دانلود مقاله ی «سکوت پیشگان سیاست و مذهب»

تالیف: پویا جفاکش

بخشی از مقاله:

زمانی در یکی از روستاهای تاجیکستان، مقتدرترین و موثق ترین فرد، متولی یک زیارتگاه بومی محسوب میشد و این متولی، از توجه مردم به خود، برای انواع و اقسام سوء استفاده های مالی و مادی به نام دین استفاده مینمود. همراه متولی، یک خدمتکار لال و یک طلبه ی دینی هم در زیارتگاه زندگی میکردند. طلبه که از جای دیگری آمده بود وظیفه ی اجرای نماز جماعت در روستا را به عهده گرفته بود. اما به سبب اعتقادات دینیش، از کارهای غیر اخلاقی متولی خوشش نمی آمد و درحالیکه خدمتکار لال تمام دستورهای متولی را بی کم و کاست اجرا میکرد، طلبه گهگاهی با او مخالفت میکرد تا این که بلاخره طلبه از ترس این که نکند شریک جرم متولی باشد صراحتا به او امر به معروف و نهی از منکر کرد و وقتی دید میخ آهنین در سنگ نمیرود مردمی را که هدف کلاه برداری های متولی بودند از نیت او آگاه نمود و این شد که متولی"، طلبه را از زیارتگاه اخراج کرد. دو روز از اخراج طلبه نگذشته بود که متولی زیارتگاه توسط سارقان نذورات به قتل رسید. مامورین حکومتی به بازرسی پرونده پرداختند و سارقین را دستگیر کردند. در بین آنها مستخدم لال قرار داشت که فقط به خاطر بودن طلبه در زیارتگاه نمیتوانست همدستانش را برای اجرای نقشه به داخل زیارتگاه بیاورد.

در این داستان، بیان میشود که برای کسی که یک مکتب عقیدتی را در محدوده ای هدایت میکند خطرناک ترین کس، آن منتقدی نیست که بر اساس اصول همان مکتب، اعمال رئیس را زیر سوال میبرد بلکه کسی است که ساکت است و ظاهرا دستور را کورکورانه اطاعت میکند. این آدم، درست به اندازه ی منتقد رک گو، میداند اعمال رئیسش غلط است و اگر همچنان اطاعت میکند به خاطر آن است که به هیچ اخلاقیاتی اعتقاد ندارد و بنابراین در خیانت به سرور خود نیز تردید نخواهد کرد. لال بودن فردی که مورد این تمثیل قرار گرفته است جالب است. چون بی زبانی میتواند استتاری بر دلایل اصلی سخن نگفتن نباشد. زبان، عامل پوشیدگی است. همه ی ما صفات و خصوصیات ناخوشایندی در خود داریم که موظفیم آنها را بپوشانیم چون تبلیغ و ترویج آنها میتواند به ضرر جامعه و دیگر افراد تمام شود و در عوض، کارهای مثبت را آشکارا انجام دهیم تا باعث تشویق و ترغیب مردم شود. بنابراین پوشیدگی و ناپیدایی، ارتباط تنگاتنگی با مفاهیم شیطانی و جهنمی دارد. در زبان عربی، ریشه ی "فحش" مفهوم زشتکاری را دارد و در عین حال با نفرین و آرزوی ساقط شدن افراد به جهنم گره خورده است و ازاینرو معنی بدگویی و بدزبانی درباره ی دیگران را میدهد، چون هر دو گزینه مفهوم جهنمی بودن را میرسانند. همین کلمه به صورت

F u ck

وارد زبان انگلیسی شده و همچنان معانی لعنت کردن و ناسزا گفتن را میدهد ولی معنی عمل جنسی را نیز میرساند همانطورکه از لغت "فحش" نیز لغات "فحشا" و "فاحشه" پیرامون عمل جنسی حرام و در ارتباط بلاتردید با جهنم برجسته شده اند. نکته این است که "فحش" خود از لغت قدیمی تر "پاش" می آید. این لغت هنوز در عربی رواج دارد و با الفبای فعلی عربی "باش" نوشته و "پاش" خوانده میشود. معانی فعلی آن عبارتند از:

1-صدمه زدن، خرد کردن، از بین بردن و محو کردن

2- ریزش باران یا برف سنگین. [معنی اخیر، به صورت فعل "پاشیدن" به معنی ریختن بی نظمانه ی آب و شن و دانه و مانند آنها ، وارد زبان فارسی شده است.]

معنی اول به سبب در بر گرفتن مفهوم نامرئی کردن، ریشه ی فعل فارسی "پوش" به معنی پنهان کردن شده است. این فعل درباره ی پنهان کردن کالبد انسان با لباس نیز به کار میرود و ازجمله استعاره ای درباره ی "پوشاندن" چهره ی واقعی به معنی هویت دهی دروغین فرد انسانی به خودش یا مکتبش دارد. رد این استعاره را میتوان تا پوشاندن جسد با خاک پس از مرگ فرد ردیابی کرد. چون جسد زیر زمین دفن میشود و جهان زیرین قلمرو حکومت خدای دوزخ است. او را در اساطیر یونانی-رومی، با اسامی هادس و نرگال میشناسیم ولی نزدیک ترین هویت اولیه اش نرگال خدای دوزخ کوثا در بین النهرین است. نرگال یک خدای خورشیدی ولی در عین حال موکل مریخ سیاره ی جنگجویان بود و ازاینرو قابل تطبیق با مارس خدای مریخ و خدای جنگ نیز هست چون جنگ نیز باعث زیاد شدن جمعیت مردگان در جهان زیرین میشود. با این حال، نرگال بخصوص با بروز بیماری های همه گیر و بدتر از همه طاعون مرتبط است. این او را با فرمی از آپولو خدای خورشید موسوم به کورونا یا تاجدار مرتبط میکند که عامل بروز بیماری های واگیردار کشنده بخصوص طاعون برای مجازات مردم است. عنوان کورونا با کورونیس همسر زمینی آپولو مرتبط است. کورونیس به دلیل ارتباط با مردی دیگر درحالیکه از آپولو حامله بود با پرتاب تیر از سوی آپولو کشته شد ولی آپولو، نوزاد داخل شکم جسد را با سزارین بیرون کشید و این نوزاد تبدیل به اسکلپیوس خدای درمان شد. اسکله پیوس معمولا با عصایی که دورش ماری پیچیده است نشان داده میشود. همین عصا را گاهی همراه آپولو میبینیم. اما این بار مار نمادی از پایتون یعنی اژدهایی است که به دست آپولو کشته شده است. کاهنه های پیتیا همانطورکه اسمشان نشان میدهد جانشینان این پایتون هستند و دوشیزه اند چون وقف آپولویند. این، پایتون را مادینه نشان میدهد و باعث میشود تا او را به عنوان یک اژدها با تهاموت اژدهای دریایی مقایسه کنیم که مردوخ خدای خالق بابلی او را کشت و از جسدش زمین و آسمان را خلق کرد. بنابراین پایتون همان کورونیس و معادل جهان قبلی است که آپولوی نابودگر از مرگ آن، جهانی دیگر خلق میکند و اسکلپیوس درمانگر، روح جهان جدید است. بنابراین مار درمان آپولو به مار نابودی آپولو اضافه میشود و این دو معادل دو مار پیچیده به دور کادوسئوس عصای هرمس یا مرکوری خدای سیاره ی عطارد میشوند. هرمس هم خدای دانش است، هم خدای کوره راه ها و از این جهت هم خدای مسافران و هم خدای راهزنان، و بنابراین اطلاعات را در دو وجه نجات دهنده و تخریب کننده به خود جذب میکند. وجه نابودگر قطعا با مریخ مرتبط است و آپولو را در حال کشتن همسرش که دنیای تابان پیشین است نشان میدهد، زمانی که یک غروب به یک دوره درخشش خورشید پایان میدهد و ستارگان شب شامل مریخ و عطارد امکان رخ نمایی در تاریکی شب را می یابند. پس این افسانه میتواند آغاز پیدایش شب را نیز نشان دهد. ولیکوفسکی که یکی از بنیانگذاران کاتاستروفیسم یا نظریه ی بروز فاجعه بعد از برخورد شهابسنگ در دوران تمدن انسانی است، اشاره کرده بود که هم در افسانه های سرخپوستان امریکا و هم در کتاب ژاپنی نیهونگی از دورانی سخن رفته که ماه و خورشید به یک اندازه درخشان بودند و شبی وجود نداشت و در افسانه های یونانی نیز از زمانی صحبت شده که ماه ووجود نداشت. هر دو نوع، اشاره دارند به این که سقوط جهان، سقوط ماه نیز هست و چون دوگانگی خدای خورشیدی به صورت دوگانگی هرمس در کادوسئوس با مرگ جهان پیشین بروز میکند، خدای جدید در درخشان ترین شی ء آسمان شب یعنی ماه نیز تجلی می یابد و این است که نسخه ی مصری هرمس یعنی توث یا تحوت، خدای ماه است. تحوت به ایزیس الهه ی قمری کمک میکند تا ازیریس خدای خورشیدی مقتول شده را با جادو و به صورت هورس یا خورشید طالع از نو متولد کند. عوامل وقوع طلوع و غروب، ستاره ی صبح و ستاره ی غروب هستند که هر دو سیاره ی زهره در وقت های طلوع و غروب خورشید میباشند. بنابراین آپولو و هرمس، به ترتیب ستاره های طلوع و غروب نیز هستند و هرمس یا تحوت به عنوان پایان دهنده به روز و قاتل ازیریس خورشیدی، برابر با سوت یا سیت، برادر ازیریس نیز هست. اتفاقا نام سوت به لحاظ لغوی با نام توث مرتبط به نظر میرسد و هر دو آنها یک تجسم سگسان دارند که قابل مقایسه با ارتباط هرمس با سگ در اساطیر یونانی است. سگسان مزبور، بازمانده ی توجه به شغال به عنوان حیوانی مردارخوار و نماینده ی مرگ است و جمع آمدن هرمس با آنوبیس –خدای شغال سر راهنمای مردگان- در هرمانوبیس خدای یونانی-رومی را مورد توجه دارد. ازاینرو در کنار هادس خدای مردگان نیز یک سگ سه سر دهشتناک به نام سربروس داریم. با این حال، ممکن است این سگ ها تبدیل به سگ های زئوس خدای آسمان و برادر هادس شوند و هادس و زئوس یکی شوند. این اتفاق در پدیده ی طبیعی "سان داگ" یا سگ خورشید رقم میخورد که طی آن، گاها در هنگام طلوع یا غروب خورشید، به صورت نورهای درخشانی در طرف راست، طرف چپ یا هر دو طرف خورشید یا ماه بروز میکند و در زبان علمی، بیشتر پارهلیون (برای خورشید) و پارسلن (برای ماه) نامیده میشود. آن را سگ خورشید مینامند چون نشانه های نوری مورد بحث را سگ های زئوس میشناسند. ظهور آنها در تقاطع نور و تاریکی، آنها را نیروهای برآمده از تاریکی نشان میدهد بخصوص که در کامل ترین حالت خود، چیزی هلال شکل که یادآور ماه باشد در بالای خورشید ظاهر میشود. در این هنگام، انعکاس نور، مرکز نوری را شبیه مردمک یک چشم نشان میدهد و هلال مصنوعی، میتواند یک ابروی رو به بالا یا رو به پایین ظاهر شود که به چشم، خالت خندان یا خشمگین بدهد. این همان چشم همیشه بیدار فراماسونری است و ابروی مربوطه حکم گوش سگ را دارد که بالا یا پایین قرار گرفته است. در حالت مطلوب بالا که قطعا از دید نیروهای تاریکی مطلوب است، آن حکم شاخ های گاو را دارد که روی سر بعل رقیب یهوه –مظهر نیکی از دید تورات- قرار گرفته اند و گوساله ی سامری را به یاد می آورد که موسی آن را شکست. در همین حالت، نورهال در دو طرف منبع نوری خورشید ظاهر میشوند و به آن حالت سه گانه ای میدهند که یادآور سه سر سربروس است. این دو طرفی که یادآور وزرای یمین و یسار برای شاه است، دوگانگی خدا را نیز نشان میدهد که دراینجا در هر دو حالت خیر و شر و نور و تاریکی ضرب میشود و یادآور جبرئیل با دو بال سیاه و سفید در رساله ی "آواز پر جبرئیل" سهروردی است. در حالت طبیعی، بسیار کم احتمال است که کسی با علم به شرورانه و مفسده آمیز بودن عملی، دست به آن عمل بزند مگر این که این مفسده خواست خدا باشد و خدا در آن هنگام تحت تاثیر جنبه ی شریرانه ی خود قرار داشته باشد. ااگر چشم ظاهر شده در سگ خورشیدی را لحظه ای که یک نیروی هیپنوتیزم کننده ی قوی خود را افشا کرده است در نظر بگیریم آن وقت میتوانیم بگوییم خدا مثل ماری است که شکارهای خود یعنی مردم را هیپنوتیزم میکند و عامل هیپنوتیزم میتواند در مارمانندی به یک نخ وصل شده به گوی هیپنوتیزم کننده –شبیه چشم- وصل شود که سر مار است. پس چشم هلال دار میتواند سر یک مار شاخدار هم باشد و شاید این مار، همان مار دارای شاخ های گوزن باشد که در اساطیر سرخپوستی زیاد وصف شده است. او قطعا مار فریب دهنده ی انسان در باغ عدن نیز هست که روح درخت عارف شدن به نیک و بد است. پس او انسان ها را با نیک و بد آشنا میکند تا زمانی که دست به شر میزنند دچار این توهم باشند که از نیک و بد آگاهند و مطمئن باشند که دارند کار نیکی میکنند. آنگاه خودش مانند یک آدم لال و بدون این که حرفی بزند، وقایع مصیبتبار را رقم بزند...

دانلود مقاله ی «سکوت پیشگان سیاست و مذهب»

از موسی تا آرس: فرایند تولید دانش برای جنگ با استفاده از ترس از لغت "جوجه"

تالیف: پویا جفاکش

در تصاویر بالا، خانم "جین فرانسیس" از انجمن جنوبگان بریتانیا را میبینید که فسیلی از یک تکه برگ را نشان میدهد که در منطقه ی قطب شمال یافت شده است. این فسیل، یکی از اسنادی است که نشان میدهند زمانی قطب شمال، سرزمینی مملو از گیاهان سبز است. علاوه بر این، آب و هوای قطب شمال آنقدر گرم بود که در آب های روان و بی انجمادش تمساح ها شنا میکردند، همانطورکه بازسازی زیر نشان میدهد:

دیرینشناسی رسمی، این دوران را مربوط به اندکی بعد از ظهور عصر پستانداران میداند. مطابق روایت رسمی، بعد از برخورد یک شهابسنگ عظیم به زمین که باعث نابودی دایناسورها شد، هوای زمین به شدت سرد شد و بر بیشتر زمین، برف بارید. اما بعد از مدتی، بیرون آمدن گازهای گلخانه ای دی اکسید کربن و متان از اعماق اقیانوس ها باعث گرمای بی سابقه در زمین شد. تغییرات آب و هوایی، طوفان های وحشتناکی را در زمین ایجاد کرد و درست در همین زمان بود که قطب شمال که قانونا باید سرد باشد، به دلیل گرمای شدید زمین، هوایی معتدل تر یافت و کانون حیات شد. با این حال، روایت رسمی، گسترش بعدی حیات را نه از سمت قطب شمال، بلکه از سمت منطقه ی استوا گزارش میدهد. عجیب این که شکست گزینه ی قطبی از شکست گزینه ی استوایی در نظریه ها درباره ی مسیر گسترش بشر و دیگر جانوران نوین به بقیه ی دنیا هم تکرار میشود و این درحالیست که اندکی پس از نابودی دایناسورها پستانداران زمین را موجوداتی موش مانند شبیه تصاویر زیر ترسیم میکنند.:

و عجیب تر این که درحالیکه هیچ دلیل خاصی برای انتخاب معبر استوایی برای گسترش نوین حیات در دوران پستانداران موش مانند وجود ندارد در مورد آغاز افریقایی برای بشر است که سرنخ هایی برای توسعه ی نوع ارائه میشود. بیابانزایی در افریقا و شبه جزیره ی عربستان و بقیه ی خاورمیانه عامل فرار پیاپی آدمیزاد از افریقا به خاورمیانه و سپس بقیه ی جهان تلقی میشود و آثار دستساز بشری در بیابان های برهوت عربستان سعودی مربوط به دورانی هستند که به جای این بیابان ها مناظری شبیه ساوانای افریقا به چشم میخوردند. (تصاویر زیر):

ربطش به فسیل های قطب شمال به اینجا مربوط میشود که درست همزمان با نظریه ی پیدایش بشر در افریقا نظریه ی پان آریانیسم، محل ظهور بشر و اولین و عالی ترین نوع آن را در قطب شمال تعیین میکرد. جالب این که توضیح زمین شناختی وجود قبلی یک قاره در قطب شمال که اکنون دریایی منجمد است به آلفرد راسل والاس از بنیانگذاران نظریه ی تکامل تدریجی برمیگردد و او این نظریه را برای توضیح وجود فسیل های گیاهی در منطقه ی قطب شمال ارائه داد. پروفسور ویلیام وارن، رئیس دانشگاه بوستون امریکا نظریه ی والاس را با افزودن به بررسی های اسطوره شناختی، به وسیله ای برای توجیه پیدایش گهواره ی نژاد آریا و مهاجرت آریایی ها به سرزمین های جنوبی تر نمود. آنچه وارن به آن توجه نموده بود نظریه ی برابرگیری قطب شمال سرسبز با بهشت عدنی است که آدمیزاد از دست داده بود و بهشت به جز انسان، محل زیست دیگر موجودات نیز بود. وارن در این مورد، از اسقفی به نام هوئت HUET نقل قول میکند:

«برخی بهشت را در آسمان سوم دانسته اند، برخی هم در آسمان چهارم در منزلگاه ماه و در کوه هایی پیرامون مدار آن دانسته اند. برخی آن را میان آسمان و بر فراز زمین دانسته اند، جایی که از چشم بشر پنهان است، و آنجا را در بالای قطب شمال دانسته اند، جایی در سرزمین تاتارستان، نزدیک دریای کاسپین. برخی آنجا را در انتهای جنوب دانسته اند، در سرزمین آتش، اما برخی آن را در شرق و در مکان برآمدن خورشید به نام لوانت LEVANT [یعنی شامات] گفته اند. برخی آنجا را در سواحل رود گنگ و یا جزیره ی سیلان گفته اند. برخی آن را در چین یافته اند. برخی بهشت را در آن سوی مکان دست نیافتنی دریای سیاه رقم زده اند. و برخی هم آن را در امریکا یا افریقا یا جاهای دیگر پنداشته اند.» ("کشور هفتم: قاره ی گم شده در قطب شمال": فرشاد فرشید راد: نشر آشیان: 1395: ص33)

نکته این که اسقف فوق بدون دانستن مکان دقیق این سرزمین ها اظهار نظر کرده و بعضی را تکرار کرده است؛ ازجمله سرزمین آتش در جنوب، قطعا خود قاره ی افریقا است و سرزمین فراسوی دریای سیاه از دید یک اروپایی قطعا تاتارستان است، اما نکته ی جالب این که اینجا منطقه ای از تاتارستان در نزدیکی دریای خزر، با قطب شمال تطبیق شده است؛ آیا این هم یک اشتباه صرف به سبب عدم شناخت جغرافیایی است و یا ترکیبی از نادانستگی جغرافیایی با خاطرات انسانی از زمانی از همین دوره ی انسانی که قطب شمال در شمالگان کنونی نبود و به همین دلیل آنجا آنقدر معتدل بود که تمساح داشته باشد؟ هرچه هست، میتواند دلیلی باشد بر این که چرا با این که نظریه ی ژرمانیستی، خاستگاه آریایی ها را در قطب شمال میداند، ولی درنهایت محل ظهور آنها در روسیه ی جنوبی و حوالی دریای خزر تعیین شد. یک نکته ی جالب که میتوان از این بحث بیرون کشید، علاقه ی شدید آریانیست ها به تعریف آریایی ها به صورت اسبسواران جنگجو است. نه تنها تاتارستان روسیه قلمرو جنگجویان اسبسوار بوده است، بلکه اسطوره سازی بر اساس شباهت لغات نیز پیوندی بین قطب شمال و اسب سواری و البته کیش قربانی دادن برای خدای جنگ ایجاد کرده است.

به نوشته ی جان اونیل، کلمه ی axis که به معنی قطب شمال استفاده میشد، با کلمه ی eqous به معنی اسب مرتبط شده بود چون هر دو لغت از ag به معنی حرکت می آیند که در راندن اسب استفاده میشده است. این لغت ریشه در "آی" و "آیا" در سامی قدیم به معنی بزرگ دارد و لغتی است که برای خدا استفاده میشده و ازآنجاکه خدا تنها نیروی جان بخش و عامل حرکت موجودات شمرده میشود، معنی حرکت و راندن پیدا کرده است. به گزارش پروفسور sven nillson موجودات جن مانند اساطیر نورس چون دوارک ها، وان ها و الف ها نیز ag محسوب میشدند و همه ی آنها نشاندهنده ی موکلین نیروهای طبیعت بودند. از همین ریشه لغات "آجا"، "عجم"، اوگام و اوگمیوس به معنی انسان های خداگون پیدا شده است، که انسان های خلاقی بودند که مانند خدا دست به آفرینش زدند، یعنی آفرینش تمدن. برای یونانیان، این آفرینشگران امت کادموس پسر آگنور شاه فنیقیه بودند که باز لغت "آگ" را در نامش میبینید. آگنور مردی با تولد ایزدی از کوه های اگدیستیس در سوریه بود. این کوهستان را دیدیموس نیز مینامند که معنی دوگانه میدهد. دراینجا کوهستان جانشین کوهستان خدایان در قطب شمال شده است چرا که تصور میشده چون ستاره ی قطبی تنها ستاره ی بی حرکت جهان است، قطب شمال مرکز جهان و محل ستون نگهدارنده ی آسمان است. این ستون هم به درخت تشبیه میشد و هم به کوه، که اولی موجودی جاندار و رشد کننده است و دیگری موجودی بیجان و نامیرا. بنابراین دوگانگی عمود جهان، دوگانگی جانداری و بیجانی و کنایه از دوگانگی فیزیک و متافیزیک در جهان زمینی است. دوگانگی این دو در جنگ تروآ تکرار میشود. "آگاممنون" رهبر آخاییان فاتح تروآ، نامش از ترکیب "آگا" با لغت "ممنون" به معنی "اثیری" می آید و میتوان او را هم رهبر اثیری خواند و هم راننده ی اثیری (راننده به معنی پیش ران جنگ). اما درنهایت آخایی ها که یونانی تلقی میشوند، تروآ را با وارد کردن یک اسب چوبی به شهر فتح میکنند. اسب، باز آگا است، اما این بار، یک اسب مرده که با چوبی تهیه شده که درخت مرده است. این با نابودی تروآ قابل تعریف است، چون لغت تروآ نیز نزدیک به لغت "داروس" در یونانی به معنی درخت است. این لغت را در فارسی به صورت "دارو" به معنی دوا می یابیم چون داروها از فراورده های گیاهی ساخته میشدند. تلفظ دیگر "داروس"، "لاروس" به همان معنا است که این بار با جزو "آگ" در نام "آگلاروس" جمع میشود. آگلاروس، یکی از سه دختر ارکتیوس بود که پرستاری ارکتونیوس نوزاد از اولین شاهان آتن را نمودند. پالاس، الهه ی رومی ها، اگلاروس را به سنگی تبدیل نمود که در دامنه ی اکروپولیس یا بلندی آتن پرستش میشد. پرستندگان این سنگ، پیروان الهه آتنا پولیوس بودند که به نظر میرسد پولیوس در آن تلفظ دیگر پالاس باشد و همانطورکه تمام آشنایان به اساطیر یونان میدانند، نسخه ی یونانی پالاس لاتینی، آتنا نام دارد. اگر پولیوس تلفظ دیگر پالاس باشد، میتوان از طریق او پالاس را به pole به معنی قطب ربط داد که منظور از آن در قدیم همیشه قطب شمال بوده است. آگلاروس در قبرس نیز پرستش میشد و درآنجا در فستیوالش که به آرس خدای جنگ تقدیم میشد، مردی با کشته شدن بوسیله ی نیزه قربانی میشد. علت این است که آرس خدای نیزه ها است و نیزه با یک تیزی که مانند جوانه ی گیاهی از بالای وسیله ای چوب مانند و متشبه به ساقه ی گیاه درآمده است، جانشینی برای درخت عمود زمین در قطب شمال بود. عصای هرمس خدای عقل نیز چنین جانشینی است و عصای موسی که هم نماد شیخوخیت او است و هم مار میشود و گاز میگیرد مرحله ای بین عصای هرمس و نیزه ی آرس را نشان میدهد. در سالامیس نیز در مراسم مشابهی که در ماه قبرسی آفرودیسیوس برگزار میشد، مردی از طریق کشته شدن با نیزه برای الهه ای با نام مشابه آرگولا قربانی میشد. بعدا دیفیلوس شاه قبرس، قربانی انسان را ممنوع کرد و مقرر کرد در فستیوال، گاوی به جای انسان با نیزه کشته شود. این که آگلاروس اسمش معنی درخت میدهد ولی به سنگ تبدیل شده است، او را نسخه ی دیگر دافنه نشان میدهد، زنی که برای فرار از تجاوز آپولو به درخت تبدیل شد. جالب اینجا است که پالاس درخت مقدسی هم دارد که پان دروسیون نامیده میشوداین نام کاملا یادآور پان دروسوس خواهر آگلاروس است و احتمالا این دو زن در ابتدا یک نفر بودند که بعد به دو خواهر تقسیم شدند. پان دروسوس را میتوان به خدای درختی معنی کرد و نامش میتواند با نام گرفتن درویدها از پرستش درخت (دروس یا داروس) در ارتباط باشد که در این صورت، او در ابتدای رمزپردازی کلتی دوره ی شرک نیز قرار دارد. اما معما این است: پان دروسوس یک لغت مذکر است. چرا اسم یک زن با اصالت الهه را مذکر گذاشته اند؟ این میتواند به دوجنسگی اولیه ی احتمالی خدای درخت مربوط باشد. همانطورکه میدانیم، ارکتیوس پدر اگلاروس و پان دروسوس را معمولا با ککروپس برابر میدانند. به روایتی ککروپس پسر آکتایوس اولین شاه آتن بود و به روایتی ککروپس خودش شخصا آتن را بنیان نهاد و شاه آن شد. ککروپس بنیانگذار اولین معبد کرونوس و رئا در جهان خوانده شده و همچنین مبدع و مروج کیش های زئوس هیپاتوس و آتنه پولیاس. ککروپس به لحاظ ظاهری، دیفیوس یعنی دوگانه توصیف شده است. معمولا منظور از این کلمه دوجنسه یا همزمان مرد-زن است، ولی درنهایت روایت غالب از دوگانگی ککروپس، این شده که او نیمی مار و نیمی انسان بوده است. یک توضیح دیگر این بوده که در ابتدا نیم انسان-نیم جانور مد نظر بوده و ککروپس را میمون میدانستند ولی چون دم مارمانند میمون، مرز بین حالات انسانی و حیوانیش در نظر گرفته شده است، درنهایت او نیم انسان-نیم مار توصیف شده است. طبیعتا ممکن است وصف نیم انسان –نیم حیوان به سبب انسان آغازین بودن ککروپس و قرار گرفتن او در مرز انسان و حیوان برای نشان دادن آغاز انسانیت باشد و قبلا دوگانگی مزبور، به دوگانگی مرد-زن توجه داشته بوده باشد. چون اکروپولیس آتن جانشین کوهستان اگدیستیس شده و اگدیستیس نام خدایی دوجنسه بوده که پس از اخته شدن، تبدیل به زنی با هویت کوبله یا رئا الهه ی زمین شده است. اگر ککروپس همان اگدیستیس باشد، اگلاروس نیز نسخه ی اخته شده ی او است. عجیب این که از همین رهگذر، وی به افسانه ی ملوسین جده ی بزرگ خاندان های سلطنتی لیمبورگ-لوکزامبورگ، خاندان انژو شامل پلانتاژنت ها (اسلاف سلطنت انگلستان) و خاندان فرانسوی لوسینیان حاکم بر قبرس و کیلیکیای ارمنستان راه می یابد. ملوسین جن ماده، مانند اگلاروس یکی از سه خواهر و این سه خواهر هم سه شاهزاده خانم –سه دختر الناس پادشاه آلبانیا- بوده اند. ملوسین به یک زن نیمه مار-نیمه انسان توصیف شده که او را نسخه ی مادینه ی ککروپس نشان میدهد.:

“the night of the gods”: john oneil: chap26

بدین ترتیب، فهرستی بلندبالا از مضامین اساطیری مغربزمین، از داستان های خدایان و قهرمانان یونان باستان و فلسفه ای که در آتن یونان ماوا یافت گرفته تا پیوند اجنه و انسان ها در اروپای قرون وسطی و اشرافیتی که از این روابط حاصل می آیند به همراه تمام ادبیات و تفکراتی که از خامه ی این اشرافیت برخاسته و نوع زندگی فرا انسانی این اشرافیت را تایید میکنند، اعم از جنگسالاری ها و شهوت جویی های شوالیه ها، مذهب حکومتی مسیحیت، و توجیه جنگ های بی پایان از طریق فدا کردن سربازانی که با باور شهیدپروری ادبیات مسیحی، کیش آرس را رونق میبخشند، همه در قطب شمال خدایانی که تبدیل به آریایی های ابرانسان شده اند جمع آمده اند تا ثابت کنند همه چیز در حدی که سلیقه ی غالب اروپایی جایز بداند ایدئال است و ترکیب همه ی مفاد فوق به شکل های هنری مختلف، مسیر پیش روی جامعه ی بشری را از طریق رهبران آریایی نیمه جنش در اروپا و امریکای شمالی بر نوع بشر در سطح جهان هویدا میکند، مسیری که بدون تغییرات چندانی به سطح ادبیات مدرن و صنعت هنرها بخصوص سینما وارد شده و هرچقدر به اصل غربیش نزدیک تر باشد پسندیده تر و ستایش برانگیزتر است.

اما این غرب، بنیاد بشر نیست بلکه همچون خاستگاه آریاییش عالی ترین نوع بشر است که باید بشر عقبمانده تر را راهنمایی کند. به همین دلیل، قطب شمال خاستگاه بشر درنهایت به حد استپ اوراسی مولد جنگجوترین و روحانی ترین نوع بشر عقب مینشیند، بیش از هر چیز به خاطر این که یهودیان اشکنازی که از قرن 18 به بعد بزرگترین سرمایه داران اروپا و امریکا و بلاخره کل جهان شدند، از تاتارستان اوراسی به اروپا داخل شدند. تاریخ رسمی، یک مسیر مشخص برای ظهور آنها تعیین میکند که سفر بنی اسرائیل از مصر به آسیا، استقرار موقتشان در اورشلیم و سپس بابل، و بلاخره حرکت به سمت استپ های شمالی را نشان میدهد. ظاهرا این همان سفر انسان اولیه از استوا به سمت شمال است و البته درست مثل سفر انسان اولیه، بنی اسرائیل نیز پشت سر خود و در مصر، مجموعه ای از بلایا را دارند. این بلایا احتمالا با خالی از سکنه بودن و قرار گرفتن بقایای مصر باستان در صحاری بی آب و علف مرتبط است. دانشمندان در نزدیکی اهرام، بقایای شطی از نیل را یافته اند که مسلما معبر ورود قایق های حامل تخته سنگ ها از کوهستان های مجاور نیل در مرزهای اتیوپی برای ساخت اهرام بوده است. با این که این مطلب دانسته شده، ولی عمدا در موردش سکوت به عمل می آید چون دوست دارند ساخت اهرام، مرموز و حتی ماوراء الطبیعی به نظر برسد؛ روند مشابهی هم درباره ی دانش نجومی دوگون ها و خوانش ها از تقویم مایایی به عمل آمده که موفقیت در مورد اخیر، باعث شد تا عده ی زیادی از مردم منتظر پایان دنیا در سال 2012 بر اثر «پیشگویی های مایایی» باشند. نکته ی عجیب این است که آثار باستانی مصر تنها از دهه ی 1800 مورد توجه اروپا قرار گرفتند و اروپایی ها آنجا را کاویدند بی این که هیچ توضیحی درباره ی تفکرات بومی درباره ی این آثار ارائه دهند. انگار که مصر و هر تمدن دیگری را فقط اروپایی اجازه دارد بشناسد و کشف کند. مسلما مسئله نبود سنت بومی نیست، بلکه برعکس، خاطراتی از سنت بومی درباره ی نزدیکی دوران بنای این آثار است و این، برای ایدئولوژی مدرن اروپایی که میخواهد قرون وسطی را در سراسر جهان زشت نشان دهد و با این تمهید، تمام سنت های بومی را به نفع مدرنیته ی غربی بی اعتبار کند خطرناک است. این را میتوان از همزمانی خشک شدن شمال افریقا و شبه جزیره ی عربستان که بقایایش حتی در علم رسمی هم باقی مانده است متوجه شد. همانطورکه میدانیم دانش نوین، خشک شدن شبه جزیره ی عربستان را به قرن سوم میلادی نسبت میدهد و این درحالیست که در نقشه های منتسب به قرن 16 تا دهه ی 1730 شبه جزیره ی عربستان، پر از شهرها و نواحی مسکونی دیده میشود که امروزه از بعضی از آنها جز در خارج از نقشه ها اطلاعی در میان نیست. اولین ترسیم از صحرایی عظیم در جنوب عربستان مربوط به دهه ی 1740 است. بنابراین به نظر میرسد یک فاجعه ی عظیم زمین شناختی و آب و هوایی بین سال های 1730 تا 1740 تمدن عربستان را نابود کرده و همین فاجعه عامل نابودی تمدن های دشت های اوراسی و مغولستان و افریقا هم بوده است. نکته این است که دهه ی 1730 زمان نسبت داده شده به ظهور محمد ابن عبدالوهاب و ارتباط گیری او با خاندان آل سعود نیز هست. همانطور که معروف است ابن عبدالوهاب و جریانش یعنی اخوان وهابی، خواهان دور ریختن تمام سنت ها و توجه به قرآن به عنوان تنها کتاب برحق بودند. در قرآن مرتبا عبرت گیری از سرنوشت ملت های طاغی چون فراعنه و عاد و ثمود و ارم ذات العماد مطرح میشود که به سبب کفران نعمت، با بلای الهی نابود شدند. شاید اولین مخاطبان قرآن، کسانی بودند که نابودی تمدن ها با بلایای طبیعی را به چشم دیدند. واکنش مردم به مسیحیت، یهودیت به عنوان پایه ی آن، و شریعت اسلام به عنوان یک حد تعادل بین این دو، درواقع نتیجه ی روانشناسی یک بشر وحشتزده از خدایی نادیدنی ولی بسیار پرخاشجو و کینه توز بوده است که امپراطوری های خشماگین جدیدی از سمت اروپا آن را به مردم معرفی کرده اند و این امپراطوری های جدید، با نسبت دادن آثار باستانی کشورها به هزاران سال پیش، قصد مانع سازی از مصادره ی هنرها و علوم وقت توسط عوامل شریعت حاکم را داشته اند. مثلا چون زبان رسمی اسلام عربی است، عرب ها یا مردمی که اخیرا قانونا عرب توصیف شده اند نباید صاحبان هیچ کدام از آثار باستانی خاورمیانه از مصر گرفته تا آشور باشند. چون شریعت، فقط برای نابود کردن بقایای سنت های باستانی به نفع ایدئولوژی مدرن، بخت رشد داشته است و بنابراین وظیفه دارد نابودگر وحشی ای باشد که بومیان، از ترس آن به اروپای تمدن ساز پناه ببرند، بنابراین متشرع جهالت پرور خونریز و اروپایی دانشمند لیبرال، دو نیروی مکمل هم هستند که کیف پول های واحدی آنها را تامین مالی میکند.:

“questionable ancient Egypt megathread”: stolenhistory.net

مسئله این است که اگر قرار است موسی و قومش بازمانده های تمدن مصر و حاملان دانش باستان باشند پس چرا به جای دانش، حامل جهالت به نظر میرسند و چرا مسیر قبلی را بعد از فاجعه دنبال نکرده اند؟ تنها پاسخ ممکن، این است که آنها رد جهالت را پشت سر خود به جای نهادند چون در سفر به شمال، در حال تغییر چهره بودند. این، همان مرحله ای است که طی آن، عصای هرمس خدای دانش، به نیزه ی آرس خدای جنگ تبدیل میشود و عصای موسی مرحله ی بین آن است تا نیزه یعنی سلاح جنگی را جانشین عصا یعنی نشانه ی حکمت کند و اینطوری است که مجموعه ای از دول جنگسالار مولد جهالت ظهور میکنند که هر وقت میخواهند به «دانش بومی» خود افتخار کنند فقط سلاح جنگی نشان میدهند و جالب این که کل این دور زدن فقط برای جای پا گذاشتن در شرق است و در غرب سیاسی، هرمس مدت ها قبل به صورت مرکوری رومی که خدای کیمیاگری است، منشا وحدت وجود و پلورالیسم شده تا اجازه ی جا دادن بیراهه ی موسوی شرق شامل انواع و اقسام عربده کشی و رجزخوانی حماسی جنگی و حتی تقویت آن در غرب را نیز داشته باشد. درباره ی این که جنگسالاری چه نسبتی با عملکرد عاقلانه دارد بد نیست مقاله ی «مظلومیت نظریه ی بازی» از آرش پورابراهیمی در روزنامه ی هفت صبح (16مهر 1403) را ببینید که پیرو جنگ اخیر اسرائیل در غزه و لبنان، و اصابت ترکش های آن به ایران، تالیف شده و در بخشی از آن آمده است:

«دو اقتصاددان متخصص نظریه ی بازی برای یک سفر درون شهری، تاکسی میگیرند و پیش از سوار شدن از راننده ی تاکسی درباره ی هزینه ی سفر میپرسند و راننده ی تاکسی میگوید که در مقصد، درباره ی هزینه حرف خواهند زد. این دو اقتصاددان با خودشان حساب میکنند که طبق نظریه ی بازی هنگامی که به مقصد برسند و خدمت مورد نظر که همان رساندن آنها به مقصد باشد انجام شده باشد، آنها دست بالا را در چانه زنی درباره ی کرایه خواهند داشت؛ چراکه دوباره طبق نظریه ی بازی، راننده ی تاکسی در مقصد چاره ای جز پذیرفتن پیشنهاد این دو اقتصاددان نخواهد داشت. این دو اقتصاددان به قدری مجذوب ایده ی داشتن دست بالاتر در مذاکرات مربوط به کرایه میشوند که هنگامی که به مقصد میرسند، قیمتی بسیار نازل را به عنوان کرایه پیشنهاد میدهند. راننده ی عصبانی، درهای ماشین را قفل میکند و به مبدا سفر بازمیگردد و دو متخصص نظریه ی بازی را پیاده میکند. این داستان واقعی را دنی رودریک، یک اقتصاددان دانشگاه هاروارد، در یکی از کتاب هایش روایت میکند. شاید بهتر باشد هر فردی که میکوشد اوضاع فعلی پیچیده ی خاورمیانه را با استفاده از یکی از بازی های ساده ی نظریه ی بازی شرح دهد، پیش از نتیجه گیری به همین مثال ساده هم فکر کند؛ مثالی که نشان میدهد نظریه ی بازی بخصوص در مدل های بسیار ساده ی آن، لزوما با آنچه در جهان واقعی روی میدهد، همخوانی ندارد. یادآوری این موضوع اکنون اهمیت بیشتری دارد، چراکه این روزها بازی جوجه chicken gameبه نظریه ی محبوب "تحلیلگران" وضعیت خاورمیانه تبدیل شده است. در نظریه ی جوجه، دو راننده به سوی یکدیگر میرانند، طوری که در صورت ادامه، با یکدیگر سرشاخ میشوند اما بلاخره یک راننده در لحظه ی آخر جا میزند و فرمان را به سوی دیگری کج میکند و اینجا است که راننده ی شجاع و پیروز که لحظه ای تردید به خود راه نداده، راننده ی ترسو را "جوجه" خطاب میکند. حالا هم برخی اعتقاد دارند که وضعیت خاورمیانه شبیه همین بازی است و به همین خاطر به طرف ایرانی توصیه میکنند که با تمام قوا پایش را روی گاز فشار دهد. من به توصیه و نتیجه گیری این افراد کاری ندارم اما تحلیل موضوعی بسیار پیچیده مانند وضعیت خاورمیانه با بازیگرانی متعدد توسط یک مدل بسیار ساده ی نظریه ی بازی کار خردمندانه ای نیست.»

وقتی نویسنده ی مقاله میگوید این کار «خردمندانه» نیست دارد "تحلیگران" مورد نظر را به "خرد" دعوت میکند چون "بازی جوجه" مخالف خرد است و تنها دلیل این که یک "تحلیلگر" که باید کار خردمندانه انجام دهد آن را پیشنهاد میدهد این است که به جای شعار «حق با خردمندتر است» شعار «حق با جنگاورتر، شجاع تر و عربده کش تر است» نشسته است؛ چطوری؟ با نشستن نیزه ی خدای جنگ به جای عصای خدای دانش با واسطه گری موسی و قومش. مهمترین اثر این انحطاط فاجعه بار، این است که بازی جوجه از رسانه های مراجع رسمی، مغزهای تمام مردم را تصرف میکند و مانع از بنیاد راستین سلاح جنگی در دانش میشود و نمیگذارد ببینیم که سلاح جنگی لزوما مثل نیزه ی آرس، یک شیء تیز نیست و میتواند رسانه ای هم باشد که آدم هایی خردمند با تولید و انتشار اطلاعات راست و غلط بوسیله ی آن، اذهان مردم تابع دولت رقیب را تحریف، و از این طریق، آن دولت را ضربه فنی میکنند. خوب دقت کنید: آیا مغزشویسی مدرنیته واقعا در قصد و غرض خود، تفاوتی با مغزشویی مذاهب ارتجاعی دارد؟ این دقیقا همان مسئله ای است که نوع عملکرد اینترنت را بخصوص پس از گسترش معضلات حاصل از سوشال مدیا یا شبکه های اجتماعی، برجسته و مشتی نمونه ی خروار در کلیت ظاهر علمی تمدن مدرن کرده است، مشتی که در حال بزرگتر شدن از بدن خود است:

«آیا ما با یک اپیدمی جدید (مسمومیت با رسانه های اجتماعی؟) و تغییر ذهنی مرتبط مواجه هستیم؟ نظر ما این است که جنبه های روشن اینترنت در نهایت کاربران را در معرض جنبه های تاریک آن قرار می دهد. به این ترتیب، اتصالات آسان و ارتباطات سریع ممکن است منجر به اجتناب از روابط واقعی و وابستگی به رسانه های اجتماعی شود. بنابراین، مسئله ی واقعی این است: چه کسی واقعاً رسانه های اجتماعی را کنترل می کند؟ سهولت به دست آوردن هر نوع اطلاعات ممکن است اساس اخبار جعلی باشد. همه، حتی آنهایی که هیچ شایستگی یا مهارت واقعی ندارند، می توانند در کانون توجه بزرگ وب که جستجوی دید را ترویج می کند، متخصص شوند. مشکل مرتبط این است: چه کسی در واقع اطلاعات را انتخاب می کند؟ یا چند کاربر اینترنتی می توانند درست را از نادرست تشخیص دهند؟ باز هم مشهود است که در قلمرو اینترنت امکان اظهار نظرهای متناقض وجود ندارد: وقتی نظرات غالب وجود دارد، نظرات مخالف مورد غفلت، تنفر، تحقیر یا آزار قرار می گیرند. آیا این یک خطر واقعی برای همگنی تفکر، به اصطلاح "تفکر منحصر به فرد" است؟ سرگرمی/خرید ممکن است به راحتی جابجا شود و هدایت شود، اگر فقط تأثیر بزرگ به اصطلاح «اینفلوئنسرها» را در نظر بگیریم، که برخی از آنها افرادی هستند که هیچ کاری به جز دریافت پول از برندهای مختلف انجام نمی دهند. بنابراین، چه کسی واقعاً انتخاب ها را انتخاب یا هدایت می کند؟ همانند انتخاب ها، هر خواسته، عقیده، ایمان، مذهب، نگرش می تواند تحت تأثیر قرار گیرد. آیا می‌دانیم یا باید بیشتر بدانیم که تبلیغات از عناصر آشکار استفاده می‌کنند، اما ممکن است شامل عناصر پنهانی نیز برای اعمال فشار بر انتخاب‌های ما باشد؟ به گفته جوئل دیمز دیل (2021)، این فرآیند، شستشوی مغزی یا ترغیب تاریک نامیده می شود . ما متقاعد شده ایم که این یک خطر قابل پیش بینی و واقعی استفاده ی بیش از حد از رسانه های اجتماعی و ایمان و اتکا به آنها است که همه ی ما را درگیر می کند. تجانس رفتارها اغلب با همگنی تفکر مرتبط است. سوال مهم بعدی این است: آیا خطر فعلی برای تفکر منحصر به فرد وجود دارد؟ پاسخ من مثبت است، اگر در نظر داشته باشیم که رسانه‌های اجتماعی از طریق اینترنت ممکن است با توجه به نوروپلاستی فوق‌العاده‌اش که ممکن است به حالت تاریک تنظیم شود، باعث تغییر واقعی ساختارهای مغز ما شود. تاریخ بشر پر از نمونه‌های گذشته و اخیر است که نشان می‌دهد چگونه انسان‌ها به راحتی می‌توانند تحت تأثیر قرار بگیرند و می‌توانند عقاید و تفکرات سیاسی یا مذهبی خود را از طریق روش‌های آشکار یا ظریف تلقین تغییر دهند و به افراد کنترل‌شده تبدیل شوند که حتی ممکن است اعمال شنیع را تحت تلقین تفکر غالب (بی نظیر) انجام دهند. در واقع، نتیجه ی نهایی همگنی در تفکر ممکن است دیکتاتوری باشد.»:

“Brainwashing by Social Media: A Threat to Freedom, a Risk for Dictatorship”: Donatella Marazziti: Clin Neuropsychiatry : v.19(5); 2022 Oct

کمترین خطر رسانه ها در پخش صدای غالب در وضعیت فعلی این است که درحالیکه نوآوری های علمی مفید کشورها مورد سکوت نسبی یا مطلق قرار میگیرد، سلاح هایی که میسازند و تحویل همدیگر میدهند با هیاهوی رسانه ای همراه میشود و مبتلایان به سندرم بازی جوجه خوشحال میشوند که حالا دنیا واقعا از آنها میترسد. اگر آیندگان درباره ی دوران ما هیچ سند و مدرکی جز این مزخرفات رسانه ای نداشته باشند، قطعا یکی از نتایج اشتباهی که از تفکر مردم مدرن خواهند گرفت این است که در دوران ما، مردم، لغات علم و جنگ را به جای هم به کار میبردند. مشکل این است که واکنش مردم دوران ما به رسانه ها فاصله ی زیادی از چنین نتیجه گیری ای ندارد چون چندان درباره ی آن نمی اندیشند.

درس قناعت از زبان دیزنی

برای کسانی که بعد از دهه ی هفتاد شمسی در ایران به دنیا آمده اند میکی ماوس و دوستانش گوفی و داک دونالد به حد کافی ناشناخته هستند، چه رسد به پلوتو سگ میکی ماوس. اما ظاهرا اخیرا چند قسمت پلوتو ی دیزنی مجددا از شبکه ی نهال پخش شده است. قسمت پلوتو در باغ وحش که برایتان گذاشته ام، تنها قسمت پلوتو بوده که در قدیم نسبتا زیاد پخش شده و در طول سال 1375 دست اندرکاران برنامه ی کودک شبکه ی اول سیما آن را همیشه برای پخش آماده داشتند. این قسمت میگوید که طعمه ی بزرگ، شجاعت زیاد میطلبید و اگر از پس تهیه ی چنین طعمه ای برنمی آیید به مال خود قانع باشید:

دانلود "پلوتو در باغ وحش"

نخود سیاه شیطان و عدد 11

تالیف: پویا جفاکش

در ایران وقتی یک نفر را سر کار میگذارند اصطلاحا میگویند «فرستاده اندش دنبال نخود سیاه». ولی بیشتر ایرانی ها نمیدانند که نخودسیاه واقعا وجود دارد. این گیاه که در اقصای ترکیه میروییده، به ارزانقیمتی معروف بوده است. تجار غربی که ادویه را از شرق به غرب تجارت میکردند و از طریق این طلای فراوان که در آن زمان در غرب فقط اشراف مایه دار، پول خریدش را داشتند به ثروتی افسانه ای دست یافته بودند، نخود سیاه را آرد و با ادویه مخلوط میکردند و ادویه ی ناخالص به مشتری غالب میکردند و پول ادویه ی خالص را از او میگرفتند. غربی های نامتخصص درباره ی کشاورزی شرق معمولا متوجه این تقلب نمیشدند و موفقیت این سوء رفتار، جرئت و بنیاد کمفروشی در هر مسئله ی تجاری را بنا نهاد. مذهب هم یک تجارت است و فقط افرادی که خیلی در آن دقیق و اهل فن باشند، میتوانند خالصی و ناخالصی را در آن از هم تشخیص دهند. در طول زمان اینقدر بدعت در مذهب ایجاد کرده اند که دیگر معلوم نیست چه چیز آن میتواند خالص باشد. تنها چیزی هم که این بدعت ها را به موفقیت رسانده، درست نقطه ی عکس آن یعنی اصرار بر تداوم سنت ها است بطوریکه اصلا مهم نیست آنچه به عنوان سنت به شما فروخته میشود با سنت های قبلی ای که شناخته اید مطابقت دارند یا نه. این را در مدرسه به ما ایرانی ها بی خجالت می آموختند. معلم ادبیاتمان در دوره ی دبیرستان، داستان شبلی را برایمان تعریف کرده بود که در راهی به جسدی آویزان بر دار برخورد. از نگهبانان پرسید چرا این فرد را اعدام کرده اید. گفتند: «این شخص را یک بار به جرم دزدی گرفتیم و با تعهد کتبی که دیگر دزدی نکند آزاد کردیم. باز هم دزدی کرد. این بار مدتی زندانیش کردیم و باز با تعهد کتبی آزاد کردیم. باز هم دزدی کرد. این بار شکنجه و بعد زندانیش کردیم و موقع آزادکردن، از او تعهد گرفتیم که اگر باز هم کارش را تکرار کرد، اعدام میشود. باز هم به جرم دزدی دستگیر و مطابق تعهد این بار اعدام شد.» شبلی رفت و مقابل جسد دزد سجده کرد. نگهبانان با تعجب دلیل این کار را از او پرسیدند. پاسخ داد: «برای این که از هدفش دست نکشید حتی اگر به قیمت جانش تمام شود.» این داستان قرار بود از زبان یک عارف نمازخوان خداپرست الگوی ما باشد تا حتی وقتی میبینیم داریم راه غلط و عوضی میرویم از هدف خود دست نکشیم و البته راهی که ما آن زمان میرفتیم رسیده است به بن بست فعلی اقتصادی-اجتماعی ایران. دلایل زیادی برای این اتفاق وجود دارد. ولی آنچه از همه بیشتر به چشم مردم می آید سنت ستیزه ی انقلابی در راه ظهور امام زمان است که مشابه آن را غربی ها با ادعای ظهور عیسی مسیح در تاسیس دشمن ایران یعنی اسرائیل ارائه داده بوده اند. باورکردنی نیست ولی یک زمانی آنچه تا همین بحران اخیر برای ما ایرانی ها طبیعی جلوه میکرده، احتمالا تا قبل از تبدیل خدایان خورشیدی و نجمی و قمری پاگان ها به اولیای یهودی-مسیحی، حتی به فکر مردم هم خطور نمیکرد.

در اساطیر کلدانی، از "کورگارو" خدمتگزار حئا (ایزد حیات) یاد شده که برای نجات الهه عیشتار از جهان مردگان، به آنجا گسیل شد. وی یک "آسینو" یعنی کاهن مرد زن مانند و معمولا مشهور به همجنسگرایی بود. ارج و قرب این کاهنان آنقدر زیاد بود که گاه به نام کورگارو نامیده میشدند. مثلا گفته شده که به دستور کورگاروی شهری که تموز در آن میزیست هیچ شمشیری در شهر مهتزز نمیشد. کورگاروی داستان عیشتار، یک "نگ لابو" یعنی تیغ، یا یک "قاپو" یعنی چاقو داشت. در روایتی دیگر اما به جای کورگارو، با نام "اساشو نمر" برخورد میکنیم و او است که برای نجات عیشتار، به جهان زیرین گسیل میشود. سلاح کورگارو دراینجا به یک "بداره" ی (یعنی قداره یا چاقوی نزاع) جادویی به نام "پیلی پیلی" توسعه یافته است. زمانی که اساشو نمر آن چاقو را به دست میگرفت تبدیل به یک مرد میشد و زمانی که آن را کنار مینهاد بدل به زن میگردید. از این تغییر جنسیت تعبیر به «سگ شوبال» یعنی "تغییر کردن از بالا به پایین یا از پایین به بالا" شده است:

Apendix3 of “the assinu, kurgarru and similar functionaries”: Richard a.henshaw: in “female and male – the cultic personal: the bible and the rest of the ancient near east”: Allison park: pickwick pub: 1994

این تغییر ظاهرا جزئی در روایت –جزئی در سرزمینی که در آن هنوز تحقیر جنسیتی زنان به نفع مردان معنا نیافته است- راه را برای از بین بردن صلح طلبی و ستایش جنگجویی باز میکند. چون تغییر از مرد به زن، تغییر از بالا به پایین خوانده شده و مرد مقدس که کاهنان بعدی مکان او را به جای اساشونمر اشغال میکنند اگر اهل جنگ نباشد و سلاح در دست نگیرد زن است و حقیر. پس هر کسی که جاه طلبی احترام مردم را داشته باشد کم کم و برای جلو زدن از اسلاف ابتدائا محافظه کار خود هم که شده، دستور جنگ و ستیزه میدهد و برای جامعه دشمن تراشی میکند تا مرد به نظر برسد. به ما گفته اند که این اتفاقات در روزگارانی بسیار پیش از عیسی مسیح رخ داده اند تا صلح طلبی عیسی مسیح انجیل، فقط یک حاشیه بر اصلی همیشگی به نظر برسد. ولی جالب این که اسینو ها که گالا نیز نامیده میشدند همان گالی ها و کوریت ها و کوریبانت هایی هستند که در آغاز قدرت مسیحیت در رم حضور داشتند و کشیش های کاتولیک از فرهنگ آنان متاثر بوده اند. البته باستانی بودنشان در تعریف تاریخ رسمی قابل باور است. چون درحالیکه بقیه ی انسان ها در دوران حکومت زئوس و توسط هفستوس یا پرومته خلق شده اند، کوریت ها در دوران نوزادی زئوس از او در مقابل تیتان ها محافظت میکردند و تعجبی ندارد که آنها آدم نباشند و پیروان یهوه یا همان زئوس، دخل آدمیزاد به حساب بیایند. شدت تاثیر فرهنگی این ادعای فراموش شده بر مردمی که هیچ اطلاعی از آن ندارند آنقدر قوی و امروزی به نظر میرسد که گاهی دانشمندان دنباله رو تاریخ رسمی را هم شگفتزده میکند.

"اریک وید" این را بهتر از هر کسی میداند. او الآن یک متخصص انگلیسی دوران قرون وسطی و فرهنگ سلتی است. ولی علاقه ی او به آن دوران افسانه ای، که امکان نداشت مسیحیت بخشی از جذابیت آن نباشد، او را از دوران دانشجویی و پیش از گرفتن دکترا از دانشگاه راجر، درگیر آشتی دادن بین این علاقه با گره همجنسگرایی خودش و این شایعه ی معروف کرده بود که در قرون وسطی، همجنسگراها محکوم به مرگ بودند. وید برای برطرف کردن این ننگ از مسیحیت آرمانیش، مجموعه ای عظیم از افسانه های قرون وسطایی درباره ی همجنسگرایی و عشق زوج های همجنسی کرد که طرفین این داستان ها به راحتی و بدون نفرت از سوی مردم یا حکومت، در کنار هم زندگی میکردند. داستان مورد علاقه ی او یک افسانه ی ایرلندی است که گزارش های مختلفی از آن منسوب به قرون 15 و 16 و 17 وجود دارد. در این داستان، زنی را به نزد پادشاهی می آورند. زن نوزادی به همراه دارد بدون این که شوهری داشته باشد. زن قسم میخورد که باکره است و با مردی رابطه نداشته است و این که از خدایش است که پدر بچه را پیدا کند چون تصور بزرگ کردن بچه به تنهایی برایش غیر ممکن است. اولین سوالی که پادشاه از زن میکند این است که آیا با زنی مساحقه کرده است؟ زن پاسخ مثبت میدهد و میگوید با یک زن این کار را کرده است. شاه میگوید آن زن باید با مردی خفته و منی مرد در زمان مساحقه ی دو زن، از واژن او به رحم این زن راه یافته باشد و دستور میدهد آن مرد را بیابند و پدر نوزاد اعلام کنند.

وید فکر میکرد که کاری که انجام میدهد تا حدود زیادی از تصویر سیاه و خشن کلیسا و مسیحیت قدیم میکاهد و به نفع مسیحیت است. اما با کمال تعجب، در فضای مجازی، با انبوهی از فحش ها و حملات افراد مسیحی متعصب مواجه شد که او را دستپرورده ی شیطان میخواندند. وید در مصاحبه ای با پاتریک کیلهر که در 30 آگوست 2020 منتشر شد، دراینباره گفت معترضانش قرون وسطی را یک دوره ی "همه-سفید" میدانستند و شکار فرضی همجنسگرایان را نیز بخشی از این سفیدی میخواندند. نکته ی جالب اینجاست که تحقیقات وید اولین دست از نوع خود نبود و قبلا "جان باسول" هم در 1994 کتابی دراینباره منتشر کرده بود. اما قبلا فقط کتابخوان ها و نه افراد خرافی و کم دانش زودجوش، به این نوع ادبیات دسترسی پیدا میکردند درحالیکه اکنون هر خبری که به ذائقه ی افراد کم اطلاع و اهل جنجال، خوش نیاید سریع رسانه ای میشود و عصر اینترنت بیش از افراد اهل مداقه و گفتگو به نفع افراد جریانساز و شعاری تمام شده است. اگرچه این فضا بخشی از یک نظم غیر مذهبی است اما به شدت به خشونت مذهبی نسبت داده شده به مسیحیت اروپایی و کپی های آن در مستعمرات در کنار خود نیاز دارد. یادمان باشد از همان بدو پیدایش بنیادگرایی خشن اسلامی در آسیا و افریقا، ژیل کپل و اولیویه روآ یادآوری کرده بودند که این حرکت ها کپی اسلامی فوندامنتالیسم یا بنیادگرایی مسیحی در امریکا هستند و فوندامنتالیسم اگرچه ادعای بازگشت به گذشته –یا بهتر است بگوییم گذشته ای موهوم- را دارد ولی به تصریح کپل و روآ اساسا یک پدیده ی کاملا مدرن و خاص قرن بیستم است.

با این حال، هر فکر مدرنی بر یک آموزه ی مذهبی مسیحی مانند استوار است و در این مورد باید به توافق اعلام شده ی شیطان و خدا در اسلام اندیشید که بر اساس آن، خدا تا وقت معهود به شیطان برای فریفتن انسان ها مهلت داده است. در رابطه با جنگ ها و ستیزگی ها باید از اهمیت آیه ی 48سوره ی انفال یاد کرد که طی آن، شیطان گروهی از مردم را به جنگ تشویق میکند و وعده ی مساعدت میدهد ولی در وقت جنگ، آنها را وامینهد و میگریزد. در دفتر ششم مثنوی مولانا این آیه به حد شعری گویا شاخ و بال یافته و اتحاد خدا و شیطان را در یک طرح بزرگ به نفع قانون "قاطع الاسباب" (مرگ) قرار میدهد که همچون زیربنای پاگانی مسیحیت و اسلام، به بهار پس از مرگ طبیعت در خزان تشبیه میشود.:

قاطع الاسباب و لشکرهای مرگ

همچو دی آید به قطع شاخ و برگ

در جهان نبود مددشان از بهار

جز مگر در جان، بهار روی یار

زآن لقب شد خاک را دارالغرور

کو کشد پا را سپس یوم العبور

پیش از آن بر راست و بر چپ میدوید

که بچینم درد تو، چیزی نچید

او بگفتی مر تو را وقت غمان

دور از تو رنج و ده کوه در میان

چون سپاه رنج آمد، بست دم

خود نمیگوید تو را من دیده ام

حق پی شیطان بدین سان زد مثل

که تو را در رزم آرد با حیل

که تو را یاری دهم من با توام

در خطرها پیش تو من میدوم

اسپرت باشم گه تیر خدنگ

مخلص تو باشم اندر وقت تنگ

جان فدای تو کنم در انتعاش

رستمی، شیری، هلا مردانه باش.

سوی کفرش آورد زین عشوه ها

آن جوال خدعه و مکر و دها

چون قدم بنهاد، در خندق فتاد

او به قاهاقاه خنده لب گشاد

هی بیا من طمع ها دارم ز تو

گویدش: رو رو که بیزارم ز تو

تو نترسیدی ز عدل کردگار

من همی ترسم دو دست از من بدار

شعر در ادامه میگوید که این دامگاه هم برازنده ی کسانی است که مردم را در این ستیزگی فریب میدهند و هم کسانی که گول این فریبکاران را میخورند:

رهزده و رهزن یقین در حکم و داد

در چه بعدند و در بئس المهاد

گول را و غول را کو را فریفت

از خلاص و فوز میباید شکیفت

هم خر و خرگیر اینجا در گلند

غافلند اینجا و آنجا آفلند

جز کسانی را که واگردند از آن

در بهار فضل آیند از خزان

توبه آرند و خدا توبه پذیر

امر او گیرند و او نعم الامیر

تمدن را ستیز و رقابت و جنگ به پیش برده یعنی پدیده هایی که بینظمی های اقتصادی و اجتماعی ایجاد میکنند، درحالیکه بینظمی همواره یک مقوله ی شیطانی تلقی میشده است. همانطورکه نیکولاس د ور -فراماسون کله گنده ی اسکاتلندی و برتر داننده ی اشراف اروپایی به سبب داشتن خون الف ها یا اجنه در رگهایشان- در فصل هشتم کتاب totdrling عنوان میکند، تمدن بورژوایی عظیم و غریب کنونی فقط به این خاطر بر بنیاد یهودی-مسیحی استوار است که مسیحیتش مسیحیت کابالایی است و کریستوس یا کریستوم آن، درخت سفیروت های کابالا و دراصل فرمی از درخت زندگی آنوناکی ها است که الهه ی آن "ننه عاق" فرمی از تهاموت الهه ی بینظمی و هرج و مرج در کلده است. پس اگرچه تمدن ظاهرا نظمی دارد ولی این نظم با بینظمی که فرستنده ی آن ومپایرها یا اجنه ی تشنه ی خونند محقق میشود. د ور میگوید در این مسئله بیش از شهوترانی فرویدی، قربانی شدن داوطلبانه ی افراد در راه ومپایرهای حامی تمدن و بر اساس عشق مسیحی نیاز است. تاریخ مسیحی نیز همین درس را میدهد. تمدن سلیمان ابن داود را اجنه ساختند و پس از آن هیچ وقت دست از سر امت سلیمان برنداشتند و همواره بینظمی را بر یهودیت استوار کردند. اما عیسی مسیح در مقام شاه برحق داوودی، خون خود را نثار شیاطین ساخت و درنتیجه این امکان را یافت که امتش شاهد گسترش نظم مسیحی بر بستر این بینظمی باشند. اگر دقت کنید این داستان بر اساس تقویم سال شمسی استوار است. در ابتدای بهار که روز و شب با هم مساوی میشوند سلیمان و شیاطین با هم به توافق میرسند. تا میانه ی تابستان، قدرت سلیمان مدام بیشتر میشود. ولی بعد اجنه شورشی میشوند و روز متداوما کوتاهتر میشود تا این که در درازترین شب سال، مسیح متولد میشود و دوباره روز اوج میگیرد. این تولد یعنی کریسمس باید در اول دی معادل 21دسامبر تعیین شود کمااینکه مسیحی های آرامی خاورمیانه همین تاریخ را تولد مسیح میدانستند و تحت عنوان یلدا –در آرامی یعنی ولادت- جشن میگرفتند. اما در غرب، این تاریخ را 25 دسامبر تعیین کرده اند و دلیلش هم این است که مطابق تقویم قدیم شمسی که تمام ماه های آن 30روزه بودند 25 دسامبر معادل یازدهمین روز دهمین ماه سال کلدانی و بنابراین برابر با 9ماه بعلاوه ی 11روز و تشکیل دهنده ی عدد کابالایی معروف 11- 9 میشد. این عدد ازآنرو که از جمع ارقامش عدد 11 که عدد شیاطین است تشکیل میشود مهم بوده است. مطابق افسانه های مسیحی، از روز اول دسامبر، الف ها در قلمرو انسان ها جولان میدهند تا اعمال کودکان را گزارش کنند و تحویل سنت نیکولاس بدهند تا بر اساس آن کودکان را جزا و پاداش بدهد. الف ها در غروب 25دسامبر قلمرو انسانی را ترک میگویند. از طرفی خود سنت نیکولاس یا بابانوئل نیز در گذشته با نیمه ی بزمانند و شیطانی خود که جنی به نام کرامپوس بود به قلمرو انسانها سفر میکرد. اینها همه نشانه هایی از همان اتحاد شیاطین و نیروهای خدا در پرورش نظم هستند.

ارتباط شیطان با عدد11 بیش از هر کجا در اسلام و زبان مقدس آن یعنی عربی فصیح تبیین شده است. عدد "احد عشر" به معنی 11 عمدا با املایی نوشته شده که عدد ابجد آن، 583 بشود. چون اگر 583 را بر 11 تقسیم کنید عدد 53 به دست می آید که ابجد نام "جن" است. لغات جن و شیطان در قدیم با هم مترادف بودند و عدد ابجد "شیطان" 370 است یعنی 360 بعلاوه ی 10. همینجا روشن میشود که منشا فلسفه ی این عدد بازی ها خورشیدپرستی است. چون 360 تعداد روزهای سال سابق خورشیدی است که با هم یک "واحد" را تشکیل میدادند. واحد به معنی 1 است که با جمع شدن با 10 رقم دیگر 370 عدد شیطان را هم 11 میکند. 360 روز سال از 12 ماه 30 روزه تشکیل شده است. نام قدیم خدا "ال" بوده که نام حرف انگلیسی معادل حرف "ل" نیز بوده است. عدد ابجد "ل" 30 و جایگاه عددی آن 12 است. 12 ضربدر 30 عدد 360 را میسازد. در عربی فصیح، ال یا ایلو را اله تلفظ میکنند که "ل" وسط آن است. ابجد حروف این کلمه، "ا" (1)، "ل" (30) و "ه" (5) هستند. "ا" و "ه" روی هم 6 را میسازند که تعداد روزهای خلقت است و "ل" یا خدا وسط آنها قرار گرفته است. 6 عدد ابجد حرف "و" است. اگر "و" را از واژه ی "واحد" بردارید، کلمه ی "احد" به دست می آید که از این دو لغت، اولی نشان اتحاد موجودات در خداوند و دومی نام خداوند است. چهار حرفی شدن "احد" با «و» خلقت (6روز آفرینش)، خدا را در همه ی موجودات تکثیر میکند. 4 عدد ابجد حرف «د» است و مجموع "و" و "د" کلمه ی «ود» را میسازد که به معنی محبت و عدد ابجد آن، 10 است. «ودود» از نام های خدای اسلام و به معنی بسیار مهربان است. این، دو بار تکرار "ود" و ابجد آن، 20 است. 20، تعداد انگشتان دو نفر انسان و نشاندهنده ی محبت بین دو انسان و ایجاد تعادل بین آنها است. ازاینرو 20، نشاندهنده ی تعادل است. جالب این که در بنیاد کلدانی این جادوی اعداد، یک نیروی خورشیدی با شماره ی 20 در حد میانه و تعادل مجموعه ای از اعداد قرار دارد که کمترینشان 6 و بیشترینشان 30 هستند (همان دو جزء سازنده ی ابجد اله). به نوشته ی فورلانگ، در کلده، انرژی خدایی به دو دسته ی مذکر و مونث تقسیم میشد: انرژی مردانه مشتمل بود بر "سان" یا "سانسی" یا "شانس" که خورشیدی و عددش 20 بود، "حور" که قمری و عددش 30 بود، و "عول" که بسته به هوایی یا آتشین بودن، عددش 10 یا 6 بود؛ انرژی زنانه که "گول" و "طلا" نام داشت، به ستارگان دیگر منسوب و عدد آن 6 یا 8 بود. بابل که مرکز کلده ی باستان تلقی میشد بر اساس این نیروها به جنبه های مردانه و زنانه تقسیم میشد. البته اهمیت کلده بیشتر به سبب شرقی بودن او نسبت به کانون های مسیحی در شامات بود که میخواستند نیروهای شرور حول آن را هم به قدیمی ترین نژاد بشر یعنی سیاهان نسبت دهند و هم به جایی که محل طلوع خورشید باشد. مهاجرت سیاهان از افریقا تا کلده و قلمروهای شرقی تر، آنقدر از خود پس ماند در عراق به جای گذاشته بود که شیطان خیلی نزدیک به نظر برسد. ولی با هرچه افزایش سفیدپوستان سامی و حل شدن حامی ها یا سیاهان در آنها محل اسرارآمیز شیطان خورشیدی نیز هر چه بیشتر به شرق جابجا میشد. به گفته ی فورلانگ، ارمنی ها کوش یا اتیوپیا را مشتمل بر چهار سرزمین ماد، پارس، شوشان یا عیلام، و آریا میدانستند و محل تمام آنها را در سرزمین "پال" یا "بارس" [یعنی ایران کنونی] تعیین کرده بودند. در متون یونانی نیز "ممنون" شاهزاده ی سیاهپوست اتیوپیایی، اهل سوزیانا یا شوشان [یعنی خوزستان کنونی] خوانده و پدرش افریقایی ولی مادرش کیسی (ایرانی) تعیین شده بود. ظاهرا قبیله ای به نام ممنونی ها نیز در شوشان وجود داشتند. ولی با افزایش سفیدپوستان در شرق بین النهرین، کانون حبشیان یا هندیان به هندوستان منتقل شد که جمعیت سیاهان آن تمامی نداشت. دراینجا خدای طالع خورشیدی که بر اساس انواع انرژی خود، دوجنسه شناخته شده بود، در حد نهایت تعریف خود به شیوا نامبردار و "کال" یعنی سیاه لقب گرفت و عجیب این که کال یکی از عناوین شهر بابل نیز هست. بابل مانند شیوا به جنبه های مردانه و زنانه تقسیم میشد. جنبه ی مذکر او، خدایش بعل بود که با اضافه کردن "آ" به لغات "ایش"، "ال" و "ایر" به معنی خدا، به صورت های "آئیش"، "آئیل" و "آئیر" خطاب میشد و مجسم به شیری مردمانند موسوم به "نر" بود. جنبه ی مونثش کالبد شهر و مجسم به کشتی یا الهه ای قایق سوار موسوم به لاز یا لارس یا لارسا بود. مرد شیرمانند را فورلانگ همان نارایان یا نارسینگ، فرم شیرمانند ویشنو –دیگر خدای مهم هندوئیسم- میداند که او هم به شکل زنی به نام موهینی درآمده و با شیوا آمیزش جنسی کرده بود. ازاینرو فورلانگ، ویشنو را که اصل شیوا و همچون او دوجنسه است، در مکتب متاخر هندو با برجستگی شیوا، محدود به یونی یا عضو مادینه ی شیوا و مجسم به همسران شیوا میخواند و خود شیوا را که مجسم به لینگا یا لینگام یعنی آلت مذکر است، روح خدای کشنده یا مارس بابلی موسوم به "نرگال" عنوان میکند. این به نظر فورلانگ، با این خصلت مذهب کلدانی که عیشتار یا الهه ی لذت در مقام همتای مریم مقدس مسیحی و الگوی ونوس رومی را جنبه ی زنانه ی آشور یا بعل خدای مذکر میداند همخوانی دارد. فورلانگ، این مطلب را با این واقعیت تکمیل میکند که تمام الهگان هندی به عنوان مدل های محلی عیشتار در شبه قاره، در هندوییسم تجسمی از مایا الهه ی وهم خوانده شده اند و شیوا به عنوان آخرین تجسم خدا و البته روح تمدن عظیم بابل در هندوییسم، تمدن را وهم آلود طلب میکند.:

“rivers of life”: j.g.r.forlong: v2: London: 1883: p54-57

ترکیب وهم و شرق و خورشید و سیاهان بدوی ترکیب غریبی است و تجسد آن در خواب خودش را نشان میدهد. خورشید از شرق طلوع میکند تا تاریکی شب در سرزمین میانی را از بین ببرد و شب، موقع خواب و دیدن اوهام است. شیر انسان مانند در این هنگام باید خود را به مردم آشکار میکرد و همین مسئله باعث شده بود دیدن رویای خرس که درنده ای شیرمانند و به شدت یادآور انسان بود بسیار مهم به نظر برسد بخصوص ازآنروکه خیلی کم پیش می آمد کسی خواب خرس ببیند. خرس تجسمی از دنیای بیرون بود وقتی به خدای خشن انسانواره تبدیل میشد، و انسان وارگیش در قیاس با درنده پرستی پیشین، اشاره به درآمدن مشکلات قدیم به صورت مشکلات جامعه ی شهری ازجمله به شکل انسان هایی که در طول روز با آنها سروکار داریم بوده است. اگر در خواب میدیدید که دارید از خرس فرار میکنید یا با او میجنگید به معنی درگیر شدن با مشکلات بود، اگر خرس فقط شما را نگاه میکرد یا خوابیده یا مرده بود، به معنی این بود که شما اینقدر از دنیای اطرافتان فاصله گرفته اید که مردم دیگر را درک نمیکنید و احتمالا در شرف تنها شدنید، و اگر خواب میدیدید خرسی را نگهداری میکنید یا خودتان خرس هستید به معنی این بود که خلاقیت الهی ای در شما بروز کرده که اگر بر آن کنترل نداشته باشید ممکن است به دیگران صدمه بزنید و بهتر است فعلا حتی المقدور از دیگران فاصله بگیرید. نکته ی جالب این که خرس، محل اتصال این خورشیدپرستی به فلسفه ی خزان و بهار طبیعت هم هست. چون خرس زمستان ها را در غار میخوابد. "همیش" خدای خورشید الاصار –فورلانگ، نام همیش را تلفظ دیگر شمش یا شمس به معنی خورشید میداند- از غار برمیخاست و به عقیده ی فورلانگ، سرمنشا میترا یا خورشید غارنشین رومی بود. او همچنین الگوی همان زئوس نوزاد بود که در غاری در کرت، توسط کوریت ها محافظت میشد. الاصار [که امروزه سنکره نامیده میشود] خود را لارسا یا لوز (لاز) یعنی همان جنبه ی مونث بعل در قالب یک شهر میخواند و در زبان مردمش "نقشه" به معنی رساله و "نقاش" به معنی نویسنده بودند چون به گفته ی فورلانگ، "نقش" تلفظ دیگر لغت "نحش" به معنی مار و اژدها است و کتابت و نقاشی که در ابتدا یکی بودند و با رسم خطوطی دراز همچون مار آزاد یا چنبره زده پیش میرفتند، تقلید نظم یافتن گیتی توسط خدا و به صورت الهه ی اژدهایی یا بینظمی ظاهری بودند همانطورکه شهر خلقت شده توسط انسان ها چنین است. شاه-کاهنان این شهر، "پارو" نامیده میشدند؛ کلمه ای که فورلانگ، آن را تلفظ دیگر "فراعوه" عبری و "فرعون" عربی برای پادشاهان حوزه ی نیل در تورات میخواند و تلفظ قبطیش یعنی "پورو" (یعنی شاه) حتی به "پارو" ی الاصار نزدیکتر است. [جالب این که سنکره در کنار جویی به نام "شط النیل" واقع است.] فورلانگ با بیان این که رهبران مسیحی آشوری، "پال" نامیده میشدند و این کلمه تلفظ دیگر بعل است، پارو و فراعو را تلفظ هایی از پال ولی درعینحال مرتبط با نام "فارس" پسر هرمس میدانست. او این را گامی برای ارتباط نام پارو با "فاروس" در یونانی به معنی آلت تناسلی –فالوس بعدی- و ارتباط ظاهری آن با ابلیسک های فراعنه میکند و میگوید این همان تعبیری است که از لینگای شیوا شده است ولی لینگا درابتدا و در کلده "مذبح" یعنی سنگ مدور قربانی برای امرتو یا مردوخ پسر حئا بود. نام دیگر مذبح، "مر-کالیسی" و از عناوین معبد به نامش "بت کالیش" (خانه ی کالیس) بود، کلماتی که با لغات کلیسا و کنیسه مرتبط به نظر میرسند. یکی از نام های عبری آن یعنی "کرم لوعوخ" karam loaoch به صورت "کروم کروچ" به غرب راه یافته بود. نام کالیس را فورلانگ مرتبط با "گولا" (یعنی غول ماده) ملکه ی کوثایی الاصل دوزخ میداند که مکانی آتشین است و "فایر" انگلیسی به معنی آتش نیز از برخی تلفظ های عبری مرتبط با پارو می آید. معبد بعل در شهر صابئی نشین "زمبیر" [یا "ابو حبه" ی کنونی در استان بابل عراق]، "بت پارا" یا "بیت فرا" نام داشت و دروازه ای به روی جهنم آتشینی تلقی میشد که فرم بومی گولا به نام "آنا ملک" بر آن حکومت میکرد. این الهه را فورلانگ نسخه ی کلدانی "کالی" نیمه ی زنانه ی موحش و نابودگر شیوا میداند. (همان: ص66-61)

آیا نمیتوان گفت بعل به دلیل جذب شدن به نیمه ی زنانه ی خود یعنی گولا یا کالی است که تبدیل به کال یا شیوا میشود؟ درواقع هر نظم خدایی ای که به جنگ بینظمی شیطانی برود باید سلاح های بینظمی را بخشی از خود کند و این مثل جفتگیری قهرمان اژدهاکش با الهه ی اژدها است یعنی همان کاری که بیووولف قهرمان بریتانیایی مرتکب شد. "آرتور ماشن" از اعضای اخوت هرمسی بریتانیایی "گلدن داون" (طلوع طلایی) گفته بود باید یک اژدهای نر و یک اژدهای ماده ضمن جفتگیری با یکدیگر، همدیگر را نابود کنند تا از خاکسترشان ققنوس برخیزد.:

“the duchy of angiers and the royal house of vere”: dagobertsrevenge.com

ما معمولا فکر میکنیم این داستان هایی که خدایان و جادوان را سوژه کرده اند خاص دوران خرافات است. اما واقعیت این است که خرافات خیلی راحت تغییر لباس میدهند و به راحتی میتوانند به جای جادو خود را با علم توجیه کنند. تاریخچه ی گوجه فرنگی، یکی از مشهورترین گواهان این رویه است. خاستگاه این گیاه از کشور پرو و نوع وحشیش زردرنگ بوده و اولین بار توسط سرخپوستان در مکزیک کشت و زرع شده است. این گیاه را اسپانیایی ها از مکزیک به منطقه ی مدیترانه بردند. در ایران، این گیاه به خاطر وارد شدن از تکیه و ارمنستان، به بادنجان رومی مشهور بوده و در زادگاه پدرم –روستای کنفگوراب از توابع لاهیجان- تا دوره ی شاه سابق، به گوجه فرنگی «سورخه بادمجان» یعنی بادنجان سرخ، درحالیکه به بادنجان متعارف «سیا بادمجان» (بادنجان سیاه) میگفتند. ولی بیشتر ممالک، در نامیدن گیاه، از نام ناواهویی آن یعنی "توماتل" تبعیت میکردند که در اسپانیایی، "توماته"، در عربی "طماطم" و در ترکی و روسی "پامدور" تلفظ میشد. شباهت این کلمه با نام فرقه ی جادوگران "تومولتوس" باعث شد تا مدت ها در اروپا در مقابل مصرف گوجه فرنگی مقاومت میشد و آن را گیاه جادوگران میدانستند و از جادوگری حول آن در مصر و پرو سخن میگفتند. ادعا میشد خوردن گوجه فرنگی ممکن است انسان را تبدیل به "وروولف" (آدم-گرگ) کند. گوجه فرنگی که به «سیب پرویی» و «هلوی گرگ» شهرت داشت پس از غلبه ی مادیگرایی و علم گرایی و تخفیف موقت جادوباوری، به گیاهی سمی نامبردار شد و در ایالات متحده هنوز به عنوان یک نصیحت شبه پزشکی، افراد را از مصرف زیاد گوجه فرنگی نهی میکنند و آن را سبب افزایش عصبیت و یا شهوتپرستی تلقی میکنند. وقتی یک گیاه پرمصرف در سراسر جهان حتی در عصر علم از خرافات جادویی حول خود خلاص نشده باشد چه انتظاری از مسائل انتزاعی اجتماعی و انسانی دارید؟

این نکته ای بوده که در تاریخ انقلاب اسلامی نیز مغفول مانده است. متاسفانه عده ی کمی از ما کتاب های سران فکری این انقلاب را خوانده ایم و فکر میکنیم این کتاب ها به هیچ دردی نمیخورند درحالیکه اگر این کتاب ها را بخوانیم و با افسانه های خدایان مقایسه کنیم میبینیم که بیشتر ایرانی ها حتی وقتی خدا و پیغمبر آن پدران فکری را انکار میکنند هنوز تحت تاثیر همان خدایان جادویی ای قرار دارند که پدران فکری مزبور، به غلط ادعای نابود شدن آنها توسط پیامبر اسلام را داشتند و مردم هم بدبختانه اغلب فقط همین یک حرف را از آن پدران فکری باور کرده اند. خدایان معجزه میکردند و دانشمندان مدرنیست نامسلمان به گسترش فرضی اسلام از یک جهنمدره ی خالی از بشری به نام بیابان حجاز، چنان حالت معجزه گونی دادند که باعث شود انقلاب یک معجزه ی انسانی تحت اداره ی خداییی قوی تر از خدایان معجزه گر کهن تلقی شود و تمام انقلاب ها تکرار معجزه ی مزبور به نظر برسند درحالیکه معجزه ی مورد بحث در ابتدا توسط خدایان فرا بشر انجام میشد. ببینید یکی از پدران فکری انقلاب ما یعنی مرحوم سید هادی خسروشاهی از قول یکی از این نامسلمانان مدرنیست یعنی جواهر لعل نهرو نخست وزیر سابق هند (و عضو فرقه ی تئوسوفی) چگونه این معجزه ی ناعقلانی را معتبر میکند. جملات زیر، نقل قول خسروشاهی از کتاب "نگاهی به تاریخ جهان" نهرو هستند:

«بعضی از عرب ها مسیحی و بعضی هم یهودی بودند، اما بیشترشان بت میپرستیدند. شگفت انگیز است که این نژاد عرب که در طول قرون دراز، انگار در خفتگی به سر میبرد و ظاهرا از آنچه در سایر نواحی اتفاق می افتاد جدا و بیخبر بود، ناگهان بیدار شد و با نیرو و قدرتی شگرف دنیا را تهدید کرد و زیر و رو ساخت. سرگذشت عرب ها و داستان این که چگونه به سرعت در آسیا و اروپا و افریقا توسعه یافتند و فرهنگ و تمدن عالی و بزرگی به وجود آوردند یکی از شگفتی های تاریخ بشری میباشد. نیرو و فکر تازه ای که عرب ها را بیدار ساخت و ایشان را از اعتماد به نفس و قدرت سرشار ساخت، اسلام بود و این مذهب به وسیله ی پیغمبر جدیدی به نام محمد شروع شد. محمد حتی پیش از تسخیر مکه از همان شهر مدینه پیامی برای حکمرانان و پادشاهان جهان فرستاد و آنها را به قبول وجود خدای یگانه و رسولش دعوت کرد. از فرستادن همین پیام ها میتوان تصور کرد که محمد چه اعتماد و اطمینان فوق العاده ای به خود و به رسالتش داشته است و توانست همین اعتماد و اطمینان را در مردم نیز به وجود آورد و به آنها الهام ببخشد بطوریکه آن مردم بیابانگرد توانستند بدون دشواری بر نیمی از جهان معلوم آن زمان مسلط گردند. اسلام پیام برادری و برابری را برای تمام کسانی که مسلمان میشدند همراه داشت، بدینقرار یک نوع دموکراسی برای مردم به وجود می آورد. این پیام برادری اسلامی مسلما در مقایسه با مسیحیت فاسد آن زمان نه فقط برای عرب ها بلکه برای مردم کشورهای دیگر هم که مسلمانان به آنجا میرفتند بسیار جذبه داشت("دو مذهب: مذهبی عامل ارتجاع و امپریالیسم و مذهب دیگری در راه ملتها و برای توده ها": سید هادی خسروشاهی: نشر جهان آرا: 1354: ص51-50)

کمی جلوتر، خسروشاهی از قول احسان طبری سوسیالیست مینویسد: «اسلام در آغاز در میان سوداگران کوچک و زارعین و بردگان انتشار یافت و یک "جنبش دموکراتیک" بر ضد "الیگارشی رباخواران" بود و به همین جهت مجبور به ترک مکه شد(ص53: تاکیدها از خسروشاهی است.) و برای هرچه بیشتر نشان دادن همدلی انقلاب اسلامی با بنیادگرایی مدرن تبار اسلامی در خارج از مرزها ادامه میدهد:

«گروهی میخواهند که اسلام را همانند مسیحیت یک سلسله تعلیمات روحی و پند و اندرزهای اخلاقی بدانند و معرفی کنند و کوچکترین توجهی به اصول اجتماعی و سیاسی و اقتصادی اسلامی ندارند و با ماسک های عوامفریبانه حقیقت اسلام را وارونه جلوه میدهند؛ درصورتیکه اسلام تنها مکتب ارشادی جامع الاطراف و ایدئولوژی غنی و پرمایه ای است که مسائل مادی و معنوی مورد نیاز بشریت را به موازات همدیگر بررسی و ارزیابی میکند و دستورات و قوانین روشن و بخصوصی در این زمینه ها میدهد. به قول مرحوم حسن البنا موسس جمعیت اخوان المسلمین، اسلام عبارتست از: عقیده و طرز فکر، پرستش و نیایش، میهن و ملیت، دین و دولت، سیاست و روحانیت، کتاب و شمشیر، نیرومندی و بخشش، فرهنگ و قانون. استاد سید قطب در جواب این که اسلام چیست، میگوید: "اسلام یک عقیده و طرز فکر انقلابی است، انقلاب در تمام شوون زندگی، انقلاب در فکر، در ادراک و احساس، در راه های زندگی، در روابط فرد و اجتماع. انقلابی که خواستار برقراری مساوات کامل بین همه ی مردم دنیا است، که هیچکس را بر دیگری جز با پرهیزکاری برتری نباشد. اسلام نهضت آزادی بخشی است که نخست دل افراد و سپس اجتماعات بشری را از ترس و قید و بند زورمندان آزاد میسازد." وی سپس در کتاب خود چنین اضافه میکند: "اگر روح ناسیونالیستی به ما امر میکند که با استعمار تجاوزکار بجنگیم، اگر روح سوسیالیستی از ما میخواهد که با زمینخوار و سرمایه دار مبارزه کنیم، اگر روح آزادیخواهی فردی میگوید که با طاغیان و زورگویان داخلی به ستیزه برخیزیم، روح اسلامی هم که همه ی اینها –استعمار، سرمایه داری، زور و قلدری- را تحت عنوان "ظلم و ستم" که وجه مشترک همه ی آنها است به ما معرفی میکند، هم او دستور میدهد بدون سازش و آرامش همه با هم علیه آن بجنگیم و از پای ننشینیم و این مزیت جامع الاطراف فقط مخصوص اسلام است. اسلام در سراسر دنیا، در همه ی میدان های مبارزه ی زندگی برای تحقق عدالت و آزادی حق واقعی، مبارزه میکند و در این راه تمام نهضت های آزادی بخش را کمک مینماید و همه ی مبارزین و مجاهدین را در زیر پرچم یک مکتب اجتماعی بزرگ و جهانی گرد هم می آورد." میشل عفلق تئوریسین و رهبر احزاب بعث کشورهای عربی که خود مسیحی است، اسلام را چنین معرفی میکند: "اسلام، انقلاب است و آنرا جز انقلابیون نمیفهمند و درک نمیکنند و بنابراین بسیار طبیعی است که نسل انقلابی از نظر درک و فهم و قبول اسلام، نزدیکترین افراد به آن باشند." آری، این حقیقت اجتماعی و انقلابی اسلام است (ص57-55)

بعد وقت عمل شد و قرار شد این اتفاقی که به اندازه ی فتح جهان توسط قومی بدون دانش و حتی سلاح مناسب از سرزمین قلیل الجمعیت عربستان غیرممکن بود ممکن شود. هیچ معجزه ای اتفاق نیفتاد و آقایان مجبور شدند نگاه کنند ببینند کجای این دستورالعمل قابل تقلید است. همسایه های عربستان فرضی محمد، همه جنایتکار و پست و البته مدعی جانشینی خدا بودند و مسلمانان به جنگ آنها رفتند. حالا معلوم شد. همسایه های ما هم باید پست و رذل باشند. ببینیم کدام یکیشان از همه بیشتر جانشینی خدای اسلام را دارند. توی همان موش بدوانیم. طبیعتا این همسایه برای ما ایرانی ها، یک مملکت بعثی پیرو همان میشل عفلق استاد اسلام آقای خسروشاهی بود که تقدیر این بود بعد از انقلاب، نامش دستمایه ی فحش "عفلقی" علیه بعثی های عراق –و نه سوریه (خیالتان راحت باشد. ایرانی ها نمیدانند "حافظ اسد" خوب و دوست ما هم بعثی است و هم عفلقی)- باشد. ازقضا طرف هم که به عنوان شاگرد میشل عفلق عین خودمان بود و خوشبختانه –برای آقای اسرائیل- مثل خودمان علیه اسرائیل برخاسته بود بهانه پیدا کرد و این ور حمله کرد و بعد از جنگی مخرب و وحشتناک که در آن، هیچ مرزی تکان نخورد، همه خیالشان جمع شد که در نظر ملتی به بلاهت عرب های بی خبر از همه جای فرضی زمان محمد موصوف، همین که چند تا شاخ و شانه برای چند کشور خارجی بکشیم معجزه ی محمد را محقق کرده ایم. انگار حتما باید نخود سیاه شیطان، به زمستان کنونی می انجامید تا انتظار بهاری راستین نیز محقق شود. آیا جنگ اژدهاها در خاورمیانه زمینه ی ققنوسی جدید خواهد بود و یا جادوی شیوا حالا حالا ها جلو خاکستر شدن اژدهاهای بیحال ولی مصر بر جدال و جفتگیری با هم را خواهد گرفت؟

اتحاد شرک و توحید: امتیاز پولدارانی که ثروت خود را از خدای آسمان گرفته اند.

تالیف: پویا جفاکش

رابرت ادوارد لی، یک ژنرال برجسته ی دوران جنگ داخلی امریکا بود که به جناح جدایی طلب خدمت میکرد. وی با فروپاشی کشور موافق نبود اما چون رهبری ایالتش یعنی ویرجینیا جدا شده بود، از مافوق ها تبعیت کرد. وی نبردهای پیروزمندانه ی زیادی داشت و به سبب رعایت نوعی منش اخلاقی در جنگ، تقریبا در حد یک سامورایی سفیدپوست ترسیم شده است. در سراسر ایالات جنوبی، لی مثل یک قهرمان پرستش میشود و درباره اش افسانه های زیادی وجود دارد. دقیقا همین شهرت افسانه ای باعث شده تا موقعیت ضد و نقیضش نسبت به نژادپرستی، مورد بحث های زیادی قرار بگیرد چون لی با این که با آزادی بردگان موافقت کرد اما با برابری نژادی سیاهان با سفیدها مخالف بود. مخالفان و موافقان نژادپرستی در امریکا و بخصوص ایالات جنوبی هر یک سعی میکنند او را در جناح خود بیاورند. از طرف دیگر، نام فامیل لی جالب است چون یک نام فامیل یهودی است. در جنوب معمولا فاتحان شمالی را عوامل بانکداران یهودی اروپایی میدانند که میخواستند برتری مسیحیت در جنوب را تخریب کنند و شرایط را برای نابودی اخلاقیات در امریکا به نفع جبهه ی شیطان آماده نمایند. پس، چرا یک یهودی تبار، اینقدر با خلوص و در اوج توجه به اخلاق، به جنوب مسیحی خدمت کرده است؟ آیا او یکی از بازماندگان یهودی های ماقبل تحریف یهودیت است که امت واقعی خدایند؟ پس چرا خداوند باریتعالی حضرت یهوه، از بنده ی راستینش در مقابل امت شیطان محافظت نکرده است؟ این سوالات که فقط ممکن است از مغز های مجموعه ای از آدم های به شدت مسیحی امریکایی بیرون بتراود، توسط یکی از نظریه پردازان توطئه به نام فرانسیس میویل، به شیوه ای کاملا مسیحی پسند پاسخ داده شده اند. در این پاسخ گویی، یهوه خدای یهود، همان جهوتی یا تحوت خدای کیمیاگری و عرفان و برابر با هرمس خدای پاگانی یونانی است که در شریعت یهود، تغییراتی در توصیف او ایجاد کرده اند. یک خدای پاگانی، قابلیت جمع آوردن گروه های بیشتری را حول یک اشرافیت خاص دارد تا شریعتی که همه را دشمن میپندارد. فتوحات اسپانیا در امریکا دنباله ی فرقه کشی یهودی های سافاردیم است که از مصر تحوت به اسپانیا آمده اند و یهودیت با آنها به وجود آمده است چون قبل از این مرحله آنها فقط فنیقی های کارتاژی بودند و به اندازه ی همه ی فنیقی ها در مقابل عقاید گوناگون باز و صبور. آنچه به نام جنگ داخلی امریکا میشناسیم، درواقع تصرف سرزمین های اسپانیایی توسط اشرافیت های آلمانی تبار فرانسه و بریتانیا بود که نسب به امپراطوری مقدس روم میبردند و یهودی اشکنازی بودند. درواقع هر دو طرف این به اصطلاح جنگ داخلی، یهودی بودند ولی یهودیت اشکنازی حمله کننده از شمال، به دلیل وفاداری به اصول کیمیاگری و نزدیکی بیشتر به اصل فنیقی، برای تحوت یا یهوه ی اصلی، اصیل تر بوده و به همین دلیل، خدای یهودیت، طرف جبهه ی شمال را گرفته است. این، نسخه ی امریکایی فتح اورشلیم توسط روم هم هست چون اشرافیت اشکنازی صاحبان امپراطوری مقدس رومند و روم مقدس، خود را جانشین امپراطوری چند ملیتی روم باستان میخواند که کهانت یهود در مقابل آن ایستاد و شکست خورد. همین جبهه ی رومی است که دموکراسی را در امریکا میپرورد و در مقابل نگاه های وحشتزده ی نژادپرستان سفیدپوست وارث شریعت یهود، به مردمان رنگین پوست و ادیان بیگانه، امکان توسعه یابی در امریکا را میدهد. کفرپروری و اخلاق ستیزی این روند، دقیقا به خاطر نقش بالای سیاهان امریکایی در خلافکاری های آن کشور، دوگانه ی سفید و سیاه را برجسته میکند، دذوگانه ای که در آن، سیاه رنگ تاریکی و پلیدی است و سفید رنگ روشنایی و راستی.:

“the American revolution and the civil war were the same event”: scott freeman: stolen history: 23june 2024

برخاستن نژادپرستی سفید از یک ورطه ی چندنژادی سیاه گرای قبلی، با نظریات انگلیسی قرن 19 درباره ی پیدایش نژاد سفید از نژاد سیاه در هند و گسترش آن به واسطه ی یهودیان در جهان نیز نسبت دارد. گادفری هگیز که مدتی از پیروان این نظریه بود، در کتاب هشتم جلد اول اناکالیپسیس مینویسد که اصطلاح «یهوه نیسی» برای خدای یهود، ناشی از برابرگیری یهوه با دیونیسوس خدای شراب و جشن و لاابالی گری است چون دیونیسوس به کوهستانی به نام نیسا نسبت داده میشد که محل آن را هم در عربستان تعیین کرده اند و هم در هند. امکان به هم آمیزی این دو نامجا در سرزمینی که در قرن 19 هند نامیده میشد وجود داشت، چون محلی به نام "عربیه" در جوار رودخانه ی سند در هندوستان وجود داشت و طبیعتا این منطقه میتوانست داعیه ی خاستگاه یهودیت را داشته باشد. هگینز ار قول کلنل تاد بیان میکند که هندیان، بنیانگذاران تمدن هند را قبیله ی به نام یادو میشناسند. این کلمه به صورت های جادو و جادون هم تلفظ میشود و هر سه کلمه نزدیک به کلمات یهود و جهودند. قبیله ی یوسف زی در بین بیگانگان به جادون معروف بوده است و احتمالا دلیلش این است که یوسف زی به معنی "از یوسف" همان قبیله ی یوسف اسرائیلی هستند. سرزمین های بین دو رودخانه ی سند و گنگ را مجموعا آیودها میخواندند که بعدا به صورت "عود" خلاصه شده است. آیودها نیز صورتی از یهودیه است. مسلمانان زمانی که به عود وارد شدند درآنجا شهری به نام عودپور ساختند که به زودی بیشتر جمعیتش را قبیله ی رانائه اشغال کردند. به طرز عجیبی رانائه همنام قبیله ای یهودی در گزارش بطلمیوس هستند که در جریان اشغال اورشلیم توسط وسپازیان، آنجا را ترک گفتند. به دلیل محاصره شدن عود توسط دو رودخانه ی گنگ و سند، آن را «دو آب» مینامند که یادآور نامیده شدن کلده به مزوپوتامیا یا بین النهرین به معنی میان دو رودخانه است. اشرافیت یهود در بابل در بین النهرین مستقر بودند. تصور میرفته که آیودها قبلا امپراطوری واحدی بوده که توسط پدر راما و به مرکزیت شهر ماتورا بنا شده است، اما بنیانگذاران آن از محلی به نام آگرا آمده اند که بعدا اکبر مغول، آن را بازسازی کرده و ازاینرو اکبر آباد نامیده شده است. نام آگرا صورت دیگری از نامجای آکرا است که شهر اورشلیم روایات یهودی-مسیحی در محل آن واقع بوده است. در عود، قلمروهایی به نام های داودناگور و داودپوترا به معنی شهر داود وجود دارد و همانطورکه میدانیم داود یهودایی بود که اورشلیم را تصرف و پایتخت یهود کرد. داود از جنگ با پلستینی های غزه شهرت به دست آورد و غزه هم در عود مابه ازا دارد. بطلمیوس، از محلی به نام "غزه مره" یعنی دریاچه ی غزه یاد کرده است و این محل به صورت غسمر و بعدا عجمر در هند یافت میشود. کلمه ی "مر" در هندی به معنی تپه است و علت این است که تمام تپه ها و کوه ها تقلیدی از کوه مرکزی جهان به نام meru هستند. این کوه در نام و ویژگی هایش، نسخه ای دیگر از موریاه کوه خدا در اورشلیم است. "مروه" کوه مقدس مکه ی حجاز هم نسخه ی دیگر موریاه است چون یهودی های جده در حجاز، مکه را محل اورشلیم خوانده بودند و نام جده نیز تلفظی دیگر از جودا یا یهودیه است. درهم آمیختن مره ی دریاچه و موریاه کوه باعث پیدایش روایتی شد که بر اساس آن، کوه meru از داخل دریا یا دریاچه ای بیرون آمده و ازاینرو از "مره" یا دریاچه نام گرفته است. کشمیر در هند محل معبد سلیمان تلقی میشد تا اندازه ای ازآنرو که دریاچه ی بزرگ سرینگار را دارد و از طرفی کوه های سلیمان را هم در هند داریم که هر دو مورد، با "مر" مزبور قابل تطبیقند. حتی نام هندی قدیم اورشلیم هم طوری است که لغت "مر" را برجسته میکند: جسولیمر. محل آن را در هند تعیین کرده بودند و در نزدیکی آن، شهری به نام "یونا" را جای یابی کرده بودند که خیلی جالب است؛ چون یونا نام قدیم انطاکیه پایتخت آنتیوخوس شاه بدنام یونانی است که بر اورشلیم حکومت میکرد. کلنل تاد معتقد است که در اصل نامجای هندی، با برداشتی از تلفظ هیروسلیموس برای اورشلیم طرفیم. ازآنجاکه هیرو میتواند با "هر" یا "حرا" به معنی کوه برابر باشد، میشود اورشلیم را کوه سلیم یا کوه سلام معنی کرد. در هندی ظاهرا "هر/ار" آن از اول به آخر رفته است. پس جسولیمر را میشود هم یه+سولیم+ار خواند و هم یه+سولی+مر. هر دو خوانش درست است چون "م" در "سلم" یا "سلیم" حرف تعریف است و اصل همان "سول" است.سلیمان شاه که معبد سلیمان را بنا کرده است، نامش انتساب به سولیم را نشان میدهد. در ادبیات یونانی، سولیمی ها قبایلی در جنوب ترکیه بوده اند. استرابون نوشته است که سولیمی ها در بین النهرین، شهری به نام "کابال" بنا کردند و معنی آن را پایتخت بعل خوانده است. البته این نام میتواند دوپهلو باشد. مسبوق به سابقه است که لغات سامی با حرف "گ" یا "ج" در یونانی "ک" بگیرند. مثلا camel به معنی شتر در یونانی، که معادل های سامی شناخته شده اش، "گیمل" و "جمل" هستند. کابال نیز میتواند با "گبل" برابر باشد، نامجایی که لوسیان در "دی سیریا" به عنوان نام دیگر بندر فنیقی بیبلوس ذکر میکند. نامجای گبل مسلما همان جبیل در لبنان کنونی است. جبیل مرکز کیش آدونیس نسخه ی سوری تموز در لبنان بوده است و تموز اغلب به نام بعل خطاب میشده است. نام بیبلوس نیز نزدیک به نامجای بابل است که مرکز کیش بعل در بین النهرین شناخته میشود. شهر بغداد در نزدیکی بابل قدیم بین النهرین بنا شده و در بین مسلمانان به "دارالسلام" شهره بوده است. در افسانه های هندی نیز میبینیم که در عود یا دو آب –نسخه ی هندی بین النهرین- شاهی به نام سیلواهانا فتوحاتی میکند و پایتختش شهری به نام "سالیا دارها" بوده است. اگر دو جزو سالیا دارها را برعکس کنیم و سالیا را از طریق سولی به سلم و سلام برسانیم، میبینیم که سالیا دارها دقیقا همان دارالسلام است و اگر دقت کنیم، نام سیلواهانا نیز تلفظ دیگری از سلیمان است که اینجا به جای قوم سولیمی نشسته است. کابال/گابال/جبیل نیز در هند معادل دارد: هم کابل، مهمترین مرکز افغان ها و واقع در شمال هند، با توجه به این که قوم افغان یا پشتون اصالتا یهودیند، و هم قبیله ی کابلی/کاولی/کولی که از هند به تمام جهان منتشر شده اند و شاید خانه به دوشیشان نیز دنباله ی سنت معروف دیاسپورای یهودی بعد از سقوط اورشلیم است. در افسانه ی پیدایش کولی ها عود، راجپوتانا یعنی سرزمین راجپوت ها نامیده میشود و راجپوت ها اشرافی هستند که این سرزمین را بین خود تقسیم کرده اند. گروهی کوچک از راجپوت ها که کیش کریشنا را پذیرفته و منطقه ی خود را کانیا (لقب کریشنا) نامیده بودند، کل راجپوتانا را تصرف کردند و کابلی ها یا کولی ها دشمنان کانیا بودند که بیرون رانده شدند. رانده شدگان نخست در افغانستان جنوبی ماوا گرفتند و گروهی از آنها در آنجا شهر کابل را بنا کردند. الفینستون در جلد دوم "تاریخ کابل" خود نوشته است که به روایت یهودیان کابل، آنها اعقاب شاه شائول کتاب مقدس هستند که از کشتار فرزندان شائول به دست داود به افغانستان پناه آورده اند. کلنل تاد از قول نویسنده ای هندی به نام "فرشته" مینویسد که افغان ها اعقاب قبطیانی هستند که در زمان فرود یهودیت توسط موسی به دربار فرعون، کیش موسی را پذیرفتند و یهودی شدند و بعدا بر کوه های سلیمان فرود آمدند. به نوشته ی فرشته، افغان ها تا زمان اتحاد با مغول های مسلمان برای حمله به دهلی، یهودی بودند و مسلمان شدنشان از بابت گرفتن امتیازات بیشتر از اتحاد با اشرافیت مسلمان مغول بود. همانطورکه میدانیم کولی ها در غرب به جیپسی یعنی قبطی شهرت دارند. کوپت یا قبط که با مصر تورات تطبیق شده است سرزمین حول رود نیل است. در نزدیکی رودخانه ی سند نیز رودی به نام نیل وجود داشته که به دو شاخه ی خوسپ و کوفه تقسیم میشده است و این دو رودخانه آبادی های کوهستانی به نام گوفه را تامین میکرده اند. گوفه و کوفه میتوانند تلفظ هایی از کوپت و قبط باشند. در هند، پادشاهانی موسوم به گوپتا حکومت میکردند که تلفظ اسمشان بین این تلفظ ها است. گوپتا در زبان هندوان به معنی منجی است. در تاریخ مصریان، قبطیان مدام در جنگ با نوبی های اتیوپیا بودند که پایتختشان مروئه نامی نزدیک به موریاه و مره دارد و اتفاقا در کنار دریاچه ای واقع بوده است. شاهان اتیوپی فعلی که اتیوپیای باستان را به خود محدود کرده اند کشور خود را همان سبا در تورات میدانستند و خود را اعقاب سلیمان و ملکه ی سبا معرفی میکردند. در عود، سرزمینی به نام سبا نیز وجود دارد. مسلمانان محل سبا را یمن در عربستان میشمرند و رودخانه ی یامونا در عود، نام از "یمن" دارد. سورپور یعنی شهر سور (قابل مقایسه با سوریه) در کرانه های یامونا محل حکومت خاندان سوراسنی بود که خود را اعقاب سورسن جد کریشنا میشمردند. قبل از سانسکریت، زبان مقدس هندوان، «وریج باشا» زبان منطقه ی وریج بود که خاستگاه سوراسنی شمرده میشد و این، نشان از تاثیر قوی کیش کریشنا و روایت سوراسنی از آن بر هندوئیسم دارد. خرابه های شهر قدیم وریج، در نزدیکی ماتورای کنونی یعنی همان شهری قرار دارد که گفته میشود کشور ایودها یا عود، حول آن شکل گرفت. کریشنا خدای اینان، نسخه ی انسان شده ی خدایی بود که درنهایت با ویشنو تطبیق شد. وی در قبیله ی یادو/یهودی به صورت انسان درآمد. یادوها به چاندراوانسی یعنی فرزندان ماه معروف بودند چون به روایتی، اعقاب بودا (عطارد) پسر چاندرا (ماه) بودند. این بودا که همان هرمس یا مرکوری خدای عقل و دانش در جهان یونانی-رومی است، دورادور با بودا خدای بوداییان قابل تطبیق است. بنابراین قبیله ی یادوی ماقبل کریشنا، ایام شب را که محل حکومت ماه و ستارگان است بازسازی میکنند و کریشنا خورشیدی است که به این شب پایان میدهد. "کان یا" و "کان یی"، القاب کریشنا، دقیقا همان کونیوس لقب آپولو هستند. در دلفی، آپولو "یی" نامیده میشد و دیودوروس نیز نوشته است که آپولو معروف به "کان" بوده است، کلمه ای که هگینز، آن را دقیقا همان "خان" تاتاری به معنی شاه میشناسد. بنابراین آپولو میتوانست "کان یی" یا شاه یی خوانده شود که یی/یا، همان یاه/یاهو/یهوه خدای یهود است. کریشنا از قبیله ی ماه، همان جهوتی یا تحوت، یعنی یهوه در قالب خدای ماه مصری است که اسما و شخصیتا تبدیل به "دود" نسخه ی خورشیدی خود میشود و این "دود" همان داود است که در دین یهود بدعت ایجاد میکند. پس بوداییان برابر با سامری ها میشوند که وفاداریشان به گریزیم –محل مقدس موسی و یوشع که داود محل سرزمین مقدس را از آنجا به اورشلیم منتقل کرد- کنایه ای از ماندن در مذهب پیشین است. اگرچه افغان ها هم به واسطه ی کولی ها جزو شکست خوردگان طبقه بندی میشوند، این موضوع با مسلمان شدن بیشتر افغان ها تضادی ندارد. چون مسلمانان نیز یهود را به انحراف از مسیر خدا متهم میکردند اگرچه درنهایت اکثر تفاسیر و روایات یهود از کیهان را پذیرفتند. مطابق افسانه های هندی، سلطان محمود غزنوی، فرمانروای مسلمان ترک افغانستان، در حمله به هند، معابد مشرکین را تخریب کرد، ولی به معابد بوداییان و جینیست ها صدمه ای نرساند چون معتقد بود مذهب آنان بر خلاف اسلام نیست. بودیسم به دلیل تسلیم در مقابل امر جاری، ماهیتی زنانه دارد و یهودیت، دشمن زنانگی است، به طوری که قبل از هر چیز، جنبه ی زنانه ی خدا را حذف کرده است؛ عشتاروت از تموز، یا ایزیس از ازیریس حذف شده اند تا یهوه ی خشن پرخاشجوی کاملا مرد شریعت یهودی خلق شود و قومش همه چیز را با خشونت تغییر دهند.:

Anacalypsis: godfrey Higgins: v1: book8: chap3-7

واضح است که این بازسازی، از روی طبیعت واقعی مذهب کریشنا انجام نشده است. ویشنو که به کریشنا تجسم می یابد یک نیمه ی مادینه به نام لاکشمی دارد و همانطورکه ویشنو به شکل کریشنا انسان میشود، لاکشمی نیز به شکل رادا معشوقه ی کریشنا انسان میشود. اما تمثیل شب و تاریکی برای دوران اتحاد خدا و نیمه ی مادینه اش نشان میدهد مسئله چه ربطی به بودا دارد. در ویشنوئیسم، مایا یا توهم، یکی از تجلی های معمول لاکشمی است و بودیسم در اصرار بر توهم بودن همه ی دانسته ها و عقاید، اصراری افراطی دارد و برای توهم هم دقیقا لغت مایا را به کار میبرد. چون بودا شدگی بر اعتراف به ندانستن استوار است و بدون دانش، همه چیز، فرورفته در تاریکی به نظر میرسد و طبیعتا همه ی منش ها هم میتوانند قابل پذیرش باشند. مطابق افسانه ی رایج، بودیسم توسط چاندراگوپتا در هند رواج یافت، شاهی ظالم که مردم بسیاری را کشت، ولی بعد پشیمان شد و به قالب زاهدی بودایی درآمد. چاندرا گوپتا ترکیب نام چاندرا خدای ماه با عنوان گوپتا را در خود دارد. پس چاندرا گوپتا پدر بودیسم، همان چاندرا (ماه) پدر بودا (عطارد) خدای دانش است. حداقل معنایی که از این داستان میتوان بیرون کشید این است که دانش از اعتراف به نادانی میتراود و خورشید از ماه. اما بعدش این خورشید، برای پایان دادن به شب نادانی، با دیوهای تاریکی میجنگد. حالا اگر این خورشید، یک شریعت یهودی اسیر تاریکی باشد که به خاطر قدرتش توهم خورشید بودن یافته است، آن وقت، تمام انسان های غیر را دیو تاریکی میبیند و برای رسیدن به مقاصد کاملا غیر الهیش، آنها را با خشونت و فریب به بازی میگیرد. از طرفی خشونت یک مقوله ی مردانه تلقی میشود و در مقابل مهربانی زنانه قرار میگیرد. بنابراین ماه زدایی، الهه زدایی نیز هست. در این مورد، باید به آرتمیس یا دایانا خواهر دوقلوی آپولو توجه کرد که الهه ی ماه است و نیمه ی زنانه ی آپولو. او دوشیزه و حامی دوشیزگان است ولی شاید به خاطر طرد شدن به همراه دوجنسه بودن آپولو است که به صورت یک زن مردمانند برجستگی یافته است. آپولو بدون زنانگی، چیزی جز زئوس یا ژوپیتر یعنی نسخه ی یونانی-رومی یهوه نخواهد بود. پرنده ی زئوس عقاب است که الان نماد امریکا است. عقاب گاهی همراه زئوس است و گاهی خود او، و این عقاب را میتوان با گارودا مرکب عقاب شکل ویشنو نیز تطبیق کرد. ولی زئوس پدر آپولو و آرتمیس میشود چون قرار است اصل باشد و آپولو فرع و انحرافی بر او. با این حال، ژوپیتر رومی هنوز یک تفاوت عمده با یهوه ی عهد عتیق دارد. درحالیکه یهوه ی عهد عتیق تمام خدایان قبلی را نفی میکند و با آنها میجنگد، اما ژوپیتر علیرغم تفوق بر خدایان قبلی، آنها –شامل آپولو و دایانا- را نگه میدارد و زیردست خود میکند و همه ی آنها و -از طریق آنها- همه ی مردم را به خدمت جنگسالاری خود درمی آورد.

زئوس یک دفعه و با یهودیت پدید نیامده است. او مظهر نظم گیتی و متشبه به مشتری سیاره ی حکام و نظم دهندگان است. پرستش مشتری به ستاره شناسی کلدانی-آشوری برمیگردد جایی که وی تحت عنوان بعل مردوخ معروف به آشور یعنی حاکم، رئیس خدایان شد. آشوریان، آشور را با آنو رئیس خدایان و حاکم آسمان تطبیق کردند و بدین ترتیب تضاد پسران آنو یعنی انکی (حئا) و انلیل، بخشی از وجود آشور شد. این دو خدا به ترتیب نیروهای مدافع و دشمن انسان را نمایندگی میکنند. دوگانگی مزبور، در زئوس یا یهوه ی مسیحیت هم انعکاس می یابد چون مسیحیت همزمان با عصر حوت (ماهی) ظهور میکند و موکل این عصر، سیاره ی مشتری است. نماد حوت، دو ماهی است و یکی از این ماهی ها قطعا یوحنای تعمیددهنده است که همانطورکه نامش نشان میدهد شکلی تحریف شده از اوآنا یا اوآنس پیامبر ماهی شکل کلدانیان است که از دریا بیرون آمد و به آدمیان، تمدن و حرفه ها و هنرها و علوم را آموخت. حئا نیز خدای آب ها است و اوآنا شکلی از او است. اما ماهی دوم، خود مسیح است که به ایکتیس ملقب است. پطرس قدیس که کلیسای مرکزی جهان را در رم بنا نهاد ماهی گیر بود چون عیسای ماهی را به دام انداخته بود. همانطورکه میدانیم عیسی شکل انسان شده ی یهوه است و ثنویتش با یوحنا تکمیل ژوپیتر حوت با ترکیب صابئی گری یوحنا و یهودیت عیسی را نشان میدهد. اما عیسی همزمان بره ی خدا نیز هست چون یهوه از عصر قبلی یعنی عصر حمل (قوچ) به عصر حوت آمده است و دراینجا تغییر لباس داده است. اگر دقت کنید با وجود این که ما در عصر حوت هستیم و الان باید ماه ها را طوری نمادپردازی کرد که برج فروردین، صورت فلکی حوت باشد اما نمادپردازی معمول ماه ها هنوز طوری تنظیم میشود که برج فروردین، حمل، و برج اسفند، حوت باشد. علت این است که تصور اصلی از یهوه، در برج حمل، تثبیت شده باقی مانده است. برج حمل، برج سیاره ی مریخ است که در یونانی، آرس و در رومی، مارس نامیده میشود. مارس محبوب ترین خدای رومی و به پیروی از جنگسازی مریخ، خدای جنگ و خشونت و تخریب بوده است. نظم سازی زئوس، ماسکی بر جنگ طلبی مارس است و مدعی این فلسفه که نظم فقط از ویرانی و از معبر جنگ حاصل میشود. مارس، پسر ژوپیتر است همانطورکه عیسی پسر یهوه است اما عیسی یا کریست، تجسم انسانی یهوه نیز هست و توقع میرود مارس نیز به عنوان صاحب یک مذهب یعنی یهودیت، تجسم انسانی داشته باشد که یکچنین صاحب مذهبی برای یهودیت عصر حمل، طبیعتا موسی بنیانگذار یهودیت است. ازاینرو است که موسی را در نقاشی ها بخصوص موقعی که الواح تورات را که از یهوه گرفته است به مردم نشان میدهد، صاحب دو شاخ نشان میدهند چون تجسم برج حمل و خدایش مریخ است. اما از طرف دیگر، شاخ های کشیده شده لزوما شاخ قوچ نیستند چون او قرار است رهبر جدید مردمی با طرز فکری قدیمی تر از عصر منقضی شده ی ثور یا ورزاو باشد. کریشتا/کریشا/کریشنا که نسخه ی هندی کریست است درست مثل موسی جنگ پرور است ولی درحالیکه موسی گوسفندچران است، کریشنا چوپان گاوها است چون گاوها نمادی از قبیله اش هستند که قبل از او وجود داشته اند ولی حالا به راه او میروند. تفاوت عمده ی او با عصر پیشین در این است که عصر پیشین، توسط صورت فلکی ثور اداره میشد که خانه ی سیاره ی زهره است و محبوب ترین تجسم زهره تجسم زنانه اش به صورت عیشتار یا عنانه است بنابراین عصر قبلی عصر زن مآبی تصویر میشود. شاخ های گاو، دوگانگی او را نشان میدهند که همان دوگانه ی ورزاو و الهه نیز هست. ورزاو معادل ازیریس کهن الگوی فراعنه است و الهه ایزیس همتای قبطی عیشتار است که همسر ازیریس است. پس طغیان موسی علیه فرعون همان طغیان علیه دوگانه ی ازیریس-ایزیس در عصعصر ثور است. دوگانگی شاخ های ورزاو، به شاخ های قوچ منتقل میشود چون قرار است موقتا این دوگانگی تضعیف شود. در سفر خورشید در دایره البروج طی گذر ماه های سال، دوگانگی برج ثور (اردیبهشت) تا برج بعدی یعنی جوزا (خرداد) که دو آدم را نشان میدهد دنبال میشود و بعد از آن نیز به برج سرطان یا خرچنگ (تیر ماه) میرسد که خانه ی قمر (ماه) ولی محل انقلاب تابستانی و اوج گیری خورشید در عصر حمل میباشد. این برج هم برای دوگانه سازی خیلی مفید است. مصری ها که سرطان را با جعل یا سوسک سرگین غلتان نشان میدادند، برای برج ماه (قمر)، حشره ی خپری خدای خورشید را برگزیده بودند که در قالب یک جعل، خورشید را مثل توده ی سرگینی، از شرق به غرب جهان می غلتاند. در نمادپردازی های مصری، گاهی خپری به شکل یک جعل که دو بال عقاب شبیه به بال های عقاب مانند آشور، دوگانگی او را نشان میدهد تصویر میشود و بعضی اوقات هم دوگانگی او با نشان دادن دو جانور ایزدی در دو طرفش مورد تاکید نیز قرار میگیرد. بنابراین دوگانگی عصر باستان، به دوگانگی خورشید و ماه و پارادوکس جمع آمده ی مردانگی و زنانگی، وصل میشود و تا عصر حمل دنبال میشود تا در این عصر، جنگاوری مردانه ی مریخ، آن را کاملا به نفع یک تعریف مردانه ی جنگجویانه مصادره کند. همانطورکه در تنظیم دایره البروج دیده میشود، تعریف شرعی جنگجویانه تثبیت میشود چون جنگسالاری برای حکامی که در عصر بعد و تحت لوای مشتری سیاره ی حکام، قصد امپراطوری سازی و یکسانسازی آدم ها را دارند به درد میخورد و دوگانگی فقط برای این حفظ میشود که بتوان از یهودی و نایهودی، یا خودی و ناخودی، یا جدید و قدیم، مطابق تعریف پیشین، نظمی جدید ساخت.:

“astrology: precession through astrological signs as represented by incarnations of divinity”: Ansel Mojo: stolen history: 6 nov 2020

نکته ای که اینجا بارز میشود این است که اگرچه دراینجا جمع خودی و ناخودی قرار است توسط اعقاب اشرافیت رومی و در عصر استعمار رقم بخورد، اما بر اساس تقسیمبندی های اعصار کیهانی که از هم حداقل 2000 سال فاصله ی زمانی دارند بین 6000 تا 2000سال پیش یعنی زمان ادعایی رخ داد وقایع کتاب مقدس، انجام میگیرند همانطورکه هگینز نیز فاصله ی بین دنیای مدرن و جهان هزاران سال پیش را همچون فاصله ی بین انگلستان قرن 19 و هندوستان همان قرن میدید. دقیقا همین موضوع است که نمیگذارد متوجه متخر بودن فلسفه ی آن باشیم. جداب غرب و شرق، جدال خیلی کهنه و خیلی نو نیست بلکه جدال دو جهانبینی همدوره است و فقط به خاطر فراموش شدن منابع راستین فرهنگ های بومی در شرق، امکان حواله دادن آنها به هزاران سال پیش فراهم آمده تا 6000سال تاریخ دروغ برای جور درآمدن اعصار کیهانی بطلمیوس، امروز راستین مردم را به نفع قرون وسطای مدرنی که توسط استعمارگران و به کپی از یهودیت ساخته شده است، در یک عصر باستان خیالین دفن کند. اندک اطلاعاتی که از این موضوع داریم از چند نفر آدم باسواد به جا مانده ی نیمه ی اول قرن بیستم است، ازجمله گورجیف دانشمند معروف ارمنی-یونانی که در روسیه و در مرز عثمانی میزیست و پدرش یک آشوخ بود؛ همان "عاشیق" ترکی که به داستانسراهای شاعر دوره گرد نواحی ترک نشین گفته میشد. گورجیف در اولین صفحات کتاب "مجالست با مردان بزرگ" مینویسد که یکی از داستان هایی که پدرش برای مردم تعریف میکرد قصه ی قهرمانی به نام گیلگمش بود و گورجیف تا بعد از جنگ جهانی دوم نفهمید که این گیلگمش، شخصیتی مشهور در اساطیر سومری هزاران سال پیش است. اما چیزی که گورجیف هیچ وقت نفهمید این بود که ممکن است گیلگمش اصلا هزاران ساله نبوده باشد و فقط برای ریشه دار نشان دادن فرهنگ وارداتی، آن را به دوران قبل از شریعت اسلامی کپی شده از یهودیت و مسیحیت غربی نسبت داده باشند. همین موضوع میتواند درباره ی دیگر آثار شفاهی و مکتوب جمع آوری شده از ملل غیر غربی هم درست باشد و محتوای این آثار، آنقدر مدرن باشد که حتی دنیای خدایان سرکوب شده توسط مذهب یهودی-مسیحی املا شده توسط استعمارگران را به صورت کیهانشناسی بازآفرینی کرده باشد.

ولیکوفسکی یکی از کسانی بود که به این گونه محتواها توجه کرد منتها در جهت بازسازی تصویری واقعی از کیهان در هزاران سال پیش. ازجمله در رابطه با بحث ما جالب است که ولیکوفسکی در بخش اول کتاب «در آغاز» IN THE BEGINING، نوشته است که هم در گزارشات اساطیر سرخپوستان و هم در کتاب ژاپنی نیهونگی، آمده است که زمانی ماه بسیار پرنورتر از امروز بود و در درخشنگی همتای خورشید بود اما بعد ضعیف شد. ولیکوفسکی، معتقد است که این دوران که هیچ وقت در آن شبی وجود نداشت با دوران تیتان ها برابر بود و تیتان ها همان نفیلیم یا غول های روایات یهودند که بیشترشان در فجایع زمینشناختی چون زلزله و طوفان های سیل و آتش به خشم یهوه نابود شدند و بقایایشان در زمان ورود موسی و بنی اسرائیل به کنعان، هنوز در آنجا بودند. دوران تیتان ها که دوران پیش از حکومت زئوس است عصر طلایی است و ازاینرو ولیکوفسکی آن را با دوران اقامت انسان ها در بهشت عدن مقایسه میکند. ولیکوفسکی یادآوری میکند که در روایات یهود، آدم ابوالبشر فقط بعد از اخراج از بهشت، غروب خورشید را دید و از بروز شب، وحشت کرد. پس دوره ی قبلی یعنی عصر طلایی یا بهشت عدن که در آن نه شبی وجود داشت و نه تغییر فصول با کم و زیاد شدن شب و روز، دوره ی دو خورشید بود که یکی از دو خورشید مزبور، ماه بود. ولیکوفسکی، حتی نسبت ضعیف شدن ماه با نر یا رماده تلقی کردن او را نیز میسنجد و اشاره میکند که در زمان اکدی ها ماه یک خدای مرد به نام سین و در حد رئیس خدایان و پدر شمش خدای خورشید بود. اما بعدا پرستشش افت کرد و همزمان با ضعیف شدن ماه در مقابل خورشید، او یک الهه در جوار خدای مذکر خورشید شد، درست مثل زن که از مرد ضعیف تر است. به نظر ولیکوفسکی، بعضی ملل از برایند این دوگانگی، ماه را دوجنسه یافتند. وی در این مورد، گفته ی ماکروبیوس در ساتورنالیا (3 : 8) از قول فیلوکروس را تکرار میکند: «مردان زن پوش و زنان مردخوی، به ماه قربانی میدهند چون تصور میرود که ماه هم مرد است و هم زن». آنچه که توجه ولیکوفسکی را به خود جلب کرده، ممکن است نه گواهی بر تغییراتی در کیهان، بلکه گواهی بر تغییرات در اعتبار خدایان و اجرام آسمانیشان در نزد انسان هایی نزدیک به عصر ما باشد، ازجمله از بین رفتن اعتبار ماه به نفع رشد سرسام آور قهرمانان خورشیدی با ویژگی های مریخی. با این حال، مریخ فرمانروا نیست و فقط وقتی به قامت مشتری درآید و تبدیل به زئوس یا یهوه شود، میتواند دشمنان پر تعدادش را شکست دهد. این فقط با حکومت کلیسای رم در دوران موسوم به قرون وسطی رقم میخورد، البته فقط از دید اروپاییان، و پروژه باید برای بقیه ی دنیا به شکل های دیگری بازسازی شود. اما مطابق افسانه های ترسیم شده، از ابتدا قرار بود دوران شرک بازگردد. وقتی گفته میشود موسی در مصر علیه فرعون طغیان کرده و فرعون ازیریس است، پس ازیریس که تجسم ورزاو عصر ثور را دارد، همانطورکه افسانه اش میگوید بازخواهدگشت.

در "ایزیس و ازیریس" پلوتارخ، ازیریس که توسط برادرش تایفون کشته شده است، به شکل پسرش هورس از نو از همسرش ایزیس متولد میشود تا انتقام بگیرد و برعکس دفعه ی قبلی، این بار چهره ی یک جنگجوی بیرحم را دارد. در کتاب پلوتارخ، صحنه ای وجود دارد که ازیریس را با آدونیس یا تموز جبیل (بیبلوس) برابر میکند و آن، این که تابوت حاوی جسد ازیریس توسط جریان آب رود نیل، از مصر به دریای مدیترانه و ازآنجا به ساحل بیبلوس می افتد و از محل دفنش در خاک، درختی رشد میکند که تبدیل به ستون کاخ شاه بیبلوس میشود و ایزیس، جسد ازیریس را از درون ستون بیرون میکشد که شبیه بازیابی ازیریس به صورت هورس نوزاد توسط ایزیس است و میتوان آن را با تولد آدونیس نوزاد از زنی درخت شده و بزرگ شدنش توسط آفرودیت یا ونوس، نسخه ی یونانی-رومی عیشتار و ایزیس تطبیق کرد. جان اونیل، درختی را که ازیریس از آن درمی آید، با درختان مجلس اجنه در افسانه های اعراب قرن 19 مقایسه میکند که اعراب بر آنها تکه های گوشت قربانی میگذاشتند تا از صدمات اجنه در امان باشند. در صورت های نسبتا مدرن تر این تقدیم قربانی، میتوان درخت کاج کریسمس در اروپای همان قرن را یافت که با وسایل تزئینی عمدتا طلایی رنگ پوشانده میشود و به تقدس کاج در نزد خدایانی چون دیونیسوس و آتیس برمیگردد. این تزئینات طلایی، خود، یادآور درخت پول در اساطیر چینی و ژاپنی هستند که میوه هایش، سکه های طلایند. در غرب، همتای این درخت، درخت لوبیای سحرآمیز جک است که زمین را به آسمان میدوزد و جک پسرک فقیر با بالا رفتن از آن و رسیدن به آسمان و دزدیدن گنج های یک غول از آنجا ثروتمند میشود. جک موقع پایین آمدن از درخت، برای در امان ماندن از تعقیب غول، درخت را قطع میکند و درخت همراه غول سقوط میکند و غول کشته میشود. درنتیجه ارتباط زمین و آسمان قطع میشود. پس درخت جک به عنوان مابه ازای درخت پول، یک درخت کیهانی و مابه ازایی برای عمود جهان است و ثروت و طلایی که جک از آن به دست می آورد، همتای جسد ازیریس است که از درخت ستون شده ی کاخ بیبلوس که همان کاخ کیهانی است بیرون آورده میشود. در یک شمایل مسیحی، اونیل این را در اشرافیت طربزون که ادعای جانشینی امپراطوری بوزنطیه یا بیزانس را داشتند و به این ادعا با عثمانی های مسلمان که ساقط کنندگان حکومت بیزانسند میجنگیدند میجوید و میگوید نام دولت ترابوزان یا طربزون از ترکیب daurus یا درخت با بوزون یا بوزوم یا بزانت می آید که هم مرتبط با عنوان حکومت بیزانس یا روم شرقی است و هم مطابق روایات سیاحان غربی، یک واحد پول در عثمانی است. در گذشته بزان یا بزانت، معادل یک قطعه طلا بوده است. بنابراین طربزون را میتوان باز به درخت پول یا درخت طلا معنی کرد. نام گرفتن یک فرقه یا یک دولت که ادعای جانشینی گذشته ای با شکوه را دارد از درخت کیهانی، میتواند به شباهت کلمات "پارسی" و "برسم" هم ربط داشته باشد. پارسی عنوان زرتشتیان هند است و برسم عنوان شاخه های مقدسی که این زرتشتیان در مراسم عبادیشان استفاده میکنند. درست مثل طربزونی ها پارسی ها نیز مدعی جانشینی یک حکومت طلاییند که مسلمانان در خاورمیانه به آن خاتمه داده اند. دزدی انجام شده از حکومت منقرض شده همان دزدی جک از غول است چون غول به جای نفیلیم یا غول های دوران طلایی تشسته است با این تفاوت که محل حکومت غول در آسمان است چون دوران غول ها درواقع همان بهشت آسمانی است. طلاهایی که از شاخه های درخت پول آویزانند نیز همان ستاره های آسمانند که تصور میرفته از شاخه های درخت کیهانی آویزانند. این با تمثیل دیگری آمیخته که بر اساس آن، ستارگان همچون زنبورهایی هستند که در آسمان دور پرواز میکنند و روی شاخه های درخت کیهانی جابجا میشوند. لغت "بیس" –bee در انگلیسی- میتواند ریبشه ی خوبی برای انتساب بیزون و بیزوم و البته پزو برای میوه های درخت در قالب طلا و بعدا پول باشد. زنبورها عسل تولید میکنند که طلایی رنگ است و ملوس نامیده میشود. این با کلمه ی ملیا برای ستارگان مرتبط به نظر میرسد. مطابق روایت هزیودی پیدایش کیهان، ملیا الهگانی بودند که از اخته شدن اورانوس (آسمان) توسط پسرش کرونوس (زحل) پدید آمدند و تجسم اولیه شان به صورت خون جاری شده چون رود باعث شد تا به صورت ستارگان راه شیری در آسمان جای بگیرند. راه شیری یا milky way همانطورکه اسمش نشان میدهد جریان شیر هم معرفی میشود و عجیب نیست که در اورشلیم به عنوان نسخه ی زمینی بهشت آسمانی، هم جوی شیر باشد و هم جوی عسل، چون هر دویشان همان راه شیریند. الهگان ملیا در روایتی دیگر، دختران الهه ای به همین نام تلقی شده اند که همسر آپولو است. این نسخه از آپولو ملقب به "اسمینیان" و "گالاکسیوس" است. صفت اسمینیان اشاره به اسمنوس دارد که راه شیری است و جویبار خرد تلقی میشود. در یک تجسم انسانی تر، اسمنوس پسر آپولو است که از او دانش ماورایی را دریافت میکند. علاوه بر اینها، ملیا یکی از نام های یونانی درخت زبان گنجشک نیز هست. به طرز جالبی، یگدراسیل که درخت کیهانی اساطیر نورس است و زمین و آسمان را به هم میدوزد هم معمولا درخت زبان گنجشک تلقی میشود. در اساطیر یونان، درخت زبان گنجشک، در اصل، زنی به نام دافنه بود که آپولو سعی کرد به او تجاوز کند و او به درختی تبدیل شد تا از تجاوز در امان بماند. مرکز پیشگویی آپولو دلفی بود ولی قبلا درآنجا "گی" (گایا) الهه ی زمین مصدر پیشگویی ها بود و دافنه کاهنه ی گی بود. بنابراین دافنه باید تجسمی از الهه ی زمین باشد که به درخت کیهانی مجسم میشد و اگر آن از طریق درخت زبان گنجشک با ملیا همسر آپولو برابر شده باشد، بنابراین دانش آپولو از طریق زنی به نام ملیا از ستارگانی به نام ملیا که میوه های درختی به نام ملیایند به آپولو منتقل شده اند و همه ی اینها همزمان دافنه هم هستند. مشخصا ازاینرو است که آپولو ملقب به دافنین بوده است. این نام همچنین میتواند با دافنس پسر هرمس برابر باشد که فلوت نوازی را از پان خدای بزآسا آموخت. آپولو نیز به موسیقی و ازجمله فلوت نوازی شهره است. آرتمیس یا دایانا نیز به دافنایا شهرت بود که صورت مونث همین نام است. بنابراین زوج آپولو و دافنه، روایت دیگری از زوج آپولو و آرتمیس یا خورشید و ماهند.:

“the night of the gods”: john oneil: chap24-26

بدین ترتیب، میتوان گفت که حذف الهه ی قمری از وجود آپولو و تبدیلش به زئوس/یهوه، همان قطع درخت کیهانی و از بین رفتن رابطه ی آسمان و زمین است و ما باید باور کنیم که هرآنچه قبل از آن، از بهشت آسمانی به زمین رسیده است، طلا و مابه ازایش پول است و هر که پولدارتر باشد، بیشتر نیروهای الهی در اختیار دارد. دیگر نکته ای که میتوان در ورای آن کشف کرد، مربوط به پیدایش این تز از بیزانس یا روم شرقی است. آغاز امپراطوری بیزانس، با تاسیس قستنطنیه یا استانبول توسط کنستانتین کبیر است؛ یک امپراطور رومی مشرک که مسیحی شد و مسیحیت رومی را بنیان نهاد و قستنطنیه را پایتخت خود قرار داد که بعدا تختگاه امپراطوران بیزانسی شد قبل از این که به تصرف ترک های عثمانی درآید. همانطورکه دیدیم طربزونی های ترکیه ادعای جانشینی بیزانس و حکومت قانونی بر پایتخت عثمانی ها را داشتند و قطعا به سبب برخاستن لاسکاریس ها و ازآنجمله خاندان مشهور هابسبورگ –بزرگترین مدعیان میراث بری از روم مقدس- در مغربزمین از کومننوسی های طربزونی شرق بوده است که در تاریخ رسمی ادعا میشود مسیحیت از شرق به روم آمده است اگرچه همانطورکه ادوین جانسون در قرن 19 نشان داد، تمامی منابع اولیه ی مسیحی که ادعا میشوند در روم شرقی نوشته شده اند همه مخلوقات کلیسای کاتولیک رم و پروتستان های پسا قرون وسطایی میباشند. حالا اگر به این جعل معترف باشیم، آن وقت بیشتر یقین می یابیم که بیزانس طربزونی ها یک حکومت زمینی نیست و قلمروی آسمانی است که توسط یهودیت، مسیحیت یهودی تبار، و ترکیب آنها در شریعت اسلامی (عثمانی) سرکوب شده و فقط میتواند معادل با مذهب صابئین باشند که بقایایش با شدت و ضعف هایی در حال اثرگذاری بر تمام این ادیان بود و این، همان لحظه ی کلیدی عصر حوت و دو ماهیش است که در آن، عیسای یهودی-مسیحی با یوحنای تعمیددهنده ی صابئی برای تاسیس جهان جدید متحد میشود اگرچه فقط با قتل یوحنا است که عیسی بخت جهان گستری منفرد می یابد. در این لحظه، بیزن یا بیزانس که از نامجای همخانواده ی بیتینیا ریشه میگیرد، یک همتای صابئی برای نام خود پیدا میکند: "باطن" یا "بطن" یعنی درون کلام و پوشیده تر از ظاهر آن.

به نوشته ی مادام بلاواتسکی، در کابالا یا عرفان یهود که امروزه تنها سخنگوی خودخوانده ی عرفان باستان است، بیتوس یا بیتون [معادل بطن] «عمق» را نشان میدهد و در مقابل «عین» یعنی ظاهر قرار میگیرد. این عمق به پیروی از ستاره پرستی صابئی-کلدانی، تا درون آسمان امتداد می یابد و در لابه لای ستارگانی که قصه های صور فلکیشان مبنای افسانه های موجودات ماورائی میشود، پنهان میگردد. هفت صورت فلکی در دایره البروج محل تمرکز موثرترینن نیروهای ماورائی بر زمین تلقی میشوند. نورانی ترین و دورترینشان از فضای زمینی، «شیرهای آتشین» یا «شیرهای زندگی» نامیده میشوند که در صورت فلکی اسد یا شیر جایگاه می یابند: تنها صورت فلکی خانه ی خورشید در دایره البروج. اما فیزیکی ترین و ماده سازترین ها که نماد ستاره ی پنج پر محتص آنها است، در صورت فلکی جدی قرار میگیرند که در عصر حمل، موکل دی ماه زمان تولد عیسی مسیح بوده است. موجودات ماورائی این صورت فلکی «سباخ» نامیده میشوند. این کلمه بیشتر به معنی تمساح است ولی معنی اژدها نیز میدهد که تمساح هم میتواند نسخه ای از آن باشد. صورت فلکی جدی معمولا ظاهری ترکیبی از ماهی و بز دارد و تمساح نیز به عنوان یک جانور چهارپای شناگر، میتواند گزینه ی خوبی برای جایگزینی آن باشد. در هندوستان، صورت فلکی جدی با شکل یک تمساح نشان داده شده و نامش نیز «مکاره» به معنی تمساح است. سباخ ها درست مثل تمساح و اژدها در اساطیر، دشمنان نور و خورشیدند و جدی نیز چنین وضعیتی دارد چون در عصر حمل که فلسفه ی دایره البروج در آن منجمد شده است، آغاز برج جدی با طولانی ترین شب سال و ضعیف ترین وضعیت خورشید در مقابل هیولای تاریکی همراه بوده است. بنابراین این برج، نزدیکترین وضعیت به جهانبینی فیزیکی زمینی ما را داشته که با نور معنویت بیگانه و در حکم تاریکی در مقابل روشنایی خورشید میباشد. در کتاب مردگان مصری، هیروگلیف یک مومیایی با سر تمساح رسم شده و در جوار آن نوشته شده است: «من، خدایی هستم که بر ترس، در هنگام ورود روحش به میان مردم نظارت میکنم. من خدای تمساح هستم که برای نابودی آورده شده است.» و مادام بلاواتسکی، منظور از نابودی دراینجا را «نابودی خلوص معنوی الهی» برداشت میکند. در ادامه از قول این موجود آمده است: «من ماهی هورس بزرگ هستم. من در سکتن ادغام شده ام.» که دراینجا باز تعریف تمساح به یک ماهی را میبینیم. اما ارتباطش با هورس، اشاره به منحل شدن فرد انسانی توسط هورس و تحوت در سخم است که فرد «به عنوان روح پاک» از آن بیرون می آید. سخم را معمولا همان "خم" خانه ی هورس میشمارند. در سخم، سوبک خدای تمساح شکل در یک فاز سه گانه که قطعا با تثلیث خدایان مسیحی قابل تطبیق است، فرد را دچار مراحلی از آزمایش های دشوار الهی میکند که کاملا مطابق با وضعیت زندگی زمینی جهنمی انسان است. فرد در این مراحل، به طور مرتب سعی میکند از معنویت فرار کند و به لذت های زمینی بچسبد و معنویت را با هر دلیل پسندیده و ناپسندی انکار کند ولی دقیقا وقتی از همین طی مراحل خسته شد و احساس پوچی کرد، به معنویت گرایش می یابد. این درست شبیه رابطه ی تمساح با نور و گرمای خورشید است. تمساح به عنوان یک جانور آبزی که در اعماق کمین میکند و با پنهان ماندن از نور خورشید، موفق به کسب طعمه میشود، در پایان شب، اولین موجودی است که از طلوع خورشید استقبال میکند. چون تمساح یک جانور خونسرد است و سرمای زیاد برایش کشنده است و این، درحالیست که به دلیل عدم فیزیک متناسب زیست در خشکی، در طول شب ترجیح میدهد برای در امان ماندن از دشمنانی مثل شیر، ترجیحا در آب بماند. بنابراین دشمن نور، بعد از احساس خطر از نبود نور، با میل به سمت نور میشتابد. دلیل این که خدای مزبور در کتاب مردگان، یک مومیایی با سر تمساح تصویر شده است این است که او تجسم روح انسانی است که در زمین زیسته و به لحاظ شخصیتی به تمساح نزدیک است و اکنون که به جهان مردگان میشتابد، از آن فضا آمده است. تمساح جانوری آب دوست است و اتفاقا سفر روح با قایقی در فضای آب گون آسمانی رقم میخورد که شبیه قایقی است که هورس خورشیدی در ظاهر مردی با سر یک پرنده ی شکاری –دورپروازترین پرندگان در آسمان- با آن در آسمان طی مسیر میکند. کابالا نیز خدایی شدن را نه از سفر روح وفات یافته بلکه از خود زیست زمینی آغاز میکند. از دید کابالا این فراز، هنوز الهی است منتها در سمت زنانه ی یهوه قرار میگیرد. کابالا یهوه را آدم کدمون یعنی آدم قدیم میخواند و مدعی است که یهوه برای انجام ماموریتش در کیهان، حالت دوجنسه ی اولیه اش را به آدم دوجنسه ی اولیه تبدیل و سپس آن را به آدم نرینه و حوای مادینه تقسیم کرده است؛ آنگاه مردان از آدم و زنان از حوا پدید آمده اند. زن، به عنوان استعاره ای از الهه ی زمین و بنابراین تجسمی از جهان فیزیکی، توانایی تولید انسان فیزیکی را به نمایندگی از زمین از سمت نیمه ی زنانه ی خدا در عمق آسمان می آورد و به همین دلیل هم کره ی زمین، حکم تخمی را دارد که از یک زن آسمانی شبیه به نات الهه ی مصری آسمان بیرون تراویده است و هر زنی، در تولد انسان ها مانند این تخم را به دنیا می آورد. هاله ی اثیری گرد انسان ها را نیز شبیه یک تخم مرغ میکشند تا انعکاسی از اثرگذاری تخم کیهانی بر فرد باشد. این در طول عمر بشر رقم میخورد و تا جدایی ظاهری مرد و زن از هم در بلوغ آنها تداوم می یابد. در این هنگام است که مرد عملا از تخم درمی آید چون تخم، ظاهر بیرونی او است که ابتدا درست مثل الهه ای که تخم نماد او است زن مانند است و سپس مرد، ظاهری زمخت تر توام با ریش و سبیلی که در زن نیست یا کم است پیدا میکند. اما این بدان معنی نیست که مرد الان کاملا نرینه است چون درست مثل تخم حیوان که تا زمان تولد حیوان نوزاد به او ماد غذایی میرساند و او را از درون تامین میکند و رشد میدهد، ویژگی های مادینه و فیزیکی این جهان نیز بسته به محتویات تخم به درون مرد ریخته و کیفیت زنانگی شامل پارادوکس روحیات فیزیکی او را در او درونی کرده است.:

“the secret doctrine”: H.P.Blavatsky: v1: stanza7

اینطوری است که ثروتی که جک از بالای درخت و عمق آسمان به دست آورد، بندگان برگزیده ی خداوند میتوانند از عمق زمین استخراج کنند؛ یعنی از معادنی که مواد پول سازی مثل نفت و الماس و طلا از آنها استخراج میشود و بخش اعظم پول به دست آمده از آنها به جیب عده ای معدود میرود. حالا فرض کنید که قصه ی جنگ داخلی امریکا تحریفی از آغاز توسعه ی حکومت انگلیسی منطقه ی شمال شرقی ایالات متحده ی کنونی به بقیه ی آن باشد، حرکتی که درنهایت به تصرف مشهورترین معادن طلای امریکای شمالی می انجامد و امریکا را پایتخت جهان میکند. آیا پیروزمندان این جریان، همان کسانی نخواهند بود که به خود، هم عنوان رهبران جهان یهودی-مسیحی را خواهند داد و هم امتیاز بازتعریف بقایای جهان غول ها را، حتی اگر شده با گستراندن آتش جنگ؟

دانلود چهار مجموعه مقاله از پویا جفاکش

تالیف: پویا جفاکش

1-«الهه ی لات ها و چند مقاله ی دیگر» شامل مقالات زیر:

فهرست: از ممد نوری تا ممد سگ دست: چرا آزادی جنسی، سبب پیشرفت ایران نشد؟: ص5-اسلام بدون صداقت مساوی است با مدرنیته ی الکن ایرانی.: ص68- الهه ی لات ها: درباره ی روح زنانه ی الگوی تاریخی جنگاوران آدمی کش ایرانی: ص115- انتخاب میان حوا و لیلیت: دعوای هووهای آدم و ربط آن به خرافه ی فشار قبر: ص135

بخشی از مقاله ی - از ممد نوری تا ممد سگ دست: چرا آزادی جنسی، سبب پیشرفت ایران نشد؟:

«ما را با این طرز فکر تربیت کرده بودند که دختران باید یک طرف بنشینند و پسران یک طرف دیگر. به هیچ وجه نمیتوانستید قبل از ازدواج، با یک دختر زندگی کنید. من هیچ کس از دوستانم را نمیشناسم که قبل از ازدواج، با دختری زندگی کرده باشد. یک روز، زمانی که من و همسرم هنوز نامزد بودیم به خانه ی او رفتم. از قضا طوفان برفی آغاز شد و من در خانه ی او گیر افتادم و مجبور شدم شب را تنها در اتاق زیر شیروانی

بگذرانم. پس از این قضیه تا دو ماه مورد سرزنش قرار میگرفتم، چون همه خیال میکردند آن شب با نامزدم همبستر شده بودم. این مسئله به یک جنجال عظیم برای من تبدیل شد. همه گفتند که عجب آدم مزخرفی هستم.»

متن بالا خاطره ی یک مرد امریکایی از جوانیش در دهه ی 1940 میلادی بود که در نوشتاری با عنوان «آغاز انقلاب» (منظور: انقلاب جنسی) به قلم محمدحسن صادق زاده در شماره ی 36 مجله ی "فرهنگ امروز" (مرداد 1401: ص81) درج شده است. در دهه ی مزبور، فرهنگ مسیحی هنوز در قدرت بود ولی اعتقاد جوان ها به سنت های والدینشان کم کم در حال تزلزل بود و همانطورکه نویسنده در ادامه توضیح میدهد، در دهه های چهل و پنجاه میلادی، شرایط برای انقلاب جنسی دهه ی 1960 در اروپا و امریکا در حال فراهم شدن بود. توصیف نویسنده از اروپا و امریکایپس از جنگ دوم جهانی، بسیار یادآور اوصاف ایران پس از جنگ ایران و عراق است.:

«هرچند که این نسل از نسل پدران خود محافظه کارتر بودند اما در مقایسه با عصر ویکتوریایی در خیلی از زمینه ها ارزش ها سست تر شده بودند. در اوایل قرن بیستم، روش اصلی ازدواج، خواستگاری رسمی از طریق خانواده بود. اما اکنون (دهه های 40 و 50) بسیاری از زوج ها از طریق دوستی و دیتینگ رابطه شان شکل میگرفت. پوشیدگی–به ویژه برای زنان- نیز تحت تاثیر رسانه های موجود، به تدریج در حال کاهش بود. سینما و رسانه هرچند هنوز در بند قوانین سانسور بودند، اما تا جایی که میتوانستند به مرزهای محتوای غیر مجاز نزدیک میشدند تا لباس بازیگران زن را کم و محتوای جنسی فیلم ها را زیاد کنند تا بتوانند با جذب مخاطبان با کمک شهوت، جیب های خود را پر از پول کنند. البته مسئله ی پوشش مجاز و غیر مجاز تنها به رسانه ها محدود نمیشد و برای شهروندان عادی نیز قوانینی برای طریقه ی لباس پوشیدن وجود داشت. یکی از جاهایی که این قوانین باعث جنجال شد، لباس شنا در ساحل بود. برای مثال، در شهر نیویورک در قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم، لباس شنای مجاز برای مردان باید بالاتنه و ران ها را میپوشاند و برای زنان نیز باید همراه با آستین های بلند، دامن و شلوار میبود. اما در دوران پس از جنگ جهانی اول که بسیاری از اخلاقیات جنسی سست شدند، بسیاری از پوشش ها نیز کم شدند... جنجال بزرگ بعدی در مسئله ی پوشش دقیقا پس از جنگ جهانی دوم رخ داد. در سال 1946 در فرانسه، کشوری که در آن فرهنگ لیبرالیسم نسبتا رشد کرده بود، یک طراح لباس به نام ژاک هایم برای اولین بار از لباس شنای دو تکه ی بدن نما رونمایی کرد. هایم نام این لباس را اتم گذاشت، کوچکترین ذره ی ماده برای کوچکترین لباس شنا. در همان سال یک طراح فرانسوی دیگر به نام لویی رئارد، اتم را شکافت و لباس شنایی کوچکتر ارائه کرد. نام این لباس هم بیکینی گذاشته شد که از جزایر بیکینی –محل آزمایشات شکافت هسته ای امریکا- گرفته شد. البته هایم و رئارد خودشان هیچگاه بدون کت شلوار و یقه ی بسته در عموم ظاهر نمیشدند و نمایش بدن را فقط برای زنان میخواستند. این رویه ی "برهنه کردن زنان و پوشیده نگه داشتن خود" پس از رئارد و هایم، توسط اکثر مردانی که در رأس صنعت رسانه و فشن بودند تکرار شد. ظهور بیکینی از همان ابتدا جنجال ها و اعتراضات گسترده ای به همراه داشت. هرچند صاحبان رسانه و مالکان تفرجگاه های ساحلی از آن استقبال کردند، اما بسیاری از گروه ها به آن واکنش نشان دادند. پاپ پیوس دوازدهم، بیکینی را حرام اعلام کرد و پوشیدن آن در کشورهایی ازجمله فرانسه، بلژیک، پرتغال، اسپانیا، استرالیا و برخی ایالت های امریکا ممنوع شد. در آلمان نیز یک دانشجوی دختر در شهر مونیخ به علت پوشیدن بیکینی دستگیر و به هشت روز کار اجباری محکوم میشود. اقشار مختلف مردم نیز با بیکینی به مخالفت پرداختند که در رأس آنها گروه های مذهبی و محافظه کار بودند. حتی بسیاری از گروه های چپ هم بیکینی را رد کردند. برخی کمونیست ها آن را نماد ابتذال کاپیتالیستی نامیدند و برخی گروه های فمنیست نیز معتقد بودند که بیکینی فایده ای برای زنان ندارد و فقط به مردان سود میرساند. حتی ببه شاپ برنده ی مسابقه ی بانوی امریکا –مسابقه ای که اصلا به پوشیدگی زنان اهمیت نمیداد- اعلام کرد که بیکینی برای دختران امریکایی پوشش مناسبی نیست. با این وجود، اهالی رسانه در صنایع فشن، مطبوعات و سینما از بیکینی بسیار خوششان آمد و در آن پتانسیل بالایی برای منافع خود میدیدند. در دهه ی 50 بسیاری از بازیگران زن برای جلب توجه و پیشرفت جایگاه خود شروع به پوشیدن بیکینی کردند. در اروپا نیز بازیگران بیکینی پوش در بسیاری از جشنواره های فیلم اروپایی ظاهر شدند و البته مجلات و دیگر مطبوعات نیز بیکار ننشستند و آن ها هم از مدل های بیکینی پوش استفاده کردند.» (همان: ص 82-81)

ظاهرا ماهی گیری بنیاد راکفلر با تامپسون و کینزی از این موج که به انقلاب جنسی به رهبری امریکا در جهان انجامید، یک توطئه ی ثانویه است و همانطورکه نویسنده در ادامه بیان میکند این موج نتیجه ی طبیعی رشد شهرهای بزرگ در سرزمین عمدتا روستایی امریکا است جایی که تا آن زمان، مردم فقط از ترس بگومگوی همسایه ها و آشنایان فراوانشان دست به گناه جنسی نمیزدند و دلیلی نداشت در شهرهای بزرگی که کس کس را در آنها نمیشناسد افراد بخواهند پابند آبرو باقی بمانند. یعنی کمتر کسی از صمیم قلب به قوانین جنسی پایبند بود. به همین دلیل نیز سانفرانسیسکو به عنوان شهری مهاجرپذیر که در همان سال ها رشد کرده بود اولین کلنی بزرگ روسپیان را در امریکا پدید آورد. (همان: ص84) جذابیت تن دادن به این ریسک، تاکید فراوان پدر و مادرهای ترسوی قدیمی بر خطرناک بودن اقدام به گناه جنسی بود و این فکر نوپایی نبود چنانکه در ادبیات قدیم هم فقط قهرمانان مجاز به هنجارشکنی جنسی بودند. در ادیسه ی هومر، یاران ادیسه که برخلاف او اشرافی نبودند در باغ سیرسه، از پذیرایی آن زن جادوگر و همراهان زن دیگرش استقبال کردند و همگی به خوک مسخ شدند اما ادیسه ی اشرافی که از حمایت خدایان برخوردار بود بر آن جادوگر فائق آمد و با موفقیت، با او زنا کرد هرچند بعدا توسط پسری که از رابطه ی خودش با سیرسه به وجود آورده بود کشته شد.

تقریبا هنوز هم در این گونه روابط، فقط مردان مهمند و آنها هستند که باید با به چالش کشیدن مکر پولپرستانه ی زنا، از این اشیای بی ارزش سوء استفاده کنند بی این که خود از جانب زنان دچار ضرر مالی و روانی و جانی –مثلا در اثر انتقام- شوند. تمامی عرفانی که حول رابطه ی مرد قهرمان با جایزه ی جاندارش از قهرمانبازی –یعنی زن- شکل گرفته است، فقط برای جاندار کردن جایزه ی اصلی یعنی مال و قدرت یعنی همان چیزهایی است که ادیسه را اشرافی میکند و سربازان گستاخ تن دهنده به قهرمانی او را خوک...

دانلود کتاب الهه ی لات ها

2- آیا اعراب واقعا به ایران باستان تاخت و تاز کرده اند؟

بخشی از مقاله ی آیا واقعا اعراب مسلمان به ایران باستان تاخت و تاز کرده اند؟:

"کلمبو" یک سریال پلیسی امریکایی است که در دهه ی 1970 یعنی زمانی ساخته شد که آشوب های فرهنگی در حال افزایش بود و سریال، تناقض های آن را به خوبی نشان میداد. در یکی از قسمت های این سریال، یک خواننده ی مذهبی سبک روستایی را میدیدیم که در بیرون بسیار مشهور بود ولی زندگی خانوادگی خوبی نداشت. همسرش زنی بود که با او روابط آزاد برقرار کرده و بعد چنان شرمسار شده بود که برای تقلیل گناهش با مرد ازدواج کرده بود و برای جبران گناه، با پول کنسرت های مرد میخواست یک کلیسا بسازد. مرد البته راضی نبود ولی زن برای وادار کردن مرد به حق السکوت، دختری مثل خودش را که از رابطه ی آزاد با مرد دچار احساس گناه شده و به مذهب پناه برده بود زیر پر و بال گرفته و از او به عنوان یک برگ برنده برای ترساندن مرد استفاده میکرد. مرد برای خلاص شدن از دست این دو زن، آنها را در یک تصادف ساختگی کشت و برای این کار، اول آنها را با قهوه ی آلوده به ماده ی مخدر بیهوش کرد. همین یکی از دلایل شک پلیس به موضوع بود. چون همانطورکه در فیلم به صراحت بیان میشد، آن زن ها به دلیل اعتقادات مذهبیشان لب به الکل و مواد مخدر نمیزدند.

آنچه در اینجا بیان شد درواقع آشکارکننده ی یکی از تناقض های مهم یهودیت و مسیحیت یهودی تبار نیز هست. چون این مذاهب نگاه مثبتی به نوشیدن الکل ندارند ولی اغلب در مراسم مذهبیشان می گساری صورت میگیرد. به همین دلیل بعضی از کشیش ها حاضر به تایید اسلام و دنباله روی محمد پیامبر اسلام از موسی و عیسی مسیح شده اند چون میگویند قوانین اصلی شرع اسلام همه قوانین موسایند و علاوه بر آن، شرع اسلام، قانون نصفه-نیمه ی نادرست بودن شرب خمر را جدی کرده و نوشیدنی های الکلی را ممنوع کرده است. در مقابل، کشیش هایی که حاضر به پذیرش الهی بودن اسلام نیستند بعضی منابع خاخامی را برجسته میکنند که مطابق آنها ممنوعیت شرب خمر نه یک قانون الهی بلکه یک ممنوعیت معمول در بین بسیاری از مردم پاگان (به اصطلاح مشرک) بوده است و محمد ممنوعیت الکل را از مشرکین اخذ کرده است نه از یک قانون الهی. شاید بسیاری از جوانان امروز ندانند. ولی در دهه ی 1370 شمسی و در آستانه ی ظهور نهضت اصلاحات، زمانی که اسلام در ایران مورد احترام قریب به اتفاق مردم بود، بعضی منتقدین قوانین شرعی، از همین شگردهای کشیشی برای تقلیل تقدس موضوعات استفاده میکردند. مثلا دکتر سروش در شماره ی پنجاه و نهم مجله ی زنان در مصاحبه ای تحت عنوان "قبض و بسط حقوق زنان" مطلبی را درخصوص حجاب زنانه عنوان میکند که اخیرا مجله ی اندیشه ی پویا (شماره ی 84: خرداد 1402) آن را تحت عنوان «سروش: مسئله ی پوشش زنان جنبه های اسطوره ای هم دارد.» آن را بدین شرح بازنشر کرده است.:

«به گمان من، مسئله ی حجاب و پوشش برای زنان صرفا محتوای اجتماعی، حقوقی یا اخلاقی ندارد بلکه جنبه های اسطوره ای هم دارد. یعنی پوشیده بودن زنان، دور نگه داشتن آنها از صحنه ی حیات اجتماعی، برقراری نوعی ارتباط ویژه با آنها و رازآلود دیدن وجود آنان از رمزهای اسطوره ای خبر میدهد. به گمان من، این موضوع حتی در اسلام و حقوق اسلامی هم دیده میشود. شما میدانید که در جامعه ی مسلمانان، زنان برده و زنان غیر مسلمان حکم حجاب ندارند؛ حکم حجاب فقط برای زنان آزاد است. پاره ای از متفکران و فقیهان ما ازجمله آقای مطهری استدلال کرده اند که حجاب حافظ عفت زن یا حافظ عفت اجتماعی به طور کلی است. حال این سوال پیش می آید که چگونه حضور کنیزان بی حجاب یا زنان اهل کتاب در جامعه ی اسلامی که تعدادشان کم هم نبود، هیچ گونه بی عفتی در سطح جامعه پدید نمی آورد؟ بلی، عفت از مفاهیم اخلاقی است و به معنای این که زن زن باشد و مرد مرد، و اختصاصی هم به زن ندارد. اما این که چگونه میتوان با وضع مقررات، عفت را حفظ کرد، مربوط میشود به شیوه هایی که هر زمانه ای برای خودش برمیگزیند و عرفی که در هر دورانی رایج است، به همین سبب، باید به همه ی احکام، هم به چشم عرضی نگاه کرد، هم به چشم اسطوره ای، و از آنها اسطوره زدایی نمود.»

وقتی میگوییم حجاب زن مخصوص زنان محترم و برای «رازآلود دیدن وجود آنان» و درک «رمز های اسطوره ای» است، یعنی این که داریم درباره ی پیدایش حجاب در جامعه ای صحبت میکنیم که در آن زنان محترم انعکاس وجودهایی الهیند که برای این که مردان آن وجودهای الهی را درک کنند باید زنان در مقابلشان موقر و مرموز باشند. پس طبیعتا این موجودات الهی همان بعلات ها یا الهگانند که چندان بازتاب آشکاری در مذاهب ابراهیمی ارتدکس ندارند و نمیتوانند دستور یهوه ی ضد زن و مردانگی پرست مبنی بر با حجاب بودن زنان در مذاهب یهودیت، مسیحیت و سپس اسلام را تایید کنند. درواقع سروش و همفکرانش در جامعه ای که مردمش همه کار را فقط به گمان این که فرمان خدا است اجرا میکردند، میخواستند وانمود کنند که بعضی چیزهایی که تا حالا مقدسند را نه به خاطر این که فرمان خدا است بلکه فقط به خاطر این که متعلق به کفار و مشرکینند باید کنار گذاشت. طبیعتا این روش امروزه و بعد از طلوع کورش پرستی از اوایل دهه ی 1380 دیگر موضوعیت ندارد. از آن زمان و کم کم «خواست زنان» و نه «نگرانی از بابت ناراحت شدن خدا به سبب محجبه بودن زنان به قانون بعضی مشرکین» مهم شده است. تازه برگشته ایم به شعر «کفن سیاه» میرزاده ی عشقی که داخلش شرح میداد چطور همه ی زن های ایران را مرده هایی در صحرایی یافته است که عرب ها وقتی به ایران حمله کردند رویشان کفن سیاه کشیده اند. منظور عشقی از کفن سیاه، همان چادر سیاهی است که ناصرالدین شاه قاجار به تقلید از لباس سیاهی که ملکه ویکتوریا تن زن های انگلستان کرده بود، بر سر زنان خودش کشید و تازه زورش هم فقط به زنان شهری رسید و در روستاها زن ها هنوز لباس های رنگارنگ داشتند و گویا عشقی دانشمند هیچ کدام از اینها را نمیدانست...

دانلود کتابآیا واقعا اعراب مسلمان به ایران باستان تاخت و تاز کرده اند؟:

3-"تاریخ کهن، دروغی که جدی گرفته شد..." و چند مقاله ی دیگر

فهرست : آراریتا و اهمیت خرافی اسرائیل فینگیلی برای سرمایه داری: ص4- ارگاسم یا مرگ کوچک: در عشق ورزی و در زندگی سیاسی-اجتماعی:ص52- امام حسین طرف کیست؟: ص63- تاریخ کهن: دروغی که جدی گرفته شد و مضرات آن در امروز: ص78- جنگ و دعوا و تفرقه افکنی: سلاح نادیدنی اسلحه سازان برای بازاریابی در بین دوست و دشمن:ص92

بخشی از مقاله ی جنگ و دعوا و تفرقه افکنی: سلاح نادیدنی اسلحه سازان برای بازاریابی در بین دوست و دشمن:

تا آغاز بهار سال 2023 و تنها در عرض 3 ماه از آن سال، 90 مورد تیراندازی در مدارس متوسطه و ابتدایی امریکا به وقوع پیوسته بود. این آمار تکان دهنده که با ترس و نگرانی شدید والدین همراه بود، دست راستی های امریکا را شدیدا در مخمصه قرار داده بود چون آنها همیشه حامی حمل سلاح در بین مردم بودند و حالا با هر بار دفاع از فروش سلاح در امریکا، خودشان از همه ی شیاطین ضد مسیحی ای که مردم امریکا را از آنها میترساندند شیطانی تر به نظر میرسیدند. اما هویت آخرین عامل تیراندازی ها ناگهان فرصت یک فرار به جلو را برای دست راستی ها فراهم کرد. این تیراندازی که در 27 مارس –یعنی در فروردین ماه ایرانی- در مدرسه ی مسیحی کووننت در نشویل تنسی رخ داده بود به مرگ شش نفر ازجمله سه کودک 9ساله انجامید و با قتل تیرانداز 28 ساله با شلیک پلیس خاتمه یافت. معلوم شد تیرانداز که یک دانش آموز سابق آن مدرسه ی مذهبی بوده، یک همجنسگرا است. میتوان حدس زد که به دلیل آزار و اذیت شدن توسط مسیحیان متعصب، از گذشته ی مسیحی خود متنفر شده و با مدرسه اش تسویه حساب کرده است. با این حال، به طرز مشکوکی، پلیس نامه ی خداحافظی تیرانداز را منتشر نکرد و به جایش اجازه داد راست افراطی، یک مانیفیست دروغین از قول تیرانداز جعل کنند و در سطح اینترنت منتشر نمایند که نشاندهنده ی دشمنی خشمگینانه ی همجنسگراها با مسیحیت و تمام چیزهای خوب آن بود و یک عالم محتوای نفرت پراکن نسبت به آن ایجاد و در اینترنت پخش کردند تا دشمنان امریکا نه شرکت های اسلحه سازی که همجنسگراهای شیطانی به نظر برسند. در این زمان، کریسی استروپ فعال اینترنتی که هم همجنسگرا و هم اتئیست بود و میتوانست جامع صفات ناپسند تیرانداز 27 مارس به نظر برسد به هدف دشمنی های اینترنتی تبدیل شد. وی در آوریل 2023 دراینباره نوشت که احساس میکند دارد مسلمان هایی را درک میکند که بعد از هر حمله ی تروریستی مسلمانان افراطی مجبور بودند اعلام کنند که به صرف مسلمان بودن، طرفدار تروریسم نیستند و نخواهند بود. درواقع صحبت استروپ، موضوع مهمی را نشان میدهد و آن این که بیشتر این جمع آوردن های مردم تحت هویت ها برای به جان هم انداختن آنها و فراموش کردن اصل مسئله یعنی این است که این مرزبندی ها را بنیادهای اقتصادی جنگ ساز و اسلحه فروش و حامیان سیاسیشان مثل راست افراطی امریکا ایجاد میکنند و مردم وقتی این هویت سازی ها را قبول میکنند به استتار جنگ افروزان کمک میرسانند. این، موضوع مقاله ای از پل راجرز هم شده است. راجرز به شدت ما را انذار میدهد که توجه کنیم شرکت های اسلحه سازی، مافیاهای اسلحه و ارتش های اسلحه دار فقط به نفع کشور و مردم خود عمل نمیکنند چون اولویتشان وجود جنگ برای ارتزاق خودشان است و طبیعتا هم اگر کشور خودشان آنقدر قوی باشد که بتواند کشورهای دیگر را به زور اسلحه مطیع خود کند اصلا جنگی در نمیگیرد که بتواند به فروش اسلحه و تخصص جنگی اینها یاری برساند. به همین دلیل هم میبینیم که توانایی های نظامی امریکا به سهولت به دشمنش شوروی منتقل میشوند و یا اتحادیه های اسلحه سازی واحد به دو طرف جنگ ها سلاح میدهند که نمونه هایش به گفته ی راجرز، جنگ ایران و عراق، جنگ های امریکا در افغانستان و عراق، و جدیدترین موردش جنگ روسیه و اوکراین است.:

“our global culture of war means guaranted profits for the arms industry”: paul rogers: open democracy: june23, 2023

آنچه راجرز در عنوان مقاله اش از آن به «فرهنگ جهانی جنگ» یاد میکند، نقطه ی مقابل همان جهان هزاران فرهنگی اولیه است که ساده انگاریش در مسئله ی در هم آمیزی فرهنگ ها را در سهل گیری های تاریخ مصرف گذشته در ازدواج و عقبه ی انباشته از طلاقشان هنوز میبینیم...

دانلود کتاب "تاریخ کهن، دروغی که جدی گرفته شد..." و چند مقاله ی دیگر

4-مقاله ی ثنویت ذهن و اشغال جایگاه خدا توسط شیاطین

بخشی از مقاله:

به نظر شما اگر امروز کسی به شما بگوید که بیایید و بناهایی شبیه و در حد و اندازه ی اهرام مصر بسازید تا خدایان یا ارواح خاصی را راضی کنیم، شما قبول میکنید یا شورش میکنید؟ احتمال شورش خیلی زیاد است چون این انتظار چنان غیر منطقی است ه بعضی حتی منکر ساخت بناها توسط انسان و علاقه مند به نسبت دادن آنها به موجودات فضایی شده اند. پس این سوال پیش می آید که چرا مردم قدیم هیچ اعتراضی به این خواسته نکردند. احتمالا پاسخ مربوطه به همان موضوعی برمیگردد که بهانه ی دادن قدمت زیاد به هر بنای عظیم باستانی، از اهرام مصر گرفته تا استون هنج بریتانیا در باستانشناسی و تاریخ رسمی نوین شده است: این که مغز باستانیان هنوز به اندازه ی امروزیان تکامل نیافته بود. کتاب "روانشناسی مصر باستان: بازسازی ذهنیت گمشده" اثر برایان مک وی که در سال 2023 منتشر شد، قصد دارد این پاسخ را مدلل کند...

دانلود ثنویت ذهن و اشغال جایگاه خدا توسط شیاطین

شیطان هونگ شان، بی خیالی تائوئیسم و مدینه ی فاضله ی افلاطون

نویسنده: پویا جفاکش

محل قرارگیری مهرها در مسجد امیرشهید لاهیجان در هنگام اذان مغرب

به خاطر دارم چهارشنبه شبی در تابستان سال1382 تله فیلمی از تلویزیون پخش شده بود که تبلیغ مراسم اعتکاف بود.یک کلاهبردار و طلبکار بیرحمش در مسجدی در ایام اعتکاف ساکن میشدند و تحت جو روحانی موجود ، جملگی به سمت خدا بازمیگشتند.در زمان پخش فیلم من در آستانه ی اشرفیه زندگی میکردم و به دلیل جو مذهبی شهر،زیاد از مسجد سر در می آوردم.ولی یکچنین احساسی از مسجد نداشتم و پیام فیلم را کاملا شعاری ارزیابی میکردم.اما بعدا که ساکن لاهیجان شدم، بودن در مسجد احساسی معنوی در من زنده میکرد بطوریکه گاهی با بی میلی آنجا را ترک کرده ام.

شاید این نتیجه ی نوستالژی یا به قول ما گیلکها "تاسیان"(غم غربت) باشد.چون آستانه به مکان مذهبی عمده اش یعنی بقعه ی آقا سید جلال الدین اشرف شهره است که الحق مسجد آن معماری داخلی بسیار باشکوهی دارد.در شهر برادر امام هشتم زندگی کردن اسباب افتخار آستانه ای ها است.آنها در انتخابات ریاست جمهوری هم اکثرا به حجت الاسلام رئیسی که خادم حرم امام هشتم است رای دادند.فردای انتخابات 1396 که رئیسی شکست خورده بود یک آستانه ای را دیدم که میگفت تقلب شده و درباره ی کسانی که به رقیب رئیسی رای داده بودند ابراز میداشت:«آیا رویشان میشود موقع گذشتن از کنار حرم آقا سید جلال، به آن نگاه کنند؟»

اما در لاهیجان اقامتگاه فعلی من که مشهورترین مکانش یک تفرجگاه(سل بزرگ معروف به استخر لاهیجان در جنب شیطانکوه) است انتظار الزام به مذهبی بودن تقریبا نابجا است. روز پنجشنبه 7دی 1396 نماز مغرب و عشا را در مسجد امیرصادق لاهیجان به جا آوردم.این مکان دربردارنده ی بقعه ی یکی از امیران سید در دوران قدیم تلقی میشود. اندکی قبل از اذان،تنها چند پیرمرد در سالن آقایان دیده میشدند که مشغول گپ زدن بودند. خادم مسجد با بلند کردن صدای رادیو که تلاوت قرآن از آن پخش میشد صحبت آنها را قطع کرد.در این ضمن جمعیت اندک دیگری که اکثرا سالخورده بودند وارد شدند. پیشنماز موقع خود اذان رسید. در پایان اذان رادیو، خدام چندبار سعی کردند تا با صلوات گرفتن از مردم نظم را برقرار کنند ولی صدای صلواتها بسیار ضعیف بود و اکثرا به زحمت حتی دهانشان را بازوبسته کردند. بعد اقامه ی نماز توسط مکبر انجام شد ولی چند نفر قبل از این که پیشنماز نماز را آغاز کند نمازشان را به صورت فرادی شروع کردند. بینظمی در جمع پیش آمد بطوریکه به جز چند نفر که در اتاقواره ای از سالن دور از چشم من پشت روحانی نشسته بودند بقیه راه خود را میرفتند. با توجه به طولانی شدن نماز مغرب، برخی و از جمله من همزمان با پایان نماز مغرب پیشنماز، نماز عشایشان را تمام کردند.

با این که کاغذ زده بودند به احترام نماز گوشی خود را خاموش کنید،ولی بغل دستی من که مردی میانسال بود، در بین نماز،زنگ موبایلش به صدا درآمد.شاید به منظور رعایت حال جمع،نماز را شکست و گوشی را جواب داد و درحالیکه به سمت راهرو آبدارخانه میدوید سراسیمه گفت:"الوووو".ظاهرا جوابی نیامد چون برگشت و به نمازش ادامه داد.

بعضی از جمع پس از پایان نماز مغرب ، حساب کار دستشان آمد و نماز عشا را با پیشنماز به جا آوردند.با پایان یافتن نماز جماعت،اکثرا سالن را ترک گفتند.برخی تلاوت قرآن را هم ماندند و بعد رفتند.در زمانی که دعای کمیل خوانده میشد،در سالن اصلی تنها من و دو کودک باقی مانده بودند.این دو کودک در اواخر نماز جماعت عشا رسیده بودند اما هنگام تلاوت قرآن جلو آمدند.پسر بزرگتر که عینکی بود هنگام پخش کردن قرآن ها قبل از تلاوت، قرآن بزرگی را گرفت و به طور اتفاقی صفحه ای از آن را باز کرد.وقتی قاری، سوره ی مورد نظرش را اعلام کرد پسر عینکی صفحه را عوض نکرد و تنها همان صفحه ای که باز بود را بوسید.او در زمان تلاوت دعای کمیل همچون دیگران،دفترچه ی آن را برداشت و همراه با قاری چنان از روی متن دهانش را باز و بسته میکرد که معلوم بود ذهنش فقط متوجه درست خواندن است و به معنای بسیار زیبای دعا که پایین متن عربی نوشته شده بود اعتنایی ندارد البته از کودکان انتظاری غیر از این نمیرود.

قاری به جمله ی "یا نور" که رسید بلند گفت: "بگو" و تاکید کرد:«یا نور یا قدوس. یا اول الاولین و یا آخرالآخرین» و صبر کرد تا صدای تکرار مردم شنیده شود.همهمه ی بسیار ریزی از سالن بانوان شنیده شد.کمی جلوتر وقتی به "ظلمت نفسی" رسید باز خواستار همنوایی شد:این بار صدای زنان و کمی صدای مردان بلندتر بود و میشد فهمید که میگویند:«ظلمت نفسی و تجرات بجهلی».در همنوایی های بعدی صدای آقایان بلندتر بود.این آقایان همان چندنفر پشت سر پیشنماز در خارج از روشنایی سالن اصلی و یک نفر در کنار بقعه در حجره ی آن بودند که از موقعیت مکانیشان معلوم بود بیش از بقیه احساسات مذهبی راستکیش داشتند ولی ظاهرا در جمع دیگران شرم ابراز علایق خود را نداشتند و حالا شاید در اثر جسارت خانمها تشویق به بلندخوانی شده بودند.

قاری به "یا غیاث المستغیثین" که رسید در اثر خستگی متوقف شد و قاری دیگری آمد و ادامه داد که بسیار تند و با لفظی عجیب (مثلا "فضلک" را به نظر میرسید "فاولک" میخواند) متن را میخواند طوری که جابه جا از دستت درمیرفت که الان کجای دعا هستی.به دو کودک نگاه کردم:کوچکتر از بیحوصلگی وا رفته بود و بزرگتر هم دیگر جملات را تکرار نمیکرد.

در آخرین سطرهای دعا پذیرایی کیک و چای و خرما هر کدام تنها با یک دور چرخاندن سینی انجام شد و زیاد هم آمد.زیادی چای و کیک را به کودکان مشتاق دادند تا جایزه ی مسجد آمدنشان را بگیرند.با پذیرایی مراسم به پایان رسید و مردم یکی یکی مسجد را ترک گفتند.به نظر میرسد سنت مسجد روی نسبت به گذشته تغییر محسوسی نکرده جز این که جمعیت نمازگزاران کاهش یافته است.

جام نیوز در گزارشی با عنوان «چرا تعامل مردم با مساجد کم شده است؟» مینویسد:

«اگر کمرنگ شدن ارزش‌ها و اخلاقیات در جامعه را که خود به خوبی از آن‌ها خبر داریم را تنها ناشی از کم شدن تعامل مردم با مسجد ندانیم ولی حتما یکی از عوامل این افسارگسیختگی‌های فرهنگی همین مسئله است

اما از کجا معلوم که قضیه برعکس نباشد.در گذشته چنان که در مورد کودکان مذکور در بالا دیدیم مردم ما از کودکی یاد میگرفتند که برای گرفتن پاداش و شخصیت به مسجد بیایند اما وقتی مردم میتوانند این چیزها را از طریق مراکز آموزشی متمایل به غرب به دست بیاورند طبیعتا از جاذبه ی مسجد کم میشود کما این که امروز هم کمتر کسی در مسجد میدانست اساسا برای چه آنجا هست و جملات عربی نامفهوم (برای خودش) را میخواند؟اخلاق غربی از این طریق است که جایگاه می یابد.

اتفاقا همان روز وقتی از مسجد به خانه آمدم دیدم شبکه ی چهار سیما در برنامه ی "گستره ی شریعت" میزگردی با حضور دکتر "انشاء الله رحمتی"، دکتر "احد فرامرز قراملکی" و استاد "منوچهر صدوقی سها" برگزار کرده که محور گفتگو اخلاق است. مجری یعنی دکتر "قاسم پورحسن" جایی از نشستن اخلاق غربی به جای اخلاق اسلامی در جامعه ی ما گفت و پرسید چه شده که "اخلاق پیامدگرا" دارد "اخلاق فضیلت گرا" را از صحنه بیرون میکند؟دکتر قراملکی پاسخ داد که ما آنقدر که در دانشگاه هایمان روی فلسفه ی اخلاق غربی کار میکنیم به مدل های اخلاقی متفکران مسلمان نمیپردازیم. وی افسوس خورد که در غرب روی اخلاق زکریای رازی و محاسبی بیشتر کار شده تا در کشور ما. متفکران مسلمان در اخلاق در جستجوی سعادت بودند:حال برخی سعادت فردی و برخی سعادت اجتماعی را در آن میجستند. فارابی به جامعه ی سالم مینگرد؛ برخی فکر میکنند مدینه ی فاضله ی او همان مدینه ی فاضله ی افلاطون است اما او برخلاف افلاطون واقع گرا است.

ممکن است بپرسید چرا این فلسفه ها به درون خانه ی اسلام یعنی مسجد راهی ندارند؟شاید پاسخ باز نزد دکتر قراملکی باشد: وی میگوید اخلاق چیز بسیار پیچیده ای است. ما نمیتوانیم به صرف دانستن این که فلان چیز خوب یا بد است آن را اجرا کنیم چون این به متغیرهای بسیاری بستگی دارد ولی ما همه چیز را ساده کرده ایم.

اگر از من(پ.ج) بپرسید، مساجد ما استاد ساده کردن همه چیز در حد بسیارکودکانه بوده اند.آنها نتوانسته اند خود را با دنیای جدید هماهنگ کنند. آنها به مردم یاد داده اند که تنها کنشگر و دنباله رو باشند. منش از مردم نمیخواهند. این دیگر در دنیای جدید قابل پذیرش نیست.الان اگر میخواهید بگویید شراب یا زنا چیز بدی است باید دلایل علمی یا منطقی آن را بیان کنید نه این که تنها به احادیثی که معلوم نیست چقدر موثقند اکتفا کنید. اتفاقا وقتی به منابع فلسفی غرب رجوع میکنیم میبینیم که بعضی از جدی ترین دغدغه های رژیم اسلامی ایران، دغدغه های اخلاقی مغربزمین هم هستند و فقط در هوچی گری های رسانه ای گم شده اند.

"ایریس مرداک" فقید در کتاب «آکاستوس:دو گفتگوی افلاطونی» در مبحث "هنر و اروس" گفتگویی فلسفی درباره ی هنر بین سقراط و افلاطون و چند شخصیت خیالی را گزارش میکند که دو نقطه ی اوج دارد: اول جایی است که مانتیاس سیاستمدار هنر را وسیله ای در دست حکومت برای به راه آوردن میخواند و از سانسور دفاع میکند و اگرچه با مخالفت همه ی حضار مواجه میشود ولی دلایل او ازجمله ضرر هرزه نگاریهای جنسی برای کودکان و مشئوم بودن حمله ی عده ای به زنان و بردگان به نام آزادی ردخوری پیدا نمیکند.مانتیاس میگوید هنر پاسداشت افتخارات است ولی این افتخارات را حکومت معلوم میکند و وقتی کاراکتر اکاستوس از افتخار پیروزی آتن بر پارسیان در ماراتون صحبت به میان می آورد مانتیاس با گفتن این که احتمالا خود مردم پارس هیچ چیز درباره ی ماراتون نشنیده اند جمله را به نفع خود میکند.نقطه ی اوج دوم اما جایی است که افلاطون 20ساله که بیشتر وقت فقط از سخنان دیگران یادداشت برمیدارد سکوت را میشکند و به هنر حمله میکند و میگوید هنر حتی در وجه خوبش (اگر چیزی به نام هنر خوب وجود داشته باشد) منحرف کردن میل معنویت جوی انسان به سمت معنویتی دروغین و این دنیایی است.در بین بحث افلاطون البته برای این که به افلاطون تاریخی شبیه تر از این هم شود تمثیل غار خود را نیز مطرح میکند. به نظر من تمام آنچه دیگر مهمانان در این بحث فلسفی خیالی مطرح کرده اند زمینه ی بحث سیاستمدار و فیلسوف یعنی مانتیاس و افلاطون است دو شخصیتی که در رساله ی "جمهوری" افلاطون تاریخی، ذیل عنوان «شاه فیلسوف» در یک شخصیت جمع آمده اند یعنی شخصیتی که حکومت آرمانی را تشکیل خواهد داد. تاثیرپذیری افلاطون از فیثاغورس بر کسی پوشیده نیست:فیثاغورسی که "منلی پی هال" فراماسون او را در کنار فرانسیس بیکن مهمترین شخصیتهای تاریخ فراماسونری به حساب می آورد. گفته میشود آتلانتیسی که افلاطون توصیف کرده هم ویژگیهای فیثاغورسی دارد.شباهت داستان آتلانتیس با اساطیر شرقی مانند طوفان نوح خاورنزدیک و "کوماری کانگام" هند میتواند ناشی از حکمت آموزی فیثاغورس در مصر و بابل باشد.اتلانتیس افلاطون از نظر فرانسیس بیکن پدر معنوی فراماسونری امروزین هم دور نمانده بود.او کتاب "آتلانتیس نو" را نوشت که بر اساس بیشتر منابع ازجمله ویکی پدیای انگلیسی خمیرمایه ی فکر تاسیس یک مدینه ی فاضله شبیه به آتلانتیس افلاطون در امریکای شمالی یعنی ایالات متحده ی بعدی را ارائه میدهد: کشوری که در نهایت همچون آتلانتیس افلاطون به فکر جهانخواری افتاده و در عین حال بیشترین فراماسونهای جهان در آن میزیند.

عجیب اینجاست که به اندازه ی این دغدغه ها جنبه های مخالف آنها نیز در ایران قابل رشدند و اصلا به خاطر همین است که این دغدغه ها به وجود آمده اند. بخشی از مشکل ناشی از آن است که اسلام پساانقلابی ما به شدت رنگ و بوی عرفان دارد و این عرفان، از طریق ملاصدرا ریشه به سهروردی میرساند، کسی که ادعا میکرد ایران باستان عرفان دارد و عرفانش همان اصل دین اسلام و به همان اندازه الهی است. خلاصه کردن همه ی دانش های ایران باستان حتی مانویت به دین رسمی ساسانیان که زرتشتی گری باشد، کل این عرفان را ریشه دار در تفکرات زرتشت معرفی میکند. اما به دلیل عدم وجود مدارک مبنی بر عرفان دوستی در مذهب زرتشت، داستان تکراری درباره ی درس آموزی فیثاغورس از زرتشت و استوار شدن کل فلسفه ی یونان بر فیثاغورس مطرح و اینچنین زمینه ی جلب به فلسفه ی غربی و دغدغه هایش محیا میشود. آنچه بیان نمیشود این است که فیثاغورس دقیقا از زرتشت چه اخذ کرد. در ایران، بدترین مدرک ممکن را اتفاقا یکی از معدود کسانی مورد اقرار قرار داده که به صراحت از ریشه گرفتن تمام علوم جهان از زرتشت صحبت کرده است، یعنی امید عطایی. وی از یک کتیبه ی دوزبانه ی فنیقی-یونانی صحبت میکند که در سال 1824 کشف شد و ظاهرا متعلق به تاریخ4-433میلادی است. ترجمه ی "شرودر فوکس" از این کتیبه چنین است:

«اشتراک اموال و زنان،شالوده ی عدالت الهی را تشکیل میدهد و برای آن مردان نیکی که از میان توده ی ناآگاه عوام برگزیده شده اند،صلح کامل را به ارمغان می آورد.جامعه ای که زرتشت و فیثاغورس، این بهترین آموزگاران دینی،مورد تایید قرار داده اند.باید روش زندگی اشتراکی را به مرحله ی عمل درآورد.» (پیامبر آریایی":امید عطایی:انتشارات عطایی:1386:ص520)

موضوع این است که زرتشتی که تمام ادیان را برساخته باشد، مسلما فقط ریشه ی ادیان اخلاقی نیست چون هم باید عیش و عشرت گرایی و مصرف مشروب و مواد مخدر و سکس آزاد در کارناوال های دیونیسوسی را تجویز کند و هم مذاهب پدید آمده از ستاره شناسی و دوره های فلکی که مطابق آنها ما هیچ مذهب دائمی ای نداریم و مطابق اعصار فلکی، فرهنگ زمین و کشورها باید عوض شود. درست است که گذشته از سهروردی که او هم مرتد اعلام و به روایتی اعدام شده است، اسلام بیشتر اوقات عنایتی به زرتشت نشان نداده است، ولی مسیح و مسیحیت را خیلی تحویل گرفته و بدبختی اینجاست که نشاندن زرتشت در مصدر ایجاد همه ی علوم، یک افسانه ی مسیحی و بنا بر پیش فرض آشوری-بابلی بودن زرتشت است و جالب این که وصلگاه زرتشت به فراماسونری نیز از همان نظرگاه است.

"بیل وایت" مینویسد افسانه ی "اداها" درباره ی زرتشت و برج بابل در فراماسونری، موضوئع مورد اهمیتی است. مطابق این افسانه در سپیده دم تاریخ، حامیان(ساکنان مصر و شامات) بر سامیان(مردم بین النهرین و عربستان) غلبه میکنند و زرتشت شاه آنها شهر بابل را بنا میکند و دستور ساختن برج بابل را در آن میدهد. زرتشت 72تن از کسانش را به سراسر دنیا میفرستد و آنها سرمنشا تمام زبانها و فرهنگها و ادیان جهان میشوند.خود زرتشت پس از مرگ، بعل نامیده و پرستش میشود. وایت این افسانه را تاحدودی الهام گرفته از نظریه ی "گریگوری" اهل تور(قرن ششم میلادی) میداند که معتقد بود که زرتشت همان کوش ابن حام پدربزرگ نمرود پادشاه افسانه ای بابل است. وایت نه تنها زرتشت را مترادف دیونیسوس خوانده است بلکه با قائن(قابیل) ابن آدم بانی تمدن تطبیق میکند.:

Zoroaster and the Seventy-Two Master Masons of Baal: Roots of American Democracy”:
by Bill White: BILL WHITE BLOG

توجه کنیم که فراماسونری نه فقط مسیحیت را انکار نمیکند بلکه مسیح را یکی از مربیان خود میشمرد. منتها بحث اصلیش بر سر این است که مسیحیت و همه ی ادیان دیگر، مثل آیین یکتای بعل که به 72 ملت تجزیه شد، نتیجه ی تحریف مکتب اصیلی هستند که نزدیکترین به آن، فراماسونری است و در منابع اکولتیک فراماسونری و ایلومیناتی قابل کشف است. فراماسونری یک مکتب اصالتا غربی و در بخش وسیعی از خود تحت تاثیر ایلومیناتی باواریایی، به لحاظ نظری مبتنی بر عرفان است. چون زرتشتی گری در کنار مذاهب اروپایی و هندوئیسم نحله های آریایی گری به شمار میروند و هند هم در غرب به عنوان جایگاه عرفان شناخته میشود بنابراین هر میراثی در ایران که بخواهد خود را به زرتشت برساند سعی میکند در عرفان نمایی عقب نماند. هند دراینجا هیچ جایگاه خاصی ندارد جز این که مقصد اسطوره شناسی تطبیقی آریایی برای تکمیل عرفان اروپایی است. بنابراین کاملا از نظرگاه غربی به آن نگریسته میشود و نه از نظرگاه خود هندیان. این، خودبخود عرفان هندو و بودایی را از صافی عرفان مسیحی میگذراند که در اسلام نیز رایحه ی آشنایی ندارد. اما این صافی، هندوئیسم و بودیسم را مسیحی نمیکند بلکه با دادن چشم انداز مسیحی به آنها، مفاد ضد مسیحی موجود در آنها و گره گاه هایشان با شمنیسم آسیای مرکزی را پاستوریزه میکند و اینطوری میشود که تطبیق بودا و مسیح با قارچ های توهمزا مثل آمانیتا موسکاریا حالت عرفانی پیدا میکند. همه ی اینها در عرفان های نوظهئر غربی جایز است چون بر اساس آنها ما وارد عصر اکواریوس (دلو یا آبریز) شده ایم یا در شرف ورود به آنیم. عصر قبلی یعنی عصر حوت، دورانی است که اعتدال بهاری در زمان حضور خورشید در برج حوت (ماهی) رقم میخورد درحالیکه در عصر جدید، اعتدال بهاری در برج دلو رقم میخورد. حوت خانه ی سیاره ی مشتری یا ژوپیتر است و دلو خانه ی سیاره ی زحل یا ساتورن. روایت رایج و رسمی مدرن از رابطه ی زحل و مشتری، حکایت سقوط ساتورن یا کرونوس توسط پسرش ژوپیتر یا زئوس به گزارش هزیود است و این اتفاق، مبنای پایان دورانی فوق العاده موسوم به عصر طلایی است که در آن، دنیا جای راحتی برای زندگی بود. پس با ورود دوباره از عصر ژوپیتر به عصر ساتورن، انتظار داریم عصر طلایی برگردد.پایان عصر طلایی مابه ازای سقوط از بهشت نیز هست و بنابراین در عصر دلو ما باید انتظار بازگشت به دوران لذتجویی دیونیسوسی را همانطورکه در توصیف بهشت آمده است داشته باشیم. ژوپیتر فرزند ساتورن و فقط جزوی از او است و از این جهت، حکم یکی از تعریف های بعل را دارد. پس در عصر جدید اگر قرار است بعل کامل شود، باید امکان همه جور اعتقاد مذهبی پذیرفته شود، حتی اگر این اعتقادات، شالوده ی هیپی گری و آنارشیسم باشند.

این، دقیقا پاشنه ی آشیل کسانی است که سعی میکنند از دل این نوع عرفان گرایی ها یا تحقیقات علمی انسانشناسانه ی تکثرگرا در مغربزمین، اعتقادات اسلامی را ثابت کنند. مثلا یک همچنین تلاشی را در سلسله ویدئوهای جواد زارع در سایت "مس به طلا" میبینیم. وی که ادعای امکان درمان خودارضایی در افراد مجرد را دارد روش های یوگای تانترا و فرمول های جنسی شرق دور را آموزش میدهد و با آن تجارت میکند. اما درحالیکه در مغربزمین، این نوع آموزه ها خودشان از سوی مسیحیان، زیرمجموعه ی شیطانپرستی تلقی میشوند، آقای زارع ادعا میکند شیطانپرستان در دوران مدرن، جنسیت گرایی را ایجاد و در آن افراط کرده اد. آقای زارع مطابق همان تز معروف رساندن شیطانپرستی در یهودیت که در غرب بسیار معروف است، در این سری ویدئوها درباره ی الفرد کینزی و شخصیتش افشاگری هایی کرده است و همانطور که خود میگوید در این مورد پیرو تحقیقات روشنگرانه ی پروفسور جودیت رایزمن است.این خانم، تاریخ اخلاق امریکایی را به دو مرحله ی قبل و بعد از الفرد کینزی تقسیم میکند و معتقد است کینزی و موسسه اش با استفاده از تبلیغات و حمایت های مالی بیحساب موسسه ی راکفلر، تحقیقات جنسی مشکوک خود را بر جامعه ی امریکایی تحمیل و آنها را به عنوان حقایقی در حد وحی منزل دستمایه ی سقوط اخلاقی وحشتناک ملت امریکا کرده اند.وی بخصوص بر تجاوز جنسی به بیش از 300کودک زیر 15سال توسط افراد کینزی در جریان این به اصطلاح تحقیقات تاکید میکند.آقای زارع بیشتر بر آن بخش از تحقیقات رایزمن تکیه دارد که کینزی را بیمار روانی جنسی معرفی میکند و بار سقوط اخلاق جنسی در دوران مدرن را تقریبا به طور کامل بر دوش شخص کینزی و موسسه اش میگذارد.البته افشاگریهای ایشان خطاب به مخاطب ایرانی کار ارزشمندی است اما باید پرسیده شود چرا این همه تبلیغات پشت سر کینزی و تیمش قرار گرفته است؟ آقای زارع به پیروی از بانو رایزمن نام راکفلرها را در ردیف حامیان اصلی کینزی قرار میدهد ولی بد نبود به این موضوع هم توجه کند که همین راکفلرها پای ایدئولوژی فرویدی بنیاد انگلیسی تاویستاک را هم به امریکا باز کردند و تزهای آن را مورد آزمایش قرار دادند.از طرفی این هم معمایی است که مردم مذهبی امریکا چگونه به همین راحتی تزهای کینزی و تاویستاک را پذیرفتند. این، سوالی است که حتی مطح نمیشود، چه رسد به آن که پاسخی به آن داده شود. در عوض، سعی میشود با پیش کشیدن تحقیقات انسانشناسی درباره ی جوامع بدوی و به دور از رسانه، ایجاد اشتیاق یک جا به گردن رسانه انداخته شود. این در یکی از پیامهای صوتی آقای جواد زارع(در وبلاگ "مس به طلا") حول مقاله ای درباره ی اخلاق جنسی گروهی از "پابرهنه" ترین اقوام که هنوز پورنوگرافی آقایان روسیه و امریکا فاسدشان نکرده انجام میگیرد. مشخصات مقاله بدین شرح است.:

“S-e-x and searching for children among aka foragers and ngandu farmers of central Africa”:barry s.hewlett and bonnie l.hewlett :African study monographs: 31(3):October 2010:page 107-125

آنطور که در این مقاله آمده است همجنسبازی و خودارضایی در بین قبایل "آکا" و "نگاندو" در جمهوری افریقای مرکزی و برخی قبایل دیگر آن ناحیه و نواحی مجاور در کنگو به حدی ناشناخته بوده که محققین هنگام تحقیق درباره ی اخلاق جنسی این مردم مجبور شدند برایشان توضیح دهند این اعمال چگونه انجام میشوند که البته فهمیدن این که چنین چیزی ممکن است برای آن مردم عجیب بود چون آنها حتی نامی هم برای این اعمال نداشتند. رابطه ی جنسی بین زن و شوهر نیز در آنها بیشتر به منظور تولید فرزند و نیروی کار بوده است. آنها آمیزش جنسی را یک "کار" شبیه شکار و کارهای خانه میدیدند کاری شبانه که البته آن را از کارهای روزانه آسانتر میدانند. با این حال، چیزی که در پیام صوتی گفته نمیشود این است که به تصریح متن انگلیسی مقاله، این تحقیق به معنی این که تمام اقوام قدیم به غریزه ی جنسی به چشم وسیله ی مقدس تولید مثل نگاه میکردند نیست. بسیاری از محققان معتقدند انسان به عنوان یک عضو خانواده ی نخستیان در بعضی مسائل به میمون بونوبو بیشتر نزدیک است تا به شمپانزه ی معمولی. گفته میشود انسان و بونوبو از معدود پستانداران و شاید تنها پستاندارانی باشند که رابطه ی جنسی را لزوما به منظور تولید مثل انجام نمیدهند. درست به مانند انسان و برخلاف شمپانزه بونوبوی ماده دوره ی خاصی برای بارورشدن ندارد و باز به مانند انسان همجنسبازی در بین بونوبوها شایع است درحلیکه در بین شمپانزه ها به ندرت رخ میدهد. این مسائل از دید نویسندگان مقاله ی بالا هم دور نبوده است.ولی آنها معتقدند ظاهرا مردمان اروپایی-امریکایی و متاثرین از آنها در جهان بیشتر شبیه بونوبوها هستند تا به فرض مثال قبیله ی دورافتاده ی آکا. بنا بر مقاله ی فوق، همجنسبازی سابقا در بین قبایل سیاهپوست افریقای مرکزی رواج نداشته است ولی آنهایی که به شهر رفته و تحت تاثیر کسانی که فیلم های سفیدپوستان را در رسانه دیده اند قرار گرفته اند به آن تمایل می یابند.

دقیقا در این صحنه شما میتوانید اتحاد علم مدرن با عرفان های شرق دور را بیابید. از نظرگاه علمی، ما انسان ها زمینه ی ژنتیکی تمام کارهایی را که به آنها تن میدهیم داریم و فقط باید منتظر ماند تا محرکی، آن را تحریک کند. به خودی خود، نظر خطرناکی نیست مگر وقتی که به جبرگرایی ژنتیکی اعتقاد داشته باشید و تقدیر سرنوشت توسط ژن را با وحدت وجود عرفان های شرق دور و البته کابالا –شق مرکزی فلسفه ی ایلومیناتی- توجیه کنید.

جبرگرایی ژنتیکی اختیار انسان را کاملا در دست ژنهایش قرار داده است بطوریکه کوچکترین اعمال افراد را به تاثیر ژنهایشان نسبت میدهد.به عنوان مثال اگر مردی هیکل زنی را در خیابان بپسندد به خاطر این است که ژنهایش به ژنهای آن زن متمایلند. حتی اگر مرد از مردی خوشش بیاید نشان از همراستا بودن ژنهای دو طرف دارد. تمام احساسات و عواطف انسانی در این نظریه در زمره ی برنامه ریزی ژنها برای بقای نسل خودشان ارزیابی میشود. این روند از زمان "سوپ آغازین" تا زمان حاضر به واسطه ی حیوانیت ادامه یافته است حیوانیتی که بنا بر این فلسفه هرگز در انسان خاتمه نیافته است. ریچارد داوکینز در فصل سیزدهم کتاب مشهور خود به نام "ژن خودخواه" درباره ی این که رابطه ی انسان و ژن چیست،چنین توضیح میدهد:

داوکینز از انگلهایی صحبت میکند که در بدن میزبانهای خود (عمده ی مثالهایش از جهان بیمهرگان است) تغییراتی ایجاد میکنند.به عقیده ی داوکینز ژنها نیز چنین انگل هاییند.برنامه های آنها لزوما به نفع بشر نیست. داوکینز صحنه ی زیر را مجسم میکند:یک فاخته تخمش را در لانه ی صعوه ها گذاشته است.تخم فاخته قبل از تخمهای صعوه تبدیل به جوجه میشود و سریعا تخمهای صعوه را از بین میبرد.با این حال صعوه با بدبختی سعی میکند جوجه ی فاخته را که قاتل فرزندانش و بسیار از خودش بزرگتر است سیر کند.ما به حماقت صعوه میخندیم.اما قضیه چیز دیگری است: ژنهای پرنده به گونه ای برنامه ریزی شده اند که پرنده با دیدن دهان باز جوجه تحریک به گذاشتن غذا در آن شود.حتی پرنده شناسان دیده اند پرنده ای برای جوجه های خودش غذا میبرده و ناگهان چشمش به دهان باز جوجه ی پرنده ای دیگر افتاده و تحت تاثیر تحریک،غذای جوجه هایش را به این جوجه ی ناشناخته داده است.داوکینز این وضعیت را به مردی تشبیه میکند که با دیدن نقاشی تحریک آمیز یک زن دچار تحریک آمیزشی میشود درحالیکه نمیتواند با آن نقاشی آمیزش کند.هم مرد و هم صعوه به خاطر فرمانهای ژنهایشان انرژی خود را بیهوده هدر میدهند.

ظاهرا از زمان داوکینز تاکنون زیستشناسی فلسفی از قبل هم بدتر شده است.حالا گفته میشود ژنها هم چندان دیکتاتور نیستند.چون زمانی که نطفه ی موجود زنده شکل میگیرد ژنها در بدنه ی سلول مادینه که نرینه بدان وصل شده جای میگیرند و پس از آن سازوکار و حرکت آنها کاملا وابسته به سلول مادینه است.شیوه ی عمل این موتورخانه کاملا وابسته به شانس تلقی میشود.

با همه ی اینها هنوز برخی زیستشناسان به گونه ای از تکامل سخن میگویند که گویی انسان قله ی آن است.مثلا دکتر "جیمز اوکیفه" اخیرا در سخنرانی خود در "تی ای دی" با اشاره به این که پسری همجنسگرا دارد گفت: «اگر این [=همجنسگرایی] یک خطای ژنتیکی بود،انتخاب طبیعی باید مدتها پیش آن را از سرمایه ی ژنتیکی حذف میکرد.» سوال من این است: آیا انتخاب طبیعی فهم و شعور دارد؟ اگرنه پس چگونه میتواند درباره ی سرنوشت حیات تصمیم بگیرد؟ اگر میتواند و بعضی ژنها را به حق حذف نکرده آیا عوامل جنایت و حقه بازی هم ایرادی نداشتند که تاکنون حذف نشده اند؟

هیچ دانشمندی به این سوال من پاسخ نخواهد داد. چون فرضش این است که من هنوز تابع عقاید دینی تاریخ مصرف گذشته هستم؛ عقایدی که مطابق آنها دزدی و قتل و جنگ و دروغ و ریاکاری بدند درحالیکه این دانشمندان، مزدوران ثروتمندانی هستند که به تمام این اعمال افتخار میکنند. علم، جرئت ندارد بگوید هرچه در جهان هست خوب است وقتی اربابانش به هم افترا میزنند و علیه هم هفت تیر میکشند ولی برای این اربابان بد نیست که مردم، گاهی چنین نظرگاهی مقابل خود داشته باشند. بنابراین تائوته چینگ که میگوید هرچه مادر-تائو مسیر جهان تعیین کرده، خوب است، بدبینی بودیسم را دور میزند و عرفان جهنده ی عصر اکواریوس را از میدان اخلاق خارج میکند و به پذیرش همه چیز میرسد.

در منابع انگلیسی، رجزخوانی بر ضد آیین چینی تائو(دائو) بسیار زیاد است.عمده ی آن هم از جانب مسیحیان مومنی است که آیین تائو را خطر بزرگی بر ضد مسیحیت سنتی میبینند.آنها تائو را جلوه ای از ساتانیسم(شیطانپرستی) میخوانند(البته شیطانپرستانی که به دنبال توجیه فلسفی دین خود هستند هم استقبال خوبی از این تز کرده اند).در سالهای اخیر برخی منابع فارسی هم از آنها تبعیت میکنند.یکی از وبلاگ های فارسی در اینباره مینویسد:

«كساني مانند پائولوكوئيلو، اوشو و وين‌ دائر از خدا سخن مي‌گويند، اما خداي متعالي در تعاليم اين افراد مرده و تنها شامل يك نيروي دروني است كه با نيروي فكري به خصوص تمركز مي‌شود اين نيرو را مهار كرد و به جريان انداخت و از آن استفاده كرد.
اين موضوع، غربي‌هاي متدين را نگران كرده است به طوريكه نام اين جنبش جديد را شرقي‌سازي غرب گذاشته‌اند. چون در تفكر تائو و بودا، خداي متعالي را خيلي قبول ندارند و از نيروي درونيه صحبت مي‌كنند. مانند معابد تائو (دين باستاني در سرزمين چين) كه در آن معابد ورزشي است و نيروهاي دروني را در قالب تمرينات ورزشي به جريان‌ مي‌اندازد. به همين علت است كه تئولوژيست‌ها و الهي‌دانان غربي، فريادشان بلند شد كه مسيحيت از دست مي‌رود و دين‌داري مردم غرب، در حال شرقي شدن است». (شیطانپرستی محصول عرفان یهود است:صراط حمید:12خرداد 1390)

به این که مسیحیان، تمام ادیان بیگانه (از هندوئیسم تا اسلام و اعتقادات سرخپوستی) را شیطانپرستی بخوانند عادت کرده ایم.اما درباره ی آیین تائو نگرانی عمده ای وجود دارد که آن را خاص میکند.از دید تائوئیسم طبیعت پرستانه ی چین باستان تمام موجودات از تائو تبعیت میکنند.پس هیچکس را ایرادی وارد نیست و باید همه چیز را همانطور که هست پذیرفت.در چهل و یکمین شعر تائوته چینگ (مانیفیست تائوئیست های باستان) آمده است:

«پژوهنده ی بزرگ،پیام دائو را میشنود و سختکوشی را می آموزد.پژوهنده ی میان مایه و معمولی،پیام دائو را میشنود،بخشی را حفظ میکند و بخشی را به فراموشی میسپارد.پژوهنده ی فرودست،پیام دائو را میشنود و با تمسخر میخندد.بدون آن خنده،دائویی وجود نخواهد داشت.» ("زندگی بر اساس تعالیم خردمندانه ی دائو":وین دایر:ترجمه ی وجیهه آیت اللهی:کتاب پارسه:1395:ص2688)

بر اساس این شعر، حتی اویی هم که به ظاهر به جنگ و مقابله با مسیر طبیعی جهان میرود بواقع دارد بدون این که بداند از دائو(تائو) پیروی میکند.شاید اصطلاح پژوهنده ی فرودست، طعنه ای به کنفسیوسی ها باشد که میخواستند جامعه را اصلاح کنند.پس اگر تائوئیسم برحق باشد امر به معروف و نهی از منکر بیهوده است.این نگرانی از آن رو اهمیت دارد که همین کتاب تائوته چینگ ،بعد از کتاب مقدس یهودی-مسیحی بیش از هرکتاب دیگری در جهان ترجمه شده است.

تفاوت بارز تائوئیسم با دو فلسفه ی دیگر شاکله ی چین باستان یعنی بودیسم و و کنفسیانیسم در داستان مشهور "مزه کنندگان سرکه" بیان شده است.مطابق این افسانه،گئوتمه بودا، کنفسیوس(کونگ فو تزو) و لائوتزو به ترتیب بانیان بودیسم،کنفسیانیسم و تائوئیسم به بشکه ی سرکه ای برخوردند و هر یک از آن چشیدند.کنفسیوس گفت این سرکه بیش از حد ترش است و باید اصلاح شود. بودا آن را تلخ نامید و از خیرش گذشت. اما لائوتزو مزه ی سرکه را طبیعی خواند. در این افسانه سرکه نمادی از اوضاع جهان است که تنها لائوتزو آن را بی کم و کاست میپذیرد. شاید نظرگاه لائوتزو فقط یک نظرگاه از بین سه نگرش باشد. اما تلاشی برای قدیمی نشان دادنش وجود دارد که پیرو ترکیب غامض و گاهی غیر قابل فصل تائو و فنگ شویی است. باستانشناسی ریشه ی "فنگ شویی" از تعالیم باستانی و طبیعتگرایانه ی مرتبط با تائوئیسم را به فرهنگ هونگ شان در مغولستان داخلی،لیائونینگ و برخی نواحی دیگر در شمال شرقی چین برمیگرداند و قدمت آن را بین 6000تا2000سال قبل از میلاد تعیین کرده است..پیکرکهای موجودی شیطان گونه با ظاهر نیمه بز-نیمه انسان از این فرهنگ کشف شده که یادآور خدایان شیطانی چون دیونیسوس و پان است و به نظر میرسد یک جد افسانه ای یا خدای این مردم باشد.در مغولستان داخلی،هرمی از این فرهنگ کشف شده که قدمت آن به حدود 5000سال قبل و شاید پیش از اهرام پرو و مصر نسبت داده شده و نیای اهرام مقبره ای دوره های ژو،چین و هان خوانده شده است. این هرم میتواند نمادی از ارتباط این فرهنگ با موج مهاجرتی فرهنگی پیوسته از افریقا تا امریکا باشد.پس شاید بتوان او را با خدایان باستانی آسمان در دیگر فرهنگها همچون بعل،ازیریس و رودرا("شیوا"ی بعدی) مقایسه کرد.

دو مجسمه ی باستانی از شیطان هونگ شان که تصویرشان را برایتان انتخاب کرده ام مشخص کننده ی ویژگی عمده ی انسانی در آن است که با طبیعت پرستی صرف ارتباط برقرار میکند.طبیعت در این آیین به مانند آسمان، مذکر (یانگ) و انسان به مانند زمین مونث(یین) در مقابل آن پذیرنده است.عصای شیطان در تصویر سمت چپ جای آلت تناسلی مردانه ی او را گرفته است.عصا نشانه ی وابستگی به زمین است و مردی او را همین وابستگی تایید میکند.عصا معمولا مال پیران است.مردان در پیری به دلیل کم شدن ترشح تستوسترون، دچار پرخاشجویی کمتر و وابستگی بیشتر میشوند.اما بالا رفتن سن،در حالی که سبب ضعف و زنانگی میشود، دانایی را افزایش میدهد.به عبارت دیگر،مردانگی واقعی نتیجه ی زن شدن و پذیرش اتفاقات است.در تصویر سمت راست که آثار شبیه به آن از این فرهنگ بسیار کشف شده است،سر شیطان را میبینید که دنباله ی آن به سمت خود برمیگردد.یعنی نیروی مردانگی فرد متوجه خودش است و انسان تنها خود را کنترل میکند.

از سه دین بزرگ چین باستان تنها تائوئیسم این دیدگاه را بی کم و کاست پذیرفته است.از این رو است که لائوتزو مطابق افسانه ها از درون شکم مادرش پیر به دنیا آمده است.درواقع او خودبخود یک پذیرنده ی دانا بوده است.بنابراین میتوان فهمید که از دوران نوسنگی تا دوران تاریخی، فلسفه ای متمایل به نیروی تاریکی یا یین در چین تداوم داشته است.

اما تصویری که از قهرمان تائویی در یکی از معروفترین اسطوره های آیینی سراسر چین وجود دارد کاملا با این تصویر فلسفی متفاوت است.اسطوره ی مزبور اسطوره ی نیان است که مبنای جشن سال نو چینی در اعتدال بهاری به شمار میرود:

نیان هیولایی با ظاهر یک شیر گاوآسا بود که در نزدیکی روستایی میزیست و احشام و آدمیان به ویژه کودکان را میخورد.اما یک راهب پیر تائویی به نام "هونگ جون لائوزو"[آیا با تصویر دیگری از لائوتزو مواجهیم؟] در ازای کمکی که پیرزنی از روستا به او کرد،هیولا را برای همیشه از روستا دور کرد.او به روستاییان یاد داد که با روشن کردن شمع و آویزان کردن کاغذها و اشیای قرمز(نیان از این رنگ بدش می آمد) و ایجاد سروصدای زیاد نیان را فراری دهند.اکنون در چین در جشن سال نو این کارها صورت میگیرد و رقص شیر هم به یاد سراسیمه شدن نیان برگزار میشود.

کسی نمیداند این افسانه چقدر قدمت دارد(قدیمی ترین اشارات مکتوب به آن مربوط به اوایل جمهوری چین است)؛ ولی در دوران های قدیم تر، کلمه ی نیان به معنی سال به کار میرفته است. من فکر میکنم بحث قدمت آن را کنار بگذاریم و فقط به محتوای آن در حدی که به بحثمان مربوط میشود توجه کنیم: یک راهب تائویی مورد یاری کسی قرار میگیرد و در ازای آن خود کمک بزرگتری میکند. این کاملا مفهومی اخلاقی به معنی کنفسیوسی آن است و با بیخیالی نسبت داده شده به فیلسوفان تائویی شناخته شده تفاوت واضحی دارد.از سوی دیگر، نیان از دل تاریکی که دارای ویژگی یین(زنانه) است برمی آید. شکست او از پیرمرد در اعتدال بهاری یادآور آغاز سال بابلی در بهار است که سالگرد پیروزی مردوک نرینه بر تیامات هیولای ماده بود. ظاهر شیرآسای نیان هم یادآور شیر مرکب عیشتار(الهه ی بابلی) است و عیشتار شکل بازسازی شده ی تیامات است.مثل این میماند که شیطان هونگ شان به عنوان تائوئیسم قدیم از شکل بازسازی شده ی خود یعنی راهبی که تائوئیسم متفاوتی را نمایندگی میکند شکست بخورد.

درواقع تائوئیسم به حالت مذهب هم درآمده و قوانینی وضع کرده است که حتی به مخیله ی فیلسوفان تائوئیست باستان نمیرسید درحالیکه خود این قوانین از اصل عدم خشونت تائوئیسم فلسفی نشئت گرفته اند.مثلا در مذهب تائوئیسم مجازات قتل نفس اعدام است تا از خشونت بیشتر جلوگیری شود.همچنین تجاوز و تمام انواع پارافیلیا ممنوعند.[پارافیلیا نام علمی عمومی سیاهه ای بلند از انحرافات جنسی شامل خشونت شهوانی و فیتیشیزم یعنی میل به اشیاء یا قسمتهای بخصوصی از بدن انسان و آمیزش با حیوانات است.] نوشیدن شراب هم به این دلیل که ممکن است سبب بروز خشونت شود در این مذهب حرام است.اگر کودکی عروسک خواهرش را تخریب کند باید تنبیه شود تا از خشونت ورزی های آینده ی او جلوگیری شود یعنی تربیت بسیار مهم است.

این قوانین در پرتو الوهیت اعظم تائوئیسم یعنی تثلیث از واحد موسوم به "سان چینگ" است.سان چینگ از یکی از اشعار مهم تائوته چینگ برداشت شده است که بر اساس آن: «تائو یک را زایید،یک دو را،دو سه را،و سه ده ها هزار اشیاء را»."یک" در اینجا اولین الوهیت یعنی "یوان شی تیانزون" است که نمود آسمان اعلی و روح یا چی آسمانی است.او به "دو" یعنی یین و یانگ(به ترتیب مادینه و نرینه:جسم و روح) تقسیم میشود که در این مرحله یین و یانگ توسط دومین الوهیت یعنی "لینگ بائو تیانزون" از هم جدا میشوند.در سومین مرحله از ترکیب یین و یانگ سومین یعنی عالم ما به وجود می آید."دائوده تیانزون" خدای این مرحله است که در طول تاریخ در قالب پیامبران و معلمان بزرگ(ازجمله لائوتزو) درآمده است(این سومی بسیار شبیه به "حقیقت محمدیه" نزد عرفای خودمان است).

این تثلیث در نقاط مختلف جهان همانندهایی دارد از جمله تثلیثهای "آنو –انلیل-انکی" در بین النهرین باستان، "پدر-روح القدس-پسر" در مسیحیت و "علی-جبرئیل-محمد" در نزد شیعیان غالی. اما تثبیت آن در مذهب تائو ناشی از تثلیث بودا-کنفسیوس-لائوتزو در فرهنگ عمومی چین است.ایزد اول سانگ چین به عنوان معنویت صرف همان بودا،ایزد دوم که حق را از باطل جدا میکند همان کنفسیوس و ایزد سوم که به زندگی مادی اقبال دارد همان لائوتزو است.محور این تثلیث کنفسیوس است که مادیگرایی لائوتزو و ایدئالیسم ماده ستیز بودایی را ترکیب میکند و سعی میکند بهشت را در این دنیا محقق کند و جامعه ی ایدئال را هدف خود قرار دهد.

چگونه چنین نظمی در انتهای همه چیز قرار میگیرد ؟ به نظر من پاسخ در افسانه ی چینی "سه نفر خنده زنان بر غروب ببر" دیده میشود.داستان از این قرار است:

کاهن "هویی یوآن"(416-334م)هیچگاه از کوه "فوکی" دورتر نمیرفت زیرا صدای غرش ببر در جنگل در هنگام غروب او را نگران میکرد.اما در یک ملاقات با "تائو یوآن مینگ" شاعر(427-365م) و "لو شیو جینگ" تائوئیست(477-406م) این سه نفر چنان مشغول گفتگو در راهپیمایی شدند که تنها با شنیدن صدای غرش ببر فهمیدند که غروب شده است و از این رو هر سه به شدت خندیدند.

این افسانه ی زیبا که قدمتش به ساسله ی تانگ نسبت داده میشود در سلسله ی سونگ به شدت مشهور شد. سه قهرمان این داستان نماد سه دین بزرگ چین در آن زمان یعنی بودا، کنفسیوس و تائوئیسم هستند. گفتگوی بین ادیان سبب میشود تا آنها از خطر نهراسند.پس گفتگو همان چیزی است که سبب میشود ادیان ببالند و به پیش بروند.امری که در چین سابقه ی طولانی دارد.

مذهب تائوئیسم نیز از همین اصل تبعیت کرده است.چیزی که باید بدان پاسخ داد این است که چرا نه شکل کنونی این مذهب بلکه تنها منابع بخصوصی از آن ازجمله تائوته چینگ مورد بحث قرار میگیرند و تفسیرهای لذت پرستانه از آنها در جهان انتشار می یابند.آیا این فلسفه در تاریخ هیچ پیشرفتی نداشته است؟اگر اخلاقی شدن طبیعی ادیان در مسیر خود را تحت شرایطی که برای تائوئیسم پیش آمد بپذیریم ممکن است وسوسه شویم به این که به آینده ی شیطانپرستی مدرن هم فکر کنیم و این که ادیان مدرن هم ممکن است در آینده تغییر ماهیت دهند.نظر من را بخواهید از این حقیقت گریزی نیست.مسئله ی ما نفس تغییر نیست،بلکه این است که اوضاع بهتر خواهد شد یا بدتر.من فکر میکنم اگر گفتگو به مانند گفتگوی سه دانشمند چینی افسانه ی اخیر بسیار دوستانه باشد،حتما اوضاع بهتر خواهد شد.این هم بسیار جالب است که افسانه را به سه دانشمند دورانی از تاریخ چین موسوم به "عصر مرارت"(دوره ی تاریک و پرآشوب بین سقوط امپراطوری هان تا روی کارآمدن سلسله ی تانگ) نسبت داده اند و در این موضوع درس بزرگی برای ما ایرانیها هست..

ایریس مورداک و کتابش

مردم قبیله ی اکا

جودیت رایزمن و کتابش

انتخاب منشی در دنیای مدرن

مسیح امروزین اثر داگلاس بلانچار

نماد چشم همه بین فراماسونری در یک نقاشی بر کلیسای واتیکان

ابراهیم در حضور ملکی صدق؛ فراماسونری، ملکی صدق را پیشوای ماقبل ابراهیمی خود میشناسد.

میترا خدای خورشیدی محبوب فراماسون ها که به سبب حضور در دین زرتشت، در ایران، واسطه ی زرتشتی گری و فراماسونری شده است.

دیونیسوس و موکب خوشگذرانانش

سوپر من قهرمان کمیک های امریکایی مثل خدایان باستان، تولدی معجزه آسا دارد و از آسمان به زمین آمده است.

آرم لژ بزرگ فراماسونری انگلستان، استان ساری

هرمس و آتنا، نمادهای دوگانگی جنسیتی ذهن انسان و مابه ازاهای یانگ و یین در ذهن

پاندای کونگ فو کار، نمادی از توجه به مکاتب شرقی در سینمای غرب

سانگ چینگ یا تثلیبث تائویی و کوهستانی در استان شنکسی که سانگ چینگ نام دارد.

جغرافیای فرهنگ هونگ شان و آثار آن

اثری باستانی از هونگ شان که به طرز غریبی شبیه سراتوپسی های کوچکی است که جزو دایناسورهای ماقبل انسان شمرده میشوند و فسیل هایشان در چین شمالی یافت شده است.

یوچیانگ جن طوفان و باد شمال در چین (بالا) و شیوا خدای نابودی در هند (پایین)، هر دو با مارهایی پیچیده به دور پاهایشان نشان داده میشوند.

نی یان

رقص شیر در چین

لائوتزو

سه چشنده ی سرکه

سه نفر خنده زن بر غرش ببر

۱ ۲ ۳ ۴ ۵ ۶ ۷