عبادت انگلیسی در عصر آتش: شیطانپرستی عملی با یک زندگی معمولی

نویسنده: پویا جفاکش

ناگهان سنجاقک ها همه

هلی کوپتر شدند

خفاش ها هواپیمای جاسوسی

و لاکپشت ها تانک و زره پوش

تنها انسان باقی ماند

تنها

تا در گلوله باران شهر

کشته شود.

این شعر به نام "تنها انسان" از سعید اسکندری، انعکاسی از حس پوچی انسان، از راه آمده اش است. اشکال بزرگ این شعر آن است که وقتی میخواهد آدم ها به عنوان تنها چیزهای مهم باقی مانده به همدیگر صدمه میزنند پای گلوله و جنگ را وسط میکشد. متاسفانه آدم ها برای چپاول کردن همدیگر نیاز دارند حتما مثل امریکایی های قدیم و جدید، هفت تیر کش باشند. مردم بیش از جسم هم، روح هم را آزار میدهند و از شدت بی صداقتی، همدیگر را در حس تنهایی و انزوا فرو میبرند و دچار همدلی با ادبیاتی مثل شعر بالا میکنند. راننده ای میگفت به یکی از دوستانش جایی را که بادام خوب داشت معرفی کرد ولی تاکید کرد که موقع خرید از بادام فروش، گیلکی صحبت کند چون فروشنده همین که حس کند طرف نابومی و ناوارد است گرانتر از قیمت اصلی به فرد میفروشد. دوست نامبرده به آن بادامفروشی رفت و مطابق دستور، به زبان گیلکی تقاضای بادام کرد. کمی بعد شخص دیگری وارد شد و به زبان فارسی همان بادام را تقاضا کرد. فروشنده با وجود این که خریدار قبلی هنوز در محل بود بی تعارف بادام را به قیمتی گرانتر به مشتری فارسی گو فروخت. راننده اضافه کرد این داستان را برای یک جوان سرنشین تعریف کرده و با خاطره ی مشابهی از جوان روبرو شده است: «رفتم توی یک بستنی فروشی و به زبان فارسی، تقاضای بستنی کردم. فروشنده قیمت را 14000 تومان اعلام کرد. برآشفتم و به گیلکی گفت: "برا. مو فارس نیام. گیلونه شینم." [یعنی برادر. من فارس نیستم. اهل گیلانم.] فروشنده گفت: "میشود 4000 تومان."!»

رفتار خود مردم، باعث بی اعتمادی آنها میشود و خود-باهوش پنداریشان از همینجا تغذیه میشود. چون معروف است که این، نوابغند که همیشه احساس تنهایی و نارضایتی از زندگی دارند. شعری از "ویکتور تسوی" هنرمند راک روس که در بین مردمش به نبوغ شهرت دارد با همین پندار بازی میکند:

سینه ام را باز کن، به درونم نگاه کن.

خواهی دید همه چیز در آنجا آتش گرفته است.

یک روز دیر میشود، یک ساعت دیگر خیلی دیر.

یک لحظه دیگر نمیتوانی بلند شوی.

اگر کلیدها برای درها مناسب نیستند،

با شانه ی خود به درها ضربه بزنید.

مامان، همه ی ما به شدت بیمار هستیم.

مامان، میدانم همه ی ما دیوانه شده ایم.

روس ها برای عنوان نابغه، کلماتی را استفاده میکنند که در اصل به معنی دیو و قابل مقایسه با دمون در زبان های اروپای غربی است. روس ها بر اساس اعتقادات مسیحی ارتدکس و سفت و سخت خود، نوابغ را به این دلیل افرادی برتر از افراد معمولی میدیدند که روح خود را به شیطان فروخته اند. بر اساس "قرارداد" با شیطان، آنها توانایی های ویژه دارند ولی در اثر جادوی شیطانی، بیمار و مالیخولیایی هستند. بقیه ی مردم، گول شیطان را میخورند، اما نوابغ خانه ی شیطانند. پس بقیه ی مردم، در کالبد خدا میزیند و نوابغ در حاشیه اند و فردگرا و مخالف جامعه، همانطورکه شیاطین فرع و حاشیه بر خدایند. در اروپا با کلمات، این فلسفه را به بازی گرفته اند. Dem که مخفف demon است اگر حروفش وارونه قرار بگیرند لغت med را میسازند به معنی میان و مرکز، که منشا لغت media یا رسانه است که سابقا همیشه در دست حکومت ها بوده است. حکومت هم جانشین خدا بر زمین است و اکثر مردم جذب آن بوده و منتقدان شیطانی در حاشیه قرار داشته اند اما نه در عصری که مردم خودشان تبدیل به مدیا و به غلط صاحب آن تصور میشوند. چون آن وقت ممکن است دیگر حکومت در مرکز نباشد و هر کسی برای خودش مرکزی علیه دیگران باشد. حتی این مبنای کلمه سازی هم شده است. اگر dem حاشیه ای را به جای d با th با همان صدای "د" بنویسیم، لغت them به معنی در ارتباط با "آنها" یعنی دیگرانی غیر از "من" و "ما" یا به عبارت دیگر "من و افراد مشترک المنافع فعلی با من" به دست می آید. از سوی دیگر them park به معنی محل تجمع درندگان یا انسان های وحشی مثل ومپایرها بوده و از این جهت، them معنی دشمن هم میداده است. پس عصر فردگرایانه ای داشته پیشبینی میشده که در آن، همه غیر از "من" دشمنان بالقوه ی منند. تا قبل از این، من و انبوهی دیگر در مقابل جهان ایستاده بودیم. حالا من یکتنه در مقابل کل دنیا ایستاده ام. آیا باید حس کنم که در این جنگ، پیروز میشوم؟ یک جای کار میلنگد و آن برای اهل خرد مشخص است. من هنوز با احساس انسان های نیمه خدایی جادوگر عصر نفیلیم زندگی میکنم که حالا به صورت انبوه قهرمانان مارول و کمیک دی سی بازتولید شده اند و هیچکدام از کارهایشان مثل آدم نمیماند. آنها همه جور خلافی میتوانند مرتکب شوند. ولی من نمیدانم چرا باید به پیروی از جادوگرهای دست آخر دنیا مثل عیسی و محمد، باید مثل آدم معمولی زندگی کنم و قانون را رعایت کنم. آیا این برای من ضعف نیست؟ در اروپا و خاورمیانه کسی دلیل این موضوع را نمیداند درحالیکه همان حلقه ی گم شده ی باورپذیر بودن شکوه ایران و روم باستان برای مردم دلزده از قرون وسطای اسلامی و مسیحی است. این حلقه ی گم شده را در هندوستان زنده و پیدا میبینید ولی اینقدر سرگرم تاریخ رسمی هستید که فکر میکنید بی اهمیت است. واقعیت تاریخ را رها کنید و به تفکرات واقعی و ناحکومتی هرچقدر هم نادرست باشند دقت کنید. قبر مسیح اینجا در هندوستان و به طور دقیق در کشمیر است هرچند الان اغلب فقط پیروان فرقه ی احمدیه به قبر مسیح بودن آن باور دارند ولی دقیقا همین قبر است که سند جدا شدن عصر خدایان هندو از مبدعانش در مکاتب یهودی و مسیحی تبار است و آنقدر در اینجا فلسفه اش قوی است که اجازه داده خدایان جعلی قدیم یا همان نفیلیم در کنار پیامبران یهودیت و مسیحیت زندگی و آنها را تایید کنند. این نتیجه ی پایه گذاری هندوستان توسط تاتارهای مسلمانی است که مذهبشان در مرز یهودیت و مسیحیت یهودی تبار قرار دارد.

پیروان این مقبره، عیسی را به نام "یوز آصف" مینامیدند. "یوز" یعنی مامور اجرای یاسا یا قانون در نزد تاتارها. تلفظ دیگر آن "اوز" که ریشه ی نام قوم "ازبک" (یعنی بیگ یا حاکم قانونی) است، از ریشه ی "ایشو" یا "اس" و "اساس" است و هر دو تلفظ، با نام های "یسوع" و "عیسی" برای مسیح داودی قابل تطبیقند. آصف نام وزیر و خادم مورد اعتماد سلیمان پسر داود است و این نام با این اعتقاد توجیه میشود که عیسی بانی معبد جدید سلیمان در کشمیر بود. او به تنهایی به هند نیامده بود. زمانی که عیسی زنده شد و از سرداب درآمد به یارانش پیغام داد و آنها پیروان خود از بنی اسرائیل را جمع کردند و به ارض موعود جدید یعنی هندوستان کوچیدند. بنی اسرائیل در کوهستان های شمال کشور ساکن و تبدیل به قوم افغان شدند. خود عیسی ولی به بنارس کوچید و ازآنجا راهی نپال شد. درآنجا مردم را منتظر خود یافت. چون گئوتمه بودا ظهور یک بودای سفید در آینده را پیشبینی کرده بود که همان مئیتریه بودا یا منجی موعود بود. پس بودایی های نپالی تعالیم مسیح را به بودیسم هندی زبان خود آمیختند و آنها را به سرزمین همسایه یعنی تبت تحویل دادند که منشا بودیسم متعارف در سرتاسر شرق آسیا واقع گردید. نه فقط خدای بودایی ها بلکه خدایان هندو نیز ظهور مسیح را پیشبینی کرده بودند. سه پادشاه شرقی که در زمان تولد مسیح در بیت اللحم ظاهر شدند همان برهما، ویشنو و شیوا سه خدای اعظم هندو بودند. به همین خاطر بود که عیسی پس از ناامید شدن از یهودیه راه هندوستان را در پیش گرفت. عیسی در هندوستان ازدواج نیز کرد و سه فرزند صاحب شد. دهکده ای در ازبکستان وجود داشت که گفته میشد تمام مردم آن از نسل عیسی مسیحند. با این حال، عیسای این قصه در جادویی بودن، حتی به گرد پای خدایان هندو نمیرسد. مرگ و رستاخیز او هیچ ارتباطی با جایگاه جهانی ای که مسیحیان برای عیسی قائلند ندارد بلکه همچون مدل های بومیش مثل کریشتا (کریشنا) و حتی خود بودا کاربرد محلی دارد و به اینجا آمده تا هندی بودن را مقدس کند و کاری به بقیه ی دنیا ندارد. این هم به نوع اسلام حاکمان هندوستان برمیگردد که آنقدر از منطقه ی اصلی اسلام تحت حکومت عثمانی ها فاصله داشتند که حتی مرز مشترک برای رقابت با اسلام جهانخوار عثمانی ها در دسترسشان نبود و دلیلی نداشت ادبیات جهانخوارانه ی مسیحیت اپوکالیپتیک اروپایی را برای به پا کردن جنگ های جهادی در دنیا کپی کنند وقتی اداره ی هندوستان پر قومیت هم از سرشان زیاد بود. به همین دلیل، حتی مرگ و رستاخیز عیسی نیز یک اتفاق معمولی بود. او دچار مرگ موقت شد که برای آدم های معمولی هم پیش می آید. مثلا کسی را فکر کرده اند مرده است، به قبرستان میبرند و یکهو طرف زنده میشود و همه تعجب میکنند. فرار عیسی از مرگ هم همینطوری بود: فرار از یک کشور به کشور دیگر، نه فرار از زمین به آسمان. اینجا مسئله خیلی عادی و در حد انسان های معمولی تعریف شده فقط به این خاطر که دلیلی برای خدایی کردن عیسی وجود نداشته است. پس عیسی چهره ی واقعی خود به عنوان الگوی اخلاقی مردم عادی را حفظ میکند و مردم نیز استقبال میکنند چون اینطوری میتوانند مطمئن باشند خدایانشان جادویی بودند چون مال عصر دیگری بودند، عصری که عیسی به خواست خود خدایان به آن خاتمه داد. پس از آن هرکه در زمین زیسته انسان است و قابل جمع آمدن با شخصیت های داستانی بی نام و نشان. به همین دلیل دیگر هیچ هندویی زندگینامه ی هیچ فردی را حفظ نمیکند و داستان های مارولی خدایان هندو یا همان نفیلیم جادوگر از هزاران سال قبل حفظ و مبنای فستیوال های گوناگون میشوند درحالیکه هیچکس داستان های پادشاهان صد سال پیش بلکه 50سال پیش را هم نمیدانسته است. بی تردید مبنای این داستانپردازی، یهودیان فریسی بودند که به اطاعت از اعقاب داود و سلیمان میپرداختند و مقدس کردن کشور با معبد سلیمان به سبب آنها بوده است. از طرفی آنها مبنای عرفان خراسانی بودند که سرتاسر هندوستان، خاورمیانه و افریقای شمالی را تحت تاثیر قرار داد و در بازتعریف تمام فرقه های اسلامی –حتی شاید وهابیت ضد عرفان- نقش آفرینی کرد. به همین دلیل، تاریخ برای بیشتر مسلمان ها در اندکی بعد از مرگ پیامبر اسلام –به عنوان یکی از کپی های جنگجوی عیسی مسیح- متوقف میشود. در اروپا نیز باز اشرافیت یهودی فریسی یا اعقاب خودخوانده ی شاه داود بودند که نقش آفرینی اصلی در این موضع را داشته و حتی تورات و انجیل را به این شکل تنظیم و تفسیر کرده بودند بطوریکه بنیامین تودلایی پایتخت آنها یعنی ناربونه ی کاتالانیا را "مرکز انجیل" خوانده بود. بخش زیادی از میراث آنها پس از پیروزی کاستیلی های بیزانسی تبار بر کاتالانیا و تغییرات بعدی در مسیحیت پاپی به پیروی از این رویداد –که توام با ناپدید شدن رش گلوتا یا خاندان شاه داود از صحنه ی تاریخ بوده است- به جای ماندند ازجمله در کلمات اسپانیایی. مثلا کلمه ی "آنو" به معنی سال که دراصل از لغتی سامی به معنی خدا می آید. تغییرات سال قانونمند است درست مثل تغییرات آدم ها و جامعه شان در پس از ناپدید شدن اکثر نفیلیم از روی زمین. تا وقتی نفیلیم و اجداد جنشان بودند، رقابت های آنها وقایع دنیا را بی حساب و کتاب میکرد. اما الان خدا در خلقت رقیبی ندارد پس دلیلی هم بر مهم انگاشتن فعالیت های انسان ها نیست. تغییرات انسانی را فقط یک چیز به جلو خواهد برد: جنگ. جنگ را آتش پیشرفت میدهد که آهن را نرم میکند بلکه به سلاح جنگی تبدیل شود. آتش عنصر خورشید است و از آسمان می آید جایی که خدا در آن است. برعکس آهن سفت از جنس زمین سفت است و زمین مثل یخ، از منجمد شدن آب پدید آمده است که ضد آتش است. پس زمین سفت از یخ سرد پدید آمده که در مقابل آتش گرم قرار دارد و جهان حاصل برهمکنش آنها است. یخ سفید است و آتش زرد. این دو رنگ، رنگ های تخم مرغ و محتویات آنند. نفیلیم جنگی و آتشین بودند چون مارسان و متشبه به سوسمار بودند و مار و سوسمار از توی تخم درمی آیند. پس آتشین بودن نفیلیم از خدا است و سفیدیشان یعنی همان چیزی که ازشان دیده و مانع درک شدن فحوای شیطانی وجود مردم نخستین از دید مخاطبان جنگسالاران یهودی میشده، از مادرشان که زهدان زمین بود. دقیقا اینجا جنبه ی مخفی دیگر آنو یا خدا ظاهر میشود. آنو یا انو همانطورکه در اسپانیایی به معنی سال است به معنی کفل نیز میباشد. از طرفی "کونو" تلفظ دیگر آنو در اسپانیایی به معنی آلت جنسی زن است درحالیکه در خاورمیانه "کون" به معنی کفل انسان و دیگر جانوران، و یا ته چیزها موقع جانبخشی به آنها بوده است. علت این است که کفل جاذبه ی جنسی دارد درحالیکه هم مال مرد و هم مال زن است درحالیکه از دید مردسالار یهودی، فقط زن وظیفه ی شهوت انگیز بودن دارد و هدفگیری جنسی نیز باید متوجه آلت جنسی زن شود که مختص زن است. وقتی خدایان یعنی انسان های ماقبل یهودی، مرد و زنشان از هم قابل تشخیص نباشد و همانطورکه یهودیان ادعا میکنند دوجنسگرا بوده اند، جاه طلبی یکطرفه ی غیر شراکتیشان مورد ظن قرار میگیرد و این میشود که ملت پوست سفید بیرونشان را میبینند و به آتش زرد درونشان پی نمیبرند و نمیفهمند چرا آنها آنطورکه جنگسالار یهودی یا یهودی زده ادعا میکند باید شیطانی باشند؟:

“bill mcdonalds general composite of the roswell spacecraft”: m.g.mirkin, b.boyer: thunderbolts: 2011: p40

منبع بالا اضافه میکند که تخم کیهانی دو رنگه، همان تخم مرغ های ایستر مسیحیان در آغاز بهار نیز هست که به الهه ای به نام ایستورا منسوب است و میتوان او را بازتولید عیشتار در جشن سال نو بابلی در آغاز بهار ارزیابی کرد. تصور میشد که چون عیشتار یا فرم مونث خدای زهره، موکل برج ثور یا ورزاو است و به صورت مجموعه ستارگان ثریا در کوهان ثور بازتولید میشود آغاز جهان و آغاز بهار با هم در آغاز عصر ثور یعنی عصری که اعتدال بهاری در برج ثور رخ میداد و زمانش را حدود 6000سال پیش تخمین زده اند رقم خورده است. بنابراین آتش در این زمان در آب جانبخشی کرده و این دو به مثلث های بالا و پایین تشکیل دهنده ی ستاره ی داود تشبیه میشوند. عیشتار از این آتش جان گرفته و بدل به زنی مردآسا و جنگجو شده است که الگوی فرضی و تخیلی کشیش های مسیحی از زن شیطانی است و اکنون همه ی زن ها میخواهند به این مدل اقتدا کنند و مرد نما شوند چون مردانگی مقدس است و تنها عامل این تقدس هم آتش جنگ است. جنگ چیزی نیست که با یهودیت به وجود آمده باشد. اما یهودیت وظیفه داشته به عنوان جانشین خدای آسمان بر زمین، آن را در راه از بین بردن خدایان انسان مانند زمینی به کار گیرد و ازاینرو آتش خدایی را بلعیده و بیرون داده بود. بیخود نیست جنگ را همیشه توام با شعله های آتش نابودکننده ی بناهای مغلوبین نشان میدهند. تمدن مغلوبین با آتش گرفتن، خدا را از وجود انسانیش آزاد میکند. ولی هرچقدر آدم ها از خدائیت تهی تر میشوند آغوش خدا برای پذیرفتن آنها بازتر میشود و اینجاست که بهانه برای پدید آمدن مذاهب یهودی بنیاد ضد یهود از درون اقوام مغلوب فراهم میشود. مسیحیت، اسلام، بودیسم و هندوئیسم یکی پس از دیگری از راه میرسند و شرط تقدس را نه یهودی بودن بلکه پیرو خدای یهودی بودن امر میکنند. اینچنین امت خدا ملل زیادی را دربرمیگیرد و مردم با هم قاطی میشوند. مردمی هم که چند رگه باشند دلیل کمتری برای پایبند بودن به یک قانون خاص دارند و درنتیجه خلاق ترند. همان روس هایی که نوابغ را مسخ شیاطین میخواندند به این هم معتقد بودند که اکثر نوابغ از ازدواج افراد ملت های متفاوت پدید می آیند. به این نوابغ، اصطلاحا اژدها میگفتند، نامی که احتمالا به سبب تلفیق جوامع روس ها با تاتارها در دوران رومانف، از روی اژدهای معروف چینی به دورگه های تاتار-روس گفته شده است. خود ویکتور تسوی هم دورگه ی روس-کره ای است و دشمنان ارتدکسش گاها مدعی میشوند که اژدهای چینی ها از طریق خون زردپوستش او را هدایت میکند. البته تقریبا تمام روس ها خون تاتار دارند و بیخود نیست تصور کرده اند که ملت برگزیده اند و رسالت الهی دارند لابد چون نابغه اند و به درد دنیای فردگرا میخورند. توجه کنید که به محض این که ملت های شیطانی، تابع خدای یهودی میشوند فیلشان یاد هندوستان میکند و دوران نفیلیم بودن خود را به یاد می آورند و فکر میکنند بهتر از یهودی های معمولی و برده زاده –یا مشابه هایشان در مذاهب کپی شده از یهودیت مثل عرب ها برای اسلام- میتوانند رسالت الهی را به پیش ببرند. (خود ایران هم اگر اسلام یهودی تبار، آن را نساخته بود، امکان نداشت نفیلیم شاهنامه و تورات را جدی بگیرد و فکر کند رسالت الهی برای کشورگشایی دارد). این شاید همان مطلبی باشد که در تئوسوفی روسی از آن تعبیر به ظهور «عصر آتش» شده است. یادمان باشد آتش قدرت ترکیب سازی عناصر با منشئات نامشترک را دارد و این کار را در آشپزی انجام میدهد. ا.پرووشین در مقاله ای به نام "ماسون های شوروی" که در شماره ی 14 سال 2007 نشریه ی "جادو و عرفان" منتشر کرد، نوشته است که تئوسوفیست های روسی اوایل دوران شوروی نیز معتقد بودند در عصر آتش، آتش الهی عناصر گوناگون تمدنی ملل مختلف را با هم ترکیب میکند. آنها که از تئوسوفی بریتانیایی پدید آمده بودند، به برجسته کردن وجوه مشترک هندوئیسم مورد علاقه ی مادام بلاواتسکی و تئوسوفی بریتانیایی او، با مسیحیت ارتدکس روسی و ترکیب کردن آنها با هم اقدام نموده بودند. آزادی عمل آنها در دوره ی لنین، به موازات همکاری کمونیست ها با فراماسون ها در آن دوره برقرار بود. تا آن زمان، کمونیسم و فراماسونری به نقاط مشترک خود توجه داشتند: 1-انترناسیونال و فرامیهنی بودن، و 2-چاقوی دولبه دانستن همه چیز با پرهیز از تقسیم مسائل به صفات اخلاقی مطلق خوب و بد. ولی جانشین لنین آنطورکه غربی های فرستنده ی لنین به روسیه انتظار داشتند تروتسکی از آب درنیامد و مشت آهنین رهبر جدید شوروی یعنی استالین، فراماسون ها و به همراه آنها تئوسوفیست ها را از عرصه ی آشکار سیاسی پاک کرد. چیزی که میتوان به فحوای این مقاله اضافه کرد آن است که قطعا دلیل چنین حذفی، این نبوده که اهداف مشترک قبلی با ورود استالین به صحنه، رد شده بودند بلکه این بوده که استالین به نفوذ ممالک غربی ای که لنین و همکارانش را برای انقلاب کمونیستی علیه حکومت تزاری، با قطار به روسیه فرستاده بودند مظنون بود و فراماسون ها و حاملان رازوری غربی را پیروان آنها میدانست. وگرنه کمونیسم در دچار کردن بخش عظیمی از مردم دنیا به رنج های تمام نشدنی بی اندیشیدن به خوب و بد مطلق بودن چیزها و لازم دانستن زیر پا گذاشتن اخلاقیات در وقت لازم، بسیار به محتوای آیینی تئوسوفی و راهبران فراماسونش نزدیک شده بوده است. این محتوای آیینی یعنی نئوهندوئیسم به گفته ی ایگور کولیکوف بسیار به آنچه در غرب شیطانپرستی نامیده میشود نزدیک است و برخلاف مسیحیت و اسلام، با دوگانه ی خوب و بد اخلاقی، میانه ای ندارد. همانطورکه از جلوه ی بیرونیش تانترا برمی آید به شدت متمرکز بر فقط یکی از سه خدای اعظم است: شیوا خدای تانترا و یوگا. دو خدای دیگر یعنی برهما و ویشنو به ترتیب خدایان خلقت و محافظت از موجودات و جهانند درحالیکه شیوا خدای نابودی است و جنبه ی مونثش کالی که نوعی افراط در تصویر مسیحیت از عیشتار مخسوب میشود، الهه ای جنگجو، وحشتناک، خونریز و دشمن نظم است که به عنوان تجسم مادر پرستیده میشود؛ مادری که نه به خاطر مهربانی و آموزندگی بلکه فقط از روی ترس اطاعت میشود و اطاعت ناعقلانی و ترس آمیز از قانون هستی را میپسندد. کولیکوف در مقاله ی «شیطانپرستی در استتار نوهندوئیسم» که در itmir,org منتشر شده، درباره ی توجه به کالی، مثال می آورد:

«سوامی ویوکاندا گفت: "من ترسناک را میپرستم. این اشتباه است که باور کنیم همه ی مردم فقط به ولع لذت رانده میشوند؛ بسیاری از افراد ذاتا میل به عذاب دارند. بیایید وحشت را به خاطر خودش پرستش کنیم. کمتر کسی جرئت پرستش مرگ یا کالی را داشته است. مرگ را بپرستیم! هنوز عده ای هستند که به وجود کالی میخندند. اما امروز اینجا در میان جمعیت است. مردم با ترس در کنار هم هستند و سربازان به کشتن برای مرگ فرا خوانده میشوند. چه کسی ادعا میکند که خدا نمیتواند خود را در قالب شر و همچنین به صورت خیر ظاهر کند؟ اما فقط یک هندو جرئت دارد او را به عنوان شیطان پرستش کند." طبق روایت یکی از شاگردان ویوکاندا –خواهر نیودیتا- او [یعنی ویوکاندا] با التماس گفت: "بیا ای مادر، بیا! زیرا نام تو وحشتناک است!" و ایدئال او "ادغام با وحشتناک برای همیشه" بود. کالی با قربانی کردن بزها خشنود میشد. برای توجیه این موضوع، ویوکاندا گفت: "چرا برای تکمیل تصویر، مقداری خون نریزیم؟" تنها در هندوئیسم است که با پرستش شر به خاطر خودش مواجه میشویم. وانگهی این عبادت گاهی صورت ارتکاب شر در راه قربانی دادن به کالی را به خود میگرفت. به عنوان مثال، فرقه ی اراذل و اوباش با برچسب "خفه کننده ها" به قربانی کرن مردم [با خفه کردن آنها و دزدیدن اموالشان] برای الهه ی مرگ [یعنی همان کالی] مشغول بودند.»

تا اینجا شیطان خیلی شیطانی به نظر میرسد اما آنچه کولیکوف در ادامه از قول رام داس (ریچارد آلبرت) درباره ی کالی مینویسد، حوزه ی نفوذ او را عمومی تر از قاتلین نشان میدهد؛ آنقدر عمومی که میتوان گفت کالی به این خاطر ناشناخته مانده که اکنون تقریبا همه با او میزیند:

«کالی وجهی از مادر الهی است. اما چه مادری! او واقعا وحشتناک است. جهنم او نفرت میلیون ها نفر را برمی انگیزد. میدانید چرا؟ زیرا آنها میخواهند به آنچه فکر میکنند هستند بچسبند. او آتش تطهیر است. او [یعنی کالی] امتیازات مردم را از آنها خواهد گرفت و تنها ارواح پاک باقی خواهند ماند که به سوی یگانه صعود میکنند. لحظه ای که دیگر به جدایی خود، به تفاوت های فردی خود، به تحمیل آنچه که جهان باید باشد، دلبسته نیستید، ناگهان دیگر این شکل از کالی را نمیبینید.»

این دنیای معنوی ایدئال تئوسوفی است. اکثر مردم در کمال بلاهت آن را میپذیرند و آنها که عاقلند و آن را نمیپذیرند کار بیفایده نمیکنند و سکوت اختیار میکنند و منزوی میشوند. قانون دنیا در عصر مدیا یا رسانه وارونه میشود. شیاطین مدی یا مرکزند و خدا در حاشیه.

خبر ابلهانه بسازید تا پر مخاطب شوید: دستور جدید رسانه ای برای ایران

نویسنده: پویا جفاکش

در تاریخ 4بهمن 1400 خبرآنلاین بخش هایی از گفتگوی روزنامه ی شرق با ابراهیم گلستان را در مورد کتاب «برخوردها در زمانه ی برخورد» برجسته کرده بود که یکیشان به نظرم جالب تر آمد: به گلستان میگویند: «در بحث های میان شما و دیلن تامس، نکات بسیار جالبی مطرح میشود: در جایی شما شعر حافظ را به نقاشی های ابستراکسیون شبیه میدانید؛ نوعی بودن با نبودن، یا گفتن با نگفتن. آیا میشود این تعبیر را به دوره ای تاریخی تعمیم بدهیم که شما بعدتر درباره اش صحبت میکنید و بگوییم این دوره ی تاریخی [یعنی دوره ی اطراف واقعه ی 28مرداد 1332] چیزی شبیه ابستراکسیون بوده است؟» و گلستان پاسخ میدهد: «اتفاقات تاریخی تصادفی، غیر از منطقی است. ممکن است از لحاظ تصادف اتفاقاتی بیفتد که با منطق یا عینیت شباهت نداشته باشد، ممکن است من کاری بکنم که درست باشد اما از روی فکر درست انجام نگرفته باشد. قاطعیت فکری نهایی در کار نیست.» پرسش ادامه می یابد: «کتاب "برخوردها در زمانه ی برخورد" از بحث درباره ی شعر حافظ و نقاشی، یکباره وارد بحثی سیاسی میشود. میخواهم بپرسم این عامدانه است که بحث ابستراکسیون را مطرح میکنید و بعد به سیاست میرسید؟ آیا میتوان گفت اتفاقات تاریخی آن دوران، ملی شدن صنعت نفت و کودتای 28مرداد چیزی شبیه همان سبک است؟» و گلستان جواب میدهد: «حتما. ممکن است اگر اشتباه کنیم و کج و کوله برویم برای آن یک منطق پیش بیاید که غلط هم هست و برعکس، ممکن است اشتباها یک کاری کنیم که اتفاقا درست بیاید. از یک گفته یا ایده نمیتوان فرمول کلی اقتباس کرد. هر کاری، فکر و منطق خودش را لازم دارد.» از توجه رسانه ی اصولگرای پر حرف و حدیثی مثل خبرآنلاین به این نکته کمی تعجب کردم. مسلما دوران دکتر مصدق شباهت هایی با امروز دارد: ایستادن مقابل استعمارگران، تحریم و آشوب هایی که خارجی ها علیه دولت وقت به راه می اندازند. آیا احساس شده که ایران هنوز همانطوری است؟ خودم که بعضی اوقات همینطور حس میکنم. اما تازگی ها و در آشوب اخیر 1401، دارم کم کم به مدل هایی برمیخورم که از بس تکرار شده اند انگار خودشان یک الگوی سیاسیند.

مثلا همین اواخر، خانمی از فامیل شکایت میکرد پسرش دانشگاه نمیرود و میگوید اگر برود، دانشجوهای دیگر مسخره اش میکنند، چون برای تحریم حکومت دانشگاه نمیروند و به او میگویند "تو هم لوس هستی و هم حکومتی." بعضی اوقات هم این آقا پسر، تصاویری را از فضای مجازی برمیدارد و به مادرش نشان میدهد مثل این که «چند دانشجوی دختر چادری، در روی صندلی های کلاس دانشگاه نشسته اند ودانشگاه با ساندیس از آنها پذیرایی میکند.» و یا این که ویدئوی کلاس خالی ای را به مادرش نشان میدهد که استاد دارد برای هیچ کس حرف میزند و درس میدهد. حتی شنیدن وجود چنین ویدئو هایی از زبان آن خانم غیر قابل باور بود چه رسد به این که باور کنم آن خانم آن فیلم ها را باور کرده است. ولی متاسفانه آن خانم باور داشت که واقعا چنین اتفاقاتی دارند در ایران روی میدهند. گفتم: «آخر چطور ممکن است یک استاد دانشگاه برای کلاس خالی حرف بزند؟ اصلا چه کسی بود که فیلم گرفت؟ باور نکنید اینها را جانم. باور کنید اینها را در خارج از ایران فیلمبرداری کرده اند و برایتان فرستاده اند.» اما خانم نمیتوانست باور کند واقعیت ندارد. حتما تا اینجا اطلاعات کمی درباره ی سیاست داشته باشید، یاد دستورالعمل "مارپیچ سکوت" افتاده اید؛ این که طوری فضای رسانه ای ایجاد کنید که وسط بلوا اکثریت بی طرف هم از ترس مواخذه شدن، به نفع طرفی که شما دوست دارید موضع بگیرند. اما این بار فقط این نیست. طرف مقابل را ببینید. با آقا پسر مزبور درباره ی چیزهایی که به مادرش میگوید و نشان میدهد صحبت کردم. خندید و گفت: «من فقط این کارها را کرده ام که دانشگاه نروم و راحت باشم. آن تصاویر را باور نمیکنم. میگذارم که مادرم باور کند.»

حالا طرف مکمل بینظمی های امسال را میبینید. قضیه فقط دروغ های خارجی ها نیست. قضیه این است که مردم میپندارند به نفعشان است این دروغ ها باور شود. نفع پرستی قضیه ی سابقه داری است ولی این چه منفعت طلبی ای است که با باور شدن احمق بودن ایرانی ها توسط خودشان به پیش میرود؟ وقتی من ایرانی باور میکنم که استاد دانشگاه مغزدارم به خودش اجازه میدهد کار احمقانه ای مثل سخنرانی برای کلاس خالی انجام دهد و در این حال از او فیلم بگیرند، یعنی این که منی که از دید آن استاد دانشگاه مغزدار، بی مغز محسوب میشوم، از او هم بدترم چون من یک ایرانیم و در مملکت احمق ها زندگی میکنم! ایرانی ها به حقارت ابلهانه ای که نسبت به خود دارند و خارجی در وجودشان کاشته، همینطور ناخودآگاهانه اعتراف میکنند. خارجی هیچ دروغ عقلپسندی برای ایجاد شورش ایجاد نمیکند. بلکه دروغ های ابلهانه تولید میکند. چون ایرانی به طور ناخودآگاه فکر میکند مردمش اینقدر ابلهند که فقط وقایع ابلهانه درباره اش جواب میدهند. همه ی این دروغ ها هم تکرار دروغ های خراب کننده ی رژیم پهلویند. آتش زدن زندانی ها در اوین، تکرار آتش سوزی سینما رکس است و ادعای مقتول شدن جوانمرگ ها تکرار شایعات مقتول شدن شریعتی و جلال آل احمد و صمد بهرنگی و مصطفی خمینی و غیره توسط ساواک شاه. جمهوری اسلامی از همان که کاشته، دارد درو میکند. اتنقلاب او توسط مردمی انجام شد که در بوئین زهرا زلزله شده بود، گفته بودند کار شاه است. اما آن مردم را میشد درک کرد. یکی از گروگان های امریکایی که دانشجوهای گروگانگیر او را از مناطق قشنگ تهران به محلات فقیر و زاغه نشین آنجا برده بودند تا نشانش دهند چرا از شاه و امریکا خشمگینند، با دیدن وضع فجیع زندگی مردم به این نتیجه رسید و بعدا در مصاحبه با فیلمی از بی بی سی درباره ی گروگانگیری، نتیجه گیریش را گفت: «گمانم هیچ انقلابی نتواند وضع این مردم را تغییر بدهد.» هنوز هم آن نوع نواحی در ایران زیاد است و وضع مردمشان هم از بعضی جهات بهتر و از بعضی جهات بدتر است. ولی کسانی که در شورش های اخیر شرکت میکنند از جنس آن مردم فقیر و بیسواد نیستند، کسانی هستند که قدرت مطالعه و شعور درک مطلب دارند. پس چرا وضع امروز این کشور با اصل «هرچه احمقانه تر، قهرمان تر» پیش میرود؟

به نظر من، این وضعیت با شعار اعتراضی «رضا شاه، روحت شاد» بی ارتباط نیست. تصویری که امروزه از رضا شاه وجود دارد و شبکه ی "من و تو" که بنیانگذارش با خاندان پهلوی نسبت فامیلی دارد آن را نبش قبر کرده اند، تصویر مردی از طبقات محروم جامعه است که از کودکی، سختی های محرومیت مردم خود در شمال ایران را به چشم دیده و برای این که بتواند به محرومیت های طبقه ی خود پایان دهد، تصمیم گرفت به هر قیمتی شده، شاه شود. این تصیر، تصویر دقیقی نیست. چون چیز زیادی از کودکی رضا خان روشن نیست و حتی پدرش هم دقیقا معلوم نیست کیست و حتی گفته میشود یک قزاق بوده که از باکو به ایران آمده بوده است. کتاب "هدایت الله بهبودی" به نام "از رضا نام تا رضا خان" دوباره این موضوع را بر سر زبان ها انداخت. نام این کتاب نشان میداد که باید زندگی نامه ی رضاخان باشد. ولی درعمل معلوم شد که این کتاب فقط نشان میدهد که چرا رضاخان با حمایت انگلیس از او موفق به کودتای نظامی و بلاخره شاه شدن شد. درواقع کتاب بیشتر داستان قزاقخانه بود و روشن میکرد که قزاق ها که حتی رئیسشان با موافقت روسیه تعیین میشد، چگونه با سقوط حکومت تزاری روسیه و علیرغم تلاش های رجال قاجاری برای نگه داشتن آن در ید ایران، عملا تحت اختیار تنها رقیب خارجی باقی مانده یعنی انگلستان درآمدند و با رسیدن رضاخان تحت حمایت انگلستان به ریاست قزاقخانه، شاه قاجار و مدافعانش عملا دیگر هیچ نیرویی برای محافظت از خود در مقابل خواست های رضاخان نداشتند. نویسنده در جواب انتقاد ها به ضعیف به نظر رسیدن اهمیت رضاخان و چرایی آن در اجرای این نقشه –به هر نحوی که بوده باشد- در مصاحبه با شماره ی 29 مجله ی عصر اندیشه (شهریور 1401) عنوان میکند که زندگی نامه ی رضاخان واقعی نیست و حتی به دستور خودش هم تنظیم نشده و این پسرش محمدرضا شاه بوده که برای او تاریخ نوشته و چارچوب این تاریخ را هم از روی زندگینامه ی کورش کبیر کپی کرده است. حرف منطقی ای است چون بعید به نظر میرسد رجال قاجاری انگلوفیل تنظیم کننده ی تاریخ انگلیسی ایران برای رضاخان آنقدر اعتبار قائل باشند که زندگینامه اش را بنویسند و خودش هم به عنوان یک آدم عامی متوجه اهمیت این کار نبوده است. اما یادمان باشد پهلوی دوم نمیتوانسته با کورشی که در ایران ریشه ای نداشت و ایرانی ها او را با انگلیسی ها شناخته بودند رضاخان را مردمی نشان دهد مگر این که روی جنبه های آشنایی از زندگی کورش تاکید کند: داستان پسرکی خدایی که به طور اتفاقی در بین مردم عادی متولد شد ولی به حکومت رسید؛ چون این جنبه ی مشترک رضا خان و کورش را قهرمانان مذهبی مردم مثل یوسف و داود و حتی محمد هم داشتند.

ایده ی قهرمان زاده شده از طبقه ی پست، به مذاهب خورشیدی برمیگردد. خورشید در اعلای آسمان است اما در افق زمین پست غروب میکند و از آن از نو متولد میشود. بدین ترتیب یک موجود الهی و اعلی از میان مردم پست و بی همه چیز طلوع میکند مثل مسیح که شاه یهودا بود ولی در میان مردم بی چیز زندگی میکرد. روز عیسی مسیح در هفته یعنی یکشنبه "ساندی" یعنی روز خورشید است. نام مسیح از موشو یا میشو یا موسیو به معنی عالیجناب می آید که عنوان خورشید هم هست. همین کلمه به موشه یا موسی نیز تبدیل شده است. موسی نیز فردی از میان بردگان بنی اسرائیل بود که در دربار فراعنه ی مصر بزرگ شد. میتوان المثنای تاریخی او را ممالیک مصر دانست که گفته میشود بردگانی چرکس تبار و قفقازی بودند که به حکومت مصر رسیدند و کلمه ی مملوک نیز در اصل به معنی برده است. نکته ی جالب این که موشو فرم معوج کلمه ی عربی "معز" به معنی گرامی است و اولین سلطان مملوک مصر نیز "المعز" نام داشته است. یعنی المعز میتواند خود موسی باشد منتها موسایی که با سرزمین های ترک اطراف دریای خزر مرتبط شده است. نکته ی جالب این که در اوکراین نیز با نام خانوادگی "مملوک" در بین مردم روبروییم. این نام به قهرمانی محلی برمیگردد که نامش هم "مملوک" تلفظ میشود و هم "مملیوک". در تلفظ دوم، "یوک" معادل "ویچ" روسی است که کار همان "آق" ترکی در نسب سازی را انجام میدهد. مثلا "قزاق" که یعنی از نسل "غز"، و "واسیلوویچ" که همان "ابن واصل" عربی است. بدین ترتیب مملوک نیز عمدا مملیوک تلفظ میشود تا به معنی "از نسل ممل" باشد. ممل یعنی متعلق به مادر. در مجارستان این کلمه "مامیلا" تلفظ میشود و معمولا معنی پستان میدهد. ولی در اوکراین، گاهی کنایه از کسی است که مادرش معلوم باشد و پدرش نه؛ یعنی حرامزاده. اگر دقت کنید عیسی مسیح متهم به حرامزادگی بود و در داستان موسی نیز فقط مادر او حضور دارد و صحبتی از پدرش نیست. ارتباط موسی/مسیح با بردگان است که پای سرزمین های شرقی اوکراین را به این میدان باز میکند. قبچاق ها که زمانی بر سرزمین های اطراف رود ولگا حکومت میکردند و ظاهرا انعکاسی از مردمی هستند که بعدا بیشتر به نام خزر معروف شدند، در وقت بی چیزی فرزندان خود را به عنوان برده به خواستاران میفروختند و خود را اینطور توجیبه میکردند که این کار، بهتر از آن است که هم خودشان و هم کودکان از گرسنگی بمیرند. بیشترین کسانی هم که این بردگان قبچاق را میخریدند روس ها بودند که در آن زمان ها بر "کی یف" در اوکراین حکومت میکردند و ترکان باید از همانجا راه خود را به سوی غربی شدن و به قدرت رسیدن در اروپای غربی باز کرده باشند و شهرت شاهان برده نیز ازاینجا پدید آمده است. پروفسور آناتولی تیورین مخالف آن است که مملوک های مصر، بردگانی بوده اند که در مصر به قدرت رسیده باشند. به نظر او آنها به همراه عثمانی های ترکیه، غزر/قجرهای ایرانی و هزاره های افغانستان، جنگجویان خزری بوده اند که از قفقاز به درون خاورمیانه و آسیای مرکزی یورش برده و سرزمین ها را فتح کرده اند. پس به نظر تیورین جنگ بین عرب ها و خزرها در قرن هفتم از به قدرت رسیدن عثمانی ها در قرن 15 بلافصل است و جنگ اول را بینتیجه اعلام کرده اند تا فاصله ی بین قرن های 7 و 15 را طوری پر کنند که تاریخ طولانی شود. پس از آن، منظور از خزر، دولت آستراخان بوده که حکومتش از اورال تا اروپای شرقی را دربرمیگرفته و روس ها به کمک ترک های کولمک آن را منهدم و بین خود تقسیم کرده اند. اوکراین به روس ها رسیده و قفقاز شمالی و منطقه ی ولگا به کولمک ها که به نظر او نامشان مرتبط با کلیمی نامیده شدن یهودیان است. تیورین، اساس حکومت روسی اوکراین را خزری استنباط میکند و معتقد است که به همین دلیل بوده که تمام نشانه های حکومت استراخان در قرن 19 به دست رومانف ها از بین رفته است.:

“integration of information on the khazars into the new chronology of fomenko and nosovsky”: a.tyurin: textarchive.en

اوکراین و بقیه ی اروپای شرقی، دروازه ی ورود یهودی های اشکنازی (ایشغوزی یا اسکیتی) یعنی یهودی های ترک تبار به اروپای غربی بوده که رتچیلدها و دیگر اربابان مالی جهان از بین آنها طلوع کردند و هر جایی که یهودیت با قهرمانان افسانه ای از هیچ به همه جا رسیده اش خودنمایی کرده، با مردمی روبرو خواهید شد که به محض شنیدن تعریف های دروغین از خود از زبان ناسیونالیسم های نژادی قلابی کپی شده از برتری نژادی یهودیان، خود را مثل قهرمانان تورات –که بدبختانه قهرمانان ایران اسلامی نیز بوده اند- تحت حمایت خدا میبینند و برای جلب توجه خدا، به تکرار "بهانه های بنی اسرائیلی" و تمام بلاهت پشت آنها دست میزنند. قرار نیست حتما تورات خوانده باشند؛ کافی است چند نمونه از هزاران کپی تمدن مغربزمین از قهرمانان مضحک تورات را در رسانه یا مذهبشان دیده باشند. رضا خان هم به خاطر همین مقدس است؛ چون به نظر آدم عامی بی اطلاع از همه جا حکومت کردن همانقدر راحت است که فیلم های ابلهانه ی بالیوودی درباره ی حاکم شدن یک آدم معمولی نامتخصص و درست شدن یک شبه ی هندوستان نشان میدهند. وقتی کسی که ادعا دارد تا این حد به مضحکه کشیده میشود ناخودآگاه –و البته رسانه هایی که ناخودآگاه را به بازی میگیرند- نیز حکم میکند حاکم و دستگاهش هم به همان حد مضحک به نظر برسند.

این من را به یاد فیلم کلاسیکی به نام "ماجراهای تیل" می اندازد که در بهار 1385 به مدیریت جواد پزشکیان دوبله و در تابستان همان سال برای اولین بار از تلویزیون و از برنامه ی «جشنواره ی تابستانی فیلم های سینمایی شبکه ی دو» پخش شد. این فیلم درباره ی نقش جوان زرنگ و مسخره ای به نام "تیل اولن اشپیگل" در شورش بلژیکی ها علیه استعمارگران اسپانیایی بود. فیلم با اعدام پدر تیل با سوختن در آتش به سبب تلاش او برای مبارزه علیه بیگانگان میپرداخت. ولی برخلاف شروع ترسناکش، درعمل پیروزی های تیل بیش از این که به هنر خودش مربوط باشد، ناشی از بلاهت دشمنانش بود؛ دشمنانی که "گول ها" –یعنی بلژیکی ها- را تحقیر میکردند و البته گول های تصویر شده هم واقعا ابله و مضحک بودند و باعث استتار بلاهت حاکمان بیگانه شده بودند. آیا شورش کردن واقعا همینقدر راحت بود؟ البته که نه. چون حضور تیل در جنگ های منجر به جدا شدن هلند –شامل ناحیه ی بلژیکی زادگاه تیل- از اسپانیا، فقط یکی از صحنه های زندگی او است. او به سراسر اروپا سفر کرده و مدتی را در خدمت یک کشیش و مدتی هم دلقک یک شاه بوده است. تقریبا همه ی آدم ها را به مسخره گرفته است؛ بیشتر از همه خودش را (البته حتی اینجا هم برای مسخره کردن دیگران). نام او نشانگر این مطلب است. اول از اول به معنی پاک کرئن می آید و اشپیگل به معنی باسن است. اولن اشپیگل یعنی "باسنم را پاک کن" و در بعضی جاها این کلمه به معنی «باسنم را لیس بزن» به کار میرود. با این حال، این کلمه دوپهلو است. چون اولن اشپیگل ضرب المثلی به معنی «من آینه ی تو هستم» نیز هست. تیل مضحک و مسخره، آینه ی مردم خودش بود. از طرفی چون اولن و اشپیگل به ترتیب به معانی آینه و جغد نیز هستند او گاهی با یک آینه در یک دست و یک جغد در دست دیگر تصویر میشد که در این تمثیل، جغد نماد دانش است. اولن اشپیگل آدم دانایی بود که خود را به حماقت میزد و ازاینرو با جحی در خاورمیانه ی عربی، بهلول در ایران، خواجه نصرالدین در ترکیه و ابونواس در شمال افریقا قابل مقایسه است. فومنکو و نوسفسکی در کتاب "اولن اشپیگل و گالیور: ضد انجیل های قرون 16 تا 18" (2017) برآنند که اولن اشپیگل درواقع فرم به مسخره کشیده شده ی مسیح است که وظیفه دارد تا وقایع زندگینامه ی مسیح را به گونه ای مسخره و عامیانه بازتاب عیسی و مردم باورمند به او نشان دهد. ازجمله در گفتار 35 از فصل اول کتاب، روی داستان اولن اشپیگل با ارل "هسن" در آلمان تاکید میشود که طی آن، اولن اشپیگل خود را به ارل یک هنرمند بزرگ معرفی میکند که نقاشی های دیواری بزرگ و زیبا میکشد ولی ابلهان نمیتوانند نقاشی او را ببینند. بعد وانمود به نقاشی میکند و "دیوار برهنه" را به ارل و دربارش نشان میدهد و در ازای این کار عنرمندانه، مزد هنگفتی از ارل دریافت میکند. تمام دربار نقاشی را میبینند به جز کسی که در قصر ارل به بلاهت مشهور است. این داستان با دو تا سه روایت میانجی، به داستان مشهور "لباس جدید پادشاه" از هانس کریستین اندرسن تبدیل شده است که در آن، دو شیاد برای پادشاه لباسی میدوزند که ابلهان نمیتوانند ببینند و پادشاه چنان تحت تاثیر قرار میگیرد که با همان لباسی که نمیتواند ببیند با دربار خود در خیابان رژه میرود و در میان مردم، فقط یک کودک میگوید "پادشاه لخت است" که پدرش او را به سکوت وامیدارد. به نظر فومنکو و نوسفسکی، نقاشی و لباس های فاخر، نشانه های رنسانسند و مظهر سوا کردن اشراف از مردم. موضوع نقاشی ها مذهبی است و لباس هم تن کسانی رفته که از مذهب به اندازه ی لباس، برای تایید خود استفاده میکنند. ولی نامعلوم بودن اثرات تقدس این مذهب عامیانه چنان است که گویی پادشاه لباس نداشته باشد یعنی هیچ معنویتی در آن دیده نمیشود. به همین دلیل داوود یهودی که سلف شاهان اروپا است در مجسمه ی میکلانژ لخت تصویر میشود و نیز تمام خدایان و قهرمانان یونان و روم که از فرشتگان هبوط کرده و نفیلیمند و جد اشراف اروپایی، ولی تقدس ندارند و مثل این است که لباس نپوشیده باشند.

مقایسه ی وضعیت روانی مردم دوستدار داستان های اولن اشپیگل در قرون 18 تا 20 با وضعیت روانی ایرانی های بلاهت دوست امروز، نشان میدهد که تاریخ مذهب اینجا تکرار شده است گویی که وضعیت طبیعی شرایط حکومت کشیش ها و آخوندها در هر جایی از تاریخ، تکرار حلقه ای ثابت باشد. نتیجه گیری ابتدایی و کوته نظرانه از این مقایسه، میتواند باور به تقدیر و عدم غلبه بر آن باشد. علم بی احساس اروپایی هم همین را میگوید و جالب این که نگرش سرسختانه اش در این مورد را از "ابن خلدون" گرفته است. "مقدمه" ی ابن خلدون یکی از اولین کتاب های منتشرشده به عربی بود که در ابتدای قرن19 در فرانسه کشف –و احتمالا جعل- شد اما نام ابن خلدون و فلسفه ی خاصش از مدتی قبل و در قرن 18 در اروپا ورد زبان روشنگران بود. این فلسفه میگوید که انسان محصول شرایط محیطی، اقتصادی، اجتماعی و سیاسی زمان خود است و در این زمینه تقریبا جبراندیشانه است. خلدون را میتوان جمع عربی "خلدی" یا کلده ای و نام "ابن خلدون" را میتوان به معنی "پسر کلدانی ها" دانست هرچند عربی بودن کلمه، نشان از آشنایی اروپایی ها از طریق عرب ها با او است. ولی اصطلاحات عربی، ضمن تصدیق این فلسفه، نگاه های بازتری به انسان نیز نشان میدهند. در اسلام ما دو زمان داریم: "زمان آفاقی" و "زمان انفسی". زمان آفاقی (از آفاق به معنی افق های جغرافیایی) همین زمانی است که با گذر روز و شب و ساعت و عصر و همزمانی های تاریخی شناخته میشود و همه ی ما الان در آن به سر میبریم. اما زمان انفسی یک زمان درونی است و همانطورکه نامش نشان میدهد با نفس یعنی "خود" و فردیت انسان سر و کار دارد. "انفس" جمع نفس یعنی "خود" است. ما انائیت ها (منیت ها) و بنابراین خودهای گوناگونی داریم و در لحظات گوناگون بسته به شرایط با آنها همهویت میشویم: گاهی عصبانی هستیم، گاهی زودرنجیم، گاهی مهربانیم، گاهی بیرحمیم، گاهی خوشبینیم، گاهی بدبینیم، گاهی شجاعیم، گاهی ترسوییم، .... از نظر زمانی هم انفاس ما گوناگونند. در درون ما هم آدم غارنشین وحشی هست و هم متمدن جنتلمن؛ هم شیر است و هم روباه؛ هم شمع و هم پروانه؛ هم حسین است و هم یزید؛ هم لیوبی است و هم سائوسائو؛ هم باب اسفنجی هست و هم اختاپوس. بسته به این که برایند این انفاس چه از آب دربیاید، ما میتوانیم از "زمان" خود (یعنی زمان آفاقی خود) جلوتر یا عقب تر و یا با آن هماهنگ باشیم که اکثر مردم در این ظرف سوم میگنجند. این که از ما به لحاظ زمان انفسی چه برایندی از آب دربیاید بسته به اراده ی خودمان دارد و این که چقدر سعی در آموزش و تجربه اندوزی برای بهبود شخصیت و جلوگیری از تکرار اشتباهات دست بزنیم. بر اساس اراده ی ما زمان انفسی به دو حالت "زبان لطیف" و "زبان الطف" تقسیم میشود. زمان لطیف همان "دهر" یا عامل جبر و تقدیر است و زمان "الطف" همان سرمد و فراروی از تقدیر از پیش تعیین شده. اگر ما همان قوانینی را که بر زندگیمان اعمال قدرت کرده اند –جغرافیا، سیاست، اجتماع، خانواده، خون (ژنتیک فعلی)، امکانات و انتظارات اقتصادی...- بی داوری بپذیریم و از آنها تبعیت کنیم، چرخه ی تقدیر را تکرار میمنیم و تابع سرنوشت از پیش تعیین شده میشویم. اگر چیزهای جدیدی به صحنه ی زندگی اضافه و از اجتماع خود فراروی کرده باشیم، سرمد را به درون زمان انفسی خود راه داده ایم. این بحث در اسلام وجود دارد ولی درباره اش صحبت نمیشود. باقی ماندن آن فقط برای توضیح آیات دردسرساز قرآن بوده است منجمله «فی یوم کان مقداره الف سنه مما تعدون: در روزی که مقدارش هزار سال در شمارش شما است» یا «تعرج الملائکه و الروح الیه فی یوم خمسین الف سنه: فرشتگان و روح به سوی او برمیشوند در روزی که مقدار آن 50000سال است.» که این آیات نشان میدهند غیر از سال ها و روزهای ما، خدا سال های روزهای دیگری هم میشناسد و هیچ آخوندی دوست ندارد 1400سال ناقابل تاریخ اسلام در این اعداد نجومی گم و وجود اسلام بی اهمیت به نظر برسد و ترجیح میدهند زمان دوم هنوز مثل دوران کلدانیان، درون نفس افراد باشد و نه در جهان واقع؛ البته این را فقط اهل فن که قرآن خوانده و دچار شبهه شده اند باید بدانند و نه مردم عادی. این که یوسف به صورت موسی، موسی به صورت مسیح، و مسیح به صورت کل مردم دوران مدرن در تاریخ تکرار میشوند هم نتیجه ی قانون فیزیکی و مادی خلدونی یا ابن خلدونی است که سیاست با آن بهتر میتواند کنار بیاید چون نمیتواند برای افرادی که دهر را به مقصد سرمد رها کرده اند پیشبینی و برنامه ریزی ای داشته باشد.

به نظر "آریه گرابویس" انتقال قدرت اقتصادی-سیاسی جهان از اروپا به امریکا پیرو تثبیت بشریت در حلقه ی تکرارهای تاریخی انجام گرفته چون انجیل پس از به اصطلاح کشف امریکا نوشته و ادبیاتش بر بستر مهاجرت یهودیان به ارض موعود، ناظر به تاسیس ارض موعود جدید است. سرتاسر تورات، تکرار مهاجرت از سرزمین ظالمان به سرزمینی جدید و مقدس است: مهاجرت ابراهیم از بابل، مهاجرت موسی و قومش از مصر، مهاجرت یهود از بابل. زمان در یک سری اسطوره های تکراری با شخصیت های مشترک المنشا منجمد شده و بیخود و بیجهت 4000سال تکرار شده تا با عهد جدید همه چیز تغییر کند. چرا که اروپا پس از نوشته شدن انجیل و بنابراین پس از استعمار امریکا درحال تغییر ذات مذهبی است. اروپا زیر نظر واتیکان مسیحی میشود، درحالیکه یهودیت از امریکا حکومت خود را پی میگیرد. کریستفر کلمبوس (کریستف کلمب) کسی جز «کالینیموس بن کالونیموس» ملقب به "کریستوبال کولوما" یعنی کولوم حامل امضای مسیح به عنوان آخرین شاهزاده ی اروپایی شاه داودی در اروپا نیست و با او مقر قدرت رش گلوتا به امریکا منتقل میشود. رش گلوتا (راس الجالوت) همان شاهزادگان یهودی بابلی هستند که نسب خود را به شاه داوود میرسانند و هدایت یهودیت فریسی را در اختیار دارند. آنها در زمان حکومت مملوک ها در مصر ساکن میشوند و بعدا به اسپانیا می آیند. ولی دراصل همان شاهزادگان بنی اسرائیل از نسل داودند که در زمان غلبه ی نبوکدنصر بابلی بر یهودیه به بابل کوچانده شدند و با غلبه ی شاه پارس بر بابل اعتبار خود را بازیافتند. افسانه میگوید شاه پارس با یونان یعنی بیزانس درگیر جنگ شد و یهودیان که در خدمت او بودند به او خیانت کردند و باعث شکست سنگین حکومت پارس از یونانیان شدند. این هم مبنای داستان نبرد خسرو پرویز با هراکلیوس امپراطور روم یونانی است و هم مبنای داستان نبرد داریوش پارسی با الکساندر یونانی (اسکندر کبیر). شاه پارس به سزای این خیانت، تمام اعضای خاندان شاه داود را کشت. ولی نوزادی که بعدا از مادرش متولد شد این خاندان را زنده نگه داشت. او "دیوید بستانیا" رئیس جدید رش گلوتا بود. شاه پارس به راهنمایی رویایی، دختر خود را به ازدواج او درآورد و اینچنین بستانیا دارای قدرت و اعتبار بالایی شد و همو بود که مقر قدرت رش گلوتا را به اروپا انتقال داد. دیوید بستانیا درواقع داود اصلی است و همتای داود نبی که چوپانی بیش نبود و امتیاز اشرافیت خود را از ازدواج با دختر شائول شاه یهودیان به دست آورد. شائول با پایان دادن به دوران حکومت پیامبران و در پیش گرفتن زندگی فسادآلود و غیر شرعی، عملا پیشوای فریسی گری بود و فریسی یا پاروشیم، تلفظ دیگر فارس و پارس است. این با انتقال قدرت از مصر به اسپانیا در تضاد نیست. چون مصر و بخصوص قاهره ی مملوک ها را همان بابل میدانستند و رش گلوتا در مصر با اخوت سنت جان از حبشه به اتحاد رسیده بودند. فتح اسپانیا توسط موسی ابن نصیر، همان انتقال یهودیت تحت رهبری موسی از مصر به سرزمین موعود است. این یهودیان اما خزری بودند و همراه تاتارهای شمالی از قفقاز آمده بودند بطوریکه به قدرت رسیدن آنها در بین کاتالان ها باعث همخانواده شدن زبان باسک های فرانسه و اسپانیا با زبان های قفقازی شد. رش گلوتا در بین کاتالان ها در کاتالونیا ساکن شدند و ازآنجا به خاندان سلطنتی ژرمن اسپانیا در پیروزی بر اعراب کمک کردند. امپراطوری های استعماری پرتغال و اسپانیا از اتحاد این خاندان سلطنتی با کولوم ها پدید آمدند. به جز آن کولوم ها در لوکا در توسکانی هم ساکن شدند و درآنجا فلورانس را پدید آوردند که مستقیما در اتحاد ژرمن ها با رم و پیدایش امپراطوری مقدس روم به مرکزیت مذهبی واتیکان از این اتحاد نقش آفرینی کردند. به نظر محقق، اولین پاپ تاریخی رم "مارتی کولوما" از همین خاندان بودند. شیر یهودا نماد داود در فلورانس به روح رنسانس تبدیل شد و به "لئوناردو" یعنی شیر سرسخت یا شیر دلاور مشهور گردید که ترجمان تاریخی شده ی او "لئوناردو داوینچی" نماد رنسانس از فلورانس است. بنابراین نظر اسپینوزا درباره ی این که یهودی ها اروپا را اداره میکنند درست بود. اما فقط کولوم های بارسلونا در کاتالونیا بودند که شاهزاده خوانده میشدند. ریاست مکتب تلمودی اروپا و کابالا نیز با آنها بود. آنها روح القدس را که نمادش کبوتر بود با خود حمل میکردند و کولوم در زبان کاتالان به معنی کبوتر است. با ظهور مسیحیت واتیکانی، مسیح که از روح القدس پدید آمده، از ظاهر شاه داود استعفا میدهد؛ شاه داودی که روایت دیگرش دیوید بستانیای نوزاد از قتل عام شاه پارس نجات یافته است همانطورکه عیسی مسیح از قتلعام شاه هرود نجات می یابد. حالا مسیحی داریم که از نسل شاه داود ولی در دین دیگری است که از دین داودی ها پدید آمده است. اما این دین قدیمی تر یعنی یهودیت فقط بعد از پیدایش مسیحیت موجود شده است و در مقایسه با یک دین جدیدتر و بهتر یعنی مسیحیت معنی می یابد. بنابراین وظیفه دارد مذهبی عقبمانده تر و خشن تر باشد که عده ی کمی آن را دارند و چون به نظر میرسد از قدیم مذهبشان آن بوده، اجازه دارند تا عهد عتیق نونوشته ی کولوم ها را سرمشق خود قرار دهند و هرآنچه را که مسیحیت حرام کرده، قانونش را به نفع رهبران مسیحیت دور بزنند. از برایند مسیحیت با یهودیت اسلام پدید می آید و با همراهی یهودیت در شرق قدرت میگیرد. قستنطنیه و همتای قدیمی تر جنوبیش پطرا یا مرکز مقدس پیشین اعراب، جای آیینی خود را به مراکز نوظهور مکه ی حجاز و بیت المقدس فلسطین میدهند. از ترکیب این مذاهب با خدایان پیشین، خدایان مسیح مانندی چون بودا و هورس ظهور میکنند. همه ی این دین سازی ها به نفع انگاره ی مسیح خدایی متولد شده از مردم پست و موید آنها تمام میشود. این کمک میکند تا انگاره ی قوم برگزیده ی خدا که یهودند پذیرفته و جا برای آنها در میدان اقتصاد جهان بازتر شود. حالا دایره ی مسیح داودی گریخته از ظالمان زمین، به وسعت یک قوم میشود و یک عالم قصه و افسانه درباره ی تحت ستم و مهاجرت بودن دائم یهودیان اختراع میشود. همه ی اینها کنایه از مهاجرت قوم مظلوم و بنابراین مقدس، به یک سرزمین نوپای یهودی و یک ارض موعود راستین به نام امریکا است.:

“colon un principle judio?: andreu marfull pujadas: en el diario el pais costarica, 31 aug2021

اگر این تز درست باشد، حکومت مسیحیت بر اروپا هیچ وقت اتفاق نیفتاده است و احتمالا به فاصله ای کمتر از 43 سال عمر جمهوری اسلامی، مسیح عالمان بی عمل رنسانس، به اولن اشپیگل تبدیل شده است. او فقط وجود داشت تا قانون یهودی رهبران آتی امریکا منطقی به نظر برسد. پس، از اسلامی که از ترکیب آن مسیحیت بیحاصل با یهودیت پدید آمده نمیتوان انتظار نتیجه ی بهتری را داشت. سال ها است که هیچکس در جامعه ی مسلمانان به زمان انفسی فکر نمیکند و اصلا به ذهنش خطور نمیکند که ممکن است زمانی غیر از زمان آفاقی موجود باشد چون زمان انفسی اغلب لطیف است و نزدیک به زمان آفاقی؛ برای همین هم "لطیف" خوانده میشود چون مثل نقاشی اولن اشپیگل، "دیوار برهنه" است و نادیدنی. وقتی هم که زمان انفسی لطیف نباشد و با زمان آفاقی سر سازگاری نداشته باشد، "الطف" یعنی "لطیف ترین" است چون آنقدر به ندرت ظهور میکند که در هیاهوی جامعه گم و نادیدنی به نظر میرسد و فقط تاثیر فردی دارد نه اجتماعی. همین لطافت ها است که مردمی را که به ایده ی "قهرمان محبوب مردم" خو گرفته اند وا میدارد تا تابع هر چیز پرطرفدار باشند. ولی چون فعلا پرطرفدارترین چیزها ابلهانه ترین ها هستند فرد تن داده به زمان الطف، ممکن است در خطرات کمتری نسبت به بیشتر افراد به سر ببرد. در این حالت، او احتمالا در نزدیکی مرز بیشتر دستورات اسلام به سر میبرد. اما فردانیت او در تضاد با شدیدا اجتماعی بودن اسلام متعارف قرار دارد و به نظر میرسد اسلام شرعی هرجا حاکم شود بر ضد خود عمل میکند چنانکه همینطور نیز تنظیم شده است.

که بپرسد جز تو خسته و رنجور تو را؟

ای مسیح! از پی پرسیدن رنجور بیا

دست خود بر سر رنجور بنه که چونی

از گناهش بمیندیش و به کین دست مخا (مولانا)

زن آزاد برای جامعه ی بزرگ: حوا، ایزولده و پرستوی یهودی

نویسنده: پویا جفاکش

در سال 1998، کتابی منتشر شد به نام «سکسولوژی بدون سانسور: اسناد علوم جنسی» که مدعی است پایه های علوم جنسی مدرن و تاثیر رسانه ای آن بر جهان را آشکار میکند. این کتاب، شمل مجموعه ای از اسناد تحقیقاتی سری در مورد گرایشات جنسی انسان ها و آرشیو شده در سال های 1880 تا 1940 است که تحت ویرایش لوسی بلند و لورا دوران منتشر شده اند. در زمره ی مهمترین موضوعات مورد توجه این تحقیقات، همجنسگرایی، دوجنس گرایی و کنترل تولیدمثل بوده که در سال های پایانی قرن 19، دلمشغولی های علمی بسیاری از سیاستمداران مدرن در خصوص اوضاع روانی-اجتماعی مردم متبوعشان بوده اند. در بیرون و در میدان جامعه، ادبیات آبکی دلدادگی های دختران و پسران اشرافزاده خودنمایی میکرد و در پشت صحنه، واقعیات روانی متفاوتی که اشراف اروپایی آنها را سانسور میکردند و مزاحم انبوهی موقتی تولیدمثل و رشد عظیم جمعیت در کشورهای آینده ی مورد نظر خود می یافتند. اما چرا سیاستمداران به افزایش جمعیت جهان اهمیت میدادند و این چه نسبتی با توسعه ی علوم جنسی در صنعت ارتباطات رسانه تحت حمایت پیروان فروید داشت؟ به نظرم پاسخ این سوال را باید در نزد یکی از خود پیروان فروید یافت: دونالد وودز وینیکات. او تاجرزاده ای از خاندانی ثروتمند در انگلستان بود که تا آخر عمر، تحت تاثیر زندگی با مادر افسرده و روانی خود بود. مادر او علت اصلی توجه او به بیماران روانی بود و آنقدر جزوی از او شده بود که خود را در ازدواج ناموفق وینیکات با یک زن هنرمند افسرده به نام آلیس باکستون تکرار کرد. این تجربه، وینیکات را به شدت متوجه نظریه ی فروید درباره ی تاثیر قوی و غیرقابل مقایسه ی پدر و مادر بر شخصیت فرزند گذاشت. وینیکات هم معتقد بود این تاثیر غیر قابل شکست است و سرکوب آن در بزرگسالی، پیامدهای روانی دارد ولی مطمئن بود که فرد نمیتواند در جامعه ی مدرنی که مردم در آن نمیتوانند جلو هم خودشان باشند و باید برای هم نقش بازی کنند تا از آسیب یکدیگر در امان بمانند، زندانی کودکی خود بودن را افشا کند. وینیکات پس از ازدواج با همسر دومش کلر، تحت تاثیر تحقیقات او درباره ی بازی کودکان قرار گرفت و همان موقع راه نجات را یافت. او متوجه شد که یک خرس اسباب بازی، میتواند برای کودک هم حکم یک کودک را داشته باشد هم حکم یک خرس واقعی و هم حکم یک توپ بازی را. اما درواقع بین خرس اسباب بازی و خرس واقعی خیلی فرق است. بنابراین باید صنعت سرگرمی در زندگی مردم توسعه یابد تا آنها در وقت سرگرمی موقتا خودشان باشند و در وقت جد و کار روزانه دشمن احتمالی هم. یک ملت میتوانند موقع تماشای بازی فوتبال تیم ملی موقتا با هم همدل شوند و در غیر آن سر همدیگر را کلاه بگذارند. به همین ترتیب دو پسر ایرانی میتوانند موقع دید زدن دخترها در عزاداری محرم، موقتا برای هم حکم خرس عروسکی را داشته باشند و به محض تمام شدن این سرگرمی، همدیگر را به چشم خرس واقعی ببینند. میدانیم که هر چقدر جامعه بزرگتر باشد مردم کمتر همدیگر را میشناسند و کمتر هم میتوانند به هم اعتماد کنند. بنابراین لحظات موقت اتحاد، فقط تحت حمایت معنوی حاکم مدرن اتفاق می افتند و بدون آن، مردم همدیگر را تکه پاره میکنند چون یکچنین جامعه ای مسلما دشمن اتحادیه ها و سنن متحدکننده ی بومی جوامع خواهد بود: تفرقه بینداز و حکومت کن. این، درسی بوده که حکومت های اروپایی به سبب عقبه ی مسیحیشان، از توصیف کلیسا از تمدن های منقرض شده ی ماقبل مسیحی گرفته اند که به طرزی اغراق گون جادویی و ناچارا شیطانی توصیف شده اند.

ولی علم مدرن حداقل آنقدری برای تجربه ارزش قائل شده که اعتراف کند از تمدن های غیر مسیحی نمیتوان تصویر جنسی مقبول مدرنیته با زن های آزاد به هم ریزنده ی اجتماع همجنسگرا را به هیچ شکلی استنباط کرد و مسیحیت فقط داشته لیلی به لالای خدایش میگذاشته و تمام دستاوردهای اخلاقی را به ریش او میبسته است. بنابراین فرویدیسم به جاده ی شبه علم زد و از جامعه ی مدرن مانند ماقبل تاریخ در آتلانتیس سخن گفت. این جامعه در 12هزار سال پیش و مدتها قبل از تاسیس تمدن مالوف در 6000سال پیش وجود داشته است. تمدن 6000ساله جانشین تاریخ 6000ساله ی یهود است که در ابتدای عصر ثور (صورت فلکی ورزاو) تاسیس شده است و ازاینرو هم ازیریس نخستین فرعون مصر مجسم به ورزاو است و هم بعل بابلی ها و آشوری ها. چون به پیروی از تاریخ مدون تصور میشود این سه تمدن، نخستین پادشاهی های قانونی و اخلاقی زمین را دارند. مردوخ یا بعل بابلی، که در نسخه ی آشوری خود آشور نام دارد، با سرکوب زنی هیولایی و پیشرو به نام تهاموت که به آب دریا مجسم است، نظم را بر جهان حاکم و به همراه همسر وفادار خود ساربانیتو که در آشور عیشتار نامیده میشود به حکومت بر شهر تازه تاسیس خود بابل میپردازد. این اتفاق در "رأس الستیم" یا آغاز بهار اتفاق می افتد که ایام فراوانی سال است و در دوره ی نسبت داده شده به آغاز تمدن، در برج ثور اتفاق می افتاده است که برج زهره سیاره ی عیشتار بوده است. خود عیشتار نیز به صورت ثریا (ثور ماده) در کوهان ورزاو این صورت فلکی شبیه سازی میشده و این کوهان 7ستاره داشته به تعداد 7سیاره ی مهم آسمان، کمااینکه ثریا به معنی آسمان نیز هست. سارپانیت یا عیشتار، حکم زن اهل خانواده را داشته است و تهاموت حکم زن آزاد را. پس تهاموت در قبل از بهار، نمایانگر ایام تباهی طبیعت و غلبه ی سیاهی شب بر جهان در زمستان بوده است و بهار بعل در طول سال قرار بود مجددا به آن مرحله برگردد. کتاب جودیت در تورات این بازگشت را به یهودیت نسبت داده است. مطابق این کتاب که حکم جواز شرعی تولید پرستو یا جاسوس زن جنسی برای ضربه زدن به دشمنان را دارد، نبوکدنصر پادشاه آشوریان که بر نینوا حکومت میکند، در شرق، دشمن خود ارفکشاد شاه اکباتان را شکست میدهد و قلمرو او را تصرف میکند. نبوکدنصر سپس سردار خود هولوفرنس را برای سرکوب شاهان غرب در لبنان و دمشق بدان سو روانه میکند. هولوفرنس در یهودیه، گول جودیت (یعنی زن یهودی) پرستوی بنی اسرائیل را میخورد. جودیت هولوفرنس را در خواب میکشد و با به آشوب کشیده شدن لشکر آشور، آنها به دست بنی اسرائیل از بین میروند. جودیت بازگشت زمستان است و نبوکدنصر، نظمی بهاری در شرق که بر تاریکی قبل از خود (در شرق ورایی در جهان زیرین/اکباتان) غلبه کرده است. هولوفرنس خورشیدی است که در پیشروی خود به غرب به دست نیروهای تاریکی از پای درمی آید. پس جودیت همان تهاموت است. تهاموت به خاطر دریایی بودن، خود آتلانتیس غرق شده است و قابل مقایسه با طوفان نوح که بابل پس از فروکش آن ساخته شد. مطابق یک افسانه ی مسیحی، خدای مسیحیت که با یهوه ی یهودیان تطبیق شده، دو ستاره از صورت فلکی ثریا برداشت تا سیل نوح رخ دهد. گینگزبرگ به روایتی اشاره میکند که بر اساس آن، این دو ستاره پس از ترک پلیادس یا ثریا، در جوار ساتورن قرار گرفتند که اکنون زحل است ولی در آن زمان ستاره ی قطبی بود. با پایان سیل، ساتورن محل خود را ترک کرد و دو ستاره ی مزبور جای آن را گرفتند. این قابل مقایسه با روایتی از هگینوس است که مطابق آن، ستاره ی الکترا در ثریا، به صورت یک ستاره ی دنباله دار به جوار ستاره ی مئزر در صورت فلکی دب اکبر در حدود قطب شمال رفت و به ستاره ی السهی یا سها تبدیل شد. این به نظر میرسد نسخه ی تکمیل کننده ی افسانه های تشریح نشده درباره ی معاشقه ی 7ستاره ی دب اکبر با 7ستاره ی ثریا است. در اساطیر یونانی نیز الکترا "ستاره ی گم شده" نامیده میشد چون 6خواهر پلیاد دیگر خود در پلیادس را ترک گفت و در زمین با شاه ساموتراس ازدواج کرد. زئوس شاه خدایان با او آمیخت و او را به داردانوس حامله کرد. به دنبال یک سیل بزرگ در مدیترانه که همتای سیل نوح است داردانوس به طراوده رفت و با دختر تئوکر شاه آنجا ازدواج کرد. او شهر داردانیا را که همان تروا است ساخت و بعد از مرگ تئوکر جانشین او و جد شاهان تروآ شد. پس از مرگ داردانوس، الکترا او را جانشین خودش در صورت فلکی ثریا کرد و داردانوس به درخشان ترین ستاره ی ثریا تبدیل شد. کلمه ی داردان تلفظ دیگر تروادان یا طراودی است و میتوان آن را با تروجان به معنی تروآیی مقایسه کرد. بریتانیا نیز توسط تروایی ها مسکون شده و لندن troyanevant یا trinovantum یعنی تروآی جدید خوانده میشد. یک دلیلش این است که سیلی عظیم باعث جدا شدن بریتانیا از اسکاندیناوی شده و خدایان اسکاندیناوی نیز اعقاب شاهان تروآ خوانده شده اند. سیل بریتانیا و سیل فراری دهنده ی داردانوس هر دو قابل مقایسه با سیل نوحند.:

“bill mcdonalds general composite of the roswell spacecraft”: m.g.mirkin, b.boyer: thunderbolts: 2011: p40

روشن است که تروآ به عنوان منشا روم و مسیحیت اروپایی، جانشین سیل شده و هویت نوین خود را از ستاره ی قطبی گرفته که به الکترا بدل شده بوده است. ستاره ی قطبی نشان قطب شمال و غلبه ی تاریکی است و تغییر ماهیت عیشتار بهاری به تهاموت و بنابراین جودیت را نمایانگر است. برای تروآی تبدیل شده به روم که محلش ترکیه بوده، این شمال، قلمرو روسیه بوده و به دلیل ارتباط با تاریکی، یکی از کاندیداهای عمده ی محل ظهور آنتی کریست شمرده و نابودگر جهان خوانده شده است. البته مسخره است که جایگاه کنونی روسیه را به چنین نقش آخرالزمانی ای نسبت دهیم چون روسیه ی قرن19 نیز به لحاظ جمعیتی تفاوت ویژه ای با دیگر نواحی ای که سیاستمداران اروپایی نگران جمعیت کم آنها بودند نداشت. این شاید حتی با تغییر مذهبی-نژادی روسیه از یک سرزمین عمدتا مغول-تاتار با مذاهب گوناگون و تحت حکومت مسلمانان به یک مملکت اسلاو زبان و نیمه اروپایی مسیحی بی ارتباط نیست. رادوسوت از زمستان وحشتناک و کشنده ای صحبت میکند که در اوایل قرن 19 بخش عظیمی از امریکای شمالی و چندین کشور اروپایی را فراگرفت و جلوه ی انگلیسیش در اثری از لرد بایرون نیز ظهور یافت. هوای غیر طبیعی باعث از بین رفتن محصولات کشاورزی و 10برابر شدن قیمت آنها درز اروپا در 1817 شد. اما در تاریخ روسیه که به قول محقق مال خود روسیه نیست و اروپایی ها آن را برایش نوشته اند، علیرغم سخت بودن زمستان های معمول روسی، هیچ صحبتی از اثر چنین فاجعه ای نیست. مسلما نسخه ی روسی چنین زمستانی برای ایجاد قحطی و نابودی عظیم جمعیتی در روسیه کافی بوده است. شاید ناپلئون هم به همین علت جرئت کرد به روسیه حمله کند. چون سد امنیتی در برابر خود نمیدید. او به راحتی تا مسکو پیش رفت ولی در اثر سیاست زمین سوخته ی مردم آن سرزمین، عملا هیچ چیز به دست نیاورد و بخش اعظم سربازان فرسوده و زخمی و بیمار خود –بیماری ای مرموز که احتمالا عامل مرگ زودرس خود ناپلئون نیز شد- از دست داد. روسیه ی به باد رفته ی ناپلئون به دست تزار الکساندر اول و همدستان بریتانیاییش افتاد ولی این احتمالا بدان معنا است که به رومانف ها بازنگشت بلکه توسط آنها فتح شد و روسیه ی قبل از ناپلئون درواقع روسیه ی تاتارها یا همان تارتاریا بود. آ.ای.اورلوف در سال 2004 ادعا کرد علت این که تمام زیرساخت های سیاسی و فرهنگی روسیه به اواسط قرن 19 برمیگردند این است که جمعیت آنجا یک بار منهدم شده و از نو رشد کرده با این فکر عجیب که این انهدام به همراه یخبندان و بیماریش کار بمب های هسته ای اروپای غربی بوده است و این بمب ها برخلاف آنچه ادعا شده اختراع قرن بیستم نیستند! ولی واقعیت این است که پروفسور اورلوف درست مثل مردمی که به حرف های دانشمندانی مثل او توجه میکنند گذشته را از روی حال بازسازی کرده و نمونه ی تمام قدی از ابتذال تاریخسازی مدرن در کپی کردن روش های سلف رقیب خود است. نقش روسیه در تاریخ مدرن به سبب شوروی برجسته است و نه حتی اسلاوهای تحت حکومت شاهان ژرمن رومانف که کاری جز تصرف یک زمین خالی نداشتند. اما در مقام شورش روسیه ی کمونیست علیه خدا و حتی پیشتر در قیام رومانف ها علیه خویشاوندان بریتانیایی خود، روسیه در جایگاهی قرار گرفت که به دلایل نجومی به آنتی کریست شمالی داده شده بود؛ جایگاهی که ما نیز در ایران با تکرار مکرر داغ عهدنامه های گلستان و ترکمانچای –که بر اساس آنچه گفته شد، نمیتوانسته اند در ابتدای قرن 19 رخ داده باشند- نشان میدهیم تقریبا آن را باور کرده ایم. ولی این جایگاه شمالی در درجه ی اول نه نسبت به ایران بلکه نسبت به ترکیه یا روم شرقی سابق برقرار شده که زادگاه مسیحیت بود و به عنوان جانشین تروا و درنتیجه بابل، انتظار یک جودیت شمالی را میکشید.

همتای جودیت در مقام یک پرستو، روکسولانا (خرم سلطان) زن روس است که ذهن سلطان سلیمان قانونی را تسخیر کرد و او را به انجام اعمالی برخلاف مصلحت کشور و سلسله اش واداشت. پسر روکسولانا به نام سلیم پس از به قدرت رسیدن چنان مملکت را به یهودیان فروخت که مردم درباره اش حرف درآوردند که پسر واقعی سلطان نیست و پدرش یک یهودی است. اینجا تصویر روکسولانای روسپی به تصویر زن آزاد مدرن نزدیک است. فومنکو و نوسفسکی در تحقیقی تحت عنوان "روکسولانای رافائل کیست؟" که در 2019 از طرف ast منتشر شد، مدعی شدند که روکسولانا همان مادر-خدا و المثنای مریم مقدس است. رابطه ی او و سلطان سلیمان، درواقع مدل انسانی تر شده ی رابطه ی کلئوپاترا و ژولیوس سزار است که در آن، کلئوپاترا همان ایزیس همسر و مادر هورس خدای الگوی فراعنه و شاهان است. ایزیس هورس را به جای حکومت به درون میبرد و از نو میزاید همانطورکه کلئوپاترا حکومت مصر را به حکومت روم میدوزد و ترکیه ی سلیمان نیز ارض روم است جایی که تروآ خاستگاه رومیان به آن منسوب است (گفتار 4 – 6) روکسولانا همچنین همان استر –یک پرستوی یهودی توراتی دیگر همتای جودیت- در کتاب استر یهودی ها است که با اخشوارش شاه پارس ازدواج میکند و با اعمال قدرت خود بر شاه، دشمنان یهودیان را از بین میبرد. ابراهیم پاشا صدراعظم سلطان سلیمان نیز مدل دیگر هامان –صدراعظم اخشوارش- است (گفتار 6-6).
یک شباهت آشکار کلئوپاترا و روکسولانا این است که هر دو آنها با کشتن خویشاوندان خود، زمینه ی زوال سلسله ی خود و تغییر موقعیت جهان را فراهم می آورند. اما تصویر کلئوپاترا به تصویر زن آزاد و آنچه برای بزرگ شدن جامعه لازم به نظر میرسد نزدیکتر است. این باعث میشود تا فومنکو و نوسفسکی در کتاب دیگری به نام «تپه ی مسیح و مادر خدا» (انتشارات
ast : 2018) کلئوپاترا را با یکی از مشهورترین نمونه های مبلغ عشق آزاد در ادبیات غرب یعنی ایزولده (ایزوت) قهرمان داستان تریستان و ایزوت مقایسه کنند. تریستان خویشاوند شاه مارک که برای آوردن ایزوت همسر آینده ی شاه رفته بود، به طور اشتباهی معجونی جادویی را که مادر عروس برای دل بستن شاه و همسرش فرستاده بود نوشید و تریستان و ایزوت دچار عشقی حرام به هم شدند که درنهایت به مرگ هر دویشان انجامید. به نوشته ی نویسندگان در مقدمه ی کتاب، این داستان در عمل خیلی کوتاه و سطحی است و بیشتر کتاب های واصف آن، برای پر کردن آن، آنقدر آن را کش داده اند که گاهی میتوانید 50صفحه را بدون خواندن پشت سر بگذارید بدون آن که چیزی از دست بدهید. ادبیاتی بسیار خسته کننده دارد و با این حال ده ها روایت از آن موجود است ضمن این که به قول میخائیلوف، قصه ی پیتر و فورونیای موروم در روسیه و منظومه ی فارسی ویس و رامین نیز نسخه هایی از آن محسوب میشوند. ازاینرو نویسندگان معتقدند علاقه به این داستان، به دلیل زمینه ی مذهبی آن است و چندین مابه ازای مذهبی برای آن پیدا میکنند. نویسندگان در فصل اول گفتار 46 عنوان میکنند که داستان تریستان و ایزوت برخلاف آنچه ادعا شده محصول قرون 12 و 13 نیست و در قرن 18 پدید آمده است، اما بر داستان های قدیمی تری استوار است؛ مهمترینشان این که تریستان، یوسف ابن یعقوب است و ایزوت همان همسر پوتیفار و شاه مارک نیز خود پوتیفار ( فصل اول: گفتار 6 . 1) تریستان و ایزوت همچنین آدم و حوا هستند و نوشیدنی جادویی همان میوه ی ممنوعه که آدم و حوا را به گناه واداشت. (فصل اول: گفتار 5و6) شاه مارک که درواقع معجون به او تعلق داشت و زن باید در خدمت او میبود ابتدا خدای یهودیت بود و بعد نسخه ی المثنای مار باغ عدن، اژدهای سنت جورج، تایفون، ست و شاه هرود شد. (فصل4: گفتار 6 . 53) بیشتر بحث های مهم برای ما در فصل اول مطرح میشوند ازجمله شمشیر شاه مارک که بین تریستان و ایزوت حائل میشود و کنایه است از جدا شدن حوا از آدم توسط خدا چون حوا از دنده ی آدم به وجود آمد (گفتار9)؛ یوسف ابن یعقوب همان یوسف شوهر مریم مقدس است که مثل تریستان نسبت به شاه مارک، در مثلث عشقی با خدا و همسرش قرار گرفته است (گفتار 11)؛ تریستان احمق و دیوانه شمرده میشود و این در نسبت با به ریسک گذاشتن زندگیش بر سر عشق حرام به یک زن است (گفتار 27) و این قابل مقایسه با تمثال زن خر سوار است که منظور خود را در داستان سواری کردن همسر اسکندر بر پشت ارسطو روشن کرده است؛ تریستان هم ایزوت را بر پشت خود حمل میکند و برای نجات از مجازات به آن سوی رود نزد شاه آرتور میبرد؛ این همتای فرار مریم و یوسف از فلسطین به مصر از طریق دریا است (گفتار 28)؛ تریستان به مانند سنت جورج اژدهایی را میکشد ولی زبان مسموم اژدها او را مجروح میکند و باعث مرگ دردناک و تدریجی تریستان میشود؛ این همتای بوسه ی یهودا به عیسی است و همچنین مطابق با زخمی است که مار به آدم با اخراج او از بهشت به واسطه ی حوا میزند (گفتار 43).
اگر ایزوت به واسطه ی کلئوپاترا همان ایزیس باشد که حکومت و خدایش را تو میبرد و مثل مریم مقدس او را به صورت مسیح از نو میزاید، تطبیق او با جودیت و استر یهودی، معنی خاصی به روکسولانا خواهد داد. مسیح رومی روکسولانا که الان هرچه میگذرد بیشتر به سلیم عیاش جانشین سلیمان شبیه میشود، فرزند مار است ولی چون مادرش المثنای استر یهودی است انعکاس یهودی دارد و پسر خدای یهودیت هم محسوب میشود. ولی یک نکته روشن است: روکسولانا حوایی بوده که از پیکره ی خود آدم جدا شده و مرد قرون 19 و 20 در انگاره ی زن آزاد بخشی از خودش را جستجو میکرده است. بدین ترتیب پیدایش جامعه ی بزرگ با تولیدمثل و خارج شدن سریع تولیدمثل از صحنه بدون زن آزاد، نتیجه ی طبیعی همین مسئله بوده اگرچه بیشترین سودبرندگان از آن، قدرت های بزرگ بوده اند.

دانلود کتاب « آفرودیت در فارسی1 (تمپلارها و نیمه خدایان)»

نویسنده: پویا جفاکش

بخشی از کتاب:

« میتوان گفت آوالون مقدس آرتور به این خاطر یک جزیره است که تجسمی از امریکا است جایی که قرار است آرتور در آن زخم های خود را درمان کند. ترک شدن دربار او توسط لانسلات، ضربه ی مهمی به او زد و زمینه ی زخمی شدن او در جنگ با خواهرزاده اش واقع گردید. این آوالون اسرار آمیز، محل زندگی "مورگان لا فی" جادوگر قدرتمند و هشت خواهر او است که همتای میوزهای 9گانه –الهگان هنر و همراهان آپولو خدای خورشید- میباشند. در روایت کرتین تروایی از مثلث عشقی آرتور-گوئینور- لانسلات که شخصیت هایش تفاوت ماهوی زیادی با مثلث عشقی شاه مارک-ایزوت-تریستان ندارند، گوئینور یک پاگان و از پرستندگان مورگان است درحالیکه ادبیات لنسلات کاملا مسیحی است و در مقابل گوئینور که هوسباز و معرف تصویر مسیحیان از پاگان ها است، لنسلات به راحتی از گناه و عواقب آن سخن میگوید و برای گناه نیز کلمه ی مسیحی "سین" را استفاده میکند. لنسلات همچنین یک همجنسگرا است که دل در گرو پسران جوان دارد. ولی برای پنهان نگه داشتن این خصوصیت خود –انگار که مسیحی باشد- به قول برادلی، افراط زیادی در فخرفروشی در این که زن ها به او علاقه مندند از خود به خرج میدهد. او حتی در برخورد با مورگان هم این لافزنی را به خرج میدهد ولی در جواب پذیرش مورگان، فقط او را میبوسد و میگوید دوست دارد با او به بستر برود ولی هیچوقت چنین نمیکند.:

“lancelot and Guinevere in mists of Avalon”: pete craft: vault hanover: 28/11/2000

در این حلقه، این لانسلات است که خارجی است. کسی که تباری دیگر دارد و در معرکه ای غریب افتاده است: یک جنگجوی مسیحی دیرآمده وسط بساط یهودی های آفرودیتی و خدای پاگان تمدن های قبلی که مثل هفستوس مخترع است. این جنگجوی مسیحی باید در خدمت آن خدای خالقی باشد که خلقتش در همبستریش با یهودیت آفرودیتی اتفاق می افتد و جنگجوی مسیحی نیز به نوبه ی خود در این خلقت دخالت میکند ولی همیشه از آن ابراز شرم و ندامت دارد. این جنگجو یک شوالیه است و باید به ارباب خود وفادار باشد و با جنگیدن در راه او خلقت او را پیش ببرد که این خود همتای خوابیدن با آفرودیت یعنی بستر یهودی فاسد و پولپرستانه ی تمدن است. این شوالیه الگوی همه ی ما است: مردمی که خواهی نخواهی در بستر سرمایه دارانی زندگی میکنیم که توقع دارند ما باور کنیم آنها خدایند و به حسن نیت آنها در انجام دستورات کثیفشان اعتماد کنیم. این به مثابه پذیرش جبر زمانه به جای صبر کردن در به دست آوردن دانش لازم برای انتخاب درست و رعایت فاصله ی مناسب با این جبر است. همانطورکه در دفتر اول مثنوی آمده است:

هرکه ماند از کاهلی بی شکر و صبر او همین داند که گیرد پای جبر

هرکه جبر آورد، خود رنجور کرد تا همان رنجوریش در گور کرد

گفت پیغمبر که رنجوری به لاغ رنج آرد تا بمیرد چون چراغ

اما این خداوارگی انسان ها بر فحوای خود مذهب استوار است. حکایت لنسلات همجنسگرا که زن درون خود را به زنان بیرونی فرافکن میکند و از خود فقط یک مرد آدمکش زنباره ی بی مغز باقی میگذارد، حکایت آدم نیز هست که در فصل اول سفر پیدایش، یک موجود دوجنسی است و در فصل دوم، حوا از دنده ی او آفریده و او را تک جنسی میکند و سپس به معاشقه با او میپردازد. آدم، جلوه ای از مارس است و نسل شیاطین مریخی (مریخ=مارس) –که الان تبدیل به آدم فضایی های مریخی شده اند- "معادیم" خوانده میشوند چون همان نسل آدمند که شیاطین در آنها حلول کرده اند. لغت مارس از "میر" یا "امیر" می آید که "ماری" یا "مریم" مونث شده ی آن است و چه در مقام مریم بطول برای یهوه، یا مریم مجدلیه برای مسیح، همسر خدای مسیحیت است. اما اگر آدم نماد یک گروه بزرگ از آدمیان است دیگر نمیتوان باور کرد که خدا حوا را به خاطر این که آدم احساس تنهایی میکرد از او جدا کرد. یک نظر این است که خدایی که انسان ها را آفرید همان خدایی نبود که بینشان دوگانه ی مشدد مرد و زن را ایجاد کرد. خدای دوم مسلما یهوه در تعریف یهودیش بوده است. اما خدای اول، همان الوهیم تورات است که کاهنان او را با یهوه یکی کرده اند. الوهیم همان اله یا ایلو یا ال است که خاستگاه انسانها به نامش "بابل" یعنی دروازه ی اله نامیده میشد. او همان الله خدای مسلمانان است که مسیحیان معمولا با بعل تورات تطبیقش کرده اند. هفستوس شوهر آفرودیت نیز جلوه ای از خالق و رهبر کابیری یا پیش برندگان تمدن است که بابل نماد آن است. وقتی حوا به شکل تمام جنبه های مثبت زنانه شده ی آدم از او جدا میشود و به خدای خالق میپیوندد حکم ونوس یا آفرودیت همسر هفستوس را می یابد. خدای بابلی ها مجسم به 7ستاره بود و زن آسمانی نیز 7جلوه دارد که حکم 7خواهران صورت فلکی ثریا در کوهان صورت فلکی ثور را دارند که همان عیشتار موکل صورت فلکی ثور یا ورزاو است. کادموس که نامش یونانی شده ی قادم –فرمی از آدم- است، با دنبال کردن گاوی به محل پادشاهی خود یعنی اسپارت رسید و ایلوس نیز با دنبال کردن گاوی به محل بنای شهر تروآ راهنمایی شد. آدم نیز با دنبال کردن حوا راه خود را می یابد مثل شوالیه که برای خاطر شاهزاده خانم، دست به ماجراجویی میزند. این دوگانگی را مریخ و زهره به انسان زمینی وارد میکنند که سیارات تحت اختیار مارس و ونوسند چون مریخ و زهره با زمین یک تثلیث برقرار میکنند. این تثلیث، رویه ی دیگر تثلیث مشتری و زحل با خورشید است. این دو جنبه های دانی و عالی خداوندند که به ترتیب بعل و الوهیم هستند و ترکیب لغات مربوطه، به لغت "بلهیم" می انجامد که عنوان ستاره ی داود است و فرم لاتین آن:

Balhim

دقیقا به مانند ستاره ی 6پر داود، 6حرف دارد. ستاره ی داود از در هم رفتن دو مثلث عالی و دانی به دست می آید. ضرب آن در سه ستون واحد (یک مانند) به جای سه تضاد خدایی، عدد 666 را به دست می آورد و این سه جفت متضاد عبارتند از: 1-خورشید و ماه 2-مریخ و زهره (مارس و ونوس) 3-مشتری و زحل (ژوپیتر و ساتورن). در هر سه ی این جفت ها به مانند مورد آدم و حوا، یک خدای مذکر، نقیض خود را از جلوه مند کردن جنبه ی مونث خودش پدید می آورد. نور خورشید با جلوه در ماه، از مذکر به مونث تبدیل میشود و پیرو این مشاهده، تصور شده ونوس نسخه ی مونث مارس است و درحالیکه ژوپیتر به عیسای مذکر تبدیل شده، والدش ساتورن به گونه ی آستارته ی مونث مقابل عیسی قرار گرفته است. در تمام این موارد، خدا جنبه هایی از خودش را به شیطان میدهد که مسیحیان، زن را عنصر او میخوانند. آنچه از خدا باقی میماند آدم و انسان است. "آدم" را در زبان اسپانیایی، "آدان" میخوانند و برعکس این لغت، "نادا" است که در همان زبان معنی هیچ چیز میدهد. این کفرگویی متکبرانه، ازآنرو اهمیت دارد که اسپانیا در کنار پرتغال اولین کشور استعمارگر و صاحب یک امپراطوری بیرحم بود که از غارت امریکای لاتین ثروت هنگفتی به دست آورد. بخش اعظم این ثروت، با جدا شدن هلند، از او دور شد و با فتح بریتانیا به دست پادشاه هلند و همدستان اسکاتلندیش به انگلستان منتقل شد و مبنای یک امپراطوری استعماری موفقتر واقع گردید. آنجا جایی بود که تمپلارها قدرت خود را احیا کردند و با نوشتن "تاریخ"، به جای گذشته، آینده را تعریف کردند. تمام زبان ها خود را با انگلیسی تطبیق کردند و به اندازه ی آن بی خاصیت شدند. «زبان های مقدس» حتی در نزد «قوم برگزیده» ی صاحب آنها اعم از این که عربی، عبری، لاتین و یونانی باشند، در زبان استادان انگلیسی ترجمه و دوباره به مقصد برگردانده شدند و مفهوم معاصر پیدا کردند. این سبب شد تا تمام مردم تحت مذهب جدیدی قرار بگیرند: صهیونیسم انگلیسی به مرکزیت فرزند خلف بریتانیا یعنی اسرائیل کنونی، که چیزی نبود جز ملی گرایی به وجود آمده از مفاهیم مذهبی منهای خود مذهب؛ راهی که دوستان و دشمنان بریتانیا همه بدان ره رفتند. این راه هنوز آسمانی است چون راه مریخ است و از کنترل شدن با ژنومی که از شیاطین انسان-مار مریخی و فرزندانشان فرمانروایان سوسمارمانند زمین به انسان منتقل شده، او را کنترل میکند هرچند که علم امروز، با تبدیل فرمانروایان سوسماری به دایناسورها، این موضوع را انکار کرده است:

“bill mcdonalds general composite of the roswell spacecraft”: m.g.mirkin, b.boyer: thunderbolts: 2011: p41

منبع بالا عنوان میکند که مریخ به خاطر سرخیش یادآور آتش و برجسته کننده ی سخن گفتن خدا از درون بوته ی شعله ور با موسی است و اضافه مینماید که بوته ی شعله ور، لقب ایالات متحده ی امریکا به عنوان خدای کنونی کره ی زمین نیز هست. امریکا شعله ور است چون منبع عظیمی از اعمال دوزخی و مایه ی شعله وری آتش دوزخ است مثل بوته ی شعله وری که آتشش به بوته های کناری سرایت میکند اما بوته های مجاور این آتش را میپذیرند چون درست مثل موسی، آتش سخنگو را خدا میپندارند...»

دانلود کتاب « آفرودیت در فارسی1 (تمپلارها و نیمه خدایان)»

مطالب مرتبط:

مرگ پرستی اسرائیلی: درباره ی مذهبی که در آن هم ظالمان و هم مظلومان مقدسند.

خرس و اژدها: خباثت آسمانی، چگونه در زمین ایران پر هوادار شد؟  

نویسنده: پویا جفاکش

روز چهارشنبه ششم مهر، شبکه ی 1 سیما ساعت 20 برنامه ای درباره ی اغتشاشات اخیر ایران (1401) با حضور دو تن از مدافعان نظام پخش میکرد که صحبت یکی از دو مهمان برنامه با نام بامسمای آقای "آل داوود" توجهم را جلب کرد. توضیح این که این مدت، هر دفعه صدا و سیما را میگرفتید وقتی میخواستند بگویند چرا دشمنان خارجی، جنگ روانی اغتشاشات را به راه انداخته اند، میگفتند که دشمنان میخواستند پیروزی نظام در "حماسه ی اربعین" را کمرنگ کنند. آقای آل داوود هم به نوبه ی خود تصریح میکند که حتی اگر خانم امینی در بازداشت نمیمرد یا آن آقازاده ی کذایی موقع سر زدن به «ساندویچی» سر راه به بیمارستان نمیرفت و فیلم دختر به کما رفته را منتشر نمیکرد، باز هم یک بهانه ی دیگر برای جنگ روانی پیدا میکردند؛ اما نه فقط برای «حماسه ی اربعین»، بلکه به خاطر این که جمهوری اسلامی به مناسبت مرگ ملکه ی انگلیس، فسادهای این «خبیث» را منتشر کرده بود و لندن نشینان میخواستند افشاگران را بدنام کردند! این دیگر واقعا از آن ادعاهای عجیب بود. تا جایی که میدانم، بیشتر چیزهایی که جمهوری اسلامی بر ضد ملکه ی انگلیس گفته، تکرار حرف های امریکایی ها علیه او است. کمااینکه وبسایت بی بی سی بعد از مرگ ملکه با بد و بیراه های به زبان انگلیسی به ملکه بمباران شده و خود بی بی سی به سبب خوب و مهربان نشان دادن ملکه مورد توهین قرار گرفته بود؛ آقای بی بی سی هم همه ی پیام های توهین کننده به ملکه را از وبسایت حذف کرده بود؛ ولی به سبب بالا گرفتن انتقاد از عدم رعایت آزادی بیان برای مدتی مجددا به پیام های مخالف اجازه ی انتشار داده بود که بعد دید دارند خیلی زیاد میشوند و از نو همه را پاک کرد. میبینید؟ مردم دنیا اصلا نیاز ندارند بدبینی به ملکه را از جمهوری اسلامی یاد بگیرند. کاش ریشه های عرفانی جمهوری اسلامی رو می آمدند و دنیا را به خود جلب میکردند نه این رنگ آمیزی های امریکایی موقتیش؛ مثلا همین جناب مولانا که فقط به خاطر علاقه ی امام خمینی به او بعد از انقلاب جواز تقدس پیدا کرد و هنوز بیشتر آخوندهای متشرع با او دشمنند. بعضی بحث های مثنویش را بخوانید میبینید جمهوری اسلامی چندان هم به مبانی خود در ولایت فقیه امام خمینی خیانت نکرده و لیبرال و سرمایه داری شدن جو فرهنگی و اقتصادیش به اندازه ی مسیر مشابه مسیحیت در غرب طبیعی است. انقلاب اسلامی در فاز ولایت فقیه زده بود در کار منجی گرایی مسیحی و خود را منجی مظلومان نشان میداد. دو تا از مهمترین ابیات مولانا در وصف منجی گرایی، در آغاز داستان مهم مردی که با خرس دوست شده بود در دفتر دوم مثنوی آمده اند:

اژدهایی خرس را درمیکشید

شیرمردی رفت و فریادش رسید

شیرمردانند در عالم مدد

آن زمان کافغان مظلومان رسد

مظلوم دراینجا خرس است: جانوری که مانند انسان گاهی روی دوپا برمیخیزد و همه چیزخوار است و البته از بیشتر جانورانی که میشناسیم باهوش تر است یعنی تقریبا یک جانور انسان نما و شبیه به انسانی بیسواد و نادان است. به گفته ی مولانا در شعر، خرس موقعی که اژدها به دورش پیچیده بود فریاد میکرد و مرد منجی، با شنیدن فریاد او دلش به رحم آمد و با کشتن اژدها او را نجات داد. این اتفاق باعث شد خرس و مرد با هم دوست شوند. مرد مسلمانی، دوستی شیرمرد با خرس را دید و درباره ی عاقبت بد این دوستی، به او هشدار داد اما شیرمرد نصیحت مسلمان را به حساب حسادت مسلمان به خودش گرفت و او را از خود راند و درنهایت همانطورکه اکثر شما میدانید خرس برای دور کردن یک مگس، سنگی را به سر شیرمرد زد و او را کشت. خرس دراینجا هم نماد فرد کم سواد و غریزی و کم اطلاع است و هم نماد جانوری مشابه در درون همه ی ما که باعث همدردی و جلب ما به سمت چنین انسان هایی میشود. وقتی چنین جلبی اتفاق می افتد فرد برای عزیز شدن در نزد افرادی از این دست، تمام اعمال ناپسند غریزی این افراد را در خود تقویت، خود را در عمل به آنها از همه پیشگام تر نشان میدهد تا قهرمان مردم باشد. اگر هم کسی درباره ی خطرات این غریزی شدن و همهویتی با خرس درون به شخص هشدار دهد، فرد این را به حساب حسادت طرف میگذارد و نسبت به او دشمن خو میشود. درواقع میتوانیم خرس مردمان خاورمیانه ای در داستان مولانا را به راحتی با میمون داروین جایگزین کنیم و مسیر پیش روی فرهنگ قهرمان پرور از نوع جمهوری اسلامی را بازگشت به جهان مادی و غریزه پرستی غربی پیشگویی کنیم. مولانا –آن هم درست در همین شعر- کل چنین مسیری را طبیعی میشمرد و همیشه آنچه بعدتر آید را بهتر از متقدم خود میشمرد یعنی چیزی شبیه همان تکامل داروینی. مثال های مولانا در این مورد، جان داشتن آتش نسبت به سنگ و آهنی است که او را به وجود می آورند، و نیز جان آوری میوه نسبت به شاخ درخت.:

سنگ و آهن اول و پایان شرر

لیک این هر دو تنند و جان شرر

آن شرر گر در زمان واپس تر است در صفت از سنگ و آهن برتر است

در زمان شاخ از ثمر سابق تر است

در هنر، از شاخ، او فایق تر است

این جانوارگی، دقیقا مقایسه ی روحبار بودن پستی در عمل نسبت به بی حس بودن در بی عملی نیز هست و اگرچه با منطق شریعت جور نیست ولی مولانا یادآوری میکند هرچه در جهان موجود است فرمانش از عالم خدایی آمده است:

هرچه در پستی است آمد از علا

چشم را سوی بلندی نه، هلا

درواقع نجات خرس از اژدها نیز نجات جان از بی جانی است. مولانا در شعر آورده است اژدها به این خاطر کشته شد که علیرغم قدرتش هوش نداشت و از این جهت پایین تر از خرس و شیرمرد بود. مفهوم اژدها دراینجا به مفهومی که فرقه ی dragon rouge در غرب از آن دارند نزدیک است. این فرقه اژدها را در راس نیروهای شیطانی میشمارند با این تبصره که نیروهای مذکر شیطانی تمپلار مثل بافومت، اهریمن و سمائیل را با تمام شیاطین ادیان از لوسیفر انجیل گرفته تا شیوای هندوئیسم و ملک طاووس یزیدی، جمع می آورند و از آنها نیروهای مرزی بین خیر و شر میسازند درحالیکه اصل اژدها را مادر اژدهایان یعنی تیامات الهه ی مظهور هاویه در بین النهرین میشمارند و نیروهای زنانه موسوم به "شاهزاده خانم های تاریکی" را عین تاریکی و باعث هرج و مرج و بینظمی میشمارند و در هکاته ی اروپایی و زنان جادوگرش مجسد میکنند. این نیروهای زنانه از مادیت ناشی میشوند:

“embracing others than satan”: kennet granholm: in “contemporary religious Satanism”:ashgate pub: 2008: p95

یک روایت یهودی-مسیحی موجود است که نشان میدهد دستوراتی که موسی آورد و مسیح تایید کرد مخالف سرشت مادی مردم زمانه شان بود و این به جانور بودگی آن مردم برمیگردد. در این داستان، موسی یکی از بنی اسرائیل را شماتت میکند و از قومش ابراز تعجب میکند که این همه کارهای خارق العاده از مار کردن عصا بگیر تا دهان باز کردن دریا و نازل کردن انواع بلایا بر قوم فرعون مرتکب شده، ولی بنی اسرائیل مذهب او را به بهای ماغ کشیدن یک گاو –یعنی گوساله ی سامری- فروخته اند؛ مرد مخاطب هم گفته است: «آخر موسی. ماغ کشیدن آن گاو برای ما باورپذیرتر بود تا بعضی دستورات تو.» این خودش یک نوع گیر کردن در وضع موجود و بی حرکتی بود.بنابراین یهودیت علیه مردم زمانه بود که هر کدام در یک سری از خصال مادی پیشرو بودند.در سفر تثنیه 7 : 1 هفت ملت نام برده شده که عبرانیان باید آنها را از کنعان بیرون کنند. این تمثیلی از لوقا 26 : 11 خوانده شده که از روح ناپاک رانده شده از یک مرد مشتمل از هفت روح کهتر سخن میبرد. اینها قابل مقایسه با 7گناه مذهب مسیحیتند: طمع، حسادت، تنبلی، شکمبارگی، شهوت، خشم، و غرور و فخرفروشی. با این حال، بعضی عالمان کلیسای کاتولیک جمهوری دومینیکن، یک گناه هشتم نیز به اینها افزوده اند با این استدلال که مصریانی که موسی و یهود سرزمینشان را ترک میکنند، خودشان از نسل کنعانیان و نتیجه ی درهم آمیزش 7گناهند. پس، از هر گناه به طور جزئی تر در خود دارند. بدین ترتیب معنای کلی خصوصیات مادی را دارند و گناهشان هم این است که یهود را که حرکت را ایجاد میکنند همتراز خود نمیپذیرند. بنابراین مصریان خصایص روحانی را در خود پرورش نمیدهند و منحصرا مادیند اگرچه در هیچ خصیصه ی مادی ای افراط نمیکنند. ولی همین حد سبب بیرحم و گناهکار بودنشان میشود. روایت مکالمه ی موسی و یهودی فریب خورده ی سامری نشان میدهد که روحانیت نمیتوانست به مادیت غریزی تکانی بدهد مگر آن که تا جایی آن را و پیروانش را که اکثریت مردمند تایید کند. پس از این مرحله، روحانیت همواره در دوگانه ی تایید وضع موجود و انکار آن گیر میکند. ولی میدان دست مردم است. آنها از مذهب، تاییدیه ی الهی میگیرند چون بلاخره مذهب در جاهایی که مردم تاییدش کنند موفقیت خود را خواست الهی خواهد خواند و جبر الهی را تایید خواهد کرد، جبری که با گستاخ کردن مردم در پیروی از غرایز، راوی را در امر انجام شده قرار خواهد داد.

اروپا نیز در قرون وسطای متاخر دست به همین حماقت زد و گوش مردم از حرف های کشیش هایی پر شد که هرچه در جهان رخ دهد را خواست خدا میدانستند. علم مدرن فقط در این مادی شدن جلوه ی خدا در زمین، دستکاری کوچکی کرد و نام خدا را با لغت "طبیعت" جایگزین کرد تا بار اخلاقی قضیه از این هم کمرنگ تر شود. خدا در آسمان بود و ستارگان نشان های او بودند. به قول مولانا:

هادی راه است یار اندر قدوم

مصطفی زاین گفت: اصحابی نجوم

به همین دلیل هم به قول بلومنبرگ، نقیض خیالی خدا در علوم تجربی، از ستاره شناسی برآمد که کار اصلیش در رنسانس، تعیین بخت و اقبال از روی حرکت ستارگان بود:

«رکود نظری قرون وسطای متاخر، خود را در بی اعتمادی به کنجکاوی های اخترشناسانه نشان میداد. بدین ترتیب انسان وانهاده ای که چیزی بیش از بازیچه ی قدرت بی اعتنا و اراده ی خودسر نبود، استقلال خویش را در علم مدرن و نیروی محرک آن در اخترشناسی یافت. البته نمیتوان فراموش کرد که بلومنبرگ در کتاب "تکوین جهان کوپرنیکی" چهره ی دیگر علم مدرن را نیز نشان میدهد: اگرچه علم مدرن پیروزی بر جهان لااقتضای قرون وسطای متاخر و ابزاری برای غلبه بر آن است، اما از سوی دیگر، علم مدرن تئاتری است که طبیعت لااقتضا و دسترس ناپذیر بازیگر آن است. علم جدید جایگاه محوری انسان در جهان را از او گرفت و از این حیث به تحقیر او پرداخت. اگر در چهارچوب ارسطویی علم به سعادتمندی انسان می انجامید دراینجا ای بسا این نادانی باشد که پیش شرط سعادت انسان است. این برخورد دوپهلوی بلومنبرگ با علم در دو دوره ی فکریش نشان از ماهیت دو چهره ی علم در نظر او دارد. این دو چهره ی علم بیش از هر چیزی یادآور تقابل کاسموس و تراژدی در یونان است. به نظر بلومنبرگ، کاسموس یونانی، نظم کلی و کامل عالم و افلاک، بیش از هر چیزی بیانگر خوشبینی یونانیان به عالم است. از سوی دیگر، تراژدی یونانی نیز بیان بدبینانه ی انسان یونانی از زندگی است. به نظر میرسد انسان یونانی، این تناقض را در درون خود حمل کرده و این دو رویکرد را در اندیشه ی افراد مختلفی نشان داده است که نماد خوشبینی و بدبینی هستند. پیوند عصر مدرن با قرون وسطای متاخر جنبه ی دیگری نیز دارد که به طور مجمل جنگ علیه گنوستیسیسم [یا عرفان مبتنی بر نبرد روح و ماده در جهان] است. عصر مدرن درواقع پیروزی در جنگی بود که قرون وسطی طلایه دار آن محسوب میشد، یعنی پیروزی و غلبه بر نگاه گنوسی. جهان یونانی کلیت بسامان و پایداری بود که انسان یونانی به آن اعتماد داشت. اما نگاه گنوسی در عالم امری ظلمانی و اهریمنی میدید و بدین ترتیب، جهان مادی از کمال و خودبسندگی به حضیض شر هبوط میکرد. ماحصل نگاه گنوسی چیزی نبود مگر رویکردی منفی به جهان و ترس از آن. به نظر بلومنبرگ اندیشه ی قرون وسطایی در مواجهه با همین نگاه گنوسی شکل گرفته بود. به عبارتی، فلسفه و الهیات قرون وسطایی تلاش میکرد کرامت جهان یونانی را به مسیحیت منتقل کند. به همین دلیل، از حیث فنی، یکی از مهمترین مسائل قرون وسطی "مسئله ی شر" است. اگر برخلاف گنوستیک ها خدای خالق را از خدای منجی جدا نکنیم و مسئولیت شر عالم سفلی را به اولی ندهیم و مانند یک مسیحی خوب بپذیریم که خداوند هرگز مسئول شر نیست، در این صورت چه کسی غیر از انسان فلکزده باقی میماند تا زیر بار این مسئولیت خرد شود؟ انسان مسیحی انسانی است با گناه ازلی؛ و گناه است که سرچشمه ی شرور عالم است. بدین ترتیب دوگانه ی گنوسی نور و ظلمت در مسیحیت قرون وسطایی به دوگانه ی خدا و انسان بدل شد و چه چیزی میتوانست شکاف بین این دو قطب را پر کند به جز قربانی بزرگ؟» ("عصر مدرن و اندیشه ی گنوستیک": فرهنگ امروز: شماره ی 36: مرداد 1401: ص102)

بلومنبرگ البته تنها کسی نیست که متوجه این مسیر شده است. از گذشته تاکنون دانشمندان نامدار مختلفی –از رودلف بولتمان و پل تیلیش تا کارل اشمیت و کارل لوویت- هر یک به نوبه ی خود تاکید کرده اند که جهانبینی علمی دوران مدرن، چیزی جز بازپردازش و پس و پیش کردن ادوات فکری مسیحیت قرون وسطای متاخر نیست. اما بلومنبرگ ضد مسیحی، به نتیجه گیری تنها تا این حد میتازد چرا که چنین نتیجه گیری ای را منجر به «نامشروعیت و عدم اصالت عصر مدرن» شناسایی میکند پس اضافه میکند که مفهوم پیشرفت که موید مدرنیته است و به گفته ی اشمیت و لوویت، فقط با خدایی بودن جهان به ادعای مسیحیت قابل توجیه است برخلاف مسیحیت از آسمان نیامده بلکه از "تاریخ" بیرون میتراود. (همان: ص103) حالا تاریخ را چه کسانی تعریف کرده اند؟ همان کسانی که مسیحیت را به صورت مدرنیته بازپردازش کرده اند. به به! چه آدم های بیطرفی؟!

اگر تاریخ، یک قانون نامه ی اسطوره های متشابه تکراری باشد –چنانکه من در بیشتر کتاب ها و مقالاتم در بلاگفا بر آن تاکید داشته ام- آن وقت میتوانیم بگوییم که قرون وسطای مسیحی و مدرنیته، دو گفتمان اسطوره ای هستند که بر اساس مبحث جدید بودن و در حرکت بودن، برتری منجی گرایانه یافته و به جای قهرمانان اسطوره ها نشسته اند و به محض این که به سکون دچار شده اند، فره ی شاهی را همانطورکه جمشید و ضحاک و افراسیاب از دست دادند گم نمودند و در فاز شر قدیمی رفتند. در ایران نیز رژیم پهلوی و جمهوری اسلامی همین را در مقیاس کوچکتر تکرار کردند چون تاریخشان را عمدا روی اساس تاریخی کپی شده از اروپای رومی محکم کرده بودند. روح این جهان را حرکت میسازد و فیزیکدان ها در این ماوراء الطبیعه آنقدر پافشاری کرده اند که اکنون برای این که این حرکت هدفمند نباشد به فیزیک کوانتوم میدان داده اند تا بحث چندجهانی قوی شود و عنوان شود که دنیا به شکل های مختلفی تغییر پیدا میکند. اما یادمان باشد پدران فیزیک کوانتوم مثل نیلز بوهر تا اندازه ی زیادی متاثر از جهانبینی های شرق دور بودند. این جهانبینی ها نیز جهان را در حرکت میبینند اما بر سیر آرام آنها تاکید دارند. فریتیوف کاپرا که قائل به همصدایی کوانتوم و عرفان هندو-بودایی-تائویی است دراینباره به متنی تائویی اشاره میکند که میگوید: «آرامش در سکون، آرامشی واقعی نیست. فقط زمانی ریتم معنوی حاکم بر زمین و آسمان میتواند پدیدار شود که در حرکت، آرامش وجود دارد.» (تائوی فیزیک: فریتیوف کاپرا: ترجمه ی شکوفه غفاری: نشر هرمس: 1399: ص256) داروینیسم و بادیگاردهای فیزیکدان و زمینشناسش هم عمر دنیا را آنقدر طولانی کرده اند تا پیدایش خلق الساعه اش به آرامی رخ دهد. به موازات این روند، رسانه ها نیز دنیای انسان ها را بزرگ کرده اند تا هر اتفاق بزرگی در پهنه ی گیتی، آنقدر کوچک باشد که آرامش دنیا به هم نخورد. اما باز هم بصرفه نیست مردم احساس آرامش کنند. کمااینکه رسانه های لندن نشین هم ذره ای مهلت نمیدهند تا بلوای مهسا امینی زمین بنشیند. حتی در فاصله ی بین صحبت های آل داوود تا فاجعه ی زاهدان که بلوا فروکش کرده بود هم بلواهای تقلبی جلو چشم مردمی بودند که بزرگترین منبع اخبارشان از وقایع ایران، شبکه ی معاند ایران اینترنشنال بود. همان شب چهارشنبه که صحبت های آل داوود از سیما پخش شد یک ساعت بعدش خانه ی یکی از فامیل بودم. داشتند ایران اینترنشنال نگاه میکردند. یکی از خبرهایش بوق زدن ماشین ها در لاهیجان علیه حکومت بود. به عنوان سند خبر، تصویر کوتاهی از بوق زدن ممتد چند ماشین در خیابان درحالیکه رهگذران بیخیال راه میرفتند پخش کرد. در همین زمان، آقای خانه که راننده بود گفت: «چی؟ من خودم آنجا بودم. راه را پلیس بسته بود. ماشین ها برای اعتراض به همدیگر و پلیس بوق میزدند. شورش سیاسی در کار نبود.» پسرش به خنده گفت: «حالا منیتوانیم قسم بخوریم بابا در حرکت های سیاسی شرکت کرده است!» توجه کنید وقتی چند شبکه ی خبری، اخبار دنیا را ول کنند و یکسره فقط اخبار تظاهرات همه ی دنیا بر ضد جمهوری اسلامی و به نام مهسا امینی را پخش کنند این دیگر یک واقعه ی کوچک به نظر نمیرسد. اینجا کوچک بودن یا بزرگ بودن خود مسئله مهم نیست. مهم تصویری است که در ذهن مخاطب ایرانی شکل گرفته است. اغلب مخاطبان ایرانی، سواد رسانه ای ندارند. آنها به این فکر نمیکنند که مثلا وقتی آن خانم امریکایی در مقابل بولدزر اسرائیلی که خانه های فلسطینیان را تخریب میکرد ایستاد و بولدزر اسرائیلی بی هیچ غصه ای او را زیر خود له کرد، نه در امریکا تظاهرات شد و نه در هیچ کجای دنیا، و حتی خانواده ی زن قهرمان صدایش را درنیاوردند؛ به این فکر نمیکنند که وقتی پلیس بریتانیا زن رهگذر انگلیسی را –نه برای ارشاد بلکه به منظور تجاوز جنسی- کشت، چند روز در انگلستان سر و صدا شد و چون رسانه ها استقبال نکردند فرو خوابید؛ به این فکر نمیکنند که رسانه های انگلیس درحالی تظاهرکنندگان ایرانی که پلیس را میزنند تشویق میکنند که در کشور خودشان، عکس ها و مشخصات 13 نفر از همان تظاهرکنندگان را به جرم ضرب و شتم پلیس انگلیس موقع هجوم به سفارتخانه ی ایران درآنجا را منتشر کرده اند تا شناسایی و مجازات شوند؛ به این فکر نمیکنند که در دهه ی هفتاد شمسی، تجاوز یک مرد امریکایی به یک زن ژاپنی، ژاپنی های داغدار از حقیر شدن توسط امریکا در جنگ جهانی دوم را در سراسر دنیا به اجتماعات خیابانی ضد امریکایی کشاند، ولی الان هر روز یک زنان ژاپنی توسط مردان امریکایی حقیر میشوند و هیچکس در ژاپن ککش نمیگزد. چرا هیچکس به این چیزها فکر نمیکند؟ برای این که مردم هنوز هم فکر میکنند فراخوانی به اعتراضات نتیجه ی تبلیغات مردمی است. چون فکر میکنند مردم واقعا قدرتی جادویی دارند. همان چهارشنبه شب کذایی، ایران اینترنشنال، جمله ی علیرضا بیرانوند دروازه بان اسبق تیم ملی در دفاع از علی کریمی و تظاهرکنندگان را بزرگ روی صفحه تیتر کرده بود: «صدای انبوه مردم، صدای خدا است.» آیا این یکی از همان اراجیفی نیست که اول انقلاب از آخوندها یاد گرفتیم و حالا داریم علیه خودشان استفاده میکنیم؟ نگاه کنید ببینید خدا با تجسد در این بی قانونی چه ها کرده است؟ درست مثل نبردش با شیطان در جهان متافیزیکی هرکه با خود نیست را دشمن خود میبیند. در رشت، چند بچه ی تظاهرکننده در اتومبیل کرایه ای به شلوغی های خود نازیده اند و راننده پرسیده است از این تظاهرات چه میخواهند؟ آنها هم گفتند: «حاجی. مگه تو اعتراض نداری؟» راننده جواب رد داده و آنها هم پیاده شده اند و با سنگ، شیشه و بدنه ی اتومبیل راننده را تخریب کرده اند. اعتراض و آزادی، فرهنگ میخواهد. اما مردم ما مثل مولانا فکر میکنند:

هرکجا پستی است آمد از علا

چشم را سوی بلندی نه، هلا

و ظاهرا الان تمام پستی ها از آسمان آمده اند به جز جمهوری اسلامی. تعجبی ندارد چون وقتی جمهوری اسلامی هم شکل میگرفت همه ی پستی ها از آسمان آمده بودند الا همه ی کسانی که به وضع موجود پس از انقلاب نقد داشتند. آن پستی های آسمانی آن موقع خیلی زیاد بودند و هنوز هم سر جای خود هستند؛ تفاوت در این است که حالا میتوانند آسمانی بودن خود را خارج از فضای رسانه ی میلی –ببخشید؛ ملی!- در اینترنت دشمن آشکارتر افشا کنند.

۱ ۲ ۳ ۴ ۵ ۶ ۷