چرا ایرانی ها علیه غرب شوریدند و چرا بیشترشان به سرعت از این کار پشیمان شدند؟

نویسنده: پویا جفاکش

اخیرا و در تاریخ 18 آذرماه 1401 به همراه دوستم که تبارش از روستای لفمه جان در نزدیکی لاهیجان است به آنجا رفتم تا برای دومین بار در عمرم، درخت مقدس معروف "مزه دار" را ببینم. دفعه ی اول که آن را دیدم شب بود. ولی در ملاقات عصرگاهی اخیر، فرصتی شد تا این عکس ها را از مزه دار بگیرم.:

پدر دوستم تعریف میکرد پدربزرگش که بیش از صد سال عمر کرده بود، میگفته وقتی بچه بوده، این درخت به همین تناوری بوده است. تردیدی وجود ندارد که ریشه ی تقدس آن به پرستش طبیعت در زمان های نه چندان دور باز میگردد. اما فعلا این درخت را نظر کرده ی پیامبر یا ائمه یا امامزادگان شیعی میخوانند. بستن شال سبز به آن هم به همین دلیل است. الان فقط یکی از این شال ها میبینید. ولی دوستم تعریف میکند در اوایل دهه ی 1380 وقتی کودک بوده، دورتادور این درخت را شال ها و پارچه های نذر مردمان پوشانده بود. دلیل این که امروز اینطور نیست به گفته ی دوستم، کم شدن اعتقادات و تعبیر آنها به خرافات است. همه میدانیم که امامان و امامزادگان هنوز ابزار نذر و دعای مردمند. اما هرچه میگذرد ارتباط آنها با خاستگاهشان در طبیعتپرستی هم کمتر میشود. مذهب تشیع با هرچه بیشتر سایه انداختن رسانه های شهری بر فرهنگ عمومی ایرانی، از طبیعت فاصله میگیرد و به گونه ی تمدن شهری استحاله می یابد. این امر، چالش هایی نو را پیش روی آن گذاشته که با توجه به کباده کشی تشیع در بازگشت به اصل تعجبی ندارد. برعکس، زبان فارسی، پیروزمند تر از همه به پیش میرود چون برعکس چسبیدگی تشیع به اعراب بیابانگرد و ابتدایی، از ابتدا ادعای حمل مدنیت از ایران باستان را داشته است و به نظر میرسد تصویر خیالی از ایران متمدن باستان، علت اصلی فراموش شدن تصویر بدوی بیشتر ایران تا حدود 40سال پیش باشد. نمودی از این پیروزی این که من و دوستم که هر دو روستایی زاده های گیلکیم، در جلو درخت مقدس در روستا به زبان فارسی با هم صحبت میکردیم. با این حال، زبان فارسی درحالیکه پشت ادعای چسبیدگیش به تشیع قایم شده تا فراموش شود دشمنی اصلیش با گویش ها و لهجه های ایران به عنوان بخشی از سنت ایرانی است هنوز خود را وسیله ی ستیز با غرب نشان میدهد. نشان به این نشان که تنها 8روز بعد از دیدار دوم من از مزه دار و در تاریخ 26 آذر 1401، اخبار ساعت 20 شبکه ی چهار، بعد از معرفی چند کتاب در تبلیغ فاطمه و یاران ائمه ی شیعه و تبلیغ کثرت در فرزند آوری و مانند آنها، گزارشی از مصاحبه های خبری وزرا پخش کرد و کاربرد وسیع کلمات اروپایی در گفتار آنان را سوژه کرد و به آنان ایراد گرفت که به مابه ازاهای فهرست شده از سوی فرهنگستان زبان فارسی در مقابل این کلمات، پایبند نبوده اند. نمونه هایی از این ایرادها را در عکس های زیر میبینید:

واقعیت این است که اگر الهام یعقوبیان و باند حامیش در موساد و سی آی ای از ابتدای دهه ی هشتاد توانستند هخامنشیان و مهرشان به یهود را در مقابل اسلام یهودی کش محمد و دار و دسته اش برجسته کنند، بدون قدرتگیری روزافزون زبان فارسی در ایران و به بهانه ی فارس بودن اکثر شیعیان به حق پیرو محمد در تاریخ دروغین ایران ممکن نبود. فارسی زبان هخامنشیانی بود که در مقابل بتپرستی یونان باستان قیام کرده بودند و حق داشتند با اسلام ایستنده در مقابل صلیبی گری ترکیب شوند تا بعدا خود آن اسلام را تخریب کنند. چون واکنشی بودند به حرکت مشابهی در اروپا که به نام تقویت مسیحیت، آن را با بتپرستی یونانی-رومی آمیختند و با این شگرد، درنهایت مسیح را در مذبح خدایان یونانی شهوتپرست و وحشی ای در مسیحی ترین تعریفشان قربانی کردند تا دنیای مدرن را متولد کنند و این باید به بهای نابودی ولااقل استحاله ی تشیع ولی به نام آن، در ایرانی که فکر میکرد پارس باستان است و وظیفه ی ایستادگی مجدد در مقابل غرب را دارد تقلید میشد.

مسلما این موضوع از دید بیشتر ما عجیب به نظر میرسد. چون همیشه به ما گفته اند که بعد از 1000 میلادی، تمام اروپا مسیحی بوده است. ولی در منابع تاریخی، از وجود معابد بتپرستان در قرن 15 و در ترکیب آنها با مسیحیت کلیسایی صحبت رفته که تحت نظر سیگیسموندو پاندولفو معروف به "مالاتستا" (خیره سر) اداره میشده و خود را با منابع کلاسیک توجیه میکرده اند. مالاتستا خود را از نسل اسکیپیو افریکانوس (افریقایی) معرفی میکرد و احتمالا هم جاعل او است. وی که به "گرگ ریمینی" معروف بود، آلبرتی را به عنوان یک شاعر و حامی هنر (از ویتروویوس کلاسیک) دعوت کرد تا معبد فرانسیسکن را به یک معبد بتپرستان و احتمالا ساختمان اصلی آن مکتب تبدیل کند و در یکی از کلیساهای این معبد بود که خاکستر جمیستوس پلتون نگهداری میشد کسی که احتمالا نامش ریشه ی نام های پلاتو (افلاطون) و پلوتین (افلوطین) و معبدش منشا نوشته های افلاطون و افلوطین است. مالاتستا که در رم، دشمنان زیادی داشت، ژنرالی بود که از طرف ونیز برای جنگ صلیبی با عثمانی ها اعزام شده و در پلوپونزوس فرمانده ی میدانی بود. مرکزیت او در تلفیق کلیسا و بتپرستی، باعث شد تا صحنه ی رودررویی مستقیم او با شرق، به میدان اصلی تمدن نسبت داده شده به یونان باستان تبدیل شود. مالاتستا اسکندری بود که یونان را میگرفت تا آن را پرتابگاه خود به دل امپراطوری پارس یعنی عثمانی تبدیل کند و به مانند اسکندر، مکاتب افلاطون و شاگرد متمردش ارسطو را گسترش دهد. این که او یونان بیگانه و زخم خورده را کانون خود کرده بود، با مدافعه گری صلیبیون از دانش اعراب و تاثیر آن بخصوص در ونیز مرتبط بود و اعراب در امپراطوری عثمانی، دچار انحطاط اقتصادی و فرهنگی شده بودند. دانش اندوزی نخستین یونانیان از ملل رو به اضمحلال کشور پارس، در حکم دانش اندوزی صلیبیون ار اتباع عثمانی بود. صحت این دانش، بنیادی انجیلی داشت و به بزرگترین مرد خدا در انجیل مربوط میشد: ایوب که یک عرب ادومی بود و نه یک اسرائیلی. دچار شدن او به ورشکستگی اقتصادی، سرنوشت اعراب بود و درست در این صحنه مشابهاتی به افلاطون می یافت. افلاطون سقراط را سخنگوی خود کرده و او را به جای خود نشانده بود. سقراط مرد فقیری بود که مدام از همسر خود سرکوفت میشنید، درست مثل ایوب در ایام فقر. ایوب مدتی در مصر مشاور فرعون بود. افلاطون نیز به مصر سفر کرده و درآنجا دانش اندوخته بود درحالیکه افلوطین و استادش آمونیاس ساکاس –مدل دیگر سقراط- مصری بودند. در دوران ممالیک، مصر پناهگاه عقاید نیمه پاگانی-نیمه مسیحی در مقابل مسیحی ستیزی و یکدستسازی فرهنگی عثمانی در خاورمیانه بود و یادآور به همکاری یونانیان و مصریان علیه پارسیان در نوشته های کلاسیک. زندگینامه های قرون وسطایی اسکندر، وصل کننده ی این دو مفهوم به هم بودند. نکتانبو آخرین فرعون مصر پس از شکست خوردن از پارسیان، در کسوت یک جادوگر، به مقدونیه و نزد فیلیپ آمده و دلباخته ی همسر او الیمپیاس شده بود. نکتانبو الیمپیاس را قانع کرده بود که به زودی آمون با او آمیزش جنسی کرده و او را صاحب پسری خدایی خواهد کرد. آنگاه نکتانبو خود را به شکل آمون درآورده و مدام با الیمپیاس آمیزش کرده بود و باعث تولد اسکندر شده بود. بعدها اسکندر بر نکتانبو خشم گرفت و در فرصتی او را کشت. اما نکتانبو در آخرین لحظات زندگی، به اسکندر گفت که پدر واقعی او است. اسکندر از این موضوع چنان دیوانه شد که تمام زندگیش تحت تاثیر جنون و عدم تعادل روانی قرار گرفت. این داستانپردازی در خانه ی بعدی شوالیه های صلیبی یعنی جزایر بریتانیا به صورت داستان آرتور بومی شد. آرتور با خواهر خود بدون این که او را بشناسد همبستر شد و از این همبستری، موردرد دشمن آینده ی او متولد شد. در این هنگام، آرتور خواب دهشتناکی درباره ی حمله ی اژدها و شیردال ها به قلمرو خود دید. مرلین جادوگر خواب او را تعبیر کرد و واقعیت را به او گفت؛ این که او با خواهر خود خوابیده و از این گناه، پسری زاده شده که در آینده پادشاهی او را نابود خواهد کرد. در داستان آرتور، پدر و پسر متقابلا به هم زخم میزنند. موردرد کشته میشود و آرتور که به شدت زخمی شده، برای درمان به آوالون میرود. خوابیدن برادر با خواهر دراینجا اتصال مستقیم تری به افسانه ی ازدواج فرعون ها با خواهرانشان دارد. همینطور موتیف رویایی پیشگویی کننده درباره ی تولد پسری که دشمن پدر میشود به افسانه ی ادیپوس ربط می یابد. ادیپوس هم در موقع تولد رها میشود چون پیشگویی شده بود که او در آینده پدر خود را میکشد و با مادرش ازدواج میکند و این پیشگویی تحقق می یابد. زادگاه ادیپوس تبس نام داشت و این شهر هم در یونان وجود داشت و هم در مصر. درواقع مطابق تمام این تفاسیر، یونانی شدن اسکندر، همان مصری شدن او است و مرتبط با مصری مآبی شوالیه های صلیبی و میراثشان فراماسونری است. اسکار وایلد، در داستان "تصویر دوریان گری"، لیستی از قهرمانان خوش چهره ی شریر ارائه کرده که همتای قهرمان داستان، دوریان گریند: زیبا ولی روانپریش و مجنون و خطرناک. یکیشان همین مالاتستا است که وایلد نوشته است مجسمه اش را به دستور پاپ سوزاندند و یک جنگ صلیبی علیه بتپرستی رو به رشد او به پا کردند. مالاتستا با چند تن از شخصیت های دیگر لیست باید همتایی داشته باشد ازجمله الاگابالوس یا هلیوگابالوس امپراطور جوانمرگ که خود را تجسد خدای خورشید میخواند و وایلد درباره اش مینویسد خود را همچون زنان می آراست و به همراه زنان دوزندگی میکرد. صحنه ی دوزندگی با زنان، در زندگینامه ی هرکول هم تکرار میشود آنجاکه هرکول به بردگی زنی به نام اومفال درآمده و اومفال به تن او لباس زنانه پوشانده بود. اتفاقا الاگابالوس، خود را معشوقه و ملکه ی ارابه رانش هیروکلیس معرفی میکرد و نام هیروکلیس که شبیه هراکلس است ممکن است رابط هرکول به این صحنه باشد. این راستایی، مالاتستا را به واسطه ی الاگابالوس به صحنه ی جنون اسکندر –امپراطور جوانمرگ و تجسد خدا- نزدیکتر میکند: صحنه ای که میتواند از یک تصور صلیبی و جنگجو از عیسی مسیح برخاسته باشد:

“wilde on villains of history”: mark graf: chronologia: 11/2/2012

این که رهبران سیاسی غرب خود را با زیبارویان جوان مجنون مقایسه میکنند به نیروهای نهفته در درون بشر برمیگردد. زمانی که شخص در اوج جوانی پیروزی هایی کسب میکند در درون احساس نیاز به غلبه ی نیروهایی حتی جوانتر بر خود پیدا میکند و انقلاب ها هم ازآنجاکه از احساسات شخصی انسان ها ترکیب شده اند در جوانی خود چنین حسی دارند. اگر انقلابی همیشه بخواهد جوان بماند باید در این حس باقی بماند و همین حس است که کم کم سبب تخریب هر باوری که انقلاب ادعای دفاع از آن را داشته است میشود. نه در غرب و نه در ایران، هیچوقت مسائلی که حکومت، آنها را خط قرمز خود نامیده است دغدغه های واقعی رهبران حکومت نبوده اند چون حکومت ها بر اساس تجربه میدانند که هر چیزی که شخصا خیلی بر مقدس بودنش اصرار کنند درنهایت دچار نقصان شدید خواهد شد.

مطلب مرتبط:

شورش بی خطر ببر: آیا اسلام و ایران ذاتا بزرگ ترین دشمنان کفر غربیند؟

فرزندان دجال: شورش اراذل مقدس علیه یهودی های سرخمو

نویسنده: پویا جفاکش

از زمان کودکی که مادرم داستان حضرت موسی را برایم تعریف میکرد یادم است که در این داستان، فرعون آدمی بد و ظالم درحالیکه همسرش آسیه زنی خوب و مهربان توصیف میشدند. از کلاس چهارم ابتدایی که فهمیدم فرعون لقب است و اسم نیست، برایم سوال پیش آمد که چرا فرعون اسم ندارد و همسرش دارد؟ در دوره ی راهنمایی شنیدم که فرعون به دلیلی آسیه را با بریدن گوشت های صورتش، به طرزی فجیع کشته است و این زن شهید محسوب میشود. حالا بهتر شد. یاد شهدا را باید گرامی داشت. ولی بعد از =ایان دبیرستان که روایات یهودی این داستان ها را مطالعه کردم تعجب کردم که خبری از تقابل خوبی همسر فرعون در مقابل خودش نیست و اصلا همسر فرعون عین خودش اسم ندارد. حدسش زیاد سخت نبود که نام آسیه باید تلفظی از آست یا همان ایزیس همسر ازیریس باشد. اما چه معنی داشت که ازیریس را بد کنند و همسرش را خوب؟

خوشبختانه مطالعه ی اسطوره شناسی تطبیقی، به تمام این اشکالات پاسخ گفت. داستان فرعون بد و زن خوبش اصیل بود ولی نه مستقیما از توی یهودیت بلکه از مسیحیت و از مشابه نوزادکش دیگر فرعون در زندگینامه ی عیسی مسیح یعنی هرود شاه عرب نبطی یهودی شده ی یهودیه ی رومی و قاتل عیسی. در زندگینامه ی هرود، همسر اولش ماریامنه نقش پررنگی دارد و وفاداری و پاکی این زن عرب نبطی، در مقابل دسیسه گری و شرارت سالومه ی یهودی قرار میگیرد که هرود را به فساد میکشاند بطوریکه دستان شاه را به خون یحیای تعمیددهنده آلوده میکند. ماریامنه تاثیر زیادی روی شوهرش گذاشت و با عشق خود، رفتار بیرحمانه ی هرود را تا حدود زیادی مهار کرد. اما مشکوک شدن هرود به خیانت ماریامنه به او، به قتل ماریامنه و دو پسرش از هرود به دستور شاه انجامید و پشیمانی هرود از این قتل ها، جنون عصبی خطرناکی را در او باعث گردید. در داستانی مشهور منسوب به کالدرون، هرود قصد توطئه کردن بر ضد امپراطور وقت روم اکتاویان یا همان اگوستوس را دارد. ولی به زندان امپراطور می افتد. هرود در آخرین فرمان خود قبل از زندانی شدن، از ترس این که همسر زیبایش ماریان (ماریامنه) به دست مرد دیگری بیفتد، فرمان قتل ماریان را میدهد. ماریان از دستور قتل خود مطلع است ولی به دلیل عشق به شوهرش، قصد نجات او از مرگ به دست اگوستوس را دارد درحالیکه اگوستوس خود درصدد دلبری از زن و ربودن او است. درنهایت در ملاقات ماریان با هرود در زندان، هرود، او را میکشد. به نظر میرسد عشق همزمان هرود و اکتاویان به زنی پاکیزه، هم معنی با یکسان بودن هرود و اکتاویان باشد. هرچه باشد هر دو آنها فرمانروای کشور مسیح و همدوره با اویند: یک روم در دو روایت که با هم متحد میشوند. نام اکتاویان به معنی هشتم، ناخواسته پای یک شخصیت دیگر شبیه به هرود را به میان میکشد: هنریکوس اکتاویوس یعنی هنری هشتم شاه زنباره ی انگلستان که علیه کلیسا شورید و ازجمله برای راحت ازدواج کردن و طلاق دادن همسرانش. او همسری را که در مقابل طلاق مقاومت کند در دادگاهی فرمایشی به اعدام محکوم میکند که شبیه محاکمه ی فرمایشی ماریامنه در دادگاه هرود است. هرود ده همسر اختیار کرد که با هیچکدام قادر به رابطه ی مثبت زناشویی نشد و هنری هشتم هم بهتر از او نبود. ایوان مخوف را در همزمانی جنون و سنگدلی و شهوتپرستی، به هنری هشتم و فرعون روزگار موسی تشبیه میکردند. با این حال، یک نکته ی نه چندان جالب در رابطه ی هرود و ماریامنه، پای شخصیت های اسطوره ای دیگری را هم به این بحث باز میکند. هرود، پس از کشتن ماریامنه حاضر به قبول مرگ او نشد و دستور داد جسد او را در عسل نگهدارند و در این حالت، 7سال مداوم با جسد ماریامنه آمیزش جنسی کرد. این شبیه داستان پریاندر شاه کورینت در اسطوره های یونانی است که پس از مرگ همسرش، با جسد او مجامعت میکرد. همسر پریاندر نیز زنی پاک بود که صیغه های شاه، به او تهمت ناروا زدند و پریاندر، همسر حامله ی خود را با لگد زدن به شکمش کشت. درست مثل هرود، در زمان پریاندر نیز مردی مسیح مانند ظهور میکند: چنگ نوازی به نام آریون که اموالش در دریا توسط دریانوردان غارت میشود و برای مرگ به دریا افکنده میشود ولی توسط دلفینی از مرگ نجات می یابد و به ساحل میرسد. او شکایت دریانوردان را پیش پریاندر میبرد. پریاندر حرف او را باور نمیکند و او را دروغگو میخواند. اما درنهایت حقانیت پریاندر اثبات میشود و ملوانان رسوا میشوند. ارتباط آریون با موسیقی و دلفین، او را همتای دیونیسوس و آپولو از مدل های پاگانی مسیح میکند ضمن این که نجاتش در دریا توسط یک مخلوق دریایی پس از افتادن به دریا توسط سرنشینان کشتی، تکرار داستان یونس و ماهی است. افتادن یونس در شکم ماهی و بیرون آمدنش در حکم قتل و رستاخیز مسیح است چون ماهی نماد الهه ی زمین است. انکار نخستین آریون توسط پریاندر، حکم انکار نخستین مسیح توسط هرود است که به مرگ و غیبت مسیح می انجامد. پس قرار است مثل پریاندر، نظر هرود نیز نسبت به مسیح تغییر کند و این به آینده بازمیگردد. الهه حکم ماریامنه و ماهی را با هم دارد و درست مثل جهان مادی که فرم مرده ی روح خدایی است، دخل و تصرف شاه یا حکومت در جهان مادی هم حکم معاشقه با جسد زن و فرزند آوری از آن را دارد. این، تمثیلی وارونه از جهان خدایان است که در آن، روح تبعیدی به زمین است که مرده و میرنده در زمین، زنده شده است. بدین ترتیب، ماریامنه الهه ای زنده است و هرود شوهر مرده ی او. اینجاست که داستان به ایزیس و ازیریس وصل میشود که به روایت پلوتارخ از داستانشان، ایزیس از روح شوهر مرده ی خود باردار میشود و او را به شکل هورس قهرمان متولد میکند تا انتقام مرگ پدر را از عمویش تایفون بگیرد. هورس با تولد معجزه آسایش همان عیسای متولد شده از باکره است و باکره همان ماریا که دو تلفظ نامش ش مریم و ماریان، در نام ماریامنه متحد شده اند. تایفون نیز روی دیگر ازیریس یا جنبه ی خوب هرود است که در حکومت –و نماد آن یعنی هرود- مرده و چون فعلا مسیحی نیامده، عصر، عصر تایفون و حکومت دارای تعریفی با مشخصات هرود است. در روایتی منسوب به مانه تو آمده که در بین قبطیان، موی سرخ نشانه ی تایفونی بودن و نسب بردن به تایفون بود با این حال، دیگران روایت میکنند که بسیاری از قبطیان و ازجمله خود فراعنه عمدا موی خود را سرخ میکردند و آن را نشانه ی فرمانروایی و اشرافیت میدانستند. این احتمالا با سرخمو توصیف شدن داود و عیصو در تورات بی ارتباط نیست. در آسیا موی سرخ در حوزه ی تاریم در چین به فرمانروایی ظهور میکر و در اروپا در بین یهودیان اشکنازی یا تاتارتبار که از اوراسیا آمده بودند چشمگیر بود. تا قبل از قرن بیستم، در اروپا موی سرخ، یک ویژگی نژادی یهودی به حساب می آمد بطوریکه نوشته اند در انکیزاسیون اسپانیا افرادی را که سرخ مو بودند یهودی در نظر میگرفتند. در هنر اسپانیایی و ایتالیایی، معمولا یهودای اسخریوطی شیطانصفت را به نشانه ی یهودی اصیل بودن، سرخ مو ترسیم میکردند. نویسندگانی چون شکسپیر و دیکنز، یهودیان را در داستان های خود، سرخ مو وصف کرده اند. این کلیشه که دارنده ی موی قرمز باید یهودی الاصل باشد در بخش هایی از روسیه و اروپای شرقی باقی مانده است. موی قرمز، ویژگی ونوس الهه ی جادوگران نیز بود و چنانکه مونتاگ سامرز در ترجمه ی خود از malleus maleficarum بیان میکند، حضور همزمان موی قرمز و چشم سبز در یک فرد، به راحتی باعث تعبیر شدن او به گرگنما، جادوگر و خوناشام از سوی بعضی جماعات میشد.:

“red hairs in history”: mark graf: chronologia: 11/1/2012

اگر فرعون و همسرش آسیه در زندگینامه ی موسی، همان هرود و همسرش ماریامنه در زندگینامه ی مسیح باشند که به دو روایت تقسیم شده اند، اتصال آنها فقط از طریق اسطوره های پاگانی از جنس مطالب مذکور ممکن است که همه در چارچوب غیبت و بازگشت خدای طبیعت در وقت خزان و بازگشت سرسبزی طبیعت قرار میگیرند. به نظر من برابری اکتاویان اگوستوس با هرود را باید در این چارچوب دید. یادمان باشد آگوستوس صاحب ماه آگوست است که هشتمین ماه سال در تقویم میلادی است و از این جهت است که اکتاویان یعنی هشتم نامیده میشود. این ماه معادل مردادماه و ماه تموز در تقویم سریانی است و تموز همان خدای سرسبزی طبیعت است. تموز در این ماه به قتل میرسد و برایش عزاداری میگیرند و این معادل ظهور و مرگ مسیح در زمان هرود یا همان اکتاویان است. تموز و مسیح هر دو قرار است در آینده بازگردند منتها یکی در پایان فصل زمستان طبیعت و دیگری در پایان زمستان تاریخ به عنوان بهار نوع بشر. از طرف دیگر، مرگ تموز در این روایت، در ماه تموز در مرداد و شهریور رخ میدهد چون این ایام درو غله است و تموز به روح غله تشبیه میشود. از طرف دیگر، ماه رومی به معنی هشتم، اکتمبر معادل مهرماه است با این فرض که دو ماه جولای و اگوست بعدا وسط سال ده ماهه ی رومی قرار گرفته اند و ماه های سپتامبر، اکتبر، نوامبر و دسامبر به ترتیب به معانی هفتم، هشتم، نهم و دهم را به ماه های به ترتیب نهم، دهم، یازدهم و دوازدهم سال تبدیل کرده اند. اما شاید دلیل اصلی این تصور آن باشد که مهرماه به عنوان آغاز پاییز، روایت دیگر مرگ تموز و ازاینرو قلمرو اکتمبر یا همان اکتاویان به نظر میرسیده است. در هر دو حالت، جهانبینی مسیحی پیرو آیین های کشاورزی قرار میگیرد و ازاینرو قاتل مسیح در حکم قاتل دوران کشاورزی و پایان بخش عصر فئودالیته به نظر میرسیده است. دقیقا علت این که فرزندان تایفون، یهودی های گسترش دهنده ی تجارت و صنعت بر ضد فئودال های نظم دهنده به کشاورزی به نظر میرسند همین است و باز به همین دلیل است که هنری هشتم یا هنریوس اکتاویوس همتای هرود، اولین پادشاهی است که علیه کلیسای موید فئودالیته میشورد. حتی میتوان گفت تامس مور قربانی مقدس هنری هشتم، مدلی انگلیسی از عیسی است و نامش را در مجموع میتوان به تموز عرب ترجمه کرد. پس درواقع هرود و حکومتش نمادی از دوران ظهور بورژوازی نیز هستند. مارک گراف در مطلب بالا به این موضوع اشاره و از قول مارکس در کاپیتال نشان داده که انحطاط زندگی مردم در این پروسه چطور با گسترش یافتن ولگردی و راهزنی و آنارشیسم ازجمله در انگلستان و فرانسه ی مورد مطالعه ی مارکس، باعث ظهور لات ها و لمپن های مدافع نظم پیشین شده است. مارک گراف به عنوان تایید این عقیده، عبارت زیر از مارتین لوتر در von kauffshandlung und wucher را تکرار میکند:

«و شایسته است شاهزادگان چنین تجارت ناعادلانه ای را با اقتدار مناسب، مجازات و تعابیری را اتخاذ کنند تا بازرگانان، این چنین بی شرمانه از رعایای خود غارت نکنند. اما چون شاهزادگان این کار را نمیکنند خداوند شوالیه ها و دزدان را میفرستد و از طریق آنها بازرگانان را به دلیل بی قانونی مجازات میکند، و آنها باید شیاطین او باشند همانطورکه او [یعنی خدا] با شیاطین عذاب میدهد یا سرزمین مصر و تمام جهان را با دشمنان ویران میکند.»

اینجا ما با ظهور خلافکاران مقدس مواجه میشویم که همیشه مقابل وضع موجود ایستاده اند و در مقدس بودن، جانشین عیسی مسلکان درستکار و ازاینرو در حکم یهودای سرخ مو بر کرسی مسیحند. باید توجه داشته باشیم که اگر عیسی/موسای مقدس در مقام پسر فرعون است که مطابق آنچه مقدر است درنهایت پدر را میکشد، همین جامه نیز به قامت یهودا دوخته میشود. او دقیقا فرزند جنبه ی پلید شده ی هرود است که علیه پدر یعنی حکومت سرمایه داری میشورد و درست داستان موسی در مقام بنیانگذار یهودیت را در شنیع ترین حالت ممکن تکرار میکند. در این داستان که از روایات شفاهی قرون وسطی و دارای نسخه هایی به لاتین است، روبن پدر یهودا که به همراه همسرش صبوریه در اورشلیم زندگی میکنند، شبی از رویایی هولناک از خواب میپرد. در این رویا او صاحب فرزندی آنچنان بد میشود که نسل او را ساقط میکند. 9ماه بعد یهودا متولد میشود. وحشت پدر و مادر از واکنش مردم در مقابل کودک کشی، باعث میشود نوزاد را در یک سبد روی آب دریا رها کنند. یهودا به جزیره ی اسخریوط میرسد و ملکه ای بی فرزند، او را بزرگ میکند. همزمان با یافتن یهودا که فرزند خود ملکه معرفی شده، ملکه خود نیز باردار میشود و پسری از آن خود به دنیا می آورد. بعدها حقیقت تبار یهودا آشکار میشود و یهودا از شدت خشم، برادر کوچکش را میکشد. سپس به اورشلیم میگریزد و به پونت پیلاطس حاکم رومی آنجا خدمت میکند. روزی پیلاطس علاقه مند به سیب های باغی میشود. یهودا میرود تا از آن باغ سیب بچیند. درآنجا با صاحب باغ که درواقع پدر خود یهودا است نزاع میکند و صاحب باغ را میکشد. پیلاطس به عنوان جایزه، زمین مرد مرده را به یهودا میدهد و یهودا با همسر مرد که مادر خودش است ازدواج میکند. روزی زن، سرنوشت خود را تعریف میکند و یهودا همه چیز را درباره ی سرنوشت شوم خود میفهمد. پس برای توبه، به خدمت عیسی درمی آید اما با خیانتش باعث مرگ او نیز میشود و از شدت جنون ناشی از یأس و پشیمانی، خودکشی میکند. مارک گراف، در این داستان، هم یهودا را معادل ادیپوس میبیند و هم باغ سیب را همتای باغ عدن یا بهشت برین می یابد. درواقع یهودای خائن و پست، مالک کنونی بهشت است و نشانگر افرادی که اکنون سنگ خدا را به سینه میزنند درحالیکه درواقع قاتل خدایند. یهودا همچنین در تکرار زندگینامه ی موسی/مسیح، آنتی کریست یا دجال نیز هست که مردم، او را با مسیح اشتباه میگیرند. اگر دقت کرده باشید، آنتی کریست را معمولا نرون امپراطور دیوانه ی رومی میدانند که عدد ابجد اسمش 666 است. مارک گراف، نرون را نیز در حکم نیمه ی تاریک و مجنون هرود میبیند و ازجمله اشاره میکند که نرون نیز به مانند پریاندر، همسر حامله اش پوپیا را با زدن ضربات لگد به شکم او میکشد. پریاندر، مجسمه ای طلایی از خودش ساخته بود که مارک گراف، آن را همتای مجسمه ی نرون در کنار کلوسیوم در مقام پیکره ی خدای خورشید میخواند. این خدا در مقام کشنده ی برادرش ازیریس/مسیح، به قول مارک گراف، با کامبیز شاه پارسی نیز قابل تطبیق است که همسرش رکسانا را به خاطر این که از کامبیز به خاطر کشتن برادرش اسمردیس، از او انتقاد کرده بود کشت. هرود نیز به سبب کشتن خویشاوندان خود، مورد انتقاد ماریامنه قرار گرفت و این مسئله در خشم هرود بر ماریامنه نقش داشت. اسمردیس که بسیار محبوب مردم بود، از دید مارک گراف، مسیح است و گئوماتا یا اسمردیس دروغین نیز کسی جز آنتی کریست نیست. کامبیز بعد از کشتن همسرش دیوانه شد. در انجیل قبطی، کامبیز یا کمبوجیه همان نبوکدنصر شاه بابل است که او نیز به جنون دچار شده بود. سقوط پادشاهی نبوکدنصر توسط کورش، با علم به این که سیروس –مدل یونانی کورش- پسر کامبیز است و نابودگر سلاله ی خانوادگی، معنی دار میشود. هرچند تقسیم شاه فاتح بابل به خاطر دو اسمش –کورش و داریوش- به دو شاه مختلف با نام های سیروس و داریوش، دو کامبیز به وجود آورده که یکی سلف سیروس و یکی سلف داریوش است و در تواریخ هرودت و دنباله هایش، یکیشان پدر سیروس است و یکیشان پسرش. کامبیز دیوانه هم شده است آن دومی. با این حال میبینیم که این کامبیز، قاتل گاو آپیس یعنی مدل زمینی ازیریس نیز بوده و ازاینرو باز حکم تایفون هیولا قاتل ازیریس را دارد. بدین ترتیب، هم در مقام حکومت های کنونی و هم در مقام نیروهای مقابل این حکومت ها آنتی کریست است. در نظر گرفتن این مسائل در تاریخ، باعث میشود تا دقت کنیم هر نیرویی را که مقابل ظالمان عصر مدرن می ایستد خدایی و مقدس تلقی نکنیم. بیشتر این نیروها درواقع از دستکاری در ایدئولوژی حاکم قد علم میکنند و همانقدر فرزند ظلم و جهالتند که یهودا نتیجه ی دوران هرود و در حکم پسر او. یهودا قاتل جنبه ی خوب هرود یعنی مسیح بود و بسیاری از نیروهای شورشی مدرن نیز اتفاقا فقط جنبه های مثبت حکومت های مدرن یعنی نیروهای خدایی ای را هدف میگیرند که این حکومت ها با مدافع نشان دادن خود نسبت به آنها، برای خود آبرو خریده اند.


سوء تفاهم در انقلاب پس از درآمدن جسد مرد مقدس از پوست خرس

نویسنده: پویا جفاکش

«توصیف آنچه در روستای tainiskoye در منطقه ی mytishchi مسکو در حال رخ دادن است، دشوار است.» این عبارتی است که oleg gavrish در مقاله ی «هذیان توبه ی مردمی» در livejournal به تاریخ 7سپتامبر 2011 در وصف روس های مایوس از توان اداره ی زندگی مادی خود به کار برده بود که به این محل می آمدند تا در مقابل بنای یادبود تزار نیکولای دوم (آخرین تزار روسیه که به همراه خانواده اش به دست بلشویک ها به قتل رسید) اثر کلیکوف، در یک «سوگواری جمعی» توبه کنند بلکه خداوند به حال ملت روسیه عنایتی کند. گاوریش ضمن درج عکس بالا، برخی از خطوط این توبه نامه ی زیارتی را در مقاله اش درج کرده است:

«"پروردگارا. به ما رحم کن به خاطر نگرش بی دقت روشنفکران نسبت به مذهب ارتدکس و پایمال شدن سنت های روسی که از زمان سلطنت تزار الکسی میخائیلوویچ در نتیجه ی تسلط بیگانگان دشمن روسیه و ایمان ارتدکسش آغاز شد و بعضی از روس ها ازجمله تزار آینده پطر در معرض آن قرار گرفتند.

پروردگارا. به ما رحم کن برای عدم مقاومت در مقابل اصلاحات پطر اول و حمایت قشر ممتاز جمعیت از آن، که پس از یک جنگ قدرت داخلی در میان فرزندان تزار پارسا الکسی میخائیلوویچ و به تخت نشستن پطر شروع شد و باعث کاشت اکومنیسم غیبی، و گل آلود شدن میهن با جریانی از بدترین دشمنان ایمان و میهن یعنی ماسون های شیطانپرست شد.

پروردگارا به ما رحم کن برای شرکت در کودتای نافرجام ضددولتی و ضد مسیحی برای سرنگونی خدا که قدرت سلطنتی را در دسامبر 1825 برقرار کرد.

خداوندا. به ما از بابت خیانت به مسح شده ی خدا تزار نیکولای دوم و سرنگونی و قتل او و خانواده ی مقدسش، و نیز از بابت سرزنش و تمسخر آنها در طول روزهای زندان، رحم کن.

پروردگارا. به ما رحم کن که در جلسات دسته جمعی معنویت گرایی شرکت کردیم ، به ویژه در نیمه ی دوم قرن نوزدهم، که منجر به از دست دادن آگاهی ارتدکس استبدادی توسط بخشی از روشنفکران شد.

پروردگارا به ما برای شرکت در انقلاب های 1905 و همچنین در راهپیمایی ها، اعتصاب های 1917 با هدف سرنگونی دولت تزاری مستقر از سوی خدا رحم کن.

پروردگارا به ما رحم کن که هوشیاری روحانیون ارتدکس روسیه را در دوره ی پیش از انقلاب تضعیف کردیم.

پروردگارا به ما رحم کن که حدود 1میلیارد قتل درون رحمی (سقط جنین) از دوران پس از انقلاب تا امروز انجام دادیم..."

اما این چیزی است که بیش از همه مرا تحت تاثیر قرار داد:

"پروردگارا. به ما رحم کن برای دست کشیدن از خدا در کنگره ی هجدهم حزب کمونیست چین."!»

این مقاله را گاوریش چند ماه پس از بازنشر خبر دیگری با عنوان «لولیتا و کرکورف از مد افراد مشهور برای کابالا پیروی کردند» در لایو جورنال به تاریخ 10نوامبر 2010 منتشر کرده است. شرح خبر اخیر از این قرار بود:

« ستاره های پاپ روسی، فیلیپ کرکورف و لولیتا میلیاوسکایا، مد جهانی را برای مطالعه ی کابالا دنبال کردند. به گزارش newsru Israel با مراجعه به dni.ru روز گذشته آنها در مراسم معرفی کتابی از رئیس مرکز بین المللی کابالا در لس آنجلس، یهودا برگ، که مربی معنوی مدونا محسوب میشود، در مسکو دیده شدند. در غرب، کابالا مدت ها پیش محبوبیت پیدا کرد و اکنون به روسیه رسیده است. مرشد بسیاری از پیروان آموزه های عرفانی باستانی، برای ارائه ی کتاب خود به نام "قدرت تغییر همه چیز" که به زبان روسی توسط انتشارات اکسمو منتشر شده است، به همراه شاگردان مشهورش بازیگران هالیوود، دمی مور و اشتون کوچر، وارد پایتخت روسیه شد. کوچر یک شام خیریه در روسیه ترتیب داد. یهودا برگ در مسکو با دانشجویانی ملاقات کرد که در میان آنها ستارگان پاپ روسی زیادی وجود دارند. لولیتا میلیاوسکایا در سخنرانی برگ شرکت کرد و فیلیپ کرکوروف، پس از تمام رویدادهای رسمی نزد او آمد و سعی کرد مورد توجه قرار نگیرد. رسانه های روسی مینویسند درحالیکه برگ در حال امضای کتاب ها و پخش مصاحبه ها بود، کرکورف را به اتاق نشیمن دربسته بردند تا رودررو با مربی خود صحبت کند. ورا برژنوا خواننده نیز پس از این که سولیست سابق گروه Viagra با یک نخ قرمز کابالیست روی مچ دست خود در انظار عمومی ظاهر شد، مظنون به اشتغال به کابالا بود. آرمن گریگوریان، رهبر گروه کوره سوزی، در مصاحبه ای با خبرنگار newsru Israel در مورد علاقه ی خود به کابالا صحبت کرد.»

وقایعی از جنس خبر اول، نتیجه ی طبیعی وقایعی از جنس خبر دومند و بعضی مفاد مذکور زیارتنامه ی نیکولای این را گواهند. بد درآمدن نتیجه ی تغییرات نگرشی، سبب ترس مردم از تغییر میشود. با این حال، هرچقدر مسیحیت امروزی ایستا و نتیجه ی یک واقعه ی منجمد شده در تاریخ به نظر میرسد، پانتومیم های ناموثق اسطوره ای حول آن چیز دیگری میگویند. بدین معنی که ممکن است مسیح، با اصلاح تدریجی در نگرش به یک قهرمان کاملا متفاوت با فرم امروزی خود به وجود آمده باشد: قهرمانی در مرز خیر و شر در تعریف کنونی آنها. این هم مسئله ای است که تغییر نگرش ها هستند که به تغییر اعصار می انجامند، ازجمله تغییر روش تعریف آدم خوب.

ازاینجا میخواهم به یکی از مسائل عجیب در زندگینامه ی رسمی عیسی مسیح برسم که دغدغه ی مسیحیان است و آن این که مسیح به همراه دو دزد اعدام شده است و در همین حال در آثار هنری، نسبت به آنان نوعی تثلیث برقرار کرده است. ازاینرو گمانه هایی درباره ی راهزن بودن مسیح ایجاد شده که به بازسازی او در قالب رابین هود راهزن مردمی کمک کرده است. یکی از این تلاش ها در داستان رومی قتل سه راهزن لاپیت موقع دستبرد لاپیت ها به تبس دیده میشود. دو تن از راهزن ها در حومه ی تبس کشته میشوند. اما سومی به نام "فراسیلئون" دقیقا در قرارگاه مرکزی جان خود را از دست میدهد و قهرمانی او در قربانی شدنش در راه برادرانش بوده است. داستان فراسیلئون ازآنجا آغاز میشود که راهزنان با تجاری برخورد میکنند که چند خرس را برای بلعیدن گلادیاتورها و دیگر محکومین به مرگ در آرنا به مقر نظامی شهر میبرند. اما در راه، خرس ها از بیماری تلف میشوند و فقط یکی از خرس ها به حالت نیمه جان برجای مانده است. درحالیکه مردم گرسنه و فقیر، لاشه های دیگر خرس ها را برای خوردن غارت میکنند، تاجران آماده ی ضرر کردن در فروش خرس مریضند. راهزنان، خرس را میخرند و او را میکشند. فراسیلئون در پوست خرس میرود و راهزنان به ادعای تاجر بودن، خرس قلابی را به مقر نظامی میبرند. فراسیلئون نقش خود را آنقدر خوب بازی میکند که نظامیان و رئیسشان فکر میکنند او خرس است. قرار میشود خرس در قفسش شب در قرارگاه باشد تا فردا انتقال داده شود. شب، فراسیلئون در قفس خود را به روش دزدان باز میکند، نگهبانان را میکشد و لاپیت ها را به داخل راه میدهد. لاپیت ها با کشتن بقیه ی نگهبانان، قرارگاه را غارت میکنند. فراسیلئون برای این که کس دیگری وارد نشود، عمدا در لباس خرس در حیاط قرارگاه به این سوی و آن سوی میرفت به خیال این که هر کس خرس را ببیند بی سر و صدا راهش را کج کند مبادا مورد حمله ی او قرار گیرد. اما برده ای که متوجه خرس آزاد شده بود مردم را خبر کرد. مردم با سلاح و سگ هایشان سر رسیدند. سگ ها به جان خرس افتادند. فراسیلئون همانجا فهمید که کارش تمام است. اما قهرمانانه و درحالیکه همچون خرس میغرید با سگ ها جنگید و چنان سر و صدایی به راه انداخت که هم دیگر لاپیت ها از سر و صدا متوجه خطر شوند و بگریزند و هم حواس ها چنان متوجه خرس شود که راهزنان از مردم عادی ازدحام کرده تشخیص داده نشوند و فرار بی خطری داشته باشند. سرانجام پس از این که گازهای سگ ها خرس دروغین را به شدت ناتوان کرده بود، یکی از مردان جلو آمد و نیزه ای به زیر قلب خرس زد و بقیه هم جلو آمدند و هر کدام با سلاح، زخمی به بدن خرس وارد کردند. خرس به زمین افتاد و مردم عقب نشستند مبادا هنوز بتواند زخمی برساند. فردا صبح، قصاب محله جلو آمد و با خنجرش شکم خرس را پاره کرد و با کمال تعجب، انسانی را درون شکم خرس یافت.

مارک گراف، این داستان را واصل افسانه ی مسیح به داستان جنگ تروآ میداند. چون ورود فاتحان با رفتن در پوست خرس یادآور ورود یونانیان در یک اسب چوبی به درون شهر تروآ است. در این مورد نکته ی جالب این که در زبان ژرمن، لغت "هورس" هم به معنی خرس بوده و هم به معنی اسب. پاره شدن شکم خرس و آشکار شدن یک انسان در زیر آن، یادآور سزارین برای بیرون کشیدن سزار نوزاد از توی شکم مادرش است درحالیکه قتل آن انسان با ضربات متعدد سلاح، باز شبیه قتل ژولیوس سزار است. اینجا خرس حالت مادینه یافته و با دب اکبر تطبیق میشود که الهه ی تاریکی و قطب شمال است. در افسانه های یونانی-رومی، دب اکبر، یکی از زنان همراه آرتمیس بود که زئوس –رئیس خدایان- او را بی این که خود زن بداند حامله کرد و زن به سزای زیر پا گذاشتن قانون دوشیزگی، به خرس تبدیل شد و دب اصغر، فرزند او از زئوس درحالیکه زئوس همان یهوه پدر عیسی مسیح است. بنابراین فراسیلئون درآمده از شکم خرس، عیسای متولد شده از مریم باکره است. همتای تروآیی او، پاریس شاهزاده ی تروآیی است که توسط یک ماده خرس بزرگ شد چون در زمان تولدش گفته بودند او باعث نابودی تروآ میشود و ازاینرو او در جنگل رها شده ولی به طرزی معجزه آسا زنده ماند و بعدها با دزدیدن هلن همسر منلائوس یونانی، باعث حمله ی یونانیان و نابودی تروآ در ماجرای اسب چوبی شد. نام پاریس قابل مقایسه با پرسئوس دیگر قهرمانی است که پیشگویی شده بود باعث نابودی پدربزرگش پادشاه میشود و ازاینرو دختر شاه در قلعه ای زندانی شد ولی زئوس او را در همان قلعه باردار کرد و دختر شاه، پرسئوس را به دنیا آورد. مادر و فرزند از کشور اخراج شدند ولی درنهایت پیشگویی محقق شد. داستان فراسیلئون در تبس رخ میدهد که ادیپوس مدل بومی چنین قهرمانی درآنجا است. ادیپوس هم پیشگویی شده در آینده پدر خود پادشاه را میکشد و در نوزادی رها میشود تا بمیرد. اما زنده میماند و پیشگویی را محقق میکند. این داستان ها همه با داستان های تولد موسی و عیسی قابل تطبیقند. صلحطلبانه ترین مدلشان، داستان یوسافات و بارلعام است که طی آن، پیشبینی میشود نوزاد متولد شده از راه آبا و اجدادی سلطنت دست میکشد و پادشاه، سعی میکند با زندانی کردن محترمانه ی پسرش مانع از این اتفاق شود ولی ورود بارلعام مسیحی به زندگی شاهزاده یوسافات مشرک، همه چیز را تغییر میدهد و مملکت که اتیوپی باشد مسیحی میشود. این داستان، ریشه ی داستان ظهور بودیسم با تولد گئوتمه بودا در هیبت ساکیامونی در شرق دور است. بنابراین مفهوم قتل نیا و نابودی جهان در افسانه های پیشین، سمبلیک میشود و به تغییر مرام جهان تعبیر میگردد. در این مورد جالب این است که تروآ در آتش میسوزد و در اساطیر نورس، خدایانی که مسیحیت به دورانشان خاتمه داد فرمانروایانی از نسل تروآیی ها هستند که در یک آخرالزمان آتشین نابود میشوند. شاید پایان آنها دورادور با پایان خدایان رومی به دست مسیحیت یکسان باشد چون رومی ها نیز در برخی روایات، از نسل تروآیی ها هستند و البته عیسی مسیح نیز یک شهروند روم است. یعنی مسیح یا فراسیلئون، موجودی وحشی از جنس خود گناهکاران است که با یک مرام نشان دادن متفاوت، پایه ی تغییر عصر را ایجاد میکند.:

“patibulum”: mark graf: hx-khay: 3/1/2012

مارک گراف، در این تفسیر، کلمه ی فراسیلئون را در یونانی به معنی «شجاع همچون شیر» دانسته است. اما چه میشود اگر کلمه ی شجاع در یونانی یعنی فراس، خود از ریشه ی عربی همین کلمه به معنی شیر و مرتبط با کلمات فریسی و پاروشیم به معنی پیروان آل داود باشد بخصوص که عیسی هم از نسل داود و خدایش مجسم به شیر است؟ آیا فراسیلئون یا شیر شیر را نمیتوان فراس شیر هم خواند و نامش را با نام های پاریس و پرسئوس مطابق کرد؟ در این صورت شاید معنی شدن فراس شیر به فرد شجاع، به معنی تداوم شجاعت به خرج دادن در تغییر عصر و از این طریق مسیح شدن نیز باشد. به همان راحتی تفاوت اسمی بین عیسی ابن مریم و فراسیلئون، این مطلب درباره ی اکثر قهرمانان مقدس مسیح گون صدق میکند و احتمال زیادی وجود دارد که وقتی انبوهی از مردم حول شعار یک مرد مقدس جمع میشوند، تعریف یکسانی از مقدس بودن او نداشته باشند و خیلی از سوء تفاهم ها و سرخوردگی ها در تاریخ ازجمله در انقلاب های قرن بیستم از مسئله دار بودن چنین امر به ظاهر بدیهی ای ناشی شده اند. بیشک انقلاب های روسیه در زمره ی چنین انقلاب هایی به شمار می آیند.

آرامش استاد  ناآرامی است: شعاری عرفانی برای حکومت های مادیگرا

نویسنده: پویا جفاکش

شاید باورتان نشود. ولی چند سال پیش که جرمی کوربین به نام دفاع از مردم در مقابل اقلیت ثروتمند، در بریتانیا اسم در کرده بود و برخی موقتا در او چهره ی مسیح را میدیدند، گاردین مقاله ای واقعی و غیر تخیلی به نام "آیا کودک سه ساله ی یهودی من برای یادگیری درباره ی یهودستیزی خیلی کوچک است؟" منتشر کرده بود درباره ی مادری که نگران نخست وزیر شدن کوربین است و ازاینرو میخواهد برای جلوگیری از خطر کوربین، به بچه اش درباره ی هولوکاست آموزش دهد! در آن زمان، کایتلین جانستون با لحنی تقریبا عصبانی از وضع پیش آمده درباره ی آن مقاله مطلبی به شرح زیر نوشت و در 23 آگوست 2018 آن را منتشر کرد:

«هیلاری فریمن میگوید: "شاید حق با آنها باشد و حتی برای این مقدمه ی ملایم خیلی زود است. من مطمئنم نمیخواهم دخترم را بترسانم یا به او ضربه بزنم. و با این حال، در شرایط کنونی، با اتهامات یهودستیزی در حزب کارگر که تقریبا هر روز خبرش به تیتر یک اخبار تبدیل میشود، و افزایش یهودستیزی در سراسر اروپا، این موضوعی است که به زندگی و آینده ی او مربوط میشود، نه فقط یک موضوع بلکه داستانی در کتاب ها درباره ی زمانی که تمام یهودیان در اروپا احساس عدم آرامش میکنند." وای. یعنی فقط وای. من به طور جدی وسوسه شده ام بقیه ی این مقاله را فقط با نوشتن "وای" پر کنم... من از تمسخر ترس از یهودستیزی متنفرم، چیزی که واقعا اتفاق می افتد و باید صریحا محکوم شود. با این حال، حتی بیش از آن، من از رسانه های بریتانیایی متنفرم که هم به شدت آسان و هم صددرصد ضروری است که آنها را به خاطر این گونه کارها مسخره کنند. آنها میگویند که کوربین یک نازی مخفی است که عاشق یهودستیزی است و بارها و بارها مثل این که این یک چیز واقعی است، علیرغم فقدان کامل هر چیزی که شبیه شواهد و مدارک باشد، حالا نوشته های مادران وحشتزده از این بابت را منتشر میکنند. "اتهام یهودستیزی در حزب کارگر، تقریبا هر روز تیتر یک اخبار میشود" پایه ی ترس مادر از این است که زندگی دختر سه ساله اش مانند "آن فرانک" به پایان برسد. و سپس وقتی این رفتار بی وجدانانه ی کوربین را میبینند که رسانه های جمعی را محکوم میکند و برای اصلاحات فشار می آورد، مطبوعات بریتانیا با عناوینی مانند "کوربین از کتابچه ی راهنامای بازی دونالد ترامپ در مورد آزار و اذیت رسانه ها پیروی میکند." آنها میتوانند این پیوند را ایجاد کنند زیرا این روایت، در حال گردش است که رئیس جمهور ایالات متحده با ماشین تبلیغاتی رسانه های جمعی ناعادلانه رفتار میکند. هفته ی گذشته، صدها رسانه با انتشار متن های هماهنگ، "جنگ" و "حمله" ی ترامپ علیه "مطبوعات آزاد" را محکوم کردند. زیرا او گهگاه چیزهای بدی درباره ی cnn میگوید. ولی رسانه های مزبور، تلاش های وحشتناک این دولت [بریتانیا؟ امریکا؟] برای ساکت کردن ویکی لیکس و آزار و اذیت جولیان آسانژ را نادیده میگیرند. برای تمرین روزنامه نگاری، این رسانه ها یکصدا شعار میدادند و مانند یک هیپنوتیزور، یک مانترا را بارها و بارها تکرار میکردند: "ما دشمن مردم نیستیم. ما دشمن مردم نیستیم. ما دشمن مردم نیستیم..." اوه لعنت بهت. آره تو هستی لعنتی. رسانه های گروهی به طور قطع دشمن مردم هستند. بدون تردید آنها دشمن کل گونه ی بشر هستند. باکمینستر فولر مخترع و نظریه پرداز برجسته ی سیستم ها زمانی گفت: "نه قدرت های بزرگ سیاسی یا مالی جهان و نه مردم به طور کلی متوجه نمیشوند که انقلاب مهندسی-شیمیایی-الکترونیکی اکنون تولید دستگاه های فنی بسیار بیشتری را با مواد کمتری ممکن میسازد. ما اکنون میتوانیم از همه با استانداردهای زندگی بالاتر از چیزی که تا به حال شناخته شده است مراقبت کنیم. لزومی ندارد که تو یا من باشد، بنابراین خودخواهی غیر ضروری است و جنگ منسوخ میشود. این هرگز قبلا انجام نشده است. تنها 12سال پیش فناوری به نقطه ای رسید که میشد این کار را انجام داد. از آن زمان به بعد انجام آن بسیار آسان تر شده است." باکمینستر فولر این را در سال 1981 گفت. پس چرا هنوز این اتفاق نیفتاده است؟ چرا بشریت خلاقیت و تدبیر خود را به جای جنگ، استثمار، سلطه و نابودی طبیعت، به سوی شکوفایی انسانی معطوف نکرده است؟ روشنفکران کلفتی که زمان زیادی را در خانه سپری کرده اند ممکن است این حرف را به تمسخر بگیرند و بگویندبه این دلیل که فولر اشتباه میکرد، این طبیعت بشری است که همه ی ما باید با پنجه زدن به گوشت یکدیگر و پا گذاشتن روی هم برای رسیدن به اوج تلاش کنیم، سرهای دیگران را زیر آب کنیم تا زمانی که اکوسیستم نابود شود و در خاک و خاکستر خفه شویم! من میگویم این مزخرف است. دلیل این که ما قدرت خلاقیت خود را به جای مرگ و نابودی به سمت سلامتی و هماهنگی حرکت نداده ایم، این است که توسط افراد قدرتمندی که منافع خاصی در حفظ وضع موجود دارند، دستکاری میشویم. و آنها این کار را با استفاده از رسانه های جمعی انجام میدهند... تنها چیزی که ما را از بالا آمدن همچون شیرها در شعر پرسی بایش شلی و خلق دنیایی سالم باز میدارد، این است که در قفسی روانی که از روایت های تبلیغاتی ساخته شده است، زندانی هستیم. رسانه های جمعی تحت کنترل میلیاردرها، دشمن مردم هستند همانطورکه قفس دشمن پرنده است.»:

“the media is enemy of the people”: Caitlin johnstone: bibliotecapleyades.net

این توصیف از انسان عصر رسانه، مرا به یاد شعر بیست و ششم تائوته چینگ می اندازد. این شعر هم مثل بقیه ی اشعار آن کتاب، سخت و در خارج از آوانگار چینی، تقریبا غیر قابل توضیح است. ولی من الان ترجمه ی وین دایر از آن را مد نظر دارم:

رذالت ریشه ی سبکی است.

آرامش استاد ناآرامی است.

بدان که

انسان موفق

در بحبوحه ی کارهایش

آرام و متمرکز است.

هرچند با ثروت و دارایی محصور شده

اما تحت تاثیر قرار نمیگیرد.

چرا سرور این سرزمین باید

همچون انسانی نابخرد سرگردان بماند؟

اگر به خود اجازه میدهی که به پیش و پس روی

ارتباطت با منشا و سرچشمه ات قطع میشود.

ناآرامی، بر اثر از دست رفتن سلطه بر خویشتن پدیدار میشود.

دایر در توضیح این شعر مینویسد:

«در این بخش از کتاب دائو دجینگ،به شما توصیه میشود بدون توجه به رویدادهایی که در اطرافتان صورت میگیرد آرامش خود را حفظ کنید. علاوه بر این در این شعر گفته میشود که استاد حقیقی از توانایی شما در ایجاد آرامش درونی کاملا آگاه است. بنابراین نیازی نیست که دیگران را مسئول احساس خود بدانید. گرچه شاید در دنیایی مملو از سرزنش و عیبجویی زندگی میکنید اما باید بدانید که در واقع خود شما مسئول رفتار و احساساستان هستید. مطمئنا میدانید که وقایع و رویدادها تعیین کننده ی وضعیت روحی شما نیستند، چون شما از نیرو و توانایی ایجاد آرامش برخوردارید. هنگامی که آرامش درونی خود را حفظ میکنید، حتی در اوج بینظمی و آشفتگی، زندگی خود را متحول میسازید. حکمت این شعر کتاب دائو دجینگ به شما کمک میکند تا متوجه شوید که حق انتخاب با شما است. آیا میخواهید در حالت آشفتگی به سر برید یا این که ترجیح میدهید از آرامش درونی برخوردار باشید؟ انتخاب با شما است. اگر در این زمینه فردی روشنبین باشید، دائو نمیگذارد رویدادهای بیرونی موجب آشفتگی شما شود. لائوتزو به شما میگوید که با سرزنش کردن خود به خاطر نداشتن آرامش هرگز نمیتوانید به آرامش دست یابید. زمانی بر خود تسلط می یابید که از احساسات خود آگاهی پیدا کرده و خود را مسئول پیدایش چنین احساساتی بدانید. احتمالا این بخش خاص از کتاب دائو دجینگ، همان بخشی است که میخواهید خود را در آن غوطه ور سازید. به هر حال، چه احساسی بهتر از این میتوانید داشته باشید که خود را آزادانه در زندگی غوطه ور سازید و بدانید که دیگران بدون اجازه ی شما زندگیتان را تحت کنترل درنمی آورند؟ آیا دچار افسردگی شده اید؟ عصبانی هستید؟ ناامید شده اید؟ هیجانزده شده اید؟ یا این که از عشق سرمست هستید؟ صرف نظر از هر نوع احساسی که دارید، اگر موقعیت اقتصادی متغیر یا وقایعی که در اطراف شما صورت میگیرد، به نوعی مسئول احساسات خود بدانید و سپس از این عوامل بیرونی برای توضیح در مورد حالت روحی خود استفاده کنید، ارتباطتان با منشا قطع میشود. چرا؟ چون اجازه میدهید که جریان متغیر وقایع و حوادث، شما را با خود به جلو و عقب ببرد. راه حل زندگی ناآرام، آرامش است. آرامش دائو، از آشوب و ناآرامی در دنیای ده ها هزار چیز بی خبر و بی اطلاع است. لائوتزو توصیه میکند همانند دائو باشید: "آرامش استاد ناآرامی است." شما در هر لحظه ای از زندگی خود حق انتخاب دارید، بنابراین میتوانید تصمیم بگیرید که میزبان خداوند باشید و با آرامشی که همان دائو است، ارتباط داشته باشید یا میتوانید خود را به دست منیت بسپارید؛ منیتی که پیوسته اصرار میورزد که در اوضاع و شرایط ناآرام، نمیتوانید احساس ناآرامی و آشفتگی نداشته باشید.» (زندگی بر اساس اعالیم خردمندانه ی دائو: وین دایر: ترجمه ی وجیهه آیت اللهی: نشر پارسه: 1395: ص8-176)

اگر دقت کرده باشید، صحبت های دایر، مدام حول مسئله ی انتخاب شخصی میچرخد و ناظر بر عصر لیبرالیسم و فردگرایی و حق انتخاب از سوی فرد است. اما ببینید دائو دجینگ، چه جور آدمی را در عصر خود مد نظر دارد. به شعر دقت کنید: « انسان موفق... هرچند با ثروت و دارایی محصور شده، اما تحت تاثیر قرار نمیگیرد.» پس "آدم موفق" آدمی ثروتمند است. بعدش چه؟ « چرا سرور این سرزمین باید همچون انسانی نابخرد سرگردان بماند؟ اگر به خود اجازه میدهی که به پیش و پس روی، ارتباطت با منشا و سرچشمه ات قطع میشود.» اینجا دیگر وسط خال زده است: دارد شاه و حکمران را سرزنش میکند که با جریانات به این سو و آن سو میرود. مسلما مردم معمولی در این حق انتخاب شاهانه جایی ندارند. چون باید تابع احساسات حکمرانشان باشند و اصلا به همین خاطر است که حکمران باید احساسات خود را کنترل و آرامش خود را حفظ کند، چون اگر اتفاقات بد باعث تزلزل اراده و احساسات او شوند، سربازانش هم سراسیمه میشوند و روحیه ی خود را از دست میدهند و این اوضاع را بدتر میکند. حاکم به سرباز نیاز دارد و اگر قرار است سرباز حق انتخاب شاهانه نداشته باشد، شاه باید آرام باشد. کار راحتی نیست. پس حاکم برای این که در طوفان جریانات آرام باشد، بهترین کار این است که خودش ناآرامی ها را ایجاد و کنترل کند تا آرامش خودش به هم نریزد. برای همین است که دائو دجینگ میگوید: «آرامش استاد ناآرامی است.» امروزه ما در ایران با همان دانش بچگانه ی اسطوره پسند و قصه دوست خود، به هوچی گری های رسانه ای گوش میدهیم و تعجب میکنیم که اگر حل کردن مسائل به همان راحتی پیروزی قهرمان در قصه های بچگانه ای است که راحت میفهمیمشان، پس چرا حکومت –که آن هم با تنزل در رسانه در حد خطبه های آخوندها و عربده کشی های جاهل های راه یافته به سپاه- به اندازه ی خودمان بچه صفت به نظر میرسد، همین کارها را نمیکند. غافل از این که حکومت، آرامش شاهانه ی خود را حفظ میکند و ما هستیم که به امواج اسطوره های رسانه ای به این سو و آن سو میرویم شاید چون در ورای برجستگی لافزنی های جنگی حکومتگران ایران در رسانه، مطمئنیم که دشمنان غربی حکومت ایران آرامترند و حق دارند «استاد ناآرامی» باشند و دیوانه شدن از نگرانی بر روی امواج دیوانه کننده ی ناآرامی از سوی آنها برای مردم ایران، موقعیت امنی است. عجب منطق محشری؟!

دانلود متن «دنیای فیزیکی و جامعه ی سرپا با استرس»

ترجمه و تالیف: پویا جفاکش

بخشی از کتاب:

«... مذهب، حامی حاکم و وسیله ی اطاعت مردم از او است و اگرچه ظاهرا این با حکومت دموکراتیک مدرن تضاد دارد ولی یادمان باشد مذهبی ترین مردم دنیا در دموکراسی های نظامی قبیله ای اولیه زندگی میکردند. بیشترین مردم میتوانستند بهترین رهبر خدایی را تعیین میکنند چون شناخت بهتری از همدیگر داشتند و ویژگی های انسان ایدئال در نظر خدای خود را به خوبی تشخیص میدادند. مثل این میماند که یک ناخدای باسابقه، کشتی خود را در آستانه ی تصادف با یک کوه یخ ببیند و به طور کاملا دموکراتیک از مردم بخواهد که رای بدهند کشتی به سمت راست بپیچد یا به سمت چپ. طبیعتا اکثر سرنشینان چیزی از کشتی رانی نمیدانند و حق انتخاب را به کاپیتان کشتی میدهند. دموکراسی های امروزی نیز چنین کار میکنند. چون بیشتر مردم مشارکت کننده در دموکراسی، چیزی درباره ی سیاست نمیدانند و درنهایت همان تصمیمی را میگیرند که به نظرشان میرسد قوی ترین جریان هدایتگر جامعه –به جای کاپیتان هدایتگر کشتی- گرفته است که تشخیص این مطلب هم به بررسی رسانه ها بستگی دارد. بیشتر مردم مثال کشتی را نشنیده اند چون این مثال را مارکی دو کندرسه ارائه کرده و فرانسیس گالتون پسرعمه ی ناتنی چارلز داروین تایید نموده است. گالتون هم مانند داروین مبشر نظریه ی تکامل تدریجی بود ولی به دستکاری انسانی برای تسریع تکامل اندرز میداد و نظریه هایش چنان مورد علاقه ی نازی ها و تز رهبر خدایی آنها قرار گرفت که پیروان نظریه ی تکامل ترجیح میدهند چیزی درباره ی او نگویند بخصوص که برعکس داروین با آن ریش پیامبرمانند و خداییش، گالتون دمخط کلفت بورژواها را داشت و بیشتر میتوانست باعث آبروریزی تکامل باشد تا توفیق آن. ("چگونه گورخر راهراه شد؟...": پیشین: ص67-64) به هر حال، ازآنجاکه متخصصان نازی به استخدام سی آی ای امریکا و ماموریت نفوذ در صنعت رسانه درآمدند، هیچ بعید نیست که نظرات گالتون از طریق آنها دنیای امروز را تسخیر کرده باشد.

گالتون نظر خاصی درباره ی درستی آرای عمومی داشت که پیشتر در نوشته های ارسطو و کندرسه مطرح شده بود و آن را در بازی حدس زدن وزن گاو در نمایشگاه دامداران پلیموت در سال 1906 آزموده بود. هیچ کدام از 800نفری که در این بازی شرکت کردند نتوانستند حدس نزدیک به وزن واقعی گاو که 4 / 543 کیلوگرم بود بزنند اما هنگامی که از حدس هایشان میانگین گرفت، به نتیجه ی 95 / 542 کیلوگرم رسید که فقط 450 گرم کمتر از وزن واقعی گاو بود؛ درجه ای از دقت که باورنکردنی به نظر میرسد. در سال 2007 اسکات پیج مقاله ای منتشر کرد و در آن تایید نمود که برای آن که نتیجه ی چنین اتفاق آرایی دقیق باشد، افراد جمعیت باید نظرات گوناگونی ارائه بدهند. در مثال کشتی، وقتی اکثریت نظر ناخدا را تایید میکنند به توانایی ناخدا تکیه کرده اند. اما وقتی معلوم نیست ناخدای جهت دهنده به افکار کیبست یا چیست ممکن است اطاعت از اکثریت فقط به معنی اطاعت از دروغ باشد. این موضوع آزمایش سالمون اش روانشناس لهستانی-امریکایی در دهه ی 1950 بود. وی عمدا یک دانشجوی آزمایش شونده را وسط یک عالمه دانشجوی آزمایش شونده ی قلابی همدست با خود قرار میداد و سوالی را مطرح میکرد که دانشجو قبلا جواب درست را به آن داده بود. این بار، تمام دانشجویان دیگر، پاسخ غلط میدادند و باعث حیرت آزمایش شونده ی واقعی میشدند. در سه چهارم موارد آزمایش، دانشجوی آزمایش شونده، پاسخ غلط جمع را تایید میکرد. اش اسم این وضعیت را همنوایی گذاشته بود. (همان: ص72-71 و 68) در دموکراسی نیز مردم، تصمیم غلط اکثریت را تایید میکنند چون چیزی از سیاست نمیدانند و و فقط فکر کیکنند که افرادی که تصمیم گرفته شده را در جامعه پمپاژ میکنند، سیاستمداران قابلیند. مثلا در شورش های ایران، مردم به اخبار ضد حکومتی رسانه های غربی اعتماد میکنند چون معتقدند سیاستمداران غربی از سیاستمداران ایرانی به مراتب سیاستمداران قابل تری هستند....»

دانلود متن «دنیای فیزیکی و جامعه ی سرپا با استرس»

دوران مذهب رسانه ای: از کارخانه ی ودکاسازی عیسی مسیح تا اخبار راست و بی طرفانه ی بی بی سی

نویسنده: پویا جفاکش

در سال 2007 در بصره ی عراق در میان توده ی مردم شایع شد که نیروهای انگلیسی برای ایجاد وحشت، هیولاهای آدمخوار و خرس مانند عجیبی را وارد این منطقه کرده اند. اما کارشناسان چندتا از این موجودات را که کشاورزان بومی گرفته و کشته بودند، دیدند و فهمیدند آنها گورکن عسلخوارند: یک جانور کاملا شناخته شده از دید طبیعیدانان که زمانی در منطقه ی جغرافیایی کشیده شده از افریقا تا هندوستان، جانور معمولی بوده است. لئو گراسه از این که گورکن عسلخوار در دید مردم تبدیل به یک هیولا شده باشد تعجب نمیکند و مینویسد:

«اگر چنگیزخان به یک جن شرور سفارش داده بود که با جادو یک حیوان دست آموز مهاجم دستکاری ژنتیکی سر هم کند که سه رگه ای سادیستی از کوسه ی بزرگ سفید، خرس گریزلی و یک ماهی مرکب غولپیکر باشد، آن موجود به گرد پای گورکن عسلخوار نمیرسید. از سال 2002 تاکنون گورکن عسلخوار هر سال برنده ی عنوان بی باک ترین موجود جهان در کتاب رکوردهای گینس شده است. این موجود در حال دزدیدن طعمه ی پلنگ، مبارزه با سمی ترین مارهای افریقا و حمله به یک فیل با وزن 5 تنیش از طریق خرطوم مشاهده شده است. هیچ مشکلی نیست. معروف است که گورکن عسلخوار در حمله به جانوران بزرگ جثه سراغ کیسه ی بیضه ی آنها میرود. در سال 1947، جیمز استیونسون همیلتون، نخستین رئیس پارک ملی کروگر در افریقای جنوبی، یک گورکن عسلخوار را در حال اخته کردن یک بوفالوی نر مشاهده کرد. بد نیست یک لحظه به آن بیندیشیم: یک بوفالوی نر از 900 کیلوگرم ماهیچه ی مهاجم با شاخ هایی بیرحم در یک طرف تشکیل میشود. آنطورکه در گزارش آمده، اخته شدن توسط گورکن عسلخوار در جانوران دیگر همچون ویلدبیست، واترباک، کودو، گورخرها و انسان ها نیز ثبت شده است. گورکن عسلخوار بیضه ها را میدرد و منتظر میماند تا جانور نگونبخت از خونریزی بمیرد.» ( "چگونه گورخر راهراه شد؟ و سایر داستان های داروینی من درآوردی": لئو گراسه: ترجمه ی کاوه فیض اللهی: فرهنگ نشر نو: 1400: ص91-90)

در مورد ترس و نگرانی عراقی های فوق، گراسه مینویسد «شهرت گورکن عسلخوار باید پیش از خودش به آنجا رسیده باشد.» چون «در هند گورکن های عسلخوار در حال کندن زمین برای بیرون کشیدن جسد انسان تازه دفن شده و خوردن آن مشاهده شده اند.» (همان: ص93) در این صورت میتوانیم تصور کنیم که کسانی درباره ی توانایی های جانور اغراق کرده اند تا از ترس ها و خرافات بومی مردم برای ضربه زدن به اشغالگران انگلیسی استفاده کنند. این که این جانور معمولی به هیولایی در حد امپراطوری بریتانیا تبدیل شده است، خود به سبب وحشت های بدوی ناشی از جهالت انسان درباره ی جهان در یک روحیه ی کاملا مذهبی و حتی المقدور نزدیک به طبیعتپرستی است. چیزی که به هیچ وجه مختص کشورهای جهان سوم نیست و در ممالکی مثل امریکا که ناسیونالیسمش به دلیل اعتقاد شدید به قهرمانی مردمش، حاضر به قبول نقطه ضعف های فرهنگی بومی نیست، سلسله وار باعث ضربه فنی شدن فرهنگ بومی توسط خودش در اثر نسبت دادن همه ی بدبختی ها به انگلیسی ها و یهودی ها میشود.

در یک مورد بسیار مهم از این دست باید یادآوری کنم یکی از دلایل بدنامی رتچیلدها و واربورگ ها در امریکا تامین مالی اتحادیه ی پان اروپایی است که توسط کنت کودنوو کالرگی تاسیس شد و هدفش بازگرداندن کنترل الیگارشی بر اروپا بود. برای نیل به این هدف لازم بوده جریان های قدرتمند جمهوری خواهی که در دوره ی رنسانس منشا داشتند و با تاکید بر آزادی روان انسانی، بزرگترین ریزش فرهنگی را در تاریخ بشریت به وجود آوردند، تضعیف شوند و شکست بخورند. فردگرایی این جریان ها با ناسیونالیسم در رابطه ی مستقیم بود و روح جمهوری خواهی، آن را وقف پایان دادن به کنترل موروثی و خودسرانه ی اشرافیت های قدیمی بر زندگی مردم برای جذب مردم به سمت خود مینمود. قانون اساسی ایالات متحده، بزرگترین نتیجه ی این شورش محسوب شده است. ازآنجاکه خانواده های حاکم اروپایی همه در ارتباط با تاسیس بانک انگلستان بوسیله ی ویلیام اورنج در 1694 قرار دارند، جنبش برای نابودی ناسیونالیسم و فردگرایی از انگلستان هدایت شده است. کنترل انگلیسی این جنبش جهانی توسط ایدئولوژی های بنیادهای امریکایی وابسته به موسسه ی روابط انسانی تاویستاک در لندن به پیش میرود. ازجمله موسسه ی تحقیقاتی استنفورد، موسسه ی هودسون، بنیاد هریتیج، مرکز مطالعات استراتژیک و بین المللی در جورج تاون که در آن پرسنل بخش ایالتی آموزش میبینند، اطلاعات نیروی هوایی ایالات متحده و مانند آنها که همگی در ارتباط با دانشگاه ساسکس انگلستانند. از زمان شکل گیری این ارتباطات تحت کنترل ایدئولوژی های فرویدی تاویستاک، ایالات متحده به بزرگترین آزمایشگاه تحقیقات روانی درباره ی مردم بخصوص در زمینه ی رسانه در جهان تبدیل شده و تلاش بسیاری میشود تا روش های جواب داده شده در امریکا، از طریق امریکایی کردن همه ی دنیا بوسیله ی رسانه های توانمند قرار داده شده در اختیار امریکا، امکان جهانی شدن بیابند. یک دلیل مرکزیت امریکا در این بازی، این است که خانه ی جمهوری خواهی است و میتواند به عنوان نماد دموکراسی و مردمگرایی، بهتر مردم را به کنترل اشرافیت ها بازگرداند و دلیل دیگر این است که امریکا دروازه ی اروپا به روی جهان است چون بر روی یک بنیاد اروپایی کاملا مسیحی استوار است که در خود اروپای غربی کمرنگ شده و این میتواند زمینه ای مذهبی به تحرکات اروپایی بدهد و برای جوامع مذهبی تر شرقی و جنوبی، بهتر جواب دهد. این شاید در نگاه اول عجیب باشد. چون ما مسیحیت اروپایی را اغلب یک مذهب ماورائی میبینیم که ارتباطی با اصول سیاسی و تمدنی ندارد و بیشتر متوجه آخرت است تا دنیا. اما این تنها تاکتیک ماهیت مسیحیت رومی است که معنویت را وسیله ی استتار یک مادیگرایی کشنده و جهانخوار کرده است و خیلی در تغییر حال روانی کشورهای تابع ایدئولوژی های غربی اثر میگذارد اگرچه گاهی این به تقلید جهانخواری امریکایی از سوی ممالک "برده" علیه خود امریکا و اروپا می انجامد.

نمادگرایی مسیح، این استتار را آشکار میکند. مسیح دوخته شده به صلیب چهارگوش، مهمترین نماد میتولوژیک در این صحنه است. صلیب چهارسویه نشاندهنده ی عناصر چهارگانه ی جهان فیزیکی، و چهار جهت اصلی جغرافیایی، و در هر دو حالت، نمایه ی جهان مادی است که در جهانبینی های کهن به الهه ی زمین نامبردار بوده است. تمثیل دیگر مصلوب شدن مسیح به سنگ، باز همین منظور را میرساند. ممکن است مسیح کلیسا، خود نیز در وابستگی به هویت اولیه ی خود در این الهه باشد. جام مقدس یا گرال اینجا معنی پیدا میکند. سرباز رومی با نیزه ای پهلوی عیسی را میشکافد و خون عیسی درون جامی میریزد که از آن متبرک میشود. خون عیسی به نسل او و جام به مهبل مریم مجدلیه که قرار است این نسل را به دنیا آورد تشبیه میشوند. ولی پهلوی عیسی که میشکافد مهمترین تمثیل است. این همان پهلوی مادر ژولیوس سزار است که شکافته شد تا سزار جهانخوار و بنیانگذار امپراطوری روم متولد شود و نام خود را بر عمل سزارین نهد. مسیح مرد است ولی داستان یک زن را در نسل سازی تکرار میکند چون آن زن، به عنوان مادر یک خدا (سزار) به جای استارته الهه ی زمین سامی و رونوشت های قبطیش چون هاثور نشسته است که جانورشان شیر نر است و در بعضی نگاره های قبطی، به شکل زنی با سر یک شیر نر مجسم میشوند. این الهه همان زهره یا لوسیفر در مقام چشم خدایی بزرگتر است که همانطورکه بر نقش دلار میبینیم، هویت خدای یهودیت با تجسم شیر نر را یافته است و همین خدا است که در رحم مریم فرود می آید و به شکل بره ی خدا یعنی عیسی مسیح متولد میشود. مسیح برعکس دولت روم که سنگ او را به سینه میزند، فرد منفعلی بود چون دراصل همان الهه و نماد بلاتغییری چرخه ی طبیعت بود و چه بسا در آمدنش از انفعال، حکم تبدیلش از زن به مرد را داشت. خونش یعنی جوهر حیاتش به جای قانون طبیعت باید تبدیل به سزار میشد تا طبیعت را تغییر دهد و این مثل جابجایی از یک واژن به واژن دیگر بود. تجسم واژن، اژدها و موجود دریایی بود که قهرمان را به جای مایه ی وجود کسی دیگر میبلعید و از نو متولد میکرد و به شکل فلسفی مجددا در زندگی فرد ظاهر میشد مانند یونس که توسط هیولای دریایی بلعیده و درحالیکه به آدم دیگری تبدیل شده بود از دهان او بیرون داده میشد. در داستان پرسئوس، موضوع مورد دستکاری انسانی قرار میگیرد: پرسئوس قهرمان، آندرومدای دوشیزه را که همچون مسیح به سنگی زنجیر شده است، از چنگ اژدها به در می آورد و با او ازدواج میکند. گویی طبیعت را از ماهیت وحشیش خالی میکند و به عنصری رام برای خلقتی جدید و بنابراین تولدی جدید تبدیل میکند. تشبیه شراب به خون مسیح، باز روایت دیگر این تغییر است. شراب نتیجه ی دخل و تصرف در ماهیت میوه به سمت نوعی ازخودبیخودی غیرطبیعی در مصرف کننده است. جریان تجاری شراب را هم کشیش های رومی در شمال ایتالیا و جنوب فرانسه و در درجه ی اول با میوه ی انگور سیاه که شیره اش به رنگ خون است به راه انداختند بطوریکه در روسیه، شراب را به نام ویاتکا (نام مجموعه ی ایتالیا و فرانسه و اسپانیا) ودکا میخواندند و وقتی مدل بومی شراب در روسیه –همان ودکای برند جهانی- در مستعمره ای از نووگرود به موفقیت رسید آنجا را ویاتکا خواندند درحالیکه هنوز سابقه ی کشیش ساخت بودن اولیه ی اولین نوشیدنی معروف به ودکا آنقدر در ذهن بود که باعث افسانه ی ابداع شدن ودکای روسی توسط عیسی مسیح شود. ترکیب ازخودبیخود کنندگی شراب مانند خون عیسی با توصیف زنده ی او سزار جهانخوار جنگجوی خودخواه، به معنی خلاصه شدن روح جدید جهان در جنگ است. دراینجا صلیب متقاطع به تصویر تقاطع تیر و کمان جای میدهد و قهرمان مقتول، به odd کماندار تبدیل میشود که وقتی جمجمه ی اسبی را با نیزه از زمین برمیداشت، ماری پاشنه ی پای او را –که احتمالا همان پاشنه ی پای آشیل است- نیش زد و او اینچنین مرد. اود در اساس همان اودین خدای ژرمن است و اسب جادویی، اسب اودین که حامل او به جهان دیگر است. به طرز عجیبی اسب اودین، یگدراسیل نام دارد که نام درختی کیهانی در اساطیر ژرمن است که زمین را به آسمان میدوزد. جالب این که اودین نیز درحالیکه نیزه ای در پهلویش فرو رفته است 9 روز و شب به درختی آویزان میشود تا به مکاشفه برسد. دراینجا اسب، درخت و صلیب همه با یکدیگر هم معنی میشوند و در ارتباط با نیزه ی شکافنده قرار میگیرند. فریا همسر اودین نیز در حالتی بین آندرومدا و اژدهای داستان پرسئوس یعنی بین هرج و مرج طبیعت و مبنای قدرت انسانی تعریف میشود. به همین دلیل نیز همسر اودین است بی آن که لزوما به او وفادار باشد. اودین به سفر میرود و در این مدت، فریا همخوابه ی دو برادر اودین میشود که به همراه اودین، نقش سه پسر نوح را به عهده گرفته اند. اودین بازمیگردد و همسرش را پس میگیرد. اودین دراینجا همتای ادیسه است که اسمش به مانند اودین با اود کماندار در ارتباط است. اودیسه نیز به سفر میرود و در این مدت، خواستگاران، قصد تصرف همسرش پنلوپه که مظهر قدرت و پادشاهی است را دارند. اودیسه بازمیگردد و همه ی خواستگاران را میکشد. اودیسه که فاتح راستین تروآ است در هنگام سرگردانی در دریا یک بار به طور اتفاقی از اقیانوس شمالی سر به در می آورد و درواقع از نخستین جنوبی های پای گذارنده بدانجا است. اودین هم حاکم تروآ است که پیشگویان میگویند بیشترین ثروت و شهرت را در شمال به دست خواهد آورد و ازاینرو راهی اسکاندیناوی در شمال میشود. در روایتی دیگر، اودین حاکم قستنطنیه –اصل تروآ- است که بتی جادویی میسازد و آن را به جواهرات می آراید. اما همسر طماعش فریگا (فریا) بت را برای تصرف جواهرات آن نابود میکند. اودین با اطلاع از قضیه، از شدت شرم و عصبانیت، شهر را ترک میکند. با این اتفاق، توطئه گران بسیاری برای دستیابی به تخت اودین، به جان هم می افتند و انواع جادوها را در این راه به کار میگیرند. سرانجام پس از مرگ فریگا، اودین بازمیگردد و غاصبی را که با جادو خود را به شکل اودین درآورده، سرنگون میکند و از نو بر تخت مینشیند. دراینجا توطئه گران، قابل مقایسه با خواستگاران پنلوپه در داستان ادیسه اند. اگر فریگا در مقام الهه ی طبیعت و مظهر قدرت، به جای زن متولد کننده یک مسیح خون فشان تعریف شود، قابل درک است که هنوز یک اژدها باشد. کافی است داستان زیگفرید را به یاد بیاورید که اژدهایی را کشت و با حمام کردن در خون اژدها رویین تن شد. طبیعت مقتول وقتی قانون خود را همچون خون یا مایه ی حیات، بر ظاهر حاکم جنگ افروز میریزد، او را در مقابل خطرات پیش روی حکومتش مقاوم میکند چون تبدیل به قوانین بیرحم اجتماعی میشود:

“double burth and crucifying”: mark graf: chronologia: 2/11/2011

همانطورکه مسیح ماوراء الطبیعی با خیانت یهودا به عنوان وردست یک نیروی ماوراء الطبیعی دیگر به نام شیطان تا ابد به صلیب های داخل کلیساهای زمینی مصلوب شد، دعوای خدا و شیطان هم بدون هیچگونه دلیل محکمه پسندی، از درون یک دنیای دیگر به داخل دنیای ما می افتد و خوب های خدایی و بدهای شیطانی به جای آدم های ملموس و معمولی دوران قدیم، دنیای ما را به جبهه های ماوراء الطبیعی تقسیم میکنند و سکولاریسم و لائیسیته دروغ های زشتی هستند که با خارج کردن اسمی شیطان و مسیح از صحنه، حواس ما را از این واقعیت پیشرفته ی عصر رسانه پرت کرده اند تا جایی که ویلیام باولس از خود میپرسد: «آیا ما در بهشت احمقان زندگی میکنیم؟» و تنها ماندن در این سوال عجیب، آنقدر اذیتش میکند که ترجیح میدهد بلند بلند به این سوال فکر کند و هرچه فکر کرده را به صورت نوشته با مردم سهیم شود بدین شرح:

«یک سوال مدام ذهنم را آزار میدهد: "آیا همه ی ما ازجمله چپ ها، به واقعیتی کاملا مهندسی شده واکنش نشان میدهیم که از طریق یک رسانه ی فراگیر به ما داده میشود؟" ما از این طرف و آن طرف غافلگیر میشویم. همه ی اینها با هر رویدادی مشخص میشود که رسانه های جهانی شده تصمیم میگیرند ما را از آن تغذیه کنند. سپس به همان اندازه ممکنانه، رویداد ناپدید میشود تا رویداد دیگری جایگزین شود. فریاد آنارشیستی قدیمی "ذهن خود را تنظیم نکنید، درواقعیت یک عیب وجود دارد" با توجه به قدرت رسانه ها برای تعیین آنچه برای ما "واقعی" است، حالت نوعی واردات کاملا جدید به خود میگیرد. این بدان معنا است که رسانه ها به طور موثر به عنوان یک عامل تحریک کننده برای دولت و تجارت بزرگ عمل میکنند، زیرا برای ما تصمیم میگیرند که واقعا در جهان چه میگذرد. به نوبه ی خود، مترقیان نه بر اساس آنچه باید انجام شود، بلکه به عنوان واکنشی به "اخبار" تصمیم میگیرند. پوشش مطبوعاتی شورش های تابستانی [در امریکا] نمونه ی کاملی از این فرایند در عمل است که به موجب آن، رسانه ها با تمرکز صرف بر خشونت و تخریب، نه تنها آن را به یک "شورش بی دلیل" تبدیل کردند، بلکه با انجام این کار، درواقع خشونت و خشم بیشتری را تحریک کردند. تخریب، درست به مانند asbo (گروهک های رفتار ضد اجتماعی) با از مسیر منحرف کردن جوانان بیگانه برای یک یا دو نشان افتخار استتار میکند. جدای از هر چیز دیگری، صحنه آرایی نشان میدهد که نخبگان سیاسی تا چه اندازه با واقعیت زندگی بیگانه هستند و درمقابل، آن واقعا توسط بخشی بزرگ از جمعیت یعنی به اصطلاح طبقه ی پایین زندگی میشود. زندگی آنگونه که به ما عرضه میشود، اکنون توالی بی پایانی از "بحران" یا نمایش عمومی است و خطوط بین این دو اغلب محو میشود. "موشک های زمین به هوا ممکن است از بازی های 2012 لندن محافظت کنند!" (بی بی سی نیوز: 14 نوامبر 2011) درواقعیت، ماهیت سرفصل های بی بی سی نشان میدهد که چگونه میتوان اخبار را به عنوان مجموعه ای از درام ها گزارش کرد، نه در دنیای واقعی که من و شما در آن زندگی میکنیم، بلکه در دنیایی که توسط جهانی سازی و دستگاه رسانه های شرکتی ایجاد شده است. "بحران" در پخش تلویزیونی "شعله ور" و انگار که بدون فکر کردن بر دهان شعله ور میشود. دیکتاتورها می آیند و میروند. همه چیز جز جوهر دراماتیک حذف میشود و همراه با آن، معنای واقعی ناپدید میشود. این پیروزی تلویزیون با توانایی برش و چسباندن واقعیت به طور کامل است. پس به جای سوال درباره ی پوشش خبری msm (رسانه های جریان اصلی) از "جنبش تسخیر [وال استریت]" باید پرسید برای من چه چیزی در خارج از "واقعیت" عرضه شده توسط رسانه ها مطرح شده است. چپ ها لاینقطع درباره ی ارتباط و پتانسیل آن بحث میکنند، اما فقط در محدوده ی واقعیتی که رسانه ها عرضه میکنند. همه چیز جامدی در هوا ذوب میشود و به بیت ها و بایت ها تبدیل میگردد. جنبش تسخیر [وال استریت] تا زمانی وجود دارد که سرفصل ها را میگیرد و برای این که عناوین گفته شده کار کنند، عنصر خشونت یک عنصر کاملا ضروری برای تبدیل شدن به "اخبار" است. اما زمانی که "تقابلات" از بین رفت و "مبارزه" با خیال راحت به محیط قابل کنترل دادگاه عالی منتقل شد، داستان دیگر "ارزش خبری" ندارد مگر به عنوان پاورقی و خلاصه شده در عنوانی مثل "سال اشغال: 2011". ما اکنون به معنای واقعی کلمه، ناظران منفعل مراسم تشییع جنازه ی خود در دنیایی از اشباع و کنترل کامل رسانه ای هستیم. دنیایی از تراژدی بی پایان اما در فاصله و به واسطه ی دستی نادیده و تقریبا مانند یک سریال غیر قابل کنترل به ما داده میشود، جایی که رویدادها شکسته میشوند و در ابتدا گزارش هرج و مرج گون و معمولا اشتباه است، اما به محض این که msm "فیلمنامه" ی درست را به دست آورند، "دلایل"، "علل" و "راه حل" را برای هر قسمت به صورت دراماتیک و انفتاحی درج میکنند. جسد شکنجه شده، شکسته و آزار دیده ی قذافی به عنوان پایان برحق یک "مشهور عجیب و غریب"، یک قربانی موفقیت و شکست خود، به ما ارائه شد. او اول پذیرفته و سپس مورد خیانت واقع گردید، حماسه ای که ارزش تبدیل شدن به یک طرح شکسپیری دارد. سپس میتوان "داستان" را به عنوان یک عینک در نظر گرفت و تا زمانی که عینک باقی میماند، محصولی است که میتوان به صورت ایمن و غیر فعال مصرف کرد. از این نظر، جنبش تسخیر همچنین قربانی موفقیت خود شده است. زندگی خود را نه در دنیای واقعی، بلکه در آن واقعیت دیگر، که بقیه ی ما در آن زندگی میکنیم، نشان میدهد، واقعیتی که توسط ماشین رسانه ای شرکتی عرضه میشود. به نوبه ی خود، این، رابطه یا فقدان رابطه ی ما با آن را تعیین میکند. به عنوان مثال، رسانه ها از چگونگی تاثیر اشغال ها یا اعتصاب ها بر مردم صحبت میکنند، گویی که در یک فرایند معجزه آسا، اشغالگران یا اعتصاب کنندگان، دیگر بخشی از "عموم" نیستند. آنها به سرزمین رسانه منتقل شده اند تا مانند فوتون هایی که از آنها ساخته شده اند زندگی کنند. به همین دلیل است که مسئله ی نقش طبقه در روند دادرسی به ندرت در رسانه ها مطرح میشود زیرا اگر قرار باشد آنها نقش طبقه را با همان اشتیاقی که "نقش" خشونت را بررسی میکنند، بررسی کنند، باید استفاده از کلمه ی "عمومی" را دوباره تعریف کنند چه رسد به خشونت؛ همچنین باید نشان دهند که درواقع در کدام سمت شکاف طبقاتی قرار دارند. اگر درست باشد و فکر میکنم درست است، این افراد کارگر هستند که تاوان جنایات "یک درصد [مردم]" یعنی کسانی را میپردازند که صاحب سرمایه ی باعث کارکرد سرمایه داری هستند پس بحث مبارزه بین دو طبقه مطرح است: "کسانی که سرمایه دارند" و "کسانی که از سرمایه محرومند". در حال حاضر، رسانه ها منافع 1درصد "عمومی" را نمایندگی میکنند که واقعیت خود را به گونه ای به جریانات تحمیل میکنند که گویی مال ما است. واقعیتی که در آن برخی از اصول اساسی "داده شده" هستند، برای مثال، حاکمیت سرمایه ی خصوصی، اولویت دولت برای عمل بدون مجازات در همه چیز به منظور "حفاظت از منافع ملی ما" و در یک عبارت، حفظ نظم و نحوه ی انجام امور موجود است. حتی ابزارهایی که اکنون در اختیار داریم، ازجمله وبلاگ ها، شبکه های اجتماعی و ویدئوهای فوری، ابزار بسیار قدرتمندی برای تبلیغات از سوی امپراطوری هستند. ابزارهایی که مانند لیبی و اکنون سوریه علیه ما قرار گرفته اند. استفاده ی بی بی سی از ویدئو که از تلفن های همراه –که عمدتا نامشخص است و چیزی در مورد آنچه واقعا در سوریه میگذرد فاش نمیکند- به رژیم غذایی اصلی پوشش خبری ادعایی بی بی سی از سوریه تبدیل شده است آن هم با این که بی بی سی اعتراف میکند عوامل آن، اجازه ی ورود به سوریه را ندارند. ارجاع به وبلاگرها اکنون یکی از ویژگی های منظم پوشش رسانه های اصلی شده است درحالیکه تنها چند سال پیش رسانه های اصلی درباره ی این که چگونه وبلاگینگ، باعث مرگ روزنامه نگاری حرفه ای خواهد شد، با سر و صدا هشدار میدادند. حالا msm میداند که ویدئوی "واقعیت"، ابزار عالی تبلیغات است، زیرا به نظر میرسد که "مردم" دارند در آن صحبت میکنند. بی بی سی صرفا "واقعیت" را به عموم مردم منتقل میکند و در این فرایند، اصالت لازم برای باورپذیر کردن آن را به دست می آورد تا [واقعیت مزبور] معتبر شود. با انجام این کار، msm آخرین بقایای آنچه را که روزنامه نگاری "بیطرفانه و عینی" نامیده است، کنار گذاشته است. تمام فیلم های دانه دار و دوربین های دستی که به طرز وحشیانه ای در سرتاسر مکان تاب میخورند، با تبلیغات بی بی سی، صاحبان خود را به صورت مردان خبری درآورده اند که در مقابل سلاح مرگ ایبستاده اند و در برابر بیننده به ایستادگی خود در مقابل آتش حیرت آور آن میبالند. همانطورکه امپراطوری با مصونیت فزاینده عمل میکند، رسانه ها نیز چنین میکنند. اکنون رسانه ها و امپراطوری به هم کاملا قفل شده اند.»:

“the lies ofd the corporate media”: William bowles: global research: 21 dec 2011

به خاطر دارم در اواخر دهه ی هفتاد شمسی که شبکه ی خبر سیما تازه پا گرفته و موقتا موفق به جذب مخاطب زیادی شده بود، مدام در تبلیغ خودش یک میانبرنامه پخش میکرد که در آن این شعر به صورت نوشته دیده و توسط آقای حیاتی اخبارگو خوانده میشد:

جان نباشد جز خبر در آزمون

هرکه اخبارش فزون، جانش فزون

اقتضای جان چو ای دل آگهی است

هرکه آگه تر بود، جانش قوی است

اگر منظور از اخبار در این شعر را اخبار شبکه ی خبر و الگوهای غربیش بدانیم، پس باید اعتراف کنیم که صاحب اخبار فزون، واقعا جانش فزون به نظر میرسد چون از شدت جنون اخبار بینی، به نظر میرسد جانش همیشه در حال بالا آمدن است بی این که تمام شود.

شیرینی و خطر در خدا پرستی

نویسنده: پویا جفاکش

بر اساس یک افسانه ی هندو، روزی پادشاهی از حکیم مقدسی پرسید: "اگر مردم بخواهند در بیرون از خانه هایشان به کار بپردازند باید به چه اتکا کنند؟" حکیم پاسخ داد: "به نور خورشید". شاه دوباره پرسید: "اگر نور خورشید نبود چه؟" حکیم پاسخ داد: "به نور ماه." شاه مجددا پرسید: "و اگر نور ماه نبود چطور؟" حکیم پاسخ داد: "به نور ستارگان". شاه پرسید: "اگر ستارگان نبودند چطور؟" حکیم پاسخ داد: "به نور چراغ هایشان". شاه پرسید: "و اگر چراغی در دهشان نبود چطور؟" اینبار حکیم پاسخ داد: "به نور دل های خودشان."

این مدل داستان ها را ازآنرو تعریف میکنند که بگویند بلاهایی که بر سر نوع بشر می آید باعث پیشرفت آنها میشود و بدبختی و ترس و تاریکی جهل، زمینه ساز رشد نیروهای برتر معنوی در درون بشرند. ما باید فکر کنیم که این داستان ها هزاران سال عمر دارند و بعد به وضعیت تضاد طبقاتی و جهالت وحشتناک کنونی هندوستان توجه کنیم و بعد بگوییم: «خدایا. پس این چراغ های درون دل آدم ها کی روشن میشوند؟» اما آیا اصلا قرار است چراغی روشن شود؟

هندوستان از اول هم یک بهانه بوده است چون آن را تئوسوفی بریتانیایی برجسته کرده است که بیشتر به انگلستان و نژاد اروپایی توجه دارد و بدون این که چنین چیزی را صراحتا گفته باشد، ولی عملا مطمئن است که حکمت جعلی هندو فقط برای اروپایی ها مفید است. مدتی است که تئوسوفی دوباره زیر ذره بین قرار گرفته است. چون از وقتی شایعه ی پروژه ی "اشعه ی آبی" قوت گرفته، همه به دنبال یک جریان فراماسونی معتقد به نیروهای فراطبیعی از جنس تئوسوفی میگردند تا گناه را به گردن آن بیندازند. این شایعه زمانی به وجود آمد که در امریکا کسانی ادعا کردند دیده شدن همزمان بشقاب پرنده ها توسط جمعیت در بعضی نواحی، نشان میدهد تصاویر بشقاب پرنده ها را حکومت با پروژکتور در آسمان انداخته تا مردم فکر کنند تهدید آسمانیان برای زمین جدی است و این بخشی از یک پروژه ی بزرگتر است که طی آن مردم را با ترساندن از مسائل مختلف، به وقوع آخرالزمان مطمئن میکنند و درنهایت ظهور مسیح را اعلام میکنند و مسیحی وارد صحنه میشود که بیشتر به آنتی کریست یا دجال شبیه است تا مسیح انجیل. تایید مسیح باوری با استفاده از ادیان شرقی، بیشتر به دنبال انتشار کتاب های گادفری هگینز در اوایل قرن 19 مطرح شد و به زودی توسط تئوسوفی، به بازیچه ی سیاست بدل گردید. فراماسونری، نسب خود را به علم آموزی شوالیه های تمپلار از اسماعیلیون در جنگ صلیبی میرساند تا دارای بنیاد شرقی به نظر برسد اما در این راه درست مثل افسانه های شرقی، حرف های اصلی را در جملات چندپهلو بیان میکرد و به همان راحتی، باعث تولید تاریخ قلابی با تبارتراشی برای شرق میشد. گریس دروسی، برخاستن تمپلارها را از گولیاردهای اشرافیت فئودال اروپایی صحیح میداند و در عین حال، به وجود منابعی مبنی بر استوار بودن لغن گولیارد بر لغت عربی "گول" (غول؟) اشاره میکند. گول دراینجا همان گالو یا گالی و در ارتباط با قوم گاول در اروپا است که گالاتی هم خوانده میشدند و از طریق اصطلاح اخیر در ارتباط با قوم کلت قرار میگرفتند که فراماسونری خود را استوار بر دروئیدیسم منسوب به آنها نشان میداد. در مورد اسماعیلیون هم شاهد بودیم که آنها را در منابع شرقی، موسوم به غالی و در جمع غلات کردند و این عنوان را درنهایت به ریش شیعیان بستند. غالی ظاهرا یعنی غلو کننده و غلات یعنی غلو کنندگان. ولی شما در نام آنها به راحتی انتسابات گالی و گالاتی را تشخیص میدهید. این که ترکیه یا روم شرقی سابق هم مورد حمله ی صلیبیون قرار گرفت جالب است چون یک بخش از آنجا هم قلاطیه (گالاتیا) نامیده شده و محل زندگی همان گالاتی ها یا گاول های غربی تلقی میگردید. با این حال، این کلمه آنقدرها هم عجیب و غیر قابل درک نیست. آن به راحتی همان گلوتا یا جامعه ی یهودیان است که رهبرانش رش گلوتا یا راس الجالوت نامیده و از اعقاب داود شاه تلقی میشدند. مسیح نیز قرار بود از نسل داود پدید بیاید. طبیعتا رش گلوتا به هر جا که منتقل میشدند سرزمین مقدس را هم با خود به آنجا میبردند. آنها به دلیل اقامت اولیه در بغداد در نزدیکی خرابه ی بابل، الیگارشی بابلی نامیده میشدند و ارتباط با خدا همیشه به نوعی یادآور برج بابل و خود آن که معنیش دروازه ی خدا است بوده است. در اسماعیلی ها و بقیه ی شیعیان، بابل تبدیل به علی اسوه ی صوفیان شده بود. در حدیثی از محمد، او خود را شهر دانش و علی را دروازه ی آن میخواند. بنابراین محمد حکم ملکوت خدا و علی حکم دروازه ی آن یا همان بابل را داشت که در گلوتا خلاصه شده بود. بابل رش گلوتا اورشلیم بود که به گفته ی موسی خورنی، پس از ارتقای بنا، "گل" نامیده شد و گلوتا نیز میتوانست لغتا انتساب به آن را نشان دهد. گلوتا میتوانست گیلعاد یا همان جلعاد هم باشد که یفتاح بر سر آن با عمونی ها جنگید. با توجه به این که بخش اعظم شرق و منجمله هندوستان توسط ترکان تاتار اداره میشدند، تطبیق یفتاح به لحاظ اسمی با یافث جد ترکان برای جهانی کردن مفاهیم یهودی و از این طریق ماسونی کافی بود. ارتباط یهودیان با تاتارها در آذربایجان و آلبانیا انجام گرفت. آلبانیا نامدار از لبن و لاویان و از این طریق در شمالی بودن نسبت به آذربایجان جنوبی، لغتا در حکم لبنان برای کنعان یا ارض مقدس بود. آذربایجان در آن زمان، قسمت شمالی سرزمین جبال یا عراق عجم بود. جبال یعنی کوهستان، چون آنجا برعکس عراق عرب، کوهستانی است. در منابع ارمنی، به قلمرو جبال، "مار" میگفتند چون با کوهستان مقدس موریاه در داستان موسی تطبیق شده بود. جبال را زیر تسلط دولت فارس فرض کرده اند چراکه فارس تلفظ دیگر فراعوه یا فرعون است و یهودیان نیز تحت تسلط فرعون مصر بوده اند. به همین دلیل است که اسماعیلی ها بیش از هر قوم دیگری در تاریخ قدیم، به فارس ها و مصری ها گره خورده اند. از طرف دیگر به خاطر همین ارتباط، مارها معمولا همان مادها تلقی میشوند که نامشان در تواریخ یونانی، همه جا همراه پارس ها آمده است. در منطقه ی اردول در جبال، خیمه ی مقدسی بود که خدا گاهی در آن اقامت میکرد و درآنجا وسایلی هم برای خود داشت. این اردول که جانشین بومی معبد سلیمان در اورشلیم است، باید همان اردبیل باشد در قلمروی موسوم به کادوسیه که احتمالا تلفظ دیگر کادوش یا قدش یا قدس به کنایه از ارض مقدس است. این مواجهه ی ترکان با یهودیت که آنان را به جنگسالاران الهی بدل نمود، از جهت ترکیب یهودیت با رمز-آیین های غیر شرعی از دید لاویان، بساط خوبی برای بدعت های فراماسونی ایجاد میکرد. مهمتر از همه داستان خاقانی حکیم به نام "تولیس" که ماده ی اولیه را ساخته و از آن خدا را خلق کرده بود تا برای او و قومش دنیاهای بهتری برای زندگی این دنیایی و آن دنیایی به وجود بیاورد. ماده ی اولیه در افسانه های بابلی، آب است و ازاینرو قلمرو نظم اولیه ی خدا شبیه به یک یا چند جزیره وسط دریا به نظر میرسیده است. خود تولیس نامش مترادف تیلوس یا بحرین شد و نیز دلوس و دلفی آپولو که جزیره بودند، و از طریق برابر شدن با اطلس یا آتلانت، راهنما به افسانه ی تمدن دریایی آتلانتیس. برای همین هم غربی ها ترجیح میدادند قانون الهی رش گلوتا را به جای خود اروپا از پس دریاهای شرقی در جنگ های صلیبی و استعمار دریایی کشف کنند تا تازه و دست اول به نظر برسند. این یک دستمایه ی عینی هم داشت به این معنی که ادوات اولیه ی تمدن در اروپا از شرق آمده و شرقیان مثل تولیس در حکم خالقان و خدایان به نظر میرسیدند. پس اگر شرق را به یک دنیای معنوی تشبیه کنیم که به دست اروپاییان افتاده است، از این پس خدایان دنیای جدید، اشرافیت های استعماری اروپایی-امریکایی خواهند بود. پس از این، شرق جهنم است و غرب بهشت راستین. چون اگر قصه ی بهشت بودن شرق تمام نشود و اروپا خدا نباشد، جلب شدن غربی ها به شرق تمام نمیشود و آنچه در غرب به آنتی کالچر یا همان ضد فرهنگ معروف است از صمیم قلب در جهان گسترش نمی یابد. سرمایه داری غربی ممالک را به لجن میکشد و فرزند ناخلفش سوسیالیسم، خود را ناجی آنها مینماید. در هر حال، کلید خلقت در دست رهبران غرب پسااستعماری است:

“who are eren-beks?”: wels adon: sehife: 3/8/2004

اگر قرار است خلقت از غرب به شرق انتقال یابد، خالق جدید باید فتح خود را با گذشتن از جسد خالق پیشین پیش ببرد. متن بالا این موضوع را توضیح نداده است. اما من توصیه میکنم به نامیده شدن گلوتای رش گلوتا در زبان عربی به "جالوت" دقت کنید. جالوت نام عربی گولیات است: غولی که داود جد ادعایی رش گلوتا، او را کشت و با کشتن او حکومت نیمی از اسرائیل را به دست آورد و این زمینه شد تا به زودی پادشاه تمام اسرائیل شود. داود، سر قطع شده ی گولیات را در تپه ای که به نام آن سر، جلجتا یعنی جمجمه نامیده میشد دفن کرد و گفته میشود این تپه جزو اورشلیم بوده است درحالیکه سال ها بعد، داود، اورشلیم را فتح کرده است. بعدها عیسی مسیح از نسل داود، در محل همان تپه قربانی پدرش خدا شد و بهانه ی جنگ صلیبی برای پس گرفتن قبر مسیح گردید. بنابراین راه جنگ صلیبی، از قبر تمدنی میگذرد که جسدش پادشاهی داود و رش گلوتا گردید. مارک گراف، مینویسد که جلجتا را در لاتین گاها کاروالیا مینویسند و این کلمه ریشه ی کارووس به معنی طاس است یعنی سری که بیشتر از سر مو دار، یادآور جمجمه است. کاروالیا لغتا بیش از این که به جلجتا شبیه باشد شبیه جلجال است؛ قلمروی که یوشع در آن با اریحا جنگید و بر آنجا پیروز شد. نام یوشع قابل مقایسه با یسوع نام اصلی خود عیسی مسیح است. یوشع جانشین موسی بود. از طرف دیگر، خواهر موسی مریم نام داشت و همنام مادر عیسی بود. مادر عیسی، مریم ابن عمران بود و جالب این که مسلمانان، موسی را موسی ابن عمران میخوانند. گویی که موسی دایی یسوع یا عیسی باشد که در این صورت، یوشع ابن نون جانشین موسی میتواند خود عیسی ابن مریم باشد. نون یعنی ماهی، علامت الهگانی مثل اتارگاتیس بود و ماریا (مریم) نیز لغتا هم به معنی الهه است و هم به معنی دریایی. اتفاقا عیسی و حواریونش یک بار از جلجال گذشتند و در آن هنگام، به معجزه ی عیسی، آب های رود اردن کنار رفتند تا عیسی و یارانش از بستر رود بگذرند همانطورکه این اتفاق، موقع فرار نبرد مانند بنی اسرائیل به رهبری موسی و یوشع موقع گذر از دریا افتاده بود. گذر موسی و قومش از دریا، آغاز فتح کنعان بود و شاید گذر عیسی و قومش از رود اردن در جلجال نیز همین معنا را میرساند. عیسی، مسیحی است از نسل داود و تکرارگر داستان خود داود. فتح الفتوح داود، فتح اورشلیم بود. داود نمیتوانست این شهر را فتح کند. حکمرانان یبوسی شهر، لنگان و کوران را به نفرین داود و دعا گویی بر ضد داود و پیروانش وا داشته بودند چون معتقد بودند دعای بیچارگان مستجاب میشود. اما داود و قومش با گذر از یک آبراه زیر زمینی خشک شده، شهر را فتح کردند و به دستور داود، هر کس از یبوسی ها و کوران و لنگان را یافتند کشتند و از آن زمان بود که حکم الهی آمد کوران و لنگان، حق ورود به خانه ی خدا را ندارند. خشک کردن بستر آب دراینجا یادآور معجزه ی خشک کردن بستر آب به امر موسی و عیسی است. به کار رفتن آن در مقام راهی برای فتح شهر، در داستان فتح بابل توسط پارسیان به روایت هرودت آمده است که با خشک کردن مجرایی از رودخانه و ورود به شهر از طریق آن انجام شد. سیروس شاه پارسیان، همان کورش است که در تورات، "مسیح شرق" خوانده شده است و پارسیان نیز باید همان پاروشیم یا فریسیان یعنی پیروان داود و رش گلوتا باشند. بنابراین بابل نیز برابر با اورشلیم است. بابل قلمرو کلدانیان تلقی میشد. در دوره ی تاریخی، کلدانیان مسیحی نسطوری و ضد یهودیان بودند. از بین رفتن امپراطوری آنان در بین تاتارها در روایتی از تاریخی که در آن، مسیح جنگ افروز شرق به صورت چنگیزخان تکرار میشود، بومی میگردد. در تاریخ موشیم نویسنده ی آلمانی قرن 18 آمده که در قرن 10 کلدانی ها از کوهستان ایمائوس گذشتند و سرتاسر تاتارستان را تحت الشعاع مسیحیت نسطوری درآوردند. پس از آن، تمام فرمانروایان تاتار، موسوم به پرستر یوحنا بودند تا این که چنگیزخان در قرن 14، به دوران نسطوریان خاتمه داد. البته در تاریخ فعلی، زمان چنگیزخان را قرن 13 میلادی میدانند. پادشاهان آلبانیای قفقاز (آذربایجان شمالی) در محلی موسوم به "خلخال" دفن میشدند که به نظر میرسد همان "گلگال" یا "جلجال" باشد. همچنین با توجه به تبدیل شدن "گ" به "و" و "ه"، گلگال میتواند همان والهالا کاخ خدایان اسکاندیناوی باشد بخصوص ازآنروکه اودین یا وتان رئیس این کاخ، همان ودا یا بودا است که فرمی تاتاری از مسیح یهودی-یونانی بوده است. میتوان گفت مرگ مسیح در جلجتا تکرار مرگ جالوت است چون هر دو باعث گسترش قلمرو تاثیرگذاری رش گلوتا شدند. ادعای برخاستن عیسای مقتول به دست یهودیان از نسل شاه داود، باعث مقدس شدن یهودیت تحت کنترل رش گلوتا در بین جمعیت عظیمی از نا یهودیان شد.:

“gilgal”: mark graf: chronologia: 30/8/2011

از زمان رایج شدن چنین مذهب سازی هایی است که هیچوقت مرز معنویت با آنچه از اسطوره پردازی های معنوی سوء استفاده میکند روشن نیست و در پندارهای بشری، شیرینی و خطر به هم آمیخته اند.

خداحافظ خدا، سلام آدم خدانما: عوض کردن خرافات برای عصر استعمار

نویسنده: پویا جفاکش

آیا شنیده اید که مردم در قدیم و در اثر زیستن در کنار طبیعت وحشی، دارای حس ششم های نیرومند و توانایی های تشخیص بسیار بالاتری نسبت به مردم عصر اینترنت بوده اند؟ خب، ما این سوژه را به صورت رمزگذاری شده در کتاب دده قورقود، و در داستان فرمانروا اراز میبینیم. پسر نوزاد او در دشت از کاروان جا ماند و گم شد. شیری که متوجه این صحنه شده بود به سمت کودک آمد ولی مهر کودک به دلش نشست و او را به منظور نگهداری، تحویل جفت خود داد و بچه در میان شیران رشد یافت. از طرف دیگر، اراز افراد را به همه سو فرستاد تا نوزاد را بیابند. چوپانی اطلاع داد که دیده یک پری ماده، نوزادی را در جایی مخفی کرده است. اراز و سواران رفتند و دیدند که نوزاد، یک تپه غز یا غول یک چشم است. با این حال، اراز که از زنده یافتن پسرش ناامید شده بود، تپه غز نوزاد را به عنوان فرزندخوانده پذیرفت و بزرگ کرد. طی سال ها، پسر اراز بزرگ شد و در اثر زیستن در کنار شیران، به یک نیمه شیر تبدیل شد که اسبان را شکار میکرد و خونشان را میخورد. روزی اراز او را یافت و از دیدن مدال خودش که در زمان نوزادی پسرش به گردن او انداخته و هنوز نزد نوزاد سابق بود پسر خود را شناخت و به نزد خود برد. از آن پس، نام آن جوان، "باسات" یعنی اسب کش بود. باسات تربیت شد و اصول تمدن آدمیان را آموخت ضمن این که به سبب رشد یافتن در میان شیران، بسیار هم قوی و نیرومند بود بطوریکه یک بار، یک ورزاو زورمند رم کرده را دست خالی به زانو درآورد. از طرف دیگر، تپه غز کم کم به یک هیولای پرخور خارج از کنترل تبدیل شد که آدمیان را آزار میداد و ازاینرو اراز او را از جامعه ی انسان ها اخراج کرد. مدتی بعد تپه غز بازگشت درحالیکه به یک غول عظیم رویین تن بدل شده بود که هیچکس حریفش نبود. تپه غز تبدیل به بدترین بلای نازل شده بر اوغوز ها شد. مدام مردم را آزار میداد و دارایی ها و احشامشان را میدزدید و خود مردم را به بردگی میگرفت. نیمی از قهرمانان اوغوز در نبرد با تپه غز کشته شدند. دده قورقود با تپه غز به مذاکره نشست و قرار شد هر روز، گروهی از مردم و گوسفندان به غار تپه غز فرستاده شوند تا او دست از ایجاد بینظمی بردارد. تا این که باسات به سراغ غول رفت. او در غار تپه غز، با همدستی مردمی که به زور به تپه غز خدمت میکردند، با شمشیر تفتیده در آتش، تپه غز خوابیده را کور کرد و سپس در گنج تپه غز، شمشیری جادویی را یافت که با آن، سر غول را قطع نمود.

تپه غز در این داستان، مجموع چندین افسانه به نظر میرسد. قطعا اولین مشابه او پولیفموس سیکلوپ در داستان ادیسه است. این غول یک چشم که مثل تپه غز، گله ی گوسفند دارد و در غار زندگی میکند، ادیسه ی دریانورد و یارانش را در غار خود زندانی میکند و ادیسه با کور کردن او با یک میله ی تفتیده ی داغ در خواب، او را خلع سلاح میکند و خود و یارانش را از غار نجات میدهد. پولیفموس کور، ادیسه و یارانش را نفرین میکند و درنتیجه همه ی دریانوردان مقتول میشوند و آخرینشان خود ادیسه بود که به دست پسر خود به قتل رسید. این الهی بودن پولیفموس، تپه غز را شبیه یک قهرمان الهی رویین تن دیگر نیز میکند که او هم فقط از چشم آسیب پذیر بود: اسفندیار رویین تن که رستم فقط با زدن تیر به چشمان او موفق به کشتنش شد. آشیل، زیگفرید و بالدر نیز قهرمانان الهی رویین تن دیگری هستند که فقط یک نقطه ی ضعف در بدنشان داشتند. درباره ی خود تپه غز نیز شاهد بر الهی بودن او، این است که لغت "تپه غز" درباره ی سوراخ بالای چادر ترکان که دود از آن خارج میشد، به کار میرفت. چادر، نمادی از جهان مادی است و دنیای بیرون آن دنیای معنوی که سوراخ چادر، دریچه ای به قلمرو آسمانی آن است. میتوان آن را دروازه ی خدا یا همان "بابل" نامید و چشم تپه غز به عنوان دریچه ی یک ساختمان یا چادر را فراز آسمانی برج بابل که زمین و آسمان را به هم میدوخت. موضوع دراینجا ارتباط تپه غز با نیروهای وحشی طبیعت یا پریان است که او را واسطه ای بین عالم نیروهای فراطبیعی و مردم طبیعی نشان میدهد. بنابراین او نمادی از جادوگری است و باسات نقطه ی مقابل او. باسات نیز به عنوان پسر اراز و به عنوان موجودی که در میان وحوش بزرگ شده است، با نیروهای جادویی ارتباط دارد. اما او این نیروهای جادویی را از جایی قطع میکند و متمدن میشود که این حکم مرگ تپه غز را نیز دارد. یعنی این که مردم وقتی دیگر نتوانند جادو به کار ببرند، به هم شر نمیرسانند. شاید این دو برادر وحشی را بتوان با رمولوس و رموس دو برادر بانی رم نیز مقایسه کرد که توسط گرگ بزرگ شدند و یکیشان بعدا دیگری را میکشد. این دعوا را میتوان تا مصر و تا دعوای هورس و ست بر سر پادشاهی مصر ادامه داد و به دعوا بر سر جانشینی اراز تعبیر کرد. تپه غز فقط پسرخوانده است و باسات پسر واقعی. بنابراین باسات برابر با هورس جانشین راستین پدرش آمون است و نمایانگر الوهیت آمون که دراینجا همان اراز است و چون اراز به هورس محدود میشود، میشود همنامی اراز و هورس را مورد توجه قرار داد. گیلاربک نوشته است که خود دده قورقود یا آتاقورقود به عنوان بازمانده ی عصر نخستین اوغوزها و داستانگوی آنها، ارواح مردم عصر را که حکم روح آراز را دارد در خود دارد. گیلاربک، نام او را مرتبط با "خور آختی" یا "هرخوتی" عنوان هورس میبیند و اضافه میکند که بر سر قبر دده قورقود در جمهوری آذربایجان، نام او را "آتا خرهوتی" نوشته اند. تطبیق هورس با خدای انسان نما یعنی فرعون، بحث انتقال آفرینش به انسان های خدایی و خادمان به آنها در دنیای بدون خدا را ایجاد میکند؛ هفتمین مرحله ی آفرینش یبا درواقع هفتمین روز خلقت در تورات که خدا در آن استراحت میکند و از هیچ چیز خبر ندارد:

“story of god azer”: firudin gilarbek: bakinter: 7 may 2002

میتوانیم بگوییم این دنیای بدون خدا، دنیای قرار گرفته تحت تاثیر مذهب یهودی-مسیحی است که ارتباط بین خدا و مردم را دیگر جایز نمیداند. این دنیا در آینده به وجود آمده یعنی زمانی که فارقلیط یا منجی موعود که مسیح بازگردنده ی انجیل است، یک بار دیگر به بینظمی پلیدان خاتمه میدهد. درواقع بار اول و بار دوم، هر دو یک مرتبه و ناظر به غلبه ی استعمار و مذاهب مسیحی مانند ساخته شده توسط آن بر جهان میباشد که حکم غلبه ی غرب بر شرق را دارد. بخشی از بار این فرهنگسازی، بر دوش یهودیان نوحی بوده که مدعی بودند مذهب یهودیت همان مذهب نوح است و چون نوح پدر همه ی آدم ها است، باید برای بقیه ی آدم ها هم مثل یهودی ها دین تراشی کرد. برای ترک های اوغوز، این دین تراشی به نام یافث انجام میشد که پسر نوح و جد زردپوستان تصور میشد. ولی داستان تراشی برای او از روی شخصیت توراتی همنام دیگر یفتاح انجام شد: یک رهبر یهودی که به جنگ با عمونی ها بر سر سرزمین گیلعاد رفت و پیش از آن، در راز و نیاز از خدا خواست که اگر در جنگ پیروز شد، اولین داراییش را که در بازگشت به خانه ببیند در راه خدا قربانی کند. ازقضا در جنگ پیروز شد و وقتی به خانه بازگشت اولین داراییش که به استقبالش آمد دختر محبوبش بود و یفتاح ناچارا و همانطورکه وعده داده بود او را در راه یهوه قربانی کرد. این داستان، شبیه داستان آگاممنون یونانی است که برای پیروزی در جنگ با تروا، دخترش ایفی ژنی را قربانی کرد. هم یفتاح و هم آگاممنون برای جنگ به شرق رفتند. برای یافث هم جنگ در شرق اتفاق افتاد. اگر او از آلبانیا که صحنه ی رسوخ یهودیت به میان تاتارها بود برخاسته باشد، در شرق دقیقا با دیوار دربند برخورد خواهد کرد. در منابع اسلامی، ساخت این دیوار را کار قباد ساسانی خوانده اند. اما بومیان جمهوری آذربایجان، آن را همان دیوار یاجوج و ماجوج میدانند و ناظر به برابر دانستن ذوالقرنین با اسکندر کبیر، به نام "سد سکندری" میخوانند. نکته ی جالب این که ممکن است دریایی شدن صحنه ی نبرد آگاممنون نیز همینجا قوت گرفته باشد. چون افسانه هایی درباره ی بنای دیوار در دریا هست ازآنروکه زمانی دریای خزر آبش بالا آمده و پایه های دیوار درون دریا قرار گرفته بود. آذری های قدیم، به این دریا دریای شرق میگفتند اما در بعضی منابع روسی، به آن دریای گالنسکی یا کیلون نیز میگفتند به نام قوم گالیک یا گاول که گروهیشان در کرانه های شرقی این دریا در آذربایجان شمالی مستقر بودند و بعدا به ناحیه ای جنوبی تر در ایران کوچیدند که به نامشان گیلان نامیده شد. این گالیک ها به خاطر داشتن کفل و ران های بزرگ مشهور بودند و چون این خصایص، در بین پیروان دیونیسوس مقدس است آنها با کمال میل به کیش دیونیسوس درآمدند. یهودی های آلبانیا آنها را متهم میکردند که مردانشان به زنان میمانند. اما آنها این تشبیه را به مثابه تعریف در نظر گرفتند و به استقبال از مذاهب اناری ها روی آوردند که به عقیده ی خازانف، قدیمی ترین کیش سکایی و مربوط به پیش از جنگسالار شدن ترکان تحت تلقینات یهودیان است. مذهب اناری، توسط کاهنان جادوگری اداره میشد که مردانی با ظاهر زنانه بودند و به نظر میرسد علاقه ای وجود داشته که اتحاد آنها با گیل ها را پدید آورنده ی یاجوج و ماجوج تلقی کنند. در عین حال، جنوبی که یهود از آن آمده بودند هنوز مقدس بود و موقعیت سد سکندری، نوعی دوگانگی بین شمال و جنوب ایجاد کرده بود که رود ارس به عنوان یک گذرگاه آبی، مرز کننده ی آن به شمار می آمد. این رود، آراز نامیده میشد تا اندازه ای به نام آراز خان دده قورقود تا قلمرو آراز، هر دو جبهه ی خیر و شر را در بر بگیرد. دده قورقود موقع مرگ به کنار آب رفته بود تا روحش به همراه آب به آسمان برود. ارتباط او با آب، او را مدلی از حئا (در بین النهرین) و از طریق آب حیات و سرسبزکنندگی طبیعت برابر با خضر میکند که باید در قلمرو رود آراز بومی شود. برخی معتقدند خضر به سبب خضرا (سبز) کردن زمین به این نام خوانده میشود و قبل تر معروف به ابوالعباس بوده است. اسمش را احمد، ولیا و بلیا نیز نوشته اند که ولیا یادآور مقام ولایت در بین صوفیان است. خضر به سبب طویل العمر بودن، یکی از کاندیداهای مسیح بودن و قرار گرفتن در موقعیت پاراکلیتوس یا همان فارقلیط است و جالب اینجاست که یکی از تلفظ های بومی پاراکلیت، "پیر کلات" بوده که کلات همان قلعت یا قلعه و پیر کلات به عنوان دانشمند قلعه، در حکم دده قورقود در دربار آراز است. کلات همینطور قابل مقایسه با گیلعاد قلمرو یپتاح است که اولاد یافث به راه او رفته اند.:

“the book of horus or torah transcription”: wels adon: sehife: 7/5/2004

نکات جالبی در مقایسه ی این مطلب با داستان تپه غز هست. ادیسه مغز متفکر سقوط تروآ بود و همو بود که پولیفموس سیکلوپ را کور کرد. بدین ترتیب باسات که کورکننده و قاتل تپه غز است، به عنوان جانشین برحق آراز و نماینده ی یافث، میتواند فاتح قلمرو دریایی یاجوج و ماجوج و به جای اسکندر، سرکرده ی عصر استعمار باشد؛ عصری که منطقی بودن و ناخرافاتی بودن را جار میزند. تا حالا که زیاد حرف نادرستی به نظر نرسیده است. ولی باید یادمان باشد این اسکندر، همان هورس و خدایی در قالب انسان است و به نظر میرسد تاثیر کفرانگیزیش در شرق دارد به انسان پرستی ولی انسان پرستی محدود به پرستش سلبریتی های سیاسی-رسانه ای غرب می انجامد.

۱ ۲ ۳ ۴ ۵ ۶ ۷