جامعه ی جهنمی امروز و داستان های پیامبران و اولیای الهی
نویسنده: پویا جفاکش

کنده کاری های چوبی با این نشان سلطنتی شیر، به طور سنتی در خانه های اشراف و بازرگانان منطقه ی نیژنی نووگرود استفاده میشدند و تاریخ رسمی ادعا میکند نماد شدنش در شهر ولادیمیر قدمت 700ساله دارد. بعضی از روس ها به فقدان امروزین شیر در کشورشان و ارتباط تنگاتنگی که بین آن و همسایه های جنوبی ایجاد کرده اند توجه میکنند و میپرسند این نماد اینجا چه میکند؟ البته گاهی منابع تاریخ روسیه مبهوت کننده اند. مثلا در کتاب موسوم به «دون خوان پارسی» که سفرنامه ی یک اسپانیایی منسوب به قرن شانزدهم است در گزارش سفر از آستاراخان به سمت ولگا آمده است: «تپه های هر دو ساحل ولگا بسیار بلند هستند و سکونتگاه های زیادی از خرس ها و شیرهای بیشمار و همچنین ببرها و سمورهای متعدد روی آنها دیده شد.» ولی حتی با وجود چنین گزارذش هایی، روس ها همیشه شیر را با جنوب مرتبط کرده اند. در مورد منشا فتنه که شهر ولادیمیر در نظر گرفته شده است، برخی نظر داده اند که قبل از پتر کبیر، دولگوروکی ارگیکوتینسکی ها که نسب از پرشیا یا خاورمیانه داشتند بر آنجا حکومت کرده و نماد شیر را با خود از جنوب آورده اند. نکته ی حیاتی در این روایت، اصالت این خاندان است که از روی کلمه ی ارگوتینسکی تعیین شده است. این کلمه برگرفته از نام "اردشیر" یا "ارتاخشتر" شاه پارس در تورات است که در معنی معادل "شاه زمین" و لقبی برای کورش یا اخشوارش یا داریوش اخشوارش شاه مملکت توراتی پارس تلقی میشود که بر بابل و شوش حکومت میکرد. نماد شیر بر این مملکت، تا حدود زیادی به جهنمی بودن محدوده ی آن که قلمرو مسلمانان است برمیگردد و این که دانیال پیامبر خدا در آنجا با در امان ماندن از شیران، حقانیت خدای خود را ثابت کرد و نور یهودیت را بر کفار تاباند. در یهودیت، فرمانروای دوزخ، فرشته ای شیرسر به نام آریل به معنی شیر خدا است. ممکن است رهبری یک فرشته ی شیرشکل با اجنه، جای اجنه را با شیرها عوض کند. این اتفاق احتمالا در داستان دانیال افتاده است جایی که داریوش شاه، او را توی یک گودال پر از شیر می اندازد ولی او به اذن خدا زنده از گودال بیرون می آید. مارک گراف مینویسد زمانی که اعراب، شوش –پایتخت سابق داریوش- را فتح کردند، قبر دانیال را در آنجا به ابوموسی فرمانده ی آنها نشان دادند. در قبر، بقایای دانیال یافت شد و ازجمله انگشتری ای دیده شد که بر آن، تصویر مردی در میان دو شیر دیده میشد. ممکن است این نشانه ای بر آیینی بودن هبوط و بازگشت دانیال از گودال شیران باشد. این اتفاق را در صورت جایگزینی شیرها با اجنه ی دوزخ، میتوان به مرگ و رستاخیز مسیح و نبرد مسیح در جهان زیرین بین این دو اتفاق تعبیر کرد و درنتیجه دانیال را نسخه ی دیگری از مسیح گرفت. اتفاقا تواریخ اسلامی به گونه ای هستند که میتوانند همزمانی دانیال با شخصیت های دوران مسیح را به نوعی نشان دهند. مثلا طبری مینویسد برخی معتقدند نبوکدنصر شاه بابل که دانیال را قبل از داریوش به استخدام خود درآورد، به انتقام قتل یحیی یا یوحنای تعمیددهنده –رقیب عیسی در جایگاه مسیح- به بیت المقدس یا اورشلیم حمله کرد. روایت دیگر این است که نبوکدنصر به پشت دیوارهای اورشلیم رسید ولی متوجه شد که نمیتواند آنها را فرو بریزد. در این هنگام، پیرزنی جلو آمد و گفت که در ازای اجابت درخواستش از سوی شاه به او یاد میدهد چطور بیت المقدس را فتح کند. شاه پذیرفت و پیرزن گفت که باید رو به دیوارها فریاد بزند که آنها باید به حرمت خون یحیی فرو بریزند. نبوکدنصر چنین کرد و جواب گرفت. پیرزن، خط خون در حال جوشش یحیی را که از زمان قطع شدن سرش در حال جوشیدن بود نشان داد و به شاه گفت این خط خون را دنبال کند و در طی مسیر، هر انسانی را که سر راهش دید بکشد تا زمانی که خون از جوشش باز ایستد. نبوکدنصر چنین کرد و مجموعا 70 هزار نفر را در سر راه خط خون کشت. طبری مینویسد کشتار نبوکدنصر در بیت المقدس به سزای خون یحیی به لحاظ زمانی نمیتواند درست باشد و احتمالا نبوکدنصر به سزای قتل اشعیا به یهودیان حمله کرده است. در این مورد میدانیم که ماجرای جوشش خون مقتول علاوه بر یحیی درباره ی پدرش زکریا و همچنین اشعیای نبی نیز ذکر شده است و بر اساس آن، برخی گمان کرده اند که یحیی پسر اشعیا است. البته دلیل دیگر میتواند این باشد که اشعیا و زکریا یک شخصیت بوده اند. این از آنجا تقویت میشود که طبری خودش هنوز فکر میکند انتقام قتل یحیی و ناپدید شدن عیسی مسیح را یک شاه بابلی گرفته است. ولی نام شاه را "خردوس" ذکر میکند که بیشک تلفظ دیگر نام هرودیس شاه ادومی فاتح یهودیه است که همزمان با عیسی و یحیی میزیسته است. به نوشته ی طبری، خردوس لشکر بابلیان را تحت رهبری نبوزردان به سراغ بیت المقدس میفرستد و از او میخواهد آنقدر خون انسان های آنجا را بریزد که خیابان ها پر از خون شود. نبوزردان برای این که آمار قتل را پایین بیاورد دستور میدهد چاهی بکنند و آن را از خون گاو پر کنند و به شاه، خون انسان وانمایند. همانطورکه میدانیم تخریب اورشلیم و معبد آن در قرن مسیح را امروزه به رومیان نسبت میدهند و آنها را ملتی متفاوت از بابل میشمرند. با این حال، این را هم میدانیم که نبوکدنصر شاه بابل و تیتوس امپراطور روم، هر دو تخریبگران معبد سلیمان بودند. در این مورد، جالب است که طبری مینویسد نبوکدنصر به سزای تخریب خانه ی خدا در بیت المقدس محکوم شد که پشه ای وارد مغزش شود و 7 سال از خون مغزش بخورد که همین عامل دیوانگی او شد و عجیب این که در منابع خاخامی همین داستان را درباره ی تیتوس گفته اند. به نظر میرسد ربط رم به بین النهرین، ارتباطی به همزمان پایتخت بودن بابل و شوش برای داریوش داشته باشد. مطابق تاریخ طبری، فتح شوش برای اعراب سخت بود چون از همه طرف توسط کانال های آبی محاصره شده است. بابل نیز همین ویژگی را دارد و ظاهرا شوش میتواند نسخه ی ایرانی بابل باشد. پس این موضوع جالب است که شوش پایتخت خوزستان است و فتح خوزستان از محلی به نام «رامهرمز» -از ترکیب "رام" با نام هرمز خدای پارسیان- شروع شد که مارک گراف، رام را همان "رم" میداند. از طرفی مطابق تواریخ اسلامی، اعراب از زمان فتح تستر تا تسلط شوش هیچ مانعی سر را خود نداشته اند و بنابراین از تستر در عراق تا شوش در خوزستان یک واحد ثابت سیاسی داریم که در آن، حتی فتح ها دنباله ی هم به نظر میرسند. بسیار جالب است که نام تستر قابل تبدیل به شوشتر یک شهر بسیار هماوا با نامجای شوش است و در بعضی منابع عتیق فارسی، هر دو شهر شوش و شوشتر را به یک ملکه ی یهودی دوران ساسانی به نام سوسن نسبت میدهند. اتفاقا فرمانده ی مدافع تستر، هرمزان نام دارد که نامش به سادگی به معنی پیرو هرمز یا از نسل هرمز است. تستر با خیانت یک بومی بی نام فتح شد که به اعراب یاد داد از راه چاه فاضلاب، وارد تستر شوند، امری که باعث شد هرمزان و افرادش تسلیم شوند؛ دقیقا نسخه ی دیگر یک فتح دیگر اورشلیم توسط داود که به یکسانی اورشلیم و تستر اشاره دارد. در فتح شوش ما میبینیم که باز هم صحبت از خیانت یکی از اهالی تستر در میان است. زمانی که اعراب به پای دیوارهای شوش میرسند یک کشیش مسیحی از بالای دیوار فریاد میزند که مهاجمان نمیتوانند آن را فتح کنند چون مطابق متون مقدس، مقدر است که فقط دجال میتواند آنجا را فتح کند. در این هنگام، یک پارسی مسلمان شده که در فتح تستر به ملت خود خیانت کرده بود، فهمید که دجال باید خودش باشد. همو بود که به اعراب، راه فتح شهر را نشان داد به این شکل که پس از یک شب جنگ، صبح فردا پارسیان، مردی را زخمی و در لباس پارسیان یافتند که بیرون دیوار شهر روی زمین میخزد. فوری به نجاتش شتافتند و دروازه را موقتا باز کردند. ناگهان مرد، به سرعت، نگهبانان را کشت و اعراب کمین کرده به درون رفتند و شهر را فتح کردند. مارک گراف، این داستان را نسخه ی دیگر فتح بابل توسط داریوش به وسیله ی زوپیر میشناسد. بنا بر کتاب هرودت، به دلیل غیر ممکن بودن فتح بابل، زوپیر با مثله کردن خود و وانمود کردن به قرار گرفتن در هدف خشم داریوش، در مقابل بابلی ها ادعای خیانت به داریوش را نمود و به مرور با جلب اعتماد بابلی ها دروازه های شهر را به روی سپاه داریوش گشود. به نظر مارک گراف، همچنین پارسی برابر شده با دجال، میتواند خود عیسی مسیح باشد چون در منابع آخرالزمانی آمده است که دجال به ادعای این که مسیح است مورد استقبال قرار میگیرد و آنقدر مکار است که کسی او را از مسیح تشخیص نمیدهد. با این که نام مسیح را در منابع مسیحی یسوع یا یشوع خوانده اند، اما این نام در بین مسلمانان، عیسی تلفظ میشود و مارک گراف، این یکی را هم با آسا شاه یهودی مقایسه میکند. مطابق کتاب اول پادشاهان، شهر رامه در زمان آسا ساخته شد و مارک گراف، رامه را مدل دیگری از رم میشمرد. میتوان گفت رامه یا رم، همان اورشلیم فتح شده توسط داود است که در زمان سلیمان ابن داود به یک شهر عظیم بدل میشود. فتح اورشلیم توسط داود، نسخه ی دیگر فتح کنعان توسط یوشع است که نام یوشع نیز قابل تطبیق با یسوع یا عیسی و به مانند آن به معنی منجی است. این باز به این نظر مارک گراف می انجامد که داستان طبری درباره ی فرو ریختن دیوارهای اورشلیم با بانگ نبوکدنصر را همان داستان فرو ریختن دیوارهای اریحا با شیپور یوشع بشمرد. اتفاقا طبری نوشته است که در زمان فتح اریحا موسی زنده بود و او جنگ را رهبری میکرد. یعنی نسبت نبوکدنصر و دانیال، همان نسبت موسی و یوشع/عیسی است. برگرفته شدن شخصیت موسی از یک شاه بابلی شاید کمی عجیب باشد بخصوص اگر توجه کنیم که پدر نبوکدنصر معلوم است و او نبوپلسر شاه بابل است درحالیکه موسی یک بچه با پدر نامعلوم است که در دربار دشمنش فرعون مصر بزرگ میشود. با این حال، میتوانیم ربط موسی به پارسیان را بفهمیم. یونانیان، پارسیان را اعقاب پرسئوس میشمردند، قهرمانی که مطابق پیشبینی ها پدربزرگش شاه اکریسیوس را میکشت و همین سبب شد تا شاه، دختر دوشیزه اش دانائه را در برجی زندانی کند بلکه هیچ مردی نتواند او را به نوه اش حامله کند. اما زئوس شاه خدایان دانائه را به پرسئوس حامله کرد. شاه، دانائه و پسر نوزادش را در یک جعبه در دریا رها کرد. اما پیشبینی محقق شد و بعدها پرسئوس ناخواسته اکریسیوس را کشت. این درست شبیه داستان فرعون است که مطابق پیشبینی ها از سوی نوزادی به دنیا نیامده تهدید میشد و این نوزاد که موسی بود برای در امان ماندن از تهدید فرعون نوزادکش، در صندوقی روی آب رها شد و بعدها پیشبینی را محقق کرد. اگرچه پدر پرسئوس خدا خوانده شده است، اما در تاریخ طبری، داستان مشابهی داریم که در آن، پدر همتای پرسئوس معلوم است و او مردی از بزرگان مملکت است و یادآور به نبوپلسر که قبل از این که شاه بابل شود، مردی در خدمت شاه آشور بود. مطابق تاریخ طبری، بابل، تختگاه اولین شاهان پارسی در کشور خونیرث بود و اینان در جنگ با ترکان به سر میبردند. در یکی از این جنگ ها، فرمانده ای به نام طهماسب، سرزمین ومن نوه ی سلم ابن فریدون را که از خادمان ترک ها بود گشود و در زندان ومن، به مدول دختر ومن برخورد. ومن در خواب دیده بود که در آینده توسط پسر دخترش کشته خواهد شد و به همین دلیل، دخترش را زندانی کرد. طهماسب از دختر خوشش آمد و با او زنا کرد. این اتفاق باعث خشم منوشهر (منوچهر) شاه خونیرث شد. شاه میخواست طهماسب را به سبب این عمل زشت بکشد، اما به خواهش بزرگان از این کار صرف نظر کرد. ثمره ی پیوند طهماسب و مدول، پسری به نام زو یا زاو یا زاب شد که بعدها در جنگ با ترکان و همانطورکه پیشبینی شده بود، پدربزرگش ومن را کشت. بعد از مرگ منوشهر، فراسیاب ابن فشنج ابن رستم ابن ترک که همان افراسیاب شاه ترکان در شاهنامه ی فردوسی است، خونیرث را گشود و وارد بابل شد و آنجا را تباه کرد. بعد از این اتفاق، تمام آب ها خشکیدند و مملکت در قحطی فرو رفت تا این که زو ابن طهماسب، طی 12 سال جنگ، موفق به بیرون کردن فراسیاب شد. آنگاه آب ها برگشتند و زو نیز به آبادی مملکت همت گماشت و شاه خونیرث و بابل شد. یکی از نهرهایی که در عراق کند را به نامش زاب نامیدند و در جوار آن، شهری معروف به "المدینه العتیق" بنا شد که مرکز ایالتی به نام زوابی بود. زو وزیری به نام کرساسب ابن عثرات ابن سهم ابن نریمان ابن ترک داشت که به کمک او مملکت را اداره میکرد و به گفته ی طبری برخی گفته اند که زو و طهماسب مشترکا شاه بودند و نقش زو بیشتر بود. کرساسب همان گرشاسب پهلوان است که در زرتشتی گری یک شخصیت آخرالزمانی است. ضحاک اهریمنی که فریدون سلف منوچهر او را شکست داده و در بند کرده است، در آخرالزمان بند میگسلد و در جهان تباهی میکند ولی گرشاسب که به جادوی یک دیو-زن به خوابی ابدی فرو رفته است، در آن زمان هوشیار میشود و ضحاک را میکشد. مارک گراف، نام گرشاسب را برگرفته از کورش به معنی آقا و والامقام میداند و معتقد است ناپدید شدن موقتی گرشاسب و بازگشت قهرمانانه ی او برای سرکوب اهریمنان، او را با مسیح برابر میکند. بنابراین دوگانه ی زو و گرشاسب، یک نسخه ی دیگر از دوگانه ی نبوکدنصر/داریوش و دانیال/مسیح است. ظاهرا داستانی وجود داشته است که در آن، جای طهماسب زناکار با مرد درستکاری که پدر نبوکدنصر/موسی است عوض شده است و اینجاست که رهبر مسلمانان در عراق جنوبی و فاتح شوش اسمش میشود "ابوموسی" (یعنی پدر موسی) معروف به اشعری. دراینجا روایت محمد ابن یعقوب ابن عتبه پیدا میشود که میگوید در زمان فتح عراق و پس از شکست سپاهیان رستم (قابل مقایسه با رستم جد فراسیاب)، عمر خلیفه ی مسلمانان، مغیره نامی را حاکم عراق کرد. ولی این مرد حرمت شکنی کرد و با زنی شوهر دار به نام ام جمیل زنا نمود. عمر، مغیره را عزل کرد و ابوموسی را فرستاد و به او امر نمود: «ابوموسی، من تو را به عنوان فرماندار استخدام میکنم، تو را به سرزمینی میفرستم که شیطان درآنجا ساکن شده و تخم گذاشته و بچه تولید کرده است.» این میتواند هم به معنی شیطانی بودن محل جنگ باشد و هم به معنی این که مردی که قرار بوده است مرد خدا باشد کار شیطانی کرده است. بنابراین بچه ی حرامزاده ی مغیره به بچه ی شیطان تشبیه میشود، درحالیکه شیطان خدا به نظر میرسد. این قطعا همان دجالی است که امت رستم را شکست داده است و باید جایش را به یک مسیح واقعی بدهد. ظاهرا باید تعریف این مسیح با ابوموسی و نسلش به نوعی تعیین شود، اما از یک جایی همه چیز عوض میشود و جریان های دیگری که معلوم است جای مسیح ابوموسی را گرفته اند، ناگهان و بدون هیچ گونه توضیح قانع کننده ای، ابوموسی را از یک فاتح زیرک و مرد هوشیار، به پیرمرد ساده لوح داستان حکمیت تبدیل میکنند. دراینجا ابوموسایی را میبینیم که هنوز درصدد رسیدن به قدرت است و به عزل علی خلیفه ی وقت فکر میکند ولی از عمروعاص دغل فریب میخورد و معاویه کارفرمای عمروعاص به جای او خلیفه میشود. مارک گراف، عمروعاص را که ولدالزنا و دارای پدر نامعلوم است یک نسخه ی دیگر مسیح قلابی یا دجال میشمرد که این دفعه به جای نسخه ی عراقیش نسخه ی شامی او غلبه کرده است. عمروعاص، برای فتح قیصریه در سوریه به همان مدل فتح اورشلیم توسط داود، از یک راه زیرزمینی شهر را فتح میکند و این بار، خائنی که راه را به او نشان میدهد دقیقا یک یهودی است. نام قیصریه به معنی شهر قیصر یا سزار است و سزار و قیصر، عناوین حکام رم است. نام عمروالعاص را میتوان به عمر عاصی معنی کرد و او را شکل فضاحت یافته ی مکتب عمر یعنی مذهب او اسلام شمرد. عمروعاص در سوریه به خدمت معاویه حاکم دمشق درمی آید و به او در رسیدن به خلافت یاری میرساند درحالیکه معاویه از بسیاری از اصول اسلام عدول میکند. قدرت معاویه ناشی از فامیلی او با خلیفه عثمان جانشین عمر است. مارک گراف، این عثمان را کهن الگوی سلسله ی عثمانی و شخصیت معاویه را بهانه ای برای الگو گیری عثمانی ها در زیر پا گذاشتن سنت های قبلی میشمرد. به نظر او اورشلیمی که برابر با رم است در نزد عثمانی ها با قستنطنیه یا استانبول کنونی تطبیق میشود. نکته ای که مارک گراف دراینجا به آن اشاره میکند، دزدیدن حق حکومت است و به طور آیینی، حق حکومت با انتقال یک سری اشیا نشان داده میشود. مثلا اسکندر، جام های الماس داریوش را میدزدد و وقتی داریوش افرادی را به دنبال اسکندر میفرستد، اسکندر به سلامت از رود فرات میگذرد و سربازان داریوش غرق میشوند. مارک گراف میگوید این درواقع روایت دیگر فرار موسی و قومش یعنی یهودیان از دریا موقعی است که فرعون در تعقیب آنها است و فرعون به این خاطر آنها را تعقیب میکند که آنها دزدی کرده اند. مارک گراف همچنین به شباهت چنگیزخان و نبوکدنصر اشاره میکند که مطابق روایات، هر دو برای مجازات اقوام طاغی علیه خدا از سوی خداوند گسیل شده اند. درست مثل اسکندر و موسی، در داستان چنگیزخان نیز یک شاهزاده ی خوارزمی به نام جلال الدین منگبارنی داریم که زمانی که نیروهای چنگیزخان در تعقیب اویند، در اقدامی معجزه آسا سوار بر اسب از رود خروشان جیحون میگذرد و به سلامت به آن سوی ساحل میرسد و به ایران میگریزد تا درآنجا بساط قدرت جدیدی را علیه مغول ایجاد کند. جلال الدین قصد احیای تاج و تختی را که چنگیزخان از بین برده است دارد درست مثل میراث عمروعاص که دجالی است که در مقابل قوای ایزدی، از عراق به سوریه و سپس ترکیه و البته روم اروپایی تغییر مکان میدهد. ازآنجاکه حروفی که در زبان های خاورنزدیک از راست به چپ نوشته میشوند، در یونانی و لاتین از چپ به راست نوشته میشوند، "سور" میتواند "روس" خوانده و جای روسیه و سوریه عوض شود و وامگیری عثمانی ها از سوریه، درواقع وامگیری آنها از خاستگاهشان دشت قبچاق باشد که بعدا روسیه خوانده میشود. عثمانی ها از نسل خزرها هستند و نامجای خزریه میتواند به صورت سزاریه و نهایتا قیصریه بازتولید شود. خزرها که ترک های یهودی شده بودند، نه فقط منشا عثمانی ها بلکه منشا اشرافیت های غربی نیز به شمار میروند. ظاهرا فرار یهود به شمال-غرب برای تجدید قوا و بازگشت پیروزمندانه ی او، پایان خوش قصه ی مسیح/دانیال را که خروج از جهنم یا گودال شیران است حذف میکند. مسیح به عنوان یک انسان الهی، بخش الهی جهان مادی را نشان میدهد که هسته ی روحانی زندگی بشر است که از بی مروتی یک زندگی جهنمی جان سالم به در میبرد و قدرت این موجودیت جهنمی، به قدرت بی نظیر شیر درنده تشبیه میشود که فقط دانیال ممکن است از آن به سلامت به در برود. درنتیجه شیر، با نابودگری خود، نیروی موید حقانیت خدا و روحانیت است و نماد داود و یهودیت به شمار میرود. فتح اورشلیم از طریق معبر زیرزمینی، همین رسیدن به الوهیت از طریق تن دادن به جهنم را نشان میدهد و داود در این آزمایش، مردود میشود وقتی با همسر اوریا زنا میکند و بعد از حامله شدن زن، به منظور رفع آبروریزی اوریا را به کشتن میدهد و با همسر او ازدواج میکند. به قولی سلیمان ثمره ی همین زنا و درواقع شکل منحط شده ی داود است. درواقع زنای محصنه ی مغیره همان زنای محصنه ی داود است و انحطاط اسلام عمر را نشان میدهد. زمانی که عمر به محراب اورشلیم نزدیک شد توبه ی داود به بارگاه الهی به سبب زنا با همسر اوریا را به یاد آورد. درواقع مغیره و ابوموسی دو جنبه ی مختلف خود عمرند که نبوکدنصر را در دوران سلامت و دیوانگیش نمایندگی میکنند و عمروعاص نتیجه ی دیوانگی یا جهنمی شدن عمر/نبوکدنصر و معادل فرزند حرامزاده ی مغیره است. مغیره و ابوموسی، داریوش را –که نام دیگر نبوکدنصر است- در زمان انداختن دانیال در گودال شیران و پس از درآمدن دانیال از گودال شیران نشان میدهند. رسیدن ابوموسی به مقبره ی دانیال در شوش و در یک قبر زیر زمینی، دقیقا همان معنای کشف حقانیت در جهنم را دارد و به گفته ی مارک گراف، فتح قبر مسیح در اورشلیم توسط اروپاییان در جنگ های صلیبی هم دقیقا فلسفه ای مطابق با آن دارد. دانیال/گرشاسب، درواقع همان نیروی ایزدی حکومت الهی - داریوش/نبوکدنصر/عمر/ زاو- است آنجا که حکومت با آن همهویت میشود. این دوگانه ی حکومت/نیروی الهی، در یهودیت، تبدیل به دوگانه ی موسی-عیسی میشود و مسیح آن حقانیت الهی از نسل داود یهودی است که یهودیت زیر نام موسی، با آن، خود را تایید و به جهان ثابت میکند.:
“ARAB CONQUESTS AND THE GTR WAR”: MARK GRAF: CHRONOLOGIA: 13/11/2016

























در منابع عتیق ازجمله خود کتاب مقدس، لغات آشوری و کلدانی بارها با هم برابر میشوند. ازاینرو فتح آشور توسط نبوپلسر میتواند روایت دیگر رسیدن او به حکومت کلدانیان بابل باشد. از طرفی میبینیم که فتح بابل توسط داریوش و به کمک زوپیر، خود روایت دیگری از فتح اورشلیم است. بنابراین پیروزی بر یهودیان در آشور، جنگ نبوپلسر با آشوریان و نبرد نبوکدنصر با یهودیان را یکسان میکند. پس نبوپلسر فرم دیگر نبوکدنصر است که به صورت پدر او بازآفرینی شده تا گذشته ی ناخوشایند دیگری را پس از حذف، با داستان تکراری ای بپوشاند. این گذشته را به طور صریح تر، در داستان همتای فارسی نبوکدنصر یعنی زو ابن طهماسب می یابیم و آن این که شاه منجی درنتیجه ی فعل حرام، پدید آمده است. دراینجا کار حرام با شاهزاده خانمی از دشمن انجام گرفته و این دشمن، ترک است. البته میدانیم که طبری، لغت "ترک" را به جای قوم "تور" استفاده کرده که در شاهنامه جایگاهشان توران نامیده میشود. این برداشت به سبب آن است که لغت "ترک" را میتوان برگرفته از "توروکو" به معنی فرزند تور دانست. از طرفی در منابع پهلوی، آشوریان را "آتور" مینامند که قابلیت تبدیل به "تور" را دارد و پس آشور و تور و ترک میتوانند جایشان را با هم عوض کنند. همانطورکه بیان شد، خزرهای شمالی هم ترک های یهودی شده بودند. "تور" یا "تورج"، جد ترک ها پسر فریدون و برادر سلم و ایرج بود. سلم و تور، ایرج را کشتند و به سزای این عمل، به دست منوچهر از نسل ایرج کشته شدند و این، علت جنگ های توران (قلمرو فرزندان تورج) با "ایران" (قلمرو فرزندان ایرج) بود. به هر حال، دراینجا تورانیان و ایرانیان با هم دارای تبار سلطنتی مشترکند همانطورکه آشوریان و کلدانیان و البته یهودیان چنینند. آنچه داستان طهماسب را حتی از این هم مهمتر میکند، برابری زو ابن طهماسب با پرسئوس و از طریق او موسی است. چون در این صورت، طهماسب به جای ژوپیتر/زئوس برای پرسئوس و به همین ترتیب احتمالا یهوه برای موسی ایستاده است و خدای مزبور از روی مسلکی که دین به دنیافروشانی به نمایندگی از مغیره پیش گرفته اند درآمده است. یعغنی خدا برابر با الگویی چون مغیره است: یک جنگجوی پیروز ولی نابردبار در مقابل امیال و هوس های خود، و جالب اینجاست که مسیح فعلی، فرزند نسخه ی دیگر مغیره یعنی داود است و همین او را در جایگاه دجال قرار میدهد: دشمن مسیح که مردم قادر به بازشناسی او از خود مسیح نیستند.
مقاله ی جان کی. ریمپل به نام «مسیحیت و روانشناسی: زندگی در تقاطع ایمان و تحقیق فکری» تا حدودی چگونگی آسان شدن اقبال عمومی به روی این تحریف را نشان میدهد. درواقع مسیحیت، یک کارکرد روانی بسیار ساده کننده دارد که مردم در اثر آن، توهم عدم نیاز به تحقیقات روانی پیشرفته تر را پیدا میکنند و ساز و کالر آن آنقدر با روش های معمول شناسایی حقیقت در امروزه روز مطابق است که بعضی از مدافعان مسیحیت، میتوانند با خود روانشناسی به آن اعتبار بخشند درحالیکه این همانطورکه آقای ریمپل نشان میدهد میتواند هم به نفع و هم به ضرر مسیحیت تمام شود. مقاله ی او با این جملات شروع میشود.:
زیرا خداوند حکمت می بخشد.
از دهان او دانش و فهم بیرون می آید.
امثال ۲: ۶
زیرا حکمت این جهان در نظر خدا حماقت است.
چنانکه نوشته شده است: «عاقلان را در حیله گریشان گرفتار می کند.»
اول قرنتیان 3 : 19
و بعد در آن میخوانیم:
«روانشناسان پژوهشی نسبتا کمی هستند که خود را افراد با ایمان تعریف کنند. محل تلاقی دین و روانشناسی یک نقطه ی تلاقی پیچیده و اغلب ناآرام است. از یک سو، درس های آموخته شده در رابطه با مداخلات بالینی و درمانی، اغلب عمل و اثربخشی مشاوره شبانی را غنی کرده است. به طور مشابه، تحقیق در مورد فرآیندهای روانشناختی اجتماعی مانند روابط بین فردی، پویایی گروه و سبکهای رهبری پتانسیل این را داشته است که زندگی و عملکرد جماعت را به طور مؤثری اطلاعرسانی کند. از سوی دیگر، همانطور که روانشناسان پژوهشی به مطالعه علمی افکار و رفتار انسان می پردازند، درس های آموخته شده چالش های قابل توجهی را برای باورهای دینی تثبیت شده ایجاد کرده است. به عنوان یک روانشناس اجتماعی مسیحی و دانشگاهی که بیش از بیست و پنج سال در مطالعه تعاملات انسانی شرکت داشته است، مشاهده کرده ام که چگونه ایمان و روانشناسی می توانند همدیگر را تقویت کنند و همدیگر را تضعیف کنند... جایگاه تحقیق فکری در سنت یهودی-مسیحی در بهترین حالت دوسویه است. دانش جدید این پتانسیل را دارد که باورها، سنتها و آموزههای موجود را بیثبات کند. بنابراین، بینشها و ایدههای جدید اغلب با شک و تردید مواجه میشوند تا اینکه از نظر تأثیری که میتوانند بر سنت دینی داشته باشند، بررسی شوند. ایدههای «ایمن» از نظر اعتقادی (یعنی ایدههایی که با ساختارهای اعتقادی موجود سازگار هستند) تمایل به تحمل یا حتی پذیرفتن دارند و ایدههایی که ارتدکسی پذیرفته شده را به چالش میکشند اغلب نادیده گرفته یا محکوم میشوند. در همین چارچوب است که ایده های جدیدی از حوزه ی روانشناسی وارد گفتمان معنویت و دین شده است. با این حال، بر خلاف سایر حوزههای تحقیقات علمی، روانشناسی مجموعهای متفاوت از چالشها را برای معنویت و دین ایجاد میکند. تهدیدهای حوزه هایی مانند زیست شناسی، انسان شناسی و فیزیک معمولاً افکار مردم را به چالش می کشد. برای مثال، نظریه های تکامل جایگزین هایی برای ایده های تثبیت شده ی آفرینش الهی ارائه می کنند. از سوی دیگر، نظریههای روانشناختی، نحوه ی تفکر مردم در مورد معنویت و دین را بررسی میکنند - یعنی نه تنها محتوای افکار معنوی مردم را به چالش میکشند، بلکه ماهیت تفکر مردم را زیر سوال میبرند. چالشهایی که روانشناسی برای سنتهای ایمانی ایجاد میکند، قابل توجه است. به عنوان مثال، داستان های رستاخیز در کتاب مقدس را در نظر بگیرید. مسلماً رستاخیز عیسی سنگ بنای ایمان مسیحی است و هر مدرکی که صحت این رویداد مهم را تأیید یا به چالش میکشد، برای ایمانداران از همه ی اقشار اهمیت زیادی دارد. با این حال، اگر گزارشهای انجیل از رستاخیز به صورت واقعی در نظر گرفته شوند، نه تنها شکل دادن یک روایت واحد و منسجم عملاً غیرممکن است، بلکه در مواردی، گزارشها مستقیماً متناقض هستند. به عنوان مثال، در مورد اینکه چه کسی ابتدا به مقبره رسید و چه تعداد فرشته در آنجا حضور داشتند، اختلاف نظر وجود دارد. در واقع، تنها نقطه ی توافق واضح این است که مقبره خالی بود - فراتر از این، ظهور و رویارویی عیسی رستاخیز به طور قابل توجهی از انجیل به انجیل دیگر متفاوت است. با این حال، این گزارش های شاهدان عینی، هر چند متنوع، پایه و اساس اعتقاد به عیسی قیام کرده را تشکیل می دهند. در دوره ی آموزشی خود، روانشناسی و قانون، برخی از درس های هشیارکننده ای را که از تقریباً دو هزار مطالعه انجام شده در مورد صحت گزارش های شاهدان عینی در زمینه سیستم حقوقی به دست آمده است، پوشش می دهم. شاهدان عینی اشتباه رایج ترین منبع محکومیت نادرست در نظام حقوقی هستند. برای مثال، تقریباً 90 درصد از تبرئههای DNA شامل محکومیتهای اصلی بر اساس شناساییهای نادرست بود. مواردی وجود داشت که در آن پنج شاهد عینی فرد اشتباهی را شناسایی کرده بودند. برخی برآوردها حاکی از آن است که در ایالات متحده سالانه 4500 محکومیت نادرست بر اساس شناسایی های نادرست وجود دارد. چرا این اتفاق می افتد؟ اگرچه برخی از شاهدان عینی ممکن است به سادگی دروغ گفته باشند، اما واقعیت این است که حافظه ی انسان در معرض تعصبات و تحریفات است. به عنوان مثال، برخلاف تصوری که اغلب در نمایشهای پلیسی تلویزیونی به جا میگذارند، توانایی افراد برای شناسایی صحیح مظنونان در یک صف بهطور شگفتآوری در معرض خطا است. به عنوان مثال، اگر مظنونی در یک صف حضور نداشته باشد و به شاهدان عینی به صراحت گفته نشود که مظنون ممکن است در صف حضور نداشته باشد، این شاهدان عینی به ندرت ادعا می کنند که آنقدر نامطمئن هستند که نمی توانند تصمیم قطعی بگیرند، چه رسد به اینکه نشان دهند شخص مرتکب جنایت در بین هست. در عوض، آنها معمولاً فرض میکنند که مجرم باید آنجا باشد و فرد بیگناهی را انتخاب میکنند که بیشتر شبیه فردی است که واقعاً دیدهاند. حافظه ی انسان چیز قابل توجهی است اما برای ذخیره ی اطلاعات با دقت عکاسی شده طراحی نشده است. بلکه حافظه ی انسان، انتخابی، تعاملی و سازنده است. ما به راحتی رویدادهایی را به یاد می آوریم که شخصاً مرتبط، واضح و غیرمنتظره هستند و تجارب ما اغلب در شبکه ای از خاطرات مرتبط ادغام می شوند و در قالب یک روایت یادآوری می شوند. بنابراین، غیرعادی نیست که خاطرات «شاهدان عینی» افراد حاوی جزئیات رویدادی باشد که بعداً اضافه کردند. برای مثال، وقتی از دانشآموزان در کلاس میخواهم تصویری از زمانی را که در حال یادگیری شنا بودند، به خاطر بیاورند، بسیاری اعتراف میکنند که در حافظه ی یادآوریشان میتوانند خود را در حال شنا ببینند. البته، مگر اینکه این دانشآموزان حادثهای را به خاطر بیاورند که در آن در حال شنا کردن در حالی که تجربهای خارج از بدن داشتهاند، آن رویداد را دقیقاً آنطور که واقعاً تجربه کردهاند به خاطر نمیآورند - یک تصویر دقیقتر این است که یکی از بازوهای آنها در آب مقابلشان در حال تکان خوردن است. در عوض، این دانشآموزان تصویر ذهنی بازسازیشدهای از شکل ظاهری خود ایجاد کردند و شاید آن را با یادآوری شنای دیگران یا صحنههایی از فیلمهای خانگی تزیین کردند. علیرغم تعداد فزایندهای از تحقیقات که به محدودیتهای حافظه ی انسانی و شهادت شاهدان عینی اشاره میکنند، اهمیت گزارشهای شاهدان عینی برای اثبات «حقیقت» یک رویداد چنان ریشهدار و مهم است که جامعه ی حقوقی اغلب در برابر پذیرش این یافتهها مقاومت میکند. من گمان می کنم که بسیاری از مسیحیان مقاومت مشابهی در برابر یافته های تحقیقاتی نشان دهند که اعتبار شهادت شاهدان عینی را زیر سوال می برد. وقتی نوبت به دانش ما از وقایع تاریخی میرسد، یادآوری شاهدان عینی اغلب بهترین اطلاعاتی است که در اختیار داریم، و این مطمئناً در مورد چیزی استثنایی مانند رستاخیز عیسی صادق است. از نظر معاد، تحقیقات روانشناختی می تواند از برخی جهات اعتماد به نفس ما را افزایش دهد و از برخی جهات آن را کاهش دهد. از جنبه ی مثبت، شکی نیست که شاهد وقایع رستاخیز یک تجربه ی زنده و شخصی مرتبط و حداقل برای اولین شاهدان غیرمنتظره خواهد بود. بنابراین، دلایل خوبی وجود دارد که انتظار داشته باشیم این تجربیات شاهدان عینی به طور دقیق ذخیره شوند و به راحتی فراموش نشوند. در عین حال، این واقعیت که گزارشهای معاد بسیار متفاوت هستند نشان میدهد که نویسندگان انجیل ممکن است گزارشهای شاهدان عینی دست اول را گزارش نکرده باشند - ما انتظار داریم که گزارشهای چنین رویدادهای دراماتیک و به یاد ماندنی بسیار سازگارتر باشد. علاوه بر این، تعدادی از روایات نشان می دهد که برخی از رویارویی های توصیف شده با عیسی نسبتاً مبهم بوده است. در یک روایت، مریم مجدلیه عیسی را نشناخت تا زمانی که او با او صحبت کرد و به همین ترتیب، مردانی که در جاده ی عماوس بودند، عیسی را نشناختند تا زمانی که او نان را با آنها تقسیم کرد. این واقعیت که عیسی همیشه بلافاصله قابل تشخیص نبود، این امکان را به وجود میآورد که برخی از تجربیات رستاخیز روایتهایی بازسازی شدهاند که در آن باغبان یا غریبهای در جاده، بهطور گذشته نگر، بهعنوان تجلی خداوند برخاسته یاد میشد. اگر داستانهای رستاخیز از قبل در جریان بود، این احتمال حتی بیشتر میشد، زیرا در این مورد، روایتی تثبیتشده و بسیار مورد انتظار برای دیگران در دسترس خواهد بود تا در تجربیات خود ادغام کنند. بنابراین، تحقیقات روانشناختی نشان میدهد که اگرچه گزارشهای معاد ممکن است قانعکننده باشند، اما قطعی نیستند. در عوض، یافتههای پژوهشی، دامنه ی توضیحات جایگزین برای گزارشهای معاد را گسترش میدهد و قدرت باور در شکلدهی به برداشت مردم از واقعیت را نشان میدهد. یادآوری تجربیات به شیوهای منطقی میتواند افراد را وادار کند که آن تجربیات را به گونهای تفسیر کنند که با آنچه که به آن امید دارند سازگار باشد. اگر پیروان عیسی می خواستند باور کنند که مقبره ی خالی به معنای زنده بودن عیسی است، تعجب آور نبود که خداوند برخاسته را «دید» یا به روایت های دیگران ایمان آوردند (توجه داشته باشید که چند نفر از طرفداران فداکار الویس [پریسلی] ادعا می کنند که او را دیده اند. زنده اغلب در یک مغازه ی دونات فروشی.) با این حال، آیا تحقیقات روانشناختی در مورد یادآوری شاهدان عینی رستاخیز را رد می کند یا نشان می دهد که خاطرات آن ساخته شده است؟ البته که نه! هیچ چیزی در تحقیقاتی که شرح دادم وجود ندارد که این احتمال را که خداوند عیسی را از مردگان زنده کرده و به او جایگاهی بالاتر از دیگران داده است را نفی کند. چنین رستاخیز و تعالی معنوی فراتر از توانایی علم برای تأیید یا چالش است. به همین ترتیب، کاملاً ممکن است که یک عیسای برانگیخته به شکلی روحانی برای دیگران ظاهر شود، همانطور که در راه دمشق به پولس رسول ظاهر شد. یقیناً، روایتهای شاهدان عینی رستاخیز حاکی از آن است که برخی از پیروان عیسی تجارب عمیقی داشتهاند که از آنها با این اعتقاد راسخ بیرون آمدهاند که با خداوند برخاسته ی خود مواجه شدهاند. علاوه بر ارائه ی برخی بینشها در مورد آنچه که ایمانداران اولیه ممکن است تجربه کرده باشند، برخی تحقیقات روانشناختی اخیر نیز سرنخی در مورد ویژگیهای روانشناختی افرادی به ما میدهد که احتمال بیشتری دارد اعتبار گزارشهای شاهدان عینی را بپذیرند و افرادی که احتمال بیشتری برای شک و تردید دارند. تناقضات در گزارش های معاد انجیل قطعاً برای دانشمندان کتاب مقدسی که این متون را مطالعه کرده اند خبری نیست، اما ممکن است برای بسیاری از ایمانداران مسیحی خبری باشد. چند سال پیش شنیدم که واعظی در خطبهای به برخی از این ناهماهنگیها اشاره میکرد و نه تنها از واکنش شگفتانگیز بسیاری از جمعیتها، بلکه از این که متوجه شدم این اولین بار بود که چنین چیزی را میشنوم، شگفتزده شدم. آشکارا از منبر اعلام کرد. این واقعیت که تناقضات در گزارش های تاریخی در مورد چیزی بسیار مهم مانند مرگ و رستاخیز عیسی به ندرت بیان می شود و نسبتاً ناشناخته است، پدیده ی جالبی است، به ویژه با توجه به این که در بسیاری از کلیساها، جمع آمدگان به طور مرتب به خواندن، مطالعه و دانستن مطالب خود کتاب مقدس توصیه می شوند. البته بعید نیست که سنت های معنوی یک متن مقدس را ایجاد و حفظ کنند. علاوه بر این، بسته به سنت خاص ممکن است متون، عقاید، سنتها و غیره ی دیگری نیز وجود داشته باشد که دارای اهمیت معنوی مشابهی هستند. با این حال، در هر سنت ایمانی معین، مؤمنان در میزانی که متون مقدس را پیامی نقض ناپذیر منشأ الهی می دانند، متفاوت خواهند بود. برخی آنها را بهعنوان اسناد تاریخی یا راهنمای ارزشمندی میدانند که بینشهای بشری را نسبت به ماهیت الهی منعکس میکنند، در حالی که برخی دیگر متون مقدس را تقریباً تا آنجا ستایش میکنند که به مظاهر فیزیکی الهی تبدیل میشوند. علاوه بر این، صرف نظر از ماهیت خاص متون و نوشته های مقدس، به نظر می رسد که هر چه متن مقدس بیشتر مورد احترام قرار گیرد، احتمال تحلیل انتقادی آن کمتر است. این رویکردهای متنوعی که مؤمنان نسبت به نوشتههای مقدس اتخاذ میکنند، میتوانند به آسانی در یک پیوستار لیبرال تا محافظهکار قرار گیرند. با در نظر گرفتن کتاب مقدس به طور خاص، در سطح کاملاً سکولار، این مجموعه ای از شصت و شش (یا بیشتر) متن است که توسط نویسندگان مختلف در طول صدها سال نوشته شده و توسط گروهی از "متخصصین" مذهبی به شکل نهایی خود جمع آوری شده است. چند قرن پس از مرگ عیسی با این حال، این کتاب از اسناد ویرایش شده و گردآوری شده توسط مؤمنان مسیحی لیبرال تر به عنوان بازگویی تجربیات مردم از خدا تلقی می شود، در حالی که، با محافظه کاری بیشتر مؤمنان، آنها به احتمال زیاد کتاب مقدس را به عنوان نوشته هایی می بینند که مستقیماً از خدا الهام شده است، به طوری که کتاب مقدس تبدیل به پیام نهایی، قطعی و اشتباهی می شود که خداوند برای بشریت دارد. از برخی جهات، تمایل به بیانیه ی الهی محدود شده، خلاف شهود به نظر می رسد. یقیناً میتوان دلیل محکمی برای اینکه بخواهیم خداوند مکاشفهای مداوم و در حال گسترش را ارائه دهد، وجود دارد. برای مثال، با توجه به پیشرفتهای علمی کنونی در زیستشناسی و فیزیک، خداوند میتواند بسیاری از نزاعها و سردرگمیها را با ارائه ی یک بیانیه ی بهروز شده ی روشن از چگونگی خلقت برطرف کند. با این حال، برای بسیاری از مؤمنان، جایی برای افزودههای جدیدی که کتاب مقدس را اصلاح یا بهروزرسانی میکند، وجود ندارد - آنها نهایی و کامل هستند. البته، حتی با مجموعه ای مجزا از متون مقدس، اندیشه ی مسیحی به گسترش خود ادامه داده است - اغلب با استفاده از ایده هایی از منابع خارجی - اما پیشرفت ها محدود است. در توصیف خدا به عنوان پدری مهربان، عیسی به طرز چشمگیری تصویر خشنتر از خدا را که عهد عتیق اغلب به تصویر میکشد، اصلاح کرد. با این حال، با مجموعه ای ثابت از متون مقدس، فرصت ها برای پیشرفت های مفهومی بزرگ مشابه در تفکر درباره ی خدا کاملاً محدود است. در واقع، تا حدی که نیاز شدید به متنی به وضوح تعریف شده و غیرقابل تغییر وجود داشته باشد، نه تنها به مکاشفات جدید اعتباری مشابه متون مقدس موجود داده نمی شود، بلکه احتمالاً آشکارا با آنها مخالفت می شود. چرا یک متن مقدس مشخص و ثابت برای برخی از مؤمنان اهمیت دارد و برای برخی دیگر اهمیتی ندارد؟ برای کمک به درک این تفاوت ها، رجوع به تحقیقات روانشناختی اخیر در مورد ایدئولوژی سیاسی لیبرال و محافظه کار مفید است. علاقه به ایدئولوژی سیاسی از دهه ی 1950 زمانی که کار بر روی "شخصیت اقتدارگرا" تلاش برای درک ظهور فاشیسم آلمان در طول جنگ جهانی دوم شد، موضوع ثابتی در تحقیقات روانشناختی اجتماعی بوده است. یک متاآنالیز اخیر هشتاد و هشت مطالعه را مورد بررسی قرار داد که سعی کرده اند محافظه کاری سیاسی را در سطح انگیزه های روانشناختی اصلی درک کنند. اگرچه هدف بسیاری از این مطالعات درک محافظه کاری سیاسی بود، اما ابزارهای تحقیق معمولاً باورها را در یک زنجیره از محافظه کار تا لیبرال می سنجند . یافتهها نشان میدهد که تمایل بیشتر به تایید باورهای محافظهکارانه ی سیاسی با تمایل بیشتر به گزارش ترس بیشتر از مرگ، هشدار بیشتر در مورد چشمانداز زندگی با یک سیستم اجتماعی ناپایدار، و ترس بیشتر از ابهام و عدم اطمینان همراه است. نویسندگان یافتههای خود را با این پیشنهاد خلاصه کردند که "ایدئولوژی اصلی محافظهکاری بر مقاومت در برابر تغییر و توجیه نابرابری تأکید میکند و با انگیزه ی نیازهایی است که از نظر موقعیتی و گرایشی برای مدیریت عدم اطمینان و تهدید متفاوت است". بنابراین، با افزایش نیازهای مردم به امنیت، ساختار و اطمینان، کمتر در معرض تغییر قرار می گیرند. از قضا، مردم میتوانند در مورد ایدههای لیبرال سنتی، مانند فرصتهای برابر برای متقاضیان کار، ازدواج همجنسگرایان، یا حق زنان برای انتخاب سقط جنین، بسیار «محافظهکار» باشند. به این معنا که تا جایی که افرادی که دیدگاههای سنتی لیبرال دارند، با انگیزه ی نیاز به امنیت، ساختار و اطمینان برانگیخته میشوند، به همان اندازه افرادی که دیدگاههای سنتی محافظهکارانه دارند، در برابر تغییر میترسند و مقاومت میکنند. موضوع محتوا نیست بلکه طرز تفکر است. در سوی دیگر طیف، کسانی که نسبت به تغییر بازتر هستند (یعنی لیبرال تر به معنای واقعی کلمه) کمتر به حفاظت و حفظ باورهای خود اهمیت می دهند. با افزایش گشودگی نسبت به تغییر، تمایل بیشتری برای پذیرش تجربیات جدید، تحمل عدم اطمینان و استقبال از تنوع ایجاد میشود. بنابراین، به نظر میرسد کسانی که ایدئولوژی لیبرال دارند، با تمایل به کسب تجربیات جدید که نو، هیجان انگیز و متنوع هستند، انگیزه دارند. باید به آسانی اذعان کنم که این نظریهها بسیار پیچیدهتر و ظریفتر از ارائه ی سادهشده ی من هستند، اما حتی در این سطح ابتدایی، درک انگیزههای انسانی میتواند تا حد زیادی به توضیح نیازهای متفاوت مؤمنان برای یک متن مقدس قطعی کمک کند. یک متن محسوس، مشخصاً محدود شده که حقیقتی الهی (و در نتیجه تغییرناپذیر و غیرقابل استدلال) را بیان میکند، اطمینان و یقینی را به شیوههایی ارائه میکند که یک متن رو به رشد، در حال تحول، تغییرپذیر هرگز نمیتواند امیدوار باشد. به همین ترتیب، کسانی که از رکود می ترسند و برای تازگی و تغییر ارزش قائل هستند، ممکن است متن مقدس ثابت و غیرقابل تغییری را محدود کنند، به دانش جدید پاسخ ندهند، و نتوانند در مواجهه با ایده های جدید مرتبط باقی بمانند. بنابراین، در حالی که مسیحیان لیبرال تر ممکن است این اشتباه را مرتکب شوند که به راحتی متون باستانی را منسوخ و نامربوط رد کنند، مسیحیان محافظه کارتر این خطر را دارند که به شدت در متون باستانی محبوس بمانند و مانند فریسیان در زمان عیسی، فعالانه با امکان آیات جدید از جانب خداوند مخالفت کنند. در مجموع، مانند بسیاری از حوزههای تحقیق فکری، روانشناسی چالشهایی را برای روشهای تثبیت شده ی تفکر ایجاد میکند. با این حال، در حالی که بسیاری از زمینهها با ارائه ی راههای جدید درک انسان، باورهای تثبیت شده را تهدید میکنند، روانشناسی با ارائه ی راههای جدید درک انسان، نه تنها جایگزین هایی برای محتوای آموزه های دینی ارائه می دهد، بلکه توضیحات جایگزینی نیز برای چرایی وجود این آموزه ها در وهله ی اول ارائه می دهد و در حالی که این توضیحات جایگزین شواهدی را ارائه نمی دهند که امکان رد باورهای موجود را فراهم کند، اما بیشتر ارائه می دهند. دلایل شک بهویژه، تا آنجا که هر تبیین روانشناختی مبتنی بر واقعیت فیزیکی قابل اندازهگیری باشد، بهویژه برای باورهایی که مستلزم اعتقاد به واقعیت معنوی غیرقابل تأیید است، تهدیدکننده خواهد بود.»:
“Christianity and Psychology: Living at the Intersection of Faith and Intellectual Inquiry”: John K. Rempel: direction: Spring 2011 · Vol. 40 No. 1 · pp. 40–50
همانطورکه مشاهده کردید، فرض این که مسیح یک شخصیت تاریخی توصیف شده توسط شاهدان عینی است و باید به دنبال حقیقت زندگانی او و الگوگیری از او به فرض این که خدای مجسد است بگردیم، از یک دیدگاه تجربی، میتواند به انکار رستاخیز او و به دنبالش کل فلسفه ی مسیحی بینجامد، اما اگر آن را به صورت تمثیلی تعریف و از طریق تطابق با همتاهایش مثل دانیال و داود تکمیل کنیم، آن وقت خیلی بهتر میتوانیم آن را از اضافات دجالی بپالاییم و از او به عنوان الگویی مثالی در زندگی روزمره استفاده کنیم؛ الگویی که جهنمی که به آن هبوط میکند، چیزی جز یک جامعه ی پر خطر و غیر قابل اطمینان نیست: جهنمی که ما همین امروز هم در آن زندگی میکنیم.
























