مغول های معمار: جهانی که تخریب میشود تا به معبد جدیدی بدل گردد.
تالیف: پویا جفاکش
در 4 ژانویه ی سال 1908 میلادی، دادگاهی در مینه سوتا در مورد این که آیا جان سوان و چند مهاجر فنلاندی دیگر، شهروند ایالات متحده محسوب میشوند یا خیر، برگزار شد، زیرا شرایط شهروندی فقط درباره ی سفیدپوستان و سیاهپوستان تعریف شده بود و دادستان منطقه، جان سوییت، بر آن عقیده بود که مهاجران فنلاندی، مغول هستند. قاضی ویلیام ای.کانت بعدا به این نتیجه رسید که مردم فنلاند ممکن است ابتدا مغولی بوده باشند، اما آب و هوایی که مدت ها در آن زندگی میکردند، و مهاجرت های تاریخی به فنلاند و جذب قبایل ژرمنی (توتون ها) که او «فنلاندی های خالص» مدرن را از آنها غیر قابل تشخیص میدانست، جمعیت فنلاند را به یکی از سفیدپوست ترین مردم اروپا تبدیل کرده است. اگر فنلاندی ها اصل و نسب مغول داشتند، این اصل و نسب، دور و رقیق بود. جان سوان و دیگران شهروند ایالات متحده شدند و از آن روز به بعد قانون، برخورد با مهاجران فنلاندی و امریکایی های فنلاندی تبار را به عنوان غیر سفیدپوست ممنوع کرد. این که تا سال 1908 در ایالات متحده فنلاندی ها مغول محسوب میشدند، در مقایسه با نگاه مشابه اروپاییان دیگر به فنلاندی ها غیر طبیعی نبود. موضوع فقط این نبود که فنلاندی ها آثار واضح نژاد مغولی بر چهره ی به شدت سفید خود دارند. سرهای آنها هم به نسبت بدنشان بسیار بزرگ به نظر میرسید و این، خصیصه ای بود که اروپاییان مسافر به قسمت های سیبریایی روسیه، به وضوح در اقوام مغولی روسیه مشاهده کرده بودند. در قدیم، معمولا سر بزرگ، نشانه ی هوش زیاد تلقی میشد و در جهانبینی حکمران بر نظام سرمایه داری، فرد هوشمند، آدم تنبلی بود که از هوشش برای به بردگی گرفتن دیگران استفاده میکرد تا آنها به جایش کار کنند. این توضیح خوبی بود برای این که چرا اقوام ترک-مغول تمام اروپا و آسیا را فتح کردند ولی لزوما در همه جا نژاد خود را به جا نگذاشتند. آنها ممکن بود در بسیاری از کشورها جمعیت قلیلی بوده باشند که با استفاده از هوش خود، سرزمین را فتح کردند و بعدا در اثر ازدواج مداوم با بومیان در آنها تحلیل رفتند، مانند اسکاتلندی ها که مدعیند نامشان از اسکیت ها گرفته شده و به تبار نیم مصری-نیم اسکیتی آنها برمیگردد ولی بیشتر اوقات نشانه های آشکار مغولی در چهره ندارند یا ترک های ترکیه که به زبان ترکی اوغوزی (ترکمنی) صحبت میکنند ولی اکثرا بیشتر شبیه اروپایی ها و ارمنی هایند تا ترکمن ها؛ همچنین هونگری ها (اوگری/اویغورها) که کشوری به نام خود ایجاد کردند که اکنون کاملا اسلاو است. به دلیل همین ارتباط بین هوش با جنگ و سروری در جهانبینی اروپایی، تاریخ ترک ها و مغول ها به گونه ای نوشته شده که در آن، آنها تمام هوش خود را متوجه جنگ کرده اند و به دلیل گرته برداری صرف از تمدن بومیان، خود هیچ تمدنی ایجاد نکرده و حتی تمدن های بومیان را نابود کرده اند. زندگینامه ی چنگیزخان، افراط بسیار شدید در این جهانبینی است. این زندگینامه از داستان خیالی محض BAAVUDAY TSEND GUN روشنفکر ملی گرای مغولستانی در سال 1908 گرته برداری شده است. ادعا میشود که این زندگینامه مربوط به بخشی گم شده از اسناد سلسله ی یوآن چین معروف به "تاریخ سری" بوده است ولی این احتمالا فقط یک بهانه برای تاریخی نشان دادن این قصه ی به شدت غیر قابل باور است. جالب اینجاست که تاریخ اروپایی حتی به خاطر منافعش به تالیف ملی گرای مغول هم وفادار نمانده و به عنوان مثال، درحالیکه نویسنده ی زندگینامه، چنگیزخان را فردی بسیار وفادار به همسرش نشان داده است، تاریخ اروپایی ادعا میکند چنگیزخان اینقدر به تمام زنان سر راهش تجاوز کرده که دی ان ایش الان در بخش اعظم مردم جهان به حیات خود ادامه میدهد!!! یک دلیل علاقه ی شدید تاریخ غرب به زندگینامه ی چنگیزخانِ اختراع ناسیونالیسم مغول که در هیچ جنگی شکست نمیخورد این است که توضیح کم دردسری برای از بین رفتن تمدن هایی که وجود ندارند یا قرار است چند بار تخریب شوند ارائه میدهد بی این که روند تاریخ اروپا را دچار مزاحمت های زیادی کند. در این مورد، بخصوص تمدن یونانی باکتریا مورد توجه است که ظاهرا در اوایل هزاره ی اول میلادی با جانشین شدن کوشانی ها با هپتالی ها یا هون های سفید از بین رفته است، سپس بعد از وقفه ای طولانی در حدود سال 1000 میلادی با نام جدید "خراسان" از نو برآمده تا در حدود 1200میلادی در یورش چنگیزخان و با قتل یک میلیون نفر به دست مغول ها در عرض یک ساعت (باور میکنید بعضی مورخ ها به چنین داستانی اعتقاد دارند؟!) محو و نابود شده است. درحالیکه از خراسان اخیر چیز زیادی به جا نمانده، آثار تمدن های یونانی-باکتریایی به طرز مرموزی حتی تا بعد از یورش افغان ها و تشکیل کشور افغانستان در قرن 18 باقی مانده بودند. بعد از خروج شوروی از افغانستان، شریرترین آدم های ممکن با "چکش معمول اسلام" در افغانستان به قدرت رسیدند تا در همان حین که تجارت تریاک انگلیسی ها را رونق میدهند، به نام مبارزه با بتپرستی، غربی ها را از شر بقایای تمدن های مزاحم در آسیای مرکزی خلاص کنند. درحالیکه با افتادن این آتش به جان آسیای مرکزی، کمتر آدم چیزفهمی حتی فکر سفر کردن به آنجاها را میکند، داستان "خراسان" دوم تا اندازه ی زیادی حقایق تمدن واقعی تر و فعلا قدیمی تر آسیای مرکزی را آشکار میکند چون نسخه ی دوم همان است همانطورکه چنگیزخان به خاطر مغول بودن و بنابراین به عهده گرفتن وظیفه ی جانشینی هون ها، گناه هپتالی/هفتالی ها را به گردن گرفته است. این هفتالی ها یا افتالیت ها را معادل با نفتالی های یهودی –"نا" ی تعریف آرامی به اضافه ی افتالی- میدانند که به خاطر سفیدپوست بودن بنیانشان باعث ایجاد اصطلاح هون های سفید شدند. ظاهرا تغییر خراسان بیش از این که یک رویداد بیرونی بوده باشد، یک تحول مرحله به مرحله ای در جهت ریشه کن کردن بقایای تمدن پیشین به بهانه ی یکتاپرستی یهودی بوده است. این ازآنجا روشن میشود که خراسان توصیف شده توسط مورخان مدرن، هویتی فارسی به خود گرفته ولی همزمان منبع لایزال فلسفه ی یونانی است همانطورکه تمدن یونانی باکتریا علاقه مند به هنر یونانی بود. پارسی/فارسی زبان معمول یهودی ها در خاورمیانه و هند بوده و به اصطلاح پاروسی/فریسی برای یک فرقه ی مهم یهود برمیگردد. در تاریخ رسمی، فارسیان به این دلیل در آسیای مرکزی نیرومند و قادر به تاسیس کشور خود شدند که در دعوای بین دو پسر هارون الرشید، طرف جریان برنده را گرفتند و بعدا علیه همو شوریدند. این هارون خلیفه که بعد از برادرش موسی به خلافت میرسد، همان هارون برادر موسای پیامبر در اساطیر یهود است و دو پسرش هم نمایانگر دو شاخه ی متفاوت برخاسته از هویت اویند. میدانیم که هارون اسرائیلی در بین گروه هایی از یهودیان و مسیحیان، متهم به بدعت گوساله پرستی و تحریف دین یهود است، در مقابل در شریعت اسلامی، هارون از این بدعت مبرا است و خدا در انتخاب او به عنوان پشتیبان موسی اشتباه نکرده است. در بسیاری از نظریات توطئه ی مسیحی، آورندگان فراماسونری و ایلومیناتی، یهودیان بدعتگزاری بودند که در ماجرای گوساله پرستی ظهور کردند. از طرفی فراماسونری و ایلومیناتی دنباله ی کیش شوالیه های تمپلار جنگ صلیبی شمرده میشوند که به پرستش بت باهومد یا بافومت متهم بودند که تلفظ دیگر نام "محمد" پیامبر شمرده میشود. این بت، معروف به "خروف" بود، لغتی که "فون همر" آن را به گوساله ترجمه و تلفظ دیگر لغت calf به همین معنا در انگلیسی عنوان کرده است. گوساله دراینجا اشاره به عصر فلکی "ثور" یا گاو دارد که در قبل از عصر ظهور مسیح قرار داشته و مسیحیت به آن خاتمه داده است، چون مسیح به دلیل نامیده شدن به بره ی خدا، با صورت فلکی حمل یا گوسفند تطبیق میشد که عصرش به عصر ثور خاتمه داد و یهوه یعنی خدایی را که به شکل مسیح درآمد و در قالب مسیح قربانی مردم شد را با دوران ابراهیم و یهودیان در عصر حمل برابر نمود. بنابراین بازگشت گوساله، بازگشت دوران کفار است و همزمان با ظهور محمد و مذهبش اسلام در بعد از عصر مسیح تطابق می یابد. چون محمد معادل آنتی کریست هم هست. احتمالا آنتی کریست در ابتدا نه به معنی دشمن مسیح، بلکه به معنی کسی که مذهب مسیح را منسوخ میکند بوده و کلیسا که تمپلارها هم از جنگ صلیبی آن برآمدند بود که تفسیر شیطانی از آنتی کریست را رواج داد. ازاینرو آنتی کریست با تفسیر فارقلیط انجیل به منجی آینده و معنی شدنش به "احمد" در آرامی و "آمد" در قبطی تطابق می یابد که در معنی «ستایش شده» معادل محمد است. این باعث میشود دعوای دو پسر هارون، درواقع دعوای خدای یهود و مذهب ماقبل آن باشد. اسم های این دو برادر، گویای همه چیز است. برادر بزرگ، محمد نام دارد و همنام پیامبر اسلام است. او بیشتر با لقبش "امین" شناخته میشود که باز هم لقب محمد پیامبر است. برادر دوم که سرداران پارسیش جان برادر اول را میگیرند، "عبدالله" نام دارد که ترجمه ی عربی لغت "اسرائیل" به معنی بنده ی خدا است. لقب او "مأمون" است که تلفظ دیگر لغت "مأمین" نسخه ی عبری کلمه ی عربی "مؤمن" است. در یهودیت، لغت "مأمینیم" در مقابل لغات "شالمیت"، "مشولای" یا "مشولام" قرار میگیرد که معادل لغات "اسلامی"، "مسلم" و "مسلمان" برای پیروان مذهب اسلام است. در تارگوم انکلوس، شالمیت ها با قینی ها در تاریخ باستان تطابق میشوند که موسی نزد رهبرشان یثرو در مدین درس آموزی کرد ولی بعدا قبیله ی آنها را نابود نمود. قینی ها یکی از ده ملت ذکر شده در سفر پیدایش 19 : 15 هستند و راشی آنها را معادل با ملت های ادوم، عمون و موآب میشمرد. امروزه این ملت ها تعریف محدودی دارند ولی قبلا مشولام با لغت جامع تر GER تطابق می یافتند. معنی اصلی "گر/جر"، بیگانه است ولی بعدا و به خاطر ساکن شدن بیگانه ها در میان یهود و پذیرش بخشی از قوانین یهود، معنی بیگانه ی یهودی شده و یا بیگانه ای که تا حدی به یهودی نزدیک است را یافت و درنهایت مفهوم بیگانه ی پیرو کیش نوح را پیدا کرد. اعتقاد بر این بود که نوح، همان مذهب آدم را دنبال کرد و فقط قانون ممنوعیت خوردن اعضای بدن جانور زنده را به آن افزود. بسیاری از قوانین معمول ملل متمدن در دنیای باستان مثل ممنوعیت کفرگویی، زنا، تجاوز جنسی، قتل و دزدی، و همچنین اهتمام به برگزاری دادگاه های عدالت، جزو قوانین آدم و نوح شمرده میشوند که در یهودیت هم برقرارند. به احتمال زیاد، نوح مد نظر دراینجا همان آتراهاسیس در نسخه ی بابلی سیل نوح است که جامعه ای که پس از سیل بنا نهاد، منشا تمام جوامع متمدن بین النهرین بود. نماد نوحی ها و بنابراین مشولام، رنگین کمان یا قوس قزح عنوان شده است به نشانه ی این که بعد از پایان سیل نوح، رنگین کمانی به نشانه ی ظهور عصر جدید، در آسمان هویدا شد. میمونیدس مشولام را به دو دسته تقسیم کرد: 1-"چوخمی اوموت ها عولم" که علیرغم پیروی از قوانین مثبت نوح، به یهودیت اعتقاد ندارند. 2-"هاسیدی اوموت ها عولم" که معتقدند قوانین نوح همان قوانین یهودیت است و با مامینیم تطبیق میشوند. شعبه ای از شق اخیر، با پذیرش این مطلب عملا یهودی میشوند که دراینجا جزو "گر زدک ها" یا بیگانه های نوکیش قرار میگیرند و تقریبا به طور مطلق از قوانین فریسی ها تبعیت میکنند. مهمترین مکاتب آنها مکاتب بیت آلفا، بیت شیریم و طبری بوده اند. عنوان زدک، به طرز روشنی با نام فرقه ی صادوقی ها یا الصادقین قابل تطبیق است. آنها در دو دسته ی اسماعیلی ها و ادومی ها طبقه بندی میشوند. عنوان "ادومی"، مذهب الاگابالوس، و از روی آن، مذاهب رومی و مسیحی را تحت پوشش قرار میدهد. در مقابل، عنوان "اسماعیلی" به پیروان اسماعیل پسر ابراهیم از قطوره برمیگردد که عنوان دیگرشان یعنی "هاجری ها" کاملا جانشین لغت "(ها) گر" است چون قطوره به دلیل برخاستن از گرهای نوحی، ها-گر یا هاجر نامیده میشد و این باعث شد که بعدا به اشتباه تمام هاجری ها یا نوحی ها فرزندان ابراهیم از نسل اسماعیل شمرده شوند. این که آنها خودشان این نسب را پذیرفتند فقط میتوانست در نتیجه ی فعالیت صادوقی ها در بین آنها باشد. گفته میشود که گروه موسوم به اسماعیلی ها توسط یکی از شاگردان آنتیگونوس سوکو از معلمان صادوقی قرن سوم قبل از میلاد در میان نبطیان ادوم تاسیس شد هرچند فقط در قرن اول میلادی ادعای نسب بردن از اسماعیل را نمود. شاید این موضوع باید با برکشیده شدن کیش صادوقی بر ضد فریسی گری توسط یوحنای هیرکانی مرتبط باشد. یوحنای هیرکانی حکمران یهودی حشمونی بود که علیه حکومت یونانیان شورید و موفق به تصرف بیت المقدس و مبارزه با بدعت های سامری شد ولی چون برخلاف میل فریسیان که حکومت یهود را از آن اشرافیت داودی طلب میکردند، همزمان شاه و کاهن اعظم شد، با فریسیان درافتاد و صادوقیان را به جای آنها به قدرت رسانید. یوحنا، گروهی از اعراب ادوم EDOMمعروف به ارکولی ها را بعد از شکست دادن مجبور به انتخاب بین مرگ و پذیرش دین یهود نمود و چون آنها یهودی شدند، به نام ایدومی IDEUMIANS شناخته شدند. بیشتر اهالی ایران کنونی از نسل ایدومی ها شناخته میشدند. آنها همچنین ریشه ی گروه موسوم به "هاجریم پهلوی" شمرده میشدند که زبان فارسی از زبانشان پهلوی ریشه گرفت. همچنین اعتقاد ایدومی ها به الاگابالوس یا میترا که خدای اخوت جنگجویان رومی شد و بعدا جای خود را با مسیح عوض کرد، نقش مهمی در نامیده شدن روم به ادوم در ادبیات یهودی غربی ایفا کرد. به نوشته ی جورج سینکلوس، در قرن هفتم، ایدومی ها تلاش وسیعی در جهت گستراندن یهودی مآبی در بین نایهودیان نمودند تا جایی که در زمان حکومت عبدالملک مروان فرمانروای اموی، یهودیت به عنوان یک دین پایه ای در تمام بررسی های مذهبی تثبیت شد و با این حال، خود عبدالملک، به مکتب ایدومی ها پایان داد و باعث مهاجرت آنها به میان ترک های یهودی شده ی خزر در شمال و تکثیر اندیشه های ایدومی در بین آنها گردید. به نظر میرسد نسبت داده شدن یونانی گرایی و یونانی دوستی به اموی ها، با ارتباط ریشه ای آنها با صادوقی ها و از طریق آنها حشمونیان مرتبط باشد. چون حشمونیان که به نام دشمنی با بتپرستی یونانی، یهود را علیه یونانیان شوراندند، درنهایت خود به لذت های یونانی روی آوردند و یونانی مآبی را رواج دادند. بدین ترتیب انواع و اقسام تفکرات یونانی از رواقی گری تا اپیکوری مسلکی بر صادوقیان اثر نهاد و این شد که به عقیده ی لاورنس شیفمن، اعتقادات کاهنان صادوقی از انکار برخی فرشتگان، وجود روح و زنده شدن دوباره ی مرده، تا پذیرش همه ی اینها و پذیرش کل کتاب مقدس دچار نوسان شد و یکدستی مذهب آنها را از بین برد. شیفمن معتقد است که الواح بحرالمیت نشان میدهند که جامعه ی مذهبی قمران در همان حال که پیرو معلمی به نام صادوق بوده است، با کاهن اعظم صادوقی برگماشته ی حشمونیان دشمنی داشته است. احتمالا نقد فلسفه ی ضد تورات آپیکورسوس در سنت تلمودی و اتهام به رواج آن در بین صادوقیان از سوی تلمودی ها، اشاره به علاقه ی اشرافیت حشمونی به لذت پرستی اپیکوری دارد. در اسلام هم اتهامات مشابهی به امویان زده و دلیل شورش علوی ها و زبیری ها علیه بنی امیه شمرده شده است. اموی ها بدون استحقاق واقعی و به دلیل پارتی بازی های فامیلشان عثمان که خلیفه شده بود به قدرت رسیدند. از طرفی حشمونی ها را فومنکو نسخه ی دیگر ترکان عثمانی و نامشان را تلفظ دیگر لغت "عثمانی" میشمرد. شاید این دو عثمان در ابتدا یکی بوده اند. اموی ها با بیزانس یونانی جنگیده اند و عثمانی ها حتی به آن پایان داده اند طوری که فومنکو تصرف قستنطنیه ی یونانی توسط عثمانی ها را نسخه ی دیگر تصرف اورشلیم توسط حشمونی ها میشمرد. با این حساب، وابستگی اموی ها به ایدومی ها در عین خیانت آنها به ریشه ی خود، مشابه رابطه ی مشابه مذهب حشمونی با ریشه ی صادوقی آن است و هر دو در ارتباط احتمالی عثمانی ها با قرائیان ترک زبان منطقه ی شمال دریای سیاه جمع می آید چون این قرائی ها خود را پیرو صادوقی ها میشمردند بی این که به تمام اصول صادوقی پایبند باشند. درواقع عثمانی ها را میتوان دنباله ی ایدومی های تاثیرگذار بر خزرها شمرد و نتیجه گرفت که تاریخ گذشته ی ایدومی از روی روابط بعدی عثمانی-ایدومی جعل و بازسازی شده است. عنوان "خزر" با عنوان "هوسار" برای جنگجویان مجار همریشه است و با توجه به این که کلمه ی "ماگار/مجار" تلفظ دیگر لغت "مغول" است، میتوان مغول های تاریخ خاورمیانه و قلمرو اسلامی را دنباله ی خزرها شمرد. عنوان "خزری" به صورت "هزاره" بر روی مغول نژادهای امروزه فارسی گوی افغانستان به جا مانده که در گذشته ترک زبان بودند. آنها میتوانند در ریشه ی مغول های هند باشند که زبان فارسی را زبان رسمی هند کردند و اگرچه هم مغول های هند و هم مغول های چنگیزی در فارسی "مغول" خوانده میشوند، در اروپا برای رد گم کردن، اولی را Mughal و دومی را MONGOL میخوانند تا ارتباطشان کشف نشود. نتیجه این که مغول از طریق برابری با ماگار یا قوم ماگ، در یک زبانشناسی کاملا ترکی، در مقابل سامری به معنی قوم سام قرار میگیرد. پس شورش حشمونی علیه سامری ها، شورش عثمانی علیه ترکیب سامی-ترکی قبلی خاورمیانه به جهت بدعت سازی در کیش های ایدومی و اسلامی است که سامری را معادل "سومری" در اشاره به زبان های همزمان شبه ترکی و شبه سامی بین النهرین میکند. بسیاری از لغات سومری در زبان مجاری موجود بوده است همانطورکه ارتباطی بین زبان مجاری و زبان اتروسک ها یعنی قوم معلم رومی های لاتینی اروپا هم شناسایی شده است. سرزمین سومر با شنعار یا بین النهرین در کتاب مقدس تطبیق میشود که همه ی گروه های آدمیان از اولاد نوح که در آنجا ساکن شده بودند ریشه گرفتند. با همان فرض قبلی تعریف "ار/ایل" به قوم، "ایران" به معنی سرزمین قوم ها میتواند مابه ازای مناسبی برای آن باشد و فارسیان هم همانطورکه کتاب فارسی شاهنامه نشان میدهد، مدعی احیای ایران بودند. در اساطیر سومری، انکی یا ائا/حئا خالق زمین و ازجمله انسان ها بوده است. او خدای آب دهنده و ازاینرو مطابق با صورت فلکی دلو یا اکواریوس بوده است. در عصر ثور که نماد دوران ماقبل یهودیت است، انقلاب زمستانی که سالگرد تولد الگبل/الاگابالوس است و بعدا به کریسمس تبدیل شده است، در برج دلو رقم میخورد. اما در عصر حمل که مابه ازای دوران پیدایش مذهب یهودی-مسیحی است، انقلاب زمستانی از برج دلو به برج جدی یا بز منتقل شد و میتوان مطمئن بود که با این تغییر، خدای یهودی-مسیحی هم در تولد دوباره ی خود بزمانند شد و به شیطان معروف مسیحی بدل گردید. هر دو برج دلو و جدی به سیاره ی زحل تعلق دارند که که در لاتین ساتورن نامیده میشود و روز مقدس یهوه یعنی سبت یا شنبه هم روز خاص زحل در هفته است. اعتقاد بر این است که ساتورن توسط ژوپیتر که فقط نقاب دیگر خدای یهود است سرنگون شده و اکنون به همراه ایل و تبارش موسوم به تیتان ها در تارتاروس یا دوزخ به سر میبرد که تیتان، تلفظ دیگر لغت "شیطان" است و تارتاروس باعث نام گرفته شدن تاتارها یا مغول ها به تارتارها یعنی جهنمی ها. بنابراین خدای اخلاقی سابق تغییر محتوای چندانی نکرده و فقط به بهانه های نجومی به جهنم رفته تا مقاصد قبلی خود را علنی کند. خدایان پاگانی سابق از مسخ شدن انسان ها به حیوان ها ابایی نداشتند و تصاویر انسان هایی با سرهای جانوران در نگاره های قدیم، این مسخ شدگی را گرامی میدارند. معمول ترین تصویر از یک تاتار، او را جنگجویی سوار بر اسب نشان میدهد که اسب را به خدمت گرفته است. اگر او از به بردگی گرفتن اسب به عنوان یک حیوان ابایی ندارد، قاعدتا حق خود میداند که انسان هایی را هم که به حد حیوانات سقوط کرده اند به بردگی بگیرد. قطعا حکومت های مدرن هم از داشتن چنین اجازه ای استقبال میکنند ولی ترجیح میدهند که خواست خود را مستقیما به مردم نگویند و درحالیکه چاپلوسی مردم را میکنند، در عمل، مردم را به حیوان مسخ و برده ی خود کنند. پس دور کردن انسان ها از دانش، در هر جایی که لازم باشد، امری طبیعی در سیاست است ازجمله فراموش کردن قوانینی که دولت ها بسته به منافعشان آنها را زیر پای میگذارند. به همین دلیل، سیاست نابود کردن حافظه ی جمعی، موضوعی سابقه دار در تاریخ است و کمک میکند تا ارتباط های قبلی اقوام برای پنهان ماندن ریشه های سنت هایی که اکنون در کشورها قانون نانوشته اند و مورد سوء استفاده قرار میگیرند کمک کند. احتمالا توجه شدید تاتارها و مغول ها به سرزمین حاصلخیز چین برای سرمایه گذاری های فراجغرافیایی اتفاقی نیست همانطورکه افسانه ی ملاقات مارکوپولو با قوبیلای خان مغول در چین هم بی معنا نیست. احتمالا ترک ها و مغول ها اینقدر چین را فتح کرده و با مردم آن آمیخته اند که نتوان حتی حدس زد بومیان چین قبل از مغول شدن چه شکلی بودند. چینی ها امروزه مرتبا تمام دنیا را شهرسازی میکنند و بعد شهرهای خود را خراب میکنند و شاید در تمام طول دوران گسترش مغول ها همینطور بوده است. با این حال، شما میبینید که گذشته برای چینی های امروزی اینقدر بی اهمیت است که دهقانان چینی مرتبا بناهای باستانی را برای استفاده از آجرهایشان تخریب کرده اند، امری که در مرموز و مبهم ماندن تاریخ چین نقش مهمی دارد. یادمان باشد بزرگترین حمله به چین نه از خارج بلکه از داخل و توسط کمونیسم رئیس مائو انجام شد آنگاه که تمام سنت های چینی را به نام ریشه داشتن در خرافات نابود کرد تا بشود تاریخ و فرهنگ کشور را از نو نوشت. ما همین تخریب بناهای قدیمی برای استفاده از عناصرشان توسط مردم عامی را در امریکا هم میبینیم درحالیکه ظاهرا باید امریکایی ها بیشتر به گذشته ی خود ببالند. پس قبیله ی بی سواد خواندن تاتارها و مغول ها بی ارتباط با تحکیم فرهنگ شفاهی توسط آنها در همه جای زمین به منظور نابود کردن گذشته نیست. همین الان در اسکاندیناوی کشوری به نام سوئد داریم که نامش مرتبط با لغت "سویت" به معنی اتحاد قبیله ای است. ظاهرا هیچ شباهتی به اتحاد قبیله ای ندارد ولی هم شباهت ظاهری مردمش به مغول ها خیلی زیاد است و هم تاثیر فرهنگ یهودی بر مردمش بسیار شدید است بی این که بیشتر مردمش اصلا به این ارتباطات واقف باشند.:
“MORALS AND DOGMA OF TARTARY”: ILMA EREN: DREAMS TIME: 24 SEP 2022
"گادفری هگینز"، لغت "مگول/مغول" را به ایل مغ یا مگ معنی میکند و مغ/مخ -مرتبط با مخوس: اصطلاحی که یونانیان برای عقلای فنیقی به کار میبردند- را به متفکر و کاهن معنی میکند. در الفباهای قدیم شرقی که کلمات هم از راست به چپ و هم برعکس خوانده میشدند، مخ میتواند وارونه خوانده و "(ه) خم" یا "حکم" خوانده شود و "حاکم" به معنی شاه از حکم به معنی دانش می آید. مانوی ها مجموع سوریه و عراق عرب را "کار هخم" یعنی سرزمین حکمت میخواندند. "کار هخم" همچنین معادل با "کاتیا" بوده که احتمالا باید منطقه ی کوثا در عراق باشد. اگر نامجای "آرکادیا" برای قدیمی ترین سکونتگاه یونان را به معنی سرزمین کاتیا بگیریم، منشا بخشی از حکمت های نسبت داده شده به یونان باستان را تا حدودی قابل کشف خواهیم یافت. مانوی بودن اصطلاح کار-هخم با خود نام "مانی" برای معلم مانویت نسبت دارد. لغت "مونی" که تلفظ دیگر لغت "مانی" به نظر میرسد، در بسیاری نواحی هندوستان به معنی حکیم است. مانو که نسخه ی هندی نوح است، ظاهرا از همین عنوان نام گرفته است. محدوده ی تحت تاثیر مان، بین دور رود سند و گنگ قرار داشت که به آن «دو آب» گفته میشود و معادل جغرافیایی مشابهی برای "بین النهرین" یعنی منطقه ی بین دو رود دجله و فرات در عراق عرب است. مانو به معنی انسان و معادل man در ژرمن است. ریشه گرفتن انسان ها از او را میتوان با ریشه گرفتن نام "آدم" ها از شخصی به همین نام مقایسه کرد. در آرامی و به دنبالش در فارسی، ریشه گرفتن اسم عام از اسم خاص، با اضافه کردن "د" به کلمه ی اصلی مشخص میشد که اصطلاح "مندا" به معنی دانش و منشا نام قوم مندایی همین نسبت را با لغت "مان" نشان میدهد. در فارسی هم به ترتیب مشابهی، لغت "مند" به معنی متخصص در امری پدید می آید و پسوند میشود. مثلا "کارمند" یعنی متخصص در کار، و "دانشمند" یعنی متخصص در دانش. در مورد اخیر، لغت "دانش" تلفظ دیگر لغت "آدونیس" به معنی خدا است که با عنوان آدونا برای یهوه در تورات هم مرتبط است. آدونیس از نسخه های سوری تموز است که در غاری در جبل لبنان رشد کرده و کوهستان آمانوس در مقابل آن، از عرصه های مقدس او بوده است. احتمالا دراینجا آمانوس باز نسخه ی دیگر مانو برای برابر کردن آن با خدا بوده که این خدا از طریق آدون میتوانسته با خود یهوه برابر شود. یهوه سه گانه است درست مثل مانس یا مانی. کلنل ویلفورد به روایتی درباره ی مانس اشاره میکند که بر اساس آن، پدر او اسکیتیانوس نام داشت، خود او تربینتوس خوانده میشد و از طریق سفر در میان تاتارها دکترین خود را توسعه داد. در روایتی مشهورتر، اسکیتیانوس بنیانگذار مذهب مانوی بود که در سرزمین ساراسن ها در عربستان ساکن شده بود. اپیفانیوس از یک تربینتوس نام برده که به هند سفر کرده است. عنوان تربینتوس را میتوان به وجود سه گانه معنی کرد. مانس هم یک تقدس سه گانه دارد. او سه معلم پیشین به نام های بودا، زارادس و کریست را پیشوایان خود میشمرد. همچنین به نوشته ی سیریل مقدس، مانس سه شاگرد مهم به نام های هرمس، اداس و توماس دارد که توماس را به مصر و اداس را به میان اسکیت ها میفرستد. درواقع هر کدام از این اسم ها میتوانند یک صورت از مانس را نشان دهند. اداس که احتمالا همان بودا است، از طریق برابری با سنت توماس که مذهب مسیح را در هند تبلیغ کرد، با آن شاگرد دیگر که اسمش توماس است یکسان میشود ضمن این که میدانیم بودا در هند، نام سیاره ی عطارد است که در یونان خدای حامیش هرمس است و هرمس خدای دانش است. نام توماس هم تلفظ دیگر نام تموز است. سه گانگی مانس هم چیزی نیست جز سه گانگی تموز/آدونیس بدل شده به یهوه که از روی سه تعریفش سه مذهب یهودیت، مسیحیت و اسلام به وجود آمده اند. نام مانس با نام مناشه پسر یوسف شبیه است که اولادش قصد پس گرفتن حق حکومت قبیله ی یوسف در رهبری یهود از اولاد یهودا یا اشرافیت داودی را داشتند. در شمال هند یک یهودیه وجود دارد که در جنوبش محلی به نام عربستان واقع است و قلمرو شمالی این یهودیه هم جولانگاه اسکیت ها بوده است. به همین ترتیب، در جنوب همه یس اینها یک "دو آب" قرار دارد که مابه ازای دیگر بین النهرین به عنوان محل ظهور مانس یا مانی است. بنابراین کاملا ممکن بوده که بودا یک نسخه ی هندی مانی در مناطق هندی و تاتاری بوده باشد. بودا هم یک فرد تلقی میشد و هم روح جهان که به نیروهای ایزدی کهتر تقسیم میشد. در همین رابطه، تکثیر یهوه در نیروهای کهتر به نام "یزد" و "یزید" و ایزد" را داریم که از اضافه شدن "یس/یه/یهو/یهوه" به "د" تکثیر کننده به دست می آید. "یزدس" یا "یازاتا" معادلی برای تک تک اجنه و شیاطین به طور عام بود و احتمالا به همین خاطر، طایفه ی یزیدی در کردستان به شیطانپرستی معروف شده اند. خداوند اصلی، از مجموع این نیروهای کهتر ایزدی پدید می آیند. ازاینرو زرتشتی ها و دیگر پهلوی زبان ها خدا را "یزدان" میخواندند که جمع کلمه ی "ایزد/یزد" است. لغت Yes که ریشه ی "یزد" است به IHES که از نام های دیونیسوس باخوس از خدایان یونانی است نیز نزدیک است. فرم قربانی خواه و خوناشام باخوس، سابازیوس است که در لغت همان صبایوت لقب یهوه است و خوردن نان و شراب به جای گوشت و خون عیسی در عشای ربانی، به خوردن گوشت قربانی و شراب به جای دیونیسوس برمیگردد. نام صبایوت با "سبت" یهود هم مرتبط است. آن در ریشه با "سب" به معنی ستاره همخانواده است. این ارتباط به "سبع" به معنی هفت برمیگردد که هفت ستاره ی تاثیرگذار کلدانیان را نشانه رفته است. از همین رو با "صابی" که عنوان مذهب کلدانی ها است هم ارتباط دارد. با زمینی شدن مذهب کلدانی توسط کولدی ها یا یهودی های کلدانی مآب، هفت ستاره ی کلدانی که هفت شخصیت انسان را میسازند، به هفت تپه ی شهر رم تبدیل میشوند و در فرم مسیحایی رم یعنی کنستانتینوپول یا قستنطنیه ی کنستانتین، با هفت تپه ی قستنطنیه بازتکرار میگردند. هلنا مادر کنستانتین که موجد امپراطوری مسیحی است، در نام موجد هلنیسم یا یونانی گری به نام خود میشود و چون مسیحیت کنستانتین غنوصی است، به همان اندازه ی مسیحیت متشرع، مذهب پاگانی هلنیسم را هم تعیین میکند. معماری و فرهنگ خاصی که هلنیسم را تعریف میکند، از دریچه ی ایونیه ی ترکیه از سوریه وارد شده است. کلمه ی "ماسون" به معنی معمار که بعدا با فراماسون ها به شهرت میرسد، با نام قوم "مازن" در سوریه مرتبط است که به اندازه ی مغول، ریشه در مغ/مگ/مجوس دارد. معماری مربوطه از ابتدا در ساخت بناهای سنگی غولپیکر تجلی می یافت که مردمان دوره های بعد، آنها را به سیکلوپ ها یعنی غول ها و دیوها نسبت میدادند.:
ANACALYPSIS”: V1: GODFREY HIGGINS: LONGMAN: 1836: P714-724
مشخص است که لغت MASON به معنی معمار، با لغت MAKE به معنی ساختن مرتبط است که خود از طریق ارتباط با "مغ/مگ/مجی" با جادو که قدیمی ترین روش ارتباط با خدایان است معنی دم دستی –و نه لزوما اصلی- از "مغول" به معنی ایل بزرگان را روشن میکند: ساختن و خلق کردن، اول کار خدا یا خدایان بوده و آدم ها در این امر، از خدا و طایفه اش تقلید کرده اند. حالا این خدایان، از طریق برابری مغول با تاتار/تارتار، معادل شیاطین جهنمند و در عین حال، یزید یعنی یهوه ی متکثر در تمام موجودات جهان –همانطورکه وحدت وجود کابالا درباره ی چیستی خدا ادعا دارد- محسوب میشوند. موضوع این است که موجودات گیتی فقط در یک فضای ذهنی برای انسان معنی می یابند و میتوانند فریبنده یا ترساننده و در هر دو حال، شیطانی باشند. این حالت، میتواند به راحتی سبب سیلان جادوی مذهبی به مادی گرایی محض شود که اکنون در جادوی رسانه های مدرن، در اوج خود قرار دارد، ولی ابتدای حرکتش از محل توصیف باستانیان در کتب مقدس، خودنمایی میکند. تمدن های پر شکوه و پر تجمل و پر اصراف باستانی که به لعنت الهی دچار آمدند، با برج های معماری شده ی عظیمی شناخته میشوند که منتسب به اولاد فرشتگان هبوط کرده و طرد شده از درگاه الهی و بنابراین رهبران ثروتمندشان قابل انتساب به شیاطین یا انسان های دارای خون شیاطین هستند و مسیحیت، با مقابل قرار دادن عوام با این اشرافیت ها، منتها از زبان گروه دیگری از این اشرافیت ها، فقط چنین ماتریالیسمی را وارونه و به مسیری منحرف کرده که انتهایش در مدرنیته به مارکسیسم انقلابی و انواع فرزندان ایدئولوژیک دورگه اش میرسد.
جیمز لیندسی، در واکنش انسان مدرن به دنیای مادی یک نوع تعصب عرفانی غیر عمدی از موضعی همزمان هرمسی و مارکسیستی تشخیص میدهد که در گذشته ریشه دارد. از دید او مارکسیسم علیرغم کباده ی اقتصاد کشیدن و ادعای ماتریالیستی و ضد مذهب بودن، درواقع یک مذهب دارای رویکرد عرفانی است که تحلیل مواضعش بسیاری از جنبه های شکل گیری واقعیت های مدرن را پوشش میدهد. این نوع ایدئولوژی ها اتفاقا میتوانند بیشتر به نفع ماتریالیسم اشرافی باستانی تمام شوند دقیقا وقتی که عوامانه و از تحلیل عقلانی تهی میشوند، چون آن موقع در وضعیت "سایلنت هیل" یا توده ی سکوت تحلیل میشوند که جایی بین واقعیت مادی و توهمات ذهنی فرد و اجتماع تحت تاثیر او قرار گرفته است، چیزی شبیه همان وضعیت قرار گیری خود یا SELF فرد بین ایگو، سایه، ناخودآگاه و نقاب های شخصیتی در گفتمان یونگی. این وضعیت بینابینی، بعضی اوقات میتواند انگیزه های خودخواهانه یا خرافی فرد را با منافع جمعی شکوهمند و پرارزش در هم آمیزد و بیشتر از این که باعث گسترش خوبی شود، مرز خوبی و بدی را چنان از بین ببرد که اعتبار خوبی از بین برود.
در سال 1384 شمسی و درست در همان زمانی که احمدینژادیسم خیز برمیداشت تا همین بلا را در وسیع ترین مقیاس پیش آمده بر سر ارزش های انقلاب اسلامی بیاورد، پخش سریال "فارس بلاجواد"- ترجمه ی فارسی: سوار بی اسب- از شبکه ی اول سیما همین حس را در من و بخصوص در ارتباط با محیط اطرافم در ایران ایجاد کرده بود. قهرمان این فیلم، قسم خورده بود که انتقام مرگ پدر و مادرش را از تمام قاتلینشان بگیرد ولی به لحاظ شخصیتی، متقلب مکاری بود که به طور اتفاقی از وجود کتاب «پروتکل های بزرگان صهیون» مطلع شده و آن را در راستای انتقامگیری خود یافته و اراده کرده بود شر صهیونیست های خدعه گری را که در همدستی با انگلیسی ها علیه کشورش فعالیت میکنند، کم کند. چون سریال را خوب ندیده بودم، در آن زمان فکر میکردم سریال سوری باشد ولی بعدا فهمیدم مصری است؛ این را هم فهمیدم که در زمان ساخت سریال، امریکایی ها و اسرائیلی ها به شدت آن را مورد انتقاد قرار داده و به سبب استفاده از کتاب احتمالا جعلی «پروتکل های بزرگان صهیون» که در آلمان نازی بهانه ی آزار یهودیان شده بود، یهودی ستیزانه توصیف کرده بودند. در آن زمان پاسخ "محمد صبحی" سناریست که خودش هم نقش اول را بازی کرده بود، این بود: «ما سعی نکردیم صحت یا ساختگی بودن کتاب [پروتکل ها] را تایید کنیم، ولی شیوه های اسرائیل در فلسطین، خطرناک تر از این کتاب است.» شاید الان بتوانیم بفهمیم که حرف صبحی واقعا هشداردهنده بود. اسرائیل الان دارد کارهایی را که قبلا فقط در فلسطین میکرد در ورای مرزهای خود مرتکب میشود و بزرگترین دلیلش هم این است که مردم مسلمان، حساسیت خود را نسبت به موضوع فلسطین و نگرانی از اعمال اسرائیل از دست داده اند. چرا این اتفاق افتاد؟ برای این که به نظر میرسید سردمداران نبرد با اسرائیل، مرز بین ماموریت نجات جهان و منافع شخصی خود را نمیفهمند و آنها را با هم خلط کرده اند؛ درست مثل قهرمان فریبکار سریال فارس بلاجواد که یکی از مهمترین دلایل نگاه نکردنم به سریالش این بود که نمیفهمیدم که کلاهبرداری که ارزش های اخلاقی را زیر پا مینهد، چرا بای دغدغه ی اخلاقی نجات مردم کشورش را داشته باشد؟! همین سوال را هم در رابطه با احمدینژاد و دور و بری هایش که تازه از توی لپ لپ درآمده بودند، در ذهن داشتم. ولی هرچه سال ها جلوتر میرفتند، میدیدم که این فقط آغاز یک دومینو بود. احمدینژادیسم، بحران های درونی مانند خود را در تمام آدم ها بیرون میریخت و میبتوان با اطمینان گفت در سایر کشورهای اسلامی هم وضع همین بود. اگر شما بفهمید که سوارهای بی اسب خط مقدم جنگتان کلاهبردارهایی هستند که خوبی را بهانه ی منفعت اندوزی خود کرده اند، دیگر برایشان نمیجنگید و برای این که با به هم زدن جنگشان جان خود را نجات بدهید، مدام برایشان دردسر درست میکنید. در این هنگام، وانمود میکنید دارید برای کشورتان و مردمتان این کارها را میکنید ولی بیشترش فقط برای منفعت اندوزی شخصی است و اینطوری است که اینقدر اخبار بد درباره ی ایران در فضای مجازی پخش میکنید که آن امریکایی و اسرائیلی صاحب شبکه ی اجتماعی که دارد وسیله ای را که به شما داده است رصد میکند اشتیاق پیدا میکند و می آید روی کشور شما بمب می اندازد و مثلا زندانی های سیاسی اوین را که در ایران اینترنشنالش برایشان اشک تمساح میریخت، با کشتنشان یا انداختنشان به زندان های بی امکانات، از زندان اوین آزاد میکند!. در این گونه مواقع، هم شما و هم دشمنانتان در جایگاه قهرمان فیلم "سوار بی اسب" قرار دارید و جالب اینجاست که رسانه ها برای هر دو گروه، خوراک های تبلیغاتی تولید میکنند و تا همه نوع سوار بی اسبی تولید کرده باشند.
پدر تبلیغات رسانه ای مدرن، ادوارد برنایز خواهرزاده ی زیگموند فروید بود و اتفاقا برادرزاده ی این برنایز، بنیانگذار نتفلیکس شد که در قرن ما یکی از بزرگترین ابزارهای به کارگیری تکنیک های روانکاوی فرویدی در رسانه است. ارتباط این گونه بنگاه ها با سیاست مدرن به قدمت ریشه یابی سیاست در کابوس های روانی ناخودآگاه بشری است. هگل معتقد بود که وضعیت واقعی روح وحشتناک است: شبی تاریک از خیالات و ترسها و سردرگمی. در این شرایط، روح جهان به کار میافتد و عموماً مردم را از طریق افزایش سطوح نظارت اجتماعی، به نظم در دولت که یک ذهن جمعی واقعی است سوق میدهد. فروید در دیدگاه خود در مورد ناخودآگاه به این دیدگاه فلسفی پیوند میخورد. جالب است که هگل در فلسفه ی حق (1820) نظریهای در مورد یک دولت تمامیتخواه منتشر کرده است که به طرز گمراهکنندهای به زبانی بیان شده است که مسیحیان ممکن است آن را بپذیرند. موارد بسیار دیگری نیز وجود دارد، به عنوان مثال: توماس هابز قدیمی "بد، وحشی و کوتاه" که "لویاتان" (1651) او با نظریهای در مورد سوژه ی آشفته و رویاپرداز آغاز میشود:
«و دیدن رویاها ناشی از آشفتگی برخی از قسمتهای درونی بدن است. آشفتگیهای مختلف باید باعث ایجاد رویاهای مختلف شوند. و از این روست که سرمای زیاد، رویاهای ترسناک را پرورش میدهد و فکر و تصویر یک شیء ترسناک را برمیانگیزد (حرکت از مغز به قسمتهای درونی و از قسمتهای درونی به مغز، متقابل است همانطور که خشم باعث گرما در برخی از قسمتهای بدن در بیداری میشود؛ بنابراین وقتی میخوابیم، گرمای بیش از حد همان قسمتها باعث خشم میشود و تخیل یک دشمن را در مغز برمیانگیزد. به همین ترتیب، همانطور که مهربانی طبیعی، در بیداری باعث میل میشود و میل باعث گرما در برخی از قسمتهای دیگر بدن میشود؛ به همین ترتیب، گرمای بیش از حد در آن قسمتها، در هنگام خواب، تخیل نوعی مهربانی را در مغز برمیانگیزد. در مجموع، رویاهای ما برعکس تخیلات بیداری ما هستند؛ حرکت در بیداری از یک انتها شروع میشود و وقتی خواب میبینیم، از انتهای دیگر.»
افلاطون در پی تعدیل این روح از طریق یک وضعیت کاملاً هماهنگ و سلسله مراتبی بود - وضعیتی که تولید مثل در میان افراد عادی را منع میکند: هر ساله، پس از اینکه کمیته ی تولید مثل یا هر چیز دیگری، مخفیانه انتخابهای خود را انجام میدهد، نوعی جشنواره ی باروری برگزار میشود. همه ی نامها را با قرعهکشی انتخاب میکنند و نامی که قرعهکشی میکنند، یا هیچ نامی، انتخاب خدایان برای آنهاست. این همان چیزی است که افلاطون آن را "دروغ شرافتمندانه" مینامد. زیرا قرعهکشی توسط کمیته ی تولید مثل انجام میشود. همه در واقع نامی را که برای آنها تعیین شده است، بیرون میآورند؛ و کسانی که قرعهکشی را بدون قرعهکشی انجام میدهند، به سادگی برای فرزندان نامطلوب تلقی میشوند. این زیاد از تلاش های مدرن برای درهم شکستن خانواده و به تعادل رسیدن زوج ها با هم فاصله ندارد. این که این تلاش ها زیرمجموعه ی فرویدیسم طبقه بندی میشوند بی انصافی نیست. روش تحلیل فروید دکارتی بود و آنچه دکارت به عنوان یک آزمایش فکری آغاز کرد - تخریب تمام ساختارهای آشنایی که از وجود اجتماعی و معنوی او پشتیبانی میکردند – از سوی فروید و پیروانش به عنوان وسیلهای برای گشودن سوژه به حقیقت تاریک خودشان استفاده شد. حتی علیرغم این کباده ی دکارتی بودن کشیدن هم کار فروید، تا حدودی از دیدگاه دکارتی منحرف است؛ زیرا اگرچه دکارت یک "نبوغ شیطانی" احتمالی را فرض کرد - که برداشتهای نادرست او را ترتیب میداد - اما در بحبوحه ی فروپاشی خودساختهاش، راه خود را به سوی خود و یک خالق استدلال کرد. نقل قول معروف دکارت از کتاب تاملات منسوب به 1641 cogito ergo sum (من فکر میکنم پس هستم) منجر به نتیجهگیری او در مورد خدا و جاودانگی شد. آنطورکه در ویکی پدیا آمده است:
1-من وجود دارم.
2-وجود من باید علتی داشته باشد.
3- تنها علل نهایی ممکن عبارتند از:
الف)خودم
ب)خودم همیشه وجود داشتهام.
ج)پدر و مادرم
د)چیزی ناقصتر از خدا
ه)خدا
نه به الف: اگر خودم را خلق کرده بودم، خودم را کامل میساختم.
نه به ب.: این مشکل را حل نمیکند. اگر من یک موجود وابسته هستم، باید دائماً توسط دیگری حمایت شوم.
نه به ج: این منجر به تسلسل بینهایت میشود.
.نه به د: ایده ی کمالی که وجود دارد نمیتواند از یک موجود ناقص ریشه گرفته باشد.
بنابراین، ه: خدا وجود دارد.
فروید خداپرستی را به عنوان یک خیالپردازی رد کرد درحالیکه روش تحلیل را از خداپرستان آموخت. دشمنیش با خدا در ارتباط واضحی با انکار اخلاق و هر گونه عاطفه ای از سوی او است. در سال 1994 نیویورک تایمز مقالهای به نام Was freud a fraud?(آیا فروید یک شیاد بود؟) منتشر کرد که از طریق یک پرونده ی دادگاهی نشان میدهد که فروید اصرار داشت با هر کسی که میخواست روانشناس شود مصاحبه کند، تمام اسرار آنها را میشنید و سپس از آنها پول درمیآورد. خانوادهای از فروید شکایت کردند زیرا فروید به پدرشان تلقین کرده بود از مادرشان طلاق بگیرد و با یک زن بسیار ثروتمند ازدواج کند و سپس پول هنگفتی به فروید بدهد. همان مقاله هر مرحله از حرفه ی فروید را بررسی میکند و نشان میدهد که چگونه او مردم را فریب میداد، هدف جعل ذهنیت قرار میداد و میترسانید تا نظریههای خود را مطرح کند. با این حال، برنایز نسبت به داییش صدمات خیلی بیشتری به جوامع وارد آورد.
برای قرن های متمادی، کودکان پدربزرگها و مادربزرگها، بزرگان، و والدین خود را میپرستیدند، تا زمانی که برنایز به مردمان عصر پس از رسانه شورشیانی کم سن و سال تقدیم کرد و به آنها یاد داد: طبیعی است که والدین خود را کلاهبردار و دروغگو بنامیم (کینزی وارد میشود)، رابطه ی جنسی بیضرر و سرگرمکننده است، والدین شما به شما دروغ میگویند؛ پس شورش کنید.
همزمان تکریم اجداد در جاهایی که سخت جان تر بود، باید حتما هدف جعل و تحریف قرار میگرفت چون به افرادی که در اینجا و اکنون زندگی میکنند، دلیل خوبی برای عمل با فضیلت میداد (و میدهد). اگر افراد در حفظ شأن و نسب خانواده ی خود شکست میخوردند، در شجرهنامه ی خانوادگی به عنوان یک فرد شکستخورده/سقط شده علامتگذاری میشدند. در گذشته ی نزدیک، انسانشناسان "دفترچه های خانوادگی" زیادی در تایوان دیده بودند. قبل از آن و در سال ۱۸۹۵، در ژاپن، دولت مدرن نوظهور با تبدیل «دفترچههای خانوادگی» به روال عادی و تحت نظارت دولت -نوعی کارت شناسایی- به دنبال گنجاندن این دادهها و این اخلاق در دستگاه خود بود. اکنون دولت ملیگرای چینی در تایوان همین کارها را به صورت کامپیوتری انجام میدهد. روانشناسی فرویدی برای شخصی که زندگی خود را بر اساس فایده ی خود برای خانوادهاش تصور میکند، کاملاً بیمعنی است. آرمان هگلیِ تحقق اخلاق در دولت، نسبت به آن منحرف است زیرا افراد را بدون آن، گمشده در دنیایی تاریک تصور میکند. "جراحی سالاد مغز" فرویدی میتواند با شعلهور کردن «شب تاریک روح» در درمان، فرد را برای انطباق «تنظیم» کند. اما در خانواده، شب تاریک روح، لحظه ی خلقت است که معمولاً به عنوان جفتگیری شناخته میشود، و زمانی جایز است که قوانین کائنات به آن پاسخ مثبت میدهد.:
“Freud's Mafia”: stolenhistory.net: Dec 26, 2021
فردریک دی. ویلهلمسن معتقد است که خانواده به خاطر این که بنیاد نظم حکومتی است، رقیبی برای آن به شمار میرود و به همین دلیل، حکومت به طرق مختلف سعی میکند آن را تضعیف کند تا جای آن را بگیرد. با این حال، دقیقا به خاطر این که از بین رفتن نظم خانوادگی، سبب در خطر افتادن نظم جامعه و به دنبالش خود حکومت میشود، تلاش هایی که حکومت ها برای از بین بردن خانواده بر اساس سرمشق «فاحشه خانه ی سیاسی» افلاطون مرتکب شده اند، اغلب نیمه کاره رها شده اند.: «حتی مارکسیسم که در سطح نظری، دیدگاه بسیار بدبینانه ای نسبت به خانواده دارد، تلاش نمیکند آن را به عنوان یک نهاد سرکوب کند. عشق اولیه ی آزاد و طلاق آسان که در روسیه در اولین دوره ی پس از تسلط کمونیسم در دوران پس از جنگ اول جهانی از آن حمایت میشد، نوعی هرج و مرج جنسی ایجاد کرد که لنین و بعدا استالین را مجبور کرد طلاق را بسیار محدودتر و دشوارتر از دموکراسی های غربی کنند. بنابراین خانواده حتی در ساختاری که کودکان را به جاسوسان والدین خود تبدیل میکرد، زنده نگه داشته شد. این وضعیت، امروزه نیز در چین سرخ حاکم است.» ("خانواده، بنیاد هستی سیاسی": فردریک ویلهلمسن: ترجمه ی امیرحسین عطایی: "قلم یاران": شماره ی 44: بهار 1404: ص 28) درواقع در خود دنباله ی فلسفه ی افلاطون نیز ارسطو خانواده را پذیرفت و حتی الگوپردازی های سیاسی ایجاد شده از روی روابط خانوادگی را توضیح داد:
«ارسطو در کتاب هشتم اخلاق نیکوماخوسی، برای درک عمیق تر ارتباطات وجودی بین سیاست و خانواده به شباهت های مهم بین دوستی خانوادگی و دوستی سیاسی اشاره میکند. دوستی برای هر دو ساختار امری ضروری است. دوستی میان پدر و پسرش موازی با دوستی بین پادشاه و رعایایش است.: "پدر، علت وجودی پسرش –که بزرگترین فضیلت در این زندگی محسوب میشود- و عامل پرورش و آموزش او است؛ مزایایی که به اجداد نسبت داده میشود." به نظر میرسد ارسطو در این جا دیدگاهی شبیه رومیان دارد. وی یک ساختار زنده از حال، اکنون و آینده را به هم پیوند میدهد که همه ی آنها از طریق یک نوع پرهیزگاری نسبت به خانواده ای که در طول زمان گسترش یافته است، استحکام می یابند. سنت توماس در تفسیر خود اضافه میکند: "این نوع دوستی ها نوعی برتری را در حاکم نشان میدهد. به همین دلیل، والدین مورد احترام قرار میگیرند. بنابراین عدالت برای هر دو طرف یکسان نیست و باید بر اساس ارزش آنها تعیین شود." سپس ارسطو خاطرنشان میکند در حالی که سلطنت در رابطه ی پدر و پسر منعکس میشود، اشرافیت در دوستی بین زن و شوهر منعکس میشود. آکوئیناس اظهار میدارد که نقش های زن و شوهر متفاوت است و هر یک دارای فضایل خاصی است: "شوهر عضو والاتر نسبت به زن است. با این حال، دخالتی در امور در حیطه ی زن ندارد." اگر سیاست های سلطنتی و اشرافی همان گونه که توسط ارسطو و اکوئیناس استدلال شده در خانواده منعکس میشوند، شکل حکومتی که اغلب تیموکراسی یا دموکراسی خوب نامیده میشود نیز چنین است (البته این اصطلاحات در نظر افلاطون معنای متفاوتی دارند). در خانواده ای که به خوبی اداره میشود، برادران به دلیل شباهتشان در سن و آموزش مشترکی که آنها را وحدت میبخشد، اغلب نوعی دوستی مبتنی بر برابری و فضیلت، "دوستی همرزمان" به قول ارسطو، پیدا میکنند. این دوستی که مقدم بر همه ی قوانین اساسی سیاسی در پولیس است، با آن قابل تطبیق است. برادران مانند همرزمان در جبهه ی جنگ هستند. کسانی از شما که این متن را میخوانید و شاید جنگ را تجربه کرده باشید، رفاقتی را به یاد خواهید آورد که از سربازان دوستانی صمیمی میسازد، که بی شک از بهترین انواع دوستی است. ارسطو این دوستی را برای سلامت دموکراسی ها ضروری میداند و آن را یک نوع پیشنمونه از دوستی میان برادران در یک طایفه ی تحت حاکمیت والدین میداند.» (همان: ص30-29)
شاید این که تمپلارها در شرایط جنگی ظهور کردند و در قوی ترین حالت ارتباط برادری بین خود، با "والدین" یعنی شاهان و اشراف بالادست مشکل پیدا کردند، باعث شد تا برای رسیدن به قدرت، اقدام به تخریب نظم عمومی کنند تا زمانی که مخالفان خود را کاملا درو کنند و آن وقت در لاک سلطنت و اشرافیتی نوین بروند، امری که برای چند قرن توسط اعقابشان یعنی فراماسون ها دنبال شده و همچنان میشود. بنابراین این که گفته میشود آثار فلسفه ی افلاطون و ارسطو از طریق ارتباط غرب با مسلمانان شناخته شده اند، با این مطلب که تمپلارها نزد گروه هایی باطنی از مسلمانان درس آموخته بودند، در ارتباط مستقیم است.
فراماسون ها در بیان ارتباط آموزه های خود با درس آموزی تمپلارها از "باطنیان"، معمولا همیشه باطنیانا را واسطه ای بین خود و فلسفه ی یونانی قرار میدهند. سر ویلیام جونز که آموزه های عرفانی اسلام را به فارسیان و هندیان نسبت میداد، مدعی برخاستن فلسفه ی یونان از زرتشتیان و هندوان بود و آن را دلیل اقبال اعقاب زرتشتیان و هندوان به فلسفه ی یونانی و بومی سازی آن در تصوف اسلامی میخواند. سر جان ملکوم نویسنده ی تاریخ ایران در قرن 19، تصوف اسلامی را به شدت تحت تاثیر افلاطون و ارسطو میشمرد و نه فقط این بلکه کل میراث علمی نسبت داده شده به مسلمانان قرون وسطی را بر اساس برداشت های عرفانی یونانی از علوم و باز تحت تاثیر تصوف تلقی میکرد. مثلا علوم ریاضی مسلمانان را تحت تاثیر نگاه فیثاغورسی به ریاضیات تحلیل میکرد و معماری را هم به لحاظ نسبت با محاسبات ریاضی، زیرمجموعه ی آن مینمود. در این نسبتسازی ها، ارتباط لغت "صوفی" با "سوفیا" الهه ی خرد در اساطیر یونانی مد نظر است که طالبانش در یونانی "فیلوسوفیا" یعنی دوستدار حکمت خوانده میشوند و "فلسفه" هم از این جا می آید. "سوفیا" مونث "سپی/اصفی/اساف/ساف/سافون" در سامی قدیم به معانی آسمان و خدا است. در کلدانی کلمه ی ASP –جمع: "آسپیم"- همزمان به معانی موجود ایزدی، فرد خردمند و قاضی به کار میرفت. در اسکندریه ی مصر، یهودیان مارپرست، کلمه ی "اسپ" را به معنی مار به کار میبردند، چون مار نماد عقل بود. در فارسی، "سپید" به معنی ریشه گرفته از سپی، معنی خوبی میدهد. "سپیتمه" یعنی از جنس سپید و تلویحا یعنی آسمانی، نام قبیله ی زرتشت در نزد زرتشتیان بود. با این حال، صوف معنی پشم هم میدهد و به خرقه ی صوفیان از جنس پشم گوسفند اشاره دارد. گوسفند قربانی شده، همان مسیح بره ی خدا است که در راه پدرش قربانی شده و اکنون قطب صوفیان جانشین او است. گوسفند مربوطه، برج حمل است که مسیح در انتهای عصر فلکی آن ظهور میکند تا به جای او قربانی شود. برای مسیحیان، او عیسی است و برای نحله های دیگری که اکنون مندائیان به آنها نزدیکی هایی دارند یوحنای تعمیددهنده بوده که الیاس بازگشته تصور میشده چون در ابتدا یوحنا و ایلیا/الیاس شخصیتی واحد بودند. در روایات یهودی، جانشین الیاس، الیشع است. "شع" تلفظ دیگر لغت "شاه" به معنی رئیس صوفیان است و درواقع الیشع در نام، همان "علی شاه" پیشوای صوفیان است که جانشین رسمی محمد پیامبر تلقی میگردد. یعنی رابطه ی محمد و علی در تشیع اسلامی، از روی نسخه ای از رابطه ی الیاس و الیشع بنا شده است. اسماعیلی های مرتبط با تمپلارها شیعی بودند، همچنین شیعیان اثنی عشری که بعدا در ایران به قدرت رسیدند و 12 امامشان معادل دیگر 12 امپراطور روم به روایت سوئتونیوس هستند. میتوان گفت انواع متاخر تصوف، هنوز در ارتباط محرز با مسیحیت یونانی و جذب صفات انسان والامرتبه به کریست اروپایی هستند. در یونانی قدیم، نگارش نام کریست با حرف اول X شروع میشد و این حرف، نشاندهنده ی مسیح بود. عدد ابجد این حرف، 600 است و به همین دلیل نظریه ی نروس ها یا دوره های 600ساله ای به وجود آمده که بر اساس آن در هر 600سال یک منجی ظهور میکند. بین عیسی مسیح و محمد هم حدود 600 سال فاصله است. زمانی که محمد ظهور کرد، در قلمرو او مردم قابل احترامی به نام اهل صفه شناخته میشدند که دانایان زمان خود بودند. بر اساس نام اهل صفه به نظر میرسد آنها پیشوایان صوفی ها باشند که با آمدن شریعت اسلامی، دانششان دچار دگرگونی هایی شده باشد. این احتمالا با سقوط حکومت 600ساله ی لخمیان در بین النهرین در زمان حیات محمد در ارتباط است. لخمی ها که رهبرانشان اولاد لخم ابن عمرو بودند و چند پادشاه معروف به نام منذر در میانشان ظهور کردند، در نام با "لخمان" یا لقمان، حکیم فرزانه ای مرتبطند که نسخه ی عربی-اسلامی ازوپ، دانشمندی در اساطیر یونانی است که داستان های بسیاری از زبان حیوانات به او منسوب است. نام ازوپ به راحتی از ریشه ی اساف و معادل با صوفی است. بنابراین چرخه ی 600ساله ی لخمی ها چرخه ی دور اول تصوف است که با آمدن محمد منقضی میشود و اگرچه در پایه باقی میماند ولی برای بازسازی اجتماع دچار دگرگونی هایی میگردد. این باید با اهمیت موضوع "اسرار" در تصوف اسلامی مرتبط باشد که در آن، بسیاری از حقایق دانسته شده از سوی فرقه باید از عموم مردم پنهان بمانند. این را در یهودیت هم به صورت "راز" داریم که با کلمه ی "رأس" به معنی حاکم مرتبط است و مسلما موضوعی درباره ی اسرار حکومتی است. کلمه ی "راز" همچنین با نام گل "رز" مرتبط است که گلی است که از خون آدونیس مقتول برآمد و به اندازه ی آدونیس با دانش مرتبط است چنانکه جریان رزیکروسیان یا رز-صلیبی با نمادسازی ترکیبی صلیب و گل رز، قصد جمع آوردن عرفان و دانش و رازداری در یک مکتب سیاسی برای صعود در مدارج قدرت را دارد که در فراماسونری ممکن شده است. در اسلام هم این ترکیب را داریم. حکمرانان اصلی اسلام موسوم به خلفا، به اصول تصوف اعتقاد داشتند ولی مرام های مربوطه را برای حفظ مصلحت نظم اجتماعی از عموم مردم پنهان میکردند و در مقابل، گروه های شورشی اسماعیلی مثل دار و دسته ی حسن صباح، این اسرار را فاش میکردند و در جامعه ترویج میکردند دقیقا به این خاطر که میخواستند نظم حکومتی را دچار اختلال کنند و نظم جدیدی بیاورند و همین رویکرد را هم تمپلارها در مقابل سلطنت های راستکیش مسیحی در اروپا در پیش گرفتند. ارتباط تمپلارها و اسماعیلی ها به حدود 1200میلادی یعنی 600سال بعد از محمد منسوب شده تا نقض قوانین مذهب قبلی را بر اساس چرخه ی نروس ها قانونی کند. تمپلار به معنی پیرو تمپل یا معبد است. تمپلوم علاوه بر معبد، به معنی جهان است و تمپلارها برای ساختن معبدی به بزرگی جهان، باید کل جهان را تخریب میکردند تا به مصالح ساختمانی معبد جدیدشان تبدیل کنند.:
ANACALYPSIS”: V1: GODFREY HIGGINS: LONGMAN: 1836: P718-735
سهولت تخریب جهان قبلی، از همان لحظه ای شروع شد که مردم معمولی، از سر بی علاقگی به تمدن های گذشته، بقایای آنها را برای استفاده از مصالحشان تخریب کردند. حفاظت از (بعضی) ساختمان ها و گنجینه های قدیمی، فقط بعد از آن اهمیت یافت که دخل و تصرف های باستانشناسان حکومتی، آنها را به منابع ایدئولوژیک تبدیل کرده بودند. هر چیزی که خارج از این قاعده به نظر میرسد، هنوز مشمول اصلاحات ارسطویی در فلسفه ی افلاطون است، از آن جهت که هنوز سیستم جهان خراب کن مشغول کار، نتوانسته کاتالوگ جدیدی بیاورد که به اندازه ی سنت های قدیمی کارآمدی اجتماعی داشته باشد. هرچه باشد، سیستم مربوطه خودش از دل همان سنت ها و قواعد اسطوره ای مربوط به آنها برآمده و خود را توجیه کرده است.