ایران: یک مثال نقض علیه جنگپرستی فرویدی

نویسنده: پویا جفاکش

در سال 1931، زمانی که با گسترش جنگ های عظیم و استثمارگرانه، نگاه های مثبت مدرنیست ها به پیشرفت تکنولوژی و تمدن مدرن، توسط ابرهای شک و ابهام محاصره میشد و آینده نگری ایدئالیستی جای به بدبینی واقع گرایانه میداد، اینشتین به دعوت یک اندیشکده ی روشنفکری، به نامه نگاری با زیگموند فروید که چندان او را نمیشناخت، پرداخت و نظر او را درباره ی جنگ پرسید. فروید تا آن زمان، چندباری نظریاتش را درباره ی جنگ تغییر داده بود. وی که در اواخر قرن 19 پرخاشگری و جنگ طلبی را بخشی از غریزه ی مردانه و وسیله ی جذب جنس مخالف به مرد تلقی میکرد، به مرور به سوال چگونگی رشد تمدن علیرغم تضاد آن با جنگ جلب شد و سعی نمود تا جمعی شدن جنگ ها را در نسبت با متمدن شدن انسان توضیح دهد. بر این اساس، به نظریه ی کارل آبراهام جلب شد که بین جنگجویی و عیاشی های توتمی مردم بدوی ارتباط قائل بود؛ در هر دو مورد، نظم اخلاقی موقتا و در یک پروسه ی تحت کنترل حاکمان جامعه نقض میشود. فروید به توسعه ی این ایده پرداخت که سرکوب غریزه ی جنگجویی توسط تمدن، سبب میشود تا آن در انسان ها تلنبار شود و حاکمان جامعه نیاز ببینند هر از چند وقت با ایجاد یک جنگ ظاهرا مشروع، مردم را به جنگ کسانی که به راست یا دروغ ادعا میشود نظم جامعه را مورد حمله قرار داده اند بفرستند تا پیوستگی جامعه به خطر نیفتد. با این حال، فروید در راه این نظریه، مانع بزرگی می یافت و آن، غریزه ی صیانت ذات و این واقعیت بود که آدم نورمال عاقل، مسلما آنقدر جان خود را دوست دارد که وقتی ببیند دارد فدای دروغ میشود، از به خطر انداختن جان خود سر باز بزند. بنابراین فروید از اوایل دهه ی 1920 دوگانه ی اروس و تاناتوس را مطرح کرد که اولی نماد غریزه ی زندگی دوستی و دومی نماینده ی غریزه ی مرگ اندیشی یا مرگ دوستی است. فروید به تنازع این دو غریزه ی اساسی در درون بشر معتقد بود و زمانی که به نامه نگاری با اینشتین پرداخت ، تاناتوس آنقدر ذهنش را به خود مشغول کرده بود که برای توضیح درگیری های تمام نشدنی مردم زمانه اش، نظریه ی تکامل داروین را که اساس کل نظریه اش بود به کل وارونه نمود ، به این شکل که حالا مدعی بود چون انسان یک حیوان خالص است که طی مراحلی طولانی، از سلولی که به طور اتفاقی از ماده ی بیجان به وجود آمده، حاصل شده است، یک میل دائم به بازگشت به اصل خود با تبدیل شدن دوباره به ماده ی بیجان در اثر مردن در او وجود دارد و نتیجه گرفت که آدم ها در اساس دوست دارند خودشان را به هر شکل قانونی و غیر قانونی ای به کشتن دهند و اصلا زندگی دوستی واکنش دفاعی غریزه ی جنسی برای دوام نوع است بطوریکه فقط با تکثیر جمعیت در اثر رابطه ی جنسی، میتوان از خودکشی دسته جمعی بشر جلوگیری کرد. فروید که یک «راست هابزی» بود، هیچ علاقه ای به پیدا کردن راه حل بر ضد این وضعیت از خود نشان نداد و فقط برای این که جوابی داده باشد، به طرز متناقضی بر گسترش تز صحبت عمومی درباره ی دوست داشتن آدم ها توسط یکدیگر، چند جمله گفت.:

“the freud-einstein correspondence of 1932: theories of war”: NORRIE MACQUEEN: global RESEARCH: 1 OCT 2019

نظریه ی افراطی فروید در خصوص دوگانگی اروس و تاناتوس، یکی از مسائل بغرنج و سانسور شده ی ایدئولوژی فرویدی است که باعث رمیدن روانپزشکی از او شده است و حتی این اواخر، برای نگهداری نظرات به درد بخور فروید مثل ناخودآگاه، سرکوب، و دو جنس گرا بودن انسان، او را به سرقت ادبی از ویلهلم فلیس در تمام این مسائل متهم میکنند تا بتوانند از بقیه ی میراث او با خیال راحت، یک جسد شیطانی بسازند و آن را دور بریزند. با این حال، در این مورد، کمتر تردیدی وجود دارد که فرهنگی که فروید را به وجود چنین دوگانه ای باورمند کرد، اکنون با توسعه ی اقتصادی به تمام جهان سایه انداخته و هر فردی را که ایده ی فروید را دیده باشد، میتواند به واقعی بودن آن نگران کند. فروید، برای این دو غریزه از اسامی خدایان یونانی استفاده کرده بود. اما این غرایز عمیقا در مذهبی که او از آن آمده بود، ریشه داشتند، یعنی یهودیت. تاناتوس یا غریزه ی مرگ دوستی چیزی جز الگوی درونی شده ی خدای مهیب بیرونی که یهودیت، مردم را به او دعوت میکرد، نبود: یهوه که خود را در نابود کردن همه چیز به شیر تشبیه میکند. او میراث بر خدای زمان است و همانطورکه زمان با پیشرفت به سمت جلو تولیدات قبلی خود را از بین میبرد، خدای آن نیز شیری است که هرچه سر راهش است را میخورد تا برای پیشرفت بیشتر انرژی بگیرد. خدای زمان، همان خدای خورشید و خورشید متشبه به شیر است، چون خورشید با حرکت در دایره البروج زمان را جلو میبرد و دراز بودن مسیر دایره البروج نیز به مار، دیگر جانور ناخوشایند برای انسان قدیم تشبیه شده و آن را نیز به دیگر نماد خدا تبدیل کرده است. این وجه از وجود یهوه به سبب این است که وی شکل نوسازی شده ی آسور/ اهور/ هور/ هرو/ ایر/ ال/ الی/علی/اله یعنی خدای سامیان باستان است و خدای سامی اسما همان "اولو" یا "آرو" خدای افریقایی آسمان است. این نام ها به نوبه ی خود کاملا مرتبط با "آری/ آریا/ هاریه/ حارث" به معنی شیر هستند که تجسم خدا در بعد زمان را نشان میدهند. با این حال، شیر، تنها نماد خدای سامی نیست. خود اروس هم نام از هرو/ایر/ال دارد و مظهر عشق است که به پسوخه یا جان به عنوان جنبه ی مونث و مهربان بشر جلب میشود. این ارتباط، همان ارتباط هلیوس کورس خدای خورشید با همسرش رودا است که در هندوستان هنوز در ارتباط خدایان همنام هری کریشنا و رادا تقدیس میشود. دوگانه ی خدای خشم و خدای عشق، در الله خدای اسلام هم دیده میشود چون نام او نیز از اله می آید و آن جایی که الله خدایی منتقم و خشمگین و معبود جهادیان و زن آزاران و تخریبگران تمدن است، با تصویر شیر خورنده ی زمان همهویت شده است و آن جایی که خدای عشق است و حامی مردم مهربان و درستکار و عارف و حکیم است، با تصویر اروس خدای عشق همهویت شده است. اما اینها فقط بخشی از شخصیت های گوناگون خدا موسوم به بعلیم هستند. چون خدا به نور تشبیه میشود و اصلا علت کنایه شدن خورشید به او نیز همین است. همانطورکه نور، با تابیدن به تاریکی، اشکال و موجودات گوناگونی را آشکار میکند، خدا نیز نمادهای متعددی موسوم به بعل دارد. در یونانی، معادل "ال"، دئوس یا تئوس است که منشا نام زئوس رئیس خدایان است. زئوس را عمدا همیشه به شکل یک پدرسالار ریشوی خشن و بداخلاق نشان میدهند تا یادآور یهوه باشد. اما زئوس نیز جلوه های مختلف داشته و ازاینرو گاها ملقب به پولیوس میشده است، لغتی نام گرفته از بعلیم که منشا "پولی تئیسم" به معنی پرستش معبودهای مختلف است. نام پولیوس به آپولو خدای خورشید هم نزدیک است که این هم یک نام دیگر برگرفته از بعل است، اگرچه آپولو به لحاظ قیافه و سن و سیرت، با زئوس متعارف، تفاوت های جدی دارد. لغت پولیوس منشا لغت "پولیس" به معنی شهر هم هست، چون شهر نیز از اتحاد جوامع گوناگون با عقاید مختلف حول بعل های متفاوت پدید می آید و طبیعتا آدم های گوناگونی را در خود جای میدهد. با این حال، برای این که تعارض دیدگاه های متضاد، در جامعه اخلال ایجاد نکند، همیشه تاکید میشود که مردم روی اعتقاد اجدادی نمانند و به جستجوی دانش و تطبیق اعتقادات خود با دانش بروند که دانش هم به خدا و نور تشبیه میشود. در مسیحیت، عیسی را به نام "فو/فوس" یا "فوتو" به معنی نور مینامند که با نام های "فو" در چینی و "بودا" در هندی برای خدایی مجسم به انسانی دانا همخانواده است. "فو" همچنین همان "بها" به معنی نور در هندی است که منشا عنوان "پهات" به معنی روشنبین برای قدیسین در بعضی نحله های هندوئیسم آسیای جنوبی شمرده میشود. این لغات، با نام "پتاح" خدای خالق قبطی مرتبطند که خود برابر با هفستوس خدای صنعت یونانی است و یک بعل در مقام پیشبرنده ی تمدن را نشان میدهد.:

“REGARDING THE SUFI PRESERVATION OF RHODHA-KOUROS WORSHIP” , “RADHA-KRISHNA AND SANKARSHANA AT THE HEART OF WORLD MONOTHEISM”: COLLECTED WORKS OF BHAKTI ANANDA GOSWAMI

با توجه به پیشینه ی سامی-فنیقی تمدن، این، خیلی جالب است که از میان تمام پدیده های تمدن که هر یک، بعل خود را داشتند، اکنون فقط عشق و خشونت، با خدا مرتبط میشوند و بین مومنین و کافران، اختلاف است که خدا خشن است یا مهربان؟ این، یک دعوای کاملا مدرن است؛ چون تنها در دوره ی مدرن است که علم سکولار، اختیار تمام مسائل تمدن را به عهده گرفته است، به جز دو چیز: 1-عشق 2-ایدئالیسم جنگی. بنابراین فقط همین دو مطلب، الهی باقی مانده اند و عدم ورود علم در آنها، به اندازه ی خود علم، انگیزه ی سیاسی دارد. چون سکولاریسم برای حاکم کردن خود بر هر کشوری، نیاز به یک پوشش مذهبی دارد، حتی اگر این پوشش مذهبی، کمونیسمی باشد که ظاهر اتئیستی دارد. در هر حال، راه، یکی است: عشق برای مومنان و نفرت علیه کافرین. بدین ترتیب، مشکل آشتی دادن عشق و نفرت، توسط حکومت کاملا مدرنی که بر این آشتی نظارت میکند حل میشود. اما همیشه ممکن است مدرنیست هایی که این سیستم را داخل کشور فرستاده اند، با آن، مشکل پیدا کنند و به همین دلیل، همگام با آن، الترناتیو پاگانی متاخری را که برای زمینه سازی سیستم از قبل ایجاد کرده اند، حفظ میکنند تا به موقعش از آن بر ضد سیستم استفاده کنند. این، در تاریخ اسلام به صورت پیدایش حکومت اعراب و شرک زدایی گسترده توسط آن، الگوپردازی شده است.

یک منبع چینی به نام «جیو تانگ شیو» میگوید حکومت اعراب زمانی به وجود آمد که مردی صاحب گله های شتر، جایگاه حکومت یک انسان-شیر را به چنگ آورد. میتوانیم مطمئن باشیم این انسان-شیر، نعمان ابن منذر آخرین شاه منذری حیره در عراق است چون منذری ها از قبیله ی بنی لخم به معنی فرزندان شیر بودند. یکی از دشمنان نعمان، معنی نامه ی او به خسرو پرویز شاه پارس را جعل کرد تا به نظر برسد نعمان به خسرو توهین میکند. این شد که خسرو کمر به دستگیری و قتل نعمان بست. نعمان، گنج ها و نمادهای آیینی سلطنت خود را به یکی از یاران خود سپرد و خسرو به تمنای گنج ها خواهان حمله به اعراب شد که همه برای دفاع از میراث نعمان متحد شده بودند. هانی ابن قبیصه، رئیس قبیله ی شاخه ی شیبانی قبیله ی بنی بکر، تامین و رهبری امکانات جنگ علیه خسرو را به دست گرفت و به طور نمادین، شمشیر و زره نعمان را به دست آورد و عملا میراث بر او شد. وی توانست نیروهای خسرو را در جنگ ذی قار شکست دهد و پس از آن، عملا به مهره ی مورد علاقه ی رومی های بیزانسی تبدیل شد که او را علیه خسرو تقویت میکردند. بیزانسی ها مسیحی بودند و به منظور توسعه ی نفوذ خود در خاورمیانه، هانی را مامور تولید نوعی از شرک که شبیه مسیحیت باشد و زمینه را برای مسیحی شدن شرق آماده کند نمودند. شحصی به نام حنظله پیشوا و معلم این مذهب جدید که صابئی نامیده میشد گردید. با این حال، چون امبروس/عمرو/عمر، جانشین رئیس قبایل بکر موسوم به "ابوبکر" (پدر بکرها) شد، او به رهبری دولت به وجود آمده رسید و هانی ابن قبیصه و نیز ایاس ابن قبیصه که از سوی خسرو حاکم اعراب معرفی شده بود، هر دو حکومت خود را به امبروس سپردند درحالیکه او نحله های مسیحی را که از سوی بیزانس سرکوب شده بودند متحد کرده و خود را به جای بیزانس، رهبر مسیحیان میخواند و یک جامعه ی مسیحی مستقل را که مذهبش بعدا به اسلام تبدیل شد رهبری میکرد. مدت کمی پس از مرگ امبروس/عمر، یک جنگ قدرت بر سر میراث او درگرفت که پیروز آن، معاویه بود و معاویه هانی ابن قبیصه را که هنوز ادعای حکومت داشت کشت. این مسئله احتمالا با حمله ی معاویه به روم که تا حد محاصره ی قستنطنیه پیش رفت بی ارتباط نیست. یعنی شاید هنوز مذهب صابئی هانی، یک سلاح رومی علیه مسیحیت جدید بود. در این مورد، میتوانیم توجه کنیم که منابع اسلامی، مسیحیان دوران نخستین اسلامی را نصرانی میخوانند و این با کلمه ی "نازاری" (ناصری) برای مسیح مرتبط است. ممکن است اصطلاح "منذر" برای بنیانگذار حکومت حیره، به معنی نازاری شده باشد تا حکومتی که هانی، خود را جانشین آن میخواند، صاحب مذهب هانی معرفی شود. ازجمله لغت "نازاریت" برای نامیدن فرقه ی خاصی از مسیحیان به کار رفته است که "مسیح" را بزرگترین یازاتاها و رئیس آنان از سوی خدا میشمردند. بعضی مانویان نیز "محمد" mhmd را یک نوع مسیح سه گانه در رهبری یازاتاها میشمردند. پیتر هامور، هر دو گروه را در ارتباط با یهودیان ایرانی معتقد به یازاتاها میشمرد که یازاتاهای کوچک را پیرو هاشم اصغر، و یازاتاهای بزرگ را پیرو هاشم اکبر میشمردند. مجموعه ی نیروهای یازاتاها نیروی واحدی به نام "یزدان" را شامل میشد که مذهب یزدانیسم را به پیش میبرد. از نحله های مختلف یزدانیسم، امروزه فقط کوچکترینشان یعنی کردهای کرمانجی موسوم به یزیدیه به جا مانده اند و سه نحله ی دیگرشان هم به گونه ی علوی ها، علی اللهی ها و بهایی ها تحول یافته اند. این نحله ها معمولا "مشرک" تلقی میشوند، اصطلاحی که در قرآن، مرتبا برای دشمنان محمد به کار میرود. بنا بر منابع اسلامی ازجمله قرآن، مشرکین منکر الله نبودند، بلکه نیروهای کهتر را شریک او میکردند. میمونیدس (ابن میمون) کلمات "مشرک" و "صابی" را معادل هم به کار میبرد و تمام مردم ماقبل یهود را "صابئی" میشمرد. این میتواند به خاطر آن باشد که مشرکین بت پرست دشمن محمد، تاییدیه ی خود را از شعبه ای از صابئین به نام حنفا گرفته اند که پرستش خدا از طریق نیروهای کوچکتر را جایز میدانستند و این، ظاهرا یکی از معبرهای صابئی گری حنظله برای جذب کردن خدایان متعدد در خدای مسیح بوده است. پس اگر قرار بوده با مسیحی و ضد رومی شدن اعراب، نظم الهی آنها به هم بخورد، باید دوباره شرک در بین آنها تقویت میشد. این، میتواند توضیح دهد که چرا عباسیان که سلسله ی معاویه یعنی امویان را از بین بردند، پیرو معلمی به نام حنظله شمرده میشدند. عباسیان در ابتدای دوران حکومت خود، اقدام به ترویج مسلک معتزله بر ضد مذهب دوره ی اموی نمودند و این مذهب اموی چون خود را "سنت" به شمار می آورد، روحانیونش به "سنی ها" معروف شدند. عباسیان اقدام به استخدام دانشوران نصرانی و صابی جهت ترجمه ی کتب یونانی نمودند و فلسفه ی یونانی را ترویج کردند. در جهان قدیم، یونانی و رومی، لغاتی معادل بودند و هر دو در بیزانسی ها جمع می آمدند. یادمان باشد که گماشتگان هانی، در خدمت هراکلیوس امپراطور رومی بودند که در حمله ای ظفزمندانه، حکومت خسرو را در هم شکست ولی قلمرو به دست آمده به جای هراکلیوس، نصیب امبروس شد. هراکلیوس، نسخه ی دیگر الکساندر/اسکندر است که او هم یونانی ای بود که پارس را به زانو درآورد و اسکندر مروج دانش یونانی در شرق خوانده شده است. نام خسروئس برای پرویز هم تلفظ دیگری از اخشوارش/کورش/داریوش/ارتاخشتر، شاه پارسی فاتح بابل به روایت تورات و منابع یهودی است. پیروزی هراکلیوس بر خسرو، همان پیروزی اسکندر بر داریوش است. از طرفی خود به کمک رومیان بیزانسی، حکومت پارس را به دست آورد ولی بعد علیه آن شد. در این صورت، او میتواند خود اسکندر هم باشد که نخست یک یونانی ضد پارسی بود و پس از فتح پارس، به سنت های آسیایی گروید و مورد انتقاد واقع شد. یکی از مهمترین نشانه های تغییر اسکندر، ستمگر شدن او و فاصله گرفتن شاه از زیردستان بود که در سنت یونانی، چنین فاصله ای سابقه نداشت؛ موضوعی به شدت یادآور به شورش اعراب علیه حکومت پارس که وعده ی کم شدن فاصله ی حکام و مردم را میداد. ازآنجاکه این دو جنبه ی مختلف اسکندر در اثر رابطه ی او با روم مسیحی، میتواند به بومی شدن نبرد روم مسیحی علیه روم مشرک تعبیر شود، پیروزی اسکندر بر پارس، همان پیروزی کنستانتین امپراطور مسیحی بر مدعیان مشرک امپراطوری روم است، ازجمله در فتح رم ایتالیا. در نبرد کنستانتین علیه ماکسنتیوس در رم، در اتفاقی که کنستانتین آن را معجزه ی خدای مسیحیت شمرد، ماکسنتیوس که نقشه کشیده بود کنستانتین را در رود تیبر غرق کند، خودش در تیبر غرق شد. این داستان، شبیه قصه ی غرق شدن فرعون در تعقیب موسی در دریای سرخ است. موسی و قومش پس از آن، مورد تعقیب فرعون قرار گرفتند که در سر راه خروج از مصر، شهری را غارت کردند. شبیه این داستان را در جنگ اسکندر با داریوش هم داریم. اسکندر در مهمانی داریوش شرکت میکند و جام های الماس او را میدزدد. زمانی که داریوش متوجه میشود، سربازانش را به دنبال اسکندر میفرستد. اسکندر به سلامت از رود فرات میگذرد ولی سربازان داریوش در رود غرق میشوند. در اسکندرنامه ی صربی، این فرار از روی یک رودخانه ی یخ زده رقم میخورد. این باز یادآور یک الکساندر دیگر از روسیه یعنی الکساندر نوسکی در جنگ با سوئدی ها در نبرد ناوا است که طی آن، دشمنان موقع گذر از یک دریاچه ی یخ زده با شکستن یخ ها در دریاچه غرق میشوند. الکساندر نوسکی، حاکم نووگرود است و ممکن است لغات نوسکی، ناوا و نووگرود، همه مرتبط با حکومت نوغای یا نوحی مغول های مسلمان در روسیه باشند. درواقع نبرد ناوا شبیه نبرد کولیکوف نیز هست که طی آن، قوای بزرگتر مغول های خان مامای در جنگ با دیمیتری دونسکوی شاهزاده ی روس، در اثر طوفان و غرق شدن در رودخانه از بین میروند. مارک گراف معتقد است دیمیتری دونسکوی، نسخه ی اسلاو تختامیش خان قانونی اردوی نوغای است که بعدا مامای را میکشد و نبرد تختامیش مسلمان با مامای مشرک، خود تکرار نبرد برکه خان مسلمان با هلاکوی مشرک در صد سال قبل تر است. در این نبرد نیز قوای هلاکو در اثر یخبندان و غرق شدن در رودخانه در اثر شکستن یخ ها، از قوای برکه خان شکست میخورند که البته هلاکو شاه ایران یا پارس شمرده شده است. شکست پارس از تاتارها در این حالت نیز در تاریخ خسروان به صورت داستان شکست "پروس" –تلفظ دیگر لغات "پارس" و "پراعوه" (فرعون)- از هون های سفید یا هپتالی ها بازنویسی شده است. "پروس" که در منابع فارسی "پیروز" (تلفظ دیگر: "پرویز" به همان معنا) نامیده میشود، در جنگ با اخسب شاه هون ها کشته میشود. به نوشته ی منابع بیزانسی، هون ها روی خندقی را میپوشانند و جوری صحنه سازی میکنند که سربازان هون در حال فرار ار سربازان پارس قرار بگیرند. هون ها به سلامت از روی خندق میگذرند ولی زمانی که پارس ها میرسند پوشش خندق فرو میریزد و سربازان پارسی از جمله شاه در خندق می افتند و کشته میشوند، روایتی دیگر از گذر سلامت یهودی ها از دریا و غرق شدن تعقیب کنندگان مصری آنها. روایات فارسی، نام شاه هون ها را "خوش نواز" نوشته اند که "خوش" در آن همان اخسب است. مارک گراف حدس میزند "نواز" باید تلفظ دیگر "نوغای" یا "نوحی" باشد و این داستان، چیزی جز تکرار داستان شکست هلاکوی مشرک از برکه ی مسلمان نیست.:

“wars of the jochids and hulaguids”: mark graf: chronologia: 18/6/2015

برای ما که در ایران امروز، شاهد برجستگی غیر قابل تصور دوگانه ی خدای عشق- خدای جنگ هستیم، بد نیست کمی تاریخ انقلاب ایران را با محتویات بالا مقایسه کنیم. از یک طرف، سلسله ی پهلوی را داریم که به صراحت، ادعای احیای حکومت پارس در روایات یونانی را دارد و از طرف دیگر، یک جریان مدعی وفاداری به صدر اسلام را داریم که میخواهد فاصله ی بین حکام و مردم را کم کند. این جریان با همکاری یک جریان کاملا وابسته به امریکا و بلوک غرب که جانشینان روم سابقند، موفق به انقلاب میشوند ولی بعد وابستگان به روم نوین را تصفیه میکنند و خود به جای روم، ادعای رهبری جهان را میکنند و وانمود به ضد رومی بودن و شیطانی بودن روم میکنند. آنها سفرای امریکا در ایران را گروگان میگیرند و وقتی امریکا سعی میکند گروگان هایش را آزاد کند، در اثر وقوع یک بحران آب و هوایی در صحرا که معجزه ی الهی خوانده شد، شکست میخورد. پس از آن، روم، متداوما اقدام به تقویت جریان های سابق شبیه خود با طعم و رنگ و بوی غربی در ایران میکند و جریان حاکم را ناعقلانی مینماید همانطور که جریان های برآمده از دوره ی عباسی، جریان مذهبی حاکم در دوره ی سپری شده را به ناعقلانی بودن متهم میکردند. با یک حساب سرانگشتی به این نتیجه میرسیم که از همان روزی که از میان تمام کشورهای یاد شده در بالا پارس فقط با ایران همهویت شد، تصمیم بر آن شده بود که این مسیر، به این شکل طی شود؛ مسیری که خودبخود از لای مجموعه ای از جنگ ها و تراژدی های انسانی میگذشت. به نظرم بزرگترین معجزه ی تاریخ ایران این است که پس از فقط یک جنگ یعنی جنگ ایران و عراق، اکثر مردمش با شوق جنگ دوستی و امپراطوری سازی که در سلسله ی کاملا غربگرای پیشین به طور مصنوعی در مغز مردم تزریق شد وداع کردند. به نظرم هنوز بتوان به ایرانی ها به عنوان یک مثال نقض جدی علیه نظریه ی کاملا سیاسی فروید نگاه کرد.

دانلود کتاب «نگاه شیطان به گذشته ی ایران»

نویسنده: پویا جفاکش

بخشی از کتاب:

در چند سال اخیر، چند باری نمادهای فراماسونری را روی لباس جوانانی از دوستان و فامیل دیدم و از آنها درباره ی علت جذابیتشان پرسیدم. تقریبا در همه ی موارد، آنها هیچ اطلاعی از این که این یک نشان معنادار است نداشتند و در بعضی موارد حتی دقت نکرده بودند طرح روی لباس چیست. با این حال، در تاریخ 21 خرداد 1403 دیدم روزنامه ی هفت صبح در صفحه ی چهارم خود، از افزایش اخبار کشف باندهای شیطانپرستی از سوی نهادهای رسمی نوشته بود و واکنش عبدالجواد موسوی به این مطلب به شرح زیر را درج کرده بود که از خود خبر جالب تر است:

«یک زمانی وقتی روزنامه ی کیهان علیه یک فیلم و یا یک کتاب، نقد تندی یا بد و بیراه مینوشت، مدت زمانی نمیگذشت که آن فیلم یا کتاب توقیف میشد. اندک اندک این فرمول لو رفت و وقتی روزنامه ی کیهان چیزی درباره ی فیلم یا کتابی مینوشت، آنهایی که حساب کار دستشان آمده بود، سریع میرفتند آن کتاب را تهیه میکردند و یا آن فیلم را قبل از توقیف میدیدند. اندک اندک روزنامه ی کیهان آن اعتبارش را از دست داد. مدیران مملکت هم فهمیدند اگر قرار باشد مدام گوش به حرف کیهان باشند، 24 ساعت باید در حال زدن و بستن و گرفتن باشند و طولی نمیکشد که همه جز روزنامه ی وزین کیهان به توقیف میروند. این شد که دیگر وقتی کیهان چیزی علیه کتاب یا فیلمی مینوشت مدتی سروصدا به پا میشد و بعد همه چیز به حالت عادی برمیگشت. اما این وسط یک اتفاق جالب می افتاد و آن هم این که اگر کیهان علیه کتابی، فیلمی، موسیقی ای، نمایشی مینوشت آن پدیده با استقبال فراوان روبرو میشد. اندک اندک نه تنها کیهان کار کرد امنیتیش را از دست داد بلکه به علیه خودش مبدل شد. یعنی شد مبلغ مفت و مجانی چیزهایی که به ظاهر دشمنش بود. مصداق بارز "از قضا سرکنگبین صفرا فزود". کار به جایی رسید که خیلی از روشنفکرها به جد یا به شوخی میگفتند اخیرا یک کتاب منتشر کرده ام خوب فروش نمیرود، اگر آشنایی در کیهان داری، بگو یک مطلب علیهش بنویسند بلکه اتفاقی بیفتد. حتی حاضر بودند برای این کار حق الزحمه هم بدهند. حالا کیهان آنقدر بی مخاطب شده که در همین حد و اندازه هم کارکرد ندارد اما این شیوه ی کیهانی هنوز هم پابرجا است، یعنی هنوز هم هستند کسانی که به زعم خود دارند علیه چیزی فعالیت میکنند اما ماحصل آن فعالیت، به جز تبلیغ مفت و مجانی برای آن چیزی که دشمنش میپندارند نیست. از جهل است؟ نمیدانم. از عمد است؟ نمیدانم. کار نفوذی ها است؟ نمیدانم. کار دوستان جاهل است؟ نمیدانم.

یکی از مصادیق چیزی که خدمتتان عرض کردم مفهومی است به نام "شیطانپرستی". حتما شما هم این تعبیر را شنیده اید. این روزها بیشتر از هر وقت دیگری این تعبیر به گوش میرسد. این تعبیر به معنای امروزیش یک مفهوم کاملا غربی است. اما کسانی که دیگران را به راحتی به شیطانپرستی متهم میکنند اغلب چیزی از مباحث نظری این مقوله نمیدانند. کافی است ببینند طرف روی بدنش تتوی مثلثی شکل دارد و یا بر گردنش یک شیء عجیب آویزان است و یا روی تی شرت گل و گشاد طرف، چیزهایی نامفهوم نوشته شده است. تمام این ظواهر کافی است تا طرف به شیطانپرستی متهم شود. یک سرچ ساده در گوگل بفرمایید و ببینید در همین مدت کوتاه، چند نفر به دلیل شیطانپرستی دستگیر شده اند. نفس همین تکرار جمله ی شیطانپرستی، خودش ترویج شیطانپرستی است. نفس این کار، اشاعه ی منکر است. بگذریم از این که تکرار این واژه نوعی اعتراف به دین گریزی جوانان هم هست. چیزی که روایت رسمی حاکمیت مدام دارد انکار میکند.»

قطعا وقتی از موضوع برخورد با باندهای شیطانپرستی صحبت میکنیم، داریم درباره ی برخورد با جوانانی فراوان با یک نشان یا تتویی که باور کنید ممکن است فقط در اینترنت دیده باشد و نداند اسمش چیست، صحبت نمیکنیم و آقای موسوی شاید به عمد موضوع را بیش از حد ساده کرده است. اما اتفاقا این نشان های ابتدائا بی اهمیت آغازگر بحرانند. آقای موسوی میگوید صحبت از شیطانپرستی عادی کردن آن است؛ راست میگوید؛ ولی مگر فقط افرادی که عملکرد «کیهانی» دارند، از شیطانپرستی صحبت میکنند؟ جوانان صبح تا شب پای ادبیات یا فیلم هایی نشسته اند که کاملا ترویج فحوای شیطانیند. همین کتاب معروف "صد سال تنهایی" مارکز را بخوانید. داخل این کتاب، شیطان برای اثرگذاری بر انقلاب کلمبیا، در یک خانواده نفوذ ژنتیکی میکند و در بین آنها از رابطه ی جنسی عمه با برادرزاده تا رابطه ی جنسی خاله با خواهرزاده و یک کلنل جنایتکار که تمام مملکت را از فرزندان نامشروع شیطانی خود پر میکند ظهور مینمایند. پس اگر از درون برخورد نشود، بیرون مانعی برای اشاعه ی فحوا ندارد. مردم هنوز از اسم شیطان میترسند و برای ابراز نفرت نسبت به حاکمان، آنها را به شیطان تشبیه میکنند. اما اتفاق وحشتناک این است که گذشته ی ماقبل اسلامی در ایران مقدس شده و هرچه میگذرد تبلیغات از خارج، بیشتر تمام چیزهای شیطانی مشترک بین همه ی مردم را به اسلام خلاصه میکند تا به آن ضربه بزند، موضوعی که با توجه به دوگانه ی رسانه ای اسلام ملایان و کفر رژیم پهلوی در قبل از تاسیس حکومت ملاها کاملا قابل ساده سازی و جاانداختن است. تجربه های اروپا در حال تکرار در ایرانند. در اروپا کشیش ها گذشته را به نام شیطانی بودن زدودند و تصویر گذشته ی شرک آمیز را با دروغ هایی درباره ی سنت های شیطانی و جادوگری انباشتند تا بعدا که مردم از کشیش ها متنفر شدند و خواستار بازگشت به گذشته ای که خوب میپندارند شوند به شیطان و اعمال شیطانی برگردند و در فرهنگسازی برای این کار، گاهی ساده ترین و پیش پا افتاده ترین مسائل زندگی روزمره میراث شیطان و جادوگران شمرده شدند.حالا ایران بی این که ادعای بازگشت به شیطان را داشته باشد عملا به همان سمت میرود. اروپایی ها پیشگام بودند چون توجه همزمان به گذشته و آینده مسلک اشرافیت آنان بوده است...

دانلود کتاب «نگاه شیطان به گذشته ی ایران»

شرک سیاسی در ایران و پیشزمینه ی الهیاتی آن در غرب: قسمت دوم

نویسنده: پویا جفاکش

مثل تمام ادیان دیگر، درباره ی اسلام نیز تا قبل از پیدایش امکانات مدرن توافقی وجود نداشت که آن دقیقا چیست و چه تاریخی دارد. دستگاه رضاشاه در ابتدای مدنیته ی پهلوی، در تعیین اسلام رسمی، به شدت تحت تاثیر یک روحانی حکومتی به نام شریعت سنگلجی بود که خود شخصا به حجاز سفر کرده و تعریف وهابیون گماشته ی انگلستان درآنجا از اسلام را اخذ و با یک تعریف شیعی که از دید وهابیون کاملا شرک آمیز است ترکیب کرده بود. عدم تناسب اجزای این ترکیب، اسلام رسمی را از همان اول ظهورش در ایران مدرن، چنان برج پیزای بدمنظری درآورد که هنوز هم تناقض هایش برطرف نشده است. میتوان گفت تاکید مشکوک اسلام شیعی روی منفور بودن شرک، در درجه ی اول برای شورش در وقت مقتضی علیه حکومت مشرکین یا جانشینان فرعون که پهلوی ها باشند تدارک دیده شد. با این حال، سوال این است که چگونه ممکن بود جانشین داخلی دستگاه که از جنس خودش بود به همان شکل، فرعونانه و مستبد از آب درنیاید بی این که تهمت شرک خورده باشد؟ این همان سوالی است که باعث میشود تا جمهوری اسلامی متهم به تکرار سلطنت و حکومت مشرکانه ی شاه با نشاندن رهبر به جای شاه شود. اسلام این تناقض را پاسخ نداده است چون اینقدر در کپی برداری از دستگاه یهودی-مسیحی بی اراده عمل کرده که یادش رفته است فلسفه ی مسئله را هم کپی یا به صورت اسطوره ای بازسازی کند. ولی این، دلیل نمیشود یهودیت پاسخ این شبهه را نداشته باشد.

در مذهب یهودی، شرک فقط وقتی مطرح میشود که شما ادعا کنید از نسل خدایید، اتهامی که عیسی به سبب آن مرتد شناخته شد. اما خدا میتواند تمام وجود شما را تسخیر کند و هر عمل شما از جنس خدا باشد بی این که ادعای خدائیت داشته باشید. سمسون الگوی چنین موقعیتی در یهودیت است. به عقیده ی پ.کاروس (1907) قهرمانان خورشیدی چون ایزدوبار و هرکول، موقعیت بینابینی سمسون و مسیح را نشان میدهند. سمسون به مانند ایزدوبار و هرکول با کشتن شیری با دست خالی، کسب شهرت میکند درحالیکه برعکس آن دو دیگر، هیچ ادعایی درباره ی پسر خدا بودن سمسون مطرح نشده است. کاروس معتقد است که افسانه های لشکرکشی های اسکندر هم از روی افسانه های سفرهای ایزدوبار درست شده است و اسکندر هم به مانند هرکول و ایزدوبار نیمه خدا است. در مقابل، سمسون به نوعی در خورشیدی نشان دادن افسانه ی اصلی از همه ی اینها کامل تر است چون تنها موردی است که بیان میدارد سمسون برای درآوردن یک کندوی عسل از لای آرواره های شیر، او را کشت. کاروس، این صحنه را به یک نگاره ی میترایی مربوط میداند که در آن، یک زنبور عسل در دهان یک شیر است و قطعا به اندازه ی میترا مرتبط با خدای خورشید است. توضیح این که به طور سنتی، زمان ورود خورشید به برج فلکی اسد (شیر) اوج دوران برداشت عسل از کندوها شمرده میشود و عسل نه فقط ماده ای مقوی و انرژی زا است بلکه به رنگ خورشید هم هست. بنابراین شیر، عسل و پهلوانی با هم در این برج جمع می آیند. برج اسد تنها خانه ی خورشید در دایره البروج است و اگر ایزدوبار و هرکول با کشتن شیر، پوست او را به تن میکنند به سبب آن است که با بیرون کشیدن مایه های قدرت مذهب خورشیدی که عسل کنایه از آن است الان جانشین خدای خورشیدیند. در این صورت، انتظار داریم قهرمان خورشیدی مثل خورشید هر روز به جهان زیرین که قلمرو مردگان یا دوزخ است برود و بازگردد. ایزدوبار، هرکول و همتای دیگرشان باخوس همه به دوزخ سفر کرده و بازگشته اند. اما درباره ی سمسون گزارش مستقیمی در این باره داده نشده است. در عوض تعریف شده که سمسون پس از دستگیری و شکنجه شدن توسط دشمنانش پلستینی ها و زمانی که قرار بود در معبد داگون قربانی شود، ستون هایی که به آنها زنجیر شده بود را از جا کند و معبد فروریخت و آتش گرفت و سمسون و بسیاری از دشمنان پلستینیش کشته شدند. سوختن سمسون در آتش، شاید اشاره ای به سوختن در جهنم باشد همینطور زندانی و شکنجه شدن قبلی او هم شباهتی به دوزخ دارد. هرکول هم در آتش مرد ولی بعدش به آسمان صعود کرد و خدا شد. اتفاقا دستگیری و تحقیر سمسون هم مابه ازایی در زندگی هرکول دارد، جایی که هرکول به سبب گناهانش محکوم به بردگی و کارکردن همچون بردگان شد. شاید دراینجا باید یادآور شویم که ایزدوبار، نسخه ی اصلی هرکول و سمسون، یک شاه بود. بنابراین شاید سمسون نیز در ابتدا شاهی بود که پس از دستگیری، همطبقه ی مردم معمولی شد. مسیح هم چنین موقعیتی داشت، "شاه یهودا" بود ولی در میان مردم رنجدیده راه میرفت چون غاصبان، حقش را در حکومت خورده بودند. عیسی مسیح، خود خدا بود در هیبت یک انسان. درباره ی او گفته شده است که خدا در قالب او از یک زن متولد شد. در مقابل، درباره ی سمسون گفته اند که خدا وجود او را تسخیر کرد و او همه ی کارهایش تحت الهام خدا بود چون سمسون «بسیار نماز میخواند» و ازاینرو تحت هدایت خدا قرار گرفت. کارهایی که سمسون انجام داد از دید مردم متمدن امروزی به هیچ وجه الهی محسوب نمیشوند. سمسون درست مثل همتای یونانیش هرکول، مردی مجنون و نامتعادل بود. سمسون جنایتکاری بی رحم و مردی هوسباز بود تا حدی که پلستینی ها برای دستگیریش از یک فاحشه ی پلستینی استفاده کردند که سمسون را وقتی در عالم مستی به خواب رفته بود با طناب بست. هیچ کدام از آنها گناهان او محسوب نمیشوند چون او همه ی این کارها را از طرف خدا مرتکب شد و خدای یهود میتواند قوانین خودش را نقض کند. این، به هیچ وجه متفاوت از جهانبینی یونانی نیست. در ایلیاد و ادیسه ی هومر هم جنگجویان تحت تاثیر خدایانند و صحنه گردانان اصلی جنگ، خدایانی هستند که جنگجویان، عروسک های آنها هستند.:

“MYTHICAL ELEMINTS IN THE SAMSON STORY”: P.CAROS: JSTOR.ORG

یهودی بودن این فکر، به هیچ وجه مانع از «ایرانی» تلقی شدنش نمیشود. چون در سلسله ی پهلوی، عادت بوده که در تمام متون عربی، لغت «عجم» یا غیر عرب را «ایرانی» ترجمه کنند و این گفته ی ابن خلدون که تمام دانشمندان تمدن اسلامی «عجم» بوده اند را به «همه ی دانشمندان تمدن اسلامی ایرانی بودند.» با فرض این که «ایران» مزبور، همان ایران کنونی است ترجمه کنند. به طرز شگفت انگیزی ما بر سر تعریف عجم، دوباره به هرکول میرسیم.

مدت ها پیش از این که ناسیونالیسم ایران مدرن پدید آید، تئوفیلوس گیل منسوب به قرن 17، نوشت که لغت «عجمی» به معنی بیگانه در زبان عربی را به لغت اگمیوس مربوط میکنند؛ عنوانی که به نوشته ی لوسیان، کلت ها هرکول را به آن مینامند. عقیده بر این بود که لغت اگمیوس/عجم، همان نام og یا عوج به اضافه ی "م" تعریف سامی متداول است. عوج، نام غولی است که در بشن حکومت میکرد و در زمان ورود بنی اسرائیل به کنعان توسط یوشع کشته شد. کنعانی ها را بارها غول هایی از اعقاب آناک یا عناق شمرده اند. نبرد یوشع با کنعانی ها همان نبرد باخوس با هندی ها است. با این حال، بسیاری نبرد باخوس را وقوع یافته در عربستان میشمرند. از طرفی، به روایت آپولونیوس، هرکول نیز در عربستان و در مناطق بین نیسا و سربونیوس، با تایفون غول جنگید که میتواند شکل دیگری از عوج باشد. محل نیسا را برخی در سوریه دانسته اند. نیسا همچنین نام کوهی است که صحنه ی داستان های دیونیسوس است و محل آن را هم در ایندیا (هند) شمرده اند و هم در عربستان. سربونیوس را بطلمیوس بین مصر و فلسطین تعیین کرده است. به نوشته ی آپولونیوس، سربونیوس دارای یک قلمرو آبی است که تایفون از زیر آن درآمده است و این با بعضی افسانه های دیگر درباره ی پیدایش غول ها از آب موافق است. روشن است که غول ها معادل هندی ها هستند. آوید، هندی ها را گروهی از سیاهان (نیجری) میداند که از پرسئوس و آندرومدا اطاعت میکردند. با این حال، محل حکومت پرسئوس و آندرومدا یافا در سوریه دانسته شده است. از طرفی باید توجه داشت که تخت خواب آهنی عوج معروف است و هومر نیز از تخت خواب معروف شاه غول ها در آریما سخن رانده است. گیل، این آریما را اشاره به قوم آرامی میداند که در شجره نامه های یهودی از نسل سام و سفیدپوستند. بنابراین نبرد هرکول علیه عربستان، یک نبرد نژادی نیست بلکه یک نبرد فرهنگی علیه همه ی اقوام و نژادها درآنجا است و آنچه اتفاق افتاده است یک میکس فرهنگی بین غالب و مغلوب بوده، به طوری که خود هرکول را میشد اگمیوس یا از جنس فرهنگ دشمنش عوج شناخت. اگر هرکول را با باخوس و از طریق او موسی و یوشع برابر بگیریم، این حرکت، نیمه عبرانی شدن جامعه ی عربستان است و البته در این داستان، هرکول پیش از آن که یهودی باشد فنیقی است. یونانیان، هرکول را خدای شهر فنیقی صور و درآنجا ملقب به ملیکارتس توصیف کرده اند. ملیکارتس معادل ملقارت فنیقی و متشکل از دو جزو "ملک" (شاه) و "قرط" (شهر)، در مجموع به معنی شاه شهر است. با ایجاد مستعمره ی فنیقی در قادس اسپانیا (کادیز کنونی)، صحنه ی نبرد هرکول با غول ها به آنجا منتقل شد و بربرهای گاول و بریتانیا جای هندی ها را گرفتند. سفر هرکول به بریتانیا از راه دریا، قابل مقایسه با مهاجرت موسی و بنی اسرائیل از مصر به کنعان از راه دریا است. درست مثل عربستان که درآنجا موسای فاتحین تبدیل به مردی مقدس شد، هرکول نیز در بین گاول ها مقدس شد. ازآنجاکه فنیقی ها قبل از اسپانیا در سراسر سواحل اروپا و افریقا در سر راه کلنی ساخته اند نبرد های ملقارت باید در تمام این مسیر، بومیانی را به جای هندیان نشانده باشد و کاملا ممکن است کادموس که منشا ورود تمدن فنیقی به اروپا است نسخه ای از هرکول بوده باشد. ممکن است پلستینی های داستان سمسون هم یکی از مابه ازاهای هندی ها باشند همانطورکه خود سمسون با هرکول، و از طریق او باخوس و آپولو برابری میکند. هرکول گاهی با آرس یا مارس خدای جنگ تطبیق گردیده است. نام آرس از ریشه ی عربی "حارث" به معنی جنگجو و وحشتناک است. پارس ها قهرمانان جنگی را "آرتائی" مینامیدند که از همین ریشه ی حارث است. لغت آرتائی توسط پارس ها اغلب به عنوان معادل پارسی واژه ی کلدانی "هرین" به معنی اشرافزادگان به کار میرفت. آنتونیوس گسونیوس نوشته است که مارس را گاول ها هسوس مینامیدند. این لغت، معادل واژه ی عبرانی "حضوض" و واژه ی کلدانی «عزیز» به معنی ارجمند و گرامی است و کاملا ممکن است مذهب مارس اروپایی همراه با عبرانی ها و دیگر فنیقی ها از سرزمین های سامی وارد شده باشد. دیودوروس نوشته است که مارس مخترع سلاح های نظامی و موسس اولین ارتش بوده است. در روایات مسیحی، موسس اولین ارتش، نمرود شاه بابل است. نمرود را بلوس نیز نامیده اند که میتواند همان بعل دشمن یهوه باشد. با این حال، لشکرکشی بنی اسرائیل، ناچارا او را الگو کرده و دو ویژگی مذهبی و نظامی او در دو شخصیت موسی و یوشع تقسیم شده که چون موسی با دیونیسوس تطبیق میشود، هرکول نیز با یوشع تطبیق میشود. دیودوروس همچنین نوشته است که مارس مسئول بود کسانی را که به خدایان بی اعتقادند یا از قوانین خدایان اطاعت نمیکنند مجازات کند. این میتواند هرکول را از طریق باخوس با خود یهوه برابر کند که از دید یهودیان چنین ویژگی هایی دارد.:

“the court of gentiles or a discourse touching the original of human literature”: Theophilus Gale: oxon press: 1660: book2: ch5

دوگانه ی دیونیسوس و هرکول هندی را بریتانیایی ها در شبه قاره ای که امروزه هند نامیده میشود جستجو کردند و آنها را در دوگانه ی کریشنا و بالاراما یافتند. اتفاقا فلسفه ی سانسورشده ی این دوگانه در آنجا بهتر قابل دریافت است. کریشنا معروف به کانها یا کانیا همچون آپولو و دیونیسوس خدای موزیسین و چوپان مسلک است و بالاراما برادرخوانده ی او است. به نوشته ی دیوید شرمن، بالاراما همان بالادوا به معنی بعل خدا و معادل دیونیسوس است که خود را به انسانی که قهرمان خورشیدی است نزدیک کرده و او را به حد خدای خورشید رسانده است. رابطه ی برادری که بین بالاراما و کریشنا وجود دارد، همان عشق است و عشق به جای کوپید یا اروس خدای یونانی ها مینشیند. کوپید که عشق نامیده میشود، با همسرش پسوخه به معنی روان، همان رابطه ای را برقرار میکند که کریشنا با معشوقه اش رادا برقرار میکند. کریشنا و رادا در اسم، همان کورس و همسرش رودا در یونانند. کورس همان هلیوس خدای خورشید است که با آپولو تطبیق میشود و اروس هم نسخه ای از او است. این رابطه مهم است چون عشق را چیزی ورای شهوترانی محض کاماسوترا در هند و باکائه در جهان یونانی-رومی نشان میدهد. میتوان آن را در سمپوزیوم افلاطون بهتر یافت. درآنجا و در بحثی درباره ی عشق که در آن، حضار عمدتا صحبت هایی با مضامین همجنسگرایانه دارند، آگاتون میگوید که اروس یا عشق که مذکر است، به زنانگی تمایل دارد و به همین دلیل است که پسوخه یا جان به شکل یک زن است. سقراط از صحبت اگاتون برای توسعه دادن عشق به یک دوستی برادرانه در حضار استفاده میکند. این امر امکانپذیر است چون همجنسگرایی مردانه در جامعه ی مدیترانه ی قدیم نتیجه ی وجود یک حد ستبر زنانگی یا پسوخه در وجود مردان بود که میتوانست آنها را به هم نزدیک کند و لازم بود این نزدیکی به چیزی ارزشمند تر از شهوت محض نزدیک شود که همان اروس یا عشق است. ازاینرو سقراط در سمپوزیوم، اروس را بزرگترین خدا میشمرد. از سوی دیگر، سقراط موقع رفتن به سوی اعدام از لزوم قربانی برای اسکلپیوس سخن میگوید. اسکلپیوس خدای درمان است و سقراط درمانگر فلسفی مردم است و اروس او نیز درمانگر مشکلات انسانها از طریق دوستی آنها با هم است. این رابطه را در صحنه های دوستی کریشنا و پسران چوپان در جنگل می یابیم. نام کوروس که به کریشنا تبدیل شده است در اصطلاح کوروس کورالیس برای رهبر رقص پسران در رقص های پسرانه نیز مرتبط است. این رقص ها همراه با مسابقات ورزشی و رزمی بودند که المپیک میتواند شکل تکامل یافته ی آنها باشد. با این حال، کریشنا یک مرحله ی بالاتر هم دارد که خودش تنها پسری است که در آن شرکت میکند و آن رقص با دختران شیردوش است. این نیز قابل مقایسه با رقص های آپولونی است که در آن، کاهن اعظم با کاهنه های دوشیزه میرقصد. این رابطه برای یادآوری امکان وجود رابطه ی برادری-خواهری و یادآوری آن به اعضای جامعه به وجود آمده است. الگوی الهی آن، زندگی آپولو با میوزها یا الهگان هنر است و همچنین هورائه الهگان فصل ها که مفهوم زمانی دارند چنانکه لغت hour به معنی ساعت از نام آنان می آید و ممکن است با حوری های بهشت مسلمانان هم مرتبط باشند. مفهوم رابطه ی برادری-خواهری بین تمنای وجود یا اروس/آپولو از یک سو و لحظات به جای هورائه از سوی دیگر، بهره برداری دوطرفه و نه غلبه ی یک طرفه مثل یک برداشت مردسالارانه از رابطه ی جنسی است. ممکن است در کلیسای کاتولیک نیز رابطه ی کشیش اعظم با راهبه ها چنین حالتی داشته است و صد البته بیشتر همانطورکه در کلیسا این رابطه بارها دچار فساد شده است در مذهب دیونیسوس-آپولو نیز این رابطه به فساد کشیده شده و تا حد آشکارگی پیش رفته و برداشت معمول از رابطه ی دیونیسوس و مئنادها (رقصنده های زن دیونیسوسی) در شهوترانی دسته جمعی دیونیسوسی را پیش آورده است. در این رابطه، بهره برداری از زمان برای تضمین آینده هم نهفته است که لذتگرایی تمام وقت را منوط به چپاول ثروت های دیگران میکند چون با به دست آوردن حداکثر پول با حداقل وقت میتوان حداکثر عیاشی را مرتکب شد.:

“musing on god as love”: sarag rahi: bhaktianandagoswami.wordpress.com

این اتفاق با مسئله ی دیگری همراه است و آن، در هم مرتبه بودن کریشنا و بالاراما به شکل دو انسان دیده میشود. خدا یعنی بالادوا/بالاراما/بعل/دیونیسوس تا حد روح انسان یعنی کریشنا پایین آمده است. این، تصویری است که در دو انسان برج فلکی جوزا یا توامان دیده میشود و روح انسان و همزاد الهی او را نشان میدهد. آنها شبیه دو برادر یا دوست هستند درحالیکه رابطه ی قبلی قهرمان خورشیدی و خدا شبیه رابطه ی پسر نسبت به پدر بود. دلیل اصلی این قضیه به نظر شرمن این است که "بعل" به عنوان پسر ال/ایلی/علی/اله، تجسمی از او است و در نواحی مختلف، تجسم های مختلفی از خدا وجود داشت. زئوس، آپولو و آمون، همه تجسم های خدایی واحد یعنی هلیوس یا اله هستند ولی از ظاهر گرفته تا سیرت با هم تفاوت دارند. این تفاوت ها ناشی از تفاوت خط مشی ها و قوانین اجتماعی شهرها هستند که توسط شاهان و قانونگزاران تعیین میشدند. همانطور که تجربه ی یونان نشان میدهد، لغت بعل در این حالت تحت تلفظ پولیوس (خدای شهر)، بدل به پولیس به معنی خود شهر و بخصوص مامورین اجرای قانون در آن میشد و جالب اینجاست که لغت یونانی پولیوس از یک طرف نزدیک به نام فراعوه یا فرعون به کنایه از حاکمان خودخواه و حکومت های ستمگر و جنگ طلب است و از طرف دیگر نزدیک به پوروشا نام خدایی در هند است که تمام جهان از وجود او به وجود آمده است. بدین ترتیب منافع شهر/کشور، همان منافع حکومت و در مجموع برابر با منافع جهان تلقی میشد و قانونگزاران جامعه ای محدود به جای بعل همرتبه با خود ال در جایگاه خدا بودند. یکی از نتایح این جایگزاری، جنگجو تر شدن خدایان برای الگو دهی به مردم بود که در کریشنا و بالاراما آن را میبینیم. بنابراین بعلی که میخواست خود را بالا بکشد به جنگ با بعل های دیگر میپرداخت. بعل یاهو که بعدا یهوه شد چنین خدایی بود. وی خود را هم مرتبه با خود ال نشان داد و تمام دشمنان ایزدیش را که هنوز بعل خوانده میشدند، شیطان نامید و عجیب این که حتی به جنگ خود ال/اله/الله رفت چون ال قبلی، خود، وجود بعل ها را تایید کرده بود و مشکلی با آنچه یهوه شرک تلقی میکرد نداشت. بنابراین باید هدف جنگ و دیوخویی قرار میگرفت. علت این هم که نام آپولوی هنردوست و بچه صورت به صورت آپولیون به معنی خرابکار، لقب یک دیو میشود، همین است. اما جنگجویی به تنهایی کافی نبود. چون قدرت گستری باید از یک شهر یا ناحیه شروع میشد که در بدو جاه طلبی خود، چندان قدرت بیشتری نسبت به شهرها و نواحی دیگر نداشت مگر این که بعل آن، بتواند به نیرویی جذب کننده و نه دفع کننده، بیگانگان را به سوی خود بکشد. در این شرایط، رابطه ی کورس-رودا که همان رابطه ی کریشنا-رادا است به صورت یک اتفاق الهی برجسته شد و سعی در الگوسازی از خدا برای مردم در جذب جنس مخالف به وجود آمد و داستان های عاشقانه در جهت ترویج عشق های حرام بین زن و مرد خلق شدند، آنگاه آیین های ارجیایی و شهوانی باخوسی-سابازیوسی-سبتی ترویج شدند تا جماعت های جوانان بیگانه به هدف جذب جنس مخالف در جهت اثبات توانایی ایزدی خود در حد کورس/کریشنا، از مذهب بومی فاصله بگیرند و به کیش تحریف شده ی بعل یاهو جلب شوند و تبدیل به سرباز بعل یاهو در سرزمین خود و به ضرر دولت خود شوند. اینچنین مذهب ال پوست اندازی نمود و قدرت گستری کرد و تنها توجیه مذهبیش برای این اعمال، احیای اتحاد دوباره ی ملل زیر سایه ی ال و کاهش تنش ها بود اگرچه به محض این که قدرتش افزون شد و امکان زورگویی یافت، معلوم شد این اتحاد را فقط برای ارضای خودخواهی های گروهی خاص ایجاد کرده است. این، خود، کمک کرد تا اتحاد به افتراق تبدیل شود چون در الگوی به وجود آمده، هر فردی خود را به جای نسخه ی جدید ال اعم از این که هورس یا کریشنا یا باسیلئوس و مانند آنها نامیده شود قرار میدهد و قصد اعمال قدرت بر دیگران به نفع خود را پیدا میکند و جامعه دچار افتراق میشود. شرمن، جریان های اکواریوسی نیو ایج را مقوم این جریان میبیند چون این جریان توسط فرقه ی تئوسوفی قدرتمند شده که خواهان احیای عصر شرک با فرا رسیدن دوران دلو (اکواریوس) هستند و در این نقشه بسیار به مذهب هندوی ویشنو یعنی خدایی که کریشنا تجسد او است توجه میکنند. ازاینرو ترکیب هندوئیسم با جریان های یهودی-مسیحی در جنبش نیو ایج و انقلاب فرهنگی آن از دهه ی 1960 به این سو، کریشنامرکزی را تقویت میکند، فلسفه ای با تشبیه فرد به کریشنا که خدایی است کاملا شبیه به یک آدم معمولی با این تفاوت که پوستش را به رنگ های آبی و سیاه میکشند که رنگ های آسمان در روز و شب است چون یک انسان است که با خدایی که معمولا با آسمان یکی میشود همهویت شده است. خلاصه شدن فلسفه ی دایره البروج به کشف خص3وصیات مردان و زنان ماه های مختلف برای زوج یابی جنسی یکی از نشانه های این مطلب است. چون هر مرد به عنوان متولد یک برج، بعل آن برج است که به دنبال بعله ی مکمل خود میگردد و آن دو به جای کورس-رودا و کریشنا-رادا نشسته اند.:

“when yahu was bal, and eli/hari/heru was still supreme”: collected works of bahakti ananda goswami: 22/11/2003

اگر دقت کنید، ایران الان دقیقا در چنین موقعیتی است. یعنی ما یک فرهنگ حکومتی داریم که ادعای دفاع از سنت دارد و رقیب غربی آن برای ضربه زدن به حکومت، مسائل ضد سنتی ای که کاملا ریشه در باخوس گرایی اکواریوسی نیو ایجی دارند در کشور ترویج میکند. نکته ی جالب این است که اگر مرحله ی حکومتی سنتی اتفاق نیفتد، این مرحله ی آخر هم موفق به ترویج خود نمیشود. چون سنت، ضد خود را تولید میکند و این ضد موفق میشود چون روی موج جنگ خیر و شری که سنت حکومتی شده ایجاد کرده است سوار میشود. دلیل این اتفاق، بیش از حد حکومتی شدن سنت است که از خود شرک پایه ای که سنت وحدانی را ایجاد کرده است حاصل شده است و به انعکاس خدا در نیروهای طبیعت بنا بر مذهب صابئین برمیگردد.

به نوشته ی گیل، در مذهب صابئین کلدانی، تمام موجودات طبیعت میتوانند بعل هایی باشند که انعکاسی از صفات ال یا خدا را نشان میدهند و ال/اله در این موقعیت، متشبه به نور است که باعث پدیدار شدن تمام اشیا و موجودات میگردد. ازاینرو خورشید به عنوان نورانی ترین شی ء در دسترس انسان، بزرگترین تجلی اله است و هم "بعل" و "بعل سامین" (بعل آسمان) نامیده شده است و هم هلیوس که تلفظ دیگری از لغت "اله" است. در زیر نور خورشید، انسان ها نیز به اندازه ی اشیا آشکارند و میتوانند جلوه ای از ال باشند که بر سر راه انسان قرار میگیرند. اما موثرترین انسان ها بر بیشترین افراد، بیشک حکامند و ازاینرو لغت "بعل" معنی فرمانروا و ارباب یافته است. قدیس ها نیز در صورتی که سبب افزایش پیروان طریقت خود شوند چنین حالتی دارند. ازآنجاکه انسان ها از طریق صورتشان از هم تشخیص داده میشوند، نیروی جادویی ممیز قدیس در صورت او نهفته است. ازاینرو پارس ها برای این که تقدس کسی نسبت به خود را نشان دهند صورت او را نمیبوسیدند و به جایش دست یا پای او را میبوسیدند تا نشان دهند جرئت نزدیک شدن به نیروی جادویی قوی شخص سرتر را ندارند. با این که چنین موقعیت هایی به معنی تایید خواری افراد نسبت به حاکمان و روحانیون بوده است، اما از آن رو که حاکم، بیش از دیگران تجسمی از خدا است، مردم، افزایش قدرت او را دوست دارند چون افزایش قدرت او میتواند سبب افزایش تاثیر شهر یا کشور بر جوامع دیگر و از این طریق باعث بعل تر شدن و مقدس تر شدن سرزمین شاه شود. بنابراین شهرها و سرزمین ها نیز دارای کیفیت ایزدی هستند. در زبان عبری، لغت "اور" که از همان ریشه ی "ار/ال/اله" است، هم برای شهر به کار میرفت و هم برای نور که تجسم خدا است. اور کسدیم یا شهر کلدانیان در داستان ابراهیم، از روی همین دوگانگی، مرکز مقدس آشوریان تلقی میشد و ازآنروکه آتش به سبب ارتباط با نور، «اور» نامیده میشد، یک برداشت از این لغت این بود که اور کسدیم، مقدس و نورانی بود چون در معبد آن، آتشی مقدس نگهداری میشد. این برداشت، سبب فکری مشترک بین پارسیان، یونانیان و رومیان شد که نگهداری آتشی مقدس در معبد جامعه، سبب تقدس آن میشود. پارس ها این آتش را که جانشین آتش اور کسدیم بود، نسخه ی زمینی خورشید تلقی میکردند. به نوشته ی ووسیوس، خدای خورشید پارسیان، آمانوس یا خمانوس نام داشت و نیروهای مقدس که نیروهای خورشیدی بودند، به نامش "خمینیم" یعنی خمینی ها خوانده میشدند. هسیخیوس خدای خورشید یونانیان را میتراس خوانده است. اما ووسیوس معتقد است میترا به معنی "بزرگتر" لقب آمانوس/خمانوس است. لغت خمانو از جایگاه منتسب به "خم" یا حام ابن نوح می آمد که از دید یهودیان همان میزرائیم یا مصر است. کاملا ممکن است اور کسدیم به عنوان الگوی پارسیان با "اوروس" نام دیگر هرو/هورس خدای خورشیدی مصر تطبیق شده باشد. هورس همان ازیریس نسخه ی قبطی آشور یا بعل است که پس از یک بار مقتول شدن به صورت هورس از نو متولد شده است. دیودوروس نوشته است که قبطیان، خدای خورشید را منشا خدایان خورشیدی موسوم به دیستری ها خوانده اند که همان دمون ها در فرهنگ رومیند. دمون ها که بعدا مسیحیت از آنها تعبیر به شیاطین کرد، واسطه های بین خدایان و مردم بودند. در مصر/قبط، ازیریس هم چنین ویژگی ای داشت و به همین دلیل، مجسم به گاو آپیس بود. چون گاو به خاطر شاخ های هلالی شکلش تجسمی از ماه بود. همانطورکه میدانیم، در غیاب خورشید، ماه است که نور او را به زمین میتاباند. بنابراین وقتی خدا که تجسم او خورشید است، از دید مردم غایب است، شاه است که به جای ماه از سوی او سخن میگوید. یکی از منابع انتشار این تز در یهودیت، قطعا تدمر یا پالمیرا در سوریه است چون یهود ادعا میکردند این شهر را سلیمان شاه یهود ساخته است و معلوم است که میخواستند میراث عقیدتی آن را مصادره کنند. در تدمر، "ملخ بعل" خدای ماه و واسطه ی بین مردم از یک سو و "الجبل" یا "الاگابالوس" در سوی دیگر محسوب میشده است. یونانیان و رومیان، الاگابالوس را با نام های بلوس (بعل یعنی ارباب) و "بلونوس" (بعلنا یعنی ارباب ما) میپرستیدند و احتمالا نام های آپولو و آپولون برای خدای خورشید یونانی-رومی تلفظ های دیگری از همین عناوین هستند. معنی "ال جبل" را ال آتشین دانسته اند و همین نشان میدهد که الاگابالوس یا خورشید، تجسدی بارز از ال است و ماه، بعل عمده ی او است. لغت "ملخ" که در «ملخ بعل» قبل از بعل قرار گرفته است، تلفظی از "ملک" است که هم به معنی شاه است و هم به معنی فرشته. از طرفی لغت "ملخ" برای یهود، یادآور نام "ملوخ" فرم منسوخ شده ی یهوه است که مردم، فرزندانشان را برای او قربانی میکردند. حالا با عوض شدن ملوخ با ملخ بعل و بنابراین ملک سیاسی یا شاه، مردم آماده اند تا فرزندان خود را در راه اهداف شاه و دستگاهش قربانی کنند.:

“the court of gentiles or a discourse touching the original of human literature”: ibid: chap6

چنین قربانی دادنی البته میتواند به ته کشیدن بندگان مخلص شاه و جایگزینیشان با دشمنان او بینجامد که رام شدن آنها از معبر درگیری های خونین میگذرد. داستان کادموس فنیقی، این را نشان میدهد. به روایتی، در سفر او به یونان، تمام افراد او به دست اژدهایی کشته میشوند و تنها کسی که میماند خودش است که اژدها را میکشد اما از دندان های اژدها لشکری بیرون می آیند که به کادموس حمله میکنند. کادموس با پرتاب سنگی به میانشان آنها را به جان هم می اندازد و چند نفری که از این هم کشی جان سالم به در میبرند، مردان کادموس و اجداد اسپارت ها هستند که در خدمت او شهر طیوه (طبس) را میسازند. به طرز عجیبی داستان اژدها و فرزندان شرورش ارتباطی با داستان مسیح دارد. مسیح در انجیل یوحنا (32 : 34-12) میگوید : «اگر من از زمین بلند شوم، همه ی مردم را به سوی خود میکشانم.» و این بلند شدن از زمین، با مرگ او بالای صلیب مقایسه میشود چرا که مسیح به سبب مرگش مقدس شد و پیروان بسیاری پیدا کرد. از طرفی انجیل یوحنا (14 : 3) میگوید: «همانطورکه موسی مار را در بیابان بلند کرد، پسر انسان نیز باید بلند شود.» لغت پسر انسان دراینجا معنای مشخصی دارد و میتواند به اسم کادموس مربوط باشد چون به روایتی نام کادموس تلفظ دیگر نام «آدم» است و اژدهای مقابل او نیز کسی جز شیطان در باغ بهشت به شکل یک مار نیست. روح انسان جدید توسط آدم/کادموس و از طریق قتل اژدها به دست آمد چون این روح، در مردان جدید کادموس بود که از قتل یک مار متولد شدند. توجه کنیم که به روایتی، کادموس با پرتاب تیری، مار خطرناک را به درخت بلوطی دوخت و در این حالت، مار هم مثل مسیح با مرگش روی چوب از زمین بلند شد و این میتواند حلقه ی واسطه ی عیسی و مار برنزی موسی باشد که بر چوبی آویزان بود. به روایتی دیگر، کادموس، سنگی به سر مار زد و سپس گلویش را برید. این نیز دقیقا برابر با صحنه ی قتل جالوت غول به دست داود است. داود، سنگی به سر جالوت زد و وقتی جالوت افتاد، داود سر او را قطع کرد. جالوت چون غول است از نسل سرافیم یا مارسانان یعنی مردمی است که فرزندان دورگه ی فرشتگان هبوط کرده و انسان های زمینیند و بنابراین میتواند جانشینی برای مار یا شیطان باشد. درمقابل، قاتلش داود نام از تحوت خدای قبطی دارد و از آن جا که داود تجسم انسانی تحوت است میتوان او را روایت دیگری از فرعون توتموس خواند که نامش به معنی فرزند تحوت است. توتموس قهرمان شهر طیوه در مصر است، شهری همنام شهر کادموس در یونان. به روایت آوید در مسخ ها، کادموس موقع قتل مار، هیچ زرهی نداشت و تنها تن پوشی از پوست شیر به تن داشت که یادآور هرکول است که شیری را کشت و پوستش را به تن کرد. داود نیز مثل هرکول، شهرت خود را با قتل شیری به دست آورد و مطابق یک حدیث اسلامی، او شیر را همان روزی کشته بود که در آن بعدا جالوت را هم کشت. شیر، نماد یهودا قبیله ی داود است ولی دشمن او نیز هست چون قبل از این که یک نماد یهودی باشد نماد دیگر دشمنان داود یعنی یبوسیان [از "عبوس" در عربی به معنی شیر] بوده است. داود نیز درست مثل کادموس و قاتلان مسیح، با شکست دادن دشمن خود، باعث قدرتمند شدن آیین او شد. قتل جالوت کافر به دست داود باعث شهرت او و رسیدن او به مقام شاهی شد. ولی همین شاه، پایتخت را از شیلو به یکی از شهرهای مغلوبش یعنی اورشلیم منتقل کرد که پایگاه مستحکم یبوسی ها بود و با درآمیختن یبوسیان و بنی اسرائیل که داود هم با آن موافق بود، مذهب یهود به مذهب دشمنان کافر آمیخت و پس از آن، هیچ وقت معنای دقیق یهودیت معلوم نگردید. با این حال، این مانع از ادامه ی دشمنی داود و مسلکش با کفار نمیشود و نماد جنگ شیر با مار پیش می آید که در آن، داود به جای کادموس که پوست شیر پوشیده است، در جایگاه شیر با مار میجنگد. روشن است که این داستان ها روایت هایی از غلبه ی آدم (کادموس) بر ماری هستند که در بهشت انسان را فریفت و سبب سقوط او شد و این مار همان شیطان است. از بین رفتن تمام مردان مخلص کادموس و جانشین شدنشان با فرزندان اژدها که اژدهاخو بودند، خود، نشانی از سقوط از بهشت است و کسی که شیطان/مار را میکشد، شیاطین/مارها را تکثیر میکند. این مولفه در داستان قتل مدوسا به دست پرسئوس هم تکرار میشود. مدوسا زنی ماروش است که روی سرش به جای مو مار روییده است. وقتی پرسئوس سر او را قطع میکند، از هر خون او که بر زمین میچکد، ماری به وجود می آید و تمام طول مسیری که پرسئوس سر بریده ی مدوسا را حمل میکند پر از مارهای خطرناک میشود.:

“KADEM M DAVID”: PO SLANO: CHRONOLOGIA: 31/7/2012

موضوع ناچار شدن قوای پیروز الهی به تن سپردن به همکاری با افراد شرور و شیطانی، یک تجربه ی متواتر در تاسیس حکومت ها است و در ارتباط تنگاتنگ حکومت ها با اراذل و اوباش خیابانی در کشورهای مختلف بروز آشکاری داشته است. در تقریبا تمام موارد، حکومت، کسانی را مامور کرده است که به عناصر نامطلوب بپردازند و آنها را تا جایی حذف کنند و بقیه شان را بازآموزی کنند. این بازآموزی معمولا هیچ وقت به اصلاح شخصیت عناصر نامطلوب نمی انجامد بلکه همیشه خوی شرور آنها را به خدمت قوای حکومتی جدیدی درمی آورد که از این عناصر برای انجام کارهای کثیف مثل کشتن یا بدنام کردن دشمنان یا مخالفان خود استفاده میکنند. در تاریخ یونانی-رومی اولین کسی که چنین کاری کرد، زئوس یا ژوپیتر خدای اعظم بود که تیتان ها را از بین برد. انسان ها مخلوقات نیمه هوشمند تیتانی به نام پرومته بودند که به همراه بقیه ی تیتان ها اسیر و در بند شد. اما انسان ها حقیرتر از آنی بودند که زئوس بخواهد آنها را مجازات کند. به جایش، او آنها را مجبور به اطاعت از خود کرد، اما برای این که مطمئن باشد علیه او با هم متحد نمیشوند تمهیدی اندیشید تا بین آنها اختلاف بینگیزد. در شرایطی که تمام انسان های نخستین زمین مرد بودند، زئوس اولین زن را که نامش پاندورا بود آفرید و او را با جعبه ای به زمین فرستاد و شرط گذاشت که پاندورا در آن را باز نکند. پاندورا به زمین آمد و مردی با نام منظوردار "اپی مته" به معنی کوته بین دلباخته ی پاندورا شد و با او ازدواج کرد. همانطورکه زئوس پیشبینی میکرد پاندورا از شدت کنجکاوی در جعبه را باز کرد و حشراتی آلوده به بیماری های خودبینی، نفاق، دروغ، دو به هم زنی، حسادت و خلاصه تمام آن صفات بدی که سبب دشمنی بین انسان ها میشوند از آن بیرون آمدند و همه ی انسان ها را نیش زدند و به این صفات آلوده کردند. این تمهید را هنوز حکومت های خودکامه به کار میگیرند، بدین شکل که عمدا بر اختلافات بین گروه ها و جناح های سیاسی میدمند تا آنها هیچ وقت نتوانند علیه حاکم مستبد با هم متحد شوند. ایرادش این است که به خاطر اختلافات جناحی و صدمه زدن ها و کارخراب کنی های مداوم جناح ها علیه هم، هیچ کاری در مملکت به خوبی پیش نمیرود و دود همه ی این دعواها به چشم مردم معمولی و نه اشراف ثروتمند میرود. همین اتفاق در سطح جهانی با جدال افکنی های ابلهانه بین کشورها تکرار میشود و کسی که به جای زئوس، این جدال افکنی ها را مدیریت میکند، ارباب جدید جهان یعنی ایالات متحده است که نماد حیوانیش پرنده ی زئوس یعنی عقاب است. در خود امریکا نیز جدال های سیاسی کوچکتری بین جناح های جمهوریخواه و ددموکرات در جریان است که حیثیت آن را لکه دار کرده و قدرتمداران اقتصادی که این دعواها را برمی انگیزند مثل زئوس و بارگاه الهیش در پشت ابرهای کوه المپ از نظر ها پنهانند. قدرت بی حد و حصر امریکا تنها پس از جنگ جهانی دوم و در جریان آنچه نظم نوین جهانی نامیده میشود، آشکار شده است. از همان ابتدای این اتفاق، امریکا یک خدای نیکی بوده که با شر کفر که توسط کمونیسم شوروی در جهان گسترده شده است در نبرد بوده است. امریکا خدایی خود را با ساقط کردن شیطان شوروی ثابت کرد ولی بعدش مجبور شد دشمنان جدیدی برای خود به وجود بیاورد یا رشد دهد چون بدون شیطان های به روز، همه فراموش میکنند امریکا المپوس و خانه ی زئوس است. قبل از رسیدن به این مرحله، جهان اروپایی مدتی بود که برای تاسیس این المپ در امریکا سرمایه گذاری میکرد و ازقضا برای اثبات حضور زئوس در آن، آذرخش زئوس را به شکل نیروی برق صنعتی بازآفرینی کرد و با آن معجزات بسیاری آفرید که هنوز هم نشانه ی برحق بودن الوهیت امریکا و اقمار اروپاییش هستند. یکی از اولین این معجزات، سینما بود که تصاویر زندگی مردم را نشان میداد. فیلم های اولیه در حدود 1900 میلادی، چشم انداز عجیبی از جهان آن روز نشان میدادند: مردمانی با ظواهری مندرس و رنج دیده که در چشم انداز شهرهای خلوت و باشکوهی که به نظر میرسد نسبتی با آنها نداشته باشند راه میروند. اما در طول زمان، شهرهای فیلم ها پر از مردان کت و شلواری یا بارانی پوش با کلاه شدند و تلاشی در جهت اثبات این ایده به راه افتاد که تمدن باشکوه با مردم شیک پوش، تصویر گذشته ی همه ی زمین بوده است: تلاشی تطمیع کننده که آدم ها را به هوس شبیه شدن به آدم های پولدار توی فیلم ها وادار میکرد تصور کنند در گذشته تمدن هایی شبیه تمدن امریکایی داشته اند، هوسی خوشایند که ا مردم بیگانه را به استقبال از تمدن امریکایی و تبدیل شدن به بازار آن وا میداشت. مشکل این بود که در دهه ی 1880 که فکرهای اولیه در این باره در غرب در حال عملی شدن بودند، جهان به شدت خالی از سکنه بود و مردم کم بودند. چطور میشد تصور کرد جهان با یک جمعیت اندک اکثرا روستایی، چنان تمدن هایی را اداره میکرده است؟ برای حل این مشکل، یک تاریخ پر از جنگ و کشتار برای تک تک کشورها تدارک دیده شد که در آن، مردمی بی نهایت ابله، خودشان با کشتن همدیگر و تخریب کردن شهرهای همدیگر بر سر دلایلی کاملا نامعقول، تمدن خود را نابود و سرزمین خود را کم جمعیت میکردند. درباره ی بیشتر این جنگ ها هیچ آثار باستانشناسی وجود ندارد. حتی در روسیه که هر از چند وقت یک گور دسته جمعی از قربانیان تیفوس خبرساز میشود، هیچ کس تا حالا آثاری از جنایات ناپلئون در روسیه فقط در همین 200سال پیش کشف نکرده است. درباره ی جنگ های جهانی اول و دوم که ظاهرا خیلی جدیدند، حساسیت بیشتری به خرج داده اند و در جاهایی مثل فرانسه و بلژیک، برایشان چندین گورستان سربازان گمنام یا گورستان هایی با نام های سربازان تقلبی تدارک دیده اند چون در ابتدای نظم نوین جهانی و تنها اندکی پس از پایان جنگ دوم جهانی، هنوز تمدن زمین به اندازه ی کافی، بی شکوه و کم جمعیت بود و شاید از همین رو است که در آمار کشتگان این دو جنگ، بیشترین اغراق ها را کرده و آنها را مسئول نابودی میلیون ها نفر جمعیت تخیل کرده اند. فقط کسانی میتوانند کشتن لشکرهای انبوهی از دشمنان ددخو را به سادگی تصور کنند که کاملا تحت تاثیر ایدئولوژی برخاسته از مسلک زئوس/یهوه باشند و هیچ واقعیتی نیست که نشان دهد گسترش چنین تاثیری حتی در خود مغربزمین پیش از اواسط قرن 19 امکانپذیر بوده باشد.:

“RESRET”: WILL SCARLET: STOLEN HISTORY: 17 OCT 2023

تنها کسانی که از گسترش چنین ایدئولوژی ای سود میبرد همان اولین کسانی هستند که آن را امتحان کرده اند. چون تا دیگران بخواهند از آن تقلید کنند، پیشگامان به اندازه ی کافی ثروت اندوخته اند و میتوانند همیشه از این ثروت برای تخریب اهداف دیگران سود بجویند. همانطورکه گفتیم، این ایدئولوژی بر تقدس سرزمین ها و امروزه دولت هایی استوار است که بیش از بقیه بر جهان تاثیر میگذارند و بعل تر هستند. اگر دولتی بخواهد با بعل های سیاسی قبلی رقابت کند ولی پیاپی شکست بخورد و تجربه های شکست خورده اش مردمش را دلسرد کند، آنگاه باید منتظر یاشد که مردمش سروری سیاسی دشمن پیشکسوت را بپذیرند چون مردم فقط به این خاطر با حاکمی که خود را بعل سیاسی میپندارد همگام میشوند که تصور میکنند درخشش الوهی او دامن خودشان را میگیرد. این تفکر خرافی و نامعقول چنلان با وجود مردم درآمیخته است که برای این که به حاکم دشمن خدمت کنتند، از شکست های اقتصادی حکومت خود خوشحال میشوند و به آن میخندند اگرچه آن به ضرر خودشان باشد. نباید از تکرار این صحنات در ایران شگفتزده شویم. ما با شعار «بازگشت به خویشتن» و تلاش برای رسیدن به اصل خود، خودبخود میخواستیم حکومت فراعنه ای را احیا کنیم که موسی/زئوس/یهوه به نمایندگی از ایالات متحده و بلوک غرب، متهم به نابود کردن آن بودند. بازگشت به خویشتن میتواند اتفاق خوشایندی باشد ولی نه وقتی که شما بزرگترین دشمن خود را اسرائیل و امریکا تعیین کرده اید چون آن وقت معلوم است که در جایگاه فرعونی هستید که در وسط نوشته های یک مشت اسرائیلی و امریکایی زندگی میکند و آنها طبق معمول هر وقت بخواهند با یک دست بردن بی سر و صدا در نوشته هایشان، شما را با هدفتان از صحنه حذف میکنند.

شرک سیاسی در ایران و پیشزمینه ی الهیاتی آن در غرب: قسمت اول

نویسنده: پویا جفاکش

در اواخر هفته ی گذشته، یکی از داغ ترین خبرها مصاحبه ی داریوش روشبین با نتانیاهو بود که در آن، نتانیاهو با تشبیه حمله ی هواییش به رفح با فرود هواپیما در نورماندی فرانسه، موجی از خنده های تلخ را روانه ی خود کرد. همزمان، در نشست مطبوعاتی سخنگوی کاخ سفید در امریکا، خبرنگاری پرسید: «این که خانم نیکی هیلی سفیر سابق ایالات متحده در سازمان ملل روی خمپاره های اسرائیلی بنویسد: "نابودشان کن!"، شما را منزجر نمیسازد؟» و جناب سخنگو پاسخ داد: «خانم نیکی هیلی، یک شهروند عادی است و ما دیپلماسی امریکا را مدیریت میکنیم. ما دنبال آتش بس و دو کشور مستقل هستیم که هر دو در صلح زندگی کنند.»

درحالیکه اخبار غزه هرچه بیشتر فضای حاکم بر سیاست غرب را شبیه یک کمدی سیاه نشان میداد، تنها دستاویز غرب برای نجات، مانوور دادن روی ستایش رهبر ایران از تظاهرات دانشجویان امریکایی به دفاع از مردم مظلوم در فلسطین بود. ایران چهره ای شیطانی در غرب دارد چون با این که تنها کشوری نیست که ادعای دفاع از بومیان فلسطین در مقابل اشغال گری های مهاجران اسرائیلی را دارد، اما دارای تنها حکومتی است که مدام شعار محو اسرائیل از روی زمین را دارد. هیچ کشوری در خاورمیانه وجود ندارد که در مقابل اسرائیل یعنی حکومتی خالی از هر گونه دغدغه ی اخلاقی و بهره مند از تمام بذل و بخشش های اروپا و امریکا، احساس نگرانی نکند. اما ایران یک وضعیت غیر عادی دارد. در ابتدای انقلاب 1357 به نظر میرسید که او دچار یک نفرت کاملا مذهبی و نامعقول نسبت به اسرائیل باشد اما با گذر زمان و بخصوص پس از مذهب زدایی وسیع دوره ی ریاست جمهوری محمد خاتمی، ادبیات نفرت از اسرائیل، آشکارا به شعارهای نازی ها شباهت پیدا کرد و سخنرانان شبه مذهبی چون رائفی پور که از نویسندگان مذهبی امریکایی برای یکسان کردن یهودیت و شیطانپرستی استفاده میکردند، در همان حال که «مرگ بر اسرائیل» میگفتند، از هخامنشیان دفاع میکردند و حتی در مورد خشایارشا –نام جدید اخشوارش تورات- خنثی صحبت میکردند و نفرت را متوجه همسر یهودیش استر مینمودند. بنابراین هرچقدر جلوتر آمده ایم، رسوب یهودی ستیزی آلمانی در ایران را بیشتر یافته ایم، رسوبی در نسبت تام و تمام ناسیونالیسم نژادی ایران با شعار نازی آریایی-اروپایی بودن ایرانی ها (که الان فقط ایرانی ها قبولش دارند)، که با ایجاد نفرت شدید نسبت به اسرائیل، سبب شده بود حتی روشنفکران دوره ی پهلوی هم در سفرهای گاه و بیگاه خود به اسرائیل، به شدت مخفی کاری داشته باشند. حتی گفتمان غربزدگی فردید در ایران که به صورتی کج و معوج به انقلاب اسلامی تکامل یافت هم ریشه در فلسفه ی هایدگر از کارگزاران فرهنگی نازی ها در آلمان داشت و خودش دنباله ای بر آلمان دوستی مزبور بود. درحالیکه گفتمان غربزدگی فردید با خلاصه کردن غرب در سرمایه داری به فرم های خاص و مالوف خود در جلال آل احمد و علی شریعتی نزدیک می آمد، یکی از بی واسطه ترین افراد در ارتباط با فردید یعنی داریوش شایگان، کمونیسم و سرمایه داری را با هم دارای خطر غربزدگی خواند و در کتاب «آسیا در برابر غرب» به سال 1355، ایران را در کنار چین و ژاپن و هند، قطب های فرهنگی آسیا خواند و خواستار احیای فرهنگ باستانی ایران که در عرفان اسلامی متجلی است شد. پررنگی نقش هانری کوربن –ترکیب شگفتی از نیهیلیسم هایدگری با آریایی گری نازی- در کتاب شایگان بسیار بارز و محرز بود. با این که شایگان بعد از انقلاب از بسیاری از ادعاهای خود در آن کتاب دست کشید، اما محتوایی بسیار نزدیک به کار او منتها در یک قالب کاملا مدرن و غرب پسند، توسط سید جواد طباطبایی دنبال شد. در نشست نقد و بررسی آرا و اندیشه ی سیاسی جواد طباطبایی که روز یکشنبه 13 اسفند 1402 در تالار درودیان دانشکده ی حقوق و علوم سیاسی دانشگاه تهران برگزار شد، احمد بستانی (از هیئت علمی گروه علوم سیاسی دانشگاه خواجه نصیر)، طباطبایی و دکتر عبدالکریم سروش را دو اندیشمندی که بیشترین تاثیر را بر فضای فکری بعد از انقلاب داشته اند خواند که احتمالا حرف درستی است. بسیاری از مردم نادانسته تحت تاثیر این دو نفرند بدون این که اسم های آنها را بدانند. ازجمله گفتمان ایران باستان و تفرعنی که در طول انقلاب، کم کم، فخرفروشی ایرانی ها به اعراب و ادعای فاصله گرفتن از اسلام را به دنبال داشته است، حیات و حتی برای اولین بار، اقبال عمومی خود را مدیون طباطبایی است. باور کردنش سخت است که درحالیکه پرستش ایران آریایی خیالی باستان از نازی های ظاهرا ضد یهود ریشه گرفته است، آن اکنون با پرستش کورش کبیر که امت خدا یعنی یهود را از دست کفار بابلی نجات داده است بازگشته است. چه چیزی میتواند چنین تناقضی را توجیه کند جز علاقه ی شدید آقای طباطبایی به ماکیاولی سردمدار سیاست غرب که مشهورترین جمله اش «هدف، وسیسله را توجیه میکند» است. برای طباطبایی، هدف، ایجاد یک حکومت متمرکز قدرتمند و اشرافسالار در ایران شبیه آن انتظار منفوری است که پهلوی با تخیل ایران باستان میخواست در ایران بومی کند و چون دار و دسته ی هاشمی رفسنجانی در سقوط پهلوی همت گماشتند بلکه خودشان به همان هدف برسند دست طباطبایی را گرفتند و نتیجه این شد که بقیه ی هدف ها، چنان همه ی وسایل را توجیه کردند که ناگهان دیدیم جریان نو اصول گرایی که از سکولاریزاسیون لیبرالیستی رفسنجانی و دشمنان اصلاحطلبش نگران شده است، شعارهای ظاهرا اسلامی پیشین را حالا به زبان ایران باستان تکرار میکرد تا همان هدف پهلوی و رفسنجانی را تصاحب کند. هیچ کدام از این جریان ها اما اقبال عمومی نیافتند و دلیلش هم این بود که گفتمانشان کاملا ایرانی نبود. حتی بستانی، تناقض نظریه ی ایرانشهری طباطبایی را که رنگ و بوی مذهبی داشت در گره خوردن آن به ایدئالیسم آلمانی میبیند چنان که در گزارش سخنرانی او در نشست یادشده به نقل از سیاستنامه (شماره ی 30: بهار 1403: ص 14) میخوانیم: «ایدئالیسم آلمانی که دکتر طباطبایی به آن گرایش داشت، اندیشه ای تماما متافیزیکی است اما در میانه ی قرن بیستم و بعد از هایدگر ما با پارادایم پست متافیزیک مواجه میشویم که فیلسوفان مورد نظر را از سیستم فکری خودشان خارج کرده و آنها را با خوانشی پست متافیزیکی بررسی میکند و سیستم سازی فلسفی دیگر به پایان میرسد. ایراداتی که به نظریات طباطبایی وارد میشود، از همین نگرش سیستم سازی فلسفی نشئت میگیرد که در دنیای امروز، حتی برای تاسیس از آن نمیشود بهره گرفت.» این، به سبب تاثیرگیری مردم از گفتمان هایدگری به واسطه ی انقلاب است درحالیکه گفتمان متافیزیکی طباطبایی به قبل از هایدگر تعلق دارد و فقط میتواند از جنس نازی بازی پهلوی باشد. جدید بودن گفتمان طباطبایی فقط میتواند از طریق نیمه هایدگری بودن کوربن توجیه شود که تشیع ایرانی را دنباله ی ایران باستان آریایی خواند و بر نسب بردن ایران امروز به واسطه ی آن از گذشته ی اروپایی خود سخن راند چیزی که در شیعی شدن رنگ و بوی انقلاب ایرانی نقش مهمی ایفا کرد. این هم یکی دیگر از شق های انتقاد به طباطبایی بود که به دشمنی سرسختانه ی طباطبایی با جامعه شناسی و اصلا علوم انسانی منجر شد. مهدی فدایی مهربانی از هیئت علمی علوم سیاسی دانشگاه تهران، دراینباره در نشست فوق (به نقل از سیاستنامه، پیشین، ص16) گفت: «تاثیری که طباطبایی از کربن گرفته تاثیر جدی ای است، هر دو میخواهند تداوم را نشان دهند. هم طباطبایی و هم کربن هر دو منتقد سرسخت ایده ی جامعه شناختی اند. درواقع طباطبایی معتقد است نواحی این تداوم، کار جامعه شناسی است ولی شرح منطق آن یک کار فلسفی است. نقد ایده ی جامعه شناسی کربن هم همین است. او میگفت این تداوم در اندیشه ی ایرانی ذیل جامعه شناسی قابل درک نیست. طباطبایی نیز همن سخن را با منطق سیاسی بیان میکند.» به بیان دیگر، ما نمیتوانیم از تداوم ایران فرضی باستان در اجتماع عمومی ایرانیان سخن بگوییم وقتی تا خود دوره ی پهلوی، محتویات نسبت داده شده به ایران باستان، هیچ نفوذی در عموم مردم نداشتند و آن ادبیاتی هم که دنباله ی سنت ایرانشهری در دوره ی اسلامی خوانده میشد، تنها در اواخر دوره ی قاجار توسط یک مشت اشرافی از یک تعداد انگلیسی از سمت هند دریافت شده و علیرغم کارهای فرهنگی این اشرافیت در دوره ی پهلوی و جمهوری اسلامی، مردم، تا همین اواخر به آنها از بعد اسلامی اقبال نشان میدادند نه از بعد ایرانشهری. کربن برای این که بخواهد هر طور شده است تداوم ایران را نشان دهد، یقه ی سهروردی را گرفته بود که ظاهرا شیعه بود ولی آن عرفان شیعی ادعایی را به زرتشتی گری میدوخت. اما مذهب سهروردی را هر طور که شما بازخوانی کنید نمیتوانید به تشیع مالوف ایرانی برسانید. مثلا اگر همین مجله ی سیاستنامه را که گفتم، ورق بزنید، در صفحه ی 23 به سخنرانی دیگر احمد بستانی در نشست «پیشگامان ایرانگرایی در دوره ی اسلامی» به همت موسسه ی فرهنگی-هنری سمرقند و با همراهی بنیاد جمشید جاماسیان در بهمن 1402 میرسید که در آن جناب دکتر درباره ی سهروردی میگوید: «وی انسانی درویش مسلک بود که در عین حال، جاه طلبی های سیاسی داشت. در آخر هم به دستور صلاح الدین ایوبی کشته شد. البته روایتی دیگر از مرگ او به واسطه ی امتناع و خودداری از خوردن و نوشیدن نیز هست.» همانطورکه همه ی مطالعه گران سیستم دانشگاهی در ایران میدانند از این دو روایت فقط روایت اول برجسته میشود تا سهروردی را مثل امام حسین شهید نشان دهند و یزید قصه را هم بکنند همان صلاح الدین ایوبی که بیت المقدس را از صلیبی ها پس گرفت. چون با روایت دوم یعنی خودکشی با نخوردن و ننوشیدن، نمیتوانید مسلک سهروردی را برای هیچ ایرانی و اصلا هیچ آدم عاقلی الگو بکنید.

در این وضعیت، بعضی کسان سعی کرده اند سهروردی را با مرامنامه های زندگی اجتماعی حتی اگر شیعی نباشند گره بزنند و از این طریق از تداوم سنت ایرانی سخن بگویند. در ادبیات فارسی، مهمترین الگوی اخلاق و مردم مداری و زیست اجتماعی، اشعار سعدی است که آدمی کاملا جهان-وطن و به دور از قوم پرستی و میهن پرستی است. حمید یزدانپرست در بخش دوم از مقاله ی "سعدی و اهل فتوت" که در تاریخ 9خرداد 1403 در روزنامه ی اطلاعات منتشر شده است، سعی کرده به سعدی وجهه ای عرفانی ببخشد. در این راه، وی به این موضوع توجه کرده است که سعدی از جمله پیشوایان سقایان و همرده با خضر و الیاس بوده است. او 12 سال سقایی کرده و بعد از این که به خضر نبی آب نوشانده است، از سوی او صاحب حکمت بیشمار شده است. حکما به همین دلیل است که در اشعار سعدی، تشنه را سیراب کردن و بیان علاقه به دانش و ادب در قالبی تشبیهات مربوط به تشنگی و آب حیات، بسیار زیاد دیده میشود. این رویکرد باعث میشود تا سعدی به واسطه ی دانش اندوزی در بغداد، به صنف بندی های عراق آن دوره و فتوتنامه های حول صنوف مربوط شود. به نظر نویسنده ستایش فراوان سعدی از فتوت از یک سو و توصیف ترس و نگرانی مردم از فتیان به سبب رشد راهزنان و شهوتپرستان با گروش به این جرگه در اشعار سعدی از سوی دیگر، تایید این ادعا است. آقای یزدانپرست اشاره میکند که رشد فتیان در عراق به سبب استقبال خلیفه ی بغداد از سهروردی بوده است.

این نظریه میتواند کمک کند تا به سهروردی، نه به چشم یک شخصیت واقعی، بلکه به چشم یک الگوی اسطوره ای که میشود از او برداشت های اسطوره ای و مذهبی مختلفی کرد نگاه کنیم. در این صورت، سهروردی میتواند روایت اسطوره ای دیگری از ایرانی گرایی خلافت عباسی و شیعی مآبی بغداد و خلافت آن در دوره ی سلجوقیان باشد که به حکومت سابق دیلمیان شیعی بر عراق نسبت داده میشد. به عنوان مثال، درباره ی موضوع حجاب که امروزه یکی از مهمترین مسائل مورد پافشاری علیه اسلام است، در تاریخ اسلام میخوانیم که در قرون اولیه ی اسلامی، آیات 30 و 31 سوره ی نور مطرح بود که مردان و زنان مومن را تذکار میداد عورت خود را بپوشانند و چون منظور از عورت، معمولا آلات جنسی دانسته میشود، روی پوشش مو و گردن زنان آنقدرها حساسیتی نبود اما در دوره ی حکومت دیلمیان بر عراق، شیخ مفید شیعی که به سبب توجه عضد الدوله ی دیلمی، نفوذ و قدرت زیادی داشت، ادعا کرد که کل بدن زن، عورت او است و باید کل بدن زن پوشیده شود و ازآنجا که عباسیان نیز پارسی مآب بودند و مقوله ی حجاب های بلند در مذهب پارسیان را پذیرفته بودند با این دستور اختلافی نداشتند و این دستور از یک عالم شیعه، از آنجا به کل جهان اسلام منتشر شد. ("بررسی تحل و تطور حجاب زنان در فقه": نادیا جمالی: زنان امروز: شماره ی 48: پاییز 1402)

دیلمیان حاکم بر عراق در آن دوران را غلامان سابق از گیلان در شمال ایران میشمارند اما بومیان گیلان دیلمی خوانده شده اند چون یوحنای دیلمی از عراق، معلم آنان شمرده شده است و ممکن است دیلمی در اصل همان عراقی بوده باشد. در این صورت، دیلمی های حاکم بر خلافت عباسی را ایرانی کرده اند چون بعدا پارس و ایران با هم برابر شده اند. ارتباط این موضوع با شیعه بودن غلامشاهان دیلمی باید به ارتباط یافتن تشیع با پارسی گری و زرتشتی گری توسط سهروردی منوط باشد و جالب این که این موضوع به اسم خود سهروردی برمیگردد.

شیخ شهاب الدین سهروردی منسوب به سهرورد در حدود زنجان کنونی است. با این حال، دیتریش لاکاپله این نام را به زرتشتی نیز معنی میکند. توضیح آن که یکی از معانی نسبت داده شده به نام زروآستر یا زرتشتر، فرزند عیشتار الهه ی زهره است و زهره وند یا سهره ورد هم میتواند به همین معنی باشد. دلیل این که نام سهرورد به نامجایی در زنجان تبدیل شده، آن است که زنجان اولین حد پیشروی جاسمین ها یا اشرافیت یهودی زن تبار کردها از قبیله ی لاوی در منطقه ی ترک نشین آذربایجان بزرگ سابق است. اشرافیت یهودی بی این که لزوما یهودیتشان معلوم باشد، از آذربایجان به میان ترکان شمالی منتشر شدند و در قالب خزرها و قزاق ها روی به غرب نهادند و با اروپاییان مخلوط شدند و تحت نام گوت ها اشرافیت اروپایی را پدید آوردند. ازآنجاکه یهودیت از طریق مادر منتقل میشود، کسانی که مطابق قانون پدرتباری دیگر اقوام، یهودی محسوب نمیشدند، میتوانستند با نسب بردن از جاسمین ها کاهن لاوی باشند بی آن که کسی بداند. مذهب پارسی با این پوشش به ایران آمد. پارس یا فارس همان فریسی مذهب اشرافیت داوودی است اما پارسیان را این گونه پدید آورده است که با استفاده از استر همسر یهودی اخشوارش شاه مدی بابل، او را به پیروی نصفه-نیمه از یهودیت درآورده است. اسم این استر، از عیشتار می آید و درواقع نسخه ی یهودی شده و طبق معمول انسان شده ی عیشتار است. در مقابل، زرواستر یا فرزند عیشتار، همان اخشوارش است که تحت تاثیر استر، تغییر مرام داده و درواقع نوسازی شده است. اخشوارش در قسمت های مختلف تورات، اسم های مختلفی چون کورش، داریوش، داریوش اخشوارش و ارتاخشتر دارد که به صورت سلسله ای از شاهان موسوم به اکامنید (امروزه هخامنشی) با این اسامی در تاریخ هرودت گسترش یافته است اما نکته این است که هر چهار اسم، شاه بابل بعد از سقوط کلدانیان را نشان میدهد، شاهی که میخواهد معبد یهود را احیا کند ولی درنهایت کار نیمه تمام میماند تا این که اسکندر یونانی، داریوش را سرنگون میکند و معبد تکمیل میشود. این شاه، یک گماشته ی بابلی از اشرافیت یهود را تحت نام زروبابل برای احیای معبد میفرستد و با او پیامبری به نام عزرا همراه است که همه ی گذشته ی یهود را در خواب میبیند و آن را به صورت کتاب تورات درمی آورد. نام زروبابل به معنی فرزند بابل است و با توجه به این که کالبد بابل به زنی فاحشه که همان عشتاروت یا عیشتار است تشبیه میشود زروبابل باز همان زروآستر یا زرتشت است و لاکاپله او را شکلی دیگر از کورش یا اخشوارش میداند. از طرفی نام عزرا نیز از آسور یا آسیروس خدای آشوریان می آید که سیروس یا کورش، تلفظ دیگری از آن است. بنابراین عزرا نیز شکلی پیامبر شده از کورش و زروبابل است چون تورات را عزرا نوشته است که نوشته و به موسی منسوب کرده است. اخشوارش همچنین همان خسروئس شاه پارسی است که از هراکلیوس امپراطور یونانی روم شکست خورد ولی این شکست منجر به حکومت ملت محمد بر پارس شد. لاکاپله هراکلیوس را همان اسکندر میشمرد و سعی میکند منظور از ملت محمد را هم در جنگ های پس از فروپاشی ملک اسکندر بجوید. در تورات میبینیم که در این اثنا، آنتیوخوس شاه سلوکیان، در معبد اورشلیم، مجسمه ی زئوس را نصب میکند و یهودیان را وادار به پرستش او میکند. حشمونیان علیه آنتیوخوس قیام میکنند و دولت سلوکی، در مقابل، سامری ها را که با این موضوع مشکلی ندارند، یهودی های راستین اعلام میکند. لاکاپله یادآوری میکند که زئوس یونانی همان ژوپیتر رومی است که جوویس نامیده میشود و جوویس تلفظ دیگر یهوه است. بنابراین، زئوس معبد آنتیوخوس همان یهوه ی اولیه است و آنتیوخوس نیز کسی جز خود اسکندر نیست. در مقابل، حشمونی ها که علیه شرک شورش میکنند، در نام و محتوا همان عثمانی ها هستند که علیه شرکی که مسیحیت رومی بر یهودیت حاکم کرده است میشورند و همانطورکه عثمانی ها تحت ریاست محمد فاتح، قستنطنیه را از روم یونانی میگیرند، حشمونی ها هم تحت ریاست جان هیرکانوس یا یوحنای هیرکانی، اورشلیم را تصرف میکنند. بنابراین آنچه به پیروزی امت محمد پیامبر نسبت داده میشود، همان پیروزی محمد فاتح عثمانی است. عثمانی ها اصالتا قزاقند و اصلا عجیب نیست که ادعای تصرف میراث یهودی را داشته باشند. با این حال، آنها قبل از این که علیه روم یونانی شوریده باشند، علیه یک روم ترکی شوریده اند که دولت سلجوقی است و نام سلجوقی نیز قابل مقایسه با اصطلاح سلوکی است. درواقع آنچه روم یونانی تخیل و مقدم بر سلوکیان تعریف میشود، یک آمیزه ی صلیبی از قدرتمداران مسیحی غرب لاتینی و همکاران قزاق آنها است که شق اخیر، به شق اول خیانت کرده اند. اسکندر مقدونی، همان اسکندربیگ رهبر آلبانیایی همکار با سلطان محمد فاتح است که بعدا به کمک قوای لاتینی ایتالیا با سلطان محمد میجنگد ولی شکست میخورد و در ایتالیا میمیرد. به نظر لاکاپله، آلبانیای اسکندربیگ نه آلبانی بالکان بلکه آلبان ایتالیا است و خود او نیز نه یک حاکم محلی بلکه نسخه ی دیگر اسکندر کبیر است. اسکندربیگ، یک کلاهخود به شکل سر بزی دو شاخ داشت که یادآور اصطلاح ذوالقرنین به معنی صاحب دو شاخ برای اسکندر است. توجه کنیم که اسکندر، خود را فرزند ژوپیتر و نیز زئوس آمون میخواند که این دومی به شکلی گوسفندی دو شاخ بود. از این جهت، میتوان اسکندر را هم تجسد زمینی زئوس و نسخه ی قبلی یهوه دانست و هم گوساله ی مقدس فرزند زئوس گاوآسا که موسی بت او را شکست. شکستن بت گاو توسط موسی، روایت به روز شده ی قتل ورزاو به دست میترا خدای خورشید نیز هست و از آن جهت اهمیت دارد که یهودیانی که جوزفوس فلاویوس نماد آنها است با ایجاد اخوت مذهب میترا در روم قدرتمند شده اند. گوساله شکنی موسی، صحنه ای کلیدی نه فقط در تورات بلکه در اسلام قرآنی یعنی جایی است که گوساله ی مقدس، «گوساله ی سامری» نامیده میشود. همانطورکه بیان شد، نبرد حشمونیان نه فقط با سلوکیان بلکه همچنین با سامری ها بود. از پرستش یهوه در هیبت گاو در دان و بیتیل سخن رانده اند و این هر دو مکان، سامری نشین بوده اند. معبد مقدس سامری ها در کوه گریزیم قرار داشت که لاکاپله آن را به لحاظ اسمی با خورسم یا خوارزم مقایسه میکند. خوارزم نام دولتی بود که پس از فروپاشی امپراطوری سلجوقی، قلمروهای شرقی آن در ایران کنونی را تصرف کرد و پس از آن، حدود دولت سلجوقی به ارض روم کاهش یافت جایی که بعدا عثمانی از آن برخاست. سابقه ی فرهنگی مشترک عثمانی و همسایه های شرقیش میتوانست این تخیل را ایجاد کند که ایرانی ها همان سامری ها هستند. از طرفی امپراطوری خوارزم بعدا لگدمال مغول ها شد و مغول ها کیخسرو شاه سلاجقه ی روم را در نبرد کوسه داغ شکست سنگینی دادند که منجر به جدا شدن طربزون از روم سلاجقه شد. اینجا کیخسرو همنام خسروئس و البته اخشوارش است. حتی اسکندر نیز در قالب مغولش در جرگه ی دشمنان اسلام خاص عثمانی درمی آید. اصطلاح الکس در نام الکساندر یا اسکندر، معادل الغ در ترکی به معنی بزرگ است و الکساندر یعنی انسان بزرگ. این اصطلاح به صورت هلاکو نام فاتح مغول بغداد میشود. از طرفی سامره پایتخت سامری ها یک مابه ازای مغولی در روسیه دارد که بیشتر به سمور معروف است و گویا ساکنان همان محل، بعدا منطقه ی سمرکند یا سمرقند (یعنی بنا شده توسط سامری ها) را ساخته اند. بنابراین فتح مغول یک همتای سمرقندی نیز می یابد که هجوم امیر تیمور است. تیمور لنگ، عثمانی را فتح میکند و مدتی بلای جان آن میشود. نکته ی جالب این است که فتوحات مغول نه با هلاکو بلکه با چنگیزخان شروع شده است و هلاکو نوه ی چنگیزخان است. به همین ترتیب، تیمور هم نوه ای معروف به الغ بیگ دارد که نامش تلفظ دیگر هلاکو و به همان اندازه انعکاسی از اسکندر است. الغ بیگ متولد سلطانیه در زنجان و یادآور به سهروردی است. نام اصلی او محمد است و همین سبب میشود لاکاپله او را شکل دیگری از محمد فاتح بشمارد. درواقع محمد عثمانی ها شکلی بسیار کوچک و محصور شده از یک محمد قدیمی تر است که ایرانی ها هم خودشان را پیرو او میشمرند. با این حال، محمد محدود شده ی عثمانی علیه روم لاتینی شوریده که روم یونانی قستنطنیه جلوه ای از آن است. اورشلیم یهودی اصلی نیز رم یونانی-لاتینی در ایتالیا است که فقط پس از آن، رم شد که روم ژرمنی شارل پنجم، آن را تصرف کرد. این اتفاق، به همان اندازه ی تصرف معبد اورشلیم توسط آنتیوخوس، به معنای تغییر تعریف دین و حرکت از یهودیت به سمت مذهب شرک آمیزتر ولی مردم نما تر مسیحیت بود. در نسخه ی لاتینیش، یهوه یا ژوپیتر در قالب تجسم مردم گرای خود یعنی ژولیوس سزار ظاهر میشود و با اشراف تحت رهبری پمپی میجنگد. در زمان شارل پنجم نیز یک کاردینال قدرتمند به نام "پمپیو کولون" از خاندان یهودی قدرتمند کولون یا کولوم که همان رش گلوتا یا رهبری یهود هستند داشتیم که مدتی بعد از این فتح، قدرت خود را بازیافت برخلاف پمپی داستان سزار که در جنگ با او کشته شد.:

“ZOROASTER”: THEOGNOSE.WORDPRESS.COM

نبرد نهایی بین پمپی و سزار در محلی به نام فارسالوس رقم خورد که میتوان آن را "فارس آری" یا ناحیه ی فارس خواند. مارک گراف، آن را نسخه ی دیگری از نبرد اسکندر با داریوش بر سر فارس میشمرد. در داستان اسکندر میخوانیم که داریوش پس از شکست گریخت ولی در راه فرار توسط دو تن از افرادش کشته شد. اسکندر از مرگ داریوش غمگین شد و بعدا قاتلان او را گرفت و اعدام کرد. در مورد پمپی هم میخوانیم که او در راه فرار کشته شد ولی سزار از دیدن سر بریده ی او غمگین شد و گریست و دستور داد دو رومی ای که پمپی را کشته اند اعدام کنند. لوکان شاعر رومی در شعر فارسالیا از حضور گورگون پالاس و لشکر سیکلوپ ها در صحنه ی نبرد فارسالوس سخن رانده است که جالب است. گورگون پالاس باید اشاره به مدوسای گورگون باشد که به جای مو از سرش مار روییده بود و با نگاه کردن، دیگران را تبدیل به سنگ میکرد. آتنا ملقب به پالاس الهه ی یونانی-رومی برای از بین بردن بقایای تیتان ها که دشمنان پدرش زئوسند سر مدوسا را طلب کرد. پرسئوس جد پارس ها سر مدوسا را قطع کرد و برای آتنا برد. نبرد زئوس علیه تیتان ها نسخه ی دیگر نبرد مردوخ علیه هیولاهای تیامات الهه ی دریا است که به خلق زمین و آسمان و پبدایش نظم توسط مردوخ انجامید. نسخه ی یهودی این قصه شورش یهودی ها یا امت یهوه علیه مشرکین باستانی است که به غول هایی عظیم تشبیه شده اند و جالوت غول که توسط داود چوپان کشته شد یکی از آخرین آنها بود. مارک گراف، در سایت "امه" به حدیثی درباره ی جنگ بدر بین محمد پیامبر و مشرکین اشاره میکند که ممکن است به این قصه ها نزدیک باشد. زمانی که جنگ تمام شد، محمد از ابن مسعود خواست در لای کشته ها دنبال ابوجهل بگردد که گزارش شده بود از زانو زخمی شده است. ابن مسعود ابوجهل را یافت و سر او را قطع کرد و چون سر ابوجهل بسیار بزرگ بود، طنابی را به گوش های او دوخت و سرش را کشان کشان نزد پیامبر آورد. پیامبر سر را شناخت و گفت: "سبحان الله". مارک گراف میگوید ظاهرا ابوجهل و قریشش هم در ابتدا غول بوده اند و جالب این که ابن مسعود از ابوجهل کینه به دل داشت که او را تحقیر میکرد و پسر شبان میخواند. داود هم یک پسر چوپان بود که هیچ کس باور نمیکرد بتواند سر جالوت غول را قطع کند. در مورد این که چرا سر مدوسا برای سنگ کردن غول ها استفاده شده است ظاهرا مسئله در ابتدا تعبیر آبی بودن غول ها به سبب تولید شدن از الهه ی دریا مطرح بوده است. یعنی همانطورکه آب با یخ زدن تبدیل به سنگ میشود، غول های آبی هم یخ زده اند. پس میتوان گفت حضور مدوسا در صحنه ی نبرد فارسالوس به نفع سزار از آن رو است که لشکر پمپی به جای غول ها نشسته اند. پمپی حامی اشراف بود و سزار تجسد انسانی یهوه (زئوس) که داعیه ی دفاع از مردم را داشت درست مثل موسی شاهزاده ی مصر که سردمدار مردم فقیر و بی چیز شده بود. با این حال، مهاجرت موسی یک همتای رومی دیگر دارد که در آن، معادل فرعون و دستگاه قدرت خود سزار است. در این داستان، همتای موسی، کاتو افریکانوس است که بعد از سقوط پمپی و قدرت گرفتن سزار برای فرار از قوای سزار، راه بیابان های افریقا را در پیش میگیرد. این یادآور به مهاجرت امت موسی در بیابان برای رسیدن به ارض موعود است. در مسیر، مردان کاتو مرتبا مورد حمله ی مارها قرار میگیرند. این مارها نیز به مدوسا شریک زئوس/سزار برمیگردند. زمانی که پرسئوس در افریقا سر مدوسا را قطع کرده بود، در راه بازگشت، تمام قطرات خونی که از سر مدوسا به زمین چکیدند، تبدیل به مار شدند. لوکان مینویسد ارتش کاتو از همه طرف توسط مارهای سمی محاصره شده بودند و در میان آنها مارهایی رنگارنگ بودند که «افریقای کثیف» چنان آنها را پرورده بود که به ابعاد اژدهایان غولپیکر بزرگ شده بودند و میتوانستند به دور گاو نری بپیچند و او را خفه کنند بطوریکه نیاز نبود سمی باشند و سم نداشتند. حمله ی مارها به ارتش کاتو یادآور دچار شدن ملت موسی به مارگزیدگی های پیاپی در بیابان است. موسی عصایی با یک مار برنزی نصب کرد که مارگزیده ها با نگاه کردن به آن درمان میشدند. در مورد کاتو، او یک سیلاس استخدام کرد. سیلاس ها کاهنان بومی بودند که بنا بر استعدادی خدادادی قادر به درمان مارگزیدگی بودند. آنها را از این جا شناسایی میکردند که از نوزادی با مارهای خطرناک بازی میکردند. مارک گراف دراینجا صحنه ی قتل دو مار به دست هرکول نوزاد را به یاد می آورد و مسلک هرکول را به این آش شله قلمکار مذهبی اضافه میکند. درست به مانند موسی و قومش، کاتو و مردانش نیز در بیابان مدتی به تشنگی دچار آمدند تا این که چشمه ای یافتند. بعد از مدتی آنها به معبد ژوپیتر لیبی رسیدند. او یک زئوس آمون غمگین با دو شاخ بزرگ بود که کاهنانش از قول او برای متقاضیان پیشگویی میکردند. افراد از کاتو خواستند تا برای پیشگویی سرنوشت جنگ با زئوس شاخدار مشورت کند. اما کاتو گفت که هیچ چیز نباید جلو جنگ او با پلیدی را که سزار حامل آن است بگیرد و از مشورت خودداری کرد. مارک گراف دراینجا حدس میزند که این، روایتی معقول تر از شورش موسی علیه یهوه ی شاخدار در قالب یک گاو یا همان گوساله ی سامری باشد. او به سرنوشت فکر نمیکند بلکه به وظیفه فکر میکند. کاتو قهرمان مثبت اصلی شعر فارسالیای لوکان است. ام. فون آلبرشت، کاتوی لوکان را «جایگزینی تمام عیار برای خدایان محو شده» میخواند که در کمال خود، از استانداردهای انسانی پیشی میگیرد و از نظر اخلاقی بسیار بالاتر از ژوپیتر سنت حماسی، و فورچون (الهه ی فرصت ها) که مطلوب سزار است قرار دارد؛ با این حال، علیرغم تمام محتوای رواقی تصویر، کاتو «با شور آتشین خود برای آزادی، فداکاری و آمادگی برای مرگ، بیش از آن که به یک فیلسوف متفکر متعادل شباهت داشته باشد، به یک زاهد مقدس یا شهید شباهت دارد.»:

“battle of pharsalus: pompey and Caesar”: mark graf: 27/3/2015

این که کاتو و سزار هر دو در جایگاه موسی قرار دارند ولی با هم دشمنند جالب است. از آن جالب تر این که انتظار داریم کاتو با قرار داشتن در جرگه ی همپیمانان پمپی، عملا جزو غول ها است و البته از دید بازسازی آن برای تاریخ پارس، او یک پارسی است که ارزش های دشمن یونانی را از خودش بهتر کرده اند و به همین ترتیب، یک مسلمان است که اسلام را از مسلک مهاجمان بهتر کرده است. اینجا یک هیبرید داریم ولی این هیبرید در کجای داستان اسکندر یافت میشود؟

هما شهرام بخت در مقاله ی «بلیناس داند این رازها: نکته هایی در شناخت نظامی و شخصیتی در اسکندرنامه» (روزنامه ی اطلاعات: 9خرداد 1403) به داستان رسیدن اسکندر به آتشکده ای در اصفهان اشاره میکند که اژدهایی در آن پیدا شده بود و وحشت عمومی را باعث شده بود. اسکندر نتوانست از پس این اژدها بربیاید و فهمید آن جادویی است. پس بلیناس حکیم را به سر وقت او فرستاد. بلیناس به نیروی جادو به جنگ اژدها رفت و اژدها از او امان خواست و گفت دختری است که با جادو به اژدها مسخ شده است. بلیناس، دختر را به هیبت راستینش درآورد و با او ازدواج کرد و از او جادوهای بیشتری آموخت. خانم شهرام بخت در ادامه مینویسد: بلیناس یا بلینوس، همان آپولونیوس تیانایی اهل کاپادوکیه است که در تواریخ غربی همزمان با اسکندر نیست؛ وی در سوریه مورد وثوق بوده و ازآنجا در فرهنگ عرب نفوذ کرده است و کتابی به نام "سرالحلیقه" را به او منسوب کرده بودند؛ نوشته های سهروردی بخصوص «آواز پر جبرئیل» متاثر از آپولونیوس تیانایی است. شهرام بخت اضافه میکند که به روایت حسن بن محمد قمی در تاریخ قم، بلیناس، طلسمی در شهر قم نهاده است.

تیانا زادگاه آپولونیوس، با نام های دانا و توآنا نیز شناخته شده است. توآنا مرکز حکومت سوری-ختی توآنا و محل پرستش تارخون خدای ختی بوده و توسط یک جامعه ی لوویایی زبان تاسیس شده است. آن در محل کوهی به نام "مودی" قرار داشته است که آشوری ها به سبب تغییر فراوان "د" به "ل" در زبان آشوری، آن را به نام "مولی" میشناختند. مودی میتواند یک کاندیدای مهم برای مادای یا مدی، محل ظهور اخشوارش/ کورش/داریوش کتاب مقدس باشد. با این که آپولونیوس در تیانا متولد شده است ولی از 14سالگی در طرسوس ساکن و درآنجا تعلیم داده شده است. ازاینرو شخصیت او بیشتر طرسوسی است. وی دارای توانایی یادگیری زیاد و نیروی جذب کنندگی عجیبی بود و به سبب نامش، فرزند آپولون/آپولو خدای خورشید و تجسم زمینی او شناخته میشد. از طرف دیگر، آپولونیوس در معبد اسکلپیوس پسر آپولو و خدای درمان، به کسب مهارت های پزشکی پرداخته بود و مثل اسکلپیوس نیز ریشو بود. درواقع آپولونیوس تیانایی و اسکلپیوس هر دو ممکن است فرم های ریشوی آپولو باشند که معمولا یک خدای جوان بی ریش ترسیم میشود. اصطلاح آپولوس به عنوان مخفف اسم های آپولونیوس و آپولودوروس استفاده میشد و عجیب نزدیکی آن به پولوس عنوان یکی از مهمترین بنیانگذاران مسیحیت است که او هم به طرسوس منسوب شده است. نام اصلی پولس، شائول بود که همان "سول" لاتین به معنی خورشید است و قاعدتا هم شائول و هم پولس، معنی خورشید میدهند. آپولونیوس بیشتر از طریق زندگینامه ی فیلوستراتوس معروف بوده که در آن، تقریبا تمام معجزات مسیح از زنده کردن مرده گرفته تا انواع جادوگری ها به اضافه ی معجزاتی حتی بیشتر مثل باز داشتن حیوانات وحشی از حمله به انسان درج شده بود. مسیحیان مدعی بودند که امپراطوری روم برای ضربه زدن به مسیحیت با اثبات این که این معجزات فقط جادوگریند دستور به نوشتن این کتاب داده است. به هر حال، همین اتهام، در هم آمیختگی تنگاتنگ آپولونیوس با مسیح را نشان میدهد. آپولونیوس درست مثل مسیح، یک اعدام و رستاخیز از مرگ را تجربه کرد. او متهم شد که میخواهد با جادوگری، امپراطور روم را سرنگون کند و بدین سبب به مرگ محکوم شد. به روایتی وی از درون سلولش ناپدید شد و دیگر خبری از او نیامد. به روایتی دیگر، او را کشتند ولی پس از مرگ به آسمان بر شد. در مورد قتلش یک روایت این است که او را مثل پاول گردن زدند و به روایتی دیگر مثل مسیح مصلوب شد. او در زمان مرگ، صد سال سن داشت ولی قیافه اش هنوز جوان بود. حتی دوگانه ی مسیح و توماس، به صورت دوگانه ی آپولونیوس تیانایی با شاگرد آشوریش دیماس تکرار میشود. این شاگرد را به نام های دیمیتریوس و تاداس نیز نامیده اند. همانطورکه سنت توماس به سرزمین های کفار رفت و پاگانیسم های شرقی را از روی مسیحیت ساخت، آپولونیوس و دیماس هم به سرزمین های کفار سفر داشته اند و درست مثل سنت توماس روی هند زوم کرده بودند. در مورد مسیح هم این نظریه وجود دارد که در یک سری سال های گزارش نشده ی زندگیش بعد از فرار در کودکی به مصر، به سرزمین های مختلف سفر کرده تا دانش بیندوزد. اتفاقا در هند امروزی، مسیح تحت نام "عیسی" معروف است و داستان هایی وجود دارد که او از مصر به هند سفر کرده و دراینجا زیسته است. برجستگی مصر به زیربنای یهودی مکتب او برمیگردد. مصر و بخصوص اسکندریه، اولین پایگاه فریسی ها برای دین سازی در جهت نزدیک کردن پاگانیسم به یهودیت بود. پس از آن، فریسی ها به آشوری های بابل پرداختند و در آن منطقه، افرادی برای دین سازی در ایران و هند نیز تربیت کردند. تجربیات به دست آمده با تولید کشیش در جهان یونانی-رومی دنبال شدند. یکی از کارهای فریسی ها در روم این بود که جنایتکاران و جنگجویان بربرهای شمالی اسیر شده که به بردگی درآمده بودند را در ازای تربیت یهودی، آزاد میکردند و به عنوان معلمان دینی به میان دشمنان هون و ژرمن و گاول روم میفرستادند که پیدایش دروئیدهای کلتی احتمالا در دنباله ی این حرکت رخ داده است. در مورد آپولونیوس نیز باید توجه داشت که اگرچه وی از یک خانواده ی یونانی به دنیا آمده است اما مادرش یک یهودی بوده و به لحاظ قانون یهودیت، درست مثل عیسی یهودی محسوب میشده است. آپولونیوس روی یک دین سلطنتی کار میکرده و بدین منظور به ملاقات با تیتوس و وسپازیان پرداخته بود یعنی همان دو امپراطور رومی که جوزفوس به آنها خدمت میکرد. به احتمال زیاد، همکاری آپولونیوس با این دو امپراطور، بازتاب خدمت خدای انسان مانند جوزفوس و یهودی هایی که جوزفوس نماد آنها است به امپراطوری روم میباشد. نتیجه ی این همکاری، پیدایش مسیحیت است. علت این که آپولونیوس و پاول به ترکیه ی جنوبی منسوبند این است که اولین کلیساهای مسیحی همه در این منطقه قرار داشته اند. این منطقه یک مرکز پربار پرستش میترا –نسخه ی دیگر آپولو- بوده و مسیحیت با تبدیل میترا به مسیح حاصل شده است. اما کیش میترای ترکیه به همراه یهودیان از دورااوروپوس در سوریه می آید. [نام اصلی این شهر، دورا است که در آرامی به معنی قلعه است چون شهر حول یک قلعه ساخته شده است. بعد از این که شهر یونانی شد آن را اوروپوس یعنی اروپایی نامیدند. در قدیم آن فقط به نام های دورا و اوروپوس شناخته میشد و اصلاح دورااوروپوس ترکیب مدرنی است که توسط فرانتس کومون مصطلح شده است.] دورااوروپوس، یک شهر بین المللی و محل زندگی اقوام گوناگون بود و ازجمله یهودیان در آن بسیار قدرتمند بودند. دورااوروپوس با شرق تجارت میکرد و تاثیر فرهنگیش در دوردست ها تا چین و ژاپن قابل ردیابی است. یهودی ها بیش از همه از طریق دورااوروپوس در افغانستان کلنی ساختند و تکثیر شدند و از همانجا و از طریق اویغورها در چین نیز نفوذ یافتند. میترای دورااوروپوس همان الاگابالوس یا هلیوگابالوس است که در ترکیه به نام هلیوس شناخته و با آپولون برابر میشد. در میترایوم دورااوروپوس، تصویر میترای گاوکش در کنار تصاویر داستان های پیامبران یهودی دیده میشود که نشانه ی ارتباط یهودیت با میترا در آنجا است. اتفاقا ملکه جولیا که سفارش کتاب زندگینامه ی آپولونیوس تیانایی را به فیلوستراتوس داده است یک بانوی دانشمند سوری اهل حمص است و حمص مرکز پرستش الاگابالوس بوده است. عموی جولیا به نام جولیوس اگریپا یک یونانی شهروند روم بوده که در زمان او زبان یونانی کاملا جای زبان عربی را در سوریه گرفت و این شد که فرهنگ های تمام اقوام منطقه ترجمان یونانی یافت و در یونانی گری ذوب شد. نام جولیا به معنی الهه و درواقع هم معنی با مریم نام مادر عیسی است. میتوان گفت جولیا با مطرح کردن آپولونیوس و درواقع به دنیا آوردن او، درست مثل مریم که از سوی یهوه مامور به دنیا آوردن یک نسخه ی انسانی از او شد، به عنوان اسم رمز یک مکتب فرهنگی یونانی زبان، مامور تولید یک نسخه ی انسانی از الاگابالوس شد که این نسخه در مدل های یهودی خود به شکل هایی چون آپولونیوس تیانایی و عیسی مسیح درآمد.:

“the mystery of gesus, saul of tyana and tarsus, josephus, and edict of milan officiating stage of Christianity”: bipin r. shah: july2020: academia.edu

اگر بخواهیم این اتفاقات را در ظرف نظریات پیشتر گفته شده است قرار دهیم به این نتیجه میرسیم که دوره ی آن باید در زمانی باشد که غرب یونانی-لاتینی در شرق نفوذ یافته ولی هنوز هدف شورش عثمانی ها قرار نگرفته بود. به احتمال زیاد، ظهور عثمانی ها عامل دو تکه شدن روم و جدا شدن از میراث آپولونیوس تیانایی و دیماس است. توجه کنیم که تاداس نام دیگر دیماس را میتوان به تئوتس یا توتاتیس فرم گاول تئوس یا زئوس برگرداند که پیرو او میتواند تئودوسیوس نامیده شود. تئودوسیوس اول، آخرین امپراطور روم متحد پیش از تقسیم همیشگی آن به روم های غربی و شرقی بود که درست مثل کنستانتین کبیر، برای تصرف و یکپارچگی روم با دیگر مدعیان امپراطوری جنگید، شورای نیقیه برگزار کرد و آریانیسم را محکوم کرد. بنابراین کنستانتین به عنوان آغاز روم متحد مسیحی با تئودوسیوس به عنوان پایان روم متحد مسیحی یکسان میشود و چند صد سال تاریخ در یک شخصیت اسطوره ای واحد، خلاصه میشود. تئودوسیوس اول، عامل اصلی محو پاگانیسم و مسیحی شدن کامل روم دانسته میشود. وی را متولد اسپانیا دانسته اند، جایی که محل ورود اشرافیت داودی یهود یا رش گلوتا (رأس الجالوت) به اروپا و اولین سکونتگاه این اشرافیت در اروپا است پس از آن که از کشور قبط یا مصر به سمت غرب کوچیدند.

تئوفیلوس گیل، دانشمند منسوب به قرن 17 که پاگانیسم یونانی-رومی را شکلی از یهودیت میشمرد، معتقد بود که تئوتس یا توتاتیس در بین گالیک ها همان تحوت خدای قبطی و آموزگار دانش به قبطیان است. نام تحوت در قبطی به سادگی به معنی خدا است. ولی باید به "تویتو" در ژرمن به معنی انسان هم ارتباط داشته باشد. ژرمن ها برای انسان از لغت man هم استفاده میکردند و این شبیه نام menes برای اولین فرعون قبط در تواریخ هرودت است. از طرفی تحوت با مرکوری رومی تطبیق میشد و معادل مرکوری در ادسای سوریه، مونیموس بود که نامش تلفظ دیگری از man و menes به نظر میرسد. سرزمین میزرائیم یا مصری ها در تورات که با کشور قبط تطبیق شده است، قلمرو حامیان شناخته میشود و شورش موسی علیه مصریان با ایجاد یهودیت، شورشی علیه مذهب پیشین حام است. مذهب حام ازآنجا آغاز شد که او با بقیه ی پسران نوح تفاوت پیدا کرد و به لعنت ابدی دچار شد بعد از این که به برهنگی پدرش نوح خندید و آن، هنگامی بود که نوح به طور اتفاقی شراب را کشف کرده و از آن مست شده بود و از برهنگی خود بی اطلاع بود. ترکیبی از مستی شراب و برهنگی، اساس مذهب دیونیسوس باخوس را تشکیل میدهد. فرعون پدرخوانده ی موسی که هدف دشمنی او قرار میگیرد الگوی شاهی را از ازیریس میگیرد که نسخه ی قبطی دیونیسوس است. با این حال، موسی خود به دیونیسوس شبیه است وقتی موسی مثل دیونیسوس (بنا بر دیونیسیکای نونوس اسکندرانی) دو مادر دارد، عصایی دارد که تبدیل به مار میشود، در بستر آب با عصایش گذرگاه خشک درست میکند و با زدن عصا به سنگ، از آن آب بیرون می آورد. موسی با همراهی شخصی به نام "کالب" موفق به سفر خطرناکش به سوی ارض موعود شده بود. این لغت، از "کلب" به معنی سگ می آید و یادآور به dogge لقب دیونیسوس است که در لغت به معنی سگ است. دیونیسوس جنگ های معروفی با هندی ها داشت. هندی به معنی سیاه است و اولاد کوش ابن حام را نیز سیاهپوستان میشناسند و سیاهپوستان را به نام کوش، «کوشی» میخوانند. یکی از نام های دیگر باخوس، بارخوس به معنی پسر خوس یا کوش است. نونوس مینویسد سرزمین هندی ها تا قلمرو تاریکی ادامه داشت و این، لشکر دیونیسوس را نیروهای روشنایی معرفی میکند و خود دیونیسوس را یک خدای خورشیدی نشان میدهد. شاید موسی انقلابی در مذهب دیونیسوس است. دیونیسوس باخوس با زئوس یا ژوپیتر تطبیق میشود که همان یهوه است و در یک گزارش از پیشگوی آپولو، دیونیسوس با لقب یائو خوانده شده که شبیه یهوه است. همانطور یاخوس از نام های دیونیسوس تلفظ دیگر یهوه است و سابازیوس یکی از فرم های وحشی باخوس، نامی نزدیک به صبایوت لقب یهوه دارد. دیونیسوس یکی از شکل های تموز یا آدونیس خدای طبیعت است و نام آدونیس هم مرتبط با آدونیا از القاب توراتی یهوه است. بنابراین دیونیسوس به عنوان شکل تحریف یافته ی آدونیس، یهوه را به عنوان شکل محدود و حتی تحریف شده ی ال خدای اعظم فنیقی نشان میدهد. در گفتارهای سانخونیاتون فنیقی، ال با کرونوس یا ساتورن پدر زئوس تطبیق شده است و البته ساتورن خدای زحل و موکل روز شنبه یعنی همان روز مقدس یهوه است. ساتورن را گاهی فرزند زمین و آسمان به صورت اولین انسان شمرده اند. این عنوان را ساتورن از ریشه ی کلدانیش حئا دارد که اولین ساکن زمین و به وجود آورنده ی موجودات بود. به سبب داستان مربوطه، ساتورن پدر همه ی انسان ها تلقی و با آدم و نوح تطبیق شده است. همتای دیگر ساتورن، ابراهیم است چون هم ساتورن و هم ابراهیم، پسرشان را برای خدا قربانی کردند. نام پسر قربانی شده ی ساتورن، "یهود" بود که هم میتواند خود یهوه باشد و هم امت او که یهود خوانده شده اند. ابراهیم هم اسحاق را قربانی کرد که قوم یهود از او می آیند. در تئوگونی هزیود، کرونوس یا ساتورن تک تک فرزندانش را میخورد تا این که آخری یعنی زئوس نجات می یابد و پدرش را سرنگون میکند. نکته این است که زئوس هم به اندازه ی کرونوس معادل یهوه است و کرونوس قدیمی تر باید فرم پیشین زئوس را نشان دهد. همانطورکه زئوس با فرم قبلی خود ساتورن جنگید، یهوه هم با فرم قبلی خود ملوخ جنگید که به اندازه ی خودش خواهان قربانی های خونین بود و ازاینرو ملوخ را با مارس خدای جنگ هم تطبیق کرده اند. نام ملوخ از لغت "ملک" می آید که یک تلفظ آن به معنی شاه و تلفظ دیگر آن به معنی فرشته است. درواقع نیز ملوخ یک فرشته و یکی از صدها فرم ال علیون یا خدای برتر از همه در بین فنیقیان بوده است. معادل فرشته در بین پاگان ها بعل به معنی پسر خدا یا تجسم او است. این لغت از ترکیب "ب" با "ال" به دست می آید و فنیقی ها حرف "ب" را "بتا" مینامند که از ریشه ی "بیت" به معنی خانه است. در مذهب صابئین کلدانی مسلک که اساس یهودیت است، بیت مضمون ستاره شناسی دارد و به خانه های ماه و خورشید گفته میشود که این خانه ها همان صورت های فلکی هستند زمانی که منبع نور یعنی ماه یا خورشید در آنها قرار میگیرد چون نور نماد خدا است. گاو شکل بودن ملوخ، نشان میدهد او کدام خانه ی خدای نورانی است: ثور یا ورزاو موکل اردیبهشت ماه که سیاره ی موکل آن زهره است. ازیریس الگوی فراعنه مجسم به گاوی به نام آپیس بوده است. زئوس هم گاهی موقع دزدیدن زنان زیبا به شکل ورزاو درمی آید و ممکن است این زنان زیبا نسخه هایی از زهره باشند. از طرفی گاو به دلیل شاخ های هلال مانندش جانوری قمری است و الهگان نیز مضمونی قمری دارند. زهره یک فرم مذکر به نام عاثتر و یک فرم مونث به نام عشتاروت دارد که در مقام موکل ثور، همیشه شکل مونث مد نظر قرار میگیرد. یهوه در قالب خورشید مونث شده ی برج ثور، شکل یک گاو ماده را پیدا میکند که یو نام دارد. یو تلفظ دیگر یائو است که یاو هم خوانده میشود و یاوان نام عبری یونان از آن می آید. اگر یاوان را به یون مخفف کنیم، یونا به معنی یونانی مونث، یکی دیگر از نام های الهه میشود. لغت یونا منشا نام های جونو همسر ژوپیتر، و جانا همسر جانوس –همتای دیگر ژوپیتر- است و در فرم اخیر با دیانا الهه ی ماه هم آوا و برابر میشود. یونا همچنین نامی برای لیبرا است الهه ای که معمولا با پرسفونه الهه ی دوزخ تطبیق میشود. لیبرا نام برج میزان یا ترازو دیگر خانه ی زهره در دایره البروج نیز هست. دو کفه ی ترازو میتوانند خورشید به نمایندگی از روشنایی روز و ماه به نمایندگی از تاریکی شب را نشان دهند که اگر ماه دیانا باشد، خورشید، برادر دوقلوی او آپولو خواهد بود. در این صورت، خورشید میتواند با لیبر فرم مذکر لیبرا برابر باشد که لیبر را معمولا خود دیونیسوس باخوس میدانند. بدین ترتیب، الهگان زیادی در زهره جمع می آیند که نسخه ی رومیش معمولا ونوس نام دارد. ونوس میتواند شخصیت های مختلفی داشته باشد، اما معمولا منظور از ونوس، کیثرا ونوس قبرس است که الهه ای شهوانی است. در این مورد، جالب است که فنیقی ها در نزدیکی بندر قادش (کادیز کنونی در اسپانیا) یک کلنی تشکیل داده بودند و آن را جزیره ی استارته یا عشتاروت میخواندند. نام این جزیره را کیثریا گذاشته بودند که برگرفته از ونوس قبرس است. استارته/ونوس در هیبت کیثرا با جادوگری و فستیوال های شهوانی مرتبط بود و این مقوله را در لشکر موسی به مریم خواهر موسی نسبت داده اند. نام ماریا یا مریم قابل مقایسه با maira زنی جادوگر در لشکر دیونیسوس است. ووسیوس، موسی را یک فرم قبطی-فنیقی از باخوس میدانست. سیلنوس همراه معروف باخوس، کسی بود که در سرزمین هایی که باخوس فتح میکرد قانونگذاری میکرد. سیلنوس را که نیم بز-نیم انسانی دائم الخمر بود، گاها sila نامیده و اهل جایی به نام silo توصیف کرده اند. یهودیان، فرشتگانی که در سفر موسی و قومش به ارض موعود به آنها کمک کرده اند را به نام silo خوانده اند. "پان" یک خدای نیم بز-نیم انسان دیگر، در لشکر دیونیسوس بود و مامور بود تا با ایجاد ترس و استرس و جنگ اعصاب، مردمان را مجبور به اطاعت از خواست های نامعقول دیونیسوس کند. ازاینرو حملات عصبی را به نام او "حمله ی پانیک" میخوانند. برخی اصطلاح wine به معنی شراب را که نماد باخوس است برگرفته از لغت "وای" میدانند؛ اصطلاحی که فنیقی ها موقع ابراز وحشت و درد و ناراحتی به کار میبردند. دیونیسوس باخوس، خدایی کاملا اشرافی است. اصطلاح liber که برای او به کار میرود، به معنی شاهزاده یا اشرافزاده استفاده میشده و اصطلاح liberi به معنی «مردان آزاد» و اشرافزادگان کاربرد داشته است. باخوس با همه ی داستان هایش با فرمی از آپولو به نام elelus تطبیق میشد. وی معادل "شاد" و گشداد" در عبری و شیطانی تخربگر بود که باعث به وجود آمدن نام "آپولیون" به معنی مخرب از روی آپولو برای یک شیطان معروف مسیحی شد. شداد خدای بیماری ها و بدبختی ها بود و اللوس نیز نام از "علل" یا "علت" به معنی بیماری دارد. با این حال، میتوان این لغت را از طریق بازی با کلمات، به "الاله" یا "الله" تبدیل کرد. "وهاب" لقب الله –معادل "هب" و "حوب" در فنیقی- میتواند در یونانی به صورت "فوئبوس" تلفظ و لقب آپولو شده باشد. در سرودی که آپولو را مدام با لقبش "پایان" میخواند، وی elelu hie توصیف شده است. "پایان" یا "پایون" از اسامی دمون ها یا شیاطین مسیحی در قرون وسطی است. اما اللو-هی را گیل همان هاله لویاه مسیحی میداند. به گفته ی وی hie در اینجا همان "حی" یا "حج" نام اصلی یهوه است. چون در الفبای فنیقی حروف را میتوان هم از راست به چپ خواند و هم از چپ بقه راست، لغات "حی" و "حج" میتوانند به صورت های yah,jah خوانده شوند که همان یاهو یا یهوه هستند. لغت yah منشا yeahو yes به معنی تایید است و به همان ترتیب نام یوشع منجی معروف عبری نیز از آن می آید. یوشع تمدن کنعان را تخریب و نابود کرد و جالب اینجاست که در سر راه با غولی به نام og [عوج ابن عنق در اسلام] جنگید. نام og از "حق" تلفظ دیگر "حی" و "حج" می آید و اگر او را خدای تمدن کتعانی بشماریم، نتیجه میگیریم که یوشع دارد با گذشته ی خودش میجنگد. حتی شاید وارونه خوانی یاه از حی نیز شاره به برگشتن راه آمده باشد. یعنی باخوس، آپولویی است که به ضد تعالیم خود تبدیل شده است.:

“the court of gentiles or a discourse touching the original of human literature”: Theophilus Gale: oxon press: 1660: book2: ch1-4

بنابراین یهودیت که با معادله ی باخوس=یهوه جلو میرود، موسایی را تعریف میکند که ضد فرعون میجنگد تا درنهایت فرعون را توجیه کند و گرامی دارد. این معادله میتواند در ایران هم به کار گرفته شود و در آن فقط نام یهوه با الله عوض میشود. ناگهان میبیند که در همان اول تاسیس ایران مدرن در روزگار پهلوی، ما فقط دو قدرت نیرومند داریم: شاهی کفر گستر که دستگاهش درست مثل دسصتگاه فرعون «طاغوت» نامیده میشود و روحانیتی که درست مثل جریان موسی ضد این طاغوت است. طاغوت مزبور، الگوی خود را شاهان هخامنشی هرودت تعیین میکند و تخت جمشید در فارس را به گونه ای بازسازی میکند که یادگار حکومت راستین این شاهان در ایران باشد. همانطورکه دیدیم، سلسله ی مزبور، یک دستگاه حکومتی از روی خدایی شخصی شده است که به دو شکل کورش شاه و عزرای روحانی همزمان بالای سر یهود قرار گرفته است و عزرا که داستان موسی را در خواب میبیند، درواقع نسخه ی فارسی موسی نیز هست و لابد به مانند موسی باید مقابل شاه زمانه قرار بگیرد، شاهی که یهود برای خودی کردن او از یک پرستوی یهودی به نام استر استفاده میکنند که همان عیشتار یا عشتاروت از جلوه های باخوسی یهوه است. همه ی اینها در حالی است که کورش و عزرا دو نام برای یک ایزد و الگوی یک دستگاه واحدند و این دستگاه درحالی در ایران بازسازی میشود که مردم متوجه هماهنگی اجزای کاملا وارداتی آن نیستند.

ادامه دارد...

خدای تسلیحات: جلوه ای از خطرات غربزدگی در خود اسلام انقلابی

نویسنده: پویا جفاکش

یکی از عجایب جنگ اوکراین که معرکه اش در ایران بازار گرمی داشت، این بود که بعضی روزنامه ها از قول سران مملکتی، رجز میخواندند و ادعاهای غربی ها درباره ی این که پهبادهای ایرانی را روس ها در اوکراین علیه غرب استفاده میکنند را نشانه ی قدرت ایران میشمردند و بعدا هر بار که غربی ها بر اساس همین ادعاها ایران را یک تحریم جدید میزدند، همین روزنامه ها تیترهایی میزدند به این مضمون که غربی ها به ادعای دروغ شرکت ایران در جنگ اوکراین، ما را تحریم کرده اند. این که چرا سیاستمداران و قلم خر های در استخدام آنها در این قضیه تا به این حد آشکارا دورویانه عمل میکنند را فقط خودشان میدانند و خدایشان و البته دشمنانشان. ولی ما مردم عادی اگر ذره ای عقل داشته باشیم میفهمیم که انکار این خبر بیشتر به نفعمان است تا تایید و بخصوص افتخار به آن، و روشن است که تا وقتی که رجزخوانی در سطح عمومی برای گروهی از سیاستمداران و تاجران تحریم بازار نداشته باشد، غربی ها قادر به ماهی گیری از آب گل آلود نیستند. واقعیت این است که بعضی ها فکر میکنند سلاح های پیشرفته داشتن و استفاده از آنها برای آدم کشی تقدس می آورد. چطور ممکن است در کشوری که سلاح های پیشرفته در آن، عمری صد ساله و در مقیاس امروزی حتی کمتر دارند، بتوان از سنتی بودن چنین تقدسی سخن گفت، بخصوص وقتی مردم فکر میکنند مذهب حاضر 1400 ساله است فقط به خاطر این که حکومتش ادعا میکند همه چیزش کاملا اسلامی است؟! آیا باورکردنی نیست که چنین تقدسی از ادبیات غربی هایی بیرون آمده باشد که خودشان سلاح های پیشرفته را اختراع کرده اند و هنوز هم بهترین هایشان را دارند؟! اگرچه باورکردنی نیست، ولی مدرک اصلی این احتمال، در معرکه ی ادبیات غرب یافت میشود جایی که معجزه ی جنگ 1400 ساله ی اسلام و کفار به اختراعات تسلیحاتی الهی-بشری گره میخورد.

بزرگترین پیروزی اسلام بر کفر، با قصه ی غیر عادی پیروزی لشکر کوچکی از اعراب بر امپراطوری عظیم پارس شبیه سازی میشود که به ترتیب همان شخصیت های توراتی داود یهودی و جالوت پلستینی در ابعاد لشکری خود هستند. همانطورکه پیروزی داود کوچک بر جالوت غول غیر ممکن به نظر میرسید، پیروزی اعراب بدوی بر امپراطوری پارس نیز درواقع غیرممکن بود. با این حال، تاریخ رسمی میگوید امپراطوری پارس به این خاطر در مقابل اعراب ضعیف شد که در جریان پیروزی های هراکلیوس امپراطور روم شرقی بر خسرو دوم و قتل خسرو به دست افرادش بدان سبب، مملکت پارس، درگیر هرج و مرج و بی سری شده بود. درواقع بخشی از پیروزی های رومیان به اعراب انتقال داده شده اند و این از آن رو ممکن بوده که بخشی از امپراطوری روم شرقی، عرب بوده اند. روم شرقی، یک روم یونانی بود و پیروزیش بر پارس، پیروزی یونانیان بر آسیا در کتاب اول تواریخ هرودت را به یاد می آورد. اولین این پیروزی ها، فتح تروآ توسط آخایی ها بود و بدان سبب روی داد که یک تروایی به نام پاریس که نامش قابل مقایسه با پارس است، یک شاهزاده خانم اخایی را ربود. در مورد جنگ اعراب با پارسیان نیز میخوانیم که آن از آنجا شروع شد که خسرو دوم، دختر شاه حیره را طلب کرد و چون شاه حیره جواب رد داد، خسرو به این بهانه حکومت حیره را از بین برد ولی در تلاش برای به دست آوردن گنج های حیره، با اعراب متحد آن در ذیقار درگیر و دچار شکست سختی شد و این جنگ، زمینه ی جنگ های بعدی اعراب و پارس را فراهم کرد که درنهایت به شکست قطعی پارس از اعراب مسلمان در قادسیه انجامید. پیروزی در قادسیه نتیجه ی یک معجزه ی الهی بود. خداوند، طوفانی برانگیخت که شن ها را به سمت سپاهیان پارس هدایت کرد و چشم های آنها را مختل و آنها را در مقابل دشمن، ضعیف کرد. در این هنگام، شتری که بارش اسلحه بود روی سر رستم فرمانده ی سپاه پارس خراب شد و چند عرب خود را به صحنه رساندند و سر رستم را قطع کردند. بازمانده ی سپاه پارس، وحشت کردند و به مراکز دیگر عقبنشینی کردند. مارک گراف، در ذکر این مطلب، این رستم را شکل دیگری از رستم پهلوان سگزی/سکایی شاهنامه میشمرد و صحنه را به یک پیروزی معجزه آسای دیگر در تاریخ روم ربط میدهد: شورش روم علیه شاه تارکین مغرور که آن هم به دنبال تجاوز پسر تارکین به یک زن شوهردار و خودکشی آن زن از شرم این رویداد به وقوع پیوست. تارکین، دستنشانده ی اتروسک ها بود که پیشتر صاحبان رم لاتینی بودند همانطورکه پارس ها صاحبان حیره بودند. لغت "تارکین" هم معادل "تارحون" از عناوین شاهان اتروسکی و برابر نام سکایی-ترکی «طرخان» است. شاه تارکین به کمک اتروسک ها در جنگلی به جنگ رمی های شورشی رفت. در طول روز، یک بحران آب و هوایی بین اتروسک ها و رمی ها فاصله انداخت. شب هنگام، از جنگل، فریادی بلند شد بدین مضمون که «اتروسک ها رفتنیند. درود بر رم.» اتروسک ها این فریاد را از جانب سیلوانوس خدای جنگل تشخیص دادند که پلوتارخ، او را همان "پان" خدای نیم بز-نیم انسان یونانی ها میشناسد. بدین ترتیب، اتروسک ها از ترس میدان را ترک گفتند و رمی ها جنگ را بردند و بعدها نیز کل اتروریا یا سرزمین اتروسک ها را تصرف کردند. مارک گراف در این صحنه ها هوای بد را که با فریادی در هم آمیخته است، به شبیه بودن صدا و درخشش رعد و برق آسمانی به غرش و انفجار توپ ها و تفنگ ها ربط میدهد و میگوید این سلاح های گرم، برای غربی ها و در دید دشمنان آنها تاییدیه های الهی حقانیت استعمارگران غربی بوده اند و حتی شاید این ادبیات از روی صحنه های جنگ های مدرن غربی خلق و به گذشته های دور فرافکنی شده اند. مارک گراف، ازجمله پای یکی دیگر از معجزات جنگ های روم با اتروسک را به میدان میکشد، جایی که یک سرباز غولپیکر یک چشم رومی، یک تنه روی یک پل، مدتی جنگجویان اتروسک را به نفع رومی ها معطل میکند تا این که درنهایت به مرگی شجاعانه میمیرد. مارک گراف، توجه میدهد که توپ جنگی نیز هم عظیم است و هم یکتنه میتواند مدتی جلو لشکر عظیمی را بگیرد. نکته ی مهم دیگر این که غول یک چشم، در اساطیر یونانی-رومی، توصیف سیکلوپ ها یا کارگران کارگاه اهنگری وولکان خدای صنعت است که پیشوای پیشرفت تمام صنایع ازجمله صنایع تسلیحاتی است. در نبرد لشکری ضعیف بر یک ارتش غول آسا باید ربط این صحنه به پیروزی زئوس و یاران ضعیفش از کوه المپ بر تیتان ها یا غول های باستانی در «تیتانوماخی» یا «جنگ تیتان ها» ی هزیود را نیز به خاطر داشت. همانطورکه گایا الهه ی زمین پیشبینی کرده بود، این جنگ فقط وقتی به نفع المپی ها تمام شد که سیکلوپ های صددست مسلح و برق آسا وارد صحنه شدند. تیتانوماخی 10 سال طول کشید، یعنی دقیقا به اندازه ی جنگ تروآ. در جنگ تروآ نیز صحنه ای هست که پیروزی بر تروآ را مثل پیروزی یک داود ضعیف بر یک جالوت غول آسا نشان میدهد و آن، جایی است که آژاکس به جنگ هکتور میرود و نستور به یاد می آورد که در جوانی، به معجزه ی آتنا الهه ی عقل موفق شد سردار غولپیکری را بکشد. مارک گراف دراینجا هکتور را همتای سردار غولپیکر می یابد و با یادآوری این که درنهایت، هکتور به دست آشیل کشته شد، نبرد آشیل و هکتور را روایت دیگر نبرد آژاکس و هکتور و از این سرمشق، نبرد داود و جالوت دانست. به نظر مارک گراف، عشق آشیل و پاتروکلوس نیز روایت دیگر عشق داود و جاناتان است و جاناتان و پاتروکلوس هر دو در جنگ با لشکر جالوتی کشته شدند. البته برخلاف داود تورات، آشیل هم در جنگ تروا کشته شد. ولی معروف ترین خصیصه ی او یعنی رویین تنی ثابت میکند دو روایت مختلف درباره اش وجود داشته است که در یکی او همه کاره و در دیگری او یک قهرمان نیمه راه بوده است. چون در شاهنامه ی فردوسی، آشیل، یک همتای رویین تن دیگر دارد که در داستانی نزدیک به جنگ تروآ شرکت میکند. مطابق این داستان، اسفندیار رویین تن شاهزاده ی ایران برای نجات خواهرانش که توسط شاه توران اسیر شده است، از سوی پدرش شاه وقت –که اختلافاتش با او بسیار شبیه اختلافات آشیل و اگاممنون (سرکرده ی جنگ تروا) است- با لشکری راهی توران میشود و در آن از هفت خان شامل نبرد با شیران و گرگان و اژدها و سیمرغ و زن جادوگر و سختی های جغرافیایی میگذرد تا به شهر دشمن میرسد. اسفندیار لباس تاجران میپوشد و خود را تاجری نشان میدهد که کالاهایش را به شهر آورده است درحالیکه سربازانش در لای کالاهای کاروان مخفی شده اند. ارجاسب شاه توران، اسفندیار را به قصر دعوت میکند و درآنجا اسفندیار، تورانیان را خواب میکند. سربازانش از لای محموله ها بیرون می آیند و تورانیان را میکشند و خواهران اسفندیار را آزاد میکنند. موتیف های ایلیاد و ادیسه از راه افتادن جنگ پس از دزدیدن زن و ورود سربازان دشمن به شهر در اسب چوبی دراینجا به شکل دیگری تکرار شده اند. اما اسفندیار از این جنگ زنده بیرون می آید برخلاف همتای رویین تن دیگرش آشیل. با این حال، مارک گراف، معتقد است صحنه ی قتل اسفندیار توسط رستم دستان که داستان جداگانه ای دارد میتوانسته است در ابتدا بخشی از همین جنگ باشد. چون درست مثل آشیل که تنها نقطه ضعفش پاشنه ی پایش بود، تنها نقطه ضعف اسفندیار هم چشمانش بود و هر دو از نقطه ی ضعفشان هدف تیر مسموم قرار گرفتند و جان دادند. قتل هر دو نیز انتقام در پی داشت. در مورد رستم دستان که مارک گراف او را نسخه ی دیگر رستم جنگ قادسیه میشمرد، بهمن پسر اسفندیار با از بین بردن حکومت خاندان رستم، انتقام گرفت و در مورد آشیل که به دست پاریس به قتل رسید، پاسخ، قتل پاریس به دست فیلوکتتس است. همانطورکه در تیتانوماخی پیشبینی شده بود پیروزی زئوس فقط با حضور سیکلوپ های صد دست ممکن خواهد شد، در مورد جنگ تروآ نیز پیشبینی شده بود که لشکر یونان فقط با حضور فیلوکتتس و نئوپتولموس موفق به فتح تروآ خواهد شد. اما فیلوکتتس چه داشت که او را به تسلیحات سیکلوپ های صنعتگر ربط میداد؟ اسلحه ی مخصوص او تیر و کمان جادویی هرکول بود که با آن، غول ها را میکشت: یک یادآوری دیگر از نبرد داود و جالوت. هرکول، قبل از مرگش این سلاح را به فیلوکتتس داد و فیلوکتتس از آن برای کشتن پاریس استفاده کرد. فیلوکتتس، آتشی را که هرکول در آن جان داد برای او فراهم کرد. این، او را به لحاظ محتوایی شبیه سینوهه میکند. سینوهه مردی از مصر بود که به رتینا (سوریه) گریخت و درآنجا در نبردی تن به تن با یک مرد قوی، زخمی به گردن او وارد کرد و سپس با تبر او را کشت؛ یادآور به داود که جالوت را با زدن سنگی به سرش از پا انداخت و سپس با شمشیر، سر او را قطع کرد. نام سینوهه به معنی پسر چنار یا پسر انجیر است. میتوان پسر درخت بودن را به توصیف تتیس از پسرش آشیل ربط داد که او را به «جوانه ی درخت جوان» ملقب کرد. در این توصیف، از کلمه ی «کوروس» استفاده شده است که هم به معنی پسر است و هم به معنی جوانه. این صحنه از طریق مهابهاراتا به صحنه ی خاصی از داستان آشیل معنی میبخشد. آشیل که قیافه ی زن مانندی داشت، برای این که از جنگ تروآ شانه خالی کند، لباس زنانه پوشید و به عنوان زن، مشغول زندگی در میان گروهی از زنان شد. ادیسه برای این که او را شناسایی کند، سپر و نیزه ای را در محل رها کرد. تنها مرد و تنها جنگجوی گروه یعنی آشیل برای این که زره و نیزه را امتحان کند وسوسه شد و با در دست گرفتن آنها لو رفت. در مهابهاراتا نیز آرجونا را داریم که حاضر به شرکت در جنگ عظیم مهابهاراتا نیست و برای این که از جنگ فرار کند، به ظاهر خواجه ای زن مانند در می آید که معلم رقص گروهی از زنان شده است ولی درنهایت لو میرود. نام دروغینی که ارجونا در این مرحله روی خود گذاشته است، «نی بزرگ» است. این اسم، یادآور تولد واهاگن خدای جنگ ارمنی از یک نی است و نی در هر دو مورد، جانشین درخت یهوه خدای یهودیان یا قوم داود است که نخستین بار در قالب آتشی بر درختی، بر موسی پیامبر یهود هویدا شد و این همان آتش هرکول نیز میتوانست باشد که سبب جادویی شدن فیلوکتتس با دریافت سلاح هرکول گردید. آتش، عنصر وولکان خدای صنعت است که فلزات را میسوزاند و ذوب میکند تا از آنها چیزهای جدید پدید آورد. تقدس صنعت ریشه در تقدس طبیعت دارد و نیروی انسانی که اشبا را میسوزاند، کار زئوس خدای آذرخش را تقلید میکند که اجازه ی سوزاندن درختان مقدس و تجلی در آتش آنها را دارد. جوویس که نام رومی زئوس است نیز تلفظی از یهوه است. دیگر ربط فیلوکتتس به یهوه این که فیلوکتتس یک بار توسط ماری گزیده شد ولی خود را درمان کرد. این هم اشاره به عصای برنزی موسی به شکل مار است که مارگزیدگان را درمان میکرد و هم اشاره به عصای موسی که مار شد و عصاهای مارشده ی جادوگران فرعون را بلعید. این خود یهوه بود که با تجلی در عصا مار شد همانطورکه با تجلی در درخت، آتش شد. خدای مارها اژدها است که از دهانش آتش بیرون می آید و توپ ها و تفنگهای قدیم، سلاح هایی مارمانند بودند که موقع شلیک و انفجار، هم مثل مارهای آتشین بودند و هم صدایی رعدآسا شبیه رعد و برق که سلاح زئوس است داشتند. روس ها فقط به وسیله ی سلاح های گرم توانستند بر مغول هایی که تعدادشان از آنها بیشتر بود پیروز شوند و سرزمینشان را بگیرند ولی علت پیروزی خود را حقانیت مذهب مسیح دیگر تجسد انسانی یهوه خواندند. نبرد کولیکوف که یکی از نبردهای معروف بین اسلاوهای مسیحی و مغول های کافر است و در آن، شمار کم نیروهای اسلاو در مقابل نیروی عظیم مغول، یادآور جنگ های قادسیه و انقلاب رم است، تقریبا یک معجزه نامه ی مسیحی است. نامجای کولیکوف، یادآور به خلسه منطقه ای در نزدیکی تروآ و نیز سرزمین کیلیکیه در جنوب ترکیه است، همینطور به غار کولیکوس در کوه پارناسوس. این غار، هم محل پرستش پان بود و هم محل پرستش زئوس. غار کولیکوس، محل زیست نیمف ها یا پری بانوان بود که پان با آنها معاشقه میکرد. از طرفی، تایفون تیتان، در زمان پیروزیش بر زئوس، زئوس را در همین غار زندانی کرده بود. البته زئوس آزاد شد و تایفون را شکست داد. در سرود دوم ایلیاد ادیسه، صدای رژه ی سربازان یونانی بر دشت نبرد، با صدای رعد و برق زئوس در زمانی که در منطقه ی آریسما به جنگ تایفوس (تایفون) میرفت مقایسه شده است. مارک گراف این را نمود دیگری از برابری جنگ تروآ و به قدرت رسیدن زئوس میشمارد و علاوه بر آن، نامجای آریما را با نامجای رم مقایسه میکند که یادآور به معادله ی نبرد تروآ و یونان با نبرد اتروسک ها و لاتینی ها بر سر رم است.:

“Trojan war, duel of nestor”: mark graf: chronologia: 23/4/2015

ارتباطات مشخصی بین پان خدای جنگل و زئوس خدای پر سر و صدای آسمان که درختان را به آتش میکشد وجود دارد. جنگل کنایه از اوج طبیعت است و تمام چیزهای شناخته شده بخشی از طبیعتند. لغت "پان" نیز در یونانی به معنی "همه چیز" به کار میرود. این لغت تلفظ دیگری از"بان" و آن نیز به نوبه ی خود تحریف "وان" است. این کلمه از فنیقی وارد یونانی شده است. فنیقی ها دو نوع الفبا داشتند که یکیشان از راست به چپ و دیگری از چپ به راست نوشته میشد و الفبای عبری از نوع اول و الفبای یونانی از نوع دوم هستند. این بهانه میشد تا بعضی لغات علاوه بر راست به چپ، چپ به راست هم خوانده شوند که مطابق آن، لغت "وان" van وارونه ی لغت "ناو" nav به معنی کشتی است. نام نوح پیامبر هم تلفظی از نوئه یا ناو است و کشتی نوح در سیل طوفانی، حکم نظم طبیعت در دریای بینظمی را دارد و هر دو مورد نیز از همه چیز در خود دارند. لغت "ناو" را "ناب" نیز تلفظ میکنند که به معنی تمام و کامل است و برعکس آن یعنی "بان" معنی حاکم را میدهد که او هم باید کامل ترین آدم جامعه اش باشد. لغت "ناب" در کلدانی به صورت های "نیب" و "نیم" به معنی ایزد تلفظ میشود که تلفظ عربیش "نعم" یا "نعیم" است. عبرانیان و فنیقیان، گاها خدا را "دیوان" به معنی صاحب همه چیز میخواندند که در این لغت، "وان" همان "پان" یونانی، درحالیکه "دی/دو" یا "ذی/ذو" معادل صاحب، و منشا لغات دئوس و زئوس به معنی خدا در یونانی است. لغت عبری-یونانی "بردیوس" یا "باردیوس" به معنی پسر خدا برای ایزدانی چون دیونیسوس باخوس، آپولو، هورس و ازیریس استفاده شده است که همگی پسران زئوس شمرده شده اند. اما جالب این که خود زئوس هم بردیوس خوانده شده و ظاهرا در ابتدا از ایزدان خورشیدی نامبرده قابل تشخیص نبوده است. علت این است که لغت دئوس قبل از زئوس برای خدای دیگری به کار میرفته است که زئوس شکل تغییریافته و درواقع فرزند مکتب او است. این خدا کرونوس یا ساتورن خدای زمان و معادل حئا در اساطیر بین النهرین است. حئا در اکدی لقبی دارد که هم معنی با باردئوس است و آن "آنکو" به معنی پسر آسمان است. نام آنکو با تلفظ های "هنگام" و "انجام" در بابل و یونیه برای نامیدن حئا استفاده میشد. کیمری ها حئا را با نام "پان عنوان" به معنی بالاتر از همه کس، به غرب بردند و به کلت ها دادند که او را به عقاب مجسم میکردند. عقاب پرنده ی زئوس است. همچنین لغت "آنکوس" در ایرلند برای خدایی به نام rud به کار میرفت که نامش به معنی رعد و اشاره به تملک زئوس بر آذرخش است. نام rud همچنین مرتبط با لغت مشابه در عبری به معنی رنگ سرخ است و به خون دوستی خدای یهود و علاقه اش به جنگ توجه دارد. ازآنجاکه خدای مزبور در پسرش یعنی زئوس خلاصه شده است، میتوان خدا را فقط "پسر" نامید. در عبری پسر را با لغات "بر (بار)" و "بن" مینامند که "بن" باز قابل تبدیل به "پن" و "پان" است. ایرلندی ها خودشان را "پنی" یعنی فرزندان مینامیدند که همان "بنی" در فنیقی به معنی قوم است. لغت "هاگ" یا "هاک" که تلفظ دیگر لغت "حق" به معنی خدا است، نیز گاهی به صورت "زاگ" تلفظ میشد که مرتبط با "زاک" به معنی فرزند است. حالت نسبت یافته ی آن در آشوری، "ذکر" zakar به معنی فرزند پسر و مبنای "ذکور" zokur به معنی مردانگی است که لغت "ذکر" zekr برای پرستش خدا از آن می آید. در بریتانیا اما این لغت "بار" به معنی پسر است که در برابری با خدا تبدیل به "سنت بار" از پدران کلیسا و ملقب به "بری" barry شده است. او را برابر با قهرمان ایزدی به نام "بار ایندئوس" میشناسند. در این لغت، "این" تلفظ دیگر "آن" آشوری به معنی خدا و آسمان است که با دئوس تطبیق شده است و بنابراین «بار ایندئوس» همان «باردیوس» است. اما از سوی دیگر، «ایندئوس» لغتی دو پهلو است چون به "ایندی" یا "هندی" هم ربط پیدا میکند که لغتی است در وصف سیاهان و مترادف اولاد کوش ابن حام. لغت "کوشی" تقریبا معادل "کوثی" یا "کوثایی" است: قوم سیاهپوستی در بین النهرین که از طریق اسکیت های ترک تبار منشا اشرافیت های اروپایی بوده اند و نامشان به صورت kus در اروپای غربی برای نامیدن اشراف و افراد پروپاگاندایی (تبلیغاتی) اعم از این که انسان، سگ و گربه باشند، استفاده میشده است. اولین معبد بارایندئوس در نزدیکی مکروم در ایرلند برپا شد، جایی که وی در آن اژدهایی را کشته بود. به مانند حئا، بارایندئوس نیز موکل آب ها بود. وی عصایی داشت که آب ها را جابجا میکرد و این یادآور به عصاهای موسی و باخوس است که وقتی عصایشان را به پهنه ی آب میزدند در وسط آب، یک گذرگاه خشک پدید می آمد. بارایندئوس را در معبدش در لباسی از پوست ماهی و با عصایی در یک دست و سبدی در یک دست دیگر نشان داده بودند و این تصویر، یکی از تصاویر معمول در خاورمیانه برای ابگال ها یا غول های آبی است. این موجودات را با ترکیبی از شمایل انسان با شمایل گونه هایی از حیوانات نشان میدادند شامل شیر، ببر، گاو، ماهی و پرنده که همگی همان جانورانی هستند که یهودیان، خدایشان یهوه را به آنها تشبیه کرده اند. ابگال در فرم پرنده مانندش معمولا به شکل مردی با سر عقاب نشان داده میشود که یادآور زئوس است که بیشتر به شکل های عقاب و انسان تصویر میشود. نیمه عقاب-نیمه انسان، همچنین تصویر متعارف گارودا است؛ پرنده ای که ویشنو –همتای هندوی زئوس- سوار بر آن در آسمان جابجا میشود.:

“rivers of life”: j.g.r forlong: v2: celphais press: 2005: P34-36

عقاب زئوس، شیر یهوه و بز پان، همه در سندس خدای ختی منطقه ی "غزو وطنا" در ترکیه ی جنوبی که بعدا بیشتر کیلیکیه نامیده شد با هم جمع می آیند. در غزووطنا سندس را به شکل مردی گاهی با سر شیر می یابیم که مرکبش شیری با شاخ ها و دم بز است و عقابی بالای سر او پرواز میکند. سندس یک خدای جهان زیرین مسئول مرگ و بیماری، و قابل تطبیق با نرگال و ایرا فرمانروایان اجنه ی جهان زیرین در اساطیر بین النهرین از یک سو، و سخمت الهه ی شیر آسای نابودگر اساطیر مصری از سوی دیگر است. تجسم شیر و تصویر عقاب بالای سر، او را با نرگال خدای کوثا در عراق برابر میکند. نرگال، خدای مرض، و یک ایزد خورشیدی بود و در هر دو موقعیت، در منطقه ی جنوب ترکیه با آپولو برابر بود. سخمت، مظهر مونث نرگال نیز با ارشکیگال همسر نرگال قابل تطبیق بود و این زوج معادل برادر و خواهر دو قلوی آسمانی-آپولو و آرتمیس خدای خورشید و الهه ی ماه- از یک سو، و هادس و پرسفونه، شاه و ملکه ی دوزخ از سوی دیگر در اساطیر یونانی بودند. ساندس در نیم شیر-نیم انسان بودن، یادآور هرکول قهرمان ملبس به پوست شیر و قابل تطبیق با او است. اوزیبیوس و سینکلوس، سانداس را نام کاپادوکیایی و فنیقی هراکلس یا هرکول میدانستند. سانداس و پرسئوس هر دو سازندگان طرسوس و از این جهت قابل تطبیق با هم بودند. اهالی پانوپولیس معتقد بودند سانداس نه یک بومی کیلیکیه بلکه یک هندی (سیاهپوست) از اتیوپیا بود و هندیان، او را "موریوس" مینامند. هرکول تحت عناوینی چون الکسی کاکوس، و کالینیکوس، محافظ مردمان از طاعون و از این جهت باز قابل مقایسه با نرگال و ایرا و آپولو بود که هم میتوانستند مرض را بفرستند و هم مردم را از آن در امان نگه دارند. نکته ی جالب این که سانداس، قربانی گوسفند دریافت میکرد و این، او را با قربانی گوسفند یهودی مرتبط میکند. از طرفی سانتا نسخه ی ترکیه ای مردوخ که نام او هم قابل تطبیق با سانداس است قربانی بز دریافت میکرد که این هم قابل تطبیق با قربانی بز یهودی در یوم کیپور است. تصویر میشد سانداس خود چون به لحاظ شخصیتی با بز بربر است قربانی بزمانند دوست دارد. او از این جهت با پان یونانی و فاونوس رومی برابر است که مردانی به شکل بز بودند. پان و فاونوس، هر دو هم با بزها رابطه داشتند و هم با گرگ ها که بزها را میخورند. در سوراکتوس در فالیسکنلند، "سورانوس آپولو" خدای جهان زیرین، با دیس پاتر (هادس) و فاونوس تطبیق میشد و گرگ ها از او اطاعت میکردند. در رم، جشن لوپرکالیا به فاونس بزمانند تطبیق میشد ولی آغاز فستیوالش از محلی به نام لوپرکال یا غار گرگ بود: جایی که جوانان تقریبا برهنه درحالیکه مقدار کمی پوست بز پوشیده بودند و تسمه هایی از پوست بز به همراه داشتند به سمت شهر میدویدند و زن ها را سر راه با ترکه ها میزدند تا فاونوس بزمانند با حلول در زنان، آنها را به بچه ها حامله کند. نام لوپرکال شبیه به یکی از نام های رمی هرکول، لوپرکوس (به معنی فرزند گرگ) است چرا که وی به عنوان یک مرد وحشی که پوست شیر میپوشد و مدام در سفر است، هیولایی به نظر میرسد که مثل گرگ های قاتل گاهی در سکونتگاه های انسان ها میچرخد و گاهی در حیات وحش به سر میبرد. اگر سانداس هم نمادش یک نیم شیر-نیم بز است، به خاطر آن است که خدای شیرمانند جهنم کوثا است که به لحاظ ماهیتی به قربانیش بز نزدیک است. این نماد همراه سانداس است همانطورکه نسخه ی گرگ مانندش یعنی "سربروس" سگ سه سر جهنم با دمیب به شکل مار، معمولا در کنار هادس نسخه ی یونانی سانداس است. در هاترا (الحضر) در عراق، نرگال را با شاخ های بز در کنار سربروس تصویر کرده اند. از طرفی باستانشناسان، تصویر یک شیر با شاخ های بز را بر دیواری در شوش قدیم در ایران یافته اند. ممکن است شیر بزمانند سانداس، یکی از ریشه های کیمرا هیولای نیم شیر-نیم بز با دم مار در اساطیر یونانی باشد.:

“the cilician god sandas and the greek chimaera”: attilio mastrocinque: royalbrill nv, to lead 2008: janer7,2: p197-214

پان، فاونوس، و زئوس، در کنار سیلوانوس، نسخه های یونانی-رومی کارت تاروت fool یا احمق هستند که معادل اکدی آن، انلیل یا اللیل خدای هوا است. فرشته ی این کارت، رافائل است که یک فرشته ی سلامتی بخش است و کادوسئوس یا عصای مخصوص با دو مار پیچیده به آن را حمل میکند که وی را با هرمس یا مرکوریوس خدای دانش برابر میکند. نام عبری-شرعی خدای یهود برای این کارت، "یهوه" است. با این حال، پان، همزمان خدای معادل کارت تاروت devil یا شیطان نیز هست که فرشته ی مقوم آن، سمائیل است و نام عبری-شرعی خدای یهود برای آن، «آدونای» یعنی همان نامی است که به صورت آدونیس بیشتر برای تموز دشمن یهوه ی فعلی و درواقع فرم قبلی آن برجسته بوده است. سمائیل با نام زامائیل، به صورت فرشته ی اصلی کارت تاروت tower یا برج تکرار میشود که خدای یونانی-رومی آن، آرس یا مارس خدای جنگ، و معادل های آکدی آن، ایرا و نرگال هستند. معادل های مصری خداوند برای این برج، منتو (فرم جنگجوی آمون) و هورس هستند. عناوین اکدی کلی خدا چون ایلو و دینگیر، برای کارت تاروت judgement یا قضاوت قرار گرفته اند که خدای یونانی-رومی معادل آن، وولکان است. کارت تاروت قضاوت، متعلق به عنصر "آتش" است، فرشته ی موکل آن میکائیل و فرشته ی مقوم آن آریل هستند. آریل به معنی شیر خدا، نام شاعرانه ی اورشلیم و فرشته ی فرو فرستنده ی بلایا و بیماری ها است. نام عبری-شرعی خدا برای کارت تاروت قضاوت، الوهیم و معادل دقیق ایلوی اکدی است.:

“tarot talismans”: chic cicero , Sandra tabatha cicero: liewellyn press: 2006: P115-132

به نظر میرسد آنچه با نام های خدا و شیطان میشناسیم، دو نام مختلف برای پان هستند و پان به نوبه ی خود فقط یک تعریف ممکن از الوهیم یا خدا است. درحالیکه نسخه ی شیطانی پان با سمائیل برابر شده است، حامی برج هم هست که نماد حکومت است و در این مقام، مترادف با نرگال فرمانروای دوزخ است و به عنوان devil یا شیطان، مقابل خدای شرعی قرار گرفته که مترادف تاروتیش fool یعنی احمق است. با این حال، تاروت برج چنین نشان میدهد که برج با رعد و برق زئوس –یکی از مابه ازاهای "احمق"- در حال تخریب است یا حداقل اینطور به نظر میرسد. نکته ی جالب این است که برج دراینجا شبیه یک ستون است و ستون، خودش نماد خدا است.

سرهنگ فورلانگ انگلیسی مینویسد قبل از این که اورشلیم تبدیل به شهر شود، خدا در آن به شکل یک ستون موسوم به "ایر" پرستیده میشود و البته لغت مزبور، تلفظ دیگر "اور" به معنی شهر نیز هست که در نام خود اورشلیم دیده میشود. نام "ایر" باید مرتبط با محله ای در اورشلیم به نام "ایرپولیس" باشد که قبلا اتیوپیایی ها در آن، سنگی از کوه موریاه را میپرستیدند و اخیرا یهودیان فریسی ها در آن به پرستش خدا در قالب آتش پرداخته بودند که اتفاقا در عبری "اور" نیز یکی از نام های آتش است. فورلانگ معتقد است فریسیان آتش پرست در نام و منش، همان پارسیان/فارسیان اولاد پرسئوس هستند و "ایر" نیز توسط آنان و در قالب نام شاهنامه ای "ایران" به فارسیان یا همان فریسیان مرتبط شده است. ستون "ایر" باید از طریق سنگ کوه، شبیه سازی خود کوه در دشت باشد. چنین شهری مانند یک کوه تسخیرناپذیر است، چیزی شبیه وضعیت اریحا در مقابل ارتش یوشع. فورلانگ دراینجا اشاره میکند که نام اریحا را در عربی، اریحو نیز میخوانند که میتواند به راحتی به معنی "شهر یاهو" باشد و یاهو نام اولیه ی یهوه است. درواقع فتح اریحا توسط یوشع و یهودیان، نسخه ی دیگر فتح اورشلیم توسط داود است و شهر در این قصه، جانشین کوه خدا شده است. در بین النهرین، کوه های اطراف محل آشکار شدن تورانی های کلدانی مآبی بودند که بر اعراب و سیاهان بومی غلبه یافتند. فورلانگ، آنها را با پارتیان مقایسه میکند که نویسندگان یونانی-رومی معمولا آنها را اسکیت خوانده اند و نام پارت را نیز تلفظ دیگر پارس میشناسد. ازجمله نام های به کاررفته برای پارت ها "پهاراسی" و "پهاراتیس" است که هر دو از "آر/هار" هم به معنی کوه و هم به معنی خدا می آیند و میتوان آنها را همزمان به فرزندان کوه و فرزندان خدا معنی کرد. پارت ها پرستندگان ارواح و نیروهای طبیعت خوانده شده اند. زمانی که سرباز پارتی در جنگ کشته میشد، او را "برادر خورشید" یا "برادر خورشید و ماه" میخواندند. به نوشته ی جوزفوس، پارت ها معمولا به خدایان کوچک موسوم به لارها و پنات ها اقبال نشان میدادند. هر رئیس خاندان یک "جن" حامی خود داشت که این جن حامی، مشخصا همان "بگ داویتید" پدرسالاران پارسی است. پارت ها آتش را مقدس میشمردند و برخلاف یونانیان، اجساد مردگان را در آتش نمیسوزاندند، بلکه آنها را در طبیعت رها میکردند تا توسط حیوانات وحشی و پرندگان خورده شوند. زرتشتیان که پارسی خوانده میشوند، در زمان فورلانگ، رسم مشابهی داشتند و اجساد مردگانشان را در برج های خاموشی برای کرکس ها رها میکردند و استخوان های باقی مانده را در استودان میگذاشتند. با وجود این طبیعت پرستی بسیار خام، پارت ها قوانین اجتماعی سختگیرانه ای داشتند و بخصوص بر محدود کردن آزادی زنان مصر بودند و زن ها را مکلف به رعایت حجاب veil مینمودند. از آن جالب تر این که به نوشته ی اوزیبیوس، پارت ها یک سنت ستبر مسیحی داشتند که کلیسای ادسا از آن در تدوین مسیحیت استفاده کرد.:

“rivers of life”: ibid: v2: p131-6

از عجایب این که استفانوس بیزانسی، نوشته است که شهر طرسوس در کیلیکیه، در ابتدا پارتنیا نامیده میشد و نام از پارتنوس پسر سیندوس داشت که این سیندوس، نام دیگری برای ساندس یا سانداس یا سندون خدای آناطولیایی است و در کاریا «ساندیس» نامیده میشد. آمیانوس مارسلینوس نوشته است که طرسوس توسط پرسئوس یا "سندان" ساخته شده و این سندان یک مرد ثروتمند اتیوپیایی بوده است. نونوس پانوپولیسی در دیونیسیکا، سانداس را یک سیاهپوست هندی به نام موریوس یا مورهنوس دانسته است. آگاتیاس منسوب به قرن ششم میلادی نوشته است که پارسیان در قدیم، همان خدایان یونانی را میپرستیدند و معادل زئوس برای آنها بلوس (بعل)، معادل هرکول برای آنها سانداس، و معادل آفرودیت برای آنها آنائیتیس (عنات یا آناهیتا) است. هرکول به سبب سفر به جهان زیرین و پیروزمندانه بازگشتن ازآنجا به مانند نرگال یک خدای جهان زیرین شمرده میشد و آرامیان نیز از سانداس تحت عنوان "نرگال طرز" یا نرگال طرسوسی یاد میکردند. اراتوستنس از خدای طرسوس به نام "زئوس تارسیوس" نام برده است که میتواند معادل "بعل تارس" یا بعل طرسوس برای تارحونت از خدایان لوویایی باشد. بنابراین تارحونت را میتوان نامی لوویایی برای سانداس دانست. چون سانتا نسخه ی دیگر سانداس، با مردوخ پسر حئا و رئیس خدایان بابل برابر بود و در کیلیکیه از سانتا با نام "امر اوتو" یاد میشد، نامی که در بین النهرین برای مردوخ به کار میرفت. احتمال دارد این لغت، در ابتدا برای حئا به کار میرفته است چون ساروس –نام دیگر سانتا- در دو منطقه ی ساحلی آناطولی برای یک خدای دریایی استفاده میشد و البته هنوز مثل سانداس دارای نیروهای جادویی دورکننده ی بیماری ها بود. در بعضی جاها سانداس با خدای دیگری موسوم به "یایا" (یحیی) در همکاری بود که میتواند همان «"آیا" خدمتکار سانتا» در یک متن آناطولیایی باشد. "آیا" قطعا همان "حیا" یا "حئا" است که ظاهرا به دلیل کارکرد مشترکش با سانتا و اشتباها مفترق فرض کردن دو اسم مختلف یک خدای همسان، خدمتکار او شده است. جالب اینجاست که حئا معادل کرونوس است و ما سه هرکول داریم : هرکول طرسوسی، هرکول فنیقی و هرکول آسمانی که هرکول آسمانی را خود کرونوس دانسته اند. ممکن است دو هرکول دیگر هم همین هرکول باشند. هرکول فنیقی در صور، مثل حئا یک خدای دریایی است و هرکول طرسوس را هم میدانیم در قره داغ کیلیکیه –مرکز تطبیق خدایان فنیقی و آناطولیایی- با برابر کردن ملقارت یا هرکول صور با سانداس به دست آمده است. "دیو کریزوستوموس" اهل پروسا مدعی است که هرکول، در ابتدا خدایی بوده است بین پرسئوس و یک فرم محلی آپولو در طرسوس به نام "آپولو طارسیوس" یا آپولو طرسوسی. در صورت درستی این ادعا، هرکول و پرسئوس و کرونوس و زیربنای همه شان سانداس، از تعریفی از آپولو خدای خورشید پدید آمده اند که مرکز پرستشش طرسوس بوده و مانند خدایان خورشیدی بین النهرین، ارتباطاتی با مذهب حئا داشته است. به دلیل ارتباط با حئا، منطقه ای که طرسوس در آن قرار داشت، حیاوا نامیده میشد و این لغت، آحیاوا یا آخیاوا نیز نامیده میشد که یادآور به آخایی ها یا همان یونانیانی است که تروآ را تسخیر کردند. عقیده بر این است که در زمان اسکندر مقدونی، افسانه ی ریشه گیری یونانی ها از هرکول پدید آمد و با این کار، محل تخیل قلمرو آخایا تغییر کرد. اوزیبیوس نوشته است که سارگون شاه آشوری ها کیلیکیه را از دست یونانی ها درآورد و درآنجا طرسوس را از روی شهر بابل و به عنوان جانشین کیلیکیایی بابل در آناطولی بنا کرد. بابل، شهر مقدس و محل سکونت مردوخ است و شهر مقدس کیلیکیه از آن رو طرسوس شد که سانتا یا سانداس خدای محل طرسوس، با مردوخ تطبیق میشد.:

“sandas in translation”:ian Rutherford: in “hittitology today”: editation by alice mouton: open edition books: 2017

خیلی عجیب است که تارحونت نام دیگر سانداس، دقیقا معادل تارکین رومی است درحالیکه تارکین در جایگاه بازنده ها است. علت این است که قوم سانداس یعنی ختی ها از مذهبی که محصول مذهب خودشان است شکست خورده اند.

مارک گراف به پیروی از نوسفسکی، لغت "ختی/حتی" را تلفظ دیگری از "ختایی" و معادل دقیق اسکیت میشمرد اما این که چرا با وجود حضور گسترده ی اسکیت ها در جهان، ختی ها بیشتر به منطقه ی آناطولی یا ترکیه ی جنوبی محدود شده اند را به اعتقاد به ظهور آهنگری و کیش وابسته به آن در این منطقه منوط میداند. در این مورد، ادعای مصری ها جالب است که مدعیند پس از شکست حتی ها از رامسس فرعون مصر در نبرد قادش، بسیاری از آنها به کیش مصریان درآمده اند. نبرد رامسس با ختی ها باز شبیه نبرد یک ارتش کوچک با سلاح های ضعیف در مقابل ارتشی عظیم با سلاح های پیشرفته ی آهنی است. حتی جایی از قصه هست که رامسس جوان با جنگ یک تنه در مقابل یک ارتش عظیم ختی، تقریبا داستان نبرد داود و جالوت را بازآفرینی میکند. داستان از این قرار است که رامسس برای یافتن محل ختی ها از بومیان شاسو راهنمایی میخواهد بی این که بداند شاسوها مخفیانه در خدمت ختی ها هستند و دارند او را به تله میفرستند. درنتیجه رامسس با اردو زدن در جایی اشتباه از همه طرف توسط سربازان ختی محاصره شد. اما خود را نباخت و درحالیکه آمون را با یاری میخواست کلاه جنگی خود را که سر ماری بر پیشانیش بود بر سر گذاشت و به میدان جنگ رفت. به نیروی جادویی مار آمون، از بدن رامسس، آتش به سوی دشمنان بارید و بسیاری از آنها را سوزاند و ختی ها مقهور وحشت حاصل از یاری منتو به رامسس شدند و گریختند. مارک گراف، این داستان را شکل دیگری از پیروزی یک ارتش کوچک با سلاح گرم میشناسد و مار رامسس را نیز تفنگ میشمرد. به نظر او این مار، نسخه ی دیگری از عصای مار شونده ی موسی است که آن هم معادل تفنگ است و قوم موسی یعنی یهودیان را یک قدرت نظامی پیشرونده با سلاح گرم نشان میدهد. موسی هم شاهزاده ی مصر خوانده شده است ولی به نظر مارک گراف، قبطیان یا مصریان، صحنه ی جنگ را از جای دیگری به کشور خود آورده اند. در مورد این ادعا مارک گراف، به صحنه ای از جنگ قادش اشاره میکند که در آن، ختیان برای شکست دادن رامسس، مسیر رودخانه ای را علیه او میگردانند ولی پس از شکست، موقع فرار، بسیاری از خود ختی ها در رودخانه غرق میشوند. به نظر مارک گراف، این، روایت دیگری از داستان نبرد پل ها در رم است که طی آن، امپراطور ماکسنتیوس که میخواست با نقشه ای حساب شده کنستانتین کبیر را در رود تیبر غرق کند، خودش در همان رودخانه غرق شد. این اتفاق، باعث مسیحی شدن کنستانتین و به دنبالش امپراطوری روم شد. همچنین غرق شدن دشمن در رودخانه، صحنه ای از زندگی موسی نیز هست که با کنستانتین کبیر قابل تطبیق است. رم و همچنین نسخه ی شرقی ترش قستنطنیه (پایتخت بعدی کنستانتین) حکم اورشلیم را دارند که اعراب، القدس مینامند و قادش سوریه هم یک نسخه ی بومی شده ی القدس است کمااینکه آناطولی ختی ها هم میتواند نسخه های خودش از آن را داشته باشد [که همان طرسوس است]. نبرد رامسس با ختی ها در قادش، نسخه ی کامل تر نبرد کنستانتین و ماکسنتیوس بر سر رم است و آنچه آن را کامل میکند آتش افکنی شاه به عنوان جادوی او همچون رعد و برق و طوفان آسمانی است. دو صحنه ی غرق کردن دشمن و بلای آسمانی اندختن بر آن، با هم در صحنه ی نبرد کولیکوف هم جمع می آیند. طی نبرد کولیکوف، بسیاری از تاتارها در صحنه ی جنگ با اسلاوها، در رودخانه ای غرق شدند. علت این اتفاق، نزول یک طوفان بر آنها بود. هرج و مرج آب و هوایی شامل گرد و غبار ناشی از باد و صدا و درخشش رعد و برق در میان آن، با مشخصات میدان جنگ با سلاح های گرم یکسان است. توپ های جنگی، انفجارهایی رعد و برق مانند تولید میکنند و برخورد گلوله هایشان با زمین، همه جا را از دود و غبار سیاه میکند و البته موجی بادمانند تولید میکند که مردمان را از جای خود پرتاب میکند. بنابراین یک خدای آسمانی مثل آمون، قابل جایگزینی با سلاح های گرم است.:

“kadesh , kolikovskaya”: mark graf: chronologia: 21/4/2015
خیلی عجیب است. این گفتمان، علیرغم بنیاد الهیاتیش فقط به نفع یک گروه از مردمان است: آنهایی که پیشرفته ترین سلاح های جنگی را دارند. چون با این تعریف، کشورهای قدرتمند، الهی ترین کشورها و ارتش هایشان الهی ترین ارتش ها هستند بدون این که هیچ گونه موازین اخلاقی را در صحنه ی سیاست رعایت کنند و هر کسی که بر اساس این گفتمان به جنگ اینها برود خودبخود در جایگاه شیاطین و کفاری است که به جنگ خدا میروند، حال هرچقدر که بخواهند درباره ی قدرت نظامیشان بلف بزنند چون حقیقت روشن است. متاسفانه ادبیات مذهبی جریانی که خود را در ایران سنتگرا معرفی میکنند به شدت غربزده و غربگرا آن هم از نوع مذهب غربی است و از درون بازی های کابالایی کارت های تاروتی درآمده که هیچ بنیاد بومی ای در ایران و کشورهای همسایه اش ندارند. اخیرا دکتر بیژن عبدالکریمی در فاز آخر گفتگویش با دکتر حاتم قادری در سایت دیدار گفت که سیاستمداران «غربزده و غربسالار» هیچ نقشی در نجات ایران از بحران هایش ایفا نخواهند کرد چون فرزندانشان همه در غرب تحصیل و زندگی کرده اند و تربیت غربی دارند و خود را ایرانی حس نمیکنند و فقط «محسن حججی ها» یعنی کسانی که هنوز به گفتمان ورشکسته ی انقلاب وفادارند هستند که اگر روزی ایران هدف حمله ی دشمن قرار بگیرد حاضرند در دفاع از آن بجنگند. عبدالکریمی دراینجا حرف عمیقی زد: جامعه ی ایران گیج و گنگ است چون سیاست در ایران گیج و گنگ است و سیاست گیج و گنگ است چون روشنفکران غربگرای ایرانی، گیج و گنگند. از روی این صحبت میتوان نتیجه گرفت در این وانفسای جنگ فرهنگی و اقتصادی غرب علیه ایران، دفاع از انقلاب، دفاع از ایران است و در شرایطی که گفتمان ظاهرا اسلامی انقلاب، کاملا محتوای غربی دارد، امکان دفاع از ایران وجود نخواهد داشت چون هیچ کس نیست که بدل را با اصل عوض کند، بخصوص وقتی جمهوری اسلامی، بدلی باشد که اصلش زرسالاری غربی است.

جامعه ی جهنمی امروز و داستان های پیامبران و اولیای الهی

نویسنده: پویا جفاکش

کنده کاری های چوبی با این نشان سلطنتی شیر، به طور سنتی در خانه های اشراف و بازرگانان منطقه ی نیژنی نووگرود استفاده میشدند و تاریخ رسمی ادعا میکند نماد شدنش در شهر ولادیمیر قدمت 700ساله دارد. بعضی از روس ها به فقدان امروزین شیر در کشورشان و ارتباط تنگاتنگی که بین آن و همسایه های جنوبی ایجاد کرده اند توجه میکنند و میپرسند این نماد اینجا چه میکند؟ البته گاهی منابع تاریخ روسیه مبهوت کننده اند. مثلا در کتاب موسوم به «دون خوان پارسی» که سفرنامه ی یک اسپانیایی منسوب به قرن شانزدهم است در گزارش سفر از آستاراخان به سمت ولگا آمده است: «تپه های هر دو ساحل ولگا بسیار بلند هستند و سکونتگاه های زیادی از خرس ها و شیرهای بیشمار و همچنین ببرها و سمورهای متعدد روی آنها دیده شد.» ولی حتی با وجود چنین گزارذش هایی، روس ها همیشه شیر را با جنوب مرتبط کرده اند. در مورد منشا فتنه که شهر ولادیمیر در نظر گرفته شده است، برخی نظر داده اند که قبل از پتر کبیر، دولگوروکی ارگیکوتینسکی ها که نسب از پرشیا یا خاورمیانه داشتند بر آنجا حکومت کرده و نماد شیر را با خود از جنوب آورده اند. نکته ی حیاتی در این روایت، اصالت این خاندان است که از روی کلمه ی ارگوتینسکی تعیین شده است. این کلمه برگرفته از نام "اردشیر" یا "ارتاخشتر" شاه پارس در تورات است که در معنی معادل "شاه زمین" و لقبی برای کورش یا اخشوارش یا داریوش اخشوارش شاه مملکت توراتی پارس تلقی میشود که بر بابل و شوش حکومت میکرد. نماد شیر بر این مملکت، تا حدود زیادی به جهنمی بودن محدوده ی آن که قلمرو مسلمانان است برمیگردد و این که دانیال پیامبر خدا در آنجا با در امان ماندن از شیران، حقانیت خدای خود را ثابت کرد و نور یهودیت را بر کفار تاباند. در یهودیت، فرمانروای دوزخ، فرشته ای شیرسر به نام آریل به معنی شیر خدا است. ممکن است رهبری یک فرشته ی شیرشکل با اجنه، جای اجنه را با شیرها عوض کند. این اتفاق احتمالا در داستان دانیال افتاده است جایی که داریوش شاه، او را توی یک گودال پر از شیر می اندازد ولی او به اذن خدا زنده از گودال بیرون می آید. مارک گراف مینویسد زمانی که اعراب، شوش –پایتخت سابق داریوش- را فتح کردند، قبر دانیال را در آنجا به ابوموسی فرمانده ی آنها نشان دادند. در قبر، بقایای دانیال یافت شد و ازجمله انگشتری ای دیده شد که بر آن، تصویر مردی در میان دو شیر دیده میشد. ممکن است این نشانه ای بر آیینی بودن هبوط و بازگشت دانیال از گودال شیران باشد. این اتفاق را در صورت جایگزینی شیرها با اجنه ی دوزخ، میتوان به مرگ و رستاخیز مسیح و نبرد مسیح در جهان زیرین بین این دو اتفاق تعبیر کرد و درنتیجه دانیال را نسخه ی دیگری از مسیح گرفت. اتفاقا تواریخ اسلامی به گونه ای هستند که میتوانند همزمانی دانیال با شخصیت های دوران مسیح را به نوعی نشان دهند. مثلا طبری مینویسد برخی معتقدند نبوکدنصر شاه بابل که دانیال را قبل از داریوش به استخدام خود درآورد، به انتقام قتل یحیی یا یوحنای تعمیددهنده –رقیب عیسی در جایگاه مسیح- به بیت المقدس یا اورشلیم حمله کرد. روایت دیگر این است که نبوکدنصر به پشت دیوارهای اورشلیم رسید ولی متوجه شد که نمیتواند آنها را فرو بریزد. در این هنگام، پیرزنی جلو آمد و گفت که در ازای اجابت درخواستش از سوی شاه به او یاد میدهد چطور بیت المقدس را فتح کند. شاه پذیرفت و پیرزن گفت که باید رو به دیوارها فریاد بزند که آنها باید به حرمت خون یحیی فرو بریزند. نبوکدنصر چنین کرد و جواب گرفت. پیرزن، خط خون در حال جوشش یحیی را که از زمان قطع شدن سرش در حال جوشیدن بود نشان داد و به شاه گفت این خط خون را دنبال کند و در طی مسیر، هر انسانی را که سر راهش دید بکشد تا زمانی که خون از جوشش باز ایستد. نبوکدنصر چنین کرد و مجموعا 70 هزار نفر را در سر راه خط خون کشت. طبری مینویسد کشتار نبوکدنصر در بیت المقدس به سزای خون یحیی به لحاظ زمانی نمیتواند درست باشد و احتمالا نبوکدنصر به سزای قتل اشعیا به یهودیان حمله کرده است. در این مورد میدانیم که ماجرای جوشش خون مقتول علاوه بر یحیی درباره ی پدرش زکریا و همچنین اشعیای نبی نیز ذکر شده است و بر اساس آن، برخی گمان کرده اند که یحیی پسر اشعیا است. البته دلیل دیگر میتواند این باشد که اشعیا و زکریا یک شخصیت بوده اند. این از آنجا تقویت میشود که طبری خودش هنوز فکر میکند انتقام قتل یحیی و ناپدید شدن عیسی مسیح را یک شاه بابلی گرفته است. ولی نام شاه را "خردوس" ذکر میکند که بیشک تلفظ دیگر نام هرودیس شاه ادومی فاتح یهودیه است که همزمان با عیسی و یحیی میزیسته است. به نوشته ی طبری، خردوس لشکر بابلیان را تحت رهبری نبوزردان به سراغ بیت المقدس میفرستد و از او میخواهد آنقدر خون انسان های آنجا را بریزد که خیابان ها پر از خون شود. نبوزردان برای این که آمار قتل را پایین بیاورد دستور میدهد چاهی بکنند و آن را از خون گاو پر کنند و به شاه، خون انسان وانمایند. همانطورکه میدانیم تخریب اورشلیم و معبد آن در قرن مسیح را امروزه به رومیان نسبت میدهند و آنها را ملتی متفاوت از بابل میشمرند. با این حال، این را هم میدانیم که نبوکدنصر شاه بابل و تیتوس امپراطور روم، هر دو تخریبگران معبد سلیمان بودند. در این مورد، جالب است که طبری مینویسد نبوکدنصر به سزای تخریب خانه ی خدا در بیت المقدس محکوم شد که پشه ای وارد مغزش شود و 7 سال از خون مغزش بخورد که همین عامل دیوانگی او شد و عجیب این که در منابع خاخامی همین داستان را درباره ی تیتوس گفته اند. به نظر میرسد ربط رم به بین النهرین، ارتباطی به همزمان پایتخت بودن بابل و شوش برای داریوش داشته باشد. مطابق تاریخ طبری، فتح شوش برای اعراب سخت بود چون از همه طرف توسط کانال های آبی محاصره شده است. بابل نیز همین ویژگی را دارد و ظاهرا شوش میتواند نسخه ی ایرانی بابل باشد. پس این موضوع جالب است که شوش پایتخت خوزستان است و فتح خوزستان از محلی به نام «رامهرمز» -از ترکیب "رام" با نام هرمز خدای پارسیان- شروع شد که مارک گراف، رام را همان "رم" میداند. از طرفی مطابق تواریخ اسلامی، اعراب از زمان فتح تستر تا تسلط شوش هیچ مانعی سر را خود نداشته اند و بنابراین از تستر در عراق تا شوش در خوزستان یک واحد ثابت سیاسی داریم که در آن، حتی فتح ها دنباله ی هم به نظر میرسند. بسیار جالب است که نام تستر قابل تبدیل به شوشتر یک شهر بسیار هماوا با نامجای شوش است و در بعضی منابع عتیق فارسی، هر دو شهر شوش و شوشتر را به یک ملکه ی یهودی دوران ساسانی به نام سوسن نسبت میدهند. اتفاقا فرمانده ی مدافع تستر، هرمزان نام دارد که نامش به سادگی به معنی پیرو هرمز یا از نسل هرمز است. تستر با خیانت یک بومی بی نام فتح شد که به اعراب یاد داد از راه چاه فاضلاب، وارد تستر شوند، امری که باعث شد هرمزان و افرادش تسلیم شوند؛ دقیقا نسخه ی دیگر یک فتح دیگر اورشلیم توسط داود که به یکسانی اورشلیم و تستر اشاره دارد. در فتح شوش ما میبینیم که باز هم صحبت از خیانت یکی از اهالی تستر در میان است. زمانی که اعراب به پای دیوارهای شوش میرسند یک کشیش مسیحی از بالای دیوار فریاد میزند که مهاجمان نمیتوانند آن را فتح کنند چون مطابق متون مقدس، مقدر است که فقط دجال میتواند آنجا را فتح کند. در این هنگام، یک پارسی مسلمان شده که در فتح تستر به ملت خود خیانت کرده بود، فهمید که دجال باید خودش باشد. همو بود که به اعراب، راه فتح شهر را نشان داد به این شکل که پس از یک شب جنگ، صبح فردا پارسیان، مردی را زخمی و در لباس پارسیان یافتند که بیرون دیوار شهر روی زمین میخزد. فوری به نجاتش شتافتند و دروازه را موقتا باز کردند. ناگهان مرد، به سرعت، نگهبانان را کشت و اعراب کمین کرده به درون رفتند و شهر را فتح کردند. مارک گراف، این داستان را نسخه ی دیگر فتح بابل توسط داریوش به وسیله ی زوپیر میشناسد. بنا بر کتاب هرودت، به دلیل غیر ممکن بودن فتح بابل، زوپیر با مثله کردن خود و وانمود کردن به قرار گرفتن در هدف خشم داریوش، در مقابل بابلی ها ادعای خیانت به داریوش را نمود و به مرور با جلب اعتماد بابلی ها دروازه های شهر را به روی سپاه داریوش گشود. به نظر مارک گراف، همچنین پارسی برابر شده با دجال، میتواند خود عیسی مسیح باشد چون در منابع آخرالزمانی آمده است که دجال به ادعای این که مسیح است مورد استقبال قرار میگیرد و آنقدر مکار است که کسی او را از مسیح تشخیص نمیدهد. با این که نام مسیح را در منابع مسیحی یسوع یا یشوع خوانده اند، اما این نام در بین مسلمانان، عیسی تلفظ میشود و مارک گراف، این یکی را هم با آسا شاه یهودی مقایسه میکند. مطابق کتاب اول پادشاهان، شهر رامه در زمان آسا ساخته شد و مارک گراف، رامه را مدل دیگری از رم میشمرد. میتوان گفت رامه یا رم، همان اورشلیم فتح شده توسط داود است که در زمان سلیمان ابن داود به یک شهر عظیم بدل میشود. فتح اورشلیم توسط داود، نسخه ی دیگر فتح کنعان توسط یوشع است که نام یوشع نیز قابل تطبیق با یسوع یا عیسی و به مانند آن به معنی منجی است. این باز به این نظر مارک گراف می انجامد که داستان طبری درباره ی فرو ریختن دیوارهای اورشلیم با بانگ نبوکدنصر را همان داستان فرو ریختن دیوارهای اریحا با شیپور یوشع بشمرد. اتفاقا طبری نوشته است که در زمان فتح اریحا موسی زنده بود و او جنگ را رهبری میکرد. یعنی نسبت نبوکدنصر و دانیال، همان نسبت موسی و یوشع/عیسی است. برگرفته شدن شخصیت موسی از یک شاه بابلی شاید کمی عجیب باشد بخصوص اگر توجه کنیم که پدر نبوکدنصر معلوم است و او نبوپلسر شاه بابل است درحالیکه موسی یک بچه با پدر نامعلوم است که در دربار دشمنش فرعون مصر بزرگ میشود. با این حال، میتوانیم ربط موسی به پارسیان را بفهمیم. یونانیان، پارسیان را اعقاب پرسئوس میشمردند، قهرمانی که مطابق پیشبینی ها پدربزرگش شاه اکریسیوس را میکشت و همین سبب شد تا شاه، دختر دوشیزه اش دانائه را در برجی زندانی کند بلکه هیچ مردی نتواند او را به نوه اش حامله کند. اما زئوس شاه خدایان دانائه را به پرسئوس حامله کرد. شاه، دانائه و پسر نوزادش را در یک جعبه در دریا رها کرد. اما پیشبینی محقق شد و بعدها پرسئوس ناخواسته اکریسیوس را کشت. این درست شبیه داستان فرعون است که مطابق پیشبینی ها از سوی نوزادی به دنیا نیامده تهدید میشد و این نوزاد که موسی بود برای در امان ماندن از تهدید فرعون نوزادکش، در صندوقی روی آب رها شد و بعدها پیشبینی را محقق کرد. اگرچه پدر پرسئوس خدا خوانده شده است، اما در تاریخ طبری، داستان مشابهی داریم که در آن، پدر همتای پرسئوس معلوم است و او مردی از بزرگان مملکت است و یادآور به نبوپلسر که قبل از این که شاه بابل شود، مردی در خدمت شاه آشور بود. مطابق تاریخ طبری، بابل، تختگاه اولین شاهان پارسی در کشور خونیرث بود و اینان در جنگ با ترکان به سر میبردند. در یکی از این جنگ ها، فرمانده ای به نام طهماسب، سرزمین ومن نوه ی سلم ابن فریدون را که از خادمان ترک ها بود گشود و در زندان ومن، به مدول دختر ومن برخورد. ومن در خواب دیده بود که در آینده توسط پسر دخترش کشته خواهد شد و به همین دلیل، دخترش را زندانی کرد. طهماسب از دختر خوشش آمد و با او زنا کرد. این اتفاق باعث خشم منوشهر (منوچهر) شاه خونیرث شد. شاه میخواست طهماسب را به سبب این عمل زشت بکشد، اما به خواهش بزرگان از این کار صرف نظر کرد. ثمره ی پیوند طهماسب و مدول، پسری به نام زو یا زاو یا زاب شد که بعدها در جنگ با ترکان و همانطورکه پیشبینی شده بود، پدربزرگش ومن را کشت. بعد از مرگ منوشهر، فراسیاب ابن فشنج ابن رستم ابن ترک که همان افراسیاب شاه ترکان در شاهنامه ی فردوسی است، خونیرث را گشود و وارد بابل شد و آنجا را تباه کرد. بعد از این اتفاق، تمام آب ها خشکیدند و مملکت در قحطی فرو رفت تا این که زو ابن طهماسب، طی 12 سال جنگ، موفق به بیرون کردن فراسیاب شد. آنگاه آب ها برگشتند و زو نیز به آبادی مملکت همت گماشت و شاه خونیرث و بابل شد. یکی از نهرهایی که در عراق کند را به نامش زاب نامیدند و در جوار آن، شهری معروف به "المدینه العتیق" بنا شد که مرکز ایالتی به نام زوابی بود. زو وزیری به نام کرساسب ابن عثرات ابن سهم ابن نریمان ابن ترک داشت که به کمک او مملکت را اداره میکرد و به گفته ی طبری برخی گفته اند که زو و طهماسب مشترکا شاه بودند و نقش زو بیشتر بود. کرساسب همان گرشاسب پهلوان است که در زرتشتی گری یک شخصیت آخرالزمانی است. ضحاک اهریمنی که فریدون سلف منوچهر او را شکست داده و در بند کرده است، در آخرالزمان بند میگسلد و در جهان تباهی میکند ولی گرشاسب که به جادوی یک دیو-زن به خوابی ابدی فرو رفته است، در آن زمان هوشیار میشود و ضحاک را میکشد. مارک گراف، نام گرشاسب را برگرفته از کورش به معنی آقا و والامقام میداند و معتقد است ناپدید شدن موقتی گرشاسب و بازگشت قهرمانانه ی او برای سرکوب اهریمنان، او را با مسیح برابر میکند. بنابراین دوگانه ی زو و گرشاسب، یک نسخه ی دیگر از دوگانه ی نبوکدنصر/داریوش و دانیال/مسیح است. ظاهرا داستانی وجود داشته است که در آن، جای طهماسب زناکار با مرد درستکاری که پدر نبوکدنصر/موسی است عوض شده است و اینجاست که رهبر مسلمانان در عراق جنوبی و فاتح شوش اسمش میشود "ابوموسی" (یعنی پدر موسی) معروف به اشعری. دراینجا روایت محمد ابن یعقوب ابن عتبه پیدا میشود که میگوید در زمان فتح عراق و پس از شکست سپاهیان رستم (قابل مقایسه با رستم جد فراسیاب)، عمر خلیفه ی مسلمانان، مغیره نامی را حاکم عراق کرد. ولی این مرد حرمت شکنی کرد و با زنی شوهر دار به نام ام جمیل زنا نمود. عمر، مغیره را عزل کرد و ابوموسی را فرستاد و به او امر نمود: «ابوموسی، من تو را به عنوان فرماندار استخدام میکنم، تو را به سرزمینی میفرستم که شیطان درآنجا ساکن شده و تخم گذاشته و بچه تولید کرده است.» این میتواند هم به معنی شیطانی بودن محل جنگ باشد و هم به معنی این که مردی که قرار بوده است مرد خدا باشد کار شیطانی کرده است. بنابراین بچه ی حرامزاده ی مغیره به بچه ی شیطان تشبیه میشود، درحالیکه شیطان خدا به نظر میرسد. این قطعا همان دجالی است که امت رستم را شکست داده است و باید جایش را به یک مسیح واقعی بدهد. ظاهرا باید تعریف این مسیح با ابوموسی و نسلش به نوعی تعیین شود، اما از یک جایی همه چیز عوض میشود و جریان های دیگری که معلوم است جای مسیح ابوموسی را گرفته اند، ناگهان و بدون هیچ گونه توضیح قانع کننده ای، ابوموسی را از یک فاتح زیرک و مرد هوشیار، به پیرمرد ساده لوح داستان حکمیت تبدیل میکنند. دراینجا ابوموسایی را میبینیم که هنوز درصدد رسیدن به قدرت است و به عزل علی خلیفه ی وقت فکر میکند ولی از عمروعاص دغل فریب میخورد و معاویه کارفرمای عمروعاص به جای او خلیفه میشود. مارک گراف، عمروعاص را که ولدالزنا و دارای پدر نامعلوم است یک نسخه ی دیگر مسیح قلابی یا دجال میشمرد که این دفعه به جای نسخه ی عراقیش نسخه ی شامی او غلبه کرده است. عمروعاص، برای فتح قیصریه در سوریه به همان مدل فتح اورشلیم توسط داود، از یک راه زیرزمینی شهر را فتح میکند و این بار، خائنی که راه را به او نشان میدهد دقیقا یک یهودی است. نام قیصریه به معنی شهر قیصر یا سزار است و سزار و قیصر، عناوین حکام رم است. نام عمروالعاص را میتوان به عمر عاصی معنی کرد و او را شکل فضاحت یافته ی مکتب عمر یعنی مذهب او اسلام شمرد. عمروعاص در سوریه به خدمت معاویه حاکم دمشق درمی آید و به او در رسیدن به خلافت یاری میرساند درحالیکه معاویه از بسیاری از اصول اسلام عدول میکند. قدرت معاویه ناشی از فامیلی او با خلیفه عثمان جانشین عمر است. مارک گراف، این عثمان را کهن الگوی سلسله ی عثمانی و شخصیت معاویه را بهانه ای برای الگو گیری عثمانی ها در زیر پا گذاشتن سنت های قبلی میشمرد. به نظر او اورشلیمی که برابر با رم است در نزد عثمانی ها با قستنطنیه یا استانبول کنونی تطبیق میشود. نکته ای که مارک گراف دراینجا به آن اشاره میکند، دزدیدن حق حکومت است و به طور آیینی، حق حکومت با انتقال یک سری اشیا نشان داده میشود. مثلا اسکندر، جام های الماس داریوش را میدزدد و وقتی داریوش افرادی را به دنبال اسکندر میفرستد، اسکندر به سلامت از رود فرات میگذرد و سربازان داریوش غرق میشوند. مارک گراف میگوید این درواقع روایت دیگر فرار موسی و قومش یعنی یهودیان از دریا موقعی است که فرعون در تعقیب آنها است و فرعون به این خاطر آنها را تعقیب میکند که آنها دزدی کرده اند. مارک گراف همچنین به شباهت چنگیزخان و نبوکدنصر اشاره میکند که مطابق روایات، هر دو برای مجازات اقوام طاغی علیه خدا از سوی خداوند گسیل شده اند. درست مثل اسکندر و موسی، در داستان چنگیزخان نیز یک شاهزاده ی خوارزمی به نام جلال الدین منگبارنی داریم که زمانی که نیروهای چنگیزخان در تعقیب اویند، در اقدامی معجزه آسا سوار بر اسب از رود خروشان جیحون میگذرد و به سلامت به آن سوی ساحل میرسد و به ایران میگریزد تا درآنجا بساط قدرت جدیدی را علیه مغول ایجاد کند. جلال الدین قصد احیای تاج و تختی را که چنگیزخان از بین برده است دارد درست مثل میراث عمروعاص که دجالی است که در مقابل قوای ایزدی، از عراق به سوریه و سپس ترکیه و البته روم اروپایی تغییر مکان میدهد. ازآنجاکه حروفی که در زبان های خاورنزدیک از راست به چپ نوشته میشوند، در یونانی و لاتین از چپ به راست نوشته میشوند، "سور" میتواند "روس" خوانده و جای روسیه و سوریه عوض شود و وامگیری عثمانی ها از سوریه، درواقع وامگیری آنها از خاستگاهشان دشت قبچاق باشد که بعدا روسیه خوانده میشود. عثمانی ها از نسل خزرها هستند و نامجای خزریه میتواند به صورت سزاریه و نهایتا قیصریه بازتولید شود. خزرها که ترک های یهودی شده بودند، نه فقط منشا عثمانی ها بلکه منشا اشرافیت های غربی نیز به شمار میروند. ظاهرا فرار یهود به شمال-غرب برای تجدید قوا و بازگشت پیروزمندانه ی او، پایان خوش قصه ی مسیح/دانیال را که خروج از جهنم یا گودال شیران است حذف میکند. مسیح به عنوان یک انسان الهی، بخش الهی جهان مادی را نشان میدهد که هسته ی روحانی زندگی بشر است که از بی مروتی یک زندگی جهنمی جان سالم به در میبرد و قدرت این موجودیت جهنمی، به قدرت بی نظیر شیر درنده تشبیه میشود که فقط دانیال ممکن است از آن به سلامت به در برود. درنتیجه شیر، با نابودگری خود، نیروی موید حقانیت خدا و روحانیت است و نماد داود و یهودیت به شمار میرود. فتح اورشلیم از طریق معبر زیرزمینی، همین رسیدن به الوهیت از طریق تن دادن به جهنم را نشان میدهد و داود در این آزمایش، مردود میشود وقتی با همسر اوریا زنا میکند و بعد از حامله شدن زن، به منظور رفع آبروریزی اوریا را به کشتن میدهد و با همسر او ازدواج میکند. به قولی سلیمان ثمره ی همین زنا و درواقع شکل منحط شده ی داود است. درواقع زنای محصنه ی مغیره همان زنای محصنه ی داود است و انحطاط اسلام عمر را نشان میدهد. زمانی که عمر به محراب اورشلیم نزدیک شد توبه ی داود به بارگاه الهی به سبب زنا با همسر اوریا را به یاد آورد. درواقع مغیره و ابوموسی دو جنبه ی مختلف خود عمرند که نبوکدنصر را در دوران سلامت و دیوانگیش نمایندگی میکنند و عمروعاص نتیجه ی دیوانگی یا جهنمی شدن عمر/نبوکدنصر و معادل فرزند حرامزاده ی مغیره است. مغیره و ابوموسی، داریوش را –که نام دیگر نبوکدنصر است- در زمان انداختن دانیال در گودال شیران و پس از درآمدن دانیال از گودال شیران نشان میدهند. رسیدن ابوموسی به مقبره ی دانیال در شوش و در یک قبر زیر زمینی، دقیقا همان معنای کشف حقانیت در جهنم را دارد و به گفته ی مارک گراف، فتح قبر مسیح در اورشلیم توسط اروپاییان در جنگ های صلیبی هم دقیقا فلسفه ای مطابق با آن دارد. دانیال/گرشاسب، درواقع همان نیروی ایزدی حکومت الهی - داریوش/نبوکدنصر/عمر/ زاو- است آنجا که حکومت با آن همهویت میشود. این دوگانه ی حکومت/نیروی الهی، در یهودیت، تبدیل به دوگانه ی موسی-عیسی میشود و مسیح آن حقانیت الهی از نسل داود یهودی است که یهودیت زیر نام موسی، با آن، خود را تایید و به جهان ثابت میکند.:

“ARAB CONQUESTS AND THE GTR WAR”: MARK GRAF: CHRONOLOGIA: 13/11/2016

در منابع عتیق ازجمله خود کتاب مقدس، لغات آشوری و کلدانی بارها با هم برابر میشوند. ازاینرو فتح آشور توسط نبوپلسر میتواند روایت دیگر رسیدن او به حکومت کلدانیان بابل باشد. از طرفی میبینیم که فتح بابل توسط داریوش و به کمک زوپیر، خود روایت دیگری از فتح اورشلیم است. بنابراین پیروزی بر یهودیان در آشور، جنگ نبوپلسر با آشوریان و نبرد نبوکدنصر با یهودیان را یکسان میکند. پس نبوپلسر فرم دیگر نبوکدنصر است که به صورت پدر او بازآفرینی شده تا گذشته ی ناخوشایند دیگری را پس از حذف، با داستان تکراری ای بپوشاند. این گذشته را به طور صریح تر، در داستان همتای فارسی نبوکدنصر یعنی زو ابن طهماسب می یابیم و آن این که شاه منجی درنتیجه ی فعل حرام، پدید آمده است. دراینجا کار حرام با شاهزاده خانمی از دشمن انجام گرفته و این دشمن، ترک است. البته میدانیم که طبری، لغت "ترک" را به جای قوم "تور" استفاده کرده که در شاهنامه جایگاهشان توران نامیده میشود. این برداشت به سبب آن است که لغت "ترک" را میتوان برگرفته از "توروکو" به معنی فرزند تور دانست. از طرفی در منابع پهلوی، آشوریان را "آتور" مینامند که قابلیت تبدیل به "تور" را دارد و پس آشور و تور و ترک میتوانند جایشان را با هم عوض کنند. همانطورکه بیان شد، خزرهای شمالی هم ترک های یهودی شده بودند. "تور" یا "تورج"، جد ترک ها پسر فریدون و برادر سلم و ایرج بود. سلم و تور، ایرج را کشتند و به سزای این عمل، به دست منوچهر از نسل ایرج کشته شدند و این، علت جنگ های توران (قلمرو فرزندان تورج) با "ایران" (قلمرو فرزندان ایرج) بود. به هر حال، دراینجا تورانیان و ایرانیان با هم دارای تبار سلطنتی مشترکند همانطورکه آشوریان و کلدانیان و البته یهودیان چنینند. آنچه داستان طهماسب را حتی از این هم مهمتر میکند، برابری زو ابن طهماسب با پرسئوس و از طریق او موسی است. چون در این صورت، طهماسب به جای ژوپیتر/زئوس برای پرسئوس و به همین ترتیب احتمالا یهوه برای موسی ایستاده است و خدای مزبور از روی مسلکی که دین به دنیافروشانی به نمایندگی از مغیره پیش گرفته اند درآمده است. یعغنی خدا برابر با الگویی چون مغیره است: یک جنگجوی پیروز ولی نابردبار در مقابل امیال و هوس های خود، و جالب اینجاست که مسیح فعلی، فرزند نسخه ی دیگر مغیره یعنی داود است و همین او را در جایگاه دجال قرار میدهد: دشمن مسیح که مردم قادر به بازشناسی او از خود مسیح نیستند.

مقاله ی جان کی. ریمپل به نام «مسیحیت و روانشناسی: زندگی در تقاطع ایمان و تحقیق فکری» تا حدودی چگونگی آسان شدن اقبال عمومی به روی این تحریف را نشان میدهد. درواقع مسیحیت، یک کارکرد روانی بسیار ساده کننده دارد که مردم در اثر آن، توهم عدم نیاز به تحقیقات روانی پیشرفته تر را پیدا میکنند و ساز و کالر آن آنقدر با روش های معمول شناسایی حقیقت در امروزه روز مطابق است که بعضی از مدافعان مسیحیت، میتوانند با خود روانشناسی به آن اعتبار بخشند درحالیکه این همانطورکه آقای ریمپل نشان میدهد میتواند هم به نفع و هم به ضرر مسیحیت تمام شود. مقاله ی او با این جملات شروع میشود.:


زیرا خداوند حکمت می بخشد.
از دهان او دانش و فهم بیرون می آید.
امثال ۲: ۶

زیرا حکمت این جهان در نظر خدا حماقت است.
چنانکه نوشته شده است: «عاقلان را در حیله گریشان گرفتار می کند.»
اول قرنتیان 3 : 19

و بعد در آن میخوانیم:

«روانشناسان پژوهشی نسبتا کمی هستند که خود را افراد با ایمان تعریف کنند. محل تلاقی دین و روانشناسی یک نقطه ی تلاقی پیچیده و اغلب ناآرام است. از یک سو، درس های آموخته شده در رابطه با مداخلات بالینی و درمانی، اغلب عمل و اثربخشی مشاوره شبانی را غنی کرده است. به طور مشابه، تحقیق در مورد فرآیندهای روان‌شناختی اجتماعی مانند روابط بین فردی، پویایی گروه و سبک‌های رهبری پتانسیل این را داشته است که زندگی و عملکرد جماعت را به طور مؤثری اطلاع‌رسانی کند. از سوی دیگر، همانطور که روانشناسان پژوهشی به مطالعه علمی افکار و رفتار انسان می پردازند، درس های آموخته شده چالش های قابل توجهی را برای باورهای دینی تثبیت شده ایجاد کرده است. به عنوان یک روانشناس اجتماعی مسیحی و دانشگاهی که بیش از بیست و پنج سال در مطالعه تعاملات انسانی شرکت داشته است، مشاهده کرده ام که چگونه ایمان و روانشناسی می توانند همدیگر را تقویت کنند و همدیگر را تضعیف کنند... جایگاه تحقیق فکری در سنت یهودی-مسیحی در بهترین حالت دوسویه است. دانش جدید این پتانسیل را دارد که باورها، سنت‌ها و آموزه‌های موجود را بی‌ثبات کند. بنابراین، بینش‌ها و ایده‌های جدید اغلب با شک و تردید مواجه می‌شوند تا اینکه از نظر تأثیری که می‌توانند بر سنت دینی داشته باشند، بررسی شوند. ایده‌های «ایمن» از نظر اعتقادی (یعنی ایده‌هایی که با ساختارهای اعتقادی موجود سازگار هستند) تمایل به تحمل یا حتی پذیرفتن دارند و ایده‌هایی که ارتدکسی پذیرفته شده را به چالش می‌کشند اغلب نادیده گرفته یا محکوم می‌شوند. در همین چارچوب است که ایده های جدیدی از حوزه ی روانشناسی وارد گفتمان معنویت و دین شده است. با این حال، بر خلاف سایر حوزه‌های تحقیقات علمی، روان‌شناسی مجموعه‌ای متفاوت از چالش‌ها را برای معنویت و دین ایجاد می‌کند. تهدیدهای حوزه هایی مانند زیست شناسی، انسان شناسی و فیزیک معمولاً افکار مردم را به چالش می کشد. برای مثال، نظریه های تکامل جایگزین هایی برای ایده های تثبیت شده ی آفرینش الهی ارائه می کنند. از سوی دیگر، نظریه‌های روان‌شناختی، نحوه ی تفکر مردم در مورد معنویت و دین را بررسی می‌کنند - یعنی نه تنها محتوای افکار معنوی مردم را به چالش می‌کشند، بلکه ماهیت تفکر مردم را زیر سوال می‌برند. چالش‌هایی که روان‌شناسی برای سنت‌های ایمانی ایجاد می‌کند، قابل توجه است. به عنوان مثال، داستان های رستاخیز در کتاب مقدس را در نظر بگیرید. مسلماً رستاخیز عیسی سنگ بنای ایمان مسیحی است و هر مدرکی که صحت این رویداد مهم را تأیید یا به چالش می‌کشد، برای ایمانداران از همه ی اقشار اهمیت زیادی دارد. با این حال، اگر گزارش‌های انجیل از رستاخیز به صورت واقعی در نظر گرفته شوند، نه تنها شکل دادن یک روایت واحد و منسجم عملاً غیرممکن است، بلکه در مواردی، گزارش‌ها مستقیماً متناقض هستند. به عنوان مثال، در مورد اینکه چه کسی ابتدا به مقبره رسید و چه تعداد فرشته در آنجا حضور داشتند، اختلاف نظر وجود دارد. در واقع، تنها نقطه ی توافق واضح این است که مقبره خالی بود - فراتر از این، ظهور و رویارویی عیسی رستاخیز به طور قابل توجهی از انجیل به انجیل دیگر متفاوت است. با این حال، این گزارش های شاهدان عینی، هر چند متنوع، پایه و اساس اعتقاد به عیسی قیام کرده را تشکیل می دهند. در دوره ی آموزشی خود، روانشناسی و قانون، برخی از درس های هشیارکننده ای را که از تقریباً دو هزار مطالعه انجام شده در مورد صحت گزارش های شاهدان عینی در زمینه سیستم حقوقی به دست آمده است، پوشش می دهم. شاهدان عینی اشتباه رایج ترین منبع محکومیت نادرست در نظام حقوقی هستند. برای مثال، تقریباً 90 درصد از تبرئه‌های DNA شامل محکومیت‌های اصلی بر اساس شناسایی‌های نادرست بود. مواردی وجود داشت که در آن پنج شاهد عینی فرد اشتباهی را شناسایی کرده بودند. برخی برآوردها حاکی از آن است که در ایالات متحده سالانه 4500 محکومیت نادرست بر اساس شناسایی های نادرست وجود دارد. چرا این اتفاق می افتد؟ اگرچه برخی از شاهدان عینی ممکن است به سادگی دروغ گفته باشند، اما واقعیت این است که حافظه ی انسان در معرض تعصبات و تحریفات است. به عنوان مثال، برخلاف تصوری که اغلب در نمایش‌های پلیسی تلویزیونی به جا می‌گذارند، توانایی افراد برای شناسایی صحیح مظنونان در یک صف به‌طور شگفت‌آوری در معرض خطا است. به عنوان مثال، اگر مظنونی در یک صف حضور نداشته باشد و به شاهدان عینی به صراحت گفته نشود که مظنون ممکن است در صف حضور نداشته باشد، این شاهدان عینی به ندرت ادعا می کنند که آنقدر نامطمئن هستند که نمی توانند تصمیم قطعی بگیرند، چه رسد به اینکه نشان دهند شخص مرتکب جنایت در بین هست. در عوض، آنها معمولاً فرض می‌کنند که مجرم باید آنجا باشد و فرد بی‌گناهی را انتخاب می‌کنند که بیشتر شبیه فردی است که واقعاً دیده‌اند. حافظه ی انسان چیز قابل توجهی است اما برای ذخیره ی اطلاعات با دقت عکاسی شده طراحی نشده است. بلکه حافظه ی انسان، انتخابی، تعاملی و سازنده است. ما به راحتی رویدادهایی را به یاد می آوریم که شخصاً مرتبط، واضح و غیرمنتظره هستند و تجارب ما اغلب در شبکه ای از خاطرات مرتبط ادغام می شوند و در قالب یک روایت یادآوری می شوند. بنابراین، غیرعادی نیست که خاطرات «شاهدان عینی» افراد حاوی جزئیات رویدادی باشد که بعداً اضافه کردند. برای مثال، وقتی از دانش‌آموزان در کلاس می‌خواهم تصویری از زمانی را که در حال یادگیری شنا بودند، به خاطر بیاورند، بسیاری اعتراف می‌کنند که در حافظه ی یادآوری‌شان می‌توانند خود را در حال شنا ببینند. البته، مگر اینکه این دانش‌آموزان حادثه‌ای را به خاطر بیاورند که در آن در حال شنا کردن در حالی که تجربه‌ای خارج از بدن داشته‌اند، آن رویداد را دقیقاً آنطور که واقعاً تجربه کرده‌اند به خاطر نمی‌آورند - یک تصویر دقیق‌تر این است که یکی از بازوهای آن‌ها در آب مقابلشان در حال تکان خوردن است. در عوض، این دانش‌آموزان تصویر ذهنی بازسازی‌شده‌ای از شکل ظاهری خود ایجاد کردند و شاید آن را با یادآوری شنای دیگران یا صحنه‌هایی از فیلم‌های خانگی تزیین کردند. علی‌رغم تعداد فزاینده‌ای از تحقیقات که به محدودیت‌های حافظه ی انسانی و شهادت شاهدان عینی اشاره می‌کنند، اهمیت گزارش‌های شاهدان عینی برای اثبات «حقیقت» یک رویداد چنان ریشه‌دار و مهم است که جامعه ی حقوقی اغلب در برابر پذیرش این یافته‌ها مقاومت می‌کند. من گمان می کنم که بسیاری از مسیحیان مقاومت مشابهی در برابر یافته های تحقیقاتی نشان دهند که اعتبار شهادت شاهدان عینی را زیر سوال می برد. وقتی نوبت به دانش ما از وقایع تاریخی می‌رسد، یادآوری شاهدان عینی اغلب بهترین اطلاعاتی است که در اختیار داریم، و این مطمئناً در مورد چیزی استثنایی مانند رستاخیز عیسی صادق است. از نظر معاد، تحقیقات روانشناختی می تواند از برخی جهات اعتماد به نفس ما را افزایش دهد و از برخی جهات آن را کاهش دهد. از جنبه ی مثبت، شکی نیست که شاهد وقایع رستاخیز یک تجربه ی زنده و شخصی مرتبط و حداقل برای اولین شاهدان غیرمنتظره خواهد بود. بنابراین، دلایل خوبی وجود دارد که انتظار داشته باشیم این تجربیات شاهدان عینی به طور دقیق ذخیره شوند و به راحتی فراموش نشوند. در عین حال، این واقعیت که گزارش‌های معاد بسیار متفاوت هستند نشان می‌دهد که نویسندگان انجیل ممکن است گزارش‌های شاهدان عینی دست اول را گزارش نکرده باشند - ما انتظار داریم که گزارش‌های چنین رویدادهای دراماتیک و به یاد ماندنی بسیار سازگارتر باشد. علاوه بر این، تعدادی از روایات نشان می دهد که برخی از رویارویی های توصیف شده با عیسی نسبتاً مبهم بوده است. در یک روایت، مریم مجدلیه عیسی را نشناخت تا زمانی که او با او صحبت کرد و به همین ترتیب، مردانی که در جاده ی عماوس بودند، عیسی را نشناختند تا زمانی که او نان را با آنها تقسیم کرد. این واقعیت که عیسی همیشه بلافاصله قابل تشخیص نبود، این امکان را به وجود می‌آورد که برخی از تجربیات رستاخیز روایت‌هایی بازسازی شده‌اند که در آن باغبان یا غریبه‌ای در جاده، به‌طور گذشته نگر، به‌عنوان تجلی خداوند برخاسته یاد می‌شد. اگر داستان‌های رستاخیز از قبل در جریان بود، این احتمال حتی بیشتر می‌شد، زیرا در این مورد، روایتی تثبیت‌شده و بسیار مورد انتظار برای دیگران در دسترس خواهد بود تا در تجربیات خود ادغام کنند. بنابراین، تحقیقات روان‌شناختی نشان می‌دهد که اگرچه گزارش‌های معاد ممکن است قانع‌کننده باشند، اما قطعی نیستند. در عوض، یافته‌های پژوهشی، دامنه ی توضیحات جایگزین برای گزارش‌های معاد را گسترش می‌دهد و قدرت باور در شکل‌دهی به برداشت مردم از واقعیت را نشان می‌دهد. یادآوری تجربیات به شیوه‌ای منطقی می‌تواند افراد را وادار کند که آن تجربیات را به گونه‌ای تفسیر کنند که با آنچه که به آن امید دارند سازگار باشد. اگر پیروان عیسی می خواستند باور کنند که مقبره ی خالی به معنای زنده بودن عیسی است، تعجب آور نبود که خداوند برخاسته را «دید» یا به روایت های دیگران ایمان آوردند (توجه داشته باشید که چند نفر از طرفداران فداکار الویس [پریسلی] ادعا می کنند که او را دیده اند. زنده اغلب در یک مغازه ی دونات فروشی.) با این حال، آیا تحقیقات روانشناختی در مورد یادآوری شاهدان عینی رستاخیز را رد می کند یا نشان می دهد که خاطرات آن ساخته شده است؟ البته که نه! هیچ چیزی در تحقیقاتی که شرح دادم وجود ندارد که این احتمال را که خداوند عیسی را از مردگان زنده کرده و به او جایگاهی بالاتر از دیگران داده است را نفی کند. چنین رستاخیز و تعالی معنوی فراتر از توانایی علم برای تأیید یا چالش است. به همین ترتیب، کاملاً ممکن است که یک عیسای برانگیخته به شکلی روحانی برای دیگران ظاهر شود، همان‌طور که در راه دمشق به پولس رسول ظاهر شد. یقیناً، روایت‌های شاهدان عینی رستاخیز حاکی از آن است که برخی از پیروان عیسی تجارب عمیقی داشته‌اند که از آن‌ها با این اعتقاد راسخ بیرون آمده‌اند که با خداوند برخاسته ی خود مواجه شده‌اند. علاوه بر ارائه ی برخی بینش‌ها در مورد آنچه که ایمانداران اولیه ممکن است تجربه کرده باشند، برخی تحقیقات روان‌شناختی اخیر نیز سرنخی در مورد ویژگی‌های روان‌شناختی افرادی به ما می‌دهد که احتمال بیشتری دارد اعتبار گزارش‌های شاهدان عینی را بپذیرند و افرادی که احتمال بیشتری برای شک و تردید دارند. تناقضات در گزارش های معاد انجیل قطعاً برای دانشمندان کتاب مقدسی که این متون را مطالعه کرده اند خبری نیست، اما ممکن است برای بسیاری از ایمانداران مسیحی خبری باشد. چند سال پیش شنیدم که واعظی در خطبه‌ای به برخی از این ناهماهنگی‌ها اشاره می‌کرد و نه تنها از واکنش شگفت‌انگیز بسیاری از جمعیت‌ها، بلکه از این که متوجه شدم این اولین بار بود که چنین چیزی را می‌شنوم، شگفت‌زده شدم. آشکارا از منبر اعلام کرد. این واقعیت که تناقضات در گزارش های تاریخی در مورد چیزی بسیار مهم مانند مرگ و رستاخیز عیسی به ندرت بیان می شود و نسبتاً ناشناخته است، پدیده ی جالبی است، به ویژه با توجه به این که در بسیاری از کلیساها، جمع آمدگان به طور مرتب به خواندن، مطالعه و دانستن مطالب خود کتاب مقدس توصیه می شوند. البته بعید نیست که سنت های معنوی یک متن مقدس را ایجاد و حفظ کنند. علاوه بر این، بسته به سنت خاص ممکن است متون، عقاید، سنت‌ها و غیره ی دیگری نیز وجود داشته باشد که دارای اهمیت معنوی مشابهی هستند. با این حال، در هر سنت ایمانی معین، مؤمنان در میزانی که متون مقدس را پیامی نقض ناپذیر منشأ الهی می دانند، متفاوت خواهند بود. برخی آنها را به‌عنوان اسناد تاریخی یا راهنمای ارزشمندی می‌دانند که بینش‌های بشری را نسبت به ماهیت الهی منعکس می‌کنند، در حالی که برخی دیگر متون مقدس را تقریباً تا آنجا ستایش می‌کنند که به مظاهر فیزیکی الهی تبدیل می‌شوند. علاوه بر این، صرف نظر از ماهیت خاص متون و نوشته های مقدس، به نظر می رسد که هر چه متن مقدس بیشتر مورد احترام قرار گیرد، احتمال تحلیل انتقادی آن کمتر است. این رویکردهای متنوعی که مؤمنان نسبت به نوشته‌های مقدس اتخاذ می‌کنند، می‌توانند به آسانی در یک پیوستار لیبرال تا محافظه‌کار قرار گیرند. با در نظر گرفتن کتاب مقدس به طور خاص، در سطح کاملاً سکولار، این مجموعه ای از شصت و شش (یا بیشتر) متن است که توسط نویسندگان مختلف در طول صدها سال نوشته شده و توسط گروهی از "متخصصین" مذهبی به شکل نهایی خود جمع آوری شده است. چند قرن پس از مرگ عیسی با این حال، این کتاب از اسناد ویرایش شده و گردآوری شده توسط مؤمنان مسیحی لیبرال تر به عنوان بازگویی تجربیات مردم از خدا تلقی می شود، در حالی که، با محافظه کاری بیشتر مؤمنان، آنها به احتمال زیاد کتاب مقدس را به عنوان نوشته هایی می بینند که مستقیماً از خدا الهام شده است، به طوری که کتاب مقدس تبدیل به پیام نهایی، قطعی و اشتباهی می شود که خداوند برای بشریت دارد. از برخی جهات، تمایل به بیانیه ی الهی محدود شده، خلاف شهود به نظر می رسد. یقیناً می‌توان دلیل محکمی برای اینکه بخواهیم خداوند مکاشفه‌ای مداوم و در حال گسترش را ارائه دهد، وجود دارد. برای مثال، با توجه به پیشرفت‌های علمی کنونی در زیست‌شناسی و فیزیک، خداوند می‌تواند بسیاری از نزاع‌ها و سردرگمی‌ها را با ارائه ی یک بیانیه ی به‌روز شده ی روشن از چگونگی خلقت برطرف کند. با این حال، برای بسیاری از مؤمنان، جایی برای افزوده‌های جدیدی که کتاب مقدس را اصلاح یا به‌روزرسانی می‌کند، وجود ندارد - آنها نهایی و کامل هستند. البته، حتی با مجموعه ای مجزا از متون مقدس، اندیشه ی مسیحی به گسترش خود ادامه داده است - اغلب با استفاده از ایده هایی از منابع خارجی - اما پیشرفت ها محدود است. در توصیف خدا به عنوان پدری مهربان، عیسی به طرز چشمگیری تصویر خشن‌تر از خدا را که عهد عتیق اغلب به تصویر می‌کشد، اصلاح کرد. با این حال، با مجموعه ای ثابت از متون مقدس، فرصت ها برای پیشرفت های مفهومی بزرگ مشابه در تفکر درباره ی خدا کاملاً محدود است. در واقع، تا حدی که نیاز شدید به متنی به وضوح تعریف شده و غیرقابل تغییر وجود داشته باشد، نه تنها به مکاشفات جدید اعتباری مشابه متون مقدس موجود داده نمی شود، بلکه احتمالاً آشکارا با آنها مخالفت می شود. چرا یک متن مقدس مشخص و ثابت برای برخی از مؤمنان اهمیت دارد و برای برخی دیگر اهمیتی ندارد؟ برای کمک به درک این تفاوت ها، رجوع به تحقیقات روانشناختی اخیر در مورد ایدئولوژی سیاسی لیبرال و محافظه کار مفید است. علاقه به ایدئولوژی سیاسی از دهه ی 1950 زمانی که کار بر روی "شخصیت اقتدارگرا" تلاش برای درک ظهور فاشیسم آلمان در طول جنگ جهانی دوم شد، موضوع ثابتی در تحقیقات روانشناختی اجتماعی بوده است. یک متاآنالیز اخیر هشتاد و هشت مطالعه را مورد بررسی قرار داد که سعی کرده اند محافظه کاری سیاسی را در سطح انگیزه های روانشناختی اصلی درک کنند. اگرچه هدف بسیاری از این مطالعات درک محافظه کاری سیاسی بود، اما ابزارهای تحقیق معمولاً باورها را در یک زنجیره از محافظه کار تا لیبرال می سنجند . یافته‌ها نشان می‌دهد که تمایل بیشتر به تایید باورهای محافظه‌کارانه ی سیاسی با تمایل بیشتر به گزارش ترس بیشتر از مرگ، هشدار بیشتر در مورد چشم‌انداز زندگی با یک سیستم اجتماعی ناپایدار، و ترس بیشتر از ابهام و عدم اطمینان همراه است. نویسندگان یافته‌های خود را با این پیشنهاد خلاصه کردند که "ایدئولوژی اصلی محافظه‌کاری بر مقاومت در برابر تغییر و توجیه نابرابری تأکید می‌کند و با انگیزه ی نیازهایی است که از نظر موقعیتی و گرایشی برای مدیریت عدم اطمینان و تهدید متفاوت است". بنابراین، با افزایش نیازهای مردم به امنیت، ساختار و اطمینان، کمتر در معرض تغییر قرار می گیرند. از قضا، مردم می‌توانند در مورد ایده‌های لیبرال سنتی، مانند فرصت‌های برابر برای متقاضیان کار، ازدواج همجنس‌گرایان، یا حق زنان برای انتخاب سقط جنین، بسیار «محافظه‌کار» باشند. به این معنا که تا جایی که افرادی که دیدگاه‌های سنتی لیبرال دارند، با انگیزه ی نیاز به امنیت، ساختار و اطمینان برانگیخته می‌شوند، به همان اندازه افرادی که دیدگاه‌های سنتی محافظه‌کارانه دارند، در برابر تغییر می‌ترسند و مقاومت می‌کنند. موضوع محتوا نیست بلکه طرز تفکر است. در سوی دیگر طیف، کسانی که نسبت به تغییر بازتر هستند (یعنی لیبرال تر به معنای واقعی کلمه) کمتر به حفاظت و حفظ باورهای خود اهمیت می دهند. با افزایش گشودگی نسبت به تغییر، تمایل بیشتری برای پذیرش تجربیات جدید، تحمل عدم اطمینان و استقبال از تنوع ایجاد می‌شود. بنابراین، به نظر می‌رسد کسانی که ایدئولوژی لیبرال دارند، با تمایل به کسب تجربیات جدید که نو، هیجان انگیز و متنوع هستند، انگیزه دارند. باید به آسانی اذعان کنم که این نظریه‌ها بسیار پیچیده‌تر و ظریف‌تر از ارائه ی ساده‌شده ی من هستند، اما حتی در این سطح ابتدایی، درک انگیزه‌های انسانی می‌تواند تا حد زیادی به توضیح نیازهای متفاوت مؤمنان برای یک متن مقدس قطعی کمک کند. یک متن محسوس، مشخصاً محدود شده که حقیقتی الهی (و در نتیجه تغییرناپذیر و غیرقابل استدلال) را بیان می‌کند، اطمینان و یقینی را به شیوه‌هایی ارائه می‌کند که یک متن رو به رشد، در حال تحول، تغییرپذیر هرگز نمی‌تواند امیدوار باشد. به همین ترتیب، کسانی که از رکود می ترسند و برای تازگی و تغییر ارزش قائل هستند، ممکن است متن مقدس ثابت و غیرقابل تغییری را محدود کنند، به دانش جدید پاسخ ندهند، و نتوانند در مواجهه با ایده های جدید مرتبط باقی بمانند. بنابراین، در حالی که مسیحیان لیبرال تر ممکن است این اشتباه را مرتکب شوند که به راحتی متون باستانی را منسوخ و نامربوط رد کنند، مسیحیان محافظه کارتر این خطر را دارند که به شدت در متون باستانی محبوس بمانند و مانند فریسیان در زمان عیسی، فعالانه با امکان آیات جدید از جانب خداوند مخالفت کنند. در مجموع، مانند بسیاری از حوزه‌های تحقیق فکری، روان‌شناسی چالش‌هایی را برای روش‌های تثبیت شده ی تفکر ایجاد می‌کند. با این حال، در حالی که بسیاری از زمینه‌ها با ارائه ی راه‌های جدید درک انسان، باورهای تثبیت شده را تهدید می‌کنند، روان‌شناسی با ارائه ی راه‌های جدید درک انسان، نه تنها جایگزین هایی برای محتوای آموزه های دینی ارائه می دهد، بلکه توضیحات جایگزینی نیز برای چرایی وجود این آموزه ها در وهله ی اول ارائه می دهد و در حالی که این توضیحات جایگزین شواهدی را ارائه نمی دهند که امکان رد باورهای موجود را فراهم کند، اما بیشتر ارائه می دهند. دلایل شک به‌ویژه، تا آنجا که هر تبیین روان‌شناختی مبتنی بر واقعیت فیزیکی قابل اندازه‌گیری باشد، به‌ویژه برای باورهایی که مستلزم اعتقاد به واقعیت معنوی غیرقابل تأیید است، تهدیدکننده خواهد بود.»:

Christianity and Psychology: Living at the Intersection of Faith and Intellectual Inquiry”: John K. Rempel: direction: Spring 2011 · Vol. 40 No. 1 · pp. 40–50

همانطورکه مشاهده کردید، فرض این که مسیح یک شخصیت تاریخی توصیف شده توسط شاهدان عینی است و باید به دنبال حقیقت زندگانی او و الگوگیری از او به فرض این که خدای مجسد است بگردیم، از یک دیدگاه تجربی، میتواند به انکار رستاخیز او و به دنبالش کل فلسفه ی مسیحی بینجامد، اما اگر آن را به صورت تمثیلی تعریف و از طریق تطابق با همتاهایش مثل دانیال و داود تکمیل کنیم، آن وقت خیلی بهتر میتوانیم آن را از اضافات دجالی بپالاییم و از او به عنوان الگویی مثالی در زندگی روزمره استفاده کنیم؛ الگویی که جهنمی که به آن هبوط میکند، چیزی جز یک جامعه ی پر خطر و غیر قابل اطمینان نیست: جهنمی که ما همین امروز هم در آن زندگی میکنیم.

خدا چقدر جنگ دوست است؟!

نویسنده: پویا جفاکش

مولانا و شعرش بر یک اثر هنری

آرم هابزبورگ های اسپانیا با دو ستون هرکول و عقاب دو سر روم مقدس

ای آن که با اسب بقا از دیر فانی میروی

دانا و بینای رهی آن سو که دانی میروی

بی همره جسم و عرض، بی دام و دانه، بی غرض

از تلخکامی میرهی در کامرانی میروی

این شعر مولانا در دیوان شمس، ناظر به ترک دنیا از سوی عارف است. نکته ی جالب این است که زندگی به اسب تشبیه شده است و جهان مادی به دیر مسیحی. این احتمالا اتفاقی نیست. چون الهه ی زمین که جهان مادی کالبد او و ظاهرا زندگی ما بسته به آن است، در فرهنگ مسیحی جای به کلیسا و صومعه میدهد و پیوند او با اسب، ناظر به برسازی مسیحیت از روی نمادهای کلتی در اروپا است. در فرهنگ کلتی، الهگان زمین چون اپونا و ماچا به اسب تشبیه میشوند. ازدواج مرد و زن به تصاحب زمین توسط خدا تشبیه میشود و طی آن، به شکلی مشابه، اختیار زن به دست مرد می افتد. به همین دلیل است که در انگلیسی لغت bridal به معنی افسار اسب، از bride به معنی عروس می آید، چون نسبت عروس و داماد، نسبت اسب و اسبسوار است. نکته ی جالب این که خود لغت براید به معنی عروس، از بریجیت نام الهه ی کلتی می آید که در مسیحیت بدل به قدیسه بریجیت شده است. گفته اند او همنام الهه است به خاطر این که نخست خادم او بود. او راهبه بود همانطورکه خادمان بریجیت، راهبه های دوشیزه بودند. سنت بریجیت اهل سفر بود و در بریتانیا حداقل 17 کلیسا به نام سنت بریجیت بنا کرد که احتمالا همه شان معابد الهه بریجیت بودند که در تغییر مذهب اروپایی به کلیسا تبدیل شدند. اما تجسم الهه به اسب هیچ وقت از بین نرفت و در خلق تصویر دروغین شوالیه های ابر-انسان (کهن الگوهای تمپلارهای سازنده ی فراماسونری) به کار گرفته شد. درحالیکه مردم عادی نهایتا سوار بر خر جابجا میشدند، جنگجویان اسبسوار بودند و عوام را به سبب آن که همدم و غمخوار خران خودند به تمسخر میگرفتند و «خر» میخواندند. درواقع آنها خود را در مقابل عوام، خدایان نشان میدادند چون تسلطشان بر اسب، در حکم تسلط خدا بر زمین بود. تسلط هم از دید آنها فقط با خشونت ممکن بود. ازاینرو خدایشان مریخ رب النوع جنگ بود که از خون کشتگان در جنگ تغذیه میکرد و خودشان هم به عنوان نسخه های کوچک تر همان خدا متشبه به ومپایرها یا خوناشامان بودند، همان امری که نیکولاس دو ور را وا میداشت بی هیچ خجالتی، ومپایرها را از طریق ولاد تپس معروف به دراکولا و عضویتش در اخوت اژدهای امپراطور سیگیسموند معروف، در سنت صلیبی گری برجسته و بخشی از نمادپردازی معنوی اشرافیت اروپا نشان دهد. ظاهرا این جزو تصاویر زمینی قبلی خدا یعنی عیسی مسیح نبوده است، اما چه میشد اگر ادعا میشد مسیح در آخرالزمان جنگجویی اسبسوار و فاتح جهان خواهد بود؟ بله؛ این دقیقا همان ادعایی است که مکاشفه ی یوحنا وارد مسیحیت کرد. اگرچه با پیشرفت زمان، وسایل نقلیه ی مکانیکی، جای اسب ها را گرفتند، اما حرص اسبسواران سابق از بین نرفت و برعکس، آنها به این نتیجه رسیدند که با این وسایل نقلیه ی مدرن، بهتر میتوانند دنیا را فتح و ملکوت عیسایشان را بر زمین مقرر کنند. لغت worldwar به معنی جنگ جهانی را میتوان «جنگ برای اربابی دنیا» هم معنی کرد. همه میدانیم که بعد از دو جنگ جهانی، چه کسی در مقام این اربابی تعیین شد؟ بله، ایلات متحده ی امریکا؛ تنها کشوری که بر سر این که پول ملیش یعنی دلار امریکا واحد پول جهانی و وسیله ی مبادله ی بین المللی باشد توافق شد. کشورها دلار نداشتند و برای گرفتن دلار باید به امریکا کالا میدادند و در مقابل تنها کاری که لازم بود امریکا بکند این بود که دلار را به حد بی حساب چاپ کند تا به ثروتمندترین مملکت روی زمین تبدیل شود. ظاهرا امریکا مسیح بود، ولی باید این را ثابت میکرد چون مسیح وقتی سوار اسبش می آمد جهان را از خون کفار رنگین میکرد. پس باید یک امپراطوری کمونیستی پر از کافر هم مدتی موی دماغ امریکا میشد و امریکا هم در کشورهای مختلف با آوردن دیکتاتورهای قصاب، خون بی شمار کمونیست کافر را میریخت تا انجیل ثابت شود و بعد کمونیسم میرفت پی کارش. نکته ی دیگر این بود که خانه ی این مسیح فاتح، همان خانه ی یهوه خدای یهودی ها بود که عیسی تجسم او به شمار میرفت. این خانه معبد سلیمان بود که برای ورود به آن باید از بین دو ستون رد میشدید. این دوستون را به ادعای این که ستون های هرکولند روی پرچم های اسپانیایی می یابید. ستون های هرکول در جبل الطارق قرار داشتند که دروازه ی مدیترانه به روی اقیانوس اطلس و سپس امریکا هستند. کلمب از اسپانیا در اقیانوس اطلس پیش رفت و به قاره ی امریکا رسید. اسپانیا در شبه جزیره ی ایبری قرار دارد که نام از عبرانیان دارد و محل ورود رش گلوتا یا اشرافیت یهود به اروپا نیز شمرده میشود. درواقع داستان سفر کلمب که همان کولوم یا کولون نام فامیل رهبری داودی رش گلوتا است، داستان یهودیت در تورات است که در راه معبد خدا به کجروی دچار میشود و مقامش را از دست میدهد و دوباره به دست می آورد و این به صورت جغرافیایی با سفر به دریا شروع میشود که در ادبیات کلدانی-سوری مظهر هرج و مرج و هیولاهای هاویه چون تیامات و لویاتان است. سپس کلمب از کوبا سر به در می آورد که قرار است خانه ی کمونیست های کافر باشد و بلاخره در پشت تمام این اشتباهات، قلمرو ملکوتی ایالات متحده ی امریکا قرار دارد که به مرور، همه ی مردم جهان، خدائیت او را میپذیرند و چماق و هویجش را تنبیه و پاداش الهی میشمرند. ستون های هرکول در آغاز این سفر، به هرکول پهلوان نسبت داده میشوند و هرکول، نامی است که یونانیان درباره ی ملقارت خدای صور در لبنان به کار میبرند و جالب این که سلیمان یهودی، معبدش را با همکاری حیرام شاه صور ساخت و همین شاه، در فراماسونری، تبدیل به حیرام ابیف معمار معبد سلیمان گردید. صور را یونانیان، "تیروس" تلفظ میکنند و جالب اینجاست که "تور/ثور" خد ای جنگاور ژرمن ها را تاسیتوس با هرکول تطبیق کرده است. میتوان "دوری" های یونانی را هم به این لیست لغات همخانواده اضافه کرد. هجمه ی دوری ها به هلاس را فتح آن توسط پسران هرکول خوانده اند. دوری ها نام از دوروس نوه ی هلن شاهزاده خانم اسپارتی مستقر در تروآ –یک نام همخانواده ی دیگر- دارند و این دوروس، برادرزاده ی یک یونوس است که او هم نامش مرتبط با یاوان و یونان، نام های شرقی هلاس است. البته در ادبیات اروپایی یونوس به یونیه در ساحل آسیایی ترکیه مربوط شده است که نشانه ی پیشروی یونانیان در آسیا است. ترکیه محل روم شرقی است در تقابل با روم غربی که همان قلمرو غربی یهودیه است. زبان مقدس کشیش های روم غربی در ایتالیا یونانی است که الفبا و وضعیت لغوی بسیار نزدیک به عبری دارد و این در تاریخ رسمی هم انکار نشده است چون الفبای هر دو ملت را اصالتا فنیقی خوانده اند. صور هم یک دولتشهر فنیقی و منشا اغلب کلنی های فنیقی اروپا است. با توجه به برابری روم با ادوم در ادبیات یهودی غرب، پیاده شدن یهودیان اسپانیایی در بخشی از شام که فلسطین اشغالی کنونی باشد، روم شرقی را در شرق آن محل به صورت ادوم یا اردن کنونی تعیین میکند و ارتاس یا حارث شاه افسانه ای نبطی ها در آن منطقه نامش به صورت هرود فاتح نبطی یهودیه ی فلسطین بازآفرینی میشود. با این حال، این روم شرقی یا ادوم تابع یک روم قوی تر غربی تصویر میشود. وضعیت متافیزیکی نسبت این دو در بازآفرینی ایرلندی ارتاس به صورت ارت مک کویین قهرمان فولکلوریک تکمیل میشود. مطابق این افسانه، شاهی به نام "کان" (خان) با زنی به نام بیچوما که به خاطر گناه زنا، از جهان دیگری به این جهان تبعید شده است ازدواج میکند. اما بیچوما با ارت مک کویین پسر شاه خاطر خواهی پیدا میکند و به خاطر این گناه، مملکت سترون و تباه میشود. ارت مک کویین برای نجات مملکت، به خارج سفر میکند و جزیره ای را می یابد که در قلمرو جهان دیگری قرار دارد. از شاهزاده درآنجا پذیرایی میشود و وقتی او برمیگردد میبیند که بیچوما تبعید شده و مملکت نیز روزهای خوش گذشته را بازیافته است. اگر دراینجا قلمرو کان/خان را کنایه از شرق بشماریم، قلمرو غرب برابر با جهان خدایان است و بهروزی در شرق پیرو اطاعت از اوامر فرمانروای روم در غرب است. مدت ها پیش از ابرقدرت شدن امریکا، این غرب خدایان برای شرق، اروپای استعمارگران بود اما برای خود اروپاییان که ابدا خود را خدا نمیدانستند این غرب اساطیری باید باز هم دورتر در امریکا میبود. مشکل برای خود امریکاییان این است که غربی دورتر از خود ندارند و وقتی مطمئن میشوند خدا نیستند چون هیچ چیز را بهتر نکرده اند معنی خدا بودن را در جهان امریکایی شده تغییر میدهند. ناگهان انسان خدا شده دیگر کسی نیست که همه چیز را تغییر میدهد بلکه کسی است که وضع موجود را میپذیرد. یک ضرب المثل خوشبینانه در این راه، از سمت امریکا شهرت جهانی می یابد: «نیمه ی پر لیوان را ببینید، نه نیمه ی خالی آن را.» مثلا اگر اتومبیل گران شده است و نمیتوانید آن را بخرید، خوشبین باشید که رفت و آمد اتومبیل ها در خیابان کمتر میشود و هوا کمتر آلوده میگردد؛ اگر بچه هایتان صبح تا شب سرشان توی گوشی و کامپیوتر است، خوشحال باشید که نمیروند بیرون و مزاحم همسایه ها نمیشوند و ... حالا این وضعی است که کسی همسطح لیوان به آن نگاه کند. اگر به جایش از بالا به آن نگاه کنید، لیوان را پر میبینید. این جا شما خدایی هستید که بالاتر از سطح جامعه اش است. آن وقت، لیوان هم ظرف خداییت است. لیوان شیشه ای دراینجا به جای جام مقدس حاوی خون مسیح نشسته است که مظهر اشرافیت های کلاسیک است. نکته ی جالب در مورد آن این است که در افسانه های آرتوری، شاهی که آن را دارد در یک مملکت سترون شبیه مملکت کان حکومت میکند که درون قلمرو یک شاه دیگر یعنی آرتور سرگردان است. شاه ماهیگیر که جام را دارد با زخمی میان دو پا مجروح شده است و از زخم او مملکت هم آسیب پذیر است. زخم میان دوپا را کنایه از ناباروری دانسته اند. جسی ال. وستون معتقد است که دراینجا منظور از ناباروری شاه، ناباروری خدای غلات و زوال کشاورزی و زندگی در یک مملکت است. از دید وستون، شاه ماهیگیر فرمی از تموز خدای طبیعت در اساطیر بین النهرین است. وی به صحنه ای از روایتی منثور از لانسلات اشاره میکند که در آن، شوالیه گاواین میبیند دخترانی در مقابل در اتاقی که جام مقدس در آن است گریه میکنند. خانم وستون، این را انعکاسی از گریه ی زنان برای مرگ تموز در عراق میبیند و همین گریه ی زنان را یونانیان برای آدونیس از نسخه های سوری تموز هم گزارش کرده اند. مرگ و رستاخیز تموز، سبب تغییرات فصلی و سترونی و شکوفایی پیاپی طبیعت با چرخه ی آن میشد. پس شاه سرگردان و حاوی دانش ایزدی، یک خدای مرتبط با وضع مادی مردم است که کاهنان بخصوص وقتی صاحب قدرتی باشند نماد آنند و این کاهن-شاهان خود زیر مجموعه ی دستگاه شاه بزرگتری هستند. ما این سیستم را در دولت خزرها که یهودیان اشکنازی اروپا از نسل آنهایند می یابیم. خاقان رهبر مذهبی است ولی هیچ گونه قدرت اجرایی ندارد و همه کاره ی مملکت، ایشاد (شاه) است. در دولت ترکان سلجوقی هم میبینیم که خلیفه ی بغداد یک قدرت مذهبی است ولی همه کاره سلطان سلجوقی است. دوره ی قبلی که در آن، شاه-غلامان دیلمی بر خلیفه برتری دارند ممکن است از روی مشخصات دوره ی سلجوقی کپی شده باشد. در ژاپن نیز میکادو (امپراطور بعدی) شاه-کاهنی است که قدرت اجرایی ندارد و همه کاره ی دستگاه، شوگان است. نکته ی جالب این است که هر سه مورد مثال زده در بالا، دستگاه های ترکی-مغولی هستند و با توجه به نیمه تاتار بودن اشرافیت های اروپایی ممکن است دستگاه مشابه امپراطور-پاپ که برای اروپای قرون وسطی توصیف شده است نیز ریشه ی مشابهی داشته باشد. در جهان امریکایی، امریکا حکم رهبر اجرایی را دارد و رهبران ممالک که با شعارهای ناسیونالیستی خود، داعیه دار حفظ سنت های مملکتند، حکم شاه-کاهن ها را دارند و به همان اندازه ی شاه ماهیگیر در قلمرو آرتوری، مجروحند و مملکتشان سترون است. ژاپن یک مثال عالی است چون در آن، میکادو با همکاری غربی ها شوگان را برانداخت و مدتی کوتاه امپراطور شد اما تنها نتیجه اش این بود که جای شوگان با رئیس جمهور ایالات متحده عوض شد. این ها به لحاظ ایده فقط تا زمان برپایی نظم لیبرال امریکایی پیش از گرفتار شدن کشور امریکا در باطلاق های عراق و افغانستان خریدار داشت و پس از آن، شاهد چند قطبی شدن دنیا و به همان میزان رواج بی نظمی بیشتر در آن هستیم. این بی نظمی تا حدودی نتیجه ی پیشوا قرار دادن امریکا است که جای مسیح را گرفته است. مسیح به عنوان خدای انسان شده، قرار بود الگوی کشف خدا در درون افراد باشد اما خوشبختانه برای سیاستمداران، مردم راه خدا شدن را بلد نبودند. خدا مظهر نظم و بنابراین اتحاد است ولی هیچ کس نمیتواند با همه بر سر همه چیز موافق باشد و غنوصی ها دلیلش را این دانسته اند که ارواح گوناگون خدا در جسدهای گوناگون زندانی شده و نتوانسته اند خود را با زیست غیر طبیعی و بیگانه ی جسم زمینی تطبیق دهند. پس ارواح مردم، هر کدام راه را به روش خودشان پیدا کرده اند و هیچ کدامشان معلمان کاملا یکسانی نداشته اند. ازاینرو نیاز به یافتن یک الگوی کلی برای همه بوده که مردم در آن متحد شوند. اما چه میشود اگر این الگوی کلی برای برتری یابی حدود دیگران را زیر پای نهد؟ آیا آن وقت همه با چنین تقلیدی علیه یکدیگر نمیشورند؟ اینجاست که ادعای خدا بودن جمع نقض میشود و انسان ها نه آن روح هایی که با لقاح تولید میشوند، بلکه بردگان قوانین کارما که به سبب گناهانشان در زندگی های قبلی، مدام در زندگی های زمینی سرشار از بدبختی تناسخ می یابند تعریف میشوند و اتحاد غیر ممکن تلقی میشود.:

“input your worldview”: prince augus: stolen history: 14/8/2018

با نگاهی دوباره به مجموعه ی این نقشه، به نظر میرسد بزرگترین نقطه ضعف آن این است که الوهیت را چنان به جنگاوری و پیروزی در جنگ تنیده است که هیچ گونه الوهیتی برای عقل و خرد که مخالف جنگند باقی نمانده و اشکال هم همینجا است چون اداره ی ممالک به عقل و خرد بیش از عربده ها و لاف زنی های جنگاوران منوط است. نگاهی به تاریخ ادیان نشان میدهد که زمانی تمام خدایان به نفع یک خدای واحد که مریخ جنگاوران است حذف شده اند.

خدای جنگ یونانی-رومی معروف به "مارس" و "آرس" معروف به "آلالاکسیوس" بود. این لغت، انتساب به "آلالا" خدای بین النهرینی را نشان میدهد که اصلش "ال+ اله" یعنی خدای شناخته شده یا درواقع تنها خدا است و در اسلام نامش به الله خلاصه شده است. زنان یونانی زبان ایتالیا پس از پایان جنگ ها بالای اجساد کشتگانشان فریاد "آلالا آلالا" سر میدادند. لغت "آلا" یا "اله" را میتوان "ایرا" نیز تلفظ کرد. ایرا رئیس اجنه در جهان زیرین یا دوزخ بابلی بوده و با نرگال خدای جنگ و دوزخ در کوثای عراق برابر شمرده شده است. نرگال هم سلف آرس یونانی خدای جنگ است و هم سلف هادس یونانی خدای مردگان. نام "ایرا" قابل تبدیل به "گیرا" دیگر خدای جنگ بین النهرینی نیز هست. گیرا لقب معروف "گیبیل" خدای آتش آکدی است. میتوان "آریوس" در ایلیاد به معنی جنگ را برگرفته از ایرا دانست. جالب اینجا است که در یونانی، لغت آریوس در عقب نام بعضی خدایان دیده میشود، ازجمله زئوس آریوس، آتنا آریوس و آفرودیت آریوس. نام آرس میتواند از آن باشد، همینطور نام اریس الهه ی خطا و اروس خدای عشق. نام "اورانوس" نیز ظاهرا انتساب به آریوس را نشان میدهد. اورانوس در یونانی به معنی آسمان است. مطابق تئوگونی هزیود، نسل اول خدایان یعنی تیتان ها از آمیزش اورانوس با گایا (زمین) پدید آمده اند. ظاهرا او بیشتر به سبب باران آوری معروف بوده است چون از نام او لغات یونانی اورینه (آب)، هندی "وار" (آب) و "وارون" (باران)، لیتوانیایی "ویروس" به معنی بالاتر، و لغات اروپای شرقی "فارسانوی" و "وارسانوس" به معنی باران مشتق شده اند. به احتمال زیاد، اورانوس از طریق ارتباط با آب، خدای دریا ها و رودخانه ها هم خوانده شده و از این طریق با الهگان آب تطبیق شده است. این به صحنه ای از زندگی او معنی مبخشد که طی آن، پسرش کرونوس یا ساتورن، وی را سرنگون و اخته کرد و از کف کردن خون جهاز تناسلیش در دریا، آفرودیت الهه ی شهوت پدید آمد. درواقع، آفرودیت، همان اورانوس بعد از حذف مردانگیش و به عبارت دیگر نسخه ی مادینه ی اورانوس است. همتای اکدی اورانوس به عنوان خدای آسمان، آنو – یک تلفظ دیگر الا- است. او به «اوراش» یا «عرش» که نسخه ی دیگری از نام آرس است نامبردار است. ولی گاهی اوراش/عرش، تخت سلطنتی او و در حکم یک الهه به عنوان همسر آنو است که آنتوم –نسخه ی مادینه ی نام آنو- نیز خوانده میشود. نام عرش در مقام یک تخت سلطنتی و یک الهه در نام ارشکیگال تکرار میشود. کیگال/قزل/غزال، نام اکدی دوزخ است و ارشکیگال را میتوان به تخت دوزخ معنی کرد که به نرگال تعلق دارد. ارشکیگال به عنوان یک الهه، همسر نرگال است. به روایتی او به تنهایی بر دوزخ حکومت میکرد تا این که نرگال، قلمرو او را فتح کرد و ارشکیگال در ازای ازدواج با نرگال، موفق به ماندن در قدرت شد. به روایتی دیگر، ارشکیگال همسر گوگالینا یا ورزاو آسمانی بوده است. الهگان معمولا کیفیت قمری داشتند و ازآنجاکه ورزاو به سبب شاخ های هلال مانندش یک جانور قمری است، خانه ی ماه نیز یک ورزاو است. در سطح ارتباط الهگان با سیاره ی زهره، میتوان این تمثیل را به صورت حکومت ونوس یا سیاره ی زهره که همان افرودیت است بر صورت فلکی ثور یا ورزاو که حامی کشاورزی است تکرار کرد. عنانه یا عیشتار که نسخه ی اکدی افرودیت است، مطابق یک داستان، مدتی در جهان مردگان زندانی بود و میتوان گفت ارشکیگال این صحنه از زندگی عیشتار را نشان میدهد. عیشتار را مادر، همسر یا خواهر تموز خدای طبیعت خوانده اند و میتوان گفت نسخه ی مادینه ی همو است. تموز در ایام خزان طبیعت میمیرد و به جهان زیرین تبعید میشود و با بازگشت او سرسبزی طبیعت باز میگردد. ظاهرا نسخه ی مادینه ی او در این دو دوره به ترتیب عیشتار و ارشکیگال نام دارد و بدین ترتیب میتوان نرگال را نیز نسخه ی دوزخی تموز شمرد. در یک سری افسانه های دیگر، تموز با گیزیدا خدای جهان زیرین جفت است و این دو مشترکا از دروازه ی آسمان مراقبت میکنند. گیزیدا معمولا خدایی مذکر است ولی گاهی یک الهه شمرده شده و مشخص است او نیز در ابتدا خدایی دوجنسه بوده است. اینجا مجددا ارتباطی با اورانوس یافت میشود و به یادمان می آورد که اورانوس یک نسخه ی هندی با تلفظ نام وارونا دارد که جفت دائم یک خدای مذکر دیگر به نام میترا است. به مانند اورانوس، وارونا هم خدای آسمان است و هم خدای اقیانوس ها، و به مانند گیزیدا، وارونا خدای جهان مردگان نیز هست. در مقام خدای آسمان، ستارگان، هزاران چشم او هستند که اعمال انسان ها در زمین را کنترل میکنند و در مقام خدای مردگان، ناگاها یا خدایان مارمانند شرور، اصحاب او هستند. در هندوئیسم، جینیسم و سیکیسم، وارونا در مقام شاه ناگاها به صورت یک مار ترسناک و معمولا شاه کبری نمایش داده میشود. به مانند گیزیدا و اورانوس، وارونا نیز نسخه ی مونث داشته است. این را ازآنجا میتوان فهمید که وارونا در مقام خدای آب ها بر روی جانور خاصی به نام "مکاره" سفر میکند که مرکب "گانگا" الهه ی رود گنگ نیز هست. مکاره را به تفاوت یک فیل، یک تمساح، یک گوزن، و یا یک جانور دو بخشه با بخش بالایی به شکل یک حیوان دریایی و بخش زیرین بدن یک ماهی، یک فوک و حتی یک طاووس ترسیم کرده اند. "مکاره دواجا" به معنی خدای راهبر مکاره، لقب کامادوا خدای شهوت و نسخه ی هندوی اروس یا کوپید یونانی-رومی نیز هست که موکلی آفرودیت –نسخه ی مادینه ی اورانوس- بر شهوت را به یاد می آورد. در مذهب غربی، ونوس/افرودیت را مادر کوپید خوانده اند. در دایره البروج های هندو و بودایی، گاهی مکاره را جانور دریایی حاکم بر برج جدی در نظر میگیرند؛ برجی که در غرب، یک نیمه بز-نیمه ماهی را نشان میدهد. میترا نیمه ی کامل کننده ی وارونا، محافظ رتا یا قانون کیهانی است. رتا در مذهب ودایی، معادل تائو در مذهب چینی است و در هندوئیسم، رتا را با دهارما و کارما برابر دانسته اند. میتراس خدای خورشید آسیای صغیر که نسخه ی رومی میترا است، در کیش امپراطوری، گاها با کائلوس نسخه ی لاتین اورانوس تطبیق میشد. کائلوس میترایی به عقاب مجسم میشد. کائوتس یکی از دو یار میترا، که نماینده ی وجهی از او است، کائلوس اترنوس نامیده میشد. نام توسعه یافته ی او به صورت کائلوس اترنوس ژوپیتر، نشاندهنده ی برابری او با ژوپیتر خدای آسمان و رعد و برق است که او نیز گاهی کائلوس نامیده میشد. پرنده ی مخصوص ژوپیتر، عقاب بود. کائلوس سه فرم داشت که به صورت سه پسر او تشخص یافته بودند و این سه فرم، ساتورن، ژوپیتر و اتر/اثیر بودند. ژوپیتر لاتین معادل زئوس در یونانی است. زئوس فرمانروای کوه الیمپوس بود. به نوشته ی وارو، لغت کائلوم –برگرفته از کائلوس- که معمولا در معنی آسمان و خود کائلوس استفاده میشد، گاهی برای کوه الیمپوس به کار میرفت. اپیفانیوس سالامیس، زئوس را برابر با دوسارس خدای نبطیان دانسته است. دوسارس همان ذوشری خدای پطرا است که در کتاب الاصنام، خدای قبیله ی بنی حارث شمرده شده است. به گفته ی اپیفانیوس، دوسارس از یک باکره به نام "کعبو" متولد و بعدا به "ارباب کوه سعیر" تبدیل شده است. اپیفانیوس مینویسد تولد دوسارس در 25 دسامبر که امروزه سالروز کریسمس یا تولد مسیح است واقع شده است و در این روز، دوسارس در قالب یک سنگ سیاه به زیارت گذاشته میشد و مردم هفت بار به دورش طواف میکردند. معمولا ذوشری با الهگان اللات و عزی تشکیل زوج میداده است. در بعضی روایات، همسر نرگال به جای ارشکیگال، اللات نام دارد. اللات با همین نام در بین کارتاژها نیز پرستش میشده است. در متون صفایی، وی به جای اللات، ایلات نامیده میشود که به سادگی به معنی الهه است. اللات را در پطرا و الحضر، به نام های آرتمیس، تیچه و حتی آفرودیت نیز میخواندند که همگی نام های الهگان یونانیند. خود دوسارس یا ذوشری در بعضی گزارش ها با دیونیسوس باخوس خدای شراب تطبیق شده است. پمپی، ژنرال رومی، شراب طلایی را که از اریستوبولوس پادشاه حشمونایی یهودیه گرفته بود، وقف ژوپیتر کاپیتولینوس یا زئوس پایتخت (رم) نموده بود. فلوروس، شراب طلایی را از موقوفات کائلوم خدای یهودیان در معبد اورشلیم خوانده بود که بر اساس این گزارش، کائلوس با یهوه ی یهودیان تطبیق میشود. یوونال و پترونیوس نیز یهوه را با کائولوس برابر دانسته اند. مطابق روایات، ژوپیتر رم، در اصل، "سومانوس دیوس فیدیوس" بوده است. "سومانوس دیوس" یعنی خدای آسمان، و فیدیوس در اصل فیلیوس به معنی پسر است. چون این خدا همان هراکلس یا هرکول پهلوان جنگجو است و پسر زئوس و از این طریق تجسم زمینی او است و ازاینرو وی را با لقب mehercule یعنی "هرکول من" خطاب میکردند. فیدس فرم زنانه ی او است که الهه ی حقیقت شمرده میشد. معادل اتروسکی ژوپیتر رم، تیانا است که در تمام شهرهای اتروریا معبد داشت. تیانا با همسرش تالنا یا یونی، و پسرش هرقل (هرکول) تشکیل یک تثلیث میداد. تیانا خدای آسمان بود، ولی بعضی از اتروسک ها خدای آسمان را "آنی" مینامیدند و همسرش را "آنا" میخواندند. آنی که نامش شبیه آنو است، یک خدای دو چهره و مطابق جانوس رومی بود که نام او هم تلفظ دیگر آنی به نظر میرسد. وارو از قول جوهانس لیدوس، جانوس را با کائلوس برابر دانسته است. جالب است که خدای دو چهره ی دیگری به نام کولسان نیز داریم که خدای جهان مردگان است. دو سر کولسان، به شکل سرهای دو جوان بی ریش نشان داده میشد و گاهی تفاوتش با جانوس در این بود که دو سر جانوس، یکی میانسال و ریش دار و دیگری جوان و بی ریش است، گاهی هم کولسان و جانوس یک خدا در نظر گرفته میشدند. نام کولسان خود نسبت برنده از کولسو الهه ی زمین و معادل گایا برای اورانوس/کائلوس است. گاهی کولسو را فقط cel میخواندند و او را مادر giant ها یا غول ها میشمردند. روشن است که لغت giant از gaia نسخه ی یونانی cel می آید. نام cel در مقام مادر غول ها قابل مقایسه با helغول ماده ی اهریمنی در اساطیر نورس است که لغت هم آوا به معنی دوزخ گاهی به او مربوط شده است. نتیجه این که دوزخ با "گایا" (زمین) برابر شده است و "گایا" یا "گی" به معنی زمین، همان "کی" به معنی زمین و همسر آنو است که با آنتو(م) تطبیق میشود. "کی" و "آن" زمین و آسمانند که جفت هم و خواهر و برادرند و فرزندان انشار و کیشار هستند که نام هایشان به سادگی همان "آن" و "کی" به اضافه ی اشار به معنی حکومتگر است. آشوریان، انشار را با "آشور" خدای قهرمان خود برابر کردند. آنها آشور را به عنوان فرمانروای خدایان، با "انلیل" نسخه ی اکدی زئوس/یهوه برابر کردند و از این طریق، کیشار نیز با نین لیل همسر انلیل برابر شد. مطابق افسانه ی خلقت آشوری، انشار و کیشار (آشور و نین لیل) دست به کارهای زشتی زدند و این باعث شد تا ابزو خدای آب شیرین و پدر خدایان تصمیم به قتل آنها بگیرد. اما آشور و نین لیل زودتر دست به کار شدند و آبزو را کشتند. تیمات الهه ی آب شور و همسر آبزو خشمگین شد و 11 هیولا پدید آورد و به جنگ آشور و نین لیل رفت. ولی آنها تیامات و هیولاهایش را شکست دادند. روشن است که این داستان، با افسانه ی خلقت بابلی قابل تکمیل است که در آن، مردوخ که ملقب به "اسار" و اصل آشور آشوریان است، به جنگ تیامات و هیولاهایش میرود و با کشتن تیامات و تقسیم جسدش به دو تکه، زمین و آسمان (کی و آن) را پدید می آورد. در افسانه ی خلقت بابلی، البته این حئا پدر مردوخ است که آبزو را میکشد. اما جالب این که نام حئا برابر با "حیا" haya با معنای یکسان یعنی زندگی است که در داستان آشوری، نام پدر نین لیل شمرده شده است. روشن است که این نام دیگری برای "حئا" یا "ائا" خدای آب های کلدانی است. حئا نخست پسر نمو الهه ی آب ها بود که این نمو همان تیامات است. پهنه ی حکومت حئا آبزو نام داشت که همنام شوهر تیامات است. آبزو را "انگور" نیز مینامیدند که این هم نام دیگر تیامات است. پس ظاهرا حئا و آبزو و تیامات همه یک موجودیتند. تیامات، شکل بی نظم آب و متشبه به سیل است که در منطقه ی بین النهرین، معمولا از آب های حیاتبخش دجله و فرات حاصل می آمد. این آب ها از کوه های شمال بین النهرین می آمدند که معمولا محل "کور" یا کوه مقدس خدایان هم شمرده میشدند که انلیل و همسرش نین لیل بر آن حکومت میکردند. منطقه ی مزبور، محل کنفدراسیون حیاسی-آزی بود که نقش مهمی در تولید یکی از دشمنان بین النهرین و ویران کننده ی بابل یعنی دولت حتی/ختی داشت. این کنفدراسیون، از اجماع "حیاسی" یعنی منطقه ی جنوبی طربزون با آزی در حد فاصل آن با سرچشمه های فرات پدید آمده بود. "حیاسی" باز نام از حیا دارد. احتمالا این نام با "هایک" اولین شاه ارامنه ارتباط دارد. هایک یا هایاک را میتوان به فرزند حیا یا حئا معنی کرد. ارامنه به کشورشان هایستان میگویند که آن هم میتواند به معنی کشور حئا باشد. این فقط به خاطر آن است که کوهستان های شمالی بین النهرین، منشا آب های حیاتبخش برای عراق و سوریه بودند. در عراق، حئا خدای آب های حیات و موکل دانش است و به مردم کمک میکند. او نماینده ی نظم است و با حذف آبزو یا جنبه ی مثبت او، جنبه ی منفیش تیامات که متشبه به سیل است ایجاد بینظمی میکند. در نسخه ی بین النهرینی سیل نوح، سیل بزرگ کار انلیل است که میخواهد انسان ها را از بین ببرد و این حئا است که با استخدام پیرناپشتیم و دستور او برای ساخت کشتی، انسان و دیگر موجودات را نجات میدهد. انلیل، به انسان ها به چشم بردگانی ناچیز مینگرد و حئا به آدم ها کمک میکند. حوا و انلیل، دو پسر آنو یا خدا و درواقع بیانگر جنبه های متضاد اویند. بنابراین اگر انلیل، نین لیل را که دختر حئا است فریب داده باشد مخلوق حئا توسط جنبه ی متضاد خود آلوده شده است و این مخلوق، همان زمین خانه ی بشر است. دوگانگی حئا در صحنه های متضاد نظم و بینظمی، در عصای او که دو مار به دورش پیچیده اند منعکس میشود. همین عصا را برای گیزیدا نیز تصویر کرده اند. در اساطیر یونانی-رومی، این عصا را تحت نام کادوسئوس در دست هرمس یا مرکوری خدای دانش می یابیم. مرکوری که رومیان او را پسر کائلوس میپنداشتند و بعدا پسر ژوپیتر کردند، به سبب کادوسئوس، احتمالا نسخه ی دیگر جانوس خدای دو چهره نیز هست.:

“thw naming traditions: ereshkigal/Uranus and khaldi/caelus”: aratta.wordpress.com

دو چهرگی خدای جنگاوران، با فرض برابری او با ژوپیتر و عقابش، میتواند در عقاب دو سر آرم امپراطوری روم مقدس منعکس شده باشد. عقاب طاس که نماد امریکا است نیز همین عقاب به صورت بومی سازی شده در امریکا است اما نیازی برای نشان دادن دو سری خود ندارد چون سر سابقا مفیدش یعنی دانش به خدمت سر مضرش جنگ و قدرتنمایی درآمده است و این سر، عمدا به عنوان تنها سر موجود برجسته شده است درنتیجه مخالفان فقط روی قدرت و زور تاکید میکنند و در مقابل جنگاوری قدرت امریکایی، ستیزه جویی پیشه میکنند بی این که توجهی به سر مهم دیگر یعنی دانش داشته باشند و نتیجتا نیز نبردهایشان فقط به شکست منجر میشود. دانش و جنگ، همانطورکه مشاهده میکنیم به آب حیاتبخش و سیل ویرانگر تشبیه میشوند و دومی از اولی حاصل می آید؛ پس قدرت های جنگاور میتوانند خود را شکل انبوه شده ی دانش ایزدی نمایان کنند و در صورت منتسب کردن سرمنشا این دانش به کوهستان های ترکیه از یک چشم انداز بابلی، این شکل انبوه شده به ختی های ویرانگر متشبه میشود.

پیوند عصر جنگاوران با ختی ها میتواند یادآور به اصطلاح "خوت فو" یا عصر خوت در کتاب "رودخانه های حیات" فورلانگ (18883) باشد که اصطلاح یونانی معادل آن کوثیسموس است و مترادف دوران حکومت کوثی ها یا اهالی کوثا بر جهان از طریق دنباله روان اسکیت یا تاتار آنها است. کوثی ها با کوشی ها یا نسل کوش معادل شده اند که تحت رهبری نمرود یک امپراطوری تشکیل دادند. موسی خورنی، نمرود را «ارباب نیپور» خوانده است. یکی از برداشت ها از اصطلاح نیپور، ترکیب لغات "نیپ/نیب/نیو" و "ار/ال" است که هر دو هم به معنی ارباب و خدایند و هم به معنی کوه. درنتیجه نیپور را میتوانید کوه کوه ها، ارباب خدایان، و ارباب کوه معنی کنید. اصطلاح "ارارات" نیز به معنی محل معانی بالا است. ارارات نام کوهی است که کشتی نوح بر آن سوار شد و اهالی آن پس از فرود از کوه مزبور، شهر بابل را ساختند. طبیعتا پرستش هرکول به عنوان خدای جنگ و برابری او با آرس یا مارس در کوهستان های شمال بین النهرین، میتوانست معرف یک مذهب اصیل برای جنوبی های دشت نشینی باشد که آن منطقه را خاستگاه خود یا مذهب خود میشمردند. "نینیپ" که ترکیب نین به معنی ارباب با "نیپ/نیب" است نیز میتواند معنی ارباب کوه یا ارباب خدایان بدهد و ظاهرا مرتبط با "نینوا" از پایتخت های آشوریان و سرزمین خدا-آشور است. نینوا را با موصل در محل یک کوه مقدس دیگر یعنی "نبی یونس" برابر میدانستند و یونس یا یوناه، نام پیامبر مبعوث شده بر نینوا بود. نام یوناه، گاهی منشا نام یونیم یا ایونی ها یا یونانی ها شمرده میشد که از مناطق مرزی آشور در عراق و سوریه به ترکیه گسترش یافته و فرهنگ هلنی و مملکت هلاس را ایجاد میکردند.:

“rivers of life”: j.g.r forlong: v2: celphais press: 2005: p33-35

در منابع یهودی، یونانیان از رومیان قابل تشخیص نیستند و معمولا هر دو برابر با لغت "کتیم" (کوثی ها؟، ختی ها؟) در متون مقدس برابر دشمنان یهودیان دانسته شده اند. در الواح یهودیان قمران، کتیم، عنوان دشمنان صادوق یا معلم عدالت، پیشوای قمرانی ها است. دیدریش لاکاپله با اشاره به سابقه ی برابری گرفتن لغت "کتیم" با یونانیان و رومیان، صادوق را به فرقه ی صادوقی ها مربوط میکند که جان هیرکانوس یا یوحنای هیرکانی، آنها را بر علیه فرقه ی فریسی در اورشلیم قدرتمند کرد. این جان هیرکانوس، شاه-کاهن یهودی از سلسله ی حشمونیان بود که علیه سلطه ی یونانیان میجنگید. جنگ حشمونیان درنتیجه ی تعیین شدن سامری ها یا یهودیان بددین به عنوان یهودیان اصلی توسط انتیوخوس حکمران یونانی انطاکیه شروع شد. [جالب اینجاست که سامریان نتیجه ی ترکیب یهودیان با نایهودیانی اکثرا از مردم کوثای عراق بودند و ازاینرو در متون یهودی، سامریان را کوثیم یعنی کوثایی ها میخوانند.] انتیوخوس، دستور به پرستش مجسمه ی زئوس در معبد اورشلیم و قربانی کردن خوک برای او داده بود. لاکاپله اینها را نشانه ای از مذهب مسیحی و زئوس یا ژوپیتر را نسخه ی یونانی-رومی یهوه میخواند. الکیمه فرماندار یهودی انتیوخوس، به سبب ایجاد مکان هایی که در آن، مردان برهنه راه میروند، منفور کاهنان شد و این صحنه نیز یادآور لخت تصویر شدن مردم یونان و روم باستان است. با مرگ انتیوخوس، شورش حشمونیان بالا گرفت ولی رومیان آن را به نفع الکیمه موقتا شکست دادند. در این بین، یک الکساندر بالالاس پیدا شد که خود را پسر انتیوخوس خواند و ادعای حکومت کرد. پس از مدتی او کشته شد و دمیتریوس که جانشین قانونی انتیوخوس بود قدرت خود را بازیافت. دمیتریوس را در منابع یهودی، پسر انتیوخوس و در تاریخ رسمی، برادر انتیوخوس خوانده اند. فومنکو که تاریخ جهان را کلا کپی از تاریخ روسیه میخواند، دمتریوس جانشین انتیوخوس را همان دیمیتری دروغین میخواند که در جریان یک بینظمی پس از مرگ ایوان مخوف، قدرت را به دست گرفت و خود را پسر ایوان مخوف میخواند. به گفته ی فومنکو او میتوانست برادر تزار به حساب آید چون برای روس ها حکومت برادر شاه به جای پسر او ارجح بود. لاکاپله نظر فومنکو درباره ی برتری تاریخ روسیه را نمیپذیرد و تاریخ روسیه را نیز کپی شده از تاریخ کتاب مقدس میشمرد ولی تایید میکند که آن میتواند مکمل تاریخ های دیگر در تعیین یک تاریخ اصلی اولیه باشد. در این مورد، او دیمیتری دروغین را با اسمردیس دروغین مقایسه میکند که در زمان کامبیز پسر سیروس/کورش شاه پارس، ادعا کرد اسمردیس پسر سیروس است و درنهایت توسط جمعی از سرداران به قتل رسید و با داریوش جانشین شد. اگر او به عنوان دیمیتری دروغین، با دیمیتریوس برابر باشد که یک الکساندر را از بین برد، معادل کامبیز، میتواند الکساندر یونانی یا اسکندر کبیر، فاتح پارس باشد که سلطنتش یعنی حکومت سلوکی با بازگشت پارسیان تعویض شد. لاکاپله به پیروی از فومنکو، سلوکیان را در اسم و مضمون همان سلجوقیان، و حشمونیان را در اسم و مضمون همان عثمانی ها میشمرد. بنابراین دوره ی یونانی-رومی خاورمیانه معادل دوران حکومت ترکان سلجوقی است که عثمانی ها از بینشان برآمدند و میتوان سلجوقیان را دوران اول عثمانی ها دانست که هنوز مسلمان نبودند. عثمانی ها از نسل قزاق های شمالی هجوم برنده به ترکیه بودند که از نسل خزرهای یهودی و بعضا پیرو مسیحیت بودند. یونانی بودن میتواند به معنی پیروی از مسیحیت یونانی یا ارتدکس باشد. ارتدکس به معنی سنتی است و اینطور به نظر میرسد که مسیحیت یونانی قبل از مسیحیت لاتین کلیسای رم ایتالیا وجود داشته است. فومنکو نشانه هایی داده بود از این که یک کتاب مقدس اسلاوی ارتدکس به نام کتاب مقدس استروگ در تنظیم مسیحیت لاتینی مورد استفاده قرار گرفته است. در مقدمه ی این انجیل، آن به حاکمی به نام واسیلی کنستانتین تقدیم شده است. واسیلی همان باسیل یونانی به معنی شاه است و کنستانتین، نام بنیانگذار مسیحیت رومی و حاکم قستنطنیه که بعدا پایتخت عثمانی ها شد. در مقام یک حاکم اسلاو، وی میتواند در چند حکمران اسلاو به نام واسیلی ضرب شده باشد. یکیشان میتواند واسیلی سوم باشد. واسیلی سوم، یک منشی ادیب یونانی به نام ماکسیموس داشت که مطالب مذهبی مهمی به او منسوب است. میتوان ماکسیمیان، نام امپراطور رومی که نخست با کنستانتین در قدرت شریک بود ولی بعد توسط کنستانتین برافتاد، را به معنی پیرو ماکسیموس خواند. ماکسنتیوس امپراطور رم که پیشتر از کنستانتین شکست خورده بود نیز میتواند همین گونه باشد. ماکسیم یونانی را اگر "ماکسیم هلن" بخوانیم، میتوانیم از آن به لغت ماکسیمیلیان برسیم که نام سلف تباری شارل پنجم امپراطور روم مقدس بود. شارل پنجم که همزمان با واسیلی سوم بود، در متونی او را محترم میشمرد و در قدرت شریک می آورد. ولی از جایی نامی از واسیلی نیست. لاکاپله معتقد است سرنوشت او در نام واسیلی دوم معروف به واسیلی کور دیده میشود. واسیلی دوم، یکی از دشمنان خود را کور کرد و به دنبالش خودش هم کور شد. لاکاپله این شاه را همان صدقیاه شاه یهودیه در زمان نبوکدنصر میشمرد. نبوکدنصر شاه بابل، صدقیاه را عامل خود در حکومت بر اورشلیم شمرد ولی این شاه یهودی علیه نبوکدنصر شورید و در شورش خود به سختی شکست خورد. نبوکدنصر، او را کور و به بابل تبعید کرد. لاکاپله این صدقیاه را در نام با صادوق (معلم عدالت) و کاهنان صادوقی دربار جان هیرکانوس مقایسه میکند. دیگر شخص قابل مقایسه، صدقا کاهن دربار سلیمان شاه یهود است که علیه سلیمان شورش میکند و کشته میشود. اینجا سلیمان به جای نبوکدنصر نشسته است. نام سلیمان یا شولومان از ریشه ی شولوم یا سلام به معنی صلح است که ریشه ی اسلام نیز هست و البته اورشلیم به معنی شهر سلام است. این که چطور نبوکدنصر به سلیمان و اسلام تبدیل میشود را لاکاپله از طریق آغاز سلسله ی کاهنان سامری با شخصی به نام شلمیا –باز از ریشه ی شلوم- توضیح میدهد. شلمیا تنها کاهن سامری از نسل الاسار است و این داود شاه پدر سلیمان بود که با تعیین کهانتی از هر دو خط پسران هارون یعنی الاسار و ایتامار امکان به قدرت رسیدن او را فراهم کرد. بنابراین امکان تخیل گوش سپردن خاندان داود به شلمیا و تبدیل آنها توسط او به شولومان یا سلیمان وجود دارد. این میتواند باعث شود که سلیمان تولید شلمیا و بعدا پسر شلمیا خوانده شود. درنتیجه در سلسله ی عثمانی ها شلمیا تبدیل به سلطان سلیم، و شاه سلیمان تبدیل به سلطان سلیمان قانونی بزرگترین فرمانروای عثمانی و پسر سلطان سلیم میشود. شلمیا از نسل الاسار است که نامش ترکیب "ال" به معنی خدا با "آسور" یا آشور را نشان میدهد و این دومی همان ازیریس خدای خورشیدی و کهن الگوی فراعنه در مصر است. ازیریس خدای محبوب تمپلارها یا شوالیه های معبد است که از نظر لاکاپله یهودی های اصلی و اولیه اند. همسر او ایزیس به تخت شاهی ازیریس تشبیه میشود و همان صورت فلکی کاسیوپیا در آسمان است که تخت سلطنتی عیسی مسیح در نظر گرفته میشود. همانطورکه میدانیم عیسی شاهزاده ی یهودا و وارث سلطنت داودی ها و صاحب معبد سلیمان در اورشلیم است. قستنطنیه ی سلطان سلیمان، یک نسخه از اورشلیم و معبد سلیمان آن، مسجد-کلیسای حاجیه صوفیه است که این صوفیه همان سوفیا همسر یهوه است. نکته ی جالب این است که سلطان سلیمان با شارل پنجم همزمان است و شارل پنجم نامبردار به کارلوس مگنوس به معنی شاه بزرگ است. این صفت تلفظ دیگری از شارلمان به همان معنا است و شارلمان عنوان بنیانگذار امپراطوری روم مقدس یا روم مسیحی به شمار میرود. لاکاپله نام شارلمان را بازی با لغت سلیمان میشمرد و نتیجه میگیرد شارل پنجم، کنایه ای به همان موجودیت سیاسی-عقیدتی است که حکومت مالوف عثمانی را پدید می آورد و علت این که اسلام عثمانی دنباله ی یهودیت و مسیحیت غربی است نیز همین است. اینجا است که روشن میشود چرا جان هیرکانوس همزمان هم دشمن فریسی ها یعنی پیروان اشرافیت داودی بود و هم دشمن سامری ها؛ چون این دو میتوانستند با هم متحد شده باشند. شاه داودی ها حاکمان یهودیه بودند که که مرکز مقدسش اورشلیم با رم ایتالیا مرکز مذهب کاتولیک های پیرو پاپ تطبیق شده بود. یک قسمت جدا شده از یهودیه به نام اسرائیل، محل یهودی های مرتدی بود که با کفار آمیختند و مذهب سامری را پدید آوردند. این مرتدین هم با پروتستان های آلمانی قابل مقایسه اند. بنابراین قلمرو یهودی همان روم مقدس و منطقه ی اسرائیل مرتد، آلمان و دنباله اش در شرق یعنی امپراطوری تزارهای روسیه است که در قرون 19 و 20 بر فرهنگ خاورمیانه تاثیر بسیار عمیقی میگذارد. میتوان گفت آلمانی ها به عنوان اسرائیلی های سامری شده با آمیختن به فریسیان، شاخه ی جدید آنها را ایجاد میکردند. دولت اخیر آلمان، از پروس برمیخیزد که نام از پاروشیم یا فریسیان دارد و لغت "روس" همان لغت "پروس" است که "پ" اول آن در اتفاقی عادی افتاده است. هر سه لغت "پروس"، "روس" و "فریسی" قابل تطبیق با لغت "پارس/فارس" برای حکومت سیروس و کامبیز در بابلند و سیروس خود تلفظ دیگر آسیروس یا آسور است. نام سیروس به صورت های کورش و اخشوارش در تورات آمده است. در داستان اخشوارش، تن سپاری او به اشرافیت یهودیه و به قدرت رساندن یهودیان توسط او به تاثیر استر همسر یهودی اخشوارش بر او نسبت داده شده است. فومنکو با بازسازی داستان ایوان مخوف از میان چندین ایوان تقلبی مختلف، به این نتیجه رسیده بود که داستان اخشوارش و استر، همان داستان ایوان مخوف با همسر دومش النا والاخیا است. النا نیز نفوذی یهودیان برای تاثیرگذاری بر ایوان به نفع آنها بود. ولی ایوان در اواخر عمر توبه کرد و قدرت یهودیان را در هم شکست که این میتواند همان میانپرده ی یهودیه و رفت و برگشت پارسیان باشد که این رفت و برگشت، رفت و برگشت پارس پیش و پس از اسکندر نیز هست. از طرفی نام اخشوارش به شکل خسروئس دیگر شاه پارسی که از رومیان یونانی شکست خورد نیز بازسازی میشود و شکست خسروئس از هراکلیوس –نسخه ی دیگر اسکندر مقدونی- باعث سقوط حکومتش شد. با این حال، دوره ی یونانی باز یک میانپرده بود که با به قدرت رسیدن اعراب مسلمان به پایان رسید. بنابراین مسلمانان بازگشت پارسیان به نظر میرسند و این دو پدیده –پارسیان و مسلمانان- یک موضوع واحد توصیف میشوند. درواقع پیروزی روس های تزاری بر پارس ها/ایرانیان، ممکن است دراصل پیروزیشان بر مغول های مسلمان در درون روسیه باشد. معروف ترین پیروزی روس ها بر مغول ها، نبرد مقدس و سرشار از مضامین مسیحی کولیکوف است که طی آن، نیروهای دیمیتری دونسکوی بر نیروهای خان مامای پیروز میشوند. در این دیمیتری، یک همتای دیگر دمیتریوس جانشین انتیوخوس را داریم که ظاهرا در تطابق با آن، خان مامای باید معادل الکساندر بالالاس و اسکندر مقدونی باشد. تشبیه درستی به نظر میرسد، چون خان مامای، غاصب تاج و تخت خان واقعی یعنی تختامیش است و عاقبت هم در جنگ با تختامیش کشته میشود و فومنکو هم دیمیتری دونسکوی را نسخه ی روس تختامیش دانسته است. اما از طرف دیگر میدانیم که این دیمیتریوس، دیمیتری دروغین نیز هست که پسر ایوان مخوف/کورش نیست و میتوانیم بگوییم تختامیشی است که درواقع تختامیش نیست یا داریوشی است که ادعای احیای سیروس را دارد بی این که با او نسبتی داشته باشد. چون دارد اسلام جدیدی را میدهد که پارسی یعنی پروسی و فریسی است و تمام عناصر ظاهرا عربی آن، به جای مضامین شاه داودی اروپایی و طبق معمول اروپاییان در ظرف مسیحی آن هستند. محمد پیامبر که با اسب و شمشیر و به نیروی جنگ، پایان تاریخ را رقم میزند، به جای مسیح آخرالزمان نشسته و درواقع نسخه ی بازتعریف شده ی او است. آخرالزمان کار فرشته میکائیل نیز هست که شیطان را در قالب یک اژدها سرکوب میکند و ازاینرو نسخه ی دیگر سنت جورج پیشوای اژدهاکش شوالیه ها با اسب و شمشیر است. میکائیل را در شکل انسانیش میتوان با یک تزار میخائیل که فومنکو رد او را در تحریف تاریخ روسیه شناسایی کرده است مقایسه کرد. وی دارای شمشیری منقش به آیات قرآن به زبان و خط عربی بود. هرچند هویت این تزار میخائیل نامشخص است اما یک الکساندر میخائیلوویچ یعنی الکساندر پسر میخائیل داریم که نسبتی بین او و اسکندر مقدونی ایجاد میکند و بر اساس آن، میتوان میخائیل را با کورش یا ایوان مخوف قبل و بعد از النا برابر دانست. النا را میتوان با هلنا مادر کنستانتین کبیر مبدع مسیحیت یونانی برابر دانست که اسکندر هم نسخه ی دیگری از کنستانتین است و دوره ی یهودی شدگی ایوان مخوف/اخشوارش/کورش را نشان میدهد که با دوران اسمردیس دروغین هم قابل تطبیق است. در برابری با ایوان مخوف و با توجه به این که نام ایوان، تلفظ اسلاو یوحنا است، ایوان یهودی معادل یوحنای هیرکانی یا جان هیرکانوس است. با توجه به حکومت ایوان بر روسیه در دورانی که قاعدتا باید دوره ی حکومت مغول ها بر روسیه باشد، لاکاپله نتیجه میگیرد که ایوان مخوف و به دنبالش جان هیرکانوس، همان پرستر جان یا شاه یوحنای مسیحی توصیف شده در شرق مغولی است که با چنگیز خان قابل تطبیق است. در مقام یوحنای یهودی شده و بنابراین قابل تطبیق با الکساندر/اسکندر، لاکاپله عقیده دارد که الکسیس دیگر تزار روسیه که در نام با الکساندر قابل تطبیق است، تلفظ دیگری از نام سلوکوس بانی نام حکومت سلوکی است و سلوکیان همان سلجوقیانند. بنابراین عثمانی های مالوف، معادل سلجوقی های تحریف شده ایند که هدف از تحریف آنها بازگشت به یک اصل دروغین و کاملا غیر واقعی است، اصلی که بومی نیست و از محیط یهودی-مسیحی غربی کپی شده است.:

Chronology8: d. lacapelle: theognosis: 28feb2024

یک پیوند غربی با یک میکائیل یا سنت جورج اسلامساز را در نظر بگیرید که ادعای از بین بردن یونانی گری میراث اسکندر را دارد ولی خود جزوی از آن است. این در تاریخ عثمانی نماد خودش را دارد: اسکندر بیگ، یک سردار مسیحی مسلمان شده ی آلبانیایی که به لحاظ مقام در دربار عثمانی بسیار پیشرفت کرد ولی علیه عثمانی شورید و پس از شکست خوردن، به ایتالیای پاپ گریخت و درآنجا درگذشت. نام اصلی اسکندربیگ، گئورگ یا همان جورج بود و پدرش ژان (جان یا یوحنا) نام داشت. بنابراین او خودش یک نسخه از میکائیل/سنت جورج بود که از مذهبی که خودش آفرید پا پس کشید و به قلمرو اصلیش مسیحیت عقب نشست. اسلام موقتی او در طغیان ظاهری علیه سلفش پرستر جان، درواقع شکلی بد فهمیده شده از طغیان شارل پنجم علیه سلفش ماکسیمیلیان بود. یعنی ما یک طغیان ظاهری داریم و یک طغیان واقعی. نسخه ی واقعیش تاسیس مذهب تمپلاریسم و به دنبالش فراماسونری از روی سلیمان یهودی است و نسخه ی ظاهریش تاسیس یک مذهب تاریخ مصرف دار به نام اسلام با تاسی به سلیمان قانونی –نسخه ی ظاهرا اسلامی همان سلیمان یهودی- است. نسخه ی بدل فقط به این خاطر مورد عنایت عموم واقع شده که حس میکرده اند نسخه ی اصل خطرناک است و باید با چیزی مثل خودش به جنگش رفت. حالا نسبت به این نسخه ی بدل، ناامیدی عمومی وجود دارد. شاید یک دلیلش این باشد که این بدل، کپی کاملی از عقاب رومی غرب نبود. عقاب غرب دو سر داشت که یک سرش را کسی دوست نداشت چون تهیه اش سخت و زمانبر بود: سر دانش. یکی از بلاهایی که غرب بر سر شرقی ها آورده است این است که آنها را چنان ترسانده است که گویی وقت کافی برای دفاع از خود ندارند و ازاینرو بسیاری از شرقی ها حتی فکر نزدیک شدن به راه حل های اساسی و زمانبر را نمیکنند.

مطلب مرتبط:

مثلث برمودای آسیایی

بردگی در درون: وقتی که آزادی افراطی خطرناک است.

نویسنده: پویا جفاکش

فرقی نمیکند خود رع خدای خالق باشد یا تجسم زمینیش فرعون؛ افکار ایزدی او همانطورکه این نگاره نشان میدهد به قارچ تشبیه میشود. قارچ، هاگ هایش را در فضا پخش میکند. هاگ ها روی بدن حشره مینشینند و در بدن او ریشه میدوانند و با تغذیه از بدن حشره و به بهای جان او بدل به قارچ های جدید میشوند. گاهی مجموعه قارچی را روی تنه ی افتاده ی درختی می یابید و وقتی از ریشه در می آوریدش، جسد یک حشره هم با آن از سطح پوسیده ی چوب خارج میشود. این وابسته به کیفیت انگلی قارچ است که عملکرد شیاطین هم به آن تشبیه میشود. شیاطین، وجود شما را تسخیر میکنند و شما را وادار به انجام کارهای دلخواه خود میکنند. پس میتوان گفت شما مثل یک حشره هستید و شیطان مثل یک قارچ که از شما تغذیه میکند. نکته این است: ارتفاعی که هاگ از آن روی حشره مینشیند ممکن است بسیار پایین باشد ولی برای یک حشره چنین ارتفاعی در حکم آسمان است. ما انسان ها نیز ممکن است القائات شیطانی را آسمانی بیابیم چون درست به مانند حشره تحت تاثیر آنها عملکرد ناعقلانی داریم. حتی خود مسیح هم به قارچ گره خورده است. تولد او در کریسمس با بابانوئلی که گوزن های شمالی سورتمه اش را میرانند گره خورده است. بابانوئل با لباس سفید و قرمز و ریش سفید مکملش، تقلید رنگ های قارچ توهم زای آمانیتا موسکاریا است که در اسکاندیناوی، در ایام کریسمس مصرف میشد و گوزن شمالی هم به علاقه ی تخدیریش به خوردن قارچ های توهمزا شهرت دارد. همانطورکه میدانیم، مسیح به وعده ی تاسیس یک حکومت بهشتی روی زمین بعد از قتل و تخریب گسترده شهره است و این، یکی از همان توهمات آسمانی بود که هیچ وقت دست از سر مردم برنداشت. بیخود نبود که در 17 می 1991 و در گرماگرم سقوط کمونیسم در شوروی، سرگئی کوریوخین، نوازنده ی آوانگارد روسی، مدعی شد لنین یک قارچ است؛ جمله ای که با استقبال مردمی گسترده همراه شد. البته وعده ی بهشت زمینی آخرالزمانی موسوم به کمونیسم با لنین شروع نشده است که صفت قارچ مخصوص او در نظر گرفته شده باشد. کافی است به مجسمه های پرتره ی مارکس نگاه کنید و ببینید مدل ریش و موی مارکس، فرمش را چقدر شبیه خدایان قارچی قدیم کرده است. همین فرم را در انفجار قارچی بمب هسته ای هم می یابید که زمین را به آسمان میدوزد. بمب هسته ای هم درست مثل مسیح و مارکسیسم، برای دهه ها به آخرالزمان دوخته شده بود. طراحی های اولیه از گودزیلای ژاپنی نیز او را به انفجار قارچی شبیه میکردند. گودزیلا که در اثر تشعشعات هسته ای خلق شده است، یک هیولا است که از نابودی نظم حاصل آمده است. این را میشود هم با سقوط عصر طلایی ساتورن یا زحل مقایسه کرد و هم با بحران های عظیم زمین توسط سیاره ی زهره در افسانه های باستانی. از دید مسیحیت، ساتورن یک هیولا یا شیطان است ولی همین هیولا زمان فستیوال خود یعنی ساتورنالیا در ابتدای زمستان را به کریسمس مسیحی داده است. سقوط ساتورن میتوانست با شرافکنی زهره برابر باشد اگر بعضی تصور میکردند او همان شهابسنگ مارمانند درخشانی است که به زمین برخورد کرد و سیل ها و زلزله ها و آتشفشان ها و خشکسالی ها و طاعون ها و تغییرات آب و هوایی عظیم بر زمین وضع کرد که محیط زمین را به کل تغییر دادند و این پایان عصر طلایی بود. پس زحل سقوط کرده اژدهای شیطانی بود که بدنش به زمین شکل داد. ترکیه، سر جسد هیولا تلقی میشد و دریاچه ی «چشم» در ترکیه را چشم اژدها تلقی میکردند. این جسد، البته زهره هم تخیل شده بود با این فرض که زهره بدن هیولا است و زحل خدای درون آن که از وجودش خارج شده است و درحالیکه یک هاله ی نور دور این خدا را که هم بودا است و هم مسیح، احاطه کرده بود، به شکل زحل جدیدی که حلقه دورش است در آسمان جایگزین شده است و این همان مسیحی است که در آخرالزمان دوباره بر زمین حادث میشود و تا اطلاع ثانوی نماینده اش سیاره ی مشتری که همان ژوپیتر یا یهوه خدای یهودیت است بر زمین با زور حکمفرمایی میکند. عصر فلکی کنونی ما یعنی عصر حوت که با تولد مسیح شروع میشود، به برج حوت (ماهی) که خانه ی مشتری است تعلق دارد و با ورود به عصر دلو (آبریز) که خانه ی زحل است تمام قوانین اخلاقی وارونه میشوند که این، خود، نسخه ی دیگر آخرالزمان است: آخرالزمانی که با آزادی جنسی، مصرف مخدرات و انقلاب علیه هر چیز قدیمی و تثبیت شده، چندان فاصله ای از بهشت زمینی ضد سنت مد نظر کمونیسم ندارد. واقعیت این است که در این داستانپردازی، آخرالزمان آینده همان آخرالزمان قدیم است: یعنی دو فرود زحل بر زمین یکی هستند و آن همان اولین سقوط جهان قدیم است که به همراه استعمار، با گسترش مسیحیت و مسیحی مآبی همراه است. اگر دقت کرده باشید تولد و به آسمان بر شدن مسیح، در همان قرنی اتفاق می افتد که معبد سلیمان تخریب میشود. این که ادعا شده این معبد سلیمان، بازسازی معبد قدیمی تری است، رد گم کردن است. معبد سلیمان اولیه توسط بابلی ها تخریب نشده است، چون اصلا در خاورمیانه نبوده است. یهودیت به همراه فرهنگ حامل آن یعنی عبرانیت، در همان سرزمینی ظهور کرده است که نام از عبرانیان دارد یعنی شبه جزیره ی ایبری. اشرافیت داودی اسپانیا که ادعای نسب بردن از سلیمان را داشتند ازاینجا بر کل اروپای غربی و مرکزی تاثیرگذاری قطعی کردند. امروزه تردیدی وجود ندارد که زبان های اروپایی به لحاظ لغوی به هیچ زبانی به اندازه ی آرامی نزدیک نیستند و عبرانیان اسپانیا حاملان اصیل ترین فرهنگ نیمه آرامی اروپا بوده اند. آنها روایت خاص خودشان را از معبد سلیمان داشتند که بر اساس آن، آنجا به هیچ وجه نورانی و الهی نبود چون امکان ندارد مکانی که توسط 72 جن خبیث ساخته شده است اهریمنی و تباه نباشد. چنین جایی بیشتر به درد زندانی کردن دیوها و اجنه ای میخورد که سلیمان، با حلقه ی جادویی خود آنها را تسخیر میکرد. این حلقه یک بار از سلیمان دور شد و به دست اسمودئوس شیطان افتاد و برای 40 روز اسمودئوس به جای سلیمان بر کشور او یهودیه حکومت کرد. نسخه ی اسپانیایی معبد سلیمان ایبری، برج شیطان در طلیطله (تولدو) است که هیچ پادشاهی حق نداشت آن را بگشاید و هر پادشاهی که می آمد قفلی بر آن میزد تا این که آخرین پادشاه ویزیگوت اندلس، برج را گشود و با این اتفاق، نیروهای اهریمنی کشور را فرا گرفتند و اعراب بر اندلس مسلط شدند. مسلما این فقط یک افسانه برای توضیح عدم وجود معبد مقدس در اسپانیا است چون این معبد درواقع اصلا شبیه یک ساختمان کوچک نیست و کشورها بدنه اش هستند. به این فکر کنید که اشرافیت داودی حامل جانشینی خدا بر زمین است و عیسی نیز از نسل داود است. بنابراین خانه ی داود، باید یک ظاهر مسیحی داشته باشد. حالا این را هم ملاحظه کنید که بلافاصله بعد از مرگ سلیمان، بخشی از یهودیه از آن جدا میشود و یک حکومت مستقل به نام اسرائیل تشکیل میدهد که ساکنانش با کفار آمیخته میشوند. با فرض این که کاتولیسیسم، اصل مسیحیت باشد، ما میبینیم که اسپانیا یک ظاهر کاتولیک افراطی به خود میگیرد و تمامی بخش یهودی استثمارگر آن به صورت کشور پروتستان هلند از آن جدا میشوند و استعمار هلند به محوریت بندر امستردام شکل میگیرد و بعد هلند بریتانیا را تصرف میکند و ناگهان بریتانیا به مرکز پروتستانتیسم و البته قدرتمندترین کانون استعمار جهان بدل میشود. بخش عظیمی از متصرفات اسپانیا در امریکا نیز به دست بریتانیا افتاد. چطور شد که اسپانیا یک دفعه اینقدر ضعیف شد که بعد از مدتی از استعمارگری استعفا داد؟ نویسندگان تاریخ جهان یعنی بریتانیایی ها ادعا میکنند که مدتی قبل از این که هلندی ها بریتانیا را فتح کنند، دکتر جان دی جادوگر دربار ملکه الیزابت، با جادوگری یک سیل دریایی عظیم بر اسپانیا فرو فرستاد که ناوگان دریایی اسپانیا را نابود کرد. درواقع این استعاره ی دیگری از پیروزی جادوگری ملحدان بر خدای کاتولیک ها است. نه طوفانی در کار بوده است و نه نابودی امکانات اسپانیا؛ فقط انتقال امکانات به جاهایی که زرسالاران تشخیص داده اند بوده است. نکته ی جالب این است که بعضی منابع عتیق، زمان کشف امریکا برای اسپانیا توسط کریستف کلمب را سال 1592 اعلام کرده اند که می افتد به دوران بریتانیای الیزابتی، درحالیکه امروزه زمان کشف امریکا توسط کلمب را 1492 دقیقا در یک قرن قبل میخوانند. میماند خود لغت کاتولیک که برخلاف ظاهرش اصلا به یک مسیحیت ورشکسته خلاصه نمیشود. کاتولیک یعنی جهانی و این کنایه ای است به الگوسازی نوعی از مسیحیت از ترکیب میترائیسم و شرع یهودی برای مذهب سازی در سرتاسر دنیا، حتی اگر شده مذاهب دشمن خو مثل اسلام سلفی. حتی یهودیت فعلی هم یک مذهب برساخته از روی کاتولیسیسم است که مانند بقیه ی مذاهب به شدت تبلیغ شده در جهان توسط یسوعی ها –کارکنان کارخانه ی مذهب سازی واتیکان- تولید شده است و یهودیت اصلی همان کابالای از دید متشرعین شیطانی است که یسوعی ها به آن علاقه داشته اند. یهوه ی اینان نیز همان شیطان قارچ گون آسمانی است که برای رشد به قربانی نیاز دارد. قاعدتا باید برگزیدگان همانطور که داستان ادعا میکند در محل خانه ی خدا و جایی که معبد سلیمان در آن است قربانی شوند و هیچ رهبر یهودی اروپایی ای دوست ندارد چنین جایی در اروپا و امریکای عزیزش واقع باشد. بنابراین القدس شرقی در خاورمیانه که معبد سلیمان مدت ها قبل توسط یهودی های مهاجر اسپانیایی درآنجا بومی شده بود، خانه ی خدا نمایش داده شد و یک تعداد اندک یهودی با وحشی ترین، قبیله ای ترین و سنگدلانه ترین ایدئولوژی از یک سو و مدرن ترین و کاراترین سلاح ها و تناکتیک های نظامی و جاسوسی از سوی دیگر، وسط جمعیت انبوهی از بومیان رها شده اند تا با اخبار تمام نشدنی از جنایت و کشتار، سنت عتیق قربانی دادن خانه ی خدا برقرار به نظر برسد و منظور تورات و انجیل کاتولیسیسم از الوهیت اثبات گردد. مشکل بومیان در فلسطین اشغالی این است که فکر میکنند القدسشان خانه ی خدای یهود و به این خاطر مقدس است و با این کار، برای مهاجمان درنده خو حق آب و گل تعیین میکنند. این دقیقا همان علت اصلی علاقه ی مسیحیت یهودی تبار به یکتاپرستی است چون با این حربه میتواند تمام خدایان مختلف و متضاد زمین را جلوه ای از خدایی واحد و آن خدای واحد را هم بدبختانه یهوه ی یهودی تعیین کند. از دید غنوصیان، یهوه شیطانی است که خود را خدا مینمایاند و کابالا هم از صمیم قلب این را قبول میکند چون به دردش میخورد. درست مثل خانه ی خدا که شاه برگزیده ی خدا آن را میسازد تا تویش شیطان جاسازی کند، دل های مردم مومن هم خانه ی شیطان میشود به خیال این که شیطان همان خدا است. چه کسانی به مردم میقبولانند که شیطان همان خدا است؟ مردان خدا. به چه جوازی؟ به این جواز که "جهان" همان "جهنم" است و ارواح انسان های ساکن در زمین، ارواح طاغی علیه خدایند که برای مجازات به زندانی که جهنم یا جهان مادی است تبعید شده اند. قانون این زندان همانطورکه هندوان گفته اند مایا یعنی توهم است. پس ماموران خدا در زمین هم وظیفه دارند از طرف خدا برای مردم توهم تولید کنند و با توهمات، مردم را رنج دهند و قربانی کنند. در این معنا حاکم دنیای مادی و معادل یهوه تارتاروس فرمانروای دوزخ است که دوزخ به نامش تارتاروس هم نامیده میشود. جهنم قلمرو شیاطین و جایی است که شیطان ها مردم را آزار میدهند. تصویر شیطان ها در درجه ی اول از روی دشمنان فرد انسان ساخته میشود. پس هر چیزی که انسان ها را در زمین تهدید کند باید یک شیطان بالقوه به نظر برسد. نتیجه این که انسان هایی که توسط شیاطین تحت تلقین قرار میگیرند انسان هایی هستند که دشمن انسان های دیگرند و یک جهنم یا محیط ایدئال شیاطین، جایی است که در آن، آدم ها علاقه ی زیادی به دشمنی کردن با هم دارند. میتوان شیاطین را در این محیط، به دو بازیگر بازی کامپیوتری تشبیه کرد که با همدیگر روی پرده ی کامپیوتر بازی میکنند و ما آدم ها آن کاراکترهای توی بازی ایم که به جای شیطان های نمردنی به هم آسیب میزنیم.:

“the demonic possession”: will scarlet: stolen history: 6apr2021

ایده ی تعریف انسان ها به مثابه ارواح طاغی یا شیاطینی که به این جهان تبعید شده اند در متون آرامی پروونس فرانسه منسوب به قرن 12 که به گفته ی گرشوم شالوم حامل شمه ای از ریشه های کابالا محسوب شده اند، قابل مشاهده است. در بخش های باقیمانده ی قابل خوانش از این متون که در آنها اسامی عبری و آرامی در کنار هم دیده میشوند، نام های عجیب فرمانروایان سه قلمرو اثیری در کنار صحبت هایی درباره ی لیلیت مسن تر و لیلیت جوان تر قابل شناساییند. در میان آنها این عبارت دیده میشود: «لیلیت مسن، همسر سمائیل است. هر دو آنها در یک ساعت به شکل آدم و حوا متولد شدند و همدیگر را شرمنده کردند. اشمه دای [=آسمودئوس] شاه بزرگ اجنه، لیلیت جوان را به عنوان همسر خود برگزید. نام او [یعنی اشمه دای] قفسافونی است و نام همسرش مهتابیل دختر هترد، و دختر آنها لیلیتا است.» مطابق سفر پیدایش 36، هترد، آخرین شاه ادوم است و در کابالا لیست شاهان ادوم، سلسله ای از آرخون ها یا اجنه ی قلمرو تاریکی شمرده شده اند. سمائیل نیز مطابق منابع کابالایی، از رهبران ادوم بوده است. در رمزنگاری یهودی، ادوم با روم برابر و کنایه ای به جهان مسیحیت بوده است. در بعضی نوشته های یهودیان عرفانگرا، مسیحیت، مذهبی از اعماق تاریکی شیطانی توصیف شده است.:

“SAMMAEL AND LILITH, ADAM AND EVE”: GERSHOM SCHOLEM: THEREALSAMIZDAT.COM

درحالیکه آدم با سمائیل همسر لیلیت در ابتدای تاریخ بشر برابر شده است، اسمودئوس به عنوان همسر یک لیلیت دیگر در انتهای لیستی از شاهان شیاطین، تکرار او در یهودیت و درست در همان لحظه ای است که تخت سلیمان را تصاحب میکند و او در مقام رئیس قصر سلیمان، در حکم یهوه به جای رئیس معبد سلیمان است. این مضمون شیطانی فقط از طریق برابری لیلیت با عیشتار الهه ی زهره در نزد بابلیان که ربه النوع عشق و معادل ونوس رومی است مفهوم پیدا میکند چون لیلیت هم با ایجاد رویاهای شهوانی در مردان، کارکردی مشابه عیشتار از خود نشان میدهد. اگرچه به نوشته ی پروفسور سایس، عیشتار چهره هایس آیینی مختلفی داشته و او را از فاحشه ی عشوه گر گرفته تا همسر وفادار و مادر مهربان موجودات، به همه شکلی وصف کرده اند، اما این صحنه ی زندانی شدن موقت او در جهان زیرین یا قلمرو مردگان است که به صورت یک اتفاق تاریخی در قلمرو احادیث یهودی بازآفرینی شده است. مطابق حدیث مربوطه، خاخامی دعا کرد که خداوند ترتیبی دهد دیو شهوت، زندانی و شرش از سر مردم کم شود. این اتفاق افتاد و در اثر آن برای مدتی نظم گیتی متوقف شد؛ نه فرزندی متولد شد و نه حتی مرغ ها برای آدم ها تخم مرغی تولید کردند تا این که خاخام ناچار شد دعا کند که دیو شهوت آزاد شود. البته دربند شدن عیشتار به عنوان دیو شهوت، بدون این که ربطی به دعای یک خاخام داشته باشد، برای اهداف مثبتی روی میداد. عیشتار در مدتی که در جهان زیرین بود، کمک میکرد تا آب های جاودانگی به سطح زمین بیایند و زندگی رونق و برکت بگیرد و کارکرد مثبت او در این زمینه به این برمیگشت که همسر یا خواهر یا مادر تموز خدای طبیعت و انسان ها، و درواقع نیمه ی مکمل او محسوب میشد.:

“LECTURES ON THE ORIGIN AND GROWTH OF RELIGION”: A.H.SAYCE: 5TH ED: LONDON: 1898: P250-2

برابری عیشتار با لیلیت و قرار گرفتن او در مقام حوا با فرض آسمودئوس/سمائیل بودن آدم، تطبیق اورشلیم محل معبد مقدس با "دوشیزه ی آسمانی" در احادیث مسیحی را به ذهن می آورد. زمانی که اسمودئوس به جای سلیمان، حاکم اورشلیم میشود، از پیوند او و اورشلیم (آدم و حوا) نوع بشر یا بهتر است بگوییم تعریف یهودی او پدید می آید. دور بودن سلیمان از اورشلیم در این مدت، همان دور بودن مسیح از جهان انسان ها است و همانطورکه دیدیم، این دوری، نتیجه ی سخت شدن زندگی در زمین است که میتواند مترادف با گم شدن بهشت آدم و حوا هم باشد. با این حال، دنیای مدرن نتیجه ی همین گم شدن بهشت و تلاش برای جستجوی دوباره ی آن است و به همین دلیل است که مدرنیته به شدت ضد مسیحی به نظر میرسد. اما اگر مسیحیت نتیجه ی غیب شدن مسیح و تلاش برای توضیح برنامه ی او برای جهان باشد، پس مدرنیته و مسیحیت هم مسیرند و این میتواند بهانه ی سفسطه ای را به دست شارحان وضع موجود دهد که مدعی است مدرنیته و مظاهر مختلف آن اساسا یک پروژه ی معنوی است. یکی از نتایج چنین سفسطه ای این است که با خرافی شدن و مورد اغراق واقع شدن هرچه بیشتر موضوع جن زدگی و تسخیر شیاطین به صورت تصاویر جنون آمیز و وحشیانه ی سینمایی، تسلط اجنه بر انسان به آن شکلی که پیشتر در عرفان های غنوصی برجسته شده بود، کمرنگ و موضوع آزادی فرد بدون توجه به اسارت احتمالی او در ید شیطان مطرح میشود و شعار لیبرالیسم سر داده میشود که به راحتی قابل بیرون کشیدن از مسیحیت است. الهام ذاکری در مقاله ی «آیا فردیت مدرن، پدیده ای مسیحی است؟» ("کتاب روزآروز": شماره ی 5: نوروز 1403) مثالی از این دست را معرفی میکند:

«یکی از مهمترین منازعات فلسفی عصر حاضر، منازعه ی مشروعیت عصر مدرن است. منازعه ای که از قضا سردمداران آن همگی از کشور آلمان برخاسته اند؛ کسانی که حداقل از نزدیک شاهد وقوع یکی از دو جنگ جهانی بوده اند. فجایع ناشی از دو جنگ جهانی، ظهور فاشیسم و شکست و تحقیر آلمان در این جنگ ها فلاسفه ی آلمانی را بیش از پیش با مسئله ی بحران عصر مدرن روبرو کرد. کسانی که عمدتا متاثر از هایدگر، فیسلسوف بزرگ آلمانی، از خود میپرسیدند که به راستی، دوران مدرن، دوران پیشرفت و شکوفایی انسان و پیروزی عقل بر خرافه است یا عصر خالی شدن از معنا به واسطه ی کمرنگ شدن مذهب، نهیلیسم و وقوع فجایع بزرگ بشری؟ پاسخ ها به این پرسش متفاوت بود. درحالیکه کارل اشمیت و کارل لوویت در پس ظاهر سکولار مدرنیته، نوعی الهیات مذهبی میدیدند، اولی برای عبور از بحران دعوت به بازگشت به گذشته میکرد، اما دومی به فرا رفتن از گذشته دعوت میکرد. هانس بلومنبرگ اما کسی بود که کوشید در عین مشاهده ی پیوستگی های دوران مدرن با اعصار گذشته، برای آن، نوعی اصالت قائل شود و از اندیشه ی بحران فراروی کند. او معتقد بود که فلاسفه ی آلمانی در حال فرافکنی اوضاع و احوال جغرافیای خود به کل جهان هستند و نمیتوانند در کنار بحران ها دستاوردهای دوران مدرن را ببینند. بخشی از مهمترین آثار مربوط به این منازعه، یعنی "معنا در تاریخ" لوویت و "مشروعیت عصر مدرن بلومنبرگ" به لطف ترجمه ی روان و خوش خوان زانیار ابراهیمی در اختیار مخاطب فارسی زبان قرار گرفته است. در متن حاضر اما قرار است ترجمه ی دیگری از زانیار ابراهیمی را معرفی کنیم که به تازگی منتشر شده است و بی ارتباط با منازعه ی مشروعیت عصر مدرن نیست. لری سیدنتاپ، فیلسوف و استاد اندیشه ی سیاسی در دانشگاه اکسفورد، در کتاب "ابداع فرد" با واکاوی تحولاتی که طی صدها سال در الهیات مسیحی روی داده اند و تضادها و کشمکش های تاریخی که میان نهاد کلیسا و نهاد سلطنت به وجود آمده، میخواهد به این پرسش پاسخ دهد که چگونه بشر به جایی رسید که اندیشه ی به رسمیت شناختن اراده ی انسان در مقام یک فرد، فارغ از نهادهایی نظیر سلطنت و کلیسا، تفوق یافت؟ سیدنتاپ در عین حال که دستاوردهای عصر مدرن نظیر سکولاریسم و لیبرالیسم را ارج مینهد، آنها را دستخوش بحران میداند و به دنبال راه حلی برای عبور از بحران است. راه حل او، درک ریشه های الهیاتی سکولاریسم است. او باور دارد که "در هیچ طرف اقیانوس اطلس، فهمی بسنده از رابطه ی سکولاریسم لیبرال و مسیحیت وجود ندارد." از نظر او در حالی که اروپاییان ارتباط خود را با سنت ها از دست داده و به افرادی بی اعتقاد تبدیل شده اند، امریکایی ها در معرض بنیادگرایی مسیحی قرار دارند که خطر ضدیت با سکولاریسم و ضدیت با برخی دستاوردهای آن نظیر حق سقط جنین و حق همجنسگرایی را به دنبال دارد. سیدنتاپ معتقد است که نادیده گرفتن ارتباط میان سکولاریسم لیبرال و مسیحیت بیش از پیش به نادیده گرفتن محتوای اخلاقی لیبرالیسم می انجامد؛ امری که لیبرالیسم را به ایده های مبتنی بر اقتصاد بازار تقلیل میدهد؛ همان مدعیاتی که بعضا تا جایی پیش میروند که بازار آزاد را تبدیل به نهاد مقدس غیر قابل نقدی میکنند که آزادی فردی تنها از خلال آن محقق میشود، آن هم شکلی از آزادی که محدود به آزادی در چارچوب های بازار آزاد است. این شکل از لیبرالیسم به عقیده ی سیدنتاپ صرفا به تامین خواسته های فعلی افراد میپردازد بدون آن که خود را درگیر چگونگی شکل گیری این خواسته ها و تبعات آنها بر دیگران کند؛ امری که تا حد زیادی مطالبات مبتنی بر عدالت را محدود میکند. از طرف دیگر، تقلیل لیبرالیسم به نوعی فردگرایی خودخواهانه ی مبتنی بر بازار، سرشت جمع گرایانه ی فرد را نادیده میگیرد، و به تعبیر سیدنتاپ به نادیده گرفتن دو سویگی یعنی دیدن خودمان از طریق دیگران و برعکس، می انجامد درحالیکه آموزه های اخلاقی مسیحی مبتنی بر آزادی برابر و دوسویگی، نقشی اساسی در ابداع فرد ایفا کرده اند. از نظر سیدنتاپ، در لیبرالیسم، فردیت امری پیشینی و مستقل از جامعه نیست. او در پس شکل گیری فردیت، نوعی اخلاقیات جمعی میبیند که بدون آن فردیت امکان تحقق نداشت. بنابراین سیدنتاپ با برداشت هایی از فردگرایی که آن را در مقابل هر شکل از جمع گرایی میدانند مخالف است. سیدنتاپ در مقایسه با فرایند اجتماعی تولید در شکل دهی به فرایندهای تاریخی، اولویت ایده ها را پیش فرض میگیرد. او این فرض را در برابر ماتریالیست ها مطرح و تلاش میکند تا تاثیر عمده ی ایده های مسیحی را در فرایند شکل گیری لیبرالیسم و به رسمیت شناسی فرد، نقش وجدان و حق انتخاب فردی، به نمایش بگذارد. این برتری بخشیدن به ایده ها در جای جای کتاب به چشم میخورد و در موارد بسیاری تاثیر واقعیت های اجتماعی و اقتصادی بر تحول باورهای مسیحی نادیده گرفته میشود...»

خانم ذاکری در ادامه ی مقاله، نظریات سیدنتاپ در باب شکل گیری ایده ی لیبرالیسم از ایده های مسیحی کشیشی و استواری رنسانس و روشنگری بر ستون مسیحیت بیش از یونان باستان را شرح میدهد و نتیجه میگیرد سیدنتاپ فقط بر موضوع های ایدئولوژیک تاکید ندارد و به این موضوع توجه کافی نشان نمیدهد که هر گامی که جهان مسیحی به سمت لیبرالیسم سیاسی و اقتصادی برداشت نتیجه ی یک سری اتفاقات کاملا مادی بود و این تغییرات اجتماعی-اقتصادی-سیاسی بودند که امکان پیشروی را میسر میکردند.

میتوانم به این نتیجه گیری درست، این را هم اضافه کنم که بسیاری از بحث های ایدئولوژیک منجر به لیرالیسم از سوی کشیش ها خود برای توجیه تغییرات مادی پیش آمده بودند بلکه همراهی مردمی که هنوز محافظه کار بودند با این جریان های مادیگرا ظاهر شرعی یابد و بلاخره وقتی که مردم آنقدر تغییر کردند که نیازی به تقیه نبود، ظاهر مسیحی اروپا-امریکا از بین رفت و دورانی پیش آمد که به قول سربازرس جپ در سریال پوآرو: «توی خیابان، سگ ها همدیگر را میخورند و توی بازار هم تاجرها از همدیگر میدزدند.» و حالا همه سودای تجارت دارند و همه دستشان توی جیب همدیگر است. لیبرالیسم متعال آقای سیدنتاپ، فقط وقتی معنی دارد که آزادی فرد واقعی باشد. به قول الکساندر هرتزن: «آزاد کردن کسانی که در درون خود هنوز برده هستند، نتیجه ای جز توحش و آشوب ندارد.»

تاریخ جهان: دروغی استوار بر مذهب و جادوگری و چپاولگری

نویسنده: پویا جفاکش

در سفر پیدایش تورات و پس از نقل داستان سیل نوح میخوانیم: «سپس نوح قربانگاهی برای خداوند ساخت و با برداشتن چند حیوان پاک و پرندگان پاک، قربانی های سوختنی را بر آن قربانی کرد. خداوند بوی مطبوع را استشمام کرد.» علت این که خیلی مهم است که خداوند یهوه بوی غذا را استشمام کند این است که با بو کردن، غذا میخورد. آخر یهودی ها فکر میکردند خدا چون نادیدنی است غذایی هم که میخورد باید نادیدنی باشد و بوی غذا شکل ناجسمانی تر مزه ی غذا است. متاسفانه با درآمیختن یهودیت با روح باوری سریانی-کلدانی تا حد پیدایش مسیحیت، غذای نادیدنی خدای نادیدنی هم بسیار ترسناکتر شد تا آنجا که رسیدیم به این جمله از انجیل فیلیپ که:

«خدا انسان خوار است. به همین دلیل، انسان ها قربانی او میشوند. قبل از این که انسان ها قربانی شوند، حیوانات قربانی میشدند، زیرا موجوداتی که امر به قربانی کردن حیوانات میدادند خدایان نبودند.»

اشتباه نشود. خدای نادیدنی، هنوز غذای نادیدنی میخورد. اما حالا چون روحانی است، از فراورده های روحانی تغذیه میکند و چون از دید مسیحیت یهودی تبار فقط انسان ها روح دارند، در شاخه های سرکوب شده ی مسیحیت نیز این باور را می یابیم که جامعه ی انسانی، مزرعه ی خدا است و ما انسان ها برای خدا حکم گاوها و گوسفندها برای انسان ها را داریم و به همین دلیل است که خدا اینقدر ما را دوست دارد و بر ضد تمام جودات دیگر زیاد کرده است همانطورکه ما گاوها و گوسفندها را بر ضد جانوران وحشی زیاد کردیم. این امر به برابر شدن خدای یهودی-مسیحی با شیاطین پاگانیسم همچون گالوهای اکدی، آل بابلی و وندیگوی سرخپوستان امریکا برمیگردد چون این موجودات، از انرژی های روحانی آدمیزاد تغذیه میکنند و با این کار، او را ضعیف مینمایند. با تضعیف قدرت اعمال نفوذ کلیسا بر جامعه ی پس از عصر روشنگری، این باور ترسناک درباره ی موجودات ماوراء الطبیعی به جهان مسیحی بازگشت. رابرت مونرو از پیشگامان تجارب روحانی، مدعی بود که جامعه ی انسانی، «مزرعه ی لوش» موجودات ماورائی است چون این موجودات، از یک ماده ی ماورائی به نام "لوش" که از روح انسان برمی آید تغذیه میکنند. درواقع تصاویر مدرن هنری از ومپایرهای خونخوار و زامبی های آدمخوار در مقام جن هایی که انسان را تهدید میکنند، بر بازی با همان لغت «انسانخوار» درباره ی خدا و دربارش در منابعی مثل انجیل فیلیپ استوار است درحالیکه این دربار ترسناک، بدن انسان را نمیخورند، روح او را میخورند و این آثار هنری، نوعی رد گم کردنند و درواقع فریبی هستند از سوی خادمان این دربار گرامی. چون دربار گرامی، مسائلی را برای انسان گناه تعریف میکنند و بعد همان ها را به حد وفور در جامعه میگسترند تا ملت در اثر گناه کردن و عذاب روحی کشیدن بر اساس آن، مرتبا لوش تقدیم خدا و فرزندانش کنند. رودلف اشتاینر تعلیم داده است:

«در قلمروهای معنوی، موجوداتی وجود دارند که اضطراب و ترس ناشی از انسان برای آنها غذای خوشایند ارائه میکند... اگر ترس و اضطراب از مردم تابیده شود و وحشتزده شوند، آنگاه این موجودات غذای مطلوبی پیدا میکنند و بیشتر میشوند و قدرتمندترین این موجودات، با انسانیت دشمنی دارند. هر چیزی که از احساسات منفی تغذیه میکند، از اضطراب، ترس و خرافات، ناامیدی یا شک، درحقیقت نیروهای متخاصم در جهان های فوق محسوس هستند و درحالیکه انسان ها تغذیه میشوند، حملات ظالمانه ای را علیه انسان مرتکب میشوند.»

افزایش باور به این ماوراء الطبیعه ی هولناک با افزایش مصرف مواد مخدر در دوره ی مدرن نسبت دارد. کسانی که مواد روانگردانی مثل دی ام تی مصرف میکردند، از موجوداتی وحشتناک که به خود حمله کرده و گازشان میگرفتند توصیف به عمل آورده اند. جورج ریچی که در دوره ی خدمت در جنگ دوم جهانی، یک تجربه ی نزدیک به مرگ از سر گذرانده بود، به یاد می آورد که موقع خروج روح از تنش دیده بود که در یک بار، ارواحی شیطانی به درون بدن افرادی که الکل مصرف کرده بودند، یورش برده و از آن تغذیه میکنند. این تجارب احتمالا مسبوق به سابقه اند. گزارشات مورخان اسپانیایی از کاهنان آزتک که موقع قربانی انسان، قلب فرد را زنده از درون سینه اش خارج میکنند و به ملوخ تقدیم مینمایند، هنوز تابع اعتقاد مسیحی به این که قلب مرکز احساسات است میباشد و به این تجربه ی متواتر برمیگردد که افزایش ترس و اضطراب باعث سکته ی قلبی میشود. برای این که ترس و اضطراب در زندگی انسان ها کاهش یابد لازم است که آنها از اشتباهات زندگیشان درس بگیرند و توبه کنند و مسیر زندگیشان را عوض کنند. همه ی مردم بارها در زندگیشان به این موضوع فکر و حتی به آن سعی میکنند ولی مدام از تصمیم خود عدول میکنند. بدبینان معنوی اندیش، خواب را عامل توطئه در این مورد میشمرند. چون تصور بر این بوده که موقع خواب، روح فرد موقتا از تنش جدا میشود و در معرض موجودات ماوراء الطبیعی قرار میگیرد. بنابراین شیاطین از این فرصت برای هیپنوتیزم و شارژ مجدد فرد در جهت زندگی نکبتبار سابقش سود میبرند. گذشتگان، خواب را با مرگ مقایسه میکردند و مرگ را در جدا کردن فرد از جسمش نسخه ی کامل تر خواب میشمردند. طبیعتا برای آنها که آن زندگی نکبتبار مادی را ایدئال شمرده اند، مرگ هم یک خواب موقت بین دو بیداری یعنی بین دو تناسخ روح شمرده شده است و چون تشبیه خواب دراینجا بسیار کمک گر است این فرصت را به قدرتمداران داده تا به مردم بقبولانند که زندگی فقیرانه یا پر استرس فعلیشان مجازات اعمالی که به یاد نمی آورند در یک زندگی قبلی است. تناسخ بیشتر در هندوئیسم و بودیسم پذیرفته شده است. اما همانطورکه گادفری هگینز نشان میدهد، این مذاهب در ارتباط تنگاتنگ با یهودیت هستند (ازجمله در سوزاندن قربانی برای خدایان و رساندن بوی غذا به آنها) و تناسخ در کابالا یا عرفان یهود نیز یک عقیده ی مشهور است. فیثاغورسیسم هم به تناسخ اعتقاد دارد ولی مرز آن با کابالا ناروشن است. مانویت دیگر مذهب معتقد به تناسخ است ولی این مذهب روح باور که یهودیت را یک مذهب شیطانی و خدایش را شیطان میشمرد و مسیح را تایید میکند، فرمی افراطی از مسیحیت یهودی تبار اولیه و بنابراین هنوز تابع یهودیت است. موضوع این است که یهودیت توراتی و تلمودی تقریبا نا روح باور بوده اند چه رسد به آن که به تناسخ اعتقاد داشته باشند. مطابق تورات، خدا جواب اعمال همه ی انسان ها را در همین دنیا میدهد و عقوبت اخروی در کار نیست. در تلمود، اگرچه زندگی پس از مرگ به رسمیت شناخته شده است، ولی برای آن لازم است جسد انسان ها از قبر درآید و با تمام جزئیات به همان شکل که اول بود ساخته شود چون تمام لذت های اخروی، همان لذت های دنیویند و لذت بردن از آنها بدون بدن جسمانی ممکن نیست. یهودی های روح باور اولیه، عنانی ها بودند که کابالا اعتقاد به تناسخ را نیز از همانان گرفته است. آنها پیرو عنان ابن داود قرایی مسلک هستند که مانند هر جرگه ی یهودی قدرتمندی لازم بود از رش گلوتا یعنی اشرافیت داودی یهود برخیزد. در قرن هشتم میلادی، عنان و برادرش یوشیا بر سر رهبری رش گلوتا با هم اختلاف داشتند. منصور خلیفه ی اعراب و حکمران بابل که به تازگی بغداد را ساخته و مرکز حکومتی جدید نموده بود، یوشیا را به رهبری رش گلوتا برگزید. عنان دست به شورش زد و به دنبال شکست در شورش، در چند قدمی اعدام قرار گرفت. اما از بخت خوبش در زندان با ابوحنیفه بنیانگذار فرقه ی حنفی روبرو شد و ابوحنیفه به او یاد داد چطور از اعدام نجات یابد. روز محاکمه عنان شروه به صحبت درباره ی معنای رمزی و تفاسیر رمزی گفته های خداوند نمود و خاخام ها را به سبب دروغ گویی به مردم مورد حمله قرار داد. چون خاخام ها بین یهودیان بسیار منفور بودند، عنان مورد حمایت مردمی گسترده قرار گرفت و درنهایت بخشوده شد. عقیده بر آن است که عنان اعتقاد به روح را از اعراب گرفته است. در این داستان، نام منصور میتواند مفعول نصر یا نصرانی به معنی مسیحی باشد و نام یوشیا نیز ترکیب یوشع/یشوع (نام عیسی مسیح) با یاه (یهوه) است. بنابراین یوشیا بن داود همان عیسی پسر داود است و مسیری را که یهودیت توراتی-تلمودی به سمت ایجاد مسیحیت یهودی تبار طی میکند نمایندگی مینماید. در مقابل، مذهب عنان به کابالا می انجامد که از شرع یهودی-مسیحی خارج و ظاهرا شیطانی است، ولی این دو مجددا قرار است در هم ادغام شوند تا جهان پساکلیسایی را بسازند. ادغام این دو در داود بن بوعز رهبر رش گلوتا در قرن دهم تکرار میشود که جانشین او پسرش سلیمان بن داود است. این دو میتوانند همان داود و سلیمان معروف تورات باشند. درواقع اتحاد کابالا و شریعت خاخامی، همان اتحاد یوشیا و عدی برای ایجاد پدرشان داود است. دوره ی فترت میتواند به تجزیه ی دولت اولیه ی یهود و سپس تفرقه ی بیشتربا تخریب معبد اورشلیم در حمله ی بابلی ها مقایسه شود. به عنوان مقایسه ای از این اتفاقات با حوادث قرن یوشیا، میتوان آن را هم با تخریب معبد در حمله ی رومی ها اندکی پس از مرگ یشوع/عیسی مقایسه کرد و هم با گزارش سفر قاضیان از تسلط کوشان رشاثائیم از شاهان "آرام نهاریم" (بین النهرین آرامی) بر اسرائیل اندکی پس از مرگ یوشع دیگری که جانشین موسی بود. نام کوشان رشاثائیم، وصل کننده ی دو حمله است. کوشان یعنی از نسل کوش ابن حام که معمولا به ملت سیاهپوست اطلاق میشد و رشاثائیم یعنی دو بار ظالم. ژوزفوس از او تنها با عنوان "کوشان" یاد میکند. نکته ی جالب این که در هیروگلیف های منسوب به رامسس سوم فرعون مصر در مدینه هبو از جایی به نام "کوشان روم" در شمال سوریه یاد شده است که جامع نام های کوشان و روم و آرام است. راه های تجاری مناطق آرامی شمال سوریه، تحت تسلط کیلیکیه در ترکیه ی جنوبی بودند که مرکز مهم آن، آتنیا یا آدنیا نام داشت. ممکن است نام اوتنیل، رهبری که یهودی ها را از ستم کوشان رشاثائیم نجات داد به معنی "خدای آتنیا" باشد. او را میتوان خدای آتنی هم خواند در اشاره به برجستگی آتن در زمانی که دولتشهرهای یونانی را علیه پارس متحد کرد و یونانی و آتنی را با هم مترادف نمود و راهبر به این نکته که بنیانگذار امپراطوری مسیحی روم یعنی کنستانتین کبیر، مرکز سیاسی خود را در یک روم یونانی در قستنطنیه یا استانبول کنونی بنا نهاد. اوتنیل تنها قاضی دوران قاضیان بود که از قبیله ی یهودا برخاست و رمز نسبت داود و عیسی با یهودا نیز به همین برمیگردد. با مرگ اوتنیل، اگلون (عقلون) شاه موآب، اسرائیل را تسخیر نمود. وی توسط ایهود یهودی کشته شد ولی بنا بر سنت تلمودی، چون موقعی که ایهود میخواست حکم خدای اسرائیل را بر اگلون بخواند اگلون به احترام یهوه ایستاد، یهوه اراده کرد که مسیح از خاندان او برخیزد؛ بنابراین نسل داود و عیسی از روت دختر اگلون برآمد که با مردی از قبیله ی یهودا ازدواج نموده بود. شاید در ابتدا مسیر تولید مسیح حتی سرراست تر بوده باشد. ایهود بود که باعث شد مسیح از روت برخیزد و ایهود و یهودا هر دو تلفظ های دیگری از نام یهوه هستند. بنابراین روت موآبی میتواند خود مریم باشد که توسط یهوه حامله میشود و شوهر اسرائیلیش فقط یوسف شوهر مریم است که اختیار پسر خدا را از طرف قوم یهود به دست گرفته است و یهودایی یعنی یهودی شده است. از طرفی موآب، غربی ترین قسمت ادوم یا اردن و همسایه ی مرزی اسرائیل بوده که مدام با آن در جنگ بوده است. در دوران مسیح، اعراب نبطی ادوم بودند که بر اورشلیم حکومت میکردند و در کتاب مقدس، مدام کلمات آرامی و ادومی به جای هم به کار میروند. لغت آرامی همچنین مترادف لغات کلدانی و سوری است. بنابراین حمله ی آرامی ها به اسرائیل همان حمله ی کلدانی های بابل به اورشلیم است که در منطقه ی خاصی درباره ی این که آنها همسایه های آرامی شمالی (آرام نهاریم) یا همسایه های آرامی شرقی (ادوم) بوده اند اختلاف افتاده و دو حمله ی مختلف بیگانه در قبل و بعد از اوتنیل را آفریده است و با فرض یکی بودن این دو دوره، دوران اوتنیل به کل افسانه و بر اساس یک دوران آتنی یعنی یونانی-رومی متاخر تخیل شده است. در روم مسیحی متاخر اروپایی، دوره ی تخیل شده میتواند به یونانی زبان بودن بخش بزرگی از ایتالیا و نامیده شدنش به ماگنا گراسیا (یونان بزرگ) در قبل از سیطره ی زبان لاتینی بر آن برگردد. اگر قرار باشد احیای آن را به ایهود/یهودا و درواقع به اوج حکومت یهودا یعنی دوران سلیمان ابن داود نسبت دهیم این دوران باید دوران شارلمان بنیانگذار روم مقدس باشد. چون نام شارلمان در عین حال که به معنی شاه بزرگ است، بازی با نام سولومان یا سلیمان نیز هست. اگر او را بعد از یک دوره ی فترت از عیسی –درواقع یوشع- قرار دهیم، دوره ی مابین، دوره ی حکومت ادومی ها/آرامی ها است که میتوان آن را با قتل مسیح در زمان هرود شاه ادومی یهودیه مقایسه کرد. با این حال، گفته میشود یهودی ها بیش از هرود، در قتل مسیح نقش داشتند. علت میتواند این باشد که آنها وظیفه ی کشتن موقت خدا برای تولد دوباره ی او را داشته اند. این میتواند همان قتل ازیریس خدای مصر توسط سیت باشد که باعث تولد دوباره ی ازیریس به صورت هورس از رحم همسرش ایزیس شد و این بار هورس مهربانی ازیریس را نداشت و جنگجویی جنایتکار به مانند خود سیت بود. ازیریس مجسم به ورزاو بود و موسی نیز بت گوساله ی سامری را شکست که تصور قبلی اسرائیل از خدا را نشان میدهد. ورزاو تجسم بعل و بخصوص ملوخ دشمنان یهوه را نشان میدهد که درواقع تجسم های قبلی خود یهوه و معادل جوویس یا ژوپیتر نسخه ی رومی یهوه است که بارها به ورزاو تبدیل میشد. نماد ژوپیتر اکوئیلا/ایگل یعنی عقاب است که ممکن است نامش با نام اگلون بی ارتباط نباشد. مسیح بعد از سه روز از قبر برخاست و این سه روز، دومین دوران ناپیداییش از خطر هرود بود. چون قبلا هرود از ترس این که نوزادی تازه متولد شده حکومتش را نابود کند، نوزادان بسیاری را کشته بود اما مریم موفق شده بود با سه ماه فرار به مصر، عیسی را از مرگ برهاند. اگر تولد مسیح را بر اساس نظر کلیسا در انقلاب زمستانی قرار دهیم، سه ماه بعد میشود آغاز بهار که اتفاقا زمان عید پاک یعنی درآمدن مسیح از قبر است. قبر دراینجا نشانه ی جهان زیرین و رحم مادر-زمین است و عیسی معادل خدای طبیعت است که برای احیای بهار، از زمین برآمده است. او همان هورس متولد شده از مادرش هاثور یا ایزیس نیز هست. بنا بر تقویم کلتی، یهوه در قالب عیسی، در اعتدال بهاری، به ماه در صورت فلکی سنبله یا باکره تشبیه میشد که قرار بود از آن به دنیا بیاید. در افق مقابل باکره در آسمان شب، صورت فلکی ثور یا ورزاو قرار داشت که دشمن یهوه یعنی بعل را نشان میداد. ثور، خانه ی سیاره ی زهره است که همان لوسیفر یا شیطان در نظر گرفته میشود و دشمن مسیح به شمار میرود. کمی پایین تر، صورت فلکی حمل یا گوسفند در افق زمین نصف شده بود و میشد گفت عیسی در قالب بره ی خدا است که قربانی شده است. طلوع خورشید، در صورت فلکی حوت یا ماهی رقم میخورد. با حسابرسی تقدم ها، تولد مسیح را در آغاز عصر حوت در 2000سال پیش و زمانی که حدس زده شده بود برای اولین بار طلوع خورشید اعتدال بهاری در برج حوت رقم خورد نسبت دادند و با اضافه کردن اعصار حمل و ثور در قبل از آن، تاریخ 6000ساله ی زمین بنا به نظر مذهب یهودی-مسیحی را اختراع نمودند که در تاریخنویسی امروز، هنوز هم مدت دوران تمدن همینقدر شناخته میشود.:

“LA CALENDRIER CELTIQUE LUNAIRE ET LE PERSONNAGE DE JESUS”: D. LACAPELLE: THEOGNOSIS: 16 APR 2017

تقویم سلتی منطبق با تقویم عبری است ولی متاخر است و بنابراین نباید داستان های نهایی در خاورمیانه شکل گرفته باشند. اسطوره شناسی تطبیقی، احتمال منشا گیری داستان های یهودی تورات از اروپا را مطرح میکنند.

ازجمله در سرود دبوره که به خاطر این که هیچ نامی از قبیله ی یهودا نمیبرد، یکی از قدیمی ترین بخش های تورات در نظر گرفته شده است، ما قبیله ی دان را در حال ورود به لائیش سوار بر کشتی ها می یابیم و محل زیست قبلیشان denyen بین تکرور و سرزمین پلستینی ها بوده است جایی که مصری ها آنها را درآنجا مستقر کرده بودند. "دنین" یکی از قبایل اروپایی مهاجم به مصر در زمان رامسس سوم موسوم به "مردم دریا" هستند که توسط مصریان دفع شدند و شاخه ی "دنین" آنها به همراه پرست ها (پلستینی ها) عازم کنعان شدند. آنها میتوانند با danaan های اژه ای منطبق باشند که تحت رهبری موپسوس/موکسوس/موخوس فنیقی در آدانا واقع در کیلیکیه ساکن بودند. نام مخوس شبیه موسی است و رقابت او با دیگر جادوگران در جادوگری در کولوفون، یادآور رقابت موسی با جادوگران مصر است. قحطی باعث شد تا موپسوس و قومش ابتدا به موپسوهستیا (زمین موپسوس)، جایی که موپسوس به مردمش غذا داد، و سپس به موپسوکرن (چشمه ی موپسوس) جایی که موپسوس مردمش را آب داد، نقل مکان کنند. اینها نیز مابه ازاهایی در تورات برای سفر موسی و قومش دارند. همانطورکه موسی پیش از ورود به ارض موعود درگذشت، موپسوس نیز پیش از این که قومش در جای خاصی ساکن شوند، از نیش مار درگذشت و این اتفاق در عسقلون یعنی همان جایی روی داد که قبیله ی دان در آن ساکن شد:

“the croft theory of moses”: john croft: ancientbiblehistorygroups.io

اندرو مارفول، هر گونه نسبتسازی بین نفوذ اولیه ی ترکیه [شاید بخصوص نواحی مجاور ترکیه با شام] در یهودیت شامات را به قرار گرفتن آن منطقه در کانون مسیحیت ارتدکس یونانی از منشا قستنطنیه نسبت میدهد و به جایگزینی روم شرقی با روم غربی مربوط میکند؛ تلاشی برای پنهان کردن نقش استعمار اروپایی در تولید مذاهب مناسب منافع خودش برای شرق. روم غربی مسیحی، با شارلمان شروع میشود که نتیجه ی ازدواج رهبران ژرمن کارولنژی با خاندان قدرتمدار یهودی داودی از اسپانیا است. بر اساس تحقیقات ارتور زاکرمن، این نسب یهودی به شاهزاده ی ناربون میرسد که شهرستان تولوز را بنا نمود و دامنه ی قدرتش تا پرووانس امتداد می یابد و به کنت های بارسلونا و خاندان انژو منتهی میشود. ژوان دو نوسترودوما برادر نوستراداموس نوشته است که بر اساس سنت پرووانسی، اولین کنت تولوز یک تاتار و او شاهزاده ی ساراسن ها و پادشاه تروا بود. لغت ساراسن معمولا به اعراب اطلاق میشده است و در اسپانیا حکومت اعراب با مورموسا (موسای مور یا عرب) آغاز شده است. این مورموسا [در اسلام: موسی ابن نصیر] که از مصر به افریقیه و سپس اسپانیا آمده است، میتواند هماند موسای پیامبر باشد که یهودیت را به او منسوب کرده اند. اسحاق نیوتن در قرن 18، کاتالان ها را نیم آلانی- نیم ختی خواند که به نظر میرسد هر دو عنوان در اشاره به تاتارها به کار رفته باشند. وی همچنین ختی ها را بنیانگذاران تروا و کسانی خوانده که قبط/مصر را فتح کردند و در فنیقیه ساکن شدند. همه ی این مطالب، اتحاد یهودیان با تاتارها در خاورمیانه و روسیه را به یاد می آورد و نشان میدهد که اشرافیت ساراسن های اسپانیا ازآنرو منجر به مذهب یهودی-مسیحی شدند که تاتار خاورمیانه ای بودند و شاید حتی لغت ساراسن را بتوان به فرزندان ساره (همسر ابراهیم) نسبت داد چون همانطورکه تورات میگوید، یهودیان ادعای نسب بری از اسحاق پسر ساره را دارند. بنابراین جالب است که کنت تولوز که اصالت تاتار-یهودی دارد، برادر ناتنی کنت بارسلونا بود و اولین ارتشی را که در جنگ صلیبی اورشلیم را اشغال میکرد رهبری مینمود. جالب این که کنت بارسلون در راه اورشلیم میمیرد همانطورکه موسی در راه ارض موعود میمیرد. به همان ترتیب، مورموسا هم حکومت خود را از دست میدهد و در دمشق زندانی میشود و بنابراین در نزدیکی القدس یا اورشلیم شام میمیرد. صومعه ی مونتسرات مرکز مقدس بندیکت های کاتالان، محل گنج های لا مورنتا دختر مورموسا دانسته میشد و در سال 1940 نازی ها در بازدید هاینریش هیملر از مونت سرات، آنجا را در جستجوی جام مقدس کاویدند. مونتسرات همچنین از بدو پیدایش یسوعی گری در دوران ایگناتیوس لایولا، محل عمده ای برای پرورش دکترین یسوعی یا ژزوئیت بود که بخش فرهنگی استعمار جهان توسط غرب را به عهده گرفت و برای نقاط مختلف جهان، مذاهبی شبیه مسیحیت غربی تولید نمود. پیرو این مباحث، مذاهب یهودذی و مسیحی القدس شام هم از تولیدات صلیبی اروپا در خاورمیانه است و هیچ پیشینه ی راستین بومی ندارد.:

La filla del moro mussa: andreu marfull: andreumarfull.com

با این که صحنه ی اصلی شکل گیری فرهنگ یهودی-مسیحی در اروپا بوده است، ولی میل او به تثبیت ریشه ی مدرسی خود در خاورمیانه و بخصوص مصر نیز به اندازه ی یسوعی گری دارای بنیاد رازورانه است. علت این است که فرهنگ یهودی-مسیحی به شدت آمیخته به مضمون قدرت سیاسی است و همانطورکه قدرت سیاسی دوست دارد، مردم را به توهم میکشاند. صحاری خاورمیانه نیز به ایجاد سراب شهرت دارند و تشنگان را به صحنه های قلابی دریاچه های آب رهنمون میکنند که وجود ندارند و توهمند. در اروپا آشناترین سراب ها توهم دیدن آب در جاده ی آسفالت است. اما سراب های بیابان به شکلی که در رسانه ها تصویر میشوند فقط یک مقدار آب ریخته وسط بیابان نیستند بلکه متشکل به نخلستان هایی هستند که یک دریاچه را احاطه کرده اند یعنی دقیقا شبیه واحه هایی که به جنت ها یا باغ هایی در بیابان نامبردارند. در اسلام، لغت عربی "جنت" بیش از باغ برای فردوس یا بهشت به کار میرود. درواقع سراب های سیاسی هم بهشت هایی دروغین وسط بیابان هایی خالی از هر گونه معنایند که پوچی جهان مرده و بی ارزشی که مسیحیت انسان ها را از آن بر حذر داشته و با این کار راه را برای مادی شدن همه چیز باز کرده است نمایندگی میکنند. این برای خود مسیحیت و سلف برحقش فراماسونری هم فایده دارد چون تنها بهشت واقعی هنوز در دست کلیسا میماند و علت علاقه ی فراماسونری و یهودیت به حواله دادن منشا خود به قبط Egypt و برابر کردن آن با مصر تورات نیز همین است. در قبط/مصر، یک رود نیل داریم که در یک بیابان، بهشتی ایجاد میکند و شاخابه های مختلف آبیاری کننده ی مزارع از آن ریشه میگیرند برعکس بین النهرین که در آن، دو رود بزرگ داریم با بیشمار نهرهای کوچکتری که این دو رود را سیراب میکنند. بنابراین تعیین یک حقیقت واحد و سراب خواندن بقیه ی امکانات موجود در استعاره ی بیابان مصر برای جهان مادی کامل تر است. واحه ی مصر، یک موجود تک ساحتی نیست؛ مجموعه ای است از بی شمار موجودات متفاوت و حتی متضاد و با مردمی و حتی خدایانی به همین سیاق؛ یعنی حقیقت واحد در آن به بی شمار موضوعات متفاوت و متضاد تقسیم شده است. در شق غنوصی کابالا همین اتفاق افتاده است: خدا که واحد بود و ناراحت بود که کسی دوستش ندارد، خودش را به بیشمار موجودات تقسیم کرده است و برای این که بفهمد خوب و بد چیست و از طریق آن راه خودش را پیدا کند، یک خدای دروغین که همان دمیورگ یا یلدابهوت است تحویل جهان داده است تا ارواح خودش که از جنس خودشند با جذب شدن به آن گمراه شوند. این آغاز عشق نیز هست. چون در عشق، قطب های متضاد به هم جذب میشوند درست مثل الکترومغناطیس که در آن، قطب مثبت به قطب منفی جذب میشود. در عشق های انسانی، آنچه مورد تاکید قرار میگیرد، عشق مرد و زن است که دقیقا با علم به این که روحیات مرد و زن به هم نمیخوانند مورد تشویق قرار میگیرد. ریشه ی همه ی اینها به جذب ارواح خدای راستین به جذابیت های خدای دروغین نسبت داده میشود. همانطورکه خدای راستین به ارواح موجودات زمینی تقسیم میشود، خدای دروغین هم به ارواح گوناگونی تقسیم میشود که به نام آرکون یا آرخون شناخته میشوند و همان شیاطین مسیحیتند که بدن انسان ها را تسخیر و باعث بیماری های ذهنی و جسمی در انسان ها میشوند. به دلیل بیماریزا بودنشان، خصوصیات آنها در علم امروزین که دنباله ی کابالا است، به میکروب های بیماریزا انتقال یافته است که مثل شیاطین قابل دیدن نیستند. میکروب ها نیز مانند شیاطین میتوانند باعث تغییرات رفتاری در ما شوند بخصوص امروزه که ما در شهرهایمان توسط موش ها و حشرات موذی و کپک های انگلی احاطه شده ایم و جانوران بزرگی که دور و برمان میچرخند یعنی سگ ها و گربه ها، نه فقط تقریبا هیچ فایده ای برای ما در زندگی شهریمان ندارند، بلکه دقیقا همان موجوداتی هستند که انگل هایشان باعث از بین رفتن جانوران وحشی و اکنون باعث تغییرات رفتاری خود ما میشود. به عنوان مثال، تک یاخته ی موسوم به «انگل گربه» فقط در افرادی که بیماری مخصوص به آن را به صراحت به نمایش میگذارند تاثیر ندارد. این میکروب از موش به گربه منتقل میشود ولی جالب این است که وقتی در موش است فقط روی موش های دیگر اثر دارد و بعد از این که گربه موش را خورد و با خروج دوباره از بدن گربه از طریق مدفوع او میتواند روی انواع و اقسام جانوران و پرندگان ازجمله انسان اثر بگذارد. انگل برای این که خود را تکثیر کند کاری میکند که موش از گربه نترسد و به گربه نزدیک شود تا گربه او را بخورد. یکی از نشانه های این موضوع آن است که موش، بوی قوی ادرار گربه را حس نمیکند و به آن بی تفاوت میشود. این موضوع در انسان های مبتلا به انگل هم تکرار میشود و آنها بوی ادرار گربه را حس نمیکنند. تحقیقات در ایالات متحده نشان میدهد که انگل گربه چه مستقیم و چه از طریق تماس با سگ و گربه، بخش بزرگی از انسان ها را مبتلا کرده و بدن حدود 11درصد مردم در برابر آن پادتن تولید میکند. اگرچه آثار مشهود بیماری در بیشتر این مردم دیده نمیشود، اما خلقیات آنها توسط انگل تحت تاثیر قرار میگیرد و رفتارهای آنها ناخودآگاه تر میشود، ازجمله مردها معمولا عصبی تر و پرخاشجوتر و زن ها معمولا مهربان تر میشوند. به نظر میکروبیولوژیست ها اثرات اینچنینی که امروزه با سگ ها و گربه ها در ما پرورش می یابند احتمالا در گذشته به طرزی اساسی تر با ژن ها به ما وارد شده اند و ژن ها در ابتدا خودشان انگل های نفوذی بوده اند. شاید معنوی ترین این میکروب ها، ژن های موسوم به arc باشند که نامشان مخفف آرکون به نظر میرسد. آنها عاملان پیشبرنده ی تکامل موجودات بی مهره به سمت چهارپایان هستند. شپرد و همکارانش مدعیند که ارک ها عملکردی شبیه ویروس های عفونی کننده دارند و ضمنا نقش بسیار بارزی در بهبود کیفیت یادگیری دارند که این باعث پیشرفت تکامل مغزی چهارپایان و درنهایت تبدیلشان به انسان داشته است. شپرد معتقد است 50 ژن دیگر در ژنوم وجود دارد که ساختار ویروسی مشابهی دارند. یکی از اثرات آرک ها که در انسان به حد کمال رسیده است رشد حافظه است و این باعث میشود تا انسان نه این که مثل بیشتر حیوانات فقط ناخودآگاه با مشاهده ی خطری که پیشتر برایش پیش آمده از آن فاصله بگیرد بلکه مدام در اثر یادآوری اتفاقات ناخوشایند رنج بکشد. فراوانی اتفاقات ناخوشایند باعث ناامیدی و بدبینی میشوند. در اسکاندیناوی اعتقاد دارند مصرف نوشیدنی های الکلی و نگاه بدبینانه به جهان –که به هم مربوطند- نتیجه ی اثرگذاری فیری ها و اسپریت ها یعنی همتایان فولکلوریک ارخون ها هستند. مردم از دیرباز ناخوشی های روحی-روانی را به اندازه ی ناخوشی های جسمی به اثرات انگل ها نسبت میدادند و از نظرشان انگل ها و شیاطین موجودات یکسانی بودند. معمولا میکروب های بیماریزا در محیط های آلوده و بدبو که پوسیدگی در آنها جریان دارد عالند و ازاینرو عقیده بر این بوده که شیاطین نیز در چنین محیطی میزیند بطوریکه در اروپای در حال مدرنیسم، این فکر، سبب مخالفت بسیاری از مردم با وصل شدن خانه هایشان به سیستم فاضلاب گردیده بود بلکه نگند شیاطین از لوله های فاضلاب برای ورود از خانه ی مطلوبشان به درون خانه های مردم استفاده کنند. علت این هم که جادوگران را همواره در حال درست کردن معجون های لجنی بدبو نشان میدهند همین است، آخر آنها با بوی گند، شیاطین را احضار میکنند. ومپایرها یا خوناشامان افسانه ای، مرز مشخصی با میکروب های خوناشام ندارند. به همین دلیل است که گفته میشود ومپایر از سیر میترسد، چون سیر، میکروب کش و تطهیر کننده ی خون است. مردم فکر میکردند انگل های نادیدنی که همان شیاطین هستند با تغذیه از بدن ما تبدیل به کرم میشوند، موضوعی که احتمالا با مشاهده ی کرم های روده در بدن خوک و انسان به ذهن رسیده است. در تائوئیسم چینی، "سه کرم" عنوان سه انگل شرور است که در موقع تولد وارد وجود انسان میشوند و او را به انجام کارهایی که میخواهند وادار میکنند. آنها با تغذیه از غلاتی که انسان میخورد تقویت و فربه شده و به سه کرم زشت شخصیت می یابند و انگل های دیگر را هم به مهمانی بدن انسان دعوت میکنند. «9کرم» عنوان 9 انگل خدمتگزار اینان است. مفاهیم سه کرم و نه کرم از تائوئیسم به ژاپن وارد و درآنجا پرورده شده است. توجه کنیم که در افسانه های مصری، کرم ها خادمان آپپ یا آپوفیس مار هیولایی دشمن آمون رع هستند و اساسا مارها همیشه نوع بزرگ کرم تلقی میشدند. پس تعجبی ندارد که انگل ذهنی، به نفوذ آپوفیس به درون سر تعبیر شود و گناه ابدی آدم و حوا که راه دادن مار/شیطان به درون جلد خود بود، با پیدا کردن مشابه مار در سر انسان توسعه یابد. این مشابه، «آپوفیس مخچه» است که به نام veremis از worm به معنی کرم هم خوانده میشود و جالینوس برایش نقش مهمی در تفکر قائل بود. کلاه فراعنه با یک مار که از وسط پیشانی فرعون بیرون زده است، نفوذ مار شیطانی که آپوفیس و البته ابلیس باغ عدن است از طریق مخ قدرت با نقشه های سیاسی را نشان میدهد. به همین دلیل است که گفته میشود فرعون در مقابل خدا ایستاده بود چون او نماینده ی پرورش ارخون ها در زمین به نفع قدرتمداران بود اگرچه آرخونها از جنس ضد خدا یا خدای دروغینند. فرق در این است که فقط خدا میتوالند زندگی ببخشد، ازاینرو درحالیکه خدای راستین جامع تمام زندگی ها است، خدای دروغین و اعوان و انصارش توهمی و دارای زیست ظاهری هستند که میتواند کاملا مکانیکی باشد. بنابراین قدرت گیری خدای دروغین، منوط به مکانیزه شدن جامعه است و ترس از قدرت گیری خدای میتواند منشا دور ترس از هوش مصنوعی و سایبورگ هم باشد. درواقع تمام دروغ ها و تمام صحنه سازی های رسانه و عالم مجازی برای انسان امروز، از مقوله ی مذهب دروغین هستند. اما این که چرا موجودات زنده و بخصوص انسان علیرغم خدالیی بودن، به مذهب دروغین متمایلند نیز به صورت خلاصه در تزهای مسیحیت غنوصی درباره ی ارخون ها بیان شده است. در اپوکریفای یوحنا (21: 1و2) آمده است که «لذت آنها» در «آنتیمون جعلی» و «آپاتون» آنها است. آپاتون یعنی نیت عمدی برای فریب، و آنتیمون یعنی تقلید در جهت تضاد. یعنی ارخون ها و اربابشان، از روی اصول خدای راستین تقلید ولی علیه او عمل میکنند و با این تقلید، موفق میشوند روح خدایی انسان را وادار کنند تا از سرمشق های شیطانی آنها نیز تبعیت کند و به گمراهی دچار آید.:

The gnostics, archons, devas: felix noille: stolen history: 22 nov 2020

برای شیاطین گمراه کردن مردم، کاری خلاف اصول نیست اگر آنها زندانبانان ما باشند، چون یک روایت غنوصی معروف تر میگوید جهان مادی، زندانی است که ارواح خلافکار از جهان های دیگر، برای مجازات به آن فرستاده میشوند و با یک آزادی عمل، امکان جبران خطاهای خود را می یابند؛ در صورت سربلند شدن در آزمایش، به جهان های بهتر برمیگردند و در صورت خلافکار شدن مجدد به جهان های بدتر افول میکنند. ظاهرا امروزه این زندان جای راحت تری نسبت به گذشته است، چئن اولین اجداد ما با کمترین امکانات در وسط نیروهای وحشی طبیعت رها شده و همواره در نگرانی از خورده شدن توسط درندگان ترسناک بودند. امروزه اما انسان ها بیشتر به همدیگر واگذار شده اند و به هر حال، بیشتر انسان ها از چهارپایان گوشتخوار، دشمنان قابل اعتمادتری هستند و شیاطین کسانی هستند که انسان ها را علیه هم برمی انگیزند. ولی نباید فراموش کرد که این شیاطین، هنوز از نوع ارواح حیوانات نگران کننده ی قدیم هستند و از روش های دارای تایید الهی که همین امروز حیوانات غریزی برای شکار به کار میبرند بهره مندند. در این مورد، میتوان ماهی های گوشتخواری را مثال آورد که با زائده های نورساز در اعماق آب، جانوران کوچکتر را شکار میکنند یا عنکبوت ها و گیاهان گوشتخواری که با ایجاد تله های نوری خفیف تر، حشرات را شکار میکنند. میدانیم که خدا را به نور تشبیه میکردند. پس چرا باید تعجب کنیم از این که خادمان شیاطین، با وانمود کردن به تاباندن نور الهی به روی مردم و با سخن گفتن از خدا، مردم را به دام بیندازند؟ هورس هم خورشیدی است که از پس تاریکی می آید و تنها دلیل این که مردم ممکن است فراموش کنند خورشید دروغین را با خورشید اصلی اشتباه بگیرند، این است که مدتی تاریکی بر کشوری سایه افکنده و هر گونه اثری از نور را از بین برده باشد. بعد از آن، دیگر عجیب نیست که هورس به جای خورشید دروغین با سیت به جای تاریکی همدست باشد و در قانون نامه ی استعماری این رویداد، شما میتوانید جای یک دولت وابسته به استعمار غرب را با یک دولت ظاهرا استعمارستیز سنت گرا عوض کنید که با سرمایه ی خود غربی ها وارد کشوری میشود تا با عملکردش باعث شود دل مردم برای غربی های چپاولگر تنگ شود. ازاینرو است که استعمار، الگوی یهودی مورد علاقه ی خود را از قصه ی رفت و برگشت ازیریس دارد که در آن، اتحاد سیت و هورس واضح تر است. در این داستان، خاندان رش گلوتا حکم ازیریس را دارند. آنها به دنبال همکاری با حکومت مسیحی روم بر ضد شاه پارس، به طور کامل توسط پارسیان نابود میشوند به جز نوزادی که بعدا به دنیا می آید و دیوید بستانای نام دارد. در ادامه ی جنگ های روم و پارس، شاه پارس در رویایی میبیند که حکومتش محکوم به فنا است مگر این که دخترش را به ازدواج شاهزاده ای یهودی درآورد که در این صورت، اعقاب نیمه یهودیش حاکم سراسر جهان خواهند شد. بنابراین دخترش را به ازدواج دیوید بستانای درمی آورد که شاهزادگان ناربون در اسپانیا از آن حاصل می آیند. همانطورکه رویا گفته بود حکومت پارس به زودی در اثر جنگ و تجزیه از بین رفت ولی خاندان ناربون با وصلت با خاندان کارولنژی موفق به تاسیس روم مقدس و ایجاد امپراطوری های استعماری شدند. نام فامیل آنها "بن ونیست" و به طور کامل تر "بن ونیست دو کاوالری" یعنی بن ونیست های شوالیه بود، چون آنها عامل ایجاد شوالیه های تمپلار بودند و میراث های استعماری خود را در اسپانیا و پرتغال تقسیم نمودند. از اسپانیا هلند و از هلند، بریتانیا پدید آمدند و در تمام این مدت، نماد شیر یهودا که نشانه ی برخاستن بن ونیست ها از خاندان داود بود حفظ شد. رهبری بن ونیست ها را خاندان کلولون یا کولوم یا کالونیموس به عهده داشتند. شعبه ی پرتغالی آنها بعدا مسیحی شدند و به خاندان بانکدار مندس نامبردار گردیدند. شعبه ی بریتانیاییشان خاندان برتران شدند که در انگلستان، اسکاتلند، کانادا و بیش از همه ایلات متحده سکنی گزیدند. خاندان balieدیگر نسخه ی انگلوساکسون خاندان بنونیست را نمایندگی میکند. در اروپای شرقی نیز بنونیست ها به خاندان های دیگری چون اپستاین و هوروویتز تبدیل شدند. شمار زیادی از بن ونیست ها هم در عثمانی –بخصوص قسمت یونانی آن- و در شمال افریقا ساکن شدند. اما ظاهرا هیچ نشانی از حکومت مرکزی بن ونیست ها یعنی کولوم ها نمانده است. اندرو مارفول که دیوید بستانای را همان شاه داود اصلی و اولیه میشمرد، به پیروی از تحقیقات زاکربرگ بر آن است که شاه داودی ها هنوز هستند و تغییر لباس داده اند. وی تاریخ دوره ی باستان و قرون وسطی را درست نمیداند و این جمله ی اسپینوزا را که تاریخ اروپای قدیم را «تاریخ سلطنت های یهودی» میشمرد دارای حقانیت بیشتری میشمرد. منتها این سلطنت ها به دلیل دشمنی هایی که با آنها میشد مجبور به تغییر لباس شدند. خطر از بدو رشد تجارت در خاستگاه اولیه ی آنها یعنی پطرا در اردن (ادوم) به وجود آمد، جایی که رشد مادی گری، واکنشی به نام عرفان یا غنوصی گری تحت نام مسیح ایجاد نمود. مارفول دراینجا نظر دن گیبسون را که پطرا را مکه ی اصلی اسلام و محل ائلیه ی کعبه ی مسلمانان خوانده است تایید میکند. با درآمدن اشرافیت مادیگرای نیمه عرب یهودی به خدمت حکمرانان تاتار شمالی، قدرت های یهودی نیز متوجه مراکز شمالی تر در ترکیه و روسیه شدند و از آنجاها در اروپا نیز نفوذ یافتند. با این انتقال ها دوگانه های یهودی مادی و غنوصی معنوی نیز همه جا میرفتند و این، همان خطری بود که میتوانست یهودی ها را منفور مردمی که از آنها صدمه دیده بودند کند. مارفول، آنچه را که سبب نابودی رش گلوتا در عراق شد و در افسانه ی دیوید بستانای انعکاس یافت به همین خطر مرتبط میداند. به نظر او روم یونانی که دولت پارس را تهدید میکند و پیروزیش در زمان هراکلیوس بر پارس سبب سقوط سلسله ی خسروها شد روایت دیگری از فتح پارس توسط اسکندر مقدونی است. در تواریخ شرقی و غربی، اسکندر و روم شرقی به ترکیه و یونان نسبت داده میشوند تنها ازاینرو که این نواحی، مناطق اصلی جولان مسیحیت ارتدکس و عامل هویت دهی به عثمانی هایی است که در همین نواحی، کباده ی جانشینی مغول های چنگیزخانی را میکشیدند. بنابراین الکس/الکساندر همان هلاکو خان چنگیز خانی فاتح بغداد است که خلافت عرب را به مصر ممالیک گریزاند و این در حکم فرار پیشین رش گلوتا به مصر ممالیک نیز هست. از مصر بود که موسی ابن نصیر به افریقیه و ازآنجا به اسپانیا نقل مکان کرد و این انتقال میتواند همان سفر موسی از مصر به سرزمین مقدس نیز باشد با فرض این که سرزمین مقدس، شبه جزیره ی ایبری است. آخرین رهبر رش گلوتای اسپانیا یعنی کالونیموس بن کالونیموس را یک ترنس سکسوال خنده دار نشان داده اند که به خدمت دوک های انژو درمی آمد درحالیکه انژوها خودشان از نسل بن ونیست ها بودند. همانطورکه میدانیم انژوها در جنگ صلیبی، وارثان اورشلیم شدند و بنابراین روشن است که این داستان، نمادی از افتادن میراث صلیبی اروپا و کل پروژه ی استعمار به دست اشرافیت یهود است. اما پس چرا همه چیز به نام مسیحی هایی تمام شد که ظاهرا دشمن یهودی ها و تمپلارها هستند و آنها را به شدت تحت سرکوب و پیگرد قرار داده اند؟ دراینباره مارفول مینویسد همان عرفانی که با مردم ترک-مغول به درون اروپا درآمده و اخلاقیاتی را مطرح کرده بود که پیشتر در خاورمیانه به تاسیس اسلام انجامیده بودند، در اروپا نیز به سرعت از سوی مردم پذیرفته شده و باعث منفور شدن اشرافیت یهود در اروپا شده بودند. بنابراین اشرافیت یهود وانمود کردند که تغییر مسیر داده اند و دشمنشان مسیح را از خود کردند و یک مذهب نیمه یهودی-نیمه مسیحی تاسیس کردند که ادعای تاسیس یک بهشت مادی الهی در همین دنیا را مینمود و همین ادعا بود که جستجوی یک سرزمین مقدس در همین دنیا و به زور جنگ را به همان شکل که در کتاب تازه تالیف تورات دیده میشد معنی دار میکرد. کشف امریکا که درواقع اصلا کشف نبود نیز افسانه ای برای تاسیس چنین بهشت مقدسی برای مردم تمام زمین بود و کاشف قلابی آن هم کلمب نام دارد که تلفظ دیگری از کولوم یا رهبری اشرافیت داودی است. از آن جالب تر اسم این جناب کلمب است: کریستوفر یعنی حامل مسیح. چون هر جا مسیح باشد کولوم ها آنجایند، ازجمله قطعا در خود واتیکان. به نطر مارفول، این تغییر مسیر فقط در قرن 17 رخ داده است و طی آن، نه یهودی هایی کشتار شده اند و نه هیچ شوالیه ی تمپلاری تحت تعقیب قرار گرفته است: کلیسای خطا کار و ضدکلیساهای جذاب از اول به موازات هم پیش رفته اند و تجربه ی موفق خود در بی خدا و مادی کردن اروپاییان از طریق یک مذهب ظاهرا معنوی "مزخرف" یعنی مسیحیت را با تولید کپی های مسیحیت به وسیله ی ژزوئیت ها در سراسر جهان پی گرفته است. برای خاورمیانه نیز هلاکو تبدیل به الکس/الکساندر یا اسکندر شد و با گرفتن هویت یونانی-رومی، به هیبت یک منجی شرق که حقانیت مسیحیت را جار میزند درآمد.:

“Columbus, the Christianized Hebrew power, according to x-185 chronology”: andreu marfull: andreumarfull.com: 27 jul 2021

دیدیه لاکاپله نیز توجه ویژه ای به یک افسانه ی عربی درباره ی مهاجرت موسی نشان داده است که در آن، عمالقه یعنی قومی که موسی در جهت سفر به ارض موعود با آنها درگیر جنگ بود مردم شمال افریقا تا خود مراکش بودند؛ همچنین رعانه فرعون دوران یوسف، و الولید فرعون دوران موسی، هر دو فرمانروایان عملیقی مصر شمرده شده و بنابراین تمام شمال افریقا قلمرو عمالیق بوده است. این نشان میدهد که شبه جزیره ی ایبری که نام از عبرانیان دارد میتواند همان ارض موعود توراتی و قلمرو اورشلیم شاه داودی ها باشد. لاکاپله این مطلب را با مندرجات کتاب "دروئیدهای سلتی" از گادفری هگینز (1929) مقایسه میکند که جشن ها و آیین های منطقه ی ایبری، فرانسه و بریتانیا را با جشن ها و آیین های فنیقی و تقریبا تمام فستیوال های مذهبی یهود تطبیق میکند و الفباهای سلتی را نیز قابل تطبیق با الفباهای عبری و سامری میشمرد. هگینز پیرو شخصی به نام balie بود که از طرفداران نظریه ی آریایی نوردیک بود و به مهاجرت نوردیک ها به غرب از منطقه ی بین مغولستان و ازبکستان در جریان یک زمستان سخت اعتقاد داشت. هگینز، با توجه به این که منطقه ی مزبور یک منطقه ی ترکی-مغولی است، مهاجرت مزبور را با مهاجرت اسکیت ها و کیمری ها به غرب و ترکیب شدنشان با سیاهان و سامیان در سر راه تطبیق کرد و حکم داد که آنها از دو مسیر به اروپا وارد شده اند؛ یکی از راه دشت های اوراسی که شعبه ی اروپاییشان اشرافیت گوت را ایجاد کردند و یکی در قالب فنیقی های مستعمره ساز در شمال افریقا و اروپا که از راه اسپانیا به سمت جریان قبلی پیشروی کردند. با این حال، هگینز این مهاجرت ها را جدید نمیدانست و به قدمت تاریخ باور داشت و عجیب آن که آن را از طریق عددبازی های اسطوره ای توجیه میکرد. ازجمله توصیفات دیگر بیلی از نظریه ی نروها را باور داشت که بر اساس آن، هر 600سال یک منجی جهانی ظهور میکند و بر اساس همین تز باور داشت که همانطورکه تاریخ امروزه ساخته شده در غرب نشان میدهد، در قرن دوازدهم قبل از میلاد موسی، در قرن ششم قبل از میلاد بودا، در ابتدای قرن اول میلادی عیسی، و در قرن ششم میلادی محمد متولد شده اند. ولی نظریه ی نروها از جنس جادو است نه از جنس علم، بخصوص باستانشناسی. ازاینرو صحبت کردن از پیشینه ی موسایی و عیسایی یهودیت در حال پوست اندازی در اروپای غربی سخت میشود. هگینز برای این که حضور عبرانیان در بریتانیا را قدمت ببخشد از تواریخ نویسندگان بریتانیایی استفاده کرده است؛ اما همانطورکه ادوین جانسون نشان داده است، این تواریخ توسط کشیش های بریتنانیایی دوره ی رنسانس برای پر کردن تاریخ مسیحیت بر اساس سالشمار اوزیبیوس و به نفع تاریخ کتاب مقدس که اساس تاریخ غرب است جعل شده اند و خود کتاب مقدس هم محصول دوره ی رنسانس است. با توجه به این که نویسندگان مزبور در نوشتن تاریخ باستان نیم نگاهی به دوره ی خود داشته اند، تبدیل فنیقی گری به مذهب یهودی-مسیحی نیز در سده های اخیر و به صورت کاملا تدریجی در حال پیشروی بود. تدوین فرهنگ یونانی-رومی نیز از این مطلب به دور نبود. هگینز به این بخش از خاطرات سزار که نوشته است گاول ها به خط یونانی مینوشتند اشاره کرده ولی به عمق آن توجه نکرده است. لاکاپله مطلب مزبور را به تحقیقات ژان اسپانیله می آمیزد که از برابری تقریبی بسیاری از گویش های فرانسوی و اسپانیایی با گویش های دوریک منسوب به یونان باستان سخن گفته است. زبان اسپارتی تقریبا خود زبان باسکی است. درواقع یونان باستان نویسندگان یونانی-رومی نه در اروپای شرقی بلکه در گاول و اسپانیا بود و بعدا با جنگ های صلیبی به حدود سرزمین های عثمانی رسید. احتمالا به همین دلیل است که از قول ارسطو نوشته اند فلسفه ی یونان از گاول ریشه میگیرد.:

“HIER ENCORE ET A L OUEST?”: D. LACAPELLE: THEOGNOSIS: 15 SEP2014

توجه کنید که این جناب BALIE که هگینز به او استناد میکرده است، یکی از نام های خانوادگی جدید بنونیست ها یا همان شاه داودی ها را داشته است و دستورالعمل نرو های او به اندازه ی دستورالعمل برتری نژاد ژرمن یا نوردیک شامل انگلوساکسون ها یک نظریه ی استعماری و کاملا در هم تنیده با فعالیت های صلیبی شاه داودی ها است. بنابراین باید به قدمت تاریخی که بر اساس نرو ها ساخته شده است شک کنیم و نه فقط این قدمت بلکه مندرجاتی که برای تک تک سال های بدنه ی این قدمت تهیه شده اند را هم مندرجاتی استعماری بشماریم. استعمار بر بنیاد یهودیت توراتی استوار است و قدمت تراشیدن فرهنگی برای مستعمرات در دوران های قبل از استعمار، هیچ مطلبی ندارد جز اثبات این که همه ی مردمان در زمان های شکوه تمدن خود، حتما شبیه مردم درون تمدن مدرن با همه ی عیب ها و ایراداتش زندگی میکردند. امروزیان، هنوز وقتی میخواهند اصالت تمدن کشور خود را اثبات کنند به این دوران های دروغین رجوع میکنند و شاید همین بهترین دلیل بر این باشد که استعمار هنوز وجود دارد و شاید از همیشه به ما نزدیکتر و بر ما موثرتر باشد.

از جن تا ژن: داستان موجودات ریزی که انسان معمولی را تبدیل به غول میکنند.

نویسنده: پویا جفاکش

استانبول ترکیه

در سطح اینترنت، تصاویر دروغین فتوشاپی زیادی از کشف اسکلت های غول ها وجود دارد و بیشتر این جعل ها هم کار مسیحی هایی است که تفسیر کلیسا از غول بودن نفیلیم یا فرزندان دورگه ی انسان ها از پسران خدا را باور دارند و میخواهند به دیگران هم بباورانند. اما تفسیر واقع بینانه تر و به همان اندازه اخلاقی تر از غول بودن نفیلیم، آن است که آنها «نفس» بزرگ یا «من» بزرگی داشتند و خودشان را خیلی بزرگ میپنداشتند یا مایل بودند خود را به دیگران، بسیار بزرگ و به همان میزان نیرومند نشان دهند. معمولا آنهایی که به راحتی حقوق دیگران را پایمال و به حدود دیگران تجاوز میکنند همان هایی هستند که خود را بزرگتر از دیگران، و دیگران را کوچکتر از خود میپندارند. اما نکته اینجاست که مطابق این دیدگاه اخلاقی-عرفانی، خود بنی اسرائیل را هم باید جزو غول ها تلقی کرد. حزقیال نبی در کتاب حزقیال (48 : 50-16) اورشلیم یهودی را با سدوم مقایسه میکند و گناهان مردم اورشلیم را ناشی از خودبینی میشناساند و به شهر میگوید:

«همانطورکه من زنده ام، خداوند والامرتبه میگوید خواهرت سدوم، او و دخترانش، آنطورکه تو و دخترانت کردید، انجام ندادند. این گناه خواهرت سدوم بود: غرور، لذت پرستی و سعل انگاری در او و دخترانش بود و ازاینرو آنها در مقابل من مغرور بودند. وقتی این را دیدم، آنها را حذف کردم.»

در عاموس 4 : 11-1 هم باز بنی اسرائیل با قوم لوط در سدوم و عموره مقایسه شده اند:

«خداوند به بنی اسرائیل میگوید که اگرچه با آنها مانند سدوم و عموره رفتار کرد، آنها باز هم توبه نکردند.»

سدوم و عموره دو شهر در وسط دشت اردن و خوانده شده به «شهرهای دشت» بودند. دشت در ادبیات مسیحی معنی استعاری مشخصی دارد: «دشت های ذهن» استعاره از گم گشتگی فرد در ذهن خود دارد. سخن رفتن از سدوم و دخترانش، و مقایسه ی آن با اورشلیم و دخترانش هم استعاره ی مهمی است. در تمثیل های به کاررفته درباره ی ذهن، زن کنایه از احساساتی عمل کردن است و مرد کنایه از عقلانی عمل کردن هستند. ولی هر مردی پیوند زناشویی با زنی دارد که نتیجه اش میتواند دختر یا پسر یا هر دو باشد. لوط هم در قوم خود همسری دارد که با شهرها نابود میشود ولی دو دختر از همسرش دارد که او را مست میکنند و با او آمیزش میکنند. لوط یک ذهن مردانه است که پیوند خود را با احساسات بریده است ولی به محض این که در یک لحظه ی غریزی که مستی مهمترین نماد آن است، عقلانیتش مخدوش میشود، بلافاصله توسط نتایج پیوند عقل و احساسات گمراه میشود. نکته ی مهم در این استعاره، ارتباط آن با دیگر تشبیهات توراتی شهرها به زنان است مانند سخن رفتن از «بابل فاحشه» یا نامیدن اورشلیم به دوشیزه ی آسمانی. سدوم و عموره شهرهایی در شرق کنعان (قلمرو اورشلیم) هستند و اورشلیم نسبت به آنها موقعیت غرب را دارد. غرب محل فرو رفتن خورشید در وجود مادر-زمین و ازاینرو کنایه از جذب به مادیات و زنانگی آن است. درحالیکه شرق به نشانه ی اشراق خورشید و فاصله گرفتنش از زمین، برعکس، نشان فاصله گرفتن از مادیات و یک وجود مردانه است. ازاینرو سدوم و عموره، وجود هایی زنانه در یک ساحت مردانه و متشبه به دو دختر لوط هستند و در مقابل کنعان کاملا زنانه که اورشلیم مرکز فکری آن است قرار میگیرند. علت این که آنها دو تا هستند به فرق نهی بعدی بین سدوم و عموره برمیگردد درحالیکه در ابتدا ظاهرا عموره (مرتبط با قوم آموری) نام سرزمینی بوده که شهر سدوم مرکز آن بوده است. در مغربزمین، این ادبیات استعاری تبدیل به واقعیات جغرافیایی شده است. به احتمال زیاد، تورات و انجیل محصول جهان مسیحی امپراطوری روم مقدس هستند و اورشلیمشان هم در ابتدا رم ایتالیا و معبد مقدس آن نیز کلیسای واتیکان بوده اند. با این حال، عبری که زبان تورات است یک زبان شرقی و از خانواده ی زبان فنیقی است. البته از قدیم، این تئوری وجود داشته که تمام کلنی های فنیقی اروپا و افریقا توسط شهرهای صور و صیدا در لبنان بنا شده اند و این دو شهر توسط قبیله ی یهودی دان ساخته شده اند که از جنوب کنعانی به این اراضی شمالی آمده اند. اگرچه قطعا برعکس است و ما تا قبل از اختراع یهودیت در اروپا 12 قبیله ی بنی اسرائیل را نداشتیم و این 12 قبیله از روی 12 ماه سال بابلی ساخته شده اند، اما ادعای مزبور کمک بزرگی است چون نشان میدهد تجار فنیقی یهودی شده اصل خود را از جایی جنوبی تر میشناسند و این جایگاه، شامل اورشلیم است. مطابق انجیل، در زمان ظهور مسیح، این اورشلیم تحت تصرف حکومت نبطی ادوم در اردن بوده است. حالا دلیل قرار گرفتن سدوم در اردن را میفهمیم. این هم جالب است که در ادبیات یهودیان اشکنازی، ادوم و روم یک کشورند. دلیلش میتواند این باشد که رم برای روم، در حکم اورشلیم برای ادوم است. به هر حال با فرق نهادن عرفانی بین اورشلیم غربی و اردن شرقی، روم هم به دو قسمت روم غربی و روم شرقی تقسیم میشود و به ازای سدوم برای اورشلیم، یک رم شرقی به نام قستنطنیه یا استانبول برای روم شرقی تعریف میشود. درست مثل سدوم که یک وجود غربی در یک جایگاه شرقی و بنابراین نیم غربی-نیم شرقی است، استانبول نیز تنها شهری است که نصفش در اروپا و نصفش در آسیا قرار دارد. قستنطنیه مرکز یک امپراطوری مسیحی در شرق تخیل شده است و شرق، این سرزمین مسیحی را از دست میدهد درست مثل همتای اورشلیم تورات یعنی سدوم که در دشت شرقی از بین میرود درحالیکه اورشلیم به جا مانده است. جلال و جبروت سدوم قبل از اورشلیم برقرار بود همانطورکه در یک خیالپردازی وسیع تر، تمدن های باشکوه در شرق قبل از روم غربی برقرار بودند و آغاز همیشه از شرق دانسته شده است. این حتی برای استانبول و مجموعه ی تحت تسلطش در امپراطوری عثمانی هم تکرار شده و تخیل شده است که همه چیز در این روم اسلامی، از همسایه ی شرقی عثمانی یعنی ایران ریشه گرفته است و از آن جالب تر این که بر اساس یک حدیث متواتر یهودی، ایرانی ها از نسل Ideumeanها یعنی گروهی از مردمان ادوم edom هستند که یوحنای هیرکانی (جان هیرکانوس) کاهن یهودی حشمونی، پس از غلبه بر آنها به زور یهودی کردشان. بدین ترتیب پیوند خیالی استانبول و ایران، هنوز تابع پیوند اورشلیم با ادوم است. درواقع استانبول چون رم است، ادعای اورشلیم بودن دارد و همانطورکه اورشلیم تورات توسط شاهی به نام سلیمان به شکوه رسید، قستنطنیه نیز توسط سلطانی به نام سلیمان معروف به سلیمان قانونی به عظمت رسید. این سلطان از سلسله ی عثمانی ها است که نامشان قابل مقایسه با عنوان حشمونی برای سلسله ای از کاهنان یهودی است که با یونانیان میجنگیدند و درنهایت موفق به تصرف اورشلیم شدند. روم قستنطنیه هم پیش از تصرف شدن توسط عثمانی ها مرکز یک امپراطوری یونانی تخیل شده است. اما قستنطنیه حتی در تخیل یک سلیمان برای خود، تابع رم غربی بوده است با این تفاوت که در غرب، با لغت سلیمان بازی شده و برای معنا دار کردنش آن را به شارلمان تلفظ کرده اند که معنی این نام، شاه بزرگ است. شارلمان منسوب به قرن 8میلادی، بنیانگذار روم مقدس به مرکزیت مذهبی رم ایتالیا است. او شکل قدیمی شده ی کارلوس مگنوس به همان معنی شاه بزرگ است که بیشتر به نام شارل پنجم خوانده میشود. شارل پنجم، رم را در یک عملیات نظامی فتح کرده است. این که او هم سلیمان در قستنطنیه است و هم شارلمان در رم، باعث میشود تا او معادل کنستانتین کبیر باشد که هم رم ایتالیا را فتح کرد و هم قستنطنیه را. کنستانتین در مقام بنیانگذار قستنطنیه نیز هست. چون آنجا قبل از او شهر کوچکی به نام بوزنطیه بود و بعد از این که پایتخت کنستانتین شد، به یک شهر بزرگ به نام کنستانتینوپول یا شهر کنستانتین بدل گردید. البته سلیمان قانونی فاتح قستنطنیه خوانده نشده و جای کنستانتین و شارل پنجم در مقام فاتح را سلطان محمد دوم معروف به فاتح گرفته است. وی همنام محمد پیامبر اسلام است و عثمانی ها نیز پیروان متعصب اسلام خوانده شده اند. با این حال، اسلام، خود، ادعای احیای رسالت راستین پیامبران یهود را دارد. عثمانی ها از نسل قزاق های اروپای شرقی هستند که خود از نسل خزرها یا ترک های یهودی شده ای هستند که در اروپا به اشکنازیان شهرت یافته اند. چرکس هایی که مصر را فتح کردند نیز از نسل قزاق های نیمه قفقازی ورود یافته به آن کشور هستند. برای امت محمد، فتح مصر، یک فریضه ی آیینی بود چون مادر اسماعیل جد محمد که در اسلام یک زن قهرمان است، در مصر به کنیزی ابراهیم درآمد. برای یهودیان نیز قدرتنمایی در مصر یک فریضه بود، چون بنی اسرائیل ریشه ی خود را در آن میدانستند. درواقع قدرت گرفتن اشرافیت یهود در مصر در ایام ممالیک، هر دو خواسته را در خود جمع می آورد و احتمالا آنچه آثار مصر باستان نامیده میشود، به این دوران تعلق دارد. راجر صباح، مذهب مصر باستان را تماما یک نوع یهودیت میشمرد و مطرح شدن آتون علیه آمون رع توسط آخناتون را نیز همان شورش موسی علیه مذهب پیشین بنی اسرائیل تلقی میکند. ازیریس که پسر و جانشین قانونی آمون و در حکم شق پذیرفته شده ی او در مصر بود به ورزاو مجسم بود و شکسته شدن گوساله ی سامری توسط موسی همان شورش آتون علیه آمون است. به نظر صباح، ازیریس همان عزیر است که در قرآن، یهودیان به پرستش او در مقام پسر خدا متهمند. صباح، هیروگلیف های مصری را هم با نشانه شناسی الفبای عبری، همجهت می یابد و این میتواند این فرض را پیش بیاورد که خود این خط هیروگلیف هم در بین قزاق ها پذیرفته شده باشد. اتفاقا در استانبول یک نسخه از این خطوط هیروگلیف مصری را می یابیم که روی ابلیسک فرعون توتموس حک شده است. توتوموس فاتح قادش بود که این نام را میتوان با القدس نام اسلامی اورشلیم مقایسه کرد. در بالای ابلیسک توتموس، به یونانی نام تئودوسیوس به کار رفته که تصور میرود تئودوسیوس دوم امپراطور روم شرقی یونانی باشد. یعنی تئودوسیوس و توتموس –که احتمالا دو صورت مختلف از یک نامند- به اندازه ی کنستانین، فاتح استانبولند. اگرچه بین زمان کنستانتین و زمان تئودوسیوس فاصله ای هست، ولی تا زمان تئودوسیوس هنوز روم کاملا دو تکه نشده بود و پاپ حاضر بود در صورت تغییر مذهب تئودوسیوس از ارتدکس به کاتولیک، او را امپراطور روم غربی هم اعلام کند. اما با مرگ تئودوسیوس، روم های غربی و شرقی مقابل هم قرار گرفتند. در صورت برابری تئودوسیوس با یک کنستانتین که همزمان سلیمان قانونی در شرق و شارلمان در غرب است، جدا شدن دو روم میتواند همان تقسیم حکومت سلیمان به دو کشور یهودیه و اسرائیل باشد که معادل یهودیه ی اورشلیم، رم ایتالیا، و معادل اسرائیل، امپراطوری عثمانی قستنطنیه است. رهبران اسرائیل به دلیل فساد و انحراف رهبران یهودیه از مسیر دین، از آن جدا شدند ولی بعد خودشان هم به همان بلا دچار آمدند. اتهام اسلام علیه یهودیت و مسیحیت نیز همانطورکه در قرآن میشود، فاسد شدن این دو مذهب توسط کاهنان آنها بود و جالب این که مطابق تاریخ اسلام، این دین در ابتدا فاقد کهانت بود و کهانت آن درست مثل کهانت یهودی و مسیحی، در زمان فساد حکومت اسلامی ظهور کرد، درست مثل شورش مسیح علیه کاهنان یهودی که در آخر به ظهور کاهنان مسیحی انجامید. شورش اسلام علیه کلیسای مسیح و احبار یهود، شبیه شورش پروتستانتیسم علیه کلیسای کاتولیک و اربابان یهودی آن است. پروتستان ها وساطت کشیش های کاتولیک بین انسان و خدا را انکار میکردند ولی درنهایت، خود به یک کهانت فریبنده به همان میزان دچار آمدند اما کشیش های پروتستان در اتهامشان علیه کلیسای کاتولیک مبنی بر این که کلیسا اصول یهودیت را به مذاهب شرکی که یهوه دشمن داشته است آمیخته است، تا مدت بیشتری پایبند ماندند. اسلام نیز علیه موضوع مشابهی شوریده است و اگر طبق معمول شرق بر حق و در شورش پروتستانتیسم علیه شرک، کامل تر از آن باشد، در بازسازی غربی آن، همه گونه مظاهر تمدن و شکوه خاورمیانه ی قدیم، در نظرش مردود خواهد بود. به همین دلیل است که در غرب همواره یهودی های دوران باستان را با ظواهر و لباس های عرب های بیابان نشین قرن 19 ترسیم میکنند.:

“deux reforms”: m.lacapelle: theognosis: 1mars2020

بدین ترتیب، ما یک جهان غرب داریم که روی یهودیت اصلی سوار است و این یهودیت، بر خودخواهی غول ها استوار است و با خودخواهی نیز جهان را به جنگ و آشوب میکند. اما پس چرا این خودخواهی، طغیانی علیه یهوه در نظر گرفته میشود وقتی خود مرام یهوه است؟

برای پاسخ این سوال، اول باید در نظر بگیریم که وقتی میگوییم خودخواهی، یک مسئله ی کاملا زمینی است منظورمان چیست. همه میدانیم که منظور از زمینی بودن در موجودات زنده، غریزی زیستن است و غریزه و هوس و رانش خودبخودی توسط تحریک حواس که ذات مشترک جانوران و انسان را نمایندگی میکند در تقابل با روح که باعث کنترل نفس و ایجاد مقاومت در مقابل غریزه در انسان میشود قرار میگیرد. در علم تجربی کنونی، روح انکار شده و تمام خصال انسان بر مبنای غرایزی که از قبل در موجودات وجود دارد تعریف شده اند. این رانه ها توسط انگل هایی به نام "ژن" وارد موجودات شده و کنترل آنها را به دست گرفته اند. ریچارد داوکینز بی خدای معروف و از پیامبران جبرگرایی ژنتیکی، در کتاب معروفش "ژن خودخواه" تمام نگاه های از بالا به پایین ما به جانوران را نتیجه ی عدم توجه ما به مشابه های آنها در خودمان میخواند. مثلا میبینیم فاخته ای رفته در لانه ی یک صعوه تخم گذاشته و جوجه فاخته از تخم درآمده و تخم های اصلی صعوه را نابود کرده و دهانش مدام باز است و صعوه با این که جوجه ی فاخته از خودش بزرگتر است میرود و می آید در دهان جوجه غذا میگذارد و ما به صعوه میخندیم که این چه احمقی است. به گفته ی داوکینز مشکل پرنده ی مادر این است که ژن هایش طوری او را برنامه ریزی کرده اند که وقتی دهان باز جوجه ی پرنده را میبیند ناخودآگاه تحریک میشود تویش غذا بگذارد و در این اختیاری از خود ندارد، درست مثل یک مرد انسانی که بر اساس برنامه ریزی ژن هایش، وقتی نقاشی زنی با ویژگی های ظاهری بخصوصی را میبیند تحریک به شهوترانی و خودارضایی میشود بدون این که اصلا زنی وجود داشته باشد. مادری صعوه برای جوجه فاخته به اندازه ی خیالپردازی شهوانی مرد درباره ی زنی از جنس جوهر آبرنگ، ابلهلانه است ولی هر دو نتیجه ی دستکاری ژن هایند. آنچه ما معامله ی منصفانه ی انسان ها با هم میخوانیم نیز از این دیدگاه، قبل از ما در روابط دیگر موجودات زنده وجود داشته است. مثلا زنبور عسل برای تولید عسل، از گل ها گرده جمع میکند و با پریدن از یک گل به گل دیگر باعث گرده افشانی گل ها میشود. هم زنبور و هم گل از این معامله سود میبرند. اما شما میبینید که بعضی انواع گل ثعلب، به شکل قسمت عقبی بدن جنس ماده ی بعضی انواع زنبور رشد میکنند تا زنبور نر به خیال این که اینها زنبور ماده هستند بر این ها فرود بیاید و در اینها گیر کنند و کلی گرده بیخود و بیجهت روی بدنشان بریزد تا بعد برود و از یک گل دیگر همینطوری رودست بخورد بلکه گل ها گرده افشانی شوند. اینجا گل ثعلب عملا کلاهبرداری میکند و از غرایز و شهوات زنبور نر برای بازارسازی یک طرفه سوء استفاده میکند. بنابراین کلاهبرداری هم با انسان به وجود نیامده و فقط در او به کمال رسیده است. مثال دیگر داوکینز، ازخودگذشتگی است. زنبورهای کارگر برای حفظ کندو با مهاجمین درگیر میشوند و آنها را نیش میزنند. وقتی زنبور عسل جانور بزرگتری را نیش میزند نیشش همراه بخشی از بدنش کنده میشود و او میمیرد. بنابراین زنبور عسل با حمله ی انتحاری خود، همتایی برای کامیکازه های ژاپنی [و اخیرا بمب گذاری های انتحاری ببرهای تامیل و سلفی های مسلمان] نیز هست. در بسیاری از این موارد، موجودی که از این احساسات ضربه میخورد هیچ آگاهی ای از عملکرد خود بر ضد فردیت خودش ندارد، چون فقط توسط ژن هایی که وجودش را تسخیر کرده اند کنترل میشود، درست مثل یک برنامه ی کامپیوتری که بر اساس دستورالعمل کدگذاری شده عمل میکند. با وجود گذشت چند دهه از تالیف کتاب داوکینز، علم امروز همچنان سعی و علاقه ی زیادی به اثبات مندرجات آن کتاب دارد. مثلا مقاله ی "لایو ساینس" با عنوان «میتوکندری ها انگل بودند» بر اساس تحقیقات دانشمندان دانشگاه سیدنی بر آن است که در جو اولیه ی زمین، میتوکندری ها از طریق باکتری های انگلی بسیار ضعیف اولیه، به وجود سلول هایی که بعدا تبدیل به موجودات بزرگ و ازجمله ما شده اند وارد گردیده اند. مقاله ی مجله ی کوانتا به نام «آیا ویروس های بزرگ میتوانستند منشا حیات بر زمین باشند؟» به پیروی از جک زوستاک بیوشیمیدان دانشگاه هاروارد و برنده ی جایزه ی نوبل، ادعا میکند که ممکن است ویروس ها که موجوداتی گاهی مرده و گاهی زنده هستند نقطه ی مابین ماده ی بیجان و حیات موجودات بزرگتر باشند. مقاله ی دیلی ساینس به نام «ویروس ها محرک اصلی تکامل بشر هستند» به تاریخ 13 ژوئیه ی 2016 به پیروی از انجمن ژنتیک امریکا مدعی است ویروس ها مدام تکامل موجودات را عوض کرده اند. هر از چند وقت، ویروسی باعث نابودی جمعیت زیادی از موجودات شده و در گروهی که زنده مانده و در مقابلش مقاوم شده اند، تغییرات ژنتیکی ایجاد کرده است و این میتواند در مورد نسل کشی های قبلی و حال حاضر ویروس های بیماریزا در نوع انسان هم صدق کند. در تمام این نوع تئوری ها میکروب ها جانشینان همان اجنه ی نادیدنی ای هستند که انسان های اولیه آنها را عامل بیماری میشمردند و اجنه انسان ها را نه فقط برای بیمار کردن بلکه برای واداشتن به اعمال خاصی نیز مسخ میکنند، درست مثل ژن ها. این اجنه میتوانند همان پسران خدا که از آسمان هبوط کردند و با نوع بشر آمیختند نیز باشند. جالب اینجاست که بعضی میکروبیولوژیست های مشهور مانند یوجین کونین، هنوز مدعیند که امکان تشکیل ویروس ها و به دنبالشان کل حیات در جو متشنج و ناخوشایند زمین در زمان تشکیل آنها آنطورکه اینها برنامه اش را ریخته اند وجود ندارد و ویروس های مبدا حیات باید از فضا به زمین وارد شده باشند. درست مثل پسران خدا که تبدیل به فضایی های سوار بر بشقاب پرنده شدند، جن های بیماریزای آسمانی و شیطان هایی که توی جلد آدم ها میروند هم تبدیل به میکروب های فرودآمده از فضا شده اند که حیات در زمین را به تسخیر خود درمی آورند. جودیت کوبا لغت یونانی "ژن" را با لغت عربی "جن" به معنی موجودات ماوراء الطبیعی ساکن در این جهان مرتبط میداند. بنابراین تمام این ژن هایی که انسان را کنترل میکنند شکل به روز شده ی همان آرخون هایی هستند که به عقیده ی غنوصی ها ذهن و عملکرد انسان ها را به کنترل خود درمی آورند. به سبب آنها در ازای تمام این ظاهرا تحقیقات علمی، نظریه های توطئه ی مسیحی نیز موجود است که جن های مسخ کننده ی انسان ها را از روی صفات خود همان انسان ها شبیه سازی میکنند و با صحنه ی تئاتر و فیلم مقایسه میکنند. فیلمنامه ی فیلم همیشه از قبل مشخص است و بازیگران هر یک باید نقش خود را بازی کنند. یعنی آن نقش با صفات خاص خودش که بازیگران در تجارب خود بارها مشابه آن را دیده یا خود ایفا کرده اند، از قبل وجود دارد و منثل یک جن وجود بازیگر را تسخیر میکند به طوری که بازیگر موقتا دیگر خودش نیست و آن نقش است. بازیگر، نقشی را بازی میکند که احتمالا هیچ ربطی به خودش ندارد و به اقتضای شغلش، به جای نقش، اعمالی را مرتکب میشود که احتمالا از شخصیت واقعی او فرسنگ ها فاصله دارند. ممکن است یک انسان مهربان باشد ولی نقش یک قاتل زنجیری را بازی کند. ممکن است روی صحنه همیشه خندان باشد و در خفا افسرده. ممکن است بارها نقش یک آدم قوی و محبوب همه را بازی کرده باشد و در زندگی واقعی، آدم کم اراده ای باشد که همه را از خود میراند. با ظهور بازی های کامپیوتری و مسخ شدن بازیگران بازی توسط مخاطبان پشت صحنه این صحنه آرایی شکل پیشرفته تری به خود گرفته است. فیلمنامه از قبل معلوم است و هر کس نقش خود را میداند. اما این بار بسته به این که بازیکنان چطور جای کاراکترها بازی کنند کاراکتر ممکن است ببرد یا ببازد و در صورت باختن بمیرد. حتی بازی هایی داریم که در آنها بازیکن کاراکتری میسازد و برای کاراکتر یک زندگی تشکیل میدهد. روی صحنه یک کاراکتر داریم که در صحنه همه چیز متعلق به او است ولی در اصل او توسط بازیکنی که نمیشناسد مسخ شده و اداره میشود و همه ی اینها خواست آن بازیکنند. در این صورت ممکن است همه ی ما توسط اجنه ای که آنها را نمیبینیم مسخ شده باشیم و آنچه واقعی میپنداریم دنیای مجازی اجنه ای از دنیایی دیگر است که از طریق ما با هم نبرد میکنند. در دنیای تورات هم آنهایی که انسان ها خدایان میپندارند همگی دشمنان یهوه اند و یهوه آنها را نابود میکند ومهمترین نکته این که یهوه با اختلاف زیاد، بزرگترین خودستا و لاف زن تورات است و بقیه خدایان دروغینند چون فقط او وظیفه ی خودخواهی کردن و نابود کردن موجودات در آتش هوس های خود را دارد. یهوه الگوی اصلی «من» بزرگ در فیلمنامه ی مشترک مورد استفاده توسط موجودات است. او انلیل خدای خودستا است که نقاب حئا برادر انساندوست انلیل را به چهره زده تا مردم را به خود جذب کند. "حئا" یا "حی" منشا لغت "آی" است که به شکل حرف I انگلیسی معنی "من" میدهد و هر کسی که خودش را "من" تعریف میکند، درواقع خودش را به جای یهوه میگذارد و به نمایندگی از او به جنگ دنیا میرود. همهویتی انلیل با حئا برایش صرف داشته است. چون حئا هم چیزی از خودش در وجود انسان کاشته است که میتواند او را منشا «پسران خدا» در تورات نشان دهد، البته در اصل مطلب، آنچه حئا از خود در انسان کاشته است، اراده ی الهی است تا انسان علیه انلیل طغیان کند و در لشکر حئا قرار گیرد و این در حالی بوده که انلیل انتظار داشته انسان ها برده های بی اختیار او باشند. اگر انلیل همان «من» غریزی بشر باشد، اراده ی الهی آن چیزی است که سبب میشود انسان ها در مقابل موجودیت غریزی خود مقاومت کنند. در عین حال، این، وقتی که پیروی از «من» قانون جامعه و تنها مبنمای پیدایش «ما» تعریف میشود، به معنی طغیان علیه جامعه ی غریزی صفت نیز هست. در این مورد، جالب است که به موضوع ترادف انگل و کرم در قدیم توجه کنیم، چون انگل های آشکار به کرم شبیه بودند. دانته و میلتون، شیطان را کرم مینامند. در زبان های ژرمن، لغت WORM به معنی کرم، همزمان به معنی مار و اژدها نیز بوده است. همانطورکه میدانیم، اجنه و بخصوص شیطان اصلی نیز به مار نامبردارند و نفیلیم یا فرزندان دورگه ی انسان ها از پسران خدا را نیز سرافیم یعنی مارسانان نیز مینامیدند. هسته ی لغت WORM لغت ژرمن WOR به معنی "ما" است که به صورت OUR به معنی مال ما در انگلیسی دیده میشود. اتفاقا دراینجا انگلیسی صحیح تر است. چون لغت WOR از لغت عبری OUR به معنی مار ریشه میگیرد. WOR به معنی ما، مرتبط با WARو VERSES به معنی جنگ و درگیری است که جامعه ی ما از کشاکش های "من" ها در آن به وجود می آید و «ما» فقط با بسیج شدن «من »ها در تبدیل به «ما» برای جنگیدن با یک «ما» یا جامعه ی دیگر متحد میشود. WOR همچنین منشا WORTH یعنی زشتی و WORN یعنی نگرانی است. انگل های کرم شکل دیدنی هر آدم اولیه ای را به یاد کرم هایی که در حال لولیدن در میوه های گاز زده شده دیده است می انداخته و این تصور را ایجاد میکرده که کرم همراه میوه وارد بدن شده است درحالیکه کرم میوه و کرم های انگل بدن، گونه های متفاوتی هستند. ولی همین است که باعث شده تا تصور شود میوه ی ممنوعه باعث اخراج انسان از بهشت شده و ماری که همان شیطان است هم لابد کرم میوه بوده است. یعنی این همان جن متشبه به انگل است که ماری در قالب کرم به نام جن را وارد بدن انسان کرده و بدن انسان را طوری تکامل داده که با همه ی موجودات فرق کند و حالا علم امروز، آن انگل را از «جن» به «ژن» تبدیل و طغیان علیه آن را غیر ممکن وانمود کرده است. چون در ارزیابی او، شیطانی بودن برابر با کل حیات جسمانی بشر است البته فقط با این پیشفرض که حیات جسمانی شما نتیجه ی اخراجتان از بهشت بعد از گاز زدن اولین دو انسان به میوه ی ممنوعه بوده باشد!!!!! با همین پیش فرض است که در علم امروزی، اولین موجوداتی که قابل دیدنند یک مشت کرمند و همین کرم ها با طی مراحل تکاملی، تبدیل به انسان شده اند. نزدیک ترین موجودات زنده ی امروزی به کرم های اولیه هم کرم های انگلیند چون میکروب های اولیه همان جن های نادیدنی انگل شده اند که به محض این که قابل دیدن میشوند به شکل کرم ظاهر میشوند. اخیرا دانشمندان جرئت کرده اند و علیرغم حفظ ظاهر حرف پیشینشان که مارها را جزو آخرین خزندگان میشمرند از شباهت اولین مارها با کرم ها و همچنین مارماهی های انگلی که اولین کرم های مهره دار شده هستند سخن میرانند. الساندرو پالچی از دانشگاه فلاندرز، که سرپرستی این مطالعه ی جدید را بر عهده داشته است معتقد است که اولین مارها ممکن است شناگران مارماهی مانند یا نقب زنان کرم مانند بوده باشند.:

“demonic possession”: will scarlet: stolen history: 6 apr 2021: p2,3

شاید باید ریز بودن انگل های ذهنیمان را هم به جای گرفتن زیر میکروسکوپ با مقیاس قرار گرفتن سدوم در «دشت های ذهن» دید. تمدن سدوم در دشت های وسیع گمراه کننده ی ذهن آدمی، یک موضوعیت یکپارچه ولی محدود به بشر در دنیایی از ذهنیت های گوناگون فرد از موجودات و پدیده های مختلف است. وقتی دنیای عظیم خوابیده در ذهن را در جمجمه ی یک نفر محدود کنیم، بزرگترین شهرها در آن نقطه ای نادیدنیند. این شهرها اشاره به شهرهای بزرگ ما دارند که امکان خودستایی ما را فراهم کردند و ما را در متحد کردن «من» هایمان به «ما» تبدیل نمودند بی این که هیچ «ما» ی واقعی تاکنون حاصل شده باشد. هنوز «من» ها تنهایند و در کوچکترین فرصت انزوا، کوچکی خود را در مقابل فکرهای گوناگون دشت ذهن حس میکنند و عذاب میکشند. به قول مولانا:

احتما کن احتما ز اندیشه ها

فکر، شیر و گور و دل ها بیشه ها

۱ ۲ ۳ ۴ ۵ ۶ ۷