کفر آریایی: چگونه میشود روحانیون و دین ستیزان با هم در ایجاد مذاهب متحد شوند؟

نویسنده: پویا جفاکش

کوان یین الهه ی چینی در کنار اژدها

«بن زای تن» نسخه ی ژاپنی الهه لاکشمی

یکی از متون دینی هندوان به نام سریماد بهاگاواتام پیشبینی کرده بود اوج کالی یوگا یا دوران انحطاط اخلاقی انسان ها زمانی فرا میرسد که روحانیون که پیشوایان مذهبی و معلمان اخلاقی مردم هستند، به طور دسته جمعی به پول پرستی و حرامخواری و دزدی آشکار از مردم روی می آورند، مدام شکمباره تر و شهوت پرست تر میشوند و آنقدر پست میشوند که شراب فروشی میکنند و طمع کردن در همسران مردان دیگر در بینشان زیاد میشود. با آشکار شدن این صحنات، مردم، همه به دین بی اعتقاد میشوند، فساد اخلاق افزون میگردد و دزدی و حقه بازی و آبروریزی آنقدر زیاد میشود که دیگر کمتر کسی جرئت اعتماد به مردم دیگر را دارد و مردم برای سوء ظن پیدا کردن نسبت به هم، به دنبال دلیل معقول نمیگردند. خب؛ حالا این وضع کی تمام میشود؟ وقتی که کالکی ظهور بکند. او دشمن دیو کالی است که عامل تمام این بدبختی ها است. کالی که دشمن انسان ها است از ترس و اضطرابی که به انسان ها وارد می آید تغذیه میکند. متن میگوید هر جا که مستی، قمار، دعوای زنان، و مردانی که عقلشان را کف دست زن ها میگذارند وجود داشته باشند کالی حتما در آن صحنه حضور دارد. کالی به دست کالکی کشته میشود. کالکی آخرین آواتار یا تجسد انسانی ویشنو است. درباره ی ظهور او افسانه های گوناگونی وجود دارد، ولی آنچه که سریماد بهاگاواتام پیشنهاد میدهد این است که او در جایی به نام شمبهلا از همسر برهمن بزرگواری به نام ویشنو-یاشا متولد میشود. کالکی در 32 سالگی، رسالت خود را آغاز میکند و طی 20سال، با خارج کردن ارواح شیطانی از وجود انسان های متعدد، لشکری صدهاهزار نفری از درستکاران میسازد و با آن علیه وضع فعلی میشورد. او ملچاها یا انسان های طبقات ناپاک را نابود میکند و ناآریایی هایی را که جرئت کرده اند خود را شاه بخوانند و با حکومت بدشان، دنیا را به تباهی بکشند از دم تیغ میگذراند. او همچنین بخش اعظم بودایی ها را میکشد. چون بودا به عنوان تجسد انسانی ویشنو قبل از کالکی، آخرین مذهب اخلاقی را داده و تمام سیاهکاری ها و بی اخلاقی های دنیا نتیجه ی تحریف رسالت بودا توسط جارچیان نابکار او است. کالکی و لشکرش هر جا که پا بگذارند با نیروی قدسی خود دزدان را تشخیص میدهند و بی هیچ رحمی آنها را میکشند و تعداد دزدان آنقدر زیاد است که از همه طرف، صدای «.ای پدرم»، «وای مادرم»، «وای پسرم»، «وای دخترم»... بلند میشود. با وجود این خشونت چشمگیر در متن، این که کالکی پسر ویشنو-یاشا نامیده شده است، خود متن را یک تحریف از پیشبینی ای قدیمی تر نشان میدهد. چون ویشنو-یاشا تجسد سوایامبهووا خوانده شده است و در متون مذهبی دیگر، راما، ویشنو و شیوا که امروزه سه آواتار ویشنو دانسته میشوند، سه تناسخ پیاپی سویامبهووا خوانده شده اند. یعنی ویشنو-یاشا میتواند خود کالکی باشد نه پدر او، و اتفاقا نامش هم این را افشا میکند. ویشنو خدای هندو است و یاشا تلفظ دیگری از یشوع یا عیسی منجی موعود مسیحیان. یعنی کالکی منجی آخرالزمان هندو با عیسی منجی آخرالزمان مسیحیت قابل تطبیق است. از همه جالبتر این که یاشا خود یک فعل عبری به معنی عرضه کردن و تحویل دادن است و فاعل آن در عبری میشود موشیا، لغتی که هم معنی تحویل دهنده میدهد و هم معنی منجی، و در یک فضای بیسواد به دور از آموزش دستور زبان مثل دوران عتیق، نامش هم میتواند به مشیا یا مسیح تعبیر شود و هم به موشه یا موسی، پیامبری که مسیح برای احیای دین او یعنی یهودیت می آید. از آن جالب تر این که نام یشوع یا یسوع میتواند تلفظ دیگری از نام یهو یا یهوه هم باشد. یشوع را ایشو نیز تلفظ کرده اند که قابلیت تلفظ شدن به "آسو/واسو" را هم دارد؛ یک خدای قبطی که در هند هم پرستش میشده و احتمالا نام ویشنو هم تلفظ دیگری از نام او است. لغت «واسو تئوس» به معنی خدا واسو برای او در مقام خدای شهر تبس مصر، کاملا هم آوا با لغت "واسو دوا" به همان معنا برای واسوی هندی است. واسو تئوس ملقب به «دئوس پولیوس مگنوس» یعنی خدای بزرگ جماعت بود که این نام قابل مقایسه با نام هندی «مها پوروشا دوا» به معنی خدا پوروشای بزرگ است. پوروشا خدایی بود که با قربانی شدنش جهان مادی به وجود آمد و نماینده ی آن بخش از وجود الهی است که تبدیل به جهان مادی ما شد و جامعه ی بزرگ موجودات زنده و غیر زنده ی زمین را ایجاد کرد. بنابراین نام پوروشا با نام پولیوس که مبنای نام پولیس به معنی شهر یا جماعت انسانی است همخانواده است. نسبت پولیوس با خداوند در جهانبینی سامی، نسبت ایلی/ایلو/اله/الله با بعل است. بعل، شکل محدود تر اله و در حکم فرزند او است که جهان مادی را میسازد و آن را اداره میکند و یهو نیز در ابتدا شکلی از بعل بوده که یهودیان با تغییراتی آن را به یهوه خدای مذهب جدید و دشمن بعل پیشین تبدیل کرده اند. ازاینرو یهوه یا یشوع با واسو و ویشنو برابر است. از طرفی نام بعل هم با دیگر جایگزین ویشنو یعنی بالادوا قابل مقایسه است همانطورکه نام اله/ایلی/علی نیز قابل تبدیل به "هری" به معنی مقدس در هندوئیسم است. اصطلاح هری بیشتر برای کریشنا به کار میرود که مشهورترین تجسد زمینی ویشنو است و او هری است چون با ذات الهی خود همهویت شده و نمونه ی تمام قد آتمن یا انسان همهویت شده با ذات الهی خود است. همزاد و مکمل الهی کریشنا یعنی بالاراما نیز شکل انسانی بالادوا است. تثلیث هری-واسو-آتمن نسخه ی هندوی تثلیث پدر-روح القدس-پسر در مسیحیت و تثلیث هرو-آسو-آتوم در مصر پاگانی است. از روی کلمات به کار رفته برای خدا در کتاب مقدس میتوان فهمید که سه نام خدای یهود یعنی الوهیم، یهوه، و آدون، به ترتیب همین سه مقام تثلیث را در بخشی انکار شده و فراموش شده از ابتدای یهودیت نشان میدهند. بنابراین میتوان گفت آنچه به نام قربانی شدن خدا به شکل عیسی مسیح در مسیحیطت مشهور است، همان قربانی شدن پوروشا برای شکل دادن به جهان و خلق آن است و اگر دوران قبل از مسیح، دوران هرج و مرج ناکی شناخته میشود، به خاطر آن است که دوران قبل از نظم خلقت و درنتیجه معرف بی نظمی است با هر تصویری که آدمی ممکن است از بی نظمی در جامعه ی خود در نظر داشته باشد. اگر یهوه یا واسو به شکل پوروشا در موجودات جهان و به دنبالش جامعه ی انسانی تجسد یابد تا واسطه ی خدا با انسان الهی در مقام منجی جهان شود، آن وقت تنها راه نجات جهان این خواهد بود که جامعه چنان از انسان های درستکار پر شود که امکان ایجاد انسان های درستکار بیشتر فراهم شود و جامعه که خودش منجی خودش است، به وسیله ی افراد درون خود، اقدام به حذف ناپاکی ها و قوانین نادرست اجتماع یعنی خودش کند.:

“Christ mass advent offering with vaishnava refrences to the theology of baladevda the second person of the godhead”: bhaktianandascollectedworks.wordpress.com
کاملا منطقی است که این یک پیام کهن باشد. چون کشف قوانین جهان با درس گرفتن از سرنوشت انسان های دیگر و مداقه در زندگی جانوران و بلاخره ترکیب آنها در داستان هایی با حیواناتی که شخصیت های انسانی دارند، همانطورکه افسانه های ازوپ در غرب و پانجاتانتارا در هند بابت آن بسیار مشهورند، یک موضوع کهن و جهانی است و این نشان میدهد که احتمالا تمام معرفت مفیدی که فکر میکنیم مسیح به جهان داده است از ابتدای خلقت، مد نظر انسان ها بوده و درست مثل مسیح غایب، به دلایلی از ذهن انسان ها رخت بر بسته و ته مانده هایش از معرفت به عادات زندگی روزمره تبدیل شده است. شاید به همین دلیل است که مسیح را «آدم دوم» مینامیم، چون او تنها شکل مسیحی شده ی آدم اول است و این آدم اول، همان آدم کدمون، نسخه ی کابالایی یهوه است که در دنیا تجسد می یابد و با تبدیل شدن به انسان، سعی میکند خودش را بشناسد. در حد نهایی خود، او را میتوانید با «آتوم» یا معادل آتمن و مسیح در نسخه ی قبطی تثلیث (هرو-آسو-آتوم) بیابید. آتوم معادل خورشید غروب است و خدایی را نشان میدهد که با فرو رفتن در اعماق زمین، مادر-زمین را به خلقت بعدی حامله میکند.

جرالد مسی، خلقت مادر-زمین را با افسانه ی سیاهان افریقایی درباره ی برآمدن آب های دریاچه ی تانگانیکا از رحم مادر-زمین مقایسه میکند و میگوید این حامله شدن هاثور الهه ی زمین توسط پسرش هورس یا خورشید پس از غروب است. با این حال، هرو یا هورس قبل از خورشید، معادل نور است و دشمنش سیت در مقام تاریکی قرار میگیرد. تلفظ انگلیسی سیت یعنی set را در sunset به معنی غروب خورشید می یابید. غروب، نشانه ی زوال نور به سمت تاریکی است. هورس را به یک پرنده ی سفید یا نورانی و سیت را به یک پرنده ی سیاه تشبیه میکردند. مسی دراینجا یادآوری میکند که در بین سامیان نیز لغات «غروب» به معنی افول خورشید و «غراب» به معنی کلاغ که یک پرنده ی سیاه است، دو تلفظ از یک کلمه اند. بدین ترتیب، سیت، نور یا الوهیتی است که به زمین میل میکند و مثل شبانه روز، به طور مرتب، در زمین قطع و وصل میشود. پس هرو یا هورس ارباب آسمان و سیت ارباب زمین است. آنها توسط شو ایزد هوا از هم جدا میشوند. شو جانشینی برای کوه کیهانی یا درخت کیهانی است که زمین را به آسمان وصل میکند. او 7 یاور موسوم به "عالی" ها دارد که درواقع همان 7سیاره ی معروف در 7طبقه ی آسمانند. با این حال، آنها با 7شیطان برخاسته از اعماق زمین یا دوزخ هم مرتبطند و نسخه ی آسمانی آنها محسوب میشوند. این 7شیطان را هم در مصر داریم و هم در بین النهرین، و درواقع میتوان گفت نتیجه ی حامله شدن مادر-زمین به نور الهیند. تطبیق مادر-زمین با تهاموت یا الهه ی هرج و مرج در کلده این موضوع را به خوبی نشان میدهد. ازآنجاکه آب های زیرزمینی که از بطن مادر-زمین برمی آیند به آب های دوزخ و نشان هرج و مرج تعبیر شده اند، تهاموت از جنس آب است و هم آب های دریا را در بر میگیرد و هم آب های آسمانی که با باران به زیر زمین میروند و در این دو حالت، دو فرم به ترتیب کیشار و انشار را به خود میگیرد که با 7عالی شو و هفت جن دوزخ تطبیق میشوند. طبیعتا او نسخه ای آسمانی هم پیدا میکند که صورت فلکی دب اکبر باشد. دب اکبر، مادر دب اصغر، محل ستاره ی قطبی و نشانگر قلمرو تاریک و یخبندان قطب شمال است که قلمرو سیت را نشان میدهد. در مصر، دب اصغر با سیت و دب اکبر با آپت نسخه ی قبطی تهاموت تطبیق میشود. آپت به شکل یک اسب آبی تصویر میشده که نسخه ی آبزی گاو حیوان هاثور است. صورت فلکی دب اکبر، از پای کنده شده ی صورت فلکی ثور یا ورزاو در دایره البروج ساخته شده است. کلدانیان معتقد بودند که خداوند، ملائک پدیدآور تمام پدیده های زمینی را به شکل صورت های فلکی و اغلب به شکل جانوران در آسمان قرار داده است و دب اکبر آسمانی قرار بود مادر تمام موجودات زنده و مرده ی زمینی شود. او در شکل آسمانی خود معادل "نات" الهه ی آسمان از دید مصری ها بود و در شکل زمینی خود معادل "نون" یا آب های هرج و مرج اولیه بود. "تا-نن" یا بزرگ نون، زمینی بود که به نشانه ی آغاز نظم از آب های هاویه خارج شد و بعد از مدتی در اثر رسوخ آب در آن، به 7 تکه خشکی یا همان 7 اقلیم تجزیه شد. این زمین به عنووان آغاز نظم، تجسد پتاح-خپر خدای خالق در هاویه بود. او را در مقام گشاینده ی زمین، «پتاح-تانن» مینامند. پتاح-خپر، مجسم به یک جعل یا سوسک سرگین غلتان بود که خورشید را در آسمان از شرق به غرب زمین جابجا میکند و بنابراین تصویری از نور انعکاس یافته در شبانه روز ارائه میداد. پتاح-خپر به دلیل برخاستن از آب های هاویه قابل تطبیق با آتوم است. او با پیدایش موجودات، یادآور به یهوه است که در کتاب مقدس، هر چیزی را صدا میکند و آن فورا موجود میشود، مثلا میگوید "روز باشد" و روز پدید می آید. این در نامیده شدن جانوران در بهشت توسط آدم تکرار میشود. یعنی آدم ابوالبشر که موجودات را با اسم از هم جدا میکند و شخصیت میدهد، تکمیل گر خلقت آتوم یا یهوه است.:

Ancient Egypt: Gerald massey: cosimoclassics: 2007: P313-322

بهاکتی آناندا گوسوامی نیز آتوم و پتاح را دارای پایه ای واحد میداند و در عین حال، آتوم را با آتون دیگر خدای خورشیدی مصر برابر میداند که نامش برخاسته از آدون نسخه ی سامی آتمن است. در عین حال، گوسوامی، نام پتاح را با pho و phos لقب عیسی مسیح به معنی نور ایزدی مقایسه میکند که photo یا فوتون به معنی نور هم خوانده میشود و این آخری به نام پتاح نزدیک است. از طرفی تبدیل فو به فوس و فوتو به نظر گوسوامی، همان تبدیل بها به بهات و بهاتا در هندی است چون «بها» که در ویتنامی «پهو» خوانده میشود همان فو است و پهوی ویتنامی نام بودا است که او نیز همان فوتو و پتاح است. در چینی، بودا را «فو» fu مینامند. خوانده شدن بودا در هنگام دعا به آمیتا بها، آمیتا بودا و آمیدا بوتسو لغات بها و بودا را معادل هم نشان میدهد. به جای آمیتابها از آمیتایوس نیز استفاده میشود که آیوس تلفظ دیگری از یهوه و جیوس یا زئوس است. با توجه به این ارتباط بنیادین بین مذاهب مصری-سامی خاورمیانه و بودیسم شرق دور، قاعدتا باید محل جدا شدن بودیسم از همتاهای خود را دروازه ی خاورمیانه خواند و این نشان میدهد که اصل بودیسم باید به بودیسم مهایانه که در منطقه ی بین افغانستان، نپال و تبت شکل گرفته است نزدیک باشد. نسبت دادن ساکیامونی بنیانگذار بودیسم به تبت، بدون شک به سبب برخاستن بودیسم معیار چینی از تبت است چون تمام ممالک شرق آسیا توجه به بودیسم را از چین آموخته و بنابراین بودیسم معیار را بودیسم تبتی تلقی کرده اند. نپال، دریچه ی هندی مآبی به روی بودیسم تبتی است و به واسطه ی آن است که بودیسم مهایانه در گذشته ارتباط مشخصی بین خود و آیین کریشنا یا ویشنو قائل بوده است. در بودیسم مهایانه ی قدیم، بودا معادل لوکشوارا از نام های ویشنو بوده است و ساکیامونی تجسد بالاراما یا واسو/ویشنوی نخستین تلقی میشده است، ضمن این که مهادوا یا شیوا نیز صورت خشمگین و انتقامجوی لوکشوارا تلقی میشده است. نام لوکشوارا به صورت آوالوکیتشوارا هنوز بر روی یکی از مهمترین و اصیل ترین بودیساتواهای بودایی دیده میشود. اصل کیش ویشنو-کریشنا به شری چایتانیا منسوب به قرن 16 برمیگردد که تجسد کریشنا در زمین تلقی شده است. نام چایتانیا به معنی نیروی زنده، از "چای" یا "چایه" می آید که گوسوامی، آن را لغت واسطه بین "حی" سامی به معنی زنده و «جوویس/ زئوس» خدای اعظم یونانی-رومی میشمرد. لغت "چای" در زبان چینی به صورت های "چی" و "چوئی" به معنی نیروی نادیدنی حاکم بر جهان می آید که به نیروهای «یین» (مادینه) و «یانگ» (نرینه) تفقسیم میشود و صفت «چین» یا «کین» به معنی فراطبیعی و برتر از آن می آید. گوسوامی در ویتنام مشاهده کرده بود که مردم آن که همه پیرو یا تحت تاثیر بودیسم مهایانه اند، خود را "کین" مینامند. بدین ترتیب، گوسوامی، «خدای آسمان» نادیدنی کنفسیوس را هم به لیست این شبکه ی مذهبی جهانی اضافه میکند. در چین، نیروهای ماوراء الطبیعی به اژدهایان تشبیه میشوند و گوسوامی از زبان چینی ها شنیده بود که اژدهاها گاهی مقدس و نماد نظم هستند و گاهی موجوداتی شریر و مظهر بی نظمی. گاهی این دو سری از اژدهایان با هم در جنگند. این، گوسوامی را به یاد نبرد عصای مار شده ی موسی با عصاهای مار شده ی جادوگران فرعون می اندازد. درواقع فقط مار الهی که تمام فرشتگان مارسان دیگر بخشی از آنند مقدس است و چون خدا معمولا خود را مار نمیخواند، هر جا سخن از سرافیم یا مارسانان میرود، منظور، نیروهای مخل نظم الهی هستند، ازجمله شیطان که در قالب ماری، آدم و حوا را در بهشت فریفت و ازآنجا اخراج کرد. اگر به یگانگی نیروهای مارسان الهی در یک اژدهای چینی واحد قائل باشیم، برای بودایی های چین، این اژدها اژدهای همراه کوان یین الهه ی محبوب چینی و اصل تمام الهه های آن کشور است. کوان یین یک نسخه ی زنانه از آوالوکیتشوارا است که گاهی تصویر مرد دارد و گاهی تصویر زن، و همان تقسیم خدا به یین و یانگ در چین را نشان میدهد. دوگانگی جنسیتی آوالوکیتشوارا که همان لوکشوارا است، همان دوگانگی جنسیتی ویشنو و نیمه ی زنانه اش لاکشمی است که در کریشنا و رادا معشوقه ی کریشنا فرم انسانی به خود میگیرد و دوگانه ی هری کریشنا-رادا نیز همان دوگانه ی هلیوس کوروس (خدای خورشید) و همسرش رودا در اساطیر یونانی است. با این که بودیسم مهایانه تمام این ارتباطات را قبول داشته است، ولی در مقابل آن، بودیسم تراوادین تقویت شده که هیچ کدام از این ها را قبول ندارد، چون اصلا خدایان را قبول ندارد و مدعی است ساکیامونی گفته است هیچ خدایی وجود ندارد و همه چیز توهم است. این همان بودای معروف دانشگاه های غربی است که با کاستن از بخشی از وجود بودا و کلفت کردن بخش دیگری از بدنه ی آن در سریلانکا به وجود آمده است. گوسوامی به سریلانکا سفر کرد و در آنجا به چشم خود دید که در معابد و بناهای مذهبی بودایی تراوادا میتوان ارتباط بودیسم و ویشنوئیسم را دید. ولی وقتی با روحانیون بودایی آنجا صحبت میکرد، آنها با تحقیر میگفتند که همه ی اینها نتیجه ی خرافات هندو است که از طریق دراویدی های ناآریایی باقی مانده اند و نه ساکیامونی که بودا است خدا بوده است و نه اصلا خدایی وجود دارد که ساکیامونی بخواهد خدا باشد. آنها نه فقط تعالیم مهایانه مبنی بر برابری بودا با کریشنا و بالاراما را رد میکردند، بلکه بر اساس زندگینامه ی رسمی کریشنا، همان اتهاماتی را به کریشنا و بالاراما وارد میکردند که جینیست ها در شمال شبه قاره به آنها وارد میکنند: این که کریشنا و بالاراما دو شیطان بودند و جنگ عظیم و پر کشتار و تخریبی را راهبری کردند و انواع و اقسام معایب و مفاسد اخلاقی را در بین مردم رواج دادند. ولی با این که روحانیون بودایی جنوب، معابد مردم و اعتقاد آنها به خدایان بودن بوداها در همراستاییشان با خدایان هندو را تحقیر میکردند، همین روحانیون در ازای وعظ کردن و انجام اعمال عبادی در همان معابدی که بوداها را خدایان معرفی میکردند، از همان مردمی که خرافی میخواندند پول میگرفتند. گوسوامی، این قشر از راهبان را نه نتیجه ی یک روند طبیعی مذهبی در سرزمین سریلانکا بلکه اختراع جریان آریوسوفی بریتانیایی و آلمانی در آن منطقه میخواند که به دنبال اثبات وجود یک نوع آتئیسم آریایی در مذهب بودا بود و میخواست ثابت کند که پرستش خدایان و خدا تلقی کردن بودا در هند، نتیجه ی رسوخ خرافات سیاهان دراویدی به مذهب اصیل آریایی و از سمت جنوب به سمت شمال است. بنیانگذاران مذهب تراوادا به سبب طمع ثروت و زمین در اجرای این نقشه با استعمارگران بریتانیایی همکاری کردند و با ادعای داشتن نسب آریایی و برتر بودن از بومیان سریلانکا، یک نظام طبقاتی نژادی-مذهبی در هند به راه انداختند. آنها به کمک استعمارگران بریتانیایی، زمین های مردم را از چنگشان درآوردند و با تظاهر به بی علاقگی به ثروت، بسیار ثروتمند شدند و مذاهب دیگر را به نام برتری بودیسم تحت آزار قرار دادند. مضمون بودایی «عشق» به سادگی زیر پا نهاده شد، چون بودای آنها همه چیز ازجمله عشق و نفرت را توهم خوانده بود و دیگر هیچ کدام از اینها به لحاظ اخلاقی اهمیتی نداشتند. گوسوامی، آزار مسلمانان توسط این بودایی ها در سریلانکا را با به قدرت رسیدن متشرعین اسلامی در افریقا توسط استعمارگران غربی برای از بین بردن سنت های بومی افریقایی به نام بتپرستی و جایگزین کردن آنها با فرهنگ سازی های استعماری مقایسه میکند. [آیا باورنکردنی است که غربی ها همین کار را در خاورمیانه هم کرده باشند؟!] گسترش و تاثیرگذاری بودیسم تراوادین از جنوب به همه سو و با سرمایه گذاری استعمارگران غربی، توام با گسترش زهدمآبی و فقیرنمایی و مرتاض گری در سرتاسر هند بود چون در هندوئیسم و بودیسم در دست تولید، همه چیز توهم تلقی میشد و تنها آدم دانا کسی میتوانست باشد که توهم بودن همه چیز را پذیرفته و به همه چیز بی اعتنا باشد و اصلا کاری به کار دنیا نداشته باشد، همان آدم بی خیالی که آرزوی هر حکومت زورگویی –مثلا حکومت استعماری بریتانیا در هند- است. ولی قرار نبود چنین بودیسمی منحصر به هند باشد. در همان حالت که بودیسم تراوادا در حال تکثیر بود، شرایط برای انحطاط و درنهایت نابودی بودیسم مهایانه در مرکز اصلی اعتبار بخشی به آن یعنی چین محیا میشد. با به قدرت رسیدن کمونیست های اتئیست در چین، فرهنگ ها و سنت های بومی آنجا منجمله بودیسم مهایانا نابود و بازتولید شدند. در تبت که سرزمین مقدس بودیسم مهایانه و صدورگاه آن به سراسر چین بود، آنچه کمونیست ها پرورش دادند، بودذیسم تراوادا با یک ظاهر سازی مهایانه بود که با معرفی کردن ساکیامونی به یک بی خدا و بی تفاوت به اتفاقات جهان، هیچ تفاوتی با ایدئال کمونیست ها از یک اتئیست حرف گوش کن نداشت. اگرچه کمونیست ها ظاهرا دشمن سرمایه داری هستند و قاعدتا باید انتظار داشته باشیم که امریکای سرمایه دار، برعکس کمونیست ها حرف بزند، اما تجربه ی مستقیم گوسوامی از تحصیل بودیسم در دانشگاه های امریکا این است که استادان سرمایه داری نیز بودیسم را در خوانش تراوادایی آن تدریس میکنند و حتی منابع عتیق بودیسم مهایانه ی تبتی را از صافی تفسیر تراوادایی میگذرانند. این ایدئولوژی سازی جدید از طریق دانشگاه ها و تربیت مذهبی به خود شرق صادر میشوند و تنها بودایی هایی که از آن درامانند مردم بیسواد و به دور از تحصیلات اکادمیکند. گوسوامی این را شخصا در نپال دید، جایی که روحانیون بودایی ظاهرا مهایانه به شدت ارتباط بودا با لوکشوارا یا ویشنو را رد میکنند ولی در بازار، مجسمه های مقدس لوکشوارا در هیبت مهادوا (شیوا)، لوکشوارا در هیبت وراهه (ویشنو وقتی به شکل گراز درآمده بود) و لوکشوارا در هیبت ناراسینگها یا ناراسیمها (ویشنو وقتی به شکل یک نیم شیر- نیم انسان درآمده بود) توسط بودایی ها خریداری میشدند. گوسوامی کاری را که جریان دانشگاهی بی خدای شرقشناسی و جریان مذهبی تربیت کننده ی روحانیون بودایی در همکاری با هم به پیش میبرند، دقیقا در جریان واحد شرقشناسی و هندوئیسم در بازتولید مذهب کریشنا نیز می یابد. در این فرهنگسازی جدید، کریشنا فقط به این خاطر اعتبار دارد که معلم ودانتا است و چون ودانتا اصلی ترین جریان هندوئیسم است باید هرچه که در مذهب کریشنا متفاوت با آنچه در دانشگاه های غرب مذهب ودایی معرفی میشود متفاوت به نظر میرسد از آن زدوده شود، ازجمله تمام سنت های اخلاقی هندو، چون آنچه اکنون مذهب اصیل هندو معرفی میشود چیزی جز نسخه ی هندوی بودیسم تراودا یعنی مایاوادا نیست؛ هندوئیسمی که ادعا میکند همه چیز مایا یعنی توهم است و بنابراین همه چیز همانقدر پوچ است که بودیسم فعلی ادعا میکند. این پوچ گرایی به نظر گوسوامی، کاملا همراستا با سیر مذهب به سمت اتئیسم (بی خدایی) و نیهیلیسم (پوچ گرایی) در غرب پیش میرود. در غرب در ابتدا به پیروی از یهودیت خاخامی متاخر، شیاطین انکار میشوند و همه چیز در جهان، تحت امر خدا تلقی میشود؛ بعد چون هیچ چیز خارج از اراده ی خدا نیست، خدا تبدیل به بدنه ی جهان و قوانین آن میشود و وحدت وجود مطرح میشود؛ در گام آخر، چون لغت خدا ممکن است بار اخلاقی در خود داشته باشد، اسم خدا را از روی جهان مکانیکی برمیدارید و میگویید خدایی وجود ندارد و هیچ هدف و غایتی معنی ندارد و درنهایت همه چیز پوچ و بی ارزش است؛ همانطورکه بودیسم و هندوئیسم متعارف به این مرحله رسیدند. پوچ گرایی غربی، نتیجه ی ناامید شدن از به دست آوردن غایت در افراط در لذت پرستی و غوطه وری در لذات مادی است و چون در آن به مراد خود نمیرسد، زیر همه چیز میزند و معنا و غایت را انکار میکمند، همانطورکه در زندگینامه ی رسمی ساکیامونی میبینیم که او از غوطه وری در لذات مادی در قصرش به پوچی میرسد و زیر همه چیز میزند و گدایی پیشه میکند. مرحله ی بینابینی اینها هیپی گری است که زندگینامه ی رسمی کریشنا زیاد با آن تفاوتی ندارد.:

“pure land Buddhism as vaishnavism: the difference between the original pure land tradition and atheistic theravadian tradition”: bhaktianandascollectedworks.wordpress.com

شاید سریماد بهاگاواذتام هم وقتی پیشبینی میکرد عملکرد روحانیون به گسترش لامذهبی و بی اخلاقی میانجامد آنقدرها درگیر پیشگویی نبود و این متن زمانی نوشته میشد که استعمار بریتانیا داشت همه ی این اعمال را در هند مرتکب میشد.

مطلب مرتبط:

شیطانی که سرمشق خداهای ذهنی شد.

حکومت شرعی و اسلامگرایی غربزده

نویسنده: پویا جفاکش

در تاریخ 4/1/1403 صطفی داننده «مقاله ای در عصر ایران» منتشر کرد به نام «ما دهه شصتی ها بزرگ نمیشویم؛ یعنی دوست نداریم بزرگ شویم.» که درباره ی یک ویژگی خاص نسل ایکس ایران موسوم به «دهه شصتی ها» است. داننده مینویسد:

«متولدین دهه ی شصت که نگارنده ی این مرقومه هم یکی از آنهاست، ویژگی‌های عجیب و غریبی دارند که در نسل‌های بعد و قبل از آنها نمی‌شود مثل آن را پیدا کرد. یکی از این ویژگی‌ها این است که متولدین این دهه، دوست ندارند که بپذیرند بزرگ شده‌اند. بزرگ‌ترین متولد دهه ی شصت یعنی کسی که در سال 60 به دنیا آمده است الان 43 سال دارد و کوچک‌ترین متولد این دهه که در سال 69 به دنیا آمده 34 سال دارد. متولدین دهه‌های قبل از شصت وقتی در این سن‌ها بودند یک خانواده را اداره می‌کردند و شبیه مردان جاافتاده‌ای بودند که سال‌ها تجربه دارند. به طور مثال قیافه ی مرحوم حسن جوهرچی در سریال «در پناه تو» را به یاد بیاورید: یک جوان دانشجو که قشنگ شبیه مردان جاافتاده بود. دهه شصتی‌ها در برابر این بزرگ شدن مقاومت می‌کنند و اگر میان آنها باشید می‌بینید که هنوز در این سن و سال دوست دارند بازی کنند، شوخی کنند و به اصطلاح ادای جوانان 20 یا نهایتا 25 ساله را در بیاورند؛ شوخی‌هایی که 20 سال پیش شما از یک مرد یا زن 34 ساله و یا 43 ساله شاهد نبودید؛ مثلا در یک مهمانی آنها جدی می‌نشستند و حرف‌های جدی می‌زدند و به فرزندان خود می‌گفتند این کار را بکن یا نکن. همان کارها را بعضی وقت‌ها همین الان در برخی مهمانی‌ها انجام می‌دهیم که فرزندان‌مان با خود فکر می‌کنند که چه پدر یا مادر سرخوشی دارند. ما دهه شصتی‌ها وقتی از یکی از خودمان پستی را قبول می‌کند و یا در انتخاباتی برنده می‌شود، با تعجب به همدیگر نگاه می‌کنیم که مگر می‌شود ما هم در این کشور مسئول شویم، ما که هنوز بزرگ نشده‌ایم. شاید این ویژگی به خاطر این است که ما وقت کافی برای جوانی کردن نداشته‌ایم. ما همیشه از کودکی با محدودیت بزرگ شده‌ایم. رفتیم مهمانی: "دست به میوه‌ها نزنید. وقتی مهمان‌ها رفتند اگر شیرینی ماند، آن وقت شما هم شیرینی بخورید. تو جمع بلند نخندید. نرید تو حیاط با بچه‌ها بازی کنید و لباس‌های عیدتان را کثیف کنید." در جوانی‌ها که مدام در صف بودیم: صف کنکور، صف کار، صف سربازی و ... شاید جوان‌تر‌های امروزی باور نکنند، اما ما برای کنکور دفترچه ی فیزیکی پر می‌کردیم و صف می‌ایستادیم تا از طریق اداره ی پست، آن را پست کنیم. ما در این سن و سال با همه ی مشکلاتی که داریم، هنوز هم می‌توانیم برای جام رمضان تیم بدهیم و فارغ از دنیا، فوتبال بازی کنیم. در جمع‌های متولدین دهه ی شصت، مدام حرف از خاطرات است، مدام حرف از محدودیت‌هاست. همه ی اینها باعث شده است تا ما دهه شصتی‌ها در برابر بزرگ شدن مقاومت کنیم. هیچ نسلی مثل ما، پیگیر دیدن کارتون یا همان انیمیشن نیست. هیچ نسلی مثل ما نمی‌تواند در 40 سالگی با یک کنسول بازی و یک فوتبال، شب را به صبح برساند. خیلی دوست دارم و ببینم که 50 و 60 سالگی ما چگونه است، یا در آن زمان هم همچنان به دنبال جوانی کردن هستیم یا نه؟ که فکر می کنم هستیم و آن زمان هم شبیه میان سال‌ها و پیرمردان نخواهیم بود. ما متفاوت هستیم و این تفاوت هم به خاطر سختی‌هایی است که کشیده‌ایم. ما تا آخر عمر هم دوست نداریم قبول کنیم که بزرگ شده‌ایم.»

به عنوان یک متولد سال 1365 باید بگویم ما دهه شصتی ها اگرچه در بعضی مسائل با نسل های قبل و بعد از خود کاملا متفاوت خواهیم بود، ولی مسلما بعضی خصوصیات خود را از جمله بعضی مفاد مذکور در فوق را همین حالا هم به نسل های ایگرک و زد انتقال داده ایم و ممکن است در آینده هم باقی بماند. نسل های بعدی نسبت به ما خوشه چینند همانطورکه ما نسبت به نسل های قبل از خود خوشه چین بوده ایم. این اصطلاح «خوشه چین» را مدیون درس سووشون در کتاب ادبیات دوره ی دبیرستانم که بخشی از رمان سووشون سیمین دانشور را در خود جای داده و بعضی صحنه های معمول از دوران قبل از انقلاب را ترسیم کرده بود. کشاورزان داشتند مزارع را درو میکردند و یکیشان فریاد زد: «شلخته درو کنید تا چیزی گیر خوشه چین ها بیاید.» در تعریف «خوشه چین» به ما گفته بودند آنها مردم فقیری بودند که زمین نداشتند و وقتی کشاورزان کار درو مزارع را تمام و محصولات را جابجا کرده بودند، پیدا میشدند تا از ته مانده ی خوشه های گندمی که روی زمین افتاده است بردارند و محصولی حاصل کنند. بعد از آن، هر موقع ترانه ی معروف «خوشه چین» از استاد بنان را –که امروزه بازخوانی سالار عقیلی از آن معروف تر است- میشنیدم، یاد آن معنی خوشه چین می افتادم درحالیکه راوی شعر، از خوشه چینی از داشته های ایران دم میزد:

من که فرزند این سرزمینم

در پی توشه ای خوشه چینم

شادم از پیشه ی خوشه چینی

رمز شادی بخوان از جبینم

قلب ما بود مملو از شادی بی پایان

سعی ما بود بهر آبادی این سامان

خوشه چین، کجا اشک محنت به دامان ریزد؟

خوشه چین، کجا دست حسرت زند بر دامان؟...

هرچه میگذرد بیشتر احساس میکنم گذشته ی ایران، یک مزرعه ی درو شده ی عظیم است و ما خوشه چین هایی هستیم که فقط ذره ای غله از آن به دست آورده، ولی آن غله را با صبر و مرارت، تبدیل به مزرعه ای جدید با ذخیره ی ژنتیکی به مراتب محدودتر کرده ایم و نسل های بعدی، باز نسبت به ما خوشه چینی کرده اند، اما آنقدر نسبت به پیشه ی خود ناآگاه بوده اند که خوشه ی گندم را از خوشه های علف های هرز خانواده ی گندمیان تشخیص نداده اند و غله ی نامرغوب برده اند. شاید این در مورد جوان تر ها خیلی واضح باشد. ولی توجه کنید هیچ بعید نیست که ما و پدران و مادرانمان هم دقیقا همینطور ناآگاهانه غله ی نامرغوب تهیه کرده باشیم، غله ای که احتمالا بخش بزرگی از آن، ریشه در مزرعه ی ایران ندارد و فربهی آن در ایران، اتفاقا تا اندازه ی زیادی نتیجه ی انقلاب اسلامی یعنی همان پدیده ای است که نسل ما دهه ی شصتی ها بلافاصله پس از آن سرو کله اش پیدا شد. از دید برخی اصحاب حوزه ی علمیه ی قم مثل مهدی حائری یزدی، شریعت اسلام در اساس، شریعتی سکولار است و ورود آن به سیاست بدعتی است به ضرر آن. این فکر، ناظر به این واقعیت تجربی است که تا قبل از انقلاب اسلامی ایران و کپی های سنی ایدئولوژیش مثل طالبان افغانستان و داعش، حاکمان قلمروهای اسلامی، همیشه یک اقلیت بی اعتقاد به شرایع و حتی اغلب با سبک زندگی ضد شرعی بودند و هیچ تجربه ای درباره ی اداره ی مملکت توسط روحانیون مسلمان نه وجود داشت و نه حدیث و آیه ی متناسب با آن، از آن پیامبری که ادعا میشود حکومت تشکیل داده است وجود دارد (البته غیر از چند پند خردمندانه از پیامبر و امام علی که مخاطبش هم مردم عادی میتوانند باشند و هم حاکمان، هرچند از آنها هم هیچ اسلوب و روش سیاسی و آنچه علم سیاست خوانده میشود قابل استنباط نیست). اما هرچه میگذرد این فکر بیشتر به ذهن متبادر میشود که غربزدگی تفکر حکومت اسلامی، بسیار ریشه ای تر از آنچه قبلا تصور میشد است. الان این فکر دارد دوباره ذهن ها را در ایران قلقلک میدهد، چون تازه همین سال پیش (1402) جایزه ی بین المللی «ملک فیصل» در بخش مطالعات اسلامی به «وائل حلاق» اختصاص داده شد و دوباره درباره ی تزهای منتقدانه ی او نسبت به شریعت اسلامی که میتوان از آن نتایج گوناگونی گرفت بحث درگرفت، ازجمله در ایران، جایی که مجله ی «باور» در شماره ی چهارم خود (آذر و دی 1402) به این مناسبت، یک پرونده برای او تشکیل داد و در مقدمه ی پرونده نوشت:

«حلاق در ایران و جهان عرب، بیشتر به واسطه ی دو کتاب "تاریخ تئوری های حقوقی اسلامی" و "دولت ناممکن/ممتنع" شناخته میشود ولی به نظر میرسد که همچنان بخش مهمی از اندیشه ی او به ویژه در ایران ناشناخته مانده است. اهمیت حلاق بدان جهت است که او را میتوان از معدود متفکرانی دانست که همچون شاه ولی الله دهلوی، گرایش های گوناگون و گاه متضاد میکوشند تا خود را به وی منتسب کرده و میراثشان را به نفع خویش مصادره کنند. نگاهی مختصر به واکنش هایی که پس از نگارش کتاب THE IMPOSSIBLE STATE یا همان دولت ناممکن/ممتنع او برانگیخته شد و آثاری که در نقد و بررسی آن نوشته شد این ادعا را اثبات مینماید. از آن هنگام تاکنون برخی از اسلام گرایان، او را میستایند و در نقطه ی مقابل، عده ای نوشته ها و سخنانش را در امتداد ادعاهای علی عبدالرازق و کتاب معروفش یعنی الاسلام والاصول الحکم قلمداد میکنند [که تشکیل حکومت مذهبی را بخشی از رسالت پیامبر اسلام نمیدانست]. البته در سال های گذشته برخی از گفت و گوهایش برخی از ابهام های کتابش را زدود و گرایش های او را بیشتر آشکار کرد. او در این گفت و گو ها نه خود را پیرو عبدالرازق دانست و نه از اقدامات گروه هایی مانند داعش حمایت کرد. البته باز هم تمجیدهایش از سید قطب و ترجیح دادن دوران اموی و عباسی بر زندگی در عصر مدرنیته بر پیچیدگی شخصیت او افزود. حلاق اکنون میراث دار ادوارد سعید در دانشگاه کلمبیا است و البته آنچه این دو را به هم نزدیک میکند بی گمان استعمارستیزی آنها است. او اگرچه منتقد شرقشناسی سعید است اما خود را ادامه دهنده ی راه او در نقد استعمار میداند.»

پرسش های حلاق درباره ی شریعت نیز بخشی از همین نگاه انتقادی او به شرقشناسی است که پیشتر، دکتر حمید مسجدسرایی و دکتر عدنان فلاحی با ترجمه ی رساله ی "شریعت چیست؟" WHAT IS SHARIA? به فارسی، آن را در کشور بازتاب داده بودند. همانطورکه دکتر فلاحی در بیان چکیده ی این رساله در مقاله ی «شریعت چیست؟: چیستی و سرگذشت شریعت در نگاه وائل حلاق» در همان پرونده بیان میکند، به نظر حلاق، شریعت در مقام قانون فقهی، یک تصور کاملا مدرن و محصول استعمار در کشورهای اسلامی است و اول از همه هم در هند بریتانیا قانون اسلامی شده است و از این پس، شریعت فقط در اسم با آنچه قبل از خود بوده است مشترک است:

«از آغاز استعمار و حتی تا الآن فرایند تبدیل شریعت به صرفا قانون (قانون اسلامی) و تبدیل فقه به صرفا شکلی از ادبیات (ادبیات شرعی) رخ داده است و این تحول به قدری ریشه ای و عمیق بوده که غیر قابل ابطال است. اینجاست که حلاق در پایان پژوهش خود میپرسد که مسلمانان معاصر چه معنایی از بازگرداندن شریعت مراد میکنند؟ میتوان چنین استدلال کرد که ابهامات فرهنگی و مفهومی مرتبط با مفهوم قانون –ابهاماتی که "شرقشناسی متمرکز بر قانون" نکوشیده آنها را در چهارچوبی علمی تعیین کند، چه رسد به مسئله سازی از آن- مسئول سوءتفاهم تام و ساختاری در مورد ویژگی های "شریعت اسلامی" است. وقتی اروپا به مدت یک قرن یا بیشتر مشغول بررسی جایگاه شریعت اسلامی شد، آن را مایوس کننده یافت چرا که هیچ شباهتی بین شریعت و قانون اروپایی ندید و شریعت را ناکارآمد و دون پایه و حتی اساسا ناشایست تلقی کرد. این اعتقاد به شکل گسترده ای شیوع می یافت که شریعت اسلامی فقط در حوزه ی احوال شخصی قابل اعمال است چراکه این شریعت پیشتر خود را از "دولت و جامعه" منزوی کرده بود. اما قانون جزای شریعت نیز تقریبا چیزی در حد شوخی تلقی میشود که "هیچگاه فایده ی عملی نداشت" و فی الواقع قانونی مطلقا "معیوب" به شمار می آید. طبیعتا بیشتر این نظرات چیزی جز گفتمانی استعماری و باوری ریشه دار و رو به گسترش به مثابه طرحی برای خشکاندن شریعت اسلامی و جایگزینی آن با قوانین و نهادهای قانونگذاری غربی نیست. یکی از ویژگی های شایسته ی توجه شریعت که گاه موجب سوء تفاهم میشود پررنگ بودن عنصر اخلاق در آن و عدم تفکیک میان عنصر اخلاقی و قانونی است. بنابراین مشکل ازآنجا آغاز میشود که بخواهیم شریعت را قانون بنامیم.» (ص134مجله)

با گره خوردن این تفکر به بحث غیرممکن بودن حکومت شرعی در این معنا بنابر کتاب "دولت ناممکن"، حلاق در مصاحبه ای با معهدالعالم للدراسات در سال 2017 که به ترجمه ی حمیدرضا تمدن و تحت عنوان «شریعت، اسلام گرایی و دولت سکولار مدرن» در پرونده ی مذکور درج شده است، کار خود را متفاوت از کار علی عبدالرازق در بی اعتبار کردن حکومت شرعی میخواند، ازآنروکه عبدالرازق میخواست با بی اعتبار کردن حکومت اسلامی، راه را برای مدرن کردن سیاست بر اساس الگوی سکولاریسم غربی باز کند درحالیکه سیاست مدرن، چیز شومی است و علت غیرممکن بودن حکومت شرعی با شریعت فعلی نیز همین مدرن بودن آن است. حلاق، شریعت را به خاطر توجهش به اخلاق دوست دارد درحالیکه مدرنیته پیوسته میل به اخلاق زدایی ازجمله از شریعت دارد و حکومت بی اخلاق، دشمن مردم خودی و بیگانه است:

«از نظر ساختار داخلی، استعمار اسرائیل از حکومت کشور مدرن مستثنی نیست، بلکه صرفا نمونه ای پیشرفته از آن است. برای درک پتانسیل دولت مدرن میتوان ویژگی های آن را در مورد اسرائیل به شکلی آسان تر از سایر موارد تشخیص داد، همانطورکه رشد سرطان در یک مورد پیشرفته بهتر تشخیص داده میشود. با این حال، این بدان معنا نیست که ساختار بیماری در مراحل اولیه وجود ندارد یا کمتر کشنده است. همانطورکه در کتاب آینده ام درباره ی شرقشناسی توضیح خواهم داد، دولت مدرن ذاتا به مجموعه ای از مواضع، ازجمله انسان زدایی و اقدام به کشتار دسته جمعی تمایل دارد. بنابراین هر دولتی به دلیل حاکم بودن قادر به نسل کشی است؛ البته این بخشی از داستان پیچیده ای است که در کتاب آینده ام که در بالا ذکر شد، به تفصیل درباره ی آن صحبت خواهم کرد. اما به عنوان مثال، و نه به طور خاص، دولت آماده ی انجام بسیاری از کارها به روشی مشخص است؛ ازجمله استفاده از قانون برای دستیابی به اهداف مخرب، ترویج رکود اقتصادی و استثمار اجتماعی و ایجاد شهروند نظامی. بنابراین من بین امر معرفت شناختی-روشنفکری و امر سیاسی، تفاوتی قائل نمیشوم.»

با این پیشفرض، حلاق، بین اخلاق و وجدان در سیاست ارتباط مستقیم برقرار میکند و این سوال بعدی را پیش می آورد که چطور میتوان با شریعتی که به دلایلی گاها نامشخص، مسائل را به حلال و حرام و مکروه و مستحب تقسیم میکند، از وجدان سخن گفت. حلاق پاسخ میدهد:

«من معتقدم بهترین راه برای پاسخ به سوال شما این است که بین وجدان و آنچه غزالی و فوکو به ترتیب ریاضت نفس و تکنیک های ذات نامیده اند تفاوت قائل شویم. به نظر من، کانت علاقه ای به این تکنیک ها نداشت چراکه این تکنیک ها را بقایای میراث مسیحی استبدادی میدانست. کانت به شدت به اراده ی عقلانی آزاد توجه داشت، "آزادی" ای که او خواسار آن بود تا حد زیادی با مفهوم تکنیک های درونی در تضاد بود، حداقل به شکلی که آن را در ظاهر مسیحیش درک کرده بود. شاید این همان چیزی است که طلال اسد میخواست از آن انتقاد کند. وجدان مسیری باز برای زندگی در جهان است؛ راهی است که میتوان آن را دائما به میل و اراده ی خود تعریف و بازتعریف کرد: مسئله ای که رواج آن در گفتمان و عمل آزادی خواهانه را تفسیر میکند. وجدان لزوما به دستورات اصول اولیه پایبند نیست؛ اصولی که مرز مشخصی را تعیین میکنند یا آنچه که در مورد رفتار انسان –خواه اعتقاد یا عمل- مرجعیت مینامم. این که وجدان از نظر اخلاقی پرورش یافته است –این اصطلاح را با احتیاط به کار میبرم- به این معنا است که در جهان به گونه ای عادت وار وجود دارد و این نوعی تزکیه ی اخلاقی نفس است که روح را تربیت میکند تا با دنیا –همراه با عناصر انسانی، حیوانی و غیر مادی- به شیوه ای مسئولانه ارتباط برقرار کند. اما نکت ی جالب تر درباره ی این موضوع این است که درواقع فرایند عادت واره بودن با کنش های خاص، سیستماتیک و منظم شکل میگیرد و ذهنیتی خاص ایجاد میکند.»

در این راستا موضوع حرام و حلال، سیستم گرفتاری دارد و این اشتباه را پیش می آورد که «همه ی اعمال برابر هستند، زیرا اعمال به عنوان مقوله های اخلاقی-گفتمانی ممکن است ترتیبی یکنواخت یا ثانویه یا غیره داشته باشد. به عنوان مثال، مشخص است که قتل همسطح با عبور از چراغ قرمز نیست، همان گونه که ممنوع هم مانند مستحب نیست، اما موضوع بحث ما این نیست. آنچه به عنوان محک در مسئله ی ما مطرح است این است که چگونه مرجعیت اخلاقی و تکنیک های درون با هم کار میکنند تا سوژه ای را تولید کنند که واقعیتی که آن سوژه میبیند و با آن سر و کار دارد و اعمالی که در دسترس او است مبتنی بر اخلاق است. اگر من ذاتی باشم که از وجوه اخلاقی تشکیل شده باشم، آن گاه قوای اخلاقی من در هر کاری که انجام میدهم نفوذ میکند و در تمام اعمالم دخالت میکند، چه عبور از خیابان یا پرداخت "مالیات" باشد یا مثلا یک ژنرال نظامی باشم که دستور کشتار دسته جمعی گروهی دیگر را صادر کنم. بنابراین ذات اخلاقی واقعی نمیتواند تکه تکه یا قابل تقسیم باشد.»

دراینجا تنور آنقدر داغ هست که مصاحبه کننده خمیر را بچسباند و بلافاصله این سوال را مطرح میکند:

«اگر به آثار قبلی شما به ویژه نوشته ی "آیا احیای شریعت ممکن است؟" (2004) و سپس کتاب ارزشمند شما "شریعت: نظریه، اقدام و تحولات" (2009) مراجعه کنیم، این ایده را خواهیم یافت که "شریعت" همانطورکه امروزه به عنوان یک نظام حقوقی فهمیده میشود، ایده ای بسیار مدرن و نسبتا سکولار است. فنی کردن شریعت درواقع مخرب ترین ساختار برای شریعت است، و این مسئله ای است که به شرق شناسی یاری رساند زمانی که شریعت را به عنوان "قانون" درک کرد و همچنین زمانی که شریعت در مستعمرات به عنوان قانون خانواده و به ویژگی هایی شخصی تقلیل یافت. بدون شک این نزول جایگاه، همانطورکه صبا محمود در کتاب "اخلاق دینی در عصر سکولار" و حسین عجرمه در کتاب "زیر سوال بردن سکولاریسم" اشاره کرده اند، ارتباط نزدیکی با پروژه ی دولت مدرن برای ایجاد تغییر در شریعت و قرار دادن آن تحت فرمان داشته است. آیا اسلامگرایان با دعوت به اجرای دین و شریعت در این مسئله مشارکت داشته اند؟»

حلاق در پاسخ میگوید:

«فکر میکنم امروزه کاملا مشخص شده است که بعد از سال 1826 شریعت دیگر مانند گذشته ی خود نیست و تنها نامی از آن مانده است. کتاب "شریعت" که در سال 2009 منتشر کردم، به نوعی بیانی جامع از کل این دولت مدرن و اقتدار آن است. مشکل اینجاست که این دولت، چون قدرتمند و هژمونیک است، مستبد و بدیهی شده است و حدس من این است که امروزه افراد اندکی میتوانند دنیای بدون دولت را تصور کنند. بنابراین قابل درک است که وقتی برخی از منتقدان با خشونتی بی وقفه به کتاب "دولت ناممکن" حمله میکنند، به این دلیل است که نمیتوانند دنیایی را بدون این دولت تصور کنند. متاسفانه دولت مدرن به گونه ای است که تفکر آنها را به شدت سازمان میدهد. من همچنین معتقدم که اسلامگرایان حتی به اشکال مختلف حکومت فکر نکرده اند. بنابراین مشکل، آن گونه که من میبینم، این است که اسلامگرایان با همه ی تفاوت ها و تنوعشان، ماهیت دولت مدرن را شکل خاصی از حکومت نمیدانند. لیبرال های سکولار نیز در جهان اسلام وضعیت بهتری ندارند. اسلامگرایان بر این باورند که به محض اجرای نسخه ای وضعی از قوانین شریعت به شکل خودکار به یک دولت اسلامی دست خواهند یافت. این خطر بزرگی است که درکی عوامانه را از آنچه که دولت در حقیقت در آن قرار دارد آشکار میسازد.»

تجربه ی ما ایرانی ها از جمهوری اسلامی نشان میدهد که چطور حکومت شرعی به سکولار شدن بیشتر مردم انجامیده است اما نکته ی جالب اینجاست که در تاریخ رسمی هم کهن الگوی حکومت مذهبی که در آن، شاه و کاهن در یک شخصیت جمع میشوند به همین عاقبت می انجامد. این کهن الگو، حکومت یوحنای هیرکانی کاهن حشمونی است. وی یکی از دنباله های شورش حشمونیان علیه سلوکیان یا جانشینان اسکندر است. بهانه ی شورش آنها امر به بددینی از سوی سلوکی های یونانی در اورشلیم یهودی ها و ترویج مذهب سامری های بددین به جای یهودیت ارتدوکس است. حشمونی ها به نام دشمنی با فرهنگ یونانی شورش میکنند ولی پس از رسیدن به قدرت، تدریجا یونانی مآبی پیشه میکنند. یوحنای حشمونی یا جان هیرکانوس، پس از فتح اورشلیم، خود را علاوه بر کاهن، شاه میخواند و با توجه به ای که فریسی ها شاهی را متعلق به رهبران خود از خاندان یهودا میدانند به دشمنی با آنها برمیخیزند. در مقابل، جان هیرکانوس، فرقه ی صادوقی ها را رسمی و تقویت میکنند که اگرچه امروز متن مستقیمی از آنها باقی نمانده، اما فریسی های قدرتمند شده آنها را به بدعتگذاری تا حد انکار زندگی پس از مرگ متهم کرده اند که میتواند خود، یکی از نتیجه گیری ها از رواج بیشتر بددینی پس از ادغام شاه و کاهن در هم باشد.

لاکاپله، حشمونی ها را همان عثمانی ها و سلوکی ها را همان سلجوقی ها در روایت اسلامی این منظومه میداند. اما در عین حال، جریان عثمانی را چیزی نزدیک به احیای سلجوقی پس از انحطاط آن نیز تلقی میکند. به این شکل که سلجوقیان درست مثل یهودیان به دو شق تقسیم میشوند: سلجوقیان روم در ترکیه که عثمانی از میان آنها برمیخیزد و سلجوقیان بزرگ در شرق ترکیه که مقهور خوارزمیان میشوند. نام خوارزم با کوه گریزیم که محل معبد مرکزی سامری ها است قابل مقایسه است. حکومت خوارزم در یورش مغول از بین میرود و چنگیز خان رهبر مغول ها علت پیروزی خود بر مسلمانان در امپراطوری خوارزم را رسالت از سمت خدا برای مجازات کردن مسلمانان به سبب بددینیشان میخواند. تخریب خوارزم توسط چنگیزخان همان تخریب معبد گریزیم توسط یوحنای هیرکانی است و دراینجا یوحنای هیرکانی، همان پرستر جان یا شاه یوحنای مسیحی حاکم بر آسیای دور در افسانه های مسیحی است. بنابراین حکومت مغول میتواند به اندازه ی حکومت عثمانی قبل از پیروزی تیمور لنگ بر سلطان بایزید عثمانی، یک دوران خیالی مصادره به مطلوب شده باشد و پیروزی هلاکو خان نوه ی چنگیز خان بر بددینان اسماعیلی در ایران نیز بخشی از همین تخیل است. اسماعیلی ها بعدا به صورت شاه اسماعیل و حکومت شیعه ی صفوی که مقابل عثمانی ها در شرق ایستاد از نو بازآفرینی میشوند و نام اسماعیل در آنها زنده کننده ی رقابت خاندان های ابراهیم و اسحاق برای جانشینی ابراهیم و تهمت های یهودی ها یا فرزندان اسحاق به اسماعیلی ها است که باز هم تبار یهودی عثمانی ها را یادآور میشود. در عین حال، خودی شدن هلاکو خان برای مدتی محدود، همان خودی شدن سلجوقی ها و البته سلوکی ها است که در ستایش اسکندر مقدونی فاتح پارس -که با همان ایران اسماعیل تطبیق میشود- در ادبیات اسلامی منعکس میشود. نام پارس یا فارس نیز با فریسی های ایستاده مقابل جان هیرکانوس قابل تطبیق است. الکساندر یا اسکندر، همان الکس تلفظ یونانی احتمالی هلاکو است. با این حال، او توسط مسیحی ها هم که جانشین نبرد یهودی ها علیه اسماعیلی ها و مذهبشان اسلام شده است نیز خودی و تبدیل به الکسیوس تزار رومانوف روسی منسوب به قرن 17 شده است که مسیحیت ارتدکس متعارف را برنامه ریزی و با بددینی در اروپای شرقی مبارزه کرد و شاید منفی شدن بعدی هلاکو خان نیز نتیجه ی همین تصرف او از سوی دشمنان مسیحی عثمانی باشد. رومانف ها علیه حکومت مسلمانان در روسیه میجنگیدند که اتفاقا یکی از مناطق مهم آنها سمور یا سامرا بود که یک نسخه ی دیگر سامره ی سامری ها است. آن را میتوان با سمرکند یا سمرقند –یعنی بنا شده توسط سامری ها- مقایسه کرد که پایتخت تیمور لنگ است. تیمور لنگ، عثمانی را فتح و سلطان بایزید را زندانی میکند و با فروپاشی امپراطوریش پس از مرگش، عثمانی بعد از یک سری جنگ های داخلی، توسط سلطان محمد اول احیا میشود و این سلطان محمد احتمالا یکی از نسخه های محمد پیامبر در جایگاه یک شاه است. حکومت تیمور لنگ به نمایندگی از سامری ها بر قستنطنیه، روایت دیگری از حکومت سلوکی های سامری دوست بر اورشلیم است و چون تیمور لنگ ادعای احیای دولت چنگیز خان را دارد آنکه بددین یا ضد دین تلقی میشود میتواند خود حکومت مغول چنگیز خانی هم باشد که به جای حکومت شاه یوحنای مسیحی نشسته است. در تاریخ هند، نام یوحنا مبنای نام شاه جهان میشود که توسط پسرش اورنگ زیب از سلطنت خلع و زندانی میشود. اورنگ زیب یک مسلمان متعصب و مخالف با مماشات پدرش با مشرکین هند است که متون مقدس هندوها را نابود میکند تا بعدا بازمانده هایشان در اواخر قرن 18 توسط دولت استعماری بریتانیا در هند از نو کشف شوند! شاه جهان نمادی کلی از حکومت مغول در دوران بددینی و ضد شرعی بودنش در قبل از اورنگ زیب است و البته همانطورکه میدانیم مغول های هند نسب به تیمور لنگ میرساندند و به نام او گورکانی نیز نامیده میشدند. عنوان "جهان گورکانی" تلفظ دیگر "یوحنای هیرکانی" است. با این حال، چنگیز خان و تیمور لنگ هنوز گرامیند و خشونت اورنگ زیب در انتقام الهی از بددینان، اقتدا به آنان است. طبیعتا این داستان ها با فتح هند توسط اسکندری که از ترکیه می آید گره میخورند و از طریق تبار مسیحی-اروپایی بخشی از تفکر اسلامی عثمانی های ترکیه، زمینه پیدا میکنند، ازجمله در این فکر ایدئال که پاپ به عنوان جانشین خدا بر زمین و مسئول اجرای "قانون" یهودی-مسیحی، وظیفه ی حکومت بر مومنان را دارد و به رقابت پاپ ها و امپراطورها در امپراطوری روم مقدس به دنبال انتشار احکام مزور پاپی و وصیتنامه ی قلابی کنستانتین انجامیده است.:

“syncretismes”: m. lacapelle: theognosis: apr11,2020

به نظر میرسد تمام تلاش های بنیادگرایانه برای ایجاد حکومت شرعی به نام بازگشت به اصل سیاسی اسلام، نتیجه ی توجه نکردن ریشه ای به تفاوت برداشت ها از اسلام سیاسی و مسیحیت سیاسی است، بخصوص در کشوری مثل ایران که در دوره ی شاه کمتر نامی از امپراطوری مقدس رم میرفت و همه پاپ را حاکم اروپا میشناختند. دستگاه پاپ، دشمن تمام جشن ها و فستیوال ها به نام اعیاد فرهنگی مشرکین بود و در نابودی آنها همات میگماشت و این یکی از معدود شباهت های آن با تشرع اسلامی پس از قدرت یافتن آن در دوره ی استعمار بود. پس چطور ممکن است چیزی که این اواخر و در شبیه ترین حالت ممکنه ی خود به تاریخ وارد شده از غرب قرار داشته است، اصلی حتمی باشد که تقویت آن معنی «بازگشت» بدهد؟ چنین بازگشت دروغینی به قیمت نابودی قطعی فرهنگ تمام خواهد شد و مردم را به بازسازی شادی در قالب های غیر فرهنگی خود وا خواهد داشت. اگر کودک گونگی ابدی ما دهه ی شصتی ها هنوز در وابستگی خاصی به خاطراتمان به فضای فرهنگی و ارزشمدار دهه ی شصت قابل تعریف است، آنها که بعد از ما آمده اند حتی کودک تر از ما هستند بی این که تصویرشان از شادی کودکانه، بار فرهنگی چندانی در خود ذخیره کرده باشد.

کلمه بازی های نمادین محبوب اخوت ها نشان میدهد که بین جدی گرفتن داستان های دینی مقوم شریعت در کتاب مقدس یهودی-مسیحی یا bibleو رواج بعدی سرخوشی عوامانه ارتباط مستقیم وجود دارد. لغات bible و people که همان مردم باشد به هم نزدیکند و البته bible به "بابل" که محل زندگی اولیه ی همه ی مردم است نیز نزدیک است. در کتاب مقدس، قومی را داریم که از آدم تا ابراهیم با محدود شدن مداوم و پی در پی خود تا رسیدن به حد نساب بنی اسرائیل، قهرمان قومند و مدام به سبب خدمت یا خیانت به خدایشان، مورد مجازات یا پاداش قرار میگیرند بی این که هیچ برتری اخلاقی خاصی نسبت به همسایگان و دشمنان خود داشته باشند. همه ی مردمی که مخاطب این کتابند، میتوانند با همین جهانبینی ساده، دنیا را به خودشان و بقیه ی جهان تقسیم کنند و حساب کنند که کجاها به سبب خدمت و خیانت به خدایی که فقط در ذهن خودشان وجود دارد عقوبت و پاداش دیده اند و پیروزی یا شکست را نصیب گشته اند. بنابراین یک دوگانه ی خودی-بیگانه در ابتدا قابل دریافت است که از نفس به جهان اجتماعی فرافکنی شده است و قطعا شکل عامیانه شده ی بحث فلسفی نبرد الوهیت و غریزه یا روح و ماده در وجود بشر بنا بر تعالیم غنوصی است. در شکل اجتماعی خود، اما خودی و بیگانه همه برکشیده ی خدای شخصی و فرافکنی آسمانی خودخواهیند و همه چیز حالت وحدت وجودی پیدا میکند. این، نتیجه ی تاثیر جهانبینی منسوب به آتاناسیوس بر شاکله ی مسیحیت است. آتاناسیوس اسقف اسکندریه ی مصر که با نوشتن زندگینامه ی سنت آنتونی و تصویر مسیحیان اولیه در آن به صورت گروهی زاهد سختگیر و خشک اندیش نقش اصلی در غلبه دادن رهبانیت بر کشیش ها را داشت به شدت ضد آریان بود و این به فضای پس از شورای نیقیه برمیگردد که مطابق آن اگرچه آریوس و نحله اش که عیسی را نه خدا بلکه پیامبر میشمردند شکست خورده و طرد شده بودند اما به عقیده ی سنت اتاناسیوس، هنوز تاثیر گفتمانشان بر جریان غالب سنت جروم قابل ردیابی بود ازجمله بر این باور در حال غلبه ی سنت جروم که خدا دارای اقنوم سه گانه –پدر، پسر و روح القدس- است و "پسر" یا عیسی در مقام فروتری نسبت به خدای پدر قرار دارد درحالیکه به عقیده ی اتاناسیوس، عیسی خود خدای پدر بود که انسان شده بود تا زجر بکشد و حس انسان ها را درک کند و درنهایت با قربانی کردن خود، گناهان بشر را کفاره دهد. این ایده کاملا قابل تطبیق با تصور یونانی از خدای انسان مانند است کمااینکه نام اتاناسیوس را میتوان به "آتنی" به معنی پیرو اتحادیه ی دولتشهرهای یونان تحت رهبری آتن قبل از جنگ پلوپونزی خواند. البته اتاناسیوس در املای مخصوص خود، به معنی بی مرگ و جاودانه است و شکل مخفف آن یعنی sia در یونانی برای نامگذاری پسران به کار میرود. این موضوع در کنار این که اتاناسیوس تعیین کننده ی چهار انجیل رسمی مسیحیت است که کلام عیسی شمرده میشوند نشان میدهد که اتاناسیوس یک فرم مصری از خود عیسی است. بنابراین تجسد خدا در انسانی به نام عیسی یا اتاناسیوس نیز شکل ثانویه ی تولد قهرمانان انسانی از جاودانگان یا "سیا" های مصری است که در زمره ی پسران هبوط کرده ی خدا بر زمین در افسانه های یهودیند. طیف وسیعی از قهرمانان یونانی که از زنای جووه/زئوس –نسخه ی یونانی یهوه، خدای یهود- با زنان زمینی پدید آمده اند میتوانند جای عیسی قرار بگیرند، حتی دیونیسوس باخوس خدای شراب و اورجی و الگوی دیرین عامه گرایی سرهخوشانه و لذتپرستانه؛ همچنین خدا میتواند در قضاوت به اندازه ی یک انسان خوب خطا کند، مثل راما آواتار ویشنو خدای بزرگ هندو که همسرش سیتا را به نادرست، متهم به زنا کرد. اینجا بحث با لقب "آدم دوم" برای عیسی مخلوط میشود. اگر از دید جرومی ها به این لقب نگاه کنیم، عیسی به عنوان دومین مقام الهی پس از خدا یعنی همان انسانی که فرشتگان به او تعظیم کردند، تکرار آدم ابوالبشر است که بهشت را از دست میدهد و باید آن را دوباره به دست بیاورد و اگر از دید اتاناسیوس به قضیه نگاه کنیم، عیسی یک انسان بی خطا و معصوم است چون خدایی در ظاهر انسان است. دیدگاه دوم اعتراضی به دیدگاه اول است که بازمانده ی آریان ها و غنوصی ها با هم به شمار میرود و چه بسا آریان ها و غنوصی ها نخست یک جریان واحد بوده باشند. این که سنت جروم به اندازه ی اتاناسیوس بر جهانبینی نهایی مسیحی موثر است احتمالا باعث باز ماندن شکل های دیگری از مسیح سابق در کتاب مقدس میگردد ازجمله بر دیگر کسی که در تورات «مسیح» نامیده شده است، یعنی کورش شاه پارس. لاکاپله به پیروی از متون یهودی، تایید میکند که کورش همان اخشوارش در کتاب استر است: یک شاه نایهودی که همسر یهودیش استر، او را به یهودیت وارد میکند. کورش ضمنا همان داریوش در کتاب دانیال تلقی میشود که او هم به پیروی از دانیال نبی، یهودی شده بود هرچند نسبت دانیال و استر هیچ وقت روشن نشده است. احتمالا کورش و داریوش، نام مستعار یک اشرافیت بابلی هستند که پس از یهودی مآب شدن، تبدیل به فارس ها یا فریسیان میشوند. لاکاپله به پیروی از فومنکو، کورش/داریوش را همان ایوان مخوف در تاریخ روسیه میداند. همانطورکه اخشوارش، همسر اولش وشتی را به نفع استر یهودی خوار نمود، ایوان مخوف هم از همسر اولش سوفیا پالیولوگوس فاصله گرفت و به النای مولداویایی دلخوش شد که عامل یهودی ها بود. این زن، ایوان را از سرکوب بدعتگزاران در روسیه که همه کارگزاران یهودی ها و معمولا از خود آنها بودند دور کرد. اما ایوان در اواخر عمر پشیمان شد، النا را از دربار خود اخراج کرد و به سرکوب بدعتگزاران پرداخت. این احتمالا قابل مقایسه با دور شدن پارسیان یا قوم کورش از یهودیت و نیمه کاره ماندن معبد یهود است که با حمله ی اسکندر یونانی –دیگر ناجی یهودیان- و سقوط داریوش پارسی (بنا بر متون یونانی) پاسخ داده شد. در سرکوب بدعتگزاران همسایه های تاتار مسلمان ایوان نیز به او یاری رساندند و ازجمله یکی از رهبران بدعتگزاران توسط خان کریمه دستگیر و تحویل ایوان داده شد. این میتواند نشان دهد که ایوان خودش از تاتارها و همانطورکه نامش –تلفظ دیگر یوحنا- نشان میدهد، یک نسخه ی اسلاو از پرستر جان یا شاه مسیحی تاتارها باشد و او نسخه ی شاه شده ی یوحنای تعمیددهنده رقیب عیسی بر سر تصرف مقام مسیح است. همانطورکه نام های کورش و کریست دو تلفظ از یک کلمه اند، یسوع یا عیسی نیز یک نسخه ی فاتح از خود دارد که همان یوشع ابن نون جانشین موسی در فتح سرزمین های کفار است. او نیز میتواند یک نسخه ی جرومی از مسیح باشد که دنباله ی موسی در مقام یک مسیح اولیه در هیبت آریان-غنوصی خود قرار گرفته است. ازآنجاکه به نظر میرسد مسلمانان در پیامبر -و نه پسر خدا- تلقی کردن عیسی دنباله ی آریوسی ها باشند تعجبی ندارد که ایوان مخوف در چنین جایگاهی دنباله ی یک جریان تاتار محمدی یا مسلمان تلقی شود. ایوان مخوف در مقام فاتح غازان، نسخه ی اسلاو الغ محمد خان آلتون اردو دیگر فاتح غازان است. الغ محمد به معنی محمد بزرگ، یک بار از حکومت خلع شد و به کریمه گریخت و با نیروگیری مجدد بازگشت و حکومت را تصاحب کرد. او قابل مقایسه با محمد پیامبر است که یک بار، از مکه اخراج شد و بازگشت و شهرش را پس گرفت و به حکومت آن رسید. در رابطه ی او با غازان باید به رابطه ی موسی با غوزان یعنی جایی از مصر فرعونی توجه کرد که بنی اسرائیل در آن ساکن بودند. خدمت بنی اسرائیل به موسی در حکم تصرف غازان است و موسی از قول خدایی برای آنها در یک سرزمین پست سخن گفت درحالیکه آن خدا در بالای یک کوه زندگی میکرد. محمد هم از بالای یک کوه برای اعراب مضری –بخوانید: مصری- که پایین کوه ساکن بودند پیام الهی آورد. با قرار دادن مصر در افریقا و کوه خدای موسی در آسیا در ظرف تلقی شدن محمد از نسل اسماعیل، یک نتیجه ی دیگر هم به دست می آید: جدا شدن گروهی از شیعه های موسوم به اسماعیلی از اسماعیلی های مصر و موضعگیریشان در کوهی به نام الموت در بلاد فارس یا همان فریسی (به نام اشرافیت یهود). از این که شوالیه های بددین تمپلار پیرو این اسماعیلی های کوه نشین موسوم به حشاشین یا اساسین ها شدند تعجب نکنید. تمپلارها خود را دنباله روان کاتارهای مونت سگور در فرانسه هم میخواندند که آنها هم کوه نشین بودند. همانطورکه میدانیم این کاتارها غنوصی بودند و توسط کلیسای کاتولیک، منهدم شدند. احتمالا جنگ صلیبی که به سقوط کاتارها انجامید، در اصل خود، همان جنگ صلیبی است که به اخراج مسلمانان از اسپانیا انجامید و نسبت دادن حکومت های یکسان به اسپانیا و فرانسه نشانه ی اتحاد دیرین آنها است. اسماعیلی ها که دراینجا همان مسلمانان تلقی میشوند از اسپانیا که آخرین خانه ی آنها در اروپا است به شمال افریقا و مغرب افریقایی ریخته میشوند. از همان ناحیه است که داعیان اسماعیلی به حکومت مصر میرسند و لابد ایجاد یک شعبه ی آسیایی از اسماعیلی های مصر هم طلیعه ی ورود اسماعیلی ها –مسلمانان بعدی- به آسیا شمرده میشده است. این اسماعیلی ها باید در ابتدا همان کاتارها و دارای تفکر غنوصی بوده باشند. اما وقتی میگوییم آنها همراه یهودی ها از اندلس اخراج شدند یعنی این که یک اتحاد اخیر بین آنها و گروهی از یهودیان به وجود آمده بود، همان موضوعی که سبب خوانده شدن اعراب به اولاد اسماعیل و بنابراین پسرعموهای یهودی ها شد که به آنها اجازه میدهد در وعده ی خدای یهود به ابراهیم در ایجاد اسرائیل بزرگ با یهودی ها شریک شوند. طبیعتا در بین این گروه، کوه نشین ها اصیل ترند منجمله اسماعیلی های شیعی که از بالای کوهستان به سلجوقی های سنی شبیخون میزنند. برای فراماسون هایی مثل هانری کوربن که عاشق سینه چاک اسماعیلی ها و ته مانده ی تعالیمشان در تشیع متاخر هستند، اشتغال اسماعیلی ها به آیین های هرمسی و شبه غنوصی اهمیت دارد و این همان چیزی است که تمپلارها و دیگر جریان های رزیکروسیان برسازنده ی فراماسونری هم بدان مشهورند. بنابراین افسانه ی اخراج تمپلارها از فرانسه چیزی جز تکرار قصه ی اخراج کاتارها و یهودی ها نیست و تمپلارها هیچ وقت اخراج نشده، بلکه احتمالا همالن یهودی هایی هستند که قدرت کلیسای کاتولیک را میسازند و از جریان های غنوصی ای که شکل اصیل آنها را نابود کرده اند نیرو میگیرند. آنهایی که پروتستان (معترض) نامیده میشوند و مثل رهبر افسانه ایشان مارتین لوتر از جریان رز-صلیبی برخاسته اند، واقعا علیه یک مذهب کاتولیک شوریده اند اما نه این کلیسای کاتولیک کنونی، بلکه کاتولیک به معنی اصلی خود یعنی "جهانی" که همان مذهب عرفانی شبه هرمسی گسترش یافته در سراسر جهان و دارای محتوای اسلام اولیه (قبل از فتح اسلام از درون توسط یهودی ها) بود. مذهب کاتولیک بعدی به همراه کتاب مقدسش یا همان بایبل، توسط پروتستان ها به وجود آمد و به طور دروغین مقابل پروتستانتیسم تعریف شد. لوتر خواستار بازگشت به تورات در مقابل یهودی ستیزی کاتولیک ها بود و این همان بازگشت به اصل قلابی تمپلارها بود. چون تورات یهودی و خدای واحدش جای آریوسی ها و خدای واحدشان را اشغال کرده بودند و وقتی تمپلارها میگفتند که دارند به آریوس و یوحنا و اسلام برمیگردند درواقع داشتند به یهودیت برمیگشتند تا اشرافیت یهود را که خودشان ایجاد کرده بودند، بر جهان مسیحی سیطره دهند: بانکدارهای ونیزی که حالا به طور تصنعی، صاحب یک قوم من درآوردی یهود بودند که از بایبل مسیحی، توراتش را قبول کرده و انجیلش را انکار میکردند. همه میدانیم که تمپلارها بددین و در خدمت بانکدارها و اصحاب سرمایه بودند. بنابراین آنها فقط همان دینی را به عنوان «دین خوب» برجسته میکردند که به بی دینی و پول پرستی و عامه گرایی بازارساز منجر شود.:

Le syncretisme aux 16eme et 17eme siecles: m. lacapelle: theognosis: 6 aut 2015

آیا بعد از مقایسه ی این مندرجات با تجربه ی انقلاب اسلامی هنوز هم فکر میکنید اسلامگرایان متعارف، غربزده نیستند؟

این مباحث هنوز یک مانع مهم برای باور شدن دارند و آن این که مذهب هرچقدر بیسشتر تقویت شود بیشتر خدا را تکرار میکنذ درحالیکه فراماسونری نه فقط متهم به شیطانپرستی و جادوگری با نیروهای شیطانی است بلکه اصرار دارد با تکرار لاینقطع همان نمادهایی که کلیسا آنها را شیطانی میخواند در فیلم ها و صنعت موسیقی و در کنار اجرای آشکار و روی صحنه ی اعمالی که کلیسا آنها را شیطانی میخواند این شهرت را واقعی بنماید. اینجاست که باید به درهم آمیزی غیر قابل انکار جهان مدرن لاینفک از رسانه با روانکاوی فرویدی-یونگی توجه کنیم و این که رسانه باور دارد هرچه که سرکوب شود –بخصوص توسط مذهب- به ناخودآگاه میرود و در شرایطی که مذهب و فرهنگ رسمی کاملا مردانه است به انیما یا جنبه ی زنانه ی انسان می آمیزد. یونگ، انیما را دارای سه ساحت زیرزمینی (دوزخی) و زمینی و آسمانی میدانست و آنها را در هر کدام از جنبه های ناخودآگاه و ناچارا پاگانی انسان با گروه های خاصی از ایزدان و حیوانات مورد پرستش انسان باستان تطبیق میکرد. اما در جایی که ربط خودآگاه به ناخودآگاه میخواست نمادپردازی شود گربه وارد قصه میشد: جانوری که در کنار انسان و در شهر زندگی میکند و ازاینرو مثل انسان یک حیوان متمدن است. ولی از طرف دیگر به دلیل فعالیت شبانه اش مرتبط با جهان تاریک درون شامل ناخودآگاه و البته متشبه به جهان زیرین یا دوزخ است و همانطورکه میدانیم جانور جادوگران نیز هست. وی واسطه ی انسان و طبیعت حیوانی وسیع تر و صفات انسانی فرافکنی شده به انواع حیوانات در پاگانیسم است. همیشه نوعی ارتباط بین او و دشمنان مهیب انسان در طبیعت مثل شیر و ببر حس میشده است، دشمنانی که درست مثل گربه شب فعال و قالان شبانه ی معروف انسان ها و داام هایشان بودند. در مصر، افسانه های باستت الهه ی گربه به افسانه های سخمت الهه ی شیر نزدیک است و به نظر میرسد باستت فرم اهلی تر سخمت وحشتناک است. یکی از فرم های وابسته به سخمت از نظر یونگ، اسفنکس در اساطیر یونانی است که یک شیر با سر زن و بال های کرکس است و بنابراین جهان انسان در روی زمین را به جهان تاریکی در زیر زمین و قلمرو پرندگان در آسمان میدوزد و با سر زنانه اش درواقع هر سه ساحت انیما را با هم متحد میکند، بخصوص در ارتباط با فرهنگ مردانه و ازاینرو است که قهرمان افسانه ی اسفنکس یعنی ادیپ یک مرد است. یونگ، معنی شدن لغت اسفنکس به خفه کننده را (او قربانیانش را خفه میکرد) نشان سخت بودن نفس کشیدن در فضای تنگ شده بر انسان توسط انیما میدانست.:

The Archetypal Female in Mythology and Religion: The Anima and the Mother of the Earth and Sky: Dr. Joan Relke: Honorary Associate Studies in Religion: School of Classics, History, and Religion: University of New England

جوزف آر لی در مقاله ای به نام WHISKERS OF WISDOM: A JUNGIAN ANALYSIS OF PUSS IN BOOTSکه در تاریخ 18 می 2023 در thisJungianlife.com منتشر شده است، افسانه ی قدیمی گربه چکمه پوش را که این گربه ی مثالی مرموز را به لباس انستن درآورده است، واسطه ای بین قرون وسطای کلیسایی و عصر حیوانات تزئینی امروزی میبیند و آن را پایه ی فرافکنی جانور انسان مانند درون به جانوران تزئینی اهلی امروزی و نشانه ی اوج گرفتن علاقه به شخصیت یافتگی این حبوان درون تشخیص میدهد. به عقیده ی او جذابیت قصه ی گربه ای که چکمه میپوشد از آدم هایی که به تن حیوان اهلی لباس میپوشند یا به نوع پارس کردن یک سگ، شخصیت انسانی میبخشند و دوست دارند حیوانات را دارای واکنش های انسانی به مسائل ارزیابی کنند هیچ فاصله ای ندارد. اما قصه ی گربه ی چکمه پوش، به خاطر قدمت خود، اصل بحران را بهتر نشان داده است. گربه ی چکمه پوش فقط زمانی به حرف آمد که یکی از سه پسر آسیابان پیر با او تنها ماند. آسیاب گیر برادر بزرگ و الاغ گیر برادر دوم افتاد و به پسر کوچک فقط یک گربه رسید. گربه آنگاه سخن گفت و قبل از هر چیز یک جفت چکمه تقاضا کرد و در آنها روی دو پا راه رفت. از آن پس، او جنبه ی مکار سرکوب شده ی صاحبش را نمایندگی میکرد. چون با ارضا نشدن نیازای مادی فرد، غرایز حیوانی او بیدار شده بود.:

«وقتی نفس ما از بین می رود، احساس می کنیم که توسط دنیای بیرونی و وعده های آن رها شده ایم، در نهایت ممکن است به غرایز خود - گربه های وحشی پست انباری که در ناخودآگاه ما پرسه می زنند - روی بیاوریم. هنگامی که ایگو (خود) غریزه را تصدیق کرد، به موجودات درونی اجازه ی گفتار داده می شود. نفس وظیفه دارد در دنیای درونی و بیرونی بچرخد. تصویر، تأثیر و کهن الگو را به افکار و نقشه ها تبدیل می کند. هنگامی که گربه به سخنگویی می افتد، اولین درخواست او یک جفت چکمه است. با هماهنگی نفس و غریزه، ماجراجویی زندگی می تواند قوی آغاز شود. در تلاش برای بقا، غرایز غیر اخلاقی اولویت دارند. این قدرت است . در سرتاسر جهان طبیعی، موجودات به دلیل تقاضای زیاد برای زنده ماندن و تولید مثل، فریب می دهند، پنهان می شوند، غافلگیر می شوند وفرار می کنند. جنگ بین ارزش های انسانی و غرایز حیوانی، انسانیت را تعریف کرده است. عدم تعادل در هر دو طرف عواقبی را به همراه دارد. هدف، یک موضع یکپارچه است که یک زندگی حیاتی را تقویت می کند که به تمدن بشری کمک می کند. سفر پسر خردسال آسیابان با ناامیدی آغاز می شود و به فرمانروایی و پادشاهی ختم می شود. این روند بلوغ در نمادهای افسانه رمزگذاری شده است.»

در فهرست نظرات روی مطلب در سایت فوق، با گفته های جالبیس روبرو میشویم. شخصی به نام مایکل نوشته است:

«داشتم این قسمت رو هنگام جاروبرقی گوش می کردم. وقتی پایین آمدم، زیر میز آشپزخانه یک مار زنده پیدا کردم. دو تا از گربه‌های ما دوست دارند مارها، کرم‌های کند و مارمولک‌ها را بیاورند. وقتی یک انسان در اطراف است، میومیو می‌کنند و او را به طور تشریفاتی جلوی پای ما می‌اندازند. اگر ما آنجا نباشیم، آن را زیر میز می گذارند. وقتی موش ها را می گیرند، فقط آنها را می خورند. در حالی که خزندگان بیچاره در شوک منجمد شده اند، اکثر آنها آسیبی ندیده اند و زمانی که گربه ها توجهی ندارند می توانند در باغ رها شوند. برخی از گربه ها (ما 6 تا داریم) شکارچیان بهتری نسبت به بقیه هستند و هر از چند گاهی صید خود را می آورند و با خواهر و برادر خود تقسیم می کنند. رفتار دادن به گربه ها آنقدرها هم بد نیست. گربه‌ها در بداخلاقی‌شان به نوعی مرا به یاد بچه‌ها می‌اندازند، قبل از اینکه اخلاق (و آداب) توسط خانواده و فرهنگ به آنها القا شود. آنها نیز هیچ احساس همدلی یا پشیمانی نخواهند داشت، زیرا پاهایشان را روی مگس‌ها می‌کشند، اسباب‌بازی‌ها را از یکدیگر می‌دزدند، و از شدت عصبانیت درگیر می‌شوند و فقط یک ثانیه بعد محبت می‌خواهند. آنها نیازها و ناراحتی های خود را بلافاصله، مستقیم و با بی اعتنایی کامل به هر کس دیگری بیان می کنند. شاید افسانه در یک سطح این موضوع را دنبال می کند.»

نظر جالب تر، از جالب «مامی الگرتی» این است:

«من هم فکر می کردم پلنگ صورتی شیاد است.»

«پلنگ صورتی» لقب خوبی برای گربه است: یک موجود ناز زنانه از نسل دشمنان مهیب انسان که حالا ظاهرا با او دوست شده است و انسان وجودش را در کنار خود تحمل میکند چون مطمئن نیست او خطرناک باشد، همانطورکه مطمئن نیست جادوگری خطرناک باشد و در معنای وسیع تر مطمئن نیست ارزش های سرمایه داری و دیگر ایدئولوژی های کثیرالنتشار مدرنیته در جامعه ی تحت اداره ی فراماسون های «شیطان پرست» خطرناک باشند. شاید این بحث، پاسخ واقعی این سوال باشد که چرا مرزدم دوست دارند بین مادیگرایی و جهانبینی علمی که جانشین عصر مذهب شده، ارتباطی تنگاتنگ، دلپذیر و مثبت برقرار کنند، درحالیکه جهانبینی علمی مادیگرا خودش کیفیت مذهبی با اصولی که باید تحت هر شرایطی به آنها ایمان داشت پیدا نموده است. دکتر جیمز آ. ماگنالینو در مقاله ای با عنوان «روانشناسی و کابوس مادی» در سایت خودش https://www.jimmanganiello.com/ این ایراد را هم به دانشمندان و هم به مردم وارد کرده ولی دانشمندانی را که کاملا به دگم های جهابینی علمی پایبند نیستند مستثنی نموده است. این مقاله با نقل قولی از واسیلی کاندینسکی نقاش (1944-1866) شروع میشود:

«جرقه ی بسیار مهم زندگی درونی امروز، در حال حاضر فقط یک جرقه است. ذهن ما که حتی اکنون پس از سال ها مادیگرایی، تازه بیدار میشود، آلوده به ناامیدی از بی ایمانی، عدم هدف و آرمان است. کابوس مادی گرایی که زندگی جهان هستی را به بازی شیطانی و بیهوده تبدیل کرده است، هنوز به پایان نرسیده است و روح بیدار را همچنان در چنگال خود نگه میدارد. این نور ضعیف، اندکی بیش نیست و جان با دیدن آن به خود میلرزد که آیا نور توهمی بیش نیست و دریای تاریکی، واقعیت است.»

دکتر مانگانیلو، بزرگ ترین بهانه ی اعتماد آدم ها به «کابوس مادی گرایی» را ایمان کورکورانه و «مذهبی» مردم به علم مادی گرا میداند. ولی موضوع این است که ما ایمان کورکورانه به جبر زمانه و محیط اجتماعی را پیش از مادی گرایی کور و پوچی که هر آدم نورمالی را به وحشت می اندازد از مذهب یهودی-مسیحی و نسخه های بازسازی شده اش از سراسر جهان می آموزیم که داستان های کودکانه شان بیش از گفته های نامفهوم علمی، امیدوارکننده اند و ما را به جهان مطمئن میکنند تا زمانی که بزرگ شویم و دروغ بودن بابا نوئل و خرگوش ایستر را کشف کنیم و این بار، اطمینان خود را متوجه حقیقت تلخ زمانه یعنی آدم هایی کنیم که همهویتی خود با ذات حیوانیشان را تنها راه بقا در دریای بی اعتمادی و نفس پرستی حاکم بر اجتماع می یابند. کفر و شیطانپرستی بدجوری به مذهب خدای قادر متعال مدیونند.

مطالب مرتبط:

غربشناسی و غربستیزی: حاشیه ای بر یک مقاله از عدنان فلاحی

میراث غربی مشترک بین اسلام سیاسی و دشمنانش

آدم و حوا در کنار دایناسورها: عجب علمی؟!

نویسنده: پویا جفاکش

کارل ادوارد ساگان ستاره شناس، کیهان شناس، اخترفیزیکدان، اخترزیستشناس، نویسنده و ارتباط دهنده ی علم، در سال 1977 کتابی منتشر کرد به نام «اژدهای عدن: گمانه زنی هایی درباره ی تکامل هوش انسانی» که زمینه های انسانشناسی، زیستشناسی تکاملی، روانشناسی و علوم رایانه را با هم ترکیب کرده است تا دیدگاهی در مورد چگونگی تکامل هوش انسانی ارائه دهد. آنچه میبینید تصویر جلد اول کتاب است که بعدا آن را با طراحی های معمول جلد کتاب تغییر دادند. خیلی عجیب است. مطابق دانش رسمی که ساگان به آن تعلق دارد دایناسورها با آدم ها همزمان نبوده اند ولی جلد کتاب، دو آدم اولیه از دو جنس مخالف را آن هم در هیبت نیمه میمون های داروین در کنار دایناسورها نشان داده است. تصویر دایناسور زیر عنوان "اژدها" به اندازه ی کافی مشکوک کننده هست، چه رسد به این که از اژدهای باغ عدن صحبت کنید که همان مار گول زننده ی آدم و حوا است. لابد آن دو نیمه میمون هم آدم و حوایند که در باغ عدن توسط دایناسورها یا همان اژدهاهای شیطانی احاطه شده اند. ساگان یک یهودی بی خدا بود و شرکت انتشاراتی "راندوم هاوس" که کتاب مزبور را چاپ کرد نیز در سال 1927 توسط بنت سرف و دونالد کوپف تاسیس شد که هر دو یهودی بودند. جیم دایر در اشاره به این موضوع مینویسد یهودی های فرهنگ ساز حتی وقتی به ترویج کفر میپردازند، هیچ وقت از بازی کردن با اعتقادات انجیلی جامعه ی مسیحی که بر بستر یهودی مسیحیت استوارند دست نمیکشند. این در جامعه ی یهودی عجیب نیست. چون اکثر آنها هیچ وقت متون مذهبی را نمیخوانند و در موقع انجام امور شرعی، یکسره به خاخام و تفسیرش از تورات –عمدتا بر اساس تلمود- اعتماد میکنند و کلا متون مقدس، برای بسیاری از آنها چیزی جز یک سری اوراق هویتبخش که راست و دروغشان مهم نیست نبوده است. اما این که کتاب مقدس مرجع فرهنگسازی برای دیگر اقوام شود خود یک بحث جدی است. به نظر جیم دایر، آدم و حوای کتاب مقدس، تمثیلی از مرد و زن در تعریف یهودی آن هستند که به عنوان پدر و مادر همه ی مردم زمین، الگوی آنها شده اند. شیاطین از درون باغ عدن در قالب مارهای پادار تورات یا همان خزندگان آنها را تهدید میکرده اند و برای این که تهدید خزندگان واقعی باشد، آنها ابعاد هیولایی اژدها و سپس به زبان علم امروزین، دایناسورها را یافته اند: موجوداتی غریزی و همچون خزندگان کاملا بی عاطفه که فقط حقوق همدیگر و موجودات دیگر را تهدید میکنند و انسان ها از مشاهده ی مداوم آنها و نسخه های بازسازی شده ی انسانیشان باید از این که یکسره تن به غرایزش بسپرد و به بی قانونی در جامعه دامن بزند بر خود بلرزد.:

rare cover image from first edition of carl sagans “the dragons of eden”: jim duyer: stolen history: 17 jul 2023

این که در دنیای فرهنگی تولید یهودیت، مدام در مداقه ی ادبیات و فیلم ها با اشرار همهویت میشویم و بعد به زندگی طبیعی روزمره برمیگردیم، همان تمثیل ورود به تاریکی و بازگشت از آن در فرهنگ های باستانی آموری و حوری در شامات و ترکیه ی قدیم است. تکثیر آدم توسط حوا نیز چنین تعریفی دارد. نام "حوا" به معنی حیات است، ولی او را در اروپا eveمیخوانند که با گرفتن "ر" قومساز به راحتی میتواند به evri تلفظ دیگر "عبری" و Hebrew برای خاستگاه زبانی یهودیان تبدیل شود و بعد نام خود را به شبه جزیره ی ایبری به عنوان اولین پایگاه مستحکم یهودیان در اروپا بدهد. جمع دو کلمه ی eve و evri/ebri در لغات کلتی ive و ivar هر دو به معنی تاریک شدن هوا در غروبدم ظاهر میشود که لغت های "آفن" در آلمانی و evening در انگلیسی به معنی عصر هنگام نیز آن می آید. این، هم آوایی نام آدم با "آتوم" یا خورشید غروبدم را به ذهن متبادر میکند و نیز این را که چرا فروید مایل بود بنیاد یهوه ی یهودی را در آتون خدای خورشید آخناتون جستجو کند. انسان مثل خورشید به جهنم در جهان زیرین فرود و در یک طلوع قهرمانانه از آن بیرون می آید. تارتاروس عنوان معروف جهنم، میتواند قلمرو اجنه و شیاطین را به شکل یک قلمرو انسانی به نام تارتاریا که تلفظی دیگرگون از تاتارستان یا سرزمین مردمان اسکیتی-مغولی است بازسازی کند. ایشغوز که تلفظ اصلی اسکوت یا اسکیت است در بین یهودیان به صورت اشکناز معروف و تحویل غرب داده شده که لغت اسکاندی برای اسکاندیناوی هم به آن برمیگردد: قلمرو شمال دور و تاریک. لغت اسکیت گاها به صورت "سیث" تلفظ و تبدیل به sidh به معنی جن و موجودات ماوراء الطبیعه ی جنگلی درآمده است. دروئیدها یا جادوگران جنگلی که به قوم کلت منسوبند درواقع دنباله ی جادوگری اسکیتی و وابسته به هسته ی اولیه ی کلت ها در فرهنگ هالشتات هستند که توسط یک جامعه ی اسکیت اداره میشد. تا قرن هجدهم، بریتانیایی ها خود را کلت نمینامیدند چون هسته ی اشرافزاده ی اروپا که بعدا خود را "آریایی" خواندند، خود را از بومیان کلت که به طور کلیشه ای مردمی کوتاه قد و تنومند و تیره پوست توصیف میشدند جدا میکرد. توصیفات انجام شده از مردسالاری خشن کلتی، با زنان اسب سوار و آزاد ادبیات رمانتیک اروپایی در تضاد است، چون این زن ها شکل اغراق شده ی زنان اسب سوار و مردآسای عشایر ترک و مغول هستند. تصور میشده که با توسعه ی قدرت کلیسای مسیحی، فرهنگ قدیم اینان به درون جنگل ها عقبنشینی کرده و اسکیت ها تبدیل به الف ها و فیری ها شده اند. البته تمام این تخیلات، زیرمجموعه ی توصیف کلی دیوید پاولیدس، استف دیویس، نیک ردفرن و دیوید ودرلی از موجودات ماوراء الطبیعی از «جن» اعراب گرفته تا «ساسکواچ» امریکایی قرار میگیرند که ترس انسان از نیروهای وحشی طبیعت را برجسته میکند. زمانی که در جنگلید احساس میکنید چشم هایی همیشه شما را زیر نظر دارند. جانوران وحشی طبیعت، همیشه دارای نیروهایی فراتر از نیروهای انسانی تصور میشدند و احساس میشد که مجموعه ی آنها جزوی از روح خداوند جهان است. با این حال، بومیانی که در جنگل زندگی و این حیوانات را شکار میکردند، آنها را میشناختند و حتی بر قوی ترین هایشان ظفر می یافتند. بدین ترتیب به نظر میرسید که این مردمان طبیعت پرست، صفات وحشی وحوش را به خود جذب و علیه خود وحوش برمیگردانند و به نوعی مردمانی خداییند که علیه خود خدا شوریده اند، درست مثل شیاطین. علاقه ی مغول ها یا تاتار/تارتارها به زندگی در طبیعت نیز از آنها در اذهان مردم روستانشین اروپایی، چنین هیولاهایی ساخته بود. ازاینرو ترک ها و مغول ها در نظر اروپایی ها مردانی شیطانی و غریزی و به اندازه ی درندگان، مایل به کشتن انسان ها بودند و بعدتر در امریکا نیز همین احساس را نسبت به سرخپوستان پیدا کردند، سرخپوستانی که دنباله ی تاتارهای آسیا در اعماق امریکا تلقی میشدند. البته این به عنوان یک ابزار فرهنگی برای توصیف شر و جدا کردن انسان ها از آن، یک برداشت ثانویه هم میدهد و آن این که اگر طبیعت یک نیروی وحشی جهنمی و معادل تارتاریا است، پس آنچه خدایی و بهشتی است، بدعت های انسانی در شهرها است: یک شق از تفکر بابلی –برخاسته از منطقه ای به نام عدن در بین النهرین- که توسط یهودیان عبرانی و به واسطه ی کلیسای کاتولیک رم، بر اروپا چیره شده و با مذهب سازی های کشیشان ژزوئیت اروپایی در سراسر جهان، زمینه ی جهانی کردن حداکثری خود را ایجاد کرده و اکنون تصویر نهاییش از بهشت، شهرهای هرچه مدرن تر و پر تر از آسمانخراش ها و اتومبیل ها و استفاده ی حداکثری از زرق و برق مدرنیته و مجهز شدن به آخرین اختراعات تکنولوژیک حتی المقدور بی ارتباط با دوران کهن است. تناقض اینجا پیش می آید که هیچ کس شک ندارد هیچ پدیده ای در طبیعت به اندازه ی این تمدن مدرن، قادر به کشتن انبوه موجودات زنده و حتی همنوعان انسانی بی این که آنها را بشناسد در بدترین جنگ ها و خودخواهی های جمعی و فردی بشری نیست. با این حال، این تناقض با اتکا به قانون طبیعت پرستانه ی طلوع و غروب خورشید رقم خورده که به سبب طبیعت خاست بودنش باید باز به تاتارها منسوب شود و ازاینرو است که تاتارها همزمان با معروف بودن به توحش و بیابانگردی، بنیانگذاران تمدنی باشکوه هم تصور شده اند که در افسانه های مارکوپولو درباره ی شکوه و جلال قوبیلای خان در پایتختش خان بالیغ یا پکن در چین، پایتخت تاتارها تجلی می یابد. قوبیلای خان یک نسخه ی قرون وسطایی از قابیل یا قائن پسر بدکار آدم و مظهر تمام عیار سقوط انسان از بهشت است و همین قابیل است که نخستین شهر را میسازد و در آن خورشیدپرستی پیشه میکند. قابیلی ها مضمون اخراج از بهشت را به خروج خورشید از آسمان و فرو رفتنش به جهان تاریکی تشبیه و تمثیل غار را برای جهان پس از بهشت ابداع کردند. از این که قابیل و شهرش در قرن 14 و در چند قدمی رنسانس قرار دارند نباید تعجب کرد چون احتمالا تاریخ 5 تا 6 هزارساله ی انسان در کتاب مقدس، یک ابداع دیرآمده و نتیجه ی چندین بار ویرایش کتاب مقدس در دوره ی موسوم به رنسانس است. در تاریخ کتاب مقدس میخوانیم که اراسموس محقق هلندی که اولین متن منتشر شده ی یونانی از عهد جدید را آماده کرده بود، و جیمز لوپز دو استونیکا محقق کاتولیک که او نیز به عنوان ویراستار computensian polyglot متن یونانی عهد جدید را آماده کرده بود، با هم اختلافاتی داشتند. پولیگلوت در متن بالا اصطلاحی در رابطه با داستان غول های عصر ماقبل سیل نوح و تولدشان از رابطه ی فرشتگان هبوط کرده با زنان زمینی است که معنیش دقیقا مشخص نیست ولی در ترجمه به لاتین، «تارتاریا» خوانده و با دوزخ مترادف شده است. کتاب مقدس اولین کتاب چاپ شده اما منتشر شده به لاتین بود که زبان رسمی کل اروپا است. زمان انتشار آن را سال 1456 نوشته اند. متن یونانی اصلی کتاب مقدس تا قرن 16 به خوبی پیشرفت نکرده بود و حتی متن عبری عهد عتیق هم تنها در سال 1488 منتشر شد. کار تنظیم انجیل یونانی در سال 1502 با کاردینال ximenes شروع شد و تنها در سال 1514 که عمدتا توسط لوپز دو استونیکای پیش گفته ویرایش شده بود، به پایان رسید. این مطالب که احتمالا خودشان هم کاملا درست نیستند مسلما در زمانی که شاگردان هنوز یادشان بود کتاب مقدس زمانی دارای اختلافاتی در متن های مختلف بود تدریس میشدند و از این جهت قابل توجهند که اثبات میکنند طی مدتی چندین نفر نظرات شخصی خود درباره ی تاریخ را به نام خدا در کتاب مقدس وارد میکردند و یک ایدئولوژی بسیار متاخر را به یک آدم ابوالبشر مجعول در چند هزار سال پیش نسبت داده اند. رودررویی قابیل و شیث جای به رودررویی حام و سام داده است که تنها وارث برحق دومی، مذهب یهودی-مسیحی اروپایی است و خارج از آن در تمام جهان، همه پیروان حام هستند که تارتار/تاتارها مذهب او را میگسترند.:
“is tartaria a fairy tale?”: welkin sonoman: 10/1/2019: sh.orgs archive

بریانت، نام حام را تلفظ دیگری از "آوم" خدای منعکس در صدای خلقت میبیند و این نام را به "ام" به معنی مادر برگردانده، ازاینجا او را یک زن مرد شده تشخیص میدهد. البته "ام" به «عم» به معنی پدربزرگ و عمو هم نزدیک است که به همان میزان، معنی خدا و سپس حاکم میدهد. علت این است که اولین معبود بشر یعنی خدا دارای جنبه های مشترک مردانه و زنانه تلقی و به موجودی دوجنسه تشبیه میشده است. در تعالیم اورفئوس آمده است که ذات اقدس الهی هم به مانند زن و هم به مانند مرد است. خدای اعظم و اصلی چینی ها که به آسمان تشبیه میشد، هیچ چهره ای نداشت و دورادور میرسد به باور کلدانی ها و مصری ها به یک خدای نادیدنی دوجنسه که به مجموعه های متعدد و در هم تنیده ای از خدایان مادر و پسر تشبیه میشد. مادر نماد خلقت و زایندگی و پسر به عنوان خلقت مورد علاقه ی مادر، نماد فیض الهی است. البته از خداوند بلندمرتبه هم خیر میرسد و هم شر، و ازاینرو خدایان متعدد کلدانی و مصری و فنیقی و یونانی-رومی را میشناسیم که هم تعریف خیر دارند و هم تعریف شر، و یا اصلا دو چهره اند. برهما خدای خالق هندو هم دو چهره ی زندگی بخش و کشنده به نام های ویشنو و شیوا داشت. ترکیب وجود دوگانه ی نرینه با مادرانگی الهی به شکل زنی شاخدار که همان الهه ی عیشتار باشد ظاهر میشود. نرینگی خدا را در ستیزندگی و نفسانیت به ورزاوی تشبیه میکنند که شاخ ها نماد اویند. نماد میترا خدای خورشید که در چهره ای دوجنسه و زن مانند، ورزاوی را میکشد، مرد ریاست پیشه را در حال غلبه بر زیاده خواهی هایش نشان میدهد. خورشید از قدیم، مهمترین نماد خدا بوده است چون با نور خورشید، تمام جلوه های طبیعت قابل دیدن میشوند و میشود خدا را به اشکال مختلف آنها صفتمند و مجسد کرد. ماکس مولر توجه میکند که در هند، آدیتی خدایی بی شکل و دربرگیرنده ی همه چیز است که در جاهایی با زمین تطبیق میشود و در جاهایی با آسمان؛ ولی شاعری هندو آدیتی را به سپیده دم تشبیه کرده و از شعر معلوم است که سپیده دم فقط تجلی روشنی بخش و مناسب ترین تشبیه او است. دیونیسوس باخوس خدای شراب نیز یک خدای خورشیدی است و اهمیت او در این است که وی بارها با ژوپیتر یا زئوس، نسخه ی یونانی-رومی یهوه تطبیق شده است. دیونیسوس را اغلب با ظاهری دوجنسه تصویر میکردند و این یادآور فرمی دوجنسه از ژوپیتر به نام زئوس جنیتریکس است. پروکلوس، زئوس را مادر خدایان نامیده بود. "علیم" نام دیگر یهوه را گاهی aleim مینویسند که املایی مترادف با جمع مونث دارد. علیم همان الوهیم از نام های توراتی یهوه است که اینمان، آن را با ال، ایلوس، هلیوس، اله و الله برابر میداند. از طرفی، عنوان علیم در منابع یهودی برای دو خدای دیگر رقیب یعنی بعل زبوب و عیشتاروت هم به کار رفته است که عیشتاروت، عنوان نیمه ی مونث یک خدای دوجنسه به نام عاثتر است. ظاهرا فرشته میکائیل وقتی که با ظاهر زن مانند خود، در تصاویر مسیحی در حال غلبه بر شیطان ظاهر میشود، تصویر سابق خود یهوه را در حال غلبه بر خودخواهی درونش نمایندگی میکند. اما جز این نشانه که معنایش به زحمت به یاد آورده میشود، تصویر خدا تصویر شاهانی با ظواهر جنگاور و مردانه ی اغراق شده است که خود را جانشین خدای خورشید کرده و تمام مظاهر طبیعتپرستی را به ازای تولید فرهنگی با المان های انسانی تاریخی فراوان از بین برده اند تا مردم را به اطاعت از خود به جای خدا وادارند، چه آنجا که خدا را انکار میکنند و چه آنجا که خود را جانشین خدا بر زمین میخوانند.:

“the god-idea of the ancients”: eliza burt camble: chap3

اگر یهوه ی پیشین در مقام یک خدای خورشیدی همان حام باشد و نیروی متضاد حام یعنی سام را هم به عنوان جزو دیگر خود داشته باشد و این زوج در اصل همان زوج قابیل و شیث به عنوان پسران و دو جزو آدم ابوالبشر باشند، پس ما میتوانیم بفهمیم که چرا کابالا یهوه را آدم کدمکون یا آدم قدیم میخواند و مدعی است آدم ابوالبشر همان یهوه یا آدم کدمون است که در تمام موجودات جهان، خود را تکثیر کرده است. اینجا خدای خورشیدی به جای جانشینان انسانی خود با نظریات غنوصی درباره ی نیروهای متضاد جهان یعنی روح و ماده تلاقی کرده است. به نوشته ی مادام بلاواتسکی، یلدابهوت یا دمیورگ که خالق جهان در اساطیر غنوصی است، نه خدای راستین بلکه یک فرشته ی اخراج شده از دربار الهی و احتمالا همان «پتاح-ایل»، موجود نیم جن-نیم فرشته ی خالق جهان در عقاید صابئین مندائی است. یلدابهوت که جایگاه بالایی در نزد «انویا» یا خدا داشت پس از اخراج به دلیل غرور و نخوت خود، عزم تقلید از خداوند در خلقت با استفاده از دانش خداوندی را نمود و به کمک شش پسرش، جهان ما را ساخت و از انواع موجودات زنده و غیر زنده انباشت. اما چون به سبب غرورش، میخواست موجود زنده ی مخصوصی داشته باشد که او را به جای خدا بپرستد، انسان را آفرید که کمال جانوران بود. اما به کار بردن کمال خلقت برای ایجاد کامل ترین موجودات، نیازمند دانش خاص خداوندی بود که انسان را بیش از یلدابهوت شبیه خداوند میکرد. ازاینرو انسان به جای یلدابهوت، به جستجوی خدای راستین برآمد و سعی در ارتباط برقرار کردن با او نمود. این، خشم یلدابهوت را برانگیخت و بلایایی را برای نابودی انسان بر او نازل نمود. در این شرایط، بعضی که همان یهودیان باشند شک کردند که خدا اصلا به سرنوشت انسان ها اهمیتی بدهد و به سبب این شک، به جلب توجه یلدابهوت که یهوه باشد برآمدند و او را پرستیدند و به کمک او در جهت فتح جهان حرکت کردند. یهودیت، قاره ی اروپا را مرکز فعالیت خود نمود چون از بقیه ی قاره های متمدن، خالی از سکنه تر و ایجاد فرهنگی متضاد با فرهنگ های پیشین در آن ساده تر بود. پس معنویت زدایی از اروپا شروع شد و دو شکل متضاد به خود گرفت: مسیحیت کلیسایی و کابالا. درحالیکه مسیحیت کلیسایی از عبودیت محض انسان ها در مقابل یهوه پول زیادی درآورده بود، کابالا درصدد بدعت های بیشتر در جهت پول درآوردن های بیشتر و حتی در جاهایی در رقابت با کلیسا بود. هر دو حرکت با سوء استفاده از کلمه ی شیطان جلو رفتند ولی به خلاف هم. کلیسا برای درآوردن مردم به خدمت یهوه، تمام جنبه های روحانی مفید آنها را به یهوه نسبت داد و هرچه باقی ماند را شرورات خدایان رقیب خواند و از آنها تعبیر به شیاطین نمود. کلیسا این خدایان را بنی الوهیم به معنی پسران خدا خواند: فرشتگان هبوط کرده بر زمین که با زنان زمینی آمیخته و نژادهای ماقبل یهودی یا همان نژادهای غول ها را پدید آوردند. از دید مشترک کلیسا و کابالا آنها شیاطین هستند. حال آن که این حکایت غنوصی، یک روایت داستانی از فلسفه ی سه گانگی انسان به گونه ی روح و جسم و جان بود. روح، جزو جدا شده از خدا و در حکم پسر خدا است که با جسم تشبیه شده به زن زمینی می آمیزد و جان که چیزی بین جسم و روح است نتیجه ی آن است. کابالیست های متاخر که خوره ی متون غنوصی بودند این را میدانستند ولی هیچ وقت قصه ی کلیسا را انکار نکردند. بلاواتسکی مینویسد الیفاس لوی چند جا در نوشته هایش به کنایه نشان میدهد که میداند معنی این قصه چیست؛ با این حال، هم او و هم همه ی کابالیست های دیگر، تایید کردند که این بنی الوهیم، شیاطینند ولی شیاطین نه دشمنان بشر بلکه دوستان اویند و رئیسشان دیابولوس یا ابلیس در تورات راست گفت وقتی آدم و حوا را به خوردن میوه ی معرفت تشویق کرد و گفت که خالقشان یهوه نمیخواهد آنها پیشرفت کنند. کابالا با هر چه پیش تر رفتن و در ادامه ی طغیان علیه خدا، بیشتر اصرار کرد که یهوه تنها خدای ممکن و درنهایت آن هم یک خدای غیرواقعی است. درنتیجه جدال خدا و شیطان در کابالا مفهوم فیزیکی به خود گرفت و در تعبیر فیزیکی از ستارگان به عنوان موجودات بی جان غیر الهی منعکس شد. کابالیست ها به پیروی از برخی نحله های کلدانی و مصری مورد ارجاع یهودی ها، معتقد بودند که خورشید مرکز جهان و یا لااقل کهکشان راه شیری است. آنها خورشید را یک گوی آتشین که به همراه سایر ستارگان، از یک گوی آتشین مرکزی جدا شده تلقی و عنوان کردند که سیارات منظومه ی شمسی منجمله زمین همه از گوی آتشین خورشید جدا شده اند. اعتقاد به علاقه ی ذاتی انسان و دیگر موجودات به جستجوی خدای راستین که به جاذبه ی الهی تعبیر میشد، تفسیر به جاذبه ی خورشید شد که میخواهد موجودات را در خود ببلعد و شیطان طاعی بدل شد به نیروی گریز از مرکز که زمین را از خورشید دور نگه میدارد تا جان موجودات را نجات دهد. پس درحالیکه مظهر خدا و خورشید، آتش داغ و روشن بود، مظهر شیطان شد جهنم سرد و تاریک قطب شمال، جایی که برترین مردم یعنی نژاد برگزیده ی شیطان که همان آریایی ها باشند باید ازآنجا ظهور کنند. در این راستا، فرزندان شیطان با خودش که جمعا 7روح ایزدی موجود در جهان فیزیکی را در خود بازسازی میکنند تبدیل به 7مرحله ی خلقت زمین میشوند. در مرحله ی اول، جمادات خلق میشوند، در مرحله ی دوم گیاهان، در مرحله ی سوم جانوران، و در مرحله ی چهارم، قله ی جانوران که انسان است به وجود می آید. اولین نژاد انسان که به رنگ اسوه اش خورشید زردرنگ و همچون خدایان خورشیدی، دارای ظاهر دوجنسه است، نژاد زرد است. ذات جانوری این انسان اما جاهایی او را به زیست حیوانی سوق میدهد که این زیست حیوانی، کم کم او را شبیه جانوران و تبدیل به نژاد سیاه میکند، ایده ای برگرفته از تقسیمبندی انسان بر اساس رنگ که در آن، اجداد سیاهان به سبب سیاه کاری ها یعنی گناهانشان سیاه روی شدند. این مرحله ی پنجم خلقت است. در مرحله ی ششم، از ترکیب نژادهای زرد و سیاه، نژادهای قهوه ای رنگی بینابینی مثل مغول ها و سرخپوستان امریکا و بلاخره با هرچه غلبه ی بیشتر عنصر انسانی زرد و روشن، سامیان پدید آمدند. سرانجام در مرحله ی هفتم و در قله ی خلقت، نژاد قهوه ای مدام در حال روشن شدن، تبدیل به نژاد سفید آریایی شد که اروپاییان، بزرگ ترین و اصیل ترین باشندگان آن هستند و وظیفه ی اداره ی دنیا از طرف خلقت را دارند.:

“the secret doctrine”: h.p.blavatsky: v2: stanza10

حالا همان ملت برگزیده ی قطبی، تصویر علمی انسان حیوان مانند غارنشین را خلق و بر جلد کتاب ساگان، به جای آدم و حوایی نشانده است که از همان اول، حیوانند و هیچ وقت گناهکارانی نبوده اند که به حیوانیت سقوط کرده باشند. اینطوری به نظر میرسد باغ وحش کنونی تمدن غربی، دیگر هیچ رقیبی در ابراز انسانیت برای خود نداشته باشد و در این 4 دهه ای که از این طرح میگذرد، مدام انسان ها در مقابل این تصویر بی تفاوت تر، و البته در مقابل ایدئولوژی آن بیش از پیش خلع سلاح ذهنی شده اند.

مطلب مرتبط:

ترک ایتالیایی: اپیدمی جهانگیر دولتی که بر سر مردمش بلا می آورد تا حکومت کند.

رسم خماری: مهمانی رسانه، جایی که میزبان خود را به رخ مهمان میکشد.

نویسنده: پویا جفاکش

ماداگاسکار، جزیره ای عجیب است که بیشتر به خاطر داشتن گونه های متنوع لمور معروف است، میمون های بسیار اولیه ای که به سبب فریادهای شبح مانند و ظاهر مرموز و ترسناک برخی گونه های خود، لمور یا شبح نام گرفته اند. در گذشته جمعیت لمورها در آن به لحاظ انواع حتی متنوع تر بوده و تا زمان ورود انسان اروپایی به ماداگاسکار در اواخر قرن 17 شامل برخی گونه های غولپیکر در اندازه ی انسان و بزرگ تر از آن میشده است. بزرگترها اغلب از انواع لمورهای تنبل بوده اند: خانواده ای از لمورها که خیلی شبیه تنبل های امریکایی بوده اند؛ هم انواع کوچکی داشته اند که مثل تنبل کوچک از درخت آویزان میشده اند و هم انواع بزرگی که مثل تنبل های غولپیکر، به حالتی غوز کرده و با دستان جلویی بزرگتر از پاهای عقبی روی زمین به سختی راه میرفتند. اسکلت های لمورهای تنبل نیز بسیار شبیه اسکلت های این تنبل ها بوده جز این که چنگال های بزرگ تنبل ها را بر دستان خود نداشته اند. اما عجیب ترین مقایسه بین لمورها و گونه های دیگر، با آدمیزاد انجام شده است. در قدیم، برای حل معمای حضور لمورها در هند جنوبی و ماداگاسکار، یک خشکی بین هند و ماداگاسکار تخیل میکردند که مثل اتلانتیس افلاطون زیر سیل رفته باشد و برخی این خشکی را تا استرالیا ادامه میدادند تا دیگر جزیره ی زیستگاه حیوانات فسیلی هم به سطح عقبماندگی ماداگاسکار نزدیک شود. هکل تصور میکرد که انسان های بومی استرالیا شبیه ترین انسان ها به میمون و ازاینرو عقبمانده ترین نوع بشرند و البته پشمالویی بومیان استرالیا نیز برایش در این عقبماندگی یک ملاک حیوانیت به شمار میرفت. مادام بلاواتسکی در استانزای نهم از فصل دوم کتاب the secret doctrine درباره ی نظر هکل مینویسد که عقبماندگی انسان در استرالیا جزوی از عقبماندگی کلی حیات وحش آنجا است به این شکل که قریب به اتفاق گونه های پستاندار آن، از خانواده ی منقرض شده ی کیسه دارانند و حتی دو پستاندار تخم گذار نیز در آن وجود دارد گویی که طبیعت در استرالیا میلی به تکامل نداشته است، ازجمله در مورد معدود پستانداران جفتدار آن (جفتداران تکامل یافته ترین انواع پستانداران از نظریه ی تکامل داروین هستند) که انسان استرالیایی هم یکی از همین معدود جفتداران است و در نسبت با لموریا یادآور این که لموریایی ها مثل اتلانت ها یا اهالی اتلانتیس از نسل غول ها بودند و لابد مثل لمورها پشمالو. البته اینجا غول ها مترادف با نفیلیم و اناکیم و گبوریم افسانه های یهودی یعنی نسل ابر انسان های باستانیند که از آمیزش فرشتگان هبوط کرده با زنان زمینی پدید آمدند و حرکت آنها واکنشی وارونه نسبت به سقوط انسان پس از زمینی شدن او بود. چون اگر بهشت عدن آدم جایی فرازمینی باشد او نیز مثل فرشته ها نخست موجودی روحانی و نافیزیکی بوده است. سقوط آدم نتیجه ی سرسپردن او به حوا بود و پس از سقوط، از طریق تولید مثل زمینی با جنس تازه از راه رسیده ی زن، نوع خود را ادامه میداد. قوام جسم فیزیکی انسان به استخوان او بستگی دارد و ازاینرو دچار آمدن به استخوان، همتای دچار آمدن به زن است. قبل از آن، روح آدم دوجنسه و نامیرا بود و وقتی که زن به صورت حوا از آدم دچار شد و او را به مرد تبدیل کرد، پس از این، تداوم آدم نیز به اتحاد دوباره ی او با نیمه ی مادینه اش بستگی یافت به همان اندازه که به نیاز او به استخوان بستگی یافت. نام eve برای حوا با لغات "ایوی" و "ویوا" به معنی استخوان مرتبط است و از طرف دیگر eve همان حوا به معنی حیات نیز هست. بنابراین هرچه فیزیکی تر شدن انسان و فاصله یافتن بین مرد و زن در انسان، نشانه ی پیشرفت تکاملی او او محسوب میشود درحالیکه از دید معنوی، نشانه ی پسرفت او است. در تئوگونی هزیود، این پسرفت طی چهار مرحله از انسان طلایی به انسان آهنی به پیش میرود. انسان طلایی را در زردی با انسان زردپوست مقایسه کرده اند که برخی تصور کرده بودند قدیمی ترین نژاد بشر باشد، چون انتظار میرود در ابتدای پیدایش فیزیکی بشر، هنوز مثل روحش دوجنسه باشد و تفاوت ظاهر و خلق و خو بین زن و مرد در زردپوستان ناچیز به نظر میرسید. بنابر تئوسوفی مادام بلاواتسکی، در آستانه ی چین زردپوستان به غرب یعنی در کوهستان های مرزی چین و هندوستان، نژاد آریایی از نژاد زرد به وجود آمد و این نژاد دوم بود که بیشتر در اقصای اروپا از فساد یافتن توسط نژادهای دیگر در امان ماند. نژاد سوم، نژاد سامی در ایران و سرزمین های عربی است که از اعراب و یهودیان فرزندان ابراهیم به دست آمده است و ابراهیم همان برهما خدای هندی در قالب یک انسان در ده هزار سال پیش بوده است. ریشه ی این نژاد را مادام بلاواتسکی، افغان های شمال هند میداند که از نژاد یهود تلقی میشده اند و برخی قبایل یهودی چون زبولون در زابل، و بنی مناشه در میان خوجارها اسما در بینشان بودند. طبیعتا هرچقدر زمان گذشته و مردم، فیزیکی تر شده باشند، نژادها باید بیشتر به حیوانات نزدیک شوند و نژاد چهارم که شامل نژادهای دیگر بشری است باید مردمی بسیار فیزیکی و حیوان صفت را شامل شود. آخر جهان، زمانی است که آریایی های پیشرو با این نژادهای پست مخلوط میشوند و عقل و هوش خود را از دست میدهند و به حد حیوانات غریزی فرو میغلتند و تمدن پایان می یابد. این 4مرحله، بعد از سه مرحله ی اول خلقت رخ میدهند که در آن، حیات، از مرحله ی جمادات به مرتبه ی نباتات و سپس مرحله ی حیوانات وارد میشود. با این حال، زمانی که آدمیزاد تخریبگر تمدن خود را از دست میدهد، جهان، دیگر در مرتبه ی قبلی خود نیست و این 7مرحله یک دوران تخریب برای ایجاد یک دوران جدید در زمینند. یهودیت، حیاتی ترین بخش این تغییر است. چون در زمان رهبری موسی بر بنی اسرائیل، آنها جزو معدود مردم معمولی زمین بودند و بقیه اکثرا از غول ها و معروف به نژاد خوک ها بودند. آنها به لحاظ تمدنی از مردم جانورمانندی که یهودی ها نماینده ی پیشتازی آنها هستند جلوتر بودند چون معنوی تر و بیشتر در ارتباط با عالم بالا بودند و پیروزی یهودیت، نتیجه ی فیزیکی تر شدن آنها توسط یهودیت و به اصطلاح تزریق حیات به استخوان از موجوداتی بود که به قلمرو مردگان یا اشباح که همان لمورها باشد تعلق داشتند. بنابراین غرق شدن لموریا درست مثل غرق شدن اتلانتیس، در حکم نابودی نفیلیم در طوفان نوح است.

7مرحله ی بالا نیز که قابل مقایسه با سقوط روح از 7طبقه ی آسمان است در هفتگانگی طوفان نوح بازتاب می یابد. جرالد مسی، به افسانه ی عصیان گونگ گونگ علیه نظم گیتی در افسانه های چینی توجه میدهد آنجاکه گونگ گونگ با تک شاخش، کوه عمود آسمان را از ریشه در می آورد و قله ی کوه، سقف آسمان را سوراخ میکند و آب های دریای آسمانی از سوراخ آسمان، به زمین یورش میبرند و سیل، زمین را میگیرد. در بسیاری از افسانه ها، عمود آسمان، کوهی در قطب شمال است که به ستاره ی قطبی وصل است و ستاره ی قطبی، یکی از 7ستاره ی دب اصغرفرزند دب اکبر است و مادرش دب اکبر که در حکم مادر کیهانی است هم باز 7 ستاره دارد که جانشینان ستارگان 7طبقه ی آسمانند. در سرزمین مصر، آنها در 7خدای 7تکه ی زمین کمت یا قبط منعکس میشدند که توسط نهرهای رود نیل پدید آمده بودند. به دلیل ارتباط با رود نیل، قطب شمال نیز با قطب جنوب که ستاره ی سهیل تعیین شده بود جابجا شده بود و تصور میشد که رود نیل، از 7کوهستان 7خدا در افریقای مرکزی به دست می آید که چهار گوشه ش توسط چهار خدای تواموتت به شکل شغال، کبهیسنوف به شکل شاهین، هاپی به شکل میمون، و آمستا به شکل مرد انسانی نگهداری میشود و این چهار خدا نمایندگان چهار طبقه ی جانوران به ترتیب چهارپایان، پرندگان، آبزیان و انسان ها هستند. این چهار خدا جانشینان چهار خدای چهار گوشه ی جهانند و به این خاطر، خاستگاه رود به جای خاستگاه سیل، با آنها جابجا شده است که روح رود به شکل ازیریس سوار بر کشتی به مصر برکت میدهد و کشتی ازیریس جانشین کشتی نوح است که از همه ی حیوانات تویش هست و این کشتی هم خود زمین است که از دید قدما جزیره ای گردان در وسط یک دریا بود. در بهاگاواتاپورانا (15 ، 3 ، 1) کشتی مانو نسخه ی هندوی نوح، برابر با کالبد زمین خوانده شده است. زمین، حکم یک جزیره ی نظم در وسط دریای بی نظمی یا هاویه را دارد. در اساطیر مصری، مظهر هاویه آب های بی نظمی موسوم به نون است. این نام، با "ننو" به معنی استراحت ارتباط دارد و آتوم به عنوان روح نون را در حال استراحت بر آب های نون نشان میدهد؛ تصویری که بعدا تبدیل به ازیریس و کشتیش میشود. در هند نیز این تصویر را به صورت ویشنوی خوابیده بر آب های سیل می یابیم که برهما خدای خالق از گل نیلوفر روییده از ناف ویشنو آماده ی خلقت میشود.:

Ancient Egypt: Gerald massey: cosimoclassics: 2007: p442-450

تصویر یک خدای نماینده ی نظم که سوار بر جریانی از بی نظمی از راه دوری می آید چگونه به بی نظمی آینده ی بشر گره میخورد؟ بگذارید ببینیم در دوردست بشر چه چشم اندازی وجود دارد؟ در اروپا به پیروی از زبان یونانی، آن را هوریزون یعنی افق مینامند. معنای اصلی این کلمه در یونانی، محدودیت است و ریشه ی آن هوروس به معنی حد و مرز است. در هوروس، "ر" علامت نسبتسازی و اصل کلمه "هو" –در آلمانی "وو"- به معنی چیزی یا کسی که در فاصله ای از محل مکالمه قرار دارد است. فاصله میتواند قلمرو ناشناخته در آن سوی افق را روشن کند، ازجمله قلمرو خدا در آسمان را که با اضافه شدن "م" تعریف به "هو" لغت "هیما" یا سما به معنی آسمان را میسازد. البته هنوز آسمان در زاویه سازیش با افق زمین تعریف میشود و منبع لغت "هام" به معنی خم و زاویه میشود که بعدا به سبب زاویه دار بودن ران خوک، بیشتر به معنی ران خوک شهرت یافته است. در مناطق مسکونی، زوایا و خم ها سبزه زار و مشرف به طبیعت بودند و ازاینرو هام معنی چشم انداز طبیعی یافت و درنهایت به صورت "هایم" به معنی روستا درآمد. هامبورگ به معنی برج یا قلعه در چشم انداز روستایی است که وضعیت سابق شهر کنونی هامبورگ را نشان میدهد. به هر حال، نسبت آسمان از تقاطعش با افق زمین جدا نشدنی است. نیروهای ماوراء الطبیعه در ادامه ی آسمان تا زیر زمین تناوب یافته و در ارتباط با تاریکی، حالت ترسناک به خود میگیرند. نام اورک ها یا جن های دوزخ در زیر زمین بی ارتباط با هوریزون نیست، همینطور هولت به معنی جنگل و بیشه زار که قلمرو اجنه شناخته میشده است. لغت ceilt به معنی جنگل نشینان را که از آن ریشه گرفته است، یکی از ریشه های احتمالی نام قوم کلت celt میدانند. دیگر لغت از این خانواده، "هول" به معنی گودال و زیر زمین تلفظ دیگری از هور به معنی مرز و حد است. چون گودال ها را آدم ها معمولا به نسبت کارکردشان، سرپوشیده می گذاشتند به صورت هالوو معنی سرپوشیده نیز یافته است. در عین حال، این به مناسبات انسان ها نیز معنی داده است چون مرز، حد بین غریبه و آشنا نیز هست. "هو" با تلفظ hos معنی مهمان به مفهوم آدم دیگر را یافته که تا اوایل دهه ی 1930 با همین معنی در خوابگاه های دانشجویی آلمان به کار میرفت با این حال، تلفظ هوست از آن معروف تر است که هم به معنی مهمان به کار میرود و هم به معنی دشمن که هر دو غریبه اند. "هوس" در ترکیب با لغت نسبتساز "فید" لغت "هوسپیت" به معنی بیگانه و سرگردان را ساخته است. هوسپیتوم به معنی پذیرایی از غریبه است و شوالیه های هوسپیتالر به سبب ارتباط خود با فرستادگان ممالک بیگانه چنین لقب داشتند. البته ارتباط با مهمان دقیقا همان مفهوم سرپوشیدگی را با خود دارد چون معلوم نیست مهمان دوست است یا دشمن. از یک طرف، "هو" تبدیل به "هوآ" و "خووا" به معنی خوب شده و در شکل لغت یونانی "کوآل" معنی کیفیت یا درجه ی خوبی را یافته است با این حال، لغاتی که از آن حاصل آمده اند دوپهلویند. مثلا لغت روسی "کوآلینسکی" برای دریای خزر، از لغت "کوآلاسا" می آید که روس ها برای دریاهای آزوف و خزر به کار میبردند و اشاره به بزرگی دریا ولی پری آن از آب شور و تلخ دارد. "کالیگان" یا "هولیگان" یا "کالیهان" شکل دیگری از این لغت، برای یک مرد خرابکار در لندن قدیم است که زندگی مردم را با شیطنت هایش به هم میریخت و در فولکلور ایرلندی پیشرفت کرد و کم کم مفهوم یک خرابکار مخترع که ابتکارات عجیبی دارد را یافت. این لغت نیز با "هووالیگیو" به معنی خیابان مرتبط است و پسر خیابانی بر عکس پسری که در خانه تربیت شده است آدم ناجوری است. باز در همین "کوا" است که "و" وسط تبدیل به "م" کیشود و لغت "خمل" یا "خمیل" در کشورهای مختلف اروپای شرقی به معنی جوشانده ی رازک را میسازد که یک گیاه مستی آور بود و تلفظ آن در شرق میانه "خمار" بوده است، کلمه ای که درنهایت مفهوم مستی به طور کلی را یافته است. رازک که نامش در اروپا هم هومیلی یا کاملیا –تلفظ های دیگری از خمل- بوده است، مستی آور پرکاربردی بوده و در روسیه تا مدتی لغت "ودکا" به موازات نوشیدنی های الکلی اروپایی ولی بیشتر از آنها برای جوشانده ی رازک به کار میرفته است. با این حال، نام هومیلی به اندازه ی هول به معنی توخالی است اگرچه همخانواده با کوال به معنی کیفیت هم هست. کاربرد آن در مهمانی ها نیز از نظر دور نبوده است. از لغت "خمل" هم لغاتی به معنی تحسین برآمده است و هم لغاتی به معنی سرزنش. چون مهمانی، جایی برای به رخ کشیدن دارایی ها و تعریف از فرزندان خود بود و دوستان به راحتی چهره ی دشمن به خود میگرفتند. یک ضرب المثل روسی میگوید: «مهمان ناخوانده از یک تاتار بدتر است.» چون وقتی مهمان سرزده میرسد شما فرصت نداشته اید خود را جلو او خوب نشان دهید.:

Chronologia.org: issue1190

شایسد باید درباره ی آینده ی بشر نیز به برخاستن اخوت های ماسونی پیشبرنده ی تمدن از شوالیه های تمپلاری توجه کرد که هاسپیتالرهای جانشینشان فقط در اسم با آنها تفاوت داشتند. پذیرایی از بیگانگان الان با رسانه تا داخل کشورهای غیر اروپایی-امریکایی آمده و میزبانان اروپایی به زور، خوشبختی واقعی یا دروغین خود را توی سر مهمان هایی که در درون از دشمن هم برای اروپایی ها بدترند میزنند. تمدن اروپایی، خود را خدایی نشان میدهد که نظمی در دریای بی نظمی است و نظم خود را به رخ نااروپایی ها که ممالکشان سرشار از بی نظمی توصیف میشود میکشد تا خدایی خود را اثبات کند.

با همین ادبیات، وقتی که مهمانان توی کشور میزبانان می آیند و قوانین خودشان را اجرا میکنند میزبانان چون از ابتدا میدانستند دارند به آنها اعمال سلطه میکنند به اعمال سلطه ی مهمانان واکنش منفی نشان میدهند و اینطوری میشود که صف کشی های هویتی اعم از ملی و مذهبی، به رویای «پایان تاریخ» فوکویاما خط بطلان میکشند و عصر ستیز خرده فرهنگ ها جانشین عصر ستیز امپراطوری های جنگ سرد میشود. واکنش کلی غرب به این صحنه درآمدن از لاک وانمودی سکولاریسم به برابر دیدن فرهنگ ها و عربده کشیدن با تظاهر آشکار به دین ستیزی بوده است. در پاسخ به چرایی این مسئله و واکنش دینداران بخصوص مسلمانان و ازجمله ایرانی ها به آن، دکتر محمدرضا کلاهی (جامعه شناس و عضو هیئت علمی پژوهشگاه مطالعات فرهنگی، اجتماعی و تمدنی) در گفتگو با عصر اندیشه (شماره ی 31: آذرماه 1402) چنین میگوید:

« میتوان رویکردهای رایج را به دو دسته تقسیم کرد که در ظاهر نقطه ی مقابل همند اما هر دو ایرادات یکسانی دارند. از یک سو آنچه دین گریزی یا دین ستیزی خوانده شده، ادامه ی فرایند ماده گرایی یا انسان گرایی دین زدایانه یا سکولاری دانسته میشود که گویا از ابتدای مدرنیته در غرب آغاز شده و در یک سیر خطی به پیش رفته و امروز به شدیدترین مراحل خود رسیده و به ایران هم تسری پیدا کرده است. آنچه در ایران نیز شاهد آنیم، بسط همان ماده گرایی، بی خدایی و بی ایمانی غربی به جامعه ی شرقی است و بخصوص در سال های اخیر به علت گسترش ارتباطات جهانی، رسانه های غربی، نقشی مهم و شاید اصلی ترین نقش را در این وضعیت ایفا کرده اند. در مقابل، کسانی با همین چارچوب تحلیلی موضع مخالف میگیرند. از آن منظر، سکولاریسم نتیجه ی دستیابی به آگاهی مدرن و کناره گیری از آن چیزی است که جهل و خرافه ی مذهبی دانسته میشود. عقلانیت، علم مدرن، توسعه، فناوری و پیشرفت، همگی پیامد همین ترک خرافه و جهل و رسیدن به آگاهی مدرن غربی است. شرق هم تا جایی که این آگاهی و عقلانیت را از غرب بربگیرد، میتواند به پیشرفت نائل شود وگرنه اسیر در سنت و از پیشرفت عقب میماند. این چارچوب های رایج ایراداتی دارند. ایراد اول آن است که اراده گرایانه یا سوژه محورند. گویا وضعیت اجتماعی نتیجه ی ویژگی های فردی آدم ها است، چه این ویژگی ها را مثبت بدانیم چه منفی. مثلا اگر با بی دینی مواجهیم، این بی دینی از یک موضع، نتیجه ی انحراف، بی ایمانی یا گناهکاری افراد دانسته میشود و از موضع مقابل، نتیجه ی افزایش آگاهی، ترک خرافات و خروج از جهل. یا اگر دینداری قوت دارد، از یک موضع، نتیجه ی قوت ایمان است و از موضع مقابل ناشی از جهل، تعصب و اعتقادات خرافی. این رویکردها که تحولات تاریخی را از متن و زمینه ی اجتماعی و تاریخی خود جدا میکنند و به ویژگی های شخصی و فردی مردمان نسبت میدهند، درنهایت نمیتوانند توضیح دهند که خود این آگاهی یا جهل، این انحراف یا تعصب از کجا آمده و ناشی از چیست؟ چه شد که مثلا در لحظه ای از تاریخ در غرب چنین تحولی به وقوع پیوست؟ و در طول تاریخ مدرن چرا جوامع مختلف به شیوه های مختلف با این تحول مواجه شده اند؟ ایراد دیگر این رویکردها نگاه ذات گرا به دین است. گویا دین چیزی نیست جز مجموعه ای از اعتقادات و باورها یا ایمانی خاص که در طول تاریخ از صدر تا امروز یک چیز بوده، فقط کم و زیاد شده و مشمول شدت و ضعف است اما ماهیت ثابتی دارد که همان است که هست. در این نگاه ذات گرا نیز دینی که به ایمان دینی یا اعتقادات دینی تقلیل داده شده، از بستر اجتماعی خود، از مجموعه حاملانش، از نهادهای دینی که در طول زمان شکل های گوناگونی داشته اند، از گردش اقتصادی که درون این نهادهای دینی وجود داشته و از مناسبات سیاسی-اجتماعی تهی شده است. با خالی کردن مفهوم دین از آن بار اجتماعی است که میتوان آن را به اعتقاد و ایمانی تقلیل داد که فقط مشمول کم و زیاد شدن است. چیزی که پنهان میماند آن است که درواقع آنچه ایمان خوانده شده، درون مجموعه ای از مناسبات قدرت و ثروت شکل خاصی به خود میگیرد که با مجموعه ی این مناسبات پیوندی دارد و نمیتوان مجرد از آن مناسبات درباره ی ماهیت، معنا، پیامد، کارکرد و چیستیش صحبت کرد. ایراد دیگر این نگاه ها مبتلا بودن به شکل خاصی از شرقشناسی است. گویا جهان به دو قطب شرق و غرب تقسیم میشود که با هم تفاوت هستی شناختی دارند. شرق و غربی هست که ماهیتشان با هم متفاوت است. گویا بذر ماده گرایی،دنیا گرایی، عقل گرایی و بی دینی، از آغاز در ماهیت غرب ریشه داشته و ماهیت شرق هم از ابتدا با احساس گرایی، معنویت، آخرت گرایی و از این قبیل تنیده شده بوده است. گیرم که درون این نگاه شرق شناسانه، دو جناح غربگرا و شرق گرا وجود دارد؛ جناح غربگرا به سر غربی این دو قطبی گرایش دارد و جناح شرق گرا به سر شرقی آن. اما هر دو در قائل بودن به تفاوت هستی شناسانه بین شرق و غرب مشترکند. به این ترتیب در هر دو نگاه، دعوا در قالب دعوای شرق و غرب قابل توضیح است. این نگاه هم از توضیح چرایی تفاوت شرق و غرب ناتوان میماند. چنین استدلالی اگر بخواهد تا انتهای منطقیش پیش برود، چاره ای ندارد جز رسیدن به نوعی از نژادگرایی. جز این راهی برای توضیح تفاوت ادعایی بین شرق و غرب وجود ندارد. بگذریم از این که اصولا تعریف مرزها و محدوده های شرق و غرب ممکن نیست. معلوم نیست تا کجا مرزهای شرق است و از کجا غرب آغاز میشود... معتقدم آنچه به عنوان دین ستیزی در برابر افراط گرایی دینی گفته میشود، قالب محدودی است که نمیتواند واقعیت موضوع را ببیند. باید بحث را در قاب وسیع تری قرار داد که در آن دین ستیزی و افراط گرایی، بخشی از صورت مسئله است. قاب وسیع تر، چیزی است که من نامش را "هویت گرایی" میگذارم؛ وضعیتی که امروز در جهان با آن مواجهیم انواعی از هویت گرایی ها است. منظورم از هویت گرایی، جمع بستن خود با یک "ما" است و اعتقاد به این که این "ما" ی وحدت یافته که هویت من را تشکیل میدهد، به معنایی از معانی، برتر از دیگرانی است که درون این "ما" قرار ندارند. انواع و اقسام نژادگرایی ها، شکل هایی از ملی گرایی، قوم گرایی و مذهب گرایی، مهم ترین نمونه های هویت گراییند. اگر به این وضعیت از موضعی مرتبط با دین بنگریم، وجه دینی یا ضد دینی هویت گرایی در آن برجسته میشود یا کل فضا را در بر میگیرد. کل فضای هویت گرایانه خود را در قالب دوگانه ی دین گرایی-دین ستیزی نشان میدهد. اما مسئله فراتر از صرف هویت دینی است. انواع و اقسامی از هویت گرایی ها مبتلا به جامعه یا جهان امروز است که هویت گرایی دینی بخشی از آن است؛ انواع هویت گرایی ها مثل قوم گرایی ها، نئوناسیونالیسم ها و ملی گرایی های هویت گرا از نئونازیسم گرفته تا انواع پان ها، و انواع بنیادگرایی های مذهبی از بنیادگرایی اسلامی گرفته تا بنیادگرایی یهودی مثل صهیونیسم و بنیادگرایی مسیحی مثل اوانجلیسم. نکته ی بسیار مهم در تحلیل این وضعیت توجه به جدید بودن و نوظهور بودن آن است. نگاه های رایج نمیتوانند نوظهور بودن وضعیت را ببینند. گویا این وضعیت روندی بوده که از آغاز مدرنیته شروع شده، در یک سیر خطی پیش میرود و امروز به انتها یا اوج رسیده است. درنتیجه هویت های دینی بازمانده های جهان پیشامدرن دانسته میشوند که با نظم مدرن ناسازگار و در جنگند. این محدودیت نگاه، هم پیامد و هم عامل آن است که وضعیت در قالب دوگانه ی دینی-ضد دین توصیف میشود. اگر این دوگانه بخشی از پدیده ی کلان تر هویت گرایی دیده شود، نوظهور بودن آن روشن تر میشود. از نگاه های دین دارانه، وضعیت امروز، ادامه ی انحرافی از یک حقیقت است که از آغاز مدرنیته به تدریج آغاز شده و امروز به دورترین نقطه از حقیقت رسیده است. این نگاه نمیتواند توضیح دهد چگونه این وضعیت جدید است و ناشی از گسستی از یک دوران پیش از خودش درون دوره ی مدرن است.»

به نظر آقای کلاهی، هویت گرایی وجه اجتماعی یک وضعیت خاص است که وجه های اقتصادی و سیاسی مهمی هم دارد که وضع اجتماعی را پیش می آورند.:

«میتوان گفت مشخصه ی اقتصاد در دوره ی جدید، "درون ماندگاری ناب" سرمایه است. یعنی پیوندهای سرمایه با جامعه گسسته و سرمایه تابع محض منطق درونی خود شده است، یعنی منطق سود... در گذشته در اقتصاد کینزی، سرمایه به وسیله ی اموری خارج از منطق سود محدود میشد، مثلا مقررات کار، انواع و اقسام بیمه ها و تعیین حدود دستمزدها نمونه هایی از مجموعه مداخلاتی بوده که دولت در گذشته به نفع جامعه در اقتصاد انجام میداده است. اما محدودیت سرمایه فقط منوط به مداخلات دولتی نبوده است. امر اجتماعی هم منطق سرمایه را محدود میکرده و اجازه نمیداده است سرمایه به طور کامل، تابع منطق محض خودش باقی بماند. انواع و اقسام گروه بندی های اجتماعی از قبیل اتحادیه های کارگری، اصناف، سمن ها، جنبش های اجتماعی و افکار عمومی، نیروهای اجتماعی بوده اند که به سرمایه اجازه نمیدادند که فقط منطق سود را پی بگیرد. در دنیای امروز هم مداخلات نظام سیاسی به شدت تضعیف شده (مثلا قوانین کار سیال تر شده اند) و هم گروه بندی های اجتماعی تضعیف شده اند، اتحادیه ها دستخوش سستی هستند، جنبش های اجتماعی به زوال رفته اند و حتی افکار عمومی ضعیف شده و کم تر به "سرنوشت مشترک" حساسیت دارد. در سطح افکار عمومی آنچه قبلا "آرمان جمعی" گفته میشد و ارزشمند بود و جمعیت را برای پی گیری منافع جامعه در برابر نظام اقتصادی و نظام سیاسی بسیج میکرد، جای خود را به "موفقیت فردی" داده است. موفقیت فردی است که ارزشمند است، نه "پیروزی جمعی". امروز واژه ی "آرمان خواهی" بار منفی پیدا کرده است. این جابجایی ارزش ها در سطح افکار عمومی سرمایه را به منطق ناب خود واگذاشته است. میبینیم چگونه درون ماندگاری ناب سرمایه با زوال امر جمعی یا امر مشترک، متناظر است. اما این تناظر فقط به این شکل غیر مستقیم نیست. غلبه یافتن منطق سود، مستقیما هم با فروپاشی امر جمعی پیوند داشته است. چنان که گفته شد، یکی از نیروهایی که سرمایه را در خدمت جامعه حفظ کرده، نیروی پیوندهای اجتماعی بوده که در قالب گروه بندی های جمعی بروز می یافته است. فجایع و مصائب طبیعی و غیر طبیعی، موقعیتی است که در آن این پیوندهای اجتماعی فرو میپاشند گرچه ممکن است پیوندهای موقتی در خدمت به رفع پیامدهای فاجعه شکل بگیرد، اما پیوندهای پایدار پیشین که در خدمت نظم اجتماعی بوده اند از میان میروند. به این ترتیب، یکی از موانع مهم سر راه سرمایه از بین میرود و فرصت فراهم میشود تا نظم جدیدی مبتنی بر سود محض شکل بگیرد. نائومی کلاین در کتاب دکترین شوک به تفصیل شرح میدهد که چگونه بلایای طبیعی موقعیتی بوده برای بر هم زدن قواعد پیشین حرکت سرمایه و کندن سرمایه از پیوندش با جامعه و قرار دادن آن در خدمت منطق ناب سود. کلاین این هجمه های هماهنگ به عرصه ی دولتی-عمومی پس از رویدادهای فاجعه آمیز را که با بهره برداری از فجایع به عنوان فرصت هایی هیجان انگیز برای بازار توام شده است، "سرمایه داری فاجعه" مینامد و آن را چنین توضیح میدهد: "فریدمن و پیروان قدرتمندش بیش از سه دهه دقیقا دست اندرکار کامل کردن همین راهبرد بودند: نشستن در انتظار بحرانی عمده، سپس به حراج نهادن و فروش اجزای دولت به بازی گردان بخش خصوصی، درحالیکه شهروندان هنوز از شوک دچار سرگیجه بودند و آنگاه دائمی کردن اصلاحات کذایی با سرعت هرچه تمام تر." و البته این تکنیک، در انتظار فاجعه ی طبیعی هم نمینشسته است. آنجاکه فاجعه ی طبیعی رخ ندهد فاجعه ساخته میشده است. چنانکه کلاین به نقل از فریدمن مینویسد: "فقط یک بحران، چه بحرانی واقعی و چه رویدادی که درست یا نادرست بحران تلقی شود، به تغییری واقعی می انجامد." چنانکه دیده میشود هم ناب شدن منطق سرمایه به گسستن پیوندهای اجتماعی منجر میشود و هم گسستن پیوندها زمینه را برای ناب شدن منطق سرمایه فراهم می آورد.»

همانطورکه میدانیم، اولین دولتشهرها و جوامع متمدن، در کنار رودخانه های بزرگ برپا میشدند و در ابتدا وضعیت های اضطراری هم بیش از هر چیز میتوانستند درنتیجه ی سیلاب های این رودخانه های بزرگ شکل بگیرند. بنابراین تشبیه تغییرات بزرگ اقتصادی-سیاسی-اجتماعی در زمانه به بروز نظمی جدید در اثر سیل، تشبیهی بوده که تا همین اواخر هم قابل درک بوده و حالا دارد به ابعاد عظیم تری میرسد، ابعادی که ادعای خاتمه دادن به یک دوران چند هزار ساله به قدمت تمدن را دارد، ولی ممکن است فقط یک تغییر موقتی دیگر در میان بسیاری از تغییرات کوچک ادواری باشد که فقط این که این بار از همیشه جهانی تر است کابوس بزرگ بودن آن را به ذهن متبادر میکند. فقط به این فکر کنید که چه کسانی از این که ما تصور کنیم غلبه ی این نظم، جبر محتوم زمانه است، سود خواهند برد؟

۱ ۲ ۳ ۴ ۵ ۶ ۷