیح یک شخصیت تاریخی به نام اندرونیکوس کومننوس باشد چون همانطورکه دیدیم تاریخ بیزانس نیز واقعی نیست و درست آن است که اندرونیکوس را نیز یکی از نسخه های بی شمار یک مسیح خیالی قبلی بشماریم. اما مطالبی که در فصل دوم کتاب فومنکو و نوسفسکی آمده است، میتواند بسیاری از موضوعاتی را که در این مقاله بررسی کرده ایم، توضیح دهد. نخست این که این دو نفر، در همان اولین ابیات شاهنامه رد مسیح را گرفته اند. فردوسی بعد از ستایش پروردگار و پیامبر و خلفای راشد، یادی از بانی کار خودش میکند که تصور میرود ابومنصور محمد ابن عبدالرزاق باشد که شاهنامه ی ابومنصوری را نگاشت. فردوسی او را مردی بسیار فاضل و دانا میخواند که:

سراسر جهان پیش او خوار بود

جوانمرد بود و وفادار بود

و بنابراین به نظر میرسد آدم دنیاپرست و مادیگرایی نباشد. فردوسی همچنین درباره اش میگوید:

چنان نامور گم شد از انجمن

چو در باغ، سرو سهی از چمن

نه زاو زنده بینم نه مرده نشان

به دست نهنگان مردم کشان

فومنکو و نوسفسکی از این ابیات نتیجه میگیرند که این مرد زاهدمسلک که در خطر کشته شدن به دست افراد بدسیرت بود، چنان ناپدید شده که هیچ کس نمیداند زنده ماند یا کشته شد و این، بسیار شبیه سرنوشت مسیح است که در خطر مرگ جمعیت جهال قرار گرفت ولی بین مردم اختلاف است که آیا کشته شد و یا نه، ناپدید شد و کس دیگری به جای او اشتباهی کشته شد. این ابیات، درست قبل از ابیاتی که در آن، فردوسی محمود غزنوی را ستایش میکند آمده اند. اسامی "محمود" و "محمد" هم معنی و هم خانواده اند و همانطورکه میدانیم، "محمد" ترجمه ی عربی فارقلیط یا مسیح بازگشته در آخرالزمان شمرده میشود. فومنکو و نوسفسکی تصور میکنند که محمد ابن عبدالرزاق و محمود غزنوی هر دو در ابتدا شخصیتی واحد و برابر با عیسی مسیح بوده اند و در مورد محمود، کار نوشتن کتاب به دستور نوشتن کتاب تبدیل شده ولی بعدا در اثر ترکیب نسخه های مختلف اشعار در یک کتاب واحد، این شخصیت ها با هم خلط شده اند. میتوان نکته ی دیگری را هم به نتیجه گیری فومنکو و نوسفسکی افزود و آن این که یکی از نام های خدا در اسلام، الرزاق یعنی بسیار روزی ده است. بنابراین عبدالرزاق معادل دقیق عبدالله است. میدانیم که اسم محمد پیامبر اسلام را محمد ابن عبدالله یعنی محمد پسر بنده ی خدا تعیین کرده اند دقیقا برخلاف عیسی که پسر خدا است تا بر تبار انسانی محمد پیامبر تاکید کنند همانطورکه بر تبار انسانی مسیح چنین تاکیدی دارند و او را عیسی ابن مریم میخوانند. بنابراین محمد ابن عبدالرزاق همان محمد ابن عبدالله است. محمود، شکل تکامل یافته ی او است که با عوض شدن کارگزاران فرهنگی، از طرفدار شاهنامه به منکر آن تبدیل میشود و درست مثل اروپا پردازندگان به شاهنامه که از درون یک دستگاه کلیسایی درآمده اند، در مقابل کلیسای خاستگاه خود موضع میگیرند. دوم این که فومنکو و نوسفسکی پس از پرداختن به محمد ابن عبدالرزاق مستقیما سراغ اولین داستان شاهنامه یعنی قصه ی کیومرث میروند. کیومرث از بالای کوه می آید و پوست پلنگ میپوشد ولی طی 30سال حکومتش، هوش مردم زیاد میشود و تمدن رشد میکند. در زمان او جانوران وحشی و انسان ها و گیاهان در کنار هم به خوبی و خوشی زندگی میکنند. کیومرث پسری به نام سیامک دارد که او را بسیار دوست میدارد. این پسر وقتی میفهمد که دیوان به رهبری پسر بی نام اهریمن علیه او و پدرش سخنان بد رواج میدهند، خشمگین علیه دیوان لشکرکشی میکند ولی به دست پسر اهریمن کشته میشود. همه ی جانوران و انسان ها از مرگ سیامک ناراحت میشوند و از تجمعشان در کنار تخت شاهی، ستون بلندی از خاک به هوا میرود. هوشنگ پسر سیامک وقتی بزرگ میشود، انتقام پدر را از دیوان میگیرد. او لشکری از انسان ها و درندگان فراهم میکند و درحالیکه گرگ و شیری را هدایت میکند، رهبر سپاه میگردد. در میدان جنگ به پسر اهریمن دست می یابد. چنگال شیر، پوست پشت دیو را از گردن تا کمر میکند و سپس شمشیر هوشنگ که از جنس فولاد دمشقی است، سر دیو را قطع میکند. فومنکو و نوسفسکی استدلال میکنند که 30 سال حکومت کیومرث، معادل 33سال زندگی زمینی مسیح است. [همانطورکه دیدیم، این دوره معادل 3.5 سالگی انسان است و احتمالا منظور از باهوش تر شدن آدم ها در متن همین است.] به نظر فومنکو و نوسفسکی، کیومرث از روی مسیح ساخته شده و چون عیسی مسیح خود یهوه در قالب انسان است، کیومرث هم در لاک یهوه فرو رفته و مانند او بالای کوه قرار گرفته و قتل آیینش به پسر او سیامک منتقل شده است. از طرفی هوشنگ شکل بازگشته ی مسیح یا سیامک برای انتقام است. فومنکو و نوسفسکی، این بازگشت برای انتقام را به جنگ تروآ در ایلیاد هومر هم مرتبط میکنند. درآن جنگ، پاتروکلوس که دوست و معشوق آشیل پهلوان قدرتمند یونانی بود، برای روحیه دادن به سربازان یونانی، کلاهخود آشیل را میپوشد و هکتور درحالیکه او را با آشیل اشتباه گرفته است میکشد. آشیل واقعی برای گرفتن انتقام پاتروکلوس به جنگ بازمیگردد و هکتور را میکشد.

فومنکو و نوسفسکی، ستون غباری را که از اجتماع موجودات زنده هنگام مرگ سیامک برپا میشود، با تپه ی جلجتا مقایسه کرده اند که مسیح در پای آن اعدام شد. باید اضافه کنم که ازآنجا که کیومرث از روی مسیح مقتول و بنابراین از روی عیسی ساخته شده است، این ستون غبار میتواند کوه کیهانی و مابه ازای طور سینایی باشد که یهوه بالای آن اقامت میکند. کوه کیهانی مانند ریسمان الهی قرآن، محل اتصال نیکان است. پس موجوداتی که خداوند تاییدشان کرده است شامل تمام جانوران و گیاهان و انسان هایی که معمولا در رسانه ها یا کتب کودکان، قهرمانان را تشکیل میدهند و مخلوقات خدا به شمار میروند، در زمره ی نیکانند و دیوان و شیاطین در جبهه ی مقابل و دشمنان خدا قرار میگیرند. همانطورکه میدانیم، مسیحیت کلیسایی، خدایان ملت های قبل از خود را دیوان معرفی میکند و عجیب نیست که تمپلارها بعد از قرار گرفتن در مقابل کلیسا به دیوان رجوع کرده و آنها را چنانکه فراماسونری هنوز بر آن مصر است، تحت نمادهای پاگانی ادیان پیشین ستایش کنند؛ اما نفوذ این جماعت اکنون متهم به شیطانپرستی در جبهه ی به اصطلاح خیر، دقیقا از مجرای کلیت خوبی و نیکی نسبت داده شده به آنها فقط بر اساس ادعای کلیسایی «خلقت خدا بی نقص است» میباشد. آدم ها در غریزی بودن با حیوانات مشترکند و درصورتیکه غریزه پرستی همچون حیوانات به بخشی از طبیعت لاجرم نیک الهی تعبیر شود، همیشه میتوان با استفاده از تحریک غرایز حیوانی، آدمیان را به سمت دیوهایی کشید که بعد از تخلیه ی خدائیتشان در مسیحیت، جز شر و امور آسیب رسان، چیزی ازشان باقی نمانده و میتوانند آدمیان را به عمل برخلاف مصالح راستینشان وادار کنند. اکنون اشیاء که قبلا ممکن بود به خاطر داشتن چیزی ایزدی درون خود مقدس شوند، به خاطر این که آفریده ی خدا یا آفریده ی مخلوق برحق خدا یعنی انسان هستند، میتوانند چه به صورت مرده، زنده یا مرده شده به انسان تقدس دهند بی این که انسان از این هویت یابی به نام تقدس یاد کند چون ماکت های بی فایده ی یکتاپرستی و طفل حرامزاده اش اتئیسم که بر کشورها سایه افکنده اند، مانع از توجه به عمق بتپرستی سنگین حاکم بر سرمایه داری نوین میشوند، پدیده ای که محصول مستقیم بانکداری تمپلارها است.

مضحکه ی حقوق بشر: فروید، مارکس و مذهب بی معنایی مدرن

نویسنده: پویا جفاکش

فیلم «سفر سنگ» ساخته ی مسعود کیمیایی که در سال 1356 اکران شد، تقریبا پیشگویی ای از انقلاب ایران در سال بعد بود. فیلمنامه ی آن که کیمیایی از روی داستان «سنگ و سرنا» اثر بهزاد فراهانی نوشته بود، در ظاهر محدود به جغرافیای یک فضای فئودالی روستایی بود، ولی در باطن، آن روستا به بزرگی ایران بود. ارباب روستا با استفاده از داشتن آسیاب، مردم را استثمار میکرد و همین باعث شد تا بعضی از مردم اراده کنند که آسیاب جدیدی بسازند که متعلق به مردم باشد و توسط مردم اداره شود. خان مردم را ترساند که این اتفاق نیفتد ولی یکی از اهالی، سر خود، به کوه رفت تنا سنگ بتراشد و بیاورد با آن آسیاب درست کنند. مامورین ارباب او را به سختی کتک زدند. کولی ای که در حال نماز خواندن بود صحنه را دید، به محل شتافت و روستایی زخمی را به روستا برد. کولی بعد از فهمیدن موضوع، در دشمنی با ظلم ارباب، از اهالی روستا مصرتر شد و توانست آهنگر روستا–نسخه ی به روز شده ی کاوه ی آهنگر- را به همکاری با خود، راغب کند. سرانجام افرادی که به این انقلاب تن داده بودند، سنگ آسیاب بزرگی ساختند و با غلتاندن آن از بلندی به سمت خانه ی ارباب، ارباب و دستگاهش را نابود کردند. داستان، بوی کمونیسم میدهد و هنوز تکرارگر نگرانی های جی.اف.کندی از وقوع انقلاب کمونیستی در ایران در اثر سیستم ظالم فئودالیته میباشند. البته خیلی وقت بود که شاه، نظام ارباب-رعیتی را به دستور کندی جمع کرده بود، ولی خود ایران، مانند روستایی بزرگ بود که شاه، ارباب فئودال آن بود و تمام امکاناتش همچون آسیاب ارباب بودند که باید آسیاب دیگری جانشینش میشد. اما اگر مسئله همینقدر ساده بود، پس چطور شد که به زودی رفاه عمومی مورد انتظار به سادگی در پای اعتقادات درشت مذهبی که حامی فئودالیته بودند له شدند و کمونیسم را بسیار موفق تر از شاه بیچاره در ایران پساانقلابی نابود کردند؟

در بدو امر ممکن است به نظر برسد که فیلمسازان موضوع را اشتباه فهمیده اند اما اگر دقت کنید میبینید اینطور نیست. قهرمان داستان با بازی سعید راد، بی دلیل یک بیگانه در روستا انتخاب نشده بود. او را «غربتی» یعنی بیگانه صدا میزدند. ورود او به روستا نمادی از ورود اندیشه های بیگانه به ایران بود که این اندیشه ها قاعدتا فقط میتوانستند اندیشه های غربی باشند چون ایران مدرن از بدو پیدایشش در دوره ی پهلوی، از هیچ جغرافیای خارجی تاثیرات مهمی نگرفته جز اروپا و امریکا مگر جاهایی که آنها اراده کرده باشند (مثلا در مورد وهابیت مملکت سعودی). این غربتی یک کولی است. کولی در ادبیات اروپایی معنی مشخصی دارد. کلمه ی "بوهمیایی" در اروپا -که معادل هیپی مسلکی در امریکا است- ناظر به نامیده شدن کولی ها به "بوهمی" در زبان فرانسه است و اشاره به عدم پایبندی کولی ها به نظام اخلاقی دارد، امری که ایستادن ظاهرا آزادی خواهانه ی هیپی ها و بودلری ها در مقابل جنگسالاری و سیستم تبعیض حاکم بر امریکا و اروپا در سال های مورد بحث را به یاد می آورد. پس نباید تعجب کرد که کولی نمازخوان آزادیخواه ما هم بعد از رسیدن به حکومت یک جامعه ی روستایی فئودالی و لاجرم مذهبی، بعد از مدتی همه ی آنها را بودلری کند، اتفاقی که الان در ایران افتاده است. او از اول نمیتوانست اینقدر موفق شود، چون غربتی بود و بوهمی گریش هم به همان اندازه غربتی بود. یادمان باشد شاه هم توسط غربتی ها تجهیز و کنترل میشد و کلمه ی «غربتی» با کلمه ی «غربی» همخانواده است. در آن محیط، فقط شعار مبارزه با «غربزدگی» میتوانست جواب بدهد و چون کلیشه ی ساده انگارانه ای مذهب اسلام را مهمترین هدف سرکوبی مدرنیته ی غربی معرفی میکرد، لاجرم کولی داستان سفر سنگ ایرانی هم نمازخوان و مذهبی شده بود تا مردم کمتر به او غربتی بگویند و او را جزو خودشان بپذیرند. اینگونه بود که با توجه به ارتباط قبلی مذهب با غربتی ها کم کم تمام ادات آن وارونه شد. دلیل موفقیت این روند هم این بود که بیشتر اوقات، محتویات خرده فرهنگ های ایرانی، اسلامی، و غربی را از هم تمییز نمیدادیم. دکتر ابراهیم فیاض در سال 1386 در مصاحبه با روزنامه ی ایران (بازانتشار با عنوان «وضعیت علوم انسانی در ایران» در "فرهنگ امروز" 14 فروردین 1393) این مطلب را به خوبی بیان میکند:

«ما تا عمق شناخت غرب نمیرویم و نمیتوانیم تا عمق آن نفوذ کنیم. "ایرانیت" ما اجازه ی شناخت عمیق غرب را نمیدهد و از طرف دیگر تا "غرب" را نشناسیم، ایرانیت خود را نخواهیم شناخت و تا ایرانیتمان را نشناسیم، "اسلامیت" خود را هم درک نخواهیم کرد. ما در یک هرمنوتیک سه شاخه ی "ایرانی، اسلامی، غربی" قرار گرفته ایم. به میزانی که معنای هر یک از این سه را درنیابیم و این سه را با هم خلط کنیم، غربزده هستیم؛ چه جلال آل احمد باشد که هایدگری است، چه شریعتی باشد که سارتری است و چه سروش باشد که پوپری است.»

در جواب این سخن و با توجه به این که گفتمان غربزدگی را فردید در ایران به راه انداخت و فیاض هم دنباله ی همان گفتمان است، از فیاض پرسیده میشود: «مرحوم دکتر فردید چطور؟ او که خوب مفهوم غربزدگی را طرح کرد، آیا غرب را به درستی فهمیده و شناخته بود؟» و فیاض پاسخ میدهد: « خیر. دکتر فردید، غربزده ی مضاعف بود. غربزدگی فردید خیلی پیچیده است. ما دچار جهالت شده ایم. خود فردید باعث جهالت ما است. از سوی دیگر، مخالفان فردید همچون دکتر سروش هم باعث جهالت ما شدند. چه کسانی که طرفدار غربند، غربزده اند و چه کسانی که مخالف غربند. به نظر من همه ی این مخالفت ها و طرفداری ها ناشی از غرب نشناسی است. چون ما غرب را نمیشناسیم، با آن مخالفت میکنیم یا مجذوب آن میشویم.»

اتفاقا دقیقا محوریت فردید در این گفتمان است که میتواند رنگ اسلام خوردن غربستیزی ای که آخرش غربی شدن افراطی است را توضیح دهد چون فردید، اصطلاح غربزدگی را تحت تاثیر یک فیلسوف غربی تقریبا ملحد یعنی مارتین هایدگر وضع کرده بود که به طرز غریبی، از افکارش بوی نوعی اخلاق اجتماعی می آمد که میتوانست به راحتی به سمت یک جمع گرایی ملحدانه به نام مارکسیسم جابجا شود، اتفاقی که با ایجاد اگزیستانسیالیسم سارتری عملی شد. همین اتفاق در ایران با تغییر «غربزدگی» نیهیلیستی فردیدی به غربزدگی انقلابی جلال آل احمد تکرار شد و فقط همین غربزدگی دوم بود که امکان به شهرت رسیدن در سطح جامعه را یافت اگرچه فردید، گفتمان جلال آل احمد را نوعی از غربزدگی در تعریف خودش میشمرد. به همین ترتیب، فردید، با سارتر هم که یکی از بت های فکری براندازان ایرانی شده بود، درافتاده بود و سارتر را به سبب عامیانه کردن عقاید هایدگر، با الفاظ درشت و زشتی تحقیر میکرد. با این حال، تخم تحریف اگزیستانسیالیسم هایدگری به اگزیستانسیالیسم سارتری، درواقع در خاک همان جمع گرایی اخلاق جوی هایدگری پنهان شده بود و از آن تغذیه میکرد. این خاک فلسفی، به خاطر داشتن عنصر اصالت جویی که در وانفسای پوچی حاکم بر جامعه ی مدرن، در تاریکی شب مدرنیته میدرخشید، به شدت جلب توجه میکرد و علیرغم همکاری هایدگر با ارتجاع نازی در آلمان، بیش از هر نحله ای، انقلابیون را به خود جذب مینمود، چون انقلابیون برای کشورسازی باید هنوز دنبال جمع گرایی باشند و در یک وضعیت جمع گرا، فقط جمع گرایی ای که در «اصیل» وانمود کردن خود، موفق باشد، عده ی بسیاری را به خود جذب خواهد کرد.:

«جاکوب گلمب، در کتاب "در جستجوی اصالت از کییر کگارد تا کامو" شکوفایی فلسفی مفهوم اصالت را در گرو پاسخ به این دو پرسش میداند: نخست این که چگونه میتوان اصالت را بازشناسی کرد و دیگر این که چگونه میتوان آن را عملی نمود. پرسش نخست از این واقعیت نشئت میگیرد که هیچ یک از فیلسوفان مهم این حوزه نظیر کییر کگارد و نیچه، ملاک عینی برای سنجش میزان توفیق در دستیابی به اصالت ارائه نداده اند. پرسش دوم نیز با پرسش مهم دیگری همراه است که آیا انسان اصیل، اصولا میتواند در جامعه ای که در آن به سر میبرد، به شکل اصیلی زندگی کند یا خیر؟ به عبارتی آیا قهرمانان اصالت، جایی در اجتماع دارند؟ به باور گلمب، کسانی که اصالت را مهمترین چالش وجودی میدانند باید کیفیت تحقق اخلاق متناسب با آن را نیز تبیین کنند. نسل دوم از متفکران اصالت به ویژه هایدگر و سارتر در مواجهه با این دو پرسش، به نظام مند ساختن هستی شناختی ایده ی اصالت روی آوردند؛ واکنشی که از منظری [یعنی از منظر اگزیستانسیالیستی]، خیانتی به روح آرمان اصالت به شمار می آید، بطوریکه واکنش امثال کامو در مقابله با چنین مواجهه ای با تلاش با بازگشت به شهودهای نیچه نیز بسیار دیرهنگام بود. با نظر به اهمیت و تاثیرگذاری هایدگر بر فلسفه ی قاره ای معاصر، مواجهه ی نظام مند وی با مفهوم اصالت، آن را به نحوی از بالندگی پیشین تهی ساخت. مفهوم اصالت در اندیشه ی هایدگر برآمده از اصطلاحی است که او خود اختراع کرده است. اصطلاح اصالت را هایدگر مساوی با بر خویشتن تملک داشتن یا تملک بر چیزی که هستیم و در اختیار داریم، میداند. مقصود وی از تملک بر خویشتن، اشاره به نوعی شیوه ی زندگی است که برآمده از دیدگاه وی درخصوص معنا و حقیقت انسان بودن است. در اندیشه ی هایدگر، دازاین، ابژه ای در میان سایر ابژه های موجود در جهان هستی نیست بلکه نسبتی از وجود است، نسبتی میان آنچه فرد در هر لحظه ای هست با آنچه فرد به مثابه موجودی زمانمند میتواند باشد و خواهد بود. این که انسان بودن مساوی با یک "نسبت یا رابطه" است، بدین معنا است که درحالیکه زندگی خود را میگذرانیم، همواره به کیستی و چیستی خود نیز اهتمام داریم که جنبه ی مهمی از فاعلیت انسانی در همین مشخصه نهفته است. همواره وجود و نحوه ی بودنمان برای ما مسئله است. برای فهم وجود و خود باید بتوانیم قدری از خود فاصله بگیریم که این مسئله از وضعیت بودن-در-جهان محقق میشود. از سوی دیگر، هایدگر تاکید میکند که هر گونه فهم و عمل در چارچوب اجتماعی ای که خود را در آن می یابیم، امکانپذیر است. ازاینرو وجود اجتماعی نه تنها در تقابل و بیگانه با انسانیت ما نیست بلکه به عنوان موجودات اجتماعی برایمان ضروری و اجتناب ناپذیر است. در چارچوب جمعی و روزمرگی توده وار برآمده از حیات اجتماعی ممکن است تصمیماتی از روی فهم اتخاذ کنیم و یا در سبک زندگی توده ای یا گله ای هبوط کنیم. هرچند چنین هبوطی کاملا مذموم نبوده و برآمده از ضرورت زیست اجتماعی است اما مشکل آن این است که دیگر تملکی بر خویشتن خویش آن گونه که در واقع هستیم نخواهیم داشت و در این صورت، دیگر، معمار زندگی خود نیستیم... درواقع برای درک ظرفیت اصالت باید نوعی تحول شخصی را از سر بگذرانیم. این مسئله در نتیجه ی رسیدن به برخی بینش ها در زندگی محقق میشود. نخستین عامل تحول، تجربه ی نوعی تشویش شدید است. در نتیجه ی تشویش از آن زندگی مانوسی که در آن به ظاهر قرار گرفته بودیم جدا میشویم و در می یابیم که آن امور حیاتی غایبند. ناگهان خود را تنها و رها شده از جهان احساس میکنیم. فاصله گرفتن از انبوه خلایق و افکار عمومی دشوار است و انسان همواره نگران فاصله گرفتن از دیگران است زیرا جدایی از اجتماع مختل شدن آرامش را به دنبال دارد. دومین عامل تحول، مواجهه با فردی ترین مسئله ی پیش روی فرد یعنی تجربه ی مرگ به مثابه فقدان تمام ظرفیت ها و امکانات پیش رو است. درنتیجه ی رویارویی با تناهی خود، در می یابیم که رخداد یا نقشه ای معطوف به آینده هستیم که آنچه در این حرکت دائمی رو به جلو اهمیت دارد، این است که چگونه زندگی خود را به پیش میبریم. هایدگر این نوع زندگی را "حرکت رو به جلوی پیشگویانه" میخواند. به باور او رویارویی با مرگ، عین اصالت است. در مقابل نیز بنیادی ترین توصیف از زندگی غیر اصیل، گریز از مرگ است. دازاین اصیل میپذیرد که مرگ اصیل رخدادی نیست که زمانی در آینده اتفاق می افتد بلکه ساختاری بنیادی و جدایی ناپذیر از در-جهان-بودنش است.... سومین عامل تحول، شنیدن ندای وجدان است. مقصود از ندای وجدان مسئولیتی است که در برابر تفرد خود بر عهده داریم. ندای وجدان نوای گناهکار بودن ما را سر میدهد به این معنا که دِینی بر گردن داریم که حاکی از مسئولیتی است که در برابر خودمان داریم. وجدان، کوتاهی ما در قبال آنچه میتوانیم باشیم را گوشزد میکند و این که ملزم به زیستی توأم با عزم جزم و تعهد هستیم. بنابراین برای این که موجودیتی به دازاین مبدل شود باید در آن واحد واجد درکی باشد از آنچه در انتظارش هست، آنچه پیش تر برایش رخ داده و آنچه در حال حاضر به آن مشغول است. دو گونه مواجهه با ندای وجدان عبارتند از سرکوب آن و ماندن در حالت غیر اصیل و یا پاسخ به آن و دچار تشویش شدن.» ("هستی شناسی اصالت از منظر هایدگر": زینب سالاری: اطلاعات حکمت و معرفت: شماره ی 174: بهار 1404: ص120-118)

مباحثی که مطرح شد در اجتماع سازی از ایران بعد از انقلاب به صورت عمومی و رسانه ای بعینه قابل مشاهده است. ما هر سه عامل تحول هایدگر را تجربه کرده ایم: هم به دنبال هرج و مرج پس از انقلاب، از «تشویش» ناشی از ترور و جنگ، به جمع گرایی نوین انقلابی پناه برده ایم، هم صبح تا شب چه در روضه خوانی های تلویزیونی و چه در اخبار –از هر رسانه ای میخواهد باشد- مرگ های فله ای همیشه جلو چشمانمانند تا یک لحظه از ترس از مرگ فارغ نشویم و هم پیوسته و مداوم از همه سو، «دِینی» که به انقلاب و شهدای آن بر گردن داریم، به ما یادآوری میشود تا از عذاب «وجدان» باز هم «تشویش» بگیریم و چرخه ادامه یابد. اگر میبینید جاهایی این چرخه دچار نقصان شده است، به خاطر آن است که این چرخه را ما درست نکردیم و فقط آن را از روی چرخه ی قبلی بورژوازی غربی در فضای پس از جنگ های جهانی کپی-پیست کردیم درحالیکه آن چرخه دقیقا به خاطر این که با نقیض خودش جفت دوقلویی از مادر یکسانی بودند، لاجرم باید نقیض خود در اگزیستانسیالیسم سارتری را که مدام به کمونیسم میل میکرد، در کنار خود تحمل مینمود و لاجرم امکان نداشت موقع کپی-پیست کردن چرخه ی غربی، نقیضش قاچاقی وارد نشود. راجر اسکروتن، توجه میدهد که آثار کسانی چون فیخته و هایدگر، به خاطر «تاملی فلسفی درباره ی آگاهی» قابلیت نقیض سازی برای بورژوازی را دارند؛ تاملی در «دیالکتیک خود و دیگری، هدیه ی بزرگ فلسفه ی ایدئالیستی آلمانی» که بر اساس آن، «ما فقط از رهگذر ازخودبیگانگی، به آزادی و خودآگاهی میرسیم و این که "خود" از مواجهه با "دیگری" زاده میشود، دیگری ای که در امتناعش از تسلیم و مستغرق شدن، ما به حقیقت شرایط خودمان پی میبریم: این حقیقت که خود ما نیز دیگری هستیم و با دیگرانی همچون خود ما محدود میشویم.» این ایده که به اندازه ی خود دیالکتیک، با اندیشه های هگل پیوستگی دارد، با درس گفتارهای عمومی درباره ی پدیدارشناسی روح هگل که در بین سال های 9-1933 در مدرسه ی علمی تحقیقات عالی توسط الکساندر کوژو که مهاجری روسی بود، در فرانسه ایراد شد و بازگویی های بعدی خود را هم تشویق به وارد شدن به کشور نمود: «در این درس گفتارها تقریبا کل آن نسلی که پس از جنگ [دوم جهانی] سهمی در خلق فرهنگ ادبی در حال ظهور فرانسه ی شدیدا درگیر عذاب وجدان داشتند، حضور می یافتند. سارتر، دوبوار، مارسل، لکان، باشلار، لویناس، باتای، آرون، مرلوپونتی، و بسیاری دیگر، همگی در این درس گفتارها شرکت میجستند. هر کدام از اینها، با روایت خودش از "دیگری"، و بلندپروازی خودش در توصیف دیگری در مثل های روشنگر، از این درس گفتارها بیرون آمدند. از نظر دوبوار، مرد، زن را تبدیل به دیگری کرده بود و زن در مواجهه با "غیریت" خودش بود که میتوانست دوباره آزادی به یغما رفته اش را به چنگ آورد. از نظر لویناس مردمی خو و دل نرم، دیگری چهره ی انسان است که من در آن بازتاب چهره ی خودم را می یابم و چهره ای که هم درخشش شخصیت را پنهان و هم عیان میکند. از نگاه مرلوپونتی، دیگری هم بیرون من است و هم درون من، که در پدیدارشناسی تن یافتگی خود من آشکار میشود. از نظر سارتر، دیگری حریم گذری یا مزاحمت بیگانه است، که من هرگز نمیتوانم آن را از میان بردارم یا از آن خود کنم، بلکه من را با آزادی دست نیافتنیش به من طعنه میزند، برای همین است که در سطر پایانی در بسته مینویسد: "جهنم یعنی دیگران."... تلقی کوژو از دیگری همچنین، با دادن زبان و طرز فکری که به آسانی میشد در جنگ با جامعه ی بورژوایی به کارش بست، به نخبگان ادبی فرانسه، بر برنامه ی حزب کمونیست برای تجدید نیرو و جذب اعضای جدید تاثیرگذار بود و آن را به پیش برد. فراموش نکنید که روایت هگل از همین ایده بود که در وهله ی نخست، الهامبخش مارکس جوان در نظریه های راجع به از خود بیگانگی و مالکیت خصوصی شد. این که آیا خود کوژو هم همین تفسیر را در ذهن داشته یا نه، هرگز معلوم نخواهد شد؛ ولی یک چیز مسلم است و آن این که ایده ی "دیگری" به بخشی از یارگیری جمعی جامعه ی روشنفکری فرانسوی در خدمت آرمان های چپی بدل شد و هنگامی که این ایده را با زبانشناسی سوسوری کاویدند، یا با تحلیل فرویدی و اقتصاد مارکسیستی درآمیخته و جوشاندند تا معجون تک کل و شالوده شکنی را درست کنند، موجب پدید آمدن ادبیاتی شد که مطلقا هیچ جایی برای هیچ دیدگاهی به غیر از سوسیالیسم انقلابی باقی نگذاشت. در نسل پس از جنگ پیشاپیش روشن شده بود که ادبیات فرانسوی اهل جانبداری سیاسی است و این که یک جور جایگزین برای تعهدی است که سارتر در بارگاهش در کافه ی دوماگو توصیه میکرد.» ("اعترافات فرانکوفیلی شکاک": راجر اسکروتن: ترجمه ی محسن قائم مقامی: قلم یاران: شماره ی 44: بهار 1404: ص 73-72)

اسکروتن انگلیسی که خودش از طرفداران ادبیات فرانسوی و آلمانی و اثرات آنها بر ادبیات انگلیسی بود و بخشی از دانشجویی خود را در فرانسه گذرانده بود، با مشاهده ی وقایع شورش دانشجویی مه 1968 فرانسه دچار تشویش شد چون رد محتویات آن ادبیات در خرابکاری های رخ داده در آن اتفاقات را مشاهده کرده بود:

«در بین همه ی نویسندگان، توافقی شگفت آور بر سر ماهیت دشمن وجود دارد. دشمن بورژوازی است، طبقه ای که بر طبق کاریکاتور مارکسیستی از تاریخ، نهادهای جامعه ی فرانسوی را از انقلاب 1789 بدین سو به انحصار خود درآورده است و طبقه ای که ایدئولوژیش از آن زمان از طریق همه ی مجراهای ارتباطی نشر و رواج یافته است. در پس خانواده ی پدرسالاری که دوبوار سخت بدان تاخته، در پس نهادهای زندان و دارالمجانین که فوکو مفتضح و بی اعتبارشان کرده، در پس "ماشین میل" دلوز و گتاری و هنجارهای ارج و احترام دگرجنس خواهی که سارتر در سن ژنه به مضحکه کشیده، قدرت واحدی ایستاده است؛ قدرتی هم اقتصادی و هم معنوی، و بسیار وسیع تر و فراگیرتر از آن که بتوان آن را با یک گروه صرفا بشری یکی گرفت، یعنی قدرت و زور بورژوازی. انقلابی های آماتوری که طرف صحبت من بودند، عموما درباره ی این که امیدوارند به جای "سیستم" یا "ساختارها"یی که کمر به نابودیش بسته بودند، چه بگذارند، هیچ تصور روشنی نداشتند. ولی در تصورشان از دشمن و عزمشان به نابودی آن متفق القول بودند. بورژوای دشمن خو یک انتزاع کاملا فراگیر بود، که همه جا میشد با آن مواجه شد، و حضورش را دقیقا فوران ناگهانی میلی کین توزانه به حمله و یورش به ساحت خودآگاه ثابت میکرد. اگر هوس واژگون کردن یک ماشین و به آتش کشیدنش به سرت میزد، در این صورت آن ماشین نمادی از مالکیت بورژوازی بود. اگر از دیدن زوجی خوش پوش و آراسته و محترم که دست در دست هم داده و از خیابان میگذشتند، دچار خشم ناگهانی میشدی، در این صورت ثابت میشد که آن دو از اعضای بورژوازی هستند. اگر با دیدن یک پلیس، دستت به سمت سنگ میرفت، به این دلیل بود که پلیس ها در کل، و بخصوص این یکی، مامور بورژواها هستند. اگر یک کتاب، یک عکس، یا قطعه ای موسیقی، دلخور یا متغیرت میکرد، اثباتی بر این بود که سرچشمه ی بورژوایی دارد، و اگر نمیتوانستی بدون تمسخر و توهین از کنار یک کشیش بگذری، همین روشن ترین قرینه بر این بود که دین نهادی بورژوایی است. دفو مینویسد که در روزگار ملکه آن، خیابان های لندن "پر بود از مردان باشهامتی که آماده بودند تا پای جان علیه دستگاه پاپی بجنگند بدون این که بدانند این به اصطلاح POPERY آدم است یا اسب." همین راجع به پاریس دوران جوانی من هم راست می آید که خیابان هایش پر بود از جوانانی که حاضر بودند تا پای جان علیه بورژوازی بجنگند بدون آن که بدانند این یک ایده است یا یک اونیفورم و بی تردید نمیدانستند که با هر فهم معقولی از این اصطلاح، خودشان هم بورژوا هستند.» (همان: ص70-69)

این جا هم باز شباهت های دیگری بین ماجراهای فرانسه و انقلاب ایران در یک دهه بعد از آن می یابیم. در هر دو مورد، همه ی تقصیرات گردن سیستمی می افتد که جامعه را میسازد و ازآنجاکه هیچ شناختی از این سیستم و تمایزاتش از وضعیت روانی واقعی افراد جامعه وجود ندارد، تصور میرود اگر سیستم سقوط کند، همه چیز خوب میشود. این است که در انقلاب ایران سرودی تولید میشود که میگوید: «دیو چو بیرون رود، فرشته درآید.» یعنی نظام سلطنتی دیوی است که اگر از کشور خارج شود، هر کس جایش بیاید فرشته است. الان هم ازآنجاکه همان چرخه ی کذایی هایدگری بورژوازی غربی در ایران کپی شده، باز هم احساسات مشابهی شبیه احساسات دانشجوهای انقلابی فرانسوی نسبت به نسخه ی غربی این چرخه، در ایران باززایی شده که بر اساس آن، ناراضیان تصور میکنند اگر جمهوری اسلامی برود همه چیز درست میشود. البته دقیقا به خاطر ریشه ی عمیق این واکنش در خود بورژوازی است که ناراضایتی هایشان به هیچ جا نمیرسند و حتی دشمن خارجی را از یاری آنها میترساند (همانطورکه آشوب های سال های قبل ایران نشان میدهند) چون نظام جمع گرا فقط از طریق اطاعت مردم معمولی از آن وجود خواهد داشت و به خاطر غیر قابل تفکیک بودن نظام و مردم، میبینیم که در مواقع آشوب، شورشیان به نام دفاع از مردم تابع، با صدمه زدن به همان مردم، به نظام صدمه میزنند. این چیزی بود که اسکروتن به خوبی در شورش های دانشجویی فرانسه شناسایی کرد:

«ناگهان خودم را در آن سوی سنگربندی ها و دور از همه ی کسانی که میشناختم، یافتم. فهم کاملی ازآنچه داشت روی میداد نداشتم ولی غریزه ام با دیدن جوانک های لوس و ننر طبقه ی متوسط که خودروهای با زحمت به دست آمده ی طبقات فرودست را به آتش میکشیدند، این بود که جانب مالکان خودروها را بگیرم. از دانشجویان همدوره ام پرسیدم هدفتان چیست و میخواهید به چه برسید و همگی به من اطمینان میدادند که فرانسه وارد وضعیتی انقلابی شده و این که زمان سرنگونی بورژوازی و نشاندن پرولتاریا به جای آن فرا رسیده است. این چندان با ارزیابی من از طبقه ای که خودشان به آن تعلق داشتند یا طبقه ی قربانیانشان نمیخواند، ولی با این حال، زبان آنها را میشناختم و عزم جزم کردم که متن هایی که برابرم گذاشته میشد بخوانم تا سر از دلایل آشوب انقلابی درآورم و توضیحی برایش بیابم.» (همان: ص66)

اسکروتن، این متن ها را به سه دسته تقسیم میکند که یک دسته شان آثار سارتر و همکارانش است. اسکروتن، "جنس دوم" دوبوار را به عنوان اثری که «دیدگاه اساسا گمراه کننده اش درباره ی زنان بر دیدگاه هر رساله ی فمنیستی که خوانده بودم سایه ای سنگین افکنده و درواقع هر رساله ای را که بعد از آن تا زمان خنده ی مدوسای الن سیکسو نوشته شده، در سایه ی خود فرو برده است»، در همین دسته جای میدهد. دسته ی دوم، «مانورهای پرتصنع و پرتکلفی در رتوریک بودند با همه ی خودنمایی ها و ادا و اصول سارتر متقدم» که سرآمدشان فوکو بود با «مقالات رندانه اش درباره ی خاستگاه های زندان و دارالمجانین» که بر اساس آن: «هر دیسکوری با بیان، تقویت و پنهان کردن قدرت کسانی که آن دیسکور را سرپا نگه میدارند، به پذیرش و قبول دست پیدا میکند و کسانی که هر از گاه به واقعیت امور پی میبرند، در جامعه ی بورژوایی همواره یا مجرم شناخته و زندانی میشوند یا دیوانه و مجنون تشخیص داده و جایی محبوس میشوند؛ سرنوشتی که خود فوکو به طریق مرموز و توضیح ناپذیری دچارش نشد.» دسته ی سوم، «عبارت بودند از نظریه های وام گرفته شده از براندازان بزرگ بخصوص مارکس و فروید که در نثری چنان گنگ و مبهم و خود مرجع حل شده بودند که کمابیش غیر قابل فهم بودند. از این قماش، به ویژه آلتوسر، دلوز و فلیکس گتاری قابل توجه بودند، به همراه ژاک لکان که در پس زمینه میپلکید، موجودی مخوف که عمدتا با گزارش هایی که از سمینارهایش میشد و شایعه های مربوط به تاثیر اغواگری های درمانیش خودش را بر سر زبان ها انداخته بود.» (همان: ص67-66)

اگر دقت کنید، دو دسته ی اخیر در پرداختن به مسائل روانی با هم ارتباطی دارند و جالب است که مسائل روانی با اگزیستانسیالیسم سارتری به بهترین وجه در بازپردازی فرویدیسم توسط لکان جمع آمدند و از آن جالب تر این که خود لکان درنهایت از اگزیستانسیالیسم فاصله گرفت چون متوجه شد اگزیستانسیالیسم با اعتبار بیش از حدی که به اراده ی انسانی میدهد از ناخودآگاه و اثر قدرتمندش بر ذهن انسان غافل است و درواقع تنها اثر مفید اگزیستانسیالیسم این است که خود غیر واقعی مردم در جامعه را هویدا میکند ولی نمیتواند خود واقعی به مردم بدهد.:

« گرایش‌های اگزیستانسیالیستی لاکان در بسط و توسعه ی ضدواقع‌گرایی او که در نوشته‌های فرویدی درباره ی محتویات ناخودآگاه می‌بیند آشکار می‌شود . می‌توان استدلال کرد که اگر روان تحت تأثیر مشترک (۱) تعامل بین محیط و ارگانیسم؛ و (۲) معانی مرتبط با تعامل مغز و جهان شکل گرفته باشد ، آنگاه محتویات روان ممکن است خود در طول زمان در دگرگونی‌های سوژه تغییر کند و اگر روان یک سیستم کل‌نگر باشد (تجلی یک سیستم تداعی‌گرای چندسطحی و به هم پیوسته‌ی چندگانه)، آنگاه این تغییرات می‌توانند بسیار عمیق باشند. این احتمال (که توسط فروید کم‌اهمیت جلوه داده شده است ) این است که با پالایش درک فرد از زبان و پیچیدگی های زندگی اجتماعی، زندگی روانی فرد و محتویات آن، حتی در سطح ناخودآگاه، از نو پیکربندی شود. این برای اگزیستانسیالیست‌هایی (مانند سارتر ) که معتقدند سکون و "شی‌ءبودگی" (هستی در خود) ذهن ناخودآگاه، نقص بزرگی در نظریه ی فرویدی است، بسیار دلچسب است. اگزیستانسیالیست‌ها استدلال می‌کنند که بیان محتوای روانی یا ذهنی ، سوژه ی آگاه را درگیر می‌کند و ناخودآگاه فرویدیِ جبرگرایانه یا یا زیستشناختی، یک افسانه است .در واقع، کل‌گرایی یک سیستم پیوندگرا، خوانش بسیار قابل قبولی از این ادعا ارائه می‌دهد. در برخی نقاط، تأثیر متقابل مواجهه با محیط و ساختار شناختی بالاتر که توسط دلالت ایجاد می‌شود، ممکن است منجر به عملکرد نامشخص (اما از نظر علّی قوی) مواد روانی شود، همانطور که فروید پیش‌بینی کرده بود. در این صورت ، کار روان‌درمانی این خواهد بود که فرد را قادر سازد تا با این مواد روبرو شود و آنها را به گونه‌ای بیان کند که روایت آگاهانه، لحظات مهم مواجهه ی مداوم بین سوژه و جهان را به طور مناسب‌تری ادغام کند. اگر کل‌گرایی تداعی‌گرایانه را در این امر وارد کنیم، می‌بینیم که محتویات ذهن، مادامی که بتوان به شیوه‌ای به اندازه ی کافی قوی به آنها دسترسی داشت، اساساً در معرض تجدیدنظر هستند. هم لاکان و هم یاسپرس اشاراتی به ضدواقع‌گرایی در نوشته‌های فروید درباره ی ناخودآگاه را برمی‌گزینند تا راه را برای چنین دیدگاهی باز کنند. اما لاکان همچنین انواعی از ساختارگرایی را وارد می‌کند، به طوری که هرگونه تمایلی به دیدن فرد وجودی به عنوان امری متعالی از وجود واقعی دنیوی تضعیف می‌شود.»:

Existentialism: https://nosubject.com/

طبیعتا با این نگاه بدبینانه واقعا نمیتوان به فلسفه دست یافت که هدف خود را بهتر کردن ذهنیت بشر معرفی میکند. بعضی از روانکاوها هم بر اثر ملاحظاتی مشابه، از ورود یافتن روانکاوی به فلسغه راضی نیستند. مثلا پروفسور دونالد کاروت از گلندن کالج دانشگاه یورک، در مقاله ی "روانکاوی، فلسفه، اگزیستانسیالیسم" مینویسد:

«نظریه ی فروید در دوگانه ی طبیعت/پرورش گرفتار شد. فروید انسان را به عنوان یک قنطورس، یک نهاد حیوانی در تنش دائمی با یک خود و فراخود انسانی می‌دید. او به اشتباه ویرانگری انسان را طبیعی و زیست‌شناختی کرد. در مورد غریزه ی جنسی، گذشته از همه ی مسائل ترجمه (بله، او [برای غریزه] از اصطلاح trieb [به معنی رانه] استفاده کرد نه instink t)، او همچنان triebe را ناشی از یک منبع جسمی توصیف می‌کرد، که منظور او از آن مغز نبود، بلکه یک ناحیه ی بدنی شهوت‌زا بود. (فروید هرگز نتوانست ناحیه ی جسمی را که باعث پرخاشگری می‌شود تعیین کند، که باید باعث می‌شد او از خود بپرسد که آیا کل این ایده ی غرایز ناشی از منابع جسمی ممکن است اشتباه باشد.) اما این شر منحصر به فرد انسانی ما را به حیوان، حیوان درون ما، فرافکنی می‌کند، در حالی که در واقعیت از آنچه در مورد انسانیت ما منحصر به فرد است ناشی می‌شود: خودآگاهی ما؛ آگاهی ما از زمان و از مرگ و میر؛ اضطراب وجودی که چنین آگاهی، از جمله آگاهی از آزادی ما، در ما ایجاد می‌کند؛ و ظرفیت ما برای آنچه جی اچ مید «نقش‌پذیری» (یعنی همدلی) می‌نامد که ما را قادر می‌سازد از آگاهی همدلانه خود از تجربیات دیگران برای کمک به آنها یا دستکاری و آسیب رساندن به آنها استفاده کنیم.

در رابطه با قطبیت طبیعت/تربیت، من چهار موضع ممکن را می‌بینم:

۱. زیست‌گرایی: تأکید یک‌جانبه بر نقش علّی عوامل زیستی (آناتومیکی، فیزیولوژیکی، عصبی و غیره).

۲. محیط‌گرایی: تأکید یک‌جانبه بر نقش علّی عوامل محیطی (شرطی‌سازی، تأثیرات اجتماعی و فرهنگی).

۳. تعامل‌گرایی زیستی-اجتماعی: هم طبیعت و هم تربیت، هم وراثت و هم محیط (موضع فروید: نهاد + خود/فراخود).

۴. اگزیستانسیالیسم: شناخت یک واقعیت انسانی نوظهور که به طبیعت یا تربیت یا تعامل آنها تقلیل‌پذیر نیست، سطحی نوظهور از هستی فراتر از هر دو جنبه‌ی غیرارگانیک و ارگانیک (پیشا-زیستی و زیستی، لیتوسفر و بیوسفر) که پسا-زیستی یا فوق ارگانیک (هرچند فراطبیعی نیست) است، نوسفر، دنیای ذهن و فرهنگ، وابسته به مغز اما غیرقابل تقلیل به آن، سازماندهی شده توسط نماد (هم گفتمانی و هم غیرگفتمانی)، و با آزادی و اضطراب وجودی توصیف شده توسط کییرکگارد، هستی به سوی مرگ توصیف شده توسط مارتین هایدگر، امکانات بدخواهی یا خودفریبی توصیف شده توسط ژان پل سارتر، و ظرفیت ایگو برای جایگزینی اندیشه به جای عمل همانطور که توسط زیگموند فروید توصیف شده است، مشخص می‌شود. اگر به همه ی اینها بینش‌های جی. اچ. مید و ژاک لاکان را اضافه کنیم، متوجه می‌شویم که این ظرفیت‌های نوظهور و به یک معنا متعالی با عملکرد نمادین مرتبط هستند.

اگرچه درست است که انسان‌ها تا حدودی چیزهایی در میان چیزهای دیگر هستند که می‌توان آن‌ها را از رویکردی صرفاً علوم طبیعی مطالعه کرد، اما این فقط در مورد انسان در سطوح جهان‌های ۱ و ۲، لیتوسفر و بیوسفر، جهان‌های پیش-زیستی یا معدنی، و جهان‌های زیستی یا ارگانیک صدق می‌کند. اما در سطح جهان ۳ که در طول سال دوم زندگی، زمانی که عملکرد نمادین آغاز می‌شود، گشوده می‌شود، نووسفر یا جهان پسا-زیستی ذهن (که متمایز از مغز است، هرچند البته به مغز نیاز دارد)، پدیدار می‌شود و در این سطح نوظهور، انسان دیگر چیزی در میان چیزها نیست و نمی‌توان آن را به این صورت مطالعه کرد.... ما موجوداتی هستیم که توسط بدن و مغزمان در طبیعت (جهان‌های ۱ و ۲) غوطه‌ور هستیم، اما به دلیل ذهن‌هایی که باید دائماً با آنچه نیست سروکار داشته باشند، از طبیعت بیرون آمده‌ایم: دیروزی که دیگر وجود ندارد؛ فردایی که هنوز وجود ندارد؛ ویژگی‌های غیرتجربی که نمادگرایی به ما اجازه می‌دهد بر چیزهای تجربی تحمیل کنیم، مانند زیبایی، زشتی، خوبی و بدی، که در چیزهایی که ما آنها را به آنها تحمیل می‌کنیم وجود ندارند. با توجه به همه ی اینها، تا جایی که به وجود ما به عنوان موجودات جهان ۳ مربوط می‌شود، ماتریالیسم و ​​پوزیتیویسم به عنوان مبنایی برای دانش به شدت ناکافی هستند: در بهترین حالت، آنها به ما اجازه می‌دهند تلویزیون را درک کنیم. اما برخی از ما بیشتر به برنامه‌ها علاقه‌مند هستیم.

مانند توصیف دنیل استرن از «حواس پیش‌کلامی خود» که او آن را پیش از ظهور حس کلامی خود می‌بیند، من کار بیون، بیک، ملتزر و دیگران را در مورد آنچه که ممکن است پیش‌سازها یا نمونه‌های اولیه عملکرد نمادینی باشند که ما در سال دوم شاهد ظهور آن هستیم، بسیار جالب می‌دانم - تا زمانی که چنین کاری برای محو کردن آنچه که من به عنوان تمایز اساساً مهم بین چنین پیش‌سازهای پیش‌کلامی و نوع نمادگرایی که در طول سال دوم ظهور می‌کند و برخلاف پیش‌سازهای آن، انقلابی واقعی در ذهن ایجاد می‌کند، استفاده نشود. اجازه دهید آن را به طور دیگری بیان کنم: این کار انقلابی در ذهن ایجاد نمی‌کند، ذهن را ایجاد می‌کند، یا همانطور که ترجیح می‌دهم بگویم، وضعیت انسانی را که هایدگر آن را دازاین، انسان-در-جهان، می‌نامد و کیرکگور، هایدگر و سارتر آن را بر اساس آزادی، اضطراب، مراقبت و گناه توصیف می‌کنند - ویژگی‌هایی که به نظر می‌رسد هم در گونه‌های مادون انسان و هم در نوزادان (آنهایی که به معنای واقعی کلمه در زیر گفتار قرار دارند) وجود ندارد. لطفاً روشن کنید که با تأکید بر منحصر به فرد بودن بشریت در این موارد، من به هیچ وجه برتری ما را جشن نمی‌گیرم، بلکه فقط تفاوت ما را ستایش می‌کنم. بخشی از تفاوت ما، علاوه بر خلاقیت و عشقی که این تفاوت ایجاد می‌کند، ظرفیت ما برای دیوانگی و ویرانگری بی‌نظیر در سایر گونه‌ها است. اگرچه من با این درجه از بدبینی توماس هاردی موافق نیستم، اما مطمئناً می‌توانم با شعر "قبل از زندگی و بعد از آن" او که با این سطرهای تاریک به پایان می‌رسد، ارتباط برقرار کنم: "قبل از اینکه جهل دوباره تأیید شود، تا کی، تا کی؟" از سوی دیگر، فلسفه ی قاره‌ای چنان درگیر تاریک‌اندیشی و برساخت‌گرایی و نسبی‌گرایی اجتماعی افراطی شده است که گاهی اوقات با ارزش‌های حقیقت که در روانکاوی فروید، کلاین و بیون بسیار محوری هستند، بیگانه به نظر می‌رسد. با توجه به سطح انتزاع فکری که در بسیاری از بحث‌های جاری روانکاوی از سوی کسانی که به دنبال رهایی آن از پیوندهای سنتی‌اش با روانپزشکی و روانشناسی بالینی هستند، منعکس می‌شود، لازم نیست به هیچ وجه ضد روشنفکری باشید تا با مفهوم فلسفه به عنوان «خانه» ی جایگزین روانکاوی احساس ناراحتی کنید. از آنجایی که چرخش زیست‌شناختی و دارویی در روانپزشکی، روانکاوی را در آنجا به حاشیه رانده است، و آموزش محدود و پوزیتیویستی روانشناسان، روانشناسی را نامناسب می‌کند، فکر می‌کنم زمان آن رسیده است که روانکاوی نیاز خود به یک «خانه» را کنار بگذارد و رشد کند و خانه‌ای برای خود ایجاد کند: یک حرفه ی روانکاوی مستقل - و امیدوارم که علاوه بر اینکه تحت تأثیر فلسفه ی وجودی باشد که قادر به رهایی روانکاوی از آنچه هابرماس به درستی به عنوان «خود-سوءتفاهم علمی» آن، پوزیتیویسم، مکانیسم، زیست‌شناسی و تقلیل‌گرایی آن تشخیص داده است، باشد، همزمان به مسائل عمیقاً بالینی در مورد چگونگی بهترین کار با خیال‌پردازی، اضطراب، حسادت، خشم و تخریب نیز توجه کند. اگرچه تا حدی ممکن است لازم باشد که برای مقابله با حملات فلسفی به روانکاوی یا تقلیل آن، خود را با فلسفه مشغول کنیم، اما به همان اندازه ضروری است که از تابع شدن روانکاوی به فلسفه خودداری کنیم و خود را با مسائل عمیقاً بالینی در مورد چگونگی بهترین کار با مقاومت‌های غیرقابل‌حل، و انتقال‌های متقابل و غیره مشغول کنیم . من از مطالعاتم در فلسفه، الهیات و نظریه ی اجتماعی بسیار بهره برده‌ام؛ آنها به طرق بی‌شماری کار مرا به عنوان یک روانکاو تحت تأثیر قرار می‌دهند. اما همانطور که در مورد اکثر روشنفکران صادق است، این علایق همچنین به مقاومت من در مواجهه و کار با خیال‌پردازی‌های سرکوب‌شده و در غیر این صورت محافظت‌شده در برابر اضطراب و گناه، نفرت، شهوت، حسادت، حرص و طمع، خودشیفتگی، سادیسم، مازوخیسم و ​​غیره کمک کردند و همچنان می‌کنند. نظریه‌پردازی بسیار آسان‌تر از مواجهه ی واقعی با خود یا مواجهه با آن دسته از بیماران چالش‌برانگیزتری است که ما را مجبور به مواجهه با خودمان می‌کنند.:

Psychoanalysis, Philosophy, Existentialism: Donald L. Carveth: http://www.yorku.ca/

این که فلسفه «گاهی اوقات با ارزش‌های حقیقت ... بیگانه به نظر می‌رسد» واقعا دلیل خوبی برای ترسیدن از فلسفه است. حقیقت جویی شامل بیان آن به دیگران هم میشود و «گاهی اوقات» فلسفه دلیلی نمیبیند که چیزی را کشف کرده است با مردم معمولی در میان بگذارد و سخت گوییش هم دقیقا به خاطر همین است.

گیلیان رز (1995-1947) یکی از سخت گو ترین فلاسفه بود و یک دلیل سختی فهم نوشته هایش این بود که این نوشته ها ملغمه ای از رشته های مختلف اندیشه –از فلسفه گرفته تا الهیات، نظریه ی حقوقی، یهودیت، مدرنیسم ادبی، نظریه ی سیاسی، جامعه شناسی و حتی معماری- بودند که به هم مربوط و سنتز میشدند. اما درست در سال انقلاب ایران یعنی 1979 میلادی، گیلیان رز در سلسله سخنرانی هایی در دانشگاه ساسکس، بخشی از سرراست ترین صحبت های خودش را حول توجهش به یکی از تاثیرگذارترین شاخه های فلسفه بر زندگی مدرن یعنی مکتب فرانکفورت بیان کرد، مکتبی با مشی مارکسیسم انتقادی که به این موضوع مهم میپرداخت که چرا برخلاف پیشبینی مارکسیسم، پرولتاریا موفق به سرنگون کردن بورژوازی نمیشود. به گفته ی رز: «مکتب فرانکفورت از نظریه ی فروید برای توضیح شکل گیری اجتماعی سوبژکتیویته و تناقضات آن در جامعه ی سرمایه داری پیشرفته استفاده کرد. این مکتب، فکر میکرد که نظریه ی روانکاوی، ارتباط بین فرایندهای اقتصادی و سیاسی و اشکال فرهنگی منتج از آن را فراهم میکند. اما به آثار جامعه شناختی بعدی فروید که آشکارا و مستقیما نوشته شده بودند، مانند "تمدن و ناخرسندی های آن" روی نیاورد. این مکتب، تفسیر خود را بر تحلیلی از مفاهیم روانکاوی محوری فروید بنا نهاد. این مکتب به ویژه مجذوب این موضع فروید بود که فردیت یک شکل گیری، یک دستاورد است، نه یک امر مطلق یا مفروض. این مکتب میخواست نظریه ای در مورد از دست دادن استقلال یا زوال فرد در جامعه ی سرمایه داری پیشرفته تدوین کند که آنچه را که در وهله ی اول، استقلال یا فردیت محسوب میشد، ایدئال جلوه ندهد. این مکتب در بسیاری از مطالعات اصلی خود، از نظریه ی فروید استفاده کرد: در مطالعات خود در مورد پذیرش و بازتولید اقتدار در جامعه ی سرمایه داری متاخر، در بررسی و تلاش های خود برای توضیح موفقیت فاشیسم، در توسعه ی مفهوم صنعت فرهنگ و تاثیر آن بر آگاهی و ناخودآگاه مردم، و درنهایت، در بررسی کلی در مورد امکان یا عدم امکان تجربه ی فرهنگی و زیبایی شناختی در جامعه ی سرمایه داری متاخر.» توجه این مکتب مارکسیستی به جلوه های فرویدی فرهنگ در سرمایه داری متاخر در شرایطی انجام میگیرد که به گفته ی رز: «مارکس هیچ نظریه ای در مورد فرهنگ به معنای واقعی کلمه نداشت... در اواخر قرن نوزدهم، دیدگاه مارکس به تمایزات ایستا، مکانیکی و جبرگرایانه بین زیربنای اقتصادی و روبنای ایدئولوژیک، حقوقی و سیاسی محدود شد.» اما مکتب فرانکفورت، به بسط «نظریه ی فیتیشم کالایی مارکس» که در چند صفحه از فصل اول جلد اول "کاپیتال" مارکس مطرح شده بود، به عنوان رابطی بین فرهنگ و ایدئولوژی پرداخت. این نظریه بیان میکند که در دوره ی سرمایه داری، که بسیاری از کارگران محصولات خود را مستقیم نمیفروشند و شرکتی که برایش کار میکنند، محصولات را میفروشد، ارزش کالا فقط با قیمت آن محاسبه میشود و این درنهایت منجر به این میشود که روابط افراد و گروه های انسانی در رابطه ی بین اشیاء فرافکنی میشود و نوعی فیتیشیسم یا بت پرستی مدرن به وجود می آید. «مکتب فراکفورت معتقد بود که این ایده که روابط اجتماعی واقعی بین مردم، به روابط بین اشیا تبدیل شده و به عنوان روابط بین چیزها اشتباه گرفته میشود، مدلی برای رابطه بین فرایندهای اجتماعی و آگاهی ارائه میدهد. این مدل برخلاف تمایز بین زیربنای اقتصادی و روبنای ایدئولوژیک، صورتبندی های نهادی و ایدئولوژیک را به صرفا پدیده های فرعی یا بازتاب های ساده ی یک پایگاه تقلیل نمیدهد. بلکه توضیحی جامعه شناختی برای تعیین اجتماعی و در عین حال، خودمختاری نسبی سایر اشکال اجتماعی، مانند فرهنگ، ارائه میدهد. این مدل، راهی برای بیان این موضوع فراهم میکند که چیزی هم از نظر اجتماعی تعیین شده و هم تا حدی خودمختار است. برای مثال، مارکس نمیگوید که توهماتی که از فتیشیسم کالایی ناشی میشوند اشتباه هستند؛ او میگوید این توهمات، ضروری و واقعی هستند، اما با این وجود، آنها توهم هستند. این همان چیزی است که مکتب فرانکفورت از گئورگ لوکاچ به بعد، آن را "شیء وارگی" مینامید، اصطلاحی که خود مارکس از آن استفاده نمیکرد، اگرچه به دلایل مختلف با خود مارکس مرتبط شده است.» در همین رابطه، مکتب فرانکفورت «به نیچه علاقه مند بودند زیرا نیچه مفهوم سنتی سوژه را نقد میکرد. این مفهوم فلسفی سنتی سوژه که توسط اشکال خاصی از مارکسیسم، به عنوان مثال، تفسیر اگزیستانسیالیستی از مارکسیسم نیز پذیرفته شده بود، این است که وحدت آگاهی، اساس تمام واقعیت است. برعکس، مکتب فرانکفورت معتقد بود که واقعیت اجتماعی را نمیتوان به مجموع حقایق آگاهی تقلیل داد. این مکتب از این موضوع برای تاکید بر این نکته استفاده کرد که واقعیت اجتماعی را نمیتوان به آگاهی مردم از آن تقلیل داد، بلکه بر این نکته نیز تاکید کرد که تحلیل تعیین اجتماعی اشکال ذهنیت ضروری است: این که ذهنیت یک مقوله ی اجتماعی است.»:

“HOW THE FRANKFURT SCHOOL USED MARX, NIETZSCHE, AND FREUD” BY GILLIAN ROSE: ROBERT LUCAS SCOTT AND JAMES GORDON FINLAYSON: JACOBIN: 08/07/2024

الآن در سطح رسانه، از نظریات فرویدی مرتبا برای جذب اطمینان به ذهن ناآگاه مردم موقع القای مطالب ایدئولوژیک به آنها استفاده میشود. اگر این ایدئولوژی مادیگرایانه و در تحت کنترل همه جانبه ی بورژوازی است، دقیقا به خاطر همین موضوع سیطره ی بتپرستی یا فتیشیسم بر جهان مدرن است. حتی علت برجستگی ظاهرا غیر عادی زنان هم در نظریه ی فروید و هم در سطح رسانه نیز همین است. چون زنان همگی انعکاسی از الهه ی زمین در مذهب بتپرستیند که خود را در تمام موجودات زمینی تکثیر میکند و هر موجود یا شیء زمینی که زرق و برقش بیشتر انسان را به خود جذب کند، بیشتر به الهه نزدیک است. به نوشته ی کاترین کرین، «زرق و برق اگرچه با الهه مرتبط است، اما جنبه های هیولایی خود را هم دارد» چون از قدیم، به خاطر ارتباط زرق و برق با الهه، لباس های پر زرق و برق به زنان تعلق داشتند و گوناگونی لباس ها بسته به کارکردهای مختلفشان، در شخصیت های مختلفی منعکس میشد که فرد موقع حضور در مجالس و شرایط مختلف، به خود میگرفت. ازاینرو لباس ها میتوانستند ماسک های صوری مختلف یک شخص را تداعی کنند که در شرایط مختلف به چهره میزد و از فیلسوف و عاشق تا هیولا و فریبکار در نوسان بوده اند. به این ترتیب، درست مثل لباس که انسان را تکمیل میکند، هر شیئی که به انسان تشخص خاصی بدهد از اتومبیل گرفته تا تجهیزات الکترونیکی، میتواند در جای این ماسک قرار بگیرد. در عین حال، این ماسک به عنوان مکمل، مانند روح نرینه است که جسم مادینه را تکمیل میکند. این با آن بخش از نظریات فروید مرتبط میشود که موضوع ترس از اختگی در مرد را مطرح میکنند. فروید معتقد است که پسر از وقتی که متوجه تفاوت بنیادین دختر با خودش در نداشتن فالوس میشود، نوعی ترس از زن پیدا میکند که باعث فاصله گرفتن او از زنان میشود و آشتی کردن او با جنس مختلف، منوط به تهیه ی نوعی مردانگی دروغین برای زن است و به گفته ی فروید، فتیشیسم جنسی از این پدید می آید و مثلا مرد، میل به پای زن یا کفش زنانه پیدا میکند چون آنها را جانشین قضیب نداشته ی زن کرده است. به همین دلیل هم در فیلم ها معمولا نه فقط شخصیت های مهم زن، رفتاری مردانه دارند، بلکه در کنار آنها چیزی که به نوعی جانشین قضیب شود، قرار میگیرد. مثلا هارلی کوئین در داستان های بتمن، با یک چوب گلف یا یک چکش بزرگ ظاهر میشود که جانشین قضیب نداشته ی او است.:

“GODDESSES, MONSTERS: FREUD, MATERIAL EMBODIMENT , SURREALISM”: KATHERINE CREEN: KATHERINCREEN.WORDPRESS.COM: 21 OCT2016

این حسابگری ها با فروید به وجود نیامده و اگر عقیده ی قدیمی تر تشبیه قضیب مرد به مار را که فروید هم با آن همعقیده بود، به یاد بیاوریم، تا آغاز پیدایش انسان در کتاب مقدس عقب میرود، جایی که مار به زن ملحق شد و فقط همان موقع توانست مرد را فریب دهد و از بهشت اخراج کند. ارتباط زن با مار در تصاویر قادشه یا قدوشو الهه ی کنعانی جلب توجه میکند که سوار بر شیری با ماری در دست نشان داده میشده است اما همین الهه در مصر، سوار بر شیری با شلاقی در دست ظاهر میشود که یکی از اولین موارد جانشینی مار مقدس با یک شیء است. در کابالا این الهه همان شخینا همسر خدا و در حکم جهان مادی است که معادل با سوفیا الهه ی خرد یونانی هم هست. مار میتوانسته در حکم هر چیزی که انسان را نسبت به جسم محضش تشخص دهد، باشد، چه دانش عقلانی یا مذهبی باشد و چه جادوگری، که در دوره های متاخر و با اختصاص داده شدن نماد مار به هکاته الهه ی جادوگری، بیشتر بحث جادوگری مطرح شد.:

“the shekinah- she is the serpent”: sorita D,Este: patheos: 23 feb2017

آنجا ون کرالینگن بیشتر موضوع را از طریق تفاسیر نوین فروید توسط شاگرد طردشده اش یونگ دنبال میکند. به گفته ی ون کرالینگن، یونگ، زن را «دیگری» مرد میشمرد و میگفت که مرد «دیگری درونی» خود را به زنان فرافکنی میکند. در قدیم معمولا زنان، این دیگری را از روی مادر خود برمیداشتند و طبیعتا بسته به شخصیت های مختلف زنانه آنیماها نیز گوناگون بودند و از سوفیای خردمند تا هکاته ی جادوگر را دربرمیگرفتند. ولی با تثبیت تصویر الهه روی مریم مقدس در مسیحیت و اختصاص یافتن تمام خوبی ها به او، زنان بیرونی فقط میتوانستند تصویر جادوگر فتانه را به خود بگیرند و به همین خاطر است که قرون وسطی عصر شکار جادوگران زن به نظر میرسد و این کلیشه تا زمان ما باقی مانده است. اما در دوران مدرن با آزادی زنان، تصاویر آنیما بسیار متغیر و گوناگون شده است و آنچه ماری لوئیز فون فرانتس، با پیروی از نظریات یونگ به «مسخ مرد توسط آنیما» تعبیر میکند، سبب میشود تا با عوض شدن مداوم نقاب های آنیما در مرد، بسیاری از مردان نتوانند درباره ی مسائل، تصمیم های ثابت و قطعی ای بگیرند و به افرادی دمدمی مزاج و تقریبا فلج تبدیل شوند.:

“ANIMA POSSESSION: ARE YOU A SPINELESS WIMP?”: ANJA VAN KRALINGEN: APPLIEDJUNG.COM

با توجه به این که فروید، پدر و مادر را الگوهای مردانگی و زنانگی برای کودک در حال رشد برمیشمرد، فردریکا توبرینگ معتقد است که فروید، خود به نوعی به هم ریختگی جنسیتی در درگیرشدگی مضامین اسطوره ای ظاهرا زنانه به مردان را تایید کرد و این آنجا اتفاق افتاد که فروید در متنی کوتاه از سال 1916 رویای یکی از بیمارانش را که دیده بود پدرش به صورت یک پایین تنه ی برهنه با صورتی روی شکمش وارد اتاقش شد را به «یک اسطوره ی کمتر شناخته شده در مورد خودنمایی زنانه» مربوط میکند یعنی اسطوره ی بائوبو؛ زنی که در زمانی که دمتر الهه ی زنان از دزدیده شدن دخترش توسط هادس خدای دوزخ غمگین بود، با بالا زدن لباس خود و نشان دادن آلت جنسی خود به دمتر، او را خنداند.:

“MYTHOLOGICAL PARALLELS, THE VISUAL COMPLUSIONS: THE MATRIARCHAL SUBTEXT TO FREUDS ARCHAEOLOGY”: FREDRIKA TEVEBRING: AMERICAN IMAGO: V78: NUMBER2, SUMMER2021

دراینجا ممکن است برهنگی، همان جسم زنانه و لباس، ماسک باشد که برای هویدا کردن خود واقعی جهت نشان دادن صمیمیت، الگوپردازی شده باشد. میدانیم که غم دمتر به سبب از دست دادن دخترش، باعث پژمردگی طبیعت شد و با بازگشت دختر به دامن مادر، بهار فرا رسید. در مقاله ای از نشریه ی اینترنتی یوکیها آمده که این افسانه ی یونانی، احتمالا با یک داستان ژاپنی معروف مرتبط است که فرهنگش در ژاپن زنده تر مانده است: به سبب حمله ی سوزانوئو (خدای طوفان) به به آماتراسو الهه ی خورشید، آماتروسو به آمنو-ایواتو یا غار خورشید پناه میبرد و جهان در سرما و تاریکی فرو میرود. خدایان در بازگرداندن آماتراسو دچار مشکل میشوند. در این هنگام، آمانو-اوزومه خدای سرگرمی با برگزاری یک فستیوال رقص برهنه که با خنده های بلند خدایان همراه بود، آماتراسو را کنجکاو میکند. آماتراسو کمی از غار بیرون می آید تا ببیند صدای خنده به سبب چیست. در این هنگام، "آمه نو تاجیکارانوکامی" عضلانی (خدایی با قدرت مردان بسیار) آماتراسو را به زور بیرون میکشد و زندگی دوباره به جریان می افتد. موضوع خنده ی خدایان به برهنگی، ظاهرا با یک داستان عامیانه مرتبط است که باز هم با ماجرای دزدیده شدن زنی توسط هیولایی مرتبط است و به عنوان توجیهی برای یک نوع شوخی مسخره ی همگانی در ژاپن استفاده میشود که در آن، فرد برای مسخره کردن کسی یا کسانی، پشت به آنها میکند و به باسن خود سیلی میزند. به یک روایت، این عمل موقعی ابداع شد که غولی زنی را دزدید و به جزیره ی خود برد و درآنجا از او صاحب پسری شد. مادر و پسر نیمه جنش موفق شدند با قایقی از جزیره ی غول بگریزند ولی غول سعی کرد با بلعیدن آب دریا مادر و پسر را برگرداند. در این هنگام، پسر، دامن مادرش را بالا برد و با ملاقه ی برنج شروع به کوبیدن به باسن مادرش کرد. غول از خنده به قهقهه افتاد و تمام آب از دهانش بیرون ریخت و مادر و پسر گریختند. به روایتی دیگر، خود پسر، با ملاقه به باسن برهنه ی خودش زد و باعث خنده ی غول شد. در روایتی دیگر، خواهر بزرگتر زن ربوده شده قایق را برای نجات خواهر کوچکترش به محل آورد و با خواهر و خواهرزاده اش گریختند و موقع بلعیده شدن آب ها توسط غول، به پیشنهاد پسر غول، آنها با کوبیدن به باسن خود، باعث خنده ی غول و بیرون ریختن آب ها شدند و گریختند. تمام این روایت ها باز ناظر به خندیدن خدایان به برهنگی هستند و البته به عقیده ی نوریکو فوروکاوا استاد دانشگاه زنان تویو ایوا، این داستان، دلیل خوبی برای علاقه ی آنها به برهنگی نشان میدهد: ملاقه ی برنج جانشین قضیب مرد شده است و باسن جانشین آلت جنسی زنانه و درواقع کتک زدن باسن، جانشینی برای عمل جنسی است که به پیوند آسمان و زمین، و فراوان شدن نعمت های زمین تمثیل میشود؛ به همین دلیل هم در بعضی فستیوال های قدیمی کشاورزی در ژاپن میبینیم که در آن، در حرکتی نمایشی، فردی که ماسک یک تنگو (جن) را به صورت زده است، با ترکه های بامبو (نماد دیگر قضیب) به باسن بازیگر دیگری کتک میزند. بنابراین فرار زن از جزیره ی غول، همان فرار الهه ی طبیعت از جهان مردگان است و خنداندن غول، راضی کردن خدای مرگ و قحطی به چنین فراری. به همین ترتیب، اذیت کردن کسی با ضربه زدن به باسن خود یا او، همزمان نشانه ی پیروزی بر او و ابراز صمیمیت به او برای جلوگیری از شررسانی او بوده است.:

“SPANKING OF EXORCISM IN JAPANESE FOLKLORE”:IZUMI KAEDE: YUKIHA: 22/4/2024

مسلما این که هنرمندان رنسانس، شخصیت های اساطیر یونان و روم باستان را برهنه تصویر میکردند، بی ارتباط با جهانبینی مشابهی درباره ی برهنگی دوستی خدایان یونانی-رومی نبوده و قطعا به همان اندازه با جادوی جنسی ای مرتبط است که کلیسا در همان دوره علیه آن بسیج شده بود. از طرفی اگر کارهای مختلفی که در قرن 19 درخصوص ایجاد زندگینامه ی عیسی مسیح از ترکیب دل بخواهی خدایان پاگانیسم را به یاد آوریم و نیز این نظریه ی ادوین جانسون از همان قرن را تصدیق کنیم که قرون وسطای ماقبل رنسانس وجود نداشته و عصر مسیحی فقط در رنسانس جانشین پاگانیسم شده است، در این صورت، کل تصویر اروپای مدرن از دوران حکومت مسیحیت هنوز تابع پاگانیسم خواهد بود و ازجمله تصور ما از دوران سیاه و پر جهالت و پرفلاکت قرون وسطای مسیحی، فقط معطوف به این خواهد بود که چون جادوی جنسی و برهنگی ممنوع شده اند، برکت هم از جهان برخواسته است. اگر بخواهیم این تکه ی سنگین جهانبینی مدرن را به اندازه ی خود مسیحیت از پاگانیسم خالی کنیم، آن وقت دیگر هیچ چیزی در این جهان، اصالت و معنی نخواهد داشت و تنها کیش سیاسی در صحنه، کیش بی معنایی خواهد بود، یعنی همان کیشی که بر ادبیات فرانسه ی دوران آشوبناک دهه ی 1960 حاکم بوده است. این یکی از مایه های نگرانی اسکروتن انگلیسی درباره ی اوضاع حاکم بر جامعه و سیاست کشور خودش است تا جایی که تحقیر و نفرت شدیدش از آن ادبیات را پنهان نمیکند. وی مینویسد که امروزه در فضای پس از مه 1968 چپی هایس برسازنده ی آن ادبیات از فرانسه جارو شده اند و «طبقه ی روشنفکری لیبرالی که جایگزین آنها شده، مقام ها و مناصب اجتماعی برجسته ای را تصدی کرده که در محافل سیاسی آزادانه رفت و آمد دارند و در میان مردم همان چهره ای را دارند که ما در بریتانیا فقط در میان فوتبالیست ها و مدل های دنیای مد میبینیم؛ آنها برنامه های تلویزیونی دنباله دار خودشان را دارند، ستون های مخصوصی در مطبوعات دارند، با نمایش های عمومی و بارعام و معشوقگان خیره کننده. باورش کار سختی نیست که هنگامی که رئیس جمهور سارکوزی تصمیم گرفت دولت شورشی در لیبی را به رسمیت بشناسد، بعد از گفتگویی تلفنی با برنار آنری لوی بود که دست برقضا در همان زمان در بنغازی حضور داشت.» ("اعترافات فرانکوفیلی شکاک": پیشین: ص78) سوال این است که اگر فرانسه اینچنین مسیر خود را عوض کرده است، پس چرا فضای دانشگاهی بریتانیا الان دارد آن ادبیات چپ پیشین را پرورش و تقدیس میکند؟ پاسخ، تلاش برای تبدیل سیاست به تنها میدان مذهبی در صحنه است.:

«در استقبال و پذیرش یک جنبش فکری، عموما دو انگیزه دخیل است: یکی عشق به حقیقت است و دیگری نیاز به عضویت و تعلق. ادیان وانمود میکنند که به انگیزه ی نخست توجه دارند، حال آن که به واقع به انگیزه ی دوم جان میدهند و طلب عضویت را برمی آورند. علم انگیزه ی دوم را نادیده میگیرد و انگیزه ی نخست را تشویق و ترویج میکند. ولی علوم انسانی در وضعیت ناجوری بین این دو گیر کرده است... جوان ها مجذوب علوم انسانی میشوند چون در خودشان نیاز به چیزی غیر از حقیقت محض و استدلال را حس میکنند. آنها را یک نیاز اولیه ی بشری به جنبش وا میدارد، که نیاز به آیین گذار است، گذار به اجتماع. وجود این نیاز بدوی یکی از مهمترین کشف های انسانشناسی فرانسوی در اوایل قرن بیستم است. و آنچه خیلی زود به دنبال آثار متفکرانی نظیر آرنولت فان خنپ، و کلود لوی استروس معلوم شد، این است که جامعه ی مدرن، این نیاز را برآورده نمیکند. آیین های گذار در جامعه ی پساصنعتی یا ناقصند یا اصلا وجود ندارند و یکی از دلایلی که بسیاری از آدم ها بیرون آمدن از دوره ی نوجوانی را چنین دشوار می یابند همین است. از نظر من، ذات رشد نیافته و نابالغ هنری نظیر کارهای دیمن هرست و برادران چپمن، نیروی انکار زندگی و ازخودبیگانگی شیفته گونه ی آن، یکی از نتایج همین فقدان آیین های گذار است. اما نتیجه ی دیگر آن، که در فهم حیات آکادمیک امروز بسیار اساسی است، پیروزی و غلبه ی چرند (bullshit)در علوم انسانی است. آدم چرند را نمی آموزد، به آن تشرف می یابد. به هیچ دانش، هیچ اطلاعات و هیچ کاوش و تفحص عقلی ای نیاز نیست. کل چیزی که نیاز دارید تکرار فرمول های وردگونه و مانترا وار است: "فقط میل وجود و امر اجتماعی و دیگر هیچ." (دلوز و گتاری)؛ "بیرون از متن، چیزی وجود ندارد." (دریدا)؛ "E=mc2 معادله ای وابسته به جنسیت است." (ایریگاری)؛ و قس علی هذا. این گفته های رمزگونه نقش احضار جادویی یا اورادی را دارند که دانشجو با آن، وارد معبد بزرگ بی معنایی میشود.... بودریار که از حق نگذریم، از کاهنان همرده اش بسیار روشن تر مینویسد، آموزه ی معبد را به روشنی بیان کرده است: "علم مسئول چیزهایی است که پیشتر احاطه و صورتبندی شده اند تا پیروی از آن تضمین شود. عینیت چیزی جز این نیست و ارزش ها و اصولی که این دانش عینی را تصدیق میکنند چیزی نیستند جز یک نظام دفاعی و جهل تحمیلی، که هدفش محافظت از این دور باطل است." دانشجویی که در عطش عضویت میسوزد با خواندن این جمله احساس میکند که بار گرانی از دوشش برداشته شده، مانند باری که در تمثیل عالی "جان بانیان" درباره ی سیر و سلوک دینی، از دوش زائر برداشته میشود. او درمی یابد که هیچ عینیتی در کار نیست و نه هیچ حقیقت و واقعیتی که گفته های دانشجو با محک آن سنجیده و ناقص بودنش معلوم شود. حال، او آزاد و بی معارض است: میتواند پای در اجتماع بی معنایی بگذارد. ولی این اجتماع چه رستگاری ای عرضه میکند؟ آزادی برای سخن گفتن به زبان های ناشناخته البته ارزش خودش را دارد، ولی به خودی خود تسلای ماندگاری نیست. روح از نو زاده شده نیازمند همبستگی و مستغرق شدن در یک آرمان است، حس ایستادن شانه به شانه ی مشرف شدگان هم مسلک در فالانژ فناناپذیر نجات یافتگان. سیاست، با آیین مناجات و نیایش یکی میشود تا وعده ی الزام آور رستگاری را ایفا کند، چیزی که اجتماع را در برابر جهان دشمن خو سر پا نگه میدارد.» (همان: ص80-79)

اگر امروز، مردم ایران، مخالفت هایی با حکومت نشان میدهند، برای این است که مطمئنند حکومت رفتارهای غیر اخلاقی مرتکب میشود چون مردم ایران هرچقدر هم ادای کفر دربیاورند، آنقدر تحت تاثیر اسلام هستند که به اخلاقیاتی اعتقاد راسخ داشته باشند. برای همین است که موقع تبلیغات ضد حکومتی برای ایرانی ها، مدام حرف «حقوق بشر» پیش کشیده میشود تا اخلاق غربی همیشه در صحنه باشد و جانشین اخلاق اسلامی معرفی شود. اما چه خواهد شد اگر مانند مسیر مغربزمین موقعی که «حقوق بشر» را جانشین مسیحیت میکرد، مسیر ایران هم به مسیر مشابه غرب کشیده شود وقتی که امثال ترامپ و نتانیاهو تمام ارزش های حقوق بشر را به مسخره میگیرند و بلند بلند به کارهای ضد اخلاقی خود افتخار میکنند تا کم کم جا را برای پذیرش قانون بی معنایی جهان باز کنند، قانونی وحشی که مشروعیت خود را فقط از اثبات وحشی بودن همه ی مردم و ترساندن مردم خودی از بقیه ی مردم جهان به دست می آورد؟! کدام حکومت بدتر است؟ حکومتی که در آن مذهبی اخلاقی تبلیغ میشود که وسیله ی انتقاد از خود او را هم فراهم میکند، یا حکومتی که روی مذهبی استوار است که هیچ معنا و بنابراین هیچ اخلاقی را به رسمیت نمیشناسد و فقط به سبب دفاع از مردمی وحشی در مقابل بقیه ی مردمان وحشی جهان، ارزش خدمت کردن دارد؟

نوشته ی مرتبط:

معلم های سادیست کلاس مدرنیته و مبصرهای آنها برای درس تاریخ (بخش1)

کوآنتوم اطلاعاتی: از جن های ترک زبان جادوگر تا ریش آخوندی کورش (بخش2)

تالیف: پویا جفاکش

وقتی روانکاوی میگوید آدمیزاد به طور معمول خود را در بیرون و در انسان های دیگر میجوید، طبیعتا باید این را هم در نظر بگیرد که این فرافکنی بنا بر پیشزمینه ی ذهنیتی عمیقا مذهبی انسان، باید همه چیز را منظوری از چیز دیگری برداشت کند و حتی اشتباه بگیرد. فروید علیرغم برگرفتن بسیاری از عقایدش از کابالا یا عرفان یهود، به خاطر همان رویکرد به شدت ماتریالیستیش، به این موضوع نپرداخت ولی شاگردش یونگ گویی که فروید را از روی سرش به روی پاهایش برمیگرداند مسئله ی کهن الگوها و ناخودآگاه جمعی و دوام استعاره های گذشتگان در ته ذهن آیندگان را مطرح کرد. ازجمله یونگ به این موضوع پرداخت که مادر و معشوقه در ذهنیت فرد انسانی، تا حدود زیادی جانشین الهه و مادر-زمین و از طریق او استعاره از جهان فیزیکی با همه ی نعمت ها و خطراتش میباشند. به احتمال زیاد، فروید هم چنین چیزی پشت ذهنش داشت که اینقدر روی مسئله ی مادر و معشوقه و بخصوص عوض کردن جای آنها در ذهنیت مرد تاکید مینمود. اتفاقا در کتاب یادشده مقاله ای از سال 1922 به نام «برخی مکانیسم های نوروتیک در حسادت، پارانویا و همجنس خواهی» هست که از آن، عوض شدن جای مادر/معشوقه و جامعه در موقع بروز حسادت بین مردها قابل استنباط است. موضوع به این برمیگردد که آیا مرد حاضر است با مرد دیگری آنقدر احساس صمیمیت کند که از موفقیت او در جامعه خوشحال شود یا برعکس به او حسادت کند و چنین حسادتی قابل تعویض با حسادت یک مرد به مرد دیگری است که فکر میکند و گاهی فقط توهم میزند میخواهد معشوقه ی او را تصاحب کند. فروید در مقاله ی فوق، این نوع حسادت ها را آغاز شده به حسادت یک پسر به برادرش میداند وقتی که مادر به جای او برادر نامبرده را ستایش میکند. درابتدا او از برادرش کینه میگیرد ولی کم کم با تغییر کینه به علاقه، سعی میکند از موفقیت برادرش خوشحال شود و این کم کم به نوعی همجنسگرایی می انجامد که یکی از پایه های ارتباط صمیمانه بین اعضای جامعه است. فروید در این باره مینویسد:

«در مواردی که من مشاهده کرده ام، این مکانیسم فقط به گرایش های همجنس خواهانه ای منجر شده که دگرجنس خواهی را حذف نکرده و دربردارنده ی هراس از زنان نیست. میدانیم که تعداد قابل توجهی از همجنس خواهان به واسطه ی رشد بارز تکانه های غریزی اجتماعیشان و نیز با وقف خویش برای منافع جامعه مشخص میشوند. به عنوان توضیح نظری این موضوع، اغواکننده است بگوییم به طور کلی مردی که در مردان دیگر، ابژه های عشق بالقوه ای میبیند، رفتارش با مردان قطعا متفاوت از رفتار مردی است که در بدو امر، مردان دیگر را رقیب خود در رابطه با زنان میداند. تنها ایرادی که به این دیدگاه وارد است این است که حسادت و رقابت نیز نقش خود را در عشق همجنس خواهانه ایفا میکنند و این که جامعه ی مردان، این رقبای بالقوه را نیز شامل میشود. با این حال، جدا از این توضیح تامل برانگیز، این حقیقت که انتخاب ابژه ی همجنس خواهانه به وفور از غلبه ای زودهنگام بر رقابت با مردان سرچشمه میگیرد، قطعا حاکی از ارتباطی است که میان همجنس خواهی و احساس اجتماعی وجود دارد. ما در پرتو آموزه های روانکاوی عادت کرده ایم که احساس اجتماعی را نتیجه ی والایش نگرش همجنس خواهانه به ابژه ها بدانیم. به نظر میرسد در همجنس خواهانی با علایق اجتماعی چشمگیر، تفکیک احساس اجتماعی از انتخاب ابژه به طور کامل به انجام نرسیده است.» ("کودکی را میزنند": زیگموند فروید: گردآوری و ترجمه ی مهدی حبیب زاده: نشر نی: 1402: ص94-93)

در کفه ی دیگر ترازو، حسادت جنسی افراطی مردی که به همسر یا معشوقه اش بدبین است، در سه لایه توصیف میشود: 1-حسادت رقابتی یا بهنجار 2-حسادت فرافکنی شده 3- حسادت توهمی. به نوشته ی فروید، در پایه، حسادت رقابتی «ترکیبی است از اندوه، درد از دست دادن ابژه ی محبوب و نیز زخم ناشی از نارسیسیسم تا آنجا که این زخم از آن زخم دیگر (از دست دادن محبوب) متمایز شود. علاوه بر این، حسادت، ترکیبی است از احساس دشمنی نسبت به رقیب پیروز و همچنین کم و بیش مقداری خودملامتگری که در تلاش است ایگوی خود سوژه را مسبب این از دست دادن قلمداد کند... این احساس در برخی افراد، به شیوه ای دو جنس خواهانه تجربه میشود. یعنی به بیان دیگر، مسئله تنها این نیست که یک مرد در رابطه با زنی که محبوبش است، احساس درد کرده و نسبت به مردی که رقیبش است، احساس نفرت داشته باشد، بلکه او همچنین در رابطه با مردی که به طور ناخودآگاه محبوب او است احساس اندوه میکند و از آن زن نیز به مثابه رقیبش نفرت دارد و این مجموعه ی احساسات اخیر، به شدت بر حسادت وی می افزاید. من حتی مردی را میشناسم که بنا به گزارش خودش، طی حملات حسادت، با تجسم خودآگاهانه ی خویش در جایگاه زن بی وفا، دستخوش رنج فزاینده و عذاب های تحمل ناپذیری میشد. این شخص احساس درماندگی ای را که پس از آن بر او غلبه میکرد و همینطور تصاویری را که برای توصیف حال و روزش به کار میبرد –همچون پرومتئوس در برابر منقار کرکس و یا اسیر در لانه ی مارها- به تاثیراتی نسبت میداد که از چندین تجربه ی خشونتبار همجنس خواهانه در دوران کودکی حاصل شده بودند. حسادت از نوع دوم یعنی حسادت فرافکنی شده، هم در مردان هم در زنان، یا از خیانت واقعی خود آنها در زندگی ناشی میشود و یا بر اثر سرکوب میل به خیانت به وجود می آید. در تجربه ی روزمره میتوان به این حقیقت پی برد که تعهد را خصوصا آن درجه ای از تعهد که در ازدواج مورد نیاز است، تنها میتوان با وجود پذیرش وسوسه های مداوم حفظ کرد. با این حال هر کس این وسوسه ها را در خود انکار کند، فشار آنها را با چنان شدتی احساس خواهد کرد که در خوشبینانه ترین حالت، باید مکانیسمی ناخودآگاه برای تسکین این موقعیت به کمک وی بیاید. او میتواند چنین تسکینی –و درواقع تبرئه ای از سوی وجدانش- را با فرافکنی تکانه های خیانت آمیز خودش به شریکی که به او وفادار مانده، به دست آورد. این انگیزه ی قوی میتواند از آنچه سوژه از تکانه های ناخودآگاه مشابه در شریکش ادراک میکند بهره ببرد تا او خود را چنین توجیه کند که احتمالا دیگری هم چندان بهتر از خودش نیست. نگاه کنید به ترانه ی دزدمونا: «من عشق خود را عشقی دروغین خواندم، اما او (آن مرد) درعوض چه گفت؟ "اگر من به زنان بیشتری اظهار عشق کنم، تو در بر مردان بیشتری خواهی خفت."» (بخشی از ترانه ای که دزدمونا قبل از صحنه ی به قتل رسیدن، برای ندیمه اش امیلیا میخواند: اتللو، پرده ی چهارم، صحنه ی سوم). آداب و رسوم اجتماعی، با اعطای مقدار مشخصی آزادی عمل به هوس زن متاهل برای جذب کردن و نیز به عطش مرد متاهل برای فتح کردن، این شرایط جهان شمول را با درایت خوبی مد نظر قرار داده اند به امید آن که این تمایل اجتناب ناپذیر به خیانت، درنهایت سوپاپ اطمینانی یابد و بی ضرر شود. مطابق عرف، قرار نیست هر شریک، دیگری را برای این سوق یافتن اندک به سوی خیانت مقصر بداند و معمولا این شرایط سبب میشود میلی که توسط ابژه ی جدید بیدار شده، راه ارضای خود را در نوعی بازگشت به وفاداری به ابژه ی اصلی بیابد. با وجود این، شخص حسود قادر به تشخیص این رسم مدارا نیست. او در صورتی که روند تعهد در رابطه خدشه دار شود، به چیزی به منزله ی توقف یا بازگشت باور ندارد، همچنین به این که یک معاشرت معمولی میتواند حفاظی در برابر خیانت واقعی باشد قائل نیست. در درمان چنین شخص حسودی، باید از بحث کردن با وی بر سر مسائلی که مبنای شک و تردیدهای او قرار گرفته اند پرهیز کرد، تنها میتوان او را مجاب کرد مسئله را از زاویه ای دیگر ببیند. درواقع حسادتی که از چنین برون فکنی ای برمیخیزد، خصلتی توهمی دارد. با این حال، حسادت میتواند در معرض کار روانکاوانه قرار بگیرد تا فانتزی های ناخودآگاه سوژه مبنی بر خیانت پیشگی خودش را به وی بنمایاند. با در نظر گرفتن سومین نوع حسادت، یعنی حسادت واقعا توهمی، وضع از این هم بدتر میشود. این حسادت نیز ریشه در تکانه های سرکوب شده ی معطوف به خیانتپیشگی دارد، اما در این موارد ابژه با سوژه همجنس است. حسادت توهمی چیزی به جا مانده از یک همجنس خواهی است که دوره اش به پایان رسیده و به درستی جایگاهش را در میان اشکال کلاسیک پارانویا پیدا کرده است. این حسادت که به منزله ی تلاش برای دفاع در برابر یک تکانه ی همجنس خواهانه ی بیش از حد نیرومند است، در یک مرد از چنین فرمولی تبعیت میکند: "من آن مرد را دوست ندارم، آن زن او را دوست دارد." در نمونه ای از حسادت توهمی، باید آماده بود تا ته نه تنها حسادت نوع سوم، بلکه هر سه نوع حسادت را مشاهده کرد.» (همان: ص 82-79)

در پاراگراف بعد فروید مینویسد: «به دلایل شناخته شده ای، موارد پارانویا معمولا برای تحقیق و پژوهش روانکاوانه مناسب نیستند. با این حال من اخیرا طی مطالعه ای با تمرکز بر دو بیمار پارانویایی موفق به کشف چیزی شده ام که برایم تازگی دارد.» و یکی از آنها «مربوط است به یک مرد نسبتا جوان با یک پارانویای کاملا رشدیافته ی حسادت که ابژه ی آن همسر وفادار و معصومش بود. در آن زمان او دوره ی متلاطمی را که طی آن، توهم به شکل بی وقفه ای تسخیرش میکرد، پشت سر گذاشته بود. زمانی که او را ملاقات کردم، تنها در معرض حملات مجزایی بود که چندین روز طول میکشیدند و در کمال شگفتی به طور منظم روزهایی بروز می یافتند که شب قبل از آن، او با همسرش آمیزش داشته؛ آمیزشی که ضمنا برای هر دوی آنها رضایتبخش بود. میتوان نتیجه گیری کرد که پس از هر بار ارضای لیبیدوی دگرجنس خواهانه، مولفه ی همجنس خواهانه نیز که توام با این کنش جنسی تحریک شده بود، در حملات حسادت به دنبال راه خروجی برای خود بوده است. داده های چنین حملاتی از اشاراتی کم اهمیت مانند عشوه گری کاملا ناخودآگاه همسرش که مورد توجه دیگران قرار نمیگرفت، بیرون کشیده میشد. همسرش بی هیچ تعمدی مردی را که کنارش نشسته بود با دستش لمس کرده بود، رویش را بیش از حد به طرف آن مرد برگردانده بود و یا نسبت به زمانی که با شوهرش تنها است، بیش از حد لبخند زده بود. شوهرش به شکل فوق العاده ای نسبت به تمام این تجلیات ناخودآگاه همسرش تیزبین بود و همواره میدانست چطور به درستی، این نشانه ها را تعبیر کند طوری که درباره ی این موضوع واقعا همواره حق با او بود و لذا گذشته از اینها میتوانست برای توجیه حسادتش به تحلیل روانکاوانه هم متوسل شود. درواقع ناهنجاری او تقلیل یافته بود به این که با دقت بیشتری مراقب ذهن ناخودآگاه همسرش باشد و سپس آن را بسیار بزرگتر از چیزی تلقی کند که هر کس دیگری میتوانست درباره اش فکر کند. لازم به ذکر است که کسانی که از پارانویای اذیت و آزار رنج میبرند، دقیقا به همین روش عمل میکنند. آنها هم نمیتوانند چیزی را در دیگر آدم ها بی تفاوت تلقی کنند. آنها هم اشارات کم اهمیتی را که آدم های ناشناخته ی دیگر از خود بروز میدهند، دریافت میکنند و در ارجاعات توهمیشان به کار میگیرند. معنای نهفته در این ارجاع توهمیشان این است که آنها از تمام آدم های بیگانه توقع چیزی چون عشق را دارند. اما این آدم های بیگانه هیچ چیزی از این نوع به آنها ابراز نمیکنند. آنها به یکدیگر میخندند، عصایشان را در هوا تکان میدهند و حتی هنگام عبور از کنار شخص، آب دهان بر زمین می اندازند؛ هیچ کس زمانی که شخص مورد علاقه اش در کنارش باشد، هرگز چنین کارهایی نمیکند. فرد فقط زمانی چنین کارهایی میکند که نسبت به عابر کناریش کاملا بی تفاوت باشد و او را نادیده بگیرد. همچنین با در نظر گرفتن خویشاوندی بنیادین مفاهیم "بیگانه" و "دشمن" میتوان دریافت که شخص پارانویایی در طرز تلقیش از این بی تفاوتی به صورت نفرت، یعنی چیزی در تضاد با درخواستش برای عشق، چندان هم در اشتباه نیست. کم کم میتوان دریافت تاکنون گفتن این که آدم های حسود و پارنویایی های اذیت و آزار، ازآنچه تمایل ندارند در خویش شناسایی کنند، به جانب دیگران برون فکنی میکنند، تشریح نابسنده ای از رفتار این آدم ها بوده است. این افراد قطعا چنین میکنند اما خصلت ها و رفتارهای فوق را به جای چندان دوری هم برون فکنی نمیکنند یعنی جایی که از پیش چیزی از این دست وجود نداشته باشد. آنها هدایت خود را به دست فهمشان از ناخودآگاه سپرده و توجهی را که از ذهن ناخودآگاه خود دریغ کرده اند، به سوی اذهان ناخودآگاه دیگران معطوف کرده اند. شوهر حسود ما به جای خیانت خودش، خیانت همسرش را احساس میکند. او با آگاهی از ناخودآگاه همسرش و بزرگ جلوه دادن بیش از حد آن، موفق میشود ناخودآگاه خود را محفوظ نگه دارد. اگر این مثال را قابل تعمیم بدانیم، میتوان نتیجه گرفت خصومتی که بیمار پارانویایی آزاردیده در دیگران میبیند، بازتاب تکانه های خصمانه ی خودش بر ضد آنها است. از آن جا که میدانیم در بیمار پارانویایی دقیقا محبوب ترین شخص میان همجنس های او است که به آزارگرش تبدیل شده، این سوال پیش می آید که این وارونگی احساس از کجا نشئت میگیرد. پاسخ این سوال دور از دسترس نیست. دوسویگی احساس که حضوری مداوم و همیشگی دارد، آن را به وجود آورده و عدم برآورده شدن تقاضایش برای عشق، آن را تقویت میکند. درنتیجه این دوسویگی برای بیمار پارانویایی آزاردیده همان نقشی را ایفا میکند که حسادت برای بیمار آن ایفا میکرد، یعنی دفاعی در برابر همجنس خواهی.» (همان: ص85-83)

در پایان این پاراگراف، مترجم در زیرنویس، اشاره میکند که «مقاله ی حاضر، یکی از منابع اصلی مطالعات لکان درباره ی پارانویا بخصوص رساله ی دکترای او بوده است ضمن آن که آن را در سال 1932 به فرانسه ترجمه کرده بود. از نظر وی، چهره های آزارگر موجود در سمپتوم های پارانویا بیانگر تصویر ایدئالیند که سوژه از خویش در ذهن دارد. این موضوع با پیوند عمیقی که فروید دراینجا میان پارانویا و همجنس خواهی قائل میشود، همخوانی دارد.» از روی این سخن میتوان این الگوپردازی را نیز موجه دانست که درست به مانند برخورد افراد با افراد معمولی، در برخورد افراد با رهبران جامعه نیز طبیعی است که شخص بر اساس ایدئالی که در ذهن دارد، از رهبر خاصی یک خدای مهربان بسازد و بعد از سرخوردگی از او، عشقش به رهبر به تنفر تبدیل شود ولی هنوز به دنبال رهبر دیگری با ایدئال های مشابه بگردد. این یکسان بودن ایدئال ها کار را برای کسانی که از اول اطلاعات فرهنگ ساز را منتشر کرده اند راحت میکند. درواقع توجه افراطی به ظاهر –درست مانند آنچه در بیمار پارانویایی بروز میکند- با پراکنش اطلاعات در جامعه، آنقدر طبیعی و بلاتردید میشود که حتی لازم نیست کسی را بیاورید که به آنچه میگوید اعتقاد داشته باشد.

این یک نمونه ی رسوا از این عملکرد همین اخیرا در مصاحبه ی اویدور لیبرمن از سیاستمداران اسرائیلی منتقد بنیامین نتانیاهو در گفتگو با شبکه ی "کان" اسرائیل افشا شد. لیبرمن مدعی شد که نتانیاهو دارد از داعش به عنوان سلاحی علیه حماس استفاده میکند و خطری جدی را از جانب آنها متوجه مردم غزه و منطقه میکند همانطورکه به گفته ی لیبرمن، قبلا اسرائیل از حماس به عنوان سلاحی علیه گروه های فلسطینی دیگر استفاده کرد. رهبر داعشی هایی که لیبرمن میگوید، یک قاچاقچی مواد مخدر به نام یاسر ابوشباب است که به لطف حمله ی اسرائیل به غزه از زندان آزاد شد و حالا ادعای احیای اسلام را میکند و قصد نبرد با بدکاران و کفار را کرده است آن هم درحالیکه تمام افراد رده بالای جریانش اراذل و اوباش بدنام محله ها هستند. نتانیاهو در واکنش به لیبرمن او را به سبب افشای اطلاعات مورد انتقاد قرار داد، ولی نه فقط این نقشه را تایید کرد بلکه ایده ی خوبی توصیف نمود. برای سیاستمدارانی مثل نتانیاهو اصلا مهم نیست که یک قاچاقچی مواد مخدر مثل ابوشباب چقدر ممکن است نگران گسترش راستی و درستس در جهان به کمک شرع اسلام باشد، مهم این است که در ازای پولی که میگیرد خوب ادا دربیاورد و شما میتوانید مطمئن باشید که قبلا که رسانه ها نبودند و اخبار سریع منتشر نمیشدند، هزاران عدد از این ابوشباب ها در مقام مردان مقدس در صدر مذاهب مردم نشستند و تا توانستند شراب نو در بطری کهنه به مردم فروختند.

میتوان گفت این نوع عوض کردن الگو نه فقط درباره ی رهبران سیاسی بلکه درباره ی نمادهای تاریخی و فرهنگی هم صادق است. مثلا در ایران که قبلا منبع بزرگ صدور اسلام انقلابی در جهان بود ولی حالا حنای رهبران دینیش پیش بخش بزرگی از مردم خودش رنگ ندارد، امپراطوری پارس باستان به عنوان بدیل جمهوری اسلامی آنها معرفی میشود. ولی شما تغییر معنی داری در ظاهر نمادهای مربوطه نمیبینید. از کل شاهان پارس، فقط کورش در بوق و کرنا میشود چون مرد مقدسی است که یهود را از ستم بابلی ها نجات داده است و همین ثابت میکند که او یکتاپرست است. بنابراین او هنوز مثل آخوندهای بدنام، درصدد گسترش مذهب راستین یهود است ضمن این که او و همه ی شاهان پارسی بی نام موقع رسم شدن در نگاره ها درست مثل آخوندها در لباس بلند و با ریش انبوه تصویر میشوند و حتی صورتشان در نگاره ها همانقدر دراز است که صورت های کلیشه ای آخوندها و البته خاخام ها در کاریکاتورها. به لطف حکومت طولانی جمهوری اسلامی، الان به جز الگوی سیاستمداران تمام غربی دوره ی پهلوی، تنها الگوهای موجود در صحنه همین دو مدلند که به دروغ به عنوان تنها مدل های ایران باستان و ایران مفتوح عرب ها جا زده شده اند. با توجه به شدت ترک ستیزی حکومت پهلوی و جریان فرهنگی سابق جمهوری اسلامی که انحطاط ایران و اسلام را به حکومت ترک ها و حمله ی مغول ها نسبت میداد، اکنون هزار سال حکومت عشایر ترک و مغول به طور کامل از حافظه ی جمعی ایرانی پاک شده و انحطاط ایران به جای غزنویان و سلجوقیان که حتی نامشان هم برای مردم ناآشنا است با خود حمله ی عرب شروع میشود. الان در ذهن بیشتر مردم، ما از مرگ کورش یک دفعه دوازده قرن جهش میکنیم و وارد حمله ی مصیبتبار عرب میشویم و بعد از آن باز 12قرن جهش میکنیم و یک دفعه وارد دوره ی قاجار میشویم که در بازنمایی همه چیز هستند جز ترکمن. این قطعا شمه ی دیگری از جریان جهانی حذف خاطره ی تاتارها از تاریخ است. طبق معمول، مذهبی (آخوندی) و سکولار (ناسیونالیست باستانگرا) علیرغم فحش دهی به هم، با هم در این نقشه متحدند. اما چیزی که از نظر دور مانده، این است که اولین بار، جریان غربگرای پهلوی بود که تبلیغ کورش و ایران باستان را به موازات تبلیغ ترک ستیزی با شاهنامه ی فردوسی پیش برد و هنوز هم مبلغان یکتاپرستی کورش، همین غربگراهای دشمن با حکومت یکتاپرستان آخوندیند. از این موضوع نباید متحیر شد چون کورش پیش از این که الگوی ایران شود الگوی روم بوده و این در منابع عتیق تاریخ غرب مورد توجه بوده است و درواقع تبلیغ ایران باستان برای لیبرال کردن ایران در تقلید از تبلیغ یونان و روم باستان برای لیبرال کردن اروپا و امریکا رایج شده است.

گادفری هگینز به این موضوع توجه میکند که اگوستوس اولین امپراطور روم در منابع تاریخ روم، به «پدر کشور» شهره بوده و همان منابع، سیروس –نسخه ی یونانی کورش- را نیز به همان عنوان خوانده اند. هگینز یادآوری میکند که منابع تاریخ چهار قرن اول امپراطوری روم در جریان اکادمیک فرانسه توسط DE POUILLY و ABBE SALLIERزیر سوال رفته است چون به نظر میرسید این منابع نه حاوی تاریخ واقعی بلکه نوعی مذهبسازی بر اساس کیش پرستش امپراطور و حکمران ایزدی و استوار بر شبیه سازی حکمرانانی جدیدتر به صورت امپراطوران معظم باستانی بوده باشند. توجه کنیم که در تاریخ رسمی، بعد از این چهار قرن، دوران حکومت کنستانتین کبیر از راه میرسد که مسیحیت را بر روم تحکیم میکند و پایتخت را از رم ایتالیا به شهری که خود ساخته است یعنی کنستانتینوپول یا قستنطنیه (استانبول کنونی) منتقل میکند. روم مسیحی کنستانتین، یک روم یونانی است و نباید تعجب کرد که بسیاری از منابع جعل شده، به زبان یونانی باشند و افسانه های یونانی و رومی شبیه به هم ساخته شده باشند، مثلا سفرهای انئاس تروایی جد بنیانگذاران رم در دریای مدیترانه در افسانه های لاتین، شبیه سفرهای دریایی ارگونات ها در افسانه های یونانی باشد. از طرفی امپراطور روم به عنوان تجسد زمینی ژوپیتر شاه خدایان، با کریست یا مسیح به عنوان تجسد زمینی یهوه رئیس دربار آسمانی در نزد یهود قابل تطبیق است. بنابراین کاملا ممکن است که الگوی رایج امپراطوران رومی، یکی از نسخه های اولیه ی کریست باشد که بعدا از سزارها مجزا شده است. هگینز یادآوری میکند که کورش هم در تورات، مشیا یا مسیح نامیده شده و نام کریست هم احتمالا تلفظ دیگر نام کورش است. از طرفی نام سیروس/کورش تلفظ دیگری از سور/آسور/آسیروس/آسار به معنی پادشاه و رئیس است و همین کلمه به صورت هاسار و نهایتا سزار و قیصر، عنوان امپراطوران روم شده است. بنابراین هگینز روی اثری به زبان یونانی انگشت میگذارد که عنوانش سیروپدیا و منسوب به گزنفون است و از سیروس، یک شاه آرمانی و یک قهرمان بزرگ میسازد، قهرمانی که به نظر هگینز، برای الگوسازی پرستش فرمانروا در امپراطوری روم مسیحی ساخته شده است. از طرفی نام کورش معادل نام کورس برای آپولو خدای خورشید است. خورشید در یک چرخه ی 360روزه یک سال را که یک دوره ی کامل است پشت سر میگذراند. وقایع مهم تاریخ روم هم بر اساس چرخه های 360ساله تنظیم شده اند. از نابودی تروآ و فرار انئاس از آنجا تا تاسیس رم توسط اعقابش 360سال طول میکشد. ازآنجا بعد از گذشت 360سال، حمله ی گاول ها به روم را داریم که احتمالا یک نسخه ی اولیه از نابودی رسمی رم سابق بوده است. بعد از گذشت 360سال، به فتح اسکندریه ی مصر توسط رومی ها میرسیم که احتمالا این هم یک نسخه ی دیگر فتح رم سابق توسط یک جریان جدید بوده است. 360سال جلو میرویم و به انتقال پایتخت از رم ایتالیا به قستنطنیه توسط کنستانتین کبیر میرسیم. ظاهرا همه ی اینها یک داستان را نشان میدهند که مثل سال خورشیدی مداوم از آخر به اول و باز از اول به آخر میرود و آن، عوض شدن یک رم با رم دیگری است. شاید بهترین سند بر این درجازنی، این باشد که کنستانتین، مجسمه ی پالادیوم را که نشان اجداد تروایی بنیانگذاران رم بود، از رم ایتالیا به قستنطنیه منتقل کرد و آن را بدل به مجسمه ی مریم مقدس نمود. تصور میشد که این مجسمه که بیشتر با پالاس آتنا الهه ی رومی تطبیق میشد، درابتدا متعلق به کریسا دختر آپولو بوده است که به همسری داردانوس شاه منطقه ی روبروی تروآ در تراس درآمده بود. این نکته از آن جهت اهمیت دارد که قستنطنیه هم در محل تراس بنا شد و دو ساحل آسیایی و اروپایی آن در محل تنگه ی بسفر را متحد نمود طوری که انگار کنستانتین، چیزی مثل رم را که از جای خود منحرف شده بود به اصل خود برگردانیده است. این فقط یک سابقه تراشی برای جلوگیری از سوء ظن به بدعت انجام شده است یعنی باید بپذیریم که محل رم از جای سابق خود تغییر یافته است. در این مورد، این نکته هم جالب است که به گفته ی هگینز، بخشی از تراس، رومیلا –نامی نزدیک به روم- نامیده میشد و این رومیلا تا مقدونیه تداوم داشته است. بدین ترتیب میشد گفت امپراطوری کنستانتین یونانی است چون در اساس همان امپراطوری یونانی زبان اسکندر مقدونی است که او هم در شرق نامبردار به رومی بود. درواقع اسکندر به عنوان تجسد زمینی زئوس –نسخه ی یونانی ژوپیتر- نسخه ی یونانی سزارهای لاتین بود. اما احتمالا نه اسکندر برای مقدونیه اصل بود و نه سزارها برای رم لاتینی. این را فاتحان ترک قستننطنیه که صاحبان امپراطوری عثمانی بودند بهتر تشخیص داده اند. آنها که هنوز کشور خود را "روم" ROUM میخواندند بنا بر اطلس ویلکینسون، روم اصلی را فریجیه تعیین کرده اند. در فریجیه هم مکانی به نام قیصریه –قلمرو سزارها- داریم و هم جایی به نام تروآ و هم یک کوه به نام الیمپوس –همنام با کوه اقامتگاه خدایان یونان- و هم محلی به نام هادریانی (به نام امپراطور هادریان) که اکنون ادرنه نامیده میشود. همانجا «خلیج سامسون» را داریم که ارتباط با اساطیر کتاب مقدس یهودی-مسیحی را نشان میدهد و همچنین رودی به نام فرات داریم که همنام رود مهم بابل است. توجه کنیم که درست مثل روم یونانی قستنطنیه که در هجوم ترک های عثمانی از بین رفت، در مورد روم لاتینی غرب هم گفته میشود که آن در اثر حمله ی هون های آتیلا آنقدر صدمه دید که از بین رفت و از نو ساخته شد. بنابراین کاملا ممکن است که روم عثمانی و روم لاتینی، هر دو، نتیجه ی نابودی روم فریجی باشند و نقش ترک ها در ایجاد هر دو روم، باعث شده باشد تا بعضی از خصوصیات یک امپراطوری ترکی به روم باستانی که بنیاد روم های غربی و شرقی خوانده شده است و همچنین به حکومت های تراسی و مقدونی نسبت داده شده باشد. آتیلا رهبر هون ها خود میتواند حلقه ی رابط کورش و سزارها باشد. آتیلا در فلسطین و در کرانه های دریای سدوم درس خوانده است، گزارشی که میتواند با وجود محلی به نام اسکیتوپولیس به معنی شهر اسکیت ها در "بیت شان" در فلسطین مرتبط باشد. ولی پایتخت آتیلا جایی در اروپا بوده و به نام های بابل، شوش susa و بودا buda نامیده شده است که دو نامجای اول، نام های پایتخت های کورش و پارس ها هم هستند درحالیکه buda ارتباط با budha و دین بودیسم را نشان میدهد. آغاز ترک ها هم با آغاز رم یکی است. رومئوس و رومولوس بنیانگذاران رم در نوزادی توسط ماده گرگی بزرگ شدند و همین سخن درباره ی اجداد قبایل ترک در آسیای مرکزی گفته شده است. هگینز فکر میکند که روم لاتین در اصل نتیجه ی جنگ های ساکنان این روم آسیایی با فنیقی های قرطاجه (کارتاژ) است که کلنی های کارتاژ در اروپا را از آن خود کرده و درنهایت بخشی از این مجموعه خود را صاحبان روم خوانده و زبان یونانی را با زبان لاتین عوض کرده اند. از طرفی گاول ها هم در ترکیه حضور داشته و منطقه ای به نام خود گالاتیا نام نهاده بودند و ممکن است طی همین کلنی سازی، از آسیا به اروپا نقل مکان کرده باشند. از طرفی ترک ها روم را اروم هم میخوانند که تلفظ دیگر لغت "آرام" هم هست و عناوین آرامی و بابلی معمولا با هم مترادف بودند. این نشان میدهد که دشنام «بابل» که مدام از طرف لوتری ها و کالونی ها به رم وارد میشد فقط نتیجه ی کشف عبارتی از یک پیشگویی سیبلی نیست که رم را «بابل» میخواند بلکه بر سنتی عمیق تر حول برابری اولیه ی یک روم آسیایی با آرام و بابل استوار است. رم و قستنطنیه هر دو 7تپه داشتند به تعداد سیارات ایزدی معروف در کیهانشناسی بابلی. اگر دقت کنید، کورش هم فاتح بابل و پایان دهنده به امپراطوری آن است. پایان دوره ی سیاه بابلی، احتمالا با این موضوع که کورش الگوی سزارهای منعکس کننده ی زئوس/ژوپیتر است ارتباط دارد. زئوس هم به دوران سیاه تیتان ها پایان داده بود. او پدرش ساتورن را که رئیس تیتان ها بود سرنگون کرد و این مانند آن است که یک نیروی سیاسی که از روم اولیه نشئت گرفته است ریشه ی خود را نابود کرده باشد. تپه ی پالاتین در رم که نامش هم معنی با قلمرو حکومتی است، در محلی به نام ساتورنیا یعنی زمین ساتورن قرار داشته است. زئوس در کودکی از ترس کشته شدن توسط پدرش در جزیره ی کرت پنهان شده بود و درآنجا توسط کوریت ها که نژاد سابق انسان هایند پرورش یافت و بعدا که زئوس به قدرت رسید پرومته نژاد جدیدی از انسان ها آفرید که با نژاد قبلی ترکیب شدند. کوریت ها به شکل جوانانی بودند که مردانشان به زنان میمانستند و نامشان از کورس به معنی پسر جوان می آید که همانطورکه میتوانید متوجه شوید، با کورس نامیده شدن آپولو خدای همیشه جوان و بی ریش خورشید مرتبط است. به مانند زئوس، سیروس هم در روایات یونانی، کودکی خود را در فرار از پدربزرگ تاجدارش به صورت چوپانی که گله ی گاوها را مراقبت میکند میگذراند. کریشنا خدای هندو که به اندازه ی کورش نامش همریشه با کریست است هم شاهزاده ای است که از خطر خویشاوند تاجدارش گریخته و چوپانی گاوها را میکند. هر دو آنها روزی همانند زئوس، شاه خویشاوند را سرنگون میکنند. همه ی اینها را بگذارید کنار این که یکی از معانی پیشنهاد شده برای ایتالیا از ایتال یا ویتال به معنی گاو و در مجموع به معنی سرزمین گاوها است. کریشنا 9همسر به نام رادا داشت که با میوزها یا الهگان 9گانه ی هنر که در خدمت آپولو بودند قابل تطبیقند. هگینز، لغت MUSE را شکل مونث تلقی شده ی لغت عبری MSH یا همان مسیح میشمرد و با اشاره به این که میوزها به روایتی دیگر 5 و به روایتی دیگر 3تا بودند، نسخه ی سه تایی آنها را مرتبط با تثلیث مسیح در مسیحیت رومی میشمرد. زنانه شدن مسیح دراینجا دلیل دیگری هم دارد که باز با نام آپولو مربوط میشود. تلفظ دیگر این لغت به صورت "پلا" تبدیل به یکی از القاب سیروس یا کورش شده که معمولا آن را به "شگفت انگیز" معنی میکردند ولی احتمالا با لغت کلدانی PLL به معنی دانش مرتبط است. عقلای اسکیت ها و هندیان را در منابع یونانی، به فیلائتس نامبردار کرده اند و در ایرلند نیز عقلای قوم "فیلاهه" یا "فلاه" [= "فلّاح" در عربی به معنی ارباب فئودال؟!] نامیده میشدند. این لغت، با نام پالاس برای آتنا الهه ی عقل مرتبط است و ازاینرو همانطورکه میوزها نسخه های مادینه ی آپولو و راداها نسخه های مادینه ی کریشنایند، پالاسِ پالادیوم نیز نسخه ی مادینه ی سیروس به جای سزار است. هگینز ریشه ی فیلائتس را با FIELDدر انگلیسی به معانی مزرعه و زمین و البته زمینه های ذهنیتی مرتبط میداند و همه ی اینها از بحث ریاست بر زمین از طریق تدبیر و عقل برمیخیزند. درواقع لغت "پولیس" به معنی شهر و منطقه ی تحت اداره ی یک دولت نیز از همین ریشه ی پلا برمیخیزد؛ همچنین لغت پالاس برای کاخ شاه. در هند، پالی به معنی چوپان است ولی همزمان یکی از القاب راجپوت ها یا حکمرانان فئودال هندو به عنوان چوپانان جامعه نیز است. در این رابطه هگینز نام رادا (همسر کریشنا) را همریشه با رادیوس به معنی حکومت و همخانواده با "راس" در عبری به معنی سرکرده، رگ/ری/رکس در اروپا به معنی شاه، و راجا در هندی به معنی حکمران میشمرد. بدین ترتیب زمین تحت کنترل شاه در حکم همسر او است. آن کریسایی که دیدیم پالدیوم شد هم به عنوان کسی که از خدای خورشید نسب برده در حکم چنین زمینی است و ازاینرو سرس الهه ی زمین رومی را باید نسخه ی مادینه ی کورس و بنابراین سیروس شمرد. زنی با نام مشابه کروئسا در شجره نامه ی امپراطوران روم، مادر تمام امپراطوران رومی است. از طرفی الگوی اصلی سزارها ژولیوس سزار است که ادعا میکند از نسل ونوس الهه ی عشق است و بنابراین ونوس شکل دیگر کورس مادینه یا کرئوسا است. ونوس مادر اروس یا کوپید عامل دلدادگی افراد به هم است که AMOR هم نامیده شده و دلداگی در لاتین از روی همین عنوان، اسمگذاری شده است. اگر AMOR را یک لغت اتروسکی بدانیم که به رسم الخط اتروسکی از راست به چپ نوشته شده و بعد به لاتین بازخوانی شده است، با وارونه خوانیش ROMA میرسید که نام دیگر "رم" ROME است. درواقع رومای مونث، الهه ای است که رم مذکر را میزاید و امپراطور به جای ژوپیتر، عقل و روح این رم است. هگینز مطمئن است که جووه یا ژوپیتر خدای اعظم روم عملا همان یهوه ی یهود است ولی هسیخیوس میگوید هلنی ها یا یونانیان باستان نام از "هلن" لقب ژوپیتر دارند و هگینز می افزاید کنستانتین کبیر (پدر روم یونانی) هم پسر زنی به نام هلنا بود که نامش فرم مونث نام هلن است. هلنا در گفتمان غنوصی، نام الهه ی حکمت و معادل سوفیا در کابالای یهود است. پس عجیب نیست که قومی به نام هلنی اختراع شده باشند که ملت فیلسوفان یعنی طالبان سوفیا هستند. ازاینرو هگینز تصور میکند که کابالیست ها و دنباله های یسوعیشان در جریان مسیحیت نقش مهمی در اختراع تاریخ روم داشته باشند. کابالیست ها دنباله ی جریان های فرهنگی عمدتا یونانی نویس یهودی در اسکندریه ی مصرند و هیچ بعید نیست که تولید روم مسیحی، انقلابی علیه یک جریان قبلی یهودی و ریشه گرفته از مصر باشد. در نگاره های یونانی-رومی مصر، "سزار" و "اگوستوس" هر دو از عناوین الاگابالوس یا الجبل خدای خورشید عربستان عنوان شده اند که در روم اروپایی به نام میترا پرستش میشده است. در کتاب مقدس آمده که یهودیان به رهبری موسی از مصر آمده اند و در تاریخ یونانی-رومی به پیروی از "مانه-تو"، این مهاجرت به دنبال شکست هیکسوس ها از فراعنه ی بومی در مصر اتفاق افتاده است. هیکسوس ها که از آسیا به مصر حمله کردند معمولا عرب تلقی میشوند و هگینز هم معتقد است امپراطوری اولیه ی رومی/آرامی، عرب بوده است منتها اگرچه این امپراطوری از عرب های خاورمیانه برخاست ولی عرب های اولیه از منطقه ای به نام "عربستان" که در زمان او در دره ی سند وجود داشته است، به خاورمیانه کوچیدند و درواقع این هندیان هستند که عقایدشان ریشه ی تمام این اساطیر بوده است.:

“ANACALYPSIS”: V1: GODFREY HIGGINS: LONGMAN: 1836: P620-633

لارنس آستین وادل، سرهنگ انگلیسی که متمایل به باستانشناسی بود و کارهای زیادی روی بقایای مکاتب قدیم هندوئیسم و بودیسم نموده بود، جهت حرکت فرهنگ و دین را نه از هند به خاورنزدیک بلکه برعکس میشمرد و معتقد بود تمدن سومری در خاورمیانه به واسطه ی تجار فنیقی، منشا هر دو تمدن هندی و اروپایی شده است. وی در کتاب "منشا فنیقی بریتون ها، اسکاتلندی ها و انگلوساکسون ها" (1925) نوع نگارش اسامی خدایان در هیروگلیف های سومری را از مبناهای شکل گیری مذاهب آنها شمرده و ازجمله توجه کرده که برای خدا-آسور که در دوره ی اوج خود گاهی فقط بعل یعنی ارباب یا موجود ماورائی نامیده میشده است، از یک دایره استفاده میشده است. دایره همزمان به معنی عدد 1 نیز هست و لغت ANکه در سومری به معنی خدا است، در زبان انگلوساکسون با همین املا و با تغییراتی به صورت ONE در انگلیسی رسمی، UNUS در لاتین،OINUSدر یونانی، EIN,AINSدر گوتیک به معنی عدد 1 است. همچنین در زبان های سومری و بابلی AS به معنی عدد 1 است و AS انگلیسی قدیم، ACE انگلیسی جدید، EIS یونانی و AS لاتین به معنی وحدت هستند. ASA عنوان خدا در حماسه های گوتیک اداها است که علیرغم منسوب شدن به اسکاندیناوی، وادل آنها را برساخته شده در بریتانیا میشمرد. دایره همچنین نشاندهنده ی مش یا میشو یا مشتو خدای خورشید سامی است که وادل، نام "اهوره مزدا" [=آسور-مشتو] خدای پارسیان را از او میداند. به نظر وادل، دایره درواقع نشاندهنده ی خورشید است. دو دایره، باز نشاندهنده ی خدای خورشید، این بار با نام های بزور، را و زال است که وادل، "زال" را همان سول لاتین به معنی خورشید، و "را" را معادل "رع" خدای بزرگ خورشیدی در مصر میشمرد. عدد 2 در سومری، "تاب/داب/تاپ/ مان/مین/نیس" نامیده میشده است که وادل، لغات اول را معادل نام انگلیسی این عدد یعنی TWO میداند. به نظر او این دو دایره، خورشیدهای طلوع و غروب را نشان میدهند و خورشید در موقعیت آن، با یک خدای دو چهره در یک مهر ختی قابل تطبیق است که به نظر وادل، بعدا به نام جانوس تبدیل به خدای دو چهره ی رم شده است. جانوس خدای دروازه ها است و خورشیدهای طلوع و غروب هم در دروازه های جهان زیرین، ورود و خروج دارند. همچنین این خدای دو چهره بر اساس تضاد نور و تاریکی در دوگانه ی روز و شب، معادل با هرمس صاحب کادوسئوس نیز هست. کادوسئوس عصایی است که دو مار به نشانه ی تضاد به دور آن پیچیده اند. وادل اشاره میکند که نگاره های کادوسئوس در منابع بابلی هستند و درآنجا به نام "گید" شناخته میشوند که به نظر او با عنوان GOD برای خدا در اروپا مرتبط است. علاوه بر این، به شکل های دیگری هم میتوان دو دایره را اسباب ارتباط بین النهرین و اروپا تلقی نمود. چون دایره نشاندهنده ی حرف A یا YA نیز هست. میدانیم که مسیح در مسیحیت، آلفا و امگا یعنی اول و آخر است. آلفا نشاندهنده ی حرف A است و امگا به خاطر آغاز شدن با O نشاندهنده ی حرف O است و اگر دقت کنید حرف اخیر، به شکل یک دایره است. انگار دایره ی اول عدد 2 در اروپا جای به A داده و دایره ی دوم هنوز Oمانده است. حالا اگر آلفا را به جای A با YA جایگزین کنیم، و آن را در کنار O به جای دو دایره ی سومری بگذاریم، OO بدل به YAO میشود که همان یاهو اساس یهوه است. یهوه خود برابر با جووه یا ژوپیتر خدای اعظم رومی است. او همچنین برابر با زئوس خدای اعظم یونانی است که نام قدیمیش را گاها ZIG ذکر کرده اند. یکی از قدیمی ترین خدایان سومری نیز ZAG بوده است که وادل آن را ریشه ی لغت "سکا" برای اسکیت ها نیز میداند. از طرف دیگر YA یا IA در اکدی، معادل با ایا یا ائا یا حئا خدای آب ها و عامل شکل گیری زمین است که خدایی بسیار محبوب بوده و باید او را یکی از پشتوانه های بنیادی شکل گیری شخصیت یهوه و تجسد زمینیش یعنی مسیح شمرد که دیدیم آلفا و امگا و بنابراین معادل دو دایره ی خورشیدی است. با اضافه شدن یک دایره ی سوم، نشان سه دایره معرف عدد 3 و همچنین مبدل به نشان ماه میشود که مرتبط با سه گانه بودن هکاته الهه ی ماه و جادوگری و جهنم در اروپا است. در بین النهرین هم این سه دایره نشاندهنده ی مضمون الهه و مادر فرازمینی است. علامت چهار دایره نشاندهنده ی عدد 4 است که نام اکدی آن، GAR/GADUR معادل با نام هندی و فارسی این عدد یعنی "چار/چهار" است ولی در صورتی که سه دایره ی اول آن را با عنوان سومری الهه ی مادر یعنی MA یا GA عوض کنیم و به جای دایره ی آخر، باز صدای A/YA را بگذاریم، این کلمه GAA یا MAA خوانده میشود که اولی تبدیل به نام گایا الهه ی زمین در یونان شده و دومی تبدیل به نام مایا یک الهه ی کشاورزی که مادر هرمس و منشا نام ماه می است و در هندوئیسم نیز به سبب ارتباط با توهمات زمینی، عنوان الهه ی توهم و باعث نام گرفتن حجاب و توهم به مایا شده است. ارتباط زمین با عدد 4 احتمالا علت اصلی نامیده شدن مرتب شاهان بین النهرین به فرمانروای چهار گوشه (ی زمین) میباشد. چهار دایره میتوانند زمین (به جای سه دایره) را درحالیکه خورشید خدای قضاوت (دایره ی چهارم) بر اتفاقات آن نظارت میکنند نشان دهد. اما اضافه شدن دایره ی پنجم، میتواند به معنی قرار گرفتن سه دایره ی الهه ی ماه میان دو خورشید رفته و برگشته باشد و لغت تاسیا یا تازیا به معنی عدد 5 را میسازد که ارتباط مشخصی با TA-AS یا تقاس به معنی بازگشت یا جبران دارد. تاسیا نام دیگر "داآپ میکال" خدای فنیقی است که وادل، او را همان میکائیل فرشته، قهرمان آخرالزمان مسیحی میشمرد. او همچنین به نظر وادل، همان تیازی عنوان فرشتگان مقرب در اداهای گوتیک، TKZ/ DZS نام مقدس روی سکه های یونانی-فنیقی، توخه از خدایان یونانی های مشرک متاخر، تسحوب خدای اعظم ختی ها، و تاسکیو یا تاسک خدای بریتون های مشرک است. سومری ها تاسیا را گاها به شکل مردی بالدار نشان میدادند که امروزه تصویر فرشته های مسیحی است. از طرفی 5دایره نشاندهنده ی کلمه ی ایندورو هم هستند که وادل، آن را هم با نام ایندرا رئیس خدایان در وداها مرتبط میکند و هم با نام اندروی رسول در مسیحیت اروپایی. فرایهودی بودن میکائیل و اندرو، میتواند تاسیا را به عنوان یهوه ی دو دایره ای ضرب شده در تثلیث مسیحی هم معرف باشد که شش دایره ی عدد 6 را میسازد. این نشانه معادل کلمه ای است که "تاس" خوانده ولی TA-AS نوشته میشود و هنوز با تاسیا ارتباط محرز دارد. درحالیکه تاسیا با بز و گاو ارتباط دارد، نشانه ی 6دایره همراه تصاویر ماهی، بز، دست و البته عقاب دیده میشود که وادل این آخری را با فنیکس یا ققنوس پرنده ی میرنده و به پا خیزنده ی مظهر خورشید مقایسه میکند که نام فنیقی ها هم به او منسوب است. بز که نماد مشترک است، در انگلیسی GOAT نامیده میشود که نزدیک به نام GOD و البته یادآور نام قوم گوت است که وادل، آنها را دنباله ی اروپایی ختی های آسیای صغیر میشمرد. در یک دعای بابلی، لغت تاس مرتبط با زندگی پس از مرگ به کار رفته است، به این شکل: «آن مهربان که دوست دارد مردگان را زنده کند؛ مردوخ پسر تاس». با توجه به این که مردوخ پسر ائا یا حئا است، دراینجا تاس برابر با حئا تلقی شده است. وادل با همین نوع قیاس ها و از طریق ربط دادن خطوط دایره ای به خورشیدپرستی سومری، سعی میکند نشانه های خط موسوم به فنجانی در فلسطین و آسیای صغیر منجمله در حصارلیق که شلیمان آن را تروآ معرفی کرده است، و همچنین در بریتانیای قدیم را بر اساس زبان سومری بخواند. وی به این نتیجه میرسد که صاحبان این خطوط، از این خط در موقع دعا استفاده میکردند و در آن به «این چوب» سوگند میخوردند و برای چوب، از هیروگلیف صلیب استفاده میکردند که نشاندهنده ی یک نوع واسطه ی قوی با مسیحیت است و علاوه بر این، در بعضی از این دعاها، تاس عنوان فرشته ی مقرب مردوخ است. او همچنین بر اساس یک متن آموری به خط فنجانی در ازمیر ترکیه معتقد است که آموری ها یا مرتوهای سوریه این فرهنگ را در ترکیه رواج داده اند. وادل که از پیروان سرسخت نظریه ی نژاد آریا و معتقد به آریایی بودن سومری ها است، در یکی از نوشته ها در نسب شخص مورد دعا، عبارات "آری" و "مورو" را در کنار هم می یابد و آن را سندی بر آریایی بودن آموری ها میگیرد که به عقیده ی او همان مورهای شمال افریقا و منشا نامجاهای موروکو (مراکش) و موریتانی هستند. وادل معتقد است که آموری ها به سبب علاقه به دایره عاملان ساخت بناهای سنگی دایره ای عظیم در نقاط مختلف جهان منجمله بریتانیا هستند بخصوص که به سبب خوانشی از تورات، آموری ها در فرهنگ یهودی-مسیحی در زمره ی غولان قرار دارند و یک دلیل این موضوع میتواند خرافه ی ساخت بناهای عظیم توسط غولان باشد. در اروپا از این بناهای سنگی عظیم با عنوان سیکلوپیایی یاد میشود که سیکلوپ ها یک شعبه از غولانند. به نظر وادل، گستردگی این بناها ناشی از حضور آموری ها در میان فنیقی ها یا تجار دریانورد بزرگ دوران باستان است. او دراینباره به پروفسور الیوت اسمیت استناد میکند که معتقد بود عاملین اصلی گسترش بناهای سنگی بزرگ و همچنین عاملین اصلی گسترش فرهنگ های بزرگ شرقی «در امتداد سواحل افریقا، اروپا، آسیا، و همچنین در طول زمان در اقیانوسیه و امریکا» فنیقی ها بوده اند ولی اسمیت که مصرشناس پرشوری بود، اصل این ابتکار را به مصری های باستان نسبت میداد و فنیقی ها را گسترش دهنده ی آن میشمرد. در مقابل، وادل استدلال میکند که بهترین بناهای سنگی مصر به سبب تاثیر قوی فرهنگ سوری، به یک دوره ی سوری مآبی نسبت داده شده اند و وادل، این سوری مآبی را بخشی از نفوذ فنیقی ها میشمرد. اسمیت توجه کرده است که بیشتر بناهای سنگی مرموز در نزدیکی معادن فلزاتی چون قلع، مس، سرب و طلا یا در مناطق تجارت مروارید و کهربا، و بعضیشان در جاهایی که برای کشاورزی مناسب نیستند بنا شده اند و ازاینرو باید با یک گروه تاجر و معدنکاو مرتبط باشند نه با کشاورزان محلی. حتی در هند هم قدیمی ترین آثار که بناهای سنگی گرد هستند از نزدیکی معادن گزارش شده اند. وادل توجه میکند که در بریتانیا هم فنیقی ها برای تجارت قلع وارد شدند. در جاهایی مثل استون هنج، ویلتس و دوون هم که معادن قلع وجود نداشته اند، بناهای سنگی نزدیک معادن قدیم سنگ چخماق واقعند که برای معدنکاوی ابزار مفیدی بود. از طرفی مناطق بریتانیایی حاوی دایره های سنگی و مگالیت ها عمدتا در ساحل واقعند و اسامی ای چون موری دونوم، چندین موردون، مورتون و مارتین، کائر مارت، وست مور-لند، و خلیج مور-کمب دارند و یکی دیگر هم فریت-آن است که محل زندگی قبیله ای به نام مور بوده و وادل، لغت مور در تمام این نامجاها را با مورها یا آموری های باستان مرتبط میداند. وادل یادآوری میکند که بنا بر افسانه ای استون هنج توسط مرلین جادوگر بنا شده که نام اصلیش "مردین" میتواند به معنی دارای نسب مرتو یا آموری باشد. مرلین امروزه از پیشوایان دروئیدها تلقی میشود و دلیلش به نظر وادل، کاربری بعدی استون هنج برای دروئیدهای ماه پرست است درحالیکه درابتدا خورشیدپرستان از آن استفاده میکردند. فرگوسن که استون هنج و آوبوری را شکل گرفته در دوره ی پسا-رومی میشمرد، در مخالفت با نظریه ی ریشه ی فنیقی این بناها میگفت که چنین بناهایی از فنیقیه گزارش نشده اند. اما در زمان وادل، «دایره ای از سنگ های قائم و ناهموار» در چند مایلی شمال صور توسط استنلی گزارش شده بود و کوندر و اولیفانت و دیگران هم از چندین دایره ی سنگی در جنوب سوریه، فلسطین ختی و به ویژه از شرق اردن خبر داده بودند. از منطقه ی کاسین بین خلیج فارس و دریای سرخ، سه دایره ی سنگی و عظیم و زمخت یافت شده بود که «شبیه به استون هنج» توصیف شده و مانند آن از تریلیت های غولپیکر به ارتفاع حدود 15 فوت تشکیل شده بودند. در مسیر کاروانی قدیمی که از از سواحل کیلیکیه از طریق «ستون یونس» به ایران میرفت، مسافران اروپایی به طور اتفاقی چندین مگالیت مشاهده کردند. در نزدیکی تبریز در ایران، چندین دایره ی متشکل از سنگ های غولپیکر وجود داشتند که به غول های "کائوس" از سلسله ی قائن (قابیل) نسبت داده میشدند. در سواحل شمالی افریقا که منطقه ی محبوب فنیقی ها بود هم دایره های سنگی ای در طرابلس و تپه های گیولی با تریلیت هایی شبیه استون هنج موجود بودند. حداقل در یکی از بناهای سنگی بریتانیایی یعنی سنگ رصد در کسویک که در زبان محلی به آن "قلعه ی ریگ" (یعنی قلعه ی شاه) گفته میشود، خطوطی شبیه خطوط سومری وجود دارد. وادل به کمک دکتر ایسلی مویرهد، این عبارت را «دیدن خورشید پایین» ترجمه کرده است. در این ترجمه، لغت SI که در زبان سومری به معنی چشم است، با SEEبه معنی دیدن در انگلیسی تطابق داده شده است. وادل، منظور از «خورشید پایین» را خورشید در نزدیکی افق میداند و معتقد است این عبارت، متوجه رصد خورشید در دوره ی مشخصی از سال در هنگام طلوع آن است. وادل همچنین نام کس-ویک را به محل اقامت کاس ها معنی میکند و معتقد است کاس ها در نام و ماهیت، همان کاتی ها هستند که کاتی، نام دیگر ختی های ترکیه و سوریه است.:

“THE PHOENICIAN ORIGIN OF BRITONS, SCOTS , ANGLO-SAXONS”: L.A.WADELL: CHAP17,18

شاید اشتیاق مدرنیته به ساختن بناهای سنگی عظیم در دنباله ی ادعایش به بازگشت به روم باستان و ساختمان های باشکوه آن باشد که خود روی فخرفروشی ساختمان های عظیم باستانی خاورمیانه مثل اهرام مصر و برج بابل استوار است. درواقع میشود گفت دوره ی حکومت مذهب مسیح در اروپا شب میانی الهه ی ماه است که در آن الهه ی ماه به مریم مقدس و کالبدش کلیسا تبدیل شده است و در مقابل، مدرنیته بازگشت دوران طلایی است و در مقام خورشیدی قرار دارد که پس از مدتی اسارت در جهنم در مهبل زمین، مجددا طلوع کرده است. از این جهت باید تاسیا را با لغت گیلکی "تاسیان" و مشابهش در یک نوع پهلوی منقرض شده مقایسه کرد که به معنی نوستالژی و حس غربت است. دراینجا نوستالژی به یک دوران تمام شده و تلاش برای بازگشت به آن مورد توجه بوده است. احتمالا علت این که نوستالژی به جنوب اروپا محدود و تخریب دوران آن به شمال اروپا نسبت داده شده، بازآفرینی اصل قضیه در خاورمیانه بوده است. درس آموزی آتیلا روح اسکیت ها در اسکیتوپولیس مدت ها پیش از حرکتش به سمت اروپا، همان متمدن شدن سکاها در خاورمیانه پیش از شورششان علیه آن تمدن و تصرف قلمرو مادری بوده است و شمالی بودن اسکیت ها نسبت به جنوبی تر بودن عرب ها را برجسته کرده است همانطورکه در هند، تخیل یک دوره ی تمدن پیش از غلبه ی افغان ها و ترک های شمالی، بومی سازی همین نسبت جنوب و شمال در شبه قاره ی هند است. این با نسبتی که نیکولاس دو ور بین سومری ها و اسکیت ها علیرغم پایین تر بودن سطح تمدن اولاد ژرمن اسکیت ها در اروپا برقرار میکند هم متناسب است. در تاریخ اسلام هم میتوان آن را با تضعیف تمدن عرب بعد از غلبه ی نظامیان ترک مقایسه کرد. بنابراین بعید نیست که بشود نام تاس را به تاز جد اعراب که عرب ها به نامش تازی نامیده میشدند هم تعبیر کرد. آموری ها را هم امروزه در عرب بودنشان تردیدی نیست. اگر وادل اشتیاق داشت آنها را آریایی –به مفهوم هندواروپایی- تفسیر کند، برای این بود که بریتانیا داشت از قانون آنها برای تاریخ سازی خودش استفاده میکرد و لازم بود الگوی به کار رفته باز هم بازگشت به اصل باشد. دراینجا تمدن اروپایی از طریق تطبیق با تاس، خود فرشته ی میکائیل به نظر میرسید که دارد به دوران حکومت شیطان خاتمه میدهد. تطبیق تاس با هرمس خدای دانش، هنوز هم شعار اهمیت دوران مدرن به سبب دانش پراکنی را برجسته میکند و چه بسا نام تاس با توث یا توت یا تحوت خدای دانش مصری که با هرمس تطبیق میشود هم یکی باشد. با این همه تمدن مدرن، همانطورکه سابقه اش در تکثیر جنگ و جهالت در جهان ولو با به خدمت گرفتن امثال ابوشباب ها نشان میدهد، ابدا قصد جدی برای انقلابی که ادعا میکند –جز در ظاهرسازی هایی که آنها را هم بیشتر به هدف راحت تر کردن کارهای خودش میکند- ندارد. اگر واقعیت داشته باشد که روم باستان او همان روم مسیحی قرون وسطایی بوده که الان تبدیل به روم امریکا شده است، در این صورت، ما از هیچ دریچه ی خاصی وارد مرحله ی جدیدی نشده ایم. در این رابطه فقط نمادهای تاس 6دایره ای را ببینید: دست، همان نماد خدای یهود است وقتی که در دست موسی تجلی میکند و 5 انگشت بودنش رابط تاس 6دایره ای مسیح با تاس 5دایره ای یهود است؛ بز، صورت فلکی جدی موکل اول زمستان و نشاندهنده ی زمانی است که مسیح به دنیا می آید؛ ماهی خود مسیح به عنوان روح عصر فلکی حوت (ماهی) است که به نام آن ایکتیس یعنی ماهی نامیده میشود؛ عقاب هم نماد ژوپیتر و البته امپراطوری روم است و البته هنوز هم نماد روم نوین جهان یعنی ایالات متحده ی امریکا است. میشود گفت دوران بیش از هزار ساله ی قرون وسطی اصلا وجود نداشته و ابتدای ایجاد وضع موجود، بلافاصله پس از پایان عصر قبلی آمده است. عامل پایان عصر قبلی هم احتمالا همان شهابسنگی است که اژدها خوانده شد و مسئول سیل گِل و دیگر بلایای نابودگر تمدن پیشین بوده و نبرد میکائیل با شیطان در قالب یک اژدها هم ناظر به همین دوره است که تلاش مدرنیته ی اروپایی برای غلبه بر آن، بلافاصله بعد از رخداد مزبور شروع شده و هیچ دوره ی میانی جهل پروری متفاوتی در آن وجود ندارد. اگر شعارهایی متضاد با نوعی مذهب مسلط در این دوره مطرح میشوند هنوز با همان مذهب مسلط از یک ریشه و پیرو اتحاد سکولاریسم و مذهب در اطلاعات پراکنی کوانوتومیند ولی در جاهایی با هم بر سر کسب قدرت و امتیاز، رقابت هایی پیدا کرده اند و فقط این جور موقع ها است که دانش پروری واقعا مقدس خوانده میشود.

مثلا چند وقت پیش دیدم که بی بی سی فارسی دارد یک نمایشگاه کتاب در افغانستان دوره ی طالبان را بسیار ستایش میکند و گزارشگرش درحالیکه در کنار متقاضیان کتاب در نمایشگاه راه میرود بدون این که مستقیما دستوری بدهد میگوید امروز که مخالفت و اعتراض نسبت به حکومت طالبان دشوار است جوانان افغان تلاش میکنند تا از طریق کتابخوانی به مبارزه با استبداد مذهبی طالبان ادامه دهند. همین بی بی سی فارسی در موقع برگزاری نمایشگاه کتاب در ایران که به مراتب باشکوه تر و حرفه ای تر است اگر بخواهد چیزی درباره ی نمایشگاه بگوید فقط نیش و کنایه و تخریب است طوری که مخاطب دوست نداشته باشد برود کتاب بخواند. مسلما 28سال پیش در زمان آغاز دولت اصلاحات، واکنش بریتانیا به کتاب در ایران این نبود. در آن زمان، کتاب، کالای منور و ارزشمندی بود که به خاطر دانش مقدسش برای تحریک جوانان ایران به طغیان علیه مذهب مسلط لازم بود. اما حالا کتاب در ایران، ماموریت خود را تمام کرده است و جای خود را به شبکه های اجتماعی و رسانه های تصویری که محتواهای مشابه ولی اغلب جاهلانه و مبتذل تولید میکنند و تفکر انتقادی را در ایران ضعیف میکنند داده است. درواقع امید است که حال ایران بدل به آینده ی افغانستان شود و کتاب فقط تا آن زمان و به طور موقت در افغانستان مقدس خواهد بود همانطورکه در خود مغربزمین و بعدتر در کشورهای شرقی چنین بود. همیشه قرار بود کتاب، دروازه ی افق به نظر برسد که خورشیدهای انسانی را از قلمرو تاریکی و رحم مادر-زمین به روی زمین بیاورد تا با مقدس بودن همیشگیش در جای لازم، دروازه ای باشد که انسان ها را از روشنی به تاریکی برمیگرداند، همان نقشی که الان اینترنت بیشتر ایفا میکند. ساختن جهان با اطلاعات به قول ویلر، تا حدود زیادی به این روند پخش اطلاعات در جهان توجه دارد. اطلاعات کاملا گزینش شده ذهن انسان ها را میسازند ولی قبل از این که ذهنیت مزبور حالت انتقادی پیدا کند، آن را رها میکنند تا فرد با ذهنیتی که آن را با جهان عینی اشتباه گرفته است، همچون روباتی در خدمت آنهایی که اطلاعات گزینش شده را تکثیر کرده اند باشد.

اگر سخن ویلر تا این جا درست بوده است شاید بقیه اش هم درست باشد. یعنی این که افرادی که در مقابل این جریان یکسویه مقاومت کرده و اطلاعات متضادی را در خود پرورده اند خود میتوانند با تاثیرگذاری بر دیگران، باعث گسترش اطلاعات مخالفی باشند که به مرور زمان، بر تغییر نوع بنای جهان به سمتی بهتر اثر بگذارد. شاید یک دلیل این که افرادی که مطلع تر از دیگرانند حالت پارانویا می یابند و احساس میکنند همه با آنها دشمنند همین باشد. نوع اطلاعات مسلطی که وارد ذهن آنها شده، باعث شده تا آنها فکر کنند از بقیه برترند و باید دوست داشته شوند و به قول فروید، چون چنین احساسی را از سوی مردم جذب نمیکنند، نفرت خود از مردم را وارونه میکنند و فکر میکنند مردم از آنها متنفرند و اینچنین فاصله شان با مردم بیشتر، و امکان اثرگذاریشان بر مردم کمتر میشود. با این حال، به نظر میرسد رسم زمانه همیشه همانطور بوده و منابع کلاسیک هم آنجایی که به گذشته ی عرفانی بشر متوسل میشدند همیشه بیان میداشتند که دردهای ما نشاندهنده ی وجود نوعی مرض اجتماعی در یک سیستم انسانی است که عامل آن مرض با بدن آن سیستم بیگانه است و انسان باید این دردها را بشناسد تا آنها را مداوا و عوامل مسموم را بیرون کند. در مثنوی مولانا آمده است که معمولا کسی که درگیر چنین مرضی است:

جمله فرزین بندها بیند به عکس

مات بر وی گردد و نقصان و وکس

فرزین بند، فنی در شطرنج است و اشاره دارد به این که این آدم در بازی دنیا تصور میکند پیروز است ولی ناگهان مات میشود. آنگاه ادامه میدهد:

زانکه او گر هیچ بیند خویش را

مهلک و ناسور بیند ریش را

[ناسور یعنی عفونت، و ریش یعنی زخم]

درد خیزد زین چنین دیدن درون

درد، او را از حجاب آرد برون

تا نگیرد مادران را درد زَه

طفل در زادن نیابد هیچ ره

این امانت در دل و دل، حامله است

این نصیحت ها مثال قابله است

قابله گوید که زن را درد نیست

درد باید، درد، کودک را رهی است.

دقت کنید که بدن ما به عنوان بخشی از مادر-زمین، خود، مثال مادر است و کودک ما، خورشیدی است که قرار است از مادر-زمین ذهنی ما متولد شود و شب ما را روشن کند و دردی که میکشیم، برای تولد این خورشید لازم است. اگر ما را از این درد میترسانند و به خاطرش تحقیر میکنند، دلیلش جز اطلاعات غلط کوانتومی نیست چون صاحبان این اطلاعات غلط، میخواهند با کشتن کودک در شکم مادر، جلو تولد خورشید بزرگتری را که از روی خورشیدهای متولد شده ی فردی الگو میگیرد و از رحم مادر-زمین یعنی عصر تاریکی فعلی متولد میشود بگیرند.

مطالب مرتبط:

کوآنتوم اطلاعاتی: از جن های ترک زبان جادوگر تا ریش آخوندی کورش (بخش1)

جامعه ی جهنمی امروز و داستان های پیامبران و اولیای الهی

آغاز و پایان عصر نوین (قسمت دوم)

کوآنتوم اطلاعاتی: از جن های ترک زبان جادوگر تا ریش آخوندی کورش (بخش1)

تالیف: پویا جفاکش

در اکتبر ۲۰۲۲، برای اولین بار در تاریخ مدرن در کازان (روسیه)، سمینار علمی بین‌المللی رسمی (که توسط آکادمی علوم روسیه سازماندهی شده بود) با دستور کار زیر برگزار شد: «از امپراتوری تارتاریا تا امپراتوری روسیه در دوران پتر کبیر». این اولین باری است که علم رسمی، نام تارتاریا را روی نقشه قرار می‌دهد.: نه تاتارها؛ تارتاریا. تبلیغات آن در زبان روسی چنین ترجمه میشوند: «سمینار علمی بین‌المللی "از امپراتوری‌های تارتاریا تا امپراتوری پتر روسیه". افتتاحیه ی رسمی KFU 7 دسامبر 2022. آغاز مرحله ی دوم گردهمایی اختصاص داده شده به سیصد و پنجاهمین سالگرد پتر کبیر. شرکت‌کنندگان شامل نمایندگان مراکز دانشگاهی پیشرو، و دانشگاه‌های پیشرو کشور بودند که با دانشگاه فدرال کازان همکاری ثمربخشی داشتند. این رویداد در چارچوب کمک هزینه‌ای که توسط بنیاد تاریخ سرزمین پدری اختصاص داده شده است، برگزار می‌شود. مقالات به عنوان بخشی از سمپوزیوم علمی بین‌المللی "بر شانه‌های غول‌ها: پتر کبیر و تجربه امپراتوری روسیه در بستر تاریخ جهان" در موسسه ی روابط بین‌الملل KFU ارائه شدند.» عنوان این جلسه به اندازه ی کافی برای غربی ها ترسناک به نظر میرسد، تبلیغاتش دیگر بدتر. تارتاریا در مغربزمین معمولا با یک نظریه ی مدرن شناخته میشود که میگوید تمام دنیا تا قبل از قرن 19 شبیه تمدن کنونی غرب بود و توسط آتلانتیسی ها کنترل میشود. با این حال، ریشه ی این نظریه ی توطئه به خود روس ها میرسد هرچند نه آنطورکه آنها میخواستند. آنها از یک امپراطوری جهانی تارتاریا آغازیدند. این افسانه زمانی شکل گرفت که روس‌ها متوجه شدند قبل از اینکه کشورشان روسیه نامیده شود، در نقشه‌های قدیمی "تارتاریا" (تاتارستان) نامیده می‌شد. و این تمدن نه تنها روسیه، بلکه بیشتر آسیا را در بر می‌گرفت. تارتاریا به بخش‌های مختلفی تقسیم شد: تارتاری روسی (مسکوی)، تارتاری چینی و غیره. بعدها برخی افراد شواهدی یافتند که نشان می‌داد بقایای تارتاریا در آمریکا، عمدتاً در آمریکای غربی، وجود داشته است. بنابراین این ایده گسترش یافت که تارتاریا به معنای واقعی کلمه در همه جا وجود داشته است. و این جایی بود که اوضاع شروع به حرکت در جهت اشتباه کرد. در واقع، تارتاریا صرفاً یک منطقه ی جغرافیایی در آسیا بود، و برخی از مردم مهاجر آن نیز بر فرهنگ آمریکا تأثیر گذاشتند. چیز بیشتری در مورد آن وجود ندارد. این بخشی از "دنیای قدیم" بود، اما منحصراً دنیای قدیم نبود. بنابراین استفاده از اصطلاح تارتاریا هر بار که در مورد این دنیای قدیم صحبت می‌شود، دیدگاه گمراه‌کننده‌ای از دنیای اسلاو محور را تقویت می‌کند، جایی که به دلایلی فرهنگ روسی بر همه چیز دیگر تسلط داشت. بسیاری از دانشمندان اروپای غربی، تارتاریای کبیر را امپراتوری عظیمی می‌دانستند که از کوه‌های اورال تا اقیانوس آرام امتداد داشت. به عنوان مثال، جیووانی بوترو، دیپلمات و یسوعی ایتالیایی، در اثر خود با عنوان «رابطه ی جهانی» (Relationi universali)، منسوب به ۱۵۹۵، نوشت که تارتارها قبلاً اسکیت ها نامیده می‌شدند و قلمروشان تاترتاریا نیمی از آسیا را اشغال می‌کند، در غرب با منطقه ی ولگا هم‌مرز است و در جنوب با چین و هند؛ در عین حال، سرزمین‌های این امپراتوری عظیم از یک طرف توسط آب‌های دریای خزر و از طرف دیگر توسط دریای برینگ شسته میشود. یکی دیگر از نمایندگان شرق‌شناس فرانسوی، ژان باپتیست دوهالده در سال ۱۷۳۵ اثری علمی با عنوان «شرح جغرافیایی، تاریخی، گاهشماری، سیاسی و فیزیکی امپراتوری چین و تاتارستان چین» منتشر کرد. به نظر وی، تارتاریای پهناور از غرب با مسکو، از جنوب با مغولستان و چین هم‌مرز است، از شمال توسط دریای قطب شمال شسته می‌شود و دریای شرقی، تاتارستان را از ژاپن جدا می‌کند. نظریه ی توطئه ی شبه تاریخی درباره تارتاریای کبیر اولین بار در روسیه توسط نیکولای لواشوف ظاهر شد، که بعدا در گاهشماری جدید آناتولی فومنکو رواج یافت. در ملی گرایی شبه علمی روسی، تارتاریا به عنوان نام "واقعی" روسیه معرفی می‌شود، که در غرب به طرز کینه‌توزانه‌ای "نادیده گرفته" شد (به عنوان مثال، فیلم "تارتاریای کبیر - امپراتوری روس" محصول ۲۰۱۱ که در یوتیوب منتشر شد). از حدود سال ۲۰۱۶، نظریه‌های توطئه درباره ی امپراتوری گمشده ی فرضی "تارتاریا" در بخش انگلیسی زبان اینترنت رواج یافته است. این توطئه انگاری عمدتاً مبتنی بر سوءتفاهم در تاریخ معماری است. طرفداران این نظریه گمان می‌کنند که ساختمان‌های تخریب‌شده مانند ساختمان سینگر یا محوطه ی موقت نمایشگاه جهانی 1915 در واقع ساختمان‌های یک امپراتوری وسیع مستقر در تارتاریا بوده‌اند که از تاریخ حذف شده‌اند. ساختمان‌های "عصر طلایی" با سبک مجلل اغلب به گونه‌ای ساخته می‌شوند که گویی واقعاً توسط تارتاریای فرضی ساخته شده‌اند. این توطئه انگاری جزئیات بسیار کمی دارد و فقط به طور مبهم توضیح می‌دهد که چگونه چنین تمدن ظاهراً پیشرفته‌ای که به صلح جهانی دست یافته بود، می‌توانسته سقوط کرده و پنهان شود. این ایده که "سیل گِل" بخش بزرگی از جهان و در نتیجه ساختمان‌های قدیمی را از بین برده است، رایج است و تنها با این واقعیت پشتیبانی می‌شود که برخی از ساختمان‌ها دارای زیرزمین‌هایی هستند که پنجره دارند. جنگ جهانی اول و دوم به عنوان راهی برای تخریب و پنهان شدن تارتاریا ذکر می‌شود که نشان دهنده ی این واقعیت است که بمباران های گسترده بسیاری از ساختمان‌های تاریخی را نابود کرده است. شواهد کلی برای این نظریه این است که سبک‌های مشابهی از ساختمان‌سازی در سراسر جهان وجود دارد، مانند ساختمان‌های پایتخت با گنبد یا قلعه های ستاره ای. با این حال، چنین طرح‌هایی به دلیل استعمار امپراتوری‌هایی مانند بریتانیا، اسپانیا و پرتغال در سطح جهانی وجود دارند، نه امپراتوری‌های از دست رفته‌ای مانند تارتاریا. این نظریه منعکس کننده ی نارضایتی فرهنگی از مدرنیسم و ​​این فرض است که سبک‌های سنتی ذاتاً خوب و سبک‌های مدرن بد هستند. به هر حال، تارتاریای رسمی روس ها هنوز تارتاریای مغولی و نه تنها تارتاریای اسلاو فومنکو است و بیشتر بار میهنی دارد تا نژادی. کاربری به نام JAY DEE در این راستا و در واکنش به خبر گردهمایی یادشده در روسیه برای توضیح مطلب، متن ویدئوی مفیدی در یوتیوب را به این شرح، درج نوشتاری کرده است:
«سلام به مشترکین عزیز و بینندگان کانال من، همین الان می‌خواهم از همه ی کسانی که در ویدیوی قبلی با کلمات محبت‌آمیز از من حمایت کردند تشکر کنم. به رسمیت شناختن امپراتوری تارتاریا دستاورد مشترک بسیاری از نویسندگانی است که سال‌هاست این موضوع را مطالعه می‌کنند. متأسفانه تقریباً هیچ وبلاگ‌نویس جایگزینی، از جمله کسانی که در نظرات ذکر نشده‌اند، به این موضوع توجه نکرده‌اند. آیا واقعاً از این موضوع پشتیبانی می‌کنند؟ به اتاق اسلحه‌خانه ی کرملین مسکو بروید و ویدیویی در مورد کره زمین بسازید، موضوع دیگری است. به دنبال تأیید این باشید که تارتاریای بزرگ یک امپراتوری بوده یا یک ایالت. برخی به من نشان دادند که نام ویدیو نادرست است و این سمینار به رسمیت شناختن تارتاریای بزرگ نیست. شاید البته تقصیر من است و من به خوبی توضیح ندادم. در موقعیت‌هایی که دانشمندان در آن جمع می‌شوند، کنفرانس مطبوعاتی توسط رسانه‌های پیشرو دعوت می‌شود. کشورها بعداً در این کنفرانس اعلام می‌کنند که به معنای واقعی کلمه موارد زیر را بیان می‌کنند: ما 200 سال است که در مورد تاریخ اشتباه می‌کنیم. یوغ عشایر مغول-تاتار امپراتوری تارتاریا بوده و هست و بنابراین دوستان، شما هرگز این اصلاح تاریخ را نخواهید شنید. من حتی بیشتر به شما خواهم گفت که این اصلاح کمی بعد در حال انجام است. من به لطف همه ی کسانی که به درخواست من پاسخ دادند و مثال‌های لازم را از تصاویر حذف کردند، مثال‌هایی خواهم آورد . در واقع، در حالی که ما خواب بودیم ، کلمه ی تارتاریا قبلاً وارد کتاب‌های درسی تاریخ مدارس شده است. جالب است بدانید آنچه در کتاب درسی کلاس ششم نوشته شده است، همان نظم طلایی نقشه‌های اروپایی به عنوان تارتاروس یا تارتاریا و در کتاب درسی تاریخ برای کلاس هفتم ، ذکر شده است. تفسیر دیگری را که روی نقشه‌ها نقل می‌کنم ، در آن زمان، روسیه به عنوان یک کشور وحشی تعیین شده بود. تارتاریا در گیومه قرار داده شده بود، با این حال، در آموزش، نقشه ی تاریخی نیز قرار داده شده بود که روی آن دو کلمه ی تارتاری وجود دارد. حتی می‌توانید کلمه ی تارتارهای چرکسی را پیدا کنید. اگرچه، البته، در خود کتاب درسی دشوار است، اما این کلمه ممکن است. همچنین به اطلس تاریخ برای کلاس هفتم مراجعه کنید. بخشی از کارت Remezov نقشه ی سیبری را با کتیبه‌ای به زبان روسی قدیم بزرگ ترسیم کرده است.: تارتاریا. پس چه می‌خواهید بیشتر ادعا کنید که تارتاریا به عنوان علم رسمی شناخته نشده است، اما واقعیت‌هایی که آنها در نظرات ویدیو برای من می‌گویند خلاف این است، من کاملاً درک می‌کنم که چیست، آنها احتمالاً به معنای واقعی کلمه موارد زیر را خواهند نوشت. خب، کلمه ی تارتاریا در کتاب‌های درسی ظاهر شد. پس بله و نه دوستان. کلمه ی من، تارتاریا، برای مورخان مدت زیادی است که بدترین نفرین بوده است، اگر در یک کنفرانس یا سمینار، کسی از حضار یا روزنامه‌نگاران خدای ناکرده می‌پرسید تارتاریا چیست، مورخان به معنای واقعی کلمه شروع به از دست دادن کنترل خود می‌کردند، گاهی اوقات حتی فحاشی می‌کردند و
به یاد داشته باشید که همه ی کارت‌های شروع کننده ی این دسیسه‌های اطلاعات بریتانیا است، کلمه ی تارتاریا فقط در کتاب‌های درسی ظاهر نشده است، اجرای طرح جایگزینی تدریجی تاریخ است. امروز می‌خواهم نشان دهم که چگونه تکامل یافته است. مفهوم به اصطلاح یوغ مغول-تاتار برای 100 سال گذشته
با سال‌های کمی اضافه تر برای شروع، باقی مانده است. بیایید یک کتاب درسی تاریخ 1917 را که در شهر پتروگراد منتشر شده است، در نظر بگیریم، یعنی
تحت حکومت تزاری، بلشویک‌ها در آن لحظه هنوز وقت نکرده‌اند فصل 11 کتاب درسی تاریخ خود را بنویسند.: "فتح تاتار فاجعه‌ای وحشتناک بود که در نیمه ی اول قرن سیزدهم بر سرزمین روسیه نازل شد. این، حمله ی تاتارهای کوچ‌نشین بود که خود روسیه را فتح کردند. ظهور دولت روسیه دائماً از استپ‌ نشینانی که از آسیا به استپ‌های جنوبی روسیه مهاجرت می‌کردند، رنج می‌برد. اما هرگز پیش از این، کوچ‌نشینان تاتار چنین تعداد زیادی نبودند و هرگز در سراسر دشت روسیه پراکنده نشدند . تاتارها هرگز در اینجا ادعایی نداشتند . تحت سلطه ی یک خان تاتار، ملقب به چنگیز خان، خان بزرگ از استپ‌های مغولستان، آسیای مرکزی را تحت قدرت خود متحد کرد و قبایل وحشی جداگانه ی مغولستان را به تسخیر کشورهای همسایه سوق داد و آنها را با تسخیر چندین کشور آسیایی به زیر سلطه ی خود درآورد. چنگیز خان لشکرهای خود را به قصد رفتن به اروپا به غرب منتقل کرد." در اینجا در صفحه تصویر یک جنگجوی تاتار وجود دارد. بیایید به یاد بیاوریم که او در آینده چه شکلی بوده است. اکنون مقایسه‌ای انجام خواهم داد. از یک خواننده در مورد تاریخ اتحاد جماهیر شوروی با دوران باستان تا پایان قرن هجدهم نقل قول خواهم کرد. 1989: تقریباً فصل 5 اتحاد جماهیر شوروی به پایان رسیده است. مردم روسیه و سایر مردم کشورمان در قرن دوازدهم میلادی، با حمله ی مغول-تاتار دست و پنجه نرم می‌کنند. قبایل مغول در آسیای مرکزی زندگی می‌کردند. قبایل جنگلی شمالی عقب‌مانده‌تر به شکار و ماهیگیری مشغول بودند، درحالیکه رهبران قبایل خان مغول و نوکران آنها که به پرورش دام در استپ‌های جنوبی می‌پرداختند، به سرعت خود را ثروتمند کردند. آنها صاحب گله‌های عظیم اسب، شتر و گوسفند بودند. اقتصاد مغول‌های نجیب بر اساس اعضای عادی جامعه (سیاه‌پوستان و اسیران جنگی برده) اداره می‌شد. در سال ۱۲۰۶ میلادی، رهبر یک قبیله، مغول-تاتارها را متحد کرد و تحت حکومت آنها ، قورولتای یعنی مجلس مغولی را جمع‌آوری کرد. اربابان فئودال، تیموچین را تحت نام چنگیز خان، خان خود اعلام کردند. به زودی فتوحات چنگیز خان و ژنرال‌های مغولش آغاز شد. ارتش به ده‌ها صدها هزار نفر تقسیم شد که در گروه های ده‌ها هزار نفری ترکیب شده بودند. (از این رو عبارت "تاریکی" به عنوان مادر مردمان بی‌شماری استفاده می‌شود.) مردمی که مراکز تمدن باستانی را در آسیا و اروپای شرقی ایجاد کردند در سطح بالاتری از توسعه ی عمومی و فرهنگی نسبت به فاتحان قرار داشتند. . لشکرکشی‌های غنی‌سازی نخبگان فئودال، مغول‌ها را از کار مسالمت‌آمیز دور کرد و مانع توسعه ی مترقی جامعه مغولستان شد." من فکر نمی‌کنم بتوانید بیشتر بخوانید، همه چیز اینجا واضح است. توجه داشته باشید که اگر در کتاب درسی سال ۱۹۱۷ درباره ی تاتارها بود، اینجا قبلاً تاتارها با مغول‌ها جایگزین شده بودند و شروع به استفاده از اصطلاح مغول-تاتارها کردند. و حالا من کتاب درسی تاریخ روسیه برای کلاس ششم را نقل می‌کنم. نسخه یProsveshchenie مسکو ۲۰۱۶، فصل ۱۵، "امپراتوری مغول تحت آموزش قدرت چنگیز خان، نقشه ی سیاسی جهان را تغییر می‌دهد.": "از دوران باستان استپ‌های بی‌پایان شمال چین، محل سکونت قبایل و اقوام مختلف خویشاوند مغول‌ها، تاتارها، کرائی‌ها و دیگران بود. شرایط طبیعی این استپ‌ها ، شغل اصلی اقوام کوچ‌نشین ساکن در اینجا را از پیش تعیین کرده بود: دامداری. در طول جنگ‌های وحشیانه، مغول‌ها در آغاز قرن سیزدهم پیروز شدند و قبایل کوچ‌نشین همسایه را در طول این جنگ‌ها متحد کردند. تقریباً همه ی تاتارها نابود شدند، اما خود مغول‌ها در چین و سپس در سایر کشورهای آسیایی و اروپایی با نام تاتار شناخته شدند. مورخان گاهی اوقات آنها را مغول-تاتارها می‌نامند. در قورولتای کنگره ی اشراف مغولی نیون، کنفرانسی که در سال ۱۲۰۶ برگزار شد، لرد تیموچین که فرمانده‌ای با استعداد، پرانرژی، حیله‌گر و بی‌رحم بود، به عنوان خان بزرگ اعلام شد و چنگیز خان نامیده شد. سپس یک خان آسمانی وجود دارد. این به معنای ایجاد یک دولت متحد مغولی بود. تعریف مغول‌ها در به تدریج به تمام قبایلی که بخشی از هسته ی اصلی دولت مغولستان بودند، گسترش یافت." فصل ۱۸: تشکیل اردوی طلایی با بازگشت از پیاده‌روی در اروپای مرکزی: " اندکی پس از مرگ باتو در ۱۲۴۲-۱۲۴۳اردوی طلایی که در ابتدا یکی از اولوس‌های امپراتوری مغول بود، به یک دولت بدل شد. این اولوس بعداً استقلال کامل را به دست آورد. در پشت این ایالت، نامی که باتو ایجاد کرد، اردوی طلایی تثبیت شد. در آغاز قرن ۱۴ این ایالت شامل ساحل شمالی دریای سیاه، کریمه ی شمالی، قفقاز، ولگای میانی و سفلی، اورال‌های غربی، سیبری غربی، و خوارزم بود. اردوی طلایی یکی از بزرگترین ایالت‌های جهان بود که شامل قبایل و مردمان زیادی می‌شد. بومی ها هم ساکن و هم کوچ‌نشین بودند و تابع جمعیت کوچ‌نشین بودند، اسب‌ها را تأمین می‌کردند و به فاتحان شیر میدادند. جمعیت کشاورز بیشتر محصول خود را به آنها می‌داد. اشراف مغول بهترین زمین‌ها و مراتع را تصاحب کردند. خان در رأس اردوی طلایی ایستاده بود. این عنوان توسط نوادگان چنگیز خان حمل می‌شد. چنگیز خان متعلق به تمام سرزمین‌ها و جمعیت‌ها بود. قدرت او به ارتش عظیم و مقامات متعدد متکی بود." به نحوه ی جایگزینی توجه کنید: اکنون روسیه به مسکو حمله کرده است. سلام به همه، این تاریکی، تاریکی تاتارهای کوچ‌نشین نیست، اما کل امپراتوری مغول یکسان است. امپراتوری‌ای که هیچ اثری در مغولستان ندارد، نه شهر، نه بنای تاریخی مکتوب یا ثروت غارت شده، نه قبر چنگیز خان، نه هیچ چیز. آنها نمی‌توانستند آن را در مغولستان پیدا کنند. گاهی اوقات در نظراتی که ارائه می‌دهند، ادعا می‌کنند که می‌گویند: من تاریخ را نمی‌دانم. دوستان من، من داستان را طبق کتاب‌های درسی شوروی به یاد دارم. اما منطقاً هر چه زمان بیشتری از رویداد تاریخی می‌گذرد، تحریف بیشتری در آن رخ می‌دهد. خب، یا بر این اساس، این داستان به نحوی اصلاح خواهد شد. و سپس به تدریج مفهوم امپراتوری مغول تغییر خواهد کرد. مفهوم امپراتوری تارتاری جایگزین میشود. می‌خواهم مقاله‌ای از سال ۲۰۱3 با عنوان «میراث اردوی طلایی در نقشه‌برداری اروپا در قرون ۱۵ تا ۱۸» را به شما نشان دهم. نویسنده: ایگور کنستانتینوویچ فومنکو. نه، این‌طور نیست که فومنکو، یکی از نویسندگان گاه‌شناسی جدید، مورخ، کاندیدای ارشد علوم تاریخی، پژوهشگر بخش نقشه‌برداری از موزه ی تاریخی ایالتی است. جالب است که او در مقاله‌اش
اگرچه در مورد امپراتوری مغول و در مورد اردوی طلایی صحبت می‌کند، اما همه ی منابع آن از تارتاریا نام می‌برند و در اینجا کاملاً به درستی ترجمه می‌کند. پادشاه تارتاریا، پادشاه تارتاریا، از تارتاروس نام می‌برد، یعنی در اینجا
هیچ شکایتی در مورد او وجود ندارد. هیچ تحریفی به جز مهمترین دلیل، مورخ معتقد است که به جای امپراتوری تارتاریا، اردوی طلایی وجود داشته است. خب، صبر کنید، اردوی طلایی در پایان قرن ۱۵ از بین رفته است. یک امپراتوری تارتاریا روی نقشه‌ها تا قرن ۱۹ وجود داشته است. تا آنجا که من متوجه شده‌ام، یک تعدیل تدریجی در مفهوم تاریخ وجود خواهد داشت. امپراتوری مغول و اردوی طلایی به تدریج از بین خواهند رفت و به جای آن، یک امپراتوری تارتاریا وجود خواهد داشت ، حداقل امیدوارم که تحریف دیگری در تاریخ رخ ندهد. با مصنوعات تارتاریا ی بزرگ نیز مشکلی برای مثال سکه‌ها وجود نخواهد داشت. از این گذشته، مدت‌هاست که مشخص شده است که تمام سکه‌های یافت شده در روسیه با خط عربی به طور پیش‌فرض به اردوی طلایی اختصاص داده شده‌اند، به عنوان مثال، سکه‌ها را می‌توانید در سایت goskatalak.ru در جستجو ببینید. عبارت اردوی طلایی را وارد کنید و بیش از 12 هزار نمایشگاه را پیدا کنید. توجه داشته باشید که در اینجا تعدادی سکه وجود دارد که به عنوان غیرقابل تعریف مشخص شده‌اند اما هنوز هم به اردوی طلایی نسبت داده میشوند. یعنی حتی آن سکه‌هایی که نمی‌توان آنها را تعیین کرد، هنوز به اردوی طلایی اشاره دارند به آن ایالتی که در هیچ نقشه ی تاریخی وجود ندارد. حالا بیایید به تصویر جنگجوی تاتار در کتاب درسی شوروی از سال 1917 برگردیم. از این گذشته، اینگونه است که آنها مغول-تاتارها را در فیلم‌های قدیمی شوروی به تصویر می‌کشیدند . در جنگ لباس‌های شرقی می‌پوشیدند. اما آنچه در زمان خود می‌بینیم، مغول-تاتارها زره‌های آهنی را در کلاه‌های آهنی به تصویر می‌کشند، به عنوان مثال در سریال تلویزیونی اردوی طلایی و در فیلم افسانه بزرگ 2017. کلوورات خان عموماً با اژدهایی بر پشتش به تصویر کشیده شده است. در چادر، مشاوران خان بزرگ، چینی‌ها هستند و دوباره با نگاه به این تصویر، این فکر به ذهن خطور می‌کند که خب، اینها چه هستند؟ عشایر؟ البته من متوجه هستم که بعد از چنین فیلم‌هایی، مورخان معمولاً انکار می‌کنند و می‌گویند که هیچ حقیقت تاریخی وجود ندارد، اما از طرف دیگر، یک مورخ، چگونه می‌تواند بفهمد که همه چیز واقعاً چگونه بوده است؟ این فیلم‌ها تصویری ایجاد می‌کنند اگر در اواسط قرن بیستم، تصویر تاتارهای مغول به شکل عشایر عقب‌مانده بود که فقط بیشتر پیروز می‌شدند، اکنون این تصویر یک امپراتوری جدی است که معادن و فنون فرآوری آهن داشت و تجهیزات فنیش به اندازه ی کافی سطح بالا بود، در غیر این صورت چگونه این امپراتوری می‌توانست
بیشتر اوراسیا را فتح کند؟ از همه ی شما برای تماشای امروز این ویدیو متشکرم، لطفاً به این ویدیو رأی دهید و نظر خود را در مورد محتوا تا انتشار بعدی ارائه دهید.»

جالب است که روس ها الان بعد از این همه سال، پا جای پای نویسندگان فراموش شده ی امریکایی نهاده اند. موضوع مشابهی در کتاب «آثار باستانی و اکتشافات آمریکا در غرب»، ۱۸۳۲ مورد بررسی قرار گرفته است. فیلیپ گاچ (۱۷۵۱-۱۸۳۴) از اولین ساکنان قلمرو شمال غربی در ایالت اوهایوی امروزی بود. این واعظ متدیست که اصالتاً اهل مریلند بود، پس از آنکه در بالتیمور به دلیل مخالفت با برده‌داری معلول شد، زمینی را در قلمرو شمال غربی خریداری کرد و خانواده‌اش را به غرب منتقل کرد. او در نهایت زمینی را در نزدیکی محل تلاقی رودخانه‌های لیتل میامی و ایست فورک، در جایی که بخشی از میلفورد، اوهایوی امروزی شد، به دست آورد و در آن ساکن شد. در زمین او خاکریزها، تپه‌ها و محوطه‌های متعددی وجود داشت که در مقالات خود به آنها اشاره می‌کند. آقای گاچ می‌گوید: «این سرزمین زیبا برای قرن‌ها مکانی پنهان برای تمدن بوده است. در بسیاری از نقاط، آثاری از استحکامات باستانی و آثار دیگری وجود دارد که نمی‌توانسته توسط سرخپوستان ساخته شده باشد، بلکه توسط مردمی بسیار پیشرفته‌تر از تمدن فعلی آنها ساخته شده است. رویش‌های چوب بر روی این آثار، که شامل تپه‌ها و خاکریزهای مرتفع است، به نظر می‌رسد مانند روی زمین به طور کلی باشد، که قدمت بالای آنها را نشان می‌دهد. اینکه چه مردم یا نژادی این آثار را ساخته‌اند، اکنون مشخص نیست و احتمالاً هرگز مشخص نخواهد شد. برخی فکر می‌کنند که این سازه‌ها قبل از سیل بوده‌اند، اما به نظر من، این تصور با پیدا شدن چوب‌ها در عمق زیاد زمین رد می‌شود. من چوب‌هایی را دیدم که در حفر چاهی در زمین‌های مرتفع پیدا شده بودند؛ همچنین، پوسته‌های آب شور در مکان‌های مرتفع پیدا شدند.» او در مقاله‌ای که در سال ۱۸۲۹ نوشته شده، اندیشه‌های خود را به تفصیل شرح می‌دهد:

«آمریکا قطعاً قبل از سکونت سرخپوستان مسکونی بوده است: حصارهای وسیع توسط دیوارها و تپه‌هایی که برخی از آنها را به ارتفاع زیادی رسانده است؛ که با دقت زیادی ساخته شده‌اند، به ما اطمینان می‌دهند که زمانی مردمی زحمتکش و مبتکر در این کشور ساکن بوده‌اند. من تمایل دارم فکر کنم که چینی‌ها و تاتارها زمانی در اینجا ساکن بوده‌اند. چینی‌ها مردمی زحمتکش و دارای نبوغ مکانیکی هستند. هندی ها [یعنی سرخپوستان] همانطور که مردی که سال‌ها با آنها زندگی کرده بود به من اطلاع داد، چیزی از این تأسیسات نمی‌دانند. تاریخ می‌گوید که چین از نظر جاده‌ها و کانال‌ها از همه ی کشورهای دیگر پیشی می‌گیرد، کانال بزرگی که پکن را به نانکین متصل می‌کند ۵۰۰ مایل طول دارد. دیوار بزرگی وجود دارد که آنها در امتداد تمام مرزهای خود ساخته‌اند تا آنها را از نفوذ تاتارها (که مردمی دردسرساز بودند) محافظت کنند. گفته می‌شود که طول آن ۱۵۰۰ مایل است، از آجر و سنگ ساخته شده و ۲۵ فوت ارتفاع دارد و آنقدر ضخیم است که شش سوارکار می‌توانند در بالای دیوار پهلو به پهلو سوار شوند. تاتارها دشمنان چینی‌ها بوده‌اند و با ایجاد شکافی در دیوارشان، آنها را از هم جدا کرده‌اند؛ اما اکنون آنها دچار تفرقه شده‌اند و بسیاری از آنها نابود شده‌اند. چینی‌ها بسیار محتاط هستند که افراد دیگری را در میان خود راه ندهند. و فکر من این است که چینی‌ها و تاتارها زمانی در آمریکا زندگی می‌کردند و تاتارها آنقدر چینی‌ها را آزار دادند که این کشور را ترک کردند و تاتارها به خاطر غارت آنها، آنها را دنبال کردند.»
گاچ، که مسلماً اصلاً مورخ نبود، به نظر می‌رسد با نوشته‌هایش این فرضیه را مطرح می‌کند که چینی‌ها و تاتارها هر دو از قاره ی آمریکا به آسیا مهاجرت کرده‌اند و ساکنان «هندی» که مهاجران اروپایی با آنها مواجه شدند، بقایای قبایل گمشده ی اسرائیل بودند که پس از مهاجرت چینی‌ها و تاتارها به آنجا آمدند. جوزیا پریست (1788-1861) نویسنده ی کتاب «آثار باستانی امریکا» نیز این آثار را متعلق به چینی ها و تاتارها میداند، اما جهت مهاجرت را برعکس دانسته است. ویکی پدیا با تحقیر درباره ی پریست صحبت میکند:

«جوزیا پریست نویسنده ی غیرداستانی امریکایی در اوایل قرن نوزدهم بود. کتاب‌ها و جزوه‌های او که تاریخ و باستانشناسی استاندارد و نظری را ارائه می‌دادند ، هزاران نسخه فروش داشتند. اگرچه به نظر می‌رسد پریست تحصیلات کمی داشته است، اما در کتاب‌هایش سعی می‌کرد خود را به عنوان یک مرجع به تصویر بکشد . پریست اغلب به عنوان یکی از خالقان ادبیات شبه علمی و شبه تاریخی شناخته میشود. اگرچه آثار او به طور گسترده خوانده می‌شد و چندین اثر او در چندین نسخه منتشر شد، اما کتاب‌های او با نظریه‌هایی مشخص می‌شدند که برای توجیه سلطه ی خشونت‌آمیز بر بومیان امریکا و مردم افریقایی-امریکایی استفاده می‌شدند . آثار پریست از جمله آشکارا نژادپرستانه ترین آثار زمان خود بودند. آثار توهین‌آمیز پریست به زمینه‌سازی برای "رد اشک ها" و دفاع از برده‌داری که در درگیری‌های جنگ داخلی امریکا نقش داشت، کمک کرد.»

اما دروازه‌بانان تاریخ رسمی با کشیش گاچ بسیار مساعدتر رفتار می‌کنند و جالب اینجاست که افکار او در مورد تاریخ اولیه ی آمریکا هرگز در صفحه ویکی پدیای او ذکر نشده است، حتی به عنوان "شبه تاریخ" مانند آنچه در مورد کشیش پریست انجام می‌دهند. آنچه که مهم است در مورد او بدانید این است که برخلاف کشیش نژادپرست بدنام، او در واقع آزادی بردگان را ترویج می‌کرد. چیزی که از قلم افتاده این است که چطور این دو مرد با وجود داشتن هرگونه ارتباط واقعی، به نتیجه ی یکسانی در مورد تاریخ اولیه ی آمریکا رسیده‌اند (گاچ تقریباً در همان زمانی که پریست کتاب «آثار باستانی آمریکا» را منتشر کرد، درگذشت). تنها ارتباطی که می‌توانیم بین این دو نفر پیدا کنیم این است که هر دو مرد مرتباً به سراسر کشور سفر می‌کردند.پریست این کار را در تلاش برای نوشتن کتاب‌هایش انجام داد و گاچ در حلقه ی واعظان متدیست بود. هر دو به وضوح زمانی را در اوهایو گذرانده‌اند، زیرا بخش زیادی از استدلال آنها در مورد گذشته بر اساس آنجاست. شاید آنها با افراد یکسانی در آن مناطق صحبت می‌کردند و شاید در اوهایو افرادی بودند که سنت‌های شفاهی داشتند که تا قرن نوزدهم ادامه داشت. یک نکته ی مهم در این رابطه این که فیلیپ گَچ هرگز توسط معاصرانش به عنوان یک مرتد شناخته نشد. او چهره‌ای کلیدی در تأسیس شهر میلفورد و قانون اساسی ایالت اوهایو بود. او بدون اطلاع یا رضایت خودش به عنوان قاضی صلح منصوب شد که مستلزم تأسیس دادگاه‌های محلی و شهرستانی بود، که او با اکراه آن را پذیرفت. او قطعاً از احترام بسیار بالایی برخوردار بود. یک احتمال که در مورد گَچ عنوان میشود این است که او، که از والدین مذهبی پروسی متولد شده بود، در خانه تاریخ‌های مختلفی را آموخته بود. پس از فهمیدن اینکه سرزمینش مملو از فرهنگ ماقبل تاریخ بوده است، جاهای خالی را با دانش شخصی (محدود؟) خود از جهان پر کرد. همچنین به نظر می‌رسد که بر اساس تفسیر مقاله‌ای که توسط یکی از نوادگان دانشگاهی گَچ نوشته شده بود، او نسخه‌ای حاشیه‌نویسی شده از کتاب مقدس داشت که حاوی مطالب/بینش‌های مختلفی بود که دانشگاهیان را شگفت‌زده می‌کرد. بحث گَچ (و احتمالاً بسیاری دیگر) در مورد نظریه ی 10 قبیله ی گمشده به قبل از کتاب مورمون برمی‌گردد. بسیاری از این نظریه‌ها (قبایل گمشده، چینی/تارتارها، قبل/بعد از سیل و غیره) ادبیات مذهبی رایج آن زمان بودند که منجر به بحث در میان محافل مذهبی شد. ازاینرو به نظر میرسد نه مذهبیون بلکه احزاب سکولار آن زمان مصمم بودند که تمام شواهد را از بین ببرند. شاید جنگ سکولاریسم با مسیحیت هم بخشی از جنگی بزرگتر علیه مذهبی ریشه دارتر بوده و به شورش اشرافیت اروپایی از گذشته ی مذهبی اسکیت-تاتاری برمیگشته که خاطره اش در ایجاد افسانه ی مدرن تارتاریا نقش داشته است. در لهستان در قرن بیستم، بسیاری از پیرمردان و پیرزنان، خود را دارای اصالت تاتار معرفی میکردند و به نظر میرسد دراینجا منظور از تاتار، یک نوع کاهن یا شخص دارای احترام مذهبی بوده است. این، با خرافه های عتیقه ی اروپایی درباره ی الف زاده بودن دروئیدها، مجوس ها و دیگر جادوگران ارتباط دارد چون تصور میشد جادوگران دارای توانایی های ماوراء الطبیعه اند ازآنروکه از نسل اجنه و موجودات غیر طبیعیند. اشرافیت اسکیت تبار اروپا خود را از نسل اجنه و الف ها معرفی میکردند. اجنه دارای موها و چشم های رنگی توصیف میشدند و امروزه میدانیم که این نوع موها و چشم ها به صورت ژنتیکی به همراه دسته هایی از تاتارها به اروپا منتقل شده اند. در گفتمان ژرمانیسم، این خصوصیات به آریایی های بنیانگذار تمدن منتقل میشوند. یکی از معدود منابعی که در مورد یکسان بودن اسکیت ها و آریایی ها و الف ها صراحت دارد، کتاب «از ترانسیلوانیا تا تورن بریج ولز» از نیکولاس دو ور از رهبران فراماسونری اسکاتلندی است. این کتاب که خود در جهت تحریف افکار عمومی با هدف ترویج شیطان پرستی و ادعای برتر بودن اشراف از مردم عادی به سبب داشتن خون الف نوشته شده است، هنوز ظاهرا آنقدر اطلاعات سری افشا میکرد که باعث جنجال شد و بعدا وقتی جسد ور در آشپزخانه اش در صحنه ای شبیه درگیری پیدا شد و با این حال، علت مرگ، حمله ی قلبی عنوان شد، بعضی اعتقاد پیدا کردند که ور توسط مخالفانش به قتل رسیده است. ور در کتابش مدعی بود که اسکیت ها همتبار با بنیانگذاران تمدن سومر و از نسل آنوناکی ها یا فرزندان آنو به عنوان خدایان بین النهرینند که دعوای بین دو رهبرشان در زمین یعنی انلیل و انکی، در دعوای اشراف اروپایی تداوم یافته است. وی خدای مسیح را معادل با انلیل و رهبر شیاطین را برابر با انکی میشمرد. آنوناکی ها نسب به یک مادر اژدها میرسانند و بنابراین اژدهایان افسانه های قرون وسطایی اروپا نیز انسان هایی تشبیه شده به مارند. ور مینویسد که لباس فلس مانند جنگجویان اروپایی مسیحی برای شبیه کردن آنها به مار ساخته شده است. ور، کلمه ی DRAKO/DRAGON به معنی اژدها را با لغت ولزی DRAIG به معنی رئیس و سرکرده برابر میکند و لقب PENDRAGON برای اوتر پدر شاه آرتور را که به معنی اژدهای ارشد است، به رئیس ارشد برمیگرداند. پن دراگون گاها عنوان سلسله ای از شاهان در بریتانیا تلقی میشود که اولینشان یکی از اشراف رومی-کامبریایی موسوم به سیستنین یا کنستانتین بود. در اطراف دریاچه ی وان در ترکیه هم قبیله ای به نام درکستای زندگی میکردند که ور سعی میکند ریشه ی دراکوهای اروپایی را در جایی در حوالی محل ظهور آنها پیدا کند. ور نام اوبرون شاه جن ها در روایات انگلیسی را –که ژرمن ها او را آلبری یعنی شاه الب ها یا همان الف ها میخوانند- با اصطلاح ترکیه ای "اوبر" به معنی جادوگر مقایسه میکند و معتقد است که همین لغت به اوپیر و بلاخره ومپایر به معنی خوناشام تبدیل شده است. بعد این کشف را با ترانسیلوانیا خوانده شدن زادگاه دراکولا ومپایر برام استوکر غیبی گرا که توسط رسانه ها مشهور شد ربط میدهد. ور به کشف بقایای جسد یک انسان در یک گودال آتش در محلی با نام بامسمای "تارتاریا" در ترانسیلوانیا توجه نشان میدهد که به همراه لوح‌های گلی دفن شده بود و نام انکی خدای سومری و شماره ی رتبه‌بندی پدرش آنو بر روی آنها حک شده بود. زبان این لوحه ها «متعاقبا پیش‌سومری نامیده شد و نمایانگر برخی از قدیمی‌ترین آثار مکتوب یافت شده تاکنون است.» ور صاحبان این زبان را به لحاظ ماقبل سومری بودن، اجداد عبیدی های بین النهرین میشمرد. او همچنین لغت "سومر" را به اصطلاح "سومائیر" (شکل دیگری از سیمر یا همان کیمری) برای حلقه ی اولیه ی اسکیت ها مرتبط میکند و یادآوری میکند که در زبان های کلتی، سومائیر به معنی اجنه است. خود لغت اسکیتSCYTH، با تلفظ شدن به صورت سیت، تبدیل به لغت SIDH شده که هم به معنی جن است و هم به معنی قدرت ها به طور کلی. در ادبیات هندی، گئوتمه بودا معروف به سیدهارتا بود که نامش معمولا به ارباب روشنبینی معنی میشود. سیدهارتا نام قهرمان کتابی به همین نام از هرمان هسه هم هست.SIDH در بریتانیا به سبب ارتباط با شیاطین، به معنی جهان زیرین هم هست و ازاینرو مرتبط با تاریکی است. آن را میتوان با نام "سیت" برای تایفون نابودگر مصری و نیز "شیت" که ریشه ی شیطان و ساتان است مرتبط کرد. در عربی، لغت "شیطان" معادل جن بوده است. با این حال، "شید" به معنی درخشان نیز از همین ریشه است و معنی شدن سیده به روشنبینی نیز از همین رو است. شاید جمع تاریکی و روشنایی در خود مضمون اژدها ممکن باشد. چون شهابسنگی که از آسمان می افتد، نیرویی اهریمنی است که به خاطر دنباله ی نورانیش همچون ماری دراز است و به اژدهایی آتشین تشبیه میشود. این که میگویند حجرالاسود سنگ مقدس اسلام یک سنگ آسمانی است، باید به این مضمون مرتبط باشد. چون سیاه بودن این سنگ آنقدر مهم است که معنی اسمش هم سنگ سیاه است. او روشنایی و تاریکی را با هم در خود دارد ولی اسلام کنونی هر گونه نسبت آن با اژدها را انکار میکند. این انکار باید با استعاره ی «ترک متعصب» مرتبط باشد. در غرب لغت "ترک" فقط درباره ی عثمانی ها به کار میرفته ولی در شرق، لغات "ترک" و "تاتار" تقریبا با هم معادل بودند. بعید نیست بسیاری از جنگ های اروپاییان با عثمانی ها در گذشته ی جهان، درواقع جنگ با تاتارهایی بوده که رهبرانشان علیرغم مسلمان بودن، چندان سختگیری ای بر مردم بتپرست و روح پرست تحت سلطه ی خود نداشتند و منحصر شدن لغت "ترک" به عثمانی، کمک کرده تا هویتشان عوض شود. این تاتارها باید همان تاتارهای باقی مانده تا قرن 19 باشند که سقوطشان به ناپلئون نسبت داده شد و بعدا جایشان با روس های اسلاو عوض شد. تاریخ رسمی کنونی میگوید که ناپلئون در روسیه با تزار الکساندر اول میجنگید اما هنوز منابع خود درباره ی روابط صمیمی ناپلئون و الکساندر را تصفیه نکرده است. این که روس ها دوست داشته باشند در این نبرد پیروز به نظر برسند عجیب نیست؛ این جالب است که فرانسه با کمال میل حاضر شده اسنادی تولید کند که خود را طرف بازنده ی جنگ نشان میدهند. آیا این با فرزند روشنگری بودن فرانسه و افتخارش به صدور ارزش های کفرآمیز انقلاب کبیر ارتباطی ندارد؟ قطعا در پشت پرده برای رهبران سکولار فرانسه افتخاری خواهد بود که در ساقط کردن یک رژیم مذهبی مادر و پاکسازی حافظه ی تاریخی از آن، چنین نقش بزرگی به آنها اختصاص داده باشند. ولی اشتباه است که فکر کنیم فقط سکولارها در این تخریب نقش داشتند. ترکیه الان با بلند شدن پرچم زمین افتاده ی اسلام توسط عثمانی کسب اعتبار میکند. عثمانی ها احتمالا خود از تاتارهای مسلمان منشعب شدند و بعدا علیه جریان اصلی ایستادند. اسلامی که آنها ایجاد کردند بیشتر به نفع مغربزمین بود تا به نفع امت اسلام. شاید الان زیاد عجیب نباشد که ساکنان امریکا پرسشی درباره ی ریشه ی بناهای سبک مور در امریکا و نامجاهای عربی-اسلامی چون مکه و مدینه در خود نکنند ولی چرا مسلمان ها دراینباره ادعایی ندارند؟ آیا جز این است که در منابع تاریخ آنها هیچ ادعایی در مورد نفوذ در امریکا وجود ندارد؟ وقتی نگاه میکنید و میبینید که مسلمانان تا همین اواخر چه حساسیتی روی موضوع اشغال فلسطین داشتند میفهمید که آنهایی که تاریخ اسلام را تعریف میکردند چرا جایی برای گذشته ی اسلام در امریکا باز نکردند و این پاکسازی را بیشتر به نفع امریکا انجام دادند یا اسلام؟ شاید به نظر برسد که رهبران دیکتاتور و طمعکار جهان اسلام، از ادعا روی امریکا نفع زیادی خواهند برد، ولی به هر حال برای این قدرت پیشگان هنوز کم زور، پذیرش تاریخ رسمی، تا همین جا به اعلام موجودیت آنها کمک زیادی کرده است. امت مسلمان تاتار به مغول های مغولستانی جای داده اند که بازماندگان بی سر و صدایشان در مغولستان، مشرکینی بی ارتباط با اسلامند و این کمک کرده تا در چندین کشور مختلف اسلامی، قدرت طلبان فاسد، ادعای بلند کردن پرچم زمین افتاده ی اسلام را به نام کشور خود و وسیله ی انواع و اقسام سوء استفاده های دنیوی کنند. همین دولت ها اگر جایی به نفع خود ببینند، از لاک دفاع از اسلام درخواهند آمد و به خلاف جهت آن حرکت خواهند کرد. این مسئله را درباره ی مذهب همریشه ی یهود دیده ایم که خود را میراث یهودا خواند و ده قبیله ی گم شده ی اسرائیل را گنهکارانی شمرد که یهوه آنها را با تبعید اجباری به اسکیتیا و جذب شدنشان در گوییم مجازات کرد. اما میبینیم که امروزه یهود به دفاع از همان اسرائیل متهم به بتپرستی میپردازد و ادعا میکند خدا حمایتش را از قوم برگزیده اش برنمیدارد و آنها را به اسکیت ها تبدیل کرده تا با مهاجرت به اروپا در قالب گوت ها حکومت های نوین اروپایی و امریکایی را بسازند و در ایجاد اسرائیل، به فامیل های یهودایی خود کمک کنند. شک نداشته باشید که مسیحیت در اروپا بر اساس الگویی شبیه به هر دو مسیر، پیش رفته است و به مانند اسلام کنونی، از ابتدا برای متفاوت به نظر رسیدن با اصل تارتاری خود جعل شده است. پس شاید کشیش هایی مثل گاچ که هم به گذشته ی چینی-تاتاری تمدن علاقه داشتند و هم با شعار برابری انسان ها خواهان لغو برده داری بودند، هنوز به گذشته ای مذهبی وفادار بودند که در هیاهوی قدرتیابی جریان جدیدی از کشیش ها در حال خاموشی بود. کشیش هایی سر کار می آمدند که علیرغم مخالفتشان با سکولارها عملا در میدان آنها بودند و با سکولارها در تخریب معنویت –اما تخریبی که ظاهری دیندارانه دارد- همکاری میکردند. انگلیسی زبان ها برای این نوع عملکرد اصطلاح «فروختن شراب نو در بطری کهنه» را به کار میبرند. مشروب خورهای حرفه ای، شراب قدیمی را دارای کیفیت بالاتر و دهنده ی حس و حال گیراتر میدانند و حقه بازان، با ریختن شراب نو در بطری کهنه، آن را به نام «شراب کهنه» به آنها قالب میکنند. دین هم چیزی قدیمی تلقی میشود و اگر بخواهید دینداران را فریب دهید، باید محتویات نظام نو را در قالبی قدیمی به آنها قالب کنید. تاریخ و دین، بخصوص وقتی با هم متحد میشوند، قالب های کهنه ای هستند که محتویات نو و مطابق آنچه رهبران سکولار جوامع مدرن برای مردم خود در نظر گرفته اند را به نام وقایع صدها و بلکه هزاران سال پیش، به اذهان مردم وارد میکنند.:

“THE TRUTH MATTERS”: ASH WILLIAMES: DREAMTIME: 5 JAN 2023

این آموزه ای نیست که شبیه آن را از قول یک تاریخدان ارتدکس بشنوید ولی در شاخه ای دیگر از علوم دانشگاهی یعنی فیزیک کوانتوم، یکی از بلندپایگان آن رشته به نام جان آرچیبالد ویلر چیزی شبیه آن گفته است:

«جهان یک سنتز بزرگ است که همیشه خود را به عنوان یک کل در کنار هم قرار می‌دهد. تاریخ آن، تاریخی نیست که ما معمولاً تاریخ را درک می‌کنیم. این جهان، چیزی نیست که پس از دیگری و پس از دیگری اتفاق می‌افتد. این یک کلیت است که در آن آنچه «اکنون» اتفاق می‌افتد، به آنچه «در آن زمان» اتفاق می‌افتد، واقعیت می‌بخشد، و شاید حتی تعیین کند که در آن زمان چه اتفاقی افتاده است.»

پاول لوی ضمن نقل گفته ی بالا از ویلر، بیان میکند که کوانتوم با زیر سوال بردن واقعیت عینی، باعث شده تا پیروانش بر سر تعریف همه چیز جهان ازجمله خود کوانتوم دچار اختلاف شوند و آن معلوم نباشد دقیقا چیست، امری که لوی از آن تعبیر به «بحران واقعیت» میکند. اما با این حال، کوانتوم به سبب اختراعاتی که به آن منسوب میشوند، آنقدر اهمیت دارد که جهانبینی بنیادین آن در مورد اثر تفکر ناظر بر جهان مورد توجه قرار گیرد.:

«نظریه ی کوانتوم تنها یکی از نظریه‌های متعدد در فیزیک نیست؛ بلکه تنها نظریه‌ای است که تقریباً بر هر شاخه ی دیگری از فیزیک تأثیر عمیقی گذاشته است. به سختی می‌توان جنبه‌ای از جامعه ی معاصر یا زندگی فردی خودمان را یافت که پیش از این به طور اساسی توسط ایده‌ها و کاربردهای فیزیک کوانتوم متحول نشده باشد. یک سوم اقتصاد ما شامل محصولاتی مبتنی بر مکانیک کوانتومی است؛ چیزهایی مانند رایانه‌ها و اینترنت، لیزرها، MRIها، تلویزیون‌ها، DVDها، CDها، مایکروویوها، میکروسکوپ‌های الکترونی، تلفن‌های همراه، ترانزیستورها، تراشه‌های سیلیکونی، نیمه‌هادی‌ها، ساعت‌های کوارتز و دیجیتال، ابررساناها و انرژی هسته‌ای. با این حال، حتی با تأثیر عظیمی که فیزیک کوانتوم بر زندگی همه ی ما داشته است، این تأثیر در مقایسه با زمانی که تعداد بیشتری از ما پیامدهای آنچه را که در مورد ماهیت واقعیت و همچنین خودمان به ما آشکار می‌کند، تشخیص داده و درونی کنیم، بی‌نهایت کوچک است. اکتشافات فیزیک کوانتومی، عملاً، به ما این ظرفیت را داده‌اند که کیفیت زندگی خود را افزایش دهیم و/یا به طور بالقوه محیط زیست را در مقیاسی بی‌سابقه ویران کنیم، حتی گونه ی خود را به کلی از بین ببریم. به نقل از هنری استاپ، فیزیکدان نظری، "با این حال، در کنار این قدرت مهلک، (علم) هدیه ی دیگری نیز ارائه داده است که اگرچه ماهیت ظریفی دارد و هنوز به سختی در ذهن انسان‌ها احساس می‌شود، اما در نهایت می‌تواند ارزشمندترین سهم آن در تمدن بشری و کلید بقای انسان باشد." آیا ما از اکتشافات فیزیک کوانتومی برای بهبود گونه ی خود استفاده می‌کنیم یا برای نابودی خودمان؟ نظریه ی کوانتومی به ما نشان می‌دهد که انتخاب واقعاً با ما است. ... فیزیک کوانتومی نشان داده است که ایده ی ایستادن ایمن پشت یک صفحه ی شیشه‌ای و مشاهده ی منفعلانه ی جهان غیرممکن است، زیرا مشاهده ی ما حتی چیزی به کوچکی یک الکترون، مستلزم خرد شدن شیشه و رسیدن به به اصطلاح، دنیای زیراتمی الکترون است که هم الکترون و هم خودمان را تغییر می‌دهد. کسب اطلاعات بدون تغییر وضعیت سیستم مورد اندازه‌گیری غیرممکن است، زیرا ما همواره با تلاش برای تعیین وضعیت جهان، جهانی متفاوت را به وجود می‌آوریم. در فیزیک کوانتومی، ما دیگر شاهدان منفعل جهان نیستیم، بلکه ناگزیر خود را در نقش جدید شرکت‌کنندگان فعالی می‌یابیم که همان جهانی را که با آن تعامل داریم، شکل می‌دهند، به آن شکل می‌دهند و به معنایی مرموز «خلق» می‌کنند. ویلر با بیان این نکته می‌گوید: "اگرچه در شرایط روزمره مفید است که بگوییم جهان «خارج از ما» مستقل از ما وجود دارد، اما دیگر نمی‌توان این دیدگاه را تأیید کرد. به معنای عجیبی این یک «جهان مشارکتی» است." در اصل، آگاهی وارد آزمایشگاه فیزیک شده است و فیزیکدانان کاملاً مطمئن نیستند که با این تغییر وقایع چه کنند. چه کسی می‌تواند آنها را سرزنش کند؟ مواجهه با آگاهی در آزمایش‌هایشان - چیزی که "اسکلت فیزیک در کمد" نامیده شده است - به عبارت ساده، خارج از توان آنها است. کنار آمدن و مواجهه با نفوذ آگاهی به تالارهای مقدس آنها، فیزیک را مجبور می‌کند تا با سوالات متافیزیک کنار بیاید، که برای اکثر فیزیکدانان چیزی نیست که برای آن ثبت نام کرده‌اند. فیزیک کوانتومی خود بزرگترین تهدید برای فرضیات متافیزیکی اساسی "ماتریالیسم علمی" است، دیدگاهی که فرض می‌کند یک جهان مادی عینی و مستقل وجود دارد که جدا از ناظر است. به راحتی می‌توان چنین به نظر رساند که گویی کل مسئله ی آگاهی، برخلاف میل فیزیک، توسط یک عامل خارجی به آن تحمیل شده است. اما هیچ چیز نمی‌تواند از حقیقت دور باشد. ظهور آگاهی در حوزه ی فیزیک کاملاً طبیعی است، به عبارت دیگر، این طبیعت است که یکی از درونی‌ترین اسرار خود را آشکار می‌کند. به نقل از فیزیکدان برنده ی جایزه ی نوبل، یوجین ویگنر، "از طریق ایجاد مکانیک کوانتومی، مفهوم آگاهی دوباره مطرح شد. تدوین قوانین مکانیک کوانتومی به روشی کاملاً سازگار و بدون اشاره به آگاهی امکان‌پذیر نبود." اکثر فیزیکدانان فکر می‌کنند چیزی به اثیری بودن آگاهی - آنچه که به عنوان "فرزندخوانده ی ناخواسته ی فیزیک" از آن یاد شده است - جایی در فیزیک "واقعی" ندارد. دیدگاه غالب جریان اصلی این است که قرار نیست آگاهی یا "فلسفه" در یک دانشکده ی فیزیک مورد مطالعه قرار گیرد. هر چیزی که قابل آزمایش نباشد و نتوان آن را اندازه‌گیری کرد، برای اکثر فیزیکدانان اهمیتی ندارد. برای اکثریت قریب به اتفاق فیزیکدانان، نقشی که آگاهی در آزمایش‌هایشان ایفا می‌کند، خلاف روح علم به نظر می‌رسد که از نظر آنها همیشه قرار است غیرشخصی و عینی باشد. با این حال، مانند یک مهمان ناخوانده و ناخواسته در شام، آگاهی از رفتن امتناع می‌کند. ... به نقل از انیشتین، "واقعیت [که در جای دیگری می‌گوید «صرفاً یک توهم است، هرچند توهمی بسیار پایدار» (پاول لوی)] کار واقعی فیزیک است." در نهایت، علم تجربی است و نظریه‌های آن باید به نحوی «در واقعیت» ریشه داشته باشند، اما این واقعیت دقیقاً کجا و چیست؟ ولفگانگ پائولی، یکی دیگر از بنیانگذاران نظریه ی کوانتومی، اظهار می‌کند: "من فکر می‌کنم وظیفه ی مهم و بسیار دشوار زمان ما تلاش برای ایجاد یک ایده ی تازه از واقعیت است." اما پایه ی هستی‌شناختی که برداشت ما از یک جهان واقعاً موجود - ایده ی ما از واقعیت - بر آن استوار است کجاست؟ نظریه ی کوانتومی در مورد واقعیت، این سؤال را مطرح می‌کند: آیا ما واقعیت را کشف می‌کنیم یا آن را خلق می‌کنیم؟ و اگر ما، حداقل تا حدی، در حال خلق چیزی هستیم که آن را واقعیت می‌نامیم، آن را از چه چیزی خلق می‌کنیم؟ ویلر می‌نویسد: "آنچه ما واقعیت می‌نامیم شامل چند ستون آهنین مشاهده است که بین آنها را با یک ساختار پیچیده ی کاغذبازی از تخیل و نظریه پر میکنیم." ما "نقاط را به هم وصل می‌کنیم" تا تصویری به ظاهر منسجم از جهان خود ایجاد کنیم، که سپس به راحتی تصور می‌کنیم خود واقعیت است. "واقعیت" فقط یک کلمه در زبان ما است. آنچه ما «واقعیت» می‌نامیم، صرفاً یک نظریه و مدل ذهنی درونی شده است که در اصل راهی برای نگاه به جهان است، نه شکلی از دانش کاملاً واقعی از چگونگی «واقعی» جهان. مهم است که واقعیت را با نظریه‌های خود اشتباه نگیریم، نقشه را با قلمرو اشتباه نگیریم. بهترین مدل‌های ما چیزی بیش از کمکی برای تخیل ما نیستند، به هیچ وجه بازتاب کاملی از ماهیت واقعیت نیستند. مرز باریکی بین تخیل، واقعیت و توهم وجود دارد. ویلر می‌نویسد: "دهه‌های اخیر به ما آموخته است که فیزیک یک پنجره ی جادویی است. این علم توهمی را که در پشت واقعیت نهفته است به ما نشان می‌دهد - و واقعیتی را که در پشت توهم نهفته است." "امروزه ما از فیزیک انتظار داریم که خودِ وجود را درک کند." گویی شکافی در آنچه ما واقعیت می‌دانستیم وجود دارد، و فیزیک کوانتومی نخی است که به طور فزاینده‌ای از میان این شکاف بیرون زده و می‌تواند ایده‌های ما را در مورد همه چیز آشکار کند. ویلر اظهار می‌کند: "من همچنان می‌گویم که کوانتوم شکافی در زرهی است که راز هستی را می‌پوشاند." انقلاب علمی، تعمیق قدرت عقل ما، شکوفایی خلاقیت انسانی و پیشرفتی برای بشریت بود که به ما کمک کرد تا جهان خود را به شیوه‌های عمیق‌تر و مبتکرانه‌تری کشف کنیم. از دیدگاه دیگری که حاوی حقیقت مهمی نیز هست، انقلاب علمی که اکنون معمولاً با فیزیک ایزاک نیوتون ("نیوتنی") مرتبط است، همچنین آغاز نوع خاصی از جنون بود. این انقلاب به عنوان یک جهان‌بینی جدید آغاز شد که در قدرت خود انقلابی بود؛ با این حال، حاوی یک خطای ظریف بود که به یک توهم گسترده تبدیل شد که با گذشت زمان، روان‌پریشی جمعی را که گونه ی ما خود را در آن می‌بیند، عمیقاً فعال کرده است. یکی از ویژگی‌های اساسی این جنون، جدایی بین سوژه و ابژه، ناظر و مشاهده‌شونده است، گویی تخیل علمی در بررسی فکری خود از جهان، فکر می‌کرد که بخشی از آن نیست، در آن شرکت نمی‌کند و در نتیجه بر آنچه که بررسی می‌کند تأثیر نمی‌گذارد. این کار در راستای آرمان عینیت انجام شد، که به تدریج به سطح یک حقیقت مطلق در مورد ماهیت واقعیت ارتقا یافت. این رویکرد در مواجهه با جهان ماکروسکوپی به طرز چشمگیری خوب عمل کرد و امکان اعمال سطوح بی‌سابقه‌ای از کنترل بر جهان فیزیکی را فراهم کرد، اما در این فرآیند تسلط بر سطح فیزیکی، هزینه‌ای نادیده از جانب روح انسان متحمل می‌شد. این نگرش مکانیکی، جبرگرایانه و تقلیل‌گرایانه متأسفانه با خود علم یکی شد و بدین ترتیب تعدادی از تابوهای ضمنی و فرضیات محدودکننده را به فرآیند اکتشافی که در غیر این صورت بی‌پایان بود و به عنوان روش علمی شناخته می‌شد، وارد کرد. نگرش علمی مدرن که جهان را به عنوان موجودی عینی در خارج از خود می‌بیند - "ماتریالیسم علمی" - در واقع دیدگاهی گمراه‌کننده است که بیانگر یک نقطه ی کور معرفت‌شناختی در مرکز دیدگاه علمی غالب جهان است، کوری‌ای که به نظر می‌رسد جامعه ی مدرن عمدتاً از آن بی‌خبر است. دیدن جهان به عنوان چیزی جدا از خودمان، به جهان‌بینی غالب و نهادینه شده ی "آکادمی" تبدیل شده است، دیدگاهی که قلب، روح و "جادو" را از جهان می‌گیرد و آن را به قلمرویی مرده، بی‌جان و بی‌احساس تقلیل می‌دهد. ماتریالیسم علمی، جهان را افسون‌زدایی می‌کند و همزمان ساکنان آن را افسون و مسحور خود می‌سازد. با شیفتگی روزافزون به دستاوردهای روزافزون علم و جادوی تکنولوژیکی، کمتر کسی این سوال را مطرح کرده است که آیا همین پیشرفت‌ها ممکن است همزمان بشریت را از جنبه‌های اساسی ماهیت واقعی وجودمان منحرف کرده و به آرامی گونه ی ما را در این فرآیند غیرانسانی کند. تنش مفهومی که بین ایده‌های متضاد ایجاد می‌شود، می‌تواند به طور بالقوه منبع بینش خلاقانه شود. ویلر اظهار می‌دارد: "پیشرفت در علم بیشتر مدیون برخورد ایده‌ها است تا انباشت مداوم حقایق." در روزگار کنونی، ما در یک نقطه ی گذار هستیم، زیرا دو جهان‌بینی متناقض -کلاسیک و کوانتومی- نه تنها در فیزیک، بلکه در اعماق روان انسان نیز با یکدیگر روبرو می‌شوند، زیرا در نهایت روان است که تمام فیزیک ما از آن مشتق شده است. کنار گذاشتن حقایق مورد توافق عمومی که «رشد یافته» و اشتباه بودن آنها نشان داده شده است، به پیشبرد علم و تمدن بشری کمک می‌کند. به عقیده ی ویلر، "انقلابی‌ترین کشف در علم هنوز در راه است! و نه با زیر سوال بردن کوانتوم، بلکه با کشف آن ایده ی کاملاً ساده که کوانتوم را می‌طلبد." به گفته ی ویلر، جهان حتی نمی‌توانست بدون کوانتوم به وجود بیاید. به نظر ویلر، تا زمانی که به این ایده ی اساسی که زیربنای کوانتوم است، نرسیم، جوهره ی اصل کوانتوم را درک نکرده‌ایم. این «ایده ی کاملاً ساده» که ویلر مطرح می‌کند و مستلزم یک جهان کوانتومی است، چیست؟ آیا می‌تواند به ماهیت رؤیاگونه ی واقعیت، دیدگاهی که نقش آگاهی را در خلق جهان ما در بر می‌گیرد، مربوط باشد؟ ویلر می‌گوید: "ایده‌هایی وجود دارند که منتظر کشف شدن هستند." گویی برخی ایده‌ها "در هوا" هستند و در حوزه ی زیرین ناخودآگاه جمعی نفوذ می‌کنند و منتظرند تا با آن هماهنگ و "دریافت" شوند. از نظر ریشه‌شناسی، کلمه ی «ایده» به روشی برای دیدن، دیدگاهی که از طریق آن جهان را می‌بینیم، مربوط می‌شود. ویلر می‌نویسد: "مطمئناً روزی، می‌توانیم باور کنیم، ایده ی اصلی همه چیز را آنقدر ساده، آنقدر زیبا، آنقدر جذاب درک خواهیم کرد که همه ی ما به یکدیگر خواهیم گفت: «اوه، چطور می‌توانست طور دیگری باشد! چطور می‌توانستیم برای این مدت طولانی اینقدر کور باشیم؟»" آیا نوعی غایت‌شناسی ظریف در نقش ناظر در دنیای کوانتومی نهفته است؟ به عبارت دیگر، آیا چیزی به ما نشان داده می‌شود، آیا به شیوه‌ای جدید برای دیدن دنیایمان هدایت می‌شویم که نحوه‌ی تجلی جهان برای ما را تغییر می‌دهد؟ نظریه‌ی کوانتوم دلالت بر این دارد که عوامل غیرمادی که بیشتر ماهیت تصاویر و ایده‌ها را دارند، طرح اولیه‌ی جهان ما هستند که در واقع تکامل جهان را به عنوان یک کل شکل می‌دهند و شکل می‌دهند. ویلر تا آنجا پیش می‌رود که خود جهان را به یک ایده تشبیه می‌کند. آیا بینش‌های فیزیک کوانتومی سرنخی را ارائه می‌دهند که ما را به گنجی که قبلاً غیرقابل تصور بود و منتظر کشف شدن بود، هدایت می‌کند؟ ویلر اظهار می‌کند: "جز اینکه مشاهده‌گری جهان را به وجود می‌آورد، چه راه دیگری برای درک آن سرنخ وجود دارد؟" گویی خود جهان با ما توطئه می‌کند تا به ما کمک کند تا به طبیعت خود و ماهیت خود بیدار شویم و فیزیک کوانتوم «ابزار» نظری و تجربی برای آشکار شدن این بینش عمیق‌تر است. به نقل از ویلر، "جایی چیزی باورنکردنی در انتظار وقوع است." ...به گفته ی ویلر، جهان یک "حلقه ی عجیب" خودارجاع است که در آن فیزیک، ناظرانی را به وجود می‌آورد که سپس اطلاعات را به وجود می‌آورند و این اطلاعات به نوبه ی خود فیزیک را به وجود می‌آورند. جهان، ناظران-مشارکت‌کنندگانِ معناساز را به وجود می‌آورد که در توسعه ی ایده‌های مکانیک کوانتومی، به جهان هستی معناداری می‌بخشند. ساختار جهان به گونه‌ای است که ناظر به همان اندازه که جهان برای خلق ناظر ضروری است، برای خلق جهان نیز ضروری است.»:

“QUANTUM PHYSICS: THE PHYSICS OF DREAMING”: PAUL LEVI: www.awakeninthedream.com

این مقاله به «ذهن» اهمیت زیادی میدهد و به پیروی از کوانتوم، بر آن است که ذهنیت انسان در مورد جهان از طریق اثر ناظر، بر روند وقوع اتفاقات و شکل گیری جهان تاثیر زیادی دارد. اما همانطورکه میدانیم، به طور معمول، مردم جهان، ذهنیت های بسیار متفاوتی نسبت به هم درباره ی جهان، جامعه و افراد دارند و بنابراین هر کدامشان را اگر رها کنید، بر اساس ذهنیت خودشان در ایجاد دنیا نقش آفرینی میکنند. بنابراین تا جای ممکن باید دگم های خاصی در جهان تکثیر شوند تا مردم تا حد ممکن یکدست و همگون و تحت کنترل باشند و این دگم ها همان اطلاعاتی هستند که به بیشترین حد ممکن و در قالب هایی با محتویات به شدت تکراری، مرتبا در آموزش و پرورش و رسانه ها ذهن مردم را بمباران میکنند و اگرچه بسیاریشان نظریه و بلکه فرضیه ی محضند، از فرط تکرار، در اذهان مردم، واقعیات بدیهی جلوه میکنند. این، نزدیک به این عبارت از ویلر است که لوی در مقاله اش بازگو میکند: «اطلاعات ممکن است فقط آن چیزی نباشد که ما درباره ی جهان می آموزیم. ممکن است چیزی باشد که جهان را میسازد.»

البته اگر شما قبل از عمل به دستورالعمل های آشکار و پنهان، به هر کدام از این اطلاعات فکر کنید، در روند جاری خلقت اخلال ایجاد میکنید. همانطورکه ویلر میگوید عملکرد کوانتومی تاثیر افراد بر خلقت جهان به اندازه ی کار کردن یک فرد معمولی با ماشین، خارج از اطلاعات او است. بیشتر کسانی که سوار اتومبیل میشوند یا با هر دستگاه دیگری کار میکنند، نمیدانند ماشین با چه سازوکار مکانیکی ای کار میکند؛ فقط دستورالعمل معمول را درباره ی کار با دستگاه به کار میبرند و به بقیه اش کار ندارند. احتمالا ساز و کار دستگاه در اولین برخوردهای فرد با آن در ذهنش موضوع سوال بوده است. اما بر اثر برخورد مکرر، موضوع اینقدر برایش عادی شده که کم کم بدون این که واقف باشد، به صورت ناخودآگاه و بی فکرانه دستاورالعمل را روی ماشین تکرار میکند. وضعیت ایدئال شرکت افراد جامعه در روند خلقت در جهان کوانتومی هم آنگونه است که مردم به صورت شرطی شده و بدون فکر کردن در مقابل هر گزینه ی پیش رو عکس العمل درخور را انجام دهند بدون این که بدانند چرا؟ ارتباط این روند با ذهنی بودن جهان، کاملا با سازوکار ناخودآگاه ذهن به گونه ای که فروید پیشنهاد کرده است سازگاری دارد. کتاب "کودکی را میزنند" شامل مجموعه مقالاتی از فروید که مهدی حبیب زاده گردآوری و ترجمه کرده است، به هدف مرتبط دادن این پیشنهادات با سازوکار مدرنیته از طرف نشر نی منتشر شده است. مترجم در مقدمه ی کتاب مینویسد:

«صورتبندی مفهوم ناخودآگاه در روانکاوی، تحولی اساسی در فهم سوبژکتیویته پدید آورد. روانکاوی به ویژه پس از لکان، به رویدادی بنیادی در بطن اندیشه ی غرب تبدیل شده، به گونه ای که فهم سیر تکوین سوژه ی مدرن، مستلزم رجوع به آموزه های فروید است. روانکاوی از خلال مفهوم ناخودآگاه، آنچه را که در سوژه همچون غیریتی بیرونی به نظر میرسد، به صورت امری درونی هویدا میکند، و آنچه را درون سوژه فرض میشود، در بیرون بودگیش نمایان میکند و موید آن است که "من دیگری است". روانکاوی به منزله ی شیوه ی تفکری که با گوش سپردن به سخن بیمار و به ویژه با تمرکز بر رویاها شکل گرفته، بستر مناسبی برای شناخت سوژه ی مدرن است. ناخودآگاه نامی است برای آن شکافی که پیشاپیش سوژه و زبان را دو پاره کرده و تهدیدی بر یکپارچگی ظاهری آنها است. از سوی دیگر، روانکاوی با معرفی و بازتعریف مفاهیمی چون رانه و غریزه، نقش مهمی در عطف توجه به بدن و نقش وجوه جسمانی در سیر تکوین سوژه داشته است. بدن جایگاهی است که هم موضوع تامل است هم بنیانی برای به کارگیری مفاهیم برخاسته از این تامل در راستای تغییر رادیکال سوژه. روش فروید حاوی تلاشی محوری در تفسیر و به فهم درآوردن کنش های زبانی آدمی در پیوندشان با بدن بوده است، چیزی که جدا از کارکردهای درمانی، اهمیت تاریخی آن را آشکار میکند. در این راستا متونی از فروید که عمدتا متمرکز بر پیچ و خم های تحلیل و ظرایف تکنیکی درمان بالینیند، اگرچه به ندرت حاوی اشاره های مستقیمی به فرهنگ و تمدن و هنرند، اما حاوی مفاهیم و مقولاتیند که میتوانند مبنایی برای نقد هنری و سیاسی باشند؛ نظیر تحلیلی که فروید از هم بودی سادیسم و مازوخیسم، و نیز تماشاگری جنسی/عریان نمایی به دست میدهد یا توجهی که به تمایز و نسبت میان سادیسم سوپرایگو ([وجدان] که معمولا آگاهانه است) و مازوخیسم ایگو ([خود] که معمولا ناآگاهانه است) دارد. درنتیجه چنین مقالاتی میتوانند هم نقاط مناسبی برای ورد به نظریه ی روانکاوی باشند هم امکان هایی را برای پیوند زدن روانکاوی با تفکر انتقادی فراهم کنند. به عبارتی، مقالات بالینی فروید علاوه بر کارکرد بالینیشان، ابزارهای مهمی برای فهم مدرنیته فراهم میکنند.»

امروزه رسانه های مدرن، بزرگترین مصرف کنندگان روانکاوی فرویدند و قطعا مادیگرایی شدید نظریه ی فروید در این موضوع نقش مهمی دارد. چون این مادیگرایی کمک میکند به بازی گرفته شدن غرایز در اثر تحریکات، فضای اثیری مانندی را که غرایز واسطه ی آنها با موجودات مادی هستند را بهتر پنهان کند. جیمز استراچی که مقالات کتاب فوق از مجموعه ی آثار فروید به ویراستاری او برگرفته شده اند، در مقدمه ی یکی از مقالات کتاب به نام «غرایز و فراز و نشیب آنها» مینویسد:

« در این مقدمه باید به این نکته اشاره کرد که دراینجا و در تمام ویرایش استاندارد، واژه ی انگلیسی ISTINCT (غریزه) معادل واژه ی آلمانی TRIEBاست. دراینجا کلمه ی غریزه به آن معنایی که به نظر میرسد در حال حاضر در بین زیستشناسان رایج است، به کار نرفته است. فروید ... غریزه را "مفهومی در مرز میان ذهن و بدن" توصیف میکند: "بازنمود روانی محرک هایی که از درون ارگانیسم سرچشمه گرفته و تا ذهن امتداد می یابند." او پیش از این هم دو بار دیگر، تقریبا با همین کلمات، این مفهوم را توصیف کرده است. چند سال قبل تر در انتهای بخش سوم بحثش درباره ی "شرِبر" (1911) غریزه را به صورت "مفهومی در مرز میان بدن و ذهن" بیان میکند: "بازنمود روانی نیروهای ارگانیک". و بار دیگر در عبارتی که احتمالا چند ماه قبل از نگارش مقاله ی حاضر نوشته شده و به ویراست سوم کتاب "سه مقاله درباره ی نظریه ی جنسیت" (1905) افزوده شده است، درباره ی غریزه چنین میگوید: "بازنمود روانی یک منبع تحریک درون تنی و همواره در جریان (...) مفهومی که در مرز بین امور ذهنی و امور فیزیکی جای دارد.»

شاید طی خلقت جدید جهان با گسترش انواع جدیدی از بی خدایی و خداپرستی و البته خلق تاریخی که ارتباط آنها را نظام مند کند، مذاهب توتمی، نجومی و درمجموع تمثیلی گذشته به این خاطر توسط سکولاریسم ظاهری ریشه کن شدند که به عنوان امور ذهنی لانه کرده در ناخودآگاه ما، بعدتر راحت تر بتوانند برای تحریک غریزه ی ما به سمت مادیات به گونه ای که قدرت ها میپسندند، هدایت شوند....

(ادامه دارد)

مطلب مرتبط:

کوآنتوم اطلاعاتی: از جن های ترک زبان جادوگر تا ریش آخوندی کورش (بخش2)

فقر گستری: ابزاری حساب شده برای اثبات خدا بودن ثروتمندان

تالیف: پویا جفاکش

مناظر اینچنین در فضای مجازی مغربزمین که از زمان جنگ غزه در دهه ی 2020 باب شده اند، به سبب این که نشانه ی لجبازی مردم غرب با اشرافیت یهود محسوب میشوند، از سوی برخی یهودستیزانه توصیف میشوند.

شعارهای ترکیبی یهودستیزانه و فلسطین ستا روی دیوارهای اماکن یهودی و ساختمان های وابسته به اسرائیل در پاریس فرانسه

پژوهش هایی که دانشمندان درباره ی زنبورهای عسل انجام داده اند، نشان میدهد که زمانی که منابع غذایی در کندو کم و به طور نابرابر تقسیم شده باشد، زنبورها رفتار متفاوتی از خود نشان میدهند. به جای این که به دنبال گل هایی بروند که مطمئنا شهد دارند، ترجیح میدهند به سمت گل هایی بروند که احتمالا هیچ شهدی نداشته باشند. این بدان معنا است که مغز آنها تحت فشار کمبود منابع، تصمیم های تکانه ای و ریسک پذیر اتخاذ میکند. «ایمان برین» در مقاله ی «ذهن گرسنه، راهی به جز ریسک ندارد» (روزنامه ی هفت صبح: 12خرداد 1404) در مقایسه ی انسان ها و زنبورها در این مورد مینویسد:

«این موضوع صرفا یک رفتار ساده در میان حشرات نیست. وقتی منابع محدود و نابرابر تقسیم شوند، موجودات زنده ترجیح میدهند سریع تر و با ریسک بیشتر اقدام کنند. دقیقا مانند همین زنبورها ما انسان ها نیز زمانی که در شرایط اقتصادی نامطلوب و نابرابر قرار میگیریم، تحت فشار روانی مزمنی واقع میشویم که ذهن ما را از آرامش و تصمیم گیری منطقی دور میسازد. مطالعات روانشناسی نشان داده است که استرس های مستمر و کمبود منابع، موجب کاهش توانایی کنترل نفس یا همان خود کنترلی میشود. در چنین وضعیتی، ذهن انسان ترجیح میدهد به جای تفکر عمیق و برنامه ریزی بلندمدت، تصمیم هایی سریع، تکانه ای و گاه پرخطر اتخاذ کند.»

همانطورکه میدانیم، این نوع پژوهش ها در درجه ی اول به نفع دولت ها انجام میگیرند و اگر منتشر میشوند، به سبب اطمینان دولت از این است که آنهایی که باید آن را بخوانند نمیخوانند. منظور همان کسانی است که تحت تاثیر کمبود منابع، دست به تصمیمات غلط میزنند ازجمله موقع اعتراض به خود حکومت. بنابراین نابرابری اقتصادی برای تخریب و صدمه زدن به هر حرکت انقلابی و ضد حکومتی ای، امر بسیار لازم و حیاتی ای است. البته این کارکرد، یک چاقوی دولبه است چون به خاطر غیر قابل پیشبینی بودنش اگر به یک حماقت ضد حکومتی گسترده تبدیل شود، نه فقط حکومت بلکه کل مملکت را میتواند بر باد دهد. ازاینرو قدرت های اقتصادی همیشه جریانی از خود به وجود می آوردند که ظاهرا کاملا مقابل آنها قرار دارد تا ناراضیان به آن جلب شوند و حتی موقع سر دادن شعارهای ضد طبقاتی و دفاع از هویت مردم فقیر کوچه و بازار، هنوز در مشت باشند. دقیقا چنین تناقضی را شما در تاریخ ظهور قدرت های اقتصادی اغلب یهودی حاکم بر جهان می یابید: ثروتمندترین مردم جهان در دنباله ی حرکت گروهی از فقیرترین و بی اهمیت ترین قبایل خاورنزدیک یعنی بنی اسرائیل تعریف شده اند و جالب اینجاست که رهبران این بنی اسرائیل، پیامبرانی هستند که دشمن ثروت اندوزی و کاخ سازی تعریف میشوند و زندگی فقیرانه با حداقل تجمل را ستایش میکنند. حالا چرا این ملت فقرستا و ثروت گریز، بزرگترین قدرت های اقتصادی جهان را حامله شده است، هیچ دلیلی ندارد جز این که خدا از طریق پیامبرش سموئیل، یک عدد داود را شاه یهود کرد که خدا اراده کرده بود به راه تجمل پرستی آن کنعانیان زورمند و ستمگری برود که همین خدا اراده کرده بود یهود در حرکتی کاملا انقلابی، آنها را ریشه کن کند.

سرهنگ فورلانگ انگلیسی مینویسد یکی از معانی پیشنهاد شده برای "کنعان"، کن-عان یعنی مردم اشرافی است. کن یا کان، ریشه ی فنیقی لغت "خان" به معنی سرور و پادشاه در ترکی است. همین کلمه منشا لغت "کاهن" در عبری هم هست و همچنین لغت "قائن" به معنی آهنگر که یادآور آهنگر بودن کاهنان اقوام شمنی است. کان همچنین نام نوعی نیزه ی اسکیتی بود که همسایه های اسکیت آشوری ها آن را میپرستیدند. مارس خدای جنگ توسط رومی ها در قالب یک نیزه پرستیده میشد. همچنین گتاها، گوت ها و آلان ها به نیزه پرستی معروف بودند. البته نیزه تا حدودی جانشین عصا است که "کان" یکی از نام های آن هم بوده است. در روایات یهودی آمده است که اولین شاه کنعانیان با اولین شاه مصریان برادر بودند و البته همانطورکه میدانیم، آغاز نهضت یهود با قیام موسی علیه هر دو قوم رقم خورد. دراینباره جالب است که در روایات یونانی-رومی، از یک "کنا" صحبت شده که برادر ازیریس اولین فرعون مصر بوده و ظاهرا همو ریشه ی کنعان تلقی شده است. در مصر، کن-آمون و کن-آر، عناوین خورشید هستند در زمانی که از کمربند صورت فلکی سنبله میگذرد و نمایانگر آغاز پاییز و زوال روشنایی است. لغت کن-آر احتمالا با وارونه شدن، تبدیل به لغت آرخون شده که در غنوصی گری برای فرشتگان شریر به کار میرود و در یونانی به طور اعم به معنی قدرتمداران است. به طور سنتی، آغاز پاییز را با ورود خورشید به صورت فلکی میزان (ترازو) تعیین میکنند. ولی این صورت فلکی در گذشته وجود نداشت و دو کفه ی ترازویش چنگال های صورت فلکی عقرب شمرده میشد که مصریان، او را جانور ایزیس میشمردند. ایزیس همسر ازیریس و متمثل به صورت فلکی سنبله است و گذشتن از کمربند سنبله احتمالا به معنی ورود روح ازیریس به قتل رسیده (توسط تایفون) به بطن ایزیس برای متولد شدن از نو به صورت هورس از او است. ایزیس با سیاره ی زهره تطبیق میشده که در مصر، با هاثور الهه ی متجسم به گاو هم مرتبط بوده و البته هاثور هم به اندازه ی ایزیس، مادر و همسر هورس شمرده میشده است. ازاینرو این جابجایی در روایتی دیگر با جابجایی خورشید از صورت فلکی حمل (قوچ) به صورت فلکی ثور (گاو) عوض شده که با خانه ی زهره بودن ثور ارتباط مستقیم دارد. همچنین مجسد شدن ازیریس در گاو مقدس به نام آبی یا آپیس هم میتوانست چنین جابجایی ای را نشان دهد که با بت گوساله ی طلایی که پرستشش توسط اسرائیل باعث خشم موسی شد هم مرتبط است. یونانیان از ترکیب نام "اسری" (ازیریس) با آپیس، اصطلاح سراپیس یا ساراپیس را برای یک خدای حکومتی وضع کردند که مصریان، او را به نام های سوراپیس، آسوراپیس، سورابی و سهراب میشناختند. سر ویلیام دروموند، از اسراپیس به عنوان یک نام کلدانی برای صورت فلکی ثور یاد میکند که صورت فلکی حمل در قبل از آن، "سین-آر" نامیده میشده است. این نام میتواند با "سِنار" از نام های بریتانیایی دیونیسوس باخوس و به معنی «پسر افسانه ای» [ترکیب انگلیسی قدیم sen به معنی فرزند پسر با NARO در لاتین به معنی داستانی] مرتبط شده باشد چون در خود دوره ی کلاسیک، سابازیوس از فرم های معروف دیونیسوس با صبایوت یا یهوه نیسی خدای موسی تطبیق شده است. لغت "سین-آر" همچنین یادآور خروج ابراهیم از «شنعار» در اعتراض به رواج بتپرستی در آنجا بود؛ مهاجرتی که با ساکن شدن در اورشلیم پایان یافت. شنعار یا بین النهرین، جایی بود که نوح درآنجا از کشتی پیاده شد و مذهب ال علیون را که یهود با یهوه تطبیق نمودند رواج داد ولی ملت منحرف شدند و به پرستش بعل رقیب یهوه پرداختند، خدایی که مانند ازیریس مجسم به گاو بود. ابراهیم در ایام حکومت امرافل، به بتپرستی شنعار اعتراض کرد. جالب این که یکی از نام های کلدانی برج حمل، "عمرا" است که با لغت سوری «عمرو» به معنی بره مقایسه میشود؛ لغتی که یادآور مجسد شدن یهوه به بره ی خدا یعنی عیسی مسیح است. اگر "فل" را تلفظی از بعل در نظر بگیریم، امرافل میتواند حمل بدل شده به ثور، و ماهیتا یهوه ی تبدیل شده به بعل معنی بدهد. امرافل همچنین با نمرود تطبیق شده که برج بابل را ساخت. ظاهرا رویارویی ابراهیم و نمرود، در رویارویی شنعار و اورشلیم در عصر نبوکدنصر هم تکرار شده است؛ به این نشان که نبوکدنصر نیز متهم است که در جایی در نزدیکی بابل به نام آپیس، برج عظیمی را ساخته است که معبد اورشلیم را تحت الشعاع خود قرار داده و باعث نارضایتی دانیال نبی بوده است. [جالب اینجاست که دانیال به دستور نبوکدنصر، و ابراهیم به دستور نمرود در آتش افکنده شدند ولی زنده ماندند و یکی از معانی پیشنهاد شده برای امرافل، «امر کننده به آتش» به عنوان صفتی برای نمرود است.] این هم باز شاید با مقابل هم قرار گرفتن یهوه و سراپیس مرتبط باشد. چون سر یا اسر یا اشر، دراصل خود، سامی و به معنی فرمانروا است و منبع نام گرفتن اقوام سوری و آسوری/آشوری است. لغت «شیر» برای نامیدن سلطان درندگان نیز از همین ریشه است هرچند بعدا بیشتر در ایران و هند مصطلح شد و این هم از آن جهت جالب است که در مصر، ازیریس، موکل خورشید در زمان حضور خورشید در تنها خانه ی خود یعنی صورت فلکی اسد (شیر) است. میدانیم که کمی پس از نبوکدنصر، شنعار به تصرف کورش درآمد که یونانیان، او را سیروس شاه پارسیان خوانده اند. نام کورش/سیروس هم از همان ریشه ی سور و آسور است و البته همزمان تلفظ دیگر کن و کان هم هست. کورش همچنین معادل با عنوان کورس برای آپولو خدای خورشید است و البته هر دو لغت کار و کان برای نامیدن غار استفاده میشده است که یادآور به کنترل غارها توسط میترا خدای خورشید است. همچنین کورس به معنی مرد جوان، ریشه ی افسانه ی کورس ها یا کوریت ها در اساطیر یونانی است که نژاد اولیه ی بشر (در ایام قبل از پیدایش انسان کنونی توسط پرومته( و دارای ظاهر مردان زن مانند بودند و میشود آنها را با بشر ماقبل حضرت آدم مقایسه کرد. با این حال، "کور" با همان معنی عالیجناب و شاه، یکی از القاب یهوه هم هست به طوری که لغت عبری "کار" به معنی خلقت یا آفرینش، از نام او مشتق شده است. همین باعث شده تا کورش برعکس همتاهای آشوریش آنقدرها منفی نباشد و از سوی خدا آماده باشد تا یهود را مجلس دهد و پیامبرانشان را بنوازد. از این جهت، وی معادل با ویشتاسب حامی زرتشت است که در شاهنامه بخشی از تاریخ پارسیان را به خود اختصاص داده است و البته زرتشتیان هم در هند، "پارسی" خوانده میشدند. منابع زرتشتیان هند، از قوم برگزیده ی "ائیریه" صحبت میکردند که ظاهرا همان آریاهای افسانه های هندو بودند با این تفاوت که نسخه ی زرتشتی از طرف اهوره مزدا –نسخه ی یهوه مانند آشور- دستور داشتند که با پرستندگان دیوها یا شیاطین بجنگند. شرقشناسان انگلیسی مانند ژنرال کانینگهام که آریاهای هندی را پیشگامان نژاد حاکم اروپایی در شرق میشمردند، به این رویارویی جنبه ی نژادی داده بودند و میگفتند که اگر آریاهای مزبور همان پارس های خاورنزدیک و همنژاد فارس های نیمه سفیدپوست ایران بوده اند، پس با نژاد سیاه هندی متفاوت بوده اند و هندوهای الآنی در مرز راستی پرستی آریایی و دیوپرستی سیاهپوستان قرار دارند و همین مقابله را در بازسازی واکنش آریان ها نسبت به آناریان ها (ناآریایی ها) در تاریخ ایران، تکرار نمودند. این رویارویی هنوز تابع روبرویی یهودیان سامی با مصری ها و کنعانی های حامی قرار داشت و بر اساس تز توراتی ریشه گرفتن تمام مفاسد انسانی از سیاهان که اولاد حام ابن نوح هستند تعریف میشد. ملاحظات مربوطه هم بیشتر معاصر بودند تا بر اساس باستانشناسی. گاو که جانور بعل تلقی میشد، در هر دو مذهب مسلط و رقیب کریشنا/ویشنو و شیوا/مهادوا در هند، جانور مقدسی بود. از طرفی اعراب مسافر به هند، درباره ی آن دسته از مردم آنجا که مجسمه هایی به شکل انسان را میپرستند، لغت "دی بال" را معمول کرده بودند که به صورت تحت اللفظی به معنی "خدا-بعل" و به طور مفهومی به معنی بعل پرست است. از طرفی در انگلیسی، لغت BLACK به معنی رنگ سیاه، از ریشه ی سامی "بل اوکو" به معنی فرزند بعل شمرده میشود و نشاندهنده ی ریشه گرفتن تاریکی ها از بعل میباشد. در آن سوی مرز هند به سمت غرب هم اولین سرزمین همسایه در ایران، قلمرو بلوچ ها بود که نامشان شکل دیگر لغت بلاک تلقی میشد. بلوچ ها اجداد سیاهان هندی و خود، دنباله ی سیاهان خوزی در جنوب غربی ایران بودند. خوزی ها نیز چنان که اسمشان نشان میدهد از اعقاب کوثی های عراق عربند که لغت "کوش" به معنی سیاهپوست، از نام آنان مشتق شده است. کوثی ها بازماندگان اولین باشندگان خاورمیانه اند که نژادهای سفیدپوست عرب و هوری پس از به وجود آمدن در منطقه با آنها آمیختند. هر دو اصطلاح "آری-بی" (عربی) و هوری، از ریشه ی آر/هار/هر هستند که لغت هندی آریا هم از آن منشعب شده است. در گفتمان توراتی، سفیدها اعقاب سام ابن نوح و ملقب به سامی هستند. ازاینرو مبارزه ی آریاها با سیاهان در هند و خاورمیانه که اروپاییان از آن الگویی برای استعمار جهان میسازند، هنوز دنباله ی درگیری سامی ها و حامی ها در تورات است که به تنها فرزندان برحق سام یعنی بنی اسرائیل منتقل شده است. اصالت مذهب یهودی-مسیحی برای این شرقشناسان آنقدر زیاد بود که تمام مظاهر شرک آمیز زرتشتی گری را انکار و نتیجه ی تحریف دین شمردند و حتی تقدس گاو در دین زرتشت را انکار نمودند و یکی از نشانه های زرتشتی بودن کورش و خاندانش را قتل گاو آپیس توسط کامبیز پسر سیروس به روایت هرودت شمردند که نسخه ی پارسی گوساله شکنی موسی است.:

“RIVERS OF LIFE”: J.G.R. FORLONG: V1: QUARITCH PRESS: LONDON: 1883: P494-501

گادفری هگینز مینویسد که مسیر عبور خورشید از حمل به ثور نشان میدهد که حمل قبل از ثور است. اما موسی در ثور ظهور میکند و خورشیدی هستند که به زور به عقب میرود و وارد حمل میشود. حتی شاخ های گاومانندی که روی سر موسی میکشند هم به نوعی به اصالت ثوری او مربوط است. بنابراین بازگشت او به لحاظ عصری و بر اساس تقدم فلکی بازآفرینی میشود: عصر ثور یعنی زمانی که خورشید در اعتدال بهاری در برج ثور طلوع میکند و حدود 6000 تا 4000سال پیش را در بر میگیرد، با ابراهیم و موسی جای خود را به عصر حمل بین 4000 تا 2000سال پیش میدهد که در آن، خورشید در اعتدال بهاری در برج حمل طلوع میکند. به نظر میرسد که رسم قربانی گوسفند در بین یهود، جانشینی برای قربانی گاو باشد که آخرین بار، موسای گاوآسا با شکستن بت گوساله ی طلایی مرتکب شد. هم گوسفند و هم گاو، همزمان در نواحی مختلف برای دیونیسوس قربانی میشدند. دیونیسوس یک خدای خورشیدی بود و فرم خواهنده ی قربانی گاو او با تصاویر متواتر میترا در حال قربانی گاو در اروپا قابل مقایسه است ضمن این که این میترا از خدایان هند هم هست. لیکائونی ها دیونیسوس را یاخوس مینامیدند نامی که هم قابل خوانش به یهو خدای ریشه ی یهوه است و هم تبدیل شده به "جک" JACK در زبان انگلیسی. خود لغت دیونیسوس معنی شده به خدای نیسا است که کوهی در عربستان شمرده میشود. این عنوان با لغت "یهوه نیسی" برای خدای موسی قابل مقایسه است. ظاهرا "نیس" ریشه ی لغت است که وارونه و تبدیل به "سین" شده و همانطورکه "نیس"، "نیسا" خوانده شده، "سین" هم "سینا" خوانده شده که همان کوهی است که موسی بالای آن با یهوه دیدار کرد. اگر یهوه نیسی را به خدای کوهستانی معنی کنیم، نام او معادل جدید لغت "ال شدای" ( به معنی خدای کوهستان) برای یک خدای طوفانزا و جنگجوی سامی است. دیونیسوس به جز گاو و گوسفند، عاشق قربانی بز هم بود که شهرت یهود در قربانی این یکی هم بسیار بالا است. در بسیاری از نواحی یونانی نشین، برگزار کنندگان فستیوال مخصوص دیونیسوس، پوست بز میپوشیدند. شاید جنگ یهود با پلستینیان هم جنگ بر سر تصرف مرکز مقدس دیونیسوس بز بود. چون پایتخت پلستینی ها "غزه" نام داشت که در زبان عبری به معنی بز است. غزه همچنین نامبردار به یونا بود که نام دیگر انطاکیه پایتخت یونانیان حاکم بر یهود در کتاب مکابیان و مرکزی بوده که یهودیان علیه آن شورش کرده بودند. بطلمیوس از غزه به عنوان "غزه مر" یاد کرده که معنی دریاچه ی غزه میدهد. این عنوان میتواند به طور دقیق، ریشه ی نام "کشمیر" شده باشد که یک مرکز بزرگ یهودی در هند است و یهود هند، آن را محل بیت المقدس و پایتخت سلیمان میشمردند. همچنین غزه مر میتواند تبدیل به "عجمر" در هند هم شده باشد چون در هند، آجا به معانی گوسفند و بز است و در عبری هم یک تلفظ دیگر "غزه"، "اوز" به همان معنی بز است. یک یهودی به نام مارکوس از قول دانشمندی یونانی به نام فیلوستورگیوس از وجود یک "گیز" در سواحل شرقی افریقا در حبشه یاد میکند و همانطورکه میدانیم یونانیان و رومیان به افریقای سیاه، ایندیا یا هند میگفتند. احتمالا جیزه ی مصر که محل اهرام ثلاثه است نیز یک نسخه ی دیگر غزه ی افریقایی بوده و همانطورکه میدانیم جیزه بندر یکی از شعبه های خشک شده ی رود نیل بوده که لوازم ساخت اهرام نیز با قایق از طریق رودخانه بدانجا منتقل شده است. در تلمود اورشلیم آمده که یوشع پیش از حمله به کنعان، به آنها مهلت داد که آنجا را ترک کنند و در این هنگام، بسیاری از کنعانی ها کنعان را به مقصد افریقا ترک گفتند و نژاد سیاهان آنجا را پدید آوردند. گزارش های رومی میگوید که قبلا در تنگه ی جبل الطارق کتیبه ای بوده که رویش به فنیقی نوشته شده بود: «ما از مقابل یوشع دزد پسر نون گریخته ایم.» مارکوس میگوید که حبشیان به کشور خود GYA میگویند که باز میتواند تلفظ دیگر غزه باشد و در هند آسیایی هم محل هایی به نام GAYA فراوان بوده اند. ظاهرا یهودی ها در هر جایی که با سیاهان برخورده اند، آنجا را غزه ای که باید تصرف شود ارزیابی کرده اند.:

“ANACALYPSIS”: V1: GODFREY HIGGINS: LONGMAN: 1836: P602-8

در دیدگاه تکاملی امروزین بشر، سیاهان اولین ملت روی زمین بوده اند و ورود سفیدپوستان اروپایی به سرزمین های سیاهان بر اساس الگوی تورات، بازگشت آخر به اول است. شاید این مطلب را باید با آنچه هگینز کمی جلوتر بیان میکند در ارتباط دانست. هگینز مینویسد که دو کلمه ی معمول برای کتاب در زبان انگلیسی با دو عنوان دیونیسوس مرتبطند: BOOK از ریشه ی باک یا باخوس است و LIBERدر تلفظ و در معنا دقیقا عنوان رومی دیونیسوس سابازیوس است. کتاب ها معرف تاریخ و فرهنگ قدیم بودند ولی نه آنقدرها که ادعا میکردند. آنها قصه های خدایان را به صورت داستان سلسله ها می آوردند که آنچه آخر یعنی حال معاصر است را اول یا جانشین برحق آنچه اول بوده است نشان دهند. این، کاملا یک حرکت دوری است و بر اساس چرخه ی حرکت خورشید استوار است. اگرچه بنا بر مصالح سیاسی، آنچه از ابتدا تدارک دیده شده است، دچار تخریب و بازسازی مداوم میشود، اما ام الفتنه اش یعنی تاریخ روم، هنوز یک منبع مادر دارد که این تاریخنویسی خورشیدی را به خوبی افشا میکند: «12 امپراطور روم» اثر سوئتینیوس. این 12 امپراطور از روی 12 برج فلکی دایره البروج و 12 ماه سال کپی شده اند تسلسل حلول سزار در آنها تسلسل ورود خورشید به برج های دایره البروج است. هگینز باور دارد که در بدو اختراع تاریخ روم، تعداد امپراطوران کافرکیش روم همین 12تا بود و با ترور آخرینشان یعنی دومیتیان، روم وارد همان هرج و مرجی شد که از دلش کنستانتین کبیر بنیانگذار روم مسیحی برخاست. اولین این امپراطوران یعنی ژولیوس سزار، دقیقا یک خدا بود که در 11 امپراطور بعد از خود ضرب شده بود. منتها او باید بعد از یک هرج و مرج اولیه برمیگشت تا معنایش عوض شود احتمالا ازآنرو که نام "سزار" تلفظ لاتین نام "اسار" خدای اتروسکی است و قتل سزار، همان سقوط تمدن اتروسکی توسط رومی ها را نشان میدهد که بعد از ایجاد نظم رومی، فرهنگش باید بازسازی شود. به نظر هگینز، همین مطلب درباره ی قتل های سیروس (کورش) و هرکول و تعیین جانشینان رسمیشان بعد از یک دوره بی نظمی صدق میکند. اگوستوس که جانشین سزار میشود، خود یک خدای انسان شده است اما وقتی به گوش اگوستوس میرسد که یک کاهن ادعا کرده که آپولو خدای خورشید به زنی اشرافی ابراز میل کرده و بعدا در معبد، آپولو با این زن خوابیده تا فرزندی الهی از زن به دنیا بیاورد، اگوستوس دستور میدهد آن کاهن را بکشند چون اگوستوس میخواهد تنها خدای انسان شده ی وقت باشد و نمیخواهد رقیب برای سلسله اش پیدا شود. هگینز معتقد است آنچه درباره ی همزمانی هرود دشمن مسیح با اگوستوس نوشته اند نیز به همین مطلب برمیگردد. مسیح هم قرار بود خدایی انسان شده باشد و هرود در تلاش خود برای نابودی او فقط از سیاست کلی روم اطاعت میکرد. توجه کنیم که مسیح گوسفند خدا است ولی در زمان دومین امپراطور سوئتونیوس که معادل برج ثور است به دنیا می آید تا بعدا وقتی چرخه تمام شد و نوبت به کنستانتین رسید، گوسفند آسمانی برج حمل شود و ازاینرو همان موسای گوسفنددوستی است که در عصر گاو مقدس ظهور کرد. حتی شاید اتحاد و دشمنی همزمان اگوستوس با این زمینه ی یهودی مرتبط باشد. اگوستوس در زمانی که هنوز اکتاویوس بود در دوران هرج و مرج پس از قتل سزار، از مارک آنتونی اطاعت میکند ولی بعدا با او دشمن میشود و خود یک مدعی حکومت از آب درمی آید. هگینز به حکومت مارک آنتونی بر مصر سابقا یونانی توجه میکند و این که بطلمیوس های یونانی حاکم بر مصر، در اول عنوان بطلمیوس یک M اضافه میکردند که معادلXبرای مسیح است. اگر M را از MARC برداریم ARC به جای میماند که به معنی قلعه است. از طرفی قلعه ی اورشلیم را آنتونیا مینامیدند. احتمالا مارکوس آنتونیوس روح آرک آنتونیا یا قلعه ی آنتونیا است. از طرفی آنتونیوس مقر خود را از مصر به بیبلوس یا جبیل در لبنان انتقال داده و ممکن است اورشلیم اولیه همین جبیل بوده باشد که فاصله ی زیادی با القدس یا اورشلیم رسمی کنونی در شامات ندارد. پس میشود گفت خدا همراه حکومت جابجا میشود و در محل جدید به صورت یک قهرمان تاریخی بدل به خدایی انسان شده میشود. این درباره ی خود رم هم صدق میکند وقتی تروآی جدید و بابل جدید نامیده میشود و روشن است که دارد افسانه های این شهرهای شرقی را به ایتالیا منتقل و روح آنها را به افراد تاریخی دروغین مجسد میکند. اتروسک ها که رم در کنترل آنها به وجود آمد از شرق آمده بودند و خود قیصرها یا سزارها هم احتمالا کوسارها یا خزرهای یهودی شده ی آمده از اوراسیا بودند که در مقصد داشتند خدا شدن را تجربه میکردند. در این نوع صحنات، شخصیت افسانه ای در جای خدایی نادیدنی قرار دارد که با الهه ی زمین تحت حکومت جدید می آمیزد و از خاک آن سرزمین به صورت یک خدای انسان شده متولد میشود که پدر کشور یا مکتبی خاص نامیده میشود و این پدر کشور، اغلب همچون کورش، رومولوس، هرکول، دیونیسوس، بودا، کریشنا، سزار و البته عیسی مسیح، یک تولد معجزه آسا دارد تا ثابت شود فرزند پدر زمینیش نیست و خدایی در مادرش حلول کرده و آن خدا به شکل یک فرزند از زنی زمینی متولد شده است. این زن زمینی همیشه بسیار محترم و مقدس است چون اصلا زن واقعی نیست و در ریشه ی خود، مادر-زمین است که به صورت تمثالی از زمین مملکت مقدس و فوق طبیعی حکومت جدید تغییر لباس داده است.:

IBID: P617-620

شاید این ارتباط با الهه ی زمین، بر اساس نوعی فرهنگ مشترک توسعه یافته باشد که اساس آنچه ما معماری باستانی مینامیم را تشکیل میدهد. مازیار مهاجر توجه کرده است که چند بنای باستانی تقریبا همدوره یعنی مشهد مادر سلیمان که اکنون قبر کورش تلقی میشود، پارتنون مریم مقدس در آتن که اکنون معبد مقدس الهه آتنا از یونان باستان تلقی میشود، و معبد یونانی آرتمیس در کنگاور کردستان که اکنون معبد آناهیتا نامیده میشود، همه دارای بنای مسجد در خود بودند و همه هم نام یک زن را بر خود داشتند و همه هم در بازسازی های مجدد خود، چنان تخریب و مسجدزدایی شدند که به اندازه ی کافی باستانی به نظر برسند. از اینان، مشهد مادر سلیمان دارای کتیبه های قطعی به زبان عربی بود که الان فقط عکس هایشان موجودند و در آتن هم مایلز در 1956 از کشف کتیبه های عربی و مقبره های ترکی در اکروپولیس آتن سخن رانده است. در مورد پارتنون به صراحت گفته شده که قبل از مسجد شدن توسط عثمانی ها یک کلیسای مریم مقدس بوده و فرض شده که آتنا را به سبب دوشیزه بودن با مریم مقدس عوض کرده اند. پس نسبتی بین الهه ی محلی و تولد خدای انسان شده وجود دارد چنانکه قبر فعلی کورش هم قبلا مقبره ی مادر حضرت سلیمان تلقی میشده است. مهاجر نتیجه میگیرد که این نوع بناها با معماری خاص خود، در ابتدا مراکز یک نوع فرهنگ مذهبی منسجم اولیه بوده اند که زبان مقدسش عربی بوده است. بومی سازی های پیاپی این مکتب، کمک کرده است که آن بعدا به مکاتب جدید یهودیت، مسیحیت، اسلام و بتپرستی و بلاخره فرقه های مختلف آنها تجزیه شود.:

“MOSQUES ENCLOSED BY COLUMNS: THE PARTHENON, TOMB OF CYRUS, AND TEMPLE OF ANAHITA”: MAZIAR MOHAJER: STOLEN HISTORY: 5 MAY 2025

توجه داریم که این فرود خدا به بطن الهه ی سرزمین یا مام میهن، همان انگاره ی نزول ازیریس به بطن ایزیس برای از نو متولد شدن است و این در ایامی پیش می آید که خدا وارد تاریکی شده است. این تاریکی میتواند نماینده ی هرج و مرج و تشتت پیش از ایجاد و تثبیت یک حکومت مرکزی باشد. زمانی که حکومت تشکیل شد، خدایش از نو از مام میهن متولد میشود و تصویر قبلی خدا بدل به مظهر سیاهی میگردد. برای یهود، خدای نوساز یهوه است و روح تاریکی پیشین بعل که در فرزندانش بلاک ها یا سیاهان تجسم می یابد. روشن است که یهود در این صحنه از همه ی ناسیونالیسم های رنگارنگ قومی که بعدا از رویش کپی میشوند اصیل تر است چون بیش از بقیه ریشه دار بودن خود در خورشیدپرستی پیشین را به نمایش میگذارد. در این صحنه انسانی که به رنگ سیاه است، آینه ی سیاهی های درون انسانی سفید رنگ شده است و بنابراین هرآنچه درباره ی جنگ یهود با سیاهان گفته شده، جنگ یهود با خودشان بوده است؛ ادعایی که بعد از افزایش بدبینی ها به ثروت اندوزی های یهود، مطرح شده تا هرآنچه یهودی است، نایهودی شمرده شود و بزرگترین مکتب سرمایه داری و مادیگرایی و رواج دهنده ی تضاد طبقاتی در جهان، دشمن آنچه درواقع هست توصیف شود تا هنوز امید ناامیدان به این خودِ منشأِ ناامیدی باشد. این بازی جواب میدهد چون یهودیت روی تمثیل نور و تاریکی در مذاهب خورشید پرستانه ی قبلی سوار میشود و همزمان با از بین بردن مذاهب مربوطه، از این تمثیل برای گیج کردن مردم دیگر سوءاستفاده میکند. قدرتمدار یهودی در زیاده طلبی و حرص به مال و مقام، با تمام انواع دیگر انسان مشترک است و میتواند پشت قانون فرافکنی مخفی شود که بر اساس آن، هر انسانی در انسان های بیرونی و در شخصیت های داستان ها و تواریخ، صفات خودش را تشخیص میدهد و تاریکی های بیرونی، به نوعی نشاندهنده ی تاریکی های درون هم هستند همانطورکه سیاهان کنعانی، انعکاس دهنده های خود سیاه یهودی در بیرون از او میباشند. سیاهی بیرونی به سیاهی درونی جذب میشود و برعکس، و در صورتی که این جذب شدن با تصادم همراه باشد، باعث ایجاد زخم های روحی میشود. اما چون زخم های روحی در یک زمینه ی تضاد طبقاتی و حول مضمون نابرابری وارد میشوند، مانع عکس العمل فکورانه و منطقی میشوند و اغلب، عکس العمل وارده با تشدید زخم های روحی همراهند بی این که تلاشی برای برطرفق کردن منشا زخم یعنی خود تاریکی درونی انجام شود.

پاول لوی در مقاله ای به نام «زخم ها، راهی به سوی بیداری» بر اساس تمثیل معروف مقابله ی نور و تاریکی، زخم های روحی ما را اثر عفونت قسمت های تاریک روان ما میخواند که زیر نور قسمت های روشن وجودمان آشکار میشوند و نیاز به درمان را به ما یادآوری میکنند:

«چه دوران کاملاً عجیب، شگفت‌انگیز و کاملاً ترسناکی را سپری می‌کنیم؟! بسیاری از مردم با ماسک‌هایی بر چهره‌هایشان رفت و آمد می‌کنند، اما در درون، همه ی ما در حال آشکار شدن هستیم. ما با تمام سایه‌های تاریک درون خود - زخم‌ها، آسیب‌ها و مشکلات سوء استفاده التیام نیافته - که تاکنون توانسته‌ایم نگاه کردن به آنها را به تعویق بیندازیم، روبرو می‌شویم. همه ی این انرژی‌های سایه نه تنها در چهره ی ما، بلکه در پشت آن نیز وجود دارند، به عبارت دیگر، ما در درون روح خود با تاریکی جهانی که در آن زندگی می‌کنیم، روبرو هستیم، تاریکی‌ای که همه ی ما در آن سهیم هستیم. من کنجکاوم که چگونه این نیروهای به ظاهر تاریک‌تر در دنیای ما (که می‌بینیم در اطراف ما در حال پخش شدن در دنیای بیرونی هستند) با تجربه ی درونی ما از زخمی شدن ارتباط دارند. می‌توانم از طرف خودم صحبت کنم. از زمان ظهور این بیماری همه‌گیر جهانی [کووید19]، من هر دو جنبه‌ی نور و تاریکی خودم را با شدت بیشتری احساس کرده‌ام، گویی بخش‌های به هم پیوسته‌ای از یک فرآیند عمیق‌تر هستند که در آن یکی حضور دیگری را تداعی می‌کند. به دلیل این احساس که زمانی برای تلف کردن وجود ندارد - حس فوریت - گویی بخش خلاق و پر از نور وجودم پر جنب و جوش‌تر شده است، در حالی که همزمان، عمیق‌ترین تاریکی نهفته در زخم‌های التیام نیافته‌ام نیز قوی‌تر به نظر می‌رسد. تنش خلاقانه ی بین این دو - بین بخش‌های روشن و تاریک وجودم - به طور متناظر تا حدی عملاً غیرقابل تحمل تشدید شده است. با افزایش نور وجودم، تاریکی درونم همزمان خود را نشان می‌دهد و خود را تا جایی آشکار می‌کند که دیگر نمی‌توانم از آن چشم بردارم. انگار نوری که با آن تماس می‌گیرم، هر آنچه را که در من از نور نیست، یعنی تاریک است، روشن می‌کند، که منطقی است زیرا هدف نور آشکار کردن تاریکی است. همانطور که عمیق‌تر با نور ذات خود ارتباط برقرار می‌کنم، تجربه ی ذهنی من این است که نیرویی به ظاهر تاریک‌تر در درون من وجود دارد که می‌خواهد به هر قیمتی مانع از ارتباط من با نورم شود. شاید این فقط نظر من باشد، اما من به طور شهودی معتقدم که این یک وضعیت کهن الگویی، غیرشخصی و جهانی است. به راحتی تصور می‌کنم که یک فرآیند مشابه ممکن است برای بسیاری، اگر نگوییم همه ی ما (آگاهانه یا غیرآگاهانه) در حال وقوع باشد. سوال این است: آیا ما در استراتژی‌های مقابله‌ای خود افراط می‌کنیم تا این بخش‌های به ظاهر تاریک‌تر و زخمی خودمان (غذا، مواد مخدر، نتفلیکس یا هر چیز دیگری) را دور نگه داریم - که در نهایت به معنای اجتناب از رابطه با خودمان است - یا اینکه نقاب از چهره ی خود برمی‌داریم و به سمت مواجهه ی مصمم با بخش‌های تاریک‌تر و زخمی درون خود می‌رویم؟ زخم‌های ما الگوهای رزونانس نیمه‌پایداری از انرژی ارتعاشی هستند که به آنها به عنوان موجوداتی با شیوه‌ای خاص عادت کرده‌ایم. آنها با نحوه ی توجه و تفسیر ما از آنها در جای خود باقی می‌مانند. اگر عمداً به زخم‌های خود به شیوه‌ای جدید و متفاوت توجه کنیم، الگوی رزونانس آنها، یعنی نحوه ی تجلی آنها را تغییر می‌دهیم. اگرچه لحظه ی (لحظات) زخمی شدن ما به صورت تاریخی، در یک لحظه واقعی در زمان، جایی در گذشته اتفاق افتاده است، تجربه ما از زخم‌هایمان چیزی است که در لحظه ی حال اتفاق می‌افتد. وقتی به آن عمیق می‌شویم، زخم‌های ما اثری از گذشته نیستند (آنچه در کیمیاگری با اصطلاح caput mortuum به آن اشاره می‌شود - باقیمانده‌ای که پس از تقطیر یک ماده باقی می‌ماند). پیدایش زخم‌های ما در لحظه ی حال نهفته است؛ آنها فقط در لحظه ی حال وجود دارند. زخم‌های ما - با مشارکت ما - هر لحظه تازه می‌شوند، درنتیجه فقط در لحظه ی حال است که می‌توانند "درمان" شوند. این به این معنی است که ما خودمان در ایجاد و بازآفرینی تجربه ی فعلی خود از زخمی شدن شریک هستیم. در هر لحظه‌ای که این بخش‌های التیام نیافته، زخمی و به ظاهر مشکل‌ساز وجودم ظاهر می‌شوند، با دو گزینه روبرو می‌شوم. یکی اینکه می‌توانم رویم را برگردانم و به طور نامحسوس از آنها اجتناب کنم، که به معنای جدا شدن از بخشی از تجربه‌ام است و در نتیجه از بخشی از خودم جدا می‌شوم. وقتی این کار را انجام می‌دهم، ناخواسته به زخم‌هایم یک وجود اساسی و بی‌دلیل داده‌ام که در آن «واقعیت» آنها را تقویت کرده‌ام زیرا اگر واقعی نبودند، نیازی به اجتناب از آنها نداشتم. با این حال، با اجتناب از رابطه با این بخش زخمی از خودم، ناخودآگاه با زخم‌هایم تبانی می‌کنم تا آنها را در طول زمان حفظ و تداوم بخشم و در نتیجه آنها را زنده نگه دارم. دفعه‌ی بعد که زخم‌هایم آشکار می‌شوند، تمام شواهد لازم را دارم که واقعاً یک مشکل حل‌نشده دارم، زیرا اگر مشکل حل‌نشده‌ای نداشتم، این زخم‌ها را احساس نمی‌کردم، همانطور که داستان من ادامه دارد. با این حال، به محض اینکه خودم را به عنوان فردی دارای زخم تثبیت می‌کنم، درست مانند یک رویا، جایی که درون و بیرون بازتاب‌های آینه‌ای یکدیگر هستند، جهان بلافاصله به عقب برمی‌گردد و تمام شواهد لازم را برای اثبات اینکه واقعاً زخمی هستم، فراهم می‌کند، که این امر دیدگاه من را در مورد دیدن خودم به عنوان کسی که زخم‌های التیام‌نیافته دارد، تا بی‌نهایت، در یک حلقه‌ی بازخورد خود-تداوم‌بخش که منبع آن ذهن خودم است، بیشتر تأیید و معتبر می‌کند. اگر بتوانیم وجود احتمالی «نیروهای تاریک‌تر» را که در تار و پود جهان ما وجود دارند تصور کنیم، یکی از راه‌های عملکرد این نیروهای تاریک‌تر، اغوا کردن ما برای گرفتار شدن در دام زخم‌هایمان است. وقتی طعمه را می‌گیریم و با زخم‌هایمان همذات‌پنداری می‌کنیم، این نیروهای تاریک‌تر می‌توانند از احساسات زخم‌خوردگی ما سوءاستفاده کنند تا ما را در زخم‌هایمان نگه دارند. سپس ما ناخواسته با نیروهای تاریک‌تری که بیش از هر چیز دیگری می‌خواهند ما را از نوری که همه ی ما حمل می‌کنیم، بی‌خبر نگه دارند، تبانی می‌کنیم. این فرآیند که در لحظه ی حال اتفاق می‌افتد، تراژدی واقعی است، بسیار غم‌انگیزتر از هر تجربه ی شخصی که در گذشته اتفاق افتاده است. به محض اینکه خود را زخمی می‌دانیم، زخم‌های ما فوراً به موانعی برای نور ماهیت واقعی ما تبدیل می‌شوند (یا به عبارت دقیق‌تر، ما خودمان به موانع خودمان تبدیل می‌شویم)، به جای دریچه‌ای که از طریق آن با نیمه ی تاریک خود روبرو و بیشتر با نور خود آشنا می‌شویم. تصور وجود عینی زخم‌هایمان، ما را فوراً به سوژه‌ای جداگانه - در واقع یک ابژه - تبدیل می‌کند که "تابع" زخم‌هایمان است. داستانی که ما پیرامون زخم‌هایمان می‌بافیم، بیانگر چگونگی ارتباط، تجربه - و خلق - خودمان است. اگر زخم‌هایمان را به عنوان موجوداتی عینی در طول زمان با علت آنها در گذشته تصور کنیم، همزمان خودمان را به عنوان فردی زخمی که در زمان و در طول زمان وجود دارد، و از این رو، به عنوان کسی که مقید به زمان است، تصور می‌کنیم و باور می‌کنیم. برخلاف این تصور که زخم‌های ما صرفاً به عنوان قربانیان منفعل برای ما اتفاق می‌افتند، دیدگاه دیگری وجود دارد که از طریق آن می‌توانیم زخم‌های خود را ببینیم که به ما قدرت می‌دهد و به ما اجازه می‌دهد تا هدایای آنها را دریافت کنیم. می‌توانیم درک کنیم که زخم‌های ما رویدادهای مداومی هستند که ما به طور فعال از طریق آگاهی (یا عدم آگاهی) خود در آنها شرکت می‌کنیم و فقط در آگاهی لحظه ی حال ما وجود دارند و فقط تجربه می‌شوند. این بینش به ما اجازه می‌دهد تا با زخم‌هایمان به عنوان مصنوعات زودگذر ادراک فعلی‌مان ارتباط برقرار کنیم، که به عنوان نمایش‌های لحظه‌ای از فرآیند خلاقیت ما در لحظه‌ای که آنها را تجربه می‌کنیم، وجود دارند. از این دیدگاه، تجلی لحظه‌ای زخم‌های ما، به جای تأیید هویت ما به عنوان یک فرد زخمی با سابقه ی شخصی عینی و واقعی که از زخم‌خوردگی ما پشتیبانی می‌کند، به عنوان رهاسازی و رهایی خود از طریق همان فرآیند ظهورشان تجربه می‌شوند. به عبارت دیگر، می‌توانیم اجازه دهیم که زخم‌هایمان در همان لحظه ی ظهورشان به عنوان یک آشکارسازی موقتی، گذرا و خودرهایی‌بخش از آنچه لحظه ی قبل به عنوان موجودی جامد، اساسی و "واقعی" تصور می‌کردیم، آشکار شوند. یک نماد کامل برای این فرآیند، آینه و بازتاب‌های آن است. آینه نمادی از طبیعت واقعی ماست: همیشه به طور ثابت و بدون تزلزل باقی می‌ماند، حضوری از وضوح بکر، بدون تأثیر از هرگونه بازتابی که در آن ایجاد می‌شود. در حالی که آینه نماد خود برتر یا طبیعت واقعی ماست، بازتاب‌ها، در مثال ما، به طور نمادین نمایانگر زخم‌های ما هستند. در متن جعلی اعمال یوحنا، خود مسیح گفت: «من زخمی می‌شدم و زخمی می‌کردم.» می‌توانیم زخمی شدن مسیح را به عنوان ظهور او از طریق انعکاس‌هایش در آینه تصور کنیم. او با گفتن اینکه او زخمی خواهد کرد، اشاره می‌کند که تجربه ی ما از زخمی شدن یک رویداد معنوی است. تولد خودِ برتر اغلب می‌تواند یک تجربه ی زخمی شدن برای نفس باشد. مشکل این است که وقتی ما زخمی شدن خود را شخصی‌سازی می‌کنیم و خود را زخمی می‌شناسیم، تمایل داریم خود را نسبت به زمینه ی عمیق‌تر فراشخصی که تجربه ی زخمی شدن ما در آن اتفاق می‌افتد، کور کنیم. انعکاس‌های موجود در آینه، اگرچه از آینه جدا نیستند - و بیان بی‌واسطه ی آن هستند - اما خود آینه نیستند. در همین متن، مسیح با گفتن «من آینه‌ای هستم برای تو که مرا درک می‌کنی» ماهیت واقعی خود را آشکار می‌کند. آینه فقط از طریق انعکاس‌هایش درک می‌شود. اشکال بازتاب‌ها سرشار از خلوص بکر آینه هستند، با این حال اگر بیش از حد بر اشکال تمرکز کنیم بدون توجه به آینه‌ای که آنها را در خود جای داده و در آن معلق هستند، تمایل داریم خلوص آینه‌وار اشکال را نیز درک نکنیم. وقتی بازتاب‌هایی را که در آینه ظاهر می‌شوند می‌بینیم، تمایل داریم یا با آنها همذات‌پنداری کنیم (در بازتاب‌ها جذب شویم و در نتیجه فکر کنیم که زخمی شده‌ایم)، یا با آنها مقابله کنیم، از آنها جدا شویم، آنها را قضاوت کنیم و غیره. همه ی این واکنش‌ها، بازتاب‌ها (زخم‌ها) را با حس واقعیتی بیشتر از آنچه شایسته ی آن هستند، غنیمت می‌شمارند و از این رو، به آنها قدرت تسلط بر ما می‌دهند. از سوی دیگر، اگر بازتاب‌هایی را که ظاهر می‌شوند به عنوان نمایش ناپایدار و بیان بی‌واسطه ی آینه تشخیص دهیم، و اینکه ما در تمام این‌ها خودِ آینه هستیم، آنگاه خود را از بازتاب‌ها متمایز کرده‌ایم و همزمان با ماهیت واقعی خود ارتباط برقرار کرده‌ایم. آنگاه ماهیت آینه‌مانند خود را آشکار کرده‌ایم و همزمان خود را در این فرآیند از نو آفریده‌ایم. حتی اگر ما لحظه‌ای تحت تأثیر زخم‌هایمان قرار بگیریم و با آنها یکی شویم، این تجربه ی تجسم‌یافته از هویت خود (به عنوان یک فرد زخمی) خود بازتابی زودگذر است که در طبیعت آینه‌مانند ذهن ما پدید می‌آید و طبیعت واقعی ما را دست‌نخورده باقی می‌گذارد. هرگونه حس هویت خاص - زخمی یا غیر زخمی - به طور مشابه بازتابی گذرا است که از دیدگاه آینه هیچ وجود مستقل و جوهری ندارد. بازتاب‌ها (زخم‌های ما)، اگرچه ظاهراً سطح نقره‌ای آینه (طبیعت واقعی ما) را می‌پوشانند، اما همزمان آن را آشکار می‌کنند، زیرا ما بدون بازتاب‌ها متوجه آینه نمی‌شویم. یک آینه ی شفاف از تمام ویژگی‌ها به جز توانایی بازتابش تهی است. با این حال، نمی‌تواند خود را منعکس کند، درست مانند حالت بی‌شکل و خالص آگاهی که زیربنای هر حالت شناخت عادی است و مقدم بر آن است، خود هرگز نمی‌تواند موضوع چنین شناختی باشد. اگر آینه به حال خود رها شود، هرگز وارد واقعیت تجربی ما نمی‌شود. برای آشکار شدن خود به چیزی ظاهراً خارج از خود (اشیایی که منعکس می‌کند، در این مثال، زخم‌های ما) نیاز دارد. آینه و بازتاب‌های آن ماهیت کوانتومی دارند و در برهم‌نهی از حالت‌ها قرار دارند و همزمان ماهیت آینه را پنهان و آشکار می‌کنند. اینکه بازتاب‌های آینه‌ای (زخم‌های ما) چگونه - به صورت پنهان یا آشکار - آشکار می‌شوند، به نحوه ی ارتباط ما با آنها بستگی دارد که تابعی از آگاهی ما در هر لحظه است. یک آینه ی صیقلی، پذیرای جهان است و به خودی خود نامرئی است، مگر اینکه جهان به ظاهر بیرون از خود که در درون آن منعکس می‌شود، وجود داشته باشد. جالب توجه است که گفته می‌شود سنگ فیلسوفان در کیمیاگری (نمادی از طبیعت واقعی ما) - نوشداروی شفابخش برای آنچه بشریت را آزار می‌دهد - به شفافیت و روشنی الماس یا کریستال است که برای بینایی عادی نامرئی در نظر گرفته می‌شود و لاجورد نامرئی نامیده می‌شود . درک «خود» به عنوان یک آینه دشوار است، نه به دلیل ابهام آن –آن به معنای واقعی کلمه به صورت ما خیره شده است- بلکه به دلیل ناآشنایی ما با بُعدی از تجربه‌مان که همیشه حاضر است و با این حال، به دلیل بدیهی بودنش عملاً نامرئی است. درست همانطور که بازتاب‌ها به طور بالقوه چیزی (آینه) را آشکار می‌کنند که فراتر از خودشان است و به خودی خود نامرئی است، زخم‌های ما نیز به طور بالقوه آشکارکننده‌ی بخشی نامرئی از خودمان (خود) هستند که فراتر از زخم‌های ما است. زخم‌های ما حاوی طلای حقیقی (نماد دیگری برای سنگ فیلسوف) هستند که در هیچ جای دیگری نمی‌توانستند یافت شوند. بازتاب‌ها، انرژی و حضور بکر آینه بی‌شکل هستند که در قالب شکل تجلی یافته و بیان می‌شوند. امر پنهان رمزگذاری شده در ظواهر مشروط که همان بازتاب‌ها هستند، دریچه‌ای به آینه ی بی‌قید و شرطی است که زیربنای بازتاب‌ها را تشکیل می‌دهد، آنها را در بر می‌گیرد و از آنها فراتر می‌رود. به طور مشابه، امر پنهان رمزگذاری شده در زخم‌های ما، آشکارسازی طبیعت واقعی (بدون زخم) ما در لباس مبدل است. وقتی این را تشخیص می‌دهیم، متوجه می‌شویم که زخم‌های ما نه تنها دریچه‌ای به طبیعت واقعی ما هستند، بلکه هم آشکارسازی پنهان و هم آشکار آن را به طور همزمان در سایه پنهان می‌کنند و در عین حال آشکارا تاریکی و روشنایی ما را آشکار می‌کنند. تشخیص این موضوع، نیروهای تاریک‌تری را که ظاهراً طبیعت ما را پنهان می‌کنند، فوراً از بین می‌برد و آنها را درجا به متحدان پنهان تبدیل می‌کند. اگرچه زخم‌های ما ظاهراً تجلی این نیروهای تاریک‌تر هستند، اما با باز کردن ما، می‌توانند به طور بالقوه به نور راه پیدا کنند و به طور فعال در خدمت آن باشند. این نیروهای به ظاهر تاریک‌تر، ناخواسته به ما کمک می‌کنند تا درک ماهیت واقعی خود را عمیق‌تر کنیم، در نهایت ما را با شکلی والاتر از نور درونمان مرتبط می‌کنند که فراتر از مفهوم دوگانه‌ی نور و تاریکی به عنوان متضاد یکدیگر است. ما زخم‌هایمان را درمان نمی‌کنیم. آنها ما را درمان می‌کنند.»:

Wounds as the Path to Awakening:: PAUL LEVI: https://www.awakeninthedream.com

پاول لوی در مقاله ی دیگری به نام «نور، خود را طلسم کرده است.» مینویسد:

«وقتی به ریشه‌ی جنون - و شری - که در دنیای ما در جریان است فکر می‌کنم، مدام به یک چیز برمی‌گردم. علت -و راه‌حل- بحران‌های متعدد جهانی که با آن مواجه هستیم، وقتی تا ریشه‌ی آنها ردیابی می‌شوند، همگی به این مربوط می‌شوند که ما با قدرت و عاملیت خلاق خود در ارتباط نیستیم. ما جادوگران قدرتمندی فراتر از -و تنها محدود به- تخیل خود هستیم، اما تا جایی که این را درک نکنیم و خلاف آن را باور نکنیم، قدرت خلاق خود ما به صورت ناخودآگاه علیه ما به کار گرفته می‌شود و به روش‌های مخربی علیه ما عمل می‌کند که تحقق اهداف آگاهانه‌ی ما را تضعیف می‌کند و نبوغ خلاق ما را خفه می‌کند. شر جمعی که در بدنه‌ی سیاسی جهان در حال وقوع است، این فرآیند عمیق‌تر خودویرانگری ناخودآگاه را که در درون هر یک از ما در حال وقوع است، منعکس می‌کند و آشکار می‌سازد. این یک ایده ی کهن‌الگویی است که در هر سنت حکمت معنوی به طرق بی‌شماری بیان شده است، مبنی بر اینکه قدرت‌های نور و تاریکی به طرز مرموزی به هم متصل هستند و نیروهای تاریکی به صورت انگلی از انرژی و پشتیبانی نور تغذیه می‌کنند و به آن نیاز دارند تا وجود ظاهری خود را حفظ و تداوم بخشند تا واقعی به نظر برسند. به این معنی که قدرت‌های تاریکی هیچ وجود عینی مستقلی به خودی خود و جدا از ارتباطشان با نور ندارند. وقتی به معنای ضمنی عمیق‌تر آن ترجمه شود، نشان می‌دهد که نور به دلایلی از انرژی خلاقانه ی خود برای محدود کردن تابش بی‌نهایت خود استفاده کرده است، گویی نور خود را طلسم کرده است. ما به عنوان بالقوه هم فرستادگان نور و/یا عوامل تاریکی، به نوعی نقش کلیدی و مشارکتی در این فرآیند ایفا می‌کنیم. اگر این را به عنوان بازتابی از یک اتفاق پویا در درون هر یک از ما ببینیم، بیان می‌کند که چگونه چیزی بسیار قدرتمند -یعنی خودمان به عنوان یک پلنوم درخشان با درخشندگی بی‌کران و حساس که تار و پود وجود ماست- می‌تواند تحت طلسم یک ظاهر خیالی و ناموجود قرار گیرد که از هیچ جا جز خلاقیت عظیم ذهن خودمان ناشی نمی‌شود، به طوری که نور درون ما را به این باور می‌رساند که این شبح تاریکی خیالی و وهم‌آلود، قدرتمندتر از نوری است که ما هستیم. این نیروهای تاریکِ شبح‌مانند، هیچ وجود یا خلاقیت ذاتی از خود ندارند، اما می‌توانند به قدرت خلاق ما متصل شوند و آن را تقلید کنند، به طوری که بتوانند از خلاقیت انکار شده و تحقق نیافته ی ما علیه ما استفاده کنند. این قدرت‌های تاریک‌تر فقط می‌توانند با فریب دادن ما به این باور که بر ما قدرت دارند، وجودی قانع‌کننده و ظاهری به خود بگیرند. با این حال، این نیروهای تاریک‌تر فقط تا حدی بر ما قدرت دارند که ما ماهیت وهم‌آلود آنها را نمی‌بینیم، بلکه ناخواسته با قرار دادن آنها در یک واقعیت عینیِ بی‌حق، قدرت خود را به آنها واگذار می‌کنیم و آنها را قدرتمندتر از آنچه که شایسته است، جلوه می‌دهیم. یکی از چیزهایی که ما بی‌شک در آن نابغه‌ایم، فریب دادن خودمان است. ما در فریب دادن خودمان، منحرف خودمان از ذهنیت درست و سپس افتادن در دام حیله ی خودمان، استادان بی‌نظیری هستیم. این به نبوغ نهفته‌ی بی‌کران، وسیع و تحقق نیافته‌ی ما برای شکل‌دهی خلاقانه به تجربیات خودمان -چه در اطرافمان (در جهان) و چه در درون سرمان- اشاره دارد. با این حال، اگر بدون آگاهی از آن استفاده کنیم، تمایل زیادی داریم -گویی خودمان را هیپنوتیزم می‌کنیم- که در دام توهمات خودساخته‌ی خودمان گرفتار شویم که یکی از ویژگی‌های اصلی ناخودآگاهی است. کل این فرآیند به طور بالقوه برای ما آشکار می‌کند که همین انرژی خلاقانه‌ای که با آن خود را افسون می‌کنیم، اگر آگاهانه استفاده شود و به گونه‌ای هدایت شود که بر خود نور بتاباند، می‌تواند به بیدار شدن ما از کابوس خودساخته‌ی ما کمک کند تا به عوامل مشارکتی آگاه در تکامل خود تبدیل شویم. گویی ما ناآگاهانه عصای جادویی‌ای را در اختیار داریم که بی‌نهایت قدرتمند است، اما نه تنها نمی‌دانیم چگونه از آن برای منفعت خود و جهان به طور کلی استفاده کنیم، بلکه اکثر ما حتی گمان نمی‌کنیم که چنین قدرت خلاق بزرگی داریم. بسیاری از ما ناخودآگاه از نبوغ خلاق خود برای ورود به درون خود استفاده می‌کنیم تا فکر کنیم که با خلاقیت خود در ارتباط نیستیم - که بلافاصله با تجربه‌ای که برای خود خلق می‌کنیم تأیید می‌شود - که از قضا، خود بیان مستقیم و بی‌واسطه‌ای از عظمت قدرت خلاق ماست. از آنجایی که نمی‌دانیم از قدرت خلاقی برخورداریم که حتی رویای آن را هم در سر می‌پرورانیم، قدرت خلق کردن ما را از زیر آگاهی خود تسخیر می‌کند و این امر بدترین کابوس‌های ما -چه در خواب و چه در بیداری- را دامن می‌زند. به نقل از روانشناس بزرگ ویلیام جیمز، وضعیت ما "بسیار شبیه مردی است که از کل ارگانیسم بدنی خود، باید عادت کند که فقط انگشت کوچک خود را به کار گیرد و حرکت دهد. (...) همه ی ما مخازنی از زندگی داریم که می‌توانیم از آنها استفاده کنیم، مخازنی که حتی خوابشان را هم نمی‌بینیم." برای تقویت استعاره ی جیمز، بیایید جرات کنیم که رویاپردازی کنیم. بیایید کاملاً در بقیه ی ارگانیسم چند بعدی خود - چه مادی و چه غیرمادی - تجسم یابیم و از مخازن سرشار و دست نخورده ی الهام خلاق که به طور بالقوه ما را تا لبه پر می‌کند و از همه طرف ما را احاطه کرده است، استفاده کنیم. این سوال پیش می‌آید: چرا این کار را نکنیم؟ چه چیزی ما را متوقف می‌کند؟ و پاسخ: اصلاً هیچ چیز.»:

The Light Has Cast a Spell Upon Itself: PAUL LEVI: https://www.awakeninthedream.com

به نظرم میرسد چیزی شبیه این را به طور اتفاقی در یک انیمیشن امریکایی که مرد عنکبوتی قهرمانش بود دیده باشم. پدر جک (دوست نزدیک مرد عنکبوتی)، بر اثر انجام آزمایش هایی روی خودش، تبدیل به یک گابلین شرور شده بود. او را دستگیر و در مرکزی که مرد عنکبوتی برایش کار میکرد زندانی کرده بودند. اما یک ماده ی سیاه لزج شیطانی به مرکز حمله کرد و تمام کارکنان ازجمله رئیس قرارگاه را بدل به دیوهای شرور نمود و فقط مرد عنکبوتی از آن در امان ماند. این موضوع باعث آزاد شدن گابلین شد و مرد عنکبوتی به کمک یک زندانی که گابلین قصد جانش را داشت به جنگ گابلین رفت. گابلین شرور بیشترین ماده ی سیاه را به خود جذب کرد که این خود باعث نجات بخشی از کارکنان شد. اما درنهایت مرد عنکبوتی و همکار زندانیش با زحمت زیاد، ماده را از وجود او جدا کردند و با این اتفاق، روح گابلینی هم از قربانی جدا شد و پدر جک به شکل اولش برگشت. ماده ی سیاه که شکل روح یک گابلین را به خود گرفته بود، به جایی که از آن آمده بود یعنی فضا انداخته شد. به نظر میرسد این ماده ی تاریک که انسان ها را تبدیل به موجودات شیطانی میکند، همان جن یا شیطان باشد که مانند میکروب به انسان ها سرایت میکند و فضایی بودنش هم در ارتباط با موضوع آمدن اجنه از آسمان و هم در ارتباط با نظریه ی فضایی بودن میکروب های بیماریزا است. نکته این است که کسی که از قبل روحش آلودگی پیدا کرده باشد بیشتر مایل به جذب آلودگی است. این، حالتی دوپهلو در خود دارد. اگر فرد بتواند ماده ی تاریک را از تن خود جدا کند، آلودگی های قبلی روحش هم از او جدا میشود ولی اگر نتواند، از قبل هم شرورتر میشود. این، الان وضعیتی است که کشورها و اقوام و مذاهب با آن روبرویند. آلودگی های قبلی مذاهب سنتی، آلودگی های بیشتر و خطرناک تر تمدن مدرن را به خود جذب کرده اند و تمام آرزوی ما برای بازگشتن به فواید نوستالژیک زندگی سنتی، فقط با کنده شدن آلودگی های قبلی سنت به همراه آلودگی های مدرن محقق خواهد شد. این را کسانی هم که مدرنیته را به این شکل به ما داده اند هم میدانند و از رویش مرد عنکبوتی هم میسازند. علتش هم این است که میدانند نجات کشورها و مردمان از ماده ی تاریک شیطانی داده شده همانقدر صعب است که آدم شدن یک گابلین شرور. اما برای اطمینان از نیامدن یک مرد عنکبوتی ناجی که گذشته ی گابلین مزبور را میداند، باید گذشته به طور کامل پاک شود و شرط امکان اجرای این نقشه این است که انسان خوب قصه از سر علاقه به مدرنیته با کمال میل گابلین شود. مثل ضد قهرمان قصه ی مرد عنکبوتی، این انسان نمیداند که با گابلین شدن، تحت تسلط روح گابلین قرار خواهد گرفت و قطعا اوایل مقاومت خواهد کرد و رنج خواهد کشید که این به مثابه شوک روانی بعد از یک هرج و مرج سیاسی منجر به سقوط سنت و همراه آن انسانیت است.

در آلمان ما دقیقا این ارتباط سقوط سنت و انحطاط روانی جمعی را میبینیم. چرچیل، برای بمباران شهرهای سابق هانزایی در شمال (هامبورگ، برمن، برمرهافن، کیل و غیره) از عنوان عملیات گومورا استفاده کرد که نام از گومورا یا عموره شهر قوم لوط دارد. این قوم به سبب انحطاط اخلاقی با آتش آسمانی یهوه مجازات شدند درست مثل آلمانی ها. عملاً هیچ شهر هانزایی از جنگ جهانی دوم جان سالم به در نبرد. مراکز شهری با قدمت چند صد ساله، قلب فرهنگ آلمان، در طوفان آتش 1943-1945 کاملاً از بین رفتند. اهمیت این مطلب مسلما در این آموزه ی تاریخ نهفته است که پس از جنگ سی ساله، فرهنگ اصیل آلمانی عمدتاً در شمال زنده مانده بود. همانطورکه نابودی عموره به بهانه ی گناهان قوم انجام گرفت، بریتانیا هم برای نابود کردن سنت های آلمانی اینقدر سریع و ناگهانی، هیچ بهانه ای بهتر از گناه نازی شدن آلمان نمیتوانست پیدا کند. یادمان باشد که نازیسم به بهانه ی احیای سنت و عرفان در مبارزه با روشنگری شیطانی رهاورد انقلاب فرانسه رشد پیدا کرد. در حالی که ایدئولوژی فاشیسم تا حدودی ریشه در اهداف والا داشت –همانطورکه در کتاب «شورش علیه دنیای مدرن: سیاست، دین و نظم اجتماعی در کالی یوگا» نوشته ی جولیوس اوولا مطرح میشود- این جنبش خود نیرویی از کالی یوگا بود، زیرا به قول اوولا همه ی جنبش‌های اجتماعی در عصری که ما در آن هستیم، صرف نظر از نیات اولیه، سرانجام به انحطاط گرایش دارند. این گونه بود که آلمان، سنت خود را در قالب مدرن ناسیونالیسم احیا کرد و چون از یک دریچه ی انقلابی قدرتمند شد ناچارا از انقلابی ترین جریان پیدا شده از روشنگری یعنی مارکسیسم که بزرگترین شیطانی بود که ادعای مبارزه با آن را داشت تاثیر پذیرفت؛ تاثیری اینقدر آشکار که باعث شد خود لغت "نازی" از اختصار نام اصلی خود "ناسیونال سوسیالیسم" پدید بیاید. مارکسیسم که با ادعای سوسیالیسم علمی بودن، سوسیالیسم های قبل از خود را تخیلی نامید، جز احتیاجات مادی و نبردهای طبقاتی، هیچ جایی برای هر گونه ارزش های انسانی و معنوی در تاثیر بر تاریخ قائل نبود. ولی هر گونه جذب ایده های سنتگرایانه به آن در جهان، نتیجه ی نوعی پیشزمینه ی سنتی سوسیالیسم است. ایگور شافارویچ در کتابش "پدیده ی سوسیالیستی" چگونگی وجود سوسیالیسم در طول تاریخ باستان و معاصر را بررسی کرده است. این تنها کتابی است که این سوال را مطرح می‌کند که چگونه کل تاریخ ما به سوسیالیسم مرتبط است. دلیل حمله به سرمایه‌داران و افراد محافظه‌کار امروزه این است که آنها نمایانگر آزادی و فردیت واقعی هستند، به این معنی که آنها می‌توانند در گروه‌های کوچک خانوادگی بدون وابستگی به دولت مرکزی زندگی کنند. افرادی که از این نوع آزادی برخوردار نیستند، تمایل دارند با دولت جمع‌گرا و مجتمع رسانه‌ای که وعده ی پایان دادن به زندگی فلاکت‌بار فردی آنها را می‌دهد، همذات‌پنداری کنند و با کل در چیزی ادغام شوند که دیگر اجازه ی ابراز وجود فردی را نمی‌دهد. از نظر تاریخی، همانطور که شافارویچ می‌نویسد، عناصر «سوسیالیسم» ایدئولوژیک نبودند. و از همه مهمتر، به صورت متمرکز مدیریت نمی‌شد، بلکه از آداب و رسوم محلی و تصمیمات افراد آزاد زاده می‌شد. وقتی صحبت از عناصر سوسیالیستی در گروه‌های مسیحی بدعت‌گذار (کاتارها و غیره) می‌شود، آشکار می‌شود که هر کاری که آنها انجام می‌دادند، از مفاهیم مذهبی و معنوی سرچشمه می‌گرفت، که کاملاً در مارکسیسم وجود ندارد. بدون این مفاهیم، ​​هیچ پیوند وحدت‌بخشی وجود ندارد. اگرچه نمی‌توان انکار کرد که آن گروه‌های اولیه نگرش جمع‌گرایانه‌ای نسبت به آنها داشتند، اما به نظر می‌رسد که این تلاشی واقعی برای بازآفرینی شیوه ی زندگی اولیه بود که به اندازه ی قرون وسطی بر جنبه‌های مادی تمرکز نداشت. مهمتر از آن، ریشه در جهانی داشت که اساساً غیرمتمرکز بود و از گروه‌های کوچک محلی تشکیل شده بود، که درجه ی بالایی از آزادی را برای انتخاب از بین شیوه‌های مختلف زندگی فراهم می‌کرد. بنیان معنوی نیز بر خلاف مارکسیسم، بر عدم خشونت رادیکال بنا شده بود. هنگامی که بیشتر جهان قرون وسطی تجارت و بازار آزاد را پذیرفت و شروع به لذت‌گرایی بیشتر و بیشتر کرد، گروه‌های بدعت‌گذار متوجه شدند که باید از دانش معنوی به ارث برده ی خود در برابر قدرت رو به رشد مذهب نهادینه شده محافظت کنند. کتاب شافارویچ که در سال 1980 توسط انتشارات هارپر و رو در ایالات متحده منتشر شد ، نمونه‌های متعددی از سوسیالیسم را از دوران باستان، از طریق بدعت‌های مختلف قرون وسطایی، تا متفکران مدرن و دولت‌های سوسیالیستی مختلف، مورد تجزیه و تحلیل قرار داد. او با استناد به این نمونه‌ها ادعا کرد که تمام اصول اساسی ایدئولوژی سوسیالیستی از تمایل به سرکوب فردیت ناشی میشود. پدیده ی سوسیالیستی از سه بخش اصلی تشکیل شده است:
سوسیالیسم هزاره گرایی ایده‌های سوسیالیستی را در میان یونانیان باستان، به ویژه افلاطون، و در گروه‌های بدعت‌گذار متعدد قرون وسطایی مانند کاتارها، برادران روح آزاد، تابوریت ها ، آناباپتیست ها و گروه‌های مذهبی مختلف در جنگ داخلی انگلیس، و نویسندگان مدرن مانند توماس مور، کامپانلا و بسیاری از نویسندگان عصر روشنگری در فرانسه ی قرن هجدهم شناسایی می‌کند.

سوسیالیسم دولتی: سوسیالیسم اینکاها ، دولت یسوعیون در پاراگوئه ، بین النهرین ، مصر، و چین را توصیف می‌کند.

تحلیل: سه مضمونِ پایدارِ لغو برده‌داری را در سوسیالیسم شناسایی می‌کند - لغو مالکیت خصوصی، لغو خانواده و لغو دین (عمدتاً، اما نه منحصراً مسیحیت).

شافارویچ استدلال کرد که سوسیالیسم باستان (مانند بین‌النهرین و مصر) ایدئولوژیک نبود، زیرا سوسیالیسم به عنوان یک ایدئولوژی، واکنشی به ظهور فردگرایی در "عصر محوری" (دوره ای که گفته میشود کنفسیوس و بودیسم و یهودیت و فلسفه ی یونانی در آن پدید آمدند) بود . او دیدگاه‌های توماس مور (در اتوپیا) و کامپانلا (درشهر خورشید ) را با آنچه در مورد امپراطوری اینکا می‌دانیم مقایسه کرد و نتیجه گرفت که شباهت‌های چشمگیری وجود دارد. او ادعا کرد که ما از طریق رابطه‌مان با خدا به شخص تبدیل می‌شویم و استدلال کرد که سوسیالیسم اساساً پوچ گرایانه است و ناخودآگاه توسط غریزه ی مرگ اندیشی برانگیخته می‌شود. او نتیجه گرفت که ما حق انتخاب داریم که یا مرگ را دنبال کنیم یا زندگی. این گزاره نشان میدهد که چطور ممکن است نیهیلیسم نهفته در سنت گرایی، به مادیگرایی محض مارکسیسم میل کند و تا حد نابودی خود پیش برود. اما این که در سوی مقابل چه تله ای برای میل به این انحراف گذاشته میشود هم شرط است. در زمان ظهور مارکسیسم، انقلاب صنعتی بسیاری از کارگران را به بردگی کشانده بود، اما نوشته های مارکس به سادگی ادعا میکنند که کل تاریخ بشر مانند انقلاب صنعتی بوده است. مارکسیسم ادعا میکند که سرمایه‌داری همیشه به کمونیسم منجر می‌شود. بنابراین اگر مارکسیسم با ایده‌های خود صادق بود، باید از سرمایه‌داری خالص حمایت می‌کرد. چون طبق منطق نوشته های مارکس، این جنبش باعث می‌شد کمونیسم سریع‌تر ظاهر شود. پس سوال این است که چرا مارکسیسم مقابل سرمایه داری قرار میگیرد؟ آیا این یک تناقض نیست و آیا مارکسیسم میل به شکست نداشته است؟ گویی مارکسیسم مامور بود انواع سنت های باقی مانده در جهان عقب مانده ی آن دوران را به خود جذب و همه را با خود نابود کند. این هم که شعله ی مارکسیسم از یکی از همین ممالک عقب مانده یعنی روسیه برکشید نیز با ادعاهای خود تاریخ رسمی درباره ی حضور مارکس در انگلستان، رمزگذاری شده است. کارل مارکس پس از ورود به انگلستان، به همکاری با دیوید اورکهارت، مأمور تاج و تخت بریتانیا، پرداخت و آنها درگیر تحریک علیه روسیه شدند که منافع جهانی بریتانیا را تهدید می‌کرد. مأموران بریتانیایی در قفقاز، مقاومت چرکس‌ها و دیگر مردم قفقاز را در برابر سلطه ی روس‌ها سازماندهی کردند و همین مأموران بریتانیایی بودند که «مارکسیسم» را به این منطقه آوردند. در نهایت، استالین قفقازی (گرجی) با همکاری شبکه‌ای از مأموران بریتانیایی و همسفران خود که در ابتدا توسط دیوید اورکهارت و جانشینانش ایجاد شده بود، به قدرت رسید. این مأموران آثار مارکس و انگلس را در اختیار داشتند و به عنوان کمونیست ظاهر شدند. احتمالا این نقطه ی طلوع همان اتحاد جماهیر شوروی است که آلمان با او دشمن ولی همزمان در حال شبیه شدن به آن بود.:

Vatican, Fascism, Hanseatic League, Germania Magna: FELIX NOILLE: DREAMTIME: 25 AUG2020

علیرغم ماهیت دین ستیز مارکسیسم، شعارهای اقتصادی آن از آن رو برای جوامع سنتی به قدر کافی خطرناک محسوب نمیشود که آنها یک جمله ی جهانگیر درباره ی دین را بد فهمیده اند و آن این که دین برای بهبود وضع مردم جامعه آمده است. این جمله وقتی معنیش به درستی روشن میشود که مردم از رفاه مادی برخوردار باشند و بفهمند که مادیات دوستی محض، خوشبختی نمی آورد و باید معنویت را وارد زندگی کرد. اما در جوامع سنتی مملو از فقر، تنها چیزی که بهروزی تلقی میشود پیشرفت مادی است چون زخم های مردم از فقرشان است و ازآنرو تصور میکنند که آدم ثروتمند، حتما آدم بی دردی است. در مثنوی مولانا آمده است:

آن که او بی درد باشد رهزن است

زانکه بی دردی اناالحق گفتن است.

«اناالحق» یعنی «من خدا هستم» ادعایی است که فرعون به عنوان نماد استبداد حکومتی و اشرافسالاری اقتصادی سر میداد. بیت میگوید که فقط خدا بی درد است و اویی که ادعای خدایی میکند هم خود را بی درد نشان میدهد. رمز پذیرش ادعای او در این است که مردم معمولی نتوانند به جایگاه او برسند و درنتیجه هیچ وقت نفهمند که پولداری معادل بی دردی و بنابراین معادل خدایی نیست. این زیاد از وضعیت اگوستوس به عنوان نماد انسان های خود-خداخوانده فاصله ندارد که تا جای ممکن از تولید انسان های خودخداخوانده ی دیگر جلوگیری میکرد تا رقیب نداشته باشد. ماتریالیسم امروز نتیجه ی چرکی شدن زخم های کهنه ی خداپرستی دیرین است. موضوع این نیست که خداپرستی دیگر وجود ندارد بلکه موضوع این است که «پول پرستی» نام جدید خداپرستی است.

شیطان با ماسک استیسی: حدیث ربانی خانم های هات و عشاق ناکامشان

تالیف: پویا جفاکش

چه چیز است آن که عکس او حلاوت داد صورت را؟

چو آن پنهان شود گویی که دیوی زاد صورت را

چو بر صورت زند یک دم، ز عشق آید جهان بر هم

چو پنهان شد، درآید غم، نبینی شاد، صورت را.

در این دو بیت مطلع غزل شماره ی 63 دیوان شمس تبریزی، درباره ی ماهیت یک "چیز" سوال میشود که باعث میشود «صورت» یعنی ظاهر یک جسم، باعث برانگیختن عشق شود و زمانی که آن چیز نامرئی –که جلوتر میفهمیم چیز یعنی شیء هم نیست- از همان جسم رخت میبندد، فرد از همان صورتی که عاشقش شده بود، چنان منزجر میشود که احساس میکند آن، آفریده ی یک دیو یا شیطان است. تا آخر شعر هم درباره ی ماهیت این نیروی خارق العاده پاسخ صریحی داده نمیشود و همینقدر گفته میشود که نه «جان» است و نه «عقل»، اما آدرسش تقریبا به ماوراء الطبیعه حواله داده میشود چون گفته میشود گاهی بسیار نزدیک و گاهی بسیار دور، گاهی آشکار و گاهی پنهان است و میشود گفت خود خدا یا بخشی از او است.:

زهی لطف و زهی نوری! زهی حاضر، زهی دوری!

چنین پیدا و مستوری کند منقاد، صورت را.

جهانی را کَشان کرده، بدن هاشان چو جان کرده

برای امتحان کرده ز عشق، استاد، صورت را.

در این بیت اخیر، بیان میشود که این نیروی نامرئی، به بدن ها جان بخشیده تا از سر «امتحان»، با عشق، یک شیء را تا حد مرشد و حتی خدایی بالا ببرد. مسلما هدف این امتحان، عاشق است و قرار است همه ی مردم امتحان شوند. به همین دلیل هم در همه چیز ظرفیت ایجاد عشق ایجاد شده تا انواع و اقسام آدم ها با سلایق و ذات های گوناگون، هر یک به صورتی دچار آیند و روند بالا را طی کنند بدین ترتیب که آن نیروی نامرئی در صورتی بیفتد و موقتا فرد را به عشق خود دچار کند تا وقتی که از آن صورت میپرد، عاشق را دچار عذابی شیطانی نماید. هدف از این کار، انتقال مقصد عشق از جسدی فانی به عالم ماورائی است، امری چنان غیر قابل تصور که فقط فرار از درد کاهنده ی عشق میتواند انسان ها را وادار به آن کند. تمام صورت های گیتی میتوانند هدف چنین عشقی باشند. پول و اتومبیل و خانه و فرزندان و حتی اخیرا سگ و گربه، همه از این قسمند. ولی در اثر گستره ی تسلط ادبیات –به طور مستقیم و غیر مستقیم- وقتی کلمه ی عشق یا love مطرح میشود، در فرهنگ همچنان مردسالار حاکم بر جهان که همیشه مردها را اهداف اصلی فرهنگسازی در نظر میگیرد، این، «زن» و آن هم حتما زن به عنوان یک ملعبه ی جنسی است که باید هدف «عشق» واقع شود. بسیار پیش آمده که مردی به خاطر پول و اتومبیل، به زنی که دوستش داشته است خیانت کرده است. با این حال، عشق به پول و اتومبیل فقط در حالت شوخی به زبان می آید و در حالت جدی، زن هدف عشق مرد تلقی میشود هرچند گاهی آن شوخی ها از این جدی ها جدی تر باشند. دلیل این موضوع، مسلما مرتبط با تسلط کابالا بر جهان امروز است. چون قرار است مرد خودخواه که سلفش آدم، میوه ای را خورد تا مثل خدا شود، از آرزوی خدایی کردن سرشکسته شود و این باید در تقلید از خلقت خدا از طریق عشق تکرار شود. میدانیم که پیوند بین دو انسان میتواند مخلوقاتی روحانی تولید کند و در این حالت هم مضمون تقلید از خلقت خدا را خواهد داشت اما کابالا که یهوه را متکثر در مخلوقات جسمانی زمین میشناسد، پس فقط خلقت موجود زنده به مانند آنچه یهوه در تورات انجام داد را به رسمیت میشناسد که این برای مرد، فقط در صورت پیوند جنسی با یک زن است. ترجیحا این پیوند باید در چارچوب زناشویی و ایجاد خانواده نباشد چون زناشویی به معنی پذیرش قید و بند است و کسی که میخواهد با خدا رقابت کند، باید مثل خدا قید و بندی نداشته باشد و همین یک ایده، برای تولید لشکر عظیم قهرمانان حرامزاده ی عرصه ی محصولات صنایع ادبیات و فیلم کافی است. اما این ها همه بهانه هایی برای سهل کردن شکست روانی فوق نیز هستند چون همانطورکه در سال های اخیر، پژوهش های علمی مدرن نشان داده اند، زن، آن مرد اخته ای که فروید توصیف میکرد نیست و تفاوت های روحی-روانی بسیاری با مرد دارد که باعث میشود تا ایجاد انس و الفت دائم بین این دو سخت شود، بسیار سخت تر از آن مناظر غیرواقعی مشوق "عشق" در ادبیات و فیلم ها و سریال ها. مردان قدیم که با گزاره هایی مثل «زن غیر منطقی است»، «زن نصف مرد است»، «خواب زن چپکی است» و ... بزرگ شده بودند، چون انتظار خاصی از زن نداشتند، موقع ازدواج، پیه همه ی اختلافات پیش رو را به تن میمالیدند و شکایت چندانی هم از اوضاع نداشتند. اما آن مرد فریب خورده ی امروزی که در اثر تلقینات رسانه ها از زن مورد علاقه اش انتظار یک الهه را دارد –همان صورت جسمانی که خدا در او تجلی کرده است- وقتی در عشق جویی خود شکست میخورد، احساس میکند خدا او را رها کرده است و دچار بحران های روانی شدیدی میشود که نفرت از زن –همان الهه ی سابق- یکی از تبعات اجتناب ناپذیر آن خواهد بود. این اتفاقی است که دقیقا در جنبش مدرن اینسل INCEL ها یا مجردان اجباری شاهد آن هستیم:

«در بسیاری از خشونت هایی که به دست به اصطلاح یک «گرگ تنها» صورت گرفته، میشنویم که خشونتگر احساس میکرد نادیده گرفته شده و خشونت خود را راهی برای انتقام از کسانی میدانست که نادیده اش گرفته بودند و همزمان برای کسب توجهی که آرزومندش بوده. برخی مهاجمان به امید برجاگذاشتن نشان خود، ویدئوهایی در یوتیوب یا مانیفیست هایی منتشر میکنند. مهاجمان در موارد متعددی از رسانه های اجتماعی استفاده میکنند تا به عموم مردم اطلاع دهند که نادیده گرفته شدن مداوم را تحمل نمیکنند و قصد دارند جان قربانیان بی گناه و حتی خود را بگیرند، بهایی که عاقبت حاضرند برای کسب توجهی که مدت درازی آرزومندش بوده اند پرداخت کنند. روانکاو فرانسوی، فتحی بن سلامه، در تحلیل خود از تروریسم از رسانه های فرانسوی خواست تصویر تروریست ها را بعد از ارتکاب به حمله منتشر نکنند، چون این بازشناسی و شهرت ممکن است بقیه را به ارتکاب جنایات مشابه به قصد جلب توجه ترغیب کند. اینترنت نوع خاصی از بازشناسی برای افرادی فراهم میکند که مدعیند به دلایل سیاسی یا شخصی نادیده گرفته میشوند. نمونه ای از رفتار افراطی به خاطر احساس نادیده انگاشته شدن، رفتار مردانی است که خود را اینسل مینامند و مدعیند زنان خواستنی نادیده شان میگیرند و درنتیجه قادر به برقراری رابطه ی جنسی نیستند. آنها عزب های ناخواسته-اینسل-اند چون تجرد را انتخاب نکرده اند بلکه مجبور به آن شده اند، چون جامعه ای که آرمان های خاصی از موفقیت و جذابیت را قدر مینهد، به آنها توجهی نمیکند. اینسل ها مردانی را که به خاطر ظاهر و دستاوردهای خوب، روابط موفقی با زنان دارند، "چَد" و زنانی را که صاحب زیبایی و سایر ویژگی های مطلوبند "استیسی" مینامند. آن زنانی که ظاهر خیلی زنانه ندارند و بنابراین از نظر اینسل ها کمتر جذابند، "بکی" نامیده میشوند. اینسل ها معتقدند که خصیصه های زیستی خاصی باعث جذابیت مردان برای زنان میشود: "چانه و فک، برجسته ترین بخش های چهره در اندازه گیری الگوی استخوانی، وسواس خاص بسیاری از اجتماعات اینسل ها است، چون اعضا معتقدند زنان به طور زیستی به مردانی با چانه و فک برجسته کشش دارند، درحالیکه مردانی با چانه ی ضعیف و فک پایین عقب رفته محکوم به زیستن در تنهاییند." (به نقل از کریستینا کاوتروکچی) چد آرمانی، مردی قدرتمند در تمام وجوه است و اینسل ها با آمیزه ای از تحسین و انزجار درباره اش مینویسند. او مذکر آلفا، عضلانی، خوش قیافه و موفق است. زنان خواستنی، به اصطلاح استیسی ها، بی هیچ مقاومتی مجذوب مردانی از این دست میشوند و حتی نگاهی هم به اینسل ها نمی اندازند که "مردان بتا" محسوب میشوند. این دادوقال ها که مردان آلفا ظاهرا مانع از این میشوند که اینسل ها رابطه ی جنسی داشته باشند، به شدت یادآور افسانه ی زیگموند فروید از قبیله ای بدوی است که پسرانش گله مندند که هیچ دسترسی ای به زنان ندارند، چون شمایل پدرانه ی نخستین قدرتمندی، تمام زنان را از آن خود میکند. در داستان فروید، بعد از این که مردان، پدر نخستین را میکشند به شادی نمیرسند، بلکه به تسخیر احساس گناه درمی آیند. خشونت اینسل ها اغلب معطوف به زنان است، اما به نظر میرسد خبری از احساس گناه ناشی از خشونت عملی یا خیالی نسبت به زنان نیست. گروه های آنلاینی که اینسل ها در آن خشم خود را نسبت به ناتوانی در داشتن رابطه ی جنسی بیان میکنند، پر است از توصیفات بسیار زننده ای از این که مردانی که از طرف زنان نادیده گرفته شده اند، چطور آنها را تنبیه میکنند. دامنه ی تصورات اینسل ها از نحوه ی واداشتن زنان به توجه به آنها، از فانتزی تجاوز گروهی تا توصیه به چگونگی تعقیب زنان در اماکن عمومی بدون توبیخ یا دستگیر شدن است. هیجان تعقیب یک زن در پیوند با این واقعیت است که بلاخره زنان مجبور میشوند به مردی توجه کنند که دارد تعقیبشان میکند. فانتزی های بی رحمانه ی شیوه ی جلب توجه زنان خواستنی که در اجتماعات آنلاین اینسل ها بازگو میشود، بازنمای میل به تحقیر و ترساندن زنانی است که در دنیای واقعی واکنش مطلوبی به ابراز تمایل آنها نشان نمیدهند. فانتزی تعقیب یک زن یا تجاوز گروهی به او، بیانگر میل منحرفی به بازشناسی و یادآور تجاوزهای واقعی است که طی جنگ بوسنی در دهه ی 1990 رخ داد. سربازان صربی که به زنان بوسنیایی تجاوز میکردند، اغلب اصرار داشتند پدر یا شوهر آن زن نیز حاضر باشد تا آنها هم به خاطر بی کفایتی و ناتوانی خود در ممانعت از حمله به عزیزانشان تحقیر شوند. اکثر اینسل ها لذت خود را از چنین فانتزی هایی محدود به فضاهای آنلاین نگه میدارند، اما در سال های اخیر چند تن از آنها در فضای عمومی دست به اعمال افراطی و خشونت مرگبار زده اند. مشهورترین مورد، الیوت راجر است که در سال 2014 در نزدیکی محوطه ی دانشگاه سانتا باربارا شش نفر را کشت و چهارده نفر را زخمی کرد. او حین کشتار خود، فیلمی با عنوان "تلافی جویی الیوت راجر" در کانال یوتیوب خود بارگذاری کرد و مانیفیستی ایمیل کرد که در آن، میل خود را به پذیرفته شدن و به رسمیت شناخته شدن بیان کرد. راجر با این که از خانواده ی ممتازی بود، ادعا میکرد در سراسر زندگی خود احساس طرد شدگی داشته، چون زنان ارزش او را نمیفهمیدند و او همیشه حس میکرد به اندازه ی کافی باحال نیست. او در نتیجه ی نادیده گرفته شدن توسط آنها تصمیم گرفت "جنگی علیه زنان" به راه بیندازد. ایده اش هدف گرفتن جذاب ترین زنان دانشگاه یعنی اعضای انجمن خواهری صاحب نامی بود که از نظر راجر نماینده ی هر آن چیزی در زنان بودند که او از آن نفرت داشت و آرزومندش بود. آنها "هرزه های لوس، بی رحم، پلید"، بلوند و زیبایی بودند که او میخواست تنبیهشان کند و با این کار نشان دهد که برتر و یک مذکر آلفای راستین است. راجر کمی مانده به دستگیریش به دست پلیس، خودکشی کرد. پس از مرگ راجر، بسیاری از اینسل ها او را در مقام قهرمان ستودند و برخی با اعمال خشونت آمیز خود پا جای پای او گذاشتند. الک میناسیان در بهار 2018 یک ون اجاره ای را به پیاده رو متراکم شهر تورنتو کوباند، ده نفر را کشت و چهارده نفر را زخمی کرد. میناسیان با ادای احترام آنلاین به الیوت راجر، حمله ی خود را اعلام کرد و نوشت: "حالا دیگر طغیان اینسل آغاز شده است. ما تمام چدها و استیسی ها را سرنگون خواهیم کرد. درود همگان به الیوت راجر، بزرگمنش برتر!". در پاییز 2018، اینسل خودخوانده ی دیگری به نام اسکات پی. بایرلی در سالن یوگایی در تالاهاسی دو نفر را به ضرب گلوله کشت و پنج نفر را زخمی کرد. همدلان جنبش اینسل گفته اند که اگر زنانی بودند که میخواستند با این مردان رابطه ی جنسی برقرار کنند، میشد از این خشونت ها اجتناب کرد. این آشکارا گفته ی مضحکی است و واژه ی اینسل –عزب ناخواسته- به خودی خود، نامگذاری غلطی است زیرا فعال ترین اعضای این اجتماعات آنلاین ظاهرا فعالانه به دنبال زنانی نیستند که بتوانند با آنها روابطی داشته باشند. بلکه لذت خاصی میبرند از این که موانع هرچه بیشتری برای تماس با جنس مخالف پیدا کنند و همزمان داد و قال کنند که انصاف نیست زنان نادیده شان میگیرند. اینسل ها آرمان غیرواقع بینانه ای از نوع زنی که دوست دارند با او رابطه برقرار کنند در سر دارند. آنها نمیخواهند با هر زنی رابطه داشته باشند، بلکه فقط کسانی را میخواهند که قبلا رابطه ی جنسی نداشته اند؛ چون آنها نمیتوانند این فکر را تحمل کنند که شاید شرکای جنسی بالقوه شان آنها را با کسی دیگر مقایسه کنند یا هیچ گزینه ی دیگری جز بودن با آنها داشته باشند. هرچند اینسل ها گله دارند که استیسی ها فقط به مردان آلفا توجه میکنند، همزمان به آنها شهوت و نفرت میورزند، چون این زنان طبق کلیشه سازی اینسل ها در آن واحد، جذاب، لوس، موفق و بی بند و بارند. توهین به آنها به خاطر بی بند و باری ظاهرا بی پایانشان، از در دسترس نبودنشان هم قوت میگیرد. این اتهام بی بند و باری و دسترس ناپذیری باعث میشود اینسل ها یک فانتزی از زنی بسازند که هم باکره است و هم در دسترس آنها، اما نه در دسترس هیچ کس دیگر، زنی که تنها به مردی تعلق خواهد داشت و هرگز متعلق به دیگری نبوده. آرمانی پدرسالارانه که از جهل و نفرت زاییده میشود و زنان را مایملکی میبیند که هیچ آزادی و اراده ای از خود ندارند و بازنمای خطرات احساس نادیده انگاشته شدن و نادیده گرفتن واقعیت وجودی دیگران است.» ("اشتیاق به جهل": رناتا سالکل: ترجمه ی نرگس حسن لی: نشر برج: 1402: ص120-117)

کاترین باسیلیس از دپارتمان سلامت رفتار دی سی در واشنگتون دی سی ایالات متحده، اعتقاد به تاثیر قدرتمند نظریه ی تکامل داروین بر اینسل ها دارد. اینسل ها معتقدند که نظریه ی تکامل به نفع طبقات ثروتمند و قدرتمند سفیدپوست اروپایی نژاد کار میکند و زنان را به سادگی جذب این طبقه میکند، طبقه ای که اینسل ها مردانشان را «مردان از نظر ژنتیکی برتر» میخوانند. به نظر آنها زنان در این رویکرد هیچ اراده ای از خود ندارند و ازاینرو اینسل ها به خود اجازه میدهند در اشاره به زنان از کلمات تحقیرآمیزی مانند «آن» و «فموئید» -انگار که زن به اندازه ی یک روبات یا اندروئید، مکانیکی و بی فکر باشد- استفاده کنند. علیرغم این برتر بینی گروهی از مردان سفیدپوست اروپایی-امریکایی، اینسل ها به هیچ وجه محدود به سفیدپوستان اروپایی نیستند. شکهارد و همکارانش در 2021 تخمین زدند که حدود 54درصد اینسل ها را سفیدپوستان اروپایی نژاد تشکیل میدهند و پس از آنها امریکایی های سیاهپوست (10درصد)، خاورمیانه ای ها (7درصد)، اسپانیولی تبارها (7درصد)، هندی ها (5درصد)، و آسیایی های دیگر (5درصد)، قرار دارند و کسانی که خود را معرفی نکرده اند (13درصد) هم در میان هستند. همین مطالعه نشان داد که بیشتر اینسل ها از اروپا (47درصد) و پس از آن امریکای شمالی (30درصد)، آسیا (10درصد)، امریکای مرکزی (8درصد) و افریقا (2درصد) هستند ضمن این که ایلبه ها یعنی جامعه ی مردانی از کره ی جنوبی که در اینترنت، پیام های تحقیرآمیز و خشونت محور نسبت به زن ها ارسال میکنند هم تحت تاثیر اینسل ها هستند. در هر صورت، اینسل ها را باید زیرمجموعه ی راست افراطی خواند که یک جریان ریشه دار در سفیدپوستان اروپایی-امریکایی است و خشونتزاییش نیز به همین امر برمیگردد. جونز، دوکسسی و هرینگتون در سال 2020 در بررسی تروریسم در ایالات متحده بین سال های 1994 تا 2020، دریافتند که افراط گراهای چپگرا 22مورد مرگ، و ملی گراهای قومی 5 مورد مرگ را رقم زده اند، ولی راستگراهای افراطی شامل اینسل ها مسئول 335 مورد قتل بودند. هافمن و همکاران در 2020 بیان کردند که از زمان شورش الیوت راجر در 2014 پنجاه مورد یا بیشتر خشونت مرگبار به اینسل ها نسبت داده شده است. درواقع ابراز علاقه ی زیاد اینسل ها به تجاوز هم پیرو همین خشونت محوری و ستایش دوپهلوی ابراز قدرت از سوی طبقات بالا است. از بالا که نگاه میکنیم، مبینیم که اکثر مردانی که به خاطر تجاوز به زنان، دادگاهی و زندانی میشوند، مردانی از طبقات فقیر و بی سواد هستند که به طور معمول، نمیتوانند توجه زنان معروف به استیسی را جلب کنند ولی خود این افراد، در ابراز قدرت موقع تجاوز، ادای آدم هایی را که از مجازات شدن به خاطر چنین جرمی ابایی ندارند درمی آورند. دیوید باس در کتاب خود به نام «وقتی مردان بدرفتاری میکنند» شواهدی ارائه میدهد که نشان میدهد مردانی که از جایگاه اجتماعی، سلطه و موفقیت تولیدمثلی بیشتری برخوردارند، به نظر میرسد که زورگویی و پرخاشگری جنسی بیشتری را نشان میدهند. جوکس، سوکیا، مورل و دانکل در سال 2011 به نتایج تحقیقی در افریقای جنوبی اشاره میکنند که بر اساس آن، مردانی که بیست یا بیشتر شریک جنسی زن دارند، دو برابر بیشتر از کسانی که شرکای جنسی کمی داشته اند، احتمال ارتکاب تجاوز جنسی به زنان را در خود دارند. ادای «مردان برتر» را درآوردن ایمن ترین راه برای جذب جنس مخالف نیست. بسیاری از مردانی که ظاهر فیزیکی جالبی ندارند، موفق میشوند از طریق صفات نیک همچون مهربانی و سختکوشی، توجه زنان را به خود جلب کنند. اما اینسل ها هر زنی را نمیخواهند، بلکه دقیقا همان استیسی هایی را میخواهند که بر اساس تجربه ی خودشان، زنانی عاری از هر گونه انسانیت به نظر رسیده اند.:

“ANALYZING INCELS THROUGH THE LENS OF EVOLUTIONARY PSYCHOLOGY”: KATHRYN A. BASELICE: CULTURE AND EVOLUTION: V20, ISSUE1: 4 APRIL 2023

میتوان تفرعن استیسی ها نسبت به اینسل ها را انعکاسی از تفرعن خدا نسبت به بنده اش دید و استیسی ها را جلوه های موقتی خدا که عشق برمی انگیزند دانست. در این صورت، اینسل ها نیز عمومی ترین تصویر مدرن از مردانی را نمایندگی میکنند که در درآوردن ادای خدا شکست خورده اند و اندوه عظیمشان ناشی از غرور عظیمشان است. میتوان آن را با اصطلاح انگلیسی RENDING THE HEART به معنی پاره کردن یا تکه تکه کردن قلب یا دل مقایسه کرد که از کتاب یوئیل 13 : 2 برآمده است. تفسیر آن این است که وقتی یهود دچار پشیمانی یا اندوه شدید میشدند، از شدت سراسیمگی لباس های خود را پاره میکردند (همان گریبان دریدن یا گریبان چاک دادن در ادیات فارسی) و خدا به آنها اندرز میدهد که به جای لباس هایشان، دل هایشان را پاره کنند که کنایه از توبه و پشت پا زدن به بخشی از افکار درون است. کلمه ی REND در اصل عبری و به معنی پاره کردن و تکه تکه کردن است و معادل انگلیسیش RIP است. اما این کلمه با املای متفاوت REAP به معنی درو کردن محصول با داس به کار میرود و لغت REPENT به معنی توبه کردن هم از فعل اخیر می آید. از این مجموعه ی واژگانی نتیجه گیری میشود که به هم ریختن دل و فروریزش روانی فرد، همچون کشاورزی، پروسه ای طولانی است که در انتهای آن، تصفیه ی روح و توبه به مثابه درو محصول غم و اندوه اولیه قرار دارد. یعنی ما باید دچار غم و اندوه شدید بشویم تا از غرور و خودخواهی و رذیلت های ابتدایی که سبب شکست روانیمان شده اند دست برداریم.

این باعث میشود تا احساس کنم بین لغت عبری "رند" و کلمه ای فارسی با همان املا ارتباط مشخصی وجود دارد چون "رند" فارسی هم گروهی از افراد را نشان میدهد که خود را از بقیه ی مردم، جدا کرده و همانطورکه درس های ادبیات فارسی قدیم مدرسه ی ما نشان میدادند، اعمالشان را مردم درک نمیکردند. شعرای فارسی که به ما آموخته بودند همه شان عارف و خداشناسند، اینقدر کلمه ی "رند" را با افتخار درباره ی خود به کار میبردند که برای مدتی فکر میکردم این کلمه بار مثبت دارد بخصوص که ما در گیلکی عادت داریم برای آدم زیرک، عبارت "مرد رند" را گاهی حتی به معنای مثبت به کار میبریم. با این حال در سال 1382 معلم ادبیات پیش دانشگاهیمان با یادآوری درسی که از سر گذرانده بودیم یادآوری کرد که "رند" اصلا معنی خوبی نداشته است. درس مزبور، بخشی از تاریخ بیهقی بود که اعدام حسنک وزیر را شرح میداد. حسنک در سفر به مصر، خلعتی از سلطان اسماعیلی آنجا دریافت کرده و باعث شده بود که خلیفه ی عباسی شک کند که او در خفا شیعه است و به همین دلیل، دستور مجازات حسنک را به سلطان محمود غزنوی داده بود. اما سلطان محمود باور نکرده و خواسته ی خلیفه را محل ننهاده بود. اما وقتی سلطان مسعود به تخت نشست، هم به سبب تنفر قبلیش از حسنک و هم برای بهبود رابطه با خلیفه حسنک را اعدام کرد. صحنه ی مزبور، جایی بود که حسنک را به پای چوبه ی دار میبردند و مامورین خلیفه برای اطمینان از انجام اعدام، در صحنه حاضر شده بودند. متن میگفت «مشتی رند را سیم دادند» تا حسنک را «سنگ زنند.» و معلم ادبیاتمان به ما گفت اینجا رند به معنی آدم رذل و فرومایه و لمپن ها و افراد بی فرهنگ کوچه و بازار است که از مقامات پول گرفته اند تا به حسنک سنگ پرتاب کنند بلکه به نظر برسد مردم هم به اندازه ی خلیفه از حسنک متنفرند. بعدها فهمیدم که رند، به معنی آدم بی قید و ازاینرو به معنی کسی است که تابع قوانین جامعه نباشد. چنین کسی ممکن است از آدم های زمانه اش دقیق تر باشد و به همین خاطر، رند معنی آدم زیرک میدهد. ولی در قدیم که مردم به آداب و رسوم دینی جامعه اهمیت زیادی میدادند، این کلمه تقریبا به معنی لاابالی بوده است چنانکه در ادبیات فارسی هم لغت "رند" معمولا همراه مضامینی چون نظربازی (چشم چرانی) و میخوارگی به کار میرود. مثلا در در ابیات زیر:

عاشق روی جوانی خوش نوخاسته ام

وز خدا دولت این غم به خدا خواسته ام

عاشق و رند و نظربازم و میگویم فاش

تا بدانی که به چندین هنر آراسته ام

شرمم از خرقه ی آلوده ی خود می آید

که بر او وصل به صد شعبده آراسته ام.

(حافظ)

می خواره و سرگشته و رندیم و نظرباز

وان کس که چو ما نیست در این شهر کدام است؟

با محتسبم عیب مگویید که او نیز

پیوسته چو ما در طلب عیش مدام است

(حافظ)

ما رند و عاشقیم و نظرباز و می پرست

بر ما حرام جز می و معشوق هرچه هست

زاهد کشید بر صف خم های باده سنگ

یا رب مباد بر صف این پردلان شکست

(جامی)

ادب عشق بر آن رند نظرباز حلال

که تماشای گل از رخنه ی دیوار کند

راه هموار کند پرده ی خواب آبله را

رهنورد تو حذر از گل بی خار کند.

زنگ در سینه ی من، ریشه رسانده است به آب

سعی صیقل چه به این آینه ی تار کند؟

(جامی)

اما شاید یکی از گویاترین اشعار درباره ی نوعی یکدستی درباره ی این نوع رندی و بهانه ی رواجش در جامعه این شعر از حافظ باشد:

سال ها پیروی مذهب رندان کردم

تا به فتویّ خرد حرص به زندان کردم

من به سرمنزل عنقا نه به خود بردم راه

قطع این مرحله با مرغ سلیمان کردم

سایه ای بر دل ریشم فکن ای گنج روان

که من این خانه به سودای تو ویران کردم

توبه کردم که نبوسم لب ساقی و کنون

میگزم لب که چرا گوش به نادان کردم

در خلاف آمد عادت بطلب کام که من

کسب جمعیت از آن زلف پریشان کردم

نقش مستوری و مستی نه به دست من و تو است

آنچه سلطان ازل گفت بکن، آن کردم.

دارم از لطف ازل جنت فردوس طمع

گرچه دربانی میخانه فراوان کردم...

در این شعر، از «مذهب رندان» و نه حتی «مذاهب رندان» سخن میرود که عاقبتش «حرص به زندان کردن» در اثر رشد خرد است. حرص به زندان کردن دوپهلو است چون هم میتواند به معنی زندانی کردن حرص باشد و هم حرص پیدا کردن برای رفتن به زندان، که در هر دو حالت، زندان کنایه از پذیرش قید و بند است. در بیتی که یادآور منطق الطیر عطار است، میگوید که مقصد عنقا یعنی سیمرغ را به کمک هدهد که پرنده ی سلیمان است به دست آورده که منظور رسیدن به ماوراء الطبیعه از طریق مخلوقات مادی است. با این حال، شاعر از وضع فعلی خود راضی نیست و از این که با گوش کردن به «نادان» توبه کرده و دیگر با ساقی عشق بازی نمیکند پشیمان است؛ گویی که باید به طور مرتب رندی کند و دچار عذاب روحی شود تا همیشه حقانیت خدا جلو چشمش باشد. برای همین هم به مخاطبین پیشنهاد میدهد که مرتبا در «خلاف آمد عادت» یعنی برخلاف عادات جامعه رفتار کنند تا از این طریق به خدا برسند؛ اصلا هم احساس عذاب وجدان نکنند، چون هر کاری که میکنند، خدا به جای آنها میکند یا به ذهنشان می اندازد، چه مستوری (کنایه از اعمال دینی) باشد و چه مستی (کنایه از شکستن قوانین دینی). به همین دلیل هم حافظ میگوید با وجود این که از شدت رفت و آمد دائم به میخانه، نزدیک است با نگهبان میخانه اشتباه گرفته شود، ولی باز هم آرزوی بهشت دارد.

این جهانبینی کاملا متضاد با جهانبینی غالب در مثنوی مولوی است که در آن، یک لذتپرست مدعی پیروی خدا به کسی تشبیه میشود که فکر میکند عمر طولانی کلاغ، به سبب مردارخواری و زباله خواری است و ازاینرو سعی میکند با تغذیه از زباله های فرهنگی، به خودش خوشی لحظه ای دهد تا از مجموع این خوشی ها عمرش خوش و طولانی شود. این نوع خداپرستی، از زبان یکی از مریدان ابراهیم خلیل بیان میشود که به او میگوید:

عمر بیشم ده که تا پس تر روم

مهلم افزون که تا کمتر شوم

تا که لعنت را نشانه او بود

بد کسی باشد که لعنت جو بود

عمر خوش در قرب جان پروردن است

عمر زاغ از بهر سرگین خوردن است

عمر بیشم ده که تا گُه میخورم

دایم اینم ده که بس بدگوهرم.

قضاوت شعر درباره ی این آدم چنین است:

گرنه گُه خوارست آن گنده دهان

گویدی کز خوی زاغم وارهان

در دیوان شمس که به مانند مثنوی منسوب به مولانا است، افرادی که مطلقا لذتجو باشند، بلاجویانی اسیر طوفان معرفی میشوند:

چه استادان که من شهمات کردم

چه شاگردان که من استاد کردم

بسا شیران که غریدند بر ما

چو روبه عاجز و منقاد کردم

خمش کن آن که او از صلب عشق است

بسستش اینک من ارشاد کردم

ولیک آن را که طوفان بلا برد

فرو شد گرچه من فریاد کردم

مگر از قعر طوفانش برآرم

چنانکه نیست را ایجاد کردم.

بیت آخر، کاملا وامدار یک جهانبینی باستانی است که شرایط هرج و مرج را به طوفان تشبیه میکند و نظم جهانی را ایجادشده از بی نظمی طوفانی میداند. این اعتقاد در اسطوره ی خلقت بابلی به صورت تمثیل سرکوب تهامات الهه ی هاویه و طوفان که متمثل به اژدهای دریایی بود، توسط مردوخ و خلقت جهان مادی از جسد تهامات می آید. ازاینرو همانطورکه بیت میگوید، نجات دادن فرد از طوفان مادیات، در حکم به وجود آوردن هستی از نیستی است.

تهامات یک الهه و در حکم مادر خدایان است و بنابراین مادیات نیز موضوعاتی زنانه اند. بنابراین افسانه ی خلقت بابلی، تاکید بر سرکوب هوی و هوس مادی دارد همانطورکه در جریان های غالب تصوف و شریعت مشاهده میکنیم. مردوخ یک خدای اصالتا خورشیدی بوده و اژدهاکشی او را در اساطیر یونانی-رومی، آپولو خدای خورشید انجام داده است. همین سرکوب اژدها را در تورات، یک بار یهوه نسبت به لویاتان دریازی مرتکب شده و در آخرالزمان هم قرار است فرشته میکائیل نسبت به اژدهای بزرگ یعنی شیطان مرتکب شود. ظاهرا قبلا گزاره های صریحی وجود داشته مبنی بر این که اژدهاکشی آخرالزمانی انجام شده است. ملیسا کمپل معتقد بود که فرار مارها از ایرلند با ورود سنت پاتریک به آنجا در ابتدا نسخه ای محلی از شکست همه ی مارها و شیاطین در زمین بوده و سنت پاتریک، نسخه ای از میکائیل بوده که با مسیحی کردن بریتانیا آنجا را مرکز جریان جدید جهان تعیین نموده بوده است. همانطورکه میدانیم در مسیحیت، زن هم به اندازه ی مار و اژدها تجسم شیطان است و این قطعا با دنیاگریزی مسیحیت، نسبت تام و تمام دارد. اما جریان های دیگری هم بوده اند که از آشتی با جهان مادی میگفتند و صحبت از هارمونی کیهانی از طریق اتحاد روح و ماده میراندند. اینها با جهانبینی های کابالا درباره ی پیوند دائمی یهوه با جنبه ی مادینه اش شخینا در نسبت بودند. در هند که محل کشف اکثر متون تصوف فارسی است، همین رابطه به صورت رابطه ی خدایان نرینه با شاکتی ها یا مکمل های زنانه شان بازآفرینی میشود. یکی از مشهورترین تمثیل ها از چنین اتحادی، اتحاد کریشنا با دختران شیردوش در رقص دسته جمعی است. کریشنا تجسد انسانی ایزد ویشنو است و رادا معشوقه ی اصلی کریشنا نیز تجسم دورگا شاکتی ویشنو محسوب میشود. رقص، به خاطر ارتباط با موسیقی و رعایت نوعی نظم، انعکاسی از همان هارمونی کیهانی است که همه ی اتفاقات دنیا را پیرو نظم و خواست خدا میشناسد و تمام دنیای مادی را بدن ویشنو میشناسد همانطورکه کابالا تمام دنیا را بدن یهوه میشناسد. هندوستان کشوری تحت تسلط مسلمانان بوده و لغت عربی "رقص" در آن، گاها با لغت سانسکریت "راسا" به معنی ماهیت یا عصاره ی وجودی مرتبط دانسته میشده است. یعنی رقص به کنایه از نوع ارتباط گیری منظم با جهان، ماهیت وجودی انسان ها را آشکار میکند و در مقابل ریاکاری قرار میگیرد. بر اساس این تفکر، شریعت اسلام به سبب سرکوب کردن ابراز ماهیت از سوی مردم، انکار میشود و جنبه های مثبت اسلام و زبان عربی، به گذشته ی ماقبل اسلامی اعراب که به اندازه ی هندوئیسم بتپرستانه است، نسبت داده میشود. درنتیجه محمد پیامبر اسلام، به اندازه ی زرتشت، در زمره ی "آپاسامبرادایا" یا پیامبران دروغین قرار میگیرد و عنوان میشود که تحت تاثیر گوروکولاها یا مکاتب مذهبی منحرف، اعراب را از راه درست که همان مسیر مذهب هندو در این تلقی است، خارج نموده است. با این حال، تا امروز، در هند، صوفی های مسلمان ساتوی در هند باقی مانده اند که از آیات قرآن تفاسیری متفاوت با متشرعین دارند، احادیث، جهاد خونین، برده داری و قوانین موسوم به راجارشی و تاماسی در شریعت را رد میکنند و از سوی جریان متشرعین، بدعتگزار و مرتد شناخته میشوند. این گروه اتفاقا کریشنا و رادا را تایید میکنند و میتوانند دریچه ای باشند بر این دیدگاه که مذهب عشق صوفیان، با زندگینامه ی بدعت آمیز کریشنا –ازجمله نسبت به مذهب هندو- دارای مرزهای مشترکی است چنانکه پیوند عشقی بین مرد و زن، میتواند تکرار عشق رادا-کریشنا، و پیوند عشقی بین دو مرد، تکرار اخوت کریشنا و بالاراما باشد. عجیب آن که علیرغم زندگی لذتناک کریشنا به عنوان آواتار ویشنو، بودا که مظهر زهد خودخواسته و اختیاری است هم به اندازه ی کریشنا تجسدی از ویشنو تلقی میشود. بودا که دقیقا بعد از کریشنا آواتار ویشنو میشود، شبیه ترین مذهب آسیایی به مسیحیت را ایجاد میکند ولی ممکن است تاسیس آن بسیار متاخرتر از آنچه تصور میرود باشد و در زمره ی مذهبسازی های مشابه بریتانیا در اسلام به صورت خلق همزمان تشرع خشن و تصوف منکرات گستر عمل کند همانطورکه سبت سیاه و زهد مسیحی هر دو از یهوه نشئت میگیرند. به همین ترتیب، زهد افراطی بودایی رسمی، و رقص و فحشای کریشنایی در هندوئیسم هم یک دوگانه سازی افراطی از یک مکتب واحدند. در بیشتر نقاط هند و هیمالیا، هویت های کریشنا، بودا، راما و ویشنو چنان در هم فرو رفته بود که به نظر میرسید همگی نام های مختلف خدایی واحدند که در محل های گوناگون، تغییر داستان پیدا کرده است. بودیسم فقط در دوران استعمار بریتانیا به عنوان مذهبی مستقل از هندوئیسم و به وجود آمده توسط یک بودای مشخص به نام گئوتمه سیدهارتا معرفی شد. ورود او به آسیای شرقی فقط فرع بر این اختراع و در ثلث دوم قرن 19 ممکن شد. طبق افسانه ی رسمی، طی شورش تایپینگ، تمام منابع بودایی در چین در آتش سوزی نانجینگ نابود شدند و چینی ها نمیدانستند اصول دین بودا دقیقا چطوری است تا این که چاپخانه ی یانگ ونهویی در چین تاسیس شد و بیش از یک میلیون کتاب بودایی چاپ کرد که به کمک انگلیسی های عزیز و صرفا از سر خیرخواهی در اختیار یانگ ونهویی جستجوگر نهاده شده بودند. در همان زمان در ژاپن نیز جستجوی فشرده ی متون بودایی ای آغاز شد که «گم شده بودند»! در این راستا ناجوبونیوی ژاپنی برای تحصیل در رشته ی بودیسم به لندن رفت و به کمک رشته ی مقدس هندشناسی که به لطف فردریش ماکس مولر آلمانی در بریتانیا رشد کرده بود، نتایج خوبی دریافت کرد. نکته ی جالب دیگر این که به جز این "فردریش (ماکس) مولر" (1900-1823) یک "فردریش (دبلیو.کی) مولر" (1930-1863) هم داریم که این یکی هم آلمانی بود و به خاطر کار کردن روی متون تورفان چین و معرفی زبان های موسوم به سغدی و طخاری معروف شده است. متون تورفان هم شامل منابع بودایی و مانوی است که پیوند این دو مذهب را بسیار برجسته میکند و شاید این دو ماکس مولر، یک نفر بوده اند که در جریان دراز کردن قرن نوزدهم، به دو شخصیت تقسیم شده اند. به هر حال، متاخر بودن فردریش مولر اخیر، به سبب همراستا بودن فعالیت هایش با تحقیقات تاریخی سرهنگ لارنس آستین وادل، بسیار جالب به نظر میرسد. وادل که یکی از فاتحین انگلیسی تبت در 4-1913 بود، در سرکوب شورش بوکسورها در چین و فتح پکن طی آن، نقش بسیار پررنگی داشت و این، بار ایدئولوژیک کارهای او روی بودیسم تبتی را بسیار مهم میکند. وادل که در اثر کارهای باستانشناسیش به یکی از بزرگترین مجموعه داران آثار عتیقه تبدیل شد، مبتکر اصطلاح لامائیسم است و علت هم این بوده که او بودیسم تبتی را اصیل ترین نوع بودیسم معرفی نمود و همزمان آن را به سبب دچار بودن به خرافات تبتی ها که آنها را به لحاظ نژادی تحقیر میکرد نیاز به پالایش میشمرد. بودیسم تبتی به شدت تحت تاثیر آموزه های هندی و در مرز با هندوئیسم بود و برای بریتانیایی هایی که درصدد بودند تا تمام آموزه های هندوستان و شرق دور را به یک نژاد آریایی همریشه با بریتانیایی ها نسبت دهند، مرحله ی بینابینی خوبی را نشان میداد. جالب است که این وادل، تغییردهنده ی محل تولد بودا هم هست و هنوز هم جایی که او تعیین کرده، زادگاه بودا شمرده میشود. وادل در راستای توجه بسیارش به هند، جلب خاستگاه تمدن هندی در هاراپا شد و وقتی رد تمدن سومر را در هاراپا شناسایی کرد، جهت تحقیقات خود را متوجه سومر و خاورنزدیک نمود. وی بنیانگذاران سومر را آریایی های موبور شمرد و بر اساس تز سومر=آغاز تمدن، اساس تمدن را آریایی شمرد. در مورد مصر هم وی منس اولین فرعون را برابر با مانیش تسو پسر سارگون فاتح آکدی سومر شمرد و همو را برابر با مینوس شاه افسانه ی کرت در نظر گرفت. در مورد اروپا هم او به گسترش تمدن از سمت دریا و بوسیله ی فنیقی ها علاقه پیدا کرد. وادل مدعی شد که داستان مهاجرت تروایی ها به رهبری بروتوس به البیون و تاسیس لندن در آنجا توسط بروتوس بعد از کشتن غول های آنجا و تغییر نام جزایر به بریتانیا (به نام بروتوس)، انعکاس دهنده ی مهاجرت فنیقی های سوری و ختی ها و کیلیکیه ای های آسیای صغیر به جزایر بریتانیا در جریان فرار آنها از مقابل لشکرکشی های تیگلات پیلسر اول شاه آشور است. پرستون در سال 2009 یکی از مهمترین دلایل مطرود شدن آثار وادل را چسبیدن بیش از حد او به نظریه ی آریایی و بدنام شدن این نظریه در اثر اعمال نازی ها دانست. در این صورت، جالب است که نظر وادل را درباره ی خود آلمانی ها بدانیم. وادل معتقد بود که هر دو فرهنگ ژرمن و کلت، به همراه زبان های این دو، از فرهنگ و زبان فنیقی های ساکن در بریتانیا پدید آمده اند و ژرمن ها نه از آلمان به بریتانیا بلکه برعکس از بریتانیا به آلمان نقل مکان کرده اند. این انتقال به دنبال حمله ی شاه آبراکوس از بریتانیا به آلمان در سال 970 میلادی به وقوع پیوست. نظریه ی وادل دراینجا به اندازه ی نظریاتش درباره ی آسیا محصول تز شرقشناسی و برتری جویی غربی است و این نگاه، علیرغم دوگانه ی مشهور آلمانی در مقابل یهودی، آریایی ها را در جایگاه یهودی ها قرار میدهد و به همراه بقیه ی نظریات استعماری، در قالب یک داستانسازی از روی تورات بسته بندی میکند. در تورات، پدر یهودیان، یعقوب است که از خشم و انتقام برادر بزرگترش عیصو به کنعان گریخته، درآنجا در جریان کشتی گیری با خدا (یهوه)، خدا را مجبور کرده که او را به عنوان جانشین برحق خود در زمین شناسایی کند و ازاینرو ملقب به اسرائیل یعنی بنده ی خدا شده است. عیصو در ادوم یا اردن سکنی میگزیند که در شرق کنعان قرار دارد. ادوم محل پطرا پایتخت اعراب نبطی و شبکه ی تجاری وابسته به آنها بوده که از چین تا افریقا توسعه داشته است. ظاهرا تجارت پیشگی فنیقی ها در دنباله ی تجارت پیشگی نبطی ها شکل گرفته و برخاستن زبان فنیقی از زبان ریشه ی سامی که عربی است این را تایید میکند. همانطورکه میدانیم یهودیان نیز از میان فنیقی ها برخاستند و بنابراین برادر کوچک بودن یعقوب نسبت به عیصو اشاره ای به همریشه بودن، ولی همریشه ی جوان تر بودن یهودیان نسبت به اعراب است. بدین ترتیب، ادوم شرق مسن تر و اسرائیل، غرب جوان تر ولی برحق تر را نشان میدهد و همین رابطه به رابطه ی آسیا و اروپا فرافکنی میشود چنانکه اروپا حق دارد به شرق بگوید منشا او چیست. توجه داریم که ادوم را در منابع یهودی اشکنازی برابر روم میشناختند و برای بریتانیا شرق مزبور میتوانست برابر با اروپای قاره ای باشد که تابع روم مقدس بود. روم مقدس توسط ژرمان ها بنا شد ولی اهمیت خود را نسبت به یک روم جعلی قدیمی تر که قبل از او قرار داده شد از دست داد و این مسلما با بلعیده شدن اروپای قاره ای توسط فراماسون های وفادار به خاندان سلطنتی بریتانیا بی ارتباط نیست، روندی که بومی بودنش در اروپای قرون وسطی را با افسانه ی فرار تمپلارها از اروپای قاره ای به بریتانیا و منتج شدن فراماسونری از تمپلارها اثبات میکند. ویسکونت جیمز برایس در کتاب «امپراطوری مقدس روم» (1864) مینویسد: «مسافر امروزی، پس از چند روز اقامتش در رم، وقتی از فراز کلیسای سنت پیتر به کامپانیا نگاه کرده، در راهروهای سرد واتیکان قدم زده و زیر گنبد پرطنین پانتئون به تفکر پرداخته، وقتی بناهای تاریخی رم سلطنتی، جمهوری و پاپی را از نظر گذرانده، شروع به جستجوی یادگارهایی از 1200سال فاصله ی بین کنستانتین و پاپ ژولیوس دوم میکند، میپرسد: "رم قرون وسطی، رم آلبریک و هیلدبراند و رینزی کجا است؟ رمی که گورهای بسیاری از سپاهیان تویتونی را کند؛ زائران به کجا هجوم می آوردند؟ فرامینی که پادشاهان در برابر آنها تعظیم میکردند، از کجا آمده اند؟ یادگارهای درخشان ترین عصر معماری مسیحی، عصری که کلن و ریمز و وست مینستر را پرورش داد، عصری که کلیساهای جامع توسکانی و کاخ های موج زده ی ونیز را به ایتالیا بخشید، کجا است؟" برای این سوال، پاسخی وجود ندارد. رم، مادر هنرها، به ندرت ساختمانی برای بزرگداشت آن نگه داشته است.» شاید رم یا بهتر است بگوییم عملیات ژزوئیتی تاریخ سازی برای آن، ساختمان های دوره ای خاص را حذف کرده یا آنها را برای پنهان کردن واقعیاتی درباره ی دوره ی مزبور، به نفع یک دوره ی اساطیری تحریف کرده است. همزمان با تحریف مفهوم ژرمن، یک روم جدید ایتالیایی اختراع شده بود چون ژرمن های اصلی، با یهود نمیساختند و افسانه ی دعوای آلمانی و یهودی هم از این جا می آید. ریشه ی کینه در تلمود هویدا میشود که ادعا شده مربوط به 1700سال پیش است:

«ربی اسحاق همچنین گفت: منظور از آیه ی "ای پروردگار، هوس های شریران را عطا مکن و از ایشان مگیر تا خود را برتر شمارند؟ صلوات." (مزمور 140 داود) چیست؟ یعقوب در حضور خدای متعال، که متبارک باد او، گفت: "ای فرمانروای جهان. آرزوی دل شریران را به عیصو عطا مکن و از ایشان مگیر." این به جرمامیای دوم اشاره دارد، زیرا اگر [از ملک خود] بیرون شوند، جهان را نابود خواهند کرد. ربی حما بن حنینا گفت: سیصد سر تاجدار در جرمامیای ادوم و سیصد و شصت و پنج سردار در روم وجود دارد و هر روز یکی از آنها برای مقابله با دیگری بیرون میرود و یکی از آنها کشته میشود و آنها باید دوباره تمام زحمت تعیین پادشاه را متحمل شوند.» (مگیلا6)

در قرن 18 ویلنا گائون گفت که "جرمامیا" همان "ژرمانیا" است. درواقع دراینجا "م" دوم جرمامیا مانند "ان" علامت نسبت سازی است و میتوان جرمامیه را سرزمین جرمام یا ژرمان ها معنی کرد. در مورد سیصد سر تاجدار جرمامیا میتوان به این جملات WL SHIRER در «ظهور و سقوط رایش سوم» توجه کرد: در پایان قرون وسطی که بریتانیا و فرانسه به عنوان کشورهای متحد ظهور کرده بودند، آلمان همچنان یک وصله ی ناجور تشکیل شده از سیصد ایالت مجزا باقی مانده بود. همین فقدان توسعه ی ملی بود که تا حد زیادی مسیر تاریخ آلمان را از پایان قرون وسطی تا اواسط قرن نوزدهم تعیین کرد و آن را از سایر ملت های بزرگ اروپای غربی بسیار متفاوت ساخت.» علاوه بر این، آلمان یکی از ارتش های یاجوج و ماجوج در جنگ آخرالزمان ترسیم شده است. در کتاب حزقیال (6 : 38) از "گومر و تمام لشکرهایش" در آن میان یاد شده و تلمود (یوما10) میگوید گومر همان ژرمانیا است. طبیعتا همانطورکه آلمان از دید یهودی یک خطر دائمی است، از دید بریتانیای مخترع تاریخ جهان هم چنین است. سر پاتریک مور ستاره شناس بریتانیایی مورد علاقه ی بی بی سی، پیشگویی معروفی دارد: «آلمانی ها جنگ جهانی اول را آغاز کردند. آلمانی ها جنگ جهانی دوم را آغاز کردند. حرف من را به خاطر داشته باشید: آلمانی ها قرار است جنگ جهانی سوم را آغاز کنند.» درباره ی این پیشگویی، کمترین اظهار نظری که میتوان کرد این است که در خود تاریخ رسمی، جنگ جهانی اول توسط حکومت اطریش-مجارستان شروع شد ولی موقع معاهده بستن در پایان جنگ، آلمان از طرف دولت های پیروز مجبور شد مسئولیت آغاز جنگ را به گردن بگیرد. تا این حد وحشی نشان دادن آلمان، با گذشته ی آریایی او که باعث افتخار اروپایی است در تضاد است. تاکید روی گذشته ی تاتار آلمانی ها، مرتبط کردنشان با بلغارها و نامیده شدنشان در تبلیغات ضد آلمانی جنگ جهانی دوم به «هون» این مسئله را نشان میدهد. فراموش نمیکنیم که لغت "اشکناز" که امروزه بیشتر برای یهودیان اشکنازی به کار میرود و تلفظی از لغت ایشغوز یا اسکیت است، در ابتدا عنوانی بود که یهودیان برای آلمان به کار میبردند. در عین حال، بعضی جزئیات داستان لشکرکشی ناپلئون به روسیه و جانشین شدنش با تزار الکساندر اول رومانف، نشان میدهند که یک امپراطوری اسلاو مسیحی تحت رهبری آلمانی تبارها، جانشین یک سری حکومت ریشه دارتر تاتار در اوراسیا شده اند. پس شاید آنچه از آن تعبیر به تقسیم آلمان به 300 ایالت میشود، نتیجه ی وفاداری او به سیستم ملوک الطوایفی قدیمی تر تاتاری در آسیا و سراسر جهان باشد که امپراطوری های نوخاسته ای چون اسپانیا و فرانسه و بریتانیا علیه آن طغیان کرده بودند و ازاینرو آلمان در بقای خود در ملوک الطوایفی، هنوز حامل نوعی سنت بود که بقایش به نفع این امپراطوری ها نبود. حتی تا امروز هم ارتباط دادن ژرمن ها با هایپربوریایی های مرموز جادوگر دوجنسه ی افسانه ای بر اساس همان تز نژاد آریا، بقایایی از عجیب دانستن سنت هایی خاص را حمل میکند که مبدعان آن را تقریبا از خارج از انسانیت نشان میدهد و مسلما دراینجا منظور از انسان بودن، پذیرش انسان به معنای موجودی که مدرنیته ی اروپایی تعریف کرده است میباشد. اگر هنوز چنین سنت هایی اینقدر منفورند که غیر عادی نشان داده میشوند یا با یک مشت دروغ عجیب و غریب جانشین میشوند، پس تعجبی ندارد که در آن زمان عده ای احساس میکردند باید با زیر و رو کردن مداوم آلمان، از آن سنت زدایی کنند. آنچه بر آلمان رفت، از استیلای پروس تا بلوای نازیسم و بلاخره تقسیم آلمان بین دو امپراطوری خارجی بعد از سقوط نازیسم، همه به فرهنگ کشی های گسترده در آن کمک کردند. همین روند در خارج از آلمان نیز در جریان بود و شهرت بد آلمانی ها تنها بهانه ی موفق آن بود. مثلا در ایالات متحده تا قرن بیستم، زبان آلمانی رواج گسترده ای داشت و آثار فرهنگ و معماری آلمانی هم برجا بود اما شهرت بد آلمان در اثر اعمال نازیسم، باعث فاصله گرفتن خودخواسته ی اکثر امریکایی های ژرمن تبار از ریشه ی خود و جذب شدنشان در زبان انگلیسی و معیارهای امریکایی بودن گردید. درواقع در تمام این مدت، آلمان تحت کنترل کسانی بود که علیرغم تظاهر به ناسیونالیسم شدید آلمانی، بیش از منافع آلمانی ها منافع یک اشرافیت صهیونیست فراملیتی را تامین میکردند. آوره اسکای، آلمان را مثال خوبی و درواقع یک آزمایشگاه اولیه برای یک برنامه ی واحد گسترده تر در سراسر جهان میداند: افرادی ادعای دفاع یا تعلق نسبت به یک مذهب یا ملیت خاص را میکنند ولی با این ماسک دروغین، آن مذهب یا ملت را در جهت منافع الیگارشی های بخصوصی به کل تحریف و حتی تخریب میکنند.:

“THE FORGERY OPERATION OF THE JESUIT WATICAN”: FELIX NOILE: DREAM TIME: 16 SEP 2020

علیرغم ظاهر غلط انداز مضمون تحریف سنت، باید توجه داشت که اگرچه این امر به نفع اربابان جدید جهان بوده است، اما فواید بزرگی هم داشته و حداقل چنین فوایدی، ایجاد نظمی نسبتا پایدار در اعتقادات مردمی است که همانطورکه میتواند در نگه داشتن مردم در اعتقاداتی به نفع حکام مفید واقع شود، از هرج و مرج هم جلوگیری میکند، هرج و مرجی که در صورت تداوم میتوانست به اندازه ی حکام سنت شکن و حتی اساسی تر و خطرناک تر از آنها سنت های دوران قدیم را به کل نابود کند. علت، ضعف افراط در تمثیل ماوراء الطبیعه به اتفاقات جهان مادی در پاگانیسم کهن است که در ادبیات اسلامی، "تشبیه" نامیده میشود و در مقابل "تنزیه" به معنی افراط در انکار تمثیل معنوی در ادبیات و احادیث قرار میگیرد. درواقع بلای الهی دیدن زن ها در دوران مدرن، دنباله ی انواعی از "تشبیه" در دوران قدیمند که در نتیجه ی سرکوب، به مجرای جدیدی منتقل شده اند.

سرهنگ فورلانگ انگلیسی، از هندوستان دوران خود، گزارش صف کشیدن زنان بی فرزند در معابد خدایان هندو منجمله در پاتارا در لوکیا و جاگانات در هاردوار را میدهد و آن را با گزارش مشابهی از مستر پرنس درباره ی انگلیسی های مسیحی مقایسه میکند. در ادبیات پاگانی، چیزی درباره ی این نوع اعتقادات وجود دارد که در مسیحیت سانسور شده است. استرابون میگوید اشرافی ترین زنان مصر به مقبره های معشوقه های ژوپیتر-آمون خدای اعظم میرفتند. در مکزیک، زنان بی فرزند که به کلیساهای قدیسین میرفتند در آنجا مدتی برای دعای فرزنددار شدن اقامت میکردند و اگر خواب مواجهه با قدیسی را میدیدند آن را به فال نیک میگرفتند. فورلانگ، این را با روایت جوزفوس فلاویوس از این صحنه مقایسه میکند که دوکیوس موندوس زمانی که زن مورد علاقه اش پاولینا در معبد ایزیس عبادت میکرد، خود را به شکل آنوبیس خدای شغال سر درآورد و در معبد با پاولینا معاشقه کرد. ظاهرا زنان اگر فکر میکردند در اثر عبادت در معبد، حامله شده اند، فرزند خود را فرزند خدای معبد به حساب می آوردند. ازاینرو عده ی کسانی که خود را فرزند خدا و بنابراین خدای انسان شده تلقی میکردند میتوانست بسیار زیاد باشد و درباره ی هر کدام از آنها احتمال میرفت از طرف خدا مکتب جدیدی بیاورند. درواقع در این صحنه، زن به عنوان تجسم جهان مادی، نزول روح خدا بر ماده ی اولیه ی جهان و تجسم او در جان خلقت را تکرار میکند. بر همین اساس، نه فقط زن انسانی بلکه هر موجود زنده ای که در بستر مادر-زمین رشد میکند میتواند خدا شود. اثر این تفکرات بر مسیحیت بسیار بالا است. مثلا خوردن نان و شراب به جای گوشت و خون مسیح در عشای ربانی، جایگزین پرستش جانوران خوردنی توسط شکارچی است. ربطش به کیش دایانا الهه ی دوشیزه واضح است. چون دایانا اگرچه به عنوان الهه ی شکار، حامی تمام حیوانات بود، ولی بیشتر در قالب ظباء ها (غزال و فامیل های درشت ترش)، ماهیان و کبوتر پرستش میشد که جانوران معمول برای شکار شدن از سوی شکارچی انسانیند و توسط شکارچی و خانواده اش خوزده میشوند. درواقع جانوران به عنوان فرزندان الهه ی دوشیزه ی زمین، تکرارگر مسیح به عنوان پسر مریم دوشیزه اند و یادمان باشد زن بی فرزند در سترونی تفاوت زیادی با زن دوشیزه ندارد. از طرفی دایانا یا آرتمیس به عنوان الهه ی ماه، خواهر دوقلوی آپولو خدای خورشید و درواقع تجسم مادینه ی او بود چنانکه آپولو را فبوس و دایانا را فبه یعنی فبوس مادینه مینامیدند. پلینی مینویسد که آنتلوپ یا ظبا برای مسیحیان اولیه مقدس بود چون با شاخش یا نفسش مارها را از سوراخشان بیرون میکشید و میکشت که فرض اهمیت این کار، برابر بودن مار با شیطان یا جن است. واضح است که ظباها چنان کاری نمیکنند اما دلیل این که ممکن است کسانی این عمل را به ظبای شاخدار نر نسبت دهند به خاطر آن است که او به عنوان نسخه ی نرینه ی دایانای مجسد به ظبای ماده برابر با آپولو میشود و انتظار میرود اژدهاکشی آپولو را تکرار کند. نام دایانا قابل تجزیه به دیا آنا یعنی الهه آنا است که آنا یا آنه همان عنات یا آنات به معنی الهه در زبان آشوریان و کلدانیان است. الهه ی سامی هم به مانند دایانای رومی به ظباها و ماهیان و کبوتران تشبیه میشد همانطورکه دی سیریای لوسیان نشان میدهد. فرم ماهی گون او درکتو یا آتارگاتیس، به همان ترتیب خدایان نرینه ی ماهی گون چون اوآنس و داگون را تکرار میکرد که عصای اوآنس یادآور عصای موسی است ضمن این که ظاهر خودش در کلاه ماهی شکل اسقف های مسیحی بازآفرینی میشود. کبوتر که الان نماد روح القدس در مسیحیت است، گاهی با انسانی با بال های کبوتر جایگزین میشود که کوپید یا اروس در اساطیر رومی و فرشتگان در مسیحیت چنینند. کوپید فرزند مذکر ونوس یا آفرودیت یکی از تجسم های رومی الهه ی آشوری است و باز هم یکی از مخلوقات را به جای مسیح در جایگاه فرزند الهه ی زمین نمایندگی میکند. گاهی این فرزند نرینه ی پرنده گون به خاطر اعمال قدرتمندانه ای که باید به جای خدا انجام دهد با پرنده ای تنومند جانشین میشود. نسروق خدای آشوری با ظاهر مردی بالدار با سر کرکس چنین شخصیتی است. همین انتظار گهگاه از همتای مادینه ی خدا هم میرود و "ته مو" الهه ی کرکس مصری پدید می آید که نامش به معنی مادر کبیر است. نام ته مو در یونانی تبدیل به تمیس دختر اورانوس میشود و نام اورانوس میتواند از جنس "اورو" معنی بدهد که "آسپ" مقدس و شاه خدایان بوده است. قطعا تطبیق اسمی او با هورس خدای خورشید کار راحتی است و همانطورکه میدانیم هورس مجسم به مردی با سر عقاب یا شاهین بوده است که به راحتی میتواند نسخه ی نرینه ی "ته مو" تلقی شده باشد. ویشنو خدای هندو هم تجسم ماهی و هم تجسم عقاب دارد. نکته ی جالب این که اورو در مقام خدای خورشید، با اوریم در عبری به معنی نور یا روشنایی ارتباط معنایی دارد و اوریم و تومیم، نام های تصاویر حک شده بر روی حوشن لباس کاهن عبری ایام معبد اورشلیم است که میتوانستند راست را از ناراست تشخیص دهند. آیا اوریم و تومیم، همان اورو و ته مو و از طریق آنها آپولو و آرتمیس نیستند و جنبه های مذکر و مونث سابق خدا را در ایامی نشان نمیدهند که هنوز پاگانیسم محض از توحید محض منفک نشده بودند؟:

“RIVERS OF LIFE”: J.G.R. FORLONG: V1: QUARITCH PRESS: LONDON: 1883: P243-6

امروزه با پیروزی قاطع توحید، عصر تولید و تجدید خدایان و مذهب گستری ناهمگن متوقف شده، ولی هنوز زنانی هستند که خود را در جایگاه الهه ی قمری، بازنمایی میکنند و مردانی که فکر میکنند اگر با این زنان عشق ورزی کنند، همتای آنان شده و به جایگاه خدای پهلوان خورشیدی قدم گذاشته اند. البته برخلاف گذشته الهه شدن دیگر با مادر شدن رقم نمیخورد، چون الان تولید مثل نه تقلید خلقت الهی، که یک نوع انبوه سازی ماشینی برای افزایش برده های بی مقدار حکومت ها است. در عوض، بنا بر سلیقه ی خدایان انسان نمای کنونی یعنی اشراف پول پرست، زن در مقام یک ملعبه ی تزئینی برای مردانی خداگون از این قشر، در چشم عوام، حکم الهه ای از نوع استیسی را خواهد یافت. دیگر نیازی به حامله شدن چنین زنی با خدای آسمان نخواهد بود؛ کافی است برق الهی موقتا بر استیسی حادث شود تا او الهه به نظر برسد؛ اما قانون دیوان شمس به جای خود باقی است: به محض این که برق الهی بپرد، این زن در چشم عاشق سابقش همچون یک شیطان جلوه گر خواهد شد. همترازی عاشق با معشوق هم هنوز به جای خود هست: اگر استیسی یک الهه باشد، عاشقش هم یک خدا خواهد بود و اگر استیسی یک عفریته باشد، عاشقش هم یک عفریت خواهد بود و این همن پیش زمینه ی ناخودآگاه ذهنی است که روان عشاق شکست خورده ی استیسی ها را آزار میدهد.

مطلب مرتبط:

تاریخ جهان: دروغی استوار بر مذهب و جادوگری و چپاولگری

معشوقه ی دروغین: مذاهب امروزی، مادی گرایی و عشق

امپراطوری بریتانیا یا امپراطوری اسرائیل؟: آلفاها و امگاهای تاریخ مدرن

جنگ های راستین حال به انتقام گذشته ای دروغین

تالیف: پویا جفاکش

PIGSیک اصطلاح توهین آمیز است که در بین راستگراهای افراطی ایالات متحده برای نامیدن ممالک اروپای جنوبی استفاده میشود و از کنار هم قرار گرفتن حروف اول نام های چهار کشور مشهور این منطقه به ترتیب پرتغال، ایتالیا، گریس (یونان) و اسپانیا در کنار هم و به گونه ای ساخته شده که معنی «خوک ها» بدهد. ازآنجاکه از این چهار کشور، یونان دارای اکثریت پیرو مذهب ارتدکس و بقیه دارای اکثریت پیرو مذهب کاتولیکند، نظرگاه پشت این تحقیر، دارای یک پیشزمینه ی به شدت پروتستان امریکایی است که متوجه افراد این ممالک است، ولی هرچقدر پس زمینه ی سیاسی ترویج این کلمه به مردم آن ممالک نگاه منفی دارد، با سواحل آفتابی و زیبای آنها اینطور برخورد نکرده و تا جایی هم که توانسته است از طریق صنعت سینما تبلیغ این سواحل را کرده است. بیشتر مردم نمیدانند یا ترجیح میدهند فراموش کنند که این سواحل ویتامین د بخش و اخیرا شهوانی، بوی خون میدهند. تمام صنعت و تجارتی که از این سواحل برخاست، نتیجه ی جنگ جهانی دوم بود که وقتی تمام شد، زمین های اطراف دریاها در این کشورها نه در دست مردم بومی بلکه در اختیار اقلیتی قدرتمند و پرنفوذ قرار گرفته بود. این اتفاق باید می افتاد چون خود بومیان مذهبی «عقب مانده» ی آن زمان این سرزمین ها حاضر نبودند زمین هایشان را با تصاویر امروزی این سرزمین –زنان برهنه، و هتاکی ها و دعواهای مشروب خورهای سیاه مست- آلوده کنند و نگاه از بالا به پایین بعضی توریست های بسیار ثروتمند خارجی را تحمل کنند که بعضیشان نه برای اهمیت به یک منطقه ی خاص بلکه فقط برای امتحان انواع منحصر به فردی از مواد مخدر که مافیای ایتالیا مخصوص سواحل آن منطقه منتشر کرده، به سواحلشان آمده اند. از خوشبختی صاحبان نظم نوین امریکایی و حامیان بریتانیاییشان، در آغاز جنگ جهانی دوم، اروپای جنوبی پر از فاشیسم بود: یونان به تصرف نازی ها درآمده بود و در ایتالیا و اسپانیا فاشیست ها حکومت میکردند، پس بهانه ی کافی برای دخالت در این سرزمین ها به وجود آمده بود. ولی لطف بزرگ را هیتلر کرد که آتش جنگ جهانی دوم را شعله ور نمود. او با ایتالیای فاشیست متحد بود و در اسپانیا به ژنرال فرانکوی فاشیست کمک کرد تا جنگ داخلی اسپانیا را شعله ور کند، جنگی که در آن، بریتانیایی های زیادی –منجمله جورج اورول نویسنده- علیه انواع و اقسام اسپانیایی ها دست به اسلحه برده بودند. در آن زمان چندان به نظر نمیرسید که هیتلر و نازی ها در جهت منافع قدرت های جهانخوار مشهور کار کنند؛ آنها اموال رتچیلدها را در آلمان مصادره و یکی از رتچیلدها را دستگیر کرده بودند؛ ولی زمانی که رهبران نازی –منجمله آنطور که اخیرا مطرح شده است: هیتلر- آلمان نابود شده در جنگ را به سادگی به مقصد امریکای جنوبی ترک گفتند تا بقیه ی عمرشان را در آنجا به خوبی و خوشی زندگی کنند، قدرت رتچیلدها و دیگر نیروهای جهانخوار سابق، از همیشه بیشتر و جهان گستر تر شده بود. نازی ها شیطانی بودند، اما بعد از شکست آلمان، تمام طرح های شیطانیشان به همراه دانشمندان نازی به استخدام سیاست ایالات متحده درآمدند و از سال 1952 در قالب بندی ایالات متحده چنان آشکار شدند که برخی، از ظهور رایش چهارم (بعد از سه رایش یا روم های مقدس آلمانی که سومینشان امپراطوری هیتلر بود) سخن گفتند و یک نفر به نام دالاس گلدباگ توطئه باوری را به آنجا رساند که ادعا نمود که هیتلر یک پسر تئودور روزولت (رئیس جمهور اسبق امریکا) به نام کرمیت روزولت بوده که از امریکا در آلمان کاشته شد تا یک «بز عزازیل» آلمانی ایجاد کند که به جای سیاستمداران امریکایی پشت صحنه ی وقایع اروپا لعنت شود. با این حال و در کمال تعجب شاهدیم که امروزه بیشتر راستگراهای افراطی طرفدار هیتلر، همزمان هم آلمان دوست و هم روس دوست هستند بی توجه به این که در جنگ جهانی دوم، روس ها و آلمانی ها چقدر آشکار و در چه مقیاس فجیع و جنایتباری همدیگر را کشتند و این کشتارها فقط به نفع ایالات متحده تمام شد. اینجا صحنه ای مشاهده میشود که هنوز غرور ملی آلمان، از کسانی که از آن بر ضد خودش و به نفع بریتانیا و ایالات متحده استفاده کردند، استقلال نیافته است. چون امپراطوری روسیه هم بخشی از این غرور است ازآنروکه به سبب نفوذ رومانف ها (رومی ها) ی آلمانی در سرزمین های سابقا تاتاری روسیه به وجود آمده است. با این که امروزه آلمان مدرن و روسیه ی مدرن به پیوند سابق خود اعتراف نمیکنند، ولی تاریخ روسیه هنوز پیوندی بین عقاید بنیادین نازیسم روسی و کمونیسم شوروی را افشا میکند. با این که اسلاوها و تزارهای آلمانی حاکم بر آنها از سمت پروس در اروپای شرقی و نهایتا روسیه ی کنونی توسعه یافتند، ولی ناسیونالیسم اسلاو برای خود یک گذشته ی ماقبل رومانف اختراع کرده که در آن، "روس" نام اشرافیت اسکاندیناویایی و وایکینگ حاکم بر اسلاوها است. این، کاملا همراستا با نظریات نژادپرستانه ی نوردیک پایه ی نازیسم درباره ی برخاستن ژرمن ها از اسکاندیناوی است و بیش از این که بر شواهد باستانشناسی استوار باشد، ناشی از تاریخی شدن قصه بافی های عرفانی درباره ی نابودی یک بهشت گم شده در قطب شمال در اثر بروز یخبندان بود که باعث کوچ مردم به جنوب شد. این بهشت گم شده، هایپربوریا یا تول نام داشت و محل باغ هیسپریدها تلقی میشد، قلمروی افسانه ای که به همان اندازه ی قطب شمال و اسکاندیناوی در جزایر بریتانیا هم بومی سازی شده و از طریق افسانه های حملات مختلف وایکینگ های شمالی به بریتانیا این دو خطه را به هم مرتبط کرده و حتی راهی برای نفوذ مشترکشان به امریکا با کشف آنجا توسط اریک سرخ و لیف اریکسون تحت تاثیر برده های ایرلندی باز گذاشت. تعجب هم نباید کرد چون با این که زبان انگلیسی همخانواده با زبان های آلمانی غربی و هلندی است، ولی دارای مشابهت هایی چشمگیر با زبان های نورس است که نوعی ارتباط اسبق فرهنگی بین اسکاندیناوی و بریتانیا را نشان میدهد. باغ هیسپریدها محل سیب های طلایی مقدسی بود که توسط یک مار کنترل میشد ولی هرکول موفق شد به این سیب ها دست یابد. درواقع این باغ نسخه ی دیگری از بهشت عدن تورات، درخت سیبش همان درخت میوه ی ممنوعه، مارش همان شیطان، و نابودیش همان از دست رفتن بهشت برای آدم است. آدم به این خاطر از میوه خورد که در حکم خدا شود و هرکول هم انسانی است که همچون خدا پرستش میشود. جمع هرکول و آدم فانی و از دست رفتن یک بهشت میتواند در کومودوس امپراطور رومی جمع شود که خود را تجسد هرکول میخواند. کومودوس به سبب دیوانگی هایش سرانجام به دست افراد خودش به قتل رسید و این قتل با زنجیره ای از هرج و مرج در روم همراه بود که میتواند به اندازه ی هرج و مرج بعد از قتل نرون دیوانه، در ابتدا یکی از نسخه های نابودی همیشگی امپراطوری روم باستان بوده باشد. قتل کومودوس در سال 192 میلادی رخ داد و درست در همان سال، قتل دنگ ژو نخست وزیر مستبد و دیوانه حال چینی به دست پسرخوانده ی مورد اعتمادش لوبو و با توطئه ی وزرا، آتش جنگ داخلی وحشستناکی را در چین شعله ور کرد که به فروپاشی کشور و سقوط همیشگی سلسله ی هان انجامید. ظاهرا این دو فروپاشی، دو روایت از یک روایت واحد بوده اند. سال 192 به احتمال زیاد، در ابتدا سال 92 بوده که با اضافه شدن I به نشانه ی حرف اول IESUS یا عیسی، I92 خوانده و طبق معمول بعدا تبدیل به 192 شده و اگر این حرف مخفف را با یک حرف مخفف دیگر یعنی IJ که مخفف IAHU JESUS یا عیسای خدا است جانشین کنیم و مشتبه شدن معمول حرف J با عدد 7 را در نوشتارهای قدیم به یاد آوریم، این IJ92 میتواند تبدیل به 1792 یعنی سالی شود که آغاز گاهشماری جدید سکولارها بعد از انقلاب فرانسه شده بود. ناپلئون بعد از احیای پادشاهی، تقویم گرگوری را برگرداند یا شاید اختراع کرد و وانمود کرد برمیگرداند. ناپلئون ادعای احیای امپراطوری روم را داشت و شاید رومی که میخواست احیا کند سلطنت بوربون بود که در انقلاب فرانسه و تا اندازه ی زیادی تحت تاثیر فعالیت های فراماسون های جیره خوار بریتانیایی ها و فامیل های پروسیشان سرنگون شد. شاید ما با یک امپراطوری گسترده ی بوربون مواجه باشیم که هم فرانسه ی بوربون را در بر میگیرد و هم اسپانیای بوربون را تا دعوای بریتانیا-فرانسه را به دعوای اسپانیا-بریتانیا متصل کند. حتی پرتغال هم میتواند جزوی از این امپراطوری باشد. پرتوگال یعنی بندر گال، و گال میتواند همان گاول فرانسه باشد. این با تز سنتی درباره ی ایجاد امپراطوری روم ژرمنی توسط فرانک ها در گاول که به نامشان فرانسه خوانده شده، نسبت دارد و ممکن است رایش اولی که رایش دوم یا حکومت پروس به دروغ در آلمان بومی سازی کرد، درواقع همان روم ریشه دار در فرانسه بوده باشد. از طرف دیگر اگر 1792 دراصل همان سال 92 میلادی بوده باشد، انقلاب فرانسه با آغاز روم مسیحی حدود صد سال فاصله داشته که تقریبا معادل با فاصله ی زمانی بین ژولیوس سزار و نرون است. ژولیوس سزار مبتکر تقویمی است که پایه ی تقویم گرگوری مسیحیان شده و از طرفی به عنوان کهن الگوی امپراطوران روم باستان که تجسد زمینی ژوپیتر –رئیس خدایان روم و همتای یهوه خدای متجسد در عیسی- هستند، نسخه ی دیگری از عیسی مسیح تصور میشود. گاهشمار ژولیوس سزار از سال مرگش در 44 قبل از میلاد شروع میشود و اگر این 44 را با 622 سال آغاز گاهشمار هجری جمع کنیم، به سال 666 میرسیم که با برابر گیری محمد پیامبر اسلام با آنتی کریست یا دجال مکاشفه ی یوحنا مطابقت دارد. نرون هم دجال نامیده میشد البته بر اساس جمع ابجد حروف اسمش که 666 باشد. ازآنجاکه نرون هم یک نسخه ی بازتکرارشونده ی سزار ولی در جهت عکس اصالت مسیحی اولیه ی آن است، میتواند نام ژول سزار را به صورت "جل ال" در تاریخ اسلام بازتکرار و مبنای تقویم جلالی کرده باشد که آن هم قیامی علیه تقویم هجری قمری بود. این تقویم را به جلال الدین ملک شاه سلجوقی نسبت میدهند که دستور تهیه اش را به عمر خیام نیشابوری و ستاره شناسان تحت هدایت او در اصفهان داده بود ولی کار بر روی این تقویم، با مرگ نابهنگام ملک شاه متوقف شد. گاهی مرگ ملک شاه را به مسمومیت او توسط عمال سنتی خلیفه ی عباسی نسبت میدهند که از رشد قدرت ملک شاه نگران بودند. این میتواند با قتل سزار توسط نیروهای سنتی روم، خودکشی نرون بعد از سقوطش توسط نیروهای مشابه، و بلاخره قتل دنگ ژوی سنت شکن با توطئه ی وزرای وفادار به وضعیت سابق چین مطابقت داشته باشد. به طرز شگفتی کار ملک شاه نزدیک به 700سال زمین ماند تا در دوران ناصرالدین شاه در نیمه ی دوم قرن 19 و با تکمیل تقویم جلالی توسط منجم الدوله به پایان برسد. حکومت ناصرالدین شاه در تهران (ری سابق) به نوعی بازگشت حکومت سلجوقی بود که نخست در ری حکومت میکردند و بعد به اصفهان تغییر پایتخت دادند، تغییر پایتختی که با توجه به نوگرایی های ملک شاه، میتواند همراه با نوعی ارتداد بوده باشد. کمی قبل از ناصرالدین شاه، بلوای لوطیان به رهبری ملا محمد باقر شفتی یا ملا محمد باقر رشتی، باعث لشکرکشی محمد شاه قاجار (پدر ناصرالدین شاه) به اصفهان و تصرف آن شد و شاید این، روایتی دیگر از اولین تصرف اصفهان و ادعای تغییر محتویات فرقه ای آن به اصل خود ولی درواقع به هدف ایجاد فرهنگی نوین بوده باشد. در دوره ی صفویه که آغاز ایران شیعی هم هست، باز یک شاه عباس کبیر داریم که سرکوبی گسترده ی بددینان نقطوی مدعی بازگشت به ایران باستان را رقم میزند و پایتخت را هم از قزوین به اصفهان منتقل میکند که این دو گزارش نامرتبط احتمالا در ابتدا با هم تطابق داشته اند. منابع ادبیات و فلسفه ی ایران ماقبل شیعی که توسط نقطوی ها به هند منتقل شده اند در دوران ناصرالدین شاه در حال کشف شدن توسط انگلیسی ها و انتقال مجدد به ایران برای تربیت نوگرایان هستند. قزوین شاه عباس ممکن است درابتدا دربند کاسپین (کاسپین=قزوین) بوده باشد که با خوار یا گرمسار کنونی مطابقت دارد و در گذشته بخشی از اقلیم ری بوده است. خوار، محل سکونت قبیله ی افشار اصانلو بوده و از این جا میتوان فهمید چرا گفته میشود چرا آقا محمدخان بنیانگذار قاجاریه موقع متحد کردن ایران به پایتختی تهران ری، در حال احیای قلمرو حکومت افشارها بوده است؟! شاه عباس همچنین به کمک انگلیسی ها بندر هرمز را از تسلط پرتغالی ها خارج میکند و بعد از این اتفاق بندر هرمز افول میکند و بندر گمبرون (عباس) که شاه عباس به انگلیسی ها بخشیده است پیوسته رشد میکند. این باز با جانشینی قدرت انگلیسی به جای قدرت گاول یا فرانسوی نسبت دارد. با این توصیفات، تقویم هجری قمری جانشین تقویم هجری شمسی خیام شده با این ادعا که برگشته است و با این حال، بعدا تقویم هجری شمسی موفق شده در بخشی از قلمرو اسلامی که ایران تحت کنترل تهران باشد خود را احیا کند. به نظر میرسد این احیا یا اختراع در قرن 19 نسبت مشخصی با ظهور تقویم منتسب به انقلاب فرانسه در اواخر قرن 18 داشته باشد. میدانیم که بزرگترین دستاورد تیم خیام، حسابرسی کبیسه ها در یک تقویم 365 روزی است. سیستم استفاده شده دقیقا همان سیستم سیلوین مارشال است که در تقویم جمهوری در فرانسه موقتا جایگزین تقویم گرگوری میشود. سیلوین مارشال از علاقه مندان به علوم غریبه و نویسنده ی رمان سفرنامه ی فیثاغورس است و ازاینرو تاریخ رسمی به او اهتمام زیادی داده تا مطالب او و پیروانش را برای ایجاد نوعی تاریخ برای شرق زیر و رو کند. از طرفی تقویم جمهوری باید به اندازه ی انقلاب فرانسه اختراع مشتی لذتپرست بی خدای پوچ گرا به نظر برسد و طبیعتا مشابه های شرقیش هم از این استنباط ها بی نصیب نخواهند بود. به همین دلیل است که خیام مخترع تقویم جلالی هم در نیمه ی دوم قرن 19 صاحب یک سری اشعار پوچ گرایانه ی مبلغ مشروبات الکلی، بد و بی راه گو به خدا، و منکر جهان پس از مرگ میشود. این اشعار حتی برای خود ایرانی ها فقط در اثر ترجمه شدنشان به انگلیسی توسط ادوارد فیتزجرالد شناخته میشوند و به نظر میرسد نسخه های فارسی و انگلیسیشان همزمان با هم به وجود آمده باشند.:

“WHO AND WHEN INVENTED THE ANCIENT EGYPTIAN CALENDAR?”: A. VEREVKIN: CHRONOLOGIA: 15/3/2004

اگر بخواهیم سر و ته تاریخی این قصه را بزنیم، میرسیم به یک سقوط اخلاقی درنتیجه ی خوردن از میوه ی ممنوعه و خودخداپنداری آدم که به اندازه ی اسمش انسان عمومی است و نه فردی خاص، اما این که این قصه ظرفیت تاریخ شدن دارد به خاطر آن است که خدا شاه زمین تلقی میشود و کسی که بیشتر از همه خود را خدا بپندارد، همویی است که شاه است یا تمایل به شاهی دارد و هر تمثیلی از او ظرفیت تبدیل شدن به یک حاکم تاریخی را دارد. درواقع چنین شاهی در مقابل خدا میتواند در حد و اندازه ی یک نوکر معمولی در مقابل یک شاه ظاهر شود که خود را به اندازه ی یک شاه مهم میپندارد. در مثنوی مولانا تمثیل جالبی دراینباره هست که هر انسانی را میتواند در مقابل خدا به جای آن نوکر شاه نشان دهد. در این تمثیل، یک خدمتکار ساده به خاطر این که مواجبش نقصانی پیدا کرده است، نامه ای پر عتاب و شکایت به شاه مینویسد و نارضایتیش را بیان میکند:

قصه کوته کن برای آن غلام

که سوی شه برنوشتست او پیام

قصه ی پر جنگ و پر هستی و کین

میفرستد پیش شاه نازنین.

لغت "هستی" که دراینجا در کنار لغات "جنگ" و "کینه" مطرح شده است، به معنی هست بودن و ابراز وجود کردن و تقریبا برابر خواندن خود با مقام بالاتری که مخاطب نامه است میباشد. منظور این است که غلام، در این که مواجبش نقصان یافته کاملا خود را حق به جانب میپندارد و ذره ای اشتباه برای کارنامه ی خود قائل نیست به طوری که حتی در نامه نمیپرسد آیا اشکالی به وجود آمده یا اشتباهی مرتکب شده که این نقصان در حق او روا داشته شده است. او دراینجا نماد یک فرد عمومی انسانی است که به خاطر اشکال هایی که در زندگیش به وجود آمده است، خدا را یک طرفه ظالم و ناعادل میخواند و حتی ذره ای کارنامه ی زندگی خود را مرور نمیکند که ببیند اشکالی از جانب خودش بروز کرده است یا خیر. چنین انسانی پاسخی از خدا دریافت نمیکند و به مانند او غلام داستان بالا هم هیچ پاسخی از سوی شاه دریافت نمیکند. غلام فکر میکند شاید قاصد قبلی پیام را به شاه نداده و نادرست بوده است؛ بنابراین نامه ی دیگری به همان شکل مینویسد و تحویل قاصد دیگری میدهد و همینطور مدام قاصد عوض میکند. به همین ترتیب، فردی که در ارتباط با خدا راه اشتباه میرود مدام مکتب میانجی خود با خدا را عوض میکند و باز هیچ نتیجه ای نمیگیرد چون گمان نمیبرد که اشتباه از خودش است و در عوض وقتی شکست میخورد اشکال را به گردن فرد یا مکتب میانجی می اندازد؛ درست مثل غلام مولانا:

بر امیر و مطبخیّ و نامه بر

عیب بنهاده به جهل آن بی خبر

هیچ گرد خود نمیگردد که من

کژروی کردم چو اندر دین شمن

دراینجا کژروی غلام در عمل خود نسبت به شاه، با منحرف شدن شمن از مسیر اصیل دین مقایسه شده و روشن است که مولانا دارد غلام را نمادی از فرد ناراست در راه دین معرفی میکند. درست مثل نقصان در مواجب به سبب اشتباهات غلام، فرد انسانی نیز در توجه خدا نسبت به خود، دچار کمبود میشود تا متوجه شود که بخشی از اعمالی که مرتکب شده است نادرستند. بنابراین وقتی ما میخواهیم از خدا طلب توجه کنیم، باید کارنامه ی اعمال خود را مرور کنیم تا ببینیم آیا به عمد یا سهو دچار اشتباهاتی نشده ایم و این، فضای خلوتی برای اندیشیدن میخواهد درست مانند کسی که در حال نامه نوشتن است و بعد از نامه نوشتن مرتبا آن را بازبینی میکند.:

کالبد نامه است اندر وی نگر

هست لایق شاه را، آنگه ببر.

گوشه ای رو، نامه را بگشا بخوان

بین که حرفش هست در خورد شهان

گر نباشد درخور، آن را پاره کن

نامه ی دیگر نویس و چاره کن

لیک فتح نامه ی تن زپ مدان

ورنه هر کس سرّ دل دیدی عیان

نامه بگشادن چه دشوار است و صعب

کار مردانست نه طفلان کعب

جمله بر فهرست قانع گشته ایم

زانگ در حرص و هوی آغشته ایم

باشد آن فهرست دامی عامه را

تا چنان دانند متن نامه را

باز کن سرنامه را گردن متاب

زین سخن والله اعلم بالصواب

هست آن عنوان چو اقرار زبان

متن نامه ی سینه را کن امتحان

که موافق هست با اقرار تو

تا منافق وار نبود کار تو

چون جوال بس گرانی میبری،

زان نباید کم که در وی بنگری

که چه داری در جوال از تلخ و خوش

گر همی ارزد کشیدن را بکش

ورنه خالی کن جوالت را ز سنگ

باز خر خود را از این بیگار و ننگ

دراینجا مثنوی میگوید که مرور نامه به مثابه اکتشاف اسرار درون است که کار سختی است و مردان دلاور از پسش برمی آیند نه کسانی که همچون کودکان اسیر بازیچه هایند. ولی حل نکردن این مشکلات، خود سختی زیادی ایجاد میکند درست مانند کسی که بار سنگینی را میبرد و بخش زیادی از این بار، سنگ های اضافیند و او زحمت اضافی حمل آنها را تحمل نمیکند چون دوست ندارد سر کیسه را باز کند و اضافی را از نااضافی تصفیه کند. این مرور کارنامه نه فقط متوجه افراد بلکه متوجه جوامع نیز هست و علت این هم که مولانا از "فهرست" یاد میکند همین است. تاریخ کشورها و جوامع هم از فهرست های سلسله ها تشکیل شده که ما طوطی وار حفظ میکنیم و هیچ نتیجه ای از آنها نمیگیریم درحالیکه ممکن است این فهرست ها مانند آنچه در ابتدای مقاله مثال زده شد، برای پنهان کردن اسرار درون تنظیم شده باشند تا مانع نتیجه گیری ما و متوجه شدنمان به اشکالات کارنامه ی جوامعمان شوند. مولانا کاملا توجه دارد که این تاریخی شدن همه چیز، با پنهان کردن این واقعیت که شخصیت های مختلف اساطیر مذهبی، معرف جنبه های مختلف صفات هر فرد انسان در درون خود او هستند، باعث انحطاط دین و راه خدا میشود. بدذین ترتیب خلاصه کردن حکمت الهی در رنگ های خدا یعنی قصص پیامبران و قدیسینی خاص، باعث ضربه خوردن راه رسیدن به خدا در اثر ایجاد جهانبینی های محدود میشود. او در همان دفتر اول مثنوی، به تمثیل معمول نور برای خدا برمیگردد که بی رنگ است ولی به هفت رنگ مختلف تقسیم میشود و انکار رنگ های مختلف، درنهایت به انکار خود نور می انجامد:

گر تو را آید بدین نکته سوال

رنگ کی خالی بود از قیل و قال؟

این عجب کاین رنگ از بی رنگ خاست

رنگ با بی رنگ چون در جنگ خاست؟

چون که بی رنگی اسیر رنگ شد

موسی ای با موسی ای در جنگ شد

چون به بی رنگی رسی کآن داشتی

موسی و فرعون دارند آشتی

ابیات مشابهی در دفتر سوم مثنوی دیده میشوند:

ذکر موسی بهر روپوش است لیک

نور موسی نقد تو است ای مرد نیک

موسی و فرعون در هستی تو است

باید این دو خصم را در خویش جست

تا قیامت هست از موسی نتاج

نور، دیگر نیست، دیگر شد سراج

این سفال و این پلیته دیگر است

لیک نورش نیست دیگر، زان سر است

گر نظر در شیشه داری گم شوی

زانکه از شیشه است اعداد دوی

ور نظر بر نور داری، وارهی

از دوی واعداد جسم منتهی

از نظرگاه است ای مغز وجود

اختلاف مومن و گبر و یهود

این دوی کردن، یکی از مختصات یکتاپرستی پیشرفته در یهودیت سوار بر موسی و اخلاف ارتدکس اسلامی (شرعی) و مسیحی آن است که ردش میتواند تا برابرگیری یهوه با ژوپیتر یا زئوس که ژولیوس سزار یا مسیح پیشین تجسد او بود دنبال شود چون وقتی فقط یک نفر مثل امپراطور روم جانشین خدا روی زمین باشد به نفع او است که جز خدای او خدای دیگری وجود نداشته باشد تا جانشین زمینی دیگری مزاحم او نشود. با این حال همانطورکه مولانا بیان کرد، شمنیسم هم به اندازه ی دوی گری موسایی، یک انحراف در دین است. ازاینجا باید نتیجه بگیریم که ژوپیتر و آیین های شمنی جایی به هم میرسند و به طرز روشنی، اتصال آنها حداقل در صحنه ی ارتباط با آسمان و جهان ماوراء الطبیعی در صحنه ی مجسد شدن ژوپیتر به عقاب و قو بنا بر اساطیر یونانی-رومی آشکار میشود. در مورد ژوپیتر، این دو تجسم، دقیقا با صورت های فلکی عقاب و ماکیان (قو) در آسمان نشان داده میشوند.

این دو صورت فلکی، هر دو مرتبط با قدرتنمایی خورشید در تابستان و ازاینرو مرتبط با اساطیر خورشیدیند که تشبیه خدا به نور بر آنها استوار است چون هر کدام از آنها ستاره ی درخشانی دارند که جزو ستاره های موسوم به مثلث تابستانیند. راه شیری از میان این دو صورت فلکی میگذرد و همین باعث شده تا این دو صورت فلکی، ارتباط مبرهنی با آیین های سفر ارواح در میان شمن ها ایفا کنند. پرنده بودن این دو صورت فلکی به این برمیگردد که وقتی شمن به حالت خلسه درمی آید تا آینده ی قبیله را پیشبینی کند روحش به پرنده ای تبدیل میشود و به آسمان میرود و از آن بالا تمام دنیا را مینگرد. میرچا الیاده در وصف سفر خلسه وار روح شمن نانایی در شمال شرقی آسیا، بیان میکند که روح شمن از درخت کیهانی بالا رفته و از قله ی جهان در شاخ آن، جاده ی جهان زیرین را مینگرد؛ اما موقع بازگشت، دو روح قدرتمند حامی برای دفاع از خود احضار میکند: بوچو، نوعی هیولای یک پا با صورت و پرهای انسانی، و کوری، پرنده ای با گردن دراز، چون بدون کمک این دو، قادر به خروج از جهان مردگان نیست. ویلموس دیزگی و میهای اوپال در جلد چهارم کتاب «شمنیسم در اوراسیا» جزئیات بیشتری از خطراتی که در سفر، شمن را تهدید میکند ارائه داده اند. روح پرنده ی شمن در جهان دیگر، از طرف تیرهای پرتاب شده از سوی دشمنان ماورائی در خطر است. هیولای پرنده مانند یک پا مشخصا با یک پا به نظر رسیدن صورت فلکی عقاب در ارتباط است و گردن دراز بودن دیگری یادآور گردن دراز قو است. بنابراین این دو با دو صورت فلکی عقاب و ماکیان مرتبطند و تیرهای اجنه نیز با صورت فلکی ساگیتا یا پیکان بین این دو صورت فلکی. طبیعتا جاده ی جهان زیرین هم راه شیری است. پیوند شمنیسم آسیای شرقی با صور فلکی آسمان اگرچه امروزه کاملا حفظ نشده، ولی همانطورکه جرمی نیدلر در کتاب «خرد شمنی: در متون عرفانی: سنت عرفانی در مصر باستان» نشان داده است، هیروگلیف های مصر قدیم، نشان میدهند که چطور میتوان آیین های شمنی را با صورت های فلکی آسمان و خدایان مصری تطبیق کرد و ازجمله بین روح پرنده مانند متوفی در مصر و سفر روح شمن به شکل یک پرنده به جهان دیگر ارتباط برقرار کرد. دکتر نیدلر ازجمله روی ترجمه های غامض متون هرم اوناس توجه نشان میدهد که اگرچه تصور میشود شامل طلسم هایی برای هدایت روح شاه مرده به جهان دیگر باشند، ولی به نظر میرسد درباره ی شاه زنده و بازگشت او حرف میزنند. نیدلر نتیجه میگیرد که شاه درواقع اصلا نمرده و به عنوان رئیس کاهنان و پیشوای مذهبی، همچون شمن موقتا به حالت خلسه رفته تا روحش به جهان دیگر سفر کند و بازگردد. بنابراین نیدلر معتقد است که بسیاری از اعتقادات بشر از گذشته تا حال درباره ی نیروهای معنوی اعم از ارباب انواع و اجنه ی شرور، در نتیجه ی تجربیات شمنی شبیه به آنچه امروزه ان دی ای یا تجربه ی نزدیک به مرگ نامیده میشود حاصل شده اند و حاوی معرفتی تمثیلی حول غور عرفانی انسان در جهان ماوراء الطبیعی حین تشبیه آن به آسمان –به عنوان نقطه ی مقابل زمین انسان های مادی- و بازسازی مشاهدات به صورت صور فلکی در آسمان است. نیدلر به پیروی از میرچا الیاده معتقد است که بقایای این ارتباطات معنوی با جهان دیگر، در «روان مدرن، مدفون است» و بررسی بسیاری از اسطوره ها و افسانه ها برای «ارتباط مجدد با آن بخش گم شده ی خود» حیاتی است.:

“SHAMANIC JOURNEYS: BUTCHU AND KOORI AND THE CONSTELLATIONS EAGLE AND SWAN”: DAVID MATHISEN: STAR MYTH WORLD: 8 AUG 2013

بسیاری از واقعیات اطراف ما در نتیجه ی نیازی به پاسخ گویی به نیازهای رفع نشده ی درونمان بروز میکنند؛ درونی کوچک که میتواند هیولایی بزرگ در خود نهفته باشد همانطورکه در داستان های اجنه ازجمله داستان علاء الدین میبینیم که غولی عظیم از درون چراغ جادو یا حلقه یا یا بطری ای کوچک درمی آید و آرزوهای آن که او را آزاد کرده است را براورده میکند. اجنه ی آزادشده لزوما در جهت منافع جهان عمل نمیکنند چون درون انسان ها پاک نیست و یادمان باشد در همان داستان علاء الدین، اولین شخصیت در داستان که درصدد به چنگ آوردن چراغ جادو بود، جادوگری بدسیرت بود. میتوان بین این موضوع و فضای هولناک و مملو از کشتار و خونریزی اساطیر و افسانه های قدیم ارتباط جست و فهمید که میل به جنگ افروزی از کجا می آید. شاید به همین خاطر است که گفته میشود اجنه و اژدهایان –همان اجنه در تشبیه به مارها و سوسمارها بر اساس مار درخت میوه ی ممنوعه- طالب قربانی های خونینند. پاول لوی، برای خصوصی تر کردن مضمون جن، آنها را به نام وتیکو یا اجنه ی آدمخوار اساطیر سرخپوستان امریکای شمالی میخواند و به روانکاوی یونگ که یکی از آبشخورهای اسطوره پژوهی میرچا الیاده هم بود مرتبط میکند:

«بسیاری از مردم درباره ی ویروس ذهنی وتیکو چیزهایی شنیده‌اند، اما کاملاً مطمئن نیستند که دقیقاً چیست. با وقوع جنگ اخیر در اوکراین، شایان ذکر است که فعالیت انسانی جنگ، تجسمی به‌خصوص بدخیم از ویروس وتیکو است که در صحنه ی جهانی به وفور یافت می‌شود. ریشه ی جنگ همیشه در روان جمعی ناخودآگاه بشریت یافت می‌شود، که همان واسطه‌ای است که وتیکو - یک روان‌پریشی جمعی - از طریق آن جادوی سیاه خود را اعمال می‌کند. همانطور که پزشک بزرگ روح، سی. جی. یونگ، هرگز از اشاره به آن خسته نشد، آینده ی بشریت با تغییراتی که در روان بشریت رخ می‌دهد، تعیین خواهد شد. به نقل از یونگ، "«دیو وحشتناکی در درون انسان وجود دارد که او را کور می‌کند و نابودی وحشتناکی را تدارک می‌بیند." این «دیو وحشتناک» (به زبان مدرن، یک «نیروی روانی ناخودآگاه») در درون بشریت که کوری مخربی را در ما ایجاد می‌کند، چیزی جز وتیکو (که نوعی «کوری روانی» است) نیست. باید توجه داشته باشیم که یونگ احساس می‌کرد حیاتی‌ترین و فوری‌ترین وظیفه پیش روی بشریت مدرن «جن‌گیری» (به عبارت من، «رفع وتیکو») است که ما را از حالت تسخیر توسط ناخودآگاه آزاد می‌کند. جنگ، به عنوان تجلی بی‌واسطه‌ی وتیکو، می‌تواند به ما کمک کند تا وتیکو را ببینیم (که فقط تا حدی بر ما قدرت دارد که دیده نمی‌شود). اگرچه از یک سو، به نقل از محقق رودولف اتو، جنگ یک «راز وحشتناک» است، اما همچنین مکاشفه‌ای است که می‌تواند به ما کمک کند تا نقش اصلی روان انسان را در شکل دادن به جهانمان درک کنیم. دیدن نقش اساسی روان انسان در چیزها، دیدن ماهیت رویایی جهان است. یونگ جنگ را به عنوان «موجودی در خود» تصور می‌کرد که می‌تواند زندگی خودش را داشته باشد. وتیکو که از روان انسان سرچشمه می‌گیرد و از طریق آن عمل می‌کند، می‌تواند به همین ترتیب زندگی و اراده‌ای به ظاهر مستقل از خود ایجاد کند. جنگ که به طور بالقوه به یک هیولای فرانکنشتاین گولم مانند و خارج از کنترل تبدیل می‌شود، می‌تواند یک استقلال ظاهری ایجاد کند که - درست مانند ویروس وتیکو - می‌تواند بی‌پایان خود را در یک حلقه ی بازخورد خودزا ایجاد کند که به طور بالقوه می‌تواند همه چیز را در حوزه ی نفوذ خود نابود کند. هنگامی که سگ‌های جنگ آزاد می‌شوند، نیرویی از طبیعت است که آزاد می‌شود و در نقطه‌ای خاص دیگر نمی‌توان غول را به بطری برگرداند - این خطر بزرگی است که همه ی ما با آن روبرو هستیم. جنگ را می‌توان به عنوان یک التهاب، یک شیوع حاد در بدنه ی سیاسی جهان تصور کرد که منعکس کننده - و آشکار کننده – ی یک اختلال سیستمیک عمیق‌تر است که روان مشترک بشریت را تحت تأثیر قرار می‌دهد. جالب اینجاست که کتاب مکاشفه از «جنگی در آسمان» صحبت می‌کند (مکاشفه ی یوحنا ۱۲:۷). در این عبارت، کتاب مقدس، که می‌توان آن را به عنوان سخنان رمزگذاری شده ی خود روح تصور کرد، به طور خلاقانه‌ای نمادی از یک پویایی متعالی زنده است که در ناخودآگاه جمعی بشریت در حال وقوع است. اگر «پادشاهی آسمان در درون ماست»، «جنگ در آسمان» نیز چنین است. با این حال، هنگامی که ما قادر به مهار عناصر متخاصم در درون خود نیستیم، تضاد درونی اضداد به دنیای بیرون سرایت می‌کند، جایی که این تضاد «در خواب» می‌شود و به معنای واقعی کلمه در تئاتر جهان از طریق فرافکنی به نمایش در می‌آید. این یکی از راه‌های اصلی وتیکو برای منحرف کردن ما از این فکر است که منبع و راه حل مشکلات ما در خارج از خودمان - به جای درون خودمان - یافت می‌شود. رویدادهای جمعی مانند جنگ، این نکته را به ذهن متبادر می‌کنند که «گویی» یک موجود شیطانی (وتیکو) وجود دارد که رشته‌های روان ما را می‌رباید تا ما را تحت تأثیر قرار دهد تا به شیوه‌هایی عمل کنیم که مصمم به نابودی خودمان هستند. همانطور که کتاب مقدس اشاره می‌کند، "ما نه با جسم و خون، بلکه با فرمانروایان، با قدرت‌ها، با حاکمان تاریکی این جهان، با شرارت معنوی در مکان‌های والا کشتی می‌گیریم." (افسسیان ۶:۱۲). همه ی ما به یک فرآیند کیهانی عمیق‌تر کشیده شده‌ایم که در آن با نیروهای قدرتمند فراشخصی و کهن‌الگویی که با روان انسان در ارتباط هستند، از طریق آنها عمل می‌کنند و از آن جدا نیستند، مبارزه می‌کنیم. در وتیکو - و جنگ - یک مکاشفه ی زنده رمزگذاری شده است که می‌توان آن را به پزشکی تشبیه کرد که اگر بتوانیم آنچه را که آشکار می‌شود تشخیص دهیم، ما را به ریشه‌هایمان در روان بازمی‌گرداند. به جای اینکه به معنای واقعی کلمه خودویرانگری خود را به نمایش بگذاریم (عملی که از این قدرت‌های تاریک‌تر الهام گرفته شده است)، به ما این فرصت داده می‌شود که تشخیص دهیم که در شر جنگ، یک مکاشفه ی رادیکال پنهان و نامحسوس است که وقتی تشخیص داده می‌شود، نه تنها قدرت‌های خلاق درخشان و غیرقابل تصور ذاتی روان انسان را آشکار می‌کند - بلکه آنها را آزاد می‌کند.:

“WAR AND WETIKO”: PAUL LEVI: awakeninthedream.com

اگر دقت کنید، تاریخ دور و دراز بشر به عنوان مجموعه ی واقعیات و تخیلاتی که واقعی پنداشته میشوند، درحالیکه شاهان را به عنوان اوج هایی از انسان هایی که خود را خدا میپندارند، سوژه ی اصلی قرار میدهند، بیش از هر چیز روی جنگ های بی پایان آنها تاکید میکنند و این مهمترین انتظاری است که ما در ناخودآگاه خود، از انسان های بسیار مغرور داریم کمااینکه خودمان هم وقتی مغرور میشویم، میل به بلوا به پا کردن و دشمنی کردن می یابیم. درواقع این جنگ دوستی، واکنشی به تضاد و نزاع نیروهای درون وجود خودمانند. آن دوی کردن همیشگی و راست و دروغ دیدن طرف های درگیر در هر قائله، همه به همین نزاع برمیگردند و هر تحریکی که از اخبار بیرونی به ذهن ما وارد میشود، درواقع قضاوت بین نیروهای بیرونی را اسباب قضاوت درباره ی نیروهای درونی میکند. این حتی میتواند در نتیجه ی آشکار شدن واقعیتی درباره ی بخشی از تاریخ راست یا دروغ ایام گذشته که امروزه از ما پنهان داشته میشود هم رخ میدهد. چون در ذهن انسان، گذشته و حال و آینده همه به هم مربوطند و همانطورکه در علوم دانشگاهی و رسانه ای، اسطوره ها تبدیل به تاریخ و تبلیغات شده اند، این پیوستگی هم تبدیل به یکی از قوانین نظریه ی فیزیک کوانتوم شده است:

«همانطور که فیزیک کوانتوم اشاره می‌کند، ما در جهانی غیرموضعی زندگی می‌کنیم که از محدودیت‌های مرسوم فضا و زمان فراتر می‌رود. این موضوع این سوال را مطرح می‌کند: آیا گذشته، حال و آینده‌ی ما (که در نهایت از هم جدا نیستند) همگی در لحظه‌ی حال با یکدیگر در تعامل و تبانی هستند تا به ما کمک کنند تا به طور بالقوه بفهمیم که هستیم؟ آیا هر یک از ما سرنخ‌ها و یادآوری‌های رهاسازی زمان را در رویاهای بیداری خود کاشته‌ایم - چیزی که من آن را «محرک‌های وضوح» می‌نامم - که مانند ساعت‌های زنگ‌دار، دقیقاً در لحظه ی مناسب به صدا در می‌آیند تا به بیدار شدن ما کمک کنند؟ یک مثال ساده و پیش پا افتاده: فرض کنید وقتی فردا از خانه بیرون می‌روم، می‌خواهم فراموش نکنم که دفترچه‌ام را بیاورم. ممکن است یک بالش را جلوی در ورودی بگذارم به طوری که مانع از باز کردن در شود، که به من یادآوری می‌کند که دفترچه‌ام را بیاورم. روز بعد، در حال ترک خانه‌ام هستم و بالش را می‌بینم که جلوی در ورودی را گرفته است، که چون به این سناریو معنی داده‌ام (دفترچه را بیاور!)، به من کمک می‌کند تا به یاد بیاورم که دفترچه ی مورد نظر خود را بیاورم. جالب است بدانید که در این مثال، من یک مانع ظاهری (بالش) ایجاد کردم که عملکرد بزرگتری داشت - به من کمک می‌کرد چیزی را به خاطر بیاورم. در این مثال، خودِ گذشته‌ی من (کسی که بالش را به در ورودی می‌چسباند) در حال کاشت سیگنالی است که با خودِ آینده (کسی که از خانه بیرون می‌رود) ارتباط برقرار می‌کند و به من یادآوری می‌کند که کار مورد نظر (آوردن دفترچه ی یادداشت) را انجام دهم. آیا بخش عمیق‌تر ما، رؤیابین زندگی‌مان، کاری مشابه - کاشتن سرنخ‌ها - در سراسر و درون تار و پود رؤیای بیداری‌مان انجام می‌دهد تا به ما کمک کند خودمان را به یاد بیاوریم؟ اگر چنین است، آیا می‌توانیم پیام را دریافت کنیم و به یاد بیاوریم که این سرنخ‌ها قرار بود چه چیزی را به ما یادآوری کنند؟ آیا در زندگی فعلی ما - شاید حتی همین الان - اتفاقاتی می‌افتد که برای ایجاد یک یادآوری (غلبه بر فراموشی ما) طراحی شده‌اند و به ما کمک می‌کنند تا به یاد بیاوریم که برای انجام چه کاری اینجا هستیم؟ این پویایی در سرود عرفانی روح (که با نام سرود مروارید نیز شناخته می‌شود) نشان داده شده است، که در آن پسر پادشاه توسط والدینش [از هیرکانیه در شرق] به سرزمینی بیگانه (مصر) فرستاده می‌شود تا مروارید گرانبهایی را که از تاج پادشاه به چاهی عمیق افتاده بود، جایی که توسط اژدهایی مرگبار محافظت می‌شود، بازیابی کند. پسر برای آوردن جواهر عازم می‌شود، اما مانند روحی که در ماده زندانی می‌شود و در قالب تجسم می‌یابد، در اغواگری دنیای مادی جذب می‌شود و به آن وابسته می‌شود. پسر با به خواب رفتن، ریشه‌های الهی خود و همچنین وظیفه ی تعیین‌شده‌اش را فراموش می‌کند و در عوض، ظواهر فریبنده ی زندگی دنیوی را دنبال می‌کند. سپس پادشاه نامه‌ای برای پسرش می‌فرستد که با آنچه در قلب پسرش حک شده بود صحبت می‌کند و او را بیدار می‌کند و به او یادآوری می‌کند که کیست و همچنین به پسر کمک می‌کند تا ماموریت خود را به یاد آورد، ماموریتی که سپس آن را آغاز می‌کند و با موفقیت به انجام می‌رساند. سرود روح که به صورت یک رویا (که در آن همه ی شخصیت‌ها بخش‌هایی از خود ما هستند) تعبیر می‌شود، به زیبایی نماد این است که چگونه در طول فرآیند تجسم در دنیای خود - با تمام حواس‌پرتی‌ها، وسوسه‌ها و اغواگری‌هایش - به راحتی هدف الهی خود را فراموش می‌کنیم، چه برسد به خودمان. خوشبختانه، همانطور که اسطوره نشان می‌دهد، بخشی خردمندتر و آگاه‌تر از وجود ما پیام‌هایی برای کمک به بیدار شدن از خوابمان می‌فرستد. بخش بیدارتر ما به طور مداوم وقتی به خواب می‌رویم - از طریق رویاهای شبانه و همچنین رویدادهای مختلف در رویای بیداری‌مان - به ما کمک می‌کند. ما فقط باید یاد بگیریم که پذیرای الهامات آن باشیم و در زبان نمادین آن، که زبان رویا است، مسلط شویم تا پیام‌های آن را برای خود «بخوانیم». این گنجینه‌های پنهان - که خودمان کاشته‌ایم - با روند بیداری خودمان (یک تئوری توطئه ی واقعی!) همدست می‌شوند و تنها در صورتی می‌توانند عملکرد مطلوب خود را که بیدار کردن ماست، انجام دهند که آگاهانه تشخیص دهیم که آنها در درون ما با چه چیزی صحبت می‌کنند، یعنی اگر پیام را دریافت کنیم. در هر صورت، تأمل در این ایده ی واقعاً رهایی‌بخش که همدستی با روند بیداری خودمان در قلمرو امکان برای ماست، روان‌فعال‌سازی (فعال‌سازی روان) فراتر از باور صرف است. این فرآیندی است که اگر اصلاً چنین فرآیندی وجود داشته باشد، شایسته ی توجه ماست.»:

Conspiring with Ourselves: PAUL LEVI: awakeninthedream.com

در برخورد با نیروهای تاریک درون نیز فرایند مشابهی به جریان می افتد:

«ما در دورانی زندگی می‌کنیم که تاریکی بزرگی در جهان ما ظهور کرده است. پزشک بزرگ روح، سی. جی. یونگ، که ایده ی وجود سایه در روان انسان را مطرح کرد، بینش‌های عمیقاً ارزشمندی در مورد ماهیت وضعیت روانی در جهان امروز، به ویژه نقشی که تاریکی سایه در دنیای مدرن ما ایفا می‌کند، داشت. یونگ احساس می‌کرد که شر فاجعه‌باری که امروز در جهان ما آشکار می‌شود، بیان کهن‌الگویی از فرآیند گذار بشریت از یک دوره - و حالت هوشیاری - به دوره ی دیگر است. او بر این عقیده بود که سرنوشت جهان به معنای واقعی کلمه به شناخت عناصر سایه در درون ما و جذب آنها در یک حس گسترده‌تر از خود بستگی دارد که شامل جنبه‌های روشن و تاریک ما می‌شود. آنچه را که در خود نمی‌پذیریم، بلکه از تصویر خود طرد می‌کنیم و به سایه‌های دنیای زیرین ناخودآگاه می‌فرستیم - و در نتیجه آن را از نور محروم می‌کنیم - سمی می‌شود. این محتویات سایه‌وار سرکوب‌شده، در ناخودآگاه بار ایجاد می‌کنند و با انرژی‌های کهن الگویی از ناخودآگاه جمعی آلوده می‌شوند. واقعاً ترسناک است که چگونه بسیاری از ما آنقدر از سایه ی خود بی‌خبریم که می‌توانیم به راحتی به ابزارهای ناخودآگاهی تبدیل شویم که از طریق آنها شر کهن الگویی، که در جنبه ی تاریک روان انسان پنهان است، می‌تواند خود را از طریق ما به جهان نشان دهد. به قول یونگ ما هنوز هم به این فکر می‌کنیم که «ساده و نه دوگانه» هستیم. بنابراین خودمان را «بی‌ضرر، معقول و انسان‌دوست» تصور می‌کنیم. ما انکار نمی‌کنیم که اتفاقات وحشتناکی در حال رخ دادن است، اما از آنجایی که خودمان را بی‌ضرر می‌دانیم، یونگ خاطرنشان می‌کند: "همیشه «دیگران» هستند که آنها را انجام می‌دهند." وقتی با شر بالقوه‌ای که در درونمان ساکن است در تماس نیستیم، آن را در تلاشی بیهوده برای انکار آن به بیرون از خود فرافکنی می‌کنیم و در نتیجه طعمه ی همان شری می‌شویم که در درون خود از آن روی برمی‌گردانیم و ناآگاهانه در دنیای بیرون آن را به نمایش می‌گذاریم. شر با چشم‌پوشی ما از آن رشد می‌کند. به نقل از یونگ، "شر امروز به یک قدرت بزرگ قابل مشاهده تبدیل شده است. {...} ما رو در روی مسئله ی وحشتناک شر ایستاده‌ایم و حتی نمی‌دانیم چه چیزی در مقابل ما است، چه برسد به اینکه چه چیزی را باید در برابر آن قرار دهیم." اکثر افراد عادی، از نظر روانی و/یا معنوی توسعه نیافته، حتی در تصور تباهی مطلق شر که می‌تواند به طور بالقوه از طریق افراد یا گروه‌هایی (و چه رسد به خودشان) که تحت سلطه اراده ی معطوف به قدرت سایه قرار گرفته‌اند، خود را نشان دهد، مشکل دارند. با این حال، برای ایجاد درکی از چگونگی مقابله با شر، ابتدا باید سعی کنیم ماهیت هیولایی را که با آن سر و کار داریم، درک کنیم. اولین اصل روش روانشناختی این است که هر پدیده‌ای که قرار است درک شود، باید با همدلی تصور شود. هیچ سندرمی را نمی‌توان واقعاً از وضعیت نفرین‌شده‌اش بیرون کشید، مگر اینکه ابتدا تخیل را به قلب آن وارد کنیم. به گفته ی یونگ، یکی از مهم‌ترین گام‌ها در برخورد با شر، توسعه ی چیزی است که او «تخیل برای شر» می‌نامد. اگر نتوانیم شری را که انسان‌ها به طور بالقوه قادر به انجام آن هستند - و خود ما نیز، در شرایط مناسب، می‌توانیم قادر به انجام آن باشیم - در ساده‌لوحی خود تصور کنیم، خود را به دستان شر می‌سپاریم. اگر شر از دسترس تخیل ما فرار کند، هم در تخیل ما و هم در زندگی ملموس ما، بر ما دیکته و اجرا و مسلط خواهد شد. از آنجا که تخیل ما می‌تواند به ما کمک کند تا شر را کنترل کنیم، شر سعی می‌کند تخیل را خفه و در نهایت نابود کند، به همین دلیل است که بسیج تخیل خلاق در برخورد با قدرت‌های تاریکی بسیار مهم است. اگر ما تخیل شر را در خود پرورش ندهیم، ممکن است ارتباطمان را با سایه‌مان از دست بدهیم و با چیزی که یونگ آن را «شخصیت خیالی» می‌نامد، همذات‌پنداری کنیم، به عبارت دیگر، با جدا شدن از تاریکی‌مان، خودمان را به عنوان کسی که نیستیم - یک نسخه ی «سبک» از خودمان - تصور می‌کنیم. همه ی ما نیمه ی تاریک‌تری داریم، اما تا جایی که بیش از حد با جنبه ی روشن‌تر خود به قیمت تاریکی درونمان یکی می‌شویم، در نهایت قادر به تصور اعماق تاریکی که قادر به انجام آن هستیم، نیستیم. یونگ در بیان این نکته ی دقیق، بدون هیچ کم و کاستی می‌نویسد: "ما همیشه، به لطف طبیعت انسانی‌مان، جنایتکاران بالقوه‌ای هستیم. در واقع، ما صرفاً فرصت مناسبی برای کشیده شدن به درون غوغای جهنمی نداشتیم." همه ی ما به طور جدایی‌ناپذیری به هم پیوسته‌ایم و در ناخودآگاه جمعی (تاریک‌تر) مشترک بشریت - جنبه ی سایه ی انسان بودن - سهیم هستیم، به همین دلیل است که یونگ نوشت: "هیچ یک از ما خارج از سایه ی سیاه جمعی بشریت نیستیم." نیروهایی غیرشخصی وجود دارند که سایه ی جمعی نهفته در ناخودآگاه ما را زنده و آگاه می‌کنند. به گفته ی یونگ، «ما به طرز سعادتمندی از این نیروها بی‌خبریم زیرا آنها هرگز، یا تقریباً هرگز، در روابط شخصی ما یا در شرایط عادی ظاهر نمی‌شوند. اما اگر مردم دور هم جمع شوند و یک جمعیت تشکیل دهند، پویایی‌های انسان جمعی آزاد می‌شوند - جانوران یا شیاطینی که در هر فرد خفته هستند [آزاد می‌شوند] {...} تغییر شخصیتی که توسط هجوم نیروهای جمعی ایجاد می‌شود شگفت‌انگیز است. یک موجود آرام و معقول می‌تواند به یک دیوانه یا یک جانور وحشی تبدیل شود." ظرف کشت میکروب توده‌ها، زمینه‌ای برای شکوفایی و تکثیر شر است. ما نه تنها با نیروهای صرفاً شخصی که به ما به عنوان افراد مربوط می‌شوند، بلکه با نیروهای غیرشخصی و فراشخصی - «قدرت‌ها و حکومت‌های» کتاب مقدس - سروکار داریم. این نیروهای جمعی، غیرشخصی و کهن‌الگویی می‌توانند چنان قدرتمند باشند که - وقتی در یک گروه بزرگتر گرد هم می‌آییم - می‌توانند زندگی ظاهری خود را به دست بگیرند، هویت خودخواهانه ی ما را تصاحب کنند و ما را به لوازم جانبی خود تبدیل کنند، به طوری که ما به عروسک‌های خیمه‌شب‌بازی ناخواسته ی این نیروها تبدیل شویم. تسخیر جمعی می‌تواند به راحتی به یک بیماری همه‌گیر روانی - یک روان‌پریشی جمعی - تبدیل شود، چیزی که در زمان‌هایی مانند زمان ما که خشونت اوباش در جهان ما رو به افزایش است، باید نسبت به آن هوشیار باشیم. یونگ می‌نویسد: "فجایع عظیمی که امروز ما را تهدید می‌کنند، رویدادهای بنیادی فیزیکی یا بیولوژیکی نیستند، بلکه رویدادهای روانی هستند. {...} هر لحظه ممکن است چندین میلیون انسان دچار جنون جدیدی شوند و آنگاه جنگ جهانی یا انقلاب ویرانگر دیگری خواهیم داشت. {...} انسان مدرن توسط نیروهای بنیادی روان خود مورد ضرب و شتم قرار می‌گیرد. این، قدرتی جهانی است که از تمام قدرت‌های دیگر روی زمین بسیار فراتر می‌رود." به عبارت دیگر، قدرت بزرگ -و به ظاهر نیروی تاریک‌تر- که امروز ما را تهدید می‌کند، در جایی یافت می‌شود که از آن سرچشمه می‌گیرد، در روان ما. ما دیگر نباید نقش اصلی روان را در امور جهانی دست کم بگیریم، بلکه باید آن را تشخیص دهیم. گام بعدی که باید در برخورد با شر - به قول یونگ، «با چه چیزی در برابر آن بایستیم» - برداریم، این است که تشخیص دهیم تاریکی دنیای ما چیزی را در درون ما آشکار می‌کند که دانستن آن بسیار شایسته است. جستجوی راه حل برای مشکل جهانی شر در خارج از خودمان، فاصله گرفتن و منحرف کردن حواس از منبع مشکل (و همچنین راه حل بالقوه) است، که همانطور که یونگ بارها و بارها اشاره می‌کند، فقط در درون فرد یافت می‌شود. اگرچه ریشه‌های شر را فقط می‌توان در درون فرد کشف کرد، اما این بدان معنا نیست که نیروهای شر که می‌توان در روان یک فرد با آنها روبرو شد، صرفاً یک موضوع شخصی هستند. با کاوش در اعماق وجود خود، می‌توانیم به طور بالقوه با نیروهای عظیم و سهمگین سایه ی جمعی کهن الگویی درون خود روبرو شویم، زیرا همه ی ما، در عمیق‌ترین زوایای وجودمان، اساساً به روان فراشخصی، در هر دو جنبه ی روشن و تاریک آن، متصل هستیم. ناتوانی در تخیل، علت برخی از فجایع بزرگ تاریخ جهان بوده است. یونگ معتقد بود که اگر ما هیچ تخیلی برای شر نداشته باشیم، "شر ما را در چنگال خود اسیر می‌کند." عدم آگاهی از پتانسیل خود برای شر، تضمین می‌کند که ما ناخودآگاه آن را بروز خواهیم داد. اگر ما یک تخیل چندوجهی برای شر ایجاد نکنیم، هیچ راهی برای دانستن اینکه با چه چیزی روبرو هستیم، وجود ندارد. فقدان تخیل ما برای شر، بهترین راه برای تبدیل ما، به قول یونگ، به «ابزار شر» است. فقدان بینش ما نسبت به شری که هر یک از ما قادر به انجام آن هستیم، به نقل از یونگ، "ما را از ظرفیت مقابله با شر محروم می‌کند." اگر می‌خواهیم امیدی به مقابله ی مؤثر با تاریکی در جهان داشته باشیم، باید با هم صمیمی باشیم و تاریکی درون خود را بشناسیم. برای ما بسیار مهم است که قوه ی تخیل را پرورش دهیم تا بتوانیم با شر در دنیای خود مقابله کنیم. یونگ می‌نویسد: "شر دیگر نمی‌تواند با طفره رفتن از جهان طرد شود. ما باید یاد بگیریم که با آن برخورد کنیم، زیرا اینجاست تا بماند." ما می‌توانیم این را هر چقدر که می‌خواهیم انکار کنیم و اصرار داشته باشیم که کور بمانیم و مانند شترمرغ‌ها، سرمان را در خاک فرو کنیم. با این حال، نمی‌توانیم از این واقعیت فرار کنیم که - به عنوان راهی برای یافتن و تعمیق ارتباطمان با نور - محکوم به کنار آمدن با جنبه ی تاریک‌تر خود و جهان به طور کلی هستیم، که تنها به دلیل نزدیکی و شدت یک نور بزرگ در حال پدیدار شدن است. ادغام سایه‌مان یک فعالیت فکری نیست، بلکه یک مسئله اخلاقی است که کل وجود ما را به چالش می‌کشد. آگاه شدن از سایه برای هر درجه‌ای از خودشناسی ضروری است. فرآیند روشن کردن سایه معمولاً با مقاومت درونی شدیدی روبرو می‌شود، زیرا جهل دارای نوعی سکون است که باید بر آن غلبه کرد تا راه برای نور خودشناسی باز شود. به نقل از یونگ، "بنابراین فردی که می‌خواهد پاسخی برای مسئله ی شر، آنطور که امروزه مطرح است، داشته باشد، قبل از هر چیز به خودشناسی نیاز دارد ، یعنی نهایت دانش ممکن از تمامیت وجودی خود." در دوران فاجعه‌بار کنونی ما، شناخت درونی‌ترین بنیان وجودمان - تمامیت ذاتی ما - کاملاً ضروری است. یونگ نتیجه می‌گیرد: "خوداندیشی فردی، بازگشت فرد به زمین طبیعت انسانی، به عمیق‌ترین وجود خود. {...} این آغاز درمانی برای آن کوری است که در زمان حال حاکم است.» هر زمان که در مورد خودمان تأمل می‌کنیم، ناگزیر با مرزهای زنده ی خود ناخودآگاه روبرو می‌شویم، جایی که همان دارویی که کوری ما را درمان می‌کند، یافت می‌شود.»:

Developing Jung's "Imagination for Evil" is the Doorway to Our Light: PAUL LEVI: awakeninthedream.com

توجه کنیم که تداوم جنگ ها و تفرقه ی ملل، بستگی به درمان نشدن کوری ما دارد و باور کردن تصویر گذشته، شرط کوری حال ما است. ما بدترین جنگ ها را به همسایگانمان تحمیل میکنیم برای این که تاریخمان به هر کدام از ما یاد میدهد که ملتمان دارای آیین های جنگجویی ویژه ای بوده که با وحشی گری سربازان همسایگانمان تفاوت داشته است. این نوع اختراع تاریخ را اول، اروپایی ها با اختراع داستان های شوالیه ای برای خودشان و قرار دهی اخوت های ماسونی رهبرانشان در ادامه ی اخوت های شوالیه ای تمپلارها بنیان گذاشتند و به گماشتگان مدرنشان در دیگر کشورها هم یاد دادند آن را در خود بومی سازی کنند. سوال این است که اگر همه ی ملت ها دارای آیین های جنگجویی جوانمردانه ی خاص خود بودند، پس چرا همه جنگ افروزی های حال خود را به انتقام اعمال وحشیانه ی همسایگان در خود توجیه میکنند؟ هیچ کس این سوال را نمیپرسد چون هیچ کس از تاریخ دروغین کشور همسایه اش خبر ندارد و فقط تاریخ دروغین کشور خودش به او تلقین شده است. اصل چیز دیگری است. آنچه برای گذشته ی ملتمان تخیل میکنیم، درگیری فرعونی ها و موسایی های درونمان است که به بیرونی نادیدنی و بنابراین لابد در گذشته فرافکنی شده است و فقط حل مسائل درونمان در حال است که از جنگ های حال به عنوان ادامه ی چرخه ای به جای مانده از گذشته ای موهوم و خیالی جلوگیری میکند.

مطالب مرتبط:

از جن تا ژن: داستان موجودات ریزی که انسان معمولی را تبدیل به غول میکنند.

چه کسی به ما گفت خیام کفرگو و هوسباز است؟

۱ ۲ ۳ ۴ ۵ ۶ ۷