غرب ایزدی علیه شرق منحط: اسطوره ای آسمانی که خوانش جغرافیایی پیدا کرد.

تالیف: پویا جفاکش

آیا تا به حال، به شعار «نه شرقی، نه غربی، جمهوری اسلامی» فکر کرده اید؟ این سوال را میپرسم به خاطر این که در برخورد با بسیاری از جوانان جدید، متوجه شده ام که آنها هیچ شناختی از مارکسیسم و کمونیسم ندارند و جمهوری اسلامی، در نابود کردن خاطره ی انقلابیون قدیم، بسیار موفق ظاهر شده است. پدرم و پدربزرگم به خاطر برآمدن از دوران سابق، زیاد کلمه ی «بلوک شرق» را به کار میبردند و این آنقدر برایشان عادی شده بود که معمولا به تفاوت کاربرد این کلمه، با کاربرد رایج فعلی لغت «شرق» در ادبیات جمهوری اسلامی فکر نمیکردندو در قدیم، لغت «شرق» حداقل در بین عوام، بیشتر با کشورهای کمونیستی عجین بود که شورزوی به مانند کشوری که در شرق همسایه ی اروپا برد، پرچمدار آنان بود و شعار «نه شرقی، نه غربی» به معنای خارج از دو بلوک کمونیسم و کاپیتالیسم بوده است. اما ادعاهای کنونی جمهوری اسلامی که –البته فقط خطاب به عوام- میخواهد در استقلال شرق ایفای نقش بکند بی این که این شرق لزوما کمونیستی باشد، بیشتر به «شرق» در معنایی که در کتاب «شرقشناسی» ادوارد سعید آمده است نزدیک است: شرقی که نقطه ی مقابل غرب است و غرب علیه قدرت آن دسیسه چینی میکند و به عقیده ی سعید، خود مارکس هم در تحقیر شرق، بخشی از آن غرب است. «ژیلبر آشکار» در کتاب «مارکسیسم، شرقشناسی، و جهان وطنی» (2013) مقاله‌ی سوم خود به نام «مارکس، انگلس و شرق‌شناسی: درباره‌ی تکامل معرفت‌شناختی مارکس» را به نقد کتاب «شرقشناسی» ادوارد سعید اختصاص داده و در آن بیان کرده است که کتاب جریانساز "شرقشناسی" ادوارد سعید با قلمداد کردن گفتمان مارکسیستی به نوعی شرقشناسی و کوبیدن تمام شرقشناسی به عنوان یک پروژه ی استعماری، عملا جریان فکری ای را به راه انداخت که با طردکردن کامل گفتمان مارکسیستی و از میدان خارج کردن مارکسیست ها، شرق اسلامی را جولانگاه بنیادگرایان اسلامی و ناسیونالیست های افراطی نمود. میتوان اضافه کرد که یکی از نقاط ضعف شرقشناسی ادوارد سعید علیرغم تاثیر شدیدش از مارکسیسم این بوده که موضوع را صرفا فرهنگی –تضاد فرهنگ های شرق و غرب- میدیده و از بستر مادی فرهنگ –چیزی که مارکسیسم در آن برعکس راه افراط را میپیمود- غافل شده بود. بعدا محمد الیاس استاد دانشگاه ملی اسلام آباد با دستیاری محمد شیرازدستی از همان دانشگاه، مقاله ای منتشر کرد که به نوشته ی خودش «تلاش می‌کند تا مقالات ادوارد سعید را بررسی کند تا روایت‌های ایدئولوژیک/سیاسی مصمم او را که گفتمان فرهنگی را می‌سازد و بعداً با فضا، مکان، فرهنگ و هویت مواجه می‌شود، که بیشتر مادی بود تا صرفاً ایدئولوژیک، آشکار کند. به نوعی، ادوارد سعید با گذشت زمان متوجه شد که آثار اولیه‌اش مبتنی بر واقعیت نیستند و فقط بر جنبه بیرونی فرهنگی دلالت دارند.» الیاس مینویسد:

«با توجه به جایگاه متمایز ادوارد سعید در گفتمان پسااستعماری، زمینه‌های تلاش‌های فکری او نشان‌دهنده ی بی‌تفاوتی ناخودآگاه یا معصومانه‌ای نسبت به مسائل مادی است که جوامع پسااستعماری بلافاصله پس از پایان استعمار رسمی با آن مواجه بودند.... به نظر می‌رسد ادوارد سعید نیروی فرهنگی مهمی در پشت پرده است که به هویت‌های اجتماعی-فرهنگی جوامع حاشیه‌نشین کمک کرد تا در گفتمانی که اساساً تلاشی مستقل برای ابراز صدای مردم حاشیه‌نشین بود و تنها از جایگاه سرزمینی برخوردار بودند، به ظاهر اجتماعی-سیاسی خود دست یابند. او جایگاه فکری خود را در کتاب «فرهنگ و امپریالیسم» (1993) اثبات کرد و آن را با شواهد تاریخ‌نگاری از متن و سنتی که صرفاً فضای فرهنگی را ساخته بود، تثبیت کرد. اما وقتی شروع به نوشتن مقالات برای الاهرام (یک روزنامه ی مصری) کرد، جایگاه درونی خود را که با جایگاه‌های تثبیت‌شده ی قبلی‌اش در تضاد بود، برجسته کرد. او بحث مادی را به شیوه‌های زندگی فرهنگی، تجربیات اجتماعی و زادگاه منتقل کرد و با این کار، بی‌گناهانه سرمایه‌داری را در ایجاد گفتمان بی‌ثمر سیاست فرهنگی تسهیل کرد. اما وقتی ادوارد سعید شروع به نوشتن برای الاهرام کرد، بیشتر بر مسائل مادی تمرکز کرد تا بحث فرهنگی، به ویژه هنگامی که بر نگرانی‌های خود در مورد مسئله ی فلسطین تأکید کرد. این چیزی است که من به عنوان تضادهای جایگاهی درک می‌کنم.»:

Revisiting Edward Said: Culture vs Materiality (A study of his positionality Conflicts in Al-Ahram's articles): March 2024: Muhammad Ilyas, Muhammad Sheeraz Dasti: Panacea Journal of Linguistics & Literature 2(2):409-420

اشتباه اولیه ی سعید در برکنار دانستن فرهنگ از زیربناهای مادیش در کتاب "شرقشناسی" در مقاله ی جالبی از ویوک چیبر، استاد جامعه شناسی در دانشگاه نیویورک، بازتاب تازه ای به موضوع جدال شرق و غرب میدهد.:

«کتاب شرق‌شناسی ادوارد سعید یکی از تأثیرگذارترین کتاب‌های پنجاه سال گذشته است. این کتاب در مدت زمان بسیار کوتاهی، میراث استعمار را در قلب پژوهش‌های تاریخی مورد بررسی قرار داد. با این کار، حساسیت ضد امپریالیستی را در نسلی کامل از محققان غربی القا کرد. اما حتی در حالی که این کتاب پروژه ی امپریالیستی را به باد انتقاد می‌گرفت، منابع فکری لازم برای تحلیل آن و حتی بیشتر از آن، برای سرنگونی آن را به شدت تضعیف کرد. این مقاله به بررسی تناقضات شرق‌شناسی و زمینه‌ای می‌پردازد که باعث نادیده گرفته شدن و حتی استقبال از نقاط ضعف آن شد. کمتر اثری به اندازه ی شرقشناسی ادوارد سعید بر چپ فعلی تأثیر گذاشته است. در وهله ی اول، این کتاب به سنگ محکی برای پژوهش‌های انتقادی پیرامون تجربه ی استعماری و امپریالیسم تبدیل شده است. اما، به طور گسترده‌تر، در جایگاه خود به عنوان متنی بنیان‌گذار مطالعات پسااستعماری، ردپای آن را می‌توان در علوم اخلاقی - در مطالعات نژادی، تاریخ، نظریه ی فرهنگی و حتی اقتصاد سیاسی - مشاهده کرد. در واقع، به سختی می‌توان کتاب‌های زیادی را یافت که در نیم قرن گذشته تأثیر بیشتری بر پژوهش‌های انتقادی داشته باشند. از برخی جهات، قرار دادن استعمار توسط سعید در مرکز دوران مدرن، نه تنها بر پژوهش، بلکه بر سیاست نیز تأثیر مفیدی داشته است. حتی با اینکه چپ در دوران نئولیبرالیسم عقب‌نشینی کرد، حتی با اینکه احزاب طبقه ی کارگر یا نفوذشان کاهش یافت یا در جریان اصلی جذب شدند، مرکزیت ضد امپریالیسم به طرز شگفت‌آوری نزدیک به مرکز گفتمان چپ باقی ماند - دستاوردی که تا حد زیادی به کتاب بزرگ سعید نسبت داده می‌شود. و حتی با اینکه سیاست‌های طبقاتی پس از وقفه ی طولانی خود دوباره در حال ظهور است، تصور آینده‌ای که در آن چپ در کشورهای اصلی، بی‌توجهی گاه فاجعه‌بار خود به تجاوز امپریالیستی و آرمان‌های طبقات زحمتکش در جنوب جهان را تکرار کند، غیرممکن است. در این بازآرایی قطب‌نمای اخلاقی چپ، شرق‌شناسی سعید همچنان نقش مهمی ایفا می‌کند. دقیقاً به دلیل جایگاه کلاسیک و نفوذ مستمرش، شرق‌شناسی شایسته‌ی بازنگری دقیقی است. اهمیت آن به عنوان یک تکیه‌گاه اخلاقی برای چپ ضدامپریالیست باید در برابر برخی دیگر از جنبه‌های نامطلوب میراث آن سنجیده شود. به طور خاص، این کتاب در کنار انتقاد از استعمار غربی و بررسی عمیق پوسته‌ی ایدئولوژیک استعمار، بدون شک در تحلیل گسترش استعمار چندین گام به عقب برداشته است. همین نقطه ی ضعف بود که برای حوزه‌ی نوظهور مطالعات پسااستعماری در دهه‌ی ۱۹۸۰ بسیار جذاب بود و به طرفداران آن این امکان را داد که ردای نقد ضدامپریالیستی را بر تن کنند، حتی زمانی که درگیر ذات‌گرایی و عجیب و غریب جلوه دادن شرق بودند که نماد ایدئولوژی استعماری بود. طنز کوچکی نیست که سعید، یک انسان‌گرا، سکولار و جهان‌وطن عمیقاً متعهد، اکنون با یک جریان فکری مرتبط است که همان ارزش‌ها را به سخره می‌گیرد. من استدلال خواهم کرد که این پارادوکس آشکار، در واقع، چندان مرموز نیست. این نشان‌دهنده‌ی نقاط ضعف واقعی در استدلال‌های اساسی شرق‌شناسی است - نقاط ضعفی که خیلی زود توسط منتقدان جنوب آشکار شدند، اما توسط چپ جدید در گریزش از ماتریالیسم نادیده گرفته شدند. همچنان که چپ بار دیگر منابع فکری خود را جمع‌آوری می‌کند و چالش مقابله با قدرت امپریالیستی را در پیش می‌گیرد، تعامل با شرق‌شناسی باید در صدر دستور کار آن باشد. در شرق‌شناسی دو استدلال در مورد رابطه بین امپریالیسم غربی و گفتمان همراه آن وجود دارد . استدلال اول، و استدلالی که به عنوان نوعی برداشت عامیانه از این پدیده ظهور کرده است، شرق‌شناسی را به عنوان توجیهی برای حکومت استعماری توصیف می‌کند. سعید قدمت این شرق‌شناسی را به قرن هجدهم، با ظهور آنچه اکنون امپراتوری دوم بریتانیا نامیده می‌شود، و ادامه ی آن تا جنگ سرد، زمانی که ایالات متحده جایگزین بریتانیا به عنوان هژمون جهانی شد، نسبت می‌دهد. در طول این قرن‌ها بود که شرق‌شناسی به عنوان مجموعه‌ای از دانش شکوفا شد که نه تنها نحوه ی درک شرق را توصیف و نظام‌مند می‌کرد، بلکه این کار را به شیوه‌ای انجام می‌داد که سلطه ی غرب بر آن را توجیه می‌کرد. از این رو، اگر ملی‌گرایان خواستار حق خودمختاری توسط آسیایی‌ها می‌شدند یا از نژادپرستی رژیم‌های استعماری انتقاد می‌کردند، مدافعانی که در شرق‌شناسی آموزش دیده بودند، می‌توانستند پاسخ دهند: " شرقی‌ها هرگز معنای خودگردانی را آنطور که «ما» درک می‌کنیم، نفهمیده‌اند. وقتی برخی شرقی‌ها با تبعیض نژادی مخالفند در حالی که برخی دیگر آن را اعمال می‌کنند، شما می‌گویید «همه ی آنها در اصل شرقی هستند» و منافع طبقاتی، شرایط سیاسی، عوامل اقتصادی کاملاً بی‌ربط هستند. (...) تاریخ، سیاست و اقتصاد اهمیتی ندارند. اسلام اسلام است، شرق شرق است، و لطفاً تمام ایده‌هایتان در مورد چپ و راست، انقلاب‌ها و تغییر را به دیزنی‌لند برگردانید." به عبارت دیگر، مبانی عادی قضاوت سیاسی در مورد محیط‌های استعماری صدق نمی‌کرد، زیرا منتقدان استعماری با تکیه بر آنها فرض می‌کردند که مردم شرقی با همان نیازها و اهداف غرب انگیزه می‌گیرند. اما شرق‌شناسی توصیه می‌کرد که این یک مغالطه است. آسیایی‌ها بر اساس حق تعیین سرنوشت، یا طبقه یا منافع اقتصادی خود فکر نمی‌کردند. اعتراض به استعمار به این دلیل که این نیازها را نادیده می‌گیرد، یا به طور جاه‌طلبانه‌تر، ایجاد یک سیستم حقوقی مبتنی بر جهان‌شمولی فرضی آن نیازها، به معنای نادیده گرفتن تمایز فرهنگ شرقی بود. این اعتراض بر یک اشتباه قطعی استوار بود و در واقع، حتی می‌توان آن را به عنوان بی‌توجهی به ویژگی فرهنگی آنها مورد انتقاد قرار داد. شرق‌شناسی با مفهوم‌سازی سوژه ی استعماری به عنوان «دیگری» اصیل، امپریالیسم را از هرگونه خطا مبرا کرد و در نتیجه، هرگونه مرجعیت اخلاقی را از مطالبات برای حق تعیین سرنوشت سلب نمود. استدلال سعید در اینجا توضیحی نسبتاً سنتی و ماتریالیستی در مورد چگونگی و چرایی اشغال چنین جایگاه برجسته‌ای در فرهنگ اروپایی در دوره ی مدرن است. همانطور که هر نظام سلطه‌ای گفتمانی ایدئولوژیک برای توجیه و طبیعی جلوه دادن جایگاه برتر خود ایجاد می‌کند، استعمار نیز گفتمانی مشروعیت‌بخش برای خود ایجاد کرد. نکته ی کلیدی در اینجا این است که پیکان علّی از سلطه ی امپراتوری به گفتمانی که خود ایجاد کرده است، امتداد می‌یابد - به عبارت ساده، استعمار، شرق‌شناسی را ایجاد کرد. بدون شک این استدلالی است که شرق‌شناسی به خاطر آن شناخته شده است. اما همچنین این مؤلفه از استدلال سعید، متعارف‌ترین و آشناترین آنهاست. سعید به هیچ وجه اولین ضدامپریالیستی نبود که شرق‌شناسی مدرن را به عنوان امری وابسته به پروژه ی استعماری توصیف کرد. یا به عبارت کلی‌تر، او اولین کسی نبود که نشان داد بخش زیادی از پژوهش‌های علمی اجتماعی و فرهنگی تولید شده توسط قدرت‌های استعماری، در واقع، در جهت توجیه حکومت آنها بر ملل شرقی بوده است. همانطور که خود سعید اشاره کرد، هرچند با کمی تأخیر، کتاب او توسط ده‌ها اثر که همین استدلال را مطرح می‌کردند، از محققانی که به جهان پسااستعماری تعلق داشتند، پیش از او منتشر شد. بسیاری، اگر نگوییم اکثر آنها، به نوعی به سنت مارکسیستی نزدیک بودند. بنابراین، آنچه کتاب بزرگ سعید را متمایز می‌کرد، استدلالی که او مطرح کرد نبود، بلکه دانش و کیفیت ادبی بود که او به آن بخشید. زیرا حتی در حالی که دیگران ادعاهایی مشابه با او داشتند، هیچ کس آنها را با همان شور و شوق و در نتیجه با همان تأثیر مطرح نکرده بود. اما سعید استدلال دیگری نیز مطرح می‌کند که در سراسر اثر بزرگش جریان دارد و این جهت علّی را معکوس می‌کند و بحث را به سمتی کاملاً جدید می‌برد. در این روایت، شرق‌شناسی نه پیامد استعمار، بلکه یکی از علل آن بود - سعید تأکید می‌کند: "اینکه صرفاً بگوییم شرق‌شناسی توجیهی برای حکومت استعماری بود، به معنای نادیده گرفتن این است که حکومت استعماری تا چه حد از قبل توسط شرق‌شناسی توجیه شده بود، نه پس از وقوع. به عبارت دیگر، شرق‌شناسی بسیار پیش از دوران مدرن وجود داشت و به واسطه ی تصویری که از شرق ارائه می‌داد، شرایط فرهنگی را برای غرب ایجاد کرد تا پروژه ی استعماری خود را آغاز کند. این تصویر، در هسته ی خود، تمایل به دسته‌بندی، طرح‌ریزی و عجیب و غریب کردن شرق داشت و آن را در تضاد با غرب آشنا و پویا، مرموز و ثابت می‌دید. از این رو، غرب به عنوان مرکز پیشرفت اخلاقی و علمی تعیین شد و شرق عجیب و غریب و تغییرناپذیر، موضوعی برای مطالعه و درک بود، اما همیشه بیگانه و همیشه دور. سعید این گرایش را به دنیای کلاسیک بازمی‌گرداند که در طول دوره ی قرون وسطی ادامه یافته و در آثار بزرگ رنسانس و پس از آن به اوج خود رسیده است. این بدان معناست که شرق‌شناسی چندان محصول شرایط خاص یک مقطع تاریخی نیست، بلکه چیزی است که عمیقاً در خود فرهنگ غرب ریشه دوانده است. سعید برای پیشبرد این استدلال، بین شرق‌شناسی پنهان و آشکار تمایز قائل می‌شود. اجزای پنهان، هسته یث اصلی آن، معماری اخلاقی و مفهومی اساسی آن هستند که از زمان هومر وجود داشته‌اند و آن را به عنوان یک گفتمان تعریف می‌کنند. عناصر آشکار آن همان چیزی هستند که در هر دوره ی خاص به شرق‌شناسی شکل می‌دهند و از این رو، اجزایی هستند که در طول تاریخ تغییر می‌کنند. شرق‌شناسی آشکار، بخش‌های اساسی و زیربنایی تشکیل‌دهنده ی شرق‌شناسی پنهان را در یک دکترین منسجم سازماندهی می‌کند و منسجم‌ترین تجسم آن، البته، همانی است که در دوران مدرن ترکیب شده است. این تمایز، سعید را قادر می‌سازد تا این واقعیت آشکار را در نظر بگیرد که شرق‌شناسی، به عنوان یک گفتمان، در طول زمان و مکان بدون تغییر باقی نمانده است. او به راحتی اذعان می‌کند که برداشت‌های غربی از شرق، در طول قرن‌ها، دستخوش تحولات بی‌شماری در شکل و محتوا شده است. با این حال، "هر تغییری که در دانش شرق رخ دهد، تقریباً منحصراً در شرق‌شناسی آشکار یافت می‌شود ." به عبارت دیگر، این تغییرات فقط در نحوه ی بیان اصول اساسی شرق‌شناسی بوده است و جوهره ی آنها کم و بیش در طول قرن‌ها ثابت مانده است. سعید ادامه می‌دهد: "اتفاق نظر، ثبات و دوام شرق‌شناسی پنهان در طول زمان کم و بیش ثابت است." مسئله فقط این نیست که شرق‌شناسی نهفته خود را در منافذ فرهنگ غربی جا می‌دهد. بلکه این است که وقتی به این شکل محکم جا بیفتد، از یک تعصب ساده فراتر می‌رود و به یک جهت‌گیری عملی تبدیل می‌شود - تمایلی برای همسو کردن واقعیت با برداشت آن از چگونگی جهان. از نظر سعید، این موضع عملی، علی‌رغم تمام تغییراتی که در طول زمان تجربه کرده است، از دوران باستان تا دوران مدرن، ویژگی تعیین‌کننده ی طرز فکر شرق‌شناسی بوده است. این امر پیامدهای عظیمی برای سرنوشت روابط شرق و غرب دارد. سعید این سؤال را مطرح می‌کند: وقتی جهان به صورت تحلیلی، آنطور که شرق‌شناسی به ما می‌گوید، تقسیم شود، "آیا کسی می‌تواند (...) از عواقب انسانی جان سالم به در ببرد؟ (آیا) راهی برای اجتناب از خصومتی که مثلاً با تقسیم انسان‌ها به «ما» (غربی‌ها) و «آنها» (شرقی‌ها) بیان می‌شود، وجود دارد؟" البته این سؤال بلاغی است، زیرا برای سعید، پاسخ آشکارا منفی است. خصومتی که توسط شرق‌شناسی نهفته پرورش یافته، به عنوان ستون فرهنگ غربی از نسلی به نسل دیگر منتقل می‌شود و همواره شرق را فروتر می‌بیند. و، همچنان که این خصومت درونی و به عنوان یک جهت‌گیری فرهنگی تثبیت می‌شود، میل به بهبود بومیان، کمک به آنها برای بالا رفتن از سلسله مراتب تمدنی، مقاومت‌ناپذیر می‌شود. این امر به آرامی شتابی را برای گذار از کسب دانش در مورد شرق به پروژه ی بلندپروازانه‌تر کسب قدرت بر آن ایجاد می‌کند. توصیف خود سعید از این فرآیند ارزش نقل قول دارد: " (شرق‌شناسی نهفته) که از نسلی به نسل دیگر منتقل می‌شد، بخشی از فرهنگ بود، به همان اندازه زبانی درباره ی بخشی از واقعیت، مانند هندسه یا فیزیک. شرق‌شناسی وجود خود را نه بر گشودگی و پذیرش خود نسبت به شرق، بلکه بر انسجام درونی و مکرر خود در مورد اراده ی سازنده‌اش برای تسلط بر شرق، استوار کرد." شرق‌شناسی نهفته در قالب یک «اراده ی معطوف به قدرت» عرضه شد - این جهت‌گیری عملی بود که در آن تجسم می‌یافت. از این رو، سعید می‌گوید که انباشت وسواس‌گونه‌ی حقایق، "شرق‌شناسی را به طرز مهلکی به سمت انباشت سیستماتیک انسان‌ها و سرزمین‌ها سوق داد ." توجه داشته باشید که این نسخه از استدلال او تقریباً کاملاً نسخه ی اول، یعنی ماتریالیستی را وارونه می‌کند - به جای اینکه یک سیستم سلطه، ایدئولوژی توجیه‌کننده ی خود را ایجاد کند، این دومی است که اولی را ایجاد می‌کند: اکنون یک ایدئولوژی، روابط قدرتی را که توجیه می‌کند، ایجاد می‌کند. مطمئن نیستیم که سعید تا چه حد می‌خواهد بر این نکته تأکید کند - اینکه آیا او شرق‌شناسی را صرفاً یک شرط مساعد برای ظهور استعمار می‌داند، نه یک نقش قوی‌تر و پیش‌برنده‌تر. من بعداً در این مقاله به بررسی مزایای هر دو تفسیر خواهم پرداخت. اما به نظر می‌رسد واضح است که در این استدلال دوم، سعید شرق‌شناسی را به نوعی مسئول ظهور استعمار اروپایی می‌داند، نه فقط پیامد آن. حال، این استدلال، برخلاف استدلال اول، نوآوری قابل توجهی به نقد شرق‌شناسی می‌افزاید. همانطور که فرد هالیدی در بحثی درباره ی کتاب مشاهده کرد، نقدهای مربوط به ساختارهای شرق‌شناسی معمولاً رویکردی ماتریالیستی داشته و مبتنی بر اقتصاد سیاسی بوده‌اند؛ اصالت سعید در تدوین استدلالی ریشه دارد که به این رویکرد قدیمی‌تر اشاره می‌کرد، اما سپس قاطعانه از آن فاصله می‌گرفت و جایگزینی بی‌چون‌وچرا فرهنگ‌گرایانه ارائه می‌داد. از این رو، "در حالی که بسیاری از آثار دیگر در چارچوب کلی مارکسیستی قرار داشتند و نقدی جهان‌شمول بودند، سعید با اجتناب از تحلیل ماتریالیستی، در پی به‌کارگیری روش‌شناسی انتقادی ادبی و ارائه تحلیلی خاص برای چیزی به نام «شرق» بود." اکنون به این نوآوری می‌پردازیم. استدلال دوم سعید در سال‌های اولیه ی پس از ظهور شرق‌شناسی ، توجه‌ها را به خود جلب کرد ، که بارزترین آن نقد گزنده‌ی صادق جلال العظم در کتاب "خمسین" و سپس در نقد صریح اعجاز احمد در کتابش "در نظریه"بود. همانطور که العظم به درستی مشاهده کرد، استدلال دوم سعید نه تنها در تضاد با هدف او در نقد دیدگاه‌های شرق‌شناسی از تاریخ مدرن بود، بلکه به طرز مهلکی آن را تضعیف می‌کرد. زیرا گفتن اینکه شرق‌شناسی عنصر تعیین‌کننده در ساختارهای غربی شرق بوده است، بدون نسبت دادن آن به هیچ شبکه‌ی اجتماعی یا نهادی، آنطور که سعید گفت، قویاً نشان می‌دهد که شرق‌شناسی به نوعی بخشی از دستگاه شناختی پایدار غرب بوده است. العظم اظهار داشت که این امر به ناچار به این نتیجه منجر شد که "شرق‌شناسی در واقع یک پدیده‌ی کاملاً مدرن نیست. (...) بلکه محصول طبیعی یک تمایل ذهنی باستانی و تقریباً مقاومت‌ناپذیر اروپایی برای تحریف واقعیت‌های سایر فرهنگ‌ها، مردمان و زبان‌های آنها، به نفع خود-تاییدی غربی است." اما اگر این چیزی است که سعید می‌گفت، آیا همان شرق‌شناسی‌ای را که او انکار می‌کرد، احیا نکرد؟ گذشته از همه ی اینها، یکی از ویژگی‌های بارز این جهان‌بینی، ایده‌ی شکاف هستی‌شناختی بود که شرق و غرب را از هم جدا می‌کرد، شکافی که حوزه‌ها، مقولات و نظریه‌های برخاسته از غرب نمی‌توانستند از آن عبور کنند. به عبارت دیگر، ذهن غربی قادر به درک ماهیت واقعی فرهنگ شرقی نبود. به نظر می‌رسید که القای گفتمان شرق‌شناسی توسط سعید به عنوان یک جزء تغییرناپذیر فرهنگ غربی، همین ایده را تقویت می‌کرد - یعنی غیرقابل نفوذ بودن شرق برای چشمان غربی‌ها، از یونانیان گرفته تا هنری کیسینجر. همین پرسش‌ها در مورد استدلال دوم سعید توسط ایجاز احمد در ارزیابی برجسته‌ای از آثار گسترده‌تر او که تقریباً یک دهه پس از بررسی العظم منتشر شد، مطرح شد. احمد گمان می‌کرد که برداشت دوم سعید از ارتباط بین شرق‌شناسی و استعمار شاید ناشی از تأثیر میشل فوکو باشد، اگرچه برای احمد، جای سوال بود که آیا فوکو از ایده ی تداوم فرضی در گفتمان غربی از هومر تا ریچارد نیکسون حمایت می‌کرد یا خیر. با این حال، مشکل اساسی برای احمد وفاداری سعید به فوکو نبود، بلکه پیامدهای نظری و سیاسی قرار دادن شرق‌شناسی در اعماق فرهنگ غرب به جای قرار دادن آن در میان پیامدهای استعمار بود. احمد به طور خاص دو موضوع را مطرح کرد. اولاً، به نظر می‌رسید سعید، طرز فکر شرق‌شناسانه را چنان فراگیر و چنان قدرتمند می‌دانست که امکان فرار از چنگال آن بسیار بعید به نظر می‌رسید. از این رو، حتی متفکرانی که به عنوان منتقدان سرسخت استعمار بریتانیا شناخته می‌شوند، به آرامی در گالری شرق‌شناسان اروپاییِ یاغی ادغام می‌شوند. برجسته‌ترین چهره در این زمینه، کارل مارکس است که سعید تنها با سست‌ترین توضیحات، او را به این جایگاه ننگین تنزل می‌دهد. با توجه به نقش برجسته‌ای که مارکس و پیروانش نه تنها در انتقاد از نژادپرستی مدافعان استعمار، بلکه در جنبش‌های ضداستعماری - از ایرلند تا هند و از تانزانیا تا سرزمین خود سعید، فلسطین - ایفا کرده بودند، برجسته کردن این موضوع توسط احمد مطمئناً موجه بود. احمد، باز هم به درستی، خاطرنشان کرد که همان عباراتی که سعید به عنوان نمونه‌هایی از کوته‌بینی فرهنگی برجسته کرده است، به راحتی می‌تواند به شیوه‌ای بسیار متفاوت خوانده شود، به گونه‌ای که نه برتری فرهنگ غربی، بلکه وحشیگری حکومت استعماری را توصیف کند. در هر صورت، صرف نظر از قضاوت در مورد مارکس، آنچه در اینجا مورد بحث بود این بود که آیا سعید می‌تواند به حق ادعا کند که شرق‌شناسی نه تنها به یونان باستان بازمی‌گردد، بلکه از چنان قدرتی برخوردار بوده که حتی منتقدان آن را نیز جذب کرده است. احمد در ادامه به پیامد دوم و به همان اندازه مهم این تحلیل اشاره کرد. استدلال سعید، و همچنین واژگان او، به شدت به سمت جایگزینی توضیحات سنتی مبتنی بر منافع برای استعمار و جایگزینی آن با توضیحاتی که بر برخوردهای تمدنی متکی بودند، سوق داده شد. روایت‌های مرسوم از گسترش استعمار معمولاً به نقش گروه‌های ذی‌نفع، طبقات و مدیران دولتی به عنوان نیروی محرکه ی آن اشاره می‌کردند. برای مارکسیست‌ها، این نیروی محرکه سرمایه‌داران بود؛ برای ملی‌گرایان، «منافع بریتانیا»؛ برای لیبرال‌ها، رهبران سیاسی بیش از حد جاه‌طلب. آنچه در همه ی این توضیحات مشترک بود، نقش محوری بود که به منافع مادی به عنوان عامل محرک در حکومت استعماری می‌دادند. اما اگر در واقع، شرق‌شناسی به عنوان یک مجموعه فکری، معتقدان خود را به سمت انباشت سرزمین‌ها سوق می‌دهد، پس این منافع نیستند که این پروژه را هدایت می‌کنند، بلکه یک گرایش فرهنگی عمیقاً ریشه‌دار - یک گفتمان، به زبان معاصر - آن را هدایت می‌کند. همانطور که احمد نتیجه می‌گیرد: "این ایده‌ی شکل‌گیری هویت از طریق تفاوت، باز هم نه به قلمرو اقتصاد سیاسی اشاره دارد (...) که در آن استعمار را می‌توان به عنوان فرآیندی از انباشت سرمایه‌دارانه دید، بلکه به ضرورتی اشاره دارد که از درون گفتمان برمی‌خیزد و همواره در خاستگاه گفتمان وجود داشته است، به طوری که نه تنها شرق‌شناس مدرن احتمالاً از قبل در دانته و اوریپید وجود دارد، بلکه خود امپریالیسم مدرن نیز به عنوان معلولی ظاهر می‌شود که گویی به طور طبیعی از رویه‌های ضروری گفتمان ناشی می‌شود." احمد موافقت خود را با قضاوت العظم مبنی بر اینکه سعید پیکان علّی را که معمولا از استعمار به شرقشناسی می‌رفت، معکوس کرده است، ابراز می‌کند. طبیعتاً، این بدان معناست که مطالعه ی این پدیده از حوزه ی اقتصاد سیاسی به تاریخ فرهنگی منتقل می‌شود. اما فقط این نیست که گسترش استعماری به نظر می‌رسد یک ساخته ی گفتمان باشد. او گرایش‌هایی را که در بر می‌گیرد، نه در یک منطقه یا دوره ی تاریخی خاص، بلکه در یک موجودیت تمایز نیافته به نام «غرب» قرار می‌دهد که دو هزاره به عقب برمی‌گردد. البته این یک ادعای شرق‌شناسانه ی کلاسیک از سوی سعید است، اما پیامدهای آن برای مطالعه ی استعمار عمیق است. زیرا استعمار اکنون نه به عنوان پیامد تحولات خاص یک دوره ی خاص، بلکه به عنوان بیان یک شکاف هستی‌شناختی عمیق‌تر بین شرق و غرب، نشانه‌ای از جهت‌گیری فرهنگی ساکنان اروپا، به نظر می‌رسد. ما از مقصر بودن سرمایه‌داران بریتانیایی به «غرب» بودن آن رسیده‌ایم - از طبقات به فرهنگ‌ها. سعید هرگز به انتقادات العظم یا احمد نپرداخت - شرم‌آور است، زیرا این انتقادات تا به امروز از مهمترین و مخرب‌ترین برخوردها با آثار او هستند. در یک گفتگوی خصوصی با العظم، او قول داد که به تفصیل پاسخ دهد و در واقع کل بررسی العظم را نکته به نکته از بین ببرد. اما او هرگز به این وعده عمل نکرد و به نقد احمد نیز پاسخی مکتوب نداد. در ادامه این مقاله، قصد دارم بر اساس آن مداخلات اولیه، در همان جهت بیشتر پیش بروم. احمد و العظم در این مشاهده که استدلال سعید از نقد ماتریالیستی ایدئولوژی به استدلال ایده‌آلیستی تغییر جهت داده است، محق بودند. اما در حالی که اتهام آنها درست بود، توجیه آنها برای آن به طور کامل توسعه نیافته بود - شاید به این دلیل که آنها ضعف استدلال سعید ایده‌آلیست را بدیهی می‌دانستند. با این حال، در شرایط امروز، مهم است که خط استدلالی را که آنها گشودند، بیشتر توسعه دهیم و نشان دهیم که چرا دیدگاه سعید به دلیل ایده‌آلیسم آن اشتباه است. نکته‌ی اصلی بحث من این است که استدلال دوم سعید - مبنی بر اینکه استعمار پیامد شرق‌شناسی است، نه علت آن - نه تنها از نظر پیامدهایش نگران‌کننده است، بلکه به اعتراف خود سعید، نمی‌تواند درست باشد. به عبارت دیگر، آنچه العظم و احمد از آن غافل بودند این بود که استدلال دوم با شواهد خود سعید در تضاد است. شرق‌شناسی نمی‌توانسته استعمار مدرن را ایجاد کند یا حتی به هیچ وجه به آن کمک کند. بنابراین، ریشه‌های آن را باید در اقتصاد سیاسی جستجو کرد، نه در فرهنگ اروپایی - همانطور که ماتریالیست‌ها دهه‌ها استدلال می‌کردند.»:

Orientalism and Its Afterlives: Vivek Chibber: catalyst journal: 12/2020

در ادامه ی مقاله، نویسنده گوشزد میکند که پیش داوری ها و درک نادرست اروپایی ها و امریکایی ها از کشورهای شرقی در طول تاریخ، به هیچ وجه مختص آنها نبوده و ایرانی ها و عرب ها و هندی ها و سایر ملل نیز همین پیشداوری ها و شناسایی های نادرست را درباره ی اروپایی ها و امریکایی ها داشته اند اما این به هیچ وجه باعث نشده که همه ی کشورها بخواهند از این سوء برداشت ها یک دستگاه فکری بسازند و با آنها پروژه های استعماری علیه هم تاسیس کنند. اروپا و آن هم فقط اروپای غربی کانون چنین دستگاهی شد فقط به خاطر این که به دلایل جغرافیایی، سیاسی و اقتصادی مختلف، استعمار و امپریالیسم در آن خطه متولد شد و از چنین دستگاهی برای پیشبرد مقاصد خود استفاده کرد. به همین دلیل، اساس شرقشناسی، استعمار است و نه بالعکس، اگرچه این دستگاه، برخی مقاصد سیاسی استعمار را در آشپزی با مصالح فرهنگی تهیه میکند. میتوان با استفاده از همین نتیجه گیری چیبر و با تداوم پذیرش بحث سعید که «شرق، دیگری غرب» است، به این نتیجه رسید که اگر بلوک کمونیسم هم «شرق» تلقی شدند –علیرغم این که بسیاری از اقمار آن در امریکای لاتین مستقر و هدف برخی از بدنام ترین توطئه پردازی های غرب قرار گرفته بودند- این بود که کمونیسم، دنباله ی «شرق عجیب و غریب» شرقشناسی به نظر برسد درحالیکه فرهنگ های آنچه سابقا شرق نامیده میشد (چه در جنبه های مثبت یا منفی خود)، تا اندازه ی زیادی توسط کمونیسم نابود و با خرده فرهنگ های غربی جایگزین شدند. از طرف دیگر، آن نیرویی که به نام شرق از قبل وجود داشت هم از اول کاملا «شرقی» نبود. تمام مردم توسعه نیافته یا در حال توسعه چه در شرق اروپا چه در جنوب اروپا و چه حتی در غرب اروپا، شامل سرخپوستان امریکای شمالی و دورگه های سرخپوستان با اسپانیایی ها و پرتغالی ها و اقوام دیگر بر قدیم در امریکای لاتین را در بر میگرفت. پس اصلا برای چه این دیگری اروپا باید «شرق» باشد و اصلا چرا خود تمدن اروپا و امریکای شمالی باید «غرب» باشد؟

به عنوان پاسخ، اجازه بدهید با خود ادوارد سعید شروع کنیم که دوگانه ی شرق و غرب را مانند خود اروپایی ها و به پیروی از کتاب اول تواریخ هرودت، با هومر و داستان جنگ تروآی او در کتاب های ایلیاد و ادیسه شروع کرد. امروزه دو طرف این جنگ یعنی آخایی ها و تروایی ها را به مجموعه ای از دولتشهرها در یونان و یک شهر محدود در آسیای صغیر تعبیر میکنند ولی دیوید وارنر متیزن معتقد است که جنگ تروآ، در ابتدا یک جنگ جغرافیایی در زمین نبوده و غارت تروآ در شرق و انتقال گنج هایش به غرب، اشاره به نبرد نور و تاریکی در چرخه ی سالانه ی خورشد در تقویم داشته است. نیمه ی تاریک سال (پاییز و زمستان)، با غرب که غروبگاه خورشید و مظهر تاریکی است مقایسه میشود و نیمه ی روشن سال (بهار و تابستان)، با شرق که طلوعگاه خورشید و مظهر روشنایی است. نیمه ی اول و روشن سال، دوران پرباری طبیعت است و نیمه ی تاریک، دوره ی سترونی آن. ازاینرو دوره ی اول، انعکاسی از بهشت برین در عالم روحانی است و دوره ی دوم، انعکاسی از زندگی زمینی و ناقص ما در جهان مادی. ضعف و زوال خورشید که در حکم انحطاط تروآ است، به خزان طبیعت می انجامد و این در حکم سقوط روح از بهشت آسمانی به جسم فیزیکی در زمین مادی است. روح بشر باید پاک شدن و تصفیه و آلایش خود در اثر زندگی زمینی را بپذیرد همانطورکه خورشید دوار باید در فضای هبوط کرده به دوزخ جهان زیرین پس از غروب، تا جای ممکن شیاطین تاریکی را از بین ببرد و خود را برای طلوع جدیدی که در حکم بازگشت روح به جهان برین پس از مرگ است، آماده کند. در مذهب چینی تائوئیسم هم «سه گنج» شامل جینگ (نفس)، چی (انرژی حیاتی) و "شن" (روح) از عالمی فراتر به جهان زمینی ما می آیند و به آن برمیگردند. مذهب تائوئیسم به طور سنتی به لائوتزو نسبت داده میشود. در این راستا، متیزن رودررویی شرق و غرب در تروآ را نسخه ی دیگر یک رو به رویی بی خشونت دیگر در داستان چینی لائوتزو میبیند. لائوتزو پس از ترک لویانگ، به سمت غرب میرود و در دروازه ی سرزمین غرب، تائوته چینگ را مینویسد و آن را به دروازه بان میدهد و در غرب، از نظرها ناپدید میشود. نام لائوتزو، به معنی استاد پیر است. اسم اصلیش را "لائو لو" نوشته اند که ساخته شده از دو عبارت "لائو" به معنی پیر و "لو" به معنی "(فرزند) پسر" یا "کودک پسر" است. افسانه ی سنتی، این نام را به کودک پیر معنی میکند و میگوید که لائوتزو از زمان تولد از مادرش، موهایی سفید داشته است. اما نکته ی جالب این است که در مسیحیت چینی، موقع گذاشتن طرح سال نو و سال پیر در ایام کریسمس، جلو تصویر کودک سال نو، کلمه ی "لو" و جلو تصویر پیرمرد سال کهنه، کلمه ی "لائو" را درج میکنند و آوانگار به کار رفته برای آنها، همان دو آوانگار کلمه ی لائو لو برای لائوتزو در املای چینی آن است. کودکی، ابتدای زندگی، و پیری انتهای آن است و بنابراین لائولو همان توصیف عیسی مسیح به آلفا و امگا، و اول و آخر، در بین مسیحیان را به یاد می آورد. به همین ترتیب، لائوتزو و مسیح متولد در کریسمس، دو روی یک سکه اند و لائوتزو یا استاد پیر شرق، در انتهای سفر خود به درون تاریکی پاییزی، در تاریک ترین شب سال، به همراه خورشید کریسمس که عیسی مسیح است از نو متولد و جوان میشود و به تدریج تاریکی زمستان را شکست میدهد. در این سفر سالانه، لائوتزو قدمتی به اندازه ی بشر می یابد که به طور سنتی به 6000سال پیش و زمانی نسبت داده میشد که خورشید در زمان آغاز بهار، در صورت فلکی ثور یا ورزاو طلوع میکرد و ازاینرو قالب یک گاو نر را به خود میگرفت. به همین دلیل هم لائوتزو را معمولا و ازجمله در سفر به غرب، سوار بر یک گاو نر یا گاومیش تصویر میکردند. در بالای صورت های فلکی پاییزی دایره البروج، میتوان او را در قالب صورت فلکی عوا یا گاوران (BOOTES)مشاهده کرد. این صورت فلکی همزمان با بودیسم ذن و پیامبر آن "دامو" نیز نسبت دارد که در غرب، به نام هندیش بودی دارما نامیده میشود. دامو که بنیانگذار معبد شائولین و مکتب کونگ فوی آن است، به جوان مزاحمی که میخواست هر طور شده است، رهروی او شود، روی خوش نشان نمیداد ولی موفق نمیشد او را رد کند. عاقبت برای این که پاسخی به جوان دهد، در زمانی که برف سنگینی میبارید، به او گفت که هر وقت از آسمان برف خونین ببارد، او را به شاگردی قبول خواهد کرد. جوان که شن گوانگ نام داشت، برای این که این شرط را تحقق ببخشد، بازوی چپ خود را قطع کرد و دست قطع شده ی خونفشانش را با دست دیگر در آسمان چرخاند تا بخشی از برف آسمان خونین شود و بر زمین برف خونی ببارد. در این جا بود که دامو تسلیم شد و شن گوانگ را به شاگردی پذیرفت و او بعدا جانشین دامو در شائولین گردید. این اتفاق در دورانی افتاد که دامو 9سال پیوسته رو به دیوار یک غار به حالت زانو زده عبادت میکرد و پشت سر خود را نگاه نمیکرد و از جای بلند نمیشد طوری که هر دو پایش از تنش جدا شد. این به خاطر وضعیت صورت فلکی عوا است که میتوان شکل آن را به صورت یک انسان زانوزده هم تصویر کرد و از طرفی عوا را مصریان "ساق پا" مینامیدند و بابلی ها گاها با پای حلویی یک گاو مقایسه میکردند (تصویری که بعدا دو تشبیه متفاوت ساق پا و روح گاو در فالب یک گاوران را مطرح کرد) که میتواند پای به جا مانده از دامو در صحنه را هم نمایندگی کند. در مقابل عوا، صورت فلکی هرکول قرار دارد که در دست راستش گرزی را بالا برده است و در قصه ی بالا آن تبدیل شده به شن گوانگ که با دست راستش دست چپش را در هوا میچرخاند. دامو در کرانه ی رودخانه ی لو، توسط راهب بودایی حسودی مسموم شد و به قتل رسید و جسدش را در لویانگ در کرانه ی رود لو دفن کردند. ولی بعدا عده ای او را در آسیای مرکزی زنده و در حال بازگشت به زادگاهش هند یافتند درحالیکه بر عصایی یک صندل خود را حمل میکرد. وقتی این گزارش به چین رسید، قبر دامو را شکافتند و دیدند اثری از جسد او در آن نیست جز آن یکی صندلش. بد ین ترتیب، دامو درست مثل مسیح، پس از مرگ زنده شد و درست مثل لائوتزو به غرب سفر کرد. میتوان این انتقال پس از مرگ را با انتقال میراث مسیح به اروپا پس از شکستش در شرق تشبیه کرد و به همراه آن، انتقال میراث تروآ به اروپا و احیای آن به صورت امپراطوری روم در آنجا را به یاد آورد.:

“a blueprint that sits behind creation”: DAVID MATHISEN: STAR MYTHS OF THE WORLD: 1 JAN 2017

گذشتگان ما معتقد بودند که زمین، آینه ی آسمان است و هرآنچه در آسمان اتفاق افتاده است، مرتبا در زندگی آدمیان زمینی تکرار میشود. بنابراین اخراج از تروآ یا باغ بهشت در اثر ستم دیگران، به راحتی به صورت از دست رفتن بهشت در زندگی جمعی اقوام زمینی بر اثر ستم زمینیان دیگر تکرار میگردد که این به تقلید ما از زندگی دیگران برمیگردد. بنابراین قومی که ادعا کنند از اعقاب ساکنان یک بهشت گم شده ی زمینیند، شمه ای از بهشتی بودن و چگونگی دست یافتن به آن را نزد خود دارند، ادعایی که رومیان و در دیدگاه کلی اروپاییان پیشتر داشتند و بعدتر یهودی های اسرائیل مدرن، و اخیرا به تقلید از آنها ایرانی های جمهوری اسلامی، و روس های دوره ی پسا-یلتسینی در حال دزدیدن آن هستند.

دیدیه لاکاپله در مقابل هم قرار دادن بعضی بازسازی های تاریخی فومنکو و نوسفسکی در پروژه ی گاهشماری جدید، معتقد است که امکان برابر نهادن تروآی هومر با اورشلیم کتاب مقدس –که خود، انعکاسی از یک اورشلیم آسمانی است- وجود دارد و شهرهای مختلفی، از رم و ونیز گرفته تا استانبول و مسکو، خصوصیات این اورشلیم آسمانی را به خود جذب کرده اند. تروآ در اثر ستم آخایی ها تخریب میشود و بازماندگانش تحت رهبری انئاس بعد از یک سفر دریایی به لاتیوم میرسند و خودشان یا اعقابشان رم را تاسیس میکنند. این سفر دریایی در قصه ی بنی اسرائیل، به صورت گذر آنها از دریای سرخ موقع فرار از ستم مصریان و در راه رسیدن به ارض موعود یا سرزمین مقدس که اورشلیم در آن است رقم میخورد. امروزه مصر نام کشوری که سابقا قبط نامیده میشد است و سرزمین مقدس با قلمرو اسرائیل مدرن معروف به فلسطین اشغالی شناسایی میشود. کتاب مقدس در سفر خروج (8 : 3) به بنی اسرائیل وعده داده است که آنها بعد از خروج از مصر، به «سرزمینی خوب و بزرگ، با نهرهایی از شیر و عسل» وارد خواهند شد درحالیکه فلسطین اشغالی کنونی، ابدا جای بهتری نسبت به مصر کنونی به نظر نمیرسد و کاملا مشخص است که تعیین آن به عنوان سرزمین موعود اصلی، صرفا بر اساس مطامع استعماری غرب انجام شده است. در میان روایات دیگر از سرزمین موعود، فومنکو و نوسفسکی، مقبره ی یوشع در کوه بیکوز در کریمه ی اوکراین و در ساحل مقابل قستنطنیه یا استانبول کنونی را برجسته کرده اند. یوشع ابن نون را فرانسوی ها جاشوآ ناوین و روس ها ناویگن مینامیدند که هر دو لغت قابل تعبیر به دریانورد است و اینجا همان جایی است که مرز یوشع و انئاس از بین میرود. از نظر فومنکو و نوسفسکی، رم اول، قستنطنیه بوده است و یوشع بعد از گذر از دریا به اینجا میرسیده که رم انئاس و البته اورشلیم داود بوده است. در بازسازی فومنکو و نوسفسکی، اریحا که یوشع آن را فتح کرد، نام دیگر اورشلیم است. خود یوشع هم نماینده ی سلطان محمد دوم، فاتح عثمانی قستنطنیه است و شیپور یوشع که دیوارهای اریحا را فرو ریختند، همان توپ های سلطان محمد هستند که دیوارهای قستنطنیه را فرو ریختند. یوشع همچنین در نام همان یسوع نام اصلی عیسی مسیح است. یوشع جانشین موسی است و بسیاری از مسلمانان، عیسی را پسر مریم خواهر موسی میشمردند و بنابراین مرز زمانی بین موسی و عیسی قائل نبودند. همانطورکه میدانیم، کتاب مقدس یهود اسفار خمسه معروف به تورات به موسی نسبت داده میشوند و بعد از آن کتاب های دیگری می آیند که به انبیای بعدی منسوبند. کریمه و نواحی اطراف آن در اروپای شرقی، محل زندگی یهودیان قرائی است که فقط تورات را قبول دارند و بقیه ی کتاب های عهد عتیق را ناالهی میشمرند. این یهودی های ترک تبار، قابل مقایسه با سامری ها هستند که آنها هم از عهد عتیق فقط تورات را قبول داشتند. سامری ها نتیجه ی ترکیب 10 قبیله ی گم شده ی بنی اسرائیل با نایهودیان تحت تسلط آشور شمرده میشوند. این 10 قبیله کشوری به نام اسرائیل داشتند که بر اساس نامش میتوان نتیجه گرفت وجودش در اصل به پیش از یهودیت برمیگشت. نام اسرائیل را میتوان به اسرا-ایل تجزیه و به آسور-خدا معنی کرد که در این صورت، آنها خود آسوریان اصلی خواهند بود. در تاریخ یهودی-مسیحی، آشور یکی از 4 پادشاهی است که توسط نمرود پادشاه بابل درست شد. پراکنش اقوام و زبان های جهان در بابل اتفاق افتاد و به روایت سیگیسموند هربرشتاین منسوب به اواخر قرن 15، "روسیا" به معنای پراکندگی است. به همراه این نتیجه گیری، این ادعای کشیش ها که دیانت های سراسر جهان ریشه گرفته از دیانت اسرائیل است، باید به ریشه گیری مذاهب سراسری از مذهب آشور تفسیر شود. بنا بر کتاب مقدس رسمی فعلی، آشوری ها اسرائیل را تصرف کردند و شلمنصر آشوری عده ی بسیاری از آنها را به ناحیه ی گوزان در کرانه ی رود خابور و در مرز سرزمین های مدای یا مادها کوچ داد. فومنکو و نوسفسکی، نامجای گوزان را تلفظ دیگر "گشن" نام سرزمینی در مصر میشمرند که بنی اسرائیل تحت رهبری موسی و یوشع ازآنجا به مقصد سرزمین موعود حرکت کردند و بنابراین برخلاف ترتیب زمانی کتاب مقدس، کوچ موسی را فرع بر تسلط آشور تلقی میکنند. در مقایسه با خاستگاهی در روسیه، گوزان/گشن کتاب مقدس، فقط میتواند کازان/غازان از قلمروهای تحت حکومت تاتارهای روسیه باشد. موسس غازان را الغ محمد بیگ نامیده اند. به نظر لاکاپله او هم سلطان محمد فاتح است و هم الغ بیگ نوه ی تیمور. ضمن این که نام الغ بیگ، شکل دیگری از نام هلاکو خان نوه ی چنگیزخان است و میتوان گفت تیمور و چنگیز در ابتدا یک نفر بودند. نامجای غازان، ارتباط با قبایل "غزر" یا "خزر" را نشان میدهد که هون هایی ترک تبار تحت تاثیر یهود بودند. تصور میرود در جریان حرکت هون ها به غرب، آمیخته هایی با یهود از آنها موسوم به گوت ها و گتا ها در اروپا به قدرت رسیده اند که باعث نامیده شدن کلنی های یهودی نشین به "گتو" میباشند. لاکاپله نام آنها را با ختی های آناطولی و سوریه که بنی اسرائیل با آنها در سرزمین مقدس روابط متلاطمی داشتند مقایسه میکند. فومنکو و نوسفسکی معتقدند که نامجاهای کتاب مقدس همراه یهودیان ترک تبار از روسیه به خاورمیانه وارد شده اند و به صورت های مصر و آشور و سوریه و صور و دمشق و جلیل و پارس و مانند آنها روی مناطق جدیدی در خاورمیانه قرار گرفته اند. کارامزین مورخ روسی نوشته است که گوت ها همان ترکان اوغوز بودند. به قدرت رسیدن اوغوزها در خاورمیانه با سلجوقی ها رقم میخورد. سلجوقی ها بعدا به دو دسته ی سلجوقیان بزرگ و سلجوقیان روم تقسیم شدند که جدا شدن سلجوقیان روم تحت رهبری موسی نامی را که جانشینش اسرائیل نام دارد، لاکاپله با جدا شدن موسای پیامبر و بنی اسرائیلش از مصر تطبیق میکند. عثمانی ها هم از دل همین سلجوقی ها درآمدند و مشابهشان در تاریخ عتیق یهود، حشمونی ها (عنوانی مشابه "عثمانی") هستند که علیه سلوکی های یونانی (سلوکی=سلجوقی) طغیان کردند و اورشلیم را به تصرف درآوردند. یونانی بودن سلوکی ها تضادی با ترک بودن سلجوقی ها ندارد، چون آنها دارند فرهنگ ترکی یهودی قبل از تصفیه ی ایدئولوژیک عثمانی ها در زمان محمود اول در قرن 18 را نمایندگی میکنند. سلوکی ها دنباله های لشکر اسکندر در شرق نزدیکند. در بازسازی لاکاپله اسکندر در ابتدا فقط یکی از اقمار فرهنگی نفوذ یافته بوده و به صورت فردیت یافته در قالب اسکندربیگی نمایندگی میشده که در خدمت سلطان محمد دوم بوده، ولی بعد علیه او شوریده و پس از شکست، به ایتالیا گریخته است. این، انعکاسی از طغیان شاخه های غربی اشرافیت اروپایی علیه بنیادهای تاتاری خود است که در حمایت از فرهنگ یونانی سرکوب شده در شرق تداوم می یابد. اسکندر به عنوان نماد یونانی گری، خودش هم شباهتی با موسی دارد. درست مثل موسی که به خاطر دزدی از مصریان تحت تعقیب لشکر فرعون قرار گرفت، اسکندر هم به خاطر دزدی از سر سفره ی داریوش شاه پارس، تحت تعقیب لشکریان پارس قرار گرفت و همانطور که لشکریان فرعون در تعقیب موسی در دریای سرخ غرق شدند، تعقیب کننده های اسکندر هم در رود فرات غرق شدند. پارس کشوری است که در نوشته های یونانی، توسط سیروس بزرگ بنا شده است و این سیروس همان کورش روایات یهودی است که در کتاب اشعیا مسیح خدا معرفی شده است. نام کورش به معنی خدا و البته تلفظ دیگر عنوان کریست برای عیسی مسیح است و با این حال، کورش در کتاب اشعیا آشوری خوانده شده است. چگونگی ایجاد مرز آشور و پارس، در بخش دیگری از کتاب مقدس به نام استر آشکار میشود که در آن، کورش، اخشوارش نام دارد و تحت تاثیر همسر یهودیش استر، مردخای یهودی را نخست وزیر میکند و او یهودیان را در کشور به قدرت میرساند. فومنکو و نوسفسکی، با تطبیق و درهم آمیزی دو شاه مسکو به نام های ایوان سوم و ایوان چهارم که هر دو ملقب به مخوف بوده اند، به این نتیجه میرسند که ایوان مخوف اولیه، نسخه ی اصلی کورش است که تحت تاثیر استر خود به نام النای مولداوی، اشرافیت یهود را در کشور قدرتمند میکند و آنها یک اشرافیت خارجی پروتستان را در کشور نفوذ میدهند. فومنکو و نوسفسکی همچنین شباهت هایی بین ایوان مخوف و شارل پنجم می یابند و نتیجه میگیرند که شارل پنجم، یک نسخه از ایوان مخوف است. شارل پنجم معروف به کارلوس مگنوس به معنی شاه بزرگ بوده که نه فقط همخانواده با عنوان شارلمان بلکه هم معنی با آن است. شارلمان شاه فرانک ها بنیانگذار روم مقدس و درواقع روم غربی اصلی قلمداد میشود. فرانک ها نام خود را به فرانسه داده اند و پایتخت واتیکان مدتی در آوینیون در فرانسه ی جنوبی بود. لاکاپله، آوینیون را رم اروپایی اصلی و اولیه میشمرد و انتقال واتیکان از آوینیون به رم ایتالیا، آتش زده شدن رم پاپ کلمنت در حمله ی شارل پنجم، و سرکوب فرقه ی کاتارها در فرانسه ی جنوبی را سه روایت متفاوت از یک واقعه ی واحد میشمرد و با تغییر تفسیر مسیحیت در قرن های 17 و 18 تطبیق میکند. او همچنین با توجه به این که فراماسونری مدعی است بنیانگذارانش یعنی شوالیه های تمپلار دنباله روان کاتارها بودند، افسانه ی سرکوب تمپلارها توسط دستگاه کلیسا را برگرفته از قصه ی سرکوب کاتارها میخواند و معتقد است برعکس، کاتارها نابود شدند تا در دستگاه شارل پنجم بازتعریف شوند و این بازتعریف را کشیش های ژزوئیت بر عهده گرفتند که برای تمام دنیا تاریخ نوشتند و در همه جا هم سیستم مورد نظر خودشان یعنی امپراطوری را به عنوان اصل گم شده ی کشورها تعیین کردند. ارتباط این بازتفسیر با افسانه ی امپراطوری پارس/فارس در خود مسئله ی برخاستن رم نهفته است. دراینجا باید به تاریخ حشمونیان برگردیم که بعد از تصرف اورشلیم، با فریسیان بر سر قدرت به اختلاف برخوردند و احتمالا در همینجا مقر فریسیان به همراه میراث یونانی به رم منتقل شد. نام فرقه ی پاروسی یا فریسی، با عناوین پارس/فارس در ارتباط است. اوریجن و پورفیری نوشته اند که "پارسی" عنوان پیروان فرقه ی میترا بوده است. فرقه ی میترا را یهودیانی که همراه جوزفوس فلاویوس به خدمت وسپازیان در روم درآمدند و در دستگاه آن نفوذ یافتند ایجاد کردند. ژولیوس سزار بنیانگذار سیستم امپراطوری در روم که در قبل از این جریانات در تاریخ گنجانده شده است، عنوان "پونتیفکس ماکسیموس" را با خود حمل میکرد که عنوان پاپ آیین میترا بود. او همزمان تجسم زمینی ژوپیتر یا جوویس به شمار میرفت که نسخه ی لاتین یهوه خدای یهود است. در ونیز، بندر مرکزی اروپا و قطب بانکداران یهودی، 12خاندان به تعداد 12 قبیله ی یهود، حکمرانی میکردند. هنوز هم گفته میشود که اتفاقات اروپا توسط 13خاندان کنترل میشوند. اگر با همین برداشت مضمون پیدایش روم را به شورش آن علیه سیستم های قبلی مربوط کنیم، میبینیم که یهودیت در مقام یک مذهب ایزدی، جای آشور را گرفته است و این کار را با تحریف برخی متون مقدس قبلی انجام داده است چنانکه در کتاب اشعیا میبینیم آشور تا جایی از کتاب، حکومت برگزیده ی خدا است ولی از آنجا به بعد، بدون این که معلوم باشد چرا، مورد نفرین قرار میگیرد و آرزوی نابودیش میرود. در کتاب مقدس استروگ، سقوط نینوا پایتخت آشور در دوران شلمنصر اتفاق افتاده است. کتاب مقدس مسکو منسوب به 1663، نام شلمنصر را به انماسر تغییر میدهد و میگوید نینوا توسط نبوکدنصر و اخشوارش نابود شد. احتمالا نبوکدنصر و اخشوارش در ابتدا یک شخصیت بوده اند. هر دو آنها از جایی به یهودیت متمایل شده اند. نبوکدنصر شاه بابل و اسیر کننده ی اشراف یهود، با دیدن معجزه ی از آتش زنده درآمدن دانیال نبی، پیرو او شد و "داریوش اخشوارش" شاه شوش، با دیدن معجزه ی مشابه زنده درآمدن دانیال از گودال شیران، تابع او شد و دشمنان دانیال را طعمه ی شیران نمود. در برخی روایت ها دانیال یک خواجه یعنی تلویحا مرد زن شده بوده است که با این تعبیر، میتوان فهمید که چطور در روایت دیگر این قصه در کتاب استر، اخشوارش تحت تاثیر یک زن به نام استر، به یهودیت متمایل شده است. درواقع مرز کورش آشوری و اخشوارش پارسی، در وارد شدن استر و مردخای یهودی به صحنه تعیین میشود. درحالیکه در کتاب های عزرا و نحمیا که آنها هم به دوران کورش یا نسخه های دیگر منفرد شده از او چون داریوش و اردشیر نسبت داده میشوند، یهودی بودن باید آشکار باشد، در کتاب استر، مردخای و استر، تا مدتی یهودی بودن خود را مخفی نگه میدارند، احتمالا به خاطر این که یهودیت یک بدعت نوظهور است. این را میتوان در نام های مردخای و استر هم یافت که تحریفی از نام های مردوخ و عیشتار خدا و الهه ی بزرگ بابل هستند. در بازتعریف فرهنگ بابلی-آشوری به صورت انسان نماهای مقدسی چون مردخای و استر و تحت قدرتنمایی مستقیم اشراف یهود، نبرد با سیستم نوظهور، اسم رمز به خود میگیرد و به جنگ با بابل تعبیر میشود طوری که میتوان گفت فاحشه ی بابل و اژدهایش که در آخرالزمان مسیحی، مقابل مسیح قرار میگیرند، همان عیشتار و مردوخ، ولی درواقع کنایه به استر و مردخای باشند و رویای نویسندگان، احیای مذاهب پیشین بوده است و شاید به همین خاطر است که در اسلام، هم دیدگاه های آخرالزمانی خیلی محبوب بودند و هم بدبینی به یهود.:

“ETUDE DE CHRONOLOGY6”: D.LACAPELLE: THEOGNOSIS: 29 MARS 2022

درواقع دلیل این چرخش، این است که خود یهودیت، روی ریشه های اعتقادی سرکوب شده توسط خود استوار است و نبرد مردوخ با تهامات اژدهای ماده که برای خلقت جهان اتفاق افتاد، هنوز در افسانه های یهودی-مسیحی به شکل نبرد یهوه با اژدهای لویاتان، سنت جورج با اژدها، میکائل فرشته با اژدها، و انواع و اقسام شوالیه های جزئی تر مسیحی با اژدها تکرار میشود درحالیکه همین اژدها مظهر تاتارها و امروزه بیشتر چینی ها است که جریان موسوم به غرب از قدیم در حال نبرد با آنها بوده است. در اساطیر قبطی مصر باستان، اژدها به موجودات آبزی چون اسب آبی و تمساح تشبیه میشده است. اسب آبی، تجسمی از الهه ی مادر همچون تهامات بابلی است که در مصر تاورت یا تئوریس نامیده میشده است. نسخه ی زمینی اسب آبی از نظر قبطیان، گاو بوده است که تجسم هاثور الهه ی زهره و نسخه ی مصری عیشتار بوده است. جرالد مسی، اصطلاح هفت هاثور درباره ی هفت الهه ی گاو در مصر را به هفت ستاره ی صورت فلکی دب اکبر ربط میدهد که تجسم الهه تاورت بوده است. دب اکبر، مادر دب اصغر است که محل ستاره ی قطبی و عمود جهان به صورت کوه کیهانی است. بالای این کوه، بهشت آسمانی و همتای سرزمین موعود بنی اسرائیل قرار دارد. بنا بر کتاب یوشع (3 : 10) سرزمین موعود به هفت ملت کنعانی، ختی، حوی، فرزی،جرجاشی، آموری و یبوسی تقسیم میشده است. همین هفت ملت، ساکنان تشکیل دهنده ی اریحا بوده اند. جرالد مسی معادل این هفتگانه در افسانه ی تروآ را هفت دیوار شهر تروآ میشمرد. مسی، سقوط تروآ به خاطر یک زن (هلن) را استوار بر افسانه ی قدیمی تری میشمرد که مطابق آن، این زن، جاسوس آخایی ها بوده است. [=نسخه ی هومری استر.] هلن آخایی، ظاهرا همسر یک شاهزاده ی تروایی شد تا بهانه ی حمله ی آخایی ها به تروآ شود، ولی به نظر مسی، تمام این مدت در زمین آخایی ها بازی میکرد. دلیل این است که مسی، معتقد است نقش هلن در سقوط تروآ همان نقش راحاب در سقوط اریحا است. راحاب فاحشه ای اهل اریحا بود که با گرفتن قول در امان ماندن خودش و خانواده اش از آسیب یهودی ها، به شهر خیانت کرد. مسی دراینجا یادآوری میکند که لغت راحاب در زبان آشوری به معنی تمساح است و بنابراین راحاب نسخه ی دیگری از تاورت در اساطیر مصری است. مسی این مطلب را به روایتی از نبرد هورس خدای خورشید با سوت ارباب تاریکی ربط میدهد که بر اساس آن، تئوریس/تاورت که همسر سوت بود، او را ترک گفت و به لشکر هورس پیوست. مطابق اساطیر مصری، پیروزی هورس با جمع آمدن او و خدایان در جایی به نام شنو رقم میخورد که مسی، آن را از نظر اسمی با دشت سین مقایسه میکند که در کتاب مقدس بعد از گذر موسی و قومش از دریای سرخ سر میرسد. در باورهای قبطی همچنین شنیو نام کوهی است اساطیری که جایگاه مآت یا قوانین است و ارواح مردگان در قله ی آن، مورد داوری قرار میگیرند. شنیو به معنی محور چرخش است و باز یادآور گردش چرخ آسمان حول محور ستاره ی ثابت قطبی است. نام های شنیو و شنو همچنین یادآور نام کوه سینا است که محل ملاقات موسی با یهوه بوده است. با این حال، برعکس هوتپ یا عمود قطبی اساطیر مصری، کوه شنیو در شرق مصر قرار دارد و محل طلوع خورشید است. مسی، آن را با جبل موسی در عربستان پطرا در اردن کنونی تطبیق میکند. احتمالا 12گانه بودن قبایل همراه موسی هم به 12 خانه بودن خورشید در دایره البروج ربط دارد. آمنتا یا جهان زیرین مصری هم به 12 ناحیه تقسیم میشود. ارواح انسان های تبعید شده به زمین، از دالانی در کوه هوتپ به اعماق زمین میروند و به راهنمایی خدای خورشید که در غروب به جهان زیرین سقوط کرده است، از آن درمی آیند و بنابراین تعجبی ندارد که یک همتای بهشت هم در شرق داشته باشیم. در این تمقیل، زندگی زمینی، متشبه به زندگی در جهنم جهان زیرین است. به همین دلیل، نامجاهای آمنتا، همان نامجاهای سرزمین قبط یا مصر است و خروج مردمی به رهبری موسی از مصر به مقصد اورشلیم در شرق نیز همتای سفر انسان های صالح از جهنم زمینی به بهشت آسمانی است. در عین حال، مسی یاداوری میکند که نام "موشه" (موسی) میتواند تلفظی از "ما-شو" تلقی شود که ترکیب ما(آت) با نام شو خدای شیر شکلی است که تجسم یهوه به شیر را به یاد می آورد. میتوان این نام را به شوی قانونگذار معنی کرد. از طرفی مآت به خاطر ارتباط با قانون، به یک ترازوی دو کفه تشبیه میشود که نامی مشابه مآت یعنی "ماخ" داشت. به خاطر دوگانگی ترازو، ماشو نیز به دو رهبر تا حدی متفاوت خروج یعنی موسی و یوشع تقسیم شده است. از روی کلمه ی ماخ، میتوان شوی قانونگذار را همان شو-آنحور خدای کوه هوتپ ولی این بار در یک جایگاه شرقی به خاطر ارتباط با خورشید شمرد که قوانین جهان را برای خدای دیگر رع-هار-ماخو (رع-هورس ترازو یا عدالت) تدوین میکند و سرفصل این قوانین در شهر اون یا آنو در مصر نگهداری میشده است. تحوت، خدای کتابت، در متنی قبطی، کاتب «رع-هار-ماخ» خوانده شده است که برای او الواحی تهیه کرده است و این یادآور تحویل داده شدن قوانین یهوه در الواحی به موسی در بالای سینا است. در تاریخ مانِتو آمده است که موسی در اصل، یک کاهن اهل شهر اون در قبط بوده که علیه فرعون شوریده و بعد از شکست خوردن همراه افرادش به آسیا گریخته است. بنابراین اوزارسف، با دزدیدن الواح خدا، صاحب تام الاختیار امتیاز هویت دهی به رع-هار-ماخو شده و میتوانسته خود را یک "ما-شو" یا موشه/موسی تصور کند که قوانین خدا و جهانش را دچار تغییراتی میکند، ازجمله در ترکیب آن با قوانین دیگر خدای مصری تعیین کننده ی مآت به نام آتوم-هوهی که عنوان هوهی میتواند تلفظ دیگری از یهو یا یهوه باشد. آتوم خدای خورشید غروب است که غروب ازیریس در قتل او به دست سوت و سپس بازگشت ازیریس به شکل هورس را به یاد می آورد. ازیریس مجسم به گاو نر بود و یوشع هم موقع عبور از رودخانه ی اردن بر گاو نری سوار بود.:

ANCIENT EGYPT”: GERALD MASSEY: V2: FISHER UNWIN: 1907: P676-687

ظاهرا یوشع سوار بر گاو نر، همان لائوتزو سوار بر گاو نر است و اشاره به صورت فلکی عوا یا گاوران دارد. اما این بار، گاوران به جای غرب، میل به حرکت به سمت شرق دارد. او همان خدای خورشید است که در غرب غروب کرده و اکنون در قالب مسیح نوزاد از نو متولد شده و راه شرق را میپیماید تا از نو متولد شود. این حرکتی از قلب تاریکی، به سمت عالم روشنایی است و همانطورکه از شرق به غرب ممکن است، از شمال به جنوب هم ممکن است چون در نیمکره ی شمالی که کانون این افسانه ها است، هرچقدر از شمال به سمت جنوب حرکت میکنیم، روزها طولانی تر میشوند. به همین دلیل هم هست که همانطورکه مهاجرت یهودیان از قبط به شرق نزدیکش در عربستان را داریم، مهاجرت یهودیان ترک تبار از روسیه در شمال به خاورمیانه در جنوب را هم داریم. در مقایسه با مصر جهنمی کنونی که کانون تمدن غرب در اروپا است، خاورمیانه هم یک شرق نزدیک و هم یک جنوب نزدیک است. به همین دلیل هم موضع گذاری های خاورمیانه ای کتاب مقدس علیرغم عیب و ایرادهایشان از سوی غرب تایید شده و یک اسرائیل اروپایی در همسایگی مصر و در منتها الیه غرب عربستان آن تعبیه شده است. به همین ترتیب، یک ایران همهویت شده با پارس که از نظر اندازه نسبت به اسرائیل، یادآور بزرگی آشور نسبت به یهودیه ی داود باشد، به عنوان رقیب اسرائیل مدرن در جذب مرحمت الهی ایجاد شده تا امپراطوری سازی های شیطانیش، بهانه ی دخالت های اسکندرهای موسایی مدرن غرب را در خاورمیانه فراهم کند. اما فراموش نکنیم که همه ی اینها دنباله ی تحریف های ژزوئیت ها و کارفرماهای سیاسیشان در مذهب خورشیدی-نجومی کهن است. ظاهرا باید این خدایان غربی به اندازه ی مسیح و یوشع، حاملان بهشت و نور بهشتی باشند. ولی بیشتر مردم امروز شرق، از تابیدن اشعات الکترونیکی مصنوعی آنها به شرق، احساس بودن در بهشت پیدا نکرده اند. اگر بخواهیم باور داشته باشیم که نقشه ی الهی اولیه واقعیت داشته باشد –که طرح بالا نشان میدهد غربی ها علیرغم کفرپراکنیشان در جهان، با استفاده ی ابزاری از آن طرح، خودبخود تاییدشان کرده اند- پس ترکیب این دانسته با تجربه ی فعلی نشان میدهد که تمدن غرب، چه در جاهایی که حسن نیت یا سوء نیت نشان داده است، فقط چراغ راه بهشت است و نه آورنده ی آن. خیرخواهی ها و شرخواهی های غرب، به ما بسیاری از حسن ها و عیب های سنت هایمان را نشان داده و ما میتوانیم از آمیختن این تجربه به جنبه های مثبت آمده از سمت غرب، برای ساختن جهان بهتری برای خود و دیگران، استفاده کنیم.

مطالب مرتبط:

"ایرانی نمیتواند مدرن شود": شعاری که عاقبت وطن پرستی به شیوه ی ماکیاولی را نشان میدهد.

قالب بندی های اثیری مصنوع بشر: وقتی شیاطین تبدیل به کلمات میشوند.

هرودت و تورات: تراوش بهشت از خیمه ی قیون به امریکای مدرن

تالیف: پویا جفاکش

«نه بی دینان، بلکه فقط اهل ایمان، قادر به هتک حرمت و قداست زدایی از مقدساتند.»

این جمله از هانری کوربن در کتاب «معبد و مکاشفه» (ترجمه ی انشاء الله رحمتی،نشر سوفیا: 1391: ص240) در مقاله ی «بسط تقابل ظاهر و باطن در اندیشه ی هانری کوربن» از مریم زائری امیرانی (اطلاعات حکمت و معرفت: شماره ی 175: تابستان 1404: ص61) تکرار شده است. امیرانی بعد از نقل این جمله، «بیم» کوربن در آن را به «شناخت او از فرزند نافرخنده ی آمیزش دین و قدرت» نسبت میدهد درحالیکه این مقاله همانطورکه اسمش نشان میدهد، به موضوع تعادل برقرار کردن بین ظاهر و باطن دین میپردازد و یکی از مهمترین موضوعاتی که میتواند باعث «هتک حرمت و قداست زدایی از مقدسات» توسط مومنین شود، وا ماندن آنها در ظاهر عناصر دین به ویژه بعد از بازیچه شدن آن توسط اصحاب قدرت است. اینطور که مقاله نشان میدهد، کوربن، اهل سنت را گیر کرده در ظاهر دین و تشیع را مجهز به تعامل ظاهر و باطن میبیند و امامان شیعه و «ولایت» را نیروهایی روحانی در درون افراد میبیند که میتواند معنویت افراد را از دچار شدن به مسائل «اجتماعی-سیاسی» نجات دهد (به صفحه ی 60 از مقاله ی خانم امیرانی رجوع کنید). برای من غیر قابل باور است که کوربن که در آثارش مسلسل وار در حال نقل قول از منابع شیعی است و با علمای شیعه در ایران دیدار کرده است، نداند که روحانیت شیعی چه «ظاهر» کلفت «ضد باطن» ای دارد، بخصوص وقتی در همین مقاله میخوانیم که کربن، «توصیه به شیعیان در جهت کتمان اسرار و باطن معارف» را صرفا «وجهی از تقیه» [با فرض خوب بودن مطلق تقیه] میشمرد (همان: ص64). تنها نتیجه گیری من از تشویق تشیع توسط امثال کوربن این است که با به قدرت رسیدن چنین «اهل ایمان» ای و درگیر شدنشان با مانند خود در اهل سنت، «هتک حرمت و قداست زدایی از مقدسات» در اسلام به کمال خود برسد. این کمک میکرده تا همانطورکه کوربن میپسندیده، کسانی که در فکر نجات عقاید دینی خود هستند، ناچارا به مذهب تفردی و ضرب المثل «عیسی به کیش خود، موسی به کیش خود» برگردند و مزاحم بازارسازی های ضد دینی و ضد سنتی غرب در سراسر دنیا و ازجمله کشورهای اسلامی نشوند. البته نکته ای که باید اینجا مورد توجه قرار داد، این است که پیشبینی کوربن تنها بر اساس دانسته های او از وضعیتی مشابه در اروپا و امریکای مسیحی محقق شد. ولایت ای که در ایران جانشین امام زمان شد، به راه کلیسایی که در غرب جانشین مسیح شده بود، رفت و همانطورکه کمک به تحقق آخرالزمان مسیح در غرب، بهانه ی عصیان غربی ها علیه حقانیت مسیح شد، ولایت شیعی هم چنین بهانه ای را به ایرانی های تحت حکومت خود داد. شاید مشکل از خود آخرالزمان باشد. کشتن شیطان که در آخرالزمان شیعی کار امام زمان است، در آخرالزمان مسیحی کار میکائیل فرشته است و جالب اینجاست که ما یک «میشل/میکائیل» انسان هم داریم که هم مورخ بود و هم پیشگوی راستگو و هم تحت حمایت دربار، و میتواند نمادی از مورخینی باشد که با شکل دادن به تاریخ مذاهب، مردمان را به سمتی که اربابان بازاری خود دوست میدارند، سوق میدهند.
آناتولی فومنکو در فصل چهارم از کتاب «اسطوره ی غربی» توجه میکند که «میشل نوستراداموس» پیشگوی معروف، علاقه ی زیادی به گاهشماری تاریخی داشت. نوستراداموس با "ژولیوس سزار اسکالیگر" در ارتباط بود و از طریق او بر گاهشماری جوزف اسکالیگر و پتاویوس که اساس گاهشماری کنونی تاریخ جهان است، تاثیر نهاد. افسانه ی مشهور درباره ی اوج گیری نوستراداموس این است که او مرگ هنری دوم شاه فرانسه را با این عباران رمزآلود پیشگویی کرد:

«شیر جوان، شیر پیر را در دوئلی عجیب در میدان نبرد شکست خواهد داد. او چشم شیر پیر را از میان قفسی طلایی هدف قرار خواهد داد: از یک، دو خواهد شد. سپس خواهد مرد.»

«شیر جوان، شیر پیر را در میدان نبرد در یک دوئل شکست داد؛ او چشمش را در قفس طلایی از حدقه درخواهد آورد.»

هنری دوم از این پیشگویی خشمگین شد و نوستراداموس را زندانی کرد. ولی کاترین دو مدیچی همسر هنری نگران شده بود. کمی بعد در یک جشن، هنری دوم در مسابقه ای دوئل وار با یک اشرافزاده ی اسکاتلندی، به طور اتفاقی و با زخمی که از شکافی در میان کلاهخود هنری به او وارد شد، از ناحیه ی چشم آسیب شدیدی دید و به سرعت درگذشت. با محقق شدن پیشگویی نوستراداموس، او مورد توجه کاترین دو مدیچی قرار گرفت و توسط او به درجات بالا برکشیده شد. فومنکو داستان نوستراداموس را با داستان پیشگویی میکاه نبی مبنی بر قریب الوقوع بودن مرگ آحاب شاه اسرائیل مقایسه میکند که به مانند مورد نوستراداموس، با زندانی شدن میکاه از سوی شاه همراه بود. همانطورکه شکافی در کلاهخود هنری باعث وارد آمدن آسیب مرگبار به او شد، عبور پیکان تیرانداز استخدام شده توسط شاه سوریه از شکافی در زره آحاب، باعث مرگ شاه اسرائیل گردید. نوستراداموس، نام میکاه را با نام میکائیل/میشل (میکاه + ال یعنی خدا) برای نوستراداموس مقایسه میکند و عنوان «میشل نوستراداموس» را به «میکائیل اهل نوتردام» معنی میکند. فومنکو نام "هانری/هنری" را هم به دو بخش "هان/خان" و "ری" هر دو به معنی شاه معنی میکند و استفاده از عنوان ترکی-مغولی "هان" (خان) را نشانی بر این میبیند که اصل این داستان در قلمرو یک حکومت ایلی مغولی رخ داده که حکومت های اروپایی علیه آن شوریده و بعدا داستان را خودی کرده اند. در همین مورد، سوری بودن دشمن آحاب، از سوی فومنکو مورد توجه قرار میگیرد. او میگوید گاهی کلمات به دلیل برعکس نوشته شدن در خطوط لاتینی و شرقی، برعکس میشدند و اگر کلمه ی "سور" را بر همین اساس، از چپ به راست بخوانیم، به کلمه ی RUS یا روس میرسیم که اشاره به حکومت مغولان بر روسیه دارد. "آسور" یا "آشور" نیز تلفظ دیگر "سور" است و میکاه نبی علیه امپراطوری آشور بود. در کتاب میکاه 5 : 6-5 آمده است: «هنگامی که آشور به سرزمین ما بیاید و وارد کاخ های ما شود، ما هفت چوپان و هشت شاهزاده را علیه او قرار خواهیم داد و آنها سرزمین آشور را با شمشیر و سرزمین نمرود را در دروازه های آن، تغذیه خواهند کرد و او را از آشور رهایی خواهند بخشید.» بنابراین فومنکو یهود را شورشگری علیه حکومت قبلی آشور می یابد و این آشور از نظر او همان روسیه است. فومنکو نفوذ یافتن پروتستان ها در روسیه در دوران حکومت ایوان چهارم ملقب به مخوف از طریق یک باند یهودی را چنین شورشی در نظر میگیرد. از طرفی فومنکو توجه میکند که ایوان سوم از قرن 15 هم ملقب به مخوف بود و داستان های زندگی این دو شباهت هایی به هم دارد و میتوان گفت مکمل همند. درست مثل ایوان چهارم، ایوان سوم هم پسر ارشدی داشت که در زمان حیاتش درگذشت و این باعث یک بحران جانشینی در حکومت ایوان سوم شد. النا ولوشانکا عروس ایوان سوم، با دسیسه گری و ایجاد باندهای مدافع خود در کشور، اقدام به تخریب چهره ی دیمیتری پسر دوم شاه نمود تا پسر خودش جانشین شاه شود و وقتی دسیسه اش کشف شد، به همراه پسرش دستگیر و زندانی شد. فومنکو طبیعی میداند که نفوذی که النا در این راه بر تزار پیدا کرده بود، باعث گسترش شایعات رسوایی برانگیز درباره ی اغواگری او مقابل تزار شده باشد. در عین حال، نفوذ النا باعث خشم سوفیا پالیولوگوس همسر تزار شده بود که ملکه ای قدرتمند بود ولی اخیرا از توجه تزار به خود بازمانده بود. فومنکو مقابله ی این دو زن را در کتاب مقدس منعکس میبیند جایی که استر یهودی جای وشتی ملکه ی پارس را در مقام ملکه ی اخشوارش/کورش شاه پارس میگیرد و باعث قدرت گرفتن یهودی ها در پارس میگردد. این میتواند به قدرت رسیدن همان باند یهودی در دوران ایوان چهارم باشد و شکست النا ولوشانکا نیز همان شکست باند یهودی بعد از بازگشت ایوان چهارم به مسیحیت ارتدکس باشد. فومنکو کلمه ی "پارس" را با کلمه ی "پروس" مقایسه میکند که اصل لغت "روس" است و نتیجه میگیرد که پارس همان روسیه است. [میدانیم که امروزه پارس را با ایران تطبیق میکنند. در تاریخ ایران، شاه عباس کبیر به خاطر کشتن پسر بزرگ و ولیعهد خود در اثر لحظه ای خشم و جنون، و پشیمانی بعدیش از این کار، همتای ایوان مخوف به نظر میرسد. شاه عباس بعد از فتح گیلان و فرار خان گیلان به عثمانی، دختر دشمنش خان گیلان را به نامزدی پسر بزرگش درآورد ولی چون این دختر پرخاشگر بود و پسر را کتک میزد، پسر او را پس زد و شاه عباس خودش با آن دختر ازدواج کرد که این رابطه یادآور تثلیثی است که فومنکو به ایوان سوم و پسر و عروس او میدهد.] از طرفی فومنکو توجه میکند که "پاریس" هم تلفظ دیگری از پارس به نظر میرسد و کاملا ممکن است که وقایع دربار پاریس در دوران نوستراداموس مشابه همین رویدادها باشند. در دربار هنری دوم هم کاترین دو مدیچی، رقیب سرسختی در جلب قلب هنری به خود پیدا کرده بود: دایانای پواتیه؛ زنی قدبلند و چابک که برعکس بیشتر زنان زمانه اش برای مردان جذابیت فیزیکی داشت و کارهای مردانه چون سوارکاری انجام میداد. از او برای ترسیم پرتره های دایانا الهه ی ماه رومی الهام میگرفتند. او همچنین به دلیل زیباییش ملقب به هلنا بود در اشاره به هلنه/هلن، زن زیبای فتنه گر یونانی که دزدیده شدنش باعث وقوع جنگ تروآ شد. نام النا (برای النا ولوشانکا) تلفظ دیگر نام هلنا است. حتی مابه ازایی برای ایوان جوان پسر ایوان مخوف هم در دربار هنری دوم هست. فرانسیس پسر هنری دوم اورلئان، با مری استوارت ملکه ی اسکاتلند ازدواج میکند و این ازدواج پشتوانه ی حمایت فرانسوی ها از مری استوارت در شورشش علیه انگلستان میشود. اما مرگ زودهنگام فرانسیس، باعث سردی فرانسوی ها میشود. مری استوارت توسط دخترعمویش ملکه الیزابت دوم دستگیر میشود و دادگاه او را به اعدام محکوم میکند. دراینجا فومنکو عنوان استوارت برای مری را که به معنی در ارتباط با ستاره ها است، با نام "استر" (به معنی ستاره) برای ملکه ی یهودی پارس مقایسه میکند و نتیجه میگیرد که مری استوارت، نسخه ی دیگر استر، و الیزابت دوم نسخه ی دیگر وشتی است و این دو به ترتیب با دایانای پواتیه و کاترین دو مدیچی قابل تطبیقند. درست به مانند الیزابت دوم، کاترین دو مدیچی هم نقش فعالی در سرکوب یک شورش بزرگ در فرانسه داشت: شورش هوگنوت های پروتستان که در روز قتل عام سنت بارتلمی به طرز خونینی سرکوب شد. نقش پروتستان ها در این شورش، قابل مقایسه با نفوذ پروتستان ها به واسطه ی اشرافیت یهود در روسیه ی ایوان مخوف است. در فرانسه ی کاتولیک کاترین مدیچی، خاندان GUIZES در خط مقدم مبارزه با پروتستان ها قرار داشتند. فومنکو نام آنها را با عناوین "غز" و "قزاق" برای جنگجویان ترک تبار روسیه مقایسه میکند و همچنین پای این فراز از نامه های منسوب به کاترین دو مدیچی را به میان میکشد که میگوید: «تاکنون پادشاهی گوت... از نظر ظلم و ستم با ترک ها [یعنی عثمانی ها] قابل مقایسه نبود. اکنون این مقایسه مجاز است.» نتیجه گیری فومنکو این است که به کار رفتن عنوان "پادشاهی گوت" برای فرانسه فقط میتواند ناظر به برآمدن گوت ها از گویزس و البته غزها/قزاق ها باشد. با این حال، نکته ی دیگر در این مقایسه این است که غزها اصالتا اسکیت تلقی میشوند و از طرفی عنوان "اسکاتلند" به معنی "سرزمین اسکات ها" است که اسکات ها درگذاشتن این اسم بر خود، داعیه ی تاکید بر اصالت اسکیتی خود را داشتند. در این صورت، پیروزی ملکه ی انگلستان بر ملکه ی اسکاتلند، بیشتر یادآور شکست اسکیت ها خواهد بود. این بخصوص از آن جهت جالب است که در نسخه ی انگلیسی کتاب استر، برعکس نسخه های روسی و فرانسوی، کاتولیک ها شکست میخورند و پروتستان ها پیروز میشوند. همانطورکه میدانیم، انگلستان اولین کشور پروتستان در تاریخ رسمی است و این مقام، به پادشاه آنجا حق حکومت بر جهان از طرف خدا –در شرایطی که رم به مسیحیت خیانت کرده است- میدهد. همچنین فومنکو ویژگی های غیر انسانی کشتار سنت بارتلمی در فرانسه را شبیه به کشتار پارسیان مخالف یهود توسط یهودی های برکشیده شده در دربار اخشوارش (به لطف استر) میبیند که سالروزش را یهودی ها در عید پوریم جشن میگیرند. یعنی انگار جای شکست خورده و پیروز عوض شده است و به خاطر همین هم هست که در کتاب استر، از شکست استر آنطورکه برای مری استوارت و النا ولوشانکا پیش می آید، خبری نیست.

فومنکو درباره ی چگونگی این تغییر موقعیت، توضیح دقیقی نمیدهد و یک دلیلش این است که هنوز پاسخ معماها را در تاریخ میداند و فکر میکند صرفا تاریخ یک منطقه ی خاص یعنی روسیه در کشورهای دیگر کپی شده است. اما اتفاقا به نظر میرسد نسخه ی فرانسوی اصیل تر باشد چون دقیقا پای تطبیق نسخه ی فرانسوی استر با شخصیت های اساطیری چون دایانا و هلن تروآ در میان است که این به قصه حالتی کهن الگویی میدهد. همچنین دوقلو بودن دایانا الهه ی ماه با آپولو خدای خورشید و معنی شدن نام "هلنه" به «خورشیدی مونث» باعث میشود تا به نوعی ارتباط بین این داستان ها و افسانه های خورشیدی و انعکاس آنها در صور فلکی معتقد شویم. مورد هلنه زن شوهردار آخایی که توسط پاریس شاهزاده ی تروایی اغوا میشود و همراه او فرار میکند و اینچنین باعث نابودی تروآ در حمله ی آخایی ها میشود جالب تر است. هلنه همسر پسر پریام شاه تروآ میشود و رابطه اش با پریام، شبیه رابطه ی النا با ایوان سوم مخوف است. از طرفی نام پاریس باز مرتبط با پارس و پروس و فرانسه به نظر میرسد و کشتار و تخریب در تروآ میتواند همان کشتار پارسیان در پوریم توسط یهود و عمال آنها باشد. از طرف دیگر، علت اصلی نابودی تروآ، به پیش از شروع جنگ و قضاوت پاریس در دادن یک سیب به زیباترین الهه از بین سه تایشان بوده است که قضاوتی بر اساس انتخاب میان موهبت های دنیوی است و به داستان رنگ و بویی عرفانی میبخشد. هر کدام از الهه ها به او رشوه پیشنهاد میدهند تا خودشان انتخاب شوند. هرا به او پیشنهاد قدرت و ثروت فراوان میدهد، آتنا به او پیشنهاد شهرت و قهرمانی بی نظیر میدهد، و آفرودیت به او پیشنهاد میدهد که هلن زیبا را بر او دلداده خواهد کرد. پاریس از شدت ابلهی رشوه ی آفرودیت را قبول میکند که باعث میشود تا دو الهه ی دیگر، خشم خود را بر تروآ جاری کنند و اینچنین پاریس به نوعی هر سه الهه را در نابود کردن تروآ بسیج میکند.

دیوید وارنر متیزن توجه میکند که در کتاب "الاغ طلایی" آپولیوس، شخصیت اصلی به نام لوسیوس بعد از قضاوتی مشابه در انتخاب زیباترین زن به الاغی تناسخ می یابد و کمی بعد با حسرت به یاد می آورد که علت نزول بدبختی بر مردم جهان، انتخاب بد پاریس از بین سه الهه بوده است. متیزن از این جا نتیجه میگیرد که قضاوت پاریس، نسخه ی دیگر فریب خوردن آدم از حوا است و سیب دردسرساز داستان پاریس، همان میوه ی ممنوعه ی داستان آدم و حوا است که باعث سقوط انسان از بهشت شد. متیزن معتقد است که این تفسیر باید به مسخ شدن خود آپولیوس به یک جانور ربط داشته باشد و آن را با هبوط روح از آسمان به بدن غریزی جانوری به نام بشر تطبیق میکند که باعث میشود روح بشر به کیفیات غریزی حیوانات مبتلا شود. همانطورکه آپولیوس از مسخ الاغ نجات می یابد انسان های دیگر هم میتوانند نجات یابند. ربط تمثیل خر به قضاوت پاریس، باعث میشود تا متیزن، یک قضاوت ناصواب دیگر یعنی قضاوت میداس را هم به بحث وارد کند. میداس بعد از این که در مسابقه ی موسیقی بین آپولو و یک موجود نیم بز-نیم انسان که گاهی مارسیاس ساتیر و گاهی پان تعیین میشود، بهترین آهنگ نواز را رقیب آپولو تعیین کرد و آپولو در جواب، گوش های میداس را به شکل گوش خر درآورد به طوری که میداس مجبور شد گوش هایش را زیر کلاه خاصی که به نام موطن میداس یعنی فریجیا کلاه فریجی نامیده میشود پنهان کند و این مبنای رواج کلاه فریجی شد. قضاوت میداس اشتباه بود چون آپولو خودش خدای هنر و منشا هنرها است و امکان ندارد یک موجود نیم انسان-نیم حیوان که نماد هنرمند انسانی است در هنر از او برتر باشد. میداس با انتخاب نادرستش خودش هم به یک نیم حیوان مسخ میشود. ساتیرها که موجودات نیم بز-نیم انسانند همراهان دیونیسوس خدای مشروبات الکلی و لذت های دنیوی هستند و خود دیونیسوس هم گاهی به شکل آنها تصویر میشود. بنابراین قضاوت بد میداس به انتخاب ناصواب دیگر او در موقع آرزو کردن به درگاه دیونیسوس هم تکرار میشود. میداس آرزو میکند به هرچه دست میزند آن طلا شود. این آرزو برآورده میشود ولی در اثر آن، میداس از غذا خوردن می افتد، چون به هر غذایی دست میزند تبدیل به طلا میشود. حتی دختر میداس که قصد بغل کردن پدر را داشت به محض تماس دست میداس با او تبدیل به مجسمه ای از طلا میشود. در پایانی که شبیه بازگشت میداس به درگاه آپولو است، میداس از آپولو میخواهد که این خاصیت از او گرفته شود. به توصیه ی آپولو او سه بار در جوار رودخانه ای خاص در دامنه ی کوهی خاص، سرش را در آب رود فرو میکند و پس از آن، تمام چیزهایی که طلا شده بودند به حالت اولشان برمیگردند. طلا عنصر خورشید است و انتخاب میداس باز هم به اشتباه گرفتن موضوعات زمینی با اصل آسمانیشان برمیگردد. رودخانه ی حل کننده ی مشکل، نه رودخانه ای زمینی که وضعیت رودخانه ی صورت فلکی راه شیری در آسمان اواخر ماه اکتبر است. در این زمان، راه شیری در جایی که به صورت فلکی قوس (کمان) قابل تطبیق با آپولوی کماندار میرسد حالتی طلایی رنگ می یابد و میداس پرسئوس است که سرش درون رودخانه قرار گرفته است. راه شیری در این زمان حالتی قوسی شکل دارد که شبیه یک کوه است. صورت فلکی اندرومدا (امراه المسلسله) که معمولا با یک زن یعنی همسر پرسئوس تطبیق میشود، در این هنگام از سال طوری نسبت به پرسئوس کج شده که شبیه یک ساتیر در حال ساز زدن میشود و میتواند مارسیاس/پان بزآسا باشد. اندرومدا دختر شاه اتیوپیا بود که پرسئوس با ازدواج با او و رسیدن به دامادی و جانشینی شاه، به قدرت و ثروت و شهرت میرسد. بنابراین اندرومدا هر سه الهه ی قضاوت پاریس [به شباهت نام های پاریس و پرسئوس توجه کنید] را در خود دارد و همو میتواند علاوه بر زن، با نیمه ی حیوانی و ساتیر (زمینی) انسان که او را فریب میدهد تطبیق شود. صورت فلکی پرسئوس بالای صورت فلکی ثور (ورزاو) قرار گرفته است که شاخ هایش میتوانند با گوش خر هم تطبیق شوند. اینچنین ترکیب پرسئوس با ثور، میتواند میداس با گوش های الاغ را تداعی کند. همین ترکیب را متیزن در بلعم باعور سوار بر خر می یابد. در زمانی که بنی اسرائیل به رهبری موسی و یوشع و کالب به جنگ عمالقه آمدند، رهبران عمالقه به نزد بلعم بعورا/باعور که دانشمندی پرهیزگار و آشنا به اسم رمزی خدا بود رفتند و از او خواستند او که مستجاب الدعا است بنی اسرائیل را نفرین و به نفع عمالقه دعا کند. بلعم این پیشنهاد را رد کرد اما اشراف با فریفتن همسر بلعم، او را وادار کردند تا همسرش را به اقدام بر ضد بنی اسرائیل متقاعد کند. بلعم تحت تحریکات همسرش راضی به دعا کردن بر ضد یهود شد و سوار بر خرش به نزدیکی آنها شتافت ولی خدا زبانش را برگرداند و تمام نفرین هایش به طرف عمالقه روان شد و تمام پیروزی خواهی هایش به طرف بنی اسرائیل.:

“THE BAD JUDGEMENT OF KING MIDAS, AND WHAT IT TEACHES US”: DAVID MATHISEN: STAR MYTHS OF THE WORLD: 22 OCT 2016

قسمت جالب در این مقایسه ها در این انتها آشکار میشود. تحریکات همسر بلعم ظاهرا به نفع عمالقه است اما درواقع به نفع بنی اسرائیل تمام میشود. به همین ترتیب، مابه ازای زن فتنه گر میتواند در داستان ها هم به نفع یهود و هم بر ضد آنها خود را بازتولید کند و هم مثل کاترین دومدیچی یک پوریم ضد پروتستان در روز سنت بارتلمی را رقم بزند و هم مثل ملکه الیزابت اول، ریل به قدرت رسیدن پروتستان ها به نفع اشرافیت یهود از انگلستان بر سراسر جهان را افتتاح کند. در هر حال، زن فتنه گر این نوع داستان ها نمادی از منافع دنیوی رسوخ کرده در یک آرمان مذهبی است که حتی وقتی به نظر میرسد علیه استثمارگران دنیوی جهان انسانی (اشرافیت یهود و سرسپردگان آنها) قیام میکند، درواقع دارد به نفع آن استثمارگران کار میکند. کسی که فریب زن را میخورد، یک انقلابی است چون به راه بنیانگذاران انقلاب های مدرن در انقلاب های فرانسه و امریکا میرود که نمادشان کلاه فریجی بود و کلاه فریجی، همانطورکه دیدیم با میداس و پاریس و فریجیایشان مرتبط است. آیا نیاز است از به قدرت رسیدن شیعه ی امام زمانی در ایران بر اثر انقلاب 1979 و ادبیات روشنفکران تحت تربیت غربی آن حرفی بزنیم و آیا خیلی سخت است که سکولاریزاسیون ابتر پهلوی ها در ایران بین قدرت روایی شرعی مرتجعین شیعی دوره ی قاجار و قدرت روایی شرعی-آخرالزمانی دنباله روانشان در جمهوری اسلامی را یک میانپرده ی مناسب برای خلط کردن وشتی و استر در پارس جدیدی تلقی کنیم که به راه پاریس کاترین دو مدیچی و دایانای پواتیه میرفت؟! ظاهرا دستگاهی که به جای میکاه نبی/سنت میکائیل/میشل نوستراداموس، تاریخ شیعه را از روی مسیحیت کپی کرد تا بتواند راحت درباره اش پیشگویی کند، آن را به آن جهت کپی کرده که میکائیلش با نقاب امام زمان برنده ی تاریخ باشد. پس آیا وقتی پیشگویی میشود که در انتهای این تاریخ، شیطان به دست امام زمان/سنت میکائیل کشته میشود، آیا منظور از شیطان، همان تصویر سنتی از شیطان است که سابقا از مسیحیت و اسلام و تشیع آموخته بودیم؟!

این مطلب که امروزه ما ایرانی ها تحت حکومت جمهوری اسلامی، بعضی خیرها را شر، و بعضی شرها را خیر کرده ایم، تا حدودی نشان میدهد که جواب این سوال را در کجا باید بجوییم. در مقوله های رسانه ای همچون شیطان انگاری متشرعینی که سابقا همانطورکه لقبشان نشان میدهد، آنها را «روحانی» میپنداشتیم، ما با چیزی شبیه "مرگ مولف" طرفیم که در آن، تحت تاثیر متن مقدس متحول میشویم ولی از متن پیشتر میرویم و خود متن را علیه آن میشورانیم.:

«هرمنوتیک کربن الزاما به تحول و دگرگونی متن و خواننده توامان با هم خواهد انجامید و ابزارهای بیانی هر دو طرف –چه زبانی که متن در آن شکل گرفته و چه زبانی که خواننده از متن دریافت میکند- شیوه های قراردادی رایج و تقلیل یافته به ساحت صنایع ادبی طرف نیستند.: "این نوع فهم اشاره به تحول مدام دارد. این نوع فهم نه به زبان، آن گونه که زبانشناسان و فیلسوفان تحلیلی از آن مراد میکنند بلکه زبان الهی دانان است، زبانی که بیشتر بیانی کیهانی است تا مصنوعی بشری. زبان دراینجا عنصری مشترک میان روح، خدا و جهان است. کربن تاکید میکند که سنت هرمنوتیکی هایدگر، ادامه ی سنت دیلتای و شلایرماخر موخر است که هایدگرشناسان متاخر عامدانه آن را به فراموشی سپرده اند." (چیتهام، 2003) این روش هرمنوتیکی بر تاویل بنا شده اما شروطی بر آن مترتب است. میان پدیدار شناسی کربن و تاویل ارتباط وثیقی هست. کربن اساسا پدیدارشناسی باطن را عین هرمنوتیک یا تاویل میداند. اما این تاویل همان تاویل نفس است و مشروط است به علم احاطی. شرط یادشده ضمانتی برای معاصرسازی متن است. توجه داشته باشیم که تاویل نفس و تاویل متن توامان راهی است که به وضعیتی دوسویه می انجامد، مخاطب متن را دربرمیگیرد و متن مخاطب را بدل به شخصیتی از آن خود میکند، فرایند خوانش بدل به نوعی یگانگی میگردد که رابطه ی دوسویه ی مد نظر ابن عربی یعنی همان وصال همدمی را ممکن میسازد، متن به زندگی مخاطب بدل میشود و مخاطب به شخصیت متن ارتقا می یابد. برای نشان دادن ساز و کاری که از طریق آن چنین فرایندی ممکن است، کربن ابتدا از کلیدواژه ی وعی کمک میگیرد. لغت "وعی" (دربرگرفتن) دراینجا اصطلاحی عملا گونه شناسانه است، به این معنا که در طبقه بندی گونه ی فهم تاویلی و برای جدا کردن آن از سایر گونه های وعی به کار می آید. این واژه نشان میدهد که دربرگرفتن/رخداد با شنیدن یا فهمیدن آن متفاوت است. اما در کنه عمل وعی، مسئله ی زمان مطرح است، یعنی رابطه ی میان زمان وقایع و زمان خواننده یا مفسر؛ این رابطه در حقیقت زمان و مکان تلاقی آنها است؛ بدون این زمان اساسا تلاقی میان آنها به دست نمی آید. کاربست وعی برای رسیدن به مسئله ی زمان مواجهه با روایت، عملی برای نشان دادن نوعی راه و روش یا سازوکار برای تاویل است. جداسازی زمان مخاطب یا زمان متن از هم که نتیجه ی دیدگاه خطی به زمان است، منجر به جداسازی خواننده از متن و شنیدن/خواندن/دیدن متن به شیوه ای غیر از وعی میشود. پس وعی به عنوان شیوه ی مواجهه نیاز به زمان مواجهه ی ویژه ی خود و مکان مواجهه ی خاص خود دارد. متن و مخاطب در کدام زمان با هم مواجه میشوند؟ زمانی که مخاطب متن را میخواند یا زمانی که متن نوشته شده یا زمانی که متن روایت میکند؟ متنی متعلق به گذشته را میخواند و وقایع آن را از طریق قوه ی وهم و تصور درمی یابد یا در زمان حال نشسته و با متن، جز از طریق حواس پنجگانه ی خود ارتباط برقرار نمیکند؟ میبینیم که باز هم در همان قیاس دوحدی گیر افتاده ایم اما راه حلی در این میان وجود دارد: با توجه به تاکید کربن، متون مورد نظر ما در نوعی زمان انفسی و فراتاریخی رخ میدهند و مخاطب به شرط داشتن احاطه و قوه ی خیال، هم آنها را در همان زمان میفهمد و در همان زمان انفسی با آنها مواجه میشود، اما اگر چنین باشد هم در زمان وقایع و هم در زمان مفسر باید کیفیتی از زمان انفسی وجود داشته باشد، به این معنا برای مثال رویدادهای شاهنامه در زمان انفسی و در فراتاریخ روی داده، خواننده هم باید در فراتاریخ آن را دریابد و اینجا مسئله ی حضور تاریخی خواننده در هنگام مواجهه با متن دچار پرسش –اگر نگوییم مناقشه- میشود. به نظر میرسد تنها راه حل عبور از چنین پرسشی وابسته کردن فهم متن به مفهوم رستاخیز و تجدید مدام است. وقوع چنین زمانی برای خواننده ی متن عملا وقوع رستاخیز و قیامت او خواهد بود زیرا به گفته ی کربن: "کسی که حقیقت این تجدید خلقت را دریافته باشد، راز رستاخیز را دریافته است." از سوی دیگر باید در نظر داشت که استفاده از دوتایی متن-خواننده وابسته به جدایی زمان ها و مکان های این دو و برآمده از همان ترکیب های دوتایی مطلق است. در تاویل مد نظر کربن، متن و خواننده بدل به یک موجود میشوند. بدیهی است که این جمع اضداد مکمل، فقط در عالم خیال ممکن است... عالم خیال نه زمان در معنای تاریخی و آفاقی کلمه است و نه مکان در معنای جغرافیای طبیعی. کربن برای انتقال این معنا از پارسیفالِ واگنر کمک میگیرد: رازی که در آخرین نمایشنامه ی ریچارد واگنر، پاسخ گورنمنز به پارسیفال از آن پرده بر میگیرد: "تازه شروع به راه رفتن کرده ام، در عین حال احساس میکنم از قبل راه دور و درازی پیموده ام. گورنمز میگوید: پسرم، بدان که دراینجا زمان تبدیل به مکان میشود." بدل شدن زمان به مکان هرچند تناقض آمیز یا بی معنا به نظر میرسد اما اگر عالم خیال را با کمک گرفتن از ژن های هایدگری در تبار هرمنوتیکی کربن، به عنوان عالمی گشوده شده که متن و مخاطب توامان در گشودگی آن سهیم و نه صرفا بخشی از آن بلکه خود آن عالمند در نظر بگیریم، این یگانگی قابل فهم خواهد شد. عالم خیال به غیر از آن که محل تلاقی متن و خواننده در هرمنوتیک کربن و روش تاویلی او است، نقطه ی تلاقی اندیشه های [هارولد] بلوم و کربن در تفسیر متون مختلف هم هست. برای بلوم نقطه ی مواجهه ی خواننده ی فعال با متون پیشینی در همان نقطه ی ازلی ویران کردن/کج خوانی و ساخت شکنی است. خواننده/مولف میخواهد جهان متن قبلی را ویران کند تا دوباره بسازد. از این نظر خواننده باید از منظر اونتولوژیک، جهانی شکل گرفته از متون قبلی داشته باشد.» ("عالم خیال به مثلبه محل مواجهه ی خواننده با مان": فرهاد امینی:اطلاعالت حکمت و معرفت: شماره ی 175: تابستان 1404: ص73-72)

جالب این که در صفحه ی بعد نویسنده ی مقاله یادآوری میکند که بلوم درحالی در این عقاید تابع هایدگر است که با هایدگر تا حد تمسخر و دشمنی مخالفت میکند. پس از دکانداران بازار مذهب چه انتظاری دارید؟! آنها قطعا اینقدر از رقبایشان متنفرند که حاضرند بازار مذاهب دیگر را خراب کنند، ولی از غارت کردن کالاهای بازار رقیب و فروششان در بازار خودی قبل از تخریب بازار مغلوب چشمپوشی نمیکنند. اگر هم کالاهای بازار مغلوب در دکان همسایه ی رقیب را پیش مشتری تخریب معنوی میکنند و بی کیفیت جلوه میدهند، هنوز به خاصیت بازاریشان برمیگردد و علاوه بر اینها باید توجه کنید که «روحانی» یا معنوی واقعی، اینچنین غارتگر و تخریبگر نیست و اگر در بازار روحانی نمایان آثار معنوی یافتید، به حق بدانید که کلش از دزدی و باز سرهم بندی و کلاژسازی بازارها یا معابد تخریب شده ی قبلی حاصل آمده است. اسطوره ی آخرالزمان کمک میکند تا تمام این دزدی ها زیر نام رستاخیز الهی توجیه شوند منتها آخرالزمان همانطورکه شوریدن یک مذهب علیه مذهب دیگر را توجیه میکند، شوریدن افراد درون آن مذهب علیه اولیای خود را هم توجیه میکند به شرطی که شرایط زمانی و مکانی برای چنین شورشی و چنان آخرالزمان درونی ای فراهم شود. شاید اگر بفهمیم تاریخ اسکالیگری تحت چه شرایط سیاسی ای پدید آمد، بتوانیم تکرار روند مشابه آن در ایران شیعی را ردیابی کنیم.

همانطورکه میدانیم، اساس تاریخ اسکالیگری بر کتاب تواریخ با امضای نام هرودت است که او را "پدر تاریخ" لقب داده اند. گفته میشود این کتاب ابتدا به لاتین توسط لورنزو والا در سال 1474 منتشر شد، ولی فقط با انتشار متن یونانیش توسط آلدوس مانوتیوس در سال 1502 مشهور شد؛ کسی که یک چاپخانه در ونیز تاسیس کرده و آثار ارسطو و پلینی کوچک را هم منتشر کرده بود. مانوتیوس همچنین معلم آلبرت سوم پیو برادرزاده ی پیکو دلامیراندولا بود. آلبرت و پاپ لئوی دهم بزرگترین حامیان مالی کشف نسخه های خطی قدیمی در زمان خود بودند و موفقیت مانوتیوس هم به سبب ارتباط با آنان بود. مانوتیوس مینویسد: «ما نه تنها مدیون لاسکاریس هستیم که این همه ثروت ادبی را که او در یونان جمع آوری کرد، به او مدیونیم، بلکه بیش از همه مدیون لورنزو مدیچی هستیم زیرا او بود که این ماموریت را به لاسکاریس داد...» و سپس لئوی دهم را ستایش میکند: «جهان تحت رهبری این پسر صلح تجدید خواهد شد. این او است، کسی که همه ی ما، رنج دیده، ستم دیده، مغلوب، در انتظار او به عنوان مسیح بودیم... کسی که عصر طلایی را بازمیگرداند و در لاتیوم، سلطنت ساتورن را احیا خواهد کرد. این او است، لئویی (شیری) که شیر قبیله ی یهودا را شکست خواهد داد.» جیووانی جوکوندو که یکی از محققان نسخ خطی مانوتیوس بود، معلم زبان های لاتین و یونانی اسکالیگر بود. فیلیپ د وایت معتقد است که تواریخ هرودت و بقیه ی آثار خطی آن دوره به هیچ وجه آثاری باستانی نیستند و جعلیات دوره ی رنسانس میباشند. وی دراینباره پیرو جان ویلسون راس در 1878 و پولیدور هوچارت در 1890 است که تحقیقات و نظریاتشان از مبناهای زیر سوال رفتن تاریخ رسمی توسط فومنکو در روسیه هم بوده اند. دوایت معتقد است که بعد از سرکوب فرقه ی تمپلارها توسط فیلیپ زیبارو در فرانسه، اصحاب کلیسا به صورت پنهانی ماموریت تمپلارها را به عهده گرفته و میراث صلیبی آنها را تحت یک ظاهر احیای دوره ی باستان ماقبل مسیحی به پیش میبرند و آثار خطی را نه کشف بلکه جعل میکنند و به دوران های کهن نسبت میدهند. لاکاپله در زمانبندی دوایت از تاریخ که آغاز کشف آثار به اصطلاح باستانی را به قرن 14 نسبت میدهد شک دارد چون بعید میداند که جنگ صلیبی و سرکوب تمپلارها در متعاقب آن واقعا به آن شکلی که تاریخ مسیحیت میگوید در قرون 11 تا 13 رخ داده باشند و دورانی که به پاپ لئوی دهم در انتهای قرن 15 نسبت داده میشود را هم مترادف دوران آغاز شده از اوایل قرن 18 میشمرد، دورانی که با انکار فرقه ی بابل به عنوان منشا کیش بتپرستی دنبال شد و در آن، بابل کنایه ای به کافرکیشی رومی بود که مسیحیت کلیسایی در حال تصفیه ی آن بود. زبان یونانی در ابتدا زبان رسمی خود کلیسا بود. رسمی شدن مسیحیت در روم توسط کنستانتین کبیر که فقط به یونانی و عربی مینوشت، استعاره ای از پیدایش روم مقدس مسیحی است که همزمان با آن در قرن هشتم، یک نوع لاتین خیلی بد در آثار کلاسیک رواج می یابد که درواقع نشانه ی روم مابین کفرکیشی و مسیحیت است چون لاتین فاخر فقط با پاپ لئوی دهم رواج می یابد و فقط در این زمان روم لاتینی تثبیت میشود. ولی به عقیده ی دوایت، همزمان زبان رسمی سابق برای اثبات وجود یک دوره ی ماقبل رومی برای زبان یونانی استفاده میشود. تواریخ هرودت مهمترین اثر در این راه است، کتابی که آتن و اسپارت را نمایندگان تمدن یونان میخواند با فرض این که کنستانتینوپول یا قستنطنیه در زمان آن هنوز درست نشده است. دوایت معتقد است که تواریخ هرودت، بر مبنای کتاب مقدس یهودی-مسیحی نوشته شده اند و بنابراین به هیچ وجه آثار ماقبل مسیحی نیستند. هیچ صحبتی از یهود در کتاب نیست، ولی امپراطوری پارس در آن، اسم مستعاری برای اسرائیل است. خرخس و آرتینته که پایانشان در نزدیکی دوران نوشته شدن کتاب رقم میخورد، از نظر دوایت همان هرود و سالومه هستند که مسیح در دورانشان ظهور کرد. خود نام مستعار "هرودت" هم باید به "هرودی" معنی شود. هرود شاه ادوم یک عرب نبطی بود که یهودی شده بود و از دید دوایت، نسخه ای از اخشوارش شاه پارس است که تحت تاثیر استرش یعنی سالومه مملکتش را یهودی مآب کرده است. ادوم در گفتمان یهودیان اشکنازی با روم و یونان برابر میشود ولی تواریخ هرودت، یونانی را خلق میکند که یکتنه در مقابل جهانخواری پارس ایستاده است. از نظر دوایت، کورش بنیانگذار امپراطوری پارس، در تواریخ هرودت، نسخه ای از موسی است. در نوشتار هرودت، او به همانند موسی شاهزاده ای است که از قبل از تولد و بر اساس یک رویای شوم، زندگی شاه زمانه را تهدید میکند و از سوی او با خطر مرگ مواجه میشود، به مانند موسی به چوپانی کشیده میشود و باز به مانند او کابوس شاه را با به قدرت رسیدن خود محقق میکند. پرسئوس جد بزرگ شاهان پارس، به نظر دوایت، نسخه ی کامل تر کورش است چون به مانند موسی در صندوقی بر روی آب رها میشود. آشوری خوانده شدن پرسئوس از سوی هرودت، باعث میشود تا دوایت، پرسئوس/موسی را در رها شدن در صندوقی بر روی آب و رسیدن به باغ شاه با جریان آب، نسخه ی دیگر سارگون کبیر بنیانگذار امپراطوری اکد بداند که اسمش در نام یک شاه آشوری هم تکرار میشود. بنابراین امپراطوری های سابق بین النهرین هم در سایه ی تاریخ پادشاهی پارس خوانش میشوند به طوری که میشود گفت پارس ها همان آشوری ها بعد از یهودی شدن هستند. تسخیر بابل توسط کورش که در اصل موسی است این یهودی شدن را نشان میدهد. این درواقع نسخه ی دیگر سفر موسی و قومش به سرزمین موعود است و خشک کردن رود فرات در این راه، نسخه ی دیگر باز شدن دریا برای موسی هنگام خروج از مصر است. دوایت، گذر سالم کنستانتین کبیر از تله ی ماکسنتیوس در رود تیبر را هم به این لیست اضافه میکند و فتح بابل توسط کورش را المثنای فتح رم توسط کنتستانتین، و یهودی نوازی کورش را المثنای مسیحی نوازی کنستانتین میشمرد. حتی قصه ی خشک کردن فرات را هم هرودت از خودش درنیاورده است و داستان را به پیشگویی ارمیای نبی دوخته است مبنی بر این که آب های بابل خشک خواهد شد، فرشته جام خود را در رودخانه ی بزرگ فرات خواهد ریخت و آب آن تبخیر خواهد شد تا دشمنان بتوانند وارد بابل شوند. بابل برای کورش، مصر برای موسی است چون قاهره ی مصر در قرون وسطای متاخر بابل نامیده میشود و این به سکونت اشرافیت بابلی یهود در قاهره برمیگشت. بنابراین قاهره مثل بابل، در اورشلیم یهود بازتعریف شده بود و فتحش توسط شاهان آسیا در حکم تسلط شاهان کفار در تورات بر اورشلیم بود. در کتاب هرودت هم این را بعینه میبینیم آنجاکه داستان حمله ی سناخریب آشوری و لشکر اعرابش به مصر و خورده شدن کمان های سربازان آشوری و عرب به معجزه ی الهی، عینا همان داستان حمله ی سناخریب آشوری به یهودیه در کتاب مقدس را تکرار میکند. کورش هم همانطورکه نوشته های جوزفوس نشان میدهد انعکاسی از ظلم شاهان بین النهرینی بر یهود را دارد ولی قرار است بعدا توسط استر عوض شود و آشور را به پارس تغییر ماهیت دهد طوری که به سبب تلاش برای احیای اورشلیم تقدیر شود. از طرفی هم کورش و هم داریوش با اخشوارش قصه ی استر تطبیق شده اند ولی در کتاب هرودت، اینها دو شاه مختلفند و داریوش شاهی واقعی تر است که به یک دوره ی بد خاتمه داده تا عصر ایدئال کورش را که به نظر میرسد داریوشی ها باید در آینده آن را احیا کنند تا حدودی بازگردانده است. این آنجا آشکار میشود که هفت تن پارسی ساقط کننده ی حکومت گئومات مغ شامل داریوش، بر سر این که چه نوع حکومتی در ادامه ایجاد کنند –دموکراسی، آریستوکراسی یا استبداد- با هم بحث میکنند طوری که انگار اصلا یک حکومت شاه-خدایی از قبل وجود ندارد. بنابراین دوایت به نوعی داریوش را همانند سارگون اکدی، آغاز استبداد مطلقه میشمرد و حکومت های زمان او را بیشتر اریستوکراسی تشخیص میدهد تا استبداد مطلقه، با این توضیح اضافه که از دید لاکاپله این استبداد مطلقه انعکاس استبدادهای منور نوپدید اروپایی چون استبداد لویی 14 در فرانسه است. دوایت کتیبه ی بیستون در ایران را که امروزه مبنای وجود داریوش تلقی میشود جعلی میداند. ولی لاکاپله مینویسد که برخی منابع قدیمی قبل از این که این کتیبه به داریوش نسبت داده شود از آن یاد کرده اند. کتزیاس، آن را کار سمیرامیس ملکه ی بابل میشمرد. در سال 1808 آنژ گاردان ادعا میکند که این کتیبه نمایانگر 12 حواری زیر صلیب عیسی است. در سال 1818 کر پورتر، تصور میکند که این کتیبه شلمنصر آشوری و اسرای اسرائیل را نشان میدهد. به نظر دوایت، تاریخی کردن کورش و داریوش و امپراطوری آنان، برای صحت بخشیدن به تورات نوشته شده توسط عزرا زیر سایه ی شاهان پارس برمیگردد و هدفش ایجاد یک کشور یهودی توسط اروپایی ها در خاورمیانه است. در سال 1877 دیزرائیلی از کوچ دادن یک میلیون یهودی به فلسطین تحت قیمومیت بریتانیا در عثمانی سخن راند. کنگره ی صهیونیستی در سال 1878 برگزار شد و سال بعدش در 1879 استوانه ی کورش در بابل کشف شد تا الگوی بریتانیا برای احیای اورشلیم واقعی باشد. در تواریخ هرودت، کوچاندن اجباری بنی اسرائیل توسط شاهان آشوری در کوچانده شدن اجباری ارتیانی ها، مایلسی ها، و بارکی ها توسط داریوش تکرار میشود. همچنین داریوش هم به مانند کورش بابل را فتح میکند چون تکرار همو است. هرودت از انحطاط و وضع فاجعه بار بابل بعد از سیطره ی پارسیان بر آن میگوید که باید سقوط اورشلیم بعد از سیطره ی روم را در نظر داشته باشد. در زمان یک محاصره ی بابل توسط داریوش، مردان بابلی زناشان را خفه کردند تا غذای بیشتری برای خوردن داشته باشند و داریوش بعد از تصرف بابل مجبور شد زنانی را از جاهای دیگر به بابل بکوچاند تا بابلی ها نسل خود را زیاد کنند. دوایت آن را با محاصره ی قبیله ی بنیامین توسط 11قبیله ی اسرائیل مقایسه میکند و این که بعد از کم شدن شدید جمعیت بنیامینی ها در این حمله به آنها اجازه داده شد زنان شیلو را بدزدند و با آنها ازدواج کنند تا نسل خود را زیاد کنند. دوایت، این صحنه را در آغاز تواریخ هرودت می یابد جایی که فنیقی ها زنان آرگوسی منجمله یو معشوقه ی زئوس را میدزدند و این دزدی در همان جا با دزدیده شدن هلن توسط تروایی ها مقایسه میشود. دوایت آن را همچنین در دزدیده شدن زنان سابین توسط مردان رومی که دنباله ی مهاجرین از تروایند می یابد. اما مابه ازای دقیق احیای اورشلیم بعد از خرابی محل در تواریخ هرودت، داستان سیلوسون ساموسی است که مدتی بعد از تخریب ساموس توسط پارس ها مورد توجه داریوش قرار میگیرد و اجازه می یابد ساموس را احیا کند. از دید دوایت، او نسخه ی دیگر عزرا در احیای اورشلیم است و مدتی مغضوب شاه بودنش او را برابر با مردخای یهودی در کتاب استر هم نشان میدهد. در کتاب استر، هامان وزیراخشوارش دشمن یهود است و سقوط او با به قدرت رسیدن مردخای یهودی همراه است. در کتاب هرودت، شکست هامان که باعث کشتار پوریم میشود، در کشتار مغ ها و جشن سالانه برای سالگرد آن کشتار بعد از سقوط گئومات مغ و به قدرت رسیدن داریوش انعکاس می یابد. یک قسمت از جشن پوریم، خورده شدن شیرینی ای به نام «گوش هامان» توسط یهودی ها است و در کتاب هرودت، گئومات مغ گوش هایش بریده شده است. داریوش و همسرش اتوسا جاهایی به اخشوارش و استر نزدیک میشوند ولی بیشترین شباهت به نسخه ی بعدی اخشوارش یعنی خرخس پسر داریوش و سرسپردگی او به آرتینته داده میشود و دراینجا ما به صحنه ی قتل یحیای تعمیددهنده به دستور هرود و با وسوسه ی سالومه میرسیم. آرتینته دختر ماسیس برادر خرخس است. خرخس که امروزه بیشتر خشایارشا نامیده میشود، بارها قصد اغوای همسر ماسیس را داشته ولی با بی میلی زن مواجه شده است. خرخس برای نزدیک کردن خود به همسر ماسیس، دختر او آرتینته را به ازدواج پسرش داریوش درمی آورد اما خرخس به خود آرتینته هم دل میبازد و از او پنهانی کام گیری میکند تا این که یک روز از آرتینته میخواهد هر آرزویی که دارد از شاه بخواهد تا براورده کند. آرتینته جامه ی خرخس را طلب میکند و او میدهد. آرتینته با جامه ی مشهور شاه بر تن خود، در ملا عام ظاهر میشود. و چون پوشیدن جامه ی شاه در حکم برابری کردن با خود او است، رسوایی بزرگی رقم میخورد. رابطه ی شاه با عروسش کشف میشود و به گوش آمیستریس همسر شاه میرسد. آمیستریس مقصر را مادر آرتینته تشخیص میدهد و از او انتقام میگیرد به این شکل که در ضیافت روز تولد شاه که اطرافیان میتوانستند هر خواسته ای از شاه طلب کنند، آمیستریس مثله کردن همسر ماسیس در جلو چشمان همه را طلب کرد و شاه هم اجابت نمود. این اتفاق، محرک انتقامجویی ماسیس شد ولی او قبل از این که موفق به اقدام به توطئه شود به همراه پسرانش توسط عمال شاه اعدام شد. دوایت، پوشیده شدن جامه ی سلطنت توسط آرتینته را نمادی از برابری او با استر و نقش پررنگ یهودیان در کشور در اثر اعمال استر میبیند. دوایت این اختیار را به ویژه در ارتباط با خواسته ی عجیب آرتینته در جواب دریافت حق انتخاب از سوی شاه، در دو صحنه از کتاب استر می یابد که اخشوارش به استر میگوید چیزی از او بخواهد و هر دو بار خودش تا پیشنهاد بخشیدن «نیمی از پادشاهی» پیش میرود. صحنه ی دوم در ضیافت سلطنتی روی میدهد که در آن، استر تخم بدبینی شاه به هامان را میکارد و این بدبینی تا اعدام هامان افزایش می یابد. دوایت، این صحنه را با خواسته ی مشابه هرود از سالومه مقایسه میکند که در آن، سالومه در جواب شاه، سر یحیای تعمیددهنده را طلب میکند و بنابراین اعدام هامان و اعدام یحیی دو روایت از یک قصه اند. البته در قصه ی خرخس و آرتینته، هامان و مردخایی نیستند چون به عقیده ی دوایت، بقیه ی صحنه به همراه هرود به امپراطوری روم و لحظه ی مسیحی شدنش منتقل میشود. پیشنهاد بخشیدن نیمی از پادشاهی به استر و درواقع به مربی او مردخای یهودی، به دوران کنستانتین کبیر بنیانگذار روم مسیحی منتقل میشود جایی که او نیمه ی غربی امپراطوریش یعنی روم غربی به مرکزیت رم ایتالیا را به پاپ سیلوستر میبخشد. به نظر دوایت، پاپ سیلوستر همان مردخای و البته همان عزرا است و رم همان اورشلیم است که عزرا از نو آبادش میکند. هامان بر همان چوبه ی داری درگذشت که برای مردخای آماده کرده بود چون جای یحیی و عیسی در مقام مسیح عوض شد و اگرچه برای فریب دادن مردمی که خاطره ی یحیی را فراموش نکرده بودند، مسیح از نو پرداخته و عیسی شده در ارتباط فامیلی و شخصیتی با یحیی معرفی میشد، اما به هر حال این مسیح جدید یعنی عیسی برای جهانگیر کردن توراتی آمد که عزرا/مردخای نوشته بود. و این است معنای آن ضرب المثل یهودی که باید در جشن پوریم آنقدر می بنوشی که هامان را از مردخای تشخیص ندهی.:

“COMMENTAIRE SUR CONTRE HISTOIRE: LE CAS HERODOTE”: D. LACAPELLE: THEOGNOSIS: 23Aug 2025

همانطورکه این مقاله نشان میدهد، داستان های تورات درباره ی شکست یهودیان از بابل/آشور و قدرت یافتنشان با پارسی شدن همان دشمن، نسخه ی دیگر سقوط تمپلارها توسط استبداد امپراطوری در روم غربی و افزایش قدرتشان از طریق نفوذشان در کلیسا است و بنابراین اهدای نیمی از حکومت از سوی رهبران سیاسی به بانکداران و مقتصدین قدرتمند، از طریق زمینه چینی های قبلی دینداران و دیندارنمایان صورت گرفته است. همین اتفاق در تاریخ شیعه هم تکرار میشود و به مانند مورد اروپایی، با نفوذ شیطان در میکائیل، میکائیل به شکل شیطان درمی آید. در هر دو مورد، همان نیروی سیاسی ای که عامل سقوط الیگارشی سابق بود اسباب صعودشان هم شد: یعنی استبداد سلطنتی. چون در چنین سیستمی افراد بر اساس وفاداری سیاسی صعود میکنند و چاپلوسان ریاکار راحت تر به کانون های اصلی قدرتمند نزدیک میشوند همانطور که در مغربزمین مسیحی و ایران شیعی شاهد این صعود و دگرگون سازی حکومت از درون بودیم. با این حال، آخرالزمان سیاسی که در آن، میکائیل بدل به شیطان میشود فقط در ترازهای بالای قدرت درنمیگیرد و در آحاد مردم هم اتفاق می افتد. مقایسه ی ربوده شدن هلن و جنگ تروآ با ربوده شدن زنان شیلو توسط بنیامینی ها از سوی دوایت، تا حدودی این را نشان میدهد. چون همانطورکه دیدیم هلن همزمان استر هم هست. دوایت، هلن را با یو مقایسه کرده بود که همراه جمعی از زنان دیگر به دست فنیقی ها ربوده شد. پس شاید لازم باشد که داستان جنگ بنی اسرائیل با بنیامینی ها در سفر داوران را دقیق تر ارزیابی کنیم. بنیامینی ها به این خاطر هدف حمله ی بقیه ی اسرائیل قرار گرفتند که زن صیغه ای را از قبیله ی لاوی دزدیده بودند. این جا جنگ خودبخود به جنگ تروآ نزدیک میشود. اما درباره ی عاقبتشان پس از سقوط قبیله که همان عاقبت مهاجرین تروایی به لاتیوم و دزدیدن زنان سابین توسط آنها در یک جشن است، باید یک نکته ی دیگر را هم در نظر بگیریم. بنا بر سفر داوران، 600مرد بنیامینی از جنگ به جا مانده بودند که برای همسر دادن به آنها، در درجه ی اول، از اعدام تمام مردان جلعاد-یباشی و دادن زنانشان به بنیامینی ها استفاده کردند به این بهانه که مردان جلعاد-یباشی در جنگ با بنیامینی ها شرکت نکردند. 200 زن باقی مانده در جشنی در شیلو توسط بنیامینی ها ربوده شدند. لغت "یباشی" یادآور عنوان "یبوسی" برای قوم حکمران بر اورشلیم در زمان تصرف آن به دست داود است. اگر یبوسی را به سبب اورشلیمی بودن، همان یهودی اصلی بدانیم و یادمان بیاید که قبل از تصرف اورشلیم توسط داود، شیلو مرکز یهود بود، آن وقت میتوانیم دو روش تهیه ی همسر برای بنیامینی ها را دو روایت از یک قصه بشمریم، و اگر به یاد بیاوریم که یهودیت از طرف مادر منتقل میشود، در این صورت تمام فرزندان بنیامینی ها تازه یهودی خواهند شد و البته همانطورکه از قول دوایت خواندیم، بنیامینی ها همان بابلی ها هستند و این بابل است که یهودی شده است، همانطورکه فنیقی ها هم با گرفتن زنان ارگوسی یهودی میشوند. این اتفاق در اثر یک ازدواج دسته جمعی صورت نگرفته است چون همانطورکه دیدیم، استر/یو/هلن یک نماد است. او با نام یو و به عنوان معشوقه ی زئوس، یک الهه است که بقیه ی زنان ربوده شده تکثیر او هستند. چون همانطورکه دیدیم، این الهه خودش را در ساتیرها یعنی چیزهای جذاب زمینی که مردم آنها را با خدایان اشتباه میگیرند، تکثیر کرده است. بدین ترتیب دنیاپرستی حکام، در دنیاپرستی مردم معمولی ضرب میشود همانطورکه در تمثیل آن، دزدیده شدن هلن تروا/صیغه ی لاوی، در دزدیده شدن زنان سابین/شیلو توسط تروایی ها (رومی ها) /بنیامینی ها ضرب میشود. شاید علت این باشد که اورشلیمی که تمنای اورشلیمی شدن در زمین را در مردم زمینی زنده میکند، اصلا زمینی نیست.

جرالد مسی بر اساس متن مصری موسوم به کتاب آمنتا یا هادس معتقد است که مصر یا قبط اصلی، جهان زیرین است و سفر موسی و قومش از مصر به اورشلیم، سفر ارواح انسانی در معیت خورشید از جهان زیرین به بهشت ابدی روی کوه محور جهان است که آسمان را به زمین وصل میکند، جایی که در آن، رع خدای خورشید که به شکل خورشید غروب در جهان زیرین تضعیف شده بود، تندرستی خود را باز می یابد تا فردا از نو از افق شرق طلوع کند. در افسانه های موسی، از سفر او به هند و راه رفتن او زیر آفتاب تابان در شب سخن رفته است و مسی، نامجای "هند" را تلفظ دیگر "خنتو" نسخه ی قبطی جنت یا بهشت میشمرد. کوه مزبور همان طور سینا محل اقامت یهوه است که همانطورکه کتاب عاموس (آیه ی 26) نشان میدهد، در فرم اولیه ی یهودیت، قبل از این که پالوده شود، به شکل یک خیمه یا «سکوت» برای پرستش ستاره ی "قیون" در معبد یهود بازسازی میشد و در پیشگاهش فحشای مقدس برگزار میشد. قیون همان ستاره ی کیوان یا زحل است. تیر خیمه عمود جهان یا کوه کیهانی را نشان میداده است. دراین صحنه قیون به شکل ستاره ی قطبی که محور جهان است بازآفرینی میشده و در هفت ستاره ی صورت فلکی دب اصغر ضرب میشود. ویلیام سیمپسون در سال 1877 شباهت تابوت عهد با صندوق های مقدس ژاپنی موسوم به میکوشی (به معنی جایگاه والا) را که بر دوش مردم حمل میشدند و تعدادشان در معبد هاچیمان در کاماکورا به تعداد هفت ستاره ی قطبی 7تا بود را متذکر شد. میکوشی به تموساما (ارباب آسمان) تعلق داشت و نسبت دادن جایگاه ارباب آسمان به ستاره ی قطبی در شرق دور رایج است. تابوت عهد که توسط موسی و قومش به ارض موعود حمل میشده است، مظهری از رع است که توسط شو-آنحور در آسمان بالا برده میشد. به مانند موسی که در مسیر با کنعانی ها و عمالقه میجنگد، آنحور نیز در مسیر خود با سباعو یا اجنه ی شیطانی میجنگد. نام آنحور به صورت اونوریس بر روی مارس خدای جنگ رومی دیده میشود. مارس خدای مریخ و مرتبط با رنگ سرخ است و در مصر، خدای جنگ با نماد رنگ سرخ، "هار-تش" فرمی از هورس است. هورس هم پسر و هم همسر هاثور الهه ی زمین است چون به عنوان خدای خورشید هر غروب در کالبد زمین غروب میکند و فردا از او متولد میشود. هاثور مجسم به گاو است، امری که در شاخ دار تصویر کردن موسی موثر است. از طرفی گاو نسخه ی زمینی اسب آبی است که تجسمی از الهه ی هرج و مرج آبی اول زمین موسوم به نون است. اسب آبی، تجسم اصلی تااورت الهه ی صورت فلکی دب اکبر است که مادر صورت فلکی دب اصغر و ستاره ی قطبیش تلقی میشود. جوزفوس نام همسر سیاهپوست اتیوپیایی موسی را ثارویس آورده است که تلفظ دیگر تئوریس نام یونانی تااورت است. به مانند هورس که هم همسر و هم پسر الهه است، موسی هم به نظر میرسد علاوه بر شوهری تئوریس، حکم پسر او را هم دارد آنجاکه در صندوقی در آب –همتای دیگر تابوت عهد- کشف میشود و گویی از هرج و مرج و کائوس مجسم به آب متولد شده است، امری که مسی آن را درباره ی از آب گرفته شدن سارگون اکدی هم صادق میداند. نام "موشه" (موسی) را به از آب گرفته شده معنی میکنند. اما مسی معتقد است این نام، کژتابی های دیگری هم دارد. مثلا به گفتاری از سوئیداس اشاره میکند که مطابق آن، نوشته شدن قوانین یهودیان به زنی به نام "موسو" نسبت داده میشود. مسی جمع این دو چهره ی مرد و زن موسی را در نام "ما-شو" به عنوان فرمی از شو می یابد. "ما" یا "مآت" نام الهه ی حقیقت است که دراینجا با شو جمع آمده است. این دو، شو و خواهرش تفنوت را نمایندگی میکنند که به نظر مسی، به صورت موسی و خواهرش مریم جادوگر از هم جدا میشوند. تفنوت که معمولا همچون برادرش شیرشکل است، به "سِخِت" یا "سخمت" الهه ی وحشتناک هرج و مرج هم تعبیر میشود که گنهکاران را به خاک و خون میکشد. مسی، نام "سخت" را با نام "سکوت" برای خیمه ازجمله خیمه ی قیون مرتبط میکند و معتقد است او کالبدی مادینه برای خدای نرینه ی روحانی است و میتوان او را با "کَون" الهه ی سامی مقایسه کرد که نامش به معنی وجود و بودن است و همزمان با نام قیون نیز دارای منشا واحد به نظر میرسد. دوگانگی نرینه-مادینه ی ماشو به دوگانگی شیر (تجسم شو) برمیگردد که پیکره اش نرینه و دمش مادینه است چون دم مارشکلش یادآور اژدهای هرج و مرج است. شیر جانور خورشید است و شیر خورشیدی، در طلوع، سرش و در غروب، دمش رو به ما است و ازاینرو طلوع نرینه و غروب مادینه است. در تمثیلی مرتبط، قدرت شیر در نیمه ی پایینی و جلال و شکوهش در نیمه ی بالایی وجودش متمرکز شده است. قدرت و جلال، دو ویژگی خدای یهودند که او هم به شیر تشبیه میشود. موسی، تجسم جلال خدا است و منبع قدرتش دیده نمیشود. کسی به جز او نمیتواند چهره ی خدا را ببیند. چون خدا وقتی با چهره ی واقعیش ظاهر میشود، شیری خشمگین و کاملا آزاد است که هر کس که به او نزدیک شود را فی الفور میکشد. ظاهر انسانی موسی گول زننده است و به عنوان سر شیر، خدایش را در یک «علی العظیم» (اسفنکس) مجسم میکند که سر انسان و بدن شیر دارد. اما ظاهر محترم و شکوهمندش گول زننده است. او به راحتی از انسانی محترم به جانوری خونخوار تغییر محتوا میدهد و این یادگار شو است که همانطورکه متن موسوم به پاپیروس جادویی میگوید، گاهی در میمون کاف و گاهی در مردی دیوانه مجسم میشود. میمون، موجودی بین حیوان چهارپا و انسان را نشان میدهد و دیوانه میتواند رهبری خودخواه و جنگ طلب را نشان دهد، بخصوص وقتی که با مشاهده ی نافرمانی مردم خودش به جنونی شبیه جنون موسی بعد از پایین آمدن از طور سینا دچار میشود و در حرکتی نمادین، همچون موسای ناراضی از مردمش، متون حاوی دستورات خدای خودش را نابود میکند.:

ANCIENT EGYPT”: GERALD MASSEY: V2: FISHER UNWIN: 1907: P662-671

یادمان باشد که خدای زحل را در روم ساتورن مینامند. بنابراین بهشت کوهستانی اورشلیم اصلی، حاوی همان عصر طلایی ساتورن یا قیون است که مانوتیوس مدعی است یک انسان با شخصیت لئو (شیر) که اکنون او را پاپ لئوی دهم مینامیم، آن را از لاتیوم به سراسر جهان صادر میکند. قیون در "کَون" یعنی وجود تجسم می یابد و آن همان الهه ی زمین است که خود را در تمام موجودات فیزیکی ضرب میکند و به همه ی آنها وجودی الهه گون و زن مانند میدهد که آن ارواحی که احساس کمبود میکنند و به مردان بی همسر داستان قبیله ی بنیامین تشبیه میشوند، همچون همسرانی که باید با آنها خود را تکمیل کرد جلوه میکنند. اینطوری انواع و اقسام همهویتی ها با موضوعات مادی پیش می آید، جامعه ی تجمل جو پدید می آید و بهشت قیون در قالب مادیش در تمدن های ایدئالی چون بابل، مصر، روم و بلاخره امریکا تجلی میکند. هر کسی که بخواهد در یک پوشش مذهبی علیه چنین ایدئال هایی قیام کند، فقط با وعده دادن ایجاد بهشت روی زمین موفق خواهد شد، بهشتی که امروزه باید ماموریت صعب رقابت با تصاویر بهشتی از امریکا در رسانه ها را به جان بخرد. انقلاب ایران هم در وعده دادن چنین بهشتی موفق بود، ولی امکان تحققش را نداشت و درحالیکه همچون مسیح آخرالزمان میخواست بهشت را روی زمین ایجاد کند، ناگهان خود را در جایگاه دجالی یافت که قرار است مردم او را با مسیح اشتباه بگیرند و البته مطابق تعالیم خودش، پروردگار دجال، کسی جز شیطان نیست. قصه ی ایوان مخوف را به یاد بیاورید و این را که کل این کهکشان دینی از غرب درآمده است. آیا میشود در یک کشور شرقی از نظر علوم انسانی ضعیف، میتوان با یک سلاح عقیدتی غربی به جنگ غربی ها رفت وقتی دستورالعمل استفاده از آن سلاح بر اکثر مردم بومی پوشیده است؟!

بهشت گم شده ی افلاطون: قانون ثابت شیطان در کتاب مقدس رهبران ایالات متحده

تالیف: پویا جفاکش

در اساطیر ایرلندی، از یک سری پریان دریایی موسوم به MERROW سخن رفته است که لباسی سبزرنگ از جنس پوست یا پولک ماهی پوشیده اند و بین دریا و قلمرو انسانها در رفت و آمدند، البته به لطف کلاه قرمزرنگی که اگر آن را در خشکی گم کنند نمیتوانند به دریا برگردند. اخیرا مد شده آنها را به شکل نیمه انسان هایی با پایین تنه ی ماهی ترسیم کنند. مردان آنها زشت و بسیار وحشی و خطرناکند و ازاینرو بسیاری از آنها به هدف ازدواج با مردان زمینی و اغوا کردن مردان انسانی در این راه، دریا را ترک میگویند. گاهی هم مرد انسانی عمدا کلاه قرمز یک زن مرو را میدزدد تا زن مرو در خشکی ماندگار شود و با او ازدواج کند. اما نتیجه همیشه یکسان است: زن مرو دلش برای دریا تنگ میشود و حتی به قیمت بی پرستار گذاشتن بچه هایش، خانواده را به مقصد دریا ترک میگوید. اگر هم شوهرش کلاه قرمزش را پنهان کرده باشد، هر طور شده باشد، کلاهش را پیدا میکند و به دریا برمیگردد. زن مرو نمادی است از بی نظمی و بی مسئولیتی حاکم بر زندگی انسان ها در جهانی دیگر غیر از جهان مادی ما؛ چون به عقیده ی ایرلندی های قدیم، مرز جهان ما با جهان دیگر در زیر دریا قرار دارد.:

“MERROWS: ENCHANTING MERMAIDS OF CELTIC MYTHOLOGY”: JUDITH SHOW: FEMINISM AND RELIGION: 3 AUG 2025

این که زن مرو بیشتر از مرد مرو در افسانه های ایرلندی بازتاب یافته است به خاطر همین خاصیت بینابینیش بین دو جهان است. چون هر دو دسته ی مرد و زن مروها به عنوان موجودات آبزی، نسخه های دورافتاده ی فرزندان تهامات الهه ی دریا در اساطیر کلدانیند. مردوخ، خدای خالق کلدانی، جهان مادی را از جسم تهامات که به یک هیولای آبزی تشبیه میشود ساخته است و مروهای زن به عنوان تکرار نسخه های مادینه ی او بیشتر قابل تشبیه به نعمات زمینند که در اختیار ما انسان ها قرار میگیرند. با این حال، قوای وحشی طبیعت هم که علیه انسانند، مخلوقات تهامات و از جنس اویند. درواقع تعویذها و طلسم های آشوری نشان میدهند که تهامات یا ام خبور، فقط وقتی که نیاز به دور کردن شیاطین و نیروهای شر بوده است، هدف پرستش واقع میشده است. در مقابل، در بعضی سرودها نام تهامات در موقع اشاره به اجنه ی شروری که تحت رهبری نرگال –خدای جنگ، خدای مرگ، و البته خدای دوزخ- به بابل حمله و آن را ویران کردند، یاد شده است. ازجمله در "لودلول بل نمکی" اینچنین به تهامات اشاره میرود:

«چه کسی دشمن را، یاغی را به دنیا آورد،

کسی را که به نبرد با خدایان پیوست،

کسی که برای جنگ با مقدسین بیرون رفت؟

تهامات تلخ دندان؛ او است؛

اویی که جز بدخواهی با خدایان ما ندارد.»

اما اگر میخواهید بدانید یاغیان لیست شده در دامن تهامات چه کسانی هستند، باید سرود "ایرا و ایشوم" را ببینید:

«باشد که آنها اعلام جنگ کنند و به بابل حمله کنند،

باشد که مردمش را بگیرند و با خود ببرند،

باشد که شهر را همچون خانه ای خالی سازند،

باشد که آن را همچون تلی از خاک و آوار سازند.

تهامات و اژدها، مار، شیر بزرگ،

سگ دیوانه، مرد عقربی، انسان-ماهی،

مرد ورزاو و گاو کوهاندار، دیو کوساریکو،

دیو اوگالو، سگ هار، قنطورس،

گاو نر و گوزن، اسب و قاطر،

کوه و دشت، نیزار و جنگل،

باغ و باغچه، درختان و سنگ ها،

خانه و مزرعه، رودخانه و نهر،

اسکله و قایق، ماهی و لاکپشت،

علف و گیاه، کرم و سوسک،

مرد و زن، زنده و مرده،

جن گیر و جادوگر، پزشک و پیشگو،

کاهن و غیر کاهن، پادشاه و ارباب،

همه ی آنها، موجودات شب و موجودات روز،

ارواح آسمان و شیاطین زمین،

باشد که همه ی آنها اعلام جنگ کنند و به بابل حمله کنند،

باشد که همه ی آنها مردمش را دستگیر کنند و با خود ببرند.»:

“TIAMAT OUTSIDE OF THE ENUMA ELISH”: MI AINSEL: MEDIUM: 19 JUN 2023

همانطورکه میبینید، انسان ها به راحتی میتوانند در لشکر نیروهای وحشی و بی نظم تهامات قرار بگیرند و به بلایایی برای نابودی تمدن های همدیگر تبدیل شوند، حتی و شاید دقیقا در آن جایی که به نظر میرسد درست مثل بابل قدیم، جامعه در حال دور شدن از تنش است و باعث خشم خدای جنگ و نابودی، نرگال شده است. الان ما داریم این وضعیت را در خاورمیانه میبینیم و جالب است که درست همان زمان که خاورمیانه آرام تر شده و برای غربی ها بهانه ی کمتری برای دخالت در خود به جا گذاشته است، نتانیاهو نخست وزیر اسرائیل به نمایندگی از تمدن یهودی-مسیحی غرب، جنگ صلیبی به راه انداخته و در گفتگو با کانال 24 اسرائیل، از رسالت خود برای ایجاد اسرائیل بزرگ از نیل تا فرات سخن رانده است. اندرو مارفول چند ماه قبل، قدمگذاری مغز امریکایی اسرائیل را در این راه پیشبینی نموده بود وقتی در مقاله ی «خشونتی به نام ترامپ: صهیونیسم، مسیحیت، سرمایه داری و بشریت» در اشاره به دونالد ترامپ نوشت:

«برای حفظ تهدید موازی علیه خاورمیانه، که به نوبه ی خود آرمان یهودی-مسیحی "سرزمین موعود" (اسرائیل) را در بر میگیرد، در امریکایی که توسط یک صهیونیسم قدرتمند و یک دیدگاه مسیحی مکمل در مقابل یک سرزمین برجسته ی اسلامی مشخص و تحت سلطه است، او [(دونالد ترامپ)] متوجه میشود که گاز و زمین آنجا نیز مورد طمع چین و شرکایش حتی اروپا قرار دارد، و او [(ترامپ)] میخواهد به هر قیمتی از آن اجتناب کند. اما به جای پذیرفتن این موضوع و تلاش سازنده برای مدیریت معقول این وضعیت، صادق نیست و به شیوه ای آشکارا دروغگو و پرخاشگر رفتار میکند. او بدون این که این را با صدای بلند بگوید، آنها را دشمن خدا(ی خود) میکند. دهه ها است که تمام کشورهای این منطقه و حوزه ی نفوذ افریقایی آن که این فشار را نپذیرفته اند، در موارد فلسطین، لبنان، سوریه و در آینده ایران، آخرین سنگر این مبارزه ی نابرابر، به طرز شوم و نفرت انگیزی، به رسوایی افتاده اند. مبارزه از دو جهت نابرابر است: از نظر خشونت و از نظر عدالت. خشونت تحت سلطه ی امریکا و اسرائیل، و عدالت تحت سلطه ی جهان عرب و مسلمان است. و این وضعیت، امروزه نمیتواند توسط رکن چهارم یعنی رسانه ها دستکاری شود، علیرغم این که رسانه ها تمام تلاش خود را برای دستکاری انجام میدهند.»:

“LA VIOLENCIA ILAMADA TRUMP, SIONISMO, CRISTIANISMO, CAPITALISMO Y HUMANIDAD”: ANDREW MARFULL: COSTARICA: EL2 DE JULIOL DE 2025

این وضعیت در کنار آنچه قبل از آن در ماجرای اوکراین پیش آمد، زمین لرزه ی ناشی از اتفاقات پنهان درونی زمین در مرکز آن ایالات متحده ی امریکا و نتیجه ی طبیعی روند رشد سرمایه داری است.:

«ایالات متحده ی امریکا متوجه شده است که استفاده از سازمان سیا و پول های آزاد شده برای فاسد کردن دولت-ملت ها و مجبور کردن دولت ها به کار داوطلبانه یا ناخواسته برای تحقق رویای امریکایی، یا منزوی کردن کشورها از تجارت جهانی و اعمال تحریم، تحریک جنگ های داخلی یا حمله به آنها در صورت عدم انطباق، کافی نیست. همچنین مجبور کردن کل کشورهای جنوب جهان به پذیرش اقتدار دلار، که برای مقاومت در برابر فشار عظیم بدهی ایالات متحده به آن وابسته است و حفظ مصنوعی تامین مالی شرکت های امریکایی با بازار سرمایه نیز کافی نیست. با یک فرصت ساده و منطقی از جانب ساده ترین و بی ادب ترین سرمایه داری، که تنها به استثمار نیروی کار و کالاهای اولیه با هزینه ی کم از چین و کل جنوب جهانی فکر میکند، و توزیع این سود بین هموطنان امریکایی و کاهش مالیات بر ثروت های بزرگ و تسهیل فرار سرمایه، در عرض چند دهه، نابرابری ها در ایالات متحده گسترش یافته است. در عین حال، هیچ کاری با هزینه ی کم که جنوب جهانی از آن حمایت کند، نه در آنجا وجود دارد، و نه در سمت اروپای غربی و بازوی قدرت پسا استعماری بریتانیا که با حمایت برخی از متحدان اضافی به دلایل قانون جنگ تحمیلی یا جنگ ناخواسته تسلیم منافع آن شده اند. و این نقص ازآنجا ناشی میشود که تولید در ایالات متحده، اروپا، و کشورهای شمال جهان، گران تر از کشورهای جنوب است. بنابراین با توجه به این که کشورهای جنوب از نظر نیروی کار، وسعت جغرافیایی و وزن جمعیتی بسیار بیشتر هستند، صرف نظر از این که بازار جهانی، بازارهای سهام و ارزش ارزها چقدر به صورت مصنوعی کنترل میشوند، بدهی در کشورهای شمال انباشته میشود و تراز تجاری به طور فزاینده ای به سمت کاهش مزیت یا کسری میرود، بدون این که ظرفیت جلوگیری از ایجاد تحولات اقتصادی و اجتماعی در کشورهای خود را داشته باشد. کل این سیستم که ذاتا ناپایدار و در حال تغییر است، به تزلزل افتاده است. دیگر حفظ فشار بر جنوب جهان، در جبهه های ایدئولوژیک، تجاری و نظامی، کافی نیست. جنوب همچنان در حال رشد است و شمال وزن و تسلط نسبی خود را از دست میدهد. به نظر میرسد دلیل تمام تصمیماتی که آقای ترامپ گرفته است، همین باشد... اول از همه، او از نئولیبرال ترین و ساده لوحانه ترین آرمان سوء استفاده کرده است؛ آرمانی که معتقد است یک کشور بدون دخالت دولت در بازار بهتر عمل میکند، حتی اگر جامعه ی ایجاد شده به شدت نابرابر باشد و این منجر به ایجاد یک پلوتوکراسی میشود که در آن محروم ترین افراد از همه ی مزایا محروم میشوند. ثانیا او از تاجری که نمونه ی این آرمان است (ایلان ماسک) برای حذف شدید هزینه های عمومی، بدون بحث، بدون مخالفت، بدون در نظر گرفتن تاثیر اجتماعی و زیست-محیطی، و کسانی که بیشترین تاثیر را خواهند دید، استفاده کرده است: آسیب پذیرترین افراد به دلیل وضعیت اقتصادی، سلامت یا وابستگی، و نژاد، عقیده و جنسیت، و همانطورکه گفته شد، محیط طبیعی. همچنین برای تنظیم مجدد تراز تجاری صادرات و واردات به نفع خود، زیرا به نظر میرسد چینی ها و همه ی شرکای آنها روز به روز رقابتی تر میشوند، حتی در اروپا. او آنها را به دلیل ساده ی تجارت با آنها در کانون توجه قرار داده است، اما به جای این که این را بپذیرد و به طور سازنده برای مدیریت معقول این وضعیت تلاش کند، صادق نیست و به شیوه ای آشکارا درغگو و تهاجمی رفتار میکند.» (همانجا)

برای عمل کردن به الگویی که از قبل وجود دارد، کارخانه ی هیولاسازی ایالات متحده فعال میشود. الگوی هیولاهای تولید شده هم نفیلیم یا جبوریم در روایات مسیحی هستند: غول هایی که از آمیزش فرشتگان آسمانی با زنان زمینی پدید آمده اند و همانطورکه در تمدن سازی خبره اند، در جنایتکاری هم خبره اند. همانطورکه مردان خدا چون نوح و موسی و داود با این غول ها جنگیدند امروزه نیز مردان حکومت مغربزمین رسالت الهی در نابودی این غول ها و کم کردن شر آنها از سر آدمیان را دارند و به روی خود نمی آورند که خودشان به جای فرشتگان الهی، غول های سیاسی مدرن را ایجاد کردند.

در اساطیر ملل قدیم، مواردی شبیه به نفیلیم وجود دارند که در ظاهر نباید ربطی به کتاب مقدس یهودی-مسیحی داشته باشند ولی دورادور دارند. مثلا در سراسر قاره ی امریکا، افسانه هایی درباره ی غول هایی وجود دارد که تمدنسازان بزرگی بودند و گاها نژادهایی از کوتوله ها خدمتگزاری آنها را میکردند، ولی به دنبال یک بحران آب و هوایی و قحطی متعاقب آن، این غول ها به آدمخواری روی آوردند و قهرمانان انسانی برای نابودی آنها ظهور کردند. داستان این غول ها شبیه داستان های تمدن های بزرگ شرقی است که در تاریخ رسمیشان به روایت مغربزمین، همواره دوره ای از شکوه و ثمررسانی برایشان تخیل و سپس ادعا میشود که اکنون به انحطاط رفته و بیشتر دشمن بشریتند تا مدافع آن. احتمالا سرخپوستان امریکا روایت هایی از قول اجداد تاتار خود حفظ کرده اند که در خاستگاهشان روسیه ی تاتاری در اثر فرهنگ کشی های رومانوفی و استالینیستی، مدت ها پیش نابود شده اند. روسیه فرارگاه ده قبیله ی گم شده ی بنی اسرائیل و از روی فعالیت های آنها محل ظهور پرستر جان یا شاه یوحنای افسانه ای روایات مسیحی غربی است. این شاه یوحنا پیرو مسیحیت شرقی بود. جایگاه او را در افریقا هم تعیین کرده اند که اتفاقا محل روایت پردازی های عمده ای درباره ی غول ها، کوتوله ها و آدمخوارها بوده است. مطمئنا همین افسانه ها درباره ی تارتارها یا اجنه ی تارتاروس که بر اساس اسمشان با تاتارها تطبیق شده اند آشنایند. احتمالا همین پرستر یوحنا است که به صورت پرنس خوآن یا شاهزاده جان پرتغالی فرستنده ی کشتی ها برای دور زدن افریقا در جهت تجارت با هند بازتولید شد و شاخه ی اروپایی حکومت قبلی تاتار را نمایندگی کرد: شاخه ای که از سلسله های حکومتی دورگه ی اسکیت-ژرمن اروپا به وجود آمد. نام جان با جانوس خدای رم هم قابل تطبیق است که در اروپای قرون وسطی نام دیگر نوح تصور میشد و این تصور باعث این افسانه شد که نوح در تعقیب پسر ناخلفش حام، به ایتالیا آمده و آنجا را از حام گرفته و حکومتش را به «ژوپیتر عادل» که از سوی بروسوس دروغین همان ازیریس مصری تلقی شده، سپرده است. دراینجا تصویر شدن نوح به صورت یک فاتح، یادآور فاتح بودن پرستر جان است و احتمالا رودررو شدن نوح با نفیلیم هم روایت دیگری از نبرد پرستر جان با غول ها بوده است. موسی هم در کنعان با غول هایی چون عوج ابن عنق روبرو شد و آنها کنعانی هایی بودند که از نسل حام ابن نوح پدید آمدند. شاید داستان موسی، نسخه ای فرعی از داستان پرستر جان بوده که قدمتش از نسخه ی اصلیش بیشتر شده است. فومنکو حکومت پرستر جان را معادل امپراطوری مغول "آلتین اردو" (اردوی طلایی) در روسیه شمرد و ادعا نمود که قزاق هایی که از این امپراطوری جدا شدند، همان آریایی های مطرح شده در تاریخ اروپایند که در اروپا و آسیا کلنی سازی کردند و تا هند پیش رفتند، جایی که اصطلاح "آریا" از کتب مقدس آن شناخته شد.:

“sixtinth century maps from Tuscany”: stolenhistory.net

ارتباط یافتن آریایی های موبور ایدئال نژادپرستان غربی با ترک ها و تاتارها در کتاب های فومنکو تا حدودی یادآور این اثر است:

“FRAGMENTS OF ANTE-HISTORIC TIMES”: DAVID URQUHART: EFFINGHAM WILSON PRESS: 1858

در فصل اول این کتاب (صفحات 1 تا 20)، نویسنده به زند-اوستای زرتشتیان هند، به عنوان یک منبع قابل اعتنا در ردیابی آریایی ها اعتماد میکند. او به طور گذرا با نظر حاکم بر دانشگاه های آن زمان بریتانیا که اوستای زرتشتیان را جعل آنکتیل دو پرون فرانسوی میخواندند، مخالفت میکند و به پیروی از سر ویلیام جونز، آن را اصل میخواند و مانند جونز مدعی میشود که زبان اوستا به همراه دیگر زبان های مورد استفاده ی زرتشتیان –فارسی و پهلوی- و همچنین زبان هندی سانسکریت، از زبان های تاتاری منتج شده است. اورکهارت، مصنوعی بودن زبان اوستا را میپذیرد، ولی معتقد است آن از یک دستور حکومتی دوردست منتج شده و جعل دوران زرتشت یا پس از آن نیست. وی آتش پرستی زرتشتیان را با نام گرفتن پایتخت های قبایل در آسیای صغیر عثمانی به ATESH یا آتش مقایسه میکند و یادآوری میکند که به گفته ی تروگوس پومپیوس، قبل از آشوری ها حکومت آسیا در دستان اسکیت ها یا سکاها بود. اورکهارت سعی میکند از این یافته برای حل معمای زبان ترکی عثمانی هم استفاده کند که از یک طرف شبیه زبان تاتاری است ولی از آن طرف، تمام لغات مهمش مشترک با فارسی و عربی است. در صفحه ی 17 اورکهارت مینویسد عجیب است که ترک ها (عثمانی ها) تمام ادوات زبانیشان را از فارس هایی که با آنها دشمنند، و از عرب هایی که با آنها همچون بردگان رفتار میکنند، گرفته باشند، مگر این که اشتراکات زبانی این فرهنگ ها از ابتدا وجود داشته باشد و وجود لغات عربی در زبان تاتاری اولیه را دلیلی برای تز مهمترش در فصل دوم کتاب میشمرد و آن این است که هیکسوس ها یا فاتحان بیگانه ی مصر باستان، مطلقا عرب نبودند و به نظر او توسط ارتشی از تاتارهای نیمه عرب هدایت میشدند.

در فصل دوم کتاب، اورکهارت تاکید سنگین دارد بر این که ملتی که در زمان او به نام عرب شناخته میشدند و تمدن و سازماندهی قلیلی داشتند و با الاغ حمل و نقل میکردند، نمیتوانند صاحبان ارتش بزرگ اسبسواران هیکسوس باشند که مصر را فتح میکنند. او با تکیه بر گزارش وولنی در 1838 از روایتی منسوب به کتزیاس در نقل از منابع پارسی، اولین عرب ها را ملت شاهی به نام "آریائوس" میخواند که دوست نینوس شاه آشور بود و از طرف او در آذربایجان علیه "ترک ها" جنگید و بر آنها پیروز شد. اورکهارت نام این آریائوس را با نام "آریوخ" شاه الاسار در فهرست اتحاد شاهان عیلام و شنعار به روایت سفر پیدایش تورات مقایسه میکند ولی اضافه میکند آریائوس نمیتواند ربطی به شبه جزیره ای که امروزه "عربستان" میخوانیم داشته باشد چون منطقی نیست که از او برای نبرد با آذربایجان در همسایگی ترکیه استفاده شود مگر این که کشورش در همان نزدیکی باشد و به دلیل هم تباری با ترک ها اصول آنها را بشناسد. بدین ترتیب و بر اساس نظریه اش در فصل اول، او آریائوس را برابر با آریایی –با فرض برآمدن آریایی ها از تورانی ها- و "آری بی" (عربی) را به ملت آریایی معنی میکند و عرب های اصلی که آریایی بودند را همان اعراب منقرض شده ی حکایات عرب [موسوم به اعراب بائده (اعراب نابود شده) و اعراب عاربه (عرب های واقعی)] میشناسد ازجمله ثمودی ها که در روایات اسلامی، به ساختن بناهای سنگی عظیم معروف بودند و بعلبک در لبنان به آنها منسوب بود. نتیجه گیری اورکهارت این است که ترک های عثمانی، اعقاب راستین هیکسوس ها هستند.

امروزه ثمودی ها بر اساس کتیبه هایشان عرب تلقی میشوند، البته فومنکو به دلیل وفور نوشته های عربی در روسیه ی دوران مغول ها معتقد است که زبان و خط عربی همراه ترک ها به جنوب رفته و درآنجا به خاطر سختی گسترش سواد، به گونه های ناهمگونی که امروزه باستانی تر میشمریمشان، تکامل یافته است. ولی شاید آلتین اردوی فومنکو خود هنوز یک خاستگاه فرضی باشد فقط به خاطر این که در شمالی سرد در نسبت با سرزمین های جنوبی تر و گرم تر خاورمیانه قرار داشته است.

جرالد مسی، مینویسد که آشوری ها کلمه ی "اردو" را برای کوهی که در شمال دور زمین و در وصلگاه زمین و آسمان در محل ستاره ی قطبی قرار دارد به کار میبردند و این کلمه باید همریشه با لغت قبطی "اُرتو" به معانی کوه و ران پا باشد. ربط ران پا به کوه کیهانی، به این برمیگردد که گفته میشده ران پای صورت فلکی ثور یا ورزاو کنده شده و در شمال دور، تبدیل به صورت فلکی دب اکبر (خرس بزرگ) شده که الهه ی قطب شمال است و صورت فلکی دب اصغر (خرس کوچک) را زاییده که ستاره ی قطبی در آن واقع است. قطب شمال، سرزمینی یخبندان است ولی در اساطیر مصری و چینی، محل کوهی تلقی شده که در قله ی آن و درست در محل برخوردش با کف آسمان ماوراء الطبیعی، بهشت برین با شهر پر از طلایش واقع است. مسی، جمع یخبندان با بهشت سرسبز را در افسانه ی آریایی ها به روایت زرتشتیان می یابد که در جایی به نام "ائیرینه وئجه" ساکن بودند که بهترین سرزمین ها بود، ولی در اثر یخبندانی که اهریمن بر آن حادث کرد، دو ماه از آن تابستان و 10 ماه دیگر زمستان شد و آدمیانش به نواحی جنوبی کوچیدند. مسی معتقد است که مهاجرت انسانی یاد شده خلط مهاجرت ارواح انسانی از بهشت قطبی به اجساد زمینی با موضوع یک مهاجرت زمینی از قطب شمال به سرزمین های جنوبی است. از بین رفتن یک بهشت روی زمین، با پایان «عصر طلایی» ساتورن در اثر به قدرت رسیدن زئوس/ژوپیتر در کیهانشناسی هزیودی هم مرتبط است. آن عصر بهشتی زمینی، «طلایی» بود چون شهر بهشتی شمال، پر از طلا است. فکر مشابهی در باب این نابودی، نابودی آتلانتیس است چون آسمان از جنس دریا تلقی میشد و صور فلکی مانند جزیره هایی در این دریا سرگردان به نظر میرسیدند. آتلانتیس هم ده جزیره داشت به ازای ده صورت فلکی دایره البروج قبلی که در اثر تغییرات آب و هوایی مربوط به فاجعه ای که آتلانتیس را از بین برد، متروک شدند و گویی در دریای آسمان غرق شدند تا بعد از فروکش سیل، دایره البروج فعلی با 12 صورت فلکی جایشان را بگیرد. مسی، این ده قطعه را با 10 قبیله ی گم شده ی بنی اسرائیل هم تطبیق میکند. سیل آتلانتیس که نژادی از متمدنین را از بین برد، همان سیل نوح است که نفیلیم یا آناکیم را نابود کرد و آنها به غول ها تعبیر میشدند. در اساطیر مصری، از دو دسته از غول ها یاد شده است: غول های محترم و غول های بدبخت. برعکس دسته ی شرور اخیر، غول های محترم، خدایان اولیه ی مرتبط با کوه کیهانی و آفرینش جهان حول آن بودند که به خاطر تجسم های حیوانیشان غول تلقی میشدند؛ مانند "تفت" اسب آبی، "سوبک" تمساح، «شو» ی شیر، و "آپپ" اژدها. آنها اولین موجودات بودند و بعد از آنها نژاد کوتوله ها پدید آمد. در زمان مسی، آنها را با نژاد سیاهپوست پیگمی در افریقا تطبیق میکردند که خاستگاه بشر و اولین انسان ها تلقی میشدند. مسی، نژادهای کوتاه قد دیگر مانند زردپوستان را اسلاف اولیه ی آنها شمرده و بازمانده هایشان در اروپا را منشا افسانه های فیری ها یا پری های کوتوله در اساطیر اروپایی تلقی نموده است. بر اساس اساطیر مصری، هفت تن از کوتوله ها به کارگران پتاح خدای خالق تبدیل شدند و به همراه او از طریق سوراخی که در کوه کیهانی حفر کردند به اعماق زمین رفتند و در آنجا آمنتا یا جهان مردگان مصری را پدید آوردند. به روایتی اولین انسان ها از این طریق به جهان زیرین رفتند و این جهان زیرین به عنوان سرزمین ازیریس، مصر یا قبط اصلی است که خروج انسان ها از آن، نسخه ی دیگر خروج بنی اسرائیل از مصر در تورات است. بنابراین در اساطیر مصری، دو بهشت به رسمیت شناخته شده است: بهشت ازیریس در جهان زیرین و بهشت قطبی در بالای کوه کیهانی. جالب است که اینوئیت های قطب شمال که بیشتر به نام اسکیمو شناخته میشوند هم دو بهشت دارند که در محل کوهی در شمالی بالاتر از خودشان تلقی شده است: یکی در قله ی کوه و دیگری در پایه ی کوه. به گفته ی دکتر رینک، آسمان به دور این کوه دیده نشده میچرخد. برخی از ارواح آن بالا از کوه پایین آمده و در سر راه با چند خرس آمیزش جنسی کرده اند که نتیجه ی آن نژاد اینوئیت ها است. مسی نقش خرس ها در داستان را به قرار گرفتن قطب شمال در محل دبین یا صور فلکی خرس بزرگ و خرس کوچک ربط میدهد. در نزد اینوئیت ها خدا به عنوان نوم، مجموع انفس کسانی است که در فلک هستند. تورنگارسوک، خدای بزرگ اینوئیت ها یا روح بزرگ، «ارباب نسیم ها» است. ارواح اینوئیت از دریاچه ای جوی از روح گرفته میشوند و ارواح افراد عادل، در هنگام مرگ، به روح بزرگ برمیگردند. به نظر میرسد تشبیه دریاچه، هنوز بازمانده ی دریا تلقی کردن آسمان است. روایات کلتی و ایرلندی مبنی بر این که دروازه ی جهان دیگر در درون دریا قرار دارد نیز از همین مبنا برمیخیزند و تا حدی ناظر به به هم پیوستن آسمان و دریای همرنگش در افق شکل گرفته اند. یکی از این روایات، مبنای بخشی از افسانه ی ایرلندی "سفر مالدیوین" شده است که در آن، مالدوین و افرادش برای رسیدن به برجی از طریق یک پل، از زیر بستری از آب میگذرند درحالیکه آب بالای سرشان شناور است و در آن سوی پل، با قصری احاطه شده توسط دیواری سفید و خانه هایی به سفیدی برف در حیاط آن مواجه شدند. مسی، نتیجه میگیرد که این همان "کوه سفید" است که بنا بر روایات کره ای، در محل قطب شمال قرار دارد؛ و نیز توصیف سرزمین بهشت به "کوه نقره ای" در یک دعای آشوری که آرزو میکند حاکم بعد از عمری طولانی، در آن به سعادت ابدی برسد؛ همچنین منف آسمانی در اساطیر مصری که منف زمینی یا قاهره، از روی آن ساخته شده است و در فصل 26 کتاب "آیین"، اوزیریس در موقع سفر به بهشت در اشاره به آن میگوید: «باشد که سخمت الهی (همسر پتاح) مرا بالا ببرد تا در آسمان برخیزم و در منف، شهر دیوار سفید، فرمان هایم را صادر کنم.» ازیریس هم گاها مانند مالدوین و افرادش سفرهای ماجراجویانه ی خود به جهان دیگر را سوار بر یک کشتی به نام نشمیت انجام میدهد که حامل ارواح مردگان است و این کشتی را یک زنبور عسل به میان سرزمین عسل راهنمایی میکند؛ جانشینی برای رود نیل که در آسمانی و از جنس نور بودن، به عسل که همرنگ نور است تشبیه میشد؛ چیزی که یادآور توصیف اورشلیم به سرزمینی با رودهای جاری از عسل است. اورشلیم سرزمین رودهای شیر سفید هم هست و این باز پای یک اسطوره ی ایرلندی دیگر را به میان میکشد که در آن، دریانورد دیگری به نام کورماک، در سرزمین فیری ها به پیرزنی برمیخورد و این پیرزن از هفت گاو خارق العاده ی خود میگوید که شیر فراوانی تولید میکنند که غذای ساکنان سرزمین موعود را تامین میکند. مسی، این هفت گاو را مابه ازاهای هفت هاثور در اساطیر مصری میشمرد. هاثور، الهه ی گاوآسای ران کنده شده ی ثور است که در هفت ستاره ی دب اکبر ضرب شده است. این هفت الهه را یک ورزاو بارور میکند که همان ازیریس در قالب آپیس یا گاو مقدس است. روایت دیگر از همیشه غذا داشتن مردم بهشتی شمال، گزارش هلانیکوس از هایپربوریایی ها است که به عقیده ی منابع یونانی، در شمال دور ساکن و ملت آپولو خدای خورشید بودند. هلانیکوس آنها را معلمان عدالت میخواند که در ورای کوهستانی به نام ریپایا ساکن بودند و از میوه های درختان تغذیه میکردند. در گزارش اخیر، دو نسخه ی مختلف جهان یعنی کوه کیهانی و درخت کیهانی به هم آمیحته اند. در یک آمیختگی مستقیم تر، به درخت "کوکائین" در اعتقادات سیاهان قدیم امریکا میرسیم که نامش از ریشه ی COQUO به معنی پختن است، چون از شاخه های این درخت، انواع گوشت های پخته و کیک ها رشد میکنند و مراجعین به آن هرگز بی غذا نمیمانند. در اطراف این درخت، همیشه میزهای جشن برپا هستند. در این جشن ها مردان به راحتی با زنان جن ارتباط جنسی برقرار میکنند چون آنها موجوداتی متفاوت از انسان ها هستند و ممنوعیت های رابطه با زنان زمینی درباره ی آنها صادق نخواهد بود. مسی، این نوع خیالپردازی را در فصل 154 ریگودای هندوان هم شناسایی میکند آنجا که درباره ی مردی که به بهشت میرود گفته میشود: «زنان زیادی در بهشت از آن او خواهند بود.» به نظر مسی، جشن های جادوگران در سبت هم به این خاطر با فحشا و وفور خوراکی و نوشیدنی الکلی همراه است تا بهشت را در زمین بازسازی کند و این که جادوگران سبت معمولا جشن های خود را در بالای تپه ها برگزار میکردند از برای بازآفرینی کوه کیهانی که محل بهشت است بوده است.:

“ANCIENT EGYPT”: GERALD MASSEY: V1: FISHER UNWIN: 1907: P372-386

حالا تقریبا متوجه شده ایم که چرا مروهای ایرلندی به شوهران زمینیشان وفادار نمیمانند. آنها مابه ازاهای زنان جن معشوقه در جهان بهشتی مردگانند و از آب می آیند چون آب، جانشینی برای آسمان است. سلوک آنها با قوانین دنیای ما نمیخواند چون آنها مانند دریا از جنس تهامات یا اژدهای آشوبند و نمادهایی از دوگانه ی خیر و شرند که هر دو از سمت جهان مادی به مردم میرسند. این خیر و شر در رابطه با شهرهای پر تجمل و امکانات، به رابطه ی دوگانه ی دریا با بنادر ثروتمند تشبیه میشود. تروآ به عنوان یک کهن الگو از چنین بنادری مطرح میشود؛ شهری که از برکات دریا برای رشد خود استفاده کرد ولی از خشم پوزیدون خدای دریا در امان نبود. در اساطیر یونانی آمده است که زئوس برای مجازات کردن پوزیدون و آپولو خدای خورشید، آنها را مجبور کرد که دیوارها و باروهای تروآ را بسازند. بعد از پایان کار، شاه تروآ به آن دو خدا پولی نپرداخت. ازاینرو آنها انتقام گرفتند. آپولو بر شهر، بیماری ای مهلک فرستاد و پوزیدون، اژدهایی دریایی به سروقتشان فرستاد که فقط با زنجیر کردن یک دختر در صخره ای ساحلی به عنوان غذای اژدها آرام میگرفت. بعدا هرکول پهلوان، آن اژدها را کشت. احتمالا این دو انتقام، دو روایت از یک روایت واحدند. آپولو خدای هایپربوریایی ها بود که همانطورکه دیدیم با کوهستان قطب شمال در ارتباطند. او همچنین به عنوان خدای خورشید با دایره البروج در ارتباط است و ما دیدیم که یک دایره البروج ده گانه به جای آتلانتیس 10تکه ای در دریا غرق شد. آتلانتیس تمدن پوزیدون بود. این که ارابه ی خورشید را در آسمان اسب ها میکشند و پوزیدون هم خدای دریا است، نشان میدهد که پوزیدون نسخه ی دریایی خدای خورشید است (دریای آسمانی را به یاد بیاورید). از طرفی پوزیدون با حئا خدای آب ها در اساطیر اکدی تطبیق میشود و حئا خدای زحل هم هست. در اساطیر یونانی-رومی، کرونوس یا ساتورن خدای عصر طلایی، خدای زحل است و به نظر میرسد همو در قالب پسرش پوزیدون به صورت برادر زئوس تکرار شده است. بنابراین مجازات آپولو/پوزیدون توسط زئوس، سقوط آنها از مقرشان در بهشت آسمانی توسط زئوس را هم نشان میدهد که یادآور خدمت کردن خالی از علاقه ی حئا به برادرش انلیل –ارباب زمین و همتای اکدی زئوس- در جهت خلق نظم زمینی است. ربط حئا به بیماری مهلکی که آپولو بر تروآ فرستاد به این واقعیت برمیگردد که او خدای آب ها است و در سرزمین بین النهرین تا همین امروز نواحی مرطوب کرانه های آب بخصوص در دجله مناطق بیماری خیزی محسوب میشوند.

سارگون (شاروکین) دوم آشوری، برای این که جایی فارغ از این بیماری ها ایجاد کند، پایتخت خود به نام "دور-شاروکین" یعنی «دیوار سارگون» را در محل شهر "ماگانوبا" در ارتفاعات شمال عراق و در محل خورساباد کنونی بنا کرد و آن را بر اساس دیدگاهی عرفانی و به شدت استوار بر محاسبات ریاضی مرتبط با نومرولوژی و عددبازی ساخت. اما بعدا پسرش سناخریب، محل پایتخت را به شهر نینوا انتقال داد که خرابه هایش اکنون در موصل –مرکز استان نینوای عراق- واقعند. برعکس سارگون که به سازندگی و گسترش معرفت می اندیشید، سناخریب شاه خونخواری بود که بیشتر عطش کشورگشایی و کسب شهرت داشت. محل دور-شاروکین که چندان از نینوا دور نیست را سارگون «ستون» نامید و سنگ پایه ی دیوار شهر را که نام شهر از آن می آید به URTA نامبردار کرد.:

“THE WALL OF KHORSABAD”: MELISSA CAMPBELL: MERCURIAL PASSWAYS: 29 OCT 2024

شاید این اورتا نسخه ی دیگری از "اردو" یا سنگ بنای کیهان باشد که مسی، آن را با اورتوی قبطی تطبیق کرد. تشبیه محل مرتفع خورساباد به ستون هم یادآور بخش دیگری از نوشته های مسی است که در آن، او یادآور میشود که سازه های انسانی هم میتوانند جانشین کوه کیهانی شوند که مشهورترینشان برج بابل است. در مصر هم طیوه یا تبس زمینی، جانشین طیوه ی آسمانی بود که در انتهای پله هایی قرار داشت که ازیریس از آنها بالا میرفت تا به جهان دیگر برسد. بناهای ستون مانند هم از این زمره اند ازجمله به عقیده ی مسی، مناره ی مسجد که درست مثل مسیر ازیریس، پله هایی دارند که موذن در انتهای آنها اذان میگوید.:

“ANCIENT EGYPT”: IBID: P90-93

اگر به یاد بیاوریم که کوه کیهانی از طریق برابر شدن با "اردو" و به سبب طلایی بودنش، اصلی برای آلتین اردو یا اردوی طلایی روسیه است، میتوانیم اینجا "اورتا" ی خورساباد را به همراه امپراطوری آشور به عنوان نسخه ی دیگری از آلتین اردو در نظر بگیریم. اتفاقا فومنکو هم "(ا)سور" را به سبب برعکس خوانده شدن حروف عربی در الفبای لاتین، نسخه ی دیگر "روس/اروس" میشمرد و امپراطوری آشور را با امپراطوری مغول روسیه برابر مینهد و از این فرصت استفاده میکند تا با استفاده از یکی از داستان های کشور آشور، موسی و بنی اسرائیلش را به اندازه ی خود یهودیت در روسیه متولد کند. این داستان، داستان "تِرِووس" شاهزاده ی آشوری است که به دلیل اذیت و آزار شدن در آشور، به همراه گروهی از مردم، کشور را ترک میکند و در جایی دور، شهری جدید بنا میکند که به نام او به "ترووس"، "تربتا" و "اگوستا تروروروم" نامبردار میشود؛ شهری که از رم قدیمی تر است، ولی به یکی از شهرهای مهم امپراطوری رم تبدیل میشود و بنا بر تاریخ رسمی، اکنون شهر "تریِر" در آلمان است. "تریر" در کنار رودخانه ای به نام MOSEL(مازل) قرار دارد که همنام "موصل" عراق به نظر میرسد. فومنکو در بخش چهارم از فصل هشتم کتاب «اسطوره ی غربی» این داستان را معادل مهاجرت موسی و بنی اسرائیل از مصر بعد از این که فراعنه ی مصر به بنی اسرائیل ستم کردند، میشمرد و به ادعای تریر بودن ترووس اصلی واکنش نشان میدهد. "ترووس" نوشته های رومی، شهری بزرگ و همتای رم و قستنطنیه و اسکندریه بود که محل اقامت چندین امپراطور رومی به ویژه پوستوموس، تتریکوس، کنستانتینیوس کلروس و کنستانتین کبیر بود؛ مرکز اداری چهار فرمانداری امپراطوری روم بود؛ در یک دوران فترت، شش حکمران روم غربی، یکی پس از دیگری از ترووس حکمرانی کردند؛ حتی کنستانتین کبیر، در ترووس به مسیحیت جلب شد که این تا مسیحی شدن قطعیش تداوم یافت. با این حال، فومنکو بقایای ساختمان های رومی در تریر آلمان را در مقایسه با اسکندریه ی مصر و استانبول بسیار معمولی میشمرد و میگوید این مورد توجه مورخان رسمی هم هست، ولی آنها ادعا میکنند که ترووس/تریر در حمله ی مرگبار نورمان ها کمی پس از سقوط رم، تا حد نماندن سنگی روی سنگ نابود شد و بعدا که بازسازی شد، دیگر شکوه گذشته را نداشت. فومنکو ولی معتقد است که نام "ترووس" تلفظ دیگر "تیروس" یا بندر "صور" فنیقی ها است و صور اصلی را قستنطنیه یا استانبول کنونی تعیین میکند و معتقد است توصیفات قستنطنیه به آلمان منتقل شده است. او همچنین در بخش 5 از همان فصل، به موضوع کشف بقایای متای انجیل نویس در تریر در قرن 12 اشاره میکند و این که مقبره ی متی الان در آنجا است بدون این که توضیح داده شود متای اورشلیم چگونه بعد از هزار سال در آلمان کشف شده است؟! فومنکو دراینباره یادآوری میکند که مقبره ای منسوب به یوشع جانشین موسی در کریمه و در ساحل مقابل استانبول قرار دارد. نام یوشع تلفظ دیگر نام "یسوع" یا عیسی است و او نسخه ی اولیه ی مسیح بوده است. اگر مسیح در نزدیکی قستنطنیه زندگی میکرد عجیب نبود حواریش متی در قستنطنیه که ترووس اصلی است مدفون باشد. هرچه باشد یوشع جانشین موسایی بود که خود ترووس بود و شهرش که از دید فومنکو همزمان اورشلیم و قستنطنیه است به نام او ساخته شد. به گفته ی فومنکو این که بقایای متی در قرن 12 کشف شد به خاطر آن است که مسیح اصلی در همان قرن به قتل رسید و او اندرونیکوس کومننوس امپراطور قستنطنیه بود. فومنکو پیشتر در بخش سوم از فصل اول همان کتاب، مدعی شده است که حمله ی روم به اورشلیم، همان حمله ی یونانی ها به تروآ بوده ولی روم/یونان اصلی، روسیه ی مغولی بوده و اورشلیم/تروای اصلی، قستنطنیه بوده است. اگر دقت کنید، نام تروآ نیز خیلی شبیه نامجای ترووس است. ولی اگر از کتاب فومنکو بیرون بیاییم و منبع دیگری را تگاه کنیم، به این نتیجه میرسیم که درست همانطورکه آلتین اردوی روسیه جانشین یک بهشت آسمانی شده است، ترووس زمینی هم –حالا هر کجا میخواهد، باشد- جانشین یک تروآی آسمانی شده است.

بنا بر اساطیر یونانی-رومی، ملتی که به نام های آخایی و آرگوسی و دانائی نامیده میشده و اکنون بیشتر به نام گریک (یونانی) از آن یاد میشود، برای پس گرفتن شاهزاده خانمی ربوده شده به نام هلن، به تروآ لشکر کشید و پس از جنگی بی حاصل، توانست با فرستادن یک مجسمه ی چوبی عظیم اسب به عنوان هدیه به درون تروآ آن را فتح و نابود کند، چون درون این مجسمه پر از سربازان مخفی شده ی دشمن بود. لاکون کاهن، فهمیده بود که این مجسمه ی اسب، یک خدعه است و از بزرگان شهر خواست که مجسمه را بسوزانند ولی پوزیدون خدای دریا که میخواست تروآ نابود شود، دو مار عظیم فرستاد که لاکون و دو پسرش را جلو چشمان اهالی شهر خفه کردند و در اثر این صحنه حکام شهر نتیجه گرفتند که اراده ی خدایان بر ورود مجسمه به درون شهر است و مخالفت بدبینان به جایی نرسید. به نوشته ی دیوید ماتیزن، محل شهر تروآ سابقا در آسمان و مربعی چسبیده به صورت فلکی اسب شکل پگاسوس تلقی میشد. خود پگاسوس مشخصا برابر با اسب تروآ است. صورت فلکی امراه المسلسله به همان مربع چسبیده است. این بار، این مربع، معادل صخره ای است که آندرومدا دختر پادشاه اتیوپیا به آن زنجیر شده و صورت فلکی پرسئوس یعنی قهرمانی که قرار است اندرومدا را نجات دهد در جوار آن قرار دارد. اندرومدا به صخره زنجیر شده بود تا خوراک اژدهای دریایی که پوزیدون فرستاده بود شود. متیزن، این داستان را نسخه ی دیگر زنجیر شدن دختران به صخره برای خورده شدن توسط اژدهای پوزیدون در تروآ میشمرد و هرکول که اژدهای تروآ را میکشد را نسخه ی دیگر پرسئوس میشمرد. اگر مربع را تروآ بدانیم، زن زنجیر شده به آن، هلن خواهد بود. خود پوزیدون برابر با حئا خدای آب ها است که در کلده با صورت فلکی اکواریوس (دلو) تطبیق میشده و در فاصله ی کمی از این صور فلکی قرار دارد. لاکون و اژدهای درگیر با او هم کمی این سوتر با صورت فلکی افیوخوس یا مارافسا تطبیق میشدند که مردی را که با ماری گلاویز است نشان میدهد.:

“THE COVID TROJAN HORSE”: DAVID MATHISEN: STAR MYTHS OF THE WORLD: 16 JULY 2020

این که پوزیدون اینقدر دوست دارد مارهای دریایی به سر وقت تروآ بفرستد، باعث میشود تا لاکون را به نوعی روح تروآ بشمریم. برابری تروآ با افیوخوس به واسطه ی لاکون، باعث میشود تا ذهنیت اولیه ی ما درباره ی این که تروآ/اورشلیم، شکلی از کوه کیهانی بوده است تثبیت شود. این تثبیت را مطالعه ی جالبی از خانم ملیسا کمپل رقم میزند. او مینویسد که افیوخوس به دلیل جثه ی بزرگ و کوه مانندش و محل قرار گرفتنش در آسمان، تمثیلی از کوه کیهانی قطبی تلقی میشد. گذشتن راه شیری به مثابه یک رود آسمانی از آن و برخوردش با دایره البروج در پای افیوخوس در صورت فلکی قوس، باعث میشد تا افیوخوس، حالتی شبیه ایستادن کوه کیهانی بر زمین را پیدا کند. کمپل، معتقد است که تصویر افیوخوس در قالب کوه کیهانی، در نقاشی "تمثیل عفت" منسوب به هانس مملینگ از قرن 15 انعکاس پیدا کرده است. در این نقاشی، پیکره ی زنی از کوهستانی بیرون زده است و دو شیر با سپرهای طلایی از نزدیک شدن بیگانگان به او ممانعت میکنند. کوهستان نقاشی، کوه کیهانی یا افیوخوس است و رودی که از آن میگذرد، راه شیری. در بعضی نگاره های قدیمی، مانند نقشه ی آسمان اثر الیزابت شورتلف در 1930 افیوخوس دقیقا روی صورت فلکی عقرب در دایره البروج ایستاده است و به نوعی صاحب آن در نظر گرفته میشد. با توجه به این که قبلا دو کفه ی ترازو از صورت فلکی میزان، چنگال های عقرب تلقی میشدند، عقرب با صورت فلکی سنبله که به شکل زنی است، همسایه بود و قبل از سنبله صورت فلکی اسد یا شیر قرار داشت. بدین ترتیب، شیرها، زن و کوه در نقاشی تمثیل عفت، سه صورت فلکی پشت سر هم هستند. با این حال، کوهستان با تصرف زن، سنبله را اسیر افیوخوس کرده است. چون عقرب، به نوعی معادل با اژدهایی است که زنان اسطوره ای را تهدید میکند و مارافسا با آن در نبرد است. احتمالا نگاره های بابلی از مردوخ سوار بر اژدهای موشحوشو و نگاره های مصری از هورس ایستاده بر تمساح، افیوخوس استوار بر عقرب را با فرض اژدها بودن صورت فلکی عقرب در نظر دارند. در نگاره های عتیق از میکائیل فرشته (سنت مایکل، سنت میشل) شما فرشته را در قالب افیوخوس می یابید که روی اژدها یا شیطان به جای عقرب ایستاده و به جای مار در دستش نیزه ای را می یابید. گاهی ترازویی هم دارد که مابه ازای صورت فلکی میزان است. سنت جورج که او نیز مانند میکائیل قهرمانی اژدها کش است، در تصاویر گاهی با نیزه ای در دست دقیقا بالای اژدها تصویر میشود. سنت جورج شاهزاده خانمی را از دست اژدهایی نجات میدهد. سنت پاتریک حامی ایرلند، به جای نیزه عصایی در دست دارد و در حالتی مشابه بالای سر مارها ایستاده است درحالیکه پشت سرش جریان آبی که مابه ازای راه شیری است در جریان است. سنت پاتریک به عنوان قدیسی که مارها را از ایرلند اخراج کرده است، نسخه ی دیگری از سنت مایکل و به اندازه ی او در جایگاه مارافسا است. کلیساهای صخره ای متعدد از سنت مایکل، یادآور برابری افیوخوس با کوه کیهانیند. در اروپای غربی، کلیساهای مریم مقدس و میکائیل مقدس اغلب در جوار هم بنا میشدند. در لالیبلای اتیوپی که به خاطر کلیساهای سنگیش مشهور است، یک کلیسا برای سنت جورج و یک کلیسا برای مریم مقدس وجود دارد. مریم مقدس به سبب باکره بودن، مابه ازای دیگری برای صورت فلکی سنبله است. همانطورکه میدانیم، یهوه در مریم مقدس حلول میکند و به شکل عیسی مسیح از او متولد میشود. این، شبیه حلول روح ازیریس خدای مرده به درون کالبد همسرش ایزیس برای از نو متولد شدن از او به شکل هورس است. در سطحی وسیع تر، هورس در قالب خورشید هر غروب به درون کالبد همسرش هاثور الهه ی زمین میرفت و فردا در قالب خورشیدی نو از او متولد میشد. همین اتفاق به شکل سالانه برای سرسبزی طبیعت می افتاد. تموز خدای طبیعت همچون نسخه های داستانی ترش از قبیل آدونیس و دیونیسوس، در فصل خزان میمیرد و به درون جهان زیرین در بطن مادر-زمین میرود و در بهار دوباره زنده میشود و همراه او سرسبزی طبیعت برمیگردد. در عصر ما آغاز پاییز در زمانی که خورشید در صورت فلکی سنبله است رقم میخورد و درواقع قهرمان خورشیدی با پاییز میمیرد و به جزوی از زن صورت فلکی سنبله تبدیل میشود و این قهرمان نرینه و آن مادر مادینه به اندازه ی ازیریس و ایزیس، دو جنبه ی نرینه و مادینه ی یک خدای هرمافرودیت واحدند. به همین دلیل است که میکائیل مقدس همیشه به شکل یک مرد زن نما نمایش داده میشود چون جانشین یک خدای دوجنسه است. بنابراین مرگ خدای نرینه، زن شدن او را هم نشان میدهد که شرط تبدیل او به الهه ی زمین است. کوبله یا سیبل، الهه ی زمین آسیای صغیر که اتفاقا در قالب کوه ها و صخره ها پرستیده میشود، اینچنین به وجود می آید. او خدایی دو جنسه بود که اخته شد. خونش که بر زمین ریخت درخت بادامی از آن رویید و از آن درخت، دانه ی بادامی روی دامن زنی باکره افتاد که او را به آتیس نسخه ی فریجی تموز بارور کرد. آتیس هم جا پای پدر-مادرش کوبله نهاد و در عالم جنون خود را اخته نمود و در اثر خونریزی حاصله درگذشت. معمولا ارابه ی کوبله را دو شیر میکشند که میتوانند همان دو شیر محافظ زن داخل کوه در نقاشی تمثیل عفت باشند. دقیقا همین است که این نقاشی را پیچیده میکند. درباره ی شخصیت کوبله داوری واحدی وجود نداشت چون خودش خدای متناقضی بود. از یک طرف حامی عفت و پاکدامنی بود و از طرف دیگر در نیروهای وحشی طبیعت و غرایز حاکم بر جانوران وحشی تجسم می یافت که نسبت چندانی با اخلاق انسانی ندارند. این دو مقوله در تابلو تمثیل عفت به این شکل با هم جمع آمده اند که به نظر میرسد زن را فقط با زور و حراست میتوان عفیف نگه داشت و شیرها به عنوان نمادهای خشونت حاکم بر نظم مردسالار جامعه ی انسانی، نمایندگان این زور و حراستند.:

“MOTHER EARTH, ROCK AND OPHIUCHUS”: M. CAMPBELL: : MERCURIAL PASSWAYS: 15 MARS 2025

بدین ترتیب، لاکون درگیر با مار در صورت فلکی مارافسا، به عنوان تروآی درگیر با اژدهای پوزیدون، نسخه ی دیگر پگاسوس چسبیده به اندرومدا است که در آن، هلن، چنان به تروآ زنجیر شده که فقط با از بین رفتن تروآ آزاد و زنی مستقل میشود. تروآ را چه کوه کیهانی در نظر بگیرید و چه اژدها، وقتی نابود میشود، مثل قضیبی است که کنده شده و مردی را زن کرده است. این همان تبدیل اژدهای آشوبناک تهامات به مادر-زمین منظم توسط مردوخ است. ولی اگر در نظر بگیریم که کوهی که از بین میرود، رابط آسمان و زمین و دروازه ای به روی بهشت است، آن وقت باید نیروی سیاسی ای را در جایگاه خدای خالق به عنوان مدیر جهان نو قرار دهیم که معنویت را به عنوان رابط خدا و روحانیت با بشر ریشه کن میکند. همچنین در نظر بگیریم که سقوط بهشت قطبی، باعث ایجاد کلنی های متعدد زمینی از آن میشود. مثلا ترووس آلمانی را در نظر بگیرید. احتمالا تریر تنها نسخه ی زمینی آن نبوده است. چون در آلمان شهرهای متعددی با اسامی شبیه به آن وجود دارد؛ ازجمله ترئون (تری)، تِرِبین، تریپتیس، تربسیس، تربزن (دارای شباهت اسمی مشکوک با طربزون ترکیه و امپراطوری ترابوزان در آنجا)، ترِفورت، دورستِن و درسدن ( دو تای آخر، شهرهای مهم صنعتی و دارای معماری سنتی بودند که در جنگ جهانی دوم تخریب شدند). بیشتر این شهرها مدعیند که در گذشته شهرهای بزرگ و پرافتخاری بودند ولی در اثر جنگ یا آتش سوزی تخریب شدند و پس از بازسازی، موقعیت سابق را پیدا نکردند که به نظر میرسد شهرهای تخریب شده ی اولی درواقع مابه ازاهای بهشت آسمانی تخریب شده اند که در قالب نسخه های زمینی ضعیف تر بازتولید شده است. اگر قرار باشد بر اساس همین زمینه ی برابرسازی بهشت آسمانی و بهشت زمینی، الگوی برخورد حکام نظم زمینی فعلی با کشورهای در حال رشد را تعیین کنیم، باید از رشد هر تمدن، کشور یا فرهنگی که زمینه ی جغرافیایی رشد یک بهشت زمینی در خود را دارد جلوگیری شود تا نظم مادر-زمین به خطر نیفتد. این ابدا تناقضی با سیاست های سرمایه داری بین المللی به رهبری امریکا که مارفول مورد انتقاد قرار داده است ندارد. با این جهانبینی معنی فرصت دادن به این سرزمین ها واضح است: آنها چون امکان بهشت شدن را دارند و بهشت در فضای زمینی به اندازه ی جادوگری سبت آشوبناک است، پس باید تهدیدکننده ی نظم شناخته و همچون اژدهای آشوب، سرکوب شوند. این مانند سرکوب آتلانتیس همچون مابه ازایی برای بهشت زمینی است. همانطورکه میدانیم افلاطون "مدینه ی فاضله" ی خود را از روی آتلانتیس ساخت. پس جالب است که ببینیم وقتی میلتون افلاطونی، آتلانتیس را با "بهشت گم شده" تطبیق کرد، نتیجه چه شد.:

« در جدیدترین و قابل توجه‌ترین بررسی از زمینه ی فلسفی میلتون، استیون فالون استدلال می‌کند که میلتون افلاطونی نبود، زیرا او متافیزیک تعالی مورد حمایت سنت افلاطونی را به نفع «ماتریالیسم جان‌گرایانه» رد کرد و علاقه ی میلتون به سنت کابالیسم مسیحی را به دلیل ارتباط آن با نوشته‌های افلاطونی یاکوب بوهم، و مور در میان دیگر نویسندگان افلاطونی، کم‌اهمیت جلوه داد. جالب توجه است که فالون استدلال می‌کند که جهان‌بینی میلتون بسیار نزدیک‌تر به شاگرد مور، آن کانوی (1631-1679)، است که به طور سنتی عضوی از گروه افلاطونی کمبریج محسوب می‌شود و از قضا، بیشتر از مور در مسیر کابالیستی، آن‌گونه که در جوامع یهودی آن زمان رواج داشت، گام برداشت و به سمت یکتاپرستی متافیزیکی رفت که استادش نمی‌توانست آن را بپذیرد و از او خواست که از آن مسیر برگردد. مطالعه ی عالی فالون نوعی اجماع در مورد ماتریالیسم میلتون ایجاد کرده است - حتی صفحه ی ویکی پدیای میلتون در زمان ارسال این پست به آن اشاره می‌کند! فالون استدلال می‌کند که شاعر موضعی منحصراً بدعت‌آمیز داشته و خدا و فرشتگان را بخشی از یک پیوستار ماتریالیستی می‌دانسته که خلقت از عدم را رد کرده و خلقت از خدا را ترجیح داده است، در پاسخ به چالشی که ماتریالیسم هابزی مطرح کرده است، موضعی که می‌توان به طور خلاصه به شرح زیر خلاصه کرد: از آنجایی که همه چیز ماده ی در حال حرکت است، اراده ی آزاد یک توهم است زیرا تمام انتخاب‌هایی که ما انجام می‌دهیم ریشه در علل فیزیکی مقدم بر آنها دارد. همانطور که در مورد همتایان افلاطونی کمبریج او نیز صادق است، اراده ی آزاد، مهمترین اولویت انسان‌شناسی میلتون است؛ انسان مانند فرشتگان شورشی، "کافی بود که بایستد اما آزاد بود که سقوط کند". میلتون همچنین باید امکان شر را که زمینه ی آزادی انسان را فراهم می‌کند، بدون اینکه خدا را خالق آن بداند، توضیح دهد. به جای اینکه مانند همتایان افلاطونی خود، قلمرو روح را فرض کند، موجودات به اصطلاح «روحانی» در واقع، به گفته ی فالون، جسمانی‌ترین موجودات در جهان میلتون هستند، به همین دلیل آنها همچنین اساسی‌ترین و آزادترین موجودات نیز هستند. میلتون با توسل به فرمول آگوستینی، شر را صرفاً فقدان وجودی می‌داند که ذاتاً هیچ چیز نیست و مطمئناً هیچ بخش اساسی از جهانی که خدا ساخته، نیست. برعکس، هرچه یک بدن شرورتر باشد، کمتر اساسی می‌شود و به معنای واقعی کلمه از خدا دورتر می‌شود. جهنم در بیرونی‌ترین نقاط کیهان میلتونی قرار دارد. به گفته ی فالون، این روایتی مادی‌گرایانه از بهشت گمشده است ، تمثیلی استادانه که برای استدلال این موضوع که ذهن یا روح یک ویژگی نوظهور بدن است، توسعه داده شده است، چیزی که فیلسوفان آن را «ماتریالیسم جان‌گرا» نامیده‌اند.... [در بهشت گم شده] آدم پیش از آنکه او و حوا توسط خدا در قالب پسرش از بهشت تبعید شوند و در پایان حماسه توسط فرشته ی مقرب میکائیل از محل خارج شوند، سه گفتگوی اساسی با رافائل انجام می‌دهد. بهانه ی این گفتگوها از جانب آدم، شگفتی محض و تمایل مرتبط با آن برای کسب اطلاعات بیشتر در مورد ریشه‌های خلقت است تا قدردانی‌ای را که به زندگی دعاگونه‌اش جان می‌بخشد، عمیق‌تر کند. اما آدم همچنین می‌خواهد ماهیت شر را بشناسد، امیدی که خود خدا برای او دارد تا آدم در مواجهه با وسوسه‌های اجتناب‌ناپذیر، هیچ بهانه‌ای نداشته باشد. در واقع، خدا دو بار اطمینان حاصل می‌کند که آدم را در مورد ورود شیطان به باغ هشدار دهد. ویلیام بلیک به طرز مشهوری قضاوت کرد که میلتون بدون اینکه خودش بداند، جزئی از شیطان است، آنقدر دلسوز بود که تصویر او از سقوط شیطان را دلسوزانه می‌دانست. می‌توان نقد زیبایی‌شناختی-روانشناختی بلیک را بدون جدی گرفتن پیامدهای کلامی آن پذیرفت. میلتون خداناباور نبود. آیا این بدیهی نیست؟ شاید نه، زیرا برای گوش‌های مدرن ما، خداناباوری به نوعی با باور یا عدم باور به وجود خدا مرتبط است، در حالی که برای میلتون، خداناباوری مسئله‌ای اعتقادی نبود، بلکه شامل ترویج شر می‌شد. اگرچه فالون اشتباه نمی‌کند که اشاره می‌کند میلتون از درک فلوطین آگوستین از شر به عنوان فقدان خیر ( privatio boni ) پیروی می‌کند، اما میلتون شر را بسیار جدی‌تر از آنچه چنین فرمول متافیزیکی ساده‌ای ممکن است نشان دهد، می‌گیرد. شیطان در وجود خدا شک ندارد؛ او می‌خواهد کار او را خنثی کند، آنچه را که خدا ساخته است، از بین ببرد. این پوچ‌گرایی سرراست نیز نیست. شر انگلی است، بنابراین در نهایت برای انجام کار خود، یعنی کار انحراف، به خوبی نیاز دارد. شیطان میلتون می‌خواهد جهان را به تصویر خود بازسازی کند، بنابراین موجوداتی را که خدا برای جایگزینی او آفریده است، هدف قرار می‌دهد تا ضربه ی نهایی را به خود خدا وارد کند. شیطان نمی‌خواهد طوری بسازد که خدا وجود نداشته باشد؛ او می‌خواهد خدا رنج بکشد. شیطان جنگ معنوی به راه می‌اندازد. منطق فقدان خیر، زوال تدریجی به نیستی نیست، بلکه یک بازی قدرت است. آتئیست یک کافر نیست، بلکه یک جنگجوی سرکش است. باز هم، دیدگاه معنوی و روایت میلتون از شر، در سطح اخلاقی، زمانی معنا پیدا می‌کند که به یاد آوریم خوبی در دیدگاه افلاطونی که او به آن نسبت می‌دهد، شامل چه چیزهایی می‌شود. مور استدلال می‌کند که چیزهای خوب، چیزهای دوست‌داشتنی هستند و اگر به درستی جهت‌گیری شوند، باید هم مطلوب و هم داوطلبانه باشند؛ چیزهای خوب، از جمله خود خدا، نوعی انرژی مغناطیسی دارند؛ آنچه آنها به جهان می‌فرستند، همه چیز را به عقب می‌راند. پیروزی فرضی شیطان این است که این کیهان اساساً دوست‌داشتنی را با این روش که هم خدا و هم انسان را دوست‌داشتنی جلوه دهد، وارونه کند؛ با توجه به استعاره ی مغناطیسی، شیطان می‌خواهد جذابیت را دافعه‌آور جلوه دهد. از نظر روانشناختی، این خود را در یک ناامیدی مالیخولیایی نشان می‌دهد، که میلتون آن را به طرز چشمگیری نشان می‌دهد، زمانی که آدم و حوا به خودکشی فکر می‌کنند، نقطه‌ای که تنها قدردانی آنها این است که فرزندی ندارند. یک دنیای بدون فرزند و خودکشی‌گرایانه مطمئناً تمام چیزی است که ذهن شیطانی می‌تواند به آن امیدوار باشد، ذهنی که آرزویش «ساختن بهشتی از جهنم، جهنمی از بهشت» است (کتاب اول، ۲۵۵). میلتون همان اصطلاحات و منطقی را اتخاذ می‌کند که مور برای توصیف این سطح از «ناامیدی عمیق» به کار می‌برد. «روح مالیخولیایی» جهان را دوست‌داشتنی نمی‌بیند زیرا استفاده از «عقل درست» خود را از دست داده است. در اخلاق مور، عقل درست توسط چیزی که او قوه ی بونیفورم می‌نامد، جهت‌گیری می‌شود که جنبه ی الهی روح است و در نوعی مرکز معنوی قرار دارد، که به صورت استعاری به عنوان قلب و از نظر فنی به عنوان اراده در بالا ذکر شده است، اما با عقل هماهنگ عمل می‌کند؛ در واقع، شاید این بالاترین نقطه ی عقل باشد. در یک کلام، قوه ی بونیفورم چیزی است که ما را دوست‌داشتنی و محبوب می‌کند: «جرقه ی الهی» در روح. ذهن منطقی ما اگر ارتباط خود را با قوه ی بونیفورم از دست بدهد، سردرگم می‌شود. عملکرد صحیح قوه ی بونیفورم این است که روح را متدین کند و به عنوان منبع شادی روح عمل می‌کند زیرا از خوبی‌هایی که می‌شناسد، لذت می‌برد و به درستی آنچه را که دوست دارد، سفارش می‌دهد. روح که از این قوه ی الهی جدا شده باشد، غیرمنطقی می‌شود و تحت سلطه ی شهوات و امیال نفسانی خود قرار می‌گیرد که منجر به مالیخولیای ناامیدکننده ی آرزوی مرگ و فروپاشی روانی گسترده ی ناشی از طرد عشق از جهان می‌شود. میلتون ناپدید شدن عشق را از چهره‌ی زوج سقوط کرده‌ی انسانی برجسته می‌کند:

عشق در نگاهشان نبود، حتی به خدا

یا نسبت به یکدیگر، اما گناه آشکار،

و شرم و پریشانی و ناامیدی،

خشم و لجاجت و نفرت و مکر.

(کتاب دهم، 111-114)

در چنین شرایطی، عشق خدا به خشم تبدیل می‌شود. طبق حداقل یکی از سنت‌های کابالا، همانطور که در نوشته‌های تئوسوفی یاکوب بوهم (۱۵۷۵-۱۶۲۴) بیان شده است، خود خشم الهی بود که شر را آفرید. در بهشت گمشده و در اشعار اولیه ی «مسیحی افلاطونی» مور، همانطور که او آنها را می‌نامید، تصاویر شاعرانه صرفاً تزئینی نیستند، زیرا هم فاصله ی بین آنچه موجودات عقلانی تجسم‌یافته به صورت استدلالی می‌دانند و شهود فکری را حفظ می‌کنند و هم در عین حال به عنوان پلی برای پالایش این شکاف آشکار بین عقل و شهود در سطح تخیل معنوی عمل می‌کنند. هر دو نویسنده علاوه بر اتخاذ دیدگاه‌های متافیزیکی و اخلاقی تقریباً یکسان، سنت کابالیستی را به دلایل مختلف، اما تا حد زیادی به این دلیل که به آنها اجازه می‌داد تا به سؤالات اساسی در مورد منشأ و ماهیت جهان طبیعی بپردازند، عمیقاً جذاب یافتند. با این حال، شاید حتی مهم‌تر از این، اگرچه به هیچ وجه تمایز آشکاری با علاقه ی آنها به منشأ و عملکرد جهان طبیعی ندارد، کابالا به آنها اجازه می‌داد تا در مورد منشأ شر و معنا و اعمال فرزندان زناکار او، همانطور که میلتون آنها را توصیف می‌کند، گناه و مرگ، تأمل کنند. همانطور که از کلمه ی عبری پیداست، کابالا «سنتی» از تفسیر کتاب مقدس بود که تأکید ویژه‌ای بر خلقت جهان و هبوط و تبعید آدم و حوا از باغ عدن داشت. مور به روشنی بیان می‌کند که کتاب مقدس به طور کلی باید حداقل در سه سطح خوانده شود که او به ترتیب آنها را کابالاهای تحت‌اللفظی، فلسفی و اخلاقی می‌نامد. از نظر مور، خواندن کتاب مقدس به طور کلی کاری خطرناک است، زیرا تفاسیر نادرست «صدها هزار ملحد» را به وجود می‌آورد؛ او به ویژه نگران خطرات ناشی از اجازه دادن به معنای تحت‌اللفظی کتاب مقدس برای پنهان کردن عمیق‌ترین و والاترین معنای آن، که همان معنای «اخلاقی» یا «عرفانی» آن است، می‌باشد. پیروان سخت‌گیرِ متن، بر «مبتذل ترین» معنای متن، که برای تطبیق با «کودکان و ابلهان» در نظر گرفته شده است، اصرار دارند و از آن به عنوان سلاحی علیه کسانی که از حقیقت معنوی و ابدی آن دفاع می‌کنند، استفاده می‌کنند. حقیقت، هر کجا که یافت شود، می‌تواند برای آشکار کردن حقایق معنوی موجود اما پنهان در سفر پیدایش به کار گرفته شود. مور این‌طور بیان می‌کند: "بافت‌های مختلفی از حقایق عرفانی و فلسفی وجود دارد ، بسیاری از قضایای فیزیکی و متافیزیکی بارها و بارها به ما اشاره شده‌اند (...) به‌ویژه در این سه فصل اول سفر پیدایش ." اما مور توضیح می‌دهد که این حقایق باید در قالب یک «داستان» منتقل شوند، به همین دلیل است که او فکر می‌کند موسی از «انواع» و «تمثیل‌ها» استفاده کرده است، درست همانطور که "ناجی ما با تمثیل‌ها سخن می‌گوید". مور با وام گرفتن تصویری از ادبیات کیمیاگری آن دوره، فکر می‌کند که این ابزارهای ادبی به بهترین وجه به عنوان ابزاری برای استخراج طلای نهفته در سنگ متن مورد استفاده قرار می‌گیرند. میلتون روش هرمنوتیکی پویایی را به کار می‌گیرد که مور آن را نبوغ سنت کابالیستی می‌دانست. حماسه ی میلتون مملو از تصاویر کابالیستی است که از دریچه ی افلاطونی تفسیر شده‌اند، و او با تلاش برای کشف حقایق فلسفه ی طبیعی و اخلاق از طریق احیای کلام، از دیدگاه مور در مورد روش ایده‌آل تفسیر «داستان خلقت» پیروی می‌کند، چیزی که یک منتقد ادبی مدرن ممکن است آن را تلاشی برای اشغال فضای روانشناختی شخصیت‌هایش بداند، یا آنچه یک متکلم افلاطونی آن را به عنوان تصویر یک تاریخ تکرارناپذیر که تا ابد حقیقت دارد، در نظر می‌گیرد. مور توضیح می‌دهد که ایجاز کتاب مقدس خود مستلزم تفسیر است و در واقع آن را می‌طلبد؛ کلام مرده، احیای پارسایانه‌ای را که شاعرانی مانند میلتون ارائه می‌دهند، فرا می‌خواند.... چنین بخش‌هایی را بهتر است در پرتو بخش‌های دیگر شعر، مانند این تک‌گویی شیطانی که به حق شناخته شده است، درک کنیم:

بدرود، ای دشت‌های شاد

جایی که شادی جاودانه ساکن است: درود بر وحشت، درود بر

دنیای دوزخی، و تو عمیق‌ترین دوزخ

صاحب جدید خود را بپذیر: کسی که می‌آورد

ذهنی که تغییر نمی‌کند، و خودش هم تغییر می‌کند

می‌تواند از جهنم، بهشتی و از بهشت، جهنمی بسازد.

چه فرقی می‌کند کجا، اگر من هنوز همان باشم،

و آنچه که باید باشم، چیزی کمتر از او نیست

رعد چه کسی را بزرگتر کرده است؟ حداقل اینجا

ما آزاد خواهیم بود؛ قادر متعال چیزی نساخته است

حسادت او ما را از اینجا نخواهد راند.

اینجا می‌توانیم با امنیت سلطنت کنیم، و به انتخاب من

سلطنت کردن، هرچند در جهنم، ارزش جاه‌طلبی دارد.

پادشاهی کردن در جهنم بهتر از خدمت کردن در بهشت است.

(کتاب اول، ۲۴۹-۲۶۳)

البته شیطان در اینجا از تغییرناپذیری خدا تقلید می‌کند؛ هیچ حرکت یا تغییری برای اراده ی منجمد او امکان‌پذیر نیست. میلتون مانند مور، شر را وضعیتی از سکون ذهنی و اختلال روانی می‌داند که ریشه در شور و اشتیاق افسارگسیخته دارد، چیزی که در زبان آن دوره enthusiasm’ نامیده می‌شد.»:

“CAMBRIDGE PLATONISM IN MILTON’S PARADISE LOST: MATERIALISM, EVIL, AND THE CHRISTIAN CABBALAH”: David Leech: THE CAMBRIDGE PLATONIST RESEARCH GROUP: 30/11/208

شاید الان هم ما در نقشه ی شیطان میلتون گیر کرده باشیم.: شیطان از خدا تقلید میکند و مثل او عمل میکند، ازجمله در برقراری نظم نوین جهانی. به نظر میرسد آیت الله خمینی وقتی ایالات متحده را «شیطان بزرگ» نامید، در حال فریب دادن مردم نبود.

کوه شغال: آیا دنیا قبل از استعمار، یک جنگل کاملا وحشی بود؟!

تالیف: پویا جفاکش

در سال 1947 ایندیانا جونز موقع کاوش در خرابه های بابل، به طور اتفاقی به متونی درباره ی طرح ساخت یک ماشین پیشرفته ی جادویی در دوران سلطنت نبوکدنصر برخورد. این کار نیمه تمام رها شده بود، اما قطعات ساخته شده تحت مدیریت جادوگری به نام URGON که یکی از چهار شاگرد انسانی مردوخ خدای بابل بود، به شرق دور منتقل شده بودند. جستجوی ایندیانا جونز درباره ی سرنوشت این ماشین، او را به قزاقستان رسانید جایی که ایندیانا جونز در شرق آن و در نزدیکی مرز چین با سرزمین طلسم شده ی شمبهلا برخورد نمود. اورگون به عنوان یک راهب در اینجا مشغول فعالیت شده و کم کم اختیار سرزمین را به دست گرفته، غول هایی یخی را به وجود آورده و به استخدام خود درآورده بود. ایندیانا جونز با پیرزنی مقدس روبرو شد که توسط اورگون در شمبهلا زندانی شده بود و برای ایندیانا جونز از بت متحرک جهنمی ای سخن میگفت که احتمال دارد جهان را به خطر انداخته باشد. ایندیانا جونز در آنجا با مامورین اتحاد جماهیر شوروی هم برخورد کرد که قصد به دست آوردن ماشین جهنمی اورگون را داشتند.

این داستان، در بازی کامپیوتری "ایندیانا جونز و ماشین جهنمی" مطرح شده اند که در سال 1999 ساخته شد؛ زمانی که روسیه کم کم از این که امریکا او را شریک خود کند ناامید شده و احساس خشم و تلافی جویی میکرد. روسیه به سرزمین های از دست رفته اش در اتحاد جماهیر شوروی سابق چشم داشت و از طریق بازگشت به میراث ترکی-مغولی و آسیایی خود، قصد جلب دوباره ی دول جدید آسیایی برای اتحاد با خود را داشت. پیوستگی این میراث با شمنیسم بودایی، دلیل خوبی برای تمرکز دوباره ی غرب روی افسانه های شمبلا بود که بیشتر به خاطر نازی ها در غرب شهره شده بودند، اما روسیه و ژاپن هم در دوران رقابت خود برای تصرف آسیای مرکزی به آن توجه ویژه داشتند و روسیه خود را و ژاپن نیز خود را برای مغولستانی ها و قزاقستانی ها شمبلا معرفی میکردند.

در افسانه های بودایی تبتی، از یک شمبالای زمینی یا بهشت شمالی سخن رفته که با یک شامبالای آسمانی در ارتباط بوده است. یک نقشه ی منتشر شده در آنتورپ بلژیک و منسوب به قرن17، شامبالا را در محلی نامعلوم از آسیای مرکزی نشان میدهد. مسافران اولیه ی یسوعی در آسیای مرکزی، مانند پدر استفان کاسلا، وجود قلمرو ناشناخته ای به نام "زمبلا" را ثبت کرده اند. اشاره گرهای جغرافیایی وجود دارند ولی نامجاهای مربوطه اینقدر به طور بی نظمانه در سراسر آسیای مرکزی تکرار شده اند که واقعا نمیتوان یک محل قطعی را تعیین کرد. به روایتی این سرزمین پر نعمت، در صحرای گبی و در جزیره ی سفید در محل دریایی قرار داشته است که اکنون فقط دریاچه های شن و ماسه از آن به جا مانده و خود جزیره تبدیل به کوهستان شده است. در آن دوران دور، رویدادی بزرگ رخ داد: ارابه ی پسران آتش، اربابان شعله از ستاره ی زهره، با غرشی سهمگین و احاطه شده توسط توده های آتش سوزان، بر فراز جزیره معلق ماند. شامبالایی که جزیره ی سفید واقع در گبی کنونی را شامل میشود، به دره ها و دخمه های پنهان بسیاری در آسیا مربوط است. اندرو توماس معتقد بود دلیل این است که بعد از یک فاجعه ی کیهانی –و اندرو توماس درباره ی ارتباط احتمالی آن فاجعه با سیاره ی زهره با ولیکوفسکی موافق است- که اثرات مهیبش سراسر جهان را دچار بحران کرد، تمدن ها را نابود نمود و انسان های سراسر زمین را به مرحله ی توحش رساند، افراد دانایی که هنوز میخواستند ارتباط خود با حکمت پیشین را حفظ کنند و حتی المقدور از صحنه ی جنگ های جاهلانه و طمعکارانه ی مردمان عادی در وضعیت بی نظمی به دور باشند، همانطورکه افسانه های مختلف از هیمالیا و مغولستان و چین و خاورمیانه و حتی اروپا نشان میدهند، به کوهستان ها و جنگل ها و نواحی دور از هیاهوی انسان ها پناه بردند و درآنجاها گاها صومعه هایی برای تربیت نسل های جدید ایجاد کردند و به عقیده ی توماس، طبیعی بوده که شمبالای ذکر شده در افسانه های تبت و مغولستان، یکی از همین مراکز دانش بوده باشد که بعد از نابودی، در جوامع سری کوچکتری به حیات خود ادامه داده است. این جامعه میتوانسته همان بهشت افسانه ای الهه شی وانگ مو در کوهستان کون لون بنا بر اساطیر چین مرکزی باشد که لائوتزو برای یافتنش به غرب سفر کرد و نیز محل پل سابق رابط آسمان و زمین در افسانه های ژاپنی که جایگاهش در غرب ثبت شده بود. ولی رابرت سولاریون معتقد است که آنچه برای تبتی ها در شمال و ناچارا برای چین مرکزی و ژاپن در غرب قرار داشته است فقط انتقال جغرافیایی شمال دورتری به یک شمال نزدیکتر در تصورات مردم گوشه گیر هیمالیا بوده که از بزرگی دنیا خبر نداشته اند. بدین ترتیب شمبلای شمالی هیمالیا میتواند نسخه ی دیگر آزگارد یا سرزمین خدایان وایکینگ ها بنا بر اداها، و هایپربوریا یا سرزمین تاریک رازوران شمالی از دید منابع یونانی باشد. به عبارت دیگر، بهشت اساطیری شمبلا نسخه ی دیگری از کوه کیهانی یا درخت یگدراسیل است که عمود جهان است و معمولا محلش در قطب شمال تلقی میشده است. از دید سولاریون، کوه صهیون در کتاب مقدس، کوه المپ که خدایان اساطیر یونانی در آن ساکنند، و کوه MERU در اساطیر هندی، هر سه در چنین موقعیتی قرار دارند.:

“THE HOME OF THE GODS”: ROBERT SOLARION: AUG 2004: BIBLIOTECAPLEYADES.NET

کوه کیهانی به عنوان رابط آسمان و زمین، به این خاطر محل سکونت خدا و محل بهشت تلقی میشود که جاده ای به جهانی دیگر است. از دید دیوید وارنر متیزن، ترک این جهان توسط روح انسان موقع تجسد در جسم زمینی، و بازگشتش به آن در هنگام مرگ، همان خروج بنی اسرائیل از ارض موعود به مقصد مصر و بازگشت از مصر به آن است. روح جاودانه است چون از خدا ریشه میگیرد و بنابراین هر کدام از ما میتوانیم مانند عیسی مسیح یهودی تبار در زندگینامه ی مسیحیش، خدای انسان شده باشیم. متیزن، علت یکسان بودن زمان تولد خدای خورشید و عیسی مسیح در کریسمس را در خدای انسان شده بودن مسیح، و الگوی اولیه بودن مسیح و خورشید در هبوط روح خدایی به درون جسم زمینی برای همه ی انسانها میداند. خورشیدی که در غروبدم از آسمان به زمین هبوط میکند، تمثیلی از روح آسمانی و الهی است که به جهان مادی هبوط میکند و جهان مادی برای روح بهشتی، حکم جهنم زیر زمین برای خورشید آسمانی را دارد. غروب، در حکم پیروزی تاریکی بر روشنایی است و تاریکترین شب سال در انقلاب زمستانی، تمثیل خوبی برای اوج پیروزی تاریکی و زندانی شدن بخشی از خدای روشنایی در زمین جهنمی است. به همین دلیل هم هست که مسیح در آغاز زمستان متولد میشود. تولد مسیح ایزدی در زمین دوزخی، زندانی شدن او در جهان مادی را نشان میدهد و مرگش رهایی از این زندان است. به همین دلیل هم هست که مسیح در آغاز بهار که آغاز پیروزی نور بر تاریکی است، از جهان ما پر میکشد. متیزن، این که دوره ی تبلیغ عمومی عیسی مسیح در سه انجیل رسمی، یک سال است را به تشبیه فعالیت مسیح به چرخه ی یک ساله ی تقویم خورشیدی مربوط میکند. دیدیه لاکاپله بر اساس همین سرمشق، سه ساله بودن دوره ی تبلیغ عمومی مسیح در چهارمین انجیل رسمی (انجیل یوحنا) را به یک دوره ی سه مرحله ای تشبیه میکند که هر مرحله اش جانشین یک ماه زمستان شده است. لاکاپله روش متیزن را که محل تمام اسطوره های اصلی کتاب مقدس یهودی-مسیحی و حماسه ی هومری را نه در زمین بلکه در آسمان و در قلمرو ستارگان و صور فلکی میداند، روشی مناسب برای ردیابی داستان های تاریخ رسمی کشورهای مختلف میشمارد که بسیاریشان از روی کتاب مقدس کپی برداری و بومی شده اند و بنابراین هیچ کدام در زمین جغرافیایی خاصی اتفاق نیفتاده اند. با این حال، خود متیزن به این نتیجه نرسیده و دلیلش هم به عقیده ی لاکاپله، راه رفتن دقیق متیزن روی مرزهای مشخص کارهای چند نویسنده ی خاص است که از گسترش دادن زمینه ی کار هر کدام میتوان نتایج متفاوتی گرفت. یکی از آنها فلاویو باربیرو است که موضوع نجومی بودن اساطیر کتاب مقدس را متیزن تا حدود زیادی مدیون او است. باربیرو به نوعی "رازوری یهودی" اعتقاد داشت که در دوران فعالیت یهودی ها در بابل، با دخل و تصرف در عرفان بابلی به وجود آمدند و در دوران جنگ های یهود با روم، کاربرد سیاسی خاصی یافتند. به نظر باربیرو این یهود بودند که با وساطت فلاویوس جوزفوس، وسپازیان را که تازه از تبعید به میدان جنگ با یهود فرستاده شده بود، تامین مالی کردند تا به تخت امپراطوری برسد و به همین خاطر هم هست که میبینیم پس از امپراطور شدن وسپازیان، از 24 خاخام اعظم یهود، 15 نفر زنده مانده اند که همگی در رم ساکن میشوند. یعنی از این پس یهودیان به اندازه ی رومیان در روم قدرتمندند و نوعی مذهب میانگین میسازند که تشرع کتاب مقدس، جنبه ی عمومی آن را، و میترائیسم اخوت لژیون های رومی، جنبه ی عرفانی و رازورانه ی آن را تشکیل میدهد. برای عوام به زبان قشری و پوسته ای، و برای خواص به زبان باطنی و هسته ای، کیش سازی میشود و میترا خدای خورشید برای خواص، همان عیسی مسیح برای عوام است. به نظر باربیرو با به قدرت رسیدن کنستانتین، مذهب خواص یا میترائیسم ملغی میشود ولی با احیای روم توسط شارلمان بازسازی میشود و بعدا به فراماسونری تبدیل میشود. همانطورکه میدانیم در تاریخ رسمی، فراماسونری فقط در سال 1717 تاسیس میشود و به نظر لاکاپله کاملا منطقی است که اتفاقات این دوره به صورت بدلی در تاریخی باستانی تر برای الگوسازی بازنویسی شده باشند. این دوره معاصر امپراطوری عثمانی است و لاکاپله توجه میدهد که تصویرسازی عمومی از یهودیان دوران جوزفوس، آنها را شبیه مردم دوران متاخر عثمانی نشان میدهد، انگار که یهودیه ی معلق بین پایان دوران حشمونیان و آغاز سلطه ی روم، همان عثمانی دوران نفوذ حکومت های مسیحی اروپایی (روم مقدس) در آن است. با توجه به این که باربیرو عیسی مسیح را شخصیتی تاریخی نمیداند، به نظر نمیرسد این موضوع خللی در بنیاد نظریه ی او ایجاد کند. مشکل فقط در اصرار او بر شکل گیری زندگینامه ی مسیح در اناجیل، از زندگینامه های امپراطوران فلاویان چون وسپازیان و تیتوس و دومیتیان است درحالیکه هر 12 امپراطور روم در گزارش سوئتونیوس، مشابهت هایی با مسیح دارند و به نظر میرسد همه شان بر اساس الگوی اصلی امپراطوران روم یعنی ژولیوس سزار، نسخه های مختلف مسیح باشند. بیش از حد تاریخی شدن موضوع با نسبت داده شدن آن به یک زمان خاص یعنی قرن اول میلادی که حدود 2000سال قبل از زمان ما است، دغدغه ی متیزن نیست چون او تا حدود زیادی تحت تاثیر نظریه ی جورج سانتیلانا و هرتا دچند در کتاب «آسیاب هملت» (1969) هم هست که به تاثیرگیری اسطوره های نجومی از تحولات اعصار فلکی در مقیاس های چندهزارساله معتقدند. سانتیلانا و دچند، در کتابشان دورانی را ردیابی میکنند که در کیهانشناسی هزیودی، به عصر طلایی کرونوس یا ساتورن –خدای زحل- شهره است و در آن انسان ها از همه ی امکانات مادی برخوردار و فاقد نظام طبقاتی بودند. نویسندگان، عصر طلایی ساتورن را با دیگر افسانه های عصر طلایی در گزارش های به عمل آمده از مردم جهان ردیابی میکنند و به این نتیجه میرسند که در آن زمان، زحل، خورشید زمین بوده و در محل قطب شمال واقع بوده و هیچ طلوع و غروبی اتفاق نمی افتاده است. آنها دوران مربوطه را معادل با عصر فلکی "جوزا" یا دو پیکر بین 8000سال تا 6000سال قبل میدانند و معتقدند که این، همان بهشتی است که با اخراج آدم از آن، تاریخ 6000ساله ی انسان به روایت مذهب یهودی-مسیحی در عصر فلکی "ثور" (ورزاو) بین 6000 تا 4000سال پیش آغاز میشود. این دوران، معادل با دوران قتل ازیریس به دست برادرش سیت است. نویسندگان، ازیریس را با صورت فلکی جبار یا اوریون تطبیق میکنند و سیت را صورت فلکی ثور تلقی میکنند که به نظر میرسد به جنگ جبار میرود. یهودیت پس از این دوران و در عصر حمل (گوسفند) بین 4000 تا 2000سال پیش می آید و با پایان عصر حمل، یهوه خدای یهود به شکل عیسی مسیح و تحت عنوان "بره ی خدا" که همان گوسفند برج حمل است، قربانی میشود تا عصر حوت (ماهی ها) که عصر فلکی ما است آغاز شود. لاکاپله بعید میداند که این تقسیمبندی های زمانی درست باشد و میگوید برای نظم دادن به وقایع دوران ماقبل یهودیت و مسیحیت، زمانسنجی بر اساس تقدیم های اعصار فلکی را موضوع خیالپردازی میکردند. اما هنوز آنچه هدف زمانبندی قرار میگرفت، اسطوره های نجومی و روحانی بودند که بعضا زمینی شده بودند. بنابراین بهشت عصر جوزا وجود دارد، ولی عصر حکومت ساتورن بر زمین نیست بلکه دوران اقامت روح در بهشتی فرازمینی است قبل از این که همچون آدم ابوالبشر از آن اخراج شود. در بسیاری از مذاهب عرفانی قدیم، روح انسان موقع هبوط به زمین، به دو بخش تقسیم میشود: قسمتی که در جسم زمینی ساکن و به غرایز نفسانی آن آلوده میشود و قسمت دیگری [در اسلام معروف به "طباع تام"] که به صورت یک همزاد راهنما جدا از آن میماند و سعی میکند تا نیمه ی جسمانی را به سمت خوبی ها هدایت کند. رابطه ی آنها مشابه رابطه ی کاستور جسمانی تر و پولوکس روحانی تر در زوج دیوسکوری است که مشهورترین نامزدهای دو انسان برج جمینی یا جوزا هستند. در برج بعدی یا برج ثور، صمیمیت این دو، جای به نزاع دو همزاد میدهد که ازیریس و سیت هستند و هر دو، نیمه های مقابل رع یا خدای خورشید قبطی را نمایندگی میکنند که خدای زحل و معادل ساتورن هم هست. این ساتورن همان کرونوس فنیقی یا ال است که بعد از سرنگون کردن و کشتن پدرش اورانوس، برای آرام کردن روح پدرش یک پسر خود را برای اورانوس قربانی کرد و همین کار را هم بعدا یهوه با قربانی کردن پسرش مسیح تکرار نمود. منتها قربانی عصر ورزاو آسمانی، گاو زمینی است و قربانی عصر قوچ آسمانی، گوسفند زمینی. توجه داریم که مسیح، یک بخش از یهوه است و در مورد ازیریس یا جبار هم او در مصاف با ورزاو دارد یک جنبه از خودش را قربانی میکند. درحالیکه تجسم مشهور ازیریس ورزاو است، دشمنش سیت در صورتی با ثور ارتباط برقرار میکند که با ستاره ی درخشان الدبران در آن صورت فلکی تطبیق شود. بنابراین یک بخش از خدای ورزاو در مقابل بقیه ی آن می ایستد و باعث میشود تا ازیریس در قالب یک ورزاو تکه تکه شود. پای کنده شده ی ثور به قطب شمال منتقل میشود و تبدیل به صورت فلکی دب اکبر میشود که موکل قطب شمال و قلمرو تاریکی است و ارتباط زحل با قطب شمال هم اینجا به وجود می آید. هفت ستاره ی دب اکبر را گاها هفت پسر هورس میشمردند که درواقع میشود همان هفت جزو هورس که روی هم خود او را میسازند. انگار که سیت، ازیریس را تکه تکه کرده باشد تا به شکل هورس بازسازی شود، اگرچه این بازسازی مقابل خود سیت قرار میگیرد. میدانیم که یکی از محبوب ترین تجسم های حیوانی سیت، خر بود و خر تا چند قرن قبل، تجسم محبوب خدای یهودی-مسیحی هم بود. سمسون پهلوان مشهور یهودی در تورات که نامش به معنی خورشیدی است، با یک آرواره ی خر، دشمنانش را میکشت چون جانشینی برای سیت بود. مقابله ی او با پلستینی های پیرو داگون، نسخه ی دیگر رودررویی پیروان سیت با پیروان ازیریس بود. ازآنجاکه ازیریس به ورزاو مجسم است، مقابله ی اخیر، مقابله ی یهودیان راستکیش با اسرائیلی های پرستنده ی گوساله ی طلایی است. موسی که بت گوساله ی طلایی را میشکند، خود سیت است که ازیریس را میکشد و همو است که در فرقه ی میترائیسم، در قالب میترا در حال قربانی کردن ورزاو ظاهر میشود. از طرف دیگر، سیت، خود ازیریس ورزاو است که علیه گذشته ی خود طغیان کرده و به همین دلیل هم موسی در نگاره های عتیق با شاخ های گاو ترسیم میشود. زرتشتی گری این طغیان یهودیت علیه گذشته ی خود را با تناقض بیشتری حفظ کرده است. میترا در زرتشتی گری خدای مقدسی است ولی گاوکشی میترا را اهریمن انجام میدهد که شیطانی شرور است و مقابل اهوره مزدا یا خدای خیر قرار دارد و از طرفی گاو همچنان یکی از مقدس ترین موجودات در مذهب زرتشت است. امروزه فرقه ی میترا را به ایران نسبت میدهند و لاکاپله یک دلیل این موضوع را این میداند که ایران در گذشته به "یهودیه" شهرت داشته است. به همین ترتیب، زرتشتی های هندی، پیامبر خود زرتشت را به ایران نسبت میدادند تا انقلاب زرتشت علیه میترائیسم سنتی درآنجا رقم بخورد دقیقا به خاطر این که ایران، سرزمین یهود دانسته میشد. انقلاب مشابهی در اروپا با شکل گیری مسیحیت کاتولیک علیه مسیحیت یوهانی رقم خورد. مسیحیت یوهانی که تمپلارها –موجدان فراماسونری- به آن تعلق داشتند، رمزگراتر بود و کاتولیسیسم عوامگرا بود. طغیان کاتولیسیسم همان سرکوب تمپلارها با همکاری پاپ کلیسای رم است اگرچه مطابق تاریخ رسمی، کلیساهای مخصوص تمپلارها تا زمان انقلاب فرانسه یعنی دقیقا همان موقع که فراماسونری زبانزد شد دایر بودند. کلیسای کاتولیک رم، روی مقبره ی سنت پیتر یا پطرس قدیس بنا شده بود که یوهانی ها معتقد بودند حق قانونی پسرعموی جوان مسیح یعنی یوحنا در جانشینی مسیح را خورده است. نسبت یوحنای حواری با مسیحیت راستکیش، بازسازی نسبت خود مسیح با یک یوحنای دیگر یعنی یوحنای تعمیددهنده یا یحیی بود. تا قبل از قتل یحیی، اقبال به او به عنوان مسیح، بیش از عیسی بود. پیروان او یعنی مندایی ها، "نُصَیری" نامیده میشدند نامی که بعدا به صورت های ناصری و نصرانی، مختص مسیحیان باب شد. همه ی اینها با درس آموزی تمپلارها نزد باطنی های مسلمان مرتبطند به طوری که لاکاپله معتقد است موسای ماقبل تورات و یوحنای تعمیددهنده، هر دو ابتدائا نسخه هایی از محمد پیامبر اسلام بوده اند. هر گونه تغییری که بعد از چنین انقلابی پیش آمد، در حکم به حرکت درآمدن خدا در قلمرو زمینی است که در آن، زمان عامل تغییر است. داستان ابراهیم که «اور کسدیم» را ترک گفت چون از پرستش ستاره هایی که افول میکنند توسط کلدانیان ناراضی بود، حکایت روحی اسیر شده در جسم است که وضعیت متغیر فعلی را دوست نمیدارد و به ثبات در بهشتی که از آن آمده است متوجه است. این روح، همان ساتورن بهشت قطب شمال که در آن طلوع و غروب اتفاق نمی افتد نیز هست. وقتی ابراهیم پسرش را برای ال علیون قربانی میکند، درواقع دارد قربانی شدن پسر ساتورن برای اورانوس را تکرار میکند. سقوط اورانوس به تارتاروس یا دوزخ توسط پسرش زئوس/ژوپیتر در پایان عصر طلایی، همان تبعید ابراهیم از بهشت به زمین است و زئوس همان سیت است که با درافتادن با نیمه ی مقابل خود (ازیریس) کلیت خود که رع یا ساتورن باشد را مخدوش کرده است. بعد از تغییر محتوای ازیریس به تاریکی قطبی، تاریکی که نماد جسمانیت است به نام مبارزه با شر، عرصه ی روحانی زمین را تحت سیطره میگیرد و سزای جنایات یهود، با کفر رومی که در حال آذین شدن به مسیحیت است گرفته میشود. کفر رومی، مسیح را تعریف میکند و بعد از آن که خود را به شکل مسیح درآورد، آن مسیح نامی را که به وجود آورده است حذف میکند. در تاریخ روم، این با ترور الیعازر یهودی که ادعای مسیحیت دارد توسط ژنرال تیتوس رومی اتفاق می افتد. نام الی عازر ترکیب نام های ال/الی/اله با آسور یا سرور/خدا است. در نوشته های یونانی-رومی، عنوان ال با ساتورن یا کرونوس تطبیق شده است و همین ال در تورات با یهوه تطبیق میگردد. عنوان شار/سار/آسور در عنوان شارکو/شراکیم/شاروکین/سارگون برای بنیانگذار امپراطوری آکد تکرار میشود. آکدیه ی سارگون در نام، به صورت آرکادیا برای قدیمی ترین سکونتگاه یونان باستان مناتبع کلاسیک غربی، بازسازی شده است. گوتی های بربر از شمال به قلمرو سارگون میتازند و نظم آکد را با هرج و مرجی جهنمی جایگزین میکنند. این شمال، همان شمال تاریک دب اکبر است. سرزمین های شمالی اکد، قلمرو کیمری ها هم تلقی میشد که در سروده های هومری، سرزمینشان غرق در تاریکی شمرده شده است. میتوان لغت "کیمر" را به قوم کم/خم یعنی تاریکی معنی کرد. "کم" مبنای نام "کمت/قبط/اجیپت" برای منطقه ی سیاهرنگ اطراف رود نیل هم هست و همانطورکه میدانیم با مصر تورات تطبیق میشود که بنی اسرائیل برای رسیدن به سرزمین مقدس، آن را ترک گفتند. درواقع مصر/کمت، همان زمین تاریک شده است و دریا یا رودخانه ای که مصر را از ارض موعود جدا میکرد، همان رودخانه ی استیکس در مرز جهان های زندگان و مردگان است. این میانپرده ی آبی که در آن، مردگان سوار بر قایقی به سمت ساحل جاودانگی رها میشوند، در بازسازی به صورت مرز دنیاهای قبلی و فعلی، به صورت سیل نوح درمی آید که کشتی نوح در آن، واسطه ی انتقال موجودات به جهان زمینی ما است. آتراهاسیس یا نسخه ی اکدی نوح برای حئا یا انکی کار میکند که خدای آب ها و آفریننده ی زمین است و البته در مقام خدای زحل، نسخه ی اکدی ساتورن هم هست. بنابراین نوح به عنوان خدایی انسان شده که در زمین پس از سیل فرود می آید، همان روح خارج شده از بهشت و نسخه ی دیگر ابراهیم است. یونس هم که در هاویه ی آبی مشابهی در شکم ماهی میرود و از آن سالم بیرون می آید، همین موقعیت را دارد، همچنین اوآنس خدای پوست ماهی پوش که از دریای کلده بیرون آمد و تمدن را به مردم آموخت. نسخه های اخیر، دقیقا به صورت فلکی حوت یا ماهی اشاره دارند تا یادآوری کنند همه ی این مسائل در همین عصر اخیر حوت پیش آمده اند. اگر گوسفندی در این میان قربانی میشود، فقط به خاطر آن است که این احتمال مطرح شده که دوران کنونی با جانشینی عصر حمل با عصر حوت شروع شده و بی نظمی عصر حمل هم به نظمی دیگر در قبل از خود، پایان بخشیده است. اما واقعیت این است که این بی نظمی، دوره ای منحصر به فرد از تاریخ نیست، بلکه بی نظمی حادث شده بر فرد انسان در دوره ی پر تلاطم بین کودکی و به آگاهی رسیدن است. دوره ی کودکی با اطاعت کودک از پدر و مادر اغلب بدون کمترین تفکری شناخته میشود و زمانی که اختیار وارد زندگی کودک بالغ شده میشود، معلوم نیست او به چه مسیری حرکت میکند. در مسیحیت کنونی که کاملا تابع نوشته های پولس است این سختگیری از جاهایی بیرون میتراود که پیرو راستکیشی افراطی پولس قدیس است در زمانی که او تحت عنوان شائول، یک یهودی دشمن مسیح بود. اما بعد از این که شائول دچار تشنج شد و از اسب افتاد به روشنبینی رسید. این سقوط، یک مرگ موقت به عنوان مابه ازایی برای دوره ی هرج و مرج جهنمی بینابینی است که پس از آن، پولس به عرفان میرسد و داستان های تورات را به صورت تمثیلی معنی میکند. دراینجا شائول تبدیل به پولس میشود. شائول همان سول به معنی خورشید است که همزمان در ارتباط با شئول به معنی جهنم است درحالیکه عنوان پولس، آپولو خدای خورشیدی هنرها و دانش ها را معرف است. تقسیمبندی قشری-باطنی مذهب هم با پولس معنی پیدا میکند و در داستان ابراهیم نهادینه میشود. از دو پسر ابراهیم، پولس، اسماعیل را به عنوان کلیسای ظاهری، و اسحاق را به عنوان کلیسای باطنی تعیین میکند. کلیسای ظاهری، مخصوص انسان هایی است که بیشتر حالات بهایمی دارند و آمادگی روبرو شدن با مضامین متفکرانه را ندارند. در فرزندان خود اسحاق، عیصوی پشمالو و پر مو، چنین حالتی را دارد و برادرش یعقوب در مقابل او می ایستد. رد این دوگانه را میتوان تا اتحاد دوگانه ی گیلگمش شاه متمدن با انکیدو غول وحشی نیمه حیوان در اساطیر اکدی ردیابی کرد. پشمالویی یحیی در مقابل عیسی هم وضعیت مشابهی دارد. یحیی لباسی از پوست گرگ پوشیده است و در وضعیتی مشابه بعضی خدایان خورشیدی وحشی قرار دارد؛ ازجمله دیونیسوس که پوست پلنگ، و هرکول که پوست شیر پوشیده اند. عیسی مسیح که باید اهلی تر به نظر برسد، به معمول ترین جانوری که از پشمش لباس درست میشود تشبیه میشود، یعنی گوسفند. گوسفندی که به جای اسحاق، توسط ابراهیم قربانی میشود، هم در جای پسر قربانی شده ی ساتورن قرار دارد و هم در جایگاه عیسای گوسفند پسر یهوه. بنابراین او اسماعیل پسر دیگر ابراهیم است که بهایمی تر است و قربانی شدنش قربانی شدن کلیسای ظاهر به جای کلیسای باطن است.:

Etoiles Immortelles (parts1-2): D. Lacapelle: THEOGNOSE.WORDPRESS.COM

فکرش را بکنید که چرا باید اسماعیل نماد مذهب قشری تحت اللفظی قرار بگیرد تا درحالیکه خود مسلمانان باور کرده اند که مذهبشان از نسل اسماعیل جاری شده است، مطابق فرموده ی سنت پولسی که بیشتر مسلمان ها او را نمیشناسند، اسلام قرون 19 و 20 و 21 به دژ خرافات مذهبی بدل گردد و در پای معبد مذهب راستین که اکنون فراماسونری است همچون گوسفندی ذبح و قربانی شود؟! چرا باید فراماسونری تنها مذهب راستین باقی مانده در صحنه باشد؟ این را میتوانید از ریشه گرفتن آن در بریتانیا زیر نماد مقدس بریتانیا یعنی صلیب سنت اندرو حواری عیسی مسیح دریابید.

مقبره ی بی بی عایشه در قزاقستان با سبک معماری سغدی منسوب به قرن 11میلادی

طبیعت در قزاقستان

سرهنگ وادل انگلیسی مینویسد سنت اندرو قبل از این که پیرو عیسی مسیح شود، پیرو یحیای تعمیددهنده بود و مرگ یحیی باعث شد تا به سمت عیسی برود؛ بنابراین نمادی است از یک جریان متفاوت شکست خورده که در جریان مسلط فعلی ادغام میشود. او و برادرش شمعون پطرس، از بت صیدا در کنار دریای جلیل می آمدند. بت صیدا به معنی خانه ی صیدایی ها است و در دوره ی رومی، جاده ای هم بت صیدا را مستقیما به صیدای فنیقی متصل میکرد. وادل، اینها را نشانه ای بر فنیقی بودن اولیه ی اندرو میگیرد. سنت اندرو به عنوان مبلغ مذهبی در قلمروهای سکاها/اسکیت ها، کاپادوکیه ی ختی های مرکزی، قلاطیه، بیتینیا و پونتوس در آسیای صغیر، بیزانس، تراکیه، مقدونیه، آخایا، اپیروس و در میان گوت ها فعالیت میکرد. وادل، اتحاد این قلمروها را در ورود ختی های آسیای صغیر به سکائیه و بعدا اروپا و تبدیلشان به گوت ها میداند. در پیمان نامه ی صلح میتانی ها و ختی ها خدایی به نام ایندرا حضور دارد که در هندوئیسم مشهورتر است. به نظر وادل، ایندرا اصل اندرو است. در هند، ایندرا به عنوان خدای قهرمانی که اژدهایی را میکشد تا آب ها را برای مردم آزاد کند، شناخته میشود. در سرزمین های ختی هم سنت جورج یک قهرمان اژدهاکش معروف است و به نظر وادل در ابتدا خود ایندرا/اندرو بوده است. دراینباره او روایت کلیسای سوریه را به میان می آورد از این که اندرو مردم را از اژدهای آدمخواری نجات داد و برای نابود کردن این هیولا و خدمه ی آدمخوارش، شهری را با ریختن آب روی آن غرق کرد. او این داستان را به این جمله از ریگودای8 ربط میدهد که میگوید: «ای ایندرا. با کشتن اژدها به قدرت خود، سیل ها را جاری میسازی.» در ریگودای4 آمده است که ایندرا پاروسنی بزرگ را همچون حلقه ای پشمی بر سر دارد. وادل مینویسد که سومری ها فرات را بروسو یا پروسو مینامیدند و این کلمه در اکدی پروسنی تلفظ میشده است. سنت اندرو در آخایای یونان و تحت نظر فرمانداری به نام AEGEAS به قتل رسید. به نظر وادل، هر دو کلمه تلفظ هایی از AIX/AIGOS به معنی بز نر هستند و به توتم بز وحشی ختی ها برمیگردند همانطورکه نام گوت ها نیز شبیه به لغت GOAT به معنی بز است. اساطیر مربوط به اندرو میتوانستند توسط اسکیت ها تا بریتانیا جایی که اسکات ها نام آنها را حفظ کردند رسیده باشند ولی تثبیت قتلگاهشان در یونان، باعث شد تا ادعا شود استخوان هایش از یونان به بریتانیا منتقل و در جایی به نام سنت اندروز دفن شده است. به نظر وادل، این محل نه دفنگاه استخوان های سنت اندروز بلکه نخست یک معبد ایندرا بوده است. سنت اندروز در کنار رودخانه ای به نام "پرت" قرار دارد که میتواند با نام بروتوس برای بنیانگذار بریتانیا مرتبط باشد. بروتوس از اپیروس به بریتانیا آمد که خود یکی از محل های فعالیت تبلیغی سنت اندرو بود. بین سنت اندروز و رودخانه ی دون، بندری به نام سنت سیروس قرار دارد. فقط دو قدیس به نام سیروس در مسیحیت شناخته شده اند که یکی در کارتاژ و دیگری در مصر فعالیت میکردند و مجموع این دو محل، برای وادل، موضوع فنیقی بودن این اسم را مطرح میکند. سیروس شکل یونانی نام کورو/کوروش است که یک نامزد دیگر مقام مسیح در تورات است. وادل، آن را تلفظ دیگر لقب "گورو" برای حئا یا ائا خدای آب ها در بین النهرین میداند که مانند ایندرا آب بخش بود. حئا در ابتدا به عنوان آفریننده ی زمین، با کشتن اژدهای تهامات، جهان را از جسد او آفرید ولی بعدا این عمل به پسرش بعل مردوخ منتقل شد. نبرد حئا با تهامات، نسخه ی دیگر نبرد یهوه با اژدهای لویاتان است. به نظر وادل، نام "گئورگ" یا همان سنت جورج اژدهاکش هم تلفظ دیگر گورو یا کورش است. میکائیل دیگر قهرمان اژدهاکش مسیحیت منتها در آخرالزمان است. به نظر وادل، نام او در عنوان تشحوب-میکال برای رئیس خدایان ختی دیده میشود. تشحوب گاهی به شکل مردی بالدار که پوست شیر پوشیده است نمایان میشود، چیزی که یادآور تصویر هرکول پوست شیرپوش و البته اژدهاکش است. بنابراین تسحوب میتواند همان ایندرا باشد. مانند هرکول، ایندرا قهرمانی شیرکش بود که برای در امنیت ماندن انسان ها شیرها را از بین میبرد. در کورنوال، در روز مخصوص سنت اندرو جوانان به جنگل ها میزدند و با داد و فریاد، به قول خودشان ارواح شیطانی و اجنه را فراری میدادند. به نظر وادل، این شیاطین نادیدنی، جانشینان شیرها و اژدهایانی شده اند که ایندرا میکشت. وادل، شیر را نماد کلدانیان میگیرد و میگوید که نماد شیر مرتبا با فرم عامیانه ترش یعنی گرگ جایگزین میشد که در جهانبینی های متاخر، نماد مرگ بود و مدام در مقابل شکار محبوبش بز قرار میگرفت. وادل این را از مقابله ی ختی ها و کلدانیان دور نمیبیند و اشاره میکند که فلسطین را در دوران اخناتون، قبیله ی نو-ختی "ساگاس" از مصر پس گرفتند و آنها نام از توتمشان سیگ یا بز داشتند. ساگاس را به نام کاسّا هم نام برده اند که وادل حدس میزند باید همان کاسی های معروف باشند. بز به خاطر شباهت فرم سرش به بسیاری از مردم آناطولی به توتمی رسیده بود. ولی علاوه بر آن، ریشی هم داشت که با طبع مردسالار و جنگجویانه ی مردان ختی خوب جور در می آمد. البته مردان آناطولی شاخ نداشتند ولی با گذاشتن کلاهی شاخ مانند که همان کلاه فریجی است آن را تقلید کردند. این باعث ایجاد نگاره ی بز یک شاخ شد که در اسکاتلند با اسب تک شاخ تعویض شد و به نشانه ی تضاد در پرچم بریتانیا مقابل شیر قرار گرفت هرچند معمولا به این تک شاخ ها یک ریش بز مانند داده میشد تا وابستگیشان به بز یادآوری شود.:

“the Phoenician origin of BRITONS , SCOTS , ANGLO-SAXONS”: L.A. WADDELL: 1924: Chap21

توجه کنیم که در قرون وسطی بز نماد یهودیان بوده و آنها معمولا با همان مشخصات نژاد ارمنی از آناطولی تصویر میشوند. بنابراین قتل سنت اندرو توسط آخایی ها (مردم بز) نسخه ی دیگر قتل مسیح توسط یهودیان است و در هر دو مورد، قهرمان مقتول، تبدیل به خدای قاتلان شده است. از نکات جالب در مورد بازسازی طرح داستانی اندرو/ایندرا، شمالی بودن قاتلان نسبت به مقتول است. عیسی مظهر شیر یهودا است و در بریتانیا هم اسکاتلند شمالی، تکشاخ –جانشین بز- را در مقابل شیر که نماد انگلستان جنوبی است علم کرده است. این دوگانه را میتوانید دنباله ی دوگانه ی گوتی های شمالی و آکدی های جنوبی، و حتی بربرهای شمالی اروپایی در مقابل روم باستان جنوبی تلقی کنید. اگر به لاکاپله اتکا کنیم، همه ی اینها تصرف نیروهای تاریکی بر نیروهای روشنایی برای ایجاد زمینی دورگه از روشنایی روحانیت و تاریکی مادی گرایی را نشان میدهند. همانطورکه دیدیم، شمال دراینجا جانشین تاریکی قطب شمال شده و قطب شمال توسط صورت فلکی دب اکبر کنترل میشود. دب اکبر هم دنباله ی صورت فلکی ثور (ورزاو) است که خانه ی سیاره ی زهره است و احتمالا به همین خاطر است که شمبلای بودایی مورد توجه مردان آتشین زهره قرار گرفت. در اساطیر اکدی، عیشتار الهه ی زهره و نمادش یک ستاره ی هشت پر است.

جرالد مسی، نماد ستاره ی هشت پر را به هشت سنگ گرانبهایی ربط میدهد که باطنی های درس آموز تمپلارها برای نشان دادن "پیرمرد کوهستان" یا همان شیخ الجبل که قطبشان بود روی هم میگذاشتند و ستاره ی هشتم یا بالایی نماد سر شیخ بود. مسی، هفت ستاره ی پایینی را با هفت طبقه ی آسمان بر اساس هفت سیاره ی کلدانی تطبیق میکند که به هفت طبقه ی کوه کیهانی در قطب شمال تشبیه میشدند و زیگورات های بین النهرینی بر اساس آنها در هفت طبقه ساخته میشدند. این هفت طبقه به شکل هفت ستاره ی دب اکبر (خرس بزرگ یا اورسا میجر) در آسمان قطب شمال بازسازی میشدند و آپت یا الهه ی مادر را ایجاد میکردند که ستاره ی هشتم یعنی ستاره ی قطبی را میزایید و این ستاره خود به شکل یک مجموعه ی هفت ستاره ای دیگر یعنی دب اصغر رشد میکرد. در اساطیر قبطی، مدیر این عملیات، شو خدای شیر مانندی بود که آسمان را از زمین جدا مینمود و این کار را با یک تیم هفت نفره انجام میداد که به نظر مسی، همان هفت کابیری (کبیر) فنیقی هستند. ستاره ی هشتم یعنی ستاره ی قطبی از روی یکی از مهمترین ارکان این عملیات یعنی سیت/سوت ساخته شد و به مانند او یک سگسان تصویر شد که مرتبا با آنوپ یا آنوبیس، خدای شغال مانند تطبیق میگردید. با رشد شخصیت هورس و تبدیل مجموعه ی هفتگانه به پسران او، آنوبیس به عنوان نیرویی مشابه در خارج از حیطه ی او بخشی از نیروها را به خود جذب کرد و چهار نیرو به عنوان چهار پسر هورس در چهارگوشه ی زمین مستقر ماندند درحالیکه نیروهای باقی مانده در چهارگوشه ی آسمان که مکعب زمین را میساختند، در مقام الگوهای فرازین این چهار گوشه ی زمینی، به نیروهای تحت اداره ی شو نزدیکتر ماندند. دو نیروی بنیادی تر، همان نیروهای مخالف روح و ماده هستند که در قبل از پیدایش جهان 6000ساله و در عصر جوزا، به شکل یک خدای دوگانه ی واحد، دو آدم برج جوزا یا جمینی را تشکیل میدادند. بعد از ایجاد جهان، این زوج متحد با هم درگیر اختلاف شدند و این اختلاف به قتل یکی توسط دیگری و ادامه ی جنگ بعد از بازسازی مقتول انجامید همانطورکه در مورد قتل ازیریس به دست سیت و بازگشتش به شکل هورس میبینیم. به نظر مسی، قتل رموس به دست رومولوس در جریان اختلاف آنها بر سر بنای شهر رم، درواقع همان درگیری دو پیکر جوزا بر سر بنای جهان را نشان میدهد. این اختلاف، نفر سومی را حیاتی میکند و او خود شو است که باید بین این دو نیرو هماهنگی ایجاد کند. ازآنجاکه در عصر فرضی جوزا، اعتدال بهاری در برج جوزا اتفاق می افتاده است، شو در نقطه ی مقابل اعتدال بهاری یعنی در نقطه ی اعتدال پاییزی آن موقع در برج قوس (کماندار) ساکن میشد و خود مانند آنها حالت دوگانه پیدا میکرد. این بار، این دوگانه، دوگانه ای از دو جنسیت بود. شو به شیر تشبیه میشد و شیر، یک پیکره ی دو جنسه بود. بدن شیر نر، نرینه است درحالیکه دمش به خاطر شبیه بودن به مار مادینه است. این دم مارمانند جانشین اژدهای هاویه ی مادینه است که در مصر به تمساح، اسب آبی و شیر ماده تشبیه میشد. شیر جانور خورشید است و صبح وقتی از افق شرق بیرون می آید با سرش پیدا میشود و به همین دلیل، روز نرینه است. در عوض در غروبدم، دمش به طرف ما است و بنابراین شب مادینه است چنانکه خدای ماه به کرات مادینه تلقی شده است. در مورد شو، این نیروی مادینه ی مکمل به صورت تفنوت خواهر شو بازسازی میشود و جای الهه ی دب اکبر را میگیرد و اینگونه یک نیروی چهارگانه در آسمان شکل میگیرد و در مقابل چهارگانه ی زمین قرار میگیرد. از روی دوگانه ی نور و تاریکی در قوس، دوگانه ی هورس و سیت هم مضمون مقابله ی نور و تاریکی را به خود میگیرد. جبهه های نور و تاریکی، افق های مشرق و مغربند که به دو شیر در دو افق تشبیه میشوند و میتوانند ازجمله بنیان های هورس و سیت باشند. هورس و سیت در خانه ی پتاح خدای خالق با هم صلح میکنند و قرارگاه هایشان دو ستون خانه ی پتاح را که جهان مادی است میسازند. این دو ستون، قطب های شمال و جنوبند که قطب شمال با ستاره ی قطبی و قطب جنوب با ستاره ی استوایی سهیل تعیین میشدند. در شمال تاریکی بیشتر بود و آنجا قلمرو سیت بود. جنوب که روشنایی و گرمای بیشتری داشت قرارگاه هورس تعیین شد. این دوگانه ی شمال-جنوب در خود مصر بازسازی شد. سرزمین مصر که زمینی بود و از صحراهایی تشکیل میشد که خانه ی سیت شناخته میشدند، از آبی که از سرزمین های نامشخص جنوبی می آمدند تغذیه میشد و حاصلخیزی هایی پیدا میکرد. بنابراین عنصر سیت، زمین، و عنصر هورس، آب تعیین شد و باز به سبب این که قلمروهای اینها جانشین قلمروهای زمینی و آسمانی شده بود که توسط هوا از هم جدا میشدند، عنصر شو هوا بود. شو قلمروهای وحشی و گیاهی بین مصر و دریای ناشناخته ی جنوبی را کنترل میکرد. این فضای بینابینی در افریقای سیاه، مملو از حیوانات وحشی ترسناک بود و شیر حیوان شو هم سلطان جنگل بود. سه گانه ی هورس-شو-سیت در طول سال هم تکرار میشدند. هورس فصل بارندگی و پرآبی، و سیت، فصل خشکسالی را نمایندگی میکرد، درحالیکه شو دوره ی سرسبزی طبیعت مصر بین این دو دوره را نمایندگی میکرد و بنابراین هنوز در حال میانجی گری بین این دو بود. میانجی گری او کاملا صلح طلبانه نبود. شو هنوز ارتباطش را با صورت فلکی کماندار حفظ کرده بود و جنگاوری و درندگی شیر در ظاهر مسلح جنگجویان و مامورین قسی القلب حکومتی بازتاب یافته بود تا حکومت، حتی اگر شده، با روش های غیر انسانی، اعتدال بین روح و ماده در زندگی زمینی را حفظ کند. در این مورد باید توجه داشت که کوه کیهانی هنوز در قلمرو تاریک قطب شمال قرار دارد و شو هم در همان منطقه تمرکز دارد. آنوبیس آسمانی و سیت زمینی قطب شمال، همان دو ظاهر دلقک مانند مختلف هورس هستند که یکی نقاب دارد و یکی نقاب ندارد. سیت گرگ مانند، آشکارا با بد کرداری به مردم صدمه میزند ولی آنوپ نقاب میزند و به همین خاطر به شغال تشبیه میشود که نماد فریبکاری است. شو به عنوان یک موجود بینابینی، معادل بندباز است که بین دو چوب به جای دو قطب با تعدل قدم میزند. این دو قطب، به سادگی میتوانند با دو ظاهر خشن و فریبکار هورس عوض شوند که با تصویرسازی شخصیت شیر در جایی بین گرگ و شغال/روباه مناسبت دارد.:

“ANCIENT EGYPT”: GERALD MASSEY: V1: FISHER UNWIN PRESS: 1907: P321-330

مرحله ی میانی اخیر که ما هنوز داریم در آن زندگی میکنیم، جانشین دوران سرسبزی در زندگی بشر اولیه است که هم خوراک در آن فراوان است و انسان ها را به گشت و گذار در خود تشویق میکند و هم این گونه انسان ها را بیشتر در معرض حمله ی جانوران خطرناک قرار میداده است. یعنی فرصت و تهدید را با هم داشته است. الان این فضا به صورت آیینی، با فضای تجملی بازار مدرن جایگزین شده که انسان ها را به اندازه ی تامین زندگیشان، در خطر لذت های خطرناک و آسیب های شدید اجتماعی قرار میدهد. مادیگرایی افسارگسیخته انسان ها را به گونه ی حیوانات جنگل مسخ میکند و آنهایی که از این فضا تغذیه میکنند، سیاستمداران و مقتصدین تاثیرگذاری در جایگاه شو هستند که فضای بین قطب (حاکم اصلی) و زمین (طبقه ی عوام) را اشغال کرده اند و مانند درندگان، از انسان هایی که فرقی با حیوان ندارند تغذیه میکنند و بر اساس «قانون جنگل» نظم را بر زمین حاکم میکنند. این فضا در مقام جنگلی که شیر سلطان آن است، میتواند مرام شیر کلدانیان را آشکار کند که بز ختی-یهودی-تمپلار-فراماسون مقابل آن می ایستد. اما پس چرا مدرنیته ی تحت کنترل فراماسونری زیاد با آن تفاوتی ندارد؟

برای پاسخ به این سوال، بد نیست به کتاب سرهنگ وادل برگردیم. در فصل 22 آن کتاب، وادل، به تشحوب خدای کشاورزی و حامی بزها و گوزن ها میپردازد و ارتباط کلاه فریجی او با شاخ بز را مجددا گوشزد میکند. به گفته ی وادل، نام تشحوب، در اصل «تاش-حوب» یعنی ارباب شخم زدن است که کارکرد کشاورزی او را نشان میدهد. اما علاوه بر آن، عنوان «تاش» که با تلفظ های مختلف تاس، داس، تاز، تاخ، تاسک و مانند آنها در آسیای صغیر شناخته شده بوده است، زیاد درباره ی خدایان به کار رفته و تقریبا معادل دقیق لغت یونانی "تئوس/دئوس" به معنی کلی خدا در یونانی و لاتین است ضمن این که نام زئوس خدای اعظم یونان هم از همین ریشه است. در کیلیکیه، عنوان "بال تزک" که میتوان آن را به بعل تاش یا ارباب تاش معنی کرد، معادل هرکول به کار میرفته و "دکز" هم عنوانی برای دیونیسوس بوده که مانند نسخه ی یونانیش با انگور و تاک آن مرتبط بوده است. در بین النهرین اما تاس عنوان محدودتری بود که بیشتر برای حئا به کار میرفت و بعد از جدا شدن شخصیت مردوخ از حئا، مختص مردوخ شد. وادل در فصل قبل نشان داده بود که حئای آناطولی به تشحوب نزدیکتر است و در این فصل سخن دیگرش در فصل قبل را تکرار کرد که عنوان میکال که گاهی در دنباله ی نام تشوب می آمده است نشانه ی ارتباطش با میکائیل است منتها با اضافه کردن این مطلب که ازآنجاکه عنوان میکال در سوریه برای رشف از خدایان آنجا هم به کار میرفته است، آن را ورود یافته توسط فنیقی ها میداند. میکائیل یک فرشته ی بالدار است و ازاینرو به عقیده ی وادل، ارتباطش با تاس نشان میدهد که او باید به شکلی دقیق تر در آسیای صغیر، به صورت "تاسکیو" درآمده باشد که گاهی بالدار و گاهی مرتبط با پرندگانی چون عقاب، شاهین، غاز و ققنوس بوده است. وادل گزینه ی آخر را برجسته و جامع بقیه میخواند ازآنرو که ققنوس پرنده ای خورشیدی است و مانند خورشید شبانه روز، مرگ و رستاخیز میکند. وادل همچنین نام تاسکیو را با نام داکشا خدای بز-سر هندو مرتبط میکند و نتیجه میگیرد که تاسکیوی اولیه جایی بین انسان و پرنده و بز قرار گرفته و میتوانسته معرف مجسمه های عتیقه از بزهای بالدار باشد.

ازآنجاکه تشحوب/تاسکیو/ایندرا/سنت اندرو با میکائیل آخرالزمانی هماهنگ شده و از طرفی در جایگاه ققنوس خورشیدی قرار دارد، فضای حاکم بر شمال تاریک او شبی بین رفت و برگشت خورشید را نشان میدهد، منتها در مقیاس یک دوره ی تاریخی کامل، یعنی همان دوره ی سیطره ی گناهان در قبل از آخرالزمان به روایت مسیحیت. ازاینرو آناطولی گوتی ها و کیمری ها نسبت به بین النهرین اکدی مرتبه ای شمالی تر است همانطورکه مصر نسبت به سرزمین های وحشی افریقای سیاه در یک مرتبه ی شمالی تر است چون همانطورکه لاکاپله بیان کرد، کمت/مصر مانند کیمریا استعاره ای از تاریکی است درحالیکه به روایت جرالد مسی، مصر استعاره ای از زمین هم هست و زمین و تاریکی با هم این همانی پیدا کرده اند. در شرایطی که تفسیر این حالت این همانی، تفسیر مسیحی باشد، در غیاب خدا که بین رفت و برگشت مسیح –و میکائیل- اتفاق می افتد، این، قوم خدا هستند که وظیفه ی فراهم کردن شرایط ظهور را دارند و بنابراین همان مردمی که در تاریکی جهل به سر میبرند، باید به قلمروهای روشن تر جنوب –قلمرو روزهای طولانی تر- حمله کنند تا آنها را ارتقا دهند و همین رابطه بین «غرب» سیاسی و «شرق» سیاسی هم تکرار میشود که چنین تهاجمی از سمت غرب و شمال از یک سو، به شرق و جنوب از سوی دیگر، فقط میتواند در استعمار در هر دو وجه استعمارهای کلاسیک و نو اتفاق افتاده باشد. درواقع مسیح مسیحیت، چیزی را گم کرده که تشحوب حتی در عنوان خود هنوز دارد. این ادعای وادل در فصل 22 که تشحوب در بنیانگذاری کشاورزی، تصویر یک پادشاه اولیه ی طرفدار تمدن را به خود جذب کرده است، با جایگاه استعماری وادل به عنوان یک سرهنگ انگلیسی فعال در هند و تبت بی ارتباط نیست. او دارد حرف زمانه اش را تکرار میکند. تمدن چیزی است که استعمارگر از خدایی که دیگر در صحنه نیست گرفته است و وظیفه دارد آن را بگسترد و اساس تمدن کشاورزی است. کلمه ی استعمار در انگلیسی، کلنیالیسم است که از ریشه ی "کلنا" به معنی کشاورز می آید و در اولین مراحل استعمار، حتما باید غربی هایی داشته باشیم که در سرزمین های بومیان ساکن میشوند و کشاورزی میکنند.

مشکل از همین نقطه شروع میشود. چون مردمان بومی بخصوص در زمانی که در بسیاری جاها هنوز خود را به عنوان مردم یک کشور و هموطن با قبایل و جایگاه های جغرافیایی دیگر حس نمیکنند، بسیار گوناگون و با سلایق متفاوتند و جلب رضایت آنها از سوی مهاجرین در جهت همکاری با آنها انواع متفاوتی به خود میگیرد که روند آن بیشتر اوقات از قبل قابل تعیین نیست و زمانبریش مطابق میل یک امپریالیسم جهانخوار که در بیشتر جاها مورد سوء ظن بومیان قرار دارد پیش نمیرود. به همین دلیل، امپریالیسم، برای خود، دشمن قلابی تراشیده و اجازه ی پیشرفت به این دشمن را داده تا به نام دشمنی با امپریالیسم، گذشته ی کلنیالیستی او را توجیه کند. این دقیقا همان اتفاقی است که برای مارکسیسم افتاده و جالب است که ظاهرا از ابتدا چنین قراری نبوده و تفسیر دل به خواهثی نوشته های متناقض منسوب به مارکس لز سوی جریان غالب مارکسیستی به چنین نتیجه ای رسیده است. الگوی کلنیالیستی محبوب مارکس، بسیار قابل توجه است: امپراطوری بریتانیا.:

«در مقطع کنونی رویدادها، که در آن بحران‌های اقتصادی و سیاسی با افزایش فعالیت‌ها و مبارزات سیاسی تلاقی می‌کنند، به نظر نامتجانس و جدا از هم می‌آیند، مجموعه‌ای از مسائل منفرد بر کشورهای خاص و گروه‌های اجتماعی خاص تأثیر می‌گذارند. اما برای درک کامل اهمیت و تأثیر بالقوه جهانی رویدادهایی مانند نسل‌کشی جاری در فلسطین یا انتخاب مجدد دونالد ترامپ، باید پویایی‌ها و ویژگی‌های اجتماعی خاص آنها را در نظر گرفت، بدون اینکه از زمینه ی وسیع‌تری که آنها بخشی از آن هستند، غافل شد. این به معنای دیدن آنها به عنوان لحظات به هم پیوسته، بیان‌های خاص گرایش‌های سرمایه‌داری جهانی است. با این حال، قرار دادن سرمایه‌داری در مرکز تحلیل نباید به معنای تقلیل تمام مظاهر ملموس آن به یک منطق انتزاعی باشد. برخی از مارکسیست‌های ارتدوکس در این امر مقصر بوده‌اند و نظریه‌های مارکس را به سطح قوانین کلی که به طور مکانیکی مسیر تاریخ را تعیین می‌کنند، کاهش داده‌اند. این نسخه از جبر اقتصادی، که به بدترین شکل توسط جوزف استالین بیان شده است، از زمان مرگ مارکس بر نظریه و عمل مارکسیستی سایه افکنده است و منجر به این شده است که مارکسیسم برای بسیاری از مردم مترادف با مبتذل‌ترین، مکانیکی‌ترین و اقتدارگرایانه‌ترین جریان آن شود. با این حال، جریان دیگری از مارکسیسم همچنان پابرجا مانده است که با استالینیسم در تمام اشکال آن مخالف است و بر تفسیری انسان‌گرایانه، بین‌المللی و غیرجبرگرایانه از مارکس اصرار دارد. این سنت مارکسیسم به جای اینکه تاریخ را نتیجه ی ضروری قوانین انتزاعی توسعه بداند، آن را به عنوان یک فرآیند متناقض و ناهموار با نتایج احتمالی متعدد می‌بیند. از این منظر، بحران‌ها و مبارزات خاص نه به طور کامل توسط قوانین انتزاعی تعیین می‌شوند و نه رویدادهای متمایز و منزوی. آنها نمایانگر لحظاتی از یک وحدت هستند که تنها از طریق بخش‌های تشکیل‌دهنده ی آن و روابط بین آنها قابل درک است. تجدید این جریان مارکسیسم امروز می‌تواند به درک بحران‌ها و مبارزات فعلی به عنوان بخش‌هایی از این کلیت کمک کند و همبستگی و بین‌المللی‌گرایی را در جنبش‌های سیاسی تشویق کند. کتاب جدید کوین اندرسون، "جاده های انقلابی مارکس متاخر" سهمی در این نسخه از مارکسیسم دارد. این کتاب در مخالفت با تفسیر مارکس به عنوان یک نظریه‌پرداز اروپامحور که تنها به دیدگاهی محدود از طبقه ی کارگر توجه دارد، استدلال می‌کند که مارکس را می‌توان و باید به عنوان یک متفکر چندخطی در نظر گرفت، کسی که آشکارا با استعمار، اشکال زندگی بومی و اشتراکی و جنسیت درگیر بوده است. اندرسون از آثار مارکس بین سال‌های ۱۸۶۹ تا ۱۸۸۲ بهره می‌برد که بیشتر آنها شامل یادداشت‌های منتشر نشده اما گسترده در مورد استعمار، جوامع بومی و غیرغربی و روابط جنسیتی است. این یادداشت‌ها، اگرچه پالایش نشده‌اند، اما برای اندرسون، نقشه‌ای از علایق فکری مارکس در اواخر زندگی و نشانه‌ای از این هستند که تفکر او هنوز در حال تکامل و گسترش بوده است. این کتاب به جای شناسایی یک مارکس «جدید»، رابطه‌ی بین مارکس متأخر و آثار اولیه و از نظر تئوریک توسعه‌یافته‌تر او را برجسته می‌کند. ادعای اندرسون این است که این یادداشت‌های مبتنی بر تجربه، نشان‌دهنده‌ی فاصله گرفتن از آثار اولیه‌ی مارکس نیستند. بلکه، آن‌ها نشان‌دهنده‌ی حرکتی دیالکتیکی از منطق انتزاعی تر "سرمایه" به سطح ملموس توسعه‌ی ناموزون سرمایه‌داری در ایرلند، هند و ایالات متحده، و نمونه‌های دیگر، هستند. این موارد خاص، اشکال متنوعی را که توسعه‌ی سرمایه‌داری به خود گرفته است، برجسته می‌کنند، در حالی که همچنان مبتنی بر نظریه‌ی عمومی سرمایه‌ی مارکس هستند. درک مارکس به این شکل، به عنوان یک متفکر دیالکتیکی که از انتزاعی به ملموس حرکت می‌کند، امکان بینش‌های جدیدی را در آثار اولیه ی مارکس فراهم می‌کند. در حالی که گاهی اوقات کتاب سرمایه به عنوان روایتی اروپامحور از توسعه خوانده می‌شود که در آن ظهور سرمایه‌داری در انگلستان به عنوان الگویی برای بقیه جهان ارائه می‌شود، مارکس به صراحت در فصل مربوط به «انباشت اولیه» بیان می‌کند که "تاریخ این سلب مالکیت در کشورهای مختلف جنبه‌های متفاوتی به خود می‌گیرد و مراحل مختلف خود را در ترتیب‌های مختلف توالی و در دوره‌های تاریخی مختلف طی می‌کند. فقط در انگلستان، که بنابراین ما آن را به عنوان نمونه ی خود در نظر می‌گیریم، شکل کلاسیک خود را دارد." یادداشت‌های بعدی مارکس در مورد اشکال خاصی که استعمار در ایرلند و هند به خود گرفت و اینکه چگونه این امر توسعه ی سرمایه‌داری را در آن کشورها شکل داد، محتوای تجربی این متن را فراهم می‌کند و به ما اجازه می‌دهد تا کتاب سرمایه را به عنوان یک مدل نظری برای درک اشکال متنوع و ناهمواری که سرمایه‌داری ممکن است به خود بگیرد، بخوانیم. اندرسون با برجسته کردن این آثار کمتر مطالعه‌شده، ما را تشویق می‌کند که مسائل مربوط به استعمار و توسعه ی ناموزون را در خوانش‌های خود از آثار کاملاً توسعه‌یافته و منتشر شده ی مارکس بگنجانیم. در حالی که او به شدت به نقل قول‌هایی از قطعاتی که توجه مارکس به این مسائل را برجسته می‌کنند، تکیه می‌کند، اندرسون به طور قانع‌کننده‌ای نشان می‌دهد که اینها صرفاً نمونه‌های گلچین‌شده نیستند، بلکه نکات مرجع مهمی برای توسعه در اندیشه ی مارکس هستند که با مطالعه ی دقیق می‌توان آنها را در آثار اولیه ی او ردیابی کرد. با گنجاندن یادداشت‌های مارکس در مورد جوامع غیرغربی در خوانش ما از آثار اولیه ی او، درک دقیق‌تر و از نظر تاریخی خاص‌تری از توسعه ی سرمایه‌داری پدیدار می‌شود. اندرسون می‌گوید که جاده‌های انقلابی به نوعی دنباله ی کتاب قبلی‌اش "مارکس در حاشیه ها" است. استعمار در هند و ایرلند، جوامع اشتراکی در روسیه و آمریکای شمالی، و رابطه بین مبارزه ی ضداستعماری و انقلاب کمونیستی، همگی نقش‌های اصلی را در هر دو کتاب ایفا می‌کنند، اما در اینجا بسط‌یافته‌تر هستند و ارتباط بهتری با آثار گسترده‌تر مارکس دارند. اندرسون با ارائه ی مستندات قوی، ادعا می‌کند که توصیف مارکس به عنوان یک متفکر اروپامحور و تک‌خطی بی‌اساس است. این دیدگاه که در کتاب "شرق شناسی" از ادوارد دبلیو. سعید یافت می‌شود، معتقد است که مارکس مسیر توسعه ی انگلیسی را برای کل جهان ضروری می‌دانست و همین امر منجر به توجیه او از حکومت استعماری انگلیس در هند شد. سعید، مارکس را با نظریه‌های مدرنیستی توسعه مرتبط دانست، که در آن سرمایه‌داری مرحله‌ای ضروری را نشان می‌دهد که همه ی جوامع فئودالی باید در مسیر خود به کمونیسم از آن عبور کنند. در حالی که این دیدگاه قطعاً توسط برخی از طرفداران مارکسیسم ارتدوکس مطرح شده است، اما توسط بسیاری از مارکسیست‌ها و همانطور که اندرسون نشان می‌دهد، توسط خود مارکس پذیرفته نشده است. طبق قرائت ارتدوکس از مارکس، تاریخ با مراحل متمایز و شیوه‌های تولیدی مشخص می‌شود که شکل روابط اجتماعی را تعیین می‌کنند. ای. پی. تامپسون در کتاب "فقر نظریه" علیه این تفسیر از مارکس می‌نویسد و استدلال می‌کند که دسته‌بندی‌هایی مانند «فئودالیسم» و «سرمایه‌داری» ظروف ایستا نیستند؛ بلکه مجموعه‌ای از روابط اجتماعی هستند که به شیوه‌های تاریخی خاص و متنوعی بیان شده‌اند. سرمایه‌داری را تنها می‌توان با بررسی اشکال خاص آن به طور کامل درک کرد. اما این موارد مشخص، لحظاتی از گرایش عمومی توسعه ی سرمایه‌داری هستند که مارکس در کتاب سرمایه به تفصیل شرح می‌دهد و تنها می‌توان آنها را به عنوان بخشی از این منطق به طور کامل درک کرد. درحالیکه مارکس در کتاب "ایدئولوژی آلمانی" مدلی از مراحل توسعه ارائه داد، اندرسون به این واقعیت اشاره می‌کند که این مدل را می‌توان به عنوان مدلی برای اروپای غربی تفسیر کرد، نه به عنوان یک مدل جهانی. بنابراین، اگرچه توسعه در غرب از مراحل متوالی، از جامعه ی اشتراکی به جامعه ی برده‌داری یونانی-رومی، به فئودالیسم غربی و به سرمایه‌داری، عبور کرده است، اما این بدان معنا نیست که هر جامعه‌ای در همه جا باید این مسیر را دنبال کند. در واقع، مارکس در گروندریسه، انواع اشکال پیشاسرمایه‌داری - آسیایی، اسلاوی، باستانی (یونانی-رومی) و آلمانی - را که در کنار یکدیگر وجود دارند، به عنوان یک توالی از مراحل، شناسایی نمی‌کند. در واقع، مارکس مسیرهای توسعه‌ی چندگانه را تصدیق کرد. از آنجا که شکل یونانی-رومی بالاتر از سایر مراحل نیست و تنها شکل یونانی-رومی جامعه‌ی پیشاسرمایه‌داری به فئودالیسم غربی گذار کرد، سایر اشکال، مسیرهای متفاوتی را نشان می‌دهند. اندرسون بخشی از کتاب سرمایه که در بالا نقل شد را به عنوان شاهد دیگری بر این مدعا برجسته می‌کند که مارکس قصد نداشت مدل انگلیسی را بدون انتقاد در هر جامعه‌ای به کار گیرد. شکل خاص توسعه‌ای که ایرلند و روسیه اتخاذ کردند، جایی که اشکال اشتراکی زندگی در کنار توسعه ی روابط سرمایه‌داری ادامه یافت، به این معنی است که جوامع لزوماً نباید در مسیر خود به سوی انقلاب سوسیالیستی از سرمایه‌داری عبور کنند. در عوض، همانطور که مارکس در نامه‌ای به ورا زاسولیچ، کمونیست روسی در سال ۱۸۸۱ نوشت، «کمون اساس بازسازی اجتماعی روسیه است»، چیزی که او در مقدمه ی روسی ۱۸۸۲ بر مانیفیست کمونیست نیز به آن اشاره می‌کند. اندرسون همچنین تأکید می‌کند که چگونه یادداشت‌های بعدی مارکس در مورد هند نشان می‌دهد که دیدگاه او در مورد استعمار بریتانیا به عنوان گامی ضروری - هرچند وحشیانه - به سوی سوسیالیسم در هند تکامل یافته است. با این حال، توجه به این نکته مهم است که انزجار مارکس از خشونت استعماری منحصر به آثار بعدی او نیست. او در کتاب سرمایه نوشت که "روش‌های انباشت اولیه به هیچ وجه ایده‌آل نیستند" و "این یک واقعیت آشکار است که فتح، برده‌داری، سرقت، قتل، و به طور خلاصه، زور، بیشترین نقش را در خاستگاه سرمایه‌داری ایفا می‌کنند". مارکس در نوشته‌های اولیه ی خود در مورد هند، به "ریاکاری عمیق و بربریت ذاتی" استعمار بریتانیا اشاره می‌کند. اما اندرسون نشان می‌دهد که چگونه مارکس در اواخر عمرش نه تنها استعمار بریتانیا در هند را وحشیانه می‌دانست، بلکه دیگر آن را به عنوان شری ضروری که اشکال سنتی زندگی هندی را از بین می‌برد و آنها را با صنعت مدرن جایگزین می‌کند، نمی‌پذیرفت. مارکس با تحسین از مقاومت ضداستعماری در هند، چه از نظر نظامی و چه از نظر تداوم سنت‌های اشتراکی، می‌نویسد. این دیدگاه از رابطه بین گسترش روابط سرمایه‌داری، خشونت استعماری، مقاومت ضداستعماری و اشکال اشتراکی زندگی، تصویری بسیار پیچیده‌تر از توسعه را نسبت به دیدگاه مکانیکی، خطی و جبرگرایانه‌ای که اغلب به مارکس تحمیل می‌شود، نشان می‌دهد. اندرسون با برجسته کردن جنبه‌های ضداستعماری آثار مارکس، به ما یادآوری می‌کند که روابط سرمایه‌داری صرفاً پدیدار نمی‌شوند؛ آنها تحمیل می‌شوند . مارکس فراموش نمی‌کند که خشونت در خاستگاه سرمایه‌داری نهفته است و در واقع، همچنان زیربنای آن است. تمرکز بیشتر بر استعمار، دیدگاه‌های مارکس را در مورد مقاومت ضداستعماری و مبارزات برای آزادی ملی تغییر داد. اندرسون با استفاده از یادداشت‌های مارکس در مورد تداوم شیوه‌های زندگی اشتراکی و مقاومت در برابر استعمار، مسیر مارکس را در مورد پتانسیل انقلابی جوامع غیرغربی نشان می‌دهد. یادداشت‌های مارکس به جای رمانتیک جلوه دادن اشکال زندگی پیشاسرمایه‌داری یا تلقی آنها به عنوان موانعی برای پیشرفت مدرن، درک دیالکتیکی و ظریفی از اشکال اشتراکی و تکاملی از تفکر اولیه‌اش در این زمینه را نشان می‌دهد. اندرسون در یادداشت‌های مارکس در مورد جوامع بومی آمریکای شمالی، به استفاده ی مارکس از نقل قول‌ها پیرامون اصطلاح «برابر» در بخشی اشاره می‌کند که در آن مارکس بر شکل اشتراکی شکار تأکید می‌کند، که از آن همه سهم «برابر» خود را می‌گیرند. از نظر اندرسون، این نشانه‌ای است که مارکس «می‌گوید سلسله مراتب اجتماعی ممکن است زودتر از آنچه منابع انسان‌شناسی او نشان می‌دهند، ظهور کرده باشد»، حتی در حالی که تحسین خود را از این جوامع ابراز می‌کند. مارکس بدون ایده‌آل‌سازی ماهیت غیرسلسله مراتبی و دموکراتیک این جوامع پیشاسرمایه‌داری، شروع به دیدن پتانسیل انقلابی مبارزه ی ضداستعماری کرد.»:

Which Marx? On Colonialism, Uneven Development, and Gender: Sean K. Isaacs: TEMPEST: 8 MAY 2025

مطمئنا چیزی که مارکس –یا نویسندگانی که به جایش آن آثار را نوشته اند- از دور میدید، برای استعمار در نزدیکی آن ملموس تر بود. سنت های بومی که به حس برابری و اتحاد مردم کمک میکردند خطرناک بودند و تصویر اروپامحور از کشورهای غیر شمالی-غربی به گونه ی جنگلی وحشی و حیوانی را زیر و رو میکردند. بنابراین نوعی فرهنگسازی استعماری از بالا به جریان افتاد که طی آن، جهان در همان حالی که به گونه ی تکنولوژیک پیشرفت میکرد و به جای بهتری تبدیل میشد، تک تک جنبه های اخلاقی مثبت اجتماعی خود را از دست میداد؛ هر خصیصه ی بدی در جایی از جهان بود، به همه جا گسترش می یافت و هر خصیصه ی مثبتی حتی المقدور تضعیف یا نابود میشد. به صلیب سنت اندرو که بر پرچم انگلستان است بیندیشید و آنگاه بر این تمرکز کنید که اگر مارکس درباره ی انگلیسی کردن کل دنیا حکم رسمی نداده بود، پس به نفع کدام دولت بود که مردم دنیا فکر کنند برای پیشرفت باید همگی سراپا انگلیسی شوند؟!

مغول های معمار: جهانی که تخریب میشود تا به معبد جدیدی بدل گردد.

تالیف: پویا جفاکش

در 4 ژانویه ی سال 1908 میلادی، دادگاهی در مینه سوتا در مورد این که آیا جان سوان و چند مهاجر فنلاندی دیگر، شهروند ایالات متحده محسوب میشوند یا خیر، برگزار شد، زیرا شرایط شهروندی فقط درباره ی سفیدپوستان و سیاهپوستان تعریف شده بود و دادستان منطقه، جان سوییت، بر آن عقیده بود که مهاجران فنلاندی، مغول هستند. قاضی ویلیام ای.کانت بعدا به این نتیجه رسید که مردم فنلاند ممکن است ابتدا مغولی بوده باشند، اما آب و هوایی که مدت ها در آن زندگی میکردند، و مهاجرت های تاریخی به فنلاند و جذب قبایل ژرمنی (توتون ها) که او «فنلاندی های خالص» مدرن را از آنها غیر قابل تشخیص میدانست، جمعیت فنلاند را به یکی از سفیدپوست ترین مردم اروپا تبدیل کرده است. اگر فنلاندی ها اصل و نسب مغول داشتند، این اصل و نسب، دور و رقیق بود. جان سوان و دیگران شهروند ایالات متحده شدند و از آن روز به بعد قانون، برخورد با مهاجران فنلاندی و امریکایی های فنلاندی تبار را به عنوان غیر سفیدپوست ممنوع کرد. این که تا سال 1908 در ایالات متحده فنلاندی ها مغول محسوب میشدند، در مقایسه با نگاه مشابه اروپاییان دیگر به فنلاندی ها غیر طبیعی نبود. موضوع فقط این نبود که فنلاندی ها آثار واضح نژاد مغولی بر چهره ی به شدت سفید خود دارند. سرهای آنها هم به نسبت بدنشان بسیار بزرگ به نظر میرسید و این، خصیصه ای بود که اروپاییان مسافر به قسمت های سیبریایی روسیه، به وضوح در اقوام مغولی روسیه مشاهده کرده بودند. در قدیم، معمولا سر بزرگ، نشانه ی هوش زیاد تلقی میشد و در جهانبینی حکمران بر نظام سرمایه داری، فرد هوشمند، آدم تنبلی بود که از هوشش برای به بردگی گرفتن دیگران استفاده میکرد تا آنها به جایش کار کنند. این توضیح خوبی بود برای این که چرا اقوام ترک-مغول تمام اروپا و آسیا را فتح کردند ولی لزوما در همه جا نژاد خود را به جا نگذاشتند. آنها ممکن بود در بسیاری از کشورها جمعیت قلیلی بوده باشند که با استفاده از هوش خود، سرزمین را فتح کردند و بعدا در اثر ازدواج مداوم با بومیان در آنها تحلیل رفتند، مانند اسکاتلندی ها که مدعیند نامشان از اسکیت ها گرفته شده و به تبار نیم مصری-نیم اسکیتی آنها برمیگردد ولی بیشتر اوقات نشانه های آشکار مغولی در چهره ندارند یا ترک های ترکیه که به زبان ترکی اوغوزی (ترکمنی) صحبت میکنند ولی اکثرا بیشتر شبیه اروپایی ها و ارمنی هایند تا ترکمن ها؛ همچنین هونگری ها (اوگری/اویغورها) که کشوری به نام خود ایجاد کردند که اکنون کاملا اسلاو است. به دلیل همین ارتباط بین هوش با جنگ و سروری در جهانبینی اروپایی، تاریخ ترک ها و مغول ها به گونه ای نوشته شده که در آن، آنها تمام هوش خود را متوجه جنگ کرده اند و به دلیل گرته برداری صرف از تمدن بومیان، خود هیچ تمدنی ایجاد نکرده و حتی تمدن های بومیان را نابود کرده اند. زندگینامه ی چنگیزخان، افراط بسیار شدید در این جهانبینی است. این زندگینامه از داستان خیالی محض BAAVUDAY TSEND GUN روشنفکر ملی گرای مغولستانی در سال 1908 گرته برداری شده است. ادعا میشود که این زندگینامه مربوط به بخشی گم شده از اسناد سلسله ی یوآن چین معروف به "تاریخ سری" بوده است ولی این احتمالا فقط یک بهانه برای تاریخی نشان دادن این قصه ی به شدت غیر قابل باور است. جالب اینجاست که تاریخ اروپایی حتی به خاطر منافعش به تالیف ملی گرای مغول هم وفادار نمانده و به عنوان مثال، درحالیکه نویسنده ی زندگینامه، چنگیزخان را فردی بسیار وفادار به همسرش نشان داده است، تاریخ اروپایی ادعا میکند چنگیزخان اینقدر به تمام زنان سر راهش تجاوز کرده که دی ان ایش الان در بخش اعظم مردم جهان به حیات خود ادامه میدهد!!! یک دلیل علاقه ی شدید تاریخ غرب به زندگینامه ی چنگیزخانِ اختراع ناسیونالیسم مغول که در هیچ جنگی شکست نمیخورد این است که توضیح کم دردسری برای از بین رفتن تمدن هایی که وجود ندارند یا قرار است چند بار تخریب شوند ارائه میدهد بی این که روند تاریخ اروپا را دچار مزاحمت های زیادی کند. در این مورد، بخصوص تمدن یونانی باکتریا مورد توجه است که ظاهرا در اوایل هزاره ی اول میلادی با جانشین شدن کوشانی ها با هپتالی ها یا هون های سفید از بین رفته است، سپس بعد از وقفه ای طولانی در حدود سال 1000 میلادی با نام جدید "خراسان" از نو برآمده تا در حدود 1200میلادی در یورش چنگیزخان و با قتل یک میلیون نفر به دست مغول ها در عرض یک ساعت (باور میکنید بعضی مورخ ها به چنین داستانی اعتقاد دارند؟!) محو و نابود شده است. درحالیکه از خراسان اخیر چیز زیادی به جا نمانده، آثار تمدن های یونانی-باکتریایی به طرز مرموزی حتی تا بعد از یورش افغان ها و تشکیل کشور افغانستان در قرن 18 باقی مانده بودند. بعد از خروج شوروی از افغانستان، شریرترین آدم های ممکن با "چکش معمول اسلام" در افغانستان به قدرت رسیدند تا در همان حین که تجارت تریاک انگلیسی ها را رونق میدهند، به نام مبارزه با بتپرستی، غربی ها را از شر بقایای تمدن های مزاحم در آسیای مرکزی خلاص کنند. درحالیکه با افتادن این آتش به جان آسیای مرکزی، کمتر آدم چیزفهمی حتی فکر سفر کردن به آنجاها را میکند، داستان "خراسان" دوم تا اندازه ی زیادی حقایق تمدن واقعی تر و فعلا قدیمی تر آسیای مرکزی را آشکار میکند چون نسخه ی دوم همان است همانطورکه چنگیزخان به خاطر مغول بودن و بنابراین به عهده گرفتن وظیفه ی جانشینی هون ها، گناه هپتالی/هفتالی ها را به گردن گرفته است. این هفتالی ها یا افتالیت ها را معادل با نفتالی های یهودی –"نا" ی تعریف آرامی به اضافه ی افتالی- میدانند که به خاطر سفیدپوست بودن بنیانشان باعث ایجاد اصطلاح هون های سفید شدند. ظاهرا تغییر خراسان بیش از این که یک رویداد بیرونی بوده باشد، یک تحول مرحله به مرحله ای در جهت ریشه کن کردن بقایای تمدن پیشین به بهانه ی یکتاپرستی یهودی بوده است. این ازآنجا روشن میشود که خراسان توصیف شده توسط مورخان مدرن، هویتی فارسی به خود گرفته ولی همزمان منبع لایزال فلسفه ی یونانی است همانطورکه تمدن یونانی باکتریا علاقه مند به هنر یونانی بود. پارسی/فارسی زبان معمول یهودی ها در خاورمیانه و هند بوده و به اصطلاح پاروسی/فریسی برای یک فرقه ی مهم یهود برمیگردد. در تاریخ رسمی، فارسیان به این دلیل در آسیای مرکزی نیرومند و قادر به تاسیس کشور خود شدند که در دعوای بین دو پسر هارون الرشید، طرف جریان برنده را گرفتند و بعدا علیه همو شوریدند. این هارون خلیفه که بعد از برادرش موسی به خلافت میرسد، همان هارون برادر موسای پیامبر در اساطیر یهود است و دو پسرش هم نمایانگر دو شاخه ی متفاوت برخاسته از هویت اویند. میدانیم که هارون اسرائیلی در بین گروه هایی از یهودیان و مسیحیان، متهم به بدعت گوساله پرستی و تحریف دین یهود است، در مقابل در شریعت اسلامی، هارون از این بدعت مبرا است و خدا در انتخاب او به عنوان پشتیبان موسی اشتباه نکرده است. در بسیاری از نظریات توطئه ی مسیحی، آورندگان فراماسونری و ایلومیناتی، یهودیان بدعتگزاری بودند که در ماجرای گوساله پرستی ظهور کردند. از طرفی فراماسونری و ایلومیناتی دنباله ی کیش شوالیه های تمپلار جنگ صلیبی شمرده میشوند که به پرستش بت باهومد یا بافومت متهم بودند که تلفظ دیگر نام "محمد" پیامبر شمرده میشود. این بت، معروف به "خروف" بود، لغتی که "فون همر" آن را به گوساله ترجمه و تلفظ دیگر لغت calf به همین معنا در انگلیسی عنوان کرده است. گوساله دراینجا اشاره به عصر فلکی "ثور" یا گاو دارد که در قبل از عصر ظهور مسیح قرار داشته و مسیحیت به آن خاتمه داده است، چون مسیح به دلیل نامیده شدن به بره ی خدا، با صورت فلکی حمل یا گوسفند تطبیق میشد که عصرش به عصر ثور خاتمه داد و یهوه یعنی خدایی را که به شکل مسیح درآمد و در قالب مسیح قربانی مردم شد را با دوران ابراهیم و یهودیان در عصر حمل برابر نمود. بنابراین بازگشت گوساله، بازگشت دوران کفار است و همزمان با ظهور محمد و مذهبش اسلام در بعد از عصر مسیح تطابق می یابد. چون محمد معادل آنتی کریست هم هست. احتمالا آنتی کریست در ابتدا نه به معنی دشمن مسیح، بلکه به معنی کسی که مذهب مسیح را منسوخ میکند بوده و کلیسا که تمپلارها هم از جنگ صلیبی آن برآمدند بود که تفسیر شیطانی از آنتی کریست را رواج داد. ازاینرو آنتی کریست با تفسیر فارقلیط انجیل به منجی آینده و معنی شدنش به "احمد" در آرامی و "آمد" در قبطی تطابق می یابد که در معنی «ستایش شده» معادل محمد است. این باعث میشود دعوای دو پسر هارون، درواقع دعوای خدای یهود و مذهب ماقبل آن باشد. اسم های این دو برادر، گویای همه چیز است. برادر بزرگ، محمد نام دارد و همنام پیامبر اسلام است. او بیشتر با لقبش "امین" شناخته میشود که باز هم لقب محمد پیامبر است. برادر دوم که سرداران پارسیش جان برادر اول را میگیرند، "عبدالله" نام دارد که ترجمه ی عربی لغت "اسرائیل" به معنی بنده ی خدا است. لقب او "مأمون" است که تلفظ دیگر لغت "مأمین" نسخه ی عبری کلمه ی عربی "مؤمن" است. در یهودیت، لغت "مأمینیم" در مقابل لغات "شالمیت"، "مشولای" یا "مشولام" قرار میگیرد که معادل لغات "اسلامی"، "مسلم" و "مسلمان" برای پیروان مذهب اسلام است. در تارگوم انکلوس، شالمیت ها با قینی ها در تاریخ باستان تطابق میشوند که موسی نزد رهبرشان یثرو در مدین درس آموزی کرد ولی بعدا قبیله ی آنها را نابود نمود. قینی ها یکی از ده ملت ذکر شده در سفر پیدایش 19 : 15 هستند و راشی آنها را معادل با ملت های ادوم، عمون و موآب میشمرد. امروزه این ملت ها تعریف محدودی دارند ولی قبلا مشولام با لغت جامع تر GER تطابق می یافتند. معنی اصلی "گر/جر"، بیگانه است ولی بعدا و به خاطر ساکن شدن بیگانه ها در میان یهود و پذیرش بخشی از قوانین یهود، معنی بیگانه ی یهودی شده و یا بیگانه ای که تا حدی به یهودی نزدیک است را یافت و درنهایت مفهوم بیگانه ی پیرو کیش نوح را پیدا کرد. اعتقاد بر این بود که نوح، همان مذهب آدم را دنبال کرد و فقط قانون ممنوعیت خوردن اعضای بدن جانور زنده را به آن افزود. بسیاری از قوانین معمول ملل متمدن در دنیای باستان مثل ممنوعیت کفرگویی، زنا، تجاوز جنسی، قتل و دزدی، و همچنین اهتمام به برگزاری دادگاه های عدالت، جزو قوانین آدم و نوح شمرده میشوند که در یهودیت هم برقرارند. به احتمال زیاد، نوح مد نظر دراینجا همان آتراهاسیس در نسخه ی بابلی سیل نوح است که جامعه ای که پس از سیل بنا نهاد، منشا تمام جوامع متمدن بین النهرین بود. نماد نوحی ها و بنابراین مشولام، رنگین کمان یا قوس قزح عنوان شده است به نشانه ی این که بعد از پایان سیل نوح، رنگین کمانی به نشانه ی ظهور عصر جدید، در آسمان هویدا شد. میمونیدس مشولام را به دو دسته تقسیم کرد: 1-"چوخمی اوموت ها عولم" که علیرغم پیروی از قوانین مثبت نوح، به یهودیت اعتقاد ندارند. 2-"هاسیدی اوموت ها عولم" که معتقدند قوانین نوح همان قوانین یهودیت است و با مامینیم تطبیق میشوند. شعبه ای از شق اخیر، با پذیرش این مطلب عملا یهودی میشوند که دراینجا جزو "گر زدک ها" یا بیگانه های نوکیش قرار میگیرند و تقریبا به طور مطلق از قوانین فریسی ها تبعیت میکنند. مهمترین مکاتب آنها مکاتب بیت آلفا، بیت شیریم و طبری بوده اند. عنوان زدک، به طرز روشنی با نام فرقه ی صادوقی ها یا الصادقین قابل تطبیق است. آنها در دو دسته ی اسماعیلی ها و ادومی ها طبقه بندی میشوند. عنوان "ادومی"، مذهب الاگابالوس، و از روی آن، مذاهب رومی و مسیحی را تحت پوشش قرار میدهد. در مقابل، عنوان "اسماعیلی" به پیروان اسماعیل پسر ابراهیم از قطوره برمیگردد که عنوان دیگرشان یعنی "هاجری ها" کاملا جانشین لغت "(ها) گر" است چون قطوره به دلیل برخاستن از گرهای نوحی، ها-گر یا هاجر نامیده میشد و این باعث شد که بعدا به اشتباه تمام هاجری ها یا نوحی ها فرزندان ابراهیم از نسل اسماعیل شمرده شوند. این که آنها خودشان این نسب را پذیرفتند فقط میتوانست در نتیجه ی فعالیت صادوقی ها در بین آنها باشد. گفته میشود که گروه موسوم به اسماعیلی ها توسط یکی از شاگردان آنتیگونوس سوکو از معلمان صادوقی قرن سوم قبل از میلاد در میان نبطیان ادوم تاسیس شد هرچند فقط در قرن اول میلادی ادعای نسب بردن از اسماعیل را نمود. شاید این موضوع باید با برکشیده شدن کیش صادوقی بر ضد فریسی گری توسط یوحنای هیرکانی مرتبط باشد. یوحنای هیرکانی حکمران یهودی حشمونی بود که علیه حکومت یونانیان شورید و موفق به تصرف بیت المقدس و مبارزه با بدعت های سامری شد ولی چون برخلاف میل فریسیان که حکومت یهود را از آن اشرافیت داودی طلب میکردند، همزمان شاه و کاهن اعظم شد، با فریسیان درافتاد و صادوقیان را به جای آنها به قدرت رسانید. یوحنا، گروهی از اعراب ادوم EDOMمعروف به ارکولی ها را بعد از شکست دادن مجبور به انتخاب بین مرگ و پذیرش دین یهود نمود و چون آنها یهودی شدند، به نام ایدومی IDEUMIANS شناخته شدند. بیشتر اهالی ایران کنونی از نسل ایدومی ها شناخته میشدند. آنها همچنین ریشه ی گروه موسوم به "هاجریم پهلوی" شمرده میشدند که زبان فارسی از زبانشان پهلوی ریشه گرفت. همچنین اعتقاد ایدومی ها به الاگابالوس یا میترا که خدای اخوت جنگجویان رومی شد و بعدا جای خود را با مسیح عوض کرد، نقش مهمی در نامیده شدن روم به ادوم در ادبیات یهودی غربی ایفا کرد. به نوشته ی جورج سینکلوس، در قرن هفتم، ایدومی ها تلاش وسیعی در جهت گستراندن یهودی مآبی در بین نایهودیان نمودند تا جایی که در زمان حکومت عبدالملک مروان فرمانروای اموی، یهودیت به عنوان یک دین پایه ای در تمام بررسی های مذهبی تثبیت شد و با این حال، خود عبدالملک، به مکتب ایدومی ها پایان داد و باعث مهاجرت آنها به میان ترک های یهودی شده ی خزر در شمال و تکثیر اندیشه های ایدومی در بین آنها گردید. به نظر میرسد نسبت داده شدن یونانی گرایی و یونانی دوستی به اموی ها، با ارتباط ریشه ای آنها با صادوقی ها و از طریق آنها حشمونیان مرتبط باشد. چون حشمونیان که به نام دشمنی با بتپرستی یونانی، یهود را علیه یونانیان شوراندند، درنهایت خود به لذت های یونانی روی آوردند و یونانی مآبی را رواج دادند. بدین ترتیب انواع و اقسام تفکرات یونانی از رواقی گری تا اپیکوری مسلکی بر صادوقیان اثر نهاد و این شد که به عقیده ی لاورنس شیفمن، اعتقادات کاهنان صادوقی از انکار برخی فرشتگان، وجود روح و زنده شدن دوباره ی مرده، تا پذیرش همه ی اینها و پذیرش کل کتاب مقدس دچار نوسان شد و یکدستی مذهب آنها را از بین برد. شیفمن معتقد است که الواح بحرالمیت نشان میدهند که جامعه ی مذهبی قمران در همان حال که پیرو معلمی به نام صادوق بوده است، با کاهن اعظم صادوقی برگماشته ی حشمونیان دشمنی داشته است. احتمالا نقد فلسفه ی ضد تورات آپیکورسوس در سنت تلمودی و اتهام به رواج آن در بین صادوقیان از سوی تلمودی ها، اشاره به علاقه ی اشرافیت حشمونی به لذت پرستی اپیکوری دارد. در اسلام هم اتهامات مشابهی به امویان زده و دلیل شورش علوی ها و زبیری ها علیه بنی امیه شمرده شده است. اموی ها بدون استحقاق واقعی و به دلیل پارتی بازی های فامیلشان عثمان که خلیفه شده بود به قدرت رسیدند. از طرفی حشمونی ها را فومنکو نسخه ی دیگر ترکان عثمانی و نامشان را تلفظ دیگر لغت "عثمانی" میشمرد. شاید این دو عثمان در ابتدا یکی بوده اند. اموی ها با بیزانس یونانی جنگیده اند و عثمانی ها حتی به آن پایان داده اند طوری که فومنکو تصرف قستنطنیه ی یونانی توسط عثمانی ها را نسخه ی دیگر تصرف اورشلیم توسط حشمونی ها میشمرد. با این حساب، وابستگی اموی ها به ایدومی ها در عین خیانت آنها به ریشه ی خود، مشابه رابطه ی مشابه مذهب حشمونی با ریشه ی صادوقی آن است و هر دو در ارتباط احتمالی عثمانی ها با قرائیان ترک زبان منطقه ی شمال دریای سیاه جمع می آید چون این قرائی ها خود را پیرو صادوقی ها میشمردند بی این که به تمام اصول صادوقی پایبند باشند. درواقع عثمانی ها را میتوان دنباله ی ایدومی های تاثیرگذار بر خزرها شمرد و نتیجه گرفت که تاریخ گذشته ی ایدومی از روی روابط بعدی عثمانی-ایدومی جعل و بازسازی شده است. عنوان "خزر" با عنوان "هوسار" برای جنگجویان مجار همریشه است و با توجه به این که کلمه ی "ماگار/مجار" تلفظ دیگر لغت "مغول" است، میتوان مغول های تاریخ خاورمیانه و قلمرو اسلامی را دنباله ی خزرها شمرد. عنوان "خزری" به صورت "هزاره" بر روی مغول نژادهای امروزه فارسی گوی افغانستان به جا مانده که در گذشته ترک زبان بودند. آنها میتوانند در ریشه ی مغول های هند باشند که زبان فارسی را زبان رسمی هند کردند و اگرچه هم مغول های هند و هم مغول های چنگیزی در فارسی "مغول" خوانده میشوند، در اروپا برای رد گم کردن، اولی را Mughal و دومی را MONGOL میخوانند تا ارتباطشان کشف نشود. نتیجه این که مغول از طریق برابری با ماگار یا قوم ماگ، در یک زبانشناسی کاملا ترکی، در مقابل سامری به معنی قوم سام قرار میگیرد. پس شورش حشمونی علیه سامری ها، شورش عثمانی علیه ترکیب سامی-ترکی قبلی خاورمیانه به جهت بدعت سازی در کیش های ایدومی و اسلامی است که سامری را معادل "سومری" در اشاره به زبان های همزمان شبه ترکی و شبه سامی بین النهرین میکند. بسیاری از لغات سومری در زبان مجاری موجود بوده است همانطورکه ارتباطی بین زبان مجاری و زبان اتروسک ها یعنی قوم معلم رومی های لاتینی اروپا هم شناسایی شده است. سرزمین سومر با شنعار یا بین النهرین در کتاب مقدس تطبیق میشود که همه ی گروه های آدمیان از اولاد نوح که در آنجا ساکن شده بودند ریشه گرفتند. با همان فرض قبلی تعریف "ار/ایل" به قوم، "ایران" به معنی سرزمین قوم ها میتواند مابه ازای مناسبی برای آن باشد و فارسیان هم همانطورکه کتاب فارسی شاهنامه نشان میدهد، مدعی احیای ایران بودند. در اساطیر سومری، انکی یا ائا/حئا خالق زمین و ازجمله انسان ها بوده است. او خدای آب دهنده و ازاینرو مطابق با صورت فلکی دلو یا اکواریوس بوده است. در عصر ثور که نماد دوران ماقبل یهودیت است، انقلاب زمستانی که سالگرد تولد الگبل/الاگابالوس است و بعدا به کریسمس تبدیل شده است، در برج دلو رقم میخورد. اما در عصر حمل که مابه ازای دوران پیدایش مذهب یهودی-مسیحی است، انقلاب زمستانی از برج دلو به برج جدی یا بز منتقل شد و میتوان مطمئن بود که با این تغییر، خدای یهودی-مسیحی هم در تولد دوباره ی خود بزمانند شد و به شیطان معروف مسیحی بدل گردید. هر دو برج دلو و جدی به سیاره ی زحل تعلق دارند که که در لاتین ساتورن نامیده میشود و روز مقدس یهوه یعنی سبت یا شنبه هم روز خاص زحل در هفته است. اعتقاد بر این است که ساتورن توسط ژوپیتر که فقط نقاب دیگر خدای یهود است سرنگون شده و اکنون به همراه ایل و تبارش موسوم به تیتان ها در تارتاروس یا دوزخ به سر میبرد که تیتان، تلفظ دیگر لغت "شیطان" است و تارتاروس باعث نام گرفته شدن تاتارها یا مغول ها به تارتارها یعنی جهنمی ها. بنابراین خدای اخلاقی سابق تغییر محتوای چندانی نکرده و فقط به بهانه های نجومی به جهنم رفته تا مقاصد قبلی خود را علنی کند. خدایان پاگانی سابق از مسخ شدن انسان ها به حیوان ها ابایی نداشتند و تصاویر انسان هایی با سرهای جانوران در نگاره های قدیم، این مسخ شدگی را گرامی میدارند. معمول ترین تصویر از یک تاتار، او را جنگجویی سوار بر اسب نشان میدهد که اسب را به خدمت گرفته است. اگر او از به بردگی گرفتن اسب به عنوان یک حیوان ابایی ندارد، قاعدتا حق خود میداند که انسان هایی را هم که به حد حیوانات سقوط کرده اند به بردگی بگیرد. قطعا حکومت های مدرن هم از داشتن چنین اجازه ای استقبال میکنند ولی ترجیح میدهند که خواست خود را مستقیما به مردم نگویند و درحالیکه چاپلوسی مردم را میکنند، در عمل، مردم را به حیوان مسخ و برده ی خود کنند. پس دور کردن انسان ها از دانش، در هر جایی که لازم باشد، امری طبیعی در سیاست است ازجمله فراموش کردن قوانینی که دولت ها بسته به منافعشان آنها را زیر پای میگذارند. به همین دلیل، سیاست نابود کردن حافظه ی جمعی، موضوعی سابقه دار در تاریخ است و کمک میکند تا ارتباط های قبلی اقوام برای پنهان ماندن ریشه های سنت هایی که اکنون در کشورها قانون نانوشته اند و مورد سوء استفاده قرار میگیرند کمک کند. احتمالا توجه شدید تاتارها و مغول ها به سرزمین حاصلخیز چین برای سرمایه گذاری های فراجغرافیایی اتفاقی نیست همانطورکه افسانه ی ملاقات مارکوپولو با قوبیلای خان مغول در چین هم بی معنا نیست. احتمالا ترک ها و مغول ها اینقدر چین را فتح کرده و با مردم آن آمیخته اند که نتوان حتی حدس زد بومیان چین قبل از مغول شدن چه شکلی بودند. چینی ها امروزه مرتبا تمام دنیا را شهرسازی میکنند و بعد شهرهای خود را خراب میکنند و شاید در تمام طول دوران گسترش مغول ها همینطور بوده است. با این حال، شما میبینید که گذشته برای چینی های امروزی اینقدر بی اهمیت است که دهقانان چینی مرتبا بناهای باستانی را برای استفاده از آجرهایشان تخریب کرده اند، امری که در مرموز و مبهم ماندن تاریخ چین نقش مهمی دارد. یادمان باشد بزرگترین حمله به چین نه از خارج بلکه از داخل و توسط کمونیسم رئیس مائو انجام شد آنگاه که تمام سنت های چینی را به نام ریشه داشتن در خرافات نابود کرد تا بشود تاریخ و فرهنگ کشور را از نو نوشت. ما همین تخریب بناهای قدیمی برای استفاده از عناصرشان توسط مردم عامی را در امریکا هم میبینیم درحالیکه ظاهرا باید امریکایی ها بیشتر به گذشته ی خود ببالند. پس قبیله ی بی سواد خواندن تاتارها و مغول ها بی ارتباط با تحکیم فرهنگ شفاهی توسط آنها در همه جای زمین به منظور نابود کردن گذشته نیست. همین الان در اسکاندیناوی کشوری به نام سوئد داریم که نامش مرتبط با لغت "سویت" به معنی اتحاد قبیله ای است. ظاهرا هیچ شباهتی به اتحاد قبیله ای ندارد ولی هم شباهت ظاهری مردمش به مغول ها خیلی زیاد است و هم تاثیر فرهنگ یهودی بر مردمش بسیار شدید است بی این که بیشتر مردمش اصلا به این ارتباطات واقف باشند.:

“MORALS AND DOGMA OF TARTARY”: ILMA EREN: DREAMS TIME: 24 SEP 2022

"گادفری هگینز"، لغت "مگول/مغول" را به ایل مغ یا مگ معنی میکند و مغ/مخ -مرتبط با مخوس: اصطلاحی که یونانیان برای عقلای فنیقی به کار میبردند- را به متفکر و کاهن معنی میکند. در الفباهای قدیم شرقی که کلمات هم از راست به چپ و هم برعکس خوانده میشدند، مخ میتواند وارونه خوانده و "(ه) خم" یا "حکم" خوانده شود و "حاکم" به معنی شاه از حکم به معنی دانش می آید. مانوی ها مجموع سوریه و عراق عرب را "کار هخم" یعنی سرزمین حکمت میخواندند. "کار هخم" همچنین معادل با "کاتیا" بوده که احتمالا باید منطقه ی کوثا در عراق باشد. اگر نامجای "آرکادیا" برای قدیمی ترین سکونتگاه یونان را به معنی سرزمین کاتیا بگیریم، منشا بخشی از حکمت های نسبت داده شده به یونان باستان را تا حدودی قابل کشف خواهیم یافت. مانوی بودن اصطلاح کار-هخم با خود نام "مانی" برای معلم مانویت نسبت دارد. لغت "مونی" که تلفظ دیگر لغت "مانی" به نظر میرسد، در بسیاری نواحی هندوستان به معنی حکیم است. مانو که نسخه ی هندی نوح است، ظاهرا از همین عنوان نام گرفته است. محدوده ی تحت تاثیر مان، بین دور رود سند و گنگ قرار داشت که به آن «دو آب» گفته میشود و معادل جغرافیایی مشابهی برای "بین النهرین" یعنی منطقه ی بین دو رود دجله و فرات در عراق عرب است. مانو به معنی انسان و معادل man در ژرمن است. ریشه گرفتن انسان ها از او را میتوان با ریشه گرفتن نام "آدم" ها از شخصی به همین نام مقایسه کرد. در آرامی و به دنبالش در فارسی، ریشه گرفتن اسم عام از اسم خاص، با اضافه کردن "د" به کلمه ی اصلی مشخص میشد که اصطلاح "مندا" به معنی دانش و منشا نام قوم مندایی همین نسبت را با لغت "مان" نشان میدهد. در فارسی هم به ترتیب مشابهی، لغت "مند" به معنی متخصص در امری پدید می آید و پسوند میشود. مثلا "کارمند" یعنی متخصص در کار، و "دانشمند" یعنی متخصص در دانش. در مورد اخیر، لغت "دانش" تلفظ دیگر لغت "آدونیس" به معنی خدا است که با عنوان آدونا برای یهوه در تورات هم مرتبط است. آدونیس از نسخه های سوری تموز است که در غاری در جبل لبنان رشد کرده و کوهستان آمانوس در مقابل آن، از عرصه های مقدس او بوده است. احتمالا دراینجا آمانوس باز نسخه ی دیگر مانو برای برابر کردن آن با خدا بوده که این خدا از طریق آدون میتوانسته با خود یهوه برابر شود. یهوه سه گانه است درست مثل مانس یا مانی. کلنل ویلفورد به روایتی درباره ی مانس اشاره میکند که بر اساس آن، پدر او اسکیتیانوس نام داشت، خود او تربینتوس خوانده میشد و از طریق سفر در میان تاتارها دکترین خود را توسعه داد. در روایتی مشهورتر، اسکیتیانوس بنیانگذار مذهب مانوی بود که در سرزمین ساراسن ها در عربستان ساکن شده بود. اپیفانیوس از یک تربینتوس نام برده که به هند سفر کرده است. عنوان تربینتوس را میتوان به وجود سه گانه معنی کرد. مانس هم یک تقدس سه گانه دارد. او سه معلم پیشین به نام های بودا، زارادس و کریست را پیشوایان خود میشمرد. همچنین به نوشته ی سیریل مقدس، مانس سه شاگرد مهم به نام های هرمس، اداس و توماس دارد که توماس را به مصر و اداس را به میان اسکیت ها میفرستد. درواقع هر کدام از این اسم ها میتوانند یک صورت از مانس را نشان دهند. اداس که احتمالا همان بودا است، از طریق برابری با سنت توماس که مذهب مسیح را در هند تبلیغ کرد، با آن شاگرد دیگر که اسمش توماس است یکسان میشود ضمن این که میدانیم بودا در هند، نام سیاره ی عطارد است که در یونان خدای حامیش هرمس است و هرمس خدای دانش است. نام توماس هم تلفظ دیگر نام تموز است. سه گانگی مانس هم چیزی نیست جز سه گانگی تموز/آدونیس بدل شده به یهوه که از روی سه تعریفش سه مذهب یهودیت، مسیحیت و اسلام به وجود آمده اند. نام مانس با نام مناشه پسر یوسف شبیه است که اولادش قصد پس گرفتن حق حکومت قبیله ی یوسف در رهبری یهود از اولاد یهودا یا اشرافیت داودی را داشتند. در شمال هند یک یهودیه وجود دارد که در جنوبش محلی به نام عربستان واقع است و قلمرو شمالی این یهودیه هم جولانگاه اسکیت ها بوده است. به همین ترتیب، در جنوب همه یس اینها یک "دو آب" قرار دارد که مابه ازای دیگر بین النهرین به عنوان محل ظهور مانس یا مانی است. بنابراین کاملا ممکن بوده که بودا یک نسخه ی هندی مانی در مناطق هندی و تاتاری بوده باشد. بودا هم یک فرد تلقی میشد و هم روح جهان که به نیروهای ایزدی کهتر تقسیم میشد. در همین رابطه، تکثیر یهوه در نیروهای کهتر به نام "یزد" و "یزید" و ایزد" را داریم که از اضافه شدن "یس/یه/یهو/یهوه" به "د" تکثیر کننده به دست می آید. "یزدس" یا "یازاتا" معادلی برای تک تک اجنه و شیاطین به طور عام بود و احتمالا به همین خاطر، طایفه ی یزیدی در کردستان به شیطانپرستی معروف شده اند. خداوند اصلی، از مجموع این نیروهای کهتر ایزدی پدید می آیند. ازاینرو زرتشتی ها و دیگر پهلوی زبان ها خدا را "یزدان" میخواندند که جمع کلمه ی "ایزد/یزد" است. لغت Yes که ریشه ی "یزد" است به IHES که از نام های دیونیسوس باخوس از خدایان یونانی است نیز نزدیک است. فرم قربانی خواه و خوناشام باخوس، سابازیوس است که در لغت همان صبایوت لقب یهوه است و خوردن نان و شراب به جای گوشت و خون عیسی در عشای ربانی، به خوردن گوشت قربانی و شراب به جای دیونیسوس برمیگردد. نام صبایوت با "سبت" یهود هم مرتبط است. آن در ریشه با "سب" به معنی ستاره همخانواده است. این ارتباط به "سبع" به معنی هفت برمیگردد که هفت ستاره ی تاثیرگذار کلدانیان را نشانه رفته است. از همین رو با "صابی" که عنوان مذهب کلدانی ها است هم ارتباط دارد. با زمینی شدن مذهب کلدانی توسط کولدی ها یا یهودی های کلدانی مآب، هفت ستاره ی کلدانی که هفت شخصیت انسان را میسازند، به هفت تپه ی شهر رم تبدیل میشوند و در فرم مسیحایی رم یعنی کنستانتینوپول یا قستنطنیه ی کنستانتین، با هفت تپه ی قستنطنیه بازتکرار میگردند. هلنا مادر کنستانتین که موجد امپراطوری مسیحی است، در نام موجد هلنیسم یا یونانی گری به نام خود میشود و چون مسیحیت کنستانتین غنوصی است، به همان اندازه ی مسیحیت متشرع، مذهب پاگانی هلنیسم را هم تعیین میکند. معماری و فرهنگ خاصی که هلنیسم را تعریف میکند، از دریچه ی ایونیه ی ترکیه از سوریه وارد شده است. کلمه ی "ماسون" به معنی معمار که بعدا با فراماسون ها به شهرت میرسد، با نام قوم "مازن" در سوریه مرتبط است که به اندازه ی مغول، ریشه در مغ/مگ/مجوس دارد. معماری مربوطه از ابتدا در ساخت بناهای سنگی غولپیکر تجلی می یافت که مردمان دوره های بعد، آنها را به سیکلوپ ها یعنی غول ها و دیوها نسبت میدادند.:

ANACALYPSIS”: V1: GODFREY HIGGINS: LONGMAN: 1836: P714-724

مشخص است که لغت MASON به معنی معمار، با لغت MAKE به معنی ساختن مرتبط است که خود از طریق ارتباط با "مغ/مگ/مجی" با جادو که قدیمی ترین روش ارتباط با خدایان است معنی دم دستی –و نه لزوما اصلی- از "مغول" به معنی ایل بزرگان را روشن میکند: ساختن و خلق کردن، اول کار خدا یا خدایان بوده و آدم ها در این امر، از خدا و طایفه اش تقلید کرده اند. حالا این خدایان، از طریق برابری مغول با تاتار/تارتار، معادل شیاطین جهنمند و در عین حال، یزید یعنی یهوه ی متکثر در تمام موجودات جهان –همانطورکه وحدت وجود کابالا درباره ی چیستی خدا ادعا دارد- محسوب میشوند. موضوع این است که موجودات گیتی فقط در یک فضای ذهنی برای انسان معنی می یابند و میتوانند فریبنده یا ترساننده و در هر دو حال، شیطانی باشند. این حالت، میتواند به راحتی سبب سیلان جادوی مذهبی به مادی گرایی محض شود که اکنون در جادوی رسانه های مدرن، در اوج خود قرار دارد، ولی ابتدای حرکتش از محل توصیف باستانیان در کتب مقدس، خودنمایی میکند. تمدن های پر شکوه و پر تجمل و پر اصراف باستانی که به لعنت الهی دچار آمدند، با برج های معماری شده ی عظیمی شناخته میشوند که منتسب به اولاد فرشتگان هبوط کرده و طرد شده از درگاه الهی و بنابراین رهبران ثروتمندشان قابل انتساب به شیاطین یا انسان های دارای خون شیاطین هستند و مسیحیت، با مقابل قرار دادن عوام با این اشرافیت ها، منتها از زبان گروه دیگری از این اشرافیت ها، فقط چنین ماتریالیسمی را وارونه و به مسیری منحرف کرده که انتهایش در مدرنیته به مارکسیسم انقلابی و انواع فرزندان ایدئولوژیک دورگه اش میرسد.

جیمز لیندسی، در واکنش انسان مدرن به دنیای مادی یک نوع تعصب عرفانی غیر عمدی از موضعی همزمان هرمسی و مارکسیستی تشخیص میدهد که در گذشته ریشه دارد. از دید او مارکسیسم علیرغم کباده ی اقتصاد کشیدن و ادعای ماتریالیستی و ضد مذهب بودن، درواقع یک مذهب دارای رویکرد عرفانی است که تحلیل مواضعش بسیاری از جنبه های شکل گیری واقعیت های مدرن را پوشش میدهد. این نوع ایدئولوژی ها اتفاقا میتوانند بیشتر به نفع ماتریالیسم اشرافی باستانی تمام شوند دقیقا وقتی که عوامانه و از تحلیل عقلانی تهی میشوند، چون آن موقع در وضعیت "سایلنت هیل" یا توده ی سکوت تحلیل میشوند که جایی بین واقعیت مادی و توهمات ذهنی فرد و اجتماع تحت تاثیر او قرار گرفته است، چیزی شبیه همان وضعیت قرار گیری خود یا SELF فرد بین ایگو، سایه، ناخودآگاه و نقاب های شخصیتی در گفتمان یونگی. این وضعیت بینابینی، بعضی اوقات میتواند انگیزه های خودخواهانه یا خرافی فرد را با منافع جمعی شکوهمند و پرارزش در هم آمیزد و بیشتر از این که باعث گسترش خوبی شود، مرز خوبی و بدی را چنان از بین ببرد که اعتبار خوبی از بین برود.

در سال 1384 شمسی و درست در همان زمانی که احمدینژادیسم خیز برمیداشت تا همین بلا را در وسیع ترین مقیاس پیش آمده بر سر ارزش های انقلاب اسلامی بیاورد، پخش سریال "فارس بلاجواد"- ترجمه ی فارسی: سوار بی اسب- از شبکه ی اول سیما همین حس را در من و بخصوص در ارتباط با محیط اطرافم در ایران ایجاد کرده بود. قهرمان این فیلم، قسم خورده بود که انتقام مرگ پدر و مادرش را از تمام قاتلینشان بگیرد ولی به لحاظ شخصیتی، متقلب مکاری بود که به طور اتفاقی از وجود کتاب «پروتکل های بزرگان صهیون» مطلع شده و آن را در راستای انتقامگیری خود یافته و اراده کرده بود شر صهیونیست های خدعه گری را که در همدستی با انگلیسی ها علیه کشورش فعالیت میکنند، کم کند. چون سریال را خوب ندیده بودم، در آن زمان فکر میکردم سریال سوری باشد ولی بعدا فهمیدم مصری است؛ این را هم فهمیدم که در زمان ساخت سریال، امریکایی ها و اسرائیلی ها به شدت آن را مورد انتقاد قرار داده و به سبب استفاده از کتاب احتمالا جعلی «پروتکل های بزرگان صهیون» که در آلمان نازی بهانه ی آزار یهودیان شده بود، یهودی ستیزانه توصیف کرده بودند. در آن زمان پاسخ "محمد صبحی" سناریست که خودش هم نقش اول را بازی کرده بود، این بود: «ما سعی نکردیم صحت یا ساختگی بودن کتاب [پروتکل ها] را تایید کنیم، ولی شیوه های اسرائیل در فلسطین، خطرناک تر از این کتاب است.» شاید الان بتوانیم بفهمیم که حرف صبحی واقعا هشداردهنده بود. اسرائیل الان دارد کارهایی را که قبلا فقط در فلسطین میکرد در ورای مرزهای خود مرتکب میشود و بزرگترین دلیلش هم این است که مردم مسلمان، حساسیت خود را نسبت به موضوع فلسطین و نگرانی از اعمال اسرائیل از دست داده اند. چرا این اتفاق افتاد؟ برای این که به نظر میرسید سردمداران نبرد با اسرائیل، مرز بین ماموریت نجات جهان و منافع شخصی خود را نمیفهمند و آنها را با هم خلط کرده اند؛ درست مثل قهرمان فریبکار سریال فارس بلاجواد که یکی از مهمترین دلایل نگاه نکردنم به سریالش این بود که نمیفهمیدم که کلاهبرداری که ارزش های اخلاقی را زیر پا مینهد، چرا بای دغدغه ی اخلاقی نجات مردم کشورش را داشته باشد؟! همین سوال را هم در رابطه با احمدینژاد و دور و بری هایش که تازه از توی لپ لپ درآمده بودند، در ذهن داشتم. ولی هرچه سال ها جلوتر میرفتند، میدیدم که این فقط آغاز یک دومینو بود. احمدینژادیسم، بحران های درونی مانند خود را در تمام آدم ها بیرون میریخت و میبتوان با اطمینان گفت در سایر کشورهای اسلامی هم وضع همین بود. اگر شما بفهمید که سوارهای بی اسب خط مقدم جنگتان کلاهبردارهایی هستند که خوبی را بهانه ی منفعت اندوزی خود کرده اند، دیگر برایشان نمیجنگید و برای این که با به هم زدن جنگشان جان خود را نجات بدهید، مدام برایشان دردسر درست میکنید. در این هنگام، وانمود میکنید دارید برای کشورتان و مردمتان این کارها را میکنید ولی بیشترش فقط برای منفعت اندوزی شخصی است و اینطوری است که اینقدر اخبار بد درباره ی ایران در فضای مجازی پخش میکنید که آن امریکایی و اسرائیلی صاحب شبکه ی اجتماعی که دارد وسیله ای را که به شما داده است رصد میکند اشتیاق پیدا میکند و می آید روی کشور شما بمب می اندازد و مثلا زندانی های سیاسی اوین را که در ایران اینترنشنالش برایشان اشک تمساح میریخت، با کشتنشان یا انداختنشان به زندان های بی امکانات، از زندان اوین آزاد میکند!. در این گونه مواقع، هم شما و هم دشمنانتان در جایگاه قهرمان فیلم "سوار بی اسب" قرار دارید و جالب اینجاست که رسانه ها برای هر دو گروه، خوراک های تبلیغاتی تولید میکنند و تا همه نوع سوار بی اسبی تولید کرده باشند.

پدر تبلیغات رسانه ای مدرن، ادوارد برنایز خواهرزاده ی زیگموند فروید بود و اتفاقا برادرزاده ی این برنایز، بنیانگذار نتفلیکس شد که در قرن ما یکی از بزرگترین ابزارهای به کارگیری تکنیک های روانکاوی فرویدی در رسانه است. ارتباط این گونه بنگاه ها با سیاست مدرن به قدمت ریشه یابی سیاست در کابوس های روانی ناخودآگاه بشری است. هگل معتقد بود که وضعیت واقعی روح وحشتناک است: شبی تاریک از خیالات و ترس‌ها و سردرگمی. در این شرایط، روح جهان به کار می‌افتد و عموماً مردم را از طریق افزایش سطوح نظارت اجتماعی، به نظم در دولت که یک ذهن جمعی واقعی است سوق میدهد. فروید در دیدگاه خود در مورد ناخودآگاه به این دیدگاه فلسفی پیوند می‌خورد. جالب است که هگل در فلسفه ی حق (1820) نظریه‌ای در مورد یک دولت تمامیت‌خواه منتشر کرده است که به طرز گمراه‌کننده‌ای به زبانی بیان شده است که مسیحیان ممکن است آن را بپذیرند. موارد بسیار دیگری نیز وجود دارد، به عنوان مثال: توماس هابز قدیمی "بد، وحشی و کوتاه" که "لویاتان" (1651) او با نظریه‌ای در مورد سوژه ی آشفته و رویاپرداز آغاز می‌شود:

«و دیدن رویاها ناشی از آشفتگی برخی از قسمت‌های درونی بدن است. آشفتگی‌های مختلف باید باعث ایجاد رویاهای مختلف شوند. و از این روست که سرمای زیاد، رویاهای ترسناک را پرورش می‌دهد و فکر و تصویر یک شیء ترسناک را برمی‌انگیزد (حرکت از مغز به قسمت‌های درونی و از قسمت‌های درونی به مغز، متقابل است همانطور که خشم باعث گرما در برخی از قسمت‌های بدن در بیداری می‌شود؛ بنابراین وقتی می‌خوابیم، گرمای بیش از حد همان قسمت‌ها باعث خشم می‌شود و تخیل یک دشمن را در مغز برمی‌انگیزد. به همین ترتیب، همانطور که مهربانی طبیعی، در بیداری باعث میل می‌شود و میل باعث گرما در برخی از قسمت‌های دیگر بدن می‌شود؛ به همین ترتیب، گرمای بیش از حد در آن قسمت‌ها، در هنگام خواب، تخیل نوعی مهربانی را در مغز برمی‌انگیزد. در مجموع، رویاهای ما برعکس تخیلات بیداری ما هستند؛ حرکت در بیداری از یک انتها شروع می‌شود و وقتی خواب می‌بینیم، از انتهای دیگر.»
افلاطون در پی تعدیل این روح از طریق یک وضعیت کاملاً هماهنگ و سلسله مراتبی بود - وضعیتی که تولید مثل در میان افراد عادی را منع می‌کند: هر ساله، پس از اینکه کمیته ی تولید مثل یا هر چیز دیگری، مخفیانه انتخاب‌های خود را انجام می‌دهد، نوعی جشنواره ی باروری برگزار می‌شود. همه ی نام‌ها را با قرعه‌کشی انتخاب می‌کنند و نامی که قرعه‌کشی می‌کنند، یا هیچ نامی، انتخاب خدایان برای آنهاست. این همان چیزی است که افلاطون آن را "دروغ شرافتمندانه" مینامد. زیرا قرعه‌کشی توسط کمیته ی تولید مثل انجام می‌شود. همه در واقع نامی را که برای آنها تعیین شده است، بیرون می‌آورند؛ و کسانی که قرعه‌کشی را بدون قرعه‌کشی انجام می‌دهند، به سادگی برای فرزندان نامطلوب تلقی می‌شوند. این زیاد از تلاش های مدرن برای درهم شکستن خانواده و به تعادل رسیدن زوج ها با هم فاصله ندارد. این که این تلاش ها زیرمجموعه ی فرویدیسم طبقه بندی میشوند بی انصافی نیست. روش تحلیل فروید دکارتی بود و آنچه دکارت به عنوان یک آزمایش فکری آغاز کرد - تخریب تمام ساختارهای آشنایی که از وجود اجتماعی و معنوی او پشتیبانی می‌کردند – از سوی فروید و پیروانش به عنوان وسیله‌ای برای گشودن سوژه به حقیقت تاریک خودشان استفاده شد. حتی علیرغم این کباده ی دکارتی بودن کشیدن هم کار فروید، تا حدودی از دیدگاه دکارتی منحرف است؛ زیرا اگرچه دکارت یک "نبوغ شیطانی" احتمالی را فرض کرد - که برداشت‌های نادرست او را ترتیب می‌داد - اما در بحبوحه ی فروپاشی خودساخته‌اش، راه خود را به سوی خود و یک خالق استدلال کرد. نقل قول معروف دکارت از کتاب تاملات منسوب به 1641 cogito ergo sum (من فکر می‌کنم پس هستم) منجر به نتیجه‌گیری او در مورد خدا و جاودانگی شد. آنطورکه در ویکی پدیا آمده است:

1-من وجود دارم.

2-وجود من باید علتی داشته باشد.

3- تنها علل نهایی ممکن عبارتند از:

الف)خودم

ب)خودم همیشه وجود داشته‌ام.

ج)پدر و مادرم

د)چیزی ناقص‌تر از خدا

ه)خدا

نه به الف: اگر خودم را خلق کرده بودم، خودم را کامل می‌ساختم.

نه به ب.: این مشکل را حل نمی‌کند. اگر من یک موجود وابسته هستم، باید دائماً توسط دیگری حمایت شوم.

نه به ج: این منجر به تسلسل بینهایت میشود.

.نه به د: ایده ی کمالی که وجود دارد نمیتواند از یک موجود ناقص ریشه گرفته باشد.

بنابراین، ه: خدا وجود دارد.

فروید خداپرستی را به عنوان یک خیال‌پردازی رد کرد درحالیکه روش تحلیل را از خداپرستان آموخت. دشمنیش با خدا در ارتباط واضحی با انکار اخلاق و هر گونه عاطفه ای از سوی او است. در سال 1994 نیویورک تایمز مقاله‌ای به نام Was freud a fraud?(آیا فروید یک شیاد بود؟) منتشر کرد که از طریق یک پرونده ی دادگاهی نشان می‌دهد که فروید اصرار داشت با هر کسی که می‌خواست روانشناس شود مصاحبه کند، تمام اسرار آنها را می‌شنید و سپس از آنها پول درمی‌آورد. خانواده‌ای از فروید شکایت کردند زیرا فروید به پدرشان تلقین کرده بود از مادرشان طلاق بگیرد و با یک زن بسیار ثروتمند ازدواج کند و سپس پول هنگفتی به فروید بدهد. همان مقاله هر مرحله از حرفه ی فروید را بررسی می‌کند و نشان می‌دهد که چگونه او مردم را فریب می‌داد، هدف جعل ذهنیت قرار میداد و می‌ترسانید تا نظریه‌های خود را مطرح کند. با این حال، برنایز نسبت به داییش صدمات خیلی بیشتری به جوامع وارد آورد.
برای قرن های متمادی، کودکان پدربزرگ‌ها و مادربزرگ‌ها، بزرگان، و والدین خود را می‌پرستیدند، تا زمانی که برنایز به مردمان عصر پس از رسانه شورشیانی کم سن و سال تقدیم کرد و به آنها یاد داد: طبیعی است که والدین خود را کلاهبردار و دروغگو بنامیم (کینزی وارد می‌شود)، رابطه ی جنسی بی‌ضرر و سرگرم‌کننده است، والدین شما به شما دروغ می‌گویند؛ پس شورش کنید.
همزمان تکریم اجداد در جاهایی که سخت جان تر بود، باید حتما هدف جعل و تحریف قرار میگرفت چون به افرادی که در اینجا و اکنون زندگی می‌کنند، دلیل خوبی برای عمل با فضیلت می‌داد (و می‌دهد). اگر افراد در حفظ شأن و نسب خانواده ی خود شکست می‌خوردند، در شجره‌نامه ی خانوادگی به عنوان یک فرد شکست‌خورده/سقط شده علامت‌گذاری می‌شدند. در گذشته ی نزدیک، انسانشناسان "دفترچه های خانوادگی" زیادی در تایوان دیده بودند. قبل از آن و در سال ۱۸۹۵، در ژاپن، دولت مدرن نوظهور با تبدیل «دفترچه‌های خانوادگی» به روال عادی و تحت نظارت دولت -نوعی کارت شناسایی- به دنبال گنجاندن این داده‌ها و این اخلاق در دستگاه خود بود. اکنون دولت ملی‌گرای چینی در تایوان همین کارها را به صورت کامپیوتری انجام میدهد. روانشناسی فرویدی برای شخصی که زندگی خود را بر اساس فایده ی خود برای خانواده‌اش تصور می‌کند، کاملاً بی‌معنی است. آرمان هگلیِ تحقق اخلاق در دولت، نسبت به آن منحرف است زیرا افراد را بدون آن، گم‌شده در دنیایی تاریک تصور می‌کند. "جراحی سالاد مغز" فرویدی می‌تواند با شعله‌ور کردن «شب تاریک روح» در درمان، فرد را برای انطباق «تنظیم» کند. اما در خانواده، شب تاریک روح، لحظه ی خلقت است که معمولاً به عنوان جفت‌گیری شناخته می‌شود، و زمانی جایز است که قوانین کائنات به آن پاسخ مثبت می‌دهد.:

“Freud's Mafia”: stolenhistory.net: Dec 26, 2021

فردریک دی. ویلهلمسن معتقد است که خانواده به خاطر این که بنیاد نظم حکومتی است، رقیبی برای آن به شمار میرود و به همین دلیل، حکومت به طرق مختلف سعی میکند آن را تضعیف کند تا جای آن را بگیرد. با این حال، دقیقا به خاطر این که از بین رفتن نظم خانوادگی، سبب در خطر افتادن نظم جامعه و به دنبالش خود حکومت میشود، تلاش هایی که حکومت ها برای از بین بردن خانواده بر اساس سرمشق «فاحشه خانه ی سیاسی» افلاطون مرتکب شده اند، اغلب نیمه کاره رها شده اند.: «حتی مارکسیسم که در سطح نظری، دیدگاه بسیار بدبینانه ای نسبت به خانواده دارد، تلاش نمیکند آن را به عنوان یک نهاد سرکوب کند. عشق اولیه ی آزاد و طلاق آسان که در روسیه در اولین دوره ی پس از تسلط کمونیسم در دوران پس از جنگ اول جهانی از آن حمایت میشد، نوعی هرج و مرج جنسی ایجاد کرد که لنین و بعدا استالین را مجبور کرد طلاق را بسیار محدودتر و دشوارتر از دموکراسی های غربی کنند. بنابراین خانواده حتی در ساختاری که کودکان را به جاسوسان والدین خود تبدیل میکرد، زنده نگه داشته شد. این وضعیت، امروزه نیز در چین سرخ حاکم است.» ("خانواده، بنیاد هستی سیاسی": فردریک ویلهلمسن: ترجمه ی امیرحسین عطایی: "قلم یاران": شماره ی 44: بهار 1404: ص 28) درواقع در خود دنباله ی فلسفه ی افلاطون نیز ارسطو خانواده را پذیرفت و حتی الگوپردازی های سیاسی ایجاد شده از روی روابط خانوادگی را توضیح داد:

«ارسطو در کتاب هشتم اخلاق نیکوماخوسی، برای درک عمیق تر ارتباطات وجودی بین سیاست و خانواده به شباهت های مهم بین دوستی خانوادگی و دوستی سیاسی اشاره میکند. دوستی برای هر دو ساختار امری ضروری است. دوستی میان پدر و پسرش موازی با دوستی بین پادشاه و رعایایش است.: "پدر، علت وجودی پسرش –که بزرگترین فضیلت در این زندگی محسوب میشود- و عامل پرورش و آموزش او است؛ مزایایی که به اجداد نسبت داده میشود." به نظر میرسد ارسطو در این جا دیدگاهی شبیه رومیان دارد. وی یک ساختار زنده از حال، اکنون و آینده را به هم پیوند میدهد که همه ی آنها از طریق یک نوع پرهیزگاری نسبت به خانواده ای که در طول زمان گسترش یافته است، استحکام می یابند. سنت توماس در تفسیر خود اضافه میکند: "این نوع دوستی ها نوعی برتری را در حاکم نشان میدهد. به همین دلیل، والدین مورد احترام قرار میگیرند. بنابراین عدالت برای هر دو طرف یکسان نیست و باید بر اساس ارزش آنها تعیین شود." سپس ارسطو خاطرنشان میکند در حالی که سلطنت در رابطه ی پدر و پسر منعکس میشود، اشرافیت در دوستی بین زن و شوهر منعکس میشود. آکوئیناس اظهار میدارد که نقش های زن و شوهر متفاوت است و هر یک دارای فضایل خاصی است: "شوهر عضو والاتر نسبت به زن است. با این حال، دخالتی در امور در حیطه ی زن ندارد." اگر سیاست های سلطنتی و اشرافی همان گونه که توسط ارسطو و اکوئیناس استدلال شده در خانواده منعکس میشوند، شکل حکومتی که اغلب تیموکراسی یا دموکراسی خوب نامیده میشود نیز چنین است (البته این اصطلاحات در نظر افلاطون معنای متفاوتی دارند). در خانواده ای که به خوبی اداره میشود، برادران به دلیل شباهتشان در سن و آموزش مشترکی که آنها را وحدت میبخشد، اغلب نوعی دوستی مبتنی بر برابری و فضیلت، "دوستی همرزمان" به قول ارسطو، پیدا میکنند. این دوستی که مقدم بر همه ی قوانین اساسی سیاسی در پولیس است، با آن قابل تطبیق است. برادران مانند همرزمان در جبهه ی جنگ هستند. کسانی از شما که این متن را میخوانید و شاید جنگ را تجربه کرده باشید، رفاقتی را به یاد خواهید آورد که از سربازان دوستانی صمیمی میسازد، که بی شک از بهترین انواع دوستی است. ارسطو این دوستی را برای سلامت دموکراسی ها ضروری میداند و آن را یک نوع پیشنمونه از دوستی میان برادران در یک طایفه ی تحت حاکمیت والدین میداند.» (همان: ص30-29)

شاید این که تمپلارها در شرایط جنگی ظهور کردند و در قوی ترین حالت ارتباط برادری بین خود، با "والدین" یعنی شاهان و اشراف بالادست مشکل پیدا کردند، باعث شد تا برای رسیدن به قدرت، اقدام به تخریب نظم عمومی کنند تا زمانی که مخالفان خود را کاملا درو کنند و آن وقت در لاک سلطنت و اشرافیتی نوین بروند، امری که برای چند قرن توسط اعقابشان یعنی فراماسون ها دنبال شده و همچنان میشود. بنابراین این که گفته میشود آثار فلسفه ی افلاطون و ارسطو از طریق ارتباط غرب با مسلمانان شناخته شده اند، با این مطلب که تمپلارها نزد گروه هایی باطنی از مسلمانان درس آموخته بودند، در ارتباط مستقیم است.

فراماسون ها در بیان ارتباط آموزه های خود با درس آموزی تمپلارها از "باطنیان"، معمولا همیشه باطنیانا را واسطه ای بین خود و فلسفه ی یونانی قرار میدهند. سر ویلیام جونز که آموزه های عرفانی اسلام را به فارسیان و هندیان نسبت میداد، مدعی برخاستن فلسفه ی یونان از زرتشتیان و هندوان بود و آن را دلیل اقبال اعقاب زرتشتیان و هندوان به فلسفه ی یونانی و بومی سازی آن در تصوف اسلامی میخواند. سر جان ملکوم نویسنده ی تاریخ ایران در قرن 19، تصوف اسلامی را به شدت تحت تاثیر افلاطون و ارسطو میشمرد و نه فقط این بلکه کل میراث علمی نسبت داده شده به مسلمانان قرون وسطی را بر اساس برداشت های عرفانی یونانی از علوم و باز تحت تاثیر تصوف تلقی میکرد. مثلا علوم ریاضی مسلمانان را تحت تاثیر نگاه فیثاغورسی به ریاضیات تحلیل میکرد و معماری را هم به لحاظ نسبت با محاسبات ریاضی، زیرمجموعه ی آن مینمود. در این نسبتسازی ها، ارتباط لغت "صوفی" با "سوفیا" الهه ی خرد در اساطیر یونانی مد نظر است که طالبانش در یونانی "فیلوسوفیا" یعنی دوستدار حکمت خوانده میشوند و "فلسفه" هم از این جا می آید. "سوفیا" مونث "سپی/اصفی/اساف/ساف/سافون" در سامی قدیم به معانی آسمان و خدا است. در کلدانی کلمه ی ASP –جمع: "آسپیم"- همزمان به معانی موجود ایزدی، فرد خردمند و قاضی به کار میرفت. در اسکندریه ی مصر، یهودیان مارپرست، کلمه ی "اسپ" را به معنی مار به کار میبردند، چون مار نماد عقل بود. در فارسی، "سپید" به معنی ریشه گرفته از سپی، معنی خوبی میدهد. "سپیتمه" یعنی از جنس سپید و تلویحا یعنی آسمانی، نام قبیله ی زرتشت در نزد زرتشتیان بود. با این حال، صوف معنی پشم هم میدهد و به خرقه ی صوفیان از جنس پشم گوسفند اشاره دارد. گوسفند قربانی شده، همان مسیح بره ی خدا است که در راه پدرش قربانی شده و اکنون قطب صوفیان جانشین او است. گوسفند مربوطه، برج حمل است که مسیح در انتهای عصر فلکی آن ظهور میکند تا به جای او قربانی شود. برای مسیحیان، او عیسی است و برای نحله های دیگری که اکنون مندائیان به آنها نزدیکی هایی دارند یوحنای تعمیددهنده بوده که الیاس بازگشته تصور میشده چون در ابتدا یوحنا و ایلیا/الیاس شخصیتی واحد بودند. در روایات یهودی، جانشین الیاس، الیشع است. "شع" تلفظ دیگر لغت "شاه" به معنی رئیس صوفیان است و درواقع الیشع در نام، همان "علی شاه" پیشوای صوفیان است که جانشین رسمی محمد پیامبر تلقی میگردد. یعنی رابطه ی محمد و علی در تشیع اسلامی، از روی نسخه ای از رابطه ی الیاس و الیشع بنا شده است. اسماعیلی های مرتبط با تمپلارها شیعی بودند، همچنین شیعیان اثنی عشری که بعدا در ایران به قدرت رسیدند و 12 امامشان معادل دیگر 12 امپراطور روم به روایت سوئتونیوس هستند. میتوان گفت انواع متاخر تصوف، هنوز در ارتباط محرز با مسیحیت یونانی و جذب صفات انسان والامرتبه به کریست اروپایی هستند. در یونانی قدیم، نگارش نام کریست با حرف اول X شروع میشد و این حرف، نشاندهنده ی مسیح بود. عدد ابجد این حرف، 600 است و به همین دلیل نظریه ی نروس ها یا دوره های 600ساله ای به وجود آمده که بر اساس آن در هر 600سال یک منجی ظهور میکند. بین عیسی مسیح و محمد هم حدود 600 سال فاصله است. زمانی که محمد ظهور کرد، در قلمرو او مردم قابل احترامی به نام اهل صفه شناخته میشدند که دانایان زمان خود بودند. بر اساس نام اهل صفه به نظر میرسد آنها پیشوایان صوفی ها باشند که با آمدن شریعت اسلامی، دانششان دچار دگرگونی هایی شده باشد. این احتمالا با سقوط حکومت 600ساله ی لخمیان در بین النهرین در زمان حیات محمد در ارتباط است. لخمی ها که رهبرانشان اولاد لخم ابن عمرو بودند و چند پادشاه معروف به نام منذر در میانشان ظهور کردند، در نام با "لخمان" یا لقمان، حکیم فرزانه ای مرتبطند که نسخه ی عربی-اسلامی ازوپ، دانشمندی در اساطیر یونانی است که داستان های بسیاری از زبان حیوانات به او منسوب است. نام ازوپ به راحتی از ریشه ی اساف و معادل با صوفی است. بنابراین چرخه ی 600ساله ی لخمی ها چرخه ی دور اول تصوف است که با آمدن محمد منقضی میشود و اگرچه در پایه باقی میماند ولی برای بازسازی اجتماع دچار دگرگونی هایی میگردد. این باید با اهمیت موضوع "اسرار" در تصوف اسلامی مرتبط باشد که در آن، بسیاری از حقایق دانسته شده از سوی فرقه باید از عموم مردم پنهان بمانند. این را در یهودیت هم به صورت "راز" داریم که با کلمه ی "رأس" به معنی حاکم مرتبط است و مسلما موضوعی درباره ی اسرار حکومتی است. کلمه ی "راز" همچنین با نام گل "رز" مرتبط است که گلی است که از خون آدونیس مقتول برآمد و به اندازه ی آدونیس با دانش مرتبط است چنانکه جریان رزیکروسیان یا رز-صلیبی با نمادسازی ترکیبی صلیب و گل رز، قصد جمع آوردن عرفان و دانش و رازداری در یک مکتب سیاسی برای صعود در مدارج قدرت را دارد که در فراماسونری ممکن شده است. در اسلام هم این ترکیب را داریم. حکمرانان اصلی اسلام موسوم به خلفا، به اصول تصوف اعتقاد داشتند ولی مرام های مربوطه را برای حفظ مصلحت نظم اجتماعی از عموم مردم پنهان میکردند و در مقابل، گروه های شورشی اسماعیلی مثل دار و دسته ی حسن صباح، این اسرار را فاش میکردند و در جامعه ترویج میکردند دقیقا به این خاطر که میخواستند نظم حکومتی را دچار اختلال کنند و نظم جدیدی بیاورند و همین رویکرد را هم تمپلارها در مقابل سلطنت های راستکیش مسیحی در اروپا در پیش گرفتند. ارتباط تمپلارها و اسماعیلی ها به حدود 1200میلادی یعنی 600سال بعد از محمد منسوب شده تا نقض قوانین مذهب قبلی را بر اساس چرخه ی نروس ها قانونی کند. تمپلار به معنی پیرو تمپل یا معبد است. تمپلوم علاوه بر معبد، به معنی جهان است و تمپلارها برای ساختن معبدی به بزرگی جهان، باید کل جهان را تخریب میکردند تا به مصالح ساختمانی معبد جدیدشان تبدیل کنند.:

ANACALYPSIS”: V1: GODFREY HIGGINS: LONGMAN: 1836: P718-735

سهولت تخریب جهان قبلی، از همان لحظه ای شروع شد که مردم معمولی، از سر بی علاقگی به تمدن های گذشته، بقایای آنها را برای استفاده از مصالحشان تخریب کردند. حفاظت از (بعضی) ساختمان ها و گنجینه های قدیمی، فقط بعد از آن اهمیت یافت که دخل و تصرف های باستانشناسان حکومتی، آنها را به منابع ایدئولوژیک تبدیل کرده بودند. هر چیزی که خارج از این قاعده به نظر میرسد، هنوز مشمول اصلاحات ارسطویی در فلسفه ی افلاطون است، از آن جهت که هنوز سیستم جهان خراب کن مشغول کار، نتوانسته کاتالوگ جدیدی بیاورد که به اندازه ی سنت های قدیمی کارآمدی اجتماعی داشته باشد. هرچه باشد، سیستم مربوطه خودش از دل همان سنت ها و قواعد اسطوره ای مربوط به آنها برآمده و خود را توجیه کرده است.

کوآنتوم اطلاعاتی: از جن های ترک زبان جادوگر تا ریش آخوندی کورش (بخش2)

تالیف: پویا جفاکش

وقتی روانکاوی میگوید آدمیزاد به طور معمول خود را در بیرون و در انسان های دیگر میجوید، طبیعتا باید این را هم در نظر بگیرد که این فرافکنی بنا بر پیشزمینه ی ذهنیتی عمیقا مذهبی انسان، باید همه چیز را منظوری از چیز دیگری برداشت کند و حتی اشتباه بگیرد. فروید علیرغم برگرفتن بسیاری از عقایدش از کابالا یا عرفان یهود، به خاطر همان رویکرد به شدت ماتریالیستیش، به این موضوع نپرداخت ولی شاگردش یونگ گویی که فروید را از روی سرش به روی پاهایش برمیگرداند مسئله ی کهن الگوها و ناخودآگاه جمعی و دوام استعاره های گذشتگان در ته ذهن آیندگان را مطرح کرد. ازجمله یونگ به این موضوع پرداخت که مادر و معشوقه در ذهنیت فرد انسانی، تا حدود زیادی جانشین الهه و مادر-زمین و از طریق او استعاره از جهان فیزیکی با همه ی نعمت ها و خطراتش میباشند. به احتمال زیاد، فروید هم چنین چیزی پشت ذهنش داشت که اینقدر روی مسئله ی مادر و معشوقه و بخصوص عوض کردن جای آنها در ذهنیت مرد تاکید مینمود. اتفاقا در کتاب یادشده مقاله ای از سال 1922 به نام «برخی مکانیسم های نوروتیک در حسادت، پارانویا و همجنس خواهی» هست که از آن، عوض شدن جای مادر/معشوقه و جامعه در موقع بروز حسادت بین مردها قابل استنباط است. موضوع به این برمیگردد که آیا مرد حاضر است با مرد دیگری آنقدر احساس صمیمیت کند که از موفقیت او در جامعه خوشحال شود یا برعکس به او حسادت کند و چنین حسادتی قابل تعویض با حسادت یک مرد به مرد دیگری است که فکر میکند و گاهی فقط توهم میزند میخواهد معشوقه ی او را تصاحب کند. فروید در مقاله ی فوق، این نوع حسادت ها را آغاز شده به حسادت یک پسر به برادرش میداند وقتی که مادر به جای او برادر نامبرده را ستایش میکند. درابتدا او از برادرش کینه میگیرد ولی کم کم با تغییر کینه به علاقه، سعی میکند از موفقیت برادرش خوشحال شود و این کم کم به نوعی همجنسگرایی می انجامد که یکی از پایه های ارتباط صمیمانه بین اعضای جامعه است. فروید در این باره مینویسد:

«در مواردی که من مشاهده کرده ام، این مکانیسم فقط به گرایش های همجنس خواهانه ای منجر شده که دگرجنس خواهی را حذف نکرده و دربردارنده ی هراس از زنان نیست. میدانیم که تعداد قابل توجهی از همجنس خواهان به واسطه ی رشد بارز تکانه های غریزی اجتماعیشان و نیز با وقف خویش برای منافع جامعه مشخص میشوند. به عنوان توضیح نظری این موضوع، اغواکننده است بگوییم به طور کلی مردی که در مردان دیگر، ابژه های عشق بالقوه ای میبیند، رفتارش با مردان قطعا متفاوت از رفتار مردی است که در بدو امر، مردان دیگر را رقیب خود در رابطه با زنان میداند. تنها ایرادی که به این دیدگاه وارد است این است که حسادت و رقابت نیز نقش خود را در عشق همجنس خواهانه ایفا میکنند و این که جامعه ی مردان، این رقبای بالقوه را نیز شامل میشود. با این حال، جدا از این توضیح تامل برانگیز، این حقیقت که انتخاب ابژه ی همجنس خواهانه به وفور از غلبه ای زودهنگام بر رقابت با مردان سرچشمه میگیرد، قطعا حاکی از ارتباطی است که میان همجنس خواهی و احساس اجتماعی وجود دارد. ما در پرتو آموزه های روانکاوی عادت کرده ایم که احساس اجتماعی را نتیجه ی والایش نگرش همجنس خواهانه به ابژه ها بدانیم. به نظر میرسد در همجنس خواهانی با علایق اجتماعی چشمگیر، تفکیک احساس اجتماعی از انتخاب ابژه به طور کامل به انجام نرسیده است.» ("کودکی را میزنند": زیگموند فروید: گردآوری و ترجمه ی مهدی حبیب زاده: نشر نی: 1402: ص94-93)

در کفه ی دیگر ترازو، حسادت جنسی افراطی مردی که به همسر یا معشوقه اش بدبین است، در سه لایه توصیف میشود: 1-حسادت رقابتی یا بهنجار 2-حسادت فرافکنی شده 3- حسادت توهمی. به نوشته ی فروید، در پایه، حسادت رقابتی «ترکیبی است از اندوه، درد از دست دادن ابژه ی محبوب و نیز زخم ناشی از نارسیسیسم تا آنجا که این زخم از آن زخم دیگر (از دست دادن محبوب) متمایز شود. علاوه بر این، حسادت، ترکیبی است از احساس دشمنی نسبت به رقیب پیروز و همچنین کم و بیش مقداری خودملامتگری که در تلاش است ایگوی خود سوژه را مسبب این از دست دادن قلمداد کند... این احساس در برخی افراد، به شیوه ای دو جنس خواهانه تجربه میشود. یعنی به بیان دیگر، مسئله تنها این نیست که یک مرد در رابطه با زنی که محبوبش است، احساس درد کرده و نسبت به مردی که رقیبش است، احساس نفرت داشته باشد، بلکه او همچنین در رابطه با مردی که به طور ناخودآگاه محبوب او است احساس اندوه میکند و از آن زن نیز به مثابه رقیبش نفرت دارد و این مجموعه ی احساسات اخیر، به شدت بر حسادت وی می افزاید. من حتی مردی را میشناسم که بنا به گزارش خودش، طی حملات حسادت، با تجسم خودآگاهانه ی خویش در جایگاه زن بی وفا، دستخوش رنج فزاینده و عذاب های تحمل ناپذیری میشد. این شخص احساس درماندگی ای را که پس از آن بر او غلبه میکرد و همینطور تصاویری را که برای توصیف حال و روزش به کار میبرد –همچون پرومتئوس در برابر منقار کرکس و یا اسیر در لانه ی مارها- به تاثیراتی نسبت میداد که از چندین تجربه ی خشونتبار همجنس خواهانه در دوران کودکی حاصل شده بودند. حسادت از نوع دوم یعنی حسادت فرافکنی شده، هم در مردان هم در زنان، یا از خیانت واقعی خود آنها در زندگی ناشی میشود و یا بر اثر سرکوب میل به خیانت به وجود می آید. در تجربه ی روزمره میتوان به این حقیقت پی برد که تعهد را خصوصا آن درجه ای از تعهد که در ازدواج مورد نیاز است، تنها میتوان با وجود پذیرش وسوسه های مداوم حفظ کرد. با این حال هر کس این وسوسه ها را در خود انکار کند، فشار آنها را با چنان شدتی احساس خواهد کرد که در خوشبینانه ترین حالت، باید مکانیسمی ناخودآگاه برای تسکین این موقعیت به کمک وی بیاید. او میتواند چنین تسکینی –و درواقع تبرئه ای از سوی وجدانش- را با فرافکنی تکانه های خیانت آمیز خودش به شریکی که به او وفادار مانده، به دست آورد. این انگیزه ی قوی میتواند از آنچه سوژه از تکانه های ناخودآگاه مشابه در شریکش ادراک میکند بهره ببرد تا او خود را چنین توجیه کند که احتمالا دیگری هم چندان بهتر از خودش نیست. نگاه کنید به ترانه ی دزدمونا: «من عشق خود را عشقی دروغین خواندم، اما او (آن مرد) درعوض چه گفت؟ "اگر من به زنان بیشتری اظهار عشق کنم، تو در بر مردان بیشتری خواهی خفت."» (بخشی از ترانه ای که دزدمونا قبل از صحنه ی به قتل رسیدن، برای ندیمه اش امیلیا میخواند: اتللو، پرده ی چهارم، صحنه ی سوم). آداب و رسوم اجتماعی، با اعطای مقدار مشخصی آزادی عمل به هوس زن متاهل برای جذب کردن و نیز به عطش مرد متاهل برای فتح کردن، این شرایط جهان شمول را با درایت خوبی مد نظر قرار داده اند به امید آن که این تمایل اجتناب ناپذیر به خیانت، درنهایت سوپاپ اطمینانی یابد و بی ضرر شود. مطابق عرف، قرار نیست هر شریک، دیگری را برای این سوق یافتن اندک به سوی خیانت مقصر بداند و معمولا این شرایط سبب میشود میلی که توسط ابژه ی جدید بیدار شده، راه ارضای خود را در نوعی بازگشت به وفاداری به ابژه ی اصلی بیابد. با وجود این، شخص حسود قادر به تشخیص این رسم مدارا نیست. او در صورتی که روند تعهد در رابطه خدشه دار شود، به چیزی به منزله ی توقف یا بازگشت باور ندارد، همچنین به این که یک معاشرت معمولی میتواند حفاظی در برابر خیانت واقعی باشد قائل نیست. در درمان چنین شخص حسودی، باید از بحث کردن با وی بر سر مسائلی که مبنای شک و تردیدهای او قرار گرفته اند پرهیز کرد، تنها میتوان او را مجاب کرد مسئله را از زاویه ای دیگر ببیند. درواقع حسادتی که از چنین برون فکنی ای برمیخیزد، خصلتی توهمی دارد. با این حال، حسادت میتواند در معرض کار روانکاوانه قرار بگیرد تا فانتزی های ناخودآگاه سوژه مبنی بر خیانت پیشگی خودش را به وی بنمایاند. با در نظر گرفتن سومین نوع حسادت، یعنی حسادت واقعا توهمی، وضع از این هم بدتر میشود. این حسادت نیز ریشه در تکانه های سرکوب شده ی معطوف به خیانتپیشگی دارد، اما در این موارد ابژه با سوژه همجنس است. حسادت توهمی چیزی به جا مانده از یک همجنس خواهی است که دوره اش به پایان رسیده و به درستی جایگاهش را در میان اشکال کلاسیک پارانویا پیدا کرده است. این حسادت که به منزله ی تلاش برای دفاع در برابر یک تکانه ی همجنس خواهانه ی بیش از حد نیرومند است، در یک مرد از چنین فرمولی تبعیت میکند: "من آن مرد را دوست ندارم، آن زن او را دوست دارد." در نمونه ای از حسادت توهمی، باید آماده بود تا ته نه تنها حسادت نوع سوم، بلکه هر سه نوع حسادت را مشاهده کرد.» (همان: ص 82-79)

در پاراگراف بعد فروید مینویسد: «به دلایل شناخته شده ای، موارد پارانویا معمولا برای تحقیق و پژوهش روانکاوانه مناسب نیستند. با این حال من اخیرا طی مطالعه ای با تمرکز بر دو بیمار پارانویایی موفق به کشف چیزی شده ام که برایم تازگی دارد.» و یکی از آنها «مربوط است به یک مرد نسبتا جوان با یک پارانویای کاملا رشدیافته ی حسادت که ابژه ی آن همسر وفادار و معصومش بود. در آن زمان او دوره ی متلاطمی را که طی آن، توهم به شکل بی وقفه ای تسخیرش میکرد، پشت سر گذاشته بود. زمانی که او را ملاقات کردم، تنها در معرض حملات مجزایی بود که چندین روز طول میکشیدند و در کمال شگفتی به طور منظم روزهایی بروز می یافتند که شب قبل از آن، او با همسرش آمیزش داشته؛ آمیزشی که ضمنا برای هر دوی آنها رضایتبخش بود. میتوان نتیجه گیری کرد که پس از هر بار ارضای لیبیدوی دگرجنس خواهانه، مولفه ی همجنس خواهانه نیز که توام با این کنش جنسی تحریک شده بود، در حملات حسادت به دنبال راه خروجی برای خود بوده است. داده های چنین حملاتی از اشاراتی کم اهمیت مانند عشوه گری کاملا ناخودآگاه همسرش که مورد توجه دیگران قرار نمیگرفت، بیرون کشیده میشد. همسرش بی هیچ تعمدی مردی را که کنارش نشسته بود با دستش لمس کرده بود، رویش را بیش از حد به طرف آن مرد برگردانده بود و یا نسبت به زمانی که با شوهرش تنها است، بیش از حد لبخند زده بود. شوهرش به شکل فوق العاده ای نسبت به تمام این تجلیات ناخودآگاه همسرش تیزبین بود و همواره میدانست چطور به درستی، این نشانه ها را تعبیر کند طوری که درباره ی این موضوع واقعا همواره حق با او بود و لذا گذشته از اینها میتوانست برای توجیه حسادتش به تحلیل روانکاوانه هم متوسل شود. درواقع ناهنجاری او تقلیل یافته بود به این که با دقت بیشتری مراقب ذهن ناخودآگاه همسرش باشد و سپس آن را بسیار بزرگتر از چیزی تلقی کند که هر کس دیگری میتوانست درباره اش فکر کند. لازم به ذکر است که کسانی که از پارانویای اذیت و آزار رنج میبرند، دقیقا به همین روش عمل میکنند. آنها هم نمیتوانند چیزی را در دیگر آدم ها بی تفاوت تلقی کنند. آنها هم اشارات کم اهمیتی را که آدم های ناشناخته ی دیگر از خود بروز میدهند، دریافت میکنند و در ارجاعات توهمیشان به کار میگیرند. معنای نهفته در این ارجاع توهمیشان این است که آنها از تمام آدم های بیگانه توقع چیزی چون عشق را دارند. اما این آدم های بیگانه هیچ چیزی از این نوع به آنها ابراز نمیکنند. آنها به یکدیگر میخندند، عصایشان را در هوا تکان میدهند و حتی هنگام عبور از کنار شخص، آب دهان بر زمین می اندازند؛ هیچ کس زمانی که شخص مورد علاقه اش در کنارش باشد، هرگز چنین کارهایی نمیکند. فرد فقط زمانی چنین کارهایی میکند که نسبت به عابر کناریش کاملا بی تفاوت باشد و او را نادیده بگیرد. همچنین با در نظر گرفتن خویشاوندی بنیادین مفاهیم "بیگانه" و "دشمن" میتوان دریافت که شخص پارانویایی در طرز تلقیش از این بی تفاوتی به صورت نفرت، یعنی چیزی در تضاد با درخواستش برای عشق، چندان هم در اشتباه نیست. کم کم میتوان دریافت تاکنون گفتن این که آدم های حسود و پارنویایی های اذیت و آزار، ازآنچه تمایل ندارند در خویش شناسایی کنند، به جانب دیگران برون فکنی میکنند، تشریح نابسنده ای از رفتار این آدم ها بوده است. این افراد قطعا چنین میکنند اما خصلت ها و رفتارهای فوق را به جای چندان دوری هم برون فکنی نمیکنند یعنی جایی که از پیش چیزی از این دست وجود نداشته باشد. آنها هدایت خود را به دست فهمشان از ناخودآگاه سپرده و توجهی را که از ذهن ناخودآگاه خود دریغ کرده اند، به سوی اذهان ناخودآگاه دیگران معطوف کرده اند. شوهر حسود ما به جای خیانت خودش، خیانت همسرش را احساس میکند. او با آگاهی از ناخودآگاه همسرش و بزرگ جلوه دادن بیش از حد آن، موفق میشود ناخودآگاه خود را محفوظ نگه دارد. اگر این مثال را قابل تعمیم بدانیم، میتوان نتیجه گرفت خصومتی که بیمار پارانویایی آزاردیده در دیگران میبیند، بازتاب تکانه های خصمانه ی خودش بر ضد آنها است. از آن جا که میدانیم در بیمار پارانویایی دقیقا محبوب ترین شخص میان همجنس های او است که به آزارگرش تبدیل شده، این سوال پیش می آید که این وارونگی احساس از کجا نشئت میگیرد. پاسخ این سوال دور از دسترس نیست. دوسویگی احساس که حضوری مداوم و همیشگی دارد، آن را به وجود آورده و عدم برآورده شدن تقاضایش برای عشق، آن را تقویت میکند. درنتیجه این دوسویگی برای بیمار پارانویایی آزاردیده همان نقشی را ایفا میکند که حسادت برای بیمار آن ایفا میکرد، یعنی دفاعی در برابر همجنس خواهی.» (همان: ص85-83)

در پایان این پاراگراف، مترجم در زیرنویس، اشاره میکند که «مقاله ی حاضر، یکی از منابع اصلی مطالعات لکان درباره ی پارانویا بخصوص رساله ی دکترای او بوده است ضمن آن که آن را در سال 1932 به فرانسه ترجمه کرده بود. از نظر وی، چهره های آزارگر موجود در سمپتوم های پارانویا بیانگر تصویر ایدئالیند که سوژه از خویش در ذهن دارد. این موضوع با پیوند عمیقی که فروید دراینجا میان پارانویا و همجنس خواهی قائل میشود، همخوانی دارد.» از روی این سخن میتوان این الگوپردازی را نیز موجه دانست که درست به مانند برخورد افراد با افراد معمولی، در برخورد افراد با رهبران جامعه نیز طبیعی است که شخص بر اساس ایدئالی که در ذهن دارد، از رهبر خاصی یک خدای مهربان بسازد و بعد از سرخوردگی از او، عشقش به رهبر به تنفر تبدیل شود ولی هنوز به دنبال رهبر دیگری با ایدئال های مشابه بگردد. این یکسان بودن ایدئال ها کار را برای کسانی که از اول اطلاعات فرهنگ ساز را منتشر کرده اند راحت میکند. درواقع توجه افراطی به ظاهر –درست مانند آنچه در بیمار پارانویایی بروز میکند- با پراکنش اطلاعات در جامعه، آنقدر طبیعی و بلاتردید میشود که حتی لازم نیست کسی را بیاورید که به آنچه میگوید اعتقاد داشته باشد.

این یک نمونه ی رسوا از این عملکرد همین اخیرا در مصاحبه ی اویدور لیبرمن از سیاستمداران اسرائیلی منتقد بنیامین نتانیاهو در گفتگو با شبکه ی "کان" اسرائیل افشا شد. لیبرمن مدعی شد که نتانیاهو دارد از داعش به عنوان سلاحی علیه حماس استفاده میکند و خطری جدی را از جانب آنها متوجه مردم غزه و منطقه میکند همانطورکه به گفته ی لیبرمن، قبلا اسرائیل از حماس به عنوان سلاحی علیه گروه های فلسطینی دیگر استفاده کرد. رهبر داعشی هایی که لیبرمن میگوید، یک قاچاقچی مواد مخدر به نام یاسر ابوشباب است که به لطف حمله ی اسرائیل به غزه از زندان آزاد شد و حالا ادعای احیای اسلام را میکند و قصد نبرد با بدکاران و کفار را کرده است آن هم درحالیکه تمام افراد رده بالای جریانش اراذل و اوباش بدنام محله ها هستند. نتانیاهو در واکنش به لیبرمن او را به سبب افشای اطلاعات مورد انتقاد قرار داد، ولی نه فقط این نقشه را تایید کرد بلکه ایده ی خوبی توصیف نمود. برای سیاستمدارانی مثل نتانیاهو اصلا مهم نیست که یک قاچاقچی مواد مخدر مثل ابوشباب چقدر ممکن است نگران گسترش راستی و درستس در جهان به کمک شرع اسلام باشد، مهم این است که در ازای پولی که میگیرد خوب ادا دربیاورد و شما میتوانید مطمئن باشید که قبلا که رسانه ها نبودند و اخبار سریع منتشر نمیشدند، هزاران عدد از این ابوشباب ها در مقام مردان مقدس در صدر مذاهب مردم نشستند و تا توانستند شراب نو در بطری کهنه به مردم فروختند.

میتوان گفت این نوع عوض کردن الگو نه فقط درباره ی رهبران سیاسی بلکه درباره ی نمادهای تاریخی و فرهنگی هم صادق است. مثلا در ایران که قبلا منبع بزرگ صدور اسلام انقلابی در جهان بود ولی حالا حنای رهبران دینیش پیش بخش بزرگی از مردم خودش رنگ ندارد، امپراطوری پارس باستان به عنوان بدیل جمهوری اسلامی آنها معرفی میشود. ولی شما تغییر معنی داری در ظاهر نمادهای مربوطه نمیبینید. از کل شاهان پارس، فقط کورش در بوق و کرنا میشود چون مرد مقدسی است که یهود را از ستم بابلی ها نجات داده است و همین ثابت میکند که او یکتاپرست است. بنابراین او هنوز مثل آخوندهای بدنام، درصدد گسترش مذهب راستین یهود است ضمن این که او و همه ی شاهان پارسی بی نام موقع رسم شدن در نگاره ها درست مثل آخوندها در لباس بلند و با ریش انبوه تصویر میشوند و حتی صورتشان در نگاره ها همانقدر دراز است که صورت های کلیشه ای آخوندها و البته خاخام ها در کاریکاتورها. به لطف حکومت طولانی جمهوری اسلامی، الان به جز الگوی سیاستمداران تمام غربی دوره ی پهلوی، تنها الگوهای موجود در صحنه همین دو مدلند که به دروغ به عنوان تنها مدل های ایران باستان و ایران مفتوح عرب ها جا زده شده اند. با توجه به شدت ترک ستیزی حکومت پهلوی و جریان فرهنگی سابق جمهوری اسلامی که انحطاط ایران و اسلام را به حکومت ترک ها و حمله ی مغول ها نسبت میداد، اکنون هزار سال حکومت عشایر ترک و مغول به طور کامل از حافظه ی جمعی ایرانی پاک شده و انحطاط ایران به جای غزنویان و سلجوقیان که حتی نامشان هم برای مردم ناآشنا است با خود حمله ی عرب شروع میشود. الان در ذهن بیشتر مردم، ما از مرگ کورش یک دفعه دوازده قرن جهش میکنیم و وارد حمله ی مصیبتبار عرب میشویم و بعد از آن باز 12قرن جهش میکنیم و یک دفعه وارد دوره ی قاجار میشویم که در بازنمایی همه چیز هستند جز ترکمن. این قطعا شمه ی دیگری از جریان جهانی حذف خاطره ی تاتارها از تاریخ است. طبق معمول، مذهبی (آخوندی) و سکولار (ناسیونالیست باستانگرا) علیرغم فحش دهی به هم، با هم در این نقشه متحدند. اما چیزی که از نظر دور مانده، این است که اولین بار، جریان غربگرای پهلوی بود که تبلیغ کورش و ایران باستان را به موازات تبلیغ ترک ستیزی با شاهنامه ی فردوسی پیش برد و هنوز هم مبلغان یکتاپرستی کورش، همین غربگراهای دشمن با حکومت یکتاپرستان آخوندیند. از این موضوع نباید متحیر شد چون کورش پیش از این که الگوی ایران شود الگوی روم بوده و این در منابع عتیق تاریخ غرب مورد توجه بوده است و درواقع تبلیغ ایران باستان برای لیبرال کردن ایران در تقلید از تبلیغ یونان و روم باستان برای لیبرال کردن اروپا و امریکا رایج شده است.

گادفری هگینز به این موضوع توجه میکند که اگوستوس اولین امپراطور روم در منابع تاریخ روم، به «پدر کشور» شهره بوده و همان منابع، سیروس –نسخه ی یونانی کورش- را نیز به همان عنوان خوانده اند. هگینز یادآوری میکند که منابع تاریخ چهار قرن اول امپراطوری روم در جریان اکادمیک فرانسه توسط DE POUILLY و ABBE SALLIERزیر سوال رفته است چون به نظر میرسید این منابع نه حاوی تاریخ واقعی بلکه نوعی مذهبسازی بر اساس کیش پرستش امپراطور و حکمران ایزدی و استوار بر شبیه سازی حکمرانانی جدیدتر به صورت امپراطوران معظم باستانی بوده باشند. توجه کنیم که در تاریخ رسمی، بعد از این چهار قرن، دوران حکومت کنستانتین کبیر از راه میرسد که مسیحیت را بر روم تحکیم میکند و پایتخت را از رم ایتالیا به شهری که خود ساخته است یعنی کنستانتینوپول یا قستنطنیه (استانبول کنونی) منتقل میکند. روم مسیحی کنستانتین، یک روم یونانی است و نباید تعجب کرد که بسیاری از منابع جعل شده، به زبان یونانی باشند و افسانه های یونانی و رومی شبیه به هم ساخته شده باشند، مثلا سفرهای انئاس تروایی جد بنیانگذاران رم در دریای مدیترانه در افسانه های لاتین، شبیه سفرهای دریایی ارگونات ها در افسانه های یونانی باشد. از طرفی امپراطور روم به عنوان تجسد زمینی ژوپیتر شاه خدایان، با کریست یا مسیح به عنوان تجسد زمینی یهوه رئیس دربار آسمانی در نزد یهود قابل تطبیق است. بنابراین کاملا ممکن است که الگوی رایج امپراطوران رومی، یکی از نسخه های اولیه ی کریست باشد که بعدا از سزارها مجزا شده است. هگینز یادآوری میکند که کورش هم در تورات، مشیا یا مسیح نامیده شده و نام کریست هم احتمالا تلفظ دیگر نام کورش است. از طرفی نام سیروس/کورش تلفظ دیگری از سور/آسور/آسیروس/آسار به معنی پادشاه و رئیس است و همین کلمه به صورت هاسار و نهایتا سزار و قیصر، عنوان امپراطوران روم شده است. بنابراین هگینز روی اثری به زبان یونانی انگشت میگذارد که عنوانش سیروپدیا و منسوب به گزنفون است و از سیروس، یک شاه آرمانی و یک قهرمان بزرگ میسازد، قهرمانی که به نظر هگینز، برای الگوسازی پرستش فرمانروا در امپراطوری روم مسیحی ساخته شده است. از طرفی نام کورش معادل نام کورس برای آپولو خدای خورشید است. خورشید در یک چرخه ی 360روزه یک سال را که یک دوره ی کامل است پشت سر میگذراند. وقایع مهم تاریخ روم هم بر اساس چرخه های 360ساله تنظیم شده اند. از نابودی تروآ و فرار انئاس از آنجا تا تاسیس رم توسط اعقابش 360سال طول میکشد. ازآنجا بعد از گذشت 360سال، حمله ی گاول ها به روم را داریم که احتمالا یک نسخه ی اولیه از نابودی رسمی رم سابق بوده است. بعد از گذشت 360سال، به فتح اسکندریه ی مصر توسط رومی ها میرسیم که احتمالا این هم یک نسخه ی دیگر فتح رم سابق توسط یک جریان جدید بوده است. 360سال جلو میرویم و به انتقال پایتخت از رم ایتالیا به قستنطنیه توسط کنستانتین کبیر میرسیم. ظاهرا همه ی اینها یک داستان را نشان میدهند که مثل سال خورشیدی مداوم از آخر به اول و باز از اول به آخر میرود و آن، عوض شدن یک رم با رم دیگری است. شاید بهترین سند بر این درجازنی، این باشد که کنستانتین، مجسمه ی پالادیوم را که نشان اجداد تروایی بنیانگذاران رم بود، از رم ایتالیا به قستنطنیه منتقل کرد و آن را بدل به مجسمه ی مریم مقدس نمود. تصور میشد که این مجسمه که بیشتر با پالاس آتنا الهه ی رومی تطبیق میشد، درابتدا متعلق به کریسا دختر آپولو بوده است که به همسری داردانوس شاه منطقه ی روبروی تروآ در تراس درآمده بود. این نکته از آن جهت اهمیت دارد که قستنطنیه هم در محل تراس بنا شد و دو ساحل آسیایی و اروپایی آن در محل تنگه ی بسفر را متحد نمود طوری که انگار کنستانتین، چیزی مثل رم را که از جای خود منحرف شده بود به اصل خود برگردانیده است. این فقط یک سابقه تراشی برای جلوگیری از سوء ظن به بدعت انجام شده است یعنی باید بپذیریم که محل رم از جای سابق خود تغییر یافته است. در این مورد، این نکته هم جالب است که به گفته ی هگینز، بخشی از تراس، رومیلا –نامی نزدیک به روم- نامیده میشد و این رومیلا تا مقدونیه تداوم داشته است. بدین ترتیب میشد گفت امپراطوری کنستانتین یونانی است چون در اساس همان امپراطوری یونانی زبان اسکندر مقدونی است که او هم در شرق نامبردار به رومی بود. درواقع اسکندر به عنوان تجسد زمینی زئوس –نسخه ی یونانی ژوپیتر- نسخه ی یونانی سزارهای لاتین بود. اما احتمالا نه اسکندر برای مقدونیه اصل بود و نه سزارها برای رم لاتینی. این را فاتحان ترک قستننطنیه که صاحبان امپراطوری عثمانی بودند بهتر تشخیص داده اند. آنها که هنوز کشور خود را "روم" ROUM میخواندند بنا بر اطلس ویلکینسون، روم اصلی را فریجیه تعیین کرده اند. در فریجیه هم مکانی به نام قیصریه –قلمرو سزارها- داریم و هم جایی به نام تروآ و هم یک کوه به نام الیمپوس –همنام با کوه اقامتگاه خدایان یونان- و هم محلی به نام هادریانی (به نام امپراطور هادریان) که اکنون ادرنه نامیده میشود. همانجا «خلیج سامسون» را داریم که ارتباط با اساطیر کتاب مقدس یهودی-مسیحی را نشان میدهد و همچنین رودی به نام فرات داریم که همنام رود مهم بابل است. توجه کنیم که درست مثل روم یونانی قستنطنیه که در هجوم ترک های عثمانی از بین رفت، در مورد روم لاتینی غرب هم گفته میشود که آن در اثر حمله ی هون های آتیلا آنقدر صدمه دید که از بین رفت و از نو ساخته شد. بنابراین کاملا ممکن است که روم عثمانی و روم لاتینی، هر دو، نتیجه ی نابودی روم فریجی باشند و نقش ترک ها در ایجاد هر دو روم، باعث شده باشد تا بعضی از خصوصیات یک امپراطوری ترکی به روم باستانی که بنیاد روم های غربی و شرقی خوانده شده است و همچنین به حکومت های تراسی و مقدونی نسبت داده شده باشد. آتیلا رهبر هون ها خود میتواند حلقه ی رابط کورش و سزارها باشد. آتیلا در فلسطین و در کرانه های دریای سدوم درس خوانده است، گزارشی که میتواند با وجود محلی به نام اسکیتوپولیس به معنی شهر اسکیت ها در "بیت شان" در فلسطین مرتبط باشد. ولی پایتخت آتیلا جایی در اروپا بوده و به نام های بابل، شوش susa و بودا buda نامیده شده است که دو نامجای اول، نام های پایتخت های کورش و پارس ها هم هستند درحالیکه buda ارتباط با budha و دین بودیسم را نشان میدهد. آغاز ترک ها هم با آغاز رم یکی است. رومئوس و رومولوس بنیانگذاران رم در نوزادی توسط ماده گرگی بزرگ شدند و همین سخن درباره ی اجداد قبایل ترک در آسیای مرکزی گفته شده است. هگینز فکر میکند که روم لاتین در اصل نتیجه ی جنگ های ساکنان این روم آسیایی با فنیقی های قرطاجه (کارتاژ) است که کلنی های کارتاژ در اروپا را از آن خود کرده و درنهایت بخشی از این مجموعه خود را صاحبان روم خوانده و زبان یونانی را با زبان لاتین عوض کرده اند. از طرفی گاول ها هم در ترکیه حضور داشته و منطقه ای به نام خود گالاتیا نام نهاده بودند و ممکن است طی همین کلنی سازی، از آسیا به اروپا نقل مکان کرده باشند. از طرفی ترک ها روم را اروم هم میخوانند که تلفظ دیگر لغت "آرام" هم هست و عناوین آرامی و بابلی معمولا با هم مترادف بودند. این نشان میدهد که دشنام «بابل» که مدام از طرف لوتری ها و کالونی ها به رم وارد میشد فقط نتیجه ی کشف عبارتی از یک پیشگویی سیبلی نیست که رم را «بابل» میخواند بلکه بر سنتی عمیق تر حول برابری اولیه ی یک روم آسیایی با آرام و بابل استوار است. رم و قستنطنیه هر دو 7تپه داشتند به تعداد سیارات ایزدی معروف در کیهانشناسی بابلی. اگر دقت کنید، کورش هم فاتح بابل و پایان دهنده به امپراطوری آن است. پایان دوره ی سیاه بابلی، احتمالا با این موضوع که کورش الگوی سزارهای منعکس کننده ی زئوس/ژوپیتر است ارتباط دارد. زئوس هم به دوران سیاه تیتان ها پایان داده بود. او پدرش ساتورن را که رئیس تیتان ها بود سرنگون کرد و این مانند آن است که یک نیروی سیاسی که از روم اولیه نشئت گرفته است ریشه ی خود را نابود کرده باشد. تپه ی پالاتین در رم که نامش هم معنی با قلمرو حکومتی است، در محلی به نام ساتورنیا یعنی زمین ساتورن قرار داشته است. زئوس در کودکی از ترس کشته شدن توسط پدرش در جزیره ی کرت پنهان شده بود و درآنجا توسط کوریت ها که نژاد سابق انسان هایند پرورش یافت و بعدا که زئوس به قدرت رسید پرومته نژاد جدیدی از انسان ها آفرید که با نژاد قبلی ترکیب شدند. کوریت ها به شکل جوانانی بودند که مردانشان به زنان میمانستند و نامشان از کورس به معنی پسر جوان می آید که همانطورکه میتوانید متوجه شوید، با کورس نامیده شدن آپولو خدای همیشه جوان و بی ریش خورشید مرتبط است. به مانند زئوس، سیروس هم در روایات یونانی، کودکی خود را در فرار از پدربزرگ تاجدارش به صورت چوپانی که گله ی گاوها را مراقبت میکند میگذراند. کریشنا خدای هندو که به اندازه ی کورش نامش همریشه با کریست است هم شاهزاده ای است که از خطر خویشاوند تاجدارش گریخته و چوپانی گاوها را میکند. هر دو آنها روزی همانند زئوس، شاه خویشاوند را سرنگون میکنند. همه ی اینها را بگذارید کنار این که یکی از معانی پیشنهاد شده برای ایتالیا از ایتال یا ویتال به معنی گاو و در مجموع به معنی سرزمین گاوها است. کریشنا 9همسر به نام رادا داشت که با میوزها یا الهگان 9گانه ی هنر که در خدمت آپولو بودند قابل تطبیقند. هگینز، لغت MUSE را شکل مونث تلقی شده ی لغت عبری MSH یا همان مسیح میشمرد و با اشاره به این که میوزها به روایتی دیگر 5 و به روایتی دیگر 3تا بودند، نسخه ی سه تایی آنها را مرتبط با تثلیث مسیح در مسیحیت رومی میشمرد. زنانه شدن مسیح دراینجا دلیل دیگری هم دارد که باز با نام آپولو مربوط میشود. تلفظ دیگر این لغت به صورت "پلا" تبدیل به یکی از القاب سیروس یا کورش شده که معمولا آن را به "شگفت انگیز" معنی میکردند ولی احتمالا با لغت کلدانی PLL به معنی دانش مرتبط است. عقلای اسکیت ها و هندیان را در منابع یونانی، به فیلائتس نامبردار کرده اند و در ایرلند نیز عقلای قوم "فیلاهه" یا "فلاه" [= "فلّاح" در عربی به معنی ارباب فئودال؟!] نامیده میشدند. این لغت، با نام پالاس برای آتنا الهه ی عقل مرتبط است و ازاینرو همانطورکه میوزها نسخه های مادینه ی آپولو و راداها نسخه های مادینه ی کریشنایند، پالاسِ پالادیوم نیز نسخه ی مادینه ی سیروس به جای سزار است. هگینز ریشه ی فیلائتس را با FIELDدر انگلیسی به معانی مزرعه و زمین و البته زمینه های ذهنیتی مرتبط میداند و همه ی اینها از بحث ریاست بر زمین از طریق تدبیر و عقل برمیخیزند. درواقع لغت "پولیس" به معنی شهر و منطقه ی تحت اداره ی یک دولت نیز از همین ریشه ی پلا برمیخیزد؛ همچنین لغت پالاس برای کاخ شاه. در هند، پالی به معنی چوپان است ولی همزمان یکی از القاب راجپوت ها یا حکمرانان فئودال هندو به عنوان چوپانان جامعه نیز است. در این رابطه هگینز نام رادا (همسر کریشنا) را همریشه با رادیوس به معنی حکومت و همخانواده با "راس" در عبری به معنی سرکرده، رگ/ری/رکس در اروپا به معنی شاه، و راجا در هندی به معنی حکمران میشمرد. بدین ترتیب زمین تحت کنترل شاه در حکم همسر او است. آن کریسایی که دیدیم پالدیوم شد هم به عنوان کسی که از خدای خورشید نسب برده در حکم چنین زمینی است و ازاینرو سرس الهه ی زمین رومی را باید نسخه ی مادینه ی کورس و بنابراین سیروس شمرد. زنی با نام مشابه کروئسا در شجره نامه ی امپراطوران روم، مادر تمام امپراطوران رومی است. از طرفی الگوی اصلی سزارها ژولیوس سزار است که ادعا میکند از نسل ونوس الهه ی عشق است و بنابراین ونوس شکل دیگر کورس مادینه یا کرئوسا است. ونوس مادر اروس یا کوپید عامل دلدادگی افراد به هم است که AMOR هم نامیده شده و دلداگی در لاتین از روی همین عنوان، اسمگذاری شده است. اگر AMOR را یک لغت اتروسکی بدانیم که به رسم الخط اتروسکی از راست به چپ نوشته شده و بعد به لاتین بازخوانی شده است، با وارونه خوانیش ROMA میرسید که نام دیگر "رم" ROME است. درواقع رومای مونث، الهه ای است که رم مذکر را میزاید و امپراطور به جای ژوپیتر، عقل و روح این رم است. هگینز مطمئن است که جووه یا ژوپیتر خدای اعظم روم عملا همان یهوه ی یهود است ولی هسیخیوس میگوید هلنی ها یا یونانیان باستان نام از "هلن" لقب ژوپیتر دارند و هگینز می افزاید کنستانتین کبیر (پدر روم یونانی) هم پسر زنی به نام هلنا بود که نامش فرم مونث نام هلن است. هلنا در گفتمان غنوصی، نام الهه ی حکمت و معادل سوفیا در کابالای یهود است. پس عجیب نیست که قومی به نام هلنی اختراع شده باشند که ملت فیلسوفان یعنی طالبان سوفیا هستند. ازاینرو هگینز تصور میکند که کابالیست ها و دنباله های یسوعیشان در جریان مسیحیت نقش مهمی در اختراع تاریخ روم داشته باشند. کابالیست ها دنباله ی جریان های فرهنگی عمدتا یونانی نویس یهودی در اسکندریه ی مصرند و هیچ بعید نیست که تولید روم مسیحی، انقلابی علیه یک جریان قبلی یهودی و ریشه گرفته از مصر باشد. در نگاره های یونانی-رومی مصر، "سزار" و "اگوستوس" هر دو از عناوین الاگابالوس یا الجبل خدای خورشید عربستان عنوان شده اند که در روم اروپایی به نام میترا پرستش میشده است. در کتاب مقدس آمده که یهودیان به رهبری موسی از مصر آمده اند و در تاریخ یونانی-رومی به پیروی از "مانه-تو"، این مهاجرت به دنبال شکست هیکسوس ها از فراعنه ی بومی در مصر اتفاق افتاده است. هیکسوس ها که از آسیا به مصر حمله کردند معمولا عرب تلقی میشوند و هگینز هم معتقد است امپراطوری اولیه ی رومی/آرامی، عرب بوده است منتها اگرچه این امپراطوری از عرب های خاورمیانه برخاست ولی عرب های اولیه از منطقه ای به نام "عربستان" که در زمان او در دره ی سند وجود داشته است، به خاورمیانه کوچیدند و درواقع این هندیان هستند که عقایدشان ریشه ی تمام این اساطیر بوده است.:

“ANACALYPSIS”: V1: GODFREY HIGGINS: LONGMAN: 1836: P620-633

لارنس آستین وادل، سرهنگ انگلیسی که متمایل به باستانشناسی بود و کارهای زیادی روی بقایای مکاتب قدیم هندوئیسم و بودیسم نموده بود، جهت حرکت فرهنگ و دین را نه از هند به خاورنزدیک بلکه برعکس میشمرد و معتقد بود تمدن سومری در خاورمیانه به واسطه ی تجار فنیقی، منشا هر دو تمدن هندی و اروپایی شده است. وی در کتاب "منشا فنیقی بریتون ها، اسکاتلندی ها و انگلوساکسون ها" (1925) نوع نگارش اسامی خدایان در هیروگلیف های سومری را از مبناهای شکل گیری مذاهب آنها شمرده و ازجمله توجه کرده که برای خدا-آسور که در دوره ی اوج خود گاهی فقط بعل یعنی ارباب یا موجود ماورائی نامیده میشده است، از یک دایره استفاده میشده است. دایره همزمان به معنی عدد 1 نیز هست و لغت ANکه در سومری به معنی خدا است، در زبان انگلوساکسون با همین املا و با تغییراتی به صورت ONE در انگلیسی رسمی، UNUS در لاتین،OINUSدر یونانی، EIN,AINSدر گوتیک به معنی عدد 1 است. همچنین در زبان های سومری و بابلی AS به معنی عدد 1 است و AS انگلیسی قدیم، ACE انگلیسی جدید، EIS یونانی و AS لاتین به معنی وحدت هستند. ASA عنوان خدا در حماسه های گوتیک اداها است که علیرغم منسوب شدن به اسکاندیناوی، وادل آنها را برساخته شده در بریتانیا میشمرد. دایره همچنین نشاندهنده ی مش یا میشو یا مشتو خدای خورشید سامی است که وادل، نام "اهوره مزدا" [=آسور-مشتو] خدای پارسیان را از او میداند. به نظر وادل، دایره درواقع نشاندهنده ی خورشید است. دو دایره، باز نشاندهنده ی خدای خورشید، این بار با نام های بزور، را و زال است که وادل، "زال" را همان سول لاتین به معنی خورشید، و "را" را معادل "رع" خدای بزرگ خورشیدی در مصر میشمرد. عدد 2 در سومری، "تاب/داب/تاپ/ مان/مین/نیس" نامیده میشده است که وادل، لغات اول را معادل نام انگلیسی این عدد یعنی TWO میداند. به نظر او این دو دایره، خورشیدهای طلوع و غروب را نشان میدهند و خورشید در موقعیت آن، با یک خدای دو چهره در یک مهر ختی قابل تطبیق است که به نظر وادل، بعدا به نام جانوس تبدیل به خدای دو چهره ی رم شده است. جانوس خدای دروازه ها است و خورشیدهای طلوع و غروب هم در دروازه های جهان زیرین، ورود و خروج دارند. همچنین این خدای دو چهره بر اساس تضاد نور و تاریکی در دوگانه ی روز و شب، معادل با هرمس صاحب کادوسئوس نیز هست. کادوسئوس عصایی است که دو مار به نشانه ی تضاد به دور آن پیچیده اند. وادل اشاره میکند که نگاره های کادوسئوس در منابع بابلی هستند و درآنجا به نام "گید" شناخته میشوند که به نظر او با عنوان GOD برای خدا در اروپا مرتبط است. علاوه بر این، به شکل های دیگری هم میتوان دو دایره را اسباب ارتباط بین النهرین و اروپا تلقی نمود. چون دایره نشاندهنده ی حرف A یا YA نیز هست. میدانیم که مسیح در مسیحیت، آلفا و امگا یعنی اول و آخر است. آلفا نشاندهنده ی حرف A است و امگا به خاطر آغاز شدن با O نشاندهنده ی حرف O است و اگر دقت کنید حرف اخیر، به شکل یک دایره است. انگار دایره ی اول عدد 2 در اروپا جای به A داده و دایره ی دوم هنوز Oمانده است. حالا اگر آلفا را به جای A با YA جایگزین کنیم، و آن را در کنار O به جای دو دایره ی سومری بگذاریم، OO بدل به YAO میشود که همان یاهو اساس یهوه است. یهوه خود برابر با جووه یا ژوپیتر خدای اعظم رومی است. او همچنین برابر با زئوس خدای اعظم یونانی است که نام قدیمیش را گاها ZIG ذکر کرده اند. یکی از قدیمی ترین خدایان سومری نیز ZAG بوده است که وادل آن را ریشه ی لغت "سکا" برای اسکیت ها نیز میداند. از طرف دیگر YA یا IA در اکدی، معادل با ایا یا ائا یا حئا خدای آب ها و عامل شکل گیری زمین است که خدایی بسیار محبوب بوده و باید او را یکی از پشتوانه های بنیادی شکل گیری شخصیت یهوه و تجسد زمینیش یعنی مسیح شمرد که دیدیم آلفا و امگا و بنابراین معادل دو دایره ی خورشیدی است. با اضافه شدن یک دایره ی سوم، نشان سه دایره معرف عدد 3 و همچنین مبدل به نشان ماه میشود که مرتبط با سه گانه بودن هکاته الهه ی ماه و جادوگری و جهنم در اروپا است. در بین النهرین هم این سه دایره نشاندهنده ی مضمون الهه و مادر فرازمینی است. علامت چهار دایره نشاندهنده ی عدد 4 است که نام اکدی آن، GAR/GADUR معادل با نام هندی و فارسی این عدد یعنی "چار/چهار" است ولی در صورتی که سه دایره ی اول آن را با عنوان سومری الهه ی مادر یعنی MA یا GA عوض کنیم و به جای دایره ی آخر، باز صدای A/YA را بگذاریم، این کلمه GAA یا MAA خوانده میشود که اولی تبدیل به نام گایا الهه ی زمین در یونان شده و دومی تبدیل به نام مایا یک الهه ی کشاورزی که مادر هرمس و منشا نام ماه می است و در هندوئیسم نیز به سبب ارتباط با توهمات زمینی، عنوان الهه ی توهم و باعث نام گرفتن حجاب و توهم به مایا شده است. ارتباط زمین با عدد 4 احتمالا علت اصلی نامیده شدن مرتب شاهان بین النهرین به فرمانروای چهار گوشه (ی زمین) میباشد. چهار دایره میتوانند زمین (به جای سه دایره) را درحالیکه خورشید خدای قضاوت (دایره ی چهارم) بر اتفاقات آن نظارت میکنند نشان دهد. اما اضافه شدن دایره ی پنجم، میتواند به معنی قرار گرفتن سه دایره ی الهه ی ماه میان دو خورشید رفته و برگشته باشد و لغت تاسیا یا تازیا به معنی عدد 5 را میسازد که ارتباط مشخصی با TA-AS یا تقاس به معنی بازگشت یا جبران دارد. تاسیا نام دیگر "داآپ میکال" خدای فنیقی است که وادل، او را همان میکائیل فرشته، قهرمان آخرالزمان مسیحی میشمرد. او همچنین به نظر وادل، همان تیازی عنوان فرشتگان مقرب در اداهای گوتیک، TKZ/ DZS نام مقدس روی سکه های یونانی-فنیقی، توخه از خدایان یونانی های مشرک متاخر، تسحوب خدای اعظم ختی ها، و تاسکیو یا تاسک خدای بریتون های مشرک است. سومری ها تاسیا را گاها به شکل مردی بالدار نشان میدادند که امروزه تصویر فرشته های مسیحی است. از طرفی 5دایره نشاندهنده ی کلمه ی ایندورو هم هستند که وادل، آن را هم با نام ایندرا رئیس خدایان در وداها مرتبط میکند و هم با نام اندروی رسول در مسیحیت اروپایی. فرایهودی بودن میکائیل و اندرو، میتواند تاسیا را به عنوان یهوه ی دو دایره ای ضرب شده در تثلیث مسیحی هم معرف باشد که شش دایره ی عدد 6 را میسازد. این نشانه معادل کلمه ای است که "تاس" خوانده ولی TA-AS نوشته میشود و هنوز با تاسیا ارتباط محرز دارد. درحالیکه تاسیا با بز و گاو ارتباط دارد، نشانه ی 6دایره همراه تصاویر ماهی، بز، دست و البته عقاب دیده میشود که وادل این آخری را با فنیکس یا ققنوس پرنده ی میرنده و به پا خیزنده ی مظهر خورشید مقایسه میکند که نام فنیقی ها هم به او منسوب است. بز که نماد مشترک است، در انگلیسی GOAT نامیده میشود که نزدیک به نام GOD و البته یادآور نام قوم گوت است که وادل، آنها را دنباله ی اروپایی ختی های آسیای صغیر میشمرد. در یک دعای بابلی، لغت تاس مرتبط با زندگی پس از مرگ به کار رفته است، به این شکل: «آن مهربان که دوست دارد مردگان را زنده کند؛ مردوخ پسر تاس». با توجه به این که مردوخ پسر ائا یا حئا است، دراینجا تاس برابر با حئا تلقی شده است. وادل با همین نوع قیاس ها و از طریق ربط دادن خطوط دایره ای به خورشیدپرستی سومری، سعی میکند نشانه های خط موسوم به فنجانی در فلسطین و آسیای صغیر منجمله در حصارلیق که شلیمان آن را تروآ معرفی کرده است، و همچنین در بریتانیای قدیم را بر اساس زبان سومری بخواند. وی به این نتیجه میرسد که صاحبان این خطوط، از این خط در موقع دعا استفاده میکردند و در آن به «این چوب» سوگند میخوردند و برای چوب، از هیروگلیف صلیب استفاده میکردند که نشاندهنده ی یک نوع واسطه ی قوی با مسیحیت است و علاوه بر این، در بعضی از این دعاها، تاس عنوان فرشته ی مقرب مردوخ است. او همچنین بر اساس یک متن آموری به خط فنجانی در ازمیر ترکیه معتقد است که آموری ها یا مرتوهای سوریه این فرهنگ را در ترکیه رواج داده اند. وادل که از پیروان سرسخت نظریه ی نژاد آریا و معتقد به آریایی بودن سومری ها است، در یکی از نوشته ها در نسب شخص مورد دعا، عبارات "آری" و "مورو" را در کنار هم می یابد و آن را سندی بر آریایی بودن آموری ها میگیرد که به عقیده ی او همان مورهای شمال افریقا و منشا نامجاهای موروکو (مراکش) و موریتانی هستند. وادل معتقد است که آموری ها به سبب علاقه به دایره عاملان ساخت بناهای سنگی دایره ای عظیم در نقاط مختلف جهان منجمله بریتانیا هستند بخصوص که به سبب خوانشی از تورات، آموری ها در فرهنگ یهودی-مسیحی در زمره ی غولان قرار دارند و یک دلیل این موضوع میتواند خرافه ی ساخت بناهای عظیم توسط غولان باشد. در اروپا از این بناهای سنگی عظیم با عنوان سیکلوپیایی یاد میشود که سیکلوپ ها یک شعبه از غولانند. به نظر وادل، گستردگی این بناها ناشی از حضور آموری ها در میان فنیقی ها یا تجار دریانورد بزرگ دوران باستان است. او دراینباره به پروفسور الیوت اسمیت استناد میکند که معتقد بود عاملین اصلی گسترش بناهای سنگی بزرگ و همچنین عاملین اصلی گسترش فرهنگ های بزرگ شرقی «در امتداد سواحل افریقا، اروپا، آسیا، و همچنین در طول زمان در اقیانوسیه و امریکا» فنیقی ها بوده اند ولی اسمیت که مصرشناس پرشوری بود، اصل این ابتکار را به مصری های باستان نسبت میداد و فنیقی ها را گسترش دهنده ی آن میشمرد. در مقابل، وادل استدلال میکند که بهترین بناهای سنگی مصر به سبب تاثیر قوی فرهنگ سوری، به یک دوره ی سوری مآبی نسبت داده شده اند و وادل، این سوری مآبی را بخشی از نفوذ فنیقی ها میشمرد. اسمیت توجه کرده است که بیشتر بناهای سنگی مرموز در نزدیکی معادن فلزاتی چون قلع، مس، سرب و طلا یا در مناطق تجارت مروارید و کهربا، و بعضیشان در جاهایی که برای کشاورزی مناسب نیستند بنا شده اند و ازاینرو باید با یک گروه تاجر و معدنکاو مرتبط باشند نه با کشاورزان محلی. حتی در هند هم قدیمی ترین آثار که بناهای سنگی گرد هستند از نزدیکی معادن گزارش شده اند. وادل توجه میکند که در بریتانیا هم فنیقی ها برای تجارت قلع وارد شدند. در جاهایی مثل استون هنج، ویلتس و دوون هم که معادن قلع وجود نداشته اند، بناهای سنگی نزدیک معادن قدیم سنگ چخماق واقعند که برای معدنکاوی ابزار مفیدی بود. از طرفی مناطق بریتانیایی حاوی دایره های سنگی و مگالیت ها عمدتا در ساحل واقعند و اسامی ای چون موری دونوم، چندین موردون، مورتون و مارتین، کائر مارت، وست مور-لند، و خلیج مور-کمب دارند و یکی دیگر هم فریت-آن است که محل زندگی قبیله ای به نام مور بوده و وادل، لغت مور در تمام این نامجاها را با مورها یا آموری های باستان مرتبط میداند. وادل یادآوری میکند که بنا بر افسانه ای استون هنج توسط مرلین جادوگر بنا شده که نام اصلیش "مردین" میتواند به معنی دارای نسب مرتو یا آموری باشد. مرلین امروزه از پیشوایان دروئیدها تلقی میشود و دلیلش به نظر وادل، کاربری بعدی استون هنج برای دروئیدهای ماه پرست است درحالیکه درابتدا خورشیدپرستان از آن استفاده میکردند. فرگوسن که استون هنج و آوبوری را شکل گرفته در دوره ی پسا-رومی میشمرد، در مخالفت با نظریه ی ریشه ی فنیقی این بناها میگفت که چنین بناهایی از فنیقیه گزارش نشده اند. اما در زمان وادل، «دایره ای از سنگ های قائم و ناهموار» در چند مایلی شمال صور توسط استنلی گزارش شده بود و کوندر و اولیفانت و دیگران هم از چندین دایره ی سنگی در جنوب سوریه، فلسطین ختی و به ویژه از شرق اردن خبر داده بودند. از منطقه ی کاسین بین خلیج فارس و دریای سرخ، سه دایره ی سنگی و عظیم و زمخت یافت شده بود که «شبیه به استون هنج» توصیف شده و مانند آن از تریلیت های غولپیکر به ارتفاع حدود 15 فوت تشکیل شده بودند. در مسیر کاروانی قدیمی که از از سواحل کیلیکیه از طریق «ستون یونس» به ایران میرفت، مسافران اروپایی به طور اتفاقی چندین مگالیت مشاهده کردند. در نزدیکی تبریز در ایران، چندین دایره ی متشکل از سنگ های غولپیکر وجود داشتند که به غول های "کائوس" از سلسله ی قائن (قابیل) نسبت داده میشدند. در سواحل شمالی افریقا که منطقه ی محبوب فنیقی ها بود هم دایره های سنگی ای در طرابلس و تپه های گیولی با تریلیت هایی شبیه استون هنج موجود بودند. حداقل در یکی از بناهای سنگی بریتانیایی یعنی سنگ رصد در کسویک که در زبان محلی به آن "قلعه ی ریگ" (یعنی قلعه ی شاه) گفته میشود، خطوطی شبیه خطوط سومری وجود دارد. وادل به کمک دکتر ایسلی مویرهد، این عبارت را «دیدن خورشید پایین» ترجمه کرده است. در این ترجمه، لغت SI که در زبان سومری به معنی چشم است، با SEEبه معنی دیدن در انگلیسی تطابق داده شده است. وادل، منظور از «خورشید پایین» را خورشید در نزدیکی افق میداند و معتقد است این عبارت، متوجه رصد خورشید در دوره ی مشخصی از سال در هنگام طلوع آن است. وادل همچنین نام کس-ویک را به محل اقامت کاس ها معنی میکند و معتقد است کاس ها در نام و ماهیت، همان کاتی ها هستند که کاتی، نام دیگر ختی های ترکیه و سوریه است.:

“THE PHOENICIAN ORIGIN OF BRITONS, SCOTS , ANGLO-SAXONS”: L.A.WADELL: CHAP17,18

شاید اشتیاق مدرنیته به ساختن بناهای سنگی عظیم در دنباله ی ادعایش به بازگشت به روم باستان و ساختمان های باشکوه آن باشد که خود روی فخرفروشی ساختمان های عظیم باستانی خاورمیانه مثل اهرام مصر و برج بابل استوار است. درواقع میشود گفت دوره ی حکومت مذهب مسیح در اروپا شب میانی الهه ی ماه است که در آن الهه ی ماه به مریم مقدس و کالبدش کلیسا تبدیل شده است و در مقابل، مدرنیته بازگشت دوران طلایی است و در مقام خورشیدی قرار دارد که پس از مدتی اسارت در جهنم در مهبل زمین، مجددا طلوع کرده است. از این جهت باید تاسیا را با لغت گیلکی "تاسیان" و مشابهش در یک نوع پهلوی منقرض شده مقایسه کرد که به معنی نوستالژی و حس غربت است. دراینجا نوستالژی به یک دوران تمام شده و تلاش برای بازگشت به آن مورد توجه بوده است. احتمالا علت این که نوستالژی به جنوب اروپا محدود و تخریب دوران آن به شمال اروپا نسبت داده شده، بازآفرینی اصل قضیه در خاورمیانه بوده است. درس آموزی آتیلا روح اسکیت ها در اسکیتوپولیس مدت ها پیش از حرکتش به سمت اروپا، همان متمدن شدن سکاها در خاورمیانه پیش از شورششان علیه آن تمدن و تصرف قلمرو مادری بوده است و شمالی بودن اسکیت ها نسبت به جنوبی تر بودن عرب ها را برجسته کرده است همانطورکه در هند، تخیل یک دوره ی تمدن پیش از غلبه ی افغان ها و ترک های شمالی، بومی سازی همین نسبت جنوب و شمال در شبه قاره ی هند است. این با نسبتی که نیکولاس دو ور بین سومری ها و اسکیت ها علیرغم پایین تر بودن سطح تمدن اولاد ژرمن اسکیت ها در اروپا برقرار میکند هم متناسب است. در تاریخ اسلام هم میتوان آن را با تضعیف تمدن عرب بعد از غلبه ی نظامیان ترک مقایسه کرد. بنابراین بعید نیست که بشود نام تاس را به تاز جد اعراب که عرب ها به نامش تازی نامیده میشدند هم تعبیر کرد. آموری ها را هم امروزه در عرب بودنشان تردیدی نیست. اگر وادل اشتیاق داشت آنها را آریایی –به مفهوم هندواروپایی- تفسیر کند، برای این بود که بریتانیا داشت از قانون آنها برای تاریخ سازی خودش استفاده میکرد و لازم بود الگوی به کار رفته باز هم بازگشت به اصل باشد. دراینجا تمدن اروپایی از طریق تطبیق با تاس، خود فرشته ی میکائیل به نظر میرسید که دارد به دوران حکومت شیطان خاتمه میدهد. تطبیق تاس با هرمس خدای دانش، هنوز هم شعار اهمیت دوران مدرن به سبب دانش پراکنی را برجسته میکند و چه بسا نام تاس با توث یا توت یا تحوت خدای دانش مصری که با هرمس تطبیق میشود هم یکی باشد. با این همه تمدن مدرن، همانطورکه سابقه اش در تکثیر جنگ و جهالت در جهان ولو با به خدمت گرفتن امثال ابوشباب ها نشان میدهد، ابدا قصد جدی برای انقلابی که ادعا میکند –جز در ظاهرسازی هایی که آنها را هم بیشتر به هدف راحت تر کردن کارهای خودش میکند- ندارد. اگر واقعیت داشته باشد که روم باستان او همان روم مسیحی قرون وسطایی بوده که الان تبدیل به روم امریکا شده است، در این صورت، ما از هیچ دریچه ی خاصی وارد مرحله ی جدیدی نشده ایم. در این رابطه فقط نمادهای تاس 6دایره ای را ببینید: دست، همان نماد خدای یهود است وقتی که در دست موسی تجلی میکند و 5 انگشت بودنش رابط تاس 6دایره ای مسیح با تاس 5دایره ای یهود است؛ بز، صورت فلکی جدی موکل اول زمستان و نشاندهنده ی زمانی است که مسیح به دنیا می آید؛ ماهی خود مسیح به عنوان روح عصر فلکی حوت (ماهی) است که به نام آن ایکتیس یعنی ماهی نامیده میشود؛ عقاب هم نماد ژوپیتر و البته امپراطوری روم است و البته هنوز هم نماد روم نوین جهان یعنی ایالات متحده ی امریکا است. میشود گفت دوران بیش از هزار ساله ی قرون وسطی اصلا وجود نداشته و ابتدای ایجاد وضع موجود، بلافاصله پس از پایان عصر قبلی آمده است. عامل پایان عصر قبلی هم احتمالا همان شهابسنگی است که اژدها خوانده شد و مسئول سیل گِل و دیگر بلایای نابودگر تمدن پیشین بوده و نبرد میکائیل با شیطان در قالب یک اژدها هم ناظر به همین دوره است که تلاش مدرنیته ی اروپایی برای غلبه بر آن، بلافاصله بعد از رخداد مزبور شروع شده و هیچ دوره ی میانی جهل پروری متفاوتی در آن وجود ندارد. اگر شعارهایی متضاد با نوعی مذهب مسلط در این دوره مطرح میشوند هنوز با همان مذهب مسلط از یک ریشه و پیرو اتحاد سکولاریسم و مذهب در اطلاعات پراکنی کوانوتومیند ولی در جاهایی با هم بر سر کسب قدرت و امتیاز، رقابت هایی پیدا کرده اند و فقط این جور موقع ها است که دانش پروری واقعا مقدس خوانده میشود.

مثلا چند وقت پیش دیدم که بی بی سی فارسی دارد یک نمایشگاه کتاب در افغانستان دوره ی طالبان را بسیار ستایش میکند و گزارشگرش درحالیکه در کنار متقاضیان کتاب در نمایشگاه راه میرود بدون این که مستقیما دستوری بدهد میگوید امروز که مخالفت و اعتراض نسبت به حکومت طالبان دشوار است جوانان افغان تلاش میکنند تا از طریق کتابخوانی به مبارزه با استبداد مذهبی طالبان ادامه دهند. همین بی بی سی فارسی در موقع برگزاری نمایشگاه کتاب در ایران که به مراتب باشکوه تر و حرفه ای تر است اگر بخواهد چیزی درباره ی نمایشگاه بگوید فقط نیش و کنایه و تخریب است طوری که مخاطب دوست نداشته باشد برود کتاب بخواند. مسلما 28سال پیش در زمان آغاز دولت اصلاحات، واکنش بریتانیا به کتاب در ایران این نبود. در آن زمان، کتاب، کالای منور و ارزشمندی بود که به خاطر دانش مقدسش برای تحریک جوانان ایران به طغیان علیه مذهب مسلط لازم بود. اما حالا کتاب در ایران، ماموریت خود را تمام کرده است و جای خود را به شبکه های اجتماعی و رسانه های تصویری که محتواهای مشابه ولی اغلب جاهلانه و مبتذل تولید میکنند و تفکر انتقادی را در ایران ضعیف میکنند داده است. درواقع امید است که حال ایران بدل به آینده ی افغانستان شود و کتاب فقط تا آن زمان و به طور موقت در افغانستان مقدس خواهد بود همانطورکه در خود مغربزمین و بعدتر در کشورهای شرقی چنین بود. همیشه قرار بود کتاب، دروازه ی افق به نظر برسد که خورشیدهای انسانی را از قلمرو تاریکی و رحم مادر-زمین به روی زمین بیاورد تا با مقدس بودن همیشگیش در جای لازم، دروازه ای باشد که انسان ها را از روشنی به تاریکی برمیگرداند، همان نقشی که الان اینترنت بیشتر ایفا میکند. ساختن جهان با اطلاعات به قول ویلر، تا حدود زیادی به این روند پخش اطلاعات در جهان توجه دارد. اطلاعات کاملا گزینش شده ذهن انسان ها را میسازند ولی قبل از این که ذهنیت مزبور حالت انتقادی پیدا کند، آن را رها میکنند تا فرد با ذهنیتی که آن را با جهان عینی اشتباه گرفته است، همچون روباتی در خدمت آنهایی که اطلاعات گزینش شده را تکثیر کرده اند باشد.

اگر سخن ویلر تا این جا درست بوده است شاید بقیه اش هم درست باشد. یعنی این که افرادی که در مقابل این جریان یکسویه مقاومت کرده و اطلاعات متضادی را در خود پرورده اند خود میتوانند با تاثیرگذاری بر دیگران، باعث گسترش اطلاعات مخالفی باشند که به مرور زمان، بر تغییر نوع بنای جهان به سمتی بهتر اثر بگذارد. شاید یک دلیل این که افرادی که مطلع تر از دیگرانند حالت پارانویا می یابند و احساس میکنند همه با آنها دشمنند همین باشد. نوع اطلاعات مسلطی که وارد ذهن آنها شده، باعث شده تا آنها فکر کنند از بقیه برترند و باید دوست داشته شوند و به قول فروید، چون چنین احساسی را از سوی مردم جذب نمیکنند، نفرت خود از مردم را وارونه میکنند و فکر میکنند مردم از آنها متنفرند و اینچنین فاصله شان با مردم بیشتر، و امکان اثرگذاریشان بر مردم کمتر میشود. با این حال، به نظر میرسد رسم زمانه همیشه همانطور بوده و منابع کلاسیک هم آنجایی که به گذشته ی عرفانی بشر متوسل میشدند همیشه بیان میداشتند که دردهای ما نشاندهنده ی وجود نوعی مرض اجتماعی در یک سیستم انسانی است که عامل آن مرض با بدن آن سیستم بیگانه است و انسان باید این دردها را بشناسد تا آنها را مداوا و عوامل مسموم را بیرون کند. در مثنوی مولانا آمده است که معمولا کسی که درگیر چنین مرضی است:

جمله فرزین بندها بیند به عکس

مات بر وی گردد و نقصان و وکس

فرزین بند، فنی در شطرنج است و اشاره دارد به این که این آدم در بازی دنیا تصور میکند پیروز است ولی ناگهان مات میشود. آنگاه ادامه میدهد:

زانکه او گر هیچ بیند خویش را

مهلک و ناسور بیند ریش را

[ناسور یعنی عفونت، و ریش یعنی زخم]

درد خیزد زین چنین دیدن درون

درد، او را از حجاب آرد برون

تا نگیرد مادران را درد زَه

طفل در زادن نیابد هیچ ره

این امانت در دل و دل، حامله است

این نصیحت ها مثال قابله است

قابله گوید که زن را درد نیست

درد باید، درد، کودک را رهی است.

دقت کنید که بدن ما به عنوان بخشی از مادر-زمین، خود، مثال مادر است و کودک ما، خورشیدی است که قرار است از مادر-زمین ذهنی ما متولد شود و شب ما را روشن کند و دردی که میکشیم، برای تولد این خورشید لازم است. اگر ما را از این درد میترسانند و به خاطرش تحقیر میکنند، دلیلش جز اطلاعات غلط کوانتومی نیست چون صاحبان این اطلاعات غلط، میخواهند با کشتن کودک در شکم مادر، جلو تولد خورشید بزرگتری را که از روی خورشیدهای متولد شده ی فردی الگو میگیرد و از رحم مادر-زمین یعنی عصر تاریکی فعلی متولد میشود بگیرند.

مطالب مرتبط:

کوآنتوم اطلاعاتی: از جن های ترک زبان جادوگر تا ریش آخوندی کورش (بخش1)

جامعه ی جهنمی امروز و داستان های پیامبران و اولیای الهی

آغاز و پایان عصر نوین (قسمت دوم)

کوآنتوم اطلاعاتی: از جن های ترک زبان جادوگر تا ریش آخوندی کورش (بخش1)

تالیف: پویا جفاکش

در اکتبر ۲۰۲۲، برای اولین بار در تاریخ مدرن در کازان (روسیه)، سمینار علمی بین‌المللی رسمی (که توسط آکادمی علوم روسیه سازماندهی شده بود) با دستور کار زیر برگزار شد: «از امپراتوری تارتاریا تا امپراتوری روسیه در دوران پتر کبیر». این اولین باری است که علم رسمی، نام تارتاریا را روی نقشه قرار می‌دهد.: نه تاتارها؛ تارتاریا. تبلیغات آن در زبان روسی چنین ترجمه میشوند: «سمینار علمی بین‌المللی "از امپراتوری‌های تارتاریا تا امپراتوری پتر روسیه". افتتاحیه ی رسمی KFU 7 دسامبر 2022. آغاز مرحله ی دوم گردهمایی اختصاص داده شده به سیصد و پنجاهمین سالگرد پتر کبیر. شرکت‌کنندگان شامل نمایندگان مراکز دانشگاهی پیشرو، و دانشگاه‌های پیشرو کشور بودند که با دانشگاه فدرال کازان همکاری ثمربخشی داشتند. این رویداد در چارچوب کمک هزینه‌ای که توسط بنیاد تاریخ سرزمین پدری اختصاص داده شده است، برگزار می‌شود. مقالات به عنوان بخشی از سمپوزیوم علمی بین‌المللی "بر شانه‌های غول‌ها: پتر کبیر و تجربه امپراتوری روسیه در بستر تاریخ جهان" در موسسه ی روابط بین‌الملل KFU ارائه شدند.» عنوان این جلسه به اندازه ی کافی برای غربی ها ترسناک به نظر میرسد، تبلیغاتش دیگر بدتر. تارتاریا در مغربزمین معمولا با یک نظریه ی مدرن شناخته میشود که میگوید تمام دنیا تا قبل از قرن 19 شبیه تمدن کنونی غرب بود و توسط آتلانتیسی ها کنترل میشود. با این حال، ریشه ی این نظریه ی توطئه به خود روس ها میرسد هرچند نه آنطورکه آنها میخواستند. آنها از یک امپراطوری جهانی تارتاریا آغازیدند. این افسانه زمانی شکل گرفت که روس‌ها متوجه شدند قبل از اینکه کشورشان روسیه نامیده شود، در نقشه‌های قدیمی "تارتاریا" (تاتارستان) نامیده می‌شد. و این تمدن نه تنها روسیه، بلکه بیشتر آسیا را در بر می‌گرفت. تارتاریا به بخش‌های مختلفی تقسیم شد: تارتاری روسی (مسکوی)، تارتاری چینی و غیره. بعدها برخی افراد شواهدی یافتند که نشان می‌داد بقایای تارتاریا در آمریکا، عمدتاً در آمریکای غربی، وجود داشته است. بنابراین این ایده گسترش یافت که تارتاریا به معنای واقعی کلمه در همه جا وجود داشته است. و این جایی بود که اوضاع شروع به حرکت در جهت اشتباه کرد. در واقع، تارتاریا صرفاً یک منطقه ی جغرافیایی در آسیا بود، و برخی از مردم مهاجر آن نیز بر فرهنگ آمریکا تأثیر گذاشتند. چیز بیشتری در مورد آن وجود ندارد. این بخشی از "دنیای قدیم" بود، اما منحصراً دنیای قدیم نبود. بنابراین استفاده از اصطلاح تارتاریا هر بار که در مورد این دنیای قدیم صحبت می‌شود، دیدگاه گمراه‌کننده‌ای از دنیای اسلاو محور را تقویت می‌کند، جایی که به دلایلی فرهنگ روسی بر همه چیز دیگر تسلط داشت. بسیاری از دانشمندان اروپای غربی، تارتاریای کبیر را امپراتوری عظیمی می‌دانستند که از کوه‌های اورال تا اقیانوس آرام امتداد داشت. به عنوان مثال، جیووانی بوترو، دیپلمات و یسوعی ایتالیایی، در اثر خود با عنوان «رابطه ی جهانی» (Relationi universali)، منسوب به ۱۵۹۵، نوشت که تارتارها قبلاً اسکیت ها نامیده می‌شدند و قلمروشان تاترتاریا نیمی از آسیا را اشغال می‌کند، در غرب با منطقه ی ولگا هم‌مرز است و در جنوب با چین و هند؛ در عین حال، سرزمین‌های این امپراتوری عظیم از یک طرف توسط آب‌های دریای خزر و از طرف دیگر توسط دریای برینگ شسته میشود. یکی دیگر از نمایندگان شرق‌شناس فرانسوی، ژان باپتیست دوهالده در سال ۱۷۳۵ اثری علمی با عنوان «شرح جغرافیایی، تاریخی، گاهشماری، سیاسی و فیزیکی امپراتوری چین و تاتارستان چین» منتشر کرد. به نظر وی، تارتاریای پهناور از غرب با مسکو، از جنوب با مغولستان و چین هم‌مرز است، از شمال توسط دریای قطب شمال شسته می‌شود و دریای شرقی، تاتارستان را از ژاپن جدا می‌کند. نظریه ی توطئه ی شبه تاریخی درباره تارتاریای کبیر اولین بار در روسیه توسط نیکولای لواشوف ظاهر شد، که بعدا در گاهشماری جدید آناتولی فومنکو رواج یافت. در ملی گرایی شبه علمی روسی، تارتاریا به عنوان نام "واقعی" روسیه معرفی می‌شود، که در غرب به طرز کینه‌توزانه‌ای "نادیده گرفته" شد (به عنوان مثال، فیلم "تارتاریای کبیر - امپراتوری روس" محصول ۲۰۱۱ که در یوتیوب منتشر شد). از حدود سال ۲۰۱۶، نظریه‌های توطئه درباره ی امپراتوری گمشده ی فرضی "تارتاریا" در بخش انگلیسی زبان اینترنت رواج یافته است. این توطئه انگاری عمدتاً مبتنی بر سوءتفاهم در تاریخ معماری است. طرفداران این نظریه گمان می‌کنند که ساختمان‌های تخریب‌شده مانند ساختمان سینگر یا محوطه ی موقت نمایشگاه جهانی 1915 در واقع ساختمان‌های یک امپراتوری وسیع مستقر در تارتاریا بوده‌اند که از تاریخ حذف شده‌اند. ساختمان‌های "عصر طلایی" با سبک مجلل اغلب به گونه‌ای ساخته می‌شوند که گویی واقعاً توسط تارتاریای فرضی ساخته شده‌اند. این توطئه انگاری جزئیات بسیار کمی دارد و فقط به طور مبهم توضیح می‌دهد که چگونه چنین تمدن ظاهراً پیشرفته‌ای که به صلح جهانی دست یافته بود، می‌توانسته سقوط کرده و پنهان شود. این ایده که "سیل گِل" بخش بزرگی از جهان و در نتیجه ساختمان‌های قدیمی را از بین برده است، رایج است و تنها با این واقعیت پشتیبانی می‌شود که برخی از ساختمان‌ها دارای زیرزمین‌هایی هستند که پنجره دارند. جنگ جهانی اول و دوم به عنوان راهی برای تخریب و پنهان شدن تارتاریا ذکر می‌شود که نشان دهنده ی این واقعیت است که بمباران های گسترده بسیاری از ساختمان‌های تاریخی را نابود کرده است. شواهد کلی برای این نظریه این است که سبک‌های مشابهی از ساختمان‌سازی در سراسر جهان وجود دارد، مانند ساختمان‌های پایتخت با گنبد یا قلعه های ستاره ای. با این حال، چنین طرح‌هایی به دلیل استعمار امپراتوری‌هایی مانند بریتانیا، اسپانیا و پرتغال در سطح جهانی وجود دارند، نه امپراتوری‌های از دست رفته‌ای مانند تارتاریا. این نظریه منعکس کننده ی نارضایتی فرهنگی از مدرنیسم و ​​این فرض است که سبک‌های سنتی ذاتاً خوب و سبک‌های مدرن بد هستند. به هر حال، تارتاریای رسمی روس ها هنوز تارتاریای مغولی و نه تنها تارتاریای اسلاو فومنکو است و بیشتر بار میهنی دارد تا نژادی. کاربری به نام JAY DEE در این راستا و در واکنش به خبر گردهمایی یادشده در روسیه برای توضیح مطلب، متن ویدئوی مفیدی در یوتیوب را به این شرح، درج نوشتاری کرده است:
«سلام به مشترکین عزیز و بینندگان کانال من، همین الان می‌خواهم از همه ی کسانی که در ویدیوی قبلی با کلمات محبت‌آمیز از من حمایت کردند تشکر کنم. به رسمیت شناختن امپراتوری تارتاریا دستاورد مشترک بسیاری از نویسندگانی است که سال‌هاست این موضوع را مطالعه می‌کنند. متأسفانه تقریباً هیچ وبلاگ‌نویس جایگزینی، از جمله کسانی که در نظرات ذکر نشده‌اند، به این موضوع توجه نکرده‌اند. آیا واقعاً از این موضوع پشتیبانی می‌کنند؟ به اتاق اسلحه‌خانه ی کرملین مسکو بروید و ویدیویی در مورد کره زمین بسازید، موضوع دیگری است. به دنبال تأیید این باشید که تارتاریای بزرگ یک امپراتوری بوده یا یک ایالت. برخی به من نشان دادند که نام ویدیو نادرست است و این سمینار به رسمیت شناختن تارتاریای بزرگ نیست. شاید البته تقصیر من است و من به خوبی توضیح ندادم. در موقعیت‌هایی که دانشمندان در آن جمع می‌شوند، کنفرانس مطبوعاتی توسط رسانه‌های پیشرو دعوت می‌شود. کشورها بعداً در این کنفرانس اعلام می‌کنند که به معنای واقعی کلمه موارد زیر را بیان می‌کنند: ما 200 سال است که در مورد تاریخ اشتباه می‌کنیم. یوغ عشایر مغول-تاتار امپراتوری تارتاریا بوده و هست و بنابراین دوستان، شما هرگز این اصلاح تاریخ را نخواهید شنید. من حتی بیشتر به شما خواهم گفت که این اصلاح کمی بعد در حال انجام است. من به لطف همه ی کسانی که به درخواست من پاسخ دادند و مثال‌های لازم را از تصاویر حذف کردند، مثال‌هایی خواهم آورد . در واقع، در حالی که ما خواب بودیم ، کلمه ی تارتاریا قبلاً وارد کتاب‌های درسی تاریخ مدارس شده است. جالب است بدانید آنچه در کتاب درسی کلاس ششم نوشته شده است، همان نظم طلایی نقشه‌های اروپایی به عنوان تارتاروس یا تارتاریا و در کتاب درسی تاریخ برای کلاس هفتم ، ذکر شده است. تفسیر دیگری را که روی نقشه‌ها نقل می‌کنم ، در آن زمان، روسیه به عنوان یک کشور وحشی تعیین شده بود. تارتاریا در گیومه قرار داده شده بود، با این حال، در آموزش، نقشه ی تاریخی نیز قرار داده شده بود که روی آن دو کلمه ی تارتاری وجود دارد. حتی می‌توانید کلمه ی تارتارهای چرکسی را پیدا کنید. اگرچه، البته، در خود کتاب درسی دشوار است، اما این کلمه ممکن است. همچنین به اطلس تاریخ برای کلاس هفتم مراجعه کنید. بخشی از کارت Remezov نقشه ی سیبری را با کتیبه‌ای به زبان روسی قدیم بزرگ ترسیم کرده است.: تارتاریا. پس چه می‌خواهید بیشتر ادعا کنید که تارتاریا به عنوان علم رسمی شناخته نشده است، اما واقعیت‌هایی که آنها در نظرات ویدیو برای من می‌گویند خلاف این است، من کاملاً درک می‌کنم که چیست، آنها احتمالاً به معنای واقعی کلمه موارد زیر را خواهند نوشت. خب، کلمه ی تارتاریا در کتاب‌های درسی ظاهر شد. پس بله و نه دوستان. کلمه ی من، تارتاریا، برای مورخان مدت زیادی است که بدترین نفرین بوده است، اگر در یک کنفرانس یا سمینار، کسی از حضار یا روزنامه‌نگاران خدای ناکرده می‌پرسید تارتاریا چیست، مورخان به معنای واقعی کلمه شروع به از دست دادن کنترل خود می‌کردند، گاهی اوقات حتی فحاشی می‌کردند و
به یاد داشته باشید که همه ی کارت‌های شروع کننده ی این دسیسه‌های اطلاعات بریتانیا است، کلمه ی تارتاریا فقط در کتاب‌های درسی ظاهر نشده است، اجرای طرح جایگزینی تدریجی تاریخ است. امروز می‌خواهم نشان دهم که چگونه تکامل یافته است. مفهوم به اصطلاح یوغ مغول-تاتار برای 100 سال گذشته
با سال‌های کمی اضافه تر برای شروع، باقی مانده است. بیایید یک کتاب درسی تاریخ 1917 را که در شهر پتروگراد منتشر شده است، در نظر بگیریم، یعنی
تحت حکومت تزاری، بلشویک‌ها در آن لحظه هنوز وقت نکرده‌اند فصل 11 کتاب درسی تاریخ خود را بنویسند.: "فتح تاتار فاجعه‌ای وحشتناک بود که در نیمه ی اول قرن سیزدهم بر سرزمین روسیه نازل شد. این، حمله ی تاتارهای کوچ‌نشین بود که خود روسیه را فتح کردند. ظهور دولت روسیه دائماً از استپ‌ نشینانی که از آسیا به استپ‌های جنوبی روسیه مهاجرت می‌کردند، رنج می‌برد. اما هرگز پیش از این، کوچ‌نشینان تاتار چنین تعداد زیادی نبودند و هرگز در سراسر دشت روسیه پراکنده نشدند . تاتارها هرگز در اینجا ادعایی نداشتند . تحت سلطه ی یک خان تاتار، ملقب به چنگیز خان، خان بزرگ از استپ‌های مغولستان، آسیای مرکزی را تحت قدرت خود متحد کرد و قبایل وحشی جداگانه ی مغولستان را به تسخیر کشورهای همسایه سوق داد و آنها را با تسخیر چندین کشور آسیایی به زیر سلطه ی خود درآورد. چنگیز خان لشکرهای خود را به قصد رفتن به اروپا به غرب منتقل کرد." در اینجا در صفحه تصویر یک جنگجوی تاتار وجود دارد. بیایید به یاد بیاوریم که او در آینده چه شکلی بوده است. اکنون مقایسه‌ای انجام خواهم داد. از یک خواننده در مورد تاریخ اتحاد جماهیر شوروی با دوران باستان تا پایان قرن هجدهم نقل قول خواهم کرد. 1989: تقریباً فصل 5 اتحاد جماهیر شوروی به پایان رسیده است. مردم روسیه و سایر مردم کشورمان در قرن دوازدهم میلادی، با حمله ی مغول-تاتار دست و پنجه نرم می‌کنند. قبایل مغول در آسیای مرکزی زندگی می‌کردند. قبایل جنگلی شمالی عقب‌مانده‌تر به شکار و ماهیگیری مشغول بودند، درحالیکه رهبران قبایل خان مغول و نوکران آنها که به پرورش دام در استپ‌های جنوبی می‌پرداختند، به سرعت خود را ثروتمند کردند. آنها صاحب گله‌های عظیم اسب، شتر و گوسفند بودند. اقتصاد مغول‌های نجیب بر اساس اعضای عادی جامعه (سیاه‌پوستان و اسیران جنگی برده) اداره می‌شد. در سال ۱۲۰۶ میلادی، رهبر یک قبیله، مغول-تاتارها را متحد کرد و تحت حکومت آنها ، قورولتای یعنی مجلس مغولی را جمع‌آوری کرد. اربابان فئودال، تیموچین را تحت نام چنگیز خان، خان خود اعلام کردند. به زودی فتوحات چنگیز خان و ژنرال‌های مغولش آغاز شد. ارتش به ده‌ها صدها هزار نفر تقسیم شد که در گروه های ده‌ها هزار نفری ترکیب شده بودند. (از این رو عبارت "تاریکی" به عنوان مادر مردمان بی‌شماری استفاده می‌شود.) مردمی که مراکز تمدن باستانی را در آسیا و اروپای شرقی ایجاد کردند در سطح بالاتری از توسعه ی عمومی و فرهنگی نسبت به فاتحان قرار داشتند. . لشکرکشی‌های غنی‌سازی نخبگان فئودال، مغول‌ها را از کار مسالمت‌آمیز دور کرد و مانع توسعه ی مترقی جامعه مغولستان شد." من فکر نمی‌کنم بتوانید بیشتر بخوانید، همه چیز اینجا واضح است. توجه داشته باشید که اگر در کتاب درسی سال ۱۹۱۷ درباره ی تاتارها بود، اینجا قبلاً تاتارها با مغول‌ها جایگزین شده بودند و شروع به استفاده از اصطلاح مغول-تاتارها کردند. و حالا من کتاب درسی تاریخ روسیه برای کلاس ششم را نقل می‌کنم. نسخه یProsveshchenie مسکو ۲۰۱۶، فصل ۱۵، "امپراتوری مغول تحت آموزش قدرت چنگیز خان، نقشه ی سیاسی جهان را تغییر می‌دهد.": "از دوران باستان استپ‌های بی‌پایان شمال چین، محل سکونت قبایل و اقوام مختلف خویشاوند مغول‌ها، تاتارها، کرائی‌ها و دیگران بود. شرایط طبیعی این استپ‌ها ، شغل اصلی اقوام کوچ‌نشین ساکن در اینجا را از پیش تعیین کرده بود: دامداری. در طول جنگ‌های وحشیانه، مغول‌ها در آغاز قرن سیزدهم پیروز شدند و قبایل کوچ‌نشین همسایه را در طول این جنگ‌ها متحد کردند. تقریباً همه ی تاتارها نابود شدند، اما خود مغول‌ها در چین و سپس در سایر کشورهای آسیایی و اروپایی با نام تاتار شناخته شدند. مورخان گاهی اوقات آنها را مغول-تاتارها می‌نامند. در قورولتای کنگره ی اشراف مغولی نیون، کنفرانسی که در سال ۱۲۰۶ برگزار شد، لرد تیموچین که فرمانده‌ای با استعداد، پرانرژی، حیله‌گر و بی‌رحم بود، به عنوان خان بزرگ اعلام شد و چنگیز خان نامیده شد. سپس یک خان آسمانی وجود دارد. این به معنای ایجاد یک دولت متحد مغولی بود. تعریف مغول‌ها در به تدریج به تمام قبایلی که بخشی از هسته ی اصلی دولت مغولستان بودند، گسترش یافت." فصل ۱۸: تشکیل اردوی طلایی با بازگشت از پیاده‌روی در اروپای مرکزی: " اندکی پس از مرگ باتو در ۱۲۴۲-۱۲۴۳اردوی طلایی که در ابتدا یکی از اولوس‌های امپراتوری مغول بود، به یک دولت بدل شد. این اولوس بعداً استقلال کامل را به دست آورد. در پشت این ایالت، نامی که باتو ایجاد کرد، اردوی طلایی تثبیت شد. در آغاز قرن ۱۴ این ایالت شامل ساحل شمالی دریای سیاه، کریمه ی شمالی، قفقاز، ولگای میانی و سفلی، اورال‌های غربی، سیبری غربی، و خوارزم بود. اردوی طلایی یکی از بزرگترین ایالت‌های جهان بود که شامل قبایل و مردمان زیادی می‌شد. بومی ها هم ساکن و هم کوچ‌نشین بودند و تابع جمعیت کوچ‌نشین بودند، اسب‌ها را تأمین می‌کردند و به فاتحان شیر میدادند. جمعیت کشاورز بیشتر محصول خود را به آنها می‌داد. اشراف مغول بهترین زمین‌ها و مراتع را تصاحب کردند. خان در رأس اردوی طلایی ایستاده بود. این عنوان توسط نوادگان چنگیز خان حمل می‌شد. چنگیز خان متعلق به تمام سرزمین‌ها و جمعیت‌ها بود. قدرت او به ارتش عظیم و مقامات متعدد متکی بود." به نحوه ی جایگزینی توجه کنید: اکنون روسیه به مسکو حمله کرده است. سلام به همه، این تاریکی، تاریکی تاتارهای کوچ‌نشین نیست، اما کل امپراتوری مغول یکسان است. امپراتوری‌ای که هیچ اثری در مغولستان ندارد، نه شهر، نه بنای تاریخی مکتوب یا ثروت غارت شده، نه قبر چنگیز خان، نه هیچ چیز. آنها نمی‌توانستند آن را در مغولستان پیدا کنند. گاهی اوقات در نظراتی که ارائه می‌دهند، ادعا می‌کنند که می‌گویند: من تاریخ را نمی‌دانم. دوستان من، من داستان را طبق کتاب‌های درسی شوروی به یاد دارم. اما منطقاً هر چه زمان بیشتری از رویداد تاریخی می‌گذرد، تحریف بیشتری در آن رخ می‌دهد. خب، یا بر این اساس، این داستان به نحوی اصلاح خواهد شد. و سپس به تدریج مفهوم امپراتوری مغول تغییر خواهد کرد. مفهوم امپراتوری تارتاری جایگزین میشود. می‌خواهم مقاله‌ای از سال ۲۰۱3 با عنوان «میراث اردوی طلایی در نقشه‌برداری اروپا در قرون ۱۵ تا ۱۸» را به شما نشان دهم. نویسنده: ایگور کنستانتینوویچ فومنکو. نه، این‌طور نیست که فومنکو، یکی از نویسندگان گاه‌شناسی جدید، مورخ، کاندیدای ارشد علوم تاریخی، پژوهشگر بخش نقشه‌برداری از موزه ی تاریخی ایالتی است. جالب است که او در مقاله‌اش
اگرچه در مورد امپراتوری مغول و در مورد اردوی طلایی صحبت می‌کند، اما همه ی منابع آن از تارتاریا نام می‌برند و در اینجا کاملاً به درستی ترجمه می‌کند. پادشاه تارتاریا، پادشاه تارتاریا، از تارتاروس نام می‌برد، یعنی در اینجا
هیچ شکایتی در مورد او وجود ندارد. هیچ تحریفی به جز مهمترین دلیل، مورخ معتقد است که به جای امپراتوری تارتاریا، اردوی طلایی وجود داشته است. خب، صبر کنید، اردوی طلایی در پایان قرن ۱۵ از بین رفته است. یک امپراتوری تارتاریا روی نقشه‌ها تا قرن ۱۹ وجود داشته است. تا آنجا که من متوجه شده‌ام، یک تعدیل تدریجی در مفهوم تاریخ وجود خواهد داشت. امپراتوری مغول و اردوی طلایی به تدریج از بین خواهند رفت و به جای آن، یک امپراتوری تارتاریا وجود خواهد داشت ، حداقل امیدوارم که تحریف دیگری در تاریخ رخ ندهد. با مصنوعات تارتاریا ی بزرگ نیز مشکلی برای مثال سکه‌ها وجود نخواهد داشت. از این گذشته، مدت‌هاست که مشخص شده است که تمام سکه‌های یافت شده در روسیه با خط عربی به طور پیش‌فرض به اردوی طلایی اختصاص داده شده‌اند، به عنوان مثال، سکه‌ها را می‌توانید در سایت goskatalak.ru در جستجو ببینید. عبارت اردوی طلایی را وارد کنید و بیش از 12 هزار نمایشگاه را پیدا کنید. توجه داشته باشید که در اینجا تعدادی سکه وجود دارد که به عنوان غیرقابل تعریف مشخص شده‌اند اما هنوز هم به اردوی طلایی نسبت داده میشوند. یعنی حتی آن سکه‌هایی که نمی‌توان آنها را تعیین کرد، هنوز به اردوی طلایی اشاره دارند به آن ایالتی که در هیچ نقشه ی تاریخی وجود ندارد. حالا بیایید به تصویر جنگجوی تاتار در کتاب درسی شوروی از سال 1917 برگردیم. از این گذشته، اینگونه است که آنها مغول-تاتارها را در فیلم‌های قدیمی شوروی به تصویر می‌کشیدند . در جنگ لباس‌های شرقی می‌پوشیدند. اما آنچه در زمان خود می‌بینیم، مغول-تاتارها زره‌های آهنی را در کلاه‌های آهنی به تصویر می‌کشند، به عنوان مثال در سریال تلویزیونی اردوی طلایی و در فیلم افسانه بزرگ 2017. کلوورات خان عموماً با اژدهایی بر پشتش به تصویر کشیده شده است. در چادر، مشاوران خان بزرگ، چینی‌ها هستند و دوباره با نگاه به این تصویر، این فکر به ذهن خطور می‌کند که خب، اینها چه هستند؟ عشایر؟ البته من متوجه هستم که بعد از چنین فیلم‌هایی، مورخان معمولاً انکار می‌کنند و می‌گویند که هیچ حقیقت تاریخی وجود ندارد، اما از طرف دیگر، یک مورخ، چگونه می‌تواند بفهمد که همه چیز واقعاً چگونه بوده است؟ این فیلم‌ها تصویری ایجاد می‌کنند اگر در اواسط قرن بیستم، تصویر تاتارهای مغول به شکل عشایر عقب‌مانده بود که فقط بیشتر پیروز می‌شدند، اکنون این تصویر یک امپراتوری جدی است که معادن و فنون فرآوری آهن داشت و تجهیزات فنیش به اندازه ی کافی سطح بالا بود، در غیر این صورت چگونه این امپراتوری می‌توانست
بیشتر اوراسیا را فتح کند؟ از همه ی شما برای تماشای امروز این ویدیو متشکرم، لطفاً به این ویدیو رأی دهید و نظر خود را در مورد محتوا تا انتشار بعدی ارائه دهید.»

جالب است که روس ها الان بعد از این همه سال، پا جای پای نویسندگان فراموش شده ی امریکایی نهاده اند. موضوع مشابهی در کتاب «آثار باستانی و اکتشافات آمریکا در غرب»، ۱۸۳۲ مورد بررسی قرار گرفته است. فیلیپ گاچ (۱۷۵۱-۱۸۳۴) از اولین ساکنان قلمرو شمال غربی در ایالت اوهایوی امروزی بود. این واعظ متدیست که اصالتاً اهل مریلند بود، پس از آنکه در بالتیمور به دلیل مخالفت با برده‌داری معلول شد، زمینی را در قلمرو شمال غربی خریداری کرد و خانواده‌اش را به غرب منتقل کرد. او در نهایت زمینی را در نزدیکی محل تلاقی رودخانه‌های لیتل میامی و ایست فورک، در جایی که بخشی از میلفورد، اوهایوی امروزی شد، به دست آورد و در آن ساکن شد. در زمین او خاکریزها، تپه‌ها و محوطه‌های متعددی وجود داشت که در مقالات خود به آنها اشاره می‌کند. آقای گاچ می‌گوید: «این سرزمین زیبا برای قرن‌ها مکانی پنهان برای تمدن بوده است. در بسیاری از نقاط، آثاری از استحکامات باستانی و آثار دیگری وجود دارد که نمی‌توانسته توسط سرخپوستان ساخته شده باشد، بلکه توسط مردمی بسیار پیشرفته‌تر از تمدن فعلی آنها ساخته شده است. رویش‌های چوب بر روی این آثار، که شامل تپه‌ها و خاکریزهای مرتفع است، به نظر می‌رسد مانند روی زمین به طور کلی باشد، که قدمت بالای آنها را نشان می‌دهد. اینکه چه مردم یا نژادی این آثار را ساخته‌اند، اکنون مشخص نیست و احتمالاً هرگز مشخص نخواهد شد. برخی فکر می‌کنند که این سازه‌ها قبل از سیل بوده‌اند، اما به نظر من، این تصور با پیدا شدن چوب‌ها در عمق زیاد زمین رد می‌شود. من چوب‌هایی را دیدم که در حفر چاهی در زمین‌های مرتفع پیدا شده بودند؛ همچنین، پوسته‌های آب شور در مکان‌های مرتفع پیدا شدند.» او در مقاله‌ای که در سال ۱۸۲۹ نوشته شده، اندیشه‌های خود را به تفصیل شرح می‌دهد:

«آمریکا قطعاً قبل از سکونت سرخپوستان مسکونی بوده است: حصارهای وسیع توسط دیوارها و تپه‌هایی که برخی از آنها را به ارتفاع زیادی رسانده است؛ که با دقت زیادی ساخته شده‌اند، به ما اطمینان می‌دهند که زمانی مردمی زحمتکش و مبتکر در این کشور ساکن بوده‌اند. من تمایل دارم فکر کنم که چینی‌ها و تاتارها زمانی در اینجا ساکن بوده‌اند. چینی‌ها مردمی زحمتکش و دارای نبوغ مکانیکی هستند. هندی ها [یعنی سرخپوستان] همانطور که مردی که سال‌ها با آنها زندگی کرده بود به من اطلاع داد، چیزی از این تأسیسات نمی‌دانند. تاریخ می‌گوید که چین از نظر جاده‌ها و کانال‌ها از همه ی کشورهای دیگر پیشی می‌گیرد، کانال بزرگی که پکن را به نانکین متصل می‌کند ۵۰۰ مایل طول دارد. دیوار بزرگی وجود دارد که آنها در امتداد تمام مرزهای خود ساخته‌اند تا آنها را از نفوذ تاتارها (که مردمی دردسرساز بودند) محافظت کنند. گفته می‌شود که طول آن ۱۵۰۰ مایل است، از آجر و سنگ ساخته شده و ۲۵ فوت ارتفاع دارد و آنقدر ضخیم است که شش سوارکار می‌توانند در بالای دیوار پهلو به پهلو سوار شوند. تاتارها دشمنان چینی‌ها بوده‌اند و با ایجاد شکافی در دیوارشان، آنها را از هم جدا کرده‌اند؛ اما اکنون آنها دچار تفرقه شده‌اند و بسیاری از آنها نابود شده‌اند. چینی‌ها بسیار محتاط هستند که افراد دیگری را در میان خود راه ندهند. و فکر من این است که چینی‌ها و تاتارها زمانی در آمریکا زندگی می‌کردند و تاتارها آنقدر چینی‌ها را آزار دادند که این کشور را ترک کردند و تاتارها به خاطر غارت آنها، آنها را دنبال کردند.»
گاچ، که مسلماً اصلاً مورخ نبود، به نظر می‌رسد با نوشته‌هایش این فرضیه را مطرح می‌کند که چینی‌ها و تاتارها هر دو از قاره ی آمریکا به آسیا مهاجرت کرده‌اند و ساکنان «هندی» که مهاجران اروپایی با آنها مواجه شدند، بقایای قبایل گمشده ی اسرائیل بودند که پس از مهاجرت چینی‌ها و تاتارها به آنجا آمدند. جوزیا پریست (1788-1861) نویسنده ی کتاب «آثار باستانی امریکا» نیز این آثار را متعلق به چینی ها و تاتارها میداند، اما جهت مهاجرت را برعکس دانسته است. ویکی پدیا با تحقیر درباره ی پریست صحبت میکند:

«جوزیا پریست نویسنده ی غیرداستانی امریکایی در اوایل قرن نوزدهم بود. کتاب‌ها و جزوه‌های او که تاریخ و باستانشناسی استاندارد و نظری را ارائه می‌دادند ، هزاران نسخه فروش داشتند. اگرچه به نظر می‌رسد پریست تحصیلات کمی داشته است، اما در کتاب‌هایش سعی می‌کرد خود را به عنوان یک مرجع به تصویر بکشد . پریست اغلب به عنوان یکی از خالقان ادبیات شبه علمی و شبه تاریخی شناخته میشود. اگرچه آثار او به طور گسترده خوانده می‌شد و چندین اثر او در چندین نسخه منتشر شد، اما کتاب‌های او با نظریه‌هایی مشخص می‌شدند که برای توجیه سلطه ی خشونت‌آمیز بر بومیان امریکا و مردم افریقایی-امریکایی استفاده می‌شدند . آثار پریست از جمله آشکارا نژادپرستانه ترین آثار زمان خود بودند. آثار توهین‌آمیز پریست به زمینه‌سازی برای "رد اشک ها" و دفاع از برده‌داری که در درگیری‌های جنگ داخلی امریکا نقش داشت، کمک کرد.»

اما دروازه‌بانان تاریخ رسمی با کشیش گاچ بسیار مساعدتر رفتار می‌کنند و جالب اینجاست که افکار او در مورد تاریخ اولیه ی آمریکا هرگز در صفحه ویکی پدیای او ذکر نشده است، حتی به عنوان "شبه تاریخ" مانند آنچه در مورد کشیش پریست انجام می‌دهند. آنچه که مهم است در مورد او بدانید این است که برخلاف کشیش نژادپرست بدنام، او در واقع آزادی بردگان را ترویج می‌کرد. چیزی که از قلم افتاده این است که چطور این دو مرد با وجود داشتن هرگونه ارتباط واقعی، به نتیجه ی یکسانی در مورد تاریخ اولیه ی آمریکا رسیده‌اند (گاچ تقریباً در همان زمانی که پریست کتاب «آثار باستانی آمریکا» را منتشر کرد، درگذشت). تنها ارتباطی که می‌توانیم بین این دو نفر پیدا کنیم این است که هر دو مرد مرتباً به سراسر کشور سفر می‌کردند.پریست این کار را در تلاش برای نوشتن کتاب‌هایش انجام داد و گاچ در حلقه ی واعظان متدیست بود. هر دو به وضوح زمانی را در اوهایو گذرانده‌اند، زیرا بخش زیادی از استدلال آنها در مورد گذشته بر اساس آنجاست. شاید آنها با افراد یکسانی در آن مناطق صحبت می‌کردند و شاید در اوهایو افرادی بودند که سنت‌های شفاهی داشتند که تا قرن نوزدهم ادامه داشت. یک نکته ی مهم در این رابطه این که فیلیپ گَچ هرگز توسط معاصرانش به عنوان یک مرتد شناخته نشد. او چهره‌ای کلیدی در تأسیس شهر میلفورد و قانون اساسی ایالت اوهایو بود. او بدون اطلاع یا رضایت خودش به عنوان قاضی صلح منصوب شد که مستلزم تأسیس دادگاه‌های محلی و شهرستانی بود، که او با اکراه آن را پذیرفت. او قطعاً از احترام بسیار بالایی برخوردار بود. یک احتمال که در مورد گَچ عنوان میشود این است که او، که از والدین مذهبی پروسی متولد شده بود، در خانه تاریخ‌های مختلفی را آموخته بود. پس از فهمیدن اینکه سرزمینش مملو از فرهنگ ماقبل تاریخ بوده است، جاهای خالی را با دانش شخصی (محدود؟) خود از جهان پر کرد. همچنین به نظر می‌رسد که بر اساس تفسیر مقاله‌ای که توسط یکی از نوادگان دانشگاهی گَچ نوشته شده بود، او نسخه‌ای حاشیه‌نویسی شده از کتاب مقدس داشت که حاوی مطالب/بینش‌های مختلفی بود که دانشگاهیان را شگفت‌زده می‌کرد. بحث گَچ (و احتمالاً بسیاری دیگر) در مورد نظریه ی 10 قبیله ی گمشده به قبل از کتاب مورمون برمی‌گردد. بسیاری از این نظریه‌ها (قبایل گمشده، چینی/تارتارها، قبل/بعد از سیل و غیره) ادبیات مذهبی رایج آن زمان بودند که منجر به بحث در میان محافل مذهبی شد. ازاینرو به نظر میرسد نه مذهبیون بلکه احزاب سکولار آن زمان مصمم بودند که تمام شواهد را از بین ببرند. شاید جنگ سکولاریسم با مسیحیت هم بخشی از جنگی بزرگتر علیه مذهبی ریشه دارتر بوده و به شورش اشرافیت اروپایی از گذشته ی مذهبی اسکیت-تاتاری برمیگشته که خاطره اش در ایجاد افسانه ی مدرن تارتاریا نقش داشته است. در لهستان در قرن بیستم، بسیاری از پیرمردان و پیرزنان، خود را دارای اصالت تاتار معرفی میکردند و به نظر میرسد دراینجا منظور از تاتار، یک نوع کاهن یا شخص دارای احترام مذهبی بوده است. این، با خرافه های عتیقه ی اروپایی درباره ی الف زاده بودن دروئیدها، مجوس ها و دیگر جادوگران ارتباط دارد چون تصور میشد جادوگران دارای توانایی های ماوراء الطبیعه اند ازآنروکه از نسل اجنه و موجودات غیر طبیعیند. اشرافیت اسکیت تبار اروپا خود را از نسل اجنه و الف ها معرفی میکردند. اجنه دارای موها و چشم های رنگی توصیف میشدند و امروزه میدانیم که این نوع موها و چشم ها به صورت ژنتیکی به همراه دسته هایی از تاتارها به اروپا منتقل شده اند. در گفتمان ژرمانیسم، این خصوصیات به آریایی های بنیانگذار تمدن منتقل میشوند. یکی از معدود منابعی که در مورد یکسان بودن اسکیت ها و آریایی ها و الف ها صراحت دارد، کتاب «از ترانسیلوانیا تا تورن بریج ولز» از نیکولاس دو ور از رهبران فراماسونری اسکاتلندی است. این کتاب که خود در جهت تحریف افکار عمومی با هدف ترویج شیطان پرستی و ادعای برتر بودن اشراف از مردم عادی به سبب داشتن خون الف نوشته شده است، هنوز ظاهرا آنقدر اطلاعات سری افشا میکرد که باعث جنجال شد و بعدا وقتی جسد ور در آشپزخانه اش در صحنه ای شبیه درگیری پیدا شد و با این حال، علت مرگ، حمله ی قلبی عنوان شد، بعضی اعتقاد پیدا کردند که ور توسط مخالفانش به قتل رسیده است. ور در کتابش مدعی بود که اسکیت ها همتبار با بنیانگذاران تمدن سومر و از نسل آنوناکی ها یا فرزندان آنو به عنوان خدایان بین النهرینند که دعوای بین دو رهبرشان در زمین یعنی انلیل و انکی، در دعوای اشراف اروپایی تداوم یافته است. وی خدای مسیح را معادل با انلیل و رهبر شیاطین را برابر با انکی میشمرد. آنوناکی ها نسب به یک مادر اژدها میرسانند و بنابراین اژدهایان افسانه های قرون وسطایی اروپا نیز انسان هایی تشبیه شده به مارند. ور مینویسد که لباس فلس مانند جنگجویان اروپایی مسیحی برای شبیه کردن آنها به مار ساخته شده است. ور، کلمه ی DRAKO/DRAGON به معنی اژدها را با لغت ولزی DRAIG به معنی رئیس و سرکرده برابر میکند و لقب PENDRAGON برای اوتر پدر شاه آرتور را که به معنی اژدهای ارشد است، به رئیس ارشد برمیگرداند. پن دراگون گاها عنوان سلسله ای از شاهان در بریتانیا تلقی میشود که اولینشان یکی از اشراف رومی-کامبریایی موسوم به سیستنین یا کنستانتین بود. در اطراف دریاچه ی وان در ترکیه هم قبیله ای به نام درکستای زندگی میکردند که ور سعی میکند ریشه ی دراکوهای اروپایی را در جایی در حوالی محل ظهور آنها پیدا کند. ور نام اوبرون شاه جن ها در روایات انگلیسی را –که ژرمن ها او را آلبری یعنی شاه الب ها یا همان الف ها میخوانند- با اصطلاح ترکیه ای "اوبر" به معنی جادوگر مقایسه میکند و معتقد است که همین لغت به اوپیر و بلاخره ومپایر به معنی خوناشام تبدیل شده است. بعد این کشف را با ترانسیلوانیا خوانده شدن زادگاه دراکولا ومپایر برام استوکر غیبی گرا که توسط رسانه ها مشهور شد ربط میدهد. ور به کشف بقایای جسد یک انسان در یک گودال آتش در محلی با نام بامسمای "تارتاریا" در ترانسیلوانیا توجه نشان میدهد که به همراه لوح‌های گلی دفن شده بود و نام انکی خدای سومری و شماره ی رتبه‌بندی پدرش آنو بر روی آنها حک شده بود. زبان این لوحه ها «متعاقبا پیش‌سومری نامیده شد و نمایانگر برخی از قدیمی‌ترین آثار مکتوب یافت شده تاکنون است.» ور صاحبان این زبان را به لحاظ ماقبل سومری بودن، اجداد عبیدی های بین النهرین میشمرد. او همچنین لغت "سومر" را به اصطلاح "سومائیر" (شکل دیگری از سیمر یا همان کیمری) برای حلقه ی اولیه ی اسکیت ها مرتبط میکند و یادآوری میکند که در زبان های کلتی، سومائیر به معنی اجنه است. خود لغت اسکیتSCYTH، با تلفظ شدن به صورت سیت، تبدیل به لغت SIDH شده که هم به معنی جن است و هم به معنی قدرت ها به طور کلی. در ادبیات هندی، گئوتمه بودا معروف به سیدهارتا بود که نامش معمولا به ارباب روشنبینی معنی میشود. سیدهارتا نام قهرمان کتابی به همین نام از هرمان هسه هم هست.SIDH در بریتانیا به سبب ارتباط با شیاطین، به معنی جهان زیرین هم هست و ازاینرو مرتبط با تاریکی است. آن را میتوان با نام "سیت" برای تایفون نابودگر مصری و نیز "شیت" که ریشه ی شیطان و ساتان است مرتبط کرد. در عربی، لغت "شیطان" معادل جن بوده است. با این حال، "شید" به معنی درخشان نیز از همین ریشه است و معنی شدن سیده به روشنبینی نیز از همین رو است. شاید جمع تاریکی و روشنایی در خود مضمون اژدها ممکن باشد. چون شهابسنگی که از آسمان می افتد، نیرویی اهریمنی است که به خاطر دنباله ی نورانیش همچون ماری دراز است و به اژدهایی آتشین تشبیه میشود. این که میگویند حجرالاسود سنگ مقدس اسلام یک سنگ آسمانی است، باید به این مضمون مرتبط باشد. چون سیاه بودن این سنگ آنقدر مهم است که معنی اسمش هم سنگ سیاه است. او روشنایی و تاریکی را با هم در خود دارد ولی اسلام کنونی هر گونه نسبت آن با اژدها را انکار میکند. این انکار باید با استعاره ی «ترک متعصب» مرتبط باشد. در غرب لغت "ترک" فقط درباره ی عثمانی ها به کار میرفته ولی در شرق، لغات "ترک" و "تاتار" تقریبا با هم معادل بودند. بعید نیست بسیاری از جنگ های اروپاییان با عثمانی ها در گذشته ی جهان، درواقع جنگ با تاتارهایی بوده که رهبرانشان علیرغم مسلمان بودن، چندان سختگیری ای بر مردم بتپرست و روح پرست تحت سلطه ی خود نداشتند و منحصر شدن لغت "ترک" به عثمانی، کمک کرده تا هویتشان عوض شود. این تاتارها باید همان تاتارهای باقی مانده تا قرن 19 باشند که سقوطشان به ناپلئون نسبت داده شد و بعدا جایشان با روس های اسلاو عوض شد. تاریخ رسمی کنونی میگوید که ناپلئون در روسیه با تزار الکساندر اول میجنگید اما هنوز منابع خود درباره ی روابط صمیمی ناپلئون و الکساندر را تصفیه نکرده است. این که روس ها دوست داشته باشند در این نبرد پیروز به نظر برسند عجیب نیست؛ این جالب است که فرانسه با کمال میل حاضر شده اسنادی تولید کند که خود را طرف بازنده ی جنگ نشان میدهند. آیا این با فرزند روشنگری بودن فرانسه و افتخارش به صدور ارزش های کفرآمیز انقلاب کبیر ارتباطی ندارد؟ قطعا در پشت پرده برای رهبران سکولار فرانسه افتخاری خواهد بود که در ساقط کردن یک رژیم مذهبی مادر و پاکسازی حافظه ی تاریخی از آن، چنین نقش بزرگی به آنها اختصاص داده باشند. ولی اشتباه است که فکر کنیم فقط سکولارها در این تخریب نقش داشتند. ترکیه الان با بلند شدن پرچم زمین افتاده ی اسلام توسط عثمانی کسب اعتبار میکند. عثمانی ها احتمالا خود از تاتارهای مسلمان منشعب شدند و بعدا علیه جریان اصلی ایستادند. اسلامی که آنها ایجاد کردند بیشتر به نفع مغربزمین بود تا به نفع امت اسلام. شاید الان زیاد عجیب نباشد که ساکنان امریکا پرسشی درباره ی ریشه ی بناهای سبک مور در امریکا و نامجاهای عربی-اسلامی چون مکه و مدینه در خود نکنند ولی چرا مسلمان ها دراینباره ادعایی ندارند؟ آیا جز این است که در منابع تاریخ آنها هیچ ادعایی در مورد نفوذ در امریکا وجود ندارد؟ وقتی نگاه میکنید و میبینید که مسلمانان تا همین اواخر چه حساسیتی روی موضوع اشغال فلسطین داشتند میفهمید که آنهایی که تاریخ اسلام را تعریف میکردند چرا جایی برای گذشته ی اسلام در امریکا باز نکردند و این پاکسازی را بیشتر به نفع امریکا انجام دادند یا اسلام؟ شاید به نظر برسد که رهبران دیکتاتور و طمعکار جهان اسلام، از ادعا روی امریکا نفع زیادی خواهند برد، ولی به هر حال برای این قدرت پیشگان هنوز کم زور، پذیرش تاریخ رسمی، تا همین جا به اعلام موجودیت آنها کمک زیادی کرده است. امت مسلمان تاتار به مغول های مغولستانی جای داده اند که بازماندگان بی سر و صدایشان در مغولستان، مشرکینی بی ارتباط با اسلامند و این کمک کرده تا در چندین کشور مختلف اسلامی، قدرت طلبان فاسد، ادعای بلند کردن پرچم زمین افتاده ی اسلام را به نام کشور خود و وسیله ی انواع و اقسام سوء استفاده های دنیوی کنند. همین دولت ها اگر جایی به نفع خود ببینند، از لاک دفاع از اسلام درخواهند آمد و به خلاف جهت آن حرکت خواهند کرد. این مسئله را درباره ی مذهب همریشه ی یهود دیده ایم که خود را میراث یهودا خواند و ده قبیله ی گم شده ی اسرائیل را گنهکارانی شمرد که یهوه آنها را با تبعید اجباری به اسکیتیا و جذب شدنشان در گوییم مجازات کرد. اما میبینیم که امروزه یهود به دفاع از همان اسرائیل متهم به بتپرستی میپردازد و ادعا میکند خدا حمایتش را از قوم برگزیده اش برنمیدارد و آنها را به اسکیت ها تبدیل کرده تا با مهاجرت به اروپا در قالب گوت ها حکومت های نوین اروپایی و امریکایی را بسازند و در ایجاد اسرائیل، به فامیل های یهودایی خود کمک کنند. شک نداشته باشید که مسیحیت در اروپا بر اساس الگویی شبیه به هر دو مسیر، پیش رفته است و به مانند اسلام کنونی، از ابتدا برای متفاوت به نظر رسیدن با اصل تارتاری خود جعل شده است. پس شاید کشیش هایی مثل گاچ که هم به گذشته ی چینی-تاتاری تمدن علاقه داشتند و هم با شعار برابری انسان ها خواهان لغو برده داری بودند، هنوز به گذشته ای مذهبی وفادار بودند که در هیاهوی قدرتیابی جریان جدیدی از کشیش ها در حال خاموشی بود. کشیش هایی سر کار می آمدند که علیرغم مخالفتشان با سکولارها عملا در میدان آنها بودند و با سکولارها در تخریب معنویت –اما تخریبی که ظاهری دیندارانه دارد- همکاری میکردند. انگلیسی زبان ها برای این نوع عملکرد اصطلاح «فروختن شراب نو در بطری کهنه» را به کار میبرند. مشروب خورهای حرفه ای، شراب قدیمی را دارای کیفیت بالاتر و دهنده ی حس و حال گیراتر میدانند و حقه بازان، با ریختن شراب نو در بطری کهنه، آن را به نام «شراب کهنه» به آنها قالب میکنند. دین هم چیزی قدیمی تلقی میشود و اگر بخواهید دینداران را فریب دهید، باید محتویات نظام نو را در قالبی قدیمی به آنها قالب کنید. تاریخ و دین، بخصوص وقتی با هم متحد میشوند، قالب های کهنه ای هستند که محتویات نو و مطابق آنچه رهبران سکولار جوامع مدرن برای مردم خود در نظر گرفته اند را به نام وقایع صدها و بلکه هزاران سال پیش، به اذهان مردم وارد میکنند.:

“THE TRUTH MATTERS”: ASH WILLIAMES: DREAMTIME: 5 JAN 2023

این آموزه ای نیست که شبیه آن را از قول یک تاریخدان ارتدکس بشنوید ولی در شاخه ای دیگر از علوم دانشگاهی یعنی فیزیک کوانتوم، یکی از بلندپایگان آن رشته به نام جان آرچیبالد ویلر چیزی شبیه آن گفته است:

«جهان یک سنتز بزرگ است که همیشه خود را به عنوان یک کل در کنار هم قرار می‌دهد. تاریخ آن، تاریخی نیست که ما معمولاً تاریخ را درک می‌کنیم. این جهان، چیزی نیست که پس از دیگری و پس از دیگری اتفاق می‌افتد. این یک کلیت است که در آن آنچه «اکنون» اتفاق می‌افتد، به آنچه «در آن زمان» اتفاق می‌افتد، واقعیت می‌بخشد، و شاید حتی تعیین کند که در آن زمان چه اتفاقی افتاده است.»

پاول لوی ضمن نقل گفته ی بالا از ویلر، بیان میکند که کوانتوم با زیر سوال بردن واقعیت عینی، باعث شده تا پیروانش بر سر تعریف همه چیز جهان ازجمله خود کوانتوم دچار اختلاف شوند و آن معلوم نباشد دقیقا چیست، امری که لوی از آن تعبیر به «بحران واقعیت» میکند. اما با این حال، کوانتوم به سبب اختراعاتی که به آن منسوب میشوند، آنقدر اهمیت دارد که جهانبینی بنیادین آن در مورد اثر تفکر ناظر بر جهان مورد توجه قرار گیرد.:

«نظریه ی کوانتوم تنها یکی از نظریه‌های متعدد در فیزیک نیست؛ بلکه تنها نظریه‌ای است که تقریباً بر هر شاخه ی دیگری از فیزیک تأثیر عمیقی گذاشته است. به سختی می‌توان جنبه‌ای از جامعه ی معاصر یا زندگی فردی خودمان را یافت که پیش از این به طور اساسی توسط ایده‌ها و کاربردهای فیزیک کوانتوم متحول نشده باشد. یک سوم اقتصاد ما شامل محصولاتی مبتنی بر مکانیک کوانتومی است؛ چیزهایی مانند رایانه‌ها و اینترنت، لیزرها، MRIها، تلویزیون‌ها، DVDها، CDها، مایکروویوها، میکروسکوپ‌های الکترونی، تلفن‌های همراه، ترانزیستورها، تراشه‌های سیلیکونی، نیمه‌هادی‌ها، ساعت‌های کوارتز و دیجیتال، ابررساناها و انرژی هسته‌ای. با این حال، حتی با تأثیر عظیمی که فیزیک کوانتوم بر زندگی همه ی ما داشته است، این تأثیر در مقایسه با زمانی که تعداد بیشتری از ما پیامدهای آنچه را که در مورد ماهیت واقعیت و همچنین خودمان به ما آشکار می‌کند، تشخیص داده و درونی کنیم، بی‌نهایت کوچک است. اکتشافات فیزیک کوانتومی، عملاً، به ما این ظرفیت را داده‌اند که کیفیت زندگی خود را افزایش دهیم و/یا به طور بالقوه محیط زیست را در مقیاسی بی‌سابقه ویران کنیم، حتی گونه ی خود را به کلی از بین ببریم. به نقل از هنری استاپ، فیزیکدان نظری، "با این حال، در کنار این قدرت مهلک، (علم) هدیه ی دیگری نیز ارائه داده است که اگرچه ماهیت ظریفی دارد و هنوز به سختی در ذهن انسان‌ها احساس می‌شود، اما در نهایت می‌تواند ارزشمندترین سهم آن در تمدن بشری و کلید بقای انسان باشد." آیا ما از اکتشافات فیزیک کوانتومی برای بهبود گونه ی خود استفاده می‌کنیم یا برای نابودی خودمان؟ نظریه ی کوانتومی به ما نشان می‌دهد که انتخاب واقعاً با ما است. ... فیزیک کوانتومی نشان داده است که ایده ی ایستادن ایمن پشت یک صفحه ی شیشه‌ای و مشاهده ی منفعلانه ی جهان غیرممکن است، زیرا مشاهده ی ما حتی چیزی به کوچکی یک الکترون، مستلزم خرد شدن شیشه و رسیدن به به اصطلاح، دنیای زیراتمی الکترون است که هم الکترون و هم خودمان را تغییر می‌دهد. کسب اطلاعات بدون تغییر وضعیت سیستم مورد اندازه‌گیری غیرممکن است، زیرا ما همواره با تلاش برای تعیین وضعیت جهان، جهانی متفاوت را به وجود می‌آوریم. در فیزیک کوانتومی، ما دیگر شاهدان منفعل جهان نیستیم، بلکه ناگزیر خود را در نقش جدید شرکت‌کنندگان فعالی می‌یابیم که همان جهانی را که با آن تعامل داریم، شکل می‌دهند، به آن شکل می‌دهند و به معنایی مرموز «خلق» می‌کنند. ویلر با بیان این نکته می‌گوید: "اگرچه در شرایط روزمره مفید است که بگوییم جهان «خارج از ما» مستقل از ما وجود دارد، اما دیگر نمی‌توان این دیدگاه را تأیید کرد. به معنای عجیبی این یک «جهان مشارکتی» است." در اصل، آگاهی وارد آزمایشگاه فیزیک شده است و فیزیکدانان کاملاً مطمئن نیستند که با این تغییر وقایع چه کنند. چه کسی می‌تواند آنها را سرزنش کند؟ مواجهه با آگاهی در آزمایش‌هایشان - چیزی که "اسکلت فیزیک در کمد" نامیده شده است - به عبارت ساده، خارج از توان آنها است. کنار آمدن و مواجهه با نفوذ آگاهی به تالارهای مقدس آنها، فیزیک را مجبور می‌کند تا با سوالات متافیزیک کنار بیاید، که برای اکثر فیزیکدانان چیزی نیست که برای آن ثبت نام کرده‌اند. فیزیک کوانتومی خود بزرگترین تهدید برای فرضیات متافیزیکی اساسی "ماتریالیسم علمی" است، دیدگاهی که فرض می‌کند یک جهان مادی عینی و مستقل وجود دارد که جدا از ناظر است. به راحتی می‌توان چنین به نظر رساند که گویی کل مسئله ی آگاهی، برخلاف میل فیزیک، توسط یک عامل خارجی به آن تحمیل شده است. اما هیچ چیز نمی‌تواند از حقیقت دور باشد. ظهور آگاهی در حوزه ی فیزیک کاملاً طبیعی است، به عبارت دیگر، این طبیعت است که یکی از درونی‌ترین اسرار خود را آشکار می‌کند. به نقل از فیزیکدان برنده ی جایزه ی نوبل، یوجین ویگنر، "از طریق ایجاد مکانیک کوانتومی، مفهوم آگاهی دوباره مطرح شد. تدوین قوانین مکانیک کوانتومی به روشی کاملاً سازگار و بدون اشاره به آگاهی امکان‌پذیر نبود." اکثر فیزیکدانان فکر می‌کنند چیزی به اثیری بودن آگاهی - آنچه که به عنوان "فرزندخوانده ی ناخواسته ی فیزیک" از آن یاد شده است - جایی در فیزیک "واقعی" ندارد. دیدگاه غالب جریان اصلی این است که قرار نیست آگاهی یا "فلسفه" در یک دانشکده ی فیزیک مورد مطالعه قرار گیرد. هر چیزی که قابل آزمایش نباشد و نتوان آن را اندازه‌گیری کرد، برای اکثر فیزیکدانان اهمیتی ندارد. برای اکثریت قریب به اتفاق فیزیکدانان، نقشی که آگاهی در آزمایش‌هایشان ایفا می‌کند، خلاف روح علم به نظر می‌رسد که از نظر آنها همیشه قرار است غیرشخصی و عینی باشد. با این حال، مانند یک مهمان ناخوانده و ناخواسته در شام، آگاهی از رفتن امتناع می‌کند. ... به نقل از انیشتین، "واقعیت [که در جای دیگری می‌گوید «صرفاً یک توهم است، هرچند توهمی بسیار پایدار» (پاول لوی)] کار واقعی فیزیک است." در نهایت، علم تجربی است و نظریه‌های آن باید به نحوی «در واقعیت» ریشه داشته باشند، اما این واقعیت دقیقاً کجا و چیست؟ ولفگانگ پائولی، یکی دیگر از بنیانگذاران نظریه ی کوانتومی، اظهار می‌کند: "من فکر می‌کنم وظیفه ی مهم و بسیار دشوار زمان ما تلاش برای ایجاد یک ایده ی تازه از واقعیت است." اما پایه ی هستی‌شناختی که برداشت ما از یک جهان واقعاً موجود - ایده ی ما از واقعیت - بر آن استوار است کجاست؟ نظریه ی کوانتومی در مورد واقعیت، این سؤال را مطرح می‌کند: آیا ما واقعیت را کشف می‌کنیم یا آن را خلق می‌کنیم؟ و اگر ما، حداقل تا حدی، در حال خلق چیزی هستیم که آن را واقعیت می‌نامیم، آن را از چه چیزی خلق می‌کنیم؟ ویلر می‌نویسد: "آنچه ما واقعیت می‌نامیم شامل چند ستون آهنین مشاهده است که بین آنها را با یک ساختار پیچیده ی کاغذبازی از تخیل و نظریه پر میکنیم." ما "نقاط را به هم وصل می‌کنیم" تا تصویری به ظاهر منسجم از جهان خود ایجاد کنیم، که سپس به راحتی تصور می‌کنیم خود واقعیت است. "واقعیت" فقط یک کلمه در زبان ما است. آنچه ما «واقعیت» می‌نامیم، صرفاً یک نظریه و مدل ذهنی درونی شده است که در اصل راهی برای نگاه به جهان است، نه شکلی از دانش کاملاً واقعی از چگونگی «واقعی» جهان. مهم است که واقعیت را با نظریه‌های خود اشتباه نگیریم، نقشه را با قلمرو اشتباه نگیریم. بهترین مدل‌های ما چیزی بیش از کمکی برای تخیل ما نیستند، به هیچ وجه بازتاب کاملی از ماهیت واقعیت نیستند. مرز باریکی بین تخیل، واقعیت و توهم وجود دارد. ویلر می‌نویسد: "دهه‌های اخیر به ما آموخته است که فیزیک یک پنجره ی جادویی است. این علم توهمی را که در پشت واقعیت نهفته است به ما نشان می‌دهد - و واقعیتی را که در پشت توهم نهفته است." "امروزه ما از فیزیک انتظار داریم که خودِ وجود را درک کند." گویی شکافی در آنچه ما واقعیت می‌دانستیم وجود دارد، و فیزیک کوانتومی نخی است که به طور فزاینده‌ای از میان این شکاف بیرون زده و می‌تواند ایده‌های ما را در مورد همه چیز آشکار کند. ویلر اظهار می‌کند: "من همچنان می‌گویم که کوانتوم شکافی در زرهی است که راز هستی را می‌پوشاند." انقلاب علمی، تعمیق قدرت عقل ما، شکوفایی خلاقیت انسانی و پیشرفتی برای بشریت بود که به ما کمک کرد تا جهان خود را به شیوه‌های عمیق‌تر و مبتکرانه‌تری کشف کنیم. از دیدگاه دیگری که حاوی حقیقت مهمی نیز هست، انقلاب علمی که اکنون معمولاً با فیزیک ایزاک نیوتون ("نیوتنی") مرتبط است، همچنین آغاز نوع خاصی از جنون بود. این انقلاب به عنوان یک جهان‌بینی جدید آغاز شد که در قدرت خود انقلابی بود؛ با این حال، حاوی یک خطای ظریف بود که به یک توهم گسترده تبدیل شد که با گذشت زمان، روان‌پریشی جمعی را که گونه ی ما خود را در آن می‌بیند، عمیقاً فعال کرده است. یکی از ویژگی‌های اساسی این جنون، جدایی بین سوژه و ابژه، ناظر و مشاهده‌شونده است، گویی تخیل علمی در بررسی فکری خود از جهان، فکر می‌کرد که بخشی از آن نیست، در آن شرکت نمی‌کند و در نتیجه بر آنچه که بررسی می‌کند تأثیر نمی‌گذارد. این کار در راستای آرمان عینیت انجام شد، که به تدریج به سطح یک حقیقت مطلق در مورد ماهیت واقعیت ارتقا یافت. این رویکرد در مواجهه با جهان ماکروسکوپی به طرز چشمگیری خوب عمل کرد و امکان اعمال سطوح بی‌سابقه‌ای از کنترل بر جهان فیزیکی را فراهم کرد، اما در این فرآیند تسلط بر سطح فیزیکی، هزینه‌ای نادیده از جانب روح انسان متحمل می‌شد. این نگرش مکانیکی، جبرگرایانه و تقلیل‌گرایانه متأسفانه با خود علم یکی شد و بدین ترتیب تعدادی از تابوهای ضمنی و فرضیات محدودکننده را به فرآیند اکتشافی که در غیر این صورت بی‌پایان بود و به عنوان روش علمی شناخته می‌شد، وارد کرد. نگرش علمی مدرن که جهان را به عنوان موجودی عینی در خارج از خود می‌بیند - "ماتریالیسم علمی" - در واقع دیدگاهی گمراه‌کننده است که بیانگر یک نقطه ی کور معرفت‌شناختی در مرکز دیدگاه علمی غالب جهان است، کوری‌ای که به نظر می‌رسد جامعه ی مدرن عمدتاً از آن بی‌خبر است. دیدن جهان به عنوان چیزی جدا از خودمان، به جهان‌بینی غالب و نهادینه شده ی "آکادمی" تبدیل شده است، دیدگاهی که قلب، روح و "جادو" را از جهان می‌گیرد و آن را به قلمرویی مرده، بی‌جان و بی‌احساس تقلیل می‌دهد. ماتریالیسم علمی، جهان را افسون‌زدایی می‌کند و همزمان ساکنان آن را افسون و مسحور خود می‌سازد. با شیفتگی روزافزون به دستاوردهای روزافزون علم و جادوی تکنولوژیکی، کمتر کسی این سوال را مطرح کرده است که آیا همین پیشرفت‌ها ممکن است همزمان بشریت را از جنبه‌های اساسی ماهیت واقعی وجودمان منحرف کرده و به آرامی گونه ی ما را در این فرآیند غیرانسانی کند. تنش مفهومی که بین ایده‌های متضاد ایجاد می‌شود، می‌تواند به طور بالقوه منبع بینش خلاقانه شود. ویلر اظهار می‌دارد: "پیشرفت در علم بیشتر مدیون برخورد ایده‌ها است تا انباشت مداوم حقایق." در روزگار کنونی، ما در یک نقطه ی گذار هستیم، زیرا دو جهان‌بینی متناقض -کلاسیک و کوانتومی- نه تنها در فیزیک، بلکه در اعماق روان انسان نیز با یکدیگر روبرو می‌شوند، زیرا در نهایت روان است که تمام فیزیک ما از آن مشتق شده است. کنار گذاشتن حقایق مورد توافق عمومی که «رشد یافته» و اشتباه بودن آنها نشان داده شده است، به پیشبرد علم و تمدن بشری کمک می‌کند. به عقیده ی ویلر، "انقلابی‌ترین کشف در علم هنوز در راه است! و نه با زیر سوال بردن کوانتوم، بلکه با کشف آن ایده ی کاملاً ساده که کوانتوم را می‌طلبد." به گفته ی ویلر، جهان حتی نمی‌توانست بدون کوانتوم به وجود بیاید. به نظر ویلر، تا زمانی که به این ایده ی اساسی که زیربنای کوانتوم است، نرسیم، جوهره ی اصل کوانتوم را درک نکرده‌ایم. این «ایده ی کاملاً ساده» که ویلر مطرح می‌کند و مستلزم یک جهان کوانتومی است، چیست؟ آیا می‌تواند به ماهیت رؤیاگونه ی واقعیت، دیدگاهی که نقش آگاهی را در خلق جهان ما در بر می‌گیرد، مربوط باشد؟ ویلر می‌گوید: "ایده‌هایی وجود دارند که منتظر کشف شدن هستند." گویی برخی ایده‌ها "در هوا" هستند و در حوزه ی زیرین ناخودآگاه جمعی نفوذ می‌کنند و منتظرند تا با آن هماهنگ و "دریافت" شوند. از نظر ریشه‌شناسی، کلمه ی «ایده» به روشی برای دیدن، دیدگاهی که از طریق آن جهان را می‌بینیم، مربوط می‌شود. ویلر می‌نویسد: "مطمئناً روزی، می‌توانیم باور کنیم، ایده ی اصلی همه چیز را آنقدر ساده، آنقدر زیبا، آنقدر جذاب درک خواهیم کرد که همه ی ما به یکدیگر خواهیم گفت: «اوه، چطور می‌توانست طور دیگری باشد! چطور می‌توانستیم برای این مدت طولانی اینقدر کور باشیم؟»" آیا نوعی غایت‌شناسی ظریف در نقش ناظر در دنیای کوانتومی نهفته است؟ به عبارت دیگر، آیا چیزی به ما نشان داده می‌شود، آیا به شیوه‌ای جدید برای دیدن دنیایمان هدایت می‌شویم که نحوه‌ی تجلی جهان برای ما را تغییر می‌دهد؟ نظریه‌ی کوانتوم دلالت بر این دارد که عوامل غیرمادی که بیشتر ماهیت تصاویر و ایده‌ها را دارند، طرح اولیه‌ی جهان ما هستند که در واقع تکامل جهان را به عنوان یک کل شکل می‌دهند و شکل می‌دهند. ویلر تا آنجا پیش می‌رود که خود جهان را به یک ایده تشبیه می‌کند. آیا بینش‌های فیزیک کوانتومی سرنخی را ارائه می‌دهند که ما را به گنجی که قبلاً غیرقابل تصور بود و منتظر کشف شدن بود، هدایت می‌کند؟ ویلر اظهار می‌کند: "جز اینکه مشاهده‌گری جهان را به وجود می‌آورد، چه راه دیگری برای درک آن سرنخ وجود دارد؟" گویی خود جهان با ما توطئه می‌کند تا به ما کمک کند تا به طبیعت خود و ماهیت خود بیدار شویم و فیزیک کوانتوم «ابزار» نظری و تجربی برای آشکار شدن این بینش عمیق‌تر است. به نقل از ویلر، "جایی چیزی باورنکردنی در انتظار وقوع است." ...به گفته ی ویلر، جهان یک "حلقه ی عجیب" خودارجاع است که در آن فیزیک، ناظرانی را به وجود می‌آورد که سپس اطلاعات را به وجود می‌آورند و این اطلاعات به نوبه ی خود فیزیک را به وجود می‌آورند. جهان، ناظران-مشارکت‌کنندگانِ معناساز را به وجود می‌آورد که در توسعه ی ایده‌های مکانیک کوانتومی، به جهان هستی معناداری می‌بخشند. ساختار جهان به گونه‌ای است که ناظر به همان اندازه که جهان برای خلق ناظر ضروری است، برای خلق جهان نیز ضروری است.»:

“QUANTUM PHYSICS: THE PHYSICS OF DREAMING”: PAUL LEVI: www.awakeninthedream.com

این مقاله به «ذهن» اهمیت زیادی میدهد و به پیروی از کوانتوم، بر آن است که ذهنیت انسان در مورد جهان از طریق اثر ناظر، بر روند وقوع اتفاقات و شکل گیری جهان تاثیر زیادی دارد. اما همانطورکه میدانیم، به طور معمول، مردم جهان، ذهنیت های بسیار متفاوتی نسبت به هم درباره ی جهان، جامعه و افراد دارند و بنابراین هر کدامشان را اگر رها کنید، بر اساس ذهنیت خودشان در ایجاد دنیا نقش آفرینی میکنند. بنابراین تا جای ممکن باید دگم های خاصی در جهان تکثیر شوند تا مردم تا حد ممکن یکدست و همگون و تحت کنترل باشند و این دگم ها همان اطلاعاتی هستند که به بیشترین حد ممکن و در قالب هایی با محتویات به شدت تکراری، مرتبا در آموزش و پرورش و رسانه ها ذهن مردم را بمباران میکنند و اگرچه بسیاریشان نظریه و بلکه فرضیه ی محضند، از فرط تکرار، در اذهان مردم، واقعیات بدیهی جلوه میکنند. این، نزدیک به این عبارت از ویلر است که لوی در مقاله اش بازگو میکند: «اطلاعات ممکن است فقط آن چیزی نباشد که ما درباره ی جهان می آموزیم. ممکن است چیزی باشد که جهان را میسازد.»

البته اگر شما قبل از عمل به دستورالعمل های آشکار و پنهان، به هر کدام از این اطلاعات فکر کنید، در روند جاری خلقت اخلال ایجاد میکنید. همانطورکه ویلر میگوید عملکرد کوانتومی تاثیر افراد بر خلقت جهان به اندازه ی کار کردن یک فرد معمولی با ماشین، خارج از اطلاعات او است. بیشتر کسانی که سوار اتومبیل میشوند یا با هر دستگاه دیگری کار میکنند، نمیدانند ماشین با چه سازوکار مکانیکی ای کار میکند؛ فقط دستورالعمل معمول را درباره ی کار با دستگاه به کار میبرند و به بقیه اش کار ندارند. احتمالا ساز و کار دستگاه در اولین برخوردهای فرد با آن در ذهنش موضوع سوال بوده است. اما بر اثر برخورد مکرر، موضوع اینقدر برایش عادی شده که کم کم بدون این که واقف باشد، به صورت ناخودآگاه و بی فکرانه دستاورالعمل را روی ماشین تکرار میکند. وضعیت ایدئال شرکت افراد جامعه در روند خلقت در جهان کوانتومی هم آنگونه است که مردم به صورت شرطی شده و بدون فکر کردن در مقابل هر گزینه ی پیش رو عکس العمل درخور را انجام دهند بدون این که بدانند چرا؟ ارتباط این روند با ذهنی بودن جهان، کاملا با سازوکار ناخودآگاه ذهن به گونه ای که فروید پیشنهاد کرده است سازگاری دارد. کتاب "کودکی را میزنند" شامل مجموعه مقالاتی از فروید که مهدی حبیب زاده گردآوری و ترجمه کرده است، به هدف مرتبط دادن این پیشنهادات با سازوکار مدرنیته از طرف نشر نی منتشر شده است. مترجم در مقدمه ی کتاب مینویسد:

«صورتبندی مفهوم ناخودآگاه در روانکاوی، تحولی اساسی در فهم سوبژکتیویته پدید آورد. روانکاوی به ویژه پس از لکان، به رویدادی بنیادی در بطن اندیشه ی غرب تبدیل شده، به گونه ای که فهم سیر تکوین سوژه ی مدرن، مستلزم رجوع به آموزه های فروید است. روانکاوی از خلال مفهوم ناخودآگاه، آنچه را که در سوژه همچون غیریتی بیرونی به نظر میرسد، به صورت امری درونی هویدا میکند، و آنچه را درون سوژه فرض میشود، در بیرون بودگیش نمایان میکند و موید آن است که "من دیگری است". روانکاوی به منزله ی شیوه ی تفکری که با گوش سپردن به سخن بیمار و به ویژه با تمرکز بر رویاها شکل گرفته، بستر مناسبی برای شناخت سوژه ی مدرن است. ناخودآگاه نامی است برای آن شکافی که پیشاپیش سوژه و زبان را دو پاره کرده و تهدیدی بر یکپارچگی ظاهری آنها است. از سوی دیگر، روانکاوی با معرفی و بازتعریف مفاهیمی چون رانه و غریزه، نقش مهمی در عطف توجه به بدن و نقش وجوه جسمانی در سیر تکوین سوژه داشته است. بدن جایگاهی است که هم موضوع تامل است هم بنیانی برای به کارگیری مفاهیم برخاسته از این تامل در راستای تغییر رادیکال سوژه. روش فروید حاوی تلاشی محوری در تفسیر و به فهم درآوردن کنش های زبانی آدمی در پیوندشان با بدن بوده است، چیزی که جدا از کارکردهای درمانی، اهمیت تاریخی آن را آشکار میکند. در این راستا متونی از فروید که عمدتا متمرکز بر پیچ و خم های تحلیل و ظرایف تکنیکی درمان بالینیند، اگرچه به ندرت حاوی اشاره های مستقیمی به فرهنگ و تمدن و هنرند، اما حاوی مفاهیم و مقولاتیند که میتوانند مبنایی برای نقد هنری و سیاسی باشند؛ نظیر تحلیلی که فروید از هم بودی سادیسم و مازوخیسم، و نیز تماشاگری جنسی/عریان نمایی به دست میدهد یا توجهی که به تمایز و نسبت میان سادیسم سوپرایگو ([وجدان] که معمولا آگاهانه است) و مازوخیسم ایگو ([خود] که معمولا ناآگاهانه است) دارد. درنتیجه چنین مقالاتی میتوانند هم نقاط مناسبی برای ورد به نظریه ی روانکاوی باشند هم امکان هایی را برای پیوند زدن روانکاوی با تفکر انتقادی فراهم کنند. به عبارتی، مقالات بالینی فروید علاوه بر کارکرد بالینیشان، ابزارهای مهمی برای فهم مدرنیته فراهم میکنند.»

امروزه رسانه های مدرن، بزرگترین مصرف کنندگان روانکاوی فرویدند و قطعا مادیگرایی شدید نظریه ی فروید در این موضوع نقش مهمی دارد. چون این مادیگرایی کمک میکند به بازی گرفته شدن غرایز در اثر تحریکات، فضای اثیری مانندی را که غرایز واسطه ی آنها با موجودات مادی هستند را بهتر پنهان کند. جیمز استراچی که مقالات کتاب فوق از مجموعه ی آثار فروید به ویراستاری او برگرفته شده اند، در مقدمه ی یکی از مقالات کتاب به نام «غرایز و فراز و نشیب آنها» مینویسد:

« در این مقدمه باید به این نکته اشاره کرد که دراینجا و در تمام ویرایش استاندارد، واژه ی انگلیسی ISTINCT (غریزه) معادل واژه ی آلمانی TRIEBاست. دراینجا کلمه ی غریزه به آن معنایی که به نظر میرسد در حال حاضر در بین زیستشناسان رایج است، به کار نرفته است. فروید ... غریزه را "مفهومی در مرز میان ذهن و بدن" توصیف میکند: "بازنمود روانی محرک هایی که از درون ارگانیسم سرچشمه گرفته و تا ذهن امتداد می یابند." او پیش از این هم دو بار دیگر، تقریبا با همین کلمات، این مفهوم را توصیف کرده است. چند سال قبل تر در انتهای بخش سوم بحثش درباره ی "شرِبر" (1911) غریزه را به صورت "مفهومی در مرز میان بدن و ذهن" بیان میکند: "بازنمود روانی نیروهای ارگانیک". و بار دیگر در عبارتی که احتمالا چند ماه قبل از نگارش مقاله ی حاضر نوشته شده و به ویراست سوم کتاب "سه مقاله درباره ی نظریه ی جنسیت" (1905) افزوده شده است، درباره ی غریزه چنین میگوید: "بازنمود روانی یک منبع تحریک درون تنی و همواره در جریان (...) مفهومی که در مرز بین امور ذهنی و امور فیزیکی جای دارد.»

شاید طی خلقت جدید جهان با گسترش انواع جدیدی از بی خدایی و خداپرستی و البته خلق تاریخی که ارتباط آنها را نظام مند کند، مذاهب توتمی، نجومی و درمجموع تمثیلی گذشته به این خاطر توسط سکولاریسم ظاهری ریشه کن شدند که به عنوان امور ذهنی لانه کرده در ناخودآگاه ما، بعدتر راحت تر بتوانند برای تحریک غریزه ی ما به سمت مادیات به گونه ای که قدرت ها میپسندند، هدایت شوند....

(ادامه دارد)

مطلب مرتبط:

کوآنتوم اطلاعاتی: از جن های ترک زبان جادوگر تا ریش آخوندی کورش (بخش2)

فقر گستری: ابزاری حساب شده برای اثبات خدا بودن ثروتمندان

تالیف: پویا جفاکش

مناظر اینچنین در فضای مجازی مغربزمین که از زمان جنگ غزه در دهه ی 2020 باب شده اند، به سبب این که نشانه ی لجبازی مردم غرب با اشرافیت یهود محسوب میشوند، از سوی برخی یهودستیزانه توصیف میشوند.

شعارهای ترکیبی یهودستیزانه و فلسطین ستا روی دیوارهای اماکن یهودی و ساختمان های وابسته به اسرائیل در پاریس فرانسه

پژوهش هایی که دانشمندان درباره ی زنبورهای عسل انجام داده اند، نشان میدهد که زمانی که منابع غذایی در کندو کم و به طور نابرابر تقسیم شده باشد، زنبورها رفتار متفاوتی از خود نشان میدهند. به جای این که به دنبال گل هایی بروند که مطمئنا شهد دارند، ترجیح میدهند به سمت گل هایی بروند که احتمالا هیچ شهدی نداشته باشند. این بدان معنا است که مغز آنها تحت فشار کمبود منابع، تصمیم های تکانه ای و ریسک پذیر اتخاذ میکند. «ایمان برین» در مقاله ی «ذهن گرسنه، راهی به جز ریسک ندارد» (روزنامه ی هفت صبح: 12خرداد 1404) در مقایسه ی انسان ها و زنبورها در این مورد مینویسد:

«این موضوع صرفا یک رفتار ساده در میان حشرات نیست. وقتی منابع محدود و نابرابر تقسیم شوند، موجودات زنده ترجیح میدهند سریع تر و با ریسک بیشتر اقدام کنند. دقیقا مانند همین زنبورها ما انسان ها نیز زمانی که در شرایط اقتصادی نامطلوب و نابرابر قرار میگیریم، تحت فشار روانی مزمنی واقع میشویم که ذهن ما را از آرامش و تصمیم گیری منطقی دور میسازد. مطالعات روانشناسی نشان داده است که استرس های مستمر و کمبود منابع، موجب کاهش توانایی کنترل نفس یا همان خود کنترلی میشود. در چنین وضعیتی، ذهن انسان ترجیح میدهد به جای تفکر عمیق و برنامه ریزی بلندمدت، تصمیم هایی سریع، تکانه ای و گاه پرخطر اتخاذ کند.»

همانطورکه میدانیم، این نوع پژوهش ها در درجه ی اول به نفع دولت ها انجام میگیرند و اگر منتشر میشوند، به سبب اطمینان دولت از این است که آنهایی که باید آن را بخوانند نمیخوانند. منظور همان کسانی است که تحت تاثیر کمبود منابع، دست به تصمیمات غلط میزنند ازجمله موقع اعتراض به خود حکومت. بنابراین نابرابری اقتصادی برای تخریب و صدمه زدن به هر حرکت انقلابی و ضد حکومتی ای، امر بسیار لازم و حیاتی ای است. البته این کارکرد، یک چاقوی دولبه است چون به خاطر غیر قابل پیشبینی بودنش اگر به یک حماقت ضد حکومتی گسترده تبدیل شود، نه فقط حکومت بلکه کل مملکت را میتواند بر باد دهد. ازاینرو قدرت های اقتصادی همیشه جریانی از خود به وجود می آوردند که ظاهرا کاملا مقابل آنها قرار دارد تا ناراضیان به آن جلب شوند و حتی موقع سر دادن شعارهای ضد طبقاتی و دفاع از هویت مردم فقیر کوچه و بازار، هنوز در مشت باشند. دقیقا چنین تناقضی را شما در تاریخ ظهور قدرت های اقتصادی اغلب یهودی حاکم بر جهان می یابید: ثروتمندترین مردم جهان در دنباله ی حرکت گروهی از فقیرترین و بی اهمیت ترین قبایل خاورنزدیک یعنی بنی اسرائیل تعریف شده اند و جالب اینجاست که رهبران این بنی اسرائیل، پیامبرانی هستند که دشمن ثروت اندوزی و کاخ سازی تعریف میشوند و زندگی فقیرانه با حداقل تجمل را ستایش میکنند. حالا چرا این ملت فقرستا و ثروت گریز، بزرگترین قدرت های اقتصادی جهان را حامله شده است، هیچ دلیلی ندارد جز این که خدا از طریق پیامبرش سموئیل، یک عدد داود را شاه یهود کرد که خدا اراده کرده بود به راه تجمل پرستی آن کنعانیان زورمند و ستمگری برود که همین خدا اراده کرده بود یهود در حرکتی کاملا انقلابی، آنها را ریشه کن کند.

سرهنگ فورلانگ انگلیسی مینویسد یکی از معانی پیشنهاد شده برای "کنعان"، کن-عان یعنی مردم اشرافی است. کن یا کان، ریشه ی فنیقی لغت "خان" به معنی سرور و پادشاه در ترکی است. همین کلمه منشا لغت "کاهن" در عبری هم هست و همچنین لغت "قائن" به معنی آهنگر که یادآور آهنگر بودن کاهنان اقوام شمنی است. کان همچنین نام نوعی نیزه ی اسکیتی بود که همسایه های اسکیت آشوری ها آن را میپرستیدند. مارس خدای جنگ توسط رومی ها در قالب یک نیزه پرستیده میشد. همچنین گتاها، گوت ها و آلان ها به نیزه پرستی معروف بودند. البته نیزه تا حدودی جانشین عصا است که "کان" یکی از نام های آن هم بوده است. در روایات یهودی آمده است که اولین شاه کنعانیان با اولین شاه مصریان برادر بودند و البته همانطورکه میدانیم، آغاز نهضت یهود با قیام موسی علیه هر دو قوم رقم خورد. دراینباره جالب است که در روایات یونانی-رومی، از یک "کنا" صحبت شده که برادر ازیریس اولین فرعون مصر بوده و ظاهرا همو ریشه ی کنعان تلقی شده است. در مصر، کن-آمون و کن-آر، عناوین خورشید هستند در زمانی که از کمربند صورت فلکی سنبله میگذرد و نمایانگر آغاز پاییز و زوال روشنایی است. لغت کن-آر احتمالا با وارونه شدن، تبدیل به لغت آرخون شده که در غنوصی گری برای فرشتگان شریر به کار میرود و در یونانی به طور اعم به معنی قدرتمداران است. به طور سنتی، آغاز پاییز را با ورود خورشید به صورت فلکی میزان (ترازو) تعیین میکنند. ولی این صورت فلکی در گذشته وجود نداشت و دو کفه ی ترازویش چنگال های صورت فلکی عقرب شمرده میشد که مصریان، او را جانور ایزیس میشمردند. ایزیس همسر ازیریس و متمثل به صورت فلکی سنبله است و گذشتن از کمربند سنبله احتمالا به معنی ورود روح ازیریس به قتل رسیده (توسط تایفون) به بطن ایزیس برای متولد شدن از نو به صورت هورس از او است. ایزیس با سیاره ی زهره تطبیق میشده که در مصر، با هاثور الهه ی متجسم به گاو هم مرتبط بوده و البته هاثور هم به اندازه ی ایزیس، مادر و همسر هورس شمرده میشده است. ازاینرو این جابجایی در روایتی دیگر با جابجایی خورشید از صورت فلکی حمل (قوچ) به صورت فلکی ثور (گاو) عوض شده که با خانه ی زهره بودن ثور ارتباط مستقیم دارد. همچنین مجسد شدن ازیریس در گاو مقدس به نام آبی یا آپیس هم میتوانست چنین جابجایی ای را نشان دهد که با بت گوساله ی طلایی که پرستشش توسط اسرائیل باعث خشم موسی شد هم مرتبط است. یونانیان از ترکیب نام "اسری" (ازیریس) با آپیس، اصطلاح سراپیس یا ساراپیس را برای یک خدای حکومتی وضع کردند که مصریان، او را به نام های سوراپیس، آسوراپیس، سورابی و سهراب میشناختند. سر ویلیام دروموند، از اسراپیس به عنوان یک نام کلدانی برای صورت فلکی ثور یاد میکند که صورت فلکی حمل در قبل از آن، "سین-آر" نامیده میشده است. این نام میتواند با "سِنار" از نام های بریتانیایی دیونیسوس باخوس و به معنی «پسر افسانه ای» [ترکیب انگلیسی قدیم sen به معنی فرزند پسر با NARO در لاتین به معنی داستانی] مرتبط شده باشد چون در خود دوره ی کلاسیک، سابازیوس از فرم های معروف دیونیسوس با صبایوت یا یهوه نیسی خدای موسی تطبیق شده است. لغت "سین-آر" همچنین یادآور خروج ابراهیم از «شنعار» در اعتراض به رواج بتپرستی در آنجا بود؛ مهاجرتی که با ساکن شدن در اورشلیم پایان یافت. شنعار یا بین النهرین، جایی بود که نوح درآنجا از کشتی پیاده شد و مذهب ال علیون را که یهود با یهوه تطبیق نمودند رواج داد ولی ملت منحرف شدند و به پرستش بعل رقیب یهوه پرداختند، خدایی که مانند ازیریس مجسم به گاو بود. ابراهیم در ایام حکومت امرافل، به بتپرستی شنعار اعتراض کرد. جالب این که یکی از نام های کلدانی برج حمل، "عمرا" است که با لغت سوری «عمرو» به معنی بره مقایسه میشود؛ لغتی که یادآور مجسد شدن یهوه به بره ی خدا یعنی عیسی مسیح است. اگر "فل" را تلفظی از بعل در نظر بگیریم، امرافل میتواند حمل بدل شده به ثور، و ماهیتا یهوه ی تبدیل شده به بعل معنی بدهد. امرافل همچنین با نمرود تطبیق شده که برج بابل را ساخت. ظاهرا رویارویی ابراهیم و نمرود، در رویارویی شنعار و اورشلیم در عصر نبوکدنصر هم تکرار شده است؛ به این نشان که نبوکدنصر نیز متهم است که در جایی در نزدیکی بابل به نام آپیس، برج عظیمی را ساخته است که معبد اورشلیم را تحت الشعاع خود قرار داده و باعث نارضایتی دانیال نبی بوده است. [جالب اینجاست که دانیال به دستور نبوکدنصر، و ابراهیم به دستور نمرود در آتش افکنده شدند ولی زنده ماندند و یکی از معانی پیشنهاد شده برای امرافل، «امر کننده به آتش» به عنوان صفتی برای نمرود است.] این هم باز شاید با مقابل هم قرار گرفتن یهوه و سراپیس مرتبط باشد. چون سر یا اسر یا اشر، دراصل خود، سامی و به معنی فرمانروا است و منبع نام گرفتن اقوام سوری و آسوری/آشوری است. لغت «شیر» برای نامیدن سلطان درندگان نیز از همین ریشه است هرچند بعدا بیشتر در ایران و هند مصطلح شد و این هم از آن جهت جالب است که در مصر، ازیریس، موکل خورشید در زمان حضور خورشید در تنها خانه ی خود یعنی صورت فلکی اسد (شیر) است. میدانیم که کمی پس از نبوکدنصر، شنعار به تصرف کورش درآمد که یونانیان، او را سیروس شاه پارسیان خوانده اند. نام کورش/سیروس هم از همان ریشه ی سور و آسور است و البته همزمان تلفظ دیگر کن و کان هم هست. کورش همچنین معادل با عنوان کورس برای آپولو خدای خورشید است و البته هر دو لغت کار و کان برای نامیدن غار استفاده میشده است که یادآور به کنترل غارها توسط میترا خدای خورشید است. همچنین کورس به معنی مرد جوان، ریشه ی افسانه ی کورس ها یا کوریت ها در اساطیر یونانی است که نژاد اولیه ی بشر (در ایام قبل از پیدایش انسان کنونی توسط پرومته( و دارای ظاهر مردان زن مانند بودند و میشود آنها را با بشر ماقبل حضرت آدم مقایسه کرد. با این حال، "کور" با همان معنی عالیجناب و شاه، یکی از القاب یهوه هم هست به طوری که لغت عبری "کار" به معنی خلقت یا آفرینش، از نام او مشتق شده است. همین باعث شده تا کورش برعکس همتاهای آشوریش آنقدرها منفی نباشد و از سوی خدا آماده باشد تا یهود را مجلس دهد و پیامبرانشان را بنوازد. از این جهت، وی معادل با ویشتاسب حامی زرتشت است که در شاهنامه بخشی از تاریخ پارسیان را به خود اختصاص داده است و البته زرتشتیان هم در هند، "پارسی" خوانده میشدند. منابع زرتشتیان هند، از قوم برگزیده ی "ائیریه" صحبت میکردند که ظاهرا همان آریاهای افسانه های هندو بودند با این تفاوت که نسخه ی زرتشتی از طرف اهوره مزدا –نسخه ی یهوه مانند آشور- دستور داشتند که با پرستندگان دیوها یا شیاطین بجنگند. شرقشناسان انگلیسی مانند ژنرال کانینگهام که آریاهای هندی را پیشگامان نژاد حاکم اروپایی در شرق میشمردند، به این رویارویی جنبه ی نژادی داده بودند و میگفتند که اگر آریاهای مزبور همان پارس های خاورنزدیک و همنژاد فارس های نیمه سفیدپوست ایران بوده اند، پس با نژاد سیاه هندی متفاوت بوده اند و هندوهای الآنی در مرز راستی پرستی آریایی و دیوپرستی سیاهپوستان قرار دارند و همین مقابله را در بازسازی واکنش آریان ها نسبت به آناریان ها (ناآریایی ها) در تاریخ ایران، تکرار نمودند. این رویارویی هنوز تابع روبرویی یهودیان سامی با مصری ها و کنعانی های حامی قرار داشت و بر اساس تز توراتی ریشه گرفتن تمام مفاسد انسانی از سیاهان که اولاد حام ابن نوح هستند تعریف میشد. ملاحظات مربوطه هم بیشتر معاصر بودند تا بر اساس باستانشناسی. گاو که جانور بعل تلقی میشد، در هر دو مذهب مسلط و رقیب کریشنا/ویشنو و شیوا/مهادوا در هند، جانور مقدسی بود. از طرفی اعراب مسافر به هند، درباره ی آن دسته از مردم آنجا که مجسمه هایی به شکل انسان را میپرستند، لغت "دی بال" را معمول کرده بودند که به صورت تحت اللفظی به معنی "خدا-بعل" و به طور مفهومی به معنی بعل پرست است. از طرفی در انگلیسی، لغت BLACK به معنی رنگ سیاه، از ریشه ی سامی "بل اوکو" به معنی فرزند بعل شمرده میشود و نشاندهنده ی ریشه گرفتن تاریکی ها از بعل میباشد. در آن سوی مرز هند به سمت غرب هم اولین سرزمین همسایه در ایران، قلمرو بلوچ ها بود که نامشان شکل دیگر لغت بلاک تلقی میشد. بلوچ ها اجداد سیاهان هندی و خود، دنباله ی سیاهان خوزی در جنوب غربی ایران بودند. خوزی ها نیز چنان که اسمشان نشان میدهد از اعقاب کوثی های عراق عربند که لغت "کوش" به معنی سیاهپوست، از نام آنان مشتق شده است. کوثی ها بازماندگان اولین باشندگان خاورمیانه اند که نژادهای سفیدپوست عرب و هوری پس از به وجود آمدن در منطقه با آنها آمیختند. هر دو اصطلاح "آری-بی" (عربی) و هوری، از ریشه ی آر/هار/هر هستند که لغت هندی آریا هم از آن منشعب شده است. در گفتمان توراتی، سفیدها اعقاب سام ابن نوح و ملقب به سامی هستند. ازاینرو مبارزه ی آریاها با سیاهان در هند و خاورمیانه که اروپاییان از آن الگویی برای استعمار جهان میسازند، هنوز دنباله ی درگیری سامی ها و حامی ها در تورات است که به تنها فرزندان برحق سام یعنی بنی اسرائیل منتقل شده است. اصالت مذهب یهودی-مسیحی برای این شرقشناسان آنقدر زیاد بود که تمام مظاهر شرک آمیز زرتشتی گری را انکار و نتیجه ی تحریف دین شمردند و حتی تقدس گاو در دین زرتشت را انکار نمودند و یکی از نشانه های زرتشتی بودن کورش و خاندانش را قتل گاو آپیس توسط کامبیز پسر سیروس به روایت هرودت شمردند که نسخه ی پارسی گوساله شکنی موسی است.:

“RIVERS OF LIFE”: J.G.R. FORLONG: V1: QUARITCH PRESS: LONDON: 1883: P494-501

گادفری هگینز مینویسد که مسیر عبور خورشید از حمل به ثور نشان میدهد که حمل قبل از ثور است. اما موسی در ثور ظهور میکند و خورشیدی هستند که به زور به عقب میرود و وارد حمل میشود. حتی شاخ های گاومانندی که روی سر موسی میکشند هم به نوعی به اصالت ثوری او مربوط است. بنابراین بازگشت او به لحاظ عصری و بر اساس تقدم فلکی بازآفرینی میشود: عصر ثور یعنی زمانی که خورشید در اعتدال بهاری در برج ثور طلوع میکند و حدود 6000 تا 4000سال پیش را در بر میگیرد، با ابراهیم و موسی جای خود را به عصر حمل بین 4000 تا 2000سال پیش میدهد که در آن، خورشید در اعتدال بهاری در برج حمل طلوع میکند. به نظر میرسد که رسم قربانی گوسفند در بین یهود، جانشینی برای قربانی گاو باشد که آخرین بار، موسای گاوآسا با شکستن بت گوساله ی طلایی مرتکب شد. هم گوسفند و هم گاو، همزمان در نواحی مختلف برای دیونیسوس قربانی میشدند. دیونیسوس یک خدای خورشیدی بود و فرم خواهنده ی قربانی گاو او با تصاویر متواتر میترا در حال قربانی گاو در اروپا قابل مقایسه است ضمن این که این میترا از خدایان هند هم هست. لیکائونی ها دیونیسوس را یاخوس مینامیدند نامی که هم قابل خوانش به یهو خدای ریشه ی یهوه است و هم تبدیل شده به "جک" JACK در زبان انگلیسی. خود لغت دیونیسوس معنی شده به خدای نیسا است که کوهی در عربستان شمرده میشود. این عنوان با لغت "یهوه نیسی" برای خدای موسی قابل مقایسه است. ظاهرا "نیس" ریشه ی لغت است که وارونه و تبدیل به "سین" شده و همانطورکه "نیس"، "نیسا" خوانده شده، "سین" هم "سینا" خوانده شده که همان کوهی است که موسی بالای آن با یهوه دیدار کرد. اگر یهوه نیسی را به خدای کوهستانی معنی کنیم، نام او معادل جدید لغت "ال شدای" ( به معنی خدای کوهستان) برای یک خدای طوفانزا و جنگجوی سامی است. دیونیسوس به جز گاو و گوسفند، عاشق قربانی بز هم بود که شهرت یهود در قربانی این یکی هم بسیار بالا است. در بسیاری از نواحی یونانی نشین، برگزار کنندگان فستیوال مخصوص دیونیسوس، پوست بز میپوشیدند. شاید جنگ یهود با پلستینیان هم جنگ بر سر تصرف مرکز مقدس دیونیسوس بز بود. چون پایتخت پلستینی ها "غزه" نام داشت که در زبان عبری به معنی بز است. غزه همچنین نامبردار به یونا بود که نام دیگر انطاکیه پایتخت یونانیان حاکم بر یهود در کتاب مکابیان و مرکزی بوده که یهودیان علیه آن شورش کرده بودند. بطلمیوس از غزه به عنوان "غزه مر" یاد کرده که معنی دریاچه ی غزه میدهد. این عنوان میتواند به طور دقیق، ریشه ی نام "کشمیر" شده باشد که یک مرکز بزرگ یهودی در هند است و یهود هند، آن را محل بیت المقدس و پایتخت سلیمان میشمردند. همچنین غزه مر میتواند تبدیل به "عجمر" در هند هم شده باشد چون در هند، آجا به معانی گوسفند و بز است و در عبری هم یک تلفظ دیگر "غزه"، "اوز" به همان معنی بز است. یک یهودی به نام مارکوس از قول دانشمندی یونانی به نام فیلوستورگیوس از وجود یک "گیز" در سواحل شرقی افریقا در حبشه یاد میکند و همانطورکه میدانیم یونانیان و رومیان به افریقای سیاه، ایندیا یا هند میگفتند. احتمالا جیزه ی مصر که محل اهرام ثلاثه است نیز یک نسخه ی دیگر غزه ی افریقایی بوده و همانطورکه میدانیم جیزه بندر یکی از شعبه های خشک شده ی رود نیل بوده که لوازم ساخت اهرام نیز با قایق از طریق رودخانه بدانجا منتقل شده است. در تلمود اورشلیم آمده که یوشع پیش از حمله به کنعان، به آنها مهلت داد که آنجا را ترک کنند و در این هنگام، بسیاری از کنعانی ها کنعان را به مقصد افریقا ترک گفتند و نژاد سیاهان آنجا را پدید آوردند. گزارش های رومی میگوید که قبلا در تنگه ی جبل الطارق کتیبه ای بوده که رویش به فنیقی نوشته شده بود: «ما از مقابل یوشع دزد پسر نون گریخته ایم.» مارکوس میگوید که حبشیان به کشور خود GYA میگویند که باز میتواند تلفظ دیگر غزه باشد و در هند آسیایی هم محل هایی به نام GAYA فراوان بوده اند. ظاهرا یهودی ها در هر جایی که با سیاهان برخورده اند، آنجا را غزه ای که باید تصرف شود ارزیابی کرده اند.:

“ANACALYPSIS”: V1: GODFREY HIGGINS: LONGMAN: 1836: P602-8

در دیدگاه تکاملی امروزین بشر، سیاهان اولین ملت روی زمین بوده اند و ورود سفیدپوستان اروپایی به سرزمین های سیاهان بر اساس الگوی تورات، بازگشت آخر به اول است. شاید این مطلب را باید با آنچه هگینز کمی جلوتر بیان میکند در ارتباط دانست. هگینز مینویسد که دو کلمه ی معمول برای کتاب در زبان انگلیسی با دو عنوان دیونیسوس مرتبطند: BOOK از ریشه ی باک یا باخوس است و LIBERدر تلفظ و در معنا دقیقا عنوان رومی دیونیسوس سابازیوس است. کتاب ها معرف تاریخ و فرهنگ قدیم بودند ولی نه آنقدرها که ادعا میکردند. آنها قصه های خدایان را به صورت داستان سلسله ها می آوردند که آنچه آخر یعنی حال معاصر است را اول یا جانشین برحق آنچه اول بوده است نشان دهند. این، کاملا یک حرکت دوری است و بر اساس چرخه ی حرکت خورشید استوار است. اگرچه بنا بر مصالح سیاسی، آنچه از ابتدا تدارک دیده شده است، دچار تخریب و بازسازی مداوم میشود، اما ام الفتنه اش یعنی تاریخ روم، هنوز یک منبع مادر دارد که این تاریخنویسی خورشیدی را به خوبی افشا میکند: «12 امپراطور روم» اثر سوئتینیوس. این 12 امپراطور از روی 12 برج فلکی دایره البروج و 12 ماه سال کپی شده اند تسلسل حلول سزار در آنها تسلسل ورود خورشید به برج های دایره البروج است. هگینز باور دارد که در بدو اختراع تاریخ روم، تعداد امپراطوران کافرکیش روم همین 12تا بود و با ترور آخرینشان یعنی دومیتیان، روم وارد همان هرج و مرجی شد که از دلش کنستانتین کبیر بنیانگذار روم مسیحی برخاست. اولین این امپراطوران یعنی ژولیوس سزار، دقیقا یک خدا بود که در 11 امپراطور بعد از خود ضرب شده بود. منتها او باید بعد از یک هرج و مرج اولیه برمیگشت تا معنایش عوض شود احتمالا ازآنرو که نام "سزار" تلفظ لاتین نام "اسار" خدای اتروسکی است و قتل سزار، همان سقوط تمدن اتروسکی توسط رومی ها را نشان میدهد که بعد از ایجاد نظم رومی، فرهنگش باید بازسازی شود. به نظر هگینز، همین مطلب درباره ی قتل های سیروس (کورش) و هرکول و تعیین جانشینان رسمیشان بعد از یک دوره بی نظمی صدق میکند. اگوستوس که جانشین سزار میشود، خود یک خدای انسان شده است اما وقتی به گوش اگوستوس میرسد که یک کاهن ادعا کرده که آپولو خدای خورشید به زنی اشرافی ابراز میل کرده و بعدا در معبد، آپولو با این زن خوابیده تا فرزندی الهی از زن به دنیا بیاورد، اگوستوس دستور میدهد آن کاهن را بکشند چون اگوستوس میخواهد تنها خدای انسان شده ی وقت باشد و نمیخواهد رقیب برای سلسله اش پیدا شود. هگینز معتقد است آنچه درباره ی همزمانی هرود دشمن مسیح با اگوستوس نوشته اند نیز به همین مطلب برمیگردد. مسیح هم قرار بود خدایی انسان شده باشد و هرود در تلاش خود برای نابودی او فقط از سیاست کلی روم اطاعت میکرد. توجه کنیم که مسیح گوسفند خدا است ولی در زمان دومین امپراطور سوئتونیوس که معادل برج ثور است به دنیا می آید تا بعدا وقتی چرخه تمام شد و نوبت به کنستانتین رسید، گوسفند آسمانی برج حمل شود و ازاینرو همان موسای گوسفنددوستی است که در عصر گاو مقدس ظهور کرد. حتی شاید اتحاد و دشمنی همزمان اگوستوس با این زمینه ی یهودی مرتبط باشد. اگوستوس در زمانی که هنوز اکتاویوس بود در دوران هرج و مرج پس از قتل سزار، از مارک آنتونی اطاعت میکند ولی بعدا با او دشمن میشود و خود یک مدعی حکومت از آب درمی آید. هگینز به حکومت مارک آنتونی بر مصر سابقا یونانی توجه میکند و این که بطلمیوس های یونانی حاکم بر مصر، در اول عنوان بطلمیوس یک M اضافه میکردند که معادلXبرای مسیح است. اگر M را از MARC برداریم ARC به جای میماند که به معنی قلعه است. از طرفی قلعه ی اورشلیم را آنتونیا مینامیدند. احتمالا مارکوس آنتونیوس روح آرک آنتونیا یا قلعه ی آنتونیا است. از طرفی آنتونیوس مقر خود را از مصر به بیبلوس یا جبیل در لبنان انتقال داده و ممکن است اورشلیم اولیه همین جبیل بوده باشد که فاصله ی زیادی با القدس یا اورشلیم رسمی کنونی در شامات ندارد. پس میشود گفت خدا همراه حکومت جابجا میشود و در محل جدید به صورت یک قهرمان تاریخی بدل به خدایی انسان شده میشود. این درباره ی خود رم هم صدق میکند وقتی تروآی جدید و بابل جدید نامیده میشود و روشن است که دارد افسانه های این شهرهای شرقی را به ایتالیا منتقل و روح آنها را به افراد تاریخی دروغین مجسد میکند. اتروسک ها که رم در کنترل آنها به وجود آمد از شرق آمده بودند و خود قیصرها یا سزارها هم احتمالا کوسارها یا خزرهای یهودی شده ی آمده از اوراسیا بودند که در مقصد داشتند خدا شدن را تجربه میکردند. در این نوع صحنات، شخصیت افسانه ای در جای خدایی نادیدنی قرار دارد که با الهه ی زمین تحت حکومت جدید می آمیزد و از خاک آن سرزمین به صورت یک خدای انسان شده متولد میشود که پدر کشور یا مکتبی خاص نامیده میشود و این پدر کشور، اغلب همچون کورش، رومولوس، هرکول، دیونیسوس، بودا، کریشنا، سزار و البته عیسی مسیح، یک تولد معجزه آسا دارد تا ثابت شود فرزند پدر زمینیش نیست و خدایی در مادرش حلول کرده و آن خدا به شکل یک فرزند از زنی زمینی متولد شده است. این زن زمینی همیشه بسیار محترم و مقدس است چون اصلا زن واقعی نیست و در ریشه ی خود، مادر-زمین است که به صورت تمثالی از زمین مملکت مقدس و فوق طبیعی حکومت جدید تغییر لباس داده است.:

IBID: P617-620

شاید این ارتباط با الهه ی زمین، بر اساس نوعی فرهنگ مشترک توسعه یافته باشد که اساس آنچه ما معماری باستانی مینامیم را تشکیل میدهد. مازیار مهاجر توجه کرده است که چند بنای باستانی تقریبا همدوره یعنی مشهد مادر سلیمان که اکنون قبر کورش تلقی میشود، پارتنون مریم مقدس در آتن که اکنون معبد مقدس الهه آتنا از یونان باستان تلقی میشود، و معبد یونانی آرتمیس در کنگاور کردستان که اکنون معبد آناهیتا نامیده میشود، همه دارای بنای مسجد در خود بودند و همه هم نام یک زن را بر خود داشتند و همه هم در بازسازی های مجدد خود، چنان تخریب و مسجدزدایی شدند که به اندازه ی کافی باستانی به نظر برسند. از اینان، مشهد مادر سلیمان دارای کتیبه های قطعی به زبان عربی بود که الان فقط عکس هایشان موجودند و در آتن هم مایلز در 1956 از کشف کتیبه های عربی و مقبره های ترکی در اکروپولیس آتن سخن رانده است. در مورد پارتنون به صراحت گفته شده که قبل از مسجد شدن توسط عثمانی ها یک کلیسای مریم مقدس بوده و فرض شده که آتنا را به سبب دوشیزه بودن با مریم مقدس عوض کرده اند. پس نسبتی بین الهه ی محلی و تولد خدای انسان شده وجود دارد چنانکه قبر فعلی کورش هم قبلا مقبره ی مادر حضرت سلیمان تلقی میشده است. مهاجر نتیجه میگیرد که این نوع بناها با معماری خاص خود، در ابتدا مراکز یک نوع فرهنگ مذهبی منسجم اولیه بوده اند که زبان مقدسش عربی بوده است. بومی سازی های پیاپی این مکتب، کمک کرده است که آن بعدا به مکاتب جدید یهودیت، مسیحیت، اسلام و بتپرستی و بلاخره فرقه های مختلف آنها تجزیه شود.:

“MOSQUES ENCLOSED BY COLUMNS: THE PARTHENON, TOMB OF CYRUS, AND TEMPLE OF ANAHITA”: MAZIAR MOHAJER: STOLEN HISTORY: 5 MAY 2025

توجه داریم که این فرود خدا به بطن الهه ی سرزمین یا مام میهن، همان انگاره ی نزول ازیریس به بطن ایزیس برای از نو متولد شدن است و این در ایامی پیش می آید که خدا وارد تاریکی شده است. این تاریکی میتواند نماینده ی هرج و مرج و تشتت پیش از ایجاد و تثبیت یک حکومت مرکزی باشد. زمانی که حکومت تشکیل شد، خدایش از نو از مام میهن متولد میشود و تصویر قبلی خدا بدل به مظهر سیاهی میگردد. برای یهود، خدای نوساز یهوه است و روح تاریکی پیشین بعل که در فرزندانش بلاک ها یا سیاهان تجسم می یابد. روشن است که یهود در این صحنه از همه ی ناسیونالیسم های رنگارنگ قومی که بعدا از رویش کپی میشوند اصیل تر است چون بیش از بقیه ریشه دار بودن خود در خورشیدپرستی پیشین را به نمایش میگذارد. در این صحنه انسانی که به رنگ سیاه است، آینه ی سیاهی های درون انسانی سفید رنگ شده است و بنابراین هرآنچه درباره ی جنگ یهود با سیاهان گفته شده، جنگ یهود با خودشان بوده است؛ ادعایی که بعد از افزایش بدبینی ها به ثروت اندوزی های یهود، مطرح شده تا هرآنچه یهودی است، نایهودی شمرده شود و بزرگترین مکتب سرمایه داری و مادیگرایی و رواج دهنده ی تضاد طبقاتی در جهان، دشمن آنچه درواقع هست توصیف شود تا هنوز امید ناامیدان به این خودِ منشأِ ناامیدی باشد. این بازی جواب میدهد چون یهودیت روی تمثیل نور و تاریکی در مذاهب خورشید پرستانه ی قبلی سوار میشود و همزمان با از بین بردن مذاهب مربوطه، از این تمثیل برای گیج کردن مردم دیگر سوءاستفاده میکند. قدرتمدار یهودی در زیاده طلبی و حرص به مال و مقام، با تمام انواع دیگر انسان مشترک است و میتواند پشت قانون فرافکنی مخفی شود که بر اساس آن، هر انسانی در انسان های بیرونی و در شخصیت های داستان ها و تواریخ، صفات خودش را تشخیص میدهد و تاریکی های بیرونی، به نوعی نشاندهنده ی تاریکی های درون هم هستند همانطورکه سیاهان کنعانی، انعکاس دهنده های خود سیاه یهودی در بیرون از او میباشند. سیاهی بیرونی به سیاهی درونی جذب میشود و برعکس، و در صورتی که این جذب شدن با تصادم همراه باشد، باعث ایجاد زخم های روحی میشود. اما چون زخم های روحی در یک زمینه ی تضاد طبقاتی و حول مضمون نابرابری وارد میشوند، مانع عکس العمل فکورانه و منطقی میشوند و اغلب، عکس العمل وارده با تشدید زخم های روحی همراهند بی این که تلاشی برای برطرفق کردن منشا زخم یعنی خود تاریکی درونی انجام شود.

پاول لوی در مقاله ای به نام «زخم ها، راهی به سوی بیداری» بر اساس تمثیل معروف مقابله ی نور و تاریکی، زخم های روحی ما را اثر عفونت قسمت های تاریک روان ما میخواند که زیر نور قسمت های روشن وجودمان آشکار میشوند و نیاز به درمان را به ما یادآوری میکنند:

«چه دوران کاملاً عجیب، شگفت‌انگیز و کاملاً ترسناکی را سپری می‌کنیم؟! بسیاری از مردم با ماسک‌هایی بر چهره‌هایشان رفت و آمد می‌کنند، اما در درون، همه ی ما در حال آشکار شدن هستیم. ما با تمام سایه‌های تاریک درون خود - زخم‌ها، آسیب‌ها و مشکلات سوء استفاده التیام نیافته - که تاکنون توانسته‌ایم نگاه کردن به آنها را به تعویق بیندازیم، روبرو می‌شویم. همه ی این انرژی‌های سایه نه تنها در چهره ی ما، بلکه در پشت آن نیز وجود دارند، به عبارت دیگر، ما در درون روح خود با تاریکی جهانی که در آن زندگی می‌کنیم، روبرو هستیم، تاریکی‌ای که همه ی ما در آن سهیم هستیم. من کنجکاوم که چگونه این نیروهای به ظاهر تاریک‌تر در دنیای ما (که می‌بینیم در اطراف ما در حال پخش شدن در دنیای بیرونی هستند) با تجربه ی درونی ما از زخمی شدن ارتباط دارند. می‌توانم از طرف خودم صحبت کنم. از زمان ظهور این بیماری همه‌گیر جهانی [کووید19]، من هر دو جنبه‌ی نور و تاریکی خودم را با شدت بیشتری احساس کرده‌ام، گویی بخش‌های به هم پیوسته‌ای از یک فرآیند عمیق‌تر هستند که در آن یکی حضور دیگری را تداعی می‌کند. به دلیل این احساس که زمانی برای تلف کردن وجود ندارد - حس فوریت - گویی بخش خلاق و پر از نور وجودم پر جنب و جوش‌تر شده است، در حالی که همزمان، عمیق‌ترین تاریکی نهفته در زخم‌های التیام نیافته‌ام نیز قوی‌تر به نظر می‌رسد. تنش خلاقانه ی بین این دو - بین بخش‌های روشن و تاریک وجودم - به طور متناظر تا حدی عملاً غیرقابل تحمل تشدید شده است. با افزایش نور وجودم، تاریکی درونم همزمان خود را نشان می‌دهد و خود را تا جایی آشکار می‌کند که دیگر نمی‌توانم از آن چشم بردارم. انگار نوری که با آن تماس می‌گیرم، هر آنچه را که در من از نور نیست، یعنی تاریک است، روشن می‌کند، که منطقی است زیرا هدف نور آشکار کردن تاریکی است. همانطور که عمیق‌تر با نور ذات خود ارتباط برقرار می‌کنم، تجربه ی ذهنی من این است که نیرویی به ظاهر تاریک‌تر در درون من وجود دارد که می‌خواهد به هر قیمتی مانع از ارتباط من با نورم شود. شاید این فقط نظر من باشد، اما من به طور شهودی معتقدم که این یک وضعیت کهن الگویی، غیرشخصی و جهانی است. به راحتی تصور می‌کنم که یک فرآیند مشابه ممکن است برای بسیاری، اگر نگوییم همه ی ما (آگاهانه یا غیرآگاهانه) در حال وقوع باشد. سوال این است: آیا ما در استراتژی‌های مقابله‌ای خود افراط می‌کنیم تا این بخش‌های به ظاهر تاریک‌تر و زخمی خودمان (غذا، مواد مخدر، نتفلیکس یا هر چیز دیگری) را دور نگه داریم - که در نهایت به معنای اجتناب از رابطه با خودمان است - یا اینکه نقاب از چهره ی خود برمی‌داریم و به سمت مواجهه ی مصمم با بخش‌های تاریک‌تر و زخمی درون خود می‌رویم؟ زخم‌های ما الگوهای رزونانس نیمه‌پایداری از انرژی ارتعاشی هستند که به آنها به عنوان موجوداتی با شیوه‌ای خاص عادت کرده‌ایم. آنها با نحوه ی توجه و تفسیر ما از آنها در جای خود باقی می‌مانند. اگر عمداً به زخم‌های خود به شیوه‌ای جدید و متفاوت توجه کنیم، الگوی رزونانس آنها، یعنی نحوه ی تجلی آنها را تغییر می‌دهیم. اگرچه لحظه ی (لحظات) زخمی شدن ما به صورت تاریخی، در یک لحظه واقعی در زمان، جایی در گذشته اتفاق افتاده است، تجربه ما از زخم‌هایمان چیزی است که در لحظه ی حال اتفاق می‌افتد. وقتی به آن عمیق می‌شویم، زخم‌های ما اثری از گذشته نیستند (آنچه در کیمیاگری با اصطلاح caput mortuum به آن اشاره می‌شود - باقیمانده‌ای که پس از تقطیر یک ماده باقی می‌ماند). پیدایش زخم‌های ما در لحظه ی حال نهفته است؛ آنها فقط در لحظه ی حال وجود دارند. زخم‌های ما - با مشارکت ما - هر لحظه تازه می‌شوند، درنتیجه فقط در لحظه ی حال است که می‌توانند "درمان" شوند. این به این معنی است که ما خودمان در ایجاد و بازآفرینی تجربه ی فعلی خود از زخمی شدن شریک هستیم. در هر لحظه‌ای که این بخش‌های التیام نیافته، زخمی و به ظاهر مشکل‌ساز وجودم ظاهر می‌شوند، با دو گزینه روبرو می‌شوم. یکی اینکه می‌توانم رویم را برگردانم و به طور نامحسوس از آنها اجتناب کنم، که به معنای جدا شدن از بخشی از تجربه‌ام است و در نتیجه از بخشی از خودم جدا می‌شوم. وقتی این کار را انجام می‌دهم، ناخواسته به زخم‌هایم یک وجود اساسی و بی‌دلیل داده‌ام که در آن «واقعیت» آنها را تقویت کرده‌ام زیرا اگر واقعی نبودند، نیازی به اجتناب از آنها نداشتم. با این حال، با اجتناب از رابطه با این بخش زخمی از خودم، ناخودآگاه با زخم‌هایم تبانی می‌کنم تا آنها را در طول زمان حفظ و تداوم بخشم و در نتیجه آنها را زنده نگه دارم. دفعه‌ی بعد که زخم‌هایم آشکار می‌شوند، تمام شواهد لازم را دارم که واقعاً یک مشکل حل‌نشده دارم، زیرا اگر مشکل حل‌نشده‌ای نداشتم، این زخم‌ها را احساس نمی‌کردم، همانطور که داستان من ادامه دارد. با این حال، به محض اینکه خودم را به عنوان فردی دارای زخم تثبیت می‌کنم، درست مانند یک رویا، جایی که درون و بیرون بازتاب‌های آینه‌ای یکدیگر هستند، جهان بلافاصله به عقب برمی‌گردد و تمام شواهد لازم را برای اثبات اینکه واقعاً زخمی هستم، فراهم می‌کند، که این امر دیدگاه من را در مورد دیدن خودم به عنوان کسی که زخم‌های التیام‌نیافته دارد، تا بی‌نهایت، در یک حلقه‌ی بازخورد خود-تداوم‌بخش که منبع آن ذهن خودم است، بیشتر تأیید و معتبر می‌کند. اگر بتوانیم وجود احتمالی «نیروهای تاریک‌تر» را که در تار و پود جهان ما وجود دارند تصور کنیم، یکی از راه‌های عملکرد این نیروهای تاریک‌تر، اغوا کردن ما برای گرفتار شدن در دام زخم‌هایمان است. وقتی طعمه را می‌گیریم و با زخم‌هایمان همذات‌پنداری می‌کنیم، این نیروهای تاریک‌تر می‌توانند از احساسات زخم‌خوردگی ما سوءاستفاده کنند تا ما را در زخم‌هایمان نگه دارند. سپس ما ناخواسته با نیروهای تاریک‌تری که بیش از هر چیز دیگری می‌خواهند ما را از نوری که همه ی ما حمل می‌کنیم، بی‌خبر نگه دارند، تبانی می‌کنیم. این فرآیند که در لحظه ی حال اتفاق می‌افتد، تراژدی واقعی است، بسیار غم‌انگیزتر از هر تجربه ی شخصی که در گذشته اتفاق افتاده است. به محض اینکه خود را زخمی می‌دانیم، زخم‌های ما فوراً به موانعی برای نور ماهیت واقعی ما تبدیل می‌شوند (یا به عبارت دقیق‌تر، ما خودمان به موانع خودمان تبدیل می‌شویم)، به جای دریچه‌ای که از طریق آن با نیمه ی تاریک خود روبرو و بیشتر با نور خود آشنا می‌شویم. تصور وجود عینی زخم‌هایمان، ما را فوراً به سوژه‌ای جداگانه - در واقع یک ابژه - تبدیل می‌کند که "تابع" زخم‌هایمان است. داستانی که ما پیرامون زخم‌هایمان می‌بافیم، بیانگر چگونگی ارتباط، تجربه - و خلق - خودمان است. اگر زخم‌هایمان را به عنوان موجوداتی عینی در طول زمان با علت آنها در گذشته تصور کنیم، همزمان خودمان را به عنوان فردی زخمی که در زمان و در طول زمان وجود دارد، و از این رو، به عنوان کسی که مقید به زمان است، تصور می‌کنیم و باور می‌کنیم. برخلاف این تصور که زخم‌های ما صرفاً به عنوان قربانیان منفعل برای ما اتفاق می‌افتند، دیدگاه دیگری وجود دارد که از طریق آن می‌توانیم زخم‌های خود را ببینیم که به ما قدرت می‌دهد و به ما اجازه می‌دهد تا هدایای آنها را دریافت کنیم. می‌توانیم درک کنیم که زخم‌های ما رویدادهای مداومی هستند که ما به طور فعال از طریق آگاهی (یا عدم آگاهی) خود در آنها شرکت می‌کنیم و فقط در آگاهی لحظه ی حال ما وجود دارند و فقط تجربه می‌شوند. این بینش به ما اجازه می‌دهد تا با زخم‌هایمان به عنوان مصنوعات زودگذر ادراک فعلی‌مان ارتباط برقرار کنیم، که به عنوان نمایش‌های لحظه‌ای از فرآیند خلاقیت ما در لحظه‌ای که آنها را تجربه می‌کنیم، وجود دارند. از این دیدگاه، تجلی لحظه‌ای زخم‌های ما، به جای تأیید هویت ما به عنوان یک فرد زخمی با سابقه ی شخصی عینی و واقعی که از زخم‌خوردگی ما پشتیبانی می‌کند، به عنوان رهاسازی و رهایی خود از طریق همان فرآیند ظهورشان تجربه می‌شوند. به عبارت دیگر، می‌توانیم اجازه دهیم که زخم‌هایمان در همان لحظه ی ظهورشان به عنوان یک آشکارسازی موقتی، گذرا و خودرهایی‌بخش از آنچه لحظه ی قبل به عنوان موجودی جامد، اساسی و "واقعی" تصور می‌کردیم، آشکار شوند. یک نماد کامل برای این فرآیند، آینه و بازتاب‌های آن است. آینه نمادی از طبیعت واقعی ماست: همیشه به طور ثابت و بدون تزلزل باقی می‌ماند، حضوری از وضوح بکر، بدون تأثیر از هرگونه بازتابی که در آن ایجاد می‌شود. در حالی که آینه نماد خود برتر یا طبیعت واقعی ماست، بازتاب‌ها، در مثال ما، به طور نمادین نمایانگر زخم‌های ما هستند. در متن جعلی اعمال یوحنا، خود مسیح گفت: «من زخمی می‌شدم و زخمی می‌کردم.» می‌توانیم زخمی شدن مسیح را به عنوان ظهور او از طریق انعکاس‌هایش در آینه تصور کنیم. او با گفتن اینکه او زخمی خواهد کرد، اشاره می‌کند که تجربه ی ما از زخمی شدن یک رویداد معنوی است. تولد خودِ برتر اغلب می‌تواند یک تجربه ی زخمی شدن برای نفس باشد. مشکل این است که وقتی ما زخمی شدن خود را شخصی‌سازی می‌کنیم و خود را زخمی می‌شناسیم، تمایل داریم خود را نسبت به زمینه ی عمیق‌تر فراشخصی که تجربه ی زخمی شدن ما در آن اتفاق می‌افتد، کور کنیم. انعکاس‌های موجود در آینه، اگرچه از آینه جدا نیستند - و بیان بی‌واسطه ی آن هستند - اما خود آینه نیستند. در همین متن، مسیح با گفتن «من آینه‌ای هستم برای تو که مرا درک می‌کنی» ماهیت واقعی خود را آشکار می‌کند. آینه فقط از طریق انعکاس‌هایش درک می‌شود. اشکال بازتاب‌ها سرشار از خلوص بکر آینه هستند، با این حال اگر بیش از حد بر اشکال تمرکز کنیم بدون توجه به آینه‌ای که آنها را در خود جای داده و در آن معلق هستند، تمایل داریم خلوص آینه‌وار اشکال را نیز درک نکنیم. وقتی بازتاب‌هایی را که در آینه ظاهر می‌شوند می‌بینیم، تمایل داریم یا با آنها همذات‌پنداری کنیم (در بازتاب‌ها جذب شویم و در نتیجه فکر کنیم که زخمی شده‌ایم)، یا با آنها مقابله کنیم، از آنها جدا شویم، آنها را قضاوت کنیم و غیره. همه ی این واکنش‌ها، بازتاب‌ها (زخم‌ها) را با حس واقعیتی بیشتر از آنچه شایسته ی آن هستند، غنیمت می‌شمارند و از این رو، به آنها قدرت تسلط بر ما می‌دهند. از سوی دیگر، اگر بازتاب‌هایی را که ظاهر می‌شوند به عنوان نمایش ناپایدار و بیان بی‌واسطه ی آینه تشخیص دهیم، و اینکه ما در تمام این‌ها خودِ آینه هستیم، آنگاه خود را از بازتاب‌ها متمایز کرده‌ایم و همزمان با ماهیت واقعی خود ارتباط برقرار کرده‌ایم. آنگاه ماهیت آینه‌مانند خود را آشکار کرده‌ایم و همزمان خود را در این فرآیند از نو آفریده‌ایم. حتی اگر ما لحظه‌ای تحت تأثیر زخم‌هایمان قرار بگیریم و با آنها یکی شویم، این تجربه ی تجسم‌یافته از هویت خود (به عنوان یک فرد زخمی) خود بازتابی زودگذر است که در طبیعت آینه‌مانند ذهن ما پدید می‌آید و طبیعت واقعی ما را دست‌نخورده باقی می‌گذارد. هرگونه حس هویت خاص - زخمی یا غیر زخمی - به طور مشابه بازتابی گذرا است که از دیدگاه آینه هیچ وجود مستقل و جوهری ندارد. بازتاب‌ها (زخم‌های ما)، اگرچه ظاهراً سطح نقره‌ای آینه (طبیعت واقعی ما) را می‌پوشانند، اما همزمان آن را آشکار می‌کنند، زیرا ما بدون بازتاب‌ها متوجه آینه نمی‌شویم. یک آینه ی شفاف از تمام ویژگی‌ها به جز توانایی بازتابش تهی است. با این حال، نمی‌تواند خود را منعکس کند، درست مانند حالت بی‌شکل و خالص آگاهی که زیربنای هر حالت شناخت عادی است و مقدم بر آن است، خود هرگز نمی‌تواند موضوع چنین شناختی باشد. اگر آینه به حال خود رها شود، هرگز وارد واقعیت تجربی ما نمی‌شود. برای آشکار شدن خود به چیزی ظاهراً خارج از خود (اشیایی که منعکس می‌کند، در این مثال، زخم‌های ما) نیاز دارد. آینه و بازتاب‌های آن ماهیت کوانتومی دارند و در برهم‌نهی از حالت‌ها قرار دارند و همزمان ماهیت آینه را پنهان و آشکار می‌کنند. اینکه بازتاب‌های آینه‌ای (زخم‌های ما) چگونه - به صورت پنهان یا آشکار - آشکار می‌شوند، به نحوه ی ارتباط ما با آنها بستگی دارد که تابعی از آگاهی ما در هر لحظه است. یک آینه ی صیقلی، پذیرای جهان است و به خودی خود نامرئی است، مگر اینکه جهان به ظاهر بیرون از خود که در درون آن منعکس می‌شود، وجود داشته باشد. جالب توجه است که گفته می‌شود سنگ فیلسوفان در کیمیاگری (نمادی از طبیعت واقعی ما) - نوشداروی شفابخش برای آنچه بشریت را آزار می‌دهد - به شفافیت و روشنی الماس یا کریستال است که برای بینایی عادی نامرئی در نظر گرفته می‌شود و لاجورد نامرئی نامیده می‌شود . درک «خود» به عنوان یک آینه دشوار است، نه به دلیل ابهام آن –آن به معنای واقعی کلمه به صورت ما خیره شده است- بلکه به دلیل ناآشنایی ما با بُعدی از تجربه‌مان که همیشه حاضر است و با این حال، به دلیل بدیهی بودنش عملاً نامرئی است. درست همانطور که بازتاب‌ها به طور بالقوه چیزی (آینه) را آشکار می‌کنند که فراتر از خودشان است و به خودی خود نامرئی است، زخم‌های ما نیز به طور بالقوه آشکارکننده‌ی بخشی نامرئی از خودمان (خود) هستند که فراتر از زخم‌های ما است. زخم‌های ما حاوی طلای حقیقی (نماد دیگری برای سنگ فیلسوف) هستند که در هیچ جای دیگری نمی‌توانستند یافت شوند. بازتاب‌ها، انرژی و حضور بکر آینه بی‌شکل هستند که در قالب شکل تجلی یافته و بیان می‌شوند. امر پنهان رمزگذاری شده در ظواهر مشروط که همان بازتاب‌ها هستند، دریچه‌ای به آینه ی بی‌قید و شرطی است که زیربنای بازتاب‌ها را تشکیل می‌دهد، آنها را در بر می‌گیرد و از آنها فراتر می‌رود. به طور مشابه، امر پنهان رمزگذاری شده در زخم‌های ما، آشکارسازی طبیعت واقعی (بدون زخم) ما در لباس مبدل است. وقتی این را تشخیص می‌دهیم، متوجه می‌شویم که زخم‌های ما نه تنها دریچه‌ای به طبیعت واقعی ما هستند، بلکه هم آشکارسازی پنهان و هم آشکار آن را به طور همزمان در سایه پنهان می‌کنند و در عین حال آشکارا تاریکی و روشنایی ما را آشکار می‌کنند. تشخیص این موضوع، نیروهای تاریک‌تری را که ظاهراً طبیعت ما را پنهان می‌کنند، فوراً از بین می‌برد و آنها را درجا به متحدان پنهان تبدیل می‌کند. اگرچه زخم‌های ما ظاهراً تجلی این نیروهای تاریک‌تر هستند، اما با باز کردن ما، می‌توانند به طور بالقوه به نور راه پیدا کنند و به طور فعال در خدمت آن باشند. این نیروهای به ظاهر تاریک‌تر، ناخواسته به ما کمک می‌کنند تا درک ماهیت واقعی خود را عمیق‌تر کنیم، در نهایت ما را با شکلی والاتر از نور درونمان مرتبط می‌کنند که فراتر از مفهوم دوگانه‌ی نور و تاریکی به عنوان متضاد یکدیگر است. ما زخم‌هایمان را درمان نمی‌کنیم. آنها ما را درمان می‌کنند.»:

Wounds as the Path to Awakening:: PAUL LEVI: https://www.awakeninthedream.com

پاول لوی در مقاله ی دیگری به نام «نور، خود را طلسم کرده است.» مینویسد:

«وقتی به ریشه‌ی جنون - و شری - که در دنیای ما در جریان است فکر می‌کنم، مدام به یک چیز برمی‌گردم. علت -و راه‌حل- بحران‌های متعدد جهانی که با آن مواجه هستیم، وقتی تا ریشه‌ی آنها ردیابی می‌شوند، همگی به این مربوط می‌شوند که ما با قدرت و عاملیت خلاق خود در ارتباط نیستیم. ما جادوگران قدرتمندی فراتر از -و تنها محدود به- تخیل خود هستیم، اما تا جایی که این را درک نکنیم و خلاف آن را باور نکنیم، قدرت خلاق خود ما به صورت ناخودآگاه علیه ما به کار گرفته می‌شود و به روش‌های مخربی علیه ما عمل می‌کند که تحقق اهداف آگاهانه‌ی ما را تضعیف می‌کند و نبوغ خلاق ما را خفه می‌کند. شر جمعی که در بدنه‌ی سیاسی جهان در حال وقوع است، این فرآیند عمیق‌تر خودویرانگری ناخودآگاه را که در درون هر یک از ما در حال وقوع است، منعکس می‌کند و آشکار می‌سازد. این یک ایده ی کهن‌الگویی است که در هر سنت حکمت معنوی به طرق بی‌شماری بیان شده است، مبنی بر اینکه قدرت‌های نور و تاریکی به طرز مرموزی به هم متصل هستند و نیروهای تاریکی به صورت انگلی از انرژی و پشتیبانی نور تغذیه می‌کنند و به آن نیاز دارند تا وجود ظاهری خود را حفظ و تداوم بخشند تا واقعی به نظر برسند. به این معنی که قدرت‌های تاریکی هیچ وجود عینی مستقلی به خودی خود و جدا از ارتباطشان با نور ندارند. وقتی به معنای ضمنی عمیق‌تر آن ترجمه شود، نشان می‌دهد که نور به دلایلی از انرژی خلاقانه ی خود برای محدود کردن تابش بی‌نهایت خود استفاده کرده است، گویی نور خود را طلسم کرده است. ما به عنوان بالقوه هم فرستادگان نور و/یا عوامل تاریکی، به نوعی نقش کلیدی و مشارکتی در این فرآیند ایفا می‌کنیم. اگر این را به عنوان بازتابی از یک اتفاق پویا در درون هر یک از ما ببینیم، بیان می‌کند که چگونه چیزی بسیار قدرتمند -یعنی خودمان به عنوان یک پلنوم درخشان با درخشندگی بی‌کران و حساس که تار و پود وجود ماست- می‌تواند تحت طلسم یک ظاهر خیالی و ناموجود قرار گیرد که از هیچ جا جز خلاقیت عظیم ذهن خودمان ناشی نمی‌شود، به طوری که نور درون ما را به این باور می‌رساند که این شبح تاریکی خیالی و وهم‌آلود، قدرتمندتر از نوری است که ما هستیم. این نیروهای تاریکِ شبح‌مانند، هیچ وجود یا خلاقیت ذاتی از خود ندارند، اما می‌توانند به قدرت خلاق ما متصل شوند و آن را تقلید کنند، به طوری که بتوانند از خلاقیت انکار شده و تحقق نیافته ی ما علیه ما استفاده کنند. این قدرت‌های تاریک‌تر فقط می‌توانند با فریب دادن ما به این باور که بر ما قدرت دارند، وجودی قانع‌کننده و ظاهری به خود بگیرند. با این حال، این نیروهای تاریک‌تر فقط تا حدی بر ما قدرت دارند که ما ماهیت وهم‌آلود آنها را نمی‌بینیم، بلکه ناخواسته با قرار دادن آنها در یک واقعیت عینیِ بی‌حق، قدرت خود را به آنها واگذار می‌کنیم و آنها را قدرتمندتر از آنچه که شایسته است، جلوه می‌دهیم. یکی از چیزهایی که ما بی‌شک در آن نابغه‌ایم، فریب دادن خودمان است. ما در فریب دادن خودمان، منحرف خودمان از ذهنیت درست و سپس افتادن در دام حیله ی خودمان، استادان بی‌نظیری هستیم. این به نبوغ نهفته‌ی بی‌کران، وسیع و تحقق نیافته‌ی ما برای شکل‌دهی خلاقانه به تجربیات خودمان -چه در اطرافمان (در جهان) و چه در درون سرمان- اشاره دارد. با این حال، اگر بدون آگاهی از آن استفاده کنیم، تمایل زیادی داریم -گویی خودمان را هیپنوتیزم می‌کنیم- که در دام توهمات خودساخته‌ی خودمان گرفتار شویم که یکی از ویژگی‌های اصلی ناخودآگاهی است. کل این فرآیند به طور بالقوه برای ما آشکار می‌کند که همین انرژی خلاقانه‌ای که با آن خود را افسون می‌کنیم، اگر آگاهانه استفاده شود و به گونه‌ای هدایت شود که بر خود نور بتاباند، می‌تواند به بیدار شدن ما از کابوس خودساخته‌ی ما کمک کند تا به عوامل مشارکتی آگاه در تکامل خود تبدیل شویم. گویی ما ناآگاهانه عصای جادویی‌ای را در اختیار داریم که بی‌نهایت قدرتمند است، اما نه تنها نمی‌دانیم چگونه از آن برای منفعت خود و جهان به طور کلی استفاده کنیم، بلکه اکثر ما حتی گمان نمی‌کنیم که چنین قدرت خلاق بزرگی داریم. بسیاری از ما ناخودآگاه از نبوغ خلاق خود برای ورود به درون خود استفاده می‌کنیم تا فکر کنیم که با خلاقیت خود در ارتباط نیستیم - که بلافاصله با تجربه‌ای که برای خود خلق می‌کنیم تأیید می‌شود - که از قضا، خود بیان مستقیم و بی‌واسطه‌ای از عظمت قدرت خلاق ماست. از آنجایی که نمی‌دانیم از قدرت خلاقی برخورداریم که حتی رویای آن را هم در سر می‌پرورانیم، قدرت خلق کردن ما را از زیر آگاهی خود تسخیر می‌کند و این امر بدترین کابوس‌های ما -چه در خواب و چه در بیداری- را دامن می‌زند. به نقل از روانشناس بزرگ ویلیام جیمز، وضعیت ما "بسیار شبیه مردی است که از کل ارگانیسم بدنی خود، باید عادت کند که فقط انگشت کوچک خود را به کار گیرد و حرکت دهد. (...) همه ی ما مخازنی از زندگی داریم که می‌توانیم از آنها استفاده کنیم، مخازنی که حتی خوابشان را هم نمی‌بینیم." برای تقویت استعاره ی جیمز، بیایید جرات کنیم که رویاپردازی کنیم. بیایید کاملاً در بقیه ی ارگانیسم چند بعدی خود - چه مادی و چه غیرمادی - تجسم یابیم و از مخازن سرشار و دست نخورده ی الهام خلاق که به طور بالقوه ما را تا لبه پر می‌کند و از همه طرف ما را احاطه کرده است، استفاده کنیم. این سوال پیش می‌آید: چرا این کار را نکنیم؟ چه چیزی ما را متوقف می‌کند؟ و پاسخ: اصلاً هیچ چیز.»:

The Light Has Cast a Spell Upon Itself: PAUL LEVI: https://www.awakeninthedream.com

به نظرم میرسد چیزی شبیه این را به طور اتفاقی در یک انیمیشن امریکایی که مرد عنکبوتی قهرمانش بود دیده باشم. پدر جک (دوست نزدیک مرد عنکبوتی)، بر اثر انجام آزمایش هایی روی خودش، تبدیل به یک گابلین شرور شده بود. او را دستگیر و در مرکزی که مرد عنکبوتی برایش کار میکرد زندانی کرده بودند. اما یک ماده ی سیاه لزج شیطانی به مرکز حمله کرد و تمام کارکنان ازجمله رئیس قرارگاه را بدل به دیوهای شرور نمود و فقط مرد عنکبوتی از آن در امان ماند. این موضوع باعث آزاد شدن گابلین شد و مرد عنکبوتی به کمک یک زندانی که گابلین قصد جانش را داشت به جنگ گابلین رفت. گابلین شرور بیشترین ماده ی سیاه را به خود جذب کرد که این خود باعث نجات بخشی از کارکنان شد. اما درنهایت مرد عنکبوتی و همکار زندانیش با زحمت زیاد، ماده را از وجود او جدا کردند و با این اتفاق، روح گابلینی هم از قربانی جدا شد و پدر جک به شکل اولش برگشت. ماده ی سیاه که شکل روح یک گابلین را به خود گرفته بود، به جایی که از آن آمده بود یعنی فضا انداخته شد. به نظر میرسد این ماده ی تاریک که انسان ها را تبدیل به موجودات شیطانی میکند، همان جن یا شیطان باشد که مانند میکروب به انسان ها سرایت میکند و فضایی بودنش هم در ارتباط با موضوع آمدن اجنه از آسمان و هم در ارتباط با نظریه ی فضایی بودن میکروب های بیماریزا است. نکته این است که کسی که از قبل روحش آلودگی پیدا کرده باشد بیشتر مایل به جذب آلودگی است. این، حالتی دوپهلو در خود دارد. اگر فرد بتواند ماده ی تاریک را از تن خود جدا کند، آلودگی های قبلی روحش هم از او جدا میشود ولی اگر نتواند، از قبل هم شرورتر میشود. این، الان وضعیتی است که کشورها و اقوام و مذاهب با آن روبرویند. آلودگی های قبلی مذاهب سنتی، آلودگی های بیشتر و خطرناک تر تمدن مدرن را به خود جذب کرده اند و تمام آرزوی ما برای بازگشتن به فواید نوستالژیک زندگی سنتی، فقط با کنده شدن آلودگی های قبلی سنت به همراه آلودگی های مدرن محقق خواهد شد. این را کسانی هم که مدرنیته را به این شکل به ما داده اند هم میدانند و از رویش مرد عنکبوتی هم میسازند. علتش هم این است که میدانند نجات کشورها و مردمان از ماده ی تاریک شیطانی داده شده همانقدر صعب است که آدم شدن یک گابلین شرور. اما برای اطمینان از نیامدن یک مرد عنکبوتی ناجی که گذشته ی گابلین مزبور را میداند، باید گذشته به طور کامل پاک شود و شرط امکان اجرای این نقشه این است که انسان خوب قصه از سر علاقه به مدرنیته با کمال میل گابلین شود. مثل ضد قهرمان قصه ی مرد عنکبوتی، این انسان نمیداند که با گابلین شدن، تحت تسلط روح گابلین قرار خواهد گرفت و قطعا اوایل مقاومت خواهد کرد و رنج خواهد کشید که این به مثابه شوک روانی بعد از یک هرج و مرج سیاسی منجر به سقوط سنت و همراه آن انسانیت است.

در آلمان ما دقیقا این ارتباط سقوط سنت و انحطاط روانی جمعی را میبینیم. چرچیل، برای بمباران شهرهای سابق هانزایی در شمال (هامبورگ، برمن، برمرهافن، کیل و غیره) از عنوان عملیات گومورا استفاده کرد که نام از گومورا یا عموره شهر قوم لوط دارد. این قوم به سبب انحطاط اخلاقی با آتش آسمانی یهوه مجازات شدند درست مثل آلمانی ها. عملاً هیچ شهر هانزایی از جنگ جهانی دوم جان سالم به در نبرد. مراکز شهری با قدمت چند صد ساله، قلب فرهنگ آلمان، در طوفان آتش 1943-1945 کاملاً از بین رفتند. اهمیت این مطلب مسلما در این آموزه ی تاریخ نهفته است که پس از جنگ سی ساله، فرهنگ اصیل آلمانی عمدتاً در شمال زنده مانده بود. همانطورکه نابودی عموره به بهانه ی گناهان قوم انجام گرفت، بریتانیا هم برای نابود کردن سنت های آلمانی اینقدر سریع و ناگهانی، هیچ بهانه ای بهتر از گناه نازی شدن آلمان نمیتوانست پیدا کند. یادمان باشد که نازیسم به بهانه ی احیای سنت و عرفان در مبارزه با روشنگری شیطانی رهاورد انقلاب فرانسه رشد پیدا کرد. در حالی که ایدئولوژی فاشیسم تا حدودی ریشه در اهداف والا داشت –همانطورکه در کتاب «شورش علیه دنیای مدرن: سیاست، دین و نظم اجتماعی در کالی یوگا» نوشته ی جولیوس اوولا مطرح میشود- این جنبش خود نیرویی از کالی یوگا بود، زیرا به قول اوولا همه ی جنبش‌های اجتماعی در عصری که ما در آن هستیم، صرف نظر از نیات اولیه، سرانجام به انحطاط گرایش دارند. این گونه بود که آلمان، سنت خود را در قالب مدرن ناسیونالیسم احیا کرد و چون از یک دریچه ی انقلابی قدرتمند شد ناچارا از انقلابی ترین جریان پیدا شده از روشنگری یعنی مارکسیسم که بزرگترین شیطانی بود که ادعای مبارزه با آن را داشت تاثیر پذیرفت؛ تاثیری اینقدر آشکار که باعث شد خود لغت "نازی" از اختصار نام اصلی خود "ناسیونال سوسیالیسم" پدید بیاید. مارکسیسم که با ادعای سوسیالیسم علمی بودن، سوسیالیسم های قبل از خود را تخیلی نامید، جز احتیاجات مادی و نبردهای طبقاتی، هیچ جایی برای هر گونه ارزش های انسانی و معنوی در تاثیر بر تاریخ قائل نبود. ولی هر گونه جذب ایده های سنتگرایانه به آن در جهان، نتیجه ی نوعی پیشزمینه ی سنتی سوسیالیسم است. ایگور شافارویچ در کتابش "پدیده ی سوسیالیستی" چگونگی وجود سوسیالیسم در طول تاریخ باستان و معاصر را بررسی کرده است. این تنها کتابی است که این سوال را مطرح می‌کند که چگونه کل تاریخ ما به سوسیالیسم مرتبط است. دلیل حمله به سرمایه‌داران و افراد محافظه‌کار امروزه این است که آنها نمایانگر آزادی و فردیت واقعی هستند، به این معنی که آنها می‌توانند در گروه‌های کوچک خانوادگی بدون وابستگی به دولت مرکزی زندگی کنند. افرادی که از این نوع آزادی برخوردار نیستند، تمایل دارند با دولت جمع‌گرا و مجتمع رسانه‌ای که وعده ی پایان دادن به زندگی فلاکت‌بار فردی آنها را می‌دهد، همذات‌پنداری کنند و با کل در چیزی ادغام شوند که دیگر اجازه ی ابراز وجود فردی را نمی‌دهد. از نظر تاریخی، همانطور که شافارویچ می‌نویسد، عناصر «سوسیالیسم» ایدئولوژیک نبودند. و از همه مهمتر، به صورت متمرکز مدیریت نمی‌شد، بلکه از آداب و رسوم محلی و تصمیمات افراد آزاد زاده می‌شد. وقتی صحبت از عناصر سوسیالیستی در گروه‌های مسیحی بدعت‌گذار (کاتارها و غیره) می‌شود، آشکار می‌شود که هر کاری که آنها انجام می‌دادند، از مفاهیم مذهبی و معنوی سرچشمه می‌گرفت، که کاملاً در مارکسیسم وجود ندارد. بدون این مفاهیم، ​​هیچ پیوند وحدت‌بخشی وجود ندارد. اگرچه نمی‌توان انکار کرد که آن گروه‌های اولیه نگرش جمع‌گرایانه‌ای نسبت به آنها داشتند، اما به نظر می‌رسد که این تلاشی واقعی برای بازآفرینی شیوه ی زندگی اولیه بود که به اندازه ی قرون وسطی بر جنبه‌های مادی تمرکز نداشت. مهمتر از آن، ریشه در جهانی داشت که اساساً غیرمتمرکز بود و از گروه‌های کوچک محلی تشکیل شده بود، که درجه ی بالایی از آزادی را برای انتخاب از بین شیوه‌های مختلف زندگی فراهم می‌کرد. بنیان معنوی نیز بر خلاف مارکسیسم، بر عدم خشونت رادیکال بنا شده بود. هنگامی که بیشتر جهان قرون وسطی تجارت و بازار آزاد را پذیرفت و شروع به لذت‌گرایی بیشتر و بیشتر کرد، گروه‌های بدعت‌گذار متوجه شدند که باید از دانش معنوی به ارث برده ی خود در برابر قدرت رو به رشد مذهب نهادینه شده محافظت کنند. کتاب شافارویچ که در سال 1980 توسط انتشارات هارپر و رو در ایالات متحده منتشر شد ، نمونه‌های متعددی از سوسیالیسم را از دوران باستان، از طریق بدعت‌های مختلف قرون وسطایی، تا متفکران مدرن و دولت‌های سوسیالیستی مختلف، مورد تجزیه و تحلیل قرار داد. او با استناد به این نمونه‌ها ادعا کرد که تمام اصول اساسی ایدئولوژی سوسیالیستی از تمایل به سرکوب فردیت ناشی میشود. پدیده ی سوسیالیستی از سه بخش اصلی تشکیل شده است:
سوسیالیسم هزاره گرایی ایده‌های سوسیالیستی را در میان یونانیان باستان، به ویژه افلاطون، و در گروه‌های بدعت‌گذار متعدد قرون وسطایی مانند کاتارها، برادران روح آزاد، تابوریت ها ، آناباپتیست ها و گروه‌های مذهبی مختلف در جنگ داخلی انگلیس، و نویسندگان مدرن مانند توماس مور، کامپانلا و بسیاری از نویسندگان عصر روشنگری در فرانسه ی قرن هجدهم شناسایی می‌کند.

سوسیالیسم دولتی: سوسیالیسم اینکاها ، دولت یسوعیون در پاراگوئه ، بین النهرین ، مصر، و چین را توصیف می‌کند.

تحلیل: سه مضمونِ پایدارِ لغو برده‌داری را در سوسیالیسم شناسایی می‌کند - لغو مالکیت خصوصی، لغو خانواده و لغو دین (عمدتاً، اما نه منحصراً مسیحیت).

شافارویچ استدلال کرد که سوسیالیسم باستان (مانند بین‌النهرین و مصر) ایدئولوژیک نبود، زیرا سوسیالیسم به عنوان یک ایدئولوژی، واکنشی به ظهور فردگرایی در "عصر محوری" (دوره ای که گفته میشود کنفسیوس و بودیسم و یهودیت و فلسفه ی یونانی در آن پدید آمدند) بود . او دیدگاه‌های توماس مور (در اتوپیا) و کامپانلا (درشهر خورشید ) را با آنچه در مورد امپراطوری اینکا می‌دانیم مقایسه کرد و نتیجه گرفت که شباهت‌های چشمگیری وجود دارد. او ادعا کرد که ما از طریق رابطه‌مان با خدا به شخص تبدیل می‌شویم و استدلال کرد که سوسیالیسم اساساً پوچ گرایانه است و ناخودآگاه توسط غریزه ی مرگ اندیشی برانگیخته می‌شود. او نتیجه گرفت که ما حق انتخاب داریم که یا مرگ را دنبال کنیم یا زندگی. این گزاره نشان میدهد که چطور ممکن است نیهیلیسم نهفته در سنت گرایی، به مادیگرایی محض مارکسیسم میل کند و تا حد نابودی خود پیش برود. اما این که در سوی مقابل چه تله ای برای میل به این انحراف گذاشته میشود هم شرط است. در زمان ظهور مارکسیسم، انقلاب صنعتی بسیاری از کارگران را به بردگی کشانده بود، اما نوشته های مارکس به سادگی ادعا میکنند که کل تاریخ بشر مانند انقلاب صنعتی بوده است. مارکسیسم ادعا میکند که سرمایه‌داری همیشه به کمونیسم منجر می‌شود. بنابراین اگر مارکسیسم با ایده‌های خود صادق بود، باید از سرمایه‌داری خالص حمایت می‌کرد. چون طبق منطق نوشته های مارکس، این جنبش باعث می‌شد کمونیسم سریع‌تر ظاهر شود. پس سوال این است که چرا مارکسیسم مقابل سرمایه داری قرار میگیرد؟ آیا این یک تناقض نیست و آیا مارکسیسم میل به شکست نداشته است؟ گویی مارکسیسم مامور بود انواع سنت های باقی مانده در جهان عقب مانده ی آن دوران را به خود جذب و همه را با خود نابود کند. این هم که شعله ی مارکسیسم از یکی از همین ممالک عقب مانده یعنی روسیه برکشید نیز با ادعاهای خود تاریخ رسمی درباره ی حضور مارکس در انگلستان، رمزگذاری شده است. کارل مارکس پس از ورود به انگلستان، به همکاری با دیوید اورکهارت، مأمور تاج و تخت بریتانیا، پرداخت و آنها درگیر تحریک علیه روسیه شدند که منافع جهانی بریتانیا را تهدید می‌کرد. مأموران بریتانیایی در قفقاز، مقاومت چرکس‌ها و دیگر مردم قفقاز را در برابر سلطه ی روس‌ها سازماندهی کردند و همین مأموران بریتانیایی بودند که «مارکسیسم» را به این منطقه آوردند. در نهایت، استالین قفقازی (گرجی) با همکاری شبکه‌ای از مأموران بریتانیایی و همسفران خود که در ابتدا توسط دیوید اورکهارت و جانشینانش ایجاد شده بود، به قدرت رسید. این مأموران آثار مارکس و انگلس را در اختیار داشتند و به عنوان کمونیست ظاهر شدند. احتمالا این نقطه ی طلوع همان اتحاد جماهیر شوروی است که آلمان با او دشمن ولی همزمان در حال شبیه شدن به آن بود.:

Vatican, Fascism, Hanseatic League, Germania Magna: FELIX NOILLE: DREAMTIME: 25 AUG2020

علیرغم ماهیت دین ستیز مارکسیسم، شعارهای اقتصادی آن از آن رو برای جوامع سنتی به قدر کافی خطرناک محسوب نمیشود که آنها یک جمله ی جهانگیر درباره ی دین را بد فهمیده اند و آن این که دین برای بهبود وضع مردم جامعه آمده است. این جمله وقتی معنیش به درستی روشن میشود که مردم از رفاه مادی برخوردار باشند و بفهمند که مادیات دوستی محض، خوشبختی نمی آورد و باید معنویت را وارد زندگی کرد. اما در جوامع سنتی مملو از فقر، تنها چیزی که بهروزی تلقی میشود پیشرفت مادی است چون زخم های مردم از فقرشان است و ازآنرو تصور میکنند که آدم ثروتمند، حتما آدم بی دردی است. در مثنوی مولانا آمده است:

آن که او بی درد باشد رهزن است

زانکه بی دردی اناالحق گفتن است.

«اناالحق» یعنی «من خدا هستم» ادعایی است که فرعون به عنوان نماد استبداد حکومتی و اشرافسالاری اقتصادی سر میداد. بیت میگوید که فقط خدا بی درد است و اویی که ادعای خدایی میکند هم خود را بی درد نشان میدهد. رمز پذیرش ادعای او در این است که مردم معمولی نتوانند به جایگاه او برسند و درنتیجه هیچ وقت نفهمند که پولداری معادل بی دردی و بنابراین معادل خدایی نیست. این زیاد از وضعیت اگوستوس به عنوان نماد انسان های خود-خداخوانده فاصله ندارد که تا جای ممکن از تولید انسان های خودخداخوانده ی دیگر جلوگیری میکرد تا رقیب نداشته باشد. ماتریالیسم امروز نتیجه ی چرکی شدن زخم های کهنه ی خداپرستی دیرین است. موضوع این نیست که خداپرستی دیگر وجود ندارد بلکه موضوع این است که «پول پرستی» نام جدید خداپرستی است.

بابل امریکایی: چگونه جای یهودا و اسرائیل روی جغرافیای اسطوره ای سیاسیون عوض شد؟!

تالیف: پویا جفاکش

در سال 1990 تد چیانگ –نویسنده ی امریکایی با پدر و مادر چینی- رمانی به نام "برج بابل" منتشر کرد که داستانش در بابل باستان منتها یک بابل تحت جهانبینی یهودی اتفاق می افتاد. صنعتگری عیلامی به نام هیلالوم استخدام شده بود تا در ساختن برج بابل همکاری کند. وظیفه ی او این بود که در بالای برج، سقف آسمان را بشکافد تا بشود برج را به آن سوی آسمان و قلمرو یهوه برد. اما وقتی هیلالوم به انتهای مسیر رسید و سقف را شکافت، از سطح زمین و نزدیکی جایی که شروع کرده بود بیرون آمد و معلوم شد که انتهای آسمان دوباره زمین است و آن قسمتی از زمین که شما کار صعود به آسمان را شروع میکنید. هیلالوم خبر این کشف را به اطلاع مردم بابل رساند.

این داستان، تمثیلی است از این که ما عرش الهی و قلمرو خدا را از روی اطلاعاتی که از زمین و اطرافمان به ذهنمان وارد میشود بازسازی میکنیم و خدایی که در آسمان کشف میکنیم همیشه یک خدای زمینی بر اساس ذهنیت های زمینی است همانطورکه تصویر قلمرو پادشاهی او تصویری از جامعه ی زمینی و سیاست اداره کننده ی آن است. در جهانبینی اساطیری یهودی که به شدت قائل به بازی با اعداد است این موضوع به صورت تمثیلی در عدد 11 بیان شده و چون خیلی به درد یک جهانبینی سیاسی زمینی مثل فراماسونری و شعبه ی معنوی مانندش تئوسوفی میخورد در این فرقه ها برجسته شده است. 11 دو عدد 1 را به صورت موازی در کنار هم نشان میدهد. 1 نشانه ی یگانگی گیتی است که هم کابالای یهودی و هم تئوسوفی بریتانیایی بر آن تاکید دارند. دو 1 موازی مثل دو خط موازی هستند که هرگز با هم برخورد نمیکنند اما عین همند همانطورکه ملکوت الهی و جهان زمینی ظاهرا دو واقعیت موازیند ولی ملکوت الهی از روی جهان زمینی کپی برداری میشود. علاوه بر این، 11 عددی ماورائی است چون پیدایش آن نتیجه ی اضافه شدن یک 1 به 10 که عدد کمال است میباشد. 10 کلیت این جهان را نشان میدهد و 1 چیزی است در ماورای آن به نشانه ی یک یگانگی بعد از کثرت این جهان که مثل انگشت های دست تقسیمبندی 10گانه دارد به شرطی که جهان مادی را بدن آدم کدمون یا یهوه ای که کل جهان را تشکیل میدهد و دست هایش نشانه ی دوگانگی جهانند در نظر بگیرید. در عبری عدد 11 به نام "اَخَت اشر" (عربی: احد-عشر) خوانده میشود که ترکیب نام های اعداد 1 و 10 است. در سامی قدیم "عشر" به معنی عدد 10 نام از اسر یا آسور یا آشور خدای بزرگ بین النهرین باستان دارد که نام ملت آشوری از او می آید و همان بعل مردوخ خدای اعظم بابل است. ارتباط این نام با کمال و خلاصه شدن کمال در عدد 10 باعث جشن گرفته شدن دهمین روز آغاز سال سامی به نام "عاشورا" بوده است. نام عاشورا مرتبط با نام های "اسری" (ازیریس) خدای قبطی و اهوره (مزدا) خدای زرتشتی است که خود فرم های دیگر نام آشور هستند. اهوره همانطورکه فرم قبطی دیگرش هرو یا هورس نشان میدهد از "اسر" یا "آسور" دقیق تر است و آسور از تلفظ شدن معمول "ه" به "س" به دست آمده است. بنابراین اصل نام این خدا ایر یا یا هیر یا اهر است که همگی بر اساس تبدیل معمول "ل" و "ر" به هم، همان ایل یا ال نام عمومی خداوند در زبان سامی قدیم هستند. منظور، این است که کلیت خدا همان 10 زمینی است که ما به آسمان فرافکنی میکنیم و با آن 1 نامشخص برابر میکنیم. و اما نام عبری 1: "احد" یا "اخد" به معنی 1 از آحات یعنی "آه" واحد که به جمع تبدیل میشود به دست می آیند و همین آه به "آخ" و "آک" و "یاک" به معنی عدد 1 تبدیل میشود که مورد اخیر خود مبنای "یاهو" نام خدایی است که مبدا اختراع یهوه میگردد. از آخ، آخن به معنی یگانه می آید که مبنای نام آخناتن فرعون قبطی یکتاپرست است. آخن لقب آتون خدای خورشید آخناتن است و این آتون، مرتبط با آدون یکی از صورت های یاهو و از القاب کم کاربرد یهوه در تورات است. یاهو همینطور با یسوع یا یشوع نام عیسی مسیح مرتبط است. این نام ها همینطور نشان از تبدیل آه به "آس" و "اوس/عوص" دارند که این مورد دوم همان جزو اضافه شونده ی us به کلمات یونانی است تا نشاندهنده ی انعکاس خدای واحد در همه چیز زمین است. همین اوس به صورت اوسو و واسو در قبطی تکرار میشود و در هند علاوه بر واسو به نام ویشنو نیز شناخته میشود. همانطورکه یهوه به صورت انسانی که عیسی مسیح باشد تجسد می یابد ویشنو هم به صورت انسانی به نام کریشنا تجسد می یابد. کریشنا ارابه ران شاهزاده ارجونا میشود و با نشان دادن تمام جهان به عنوان بخشی از کالبد خود به شاهزاده، مانند یهوه ی کابالا ماهیت وحدت وجودی می یابد. پیروان کریشنا اکن ها نام میگرفتند که مرتبط با همان آخن لقب آتون مصری است. آک که مبنای آکن و یگانگی است ریشه ی آکوآی یونانی به معنی آب و نشاندهنده ی ساخته شدن جهان از آب است. این موضوع باز یادآور تصویر ویشنوی غنوده بر آب های آغازین است که برهما سوار بر یک گل نیلوفر آبی از ناف او بیرون می آید و جهان را می آفریند. ویشنو در این حالت نارایانا یعنی آبی نام دارد که این لغت مرتبط با عنوان ناهاریم یا ناهارین یعنی سرزمین رودها برای بین النهرین است. لغت "نیل" که نام رود اصلی مصر است نیز تلفظ قبطی کلمه ی "نهر" است و خود "مصر" که نامش قابل تبدیل به "مهر" است احتمالا از "مر" به معنی آب نام دارد. خدای رود نیل، هاپی به معنی آبی است که خود فرمی از ازیریس است. همانطورکه رودخانه در درازی به مار تشبیه میشود، ویشنو نیز در خواب خود بر بستر آب های آغازین، روی مار چند سر سشا یا ششا قرار گرفته که درواقع فرم قبلی او است. نام این مار با نام عدد 6 مرتبط است و ششمین روز هفته یعنی جمعه را نشان میدهد که در فرهنگ هندی روز برکت بخشی آسمان است. این روز در فرهنگ سامی به سیاره ی زهره تعلق دارد که گاهی حالت مادینه دارد. در حالت مادینه و در ارتباط با آب، او مبنای نام گیری ماری یا مریم مادر عیسی از "مر" به معنی آب است. در فرهنگ عبری، جمعه روز آخر آفرینش است و پس از آن، شنبه روز استراحت خدا فرا میرسد که در آن، آنچه خدا به وجود آورده به طور خودبخودی کار خود را میکند. این همان روزی است که خدا در آفریده ها و اتفاقات جهان تجسیم می یابد. هفتمین روز هفته شنبه برای هندوان متعلق به ناراسیمها تجسم دیگر ویشنو است که تصویر یک نیم شیر-نیم انسان را دارد. او همان یهوه ی یهودی است که گاهی به شکل شیر است و گاهی به شکل انسان. در داستان های هندی، ناراسیمها از داخل ستون قصری درمی آید و شاه آسوره ها را به سبب آن که بر پسرش از بابت پرستش ویشنو خشم گرفته است میکشد و پسر شاه را تحت حمایت خود میگیرد. دراینجا خدا دیگر لزوما برای همه برکت بخش نیست بلکه برخی را مجازات میکند و برخی دیگر را برکت و حمایت میبخشد. دراینجا خدا دو تصویر مهربان و خشمگین می یابد و این با سیاره ی موکل این روز یعنی زحل مرتبط میشود. در روم باستان، خدای زحل، ساتورن حامی کشاورزی و صاحب عصر طلایی بود. ساتورن یا کرونوس در ابتدا برابر با ژوپیتر یا زئوس خدای حکومت بود. ولی بعدا به دو شخصیت متفاوت تقسیم و عنوان شد که زئوس پدرش کرونوس را سرنگون کرده و عصر تضاد طبقاتی و برده داری را آورده است. خدای شنبه هنوز ژوپیتر ساتورنوس یا زئوس کرونوس است که برای بدکاران در قالب زئوس ظاهر میشود و برای نیکوکاران در قالب کرونوس. در عوض خدای روز جمعه باید ساتورن یا کرونوس خالص باشد. میدانیم که معمولا خدای زحل و خدای خورشید را خدای یکسانی فرض میکردند و هلیوس خدای خورشید به شکل جوان بی ریشی تصویر میشود که بی ارتباط با دوجنسگی زهره خدای جمعه نیست. هلیوس ملقب به کورس یعنی ارباب بود که خود تلفظ دیگر هورس و سوروس و آسیروس و بنابراین آسور است و جنبه ی زنانه اش به صورت رودا از او جدا میشد و همسر او تلقی میگردید: الهه ی زمین که به عنوان زمین منظم به وجود آمده از دریا در جزیره ی رودس خلاصه میگردید. کورس نام خود را به کریشنا و رودا نام خود را به رادا معشوقه ی کریشنا داده اند که درواقع تجسدهای جنبه های مذکر و مونث ویشنویند. یکی از معجزات کریشنا این است که خود را به شکل 7ریشی مقدس درمی آورد و با همسران 7ریشی زنا میکند. علت این است که 7ریشی همه تجسدهای کریشنایند و به همین ترتیب 7 همسران ریشی ها 7تجسد رادا هستند. این با هفتگانه بودن روزهای آفرینش و تقسیم آنها بین 7سیاره به عنوان صاحبان 7 آسمان مرتبط است. هفت روز خلقت عبری معادل هفت بار آفرینش توسط برهما در مذهب هندو است. آخرین روز این هفته یعنی روز شنبه در عبری سبت یعنی هفتین نامیده میشود که مرتبط با صبایوت لقب یهوه است. هر دو لغت از سبع به معنی عدد 7 می آیند که همزمان به معنی شیر هم هست. نزدیکی تصویر شیرگون به مظاهر نابودی، این احتمال را ایجاد میکند که نام سیوا یا شیوا خدای نابودی هم از سبع بیاید. دوگانگی ویشنو خدای حافظ و شیوا خدای نابودی معادل تقسیم ژوپیتر ساتورنوس رومی به ژوپیتر و ساتورن است. همانطورکه یهوه در پسرش عیسی تجسد می یابد و انجیل را به مسیحیان میدهد، شیوا هم در پسرش گانشا تجسد می یابد و متون مذهبی هندو را مینویسد. نام گانشا معادل با جانوس یا یانوس نام خدای دو چهره ی رومی است که دو چهرگیش همان دو چهرگی ساتورن و ژوپیتر است. در صورتی که مهربانی ساتورن را بر اساس دوجنسگی اولیه اش در هلیوس به جنبه ی زنانه اش نسبت دهیم جانوس به صورت جونو مونث میشود و همسر ژوپیتر میشود که شده است. همانطورکه گفتیم، او به عنوان تصویری از مرحله ی قبلی در روز جمعه، با ششا برابر است و ششا لغتا میتواند همان شاکتی نام جنبه ی زنانه ی خدایان هندو باشد که در عبری معادل با شخینا (سکینه) همسر یهوه است. دراینجا زنانگی با آب های هرج و مرج مترادف میشود. بنا بر برتری مرد بر زن در نظم مردانه ی خانواده و قبیله، دوران ساتورن نیز مفهوم هرج و مرج پیدا میکند و در عین حال، هرج و مرج به عنوان تصویری از جهان مردگان که آدمیان در آن مجازات میشوند درمی آید. در هند، قاضی جهان مردگان، یاما شاه دوزخ است. در بهاگاوادگیتا (29 . 10) کریشنا میگوید: «در میان برقرار کنندگان قانون، من یمه ارباب مرگ هستم.» این یاما یا یمه همان یم خدای دریای کنعانی است که ارباب مرگ و نابودی هم هست و بعل حداد خداوندگار نظم وظیفه ی غلبه بر او را دارد و ارتباطش با دریا مطابق با ارتباط سشا و شاکتی با آب های هرج و مرج است. با این حال، بعل حداد و یم، بسته به فصل های فراوانی و خزان سال، به نوبت به قدرت میرسند و در جهانبینی هندو هم این دوگانگی در هفتگانگی خلقت ضرب میشود. پس هفت مانوانترا یا ذهنیت های برآمده از سر برهما مطرح میشوند که در ضرب شدن در دوگانگی، به 14 مانو بدل میگردید. مانو یا انسان، مفهوم های انسان اولیه و قانونگذار اولیه را دارد و 14 مانو 14 قانونگذار برای 14 دوران مختلف را نشان میدهد که میراث های هر یک، به صورت دوره ای شرایط مختلف سیاسی و اجتماعی را تحت پوشش میگیرند. دوره ها را زمان میسازد و در سامی قدیم، واحد زمان یعنی روز، "یوم" نام داشته که لغتش از همان ریشه ی نام "یم" است. ارتباط با دریا برخاستن جهان و در قالب زمان از برهمای ایجادشده توسط نارایانا یا ویشنوی دریایی را به یاد می آورد و یادآور میشود که در جهان ویشنو هرگز هرج و مرج و بی قانونی، یک مسئله ی کنار گذاشته شده نبوده است. عنوان لوکشوارا برای ویشنو به صورت آوالوکیتشوارا برای بودای بزرگ سابق وارد مذهب هندوئیسم شده که در ابتدا بودای آن از کریشنای ویشنوئیسم قابل تشخیص نبود. تصویر شو-کانون یا بودیستوای فلوت نواز در ژاپن، هنوز ارتباط سابق بودا و کریشنا را یادآوری میکند. در نام این بودیستوا، "کانون" تلفظ دیگر کانان یا کانها یا کانیا عنوان دیگر کریشنا است و شو به معنی فلوت است. در سریلانکا که دشمنی روحانیت بودایی آن با هندوئیسم بسیار شدید است هنوز میبینیم که در فرهنگ عامه مجسمه های قدیسین بودایی بسیار نزدیک به مجسمه های هندو بخصوص در مذهب کریشنا هستند. دراینجا میبینیم که مضمون بودا به عنوان روح جهان، در ارتباط مستقیم با مضمون خلاصه شدن جهان در کالبد ویشنو-کریشنا است و این میتواند این فکر را ایجاد کند که تمام مضامین معنوی درواقع رونوشت های برداشت های مادی در یک جهان بی قانون که از ماهیت وحشی زمان مستقل نیست میباشند. خلاصه شدن شاکتی در مایا الهه ی توهم در نتیجه ی ارتباط یافتن الهه با هرج و مرج، تمام ایده های بشری را به توهم فرو خواهد کاست و هندوئیسم مایاوادا و بودیسم بی خدا به عنوان اصل دین اعتبار خواهند یافت که همانطورکه میدانیم تئوسوفی بریتانیایی به آنها اعتبار داده و امروزه همان ها در دانشگاه های مهم غرب و به دنبالشان در خود مشرق زمین به عنوان اصل مذاهب هندو و بودا برجسته شده اند تا امکان هر گونه برداشت معنوی از دین از بین برود. از این بابت، اخلاق باوری و رعایت اغیار همانقدر مادی تعریف شوند که تعدی و جنگ و نابودی اقتصادی و مافیا و هر گونه حق خوری و عمل غیر اخلاقی که انسانی فقط به سبب داشتن قدرت و امکانات لازم، نثار انسان های زیر دست یا اطراف خود و حتی مافوق خود کند. همه ی اینها با انگاره ی پیاپی پایان جهان در تفکرات اپوکالیپتیک غربی، تایید میشوند. پایان جهان، معادل پایان هفته و تبدیل مار چند سر به شیر خدا است که به جای زمان، همه چیز را میخورد. در این حالت، یهوه ی شیر گون، به گونه ی عیسای آخرالزمان ظاهر میشود که لباس رزم سرخ رنگ پوشیده است، همان لباس سرخی که در موقع قضاوت مردگان، به تن یاما میبینیم. پس هر کس که ادعا دارد جانشین خدا بر زمین است قانونا باید بر اقلیمش به گونه ای حکومت کند که انگار بی قانونی و هرج و مرج حاکم است. او باید جلوه ی همان خدای شیر مانندی باشد که مردمان را بر اساس اعمالشان مجازات میکند و بر نیکوکاران راحت میگیرد و بر بدکاران سخت. پس هرچقدر تعداد بدکاران در دنیا زیادتر باشد –که انتظار مسیحیت هم از آخرالزمان همین است- تعداد قربانیان هرج و مرج نیز بیشتر میشود و این کاملا طبیعی و الهی است. این روند نه کاملا مسیحی است و نه کاملا هندو و نه کاملا بودایی، بلکه از ترکیب آنها به نفع یک عده ی خاص به وجود می آید. تئوسوفی خدا را برمیدارد و مضمون ذرات الهی را که حالا شده اند اتم ها را جانشینش میکند. در زمان آغاز تئوسوفی با الکوت و مادام بلاواتسکی، اسمش اتم نبود و اکاشا بود. کلمه ی اکاشا در تئوسوفی بیشتر کاربرد داشته تا هندوئیسم. ولی معادل غربیش یعنی ether یا اثیر، مابه ازاهای هندوی دیگری هم دارد که خیلی به درد تئوسوفی خورده اند. مثلا در بهاگاوادگیتا 9 . 7، کریشنا میگوید: «من، صدا (شبدا) در اثیر (خه) هستم» که یادآور آن عبارت معروف مسیحی درباره ی کلمه ای است که خدا بود و لابد به بی نظمی نظم داد همانطورکه کریشنا به صورت صدا به اثیر نظم داد. در بهاگاوادگیتا 4 . 7، کریشنا میگوید: «زمین، آب، آتش، هوا، اثیر (خم)، ذهن (ماناه)، هوش (بودهی)، و نفس کاذب (اهانکاره)، در مجموع این هشت مورد، انرژی های مادی جدا شده ی من را تشکیل میدهند.» پس نتیجه میگیریم که در جهان ویشنویی، تمام نفسانیات به اندازه ی بقایای اثیر، بخشی از بدن خدا هستند که حالا دیگر اسمش خدا نیست. به همین دلیل هم هست که روحانیون هندوئیسم ارتدکس، عمدا توجه خاصی به متون حاوی مضمون اثیر نداشته و آنها را ساکت گذاشته اند. هیچ تضمینی وجود ندارد که متون هندو همه چیز را درباره ی آنچه تئوسوفی حکمت گم شده ی هندوان میخواند بیان کرده باشند. پس تئوسوفی با ادعای این که جهانبینی یهودی-مسیحی دنباله ی جهانبینی آریایی اصیلی است که فقط هندوان و بوداییان دارند و در هندوان و بودائیان هم فقط بی خداهای مایاوادا و بودیسم تراودین برحقند، شباهت های یهودیت و مسیحیت با هندوئیسم را بهانه میکند تا هر تکه از یهودیت و مسیحیت را که بشود به اتئیسم کشانید، دنباله ی برحق هندوئیسم وانمایند و اکاشای الهی کریشنا را مبنای تمام بی عدالتی ها و بی خلوصی های دنیای جدید نشان دهند. مشکل این است که اکاشا باید هنوز مثل ناراسیمها بدکاران را مجازات کند و نیکوکاران را پاداش دهد. قاعدتا این پاداش باید بر اساس ملاک های ثروتمندان و مال اندوزان و چپاولگران، بر اساس سطح بالای زندگی مادی باشد. ولی پس چرا آدم های خوب، زندگی مادی خوبی ندارند و آدم هایی که قوانین مشترک هندوئیسم، بودیسم و مسیحیت را زیر پا میگذارند اغلب دارای بهترین سطح زندگی مادی هستند؟ پس تئوسوفی، مفهوم کارما را نگه میدارد و با آن، چرخه ی تناسخ و بازتولد را وارد جهان مسیحی میکند که بر اساس آن، آدم ها در زندگی جدیدشان، تاوان اعمال زندگی های قبلیشان را میدهد. اما تئوسوفی با انکار خدای شخصی، تا مرز بی خدایی و عدم توانایی جسم بی جانی به نام اکاشا در تشخیص بین خوب و بد پیش میرود و معلوم نمیشود این کارما را چه کسی قرار است تشخیص دهد و برقرار کند و چه کسی باید هوشمندانه و با اعتماد به نفس کافی تعیین کند کدام فرد در کدام موقعیت و در کنار کدام فرد دیگر قرار بگیرد تا حساب های کارمایی تسویه شود؟:

“JUDAISMS LORD OF THE SABBATH , THE HELIOPOLITAN TRADITION OF KRISHNA-VISHNU SAPTA NAHA BHAGAVAN/ HELIOS HEBDOMAGENOS”: COLLECTED WORKS OF BHAKTI ANANDDA GOSWAMI: 7 NOV 2010

جزئیات این کیش سازی، بر معادله ی قرار گرفتن اشراف به جای خدایان یا فرزندان آنها قرار دارد. برخاستن آنها از کلیسای عیسی مسیح، بر همین جایگاه خدایی آنها تاکید دارد و این مسیح، نه فقط عیسای انجیل بلکه تمام گزینه های قابل تطبیق با آن، از ازیریس و دیونیسوس گرفته تا بودا و کریشنا هستند. ولی این عیسی است که به عنوان الگوی اصلی همه و تعلقش به رهبران اروپایی و امریکایی فعلی جهان، قطعات گم شده ی پازل را افشا میکند. عیسی در یک طویله متولد و به جای گهواره در یک آخور قرار داده شده است. کلمه ی اروا که برای آخور استفاده شده، همزمان به معنی ظرف غذا هم هست و یادآور به این که عیسی "بره ی خدا" است و به عنوان کسی که مثل گوسفند برای انسان ها قربانی شده، گوشت و خونش به طور آیینی در مراسم عشای ربانی به مصرف انسان ها میرسد. کلمه ی "آراوا" از ریشه ی آرامی "اورو (م)" یا "آرو" به معنی شیر است و به خاطر این مصطلح شده که در بالای آخور گاوها و جانوران اهلی دیگر، تمثال سر یک شیر به عنوان محافظ قرار داده میشد. حیوانات چهارپای علفخوار غذای جانوران گوشتخواری میشدند که شیر به عنوان قوی ترینشان حکم خدا را در بین آنها داشت. ازآنجاکه انسان ها در خوردن جانوران اهلی از درندگان وحشی تقلید میکنند، شیر را به عنوان خدا در طویله یادآوری میکنند تا خورده شدن حیوانات اهلی توسط انسان ها مانند خورده شدن آنها توسط شیر، حالت آیینی و قربانی شدن خودخواسته را پیدا کند. این ارتباط به نوعی در تصویرسازی مجسمه ی آرتمیس الهه ی زمین و شکار با پستان های بسیار تکرار میشود و زیر پستان ها مرتبا یک طبقه مجسمه های شیر و یک طبقه مجسمه های بز ها یا گاوها، نگاشته میشوند که بزها مشخصا همان بزهای قربانی یوم کیپور یهودی برای خدای شیر شکل یهودند. پستان های آرتمیس بیشتر از این که شبیه پستان باشند شبیه تخم حشره اند و خود او بازگوی نقش ملکه ی زنبورها است که تخم میگذارد تا یک کلنی را تاسیس کند. جامعه ی ماشینی مدرن تقلید جامعه ی سلسله مراتبی و بی فکر زنبورها با تضاد طبقاتی آشکار و خالی از شورش است. در بازسازی های علمی-تخیلی انبار تخم های زنبور ملکه، تخم های کولون شده ی به دنیا آورنده ی موجودات فراوری شده ی شریر و شیطانی در آزمایشگاه های نازی ها و دانشمندان شیطانی را داریم که خود، بازسازی یک اعتقاد قدیمی تر مبنی بر دستکاری های آنوناکی ها یا خدایان بین النهرین در موجودات طبیعی زمینی منجمله انسان برای ایجاد موجودات برتر در جهت اهداف آنها است. عیسی، بودا، دیونیسوس و دیگر قهرمانان الهی که پسر خدا ولی به شکل انسان هستند دقیقا حالت چنین کولون هایی را دارند و ازآنجاکه آدم ها حکم گله ی گوسفند یا گاو خدایان را دارند، هر یک، نیمه خدایی محسوب میشوند که گوسفند بودن یا گاو بودن را به خدا بودن ترجیح داده و در این راه قربانی شده اند. تمام این قهرمانان برای نجات انسان به جنگ موجودات ماوراء الطبیعی که شیاطین و تیتان ها خوانده میشوند میروند. شیاطین درواقع نسخه های غیرفیزیکی تیتان ها هستند. در افسانه های یونانی-رومی، تیتان ها نسل اول فرمانروایان زمین و تحت فرمان کرونوسند که بعد از سرنگون کردن پدرشان اورانوس خدای آسمان، در زمین به قدرت رسیده اند. آنها بعد از شکست خوردن از زئوس، به تارتاروس یا دوزخ تبعید شدند. در تعالیم پطرس و یهودا آمده است که نفیلیم یا غول های سرکش دوران قبل از سیل نوح هم توسط یهوه به تارتاروس تبعید شدند. این غول ها که به نام آناکیم هم شناخته میشوند دورگه های فرشتگان هبوط کرده و طاغی علیه یهوه با انسان های زمینی بودند و روشن است که آناک یا عنّاق، تلفظ دیگر "آنوناکی" است. تیتان ها در نبرد خود علیه زئوس پشتیبانی مادرشان گایا الهه ی زمین را داشتند که میتواند نسخه ای دیگری از همان آرتمیس عجیب و غریب فوق باشد. مابه ازای او در افسانه های بین النهرین، تهامات الهه ی هرج و مرج و از جنس آب است که مادر آنوناکی ها است ولی علیه آنها میشورد و مردوخ او را شکست میدهد و از جسدش زمین و آسمان جهان مادی را میسازد. تصاویر تیتان ها در نگاره ها و مجسمه های معروفشان آنها را با پاهایی به شکل دم مار یا دم ماهی نشان میدهد که میتواند نشاندهنده ی این تبار آبی و اژدهایی آنها باشد. شورش تهامات، در حکم آمدن و رفتن سیل نوح و پیدایش زمین سفت و حیات زمینی پس از آن است. تبدیل جسد آبی تهامات به زمین سفت، میتواند معادل با تبدیل آنوناکی ها به عنوان مجموعه ی تولیدات او به بخشی از جهان مادی کنونی باشد. یکی از نظریات کشیشی درباره ی شیاطین آن بوده که نفیلیم بعد از نابودی در اثر خشم خدا و بخصوص در سیل نوح، به لحاظ فیزیکی از بین رفته اند ولی ارواحشان در زمین باقی مانده و به شیاطین نادیدنی تبدیل شده است. نظریه ی پایستگی ماده این فکر را به این شکل تغییر داده که ذرات مادی اثیری و شیطانی بدن نفیلیم جذب زمین شده و همراه محصولات غذایی به بدن انسان ها راه یافته و سرشت بشر را شیطانی کرده و مراحل خاصی میطلبد تا این طبیعت شیطانی در بشر کم کم تصفیه شود. اینها همه معادل های دیگر تولید بشر از جسد تهامات و خون کینگو –شوهر تهامات- ولی با اضافه شدن روح مردوخ هستند که نبرد دوگانه ی روح و جسم در کالبد بشر بر اساس غنوصی گری را توضیح میدهد. این وضعیت از زمان سیل نوح شروع میشود که ظاهرا هزاران سال پیش رخ داده است ولی فقط امروزه چنین تصور میشود چون این هم از ادعاهای رهبران جدید جهان و تاریخ دروغینی است که برای جهان نوشته اند. در جلد چهارم یک کتاب عتیق به نام HISTORY OF ALL NATIONSکه تاریخ چاپش 1749 قید شده است، زمان سیل نوح، سال 1656 قید شده است. احتمالا منظور، میتواند سال 1656 از آغاز جهان در تقویم عبری مستفاد شود ولی ظاهرا در ابتدا فرقی بین آن و سال 1656 میلادی نبوده است. یعنی اتفاق در 93سال قبل از تاریخ چاپ کتاب افتاده است. ولی کوربن دالاس، معتقد است تاریخ چاپ هم قلابی است چون تاریخ تا خود قرن 19 و حتی تا نیمه ی اول قرن 20 مرتبا در حال دستکاری بوده است. نقش انگلستان در تاریخ جهان بخصوص حکمفرمایی ایدئولوژی کتاب مقدسی حاکم بر باستانشناسی از زمان گسترش آن در زمان ادوارد هفتم دور از نظر نیست. ادوارد هفتم با مرگ ملکه ویکتوریا به تخت نشسته است. ملکه ویکتوریا از 1837 تا 1901 حکومت کرده است. ظاهرا سال مرگش 1901 تعیین شده تا دوران جدید با آغاز قرن 19 شروع شود. از طرفی حکمفرمایی ملکه به طرزی غیر معمول طولانی است و احتمالا فقط برای این که قرن 19 را بسیار طولانی تر از آنچه هست نشان دهد و اینطوری بیشتر قرن خیالی 19 در دوران حکومت ویکتوریا حل میشد تا حداقل تاریخ بریتانیا به عنوان مخترع تاریخ جهان یک رنگی از واقعیت بر خود داشته باشد و معلوم باشد تاریخ دروغین دیگر کشورها در خدمت کدام کشور است. پس زمان چاپ احتمالی کتاب بالا هم باید حتی المقدور نزدیک به قرن 19 یا داخل آن باشد تا سیل نوح، توضیح دهد چرا تمام شهرهای قدیمی اروپا و امریکای شمالی، در عکس های اواخر آن قرن، در میان انبوهی از گِل بنا شده اند؟! در عین حال، سیل جهانی با معنی شدن به منظور کنایی اصلیش یعنی بی نظمی بزرگ، میتواند مجموعه ای عظیم از عوامل فاجعه آمیز مختلفی که باعث انقراض گسترده ی جانوران و گیاهان در سطح زمین و نابودی یا متروک شدن تمدن های باستانی مثل آنچه در پمپی و مصر و اتفاق افتاد شدند را در بر بگیرد همچنین عوامل انسانی که با جنگ، تمدن های قبلی را ریشه کن کردند. در چنین جنگ هایی بومیان نقاط مختلف به سادگی از جنس نفیلیم افسانه های یهودی شمرده شده اند همانطورکه عمالیق و کنعانیان در تورات، به دستور موسی، هدف نسل کشی وحشیانه قرار میگیرند. غرق شدن لشکریان فرعون در دریا با جادوی عصای موسی نیز روایت دیگر نابودی نفیلیم در سیل نوح است. در مورد کنعانیان مربوط شدن اسمشان به کانین یا سگسان را مد نظر داریم که باعث شده تا آنها را انسان هایی با سر سگ تخیل کنند که بی ارتباط با گرگنماهای افسانه های اروپای مسیحی نیستند. سنت کریستوفر غول کنعانی که پیرو عیسی مسیح شد و در راه نهضت او به شهادت رسید، در ادبیات قدیم اروپا و هنوز در اروپای شرقی به شکل مردی با سر سگ یا گرگ ترسیم میشود. سیاهان نیز چون اولاد حام ابن نوح و دارای منشا احتمالی از نفیلیمند هدف نسل کشی تلقی میشوند همانطورکه کنعانیان هم از نسل حام و معمولا سیاهپوست در نظر گرفته میشدند. این است که در نقشه های منسوب به قرن 16 افریقای سیاه مملو از شهر است و در ابتدای قرن 19 بیابانی وحشی با حداقل جمعیت انسانی که آن انسان های باقی مانده هم بیشتر شبیه به غول هایی بربر و آدمخوار توصیف میشوند. جالب است که خود رهبران اروپا و امریکا نیز از جنس خدایان هستند و از این جهت از مردمشان برترند. آنها در اثر آمیختن با انسان کم کم به حد انسان کوچک شده اند ولی هنوز از درون غول و دارای کیفیات ماوراء الطبیعی فوق العاده اند و برای همین هم موقع خلق مجسمه هایشان آن مجسمه ها را نه در اندازه ی انسان های معمولی بلکه در اندازه ی غول ها میسازند. این مجسمه ها همچنین مرتبا صاحبانشان را در لباس های نسبت داده شده به یونان و روم باستان نشان میدهند چون واقعا دوران آنها فاصله ای از روم باستان نداشته است. حتی ناپلئون با این که کوتاه قد تصویر میشد ولی موکب حامل جسدش در تشییع جنازه یادآور جنازه ی یک غول است. این ناپلئون که خود آخرین امپراطور یک روم عظیم بود خود یک نسخه از مسیح هم بود. نامش را میشود از اضافه کردن "نا" ی تعریف آرامی، به نام آپولون خدای خورشید ارزیابی کرد که مانند مردوخ و البته مسیح آخرالزمان، قهرمانی اژدهاکش است. البته این آپولون عمدا آپلئون تلفظ شده تا با آپولیون نام یک شیطان ضد مسیحی در ادبیات کلیسایی هم نزدیک شود. ناپلئون از دید انگلیسی ها ضد مسیح است ولی از یک نظرگاه دیگر، او مسیح است که در جنگ با دشمنانش که اصحاب ضد مسیح واقعی یعنی برنده ی واقعی جنگ که بریتانیا باشد بودند شکست خورده است همانطورکه مسیح در محاصره ی افرادی بسیار کشته یا متواری شد. مجموعه ی این دشمنان، همان هیولای چند سر آخرالزمانی در مکاشفه ی یوحنا است که یک سرش تا حد معیوب شدن مصدوم شده بود. این سر میتواند یکی از دشمنان چندگانه ی ناپلئون و تصادفا یکی از مضرترینشان برای ناپلئون باشد: کوتوزوف دو بار به سرش گلوله خورد ولی زنده ماند و البته قیافه اش به شدت تغییر کرد. فقط یک هدف والا برای یک موجود الهی میتواند چنین معجزه ای را توجیه کند. نام روسی کوتوزوف، او را جلوه ی دیگری از تزار الکساندر اول میکند که روسیه را از چنگ ناپلئون درمی آورد و ممکن است نام کوتوزوف به الکساندر تغییر کرده باشد تا او با یک الکساندر اصلی تر که نسخه ی دیگر مسیح است، یعنی اسکندر مقدونی پسر زئوس برابر شود. جالب این است که الکساندر و ناپلئون اگرچه مقابل همند ولی تصاویرشان روی پلاک های نمادین مختلفی مقابل هم حک شده و این نشان میدهد که: 1- آنها نمادهای جریان های اصلی مقابل هم بوده اند که به تقابل روشنگری فرانسوی (بعدا امریکایی) با استبداد و اختناق روسی برمیگردد که در قرن بیستم دنیا را به دو جبهه تقسیم نمود. 2-هر کدام از این دو جریان جایزند که خودشان را مسیح یا منجی و جریان مقابل را ضد مسیح و شیطانی تلقی کنند و دنیا را عرصه ی نبردهای فراوان خود کنند تا همیشه و تحت شرایطی خدایان در میان سیاستمداران کذابی پرستش شوند که به آدم ها چنان مینگرند که یک جانور درنده به گله ی چهارپایان اهلی. از دید هر جناح که به قضیه نگاه کنید جناح مقابل، معادل تارتاروسی هستند که نفیلیم به آن تبعید شده اند. ولی چون قلم در دست جناح لیبرال غربی است و آنها تاریخ را مینویسند این شرق است که تبدیل به تارتاریا یا تاتارستان بزرگی میشود که تاتارهای ترک-مغول به روش های جهنمی بر آن حکومت میکنند و بعد از تکه پاره کردن هر تکه از این تارتاریا، یک تاریخ متمدن ماقبل تاتاری برایشان مینویسد که با استبداد منور اوایل غرب مدرن مو نزند و از طریق آن مردم آن سرزمین ها را به طرف خود بکشاند.:

“could jesus have been a clone?”: Korbin Dallas: STOLEN HISTORY: 30 JUNE2023

همانطورکه مستحضرید اشرافیت های خود مغربزمین هم ریشه در اسکیت ها یا سکاهای تاتار آمده از شرق دارند و باید از این گذشته خود را مبرا کنند. Philip NEAL در فصل هشتم کتاب AMERICA , BRITAIN: TWO NATIONS THAT CHANGED THE WORLD مدعی است که این اجداد اسکیتی رهبران غرب، تاتار نبوده اند، بلکه اسرائیلی هایی بودند که مقدر بود پیشگویی های تورات را محقق کنند. در تورات، یهوه رهبری پسران یعقوب را به یوسف و اولاد او وعده میدهد ولی انگار که یادش رفته باشد وعده اش چه بود از طریق سموئیل نبی، دست داود از یهودا را بالا میبرد و اولاد یهودا را رهبر بنی اسرائیل میکند. این باعث شورش اولاد مناشه پسر یوسف میشود و ده قبیله ی اسرائیل از دولت یهودا جدا میشوند و کشور اسرائیل را تاسیس میکنند و فقط قبیله ی بنیامین با یهودا میمانند و به نام آنها "یهودی" میشوند و کشور یهودیه را تشکیل میدهند. دولت اسرائیل در شمال به تسخیر آشوری ها در می آید و باشندگانش به سرزمین های ماد تبعید میشوند. اما گروهی از آنها از طریق خدمت به آشوریان، به مدارج بالای قدرت میرسند و امکان قدرتگیری در خارج از مرزهای آشور را می یابند و اینها همان کسانی هستند که در شمال به نام یهودیان خزری یا اشکنازی شناخته میشوند و به فراوانی به اروپا میکوچند. از طریق برابری با اسکیت ها، نیل، آنها را برابر با کیمری ها و سکاهای تاریخ آشور میکند. کیمری ها به آشوری ها در سرکوب اورارتو یاری میرسانند و جانشین اورارتو در آسیای صغیر میشوند و کم کم تمام آسیای صغیر را به تسخیر خود درمی آورند. هرودت که در دوران استقرار کیمری ها در حدود دریای سیاه آنها را شناخته، مینویسد کیمری ها از ماد آمده اند و همین نیل را در اسرائیلی بودن آنها محکم تر میکند. سکاها نیز همانطورکه هرودت مینویسد بعد از کمک کردن به مادها و بابلی ها در ساقط کردن آشور، در ماد قدرتی به هم زدند ولی شکستشان از مادها آنها را به سمت شمال و غرب متواری کرد. بدین ترتیب نیل معتقد است بابلی های پیروز آشور، از طریق متحدان غیر بابلی خود برای بیرون کردن سکاها و کیمری هایی که قبلا مزدوران آشور بودند همت زیادی نشان داده و دشمنی بابلی ها با اسرائیل از جنس دشمنیشان با یهودا و فتح اورشلیم و تخریب معبد آن توسط بابل است. با اخراج سکاها و کیمری ها از خاورمیانه آنها به شمال و دشت های اوراسی و ازآنجا به غرب و تا اعماق اروپا رفتند و تحت عنوان ساکسون ها یعنی فرزندان سکایان، بریتانیا را اشغال کردند، جایی که مقدر بود ازآنجا و مستعمرات بعدی بریتانیا در امریکای شمالی، اربابان جهان شوند و تمام این مدت، رهبران اینان از نسل پسران یوسف بوده اند و وعده ی خدا درباره ی سروری خاندان یوسف، پشت سرشان بود. نیل از این فرصت استفاده میکند و با استفاده از نظریات جدید درباره ی هندواروپایی بودن سکاها و کیمری ها مدعی میشود که قبایل گم شده ی اسرائیل نه تاتار بلکه دارای قیافه ی اروپایی بودند و ساکن شدن سکاها و کیمری ها در منطقه ی پر از زردپوست روسیه باعث شد تا به اشتباه، تمام اهالی زردپوست و وحشی آن سرزمین، سکا و اسکیت نامیده شوند.

حرف های نیل، بر اساس پیشفرض های امروزی درباره ی قرار داشتن سرزمین مقدس یهود در کشور کوچک اسرائیل است که فقط در دوره ی مدرن و به ضرر بومیان آنجا، از یهودیان مهاجر اروپایی پر شده است. اما دیدیه لاکاپله معتقد است که اسرائیل اصلی و ماقبل نوشته شدن کتاب مقدس، به وسعت آسیا بوده و یهودیه همان آیودای راما و یدوی کریشنا است که آنها هم نام های دیگر خود آسیایند. آیودا اکنون بخشی از بهاراتا یا هند امروزی شناخته میشود به خاطر این که بهاراتا و ایودا در ابتدا مترادف هم بودند و هند هم که با بهاراتا تطبیق شده است خود آسیا است. در زبان فارسی، لغت هندی معادل سیاهپوست بود. منابع یونانی هم لغات "هندی" و "اتیوپیایی" را مشترکا به معنی سیاهپوست تلقی و هند اصلی را اتیوپیا یا افریقای سیاه میشمردند، همانطور که مصر را هم پر از هندی و اتیوپیایی توصیف میکردند. در مغربزمین معمول است که لغت "اتیوپی" معادل لغت "کوش" قرار گیرد که نام از کوش ابن حام ابن نوح، جد سیاهان دارد. یکی از نام هایی که هندیان برای کشورشان به کار میبردند هم کوش بود. در ابتدای قرن 19 در هند، کوش نام فرمانروایی فاتح شمرده میشد. او میتواند همان باخوس یا دیونیسوس خدای یونانی-رومی باشد که پدرش زئوس او را به جنگ هندیان میفرستد و هم بر اساس اسمش میتواند برابر با اوغوزخان بنیانگذار ملت ترک باشد که ایران و هند را تصرف کرد. کوش قصه ی هندی، قلمروش را بین دو پسرش تقسیم کرد. "بالی" که نام از "بعل" خدای سامیان دارد، به حکومت ایران شمالی و غربی رسید و باقی مملکت از هند جنوبی تا مصر به پسر دیگر به نام "راما" تعلق گرفت. راما ساخت و سازهای زیادی در مصر کرد. ازآنجاکه هند جنوبی میتواند "هندیه" در جنوب عراق باشد، منطقه ی مزبور میتواند همان سرزمین بین نیل تا فرات باشد که یهوه به ابراهیم وعده میدهد و این ابراهیم، همان خدایی است که تحت عنوان برهما در ابتدای خلقت جهان شناخته شده ی هندوان قرار گرفته است. بنابراین قلمرو راما معادل اسرائیل ایدئال اولیه است. ابراهیم تورات شبیه یک فاتح نیست ولی از بین النهرین شامل فرات برمیخیزد و به مصر میرود و با معجزه ی الهی، شکستی بر فرعون مصر وارد میکند. درمقابل، صلاح الدین ایوبی جنگاوری است که در منطقه ی بین النهرین مطرح میشود ولی مصر را فتح میکند و مثل راما بیشتر توجه خود را معطوف آنجا میکند. صلاح الدین بیشتر به فاتح اورشلیم معروف است که باز ارتباطی با اسرائیل حاصل میکند. هندی ها افسانه های دیگری هم درباره ی ورود نژاد خود به افریقا داشتند که بیشتر به فتوحات صلاح الدین شبیهند. یکی میگوید یدوها که قبیله ی کریشنا هستند و نامشان مرتبط با اصطلاح یهودی، بعد از اخراج از هند به مصر رفتند و آنجا را فتح کردند. در دومی که جالبتر است "شرما" پادشاهی هندی بود که مصر را تصرف کرد. نام شرما قابل تطبیق با نام سئیریم یا سلم، پسر فریدون است که به حکومت روم رسید. این داستان در کتاب فارسی شاهنامه آمده و بر اساس آن، فریدون به مانند کوش، پادشاهیش را بین سه پسرش تقسیم کرد. دو پسر دیگر، ایرج و تور یا تورج بودند که سرزمین هایشان به نام هایشان ایران و توران نام گرفت. قتل ایرج به دست سلم و تور باعث سلسله جنگ های ایران با توران و روم میشود که فقط قسمت جنگ ایران و تورانش خیلی طولانی و دنباله دار میشود. این نکته هم جالب توجه است که نام "سلم" میتواند از "سول" یا "سور" "آسور" بیاید که خدای آسوریان است و این درحالیست که در گذشته اصطلاحات ایران و آسورستان از هم قابل تمییز نبودند. بنابراین ممکن است ما در ابتدا فقط همان دو پسر قصه ی هندی را داشته باشیم که بعدا سه پسر شده اند تا سه پسر فریدون با سه پسر نوح –حام و سام و یافث- جور در آیند. هم معنی بودن تور و تورانی با ترک و تاتار، کمک میکند تا جنگ دو برادر را از روی داستان دیگری درباره ی ورود هندیان به مصر بازسازی کنیم. در این روایت که شبیه قصه ی یدوها است، پالی ها یا چوپانان قومی هندی هستند که مصر را تصرف میکنند. یدوها هم مثل خدایشان کریشنا چوپان بودند. پالی های این داستان، پیروان پادشاهشان پالی بودند که پیامبر کیش خدایی به نام ایرشو بود ولی توسط برادرش "تراکی" که در نام میتواند همان "ترکی" یا تورانی باشد، از سرزمین خود اخراج و آواره شد. ایرشو مسلما همان هرسو یا هورس یا اهور یا آسور است که علاوه بر هورس به شکل ازیریس هم در مصر پرستش میشود و ازیریس نسخه ی قبطی دیونیسوس یونانی تلقی میشود. ازآنجاکه توران نسبت به بین النهرین با شرق و شمال ارتباط دارد، تراکی مزبور میتواند برابر با بالی برادر راما و پسر کوش در مناطق اطراف باشد که فقط بعد از فتح قلمرو برادر، به نام او بالی یا پالی نام گرفته است. در اساطیر هندی، تراکی دیگری را میشناسیم که شاه اسوره ها بود و توسط اسکاندا پسر مهادوا (شیوا) کشته شد تا دیوه ها که خدایان مثبت هستند قدرت خود را پس بگیرند. نام اسکاندا قابل درآمدن از "اسکندر" صورت شرقی نام الکساندر مقدونی است. اسکندر هم فاتح بین النهرین بود و هم فاتح مصر و هم حمله ور به هند. مهادوا/شیوا پدر اسکاندا برابر با زئوس پدر اسکندر است. اسکندر در مصر او را با آمون خدای اعظم آنجا برابر کرد و خود را پسر زئوس-آمون نامید و مثل زئوس-آمون او را با شاخ های قوچ یا کلاهخود با شاخ قوچ مجسم کرد که این ارتباط با گوسفند، نشان برابریش با چهره ی فاتح عیسی مسیح است کمااینکه در اسکندرنامه های شرقی، اسکندر پیوسته در حال گسترش مسیحیت و نماد صلیبی است. از نظر شرقیان او رومی است و بنابراین فاصله ی زیادی از کلیسای کاتولیک رم ندارد. پدرش زئوس/یهوه علاوه بر شیوا قابل تطبیق با ویشنو نیز هست. شیوا و ویشنو امروزه دو خدای مقابلند که پیروانشان با هم رقابت دارند ولی ظاهرا در ابتدا شیوا فرم انتقامجوی ویشنو بوده است. اگر تراکی قصه ی اسکاندا همان تراکی برادر پالی باشد، بنابراین انتقامجویی ویشنو/شیوا برای پس گرفتن گروهی از قدیسین الهی، او را با تجسد انتقامجوی ویشنو یعنی پاراسوراما برابر میکند که طبقه ی کشاتریا (جنگجویان) را نابود کرد چون حقوق طبقه ی برهمن (روحانی) را تصرف و بر آنها ظلم میکردند. این پاراسوراما میتواند خود راما پسر کوش/اوغوزخان باشد که حق خود را طلب میکند. برهمن ها نام از برهما دارند که اگر برابر با ابراهیم باشد، معادله کامل میشود. تصرف حقوق شاهی و روحانیت به طور همزمان یادآور به قدرت رسیدن حشمونیان است: خاندانی از یهود که علاوه بر کهانت خانوادگی خود مقام شاهی را هم تصرف و باعث خشم فریسیان شدند. حشمونیان به دست رومیان از بین رفتند و این رومیان که در شرق از یونانیان قابل بازیابی نیستند میتوانند بازگشت اسکندر/ اسکاندا/ویشنو به صورت پاراسوراما باشند. هنوز پاراسوراما زنده بود که ویشنو به صورت یک رامای دیگر یعنی راما چاندرا پادشاه ایودا شد. راما چاندرا مجذوب پاراسوراما شد و راه جنگل در پیش گرفت و زهد پیشه کرد. این اتفاق باعث شد تا فدائیان ویشنو جرئت کنند به حقوق برهمن ها تعدی کنند و تا آن حد بر آنها سیطره یابند که با آنها از یک ظرف غذا بخورند. این رفتن به جنگل در راه زهد از سوی پادشاهی که اسمش هنوز راما است، میتواند همان ترک سرزمین فتح شده توسط اسکندر به سمت جهان وحش برای کشف و فتح سرزمین های جدید باشد درحالیکه لباس فاتح هنوز شبیه لباس افراد معمولی چون سربازان خودش است و جامه های زیبای شاهی به تن نکرده است. میتوان تبدیل فدائیان ویشنو به کشاتریاهای جدید را هم با بازگشت حشمونیان یا کسانی که وسوسه ی مثل آنها شدن را دارند تعبیر کرد. حشمونی ها در نام معادل عثمانی ها هستند و بازگشتشان بازگشت امپراطوری عثمانی مدتی بعد از فتح آن توسط تیمور لنگ است. چون تیمور هم مثل اسکندر، هر جا را میگرفت ولش میکرد و دنبال فتح جدید میرفت و اینطوری مدام سرزمین ها را از دست میداد. درواقع اسکندر/تیمور، دوره ی اولیه ای است که با تخیل دوره ای متاخر به بنیادی در ماقبل آن، دوره ی ثانویه معرفی میشود. در این مورد، دولت سلجوقی که عثمانی از دل آن بر آمد، دوران اولیه ای است که عثمانی خود را در قالب بنیادی در ماقبل آن به صورت دوران عظمت سلجوقی خیالپردازی میکند. این دوران عظمت توام با تعصب دینی از جنس تعصب عثمانی تخیل میشود ولی همانطورکه عثمانی در اسم همان حشمونی است، سلجوقی هم در اسم همان سلوکی یعنی دولت یونانی مقابل حشمونی است چون سلجوقی ها اگرچه ترک بودند ولی یونانی مآب هم بودند تا جایی که مسیحیان یونانی توانستند گذشته ی سلجوقی را به صورت یک دوران خیالی حکومت یونانیان بر بیزانس تخیل کنند. امپراطوری تخیلی سلجوقی به دو دولت سلجوقیان روم و سلجوقیان بزرگ تقسیم شد و سلجوقیان بزرگ متلاشی شد و سرزمین هایش یک به یک به دست دولت خوارزم افتاد درحالیکه سلجوقیان روم به عثمانی تبدیل شد. ولی واقعیت این است که این تقسیم شدن، همان تقسیم حکومت اسرائیل به دو دولت یهودیه و اسرائیل است. قلمرو اسرائیل بعد از افتادن به دست آشوری ها درنتیجه ی ترکیب اسرائیلی ها با نایهودی ها تبدیل به قلمرو سامری ها میشود. سمرقند پایتخت تیمور، نامش به معنی سرزمین سامری ها است و خوارزم یعنی حکومتی که تیمور، تمام امکانات آن را برای آباد کردن سمرقند مصرف کرد، نام از گریزیم محل معبد مقدس سامری ها دارد. بنابراین تصرف سلجوقی بزرگ به دست خوارزم، همان تصرف عثمانی سابق به دست تیمور سمرقندی است و سمرقندی های این تیمور، همان سامریانی هستند که سلوکی ها آنها را بر ضد یهودیان ناراضی، به دین قالب یهودی تبدیل میکنند. نتیجه این که کودتای عثمانی علیه سلجوقی و ساقط شدن بیزانس توسط عثمانی، هر دو روایت های دیگر درآوردن مملکت از یک بدعتی هستند که درواقع بدعت نیست. از نظرگاه یهودی، این بدعت، بدعت سامری است که همانطورکه داستان های مسلمانان نشان میدهد، با گوساله پرستی هارونی ها آغاز میشود و این گوساله پرستی، همان پرستش ازیریس در قالب گاو آپیس در مصر است. شکسته شدن بت گوساله در تورات به معنی دوران جدید تعریف یهودیت است. خلق تورات به عزرا یا عزیر نسبت داده میشود که نامش صورت دیگری از آسور و البته ازیریس است. از طرفی عزرا از طرف سیروس یا کورش پارسی به سرپرستی یهود برگزیده شده است که نام کورش و سیروس نیز مرتبط با آسور است و او پارسی است چون پارسی/فارسی همان پاروشیم یا فریسیانند که پیروان اشرافیت یهودا به نشانه ی دوره ی پبدایش یهود شمرده میشوند. بدین ترتیب، یک خدا دو رونوشت انسانی پیدا میکند که یکی شاه است و دیگری روحانی و هر دو مشغول به یک هدف. چون این همان یک کاسه شدن برهمن ها و کشاتریا بعد از زاهد شدن رامای شاه را نشان میدهد. اما این گاوکشی موسایی بیشتر یک اتفاق غربی است تا یک اتفاق شرقی. راما که شاهی را به سمت زهد ترک میکند شبیه شارل پنجم امپراطور روم مقدس است که در اواخر عمر از شاهی استعفا داد و به گوشه گیری برای عبادت پرداخت درحالیکه قبل از آن مثل پاراسوراما فتوحات زیادی را مرتکب شده بود. شارل پنجم با فتح و غارت رم، پاپ را مجبور به قبول تاجگذاری او کرد و این شبیه تعدی پیروان راماچاندرا به ساحت برهمن ها است.درواقع راهی را که شارل پنجم گشوده بود پیروانش ادامه دادند اگرچه خود از آن کناره گرفت. او میتواند نمادی از کودتای اشرافیت یهود تحت رهبری داود علیه حکومت پیامبران و ورود قوانین ضد الهی به ساحت مذهب توسط قدرتمداران و جنگجویان باشد. اینها همه از گناهان شوالیه های معبد یا تمپلارها بود و تمپلارها که اسلاف فراماسونری بودند حول تمثیل میترای گاوکش متحد میشدند که درواقع فرم اصلی موسی قبل از بازسازی مجدد او توسط رقبای مسلط شده ی تمپلارها بود. میترا همان سول اینویکتوس یا خورشید پیروز رومیان است که زمان تولدش تبدیل به کریسمس یا زمان تولد مسیح و روز مقدسش یکشنبه یا روز خورشید، تبدیل به روز مقدس مسیح شده و بنابراین کارکردهایش بین موسای یهودی و عیسای مسیحی تقسیم شده که دو تکه ی کتاب مقدس یعنی عهد قدیم و عهد جدید به کیش های آنها تعلق دارند و مجموعا راهنمای جامعه ی مسیحی هستند. قلمرو راستین مسیحیت، مغربزمین است و آنجا به عنوان قلمرو جدید یهودا علیه سامری های گاوپرست در شرق میجنگد. این سامری ها اکنون مسلمانان عثمانیند که نمادشان هلال ماه است. این هلال ماه در هندوئیسم، نماد شیوا است که هنوز مجسم به ورزاو جانور ازیریس است. اکنون قلمرو فرزندان ابراهیم و محل وعده ی صادق یهوه، اروپا و امریکا است و آنها به دعوای نمرود پسر کوش با ابراهیم ادامه میدهند که دنباله ی دعوای پسران حام و پسران سام در انتهای دوران نوح است. حام که قبلا بیشتر CHAM یا خام نامیده میشد اصلا شخص باستانی ای نبود. چون "خان" که عنوان رهبران تاتارها بود مرتبا CHAM نوشته و خان بزرگ، خام بزرگ نامیده و بنابراین با حام برابر میشد. بنابراین در شرایط بی امکانات گذشته که اتفاقات دنیا و زمان آنها ناشناخته بود، میشد کل اتفاقات را به اندازه ی زمان قدرتگیری اروپا تازه دید. امپراطوری نمرود که از نسل کوش بود، برابر با تارتاریا یا تاتارستانی به وسعت آسیا بود که همان کوش نام دیگر سرزمین هند بود و نام از پادشاهی به نام کوش داشت که همان اوغوزخان تاتارها بود.:

SYNCRETISMES: DIDIER LACAPELLE: THEOGNOSIS: 11 APR 2020

بدین ترتیب، دوگانه ی یهودا-اسرائیل، تا اندکی پیش همان دوگانه ی اروپا-آسیا بود و آسیا اسرائیل سامری شده بود و اروپا یهودای برحقی که مسیح منجی از خاندان یهودا پشت و پناه او است. پس چه شده که اکنون اروپا و فرزندش امریکا به خیال اسرائیل بودن افتاده اند و میخواهند خدا را از بابت فراموشکاری درباره ی وعده ای که به یوسف داده بود با جا زدن رهبران خود از نسل یوسف نجات دهند؟! برای این که جای یهودا و اسرائیل عوض شده است. به مدل تجدید تاریخ یهود، اروپا با هر فتحی که در شرق کرد به تجدید تاریخ قلمرو بومی که معمولا کشوری جدید بود پرداخت و یهوداهای جدیدی تولید کرد که مردمشان یهودا بودن را از خود اروپایی های متقلبی که اعتقادی به یهودا نداشتند بیشتر جدی گرفتند و یک دفعه اروپایی ها خودشان تبدیل شدند به سامری های منحرف. هیچ یهودای دروغینی نمیتواند به سعادت راستین برسد وقتی الگویش یهودای تورات، فقط با معجزات دروغین و دخالت های ابلهانه و بی دلیل یک یهوه ی دمدمی مزاج به سرمنزل مقصود میرسیده است. برای همین هم در مقابل چنین یهوداهایی، اروپاییان احساس میکنند سامری بودن همیشه امکان بیشتری برای نفوذ و غلبه نسبت به اینان را فراهم میکند. حالا امریکا مرکز اروپایی جدید جهان، برابر با مرکز جهان سامری آسیایی یعنی بابل سابق است، اما بابل تد چیانگ که خودش برج بابل را میسازد تا به خدا برسد و وقتی به بهشت خدا میرسد کشف میکند که این بهشت، خود بابل که حالا اسمش امریکا است میباشد.

جابجایی خیالی محل بغداد و رابطه اش با سرزمین های ناشناخته و فراموش شده ی ایران قدیم

تالیف: پویا جفاکش

«در 10 آوریل 2019، پولیتیکو مقاله‌ای با عنوان «بازدید "واقعاً عجیب" ترامپ از مونت ورنون» منتشر کرد. این مقاله بازدید روسای جمهور فرانسه و آمریکا از مونت ورنون و خانه ی جورج واشنگتن، اولین رئیس جمهور ایالات متحده در تاریخ 23 آوریل 2018 را بازگو می کند. به گفته ی داگ بردبرن، رئیس و مدیر عامل راهنمای تور روسای جمهور در مونت ورنون، مکرون‌ نسبت به رئیس‌جمهور آمریکا اطلاعات بیشتری در مورد تاریخ این ملک داشت. البته فرانسه با کمک مارکی دو لافایت و کنت روکامبو به پیروزی آمریکا در انقلاب آمریکا کمک کرد، اولین بار اما نه آخرین بار که مداخله ی خارجی به انتخاب رئیس جمهور آمریکا کمک کرد. در مقابل، رئیس جمهور آمریکا به دلیل نخواندن کتاب و نادانی تاریخی مشهور است («کانادا کاخ سفید را سوزاند»، «کشورهای بالتیک مسئول انحلال یوگسلاوی بودند» و «306 رای الکترال بسیار زیاد است» [جملاتی از ترامپ]). برای راهنمای آموزش دیده آسان بود که به سرعت متوجه شود که رئیس جمهور آمریکا کاملاً خسته شده است. بردبرن با تکیه بر تجربه ی خود با بازدیدکنندگان مدرسه که به طور مشابه هیچ علاقه ای به پدر کشور نداشتند، سعی کرد با شخص قبل از خود درگیر شود. همانطور که پولیتیکو گزارش داد، استاد سابق تاریخ با مدرک دکترا، «به شدت در تلاش بود ترامپ را به خانه ی واشنگتن علاقه مند کند. بنابراین او از ترفندهای خود استفاده کرد و به رئیس جمهور ناآگاه اطلاع داد که واشنگتن یک توسعه دهنده ی املاک و مستغلات بوده است. این رویکرد موفق بود. حالا راهنما مورد توجه رئیس جمهور قرار گرفته بود. واشنگتن نه تنها یک توسعه دهنده ی املاک و مستغلات بود، بلکه برای زمان خود، او یکی از ثروتمندترین افراد ایالات متحده بود. در شرایط امروزی، او را می‌توان با گیتس، بافت و بزوس مقایسه کرد و نه با فقیر نسبی مانند رئیس جمهور. (نه، برادبرن این را نگفته است!) باز هم به گفته ی پولیتیکو، یک منبع گفت: "این چیزی است که ترامپ واقعاً بیش از همه از آن هیجان زده بود". در آن مرحله، رئیس جمهور خودشیفته ی ما به این اخبار به گونه ای پاسخ داد که او را به عنوان یک شخص تعریف می کند:

[H] نمی‌توانست بفهمد چرا اولین رئیس‌جمهور آمریکا ساختمان تاریخی ویرجینیا یا هر یک از دارایی‌های دیگری را که به دست آورده به نام خود نامگذاری نکرده بود. به گفته ی سه منبع مطلع در این مبادله، ترامپ گفت: "اگر باهوش بود، نام خود را روی آن می گذاشت." "باید اسمت را روی چیزها بگذاری وگرنه کسی تو را به خاطر نمی آورد."

به عبارت دیگر، تا زمانی که نام خود را بزرگ نکنید، بزرگ نیستید و فراموش خواهید شد. مفهوم بزرگ کردن نام شما برای دانشجویان کتاب مقدس که به کتاب دیگری که او نخوانده مراجعه می کنند آشناست.:

پیدایش 12:1 خداوند به ابراهیم گفت: "از دیار خود و اقوام و خاندان پدرت به سرزمینی که به تو نشان خواهم داد برو. و از تو قومی بزرگ خواهم ساخت و تو را برکت خواهم داد و نام تو را بزرگ خواهم ساخت تا برکت خواهی باشد.".

در سنت کتاب مقدس، شخص نام خود را بزرگ نمی کند، خداوند این کار را می کند. لازم به ذکر است که در زمان های قدیم مردمانی که نام خود را بزرگ می کردند پادشاهان بودند. آنچه در ترجمه گمشده این است که بدانیم روشی که در زمان‌های قدیم نام خود را بزرگ می‌کردیم توسط پادشاه ساختن چیزی بود. با تأسف عمیق باستان شناسان کتاب مقدس، اسرائیل باستان از این سنت سلطنتی که پادشاهان در ساخت اشیایی با نوشتن نام خود روی آنها شریک نشد. در مقابل، رامسس دوم، فرعون سنتی مشهور به داستان خروج [بنی اسرائیل] درعید فصح، نام خود را بزرگ کرد. او به طور گسترده ای ساخت و ساز کرد. و هنگامی که چیزی را نساخته بود، هنوز نام خود را بر آن حک میکرد. کمی شبیه ساختمان ترامپایر استیت یا کوه ورترامپ است. و رامسس به شهرتی ماندگار دست یافت. با داشتن حدود 100 فرزند، یک کاندوم به نام او نامگذاری شد تا نام او همیشه در یادها بماند. پادشاهان بین النهرین نیز به طور کلی مسیری مشابه را دنبال کردند. پادشاهان در مرکز کیهانی (پایتخت) پلکانی به بهشت ​​(زیگورات) ساختند، جایی که بر جهان از دریا تا دریای درخشان (دریای علیا یا مدیترانه تا دریای سفلی یا خلیج فارس/عربی) فرمانروایی کردند؛ نقشه‌ها در آنجا با چرخش 90 درجه نسبت به نقشه ی ما جهت‌گیری می‌کنند. آجرهای پخته ی به کار رفته در این بناها نام پادشاه را بر خود داشت. نمرود اولین پادشاهی است که در کتاب مقدس عبری ذکر شده است. او اولین پادشاهی است که پیش از برخورد ابراهیم با پادشاهان مختلف ذکر شده است. برای درک آنچه او در آنجا انجام می دهد، باید معنای امروزی عامیانه و در سنت خاخامی را کنار گذاشت و بر خود متن کتاب مقدس تمرکز کرد. در نسخه ی اصلی داستان:

پیدایش 10:8 کوش پدر نمرود شد. او اولین کسی بود که روی زمین مردی قدرتمند بود. 9 او در حضور خداوند شکارچی توانا بود. بنابراین گفته می شود: «مثل نمرود شکارچی نیرومند در حضور خداوند.» 10 آغاز پادشاهی او بابل، ارخ، و اکاد و کلنه (کالح) در زمین شنعار بود.

این آیات توصیفی است نه اتهامی. نمرود را باید به خاطر دستاوردهایش ستود و محکوم کرد. در واقع، او شخصیتی است که با توجه به موفقیت او به عنوان مردی توانا یا جنگجو در برابر خداوند قابل تقلید است. او فرمانروای جهان بین النهرین بود. همانطور که باستان شناسان کتاب مقدس و آشورشناسان سرانجام دریافتند، نمرود یک فرد نبود، بلکه یک نمونه بود. او آنطور که در ابتدا تصور می شد، گیلگمش سومری از اوروک (ارخ) نبود. او سارگون اکدی بزرگ آکاد، حمورابی آموری بابل و توکولتی-نینورتای آشوری از کالح نبود که نامزدهای دیگر را نام ببرد. در عوض او همه ی آنها بود. او نشان دهنده ی آن شیوه ی زندگی بین النهرینی بود. برای درک داستان نمرود، فکر می کنم لازم است این داستان چهار شهر را با درجات چهار رود باغ (پیدایش، 2) و چهار پادشاه شرق (پیدایش 14) پیوند دهیم. یک نویسنده تنها یک روایت موجود را با این قسمت ها تکمیل کرد. این نویسنده همانطور که در تبدیل آهنگ های سیل محلی (آوازهای میریام و دبورا) به یک آهنگ جهانی انجام داد، به طور جهانی فکر کرد. این اقدام دیدگاه مصری داستان خروج و کنعانیانی که اسرائیلی شدند را تضعیف کرد. اینکه نمرود مدتها قبل از موسیای پرستنده ی یهوه در بوته ی سوزان، مرد خدا بود، موقعیت موسی و در نتیجه کهانت او را تضعیف کرد. پیشنهاد می کنم نویسنده ی داستان نمرود و این مکمل ها یک کشیش بنیامینی/یامینی هارونی باشد. او نه به عنوان یک کاتب یا کشیش بلکه به عنوان یک بازیگر در عرصه ی سیاسی می نوشت. او اولین چرخه ی داستان ها (معروف به چرخه ی اولیه) را با نمرود و جدولی از ملل به پایان رساند که ابراهیم از اور خارج شد تا چرخه ی دوم را آغاز کند. مشعل به مکان جدیدی منتقل شده بود. معبد اورشلیم اکنون مرکز کیهانی بود. به پادشاه اسرائیل در اورشلیم توصیه شد که مانند یک پادشاه بین النهرین در مرکز کیهانی جدید حکومت کند. او باید نام خود را مانند سلیمان در ساختن معبد بزرگ می کرد. بنابراین حداقل یک حزب سیاسی در اسرائیل باستان دارای ادعا بود. با این حال، حزب سیاسی دیگری به نام لاویان یا موسوی ها وجود داشت که ادعا می کرد قانون اول را دارد. آنها به این ادعا که یهوه شیوه ی زندگی سلطنتی در بین النهرین را تایید کرده است، همانطور که نویسنده ی نمرود نوشته بود، اعتراض کردند. خداوند ابتدا در سینا بر موسی ظاهر شد و شریعت در آنجا نازل شد. آنها با نوشتن داستان برج بابل، سبک زندگی بین النهرینی را به سخره گرفتند. به آن پله های قدرتمند بهشت ​​نگاه کن! همه ی آنها بیهوده ساخته شده اند. همه ی آن امپراتوری های قدرتمند و بزرگ در خاک فرو ریختند، تا زمانی که توسط باستان شناسان بازیابی شدند، در تاریخ گم شدند. این قانونی بود که حتی زمانی که پادشاهان و معابد دیگر وجود نداشتند، دوام آورد و حاکم بود.:

خروج 18 17 پدر زن موسی به او گفت... 19. اکنون به صدای من گوش کن. من به شما مشاوره خواهم داد و خدا با شما باشد! شما نماینده مردم در پیشگاه خدا باشید و پرونده آنها را به نزد خدا بیاورید. 20 و احکام و شرایع را به آنها بیاموز و راهی را که باید در آن قدم بردارند و آنچه باید انجام دهند را به آنها بشناسان. 21 به علاوه مردان توانا را از میان همه ی مردم انتخاب کنید، از جمله از خدا بترسید، مردانی که قابل اعتماد هستند و از رشوه متنفرند. و چنین مردانی را بر مردم به عنوان فرمانروای هزاران، صدها، پنجاه و ده ها قرار دهید. 22 و مردم را همیشه داوری کنند. هر موضوع بزرگی را برای شما خواهند آورد، اما هر موضوع کوچکی را خودشان تصمیم خواهند گرفت. پس برای شما آسانتر خواهد بود و آنها بار را با شما به دوش می کشند. ۲۳ اگر این کار را بکنید و خدا به شما دستور دهد، آنگاه خواهید توانست تحمل کنید و همه این قوم نیز با آرامش به جای خود خواهند رفت.

نویسنده ی بابل حماقت جاه طلبی های داستان نمرود را برجسته کرد. این نویسنده ضد هارونی (داستان گوساله ی طلایی) و ضد سلطنت (قانون اساسی یثرو [پدر زن مدینی موسی]) بود. یثرو و نمرود دو مدل متفاوت از سازماندهی سیاسی ارائه می دهند: حکومت قانون و پادشاهی که نام خود را بزرگ می کند. دو حزب سیاسی دو روایت متفاوت از نحوه ی سازماندهی جامعه ارائه کردند: یکی بر اساس حکومت یک پادشاه و دیگری بر اساس حکومت قانون. نتیجه یک روایت اصلی بود که اکنون به دو روایت با پایان‌های متفاوت برای اولین چرخه ی داستان‌ها تقسیم شده است. نمرود و بابل ناسازگارند زیرا در اصل بخشی از دو روایت متفاوت بر اساس یک هسته ی مشترک هستند. تنها زمانی که آنها قرن ها بعد با هم ترکیب شدند، ناسازگاری ها در کنار هم قرار گرفتند. تصور کنید که باید توصیفات کنفدراسیون و اتحادیه از لینکلن و لی را در یک روایت واحد ترکیب کنید! باز هم، این یک روند سیاسی بود و نه یک پروسه ی نویسندگی. اسرائیل، در قرن های اول حیات خود هیچ پادشاهی نداشت. بنابراین هیچ کس در موقعیتی نبود که از قدرت سوء استفاده کند. تنها زمانی که اسرائیل یک پادشاه داشت، کسی می‌توانست برای خودش قانون باشد. ما هرگز نمی دانیم که آیا مصر باستان یا بین النهرین در مورد قدرت های یک پادشاه در زمانی که برای اولین بار در مصر به تخت سلطنت نشست و در بین النهرین به تخت نشست، بحث می کردند. اما ما می دانیم که اسرائیل باستان چه بحث هایی در مورد اختیارات پادشاه داشت. اویم تصمیم گرفت که باید کنترل‌ها و توازن‌هایی روی قدرت پادشاه وجود داشته باشد. هیچکس فراتر از قانون نبود. حتی می‌توان داوید را به این وظیفه فراخواند: «تو آن مرد هستی». و چون مواجه شد توبه کرد. بهترین زمان برای نبرد اولیه بر سر اینکه آیا اورشلیم به عنوان مرکز کیهانی جایگزین بین‌النهرین شده است، زمانی رخ داد که اسرائیل می‌توانست اگر آنقدر تمایل داشت خود را چنین عباراتی بزرگ تصور کند. این زمانی اتفاق افتاد که مصر و بین النهرین ضعیف بودند (و دختر فرعون یک ملکه ی اسرائیلی بود). یعنی قبل از زمان ششونق و آشورنصیرپال دوم اتفاق افتاد. این رویکرد مبتنی بر داستان‌هایی است که در زمینه‌ی سیاسی جنگ لاویان، هارونیان و یبوسیان برای قدرت نشات می‌گیرند. حتی داستان هایی که در جاهای دیگر اتفاق می افتاد همیشه در مورد سیاست داخلی بود. بدیهی است که این سناریو حدس و گمان است و قابل اثبات نیست، اما نشان می دهد که چگونه یک رویکرد سیاسی می تواند یک بازسازی تاریخی متفاوت ایجاد کند. این گفتگوی باستانی اسرائیل در مورد حاکمیت قانون و حکومت توسط پادشاه در ایالات متحده ادامه دارد. توماس پین در سال 1776 در عقل سلیم نوشت:

... که در آمریکا قانون پادشاه است. زیرا همانطور که در حکومت های مطلق، پادشاه قانون است، در کشورهای آزاد نیز قانون باید پادشاه باشد. و نباید دیگری وجود داشته باشد .

بار دیگر مانند اسرائیل باستان و در جریان انقلاب آمریکا، موضوع حاکمیت قانون در مقابل حکومت پادشاه مطرح می شود. آیا ایالات متحده بر اساس قانون اساسی اداره می شود یا نمرود؟»:

“Rule of Law: George Washington, Nimrod, the Tower of Babel and Today”: by Peter Feinman: Biblical Archaeology and Literature: April 29, 2019

کوربن دالاس، دوگانه ی واشنگتون و دونالد ترامپ در مقایسه با دوگانه ی ابراهیم و نمرود را در این مقاله برجسته کرده تا نشان دهد که عصر کتاب مقدس و عصر امریکا از هم فاصله ای ندارند با این تبصره که همانطورکه نویسندگان کتاب مقدس تمام پادشاهان نامبردار بین النهرین را در نمرود و تمام پادشاهان نامدار مصر را در "فراعوه" (فرعون) خلاصه کرده اند و تقریباهیچ نامی برای شاهان اصلی در قبل از خروج ندارند، جورج واشنگتون هم به همان اندازه ی نمرود و فرعون خیالی است و برای همین هم همانطورکه شما در کتیبه های بین النهرینی نامی از نمرود و در کتیبه های مصری نامی از "فراعوه/فرعون" نمیبینید، جورج واشنگتون ساخت و ساز کار هم نامی از خود روی ساختمان های خود نگذاشته است، کاری که اگر جای ترامپ «واقعی» بود حتما میکرد. به همین ترتیب، شاهان کتیبه های بین النهرین و مصر هم واقعی نیستند و درست مثل نمرود و فرعون و داود و جورج واشنگتون بنیانگذاران افسانه ای تمدن های سپری شده اند. مصر در قرون وسطی آنقدر از خاطره ی فرعون های جنگنده با بابل و اورشلیم در توصیف مصرشناسان مدرن دور بود که خود را بابل مینامید و همزمان ظاهرا اورشلیم را در خود جا داده بود. کوربن دالاس، روی آغاز جنگ صلیبی چهارم با حمله به مصر و ختم شدنش به فتح صلیبی قستنطنیه ی بیزانس و تقسیم بقایای بیزانس یونانی به سه پادشاهی گوناگون تمرکز میکند. وقایعنگاری جفری دو ویلهاردوئین از این جنگ تاریخ چاپ اول 1829 را دارد و در چاپ های بعدیش در قرن بیستم سانسور شده است.

در این کتاب میبینیم که پاپ اینوسنت رم، به خاطر مواعظ یک قدیس فرانسوی به نام فولک نوئی که صاحب معجزاتی بود فرمان جنگ صلیبی را صادر کرد و سواران و قدرتمداران را حول صلیبی که این قدیس متبرک کرده بود جمع آورد. ولی با این که جنگاوران ظاهرا باید قبل از این، سه بار و با فاصله های کم از هم به جنگ صلیبی رفته باشند کلی وقت تلف میکنند تا اطلاعات لازم برای چگونگی سفر و مشکلات آن را فراهم کنند ضمن این که کتاب اصلا درباره ی جنگ های صلیبی قبلی و استفاده از کسانی که لااقل از آخرین جنگ صلیبی خاطراتی دارند صحبتی به میان نمی آورد. این است که دالاس معتقد است جنگ های صلیبی قبلی بعدا اختراع شده اند و ابتدائا اولین جنگ صلیبی به اصطلاح فتح اورشلیم در مصری بود که در کتاب، پایتختش هرگز نه قاهره بلکه بابل نامیده میشود. البته به نظر دالاس، بابل، نه یک شهر خاص بلکه بر اساس معنی نامش (دروازه ی خدا) هر محلی بود که در آن، معبد مهم خداوندی وجود داشته باشد و طبیعتا در شرایطی که اسم و مشخصات خدا یا خدای اصلی از محلی به محلی عوض میشد بابل ها هم متعدد بودند. دالاس معتقد است این مسئله درباره ی شهر فراموش شده ی بابل بین النهرین هم صدق میکرد. در منابع قدیم موصف عراق عرب، بابل یا بغداد است یا جایی در نزدیکی بغداد است. امروزه بابلی بابل تعیین شده که در حله قرار دارد.:

اما دالاس نقشه های مختلفی از قرن های 16، 17 و 18 بیرون میکشد که در همه ی آنها بابل در اطراف بغداد کنونی ولی در طرف های مختلفی از آن قرار دارد و علاوه بر آن، موقعیت های فلوجه و رمادی نسبت به بغداد هم در آنها متفاوت است. به نظر دالاس، علت، وفور خرابه های باستانی در عراق بوده که هر کدام به سبب خدایان خود، میتوانستند بابل یا دروازه ی خدا برای یک محل باشند. اما از میان اینها دالاس این نقشه را دوست دارد:

در این نقشه محل بغداد، خیلی شمالی تر و نزدیک مرز ترکیه است و خرابه های بابل در محل دریاچه ی ثرثار قرار دارند که در سال 1956 با سدسازی به وجود آمده است.:

این دریاچه از رود دجله تغذیه میکند و بخشی از آب خود را به فرات میدهد و سابقا هم بستر رودی به نام ثارث بوده است. شباهت THARTHAR با TARTAR که اصطلاحی است که در غرب درباره ی حکومت های تاتار به کار میرود برای دالاس جالب است و حدس میزند ممکن است دریاچه ی ثرثار برای پوشاندن واقعیتی شکل گرفته باشد و ازآنجایی که عراق پر از خرابه های باستانی است و این اماکن باستانی متروکه احتمالا در محل ثرثار هم زیاد بوده اند این واقعیتی که ما نباید بدانیم هم میتواند مربوط به همان جا باشد؛ واقعیتی که حلقه ی اتصال بین النهرین با حکومت های تاتار/اسکیت شمالی در ترکیه و سوریه و دنباله های نیمه ژرمنشان در اروپا و بلاخره دستپخت مهمشان بابل جدید یعنی ایالات متحده ی امریکا میباشد.:

“BABYLONM BAGHDAD, LAKE THARTHAR: WHAT AND WHERE WAS THE REAL BABYLON?”: KORBIN DALLAS: STOLEN HISTORY: 12 DEC 2020

برای من که ایرانی هستم، همسایگی عراق عرب با ایران کنونی، خوشبختی بزرگی بود و کمک کرد تا نقشه های مزبور را واکاوی کنم. نکته ی عجیب برای من این بود که درحالیکه نام های شهرها و سرزمین های عربی اکثرا ثابت و آشنا بودند، نامجاهای سرزمین های ایرانی اغلب ناآشنا و با معانی نامعلوم هستند و در بینشان تک و توک اسم های آشنا نیز به چشم میخورد. با این حال، هیچ کدام از منابع تاریخی ایران دوره ی اسلامی، هیچ کدام از قلمروها و سرزمین ها را نام نمیبرند و فقط برای اماکنی که در قرن بیستم وجود دارند تاریخ میتراشند. امکان دستکاری های جدید در هر کدام از این نقشه ها هست ولی قدمت بدنه ی اصلی بعضی از آنها قابل اثبات است. مثلا این یکی از نقشه های مورد توجه دالاس است.:

قسمت ایران آن این شکلی است. همانطورکه میبینید دریاچه ی خزر که در این جا دریاچه ی خوارزم نامیده شده است، شبیه شکل فعلیش نیست و نواحی ای که در غرب دریاچه قرار دارند مثل شیروان و اردبیل در جنوب وسطای دریاچه تصویر شده اند که این خود، ضعف امکانات نقشه برداری را میرساند.:

ازآنجاکه باید باور کنیم زمان نقشه نیمه ی دوم قرن 16 است تهران را روی نقشه ندارید و عوضش اصفهان پایتخت صفویان در قرن 17 را دارید که "اسپهام" نامیده شده است. با پیدا کردن اسامی آشنایی مثل "بیله گند" (بیرجند) و کسان/قسان (کاشان) و نطنز روی نقشه و سنجش محلشان نسبت به اصفهان کنونی، مطمئن میشوید که آن در محل کنونیش در ایران مرکزی است. اما یک نکته ی عجیب در نقشه وجود دارد. "دماوند" که امروزه ما آن را در نزدیکی تهران میدانیم اینجا و تحت عنوان "دماوت" در شمال اصفهان است با این وضع عجیب که بیشتر از این که به ری (نسخه ی قبلی تهران) نزدیک باشد به اصفهان نزدیک است و سه محل به نام های DEDEL, CHEGCAN, COPA بین اصفهان و آن قرار گرفته اند.

در نقشه ی زیر هم که یکی دیگر از نقشه های مورد نظر دالاس است، باز دماوت را داریم که در شمال اصفهان قرار گرفته و نطنز، چگ کان و میبت (میبد) بین دو محل فاصله انداخته اند. فاصله از ری همچنان بسیار است.

به نظر میرسد صاحبان این نقشه ها همه از روی نقشه ی واحدی کپی کرده و هر یک نامجاهای جدیدی را به نقشه ی خود اضافه و نامجاهای دیگری را کسر کرده اند. بقیه ی نقشه ها اینها هستند با همین وضعیت قرارگیری دماوند، اصفهان و ری نسبت به هم.:

و اما میرسیم به نقشه ی مورد علاقه ی جناب دالاس یا هر کسی که این اسم را روی خودش گذاشته است. در این نقشه برعکس نقشه های دیگر، هیچ کدام از آن اسامی ناآشنا از زبان های ناشناخته ی منقرض شده وجود ندارد و همه ی اسامی مکان ها همان نامجاهایی هستند که سلسله ی پهلوی دوستشان داشت و آنها را هزاران سال با همین اسامی پابرجا معرفی میکرد.

اما یک نکته ی عجیب اینجا وجود دارد. برعکس نقشه های قبلی، اینجا گیلان وجود ندارد و در محلش یک دریا قرار دارد. چطور چنین چیزی ممکن است؟ این نقشه مثلا مال قرن 18 است درحالیکه نقشه های قبلی مربوط به قرن های 16 و 17 گیلان را با رشت و لاهیجانش نشان داده اند. چطور ممکن است دریا رشت و لاهیجان را کاملا غرق کرده و بعدا وقتی برگشته باشد رشت و لاهیجان هنوز وجود داشته باشند؟ به نظر من کلید حل معما در همین صحنه آشکار میشود. در قرن بیستم هنوز گیلانی های قدیمی خاطرات و نقل قول هایی از گذشتگانشان درباره ی زمانی که دریا تا اعماق گیلان پیش رفته بود و عمر کوتاه خشکی گیلان داشته اند، زمانی که آب دریای خزر تا حدود مردمکده در مرز لاهیجان میرسید و این تازه وقتی بود که عقب رفته بود. در دوران شاه سابق، در رمان "خواجه ی تاجدار" ذبیح الله منصوری، شرح عقبنشینی ناگهانی دریا از انبار (بابُل کنونی) در زمان آقامحمدخان قاجار در کمی بیش از 200سال پیش داده شده بود که حکایت از رسیدن این سخن حتی به گوش آگاهان تهران دارد. نفوذ غربی ها در رشت بیشتر در اوایل قرن بیستم و به دنبال بسترسازی رابینو در رشت برای چانه زنی و همفکری روس ها و انگلیسی ها در آنجا بر سر ایران برمیگردد. مسلما در این زمان اطلاعاتی از بومیان گیلان به دست آمده که در تاریخ سازی برای گیلان به کار رفته است. نقشه های قبلی به کمی قبل از این تاریخ برمیگردند و نشان میدهند که اطلاعات اولیه درباره ی گیلان نه از خود آنجا بلکه از همان تهرانی به دست آمده که هیچ روی نقشه نیست. دقیقا به همین خاطر است که دماوند و اصفهان فاصله شان از هم بسیار کمتر از فاصله ی دیلمان از ری است چون نواحی شناخته شده ی اطراف پایتخت بسیار بیشتر بودند و جای بیشتری روی نقشه ها پر میکردند. عظمت و جا گیری عجیب سواحل دریای خزر و کوه های طبرستان (البرز کنونی) در نقشه ها به خاطر همین است. پس نقشه ی محبوب آقای دالاس هم یک نقشه ی متاخر بخصوص نسبت به نقشه های قبلی است که در آنها بغداد در جای اصلی خود قرار دارد. آیا در اوایل قرن بیستم و برای مدت کوتاهی نقشه ای برای تعیین محل بغداد «اصلی» در جایی غیر از موقعیت کنونی خود تا قرن 18 گرفته شده بود؟ در این صورت، به نظر میرسد دریاچه ی ثرثار با غرق کردن علت اصلی این تصمیم، پایانی بر پروژه ی مزبور بوده باشد.

از بابل تا نیویورک: چگونه اشرافیت یهود موفق به خوردن جهان شدند؟ (بخش2)

تالیف: پویا جفاکش

خرابه های سمرقند در عکس های قدیمی در مقایسه با بازسازی های آنها در زمان شوروی

دو طرف این دعوا هیچ گاه به اندازه ی امروز، جبهه بندی مشخصی نداشتند و این از برکات آمدن ترامپ است که با تایید و به صحنه کشاندن شعارهای جمهوریخواهان تندرو مرزبندی را مشخص کرده است. دموکرات ها مدافعان صلح و انواع آزادی های فردی بخصوص آزادی های جنسی به نظر میرسند و جمهوریخواهان حامیان سرسخت قوانین اخلاقی مسیحیت که بخصوص اگر نیاز بیفتد طمعکاری های مالی خود را با راه انداختن جنگ به نام دفاع از مسیحیت سیراب میکنند. جمهوریخواهان مدافعان حقانیت نژاد سفید اروپایی به عنوان پاسداران راستین مسیح هستند و با گوناگونی نژادی در امریکا با وانمودسازی این که بیگانگان همه از نسل کفار و فاقد توانایی درک درست مسیحند مخالفت میکنند. ولی این طرح دوگانه ی یهوه-شرک، روی یک زمینه ی کاملا شرک آمیز نمادسازی میشود. نماد جمهوریخواهان فیل است و نماد دموکرات ها خر. فیل کاپیتولین، نماد شهر رم است و خر، جانوری که یهودیان قدیم متهم بودند یهوه را در قالب او میپرستند و برایش انسان قربانی میکنند. بنابراین خر یهودی است به شرطی که مشرک باشد و فیل، یهودی و مسیحی رومی هستند که خدایشان با ژوپیتر انسان نمای روم تطابق یافته باشد. فیل روم، چنانکه انتظار میرود به خدمت گرگ سی ینا درآمده چون سی ینا پایگاه اولین بانکداران ایتالیا است و اعمال قدرتش به عنوان نماد ثروت اندوزی و پول پرستی بر رم آنقدر زیاد است که الان ماده گرگی که دو بچه آدم برگزیده را بزرگ میکند بیش از سی ینا نماد رم است. ولی شما هنوز در کلیسای جامع سی ینا تصویر فیل کاپیتولین رم را در کنار نمادهای جانوری چند شهر دیگر در زمینه ی مجموعه ی شهرهای تحت کنترل ماده گرگ سی ینا می یابید. جالب است که فیل نماد سکاها هم شمرده میشد و ظاهرا دوگانه ی خر یهودی و فیل رومی را از طریق او باید تا آسیا دنبال کرد. معروف ترین خدای فیل گون آسیا گانشا خدای هندوها است که پسر شیوا یا مهادوا خدای نابودی است. این شیوای تخریبگر را میتوان هم با یهوه –چه در قالب خر و چه در قالب ژوپیتر- تطبیق کرد و هم با مارس خدای جنگ و هم با پلوتو خدای جهان مردگان که این آخری بارها با پلوتوس خدای پول و ثروت هم تطبیق شده است. بهاکتی آناندا گوسوامی، نام گانشا را تلفظ دیگر نام یانوس یا جانوس خدای دو چهره ی رومی میشناسد. این نام با جونو نام دیگر هرا همسر ژوپیتر هم مرتبط است. جونو را یووانا و ژوپیتر را ژوپیتر یوونالیس میخوانند که این، آنها را دو جنبه ی نرینه و مادینه ی یانوس میکند ضمن این که یووان به معنی جوان، ژوپیتر را در حالت ابتدایی خود، با ظاهر بی ریش خدای خورشید یعنی هلیوس یا آپولو نزدیک میکند. ژوپیتر هم مثل یانوس دو چهره است چون شخصیت اولیه اش یعنی ژوپیتر ساتورنوس به دو خدای متضاد ساتورن یا کرونوس موکل زحل، و ژوپیتر یا زئوس موکل مشتری تقسیم شده است. در زمان حکومت ساتورن، تضاد طبقاتی و ستمگری حکومتی وجود نداشت و همه ی اینها بعد از سرنگونی ساتورن توسط پسرش ژوپیتر به وجود آمدند. در رم، بردگان فراری به معابد ساتورن و همسرش ops پناه میبردند به این امید که با پادرمیانی کاهنان معبد بتوانند آزاد شوند. نام ops نیز به معنی ثروت و فراوانی و البته در ارتباط با فعل کاشت زمین است. او الهه ی زمین و به عنوان جنبه ی مونث ساتورن، سلف جونو است. نام ops تلفظ دیگر گوپ/گاب/گاو/گو/cow به معنی گاو است که همزمان با "گی/کی" و "گایا" به معنی زمین مرتبط است. ops تلفظ دیگر opis تجسم گاو شکل ازیریس خدای خورشیدی نیز هست. همانطورکه زمین نسخه ی جامد شده ی نور خورشیدی است، خدای خورشید هم در هیبت زمینی به شکل گاو درمی آید و این گاو به جای زمین، در حکم خانه و مادر او نیز هست همانطورکه هورس از هاثور الهه ی زمین متولد میشود که مجسم به گاو است. ترکیب نام اسری/ازیریس با نام اوپیس، نام سراپیس را میسازد که به طرز شگفتی شبیه لغت هندی سورابها به معنی ورزاو است. گوپ به معنی گاو هم درآنجا منشا لغت گوپالا (رئیس گاو) برای چوپانانی است که کریشنا تجسد زمینی ویشنو رهبرشان است. نام کریشنا از کوروس لقب هلیوس می آید و رادا معشوقه ی کریشنا نیز نام از رودا همسر هلیوس در جزیره ی رودس دارد و هر دو اینها معادل ژوپیتر یوونالیس و جونو میباشند. کریشنا در جایی به نام گوکولا به معنی دایره ی گاو زندگی میکرد که میتوانید آن را گاو گرد و از این جهت مطابق با سیاره ی زمین هم بخوانید. ولی درنهایت گوکولا نام دیگر بهاراتا یا سرزمین هند شد. این هم دلیل خوبی داشت: بهاراتا را میتوان به بها (نور) و رتا (زمین) تقسیم و به نور زمین شده معنی کرد که باز هم میشود سیاره ی زمین. درواقع هند از طریق بهاراتا افسانه های جهانی را که در خاستگاه های خود در مصر و بین النهرین و سوریه و اروپای یونانی-رومی منقرض شده اند، در خود بومی سازی نموده است.:

“bousaala, goshalla, boucolic, gokula, opis, gopis, lucertia, Lakshmi, rex and raja”: collected works of BHAKTI ANANDA GOSWAMI: 31 AUG 2012

اگر یونانیان و یونانی مآبان عاملان انتقال چنین اطلاعاتی به آسیای مرکزی باشند سکاهای یونانی مآب فاتح هند، عامل رسوخ آنها در شبه قاره میباشند. همانطورکه دیدیم، منطقه ی مجاور اینان با هند، به نامشان سکستان نام گرفته است. در نقشه ی کونتلی دا وینیولا از امپراطوری تارتاری منسوب به 1693 سکستان در قسمت های پایینی آنچه به خط درشت، تارتاریای سمرقند نوشته شده قرار گرفته است. در صفحه ی 210 از کتاب GEOGRAPHY REFORMED OR A NEW SISTEM OF GENERAL GEOGRAPHY از انتشارات EDWARD CAVE, ST JOHNS GATE منسوب به 1739 کل منطقه ی بین کوه های هندوکش در مرز هند تا دریای آرال، زیرمجموعه ی "توران" نامیده و عنوان شده که دریاچه ی آرال تا 1719 وجود نداشته و در آن سال، در اثر وقوع زمین لرزه های عظیم، مسیر رودهای جیحون و سیحون که تا آن زمان به دریای خزر میریختند تغییر کرده و آنها به فرورفتگی ای که تبدیل به دریای آرال شد فرود آمدند و تغییر مسیر جیحون و سیحون، باعث از بین رفتن منابع آب ازبک های غربی شده و آنها را به محل فعلی دریای آرال کوچانده است. در این منبع، اشاره ای به بودن یا نبودن شهرهای سمرقند و بخارا در قبل از این تغییر مسیر نشده است. البته اماکن دیگری از قبل در محل خود دریای آرال بوده اند. خشک شدن دریاچه ی آرال، خرابه های کردری را که زیر آب این دریاچه رفته است آشکار کرده اند. حفاری های باستانشناسان در کردری، نشان داده آنجا یک مکان کاملا قرون وسطایی بوده و در قرون اخیر با پیدایش آرال مواجه شده است. البته سمرقند هم اگرچه با مرکنده ی اسکندر کبیر در دوران باستان تطبیق میشود ولی همواره عظمت یابی آن و بخارا را به دوران حکومت تیمور لنگ در قرون وسطی نسبت داده اند. همانطورکه میدانیم این دو شهر به این خاطر بسیار مهمند که در سر راه جاده ی ابریشم قرار داشتند و اهمیتی حیاتی در این جاده ایفا میکردند. با این حال، سمرقند زمانی که در 1865 توسط روس ها فتح شد تقریبا به اندازه ی روستایی بزرگ بود و فقط بعد از آن توسعه یافت. بناهایی منسوب به تیمور در آنجا وجود داشت که همه مخروبه بودند و تنها در اواسط قرن بیستم توسط حکومت شوروی بازسازی شدند. شاید اهمیت سمرقند و بخارا در جاده ی ابریشم فقط بعد از فتح سمرقند کنونی توسط روس ها به وجود آمد و مسیرهای سابق جاده ی ابریشم که به حدود 2000 تا 1200 سال پیش منسوبند درواقع مسیرهای متاخر قبل از اواسط قرن 19 بوده اند.

ای.کنستانتین، به این موضوع توجه میکند که تیمور لنگ، در طول دوران حکومتش برای سال های متمادی، در روسیه در حال نبرد با تاتارهای نوحی به رهبری تختامیش بوده و مدام با هزیمت دادن آنها به نقاط دورتر به تعقیب بیشتر آنها در کشور میپرداخته و تنها بعد از سال های متمادی جنگ در شمال، به سمرقند برگشته است. هرج و مرج این جنگ، نقشی کلیدی در از بین رفتن جاده ی ابریشم شمالی و اهمیت یافتن جاده ی ابریشم جنوبی که از سمرقند میگذرد ایفا کرد. شاید بازگشت تیمور به سمرقند هم انتقال روح جاده ی ابریشم به جنوب باشد. در تمام مدت جنگ تیمور با تختامیش، شاهد سوء استفاده ی اسلاوهای روس از وضعیت بد نوحی ها و شورش های آنها علیه حکومت نوحی هستیم. انگار که در مرز دوران تاتاری و دوره ی تزاری قرار گرفته باشیم. شاید این حالت مرزی در کوچ تاتارها به جنوب و نواحی ای چون آسیای مرکزی و ایران نقش آفرینی کرده باشد. کنستانتین، حتی نام تهران را با نامجای توران مقایسه میکند. این موضوع از آن جهت حائز توجه است که در ظفرنامه ی تیموری از فتح شهرهای روس ها منجمله مسکو توسط تیمور صحبت شده است. شاید جنگ های مزبور حکایت از تغییر ماهیت تیمور در شمال و عقبنشینی نسخه ی قدیمی ترش به جنوب دارند. کنستانتین به داستان یکی از قهرمانان پوشکین به نام "بوگاتیر سلطانویچ" توجه میکند که پسر شاهی به نام "تزار سلطان" است. آیا زمانی بوده که حکومت روسیه همزمان هم تزار بوده و هم سلطان؟ یعنی هم تاتار بوده و هم رومانف (رومی)؟:

“PRINCES TRAKANOVA IS IN DUMAS 10 YEARS LATER”: I.KONSTANTIN: CHRONOLOGIA: 17/10/2018

این وضعیت میانی در رمان "میشل استروگف" ژول ورن هم قابل ردیابی است. در این رمان، جمهوری خواهان اسلاو یا نیم تاتار-نیم اسلاو با قبایل اسلاو به شورش علیه حکومت تزار رومانف پرداخته اند و هرج و مرج در حال پیشروی در مملکت است. میشل استروگف، قهرمان داستان، قاصد ورزیده ی تزار است که باید از دل هرج و مرج بگذارد و پیام مهمی را به دوکی که برادر تزار و در محاصره ی تاتارها است برساند. در انیمیشن میشل استروگف که در اواخر دهه ی هفتاد شمسی از شبکه ی 1 پخش شد، در لشکریان تاتار، در کنار افراد دارای ظواهر مغولی، افرادی با ظواهر نیم اروپایی یا تمام اروپایی نیز بودند که لباس مغولی پوشیده و به شیوه ی عشایر ترک و مغول میزیستند. آیا هرج و مرج جمهوریخواهان در نزاع با تزار، همان هرج و مرجی است که با به قدرت رسیدن استالین به پایان رسیده است؟ آیا صحنه ی رژه ی لشکریان اوراسیا (روسیه" در مراسم ابراز تنفر در لندن رمان 1984 را یادتان هست؟ اورول در اواخر دهه ی 1940 موقع بالا بردن حس وحشت در این صحنه، صراحتا پای قیافه های آسیایی لشکریان اوراسیا را به میان کشیده بود. شاید ممزوج شدن مغول ها و اسلاو ها در زمان پیروزی استالین بر "رومی" های آلمان نازی، هنوز به حد قابل توجهی نرسیده بود.

هرج و مرج مشابهی را هم در فیلم ها و کمیک های معروف به وسترن می یابیم. در این منابع رسانه ای، شهرهای عتیق امریکایی با ساکنان عمدتا سفیدپوست و با کمترین امکانات دفاعی در خطر آسیب دیدن از سوی یاغیان و راهزنان سفیدپوست دیگری را میبینیم و در کنار اینها قبایل زردپوست موسوم به هندی یا سرخپوست قرار دارند که در صلحی شکننده با سفیدپوستان شهری زندگی میکنند و درگرفتن آتش جنگ بین دو طرف گاهی فقط یک جرقه میخواهد. گاهی هم آتش بیار این درگیری ها سفیدپوستانی هستند که از این فرصت برای فروش قاچاقی اسلحه به سرخپوستان استفاده میکنند. طبیعتا سرخپوستان دراینجا نسخه های امریکایی تاتارهای میشل استروگفند. در هر دو صحنه، رقابت توام با عشق و نفرت تمدن متمایل به صنعت با بربریت قبیله ای را داریم. اما هر دو طرف این رقابت دارای الگوهایی برای مدرنیته هستند. جامعه ی قبیله ی اولیه چیزی است که مارکسیسم میخواهد آن را به صورت مرام اشتراکی، برای دوران مدرن بازسازی کند. در عوض، جریان مقابل، توسط اشرافی اداره میشود که موفقیت خود را در گرو توسعه ی فردگرایی و دوری از اخوت جمعی میبینند و همانطورکه سرمایه داری خود اعتراف میکند سلف سرمایه داری و امپریالیسم آن است. به نظر میرسد در روسیه جریان اول و در امریکا جریان دوم قالب شده اند. اما روسیه هرچه که گذشته، بیشتر شبیه جریان اول شده است و ظاهرا جریان اول، فقط میانپرده ای برای پذیراندن تدریجی سرمایه داری به انسان های دارای طبیعت جمع گرا بوده است. این دوگانه گرایی درواقع از خود تورات الگو میگیرد، جایی که یربعام ابن نبوط علیه دور شدن اشرافیت یهودا از راه خدا میشورد و کشور اسرائیل را در کنار کشور یهودیه تاسیس میکند ولی خود به تدریج درست به اندازه ی اشرافیت یهودا رو به انحراف میرود.

دیدیر لاکاپله دوگانه ی یهودا و اسرائیل را بسیار بزرگتر از آنی میبیند که آنطورکه ادعا میشود به این مملکت کوچک اسرائیل امروزی محدود باشد. لاکاپله وسعت این قلمرو را به اندازه ی کل خاورمیانه و بعدا کل روسیه میبیند و سعی میکند تا از طریق بازسازی تاریخ خاور نزدیک باستان و قرون وسطی آن را بازآفرینی کند. بازسازی تاریخ باستان خاورنزدیک با پروفسور گونار هینسون آلمانی شروع شد که متوجه شد تاریخ خاور نزدیک بسیار کوتاه تر از آنچه ادعا میشود است و امپراطوری اکد که اولین امپراطوری تاریخ شمرده میشود درواقع همان امپراطوری اول آشور است و ختی ها نیز همان آشوری های میانه اند و آشوریند چون بنیاد تمدن آناطولی (محل ظهور دولت ختی) با مهاجران آشوری کاشته شده است. امت سوئینی مصرشناس از دانشگاه اولستر اسکاتلند، کار هینسون را تکمیل کرد و متوجه شد که شجره نامه ی شاهان اکامنید در متون یونانی که امروزه هخامنشی نامیده میشوند، تقریبا قابل تطبیق با شجره ی پادشاهان آشوری نو و بابلی نو در منابع خط میخی است و ما بعد از نبونید مستقیما وارد دوره ی اسکندر مقدونی میشویم. تلاش سوئینی به سبب زدودن خط و مرزها بین شاهان مشابه و دستکاری های ناچاری در تاریخ رسمی، باعث بروز تناقض های فروان درخصوص چگونگی تخمین زمان و سرنوشت شاهان بین النهرین شد و لاکاپله معتقد است که این تناقض ها فقط در صورتی قابل حلند که تاریخ بین النهرین را به گونه ای که در منابع خط میخی و یونانی و ارمنی آمده است فقط یک تاریخ سازی مصنوعی بشناسیم که از کنار هم قرار دادن روایت های استفهامی گوناگون درباره ی چند خط اطلاعات درباره ی شاهانی که اغلب هر کدامشان بر اساس تفاوت تلفظ در نامشان، داستانشان به چندین روایت مختلف درباره ی چندین شاه مختلف تغییر کرده است حاصل شده باشد. پس این تاریخ به هیچ وجه راست نیست و همین کمک میکند تا بعضی از تناقض ها از خود داستان ها راهگشاتر باشند. مهمترینشان این که امکان ندارد نبونید توسط کورش هخامنشی ایرانی در قرن ششم یا چهارم قبل از میلاد سرنگون شده باشد وقتی طبق بازسازی سوئینی، نبونید همزمان برابر با نبونسر شاه بابلی مغلوب تیگلات پیلسر بوده و کورش هم برابر با توکولتی نینورتا و تیگلات پیلسر شاهان آشور مدت ها قبل از او بوده است. اگر نبونید همزمان با نبونسر برابر با داریوش سوم (آخرین پادشاه اکامنید و مغلوب اسکندر) باشد که سوئینی چنین ادعا میکند پس کورش و اسکندر باید یک نفر در دو روایت باشند. در یک روایت، این شاه، یونانی است و در روایت دیگر پارسی. دلیلش این است که همانطورکه سوئینی در مقالات دیگرش نشان داده است، سلوکیان که جانشینان اسکندر در بابل و آسیای غربی هستند، در اساس همان سلجوقیان ترک قرون وسطایی میباشند. سلجوقیان که از سمت پرشیا آمدند فتوحات زیادی در سرزمین های یونانی آسیای صغیر انجام دادند ولی درنهایت این شق اخیر، از سلجوقیان پرشیا جدا شدند و قهرمان بنیانگذارشان هم با این تقسیم به دو نسخه ی پارسی و یونانی تقسیم شد که این دو نسخه، دو نسخه ی یونانی مسیح یعنی کورش و اسکندرند. در عین حال، پارسیان یا فارسیان همان پاروشیم یا فریسیان یعنی پیروان اشرافیت یهودا هستند و تقسیم امپراطوری سلجوقی همان تقسیم کشور اسرائیل به دو شاخه ی یهودیه و اسرائیل است. همانطورکه میدانیم به دنبال غلبه ی آشور بر سرزمین های اسرائیل، مردم آنجا با بیگانگان آمیخته شدند و مرام سامری را ایجاد کردند که معبد مقدسشان در گریزیم بود. یونانیان در دوران آنتیوخوس معروف، مرام سامری را تایید و بر ضد یهودیه توسعه دادند و بنابراین دراینجا بین یونانی گری و سامری گری ارتباطی به وجود می آید. از طرفی سرزمین های سلجوقیان بزرگ در پرشیا به زودی و درنتیجه ی فروپاشی آن حکومت به دست دولت خوارزم افتادند و این خوارزم که سپس مجددا کوچک شد درنهایت اختیاراتش به دست سمرقند تیمور لنگ افتاد. لاکاپله سمرکند یا سمرقند را به سرزمین سامری ها معنی میکند و نام خوارزم را نیز شکل دیگری از گریزیم میشمرد. او از این جا نتیجه میگیرد که خوارزمیان جانشینان سلجوقیان بزرگ شده اند چون خود آنها هستند و این خوارزمیان همان سمرقندیان و ارتش تیمورند. تیمور لنگ فاتح عثمانی است ولی این عثمانی، درواقع حکومت قبلی سلجوقی است که بعد از تیمور، دچار استحاله میشود. حکومت آشوریان بر سامره نشان میدهد که به اصطلاح دولت های آشور نو و بابل نو (اکامنیدهای سوئینی) که هر دو، قلمروهای یهودی -اسرائیل و یهودیه- را اشغال میکنند، انعکاس هایی از فتح آسیای صغیر توسط ترکیه هستند. سارگون آشوری که فاتح سامره و تمام اسرائیل بوده است، در حین این فتح، میداس پادشاه موشخی ها را شکست داده است. میداس یک شاه معروف در اساطیر یونانی است و لاکاپله می اندیشد که موشخی ها میتوانند با مسکو هم مرتبط شوند. موشخی ها همچنین همان ماساگت ها هستند که تیگلات پیلسر فاتح ختی ها با آنها جنگیده است و سوئینی همانطورکه فتح ختی را با فتح لیدی توسط کورش برابر میداند نبرد تیگلات پیلسر با ماساگت ها را هم همتای نبرد کورش با ماساگت ها در کتاب هرودت میداند هرچند برخلاف کورش، تیگلات پیلسر در این نبرد کشته شده است. تیگلات پیلسر همواره نام اصلی "پول" فاتح آشوری اسرائیل در کتاب دوم پادشاهان عنوان شده است. تیگلات پیلسر مانند کورش، فاتح بابل هم هست. بابل سابقا هم نام دیگر بغداد بود و هم نام دیگر قاهره در مصر و گاهی کل مصر. سارگون هم موقع فتح سامره با هانو پادشاه غزه و سیبه تورتان پادشاه مصر جنگیده و اولی را دستگیر و دومی را فراری داده است. اسکندر هم فاتح بین النهرین است و هم فاتح مصر تا هر دو گزینه ی ممکن از بابل را اشغال کرده باشد. اسکندر در بابل، خدای اعظم آنجا مردوخ را تکریم میکند و در مصر، خدای اعظم آنجا آمون را. این دو خدا اسما همان مردخای و هامان دو وزیر مخالف اخشوارش شاه پارس در کتاب استر در تورات هستند. مطابق این کتاب، مردخای وزیر یهودی اخشوارش به کمک استر همسر یهودی شاه، موفق میشود هامان را که دشمن یهودیان است به همراه هزاران پارسی دیگر بکشد. این صحنه به نوعی پیروزی مردوخ بر آمون در کیش یهودی را نشان میدهد و استر نیز معادل با عیشتار الهه ی بابلی است. اما اخشوارش همان آسورش یا آسور یا آشور است که نام سیروس یا کورش هم از او می آید. او خدایی است که آشوریان نام از او دارند و شکل کاملتر اسمش یعنی اسورامستاس دقیقا همان اهوره مزدا خدای زرتشتیان هند است که به "پارسیان" نامبردار بوده اند. مردوخ و آمور/آمون درواقع دو چهره ی مقابل آسور بوده اند و از درهم فرورفتگی آنها آشور هم روایت های گوناگون داشته است. در بین النهرین، اگرچه قهرمان افسانه ی خلقت بابلی مردوخ بود، ولی در نسخه ی آشوری آن، آشور کارها و نقش مردوخ را به عهده گرفته بود. در عراق شمالی، آسور خدایی متفاوت از مردوخ بود و درحالیکه مردوخ خدای کشاورزی و مدنیت بود، آسور خدای جنگ و حکومت بود. در عوض در مصر، همین آسور تحت عنوان اسری یا ازیریس خدایی صلح آمیز و بیشتر حامی کشاورزی و مدنیت و بنابراین نزدیک به مردوخ بود. نام برده شدن از کورش با عنوان "مسیح" در کتاب اشعیا و با توجه به نزدیکی نام کورش به کریست یا مسیح، نشانگر آن است که آسور در قالب یک پادشاه خدای یهودیان شده و همانطورکه عیسی تجسم انسانی یهوه است، آن پادشاه هم تجسم انسانی مسیح است. البته پالایش های بعدی ای انجام گرفته که به خاطر آنها یهوه نه معادل با آسور بلکه معادل با ال که عنوان کلی تری برای خدا است شده است. اما کنار هم قرار گرفتن نام های ال و آسور در نام یکی از نسخه های مسیح یهودی یعنی الاسار نشان میدهد که این دو عنوان زمانی معادل بودند. ضمنا نام الاسار به صورت ایلیوس هاسار و بعدا ژولیوس سزار تبدیل به نام یک یک جنگسالار کشورگشای دیگر و این بار در رم ایتالیا شده است. ژولیوس سزار تجسد ژوپیتر است و همتای عیسی که شاه یهودا و تجسد انسانی یهوه است و هر دو در زخم زدن های دسته جمعی دشمنانشان به هلاکت میرسند. جانشینی ژولیوس سزار/الاسار با عیسی در رم/یهودیه، همان جانشینی هامان با مردخای و درواقع مردوخ است. نابودی معبد یهود توسط نبوکدنصر بابلی هم همان نابودی معبد مردوخ در بابل توسط سناخریب آشوری است. این که نبوکدنصر مردوخ را گرامی میدارد و با یهوه بدرفتاری میکند به خاطر آن است که او هم به عنوان آشور یا تجسم انسانیش موجودیتی دوگانه دارد که مورخان تصمیم میگیرند به کدام طرف بچرخد. اتنفاقا وقتی او لشکرگشایی میکند و معبد دشمن را تخریب میکند دقیقا در لاک یهوه رفته است و در قالب یهوه با مصر هم که محل یهودی های بددین است تسویه حساب میکند. درست مثل نبوکدنصر، سناخریب هم لشکرکشی به مصر دارد همانطورکه لشکرکشی به اسرائیل دارد ولی آن عمل زشتی که تاوانش یقه ی او را میگیرد تخریب بابل و معبد مقدس آن است که به سزای آن، سناخریب توسط دو تن از پسرانش کشته میشود. پسر سوم یعنی اسرحدون بعدا بابل و معبد آن را بازسازی میکند که همتای بازسازی معبد یهود توسط کورش یا اسکندر است. این تکه تقریبا در شجره نامه ی شاهان اکامنید در روایات یونانی و در داستان تخریب بابل توسط خرخس تکرار میشود. خرخس به دست خویشاوندش ارتابانوس به قتل میرسد و در جریان انتقامجویی ارتاخشتر پسر و جانشین خرخس از مرگ پدر، دو پسر بزرگتر خرخس به نام های داریوس و هیستاسپس مغضوب میشوند و یکی به قتل میرسد و یکی فراری میشود. امروزه خرخس به نام خشایارشا شناخته و چنین عنوان میشود که او میخواست تمام خدایان به جز اهوره مزدا را انکار کند و از تخریب معابد بابل و یونان، تحت عنوان تخریب کیش دیوها یاد میکرده است. امیستریس همسر خرخس، در اسم همان استر همسر اخشوارش است و روایت هرودت از قربانی شدن فرزندان پارسیان توسط او برای "خدایی که در زیر زمین زندگی میکند" یک برداشت بدبینانه ی احتمالی از استر به عنوان زنی جنایتکار که مسئول مرگ بسیاری از پارسیان به نفع اشرافیت یهود بوده است میباشد. درواقع استر، یک زن یهودی است که با تبدیل شدن به ملکه ی یک مملکت کافر، کفار را به نفع اشرافیت کیش خود، فریسی و فارسی میکند. مردخای یا مردوخ استر، همان یهوه است که تغییر اسم داده است و تخریب معبد مردوخ توسط خرخس، خلاص شدن یهوه حتی در اسم از انتظارات بیگانه را نشان میدهد. بعد از این، یهوه با جنگیدن با همه ی ملت های دنیا حالت یک هیولای انسانخوار را پیدا میکند و بر اساس همان سنت دوگانه سازی، یهوه درحالیکه در قالب عیسی ناجی آخرالزمان است، در قالب اژدها دشمن عیسی در آخرلزمان است. اگر امیستریس یا استر به جای عیشتار برابر با زن اژدهاسوار آخرالزمان باشد خرخس یا اخشوارش خود اژدها است. او همچنین برابر با وحش آخرالزمانی 666 در مکاشفه ی یوحنا است که از نظر ظاهر، ترکیب چهار وحش آخرالزمانی کتاب دانیال میباشد. این چهار وحش، شیر بالدار، خرسی که دنده در دهان دارد، پلنگ هفت سر بالدار، و یک هیولای ده شاخند. این چهار وحش در تفاسیر مسیحی به ترتیب با چهار امپراطوری بابل، پارس، یونان و روم تطبیق میشوند و ترکیب آنها همانطورکه روشن شد اخشوارش یا آسور را میسازد که مشخصاتش در تواریخ هر چهار امپراطوری به طور مصنوعی تکثیر شده است. از میان اینها اولینشان یعنی شیر بالدار نماد سنت مارک انجیل نویس هم هست و چهار تا بودن هیولاها میتواند آنها را با چهار انجیل نویس تطبیق کند. این چهار انجیل نویس، چهار معاون عیسی هم هستند به جز مارک که جایش پطرس اولین رئیس کلیسا را داریم. البته هنوز گفته میشود که مارک، تعالیم شفاهی پطرس را مو به مو نوشته و انجیل مارک درواقع انجیل پطرس است. پس بابل دانیال از طریق شیر سنت مارک به رم پطرس تبدیل میشود. پطرس اگرچه متفقا اولین رئیس کلیسای رم و جانشین مسیح تعیین شد اما گروهی از مسیحیان موسوم به فرقه ی یوهانی معتقد بودند که پطرس حق یکی دیگر از معاونین یعنی یوحنا را خورده است. چون یوحنا پسرعموی عیسی بود و اگرچه جوانترین حواری بود ولی از دید معتقدان به حق موروثی بودن سلطنت، قانونا او باید جانشین پطرس میشد. فرقه ی یوهانی توسط کلیسای رم سرکوب شد ولی به آسیای صغیر عقب نشست و درآنجا نشو و نما کرد و شکل های جدیدی به خود گرفت. نقش عثمانی در به قدرت رساندن اسلام از منطقه ی آسیای صغیر، باعث شده تا چهار معاون مسیح به صورت چهار معاون محمد پیامبر اسلام بازسازی شوند که به نوبت به چهار خلیفه ی راشد بدل میگردند. ابوبکر به جای پطرس قرار میگیرد و اولین خلیفه میشود. علی به جای یوحنا قرار میگیرد درحالیکه هنوز پسرعموی پیامبر و جوانترین معاون است و هنوز عده ای معتقدند حقش را خورده اند. از اختلاف پیروان ابوبکر و پیروان علی، فرقه های شیعه و سنی به وجود می آیند تا معلوم شود عثمانی هم بر اساس الگوی آشور، هنوز دارد دشمن خودش را خودش اختراع میکند و قطعا روم مسیحی هم قبل از او همین کار را کرده است. تمپلارها که ابتدا به کلیسای رم خدمت میکردند و بعدا ظاهرا توسط آن کلیسا سرکوب شدند، یوهانی بودند و همان ها بودند که فراماسونری را ایجاد کردند و به عنوان بددین از طرف کلیسا اجازه داشتند تا هرآنچه امروز ضد مسیحی است را در جهان مسیحی جا بیندازند. کلیسا هم تمام مدت به آنها بددهنی کرده ولی جلویشان را نگرفته و آنها را حتی از داخل خود دستگاه پاپ هم پاکسازی نکرده است.:

“chronologia de la fin du Royaume d Israel”: D. LACAPELLE: THEOGNOSIS: 7 DEC 2021

اگر آشور میانه همان ختی باشد و آشور نو بازسازی آن، پس آشوری که لاکاپله توصیف میکند، یک آشور ختی است ولی چرا باید یک آشور قبلی اکدی قبل از اینها باشد؟ آیا بین النهرین یک پرده ی ماقبل ختی داشته است که به هویت ماقبل یهودیش مرتبط است؟

اندرو مارفول، مورخ اسپانیایی، معتقد است که ختی ها در اصل و تبار، تاتار و مغول و اسکیت/سکایی بودند و شاخه ی خاورمیانه ای اسکیت هایی را تشکیل میدادند که در شرق تا چین و ژاپن و در غرب تا مرکز اروپا توسعه یافته و در همه جا اعتقادات مذهبی خاصی از کیش خاصی را برقرار کرده بودند که مرکزش بابل بود. تدریجا شاخه ی نیمه اروپایی تاتارها قدرت بیشتری یافت و زبان یونانی را برای توسعه ی اعتقادات خاص خود حول برتری انسان ها بر اساس ثروت و مال به نفع سرمایه داران و قدرتمداران تا درون خاورمیانه گسترش داد. این شاخه ریشه ی آنچه به یهودیت تبدیل میشود را در قلمرو ختی ها ایجاد میکند. با به قدرت رسیدن یهودیان در بابل، مرکز مذهب قبلی به پطرا در اردن منتقل میشود و زبان عربی را به عنوان سخنگوی اخیر خود انتخاب میکند. اما ثروتمندان و قدرتمندان یهودی با نفوذ در میان اعراب جلو قدرتگیری بیشتر پناهندگان را میگیرند و سلطان دمشق را به عنوان نیروی جدید حامی خود در جهت ایجاد یک امپراطوری قدرتمند میکنند. تعیین "ایلیا فلسطین" به عنوان اورشلیم مقدس یهود، یادگار سلطان دمشق است و اهمیت نمادینش برای اشرافیت یهود، به این برمیگردد که کشتن فرهنگ مزاحم به کمک نفوذی هایی از خود آن فرهنگ، درس خود را در اینجا به خوبی پس داد و سپس تر برای کل دنیا تکرار شد. سلطان دمشق، مصر و شمال افریقا را میگیرد و درنهایت نیروهایش با تسخیر اسپانیا پای به اروپا مینهند. با این حال، مذهب او هنوز آن اسلام ددمنش کافرکشی که معرفی میشود و بعدا و بیشتر از قرن 19 قدرت گرفت نبود. مذاهب بیگانه تحت تعلیم هایی که کم کم آنها را به اسلام نزدیک کند هنوز وجود داشتند. ازجمله تمام اسناد مصر باستان که اکنون ادعا میشود به هزاران سال پیش تعلق دارند درواقع قرون وسطایی هستند و مذهب و نوشتار مصر باستان تنها در قرن 18 و با قدرت گیری روزافزون عثمانی متروک شده است. اما بذر تغییراتی که به وجود می آیند در جریان اتحاد سلطان دمشق با یهودیان ریخته شده و با ورود اشرافیت یهود به اسپانیا همراه نیروهای مور شرایط رشد خود را پیدا کرده است. موسی ابن نصیر، فاتح مور اندلس، همان موسای پیامبر است که لشکر مومنین را از دریا میگذراند تا به ارض موعود برساند. بیت المقدس این ارض موعود، بارسلونا در کاتالونیا است که مقر اشرافیت یهود است. آنها خود را از نسل داود میخوانند و این داود را بعد از موسی قرار میدهند تا گذشته ی خود را در اروپا بومی سازی کرده باشند. چون داود آنها کسی جز چنگیز خان تاتار نیست. چنگیز خان داماد پرستر جان –خان قبل از خود- است که پدرزنش را سرنگون میکند و حکومت نوینی را با قوانینی جدید ایجاد میکند. او ضمنا با بی رحمی سرزمین های دیگر را فتح میکند و خود را دست انتقام خدا از بددینان معرفی میکند. همه ی این داستان ها را در داود نیز میبینیم، ولی در قالب هایی بسیار پیشرفته تر. علت تخیل چنگیز خان این است که او نمادی از یهودیت است که علیه مذهبی که از آن به وجود آمده (مذهب پرستر جان) طغیان کرده است. به قدرت رسیدن عثمانی ها در آسیای صغیر و تصرف بیشتر قلمرو قطعه قطعه شده ی خان دمشق توسط آنها، پیوند داودی ها با شرق را تقریبا به طور کامل از بین میبرد و آنها نیروی خود را معطوف اتحاد با لاسکاریس های کومننوسی میکنند که در فرار از عثمانی ها و از آسیای صغیر به اروپا آمده اند. آنها پرچم عقاب دو سر را که متعلق به ختی ها است هنوز با خود دارند. لاسکاریس ها عاملان اصلی ایجاد امپراطوری روم مقدسند و همانطورکه تاریخ رسمی ایجاد این امپراطوری را به پیوند خاندان شارلمان با اشرافیت یهودی کاتالانیا منتسب میکند، لاسکاریس ها نیز در راه هدف خود با روسای داودی ها یعنی خاندان کولونا یا کولومینا یا کولوم متحد میشوند. درست مثل مورد شارلمانی، این اتحاد نخست در فرانسه در همسایگی اسپانیا رخ داده و این به نفع دیدگاهی است که میگوید رم اول پاپ ها، آوینیون فرانسه بوده و تاریخ پاپی در رم ایتالیا پیش از آوینیون، جعل بعدی برای اصلی نشان دادن مرام ایتالیایی است. اولین پاپی که قدرت را از آوینیون به رم ایتالیا منتقل میکند، یک کولونا است و این اهمیت نظریه را بیشتر میکند. درواقع اکثر پاپ های آن دوره از اشراف یهودی بوده اند. قصر کولوناها در رم موسوم به کولونا پلازا، باشکوه ترین بنا در شهر بعد از واتیکان بود. این بنا دقیقا مشرف بر یک سری خرابه های دوران رم باستان قرار داشته و این نشان میدهد که باید مرز رم باستان و رم جدید با استقرار کولوناها در آنجا تعیین شده باشد که در این صورت، رم باستان مزبور اصلا باستانی نیست و مال دوران اقامت خود کولوناها در آنجا است. آنها درواقع صاحبان اصلی روم و عامل نفرت از یهودیان در قاره بوده اند. اما اتفاقات بعدی آنها را ملزم کرد که از لاک قدرتنمایی و فخرفروشی بیرون بیایند و ادای سامدیدگان و آوارگان را درآورند. بوربون ها در فرانسه ظهور کردند و با قدرت های عرب تحت کنترل عثمانی متحد شدند و حلقه ی اتصال ایتالیا و ژرمانیای لاسکاریس-هابسبورگ با اسپانیای کولومی را تخریب کردند. بوربون ها موفق به تصرف کاتالونیا شدند و با به قدرت رساندن کاستیلی ها در آنجا از تضعیف اشرافیت یهود مطمئن گردیدند. این اتفاق ظاهرا در قرن 18 افتاد اما در گاهشماری معمول اسکالیگری، عادی بوده که زمان برخی وقایع را برای گمراه کردن، عمدا به 185 سال قبل منتقل کنند. اینطوری ما میبینیم که شکوفایی ادبیات اسپانیایی در قرن 16 درواقع شکل قدیمی شده ی کاستیلی شدن اسپانیا توسط بوربون ها است. اتفاقا از دست رفتن مستعمرات اسپانیا در قاره ی امریکا هم با سقوط حکومت بوربون در اسپانیا در 1830 شروع میشود. پس استعمار امریکا که ظاهرا با اسپانیا شروع شده است نیز نتیجه ی اتحاد فرانسه با اعراب است و علت سخن رفتن مکرر از حضور مورها و ساراسن ها (اعراب) و محمدی ها در امریکای آغاز استعمار بنا بر متون عتیق نیز همین اتحاد است. اما این پرده دو رو دارد. روی دیگرش مخفی شدن کولوم ها پشت نام مشابه کلمبوس کاشف امریکا از طرف اسپانیا است. در تمام این مدت، کولوم ها داشتند درحالیکه وانمود میکردند خادمان حقیر بوربون ها و دیگر دشمنان روم مقدس هستند در لباس خدمت، با چپاول ثروت های قاره ی امریکا برای خود قدرت بیشتر میتراشیدند. آنها برای باورپذیر کردن نقشه ی خود، عواملی را به خدمت گرفتند که ظاهرا دشمن روم و اشراف یهودی آن بودند و خدای یهود را انکار میکردند و بر یهودیان سخت میگرفتند. اما همه ی این کارها برای تخریب شکل پیشین یهودیت برای استتار هرچه بیشتر آن انجام میگرفت. مسیح منجی یهودی ها چهره اش از چنگیز خان توانا و داود همیشه پیروز به یک عیسای داودی ساده زیست شبیه یک یهودی آواره که بر گذشته ی پادشاهی خود حسرت میخورد، تغییر کرد. در تاریخ رسمی آمده که یکی از کولوناها در جریان جنگ صلیبی، به پادشاه صلیبی اورشلیم، یک تابلو با تصویر عیسی مسیح هدیه کرد که در آن، عیسی به یک ستون بسته شده و شلاق میخورد. رومیان معمولا با اسرا چنین میکردند. جالب این که کولون و کولوم نیز به معنی ستون هستند. خاندان کولونا در حکم ستون جهان و مابه ازای کوه کیهانی بودند و مقامشان مثل ستونی بود که به آن بسته شده بودند و مثلا باید مثل عیسی بر آن شکنجه میشدند. آنها به عنوان ثروتمندترین و قدرتمندترین مردان جهان خود که شاهان را تعیین میکردند، مظهر یهودی منفور بودند، ولی حالا تصویر یهودی منفور را همانند شاه یهودا به یک آدم معمولی رنج کشیده که به ستون مقدس یهودیت زنجیر شده است تغییر میدادند و در حال اختراع یهودی جدیدی بودند. با این یهودی جدید و با این مسیح جدید، کتاب مقدس هم اختراع و مبنای مسیحیت کلیسای رم شد. کنیسه های یهود که تبدیل به کلیسای مسیحی میشدند، تحت حمایت سنت کولومبا قرار میگرفتند که همانطورکه از اسمش پیدا است نماد دیگری از خاندان کولوم/کولونا است. پشت این ظاهر سازی، آدم سازی های پنهانی مافیایی و نفوذ گسترده در شبکه ی سیاسی دشمنان، قدرت اشرافیت یهودی کاتالونیا آنقدر زیاد شد که کم کم کل جهان رومی تحت تاثیر آنها قرار گرفت. تنها کشورهایی که به طور کامل در اختیار آنها قرار گرفتند بریتانیا و امریکا بودند که بعدا وظیفه ی ایجاد و حراست دولت جدید اسرائیل حول اورشلیم به یاد ماندنی سلطان دمشق را به عهده گرفتند. اما در بقیه ی جهان اروپایی، آنها و رقبای مخالفشان مجبور به کنار آمدن با هم بودند هرچند این هنوز به آنها امکان اعمال نفوذ بر کل دنیا به واسطه ی اروپا و امریکای شمالی را میداد. این اعمال نفوذ برای مطمئن شدن از این که کشورهای دیگر قادر به متحد شدن علیه بساط اروپایی آنها نشوند لازم بود. بخصوص ایجادعوامل نفوذی در عثمانی بسیار مهم بود چون اسلام عثمانی هنوز تفاوت بنیادینی با ادیان چینی و هندی نداشت و این در شرایطی که در شرق دور هیچ گونه تبلیغاتی به نفع یهود وجود نداشت بسیار خطرناک بود. پس باید اسلام عثمانی را از طریق نفوذی ها آنقدر خشن و دیگر کش میکردند که اهالی آنجا از شرقی ها بیشتر از یهودی ها و مسیحی ها بدشان بیاید و با آنها علیه غرب متحد نشوند. بعدتر اروپایی ها بر تمام عثمانی و سرزمین های اسلامی همسایه ی آن سیطره یافتند. ولی نه فقط نام و تقدس محمد را در آنها از بین نبردند بلکه تقویت هم کردند و تصویر او را در همه جا یکسان سازی نمودند. این محمد واحد که قوانینش را مستقیما از خدا میگیرد و تصادفا این قوانین آسمانی عینا همان قوانین یهودند و خدا برایش داستان های پیامبران تورات را میگوید بی این که او این پیامبران را بشناسد، بیشتر به نفع یهود است تا به ضرر آنها. پیروان این محمد از ملاهای جانشین او می آموزند که هر کس ذره ای با آنها مخالف باشد جایش در جهنم است و اینطوری در ممالک تحت تاثیر او مردم بیشتر با هم دشمنند تا دوست، و این که کی با هم متحد و کی از هم مفترق باشند تحت کنترل قدرت های اروپایی است. همین نوع دین سازی توسط یسوعی های تحت کنترل کولونا برای هندوئیسم و بودیسم هم تکرار میشود. برای تمام این ادیان –یهودیت، مسیحیت، اسلام، هندوئیسم و بودیسم- طوری تاریخ سازی میشود که به نظر برسد همه شان جدای از هم و مدتها قبل از چنگیزخان به وجود آمده اند و کسی متوجه منشا مشترکشان در یک ایدئولوژی تاتاری نشود. کولوناها این تقسیمسازی را بر تاریخ خود نیز اعمال کردند و اگرچه خود وارث گذشته ی یونانی خاورنزدیک بودند و در اروپا هنوز زیاد از زبان یونانی استفاده میکردند، ملت های یهودی و یونانی را از هم تفکیک کردند و هرآنچه را که در یهودیت فعلی برای ظاهرسازی ممنوع کرده بودند به یک یونان باستان خیالی انتقال دادند و زبان لاتین را هم که در ایتالیا جانشین یونانی شد، زبان یک رم باستان خیالی جا زدند که سنت های یونانی را تداوم بخشید تا در اروپای کنونی و در کنار یهودیت، دو پای راهبرنده ی قاره باشند. اما اروپا دیگر برای آنها نه یک هدف بلکه یک وسیله بود چون توجه خود را به قاره ای که کلمب از طرفشان کشف کرد یعنی امریکا معطوف کرده بودند. انگلیسی های محبوب اشرافیت یهود کشوری تحت عنوان ایالات متحده در این قاره ایجاد کردند، کشوری که ادبیات توصیف کننده اش تفاوتی با ادبیات توصیف ارض موعود تورات ندارد، کشوری که به قدرتمندترین مرکز یهودیان تندرو در جهان و همانطورکه انتظار میرود، مرکز دهکده ی جهانی تبدیل شد.:

“De L ORIGEN D ISRAEL AL GENODIDI PALESTI, EXPLICAT EN SIS SEGLES”: ANDREU MARFULL: ANDREU MARFULL.COM

ظاهرا برخی در بریتانیا فکر میکردند که قرار است ارض موعود سرزمین خودشان باشد. این شعر از ویلیام بلیک، چنین حسی را نشان میدهد:

و آیا آن پاها در دوران باستان

روی کوه های انگلستان سبز قرار داشتند؟

و آیا بره ی مقدس خدا

در مراتع دلپذیر انگلستان دیده شد؟

و آیا صورت الهی

بر تپه های ابری ما درخشید؟

و آیا اورشلیم اینجا

در میان آسیاب های شیطانی تاریک ساخته شد؟

کمان من از زر سوزان را بیاورید

تیرهای آرزوی من را بیاورید

نیزه ام را بیاورید؛ ای ابرها باز شوید

ارابه ی آتشین من را بیاورید

من از مبارزه ی ذهنی دست برنخواهم داشت

شمشیر من در دست من نخواهد خوابید تا زمانی که

اورشلیم را در سرزمین سبز و دلپذیر انگلستان بسازیم.

کوربن دالاس، این شعر را به نام داشتن جایی در منابع قرن 17 انگلستان به ELIA مرتبط میداند. الیا مخفف الیا کاپیتولینوس یعنی شهری است که رومی ها در سال 135 میلادی در محل اورشلیم تاسیس کردند و معبد ژوپیتر را در آن برپا داشتند و همان به ایلیا فلسطین اموی های دمشق تبدیل شده است. در انگلستان جزیره ای به نام الی با شهری به همین نام وجود داشته که اگرچه امروز دور و برش جریان آبی نیست ولی در قرن 17 در کنار آب هایی غرق کننده قرار داشته که میتوانند مابه ازای جریان آب گذرنده از کنار جلجتا محل مصلوب شدن مسیح باشند. الیای انگلیسی وابسته به شهر کمبریج است و دانشگاه عیسی در کمبریج را یک اسقف اهل الیا ساخته است. مسیح اورشلیم انگلیسی در ابتدا عیسی مسیح امروزی نبود بلکه همویی بود که به شاه آرتور نامبردار و تحت این عنوان از مسیح کلیسای رم تفکیک شده بود. برعکس عیسی مسیح فعلی، شاه آرتور هنوز یک شاه بود و از طریق جدش یوسف رامه ای و جام مقدس او هنوز پیوستگی ای با زندگینامه ی عیسی مسیح داشت. یوسف رامه ای که خود از خون عیسی در جام مقدس عمر طولانی یافته بود زخم های شاه آرتور در جنگ با موردرد را با همان خون درمان کرد و انتظار میرود آرتور هم عمر طولانی یافته و در آخرالزمان همراه مسیح ظهور کند. رالف الیس مینویسد که صلیبی ها در جریان حمله به شام، با زندگینامه ی نسخه ی دیگر عیسی که در غرب به ایزاس معروف است برخوردند. او شاه ادسا بود که به دلیل مقاومت در برابر رومی ها با تاج خاری بر سر، به دار آویخته شد. نمادپردازی های حول آرتور، نمادپردازی های حول مسلک شاهی ادسا و دیگر نواحی سوریه اند که همراه تمپلارها به بریتانیا منتقل شده و آرتور را به عنوان مسیح فراماسونری بر مسیح کلیسای رم برتری داده اند. البته نمادپردازی های آرتوری، کلتی تلقی میشوند و رد دلیلش در این روایت پی گیری خواهد شد که مسیح رومی با انگلوساکسون ها در بریتانیا به قدرت رسیده و مسیح قبلی تبلیغ شده در بین کلت های بومی را بی اعتبار کرده است. با پیروزی های ساکسون ها مسیحیت کلتی به همراه اشرافیت برتون به کورنوال عقب نشسته و نبرد کورنوال برتونی با وسکس ساکسونی، حالت جنگ مذهبی بین مسیحیت کلتی و کاتولیسیسم رومی را یافته است، جنگی که تا سیطره ی کامل انگلیسی ها بر کورنوال ادامه می یابد. احتمالا روستای SALEM در کورنوال یادگار بومی سازی مسیح کلتی/ بریتانیایی و اورشلیمش در آنجا است. اورشلیم به معنی شهر سلام را تا زمان داود فقط شلیم یا سلام میخواندند. سلام لقب خدای آموری ها یا مورها در سوریه بود. ولی علاوه بر آن به معنی صلح نیز بود و وجه تسمیه ی نواحی ای با این عنوان، برپایی شهر در محل صلح بین اقوام بومی و مهاجر بود. این وجه تسمیه را علت نامگیری شهر معروف تر SALEM در ماساچوست امریکا نیز معرفی میکنند و این خیلی جالب است که سیلم اخیر، به سبب داستان های شکار جادوگران در آن در قرن 17 شهره است و امروزه از این شهرت با 180درجه چرخش برای توریسم جادوگری استفاده میکند و ازجمله از مقاصد مورد علاقه ی بریتانیایی ها در سفر به امریکا است.:

“WAS PREVIOUS JEROSALEM LOCATED IN ENGLAND?”: KORBIN DALLAS: STOLEN HISTORY: 30 MARS 2021

در نزدیکی سیلم کورنوال، محلی به نام ایلوگان قرار دارد که در دهه ی 1930 در آن بقایای یک سکونتگاه رومی کشف شد. این محل نام از سنت ایلوگان دارد؛ نامی که بسیار شبیه به اصطلاح ایلخان برای رهبران تاتار است. سنت ایلوگان یا سنت لوگان، اسکاتلندی بود و گفته میشود نامش با محلی به نام ایلوگان در ایرشایر شرقی مرتبط است. ایرشایر شرقی در گذشته محل سکونت برتون هایی بود که دنمونی نام داشتند و دقیقا همنام دولت نیمه رومی ای بودند که برتون های کورنوال در زمان استقلال آن منطقه به پا کرده بودند. جالبتر این که ایرشایر شرقی از اولین محل های قدرتگیری خاندان اشرافی معروف لوگان است که در تاریخ بریتانیا قدرت زیادی داشتند و مطابق تاریخ رسمی، با ویلیام والاس و روبر دو بروس در به استقلال رساندن اسکاتلند همکاری نمودند. لوگان ها در اولستر اسکاتلند هم قدرت بودند و بعد از مهاجرت به ایرلند، مکانی به همان نام درآنجا ایجاد کردند که به افسانه های چرخه ی اولستر در ادبیات حماسی ایرلندی معروف است. نام لوگان، لوبان نیز تلفظ میشد و با همین تلفظ روی یک شاخه از این خاندان هنوز باقی است. به موقعیت شمالی اسکاتلند نسبت به انگلستان توجه کنید و موقعیت شمالی لبنان نسبت به یهودیه را به یاد بیاورید. آیا نام فامیل لوبان ها نمیتواند عاملی در جهت بومی سازی لبنان در اسکاتلند و یهودیه در انگلستان باشد؟

همانطورکه میدانیم لبنان و دشت های ساحلی سوریه محل بنادر فنیقی بوده اند و شهرهای عمده ی فنیقی چون صور، صیدا، جبیل، آکو و بیروت در لبنان قرار داشته اند. زبان عبری که زبان رسمی یهودیان به شمار میرود هم گویشی از فنیقی است. البته فنیقیان در ادبیات غرب بیشتر با کنعانیان مقابل بنی اسرائیل تطبیق شده اند تا این که همخانواده ی آنها تلقی شده باشند. ولی قبیله ی دان به عنوان نوعی واسطه در جهت اتحاد دو ملت و بیشتر در جهت فنیقی کردن اسرائیل عمل کردند. موسی در پیشبینی خود کمی قبل از مرگ، گفته بود دان، شیر جوانی خواهد بود که از «بشن» برخواهد خاست که این تمثیل، تا حدودی نشاندهنده ی ظهور یک قدرت جدید از دان است. به دانی ها سکونتگاهی کوچک در ساحل غربی دریایی اورشلیم داده شده بود که برایشان کافی نبود و باعث حرکت آنها به سمت شمال و اتحادشان با فنیقی ها شد. زمانی که شاه سلیمان یهودیه و شاه حیرام صور با هم متحد شدند و حیرام، ابتکارات و تکنیک های فنیقی را در اختیار سلیمان قرار داد، صنعتگر مامور واسطه، مرد دورگه ای بود که پدرش اهل صور و مادرش از دان بود. فنیقی ها برای سلیمان، یک ناوگان دریایی به وجود آوردند که به وسیله ی آنها با اوفیر تجارت میکرد. طبیعتا پیشکسوت ها و افراد تاثیرگذار این حرکت در میان اسرائیل، دانی ها بودند که پیشتر با فنیقی ها آمیخته و به همراه آنها در مستعمرات فنیقی شمال افریقا و اسپانیا و پرتغال و گاول و بریتانیا نقش آفرینی کرده بودند. سیروس گوردون معتقد است که بسیاری از آنچه در اروپا به نام فنیقی ها نوشته شده است، درواقع دستپخت دانی ها بوده که از فنیقی های معمولی به سختی تلفیق میشدند. به نوشته ی راولینسون، تجارت فنیقی ها با بریتانیا و بخصوص کورنوال در جنوب بریتانیا که بیشتر به سبب تجارت قلع از آن جزایر صورت میگرفت، از طریق کلنی های فنیقی شبه جزیره ی ایبری بخصوص غدیر یا کادیز انجام میگرفت. کالینز اشاره میکند که نام شبه جزیره ی ایبری شباهت زیادی با عنوان "عبری" دارد و این میتواند نشاندهنده ی آن باشد که عبرانی های یهودی در اسپانیا و پرتغال از فنیقی های معمولی قدرتمندتر شدند. در آستانه ی حمله ی آشوریان به سامره، بیشتر قبیله ی دان و بخشی از قبیله ی شمعون، اسرائیل را از راه دریا ترک گفتند و کالینز معتقد است باید به مناطق تحت نفوذ خود یعنی ایبریا و بریتانیا پناه برده باشند. وی بخصوص به نام برده شدن از ایرلند با عنوان "هیبرنیا" اشاره میکند و معتقد است این نام هم به اندازه ی ایبریا نامبردار از عبرانیان است. او داناآن ها یا توهاته دانان های فاتح ایرلند در افسانه های ایرلندی را همان قبیله ی دان میداند و نام آنها را با دانمارک نیز مرتبط میکند. او معتقد است که قبایل شمعونی در بریتانیای جنوبی و ولز ساکن شده اند. ویلیام کامدن، دانمونیای بریتانیای جنوبی را نامبردار از نام قبیله ی دان به اضافه ی مونیا به معنی معدن میشناسد و معتقد است علت این بود که معادن قلع کورنوال در اختیار قبیله ی دان بوده است. در عین حال، نام دان، استعاره ای از یک مسئله ی بزرگتر است. در آخرین سخنرانی یعقوب خطاب به 12قبیله ی اسرائیل در "ایام آخر"، وی میگوید: «دان قوم خود را به عنوان یکی از قبایل اسرائیل داوری خواهد کرد. دان ماری در حرکت خواهد بود، که در راه، پاشنه های اسبی را گاز میگیرد و سوارش را به زمین می اندازد.» (سفر پیدایش 49 : 17-16) این پیشبینی از طریق بازخوانی مفهوم قضاوت تفسیر میشود. نام دان که در اصل "دن" DN است، به معنی قضاوت است اما قبیله ی دان هیچگاه قاضی قوم خود نبوده و این مسئولیت همیشه به قبایل لاوی و یهودا تعلق داشته است. اما "دن" به معنی دفاع از حقوق متهمی هم هست. دان هم مدافع حقوق قبایل اسرائیل است چون از طریق تجارت دریایی بیش از بقیه در غرب قدرت یافته است. در عین حال، دان به عنوان یکی از قبایل گم شده ی اسرائیل که درست مثل بقیه در میان اقوام نایهودی مستحیل و ناپدید شده است مثل ماری گزنده خطر پنهانی برای دشمن یا مانع است که میتواند در حالت نامرئی و ناپیدا به دشمنی بسیار قوی تر از خود صدمه بزند انگار که ماری با گزیدن پای اسبی، سواری را به زمین بزند.:

“AMERICA M BRITAIN: TWO NATIONS THAT CHANGED THE WORLD”: PHILIP NEAL: CHAP9

حالا میتوانیم منظره ی بهتری از صحنه داشته باشیم. ازآنجا که آسوریه و سوریه ASSYRIA, SYRIA یک نام با دو تلفظ هستند، حمله ی آشوریان به اسرائیل، معادل به قدرت رسیدن سوری های دمشق در آسیا و شمال افریقا خواهد بود. همکاری یهودا با آشور بر ضد اتحاد اسرائیل با حکومت آرامی دمشق، همان همکاری سلطان اموی سوریه با یهودیان در تصاحب دمشق بنا بر گزارش مارفول است. پیروزی فرمانروای بابل بر آشور و یهودیه، همان پیروزی حکومت بغداد بر اموی ها است که یهودا را تا بقایای اموی ها در اسپانیا عقب میراند. همانطورکه دیدیم یهودا تنها از این پس مفهوم خود را پیدا میکند و هرآنچه قبل از آن بوده برابر با گذشته ی سامری او است که دان حلقه ی اتصال با آن است همانطورکه حلقه ی اتصال او با فنیقی های صور نیز هست. یونانیانی که سامری ها را یهودیان اصلی تعیین کردند و مورد خشم یهودا قرار گرفتند همان بیزانسی هایی هستند که از سوری ها شکست خوردند و هرچه پیشروی بیشتر سوری ها در افریقا و اروپا سامری ها را که دان روح آنها است بیشتر در مستعمرات فنیقی اروپا پیش خواهد برد. همکاری یهودا با لاسکاریس ها در ایجاد روم مقدس، مرام آنها به کاتولیسیم رومی تبدیل خواهد کرد که توسط انگلوساکسون ها به بریتانیا ورود یافته و منشا حکومت انگلستان خواهد شد و تسویه حساب ساکسون ها با دانمونیای کورنوال، تداوم دعوای یهودی و سامری یا ارتدکس و بددین است. یهودا روح اورشلیم است و شکار جادوگران در سیلم (اورشلیم امریکایی) به اندازه ی انکیزاسیون اروپا و تصفیه ی دروئیدها توسط روم از بریتانیا جلوه ای از شکست سامری ها از یهودا است. انتقال دانمونیا به شمال و اسکاتلند، آنجا را محل تداوم حکومت بددینان یعنی فراماسون ها نشان میدهد. درحالیکه کلیسای انگلستان با اتهام زنی به پاپ رم، شاه انگلستان را یگانه رئیس برحق کلیسا و تنها جانشین راستین خداوند روی زمین نشان میدهد، فراماسونری اسکاتلندی با در اختیار گیری دستگاه پادشاه، راه هر گونه حکومت الهی بر روی زمین را میبندد.

طرح جالبی است. ولی یک اشکال دارد و آن این که از یک روند طبیعی تاریخی تبعیت نمیکند بلکه صرفا انتقال جغرافیایی اورشلیم کوچک شده به بریتانیا است. حتی این هم که اورشلیم/انگلستان در جنوب و لبنان/اسکاتلند در شمال قرار دارد نه یک روند طبیعی بلکه نتیجه ی تبدیل اولیه ی کل خاورمیانه به یهودیه و جدا شدن راه او از تاتارستان در شمال است و به خاطر همین هم هست که لوبان های برسازنده ی لبنان اسکاتلندی، دراصل ایلوگان یعنی ایلخان هستند. پس این دوگانه ی شمال-جنوب یک دوگانه ی تصنعی است که تصمیمش از ابتدا خارج از اختیارات مقامات لندن نبوده است. قبل از بریتانیا همین دوگانه ی شمال-جنوب را در روم مقدس بین ایتالیای راستکیش و آلمان بددین میبینید. حتی در مستعمرات امریکای شمالی بریتانیا که قرار شد بعدا سرنوشت دنیا در آن رقم زده شود، همین دوگانه ی شمال-جنوب را بین کانادای انگلیسی در شمال و ایالات متحده ی شورشی علیه انگلستان در جنوب میبینید انگار که ایالات متحده وظیفه دارد تمام آن ماموریت الهی را که شاه انگلستان به آن پشت پا زده است خود به دوش بگیرد (البته اگر تجارت مشروب در سابق و تجارت مواد مخدر در امروز از بریتانیا و از معبر کانادا به ایالت متحده اجازه بدهد برای این ماموریت، سربازان قوی بنیه باقی بماند!). در ایالت متحده میبینیم که باز هم نفوذ اسکاتلندی های بیگانه تکرار میشود و دموکرات های تحت حمایت اروپای کافر، جلو پای جمهوریخواهان تداوم دهنده ی راه مسیح و مدافع اخلاق، سنگ می اندازند. این دومی ها هنوز مثل ایام داود و صلیبیان حداقل به زبان، در حال و هوای جنگ با کفار به نظر میرسند و آن اولی ها هنوز در حال و هوای فنیقی دوست شدن با نژادهای بیگانه برای به دست آوردن سود تجاری هستند. ولی آیا ما باید واقعا باور کنیم که درگیری آنها طبیعی است وقتی دوگانه سازی آنها تکرار تقلید دعوای توراتی شمال و جنوب در بریتانیا است؟

جنگ زرگری آنها منطقی است. چون آدم ها همه یکسان نیستند. بعضی محافظه کارتر و بعضی تنوع طلب تر هستند. برخی هنجارشکنند و بعضی مدافع هنجارها. تنوع آدم ها غیر قابل کنترل است ولی اگر انواع مختلفی از نظرات سیاسی را گرد آورید و آنها را در دو حزب جمع کنید تا سلایق مختلف را به یکی از این دو حزب بکشانند، آن وقت این جنگ زرگری میتواند افراد مختلف را زیر یک پرچم متحد کند. در غیر این صورت، نارضایتی از مشکلات جامعه و اشتباهات حکومت، مردم را به دشمن خارجی جذب خواهد کرد و شکست خوردن از یک نیمه دشمن-نیمه متحد داخلی بسیار بهتر از نیرومند شدن یک دشمن واقعی خارجی است، حتی اگر از جامعه ای به بزرگی دهکده ی جهانی صحبت کنیم. شاید سامری ها از اول به همین خاطر به عنوان نسخه ی غیر واقعی مشرکین و کفار در دوگانه ی یهودی و مذهب سابق پدید آمدند. اگر اینطور باشد، یهودی ها به این خاطر دنیا را تصرف کردند که با چنین دوگانه سازی ای بیش از مشرکین واقعی، توانایی متحد کردن گوناگونی های انسانی در ملت واحد را داشتند و حق خود میدانستند که در ازای سودی که با این اتحاد به مردم میرسانند، حق چپاول بی حد و مرز مردمان را به دست بیاورند.

مطلب مرتبط:

از بابل تا نیویورک: چگونه اشرافیت یهود موفق به خوردن جهان شدند؟ (بخش1)

از بابل تا نیویورک: چگونه اشرافیت یهود موفق به خوردن جهان شدند؟ (بخش1)

تالیف: پویا جفاکش

این نقاشی، مهمانی شام ویلیام تامپسون –شهردار لندن از 1828 تا 1829 – در گیلدهال را نشان میدهد که طبق اعلام موزه ی بریتانیا، در تاریخ 11/9/1828 برگزار شده است. نکته ی جالب، پرچم های برافراشته بر فراز میزهای شام هستند که دو تایشان عبارت SOPQL را دارند. این عبارت کاملا قابل تطبیق با عبارت رومی مشهور SPQR است که مخفف SENATUS POPLUS QUE ROMANUS به معنی "سنا (مجلس) و مردم رم" است و شما میتوانید جای رم را با شهرهای دیگر عوض کنید. در متون تاریخی، عبارات مشابه SPQS برای شهر سی ینا در ایتالیا، SPQP برای شهر پاریس، SPQC برای شهر کلن آلمان، و SPQN برای شهر ناپل به کار رفته اند و در دو پرچم بالا هم مشخصا شهرهای لندن و لیورپول مد نظرند. تمام اینها نسخه های کوچکتر رمند و از امپراطوری مقدس روم درآمده اند که ظاهرا دنباله ی روم باستان ولی درواقع نسخه ی اصلی خود آن است. نکته ی جالب، اظهارنظرهای تاریخ رسمی درباره ی کاربرد SPQR برای رم باستان است. آن را روی VEXILLUMیا پرچم های قرمز کوچک امپراطوری روم با نماد عقاب ترسیم میکردند. جالب این که معنی این کلمه بادبان کوچک است. ولی از آن جالبتر این که ردش در دوره ی امپراطوری پیدا میشود و این درحالیست که عنوانش (سنا و مردم رم) نشان میدهد که باید یادگار دوران جمهوری در رم باشد. در دوران امپراطوری، سنا هیچ قدرت خاصی نداشت و همه کاره امپراطوری بود. ولی وکسیلوم ها به عنوان نوعی از ابزارهای رسانه ای وانمود میکنند که همه کاره در دولت، مجلس و مردم هستند و البته همین شعارها را در حکومت های دموکراتیک هم میشنویم. از همه ی اینها جالبتر این که عبارت مشابه SPQM در منبعی منسوب به سال 1621 برای دولت موکتزوما پادشاه آزتک ها در مکزیک به کار رفته و میتوان آن را به "سنا و مردم مکزیک" ترجمه کرد. موکتزوما ظاهرا ربطی به روم مقدس ندارد ولی جالب است که در نقاشی های قدیمی، او را با تاجی مزین به نماد عقاب دو سر روم مقدس می یابیم. چطور ممکن است یک پادشاه مشرکین با روم مقدس مرتبط شود؟ همانطورکه مشرکین قدیمی تری از ختی ها گرفته تا سلجوقی ها هم نماد عقاب دو سر را داشتند. این عقاب دو سر فرم دیگر عقاب تک سر روم باستان است و البته برخلاف آنچه امروز به ما وانمود شده است در گذشته عقاب دو سر به اندازه ی عقاب تک سر نمادی از روم باستان بوده است؛ درست مثل کلاه فریجی که اتفاقا آن هم در بعضی نگاره ها روی سر موکتزوما ترسیم شده است. در نقاشی "عیسی در مقابل پونت پیلاطس" از یانجوست، نماد عقاب دو سر پشت سر پیلاطس ترسیم شده است. درواقع عقاب دو سر، نشان میدهد که کدام ایدئولوژی، روم باستان را به روم مقدس استحاله میدهد؟ دو سر عقاب، نسبت به هم تنافر و تضاد دارند. در بعضی نگاره ها روی سر یکیشان تاج پادشاهی است و روی سر دیگری کلاه اسقفی. بدین ترتیب، یکی به راه ثروت اندوزی و قدرت طلبی میرود و دیگری به راه مسیح که مخالف آن است و این دو راه مخالف همند ولی از شکم واحدی تغذیه میشوند و از بدن واحدی نیرو میگیرند. این که به نظر میرسد قبلا عقاب صرفا تک سر بوده، برای این است که سر اسقف اخیرا ظهور کرده و بنابراین این ایدئولوژی، یک راهبرد مسیحی وانمود میشود که تلاشش برای از بین بردن گذشته ی شرک آمیز، صرفا پوششی برای حفظ و تکثیر شرک رومی علیه شرک های دیگر است. انجمن عیسی یا جنبش یسوعی در این راه مامور میشود تا برای تمام ممالک و فرهنگ های دنیا انواع و اقسام شرک نیمه مسیحی به کپی از شرک رومی تولید کند تا آنها را تدریجا در غرب ذوب کند. سال تاسیس فرقه ی یسوعی 1540 تعیین شده است. جوزف اسکالیگر، بنیانگذار تاریخ رسمی کنونی هم در همین سال متولد شده تا به زبان رمزی اعلام شود که تاریخ سالشماردار، اختراع یسوعی ها است. گاهشماری اسکالیگر، جای گاهشماری اوزیبیوس را گرفته است. اما جالب اینجاست که هیچ سند قدیمی از گاهشماری اوزیبیوس نداریم و آن تنها از طریق یک بازچاپ از سال 1818 شناخته شده است. تاریخی که بسیار کهن به نظر میرسد تاریخ نویی است که برای تخریب گذشته ی راستین قبل از خود، وارد میدان شده است. این نابودسازی یک نابودسازی آخرالزمانی است و در ایجاد زمینه برای بازگشت مسیح، از آیات 36 تا 41 انجیل متی (24) الهام میگیرد:

«اما از آن روز یا ساعت که هیچ کس از فرشتگان آسمان بلکه فقط خود پدر میداند، همانطورکه در ایام نوح اتفاق افتاد، در آمدن پسر انسان نیز چنان خواهد شد. زیرا در روزهای قبل از طوفان، مردم میخوردند و مینوشیدند، ازدواج و تولید مثل میکردند تا روزی که نوح وارد کشتی شد. و هیچ نمیدانستند که چه خواهد شد تا این که طوفان آمد و همه را از بین برد. در آمدن پسر انسان چنین خواهد بود. دو مرد در مزرعه خواهند بود. یکی گرفته میشود و دیگری رها میشود. دو زن با آسیاب دستی آسیاب میکنند. یکی گرفته میشود و دیگری رها میشود.»

دراینجا مسیح و نوح مانند هم هستند و درواقع سیستم های آنها سیستم واحدیند. کتاب مقدس گفته که مردم زمان نوح به سبب فساد از بین رفتند اما نگفته فسادشان دقیقا چه بود. اما تفاسیر تورات بیش از همه بر دورگه بودن آنها و نسب بردنشان از فرشتگان هبوط کرده تاکید دارند. سه پسر نوح انسان خالص بودند و به همین خاطر میتوانستند اجداد انسان های درستکارتری باشند. همانطورکه میدانیم معمولا این اشراف و شاهانند که خود را از نسل خدایان و قدیسین میشمرند و از مردم عادی برتر میخوانند درحالیکه لباس های نوح و پسرانش عمدا شبیه چوپانان بنی اسرائیل ترسیم میشود تا انسان بودنشان با معمولی بودنشان هم تراز باشد. از طرفی موجودات اساطیری نوشته های قرون وسطایی مثل سنتورهای اسب-انسان و غول های یک چشم، موجوداتی پلید شمرده میشدند چون آفریده ی خدا نبودند و دورگه های انسان با فرشته های هبوط کرده شمرده میشدند. اتز دید قرون وسطاییان، موجوداتی اینچنین منجمله غول ها، آمازون ها و سنتورها را میشد در سرزمین محل حکومت پرستر جان یا شاه یوحنای مسیحی شرق همچنان یافت. پرستر جان را به تفاوت به آسیای مرکزی، هند و افریقا نسبت داده اند. نامه ای از او خطاب به مانوئل اول کومننوس امپراطور بیزانس، پرستر جان را نگهبان مقبره ی سنت توماس معرفی میکند. سنت توماس عامل مسیحی یا نیمه مسیحی سازی سرزمین های شرق، حواری عیسی مسیح بود. توماس به معنی همزاد، نام دیگر یهودا برادر عیسی هم بود که به دیدیموس به همان معنی دوقلو یا همزاد شهرت داشت و درواقع نسخه ی المثنای یهودای اسخریوطی یعنی حواری خائن است. این همزاد ولی مخالف با مسیح بودن، دامن یوحنای تعمیددهنده را هم میگیرد که هم پسرخاله ی همسن عیسی بود و هم رقیب او در مقام مسیح. "جان" یا "یوهان" همان یوحنا است. لغت "پرستر" در زبان دانمارکی و برخی گویش های اسکاندیناوی، به معنی کشیش و روحانی است و پرستر جان در صورت شبیه بودن به یک روحانی فقیر، برابر با جان یا یوحنای تعمیددهنده میشود. پرستر جان شاه تاتارها یا تارتارها بود. یکی از جریان های مزاحم روم مقدس در شرق، تارتارهای سلاله ی نوحی در اوراسیا بودند. به نظر میرسد مسیحی بودن پرستر جان و نوحی بودن سلاله اش قابل جمع آوردن مسیح و نوح هستند وقتی میبینیم که تاتارها هم همیشه دارای کمترین امکانات تمدنی ترسیم میشوند. در کتاب AN EMBASSARY FROM THE EAST INDIA COMPANY OF THE UNITED PROVINCES TO THE GRAND TARTAR CHAM EMPROR OF CHINA از PETER DE GOTER , JACOB DE KAYZER چاپ JABE MACOCK صفحه ی 28 آمده است که بر اساس یک متن سریانی، پرستر جان، در اصل، IIDBUZAD پسر نوح و بومی شهر بلخ در "ترکستان" بوده که اسقف چین شده و در ولایت تنقوز ساکن شده است. در همان صفحه آمده است که "ترکستان" نام دیگر "خراسان" است و فارسی ها بلخ را USBEE مینامیدند و آغازگاه "خیتای" یا چین میشمردند. در دایره المعارف قدیمی HISTORY OF THE WORLDاز انتشارات استریتر لندن، صفحه ی 79 و در معرفی خیتایا، آمده است که تارتاریا قبلا اسکیتیه نامیده میشد و زمانی که چنگیزخان، وانگ خان را سرنگون کرد و جای او را در مقام خان بزرگ گرفت، نام قومش به تارتار تغییر کرد. در این کتاب و بعضی کتب قدیمی دیگر، مرتبا برای خان، از اصطلاح CHAM یا "خام" استفاده میشود که تلفظ معروفی از نام "حام" پسر نوح و جد تیره پوستان است و این روشن میکند چرا پرستر جان به هند و افریقا منتسب شده است. در کتاب، قلمرو اسکیت ها اوراسیا از مرزهای چین تا اروپای شرقی، به اضافه ی آسیای مرکزی و شرق پرشیا تلقی شده است. معمولا اسکیت ها را همان مردمی میشناسند که هندیان به نام "سکا" میشناختند و محدوده ی آنها در مجاورت هند در مرز پاکستان کنونی را به نامشان "سکستان" مینامیدند. در کتاب فوق و ذیل لغت DRANGIANA سکستان یا سگستان یا سجستان، نام دیگر درانگیانا خوانده شده که نام از رودخانه ی DRANG یا زرنج (هریرود) دارد. به نوشته ی کتاب، درانگیانا در شمال و غرب، به "آریا" (هرائیوه یا هرات) محدود میشود که به نام CORSAN هم شناخته میشود. متن، دو شهر عمده ی درانگیانا را SIGE و "مولبات" میخواند و دومی را بهشتی میشناسد که علاء الدین با غول چراغ جادو ایجاد کرد. متن از قول ایتالیایی ها می آورد که این علاء الدین همان علاء الدوله از رهبران تروریست های حشاشین بود که در آنتی تائوروس ساکن بوده و فراوانی حشاشین در درانگیانا، افسانه های او را در اینجا بومی سازی کرده است. حشاشین به عنوان مسلمانانی که دشمنان خود را ترور میکردند اسلاف تروریست های امروزین سلفی شمرده میشوند که وانمود میکنند به جنگ تمدن غرب و ویژگی های شرک آمیز آن رفته اند. درباره ی لغت آنتی تائوروس که میتواند به معنی جهت مخالف در تائوروس باشد تائوروس باید کوه های طوروس و جهت مخالفش سرزمین های ماورای آن در غرب نسبت به موقعیت مکانی سکستان یا سیستان باشد. اما در این کتاب، لغت "تائوروس" و تلفظ دیگرش "تائوریس" برای تبریز در ایران هم به کار رفته اند. کتاب در ذیل لغت پرشیا مینویسد که سلسله ی شاهان موسوم به "صوفی" از تائوریس برخاسته و بعد از موضع گرفتن در کاسپین (قزوین)، بعدا مقر حکومت خود را به HISPAAN (اصفهان) منقل کرده و به حکومت هر دو سرزمین پارتیا و پرشیا رسیده اند. متن، پرشین ها را اساسا برابر با عیلامی ها یا ساکنان نواحی شرقی کلده میشمرد که بعد از این که پرسئوس داماد کفئوس به حکومت آنها رسید اسمشان به پرشین یا پارسی تغییر کرد. متن همچنین پایتخت پرشین ها را SARAS (شیراز) میشمرد و معتقد است آنجا باید محل پرسپولیس یا شهر پارسیان در نوشته های یونانی باشد. در ذیل لغت پارتیا، ساراس محل حکومت پارت ها نیز شمرده شده با این توضیح که اینجا آن با ARACH(اراک/عراق؟) تطبیق شده است. هکاتوم پولیس پایتخت اول پارتیان با هیسپان (اصفهان) تطبیق شده و پایتخت دومشان کتیسفون (تیسفون) خوانده شده است. قلمرو پارتیا بین آریا (هرات) و مدیا (ماد) قرار داده شده است. قلمرو مدیا با "شیروان" تطبیق و معادل دیگر کاسپین خوانده و ادعا شده که کاسپین ها که نامشان را به مملکت داده اند شعبه ای از اسکیت ها بوده اند. تائوریس (تبریز) هم بخشی از شیروان خوانده و عنوان شده که برخی تائوریس را "اکباتان" کتاب هرودت میشمرند. به نظر نمیرسد عاقلانه باشد که ملتی که خود را مقدس میدانند مبنای تقدس خود را به سرزمین های جنوبی تر با ملت های زیردست بیگانه بدهند. اما کوربن دالاس فکر میکند تغییرات آب و هوایی بتوانند چنین تغییر نگاهی را باعث شوند. دالاس، به موضوع ماموت های یخ زده ی سیبری توجه میکند که موقع مرگ، گیاهان نوحی معتدله در دهان داشتند و گویی به محض مردن در اثر یک فاجعه، منطقه ی معتدل اطرافشان تبدیل به زمستانی پر برف شده که اجسادشان را حفظ کرده است. این بدان معنی است که یک فاجعه کل زمین را تحت الشعاع خود قرار داده و ازجمله با تغییرات شدید آب و هوایی در سرزمین های شمالی همراه بوده استو با این فاجعه لباس مردم شمالی سنگین تر شده و لباس های نازک باستانی رومی متروک شده اند و آنگاه این لباس ها بیشتر در تن مردم منطقه ی مدیترانه مشاهده شده اند. تاریخ رسمی، زمان ماموت ها را عصر یخبندان میخواند و در حدود 10هزار سال قبل خاتمه یافته میداند، ولی کوربن دالاس آنها را به بین 200 تا 300سال پیش نسبت میدهد و پایان روم باستان را نیز همان موقع میشمرد. به نظر دالاس، ازجمله نشانه های ایبن فاجعه، وقوع سیل های عظیم در اروپا است که ظهور شهرهای جدید اروپا روی زمین های گل آلود در عکس های قرن 19 را توضیح میدهد و میتوانند انعکاسی از سیل نوح باشند ضمن این که چنین فاجعه ای بسیاری از مردمان زمین را به مراحل ابتدایی حبات شبیه آنچه از تاتارهای نوحی تصویر میشود باز خواهد گرداند. تاتارها تارتارند چون از تارتاروس یا جهنم می آیند و انسان های زمینی ابتدایی، انعکاسی از اجنه ی تارتاروسند که به خاطر این باقی مانده اند که مورد تایید آنهایند.:

“SPQR THIS , SPQX THAT. EMPIRES WERE EVERYWHERE.”: KORBIN DALLAS: STOLEN HISTORY: 15 JAN 2021

اگر تخریب جغرافیایی و تخریب تاتاری تارتاروس (دوزخ) دو روایت از یک قصه باشند و در حدود سه قرن پیش ظهور کرده باشند پس زمانی برای انتقال واقعی اسکیت ها به ایران و جایگیریشان در قالب صوفی ها در تبریز، قزوین و نهایتا اصفهان در قرون 16 و 17 باقی نمیماند. اما میتوانیم اسامی به کاررفته در نسخه ی اصلی قصه را دقیق تر ارزیابی کنیم و به امکان واقعبینانه تری –البته نه از بعد زمانسنجی- در اروپا برسیم. اسامی اصلی اماکن بالا به ترتیب اینها هستند: تائوروس، کاسپین و هیسپان. آنها را به ترتیب میتوان با کوه های طوروس، روسیه ی خزری و هیسپانیا یا اسپانیا تطبیق کرد. طوروس محل کیزووطنه خاستگاه فن تولید سلاح های آهنی مناسب برای توسعه ی جنگ بوده که به تسخیر ختی ها درآمده و ختی ها اولین صاحبان جنگسالار نماد عقاب دو سر بودند. این نماد میتواند با ختی ها به شمال و روسیه رفته و ازآنجا به همراه اسکیت های ورود یافته به اروپا نماد امپراطوری مقدس روم شده باشد که نقطه ی اوج آن تاسیس اولین امپراطوری استعماری در اسپانیا به سبب حضور رش گلوتا یا اشرافیت یهود در آنجاست. همانطورکه معروف است روم مقدس با رهبری ایران علیه عثمانی ها همدست شد و همین موضوع میتواند خط سیر فوق را به صورت یک گذشته ی خیالی برای آغاز ایران توسط سلسله ای به نام صوفی یا صفوی بازسازی کرده باشد. قبلا در وبلاگ "باغ بابل" مقاله ای به نام

موسی با نقاب خشایارشا، یا چگونه مملکتی را جهنم کنیم تا مردمش به این نتیجه برسند که امریکا بهشت است؟!

منتشر کردم و در آن بیان کردم که کیزووطنه قازان/غازان اول و معادل "گشن" محل اقامت اولیه ی بنی اسرائیل در مصر قبل از مهاجرت به ارض موعود است. بنابراین روسیه ی خزری بازسازی ای از ارض موعود و قازان روسیه یک نسخه از بیت المقدس است که به دست رومانف ها می افتد. نتیجه این که غلبه ی غربی که تداوم روم مقدس است بر روسیه ی رومانف، میتواند شکلی از قدرت یابی مجدد یهود در بیت المقدس در آخرالزمان باشد و وقایع آتی در روسیه الگویی برای کل جهان آخرالزمانی خواهند بود. مسلما انقلاب بلشویکی نفوذی های بلوک غرب به رهبری لنین در روسیه ی رومانف، نسخه ی فعلی از این بازپس گیری است و پس از آن ما باید منتظر باشیم تا رودررویی جبهه های داخلی استالین-تروتسکی در همه جا دربگیرد. جورج اورول در رمان 1984 در توصیف آینده ای خیالی که در آن، حکومتی استبدادی شبیه استالینیسم، در لندن حکومت میکند و از تکنولوژی های ارتباطی الکترونیکی برای زیر نظر گرفتن مردم استفاده میکند رهبران جریان های مقابل را به صورتی نمادین با قیافه های استالین و تروتسکی توصیف میکند. این اولین بار در لحظه ی حضور وینستون (قهرمان رمان) در "مراسم ابراز تنفر" آشکار میشود که برای برگزاری آن نیاز به صرفه جویی برق علیرغم کمبود برق می افتد و برای مدتی پیوسته مردم دچار برق قطعی میشوند.:

«مراسم ابراز تنفر آغاز شده بود. طبق معمول چهره ی امانوئل گلدشتاین، دشمن مردم، روی پرده ظاهر شد. عده ای با هیس هیس کردن، دیگران را به سکوت دعوت کردند. زن مو حنایی، جیغی همراه با ترس و نفرت سر داد. گلدشتاین فرد خائنی بود که سال ها قبل –چند سال قبل؟ هیچ کس دقیقا به یاد نمی آورد- جزو رده های بالای حزب و تقریبا همرده با برادر بزرگ بود ولی بعدها به علت شرکت در فعالیت های ضد انقلابی به مرگ محکوم شده و سپس به طرز مرموزی از مجازات گریخته و ناپدید شده بود. برنامه ی مراسم ابراز تنفر هر روز تغییر میکرد اما روزی نبود که گلدشتاین چهره ی اصلی این مراسم نباشد. او اولین خیانتکار و نخستین کسی بود که به وحدت و یکپارچگی حزب لطمه زده بود. تمام جرائم بعدی علیه حزب، همه ی خیانت ها، خرابکاری ها، سنت شکنی ها و انحراف ها، از آموزه ها و تعالیم او سرچشمه میگرفت. او هنوز زنده بود و اینجا و آنجا مشغول توطئه چینی بود: شاید جایی آن سوی دریا و تحت حمایت اربابان خارجیش، و شاید حتی آن گونه که گاهی شایع شده بود، در مخفیگاهی واقع در خود اوشنیا. قفسه ی سینه ی وینستون تیر کشید. چهره ی لاغر و یهودی مانند گلدشتاین با آن موهای پف کرده ی سفید و ریش بزی کوچک، چهره ای باهوش اما ذاتا منزجرکننده را به نمایش میگذاشت و آن دماغ درازش و عینکی که بر نوک آن قرار میگرفت حکایت از خرفتی و پیری صاحبش داشت. هم صورت و هم صدای او شبیه گوسفند بود. گلدشتاین کماکان به حملات کینه توزانه ی خود علیه آرمان های حزب ادامه میداد. این حملات، آنقدر اغراق آمیز و مسخره بودند که حتی یک بچه هم نمیتوانست آنها را باور کند. اما در عین حال آنقدر باور کردنی بودند که ممکن بود بعضی از افراد را که چندان عاقل و منطقی نبودند به دام بیندازند. او برادر بزرگ را دشنام میداد، دیکتاتوری حزب را محکوم میکرد، خواهان خاتمه ی فوری صلح با اوراسیا بود، از آزادی بیان، آزادی مطبوعات، آزادی اجتماعات و آزادی اندیشه دم میزد و فریاد سر میداد که به انقلاب خیانت شده است. همه ی اینها را در قالب یک سخنرانی سریع که نوعی تقلید از روش معمول سخنرانان حزبی است ارائه میداد و حتی بیش از اعضای حزب، از کلمات زبان نوین استفاده میکرد و در تمام طول سخنرانی برای این که کسی به یاوه گویی هایش شک نکند در زمینه ی پشت سرش، بر تله اسکرین، ستون های بیشمار ارتش اوراسیا نشان داده میشد که از مردانی جدی و خشک با چهره هایی آسیایی تشکیل شده و در حال رژه رفتن بودند. صدای سنگین و موزون پوتین سربازها در پس زمینه ی صدای بع بع مانند گلدشتاین شنیده میشد. هنوز سی ثانیه از اجرای مراسم ابراز تنفر نگذشته بود که صدای همهمه ای کنترل نشدنی که ناشی از خشم و عصبانیت بود از افراد داخل سالن بلند شد. دیدن چهره ی از خود راضی و گوسفندوار گلدشتاین و قدرت مهیب ارتش اوراسیا در پشت سر او اصلا قابل تحمل نبود. بعلاوه، چهره و یا حتی عقاید گلدشتاین برای تولید ترس و خشم در آنها کافی بود. او خیلی بیش از اوراسیا و ایستالسیا مورد نفرت بود، زیرا معمولا هر وقت اوشنیا با یکی از این دو قدرت در جنگ بود، با دیگری در صلح بود. ولی نکته ی عجیب این بود که گرچه گلدشتاین مورد تنفر بود و همه، هر روز و هزاران بار در ایستگاه های قطار، از طریق تله اسکرین، در روزنامه ها و کتاب ها نسبت به او ابراز تنفر میکردند و نظریاتش را رد میکردند و در انظار مردم، به تخریب و تمسخر افکار او میپرداختند، با این همه به نظر نمیرسید از نفوذ او کاسته شده باشد و همیشه آدم های ساده لوحی وجود داشتند که گول حرف های او را بخورند. روزی نبود که پلیس تفتیش عقاید چند جاسوس و خرابکار مزدور را که به دستور او فعالیت میکردند دستگیر نکند. او فرمانده ی ارتش بزرگ و اسرارآمیزی بود. این ارتش شبکه ای مخفیانه از توطئه گرانی بود که هدفشان سرنگونی دولت بود. نام این شبکه "انجمن اخوت" بود. مطالبی هم راجع به یک کتاب مخوف شنیده میشد که نویسنده ی آن گلدشتاین بود و مخفیانه دست به دست میگشت. این کتاب عنوان نداشت و هر کس میخواست از آن نام ببرد عبارت "همان کتاب" یا "انجمن اخوت" را استفاده میکرد.» (1984: جورج اورول: ترجمه ی بهناز پیاده: نشر آذرگون: 1403: ص17-15)

در عبارات بالا، منظور از اوشنیا یا اقیانوسیه، مجموعه ی بریتانیا، امریکای شمالی و استرالیا است که با هم تحت ایدئولوژی فابیانیسم (سوسیالیسم انگلیسی) متحد شده اند. اوراسیا مجموعه ی اروپای قاره ای و روسیه از پرتغال تا تنگه ی برینگ است و ایستازیا آسیای شرقی تحت کنترل چین است. به جز اقیانوسیه دو واحد سیاسی رقیب دیگر چندان توصیف نمیشوند ولی همان اقیانوسیه انگار الان الگوی سیاست کل دنیا است. "برادر بزرگ" که معلوم نیست اصلا وجود داشته باشد، اینقدر اعصاب کسانی که کله شان کار میکند را خراب میکند که گروه اخیر به تنها گزینه ی تبلیغ شده ی دشمن یعنی گلدشتاین پناه میبرند. وینستون هم به همین سرنوشت دچار میشود و سعی میکند تا با اخوان گلدشتاین تماس برقرار کند. اما رابطش اطلاعاتی از کار درمی آید و در "وزارت عشق" تحت شکنجه و بازجویی قرار میگیرد. اوبراین مامور اطلاعاتی که وینستون را گیر انداخته است، به او میگوید که کتاب گلدشتاین را خود اعضای حزب نوشته اند تا شکاکان را گیر بیندازند اما به این سوال که آیا گلدشتاین و اخوان وجود دارند یا خیر، هیچ پاسخی نمیدهد. در سال 2001 و در پی حمله ی 11سپتامبر، پروفسور ویلیام اندرسون، مقاله ای به نام "اسامه و گلدشتاین" را نوشت و در آن، از اسامه بن لادن به عنوان نسخه ی امریکایی گلدشتاین 1984 نام برد. اسامه بن لادن هم یک دشمن نامرئی بود: یک وحشی غارنشین که میتوانست ارتش بزرگی از عمو جنگلی ها را علیه ایالات متحده و بلوک غربش به حرکت وادارد و اصلا هم قرار نبود مهم باشد که استراتژی های قوی نظامی را از کدام بی پدری یاد گرفته و پول و اسلحه ی لازم برای جنایاتش را کدام بی مادری به او میدهد؟ بولنت گوکای و آر بی جی واکر هم در مقاله ی "11 سپتامبر 2001: جنگ، ترور و قضاوت" (2002) اسامه بن لادن را یک نسخه از گلدشتاین اورول خواندند. در "بدترین سناریوها" (2009) حقوقدان، کاس سانتاین، علاوه بر بن لادن، صدام حسین را هم جزو نمونه های جدید گلدشتاین در ابتدای قرن 21 خواند. با این حال، شاید خطرناک ترین حربه هایی که سازمان اطلاعات اقیانوسیه با آنها، شکاکی وینستون را شکار کرد، در درجه ی اول، نه گلدشتاین و اخوان، بلکه دو کالای کمیاب قلم و دفترچه ی با کیفیت بودند. درواقع وینستون وقتی به دام افتاد که از صاحب مغازه ای که بعدا معلوم شد از عوامل سازمان اطلاعات است، یک دفترچه ی باکیفیت خرید و به محض این که قلم را به دست برد تا با آن روی دفترچه یادداشت های روزانه بنویسد، افکار مزاحم در ذهنش به جریان افتاد.:

«قلم را داخل جوهر فرو برد و سپس برای لحظه ای دچار تردید شد. به دلشوره افتاد. نوشتن روی کاغذ، اراده ای محکم و قوی طلب میکرد. بلاخره با حروفی ریز و مبهم شروع به نوشتن کرد: "چهارم آوریل 1984". به پشتی صندلی تکیه داد. احساس ناتوانی و درماندگی سراسر وجودش را در بر گرفت. نخستین مشکلش این بود که حتی اطمینان نداشت سال 1984 باشد. اما ازآنجاکه مطمئن بود 39 سال دارد و میدانست که متولد 1944 یا 1945 است پس حدس میزد که تقریبا باید سال 1984 باشد اگرچه این روزها امکان نداشت هیچ تاریخی را به دقت تعیین کرد، مگر با یکی دو سال کم و زیاد. ناگهان به فکر افتاد که اصلا این خاطرات و یادداشت ها را برای چه کسی مینویسد؟ برای آیندگان؟ برای آنهایی که هنوز متولد نشده اند؟ برای لحظه ای مردد ماند که آیا تاریخ بالای صفحه را درست نوشته است یا خیر، اما ناگهان کلمه ی "دوگانه باوری" را در زبان نوین به خاطر آورد. در این لحظه بود که برای نخستین بار به عظمت آنچه که در سر داشت پی برد. چگونه میتوانست با آینده ارتباط برقرار کند؟ این کار در ذات خود غیر ممکن بود. آینده یا به زمان حال شبیه بود که در آن صورت کسی به حرف او گوش نمیداد و یا با آن تفاوت داشت که در آن صورت همه ی دغدغه هایش بی معنا میشد.» (همان: ص11)

بعد از کلی ور رفتن با قلم و نوشتن چیزهایی که منظورش نیست، بلاخره جرئت میکند بنویسد از برادر بزرگ متنفر است. اگرچه نفس در دست گرفتن قلم در این موضوع نقش دارد اما آنچه در مراسم ابراز نفرت روی داده، نیرومحرکه ی ابتدایی را ایجاد کرده است جایی که وینستون پادرهوا در میان اتهامات گلدشتاین و نفرت پراکنی حزب، ناگهان گیج میشود که گلدشتاین درست میگوید یا برادر بزرگ، و همین باعث میشود نفرتی که نثار گلدشتاین میکند برگردد و یقه ی برادر بزرگ کذایی را بگیرد. توجه کنید که اورول به عنوان یک سوسیالیست چپ معتدل ضد استالینی، دارد تجارب خودش را به جای قهرمان داستان روایت میکند. 1984 او هم درابتدا 1948 یعنی سال تکمیل کتابش بوده که به توصیه ی ناشر، برای فروش، جای 4 و 8 آن عوض شده استضمن این که متولد شدنش در 1945 که سال پایان جنگ جهانی است، ا. را نمادی از یک انسان کاملا متعلق به دوران جدید نشان میدهد. یعنی این خود اورول است که نمیداند در سال 1948 هست یا نه؟! توجه کنید که زمینه ی اولیه ی کتاب او با کنفرانس تهران در سال 1943 و تقسیم جهان بین قدرت های بزرگ در آن کنفرانس شکل گرفته است. ظاهرا اورول تفاوت زیادی با اهالی ایران تسخیر شده توسط قدرت های بزرگ نداشته است. یادآوری میکنم که صحنه ی اول سریال ایرانی "سرزمین مادری" اثر کمال تبریزی (1392-1387) هم چنین بی اطلاعی از زمان را نشان میدهد. سال 1320 است، سالی که متفقین به ایران زمان رضا شاه حمله کردند. گروهی از نظامیان ایرانی به روستایی در مرکز ایران رسیده اند. مردم از دیدن اتومبیل های نظامی سربازها حیرت کرده اند و بچه ها به "ملا" میگویند: «خرهایشان خیلی زور دارد. روی هر کدام چندین نفر سوارند». رئیس سربازها درباره ی آمدن خارجی ها هشدار میدهد. یک مرد روستایی میپرسد: «مگر خارجی ها نرفته اند؟ خود احمد شاه اطمینان داده بود که آنها کشور را ترک کرده اند؟» مرد روستایی دیگری با وحشت او را وادار به سکوت میکند و با لبخندی از روی شرم جمله ی او را تصحیح میکند: «سلطان احمد شاه قاجار». رئیس سربازان با طلبکاری میگوید: «مردک. 20سال است بساط قاجار برافتاده است. آن وقت تو هنوز از احمدشاه صحبت میکنی؟» ولی آیا واقعا نمیشد در شرایطی که هیچ کس گذر سال ها را محاسبه نمیکرد دوران رضا شاه را هم برای مردم کم و زیاد کرد و از آن هم اسطوره ساخت، اسطوره ای که کم کم جا بیفتد؟!

چند روز پیش داشتم به این موضوع فکر میکردم. در منزل خاله ام مهمان بودم. پسرخاله ام تعریف میکرد که در تهران، کارش گیر چند دانشجوی خوزستانی افتاده بود و اینها موقع صحبت با هم، فقط عربی رد و بدل میکردند. گفتم این مسئله ی زبان مادری واقعا یکی از موانع سد راه پیشرفت فکری ایرانی ها است. چون فقط به زبان فارسی آموزش و پرورش انجام میشود و بسیاری از داش آموزان محلی هیچ وقت این زبان را خوب یاد نمیگیرند و وقتی از مدرسه خارج میشوند با زبان مادری به کسب و کار معمولی مشغول میشوند و هرگز به پیشرفت فکری و سیاسی نمی اندیشند. در این هنگام، شوهرخاله ام که معلم بازنشسته است به سخن درآمد و خاطره ی خود از معلمی در آذربایجان را برایم گفت. گفت زمان شاه به عنوان سپاهی دانش به آنجا اعزام شده بود و آذری هایی که دیده بود یک کلام فارسی بلد نبودند. اصلا نمیشد با آنها کار کرد. در تبریز، اعتراض خود را به گوش یکی از مسئولین سپاهی دانش رسانده بود و گفته بود چرا برای آذربایجان، از معلم ترک زبان بومی استفاده نمیشود و آدم هایی با زبان ناآشنا را به اینجا آورده اند. مسئول مزبور که گرگان را دیده و تفاوت هایی بین شمالی ها و آذری ها را متوجه شده بود، به شوهرخاله ام یادآوری کرد که چطور شوهرخاله ام در یک ظرف جداگانه غذا میخورد درحالیکه بسیاری از آذری ها هنوز چند نفری در یک ظرف غذا میخورند و یادآوری کرد که حکومت قصد ندارد آذری ها را باسواد و با کمالات کند و فقط غیر آذری های به روز شده را می آورد تا آنها با دیدن یک آدم به روزتر یاد بگیرند در حد مسائل روزمره مثل غذا خوردن در یک ظرف، خود را تغییر دهند. و همه ی این صحبت ها مال سال های 1355 و 1356 است؛ یعنی دقیقا دوران منتهی به انقلاب اسلامی و تغییر رژیم.

شوهرخاله ام اضافه کرد که حرفی که میزند اصلا به معنی این که گیلانی ها از آذری ها بهتر بودند نیست و فقط متوجه این است که بعضی از گیلانی ها بیشتر از بیشتر آذری ها عوض شده بودند. وگرنه بیشتر گیلانی ها هرگز از روستای خود و چند روستا آن طرف ترش خارج نشده و نه درکی از دنیای خارج داشتند و نه علاقه ای به درک آن، و فقط چند چیزی که از روحانیت یاد گرفته بودند را برای بیمه کردن دنیا و آخرت خود جدی گرفته بودند. مثلا در محل آنها این فکر وجود داشت که دریای خزر به این خاطر موج دارد که شمشیر ذوالفقار علی در آن افتاده و آب دریا به جوشش افتاده است. اصلا نمیدانستند علی کجا زندگی میکرد و بغل کدام دریا. چون فکر میکردند دنیا یک دریا بیشتر ندارد و کسی هم به آنها نگفته بود دریای بغلشان یعنی خزر دریا نیست و دریاچه هست. حتی به نظرشان فقط از یک طرف به دریا راه بود چون جاهای دورتر را ندیده و از سواحل دریای خزر درآنجاها بی اطلاع بودند و بی هیچ شک و تردیدی میگفتند: «این ور دریا هست. آن ور دریا نیست.»

سال 1984 وینستون که درواقع همان سال 1948 اورول است هم زیاد از این چشم انداز فاصله ندارد. وینستون هم به نمایندگی از اورول، موقع نوشتن یاداشت، گذشته ی خود را در جستجوی خاطرات قشنگ کودکی که احیانا با دوره ی حال کوفتی ای که در آن زندگی میکند فرق کند میکاود ولی هرچه میگردد چیزی پیدا نمیکند که نشان دهد در دوران زندگیش چیزی به سمت بدتر شدن عوض شده باشد.

ولی یک حس نوستالژیک در همه ی ما وجود دارد که باعث میشود حس کنیم چیز خوبی پشت این همه احساس بد جا مانده است. بعضی اوقات این حس خوب را در کودکی خودمان میجوییم حتی اگر در کودکی از حال خود به اندازه ی الان که ماضی شده است لذت نبرده باشیم. همانطورکه دیدیم وینستون هم دنبال همین بهشت گم شده میگشت. آیا افسانه ی اخراج از باغ عدن، شکل شرعی شده ی همین احساس نیست؟ فصول اول و دوم رمان 1984 نشان میدهند که وینستون حس بسیار بدی نسبت به جنگی شدن فضای اطرافش و تاکید فراوان زمانه بر به رخ کشیدن اسلحه های نظامی و تبلیغ آنها در بین کودکان دارد. آیا این سلاح های گرم، با شمشیر آتشین فرشته ای که آدم و حوا را از عدن بیرون کرد بی ارتباط نیستند؟

شمشیر آتشین را در قصه ی نبرد میکائیل با اژدها در آخرالزمان نیز داریم. ظاهرا فرشته ی محافظ عدن هم میکائیل است و اگر آدم و حوا هدف انتقام او شده اند به خاطر این است که اژدهای آخرالزمان همان شیطان و معادل مار فریب دهنده ی آدم و حوا در باغ عدن است و حالا آدم و حوا از جنس او شده اند. مار بر اساس تاکید بیش از حد بر سفر پیدایش، موجودی شیطانی تلقی میشود ولی عیسی میگوید "مانند مار عاقل و مانند کبوتر مهربان باشید." مار وقتی با عقل مرتبط میشود، در دو مار پیچیده به دور عصای هرمس یا مرکوری خدای عقل ضرب میشود. این دو مار، نشان تضادند و میتوانند تضاد انسان و شیطان را نشان دهند چون انسان ها از زمان اخراج از عدن درصدد بازگشت به بهشت با درآمدن به جرگه ی میکائیلند. هرمس پسر مایا است که یکی از خواهران پلیادس است و پلیادها مجموعه ستارگان ثریا در کوهان صورت فلکی ثور یا تائور یا ورزاو هستند. در هند، ثریا "کریتیکیا" نام دارد و مریخ خدای جنگ "کارتیکیا". یک دلیل این شباهت نام این است که پلیادس هندی دایه های خدای مریخ بوده اند و جنگ به نوعی وامدار آنها است. مارهای مقابل در عصای هرمس هم با هم سر جنگ دارند چون نشانه ی تضادند. گاهی این تضاد، به حد تضاد جنگ و عشق پیشرفت میکند. در روم، ونوس یا زهره الهه ی عشق، معشوقه ی مارس یا مریخ است و اتحاد اولیه ی این دو، همان اتحاد انسان و شیطان قبل از اخراج از بهشت هم هست. این اتحاد، در اتحاد حوا و مار برای فریب آدم به وجود آمد که همان ونوس و مارسند، و نیز همان بابالون یا زن شیطانی آخرالزمانی و اژدهایی که بر او سوار است. کبوتر، پرنده ی الهه ی عشق است و مار عاقل و کبوتر مهربان عیسی مسیح هم همان هایند. مارس خدای محبوب رم بود و شهر رم بر هفت تپه بنا شده بود به نشانه ی هفت ستاره ی ثریا تا همچون نسخه ی زمینی مادینه ی مارس عمل کند. ثریا مادینه است و در ترکیب با نرینگی ثور، یک موجودیت دوجنسه میسازد. حرف "ت" که آغاز لغت "تائور" به معنی ورزاو است، در لاتین به شکل T نشان داده میشود که شبیه سر یک گاو است و ضمنا به سبب دو طرفه بودن، تمثیل دیگری از کادوسئوس هرمس نیز هست. صورت فلکی دب اکبر (خرس بزرگ) که مادر دب اصغر (خرس کوچک) محل عمود جهان در ستاره ی قطبی است و مظهر قطب شمال به شمار میرود، از پای صورت فلکی ثور به وجود آمده و نام نسخه ی قبطیش الهه تااورت میتواند صورت مادینه ی تائور یا ورزاو هم باشد. هفت ستاره ی دب اکبر، بازتاب هفت پلیاد ثریا هستند. تائورت را مصریان به شکل های اسب آبی و تمساح نشان میدادند که نسخه های جانشین اژدها هستند. این اژ دها دریایی و مجسم به هیولاهای آبزی است چون تائورت نسخه ی قبطی تهامات هیولای آبی و مادر خدایان در اساطیر کلده است که به مخلوقات ترسناک آبزی مجسم میشد و مردوخ خدای خالق، زمین سفت را از جسد او پدید آورد. در مصر هم زمین از آب های هاویه به نام نون پدید آمده ولی آسمان همچنان از جنس آب و ازاینرو گاهی مادینه است و نات یعنی الهه نامیده میشود. تائورت/دب اکبر در مرکز چرخ آسمان، تجسمی از نات است. آسمان حول این مرکز، همچون چرخی در حال گردش بود و این گردش، زمان را ایجاد میکرد. در افریقای سیاه، خدای اسب آبی، با ایجاد فصل ها گذر زمان را ایجاد میکند. در این منطقه که فقط دو فصل بارانی و خشک دارد، او تمام آب ها را میخورد و باعث خشکسالی میشود و انفعال او در اثر بی آبی، باعث ذخیره شدن آب و آمدن فصل باران میگردد. در اروپای کلتی، فصل های افریقایی با تابستان و زمستان عوض میشوند و زمان زمستان همزمان با برج عقرب در آبان ماه رقم میخورد. عقرب برج مریخ است ولی گاهی به جای او صورت فلکی بالاتر عقاب را برجسته میکنند که عقاب زئوس خدای مشتری و پدر مارس است. حرف K نماد این عقاب است چون این حرف شبیه عقابی در حال پرواز است. معادل عبری این حرف، "کوف" است که در لغت به معنی میمون و بخصوص بابون است. این با توجه به طولانی تر شدن شب ها در زمستان نسبت به تابستان اتفاق جالبی به نظر میرسد. چون در مصر، بابون نماد تحوت خدای ماه است. بابون در شب هایی که ماه میدرخشید با صدای بلند زوزه سر میداد و البته این کمی پارادوکسیکال است. چون بابون ها معمولا وقتی سر و صدا میکنند که بخواهند حضور جانوری خطرناک را به همنوعان خود و جانوران اطراف اعلام کنند. بنابراین به نظر میرسد جانور ماه از خطر ماه میگوید. ماه به سبب تاثیر بر چرخه ی قاعدگی زنان، یک عنصر تولید مثلی بود. گربه که الهه اش باستت موکل شهوت و نسخه ی قبطی ونوس است با ماه مرتبط است چون طول و عرض مردمک چشم هایش همراه با تغییر ظاهر ماه در آسمان، تغییر میکند. ارتباط گربه با زنان جادوگر شب کار هم از درون مصر قدیم تا به اروپای امروز، انسان را تعقیب کرده است. نکته این است که ماه از طریق شهوت که عامل تجدید آفرینش است به ابتدای آفرینش ارتباط می یابد و آن مربوط به زمانی میشود که در نزاع سیت موکل تاریکی و هورس موکل روشنایی، نیروهای روشنایی از دریچه ی دب اکبر و کوه عمود آسمان درآنجا به جهان زیرین تبعید شدند و درآنجا در جنگ با سباعو یا دیوهای دوزخ نیرومند گردیدند و به حد پتاح یا خالق اولیه توسعه یافتند. پتاح، در جهان زیرین یا آمنتا بهشتی خلق کرد که از امکاناتش استفاده کرد و تا حد خورشید رشد نمود. آنگاه خورشید به همراه ارواح روشنایی از جهان زیرین به در آمدند و خلقت دوم را روی زمین ایجاد کردند. این به شکل خروج بنی اسرائیل از مصر و حرکتشان به سمت اورشلیم بازآفرینی شد. یهوه خدای بنی اسرائیل قبل از خورشیدی شدن یک خدای قمری بود و این مربوط به زمانی میشد که ابراهیم جد بنی اسرائیل، پرستش او را از ملکی صدق شاه اورشلیم تحویل گرفت. ملت ملکی صدق، نسخه ی قبلی ارواح نجات یافته است که حالا باید در مقابل افزایش نور دین توسط یهودیت از مقام خود استعفا بدهد همانطور که ماه با آمدن خورشید از آسمان ناپدید میشود. اما این طلوع خورشیدی به معنی خروج آدم از بهشت و هبوطش روی زمین هم هست چون اینطوری باغ عدن آدم، نه یک بهشت آسمانی که قرارگاه پتاح در جهان زیرین خواهد بود. نشان به آن نشان که یهوه ی تورات که خود پتاح است، جهان را در شش روز آفریده و روز هفتم استراحت کرده است و در بهشت آمنتا کوهی به نام هپت یعنی استراحت وجود داشته که محل استراحت پتاح بوده است. هپت به معنی عدد هفت هم هست و برای همین یهوه در هفتمین روز خلقت استراحت کرده است. در کابالا یهوه آدم کدمون نام دارد و درواقع نسخه ی اولیه ی آدم ابوالبشر منتها در قالب کل موجودات جهان است. آدم بهشتی و آدم زمینی، دو نسخه ی خدای خورشیدی هم هستند و میبینیم که در مصر، یک خدای خورشیدی در دو مرحله و با نامی شبیه آدم داریم: توم یا آتوم که فرم اولیه اش خورشید غروب کرده است ولی بعدا به حد نفرتم یا آتوم روحانی توسعه می یابد. آتوم و پتاح هر دو "یو" نامیده میشوند که همان یائو یا یاهو یعنی یهوه است.:

“EGYPTIAN WISDOM AND THE HEBREW GENESIS”: MALIK H. JABBAR: THECHRISTMYTH.COM

بنابراین بهشتی که ما دلمان برایش تنگ شده است یک بهشت است که خدایی آن را وسط یک جهنم بنا کرده است. برای همین هم هر کشوری بهشت خودش را دارد که بر اساس تخیل سازی های دولت آن کشور، در وسط مجموعه ای از بربرها که همه بازتولید شیاطین جهنمند جزیره ی از نظم در دریای توحش و بی نظمی بوده است و البته همانطورکه انتظار داریم، این بهشت همیشه با سلاح های برنده ی جنگاورانی توانمند که جانشینان شمشیر آتشین فرشته ی محافظ دروازه ی بهشتند محافظت میشده و گاهی برای غلبه بر بی نظمی مانند میکائیل که به ارتش شیطان یورش میبرد کشورگشایی میکرده اند. اینها همه نسخه های متعدد رم استوار بر هفت تپه به جای هفت ستاره ی مونث ثریا یا دب اکبر هستند و روح رم، مارس جنگجو است که نه فقط این بهشت بلکه جهنم اطرافش را حراست میکند و ارباب جهان است همانطورکه ارباب دوزخ است. چون دوزخ، کالبد الهه ی زمین است.

در اساطیر کلدانی، ارباب دوزخ و خدای جنگ یک نفرند و او نرگال است که هم صاحب سیاره ی مریخ است و هم معادل با خورشید غروب کرده. او اولین فاتح یک دوزخ زنانه در زیر زمین است. نرگال که سابقا ارباب خورشید بود، ارشکیگال یا اللات ملکه ی دوزخ را شکست میدهد و با او ازدواج میکند و شاه جهان زیرین میشود. با این حال، این تنها روایت ممکن نیست. مارتین شوارتز از دانشگاه برکلی کالیفرنیا، نرگال را با ایرا تطبیق میکند که به یک روایت، در ابتدا یک خدای جهان زیرین بود و بعدا تبدیل به ایزدی خورشیدی شد. خورشیدی شدن میتواند تمثیلی از جهانگیری باشد برای خدایی که در ابتدا در سرزمینی محدود حکومت میکند. یکی از عناوین نرگال، "ارباب سرزمین" بود. ظاهرا علاقه ی زیادی وجود داشت که او در انحصار قوم یا ملت محدودی باشد. اما شهرت او از مرزها گذشته بود. در آسیای صغیر، او با لغت آپولو که نام یونانی خدای خورشید است مشخص شده بود. اما آپولوی مزبور به اندازه ی نرگال، کشنده و فروفرستنده ی بیماری ها بود و درست مثل نرگال با شیرها، مارها، کلاغ ها و درختان نخل مرتبط بود. آپولوی لیکیایی همراه خواهر دوقلویش آرتمیس برجسته بود درحالیکه این آرتمیس هم یک تیرانداز کشنده و عاشق قربانی های خونین بود. آپولوی لیکیایی در خانتوس هم پرستش میشد. در یک متن آرامی از کتیبه ای سه زبانه در لتون خانتوس مربوط به دوران حکومت پیکسوداروس، اسم خدایی به نام "خشاثراپاتی" را داریم که نامش به مانند نرگال به معنی ارباب سرزمین است. در متن های یونانی و لیکیایی کتیبه نام این خدا آپولو فرزند لتو ذکر شده است. نام خشاثراپاتی یادآور عنوان خشترپاون یا شهربان است که برای حکام محلی پارسی پیشنهاد شده و در برابر اصطلاح ساتراپ در منابع یونانی برای این حکام قرار گرفته است. در شامات، خدایی به نام سدرپ وجود داشت که نامش با اصطلاح ساتراپ مقایسه شده است. این خدا به صورت SDSRPRNN در یونانی هم ضبط شده است. سدرپ درواقع نسخه ی فنیقی یک شکل قبطی از هورس خدای خورشید است که هم منجی بود و هم شفا دهنده ی بیماری ها. نام "سدرپ" ترکیب لغات "سد" به معنی منجی و "رپ" به به معنی شفادهنده است. نام سدرپ به صورت خشاتراپ برای میترا خدای خورشید آسیای صغیر استفاده شده که او هم با آپولو تطبیق میشود. این نام به خشاثراپاتی شبیه است. ولی به نظر میرسد معنای خشاثرا به معنی سرزمین مهمتر از شباهت های لفظی بوده و در نسخه های دیگر خدا میتوانیم ببینیم که خشاثرا با خشایا به معنی سرزمین جانشین شده است. کسایا به معنی سرزمین در زبان ختنی هم تلفظ دیگر همین کلمه است. از این جایگزینی، نام های سیس بد در مصر، سیس بک در نگ حمادی، و سیس پت در ارمنی ایجاد شده است. در مورد سیس پت ارمنی، برابری او با نرگال در توصیفات کشیش های ارمنی آشکار است. او از آتورپاتکان یا آذربایجان وارد شده و خدایی دوزخی است. ممکن است همان نسخه ی پارسی هادس ارباب جهنم باشد که به ادعای هرودت، حکام پارسی مثل خرخس (خشایارشا) و آمیتریس برایش انسان قربانی میکردند. نام سیس پت یا سیس بد با نام خسیس بد برای یک خدای مرموز در مانویت سغدی در آسیای مرکزی قابل مقایسه است. ورود خدایان اکدی و سامی غربی به آسیای مرکزی توسط یونانی ها امر معمولی بود. حتی داگون خدای معروف فنیقی تحت عناوین دگن و داگون در نورستان جنوبی پرستش میشد. ظاهرا خسیس بد هم از همین قاعده پیروی میکند. سکجائروو او را نسخه ای از میترا شمرده است با این ادعا که در مانویت سغدی، میترا چهار پسر دارد: مدن بد (ارباب خانه)، ویس بد (ارباب طایفه)، زند بد (ارباب قبیله) و شهربد (ارباب سرزمین). فرض شده که شهربد همان خشاتراپاتی و بنابراین خسیس بد باشد. با این حال، متون مانوی پسر چهارم را شهربد ننامیده اند بلکه زردشت نامیده اند که همان زرواستر یونانی است. چون زرتشت به شهربد هم معروف بوده است شرقشناسان جای نام او را با لقب شهربد عوض کرده اند. اما زرتشت تنها موردی نیست که یک خدای انسان مانند لقب مشابهی میگیرد. پادشاهان ساسانی هم "دهی بد" (به همان معنی ارباب سرزمین) نامیده میشدند که تلفظ دیگر همین لغت خسیس پتی است و میدانیم که پادشاهان ساسانی همزمان "خودای" یعنی ایزد هم لقب داشتند. شاه رأس حکومت است. حکومت، روح نظمی است که از هرج و مرج خارج میشود و این هرج و مرج قابل مقایسه با سیطره ی نیروهای اهریمنی زمین بر نور ایزدی است که در افسانه ی مانوی حمله ی شیاطین به "آدم نورانی" درج شده است. آزادسازی ذرات نور از اسارت اهریمنان توسط نیروهای روشنایی سبب خلقت جهان زمینی و نظم آن میشود. در نسخه ی سغدی مانویت، خدای روشنایی و پدر آدم روشنایی، "سما دن" یعنی ارباب آسمان نامیده میشود و شاه زمین اهریمنی، ZAY SPANDAIMET یعنی سپندائیمت یا سپندارمت زمینی است که سپندارمت، نامی برای الهه ی زمین بوده است.:

“APOLLO AND KHSHATHRAPATI, THE MEDIAN NERGAL AT XANTHOS”: MARTIN SCHWARTZ (2005): ARCHIVE.ORG

پس آتوم یا آدم، همانطورکه خورشید غروب است نرگال یا خدای جنگ هم هست که از دریچه ی الهه (دب اکبر) به زمین جهنمی هبوط میکند تا از طریق جنگ با نیروهای تاریکی، تبدیل به خورشیدی شود و نیرو بگیرد و شب آن را به روز روشنی تبدیل کند که خودش خورشید آن است. این، الگوی مقدس تمام حکومت های جنگ طلبی است که فکر میکنند فقط با جنگیدن، میتوانند تاریکی را در جهان از بین ببرند ولی با تخریب و نفرت پراکنی فقط بر تاریکی زمین می افزایند. چون از خدایی نیرو میگیرند که خدای جنگ است. این خدا خدای جنگ است چون عاشق قربانی خونین است و آدم ها در تاریکی جهل، بسیار انبوه تر و درخلوصی راستین تر، همدیگر را برای او قربانی میکنند. برای همین است که اراده کرده زمین به قلمروهای کوچکی تقسیم شود که همه آرزوی امپراطوری داشته باشند و همه همسایگانشان را به شکل شیاطیبن ببینند. چون اینطوری به جای شیاطین، آدم ها زیر پای خورشید دروغین می افتند و قربانی میشوند و پیروان خورشید دروغین، در تاریکی ای که با روشنایی اشتباه گرفته اند حتی نمیتوانند همانندی جبهه ی مقابل با خودشان را ببینند. نکته ی جالب این که مار مریخ، ظاهر عاقلانه ای دارد چون وضع موجود را به زبان عقل توجیه میکند و این آنقدر ریاکارانه شده که جریان مقابلش با نسخه ی مقابل عقل یعنی عشق به جنگ آن رفته اند و بعد از ناامید شدن از مار مسیح، کبوتر او را برگزیده و شهوت خویی زنانه شده ای را به جنگ جنگسالاری مردانه فرستاده اند و الان هم دنیا صحنه ی جنگ این دو جبهه است بی این که کسی یادش بیاید آنها نیمه های مکمل همند.

(ادامه دارد...)

مطلب مرتبط:

از بابل تا نیویورک: چگونه اشرافیت یهود موفق به خوردن جهان شدند؟ (بخش2)

دیونیسوس قرمز، آپولوی آبی و تمشک بنفش مسیح: درباره ی ابرقدرت ها و آنهایی که با ابرقدرتها میجنگند.

تالیف: پویا جفاکش

در اپرای چینی، نمایشنامه ی معروفی است که طی آن، تایزونگ امپراطور چین از سلسله ی تانگ، با جانفشانی ژنرال خود XUE RENGUI در جریان نبردی در گوگوریو یا کره ی شمالی کنونی، از مرگ حتمی نجات می یابد. دشمن امپراطور تانگ در این اپرا، YEON GAESOMUN نام دارد. همانطورکه انتظار میرود، جاعلان تاریخ کره که شخصیت های اصلی خود را از لا به لای ادبیات چینی بیرون میکشند، برای یانگ گائه سومون هم جای ویژه باز کرده اند. در سامگوک ساگی و تواریخ کره ای مکمل آن، شخصیت یئون گائه سومون، تفاوت بارزی با انتظارات چینی ها از او ندارد. او یک ژنرال ددخوی تاتار از سلسله ی موسوم به گوگوریو در دوران تقسیم شبه جزیره ی کره بین سه پادشاهی گوگوریو، پاکچه و شیلا تصویر شده که اعمال جنایتبارش نقش بارزی در پایان دوران سه پادشاهی و اتحاد کره توسط پادشاهی شیلا زیر نظر چینی ها ایفا میکند. یئون گائه سومون نوه ی یک نخست وزیر اسبق از خانواده ای اشرافی، نه بر اساس اعتقاد قلبی بلکه روی اصل فرصت طلبی، از نارضایتی سرداران گوگوریو از مماشات بیش از حد شاه گوگوریو با چینی ها، در جهت ارضای جاه طلبی های شخصی خود سوء استفاده میکند. او در جشنی که ظاهرا به مناسبت ترفیع خود برگزار کرده است صد نفر از مقامات کشور را دعوت و همه ی آنها را مقتول میکند. شاه گوگوریو توسط سربازان یئون وحشیانه تکه تکه میشود و تکه های بدنش بدون رعایت تشریفات تدفین به دور انداخته میشوند. یئون با به تخت نشاندن برادرزاده ی خردسال شاه سابق، عملا حاکم واقعی مملکت میشود. او با قلدری و ستمگری حکومت میکند. هرجا میرود 5شمشیر با خودش حمل میکند. مردم همه وظیفه دارند در مقابل او سجده کنند. هیچ وقت برای سوار شدن بر اسب، از صندلی استفاده نمیکند و حتما یک آدم باید کنار اسب او چهار دست و پا شود و یئون پایش را روی آن آدم بگذارد و سوار اسب شود. او سلسله جنگ های پرهزینه و طولانی را با تایزونگ و سپس گائوزونگ –امپراطوری بعدی تانگ- پی میگیرد. این جنگ ها اقتصاد، تجارت، امنیت و وضع اجتماعی گوگوریو را دچار بی نظمی و انحطاط میکنند و شالوده ی حکومت گوگوریو را تضعیف مینمایند. بعد از مرگ یئون در سال 666 میلادی، جنگ قدرت بین پسران و ژنرال های یئون در عرض 2سال گوگوریو را کاملا نابود میکند و شیلا از طرف تانگ، اختیار آن سرزمین را به دست میگیرد. با این که تواریخ سنتی کره، یئون گائه سومون را عامل اصلی این سقوط قلمداد و از او به عنوان یک ضد قهرمان برای ترساندن همروزگاران خود استفاده کرده اند، اما روشنفکران ناسیونالیست مدرن کره –گفته میشود اولینشان سین چائهو از قرن 19 بوده است- یئون را در راس بزرگترین قهرمانان ملی کره قرار داده و از او یک ناسیونالیست ضد چینی که در مقابل سلطه ی بیگانگان چینی مقاومت میکرد ساخته اند. در فرهنگ پاپ کره هم چندین فیلم ناسیونالیستی ساخته شده که او در آن قهرمانی بزرگ جلوه داده شده است. اما چیزی هست که این ناسیونالیست ها را ناراحت میکند. این آدم ظاهرا ضد چینی، دین بودا را از مقام دین رسمی کره برداشته و تائوئیسم را دین رسمی کره اعلام کرده است و این درحالیست که امروزه هرچقدر بودیسم دارای اصالت هندی معرفی میشود اصالت چینی تائوئیسم مورد تاکید است. از آن بدتر این که یئون گائه سومون، در جهت انتخاب روحانیون رسمی تائوئیسم، پنج دانشمند چینی را به گوگوریو دعوت کرده است. واکنش ناسیونالیست های مدرن به این خار بزرگ توی چشمشان این است که مدعیند یئون این کارها را از روی ظاهرسازی کرده تا به چینی ها وانمود کند که آدم چینی منشی است و حتی المقدور تنش ظاهری را کم کند و عوضش برای جنگ فرصت بخرد. اما شاید درست تر این باشد که برای کشف یک چهره ی ملی کره ای از یئون از تائوئیست های کره ای کمک بگیریم که قطعا باید او در نظرشان قدیس باشد. این طور هم هست، اما با یک ان قلت بزرگ. معابد تائوئی، یک جفت مجسمه ی ثنوی از یئون گائه سومون گوگوریو و دشمنش ژنرال شوئه رن گویی تانگ را کنار هم مورد پرستش قرار میدهند. به نظر آنها این دو اگرچه ظاهرا متضاد همند ولی درواقع توسط دست یکسانی که همان تائو است میچرخند. این تائو یا روح کیهان است که به دل یئون گائه سومون و افرادش انداخته است که با چینی ها بجنگند. چون جنگ آنها که ظاهرا مقابل نفوذ چین انجام میگیرد درنهایت با ساقط کردن گوگوریو و به قدرت رساندن شیلا به نفوذ هرچه بیشتر چین و تمدن آن در کره می انجامد. این سندی بر صحت آموزه ی تائویی وو-وی یعنی بی عملی به شمار میرود که بر اساس آن، هرچه روی هدفی بیشتر متمرکز شوی، بیشتر نتیجه ی عکس میگیری و البته اویی که در ظاهر در حال شکست خوردن است شاید در باطن بیشتر برنده باشد. اگر دقت کنید این درباره ی عیسی مسیح در ادبیات مذهبی غرب، خیلی بارز به نظر میرسد و دلیلش این است که بقیه ی فلسفه ی مربوطه شامل دستی که همزمان دو جبهه را میچرخاند هم کاملا با مسیحیت همراستا است. خدای مسیحیت از مردم میخواهد از شیطان اطاعت نکنند و فقط او را بپرستند ولی خودش در کلام به شیطان اجازه میدهد تا وقت معهود امکان فریب دادن مردم را داشته باشد. بنابراین مردم چه در تیم شیطان بازی کنند و چه در تیم خدا، بازی به نفع خدا تمام میشود و این خدا رومیان را ملت برگزیده ی خود در نظر گرفته که اکنون محدوده ی اصلی حکومت اعقابشان دربرگیرنده ی اروپا و امریکای شمالی میشود. داستان یئون گائه سومون با چینی ها اینجا درباره ی توسعه طلبی امپراطوری مزبور موسوم به "غرب" تکرار میشود. عده ای سروری این امپراطوری را میپذیرند. اما یک سری یئون گائه سومون های امروزی که همگی دیکتاتورهایی مستبدند به نام دفاع از کشور و مبارزه با امپریالیسم جهانی چنان کشورشان را با جنگ و میدان بندی، دچار بحران های اقتصادی و سیاسی و اجتماعی میکنند که به مرور بیشتر مردمی که دشمن نفوذ غربی ها بودند از صمیم قلب "غربی" میشوند و تمام سنت های بومی را به نفع شبه فرهنگ های وارداتی از غرب، ترک میکنند. به طور قطع و یقین، قریب به اتفاق این دیکتاتورها و مردمشان چیزی درباره ی یئون گائه سومون نشنیده اند. ولی برای تک تک این کشورها و برای بعضیشان بیش از یک عدد یانگ گائه سومون با مشخصات مشابه تعریف شده تا از آنها برای دادن روحیه ی جنگی مشابه جهت بازی کردن در زمین یک سری سرمایه گذار دوجانبه استفاده شود. اصلا علت این که این مطلب در فلسفه ی چینی صریح تر از مسیحیت غربی بیان شده است، این است که رهبری آن در غرب واقع، و پنهان کردنش هرچه از شرق به سمت غرب برویم حیاتی تر است ضمن این که روشنفکران ظاهرا ناسیونالیست ولی در باطن عمیقا غرب پرست کره که به نام مبارزه با فرهنگ وارداتی چین، فرهنگ وارداتی تر غرب را به جای سنت های بومی کره ای جا میزنند، احتمالا یک دلیل تلاششان برای چینی زدایی از کره، پنهان کردن همین ریشه ی عمیق فلسفی-سیاسی است. اگر فقط به آن طرف و نوع تاریخ نویسی برای مذاهب همریشه ولی دشمن شرق نزدیک و غرب دقت کنیم، از عمق دوطرفه سازیش حیرت میکنیم. برای هر دو طرف، "جنگ صلیبی" تعریف میشود و به نفع هر دو جبهه هم کتاب نوشته میشود. یک عده وظیفه دارند بر ضد مسلمان ها و به نفع مسیحیان بنویسند و دسته ی دوم وظیفه دارند به نفع مسلمانان و بر ضد مسیحیان بنویسند. اینطوری موقع ایجاد قائله هیزم کافی برای دمین در دو آتشی که قرار است به هم بپیوندند و آتش بزرگی برای گرم کردن افرادی در دوردست فراهم کنند وجود خواهد داشت. در هر دو جبهه همیشه و حتما نام هایی از اروپایی های درس خوانده و با فرهنگ را میشنویم. مثلا در ایران که بیش از بقیه ی کشورهای مسلمان، مبهوت سفسطه ی جنگ صلیبی شده است اروپایی هایی مثل کریستیان بونو را در حرم امام هشتم در حال پذیرایی از زوار می یابیم. باید باور کنیم که این دانشمند فرانسوی با اصالت آلمانی که با پایان نامه ای در باب نگرش آیت الله خمینی به اسلام، مورد تمجید فراوان در دانشگاه های کافرخیز کشور فرانسه قرار گرفت آنقدر تحقیق خودش را باور کرد که آخرش شیعه شد و با نام "یحیی علوی" در قم و سپس مشهد مشغول تحصیل تشیع اصیل گردید. (یحیی بونو بعدا وقتی به منظور هدف خداپسند آشنا کردن افریقایی های سیاهپوست با رسالت امام حسین و عاشورا به ساحل عاج رفته بود تا سخنرانی کند، در دریای آنجا غرق شد.) خوآن اُ. ساوین در مصاحبه ای با کانال MIND UNVEILEDدرباره ی این نوع سیاست ها بعد از ماجرای 11سپتامبر گفته است: «اینها افرادی هستند که سعی میکنند چیزهایی را که در کتاب مقدس صحبت میشود تحقق بخشند... آنها با آن مبارزه نمیکنند، بلکه میخواهند این اتفاق بیفتد، آن هم با اتکا به اعتقادات مسلمانان جهان به مطالبی که مسیحیان هم آنها را باور دارند. همه به دنبال ظهور مسیح یا بازگشت مسیح هستند و بنابراین آنها وقایع را تنظیم کرده اند تا با دانش سه دین مهم جهان تطبیق داده شوند؛ تطبیقی در جهت برنامه هایی که درآنجا درباره ی یک بحران پایان جهان وجود دارد... آنها معتقدند که اگر آن را به درستی بسازند، میتوانند آن لحظه ی بحران را داشته باشند و میتوانند آن را به روز کنند... ایده این است: "قوم خدا"، حالا هر مردمی میخواهند باشند...انجام کارهایی که خدا گفته است نیاز به قضاوت دارد، که خدا گفته است تحمل نمیکند و از قوم خود میخواهد که عمل کند چون او برحق است. بنابراین اگر شیطان میتواند ما را به کارهایی وادار کند که خدا گفته است محکوم میکند، این شیطان نیست که شهرها را ویران میکند بلکه خود خدا است زیرا مردم را فریب داده است تا کارهایی را انجام دهند که نیاز به عملی شدنشان دارد... خدا باید قضاوت کند وگرنه خدا نیست... شیطان برای آن که ما را به کارهایی وادارد هیچ قدرتی به جز قدرت توهم و فریب ندارد و این مستلزم آن است که خدا علیه ما عمل کند.» بیشتر اوقات، این الگوی نبرد حق و باطل، به جای یک بار، چندین بار در تاریخ هر ملت تکرار میشود اما هر بار با تغییرات کم یا زیادی نسبت به دفعه ی قبل. ظاهرا برای انواع و اقسام موقعیت ها واقعه بومی سازی شده است. جیسون برشرز یک آغاز مرحله ای شناسایی میکند که در آن، پیامبران بنیادین جهان ظهور میکنند و برای هر تقسیمبندی سیاسی-فرهنگی متاخر، فلسفه ی فعلا جایز آن را بومی سازی میکنند. برای همین هم سقراط برای غرب و بودا برای شرق دور، هر دو وابسته به مرحله ی واحدی که یاسپرس آن را «عصر محوری» خوانده است میباشند. اما بعد از آن هم لازم است فلسفه ی مربوطه مدام در اثر اعوجاجات سیاسی و قومی، این رو و آن رو شود تا دلایل تحریفاتش معلوم باشد. تمام این مراحل تحریف، برای تسویه حساب با یک مانع فرهنگی مثبت یا منفی ملت مورد بحث اختراع شده اند و هر بار هم که مانع دچار تغییراتی میشود، تاریخ هم دچار تغییراتی میشود. این چیزی است که بریشرز از آن با عنوان PHOENIX RESET یاد میکند. فونیکس یا ققنوس پرنده ای است که خود را میسوزاند تا در حالت جوان شده از نو از خاکستر خود برخیزد. تاریخ و فرهنگ "پیر" هم مدام بازنویسی میشود تا برای شرایط سیاسی مناسب برسازندگان خود، "جوان شود". این کار آنقدر با خیال جمع انجام میشود که نه فقط شخصیت های مرده یا به کل افسانه ای را بازتعریف میکنند بلکه حتی زنده ها را هم بازتعریف میکنند. همین چند سال پیش که در امریکا نظریات توطئه ی زیادی علیه بدنه ی کلی سیاست درآنجا به وجود آمده بود، یک تاجر بی خبر از سیاست به نام دونالد ترامپ به عنوان کسی که "جزو دستگاه نیست" به معرکه پرتاب شد و یک جریان مسخره به نام QANON که وظیفه داشت با تولید نظریات توطئه ی ابلهانه پشتیبان ترامپ باشد به خدمت آن درآمد تا بعد برای یک مدت ظاهرا ترامپ رئیس جمهور باشد و با دلقک بازی و به لجن کشیدن سیاست، دل مردم را برای سیاسیون واقعی تنگ کند. در این مدت، رسانه ها در احمق و کثیف نشان دادن ترامپ کم نگذاشتند و بعدا او را به سبب زیر سوال بردن نتایج انتخابات و حمله به کنگره یک خائن معرفی کردند. اما بعد یک نفر از داخل دستگاه یعنی بایدن به قدرت رسید و تمام نظریات توطئه را به تنهایی و فقط با ندانم کاری هایش برحق کرد. یک دفعه این صدا بلند شد که حتما در انتخابات امریکا تقلب شده است. ناگهان دونالد ترامپ و این بار در تصویرسازی رسانه ای با قامت یک ناجی به کاخ ریاست جمهوری بازگشت تا ثابت شود انتخابات در امریکا واقعی است و حتی ترامپ هنوز مسئله دار –و البته حالا دشمن سیاستمداران فاسد- هم اگر رای مردم را به دست بیاورد رئیس جمهور میشود. این اینقدر جدی بود که پرونده های فساد مالی فراوان ترامپ در دادگاه های مختلف ماست مالی شد تا اتهام قبلی "ترامپ فاسد" دست کم برای مدافعین کور او دیگر موضوعیت نداشته باشد. آنچه ماند، یک مسئله ی هنوز شرم آور بود که فرقی بین بایدن دستگاهی و ترامپ غیر دستگاهی باقی نمیگذاشت و آن، خوش رقصی های غیر قابل اغماض هر دو رئیس جمهور برای نخست وزیر یک کشور حقیر و روستامانند بیابانی در دوردست ها به نام اسرائیل بود. کمی قبل از انتخابات ریاست جمهوری امریکا، دشمنان قسم خورده ی صهیونیست ها، سازمان حماس، این پیروان برحق شریعت الله و قائلان همیشگی بر عدم حقانیت شرایع تحریف شده ی یهود، در روز مقدس یوم کیپور، روزی که خدای یهود از زمان قتلهای مقدس موسی در بیابان سر راه ارض مقدس، منتظر است تا برایش آدم قربانی کنند تا از قربانی انرژی بگیرد و به نفع قوم مقدسش یهودیان، نقشه هایی پیش ببرد، مقادیر زیادی قربانی انسانی به خدای یهود تقدیم کردند بطوریکه موتور قربانی خوری حضرت یهوه به راه افتاد و یک سال و اندی یک سره یوم کیپور شد و یهوه آنقدر انرژی پیدا کرد که تمام نقشه های سران یهود برای منطقه شان را به عمل تبدیل کرد و رهبران حماس را که عاشق شهادت بودند را هم شهید کرد و خورد. فقط یک مشکل وجود داشت. خدای یهود قانونش را در شرع تورات اعلام کرده و قانونا باید هر مسئول یهودی را که از اجرای قوانین تورات شانه خالی میکند به شدت عقوبت کند. برای همین هم از این که برای رهبران صهیونیست، لاادری و سکولار اسرائیل از جیب خرج کند، ناراضی بود. پس به جایش از جیب مالیات دهنده های امریکایی برای اسرائیل عزیزش خرج کرد. حتی به این هم اکتفا نکرد و برای توجیه کافرکشی ها و زمین خواری های قوم راستین اسرائیل در هر جایی که جنگ بود و نبود، به جای آبروی خودش، از آبروی امریکا مایه گذاشت. این اینقدر شوک بزرگی بود که حتی کله پوک ترین پیروان ترامپ هم جرئت نکردند نقش خدای بزرگ را در آن ببینند و به جایش دنبال مجراهای نفوذ موساد یا سازمان جاسوسی اسرائیل در سیاست ایالات متحده گشتند. درست همین وسط بود که بنجامین فولفورد که مدتی بود در کنار خبرنگاران دیگری مثل مایکل جکو و سایمون پارکز، در میان منابع خبری مورد وثوق ترامپیست ها قرار گرفته بود، از نو سوژه شد و افشاگری های دو سال پیشش درباره ی به راه افتادن قطارهای جدید بچه یتیم ها در دنیا توسط موساد –که به نظر میسرسد پیشزمینه ی سیاسی آن افشاگری، آمدن حال امروز را پیشبینی کرده بود- ظاهرا سر خود و بیشتر از قبل، بازتکرار شد. معنی قطارهای بچه یتیم ها روشن است. این به سیاستی گفته میشود که طی آن، کودکان یتیم به جای مانده از جنگ ها در مراکز آموزشی حکومت های غربی، مغزشویی میشدند و به اطراف و اکناف دنیا گسیل میشدند تا با تبلیغ مذاهب و آموزه هایی به نفع حکومت های غربی، اذهان و فرهنگ های بومیان را به جهتی که غربیان میخواهند تحریف کنند و این ستون پنجم های غرب در هر کشوری که وارد میشدند همیشه بومی و پیرو راستین سنت های آن کشور جا زده میشدند و تبلیغات لازم حول آنها به عمل می آمد. اما فولفورد این جا نمیگوید قطارهای بچه یتیم به نفع رهبران غرب؛ میگوید قطارهای بچه یتیم موساد. فولفورد سابقه اش معلوم است. او عادت داشته همیشه بعضی حقایق را که اغلب قبلا تا حدی لو رفته اند برملا کند ولی آنقدر اطلاعات ابلهانه چاشنیشان کند که هر کس قبلا حرف راستی پیروشان شنیده، بی خیالشان شود. اما این بار اصلا حرف ابلهانه ای نزده است. او دارد با برجسته کردن موسادی که از همیشه در امریکا بدنام تر است، توجه مردم امریکا را از این که خود رهبران امریکا مستقیما در فریب و خیانت به آنها نقش دارند، منحرف میکند. فریب امریکایی دنباله ی فریب اروپایی است. اروپا از وقتی امریکا را ساخت آن را در حالت گسسته ای تعریف کرد تا هر وقت لازم شد بتواند علیهش کار کند. مرزهای امریکا به اندازه ی قوانین به رسمیت شناسنده ی آنها شکننده است و برای این که ایالات علیه هم صفبندی نکنند، پشت سر هم فریبکارانی –احتمالا در ابتدا بعضیشان از داخل همین قطارهای بچه یتیمان- به خدمت درآمده اند تا صفبندی های مصنوعی دیگری را جایگزین و به تمام امریکا تسری دهند که به جای ناحیه ی سکونت، خود کیفیت انسان بودن را سوژه کنند: سیاه در مقابل سفید، زن در مقابل مرد، با اراده در مقابل بی اراده، وطن پرست در مقابل اروپاپرست، خارجی در مقابل بومی، و از همه حیرت آورتر، ایجاد دو جبهه ی موهوم با تقسیمبندی سلیقه های جنسیتی تحت عناوین strait و Lgbtq. همه ی اینها از اصل "تفرقه بینداز و حکومت کن" پیروی میکنند و به اندازه ی جبهه بندی های مقدس جنگ صلیبی و بازسازی هانتینگتونیش برای قرن های 20 و 21، ریشه در صفبندی های تقلبی شیطان در برابر خدا دارند. حتی این عظمت نمایی برای اسرائیلی که قطعا نه تقدس الهی دارد و نه هوش شیطانی نژادی پلید را، برای پنهان نگه داشتن این واقعیت است که خود امریکای رهبر جهان، چقدر به اسرائیل تورات نزدیک است. تاریخش را بخوانید: یک عده متعصب پول پرست به اندازه ی بنی اسرائیل، از دریایی میگذرند و در ساحل مقابل که درست مثل ارض موعود تورات، همیشه و هنوز یک سرزمین معهود و منشا فرصت ها وانمود میشود، با کشتار و غارت و به بردگی گرفتن بومیان، به نام خدای ابراهیم و موسی (درست مثل بنی اسرائیل موسی) از هیچ به همه جا میرسند. حالا توجه کنید که سابقا میگفتند –و سیاهان مسلمان امریکا هنوز هم این را میگویند- که بومیان این سرزمین فرصت ها "مور" و بنابراین از نسل سامی-حامی های مسلمان شمال افریقا بودند که دنباله ی کنعانیانند و به اصطلاح کشف امریکا، هنوز داستان تسویه حساب یهوه ی تورات با کنعانیان شیطانی است. برای همین هم هست که مورمون ها اصرار دارند قبایل گم شده ی اسرائیل در سرخپوستان امریکا مستترند چون امریکا خودش یک نسخه از ارض موعود است. حتی فرانسه بیشتر از اسرائیل امروزی ساخت بریتانیا، به سرزمین موعود تورات نزدیک است و احتمالا به خاطر این که برای یهودی های آمده از صحاری اسپانیا واقعا شبیه یک بهشت بوده و میتوانسته الگوی خوبی برای تهیه ی نقشه از کتاب در حال تالیف بایبل (عهد عتیق و عهد جدید) باشد. این را مقایسه کنید با تصاویر ترسیم شده از بیابان های سرزمین مقدس در جهان مسیحی مدرن که معلوم نیست در این بیابان ها چگونه ممکن است مردم خوک یا گراز را دیده باشند تا از خوردن گوشتشان ممنوع شوند. خودبرتربینی هایی از جنس خودبرتربینی یهودیان در تورات، زاده ی تخیل مردمی فقیر و آواره نیست بلکه از اذهان کسانی برمیخیزد که امکان چپاول و تصرف ثروت های دیگران را پیدا کرده باشند. اسرائیلی های چوپان تخیل شده برای باستان، بدون سلاح گرم نمیتوانستند چنین کنند مگر این که باور داشته باشید یک خدای دیوانه شبیه یهوه ی تورات داشته مرتبا برایشان معجزه میکرده که این را فقط بیسوادها در کنار باسوادهایی که بیسوادها را میچاپند تایید میکنند. در عثمانی متلاشی شده ی قرن بیستم هم یهودی های آمده از غرب تا قبل از این که اشرافیت های اروپا و امریکا دستشان را برای قتل و غارت بومیان منطقه ی امروزه موسوم به فلسطین باز بگذارند از چنین اعتماد به نفسی عاری بودند. اما امریکا مدتها است که این اعتماد به نفس را دارد. مشابه این اعتماد به نفس را در بزرگترین رقیب اقتصادی او یعنی چین هم می یابید. بسیاری از چینی ها اگر فرصتش را پیدا کنند درست مثل امریکایی ها اسلحه ی گرم میخرند و فقط ممنوعیت اسلحه ی گرم در چین دستشان را بسته است. چینی ها زمانی که جاه طلبی، مادی گرایی و میهن پرستیشان گل کند، واقعا تفاوت چندانی با امریکایی ها ندارند. امریکایی ها آنقدر خود را خاص میبینند که بر اساس دروغ هایی که در تاریخشان گفته شده است، میخواهند آن امریکای سفید آریایی اولیه را بر اساس نظریات نژادی نازی های آلمان بازتعریف کنند و نفرت خود را متوجه یهودی هایی میکنند که چون میدانستند نژادشان حقیر است و فقط از طریق نژاد برتر سفید میتوانند بر جهان حکومت کنند، با خریدن این و آن، با اشرافیت های سفید اروپایی وصلت کردند و به یک اشرافیت دورگه ی سفید تبدیل شدند که تمام سفیدها را تحت استیلای خود گرفتند و توانایی های ذهنی برتر آنها را به خدمت خود درآوردند. این نژادپرست های امریکایی از این حقیقت فراریند که احمق ترین، متعصب ترین، خرافی ترین، بی فکرترین، عجول ترین، ضد خانواده ترین، آماده ترین در به کارگیری بی مورد خشونت، و در یک کلمه «گردن قرمز» ترین سفیدهای امریکایی، مردان سفیدپوست روستاهای کم رفت و آمدی هستند که کمترین آمیزش نژادی با مهاجرین خارجی را داشته اند. اما چیزی که این افراد واقعا از آن غافلند این است که بعضی از چینی ها چطور در برخورد با سفیدها به ترسیم انواعی از خطوط مرزی نژادی بین چینی ها و دیگر زردپوستان، و بین اقوام مختلف نواحی جغرافیایی مختلف کشور پهناور چین دست میزنند. برای امریکایی سفید، همه ی اینها آسیاییند و او اصلا به تفاوت های ذهنیتی متفاوت نژاد زرد نمی اندیشد همانطورکه مرزبندی بین عرب و اروپایی هم برای چینی غیر قابل درک است. اما وجه اشتراکشان این که همانطورکه اشرافیت اروپا در اثر آمیزش یهودیان با بومیان به وجود آمده است، در چین هنوز هم یک اشرافیت اصالتا یهودی [که مهمترینشان خاندان "لی" است] دلال های واقعی چین با غرب برای بین المللی کردن آن هستند. ایدئال های زندگی چینی ها و امریکایی ها توسط فیلم ها و برنامه های رسانه ای مشابهی به آنها تلقین میشود که همه از یک نظم جهانی نوین سرچشمه میگیرند که در تمام دنیا کمابیش تکثیر میشوند اما ابرقدرت هایی مثل چین و امریکا را بیشتر هدف میگیرند. اما اگر تفاوت هایی به چشم میخورد به خاطر این است که چین و امریکا در بعضی خصوصیات ذهنی، کاملا مردم متفاوتی هستند. فقط نوشتن با آوانگارهای چینی که فرسنگ ها از الفبای لاتین امریکایی فاصله دارد برای ایجاد عملکردهای ذهنیتی متفاوت در مغزهای دو ملت کافی است. به همین دلیل هم هست که میتوان گفت این که چین هنوز کمونیستی است، یک دلیلش آن است که این سیستم بیش از دموکراسی امریکایی با مختصات فرهنگی ایجاد شده در چین تطابق دارد. همه ی ما میدانیم که بخش عظیمی از چینی ها و دیگر مردم آسیای شرقی، چقدر از سنت های فرهنگی خود فاصله گرفته و مادی گرا شده اند. اما آیا به این فکر کرده اید که همین اتفاق میتواند برای امریکایی ها هم افتاده باشد؟ فرهنگ با تغییر مختصات اسطوره ها و تاریخ عوض میشود و با حذف ارکان اسطوره ای قبلی، جا برای ورود الگوهای اسطوره ای نوین از طریق رسانه ها باز میشود. این الگوها در نقاط مختلف با هم فرق میکنند چون در هر کجا شرایط هنوز با هم متفاوت است و گاهی اسطوره ها نه از آنچه که هست بلکه ازآنچه که نیست درست تر روایت میکنند. اسطوره ها همیشه مال زمان حالند. حتی اسطوره هایی که اروپایی ها از مردمان ابتدایی افریقا و اقیانوسیه جمع آوری کردند هم هیچ یک هزاران ساله نبودند و همیشه تا حد زیادی وضع حال را توجیه میکردند. مثلا شما داستان آنانسی خدای آکان که مورد پرستش بخش عظیمی از مردم غرب افریقا بوده است را دارید که از دست مردم افریقا عصبانی شد و بعد از این که با سلاحی آتشین آنها را مجازات کرد مردم افریقا را بدون هیچ مفر و جانشینی ترک نمود. این هیچ مغایرتی با دچار شدن مردم افریقا به سلاح های گرم استعمارگران اروپایی ندارد و اروپاییانی که ثروت افریقا را به تاراج بردند مامورین الهی آنانسی برای مجازات مردمی که حقشان بود مجازات شوند بودند؛ ازجمله سیاهان امریکایی که اجدادشان بردگانی از غرب افریقا توصیف و آنانسی خدای بسیاری از اجداد برده ی آنها در خود امریکا معرفی شده است. نتیجه این که در بسیاری از موارد، افسانه های خنده دار خدایان حتی اگر در سطح "تور" رعد و برق آسای کمیک های امریکایی باشند، واقعی تر از اخبار شبانه ی کانال های تلویزیونی است.:

“THE BATTLE OF THE GODS: HISTORY IN REPORTS FROM INSIDE THE AMERICAN REVOLT”: oniju Nbei: STOLEN HISTORY: 12 DEC 2024

بیشک خدایان ازآنرو مهمند که مردم به آنها باور دارند و آنها را یاری گر احتمالی خود در مواقع سختی در نظر میگیرند. اما وقتی دوگانه سازی بین انسان ها تا حد دوگانه ی حکومت-مردم پیش میرود که اکنون به آن رسیده است، آیا واقعا میشود خدایان را حامی مردم دانست وقتی روسایشان تاج و تخت شاهی دارند؟ عیسی مسیح برای این لحظه آمده است. او بخش اعظم زندگی خود را مانند مردم عادی و به عنوان حامی آنها میگذراند. او مدعی عنوان شاه یهودیان است اما تنها وقتی که مردم او را تاج گذاری میکنند وقتی است که در اوج تنفر میخواهند او را بکشند و یک تاج خار به جای تاج برگ بوی سزارهای رومی روی سرش میگذارند.

اتفاقا تاج خار عیسی منحصر به فرد نیست و در مذاهب پاگانی ریشه دارد. هندوئیسم یک نسخه از آن را برای راما زنده گذاشته است. در رامایانا، راونای هیولا تاجی از خارهای فولادی به سمت راما پرتاب میکند ولی راما آن را میگیرد و با کمال میل روی سرش میگذارد. راما تجسد ویشنو خدای پرطرفدار هندو است همانطورکه عیسی تجسد یهوه خدای یهود است. یهوه در کابالا و ویشنو در افسانه ی کریشنا –تجسد مشهور دیگر ویشنو- ماهیت وحدت وجودی دارند. تاج خار عیسی را معمولا یا از جنس خار درخت اقاقیا میشمرند یا از جنس بوته ی تمشک، که هر دو این گیاهان برای ویشنو و کریشنا مقدسند. در این میان، کریشنا به خاطر این که درست مثل تمشک گاهی به رنگ بنفش ترسیم میشود بیشتر راهگشای معما است. در جزیره ی رودس، تمشک گیاه مقدسی بود که افراد برگزیده ی کیش هلیوس خدای خورشید، در مراسم مقدس با آب آن مسح میشدند و بدنشان با آن رنگ آمیزی میشد. تاج خار تا حدودی یادآور انوار خار مانند دور سر هلیوس در نگاره های او است. نام جزیره ی رودس از رودا همسر هلیوس می آید که نیمه ی زنانه ی او است. کوروس لقب هلیوس میتواند به هر دو عنوان کریست برای مسیح و کریشنا برای ویشنو مرتبط باشد ضمن این که نام رودا نیز میتواند صورت دیگر نام رادا معشوقه ی کریشنا باشد. همچنین کلمه ی هلیوس از علی/ایلی/اله می آید که یک عنوان کلی سامی برای خدا است. اما us که به آن اضافه شده است خود یک نام خدا (عوص) و معادل "واسو" در مصر قدیم است. همین نام واسو به صورت واسو دوا (واسو-خدا) وارد هند شده و نام ویشنو نیز تلفظ دیگر واسو به نظر میرسد. همانطورکه اله به ایرا نیز تلفظ میشود، "هلی (وس)" هم به "هری" به معنی مقدس بدل میگرد که لقب خدایان هندو بخصوص کریشنا است.:

“RAMAS WOUNDING CROWN OF ARROWS IN RELATION TO THE CROWN OF THORNS OF JESUS CHRIST”: COLLECTED WORKS OF BHAKTI ANANDA GOSWAMI: 10NOV2014

اگر دقت کنید در نسخه ی هندوی داستان مسیح (راما) یک شیطان، خار را به او میدهد و این با برداشت امروزی مردمان از شیطانی بودن حکومت ها قرابت عجیبی دارد. آیا همین تاج خار تمشکی است که ویشنو را در تجسد بعدیش به یک عدد کریشنا به رنگ تمشک تبدیل میکند؟ شاید فلسفه ی مربوطه هم به اندازه ی خود تمشک با اساطیر یونانی مرتبط باشد. همانطورکه میدانیم، بنفش از ترکیب دو رنگ قرمز و آبی به دست می آید. در اساطیر یونانی، آبی رنگ خدایان آتنا (عقل)، هفستوس (صنعتگری) و آپولو (هنر) است و قرمز رنگ خدایان آرس (نزاع و رقابت)، آرتمیس (شکار و امور وحوش) و آفرودیت (شهوت). درحالیکه مقوله های خدایان سرخ کاملا غریزیند، مقوله های خدایان آبی، اموری استوار بر سرکوب غریزه و ایجاد کنندگان مرزهای انسانیت و حیوانیتند. در دوره های جدیدتر، آبی رنگ آپولو و قرمز رنگ دیونیسوس شمرده شده اند. دیونیسوس خدای شراب است و شراب همیشه سرخ رنگ تصویر میشود. جالب این که دیونیسوس و آپولو هر دو خدایان خورشیدی و دو نسخه ی مختلف و گاهی در هم فرو رفته ی هلیوس میباشند. شاید اتحاد اولیه ی آنها را بشود در یک افسانه ی قدیمی ژاپنی موسوم به داستان "اونی سرخ و اونی آبی" هنوز پیدا کرد.

مطابق این افسانه، یک اونی (جن) قرمز علاقه ی زیادی به دوست شدن با آدم ها داشت. اما آدم ها به محض این که او را میدیدند میترسیدند و فرار میکردند. اونی قرمز درباره ی ناراحتیش با دوست و همبازیش اونی آبی صحبت کرد. آن دو تصمیم گرفتند که یک نمایش برای مردم بازی کنند. اونی آبی وانمود کرد که یک جن شیطانی شرور است و میخواهد به مردم آسیب بزند و با این ادابازی به روستای انسان ها حمله کرد. در این هنگام، اونی سرخ آمد و با اونی آبی جنگید و او را فراری داد. این باعث شد تا مردم به این نتیجه برسند که اونی قرمز خوب است و دوست آنها است. پس با اونی قرمز مهربان شدند و به او نیکی کردند. تا این که مدتی گذشت و اونی سرخ دید که خیلی وقت است دوستش اونی آبی برای بازی کردن با او نیامده است. به در خانه ی اونی آبی رفت. دید در خانه بسته است و یک کاغذ رویش قرار داده شده است. وقتی کاغذ را برداشت و خواند، دید نامه ی خداحافظی اونی آبی است. اونی آبی در نامه نوشته بود: «اونی قرمز عزیز. امیدوارم با انسان ها دوست شوی و با خوشگذرانی زندگی کنی. اما اگر من کنار تو بمانم و مردم مرا با تو ببینند، فکر میکنند تو هم مثل من شیطانی هستی. به همین دلیل، من به سفر میروم اما هرگز فراموشت نمیکنم. خدا حافظ. لطفا مراقب سلامتی خودت باش. هرچه پیش آید، من دوست تو هستم.» اونی آبی ساکت ماند، دو سه بار نامه را خواند و اشک ریخت.

در ژاپن، این داستان برای نشان دادن اهمیت دوستی به کودکان استفاده میشود و بخصوص به کودکان هشدار میدهد که اگر بخواهند به هدف رسیدن به لذت های بیشتر، با افرادی از طبقات بالاتر دوست شوند، باید خودشان را آماده کنند که بعدا به خاطر از دست دادن دوستانی واقعی و همرده ی خود افسوس بخورند. اما شاید این پیام اخلاقی، در کنار پیام هایی فلسفی تر معنی پیدا کند که در سرزمین های غرب، به صورت افسانه هایی تاریخ مانندتر ولی هنوز از جنس قصه های دیو و پری تحول یافته اند. اصل داستان هنوز تمثیل رنگ بنفش است و جایی که آبی آپولویی، دیونیسوس را ترک میکند تا شراب سرخ رنگ پدید آید. رنگ بنفش اولیه برای شراب در انگور بنفش پیدا میشود. با دور انداختن پوسته ی بنفش انگور، میتوان از آن شراب سرخ ساخت. شراب سرخ نماد لذت های مست کننده ی جهان مادی است و آبی ای که آن را به انگور بنفش متمثل میکند، رنگ آبی آسمان است که پرده ای بر جهان فرازمینی شمرده میشود. این آبی هنوز از جنس جهان زمینی است و در ترکیب با سرخ زمینی، بنفش انگوری را میسازد. اگر اونی آبی، اونی سرخ را ترک میکند تا اونی سرخ دوست انسان ها شود، برای این است که خدا یا خدایانی که یک پایشان در زمین و یک پایشان در آسمان است، از دید مردم ترسناکند و فقط با تبدیل شدن به لذت های زمینی، قابل پرستش توسط مردم هستند همانطورکه امروزه و در دوران مدرن، به جای خدای دیو مانند آسمان، خانه و اتومبیل و شغل و حتی انسان ها همچون خدایان توسط مردم پرستش میشوند. مردم کاملا حاضرند و برایشان میصرفد که دوران حکومت خدای آسمان آبی را در حد قرون وسطای توصیف شده در تاریخ رسمی وحشتناک فرض کنند. درواقع آنها امروزه حتی مثل اونی های آبی و قرمز ژاپنی، خدای آسمان و دربار فرشتگانش را تا حد اجنه ای شیطانی پایین آورده اند. خون انسان هم قرمز است برعکس خون اجنه و بنابراین آدم-فضایی ها که آبی است. نظریات زکریا سچین درباره ی این که خدایان بین النهرین باستان، موجوداتی فضایی بودند که از آسمان به زمین آمدند تا انسان ها را به بردگی خود درآورند، براساس همین پیشزمینه در دوران مدرن مقبول افتاده اند. مطابق این نظریه آنو (به معنی آسمان) که رئیس خدایان آنوناکی است، دو پسر خود انکی و انلیل را مسئول زمین میکند اما بعدا بین این دو اختلاف پیش می آید و رقیب هم میشوند. انلیل رئیس زمین است اما انکی دانشمند ماموریت دارد تا با تبدیل یک جانور مناسب به نام هوموارکتوس به انسان امروزی در اثر دستکاری های ژنتیکی، نژاد مناسبی از بردگان را برای انلیل خلق کند. ازقضا انکی در مخلوقاتش امکان نافرمانی علیه انلیل را که خود یهوه است جاسازی میکند تا بتواند از انسان ها لشکری علیه انلیل/یهوه بسازد و الخ. همانطورکه در افسانه ی ژاپنی اونی ها، اونی آبی، اونی سرخ را ترک کرد، در قصه ی سچین هم آدم-فضایی ها از جایی انسان ها را ترک گفتند که البته از صحنه ی داستان یهوه هم دور نیست که از جایی دیگر با آدم ها سخن نگفت و برایشان پیامبر نفرستاد. اما در امریکای امروز، هنوز مردم، داستان های ربوده شدن افراد توسط بشقاب پرنده ها برای جفتگیری با انسان های فضایی را جدی میگیرند و تکثیر میکنند. جالب این که درست مثل داستان سچین، هدف آدم-فضایی ها تغییر ژنتیک انسان است. مثلا درباره ی جفتگیری آدم فضایی با انسان دوران مدرنیته برای مقاوم کردن نوع بشر در مقابل تغییرات آب و هوایی پیش رو شایعه سازی میشود. ولی حتی دراینجا نیز ما پیرو تز هرچه زمینی تر شدن انسان و دور شدن او از سرشت آسمانیش در مدرنیته هستیم. بنابراین اگر در یهودیت، رابطه ی جنسی مرد و زن بالغ برای تولید فرزند، تقلیدی از قدرت خلقت گری یهوه در انسان تلقی میشود، انتظار میرود با هرچه زمینی تر شدن بشر، میل به رابطه ی جنسی او با همجنس و کودکان که فاقد امکان تولد فرزند است توسعه یابد، چیزی که در بیشتر انواع حیوانات جز در شرایط غیر طبیعی (اسارت توسط انسان) ظهور نکرده و بنابراین افرادی که چنین امیال جنسی دارند، یکی از نتایج عمده ی رسوخ خصوصیات آدم-فضایی ها در آدمیزاد و از جنس شیاطینند. یوآخیم هاگوپیان ظاهرا بر اساس همین پیشزمینه ی ذهنی، در فصل 34 کتاب "پدوفیلیا و امپراطوری" نظریه ی سچین را میپذیرد و اشرافیت امروز جهان را به لحاظ ویژگی های انسانی، نزدیکترین گروه به خون آنوناکی ها و دارای بیشترین تاثیر از آزمایشات ژنتیکی انکی میشمرد و علاقه ی عجیب تقریبا همه ی اشرافیت های جهان به رابطه ی جنسی با کودکان نر و ماده را نتیجه ی این تبار آسمانی میخواند. هاگوپیان که آنوناکی های سچین را اجنه ی آبی افسانه های قدیم میداند، از یک طرف بندگی بشر برای یهوه در تورات و به دنبالش یهودیت و مسیحیت را مصداق بردگی انسان نوین برای آنوناکی ها میداند، و از طرف دیگر معتقد است تقدیم قربانی کودک به خدایان در گزارشات یهودیان و مسیحیان از کفار، مربوط به لذت اجنه از انرژی آزاد شده از کودکان موقع آزار دیدن و بخصوص آزار جنسی و تعبیه ی این نوع سلایق جنسی در آدمیزاد، جهت تغذیه ی آنوناکی ها از انرژی های کودکان در دوران اقامت آنوناکی ها در زمین صورت گرفته است. همانطورکه میبینید در این نوع تصویرسازی از مابه ازای آسمانیان، هیچ جایی برای دوستی و صمیمیت و فداکاری اونی آبی باقی نمانده است. چون هر گونه برداشت خوب از خصوصیات آسمانی، در سرکوب غنوصی ها توسط عمال کلیسای کاتولیک نابود شده است. غنوصی ها کسانی بودند که زندگی زمینی را مظهر شر و تمام خوبی ها را ریشه گرفته از ارواح آسمانی میشمردند و صفات خوب آدمیزاد را نتیجه ی آمیخته شدن روح آسمانی با جسم زمینی میشمردند. اما زهدمآبی خشن و غیر انسانی آنها یکی از رمزهای نابودیشان بود و عجیب این که عقاید عرفانی آنها به گونه ای کاملا متضاد توسط کابالا و دنباله اش در ایلومیناتی در جهت گسترش دادن لذت های زمینی با تاکید ویژه بر نمادهای شیطانی، استفاده شد. این تناقض بخصوص موقع تلاش برای درآوردن ریشه های غنوصی گری در متون نگ حمادی فلسطین بسیار آزاردهنده میشود به ویژه که این متون علیرغم پیشینه ی ظاهرا یهودیشان، هیچ ارتباط ایدئولوژیکی با جهانبینی حاکم بر تورات و انجیل در کتاب مقدس ندارند.

جان لاش معتقد است که لوحه های نگ حمادی، از جنس متونی بودند که به دلیل کمبود جا برای درج حروف الفبا در دوران ماقبل گسترش کاغذ، این بهانه را ایجاد میکردند که کاتب عمدا در هر انشای آنها مقداری از آنها را حذف کند یا برای تخلیص، تغییر دهد و این، امکان دخل و تصرف تدریجی در آنها و تبدیلشان به بی شمار محصول فکری مختلف را میداد. آن دسته متونی که در نگ حمادی جمع آوری شده بودند، با سلیقه ی شخصی یا اشخاصی خاص و احتمالا متعلق به مدرسه ی یونانی-یهودی اسکندریه ی مصر منطبق بودند که دوست داشتند هر چیزی که کمابیش بوی غنوصی گری خشن میدهد جمع آوری کنند حتی اگر در بعضی از متون، ردی از اصالت مهرانگیزتر هم یافت شود. اما در همین حد پیوند آنها با عقاید صابئی حرانی روشن است و بنابراین برایشان ردی در ستاره شناسی کلدانی میتوان یافت. در تورات هم ابراهیم پدر یهودیان از اور کسدیم یعنی شهر کلدانیان آمده است و کلمه ی کسدیم را با لغت عبری خسیدیم یا حسیدیم به معنی پرهیزگاران مقایسه میکنند که عنوان فرقه ای از یهود هم هست. بخش اصلی اعتقادات کلدانیان با نوشته های خط میخی زبانی منقرض شده موسوم به "سومری" قابل تطبیق است. این زبان ارتباطات مشخصی با زبان های ترکی-تاتاری در سرزمین های همسایه ی شمالی دارد که دنباله ی اقوامشان تا دشت قبچاق یا روسیه ی کنونی قابل ردگیری است. در ترکیه در شمال و در فرهنگ انقراض یافته ی مکشوف در چاتال هویوک، شما میتوانید بقایای اعتقاد به یک خدای نرینه ی ماورائی را در کنار دنیاپرستی جادوانه ای حول پرستش الهه ی زمین یک جا بیابید. چاتال هویوک یکی از ریشه های فرهنگ ختی بود که یک فرهنگ مردسالار و جنگسالار و صاحب یک امپراطوری بود و ظاهرا جنگسالاریش نتیجه ی به هم آمیزی دنیاپرستی و معنویت پرستی –به گونه ای که یک خدای مذکر معنوی، وسیله ی جسنجوی لذات زمینی با خراب شدن روی سر دیگران شود- بوده است. این نتیجه با هرچه دور شدن از مدنیت بین النهرین به سمت بربریت حاکم در شمال، به سمت مذهبی جنگ پرست استوار بر اعتقادات جادویی درباره ی مسخ و حلول ارواح پیش میرود و در یورش اسکیت های اوراسیا به اروپا و ایجاد اشرافیت های اروپایی از درهم آمیزی اسکیت ها با بومیان، اساس دنیاپرستی اروپایی میشود. لازم به ذکر است که اشرافیت یهودی قدرتمند اروپا عمدتا از اشکنازی ها هستند که دنباله های اشکناز/ایشغوز/ایسگوز/اسکوت/اسکیت های یهودی شده ی خزریه در روسیه میباشند و همین یهودی های خزر تبارند که ایلومیناتی را ایجاد کرده اند. مرزبندی بین قلمرو بربر اسلاف این خزرها با تمدن حاصل از بین النهرین به صورت دوگانه ی ایران و توران در گزارش گونتر واکسموث درآمده است. تورانی ها بادیه نشینانی وحشیند و ایرانی ها متمدنینی عمدتا صلح جو که حتی الممکن برای دفاع از خود، دست به جنگ می آلایند. درنهایت کوه های قفقاز مرز بین این دو قلمرو فرهنگی در محدوده ی اطراف بین النهرین شدند. به طرز جالبی، زرتشتر یا زرتشت که مذهب ایران را ایجاد کرده است به جایی در نزدیکی این مرز فرهنگی در حدود دریاچه ی ارومیه در آذربایجان ایران کنونی نسبت داده میشده است. در یکی از کدکس های قبطی مصر که وابسته به تفکر حاکم بر متون نگ حمادی تشخیص داده شده است جایی به نام کوه سیر، محل اقامت یک زوج روشنایی به نام های ست (سیث) و نوریا بوده است. ممکن است این همان سیرداغی (کوه سیر) در نزدیکی دریاچه ی ارومیه باشد. از طرفی در حفاری های حاجی فیروز در آذربایجان، آثاری ساخته شده در فلسطین یافت شده که ارتباط بین فلسطین و آذربایجان را نشان میدهند و ممکن است گروهی از غنوصی های یهودی، منبع اعتقادات خود را در آذربایجان بومی سازی کرده بودند. نسبت دادن زرتشت به ارومیه، توسط اولیای دینی به همین نام انجام گرفته است که خود را دنباله روان زرتشت پیامبر میدانند. بنیاد آنها پارسیان هندند ولی در متون یونانی، زرتشت معلم کلدانیان شمرده میشود. علاوه بر آن، زرتشت یونانی ها مثل کلدانی ها ستاره پرست است و یکی از معانی تعیین شده برای نام یونانیش زروآستر همین است درحالیکه زرتشت پارسیان دشمن ستاره پرستی است اگرچه ریشه های مذهب زرتشت در ستاره پرستی علیرغم سانسورهای بعدی آن آشکار است. عجیب ترین موضوع درباره ی زرتشت یونانیان اما قدمت او است که تقریبا به اندازه ی قدمت نسبت داده شده به یکجانشینی در بین النهرین است. نویسندگان یونانی-رومی مدعیند که زرتشت 6000سال قبل از افلاطون زندگی میکرده و چون زمان افلاطون را 2400سال قبل از میلاد تعیین کرده اند زمان زرتشت میشود بیش از 8000سال پیش. یکی از تخمین هالی صورت گرفته این است که مطابق یکی از زمانسنجی های ممکن، این، زمان آغاز عصر فلکی موسوم به عصر توأمان یا دو پیکر بوده است یعنی زمانی که خورشید در اعتدال بهاری، در دایره البروج از صورت فلکی توامان طلوع میکرد و خصوصیات این خدای اختری را به خود میگرفت. این صورت فلکی، دو انسان را همراه هم نشان میدهد و درواقع یک خدای دوگانه بوده است. این دوگانگی را عینا میتوانیم در روح زرتشت در توصیفات زرتشتیان از او بیابیم. به قول مری ستگاست، او گاهی یک اندیشمند فکور و انسان دوست و مهربان است که مردم را با آغوش باز میپذیرد و گاهی یک روحانی عبوس و تندخو که با سیاستمداران بر ضد مردم متحد میشود به این امید که با تایید ستمگری سیاستمداران بتواند آنها را راضی به نابودی اعتقادات مردم کند. پس او هم به عرفان آسان گیر کابالا نزدیک است و هم به شریعت خشن تورات. احتمالا هم نسبت دادنش به جایی در نزدیکی قفقاز، به دور از تصمیم بر دوگانگی شخصیتی او بین دو رگه ی ایران و توران نبوده است. علت این که دقیقا در خود مرز نیست و کمی به ایران متمایل است آن است که به هر حال، سیاستی که از او استفاده میکند حاصل یک نوع مدنیت سیاسی است و به همراه یهودیان از آذربایجان به سرزمین های اسکیت های تورانی شمال منتقل شده است. مدنیت سیاسی منوط به برقرار بودن حکومت حاکم بر تمدن برای حفظ نظم است و حتی جامعه ی بادیه نشین هم از چنین نظمی استقبال میکند. اما حاکم لازم است در جای خود، مهربان و دانش پرور، و در جای خود قاطع و آماده ی خشونت ورزی در قبال مسببین تهدیدات داخلی و خارجی نظم باشد که اگر این خشونت در جای خود به کار نرود، زندگی مردم به خطر خواهد افتاد. به همین دلیل هم هست که لاش با نظر رایزنشتاین درباره ی ریشه گرفتن زرتشتی گری از دوگانه پرستی زرتشتی مخالفت میکند. به نظر لاش، خیر و شر غنوصی، دو خدای متضاد و دشمن هم نیستند؛ یک نفر هست در دو نقاب. کسی هم که جایز است این ماسک ها را بزند عضوی از دستگاه سیاسی است که مثل دانش غنوصی، میتواند به سمت هر کدام از طرفین بغلتد. همانطورکه مورتون اسمیت مورخ در کنفرانسی در لیل در مارس 1978 بیان کرد ، در رساله ی پولیتیکوس افلاطون ، کلمه ی گنوستیکوس برای "سیستمدار ایدئال" و "استاد هنر عرفانی" استفاده شده و اضافه شده است: «اگر چنین موجودی ظاهر میشد، خدایی بود که برای حکومت بر بشر نازل شده است.» در این رساله، گنوستیکوس یک متخصص در یک دولت تئوکراتیک است. این ممکن است ریشه در عرفان موسوم به رازوری الئوسی داشته باشد. اما در رازوری ها، نگهبانان اسرار، خود را نه گنوستیک یا غنوصی بکه تلستایی مینامیدند. ممکن است کلمه ی گنوستیک بعد از ممنوع شدن مرام های تلستایی توسط کشیش های مسیحی، برای دنباله روان آنها مصطلح شده باشد. گنوستیسیسم یا غنوصی گری میگوید اعتقادات عرفانی چون از جنس ماوراء الطبیعه و روحند در کالبد جسمانی زمینی بشر به درستی قابل درک نیستند و همیشه حالت شهودی دارند. بنابراین هیچ کس نمیتواند یک آموزه ی عرفانی را همان گونه بفهمد که اکثر مردم دیگر میفهمند. پس اگر قرار باشد همه ی مردم بر اساس شهود زندگی کنند، همه چیز جایز است و نظم شکل نمیگیرد. بنابراین فقط لازم است حاکم و کسانی که به او مشاوره میدهند دانش لازم را داشته باشند و بیشتر مردم فقط اطاعت کنند. اینجا یک نکته ی مهم ظاهر میشود. در دین زرتشت، کلمه ی زواتر به معنی روحانی سیاسی بوده است و این کلمه با لغت یونانی سوتر به معنی منجی همریشه است. همانطورکه میدانیم در یهودیت و مسیحیت، منجی، مسیح است که مسیحیت، او را تجسد خدا در زمین معرفی میکند. اما در ریشه ی اولیه ی این مذهبسازی ها معادل مسیح، خود دستگاه سیاسی شامل حاکم و کاهنان درباری که به او خط میدهند میباشند. حالا اگر بر اساس غنوصی گری این کاهنان را عارف بخوانیم آن وقت هر تصمیم سیاسی بار الهی خواهد داشت. اما حاکم و دستگاهش امکانات لازم برای آگاه شدن را فراهم میکنند تا آن کسی که دوست دارد آگاه شود، دنبال آنها برود و به نوبه ی خود به جامعه خدمت کند. بسته به شرایط متغیر سیاسی، حکمرانان ایدئال غنوصیان میتوانند هر یک از این دریچه ها را به درجات، بازتر یا بسته تر یا کلا مسدود کنند. حکمرانان میتوانند جایی که خداپرستی و آگاهی را مزاحم نظم میبینند مردم را در لذترانی جسمانی غرق کنند تا از واقعیات به دور بمانند یا برعکس بنا به مصالحی مردم را چنان به زندگی سخت اقتصادی و تنگی معیشت وادارند که صبح تا شب در حال کار باشند و وقت و پول کافی برای خوشگذرانی های جسمانی نداشته باشند، اما این حکام فرزانه هیچ وقت ملزم نیستند تا دانشی را که به آنها دلایل این کارها را میدهد با مردم در میان بگذارند. بنابراین از دل غنوصی گری هم ایلومیناتی درمی آید هم عارف خداپرست دوست داشتنی و هم روحانی متشرع ریاکار. دانش غنوصی میگوید مشکل بشریت شیطان نیست بلکه خطای بشری است، ولی مستمسک لازم برای رئیس جمهور امریکا را فراهم می آورد تا در مقابل مردم امریکا، هر ملتی را که دوست ندارد به صورت "شیطان" زمینی نشان دهد و حتی اگر شده است جان و مال تمام مردم امریکا به جز خودش و عده ای معدود را فدای جنگ با شیاطین فرضی کند.:

“GNOSTICS OR ILLUMINATI?: THE ORIGINS OF THE GNOSTIC MOVEMENT”: JOHN LASH: METAHISTORY: OCTOBER 2006

به نظر میرسد دوگانگی سیاستمدار، همان دوگانگی آپولو و دیونیسوس در تاج خار مسیح است و اصلا هم عجیب نیست که این تاج، در نسخه های اصیل تر خود، هدیه ای از یک شیطان –مثل راونا- تلقی شده باشد. دانشی که حکام مستبد از آن برای تحمیل خواست هایی مخالف میل مردم بر آنها استفاده میکنند برای مردم به اندازه ی شیاطین بیگانه و به همان اندازه خطرناک به نظر میرسد. به ایران خودمان فکر کنید. به پهلوی پدر که تمام قومیت ها و قبایل و زبان ها و هویت های درون سرزمینی را که تصرف کرد، سرکوب و انکار کرد و تا فقط یک "ما" به نام "ایران" را به مردم تحمیل کند. این کار، علیرغم افراط غلطی که در آن شد، اما در بنیاد خود برای نظم دهی به ایران لازم بود ولی مردم نمیدانستند این به نفعشان است. رضاشاه مکاتب سنتی را که دست ملاها بود تعطیل کرد و مردم را به مدارس دولتی فرستاد و با این کار، خشم روحانیون را برانگیخت. قوانین مدرن عدلیه را هم جانشین دادگاه های شریعت ملاها کرد. وقتی ملاها همه ی این اعمال را شیطانی و کفرآمیز خواندند، قاطبه ی مردم ایران طرف ملاها را گرفتند و کاملا مطمئن بودند که اعمال رضاشاه شیطانیند و او دشمن مردم است. در زمان پهلوی پسر و خصوصا از دهه ی چهل، روند مدرن شدن ایران سرعت گرفت و تمام این مدت فقط شاه بود که معتقد بود دارد به نفع مردم کار میکند و اکثر مردم ایران، کاملا از او متنفر بودند و او را دشمن مردم میدانستند. رضا شاه و محمدرضا شاه هیچ وقت موفق نشدند مردم را متقاعد کنند که کارهایشان به نفع ایران است چون مردم اصلا نمیفهمیدند آنها دارند چه میگویند. فساد و تضاد طبقاتی پهلوی ها آشکار و آنقدر زشت بود که هرچه قابل فهم نبود هم به همان اندازه زشت تلقی شود. بعدا حکومت جمهوری اسلامی سر کار آمد و مردم به مرور با آن هم به لج افتادند. جمهوری اسلامی هم کارهای زیادی کرد که خوشایند مردم نبود و سعی کرد و میکند تا به مردم توضیح دهد که بسیاری از اعمالش درست بوده اند. اما مردم هنوز فساد و تضاد طبقاتی را میفهمند و آنچه نمیفهمند را به همان اندازه زشت می یابند. اکنون و مدتها بعد از مرگ پهلوی های پدر و پسر، مردمی که آنها را عامل پیشرفت ایران میخوانند بسیارند و اکثر این افراد هم اصلا یادشان نمی آید که پهلوی ها فساد و تضاد طبقاتی داشتند یا وقتی که درباره اش میشنوند فقط میگویند دروغ های جمهوری اسلامی است! احتمالا هم بعدها روزهایی خواهد آمد که در آن، مردم ایران، حکام جمهوری اسلامی را افرادی وطن دوست که ایران را به سمت بهروزی بردند به یاد آورند و هیچ کس یادش نیاید که در جمهوری اسلامی، اختلاس و بی عدالتی هم جزو اخبار بود.

تثلیث انحطاط: جاه طلبی بهشتی، ناامیدی جهنمی و زندگی زمینی

تالیف: پویا جفاکش

ویلیام بلیک، جمله ی معروفی منسوب به سال 1788 دارد که میگوید: «کسی که چیزی محال را آرزو میکند، سرنوشتی جز ناامیدی در انتظارش نیست.» واقعا هم ناامیدی، نتیجه ی عدم موفقیت در رسیدن به خواسته ای است که رسیدن به آن از حد توان فرد خارج باشد بخصوص اگر چند بار در دست یافتن به هدف شکست خورده باشد. احساس بد بعد از شکست و نفرت موقتی از خود، راهی بوده که بدن قرن ها قبل در زمان اجداد کم برخوردارمان به کار میگرفته تا انرژی فرد در کارهای بیخود هدر نرود. به هر حال، این هم خیلی عجیب است که لذت تلاش در راه رسیدن به هدف و دل به هم خوردگی درنتیجه ی شکست در آن، مکمل همند و اولی مشخصه ی بهشت و دومی مشخصه ی جهنم میباشند. خدای مسیحیت، آنها را با هم توامان کرده تا انسانها را به موجودات بهتری تبدیل کند چون زمانی که آنها فقط از برخورداری متنعم میشدند ناسپاس و کفرگو از آب درمی آمدند. اینها انسان های اعصار دوری قبل از آن بود که یهوه که بعدا خدای مسیحیت شد با قوم برگزیده ی خود یعنی یهودیان سخن بگوید. یهوه ی بالای کوه سینا، همان زئوس یا ژوپیتر بالای کوه المپ بود و عصر بهشتی ای که به آن پایان داد، همان «عصر طلایی» کرونوس یا ساتورن و دوران حکومت تیتان ها بر زمین بود. بعد از این و در عصر ژوپیتر، فقط قرون وسطای تهوع آور پر از بلاهت و سخت دلی و تضاد طبقاتی جایز بود. پس هر گونه بازگشت لذت پرستی و عمومی شدن ثروت، نیازمند بازگشت یکی از تیتان ها بود که میشوند خدایان دشمن یهوه. امروزه مرکز دنیای متنعم و لذتپرست، امریکا است و درحالیکه خانه ی قبلی یهوه یعنی اروپا در کفر و ناسپاسی فرو رفته است، امریکا است که به اندازه ی محدوده ی حکومت الیمپوس زئوس، سنگر مسیحیت است. فقط در امریکا است که هنوز مسیحیان زیادی جرئت میکنند به یهودیان مرتدی که عامل پرورش گناه در سرزمین خود و گناهکار شدن شخص خود میدانند بد و بیراه بگویند. اما این امریکا در ساحل رو به محل بنیانگذاران خود در اروپا با یک بت عظیم الهه، یک همتای تمام عیار عاشره ی منفور یهوه یعنی مجسمه ی آزادی شروع میشود؛ مجسمه ای که اتفاقا در خانه ی کفر یعنی فرانسه ساخته و به نیویورک منتقل شده است. این همان تیتان قدرتمند شده در زمان زئوس است. تنها تیتان ماده ای که در دوران زئوس اختیاراتش حتی نسبت به گذشته افزایش یافت و از آسمان و زمین و دریاها گرفته تا قلمرو مردگان، در همه چیز دخالت کرده، هکاته الهه ی ماه، چهاراه ها، جادوگری و ارواح بود. او همراه پرسفونه به جهان زیرین میرفت و از آن بازمیگشت و از این طریق، به نوعی الهه ی طبیعت بود. جهان زیرین یا هادس، معادل دوزخ در اساطیر مسیحی است و هیچ کس دوست ندارد مدت زیادی درآنجا بماند. با این حال، هکاته در آن نیمه زندانی است و برای همین، یک پای مجسمه ی آزادی در یک زنجیر شکسته غل شده و پای دیگرش هنوز در یک زنجیر بسته غل است. بنابراین جایی که او در آن است همتای جهنم است. آنجا نیویورک است، محل قلب اقتصادی دنیا وال استریت با همه ی دنیاپرستی ها و دوز و کلک هایش. خدای دوزخ برای رمیان، نسخه ی لاتینی هادس یعنی پلوتون است که در برابری با پلوتوس خدای ثروت، خدای بخشنده ی گنج ها و ثروت ها نیز شمرده میشود. علاوه بر این، گاو نر که جانور معمول قربانی برای هکاته بود، مجسمه ی مشهوری از خود در وال استریت دارد. امریکا در غرب جهان قرار دارد و غرب قلمرو تاریکی است. بنابراین نیورک در مقام یک بندر در شرق امریکا دروازه ی ثروت بخشی قلمرو تاریکی شمرده میشود. تاریکی با شب شناخته میشود و هکاته به عنوان الهه ی ماه، رهبر این شب است. او همچنین جانشین برادرش هلیوس خدای خورشید است و به مانند مجسمه های هلیوس، با چراغی در دست نشان داده میشود. مجسمه ی آزادی به عنوان یک مجسمه ی عظیم مشعل به دست، نسخه ی امریکایی کلوسوس، مجسمه ی عظیم مشعل به دست هلیوس در جزیره ی رودس است. ازآنجاکه خورشید هم به جهان زیرین میرود و برمیگردد، هکاته در رفت و برگشت به دوزخ، نسخه ی مونث او به شمار میرود و ماه شده است چون دائم در دوزخ تاریک است. نیویورک همچنین در مقام نسخه ی جدید رم به عنوان قلب تپنده ی امپراطوری روم (اروپا)، مجسمه ی آزادی را جانشین کلوسوس رم یعنی مجسمه ی نرون در جوار کلوسیوم رم ایتالیا نموده است که آن هم به احتمال قریب به یقین، دراصل نسخه ی دیگری از هلیوس بوده است.:

“statue of liberty…one detail”: stolenhistory.net: 9 mar 2023

نسخه ای از هکاته به نام CRONE همسر هادس یا پلوتو و از این جهت، برابر با پرسفونه تلقی میشد. کرون فرمانروای مردگان بود و در همگامی با هبه (فلورای لاتین) الهه ی بهار، و هرا ملکه ی آسمان، یک تثلیث الهگان را تشکیل میداد که با سه فاز ماه –بدر، هلال و محاق- قابل تطبیقند. بعضی مانند پورفیری، تمام جلوه های این تثلیث را هکاته دانسته اند و آن را به سه شخصیت هکاته سلن یا ماه نو، هکاته آرتمیس یا ماه کامل، و هکاته پرسفونه یا ماه رو به زوال، تقسیم کرده اند. هکاته در مقام CRONE ملکه ی جادوگران و فرمانروای شب هالووین است. تا قرن 19 در نواحی مختلف اروپا CRONE عموما با سه نام هکاته، پرسفونه و لیلیت، حامی جادوگران شمرده میشد. عنوان CRONE با لغت CROWN به معنی تاج و تخت مرتبط است. او در این مقام، به اسکلت تشبیه میشد. چون جمجمه ی اسکلتی بدون گوشت و پوست، تنها چهره ی واقعی یک فرمانروا و سیاستمداران در خدمت او میباشد و جز آن، آنها در تمام چهره هایی که از خود به اطرافیان و مردم نشان میدهند، مظنون به ماسک زدن و ناراستی و تظاهر هستند. برای خدایان مصر با سر های جانوران نیز میتوان آن سرهای حیوانی را ماسک های حیوانی خدایی دانست که جمجمه ای است که زیر نقاب حیوان، به او مسخ شده است. سیاستمداران دنباله ی کاهنان و رقصندگان جنگی کهن هستند که مسلکشان از دل ماسک زدن بیرون آمده است. آنها در تمام فستیوال ها ماسک جانوران خاصی مثل گرگ و خرس را به چهره میزدند و موقتا خوی آنها را می یافتند کمااینکه نام های فامیلی با اسم جانور مثل وولف (گرگ) و بائر (خرس) میتواند نتیجه ی نامبرداری به چنین مشاغلی در پیشینه ی خانوادگی نیز باشند. افسانه های مسیحی درباره ی آدم-گرگ ها یعنی انسان های معمولی که زیر نور ماه به گرگ مسخ میشوند و انسان های دیگر را شکار میکنند، این پیشینه ی نقابداری سیاسیون را به هکاته و جادوگری ماه میرسانند. هکاته در مصر نیز بود و درآنجا با الهه ای به نام حقات شناخته میشد. حقات در هفت هاثور یا الهه ی هفتگانه ی زمین به شکل هفت گاو ضرب میشد و در به دنیا آمدن هر روزه ی خورشید طالع از رحم زمین و جهان زیرین نقش آفرینی میکرد. هکاته همچنین با باستت الهه ی گربه شکل تطبیق میشد و در هنگام این تطبیق، در حین جادوگری، با گربه های سیاه نسبت می یافت که در جادوگری اروپایی، هنوز با زنان جادوگر مرتبطند. کرون یا هکاته به سبب تجلی در یک تثلیث، با چهارراه ها مرتبط میشد. چون مثل این بود که الهه در یک راه میرود و ناگهان در چهارراه به سه راه گوناگون میرسد و در آنها ضرب میشود. در این حالت، به او ترویا یعنی سه مسیره گفته میشد.:

“HALLOWEEN: SEASON OF THE CRONE”: BARBARA G. WALKER: MAN MADE GOD: 31 OCT2012

تصویر چهارراه به صلیب هم شبیه است. صلیب چوبی عیسی مسیح، مانند درخت کیهانی افسانه های نقاط مختلف اروپا است که از جهانی ماورائی بیرون می آید و به سه شاخه تقسیم میشود که در سه قلمرو زمین، بهشت و جهنم فرو میروند. یگدراسیل یا درخت کیهانی نورس، بر اساس همین پیش زمینه، از سه جهان زیرین یا مردگان، زمین و آسمان میگذرد. صلیب چوبی مثل درخت سه شاخه، با سه گانه کردن عیسی در سر و دست هایش، یهوه را که به شکل عیسی مسیح درآمده است، به سه قسمت تقسیم و بالواقع او را میکشد تا به سه مرحله درآید و این سه مرحله با سه شبانه روزی که مسیح پس از مقتول شدن، در جهان مردگان به سر برد، قابل تطبیقند. این اتفاق در اورشلیم افتاد که یکی از کاندیداهای عمده ی دارنده ی عنوان آن، قستنطنیه یا استانبول کنونی است. فومنکو تسخیر قستنطنیه توسط قوای صلیبی غربی را اصل تسخیر اورشلیم توسط صلیبیون در جنگ های صلیبی و معادل تسخیر شهر ترویا یا تروآ از راه دریا بوسیله ی آخایی های یونانی دانسته است و این به خاطر امکان درآوردن سه گانگی از نام شهر ترویا جالب است. از طرف دیگر، مهاجرین تروآ پس از تخریب آن، رم را میسازند که مرکز امپراطوری روم به عنوان سنگ بنای اروپای نوین میشود و رم، یک نسخه ی دیگر اورشلیم است. جالبتر این که بازپس گیری قستنطنیه توسط بیزانسی ها باعث حواس پرتی آنها از کنترل ساردیس و افتادن آن شهر به دست امیران غازی ترک در قرن 13 میلادی شد. پس از آن، ساردیس به انحطاط دچار آمد و در سال 1402 توسط تیمور لنگ تسخیر شد. معمولا فرض را بر این میگذارند که شهر طی این تسخیر، تخریب شده است. ولی در کاسموگرافی سباستین مونستر منسوب به 1547، ساردیس با ظاهر شهری با خانه های چوبی تصویر شده است. چوبی بودن شهر میتواند نشان دهد که چرا از آن فقط چند بنای سنگی معدود به جا مانده است. این بناهای سنگی در اواخر قرن 19 از میان حجم عظیمی از گل بیرون کشیده شدند اما این هم ثابت کننده ی قدمت زیاد آن نیست، چون همانطورکه گزارشات جامعه ی ژئولوژی امریکا در engeeneering geologyجلد 3 فصل 20 بیان میکند، از زمانی که شناسایی جهان شروع شده است، رانش زمین مسئله ی معمولی در منطقه ی ساردیس بوده است. به نظر میرسد علاقه ی زیاد تاریخ رسمی برای خلاص شدن از دست ساردیس با تعیین قدمت زیاد برای نابودیش این باشد که رشد قستنطنیه ارتباط مستقیم با انحطاط ساردیس داشته و ساردیس نسخه ی قبلی اورشلیم بوده است. همانطورکه میدانیم ساردیس بیش از هر چیز با افسانه ی شاه کرزوس و گنج های بزرگ و بی همتای او شناخته میشود. این داستان شباهت زیادی با داستان حزقیاه شاه یهودی اورشلیم دارد. حزقیا شاهی پارسا و به خدای خود مومن بود؛ درست مثل کرزوس در مقابل آپولو خدای خورشید. حزقیا درست مثل کرزوس گنج های بی نظیری داشت. او گنج های خود را به فرستادگان شاه بابل نشان داد و به آنها افتخار کرد. پس از آن، اشعیای نبی پیشبینی کرد که او این گنج ها را به زودی از دست خواهد داد. به گزارش هرودت، کرزوس هم گنج های خود را به سولون فرستاده ی آتن نشان داد و سولون گفت که ممکن است روزی همه ی آنها را از دست بدهد. همانطورکه سولون گفت، کرزوس در جریان فتح کشورش لودیه یا لیدی توسط ارتش کورش پارسی، تمام این ثروت را از دست داد. درباره ی حزقیا چنین چیزی گفته نشده، اما گفته شده که او برای سه روز به شدت بیمار شد تا این که به معجزه ی الهی شفا یافت. این شبیه سه روز اقامت مسیح در جهان مردگان و جنگش با شیاطین درآنجا است. ممکن است این سه روز برای کرزوس به شکل این گزارش هرودت تغییر یافته باشد که آپولو در مقابل درخواست های کرزوس از محافظت از کشورش در مقابل پارسیان، توانست برای سه سال فتح لیدی را به تاخیر بیندازد. پس از آن و در جریان فتح لیدی، کرزوس دستگیر و محکوم به سوختن در آتش شد. اما آپولو با باراندن بارانی، آتش را خاموش کرد و کورش جرئت نکرد به قصد خود برای کشتن کرزوس ادامه دهد. بنابراین کرزوس هم بعد از سه مرحله زوال نجات یافت. برای حزقیا ممکن است از دست دادن گنج ها در نتیجه ی شکست از دشمن، به پسرش مناشه منتقل شده باشد. مناشه به سبب اعمال خلافش مورد خشم یهوه قرار گرفت و از ارتش آشور به رهبری شلمنصر شکست خورد. بنا بر کتاب تواریخ در تورات، مناشه را دست بسته به غل و زنجیر بستند و به بابل بردند. ولی چون در اسارت توبه کرد و یهوه توبه ی او را پذیرفت، به پادشاهی برگردانده شد.:

HEZEKIH AND CROESUS: MARK GRAF: CHRONOLOGIA: 30/11/2014

اگر عسرت مناشه سه روز مریضی حزقیا به ازای سه روز مرگ مسیح باشد و سه روز مرگ مسیح معادل سه سال احتضار ساردیس در دوران کرزوس باشد که با تسخیر پارس به پایان رسید، پس مرگ ساردیس در صورتی به معنی رستاخیز آن خواهد بود که آن همانطورکه در ساردیس میمیرد، در قستنطنیه رستاخیز میکند. اگر این همان پایان سه مرحله باشد به معنی پایان ترویا و آغاز رم نیز خواهد بود. درصورتیکه سه مرحله ی مزبور نتیجه ی نوعی پسرفت به گذشته و احیای گردنکشی انسانی علیه خدایان تلقی شود، پس نوعی کشاکش ژوپیتر و ساتورن، مسبب آن خواهد بود که یادآور به نظریه ی نجومی وقوع اتفاقات بزرگ و تغییرات عظیم در وضع بشر در اثر پیوند سیارات ساتورن و ژویتر –به ترتیب: زحل و مشتری- است.

عقیده بر این بوده که پیوند زحل و مشتری در صورتی که در بروج فلکی آبی رخ دهد، باعث وقوع سیل ها و تغییرات جوی پرآب و سرما در جهان خواهد شد. ظاهرا پیوند زحل و مشتری در سال 1802 اینطور تلقی میشده است. چون همانطورکه عکس های قدیم از قرن 19 نشان میدهند تمام ساختمان های شهری قدیمی، در گل فرو رفته و در کنار جاده هایی به شدت گلی واقعند. این گل ها میتوانند با سیل های گلی ساردیس و رم ایتالیا هم قابل تطبیق باشند و ازآنجا که سیل های گلی به نابودگری شدید ساختمان ها شهره اند احتمالا تمام این سازه های شهری پس از فروکش جریانات گلی ساخته شده اند. این دوره با آغاز قرن بیستم پایان یافت و شاید این که آغاز قرن بیستم کی باشد هم به همان ترتیب با پیوند دوباره ی زحل و مشتری همراه شد. یک گزارش روزنامه ی هرالد در سال 1901 از امکان مشاهده ی هر سه سیاره ی زحل، مشتری و مریخ با چشم غیر مسلح در غروبدم 27 نوامبر نوشت در شرایطی که زحل و مشتری بسیار به هم نزدیک و مریخ بین آنها واقع است و اضافه کرد منجمین، امکان مشاهده ی هر سه سیاره ی مشتری، زحل و زهره در نیمه ی دوم آخرین ماه آن سال را پیشبینی میکنند. هرالد نوشته است چون منجمین معتقدند تاثیر زهره از مریخ بیشتر است و در پیوند زحل و مشتری نیز مریخ بسیار ضعیف تر از آنها ظاهر میشود، بنابراین با دوران جدیدی مواجه خواهیم بود که در طی آن، روحیه ی بشر به مرور از جنگطلبی که ویژگی بارز نسبت داده شده به مریخ است فاصله میگیرد.:

“static in the attic and the great conjunction”: Korbin Dallas: stolen history: 25/1/2020

همانطورکه گفتیم، عصر ساتورن، مظهر دوران برخورداری و بی غمی آدمیزاد بود و عصر ژوپیتر، نمایانگر دورانی که یهوه از ایجاد درد و شادی متواترا برای وابسته کردن آدم ها به خود استفاده میکند. با توجه به این که دوران ژوپیتر، دوران پدیدآیی تضاد طبقاتی و آزاررسانی انسان ها به هم تلقی میشود و همه ی این دردها به سبب ریشه گرفتن غلبه ی انسانی از مارس یا مریخ خدای جنگ و تفرقه است، پس میتوان دوران مدرن تثلیث مشتری-زحل-مریخ را بر اساس سه دنیای قرار گرفته بر سه شاخه ی درخت کیهانی تبیین کرد. قلمرو ساتورن معادل بهشت، قلمرو مارس معادل دوزخ، و قلمرو ژوپیتر معادل زمین به عنوان حد وسطای تحت تاثیر این دو قلمرو است. شاید مسئله بیش از تغییرات آسمان، در تغییرات زمین قابل پیشبینی بود. هرچقدر مردم زندگی مادی بهتری را تجربه کنند، بیشتر از بابت از دست دادن امکانات زندگی خود و دیگران، دچار افسوس یا نگرانی میشوند و این، آنها را از جنگطلبی بازمیدارد؛ امری که میتواند توازن و مارس و ساتورن را در زئوس/ژوپیتر/یهوه به هم مبریزد و اینچنین استیلای خود یهوه را به خطر بیندازد.

مغز سیاسی در مقابل مغزهای فرهنگی: آیا تجدید نظر در کل فرهنگ کهن فعلی آدمیزاد، عاقلانه است؟!

تالیف: پویا جفاکش

ریش و ژولیدگی چارلز منسون، یکی از دلایل اقامه شده برای نمایشی بودن دادگاه او است چون سابقه نداشته متهمی را با چنین ظاهری به دادگاه بیاورند.

مایلز متیس، سعی میکرد تا با نشان دادن تناقض های عکس های صحنه ی ترور کندی، قلابی بودن آنها را نشان دهد.

شبی مطابق معمول همه ی شب ها، پلنگ پیر، پلنگ های جوان را دور خود جمع کرده و اعتقادات قوم را به آنها می آموخت. این بار لای حرف هایش، چیزی گفت که پلنگ های جوان را تحت تاثیر و البته تحت وسوسه های بلندپروازانه قرار داد و آن این که اگر پلنگی عطسه ای کند که موقع آن عطسه، یک گربه از بینیش بیرون بیفتد، سلطان جانوران خواهد شد. بعد از پایان سخنرانی پلنگ پیر، هر کدام از پلنگ های جوان، یک علف در دست گرفتند و بینی خود را قلقلک دادند و مدام عطسه کردند بلکه گربه ای از عطسه شان به وجود بیاید. اما هرچه عطسه کردند کمتر نتیجه گرفتند. عطسه ها تا صبح ادامه داشت و بعد با خرناسه های خواب پلنگ های بی خیال شده عوض شد. اما یکی از پلنگ های جوان، اینقدر در هوس پادشاهی فرو رفته بود که دست بردار نبود. همینطور از بیشه ای به بیشه ای و از دشتی به دشتی میرفت و عطسه میکرد بلکه شاید گیاهان محیط خاصی اثر کنند و عطسه گربه بزاید. کم کم تاریکی غروب گسترش یافت و به دنبالش شب به نیمه رسید و پلنگ باشهامت، محل عطسه کردن خود را کوچه های های خلوت یک روستا تعیین کرد. از یکی از عطسه های بلند او گربه ای که در بلندی ساختمانی به خواب رفته بود با وحشت از جا پرید و درست جلو پای پلنگ جوان که چشمانش از عطسه بسته شده بود روی زمین افتاد. پلنگ جوان تا چشمش را باز کرد و گربه را دید، تصور کرد آرزویش برآورده شده و یک گربه از بینیش بیرون افتاده است. هرچه گربه سعی کرد اشتباه او را اثبات کند و خودش را از دست این پلنگ یکدنده نجات دهد اثر نکرد. تا صبح فردا پلنگ، با یک گربه در چنگالش به بارگاه شیرشاه رسیده بود. پلنگ جوان، گربه را جلو شیر انداخت و ادعا کرد که موقع عطسه از بینیش پایین افتاده و اکنون شیر باید تخت حکومتش را به او واگذار کند. شیر که از اعتقادات پلنگ ها بی خبر بود پرسید موضوع از چه قرار است؟ پلنگ و گربه هر دو روایت خود را گفتند. شیر که کمی نگران شده بود که حرف پلنگ درست باشد، قضاوت را به قاضی استخدامی دربارش کرکس دانا واگذار کرد. کرکس به صحبت های دو طرف گوش داد و گفت: «چون این گربه حرفی خلاف سخن پلنگ میزند معلوم نیست که گربه حتما از بینی او بیرون افتاده باشد. اما اگر پلنگ راست بگوید و عطسه اش در اثر هوای روستا گربه تولید کرده باشد، پس حتما توی سرش باز هم گربه هست. پس اگر سرش را بکوبیم میتوانیم گربه ها را بیرون بکشیم و درستی حرفش را ثابت کنیم. پلنگ که از راستی ادعایش مطمئن بود قبول کرد. خرسی که زورمندترین درباری شیر بود چوب کلفت و محکمی را برداشت و با آن توی سر پلنگ جوان زد. پلنگ خیلی دردش گرفت ولی خم به ابرو نیاورد. خرس بار دوم محکمتر زد و این بار پلنگ از درد داد و بیداد کرد ولی باز هم حاضر به تحمل ضربات بعدی شد. چوب سوم که به سرش خورد چنان با سرعت فرار کرد که هم گربه از خوشحالی به رقص افتاد و هم شیر، نفسی به راحتی کشید. پس از آن، پلنگ جوان، هیچ وقت به سلطان شدن فکر نکرد و هر وقت هم صحبتی درباره ی امکان شاه شدن یک پلنگ با عطسه کردن میشنید، از یادآوری خاطره ی ناخوشایندش در هم فرو میرفت و سکوت میکرد.

این داستان ایرانی، روی خرافه ای بنا شده که میگوید گربه موقع عطسه ی شیر، از بینی او فرو افتاده است؛ مشخصا به خاطر باور به فامیلی شیر و گربه. روایت مشابهی هم هست که میگوید موش که شکار اصلی گربه تلقی میشده است، در اثر عطسه ی خوک به وجود آمده است چون موش به خاطر سرعت تکثیر و فراوانی زاد و ولد، جانور شهوتناکی محسوب میشده و خوک هم نماد حیوانی شهوت است. اما در مورد داستان بالا به طور اخص یک قصه ی مذهبی مطمح نظر است که مطابق آن، شیر به خاطر تولید گربه در اثر عطسه اش سلطان حیوانات شد. توضیح این که موقع سیل بزرگ، در کشتی نوح، موش از فرمان نوح مبنی بر خودداری جانوران از تولید مثل، سرپیچی کرد. نسل موش ها در کشتی زیاد شد و آنها با جویدن چوب های کشتی، همه ی جانوران را در خطر غرق شدن قرار دادند. اما شیر، با عطسه ی خود، گربه را تولید کرد که موش ها را تار و مار نمود و چون شیر باعث نجات تمام جانوران شد، از طرف نوح و خدایش، اجازه ی سلطنت و سیطره بر دیگر حیوانات را یافت. این پیشینه ی مذهبی، پلنگ پیری را که اعتقادات قوم را به پلنگ های جوان می آموزد، یک شخصیت مذهبی میبخشد. پلنگ جوانی که به خاطر مطامع مادی خود، این اعتقاد مذهبی را جدی و واقعی تلقی میکند تا جایی که به خاطرش خود را حتی تا نزدیکی مرگ در معرض آزار قرار میدهد نماد فرد یا جامعه ای است که اعتقادات مذهبی را کورکورانه و به طرزی ریسک آمیز ولی در راه منافع مادی جدی میگیرد و فقط در اثر ضربات مهلکی که به خاطر اعتقادش تحمل میکند از آنها دست میکشد. ولی آیا این به معنی خرافی بودن تمام اعتقادات قوم است؟ توجه کنیم که پلنگ ها تربیت فرزندانشان را به پلنگ پیر سپرده بودند چون به او اعتقاد داشتند و در جامعه ای به خطرناکی یک جامعه ی شکارگر اولیه شبیه به جوامع حیوانات شکارچی بزرگ –همانطورکه جامعه ی انسان اولیه اینطور بود- فقط تجربه ی درست بودن دست کم بخشی از دانش های یک شخص، میتوانست چنین اعتمادی را به او جایز کند. این که بخشی از آن اعتقادات غلط بودند هم میتوانست با تجربه ثابت شود همانطورکه پلنگ های جوان دیگر هم داستان شاه شدن پلنگ با عطسه را جدی گرفتند و وقتی نتیجه نگرفتند آن را رها کردند. پس بیایید توجه کنیم که پلنگ کله شق قصه ی بالا که به هوس شاهی خرافه را به ایمان تبدیل کرد چرا قهرمان قصه شد؟ اگر او نماد یک فرد یا جامعه است معنیش این است که درباری هم که او علیهش دعوی میکند نماد یک حکومت نیرومند است. آیا تاریخ را حکام نمینویسند؟ آیا به نفع شیر نبود که تمام جاه طلبانی که علیهش توطئه میکنند با چنین ابلهی مقایسه شوند؟ حتی میتوان گفت خود این قصه هم شبیه روایات تاریخی است چون از تمام تعالیم پلنگ پیر به قومش، فقط همینی که یک جوان باایمان بدبخت را مسخره ی عالم کرده است را ثبت کرده و بقیه اش به بهانه ی این که نمیشده از تویشان داستانی درآورد ذکر نشده اند. این دقیقا سانسور نیست. شما در لحظه نمیتوانید فرهنگی را که رقیب شما است –مثل فرهنگ پلنگ ها که یک زمینه ی ظریف برای شورش علیه زورگویی شیرها دارند- انکار کنید ولی میتوانید آن را با ابلهانه نشان دادنش از قدرت بیندازید و این، کاری است که امروزه در عرصه ی رسانه مدام در حال رخ دادن است.

نوع تخریب رقیب با جا زدن خود به عنوان موافق، از فضایی مذهبی وارد فضای رسانه شده است. همانطورکه میدانیم در دیدگاه های صلیبی یهودی-مسیحی، تمام نظرهای مخالف به satan نسبت داده میشوند که همان "شیطان" در عبری است. نام شیطان از ریشه ی "شیت" یا "سیت" به معنی درخشیدن است. معادل آن در آرامی "شید" به معنی جن است که فرد مجنون و دیوانه را به نامش "شیدا" یعنی جن زده مینامیدند. این ریشه در زبان های انگلیسی و ایرلندی به صورت shit به معانی زباله یا آشغال، مبتذل، احمق، و فریبکار به کار میرفته و اکنون از طریق فیلم های امریکایی، شهرت جهانی یافته است. تلفظ دیگرش یعنی "سیت" setهم در قبطی نام یک خدای جنایتکار است که به عنوان شیطانی که مقابل هورس خورشیدی ایستاده است شناخته میشود. اما عجیب اینجاست که هر دو تلفظ به صورت های seth در لاتین و "شیث" در عربی، عنوان پسر خوب آدم هستند که اولادش علیه پسر بد آدم یعنی قائن یا قابیل ایستاده اند. قابیل روحش را به شیطان فروخته و شاید در درخشان بودن همچون شیطان، تکرار هورس خورشیدی است که سیت (شیث) به نمایندگی از تاریکی با او میجنگد. آیا دعوای اولاد آدم به جای همه ی انسان ها نبرد مشتی شیطان علیه مشتی شیطان دیگر است؟ بستگی دارد از کدام زاویه به قضیه نگاه کنید. اگر مثل یهود، آدم را پدر همه ی انسان ها بدانید، بله؛ ولی اگر از نظرگاه نبطی های توصیف شده توسط ابن وحشیه به قضیه نگاه کنید، آدم را یک فرد عبوث شورشی در میان جمع کثیری از مردم بابل خواهید یافت که برعکس بقیه بسیار پر اولاد و ازاینرو صادر کننده ی کج خلقی خود به تمام جهان خواهد بود. از این زاویه یهوه ای که آدم پیامبرش بود فقط یکی از چندین توصیف از خدا و فرهنگ و تمدن مربوطه اش در میان توصیفات گوناگون خواهد بود. ولی میبینیم که یک میل گسترده به محدود کردن تمدن و اعتقادات مفید و مضر انسانی به یک قوم خاص، مبنای تکرار ادعای تورات درباره ی آدم به یک زبان ظاهرا غیر دینی میشود. مایلز متیس دقیقا چنین کاری کرده است. فقط به جای لغت "جهت دهنده" ی «یهودی» از لغت «فنیقی» استفاده کرده و مبنای تمام چیزهای جهان را به ناوگان کشتی رانی فنیقی ها رسانده است. مایلز متیس، درست بر اساس گیج کنندگی لغات همان گونه که در بالا مشاهده شد ادعای خود را با نشان دادن چندپهلویی لغات در ریشه ی آرامی و فنیقیشان اثبات میکند و همه چیز را به یک زمینه ی اولی در دربارهای فنیقی میرساند. تاکید او بر مضامین قدرت و دربار در مورد ریشه ی کلمات، بخصوص متوجه پیروان تئوری های توطئه در کشورش ایالات متحده است که معمولا ریشه ی تمام مشکلات کشورشان را به یک حکومت جهانی در لندن یا واتیکان و ایادیشان در ایالات متحده میرسانند. در ایالات متحده معمولا رد حکومت جهانی تا اتلانتیس افسانه ای افلاطون دنبال میشود؛ بیشتر به خاطر شهرت تاسیس «آتلانتیس جدید» در ایالات متحده توسط انگلستان بر اساس دستورالعمل فراماسونی کتابی به همین نام منسوب به فرانسیس بیکن انگلیسی. اما مایلز متیس، با ورق زدن فرهنگ لغات، این ریشه ی تمدن جهانی را محصول بازی با کلمات در یک فرهنگ ثانویه بر فرهنگ اولیه ی آن میخواند. به نظر متیس، آتلانتیس یک پادشاهی دریایی است زیرا لغت همخانواده ی thalatta به معنی دریا است که به صورت "تالاسا" هم در آمده است؛ آتلانتیس نسبت به سرزمین افلاطون، یک کشور دور است چون لغت همخانواده ی دیگر telethen به معنی دور را به یاد می آورد؛ دوران آتلانتیس به پایان میرسد چون لغت همخانواده ی دیگر teleutaios به معنی پایان و یک لغت مشابه دیگر یعنی teleutao به معنی به پایان رسیدن است؛ نابودی آتلانتیس در اثر مجازات الهی است چون ou tletos به معنی "غیر قابل تحمل" است. آتلانتیس به نام پادشاه آن "اطلس" نامگذاری شده است که به گفته ی افلاطون، Eumelosبرادر این اطلس، معروف به GADEIROS بوده که یک نام فنیقی و مطابق با شهر فنیقی "غدیر" در محل کادیز کنونی در اسپانیا بوده است. بنابراین متیس نتیجه میگیرد که «زبان بومی آتلانتیس، فنیقی بود». پس آتلانتیس و به دنبالش تمدن تمام جهان، توسط فنیقی ها درست شده اند که البته دراینجا فنیقی هم به حد معنای متعارف "یهودی" فروکاسته و جانشین آن شده است. مطابق همین نوع بازی با کلمات، ساسیکسا هم با نام مایلز متیس بازی کلامی میکند: مایلز همان مهیلیس یا میکله یا مایکل یا میکائیل است که در عبری به "شبیه خدا" معنی میشود و MATHIS هم شکل انگلوساکسون متاتیاه به معنی هدیه ی یهوه است. نتیجه این که مایلز متیس، هدیه ی یهوه خدای یهود به زمینی ها است که مثل خدایش یهوه با کل زمین برخورد میکند. اما مشکوک بودن مایلز متیس شاید اصلا به ذهن نمیرسید اگر کارش در حد به هم بافتن های لغات قدیمی محدود میماند و با عجیب ترین دلایلی که ممکن است به ذهن برسد کل تاریخ ایالات متحده را به مسخره نمیگرفت.این موضوع بخصوص مورد توجه است که مایلز متیس یکی از ریشه های یک تئوری توطئه ی مشهور مبنی بر تفسیر تمام زنان زیبای پرده ی رسانه های امریکایی به مردان زن نما است که به تنهایی برای این که هر فرد جدی ای را از تکرار اطلاعات درست موجود در مطالب مایلز متیس منصرف کند کافی است. آلن ویسبکر در 9 مارس 2017 «نامه ای سرگشاده به مایلز متیس» را در اینترنت منتشر کرد و در آن، او را یک مامور نفوذی برای به انحراف کشیدن بدبینی های پیش آمده به روایت های رسمی سیاست معرفی کرد. گفتگوی اخیر مایلز متیس با سوفیا اسمال استورم مدت کمی بعد از نوشته ی ویسبکر درباره ی عدم موفقیتش در ارتباط با دیوید وایس از طریق خانم سوفیا توجه ویسبکر را به خود جلب کرده بود. دیوید وایس و اسمال استورم، جزو پیامبران نظریه ی "زمین تخت" بودند که هم متیس و هم ویسبکر با آن مخالفت میکنند. ویسبکر بعضی از دلایل خانم سوفیا در مورد تخت بودن زمین را زیر سوال برده و آن را همراه عکس های مربوطه برای ایشان ارسال کرده بود. ولی خانم سوفیا پوزشخواهانه از انتشار مطالب سر باز زد و حاضر به گفتگوی خود یا دیوید وایس با ویسبکر نشد. ویسبکر که از مدتی قبل، وایس را یک جاسوس دولت برای به مسخره کشیدن نظریات توطئه میدانست ولی خانم سوفیا را داناتر و با وجدان تر تشخیص داده بود متوجه شده بود که سوفیا و مافوق هایش فقط کارمندهای مزدبگیر دولتند و فرق سوفیا با بقیه در این است که او از دروغ گفتن، کمی عذاب وجدان پیدا میکند. برای همین خیلی عجیب بود که خانم سوفیا با مایلز متیس که او هم مخالف نظریه ی زمین تخت است مصاحبه کرده باشد. از طرفی مایلز متیس، چند سال قبل ترش به دنبال گسترده شدن شایعه ی پیتزاگیت [که میگفت دموکرات های تحت اداره ی کلینتون ها و وردست های هنری و ورزشیشان، در یک پیتزا فروشی، بچه ها را مورد تجاوز قرار میدهند و آن پیتزافروشی، یک راه زیرزمینی به کاخ سفید دارد]، ادعا کرده بود که دیوید سیمن –یکی از افراد نام برده شده در پرونده ی پیتزاگیت- مدتی است ناپدید شده است درحالیکه همان زمان، دیوید سیمن کاملا آشکار سر جای خود بود و فقط به این خاطر میتوانست مهم باشد که اخیرا گفته بود گنده شدن موضوع زمین-تخت ها برای کمرنگ کردن شایعه ی پیتزاگیت بوده است و ادعای مخفی شدن دیوید سیمن شاید راهی برای غیر واقعی به نظر رسیدن این نقل قول بوده است. شاید هنوز هم متیس، از بزرگنمایی زمین-تخت ها برای کمرنگ کردن نظریات مخالف جدی تر سیاسی استفاده میکند. مایلز متیس از مصاحبه با ویسبکر و تقریبا هر کس دیگری از اپوزیسیون که خواستار مصاحبه با او بود سر باز زده بود و حتی موقع سرچ نامش در گوگل، عکسی از او به دست نمی آمد، پس چطور شده بود که با زمین-تخت هایی که باهاشان ظاهرا مخالف است مصاحبه میکند؟ آیا این، با این بدبینی گسترده به زمین-تخت ها بی ارتباط نیست که سرانشان متهمند وظیفه دارند بدبینی های به جای به وجودآمده نسبت به گزارشات ناسا و کیهانشناسی ایدئولوژیک پشت آنها را با ترویج خرافات، تخریب کنند؟! بنابراین ویسبکر بدبین میشود که متیس، کسی است که اطلاعات راست و دروغ را منتشر میکند تا بوسیله ی دروغ ها راست ها را هم خراب کند یا نظریات مخالف اثبات نشده ولی قابل مداقه را به محض ظهور، با گرفتن زیر پر و بال خود به گند بکشاند. دراینجا ویسبکر به همزمانی زیر سوال برده شدن قتل شارون تیت توسط افراد چارلز منسون، با زیر سوال برده شدن قتل جی.اف.کندی در عملیات مایلز متیس توجه میکند. ویسبکر با مایلز متیس موافق است که گزارش رسانه ای قتل های خانواده ی منسون و دادگاه مربوطه همه عملیاتی روانی برای خنثی سازی تب هیپی گری بودند و اگر الان چنان قتلی به دلایل مشابهی روی دهد اصلا چنین سر و صدایی دورش شکل نمیگیرد. ولی به نظرش وقتی کسی این ادعای خوشایند ویسبکر را در کنار ادعای ظاهرا ابلهانه ی قتل کندی به توطئه ی خودش مطرح میکند دیگر چه کسی ممکن است جرئت کند نظریه ی قلابی بودن دادگاه منسون را جدی بگیرد؟! ویسبکر اینجا کاملا شخصی میشود و در نامه ی سرگشاده اش عصبانی است که متیس، تمام قهرمانان امریکایی زندگی او از جک لندن گرفته تا باب دیلن را جاسوسان نیروهای شوم سیاسی معرفی کرده است. او برای این که اثبات کند متیس یک دشمن امریکا است، آغاز بیوگرافی خودنوشت متیس که به جای تولد و آغاز زندگیش با گرفتن دکترا از دانشگاه ویسکانسین شروع میشود را سوژه میکند و میگوید درحالیکه امریکایی ها معمولا برای دانشگاه از لغت کالج استفاده میکنند متیس از لغت یونیورسیتی استفاده کرده که معمولا انگلیسی ها استفاده میکنند؛ او بارها در نوشته هایش کلمات را با لهجه و حتی نام بریتانیاییشان مستعمل کرده و در جایی که امریکایی حتما اول کلمه THEاستفاده میکند متیس مثل خیلی از بریتانیایی ها THE را می اندازد. ویسبکر اینجا وارونه ی منظور خود حرکت میکند چون کاملا دارد فرض را بر این میگذارد که متیس، واقعا میخواهد قهرمانان امریکا را تخریب کند. او ناراحت است از این که با کسانی به زندگیش معنی داده که متیس با تخریب آنها میخواهد معنای زندگی یک نسل از امریکایی ها را نابود کند بی این که توجه کند بسیاری از این افراد فقط به خاطر این مشهور شده اند که مثل متیس، درحالیکه وانمود میکردند مخالف سیاست های امریکا حرکت میکردند درواقع در جهت آن حرکت میکردند. حتی علت این که مقاله ی او در مورد منسون و تیت برخلاف مقاله اش در مورد کندی ابلهانه نیست میتواند این باشد که بعد از تمام شدن تاریخ مصرف پایین آوردن تب هیپی گری، میخواهد از روسای هیپی ها و دیگر ضد فرهنگ (آنتی کالچر) های انقلاب فرهنگی دهه ی 1960 یعنی انقلابیون ظاهری سابقی که همه الان جزو کارگزاران فرهنگی ایالات متحده ی امریکا هستند اعاده ی حیثیت کند. جالب این که در مورد احتمال ساختگی بودن صحنه ی قتل جی اف کندی هم متیس اولین کسی نبود که چنین نظری داد. دالاس گلدباگ با نام مستعار اد گیارینی، اولین مطرح کننده ی این احتمال بود که برای ادعایش دلایلی هم داشت ولی شواهد او فقط به وسیله ی متیس مشهور و البته توسط او مصادره و در جریان به دست آوردن نتایجی بسیار متفاوت از آنها، مخدوش شدند. متیس هر از چند گاه به گلدباگ به عنوان یک منبع اطلاعات غلط حمله میکرده است. شاید یکی از گناهان گلدباگ این بود که مدعی بود نسب تمام خاندان های قدرتمند جهان، به یهودی های خزری میرسد. این برای متیس که به ریشه ی یهودی خود معترف است، خوشایند نیست چون فنیقی هایی که از راه دریا می آیند خیلی سرراست ترند تا یهودی های زمین رویی که در کشورهای مختلف سرگردان و با اقوامی مثل خزرها ترکیب میشوند و بعد به سفر خود ادامه میدهند. دانایان قصه نویس یهود ی ها را با عنوان "کاهن" ها میشناسند که در اروپا به COHEN معروفند اما تلفظ هایی مثل COHN هم دارند که به ریشه ی فنیقی کلمه نزدیک تر است. درنتیجه ی درهم آمیختن یهودی ها با تاتارهایی مثل خزرها، همین ریشه به صورت های کان، خان و خاقان تبدیل به یک لقب موفق ترکی-مغولی شده و در تمام آسیا پیچیده و حتی در چین و کره به صورت "هان" به معنی پادشاه درآمده است. یهودی های فنیقی تبار مزبور، مستقیما از شامات به اوراسیا و دربارهای تاتاری نرفته اند. آنها ابتدا در ترکیه ی جنوبی ساکن شده و در اتحاد با بومیان، حکومت کومان یا کوماگن را ایجاد کرده اند که احتمالا همان خاندان بیزانسی کومننوس است و از طریق آمیختن با اسکیت ها به غرب رفته و روم مقدس را برای خود ایجاد کرده است. بنابراین یهودی ها در پیشروی خود به سمت اروپا و ایجاد جهان جدید بوسیله ی ناوگان های دریایی استعمارگران اروپایی، با چندین ملت مختلف درهم آمیخته و لایه های گوناگون معرفتی و فرهنگی را روی هم تلنبار کرده اند که ساده سازی افراطی مطلب با خلاصه کردن یهودی به کشتی ران های سرراست فنیقی، تا حدود زیادی در جهت پنهان کردن این لایه ها انجام میگیرد. متیس تمام حکام، هنرمندان، فیلسوفان و مخترعان تاریخ را از خاندان های سرشناس فنیقی میخواند و هیچ شانسی برای امکان نابغه بودن پلبین ها یا بومیان سرزمین های تحت تصرف فنیقی ها باقی نمیگذارد. زمانی که نظریه ی تارتاریا درباره ی ریشه گرفتن تمام تمدن ها از یک امپراطوری جهانی تاتاری را موضوع نظرخواهی او کردند، گفت که تارتاریا (امپراطوری تاتارستان) یک افسانه است ولی اگر هم وجود داشت، خان های تاتار همه فنیقی بودند. "جاگ هوند" ضمن مشکوک بودن به قدمت 5500ساله ی فنیقی های مایلز متیس و ابراز احتمال به این که فنیقی ها و کل تاریخ بشر بیشتر از چند صد سال قدمت ندارند (امپراطوری فنیقی قرطاجه یا کارتاژ هرگز توسط یک روم خیالی بیش از 2000ساله نابود شده و با انتقال به ونیز، مستقیما وارد اروپای مدرن شده است)، اشاره میکند که مطالب اصلی تمدن فنیقی مایلز متیس، در کتاب شبه مذهبی "نفرین کنعان" از یوستیس مولینز آمده است، ضمن این که مطابقت هایی با نظریه ی خزندگان باستانی دیوید ایک دارد (اگرچه مایلز متیس، دیوید ایک را "مخالف کنترل شده" میخواند که البته افشاگری بزرگی نکرده است)؛ مطالب دیگر متیس درباره ی قتل شارون تیت و غرق شدن کشتی تایتانیک هم با زبان و سبک نوشتاری بسیار نزدیک، در مطالب فردی به نام نوئل جی هدلی دیده میشود گویی که تیمی از افرادی با نظریه های توطئه ی یکسان و مطالبی کمی متفاوت برای هدفی واحد به خدمت گرفته شده باشند. تا زمان حال میشده هر روایت تاریخی یا داستانی یا فرهنگی را تا اطلاع ثانوی رسمی نگه داشت و بعد عوض کرد. چون تنها چند نسل است که مردم جهان، دارند چیزهایی درباره ی تاریخ "ملی" خود میشنوند. در این تاریخ ها سال و ماه و روز هر کدام از اتفاقات زندگینامه ی تمام افراد روشن و مشخص است و این درحالیست که تا کمتر از صد سال پیش، تقریبا در تمام کشورها کمتر کسی میدانست سالروز تولدش کی بوده و اصلا چند سال سن دارد. این همه شخصیت تاریخی فقط به درد اشرافی میخورد که آنها را اختراع کرده اند و بنابراین مایلز متیس وقتی ادعا میکند تمام این اشرافیت ها فنیقی بوده اند، حداقل درباره ی فنیقی بودن محتوای این شخصیت های افسانه ای –بنا بر تعریفی که از متیس از فنیقی ارائه میدهد- راست میگوید ولی توجه کنیم که هر کدام از این افسانه ها به اندازه ی بقیه ی محتواهای فنیقی-یهودی، از لایه های مختلف فرهنگی تهیه شده اند و باید مثل بعضی میوه ها برای مصرف، پوست کنده و از الیاف پاک شوند.:
“IS MILES MATHIS IS REAL? IS THE PHOENICIAN NAVY BEHIND EVERYTHING?”: JIM DUYER: STOLEN HISTORY: 14SEP2020

به نظر میرسد تمام تولیدات بشر از دیرباز تاکنون در همین وضعیت چند لایه گیر کرده اند و انتظار بی جای بیشتر ما از این که آنها به اندازه ی تعلیمات دینی خاخام ها و کشیش ها و ملاها سرراست و با دستورالعمل واحد کار کنند است که نگذاشته از آنها استفاده کنیم. هر چیزی که در زمین به وجود بیاید مثل خود زمین طبیعی، ناهموار و پر دست انداز است. فقط انسان است که میخواهد ناهمواری ها را صاف و یکدست کند همانطورکه زمین ناهموار را آسفالت کرده است. ولی حتی برای محض خاطر شهرسازی هم که شده است نمیتوان افق یکدستی در زمین ایجاد کرد و هرچقدر چشم انداز شما از زمین گسترده تر باشد، ناهمواری های بیشتری را جلو چشم خواهید دید.

نظمی که از این بینظمی متولد میشود در افسانه ی آفرینش کلدانی منعکس شده است. تهامات الهه ی هرج و مرج که از جنس آب و مانند آن بی شکل است توسط مردوخ مقتول میشود و از جسدش زمین و آسمان آفریده میشود. یعنی جنس نظم طبیعت از جنس بی نظمی هیولای هاویه است. سربانه همسر مردوخ و ملکه ی خدایان، به عنوان الهه ای که در جایگاه تهامات نشسته است، شکل به روز شده ی بی نظمی است. آشوری ها او را با عیشتار الهه ی زهره جایگزین کرده بودند. یک دلیلش این بود که عیشتار، الهه ی شیرها است و شیر مظهر قدرت است. قدرت انسانی به این دلیل با قدرت سلطان درندگان مقایسه میشود که نظم انسانی با طغیان علیه دنیای وحوش ولی از درون آن برخاسته و درست مثل نظم جنگل که بر بی نظمی نبرد جانوران بر سر هوی و هوس هایشان استوار است، با سلسله مراتب و امتیازات ناهماهنگ همراه است. از این جهت، زهره مکمل خورشید است که شیر، تجسم حیوانی او به شمار میرود. زهره معمولا در لحظات طلوع و غروب خورشید در آسمان ظاهر میشود و در این دو حالت، به ترتیب به ستاره ی صبح و ستاره ی غروب نامبردار است. در بین النهرین، معمولا زهره را با یک گل رز هشت برگ نشان میدادند و تمثال خدای جوان خورشیدی در مصر که از روی یک گل هشت برگ در آب متولد میشود، ظاهرا رابط زهره با خورشید است. زهره همچنین مانند خورشید در غرب زمین غروب و بعدا دوباره از شرق طلوع میکند. ازاینرو عیشتار هم مانند خدای خورشیدی، سفری به جهان زیرین دارد که از آن سالم برمیگردد. تغییرات حرکات خورشید در طول سال، فصل ها را رقم میزند که از روی تغییرات گیاهان شناسایی میشوند. تموز خدای گیاهان، خدای فصل ها است و با خزان طبیعت میمیرد و با بازگشت سرسبزی طبیعت از جهان زیرین به در می آید. وی شوهر عیشتار است. با توجه به این که زهره یک خدای دوجنسه است و در جای خود، مرد و در جای خود، زن میشود، ظاهرا عیشتار به عنوان زهره ی مونث سفر کننده به جهان زیرین، نسخه ی مادینه ی تموز نیز هست. اما برعکس خورشید و تموز که بر اساس نظم مشخصی به جهان ما رفت و آمد میکنند، نظم رفت و برگشت زهره بر باستانیان آشکار نبوده و هیچ کس نمیتوانسته بفهمد او کی ها ممکن است در آسمان ظاهر شود و کی ها نشود. بر همین اساس، سفر عیشتار از خانه اش در اوروک به شهرهای بین النهرین و مدت اقامتش در آنها نیز مشخص نبوده و هیچ کس نمیتوانسته مطمئن باشد که الهه درخواست های او را برای کمک خواهد شنید یا نه.:

“the rosette symbol”: aratta.wordpress.com

دراینجا میتوان ربط قدرت سیاسی و بی نظمی را در این دانست که هر دو جایزند در نظر عموم مردم جامعه بسیار بی قانون و شلخته و آزاردهنده ی اعصاب باشند. اتفاقا بین قدرت گرایی و اعصاب خراب در آدمیزاد به طور کلی هم ارتباطی وجود دارد. هر فردی دوست دارد در زندگی پیشرفت کند و در صورت داشتن اعتماد به نفس بسیار برای پیشرفت، در صورت شکست، احتمالا کاملا به جهت عکس حرکت میکند. هر فردی که کار بزرگی را شروع میکند بخصوص اگر سیاستمدار باشد انتظار سختی موقت را دارد و میخواهد مثل خدایی باشد که به جهنم هبوط میکند و پیروزمندانه برمیگردد. اما در صورتی که این ادای خدایان درآوردن مثل حرکات زهره و زمان از تاریکی درآمدنش غیر قابل پیشبینی از آب دربیاید آن وقت تا حد میل به خودکشی وارونه میشود. روانشناسان تکاملی این موضوع را با تحقیقات علمی نشان داده اند و آن را بیش از این که به نفع روان آدمیزاد باشد به نفع ژن های آدمیزاد و بقای نوع آنها به واسطه ی بقای نوع آدمی تشخیص داده اند. راندولف نسه دانشمند امریکایی مینویسد:

«جان پرایس، روانپزشک بریتانیایی، موفق شد از طریق مشاهده ی رفتار مرغ ها به نتایج مهمی در مورد کارکرد علائم افسردگی دست پیدا کند. مرغ هایی که در یک مبارزه شکست میخورند و درنتیجه جایگاهشان در سلسله مراتب پرندگان تنزل پیدا میکند، از تعامل اجتماعی پرهیز کرده و رفتاری فرمانبردارانه از خود نشان میدهند و به این ترتیب، احتمال حمله ی بالادستی ها کاهش می یابد. پرایس، این تحقیق را بر روی میمون های وروت نیز انجام داد. آنها در گروه های کوچکی متشکل از چند نر و چند ماده زندگی میکنند. نر ممتاز، که عملا شانس جفتگیری با همه ی ماده ها نصیبش میشود، بیضه هایی به رنگ آبی روشن دارد. البته این تا زمانی است که عاقبت در مبارزه به میمون نر دیگری ببازد. آن وقت مثل توپ در خودش جمع میشود، خودش را به عقب و جلو تکان میدهد، از همه کناره گیری میکند، بیضه هایش به رنگ خاکستری مات درمی آید و رفتاری افسرده از خود نشان میدهد. پرایس این علائم را نشانه ی "تسلیم غیر ارادی" میداند. با نشان دادن این که تهدیدی برای کسی نیست، از مورد حمله قرار گرفتن توسط نر ممتاز جدید فرار میکند. بهتر است تسلیم شوی و تسلیم شدنت را نشان بدهی تا این که مورد حمله قرار بگیری. پرایس برای به کار گرفتن این ایده ها در کلینیک، به همکاری با دو روانپزشک به نام های لئون اسلومن و راسل گاردنر پرداخت. آنها مشاهده کردند بسیاری از جلسات افسردگی به خاطر عدم پذیرش از دست رفتن موقعیت برتر در یک رقابت، تشدید میشوند. از نظر آنها بی حوصلگی، پاسخ طبیعی به باخت در رقابت، و افسردگی، نتیجه ی تلاش پیگیر و بیهوده برای دست یافتن به جایگاه برتر است. آنها این وضعیت را "شکست خوردن در شکست" نامیدند، محققان دیگر، خصوصا روانپزشک بریتانیایی، پل گیلبرت، این ایده را بیش از پیش بسط دادند. آنها موقعیت های استرس زای گوناگون در زندگی را از دست دادن جایگاه در نظر گرفتند و مشاهده کردند بسیاری از بیماری ها زمانی بهبود پیدا میکنند که از تلاش بیهوده برای پیروزی در یک رقابت بر سر جایگاه دست میکشند. جان هارتنگ، مردمشناس، به صورت مستقل، گونه ی دیگری از همین نظریه را با نامگذاری جذاب "فریب نزولی" مطرح کرد. به عقیده ی او، قرار گرفتن تحت فرمان کسی که توانایی های کمتری دارد، یک وضعیت خطرناک محسوب میشود. در این وضعیت خطرناک، تمایل طبیعی به نشان دادن توانایی ها و داشته های خود، به چشم تهدید نگریسته میشود و میتواند حتی باعث طرد شدن از گروه شود. راه حل؟ "فریب نزولی"، به این معنی که باید توانایی های خود را به قصد فریب دیگران پنهان کنی. بهترین راهکار میتواند این باشد که خود را قانع کنید ارزش و توانایی هایتان ازآنچه خود تصور میکنید کمتر است، الگویی که تا حدی شبیه به جلوگیری از بروز احساسات و خودتخریبی ای است که فروید به اضطراب اختگی نسبت میدهد... نظریه ی تسلیم تکاملی در مورد بسیاری از بیماران مبتلا به افسردگی که برای درمان به من مراجعه کرده اند، مصداق داشته است. چه بسا همسرانی که برای حفظ زندگی زناشویی خود، دستاوردها و حتی درک خود از توانایی هایشان را محدود جلوه میدهند. استراتژی اجتماعی فریب نزولی، از حمله ی افراد پرقدرت جلوگیری میکند، اما به قیمت بروز علائم افسردگی. وکیلی جوان و جاه طلب به من مراجعه کرد که از فریب نزولی استفاده نکرده بود. او کاری فوق العاده به مشتریان عرضه کرده بود که ایده های یکی از شرکای اصلی را بی ارزش میکرد. به زودی این شریک اصلی شروع به خراب کردن چهره ی وکیل جوان کرد. وکیل جوان به زودی افسرده شد.» ("دلایل خوب برای احساس های بد: چرا اضطراب، افسردگی، پرخوری، بی حوصلگی و... وجود دارند؟": راندولف ام.نسه: ترجمه ی بنفشه شریفی خو: نشر پندار تابان: 1402: ص3-141)

دراینجا شاید بخصوص دیدگاه ریچارد داوکینز اتئیست به ذهن بیاید که معتقد بود ژن ها انگل هایی هستند که بدن ما را تصرف کرده اند و روان ما را به نفع خود دچار تحریف کرده اند. این، زیاد از موضوع مسخ شدن توسط اجنه به دور نیست، بخصوص وقتی یک فارسی زبان باشد که موجودات فیزیولوژیک کوچکی که بدنتان میزبانشان شده است را "انگل" بنامید. این کلمه با ریشه ی انگلوساکسون انگلیسی ها مرتبط است. ساکسون ها "انگلوسگ نامیده میشدند که در زبان لاتین به معنی جن یا موجود فراطبیعی است و اکنون همین کلمه به صورت "انجل" angel به معنی فرشته استفاده میشود. جن ها معمولا ارواح طبیعت و به اندازه ی نیروهای کور غریزی حاکم بر جانوران غیر انسانی، بیرحم تلقی میشوند، شاید به خاطر این که به اندازه ی کرم ها و میکروب ها بی عاطفه و بی وجدانند و در قدرت سیاسی انسان ها نیز کسانی بیشتر بخت راه یافتن به مدارج بالای قدرت را می یابند که از همه بی عاطفه تر، بی وجدان تر، و به همان میزان "جن زده تر" هستند و از موقعیت جدید خود در قدرت برای جن زده کردن تمام جامعه استفاده میکنند.:

«نقل قول آغازین ما از آپوکریفای یوحنا است ، یک متن نگ حمادی که به طور گسترده توسط نویسنده ی عمیقاً روشنگر جان لش مورد بحث قرار گرفته است . آنچه در مورد آن بسیار نفس گیر و چالش برانگیز است این است که ذهن عمیق قدمت و حقیقت احتمالی و ارتباط آن با زمان حال را تشخیص می دهد. همانطورکه لش توضیح میدهد، این قسمت که دیدگاه گنوستیک ها را منعکس می کند:

"تفسیر آنها از "افسانه ی تماس" افشای بی نظیری از نفوذ بیگانگان با یک پیام هشدار دهنده ی قوی برای بشریت است. ممکن است به خوبی معلوم شود که دیدگاه غنوصی از مداخله برای بینش ما از خودمان به عنوان یک گونه ضروری است."
کلمه " الوهیت" در آن قسمت و در سراسر صفحات لاش کلیدی است. حتماً دچار سوء تفاهم پیش می آید و این سوء تفاهم خود نتیجه ی مداخله است. ما از طریق باورهای هذیانی درباره ی الوهیت از پتانسیل واقعی انسانی منحرف شده ایم. برای لش و گنوستیک ها ، خط الوهیت از طریق فرود ما از زمین - گایا - می آید و این ارتباط است که هدف حمله ی مهاجمان است. آنها در واقع نمی توانند کاری در مورد آن انجام دهند - این به سادگی وجود دارد - اما می توانند ما را فریب دهند تا به نفع دسیسه های خود به آن پشت کنیم، همانطورکه برای چندین دین اصلی ما پیش آمده است. خوانندگان ممکن است بخواهند صفحه ی Soul Technology لش از گنوسی‌های بت پرست (نه گنوسی‌های متأخر مسیحی) را مرور کنند. بحث های آن، آنها را شمن‌های قدرتمند توصیف می‌کند ، و اظهار می‌دارد که آنچه آنها با دید روشن خود می‌دیدند به همان اندازه برای درک ما و وضعیت امروز ما مهم است که در زمان خود. به نفوذ ، هشدار ، مداخله ، و خودبینایی اشاره دارد. تفکر متعارف، فکر تسخیر بیگانگان را رد می کند و ادعا می کند که اگر خطری از آن وجود داشت، تهاجم و تسخیر مدت ها پیش رخ می داد. لطفاً آن عبارت را با فهرست عناصر پارادایم ما در بالا ادغام کنید. به یاد داشته باشید: میدان حمله، روانی و ادراکی است. پس کجا باید به دنبال شواهد این تهاجم باشیم؟ در این صفحه سه بعد کنترل را مورد بحث قرار خواهیم داد:

کنترل درونی توسط بسیاری یا همه ما به عنوان موجوداتی که هستیم، چه از طریق ژنتیک یا از طریق اولین محیط پس از تولد، اگر نه قبل از تولد، متحمل شده است.

کنترل بیرونی یا اجتماعی -- بیرونی برای ما به عنوان افراد اما عمیقاً در ساختارهای اجتماعی ما تعبیه شده است، اما دوباره احتمالاً از طریق "درون" به معنای کار بر روی چند فرد بسیار قدرتمند.
کنترل انگلی با واسطه ی چیزی که در ما کاشته شده است، چه به صورت فیزیکی یا غیر فیزیکی به معنای "انگل های ذهنی" یا چیزی که "بدن های بالاتر" را آلوده می کند که در سنت های غیبی یا باطنی غیر غربی و غربی به خوبی شناخته شده است.

این ابعاد - با توجه به اینکه حتی وجود دارند، چیزی که باید در نظر گرفته شود - لزوماً مستقل از یکدیگر عمل نمی کنند. بنابراین سیستم‌های کنترل بیرونی ممکن است به گونه‌ای تنظیم شوند که از طریق ویژگی‌های ذاتی یا سیستم‌های انگلی تعبیه‌شده ( انگل‌ها ) عمل کنند.
کنترل بیرونی: این تصویر دامنه ی مشکل را نشان می دهد. این نشان می دهد که یک حمله ی گیره ای باعث ایجاد دیدگاه های جهانی به شدت رقابتی می شود، و البته این فقط در سطح بالایی است. هر شاخه از درگیری و مبارزه غوغا می کند. دیالکتیک هگلی و استفاده ی آن از تز و آنتی تز برای رسیدن به سنتز مطلوب به یاد می آید . اگرچه اغلب به عنوان یک روش فلسفی مورد انتقاد قرار می گیرد، اما یک تکنیک قدیمی کنترل اجتماعی است. در واقع فرآیند چگونه کار می کند؟ در ادامه با موضوع گرافیک «علم در مقابل دین»، در نظر بگیرید که چگونه وضعیت راحت کنونی به وجود آمد. همانطور که پل فون وارد (2004) نقل می کند، دانشمندان در دانشگاه های قرن هفدهم که توسط کلیسا تامین می شد، تحقیق در مورد معنای درونی کیمیاگری، عدد شناسی، طالع بینی، پیشگویی و مسائل معنوی را دنبال کردند. اگرچه این مستند نشده است، او متعجب است که آیا کلیسا نمی ترسد که علم گسترده و تهاجمی در نهایت شواهدی را کشف کند که کلیسا اسنادی را در مورد زندگی عیسی و یهوه و تاریخ جعل کرده است . شاید آنها نگران بودند که علم به مرور زمان برای معجزاتی که ادعا می شود مداخله ای از سوی خدای ماوراء طبیعی است، توضیحات طبیعی ارائه کند. از آنجایی که رهبران کلیسا می دانستند این نوع اطلاعات به طور بالقوه در دسترس است، معامله ای را بین سرمایه داران و محققان علم طراحی کردند. اگر مفروضات اساسی کلیسا را ​​زیر سوال نبرید، می توانید بودجه ی مورد نیاز برای تحقیقات علمی را در اختیار داشته باشید. این ترتیب کلیسا را ​​ممکن ساخت تا مردم را منفعل و ترسو نگه دارد و در عین حال انتقال از علم رنسانس به انقلاب صنعتی را تقویت کرد. کایل گریفیث در مقاله ی مهمان خود «مصالحه ی کوپرنیک: منشأ تعصب مادی در علم » دیدگاه دیگری درباره چگونگی ایجاد این ترتیب و معنای آن برای ما امروز ارائه می دهد. در "جنگ در آسمان" ​​(1988)، گریفیث لایه ی دیگری از کنترل‌کنندگان را معرفی می‌کند، به اصطلاح « تئوکراسی »، نیرویی که در پشت ادیان قرار دارد. و " کالج نامرئی " که استادانه دیالکتیک هگلی را برای شکل دادن به یک جامعه ی انسانی پیشرفته و فضانورد به کار می گیرد. دو گروه در تضاد شدیدی هستند. ما مهره های بازی آنها هستیم. مقایسه ی افسانه ی « جنگ در بهشت » با اسطوره‌های گنوسی لش گنوسیزم ، جنگ در آسمان ​​و بازارسال SETI در "تاسیس مخفی امریکا" از ، آنتونی ساتون (2004) به وضوح توضیح می‌دهد که چگونه روش دیالکتیک هگلی توسط انجمن‌های مخفی مانند Order of the Skull & Bones برای هدایت جامعه ی مدرن ما از طریق کنترل مطمئن سازمان‌های فرهنگی عظیمش استفاده می‌شود و همچنان ادامه دارد. راهنمای چی؟ گروه‌های کنترل به صورت دایره‌هایی در دایره‌ها ساخته می‌شوند که هر کدام دستورالعمل‌ها را از عضوی در مرکز خود دریافت می‌کنند که به نوبه ی خود به دایره‌ای عمیق‌تر تعلق دارد. هدف نهایی از دید ما گم می شود، مگر اینکه به خود جهان نگاه کنیم و بفهمیم که شرایطش هر چه باشد و به هر کجا که می رود، از عمیق ترین دایره ها هدایت شده است. این شرایط، البته، یکی از اصول به یادماندنی حواس پرتی از سیاره ی پرورش دهنده ی ما است.
کنترل درونی: این به این می پردازد که ما چه هستیم (از لحاظ ژنتیکی) و چگونه فکر می کنیم. موضوع ماهیت ذاتی ما و نحوه ی انعکاس آن مداخله(های) بخش زیادی از باقیمانده ی این صفحه را اشغال خواهد کرد. برای درک اینکه کنترل یا مداخله ی درونی چگونه کار کرده است، باید بتوانیم خود را بررسی کنیم. منظورم این است که ما در خودمان - یا روانشناسی ما اگر تنوع مداخله ی لش را بپذیرید، یا به طور معمول ژنتیک ما - نتایج یک یا چند "تهاجم" را مجسم می کنیم. اگر چندین مرحله از تهاجم وجود داشته باشد، نتایج ممکن است لایه لایه باشند. آیا ما در ساختار روانی و/یا ژنتیک خود لایه بندی می بینیم؟ ما قطعا انجام می دهیم. من روش جدیدی را برای نگاه کردن به این موضوع پیشنهاد می کنم. در اینجا نقل قول دیگری است:

افسانه

گروه‌هایی از موجودات پیشرفته به اینجا آمدند و سیاره‌ای را یافتند که در آن انسان‌های اولیه زندگی می‌کردند و سپس از نظر ژنتیکی آن را به شکل انسان مدرن ارتقا دادند. روح‌های کاملاً پیشرفته (این ما هستیم) وارد شدند و به خود اجازه دادند که به این تکامل انسانی جدید وابسته شوند. در آن مرحله، هنرهای تمدنی را می توان به این خلاقیت های ترکیبی آموزش داد.

پیشنهاد نفوذ و مداخله در امور انسانی در چندین صفحه ارائه شده است (به افسانه مصنوعی مراجعه کنید ). آن صفحه رابطه ی انسانیت را با گروهی مرموز از کنترل کنندگان بررسی می کند. در حمایت از مفهوم مداخله، صفحه اسطوره مصنوعی اطلاعاتی را منعکس می‌کند که در بسیاری از زمینه‌ها ظاهر شده‌اند، که مطمئناً بیشتر خارج از پارادایم استاندارد است. می‌توانید آن را در گزارش‌های تماس با بشقاب پرنده‌ها، مطالعات آزادانه ی ادبیات تمدن‌های باستانی، تفسیرهای آینده‌نگر از ژنتیک انسان و بقایای فسیلی، و افسانه‌های غیبی/متافیزیکی که پیشنهاد شده است، بیابید. سؤالی که بلافاصله پیش روی ما قرار می گیرد این است که آیا این دو گزاره - گزاره ی گنوسی آغازین و موضعی از این صفحات - می توانند به اندازه ی کافی با هم تطبیق داده شوند که یک موقعیت اولیه ی واحد برای کاوش در اینجا ایجاد کنند یا نه. گروهی سعی کردند بر بشریت غلبه کنند. در مقابل گروه‌هایی از موجودات پیشرفته به اینجا آمدند و سیاره‌ای را یافتند که در آن انسان‌های اولیه زندگی می‌کردند و سپس از نظر ژنتیکی آن را به شکل انسان مدرن ارتقا دادند.

گنوستیک ها : حمله روانی و ادراکی بود
افسانه ی مصنوعی : "حمله" شامل "ارتقای ژنتیکی" بود
هر دو : برخورد در اینجا بین نژادهای از پیش موجود رخ داد.

این مقایسه موضع کلیدی را در توصیف لش از عرفان برجسته می کند: دستکاری های ژنتیکی واقعی اتفاق نمی افتد. آنها با استفاده از فناوری واقعیت مجازی شبیه سازی شده اند.
تا آنجا که به Open SETI مربوط می شود، این یک سوال باز و یک سوال فوق العاده مهم است. تفکر انسان برتر از آنها بود و چیزی در مورد لذت و زیبایی آنها خاموش است. و ما «الوهیت» داریم; آنها فاقد آن هستند. به همین دلیل است که آنها فقط با فریب موفق می شوند . در مقابل روح‌های پیشرفته (این ما هستیم) وارد شدند و به خود اجازه دادند که به این تکامل انسانی جدید وابسته شوند. این دو موقعیت کاملاً موازی هستند. هر کدام حاکی از برتری ذاتی آگاهی انسان بر « آنها» ی اسرارآمیز است . ریشه این برتری می تواند «الوهیت» باشد. هر چه هست، این نیاز به کاوش دارد. در لش / عرفان، عمل از طریق فریب به دست می آید . درافسانه ی مصنوعی ، روح انسان به آن اجازه داده است . تناقض ذاتی وجود ندارد. ما هنوز ندیده ایم که آیا اصطلاح "روح" در لش / گنوستیک یافت می شود یا نه. پایان سست باقی مانده در مورد آموزش هنرهای تمدنی است.
کنترل انگلی: از مقاله ی ویکی پدیا در مورد انگل ها: "انگل ارگانیسمی است که در بافت زنده ی ارگانیسم میزبان زندگی می کند یا روی آن زندگی می کند." تعامل بیولوژیکی بین میزبان و انگل انگلی نامیده می شود. انگلی نوعی همزیستی است، با یک تعریف، اگر چه تعریف دیگری دارد. تعریف همزیستی انگلی را مستثنی می‌کند، زیرا مستلزم آن است که میزبان از تعامل و همچنین انگل بهره مند شود. انگل ها معمولا کوچکتر از میزبان خود هستند و مواد مغذی را از مایعات بدن میزبان جذب می کنند، اما این دور از یک استراتژی جهانی است. در واقع استراتژی های زیادی وجود دارد که مربوط به این است که انگل از میزبان خود چه می خواهد و چگونه انگل می خواهد آن را دریافت کند. دسته ی مهمی از استراتژی‌ها شامل اصلاح رفتار میزبان به منظور دستیابی به نتیجه ی مفید برای انگل است و لزوماً برای میزبان مفید نیست -- می‌تواند برای آن کشنده باشد. نمونه هایی که در طبیعت دیده می شوند عبارتند از زنبور انگلی Hymenoepimecis sp . که خود را به یک میزبان عنکبوت متصل می کند و آن را وادار می کند تا یک شبکه ی ویژه بسازد که توسط زنبور شفیره پس از کشتن و خوردن عنکبوت ( Parsite's web of death ) استفاده می شود. کرم مو نماتومورف انگلی در ملخ و جیرجیرک رشد می کند. وقتی بالغ می‌شوند، میزبان‌های خود را «شستشوی مغزی» می‌کنند و باعث می‌شوند که آنها در آب فرو بروند و کرم‌ها را قادر می‌سازند بیرون بیایند و برای یافتن جفت شنا کنند. ملخ‌ها یا جیرجیرک‌ها در این راه می‌میرند ( انگل‌ها ملخ‌ها را شستشوی مغزی می‌دهند تا شیرجه بروند ). نمونه های بسیار دیگری از انگلی در طبیعت را می توان ارائه داد. انگلی وجود دارد که به نوع خاصی از خرچنگ حمله می کند و تمام بافت نرم غیر ضروری داخل آن را می خورد، اما اصول اولیه ای را که امکان حرکت ---عضلات کلیدی، اعصاب بینایی و غیره را فراهم می کند، باقی می گذارد. سپس می تواند این خرچنگ نیمه توخالی را تصاحب کند و از آن به شیوه ی یک ستوان امپراتوری در فانتزی جنگ ستارگان استفاده کند. هاری توسط یک انگل ایجاد می‌شود و نوع خاصی از جنون ایجاد می‌کند که باعث می‌شود یک پستاندار آلوده، حتی یک انسان، بخواهد گاز بگیرد یا باعث خونریزی با پستانداران دیگر شود و در نتیجه یک ناقل، یک راه انتقال انگل باز کند.... نکته اینجاست که انگلی می‌تواند شکلی از تعامل نه تنها بین اشکال حیات در طبیعت، بلکه بین ما و انواع دیگر موجودات باشد، خواه آن‌ها را فرازمینی بنامیم یا هر چیز دیگری . و این تعامل قادر است میل و قصد انسان ها را اصلاح کند و رفتاری را اعمال کند که کاملاً با ماهیت قبلی آنها بیگانه است ، اما احساس می شود به خواست خود آنهاست. جالب است، مگر نه؟»:

“the controllers agenda: Gnosticism, archons/greys”: GERRY ZEITLIN: OPENSETI.ORG

تا اینجا خیلی چیزها روشن شد: انگل ها افراد خاصی را آلوده میکنند و بعد، از بعضی از آن افراد، برای آلوده کردن یک جامعه استفاده میکنند؛ هم از طرق نرم افزاری و هم از طرق سخت افزاری. حالا باید یک ملاحظه ی دیگر را به انجام رساند: وقتی فردی در بافت خاصی از بدنش مثلا اینطورکه اینجا به نظر می آید در مغزش، تحت کنترل انگل ها قرار گرفته است، معنیش این نیست که تمام بافت ها و اعضای بدن او نادرست و غلط کار میکنند و به درد نخورند. ممکن است بعضی از آنها به خاطر عملکرد انگل، دچار نقصان هایی شده باشند ولی هنوز فواید زیادی برای فرد و اطرافیانش دارند. پیکره ی فرهنگی یک جامعه حتی بسیار بزرگتر است و به هیچ وجه معنی ندارد که به خاطر اعمال غلط مغز سیاسی این پیکره ی فرهنگی، همه ی ارزش های آن و با آنها کل پیکره دور ریخته شود تا یک مغز انگلی معیوب دیگر بیاید و وضع حتی پریشان تری ایجاد کند. شاید لازم باشد دقت کنیم که جامعه با فرد یک تفاوت بارز دارد و آن این که مغزهایش بیش از یکیند و جایی که سلول ها بتوانند رابطه ی مغز خود با مغز انگل زده ی بیمار سیستم را به حداقل برسانند کمتر از آن زیان خواهند دید.

مطالب مرتبط:

احساس پوچی عمومی: چاقوی دو لبه ی سیاست که اکنون در حال بریدن دست صاحبش است.

پادشاهی اسمودئوس شیطان: مرحله ی نوین انقلاب ایران و ثبات گفتمانش برای اوج گیری در آینده

آیا انقلاب ایران، یک آغاز جدید برای تاریخ است؟!

تالیف: پویا جفاکش

این، آرم گائودیاماتا در یک نسخه از هندوئیسم به نام گائودیا ویشنوئیسم است که سات-کونا در شش نقطه (سات) از شش ضلعی آن، شش نعمت را قرار داده است: شهرت (یاسا)، زیبایی (سری)، دانش (جنانا)، انصراف (وایراگیا)، ثروت (آیسوارا)، و قدرت (ویریا). به طرز جالبی، این نعمت ها حامل و مشوق نوعی جاه طلبی هستند که با درآمدن شش ضلعی به شکل ستاره ی داود یهودیان نسبت مستقیم دارد. درست مثل یهودیت، از انسان ها انتظار میرود که در راه به دست آوردن این نعمت ها تلاش کنند و رنج ببرند حتی اگر این رنج، بیهوده و عذاب آور به نظر برسد. ظاهرا یکی از دلایل درآمدن مسیح از دل یهودیت هم همین بوده که چنین رنجی را طبیعی جلوه دهد. خود خدا –و فقط یهوه ی یهودی ها اجازه دارد خدا باشد- به شکل انسانی به نام عیسی مسیح درآمد و به خاطر ادعای شاه یهودا بودن، به طرز فجیعی شکنجه و مقتول شد تا بگوید بشر در رنج بردن در راه افتخار و قدرت، تنها نیست. در کابالا که به وحدت وجود اعتقاد دارد دیگر حتی انسان به خودی خود نیست که در راه به دست آوردن ارزش های زندگی مادی، رنج میبرد، چون همه ی موجودات، یک تکه از خدا هستند و آن آدم فقیر و بی چیزی که به شدت احساس درماندگی میکند یک تکه از خدا است که دارد از فقر رنج میبرد. این وحدت وجود است که یهودیت را با هندوئیسم متحد میکند. کریشنا که در نسخه ی انسانی ویشنو بودن، همتای کریست/مسیح در نسخه ی انسانی یهوه بودن است، در حالی که ظاهرا ارابه ران بی اهمیت شاهزاده ارجونا است هویت واقعی خود را که خدای ویشنو در قالب تمام جهان مادی با رودخانه ها و دریاها و جنگل ها و صحراها و موجودات زنده ی درون آنها است بر ارجونا آشکار میکند. در گائودیا ویشنوئیسم، ویشنو/واسو دوا، از طریق برابری با پوروشه یا پرجاپتی، حتی تصویر دقیق تری از مسیح به دست میدهد. پوروشه خدایی است که میمیرد تا از جسدش جهان مادی پدید بیاید همانطورکه یهوه در قالب مسیح با رنج و درد میمیرد تا جامعه ی نوینی با اسلوب ارزشمداری خاص برآمده از زندگی مسیح خلق کند که خدایانش سیاستمداران آن جامعه اند چون چنین سیاستمدارانی در به دست آوردن هر 6نعمت گائودیاماتا موفق به نظر میرسند. اتفاقا گائودیا ویشنوئیسم هم مثل مسیحیت دارای تثلیث است ولی تثلیثش کمی متفاوت تر و البته اصیل تر از تثلیث مسیحیت کاتولیک رومی است. سه خدای تثلیث گائودیا ویشنوئیسم، پراماتما، بالاراما و کریشنا هستند. این سه خدا ریشه در سه تجسم خداوند سامی دارند که به ترتیب عبارتند از ال، بعل و آدون. تجسم اول که ال، الی، علی، ایلو و اله نام دارد، در لغت هندی "هری" به معنی مقدس که بیشتر برای کریشنا به کار میرود همچنان دیده میشود. او خدا را در برترین تجلیش نمایندگی میکند که تمام تجلی های مادی و غیر مادی او را در بر میگیرد. بعل یا یاهو، تجلی او در جهان مادی و متشبه به پسر ال است و روح حاکم بر جهان مادی را نشان میدهد و در ارباب انواع ضرب میشود. آدون، روح حاکم بر هر فرد موجود زنده بخصوص انسان است و به مانند موجودات زنده چرخه ی رنج و تغییر و مرگ و رستاخیز را تجربه میکند و ازاینرو در قالب تم یا تاموس یا تموز یا آدونیس بیشتر به سبب یک ایزد که میمیرد یا سقوط میکند و به جهنم تبعید میشود و دوران سروری را پس میگیرد تصویر میشود. او در طی این چرخه به خورشید تشبیه میشود چنانکه تم به صورت آتوم، و آدون به صورت آتون در مصر، خدایان خورشیدی هستند. ریشه ی لغت در صورت جدا کردن "ن" و "م" تعریف از آن، با لغات یونانی AUTOS یعنی خود و ONTUS یعنی هستی مرتبط است. رهایی از مصائب وارد شده در جهان مادی که به رهایی آدون مرتبط است با مضمون "موکشا" (رهایی) در هندوئیسم مرتبط است. با این حال، همه قادر به این رهایی نیستند و فقط کسی که با بعل یا روح جهان مادی ارتباط نزدیکی پیدا کرده باشد به سرچشمه ی سروری الهی خود در ال یا پاراماتما دست می یابد. این بعل، در هندی بالادوا (یعنی بعل خدا) است که بالاراما تجسد انسانی او است و کریشنا به سبب اتحاد با او قدرتمند است. در گائودیا ویشنوئیسم معمولا وقتی از بالاراما صحبت میشود، نیتیاناندا پرابهو منظور است که محبوب معنوی شری چایتانیا تجسد کریشنا و درواقع کریشنای اصلی در دوران حکومت مغول ها بر هند بود. بیشتر آموزه های بنیادی درباره ی ارتباطات ذکر شده در یکی از منابع مرتبط با فرقه ی چایتانیا یعنی "سری چایتانیا کاریتامرتا" نوشته ی کرسناداسا کاویراجا گوسوامی آمده است. ویشنو در آن، بارها سان کارسانا نام میگیرد که همان سری کریشنا یا هری کریشنا است. مطابق این متن «در اقیانوس علّی، مها ویشنو گسترش اولیه ی پوروشا از سانکارسانا قرار دارد. این مها ویشنو نگاه خود را بر انرژی مادی قرار میدهد و با انعکاس بدن متعالیش، خود را در عناصر مادی ادغام میکند.» مسیر طی شده با آرمیدن ویشنو بر بستر مار چند سر سشا بر روی امواج آب های آغازین و درآمدن یک گل نیلوفر آبی از ناف او ربط می یابد زمانی که برهما خدای خالق از این گل نیلوفر آبی برمیخیزد و جهان جدیدی خلق میکند. در منبع فوق میخوانیم:

متن102: «از ناف او گل نیلوفر آبی بیرون آمد که زادگاه خداوند برهما شد.»

متن103: «در ساقه ی آن نیلوفر آبی، چهارده جهان بود. بنابراین پروردگار متعال، به عنوان برهما، کل خلقت را آفرید.»

نیلوفر آبی دراینجا از ناف می آید که تلویحا به معنی مرکز است و گیاه مزبور، جانشین درخت کیهانی است که زمین را در مرکز دنیا به آسمان وصل میکند. در انسان ها این درخت با عصا عوض میشود و عصا وسیله ی نمادین رهبران و پیامبران است ازجمله موسی که عصایی داشت که به مار تبدیل میشد و یک عصای دیگر با مار برنزی بر آن را وسیله ی درمان بیماری کرد. در انجیل یوحنا (3 : 15-14) آمده است: «همانطورکه موسی مار را در بیابان برافراشت پسر انسان نیز باید برافراشته شود تا هر که به او ایمان دارد هلاک نشود بلکه حیات جاودانی داشته باشد.» دراینجا عیسی بالای صلیب با مار برنزی روی عصا و از طریق او با درخت کیهانی این همان میشود. ازاینجا همچنین نتیجه میگیریم که نیلوفر آبی برهما که عیسی را بالای صلیب نشان میدهد دنباله ی مار سشا است که ویشنو بر آن خوابیده است. نیلوفر آبی را در داستان به دنیا آمدن هلیوس فانس خدای خورشیدی خالق جهان در یک اسطوره ی یونانی نیز داریم که با شکلی از هورس خدای خورشید مصری تطبیق میشود. در داستان هورس، این نیلوفر آبی از رود نیل برمی آید. کلمه ی نیل، تلفط قبطی لغت "نهر" به معنی رودخانه است که منشا نام گرفتن ویشنو خوابیده بر آب ها به نارایانا است. نارایانا را همچنین میتوان به عنوان "ناهارین" یا "ناهاریم" به معنی سرزمین نهرها برای بین النهرین متصل کرد که با لغت "میزرائیم" یا "مصر" برای خاستگاه موسی قابل جمع آمدن است. میزرائیم میتواند از مهرائیم و از طریق آن "مری" به معنی آب ها بیاید. عنوان مریاموس برای خدای آب های رومی با آن مرتبط است. مریاموس پدر «تیبر» خدای رودخانه ای به همین نام است که شهر رم در جوار آن شکل میگیرد. مریاموس را میتوان معادل نرئوس خدای دریا گرفت که نام او هم از لغت "نهر" می آید. اما جالب است که مریاموس با مریم یا ماریا مادر عیسی هم قابل جمع آمدن است. این مادینه سازی در "سری چایتانیا کاریتامرتا" هم بروز میکند و ویشنو را در جیوا یا عنصر مادینه ی هستی منعکس میکند.:

متن41: «سان کارسانا بسط دوم گسترش شخصی واسو دوا برای سرگرمی است و از آن جایی که او مخزن همه ی موجودات زنده است، گاهی اوقات به او جیوا میگویند.»

متن42: «درآنجا [در آسمان روحانی] ویژگی شخصی بالاراما به نام مهاسانکارشانا پناهگاه انرژی معنوی است. او علت اولیه است، علت همه ی علل.»

متن45: «یک قدرت حاشیه ای وجود دارد که به نام جیوا معروف است. مهاسانکارشانا پناهگاه همه ی جیوا است.»

متن46: «سانکارشانا پناهگاه اصلی پوروشا است که این جهان از او آفریده شده و در آن منحل شده است.»

متن74: «بسط خود بالاراما مهاسانکارشانا نامیده میشود و قطعه ی او پوروشا، به عنوان کالا یا بخشی از یک بخش عمومی شمرده میشود.»

متن75: «من میگویم که این کالا، مها ویشنو است. او مهاپوروشا است که سرچشمه ی سایر پوروشاها است و همه چیز را فرا گرفته است.»

بنابراین دراینجا بالاراما از طریق برابری با جیوا که با شاکتی ها یا جنبه های زنانه ی ویشنو مثل لاکشمی تطبیق میشود، با رادا تجسد زمینی لاکشمی و معشوقه ی کریشنا برابر میشود و اتحاد کریشنا و رادا نسخه ای از اتحاد کریشنا و بالاراما معرفی میگردد و به اتحاد چایتانیا و نیتیاناندا فرافکنی میشود. به همین دلیل هم هست که متن204 میگوید ناروتاما داسا ساکورا بیان کرده است بدون رحمت بی بدیل نیتیاناندا پرابهو نمیتوان وارد امور رادا و کریشنا شد. با این حال، این هم موضوع مهمی است که برترین تجلی جیوا «مایا» الهه ی توهم است و مادیات در انسان ها ایجاد مایا یعنی وهم میکنند. علت مخالفت شدید مذاهب اسلام، غنوصی، پروتستان و مایاوادی هندو با تشبیه خداوند به موجودات زمینی نیز همین وهم آمیز بودن اشکال مادی است. مایا یا وهم، عامل اصلی ستیز انسان ها و نابودی و تخریب آنها به دست هم است. ازاینرو بالاراما با تجلی به جیوا، بیش از هر چیز به شیوا یا رودرا خدای نابودی و معروف به مهادیو تبدیل میشود. در گائودیا ویشنوئیسم، اسم شیوا بیشتر به صورت شامبو تلفظ و با بالاراما تطبیق میشود. رشد تجلی جیوا یا شاکتی که الهه است با به خواب رفتن شیوا و رقص جنبه ی زنانه اش کالی وحشتناک روی بدن بی حس او نشان داده میشود. این، جایی است که بالاراما هیچ کاری که نشانه ای از هوشیاری او درباره ی امور جهان داشته باشد از خود بروز نمیدهد و به نظر میرسد دنیا را به دست الهه ی هرج و مرج سپرده است، تصویری شبیه سپرده شدن جهان به سخمت الهه ی شیرگون وحشتناک برای مجازات نابودگرانه ی انسان ها در دین قبطیان. طبیعتا این تصاویر در زمانه های اختلافات فرمانروایان و قربانی شدن مردم در هرج و مرج اقتصادی-سیاسی ناشی از آن و حتی جنگ های ویرانگر پیش آمده برجسته میشوند و سیاستمداران خودبین میل به برجسته کردن تصویر هرج و مرج ناک خدای جهان مادی پیدا میکنند. در مصر، سیت در ایامی که خدای سترونی و نابودی تعیین شده بود بیش از هر خدای دیگری با "بعل" سامی تطبیق شد و ممکن است یهودیت که میخواست نظم جدیدی را ایجاد کند پیرو همین وضع، یاهو را از بعل جدا و به یهوه تبدیل نمود تا کسی با او به یاد بعلی که سیت بود نیفتد. همین دوگانگی را در دیونیسوس می یابیم که از اول یک خدای مهربان و اخلاقی بود ولی به تدریج تصویر وحشیانه ی او در قالب مروج کشتار و قربانی خونین، مصرف افراطی مواد مخدر و مشروبات الکلی، و عیاشی های هرج و مرج ناک جنسی جا افتاد و در افراطی ترین حالت خود، سابازیوس نام گرفت، لغتی که دقیقا همان صبایوت لقب یهوه است و سبع گون یعنی شیرمانند معنی میدهد کمااینکه هنوز هم پرکاربردترین نماد یهوه شیر درنده است. ویشنو نیز یک تجلی شیرگون وحشتناک به نام ناراسیمها دارد که احتمالا تصویر شیوا از روی او گسترش یافته است. پیوند این تصویر وحشیانه با شیر، در ارتباط مستقیم با جداناپذیری جهان مادی از زمان است. زمان، موجودات را به وجود می آورد و از بین میبرد و ازاینرو به شیری تشبیه میشود که فرزندان خود را میخورد. او را در قالب کرونوس یا ساتورن خدای زمان یونانی-رومی که فرزندان خود را میخورد در ظاهری انسان مانندتر باز می یابیم. کرونوس درنهایت توسط یکی از پسرانش که زنده مانده است یعنی زئوس یا ژوپیتر سرنگون میشود. ژوپیتر درواقع همان یهوه است. از طرفی زئوس و کرونوس از ابتدا خدایی واحد بودند. بنابراین انقلاب زئوس علیه کرونوس، معرف نوعی بازسازی در شخصیت یهوه است که با بازسازی متشرعانه ی یهوه صبایوت و تبدیل دیونیسوس به موسی نسبت دارد.:

“BALARAMA JAYANTI ADVENT OFFERING WITH VAISHNAVA REFRENCES TO THE THEOLOGY OF CHRIST REPISAL”: DAVID SHERMAN: GOLDSUNAURA: 22 AUG 2021

پس روشن است که یک سانسور فرهنگی عظیم در اروپا و شرق سامی رخ داده که پیشزمینه ی ذهنی اصلی آن در هندوستان که کمتر از نواحی پیش گفته دستخوش تغییرات فرهنگی به نفع یکتاپرستی یهودی شده بهتر باقی مانده است. یکی از مدارک درباره ی پیوستگی این پیشزمینه ی فرهنگی از اروپا تا هند، خود نام "هند" برای شبه قاره است که قبل تر برای مردمی در افریقا و خاورمیانه به کار میرفت. ژوزفوس به نقل از کلارخوس به نقل از ارسطو نقل میکند: «این مرد از نژاد یهودی و اصالتا اهل کوئله ی سوریه بود که نژادشان از فیلسوفان هندی است... گفته میشود که فیلسوفان در هند، CALANOI و یهودیان در سوریه به نام محل سکونتشان خوانده میشوند زیرا مکانی که در آن ساکن هستند یهودیه نامیده میشود. نام شهر آنها بسیار عجیب است. آنها آن را اورشلیم مینامند.» لاکاپله این کوئله را با کالح مقایسه میکند: یکی از کنسول هایی که بنابر منابع بروسوسی دروغین، نبوکدنصر شاه کلدانیان در کنار چندین کنسول آسیایی و کنسول مصر برافراشت. مگاستنس به نقل از بروسوس، از فتح لیبی (افریقای شمالی) و ایبری توسط نبوکدنصر میگوید. از مجموع نواحی یادشده به نظر میرسد امپراطوری نبوکدنصر بروسوس، به وسعت امپراطوری اسلام و درواقع نسخه ی دیگری از آن بوده باشد. از طرفی نبوکدنصر و پدرش نبوپلسر علیه سروری امپراطوری پیشین آسور یا آشور بر کلدانیان شوریدند و درواقع سرزمین های اصلی و مهم امپراطوری آشور را متصرف شدند. نام آشور از خدایی به همین نام می آید که در مصر، اسری یا ازیریس نامیده میشود و کهن الگوی شاهان مصر است که منابع یهود، آنها را فراعنه میخوانند. ازیریس به ورزاو متجلی میشود و به نظر میرسد ورزاو مقدس ازیریس، همان گوساله ی سامری است که موسی بتش را میشکند و یهود را به خاطر پرستش آن لعنت میکند. راجر صباح، نشان داده است که به اصطلاح مذهب مصر باستان شامل مذاهب آمون و ازیریس، درواقع نسخه ی قبلی یهودیت قبل از سانسور آن و ایجاد یک یهودیت جدید بر اساس کتاب مقدس مسیحی و بر اساس کارهای یونانیان بوده است. این، شاید بعضی مطالب غامض موجود در کتاب "علیه آپیان" منسوب به ژوزفوس فلاویوس را روشن کند. ژوزفوس، این کتاب را در پاسخ به نوعی نفرت نسبت به یهودیان در روم مینویسد که معتقد است از اتهامات آپیان ریشه گرفته است. آپیان یک نفر مصری بود که به کل تابع فرهنگ حکومت غالب یونانی درآمده بود و به آنتیوخوس شاه یونانی سوریه خدمت میکرد. او مدعی شده بود که یهودیان را در حال پرستش یک سر خر و آماده کردن یک یونانی بیگناه برای قربانی کردن خدایشان یهوه غافلگیر کرده است و این به آنتیوخوس سلوکی، بهانه ی تصرف معبد یهود و دخل و تصرف در مذهب یهودی را داده بود. ژوزفوس مدعی است این اتهامات دروغین بوده اند و آنتیوخوس که به پول نیاز داشت با این اتهامات واهی امکان پیدا کرد تا گنجینه ی معبد یهود را تصرف کند. به هر حال، ژوزفوس برای اعتبار دهی به یهود، به تخریب یونانی ها میپردازد و این تخریب گری، بعضی نکاتی را که در زمان جعل کتاب "علیه آپیان" در قرون وسطای متاخر بدیهی بودند ناخواسته افشا میکند. ازجمله ژوزفوس مینویسد که قدیمی ترین نوشته های یهودی هیچ چیزی درباره ی یهودیان نمیگویند و دلیلش را این می آورد که یونانی ها فقط با کشورها و اقوام سواحل دریا ارتباط داشتند و یهودی ها بسیار دور از دریا زندگی میکردند. پس نتیجه میگیریم که ورود یهود به جغرافیای یونانی یک اتفاق متاخر است. ژوزفوس همچنین یونانی ها را ملتی فاقد آگاهی ملی میخواند و درمقابل اقوام ثابت باستانی چون کلدانی ها، سوری ها، فنیقی ها و قبطی ها قرار میدهد. با این حال، وقتی میخواهد تاریخ یهود را توی سر یونانی ها بزند پای فنیقی ها را وسط میکشد و اختراع تمدن و الفبای یونانی توسط فنیقی ها را مطرح میکند درحالیکه زبان عبرانی یهود فقط یک شق از فنیقی است و فنیقی ها به پرستش خدایان دشمن یهوه معروف بوده اند. انگار یهودیت فقط در دوره ی متاخر تاریخ یونان از فنیقی گری مجزا شده باشد. مهمتر از همه ی اینها این که ژوزفوس درحالی از یهودیت دفاع میکند که جهانبینی حاکم بر کتاب های او کاملا مسیحی است. جروم استریدونی، کتاب های ژوزفوس را در رده ی ادبیات مسیحی طبقه بندی کرده و بده ی محترم، ژوزفوس را یکی از پدران کلیسا خوانده است. پس ظاهرا یهودیت واقعا توسط مسیحیت بازسازی شده است. این، ظاهرا با هویت خود ژوزفوس قابل جمع آمدن است. ژوزفوس در زندگینامه ی خود ادعا میکند یک فریسی است ولی هیچ صحبتی از تاثیرگذارترین فرد جریان فریسی در زمان خود یعنی یوحنان بن زکای نمیکند. جالب این است که کار ژوزفوس و یوحنان بن زکای هر دو به یک شکل پیش رفت و آن، پیشگویی امپراطور شدن وسپازیان ژنرال فاتح یهودیه بود. ممکن است یوحنان بن زکای و ژوزفوس دو نام برای یک نفر باشند. یوحنان بن زکای در ازای خدمت به وسپازیان، موفق به تاسیس یک مدرسه ی خاخامی در یاونه در جلیل در جوار دریاچه ی طبریه شد. به طرز مرموزی، یاونه معادل یاوان یعنی نامی است که یهودیان برای یونانیان استفاده میکردند یعنی انگار فریسی گری و اشرافیت یهود از یونان و با دستکاری های خود آنتیوخوس سلوکی در مذهب اورشلیم به وجود آمدند. حالا این را کنار این مطلب بگذارید که ژوزفوس به رم خدمت میکند و طبریه نام از امپراطور تیبریوس دارد که نامش مرتبط با رود تیبر رم است. در منابع فارسی، ترکی و عربی، روم و یونان یک موجودیت واحد و برابر با کل اروپا هستند. روم بر یک بستر تمدنی یونانی زبان در ایتالیا پدید آمد و همانطورکه از کتاب ژوزفوس برمی آید، در زمان او تازه لاتینی نویسی داشت علیه یونانی نویسی رشد میکرد. ژوزفوس حتی تمام اروپاییان به جز لاتینی زبان های رم را یونانی میخواند. جالب تر این که درحالی از یونانی نویسانی که علیه یهود نوشته اند ابراز انزجار میکند که هیچ صحبتی از نویسندگان لاتین همدوره ی خود چون سوئتونیوس، تاسیتوس، پلینی و سیسرون که همگی بر ضد یهود نوشته اند نمیکند، احتمالا به خاطر این که نوشته های این نویسندگان لاتین هنوز جعل نشده بودند. میدانیم که عاملان رسیدن اساس تمدن به لاتینی های اولیه ی رم را اتروسک های آسیایی میشمرند. این اتروسک ها را میتوان با سکایی ها و تاتارهای مهاجر به اروپا تطبیق کرد که اشرافیت های دورگه ی امپراطوری مقدس رم را پدید آوردند. در میان این سکایی ها یهودی های اشکنازی بودند که از نسل ترک های یهودی شده ی خزر بودند و یک شق آرامی-عربی-فنیقی در میان ترک ها را دچار تحول کرده و نمایندگی کرده بودند که درنهایت به کابالا منجر شد. لغت خزر یا غزر در اصل همان قزاق برای اعقاب آنها است و قزاق به طور کلی معنی جنگجو میدهد. بنابراین اخوت قزاق ها با اخوت لژیونرهای رومی حول سول اینویکتوس یا میترا قابل تطبیق است که خدایی گاوکش و از این جهت نسخه ی قبلی موسای گوساله شکن است. این جریان، احتمالا یهودیت اولیه را قبل از این که توسط یونانی گری مسیحی دچار تحول شود نشان میدهد. همانطورکه ژوزفوس مینویسد، در بین یونانیان هیچ یک به اندازه ی اسپارت ها دچار تعصب و عصبیت های قومی، جمعی و ضد اندیشه ورزی نبودند. اسپارت ها دشمن فلسفه بودند و ژوزفوس، فیلسوفان یونانی مانند افلازطون، فیثاغورس و اناکساگوراس را پیرو عقاید یهودی میشمرد و میگوید گناه این فیلسوفان این بود که این عقاید را به زور حاکم نکردند. نام اسپارت به روشنی نزدیک به لغت شپرد به معنی چوپان است که روی سافاردیم یا یهودیان اسپانیایی مانده و باعث نام گرفتن کشور اسپاردا یعنی اسپانیا است. زبان اسپارت های باستان با زبان باسک های اسپانیا و ملت های مرتبط با آنها در فرانسه ارتباط قوی ای دارد و باسک ها ملت های تحت رهبری اشرافیت فریسی یهود در اسپانیا و فرانسه بودند. این اشرافیت با فرانک ها درآمیختند و با آنها در ایجاد امپراطوری روم مقدس به رهبری شارلمان نقش ایفا کردند. شارلمان به معنی شاه بزرگ، در اصل یک بازی لغوی با لغت شولومان یا سلیمان است که نام بزرگترین شاه یهود است. شارلمان به صورت کارلوس مگنوس به همان معنی شاه بزرگ، لقب شارل پنجم بود که یک شاه اسپانیایی-ژرمن است. وی فاتح رم ایتالیا است و آنجا را تخریب و غارت کرده است، درست مثل وسپازیان و پسرش تیتوس در اورشلیم. درواقع اورشلیم اصلی رم ایتالیا است و پاپ هایی که در دوران شارل پنجم بر رم حکومت میکردند، همه از خاندان های اشرافی یهودی اسپانیایی بودند. از طرفی، شارل پنجم، معاصر یک شاه ترک به نام سلیمان در رم شرقی یعنی قستنطنیه یا استانبول کنونی بود. درواقع، سلیمان قانونی در قستنطنیه و شارل پنجم در روم غربی، دو روایت مختلف از سلیمان واحدی بودند که بر یک اسرائیل متحد حکومت میکرد و بعد از مرگش، آن قلمرو به دو قلمرو یهودیه و اسرائیل تجزیه شد که همان روم های شرقی و غربی یا امپراطوری های عثمانی و روم مقدس هستند. شارل پنجم با آنتیوخوس سلوکی قابل تطبیق است و عثمانی ها با حشمونی های یهودی قابل تطبیقند که اورشلیم –این بار: قستنطنیه- را از سلوکی ها پس میگیرند. سلوکی ها همان سلجوقی ها هستند و با دنباله ی آسیایی قزاق های ترک یاد شده قابل تطبیقند اما به دلیل یونانی مآبی، جداگانه به شکل یک امپراطوری یونانی بیزانسی هم درآمده اند که به دست عثمانی ها ساقط شده است. تبدیل سلجوقی به عثمانی با جدا شدن از فریسیان، به داستان یوحنای هیرکانی یا جان هیرکانوس شاه حشمونی برمیگردد که خود را همزمان شاه و کاهن اعظم نامید و این فریسیان را که عنوان شاهی را از خود میدانستند خوش نیامد. این جا یک ارتباط بین فریسی ها با سامری ها یا یهودیان مرتد که نسخه ی یهودی مطلوب سلوکی ها بودند و جان هیرکانوس معبد آنها را هم ویران کرده بود ایجاد شد که یادآور جمع آمدن فریسیان و نایهودیان در مذهب پارسی است. پارس یا فارس که همان پاروشیم یا فریسیانند در داستان ازدواج اخشوارش با استر یهودی پدید آمدند. این زن یهودی، شوهرش را به سمت قدرت دادن اشرافیت یهود در کشورش هدایت کرد. اخشوارش همان کورش یا سیروس مسیح اشعیا است که نامش تلفظ دیگری از آسور و سور است و مرز سوری ها و یهودی ها را نشان میدهد. وی و نسخه ی دیگرش داریوش به امر به تجدید بنای معبد سلیمان مشهورند ضمن این که تالیف تورات توسط عزرا –نام مستعار مخترع اصلی موسی، دینش و تاریخ دینش- در زمان او انجام شده است. از طرفی میدانیم سلیمان برای ساخت معبد اورشلیم، از حیرام شاه فنیقی صور یاری گرفت ولی در نوشته های ژوزفوس، این حیرام معاصر کورش است. بنابراین کورش و سلیمان نخست یک نفر و برابر آنتیوخوس و البته شارل پنجم بوده اند. نسخه ی شرقی فریسی گری که همان پارسی یا فارسی است، از عثمانی به سمت نواحی خارج از آن در شرق گسترش یافت. محل رشد زبان و ادبیات فارسی را آسیای مرکزی در دوران حکومت سامانیان تعیین کرده اند. لغت "سامان" تلفظ دیگر لغت "شمن" برای روحانیون ترک است و در ادبیات اسلامی، شمن ها با بوداییان، و هر دو با صابئین تطبیق میشوند که شق اخیر دنباله ی کلدانیانند. ژوزفوس نیز ریشه ی یهود را در کلدانیان میخواند. در آسیای مرکزی سامانیان، شهرهای سمرقند و خوارزم قرار دارد که اولی معنی سرزمین سامری ها را میدهد و دومی نامش تلفظ دیگری از "گریزیم" نام محل معبد مقدس سامری ها است. گفته میشود قلمرو سلجوقیان علاوه بر ترکیه ایران و آسیای مرکزی را در بر میگرفته ولی در این قسمت ها متلاشی شده و ریز-قلمروهای به وجود آمده به تصرف شاهان خوارزم درآمده اند. نظر به اتحاد خوارزم و سمرقند توسط سامری ها این باید در شکست و فروپاشی موقت عثمانی بعد از دستگیری بایزید سلطان عثمانی به دست تیمور گورکانی شاه سمرقند بازتاب یافته باشد و خود، برابری اولیه ی مفاهیم عثمانی و سلجوقی را نشان میدهد. درواقع همانطورکه تصور میشود عثمانی روم شرقی را از روم اصلی در غرب جدا کرده است، با فرض برابری عثمانی با روم، همین بازسازی تاریخی روی نسبت عثمانی با همسایه های شرقیش اعمال میشود.:

“CONTRE-APION”: DIDIER LACAPELLE: THEOGNOSIS: 7 DEC 2021

مارک گراف، شکلی از موسی را در داستان بوعلی سینا یا ابن سینا یکی از بنیانگذاران فلسفه ی اسلامی از قلمرو سامانیان شناسایی میکند. او برای این که به خدمت سلطان محمود غزنوی درنیاید از خوارزم میگریزد و پس از عبور از صحرایی وحشتناک به باوند و سپس نیشابور میرسد، امری که یادآور آوارگی موسی و قومش بعد از فرار از مصر و در راه اورشلیم در بیابان است. مطابق یک افسانه ی عامیانه ی ایرانی، بوعلی سینا دانش خود را از یک دیو دزدید و مارک گراف معتقد است این دیو، همان سلطان محمود غزنوی است. دزدی بوعلی از دیو و فرار معجزه آمیز و جادوییش از مقابل دیو به دنبال این دزدی، همان دزدی موسی و قومش از فرعون و فرار موفق و معجزه گونشان از لشکر فرعون است. به گفته ی مارک گراف، دزدی علوم جادویی و انجام معجزه با آنها توسط ابن سینا از دیو، همچنین معادل دزدیدن اسم اعظم خدا از معبد یهود توسط یسوع یا عیسی مسیح به روایت کتاب تولدوت یشوع است.:

“Persian tales”: Mark Graf: chronologia: 20/5/2014

به نظر میرسد این دزدی به شکل باورپذیرتر در داستان ابن سینا و کتابخانه ی شاه سامانی منعکس شده باشد. ابن سینا در ازای درمان بیماری مرموز شاه سامانی، اجازه ی مطالعه در کتابخانه ی مخصوص او را می یابد و بعد از کسب فیض بسیار از آن، کتابخانه را آتش میزند تا کس دیگری از آن بهره مند نشود و آنگاه از کشور سامانیان میگریزد و به خوارزم میرود. با توجه به این که کمی بعد از این فرار، سلطان محمود غزنوی کشور سامانیان را تصرف میکند به نظر میرسد کشور سامانیان برابر با مصر و خوارزم برابر با گریزیم باشد که قبل از اورشلیم، محل معبد مقدس یهود بود. درنتیجه نیشابور نیز با اورشلیم برابر میشود. ممکن است گنج دزدیده شده شامل اسم اعظم خدا به صورت یک جسد انسانی درآمده باشد. چون موسی نیز حین فرار از مصر، جسد پوسیده ی یوسف اسرائیلی را که عزیز مصر و برای مصریان محترم بود با خود برد و در گریزیم دفن کرد. حالا اگر مکتبی را که ابن سینا از بین برده و به شکل نوسازی شده به نیشابور برده است فرزند او به شمار بیاوریم این مکتب به صورت یک شخص از نام بوعلی (پدر علی) مستفاد میشود: "علی" که هم یکی از نام های الله خدای اسلام است و هم نام چند تن از مقدسین مذهب شیعی که ابن سینا به آن تعلق دارد. در نیشابور، قریه ای به نام سناباد قرار داشته که به دلیل دفن یکی از این "علی" ها در ایران، کانون مقدس تشیع شده و در دوره ی مدرن به شهر عظیمی به نام مشهد مقدس بدل گردیده است. این علی، علی ابن موسی معروف به رضا است. اگر درست باشد که ابن سینا یک نسخه از موسای یهودی است، عجیب نیست که قدیس مزبور، علی پسر موسی نام داشته باشد. رضا همچنین ثامن الحجج و هشتمین امام است شاید چون فلک خدا (الله/علی) هشتمین فلک بعد از آسمان های هفتگانه ی سیارات است و البته لغت "ثامن" با لغات "سامان" و "شمن" مرتبط است. یک علی ابن موسای دیگر در کوفه ی عراق دفن است که لقبش سید رضی نزدیک عنوان رضا برای علی مشهد است. جالب اینجاست که یک سیدرضی دیگر داریم که جمع آورنده ی سخنان یک علی مقدس تر به نام علی ابن ابیطالب در کتاب مهم نهج البلاغه است. این سیدرضی، محمد ابن حسین نام دارد. درباره ی این اسم باید توجه کنیم که حسین، نام اصلی بوعلی سینا است و محمد عنوان پیامبر اسلام. بنابراین محمد ابن حسین، میتواند اسلام ریشه گرفته از بوعلی سینا را نشان دهد؛ بوعلی سینایی که خود، یک نسخه از موسی است که دانش فارسیان یا فریسیان قلمرو سامانی را نشان میدهد. این سامانیان، یک اشرافیت فارسی و مروج زبان فارسی هستند که نسب خود را به یک حکومت قدیمی تر فارس در ایران باستان به مرکزیت عراق امروزی میرسانند که معمولا از آنها به عنوان «عجم» یاد میشود. سلطان محمود غزنوی که جانشین سامانیان میشود نیز زبان رسمی حاکم بر دربار خود را فارسی تعیین میکند و دربارش پر از شعرای فارسی گوی است. با این حال، همانطورکه مهمترین کتاب درباره ی حکومت ایجاد شده توسط محمود یعنی تاریخ بیهقی نشان میدهد هیچ راه و رسمی که بتوان آن را به ایران باستان نسبت داد در حکومت او مورد اشاره و توجه نیست.: «بسیاری از عناصر "تداوم" را میتوان در تاریخ بیهقی سراغ گرفت. اما این عناصر عموما آگاهانه نیستند زیرا او خود میگوید که "از ملوک عجم که از ما دورتر است خبری نداریم" و این بی خبری انتساب مقوله ی آگاهانه و قصدمندانه ی "بیداری" به او را بسیار دشوار میکند و "مقاومت مصالح" آن میزان خبری نیز که از شاهان پیش از اسلام میدهد (مثلا شکارهای بهرام گور و غیره) برای تحمل بار این عنوان سنگین کفایت نمیکند.» ("در کشاکش تقدیر و تدبیر: نگاهی به تاریخ بیهقی از منظر شهریار ماکیاولی": زانیار ابراهیمی: سیاستنامه: شماره ی32: پاییز 1403: ص138) تنها جلوه ی معروف ایران باستان در تاریخ بیهقی، مهمانی های تجملاتی توام با رقص و آواز با اسراف بسیار در دربار مسعود غزنوی است که اصلا خوشایند بیهقی نیست. (همان: ص139) ابراهیمی، تاریخ بیهقی را با "شهریار" ماکیاولی مقایسه میکند. در هر دو کتاب، برسازی کشور و دادن نظم و سامان به آن، مهمترین هدف است منتها برای ماکیاولی که میخواهد ایتالیا سامان یابد، این هدف باید تحقق یابد درحالیکه برای بیهقی، این هدف با سلطان محمود تحقق یافته و اکنون با سلطان مسعود (پسر سلطان محمود)، در حال از هم پاشی است. همچنین درحالیکه ماکیاولی خواهان اختیار گرفتن جوانان بی ارتباط با گذشته است، بیهقی بخش اعظم بدبختی های زمان خود را نتیجه ی جوانگرایی سلطان مسعود و فاصله گرفتن و حتی خیانت های او نسبت به پیران باتجربه ای که به پدرش سلطان محمود خدمت کردند میداند. البته سلطان محمود با ارزش هایی شبیه ماکیاولی حکومت را برقرار کرد. به نوشته ی ابراهیمی، ویرتو یا شرافت ماکیاولی، یک شرافت جنگی است و او بیشتر خواهان رشد جنگجویی رومی است تا فلسفه ی یونانی. در نزد ماکیاولی، کشور عرصه ی نبرد ویرتو (شرافت یا کنشگری) و فورتونا (تقدیر) است و درحالیکه ویتو مردانه است فورتونا نامی زنانه است و از الهه ی رومی بخت گرفته شده است. در کتاب بیهقی، اینها با مقابل هم قرار گرفتن مداوم تقدیر و تدبیر رخ مینمایند و درست مثل فورتونای ماکیاولی، تقدیر به یک زن با نام مستعار "عروس آراسته" تشبیه میشود. (همان: ص142) با این حال، بیهقی سرمشقی شبیه ماکیاولی را از یک فیلسوف یونانی یعنی افلاطون بیرون میکشد:

«افلاطون در کتاب چهارم جمهور (بندهای 435 و 436) از "نیروهای سه گانه ی نفس انسان" نام میبرد که "عقل و غیرت و شهوت" اند یا به تعبیر دیگر (بند440) سه قوه ی "عاقله و هوی و هوس و خشم" اند. همانطورکه میدانیم، سه جزو نفس افلاطونی با سه طبقه ی نگهبانان، سربازان و پیشه وران تناظر دارند. بیهقی نیز دقیقا از همین عالم صغیر به عالم کبیر گذر میکند. او تعبیر دیگری از عالم صغیر -یعنی نفس انسان- به دست میدهد: "حکما تن مردم را تشبیه کرده اند به خانه ای که اندران خانه، مردی و خوکی و شیری باشد، و به مرد خرد خواستند و به خوک آرزوی و به شیر خشم." و تعریفی که از عدالت به دست میدهد تفاوت چندانی با عدالت در نظر افلاطون (بند 441) ندارد. افلاطون درباره ی عدالت در نفس انسان میگوید: "شخص فقط آنگاه که اجزای نفس وی هر یک به وظیفه ی خود عمل کند، میتواند خود را عادل دانسته و بگوید که به وظیفه ی خود عمل مینماید.{...} چون عقل منشا حکمت و مامور سرپرستی نفس در کلیه ی شوون آن است." و بیهقی میگوید: " هر مردی که او تن خویش را ضبط تواند کرد و گردن حرص و آرزو بتواند شکست روا است که او را مرد خردمند خویشتندار گویند و آن کس که آرزوی وی به تمامی چیره تواند شد چنانکه همه سوی آرزوی گراید و چشم خردش نابینا ماند او به منزلت خوک است، همچنانکه آن کس که خشم بر وی دست یابد و اندر آن خشم سوی ابقا و رحمت نگراید به منزلت شیر است." بیهقی سپس به عالم کبیر (سیاست) گذر میکند: "نفس گوینده پادشاه است. {...} خشم لشکر این پادشاه است که بدیشان خلل ها را دریابد و ثغور را استوار کند و دشمنان را برماند و رعیت را نگه دارد.{...} و نفس آرزو رعیت این پادشاه است، باید که از پادشاه و لشکر بترسند، ترسیدنی تمام و اطاعت دارند." البته در میان متون کم و بیش معاصر بیهقی، میتوان نمونه ای از التفات به دو قوه ی خشم (یا شیر) و شهوت (یا خوک) را مشاهده کرد. قوه ای که بیهقی آن را محرک نام و ننگ جستن میداند و در داستان سپاه سالار غازی به تعبیر یونانی آن، تیموس، اشاره کردیم. نظامی عروضی سمرقندی در چهار مقاله –مقاله ی دوم، در ماهیت علم شعر و صلاحیت شاعر، که حدودا صد سال پس از تاریخ بیهقی تالیف شده است- از دو قوه ی خشم و شهوت به ترتیب تحت عنوان "قوت های غضبانی و شهوانی" نام میبرد و حکایت احمد ابن عبدالله خجستانی را ذکر میکند که دیوان حنظله ی بادغیسی، قوه ی غضبانی او را با این شعر به حرکت درمی آورد:

مهتری گر به کام شیر در است،

شو خطر کن، ز کام شیر بجوی؛

یا بزرگی و عز و نعمت و جاه،

یا چو مردانت مرگ رویاروی.

به رغم این شباهت ها، خطبه ی بیهقی، از سه جهت مهم با جمهور افلاطون متفاوت و به متون هم عصر خود مانند چهار مقاله یا چنانکه خواهیم گفت، کلیله و دمنه، نزدیکتر است. نخست، باید به دوگانه ی تاسیس و ضبط بازگردیم. افلاطون در پی تاسیس نوعی نظام سیاسی ایدئال در آینده است، حال آن که مهمترین هدف بیهقی، ضبط نظام سیاسی مستقر است. دوم، افلاطون نظام مطلوبش را در خاک مُثُل بنا مینهد و بیهقی آرزومند حفظ ملک غزنوی در خاک تاریخ است. افلاطون فیلسوف، میانه ای با تاریخ ندارد؛ تاریخ، عرصه ی تاخت و تاز توخه ی یونانی –یا فورتونای رومی- و اصلی ترین مشخصه اش ناپایداری است. در مقابل، بیهقی مورخ سراپا غرق تاریخ است و میخواهد "تاریخ پایه ای" بنویسد و بنای بزرگ آن تاریخ، افراشته گرداند و این، خود، تیموس بیهقی است، یعنی نامجویی او. از این نظر، بیهقی میانه ای با وضع ایدئال یا نظام سیاسی ایدئال ندارد و نیز از هر آنچه بوی اسطوره و اوهام غیر رئالیستی بدهد بیزار است. او در جلد دهم تاریخ خود، در جملات تندی که آن را نشاندهنده ی ناهمدل بودن و شاید خصومت با شاهنامه گرفته اند، چنین میگوید: "بیشتر مردم عامه آنند که باطل ممتنع را دوست تر دارند چون اخبار دیو و پری و غول بیابان و کوه و دریا که احمقی هنگامه سازد و گروهی همچنو گرد آیند و وی گوید در فلان دریا جزیره ای دیدم و پانصد تن جایی فرود آمدیم در آن جزیره و نان پختیم و دیگ ها نهادیم، چون آتش تیز شد و تبش بدان زمین رسید از جای برفت، نگاه کردیم ماهی بود؛ و به فلان کوه چیزها دیدم و پیرزنی جادو مردی را خرد کرد و باز پیرزنی جادو گوش او را به روغنی بیندود تا مردم گشت؛ و آنچه بدین ماند از خرافات که خواب آرد نادانان را چون شب بر ایشان خوانند." این رئالیسم بیهقی و استغراق او در واقعیت تاریخ، او را بیشتر به ماکیاولی شبیه میسازد که در سخنان مشهوری در فصل 15 شهریار، راه خود را از "جمهوری ها یا پادشاهی هایی" جدا میکند که "در جهان واقعی وجود نداشته و هرگز نه کسی نظیر آنها را شنیده و نه خوانده و نه دیده است زیرا واقعیت زندگی آنچنان که هست یا آنچنانکه باید باشد فاصله ی زیادی با آن دارد و آن کس که از واقعیت غفلت کند و به پندار امید بندد به جای کامیابی نابود خواهد شد. {...} بنابراین خیالپردازی درباره ی فرمانروا را باید کنار گذاشت و درباره ی واقعیت سخن گفت."» (همان: ص3-152)

اما اینجا تناقضی وجود دارد. ماکیاولی اصول حکومت "شهریار" خود را از زندگینامه های موسی، تزئوس، رومولوس و سیروس (کورش) بیرون میکشد که همگی بنیانگذارانی اساطیری هستند و زندگینامه ی همه شان مملو از قصه های غیر قابل باور و افسانه ای است. بنابراین ماکیاولی دقیقا با غیر واقعی بودن داستان ها سر و کار ندارد و فقط دارد تاریخ جدیدی را جانشین تاریخ قبلی میکند. بیهقی یا بهتر است بگوییم جاعل او هم همین کار را با زمانه ی غزنویان میکند و فرعون موسی و دیو بوعلی سینا را به سلطان محمود غزنوی "تاریخی" تبدیل میکند و به نام تاریخ، افسانه ی جدیدی خلق میکند که آنقدر با افسانه های مملو از جنبل و جادوی قبلی فرق میکند که با واقعیت مو نمیزند. اما چگونه است که این تاریخ، با ایدئولوژی ماکیاولی ایتالیایی و مسیحی هم پهلو است؟ احتمالا به خاطر این که ریشه اش رومی و به همان اندازه یهودی است.

فومنکو و نوسفسکی به این صحنه اشاره میکنند که محل حکومت پاپ مدتی در آوینیون فرانسه بوده و بعدا به رم ایتالیا منتقل شده است و معتقدند تاریخ قبلی رم ایتالیا برای وانمود کردن برگشتن مطلب به اصلش ساخته شده و درواقع آوینیون در محل رم بودن، پیشوای مقر فعلی پاپ است. آوینیون در این مدت، تحت نفوذ مستقیم شاه پاریس بوده است و به عقیده ی فومنکو و نوسفسکی، نام پاریس و همچنین نام قوم ژرمن حاکم بر آنها یعنی فرانک، از ریشه ی "پارس" است و رم –و البته در درجه ی اول، آوینیون- از طریق این قوم، همچنان به تاریخ اورشلیم ربط می یابد. اشرافیت یهود به دنبال یک مهاجرت از اورشلیم به بابل، در دربار پارسیان، ارج و قرب و قدرت یافتند. برای رم، حمله ی بابلیان معادل حمله ی اعراب است. اعراب به ناپل حمله بردند که نامش نئاپولیس یا شهر جدید است که لقب رم ایتالیا نیز هست ازآنروکه شهر جدید مهاجران تروایی گریخته از حمله ی آخایی های یونانی شده بود. خود این تغییر پایتخت از تروا به نئاپولیس یک نسخه از تغییر محل اورشلیم است. محل تروا را در ترکیه میدانند که اتفاقا یک رم یعنی قستنطنیه/استانبول هم درآنجا است. اعراب به قستنطنیه هم حمله بردند و نبرد آنها در یک جبهه باعث تضعیف رومی ها در مقابل بلغارها در جبهه ی دیگر شد و بلغارها قستنطنیه را محاصره کردند ولی در اثر مرگ ناگهانی رئیسشان که به معجزه ی خدای مسیحیت نسبت داده شد مجبور به عقبنشینی شدند. فومنکو و نوسفسکی بر اساس این که بلغارها اسلاف قزاق ها و ازجمله عثمانی ها هستند معتقدند این حمله روایت دیگری از فتح موفقیت آمیز قستنطنیه توسط سلطان محمد فاتح بود و تاریخ بین این دو واقعه ساختگی است. از طرفی همزمانی یورش بلغارها با اعراب صدر اسلام، اتحاد آنها را نشان میدهد و سلطان محمد فاتح یک نسخه از محمد پیامبر است. همچنین از طریق برابری این اتفاق با فتح تروا، "پاریس" شاهزاده ی مقتول تروایی که هدف اصلی جنگ تروا بود، اشرافیت یهودی است که به پاریس یا پارس دیگری در غرب منتقل شده است. بنابراین پیروزی عثمانی بر قستنطنیه و پیروزی بابلی ها بر یهود، پیروزی ترک بر پارس هم هست و سلطان ترک، محمود غزنوی که قلمرو پارسیان را در آسیای مرکزی تصرف میکند، یک نسخه ی دیگر از محمد پیامبر و درواقع نسخه ی افغانستانی سلاطین عثمانی است. عثمانی ها میخواستند دین یهود را که دچار انحراف شده است، احیا کنند و از این جهت کاملا تابع محمد پیامبر بودند. مکه ی محمد و معبد مقدسش کعبه نسخه های دیگر اورشلیم و معبد مقدسش هستند که در زمان حمله ی بابل مدتی بود که به انحطاط رفته و مانند مکه ی دوره ی محمد به لوث شرک آلوده شده بود. درست مانند موسی که از سرزمینش مصر/ماگان به مدین فرار کرد و بعدا بازگشت تا فرعون را شکست دهد، محمد از مکه گریخت و به مدینه رفت و بازگشت و مکه را فتح کرد ولی به مانند موسی در مدین/مدینه ساکن شد. ارمیا نبوکدنصر شاه بابل را فرستاده ی خدای یهود میخواند شاید چون او هم مثل محمد یک موسای بازگشته بود و فرمانروایان عثمانی و نسخه های ترک آسیای مرکزیش هم در چنین جایگاهی قرار داشتند.:

“History: fiction or science”: ANATOLY FOMENKO: CHRON2: CHAP4: SECT15-17

فومنکو که تاریخ را به هدف روسیه-مرکزی و بازنویسی تاریخ به نفع وطنش روسیه زیر سوال برده است، پارس را دراینجا روسیه میگیرد با این استدلال که "روس" همان "پروس" آلمان است که "پ" اول آن افتاده است و پاریس و فرانک فرانسوی هم باید همان باشند. اما ما به خوبی میدانیم که پروس به این خاطر روس شده که اسلاوهای تحت رهبری رومانف های آلمانی ازآنجا به دشت قبچاق آمده و با شکست دادن مغول های مسلمان، آنجا را اسلاوی کرده اند. بنابراین رم فرانسوی-آلمانی فرانک ها با رومانف ها به شرق و قلمروهای تاتاری منتقل شده و تبار خود را با تمام ایدئولوژی های غربی مقوم خود ازجمله نظریات ماکیاولی درآنجاها بازسازی کرده است. پس ما به اندازه ی ماکیاولی، در آسیا درحال بازتعریف موسی به عنوان یک بنیانگذار صد درصد یهودی هستیم. اگر محمد پیامبر یک نسخه از موسی باشد، سلطان محمود غزنوی هم هست و وقتی ابن سینا از قلمرو سلطان محمود یک موسای دیگر است که از موسای غزنوی میگریزد معنیش این است که سلطان محمود یک موسای اصلاح شده است و ابن سینا موسای سابق که میخواهد دوام پیدا کند. پس خیلی جالب است که این ابن سینا بعد از ترک خوارزم به سمت ایران، در همدان به وزارت میرسد و قدرتی به هم میزند و پس از سقوطش در همان جا هم میمیرد. چون همدان، محل مقبره ی منسوب به استر و مردخای -قهرمانان یهود در اسرائیلی کردن دربار اخشوارش و پیدایش فارس یعنی نایهودی های پیرو مرام فریسی- هستند. امروزه همدان را با اکباتان هرودت برابر و در کنار شوش، دو پایتخت پارس های باستان در نظر میگیرند فقط برای این که مقبره ی استر و مردخای به حق در آن قرار گرفته باشد. همانطورکه دیدیم استر و مردخای به نوعی ابتدای یهودیت را نشان میدهند قبل از این که یک موسی اختراع شود و معنی یهودیت را عوض کند. ابن سینا هم با فرار از سلطان محمود به نوعی همین یهودیت اولیه را نمایندگی میکند با این تفاوت که او به خاطر اسماعیلی مذهب بودن و ریشه داشتن حکومت اسماعیلی ها در مصر/قبط، ارتباط سرراست تری با اعتقادات مصری دارد و اگر مصر اسماعیلی بوعلی سینا همان مصر فرعونی موسی باشد، "علی" بوعلی سینا هم مضمون "علی" فرعونی را پیدا میکند. پس با توجه به این که به قول راجر صباح، مذهب فرعونی، نسخه ی قبلی یهودیت را نشان میدهد به کاهدان نزده ایم.

جرالد مسی معتقد است که "علی" در مصر، هم لغت فرد است و هم لغت جمع، و این، معادل توراتیش "الوهیم" را اثبات میکند که هم میتواند خدا معنی شود و هم خدایان. "علی" مصری یک روح یگانه است که در هفت روح اولیه ضرب شده است و اینها هفت روح به رهبری شو خدای شیرگون هستند که در آغاز خلقت، زمین را از آسمان جدا میکنند. از علی، سه تایشان، مهمترند و در شکل گیری جهان، نقش فعال دارند: سوت، موکل تاریکی؛ هورس، موکل نور؛ و شو، موکل هوا. در اساطیر ژاپنی نیز سه کامی (روح ایزدی) بیشترین نقش را در خلقت زمین ایفا میکنند. خالقان جهان ژاپنی، زوج ایزانامی و ایزاناگی هستند که معادل زوج شو و تفنوت در مصرند که خدایی واحد در دو جنبه ی زنانه و مردانه اش را نمایندگی میکنند و از این جهت، همتای یین و یانگ چینی هستند. شو هوا است و تفنوت، رطوبت درون هوا است که وقتی منقبض میشود به آب جامد بدل میگردد و این، آغاز پیدایش ماده است. در افسانه های کلدانی هم جهان از آب به وجود آمده است و پیدایش زمین و آسمان قبل از پیدایش نظم گیتی بوده است. انشار و کیشار که به ترتیب آسمان و زمین اولیه بوده اند، دو پهنه ی آبی بودند که هنوز به گونه ی امروزینشان درنیامده بودند و دو بخش پیکره ی آبی تهامات الهه ی آب ها را تشکیل میدادند. کلدانیان معتقد بودند که آسمان قبل از زمین نظم پیدا کرد. جانوران درست همانند مثل افلاطون، نخست در آسمان به وجود آمدند و ارواحشان در صورت های فلکی شکل گرفته توسط ستارگان نهاده شد و با جامد شدن زمین، ارواح آنان به گونه ی موجودات زمینی جامد شد و در زمین تحول یافت. افسانه های مصری که الگوی تفکر توراتی شدند نیز همین برداشت ها را داشتند. در مصر، آسمان با موفقیت بیشتری مادینگی اولیه ی خود را حفظ کرد و آنات یا نات یعنی الهه نامیده شد. بنابراین تطور زایندگی الهه از آسمان به سمت زمین، امری طبیعی بود. او به عنوان روح آب ها نخست در قالب صورت فلکی کتوس و در قالب یک ماهی در آسمان مستقر شد. اما بعد میل به توسعه در خشکی پیدا کرد. به عنوان روح آب ها این با خصلت نیل مقایسه میشد، رودخانه ای که به صورت یک چشمه از دل یک دریاچه در اعماق افریقا در می آید و بعد به صحرا میزند. اسب های آبی از دریاچه ی سرچشمه تا خود مصر همراه آنند. آنها جانورانی هستند که هم در آب زندگی میکنند و هم در خشکی، و تمثالی از ماهی کتوس در حال تبدیل به جانوران خشکی را به ذهن می آورند. برای مصریان، اسب آبی، سمبل تااورت الهه ی قطب شمال است. او دب اکبر مادر دب اصغر است و ستاره ی قطبی که عمود جهان است در دب اصغر قرار دارد. عمود جهان به صورت درخت یا کوه، وصلگاه آسمان به زمین است. اما الهه که در این قسمت از زمین یعنی تاریک ترین ناحیه ی آن مستقر است، فقط نیروهای تاریکی ایجاد میکند که به اعماق تاریک زمین نفوذ میکنند. دلیلش هم مشخص است. بنا بر ستون نوشته ی اسفنکس، در آغاز، پیدایش از سوت/سیت بود. سیت یکی از "علی" است و دراینجا علی هفتگانه است که به شکل هفت ستاره ی دب اکبر، کالبد الهه را تعیین کرده است. تااورت معروف به آپت است که با لغت "هپت" به معنی عدد هفت مرتبط است و همچنین رابط است با نام "حوا" در تورات که به شکل زن از آدم جدا شد و هبوط او به زمین را میسر کرد. او درست مثل زنان که دختران حوا هستند با تاریکی و شر مرتبط شده است. پس دست بالا با سیت موکل تاریکی است و تمام آفرینش ها در ابتدا با او است. او فقط سباعو یعنی شیاطین تاریکی را تولید میکند. اما در جهان زیرین یعنی دوزخ، آفرینش از دیدرس او خارج میشود. نور رقیبش هورس تا حد خورشید توسعه می یابد و نژاد خورشیدی انسان ها را میسازد که به همراه خورشید از اعماق زمین درمی آیند و با تاریکی میجنگند. نور تا این لحظه آتوم یعنی خورشید غروب است که به جهان زیرین رفته است و نام "آدم" از همین لغت "آتوم" می آید. در جهان زیرین قبطی که آمنتا نام دارد، نام شهرها و اماکن همه معادل نامجاهای قبط است که با مصر کنونی تطبیق میشود. ازاینرو مسی معتقد است مصر اصلی، خود جهنم جهان زیرین است و فرعون، حاکم جهنم که بر ارواح انسانی یعنی بنی اسرائیل آینده ظلم میکند. روح حاکم بر آدمیان تا این لحظه و قبل از این که خورشید به صورت مسیح، آنها را از دوزخ بیرون بیاورد، دوزخی است. جانور خورشید، شیر است ولی موجودی شکارچی است که آدم ها را در شب شکار میکند. او لحظه ی بعدی تکامل اسب آبی علفخوار ولی کشنده به حد سلطان درندگان است. در این تحول، "سخت" یا "سخمت" را می یابیم: الهه ای که به شیر نر تبدیل میشود و حالا این شیر نر معادل یهوه ی یهود است. قاهره مرکز مصر نام از "آخر" یا "خار" یا "کار" یا "قهر" به معنی شیر دارد و شهر آن یعنی فسطاط در حوالی جیزه محل دروازه ی دوزخ یا "اخرتو" قرار دارد که توسط یک مجسمه ی شیر-انسان موسوم به ابوالهول محافظت میشود: یهوه در جایی بین شیر و مرد. او را معمولا اسفنکس مینامند، درحالیکه اسفنکس در اساطیر یونانی، یک نیم شیر-نیم زن است و سخمت را نمایندگی میکند. سخمت، برای مجازات گنهکاران، جهان را به نابودی میکشد و این کاری است که یهوه تقریبا در تمام تورات و پیش از بدل شدن به عیسی مسیح دارد انجام میدهد. پس کشتار و خشونت برای ایجاد بهشت لازم است و راه بهشت از جهنم میگذرد. نشانه های بهشت، قطع ارتباط با جهان زیرین است که به اندازه ی خاستگاه آفرینش، پر از آب است. گیاهان از آب زیر زمین تغذیه میکنند و رشد میکنند. بنابراین گیاهان هم جهنمیند و یهوه علیه خدای گیاهان یعنی تموز است. بنی اسرائیل هم باید مصر را به مقصد محیطی بیابانی و حتی المقدور عاری از گیاه ترک کنند تا به نظر برسد از آدم های دیگر، بهشتی ترند. آنها هم مجبورند آب و گیاه بخورند ولی چون به سبب بادیه نشینی، بیش از دیگر انسان ها از آب و گیاه فاصله دارند کمتر اشتباه میکنند. بنابراین در تورات، کفار انسانی در قتل عام شدن به دست نژاد خورشیدی، جای سباعو را میگیرند. مصر یا جهان زیرین هم جای به قبط میدهد، چون آنجا به عنوان یک مرکز مهم یهودی از رود نیل سیراب میشود که از درون دریاچه ی نیانزا برمی آید و یادآور ایجاد نهر آسمانی راه شیری درون دریای آسمانی در ابتدای خلقت است. همچنین چون صورت فلکی دب اکبر از پای صورت فلکی ثور یا ورزاو درآمده است، آغاز جهان هم به آغاز عصر فلکی ثور تخمین زده شده به 4000سال قبل از میلاد مسیح حواله داده و منشا تمدنی کاملا جهنمی تصور شد که یهوه ی شیر از طریق بنی اسرائیل و دنباله هایشان در مذهب یهودی-مسیحی با آن مقابله کرد. تصویر زیرزمینی خدای خورشیدی پتاح بود که به شکل خپر خدای سوسک مانند، تونل های جهان زیرین را مهندسی میکرد. بر اساس گزارش کاهن اعظم پانوپولیس از سال سیزدهم حکومت الکساندر پسر الکساندر، علی کارگزاران او بودند و جرالد مسی معتقد است او جانشین و شکل نوین الهه به عنوان کالبد پیشین علی هفتگانه بوده است. اما علی اکنون هشتگانه بود. چون خود پتاح به عنوان جامع هفت نیروی قدسی پیشین، هشتمین و به عنوان مجموع آنها علی در مقام یک فرد بود. :

“EGYPTIAN WISDOM AND THE HEBREW GENESIS”: MALIK JABBAR: THECHRISTMYTH.COM

قطعا این علی هشتم، میتواند همان علی ثامن ایرانی باشد که به هفت امام اسماعیلی به جای علی هفتگانه ی مصری اضافه شده است. حالا ما مانده ایم و این "علی" انکار شده که در قصه توسط بوعلی سینا در ایران کارگذاری شده و از طریق جریانات مخفی شده پشت فلسفه ی منسوب به او ایران را به یک اورشلیم دیگر با یک نژاد خورشیدی دیگر که میخواهند به یک تاریکی جهانی پایان دهند تبدیل کرده است؛ همانطورکه این شعر در کتاب فارسی دوره ی دبستان ما خطاب به ایران میگفت:

خورشید اسلام، یک بار دیگر

تابیده از تو، الله اکبر.

ما به جنگ جهان رفتیم و فکر کردیم با آن فرق میکنیم، ولی فقط یک بار دیگر، تجربه ی تبدیل ابن سینا به بیهقی را تکرار کردیم. عقبه ی ابن سینا افلاطون و دنباله ی ارسطوییش بود. پس همیشه امکان تکرار دوباره ی غلبه ی یک شق از افلاطون بر بقیه اش وجود داشت: جایی که تشکیل حکومت، با غلبه ی خوی شیر بر اکثریت خوک همراه شد بی این که هیچ دستوری درباره ی تکثیر انسان ها مطرح شود. درست مانند بقیه ی دنیا، خوک صفت کردن مردم، با افزایش دچار کردن آنها به هوی و هوس های مادی تکرار شد و ایران، بی هیچ شرمی وارد معرکه ی فعلی جهان شد: معرکه ای که آدم هایش چنان در خوکی فرو رفته اند که شیرها از آن دل کنده اند و در مراتب سیاسیش، به جای شیرها کفتارها حکمرانی میکنند. جهان مورد علاقه ی کفتارها بوی مردار میدهد.

مطلب مرتبط:

شاخ های خدا: از میل به کفر تا میل به هرج و مرج

مذهب و سیاست: راهبران دوقلوی جوامع در سراسر جهان

تالیف: پویا جفاکش

اولین تصویر از تصاویر بالا، نقشه ی تصویری جزیره ی رودس را نشان میدهد که در سال 1935 توسط اگون هوبر رودی تصویرگری شده است. در گوشه ی بالای جزیره، هلیوس کورس خدای خورشید جزیره ی رودس را میبینید که خود جزیره از رودا همسر او نام داشت. در تصویر دوم، بخشی از تصویر برجسته شده که مردان و زنان جوان را در حال رقص های حلقه ای موسوم به کارولینگ نشان میدهد. دیوید ام.شرمن، دین پژوه امریکایی، با توجه به داستان های بنیان تاریخی رودس با تلخین ها یعنی نسخه های رودسی کوریت ها یا کوریبانت ها که نژاد مردان زن مانند رقصنده در حلقه های دایره ای بودند حدس میزند که این رقص ها میتوانند دوران مدرن را به دوران باستان ربط دهند. کلمه ی کوریت میتواند با عنوان کورس برای هلیوس مرتبط باشد. در تصویر سوم، تعدادی از کوریت ها را در حال رقص در اطراف زئوس نوزاد در جزیره ی کرت میبینید. آنها در آن جزیره و پیش از تولید نژاد نوین بشر در دوران حکومت زئوس، از زئوس محافظت میکردند. شرمن توجه میدهد که در کرت، زئوس تحت عنوان "کوروس مگیستوس" (بزرگترین کوروس) در شعری به همین نام هدف دعای جمعی واقع میشد. از طرفی لاتینی ها هلیوس کورس رودس را "ژوپیتر یوونالیس" یعنی ژوپیتر یا زئوس جوان مینامیدند یعنی زئوسی که ظاهر جوانی دارد همانطورکه هلیوس و نسخه ی دیگرش آپولو همیشه با ظاهر یک مرد جوان بی ریش تصویر میشوند. این احتمالا تصویر اولیه و بنیاد واقعی زئوس بوده قبل از این که تصویر متاخر او به شکل یک مرد میانسال یا مسن تنومند ریشو تکثیر شود. تصویر اخیر، تصویر معروف یهوه خدای یهودیت و مسیحیت نیز هست و نام ژوپیتر/یوپیتر را میتوان به پدر-یو معنی کرد که یو همان یهو یا یاهو فرم اولیه ی یهوه است. اتفاقا تصویر بعدی که بخش دیگری از نقشه ی رودس است نشان میدهد که رقص های دایره وار کارولینگ در رودس اصلا غیر مسیحی نبوده اند. چون این بار، اصحاب کلیسا را در حال اجرای آنها میبینیم. با این حال، بعدا کلیسای کاتولیک مرکزی اجرای این آیین را ممنوع کرد. گفته میشد که این آیین به محلی برای فسق و فجور تبدیل شده و اگرچه قانونش رقصیدن زن و شوهرها با هم بوده، ولی به میدان شهوترانی نامحرمان تبدیل شده است. در رقص های مختلط، رقصنده ی مرد، رودوس و رقصنده ی زن، رودا نامیده میشد که دومی دقیقا همنام همسر هلیوس کوروس است. مجموعه ی آنها رودانیم یعنی دلدادگان نامیده میشوند ولی شرمن معتقد است اینجا یک اشتباه عمدی، لغت دیگری را به رودانیم تبدیل کرده است و این به بنیادهای قومی رودس برمیگردد. رودس یکی از مناطق عمده ی تجارت مداوم با شامات بود و فنیقیان بسیاری و در بین آنها شماری از نخستین عبرانیان یهودی در قبرس ساکن شدند. در انجیل، پاول قدیس با جامعه ی یهودیان رودس دیدار میکند. ممکن است به دلیل شباهت نزدیک الفبای حروف "ر" و "د" در الفبای عبری، "دودانیم" به یک سهو عامدانه "رودانیم" خوانده شده باشد. "دودانیم" نام یک نوه ی نوح است ولی امروزه به صورت "دود" یا "دودیم" یعنی مردم هنوز در زبان عبری استفاده میشود. معنی اصلیش در سامی قدیم، عزیز و مورد محبت و ازجمله معشوق است و به صورت "دودی" یعنی عزیز من هم در عربی و هم در عبری هنوز مصطلح است. نام معشوق مصری پرنسس دایانا که همراه او کشته شد، "دودی" بود. این کلمه در زبان آلبانیایی هم رواج دارد و به نظر میرسد در زمان حکومت مسلمانان بر آلبانی، از زبان عربی وارد آن شده است. نام داود پیامبر هم از "دود" DOD مزبور می آید و احتمالا غزل های عاشقانه ی داود، با عشق ورزی جمعی رودسی مرتبط است. همانطورکه میدانیم این غزل ها را به صورت رمزی به اتحاد فرد با خدا مربوط میدانند که به هیروس گاموس یا ازدواج الهی برمیگردد و اتحاد یهوه با نیمه ی مادینه اش شخینه را نشان میدهد. بازسازی زمینی هیروس گاموس به شکل اتحاد زن و مرد در یوگای هندی هم دیده میشود. یوگا از ریشه ی یوغ به معنی بند نهادن است و جالب است که نسخه های لاتین و فرانسوی از آن به معنی ازدواج استفاده شده اند. اتحاد مرد و زن در جشن ازدواج به رقص و موسیقی گره میخورد و میتواند به پیروی از غزل های عاشقانه ی داود، در فلوت نوازی داود چوپان متجلی شود که یادآور فلوت نوازی آپولو خدای موسیقی بود. آپولو خدای خورشیدی توسط میوزها یا الهگان هنر احاطه شده بود و آنها در روایتی دیگر، هورائه یا زنان رقصنده با آپولو بودند. معادل رقص آنها را هنوز میتوانید در هند بیابید؛ در صحنه ی رقص کریشنا خدای آبی رنگ با دختران شیردوش که در آن، کریشنا خود را در حال رقص با تمام آن دختران تکثیر میکند و همانطورکه در تصویر پنجم میبینید، این رقص درست مثل کارولینگ رودسی دایره ای است. کریشنا هم در حلقه های پسران میرقصد و هم در حلقه های دختران، و این یادآور حلقه های مجزای رقص پسران و دختران رودسی در تصویر دوم در فوق است. پسران همران کریشنا گوپالو و دختران همراه او گوپالا نامیده میشوند که احتمالا هر دو ریشه در نام آپولو دارند. معشوقه ی اصلی کریشنا را دا نام دارد که اسمش نزدیک به رودا همسر کوروس است کمااینکه نام خود کریشا یا کریشتا یا کریشنا نیز میتواند از کوروس بیاید. کریشنا در قبیله ی یاداوا ظهور میکند که نامش نزدیک به یهودا قبیله ی کریست یا مسیح است و به مجموعه قبایل ابهیرا تعلق دارد که نسخه های هندی ابهری ها یا عبری ها هستند. در سنت های بهاکتی پیرو کریشنا از یک بهشت غربی سخن رفته است که شرمن معتقد است باید جزیره ی رودس باشد. یهودیان رودسی به هند مهاجرت کرده و کلنی تشکیل داده اند که این مهاجرت به قرن 16 منسوب است. شرمن، رد ورود آلات موسیقی غربی مثل گیتار به هند را در همین مهاجرت و تداوم ارتباط مسببینش با اروپا میجوید. اصطلاح پرادسی در اصل به یهودیان رودسی الاصل هند تعلق میگیرد و جالب این که هندیان این لغت را گهگاه درباره ی یهودیان عرب زبان و فارس زبان هند هم استفاده میکنند. به طرز جالبی پرادسی با عنوان پرادش برای معابد خدایان بخصوص کریشنا و نسخه ی فراانسانیش ویشنو مناسبت دارد. به طور مشخص، کلمه ی پرادش از ریشه ی آرامی پردیس یا فرادیس یا فردوس به معنای باغ و تلویحا بهشت می آید. اما با تلاقیش با پرادسی در زبان هندی دوپهلو میشود چون میشود آن را به دو جزء "پارا" به معنی برتر و عالی، و "دسا" به معنی قلمرو و جایگاه معنی کرد. بدین ترتیب، پرادش میتواند به معنی جایگاه خدا، و پرادسی میتواند به معنی قومی که از سرزمین خدا می آیند باشند. منشا لغت "پارا" مشخصا عنوان عمومی "بعل" برای ارباب انواع سامی است ولی عمدا به این شکل تلفظ شده تا به لغت "پراعوه" یا "فراعوه" یا فرعون برای شاهان مصر در تاریخ عبری نزدیک شود و مصر جایی است که عبرانیان از آن آمده اند. پراعوه همچنین قابلیت تبدیل به پوروشا را دارد، خدایی که خود را قربانی کرد تا جهان مادی از اجزای بدنش به وجود بیاید و تمام موجودات جهان بخشی از او هستند. این با تکثیر بعل های اماکن در مردم جامعه شان قابل مقایسه است و پولیوس خدای محافظ شهر در یونانی میتواند واسطه ای بین بعل و پوروشه باشد. قوای تصمیم گیری خدا و درواقع روح او در حاکم جمع می آید که فراعوه یا فرعون در مصر چنین موجودیتی است. فرعون یک کهن الگوی الهی به نام ازیریس دارد که در یونانی با دیونیسوس تطبیق میشود. دیونیسوس خدای رقص و موسیقی و خوشگذرانی و از این جهت یک فرم عامیانه از آپولو است. نام خود آپولو نیز از بعل می آید. عنوان ازیریس از سر یا سور یا آسور یا اسر نسخه ی آشوری «مردوخ» بعل بابل می آید. وی به آسورا مستاس هم شهرت دارد که نامش ریشه ی عنوان اهوره مزدا برای خدای زرتشتیان است. به دلایل تبدیل متداول "س" و "ه" به هم، روشن است که "سر" از "هر/ار" می آید که در عنوان "هری" به معنی مقدس برای خدایان هندو و بیش از همه کریشنا زیاد به کار میرود. لغت "هری" با لغت "هاری" یا "آری" یا "آریه" برای شیر درنده همپوشانی دارد و یکی از تجسم های قبلی ویشنو خدای مجسد در کریشنا، ناراسیمها یا مرد شیرمانند بوده است که کاملا قابل مقایسه با تظاهر یهوه به شیر است. شیر، جانور خورشید و نظر به حرکت زمان با جابجایی خورشیدر آسمان، تمثال زمانی است که همه چیز را میخورد و ازاینرو خدای شیر میتواند به شیوا خدای نابودی هندوها تبدیل شود که خدای یوگا نیز هست. شیرگونگی هری یا خدای بنیادین هندو میتواند عنوان "آریا" برای اشرافیت هندی را به یاداوا و یهودیان برگرداند که پیروان آریل یا آریاهو یعنی شیر خدا هستند. ریشه ی "هر/ار" همچنین با "هرو/هورس" از خدایان مصر، "اولو" در افریقای سیاه به معنی آسمان، "ارو" در آرامی و عربی آمیخته به آرامی به مضمون خدا، و "ایلو/ال/ایلی/علی/اله/الوهیم" عنوان کلی تر خدا در بین سامیان که در "الله" اسلام تثبیت میشود مرتبط است. در تورات، ال و الوهیم با یهوه تطبیق شده اند. جالب این که خود یاهو –ریشه ی یهوه- هم بی واسطه در زمره ی ریشه ی کریشنا قرار گرفته است. نام یاهو به صورت های واهو/وایو و واسو درآمده است و یک دلیل آن هم نزدیکی الفباهای "و" و "ی" به هم در عبری است. واسو دوا یعنی واسو-خدا یکی از خدایان قدیم هند بود که یونانیان باکتریا او را به نام "بازو دئو" به همان معنا خوانده اند. جالب اینجا است که اگر دئوس به معنی خدا را با ایلوس به همان معنا جابجا کنیم لغت باسیلوس به دست می آید که عنوان شاهان یونانی و معادل دقیقی برای فراعوه عبری است. واسو نام پدر زمینی کریشنا نیز هست و اگر دقت کنید پدر فراانسانی او و درواقع نسخه ی آسمانیش نیز "ویشنو" نام دارد که نامش فقط تلفظ دیگری از واسو و بنابراین یاهو است. درحالیکه عناوین هری و کریشنا ریشه در عنوان هر/ار/ال دارند، ویشنو ریشه در یاهو دارد و پیوندشان عنوان الیاهو یا ایلیا یا الیاس را میسازد که یکی از مسیح های ناپدیدشده ی یهودیان است. به مانند ویشنو یهوه هم یک بار به صورت انسان بر یهودیان آشکار شد و آن در زمان غارت معبد یهوه در اورشلیم توسط یونانیان بود که یهوه به شکل مردی اسبسوار وارد معبد شد و سپس باز به شکل دو مرد جوان بی ریش وارد شد و مسئول غارت را به باد کتک گرفت. این دو مرد جوان بی ریش را به شکل زوج کریشنا و بالاراما (بل رام) در هند همیشه همراه هم میبینید. بل رام، تجسد بالا دوا (بعل خدا) است و پیوند کریشنا-بالاراما پیوند اولیه ی بعل و یاهو در بعل یاهو را نشان میکند که خدای نخل ها در اریحا و تدمر بوده و از نسخه های اولیه ی دیونیسوس به شمار میرود. در هند و سریلانکا نیز نخل ها به دلیل ارتباط بالاراما با آنها مقدسند. منابع یونانی-رومی، خدای پالمیرا یا تدمر را به نام های زئوس بلوس، ژوپیتر بلائوس و بلوس دئوس میشناسند که آخری اسما دقیقا خود بالا دوا است. بالا دوا خدای درمان بوده و از این جهت، یادآور به درمانگری معجزه آسا و مرده زنده کردن عیسی مسیح. یسوع یا عیسی نیز تجسد زمینی یهوه از دید مسیحیان است و نام یسوع نیز در اصل تلفظ دیگری از یاهو است. در جهان یونانی، معجزات درمانی او را اسکلپیوس خدای درمان انجام میدهد که به دلیل ظاهر ریشوی خود، بیشتر از بقیه یادآور عیسی و پدرش است. اسکلپیوس پسر آپولو از زنی به نام کورونیس است که پیوند اسمش با کوروس، او را نسخه ی دیگری از رودا نشان میدهد. آپولو از طریق کلاغی، از زناکاری کورونیس با مردی غیر مطلع میشود و از شدت خشم، اولا کلاغ خبرچین را نفرین میکند و کلاغ سفید، سیاه رنگ میشود و ثانیا کورونیس حامله را با پرتاب تیر میکشد ولی بعد پشیمان میشود و اسکلپیوس نوزاد را از پهلوی مادر مرده اش بیرون میکشد و بزرگ میکند. این یادآور بیرون کشیدن گئوتمه بودا (بنیانگذار اسمی بودیسم) در زمان تولدش از پهلوی مادرش مایا است. مایا هم در زمانی که پسرش بسیار کوچک بود میمیرد. مایا مادر گو.تمه همنام الهه ی توهم در هندوئیسم است. بعضی نحله های بودایی نزدیک به ویشنوپرستی، مادران تمام بوداها را نسخه های زمینی الهه مایا میشمارند. مایای توهمزا همچنین معروف به «نیلا دیوی» است. دیوی یعنی الهه درحالیکه نیلا یادآور "نیل" رود اصلی مصر است که خود، نامش تلفظی از "نهر" در سامی به معنی جریان آب است. این عنوان در نارایانا لقب ویشنو نیز دیده میشود زمانی که بر بستر اژدهایی معلق بر آب های آغازین غنوده و یک گل نیلوفر آبی از نافش بیرون می آید و از آن برهما خدای خالق برمی آید و جهان جدید را می آفریند. تولد برهما از ویشنو سوار بر نیل نیلوفر آبی و از روی آب های هاویه، همان ظهور هورس بر گل نیلوفر آبی پس از رشد گل از اعماق آب است و حالت جزیره مانند نیلوفر آبی روی سطح آب، بیرون آمدن خشکی از آب را نشان میدهد که این خشکی میتواند جزیره ی رودس باشد که ازقضا به نام نیمف ها یا پریان آبی لوتوس یا گل نیلوفر آبی، معروف به نیمفیا بود. این همچنین با بیرون آمدن خشکی از آب بعد از سیل نوح تطابق دارد که در نسخه ی هندیش، آدم ها به رهبری مانو سوار بر کشتی ای که ویشنو به شکل متسیه یا ماهی آن را در میان سیل راهنمیی میکند با رسیدن به آن خشکی نجات می یابند. تجسم ماهی گون ویشنو برابر تجسم ماهی گون حئا خدای آب ها و حیات در بین النهرین است که درآنجا هم انسان ها را با راهنمایی به ساختن کشتی، از سیلی که برادرش انلیل بر جهان فرو فرستاده است نجات میدهد. هر دو تجسم ماهی گون برابر دلفینوس یا تجسم ماهی گون آپولوی دلفی به عنوان یک خدای خورشیدی هستند. آب های نابودگر به عنوان تمثالی از هرج و مرج کشنده برای حکومت هایی که جانشینان باسیل ها و فرعون ها هستند و با جنگ به تخت نشسته اند با بی نظمی کشنده ی جنگی معنی پیدا میکند که وحشت خود را با نمایش آشکار خون نشان میدهد و جانشین زمینی نیلوفر آبی برای حکومت ها هم گلی سرخ به رنگ خون موسوم به رز است که نامش با رودا همریشه است و هر دو به "رش" در عبری به معنی سر و رأس و رئیس برمیگردند. لغت "ریش" برای موی صورت که تمثال ریاست و مردانگی است از "رش" می آید و حکمای هندو که مثل خدای یهود و کاهنان عبریش ریش انبوهی هم دارند، در هند ملقب به «ریشی» هستند.:

“shaintivanam/ saccidananda ashrama 2021 retreat”: David M.Sherman: GOLDSUNAURA: AUGUST 30, 2023

علم امروزی در دوران مدرن، هنوز به لحاظ ایدئولوژیک، این پیشزمینه ی دریایی را برای بشر حفظ کرده و فقط تغییر بستر آن به مدرنیته را بسیار تدریجی و اتفاقی کرده است، با این تمهید که بشر را اخلاف دور جانورانی دریایی میشمرد که میلیون ها سال پیش، زمین را به مقصد خشکی ترک گفتند. وابستگی بشر و دیگر جانوران خشکی زی به نوشیدن آب، دنباله ی تقریبی وابستگی جانوران آبزی به آب است و هنوز لازم است که بخش زیادی از وزن بشر را آب تشکیل دهد. آب، عنصر هرج و مرج است و به مانند وابستگی انسان متمدن به آب هاویه ای، نظم حکومتی نیز هنوز به بی نظمی سیاسی-اجتماعی و تداوم یا تکرار آن نیازمند است.

از دیرینه ترین ایام، بزرگترین عامل وقوع بی نظمی بین افراد و گروه های اجتماعی، عدم تفاهم درباره ی موضوعات بوده است و بسیاری از این موضوعات، دقیقا همان چیزهایی بودند که نظم هر کدام از این گروه ها به آنها بستگی داشت؛ مثلا مالکیت زمین یا منابع آب یا رعایت حق استفاده از منابع طبیعی بر اساس قوانین قبول شده از سوی قبایل و دهکده ها. در طبیعت پرستی نخستین، بیشتر قوانین از روی مشاهده ی عناصر طبیعت حاصل می آمدند و این استعاره و کنایه را در زبان های قدیمی زیاد میکرد. اگر ادبیات عتیق ممالک را ببینید متوجه میشوید که پیچاندن کلام و چندپهلویی معنایی کلمات در آنها بسیار زیاد است. شاعران و ادبای قدیم، از مشاهده ی یک گل، چنان کلام چندپهلویی را بیرون میکشیدند که از نظر انسان امروزین، بسیار غیر ضروری و گمراه کننده به نظر میرسد. پیتر داوکینز در یک سخنرانی، حجم عظیم دوپهلویی اصطلاحات و عبارات به کار رفته در نمایشنامه های شکسپیر را شرح داده است. تا خود قرن بیستم و در استقبال از رمان های نویسندگانی مثل جیمز جویس، هنوز میتوان رد علاقه ی عمومی به این نوع بازی های کلامی را ردیابی کرد. اما هرچه میگذرد، ادبیات آبکی تر میشوند تا جایی که شعر به حد ترانه های رپ سقوط میکند. هنوز هم گهگاهی ادبیات چندپهلو با استقبال نسبی مواجه میشوند تا دوام بخشی از تعلق ما به عصری سپری شده را به ما یادآوری کنند اما در شرایطی که مردم شدیدا به نوشته های کوتاه و سطحی کاملا به روز شبکه های اجتماعی عادت کرده اند، دیگر کمتر اثری از ارتباط با عصر پیشین به جا میماند. مردم در میان مجموعه ای از اطلاعات کاملا متناقض به تعداد سلایق بشر گیر افتاده اند که اجازه نمیدهند معنای ثابت و ریشه داری از هیچ چیزی در ذهن هیچ کسی شکل بگیرد. از این موضوع هم زیاد ناراضی نیستند. فرزندان انسان دوران اوج شکل گیری شخصیتشان را در حال بازی کردن در دنیاهای مجازی صنعت گیمینگ و در دنیای خیالی ای که دوست دارند در آن باشند طی میکنند و کم کم یاد میگیرند که در کامپیوتر و به دنبالش جهان واقعی دنبال واقعیت نباشند. اما با این رویه و در اثر زیاد شدن تخیل فردی جهان بر اساس منافع فردی، عدم تفاهم زیاد میشود و بی نظمی اجتماعی هم به دنبالش. این در شرایطی که کامپیوتر و اینترنت و هوش مصنوعی آنها نقش مهمی در ایجاد این روند ایفا کرده اند ذهنیت خاصی را به فرد القا میکند که نتیجه ی وابستگی «ناخودآگاه» او به اعتقادات مذهبی سرکوب شده و رو به فراموشی است. اینترنت به سبب ادعا درباره ی جا دادن همه گونه اطلاعات درباره ی همه چیز در خود، جانشین خدا شده است. ولی اطلاعات اینترنتی از فیلترهایی به ما میرسند که اجازه نمیدهند هر گونه اطلاعاتی در هر کشوری به خودی خود جاری شوند و درواقع اطلاعات مهندسی شده و کنترل شده و در حدی که مردم هر کشور «لازم است بدانند» به خروجی های کامپیوتری مردم تحویل داده میشود. اطلاعات همه کس وارد اینترنت میشود ولی به دست همه کس در همه جا نمیرسد و در جاهایی هم که به دست بعضی افراد رسیده است ممکن است به زحمت رسیده باشد. این کار عمال اینترنت است که معادلند با دستیاران خدا یعنی اجنه و فرشتگان. پس به نظر میرسد خدا جهان را رها کرده و در غیابش اجنه و شیاطین، اختیار اذهان مردم و کیفیت استفاده از فیزیک جهان توسط آنها را به دست گرفته و از این اختیار سوء استفاده میکنند. این همان موقعیت جهان در «بلبله ی بابلی» بعد از قطع شدن معبر ارتباط مردم با آسمان مثل برج بابل تورات، درخت کیهانی نورس و تارعنکبوت آویزان از آسمان در اساطیر افریقایی است. منتها آشفتگی ذهنی مربوطه برخلاف آنچه ادعا شده در هزاران سال پیش رخ نداده بلکه محصول قرن بیستم است هرچند در همان زمان که داستان برج بابل اختراع میشد داشتند برایش برنامه ریزی میکردند. بسیاری از این گونه برنامه ریزی ها در لفافه ی همان لفاظی های کلامی متون عتیق مخفی شده اند. درباره ی سروران جهان و ارتباطشان با بنگاه های اقتصادی یهودی، مایلز متیس، این لفافه ها را در آثار جوزفوس درباره ی تاریخ یهود میجوید. وی معتقد است که لغت به کار رفته برای یهود توسط جوزفوس یعنی IOUDAIOI دقیقا بازی کلامی با لغت AIDOIOI به معنی اشراف است و درواقع یهودیان جوزفوس آن بربرهای فقیر و درب و داغان توصیف شده در تاریخ روم نیستند، بلکه از نظرگاه رومی که این آثار جزو ادبیات آن است با اشرافیت رومی تطبیق میشوند. این اشرافیت رومی هم در دورانی کهن زندگی نمیکنند بلکه باشندگان عصر مسیحیتند که قوانین زهدپرستانه ی کلیسای مسیحی روم را رعایت نمیکنند و از این جهت به توجیه شرعی اقتصادی گری و تجارت توسط کاهنان یهودی که انجیل عیسی را قبول ندارند متمسک میشوند. آنها مسیحیت را برای مردم ساخته اند و هرگز واقعا مسیحی نبودند که بخواهند به توراتی که به کمک انجیل بر اروپا سایه افکند وفادار باشند. تجارت پیشگی آنها ریشه در تبار فنیقی روم دارد و زبان عبری که سخنگوی یهودیت شده است هم یک شاخه از زبان فنیقی است. بنابراین وقتی در آثار جوزفوس درباره ی جنگ یهودیان با یونانیان، و جنگ یهودیان با رومیان سخن میرود ما داریم درباره ی یک جنگ استعاری و غیر واقعی صحبت میکنیم. کافی است رد کاهنان یهودی را که قاعدتا باید مدافع تجارت پرستی فنیقی در اروپای مسیحی باشند در این جنگ ها دنبال کنید. آنها افرادی زشت پوش و بدظاهر در میان فقرایی زشت پوش و بد ظاهرند چون یهود که همان اشرافیت است، برای راحت شدن از نگرانیش حول خشم مردم از سوء استفاده های اشراف، ادای مردمی بودن درمی آورد. پس کاهنان حشمونی که علیه اشرافیت یونانی میشورند اشرافی در لباس مردم عادی هستند. حتی اسم های افراد در این پروسه دوپهلویند. به صحنه ی فتنه نگاه کنید: آنتیوخوس اپیفانس و بطلمیوس بر سر تصرف سوریه با هم در جنگند. اهالی اورشلیم، در اتفاق بر علیه کاهن اعظم که طرفدار بطلمیوس است، طرف آنتیوخوس را میگیرند و شهر را به او تقدیم میکنند. افراد بطلمیوس کشته میشوند و کاهن اعظم به مصر و نزد بطلمیوس میگریزد و در هلیوپولیس یک اورشلیم جدید پایه مینهد. کلمه ی به کاررفته برای اورشلیم، IEROSOLUMA است که مایلز، آن را بازی با لغت HEIROS ALOUMAI به معنی رانده شدگان مذهبی میداند. رانده شدگان مذهبی، میتوانند هر جریان مستضعفی باشند که اشرافیت برای وانمود کردن به همدردی با مردم، خود را لای آنها جای میدهند، ازجمله قوم فرضی یهود صاحبان شهر فرضی اورشلیم. چرا؟ چون بیشترین آسیب دیدگان، بزرگترین مخالفانند. نام آنتیوخوس ANTIOCHUS هم ظاهرا بازی با کلمه ی ANTIXOOS به معنی مخالف است. لغت اپیفانس EPIPHANESبرای او نیز نزدیک به لغت EPIPHANYبه معنی ظاهر است. آنتیوخوس اپیفانس در مجموع میشود «مخالف ظاهری». برای چه کسی؟ برای بطلمیوس PTOLEMY که در اصل POLEMY به معنی دشمن است و در موقع شرح حماسی، یک T هم میگیرد. آنتیوخوس یک مخالف ظاهری برای دشمن مردم است و وقتی که جای دشمن را میگیرد، خودش بدتر از یک دشمن معمولی با اهالی اورشلیم معامله میکند چنانکه قوانین مذهبی آنها را زیر پا مینهد و در معبد اورشلیم، خوک را دقیقا به این دلیل که از دید یهود ناپاک است قربانی میکند. باکیدس مامور آنتیوخوس در اورشلیم، در اجرای تمام اوامر ضد یهودی شاه سنگ تمام مینهد تا این که کاهنی به نام اونیاس پسر ماتیاس پسر حشمونای که از اهالی مدوئن است باکیدس را با خنجر میکشد و به کوهستان (اوروس) میگریزد. اهالی مدوئن به او میگروند و به زودی به صورت یک انقلابی برای برپایی شرع یهود علیه حکومت یونانی میجنگد و اولادش سلسله ی حشمونایی را ایجاد میکنند که یکی از افرادش به نام یوحنای هیرکانی یا جان هیرکانوس موفق به برقراری حکومت شرع خدا در اورشلیم میشود. متیس، لغت هیرکانوس را با هورکانوس به معنی زندان و دامگه مقایسه میکند به این معنی که جریانی که مردم، آن را انقلابی پنداشته و به آن پناه برده بودند تا به کمک آن با اشراف بجنگند، آنها را در خود زندانی و بی اثر میکند و از ضررشان برای اشراف حکومتی میکاهد. حکومت های بزرگ در وقت هایی که احساس میکنند خشم مردمی آنقدر قوی است که حاکمان کوچک مثل باکیدس را خواهد بلعید، انقلابی های دروغین و مردمی نما تولید میکنند تا با آنها خشم مردم را به خود مردم برگردانند و خنثی کنند. توجه کنید که اینها را ظاهرا جوزفوس دارد مینویسد که خودش یک انقلابی است، ولی انقلابی ای که آخر کار، سر از کاخ امپراطور رومی ای درآورده که داشته با او میجنگیده است. این اتفاق پس از آن رخ داده که ارتش روم به رهبری وسپازین –امپراطور آینده- شورشیان یهودی را درون یک چاه محاصره کرده بود. شورشیان شکست خورده میخواستند خودکشی کنند. اما جوزفوس گفت خودکشی گناه بزرگی است و از آنها خواست که دو به دو همدیگر را بکشند تا این که بلاخره خودش و یک نفر دیگر زنده ماندند که جوزفوس او را قانع کرد تسلیم شوند و اینچنین اسیر رومیان شد اما چرا مورد مهر آنها قرار گرفت؟ آیا واقعا آنطورکه خودش ادعا کرده است به خاطر این که به وسپازین گفت پیشبینی کرده است که او در آینده امپراطور خواهد شد؟! اینجایش قطعا تاریخ نیست و بنابراین قبل از آن هم همینطور. پس تفسیر مطلب این است که جاعل جوزفوس خودش را جای جوزفوس گذاشته و تخیل کرده اگر خودش انقلابیون را به دست همدیگر از بین برده بود و همه این را میدانستند چه داستانی برای جلوگیری از خوردن مهر "خائن" بعد از همکاری آشکار با اشرافی که با آنها میجنگید سر هم خواهد کرد. نتیجه این که انقلابی یهودی پیروز به جای انقلابی مردمی نمایی نشسته که توی صفوف مخالفان اشراف نفوذ میکند و آنها را به دست هم از بین میبرد یا اتحادشان را متلاشی میکند. او قطعا برای این کار، نیازمند جریان سازی جدید است و ایدئولوژی خلق میکند. در زمان ما این ایدئولوژی را لیبرالیسم و دموکراسی نمایندگی میکنند و ما در آنها اشرافی را میبینیم که ادا در می آورند که مردمی معمولی و منتخب مردم معمولی هستند و منافع مردم معمولی را دنبال میکنند. اما همیشه منظور از مردم معمولی، تفسیری ایدئولوژیک از مردم معمولی است که توسط خود اشراف خلق میشود و اگر مردمی باشند که آن تفسیر ایدئولوژیک را قبول نداشته باشند، هرگز در رسانه های طرفدار حاکم منتخب، عنوان «مردم» را دریافت نمیکنند. اگر شما «مردم» را ایجاد بکنید و به آنهایی که تعبیر ایجاد شده از مردم را قبول کرده اند باج دهید، میتوانید از آنها برای توسعه ی قدرت خود استفاده کنید و در جای لازم، آنها را برای خود قربانی کنید. این دقیقا اتفاقی بوده که در دوران سیطره ی کلیسای کاتولیک، برای «قوم یهود» افتاده است. درحالیکه یهود اصلی همان اشرافند، مردمی بدبخت و آواره عنوان "یهودی" را به خود گرفتند تا قدرتمندان واقعی مثل آنها مردمی مظلوم و مستضعف به نظر برسند و البته با غمخواری این آواره ها از آنها ارتشی برای نفوذ در جبهه های دشمن میساختند. منتها این «قوم» باید یک «مذهب» هم میبود تا برای مردم خداپرست و مذهبی ای که اشراف را به زیر پا نهادن قوانین خدا متهم میکردند اینطور به نظر برسد که آنها پیرو خدایند و فقط قوانین خدا برای آنها کمی متفاوت است همانطورکه اشراف بعدها نیز بارها برای انجام انقلاب های ظاهرا مردمی در سراسر جهان، از بی خدایانی که لباس مردان خدا را پوشیده بودند استفاده کردند و هنوز هم میکنند که الگویش شورش حشمونی ها علیه باکیدس و آنتیوخوس است. البته در مورد اروپا مذهب مزبور باید ساخته میشد. یهود ساخته شد برای این که مسیحیت، از طرف خود این اشرافیت، پاگانیزم را از بین برده بود و لازم بود «رانده شدگان مذهبی» جدید، کسانی باشند که مسیحیت را تا نصفه قبول داشته باشند. پس یک کتاب مقدس مسیحی اختراع شد که یهود فقط نیمه ی عتیقش را قبول داشته باشند و مسیحیان هر دو قسمت عهد عتیق و عهد جدیدش را. یهود به سبب قبول نداشتن عیسی و عهد جدیدش محکوم به تحمل مرارت بودند اما همانطورکه مدام در اثر خوشخدمتی به اشراف ارتقای مرتبه می یافتند کم کم مسیحیت را از درون کاملا یهودی کردند طوری که دیگر نمیشد یهود را فقیر و مستضعف خواند، آن وقت باید «رانده شدگان مذهبی» جدید کشف میشد و این بار تمرکز روی مذاهب پاگانی منقرض شده ای قرار گرفت که کلیسا آنها را شیطانی میخواند. درنتیجه اشراف در تولید محتواهای رسانه ای خود، به آشکاری شروع به تکثیر اعمال «شیطانی» و به رخ کشیدن نمایه های شیطانی مثل ستاره ی پنج پر و اعداد 33 و 333 و 666 و 69 و ... کردند تا در جبهه ی ستمدیدگانی به نظر برسند که موسیقی های راک و رپ مملو از این نمادها را تشویق میکنند. اینجا پاگانیسم نیست که به خودی خود شیطانی است بلکه درست مثل یهودیت، مذهبی که اشراف برمیگزینند به خاطر آنها شیطانی میشود و جواز این شیطانی شدن از داخل خود کتاب مقدس درمی آید. در تورات شما بعینه یهوه یا خدا را در جایگاه اشرافسالاران حاکم بر جهان منتها در نسخه ی قرون وسطاییشان میبینید. یهوه با الوهیم تطبیق شده که یک خدای قدیمی تر است. الوهیم همدوپهلو است. چون درحالیکه بنیاد کلمه "اله" یا "الوه" است، "یم" آخر آن هم میتوان حرف تعریف باشد و هم علامت جمع. یعنی آن را هم میتوان خدا معنی کرد و هم خدایان. جالب این که یهوه با این که مفرد است ولی در متن تورات، بارها خود را "ما" میخواند و از فعل جمع برای خود استفاده میکند. بدین ترتیب یهوه از طریق تطبیق با الوهیم، میتواند هر جا لازم شود کسوت خدای تازه تاسیس مسیحیت را داشته باشد و با خدایان پاگانی بجنگد و هر جا لازم شد به خاستاگاه های پاگانی خود برگردد. از آن جالب تر این که در عبری، "الوهیم" و تلفظ دیگرش "الهیم" به معنی قدرتمداران _جمع قدرتمند- هم هست و این وقتی است که الهیم جمع "الهی" به معنای ایزدی باشد و اشراف معمولا خود را دارای تبار ایزدی میخواندند. بدین ترتیب، یهوه به همین راحتی و از طریق تطبیق با الوهیم، قابل معنی شدن به مجموعه ی اشرافیت سیاسی و مذهبی است. برخورد او با مردم معمولی از همان آغاز کتاب مقدس و با سر کار گذاشتن آدم و حوا به عنوان کهن الگوی بشر توسط یهوه بیشتر نقشه را روشن میکند. آدم و حوا را از خوردن میوه ای منع میکند بدون این که دلیلش را برایشان روشن کند و به همین ترتیب، اشراف قرون وسطایی هم اتباعشان را به ممنوعیت هایی دچار میکردند که از دید مردم سوء ظن ساز بودند. مار در تورات، نماد این سوء ظن است و چون آدم و حوا را به شکستن ممنوعیت تشویق میکند، میتواند هر آدمی باشد که در انسان ها نسبت به حکومت سوء ظن ایجاد میکند. کلمه ی سامی "نحاش" در عبری به معنی مار، از اضافه شدن "نا" ی سامی به "حشش" می آید که در درجه ی اول، صدار مار و البته در سامی قدیم به معنی نجوا کردن است. این کلمه با "ایشش" در عبری به معنی زن شباهت آوایی پیدا میکند و ازاینرو است که مار، زن را که حوا باشد وسیله ی فریفتن مرد میکند. در عالم سیاسی-اجتماعی، نجواکنندگان برای بدبین کردن افراد به حکومت، واقعا نیازی به دخالت ضروری یک زن ندارند و به همین دلیل، در نامگذاری شخصیت های باغ عدن، چندپهلویی سنگین کلمات عبری و وصل شدنشان به کلمات همخانواده ی مختلف، جلب توجه میکند و بخصوص دراینجا مصنوعی و ناعمومی بودن اولیه ی زبان عبری تورات را باید جدی گرفت چون کلمات را بر اساس مقاصد سیاسی برسازندگان زبان شکل داده یا نگه داشته اند. در مورد آدم و حوا و خدایشان باید به همخانوادگی اسامیشان با این لغات توجه کرد.:

آدم:

آدم: انسان

هدمه: اندام مردانه

دمه: میوه

ذمه: مبدل کردن

دمم: مشاهده کردن

حوا:

حیه (حیات): زندگی

حیو: رحم

حیه: مار

هوه: شو یا نمایش

یهوه:

حوی: بودن، ایجاد کردن

حبه: محبت و علاقه

خبت (خبط): گناه و مجازات

هبه: پنهان کردن

در این سیستم ارتباطی، خدا هم علاقه مند به مردم است و هم آنها را به گناه کردن وا میدارد تا مجازاتشان کند و هم کارهایش پنهانی است. در مقابل، آدم در جایگاه انسان دقیقا با همان چیزی که یهوه/حکومت، هدفش حول آن را از او پنهان کرده است، همهویت میشود که دراینجا میوه است که نامش به آدم نزدیک است. آدم ظاهرا بنده ی خوبی است ولی او یک مبدل مخفی کار است و حوا نمایش او از خودش است. مار (نجوا کننده) با نمایش بیرونی این شخصیت در تماس است و بنابراین وقتی مار از طریق حوا با آدم تماس میگیرد، یک بدبین کننده است که مستقیما با انسان (فارغ از جنسیتش) روبرو میشود. سیاستمدار موفق، کسی است که در برنامه ریزی خود، چیزهای مضری را ممنوع کند که به محض بیرون ریزی مضرات آن چیز، بین بدبین و بدبین کننده دشمنی ایجاد شود و بدبین کننده برای بدبین شده حکم یک شیطان را پیدا کند که جانشین مار تورات است. هر چیزی که ممنوعیتش خیلی جدی و همزمان بسیار ابلهانه و بی دلیل به نظر برسد، یک سوپاپ اطمینان برای حکومت است. چون اعمال کثیف حکومت، قطعا مردم را خشمگین خواهد کرد و اگر برجسته شدن امر ممنوعه ی ظاهرا بی دلیل، توجه مردم ناراضی را به شدت به خود جلب کند و رفع ممنوعیت ناگهانی، ضررهای زیادی به جامعه بزند، آن وقت مردم تمام نارضایتی های دیگرشان از حکومت را فراموش کرده و به درستی حرف های حکومتی که از او متنفر بوده اند ایمان می آورند و این به حکومت در صحنه یا منقضی امکان بازسازی کردن خود و نفرت پراکنی علیه مخالفان خود را خواهد داد. این بازی هم به نفع یهوه است و هم به نفع مار، و ازاینرو هم خدایی است و هم شیطانی. اگر دقت کنید، حکومت های امروزی اکثرا همزمان یهوه و مار هستند. یعنی در کشور خودشان یهوه اند و در خارج از مرزهای خود مار. در کشور خودشان، قوانین ابلهانه ولی واقعا مهم خود را هدف انتقاد میکنند و در خارج از مرزهای خود، با تحریک بدبینی به قوانین مشابه، مردم را علیه حکومت های مشکل ساز برای کشور خود میشورانند و البته همیشه جایی برای بازگشت آن حکومت به صحنه باقی میگذارند. بنابراین خدا و شیطان، هر دو همزمان ماسک های حکومتند ولی در دوران جهانی سازی که با بیشترین مداخله ی حکومت های غربی در امور دیگر دولت ها طرفیم، هویت مار و ماسک شیطان عمومی تر است و با توجه به هویت بنیادین مسیحی غرب، عجیب نیست که یهودیت و پاگانیسم به عنوان مذاهب متهم به شیطانی ولی هنوز در پوشش انجیلی خود بیش از همیشه خود را به نمایش بگذارند. این کار ریاکاری نیست وقتی یهوه از همان اول، خود را الوهیم خوانده و به زبان دوپهلو ریشه ی خود در خدایان را روشن کرده است و خدایان همزمان همان اشرافند. صحنه ی فعالیت یهوه، زمین و آسمان است و در سفر پیدایش 4 : 2، برای نامیدن زمین و آسمان، از لغات "رص" (ارض یا زمین) و "شمیم" (سمائیم یا آسمانها) استفاده شده است. به طرز عجیبی، رص همزمان به معنی ظلم کردن، و شمیم همزمان به معنی دام و نقشه و از ریشه ی "شمح" به معنی حجاب است که کلمه ی "شمم" به معنی گیج کننده هم از آن می آید. بدین ترتیب، ستم و فریبکاری به جای زمین و آسمان، صحنه ی فعالیت قدرتمدارانند. با در نظر گرفتن دو پهلویی لغات، پیدایش 4 : 2 را که معنای ظاهریش این است: «اینها حساب های آسمان ها و زمینند در زمان خلقتشان در روزی که یهوه الهیم، زمین و آسمان ها را آفرید»، میتوان همزمان اینچنین معنی کرد: «اینها گزارش های حجاب ها و ظلم است از ایجاد آنها در زمانی که قدرتمداران پنهانی، ظلم و حجاب های آن را ایجاد کردند.» همانطورکه آیه ی بعد میگوید، قبل از آن، خلقتی نبود چون قبل از آن، تضاد طبقاتی وجود نداشت.:

“ANCIENT- SPOOKS. DE BIBLE AS CODED HOMONUMS”: Frosty chud: STOLEN HISTORY: 27 NOV2024

قصه ی آدم و حوا قبل از این که در تورات و از طریق زبان مصنوعی عبری، معنای پنهانی سیاسی پیدا کند روی یک معرفت متافیزیکی استوار بود و به همین خاطر است که مشابه هایش را بدون مبنای سیاسی، در قبایل مختلف زمین می یابید. در اکثر این قصه ها حسرت بر سر از دست دادن آسمان است و زن عامل این فقدان معرفی میشود همانطورکه حوا در کتاب مقدس چنین نقشی دارد. اما زن نمادی از جنبه های فیزیکی وجود انسان و کنایه از ساخته شدن جسم بشر از بدن مادر-زمین است. بنابراین اخراج آدم و حوا از بهشت، که به دنبال تقسیم آدم دوجنسه به مرد و زن اتفاق می افتد، همان تبعید روح بشر به زمین و ترکیبش با جسم است که او را به روح نرینه و جسم مادینه تقسیم میکند. در افسانه های پاگانی، این با هبوط خدای آسمان به جهان زیرین برای کامگیری از یک زن جهنمی و زندانی شدنش در آنجا بیان میشود. ازآنجاکه زن جهنمی معادل الهه ی اژدها –تهاموت در افسانه های کلدانی و لویاتان در تورات- است سفر رع خدای خورشید مصری به جهان زیرین برای سرکوب کردن آپپ اژدهای تاریکی میتواند روایتی دیگر از آن باشد. این افسانه در سفر بیووولف به غاری تاریک برای مواجهه با هیولا دیده میشود که طی آن، مادر هیولا با بیوولف میخوابد و فرزند هیولایی دیگری را به از او به دنیا می آورد که بعدا بلای جان و مملکت خود بیوولف میشود. بالاگو مردیف معتقد است که داستان سقوط ازیریس به دوزخ بعد از مقتول شدن توسط سیت میتواند خود روی داستان دیگری درباره ی سفر ازیریس به جهان زیرین برای کامجویی از الهه ی اژدهایی استوار شده باشد و ایزیس که با جمع آوری تکه های بدن ازیریس سعی در زنده کردن او دارد، همان عیشتار است که به جهان زیرین سفر میکند تا شوهرش تموز را از زندان ارشکیگال الهه ی دوزخ آزاد کند. ازآنجاکه ازیریس به جای رع در جایگاه منبع نور قرار گرفته است، تکه های بدنش در زمین، همان ذرات نورانی روح هستند که در جهان مادی اسیر شده اند. هدف ایزیس از جمع آوری آنها متولد کردن دوباره ی نور به صورت هورس یک خدای خورشیدی دیگر است. هورس تولد و مرگ آیینی ازیریس را به صورت مرگ و تولد خورشید هر روز تکرار میکند. بنابراین انتظار داریم داستانی درباره ی سقوط و زندانی شدن هورس در جهنم هم داشته باشیم که در آن، پسرش به مانند پسر ازیریس و ایزیس مقام او را احیا کند. مشکل این است که کدام پسر؟ چون هورس 4پسر دارد که به 4شکل شغال، میمون، شاهین و انسان هستند. اگر از نظرگاه یهودی که انسان را اشرف مخلوقات میخواند به داستان نزدیک شویم، ایمست پسر انسان شکل هورس پیروز خواهد شد و تاریخ انسان ها را رقم خواهد زد. در این حالت، هورس نیز در شمایل انسانیش تثبیت خواهد شد که بودا، کریشنا، آپولو، اورفئوس، دیونیسوس و کریست همه نمونه هایی از او هستند. قتل مظلومانه ی ازیریس و منجی گری هورس در عیسی مسیح یا کریست جمع آمده اند و البته او روح دینی شده است که از مسیر خود منحرف شده و باید احیا شود. از دید مردیوف، مسیح در این فلسفه اش در هر سه دین موسوم به ابراهیمی یعنی یهودیت، مسیحیت و اسلام ضرب شده است. اسلام جامع هر سه مذهب است چون دو مذهب دیگر را به شیوه ی خود قبول دارد و مذهب اسلام، توسط عثمانی ها گسترش یافته است. در تاریخ عثمانی، یک دوره سقوط موقت آن را در زمان پادشاهی به نام "بایزید" در اصل "بی (بیگ) یزید" یعنی شاه-خدا داریم که به دنبال شکست سلطان بایزید از تیمور لنگ اتفاق افتاد و بعد از فروپاشی امپراطوری تیمور شاهد جنگ همزمان بین 4پسر بایزید (معادل چهار پسر هورس) هستیم که به طرز جالبی، اسم هایشان همنام چهار پیامبر در چهار چرخش مذهی یهود است: موسی (بنیانگذار یهودیت)، سلیمان (کسی که دین موسی را به سمت ترکیب با شرک تحریف کرد)، عیسی (که یهودیت را به مسیحیت تبدیل کرد) و محمد (که بین یهودیت و مسیحیت، حد تعادل برگزید). عیسی چلبی موسی چلبی را در قسمت آسیایی عثمانی شکست داد ولی موسی و محمد با هم علیه عیسی متحد شدند و او را شکست دادند. عیسی متواری شد و بعد از مدتی زندگی پنهانی فقیرانه توسط مزدوران محمد شناسایی و خفه شد. موسی در قسمت اروپایی و محمد از قست آسیایی کشور، علیه سلیمان در قسمت اروپایی که بسیار قدرتمندتر از هر دو بود متحد شدند و او را از بین بردند. اما بعدا محمد با بیزانسی ها علیه موسی متحد شد و شکست داد. موسی مجروح و متواری شد تا این که ردش گرفته شد و به قتل رسید. بدین ترتیب محمد چلبی تحت عنوان سلطان محمد اول، اتحاد عثمانی را بازآفرینی کرد. این همان اسلامی شدن امپراطوری یهودی عثمانی است و عثمانی نیز چیزی به جز تلفظ دیگر حشمونی نیست. قیام حشمونیان در ابتدا به نام قیام مکابیان شهرت داشت و نام از مکابی یکی از پنج پسر متاتیاس پسر یوحنا (اونیاس) آغازگر قیام حاصل کرده بود. شاید این که یوحنای هیرکانی حاکم اورشلیم شد و با در دست گرفتن همزمان حکومت سیاسی و مذهبی بدعت ایجاد کرد، به خاطر این یوحنا نام داشت که ادعای بازگشت به اصل قیام و البته یهودیت را داشته باشد. عثمانی ها ترک و ازاینرو اسکیت بودند: قومی که تا اعماق اروپا پیش رفتند و نامشان روی سرزمین اسکاتلند در بریتانیا مانده است. در اسکاتلند نیز یک شوالیه ی افسانه ای به نام مک کیب داریم که سابقا بیشتر مکابی نامیده میشد و ظاهرا ردی از افسانه بافی ها حول یک قهرمان پیشین اسکیت به نام مکابی را در خود دارد. مردیوف نسخه ی عثمانی مکابی را همان کسی میداند که نامش به صورت درست تر "موسی بی" یا موسی بیگ هجی شده و عثمانی یا حشمونی را یهودیت متاخری میخواند که یهودیت متقدم تحت نام موسی را سرکوب کرده است. در این مورد، او به آغاز قیام حشمونی از "مدوئن" یا مدین توجه میکند و این که موسی بیگ نیز در بخش اروپایی عثمانی در محلی به نام "ویدین" مقر گرفته که نامش تلفظ دیگر "مدین" است. هدف نهایی حشمونی ها اورشلیم بود. پرچم موسی چلبی، نماد ملی بلغارها را برخود داشت و این از آن جهت جالب است که در پیشگویی دانوف، صوفیه ی بلغارستان، «اورشلیم دوم» خوانده شده است و این اورشلیم دوم میتواند اورشلیم جدیدی باشد که بعد از سقوط اورشلیم اول توسط بابلی ها توسط الکساندر یا اسکندر کبیر تجدید بنا شد و حشمونی ها آن را از تصرف جانشینان اسکندر خارج کردند. بلغارستان پیوند مشخصی با افسانه ی اسکندر هم برقرار کرده است. در اسکندرنامه ی بلغاری که در 1810 منتشر شد، آمده است که الکساندر پسر فیلیپ مقدونی در شهری که به نام فیلیپ، فیلیپیا نامیده میشد به دنیا آمده است. در دوران بیزانس، مقدونیه استانی در همسایگی تراکیا بود که پایتختش ابتدا آدرینوپل بود ولی بعد به فیلیپوپولیس در شرق منتقل شد. دکسیپیوس فیلیپوپولیس را مرز تراکیا و مقدونیا خوانده است و این فیلیپوپولیس که اکنون پولودیا در بلغارستان است باید همان فیلیپیا باشد. الکساندر پس از تولد، در معبد آپولو تقدیس شد و یک معبد آپولو در بلندترین تپه ی فیلیپوپولیس/پولودیا قرار داشته است. این تپه را کندروز (اسکندروس) مینامند که نام از «اسکندر» نام عربی و ترکی الکساندر دارد. در گزارشات عرب ها بلغارهای ولگا خود را دنباله ی نیروهای اسکندر رومی میشمرند و شاهانشان خود را از نسل اسکندر و شاهزاده های روم معرفی میکنند. نجیب همدانی در «عجایب المخلوقات» حکام «شهر بلغار» را از نوادگان اسکندر معرفی میکند. در اسکندرنامه ی بلغاری، از فتح روم توسط اسکندر سخن رفته و روم، شهری در آلمان عنوان شده است که با قدرت گرفتن مسیحیت در امپراطوری روم مقدس آلمانی و گسترشش از آنجا با صلیبی گری به اطراف و اکناف جهان تطابق دارد. در اسکندرنامه ی نظامی گنجوی، اسکندر پیرو مسیح است و نماد صلیب را در همه جا در پیشاپیش سپاه خود حمل میکند. درواقع اسکندر، روح مسیح برای گسترش مسیحیت و امپراطوری روم است و نسخه ی قبلی مسیح در مقام یک پادشاه فاتح را نشان میدهد. تصویر بعدی و کلیسایی مسیح که او را «شاه یهودا» ولی در لباس مردم عادی نشان میدهد، همان عیسی چلبی آواره بعد از از دست دادن پادشاهیش است. عیسی چلبی قلمرو موسی چلبی را تصرف میکند (یعنی مسیحیت، اختیبار یهودیت را به دست میگیرد) ولی موسی چلبی او را شکست میدهد درحالیکه محکوم است مسیر او را دنبال کند: آوارگی بعد از از دست دادن پادشاهی و درنهایت اعدام. چرا؟ برای این که عیسی، مسیح است و نام "موسی" نیز چیزی جز تلفظ دیگری از لغت "مشیا" یا مسیح نیست. موسی خود مسیح است بعد از این که تصویرش تحریف و ویژگی هایش به یک قهرمان قدیمی تر منتقل شده است. به همین دلیل، موسی هم درست مثل عیسی برمیگردد. ظاهرا دراینباره چیزی در متون مقدس گفته نشده، چون ارتباط موسی -از طریق مسیح- با ازیریس سانسور شده است. یادمان باشد ازیریس بعد از قتل، در یک صندوق نهاده و روی رود نیل رها شد تا ایزیس بعدا جسد او را که همراه صندوق با آب دریا به ساحل بیبلوس (جبیل) منتقل شده بود در آنجا از درختی بیرون بکشد. این صندوق حاوی جسد ازیریس که در اصل حامل بقایای نور در زمین است، چیزی به جز صندوق عهد موسی با نیروهای ماوراء الطبیعیش نیست که دشمنان پلستینی یهود را مقهور خود میکند. ایزیس هم دنبال صندوق ازیریس بود تا با احیای ازیریس از دشمنان او انتقام بگیرد. ایزیس حامل صندوق که روح خود صندوق به صورت یک زن است، از دید مردیوف، جسم انسان است که ذرات نور الهی را در خود زندانی کرده و باید از آنها برای پیروزی خیر بر شر استفاده کند. زمانی که نور و به همراهش روح در صندوق محو شود، زن مرده است و ایزیس در این لحظه همان سفیدبرفی داستان برادران گریم است که بعد از خوردن از سیب مسموم نامادریش ملکه ی بدجنس، موقتا میمیرد. نامادری بدجنس، کسی جز تیامات یا تهاموت الهه ی اژدهایی نیست و سیبی که او به سفیدبرفی میدهد، همان سیبی است که مار در باغ عدن به حوا میدهد. سفیدبرفی با بوسه ی شاهزاده دوباره زنده میشود و این شاهزاده همان ازیریس است که به شکل هورس برگشته است و روح است که زندگی مادی فرد انسان را نجات داده است. اما روح برای بازگشت باید به مانند خدای مرده ای که از جهنم بازمیگردد با نیروهای دشمن بجنگد. توجه کنیم که او در نجات جان سفیدبرفی از توطئه ی ملکه ی بدجنس، تکرار هفت کوتوله در قصه ی سفید برفی است. دراینجا هفت کوتوله همان هفت خدای هفت طبقه ی آسمان و موکلین 7سیاره ی مهمند که روح موقع سقوط از آسمان، ویژگی های آنها را به خود جذب میکند و برای بازگشت به آسمان هم باید از همان مراحل بگذرد. این بازگشت به آسمان نه در عروج به آسمان فیزیکی بلکه با طی مراحل 7چاکرای موجود در بدن اتفاق می افتند که مابه ازاهای هفت خدای بالاییند و در داستان سفیدبرفی از روی الگوی کوتوله های غارنشین تبدیل به 7کوتوله شده اند. استویان دیلوسکی در نمایشنامه ی «سولانیتا و کریشنا» آنها را به 7کوتوله به عنوان نگهبانان 7غار تبدیل کرده است که کریشنا برای نجات دادن شاهزاده خانم سولانیتا باید از آنها بگذرد و شاهزاده خانم را در غار هفتم آزاد کند. غار اول، غاری است که پر از سلاح است و همزمان حالتی معبدگونه و زاهدانه دارد. این غار، مشخص کننده ی شرایط آغازین زیست بشر است که او را در معرض خطرهای گوناگون و همیشه آماده به مبارزه ولی همچنان در وضعیتی تهذیب گونه نشان میدهد. ترکیب صومعه با هنرهای رزمی را که قاعدتا در وضعیت اسکیتی-بلغاری اولیه ی مسیحیت داشته ایم هنوز در آسیای شرقی که نژاد زرد خلوص واضح تری دارد در هنرهای رزمی آمیخته به ریاضت مذهبی و یا فیلم هایی که رزمی کاران معبد شائولین را نشان میدهند میبینیم. ولی در غرب، آنها به دو جبهه ی کشیش های زاهد و جنگسالاران دارای مهارت کشتن زیاد تقسیم شده اند و مسیح هم در این دو جبهه به دو شکل عیسی و اسکندر درآمده است. معادل این غار در چاکراها پایین ترین چاکرا بین مقعد و آلت جنسی است که موکل خوردن و عمل جنسی است و انسان را در حیوانی ترین حالت خود معرفی میکند. بعد از آن وارد غار دوم میشویم که دامگهی پر از وسوسه است. انسان در این غار، مانند میمونی است که در کوزه مشتش را پر از آجیل میکند ولی نمیتواند مشت پر از آجیل را از کوزه درآورد و یکسره در این مرحله وقت تلف میکند. جنگسالاران و ثروت اندوزان مرحله ی قبل را در این مرحله در حال نهایت فرصت طلبی و گسترش قدرت خود می یابیم. غار سوم، غار آزمایش است. این مرحله با افسانه ای درباره ی پادشاهی های بربر اروپایی مطابقت دارد که در آن در فستیوالی قهرمانان دو به دو با هم دوئل میکردند و در مرحله ی نهایی پیروز بر همه با خود شاه دوئل میکرد و اگر شاه را شکست میداد شاه قدرت خود را به نفع او از دست میداد و حالا شاه باید تا فستیوال بعدی صبر میکرد تا بخت خود را از نو بیازماید. این مرحله به سادگی میتواند پیروز مرحله ی دوم را به مرحله ی اول برگرداند. آن هنوز در سیاست پیاده میشود. به عنوان مثال، اتحاد جماهیر شوروی و یوگوسلاوی سابق، حکومت هایی بودند که تا مرحله ی سوم پیش رفتند و در آن مرحله در دوئل رهبران خود با دشمنانشان شکست خوردند و فرو پاشیدند. سیب حوا در این سه مرحله ضرب میشود و به سه سیب طلایی باغ هیسپریدها تبدیل میشود که هرکول آن را به دست آورد تا پیروزیش در امتحان را نشان دهد. مرحله ی چهارم، مرحله ای است که پیروز سه مرحله ی قبل را قدرت پیشروی میدهد. دراینجا چهار مرحله به چهار اسبی تبدیل میشوند که ارابه ی کریشنا در بهاگاوادگیتا و ارابه های خدایان یونان را میرانند. این چهار مرحله همان چهار پسر هورسند و با نیروهای مذهبی تطبیق میشوند. چاکرای این مرحله چاکرای قلب است که محل اعتقادات ایمانی است. این مرحله تثبیت انتخاب های اعتقادی و مذهبی شما را –معمولا بین سنین 28 تا 35 سالگی- نشان میدهد ولی پایان راه نیست. در مرحله ی پنجم، شما وارد وادی توهم میشوید و گردونه ی اسب هایتان یعنی اعتقادات دینیتان میتواند شما را به راه غلطی ببرد. تمام جنایات مذهبی و فخرفروشی های اعتقادی در این مرحله قرار میگیرند. بوداییان تبتی که خواهان جدایی خود از چینند چون خود را به سبب پیروی از بودای روشنبین در تعریف خودشان بالاتر از دیگران میبینند در این مرحله گیر کرده و به خدایشان بودا حتی نزدیک هم نشده اند چون هنوز رستگاری را مختص یک فرقه ی خاص میخواهند. در نمایشنامه ی دیلوسکی، این مرحله با غاری نشان داده میشود که در آن، «گلدسته ی تیامات» نوری گمراه کننده میتاباند. نتیجه ی این مرحله، ورود شما به مرحله ی پوچی است که در غاری تاریک و بی نور در مرحله ی ششم نمایش داده میشود. با پیشروی تدریجی و موفق شما در این تاریکی، کم کم بارقه های روشن و خاموش شونده ی نور ظاهر میشوند و بلاخره نور تثبیت میشود. در مرحله ی هفتم، جایی که شما به جای کریشنا به سولانیتا (الهه) رسیده اید، دنیای مادیتان دیگر جسم محدود خودتان نیست چون شما مراحل اداره ی کننده ی جهان مادی را طی کرده اید و در یکی از بهترین و پذیراترین زندگی های مادی ممکن روی زمین، تقریبا بیشتر خصوصیات خوب جهان ما را به خود جذب کرده اید و میتوانید الگویی برای دیگران باشید.:

Chronologia.org: issue 101607 : 14/2/2013

آسمانی شدن برای رسیدن به اوج زمینی بودن! حالا به جای آسمان ها (شمیم) دام ها و نقشه ها را قرار دهید و به جای زمین (رص) ظلم و ستم را. چه نتیجه ای به بار می آید؟ خدا (الوهیم) شدن برای داشتن جواز ستم کردن؛ ترسیم دقیق ایدئولوژی مدرن که دست یافتن به تصاویرش، آرزوی بسیاری از مردم زمین است.

نخود سیاه شیطان و عدد 11

تالیف: پویا جفاکش

در ایران وقتی یک نفر را سر کار میگذارند اصطلاحا میگویند «فرستاده اندش دنبال نخود سیاه». ولی بیشتر ایرانی ها نمیدانند که نخودسیاه واقعا وجود دارد. این گیاه که در اقصای ترکیه میروییده، به ارزانقیمتی معروف بوده است. تجار غربی که ادویه را از شرق به غرب تجارت میکردند و از طریق این طلای فراوان که در آن زمان در غرب فقط اشراف مایه دار، پول خریدش را داشتند به ثروتی افسانه ای دست یافته بودند، نخود سیاه را آرد و با ادویه مخلوط میکردند و ادویه ی ناخالص به مشتری غالب میکردند و پول ادویه ی خالص را از او میگرفتند. غربی های نامتخصص درباره ی کشاورزی شرق معمولا متوجه این تقلب نمیشدند و موفقیت این سوء رفتار، جرئت و بنیاد کمفروشی در هر مسئله ی تجاری را بنا نهاد. مذهب هم یک تجارت است و فقط افرادی که خیلی در آن دقیق و اهل فن باشند، میتوانند خالصی و ناخالصی را در آن از هم تشخیص دهند. در طول زمان اینقدر بدعت در مذهب ایجاد کرده اند که دیگر معلوم نیست چه چیز آن میتواند خالص باشد. تنها چیزی هم که این بدعت ها را به موفقیت رسانده، درست نقطه ی عکس آن یعنی اصرار بر تداوم سنت ها است بطوریکه اصلا مهم نیست آنچه به عنوان سنت به شما فروخته میشود با سنت های قبلی ای که شناخته اید مطابقت دارند یا نه. این را در مدرسه به ما ایرانی ها بی خجالت می آموختند. معلم ادبیاتمان در دوره ی دبیرستان، داستان شبلی را برایمان تعریف کرده بود که در راهی به جسدی آویزان بر دار برخورد. از نگهبانان پرسید چرا این فرد را اعدام کرده اید. گفتند: «این شخص را یک بار به جرم دزدی گرفتیم و با تعهد کتبی که دیگر دزدی نکند آزاد کردیم. باز هم دزدی کرد. این بار مدتی زندانیش کردیم و باز با تعهد کتبی آزاد کردیم. باز هم دزدی کرد. این بار شکنجه و بعد زندانیش کردیم و موقع آزادکردن، از او تعهد گرفتیم که اگر باز هم کارش را تکرار کرد، اعدام میشود. باز هم به جرم دزدی دستگیر و مطابق تعهد این بار اعدام شد.» شبلی رفت و مقابل جسد دزد سجده کرد. نگهبانان با تعجب دلیل این کار را از او پرسیدند. پاسخ داد: «برای این که از هدفش دست نکشید حتی اگر به قیمت جانش تمام شود.» این داستان قرار بود از زبان یک عارف نمازخوان خداپرست الگوی ما باشد تا حتی وقتی میبینیم داریم راه غلط و عوضی میرویم از هدف خود دست نکشیم و البته راهی که ما آن زمان میرفتیم رسیده است به بن بست فعلی اقتصادی-اجتماعی ایران. دلایل زیادی برای این اتفاق وجود دارد. ولی آنچه از همه بیشتر به چشم مردم می آید سنت ستیزه ی انقلابی در راه ظهور امام زمان است که مشابه آن را غربی ها با ادعای ظهور عیسی مسیح در تاسیس دشمن ایران یعنی اسرائیل ارائه داده بوده اند. باورکردنی نیست ولی یک زمانی آنچه تا همین بحران اخیر برای ما ایرانی ها طبیعی جلوه میکرده، احتمالا تا قبل از تبدیل خدایان خورشیدی و نجمی و قمری پاگان ها به اولیای یهودی-مسیحی، حتی به فکر مردم هم خطور نمیکرد.

در اساطیر کلدانی، از "کورگارو" خدمتگزار حئا (ایزد حیات) یاد شده که برای نجات الهه عیشتار از جهان مردگان، به آنجا گسیل شد. وی یک "آسینو" یعنی کاهن مرد زن مانند و معمولا مشهور به همجنسگرایی بود. ارج و قرب این کاهنان آنقدر زیاد بود که گاه به نام کورگارو نامیده میشدند. مثلا گفته شده که به دستور کورگاروی شهری که تموز در آن میزیست هیچ شمشیری در شهر مهتزز نمیشد. کورگاروی داستان عیشتار، یک "نگ لابو" یعنی تیغ، یا یک "قاپو" یعنی چاقو داشت. در روایتی دیگر اما به جای کورگارو، با نام "اساشو نمر" برخورد میکنیم و او است که برای نجات عیشتار، به جهان زیرین گسیل میشود. سلاح کورگارو دراینجا به یک "بداره" ی (یعنی قداره یا چاقوی نزاع) جادویی به نام "پیلی پیلی" توسعه یافته است. زمانی که اساشو نمر آن چاقو را به دست میگرفت تبدیل به یک مرد میشد و زمانی که آن را کنار مینهاد بدل به زن میگردید. از این تغییر جنسیت تعبیر به «سگ شوبال» یعنی "تغییر کردن از بالا به پایین یا از پایین به بالا" شده است:

Apendix3 of “the assinu, kurgarru and similar functionaries”: Richard a.henshaw: in “female and male – the cultic personal: the bible and the rest of the ancient near east”: Allison park: pickwick pub: 1994

این تغییر ظاهرا جزئی در روایت –جزئی در سرزمینی که در آن هنوز تحقیر جنسیتی زنان به نفع مردان معنا نیافته است- راه را برای از بین بردن صلح طلبی و ستایش جنگجویی باز میکند. چون تغییر از مرد به زن، تغییر از بالا به پایین خوانده شده و مرد مقدس که کاهنان بعدی مکان او را به جای اساشونمر اشغال میکنند اگر اهل جنگ نباشد و سلاح در دست نگیرد زن است و حقیر. پس هر کسی که جاه طلبی احترام مردم را داشته باشد کم کم و برای جلو زدن از اسلاف ابتدائا محافظه کار خود هم که شده، دستور جنگ و ستیزه میدهد و برای جامعه دشمن تراشی میکند تا مرد به نظر برسد. به ما گفته اند که این اتفاقات در روزگارانی بسیار پیش از عیسی مسیح رخ داده اند تا صلح طلبی عیسی مسیح انجیل، فقط یک حاشیه بر اصلی همیشگی به نظر برسد. ولی جالب این که اسینو ها که گالا نیز نامیده میشدند همان گالی ها و کوریت ها و کوریبانت هایی هستند که در آغاز قدرت مسیحیت در رم حضور داشتند و کشیش های کاتولیک از فرهنگ آنان متاثر بوده اند. البته باستانی بودنشان در تعریف تاریخ رسمی قابل باور است. چون درحالیکه بقیه ی انسان ها در دوران حکومت زئوس و توسط هفستوس یا پرومته خلق شده اند، کوریت ها در دوران نوزادی زئوس از او در مقابل تیتان ها محافظت میکردند و تعجبی ندارد که آنها آدم نباشند و پیروان یهوه یا همان زئوس، دخل آدمیزاد به حساب بیایند. شدت تاثیر فرهنگی این ادعای فراموش شده بر مردمی که هیچ اطلاعی از آن ندارند آنقدر قوی و امروزی به نظر میرسد که گاهی دانشمندان دنباله رو تاریخ رسمی را هم شگفتزده میکند.

"اریک وید" این را بهتر از هر کسی میداند. او الآن یک متخصص انگلیسی دوران قرون وسطی و فرهنگ سلتی است. ولی علاقه ی او به آن دوران افسانه ای، که امکان نداشت مسیحیت بخشی از جذابیت آن نباشد، او را از دوران دانشجویی و پیش از گرفتن دکترا از دانشگاه راجر، درگیر آشتی دادن بین این علاقه با گره همجنسگرایی خودش و این شایعه ی معروف کرده بود که در قرون وسطی، همجنسگراها محکوم به مرگ بودند. وید برای برطرف کردن این ننگ از مسیحیت آرمانیش، مجموعه ای عظیم از افسانه های قرون وسطایی درباره ی همجنسگرایی و عشق زوج های همجنسی کرد که طرفین این داستان ها به راحتی و بدون نفرت از سوی مردم یا حکومت، در کنار هم زندگی میکردند. داستان مورد علاقه ی او یک افسانه ی ایرلندی است که گزارش های مختلفی از آن منسوب به قرون 15 و 16 و 17 وجود دارد. در این داستان، زنی را به نزد پادشاهی می آورند. زن نوزادی به همراه دارد بدون این که شوهری داشته باشد. زن قسم میخورد که باکره است و با مردی رابطه نداشته است و این که از خدایش است که پدر بچه را پیدا کند چون تصور بزرگ کردن بچه به تنهایی برایش غیر ممکن است. اولین سوالی که پادشاه از زن میکند این است که آیا با زنی مساحقه کرده است؟ زن پاسخ مثبت میدهد و میگوید با یک زن این کار را کرده است. شاه میگوید آن زن باید با مردی خفته و منی مرد در زمان مساحقه ی دو زن، از واژن او به رحم این زن راه یافته باشد و دستور میدهد آن مرد را بیابند و پدر نوزاد اعلام کنند.

وید فکر میکرد که کاری که انجام میدهد تا حدود زیادی از تصویر سیاه و خشن کلیسا و مسیحیت قدیم میکاهد و به نفع مسیحیت است. اما با کمال تعجب، در فضای مجازی، با انبوهی از فحش ها و حملات افراد مسیحی متعصب مواجه شد که او را دستپرورده ی شیطان میخواندند. وید در مصاحبه ای با پاتریک کیلهر که در 30 آگوست 2020 منتشر شد، دراینباره گفت معترضانش قرون وسطی را یک دوره ی "همه-سفید" میدانستند و شکار فرضی همجنسگرایان را نیز بخشی از این سفیدی میخواندند. نکته ی جالب اینجاست که تحقیقات وید اولین دست از نوع خود نبود و قبلا "جان باسول" هم در 1994 کتابی دراینباره منتشر کرده بود. اما قبلا فقط کتابخوان ها و نه افراد خرافی و کم دانش زودجوش، به این نوع ادبیات دسترسی پیدا میکردند درحالیکه اکنون هر خبری که به ذائقه ی افراد کم اطلاع و اهل جنجال، خوش نیاید سریع رسانه ای میشود و عصر اینترنت بیش از افراد اهل مداقه و گفتگو به نفع افراد جریانساز و شعاری تمام شده است. اگرچه این فضا بخشی از یک نظم غیر مذهبی است اما به شدت به خشونت مذهبی نسبت داده شده به مسیحیت اروپایی و کپی های آن در مستعمرات در کنار خود نیاز دارد. یادمان باشد از همان بدو پیدایش بنیادگرایی خشن اسلامی در آسیا و افریقا، ژیل کپل و اولیویه روآ یادآوری کرده بودند که این حرکت ها کپی اسلامی فوندامنتالیسم یا بنیادگرایی مسیحی در امریکا هستند و فوندامنتالیسم اگرچه ادعای بازگشت به گذشته –یا بهتر است بگوییم گذشته ای موهوم- را دارد ولی به تصریح کپل و روآ اساسا یک پدیده ی کاملا مدرن و خاص قرن بیستم است.

با این حال، هر فکر مدرنی بر یک آموزه ی مذهبی مسیحی مانند استوار است و در این مورد باید به توافق اعلام شده ی شیطان و خدا در اسلام اندیشید که بر اساس آن، خدا تا وقت معهود به شیطان برای فریفتن انسان ها مهلت داده است. در رابطه با جنگ ها و ستیزگی ها باید از اهمیت آیه ی 48سوره ی انفال یاد کرد که طی آن، شیطان گروهی از مردم را به جنگ تشویق میکند و وعده ی مساعدت میدهد ولی در وقت جنگ، آنها را وامینهد و میگریزد. در دفتر ششم مثنوی مولانا این آیه به حد شعری گویا شاخ و بال یافته و اتحاد خدا و شیطان را در یک طرح بزرگ به نفع قانون "قاطع الاسباب" (مرگ) قرار میدهد که همچون زیربنای پاگانی مسیحیت و اسلام، به بهار پس از مرگ طبیعت در خزان تشبیه میشود.:

قاطع الاسباب و لشکرهای مرگ

همچو دی آید به قطع شاخ و برگ

در جهان نبود مددشان از بهار

جز مگر در جان، بهار روی یار

زآن لقب شد خاک را دارالغرور

کو کشد پا را سپس یوم العبور

پیش از آن بر راست و بر چپ میدوید

که بچینم درد تو، چیزی نچید

او بگفتی مر تو را وقت غمان

دور از تو رنج و ده کوه در میان

چون سپاه رنج آمد، بست دم

خود نمیگوید تو را من دیده ام

حق پی شیطان بدین سان زد مثل

که تو را در رزم آرد با حیل

که تو را یاری دهم من با توام

در خطرها پیش تو من میدوم

اسپرت باشم گه تیر خدنگ

مخلص تو باشم اندر وقت تنگ

جان فدای تو کنم در انتعاش

رستمی، شیری، هلا مردانه باش.

سوی کفرش آورد زین عشوه ها

آن جوال خدعه و مکر و دها

چون قدم بنهاد، در خندق فتاد

او به قاهاقاه خنده لب گشاد

هی بیا من طمع ها دارم ز تو

گویدش: رو رو که بیزارم ز تو

تو نترسیدی ز عدل کردگار

من همی ترسم دو دست از من بدار

شعر در ادامه میگوید که این دامگاه هم برازنده ی کسانی است که مردم را در این ستیزگی فریب میدهند و هم کسانی که گول این فریبکاران را میخورند:

رهزده و رهزن یقین در حکم و داد

در چه بعدند و در بئس المهاد

گول را و غول را کو را فریفت

از خلاص و فوز میباید شکیفت

هم خر و خرگیر اینجا در گلند

غافلند اینجا و آنجا آفلند

جز کسانی را که واگردند از آن

در بهار فضل آیند از خزان

توبه آرند و خدا توبه پذیر

امر او گیرند و او نعم الامیر

تمدن را ستیز و رقابت و جنگ به پیش برده یعنی پدیده هایی که بینظمی های اقتصادی و اجتماعی ایجاد میکنند، درحالیکه بینظمی همواره یک مقوله ی شیطانی تلقی میشده است. همانطورکه نیکولاس د ور -فراماسون کله گنده ی اسکاتلندی و برتر داننده ی اشراف اروپایی به سبب داشتن خون الف ها یا اجنه در رگهایشان- در فصل هشتم کتاب totdrling عنوان میکند، تمدن بورژوایی عظیم و غریب کنونی فقط به این خاطر بر بنیاد یهودی-مسیحی استوار است که مسیحیتش مسیحیت کابالایی است و کریستوس یا کریستوم آن، درخت سفیروت های کابالا و دراصل فرمی از درخت زندگی آنوناکی ها است که الهه ی آن "ننه عاق" فرمی از تهاموت الهه ی بینظمی و هرج و مرج در کلده است. پس اگرچه تمدن ظاهرا نظمی دارد ولی این نظم با بینظمی که فرستنده ی آن ومپایرها یا اجنه ی تشنه ی خونند محقق میشود. د ور میگوید در این مسئله بیش از شهوترانی فرویدی، قربانی شدن داوطلبانه ی افراد در راه ومپایرهای حامی تمدن و بر اساس عشق مسیحی نیاز است. تاریخ مسیحی نیز همین درس را میدهد. تمدن سلیمان ابن داود را اجنه ساختند و پس از آن هیچ وقت دست از سر امت سلیمان برنداشتند و همواره بینظمی را بر یهودیت استوار کردند. اما عیسی مسیح در مقام شاه برحق داوودی، خون خود را نثار شیاطین ساخت و درنتیجه این امکان را یافت که امتش شاهد گسترش نظم مسیحی بر بستر این بینظمی باشند. اگر دقت کنید این داستان بر اساس تقویم سال شمسی استوار است. در ابتدای بهار که روز و شب با هم مساوی میشوند سلیمان و شیاطین با هم به توافق میرسند. تا میانه ی تابستان، قدرت سلیمان مدام بیشتر میشود. ولی بعد اجنه شورشی میشوند و روز متداوما کوتاهتر میشود تا این که در درازترین شب سال، مسیح متولد میشود و دوباره روز اوج میگیرد. این تولد یعنی کریسمس باید در اول دی معادل 21دسامبر تعیین شود کمااینکه مسیحی های آرامی خاورمیانه همین تاریخ را تولد مسیح میدانستند و تحت عنوان یلدا –در آرامی یعنی ولادت- جشن میگرفتند. اما در غرب، این تاریخ را 25 دسامبر تعیین کرده اند و دلیلش هم این است که مطابق تقویم قدیم شمسی که تمام ماه های آن 30روزه بودند 25 دسامبر معادل یازدهمین روز دهمین ماه سال کلدانی و بنابراین برابر با 9ماه بعلاوه ی 11روز و تشکیل دهنده ی عدد کابالایی معروف 11- 9 میشد. این عدد ازآنرو که از جمع ارقامش عدد 11 که عدد شیاطین است تشکیل میشود مهم بوده است. مطابق افسانه های مسیحی، از روز اول دسامبر، الف ها در قلمرو انسان ها جولان میدهند تا اعمال کودکان را گزارش کنند و تحویل سنت نیکولاس بدهند تا بر اساس آن کودکان را جزا و پاداش بدهد. الف ها در غروب 25دسامبر قلمرو انسانی را ترک میگویند. از طرفی خود سنت نیکولاس یا بابانوئل نیز در گذشته با نیمه ی بزمانند و شیطانی خود که جنی به نام کرامپوس بود به قلمرو انسانها سفر میکرد. اینها همه نشانه هایی از همان اتحاد شیاطین و نیروهای خدا در پرورش نظم هستند.

ارتباط شیطان با عدد11 بیش از هر کجا در اسلام و زبان مقدس آن یعنی عربی فصیح تبیین شده است. عدد "احد عشر" به معنی 11 عمدا با املایی نوشته شده که عدد ابجد آن، 583 بشود. چون اگر 583 را بر 11 تقسیم کنید عدد 53 به دست می آید که ابجد نام "جن" است. لغات جن و شیطان در قدیم با هم مترادف بودند و عدد ابجد "شیطان" 370 است یعنی 360 بعلاوه ی 10. همینجا روشن میشود که منشا فلسفه ی این عدد بازی ها خورشیدپرستی است. چون 360 تعداد روزهای سال سابق خورشیدی است که با هم یک "واحد" را تشکیل میدادند. واحد به معنی 1 است که با جمع شدن با 10 رقم دیگر 370 عدد شیطان را هم 11 میکند. 360 روز سال از 12 ماه 30 روزه تشکیل شده است. نام قدیم خدا "ال" بوده که نام حرف انگلیسی معادل حرف "ل" نیز بوده است. عدد ابجد "ل" 30 و جایگاه عددی آن 12 است. 12 ضربدر 30 عدد 360 را میسازد. در عربی فصیح، ال یا ایلو را اله تلفظ میکنند که "ل" وسط آن است. ابجد حروف این کلمه، "ا" (1)، "ل" (30) و "ه" (5) هستند. "ا" و "ه" روی هم 6 را میسازند که تعداد روزهای خلقت است و "ل" یا خدا وسط آنها قرار گرفته است. 6 عدد ابجد حرف "و" است. اگر "و" را از واژه ی "واحد" بردارید، کلمه ی "احد" به دست می آید که از این دو لغت، اولی نشان اتحاد موجودات در خداوند و دومی نام خداوند است. چهار حرفی شدن "احد" با «و» خلقت (6روز آفرینش)، خدا را در همه ی موجودات تکثیر میکند. 4 عدد ابجد حرف «د» است و مجموع "و" و "د" کلمه ی «ود» را میسازد که به معنی محبت و عدد ابجد آن، 10 است. «ودود» از نام های خدای اسلام و به معنی بسیار مهربان است. این، دو بار تکرار "ود" و ابجد آن، 20 است. 20، تعداد انگشتان دو نفر انسان و نشاندهنده ی محبت بین دو انسان و ایجاد تعادل بین آنها است. ازاینرو 20، نشاندهنده ی تعادل است. جالب این که در بنیاد کلدانی این جادوی اعداد، یک نیروی خورشیدی با شماره ی 20 در حد میانه و تعادل مجموعه ای از اعداد قرار دارد که کمترینشان 6 و بیشترینشان 30 هستند (همان دو جزء سازنده ی ابجد اله). به نوشته ی فورلانگ، در کلده، انرژی خدایی به دو دسته ی مذکر و مونث تقسیم میشد: انرژی مردانه مشتمل بود بر "سان" یا "سانسی" یا "شانس" که خورشیدی و عددش 20 بود، "حور" که قمری و عددش 30 بود، و "عول" که بسته به هوایی یا آتشین بودن، عددش 10 یا 6 بود؛ انرژی زنانه که "گول" و "طلا" نام داشت، به ستارگان دیگر منسوب و عدد آن 6 یا 8 بود. بابل که مرکز کلده ی باستان تلقی میشد بر اساس این نیروها به جنبه های مردانه و زنانه تقسیم میشد. البته اهمیت کلده بیشتر به سبب شرقی بودن او نسبت به کانون های مسیحی در شامات بود که میخواستند نیروهای شرور حول آن را هم به قدیمی ترین نژاد بشر یعنی سیاهان نسبت دهند و هم به جایی که محل طلوع خورشید باشد. مهاجرت سیاهان از افریقا تا کلده و قلمروهای شرقی تر، آنقدر از خود پس ماند در عراق به جای گذاشته بود که شیطان خیلی نزدیک به نظر برسد. ولی با هرچه افزایش سفیدپوستان سامی و حل شدن حامی ها یا سیاهان در آنها محل اسرارآمیز شیطان خورشیدی نیز هر چه بیشتر به شرق جابجا میشد. به گفته ی فورلانگ، ارمنی ها کوش یا اتیوپیا را مشتمل بر چهار سرزمین ماد، پارس، شوشان یا عیلام، و آریا میدانستند و محل تمام آنها را در سرزمین "پال" یا "بارس" [یعنی ایران کنونی] تعیین کرده بودند. در متون یونانی نیز "ممنون" شاهزاده ی سیاهپوست اتیوپیایی، اهل سوزیانا یا شوشان [یعنی خوزستان کنونی] خوانده و پدرش افریقایی ولی مادرش کیسی (ایرانی) تعیین شده بود. ظاهرا قبیله ای به نام ممنونی ها نیز در شوشان وجود داشتند. ولی با افزایش سفیدپوستان در شرق بین النهرین، کانون حبشیان یا هندیان به هندوستان منتقل شد که جمعیت سیاهان آن تمامی نداشت. دراینجا خدای طالع خورشیدی که بر اساس انواع انرژی خود، دوجنسه شناخته شده بود، در حد نهایت تعریف خود به شیوا نامبردار و "کال" یعنی سیاه لقب گرفت و عجیب این که کال یکی از عناوین شهر بابل نیز هست. بابل مانند شیوا به جنبه های مردانه و زنانه تقسیم میشد. جنبه ی مذکر او، خدایش بعل بود که با اضافه کردن "آ" به لغات "ایش"، "ال" و "ایر" به معنی خدا، به صورت های "آئیش"، "آئیل" و "آئیر" خطاب میشد و مجسم به شیری مردمانند موسوم به "نر" بود. جنبه ی مونثش کالبد شهر و مجسم به کشتی یا الهه ای قایق سوار موسوم به لاز یا لارس یا لارسا بود. مرد شیرمانند را فورلانگ همان نارایان یا نارسینگ، فرم شیرمانند ویشنو –دیگر خدای مهم هندوئیسم- میداند که او هم به شکل زنی به نام موهینی درآمده و با شیوا آمیزش جنسی کرده بود. ازاینرو فورلانگ، ویشنو را که اصل شیوا و همچون او دوجنسه است، در مکتب متاخر هندو با برجستگی شیوا، محدود به یونی یا عضو مادینه ی شیوا و مجسم به همسران شیوا میخواند و خود شیوا را که مجسم به لینگا یا لینگام یعنی آلت مذکر است، روح خدای کشنده یا مارس بابلی موسوم به "نرگال" عنوان میکند. این به نظر فورلانگ، با این خصلت مذهب کلدانی که عیشتار یا الهه ی لذت در مقام همتای مریم مقدس مسیحی و الگوی ونوس رومی را جنبه ی زنانه ی آشور یا بعل خدای مذکر میداند همخوانی دارد. فورلانگ، این مطلب را با این واقعیت تکمیل میکند که تمام الهگان هندی به عنوان مدل های محلی عیشتار در شبه قاره، در هندوییسم تجسمی از مایا الهه ی وهم خوانده شده اند و شیوا به عنوان آخرین تجسم خدا و البته روح تمدن عظیم بابل در هندوییسم، تمدن را وهم آلود طلب میکند.:

“rivers of life”: j.g.r.forlong: v2: London: 1883: p54-57

ترکیب وهم و شرق و خورشید و سیاهان بدوی ترکیب غریبی است و تجسد آن در خواب خودش را نشان میدهد. خورشید از شرق طلوع میکند تا تاریکی شب در سرزمین میانی را از بین ببرد و شب، موقع خواب و دیدن اوهام است. شیر انسان مانند در این هنگام باید خود را به مردم آشکار میکرد و همین مسئله باعث شده بود دیدن رویای خرس که درنده ای شیرمانند و به شدت یادآور انسان بود بسیار مهم به نظر برسد بخصوص ازآنروکه خیلی کم پیش می آمد کسی خواب خرس ببیند. خرس تجسمی از دنیای بیرون بود وقتی به خدای خشن انسانواره تبدیل میشد، و انسان وارگیش در قیاس با درنده پرستی پیشین، اشاره به درآمدن مشکلات قدیم به صورت مشکلات جامعه ی شهری ازجمله به شکل انسان هایی که در طول روز با آنها سروکار داریم بوده است. اگر در خواب میدیدید که دارید از خرس فرار میکنید یا با او میجنگید به معنی درگیر شدن با مشکلات بود، اگر خرس فقط شما را نگاه میکرد یا خوابیده یا مرده بود، به معنی این بود که شما اینقدر از دنیای اطرافتان فاصله گرفته اید که مردم دیگر را درک نمیکنید و احتمالا در شرف تنها شدنید، و اگر خواب میدیدید خرسی را نگهداری میکنید یا خودتان خرس هستید به معنی این بود که خلاقیت الهی ای در شما بروز کرده که اگر بر آن کنترل نداشته باشید ممکن است به دیگران صدمه بزنید و بهتر است فعلا حتی المقدور از دیگران فاصله بگیرید. نکته ی جالب این که خرس، محل اتصال این خورشیدپرستی به فلسفه ی خزان و بهار طبیعت هم هست. چون خرس زمستان ها را در غار میخوابد. "همیش" خدای خورشید الاصار –فورلانگ، نام همیش را تلفظ دیگر شمش یا شمس به معنی خورشید میداند- از غار برمیخاست و به عقیده ی فورلانگ، سرمنشا میترا یا خورشید غارنشین رومی بود. او همچنین الگوی همان زئوس نوزاد بود که در غاری در کرت، توسط کوریت ها محافظت میشد. الاصار [که امروزه سنکره نامیده میشود] خود را لارسا یا لوز (لاز) یعنی همان جنبه ی مونث بعل در قالب یک شهر میخواند و در زبان مردمش "نقشه" به معنی رساله و "نقاش" به معنی نویسنده بودند چون به گفته ی فورلانگ، "نقش" تلفظ دیگر لغت "نحش" به معنی مار و اژدها است و کتابت و نقاشی که در ابتدا یکی بودند و با رسم خطوطی دراز همچون مار آزاد یا چنبره زده پیش میرفتند، تقلید نظم یافتن گیتی توسط خدا و به صورت الهه ی اژدهایی یا بینظمی ظاهری بودند همانطورکه شهر خلقت شده توسط انسان ها چنین است. شاه-کاهنان این شهر، "پارو" نامیده میشدند؛ کلمه ای که فورلانگ، آن را تلفظ دیگر "فراعوه" عبری و "فرعون" عربی برای پادشاهان حوزه ی نیل در تورات میخواند و تلفظ قبطیش یعنی "پورو" (یعنی شاه) حتی به "پارو" ی الاصار نزدیکتر است. [جالب این که سنکره در کنار جویی به نام "شط النیل" واقع است.] فورلانگ با بیان این که رهبران مسیحی آشوری، "پال" نامیده میشدند و این کلمه تلفظ دیگر بعل است، پارو و فراعو را تلفظ هایی از پال ولی درعینحال مرتبط با نام "فارس" پسر هرمس میدانست. او این را گامی برای ارتباط نام پارو با "فاروس" در یونانی به معنی آلت تناسلی –فالوس بعدی- و ارتباط ظاهری آن با ابلیسک های فراعنه میکند و میگوید این همان تعبیری است که از لینگای شیوا شده است ولی لینگا درابتدا و در کلده "مذبح" یعنی سنگ مدور قربانی برای امرتو یا مردوخ پسر حئا بود. نام دیگر مذبح، "مر-کالیسی" و از عناوین معبد به نامش "بت کالیش" (خانه ی کالیس) بود، کلماتی که با لغات کلیسا و کنیسه مرتبط به نظر میرسند. یکی از نام های عبری آن یعنی "کرم لوعوخ" karam loaoch به صورت "کروم کروچ" به غرب راه یافته بود. نام کالیس را فورلانگ مرتبط با "گولا" (یعنی غول ماده) ملکه ی کوثایی الاصل دوزخ میداند که مکانی آتشین است و "فایر" انگلیسی به معنی آتش نیز از برخی تلفظ های عبری مرتبط با پارو می آید. معبد بعل در شهر صابئی نشین "زمبیر" [یا "ابو حبه" ی کنونی در استان بابل عراق]، "بت پارا" یا "بیت فرا" نام داشت و دروازه ای به روی جهنم آتشینی تلقی میشد که فرم بومی گولا به نام "آنا ملک" بر آن حکومت میکرد. این الهه را فورلانگ نسخه ی کلدانی "کالی" نیمه ی زنانه ی موحش و نابودگر شیوا میداند. (همان: ص66-61)

آیا نمیتوان گفت بعل به دلیل جذب شدن به نیمه ی زنانه ی خود یعنی گولا یا کالی است که تبدیل به کال یا شیوا میشود؟ درواقع هر نظم خدایی ای که به جنگ بینظمی شیطانی برود باید سلاح های بینظمی را بخشی از خود کند و این مثل جفتگیری قهرمان اژدهاکش با الهه ی اژدها است یعنی همان کاری که بیووولف قهرمان بریتانیایی مرتکب شد. "آرتور ماشن" از اعضای اخوت هرمسی بریتانیایی "گلدن داون" (طلوع طلایی) گفته بود باید یک اژدهای نر و یک اژدهای ماده ضمن جفتگیری با یکدیگر، همدیگر را نابود کنند تا از خاکسترشان ققنوس برخیزد.:

“the duchy of angiers and the royal house of vere”: dagobertsrevenge.com

ما معمولا فکر میکنیم این داستان هایی که خدایان و جادوان را سوژه کرده اند خاص دوران خرافات است. اما واقعیت این است که خرافات خیلی راحت تغییر لباس میدهند و به راحتی میتوانند به جای جادو خود را با علم توجیه کنند. تاریخچه ی گوجه فرنگی، یکی از مشهورترین گواهان این رویه است. خاستگاه این گیاه از کشور پرو و نوع وحشیش زردرنگ بوده و اولین بار توسط سرخپوستان در مکزیک کشت و زرع شده است. این گیاه را اسپانیایی ها از مکزیک به منطقه ی مدیترانه بردند. در ایران، این گیاه به خاطر وارد شدن از تکیه و ارمنستان، به بادنجان رومی مشهور بوده و در زادگاه پدرم –روستای کنفگوراب از توابع لاهیجان- تا دوره ی شاه سابق، به گوجه فرنگی «سورخه بادمجان» یعنی بادنجان سرخ، درحالیکه به بادنجان متعارف «سیا بادمجان» (بادنجان سیاه) میگفتند. ولی بیشتر ممالک، در نامیدن گیاه، از نام ناواهویی آن یعنی "توماتل" تبعیت میکردند که در اسپانیایی، "توماته"، در عربی "طماطم" و در ترکی و روسی "پامدور" تلفظ میشد. شباهت این کلمه با نام فرقه ی جادوگران "تومولتوس" باعث شد تا مدت ها در اروپا در مقابل مصرف گوجه فرنگی مقاومت میشد و آن را گیاه جادوگران میدانستند و از جادوگری حول آن در مصر و پرو سخن میگفتند. ادعا میشد خوردن گوجه فرنگی ممکن است انسان را تبدیل به "وروولف" (آدم-گرگ) کند. گوجه فرنگی که به «سیب پرویی» و «هلوی گرگ» شهرت داشت پس از غلبه ی مادیگرایی و علم گرایی و تخفیف موقت جادوباوری، به گیاهی سمی نامبردار شد و در ایالات متحده هنوز به عنوان یک نصیحت شبه پزشکی، افراد را از مصرف زیاد گوجه فرنگی نهی میکنند و آن را سبب افزایش عصبیت و یا شهوتپرستی تلقی میکنند. وقتی یک گیاه پرمصرف در سراسر جهان حتی در عصر علم از خرافات جادویی حول خود خلاص نشده باشد چه انتظاری از مسائل انتزاعی اجتماعی و انسانی دارید؟

این نکته ای بوده که در تاریخ انقلاب اسلامی نیز مغفول مانده است. متاسفانه عده ی کمی از ما کتاب های سران فکری این انقلاب را خوانده ایم و فکر میکنیم این کتاب ها به هیچ دردی نمیخورند درحالیکه اگر این کتاب ها را بخوانیم و با افسانه های خدایان مقایسه کنیم میبینیم که بیشتر ایرانی ها حتی وقتی خدا و پیغمبر آن پدران فکری را انکار میکنند هنوز تحت تاثیر همان خدایان جادویی ای قرار دارند که پدران فکری مزبور، به غلط ادعای نابود شدن آنها توسط پیامبر اسلام را داشتند و مردم هم بدبختانه اغلب فقط همین یک حرف را از آن پدران فکری باور کرده اند. خدایان معجزه میکردند و دانشمندان مدرنیست نامسلمان به گسترش فرضی اسلام از یک جهنمدره ی خالی از بشری به نام بیابان حجاز، چنان حالت معجزه گونی دادند که باعث شود انقلاب یک معجزه ی انسانی تحت اداره ی خداییی قوی تر از خدایان معجزه گر کهن تلقی شود و تمام انقلاب ها تکرار معجزه ی مزبور به نظر برسند درحالیکه معجزه ی مورد بحث در ابتدا توسط خدایان فرا بشر انجام میشد. ببینید یکی از پدران فکری انقلاب ما یعنی مرحوم سید هادی خسروشاهی از قول یکی از این نامسلمانان مدرنیست یعنی جواهر لعل نهرو نخست وزیر سابق هند (و عضو فرقه ی تئوسوفی) چگونه این معجزه ی ناعقلانی را معتبر میکند. جملات زیر، نقل قول خسروشاهی از کتاب "نگاهی به تاریخ جهان" نهرو هستند:

«بعضی از عرب ها مسیحی و بعضی هم یهودی بودند، اما بیشترشان بت میپرستیدند. شگفت انگیز است که این نژاد عرب که در طول قرون دراز، انگار در خفتگی به سر میبرد و ظاهرا از آنچه در سایر نواحی اتفاق می افتاد جدا و بیخبر بود، ناگهان بیدار شد و با نیرو و قدرتی شگرف دنیا را تهدید کرد و زیر و رو ساخت. سرگذشت عرب ها و داستان این که چگونه به سرعت در آسیا و اروپا و افریقا توسعه یافتند و فرهنگ و تمدن عالی و بزرگی به وجود آوردند یکی از شگفتی های تاریخ بشری میباشد. نیرو و فکر تازه ای که عرب ها را بیدار ساخت و ایشان را از اعتماد به نفس و قدرت سرشار ساخت، اسلام بود و این مذهب به وسیله ی پیغمبر جدیدی به نام محمد شروع شد. محمد حتی پیش از تسخیر مکه از همان شهر مدینه پیامی برای حکمرانان و پادشاهان جهان فرستاد و آنها را به قبول وجود خدای یگانه و رسولش دعوت کرد. از فرستادن همین پیام ها میتوان تصور کرد که محمد چه اعتماد و اطمینان فوق العاده ای به خود و به رسالتش داشته است و توانست همین اعتماد و اطمینان را در مردم نیز به وجود آورد و به آنها الهام ببخشد بطوریکه آن مردم بیابانگرد توانستند بدون دشواری بر نیمی از جهان معلوم آن زمان مسلط گردند. اسلام پیام برادری و برابری را برای تمام کسانی که مسلمان میشدند همراه داشت، بدینقرار یک نوع دموکراسی برای مردم به وجود می آورد. این پیام برادری اسلامی مسلما در مقایسه با مسیحیت فاسد آن زمان نه فقط برای عرب ها بلکه برای مردم کشورهای دیگر هم که مسلمانان به آنجا میرفتند بسیار جذبه داشت("دو مذهب: مذهبی عامل ارتجاع و امپریالیسم و مذهب دیگری در راه ملتها و برای توده ها": سید هادی خسروشاهی: نشر جهان آرا: 1354: ص51-50)

کمی جلوتر، خسروشاهی از قول احسان طبری سوسیالیست مینویسد: «اسلام در آغاز در میان سوداگران کوچک و زارعین و بردگان انتشار یافت و یک "جنبش دموکراتیک" بر ضد "الیگارشی رباخواران" بود و به همین جهت مجبور به ترک مکه شد(ص53: تاکیدها از خسروشاهی است.) و برای هرچه بیشتر نشان دادن همدلی انقلاب اسلامی با بنیادگرایی مدرن تبار اسلامی در خارج از مرزها ادامه میدهد:

«گروهی میخواهند که اسلام را همانند مسیحیت یک سلسله تعلیمات روحی و پند و اندرزهای اخلاقی بدانند و معرفی کنند و کوچکترین توجهی به اصول اجتماعی و سیاسی و اقتصادی اسلامی ندارند و با ماسک های عوامفریبانه حقیقت اسلام را وارونه جلوه میدهند؛ درصورتیکه اسلام تنها مکتب ارشادی جامع الاطراف و ایدئولوژی غنی و پرمایه ای است که مسائل مادی و معنوی مورد نیاز بشریت را به موازات همدیگر بررسی و ارزیابی میکند و دستورات و قوانین روشن و بخصوصی در این زمینه ها میدهد. به قول مرحوم حسن البنا موسس جمعیت اخوان المسلمین، اسلام عبارتست از: عقیده و طرز فکر، پرستش و نیایش، میهن و ملیت، دین و دولت، سیاست و روحانیت، کتاب و شمشیر، نیرومندی و بخشش، فرهنگ و قانون. استاد سید قطب در جواب این که اسلام چیست، میگوید: "اسلام یک عقیده و طرز فکر انقلابی است، انقلاب در تمام شوون زندگی، انقلاب در فکر، در ادراک و احساس، در راه های زندگی، در روابط فرد و اجتماع. انقلابی که خواستار برقراری مساوات کامل بین همه ی مردم دنیا است، که هیچکس را بر دیگری جز با پرهیزکاری برتری نباشد. اسلام نهضت آزادی بخشی است که نخست دل افراد و سپس اجتماعات بشری را از ترس و قید و بند زورمندان آزاد میسازد." وی سپس در کتاب خود چنین اضافه میکند: "اگر روح ناسیونالیستی به ما امر میکند که با استعمار تجاوزکار بجنگیم، اگر روح سوسیالیستی از ما میخواهد که با زمینخوار و سرمایه دار مبارزه کنیم، اگر روح آزادیخواهی فردی میگوید که با طاغیان و زورگویان داخلی به ستیزه برخیزیم، روح اسلامی هم که همه ی اینها –استعمار، سرمایه داری، زور و قلدری- را تحت عنوان "ظلم و ستم" که وجه مشترک همه ی آنها است به ما معرفی میکند، هم او دستور میدهد بدون سازش و آرامش همه با هم علیه آن بجنگیم و از پای ننشینیم و این مزیت جامع الاطراف فقط مخصوص اسلام است. اسلام در سراسر دنیا، در همه ی میدان های مبارزه ی زندگی برای تحقق عدالت و آزادی حق واقعی، مبارزه میکند و در این راه تمام نهضت های آزادی بخش را کمک مینماید و همه ی مبارزین و مجاهدین را در زیر پرچم یک مکتب اجتماعی بزرگ و جهانی گرد هم می آورد." میشل عفلق تئوریسین و رهبر احزاب بعث کشورهای عربی که خود مسیحی است، اسلام را چنین معرفی میکند: "اسلام، انقلاب است و آنرا جز انقلابیون نمیفهمند و درک نمیکنند و بنابراین بسیار طبیعی است که نسل انقلابی از نظر درک و فهم و قبول اسلام، نزدیکترین افراد به آن باشند." آری، این حقیقت اجتماعی و انقلابی اسلام است (ص57-55)

بعد وقت عمل شد و قرار شد این اتفاقی که به اندازه ی فتح جهان توسط قومی بدون دانش و حتی سلاح مناسب از سرزمین قلیل الجمعیت عربستان غیرممکن بود ممکن شود. هیچ معجزه ای اتفاق نیفتاد و آقایان مجبور شدند نگاه کنند ببینند کجای این دستورالعمل قابل تقلید است. همسایه های عربستان فرضی محمد، همه جنایتکار و پست و البته مدعی جانشینی خدا بودند و مسلمانان به جنگ آنها رفتند. حالا معلوم شد. همسایه های ما هم باید پست و رذل باشند. ببینیم کدام یکیشان از همه بیشتر جانشینی خدای اسلام را دارند. توی همان موش بدوانیم. طبیعتا این همسایه برای ما ایرانی ها، یک مملکت بعثی پیرو همان میشل عفلق استاد اسلام آقای خسروشاهی بود که تقدیر این بود بعد از انقلاب، نامش دستمایه ی فحش "عفلقی" علیه بعثی های عراق –و نه سوریه (خیالتان راحت باشد. ایرانی ها نمیدانند "حافظ اسد" خوب و دوست ما هم بعثی است و هم عفلقی)- باشد. ازقضا طرف هم که به عنوان شاگرد میشل عفلق عین خودمان بود و خوشبختانه –برای آقای اسرائیل- مثل خودمان علیه اسرائیل برخاسته بود بهانه پیدا کرد و این ور حمله کرد و بعد از جنگی مخرب و وحشتناک که در آن، هیچ مرزی تکان نخورد، همه خیالشان جمع شد که در نظر ملتی به بلاهت عرب های بی خبر از همه جای فرضی زمان محمد موصوف، همین که چند تا شاخ و شانه برای چند کشور خارجی بکشیم معجزه ی محمد را محقق کرده ایم. انگار حتما باید نخود سیاه شیطان، به زمستان کنونی می انجامید تا انتظار بهاری راستین نیز محقق شود. آیا جنگ اژدهاها در خاورمیانه زمینه ی ققنوسی جدید خواهد بود و یا جادوی شیوا حالا حالا ها جلو خاکستر شدن اژدهاهای بیحال ولی مصر بر جدال و جفتگیری با هم را خواهد گرفت؟

دانلود چهار مجموعه مقاله از پویا جفاکش

تالیف: پویا جفاکش

1-«الهه ی لات ها و چند مقاله ی دیگر» شامل مقالات زیر:

فهرست: از ممد نوری تا ممد سگ دست: چرا آزادی جنسی، سبب پیشرفت ایران نشد؟: ص5-اسلام بدون صداقت مساوی است با مدرنیته ی الکن ایرانی.: ص68- الهه ی لات ها: درباره ی روح زنانه ی الگوی تاریخی جنگاوران آدمی کش ایرانی: ص115- انتخاب میان حوا و لیلیت: دعوای هووهای آدم و ربط آن به خرافه ی فشار قبر: ص135

بخشی از مقاله ی - از ممد نوری تا ممد سگ دست: چرا آزادی جنسی، سبب پیشرفت ایران نشد؟:

«ما را با این طرز فکر تربیت کرده بودند که دختران باید یک طرف بنشینند و پسران یک طرف دیگر. به هیچ وجه نمیتوانستید قبل از ازدواج، با یک دختر زندگی کنید. من هیچ کس از دوستانم را نمیشناسم که قبل از ازدواج، با دختری زندگی کرده باشد. یک روز، زمانی که من و همسرم هنوز نامزد بودیم به خانه ی او رفتم. از قضا طوفان برفی آغاز شد و من در خانه ی او گیر افتادم و مجبور شدم شب را تنها در اتاق زیر شیروانی

بگذرانم. پس از این قضیه تا دو ماه مورد سرزنش قرار میگرفتم، چون همه خیال میکردند آن شب با نامزدم همبستر شده بودم. این مسئله به یک جنجال عظیم برای من تبدیل شد. همه گفتند که عجب آدم مزخرفی هستم.»

متن بالا خاطره ی یک مرد امریکایی از جوانیش در دهه ی 1940 میلادی بود که در نوشتاری با عنوان «آغاز انقلاب» (منظور: انقلاب جنسی) به قلم محمدحسن صادق زاده در شماره ی 36 مجله ی "فرهنگ امروز" (مرداد 1401: ص81) درج شده است. در دهه ی مزبور، فرهنگ مسیحی هنوز در قدرت بود ولی اعتقاد جوان ها به سنت های والدینشان کم کم در حال تزلزل بود و همانطورکه نویسنده در ادامه توضیح میدهد، در دهه های چهل و پنجاه میلادی، شرایط برای انقلاب جنسی دهه ی 1960 در اروپا و امریکا در حال فراهم شدن بود. توصیف نویسنده از اروپا و امریکایپس از جنگ دوم جهانی، بسیار یادآور اوصاف ایران پس از جنگ ایران و عراق است.:

«هرچند که این نسل از نسل پدران خود محافظه کارتر بودند اما در مقایسه با عصر ویکتوریایی در خیلی از زمینه ها ارزش ها سست تر شده بودند. در اوایل قرن بیستم، روش اصلی ازدواج، خواستگاری رسمی از طریق خانواده بود. اما اکنون (دهه های 40 و 50) بسیاری از زوج ها از طریق دوستی و دیتینگ رابطه شان شکل میگرفت. پوشیدگی–به ویژه برای زنان- نیز تحت تاثیر رسانه های موجود، به تدریج در حال کاهش بود. سینما و رسانه هرچند هنوز در بند قوانین سانسور بودند، اما تا جایی که میتوانستند به مرزهای محتوای غیر مجاز نزدیک میشدند تا لباس بازیگران زن را کم و محتوای جنسی فیلم ها را زیاد کنند تا بتوانند با جذب مخاطبان با کمک شهوت، جیب های خود را پر از پول کنند. البته مسئله ی پوشش مجاز و غیر مجاز تنها به رسانه ها محدود نمیشد و برای شهروندان عادی نیز قوانینی برای طریقه ی لباس پوشیدن وجود داشت. یکی از جاهایی که این قوانین باعث جنجال شد، لباس شنا در ساحل بود. برای مثال، در شهر نیویورک در قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم، لباس شنای مجاز برای مردان باید بالاتنه و ران ها را میپوشاند و برای زنان نیز باید همراه با آستین های بلند، دامن و شلوار میبود. اما در دوران پس از جنگ جهانی اول که بسیاری از اخلاقیات جنسی سست شدند، بسیاری از پوشش ها نیز کم شدند... جنجال بزرگ بعدی در مسئله ی پوشش دقیقا پس از جنگ جهانی دوم رخ داد. در سال 1946 در فرانسه، کشوری که در آن فرهنگ لیبرالیسم نسبتا رشد کرده بود، یک طراح لباس به نام ژاک هایم برای اولین بار از لباس شنای دو تکه ی بدن نما رونمایی کرد. هایم نام این لباس را اتم گذاشت، کوچکترین ذره ی ماده برای کوچکترین لباس شنا. در همان سال یک طراح فرانسوی دیگر به نام لویی رئارد، اتم را شکافت و لباس شنایی کوچکتر ارائه کرد. نام این لباس هم بیکینی گذاشته شد که از جزایر بیکینی –محل آزمایشات شکافت هسته ای امریکا- گرفته شد. البته هایم و رئارد خودشان هیچگاه بدون کت شلوار و یقه ی بسته در عموم ظاهر نمیشدند و نمایش بدن را فقط برای زنان میخواستند. این رویه ی "برهنه کردن زنان و پوشیده نگه داشتن خود" پس از رئارد و هایم، توسط اکثر مردانی که در رأس صنعت رسانه و فشن بودند تکرار شد. ظهور بیکینی از همان ابتدا جنجال ها و اعتراضات گسترده ای به همراه داشت. هرچند صاحبان رسانه و مالکان تفرجگاه های ساحلی از آن استقبال کردند، اما بسیاری از گروه ها به آن واکنش نشان دادند. پاپ پیوس دوازدهم، بیکینی را حرام اعلام کرد و پوشیدن آن در کشورهایی ازجمله فرانسه، بلژیک، پرتغال، اسپانیا، استرالیا و برخی ایالت های امریکا ممنوع شد. در آلمان نیز یک دانشجوی دختر در شهر مونیخ به علت پوشیدن بیکینی دستگیر و به هشت روز کار اجباری محکوم میشود. اقشار مختلف مردم نیز با بیکینی به مخالفت پرداختند که در رأس آنها گروه های مذهبی و محافظه کار بودند. حتی بسیاری از گروه های چپ هم بیکینی را رد کردند. برخی کمونیست ها آن را نماد ابتذال کاپیتالیستی نامیدند و برخی گروه های فمنیست نیز معتقد بودند که بیکینی فایده ای برای زنان ندارد و فقط به مردان سود میرساند. حتی ببه شاپ برنده ی مسابقه ی بانوی امریکا –مسابقه ای که اصلا به پوشیدگی زنان اهمیت نمیداد- اعلام کرد که بیکینی برای دختران امریکایی پوشش مناسبی نیست. با این وجود، اهالی رسانه در صنایع فشن، مطبوعات و سینما از بیکینی بسیار خوششان آمد و در آن پتانسیل بالایی برای منافع خود میدیدند. در دهه ی 50 بسیاری از بازیگران زن برای جلب توجه و پیشرفت جایگاه خود شروع به پوشیدن بیکینی کردند. در اروپا نیز بازیگران بیکینی پوش در بسیاری از جشنواره های فیلم اروپایی ظاهر شدند و البته مجلات و دیگر مطبوعات نیز بیکار ننشستند و آن ها هم از مدل های بیکینی پوش استفاده کردند.» (همان: ص 82-81)

ظاهرا ماهی گیری بنیاد راکفلر با تامپسون و کینزی از این موج که به انقلاب جنسی به رهبری امریکا در جهان انجامید، یک توطئه ی ثانویه است و همانطورکه نویسنده در ادامه بیان میکند این موج نتیجه ی طبیعی رشد شهرهای بزرگ در سرزمین عمدتا روستایی امریکا است جایی که تا آن زمان، مردم فقط از ترس بگومگوی همسایه ها و آشنایان فراوانشان دست به گناه جنسی نمیزدند و دلیلی نداشت در شهرهای بزرگی که کس کس را در آنها نمیشناسد افراد بخواهند پابند آبرو باقی بمانند. یعنی کمتر کسی از صمیم قلب به قوانین جنسی پایبند بود. به همین دلیل نیز سانفرانسیسکو به عنوان شهری مهاجرپذیر که در همان سال ها رشد کرده بود اولین کلنی بزرگ روسپیان را در امریکا پدید آورد. (همان: ص84) جذابیت تن دادن به این ریسک، تاکید فراوان پدر و مادرهای ترسوی قدیمی بر خطرناک بودن اقدام به گناه جنسی بود و این فکر نوپایی نبود چنانکه در ادبیات قدیم هم فقط قهرمانان مجاز به هنجارشکنی جنسی بودند. در ادیسه ی هومر، یاران ادیسه که برخلاف او اشرافی نبودند در باغ سیرسه، از پذیرایی آن زن جادوگر و همراهان زن دیگرش استقبال کردند و همگی به خوک مسخ شدند اما ادیسه ی اشرافی که از حمایت خدایان برخوردار بود بر آن جادوگر فائق آمد و با موفقیت، با او زنا کرد هرچند بعدا توسط پسری که از رابطه ی خودش با سیرسه به وجود آورده بود کشته شد.

تقریبا هنوز هم در این گونه روابط، فقط مردان مهمند و آنها هستند که باید با به چالش کشیدن مکر پولپرستانه ی زنا، از این اشیای بی ارزش سوء استفاده کنند بی این که خود از جانب زنان دچار ضرر مالی و روانی و جانی –مثلا در اثر انتقام- شوند. تمامی عرفانی که حول رابطه ی مرد قهرمان با جایزه ی جاندارش از قهرمانبازی –یعنی زن- شکل گرفته است، فقط برای جاندار کردن جایزه ی اصلی یعنی مال و قدرت یعنی همان چیزهایی است که ادیسه را اشرافی میکند و سربازان گستاخ تن دهنده به قهرمانی او را خوک...

دانلود کتاب الهه ی لات ها

2- آیا اعراب واقعا به ایران باستان تاخت و تاز کرده اند؟

بخشی از مقاله ی آیا واقعا اعراب مسلمان به ایران باستان تاخت و تاز کرده اند؟:

"کلمبو" یک سریال پلیسی امریکایی است که در دهه ی 1970 یعنی زمانی ساخته شد که آشوب های فرهنگی در حال افزایش بود و سریال، تناقض های آن را به خوبی نشان میداد. در یکی از قسمت های این سریال، یک خواننده ی مذهبی سبک روستایی را میدیدیم که در بیرون بسیار مشهور بود ولی زندگی خانوادگی خوبی نداشت. همسرش زنی بود که با او روابط آزاد برقرار کرده و بعد چنان شرمسار شده بود که برای تقلیل گناهش با مرد ازدواج کرده بود و برای جبران گناه، با پول کنسرت های مرد میخواست یک کلیسا بسازد. مرد البته راضی نبود ولی زن برای وادار کردن مرد به حق السکوت، دختری مثل خودش را که از رابطه ی آزاد با مرد دچار احساس گناه شده و به مذهب پناه برده بود زیر پر و بال گرفته و از او به عنوان یک برگ برنده برای ترساندن مرد استفاده میکرد. مرد برای خلاص شدن از دست این دو زن، آنها را در یک تصادف ساختگی کشت و برای این کار، اول آنها را با قهوه ی آلوده به ماده ی مخدر بیهوش کرد. همین یکی از دلایل شک پلیس به موضوع بود. چون همانطورکه در فیلم به صراحت بیان میشد، آن زن ها به دلیل اعتقادات مذهبیشان لب به الکل و مواد مخدر نمیزدند.

آنچه در اینجا بیان شد درواقع آشکارکننده ی یکی از تناقض های مهم یهودیت و مسیحیت یهودی تبار نیز هست. چون این مذاهب نگاه مثبتی به نوشیدن الکل ندارند ولی اغلب در مراسم مذهبیشان می گساری صورت میگیرد. به همین دلیل بعضی از کشیش ها حاضر به تایید اسلام و دنباله روی محمد پیامبر اسلام از موسی و عیسی مسیح شده اند چون میگویند قوانین اصلی شرع اسلام همه قوانین موسایند و علاوه بر آن، شرع اسلام، قانون نصفه-نیمه ی نادرست بودن شرب خمر را جدی کرده و نوشیدنی های الکلی را ممنوع کرده است. در مقابل، کشیش هایی که حاضر به پذیرش الهی بودن اسلام نیستند بعضی منابع خاخامی را برجسته میکنند که مطابق آنها ممنوعیت شرب خمر نه یک قانون الهی بلکه یک ممنوعیت معمول در بین بسیاری از مردم پاگان (به اصطلاح مشرک) بوده است و محمد ممنوعیت الکل را از مشرکین اخذ کرده است نه از یک قانون الهی. شاید بسیاری از جوانان امروز ندانند. ولی در دهه ی 1370 شمسی و در آستانه ی ظهور نهضت اصلاحات، زمانی که اسلام در ایران مورد احترام قریب به اتفاق مردم بود، بعضی منتقدین قوانین شرعی، از همین شگردهای کشیشی برای تقلیل تقدس موضوعات استفاده میکردند. مثلا دکتر سروش در شماره ی پنجاه و نهم مجله ی زنان در مصاحبه ای تحت عنوان "قبض و بسط حقوق زنان" مطلبی را درخصوص حجاب زنانه عنوان میکند که اخیرا مجله ی اندیشه ی پویا (شماره ی 84: خرداد 1402) آن را تحت عنوان «سروش: مسئله ی پوشش زنان جنبه های اسطوره ای هم دارد.» آن را بدین شرح بازنشر کرده است.:

«به گمان من، مسئله ی حجاب و پوشش برای زنان صرفا محتوای اجتماعی، حقوقی یا اخلاقی ندارد بلکه جنبه های اسطوره ای هم دارد. یعنی پوشیده بودن زنان، دور نگه داشتن آنها از صحنه ی حیات اجتماعی، برقراری نوعی ارتباط ویژه با آنها و رازآلود دیدن وجود آنان از رمزهای اسطوره ای خبر میدهد. به گمان من، این موضوع حتی در اسلام و حقوق اسلامی هم دیده میشود. شما میدانید که در جامعه ی مسلمانان، زنان برده و زنان غیر مسلمان حکم حجاب ندارند؛ حکم حجاب فقط برای زنان آزاد است. پاره ای از متفکران و فقیهان ما ازجمله آقای مطهری استدلال کرده اند که حجاب حافظ عفت زن یا حافظ عفت اجتماعی به طور کلی است. حال این سوال پیش می آید که چگونه حضور کنیزان بی حجاب یا زنان اهل کتاب در جامعه ی اسلامی که تعدادشان کم هم نبود، هیچ گونه بی عفتی در سطح جامعه پدید نمی آورد؟ بلی، عفت از مفاهیم اخلاقی است و به معنای این که زن زن باشد و مرد مرد، و اختصاصی هم به زن ندارد. اما این که چگونه میتوان با وضع مقررات، عفت را حفظ کرد، مربوط میشود به شیوه هایی که هر زمانه ای برای خودش برمیگزیند و عرفی که در هر دورانی رایج است، به همین سبب، باید به همه ی احکام، هم به چشم عرضی نگاه کرد، هم به چشم اسطوره ای، و از آنها اسطوره زدایی نمود.»

وقتی میگوییم حجاب زن مخصوص زنان محترم و برای «رازآلود دیدن وجود آنان» و درک «رمز های اسطوره ای» است، یعنی این که داریم درباره ی پیدایش حجاب در جامعه ای صحبت میکنیم که در آن زنان محترم انعکاس وجودهایی الهیند که برای این که مردان آن وجودهای الهی را درک کنند باید زنان در مقابلشان موقر و مرموز باشند. پس طبیعتا این موجودات الهی همان بعلات ها یا الهگانند که چندان بازتاب آشکاری در مذاهب ابراهیمی ارتدکس ندارند و نمیتوانند دستور یهوه ی ضد زن و مردانگی پرست مبنی بر با حجاب بودن زنان در مذاهب یهودیت، مسیحیت و سپس اسلام را تایید کنند. درواقع سروش و همفکرانش در جامعه ای که مردمش همه کار را فقط به گمان این که فرمان خدا است اجرا میکردند، میخواستند وانمود کنند که بعضی چیزهایی که تا حالا مقدسند را نه به خاطر این که فرمان خدا است بلکه فقط به خاطر این که متعلق به کفار و مشرکینند باید کنار گذاشت. طبیعتا این روش امروزه و بعد از طلوع کورش پرستی از اوایل دهه ی 1380 دیگر موضوعیت ندارد. از آن زمان و کم کم «خواست زنان» و نه «نگرانی از بابت ناراحت شدن خدا به سبب محجبه بودن زنان به قانون بعضی مشرکین» مهم شده است. تازه برگشته ایم به شعر «کفن سیاه» میرزاده ی عشقی که داخلش شرح میداد چطور همه ی زن های ایران را مرده هایی در صحرایی یافته است که عرب ها وقتی به ایران حمله کردند رویشان کفن سیاه کشیده اند. منظور عشقی از کفن سیاه، همان چادر سیاهی است که ناصرالدین شاه قاجار به تقلید از لباس سیاهی که ملکه ویکتوریا تن زن های انگلستان کرده بود، بر سر زنان خودش کشید و تازه زورش هم فقط به زنان شهری رسید و در روستاها زن ها هنوز لباس های رنگارنگ داشتند و گویا عشقی دانشمند هیچ کدام از اینها را نمیدانست...

دانلود کتابآیا واقعا اعراب مسلمان به ایران باستان تاخت و تاز کرده اند؟:

3-"تاریخ کهن، دروغی که جدی گرفته شد..." و چند مقاله ی دیگر

فهرست : آراریتا و اهمیت خرافی اسرائیل فینگیلی برای سرمایه داری: ص4- ارگاسم یا مرگ کوچک: در عشق ورزی و در زندگی سیاسی-اجتماعی:ص52- امام حسین طرف کیست؟: ص63- تاریخ کهن: دروغی که جدی گرفته شد و مضرات آن در امروز: ص78- جنگ و دعوا و تفرقه افکنی: سلاح نادیدنی اسلحه سازان برای بازاریابی در بین دوست و دشمن:ص92

بخشی از مقاله ی جنگ و دعوا و تفرقه افکنی: سلاح نادیدنی اسلحه سازان برای بازاریابی در بین دوست و دشمن:

تا آغاز بهار سال 2023 و تنها در عرض 3 ماه از آن سال، 90 مورد تیراندازی در مدارس متوسطه و ابتدایی امریکا به وقوع پیوسته بود. این آمار تکان دهنده که با ترس و نگرانی شدید والدین همراه بود، دست راستی های امریکا را شدیدا در مخمصه قرار داده بود چون آنها همیشه حامی حمل سلاح در بین مردم بودند و حالا با هر بار دفاع از فروش سلاح در امریکا، خودشان از همه ی شیاطین ضد مسیحی ای که مردم امریکا را از آنها میترساندند شیطانی تر به نظر میرسیدند. اما هویت آخرین عامل تیراندازی ها ناگهان فرصت یک فرار به جلو را برای دست راستی ها فراهم کرد. این تیراندازی که در 27 مارس –یعنی در فروردین ماه ایرانی- در مدرسه ی مسیحی کووننت در نشویل تنسی رخ داده بود به مرگ شش نفر ازجمله سه کودک 9ساله انجامید و با قتل تیرانداز 28 ساله با شلیک پلیس خاتمه یافت. معلوم شد تیرانداز که یک دانش آموز سابق آن مدرسه ی مذهبی بوده، یک همجنسگرا است. میتوان حدس زد که به دلیل آزار و اذیت شدن توسط مسیحیان متعصب، از گذشته ی مسیحی خود متنفر شده و با مدرسه اش تسویه حساب کرده است. با این حال، به طرز مشکوکی، پلیس نامه ی خداحافظی تیرانداز را منتشر نکرد و به جایش اجازه داد راست افراطی، یک مانیفیست دروغین از قول تیرانداز جعل کنند و در سطح اینترنت منتشر نمایند که نشاندهنده ی دشمنی خشمگینانه ی همجنسگراها با مسیحیت و تمام چیزهای خوب آن بود و یک عالم محتوای نفرت پراکن نسبت به آن ایجاد و در اینترنت پخش کردند تا دشمنان امریکا نه شرکت های اسلحه سازی که همجنسگراهای شیطانی به نظر برسند. در این زمان، کریسی استروپ فعال اینترنتی که هم همجنسگرا و هم اتئیست بود و میتوانست جامع صفات ناپسند تیرانداز 27 مارس به نظر برسد به هدف دشمنی های اینترنتی تبدیل شد. وی در آوریل 2023 دراینباره نوشت که احساس میکند دارد مسلمان هایی را درک میکند که بعد از هر حمله ی تروریستی مسلمانان افراطی مجبور بودند اعلام کنند که به صرف مسلمان بودن، طرفدار تروریسم نیستند و نخواهند بود. درواقع صحبت استروپ، موضوع مهمی را نشان میدهد و آن این که بیشتر این جمع آوردن های مردم تحت هویت ها برای به جان هم انداختن آنها و فراموش کردن اصل مسئله یعنی این است که این مرزبندی ها را بنیادهای اقتصادی جنگ ساز و اسلحه فروش و حامیان سیاسیشان مثل راست افراطی امریکا ایجاد میکنند و مردم وقتی این هویت سازی ها را قبول میکنند به استتار جنگ افروزان کمک میرسانند. این، موضوع مقاله ای از پل راجرز هم شده است. راجرز به شدت ما را انذار میدهد که توجه کنیم شرکت های اسلحه سازی، مافیاهای اسلحه و ارتش های اسلحه دار فقط به نفع کشور و مردم خود عمل نمیکنند چون اولویتشان وجود جنگ برای ارتزاق خودشان است و طبیعتا هم اگر کشور خودشان آنقدر قوی باشد که بتواند کشورهای دیگر را به زور اسلحه مطیع خود کند اصلا جنگی در نمیگیرد که بتواند به فروش اسلحه و تخصص جنگی اینها یاری برساند. به همین دلیل هم میبینیم که توانایی های نظامی امریکا به سهولت به دشمنش شوروی منتقل میشوند و یا اتحادیه های اسلحه سازی واحد به دو طرف جنگ ها سلاح میدهند که نمونه هایش به گفته ی راجرز، جنگ ایران و عراق، جنگ های امریکا در افغانستان و عراق، و جدیدترین موردش جنگ روسیه و اوکراین است.:

“our global culture of war means guaranted profits for the arms industry”: paul rogers: open democracy: june23, 2023

آنچه راجرز در عنوان مقاله اش از آن به «فرهنگ جهانی جنگ» یاد میکند، نقطه ی مقابل همان جهان هزاران فرهنگی اولیه است که ساده انگاریش در مسئله ی در هم آمیزی فرهنگ ها را در سهل گیری های تاریخ مصرف گذشته در ازدواج و عقبه ی انباشته از طلاقشان هنوز میبینیم...

دانلود کتاب "تاریخ کهن، دروغی که جدی گرفته شد..." و چند مقاله ی دیگر

4-مقاله ی ثنویت ذهن و اشغال جایگاه خدا توسط شیاطین

بخشی از مقاله:

به نظر شما اگر امروز کسی به شما بگوید که بیایید و بناهایی شبیه و در حد و اندازه ی اهرام مصر بسازید تا خدایان یا ارواح خاصی را راضی کنیم، شما قبول میکنید یا شورش میکنید؟ احتمال شورش خیلی زیاد است چون این انتظار چنان غیر منطقی است ه بعضی حتی منکر ساخت بناها توسط انسان و علاقه مند به نسبت دادن آنها به موجودات فضایی شده اند. پس این سوال پیش می آید که چرا مردم قدیم هیچ اعتراضی به این خواسته نکردند. احتمالا پاسخ مربوطه به همان موضوعی برمیگردد که بهانه ی دادن قدمت زیاد به هر بنای عظیم باستانی، از اهرام مصر گرفته تا استون هنج بریتانیا در باستانشناسی و تاریخ رسمی نوین شده است: این که مغز باستانیان هنوز به اندازه ی امروزیان تکامل نیافته بود. کتاب "روانشناسی مصر باستان: بازسازی ذهنیت گمشده" اثر برایان مک وی که در سال 2023 منتشر شد، قصد دارد این پاسخ را مدلل کند...

دانلود ثنویت ذهن و اشغال جایگاه خدا توسط شیاطین

چطور میشود که تجار بی وجدان، به اصل و اساس مذاهب علاقه مند میشوند؟

تالیف: پویا جفاکش

آبرام لئون (1944-1918) سوسیالیست انقلابی یهودی بود که در آشوییتس کشته شد. او بیشتر به خاطر نسخه ی خطی خود به نام "مسئله ی یهودی" شناخته شده است که در طول جنگ جهانی دوم نوشته و پس از مرگش منتشر شد. لئون نقش تجاری یهودیان در اروپای قرون وسطی را تحلیل کرد و استدلال کارل مارکس را توسعه داد که این، اقتصاد است که به جای دین، تاریخ یهودیان را بین دوران باستان و مدرنیته حفظ کرده است. جان رز از کینگ کالج لندن، در مقاله ای به نام «آزادی تاریخ یهود از خفه شدن توسط صهیونیسم: کشف مجدد آبرام لئون» نشان میدهد که «مطالعات اخیر یهودیان رویکرد لئون را تایید کرده است، حتی اگر خود لئون اغلب نادیده گرفته میشود»؛ یعنی پرداختن به «شواهد تاریخی» که «بر آن دیدگاه تیره آهنگ صهیونیستی در مورد تاریخ یهودیان در اروپا که به قول تئودور هرتسل [بنیانگذار اسمی صهیونیسم] (1904-1860) فقط "هجده قرن رنج یهودی" را میبیند، نور تازه ای میتاباند.» برای صهیونیسم خبر بدی خواهد بود اگر آن 18قرن رنج صرفا پوششی بر یک دکان کاسبی یهودی باشد که فقط در قرون وسطای متاخر و از بانک های یهودی که از ونیز بر تمام اروپا و بعد تمام جهان سیطره یافتند. قرون وسطی ممکن است به همراه مسیحیت در این بازار تجاری واسطه با ثروت های شرق طلوع کرده باشد. اگرچه کلیسای رسمی مسیحیت، روی مقبره ی سنت پیتر در رم بنا شده است، ولی محتویات تعالیم سنت پیتر از انجیل سنت مارک یا مرقس یا سن مارکو بیرون تراویده که قدیس حامی ونیز است. ادعا میشود که بقایای سنت مارک از محل کلیسای اصلیش یعنی مصر دزدیده و به ونیز قاچاق شده است. در قرون قدیم، مصر محل بابل هم تلقی میشد. بابل جایی بود که اشرافیت داودی خاندان یهودا پس از تبعید از اورشلیم به آن، شروع به مال اندوزی و تجارت محوری در موقعیت جدید نمودند. بابل از فرونشست سیل نوح پدید آمد و ونیز هم یک شهر فرو رفته در دریا است که امروزه تدریجا در حال غرق شدن است؛ تصویری از ابتدای پیدایش خشکی ها. میتوان آن را انعکاسی از ابتدای خلقت در اساطیر بابلی دانست که بر اساس آن، زمین از جسد تهاموت هیولای دریایی خلق شد و خالق، مردوخ پسر حئا بود که با سیاره ی مشتری و از این طریق با ژوپیتر یا زئوس خدای اعظم روم تطبیق میشود. ژوپیتر یا جوویس همان یهوه خدای یهود است با این تفاوت که یهوه بیشتر کیفیت قمری دارد. رابط این سیارات اگرچه در ستاره شناسی غربی سرکوب و پنهان شده است اما در ستاره شناسی هندی هنوز دیده میشود. در مورد اخیر، ناکشاتراها یا عمارت های قمری را داریم که خانه های ماه در دایره البروج و معادل همسران چاندرا خدای ماه هستند. صورت های فلکی دایره البروج خورشیدی، هیولاهایی بودند که تهاموت را همراهی میکردند و مردوخ آنها را در آسمان قرار داد. در اساطیر یونانی، آرتمیس الهه ی ماه، حامی حیوانات وحشی است و ظاهرا تهاموت را در موقعیت اخیرش نشان میدهد. ازآنجاکه دایره البروج محل خانه های خورشید است تعجبی ندارد که آپولو خدای خورشید، برادر دوقلوی آرتمیس باشد. اتفاقا در میان ناکشاتراها اولینشان صورت فلکی سیتوس است که به ماهی و اژدهای دریایی تعبیر میشود و جانشین تهاموت میشود. سیتوس از طرف ماه مسئول همان قسمتی از آسمان است که صورت های فلکی آبی دلو (آبریز) و حوت (ماهی) در آن قرار دارند و این دو صورت فلکی به ترتیب به زحل (حئا) و مردوخ (مشتری) تعلق دارند درحالیکه آبریز و ماهی هر دو مشخصه های حئا هستند. از طرفی حوتا صاحب عصر فلکی مخصوص خود نیز هست که تصور میرود حدود 2000سال پیش و همزمان با میلاد مسیح آغاز شده است. همین جا میتوان حئا را در حال تبدیل به مردوخ، و مردوخ را در حال تبدیل به چاندرا و البته یهوه یافت. حالا سیتوس نه فقط تهاموت بلکه لویاتان یا اژدهای دریایی منکوب یهوه نیز هست. در صدر مسیحیت، ما این صحنه را به صورت پیروزی سنت جورج بر اژدها بازمیشناسیم و جالب این که اینجا تاریخ ونیز با بیزانس یا روم شرقی تلاقی میکند. در قرن 15 و زمانی که کلیسای ارتدکس یونانی اجازه ی فعالیت در ایتالیا را پیدا کرد کلیسای یونانی ونیز نام سن جورجیو د گریس را گرفت یعنی سنت جورج کبیر، به یادآوری این که قستنطنیه پایتخت روم شرقی، نتیجه ی یونانی و رومی شدن یک قلمرو تراکیایی توسط یک امپراطور رومی (کنستانتین) است چون نام تراکیایی ها و دراکیوم با دراکو به معنی اژدها مرتبط است و فرهنگ وحشی تراکی، همان اژدهایی است که در شرق توسط سنت جورج رومی رام شده است. ازآنجاکه اژدها به جای دریا نشسته است، انگار این همان غلبه ی ونیز بر دریا است همانطورکه غلبه ی نوح بر سیل نیز هست. البته کشتی نوح بعد از سیل، روی کوه های ارمنی فرود آمد و اگر جایی در اروپا باشد که هم بغل دریا باشد و هم دارای کوهستان های اساطیری و هم مرتبط با مصر، قطعا پروونس در فرانسه است. مریم مجدلیه که کیش پرستشش مصری است، در 30سال آخر عمر به صورت یک زاهد در پروونس ساکن بوده و کلیسای خود را در آنجا دارد. پروونس حتی ادعای رم بودن هم دارد. نه تنها آثار باستانی رومی در آنجا زیاد است، بلکه آوینیون که مدتی محل حکومت پاپ ها بوده است در پروونس قرار دارد. ادعا میشود که در قرن 14 پایتخت پاپ از رم ایتالیا به آوینیون منتقل شده و بعدا در قرن 16 دوباره به رم ایتالیا برگشته است. البته یک احتمال این است که رم ایتالیا تاریخ قبلی رم آوینیون را مصادره کرده باشد. به هر حال، رم و ونیز و ده ها شهر جدید دیگر، میتوانند هر کدام به بخشی از تاریخ یک رم خیالی و هزار رنگ چنگ بزنند. پروونس میتواند حتی یک واسطه بین اورشلیم تورات و رم ایتالیا باشد. یهوه خدای یهود بر یک کوه آتشفشان تجلی میکرد و این کوه آتشفشان هم به صورت آتشفشان وزو در ایتالیا بازسازی و نسخه ی ایتالیایی دیگر رم که امروزه پمپی نامیده میشود را در حوالی ناپل شبیه سازی کرده است: شهری که در آتشفشان نابود و خالی از سکنه شد. در تاریخ اورشلیم، پرستش بت زئوس در معبد اورشلیم را آنتیوخوس پادشاه یونانی رایج کرده است. به طرز جالبی ما در ترکیه ی جنوبی، کوهستانی به نام نمرود داغ (یعنی کوه نمرود) داریم که محل بقایای معبد مقدس پادشاهی به نام آنتیوخوس از حکومت کوماگن است. در این محل، کوه آتشفشانی به نام آتشفشان نمرود قرار دارد. نمرود پادشاه اساطیری بابل و صاحب برج بابل است. برج بابل، در اثر زلزله ای ویران شد. در نمرود داغ نیز یک سری مجسمه های شکسته می یابیم که ممکن است با زمین لرزه نابود شده باشند. به نظر میلهاوس، کوماگن در اسم، با خاندان بیزانسی کومننوس برابر است و هر دو میتوانند از ترک های کومان در شمال دریای سیاه باشند که در ایجاد اشرافیت های غربی نیز نقش داشته اند. نقش پروونس در این واسطگی این است که گفته میشود به دنبال جنگ های داخلی در بیزانس یا روم شرقی، بعضی اشرافیت های بیزانسی به پروونس گریخته اند و این میتواند سبب انتقال تاریخ بیزانس به اروپا باشد و یا برعکس، داستانی باشد که بعد از فتح صلیبی بیزانس توسط نیروهای غربی، برای بومی نشان دادن نیروهای غاصب فرانسوی درست شده است؛ درست مثل فتح صلیبی اورشلیم شرقی که حاکمانش فرانسوی شدند. در هر حال، نام روم، رابط غرب با شرق است چون اصطلاح "رمی" میتواند تلفظی از اصطلاح "آرامی" باشد و آرامی، فرهنگی است که بر این کوهستان حاکم بوده است. حتی درباره ی اصطلاح کوه های ارمنی هم که آن را معمولا تعبیر به کوه های ارمنستان میکنند، باید توجه داشته باشیم که لغت «ارمن» میتواند انتساب به آرامی را نشان دهد. بابلی ها نیز آرامی تلقی میشدند. داستان نمرود با ستاره پرستی بابلی مرتبط است. نمرود یا نین مراد، خداوند مردوخ فرمانروای مشتری است که در غرب با زئوس یا ژوپیتر تطبیق میشود. نمرود همچنین با صورت فلکی جبار یا اوریون تطبیق میشود که سه ستاره ی برجسته در کمربند این صورت فلکی، به سه شاه مغ شرقی که برای زیارت مسیح در هنگام تولد او آمدند تبدیل شده اند. آنها به دنبال ستاره ای از شرق آمدند. در اروپا ایستر به معنی شرق است و ستاره ی ایستر، ناخودآگاه ما را به یاد عیشتار نسخه ی بابلی الهه ی زهره می اندازد. زهره که قبل از طلوع خورشید در آسمان ظاهر میشود ستاره ی طلوع و از این طریق قابل مقایسه با شرق است. او مظهر زمین است که خورشید از افق آن متولد میشود. هاثور نسخه ی مصری او است که هورس یکی از خدایان موثر بر شخصیت مسیح را در مقام خورشید متولد میکند. هاثور در مقام الهه ی زمین، هم خورشید را در وقت غروب به خود جذب میکند و هم در وقت طلوع از نو متولد میکند. بنابراین هم همسر هورس است و هم مادر او. این هم در داستانی قبطی بازتاب می یابد که نسخه ی مکمل مرگ و رستاخیز مسیح است: ازیریس پس از مقتول شدن توسط دشمنانش، به شکل هورس از نو از همسرش ایزیس متولد میشود. ایزیس یک الهه ی محترم در پروونس و قابل تطبیق با مریم مجدلیه بود. چون او در مقام مادر و همسر هورس، به صورت مریم که مادر و همسر مسیح بود بازسازی شد منتها در قالب دو مریم مختلف: مریم مقدس و مریم مجدلیه. همانطورکه مریم مجدلیه در پروونس زاهد شد و فوت شد مریم مقدس هم در مصر زاهد شد و فوت شد چون مصر و پروونس در ابتدا یک کشور بودند. ایزیس را با شاخ های گاو که خورشید وسط آنها است نشان میدادند. چون هاثور به گاو و ازجمله ورزاو تشبیه میشود. علت حکومت سیاره ی زهره بر صورت فلکی ثور یا ورزاو است. زهره با لوسیفر انجیل تطبیق میشود که عامل بدبختی است. با این حال، عجیب است که میتوان آن را به ستاره ی مقدس مسیح هم مرتبط کرد. توجه کنیم که نسخه ی عبری کتاب مقدس، به جای لغت لوسیفر به معنی درخشنده، از لغت هلل استفاده کرده که نزدیک به لغت هالی به معنی مقدس است. احتمال دارد ستاره ی دنباله دار هالی که عامل بلایا تلقی میشود نامش را نه از ستاره شناس افسانه ای که کشفش کرد بلکه از خود هلل داشته باشد. از طرفی لغت هالی با نام هلیوس خدای خورشید هم قابل تطبیق است که مسیح جای او را در کلیسا گرفته است. فومنکو معتقد بود ستاره ی مقدس هالی، یک عامل بدبختی دیگر یعنی یک سحابی درخشنده ی قرن دوازدهمی در صورت فلکی سرطان (خرچنگ) بوده باشد. این از آن جهت جالب است که مسیح نوزاد را در موقع تولدش در طویله بین یک گاو و یک خر نشان میدهند. گاو قاعدتا صورت فلکی ثور خانه ی سیاره ی زهره است و خر، صورت فلکی سرطان که گاهی چنگ های آن با دو گوش یک سر خر جانشین میشوند. بنابراین خود مسیح هم قابل تطبیق با صورت فلکی جوزا یا دو پیکر (جمینی) بین این دو صورت فلکی است. این، خود قابل تطبیق با دوقلویی خورشید در نمرودداغ است. میترا خدای خورشید آنتیوخوس اول کوماگن معروف به تئوس بود و آنتیوخوس تجسم او به شمار میرفت. قلمرو میترا یا میثره میترایوم یا میثریم نامیده میشود که میتواند همان میزرائیم یا مصریم یا مصر منابع یهودی باشد. خدای خورشید یا هلیوس یا میترا دو تجسم مختلف داشت که به دو ستاره ی مشخص فرافکنی میشدند: آپولو یا هرمس، خدای دانش که با سیاره ی عطارد تطبیق میشد، و هراکلس یا واهاگن، خدای جنگ که با سیاره ی مریخ تطبیق میشد. مجموع آنها یعنی اتحاد دانش و جنگ، فرمانروایی را پدید می آورد که موکلش زئوس یا آرامزد (اهوره مزدا) خدای مشتری بود و در اساطیر یونانی، زئوس پدر هراکلس/هرکول و آپولو و هرمس است. سه سیاره ی مشتری، عطارد و مریخ، با سه ستاره ی کمربند جبار تطبیق شده و پشت هم قرار گرفتنشان به همان شکل، در قالب فالی روی طرح بدن یک شیر در نمرود داغ، تقلید شده است. این شیر، قطعا صورت فلکی اسد یا شیر، تنها خانه ی خورشید در دایره البروج است. آنتیوخوس تئوس، خدایی انسان نما است که با ستاره ی رگولوس یا قلب الاسد درخشانترین ستاره ی این صورت فلکی تطبیق میشود و بر اساس طرحی از دست دادن آنتیوخوس با هرکول در نمرود داغ، به نظر میرسد رگولوس اسما و ماهیتا با هراکلس تطبیق شده باشد. رگولوس، قلب شیر و عامل هویتبخشی به او است. ازاینرو میتوان آن را با کوردلیون (قلب شیر) لقب ریچارد شیردل مقایسه کرد و ریچارد همانطور از قلبش هویت میگیرد که صورت فلکی اسد. مهم است توجه کنیم که ریچارد شیردل، که اکنون یک پادشاه تاریخی انگلستان تلقی میشود، یک فاتح صلیبی است و اگر قستنطنیه یک نسخه ی شرقی رم و بنابراین اورشلیم باشد، ترکیه به جای فلسطین، صحنه ی جنگ های صلیبی است. پادشاه صلیبی دراینجا درست مثل آنتیوخوس و قبل از او قهرمان پوست شیر پوش یعنی هرکول، یک شیر در حال تبدیل شدن به انسان است. این موجود را میتوان با اسفنکس ها یا شیرهای دارای سر انسان مقایسه کرد و قبل از همه شان با ابوالهول جیزه در مصر، که احتمالا یک مجسمه ی شیر بود که سرش را قطع و با سر انسان جانشین کردند. در داستان مریم مقدس هم میخوانیم که وقتی در مصر فوت شد، یک شیر با پنجه هایش زمین را برای دفن جسد کند و زمانی که قدیس پیری جسد مریم را دفن میکرد، آن شیر درآنجا نظاره گر صحنه بود. شیر، هم نماد یهوه خدای یهود است و هم نماد خاندان یهودا.:

“MOUNT NEMRUT: THRONE OF THE GODS”: MAZIAR MUHAJER: STOLEN HISTORY: 14SEP2020

آپولو و هرکول که هر دو خدایان خورشیدیند، اگر مکمل هم باشند، میتوانند دو انسان صورت فلکی جوزا باشند که مسیح را به جای آن، با هم میسازند و مسیح به جای هلیوس قرار میگیرد و پسر ژوپیتر/یهوه میشود همانطورکه آپولو و هرکول پسران زئوسند. درایجا کاستور و پولوکس معروف به دیوسکوری که هویتبخش صورت فلکی جوزا هستند بدل به مسیح میشوند چون آنها هم پسران زئوسند و مادرشان لدا در اثر تجاوز زئوس زمانی که زئوس به شکل یک قو درآمده بود به آنها حامله شد. به طرز شگفت انگیزی این به داستان اولین شاه صلیبی اورشلیم یعنی گادفری دو بایون شباهت می یابد که از نسل الیاس (هلیوس) از خاندان قو است. ملکه بئاتریس (مادر الیاس) هفت زوج دوقلو به دنیا آورد ولی هر بار مادرشوهر بدجنسش آنها را با توله های سگ مرده جانشین کرد و بئاتریس به جرم خیانت زندانی شد. قرار بود دوقلوها کشته شوند ولی خدمتکاری که مسئول قتلشان بود دلش سوخت و آنها را در طبیعت رها کرد و آنها توسط بزی غذا داده شدند. این دوقلوها قابلیت تبدیل به قو را داشتند. مادرشوهر بدجنس از زنده بودنشان آگاهی یافت و آنها را زنجیر کرد. اما الیاس فرار کرد و بعدها برگشت و انتقام گرفت و خانواده ی خود را نجات داد. یک حماسه ی ایسلندی داریم که قهرمانش الیاس پسر ژولیوس سزار است و توجه داریم که سزار خودش تجسد انسانی ژوپیتر است. به هر حال، این داستان را بیشتر به رم ربط میدهد و یادمان می آید که در رم هم زوج دوقلوی رومولوس و رموس را داشتیم که شاهزاده هایی بودند که در نوزادی در طبیعت رها شدند. آنها توسط گرگی بزرگ شدند و بعدها بازگشتند و انتقام گرفتند و شهر رم راساختند ولی رموس در نزاعی به دست رومولوس کشته و رومولوس اولین پادشاه رم شد. آغاز رم باستان میتواند همان آغاز امپراطوری مقدس روم توسط شارلمانی شاه فرانک ها باشد که کشور فرانسه نام از آنها دارد. ایرمنترودا خواهر شارلمانی و همسر ایزنبارد، ارل آلتورف، دوقلوهای گوئلف و گیبلین را پدید آورد که رقابتشان، آغاز رقابت دو حزب طرفدار امپراطور و پاپ در امپراطوری مقدس روم شد.:

“RECONSTRUCTION ISSUES, II”: MAQRK GRAF: CHRONOLOGIA: 26/4/2016: P143

نقاشی سنت جورج و اژدها اثر ویتوریو کارپاچیو در کلیسای سن جورجیو: ونیز

دو ستون خوشامدگویی در آستانه ی ونیز به کپی از دو ستون آستانه ی معبد یهوه در اورشلیم

پروونس: فرانسه ی جنوبی

بابل

صورت فلکی اوریون یا جبار

فال شیر در نمرود داغ ترکیه

اگر گادفری دوبایون را که نماینده ی شاهان و البته تمپلارهای مغضوب کلیسا است، پیروز دعوای رومولوس و رموس، و این دعوا را انعکاسی از درگیری های پاپ ها و امپراطورها ببینیم، میتوانیم مطمئن باشیم که او در مقام شاه اورشلیم، شرع کلیسا را منکوب کرده و سکولاریسم را جایز نموده است. ولی با قبول این مسئله حتی نمیتوانیم مطمئن باشیم که شرع مزبور، شرع قدیم مسیحی است چون از یک کلیسای شکست خورده جاری میشود که وظیفه دارد به نفع سکولارها عمل کند. توجه کنیم که دراینجا طرف پیروز به جای هرکول نشسته است و طرف شکست خورده به جای آپولو، و رونوشت مسیحی آپولو، سنت پائولو یا پولس یا پاول است که به دست دژخیمان رومی کشته شده است. مطالب او هماهنگی متناسبی با مطالب انجیل مارکوس/مرقس دارد و میتوان گفت این دو قدیس در یک شخصیت واحد ونیزی ادغام شده اند: مارکو پولو.

مارکو پولو امروزه به یک جهانگرد تاجر ونیزی اطلاق میشود که بیشتر به خاطر سفرش به سرزمین های مغول و پایتختشان پکن در چین شناخته میشود. با این حال، او رونوشت کشیشی هم دارد و آن، پدر پاول ونیزی است که به خاطر نگارش مطالبی درباره ی آسیا و افریقا مشهور بوده است. از طرف دیگر، مارکو پولو نیز مثل بیشتر شخصیت های ماقبل عصر مدرن، سخنگویی اساطیری برای جناح های مدرن تر است. ازجمله میدانیم که سفرنامه ی او را مارتین بهم آلمانی منتشر کرده است و همین جناب BEHEM منتشر کننده ی سفرنامه ی جان مندویل به افریقا و آسیا بوده است و خودش اکتشافاتی درباره ی سواحل آسیا و افریقا داشته است. ممکن است مندویل و مارکوپولو هر دو سخنگویان شوالیه بهم باشند. این که افریقا هم اینجا به آسیا اضافه شده است، به اصل مذهبی سفرنامه ی مارکوپولو مرتبط است. مارکوپولو خودش گفته است که چنگیزخان بنیانگذار امپراطوری مغول، پسر خوانده و جانشین پرستر جان یا شاه یوحنای مسیحی افسانه ای شرق بوده است. مارکوپولو نام اصلی پرستر جان را "اوند خان" ذکر کرده است که به طور روشن، همان اونگ خان یا "وانگ خان" در زندگینامه ی چنگیز خان است. پادشاهی اوند خان بسیار وسیع و شامل سرزمین های بالای دیوار چین تا آسیای مرکزی و تبت و از آنجا تا سند و گنگ در جنوب بود. این کشور را خارجی ها تانغوت ولی باشندگان خودش "لاسا" (لهاسا) مینامیدند. تموچین تمام این سرزمین را از اختیار پرستر جان درآورد و خود را چنگیز خان یعنی شاه شاهان نامید و ازآنجا به کشورهای دیگر لشکرکشی کرد. اما اگرچه دراینجا قلمرو پرستر جان در آسیا عنوان شده است، همه ی قدیمی ها با این نظر موافق نبوده اند و بسیاری تصور میکردند که پرستر جان پادشاه افریقای سیاه است. جمع آمدن آسیا و افریقا در نوشته های مفقوده ی پدر پاول ونیزی، حاکی از جمع آوردن سنت های مذهبی آسیا و افریقا به عنوان هر دو قلمرو احتمالی یک پادشاه اساطیری مسیحی است که تقریبا اساس مسیحیت شمرده شده است و این اتفاق در ونیز افتاده است، بندری تجاری در اروپا که بیشترین تجارت دریایی را با سرزمین های شرقی داشت.:

“WHO WERE THE MANY PAULS THE VENETIANS?: MARK PAUL AKA MARCO POLO, PAOLO VERONESE, FATHER PAUL THE VENETIAN AKA PAOLO SARPI”: STOLENHISTORY.NET

مسیحی که از شرق می آید، همان «بره ی خدا» است که به جای گوسفند صورت فلکی حمل در پایان عصر حمل و آغاز عصر حوت قربانی میشود و از طرفی یک قهرمان خورشیدی و بنابراین طلایی نیز هست. بنابراین در تمدن اروپایی که اساس خود را در یونان باستان قرار میدهد، آوردن کیش مسیح شهید از شرق، همان آوردن پوست گوسفند طلایی یا پشم زرین توسط جیسون و ارگونات ها از کولخیز در شرق به یونان و از طریق دریا است. ارگونات ها دریانوردان کشتی ارگو بودند و این کشتی، با صورت فلکی سفینه یا کشتی در آسمان جنوبی تطبیق میشد. ستاره ی سهیل یا کانوپوس، ناخدای این کشتی شمرده میشود. اما این صورت فلکی در اروپا بسیار به زحمت دیده میشود و هر گونه توجه به آن باید از کشورهای جنوبی تر چون مصر آمده باشد. گادفری هگینز ضمن بیان این مطالب مینویسد در مصر، این صورت فلکی، قایق خدای خورشید را نشان میدهد و به شکل قایق های مصری بازآفرینی میشود. به نوشته ی هسیخیوس، این قایق ها نماد زمینند که بر اقیانوس شناور است و در جلو آنها تمثال یک شیر را نصب میکردند که مشخص ترین نماد خدا در مقام رهبر جهان در بین مصری ها است. از طرفی صورت فلکی سفینه با کشتی نوح نیز تطبیق میشود و اتفاقا پیدایش یونانی ها نتیجه ی سیل نوح است. در منابع یهودی، یونانی ها فرزندان یاوان ابن یافث ابن نوحند و در منابع هلنی، آنها هلنی ها و فرزندان هلن پسر دیوکالیون از نسخه های یونانی نوح هستند. حالا این را با عنوان شدن ارگوس به عنوان قدیمی ترین دولت یونان و همنامی ارگوس با ارگو را یک جا جمع آورید و آن وقت میبینید که پیدایش یونان نتیجه ی سفر ارگونات ها به شرق به نظر میرسد. نکته اینجاست که ارگونات ها عامل خوشبختی شرق را میدزدند و به یونان میبرند و از این پس سرنوشت شرق و یونان عوض میشود و دنیا تغییر میکند. در اساطیر هندی نیز به افسانه ی یک قایق بر میخوریم که درست مثل کشتی نوح با نابودی و بازیابی دنیا مرتبط و سفرش سفر از دنیایی به دنیای جدید است. جالب این که این قایق ارغه argha نام دارد که لغتی نزدیک به ارگو است. مطابق این افسانه زمانی که برهما خدای خالق به خواب میرود دنیا در دریایی از آتش نابود میشود و در این هنگام، نیروهای مادینه و نرینه ی مسئول خلقت مادی در جهان، به یک لینگا (آلت جنسی نرینه، نماد شیوا) و یک یونی (آلت جنسی مادینه، نماد جنبه ی زنانه ی شیوا) تبدیل میشوند و یونی به شکل یک قایق در می آید و لینگا به شکل دکل قایق، و آنها به سلامت از دریای آتش میگذرند. اتصال آنها مطابق تشبیه خلقت به عمل جنسی و یادآور افسانه ی هزیودی است که قدیمی ترین خدایان را اروس میخواند، خدایی که در روم با کوپید خدای شهوت تطبیق شده است. شیوا خودش درون دکل قرار گرفته است. در این تمثیل، ارغه یا قایق نماد ارض یا زمین است که یکی از نام های هندی آن ارگه است و دکل نیز نماد meru یعنی کوه مرکزی جهان است که هفت دویپا یا اقلیم دور آن شکل گرفته اند. MERU در نام و محتوا دقیقا همان موریاه کوه اقامتگاه یهوه در مرکز جهان مسیحیت یعنی اورشلیم است. نسخه ی یونانی آن، الیمپوس اقامتگاه زئوس است. کوه مرو به عنوان مرکز و ناف جهان، قابل تطبیق با دلفی مرکز جهان در اساطیر یونانی است. دلفی محل معبد مرکزی آپولو است و او در آنجا IE نامیده میشود، تلفظ دیگری از IEU شکل یونانی یاهو یا یهوه، و همان است که IU PETER یعنی پدر-یو خوانده و در لاتین تبدیل به ژوپیتر شده است. همانطورکه ارغه یا زمین، بخش مادینه ی شیوا را نشان میدهد، یهوه نیز جنبه ی مادینه ای دارد که خوخمه یعنی حکمت نامیده میشود. برای ژوپیتر یا زئوس، نسخه ی یونانی-رومی یهوه، جنبه ی مادینه ای که به حکمت تشبیه شود، آتنا یا مینروا الهه ی عقل است که از سر زئوس خارج شده است و جالب این که نام این الهه به مرکز تفکر در یونان یعنی آتن داده شده که مرکز تقدس آتنا نیز هست. ازآنجاکه عقل میتواند دنیا را اداره کند، آتن، مرکز یونان میشود و مرکزیت دلفی را به چالش میکشد. تپه ی مقدس اکروپولیس به جای کوه کیهانی، دکل این ارگو یا ارگوس میشود و مرکز جهان، با کشتی/شهری به نام آتن جابجا میشود. این شورش، مابه ازاهای دیگری هم دارد. مثلا شهر انطاکیه یا آنتیوخیا در سوریه پیش از این که پایتخت آنتیوخوس شاه یونانی شود و اسم او را به خود بگیرد، یونا نام داشت؛ نامی بسیار نزدیک به یونان. یونا در عبری به معنی کبوتر است و کبوتر نماد روح القدس است که در مسیحیت، تقریبا جای اقنوم مادینه ی یهوه را گرفته است. پیروان مسیح اولین بار در انطاکیه کریستیاییوئی یعنی مسیحی نام گرفتند و قبلا از یهودی تمییز نمیشدند. نکته ی دیگر این که یکی از نام های انطاکیه «یو پولیس» یعنی شهر یهوه بود. یهودیان، انطاکیه را یک ضد مسیح علیه اورشلیم میشمردند. با این حال، باید توجه کنیم که در بین سامری ها «ضد مسیح» لقب داود بود که محل اورشلیم را از گریزیم به اورشلیم داودی ها منتقل کرد و از سنت موسی که قلمرو خدا را گریزیم تعیین کرده بود منحرف شد. اینها همه شورش علیه وضع موجود با تغییر مرکز جهان است. بریانت، اشاره کرده که در نزدیکی همدان در ایران، محلی به نام ارگوس وجود داشته و آن را کار یونانی ها شمرده و به این نتیجه رسیده که اینجا هم ادعای مرکزیت دنیا را داشته است. باز هم مرکز جابجا شده نام کشتی را بر خود دارد. به همین ترتیب، طیوه یا تبس در مصر که در منابع یهودی و یونانی گاهی پایتخت آنجا شمرده میشود، نامش همخانواده با تیبت یا تابوت در عبری به معنی قایق است. هگینز، نام «تبت» پایتخت بوداییان را هم به این لیست اضافه و اشاره میکند که در بالیستان BALISTAN که امروزه با تبت تطبیق شده است کوهی به نام NAUBANDA وجود دارد که نامش به معنی محل کشتی است. بوداییان هند جنوبی و سریلانکا معتقد بودند که نبرد بزرگ مهابهاراتا بین بوداییان و کفار قبلی این سرزمین ها درگرفته است. این مردمان همه سیاهپوستند و نبرد مزبور را میتوان مشابه نبرد زئوس علیه هندی ها (سیاهپوستان) به روایت نونوس اسکندرانی دانست که ژنرال این نبرد، دیونیسوس پسر زئوس است. هگینز، آن را نسخه ی دیگر شورش زئوس علیه خدایان قبلی یعنی تیتان ها میشمرد. نسخه ی هندی دیونیسوس یعنی کریشنا پسر یادو که علیه شاه کامسا قیام میکند، از قبیله ی یادوان نسخه ی هندی یهودیان است چون یادو در نام، خود یهوه است. در مقایسه با شورش زئوس علیه تیتان ها این شورش قطعا قابل مقایسه با شورش یهودیان علیه سوری ها و آسوری ها است چون این ملت ها معادل اسوره ها دشمنان دواها یا خدایان رسمی هندند. اسوره ها زمانی بر جهان حکومت میکردند اما از دوا ها شکست خوردند. پدر یهودیان، ابراهیم معادل برهما خدای خالق از میان دوا ها است. شهر مقدس خدایان در کوهستان مرو –نسخه ی هندی موریاه یهوه- برهماپوترا یعنی شهر برهما نام دارد. این شهر، بالای کوهی درآنجا به نام SABHA قرار دارد که در لغت هم با "صبایوت" لقب یهوه مرتبط است و هم با لغت "سبع" به معنی عدد 7. اینجا پای 7سیاره ی مقدس کلدانی و مابه ازای زمینیشان 7کابیری در میان است. این هفتگانگی در کوه ضرب میشود و هفت تپه ی رم را میسازد. حتی قستنطنیه نیز به عنوان رم دوم، روی هفت تپه بنا شد. صابئین که ستاره پرستان کلدانیند، نیز نامشان دورادور با سبع ارتباط دارد. مقر آنها بابل است که زادگاه ابراهیم هم تلقی میشود. محل بابل معمولا در دشتی خالی از کوه در نظر گرفته شده است. اما برج بابل، نسخه ی دستساز کوه در آن شمرده میشود. گاهی برج بابل را یک زیگورات هرم مانند در مرکز بابل میشمرند که یهودیان، آن را به حد یک کوه بزرگ کرده اند. هگینز، بهشتی را که بالای کوه MERU تخیل کرده اند، به تطبیق عدن با بابل برمیگرداند و معتقد است باغ های معلق بابل بالای برجی بلند، همان باغ عدن در آسمانی هستند که با یک برج کوه مانند به زمین وصل میشود. به کمک همین برج سازی ها هر دو مکان MERU و آرگوس به صورت های مروئه و آرگو در نزدیکی هم و در نوبیا در افریقای سیاه بازسازی شدند. ابلیسک ها نیز مابه ازاهایی برای کوه مقدس بودند. دیودوروس سیکولوس از یک ابلیسک در بابل به نام هرمائه نام میبرد. این نام، وامگیری از هرمس خدای عطارد است که نسخه ی هندیش بودا است. به نوشته ی هرودت، بابل را سمیرامیس ملکه ی آشوری بنا کرده است و سمیرامیس، سازنده ی شهری به نام تروآ در مصر است. ازآنجاکه هومر، به روایتی مفاد ایلیاد و ادیسه را در مصر تهیه کرده است، این تروآ میتواند همان تروآی ایلیاد و ادیسه باشد که یونانی ها نابودش کردند. از طرفی تروآ ایلیون یعنی سرزمین خدا لقب داشت و توجه داریم که مصر هم به اندازه ی عراق، با بابل تطبیق شده است. پس جنگ یونانیان میتوانست همان شورش قدیم علیه جدید باشد. شاید ازاینرو است که در سروده های هومری، بزرگترین قهرمان یونانی یعنی آشیل، درست مثل کریشنای هندی با برخورد تیری به پاشنه ی پایش کشته میشود. هم در لاتیوم –محل بنای رم- و هم در نزدیکی ونیز، محلی به نام تروآ وجود داشته است که میتوانسته شورش را در خود بازآفرینی کند. البته تروآ را معمولا در ترکیه قرار میدهند و جالب این که هومر را هم اهل ترکیه میشمرند. نام هومر، شکل یونانی شده ی «عمر» UMMER/UMAR از نام های سامی است. همین نام "عمر" در لاتین، به صورت اومبروس درآمده است و ممکن است با اومبری ها قدیمی ترین قوم ایتالیایی مربوط باشد که باز هم قرار است رومی ها جایشان را بگیرند. اتروسک ها و اومبری ها رم را روما یا راما میخواندند. لاکتانتیوس نوشته است که قبل از رم لاتیوم، یک روما یا رامه وجود داشته که مرکز اومبری ها بوده است و در فوران آتشفشانی نابود شده است. در سوریه نیز محلی به نام "رامه" وجود دارد که خود یک نسخه از رم است. در فرانسه نیز یک تروآ داریم که میتواند گذشته ی یونانی-رومی را بازآفرینی کند، بخصوص برای بریتانیا که رومی گری از فرانسه به آن وارد شده است. داستان اولیس یا ادیسه ی یونانی که بعد از نابودی تروآ و در سفر دریایی به غرب، در دریا گم و سرگردان شد، به صورت داستان دیگری از ارغه که از دنیای نابود شده به دنیای جدید پای میگذارد بازآفرینی و احتمالا مایه ی اصلی سفر بروتوس تروآیی به بریتانیا از راه دریا شد. این نسخه ی دیگری از صورت فلکی سفینه یا کشتی هم هست. هگینز مینویسد صورت فلکی سفینه، همان قایق جام مانند هرکول نیز هست که با آن در دریای مدیترانه سفر میکرد. به عنوان یک حرکت فرهنگی مسیحی، بروتوس/اولیس، دراینجا به صورت سنت پاتریک درآمد که مدام بین جزایر ناشناخته ی بریتانیا سفر میکند. جمع تروآی ترکیه و یونان اروپایی باز در ایونیه اصل تمدن یونان است که در ترکیه واقع و قلب تپنده اش بندر میلتوس یا ملطیه بود. سنت پاتریک قدیس ایرلند است و مطابق افسانه ای، ایرلندی ها نام از "ایر" پسر میلتوس دارند. جالب تر این که در تاریخ رسمی، کنستانتین کبیر، بنیانگذار روم مسیحی و بانی قستنطنیه، پسر هلنا دختر کویل COILیا اورانوس، پادشاه بریتانیا خوانده شده است. نام هلنا به معنی هلنی (یونانی) مونث دراینجا وقتی حساسیت برانگیز میشود که میخوانیم این ملکه هلنا وقتی صلیب مقدس را می یابد، همراهش یک مجسمه ی ونوس نیز می یابد و ونوس یک الهه ی یونانی-رومی و دختر کویلوس COILUSخدای آسمان است. اینجا ظن ایجاد میشود که خود هلنا مادر کنستانتین کبیر، معادل الهه ونوس است. به نوشته ی هگینز، کسانی مثل فیبر و نیبوهر معتقد بودند که تاریخ باستان تمام کشورها را مدل های انسانی شده ی داستان های خدایانی واحد میشمردند که کاهنان یک مذهب جهانی، در تمام دنیا آن را شبیه سازی نموده بودند. هگینز همچنین به بدبینی بریانت به تاریخ اشاره میکند و این که بریانت معتقد است تاریخ، اختراع کشیش های مسیحی ای است که فکر میکردند خدایان تمام ملت ها انسان هایی گوشتمند ولی مشهور بودند که مردم معمولی تصور کردند آنها خدایانند و آنها را پرستیدند. اما هگینز حداقل در این مرحله جرئت نمیکند تا این حد پیش برود و ترجیح میدهد که تصور کند یک مذهب اولیه از تبت و هند به بابل و آشور، ازآنجا به سوریه، و سپس توسط فنیقی ها به اروپا منتقل شده و آورندگانش در هر کجا خودشان را شبیه خدایان مربوطه ساخته اند. در مورد هلنا و کنستانتین هم اگرچه اعتراف میکند خدا شمردن آنها خیلی باورکردنی به نظر میرسد، ولی میتواند اینطور هم باشد که هلنا مادر کنستانتین به خاطر همنامی پدرش با یک خدا، میخواهد خود را ونوس وانمایاند و رابطه ی خودش با پسرش کنستانتین را به شکل رابطه ی مسیح و مادرش مریم بازآفرینی، و به مدل خدایان یونانی-رومی قابل پذیرش وانمود کند. به همین ترتیب از دید هگینز، این که لقب اولین امپراطور روم یعنی اگوستوس نام یک خدای محبوب در مصر است میتواند به خاطر آن باشد که در زمان تیرانی ژولیوس سزار، اکتاویوس حاکم مصر بوده و برای این که مصریان او را سپاس نهند، خود را تجسد اگوستوس وانمایانده است.:

“ANACALYPSIS”: GODFREY HIGGINS: V1: BOOK7: CHAPTERS 1-8

بعید به نظر میرسد برداشت هگینز از شبیه شدن اتفاقی انسان ها و خدایان، درباره ی تاریخ کهن صدق میکند؛ ولی باید توجه داشت که این نتیجه گیری او حاصل مشاهده ی شبیه سازی و به روز رسانی داستان های خدایان روی آدم های واقعی در تاریخ متاخر است و این اتفاقا امروز و در عصر رسانه بسیار شدت پیدا کرده است. دوست و دشمن، در داستان پردازی های دروغین رسانه ای، به لاک شخصیت های تاریخی ای فرو برده میشوند که از روی خدایان باستانی کپی شده اند؛ خدایانی که به قول کارل گوستاو یونگ، هنوز به صورت کهن الگوها ته ذهن ما زندگی میکنند و ناخودآگاه ما را کنترل میکنند. تجار دلیل خوبی برای جمع آوری خدایان یکسان از سطح جهان داشتند، چون کسی که این کهن الگوها را به کنترل خود درآورد، کنترل ذهن مردم را در دست دارد و بهتر بازار خود را اداره میکند.

خدایی که از بی نظمی متولد شد: تمدن مدرن و ایران باستان از نظرگاه مذهب سازی های یهودی: بخش2

نویسنده: پویا جفاکش

کامینسکی در ادامه مینویسد:

به گفته ی گلوگچوفسکی، عواقب پرستش خدای مصنوعی عمیق است

"به اصطلاح معتقدان به کتاب مقدس (یهودیان ارتدوکس و اکثر مسیحیان پروتستان) این خدای مصنوعی و مجازی را «خوب» می دانند."

بنابراین آنها چیزی را که مصنوعی است خوب می دانند. متضاد «مصنوعی» «طبیعی» است; بنابراین، هر چیزی که طبیعی است باید برای آنها "شیطان" باشد: نور طبیعی - به ویژه نور خورشید که با علامت هندواروپایی صلیب شکسته نمادین است - شر است، در حالی که نور مصنوعی البته خوب است، به ویژه نور از menorah ،شمعدان مقدس عبری. پرستندگان YHWHاز کودکی در تحقیر همه ی قوانین طبیعی، که توسط "ارباب" بی جان آنها (خداوند) در اولین فرمان او تحقیر شده اند، آموزش دیده اند. این متنفران از طبیعت طبیعتاً قوانین مصنوعی را می پرستند که در کتاب مقدس آنها جمع آوری شده است. از آنجایی که یک مرد همیشه به عنوان یک موجود زنده ی طبیعی متولد می شود، کشیشی مصنوعی از طریق یک مراسم مصنوعی ختنه باعث می شود که فرزندان پسر تا پایان عمر خود نشانه ی پنهان عضویت خود را در مردم برگزیده مصنوعی حمل کنند. طبیعتاً این "برگزیدگان" در یک جدایی مصنوعی از زیرگونه ی طبیعی ("حیوان") دیگر انسان ساکن خواهند شد. و البته ظاهراً رفتار تصنعی و ریاکارانه این "برگزیدگان" بر رفتار طبیعی و صریح "حیوانات" انسان شجاع و سالم - و بنابراین "لعنت الله" - حاکم است. چشم انداز طبیعی البته بد است، در حالی که چشم انداز مصنوعی برای پروردگار نامرئی خود دلپذیر است. بنابراین پرستندگان YHWH ساکنان شهر مشتاق هستند. آنها مردمان به اصطلاح "توسعه نیافته" را که در هماهنگی با طبیعت زندگی می کنند، با تحقیر در نظر می گیرند. طبق اولین فرمان دکالوگ آنها، همه خدایان طبیعی در برابر خداوند مصنوعی خود تعظیم خواهند کرد، در حالی که همه ی حیوانات روی زمین - از جمله "حیوانات انسانی" - از طریق اهلی شدنشان برده خواهند شد، یا از زمین منقرض خواهند شد. همه ی این بقایای گذشته ی «آنیمیست» (و «حیوان گرا») ناپدید خواهند شد و جای خود را به قلمرو جهانی مصنوعی خواهند داد که به طور مداوم با نورهای مصنوعی روشن می شود و با درختان مصنوعی و گل های مصنوعی تزئین می شود. این دنیای جدید قرار است پر از مردان ربات مصنوعی باشد که عشق مصنوعی ایجاد می کنند و با قانون مصنوعی مطابقت دارند و فرهنگ مصنوعی و علم مصنوعی خود را به همه جا تحمیل می کنند. همانطور که برجسته ترین پیامبر مصنوعی، به نام اشعیا، 2500 سال پیش فریاد زد، ."یک آسمان (مصنوعی) و یک زمین جدید (مصنوعی) وجود خواهد داشت . "Glogoczowski می‌نویسد: «همه ی مورخان تحصیل‌کرده و متخصص در باستان می‌دانند که تلاش‌ها برای سازمان‌دهی جهان به شیوه‌ای کاملاً مصنوعی در اوایل دو یا سه هزار سال پیش وجود داشته است.» در آن زمان "خدای قدرت مصنوعی" مامون نامیده می شد ، خدای ثروت، که به ویژه در فنیقیه (کارتاژ) و اسرائیل پرستش می شد. ویلیام شکسپیر ، نمایشنامه‌نویس دوره ی رنسانس ، در «سرود شکوه طلا» که در نمایشنامه‌اش «تیمون آتنی» موجود است، فرهنگش کاملاً توصیف کرد: «فضیلت» معجزه‌آسای پول، که «می‌تواند همه چیز را بخرد، حتی فضیلت‌های انسانی» را . سه قرن پس از شکسپیر، کارل مارکس مورد تحقیر همه جهوییست ها جرأت کرد که بگوید: «پول و تجارت خدای واقعی اسرائیل است» و اینکه «پول خدای جهان شده است که همه ی خدایان بشری دیگر باید در برابر آن تعظیم کنند». Glogoczowski اصرار دارد که کشورها و گروه‌های اجتماعی که بیشترین پول را خرج می‌کنند ، به مصنوعی‌ترین شکل زندگی می‌کنند و بدین ترتیب «خداوند» نامرئی خود را خشنود می‌کنند. این به ویژه در ایالات متحده صادق است، جایی که، وفور متناسب زباله های پس از مصرف به طور سیستماتیک زمین ما را به یک زمین بایر پوشیده از زباله تبدیل می کند. فیلسوف لهستانی در ادامه خاطرنشان می کند:

به عنوان یک نتیجه ی تجمعی از ادامه ی زندگی در شرایط مصنوعی "بهبود"، که مشخصه ی تمدن آنگلوساکسون است، تعداد افرادی که چاق، شل و ول، کوته بین، فاقد رنگدانه و دچار به کاهش ظرفیت های ذهنی می شوند، به طور قابل توجهی افزایش یافته است، بالاتر از کشورهایی که هنوز به طور کامل "توسعه نیافته اند." در این کشورهای "متمدن تر" است که ما انتظار شیوع آسیب شناسی های متوالی، فوق صنعتی، تجاری و فرهنگی را خواهیم داشت. این آسیب شناسی های جدید، مانند تعبیر معروف آمریکایی - که در شرایط آن با خود تناقض دارد - " جنگ علیه تروریسم "، خطر نابودی کامل سیاره ما را به دنبال دارد. Glogoczowski فرآیند ارگانیکی را توصیف می‌کند که در آن موجوداتی با پیچیدگی و هوش کمتر شروع به انگلی کردن بافت‌های پیچیده‌تر می‌کنند، که هم توصیفی از تمدن غرب و هم توضیحی دقیق از سرطان است. مشکل این است که فردی که بدون تعامل قوی با همسایگان "قبیله ای" خود بزرگ شده است، عملاً قادر به رسیدن به مراحل بالای رشد اخلاقی خود نیست، زیرا این ویژگی ها به عنوان الگو برای جوان ترها عمل می کند. هر گاه رشد فردی در مرحله ی به اصطلاح «خودمحوری نوزادی» (همانطور که در مورد یعقوب کتاب مقدس رخ داد) به طور مصنوعی مهار شود، چنین شخصی به طور طبیعی شروع به رفتار «بیگانه» می‌کند که با زندگی جمعی و قبایل اطراف خود دشمنی می‌کند.
Glogoczowski اشاره می‌کند که همین امر در مورد ریز بخش‌هایی از بافت‌های حیوانی نیز صادق است که برای مدت طولانی به‌طور مصنوعی از سایر سلول‌های فعال در حرکات ارگانیسم جدا شده‌اند. پس از چندین هفته "عدم آموزش" توسط سلول های اطراف، این گروه های "انتخابی" از سلول ها (با جداسازی آنها) تمایل به تشکیل تومورهای "خودخواه" را هنگامی که دوباره به اندام های والدین ادغام می شوند، پیدا می کنند. باز هم، بین توسعه ی تمدن و چگونگی گسترش سرطان، مشابهی وجود دارد. و در جامعه‌شناسی در میان جمعیت‌های آنگلوساکسون، که توسعه‌یافته‌ترین جمعیت‌ها در نظر گرفته می‌شوند ، جدایی شدیدی بین «غنی» و «فقیر» وجود داشته است، به طوری که طبقات بالا عملاً از توده‌های «کم‌تر طرفدار» جدا شده‌اند. سیستم آموزشی خصوصی برای کودکان و پایان دادن به باشگاه‌ها، بیمارستان‌ها و گورستان‌های اختصاصی برای بزرگسالان و سالمندان. همانطور که در بالا نوشتیم، چنین جدایی مصنوعی باعث می شود که ابرثروتمندان در کشورهای خود فقرا را به عنوان "خارجی" در نظر بگیرند، که "خارجی های مصنوعی" برای آنها فقط به اهداف استثمار تبدیل می شوند. همان چیزی که در مقیاس میکروسکوپی اتفاق می‌افتد، زمانی که سلول‌های نئوپلاستیک با تمایز ضعیف، که از همسایگان بالغ‌ترشان جدا شده‌اند، شروع به در نظر گرفتن بدنی می‌کنند که آنها را به عنوان "علف" در نظر می‌گیرد و به آنها اجازه می‌دهد به خودخواهی خود دست یابند. هدف تلئونومیک رشد مستمر بدون تمایز از نژاد فوق العاده ی آن است. اما همه ی اینها نتیجه ی "پرده" ای که برگزیدگان نابالغ اخلاقی را از طبیعت جدا می کند، یعنی کتاب مقدس است که به خوانندگان خود دستور می دهد که "پربار باشید و زمین را پر کنید. ترس و وحشت از شما در همه ی جانوران زمین خواهد بود" و غیره. (پیدایش 9: 2 را ببینید). اگر فقط نویسنده ی این قسمت - آیا خود یهوه بود؟ - می‌توانست دید زیبایی طبیعت زنده را تحسین کند و به یاد داشته باشید که انسان‌ها اعضای همان دنیای حیواناتی هستند که مؤمنان عهد عتیق قرار است آن‌ها را به وحشت بیاندازند. Glogoczowski نتیجه می گیرد:

در مقیاس میکروسکوپی، «اخلاق» ناشی از چنین «نعمت تروریست‌های جهانی» به بهترین وجه توسط یک تومور معمولی درک می‌شود، که در واقع فاقد گیرنده‌هایی است که به او اجازه می‌دهد حالت‌های بالاتر رفتار را از همسایگان بالغ خود تشخیص دهد.
هویت از قبل مشخص شده ی اهداف (هدف، غایت شناسی) تمدن یهودی-مسیحی با الهام از "خداوند" آن، با هدف "گیاهی" تومور برای تکامل به سمت بدخیمی، به ما امکان می دهد تصور کنیم که تمدن ما تحت چه نوع آینده ای قرار دارد. خدای ابراهیم، ​​اسحاق و یعقوب، هم برای اعضای خود و هم برای دنیای اطراف، آماده ی «اورشلیم جدید» می شود.

خدای مصنوعی که از چیزهای طبیعی متنفر است؟

بازدیدکنندگان فرازمینی که ما را خلق کرده اند و ما را کنترل می کنند؟

نشانه هایی از شکارچی های فانتزی در اعماق ناخودآگاه ما برنامه ریزی شده است؟

آیا هرگز صادقانه با سم روانی که هم در کتاب های مقدس ما و هم در خودمان وجود دارد برخورد خواهیم کرد و به وضوح خواهیم دید که چگونه با خونی که ریخته ایم پیوند دارند؟

همانطور که زنگ‌های کلیسا به صدا در می‌آیند، و خون همچنان به جریان می‌افتد، واضح‌ترین توضیح برای اینکه چرا همه چیز همچنان اتفاق می‌افتد، ممکن است هر لحظه در اعماق دخمه‌های قلب ما آشکار شود

“Somos nostros o ellos?”: john Kaminski: editorial estreicher : dec2011

اگر سفر انلیل یا یهوه، همان سفر یهوه در هیبت انسان یعنی مسیح باشد که با تاسیس دوباره ی ملکوت خدا در زمین با بازگشت مسیح پایان می یابد، پس هرچه در این بین رخ میدهد، شیطانی است و فقط کسی میتواند ادعای خدا بودن کند که بیش از همه تاسیسات مصنوعی جذاب و باشکوه تولید کرده باشد. در این شرایط، در هر کشوری، فقط تمدنی میتواند برحق به نظر برسد که آنها که تکنولوژی مبهوت کننده دارند آن را برای مردم آن کشور، فوق العاده نشان داده باشند. شاید به همین دلیل است که در اوج عملیات رسانه ای ضد اسلام، خیلی وقت است که هیچ فیلمی مثل سیصد و الکساندر که علیه ایران باستان به نظر برسد، تولید نشده است چون ایران باستان، الان یک حربه علیه اسلام در ایران است، درحالیکه در اواسط دهه ی 1380 شمسی که آقای عالمی ضد فیلم اسکندر حرف میزد، برای بیشتر ایرانی ها هنوز اینطور نبود.

اگر به مقاله ی دیدیه (دیتریش) لاکاپله برگردیم، میبینیم که عدم تناقض ایران با اسلام در ذهن مردم ما درست بوده و طبق معمول، ایرانی ها از بین تعالیم متناقض و در هم بر هم کارگزاران پهلوی درباره ی چیستی ایران به مردم، آن بخش هایی را که بیشتر با ادراکات قبلیشان هماهنگ بوده است، برگزیده اند و سپس آنها را به شکلی معنی بدهد با گفته های جدید رسولان دانشگاهی غرب ترکیب و از آنها داستان های جدیدی بیرون کشیده اند. مهمترین بخش این داستانسازی این است که دین عشق که اساس عرفان و تصوف تلقی میشود، چیزی ایرانی و فارسی است که رنگ عربی و اسلامی خورده است. البته چنین چیزی غیر ممکن است چون تمام اصطلاحات فنی این شق از اسلام، کاملا عربیند اما دقیقا همین اصطلاحات عربی، نشان میدهند که یک اساس اسلامی برای این بخش وجود دارد که قدیمی تر از شق خشن آن است و نسبت به این بخش قدیمی، علاقه ای در ایرانی ها وجود داشته است، اما آنچه لاکاپله به تکمیل این مبحث می افزاید، آن است که دقیقا شق خشن و استبدادی متاخر است که پارسی است، نه به خاطر ریشه داشتن در پادشاهی استبدادی ایران باستان، بلکه به سبب ریشه داشتن در استبداد اشرافیت داوودی یهود.

لاکاپله معتقد است پارس یا فارس همان پاروشیم یا فریسیان هستند که اشرافیت داودی یهود را حمایت میکنند و با جان هیرکانوس یا یوحنای هیرکانی، به سبب در دست گرفتن همزمان پادشاهی و کهانت، دشمنی ورزیدند چون در سیستم داود و پیامبرش سموئیل، کاهن اعظم و شاه یعنی مقام های حکومت دنیوی و مذهبی، از هم جدا بودند. لاکاپله نشان میدهد که یوحنای هیرکانی، نسخه ای دیگر از پرستر جان یا شاه یوحنای مسیحی افسانه ای شرق دور در قلمرو تاتارها در تفکرات اروپایی است که چون تاتارها از سمت روسیه وارد اروپای مرکزی شده اند، این امکان به وجود آمده تا به صورت ایوان مخوف، در تاریخ روسیه بازسازی شود چون ایوان، تلفظ روس لغات یوحنا و جان است. لاکاپله در بازسازی زندگینامه ی ایوان مخوف، ترکیب فومنکو را برمیگزیند که مطابق آن، چندین شاه مختلف به نام ایوان، جنبه های مختلف ایوان مخوف را نشان میدهند و زندگی های تو در تو دارند. با حذف اضافات، میبینیم که ایوان مخوف فومنکو، همسرش سوفیا پالیولوگوس را کنار گذاشته و تحت تاثیر همسر بعدیش النا والاخیا قرار گرفته است. این زن دوم که تاثیر زیادی بر ایوان مخوف گذاشته است، نفوذی اشرافیت های لوتری آلمان است و یهودیان را که کارگزاران آنها هستند در کشور قدرتمند میکند. اما ایوان بعدا توبه میکند و النا والاخیا را طرد میکند و مسیحیت ارتدکس را در کشور قدرتمند میکند. لاکاپله مینویسد که این داستان بنیادین، اساسا همان داستان اخشوارش یا کورش شاه ماد و عیلام که بعدا همانطورکه هرودت نوشت، سیروس شاه پارسیان خوانده شد است چون اخشوارش مطابق کتاب استر تورات، همسر اولش وشتی را از خود راند و استر را ملکه ی یهودی خود کرد و تحت تاثیر استر، یهودیان و مبلغان یهودی مآبی را در کشور قدرتمند نمود و مردمی که علیه قدرت گیری یهودیان شوریدند را قصابی نمود. پس حکومت کورش و سر سپردنش به استر یهودی و فامیلش مردخای، باعث ایجاد پارس یا جریان فریسی میشود. به نظر میرسد درگیری بعدی یوحنای هیرکانی با فریسیان به بخشی از زندگینامه ی کورش/ایوان برمیگردد که او علیه نفوذ استر مقاومت میکند. لاکاپله داستان ایوان مخوف را از جهات دیگری نیز مکمل داستان کورش میداند بدین طریق که او نام های سوفیا و النا برای زنان نامبرده را کاملا نمادین معنی میکند: سوفیا همان حکمت است که حکمت جویان به نامش فیلوسوفیا(فیلسوف) یعنی دوستدار سوفیا خوانده میشوند. وی عنوان صوفی برای عارفان دنیای اسلامی را برگرفته از نام سوفیا میشمرد و میگوید تغییر ایوان توسط النا میتواند داستانی برای تغییر قلمرو مغولی مسلمان روسیه به سمت غربگرایی منسوب به پطر کبیر باشد. او در عوض، نام النا را مرتبط با هلنا مادر کنستانتین کبیر میشمرد که قدیسه ی مسیحیت رومی است چون مشوق پسرش در گسترش دادن مسیحیت در امپراطوری روم بوده است. دراینجا روم، روم مقدس اروپایی به مرکز مذهبی واتیکان است که با جنگ های صلیبی، ایدئولوژی خود را گسترش میدهد. فردریک سوم، مشوق پاپ در صدور فرمان جنگ های صلیبی، بزرگ شده توسط جان هون بود که به آشیل سکایی معروف بود. اینجا یک نسخه ی دیگر یوحنا را میشناسیم و متوجه میشویم که حماله ی اشرافیت نیمه تاتار اروپایی به شرق، شورش آن علیه جریان قبلی تاتار است که به پرستر جان نسبت داده میشد. آشیل با تیری در پاشنه ی پایش مجروح شد و درگذشت و این یادآور دیگر شخصیت افسانه ای محبوب تاتار در غرب یعنی امیر تیمور است که به دلیل لنگی، TAMER LANE یا تیمور لنگ خوانده میشد. اندرو پسر تامس فرمانروای صلیبی پلوپونز که قستنطنیه پایتخت کنستانتین کبیر را فتح یا به قول اروپایی ها آزاد نمود، با زنی به نام سوفیا ازدواج نموده بود. این نشان میدهد که او خود یک نسخه از جریان قبلی تاتاری یعنی یوحنا است که اکنون سرسپرده ی جریان یهودی-مسیحی غرب شده است. بنابراین او با کورش هم قابل تطبیق است و آزادسازی قستنطنیه توسط او همان آزادسازی یهودیه توسط کورش است. قبل از کورش، یهودیه مستعمره ی بابل بود و استر و مردخای، تنها تلقی هایی یهودی از عیشتار و مردوخ خدایان بابلی هستند. مسیحیت ارتدکس قستنطنیه که بعدا توسط تزارهای آلمانی ارتدکس شده به روسیه سرایت می یابد، توسط این جریان صلیبی پدید می آید و بعد جاهایی از مسیحیت کاتولیک متفاوت میشود درست مثل یهودی مآبی نایهودیان که به حکومت کورش نسبت داده میشود و پس از آن، دشمنی یهودیان و نایهودیان در خاورمیانه هم زیاد متفاوت از دشمنی مسیحیان کاتولیک و ارتدکس نیست. در عین حال، این هم درست است که هر دو جریان یهودی مآب، جانشین یک جریان الهی معدوم شده اند. در داستان ایوان مخوف، آن را در ماجرای سرکوب بویارها می یابیم جایی که ایوان وانمود میکند که میخواهد رهبر بویارها را شاه کند، پس او را با لباس و خلعت شاهی بر تخت سلطنت مینشاند و ناگهان به او چاقو میزند. به نظر لاکاپله، این همان گذاشتن تاج خاری شبیه تاج قیصران بر سر مسیح و مسخره کردن مداوم او به عنوان شاه یهودا در لحظه ی اعدام است. ظلم و ستم رومیان و انحرافات ایوان مخوف، هر دو میتوانستند باعث مقدس شدن دیگر مدعی شاهی –مسیح و رهبر بویارها- شوند. بدین ترتیب، تاج و تخت مسیح، یک تاج و تخت از دست رفته است و بر اساس تشبیهات رومی درباره ی این که الهه ایزیس تخت حکومتی ازیریس –اولین فرعون- است و آن همان صورت فلکی کاسیوپیا –همسر قیفاووس شاه اتیوپیا- است که در مکاشفه ی یوحنا، تخت شاهی مسیح خوانده شده است، این تخت حکومتی یک زن است. اعدام این زن مقدس توسط دار و دسته ی کلیسای رم را در اعدام ژاندارک می یابیم. ژیل دو رایس، مشاور و کارگزار ژاندارک به مبارزه ی خود ادامه داد تا این که به جرم جادوگری دستگیر شد. گفته میشد ریش سرخ او در اثر نفوذ شیطان به وجودش آبی رنگ شده است. این یادآور افسانه ی ریش آبی است که همسران خود را میکشت تا با زن جدیدی ازدواج کند. ریش آبی، هفت بار ازدواج کرد، به تعداد همسران ایوان مخوف. لاکاپله میگوید ریش موقع تازه درآمدن میتواند موقتا حالتی آبی رنگ بیابد، بنابراین ریش آبی، کنایه از مردی است که ریش خود را میتراشد درحالیکه یهودیت، تبلیغ ریش گذاری مرد را میکند و ازاینرو است که ریش آبی/ ژیل دو رایس، مردی شیطانی است. طرفداران ژیل دو رایس، با کمال میل، سوختن در آتش را پذیرفتند و این یادآور قتل مسیحیان در آتش در روم باستان است قبل از این که مدعیان مسیحیت به قدرت برسند و آن را تحریف کنند همان ادعایی که اسلام صوفیانه میکرد و مسیح را پیامبر خود میشمرد. طبیعتا در یک منطقه ی اسلامی غیر روسی شامل قستنطنیه، حکومت عثمانی که علیه مسیحیت رومی و روسی یکجا شوریده بود، ادعای بازگشت به اسلام را داشت. جان هیرکانوس از حکومت یهودی حشمونیان بود که لاکاپله نام آنها را تلفظ دیگری از عثمانی میشمرد.:

“chronology8”: d. lacapelle: theognosis: 28 feb 2024

دیدیه لاکاپله مانند بیشتر منتقدان تاریخ، از جریان رسمی مورخین نمی آید و درواقع از تاریخ نان نمیخورد. او دارای مدرک کارشناسی مدیریت و اقتصاد بهداشت است و در این پیشزمینه این ایده را پذیرفته که اقتصاد پولی فقط در ذهن مردم وجود دارد و این داستانی بودن ذهنیت ها از همه چیز را به تاریخ های ملی کشورها نیز فرافکنی کرده است. درواقع برجستگی تاریخ به این برمیگردد که به اندازه ی اقتصاد، کسانی که به آن، شکل و شمایل واقعی میدهند، از جادوگری تقلید میکنند. لاکاپله در مقاله ی «جادوی آشوب» که در نقد مجموعه ی آشوب پیتر جی.کارول نوشته است، انتقاد خود از جادو را تا حدودی توضیح داده است:

«

پیتر جی. کارول از جایی شروع می کند که من آن را ترک می کنم. اثر او Chaos Compendium – The Magic of Illuminati of Thanateros مجموعه ای از مقالات در مورد جنبش جادویی است که او مشهورترین نماینده ی آن است: جادوی آشوب. این اثر توسط نسخه‌های کلاسیک Camion Noir منتشر شده و توسط Soror DS (که تلفن همراهش را در صفحات سفید پیدا کردم، یعنی نام مستعار متعدد بی‌فایده است) و Spartakus FreeMann ترجمه شده است. این بیشتر یک مانیفست است تا یک کار عملی، به شما این امکان را می دهد که با اصول Chaos Magic (جادوی آشوب) آشنا شوید. کارول این روند را به آستین عثمان اسپیر، که از آیین‌های پیچیده ی آلیستر کراولی برای جادوی شخصی‌تر و غریزی‌تر، از فلسفه ی آنارشیستی جدا شد، ردیابی می‌کند. «جادوی آشوب» جادویی است که قوانینی را که بر اساس آن ها کار می کند بهتر درک می کند. علم به ما اجازه می دهد تا قوانین جهان را بهتر درک کنیم، و «جادوی آشوب» از رجوع به فیزیک کوانتومی دریغ نمی کند تا بگوید که واقعیت جادو را ثابت می کند. دین واقعی به ما کیهان شناسی واقعی می دهد. و سحر و جادو همیشه عمل مرتبط با این قوانین و این کیهان شناسی بوده است، این عمل دارای پیشرفت خاصی نسبت به نظریه است. می توان گفت که Chaos Magic از علم بهتر و کیهان شناسی بهتر استفاده می کند تا پایه ی نظری بهتری برای خود فراهم کند و در نتیجه خود را از دام های بیهوده ی جادوی قدیمی خلاص کند. علم، معنویت و جادو با هم تکامل می یابند، قابل پیش بینی بود. در گذشته، فلسفه اضافه می شد، زیرا علم واقعی، دین و فلسفه هر سه راه رسیدن به حقیقت هستند. اما فلسفه امروز چیزی نیست جز علمی که فرضیه هایش آزمایش نشده است، دین باطل و جادو نادیده گرفته شده اند. اصل اولیه ی Chaos Magic این است که یک باور یک وسیله است نه یک هدف. کارول می گوید: شعبده باز شدن فقط یک چیز را شامل می شود: پذیرش یک باور.

او ادامه می‌دهد: "به راحتی می‌توان دید که چگونه مردم، و حتی کل فرهنگ‌ها، با باورهایی که مشاهده می‌کنند، قدرتمند و ناتوان می‌شوند ."

هر ساختار هر ساختار اجتماعی چیزی بیش از نتیجه ی یک فرآیند ذهنی نیست. این همان چیزی است که اخیراً نوشتم. ساختارهای اجتماعی، مفاهیم زبانی، باورهای معمولی اختراعات ذهن هستند. پس از ایجاد عدالت، شایستگی و غیره به لحاظ نظری. در واقع ساختارهای اجتماعی را ایجاد می کند که مفاهیم عدالت یا شایستگی را آشکار می کند: ارگان های دادگستری و دادگاه ها و نخبگان فارغ التحصیل. من ادامه دادم که باید تعیین کنم که کدام باور و حتی کدام شخصیت برای من مفیدتر است. برای این روش، شعبده باز باید تفکر گفتمانی را متوقف کند (توقف جهان برای کاستاندا، تفکر غیر بودایی، مراقبه به سادگی به روشی صحیح تمرین می شود. در اینجا ما از "Gnosis" یا عرفان صحبت می کنیم). سپس بر بازنمایی نمادین میل تمرکز می کنیم. کارول همچنین به درستی بیان می کند که اراده ی ما آزاد نیست. حتی یک خود اصیل وجود نخواهد داشت که شخصیت های متعدد تشکیل شده باشد و بر اساس شرایط خود را نشان دهد. در اینجا ما شروع به واگرایی می کنیم. من این شخصیت‌های چندگانه را می‌شناسم، می‌دانم که آنها مانند انگل‌ها می‌چسبند و ما اغلب نمی‌توانیم آنها را کنترل کنیم. من همچنین احساساتی را می شناسم که به بدن فیزیکی می چسبند و باورها را طوری تثبیت می کنند که نمی توان آنها را انتخاب کرد. اگر خود واقعی وجود نداشت، چیزی برای تصمیم گیری در مورد چه باورها و احساساتی وجود نداشت. آنها خودشان را تحمیل می کردند و هیچ جادوگری وجود نداشت. برای یک انسان معمولی، این باورها، احساسات، شخصیت‌های چندگانه است که حاکم است. زمانی است که خود واقعی بر باورها و احساسات خود کنترل می کند که شعبده باز ظاهر می شود. جالب اینجاست که کارول پس از ادعای عدم وجود خود اصیل، این خود اصیل را از طریق مفهوم کیا معرفی می کند. جادوگران آشوب بر این باورند که هیچ حقیقت عینی خارج از ادراک آنها وجود ندارد، هیچ علیت، هیچ قانونی خارج از هرج و مرج وجود ندارد. اما چرا کارول از فیزیک کوانتومی استفاده می کند؟ طبیعت کوانتومی متشکل از قوانین متفاوت از قوانین قطعی مکانیک است، اما فقدان قوانین نیست. و هرج و مرج مخالف علیت مکانیکی نیست، فقط کلمه‌ای فراگیر است که به ما امکان می‌دهد از بیان قوانین طبیعت که هنوز بر آن مسلط نشده‌ایم اجتناب کنیم. علاوه بر این، این ادراکات هستند که به ما امکان دسترسی به واقعیت را می دهند، اما در واقع واقعیتی خارج از ادراکات وجود دارد. قرمز وجود ندارد، اما طول موج 400 نانومتر وجود دارد و انرژی وجود دارد. این چیزی است که جادوگران معمولاً درک می کنند، یعنی واقعیتی اثیری وجود دارد که از انرژی تشکیل شده است، که واقعیت معقول فقط فرافکنی آن است. از این منظر، حکم فقدان واقعیت خارج از ادراکات، قهقرایی برای جادو است. گزاره های جادوی آشوب گاهی آزاردهنده هستند. با حکم عدم وجود یک خود واقعی، او تصمیم می گیرد با شخصیت انگلی همذات پنداری کند که گویی جادوگر می تواند او را بدون خود کنترل کند. با حکم به اینکه فقط آنچه درک می شود واقعی است، به ماتریالیسم فلسفی باز می گردیم که همیشه نقطه ی مقابل تفکر جادویی بوده است. این یک جادو است که فقط تمرین می کند، اما نادیده گرفتن علل را انتخاب می کند. بله، جادو کار می کند، اما نه، همه چیز ممکن نیست. حتی همه ی ما توانایی های یکسانی نداریم. احساسات کنترل نشده بر شما مسلط خواهد شد. بدهی های کارمایی ما را فراموش نمی کنند. تجسم در بدن انسان محدودیت های وحشتناکی را تحمیل می کند. کسی که تصورات خود را به واقعیت تبدیل می کند، یک فریب تمام عیار است. از آنجایی که ادراکات او بر اساس خواسته های او ساخته می شود، بنابراین خواسته های خود را واقعیت می داند. ما یک انتخاب داریم که چه چیزی را نشان خواهیم داد. من تمایل دارم آن را به دو گزینه ی کلی در نظر بگیرم: قاطعانه تصورات خود را با واقعیت اشتباه بگیرید، یا در نظر گرفتن اینکه واقعیت و انتخاب برای مطالعه ی قوانین واقعی آن وجود دارد. گزینه ی دوم به نظر من با شیوه های معمول Chaos Magic ناسازگار نیست، اما فلسفه به شدت آن را رد می کند. با این حال، پیتر کارول به فیزیک کوانتومی علاقه مند است. بنابراین به نظر می رسد که قوانین برای او جالب است، حتی اگر او به طور متناقض ادعا کند که وجود ندارد. جادوی آشوب، هنگامی که جنبه ی آنتروپیک و خطرناک خاص هر تمرین شخصی را کنار بگذاریم، جادویی به روز است، دسترسی آسان و بنابراین برای مطالعه ی عمیق این قوانین بسیار مفید است.»:

La Magie du Chaos: Didier Lacapelle: kaosphorus.net: 28 AUT 2011

یکی از نظردهندگان وبلاگ بالا در زیر این مقاله نوشته است که جادوی آشوب، مانند جریانی است که تفکرات جزمی دیگر را رد میکند تا خودش تبدیل به یک جزم شود. این بی شباهت به یهوه ای که دیدیم در میان جادو و آشوب دست و پا میزد و خود را محور قدرتمندترین و جهانگیر ترین جزم فکری تاریخ نمود، نیست. بنابراین باید حواسمان باشد زمانی که از یک اسلام جزم اندیش آمیخته به جادوگری میگریزیم، مراقب باشیم که به جادوگری های جزم اندیش دیگری که به خود ظاهر علمی میدهند پناه نبریم، چون ممکن است همگی، ماسک های مختلف یک فرقه از جادوگران باشند که شخصیت های گوناگون و مختلف ما را در هر جا که لازم بیفتد به خود جذب میکنند.

مطلب مرتبط:

خدایی که از بی نظمی متولد شد: تمدن مدرن و ایران باستان از نظرگاه مذهب سازی های یهودی : قسمت1

خدایی که از بی نظمی متولد شد: تمدن مدرن و ایران باستان از نظرگاه مذهب سازی های یهودی : قسمت1

نویسنده: پویا جفاکش




در فیلم "اسکندر" الیور استون، اسکندر در یک مجلس رقص در پارس، دلباخته ی باگواس، جوان پارسی میشود. نقش باگواس را یک رقصنده ی فلامنکو از اسپانیا بازی میکند، امری که مطمئنا دلیلش ریشه گرفتن فلامنکو از بازمانده های اعراب در اسپانیای مسیحی است.


یادم نیست که بود، ولی میگفت هر کشوری را که رفته است، حتی کشورهای فلک زده ی اروپای شرقی که رسانه های اروپایی-امریکایی نشانشان نمیدهند مگر آبروی کل اروپا برود، دیده است که مردم آن کشور، بسیار علاقه دارند فکر کنند سیاستمداران امریکای بزرگ، صبح تا شب دارند درباره ی آنها نقشه میکشند و انگار امریکایی ها کار و زندگی ندارند و تمام توجهشان برای توطئه گری را روی آن کشور متمرکز کرده اند، و هر نقشه ای که امریکا در هر جای دنیا پیاده میکند، برای ضربه زدن به آن کشور خاص است که گاهی حتی اسم آن کشور هم برای بیشتر مردم خارج از آن، ناآشنا است. راوی، معتقد بود این تخیل، ناشی از یک ترکیب عشق و نفرت است بدین ترتیب که این خارجی ظاهرا دشمن امریکا کاملا باور دارد که امریکا قوی ترین و مهم ترین کشور دنیا است و با خیالپردازی درباره ی خطرناک بودن کشور خودش برای امریکا، میخواهد باور کند که کشور خودش هم به اندازه ی امریکا مهم است درحالیکه سیاستمداران امریکا اینقدر باید برای همه جای دنیا فکر کنند که نمیتوانند روی یک کشور خاص تمرکز کنند و وقتی هم که بخواهند مدتی طولانی روی جایی تمرکز کنند، معمولا آن کشور، فقط یکی از دو گزینه ی چین و روسیه است.

این رابطه ی عشق و نفرت، بیشک در ایران به شدت وجود دارد تا جایی که بعضی ایدئولوژیست های ایرانی، حتی وقتی یک امریکایی وطن پرست از سیاست امریکا انتقاد میکنند، ناگهان خوشحال میشوند که آن امریکایی –که حتما چون امریکایی است، آدم حسابی است- توی تیم خودشان است و کلی به به و چه چهش را میکنند و بعد ناگهان آن شخص، اظهار نظری خلاف خوشامد آنها میگوید و یک دفعه میبینید که همان ایرانی هایی که مجیزش را میگفتند،حالا او را بخشی از دسیسه های پنهان ایالات متحده میشمرند. این اتفاق، دقیقا برای الیور استون افتاد. او به خاطر ساختن فیلم "جی اف کی" به اشتباه، یک دشمن امریکا تلقی شد، فیلمش در سال 1384 دو بار از برنامه ی سینما1 نمایش داده و با ستایش های فراوان مجری و مهمانان برنامه، با حرارت تر از همه مرحوم نادر طالبزاده، بدرقه شد. اما دو سال بعد و درحالیکه همچنان الیور استون یکی از قهرمانان ایران به حساب می آمد، کم کم، فیلم دیگر استون که درباره ی تاریخ امریکا نبود، به عنوان نشانه ای از ضد ایرانی بودن استون بالا کشیده شد. این فیلم تازه ساز نبود و استون، آن را سال 1383 برابر با 2004 میلادی یک سال قبل از این که جی اف کی از سینما1 پخش شود، ساخته بود. فیلم "اسکندر" یا "الکساندر"، یک واکاوی روانی از قهرمان بزرگ تاریخ یونان بود که درست مثل رئیس جمهورهای امریکا عاشق حمله به شرق –در مفهومی که اروپایی های مدرن از آن برداشت میکنند- بود. در حالی در ایران درباره ی این فیلم، سکوت کامل شده بود که در غرب، فیلم، با جنجال های بسیار همراه بود. یونانی ها فیلم را به خاطر همجنسباز نشان دادن اسکندر و کل مردان یونان باستان، مورد حمله قرار داده و تهدید به شکایت دادگاهی از آن کرده بودند و در جریان های راست امریکایی نیز فیلم متهم به ترویج همجنسبازی از طریق آشکار کردن جنبه های پنهان زندگی قهرمانان کودکان چون اسکندر شده بود، چیزی که الیور استون آن را دلیل اصلی شکست فیلمش در گیشه خوانده بود و به سبب آن، بعدا در انتشار نسخه ی ویدئویی فیلم، آن را به شدت تعدیل کرد. البته بعضی تاریخدانان ستایش هایی از فیلم کرده بودند. مثلا یوجین ان برزا، صحنه ی نبرد گوگامل بین داریوش و اسکندر در فیلم را دقیق و مهیج توصیف کرده بود و شهر بابل را به گونه ای که در فیلم بازآفرینی شده بود، «دیدنی» و قابل تطبیق با کشفیات باستانشناسی، دریافت نموده بود. اما در ایران، فیلم، تنها سه سال بعد و به دنبال سر و صدای حول فیلم امریکایی دیگری که راحت تر میشد آن را «ضد ایرانی» خواند، مورد توجه قرار گرفت. این فیلم دوم به نام "سیصد" از بهار سال 1386 در ایران غوغا کرد. داستان این فیلم، شباهت زیادی به حماسه ی عاشورا در ایران دارد، منتها در جهتی وارونه: سیصد یونانی به رهبری لئونیداس، در مقابل لشکر چندین هزار نفری خشایارشا شاه پارس/ایران، مقاومت میکنند و علیرغم نبردی قهرمانانه، همگی کشته میشوند. در میان جنجال که این دفعه از سوی ایدئولوگ های جمهوری اسلامی و برای اثبات دشمنی امریکا با ایران، رهبری میشد، خبر رسید که فیلم سیصد به فارسی دوبله شده است، خبری که بعضی فعالان اینترنتی، نشانه ی دشمنی جمهوری اسلامی با ایران باستان شمردند. اما محمود قنبری، گوینده و مدیر دوبلاژ باسابقه، به زودی اعلام کرد که بخش هایی از این فیلم را برای پخش در یک برنامه ی تحلیلی دوبله کرده است. از قضا من بعدا آن برنامه را از شبکه ی 4 دیدم. از اول تا آخر، حمله به فیلم سیصد و با محتوای عظمت ایران باستان و حقارت یونانی ها بود. آن برنامه، سریالی مستند گونه بود که هر دفعه قسمت هایی از یک فیلم امریکایی را نشان میداد و بعد با تحلیل آن تکه ها، ایدئولوژی های پنهان فیلم های امریکایی را رسوا میکرد و دراینجا بود که برای اولین بار دیدم فیلم اسکندر، به همان سهولت فیلم سیصد، زیر نقد ایرانی ها رفت و پس از آن، یک سال تمام شاهد بودم که چطور ایرانی ها در این که استون «با ما است یا بر ما»، حالت گیجی دارند، طورری که در 1387 وقتی استون، فیلم بوش را روی پرده فرستاد، هنوز هیچ ایدئولوگی جرئت نداشت بگوید فیلم، طرف جورج بوش پسر است یا ضد او، درحالیکه مجله ی فیلم، به سهولت، از فیلم «بوش» تعریف میکرد.

مسلما بعد از یک فیلم آشکارا ضد پارس و طرفدار یونان باستان مثل سیصد، راحت تر میشد فیلم اسکندر را که شامل حمله ی یونانی ها به پارس بود، یک فیلم استعماری شمرد و آن برنامه ی تحلیلی ای که گفتم و اسمش را به خاطر ندارم، به همین خاطر سراغش رفته بود. برنامه، برای فیلم اسکندر، شادروان اکبر عالمی را دعوت کرد و ایشان هم به جای الیور استون، تمام حمله اش را روی خود اسکندر متمرکز کرد و هر چیزی که میتوانست قهرمان بودن اسکندر پیش یک ایرانی متشرع را از بین ببرد، از حمله به ایران گرفته تا همجنسباز بودن، با آب و تاب و جانبداری آشکار، به طرف مدعو شلیک کرد. اما جالبترین بخش صحبت های آقای عالمی، وسط کشیدن پای یک نظریه ی کاملا ایرانی درباره ی اسکندر بود که من اتفاقا آن را سال قبل (1385) در کتابی از زنده یاد پوران فرخزاد (خواهر فروغ شاعر) خوانده بودم. خانم فرخزاد ما را به خودمان دعوت کرده و نوشته بود که نباید تاریخمان را از غربی ها بیاموزیم و باید منابع تاریخ خودمان را لحاظ کنیم؛ اسکندر تاریخ ایران، نمیتواند همان الکساندر تاریخ های یونانی باشد، چون در تواریخ اسلامی، این اسکندر، رومی است نه یونانی، او در عموریه ی ترکیه متولد شده و معمولا در تواریخ اسلامی، منظور از روم "ترکیه" است؛ این اسکندر، پدرش شاه ایران است و نیمه ایرانی است، و از همه مهمتر این که او بنیانگذار حکومت اشکانیان است و جای ورود الکساندر به ایران را او باید پر کند، پس الکساندر اصلا وارد ایران نشده است. آقای عالمی هم همین صحبت ها را تکرار کرد و اضافه کرد: «نمیگویم حتما اینطور است، ولی باید درباره ی این مسائل، در خود ایران، تحقیق شود.»

صحبت های زنده یادان فرخزاد و عالمی مهم است، اما تناقض های آنها بر یک خواننده ی آشنا به تاریخ، پوشیده نیست. خانم فرخزاد، از طریق اسکندر رومی، اشکانیان را دنباله ی هخامنشیان میکرد با این فرض که دارا شاه ایران که اسکندر او را سرنگون کرد، همان داریوش سوم هخامنشی است و اسکندر را دنباله ی هکامنیدها یا هخامنشیان تواریخ یونان قرار میدهد و تاریخ قبل از اسکندر را آن شاهان برشمرده ی تاریخ یونان قلمداد میکند، درحالیکه در گزارش های اسلامی "خودی" مثل شاهنامه، دارا آخرین شاه حکومت افسانه ای کیانیان است که حتی نمیتوان برای قلمروش حد و حدودی تعیین کرد. اگر قرار است تاریخ غرب را زیر سوال ببریم، باید کلا زیر سوال ببریم ولی همه میدانیم که بدون آن تاریخ، چیزی برای عرضه کردن به خودمان نداریم، امری که امکان هر گونه توفیق ناسیونالیستی بدون تحلیل بی طرفانه را از بین میبرد. اما میتوانیم کار مفیدتری کنیم: تواریخ غربی و شرقی را با هم مقایسه کنیم بدون این که از این مقایسه، قصد افتخارات ناسیونالیستی داشته باشیم. در خود مغربزمین، کسانی این کار را کرده و دنبال مشترکات این تاریخنویسی ها گشته اند، اما نتیجه ی این کار، برخلاف هر گونه ناسیونالیسمی چه ایرانی باشد و چه یونانی و چه امریکایی، از آب درآمده است. در این مقایسه ها همه ی وقایعی که در تواریخ کشورهای سراسر جهان و در زمان های مختلف روی داده اند، تکرار مکرر یک سری وقایع واحد در جغرافیاها و زمان های مختلف هستند.

در مورد گزارشات اسلامی از ادعای فارسیان درباره ی نیمه فارسی بودن اسکندر و قیام او برای نظم دادن به تاج و تخت فارس، ما این داستان را بسیار شبیه داستان اسمردیس دروغین در تواریخ هرودت یونانی خواهیم یافت. اسکندر که ادعا میکند از نسل دارای اکبر شاه پیشین فارس است، علیه دارای دوم شاه وقت فارس لشکرکشی میکند و این همان تصاحب تخت حکومت توسط کسی است که ادعا میکند اسمردیس پسر سیروس شاه سابق فارس است و به جنگ برادرش کامبیز پسر دیگر سیروس رفته است که اکنون بر کشور حکومت میکند. چنین موردی در تاریخ سلوکیان یا جانشینان اسکندر نیز تکرار میشود. زمانی که آنتیوخوس شاه معروف کتاب مکابیان میمیرد، دیمیتریوس شاه جدید با شورش شخصی به نام الکساندر بالاس روبرو میشود که ادعا میکند پسر انتیوخوس است. در جریان جنگ ها دیمیتریوس قبلی فوت میشود و شخص دیگری باز به نام دیمیتریوس به قدرت میرسد که موفق به شکست و کشتن الکساندر بالاس میشود. الکساندر بالاس بین دو شاه با نام های دیمیتریوس قرار گرفته است درست مثل سلسله ی اسکندر در گزارش های فارسیان که بین دو حکومت پارسی –کیانیان و ساسانیان- فاصله انداخته است. اسکندر گزارش های فارسی، علیه شاهی قیام میکند که دارا است، به این ادعا که حکومت شاه دیگری را تقویت کند که او هم دارا است و پسر اسکندر و آن دارا است، چون اسکندر نماد یک جریان متفاوت ولی سرچشمه گرفته از جریان قبلی پارس است که علیه دنباله ی وفادار همان جریان که هنوز دارا نام دارد شورش میکند و البته بیگانه به نظر میرسد، همانطورکه هرودت مایل است اسمردیس شورنده علیه کامبیز را یک اسمردیس دروغین بشمرد. به عقیده ی هرودت، اسمردیس اصلی به دست کامبیز به قتل رسیده بود. بنابراین بازگشت اسمردیس، کاملا قابل تطبیق با ظهور دیمیتری دروغین است که ادعا میکرد همان دیمیتری پسر ایوان مخوف است که همه فکر میکردند مرده است. چند دیمیتری دروغی مختلف ظهور کردند که اکثرا کشته شدند و فقط آخرینشان به تخت نشست. اما همه ی این دیمیتری ها، گزارش های مختلف یک دیمیتری واحدند که هم موفق شد و هم نشد. چون نماد جریانی است که شخص بنیانگذارش مثل اسکندر/الکساندر کبیر، به تخت نشست ولی دنباله ی جریان مثل الکساندر بالاس شکست خورد. از طرفی چون الکساندر بالاس در ادعای خود بر احیای حکومت آنتیوخوس، خود را اصل او و بنابراین برابر با دیمیتریوس اصلی میشمرد (دیمیتریوس= دارا)، تعجبی ندارد که در قصه ی روسی، غاصب، دیمیتری (=دیمیتریوس) نام داشته باشد. در تاریخ روسیه، دیمیتری معروف دیگری داریم که مثل الکساندر/اسکندر کبیر، با لشکری کوچک، بر لشکر عظیم دشمن پیروز شده است و او دیمیتری دونسکوی حاکم مسکو است که قوای عظیم مغول ها به رهبری خان مامای را شکست داد ولی بعد از این که تختامیش خان مغول، حکومت خود را از مامای پس گرفت و مامای را کشت، دیمیتری دونسکوی را به سختی شکست داد و مسکو را به آتش کشید. همزمان با این دیمیتری دونسکوی، یک دیمیتری دیگر به نام دیمیتری کنستانتینوویچ داریم که امیر نووگرود بود و نخست با دیمیتری دونسکوی علیه مغول ها میجنگید ولی بعدا با تختامیش علیه مسکو متحد شد. نووگرود به معنی شهر جدید، دقیقا هم معنی با نئاپولیس لقب رم است چون رم را اهالی تروآ پس از تخریب تروآ ساختند و تزارهای مسیحی روسیه نیز ادعای احیای رم را داشتند و از اینرو خود را "تزار" مینامیدند که تلفظ دیگر "سزار" عنوان حکام رم است. بنیانگذار نووگرود، گئورگی دانیلوویچ پسر شخصی به نام "میخائیل اهل تور" بود که میتوان تور را دراینجا معادل تروآ شمرد. گئورگی که نامش یادآور سنت جورج، الگوی جنگجویان صلیبی مسیحی است، برای رسیدن به قدرت، پدرش را چاقو زد و کشت. این اتفاق، یادآور چاقو زدن بروتوس به پدرخوانده اش ژولیوس سزار بنیانگذار امپراطوری روم است اما همانطورکه بعد از قتل سزار، اگوستوس امپراطوری روم را احیا کرد، شور مسیحی نووگرود نیز محکوم به فروکش بود. ازاینرو دیمیتری کنستانتینوویچ نمادی از فروکش شعله ی اصلی این شور مسیحی برای فتح شرق در خاستگاهش روم بود. پس دیمیتری کنستانتینوویچ را باید با همنامش کنستانتین امپراطور روم که بنیانگذار روم مسیحی بود مقایسه کرد. کنستانتین پس از آن مسیحی شد که موقع نجات از تله ی دشمنش امپراطور ماکسنتیوس در رم توام با غرق شدن ماکسنتیوس و گروهی از افرادش در رود تیبر، به معجزه ی خدای مسیحیت ایمان آورد. در داستان دیمیتری دونسکوی هم میبینیم که بسیاری از افراد خان مامای موقع فرار در رودخانه غرق میشوند. اما آنهایی که خود مامای را میکشند، افراد تختامیش هستند و دیمیتری دونسکوی و دیمیتری کنستانتینوویچ، هر دو، رونوشت هایی اسلاو از تختامیش مغول هستند. شکست بعدی دیمیتری ها از تختامیش هم باز رونوشتی از شکست خود تختامیش از تیمور لنگ است بعد از این که به جنگ همان تیموری رفته بود که به تختامیش در شکست مامای کمک کرده بود. درواقع، ایوان مخوف که همتای سیروس/کورش در داستان اسمردیس دروغین است، نیز نامش تلفظ روس "یوحنا" و درواقع نسخه ای اسلاو از پرستر جان یا شاه یوحنای مسیحی قلمرو تاتارها است و ارتباطش با جهان یونانی-رومی، تنها به واسطه ی ظهور اشرافیت های ژرمن نیمه سکایی در اثر نفوذ هون ها به قلمروهایی اروپایی از سمت روسیه حاصل شده است. این شاه یوحنا همچنین معادل یوحنای هیرکانی یا جان هیرکانوس شاه حشمونیان است: جریانی یهودی که علیه سلوکی های یونانی قیام میکنند و اورشلیم را تصرف مینمایند. حشمونی ها اسما همان عثمانی ها، و سلوکی ها اسما همان سلجوقی ها هستند و البته عثمانی ها خود از میان سلجوقی ها برخاستند. جنگ های صلیبی زمانی شروع شد که الکسیوس کومننوس، فرمانروای روم یونانی بیزانس در قستنطنیه، از رهبران اروپایی برای دفاع از امپراطوری مسیحی خود در مقابل سلجوقی ها کمک خواست. با این حال، نام الکسیوس، خود میتواند تلفظی از سلوکوس باشد؛ فرمانروایی که سلوکیان و بنابراین سلجوقیان نام از او دارند. چون جنگ های صلیبی و ظهور استعمار، خود، نتیجه ی شورش بخشی از یک جریان حکومتی علیه شاخه های قدیمی تر خود است. این شورش، در حکم شورش یک امت علیه خدای خود و پیامبر یا حاکم جامعه ی خود است که تمام این عناوین، در عیسی مسیح جمع آمده اند. عیسی که خود را شاهزاده ی یهودا و مسیح موعود میخواند پس از اعدام زنده شد و در آخرالزمان باز خواهد گشت. توجه کنیم که میخائیل پدر گئورگیو دانیلوویچ هم نام از یک قهرمان آخرالزمانی دیگر مسیحیت یعنی میکائیل فرشته دارد که مثل مسیح بر شیطان غلبه خواهد کرد. صورت فلکی کاسیوپیا که نام همسر قیفاووس شاه اتیوپیا را بر خود دارد، در مکاشفه ی یوحنا، تخت حکومتی مسیح خوانده میشود. او دقیقا معادل ایزیس است که تخت حکومتی همسرش ازیریس -کهن الگوی فراعنه ی مصر- تلقی میشود. ازیریس هم مثل مسیح به قتل میرسد ولی بعدا به صورت هورس از نو از ایزیس زاده میشود. نه مسیح و نه هورس در بازگشت خود، آن شاه مهربان سابق نیستند و این بار، قتالانی جنایتکارند که تر و خشک را با هم میسوزانند. حتی میتوان گفت تخت حکومتی هم تخت سابق نیست. توجه کنید ما یک مسیح زن به نام ژاندارک هم داریم که درست مثل عیسی، هم درباره اش گفته اند قهرمانانه شهید شد و هم درباره اش گفته اند کس دیگری به جایش کشته شد و از نظرها ناپدید شد. درواقع اعدام ژاندارک، نابودی تخت حکومتی به همراه صاحبش مسیح است و تختی که ادعا میکند همان تخت است متعلق به غاصب جدیدی خواهد بود. این تخت دروغین، مدیون غاصب قبلی است که تمدن و فرهنگ راستین کشور را از بین برده است. تاریخ مکتوب، در جایگاه چنین غاصبی قرار دارد. اساس تاریخ سالشماردار جهان، جوزف اسکالیگر نام دارد. او پسر یک «ژولیوس سزار اسکالیگر» است که خود، مورخ بوده و دوست نزدیکش میشل نوستراداموس هم وقایع نگار بوده است. این دومی همان پیشگوی معروف است که مثل عیسی پیشگویی هایش راسا درمی آمد. میشل همان میکائیل است و جوزف اسکالیگر به جای غاصب های نامبرده، پدرانش میکائیل و ژولیوس سزار را کشته است، بدین معنی که میراثشان را عوض کرده است. این شورش، بخشی از شورش تمدن نوپای غربی علیه اساس شرقی و مغولی خود است.:

“chronology8”: d. lacapelle: theognosis: 28 feb 2024

با این توضیحات، از همان زمانی که تاریخ ایران بر اساس نوشته های غربی در ایران پذیرفته شده است، مسئولیت دیرپای فرهنگ کشی در این کشور هم مستقیما به دست دانشگاه های غربی و جیره دهندگان سیاسیشان افتاده است. بنابراین وقتی ما از تاریخ ایران باستان بر اساس همان غربی هایی که سنگ اسکندر را به سینه میزنند دفاع میکنیم، درواقع فقط نقشه ی تاریخ مسیحیت را بیش از پیش در خود بومی میکنیم. وقتی به تاریخ مدرن ایران نگاه میکنیم، میبینیم دقیقا بر اساس این نقشه درست شده است. رضا شاه همزمان با در دستور کار قرار دادن مدرن کردن و غربی کردن ایران که آموزش تاریخ ایران به روایت غربی ها بخشی از آن بود، ادعا میکرد بازگشت تخت حکومتی پارسیان است. توجه کنیم که در تواریخ اسلامی، اسکندر، آغاز دوره ی ملوک الطوایفی است و ایران زمان رضا شاه، یک ایران ملوک الطوایفی بود. بنابراین آنچه دستگاه او از ساسانیان تصویر میکردند، نه یک پارس مرده در گذشته بلکه پارسی بود که قرار بود ساخته شود و همانجوری هم از بین برود. عرب های مسلمانی هم که این پارس دوم را با همدستی خائنین داخلی از بین میبردند، همان انقلابیون ایرانی بودند که از همان ابتدای قرن 14 خورشیدی، مقدر بود سلسله ی رضا شاه را منقرض کنند و هنوز هم ایرانی ها وقتی ضد اعراب مسلمان حرف میزنند، درواقع دارند ضد جمهوری اسلامی حرف میزنند. جمهوری اسلامی فقط میتواند یک نسخه ی ایرانی از دجال قصه پردازی های مسیحی باشد؛ یک مسیح دروغین که مردم به اشتباه فکر میکنند مسیح است و بعد خیلی دیر میفهمند که او مسیح نیست و آرزومند مسیح راستین میشوند که باید یک شاه جهانخوار شبیه به کورش روایت های یهودی و یونانی باشد و قطعا این شاه، شخصی غربی و مدرن است چون غربی ها بیش از جمهوری اسلامی، کورش را میپرستند.

اما یک قسمت از این پازل هنوز خالی مانده است. چه ایدئولوژی بزرگتری است که مسیح و ضد مسیح، یکتاپرست و مشرک، مسلمان ضد یهود و یهودی ضد اسلام، دموکرات های ضد استبداد و مستبدین ضد دموکراسی، علم مدرن و مذهب قرون وسطایی، تروریست ها و صلح طلبان و آنها که به راست یا دروغ، خود را قربانی ترور نشان میدهند، همه ی اینها یک طرف و شیاطین یا اخیرا آدم فضایی ها در طرف دیگر را در یک تاریخ به دقت طراحی شده جمع و برای تمام کشورها تکثیر میکند؟ کابالا یا عرفان یهود، مذهب اخوت های سیاسی غرب و البته ژزوئیت های تاریخ نویس برای کل جهان است. تمام این دوگانه ها در اثر تعلیم و تربیت به وجود آمده و از حمایت و پول سیاستمداران و مقتصدین قدرتمند بهره مند شده اند. کابلا مانند سایر مذاهب موفق، محصول تجمیع سیاست و آموزش است.






















کارت های تاروت در کابالا وسیله ی اعلام بعضی آموزه های سیاسی به زبان رمز هستند. ترامپ «مجوس/ماگوس» یا جادوگر در تاروت، نشاندهنده ی جمع آمدن سیاست و آموزه های تعلیمی در یک کسوت واحد و البته در تعریف کابالایی خود است و کراکوفسکی، مقایسه ی خوبی از آن با سه خطی های یی چینگ به دست آورده است:

«ویلهلم: (کوا 29) در دنیای انسان (سه خط)K'AN نشان دهنده ی قلب است، روح محبوس در بدن، اصل نور محصور در تاریکی - یعنی عقل .پنج تا از هشت ثلاث این گروه K'AN هستند.

کراولی: به عنوان تیر، او (جادوگر) هم نشان دهنده ی حقیقت و دروغ، هم حکمت و هم حماقت است؛ به یک معنا شکل بزرگسالان احمق.

هیچ کوآیی در آی چینگ وجود ندارد که بهتر از کوآی 4، «حماقت جوانی» رابطه ی دانش‌آموز جوان کم‌تجربه با معلم عاقل‌تر را نشان دهد. از آنجایی که مجوس در شکل بزرگسالی خود عاقل و در جهل جوانی خود احمق است، این کوا روند آموزش را مشخص می کند. که یک خیابان دو طرفه دیده می شود. در آن هم حماقت جوانی و هم حکمت کبر سن را می بینیم.

ویلهلم: (کوآ 4) هگزاگرام به معلم و همچنین دانش آموز مشاوره می دهد.

کراولی: بازدید "احمق" در تعبیر رایج کارت، دانش‌آموزان را میگوید که تصویر جوانی سرخوش و بی‌احتیاط با کیسه‌ای پر از حماقت و توهم، در حال رقصیدن در لبه ی پرتگاه است.

Kua 4، تفسیر تصمیم: حماقت جوانی خطر را در پای یک کوه نشان می دهد. خطر و سکون: این حماقت است.

ویلهلم: (kua 4) توقف در حیرت در لبه ی پرتگاه خطرناک، نماد حماقت جوانی است.

یکی از عناوین جایگزین کراولی برای «ماگوس»، "ارباب توهم" است.

ویلهلم: برای حماقت جوانی، ناامیدکننده‌ترین چیز است که خود را در تخیلات پوچ گرفتار کنیم . هر چه با لجاجت بیشتر به چنین خیالات غیر واقعی بچسبد ، قطعاً تحقیر او را فرا خواهد گرفت.

مجموعه مفاهیم ارائه شده توسط کراولی و آی چینگ، همانطور که ویلهلم تفسیر کرده است، یکسان است. هر دو سیستم، مجوس یا معلم را در ارتباط با احمق یا شاگرد می بینند. همانطور که "The MAGUS" ترکیبی از حماقت و خرد است، کوآ ی "حماقت جوانی" نیز مرکب از شاگرد و معلم است. هر دو سیستم از تصاویر یکسان برای انتقال پیام خود و نمادهای یکسان استفاده می کنند.

علاوه بر این، هر دو مترجم هشدار می دهند که عقل به تنهایی برای آموزش جوانان ناکافی است. هر دو نظام نشان می‌دهند که حماقت و توهم در پیچیدگی و سطحی‌نگری فهمی است که فقط اشکال وجود را در بر می‌گیرد و نه محتوای آن. خصلت دیگری که برای بیان کامل و صحیح قدرت مجوس لازم است، نظم و انضباط است.

Kua 4، خط 1: برای ایجاد یک احمق، و برای اعمال نظم و انضباط، آن را توسعه دهید.

این ما را به کوآ 7 می رساند: «ارتش». در مورد شباهت محتوا بین این کوآ و مجوس کراولی حرف زیادی برای گفتن وجود ندارد. اما شاید گنجاندن مفاهیم کنترل موجود در این کوآ در مفاهیم مجوس بتواند برخی از ویژگی‌های نخستی‌های ابتدایی جزء «حیله‌گر» این کارت را تعدیل کند. نام کراولی برای این کوآ «سن و تجربه» است. او در این باره چنین می گوید:

کراولی: (I Ching kua 7) ارتش ها; همه چیز به حکیم، تجربه ی پخته و خرد ناشی از سن او بستگی دارد.

در این رابطه، توجه به این که مجوس به گفته ی کراولی چه کسی است مفید است: "به طور خلاصه، او پسری است که ایده ی پدر را در عمل تجلی میدهد". و چه کسی باید ارتش را کنترل کند؟

Kua 7، خط 5: اجازه دهید بزرگ ترین (پسر) ارتش را رهبری کند.

و چه کسی قرار است رئیس خانه باشد؟

Kua 4، خط 2: پسر قادر است مسئولیت خانه را بر عهده بگیرد.

یک مفهوم دیگر برای بررسی معانی همزاد وجود دارد: . Kua 59، "عدم راه حل" کلیدی برای درک عصای شگفت انگیز قدرت مجوس فراهم می کند.

کراولی: کادوسئوس [عصای هرمس یا مرکوری: خدای جادوگران] ، خود زندگی است و کاربرد جهانی دارد. این حلال جهانی است.)

ویلهلم: (کوآ 59) در اینجا موضوع پراکندگی و انحلال خودگرایی تفرقه انگیز است. این هگزاگرام معنایی دوگانه دارد. اولین : شکستن سفتی. معنای دوم، دخول است; نشان دهنده ی پراکندگی، تقسیم. در مقابل این روند از هم گسیختگی، وظیفه اتحاد مجدد (کرولی: کاملاً تحکیم) خود را نشان می دهد. این معنی نیز در هگزاگرام موجود است. پراکندگی راهی را نشان می دهد که به اصطلاح به جمع شدن منتهی می شود.

کراولی: (I Ching kua 59) اتلاف; در دنیای احمق ها مرد پادشاه استوار می ایستد، تفرقه می اندازد و حکومت می کند.

همانطور که نظم و انضباط در مواجهه با خطر، ماهیت ارتشی را که به خوبی رهبری می شود مشخص می کند، ملایمت نیز برای حاکمی که بخواهد دولت را به خوبی رهبری کند، مشخص می کند.

Kua 59، خط 3: او خود را حل می کند. اراده ی او به بیرون هدایت می شود.

ویلهلم: (کوآ 59) : وقتی انرژی حیاتی یک مرد در درون او جمع می‌شود (که با ویژگی تریگرام پایینی به عنوان خطر نشان داده می‌شود)، ملایمت به شکستن و از بین بردن انسداد کمک می‌کند. برای غلبه بر خودخواهی که افراد را از هم جدا می کند، به نیروهای مذهبی نیاز است. جشن مشترک اعیاد بزرگ قربانی و آداب مقدس، که به طور همزمان بیانگر روابط متقابل و بیان اجتماعی خانواده و دولت بود، وسیله ای بود که توسط حاکمان بزرگ برای متحد کردن مردم به کار می رفت. به این ترتیب بر تفرقه غلبه شد و سخت گیری از بین رفت.

Kua 59، تصویر: به این ترتیب پادشاهان قدیم برای خداوند قربانی می کردند و معابد می ساختند.

شايد شايسته باشد كه در اينجا ارتباط ميان معبد به عنوان «خانه ی خدا» و معناي حرف عبری "بت" ، یعنی "خانه" را كه به اين ترامپ اختصاص داده شده، در نظر بگيريم.

مجوس از حلال جهانی (کادوسئوس) برای حل کردن چیزی بیشتر از نفس خود استفاده می کند.

Kua 59، خط 4: او پیوند خود را با گروه خود منحل می کند. خط 6: او خون خود را حل می کند.

مجوس واقعاً مرد شلوغی است! او باید معلم، ژنرال، حاکم و کشیش اعظم باشد. علاوه بر این به نظر می رسد که او فریبکار، شعبده باز و جادوگر است. جای تعجب نیست که:

Kua 59, line 5: گریه های بلند او مانند عرق در حال حل شدن است.

کراولی اعتراف می کند که درک کامل این ترامپ بسیار دشوار است. چیزی که آن را بسیار دشوار می کند این است که نشان دهنده ی اراده یا «کلام» در عمل است. اما، از آنجایی که مقدمه بر مرحله ی درک درخت قبالایی زندگی است، به نظر می‌رسد که بسیاری از فعالیت‌های آن فاقد نظم یا هدف است. به همین دلیل خدایان مرتبط با مجوس اغلب با یک میمون همراه هستند. معادل هندوی مرکوری، هانومان، خدای میمون است. در مصر، توث، شکل دیگری از مرکوری، با «میمون توث» حضور دارد. جنبه های حکمت و تجربه ی موجود در این برنده تحت الشعاع مفاهیم حیله و توهم قرار دارد. سه خط K'AN نشان دهنده ی دلیل و خطر است. خطر مربوط به عدم درک کافی است. عقل با اراده فعال می شود، اما درک کامل نیست و بنابراین می توان با استفاده از حیله به اراده ی خود عمل کرد. برای مشاهده ی توهماتی که درک ناکافی ایجاد می کند به وضوح نیاز است. سه ضلعی LI از نظر ساختار مخالف با K'AN است. و LI نشان دهنده ی وضوح است.
LI K'AN
کوآی «حماقت جوانی» در این هیروگلیف، از تصاویری گنجانده شده است تا ناکافی بودن «آموزش کتاب» را برای دستیابی به خرد یادآوری کند. گفته می شد که توث خالق نوشتن بود و به اختراع خود بسیار افتخار می کرد و معتقد بود که انتقال دانش را تسهیل می کند. به او اشاره شد که در حالی که این درست است، این خطر نیز وجود دارد که افراد به کلام مکتوب وابسته شوند و توانایی‌های ادراکات و حافظه ی طبیعی خود را تضعیف کنند. آنها در قضاوت های خود به قضاوت های اجداد خود موکول می شوند. بنابراین آنها انعطاف پذیری خود را برای واکنش به شرایط در حال تغییر کاهش می دهند. به جای اینکه به توانایی های خود ایمان داشته باشند، به توانایی های کسانی که قبل از آنها بودند ایمان می آورند. با این روند، آنها از حال و آینده چشم پوشی می کنند و برای تغییراتی که با آنها همراه است آماده نیستند. با بینی‌هایشان که محکم در کتاب‌هایشان فرو رفته‌اند، به طرز خطرناکی در نزدیکی آب‌های تندرو در ورطه ی عقل سرگردانند.»

The ancient and occult genetic code: steve krakovsky: 1996: Atu i: the magus or magician

درباره ی جادوگری، آنقدر افسانه های غیر قابل باور درست شده که بعضی اوقات ممکن است در اصل آن تردید کنیم، چه رسد به این که آن را به سیاست ربط دهیم. با این حال، قائله ی "کات تورس" مدل سابق و اینفلوئنسر اینترنتی در این اواخر، یک بار دیگر، به ما هشدار داد که آنچه به ما خرافات نشان داده میشود، از دید کسانی که ظاهرا علوم را ضد خرافات گسترش داده اند، خرافات نیستند. تورس که از محله های فقیر برزیل به ثروتی هنگفت در امریکا و شرکت در مهمانی های لئوناردو دی کاپریو رسید، مایه ی الهام بسیاری از جوانان و زنان بخصوص در برزیل شد و بسیاری با پرداخت پول، پای کلاس های اینترنتی کسب معنویت او نشستند و حتی برای کار نزد او عازم شدند اما وقتی که اف بی آی در جستجوی دو زن ناپدید شده، به قاچاق انسان و برده داری زنان توسط او پی برد، ناگهان همه چیز عوض شد. تورس از امریکا اخراج و در سال 2022 در برزیل دستگیر و به 8سال زندان محکوم شد. وی متهم بود که زنان را به بهانه ی جادوگری، به فحشا میکشاند و پولی که آنها از فحشا به دست می آوردند را برای خود برمیداشت. در آپریل امسال (2024) خبرنگار بی بی سی در زندان با تورس دیدار کرد. تورس که یک پیراهن سفید بلند زیبا با شلوار جین به پا داشت و لب های کلفت شده اش هنوز سرخی درخشنده ای داشتند، گفت که به هیچ کس دروغ نگفته و از هیچ چیز پشیمان نیست. او به گزارشگر گفت که مسیح از زبان او سخن میگوید و گزارشگر میتواند در چهره ی او هم مسیح را بیابد و هم شیطان را. تورس هنوز هم داشت راست میگفت. جادوگری دقیقا همین بود و فحشا هم جزوی از جادوگری بود، ولی چیزی نبود که تورس به تنهایی به آن رسیده باشد و او فقط یک کارگر ساده در یک شبکه ی پیچیده بود که هم به مردم سود میرساند و هم ضرر. منظور از مسیح و شیطان نیز همین بود. مسیح و شیطان، دو مار پیچیده به دور کادوسئوس یا عصای هرمس خدای جادوگری هستند که وحدت در تضاد را نشان میدهند. شاید تبدیلشان به مسیح و شیطان، فعلا خیلی این اضداد را غیر قابل جمع نشان دهد. ولی زمانی این وحدت فلسفی تر و قابل باورتر بود.

کادوسئوس، زمانی عصای گیزیدا خدای نگهبان درخت زندگی در بین النهرین باستان بود. دو مار آن، نشاندهنده ی دو رب النوع انلیل و حئا بودند: دو برادر که بر سر جانشینی پدرشان آنو با هم در رقابت بودند و اخلافشان منشا داستان اختلاف هابیل و قابیل پسران آدم ابوالبشر در تورات است. آنو با آدم جانشین شده است چون دو پسرش درست مثل هابیل و قابیل، منشا بشرند اما در خلق آن با هم اختلافاتی پیدا کردند. انلیل میخواست انسان ها، برده های مطیع و بی اراده ی او باشند که در راهش جان دهند و ازاینرو دستور خلقت انسان را به حئا رب النوع آب ها و زمین داد. اما حئا چیزی از ویژگی های خدایان به آدمیزاد افزود که باعث شد تا انسان ها مثل خدایان، قادر به انتخاب بین خیر و شر باشند و برده های مناسبی برای انلیل نباشند. با این حال، حئا انسان ها را طوری آفریده بود که اگر در مسیر زندگی خود، تغییری ایجاد نمیکردند، عملا برده ی هوی و هوس انلیل میشدند. داستان آداپا اولین پدرسالار انسان ها این را نشان میدهد. آداپا که نامش تلفظ دیگر نام "آدم" و به معنی انسان است، به دلیل شکستن بال باد جنوب، مورد خشم آنو قرار گرفت و به درگاه او احضار شد. حئا به آداپا آموخت که چطور با تموز و گیشزیدا (گیزیدا) که نگهبانان دروازه ی خدایان هستند سخن بگوید و بعد با آنو چگونه سخن بگوید و اخطار کرد که اگر آنو، غذایی به او تعارف کرد آن را نخورد چون ممکن است مسموم باشد. آداپا به همان گونه که حئا گفته بود، با خدایان سخن گفت و مورد علاقه ی آنو قرار گرفت. دراینجا آنو به او غذایی تعارف کرد و آداپا باز به توصیه ی حئا غذا را رد کرد. آنو ناراحت شد و با غیظ گفت که آن خوراک، دوای بی مرگی بود و آداپا با این رد کردن، بی مرگی را از دست داد. این داستان که همتای اخراج آدم و حوا از بهشت جاودانگی است، نقش حئا را در کم بودن طول عمر بشر نشان میدهد. ولی حکمت حئا بود که آدمیزاد، کم عمر باشد چون اگر انسان جاویدان بود به آن گونه که حئا او را آفریده بود عملا تبدیل به هیولایی نابودگر از جمله بر ضد خودش میشد درحالیکه کم بودن فرصت زندگی، تا حدود زیادی جلو زیاده خواهی بشر را میگیرد و او را وادار به درست زندگی کردن میکند. آسیب پذیری بشر در اثر این تصمیم، به او درد و رنج هایی وارد میکند که فرد بشر را تحریک به رفتن به دنبال معنویت میکند چون احساس درد و رنج و نیاز به تغییر در اثر آن، ناشی از بخش خدایی درون بشر است که نمیگذارد بشر، نوکر بی اختیار انلیل باشد که بی دلیل برای او رنج بکشد و جان دهد درحالیکه بخش عمده ی این دردها را خواسته های انلیل ایجاد میکنند و از این گریزی نیست و حئا هم با آن مشکل ندارد. پس برای انسان، حئا و انلیل قابل ترکیب با هم و تبدیل به آنو/ایلو/اله هستند که در یهودیت به نام الوهیم شناخته میشود. درست مثل آنو، الوهیم هم ترکیب دو خدای مختلف به نام های یهوه و آدونای است که آدونای همان حئا، و یهوه همان انلیل هستند. منتها یهودیت شرعی، نام یهوه را روی الوهیم تثبیت و صفات انلیلی را نزد عوام برجسته کرده است درحالیکه در بین خواص، الوهیم هنوز همان هرمس خدای جادوگری است که جبهه ی یهوه و جبهه ی مخالفانش، دو مار پیچیده به دور عصای او را نشان میدهند.:

“the serpent of life and wisdom”: Estelle nora harwit amrani: vibrani, nov1998

این تضاد، همچنین جدال نظم و بینظمی است و در آن، انلیل یا یهوه در جبهه ی افزایش بی نظمی قرار دارد. مطابق نظر غنوصیان، جهان پس از آفرینش، دچار "زمزومیم" شد که جمع "زمزم" به معنی انقباض و موج زدن های خارج از کنترل است. آن را زمزمه ی یک نفر در گوش دیگری در میان جمع مقایسه میکنند که مشاهده گر، از آن، چیزی نمیفهمد و فقط متوجه میشود الان جریانی غیر قابل فهم به راه افتاده است. "ساخیا" معادل دقیق آن در هندی است. ساخیا به معنی خارج شدن خلقت از کنترل برهما یا خدای خالق است. یک جریان بی نظمی به وجود آمده که مخالف نظم که امری الهی است ظاهر میشود. کلمه ی satan یا شیطان نیز در عبری به معنی "مخالف" و "دشمن" است و از طرف دیگر با کلمه ی "ستم" satam در آرامی به معنی "مدیر" همخانواده است که مدیریت، خود، امری الهی و مقوم نظم است. از ترکیب این دو ایده این فکر به دست می آید که روح بی نظمی جهان که با شیطان تطبیق میشود، خود را مدیر جهان و صاحب همه چیز میبیند و علاقه پیدا میکند که همه ی اتفاقات دنیا را کار خودش بداند که همانطور که میدانیم، این کار مورد علاقه ی یهوه است. البته اگر دنیا در حال مدیریت شدن باشد، مدیر دنیا باید یک دیوانه ی بی مسئولیت باشد که متاسفانه یهوه در تورات دقیقا همین گونه است. نام معروف یهوه/دمیورگ/خالق در کابالا "یلدابهوت" است که لغتی است آرامی به معنی فرزند هرج و مرج. نکته ی دیگر این که صاحب دنیا اگر بخواهد شیطان باشد و واقعا همه چیز را به خود نسبت دهد، باید تا جای ممکن، نیروهای نظم را از دنیای مادی عقب براند و اگر زورش نمیرسد، قلمرو خود شامل دنیای مادی را از نیروهای نظم دور کند. در نسخه ی اسلاوی کتاب خنوخ، نام شیطان را "سوتونا" تلفظ کرده اند که در اسلاوی به معنی فراری است. این دور شدن از قلمرو الهی که منشا حیات است، میتواند به از حیات خالی شدن جهان منجر شود. برای جلوگیری از این فاجعه، انسان ها و کاهنانشان باید حیات را به یهوه تزریق کنند. به عقیده ی باستانیان، خدا از جنس نور است و در قلمرو مادی زمین، منشا اصلی نور، خورشید است و حیات و ممات موجودات از آن است. گیاهان با نور خورشید رشد میکنند و ما گیاهان را میخوریم و مواد آنها جذب خون ما میشود. خون مایه ی انرژی است و اگر خون از جریان بیفتد، ما میمریم و این باید با حرکت مواد نور در خون مرتبط باشد. نتیجه ی خرافی این که برای این که انرژی نور آزاد شود و به یهوه برسد، باید مدام در زمین خون جاری شود. بنابراین باید هر روز، جنگ های فراوان با قربانیان فراوان برای رسیدن انرژی خون افراد مرده به یهوه در جریان باشند. سند این ادعا این که حتما خود یهوه به ریختن خون موجودات در هر روز نیاز داشت، وگرنه حیوانات را طوری نمی آفرید که هر روز عده ی زیادیشان به دست حیوانات قوی تر یا همزور مقتول یا دچار خونریزی شوند. قانون یهوه دقیقا قانون داروین است.:

“the origin of evil: yaldabahut-yahweh-enlil”: jan erik sigdell:’ Christian reincarnation: 23sep 2019








اتفاقا خورشید هم در جبهه ی افزایش هرج و مرج قرار میگیرد. منشا هرج و مرج در افسانه ی آفرینش کلدانی، ام خبور یا تهاموت است که 11 هیولا می آفریند و این 11 هیولا در کنار خود تهاموت، اولین نسخه از 12 صورت فلکی دایره البروج بودند که خانه های خورشید در آسمان در 12 ماه سال هستند. یکی از هیولاها که کینگو است، برگزیده و شوهر تهاموت بود و رابطه ی تهاموت با او شکلی توسعه یافته از رابطه ی عیشتار با تموز بود. درست مثل تموز که یک خدای میرنده است، کینگو نیز پس از سرکوب بی نظمی توسط مردوخ رهبر جدید خدایان مقتول میشد و خونش برای ساختن آدمیزاد به کار میرفت.:

“the Babylonian legends of the creation , the fight between bel , dragon”: e.a.wallis budge: 1901: p8-9

در بین النهرین به خدایی اعتقاد وجود داشت که بر چرخه های خدایان سیاره ای شمش (خورشید)، سین (ماه) و عیشتار (زهره) در دایره البروج نظارت میکرد. وی "اوز/عز" نام داشت، لغتی که در ابتدا برای غزال یا آهو به کار میرفت، جانوری که نماد هر دو ایزد حئا و مول لیل (انلیل) بود ولی این لغت بعدتر بیشتر برای بز به کار رفت و در عبری نیز به معنی بز مصطلح شد. خدا اوز نیز به شکل مردی که پوست بز پوشیده و بر تختی نشسته است توصیف شده است. این باید سلف تصویر مردی با سر بز باشد که در مراسم سبت سیاه در جنگل مونیفس نزدیک آراس، پرستش میشد و گزارش های مشابهی هم از جلسات سبتی در آلمان و اسکاتلند شنیده شده است. الیفاس لوی تصویر یک انسان دو جنسه با سر بز و نماد کادوسئوس را برای توصیف بافومت بت تمپلارها یا شوالیه های معبد به کار برده و اکنون این شکل سازی، به یک تصویر رایج از شیطان در گفتمان های مسیحی و یکی از مشهورترین نمادهای جادوگری در سراسر جهان مسیحیت تبدیل شده است.:

Myths and legends of babylonia and Assyria: lewis spence: 1917: p292-4

روایت معروف این است که شمش و سین و عیشتار را مول لیل در طاق آسمان جایگذاری و مسئول شب و روز نمود. زمانی 7شیطان قدرتمند دوزخ به آسمان حمله بردند و در این هنگام، شمش به همراه ریمون جنگجو گریختند ولی عیشتار، تختی برای خود آماده نمود تا در صورت سقوط حکومت آنو، خودش فرمانروای آسمان شود. این داستان، احتمالا در اولین روایت های خود، بیانگر وقوع شب و حکومت عیشتار در غیاب خورشید بر آسمان بوده است. عیشتار یا عشتاروت یا عاشره در اصل الهه ی کشاورزی و گاهی همزمان موکل ماه و زهره بود.:

“lectures on the origin and growth of religion as illustrated by the religion of the ancient Babylonians”: 5th ed: London: 1898: p255-8

میتوان دراینجا ردی از طغیان عیشتار در قالب تهاموت علیه نظم گیتی یافت و 7 جن دوزخ را با یاران تهاموت مقایسه کرد. 12 صورت فلکی که توسط تهاموت و 11 هیولایش تشخص می یافتند، توسط خدایان 7سیاره ی حاکم بر هفت آسمان کنترل میشدند که میتوانند با 7 جن دوزخ تطبیق شوند. بنابراین قدرت گیری دوباره ی آنو و انلیل، به جنگ با ستاره شناسی کلدانی تطبیق میشود و بابل پایتخت کلدانیان با فاحشه ی بابل یعنی عیشتار یا ونوس جایگزین میشود که در صورت مقابله با انلیل/یهوه، در فاز جنگجوی خود فرو میرود، فازی که اتفاقا وجود دارد.

با ورود ختی ها به خاورمیانه عیشتار، توسط آنها چهره ای جنگجو یافت. سمیرامیس چهره ی جنگجوی عیشتار در قلمرو ختی "کرکمیش" احتمالا همان اسمیرنا یا میرا ملکه ی آمازون در ازمیر است که فرمی انسانی از آرتمیس افسوس الهه ی مردآسا و شکارچی و موکل ماه محسوب میشده است. آمازون ها زنان جنگجوی افسانه ای و پیرو آرتمیس بودند. همچون مردان رفتار کردن آنها در تصویر شدن الهه شان در یک روایت دیگر به صورت یک زن هر جایی یعنی ونوس یا آفرودیت بروز کرده است. میرا در کنار آدونیس (تموز سوری) فرزند "تیاز" شاه آشور خوانده شده است: فرمی از لغت "تیواز" که نام تموز هم از همو می آید. گاهی پدر این دو را به جای تیاز، کینیراس خوانده اند که این یکی هم از گینگیرا عنوان تموز آدونیس در بین فنیقی های قبرس می آید. گینگیرا خود تلفظی از لغت آکدی "دینگیر" به معنی خدا است. اساس آدونیس، نسخه ای از تموز است که فرزند حئا شمرده میشود و با آدار پسر انلیل درگیر است. احتمالا گرازی که آدونیس را کشت، شکلی حیوانی از آدار است. درواقع دعواهای حئا و انلیل در پسرانشان که نسخه های به روز تر و انسان مانندتر خودشانند تداوم می یابد و اینها همان هابیل و قابیلند که با یکی شدن حئا و انلیل، فرزندان پدری یکسان یعنی آدم ابوالبشر قلمداد میشوند.:

Ibid: p235-6

شاید درست تر این باشد که قبول کنیم حئا و انلیل، نماینده ی دو جنبه ی متضاد آدم یا انسان هستند که فرزندانشان همانا نتایج این جنبه ها هستند. این بخشی طبیعی از وجود آدم است و آنچه آن را غیر طبیعی جلوه میدهد، اتفاقا نه حذف حئا بلکه حذف خود انلیل است. حئا حذف نمیشود بلکه باقی میماند تا بدل به شیطان شود و نمادش مار، تنها مار باقی مانده در عصای هرمس باشد که حوا (همسر آدم) را به جای عیشتار، تابع خود میکند تا از این پس در تمام دخترانش یعنی زنان، عامل سقوط مردان یعنی انسان های برگزیده باشد. چون قرار است تعریف انلیل به عنوان آن که گاهی در جلد وجدان به بشر دستور میدهد عوض شود.

جان کامینسکی، مینویسد که انلیل یا یهوه مطابق تاریخ یهود، فقط تا قرن پنجم میلادی روی زمین بوده و فقط وقتی سر و کله اش در زندگی یهودیان پیدا شده که انلیل/یهوه، غیب شده و عزرای کاتب، با از توی کلاه درآوردن کتاب مقدس و معرفی آن به عنوان منبع قانون و تاریخ یهود، گفته است یهوه چگونه بود و چگونه علیه خدایان شر که موکل نیروهای طبیعت هستند جنگید. بدین ترتیب یهوه آن گونه که بر موسی بانی یهودیت ظاهر شد، از ابتدا موجودی غیر طبیعی و بنابراین دوستدار چیزهای مصنوعی بود. بنابراین کامینسکی به فیلسوف لهستانی مارک گلوگچوفسکی توجه نشان میدهد که معتقد است وقتی یهوه خودش را از درون آتش با جمله ی «هستم آنکه هستم» معرفی میکند، برای آن است که هنوز تعریف واضحی ندارد:

«در آخرین کتاب کارلوس کاستاندا ، " سمت فعال بی نهایت " (1998)، دون خوان، کارلوس را به چالش می کشد تا هوش انسان را با "حماقت نظام اعتقادی آنها، حماقت رفتار متناقض آنها" تطبیق میدهد. دون خوان به او درباره ی «سرسلسله ی موضوعات» می گوید، «جدی ترین موضوع در جادوگری». این موضوع شکار است. جادوگر بزرگتر در میان شگفتی وحشتناک شاگردش، توضیح می دهد که چگونه یک هوش بیگانه در ذهن انسان نفوذ کرده است:

"ما یک شکارچی داریم که از اعماق کیهان آمده و کنترل زندگی ما را به دست گرفته است.

انسانها زندانی آنها هستند. شکارچی، ارباب و فرمانده ی ماست. ما را مطیع و بی دفاع کرده است. اگر بخواهیم اعتراض کنیم، اعتراض ما را سرکوب می کند. اگر بخواهیم مستقل عمل کنیم، ایجاب می کند که این کار را نکنیم.
جادوگران معتقدند که شکارچیان سیستم های اعتقادی ما، ایده های خوب و بد و آداب اجتماعی ما را به ما داده اند. آنها کسانی هستند که امیدها و انتظارات و رویاهای موفقیت یا شکست ما را تثبیت کرده اند. آنها به ما جاه طلبی، طمع و بزدلی داده اند.

این شکارچیان هستند که ما را خودسر، معمولی و خودپسند می کنند."

ارنست بکر ، انسان شناس فرهنگی ، ممکن است به کل این موضوع به عنوان یک فرافکنی منتقل شده از سایه ی مرگ درونی خودمان اشاره کند که بر هر کاری که ما انجام می دهیم تأثیر می گذارد. اما چه این سایه صرفاً درونی باشد و چه توسط نیرویی بیرونی در ما ایجاد شده باشد، نمی‌توانیم انکار کنیم که فلسفه‌های روان‌شناختی‌ای را که ما در آن زندگی می‌کنیم ایجاد کرده است، و به این ترتیب، آن مخازن جزم‌های مقدس قطعاً نقاشی‌های دقیقی از خلقت ترسناک ذهن انسان هستند. بنابراین، هستی شناس لهستانی Marek Glogoczowski می تواند به این نکته اشاره کند که افسانه های عهد عتیق خیر و شر را بر سر خود به هوا پرتاب کرده است و از خدای مصنوعی صحبت می کند که بینش های خیالی خود را خوب و واقعی می داند و طبیعی می داند. نظم و ترتیب بد و واهی. این نویسنده ی مشهور معتقد است که تسلط ژئوپلیتیک فعلی "خادمان یهوه" یک کلاهبرداری شناختی بی اهمیت، شامل جایگزینی قانون طبیعی به جای یک قانون مصنوعی است که در کتاب مقدس درج شده است. Glogoczowski می نویسد:

هنگامی که یک دسته ی کلی ارسطویی متشکل از اصطلاح YHWH ایجاد شد، با استنتاج منطقی می توان کل مجموعه رفتارهایی را که مشخصه ی افرادی است که تحت وابستگی YHWH باقی می مانند، پیش بینی کرد.
هدف از فعالیت های این "خادمان غیور" "YHWH بسیار ساده به نظر می رسد، زیرا شامل گسترش تهاجمی ژانر "برگزیده ی خدا" است، متخصص در برداشت از تمام ثروت های زمین.»:

“Somos nostros o ellos?”: john Kaminski: editorial estreicher : dec2011

ادامه دارد...

مطلب مرتبط:

خدایی که از بی نظمی متولد شد: تمدن مدرن و ایران باستان از نظرگاه مذهب سازی های یهودی: بخش2

شوهر تخت حکومتی: حاکمانی که به قدرت میرسند تا جنگ و انقلاب و بحران در کشورها ایجاد کنند.

نویسنده: پویا جفاکش

این حکاکی منسوب به آرنولدوس مونتانوس در سال 1680، سفارش شرکت هند شرقی برای گزارش مشاهدات ژاپن است و بت دیوی به نام ویزلی پوزلی در هیبت شیاطین مسیحی را نشان میدهد که ایزدی گراز شکل او را میکشد تا او به قالب جدیدی تغییر کند. قاعدتا این موجود گراز شکل، باید همان ویشنو خدای هندو باشد که در آواتار وراهه به شکل گراز، یک راکشاسا (شیطان هندو) به نام هیرانیا آکشا را کشت و پس از آن، هیرانیا کاشیپو -برادر هیرانیا آکشا- دشمن انتقامجوی ویشنو و پیروانش شد. به نظر میرسد کسی که بر مراسم حکاکی فوق نظارت دارد، همان کسی است که نقش یک شیر نر بر پشتش دیده میشود. این شیر باید اشاره به "نارا سیمها" –در لغت به معنی شیر نر- باشد که آواتار دیگری از ویشنو است که به شکل یک نیم شیر –نیم انسان تصویر میشود. این آواتار بخصوص با برجستگیش در حکاکی فوق، یادآور مجسم شدن یهوه خدای یهود به شیر و تبدیل شدنش در همین قالب به خدای مسیحیت است. بی هیچ تردیدی، تمام مسائلی که بتوان به شیاطین مسیحی و تصور امت هایی به عنوان شیطانپرست در عقبه ی آنها به جبهه ی مقابل ویشنو به جای یهوه در هند نسبت داد، در جرگه ی پیروان خدای محبوبی به نام شیوا جای میگیرند. برهما، ویشنو و شیوا، به ترتیب خدایان خلقت، محافظت و نابودی در هندوئیسم هستند. شیوا یک بار چون در مراسم اهدای قربانی خدایان حاضر نشده بود، به مراسم حمله برد و آن را تخریب کرد و در این هنگام، برهمنی او را نفرین کرد که از این پس، فقط گمراهان و افراد شرور، پیروان شیوا خواهند بود. شیوا مظهر زمان و از این جهت، نامبردار به کالا یعنی زمان است. وقتی که به خواب میرود جنبه ی زنانه ی او به نام کالی (مونث کالا) فعال میشود و درحالیکه با گردنبندها و کمربندهایی از دست ها و سر های قطع شده ی انسان روی بدن خوابیده ی شیوا میرقصد هرج و مرج و مصیبت ایجاد میکند. خود شیوا هم ایزدی تندخو است. بعد از آن که برهما با مخلوقش سرسواتی که حکم دخترش را داشت ازدواج کرد شیوا او را به جرم زنای با محارم، مورد خشونت قرار داد و یک سرش را قطع کرد و این اهانت به خالق باعث شد تا شیوا به عنوان محکومیت، مدتی طولانی به شکل یک گدای آواره و بی خانمان زندگی کند. یک بار گانشا پسر شیوا در حال غسل کردن بود و ازاینرو ورود اغیار را به اقامتگاه خود ممنوع کرد. چون شیوا هم از ورود منع شد از خشم، سر پسرش را قطع کرد و پس از آن، سر یک فیل جانشین سر قبلی شد و این یک قصه درباره ی فیل سر بودن گانشا است. باز یک بار شیوا در حال مراقبه بود و پرواتی همسر شیوا به نیروی جنسی کاما دوا خدای شهوت، حواس شیوا را از مراقبه پرت کرد و شیوا از شدت خشم، با آتشی که از چشم سوم خود بیرون داد، کاما دوا را در شعله سوزاند. محل اقامت شیوا در کوه کایلاش در هیمالیا است. او معمولا در فضای باز مراقبه میکند، ولی به عقیده ی مردم بومی، گهگاهی به شهر های انسانها وارد میشود؛ وقتی برمیگردد، همسرش پرواتی با او دعوا میکند، چون معتقد است شیوا درآنجا در هیبت مرد انسانی، با زنان بدنام زنا میکند و نیز معتقد است که شیوا معتاد است و در شهر، پای بساط معتادان مینشیند. ظاهرا شیوا زیاد با مردانی که پیروش هستند فرقی ندارد. نیروهای شیوا که عوامل تخریبند، بیشترین درگیری را با نیروهای ویشنو که عوامل حفاظت هستند دارند و این دو نیرو، جنبه های مختلف برهما را نشان میدهند. پانتا اوز، دوگانه ی شیوا و ویشنو را با داستان های خلقت پدربزرگ و مادربزرگش در کانبرای استرالیا مقایسه میکند. وی میگوید در دهه ی 1960 که این روایات بیان میشدند در محل پدربزرگش تلویزیون وجود نداشت و داستان های مسیحی رسمی، هنوز همه گیر نشده بودند. آنها فکر میکردند که خدا اول فرشته ای به نام "حامل نور" را مسئول خلقت جهان کرده است و حامل نور، به شکل یک مار در جهان به راه افتاده و آن را خلقت بخشیده است. اما خدا از نتیجه راضی نبود و ازاینرو فرشته ی دیگری به نام حامل کلمه را مامور تکمیل خلقت نمود. این موضوع حامل نور را رنجاند و او یک سوم فرشتگان را به اطاعت خود و شورش علیه خدا واداشت که آنها از آن پس به جن و شیطان و مار نامبردار شدند. حامل نور، مسلما همان لوسیفر (به همان معنی) معادل شیطان در انجیل است، و حامل کلمه مرتبط با نام داشتن مسیح به «کلمه». پانتا اوز مینویسد پدربزرگ و مادربزرگش جز انجیل، هیچ کتاب دیگری نخوانده بودند و با این حال، بین داستان خلقت خود و محتویات انجیل، اختلافی نیافته بودند. به نظر اوز، خلق جهان توسط مار در این داستان ظاهرا مسیحی، با خلق جهان توسط مار رنگین کمانی در اساطیر بومیان استرالیا تضادی ندارد و میتوان اژدهای چینی ها و کواتزلکواتل (مار پردار) سرخپوستان مکزیک را نیز با آن برابر گرفت. کیا هویتل که با سرخپوستان مکزیکی دیدار داشته است میگوید آنها افسانه های پیدایش آزتک را قبول ندارند و معتقدند این داستان ها را فاتحان اسپانیایی خلق کرده اند ولی در صحبت های همان ها چیزهای کوچکی میتوان یافت که تا حدی با گزارش های رسمی مرتبطند ازجمله این که مکزیکی ها xipe-totec را فرشته ی غرب میخوانند و او را به coatlicue ملقب میکنند که لغت اخیر به معنی مارهای درهم تنیده است. قرار گرفتن قاره ی امریکا در غرب اروپای فاتح آن، میتواند سبب برجسته شدن فرشته ی غرب در این مکان و بومی سازی قلمروهای دو مار متضاد خلقت شده باشد که زوج های ویشنو-شیوا و لوسیفر-مسیح، جلوه هایی از آنند. این زوج ها را میتوان تا بین النهرین دنبال کرد. سرخوردگی های شیوا و لوسیفر، دراینجا با سرخوردگی مردوخ جانشین میشوند و مردوخ در مسیحیت با نمرود بنیانگذار بابل مقایسه میشود که بابل، شهری است که در مقابل اورشلیم یهودی-مسیحی قرار گرفته است. داستان بیش از این که از بین النهرین ریشه بگیرد، به فاتحان ختی بین النهرین متعلق است که گره گاه های اسطوره ای مذهب بین النهرین را به شیوه ی خود بازگشایی کرده اند. در این مورد، مسئله این بوده که آلالو که احتمالا همان الله است به اندازه ی آنو یعنی آسمان، رئیس خدایان شمرده شده و احتمالا در خود بین النهرین آنو وآلالو در ابتدا خدایی واحد بوده اند. اما ختی ها آنو را به جامدار آلالو تبدیل کرده اند که علیه آلالو شورید و تخت او را به دست گرفت، آلالو گریخت و دیگر خبری از او نشد. کریستوفر متکالف، این داستان را با قصه ی سارگون بنیانگذار امپراطوری آکد مقایسه میکند که نخست جامدار یک شاه بود و سپس تاج و تخت او را به دست آورد. به نظر میرسد مناسبات نخست آلالو و آنو به اختلافاتی در جانشینی آنو انجامیده باشد. میدانیم که بنا بر اساطیر ختی، کوماربی هم شورشی علیه آنو انجام داد و کوماربی مدعی بود که «دانه ی آلالو» را دارد یعنی از نسل آلالو است. در بین النهرین، جانشینی آنو در حکومت بر زمین، محل اختلاف انلیل و حئا پسران او بوده است. انلیل که فرزند آنو از خواهر-همسرش آنتوم بوده است به یکسره از نسل آنو بودن مفتخر است درحالیکه حئا قاعدتا باید هم از نسل آنو باشد و هم از نسل آلالو. همانطورکه میدانیم، مردوخ پسر حئا بعدا حکومت آنو را از چنگ او درآورد و بنابراین مردوخ همتای کوماربی است. پس دعوای مسیح-لوسیفر نیز باید دعوای انلیل-مردوخ باشد. این دعوا در تورات به شکل دعوای دو امت اسماعیل و اسحاق یعنی اعراب و یهودیان درآمده است. ابراهیم، نخست پسرش اسماعیل را که از هاجر کنیز به دنیا آورده بود، جانشین خود قرار داده بود اما پس از این که از همسر اصلیش ساره صاحب اسحاق شد، اسحاق را جانشین خود اعلام کرد. دراینجا اسماعیل معادل حئا و اسحاق معادل انلیل هستند. این بخصوص با فرازی از تورات قابل مقایسه است که ابراهیم در مقابل فرعون مصر، ساره را خواهر خود میخواند انگار که ابراهیم همان آنو و ساره همان آنتوم هستند. با این حال، موضوع ازآنچه به نظر میرسد پیچیده تر است چون آشوری ها خدایشان آشور را که همان مردوخ است با انلیل تطبیق و همسر او را مولیسو خوانده اند. توضیح این که نام دیگر انلیل، مول لیل بوده است و مولیسو به عنوان مونث نام مول لیل، معادل نین لیل همسر انلیل است. مثل این میماند که حئا به جای آنو در معاشقه با آنتوم قرار گرفته باشد. این با قواعد روابط شخصی و بخصوص ممنوعیت زنای با محارم در سراسر کره ی زمین منطقی نیست ولی به کمک نمادپردازی های مصری میتوان توضیحش داد. در مصر، آغاز پادشاهی خدایان با ازیریس و ایزیس است. این مرد و زن الهی که نخست دو جنبه ی مذکر و مونث یک خدای واحد بوده اند با هم خواهر و برادر خوانده شده اند. با قتل ازیریس، ایزیس، با جادو روح او را به شکل پسرشان هورس از نو متولد میکند و هورس با انتقام به تخت قدرت برمیگردد. مرگ و رستاخیز ازیریس برگرفته از مرگ و رستاخیز تموز خدای گیاهان است که در فصل خزان توسط نیروهای اهریمنی به قتل میرسد و در بهار همراه با طراوت گیاهان از نو زنده میشود. نام رومی ایزیس به معنی زن گریه کن، برای بازسازی الهه در زنانی است که هر سال در فستیوال تموز، بر مرگ او میگریستند. اما نام قبطی ایزیس، "آست" است که معنی تخت حکومتی را میدهد. ایزیس تخت سلطنتی ازیریس است و این تخت، به صورت تخت شاهی پیروان او در اروپای روم مقدس مسیحی بازآفرینی میشود. زمانی که پادشاهی میمیرد و تخت خالی میشود، کسی که از جنس تخت است روی آن مینشیند و این همان ازدواج خواهر و برادر یا دو همخون است. تخت، یک موجودیت الهی است و فقط کسی که از جنس نور الهی باشد حق دارد حاکم آن باشد. لوسیفر نیز به معنی حامل نور است و البته نوری است که از آسمان سقوط کرده و نماینده ی خدا در زمین است. پس هر کسی که بر تخت مینشیند، معادل با بخشی از لوسیفر است. از دید مسیحیت، لوسیفر یک نور معنوی نیست، بلکه ستاره ای سقوط کرده و بنابراین مثل ستاره، آتشین است. پس انتظار داریم تخت از جلوس ستاره بر آن، آتش بگیرد و به همراه آن، نظم جای به اغتشاش بدهد. این اغتشاش در داستان شاه آرتور دیده میشود، جایی که او نادانسته با خواهرش زنا میکند و نتیجه ی این زنا تولد موردرد است که به هوس تخت شاهی، مملکت را دچار آشوب میکند. صحنه ی حمل جسد موردرد توسط خواهران موریگان، موردرد را همتای مسیح میکند. درواقع نیز او مسیح در هیبت یک تشتت درونی است. چون تشتت از دوگانگی و اختلاف در درون کشور به دست می آید و این با تعالیم حصایی ها منطبق است که میگویند معلم عدالت، دو چهره دارد: شاه داوودی و رهبر شریعت. اگر دقت کنید تمام دعواهای درونی تورات، بین شاهانی است که شریعت را زیر پا میگذارند و پیامبرانی که خواستار بازگشت به شریعتند. درواقع دوگانگی مسیح، انعکاسی از دوگانگی تموز است چون نام توما یا توماس یا تموز از "توم/توأم" به معنی قرین و همزاد می آید و تموز درست مثل دوره ی زندگی سالانه اش بین دنیاهای رویین و زیرین، یک ایزد دوگانه است.:

“MEROVINGIAN DYNASTY”: BARBARA WALKER: CHAP3

دوگانه ای که بی نظمی و تنش به بار می آورد، از دوگانه های سیاسی در کشورهای اروپایی به دوگانه های بزرگ در سراسر دهکده ی جهانی چون دوگانه های مومن-کافر، مسلمان-مسیحی، کمونیست-لیبرال، شرقی-غربی، و دموکرات-توتالیتر انجامیده اند که جامع همه شان در پایتخت جهان به صورت دوگانه ی دموکرات-جمهوریخواه جلوه گری میکند و در آن، دموکرات مفهوم شرک پرور جهان وطن را دارد و جمهوریخواه مفهوم پان امریکن احیاگر مسیحیت را. اما تمام این راه ها را از هر طرف که بروید، به یک ترکستان میرسید.

جان وایتهد و نیشا وایتهد دراینباره در گلوبال رسرچ مینویسند:

«دولت ایالات متحده در تلاش است تا کشور را به شکل یک دولت توتالیتر تغییر دهد. این موضوع در بیش از 50 سال گذشته بدون توجه به اینکه کدام حزب سیاسی منصب داشته است، صادق بوده است. این بدون توجه به اینکه چه کسی در انتخابات ریاست جمهوری 2024 پیروز می شود، صادق خواهد بود. در بحبوحه ی خشم حزبی بر سر پروژه ی 2025، یک نقشه راه 920 صفحه ای برای اینکه چگونه دولت را به نفع اهداف به اصطلاح محافظه کار بسازد ، هم راست و هم چپ، خود را به طرز تاسف باری نسبت به خطرات ناشی از قدرت دولت عمیق گرسنه ساده لوح نشان داده اند. با این حال، ما هرگز نباید این واقعیت را فراموش کنیم که هر دو جناح راست و چپ و عوامل مختلف آنها امتداد دولت عمیق هستند، که همچنان به جنگ روانی علیه مردم آمریکا ادامه می دهد. طبق گفته ی شرکت رند، جنگ روانی "شامل استفاده ی برنامه ریزی شده از تبلیغات و سایر عملیات روانی برای تأثیرگذاری بر عقاید، احساسات، نگرش ها و رفتار گروه های مخالف است." سال‌هاست که دولت با کمپین‌های تبلیغاتی و عملیات روانی، شهروندان را بمباران می‌کند تا ما را همسو، کنترل بر ما را آسان و حمایت خود از تلاش‌های مختلف در خارج و داخل کشور را پا بر جا نگه دارد. دولت چنان به قدرت های اورولی خود در دستکاری اطمینان دارد که مجبور به لاف زدن در مورد آنها شده است. به عنوان مثال، در سال 2022، چهارمین گروه عملیات روانی ارتش ایالات متحده، شاخه ای از ارتش که مسئول جنگ روانی است، یک ویدئوی استخدامی منتشر کرد که تلاش های خود را برای کشیدن ریسمان، تبدیل هر چیزی که لمس می کنند به سلاح، در همه جا بودن، فریب دادن، متقاعد کردن، تغییر، تأثیرگذاری و الهام بخشیدن به نمایش میگذارد. آیا تا به حال به این فکر کرده اید که چه کسی رشته ها را میکشد؟ ویدئوی روانی مطرح می کند که "هر چیزی را که ما لمس کنیم یک سلاح است. ما می توانیم فریب دهیم، متقاعد کنیم، تغییر دهیم، تأثیر بگذاریم، الهام بخشیم. ما به اشکال مختلف در می آییم. ماهمه جا هستیم." این خطری است که در کمین چشم است. از میان تسلیحات فراوان موجود در زرادخانه ی عظیم دولت، جنگ روانی ممکن است از نظر پیامدهای درازمدت ویرانگرترین آنها باشد. همانطور که ژورنال نظامی Task and Purpose توضیح می دهد، "جنگ روانی همه چیز در مورد تأثیرگذاری بر دولت ها، افراد صاحب قدرت و شهروندان روزمره است." توجه داشته باشید، این کمپین های روانی (عملیات روانی) فقط دشمنان خارجی را هدف قرار نمی دهند. دولت در گفتار و عمل روشن کرده است که «ما مردم» دشمنان داخلی هستیم که باید مورد هدف، ردیابی، دستکاری، مدیریت خرد، نظارت، مظنون تلقی شوند و طوری با آنها رفتار شود که گویی حقوق اساسی ما امتیازاتی است که به راحتی می توان آنها را کنار گذاشت. این همان چیزی است که از آن به عنوان تبلیغات پای سیب یاد می شود. دولت با کمک و حمایت از پیشرفت‌های تکنولوژیکی و آزمایش‌های علمی، مردم آمریکا را در بخش عمده ی قرن گذشته تحت "تبلیغات پای سیب" قرار داده است. برخی از راه‌هایی را در نظر بگیرید که از طریق آنها دولت همچنان به جنگ روانی علیه شهروندانی که عمدتاً بی‌خبر هستند، ادامه می‌دهد تا ما را با دستور کار تمامیت‌خواهانه ی دولت عمیق آشنا کند.:

استفاده از خشونت به منظور برقراری حکومت نظامی. با نظمی نگران کننده، ملت همچنان در معرض موج خشونت هایی قرار می گیرد که مردم را به وحشت می اندازد، اکوسیستم کشور را بی ثبات می کند، و به دولت توجیهات بیشتری برای سرکوب، قفل کردن، و اعمال سیاست های اقتدارگرایانه تر به اصطلاح به خاطر امنیت ملی بدون اعتراض شهروندان می دهد.

نظارت تسلیحاتی، کمپین های پیش از جنایت و پیش فکری. نظارت، تعقیب دیجیتالی و داده‌کاوی مردم آمریکا جامعه‌ای را تشکیل می‌دهد که در آن فضای کمی برای بی‌احتیاطی، نقص، یا اعمال استقلال وجود دارد. وقتی دولت همه چیز را می‌بیند و همه چیز را می‌داند و قوانین فراوانی دارد که حتی به ظاهر سرشناس‌ترین شهروند را هم به جنایتکار و قانون‌شکن تبدیل می‌کند. این ضرب المثل قدیمی که می‌گوید اگر چیزی برای پنهان کردن ندارید، دیگر نگران نباشید، اعمال میشود. برنامه‌های قبل از جنایت را با سازمان‌های دولتی و شرکت‌هایی که به صورت پشت سر هم کار می‌کنند، اضافه کنید تا مشخص شود چه کسی یک خطر بالقوه است و تار عنکبوت چسبناکی از ارزیابی‌های تهدید هشدار سنجش رفتاری، «کلمات» پرچم‌گذاری شده و گزارش‌های فعالیت «مشکوک» را با استفاده از آن به سمت چشم‌ها و گوش‌های خودکار، رسانه‌های اجتماعی، نرم افزار سنجش رفتار، و جاسوس‌های شهروندی، بچرخانید و شما می‌توانید یک کابوس کامل دیستوپیایی را ایجاد کنید. جنگ دولت با جرم و جنایت اکنون به حوزه ی رسانه های اجتماعی و به دام افتادن فناوری تبدیل شده است، به طوری که ماموران دولتی از هویت های جعلی رسانه های اجتماعی و تصاویر پروفایل ایجاد شده توسط هوش مصنوعی استفاده می کنند تا مظنونان احتمالی را زیر نظر بگیرند، هدف قرار دهند و دستگیر کنند.

اسلحه سازی ارزهای دیجیتال، امتیازات رسانه های اجتماعی و سانسور. غول‌های فناوری که با دولت کار می‌کنند، نسخه ی خودشان از عدالت اجتماعی را از طریق استبداد دیجیتال و سانسور شرکتی برآورده می‌کنند، هر کسی را که می‌خواهند، هر زمان که می‌خواهند، به هر بهانه‌ای که می‌خواهند در غیاب هیچ روند قانونی واقعی، دهان را می‌بندند. بررسی یا تجدید نظر متأسفانه، سانسور دیجیتال تازه آغاز راه است. ارزهای دیجیتال (که می تواند به عنوان " ابزاری برای نظارت دولت بر شهروندان و کنترل تراکنش های مالی آنها " استفاده شود)، همراه با امتیازات رسانه های اجتماعی و سرمایه داری نظارتی، آزمون تورنسلی را ایجاد میکند برای تعیین اینکه چه کسی به اندازه ی کافی شایستگی دارد افراد را برای خطاهای اخلاقی و تخلفات اجتماعی مجازات کند (و به آنها برای پایبندی به رفتارهای مورد تایید دولت پاداش دهد). در چین، میلیون‌ها فرد و کسب‌وکار که بر اساس امتیازات اعتباری رسانه‌های اجتماعی به‌عنوان «بی‌ارزش» در فهرست سیاه قرار گرفته‌اند، از دسترسی به بازارهای مالی، خرید املاک یا مسافرت با قطار یا هوایی منع شده‌اند.

انطباق با سلاح. حتی خوش‌نیت‌ترین قانون یا برنامه‌های دولتی نیز می‌توانند - و منحرف، فاسد و برای پیشبرد اهداف نامشروع به محض اضافه شدن سود و قدرت به معادله مورد استفاده قرار گیرند و قرار گرفته اند. جنگ با تروریسم، جنگ با مواد مخدر، جنگ با کووید-19، جنگ با مهاجرت غیرقانونی، طرح‌های مصادره ی دارایی‌ها، طرح‌های ایمنی جاده‌ها، طرح‌های ایمنی مدارس، حوزه ی برجسته: همه ی این برنامه‌ها به عنوان پاسخ‌های مشروع به نگرانی‌های مبرم آغاز شدند. و از آن زمان به سلاح انطباق و کنترل در دست دولت پلیس تبدیل شده اند.

سرگرمی اسلحه سازی . در قرن گذشته، دفتر رسانه های سرگرمی وزارت دفاع با هزینه ی مالیات دهندگان، تجهیزات، پرسنل و تخصص فنی را در اختیار هالیوود قرار داده است. در ازای آن، این مجتمع صنعتی نظامی در فیلم‌های پرفروشی مانند Top Gun و دنباله ی راه‌اندازی مجدد آن Top Gun: Maverick که به تبلیغات رایگان برای شاهین‌های جنگی، استخدام سربازان پیاده برای امپراتوری نظامی، شور میهن‌پرستانه ترجمه می‌شود، بازی می‌کند. مالیات دهندگانی که باید قبض جنگ های بی پایان کشور را بپردازند، و رویاپردازان هالیوودی که برای ساختن فیلم های هیجان انگیز دیستوپیایی تلاش می کنند که ماشین جنگ را مرتبط، قهرمانانه و ضروری جلوه می دهد . همانطور که المر دیویس، یک پخش کننده ی CBS که به عنوان رئیس دفتر اطلاعات جنگ منصوب شد، مشاهده کرد: " ساده ترین راه برای تزریق یک ایده ی تبلیغاتی به ذهن اکثر مردم این است که اجازه دهید آن را از طریق رسانه یک تصویر سرگرمی عبور دهید در حالی که آنها این کار را نمی کنند. متوجه شوید که آنها در حال تبلیغ هستند."

اسلحه سازی علوم رفتاری و هل دادن. جدا از خطرات آشکار دولتی که برای جاسوسی از مردم خود و استفاده از زرادخانه ی تسلیحات و فناوری روزافزون خود برای نظارت و کنترل آنها احساس حق و قدرت می‌داند، خطرات پنهانی نیز در ارتباط با دولتی وجود دارد که قدرت استفاده از آنها و فن‌آوری‌هایی برای تأثیرگذاری انبوه بر رفتارها و کنترل جمعیت را دارد. در واقع، این پرزیدنت اوباما بود که دستوری اجرایی صادر کرد و به آژانس‌های فدرال دستور داد تا از روش‌های "علم رفتاری" برای به حداقل رساندن بوروکراسی و تأثیرگذاری بر نحوه ی واکنش مردم به برنامه‌های دولتی استفاده کنند. این یک پرش کوتاه، پرش و جهش از یک برنامه ی رفتاری است که سعی می‌کند بر نحوه ی واکنش مردم به کاغذبازی‌ها به برنامه‌ای دولتی تأثیر بگذارد که سعی می‌کند دیدگاه‌های عمومی را در مورد سایر موضوعات مهم‌تر شکل دهد. بنابراین، به طور فزاینده‌ای، دولت‌ها در سراسر جهان - از جمله در ایالات متحده - به «واحدهای تکان‌دهنده» تکیه می‌کنند تا شهروندان را به سمتی هدایت کنند که قدرت ها میخواهند، در حالی که ظاهر اراده ی آزاد را حفظ می‌کنند.

تسلیحاتی کردن کمپین های حساسیت زدایی با هدف ایجاد حس امنیت کاذب در ما. رویدادهای سال‌های اخیر - نظارت تهاجمی، گزارش‌های افراط‌گرایی، ناآرامی‌های داخلی، اعتراض‌ها، تیراندازی‌ها، بمب‌گذاری‌ها، تمرین‌های نظامی و تمرین‌های تیراندازی فعال، قرنطینه‌ها، هشدارهای رنگی و ارزیابی تهدید، مراکز همجوشی تبدیل پلیس محلی به نیروهای نظامی، توزیع تجهیزات نظامی و سلاح به نیروهای پلیس محلی، پایگاه‌های اطلاعاتی دولتی حاوی نام‌های مخالفان و اغتشاشگران احتمالی - توطئه کرده‌اند تا مردم را با میل و رغبت با سپاس به یک دولت پلیسی بپذیرانند.

تسلیحاتی کردن سیاست. زبان ترس توسط سیاستمداران در هر دو طرف راهرو به طور مؤثر صحبت می شود، کارشناسان رسانه ای از منبرهای تلویزیون کابلی خود فریاد می زنند، توسط شرکت ها به بازار عرضه می شود، و به صورت قوانین بوروکراتیکی تدوین می شود که کمک چندانی به ایمن تر کردن زندگی ما نمی کند. همانطور که تاریخ نشان می دهد، ترس، روشی است که اغلب توسط سیاستمداران برای افزایش قدرت حکومت و کنترل جمعیت، تقسیم مردم به دسته ها و متقاعد کردن آنها برای دیدن یکدیگر به عنوان دشمن استفاده می شود. این طرح ماکیاولیستی آنقدر ملت را به دام انداخته است که تعداد کمی از آمریکایی‌ها حتی متوجه می‌شوند که برای اتخاذ طرز فکر «ما» در برابر «آنها» مورد استفاده قرار می‌گیرند. در عوض، با ترس و نفرت از مخالفان فانتوم، آنها موافقت می‌کنند که میلیون‌ها دلار و منابع را برای انتخابات سیاسی، پلیس نظامی‌شده، فناوری جاسوسی و جنگ‌های بی‌پایان سرمایه‌گذاری کنند، به امید تضمین ایمنی که هرگز به دست نمی‌آید. در تمام این مدت، کسانی که در قدرت هستند – که لابی‌ها و شرکت‌ها آن را خریده‌اند و پرداخت می‌کنند – برنامه‌های پرهزینه ی خود را به جلو می‌برند، و «ما مکنده‌ها» با قبض‌های مالیاتی درگیر می‌شویم و مورد ضرب و شتم، یورش‌های پلیس و نظارت شبانه‌روزی قرار می‌گیریم.

ژنتیک سلاح. ترس نه تنها چرخ های گذار به فاشیسم را با پرورش شهروندانی ترسناک، کنترل شده، آرام، و گاوچران چرب می کند، بلکه خود را در DNA ما جای می دهد تا ترس و تبعیت خود را به فرزندان خود منتقل کنیم. به آن وراثت اپی ژنتیک، انتقال تجربیات آسیب زا از طریق DNA می گویند. برای مثال، عصب‌شناسان مشاهده کردند که ترس می‌تواند در طول نسل‌های DNA موش سفر کند. همانطور که واشنگتن پست گزارش میدهد، "مطالعات روی انسان ها نشان می دهد که کودکان و نوه ها ممکن است تأثیر اپی ژنتیکی چنین رویدادهای آسیب زا مانند قحطی، هولوکاست و حملات تروریستی 11 سپتامبر 2001 را احساس کرده باشند."

اسلحه سازی آینده ی دیستوپیایی. با فراوانی بیشتر، دولت هشدارهایی درباره نیاز مبرم برای آماده شدن برای آینده ی دیستوپیایی که در انتظار ما است صادر کرده اند. به عنوان مثال، پنتاگون در ویدئوی آموزشی " مگاشهرها: آینده ی شهری، پیچیدگی نوظهور "، پیش بینی می کند که تا سال 2030 (تصادفا، همان سالی که جامعه شروع به تکینگی با متاورس میکند) ارتش برای استفاده از نیروهای مسلح در حل مشکلات سیاسی و اجتماعی داخلی فراخوانده می شود. آینده ای که آنها واقعاً در مورد آن صحبت می کنند حکومت نظامی است که به عنوان یک نگرانی خوب و مهم برای امنیت کشور بسته بندی شده است. این ویدیوی آموزشی پنج دقیقه‌ای ترسناک، تصویر شومی از آینده ای را ترسیم می‌کند ممل. از «شبکه‌های جنایتکار»، «زیرساخت‌های نامرغوب»، «تنش‌های مذهبی و قومیتی»، «فقر، محله‌های فقیرنشین»، «محل‌های دفن زباله ی باز، فاضلاب‌های لبریز» «توده ی رو به رشد بیکاران» و یک چشم انداز شهری که در آن نخبگان اقتصادی مرفه باید در برابر فقیر شدن افراد فاقد آن یعنی "ما مردم" محافظت شوند. .

هدف نهایی این کمپین‌های کنترل ذهن - که در پوشش خیر بزرگ‌تر بسته‌بندی شده‌اند - این است که ببینیم مردم آمریکا تا کجا به دولت اجازه خواهند داد تا آزادی‌های ما را تضعیف کند.»:

“project total control: everything is a weapon when totalitarianism is normalized”: john w. whitehead , nisha whithehead: globalresearch: 11july2024

در این موضوع هرچقدر هم که غلو شده باشد، باز جای تردید نیست که حکومت های جهانی و محلی، به طور مرتب از طریق ابزارهای تکنولوژی نوین، پالس هایی در تبلیغ اهداف خود به سمت مردم میفرستند تا مزه ی دهان مردم را بفهمند و بر اساس آن، به سرعت اجرای نقشه هایشان بیفزایند یا از آن بکاهند و بنابراین به قول مقاله ی بالا واقعا این مردمند که « به دولت اجازه خواهند داد» تا کجا پیش برود. با این مداقه و با توجه به اهمیت سرعت در عملی بودن نقشه ها، زمان تعریف تخت حکومتی و برشماری ویژگی های صاحب الهیش نباید به دور از اختراع ابزارآلات مدرنیته و خارج از دوره ی استعمار باشد. از آن زمان، تخت در کشورهای مختلف، خود را تکثیر کرده و هر کسی که بر تخت نشسته است، فارغ از این که چه انقلاب و جنگ و تنش های داخلی و خارجی ای به کشور وارد کرده باشد، فقط در جهت هموار شدن مسیر اهداف سازندگان تخت عمل کرده است، چون هرچه باشد، هیچ کس جز اویی که از جنس تخت است بر آن جلوس نمیکند.

اسطوره های فراموش شده ای که هنوز میتوانند هر مسلمان متعصبی را پیرو شیطان نشان دهند.

نویسنده: پویا جفاکش

سمینول ها

در سال 1812، اندرو جکسون در جنگ با سیمارون ها یعنی ارتش متحدی از بردگان فراری و سرخپوستان، آنها را شکست داد و به فلوریدا در محلی که به نام ایندیانا یعنی سرزمین هندیان معروف شد هزیمت داد. بعضی این مهاجرت را عامل پیدایش جمعیت مرموز سمینول ها که یک جمعیت دورگه ی سیاهپوست-سرخپوست در اوهایو و فلوریدا هستند میدانند. با این حال، امروزه که تاریخ قبل از جنگ داخلی امریکا مورد سوال هایی است بعضی میپرسند که آیا این قوم واقعا نتیجه ی یک اتحاد سیاسی-جنگی بردگان سیاه با زردپوستان بومی است یا به هم پیوستن طبیعی اقوامی که قبل از انگلیسی ها تمدن امریکا را اداره میکردند؟ تاریخ امریکا به طرزی عامدانه فقط جنگ و غلبه را برجسته و پیشرو همه چیز در روابط انسان ها میکند. حتیبعد از این که خشکسالی در نوادا باعث بیرون آمدن بقایای شهر سنت توماس در نزدیکی شهر کلارک کنونی شد، مردم یاد آن افتاده اند و زیر لب زمزمه میکنند شاید شهر سنت توماس عمدا زیر آب سد رفت تا مردم یادشان برود که زمانی این جامعه از به هم پیوستن صلح طلبانه ی سیاهان و زردپوستان پدید آمد. مدتها است که جریان های مسلمان سیاهپوست امریکایی ادعا میکنند که در امریکا بومی بوده و از نسل موآبی های همسایه ی یهودیان در خاورمیانه اند. اکنون با آشکار شدن لحظه هایی کمتر صحبت شده از تاریخ امریکا این سخن کمتر غیر منطقی به نظر میرسد. پس از لغو بردگی و آزادی بردگان، گروه هایی از بردگان آزاد شده به خیال این که از افریقای غربی آمده اند، به آنجا برگشتند و سرزمین جدید، لیبریا یعنی سرزمین آزادی نامیده شد تا گواه آزادی بردگان باشد. اما مخارج سفرهای دریایی مربوطه آنقدر زیاد بود که از جایی متوقف شدند و فقط 5000 نفر برگردانده شدند که از این جمعیت نیز نیمیشان در اثر بیماری های مناطق حاره فوت شدند. سوال پیش آمده این است که اگر چند کشتی مدرن قرن بیستمی برای چنین سفرهایی آمادگی لازم را نداشتند، صدها کشتی زهوار در رفته ی انگلیسی های برده فروش قرن 19 چگونه حاضر بودند این همه ضرر کنند و میلیون ها برده به امریکا بفرستند بدون این که سود مناسب به دست بیاورند؟ برده داری که مطمئنیم در امریکا بوده، پوششی بوده بر تفکیک قومیتی در نوشتن تاریخ امریکا. یادمان باشد نگاه بالا به پایین به بردگان تا حدودی نتیجه ی خلافکاری اولین بردگان بود که هیچ ربطی به نژادشان نداشت. افراد گناهکار قبایل و جوامع سیاه به سبب گناهانی چون قتل و دزدی و فحشا دستگیر و به بردگی فروخته میشدند. تجار مسلمان در زنگبار این بردگان را تحویل گرفته و به سرزمین های اسلامی میبردند و از این موقعیت برای تبلیغ اسلام در زنگبار و آمیزش بین نژادی با بومیان بهره میبردند. در امریکا هم اول همینطور بود تا این که به ادعای تاریخ امریکا دزدان دریایی بربر اقدام به حمله به جوامع سیاهپوست و برده گیری زورکی و فروش آنها به انگلیسی ها نمودند. اما مطلب کمتر گفته شده این است که اگر سیاهان در ازای گناهانشان به بیگاری گرفته میشدند، همین مطلب درباره ی سفیدهای گناهکار هم مطرح بود. زندان گویان فرانسه ، پر بود از خلافکاران سفیدپوستی که برای کار اجباری تحت غیر انسانی ترین رفتارها، به امریکا کوچ داده میشدند. قانون "مان" در ایالات متحده نیز افراد را به جرم فحشا و قاچاق جنسی زنان به بیگاری محکوم میکرد و تا 50سال بعد از لغو بردگی برقرار بود. بنابراین احتمالا نه بردگی مخصوص سیاهان بود و نه همه ی سیاهان برده بودند، همانطورکه همه ی سفیدها هم برده نبودند. تقسیمبندی های نژادی درباره ی سفیدپوستی که فتح میکند، سرخپوستان را در جنگ شکست میدهد و سیاهان را به عنوان برده میخرد، در سمینول ها به سرنوشت مشترک سیاهان و زردپوستان در مقابل انسان سفیدپوست می انجامد. این نکته ی مهمی است که هر دو لغت هندی و سرخپوست که برای بومیان زردپوست امریکا استفاده میشود، پیشتر و توسط اروپاییان در مورد مردم سیاهپوست استفاده میشده است. از طرفی قرن 19 دوران ظهور داروینیسم و پرداختن به بحث های نژادی در تاریخنویسی است: موضوعاتی که باعث شهرت تبار زردپوست و سیاهپوست انسان سفیدپوست اروپایی شده بودند. انسان اروپایی هنوز آنقدر از تبار خرافی خود فاصله نگرفته بود که ارزش جادویی تغییر رنگ پوست را فراموش کرده باشد. بازار افرادی که خود را مدیوم یا میانجی افراد با ارواح درگذشتگانشان میخواندند پررونق بود و تحقیقات درباره ی روح هنوز در جریان بود. همانطورکه میدانیم بدن زندان روح تلقی میشد. پس از دفن مرده در چاله یا منفذی در زمین، روح از بدن به محیط جدید وارد و آماده ی سفر به جهان دیگر میشد. روح موجودی دوجنسه بود و چینی ها برای دفن جسد دنبال زمینی میگشتند که دارای ویژگی های متعادل یین (زنانه) و یانگ (مردانه) باشد تا محیط موقتی جدید روح برایش خوشایند باشد. در انگلستان نیز در همان زمان، اصطلاح kombe هم برای منفذی در زمین به کار میرفت و هم برای تپه. چون زمانی برای دفن جسد دنبال شکافی در زمین در جوار یک تپه میگشتند بلکه شکاف نماینگر مادینگی زمین و تپه نماینده ی نرینگی او باشد. معمولا چنین شکاف هایی آسایشگاه های مارها بودند و روح به ماری تشبیه میشد که در زیر زمین، به دنبال رخنه گاهی به بیرون میگردد و همین حالت، به دوران زیست روح در بدن هم فرافکنی میشد. لحظه های تغییر وضعیت بدن بخصوص پوست که تغییرات ظاهری را آشکار میکند، لحظه های ظهور چنین رخنه گاه هایی بود و در این هنگام ممکن بود روح تماس های جدیدی با عالم بیرونی برقرار کند و حتی با یک روح بیگانه جایگزین شود. خرافات اروپایی، افتادن شاخ های گوزن و رشد دوباره ی آنها را نشانی از تغییر مداوم روح در گوزن میشمردند. در گرینلند زمانی که شخصی پس از یک بیماری سخت زنده میماند، تصور میشد روحش با روح یک کودک یا روح یک گوزن شمالی جایگزین شده است. بنابراین تغییرات پوست انسان از سیاه و زرد به سفید طی نسل ها نشاندهنده ی تغییرات شدید روحی و حتی بیگانه بودن کلی روح سفیدپوست اروپایی با نژادهای دیگر شمرده میشد بی این که طغیان واقعی ای علیه خرافات نژادهای پیشین صورت گرفته باشد. روح انسان اروپایی هنوز شبیه یک مار بود، ولی ماری که علیه مارهای پیشین است. اروپایی، عملگر به مذهب موسی و عیسای اسرائیلی بود و موسی عصایی مارشونده داشت که عصاهای مار شده ی جادوگران فرعون را بلعید. این عصای جادویی همراه موسی در سفری بزرگتر برای جنگ با کافرهای کنعان بود که فرزندان سرافیم یا مارهای آسمانی یعنی فرشتگان هبوط کرده بودند و خود، مارهایی انسان نما شمرده میشدند. شبیه ترین آنها به فرشتگان، غولهایی مهیب بودند و جالوت غول که به دست داود اسرائیلی کشته شد، یکی از آخرین آنها بود. کنعانی ها را اولاد کوش ابن حام ابن نوح میشمردند که جد سیاهان بود و خودشان هم مثل برده های امریکایی سیاه شمرده میشدند. آنها را با مورها هم تطبیق میکردند: مردمان سیاه مسلمان شمال افریقا . ولی به مرور، لغت مور به بربر کاهش یافت و مورها از اعراب جدا شدند. با این حال، نبرد با آنها کنایه ای از نبرد با مسلمانان بود درحالیکه رهبران دنیای اسلام، تاتارهایی چون تیمور لنگ و عثمانی ها شناخته میشدند. اگر اروپا میخواست وانمود کند که رهبر اصلی مسیحیت است، باید تمدن خود را وامدار یک جریان تمدنی برحق نمایش میداد که چیزی غیر از تصویر رایج از مورها و تاتارها است. پس هم مورها و هم تاتارها تخریبگران تمدن معرفی شدند شاید چون از اول یک قوم بودند. بنابراین افسانه ی تاتارها و مورها یادآور دشمنان تمدن غربی نیستند بلکه مکمل آنند. مار موسی و مار شیطان، فقط دو مار پیچیده به دور کادوسئوس یا عصای هرمس خدای محبوب ایدئولوژی کیمیاگری اشرافیت های غربی است. تاریخ امریکا این موضوع را نشان میدهد آنجاکه افسانه ی "کالیفیا" (به معنی خلیفه ی مونث) را پیش میکشد. کالیفیا رهبر زنان سیاهپوست مسلمان بود که در جنگ با بیزانس به سلطان عثمانی کمک کردند و سپس در شمال افریقا سکنی گزیدند و بلاخره به امریکا و منطقه ای که به نام کالیفیا «کالیفرنیا» نامیده شد رفتند و درآنجا از اسپانیایی های سیاهپوست شکست خوردند. داستان کالیفیا رابط جنگ های مسیحیان با مسلمانان در آسیا، افریقا و امریکا است و البته رابط سیاهان با تاتارهای زردپوستی که عثمانی ها از بینشان برخاستند. پس تنها سرزمین مقدس واقعی اروپا بود و داستان های تاریخ آن، نشان میدهد قبل از القدس عربی و اسرائیل اشغالگری که در جوار آن ساخته شد، نبرد موسی با کفار –و اتفاقا این کفار مسلمانند- در اروپا به وقوع پیوسته است؛ در دعوا بر سر یک اورشلیم اروپایی به نام رم ایتالیا که تمام اشرافیت های اروپایی حول محور آن رشد کردند. نبرد نورمان ها بر سر سیسیل و همزمان با سقوط یک پاپ در رم، قابل تطبیق با نبردهای قوم موسی در سرزمین مقدس بر اساس تورات است. دوک راجر، فرمانده ی نورمان ها در راه فتح سیسیل، باید با ارتشی کوچک بر ارتش عظیم کفار غلبه کند که همان صحنه ی غلبه ی ارتش کوچک جدعون بر ارتش عظیم کفار در تورات است. جدعون به این خاطر پیروز شد که از همراهی خدا با خود مطمئن بود. در مورد دوک راجر هم چنین بود چون در معجزه ای غریب، صلیبی نورانی در آسمان ظاهر شد و ارتش دوک راجر را به سمت هدف راهنمایی کرد؛ ماجرایی یادآور ستون نوری که اسرائیل را در حرکت از مصر به ارض موعود راهنمایی میکرد. ارتش راجر در کوهستانی توسط رتیل ها به فراوانی گزیده شدند. گاتفرید مالاترا، رتیل های مزبور را کرم هایی سمی شبیه به عنکبوت توصیف کرده است که احتمالا کرم جایگزین مار شده است. به عقیده ی مارک گراف، این همان صحنه ی دچار شدن اسرائیلی های موسی به مارها در راه بین مصر و سرزمین مقدس است. به نوشته ی گاتفرید مالاترا، یکی از دلایل پیروزی راجر در نبرد سیسیل، شکست دادن پهلوان غولپیکر مسلمانان به نام ارکادیوس بود که راجر توانست با گذراندن نیزه از درون منفدی در زره او وی را بکشد، اتفاقی که سبب تضعیف روحیه ی دشمن شد و مارک گراف آن را با قتل جالوت توسط داود تطبیق میکند. دوک راجر همچنین درست مثل داود که از طریق یک چاه فاضلاب به درون شهر اورشلیم راه یافت، از طریق یک گودال زیرزمینی به درون رم راه یافت و شهر را به آتش کشید و در این هنگام، فریاد "گیسکارد" از سوی مردم بلند شد. رابرت گیسکارد کسی بود که قبلا یک بار رم را به آتش کشیده بود و ظاهرا این داستان میخواهد بگوید که این دو نفر قبلا یک نفر بودند. گیسکارد به سزای سوزاندن پاینخت مسیحیت، به زودی درگذشت و این هنگامی روی داد که در ایتاکا و در محلی به نام آفر دچار تب شده بود. درآنجا پیرزنی به او گفت که اینجا قبلا اورشلیم بوده است. گیسکارد همانجا فهمید به زودی خواهد مرد چون نام های آفر و اورشلیم در کنار هم به معنی مرگند و از طرفی پیشگویی به او گفته بود تمام کشورهای سر راهش را فتح خواهد کرد تا زمانی که به اورشلیم برسد و درآنجا خواهد مرد. ظاهرا یک اورشلیم در یونان، جانشین رمی شده که او قبلا به جای داود فتحش کرده است و یونان اصلی درواقع ایتالیا و معادل سرزمین مقدس موسی و داود بوده است.:

“issues of reconstruction, part2”: mark graf: chronologia: 26/4/2016: p110

بدیهی است که تاکید زیاد بر تقسیم نژاد های انسانی در نام بر اساس رنگ پوست نژادها علیرغم وجود تفاوت های استخوانی و ظاهری دیگر، خود فلسفه ای دارد و آن این که پوست، مهمترین جنبه ی پنهان کننده ی درونیات واحد فیزیک انسان ها است و باعث حواس پرتی نسبت به قرابت های نوعی انسان ها با هم میشود. به همین ترتیب، توجه خاص به نشان دادن مسلمانان به عنوان مظهر کفار نیز توجه به یک دروغ آشکار دیگر را برجسته میکند و آن این که مسلمان های متاخر تابع عثمانی هم به اندازه ی یهودی ها و مسیحی ها ادعای احیای تعلیمات پیامبران تورات را دارند. با این حال، نفرتسازی نسبت به مسلمان ها به مرور چنان طبیعی میشود که آنها را نه به خاطر کفر نسبت به انبیای یهود بلکه با اغراق گویی درباره ی افراط آمسلمان ها درخصوص اجرای آن قوانین محکوم میکنند. مسلمان ها الان آخرین جبهه ی مقاومت کننده ی سنتی در مقابل مدرنیته ی غرب هستند و فرصت کافی وجود دارد تا ادعای سابق غرب درباره ی این که تمام سنت های قدیم شرقی از نوع اسلام متعصب دو سده ی اخیرند را اثبات کنند. حالا شرق و اسلام که درست مثل زمان هزار و یک شب با هم یکسانند، متهمان اصلی جلوگیری از وقوع فاجعه ی قرون وسطای کلیسای رم با ریشه کن کردن رقبای کلیسا از شمال افریقا و از این طریق باعث عقبگرد تمام دنیا از خدمات یونان و روم باستانند که با کلیسای رم به پایان رسیدند. حتی یک نظریه ی توطئه در بین پروتستان ها وجود دارد که بر اساس آن، خدیجه همسر مسیحی محمد، جاسوس واتیکان برای رساندن شوهر خود به رهبری اعراب و متحد کردن آنها برای از بین بردن مسیحیت های مخالف با واتیکان که بیش از او تابع حکمت یونانی بودند در آسیا و افریقا بوده است. اسلام فقط بعد از آن بد شد که به قلمرو موجد خود کلیسای رم نیز یورش برد. این بحث جایگزینی نیروی مثبت با نیروی منفی در یک قلمرو منفی و نیاز به غلبه ی مجدد نیروهای مثبت بر آن قلمرو منفی در افسانه های اکدی درباره ی تصرف دوزخ توسط نیروهای خیر برای غلبه بر انواعی از شر استوار است.

گویاترین افسانه از این نوع، داستان اژدهایی به نام "کور" است که جهان زیرین را تصرف و ملکه ی آن ارشکیگال را اخراج میکند. حئا خدای آب ها به جنگ اژدها میرود او را بیرون میکند و ارشکیگال را برمیگرداند. به نظر میرسد داستان غلبه ی نرگال بر ارشکیگال و ازدواج ارشکیگال با او و رسیدن نرگال به پادشاهی دوزخ روایت دیگری از این قصه باشد که در آن، ارشکیگال قبل از نرگال، همان کور، و ارشکیگال بعد از نرگال، کور تغییر یافته هستند و فرض داستان حئا این است که ارشکیگال متاخر قبلا هم بر دوزخ حاکم بود و کور جایش را اشغال کرده بود. "کور" در آکدی هم به معنی دوزخ است، هم به معنی اژدهایی است که در سطح بالایی آب های هاویه در مجاورت دوزخ زیست میکند، هم به معنی تهاموت الهه ی آب های لجه است و هم به معنی کوهستان زاگرس. ظاهرا معنای اخیر، رابط معانی دیگر است. کوه های زاگرس زمانی آتشفشانی بودند و آتش مایع آنها که همان گدازه است از محتویات دوزخ در جهان زیرین شمرده میشدند. گدازه که حالت مایع داشت در زمان برخورد با آب، سرد و تبدیل به زمین جامد میشد و چون تصور میشد که زمین ما روی قلمرو زیرین بنا شده و در زیر زمین هم آب های چشمه ها جریان دارد، پس عقیده بود که زمین روی برخورد آب های زیرین با گدازه ی دوزخ استحکام و قوام گرفته است و حئا که خدای آب ها است، با سرد کردن گدازه آن را خنثی کرده است که این همان شکست دادن اژدها دیگر نامزد معنای "کور" است. از روی این تفکرات میتوانستید به این نتیجه برسید که تهاموت که مادر موجودات و نماد تمامیت جهان مادی است بخشی از آب های آغازین است که به آب های آتشین گدازه ای تبدیل شده و میشود از او تعبیربه اژدهای "کور" کرد. پس اصل زمین جهنمی است و اگر زمین آنقدرها جهنمی به نظر میرسد به خاطر آن است که ارواح خیر از جهانی بالاتر به آن نظم بخشیده اند و خصلت های وحشتناکش را متعادل کرده اند. ارشکیگالی که کور جایش را گرفته بود، میتوانست با خواهر آسمانیش عیشتار برابر باشد آنگاه که به جهان زیرین هبوط کرد. از طرفی هبوط عیشتار میتوانست با هبوط تموز یا آدونیس عامل سرسبزی گیاهان و طراوت طبیعت به جهان زیرین مرتبط باشد آنگاه که عیشتار یا نسخه ی رومیش ونوس برای بازگرداندن آدونیس به جهان زیرین میشتافتند. این صحنه را در داستان انلیل نیز می یابیم: خدایی که با یک زن زمینی فحشا کرد و به این جرم به دوزخ تبعید شد ولی آن زن به نام نین ماه به نزد او در دوزخ آمد و با او ازدواج کرد تا این که بعدا درست مثل تموز و عیشتار از دوزخ خارج شدند. این هبوط با هبوط نرگال هم برابر است که خدای خورشید است آنگاه که در شب به جهان زیرن در می آید و ارباب تاریکی میشود و از بابت این تغییر شخصیت، میتوان او را نسخه ی هبوط کرده و شرور شده ی تموز شمرد. آب آتشین گدازه ظاهرا حاصل تجلی آتش خورشید الهی در آب بی شکل تهاموت یا ارشکیگال است. گدازه را در عبری "لاوه" مینامند و این کلمه احتمالا یکی از منشا های نام لویاتان برای اژدهای مادینه ای است که یهوه، او را سرکوب کرد: نسخه ی دیگر سرکوب کور توسط حئا. با این حال، خدا نادیدنی است و ازاینرو با هوا یا فضای خالی تطبیق میشود و بنابراین یک فضای خالی بین قلمرو آب های زیرین و دوزخ ارشکیگال در نظر گرفته میشود.:

“when dragons scream: war trumpets in celtic Europe”: aratta.wordpress.com

توجه کنیم که اگر دوزخ را با زمینی که قوم موسی و البته دنباله روان مسیحیش قصد فتح آن را دارند تطبیق کنیم، آن وقت فضای خالی خدا بین زمین و یک قلکمرو ناشناخته که حالا جایگاه موجودات فضایی است قرار میگیرد بی این که اصلا معنوی باشد؛ یعنی همان ماده ی سیاه ناشناخته ای است که میگویند باعث سیاه دیده شدن فضا است. یک بخشی از مسئله به این برمیگردد که جایگاه خدا را در آسمان میپنداریم و در این معادله، خود عنوان "آسمان" است که غلط انداز است. آسمان میتواند ضد زمین به عنوان قلمرو جهان مادی باشد اما میتواند بخشی از خود جهان مادی هم باشد. این تفسیر دوم، ناشی از این افسانه ی بابلی است که زمین و آسمان توسط مردوخ از جسد تهاموت یا صعلات الهه ی آب ها پدید آمده اند. تهاموت همسر آبزو و از طریق او مادر خدایان بود. ولی وقتی حئا آبزو را کشت، تهاموت طغیان کرد و به شکل یک اژدهای دریایی سهمگین به جنگ خدایان رفت. او برای این کار، 11هیولا خلق کرد که در کنار خودش، نماینده های 12 صورت فلکی دایره البروج یعنی 12 مجموعه ی اختری ای هستند که خورشید طی یک سال 12 ماهه آنها را طی میکند. کاملا ممکن است که این افسانه به یک طرح آشوری از موزه ی خاورنزدیک برلین مربوط باشد. در این طرح، یک پیکره با ظاهر انسانی و جنسیت نامعلوم دیده میشود که 11 موجود نورانی از او صادر میشوند. این موجود انسان مانند و 11 موجود ستاره مانند کنارش، میتوانند نمادهای خورشید با صفات مختلفش در 12 صورت فلکی باشند. طبیعتا 11 شکل ستاره ای را میشد به 11 سیاره یا ستاره تعبیر کرد. اتفاقا این ممکن است چون 12 صورت فلکی دایره البروج توسط 7سیاره ی مقدس کلدانیان اداره میشوند و از طرفی این 7ستاره میتوانند در هفت ستاره ی ثریا در برج فلکی ثور (ورزاو) بازآفرینی شوند، یک صورت فلکی تحت کنترل سیاره ی زهره با تشخص الهه عیشتاره که میتواند خود تهاموت به عنوان موجود 11 هیولای دیگر باشد. ازاینرو است که این 11هیولا را در علم نوین قرن بیستمی به 11 سیاره تبدیل کرده اند که عبارتند از زمین در کنار هفت سیاره ی ایزدی کلدانیان (خورشید، ماه، عطارد، مریخ، زهره، مشتری و زحل) به اضافه ی سیارات اخیرا اضافه شده ی اورانوس، نپتون و پلوتون هستند. اما جایگزین دوازدهمین صورت فلکی و مابه ازای خود تهاموت کیست؟ امانوئل ولیکوفسکی به دنبال یک سیاره ی دوازدهم میگشت که معتقد بود خود تهاموت است و منظومه ی شمسی درست مثل آسمان و زمین داستان آفرینش بابلی، از اجزای آن سیاره ی عظیم پدید آمده است. اما احتمال درست تر این است که بگوییم تهاموت، خود موجودیتی است که این 11 سیاره را در خود جای داده است، یعنی فضا. چون اگر تعبیر خلقت آسمان و زمین را با نظریه ی علمی کروی بودن سیارات و شناوری آنها در فضا به همان گونه که دانشمندان بابلی ابراز داشتند، ربط دهیم، آن وقت آسمان و زمین شامل یک کره ی زمین سرگردان در آسمان به اضافه ی دیگر اجرام آسمانی سرگردان در همان آسمان یا فضا میشود. جامد بودن سیارات، تناقضی با گازی بودن فضا ندارد چون همه ی اینها جسد یک موجود آبگون یعنی تهاموت هستند. آب هم میتواند با بخار شدن به هوا تبدیل و نامرئی شود، و هم میتواند در سرمای شدید تبدیل به یخ شود. ازاینرو تمام اجسام سخت میتوانند به دلیل جامد بودن، شکل تحول یافته ی یخ باشند. در مقابل، هوایی که آسمان را از زمین متمایز میکند، در یک فضای تاریک به نام فضا غوطه میخورد به همان گونه که در تصاویر رایج از فضا نشانش میدهند. چون نزدیکترین شرایط آشنا به محیط پیدایش یخ های انبوه، قطب شمالی است که شب هایی طولانی دارد و نزدیک ترین محیط به جهان مالوف دوران حکومت تهاموت نیز همین است. به همین دلیل، از دید اروپاییان، سرزمین های یخبندان شمالی، جایگاه غول ها و هیولاهایی نزدیک به هیولاهای تهاموت بوده است و وتان خدای خشن آلمانی، با تلفظ نام "اودین" در همان منطقه بر خانواده ای از خدایان حکومت میکند که با خشونت خود، غول ها را کنترل میکنند. همراهان اودین، گرگ ها و کلاغ ها هستند که به ترتیب نمادهای درنده خویی و مردارخواری و بنابراین مرتبط با مرگ و تباهیند و هر دو نماد نیز با تاریکی و سیاهی و البته سرما مرتبطند. روشن است که اودین در مرز یخبندان و سیاهی، واسطه ای بین آسمان گازی و زمین جامد است. معادل بین النهرینی او انلیل است که از کوه خدایان بر زمین حکومت میکند و این کوه نیز واسطه ای بین آسمان و زمین است. همین کوه را به صورت المپوس کوه خدایان یونان بازمی یابیم که انلیل آن، زئوس یا ژوپیتر نام دارد و قطعا این همان طور سینای یهوه هم هست. آن را باید با کوه عمود آسمان در قطب شمال که ستاره ی قطبی ثبات آن را نمایندگی میکند برابر بگیریم. اتفاقا در تقسیمبندی بابلی آسمان، شمالی ترین قسمت، به انلیل تعلق دارد، و قسمت میانی به آنو و قسمت جنوبی به حئا تعلق دارند. قسمت آنو 12 صورت فلکی دایره البروج را در بر میگیرد. آسمان های حئا و انلیل نیز هر کدام 12 صورت فلکی برجسته داشته اند. بابلی ها آسمان را به یک گل 12 پره و هر پره با سه گلبرگ تشبیه میکردند که در هر پره، سه گلبرگ انلیل، آنو و حئا واقع بودند گویی که صورت های دایره البروج آنو هر کدام دارای دو جنبه ی مختلفند که به انلیل و حئا تقسیم میشوند. قسمت حئا بخصوص گیج کننده است چون صورت های فلکی آسمان جنوبی –که معادل های بابلیشان را نمیشناسیم- اکثرا باید در منطقه ی بین النهرین غیر قابل دیدن باشند. البته این نکته هم جالب است که از دید ناظر بین النهرینی این قسمت از آسمان در دریا فرو رفته و قلمرو حئا نیز یک قلمرو آبی است. خود منطقه ی بین النهرین در کنار دریا به دلیل حالت جزیره مانندی که رودهای دجله و فرات به آن میدهند، جایی مابین جمود و میعان است که بین میعان جنوب حئا و سنگلاخ کوهستان انلیل در شمال، یک موقعیت بینابینی شبیه آنو دارد و روشن است که کوه انلیل به صورت کوهستان مرزی ترکیه و بین النهرین در شمال بین النهرین بومی سازی شده است. شاید به دلیل موقعیت جامدتر انلیل بود که او در مقام قاتل تهاموت و سازنده ی زمین و آسمان قرار گرفت، موقعیتی که قبلا به آنو تعلق داشت؛ اگرچه بعدا مردوخ پسر حئا هم جای انلیل را گرفت. بنابراین حکومت آنو در آسمان، چندان جایگاه متفاوتی از قلمرو انلیل نداشت. چون آسمان آنو هنوز بخشی از جسد تهاموت بود و نام آنو نیز تلفظ دیگری از ایلو یا اله یا الوهیم است و یهوه ی طور سینا با الوهیم تطبیق شده است. پس تلاش آدمیان برای رسیدن به آسمان، هنوز میتواند تلاش برای رسیدن به یک الهه باشد بخصوص پس از آن که مردوخ در زمین، بابل را بنا و مرکز جهان کرد و از آن بر زمین حکومت نمود و بنابراین امکان برداشت مفهومی نرینه از زمین را داد. در مصر، این مفهوم باعث نرینه تلقی کردن زمین تحت نام قب و قرار دادن آن در مقابل الهه ی آسمان تحت نام نات شد. اتحاد زمین با آسمان به صورت آمیزش جنسی قب با نات بازسازی شد و آلت جنسی قب برای این کار، همان کوه عمود آسمان تخیل شد که تمثیلی از کوه الهی انلیل است. در بابل عراق که کوهی در آن نیست، کوه جای خود را به برج بابل داد که برای رسیدن به خدا مرتبا به سمت آسمان دراز شد ولی زلزله ای آن را فرو انداخت که میتوان آن را به اخته شدن خدای زمین تلقی کرد. در ادبیات یهودی-مسیحی، سازنده ی برج بابل را بلوس یا نمرود میدانند که معمولا با بعل مردوخ برابر دانسته میشود. دراینجا میتوان مردوخ در جایگاه قب را با اگدیستیس یا اقدسه خدای دوجنسه ی آناطولیایی برابر دید که به خاطر گناهانش اخته و به زمین تبعید شد و به صورت یک زن به نام کوبله زندگی کرد. نام کوبله برداشت از اصطلاح "کوبه الیا" یعنی کوبه ی الهه است که کوبه صورت مونث قب به نظر میرسد. نام کوبه تلفظ دیگری از "حبه" یا هپات الهه ی طبیعت و وحوش در آسیای صغیر است. "ب" در این نام تشدید دارد و ازاینرو نام الهه به صورت کوبابا نیز تلفظ شده است. جالب است که کوبابا نام یک ملکه ی بنیانگذار یکی از سلسله های شاهی کیش یا کوثا در بین النهرین هم شناخته شده است. در اساطیر یونانی، کوبله هم با گایا مادر خدایان و همسر اورانوس تطبیق شده و هم با رئا همسر کرونوس و مادر زئوس. درواقع این چهار جسم، مراتب مختلف موجودی واحد را نشان میدهند. به روایت هزیود، کرونوس خدای زحل، پدرش اورانوس را سرنگون و اخته میکند و بعد، از ترس این که فرزندان خودش همین کار را با او بکنند فرزندانش را میخورد. اما رئا آخرین فرزندش زئوس را پنهانی حفظ میکند و زئوس، کرونوس را سرنگون میکند و رئیس جدید خدایان در المپ میشود. کرونوس به دلیل تطبیق با زحل، معادل حئا است و پسرش زئوس به دلیل تطبیق با مشتری معادل مردوخ پسر حئا است. از طرفی حئا بر آبزو حکومت میکند که نام پدر خدایان و همسر تهاموت است. بنابراین قتل آبزو به دست حئا که همان سقوط اورانوس به دست کرونوس است، تغییر حالتی در حئا را نشان میدهد که طی آن، گایا تبدیل به رئا میشود و از کرونوس تمرد میکند همانطورکه تهاموت علیه قوای حئا میشورد. ازآنجاکه هدف از قتل آبزو حفظ حکومت آنو است، قتل آبزو تبدیل حئا از او به آنو است. بنابراین اخته شدن اورانوس، همان الهه شدن بخشی از حئا و قرار گرفتن او در مقابل نظم موجود است. در این مورد، باید توجه کنیم که کوبله الهه ی طبیعت و حیوانات وحشی است که قانون جنگل یعنی قانون بی قانونی بر آنها حکومت میکند و از دید آدمیزاد، وضعیت به شدت بی نظمی دارند. کوبله در همراستایی با شیرها، شاهین ها و چشم انداز وحشی کوهستان، در تضاد با نظم شهری قرار دارد و به دلیل موکلی شکار و حیوانات وحشی، در ادبیات یونانی، با آرتمیس یا دایانا الهه ی ماه تطبیق میشود که خواهر دوقلوی آپولو خدای خورشید است. این از آن جهت اهمیت دارد که حکومت خورشید نیز معمولا تحت کنترل زحل تلقی میشود و معادله ی آپولو-آرتمیس همان معادله ی کرونوس-رئا و حئا-تهاموت است. آپولو خدای هنرها است و هنر، همان چیزی است که انسان را به متمدن شدن متمایل کرده است. آپولو با ظاهر زن مانند و ظریفش، معادل هلیوس کوروس خدای خورشیدی است و کورس نام خود را به کوریت ها یا کوریبانت ها داده است: نژاد اولیه ی بشر با ظاهر مردان جوان زن مانند که پیرو رئا بودند و از زئوس نوزاد مراقبت میکردند. آنها فستیوال های رقص ازجمله رقص با شمشیر برگزار میکردند که در جانشینانشان گالوس ها یا گالی ها باقی مانده بود. گالی ها کاهنان کوبله الهه ی آناطولی بودند که کیشش بعدا حتی به نام به رم وارد شد و رمی ها خود را از طریق بنیانگذار خیالی رم یعنی انئاس تروآیی، وارثان برحق کیش کوبله شمردند. رهبر گالوس ها آتیس نام داشت. او همنام معشوق کوبله بود که در حالت جنون خود را اخته کرد و جان داد. بعضی مورخان امروزی معتقدند زمانی گالی ها مثل آتیس خود را اخته میکردند ولی حداقل گالوس های رومی اخته نبودند. از طرفی میدانیم که گالی یا گالوس، همان کالو عنوان کاهنان دوجنسه ی بین النهرین است؛ این مردان دوجنسه اخته نبودند و ازدواج میکردند و صاحب فرزند میشدند اگرچه آشکارا همجنسگرا بودند. در مورد نسخه ی بین النهرینی میدانیم که این کاهنان مرد، در وعظ ها نوحه خوانی میکردند و گریه سر میدادند و این، بخشی از کیفیت زنانه ی وجودشان بود، چون نوحه سر دادن و گریه کردن برای تموز خدای شهید شده وظیفه ی زنان بود و همین موقعیتن باعث میشد تا به ندرت زن ها هم در جرگه ی کالوها درآیند. ارتباط با تموز از آن جهت جالب است که آتیس درحالیکه نامش تلفظ دیگر اوتو به معنی خورشید است، همزمان نسخه ی آناطولیایی آدونیس یا تموز خدای طبیعت است که فدای عشق الهه به خود میشود و موقتا میمیرد و این مرگ موقتی، با ایام خزان طبیعت همراه است. معادل الهه در روایت یونانی-رومی داستان آدونیس، آفرودیت یا ونوس است؛ الهه ای که از کف کردن خون آلت جنسی بریده ی اورانوس در دریا به دنیا آمده و خود، مظهری از تهاموت است. میتوان آتیس اخته شده را همان اورانوس اخته شده و البته کوبله ی اخته شده شناخت و این، از طریق برابری کوبله با کوبابا جالب میشود. در زبان آشوری، "کبابو" به معنی سوختن است و سوختن میتواند با آتشین بودن خورشید در رابطه باشد. بنابراین کوبابا برابر با آپولو نیز هست بدون این که آپولو اخته باشد، چون اختگی، صوری است و منظور از آن، کنترل خشونت مردانه ی حاکم بر زندگی انسان اولیه ای است که رئیسش مردی شکارچی و همچون جانوران طبیعت بیرحم بوده است و این خشونت کنترل شده، در زندگی متمدن شهری نباید جایی داشته باشد. از طرفی حاکم جامعه ی انسانی، یک شخصیت خورشیدی است و شیر را که حیوان خورشید است نماد خود کرده است درحالیکه شیر، جانور همراه الهگان بخصوص کوبله نیز هست. کاملا ممکن است نرگال فرمانروای دوزخ که یک خدای خورشیدی و متشبه به شیر است در نام با گالی ها در ارتباط باشد. با این که تجسم عمومی نرگال شیر است، یهودیان بیشتر او را با تجسم خروس میشناسند که پرنده ای است که طلوع خورشید را اعلام میکند و از قضا یکی از معانی گالوس در لاتین، خروس است. نرگال، خدای جنگ و مرگ است و فرمانروای خورشیدی نیز در مواقعی که لازم میخواند، نظم عمومی را فدای هرج و مرج جنگ و خشونت میکند. بنابراین او درست مثل آنو، در مرز حئا و انلیل قرار دارد و از این جهت، میتواند شوهر و همراه الهه ی هرج و مرج (طبیعت وحشی موجد بشر) و یا سرکوب کننده ی او باشد.:

“the 12th planet”: hxmokha: 10/4/2013

از یک نظرگاه مسیحی، سلطان جهنم فقط میتواند شیطان باشد و همو است که به جای نرگال، به ارشکیگال آمیخته و آتش دوزخ را برافروخته است. جانشینان زمینی او نیز امپراطوری های استعماری غربند. شاید به همین دلیل است که اروپاییان میتوانند به جنگ تعصب خدایی شرق بروند بی این که آنها را قوم خدا بنامند چون شرق اسلامی، یک فضای خالی بین گدازه ی اروپایی-امریکایی و آب های هرج و مرج خیالی شرق باستان است. خدای شرق این ظرفیت را دارد که نتیجه ی بر هم کنش آتش شیطان غرب و آب هزار فرم مذاهب شرق باشد و بخاری نادیدنی باشد که از برخورد آن آب و این آتش پدید آمده، بی این که شبیه هیچ یک باشد: پوچیس محضی که همه چیز در آن حرام است و از شدت خلا افراد را به اولین چیز قابل دیدن جذب میکند. مشکل این است که بعد از بخار شدن تمام آب مذاهب انکار شده، تنها چیز قابل دیدن، آتش شیطان است و فقط رطوبتی نادیدنی حس میشود که به ما یادآوری میکند که خدای شرق، شیطان غربی نیست.

دعوای خروس و لاکپشت: این فکر که سوء استفاده ی حکومت از مذهب موقتی است.

نویسنده: پویا جفاکش

زئوس یا ژوپیتر: شاه خدایان رم

هر کنشی واکنشی دارد و محبوب ترین واکنش ها عبارتند از راه حل و حواس پرتی. گزینه ی دوم وقتی پیش می آید که گزینه ی اول، سخت یا وقت گیر باشد. معمولا حل اختلافات اقوام و ملت ها در ذهن افراد هر کدام از آنها، جزو موارد بینابینی محسوب میشوند، بدین طریق که شما وقتی که مذهب مخالف را شیطانی فرض کرده اید و ناگهان متوجه میشوید بسیاری از قوانین این ملت شیطانی، همان قوانین خودتان است، با یک راه حل ساده که بیشتر به پرت کردن حواس شبیه است، خودتان را گول میزنید و آن این که فرض میکنید این قوم شیطانی جایی از سر جهالت یا مشاهده ی معجزه، تحت تاثیر یکی از افراد دین خودتان قرار گرفته و چیزهایی از او اخذ کرده اند که لزوما همیشه به آنها وفادار نیستند. یهودیان و مسیحیان، از قدیم و صرفا برای این که دلشان در اثر بدبینی به خاخام و کشیش، از هر گونه اعتقادی خالی نشود، این راه حل دم دست را استفاده کرده اند. یکی از سندهای آن، کتیبه ای در یک کنیسه در آفرودیسیای ترکیه است که در آن، به یونانی از حضور چند «تئوسبئوس» در کنار یهودیان یاد شده است. واضح است که این واژه اشاره به چند بیگانه در کنار یهودیان دارد بخصوص به سبب آن که سبئوس در آن، اشاره به صابیان دارد و یهودیان و مسیحیان عادت داشته اند لغت صابی را به بتپرست معنی کنند. با این حال، آلبرتو فراتینی و کارل پراتو محققین ایتالیایی معتقدند که تئو در اول سبئوس، همان تئوس نام کلی خدا است و چون میتواند "یو" –نسخه ی دیگر یاهو- هم تلفظ شود، عملا اشاره به خدای یهود دارد و تئوسبئوس هم احتمالا تلفظ دیگر یوزیبیوس عنوان یکی از پدران کلیسا و بنیانگذار تاریخ مسیحیت است. دو محقق نامبرده، یادآوری میکنند که یهود، اصطلاح "صابوی" را برای بیگانه ای در میان یهود که میتواند قوانین سبت را نادیده بگیرد به کار میبردند و درواقع این لغت، تلفظ دیگر "سابو" در آکدی به معنی مردم است. "سابینیتی" (سابین ها) در اکدی به معنی مردمان و اشاره به همسایگان قوم خودی است و به نظر دو محقق نامبرده علت این که رومی های لاتینی در آغاز تاریخ خود با قومی به نام سابین درگیر جنگ میشوند، این است که سابین به راحتی به معنی اقوام همسایه است. "سابولی" در اکدی به معنی مردم کوهنشین است. اینجا آنچه به ساب اضافه شده است، "علی" به معنی بلندی است و ازقضا این لغت در برخورد با تاریخ یهود مفهوم خاصی پیدا میکند. چون سرافیم یا فرشتگان مارمانند از بالای کوه هرمون پایین آمدند و با فرزندان بشر آمیختند. از طرفی "علی" تلفظ دیگر "ایلی" یعنی الهی هم هست و در سرود رمضانی اسماء الله مسلمانان، «علی» یکی از نام های الله است. این نام در یونانی هلیوس خوانده میشود که قوم هلنی به معنی یونانی منسوب به آنند. در نزد مسلمانان، لغت صابئی در بحث های فلسفی همیشه یادآور حرانیان بوده و این قوم مروج یونانی گری در جهان اسلام شمرده شده اند. با این حال، با هرچه گسترده شدن ادیان ابراهیمی در خاورمیانه و نامبردار شدن زرتشتیان به مجوس، از بین تنها دو قومی که هنوز صابئی خوانده میشدند یعنی حرانیان و مندائیان، ترجیح بر پذیرش مندائیان قرار گرفته و صابئی اکنون معادل مندایی است. یک دلیل این است که مندائیان، پیروان یوحنای تعمیددهنده یا یحیی هستند که یهود، او را از خود و از فرقه ی حصائی شمرده اند. نسبت حصائی، در غرب، "اسن" تلفظ میشود و در ترکیب به کوهنشینی، افسانه ی حسن صباح را ساخته است چون "حسن" تلفظ دیگر اسن است و صباح، اصل نام "سابوس" در نوشته های مسیحی یونانی-سوری شمرده میشود. حسن صباح از بالای یک کوه حکومت میکند و شیعه ای است که به جنگ سنی ها میرود. به جز این، نام حسین نیز هم معنی با حسن (هر دو به معنی خوب) و تلفظ دیگر اسن به نظر میرسد. حسن و حسین دو پسر علی، و احتمالا یک نفر در دو روایت هستند ولی ارتباط با هلیوس یونانی هم از بین نرفته و ازاینرو یک "علی" با پسوند "حلی" و اهل جایی به نام "حله" منسوب به کوفه ی کنونی خلق شده است که نقش مهمی در گسترش تشیع داشته است. او که به سید بن طاووس شهره است، از جهت پدر و مادر، هم نسب به حسن دارد و هم نسب به حسین. نام کامل او علی ابن موسی ابن جعفر ابن طاووس و لقب او سید رضی است. او فقط بعد از سقوط خلافت عباسی که مانع رشد تشیع بود فرصت اثرگذاری یافت. این اتفاق زمانی افتاد که هلاکو خان مغول، خلیفه ی عباسی و خانواده اش را کشت و حکومت بغداد و قلمروش را به ابن العلقمی وزیر شیعه ی خلیفه سپرد. درباره ی ابن العلقمی دو روایت مختلف وجود دارد: یکی این است که ابن العلقمی به خلیفه خیانت کرد و به هلاکو پیوست؛ دومی این است که ابن العلقمی به خلیفه وفادار بود و راهنمایی های درستی به خلیفه کرد، ولی خلیفه تحت تاثیر بعضی فامیل هایش که به تشیع ابن العلقمی بدبین بودند، به حرف او گوش نکرد و وقتی از شکست خود مطمئن شد، به ابن العلقمی گفت که برای نجات جان خود، به هلاکو بپیوندد و وانمود کند که به خلیفه خیانت کرده است. به هر حال، پیوستن ابن العلقمی به هلاکو، به او فرصت شیعی کردن قدرت به کمک سید رضی را که نقیب سادات بغداد بود داد. نکته ی جالب این است که ما یک سید رضی ظاهرا قدیمی تر داریم که مولف نهج البلاغه شمرده میشود و گفته میشود خطابه های امام علی را در آن جمع آورده است. البته آن سید رضی، نامش محمد ابن حسین ابن موسی است. واضح است که یک نام مستعار است: حسین، اشاره به تبار دارد و محمد اشاره به این که اصل مذهب محمد که از دید شیعه مذهب علی است نزد او است. اما جالب این است که این مجموعه ی محمد ابن حسین، درست مثل علی که نام سید بن طاووس است، پسر یک نفر به نام موسی خوانده شده است. بسیاری از شیعیان تصور میکنند که نهج البلاغه را خود علی نوشته است. شاید چون این دو سید رضی افراد واحدی هستند و علی مقدس یکی از فرم های به عقب انداخته ی علی ابن موسی باشد و به همین دلیل است که تصور میشود امام علی پایتخت حکومت اسلامی را در خراب آباد کوفه قرار داده است. موسای پیامبر، دو پسر داشت که یکیشان الیعزر نام داشت؛ نامی که میتوان آن را ترکیب "علی" با "آسور" به معنی پیشوا دانست. از طرفی سید بن طاووس حلی، استاد علامه ی حلی بود که به سرزمین پارس یا ایران رفت و اولجایتو شاه مغول ایران و بانی سلطانیه ی زنجان را شیعه کرد. البته اولجایتو درنهایت به مذهب اهل سنت برگشت. اینجا هم چند نکته ی جالب دیده میشود. اول این که اولجایتو ملقب به محمد خدابنده و از این جهت همنام یک شاه صفوی شیعی بود که داشت با عثمانی های سنی دوست میشد ولی توسط پسرش شاه عباس اول سرنگون شد و به نظر میرسد فضای بین این دو محمد خدابنده خیالی است و ما با او مستقیما وارد ایران شیعی میشویم. اولجایتو قبل از رسیدن به مقام ایلخانی، حاکم خراسان بود و ما یک ناحیه ی شیعه نشین به نام سبزوار در خراسان داشته ایم که روستای سناباد آن (مشهد کنونی) محل قبر امامی با نام علی ابن موسی ابن جعفر بوده که دقیقا همان نام سید بن طاووس است. لقب این امام، رضا بوده که فقط در تلفظ با رضی تفاوت دارد. از آن جالبتر این که او ثامن الائمه بوده که معمولا به هشتمین امام ترجمه میشود. اما ثامن میتواند همان سامن یا آسمان یا اشمون یا سافون باشد که شکل دیگرش "صفا" کاملا همریشه با لغات صابی و صوفی است. لغت "ثامن" به معنی هشت هم از همین ریشه می آید و مربوط است به هشت طبقه بودن آسمان (افلاک هفت سیاره به اضافه ی فلک ثابتات). نکته ی جالب دیگر: در عنوان "محمد خدابنده" برای اولجایتو، لغت خدابنده، جانشین عنوان قبلی این شاه، یعنی "خربنده" شده است. برابری خر و خدا فقط میتواند در توصیف یهودی ها به خرپرست ریشه داشته باشد. سوتخ خدای جنگ قبطی که به شکل مردی با سر خر ترسیم میشد، در نام، ریشه ی صادوق/صدوق، عنوان کاهنان یهودی است که اعراب را به یهودیت نوحی درآوردند و آنها را فامیل های بنی اسرائیل خواندند که اینطوری اعراب امت ابراهیم و آماده ی باور به پیامبران یهود و شریعتشان شدند. از طرفی خر مقدس، همانطورکه خرپرستی کلتی هم آن را نشان میدهد، خدا در هیبت خر مسیح موسوم به «یعفور» بود و نام "جعفر" پدربزرگ سید بن طاووس، تلفظ دیگر نام یعفور است. بنابراین موسی ابن جعفر همان موسای پیامبر پسر یهوه است. نام های موسی و مسیح دو تلفظ از یک کلمه اند و هر دویشان نیز در نوزادی از خطر شاهی که نوزادان را میکشت جان به در برده اند. عیسی مسیح پسر خدا/یهوه است و ازاینرو موسی پسر طاووس نشانگر برابری یهوه با طاووس است. "طاووس" در آشوری به معنی خروس است و خروس، پرنده ای است که طلوع صبح را اعلام میکند. در مسیحیت، خروس، نماد سنت پطرس است چون پطرس، در شب دستگیری عیسی، سه بار، عیسی را انکار کرد و در زمانی که با صدای خروس، یادش افتاد صبح شده است توبه کرد. این سه بار انکار در عرض یک شب، نمود دیگری از سه روز نبرد مسیح با شیاطین در دوزخ تاریک است و خروس خوان و طلوع دوباره ی صبح، نماد رستاخیز مسیح. با این حال، خروس ها فقط به این خاطر به فراوانی طلوع صبح را اعلام میکنند که مردم، آنها را برای خوردن، تکثیر کرده اند. سقراط که خود یک بیدارگر است در زمان اعدام خود، دستور به قربانی خروس برای اسکلپیوس خدای درمان میدهد و درواقع خودش هم یک قربانی برای درمان یا اصلاح امور است. بنابراین مذهبی که خروس های زیادی برای قربانی کردن دارد همان کشوری است که بیش از همه حرص طلوع خورشید حقیقت پس از شب تاریک شیاطین را دارد و تشیع و مسیحیت، هر دو چنین مذاهبی بوده اند و به قهرمانان کشته شده ی خود نازیده اند. چنین فرهنگ هایی، فرهنگ های سربازپرور و جنگ افروزی هستند و به همین دلیل است که در ادبیات یهود، خروس، پرنده ی نرگال خدای جنگ و مرگ است. نرگال را به یونانی آرس و به لاتین مارس مینامند. گفته میشود مارس در روم باستان خدای محبوبی بوده و حامی گسترش امپراطوری روم شمرده میشده است. در آکیلیای ایتالیا، کلیسایی قدیمی از نوعی مسیحیت سرکوب شده منسوب به قرن چهارم، نسبت روم و مسیحیت را به حمله ی یک خروس سرخ به یک لاکپشت تشبیه میکرد. خروس سرخ که رنگ مورد علاقه ی مارس را بر خود دارد، نماد امپراطوری روم است که بر لاکپشت کند معنویت مسیحی سیطره دارد و میتواند با نوک گرفتن، او را به هر طرف که میخواهد تغییر جهت دهد، اما بلاخره خسته خواهد شد و لاکپشت را به حال خود رها خواهد کرد. ادعا میشود در دهه ی 1990 یک گروه از فراروانشناسان پیرو الدوس هاکسلی در این کلیسا مشاهده شده اند که رئیسشان به گونه ای که انگار توسط اجنه تسخیر شده باشد، از موزاییکی به موزاییکی میرفت و زیر لب زمزمه میکرد: «خر خراش؛ خدای اسکندر؛ خر خراش.» آکیلیا نام از اکوئیلیا به معنی عقاب دارد که پرنده ی ژوپیتر یا زئوس خدای روم است و خود اکیلیا هم یک نسخه از روم به نظر میرسد. نام زئوس، تلفظ دیگر "تئوس" به معنی خدا است و این لغت، در ارتباط با نام "تیواز" از نسخه های ترکیه ای مارس است. "تیو" تلفظ دیگر آن، احتمالا منشا نام های تیر و تور/ثور خدایان جنگجوی ژرمن است. نسخه ی ترکیه ای مارس، هنوز نرگال است که در جاهایی آپلو نامیده میشد، نامی مرتبط با آپولو خدای خورشید یونانی-رومی که با اصالت خورشیدی نرگال بیگانه نیست. نرگال را در خاورنزدیک به شکل شیر نشان میدادند ولی بعدا در بخش اعظم اوراسیا بیشتر به گرگ مجسم شد. ماده گرگ بزرگ کننده ی رمولوس و رموس دوقلوهای بنیانگذار رم، با این مطلب که این دوقلوها فرزندان حرامزاده ی مارس هستند بی ارتباط نیست. میتوان مارس را دراینجا با ونوس مادر انئاس دیگر بنیانگذار ادعایی رم جفت کرد. بین مارس و ونوس معاشقه ای بوده که جمع آنها را میتوان در تصویر داکیایی مارس به شکل یک نیمه گرگ-نیمه مار یافت. این تصویر بر پایه ی بین النهرینی ونوس استوار است که به واسطه ی عیشتار الهه ی طبیعت به "نمو" الهه ی دریا و از طریق او به تهاموت الهه ی هرج و مرج میرسد که به شکل یک اژدها به جنگ خدایان رفت. نمو مادر همه ی موجودات و از این جهت مطابق با هپات یا هبه الهه ی زمین ترکیه ای بود که نامش تلفظ دیگر حوا زن فریب خورده از مار به نظر میرسد. هبه الهه ی جانوران جنگل نیز بود و از این جهت با آرتمیس خواهر دوقلوی آپولو و الهه ی ماه و شکار قابل تطبیق است. آپولو نیز در باورهای یونانی به تناوب، «ارباب حیوانات» به شمار رفته است. آپولو به جای نرگال/مارس در تکمیل آرتمیس، موقعیت آدونیس معشوق شکارچی ونوس را ایفا میکند. آدونیس همان تموز خدای طبیعت است که در ایام خزان طبیعت به قتل میرسد و در بهار از نو زنده میشود. نرگال فرم مقتول و افتاده به جهنم او است و این سقوط به زیر زمین هر روز غروب توسط خورشید تکرار میشود. دوگانگی روز-شب و بهار-خزان، در دوگانگی تموز و گیزیدا نگهبانان درخت زندگی بازتاب می یابد. درحالیکه گیزیدا مذکر است و شوهر "عظیمه" خواهر تموز شمرده میشود، گاهی نیز به شکل یک زن درمی آید که عیشتار/ونوس میتواند فرم تثبیت شده ی این تغییر باشد. گیزیدا عصایی با دو مار پیچیده به دور آن دارد که این دو مار، نماد دوگانگی حیات هستند. همین عصا با دو مارش را تحت نام کادوسئوس به صورت نماد هرمس خدای عطارد می یابیم. البته هرمس، آن را از آپولو گرفته و در ازای آن، سازی ساخته شده از لاک لاکپشت را به آپولو داده است. درواقع آپولو و هرمس، هردو جایگزین های تموز-گیزیدا هستند.:

“mars and venus: king and queen”: hxmokha: 20/10/2015

دوگانگی مارهای کادوسئوس، در برخورد موسی با دشمنانش تکرار میشود. موسی به عنوان پسر خدا همانند سرافیم یا فرشتگان مارسان که پسران خدا خوانده میشوند، قهرمانی مارنشان است و عصایش تبدیل به ماری میشود که عصاهای مارشده ی جادوگران را میخورد، همانطورکه قومش فرزندان انسانی مارسانان را در سرزمین مقدس نسل کشی میکنند. شاید عجیب باشد که بخواهیم این صحنه را به داستان هملت مربوط کنیم ولی ربط دارد. در نمایشنامه ی هملت شکسپیر، شبح پدر هملت، قاتل خود یعنی کلودیوس عموی هملت را مار میخواند و وقتی هملت میخواهد به گرفتن انتقام قتل پدر سوگند بخورد، نام سنت پاتریک را میبرد. سنت پاتریک، قدیسی است که مارها را از ایرلند اخراج کرد و یک نسخه ی بریتانیایی موسی است. در این مورد باید توجه کنیم که یکی از نسخه های هملت، املتوس نامی است که مقابل مسلمانان، آن هم مسلمانانی تاتار می ایستد و آنها را دچار تغییر مسیر میدهد، اما نه در خاورمیانه، بلکه در اروپای غربی و مرکزی، قلمروی که امپراطوری سکاها به درون آن کشیده شده است. این املتوس، پسر "سلمان" (سلیمان؟) شاه اسپانیا است که در حمله ی "تامرلیوس" (تیمورلنگ) و برادرش فاستین که شاهان مشترک سکاها هستند حلق آویز میشود. این دو شاه سکایی که به زیگورد و املتوس پسران سلمان ظنین هستند زیگورد را میکشند ولی املتوس به مانند هملت شکسپیر، با تظاهر به دیوانگی، از مرگ نجات می یابد. املتوس موفق میشود کم کم توجه تامرلیوس را به خود جلب کند و بخصوص با اثبات این که تامرلیوس پسر شاه پیشین سکاها نیست رابطه ی او با برادرانش را بگسلد. کم کم تامرلیوس تحت تاثیر املتوس به مسیحیت میگرود و با برادرش فاستین میجنگد. املتوس موفق میشود در یک مهمانی، فاستین و خانواده و اطرافیانش را مست کند و با قلاب و گیره از حرکت بازدارد و آنگاه همه شان را به آتش بکشد. این املتوس در انتهای داستان شاه گاول میشود. پایان کار فاستین به نوعی در رویایی بر او آشکار شده بود که یادآور کابوس های هشداردهنده ی فرعون (برای موسی) و شاه هرود (برای مسیح) است. در این کابوس، شبحی که میتواند نسخه ی دیگر شبح پدر هملت باشد، تمام افراد فاستین را که در نزدیکی خود هستند بی حرکت میکند و به تعقیب شاه میپردازد. این تاکید بر بی حرکتی، نوع دیگری از سنگ شدن دشمنان پرسئوس با سر بریده ی یک زن گورگون با موهای مارآسا است. پرسئوس جد پارسیان و به لحاظ رها شدن در نوزادی در یک صندوق روی آب، نسخه ی دیگر موسی است. با این حال، پارسی بودن، تناقضی با یونانی بودن هم ندارد چون جمعشان مرحله ی دوم زندگی اسکندر یونانی جایی که او از رسوم پارسی تقلید میکرد از آب درمی آید. اسکندر هم توسط یک زن گورگون وسوسه شد، ولی فیلیپ جادوگر، سر آن زن را برید و آن را تبدیل به سلاحی در دست اسکندر برای سنگ کردن دشمنانش نمود. استفاده از زن گورگون برای ضربه زدن به اسکندر، به شکلی واقع گراتر در صحنه ی استفاده از افلیا (نامزد هملت) برای حرف کشیدن از او در نمایشنامه ی هملت شکسپیر تکرار میشود. جالب این که در تواریخ یونانی، هم داریوش شاه پارس و هم پوروس شاه هند که دشمنان اسکندرند، موقع تحقیر اسکندر، او را املتوس میخوانند.درست مثل کلودیوس دشمن هملت که یک غاصب تاج و تخت بود، داریوش دشمن اسکندر هم یک غاصب تاج و تخت بود که یک دلیل شکستش عدم محبوبیت مردمی بود. هملت و کلودیوس با هم مقتول شدند همانطورکه اسکندر هم بعد از فتوحاتی در شرق که به قتل داریوش و پوروس انجامید، چنان سریع مرد که فرصت تحکیم امپراطوریش را نیافت.:

“issues of reconstruction, part2”: mark graf: chronologia: 26/4/2016: p109

به نظر میرسد همترازی اسکندر –و نه داریوش- با پرسئوس جد پارسیان، پارسی گری معهود را با یونانی گری در هم می آمیزد و عجیب این که این معجون، با شیعی گری معادل است. تطبیق پارس با ایران، در جهت ایجاد جای پای آریایی های اروپایی در منطقه ای از خاورمیانه است که زبان رسمی خاصی ندارد که بتوان میراثش را به پای زبان ترکی یا عربی، و مردمان آلتایی یا سامی نوشت. البته هندی ها هم آریایی شمرده میشدند ولی فقط در ایران بود که آریایی گری را میشد به اسلام یعنی همان دینی دوخت که دیگری مذهب یهودی-مسیحی در جمع ضدین ادیان ابراهیمی بوده است. ایران در زمان رضا شاه و تحت تاثیر ترکیه که رهبرش آتاتورک، ناسیونالیسم خود را از اروپایی ها دریافت کرده بود، متحد آلمان و مفتخر به آریایی بودن شده بود اما بعد از جنگ جهانی دوم و در زمانی که ایران هم مثل آلمان توسط دو بلوک شوروی و غرب به دو قسمت تقسیم شده و به همان نسبت در حال ترکیب نظریات موجود در آلمان نازی با سوسیالیسم شوروی و امپریالیسم کاپیتالیستی اروپای غربی-امریکا بود، آریایی گری را در جمع ایدئولوژیک دو قدرت یعنی نیهیلیسم، خوب به هم آورد. این، موضوعی بود که در کتاب «آسیا در برابر غرب» داریوش شایگان بیش از هر کجا بازتاب یافت، جایی که نویسنده دشمنی خود با نیهیلیسم آلمانی و روسی را به عیان بیان کرد و خواستار بازگشت ایران به ریشه ی خود شد. این عقیده اتفاقا در تفکرات احسان نراقی هم بروز داشت و به همان اندازه به دور از سوسیالیسم مذهبی دکتر شریعتی و جلال آل احمد که دیگر محصولات برایند هستند بود. ولی در تفکر شایگان، کاملا قابل جمع با تضاد با نیهیلیسم به همان شکلی که از هایدگریسم و محصول نیمه آریایی آن کوربنیسم میشد درآورد ظاهر شد و حالت مدرنی یافت. هایدگر و هگل از ایدئولوژی آلمانی، توسط کوربن و از طریق حضور کوربن در مجمع ارانوس یونگ، با یکی از حالت های تجمیع خود در روانکاوی یونگ نسبت یافته و با جنبه های دیگری از آن ترکیب شده بودند و نتیجه این که نظریه ی کهن الگوهای یونگ که مفاد اسطوره ای مختلف روح هر فرد -از شیر گرفته تا جن، از درخت گرفته تا دریا، از پیرمرد گرفته تا کودک، و از مرد گرفته تا زن- را، در یک فرد جمع آورده است، در جمع با دولت گرایی هگلی، به کشورها سرایت داده و صور روح کوربنی را تعریف کرده است که بر اساس آن، هر کدام از ایران ها، از ایران شریعتی گرفته تا ایران شایگان و ایران نراقی، هر کدام، یکی از صور روح ایرانند که ممکن است برای دوره ای و به طور موقت، بیشتر از بقیه ی صور، بخت انعکاس بیابند. بستگی به این دارد که بیشترین افراد، با کدام کهن الگوها بهتر ارتباط بیابند و آن کهن الگو در نزد آنها چقدر مثبت یا منفی جلوه کند. در ایران زمان پهلوی، هیچج کهن الگویی به اندازه ی کهن الگوی غربی صلیبی کافر، ذهن مردم را به خود مشغول نکرده بود و عجیب این که برایند تمام نظریات روشنفکری ایجاد شده در زمان شاه، به هرچه بهتر شدن و تعمیر شخصیت سیاه این کهن الگو در ذهن مردم ایران انجامید و از آن جالبتر این که روشنفکران ضد استعمار و منتقد پهلوی، سریعتر از مردم، تحت تاثیر این اصلاح قرار گرفتند و در صدر این تغییرکنندگان، داریوش شایگان قرار دارد که خیلی سریع از بعضی از مفاد کتاب «آسیا در برابر غرب» فاصله گرفت و از تجمیع دو تمدن سخن گفت؛ حتی رساله ای به زبان فرانسه به نام terre de mirages نوشت که داستان عشق کاوه ی ایرانی و ماریان فرانسوی را روایت میکند و در این داستان، کاوه، کاوه ی شاهنامه به عنوان یک قهرمان مردمی علیه ستم ضحاک است و ماریانه الهه ی انقلاب فرانسه. اما برخلاف آنچه به نظر میرسد، تغییر شایگان نه نتیجه ی توبه از تز "آسیا در برابر غرب"، بلکه نتیجه ی طبیعی تکامل آن است. اگرچه به نظر میرسد شایگان، بعد از انقلاب، عقیده ی قبلی خود را غلط یافته است، اما تنها اتفاقی که افتاده است این است که شایگان فهمیده است خودش سنت را آنگونه نمیفهمد که مردم معمولی و کم دانش ایران میفهمیده اند و تعجبی هم ندارد: شایگان آشنا با ادبیات و فلسفه ی غرب، قبل از اکثر مردم ایران، وحشت نیهیلیسم مدرن را درک کرده است و مردم ایران، فقط بعد از انقلاب اسلامی با رنگ و بوی شیعی میتوانستند به این وحشت برسند؛ چون «برخلاف "خدا مرده است" نیچه، در اسلام، در تشیع، در سنت فقهی آنها، با یک "خدای مرده" مواجهیم، با یک خدای انتزاعی، بریده از مومنان، که در گوشه ای خیلی دور بر یک عرش نشسته است و امر و نهی میکند. و شایگان که مرز میان ما و آنها را مجازی میدید و به مناسبت پاک میکرد، در سخنرانیش در اولین مجمع جهانی "گفتگوی فرهنگ ها" خطاب به اندیشمندان غربی و شرقی حاضر در مجمع گفت: "میدانم که به رغم فاصله ای که ما را از هم جدا میکند، همه ی ما گرفتار یک مصیبت هستیم."» ("اندیشمند راست اندیش": رضا کوهکن: سیاستنامه: شماره ی 30: بهار 1403: ص179) بنابراین رویکرد شایگان در آخرین صفحات کتاب «انقلاب دینی چیست؟» که به فارسی ترجمه نشده است، کاملا طبیعی است.: «در این صفحات پایانی، شایگان برای نخستین بار، صریحا نسبت به اخذ اندیشه های غربی برای "میانبر زدن در تاریخ" هشدار میدهد. به عنوان نمونه در این سطور، به کوربن به عنوان مهمترین استاد و تاثیرگذارترین شخصیت بر زندگی فکریش، با ظرافت اشاره میکند و در عنوانی که معمولا –بخصوص در ایران- به او داده اند (زائر شرق) تامل میکند. "زائر شرق" شدن، از دید شایگان، مستلزم این است که ابتدا آواره ی غرب باشی. به عبارت دیگر، کوربن بدون از سر گذراندن تجربه ی مخوف نیهیلیسم و سقوط تاریخی غرب در میانه ی قرن بیستم، نمیتوانست گنجینه های جهان ایرانی را کشف کرده و ارزش و اهمیت آن را نشان دهد. انسان غیر غربی، اما، از دید شایگان، نه ولگرد است و نه زائر؛ در موقعیتی میانه قرار دارد که از مزایای هیچ یک هم برخوردار نیست و نسبت به وضعیت نامعلوم خود آگاهی ندارد. این همان بحث مهمی است که شایگان در کتاب "نگاه شکسته" و با بهره گیری از مفهوم اسکیزوفرنی فرهنگی مطرح میکند.» ("اندیشمند ضد انقلاب": احمد بستانی: سیاستنامه: شماره ی 30: بهار 1403: ص168) شاید سید جواد طباطبایی هم به ارتباط این مسئله با تز بازگشت به خویش قبلی شایگان پی برده بود وقتی در کتاب «ابن خلدون و علوم اجتماعی» نوشت: «کتاب "انقلاب دینی چیست؟" از دیدگاهی که ما دنبال میکنیم، فاقد اهمیت است اگرچه از شائبه ی نقادی خالی نیست. این کتاب، به اعتباری، درواقع ادامه ی آسیا در برابر غرب است زیرا در مبانی تفاوتی با آن ندارد، بلکه تنها برخی نتیجه گیری ها به صورتی متفاوت با آسیا در برابر غرب آورده شده است.» (همان: ص169)

حالا توجه کنید که ایرانیان و اروپاییان به عنوان دو ملت دنبال کننده ی مکاتب یونانی، درواقع هنوز دنباله ی قوم موسی تعریف میشوند و میبینیم که در همان جایگاهی قرار گرفته اند که از مدت ها قبل متعلق به یهودیان بوده است. به همین دلیل، فرار داریوش شایگان از نیهیلیسم به مکاتب هندو و بودایی و سعی او در برجسته کردن مشابهات آن در تصوف اسلامی یا به قول او «ایرانی» هم با دست اندرکاری سنگین یهودی ها برای آوردن مذهب بودا به امریکای در حال مواجهه با انقلاب فرهنگی دهه ی 1960 همراستا است.

خاخام دیوید سیرز در این مورد نوشته است که چوگیام ترونگپا گوروی بودایی فقید تبتی، زمانی به طعنه گفت آنقدر شاگرد یهودی داشت که آنها فرقه ی جدیدی تشکیل دادند. سیرز یادآوری میکند که یک سوم امریکایی هایی که بودایی شدند یهودی بودند، ازجمله معلمین معروفی چون شارون سالزبرگ، برنی گلاسمن، سیلویا بورشتاین، نورمن فیشر، جف میلر/سوریا داس، فیلیپ کاپلو، جوزف گلدشتاین، جک کورنفیلد، و هلن توورکوف. راجر کامنتز، شاعر آکادمیک و نویسنده ی کتاب «یهودی در نیلوفر آبی»، درباره ی این جریان، اصطلاح «جوبو» را ابداع کرد، اصطلاحی که برخیشان بی اعتنا استفاده میکنند و برخی دیگر، آن را توهین آمیز میدانند. خاخام سیرز ادامه میدهد: «بیشتر یهودیان سنتی، با جنبه های تاریخی، اعتقادی و جمعی یهودیت همذاتپنداری میکنند، اما آن را یک مسیر معنوی یعنی راهی برای دگرگونی درونی نمیدانند. این رویکرد "غیر معنوی"، برای یهودیانی که دقیقا در جستجوی چنین مسیری هستند، مانع بزرگی است... بودیسم به ویژه با طرز فکر یهودیان مدرن، سکولار اما از نظر معنوی حساس است. اگزیستانسیالیسم (کامو، سارتر، بکت) با مفهوم جهان پوچ، راه را برای این امر هموار کرد. به نظر میرسد که بودیسم، غیر خداباورانه، با حساسیتی نزدیک به اگزیستانسیالیستی است که نباید سعی کنید از نگرش جهانی پرتحرکش معنا پیدا کنید. آنها ممکن است یکسان نباشند، ولی فقط یک ایستگاه مترو دورتر هستند. بعلاوه بودیسم، توسط نویسندگان بیت مانند گری اشنایدر، جک کرواک، و آلن گینگزبرگ رایج شد. تعدادی از موسیقی دانان یهودی مانند یهودی منوهین، فیلیپ گلس، لئونارد کوهن، و کنی ورنر نیز به نوعی از حکمت شرقی روی آوردند. ازآنجایی که بودایی ها هرگز یهودیان را مورد آزار و اذیت قرار نداده اند، کسانی که این راه را میپذیرند، احساس نمیکنند که به نیاکان خود خیانت میکنند. این مشاهدات توسط رهبران جنبش نوسازی یهود که درواقع از معلمان یهودی-بودایی در عقبنشینی ها و رویدادهای دیگر استقبال کرده اند، صورت گرفته است. همین مورد را میتوان در مورد هندوئیسم نیز گفت که به هر شکلی، یهودیان ناراضی ازجمله گورو ضد فرهنگ ریچارد آلپرت/ رام داس را به خود جذب کرده است.»:

“noahide Buddhist religion”: rabbi davis sears: wikinoah.org

وضعیت عتیق و درازمدت یهودیت را میتوان با وضعیت فعلی اسلام شیعی ایران مقایسه کرد. معنویت در هر دو مرده و تنها راهی که برای اثبات حقانیت خود دارند، افراط در برشمردن خروس های قربانی شده یعنی شهدای مذهب است. برای یهودیت، هیچ راهی برای اثبات حقانیت جز اختراع 6میلیون قربانی دروغین هولوکاست وجود ندارد و اصلا مهم نیست که آدم هایی که در به اصطلاح هولوکاست مرده اند، خوب بوده اند یا نه، مذهبی بوده اند یا نه، فقط مهم این بوده که یهودی زاده بوده اند؛ درست مثل برشماری قربانیان شهید توسط جمهوری اسلامی از مذهب شیعی، و حتی افراد غیر شیعی گروگان گرفته شده توسط ایادی جمهوری اسلامی در غزه. بودیسم چه مستقیما از تبت برای یهودیان، و چه از طریق بازتعریف یهودی-نیو ایجیش از امریکا برای ایران، به این خاطر بر این نوع مسالک تاثیر میگذارد که به اندازه ی این ادیان با معنویت زدایی به ورطه ی مادی گرایی وارد شده و با این حال، هنوز یک جذبه ی معنوی در اطرافش حس میشود. برای مسیحیت امریکایی که در اثبات حقانیت خود، هنوز آنقدر انحطاط نیافته که دست به دامان شهیدسازی صرف شود، هندوئیسم هنوز در ابعاد برشمردن خدایان و ارتباط دادن آنها به جنبه های پنهان وجود بر اساس روانکاوی، قابل جمع آمدن با معنویت مسیحی است، طوری که میشده از این تجمیع، برای اثبات وجود یک معنویت جهانی تکه تکه شده استفاده کرد.

دیوید شرمن امریکایی یکی از کسانی بود که به جمع آوردن هندوئیسم با مسیحیت و استفاده از آن برای رساندن تبار مسیحیت به به اصطلاح شرک یونانی-رومی نمود. وی هری کریشنا و رادا را که تجسم های انسانی جنبه های به ترتیب مردانه و زنانه ی خدا-ویشنو بوده اند، به لحاظ اسمی، همان هلیوس کوروس خدای خورشید و همسرش رادا در جزیره ی رودس شمرد و گفت که تجسم رودا در گل های قرمز و صورتی مثل نیلوفر آبی و بخصوص گل رز که نامش با رودا مرتبط است رابط برجستگی چشمگیر نماد گل نیلوفر آبی در هندوئیسم و بودیسم است، همچنین در مذهب قبطی مصر که شباهت مذهبش با مذهب یونانی گاهی به بنای هلیوپولیس یا شهر خورشید در مصر توسط ایکتیس پسر هلیوس و رودا نسبت داده میشد. شرمن، هر دو نام هلیوس و کورس را به ریشه ی هاری/آری/ایلی/اله برای خدای سامی نسبت میداد و هری در اول نام خدایان هندو را نشانه ی انعکاس بودن تمام خدایان هند از اله یا الوهیم دانست. یهوه خدای یهود نیز یکی از این انعکاس ها است و به همین خاطر توسط کهانت یهودی-مسیحی با الوهیم تطبیق شده است. بنابراین درست مثل کورس و کریشنا یهوه هم طبیعی است که اقنوم مادینه داشته باشد. این اقنوم مادینه شخینا/سکینه نامیده میشود که از دید شرمن، لغتا همان شاکتی جنبه ی مونث خدایان هندو است و نام "سخت/سخمت" الهه ی شیرگون هندی و نیز هکاته الهه ی جادوگران در اروپا تلفظ های دیگر این نامند. بنابراین شرمن، به طرح اتحاد خدا و اقنوم مادینه اش در جهان مادی بر اساس نظریه ی کابالا برمیگردد و آن را با وحدت وجود جهان به عنوان بدن ویشنو همانطورکه کریشنا به ارجونا افشا میکند ربط میدهد. البته چون این دیدگاه ها روند تاریخی داستان مسیحیت را مختل میکرد، تبدیل این نظریه به یک بستر مذهبی توسط شرمن، سبب حملات کشیش ها به او در امریکا شد و شرمن روی هندوئیسم سرمایه گذاری کرد، جایی که نظریات شرمن مورد استقبال آچاریا پرابهاکار میشرا اولین شاگرد و دوست صمیمی سریلا پرابهوپادا قرار گرفت و به شرمن، فرصت های فراوانی برای سخنرانی داد. با این حال، شرمن متوجه شد که اکثر کاهنان هندو و حتی کاهنان ویشنو، دیدگاه های او را نمیپذیرند اگرچه به نظر میرسد به نفع جهانی شدن عقاید هندوئیسم تمام شود.:

“SRI MATI RADHA RANI IS THE ORIGINAL SHEKINAH/SHAKTI”: COLLECTED WORKS OF BHAKTI ANANDA GOSWAMI

تعجبی ندارد که هندوها خدایان هندو را آنگونه درک نکنند که یک نفر با تربیت مسیحی درک میکند، چون به گفته ی کریستوفر بولاس: «با این که هندوئیسم جنبه هایی از غرب و شرق [منظور: شرق چینی] را در خود دارد، تفاوتش همچنان با هر دو بارز است و اصول موضوعه ی ذهنی ای دارد که میتوان آنها را خط قاطع میان شرق و غرب دانست.» ("ذهن چینی": کریستوفر بولاس: ترجمه ی سحر اعلایی: نشر ققنوس: 1402: ص26) چون «هندوئیسم، به تعبیری، نوعی ضربه گیر میان غرب و شرق است. گرچه مقدر بود که تاثیر عمیقی در فلسفه ی چین بگذارد، از همان ابتدا شباهت هایی با بالیوود داشت زیرا سرشار بود از داستان های شگفت شبیه سریال های آبکی از ویشنو و تجسدهایی که ویشنو از طریق آنها در درام های مختلف حضور پیدا میکرد. رامایانا شاید مشهورترین نمونه از این دست باشد، چرا که شخصیت قهرمان راما، که تجسم ویشنو است، همان آزمون های مکرر ایمان را میداد. رامایانا در اصل داستان پهلوانی دینی است و شیوا ضد قهرمان کاملی است که به واسطه ی ابداعات بی پایان تخیل هندو به فرم های مختلف درمی آید. هندوئیسم، سورئالیسم دینی است و در مقایسه با ریاضت های مسیحیت و بودیسم، به طرز لذتبخشی افراطی است. بی شمار اسطوره ی آفرینش، تعداد زیادی از خدایان بزرگ و کوچک در خود جای داده و هر روستای دورافتاده ای بازنمایش های خودش را از خدایان دارد.» (همان: ص26-25) با این حال، هندوئیسم هم میتواند یک زمینه ی مشترک با بودیسم از سکولاریسم بالقوه ای شبیه به آنچه بعدا در غرب بالفعل شد در خود داشته باشد. بولاس مینویسد:

«اختر و چوکسی در جستار هوشمندانه و آموزنده شان با عنوان "بالیوود و ناخودآگاه هندی" میگویند ویژگی اصلی فیلم های بالیوودی "شدت احساسات" است همراه با روایت هایی که "به راحتی در فانتزی سر میخورند" و "کیفیت توهمی و رویایی" دارند. آنها در پایان جستار مذکور میگویند: "آیا ممکن است فیلم های هندی، نماینده ی دینی سکولار برای مردمی باشند که به نظر میرسد میلی درونی به پرستش دارند؟ آیا رفتن به سینما را میتوان فرمی از دارشان (اصطلاح هندی ناظر بر مشاهده ی مرشدهای محترم یا شمایل دینی) تلقی کرد؟" به نظر من، بالیوود امتداد سکولار تخیل بارور هندو است، و سینمای رویاییش شباهت عجیبی به منظره ی خدایان، شیاطین و قهرمانان هندو دارد.» (همان: ص34)

به هر روی، از دید بولاس، بودیسم «پل بسیار مهمی است در آشتی دادن غرب و شرق که امروزه شاهدش هستیم. این آیین به واسطه ی مفهوم "دوهکا" (این ایده که ما ناپایداریم و زندگی سراسر رنج است) همچون مسیحیت، نگاه بدبینانه و زاهدانه ای به زندگی دارد. با این حال، با مفهوم سامسارا (باززایش) پیوندی میان رنج بشر و قلمرو فرم های ناب که از رنج خالی است ارائه میکند. انسان با مراقبه دوهکا را کاهش میدهد و سپس از آن فرو میرود. وقتی به سراغ فلسفه و شعر چین و ژاپن میرویم، آنجاکه رنج زندگی و ناپایداریش به طرزی تقریبا تحمل ناپذیر بازنموده میشود، به سهولت میتوان دریافت که چگونه مولفه های بودیسم، پس از آن که اسلام، تقریبا آنها را از هند ریشه کن ساخت، وارد چین شدند و خانه ی جدیدی یافتند.» (همان: ص 27-26)

و اما این غرب و شرقی که توسط بودیسم به هم وصل میشوند، اروپا و آسیا به طور دقیق نیستند. درحالیکه شرق مزبور، شرق دور تابع فرهنگ چینی است، غرب مزبور، از خاورنزدیک شروع میشود و اروپا و هند را در بر میگیرد:

«حدود 2500 قبل از میلاد، در شهر اور واقع در سومر (عراق امروزی) که در حدود دو هزار مایلی شمال غربی هند واقع است، شاهد اولین حماسه ی کاملا غربی هستیم: حماسه ی گیلگمش. این حماسه شاهدی است بر عزم فرد جهت غلبه ی یکتنه بر جهانش و به جا گذاشتن ردی که هزاران سال باقی بماند. انکیدو با حیوانات و در دل طبیعت زندگی میکرد تا آن که زنی او را فریفت و از این رهگذر، به اجبار متمدن شد. گیلگمش با شکست دادن انکیدو درواقع بر طبیعت غلبه کرد. این حماسه حدود دو هزار سال پیش از حماسه های هومری متعلق به قرن هشت قبل از میلاد، ظهور کرده است ولی در میان دوره ی سومری تا دوره ی هومری، خط فکر آشکاری وجود دارد که به بلندپروازی های جستجو محورانه ی بشر معطوف است. انسان باید بر دنیای طبیعت غلبه کند و با اعمال قهرمانانه ی به یاد ماندنیش رد خود را در زندگی بر جای گذارد. دراینجا تاکید بر فرم مجرد خود فردی است و همچنین تاکید بر این حقیقت تراژیک که حتی غنی ترین زندگی نیز با مرگ پایان می یابد و امیدی به رستاخیز نیست.» (همان: ص20-19)

بدین ترتیب، مضمون غلبه بر طبیعت و ازجمله غلبه بر نفس حیوانی بشر، در مقابل هماهنگی با طبیعت و محیط اطراف در فرهنگ های قبلی و از این پس شرقی قرار میگیرد و آنچه در شرق باقی میماند، همان چیزی است که روانکاوی ازجمله چنانکه فروید و لکان بر آن تاکید داشته اند، از بعد زبانی، بر شکست سرکوب مداوم آن در فرهنگ غربی اذعان کرد. این تفاوت بین نظم مادرانه ی قبلی و نظم پدرانه ی جدید است و اگرچه روانکاوی به نظم مادرانه برمیگردد، ولی بولاس به سرکوب این نظم مادرانه در خود روانکاوی نیز اشاره کرده است. (همان: ص31) منظور از نظم مادرانه «فرم هایی از شناخت است که در مقام جنین، نوزاد و کودک نوپا تا پیش از اکتساب زبان به "خود" SELF انتقال داده میشوند. این دانش نمایشگرانه است. جهان به مثابه ی شیء خود را نمایش میدهد یا نمایش داده میشود و درنتیجه تاثیراتی در "خود" به جا میگذارد. مثلا مادر با اصول موضوعه ی بی شمار بودن و ارتباط برقرار کردن که در منطق اعمالش نمایش داده میشود به نوزاد آموزش میدهد. این اعمال را ایگوی نوزاد جذب میکند تا تبدیل به پارادایم های فرم بخشی شوند که تا حدی بر "خود" نوزاد حکومت میکنند. این دانش در همه ی بزرگسالان باقی میماند و در مجاورت نظم پدرانه است. مقولات مختلف ارتباطی ای که نوزاد تجربه میکند، ازجمله صدا، تصویر و تماس فیزیکی، تاثرات را به تجربه های هیجانی که شاکله ی روابط بشریند تبدیل میکنند. منظور از نظم پدرانه آن دسته از مقولات ارتباطی است که وابسته به زبانند. این مقولات دیدگاه های پدر و بعدها مفروضات و قوانین جامعه را منتقل میکنند. البته در واقعیت، مادران و پدران مرتبا از هر دو نظم تبعیت میکنند. به بیان ساده، ذهن شرقی فرم های پیشاکلامی یا غیر کلامی هستی، تفکر و ارتباط را ترجیح میدهد (نظم مادرانه) درحالیکه ذهن غربی برای انتقال منویات خود و عملکردهایش طبق نظم پدرانه عمدتا به ابراز ساختارمند کلامی متکی است. ذهن شرقی از زبان برای خلق تفاسیر ممکن از معنا استفاده میکند و بیشتر تلویحی است تا تصریحی. اما ذهن غربی ربه دنبال تعاریف روشنی است که صریح باشند و به تفاسیر مختلف راه ندهند.» (همان: ص 18-17)

کاملا ممکن است که این اصطلاحات نظم مادرانه و نظم پدرانه، به جای شخینا و یهوه نشسته باشند و یهوه و نسخه ی اسلامیش یعنی الله متاخر، به این خاطر جنبه ی مادینه ی خود را از دست داده اند که کلامی و صریح شوند و بتوانند مردم را تحت یک حکومت، یکدست کنند، چیزی که با وجود تفاسیر مختلف از گفته ها با بهره گیری از چند پهلویی زبان، ممکن نیست. بنابراین سرکوب الهه و به دنبالش سرکوب شرک، همان سرکوب اسطوره است چون تمام اسطوره ها چند پهلویند و غیر از این نیز ممکن نیست چون گونه های موجودات در اسطوره ها اغلب تحت تمثیل خاص خود بر اساس طبیعت پرستی معنا میشوند و از این طریق، به سهولت، به اسطوره های دیگر با معناسازی های متنوع، مرتبط میشوند. اینجا دیگر حد نهایی نظم پدرانه، به سانسور خود گیلگمش هم می انجامد که تمام گیاهان، جانوران و نیروهای طبیعت در قصه اش دارای مضامین تمثیلی مذهب طبیعت پرستیند. این حد نهایی فقط میتواند مدرنیته باشد و فریاد برائت از مشرکین در یهودیت، مسیحیت و اسلام، بی برو و برگرد مقدمه ای بر مادی گرایی مدرن است. جدید بودن این قضیه (که میتوان بر اساس آن، در قدمت گیلگمش و سروده ی هومری هم شک کرد) در اسلام و در یکی از همان بازی های زمانی به جا مانده از نظم زنانه بی هیچ مزاحمتی جلوه گر میشود: تمام شریعت اسلامی روی "حدیث" استوار است و حدیث در زبان عربی یعنی سخن تازه.

در همین راستا با نگاهی واقع بینانه درمی یابیم که افسانه های ظاهرا باستانی درباره ی تصرف روم توسط دشمنش مسیحیت و وسیله شدن آن برای گسترش دین مسیح، آنقدر امروزیند که جدیدترین روم تاریخ یعنی ایالات متحده در همین دو قرن اخیر، آن را تجربه کرده است. به نظر منتقدان تاریخ امریکا مثل چاد اسکات، جنگ داخلی امریکا، همان انقلاب امریکا است که به یک قرن زودتر نسبت داده شده است. ایالات شمالی که ایالات برده دار جنوبی تحت حمایت انگلستان را از نو تصرف میکنند، درواقع قدرت روم است که دارد انگلستان دروئیدی را تصرف میکند و بعد ادعا میکند چیزی را به خود برگردانده است. برای همین است که پرچم جنوبی ها پرچم اسکاتلند است در کنار یک صلیب، چون ترکیب دروئیدیسم و مسیحیت در فراماسونری انگلیسی را نشان میدهد و روم، قدرت جهانخواری است که مسیحیت اصیل را حاکم میکند، همانطورکه کلیسای رم، مسیحیت بددین را از انگلستان ریشه کن کرد. در این روند، تاریخ امریکا تکرار تاریخ انگلستان میشود و فتح امریکای انگلیسی شده توسط روم، همان فتح انگلستان توسط قدرت رومی ویلیام اورنج هلندی-آلمانی است با همکاری اسکاتلندی ها. یعنی این هم که امریکایی های جنوب فکر میکنند با پرچم اسکاتلند علیه امریکا شوریده اند، همان حقه ی قدیمی اشراف اسکاتلند است که پادشاه انگلستان را به عنوان رئیس کلیسا و جانشین خدای مسیحیت روی زمین با شعارهای مسیحی به صحنه میفرستند و خودشان با قوانین مشرکین در انگلستان دخالت میکنند. در امریکا نیز همین اتفاق می افتد. حمله ی شمال امریکا به جنوب امریکا که به تعصب مسیحی شهرت دارد، ظاهرا همان حمله ی روم باستان به مسیحیت است که به قیمت مسیحی شدن روم تمام میشود، اما اتفاقی که در امریکا می افتد، درنهایت، تضعیف تعصب مسیحی و تعصب نژادی، و بروز وحشت دست راستی ها از رشد جمعیت رنگین پوست و آشکار شدن همجنسبازی است. یک دلیل این است که حمله به جنوب، حمله به اورشلیم توسط روم نیز هست. حکومت اورشلیم، همان حکومت یهودیان است که کنعانی ها را فتح کرده و کنعانیها همان جن های به بردگی درآمده توسط سلیمان در اورشلیم نیز هستند. کنعانی ها که به سیاهی پوست شناخته میشوند، همان سیاهان به بردگی درآمده توسط جنوبی ها هستند و جنوبی ها هیچ قومی جز یهودیان نیستند. رابطه ی این یهودیان با سیاهان بخصوص به سبب خلط شدن آنها با اجنه، تکرار افسانه ی عامیانه ی تولید نژاد سیاه به عنوان گولم های یهودی در جزیره ی موریو است که معمولا افریقا در نظر گرفته میشود. گولم ها غول هایی در اروپای قرون وسطی بودند که خاخام های یهودی با جادو و برای انتقام گرفتن از مسیحیانی که یهودی ها را آزار میدادند درست میکردند. در امریکا وفور فرزندان حرامزاده و پدرانی که به سادگی فرزندان خود را رها میکنند در بین جوامع فقیر سیاهپوست، نشانی از نیمه انسان و حتی گولم بودن سیاهان تلقی میشود. زمانی که داروینیسم، افریقا را به عنوان خاستگاه بشر و سیاهان افریقا را به عنوان اولین انسان ها تعیین کرد، این اتهام وارد شد که رهبران شیطانپرست مدرنیته با برابر کردن انسان ها با گولم ها قصد انحطاط بشریت به حد اجنه را دارند. از طرفی داروینیسم سعی کرد تا با نشان دادن یک کوتوله ی سیاه افریقایی به نام اوتا بنگا به عنوان واسطه ی بین میمون و انسان، و زندانی کردن کوتوله ی بدبخت در قفسی در باغ وحش، حقانیت خود را اثبات کند. این کوتوله از قبیله ی باکا بود که دندان های خود را با سوهان دادن، تیز میکردند و این برای اروپایی ها یادآور جن های نیمه انسان قرون وسطای اروپا بود و بخصوص دواله/دورف ها یعنی جن های کوتوله را تداعی میکرد. جنوب امریکا نسبت به شمال امریکا موقعیتی جغرافیایی معادل افریقا در جنوب اروپا دارد و میشود جزیره ی موریوی مسیحی های ضد یهودی را به آن منتقل کرد. این نظریه از دیرباز وجود داشته که سرزمین های جنوبی امریکا توسط فنیقی ها مستعمره شده و ممکن است سیاهان امریکا بیش از این که با کشتی های فروش برده ی انگلیسی به امریکا رسیده باشند، افریقایی هایی باشند که همراه فنیقی ها در امریکا ساکن شدند و پس از به بردگی گرفته شدن توسط انگلیسی ها با جدا شدن مادران از فرزندان، فرهنگ خود را از دست دادند. یهودی ها نیز از فنیقی ها جدا شدند و البته اشرافیت یهود از شمال افریقا و از طریق اسپانیا به اروپا وارد شدند. بنابراین جادوگران یهودی که در افریقا نژاد انسانی تولید میکردند، انعکاسی از حکومت فنیقی های آسیایی تبار بر افریقا هستند. قلمروهای فنیقی افریقا توسط حکومت قرطاجه یا کارتاژ کنترل میشدند که بعدا به تسخیر روم لاتینی درآمدند و شاید تصرف جنوب امریکا توسط شمال آن، روایت بومی شده ی تصرف قرطاجه توسط روم باشد که اینجا با روم انگلیسی طرفیم. درواقع برده داری به آن شکل مطرح نبوده و آنچه آزادی بردگان تخیل میشود، انتقال ذهنی برابر شدن کنعانیان با یهودیان بعد از تصرف اورشلیم توسط روم است و البته یهودیان و کنعانیان هر دو در روم، ملت های دست دوم شمرده میشدند، درست مثل سیاهان و آسیاییان در امریکا. نماد حکومت جدید انگلیسی در امریکا، همان کسی است که امریکایی ها در شورش قلابیشان در انقلاب امریکا، به جنگ او رفتند یعنی شاه جورج انگلستان از خاندان سلطنتی جدید (پس از فتح بریتانیا توسط رومی های ژرمن). او به صورت جورج واشنگتون در تاریخ امریکا بازسازی شد. نام جورج از jupeter georgeos یا ژوپیتر کبیر خدای روم می آید که همان زئوس و البته تئوس معادل یهوه ی یهودی است که مسیح تجسم انسانی او به شمار میرود. عقتب پرنده ی امریکا، همان عقاب زئوس است. ازآنجاکه جنگ داخلی همان انقلاب است، پیشوای جنگ داخلی یعنی آبراهام لینکلن، نسخه ی بازسازی شده ی جورج واشنگتون و بنابراین زئوس است و مجسمه ی عظیم یادبود او همتای مجسمه ی عظیم زئوس در معبد آتن است. آبراهام لینکلن به سزای تصرف جنوب، توسط ضد انقلاب ترور شد و بنابراین ما اینجا با یک زئوس مقتول طرفیم. همانطورکه میدانیم، مسیح با هوروس خدای قبطی قابل تطبیق است و هوروس، ازیریس است که پس از مقتول شدن توسط دشمنانش، از نو به شکل هورس از همسرش ایزیس متولد شده است. بنابراین یهوه که از طریق یک فرشته، به مریم بشارت تولد مسیح را میدهد، روح ازیریس است که میخواهد بازگردد اگرچه بعدا ادعا میکند که هیچ وقت نمرده و نمیمیرد. در یک نگاره ی قبطی در دندره ی مصر، ما چنین فرشته ای را میبینیم که نه فقط به یک زن، بلکه به یک زن و مرد که باید مریم و یوسف باشند بشارت میدهند و گردی ای شبیه یک کره ی ماه در دست دارد. مارک گراف، این صحنه را رابط مسیح و هورس با عثمان بنیانگذار افسانه ای سلسله ی عثمانی میشناسد. چون مطابق افسانه ی رایج، ارطغرل پدر عثمان در خواب دید که از نافش درختی درآمد که بر تمام جهان سایه افکند و این اتفاق پس از آن افتاد که یک هلال ماه، از سینه ی رجبعلی حکیم ترین مرد زمان، به درون بدن ارطغرل رفت. ارطغرل این مطلب را به رجبعلی گفت و رجبعلی پاسخ داد تعبیر این رویا این است که از نسل ارطغرل حکومتی پدید خواهد آمد که بر تمام جهان تاثیر خواهد گذاشت، اما برای بروز این اتفاق لازم است که دختر رجبعلی با عثمان پسر ارطغرل ازدواج کند چون ماه نماد زنان است. به سبب همین رویا، نشان سلسله ی عثمانی، هلال ماه است. مارک گراف معتقد است درختی که از ناف ارطغرل برمی آید، همان درختی است که بنا به تواریخ هرودت، در رویای استیاگ، از بطن ماندانا مادر کورش هخامنشی درمی آید و بر آسیا سایه می اندازد، موضوعی که مارک گراف، آن را نشان برابری هخامنشیان با عثمانیان میشمرد همانطورکه نام ماندانا را تلفظ دیگر عنوان مدونا برای مریم مقدس، و نام کورش/سیروس را تلفظ دیگری از کریست برای عیسی مسیح میداند.:

“issues of reconstruction, part2”: mark graf: chronologia: 26/4/2016: p110

کاملا ممکن است که دختری که از رجبعلی باید به عثمان داده شود تا سلسله ی عثمان الهی شود، همان دختری باشد که از پیامبر اسلام به علی ابن ابیطالب داده میشود تا همانطورکه شیعیان مدعیند، سلسله ی الهی از نسل علی برآید و شاید به همین خاطر است که همانطورکه یک دختر محمد پیامبر با علی ازدواج کرده است، دختر دیگر او با عثمان خلیفه ازدواج کرده است. یعنی علی و عثمان یک نفرند و آن، عثمان جد عثمانیان است که درباره ی شجره نامه و جغرافیای زیستش اختلاف پیش آمده است. از طرفی درختی که از ناف ارطغرل درآمده و جهان را در بر گرفته است، همان گل نیلوفری است که از ناف ویشنو نارایانا برآمده و برهما از گل آن برخاسته تا جهان جدید را خلق کند و این، پس از آن رخ داده که سیل، جهان قبلی را نابود کرده است. این سیل، قطعا همان آبهای بینظمی و نماد تهاموت اژدها است که با مرگش جهان مادی خلق و صاحب نظم شد. در مورد تهاموت، بی نظمی پس از آن روی داد که حئا ابزو شوهر تهاموت را کشت و درنهایت حئا مجبور به خلق مردوخ و حل قائله با به پادشاهی رسیدن مردوخ شد. حئا خدای زحل، و مردوخ خدای مشتری هستند و این دو موقعیت در اساطیر رومی، به ترتیب متعلق به ساتورن و ژوپیتر هستند. بنابراین سقوط ساتورن و به پادشاهی رسیدن ژوپیتر، روایتی خشن تر از به پادشاهی رسیدن مردوخ است و این ژوپیتر، همان هورس است که حکومت غاصب را در زمین ساقط میکند. زحل، خدای سبت یا شنبه روز مقدس یهود است و شورش زئوس/ژوپیتر علیه او میتواند به شورش مسیح علیه یهودیت هم تعبیر شود. مسیح ادعای احیای تورات را دارد و کاهنان یهودی، تفسیر او از تورات را قبول ندارند، بنابراین ادعا میشود که پیش از مدرنیته، مسیحیت و یهودیت، دشمنان خونی هم بوده اند. حالا میرسیم به همین معادله در اسلام. کتاب مقدس یکسان است: قرآن. ولی بر سر این که چه کسی مجری واقعی قرآن است، برادرکشی بروز میکند و دو جریان سنی (پیروان عثمان) و شیعی (پیروان علی) چنان حمام خونی در خاورمیانه به راه می اندازند که آبروی اسلام به طور کلی میرود و این فقط به نفع حکومت «عثمان مدرنیته» یعنی امریکای ظهور یافته در جنگ داخلی است. او تمام تمرکز خود را روی اغراق گویی درباره ی پنهان بودن زن خاورمیانه ای در حجاب بنا بر تعالیم آن دو مسلک میگذارد و به مردسالاری میمون های جایگزین شده با آدم ابوالبشر در داروینیسم تکیه میکند و مسلمانان را به جای سیاهان، عقبمانده هایی مابین میمون و انسان مینماید که فقط زن آزاد میتواند علیهشان طغیان کند، همان زن آزادی که فمنیسم در مردپسندترین تعریف های خود دنبال آن است. با این حال، اسلام ادعای دفاع از تعالیم انبیای یهود را دارد و دوران یهود معادل دوران حئا است که تهاموت طغیان کرده و نظم اجتماعی گسلیده بود. به همین دلیل هم سبت مقدس است چون روزی است که خدا خوابیده و همه ی گناهان ممکن و آزاد است، ازجمله آیین های سبت سیاه جادوگری و کابالا با شهوترانی و قربانی خونین به تقلیدذ از مجامعت یهوه و شخینا. اسلام چنین چیزی ندارد، اما امریکا دارد و فقط اسم سبت را با یوگای تانترا عوض کرده است؛ پیوند جنسی بین زن و مرد بر اساس معاشقه ی شیوا و شاکتی. ظاهرا امریکا به این سمت میرود که یهوه ی خوابیده را با شیوای خوابیده عوض کند آنجا که شاکتی تبدیل به کالی الهه ی وحشتناک و خونریز و نابودگر همه ی نظم ها تبدیل میشود و روی بدن شیوا میرقصد. کالی همان تهاموت شوهر مرده است و شیوای خوابیده، آبزوی ناپدیدشده ای که باید بعدا به شکل مردوخ از خواب بیدار شود. مسلما همان کسی که آبزو را کشته است، مردوخ را به وجود می آورد، همانطورکه حئا چنین بود. به همین ترتیب، همان کسی که ازیریس را کشته است، او را به شکل هورس از نو به دنیا می آورد. پس در دنیای مدرن نیز همان کسانی که خدا را انکار کردند، آن را بازتعریف میکنند تا ذهنیت مردم را درباره ی آن عوض کنند و خدا در بازتعریف مدرن خود، چیزی متفاوت از قبل است، همانطورکه مردوخ با آبزو، و هورس با ازیریس به لحاظ شخصیتی متفاوت بودند.

با این حال، تناقض دراینجاست که دقیقا با سوء استفاده از عرفان های باستانی در جهت زنده کردن شرایط آنها است که امکان قرار گرفتن در ظرف تحلیل اساطیر آنها ممکن میشود و شاید همین در آینده امکان بازگشت به خدای راستین را فراهم کند. مثلا در مورد شخینا یا جنبه ی زنانه ی خدا (درواقع جنبه ی زنانه ی روح خودمان)، باید توجه داشت که تا وقتی تصاویر زنان، همه معنوی و عفیف باشد، ما نمیتوانیم منظور از تمثیل زن فاحشه را که در تمثیل های کهن به تواتر، دنیا را به آن تشبیه کرده اند درک کنیم و در منحط ترین حالت خود، ممکن است یاد "بانو" هایی که شوالیه های ادبیات اروپایی برایشان جانفشانی میکردند و آنها را به حد الهه میپرستیدند بیفتیم. مسلما تصویر زن عفیف برای دنیای متعادل ذهنی فقط وقتی میتواند مقدس باشد که مقابلش تصویر زن آزاد و بخصوص فاحشه هم ملموس باشد، درست مثل دو تصویر ذهنی مختلف از دنیا. درواقع چندگانگی ذهنیتی در برخورد با اشیا ذاتا در ما هست. ما هنوز دوست داریم حرف های آدم های بزرگ را تکرار کنیم و در جای خاصی آنها را برجسته نماییم اگرچه این سخنان با هم تناقض داشته باشند. گذشتگان ما نیز همین گونه با احادیث متضاد پیامبران و ائمه برخورد میکردند. درواقع درونیات آنها به گونه ای بود که همزمان به چندین حدیث مختلف گرایش داشتند. خود من در 18سالگی سخنان انسان های مشهور داخلی و خارجی را جمع آوری میکردم بی این که در بینشان انتخابی کرده باشم. اخیرا دیدم یکی از دوستان بسیار عزیزم نیز همین کار را میکند و در دفترچه ای اشعار و جملات قصار را جمع آوری کرده است. ایشان حتی از من هم پیشتر رفته بود و اسم کسی که شعر یا عبارت را گفته بود را ذکر نکرده بود، گویی که همه شان همزمان درستند. با این حال با کمی دقت متوجه شدم که این جملات ظاهرا متفاوت درست مثل سرنخ اتفاقات فیلم های معمایی با ریسمانی به هم متصلند. مثلا به این منتخبات از دفترچه توجه کنید:

*اگر با غیرتی با درد باشی

و گر بی غیرتی، نامرد باشی.

اگر بینی که نابینا و چاه است

اگر خاموش بنشینی، گناه است.

*تا سگ نشوی، کوچه و بازار نگردی

هرگز نشوی گرگ بیابان حقیقت

*برخی پایان ها همانند قهوه تلخند، اما از تو فردی هوشیار و آگاه میسازند.

*من یک ماهی نیستم. من سنگین و تنها و جدا مانده ام مثل یک نهنگ. به سرم شور نهنگ است.

ظاهرا شعر اول و شعر دوم با هم در تضادند، چون اولی دعوت به اخلاقیات میکند و دومی میگویئ تا وقتی اخلاقیات مرسوم را زیر پا نگذاری، به حقیقت نمیرسی. با این حال، جمله ی سوم، آنها را به هم ربط میدهد. اتفاقات تلخ به ما نشان میدهند که کجا درست رفته ایم و کجا غلط رفته ایم و به ما یاد میدهند که اخلاقیات درست و مناسب خودمان و جامعه را با هشیاری انتخاب کنیم. جمله ی چهارم اما سختی این قضیه را نشان میدهد. مخترع این جمله ی قصار، خود را بالاتر از جامعه میبیند و میل به سنگین و با تمانینه رفتار کردن دارد. درواقع این عبارت، حسی را در مخاطب زنده میکند بدین دعوت که کورکورانه از آنچه بیشتر مردم انجام میدهند تقلید نکند و سعی کند در نتیجه گیری خود از رویدادها تا حد ممکن متکی به نفس باشد و همان نتیجه ای را از مسائل نگیرد که انسان های کوچک میگیرند. این ارتباطات بسیار به تو در تویی عالم اسطوره نزدیک است و گواهی است بر این که حدود صد سال دیکته ی نگاه تک بعدی به جهان توسط فرهنگ جنگاور و مردسالار مدرنیته نتوانسته ذات تودرتو و پر صفت بشر را که صفات حود را از خداوند گرفته است از بین ببرد. راه حل بسیاری از مشکلات ما پذیرش همین تو در تویی و واکنش معتدل به آن بدون هراسیدن از آن است. فعلا شاید برای شروع لازم باشد به آن گوش کنیم چون به نظر میرسد بیشتر ما در حال استفاده از حواس پرتی برای واکنش به آن هستیم.

مارهای جهنم که اسکندر آزادشان کرد: بیداری دردآور از کابوس نظم اجتماعی

نویسنده: پویا جفاکش

امروزه معمولا زندگی افراد بر اساس انگیزه های شخصی به چهار مرحله تقسیم میشود، هرچند زمان رسیدن به هر مرحله در افراد گوناگون یکسان نیست. مرحله ی اول، مرحله ای است که فرد در آن، درگیر تقلید صرف از بزرگترها و سپس اجتماع است و کارهایی را تکرار میکند که بیشترین افراد دور و برش میکنند. مرحله ی دوم، مرحله ای است که فرد در آن به شناسایی شخصیت فردی خود برمی آید و میتواند به جدا شدن او از افرادی که قبلا میشناخته است بینجامد. در این مرحله، مهارت های گوناگونی را که توجهش را جلب میکنند امتحان میکند، در بعضی موفق میشود و در بعضی شکست میخورد و در نهایت با کشف توانایی های واقعی فردی خود به مرحله ی سوم پای مینهد، یعنی مرحله ای که در آن، از این توانایی ها برای موفقیت در راه اهداف بزرگ جامعه چون تشکیل خانواده و به دست آوردن حداکثر پول و دارایی و لذت های مادی استفاده میکند. این مرحله معمولا تا بازنشستگی فرد، تداوم می یابد، یعنی زمانی که فرد در اثر پیری، دیگر قادر به استفاده ی بیشتر از توانایی های خود در راه اهداف یاد شده نیست. از این جا مرحله ی وحشتناک چهارم شروع میشود: مرحله ای که اهداف فرد تغییر نکرده، ولی فرد نمیتواند آنها را دنبال کند و به همین دلیل، احساس پوچی و به درد نخوری میکند. تنها چیزی که میتواند انسان ها را قبل از رسیدن به این مرحله دچار تردید در انگیزه های خود کند، یک تروما است و آن میتواند حاصل یک شکست تجاری، طلاق یا شکست عشقی آسیب زننده ی دیگر، مرگ یک عزیز، مشاهده ی شکست فردی که او را الگو قرار داده بودید، پی بردن به درستی نصیحت دوستی که سال ها است با او قطع رابطه کرده و حتی از سرنوشتش بی اطلاعید، تجربه ی نزدیک به مرگ یا nde، و یا چندین اتفاق ناخوشایند پشت سر هم باشد. امروزه ترومای فردی، علیرغم دردناک بودن، تنها چیزی است که میتواند شما را از یک ترومای دسته جمعی وحشتناک تر نجات دهد. چون شاهدیم که مردم، در پی گیری اهداف جامعه دچار مشکلند و وقتی میبینند مرحله ی سوم، مدام مانع سر راهشان میچیند، از ترس عقب ماندن از جامعه به انواع و اقسام اعمال خلاف و ضد انسانی دست میزنند و نمیدانند که آنهایی که خودشان را در مرحله ی سوم جلوشان موفق نشان میدهند، خود درخفا با همان بحران های روانی اینان دست و پنجه نرم میکنند و نمیدانند که در این ترومای جمعی، همه دارند جلو هم فیلم بازی میکنند و حال همدیگر را بدتر میکند. در این شرایط، پوچی دوران پیری، خیلی زود گریبان انسان ها را میگیرد و میتوان گفت مردم زود پیر میشوند و بدتر این که به لطف دانش پزشکی و سلامت، این پیری روانی را بیش از پدرانشان با خود حمل میکنند. به همین دلیل، نیاز روانی به معنا دادن به زندگی پدید آمده و این درحالیست که چون هر گونه معنای فراطبیعی به شیوه ی مذاهب ابراهیمی، میتواند انسان ها را از مادیگرایی بیشتر و درنتیجه تولید بیشتر باز دارد، دولت های قدرتمند جهان ترجیح داده اند تا یک نوع معناگرایی اتئیستی از انواع هندو و بودایی را در جهان گسترش دهند که ثابت میکند همه چیز در دنیا سر جای خودش قرار دارد و شما وظیفه دارید همه چیز را بپذیرد، چون همه چیز ویشنو است یا همه چیز بودا است و بنابراین همه چیز ایزدی است، نوعی تفکر ظاهرا شرقی ولی استوار بر این باور یهودی که دنیا خودش خدا است و به همین خاطر هرکه دنیاپرست تر و جهانخوار تر است، ایزدی تر است.

یهودیت با افسانه ی سفر بنی اسرائیل به ارض موعود و جنگیدنشان با کنعانیان بر سر راه شروع شد و درنهایت به درآمیختن بنی اسرائیل با بازمانده های کنعانیان انجامید و این نمادی است از رهبران انقلابی که با شعار احیای خیر و نبرد با شر، بخشی از دنیا را علیه بخشی دیگر بسیج میکنند ولی درنهایت خیر و شر را به هم می آمیزند و با کار آنان، نه خیری باقی میماند و نه شری. دیوید شرمن، کنعان را به عنوان تجسمی از یهوه خدای یهود در جایگاه وحدت وجود کابالایی، لغتا همان "کانان" لقب کریشنا تجسم انسانی ویشنو می داند. وی اشاره میکند که آوالوکیتشوارا خدای بودیسم شرقی نیز در ژاپن همچون کریشنا یک تجسم از مرد فلوت نواز را دارد که بتش «شو کانون» یعنی کانون فلوت نواز نام دارد که کانون دراینجا همان کانان یا کنعان است. آوالوکیتشوارا نام از لوکشوارا لقب ویشنو دارد و کریشنا نیز صورت انسانی ویشنو است. کریشنا ارابه ران شاهزاده ارجونا شد و هویت راستین خود را که شامل تمام جهان مادی میشد بر او آشکار کرد. ازاینرو آوالوکیتشوارا نیز در مقام ویشنو فرم بودایی وحدت وجود یهوه را با خود حمل میکند. آوالوکیتشوارا و لوکشوارا در منطقه ی یونانی-هندی گاندهارا-ماتورا در شمال هند، محبوبیت چشمگیری داشتند. آشوکا شاه هند و مروج بودیسم، به زیارت ماتورا آمد. پسر کاهن اعظم ماتورا راهنمای او در کشف محل تولد گئوتمه بودا و محل درختی که گئوتمه در زیر آن بودا شد بود و آشوکا در تمام مناطق مقدسی که پسر کاهن ماتورا به او نشان داد معبد ساخت. بدین ترتیب، مذهب گئوتمه بخصوص وقتی به وحدت وجود افراطی و انکار همه ی اخلاقیات میرسد دنباله ی وحدت وجود لوکشوارای گاندهارا است. این است که بودیسم اتئیستی سریلانکا ادعا میکند مکتب خود را از آسوکا گرفته است بی این که به پرستش بتخانه های ماتورا توسط آسوکا وقعی نهد. از طرف دیگر، جهان در هیبت بدن خدا به افسانه ی هندوی قربانی شدن پوروشا نیز برمیگردد که مطابق آن، اجزای جهان از تکه های بدن یک خدای قربانی شونده به وجود آمدند و این یادآور قربانی یهوه در هیبت عیسی مسیح است که دنیای مالوف تحت تاثیر آن است.:

One adi purusha and two scriptures”: bhaktianandagoswami.wordpress.com

کریشنا و همزادش بالاراما –که درواقع جنبه ی الهی کریشنا است- با دیونیسوس خدای یونانی مرتبط شده اند. کاترین لوربر و پاناژوتیس یوسیف، پرستش آنها را مرتبط با رواج یونانی گری در هند شمالی و پیرو افسانه ی شکست هندیان از سلوکوس اول با دخالت دیونیسوس میدانند. دیونیسوس به شکل مردی عمامه به سر در جلو لشکر فیل سواران سلوکوس، آنها را در هند راهنمایی نمود. به سبب پیروزی در این نبرد، سلوکوس دستور داد تا در آسیای تحت تسلط او –شامل آسیای غربی و مرکزی و بخشی از شمال هند- مردان عمامه بر سر بگذارند. ارتباط فیل ها با داستان، باید مرتبط با پرستش دیونیسوس به شکل فیل در فامیه ی سوریه باشد. نام دیونیسوس را گاهی به "دیو نیسی" یا خدای اهل سرزمین نیسا معنی کرده اند. با این حال، نیسا ممکن است با نیسایا در هندی به معنی مسح شدن مرتبط باشد، لغتی که بالاراما را بر اساس آن، سام نیسایا یا ساناییسی یعنی مسح شده خوانده اند. این میتواند به تطلیق دیونیسوس با عیسی مسیح خدای مسیحیت برگردد. عیسی تجسم یهوه است و یهوه به عنوان یکی از فرم های ایلو یا اله که خدای اصلی است، تنها بعل رسمی در یهودیت است. بعل عنوان سامیان برای تجسم های مختلف خدا است و بالاراما نیز تجسد بالادوا خدای هندو است که نامش به معنی بعل-ایزد است. "دوا" به معنی خدا همان دئوس یا تئوس یا زئوس یونانی و مرتبط با لغات سامی "دیبا"، "زیبا" و "غیب" به معنی درخشنده است. از نام ایلو نیز لغت یونانی "هلیوس" به معنی درخشنده برای خورشید آمده است. به دلیل تلفظ معمول "ه" به "س"، سلنه الهه ی ماه نیز از این ریشه نام دارد. ماه به رنگ های سفید و زرد در آسمان دیده میشود و با توجه به تلفظ آسان "س" به "ز"، ریشه ی آن میتواند با لغت روسی "زالب" به معانی زردی، سفیدی و درخشش مرتبط باشد. لغت های "زال" به معنی سفید و "زر" به معنی طلا ( که فلزی زردرنگ است) در فارسی نیز به همین ریشه برمیگردند. :

“the golden god”:collected works of bhakti ananda goswami

یکی از نکات جالب در این تمثیل، این است که آگوستوس دوک برانزویک-لونبورگ از خاندان وولف که اعقابش سلطنت هانوفر بریتانیا را در قرن 18 ساختند، با نام مستعار "گوستاو سلنوس" مینوشت که در آن، سلنوس همان خدای ماه و گوستاو تلفظ دیگری از اگوستوس است. این دوک آلمان غربی در سال 1666 میلادی درگذشت که میشود 666 سال پس از سلطنت هزار ساله ی مسیح. با توجه به این که نام این دوک، تکرار نام اگوستوس بنیانگذار امپراطوری روم و البته امپراطور همزمان با تولد مسیح است، کسی که پس از او و در سال 666 به قدرت میرسد، نمادی از دجال یا آنتی کریست است که در مکاشفه ی یوحنا عددش 666 است. این شخص میتواند آنتونی اولریش برادر کوچکتر رودلف اگوستوس دوک بعدی برانزویگ-لونبرگ باشد که اول مشاور برادرش بود و بعد با او در حکومت شریک شد و درنهایت جانشین او شد و با برنامه هایی که در تمام این مدت چیده بود، قدرت خاندان از طریق ازدواج های سیاسی، در امپراطوری مقدس روم و امپراطوری رومانف روسیه توسعه یافت. این میتواند زمانی برای اوج گیری قدرت و فرهنگ لاتینی علیه یک فرهنگ یونانی زبان مسیحی قدیمی تر هم باشد. نام خاندان وولف (گرگ)، یادآور گرگ بزرگ کننده ی بنیانگذاران روم لاتینی است که اتفاقا همان گرگ بزرگ کننده ی فرزندان جد ترکان نیز هست. اسحاق نیوتن، عدد 666 را عدد ابجد فرم یونانی لغت "لاتینوس" تلقی کرده و آنتی کریست یا دجال را با کلیسای کاتولیک رم که زبان رسمیش لاتین است تطبیق نموده بود. آندرو مارفول، قدرتگیری کلیسای لاتینی را به سبب وقایع بروز کرده در اتحادیه های اشراف ژرمنی میداند که نتیجه ی ترکیب حکام محلی با اشرافیت های تاتارهای ورود یافته به اروپا بودند و برجستگی مسیحیت یک حاکم تاتار افسانه ای به نام پرستر جان یا شاه یوحنا در شرق را به همین موضوع ربط میدهد. چون اشرافیت های اروپایی ثمره ی پیدایش امپراطوری مقدس روم شارلمان از اتحاد حکومت نیمه اسکیت فرانک ها با اشرافیت داودی یهود در کاتالانیا و جنوب فرانسه هستند. نیوتن، نام کاتالانیا را از ترکیب نام های اقوام تاتار خاتی و آلان شمرده بود اگرچه خاندان یهودی کاتالانیا از مصر و از طریق شمال افریقا به اسپانیا وارد شده بودند. به نظر مارفول، خاتی همان اصطلاح ختایی برای تاتار است که از یک زمانی با عثمانی همهویت میشود و جنگ ممالیک و عثمانی ها بر سر سوریه به شکل افسانه ی پیروزی ممالیک بر مغول های چنگیزی ختنی در سوریه بازسازی میشود. این جنگ همچنین به شکل نبرد رامسس فرعون مصر علیه ختی ها بازسازی میشود که در آن، فرعون نماد ممالیک و ختی/ختایی ها عثمانی ها هستند. ولی ممالیک به اندازه ی عثمانی ها قزاقند اگرچه در توصیفات اروپایی ها هم ممالیک و هم عثمانی ها دارای ظواهر اروپایی توصیف شده اند. اندرو مارفول بیان میکند که تاتارها سرتاسر حکومت های آسیا و اروپا را به چنگ آوردند و راه های تجاری برای وصل کردن دنیا را حمایت کردند ولی به تدریج شاخه های اروپایی اعقابشان قدرت را از همتاهای آسیایی خود ربودند و خود را با تخیل یک روم لاتینی و معلمان یونانیش، قبل از تاتارها قرار دارند تا کم کم بتوانند علیه سنت های مغولی طغیان کنند. مذاهب یهودیت و مسیحیت با شکل متعارف خود با نوشتن تورات در اروپا پدید آمدند و در شرق، از ترکیبشان شرع اسلامی اختراع شد. در افریقا داستان گسترش استعمار به آنجا با سفرهای دریایی تحت کنترل جان دوم پرتغال، یکی از نشانه های خودی کردن پرستر جان در اروپا است و در مسیحی ترین قسمت افریقا این پرستر جان به عنوان حکمران اتیوپی خودی شده و تابوت عهد را برای شاهان کشور به جای گذاشته است. مارفول توجه میدهد که چنگیز خان را شوهر دختر پرستر جان میشمردند که علیه پدرزنش شورید و داود شاه یهودی نیز شوهر دختر شائول شاه یهودیان بود که با پدرزنش جنگید. یعنی اشرافیت یهودی ختی-آلانی نفوذ کرده در اسپانیا هنوز میتوانند شاخه ای از اشرافیت چنگیزی به شمار آیند. به همین ترتیب، هجوم تاتارها به خاورمیانه میتواند با جنگ های صلیبی به هم بیامیزند و حتی امپراطوری بیزانسی قستنطنیه، تخیلی از یکی از شعبه های مسیحی صلیبیون فرانک به جای کل مسیحیان در قبل از عثمانی ها باشد. کهن الگوی صلیبیون در فتح شرق، اسکندر یونانی است که هم آسیای غربی و مرکزی تا شمال هند را تصرف کرد و هم مصر را.:

“the beast, 666, according to newton and biblical neochronology”: andreu marfull: 24 nov 2022: andreumarfull.com

به هم آمیختن فرانک ها با یونانیان باستان، برای من یادآور تاسیس یک حکومت صلیبلی فرانک در یونان بنا بر تاریخ رسمی است که همنام قدیمی ترین دولت یونان باستان یعنی آخایا است. میکائیل هشتم بنیانگذار آخرین سلسله ی بیزانسی یعنی سلسله ی پالیولوگوس، بخشی از این قدرت به مرکزی موریا را از آخایی های فرانکی تصرف کرد و در آن، یک تیرانی موسوم به تیرانی آخایا یا موریا تشکیل داد که معمولا توسط یک یا چند تن از فرزندان امپراطوران بیزانسی اداره میشدند. جالب این که میکائیل هشتم، همان کسی است که قستنطنیه را از تصرف صلیبیون غربی خارج کرد و قبل از آن، در نیقیه به بیزانسی ها پیوسته بود. اما جالبتر این که میکائیل، قبل از آن، مزدور مسیحی کیکاووس سلطان ترک سلجوقی بود. این شاید نمادی از درآمدن حکومت بیزانسی از یک حکومت ترک باشد بخصوص به این خاطر که گفته میشود خاندان پالیو لوگوس، با ازدواج های پیاپی با سلسله های در قدرت کومننوس و آنجلوس رشد کردند و در نام پادشاه، هر سه فامیل پالیولوگوس، کومننوس و آنجلوس قید میشد و بدین ترتیب، هر سه سلسله ممکن است یک سلسله یعنی همان سلسله ی میکائیل بوده باشند که بعد از روی هر اسم فامیل، یک تاریخ دروغین تخیل شده است. از آن جالبتر این که اولین عضو شناخته شده ی خاندان پالیولوگوس، نیکوفوروس پالیولوگوس حکمران استان مزوپوتامیا بوده است. مزوپوتامیا به معنی میان دو رود یا بین النهرین، عنوان رایج برای سرزمین ناهاریم یا ناهارین شامل عراق و بخشی از سوریه ی کنونی است. اما درحالیکه مزوپوتامیای رایج معمولا شامل رود های دجله و فرات میشود، ادعا میشود مزوپوتامیای بیزانسی، در محل دو رودخانه ی گمنام در شرق ترکیه شکل گرفته است. آیا ممکن است مزوپوتامیای پالیولوگوس ها انتقال بین النهرین بزرگتر فرمانروایان تاتار در مرکز تمدن به سمت مناطق شمالی تر باشد؟ توجه کنیم که منطقه ی بین النهرین، یک منطقه ی عربی-آرامی است و موریا نیز نامش یادآور مور یعنی لغتی است که در اروپا برای اعراب و بربرهای شمال افریقا به کار میرفته است. اصطلاح مور باید از لغت آمور برای مردم سوریه باشد که بعضی حکومت های قدیمی عراق و مصر را نیز تاسیس کردند و مجموعه ی آنها تا شمال افریقا به شکل امپراطوری اموی به مرکزیت دمشق سوریه نیز تخیل شده است. اگر تمدن یونان باستان تخیلی و حاصل مطامع امپریالیست های اروپایی باشد، پس قرار دادن تیرانی موریا یا آخایا در یونان کنونی نیز یک جعل جغرافیایی است واگر موریای میکائیل حاصل جدا شدن از فرانک های آخایا باشد، میتوان گفت نمادی از یک حکومت مسیحی مآب ترکی است که هم به بیزانس تخیل شده و هم به حکومت سلجوقی و بعد این حکومت، جای به عثمانی های مسلمانی داده که هر دو سلسله را از بین برده اند ولی درواقع منظور از خلع سلسله، تغییر محتوای فکری آن بوده است. درحالیکه حکومت پیشین اروپا به مسیحیت لاتینی تغییر مسیر داده و حکومت عثمانی به اسلام، بقایای مذهب اگوستوس باید در ورای اروپا و افریقا و عثمانی و نواحی تحت تاثیر آن ها دوام آورده باشد یعنی در هندوستان و شرق دور که وصلگاه این دو منطقه بودیسم و ویشنوئیسم هستند. اما اجازه یافتن گوناگونی عقیدتی در این کشورها حتی پس از استعمار کشورهای مسیحی، پیرو خاطره ای نزدیکتر از هند به عنوان نمادی جغرافیایی از عدم اطاعت بعضی کشورها از رم لاتینی است.

به نوشته ی دیتریش لاکاپله، برای فرهنگ یهودی-مسیحی، نماد مقاومت در مقابل روم مسیحی، یاجوج و ماجوج هستند که با تاتارها تطبیق میشوند. شیطان در آخرالزمان با تاتارها متحد میشود و این مقارن با گسلیدن سد یاجوج و ماجوج است که به پخش یاجوج و ماجوج در جهان می انجامد. سد مزبور، دیواری دفاعی است که اسکندر کبیر برای جلوگیری از انتشار یاجوج و ماجوج ساخته است و اسکندر، کهن الگوی نفوذ حکومت های اروپایی به درون سرزمین های شرقی است. شورش عثمانی ها علیه حکومت روم لاتینی تحت پوشش زبان ترکی و دین اسلام، به نوعی تخریب دیوار یاجوج و ماجوج و در خطر قرار گرفتن میراث مسیحیت را نشان میدهد و هر جایی که زبان ترکی و دین اسلام در کنار میراث مسیحیت قرار داشته باشند، یک صحنه ی مهم آخرالزمانی است. هرچه از اروپای غربی به سمت شرق پیش برویم، این صحنه آشکارتر میشود تا جایی که میرسیم به برخوردگاه های اسلاوهای تحت حکومت روس های سوئدی با مغول های مسلمان در روسیه ی جنوبی. نوشته اند که در قرن 17، شارل دوازدهم شاه سوئد، ادعا میکرد روسیه ی جنوبی را گوت ها و واندال ها ساخته اند و این هر دو قوم به نظر او سوئدی بوده اند. در سوئد کمی بعد از نیمه ی قرن 17، قلمروهای قدیمی گوت ها و واندال ها شامل بخش هایی از سوئد و پروس میشد درحالیکه در نیمه ی اول قرن 17 هر دو قلمرو گوت و واندال کاملا درون سوئد جا میشدند. سرزمین های مقابل آنها در سمت روسیه هند خوانده میشدند. سوئدی ها به ادعای پیروی از اعراب، به سه هند اعتقاد داشتند: زینی یا هند دور برای اعراب که میشود روسیه ی شمالی، سند یا هند بزرگ که روسیه ی جنوبی است، و هند کوچک که روسیه ی کوچک یا اوکراین است. این درحالیست که پیش از قرن 17 سه محل به نام هند و سه محل به نام افریقا در جغرافیای سوئد قرار داشتند. اوربینی نوشته است که گوت ها اسکیتیا یا کیتای را که همان اسکاندا یا سوویتیود بزرگ است فتح کردند و پیشتر کل منطقه ی سویتیود بزرگ جنوبی بین رودخانه های دون و ولگا تحت کنترل "ماگوگ" پیشوای یاجوج و ماجوج بوده است و قلمروهای شمالی موسوم به کیلفینگالد و گارداریکی تحت کنترل مادای بوده اند و این سرزمین ها با قلمرو ماد در نوشته های یهودی تطبیق شده اند. سرزمین های ماورای آن در بلغارستان، تراکیا، مجارستان و ژرمانیا (شامل لهستان، بوهمیا و موراویا در ماگنا ژرمانیا) تحت کنترل تیراس بوده اند. از این سوویتیود بزرگ، قلمروهای گوتیا، ریدگوتلند، جوتونهایم، روتنیا، سوریه، ارمنستان، آسیا، اطریش، ماگدالوند، کوونالند، آمازون، سرکلند، و سرزمین ساراسین در روسیه ی جنوبی قرار دارند، کانگوآرد، شامل اوکراین غربی است و سارماتیا معادل روسیه ی شمالی است. سرزمین های مابین با سوئد شامل تمام اروپای شرقی، آلانیا نامیده میشوند. گوناگونی کشورها و فرهنگ ها به محض نزدیک شدن به قلمروهای اصلی تاتارها خطر فروپاشی امپراطوری اسکندر را نشان میدهد و این، دلیل خوبی دارد. راجر صباح نشان داده است که مصر با بابل تطبیق شده و فانوس دریایی اسکندریه همان برج بابل تورات تلقی میشد. بنابراین قوای اسکندر که فانوس اسکندریه را ساخته بودند، همان نیروهای متحد کننده ی جهان زیر لوای برج بابل بودند. همانطورکه برج بابل سقوط کرد و از این سقوط، اتحاد مردم از بین رفت و اختلاف زبان ها پیش آمد، دنیای پس از سقوط فانوس دریایی اسکندریه هم باید دنیای پیدایش زبان ها و شورش ملت ها علیه امپراطوری اسکندر باشد و هند به این دلیل با روسیه ی جنوبی برابر شده که گوناگونی عقاید در مرحله ی بینابین تحریف مسیحیت و شرک محض نیروهای شیطانی تاتار را به خوبی نشان میدهد. از طرفی نیروهای شر، تابع حام جد سیاهان هستند و بنابراین طبیعی است که سرزمین های تاتاری برابر با موقعیت های هند و افریقا نیز باشند. با سیطره ی مسیحیت تزارها بر روسیه و از بین رفتن تقریبی گوناگونی عقاید توسط اسلام عثمانی در خاورمیانه و آسیای مرکزی، اولین حد شرقی گوناگونی ظاهری عقاید به مدل بالا و از نظرگاه غربی، هند خواهد بود که چنین منطقه ی جغرافیایی، در شبه قاره ی کنونی هند قرار خواهد داشت.:

“revelations and Scandinavian geographical tractates”: d. lacapelle: theognosis: 16 may 2019

در دارابنامه ی طرسوسی، اسکندر، نیمه ایرانی-نیمه رومی و در صدد اتحاد مجدد ایران و روم است که در زمان فریدون برقرار بوده است. رگ رومی او به فیلقوس (فیلیپ) شاه روم و رگ ایرانی او به داراب (داریوش) شاه ایران برمیگردد. مارک گراف توجه میدهد که داراب در این اثر، تقریبا فرم دیگری از موسی پیامبر یهود است. داراب را مادرش در صندوقی روی رودخانه رها کرده است، درست مثل موسی. همچنین فیلقوس شباهت هایی به فرعون نشان میدهد که موسی مقابل او قرار گرفته است. شبی در صحنه ی جنگ با روم، داراب از شدت مستی و خستگی پس از عشقبازی با پسران زیبا به خواب عمیقی فرو میرود و در این زمان، رومیان به سپاه ایران شبیخون میزنند و عده ی زیادی را میکشند تا این که داراب بیدار میشود و چنان مبارزه میکند که فیلقوس میگریزد و در راه در یک شکاف می افتد و گیر میکند. مارک گراف، این صحنه را با نبرد کنستانتین کبیر با ماکسنتیوس در رم مقایسه میکند که کنستانتین هشیاریش را از دست داد و نزدیک بود در نقشه ی ماکسنتیوس بیفتد اما دست بر قضا فضا علیه ماکسنتیوس شد و او در رود تیبر غرق شد. به نظر مارک گراف، افتادن فیلقوس در شکاف، روایت دیگری از افتادن ماکسنتیوس در رودخانه است و غرق شدن ماکسنتیوس در رودخانه نیز روایت دیگری از غرق شدن فرعون در تعقیب موسی است و کنستانتین کبیر هم روایت دیگری از موسی است. همچنین در دارابنامه دو صحنه هست که داراب از مقابل تعقیب کنندگان به غاری میگریزد و درآنجا به طرز معجزه آسایی نجات می یابد که مارک گراف، هر دو را با فرار داود از مقابل افراد شائول به یک غار مقایسه میکند. در داستان داود، به دلیل این که عنکبوت جلو غار تار تنیده بود، تعقیب کنندگان فکر کردند کسی وارد غار نشده و داخل آن را نگاه نکردند. در دارابنامه موضوع هیجان انگیزتر است. یک بار آن از مقابل تعقیب کنندگان رومی است و اژدهایی در درون غار تعقیب کنندگان را شکار میکند و رومیان را از ورود به غار بازمیدارد. بار دیگر در عمان است؛ تعقیب کنندگان، داراب را تا دهانه ی غار دنبال میکنند، ولی در اثر وزش بادی طوفانی ناچار به عقبنشینی میشوند. این صحنه در رمان کلاسیک چینی «حاشیه ی آب» هم هست، جایی که تعقیب کنندگان، سونگ چیانگ، رئیس بعدی گروه لیانگ شان بو را تا معبدی تعقیب میکنند ولی به دلیل وزش معجزه آسای بادی شدید، از دستگیری سونگ چیانگ در معبد باز میمانند و ناچار به عقبنشینی میشوند. با توجه به این که تمام این صحنه ها مقدمه ی به قدرت رسیدن داود، موسی و سونگ چیانگ به قدرت هستند، پس به قدرت رسیدن داراب هم معادل دقیق اتحاد روم و ایران توسط فرزندش اسکندر میباشد. در دارابنامه هم از فروپاشی امپراطوری اسکندر در زمان حیاتش صحبت شده است و جالب این که مطابق آن، پس از این اتفاق، زمانی که اسکندر به نزدیکی بیت المقدس رسید، شیرها و پلنگ ها و دیگر درندگان، به حضور او آمدند و به او تعظیم کردند و گفتند که میخواهند در سپاه او باشند. صحنه ای تقریبا آخرالزمانی از نوع فرود مسیح در بیت المقدس است. از طرفی هجوم شیاطین و نیروهای جهنمی به زمین در زمان اسکندر نیز توصیف شده است: زمانی که ارتش اسکندر در حال تخریب بخشی از قلعه ای هستند، انبوهی از مارها از محل آن بیرون میریزند و همه را نیش میزنند. دراینجا توضیح داده میشود که این مارها اولین بار بعد از قتل هابیل به دست قابیل ظاهر شدند و مارهای جهنم هستند که خدا به خواست آدم از زیر زمین بیرون آورد تا فرزندان آدم بفهمند گناه کردن منجمله آدم کشی، پس از مرگ، آنها را به چه وضعیتی می اندازد؛ سپس آدم با طلسمی مارها را به درون سوراخی کشاند و روی سوراخ، این قلعه ساخته شد. درنهایت، قوای اسکندر، با طلسمی مشابه، مارها را به درون آن سوراخ برگرداندند و رویش را پوشاندند. مارک گراف، این صحنه را با دچار آمدن قوم موسی به مارها در صحرا پس از خروج از مصر مقایسه میکند که درنهایت مشکلشان با طلسم مار برنزی موسی حل شد. اسکندر دراینجا حلقه ی مفقوده ی بین داود و موسی است چون داود هم معبد اورشلیم را روی سنگی بنا کرد که سوراخی به جهنم را میپوشاند.:

“issues of reconstruction, part2”: mark graf: chronologia: 26/4/2016: p98

دقت کنید که همانطورکه حمله ی صلیبی اسکندر به شرق باعث پراکنش مارهای دوزخ یعنی شیاطین میشود، حمله ی صلیبی امروزی غرب به شرق نیز باید این اتفاق را به لحاظ واقعی تکرار کند و بخصوص قلمروی که دولت استعماری اسرائیل نوین در آن تاسیس میشود، به عنوان محل قرار گرفتن دروازه ی جهنم در معبد داود، باید مصدر پراکنش جنگ و بدبختی از فلسطین اشغالی به تمام جهان به نظر برسد کمااینکه اسرائیل، به طرز ابلهانه ای اول و آخر تمام مصیبت هایی که مردم آن منطقه بر سر خودشان و بقیه ی جهان می آورند آفتابی میشود. البته این پوششی بر پراکنش بدبختی از دروازه ی جهنم راستین یعنی یک مستعمره ی قدیمی تر است که کسی جز هند بریتانیا شامل هندوستان و پاکستان کنونی نیست. اگر شیطان بخواهد شر را راحت بپراکند باید اول از آن شر زدایی کند و ایدئولوژی های هندی به شکلی که مکتب استعماری بریتانیایی تئوسوفی آنها را پرورده و تحویل انقلاب فرهنگی دهه ی 1960 داده است، عملا همه چیز ضد اخلاقی را جایز نموده است. پس توجه کنید که مردم سرزمین های اسلامی که اسرائیل وسطشان تشکیل شد نیز در توصیفات هزار و یک شبی ادبیات غرب از وضعیت قلمرو اسلامی، حتی در ظاهر و لباس و آرایش چهره از هندی ها قابل تشخیص نیستند. از دید مسیحی های اروپایی، مردان مسلمان، یک مشت زنباره ی سیری ناپذیرند چون دنباله ی دشمنان کافر یهودیان در دوران باستان با همان دروغ هایی که کشیش ها و خاخام ها درباره شان گفته اند هستند. این است که میبینید وقتی ضد مسلمانان صحبت میشود همه اش درباره ی قتل های ناموسی و چند زنی صحبت میشود انگار تمام مردان شرق، آدم کش هایی ریشو با همسران متعددند. وقتی هم که فیلم های هفت اکتبر را نشان میدهند میبینید داخلشان فیلم یکی از به اصطلاح جنایتکاران حماس است که یک زن از به اصطلاح گروگان های یهود را مورد تجاوز قرار میدهد و لابد اویی هم که دارد فیلم میگیرد یکی از به اصطلاح جنایتکاران دیگر حماس است که میخواهد این پیروزی را به اربابانش که مردم ایرانند نشان دهد؛ با این حال، هیچ کدام از مردم ایران و هیچ کدام از مردم غزه این فیلم را نمیبینند، چون فقط مسیحی ها هستند که فکر میکنند مسلمان ها صبح تا شب در حال تجاوز جنسی به زنان مسلمان و نامسلمان هستند و این فیلم ها برای ذهنیت های پوسیده ی توراتی غربی ها درست شده است. مرزهای هند برای اروپا از قلمرو اسلامی آسیای غربی و شمال افریقا، و برای امریکایی ها از مکزیک دچار به خون شریر "هندی" (یطعنی سرخپوست) شروع میشود و در هر دو مورد تا آخرین حد ممکن به سمت شرق و جنوب توسعه می یابد و یکی از عوارض حمله ی یاجوج و ماجوج یا مارهای جهنم به غرب توسط بدل های اسکندر همین است که با دخالت های غرب در شرق و تبلیغ خود درآنجا شرقی ها همه به غرب روی می آورند و غربی ها میهراسند و در مقابلشان به راست افراطی پناه میبرند. این هند بزرگ فقط وقتی میتواند مبشر کفر باشد که مذاهبش تفاوت زیادی با کفر نداشته باشند و جالب اینجاست که فقط وقتی میتوان از این موضوع مطمئن شد که آخرالزمانی روی دهد که در آن، اسکندر برای بار دوم به جهان لشکر بکشد، یعنی امروزه روز که دنیای تقسیم شده به ممالک و مذاهب جدید، برای دومین بار در «دهکده ی جهانی» اروپایی ها متحد شده است.

بدین ترتیب، بازگشت اسکندر برای متحد کردن امپراطوری فروپاشیده اش اتفاقی مربوط به آینده ای بوده که تصمیم بر آن شده زمان ما باشد و بین این دو زمان، اسکندر درگذشته است. مرگ اسکندر، خیلی زودهنگام و در جوانی و به فاصله ی کمی پس از آن که تنها یار مورد اعتماد اسکندر یعنی هفستیون درگذشت رقم خورد. این، یادآور عزم گیلگمش قهرمان بابلی برای سفر به سرزمین مردگان پس از مرگ یارش انکیدو است. اگرچه انکیدو نیمه جانوری شاخدار توصیف شده، ولی شبیه ترین کس به گیلگمش و نیمه ی کامل کننده ی او بوده است؛ درست مثل هفستیون برای اسکندر. جورج سانتیلانا، اسکندر را که به جستجوی آب حیات میرود، تکرار گیلگمش که به جستجوی گیاه زندگانی میرود میشمرد و توجه میدهد که گیاه گیلگمش هم از راه آب های عاشره تمتی (الهه ی دریا) میگذرد. گیلگمش برای ملاقات با زیوسودرا/خیسوتروس (نوح بابلی)، از دریای مرگ میگذرد و به جزیره ی جاودانگی او وارد میشود. سال ها پیش، زمانی که انلیل عزم کرد انسان ها را با سیل نابود کند، حئا خدای حامی انسان ها زیوسودرا را از موضوع مطلع و مامور نجات انسان ها با ساخت یک کشتی نمود. با این حال، اقامت زیوسودرا با همسرش در یک جزیره کاملا قابل تطبیق با اقامت حئا و همسرش در یک منطقه ی منظم به نام اریدو وسط آب های بی نظمی آبزو است. حتی اورشانابی که قایقران مردگان و داماد حئا است و گیلگمش را از آب های میگذراند ظاهرا نماد دیگری از خود حئا است و گیلگمشی که با او میرود روح شاه مرده ای است که قرار است با بازگشت از جهان مردگان دوباره زنده شود. زیوسودرا امتحان سختی بر گیلگمش تحمیل میکند و آن این که گیلگمش باید هفت روز نخوابد. البته گیلگمش همان روز اول از خستگی میخوابد و هفت روز بعد توسط زیوسودرا بیدار میشود. این هفت روز، نماد هفت روز هفته هستند که هر کدام، به یکی از سیارات مقدس کلدانی در هفت آسمان بابلی ها تعلق دارند و هفت شعبه از صفات انسان ها را موقع ورود ارواحشان به زمین در گذر از هفت آسمان ایجاد میکنند. آنها به 7رنگ نور تشبیه میشوند که مبدئشان خورشید است و گیلگمش به عنوان یک قهرمان خورشیدی، جامع همه ی آنها است و هفت روز خوابش به جای امحای 7خدا و صفاتشان قرار گرفته است. بنابراین سفر گیلگمش برای جاودانگی، نتیجه ی عکس میدهد و به مرگ موقت او می انجامد. برای این که هفت سیاره بر زمین تاثیر بگذارند لازم نیست حتما شب هنگام بتابند. خدایان آنها میتوانند همزمان در هفت طبقه ی زیگورات های بین النهرین هم حضور داشته باشند و از این موقعیت برای یکدست کردن کل مردم شهر استفاده کنند. اما با غروب خدای خورشیدی که به غروب خورشید می انجامد، آنها دیگر تنها نیستند، چون تمام ستارگان آشکار میشوند و میرسیم به لحظه ی آفرینتش در تیمائوس افلاطون، جایی که دمیورگ (خالق) موقع خلقت جهان، ارواح انسان ها را در ستارگان تقسیم میکند و انسان ها محکوم به گوناگونی شخصیت ها و کیفیات میشوند. بدین ترتیب، سقوط گیلگمش، آغاز خلقت جهان مالوف و پیدایش گوناگونی ها است که میتواند از فروپاشی یک امپراطوری جهانی شبیه امپراطوری اسکندر پدید آمده باشد. این همان اخراج آدم ابوالبشر از بهشت هم هست و ازاینرو است که میگویند ارواح 600هزار همراهان موسی از قوم بنی اسرائیل، همه در روح آدم ابوالبشر جای داشته اند. آدم با آمدن به زمین دچار کمبودی شد که در بهشت نبود، چون بهشت، انعکاسی از ایام فراوانی آب و محصولات گیاهی در زمان حکومت تموز یا آدونیس خدای گیاهان بر طبیعت است و این ایام، با مرگ خدای گیاهی در زمان پاییز به اتمام میرسد. گاهی این پایان همزمان با درو محصول در میانه ی تابستان است و شاید به همین خاطر است که گیلگمش، الهه عیشتار را به باعث شدن مرگ تموز متهم میکند چون قهرمان خورشیدی خودش نمادی از میانه ی تابستان و صورت فلکی آن اسد یا شیر است. گیلگمش یک شاه است و شیر، هم یک حیوان خورشیدی است و هم نماد پادشاهی، همانطورکه برج الاسد نیز تنها خانه ی خورشید در دایره البروج است. در اعتدال پاییزی، صورت فلکی اسد در دریای مدیترانه فرو میرود و این همان فرو شدن گیلگمش و اسکندر به قلمرو آب های بی مرگی است. درحالیکه شاه خورشیدی نماد زندگی در بهشت است، جانشین ایام مستمندی آن، فقط میتواند یک جانور آبزی باشد. بنابراین جانشین اسکندر نیز مسیح است که به ایکتیس یعنی ماهی ملقب است. یک برداشت این بوده که گرمای شدید خانه ی خورشید، میتواند باعث تبخیر آب و مرگ ماهی شود و بنابراین ایام قبلی که ایام مشرکین است دشمن ایام مسیح است و مسیح، ماهی برج حوت است که خدا از آسمان و از برج دلو (آبریز) برایش آب حیات میفرستد تا دوام بیاورد. هر کسی هم که بخواهد از خشکسالی و قحطی پس از سقوط بهشت، جان سالم به در ببرد، باید خدای آسمان را راضی کند که پشت مسیح است. از طرفی مسیح، ادعای وارد کردن انسان ها به بهشتی زمینی و بهتر را دارد که قابل مقایسه با اوج گیری آغاز تابستان در برج سرطان یا خرچنگ است. توجه کنیم که در قدیم، برج های سنبله و میزان در آسمان نبودند و پاییز با برج عقرب شروع میشد و خرچنگ چیزی بین یک عقرب و یک ماهی است. از طرفی کلدانیان به برج سرطان، "ننگار" یعنی نجار میگفتند و حرفه ی عیسی، نجاری بود. در افسانه ی گیلگمش، او به گیاه جاودانگی میرسد ولی ماری گیاه را از او میدزدد. جالب این که یکی از نام های مار در بین کلدانیان، «شیر زمین» است که نشان میدهد مار، جانشین محدودشده تر شیر است. این همان ماری است که باعث اخراج آدم از بهشت شد. برای اسکندر، این جانشین، حتی خود ماهی نماد مسیح است. اسکندر به آب جاودانگی میرسد ولی آشپزش آب را روی ماهی میریزد و با زنده شدن ماهی متوجه میشود که آب حیات است؛ پس آشپز آب را میخورد و خودش جاودانه میشود و اسکندر از خشم دستور میدهد آشپز را به سنگی ببندند و در دریا بیندازند. این آشپز ابدی در دریا شکلی از عیسی مسیح است که جاودانگی و رسالت الهی را از اسکندر میرباید. جامع آنها شاه آرتور است که به روایتی در اعماق دریا به حالتی نیمه مرده زنده است تا زمان ظهور مسیح. سانتیلانا زنده شدن ماهی در این داستان را همتای زنده شدن ماهی در مجمع البحرین در داستان اسلامی خضر و موسی میداند. [جالب اینجاست که همانطورکه موسی با خضر همراه میشود ولی او را از دست میدهد، اسکندر نیز در روایات اسلامی، برای رسیدن به آب حیات، با خضر همراه میشود و با از دست دادن خضر، آب حیات را هم از دست میدهد.] داستان خضر و موسی در قرآن در سوره ی کهف آمده است. سانتیلانا توجه میدهد که داستان ذوالقرنین (صاحب دو شاخ) که همان اسکندر است ازجمله ماجرای کشیدن دیوار ذوالقرنین علیه یاجوج و ماجوج در همان سوره آمده است. همچنین داستان اصحاب کهف که 300سال در یک غار به خواب رفتند و وقتی بیدار شدند، ایام شرک با ایام مسیحیت عوض شده بود، نیز در سوره ی کهف ذکر شده و منشا نام سوره است. معروف ترین روایت خفتگان غار این است که تعداد اصحاب کهف 7 نفر بود، به تعداد هفت سیاره ی خورشیدی و هفت روزی که گیلگمش در جزیره ی زیوسودرا به خواب رفت. در مورد این هفت روز به جای 7 خدا میتوانیم 7 ابگال یا معلم تمدن کلده را نیز به یاد بیاوریم. آنها اصول تمدن و انسانیت را قبل از سیل انلیل به مردمان آموختند اما برای بازگشت تمدن بشر بعد از سیل لازم بود آنها باقی بمانند. این در حالی بود که ایرا رئیس 7جن جهنم موقع سیل نوح، به همه جا آذرخش های آتشین پرتاب میکرد تا آنها را از بین ببرد ولی موفق نشد چون مردوخ پسر حئا، آنها را موقتا به 7درخت در آبزو تبدیل کرده بود. دراینجا به داستنان میوه ی درخت دانش در تورات برمیخوریم که قاعدتا جامع 7 درخت است همانطورکه گیلگمش جامع 7خدا است. ماری که داستان اهمیت این درخت را میداند میتواند نگهبان آن باشد. اما در داستان جیسون و مدئا، میوه تبدیل به یک پشم زرین میشود که هنوز توسط یک مار نگهداری میشود و درست مثل میوه ی تورات که توسط زنی به نام حوا به آدم تقدیم میشود، توسط زنی به نام مدئا به قهرمان مرد تقدیم میشود. رنگ آتشین این پشم گوسفند، آن را به دیگر مابه ازای میوه ی ممنوعه یعنی آتش در داستان پرومتئوس وصل میکند. مجازات پرومته به جرم دزدیدن آتش و دادنش به انسان ها، همتای رنج انسان پس از هبوط از بهشت به جرم دزدیدن میوه ی ممنوعه است. پس جالب است بدانید که گیبیل خدای آتش بابلی ها، در اریدو قلمرو حئا زندگی میکرد و اگر قرار بود به نزد انسان ها بیاید، باید ازآنجا حمل میشد. پس روشن است که جستجوی گیاه جاودانگی –همتای میوه ی ممنوعه ی تورات- توسط گیلگمش در جزیره ی زیوسودرا میتواند همان جستجوی آتش توسط انسان در قلمرو آبی حئا باشد که در تئوگونی هزیود، تبدیل به دزدیده شدن آتش توسط پرومته از زئوس شده است. زمانی پرومته بیش از هفستوس، موکل صنعت بود و روشن است که آتش مقدس زئوس برای پرومته، همان آتش آهنگری هفستوس خدای صنعت در زیر زمین است و زیر زمین قلمرو جهنم است همانطورکه ایرا نیز بارها به عنوان نام دیگری برای نرگال فرمانروای دوزخ به کار رفته است. آنچه با پایان بهشت و نقض زندگی اخلاقی به انسان داده میشود، رشد صنعت و تمدن و امکان ساختن یک تمدن فوق پیشرفته در زمین است.:

Hamlets mill: George santilana: chap22,23

از این که در این نسخه از داستان آدم، با فریب او توسط حوا مواجه نشدید تعجب نکنید. ما اینجا با ارواح دوجنسه ی افلاطون قبل از ورودشان به بدن های مرد یا زن طرفیم و همینطور فلسفه ی افلاطونی سنت اگوستین که معتقد بود آدم شامل عقل و حوا شامل احساساتی فکر کردن آدم دوجنسه ی اولیه بوده و فریب عقل از احساسات، در قالب باور شدن فریب مار به حوا از سوی آدم، سبب سقوط انسان شده است. در بحث های نیمه فلسفی مسیحیت، این موضوع مطرح بوده و جدا شدن حوا از آدم به روایت سفر پیدایش تورات را نشانه ی جدا شدن بخش زنانه ی وجود مرد به شکل یک زن از او میشمردند. این تا حدودی به این دلیل بخت توسعه ی عقیدتی یافت که میتوانست وجود افراد دوجنسه یا بی جنسیت در میان انسان ها را توضیح دهد: آنها «آدم» هایی هستند که هنوز به آدم و حوا تجزیه نشده اند. حتی اعتقاد به اندروژنی (بی جنسیت یا دوجنسه) بودن افراد بعد از رستاخیزشان در آخرالزمان نیز در مسیحیت مطرح شده است. ازاینرو برخی کلمه ی هرمافرودیت را به عنوان یک ضایعه ی جسمانی نامطلوب به کار میبردند و کلمه ی اندروژنی را به عنوان یک حالت والای روحانی استنباط میکردند درحالیکه نویسندگان مسیحی قدیمی منجمله اگوستین قدیس، این دو کلمه را هم معنا میدانستند:

“heavenly hermaphrodites: sexual difference at the beginning and end of time”:leah devun: springer.com

تردیدی نداریم که مرد و زن به جای آدم و حوا زمانی از هم تفاوت آشکار می یابند که بالغ میشوند و خصوصیات ظاهری مرد و زن را می یابند که در کودکی نداشته اند. اگر قرار باشد جنبه ی زنانه ی سابق پسر، به زنی بیرونی فرافکنی شود و از او فریب بخورد و معصومیت کودکی را از بین ببرد، باید اول، پسر تبدیل به مرد شود و بعدش از بهشت اخراج شود. بنابراین احساس کودک گونگی و خاطره ی معصومیت کودکی، خود، بهشتی است که باید در پای رشد و پیشرفت به هر شکل ممکن در جهنم مدرنیته قربانی شود. این معصومیت که آمیخته به غرایز پست حیوانی برجسته در دوره ی کودکی و گاها غیر قابل تفکیک از آنها است، خمیرمایه ی آنچه که کودک درون نامیده میشود را میسازد. خانم لوسیا کاپوچیونه درباره ی کودک درون مینویسد:

«مفهوم کودک درون، موضوع جدیدی نیست. درواقع، ریشه در افسانه های باستان و قصه های پریان دارد. تقریبا همه ی ادیان، درباره ی کودکی که به یک ناجی یا رهبر تبدیل شده است، حکایاتی نقل کرده اند. این کودک معمولا تنها و طرد شده است یا زندگیش در معرض خطر قرار دارد. موسی را در میان گله ی گاوهای نر پیدا کردند. عیسی در محقرترین مکان به دنیا آمد زیرا در مسافرخانه جایی نبود. زندگی او در معرض خطر بود زیرا هرود شاه، همه ی نوزادان را سر میبرید. به همین ترتیب، تولد کریشنا نیز با خطر بزرگی همراه بود؛ به پادشاه کانسا گفته بودند مردی که سرانجام به دست او کشته خواهد شد، به زودی متولد خواهد شد، درنتیجه او فرمان داد که همه ی نوزادان پسر را بکشند. در افسانه های یونان، زئوس خردسال در معرض این خطر بود که پدرش کرونوس او را ببلعد. و زئوس به عنوان پدر دیونیسوس، هنگامی که پسرش توسط تیتان ها تکه تکه شد غایب بود. دوقلوهای افسانه ای رم –رومولوس و رموس- را طرد کردند و به رودخانه ی تیبر انداختند. افسانه های پریان اروپایی نیز سرشار از کودکان قهرمانی است که توسط غول ها و دیوها تهدید میشدند: هانسل و گرتل، گرفتار جادوگر بودند؛ سیندرلا نامادری بدجنس و خواهران ناتنی داشت؛ جک هم غول خودش را داشت؛ دختر شنل قرمزی به جای غول، گرگ داشت. در این قرن، کارل گوستاو یونگ در مقام روانشناس، و جوزف جان کمبل در مقام یک اسطوره شناس، به ما نشان داده اند که این اساطیر و افسانه ها جذابیت فراوانی دارند زیرا تجربیات همه ی آدم های دنیا را به تصویر میکشد. برای مثال، همه ی انسان ها در یک چیز مشترکند: همه ی ما به عنوان نوزادانی آسیب پذیر و متکی زندگی را آغاز میکنیم. به همین خاطر، همه ی ما میتوانیم با کودکان درمانده ای که در این قصه ها مورد آزار و سوء تفاهم قرار گرفته اند همدردی کنیم. آیا کسی هست که در دوران کودکی به نوعی بدرفتاری جسمی یا عاطفی را تجربه نکرده باشد؟ ماهیت بچگی این است که نوزاد یا کودک را در معرض آسیب قرار دهد. قطعا بزرگترهای بی احساس یا خشن میتوانند در چشم کودک مثل یک هیولا، غول و جادوگر باشند. به همین دلیل قصه های قدیمی پریان [محبوبند(؟)]، چه از حفظ نقل شده باشند، چه از کتاب مصور خوانده شوند و چه روی صفحه ی نمایش به شکل یک فیلم درآمده باشند. وقتی والت دیزنی داستان سفیدبرفی را برای اولین فیلم انیمیشن خود انتخاب کرد، از این موضوع آگاه بود. اگرچه سرمایه گذاران و مدیران مالی، او را به باد تمسخر گرفتند، اما نتوانستند او را منصرف کنند. او میدانست که مردم نسبت به ارائه ی قصه های کلاسیک از طریق یک رسانه ی جدید، واکنش مثبتی خواهند داشت. موفقیت او به این دلیل بود که او میتوانست با کودکی که درون همه ی ما است، صحبت کند. در بسیاری از فرهنگ ها با این مضمون مواجه میشویم: کودک درونی که در معرض خطر است باید در گمنامی باقی بماند تا زمانی که ذات واقعی و قهرمانانه اش آشکار شود. کارل یونگ این کودک را به عنوان الگوی اولیه یا نماد جهانی میبیند که در ناخودآگاه جمعی جا دارد. یونگ در مقاله ای تحت عنوان "روانشناسی الگوی اولیه ی کودک" نوشته است: "تعجبی ندارد که بسیاری از ناجیان افسانه ای، کودکان خدایی هستند. این موضوع دقیقا با تجربه ای که از روانشناسی فردی داریم که نشان میدهد کودک راه را برای تحول شخصیت در آینده هموار میکند، مطابقت دارد. در فرایند وجودی انسان، کودک در انتظار سیمایی است که از ترکیب عناصر خودآگاه و ناخودآگاه شخصیت به وجود می آید. بنابراین کودک، نمادی است که اضداد را به هم پیوند میدهد، میانجی و شفا بخش است و باعث کمال میشود. چون دارای چنین مفهوم است. درون مایه ی کودک قادر به ایجاد تحول های متعددی است. من این کمال و تمامیت وجودی فرد را که فراتر از خودآگاه انسان است ضمیر یا خود نلمیده ام. زیرا هدف فرایند وجودی انسان، جامعیت و کمال ضمیر آدمی است." این جمله ی کارل یونگ: "کودک راه را برای تحول شخصیت در آینده هموار میکند." و در کلام دیگر: "کودک شفابخش است و کمال را به ارمغان می آورد." یادآور این پیشگویی کتاب مقدس است که "کودکی خردسال، آنها را هدایت خواهد کرد." از دهه ی 1960، کودک درون، یکی از موضوعات محبوب روانشناسی شده است. کودک درون، آن بخش از وجود ما است که احساس کودکی میکند و شاید باعث شود همانند یک طفل، کودکانه رفتار کنیم. هیو میسیلدین در کتاب پیشگامانه ی خود تحت عنوان "کودک درون گذشته ی شما" درباره ی این موضوع نوشته است. همچنین حالت شخصیتی کودک، بخش مهمی از تحلیل رفتار متقابل است که در دهه ی 1960 توسط اریک برن ارائه شد و در دهه ی 1970 به اوج محبوبیت رسید. اریک برن تصویری از دنیای درون یک فرد، متشکل از سه بخش خود کودک، خود والد، و خود بالغ را به ما عرضه میکند. خود والد آن بخش از وجود ما است که قوانین و مقررات (بایدها و نبایدها) را تعیین میکند. خود کودک آن بخش از وجود ما است که احساسی عمل میکند. خود بالغ آن بخش از وجود ما است که فکر میکند، تصمیم میگیرد و مشکلات را حل میکند. دهه ی 1980 شاهد توسعه ی مدل دیگری بود که کودک درون نقش مهمی در آن ایفا میکرد. این گفتگوی صوتی که بین روانشناسانی همچون هال استون و سیدرا وینکلمن رد و بدل شده است نشان میدهد که روان، مملو از ریز شخصیت های بی شماری مانند شخصیت کودک، منتقد، تحمیل کننده یا سختگیر، حامی، بیکار، هنرمند، عیاش و غیره است. یک "خودآگاه" در مرکز ایجاد کنید با این هدف که مراقب ریز شخصیت ها باشد. خودآگاه همچون کارگردان یک نمایشنامه، تصمیم میگیرد که هر لحظه کدام شخصیت فرعی میتواند روی صحنه برود. همچنین باید مراقب بازیگرانی که پشت صحنه پنهان شده اند باشد. کارل یونگ، آنها را خودهای انکارشده یا سایه ای مینامد. هدف این گفتگوی صوتی آن است که از همه ی ریز شخصیت های خود آگاه باشیم، آنها را بپذیریم و در موقعیت مناسب به آنها اجازه ی بیان بدهیم. کودک درون، یکی از بخش های انکار شده ی وجودمان است که وقتی بزرگ میشویم و به دوران بلوغ پا میگذاریم، آن را رها میکنیم. به عنوان مجری گفتگوی صوتی که قبلا آموزش هم دیده ام، هنر درمانی را در مراحل روزنامه نگاری و کارم پیاده کرده ام. هنردرمانی، چارچوب عالی برای تربیت مجدد کودک درون فراهم میکند. دهه ی 1980 مفهوم کودک درون به عنوان بخشی از جنبش شفا به سرعت توسعه یافت و به رسمیت شناخته شد. درمان اعتیاد در بیمارستان ها و مراکز توانبخشی، بیش از پیش مورد توجه قرار گرفت و بخش زیادی از این درمان به یافتن ریشه ی اعتیاد در دوران کودکی اختصاص یافت. برنامه های 12 مرحله ای که معتادان به الکل را تحت پوشش قرار میداد، اکنون توجه خود را به فرزندان چنین خانواده هایی معطوف میکند؛ فرزندان بالغی که در کودکی در خانواده های معتاد بزرگ شده اند. این برنامه اکنون توسعه یافته و فرزندان هر خانواده ی نابسامانی را حمایت میکند. متخصصان تخمین زده اند که نود و پنج درصد از جمعیت این کشور، در دوران کودکی، تربیت لازم و مناسب را از سوی خانواده دریافت نکرده اند. به همین خاطر است که برنامه های فرزندان بالغ این خانواده ها این چنین محبوبیت یافته است. پس تقریبا همه ی ما نیاز داریم تا به شفای کودک درون خویش بپردازیم.» ("شفای کودک درون": لوسیا کاپاچیونه: ترجمه ی اکرم توکلی: نشر ارمغان گیلار: 1401: ص20-16)

دکتر کاپاچیونه جلوتر مینویسد:

«کودک درون با بازی شکوفا میشود. دوست دارد کشف کند و چیزهای جدید بسازد و برای انجام کارها روش های تازه امتحان کند. معصومیت و نداشتن باورهای قدیمی و اندیشه های نخ نما شده به او اجازه میدهد که در لحظه زندگی کند و هر روز دست به اکتشافی نو بزند. کودک درون در تخیل ما زندگی میکند؛ در دنیای خوش باوری و خیال؛ جایی که خلاقیت ما در آن ریشه دارد. کودک درونمان شراره ی خلاقیت را گرم و روشن نگه میدارد چون بدون آن زندگی تیره و تار، تکراری و کسل کننده میشود. به همین دلیل، کودکان، ملال آور و خسته کننده نیستند. اما بزرگترها اغلب اوقات ملال آور و خسته کننده اند. کودکان در لحظه سرزنده و شاداب هستند و تمایل دارند که فقط حضور داشته باشند، بدون هیچ هدف و برنامه، چون به بچه نشاط فراوانی میدهد. این خصلت به آنها طراوت و نشاط فراوان میبخشد. این خصیصه درباره ی کودک درون خودمان نیز صدق میکند. در زندگی روزانه تان تا جایی که میتوانید در فروشگاه، خیابان و حتی در کلاس یا خانه ی خودتان کودکان را زیر نظر بگیرید. به رفتار و گفتارشان دقت کنید بدون آن که درباره ی آنها قضاوت کنید و یا بخواهید آنها را تغییر بدهید، در کنارشان حضور داشته باشید. اگر کودک درونتان را فراموش کرده باشید، با مشاهده ی آنها چیزهایی درباره ی کودک درونتان خواهید آموخت. نشانه های سرزندگی کودک درون را در افراد بزرگسال نیز مشاهده میکنید اما چگونه میتوانید تشخیص دهید که یک کودک سالم در درون یک بزرگسال وجود دارد؟ با چه نشانه هایی میتوان فهمید که کودک درونش سرکوب شده یا هنوز خوش و خرم است و سروری میکند؟ اگر بچه هایی را میبینید که نیازشان به عشق، توجه، حمایت و محبت براورده نمیشود، میفهمید که چه وضعی برای کودک درونی که نیازهایش براورده نشود، پیش خواهد آمد. بدخلقی، عصبانیت، و زود از کوره در رفتن، نشانه های قطعی است که از آشفتگی و آزردگی کودک درونی خبر میدهد. شاید کودک درون به خواب، زمان بازی یا خلوت و تنهایی بیشتری نیاز دارد و دیگر نمیتواند از جانب "خود والد" فشاری تحمل کند. اگر کودک درون با رفتارهای خام و بچگانه از کنترل خارج شده است و دیگر کودکانه و همچون یک کودک ساده و بی آلایش رفتار نمیکند، شاید اکنون به هدایت قاطع نیاز دارد. اگر نیازهای کودک درونمان را به درستی درک نکنیم، چه بسا ممکن است نیازش به محبت و توجه را به اشتباه تعبیر کنیم. مثلا به جای گوش سپردن به احساساتش، بیش از حد، به فکر تغذیه اش باشیم یا مثلا به جای وقت گذاشتن برای بازی و سرگرمی بخواهیم به او دارو بدهیم؛ به جای تقویت عزت نفس او بخواهیم در زمان نامناسب با همسر ناشایست رابطه داشته باشد.» (همان: ص56-55)

این میتواند نشان دهد که بسیاری از ناگواری هایی که کودک درون در فرد بزرگسالی که از آن غافل است، ایجاد مشکل میکند، به جاهایی برمیگردد که نیازهای مصرفی روح کودکانه ی فرد در زمان کودکی او برطرف نشده و وی در بزرگسالی، به طرز اعتیادآور و سیری ناپذیری میخواهد آنها را جبران کند. وقتی بهشت از دست رفته ای که گاهی فرد هیچ وقت نداشته است، با دنیای بی انتهای یک کودک محبوس در چهارچوب های اجتماعی همهویت میشود، فرد درنهایت در همان چارچوب و بر اساس نقشه ی انگیزشی چهار مرحله ای جامعه ی خود به دنبال تهیه ی آن میرود و هیچ وقت هم در آن به نتیجه نمیرسد، چون دنبال خوشبختی ای است که اصلا در قلمرو فیزیکی و بر اساس شناخت یک فرد بزرگسال از جامعه امکان تحقق ندارد. تنها چیزی که میتواند تا حدودی کشف کودکانه را در بزرگسال به جاهای مثبتی برساند، بزرگ کردن حدود چهارچوب و افزایش وسعت دنیای فرد از حد جامعه ی تنگ خود است که با دانش به دست می آید. اخیرا در ضمیمه ی فرهنگی روزنامه ی اطلاعات (6تیر 1403) و در مطلبی تحت عنوان «ادبیات و عرفان» به قلم آقای مجید سلیمانی به موضوع جالبی برخوردم و آن این که در زبان عربی، کلمه ی «نثار» که امروزه بیشتر به معنی بخشش کردن و تقدیم پاکبازانه ی چیزی به دیگری به کار میرود، در اصل همخانواده با لغت «نثر» به معنی بسیار گفتن و کثرت کلام است و مثال از شعر مولانا می آورد که بعد از یک غزل شکایت آمیز میگوید:

بس! که گله است این نثار و جمله شکایت

شاه شکور مرا نثار نه این بود

که دراینجا نثار اول به معنی پرگویی و نثار دوم به معنی هدیه است. شاید ارتباط با «نثر» به معنی پر سخنی، به «نثر» دیگری که متضاد «نظم» به معنی شعر است هم ربط داشته باشد. چون معمولا دایره ی لغات شعر بسیار پایین تر از دایره ی لغات نثر است و اشعار حافظ و سعدی مثال های عمده ی این موضوع و اشعار مولانا یک مثال نقض آن هستند. توجه داریم که لغات، برای نامیدن پدیده ها و افراد و موضوعات انتزاعی به کار میروند و از این جهت، پرگویی میتواند با آموختن چیزهای فراوان جدید به افراد مرتبط باشد، بخصوص در جوامع سنتی خاورمیانه که اغلب توسط موانع طبیعی از هم جدا شده و دایره ی لغاتشان محدود بود. هرقدر دانش افراد درباره ی دنیا بیشتر بود، بهتر میتوانستند تصمیم بگیرند و عمل کنند و ازاینرو دانش، بهترین هدیه به مردم بود و به خاطر همین هم هست که نثار هم به معنی پرگویی است و هم به معنی بخشش. شاید مشکل امروز ما هم این باشد که رسانه ها دایره ی اطلاعاتی را که باید درباره ی دنیا به دست آوریم را در هر کشور بسته به آنچه ارباب رسانه تشخیص میدهند به شدت محدود میکنند و در مردم، احساس غلط بلد بودن تمام چیزهایی که لازم است بدانند را ایجاد میکنند. رسانه های دوست و دشمن، موضوعات واحدی را مدام تکرار مکررات میکنند اگرچه از دو دیدگاه متضاد به آنها میپردازند. کمتر کسی تا حالا دقت کرده که این شگرد، چقدر در تثبیت ناامیدی و احساس بدبختی در افراد جوامع موثر بوده است و این که برخلاف آنچه مسببینش در ابتدا انتظار داشتند، این ناامیدی بیش از تاثیر مثبت، بر عملکرد تولید تاثیر منفی گذاشته است و بدتر این که ظاهرا خود مسببین مربوطه هم راه حلی برای جایگزین کردن پیدا نکرده اند. کسی چه میداند؟! شاید شیاطینی که به سیاستمداران راهکار میدادند، خود سیاستمداران را هم به اندازه ی مردم عادی پیچانده اند!

افسانه هایی در پشت پرده ی تخیل تضاد ایران و اسلام

نویسنده: پویا جفاکش

گیلان، لاهیجان: میدان مرکزی شهر

سال 1955: ملکه الیزابت دوم به هایله سلاسی و همسرش ادای احترام میکند.

راست: پاپ پیوس دوازدهم با تاج سه گانه- وسط: پاپ سیلوستر اول (بانی شورای نیقیه) با تاج سه گانه و عصای صلیب سه گانه- چپ: پرستر جان بر نقشه ی نوبیا با تاج سه گانه و عصای صلیب سه گانه

یکی از مهمانان جشن های 2500ساله ی شاهنشاهی در ایران دوره ی پهلوی، هایله سلاسی آخرین امپراطور اتیوپی بود. هایله سلاسی و محمدرضا شاه دوستان نزدیکی بودند و شاه و ملکه اش فرح در سفر به اتیوپی از استقبال و پذیرایی خوب امپراطور و ملکه ی اتیوپی برخوردار شده بودند. با این حال، شباهت های این دو فرمانروا بسیار بیش از اینها بود. هر دو آنها آخرین پادشاه سلسله شان بودند و هر دو در انقلاب سیاسی سرنگون شدند. هر دو سلسله در جنگ جهانی دوم، در آستانه ی انحلال قرار گرفته بودند. رضا شاه پدر محمدرضا شاه به سبب همکاری با آلمانی ها در هجوم متفقین سرنگون شد و اگرچه اول قرار بود در کشور جمهوری برقرار شود اما درنهایت حکومت پهلوی با شاه شدن پسر شاه وقت تداوم یافت. هایله سلاسی نیز پس از چند جنگ با ارتش ایتالیای فاشیست، شکست خورد و از کشور گریخت ولی به کمک متفقین بازگشت و در نظر مردمش همچون یک فاتح نیرومند جلوه کرد. هم محمدرضا شاه و هم هایله سلاسی، حکمرانانی مستبد بودند و از جایی در حکومتشان از اصلاح سیاسی دست کشیدند. ثمره ی این کار نیز رواج فساد اقتصادی-سیاسی و نارضایتی عمومی بود. درباره ی هر دو نیز دو روایت مختلف به وجود آمد: بعضی همه ی ایرادها را از حاکم میشمردند و بعضی میگفتند حاکم خوب است، ولی کسانی که اطرافش هستند نمیگذارند اخبار واقعی مملکت به گوش حاکم برسد. هر دو حاکم، وقتی با شورش های مردمی مواجه شدند، دست به اصلاحات سیاسی زدند، اما در هر دو مورد، این اصلاحات، به ناسپاسی مردم و تسریع انقلاب انجامید. هایله سلاسی 5سال قبل از محمدرضا شاه و در 1974 سرنگون شد. اما ناکارآمدی حکومت انقلابی در اصلاح امور مملکت، خیلی زود مردم را به این نتیجه رساند که اشتباه فکر میکرده اند که امپراطور میتوانسته مسائل را حل کند و حل نکرده است. درنتیجه یک احساس ندامت عمومی به وقوع پیوست. این مسئله باعث شد تا مرگ هایله سلاسی در هاله ای از ابهام، سبب افزایش نظریه های توطئه شود. برخی میگفتند امپراطور سابق را کشته اند، برخی میگفتند پس از عمل پروستات امپراطور، حکومت وقت عمدا از درمان صحیح امپراطور جلوگیری کرده تا او زودتر بمیرد و بعضی میگفتند او خدا است و نمیتواند بمیرد و هنوز زنده است. برخلاف اتیوپی، خیلی طول کشید که نسبت به شاه ایران، حس ندامت به وجود بیاید و میتوان گفت حداقل درباره ی مرگ شاه معزول در تبعید، یک احساس بد عمومی وجود دارد.

اما شاید اسطوره ای ترین بخش اشتراک سرنوشت محمدرضا شاه و امپراطور هایله سلاسی این باشد که هر دو آنها خود را وارث فرهنگی میشمردند که ادعا میشد بر مسیحیت تاثیر گذاشته است. هایله سلاسی آخرین امپراطور از نسل فرزندان سلیمان و ملکه ی سبا شمرده میشد، نسلی که تصور میرفت بخشی از میراث یهودیت داودی را با خود حمل کرده و از طریق نفوذ در مصر، بر آبای مسیحیت تاثیر نهاده است. حاکمان مسیحی اتیوپی، وارثان حکومت یک شاه مسیحی مرموز به نام پرستر جان شمرده میشدند که دانشش مکمل دانش اروپای لاتینی در مسیحیت بود. از طرفی کارگزاران فرهنگی شاه ایران، علاقه ی خاصی به صحنه ی حاضر شدن سه شاه مجی/مغ از شرق بر عیسای کودک در گهواره ابراز میکردند. آنها ادعا میکردند مجی/مگ/مغ –در اصل به معنی جادوگر- دراینجا به موبد زرتشتی اشاره دارد و این داستان نشان میدهد که مسیح ادامه دهنده ی راه مذهب زرتشتی پارس یا ایران است. آندرو مارفول، این دو داستان را مکمل هم میداند و به این موضوع اشاره میکند که تاج سه گانه ی پرستر جان و عصای او به شکل یک صلیب سه گانه، ترکیب سه تاج سه شاه مغ شرق است. منتها محور اتحاد این دو افسانه، اتیوپی امروزی نیست که با لغات "هندی" و "نوبی" به معنی کلی اهل افریقای سیاه برابر بود و ایران هم نیست که قلمرو گسترده و دارای حد نامعلوم به نام پرشیا را به همان شکل به قلمرو ایران پهلوی کاهش داده است. وی اشاره میکند که قلمرو پرستر جان هندی (افریقایی) را در آسیای شرقی و مرکزی نیز تعیین کرده اند و ازجمله چنگیزخان را داماد او دانسته اند. همچنین نوشته اند خواهرزاده ی پرستر جان با یک پسر چنگیزخان ازدواج کرد و از این ازدواج، دو پسر به وجود آمد که یکیشان حکومت چین را تصاحب کرد و دیگری خان پارس شد. بدین ترتیب، از دید مارفول، سه شاه مغ شرق نیز همان سه پسر چنگیزخانند که پس از مرگ او باقی مانده و خانواده شان تدریجا تمام آسیا را به امپراطوری پدر منضم نمودند. مارفول، دراینجا میراث حکومت ترک-مغول را به حکومت پاپ ربط میدهد که همان تاج سه گانه و عصای صلیب سه گانه ی پرستر جان را در خود تکرار میکند و برای اثبات وجود این ارتباط، از یکی از اولین منتقدان تاریخ اسکالیگری (مبدا تاریخ رسمی کنونی) یعنی اسحاق نیوتون یاری میگیرد. مارفول در این که این نوشته ها واقعا متعلق به شخصی به نام اسحاق نیوتن باشند شک دارد ولی معتقد است به هر حال، محتوای آنها مهم است. نیوتن یا جاعل او سعی کرده بود از طریق مکاشفه ی یوحنا و پیشگویی های دانیال، تاریخ غرب را بازسازی کند و روی محتوایی تمرکز کرده بود درباره ی جانوری دو شاخ که زخمی است و با ظهور وحش 7سر و ده شاخ آخرالزمانی دوباره قدرت میگیرد. به نظر وی جانور دو شاخ، همان قوچ الهی یا بره ی خدا یعنی عیسی مسیح است و آن که به او قدرت میدهد کلیسای لاتینی رم است. در مکاشفه ی یوحنا عدد این وحش، 666 است و نیوتن، این لغت را عدد ابجد شکل یونانی کلمه ی "لاتینوس" میشمرد. ده شاخ این وحش، به نظر نیوتن، 10 پادشاهی اولیه ی اروپا پس از سقوط روم است: از حکومت های آلان و هون گرفته تا رم اشغالی گوت ها و قستنطنیه. در کنار اینها دو شاخ جانور قبلی را یونان و روم باستان میشمرد و میگوید اتحاد این 10 و آن 2 عدد 12 را میسازد که 12 قبیله ی بنی اسرائیل را نماینده اند. یعنی 12 قبیله ی اسرائیل، 12 حکومت اروپاییند و این حکومت به اروپا اکتفا نمیکند. چون نیوتن، مجموع آنها را قوای تحت حکومت «پادشاه شمال» در پیشگویی های دانیال میشمرد که قستنطنیه، آسیای غربی و مصر را فتح میکنند. این باعث میشود تا این حکومت با ارتش اسکندر مقدونی مقایسه شود که خاورمیانه را فتح کرد و یهود را نواخت و معبد دوم آنها را احیا کرد. از طرفی چهار شاخ سر اصلی وحش آخرالزمان را نیوتن با 4 سوار آخرالزمانی مکاشفه ی یوحنا مقایسه میکند که بخش عظیمی از مردم جهان را با جنگ و قحطی و طاعون و بلایای طبیعی نابود میکنند. تمام این مسائل به عصر مغول های چنگیزی نسبت داده میشود. اگرچه نیوتن هیچ اشاره ی مستقیمی به چنگیزخان نمیکند، ولی مارفول اشاره میکند که اشرافیت های قرون وسطایی اروپایی، از ترکیب تاتارهای ورود یافته به اروپا با حاکمان بومی پدید آمدند و در خاورمیانه ی قرون وسطی نیز قزاق های شمالی در قالب عثمانی ها و ممالیک بر سرزمین های عربی ظفر یافتند درحالیکه پرتره هایشان به طرز غریبی دارای شمایل اروپایی است، گویی هر دو اقلیم، توسط حاکمان اروپایی نیمه تاتار همریشه ای شکل گرفته اند. مارفول، از روی این سرمشق، سقوط حکومت های مصر و بابل را رقم خورده توسط تاتارها و در اواخر قرون وسطی میشمرد ولی تواریخ مربوطه را فقط دارای موتیف هایی از وقایع واقعا رخ داده میداند و معتقد است داستان های ظاهرا تاریخی، در اصل، افسانه های رمزی خدایان بین النهرینند که توسط فاتحان تاتار، بازنویسی و تحریف شده و در اروپا پایه ی داستان های پیامبران در تورات و انجیل شده و در اشکال نوین و رسمی یهودیت و مسیحیت به خاورمیانه بازگشته اند.:

“the beast, 666, according to newton and biblical neochronology”: andreu marfull: 24 nov 2022: andreumarfull.com

این وضعیت ما را به این نتیجه میرساند که تاکید غیر عادی استادان ایرانی قبل و بعد از انقلاب بر پیدایش یهودیت و مسیحیت از روی مراسم و عقاید «پارسی»، درواقع تلاشی برای خودی کردن فرهنگ یهودی-مسیحی در ایران و از این طریق، تاکید بر برادری ایران با کشورهای غربی است. اما مگر اسلام، خود، بیش از زرتشتی گری بر احیای تفکرات یهودی-مسیحی تاکید نداشته است؟ پس چرا اسلام، مذهب عرب جاهلی شمرده میشود و یهودیت و مسیحیت حامل معرفت پارسی؟ آیا علتش این نیست که اسلام، یک مرحله ی تاریخ مصرف گذشته از خودی کردن یهودیت و مسیحیت غربی بوده که حالا باید به نفع فراورده های غیر دینی و ضد دینی همان یهودیت و مسیحیت، و این بار به نام بازگشت به «اصالت ایرانی» کنار گذاشته شود؟ شگفت انگیز است ولی قرار بود ایران باستان، خود شخصا کمر به نابودی عرب جاهلی ببنددد طوری که نگذارد اسلام کلیشه ای رسانه های غربی تولید شود و جالب این که درست مثل سرنوشت سلسله ی پهلوی، این حمله، خود به ضد حمله ای در جهت اسلامی شدن ایران بدل گردید.

در این مورد خوب است بیان کنیم که کمتر کسی در ایران میداند که خدای کعبه یک بار لشکر خسرو انوشیروان شاه فارسیان را هم در هنگام حمله به مکه نابود کرده است. این حمله همزمان با حمله ی خسرو به یمن برای از بین بردن حکومت مسیحی حبشیان در آنجا رخ داد. فارسیان برای تضعیف روحیه ی اعراب، زنان عرب را که به بردگی گرفته بودند در صفوف جلو تحقیر میکردند. در میان آنها "ابله" نامزد «عنتره ابن شداد» پهلوان معروف عرب هم بود. اما عبدالمطلب بزرگ مکه خدا را به یاری خواست و طوفان بزرگی به وقوع پیوست که در آن لشکر فارسیان با رعد و برق نابود شدند و سپاه اصلی نیز از صحنه گریخت و از تصرف مکه منصرف شد.

مارک گراف، این داستان را یک نسخه ی عربی از روایات یهودی میشمرد و در آن برای "ابله" نقشی شبیه جودیت در کتاب جودیت و استر در کتاب استر قائل است. این برداشت به صحنه ای از داستان مرتبط است که طی آن، ابله، شاهزاده اردشیر را که قصد اذیت و آزار او را دارد با چاقو میکشد ولی قباد برادر اردشیر که از او متنفر بود، چون از این ماجرا خشنود بود، به دفاع از ابله پرداخت و ابله مجازات نشد. دراینجا ابله به سبب کشتن یک فرمانده ی قوم پیروز، معادل جودیت است که هولوفرنس فاتح آشوری را در اتاق خواب میکشد و به لحاظ یار کردن یک شاهزاده ی دشمن، نسخه ای رقیق شده از استر ملکه ی یهودی اخشوارش (کورش) ملقب به ارتاخشتر (شاه زمین) است. استر با استفاده از شهوت شاه، او را به جرگه ی خود می آورد و باعث قدرتمند شدن یهودیان در قوم فاتح یعنی پارسیان میشود. درواقع قباد و اردشیر دو روایت مختلف از پدرشان خسروئس یا خسرو هستند و نام خسروئس نیز تلفظی از نام اخشوارش است. نامزدی ابله با عنتره در این موضوع که سپاه پارس پس از شکست توسط لشکری به رهبری عنتره تعقیب میشوند برجسته تر میشود. چون زندگینامه ی عنتره شباهت زیادی به زندگینامه ی داود قهرمان یهودی دارد که از چوپانی به شاهی میرسد. حتی داستان عنتره مفصل تر است. عنتره به خاطر اعمال شگفت انگیزش از کشتن شیران عربستان گرفته تا نجات جنگل از دست یک هیولا و نبرد با مار آتشین و دوئل های تک نفره، از یک برده ی ناچیز در قبیله اش به یکی از رایزنان مهم قبیله، سپس رئیس قبیله و درنهایت رئیس فدراسیونی از قبایل ارتقا می یابد. البته او هم در بین قهرمانی هایش شاهکاری دارد که شبیه شاهکار مطرح کننده ی داود است و آن کشتن یک شاه غول آسا است که یادآور نبرد حیاتی داود با جالوت غول از دشمنان پلستینی یهودی ها است. غول داستان عنتره، شاه اسپانیا به نام جانتیائیل است. برخلاف داود که جالوت را با پرتاب یک سنگ میکشد، عنتره جانتیائیل را با شمشیر میکشد اما این شمشیر از یک سنگ خاص ساخته شده است. کاشف سنگ، از آن برای راندن یک شتر استفاده کرده و بعد با کمال تعجب دیده بود که سنگ، شتر را با سوراخ کردن شکمش کشته است. یک استاد آهنگر فهمیده بود که این سنگ، یک سنگ آسمانی برنده است و با آن، شمشیری ساخته بود که به دست عنتره رسید. البته عنتره در به کار بردن شمشیر، مشکل داشت. جانتیائیل، به خاطر هیکل عظیمش نمیتوانست سوار اسب شود و به جایش سوار فیلی عظیم شده بود. عنتره با فریادی سنگین، فیل را مضطرب کرد و در فرصت مناسب، نیزه ای به سمتش پرتاب کرد که هیکل فیل را سوراخ کرد و از پشت او بیرون آمد و فیل، از شدت درد زمینگیر شد و جانتیائیل در معرض حمله ی عنتره قرار گرفت. این صحنه به طرز عجیبی همان صحنه ی نبرد اسکندر با پوروس شاه هند است. پوروس نیز غولی سوار بر فیل بود. مسائلی که باعث شکست او شد، یکی این بود که قبل از نبرد طوفانی درگرفته و باعث وحشت سپاه هند شده و روحیه ی بد هندیان، پوروس را به دوئل با اسکندر کشانده بود و دوم این که در موقع نبرد، صدای بلند و مرموزی حواس پوروس و فیلش را پرت کرد و اسکندر از این فرصت برای زخمی کردن پوروس استفاده کرد. در داستان شکست اتروسک ها از رومی ها زمانی که رمی ها انقلاب کرده و شاه تارکین مغرور را از شهرشان اخراج کرده بودند، هم موضوع طوفان و هم موضوع صدای مرموز (که رومی ها از آن تعبیر به صدای سیلوانوس خدای جنگل نمودند)، بروز داشته است. درست مثل رومی ها که میخواستند از سیطره ی قوم آسیایی اتروسک بیرون بیایند، اسکندر هم علیه دخالت های دولت آسیایی قوی تر پارس در یونان قیام کرده بود و نسبت این دول، مانند نسبت یک غول در مقابل مردی کوچک بوده است. نام پوروس میتواند تلفظ دیگری از پارس باشد. بنابراین نبرد اسکندر با پوروس و هندیان، روایت دیگری از نبرد او با داریوش شاه پارس است. نکته ی جالب این که بنا بر یک روایت متواتر یهودی، شب قبل از نبرد با داریوش، ارمیای نبی در کسوت یک راهب هارونی در خواب بر اسکندر ظاهر میشود و او را با سلاح هایی جادویی شامل سنگی که یوشع موقع نبرد بر کلاهخود خود میگذاشت، شمشیری که داود پس از کشتن جالوت از او غنیمت گرفته بود، و زره یکی از پسران شائول که هیچ سلاحی بر آن کارگر نبود را به اسکندر داد و دعایی به او آموخت که با خواندن آن، یهوه در جنگ طرف اسکندر را بگیرد. بنابراین اسکندر، جامع فاتحان ظاهرا متفاوت یهودی چون داود و یوشع است و عنتره هم قهرمان دیگری از همین قماش است. بنابراین طوفان داستان عنتره که بر فارسیان فرود می آید، همان طوفان پوروس در داستان اسکندر است. اتفاقا در زمان حمله ی اعراب به فارس نیز یک طوفان شن که به سمت سپاهیان فارس وزید، باعث شکست فارسیان شد. تناقض در این است که در داستان عنتره، فارسیان مهاجمند و در داستان دوم، اعراب. شاید این تناقض با ورود زنان عرب بخصوص ابله به صحنه حل شود، یعنی ما با روایت دیگری از جنگ تروآ طرف باشیم که در آن، یونانیان به سبب دزدیدن زنی دست به حمله زده اند. این زن در داستان یونانی هلن است و در داستان عربی ابله. میدانیم که در داستان انقلاب رومیان علیه شاه تارکین هم بهانه ی شورش، خشم عمومی از تجاوز پسر شاه به زنی عفیف و خودکشی زن از شدت ناراحتی بوده است. بنابراین زن دزدی کنایه ای از ظلم و زیر پا نهادن قانون است. مرگ عنتره که به طرزی خائنانه با تیری مسموم هدف قرار گرفت، یادآور مرگ آشیل قهرمان یونانی در زمان جنگ تروآ است. همانطورکه میدانیم، آشیل، در جریان جنگ تروآ، یک قهرمان اتیوپیایی به نام ممنون را که در طرف تروآیی ها بود، کشت که برخی چون پوزانیاس گفته اند مرکز اتیوپیای مزبور، سوزیانا یا شوشان (شوش) در خوزستان است و البته همین سوزیانا پایتخت داریوش نیز خوانده شده است. در داستان اسکندر نیز یک سردار یونانی به نام ممنون در خدمت داریوش بود که برای اسکندر خیلی دردسر درست کرد و یونانی ها بعدا او را در اسکندریه کشتند. قبرستان طیوه ی مصر، به نام ممنون اتیوپیایی، "ممنونیا" نامیده و وی در آنجا «فرمانروای غرب» خوانده میشد، عنوانی که او را با ازیریس خدای مردگان مصر برابر میکند. ازیریس، یک خدای میرنده و از نو زنده شونده بود، درست مثل مسیح. درباره ی ممنون هم گفته اند که به سبب گریه ی ائوس الهه سپیده دم بر جسد پسرش ممنون، زئوس شاه خدایان، ممنون را از نو زنده کرد؛ داستانی که یادآور مرگ و رستاخیز مسیح و گریه ی مریم مقدس بر جسد پسرش عیسی مسیح است.:

“issues of reconstruction, part2”: mark graf: chronologia: 26/4/2016: p89-94

ازیریس برای از نو زنده شدن، توی بدن همسرش ایزیس رفت و به شکل هورس از او متولد شد. این برابر با صحنه ی هر روزه ی هبوط هورس به صورت خورشید در کالبد مادر و همسرش زمین معادل با الهه هاثور، و تولد دوباره ی هورس با طلوع خورشید فردا از رحم زمین است. این، مبنای الهیاتی جدی تری هم پیدا میکند چون خورشید، کنایه ای از خود خدا است. نام "هرو" یا "هورس" تلفظ دیگری از لغات آرو، آلو، علو، عالی، علی، ایلی، و اله به معنی خدا است که نام الله خدای مسلمانان هم از آن ریشه می آید. فاصله ی بین دو روز که تاریکی هولناک شب و ایام سیطره ی شیاطین است، به رفت و برگشت ایمان و اعتقادات دینی تعبیر میشود و این فاصله برابر با مرگ و رستاخیز مسیح است که در بین آن، نبرد مسیح با شیاطین رقم میخورد. مسیح در روز جمعه میمیرد و در روز یکشنبه زنده میشود و صحنه ی اصلی نبرد در شنبه یا روز تعطیل یهودیان یعنی سبت است که به سیاره ی زحل تعلق دارد. عجیب این که در بعضی نحله های هندوئیسم و بودیسم و در کشورهای تحت تاثیر آنها مثل نپال، روز شنبه تعطیل است. در هندوئیسم، شنبه متعلق به ناراسیمها یا خدای ویشنو در هیبت یک شیر-انسان است. روشن است که ناراسیمها تصویر دیگری از یهوه خدای شنبه است که به شیر و انسان مجسم میشود. ناراسیمها تجسمی از چرخه ی زمان یا هاری کالا است که به شیری سهمگین تشبیه میشود که هر چیزی در سر راهش را میخورد؛ کنایه از فنا شدن همه چیز در طول زمان. سانی خدای زحل که گاهی شیطانی پلید است، گاهی خادمی شریف در خدمت هاری کالا است. کالاه به معنی زمان، لقب شیوا خدای نابودی هندوها نیز هست. کلمه ی هاری که در ابتدای نام خدایان هندو به کار میرود، همان هری یا آری یا آریه یا آریا در زبان های سامی به معنی شیر درنده و همریشه با آرو/اله است. جاگانات دیگر خدای هندو نیز گاهی به شیر تشبیه میشود و جالب این که پوروشه بخشی از جاگانات است. پوروشه خدایی است که قربانی شدنش به پیدایش جهان می انجامد و این قربانی شدن، قابل مقایسه با قربانی شدن مسیح به عنوان بخشی از یهوه است. یهوه ی شیر شکل، در این پروسه با مسیح که پسر یهوه تصور میشود همان معامله ای را میکند که با همه ی پدیده های دیگر جهان. اگر همه ی پدیده ها را فرزندان خدا بشماریم، مسیح به عنوان پسر خدا به اندازه ی پوروشا مظهر همه چیز است. همه چیز از اتحاد پدر-آسمان و مادر-زمین پدید آمده است و هر چیز مادی پس از فنا شدن به کالبد مادر-زمین برمیگردد که نیمه ی مونث و کامل کننده ی آن شیر وحشتناک است؛ الهه ای که تصویرش در کنار شیرها رایج است. بنابراین هر چیزی که از جنس زمین باشد به سنگی که از زمین کنده میشود تشبیه میشود. ربط این موضوع به زحل خدای سبت، در ساتورن خدای رومی زحل آشکار میشود که فرزندان خود را میخورد. اما زئوس به جای خودش، سنگی را به خورد پدرش میدهد و زنده می ماند و در آینده علیه پدرش طغیان میکند. این سنگ، قابل مقایسه با بت های سنگی که به کنایه از ارباب انواع پرستیده میشدند نیز هست. یهوه در روایات یهودی، مذاهب بتپرستان را از بین برد و همین کار را در مقیاس بزرگتر، مسیحیت و اسلام که پیرو پیامبران یهودی بودند تکرار کردند. در تمام این موارد، یهوه که از دید غنوصی ها یک شیطان است به جای شب تاریک بین دو روز قرار گرفته است. یک برداشت از این قضیه این است که عیسی اصلا نمرده است همانطورکه ساتورن هم زئوس را نخورده و به جایش یک سنگ را بلعیده است. برداشت دقیق تر این است که خدایان کیش هایی که در تغییر فرهنگی، توسط مکاتب جدید منسوخ شده اند، اصلا خدا نبوده اند و مردم به غلط تصور کرده اند که خدایشان از کفر مدرنیته شکست خورده است. آنها سنگ هایی بوده اند که با زئوس اشتباه گرفته شده اند، فقط برای این که خاطره ی زئوس یا خدا باقی بماند و روزی زئوس جای ساتورن را بگیرد و جاودانگی بر زمان غلبه کند.:

“neo-gnostic soul-killing mis-information”: david Sherman: goldsunaura: 21june2021

بیایید شنبه ی یهودی ساتورن را به جای نهضت های مردمگرای مدرن بگذاریم که اتفاقا با آنچه از برابری طبقات در «عصر طلایی ساتورن» انتظار میرود هم جور است. آن وقت، اشرافیت های باستانی یا مدعی باستانیت را که قربانی مدرن شدن زمان تحت رهبری ساتورن هستند، خدای شهید شونده خواهیم یافت، ازجمله درباره ی ایران که ادعای جانشینی فارس را دارد، "ممنون" که در جای داریوش/کورش/اخشوارش/خسروئس نشسته است، خدای شهید شونده ای است که از نو زنده خواهد شد، اما فعلا در پرتو درخشش برابری اسلامی ناپدید شده و فقط زمانی که نیروهای تاریکی اسلام با موفقیت، تمام مردم را از عدل اسلامی متنفر کردند، کورش ها و داریوش های نامرئی فرصت خواهند یافت با یک نظام طبقاتی فخرفروشانه ی جدید، بازگردند. اما تا آن زمان، مانع بزرگی بر سر راه قهرمان شدن ثروتمندان و شهرت طلبان فخرفروش وجود دارد و آن این که آنها هر روز قربانی میشوند، ولی درست مثل مسیح انجیل با مسخره شدن شدید موقع زجر کشیدن. این بار زجر فیزیکی در کار نیست، بلکه زجر روحی در کار است. مسیح متهم بود که جادوگر است و تمام کسانی که به جادوی رسانه به شهرت رسیده اند درست مثل مسیح به شیوه ی جادوگران و این بار با جادوی مدرن رسانه زجرکش میشوند. این چیزی نیست که منحصر به ایران باشد. رایان هالیدی فعال رسانه ای به این پدیده در خاستگاه خود مغربزمین به خوبی پرداخته است. وی فصل 22 کتاب «باور کنید، من دروغ میگویم» تحت عنوان «مراسم تخریب قرن بیست و یکم» را با این جمله از مونتنی شروع میکند: «اگر یک نفر را جلو جمع بسوزانی، حرف هایت را جدی تر میگیرند.» و در ادامه مینویسد:

«جرالد کرومر، جامعه شناس، زمانی متوجه شد که کم شدن اعدام ها در ملأ عام، تقریبا همزمان بود با آغاز عصر روزنامه های پر تیراژ. اسکار وایلد این موضوع را بهتر عنوان کرد: "در زمان های قدیم، از ابزار شکنجه ی چهار میخ استفاده میکردند و امروزه از مطبوعات." و آه که اگر قدیمی ها میدانستند بعدش نوبت به چه چیزهایی میرسد: گروه های حلق آویزی آنلاین، وبلاگ های تهاجمی، کمپین های اسمیر [یعنی تلاش برای تخریب آبروی اشخاص با تبلیغات سیاسی منفی]، طعنه، قلدری سایبری، حملات محروم سازی از سرویس ها، فجایع اینترنتی، خبرچین های ناشناس، جنگ وبلاگ ها، اوباش اینترنتی، حمله به افراد در بخش نظرات وبلاگ ها! کاملا پیدا است که چرخه ی رسانه ی آنلاین، نه فرایندی برای گسترش دادن حقیقت، بلکه برای پاکسازی فرهنگی است. از گفته های وایلد و کرومر اینطور میفهمم که وبلاگ ها مخفیانه وظیفه ی مجازات در ملأ عام را بر عهده گرفته اند. به محاکمات جادوگری در شهر سیلم در قرن هفدهم فکر کنید؛ آنها محاکمه نبودند، بلکه مراسم بودند. وقتی از این زاویه به موضوع نگاه میکنیم، وقایع سیصد سال قبل، خیلی واقعی و جاری به نظر میرسند. اوه؛ ما دقیقا همان کاری را با گمانه زنی و برانگیختن احساسات انجام میدهیم که مردم قرن هفدهم با شواهد ساختگی و چوبه ی دار انجام میدادند. روش ما برای تکه تکه کردن افراد متمدنانه تر است. تجربه ی من درباره ی حلق آویزی آنلاین منحصر به فرد است. میلیونرها و میلیاردرهای زودرنج و وحشتزده با من تماس گرفتند و خواستند در برابر این جماعت از آنها محافظت کنم. هر از گاهی هم از من خواسته اند جمعیت خشمگین را مخفیانه به سمت یکی از دشمنانشان هدایت کنم. از این که بگویم جفت این کارها را انجام داده ام، واهمه ای ندارم. احتمالا میتوانم توی آینه نگاه کنم و بگویم افرادی که ازشان محافظت کرده ام، لیاقتش را داشتند و افرادی که حملات را به طرفشان برگرداندم، حقشان بود. اما این قدرتی است که از به کار بردنش لذت نمیبرم، چون وقتی شروع کنم، دیگر توقفی در کار نیست... انسان شناسان، تشریفات آیینی برای تخریب را "مراسم تخریب" مینامند. هدف این اقدامات، تقبیح یکی از اعضا از سوی بقیه ی اعضای جامعه است برای تضعیف وجهه یا طرد کردن فرد از بین جمعیت، برای فرود آوردن خشم فردی روی فرد از طریق ریختن آبرو و حیثیتش، یک سناریوی "ما در برابر تو" با ریشه های زیست شناختی عمیق. در پایان این مراسم، فرد مد نظر برچسب "از ما نیست" را دریافت میکند. تمام سوابق او پاره و از نو نوشته میشود. ویلیام هزلیت در مقاله ی کلاسیکش "در باب لذت از نفرت" درباره ی اشتیاق شعله ور در پس این نوع مراسم مینویسد: "این اقدامات، ما را به عصر عداوت، دل شکستن، ویرانگری، ترس، بدکاری و انتقام وحشیانه برمیگرداند." در این حالت، شما به وبلاگ ها سقلمه میزنید تا به سمت آن غریزه ی خطرناک آدمیزاد بروند. مردم عاشق هیجان شکار و کشتار هستند، بی آن که خطرات شکار و کشتار حقیقی را به جان بخرند. هزلیت در نوشتارش ادامه میدهد: "در گیر و دار چنین نفرتی، هیولای وحشی دوباره در درون ما میلولد." از بنیانگذار جنجال برانگیز وبسایت ویکی لیکس، جولین اسنژ، بپرسید قرار گرفتن در جایگاه قربانی مراسم چه حسی دارد. او در مدت کمتر از یک سال، از قهرمان اینترنتی جالب توجه به فرد طرد شده ی نحس و از انقلابی به احمق تبدیل شد. اسنژ یکباره و یک شبه به فردی منفور، شرور و مشکل دار تبدیل نشد. او اصلا عوض نشده بود. اما خلق و خوی مردم و زمانه عوض شده بود. بنابراین، وقتی او را متهم به آزار جنسی کردند، فرصتی عالی بود برای برگزاری یکی از همان مراسم های قدیمی تخریب. ظرف مدت دو هفته، تیترهای خبری گاکر درباره ی اسنژ از تیترهای قشنگ ("چه بلایی سر مدل موی عجیب جولین اسنژ، بنیانگذار ویکی لیکس آمد؟") به تیترهای بیرحمانه تبدیل شد ("آیا فعالان ویکی لیکس بلاخره فهمیدند که بنیانگذار وبسایتشان دیوانه ی قدرت است؟"). کمی بعد از آن هم وبلاگ نیمه جدی ویکی لیکی لیکس را راه انداختند که از کاربران ناشناس میخواست درباره ی اسنژ و درون سازمان ویکی لیکس اطلاعات شرم آوری برایشان ارسال کنند. تنها دلیل این کارشان: "بنیانگذار ویکی لیکس، جولین اسنژ، به تجاوز متهم و بلافاصله رفع اتهام شد." خوب به این لغت توجه کنید: "رفع اتهام"، یا اصلا توجه نکنید، مگر وبلاگ ها توجهی کردند؟ قبل از آن که گاکر تصمیم بگیرد در قبال اسنژ موضعی منفی در پیش بگیرد، یک موضع دیگر را هم امتحان کرد. گاکر فردای روزی که این ادعاها در فضای آنلاین پخش شد، نوشت: "آیا بنیانگذار ویکی لیکس، جولین اسنژ، رب النوع مقاربت است؟" به عبارت دیگر، این ادعاها نبودند که ناگهان به نقطه ی بدون بازگشت تبدیل شدند؛ آنها فقط پوشش خبری جدید بودند. وبلاگ ها باید زاویه ای جدید در برابر اخبار شخصیتی پیدا میکردند که قبلا کلی درباره اش مطلب نوشته بودند. در فرایند وبلاگ گاکر میتوانید ببینید این اتفاق چطور به داستان بزرگی در فرهنگ عامه تبدیل شد، مختصر ملاحظاتی درباره ی روایات ممکن خبری، قبل از یک حمله ی تخریبی کامل. مثل این که بخواهند بگویند: "نمیخوام قضیه رو شخصی کنم جولین، ولی موضوع تو الان جون میده برای ساختن اخبار جنجالی." من روحم خبر ندارد که اسنژ در آن موضوع گناهکار بود یا نه. ولی کسانی که تصمیم گرفتند او را به خاطر آن اتهامات زنده زنده بسوزانند هم روحشان خبر نداشت. گمانم دلایل بسیاری وجود داشت که مردم محتاطانه تر با قضیه برخورد کنند. آژانس های دولتی در استفاده از رسوایی برای بی اعتبار کردن دشمنانشان سابقه ای طولانی دارند. ما میدانیم که اسنژ تقریبا تمام سران قدرتمند دنیا را به خشم آورده بود. برخی مقامات حکومتی حتی از ترور یا محاکمه کردنش به جرم خیانت به کشور حرف میزدند. با توجه به این که خودم یکی دو بار پشت پرده ی این جور حملات قرار داشته ام، غریزه ام به من میگوید یک نفر مثل من در پشت پرده ی این قضیه و شوراندن جماعت خشمگین قرار داشت. درواقع، خیلی از وبلاگ ها در ابتدا به این موضوع شک کردند. اما وقتی مراسم تخریب آغاز شد، این موضوع مانعی سر راه فعالیتشان نبود. مهمتر این که تمام شواهد و مدارکی که وبلاگ ها برای تفسیر شخصیت اسنژ استفاده کردند تا خودشان را متقاعد کنند که واقعا گناهکار است، قبل از رو شدن اتهاماتش در دسترس بود. همان وبلاگ هایی که تا چند هفته قبل شخصیت اسنژ را باهوش، دوست داشتنی و انقلابی میخواندند، یکباره او را چندش آور معرفی کردند. علاقه و نیاز اسنژ به حریم خصوصی ای که زمانی آن را گرامی میداشتند حالا به عناوینی مثل "ریاکاری" و "پارانوئید" تبدیل شده بود. رسالت شرافتمندانه اش برای شفاف سازی، دیگر نه به قصد آزادی، بلکه به خودخواهی بی حد و اندازه تفسیر میشد. در این موضوع هم اسنژ عوض نشده بود. فقط یک نفر او را در قابی جدید قرار داده بود.» ("دروغگوهای دوست داشتنی: فریب دنیای رسانه": رایان هالیدی: ترجمه ی رضا اسکندری آذر: نشر خوب: 1399: ص261-257)

فلسفه ی جهانی حول سقوط، روی مقوله ی موفقیت با به دست آوردن فرصت ها استوار است. "فورتونا" الهه ی فرصت ها زوجه و مکمل "پولیوس" خدای جامعه است و گاهی به جای فورتونا، از نام تیکه برایش استفاده میشود. اگر فورتونا حامی فرصت ها باشد، کسی که به فرصت های خوبی دست پیدا کرده باشد، یکی از مظاهر خدای جامعه است. پوروشا خدایی که قربانی شد تا جهان مادی از وجودش پدید آید، نامش تلفظ دیگری از پولیوس است و هر انسانی که در جایگاه خدای جامعه قرار بگیرد، باید آماده ی قربانی شدن و سقوط به نفع جامعه شود. این ازآنرو است که نام پولیوس از "بعل" می آید که عنوان تجسدهای ثانوی ال یا اله در ارباب انواع و موجودات زمینی است و در یهودیت که یهوه جای بعل را گرفته است، یهوه با آدم کدمون کابالا تطبیق میشود که وجودش در جهان مادی و تمام موجودات آن متکثر شد و پوروشا تنها روایت دیگری از آدم کدمون است. این آدم کدمون، همان آدم ابوالبشر است چون یهوه در هیچ موجودی به اندازه ی انسان، ظرفیت تجلی اراده ی خود را ندارد. یهوه به جای آدم سقوط کرد چون حوا سقوط کرده بود و خدا به جای آدم میخواست به حوا برسد. این همان رابطه ی یهوه با مریم مقدس نیز هست که به تولد عیسی همتای پوروشه منجر شد. نام "حوا" حتی به لحاظ کلمه در "جیوا" در هندوئیسم تجلی می یابد. بنا بر شیوا سامهیتا، جیوا موجودی ساکن در کالبد مرد و زن است که به شهوات و غرایز آمیخته و بخش لاینفک پروسه ی کارما است؛ پروسه ای که در آن، انسان ها جواب تمام اعمال بدی را که مرتکب میشوند، با رنج کشیدن میدهند.:

“two love birds on a self-same branch: paramatman , jiva = adam , eve”: david Sherman: goldsunaura: 27 apr 2021

ازآنجاکه فرصت طلبی، عامل پیشرفت محسوب میشود، افسانه ی آدم با توسعه طلبی ارضی هم مربوط میشود و هبوط آدم به زمین به انتقال جایگاه او به یک سرزمین جدید که سرزمین فرصتها وانمود میشود تغییر حالت میدهد.

اندرو مارفول مینویسد آمدن آدم به دنبال حوا به یک اقلیم جدید، شکل دیگری از داستان پرسئوس و اندرومدا است که در آن، قهرمان، همتای حوا را از اژدهایی که نماد امر بیگانه با انسان است، آزاد میکند و داستان سنت جورج و اژدها نیز روایت دیگری از همین حالت است. همچنین ازیریس و ایزیس، همتاهای قبطی آدم و حوا در جایگاه سیاستمداران تشکیل دهنده ی حکومت فرعونی است. در یهودیت، موسی که شاهزاده ی مصر و درس آموخته ی سیستم فرعونی است، رهبر قومی که فرعون با آنها دشمن است میشود و با آنها در سرزمین همسایه ی کنعان که قلمرو ارض موعود است درصدد احیای اورشلیم الهی و حکومت خدا بر روی زمین برمی آید. نه مصر به تنهایی قبط فراعنه است و نه ارض موعود فقط این القدس اسرائیل کنونی. بلکه تمام کشورهایی که یهود درصدد احیای پایگاه تمدنی جدید برای خود درآنجا برآمده اند ارض موعودند و تمام کشورهایی که یهود از آزار آنها به ارض موعود جدید پناه برده اند مصر فراعنه. در همه ی این موارد، قومی بر ضد دشمنان خود -که به اندازه ی فرعون، کافرانی دشمن خدا محسوب میشوند- و از روی الگوی یهودیت، ادعای ایجاد یک بهشت زمینی کپی شده از اورشلیم تورات را میکنند ولی چون رهبرانشان موسی هایی با تربیت فرعونیند، عملا فقط از آن چیزهایی که از دشمنان کپی کرده اند سرمشق میگیرند و کم کم شبیه دشمن میشوند و همینطوری اینقدر کشورهای مختلف جهان به هم شبیه میشوند که امکان بلوک سازی از چندین کشور پدید می آید. بدین ترتیب، دنیا بزرگتر میشود و قصه ی آدم برجسته میشود که پدر همه ی انسان ها است ولی بعد از فروپاشی برج بابل و پیدایش زبان ها، مردم با هم فرق کرده اند. آن وقت این سوال پیش می آید که الان چه کسانی وظیفه دارند اتحاد دنیا را ایجاد کنند. اینجاست که دوباره به تورات رجوع میشود و داستان قوم برگزیده ی خدا که خاندان داود رهبری آنها را بر عهده گرفته اند پرده از رخ برمیدارد. داود مردی معمولی و فاقد توانایی های جنگاورانه ی خاصی است، ولی با پرتاب سنگی جادویی، جالوت غول را که نماد تمام قد جنگاوری عضلانی سنتی است از بین میبرد. این معجزه باعث پیشرفت داود و نماد حقانیت او است و پشتوانه ی کسانی است که بدون جنگاوری سنتی و با نیروی سلاح گرم، دشمن را از راه دور میکشند. بدین ترتیب، این الگو کاملا در خدمت اروپاییان است که اولین سازندگان ارتش های مجهز به سلاح های پیشرفته ی گرم میباشند و با همین سلاح ها تمام جهان را مستعمره ی خود کرده اند. دعوای داودی ها و کفار، دنباله ی دعوای هابیل و قابیل، پسران آدم و حوا است. هابیل، جانشین آدم است و قابیل جانشین ماری که حوا را فریفت و از طریق او عصاره ی شیطان را وارد وجود انسان کرد. داود حامل میراث هابیل است و کفار وارث میراث قابیلند. هر کس که از سلطه ی خاندان داود خارج شود به قابیلی ها بازگشته است. در کتاب مقدس، این اتفاق با جدا شدن دولت اسرائیل از دولت یهودیه ی داودی ها رقم خورد. بازسازی اروپایی آن، تقسیم امپراطوری روم به دو حکومت روم غربی و روم شرقی است. روم شرقی که نتیجه ی پیشروی های صلیبی های قرون متاخر به درون خاورمیانه است، با جایگزینی مسیحیت قستنطنیه با اسلام عثمانی، از روم غربی جدا شد و این ماجرا به فتح قستنطنیه توسط سلطان محمد فاتح تعبیر شد که در آن، سلطان محمد فاتح، نسخه ی سلطان شده ی "محمد" پیامبر اسلام است. در معنایی وسیع تر، جنگ اسلام و مسیحیت، کنایه ای از نبرد غرب و شرق سیاسی جهان است و این غرب و شرق سیاسی، هر دو از یک بنیاد یهودی واحد برمیخیزند و در هم پایگاه میسازند همانطورکه اروپای مسیحی، از ارمنی های مسیحی داخل عثمانی به عنوان ستون پنجم خود استفاده کرد و این در اواخر حکومت عثمانی ها برای ارامنه فاجعه آفرید. منتها برای این که این گونه تشتت های سیاسی به خارج از منافع قدرت های متاخر اروپایی به نظر برسند، برای درگیری هایی ممالک، تاریخ های طولانی تراشیده و قصه های اختراع شده به منابع خود کشورها ارجاع میشوند، غاقل از این که اولین منابع مکتوب، از دوباره نویسی های متناقض داستان های گوناگون در قرن 18 ساخته و چاپشان به دروغ به قرون 16 و 17 نسبت داده شده است و هرآنچه از آنها به درد استعمار میخورده است، با دنباله نویسی و بازبینی در قرن 19 به عنوان واقعیت وانمود شده و ماحصل نیز باز در قرن بیستم در صافی های دانشگاه ها از سانسور تربیتی استادن بومی گذشته است. ازآنجاکه مقدسات قوم موسی از مصر برمیخیزد، اسلام نیز هرچه دنیا مدرن تر شده است، سنگرهای فتح شده ی دشمن مدرن غربی را بیشتر مقدس کرده و توجه ویژه اش به سرزمینی که غرب مدرن، آن را بیت المقدس اصلی تعیین کرده و به خاطر از دست دادن فرضیش در جنگ های صلیبی آه و افسوس بلند عمدی سر داده است، آنقدر افزون شده که راستگو ترین فراورده ی مدرنیته در افشای خاستگاه یهودی خود یعنی اسرائیل، ذهن تمام مسلمانان ظاهرا سنتی را به خود مشغول کرده است. ظاهرا همین ذوق زدگی در فتح قستنطنیه توسط عثمانی ها هم رخ داده بوده و به همین دلیل، قستنطنیه ی بیزانسی-عثمانی بسیاری از داستان ها و کیفیات اورشلیم تورات را به خود جذب کرده و حتی بزرگترین شاه اورشلیم یعنی سلیمان را به صورت بزرگترین سلطان قستنطنیه یعنی سلیمان قانونی در خود بومی کرده است.:

“la nova cronologia de fomenko I nosovskiy”: andreu marfull:6 oct2019: andreumarfull.com

با علم به این موضوع، خوب است که به موضوع شورش ایران علیه جهان اسلام توجه کنیم. این شورش حتی در تظاهر ضد دینیش، روی شورش تشیع (به معنی شعبه سازی و تفرقه افکنی) علیه تسنن (یعنی پیروی از سنت) استوار است و سنت دراینجا جانشین مصر فرعونی است و فرقه ی شیعه جانشین امت موسی. حکما به همین خاطر است که نوشته اند علمای شیعه ی 12 امامی که تشیع ایرانی را در زمان شاه طهماسب صفوی تعیین کردند، از کوه های جبل عامل لبنان در عثمانی آمدند. جالب اینجاست که در یکی از معدود تصویرسازی های رسانه ای ایران امروزی از این واقعه یعنی در سریال شیخ بهایی، فرار خانواده ی او شامل شیخ بهایی کودک از یک فرمانده ی عثمانی و به سمت ایران تصویر میشد و در طی این سفر که یادآور گریز امت موسی به سرزمین مقدس بود، فرمانده ی عثمانی به مانند فرعون درست زمانی که خود را به خانواده رسانده بود کشته شد.

با این حال، یک مسئله ی عجیب در این شورش وجود دارد. عثمانی دولتی نیمه اروپایی تحت رهبری یک اشرافیت ترک زبان ولی با مذهبی بود که زبان رسمیش عربی شمرده میشود. در ناسیونالیسم مدرنی که از اواخر دوره ی قاجار بر کشور سایه افکند، شورش همزمان علیه زبان های ترکی و عربی با برجسته کردن عنصر ظاهرا نااسلامی فارسی زبان قابل مشاهده است. اما هرچه گذشته است، ترک ستیزی هیچ رواج قوی ای در ایران نیافته و فقط ضدیت با عرب، اقبال عمومی یافته است تا جایی که اکثر کسانی که دروغ های دوره ی پهلوی درباره ی دعوای عرب و عجم را از روی شبکه های اجتماعی تکرار میکنند، هیچ از عمق ترک ستیزی استادان رژیم سابق که این دروغ ها را پراکنده اند خبر ندارند و حتی از داستان های رسمی درباره ی پیدایش قوم ترک و پراکنش آنها در ایران به کل بی اطلاعند چه رسد به این که اصلا به «بیگانه» بودن زبان ترکی (به ادعای ناسیونالیست های باستان پرست رژیم سابق) فکر کرده باشند. دلیل این مسئله فقط این نیست که جمهوری اسلامی، اسلام را یک دین تمام عربی نمایانده است چون نسل قبلی از دوره ی پهلوی نیز چیزی از تعصب ترک ها بر اسلام که در غرب بسیار مشهود است دریافت نکرده بودند. یک دلیلش در این است که احتمالا در خود عثمانی، هر استراتژی یا تاکتیک فرهنگی برای رسیدن به موفقیت عام، ناچار بوده است خود را به یک جریان تاثیرگذارتر عرب زبان نسبت دهد. احتمالا به همین خاطر است که میخوانیم عثمانی از درون حکومت سلجوقی برآمده و این حکومت سلجوقی، خود را مجری و حتی ناجی خلافت عرب عباسی در بغداد نشان داده است. بنابراین جالب است که در یک حماسه ی معروف عربی معروف به "صراط المجاهدین"، فاتح قستنطنیه نه یک سلطان عثمانی بلکه الواثق خلیفه ی عباسی است و پیروزی او به سبب پیروزی های قبلی برادرش معتصم رخ داده است. دوره ی معتصم، آغاز سیطره ی سرداران ترک بر خلافت عباسی بوده و این جریان در زمان واثق هم ادامه داشته تا این که در زمان خلافت متوکل، به چنان ابعاد فاجعه باری میرسد که قتل خلیفه به دست ترکان رقم میخورد. شاید این، روایت دیگری از سیطره ی ترکان سلجوقی بر خلافت عباسی است و سلجوقیان نماینده ی دوران اول عثمانی که هنوز نبرد جدی ای علیه واردات مذهبی یهودی-مسیحی اروپایی شکل نگرفته بود، هستند، دورانی از یونانی مآبی که حکومت بیزانس هم تخیلی از آن است و در یونانی دوستی دوران خلافت مامون و معتصم و واثق انعکاس می یابد. این، ما را متوجه ابعاد دیگری از حماسه ی صراط المجاهدین میکند. قهرمانان اصلی این داستان، عبدالوهاب و مادر جنگجویش ذوالهمه هستند که ریاست قبیله ی بنی کلاب شمال سوریه را بر عهده دارند و نقش مهمی در پیروزی های معتصم بر رومیان دارند. بنی کلاب قبل از این و در دعوای امین و مامون، طرف مامون را گرفتند درحالیکه دشمنانشان قبیله ی بنی سلیم، طرف امین را گرفته بودند. جنگ های روم بیزانسی با عباسیان نیز در زمان مامون افزایش یافتند و این حماسه ادعا میکند که در طی این جنگ ها قبیله ی بنی کلاب، یک بار مامون را از زندان رومیان نجات دادند. نام عبدالوهاب در دیگر منابع تاریخی هم آمده است. وی جنگجویی با اصل و نسب نامعلوم است که بنی کلاب در جنگ با رومیان، به او اقتدا کردند و همین باعث شد که بعدا عبدالوهاب را از خودشان تلقی کنند. با توجه به این که قبایل سوری، قهرمانانی از دوره ی مامون را خودی کرده اند، ادعای حمایت اشرافیت های فارسی از مامون نیز میتوانسته به خودی کردن میراث او ازجمله در توجه به فلسفه ی یونان اعتبار دهد و شاید این که تنها امام شیعه ی دفن شده در ایران امام رضا است، به خاطر آن است که امام رضا ولیعهد مامون بوده است. اما داستان های رابط این مسائل، در فرهنگ زدایی گسترده ی بین اواخر قاجار تا سقوط پهلوی، نابود شده اند. در غیاب داستان های سرراست، بعضی عناصر اسطوره ای مشترک با یهودیت در تولید مابه ازاهای موسی را میتوانیم در داستان عبدالوهاب و مادرش بیابیم. مثلا میتوانیم به این موضوع توجه کنیم که ذوالهمه مادر عبدالوهاب، در اصل فاطمه نام داشت، در کودکی توسط قبایل بنی طی دزدیده و در بین آنها بزرگ شد و به جنگجویی پرآوازه بدل گردید تا این که بعدا با پسرعمویش حارث –پدر عبدالوهاب- ازدواج کرد. امروزه املای ذوالهمه از این نام معروف است. ولی این نام را "دلهمه" و "ذوالدلهمه" نیز ضبط کرده اند. احتمالا تلفظ "دلهمه" درست است. این لغت، مونث شده ی لغت "دلهم" به معنی گرگ و درواقع به معنی گرگ ماده است که میتواند لقبی برای یک زن جنگجو باشد. از طرفی صفت گرگ ماده میتواند تولد رمولوس بنیانگذار رم را به یاد بیاورد که نه توسط خانواده ی انسانیش بلکه توسط یک ماده گرگ بزرگ شد و ممکن است دلهمه شکل انسانی شده ی ماده گرگی باشد که زمانی نماینده ی بزرگ شدن قهرمان به دور از خانواده اش بود. در این حالت، عبدالوهاب ممکن است روایت دیگری از پدرجدش جندبه باشد. پدر جندبه که اتفاقا او هم حارث نام داشت قبل از تولد پسرش درگذشت. در غیاب حارث که جنگجویی نیرومند بود قبایل دشمن به قبیله ی کلاب حمله کردند. الرباب همسر حارث به همراه یک غلام سیاه، پای به گریز نهاد. در راه، غلام توسط شیطان گمراه شد و به زن ابراز تمایل شهوانی کرد. رباب او را طرد کرد و بعد چون احساس ناامنی کرد، به کنار آب رفت تا نوزاد را در سبدی توی آب بگذارد ولی اول او را شیر داد. از طرفی غلام که با فکر کردن به طرد شدن خود مدام عصبی تر میشد، از شدت خشم به زن هجوم آورد و سر او را قطع کرد. فردا صبح شاه محلی به نام داریم، در محل قتل، به جسد بی سر زنی برخورد که نوزادش هنوز داشت از او شیر میخورد و انبوهی از ملخ ها رویش سایه انداخته بودند تا اذیت نشود. شاه از وزیرش پرسید داستان این قتل چه میتواند باشد. وزیر حدس زد احتمالا این، زنی است که با غلام سیاهی شهوترانی کرده و خانواده اش کشف کرده اند و قصد جان او و فرزندش را کرده اند ولی او گریخته، ولی قبیله اش به او رسیده و او را کشته اند. اما شاه وزیرش را «سگ» نامید و گفت امکان ندارد در سینه ی یک زن بدکار پس از مرگ هنوز شیر باشد و ملخ ها به این حالت معجزه آمیز روی فرزندش سایه بیندازند. شاه حدس زد که این پسر، قهرمانی بزرگ است و دستور داد او را نزد خودش بزرگ کنند و به خاطر ملخ ها، او را "جندبه" یعنی ملخ نامید.

مارک گراف حدس میزند که احتمالا روایت وزیر، اصل داستان تولد کودک بوده که بعدا سعی شده قهرمان را از ننگ حرامزادگی نجات دهند. وی در این ادعا از یک قهرمان دیگر عرب به نام "برکات" معروف به «ابوزید» یاد میکند که او هم امیرزاده بود. مادرش خضره یک روز پرنده ی سیاهی را دید که یک تنه بر لشکری از پرندگان فائق می آید و دعا کرد که کاش پسری صاحب شود که مثل این پرنده دلاور باشد حتی اگر مثل او سیاه باشد. دعایش مستجاب شد و فرزندی سیاه زایید. این باعث شد تا قبیله فکر کنند که برکات نه پسر پدرش امیر رزق بلکه فرزند یک غلام سیاه است و پدر از ترس این شایعات، دستور داد پسرش را به خانواده ای در سرزمینی دور بسپارند و او به دور از پدرش بزرگ شود. برکات بعدها بدون این که بداند به جنگ پدر خودش رفت و پدر و پسر با هم دوئل کردند و در صحنه ی جنگ یکدیگر را شناختند و به هم ملحق شدند، روایت دیگری از جنگ رستم و سهراب در شاهنامه ی فارسی که البته ختم به خیر شد. مارک گراف، در این داستان ها رد پای تولد موسی را می یابد که به دور از پدر و مادرش در خانواده ای بیگانه بزرگ شد بخصوص صحنه ای که مادر جندبه نزدیک بود پسرش را به مانند موسای نوزاد به رودخانه بسپارد. از طرفی تولد برکات از الگوی آسمانی پرنده ای سیاه را که ظاهرا بعدا به صورت غلامی سیاه بازسازی انسانی شده است را تصویر دیگری از هبوط روح القدس در مریم به شکل کبوتر می یابد و بنابراین قهرمانان عرب را در مرز موسی و مسیح توصیف میکند.:

“issues of reconstruction, part2”: mark graf: chronologia: 26/4/2016: p94

درباره ی عبدالوهاب نیز گفته شده است که او سیه چرده بود و شاید این همان بازتاب تولد از پرنده ی سیاه غیر طبیعی است. در صحاری عربستان، پرندگان ناآشنا معمولا غیر بومی هستند و در زمان باران های تندی که آبگاه های موقتی ایجاد میکنند مشاهده میشوند. ملخ ها نیز درست در زمان چنین باران هایی ظهور میکنند. ارتباط این جانوران با تولد فرزند ناشی از این است که سبزه زارهای موقتی این باران ها جلوه هایی از بهشتند و هر کودکی که به دنیا می آید، هدیه ای از آسمان است که در زمان ورود خود به زمین، جنبه هایی از بهشت را با خود حمل میکند، جنبه هایی که میتوانند حتی به حفاظت نوزاد آسیب پذیر توسط فرشتگان آسمانی تعبیر شوند.

در مذاهب ابراهیمی که موضوع آمدن ارواح از جهانی دیگر، تا حد ممکن سانسور شده است، بهشت اطراف کودک حفظ شده است، اما دیگر بهشتی نیست که از آسمان آمده باشد، بلکه بهشتی است که از حرف شنوی مطلق کودک نسبت به والدین و اولیای آموزشی پدید می آید و محو بهشت، زمانی رقم میخورد که کودک بزرگ شده و استقلال پیدا میکند و از این پس، اختیار دارد که قوانین مذهبی آموخته را رعایت کند یا نکند. چون مهمترین دلیلی که میتواند فرد را به زیر پا گذاشتن قوانین خدا و جامعه جرئتمند کند، مشکل مالی در اثر ازدواج و تشکیل خانواده بوده است، ازدواج میتواند تکرار پیوستن آدم و حوا و سقوط از بهشت باشد. بدین ترتیب کسی بیشتر از همه در بهشت میماند که حرف شنوی خود از رهبران جامعه و آموخته های کودکی را بیشتر حفظ کند و تا وقتی که این اطاعت برای او منافع داشته باشد، بهشتی بودن تمام کارهایی که برای روسایش انجام میدهد را باور دارد. این آدم، کر و کور است و جامعه ای هم که چنین باوری میسازد کر و کور است و چون در کری و کوری متحد است این اتحاد تا اطلاع ثانوی برایش مفید است یعنی تا موقعی که با جوامع کر و کور قوی تر با رهبران دروغگوتر و فریبکارتر مجهز به امکانات پیشرفته تر برخورد میکند و ناگهان کری و کوری به جای اتحاد، به سمت افتراق تغییر جهت میدهد.

علت این مسئله، قوام کری و کوری با اطاعت از جامعه است و این در صورتی اتفاق می افتد که کل جامعه در ابتدا پیرو رهبران باشند. اما به محض این که بخش عظیمی از مردم، رهبر فریبکارتری را الگو قرار دهند و فرد هم متوجه شود که اطاعت از رهبر فعلی دیگر برایش منفعت ندارد، بر اساس عادت، به جای رهبر، از جامعه پیروی میکند و به پیروی از رهبر فریبکارتر، مراد قبلیش را از خدا به شیطان تغییر لباس میدهد. علت عملکرد مکانیکی غیر قابل کنترل این سیستم آن است که آن، علیرغم وانمودی به یک مکانیسم بهشتی، کاملا بر منفعت طلبی مادی استوار است. چون اطاعت از جمع، در درجه ی اول، کاربرد مادی داشته و دقیقا به همین خاطر، زمانی که ارزش های جامعه به سمت مادی گرایی افراطی امروز حرکت میکند، خود به خود، مکانیسمی تنشزا و عصبی کننده پیدا میکند. علت این است که اطاعت از جمع، بیش از این که بر جمع متمرکز باشد، فرد و درونیات او را به بازی میگیرد. مارک منسون با این که بعضی اوقات مثل دیوانه ها صحبت میکند، ولی این مطلب را خیلی خوب شرح داده است:

«در مغز هر انسانی، یک چیز موذی و دمدمی مزاج وجود دارد که اگر انسان ها به آن فرصت دهند که به ذهن آنها نفوذ کند باعث جنون و دیوانگی آنها میشود. به من بگویید که آیا این موضوع برای شما هم آشنا هست یا خیر؟: گاهی اوقات از رودررو شدن با فردی در زندگیتان دچار اضطراب و نگرانی میشوید. این نگرانی باعث میشود که از توانایی های شما کاسته شود و عملکرد ذهنتان دچار آسیب شود. بعد شما با خودتان میگویید که چرا اینقدر نگران هستم. حالا به خاطر اضطرابتان دچار نگرانی میشوید. وای نه! حالا نگرانی شما دو برابر شد. حالا شما به خاطر اضطراب اولیه تان نگران هستید که این به خودی خود باعث اضطراب بیشتر میشود. حالا در این شرایط یکی بگوید ویسکی کجاست؟ یا فرض کنید که شما مشکل عصبانی شدن دارید. شما سر احمقانه ترین و پوچ ترین موضوعات عصبانی میشوید و حتی علت آن را هم نمیدانید، و این حقیقت که زود عصبانی میشوید باعث میشود که از کوره بیشتر در بروید. سپس در اوج عصبانیتتان متوجه میشوید که خشونت دائمیتان شما را به فردی سطحی نگر و پست تبدیل کرده است و شما از این وضعیت متنفر هستید. شما آنقدر از عصبانیت خود نفرت دارید که از دست خودتان عصبانی میشوید. ای دیوار لعنتی! این مشت هم برای تو! یا آنقدر نگران هستید که همیشه باید کار صحیح را انجام دهید که باعث میشود از نگرانی خود نگران شوید. یا آنقدر به خاطر تک تک اشتباهاتتان احساس گناه میکنید که باعث میشود به خاطر این که اینقدر احساس گناه دارید تبدیل به یک فرد گناهکار در ذهن خود شوید. یا اغلب احساس ناراحتی و تنهایی میکنید که فکر کردن به این موضوع باعث میشود که احساس کنید شما یک انسان تنها و غمگین هستید. به حلقه ی بازخورد جهنمی خوش آمدید. احتمالا تا الان به دفعات زیادی در این حلقه گیر کرده اید. شاید همین الان هم درگیرش باشید. "خدایا من همیشه توی این حلقه ی بازخورد گیر میکنم. حتما من یه آدم بازنده و شکست خورده هستم که همه اش توی این حلقه گیر میکنم. باید جلو این موضوع رو بگیرم. وای خدای من، احساس میکنم به خاطر این که دائم به خودم میگم بازنده، احساس بازندگی دارم. نباید دیگه به خودم بازنده بگم. آه لعنتی. دارم بازم همون کارو تکرار میکنم. میبینید؟! من یه بازنده هستم. گند بزنن به این زندگی!" آرام باش دوست من. چه باور کنی چه باور نکنی، این بخشی از زیبایی یک انسان است. حیوانات بسیار اندکی در این کره ی خاکی وجود دارند که توانایی تفکرات منطقی و صحیح را داشته باشند. این از موهبت های انسان ها است که میتوانند درباره ی تفکرات خود بیندیشند. پس برای مثال، من میتوانم به تماشای کلیپ های مایلی سایرس در یوتیوب فکر کنم و در همان حین حال هم میتوانم فکر کنم که عجب آدم احمقی هستم که میخواهم کلیپ های مایلی سایرس را در یوتیوب تماشا کنم. وای عجب معجزه ی هوشیاری؟! حالا مشکل اصلی اینجاست: جامعه ی امروزی ما از سوی فرهنگ مصرف گرایی و فضای مجازی و عبارت معروف "آهای نگاه کن، زندگی من خیلی بهتر از زندگی توئه"، نسلی از انسانها را پرورش داده است که این نگرش منفی در ذهنشان جا افتاده است که حس اضطراب، ترس، گناه و غیره برای انسان ها خوب نیست. منظورم این است که اگر به قسمت خبر فیس بوکتان یک نگاهی بیندازید، میبینید که همه ی انسان ها درآنجا اوقات خوبی را سپری میکنند. با کمی تفحص میبینید که در همان هفته هشت نفر ازدواج کرده اند و یک نوجوان شانزده ساله برای تولدش یک ماشین فراری هدیه گرفته است، یا یک کودک با اختراع دستگاهی که به طور خودکار وقتی دستمال توالتتان تمام شد، آن را برایتان پر میکند، دو میلیارد دلار جایزه برنده شده است. در همین حال، شما در خانه تان نشسته اید و و مشغول تمیز کردن لای دندان های گربه تان هستید و به تنها چیزی که فکر میکنید این است که زندگیتان از آن چیزی که تصور میکردید، ناراحت کننده تر است. حلقه ی بازخورد جهنمی، روز به روز در میان مردم همه گیرتر میشود و باعث شده است که انسان ها مضطرب تر، به شدت عصبانی تر و از خود بیزارتر شوند.» ("هنر ظریف بی خیالی": مارک منسون: ترجمه ی منصور خمکده: نشر یوشیتا: 1401: ص15-14)

فکر کردن به چیزهایی که نداریم و رنج کشیدن در تلاش برای رسیدن به آنها مصداق این حکم است: «خواستن تجربه ی مثبت، تجربه ای منفی است و پذیرش تجربه ای منفی، تجربه ی مثبتی است.»، موضوعی که آلن واتس از آن تعبیر به «قانون وارونگی» میکند. منسون، این قانون را به این جمله ی آلبرت کامو ربط میدهد: «اگر دائم در جست و جوی سرچشمه ی خوشحالی باشید، هرگز به خوشبختی دست نخواهید یافت. اگر تنها به دنبال معنای زندگی باشید، هرگز زندگی نخواهید کرد.» (همان: ص16) و ادامه میدهد: «نکته ی قابل اهمیت در قانون وارونگی این است که گذاشتن اسم وارونگی برای این نظریه علت داشته است. وقتی بی خیالی طی میکنید، اثر معکوس دارد. اگر به دنبال چیزهای مثبت باشید، منفی عمل میکند و برعکس اگر به دنبال چیزهای منفی باشید، مثبت عمل میکند. دردی که در باشگاه ورزشی تحمل میکنید باعث سلامتی و انرژی بیشتر میشود. شکست در کسب و کار، منجر به فهم بهتر برای کسب موفقیت میشود...» (همان: ص17) یعنی پیشرفت از شکست حاضر میشود و همیشه در کنار کسانی که موفقیت نهایی این پروسه را میبینند، کسانی هستند که فقط روی شکست ها و دردهای بین راه تمرکز میکنند و بر آنها حسرت میخورند یا ادای حسرت خوردن بر آنها را درمی آورند. بنابراین «اگر میخواهید که در زندگی برخی از اطرافیانتان نقش و حضور پررنگ و موثری داشته باشید، باید همزمان برای برخی دیگر مایه ی تمسخر و شرمندگی باشید. به غیر از این، مورد اول هم شدنی نخواهد بود، زیرا در زندگی چیزی به نام عدم دشواری و سختی وجود ندارد.» (همان: ص23) این حقیقت درباره ی رویکردهای اجتماعی چنان که مکاتب و مذاهب در پیش میگیرند، حتی پیچیده تر است. چون رویکردهای به کار گرفته شده روی بعضی افراد به موفقیت می انجامند و در کنارشان حتما کسان دیگری هستند که تجربه شان جز شکست نبوده است. اما کامل ترین تجربه از مکاتب را کسانی دارند که هم شکست ها و هم پیروزی های آنها را تجربه کرده اند و از آنها برای اصلاح رویکرد استفاده کرده اند، موضوعی که در ایران، قطعا در مورد اسلام صدق میکند. بزرگترین خطر برای رهبران مکاتب این است که مردمی که این مطلب را درک کرده باشند، هرگز از فرصت طلبانی که تحت هر شرایطی خود را «برنده» معرفی میکنند، الگو نخواهند گرفت بخصوص وقتی بدانند خداوند آدم های بد را به هم مبتلا میکند و فرصت طلبی که با آدم هایی مثل خودش همنشین شده است، امکان ندارد بسیار بازنده نباشد.

دروغ مصلحتی مدرنیته و توافق کفر و ظهور در تنها شدن آدم ها

نویسنده: پویا جفاکش

شاهزاده یاماتو تاکرو در ظاهر یک زن خدمتکار، رهبر کوماسوها را چاقو میزند.

دروازه ی بهشت و نگهبانان آن

سریال ماجراهای تام سایر (1938)

در ادبیات کلاسیک، رمان های زیادی از قرن 19 یا منسوب به آن تا اوایل قرن بیستم وجود دارد که قهرمانانشان نوجوانان یتیم یا بدسرپرستی هستند که روی پای خود می ایستند و حداقل مدتی را به دور از خانواده شان زندگی میکنند؛ از تام سایر و هکل بریفین و الیور توئیست گرفته تا آن شرلی و پرین و کوزت. موضوع بچه های یتیمی که با خانواده هایی غیر از والدین خود یا در یتیم خانه زندگی میکنند، تا نیمه ی قرن بیستم موضوع پر توجهی بوده و دلیل آن، زیادی جنگ ها در این دو قرن ذکر شده است. با این حال، تعداد فرزندان یتیم شناخته شده برای عموم، هیچ وقت به حدی که انتظار میرفته، نبوده است و شاید علتش این باشد که بسیاری از این یتیم ها مثل پرین و هکل بریفین داستان ها با سرگذشت های جعلی و هویت های دروغینی که برای خود ساخته بودند، در سفر بودند: جوانانی که در حکومت ها تحت مغزشویی قرار گرفته بودند تا معلمان و رهبران مذهبی و سیاسی جوامعی غیر از جامعه ی زادگاهشان باشند. البته از خود قرن 19 داستان های پوششی برای سفرهای یتیم ها وجود داشت که البته فقط در اروپا و امریکا که سفرهای آنها قابل مشاهده و مورد سوال بود پیش می آمد. همه چیز از سوال درباره ی چرایی نامیدن امریکا به «دنیای جدید» شروع شد. در دوران فوران بی سوادی، کمتر کسی داستان های الانی درباره ی کشف یک قاره ی مسکون توسط اروپایی ها را میدانست. در امریکا کسی از این که حق سرخپوست ها را خورده است احساس گناه نمیکرد، چون یکی از تخیلات موجود این بود که زمانی گنبد آسمان، فقط محدوده ی اروپا را در بر میگرفت، سپس آسمان گسترش یافت و بقیه ی جهان را که تا آن زمان تاریک بود در بر گرفت و نژادهای دیگر که همه در ابتدا در اروپا میزیستند هر کدام به هر منطقه ای که بهشان نزدیک تر بود گسترش یافتند و خود اروپایی ها بیشتر به امریکا رفتند و برای همین، آن را دنیای جدید نامیدند؛ اما دلیل این مهاجرت ها، فقط این نبود که جمعیت زیاد شده بود، بلکه بیشتر این بود که در اثر توسعه ی منطقه ی خورشید، یخ هایی که در اثر نبود گرما در دیگر قاره ها تلنبار شده بودند، ذوب شدند و سیل های عظیمی از آنها به سمت اروپا و امریکا گسترش یافت و جمعیت یتیم زیادی تولید شد که برای آموزش مردم به دیگر قاره ها گسیل شدند! پیرو این دیدگاه اروپا محور، نویسنده ای آلمانی به نام ارهارد لندمن، لغات مشابه آلمانی در دیگر زبان ها را جمع آوری کرد و نتیجه گرفت که تمام زبان ها از زبان آلمانی ریشه گرفته اند و فارغ از این که توسط چه نژادی تکلم شوند، از آلمان آمده اند. زبان پایه نیز همیشه آلمانی عالی در حالت کودکانه ی خود است که هنوز در مدرسه پرورش نیافته و قابل تبدیل به هر دستور زبان من درآوردی ای هست. به عنوان مثال، به عقیده ی لندمن، زبان مکزیکی و حتی زبان ترکی به گویش های آلمانی عالی ساکسونی، تورینگن و سوابیا نزدیکند. البته این نظریه با آن نظریه ی معروف نژادپرستانه که «زبان خورشیدی» نامیده میشود هم تلاقی میکند و نتیجه میگیرد که معلمان نوردیک تمدن که به قاره های دیگر رفته اند معلمان نژادهای قلمرو تاریکی که همان دمون ها یا دیو هایند شده اند؛ چیزی نزدیک به همان باور معروف انگلیسی های حاکم هند که اسوره ها یا شیاطین هندو را بی هیچ عذاب وجدانی، نژاد دراویدی که اکثریت مردم هند است در نظر میگیرد. در این که چطور ممکن است قومی باور کنند که مدتی در تاریکی زیسته اند و خدای قوم متمدن پیروز، قبلا در کشورشان بوده و حالا دوباره از راه رسیده است، میتوانید به تاریخ ژاپن رجوع کنید: کشوری که ید طولایی در ساختن انیمه از روی قهرمانان یتیم ادبیات اروپایی با حداکثر ویژگی های اغراق آمیز اروپایی مثل موی زرد و چشم آبی دارد و هنوز هم اکثر کسانی که در انیمه هایش به انسان ژاپنی شبیهند، نقش های منفی هستند. در افسانه های ژاپن، درباره ی وقوع دورانی که طی آن، برای مدت ها روزها مانند شب تاریک بودند صحبت شده است و این دوران، در ایام جینگو وقوع یافتند؛ یک امپراطور زن که بنیانگذار توسعه طلبی ارضی در ژاپن است و سیاست جنگ خارجی به نامش جینگوئیسم نامیده میشد. وی اقدام به گذر از دریا برای فتح یک سرزمین موعود، یک سرزمین شیر و عسل با کوهی مقدس نمود که ظاهرا کشور کره است، ولی درواقع داستان بومی شده ی حرکت قوم موسی به سمت سرزمین موعود از مصر را نشان میدهد. شوهر جینگو در بالا رفتن از کوه توسط شورشیان کشته شد. اما جینگو به سفرش ادامه داد و با به دست آوردن سنگ های اداره کننده ی جزر و مد، ارتش کره را در آب غرق نمود؛ روایت دیگری از غرق شدن لشکر فرعون در تعقیب امت موسی. موتیف غرق شدن دشمن، بعدا در زمان تولد اوجین پسر جینگو سه سال بعد از مرگ شوهرش تکرار میشود. اوجین در زمان تولد، تکه گوشتی خون آلود در دست دارد؛ داستانی که درباره ی تولد چنگیزخان و موسی نیز بیان شده است. دو شاهزاده ی ژاپنی اعلام میکنند که عاقلانه نیست نوزادی امپراطور ژاپن باشد و باید علیه جینگو شورید. شاهزاده ها برای کشتن جینگو و فرزندش کمین میکنند. اما گرازی قرمز رنگ ظاهر میشود و یکی از شاهزاده ها را میکشد. این تکرار داستان نمادین قتل آدونیس به دست گراز است و آدونیس همان تموز، رقیب یهوه خدای موسی در ادبیات یهودی است. شاهزاده ی دیگر، لشکری جمع میکند و به مصاف لشکر جینگو میرود. فرمانده ی جینگو حیله ای به کار میبرد و به شاهزاده ی دشمن پیشنهاد میکند از جنگ با هم دست بردارند و سلاح هایشان را دور بریزند؛ آنگاه دستور میدهد سربازانش کمان ها و شمشیرهای خود را دور بریزند. شاهزاده هم قبول میکند و ارتشش کمان ها و شمشیرهای خود را دور میریزند. اما سریع متوجه میشوند که ارتش جینگو، یک مشت شمشیر چوبی دور ریخته اند و حالا با شمشیرهای واقعی و کمان های زاپاس خود به راحتی ارتش بی سلاح شاهزاده را هدف میگیرند. تمام افراد شاهزاده به جز خودش و یکی دیگر، در کمینگاه های مختلف دره نابود میشوند و شاهزاده که میداند جایی برای رفتن ندارد، در حال آواز خواندن به درون رودخانه فرو میرود و غرق میشود و همراهش هم از او تبعیت میکند. این دفعه تمرکز روی غرق شدن فرمانده ی دشمن، یادآور به غرق شدن ماکسنتیوس امپراطور مشرک روم در رود تیبر در جنگ با رقیب مسیحیش کنستنانتین کبیر است. کنستانتتین و ماکسنتیوس ازجمله نسخه های رومی موسی و فرعون در صدر مسیحیت هستند. جینگو دستور برگزاری آیین تقدیم شراب به مقبره ی شاهزاده را بنا نهاد و این، شاهزاده را تا حدود زیادی با دیونیسوس و همچنین خود مسیح برابر میکند که خدایان فستیوال شراب هستند. به نظر میرسد شاهزاده های دشمن جینگو انعکاسی از مذهب شرکند که خدای آن پس از مردن و خالی شدن از بیشتر ویژگی هایش، تبدیل به خدای یکتاپرستان میشود. در انگلستان نسخه ی اروپایی چنین نبردی درونی و بومی شده و به جنگ های آخرین مشرکین اروپا یعنی وایکینگ ها علیه انگلستان تبدیل شده است. با قتل هارولد شکست ناپذیر رهبر وایکینگ ها در حمله به انگلستان در قرن 11، این سلسله جنگ ها برای همیشه پایان یافت و البته در این جنگ، پاپ و بیشتر رهبران اروپایی پشتیبان ویلیام شاه انگلستان بودند. در جنگ مزبور، پرچم سپاه هارولد، دارای نشان اژدها و پرچم سپاه انگلستان، دارای نماد صلیب است. در این جنگ نیز جایی هست که انگلیسی ها با تله گذاری، تعداد زیادی از وایکینگ ها را درون یک گودال آبی بزرگ که گاهی یک خندق و گاهی یک ساحل عمق دار تصور میشود می اندازند و غرق میکنند؛ باز هم نمونه ای از داستان های موسی، کنستانتین و جینگو. هارولد شکست ناپذیر با تیری در چشمش از پا می افتد و سرش را قطع میکنند. این یادآور یک داستان اپوکریفایی درباره ی پیروزی داود شاه بعدی یهود و فاتح اورشلیم بر شائول شاه وقت بنی اسرائیل است. در این داستان، داود، شائول را با تیری که به چشمش میزند به زمین می اندازد و سپس با شمشیر او را میکشد. مطابق این متن، داود قبل از این، مدت ها تحت تعقیب سپاه شائول بوده و ازجمله یک بار نزدیک بود سپاهیان شائول، او را زمانی که در غاری پنهان شده بود دستگیر کنند ولی وقتی دیدند دروازه ی غار پر از تار عنکبوت است، فکر کردند ممکن نیست کسی بدون پاره کردن تار عنکبوت ها وارد غار بشود و رفتند و داود نجات یافت. موتیف نجات یافتن از طریق غار و تار عنکبوت در یک افسانه ی ژاپنی دیگر که ریچارد گوردون اسمیت در سال 1918 آن را منتشر کرده است دیده میشود. در این داستان، یو گودایو اشرافزاده ی ژاپنی که از مقابل دشمن به غاری پناه برده است، درآنجا یک زنبور را از تار عنکبوتی نجات میدهد. بعد به خواب میرود و در رویا میبیند که مردی منقش به خطوط زرد و سیاه به دیدار او می آید و به او میگوید چگونه دشمن را شکست دهد. مطابق نقشه، یو گودایو، کوزه هایی را در کنار غار قرار میدهد و این کوزه ها پر از زنبور میشود. این زنبورها به دشمنان حمله میکنند و آنها را در مقابل سربازان یو گودایو تضعیف میکنند و بدین ترتیب، یو گودایو بر دشمن پیروز میشود. سپس دستور میدهد جسد زنبورهایی را که در این جنگ کشته شدند را تا حد ممکن جمع آوری و دفن کنند و در محل دفن اجساد زنبورها یک معبد با فستیوال مخصوص خود بنا میکند. نام یوگودایو شبیه نام های جغتای و اوگتای همان دو پسر چنگیز خان است که در نوشتن یاسای چنگیزی که قانون مغول ها است به چنگیز خان کمک کردند. بخصوص جغتای شاید مد نظر باشد که در اطلاع از قانون و سختگیری آن بسیار زبانزد و معروف به «محافظ یاسا» بود. این باز یادآور مسیح است: خدایی که آمده بود تا قانون موسی را احیا کند. در ژاپن، یک معادل سلحشور مسیح، شاهزاده "یاماتو تاکرو" پدر شوهر جینگو است. یاماتو تاکرو همچنین به لحاظ قیاس با جودیت کتاب مقدس نیز در ادبیات یهود قابل شناسایی است. یاماتو تاکرو با پوشیدن لباس یک زن خدمتکار به دشمنش رهبر کوماسوها نزدیک میشود و او را چاقو میزند و میکشد، همانطورکه جودیت زن یهودی، به عنوان معشوقه به بستر هولوفرنس فرمانده ی آشوری راه می یابد و او را میکشد. از طرفی یاماتو تاکرو به دلیل داشتن شمشیری جادویی، با شاه آرتور نیز قابل قیاس است ولی در داستان هایش تا حدودی بازتاب رابطه ی پیچیده و متناقض عیسی با یوحنای تعمیددهنده یا یحیی را نیز میتوان یافت. این تعمید عیسی توسط یحیی است که تقدس او را اثبات میکند ولی از طرفی یحیی به اندازه ی عیسی نامزد مقام مسیح است و پیروانش از دید مسیحیان در زمره ی گمراهانند. عیسی و یحیی توی یک خانه و از دو خواهر به دنیا آمده اند و یک زوج دوقلویند شبیه به رمئوس و رومولوس بنیانگذاران رم. میتوان منشا واحد نام های جغتای و اوگتای را نیز سبب تکرار این دوقلو در خاندان چنگیزی یافت. اوگتای که کوچکتر است به جای جغتای به حکومت میرسد، درست مثل عیسی که از یحیی کوچکتر است. رابطه ی برادری خراب شده بر سر مذهب را در مورد یاماتو تاکرو و برادرش اوسو نیز می یابیم. یاماتو تاکرو به سبب کشتن برادر بزرگش اوسو از سوی پدرش امپراطور کیکو طرد میشود، داستانی یادآور قتل رموس توسط برادرش رومولوس. به نظر میرسد نام اوسو در نام بربرهای شرقی ایسه که دشمنان یاماتو تاکرو هستند تکرار میشود و عجیب این که یاماتو تاکرو برای غلبه بر ایسه به معبد مقدس آنان میرود و درآنجا از کاهن معبد برکت می یابد و همین کاهن است که شمشیر جادویی یاماتو تاکرو را به او میدهد. این باز صحنه ی تعمید مسیح توسط یحیی را به یاد می آورد. یاماتو تاکرو در علفزاری به خواب رفته بود که توسط بربرها محاصره شد. آنها علفزار را به آتش کشیدند ولی شمشیر یاماتو تاکرو آتش را به طرف خودشان برگرداند و آنها را سوزاند. مرگ یاماتو تاکرو نیز در اثر جا گذاشتن این شمشیر بود. او زمانی که شمشیرش را به همسرش سپرد در دامان یک کوه با خدایی در هیبت یک مار سفید و به قولی یک گراز سفید روبرو شد. کمی بعد، ابر و مه و باران و طوفان درگرفت. یاماتو تاکرو به شدت بیمار شد و از راه رفتن ناتوان گردید و کم کم از احساس جنون درگذشت. شاهزاده یاماتو تاکرو پس از مرگ به پرنده ای سفید تبدیل شد و پرواز کرد و قبل از ناپدید شدن در سه جا فرود آمد و در آن سه جا سه معبد برای او ساختند. این رستاخیز او پس از مرگ باز تکرار رستاخیز مسیح است. از طرفی خدای قاتل یاماتو تاکرو در ظاهر یک مار، یاماتو تاکرو را تکرار ژاپنی "لیو بانگ" بنیانگذار امپراطوری هان در چین نشان میدهد. لیو بانگ معروف به گائو زو، با برادرانش در جنگل به ماری عظیم برخورد و اراده کرد با شمشیر او را بکشد. مار گفت اگر به سرم ضربه بزنی، سرت را نیش میزنم و اگر به دمم ضربه بزنی، تهت را نیش میزنم. لیو بانگ شمشیر را به میان مار فرو کرد و مار در لحظه ی مرگ گفت «پس وسطت را نیش میزنم.» و این وسط، میانه ی سلسله ی لیوبانگ یعنی سلسله ی هان بود که در میانپرده ای از سقوط موقت، وانگ مانگ غاصب، مدتی امپراطوری را به خود منتقل کرد. اگر کل بدن این مار را با تمام خطراتی که امپراطوری هان را تهدید کردند، مقایسه کنیم، سر این مار که آن را اداره میکند، شیان یو خواهد بود: اشرافزاده ی دلاوری که با لیوبانگ در ساقط کردن سلسله ی چین شرکت کرد ولی به سرعت دشمن او شد و وقتی که از لیو بانگ که یک فرد عامی روستایی بیش نبود شکست خورد از غصه خودکشی نمود. در تاریخ ژاپن، ماساهیرا از لیوبانگ، الگویی برای ماساکادوی شورشی ساخت و به او گفت: «میل به پیروزی در نبرد حتی به ارتش گائو زو هم کمک کرد.» اتفاقا املاک ماساکادو در محل کشته شدن ماری وحشتناک قرار داشت که مرزهای 9گانه را تهدید میکرد و تشبیه دشمن به مار برای خاندان او تازگی نداشت. با این حال، در متون ژاپنی، بارها شکست ماساکادو از قوای دولتی ژاپن را به شکست چی یو از هوانگ دی اولین امپراطور چین تشبیه کرده اند. چی یو که یک بربر و از این جهت قابل مقایسه با لیو بانگ عامی در مقابل شیان یوی اشرافی بود، در ادبیات ژاپنی یک غول شناخته شده است. در مقابل، هوانگ دی نام ستاره ی قلب الاسد در صورت فلکی اسد است که در چین، اژدها نامیده میشود و تشبیه امپراطوری چین به اژدها به آن برمیگردد؛ نقش مایه ای مرتبط با ماری که با مرگ یاماتو تاکرو مربوط است. جالب این که مرگ ماساکادو درست مثل مرگ یاماتو تاکرو –نسخه ی ژاپنی لیو بانگ- همراه با تغییرات آب و هوایی ناگهانی بود. تغییر مسیر یک باد شدید، سبب شکست ارتش بزرگ ماساکادو شد. یکی از دلایل مقتول شدن ماساکادوی شکست ناپذیر این بود که ماساکادو مورد اصابت چند تیر نامرئی الهی قرار گرفت. سر او را بریدند و به پایتخت ژاپن بردند. اما سر او پرواز کرد (باز هم یادآور زنده شدن یاماتو تاکرو و مسیح) و به محل بندر ادو رفت و درآنجا دفن شد و این ادو همان جایی است که بعدا تبدیل به توکیو پایتخت ژاپن میشود. جسد بدون سر ماساکادو در جنگلی که در آن به قتل رسید باقی ماند و مجددا زنده و محکوم به درد کشیدن ابدی در جنگل گردید. این قطعه انسان را به یاد ضحاک در شاهنامه می اندازد که در کوه دماوند زنجیر میشود و عذاب میکشد.:

“issues of reconstruction, part2”: mark graf: chronologia: 26/4/2016: p79-86

به نظر میرسد علت این که در ژاپن، ارض موعود به کره منتقل میشود، به سبب باور به این است که با توجه به توسعه ی نور از سمت اروپا، کره قبل از ژاپن تاریک، زیر گنبد آسمان قرار گرفته و روشن شده است، همانطورکه فلسطین شام هم نسبت به قبط تطبیق شده با مصر تورات، ارض موعود است چون نور به آنجا قبل از افریقا رسیده است. جینگو نسخه ی بومی موسی یعنی اوجین را به دنیا می آورد، آن هم سه سال بعد از مرگ شوهرش. روشن است که اوجین، نوه ی یاماتو تاکرو نیست و درواقع نسل حاکمان یاماتو از بین رفته است. این میتواند در حکم مرگ یاماتو تاکرو یا مسیح توسط نسخه ی بومی یهودیت در ژاپن باشد. یادمان باشد که مسیحیان قدیم، وقتی یهود را به کشتن عیسی متهم میکردند، فرض کرده بودند که عیسی یهودی نیست و احتمالا اشتباه هم نمیکردند. عیسی فقط بعد از آن یهودی شد که یهود او را کشتند و به خدایی پذیرفتند، درست مثل پرستش شاهزاده ی دشمن جینگو به دستور جینگو. این شاهزاده درست به اندازه ی همکارش، انعکاسی از تموز یا آدونیس بود و یهوه هم به نام آدونا یا پروردگار ما خوانده میشده که همریشه با نام آدونیس است. منتها یهوه یک آدونیس مرده و خالی شده از روح راستین خود بود و عیسی هم تجسم انسانی یهوه به شمار میرفت. علت این که مار سفید داستان یاماتو تاکرو در کتاب کوجیکی جای به یک گراز سفید میدهد نیز این است که قهرمان، نسخه ی ژاپنی آدونیس درو شده توسط گراز است. بیخود نیست که عیسی از نسل داود خوانده شد. چون سقوط شائول توسط داود، خود، به معنی تغییر مسیر یهودیت ازجمله با مسیحی که از صلب داود می آمد بود. معادل این سقوط، همانطورکه دیدیم، شکست هارولد شکست ناپذیر در انگلستانی بود که از طرف کل اروپا علیه نورمان های شمالی بسیج شده بود. توجه کنید که نورمان ها از اسکاندیناوی یعنی جایی می آیند که محل طولانی ترین شب های تاریک زمستانی است و احتمالا نقش مهمی در تخیل دوران محدود بودن آسمان در اروپا داشته است. به همین دلیل است که ئاسکاندیناوی، به صورت آخرین حد کفر در اروپا و قلمرو مردم دیوسیرتی ملقب به وایکینگ تخیل شده است. اما اصل فکر محدود بودن آسمان، به ترکیب خاطرات یک فاجعه ی کیهانی با داستان های حول هبوط بشر از بهشت برمیگردد، همان فاجعه ای که میتواند به خاطره ی روزهای تاریک عصر جینگو مشروعیت بخشیده باشد.

در باورهای اختری قدما، مسئول خورشید، سیاره ی زحل بود و تصویر کلی از حدود تاثیر خورشید هم به حدود اثرگذاری زحل وابسته بود. در اساطیر رومی، ساتورن یا کرونوس که موکل زحل بود، صاحب عصری طلایی بود که با دوران اقامت آدم و حوا در بهشت بنا بر روایات عبری مقایسه میشد. هر دو بهشت توسط ژوپیتر یا زئوس که همان یهوه خدای یهود است خاتمه یافتند. در مورد آدم و حوا صحبت هایی درباره ی سقوط آنها از آسمان به زمین وجود داشت. بعضی سعی کردند این را به فرود آمدن انسان همراه یک شهابسنگ از آسمان به زمین تفسیر کنند. این شهابسنگ میتوانست سیارکی عظیم باشد که از سمت زحل می آید و شاید اصلا بخشی از یک کرونوس متلاشی شده توسط پسرش زئوس باشد. آن وقت، سیارک خود کرونوس هم بود که علیه پدرش اورانوس یا آسمان طغیان کرده بود. آدم ها نخست در این سیارک که منطقه ی تحت اداره ی خورشید را نشان میداد سوار بودند و وقتی با آن به زمین افتادند محدوده ی خورشیدی توسعه یافت. شهابسنگ هایی که در آسمان دیده میشدند به مارهایی آتشین نیز تشبیه میشدند. بنابراین میشد کرونوس سقوط کرده را با یک مار یا اژدها جایگزین کرد که آدم ها داخل شکمش بودند. افسانه های حول عوض شدن جای شرق و غرب در یک فاجعه ی کیهانی، میتواند بیانگر تخیل عامیانه ی وضعیتی باشند که در آن، یک هیولا پس از سقوط، سر و ته شده و آدم ها هم درون او در وضعیت وارونه ای قرار گرفته باشند. یک مار، عامل سقوط آدم و حوا به زمین بود و آن دو با تبعیت از مار در خوردن میوه ی ممنوعه، از جنس او شده بودند. مار را در مسیحیت شیطان میشناسند و نام ساتورن نیز با satan به معنی شیطان هم آوایی دارد. سیارک مزبور علاوه بر مار، همچنین میتواند آلت جنسی اورانوس هم باشد که کرونوس از آن بیرون آمد ولی در زمان سرنگونی پدرش همان را قطع کرد. یعنی ساتورن آلت جنسی آسمان نیز هست که از آن جدا شده تا در هبوط به زمین، به جای آن، نسل تولید کند و خلقت رقم بزند. از کف کردن آلت جنسی قطع شده ی اورانوس که به دریا فرود آمد، آفرودیت یا ونوس موکل سیاره ی زهره خلق شد. دراینجا تشبیه زمین به دریا و دمیدن روح مادینه از آن به یک عضو ذکر، مشخصا زمین را با تهاموت الهه ی دریا و مادر خدایان در اساطیر کلدانی برابر میکند. در اساطیر یونانی، مادر خدایان گایا الهه ی زمین و همسر اورانوس است و فرود آلت جنسی اورانوس به دریا مطابق آمیزش جنسی اورانوس و گایا است که در آن، گایا با تهاموت و اورانوس با آپسو شوهر تهاموت جایگزین شده اند. همانطورکه اورانوس توسط کرونوس سرنگون شد، آپسو هم توسط همتای کرونوس یعنی حئا خدای کلدانی زحل سرنگون شد و این سبب شورش تهاموت و وقوع بی نظمی گردید تا این که حئا مردوخ را آفرید و او تهاموت را کشت و از جسدش زمین و آسمان را آفرید. بی نظمی در عبری با گهنوم یا جهنم ارتباط برقرار میکند که خود همان گیهان یا گیان یا کیان از ریشه ی "گی/کی" به معنی زمین است که اتفاقا ریشه ی نام گایا نیز هست. زمین پس از بی نظمی، زمین ایدئال حئا است که همان رئا دیگر الهه ی زمین یونانی معادل خواهر و همسر کرونوس است. حئا خدای آب ها است و اولین سکونتگاه بشری، اقامتگاه او بر بستر آب ها موسوم به اریدو بوده است. نامجای اریدو تلفظ دیگر لغت "ارض" یا "آرتس" یا earth به معنی زمین است. دلیل این داستانپردازی ها به ارتباط درک شده ای بین شهابسنگ ها و زحل مربوط میشود. وشخسویاتسکی دانشمند روس نشان داده است که در اطراف زحل، مجموعه ای از خرده سیارک ها وجود دارند که هر از گاهی به صورت شهابسنگ به سمت زمین حرکت میکنند و این خرده سیارک ها نتیجه ی انفجارات سیارات زحل و مشتری میباشند. "سوما چی ین" مورخ کلاسیک چینی نوشته است که سیاره ی مشتری «اگر در جای درست خود قرار بگیرد»، میتواند باعث ایجاد شهابسنگ شود. در بعضی روایات خاخامی، دو شهابسنگ از سمت زحل باعث وقوع سیل نوح شدند. ارتباط کرونوس خدای زحل با باران ها و سیل ها بارها در نوشته های نویسندگان یونانی مطرح شده است. یونانیان تصور میکردند اگر زحل در برج دلو قرار بگیرد، باعث ریزش باران و سرد شدن هوا میشود. لوکان، باران داستان دیوکالیون که به نسخه ی یونانی سیل نوح منجر گردید را کار کرونوس خوانده است، درحالیکه بروسوس، نوشته است که کرونوس، خیسوتروس (دهمین شاه کلده و معادل بابلی نوح) را از وقوع چنین سیل و طوفانی مطلع کرد.:

“in the beginning”: imanuel velikovsky: part2: sect5,6

در اساطیر اکدی، عامل وقوع سیل، انلیل حاکم زمین است که قصد نابود کردن انسان ها را دارد ولی حئا که دوستدار انسان ها است بنده ی مخلصش اتراهاسیس را از موضوع مطلع میکند و با کشتی اتراهاسیس، بشر و دیگر موجودات از نابودی نجات می یابند. در اساطیر هندی، این، خدای ویشنو است که به شکل یک نیم ماهی موسوم به متسیه در جایگاه حئا قرار میگیرد و انسان ها را آگاه به ساختن کشتی میکند. ازآنجا که "لوکشوارا" لقب ویشنو تبدیل به "آوالوکیتشوارا" نام یک بودیستوای محبوب بودایی شده است، آوالوکیتشوارا ویژگی های خدای ماهی را از متسیه جذب کرده است بطوریکه کوه پوچارا در هیمالیا را هم "مکه لوکشوارا" مینامند و هم "مکه پوچارا متسیه". خدای نیم ماهی معروف در یونان، نرئوس خدای رودخانه ها است که کارکردی مشابه با حئا دارد و در رومی، «ژوپیتر مریاموس» یعنی زئوس رودخانه ها خوانده میشود. نام نرئوس از لغت سامی "نهر" به معنی رودخانه می آید و این لغت هم در نامیده شدن بین النهرین به "ناهاریم" آشکارگی دارد و هم در نام "نیل" یا "نیلوس" برای رود بزرگ مصر، چون "نیل" تلفظ قبطی لغت "نهر" است. خدای رود نیل، "آپی" یا "هاپی" نام دارد و به شکل مردی دوجنسه دیده میشود. نام این خدا از لغت "آپ/آب" به معنی رطوبت می یابد و منشا گرفته از «اب» به معنی پدر است. ممکن است نام «آپیس» تجسم ازیریس خدای خورشیدی به شکل یک گاو، با نام آپی ارتباط داشته باشد. ازیریس نسخه ی قبطی دیونیسوس خدای یونانی است و زمانی مرکز پرستش دیونیسوس در جزیره ی دلفی بوده که مرکز پرستش آپولو نیز تلقی میشود. دلفی چون جزیره است، مثل نیلوفر آبی است که هارپوکرات یا هورس کودک شکل روی آن مستقر است و بچه گونگی ظاهر آپولو وامدار این خدای کودک گون است. آپولوی این جزیره به فرم ماهی، نهنگ و دیگر موجودات دریایی در می آمد و در این حالت، دلفینوس یعنی اهل دلفی نامیده میشد. این کلمه دو پهلو بود و میتوانست به دو بخش "دلف" (ناف) و "فانس" (خدای خلقت) تقسیم شود چون دلفی ناف زمین به کنایه از مرکز آن تلقی میشد. به هر حال، این ترجمه در تصویر برآمدن برهما (خدای خالق هندو و مابه ازای فانس) از نیلوفر آبی ای که از ناف ویشنو خوابیده روی آب های سیل رشد کرده است، انعکاس یافته است. ویشنو در این حالت، نارایانا نامیده میشود که یک لغت دیگر برآمده از کلمه ی "نهر" است. در رودس که مرکز پرستش هلیوس کوروس شکل دیگر آپولو بود، مقدس ترین جزیره، نیمفیا بود که در آن، نیمفوس خدای نیلوفر آبی در قالب سه نیلوفر آبی به کنایه از گذشته، حال و آینده پرستش میشد. این سه نیلوفر آبی با سه چشم زئوس تریوپس (زئوس سه چشم) و هلیوس تری اوکولوس (هلیوس سه چشم) قابل تطبیقند و در هر دو مورد، یکی از معانی سه چشم، سه زمان است. نکته این که کرونوس نیز خدای زمان و از این جهت اسما همان "زروان" خدای زمان در بین النهرین است که متشبه شدن یهوه به شیر هم یادگار او است چون شیر، حیوان خورشید است و خورشبد با حرکت در آسمان، زمان را به پیش میبرد. از این جهت، زمان به شیری تشبیه میشود که برای پیش رفتن، همه چیز را سر راهش میخورد. مسیر خورشید از توی دایره البروج میگذرد که حلقه ای بودنش، به اوروبوروس یعنی ماری تشبیه میشود که به جای زمان با تغذیه از خودش گرد میشود. ترکیب شیر و مار، اژدها را میسازد و تصویر اژدهای چینی در ابتدا از ترکیب شیر و مار شکل گرفته است. در فستیوال سال نو چینی، به مناسبت تغییر سال، رقص های شیر و اژدها برگزار میشود و جوانانی که در لباس این هیولاها رفته اند، در سر راهشان گاهی بچه ها را به داخل دهان هیولا میکشیدند و پس از این که مردم سر صحنه، اعوجاج هایی را زیر لباس جانور مشاهده کردند، بچه از دهان حیوان به بیرون برگردانده میشد. علت ارتباط شیر و اژدها با زمان است و زمان، با تبدیل کردن کودکان به افراد بزرگسال، کودکی آنها را میخورد. این میتواند دشمنی قهرمان خورشیدی با مار و اژدها را نیز توضیح دهد، چون قهرمان خورشیدی خدایی است که میتواند در طول زمان و با خروج از کودکی آغازینش، معنایش عوض شود.:

“animal theophanies of the hidden god”: david Sherman: radha name: 19/5/2023

طبیعتا یکی از دلایل معادله ی مار با تاریکی و شیاطین، این است که تغییر زمان با جایگزینی روز با شب بهتر به چشم می آید و شبانه روز، مبنای اصلی حساب زمان است. اگر بخواهیم این را در تاریخ بازسازی کنیم، باید تمدن درخشانی را به جای روز قبلی در نظر بگیریم که با بلایای فیزیکی یا حمله ی بیگانگان و به قدرت رسیدن جاهلان، دچار سقوط به یک شب تاریک انحطاط شده و اکنون با تمدن مدرن، در حال طلوع دوباره ی خود و درصدد بازگشت به دوران طلایی خود است. مثلا در مورد ژاپن، ماساکادو به عنوان همتای یاماتو تاکرو پس از قتل به ادو می آید که تمدن مدرن ژاپن از پایتختش توکیو به آنجا منتقل میشود. در ایران، تهران منشا تمدن مدرن از منطقه ی دماوند برمیخیزد که محل زندانی شدن همتای شاهنامه ای ماساکادو یعنی ضحاک تصور میشد. دولت ضحاک یک دولت بی طبقه و ضد اشرافی بود که با عامی گرایی، اخلاقیات وضع شده از سوی حکام سابق را نابود کرد بطوریکه در دوره ی او:

هنر خوار شد، جادویی ارجمند

نهان راستی، آشکارا گزند

در تمام این نوع بازسازی ها، فرهنگ و سنت رایج تا آن زمان، وارداتی و غیر ملی و صرفا به همین خاطر، دورانداختنی تلقی میشود. این ادعا را تمام کشورهای امروزین دارند و همه شان هم در ادعای خود، مدل تمدن غرب را کپی میکنند که در آن، تمدن باشکوه یونان و روم، با هجوم بربرهای شمالی و سلطه ی مسیحیت یهودی تبار، دچار انحطاط شدید به آنچه «قرون تاریک» نامیده میشود میگردد و پس از تجربه ی اختناق قرون وسطی، با کشف دوباره ی منابع یونان و روم باستان، چراغ آگاهی را به دست میگیرد و به پیش میرود. نکته ی جالب این است که دراینجا آغاز یونانی اروپا جانشین بهشت کتاب مقدس شده است.

در ادبیات یهودی، یونانیان، فرزندان یاوان پسر یافث هستند. یافث به صورت یاپتوس در ادبیات یونان تکرار و گاهی قدیمی ترین انسان خوانده شده تا بیان شود اروپا قبل از او خاطره ای از تمدن نداشته است. نام الیشع پسر یاوان نیز با "هلاس" دیگر نام یونان که یونانیان به نامش هلنی خوانده میشوند مرتبط شده است. تئوفیلوس گیل، این نام را علاوه بر هلاس، به دشت های الیسی ربط میدهد که نسخه ی فنیقی باغ عدن یهود است، همچنین باغ های آدونیس که درخت مقدس آن، معادل درخت حیات در باغ عدن یهود است. به نظر او عرفان الئوسی که به اورفئوس نسبت داده میشود، از همین الیس می آید. اورفئوس، تصویری اخلاقی و درست از دیونیسوس به یونانیان معرفی کرد و به سبب همین اخلاق گراییش توسط مئنادها یا زنان مجنون همیشه مست کاهنه ی دیونیسوس متعارف در آن زمان، تکه تکه شد. کارون، اورفئوس را شاگرد لینوس فنیقی دانسته که سیستم آموزشی فنیقی را به یونان آورد. لینوس به معلمی هرکول کودک هم برگزیده شد ولی هرکول، لینوس را با پرتاب میز تدریس به روی او کشت. بعضی یونانیان، هرکول را همان هرکول صور یعنی ملقارت خدای نگهبان آن شهر فنیقی شمرده اند که به همراه کلنی های فنیقی، در تمام سواحل اروپا و افریقا شعبه زد و ازاینرو گیل معتقد است افسانه ی مزبور، میتواند ردی از گسترش اخلاقیاتی نزدیک به اخلاق یهودی توسط فنیقی ها در اروپا در خود داشته باشد، بخصوص که هرکول در افریقا به دامادی افرا پسر ابراهیم از قطوره درآمده بود و یهودی ها هم خود را دنباله ی ابراهیم میشمردند. ماجراجویی های فنیقی ها در راه تاسیس این کلنی ها همچنین با سفرهای کادموس فنیقی بنیانگذار الفبای یونانی قابل مقایسه است که بعضی مردم، او و همسرش هارمونیا را در قالب دو مار میپرستیدند. نقش مار دراینجا میتواند به نسبت داشتن نام هارمونیا با کوه هرمون محل فرود آمدن فرشتگان هبوط کرده یا شیاطین در منطقه ی فنیقیه برگردد و این که شیاطین به مار تشبیه میشوند. سقوط این شیاطین به صورت انسان ها از بهشتی که میتواند همان دشت های الیسی باشد به گستره ی تمدن فنیقی که تمام مردم اروپا را در بر میگیرد، سقوط آدم و حوای منفرد در باغ تورات را به حد سقوط ارواح همه ی انسان ها از بهشت در فلسفه ی افلاطون رساند. افلاطون جهان مادی را توهم میدید و به پوچ بودن زندگی مادی و محکوم بودن انسان به گذراندن دوره ی مجازات خود در آن تاکید داشت و در این قضیه کاملا تحت تاثیر فیثاغورسیسم بود. زیربنای فنیقی فیثاغورسیسم کاملا یهودی است و به انکار هر گونه امکان یافتن تقدس و ماوراء الطبیعه در موجودات مادی توسط شریعت یهود وابسته است. اما افلاطون به این حد متوقف نمیماند و بحث امکان نجات از این شرایط با کمک گرفتن از خدایی در خارج از این جهان را مطرح میکند. سرانوس، نظریه ی افلاطون را بسیار نزدیک به فلسفه ی تثلیث مسیحی میبیند و حدس میزند هر دو برگرفته از یک تثلیث قدیمی تر فنیقیند. اما کشیش ها بر آن بوده اند که گفتارهای افلاطون با وام گیری های کسانی چون پروکلوس و پورفیری از مسیحیت، تحریف شده است. جاستین شهید معتقد بود که بت پرستان تحت تاثیر شعرایند و شعرا از الهامات شیاطین تبعیت میکنند، پس ممکن است شیاطین با علم به این که در آینده مسیح با معجزات خاصی خواهد آمد، بعضی داستان ها و نشانه های مسیحیت را به کفار تلقین کرده باشند و مثلا تولد مسیح از باکره را پیشتر به داستان تولد پرسئوس از باکره تبدیل کرده باشند و زنده شدن مرده توسط مسیح را پیشتر در زنده شدن مرده توسط اسکلپیوس قصه کرده باشند و دیونیسوس را مسافری خرسوار تجسم کرده باشند چون مسیح سوار بر خر به این سو و آن سو میرفت. از دید کشیش ها فلسفه ی افلاطون هم میتوانسته جزو این پیشگویی های شیطانی با تقلید از فلسفه ی تثلیث بعدی خداوند باشد.:

“the court of gentiles or a discourse touching the original of human literature”: Theophilus Gale: oxon press: 1660: book3: ch1,2,4,5

تبدیل بهشت آسمانی فنیقی از دشت الیسی به هلاس، آن را به یک بهشت زمینی تبدیل کرده که با زیربنای فلسفی قبلی آن درباره ی محل مجازات بودن زمین برای ارواح هبوط کرده نمیخواند.پ و البته وقتی این تناقض را با برگرداندن بهشت به قلمرو ارواح افلاطون برطرف کنیم، دیگر ایجاد بهشت در زمین معنی نخواهد داشت. ظاهرا زمینی کردن بهشت با تبدیل آن به یونان و روم باستان، کلا کار اومانیسم رنسانس است که فکر میکرد میتوان دوباره یک بهشت را روی زمین ایجاد کند. این یک اشتباه بود، ولی تا حدودی اشتباهی لازم بلکه کمی امکانات تمدن انسان ارتقا یابند. اما کسانی که این اشتباه را جا انداختند ظاهرا چندان افراد خیرخواهی نبودند. این را از بقیه ی صحبت گیل در فصل ششم کتابش میفهمیم. وی مینویسد که بحث آمدنت ارواح از جهانی دیگر و بازگشتشان به آن جهان پس از مرگ انسان، یک بحث جهانی در میان انسان ها است و به هیچ وجه اختراع افلاطون نیست، چنانکه کشیش های اروپایی ها هم آن را به کرات در میان سرخپوستان امریکایی یافته اند. اما افلاطون موضوع غریبی را پیش میبرد که در آن، کاملا تحت تاثیر سولون است. یک کان قبطی به سولون گفته بود شما یونانی ها ملت جدیدی هستید و هیچ خاطره و سنتی از گذشته ندارید؛ قبل از شما ملت های کهنی بودند که در اثر بلایای آب و آتش نابود شدند. این حرف ها به شدت یادآور طوفان نوح و عذاب قوم لوط با آتش در تورات است. حالا این را مقایسه کنید با ایده ی افلاطون درباره ی آینده ی جهان که در دنیبا تنها مشابه دیگرش داوری الهی خدا در زمین در آخرالزمان در اعتقادات پیروان موسی است. افلاطونی ها معتقد بودند برای این که خدا به زمین بیاید و حکومت کند، باید دنیا پر از گناه و چندپارگی و اجحاف انسان ها در حق هم شود بلکه خدا خودش برای برگرداندن نظم در زمین، بر آن فرود بیاید، ایده ای که اوزیبیوس، آن را پیرو تقلید افلاطون از یهودیت میشمرد.

حالا فرض کنید که این ملت یونان تازه کار پس از سپری شدن فجایع جهانی، نه یک ملت باستانی بلکه یونان و روم اختراع شده در اومانیسم رنسانس است که قرار است الگوی اروپای مدرن شود. آن وقت، انحطاط پس از نابودی بهشت میشود جهان تبدیل شوند به مدرنیته به جای شب پس از پایان روز، و روز بعدی میشود خدایی که از انحطاط شیطانی آن به خشم آمده است و میخواهد بر زمین تجلی کند؟ آیا وقتی عدم وجود خدا را دروغ مصلحتی آدم هایی که از سر دوست داشتن مردم آنها را خلافکار و پلید میکنند تا خدا هبوط کند، بشناسیم، میتوانیم به این فکر نکنیم که فرود خدا بر زمین، یک «دروغ مصلحتی» دیگر باشد؟

مطلب مرتبط:

دیائوچان: نسخه ای چینی از ملکه ی یهودی پارس

دانلود کتاب «نگاه شیطان به گذشته ی ایران»

نویسنده: پویا جفاکش

بخشی از کتاب:

در چند سال اخیر، چند باری نمادهای فراماسونری را روی لباس جوانانی از دوستان و فامیل دیدم و از آنها درباره ی علت جذابیتشان پرسیدم. تقریبا در همه ی موارد، آنها هیچ اطلاعی از این که این یک نشان معنادار است نداشتند و در بعضی موارد حتی دقت نکرده بودند طرح روی لباس چیست. با این حال، در تاریخ 21 خرداد 1403 دیدم روزنامه ی هفت صبح در صفحه ی چهارم خود، از افزایش اخبار کشف باندهای شیطانپرستی از سوی نهادهای رسمی نوشته بود و واکنش عبدالجواد موسوی به این مطلب به شرح زیر را درج کرده بود که از خود خبر جالب تر است:

«یک زمانی وقتی روزنامه ی کیهان علیه یک فیلم و یا یک کتاب، نقد تندی یا بد و بیراه مینوشت، مدت زمانی نمیگذشت که آن فیلم یا کتاب توقیف میشد. اندک اندک این فرمول لو رفت و وقتی روزنامه ی کیهان چیزی درباره ی فیلم یا کتابی مینوشت، آنهایی که حساب کار دستشان آمده بود، سریع میرفتند آن کتاب را تهیه میکردند و یا آن فیلم را قبل از توقیف میدیدند. اندک اندک روزنامه ی کیهان آن اعتبارش را از دست داد. مدیران مملکت هم فهمیدند اگر قرار باشد مدام گوش به حرف کیهان باشند، 24 ساعت باید در حال زدن و بستن و گرفتن باشند و طولی نمیکشد که همه جز روزنامه ی وزین کیهان به توقیف میروند. این شد که دیگر وقتی کیهان چیزی علیه کتاب یا فیلمی مینوشت مدتی سروصدا به پا میشد و بعد همه چیز به حالت عادی برمیگشت. اما این وسط یک اتفاق جالب می افتاد و آن هم این که اگر کیهان علیه کتابی، فیلمی، موسیقی ای، نمایشی مینوشت آن پدیده با استقبال فراوان روبرو میشد. اندک اندک نه تنها کیهان کار کرد امنیتیش را از دست داد بلکه به علیه خودش مبدل شد. یعنی شد مبلغ مفت و مجانی چیزهایی که به ظاهر دشمنش بود. مصداق بارز "از قضا سرکنگبین صفرا فزود". کار به جایی رسید که خیلی از روشنفکرها به جد یا به شوخی میگفتند اخیرا یک کتاب منتشر کرده ام خوب فروش نمیرود، اگر آشنایی در کیهان داری، بگو یک مطلب علیهش بنویسند بلکه اتفاقی بیفتد. حتی حاضر بودند برای این کار حق الزحمه هم بدهند. حالا کیهان آنقدر بی مخاطب شده که در همین حد و اندازه هم کارکرد ندارد اما این شیوه ی کیهانی هنوز هم پابرجا است، یعنی هنوز هم هستند کسانی که به زعم خود دارند علیه چیزی فعالیت میکنند اما ماحصل آن فعالیت، به جز تبلیغ مفت و مجانی برای آن چیزی که دشمنش میپندارند نیست. از جهل است؟ نمیدانم. از عمد است؟ نمیدانم. کار نفوذی ها است؟ نمیدانم. کار دوستان جاهل است؟ نمیدانم.

یکی از مصادیق چیزی که خدمتتان عرض کردم مفهومی است به نام "شیطانپرستی". حتما شما هم این تعبیر را شنیده اید. این روزها بیشتر از هر وقت دیگری این تعبیر به گوش میرسد. این تعبیر به معنای امروزیش یک مفهوم کاملا غربی است. اما کسانی که دیگران را به راحتی به شیطانپرستی متهم میکنند اغلب چیزی از مباحث نظری این مقوله نمیدانند. کافی است ببینند طرف روی بدنش تتوی مثلثی شکل دارد و یا بر گردنش یک شیء عجیب آویزان است و یا روی تی شرت گل و گشاد طرف، چیزهایی نامفهوم نوشته شده است. تمام این ظواهر کافی است تا طرف به شیطانپرستی متهم شود. یک سرچ ساده در گوگل بفرمایید و ببینید در همین مدت کوتاه، چند نفر به دلیل شیطانپرستی دستگیر شده اند. نفس همین تکرار جمله ی شیطانپرستی، خودش ترویج شیطانپرستی است. نفس این کار، اشاعه ی منکر است. بگذریم از این که تکرار این واژه نوعی اعتراف به دین گریزی جوانان هم هست. چیزی که روایت رسمی حاکمیت مدام دارد انکار میکند.»

قطعا وقتی از موضوع برخورد با باندهای شیطانپرستی صحبت میکنیم، داریم درباره ی برخورد با جوانانی فراوان با یک نشان یا تتویی که باور کنید ممکن است فقط در اینترنت دیده باشد و نداند اسمش چیست، صحبت نمیکنیم و آقای موسوی شاید به عمد موضوع را بیش از حد ساده کرده است. اما اتفاقا این نشان های ابتدائا بی اهمیت آغازگر بحرانند. آقای موسوی میگوید صحبت از شیطانپرستی عادی کردن آن است؛ راست میگوید؛ ولی مگر فقط افرادی که عملکرد «کیهانی» دارند، از شیطانپرستی صحبت میکنند؟ جوانان صبح تا شب پای ادبیات یا فیلم هایی نشسته اند که کاملا ترویج فحوای شیطانیند. همین کتاب معروف "صد سال تنهایی" مارکز را بخوانید. داخل این کتاب، شیطان برای اثرگذاری بر انقلاب کلمبیا، در یک خانواده نفوذ ژنتیکی میکند و در بین آنها از رابطه ی جنسی عمه با برادرزاده تا رابطه ی جنسی خاله با خواهرزاده و یک کلنل جنایتکار که تمام مملکت را از فرزندان نامشروع شیطانی خود پر میکند ظهور مینمایند. پس اگر از درون برخورد نشود، بیرون مانعی برای اشاعه ی فحوا ندارد. مردم هنوز از اسم شیطان میترسند و برای ابراز نفرت نسبت به حاکمان، آنها را به شیطان تشبیه میکنند. اما اتفاق وحشتناک این است که گذشته ی ماقبل اسلامی در ایران مقدس شده و هرچه میگذرد تبلیغات از خارج، بیشتر تمام چیزهای شیطانی مشترک بین همه ی مردم را به اسلام خلاصه میکند تا به آن ضربه بزند، موضوعی که با توجه به دوگانه ی رسانه ای اسلام ملایان و کفر رژیم پهلوی در قبل از تاسیس حکومت ملاها کاملا قابل ساده سازی و جاانداختن است. تجربه های اروپا در حال تکرار در ایرانند. در اروپا کشیش ها گذشته را به نام شیطانی بودن زدودند و تصویر گذشته ی شرک آمیز را با دروغ هایی درباره ی سنت های شیطانی و جادوگری انباشتند تا بعدا که مردم از کشیش ها متنفر شدند و خواستار بازگشت به گذشته ای که خوب میپندارند شوند به شیطان و اعمال شیطانی برگردند و در فرهنگسازی برای این کار، گاهی ساده ترین و پیش پا افتاده ترین مسائل زندگی روزمره میراث شیطان و جادوگران شمرده شدند.حالا ایران بی این که ادعای بازگشت به شیطان را داشته باشد عملا به همان سمت میرود. اروپایی ها پیشگام بودند چون توجه همزمان به گذشته و آینده مسلک اشرافیت آنان بوده است...

دانلود کتاب «نگاه شیطان به گذشته ی ایران»

شرک سیاسی در ایران و پیشزمینه ی الهیاتی آن در غرب: قسمت دوم

نویسنده: پویا جفاکش

مثل تمام ادیان دیگر، درباره ی اسلام نیز تا قبل از پیدایش امکانات مدرن توافقی وجود نداشت که آن دقیقا چیست و چه تاریخی دارد. دستگاه رضاشاه در ابتدای مدنیته ی پهلوی، در تعیین اسلام رسمی، به شدت تحت تاثیر یک روحانی حکومتی به نام شریعت سنگلجی بود که خود شخصا به حجاز سفر کرده و تعریف وهابیون گماشته ی انگلستان درآنجا از اسلام را اخذ و با یک تعریف شیعی که از دید وهابیون کاملا شرک آمیز است ترکیب کرده بود. عدم تناسب اجزای این ترکیب، اسلام رسمی را از همان اول ظهورش در ایران مدرن، چنان برج پیزای بدمنظری درآورد که هنوز هم تناقض هایش برطرف نشده است. میتوان گفت تاکید مشکوک اسلام شیعی روی منفور بودن شرک، در درجه ی اول برای شورش در وقت مقتضی علیه حکومت مشرکین یا جانشینان فرعون که پهلوی ها باشند تدارک دیده شد. با این حال، سوال این است که چگونه ممکن بود جانشین داخلی دستگاه که از جنس خودش بود به همان شکل، فرعونانه و مستبد از آب درنیاید بی این که تهمت شرک خورده باشد؟ این همان سوالی است که باعث میشود تا جمهوری اسلامی متهم به تکرار سلطنت و حکومت مشرکانه ی شاه با نشاندن رهبر به جای شاه شود. اسلام این تناقض را پاسخ نداده است چون اینقدر در کپی برداری از دستگاه یهودی-مسیحی بی اراده عمل کرده که یادش رفته است فلسفه ی مسئله را هم کپی یا به صورت اسطوره ای بازسازی کند. ولی این، دلیل نمیشود یهودیت پاسخ این شبهه را نداشته باشد.

در مذهب یهودی، شرک فقط وقتی مطرح میشود که شما ادعا کنید از نسل خدایید، اتهامی که عیسی به سبب آن مرتد شناخته شد. اما خدا میتواند تمام وجود شما را تسخیر کند و هر عمل شما از جنس خدا باشد بی این که ادعای خدائیت داشته باشید. سمسون الگوی چنین موقعیتی در یهودیت است. به عقیده ی پ.کاروس (1907) قهرمانان خورشیدی چون ایزدوبار و هرکول، موقعیت بینابینی سمسون و مسیح را نشان میدهند. سمسون به مانند ایزدوبار و هرکول با کشتن شیری با دست خالی، کسب شهرت میکند درحالیکه برعکس آن دو دیگر، هیچ ادعایی درباره ی پسر خدا بودن سمسون مطرح نشده است. کاروس معتقد است که افسانه های لشکرکشی های اسکندر هم از روی افسانه های سفرهای ایزدوبار درست شده است و اسکندر هم به مانند هرکول و ایزدوبار نیمه خدا است. در مقابل، سمسون به نوعی در خورشیدی نشان دادن افسانه ی اصلی از همه ی اینها کامل تر است چون تنها موردی است که بیان میدارد سمسون برای درآوردن یک کندوی عسل از لای آرواره های شیر، او را کشت. کاروس، این صحنه را به یک نگاره ی میترایی مربوط میداند که در آن، یک زنبور عسل در دهان یک شیر است و قطعا به اندازه ی میترا مرتبط با خدای خورشید است. توضیح این که به طور سنتی، زمان ورود خورشید به برج فلکی اسد (شیر) اوج دوران برداشت عسل از کندوها شمرده میشود و عسل نه فقط ماده ای مقوی و انرژی زا است بلکه به رنگ خورشید هم هست. بنابراین شیر، عسل و پهلوانی با هم در این برج جمع می آیند. برج اسد تنها خانه ی خورشید در دایره البروج است و اگر ایزدوبار و هرکول با کشتن شیر، پوست او را به تن میکنند به سبب آن است که با بیرون کشیدن مایه های قدرت مذهب خورشیدی که عسل کنایه از آن است الان جانشین خدای خورشیدیند. در این صورت، انتظار داریم قهرمان خورشیدی مثل خورشید هر روز به جهان زیرین که قلمرو مردگان یا دوزخ است برود و بازگردد. ایزدوبار، هرکول و همتای دیگرشان باخوس همه به دوزخ سفر کرده و بازگشته اند. اما درباره ی سمسون گزارش مستقیمی در این باره داده نشده است. در عوض تعریف شده که سمسون پس از دستگیری و شکنجه شدن توسط دشمنانش پلستینی ها و زمانی که قرار بود در معبد داگون قربانی شود، ستون هایی که به آنها زنجیر شده بود را از جا کند و معبد فروریخت و آتش گرفت و سمسون و بسیاری از دشمنان پلستینیش کشته شدند. سوختن سمسون در آتش، شاید اشاره ای به سوختن در جهنم باشد همینطور زندانی و شکنجه شدن قبلی او هم شباهتی به دوزخ دارد. هرکول هم در آتش مرد ولی بعدش به آسمان صعود کرد و خدا شد. اتفاقا دستگیری و تحقیر سمسون هم مابه ازایی در زندگی هرکول دارد، جایی که هرکول به سبب گناهانش محکوم به بردگی و کارکردن همچون بردگان شد. شاید دراینجا باید یادآور شویم که ایزدوبار، نسخه ی اصلی هرکول و سمسون، یک شاه بود. بنابراین شاید سمسون نیز در ابتدا شاهی بود که پس از دستگیری، همطبقه ی مردم معمولی شد. مسیح هم چنین موقعیتی داشت، "شاه یهودا" بود ولی در میان مردم رنجدیده راه میرفت چون غاصبان، حقش را در حکومت خورده بودند. عیسی مسیح، خود خدا بود در هیبت یک انسان. درباره ی او گفته شده است که خدا در قالب او از یک زن متولد شد. در مقابل، درباره ی سمسون گفته اند که خدا وجود او را تسخیر کرد و او همه ی کارهایش تحت الهام خدا بود چون سمسون «بسیار نماز میخواند» و ازاینرو تحت هدایت خدا قرار گرفت. کارهایی که سمسون انجام داد از دید مردم متمدن امروزی به هیچ وجه الهی محسوب نمیشوند. سمسون درست مثل همتای یونانیش هرکول، مردی مجنون و نامتعادل بود. سمسون جنایتکاری بی رحم و مردی هوسباز بود تا حدی که پلستینی ها برای دستگیریش از یک فاحشه ی پلستینی استفاده کردند که سمسون را وقتی در عالم مستی به خواب رفته بود با طناب بست. هیچ کدام از آنها گناهان او محسوب نمیشوند چون او همه ی این کارها را از طرف خدا مرتکب شد و خدای یهود میتواند قوانین خودش را نقض کند. این، به هیچ وجه متفاوت از جهانبینی یونانی نیست. در ایلیاد و ادیسه ی هومر هم جنگجویان تحت تاثیر خدایانند و صحنه گردانان اصلی جنگ، خدایانی هستند که جنگجویان، عروسک های آنها هستند.:

“MYTHICAL ELEMINTS IN THE SAMSON STORY”: P.CAROS: JSTOR.ORG

یهودی بودن این فکر، به هیچ وجه مانع از «ایرانی» تلقی شدنش نمیشود. چون در سلسله ی پهلوی، عادت بوده که در تمام متون عربی، لغت «عجم» یا غیر عرب را «ایرانی» ترجمه کنند و این گفته ی ابن خلدون که تمام دانشمندان تمدن اسلامی «عجم» بوده اند را به «همه ی دانشمندان تمدن اسلامی ایرانی بودند.» با فرض این که «ایران» مزبور، همان ایران کنونی است ترجمه کنند. به طرز شگفت انگیزی ما بر سر تعریف عجم، دوباره به هرکول میرسیم.

مدت ها پیش از این که ناسیونالیسم ایران مدرن پدید آید، تئوفیلوس گیل منسوب به قرن 17، نوشت که لغت «عجمی» به معنی بیگانه در زبان عربی را به لغت اگمیوس مربوط میکنند؛ عنوانی که به نوشته ی لوسیان، کلت ها هرکول را به آن مینامند. عقیده بر این بود که لغت اگمیوس/عجم، همان نام og یا عوج به اضافه ی "م" تعریف سامی متداول است. عوج، نام غولی است که در بشن حکومت میکرد و در زمان ورود بنی اسرائیل به کنعان توسط یوشع کشته شد. کنعانی ها را بارها غول هایی از اعقاب آناک یا عناق شمرده اند. نبرد یوشع با کنعانی ها همان نبرد باخوس با هندی ها است. با این حال، بسیاری نبرد باخوس را وقوع یافته در عربستان میشمرند. از طرفی، به روایت آپولونیوس، هرکول نیز در عربستان و در مناطق بین نیسا و سربونیوس، با تایفون غول جنگید که میتواند شکل دیگری از عوج باشد. محل نیسا را برخی در سوریه دانسته اند. نیسا همچنین نام کوهی است که صحنه ی داستان های دیونیسوس است و محل آن را هم در ایندیا (هند) شمرده اند و هم در عربستان. سربونیوس را بطلمیوس بین مصر و فلسطین تعیین کرده است. به نوشته ی آپولونیوس، سربونیوس دارای یک قلمرو آبی است که تایفون از زیر آن درآمده است و این با بعضی افسانه های دیگر درباره ی پیدایش غول ها از آب موافق است. روشن است که غول ها معادل هندی ها هستند. آوید، هندی ها را گروهی از سیاهان (نیجری) میداند که از پرسئوس و آندرومدا اطاعت میکردند. با این حال، محل حکومت پرسئوس و آندرومدا یافا در سوریه دانسته شده است. از طرفی باید توجه داشت که تخت خواب آهنی عوج معروف است و هومر نیز از تخت خواب معروف شاه غول ها در آریما سخن رانده است. گیل، این آریما را اشاره به قوم آرامی میداند که در شجره نامه های یهودی از نسل سام و سفیدپوستند. بنابراین نبرد هرکول علیه عربستان، یک نبرد نژادی نیست بلکه یک نبرد فرهنگی علیه همه ی اقوام و نژادها درآنجا است و آنچه اتفاق افتاده است یک میکس فرهنگی بین غالب و مغلوب بوده، به طوری که خود هرکول را میشد اگمیوس یا از جنس فرهنگ دشمنش عوج شناخت. اگر هرکول را با باخوس و از طریق او موسی و یوشع برابر بگیریم، این حرکت، نیمه عبرانی شدن جامعه ی عربستان است و البته در این داستان، هرکول پیش از آن که یهودی باشد فنیقی است. یونانیان، هرکول را خدای شهر فنیقی صور و درآنجا ملقب به ملیکارتس توصیف کرده اند. ملیکارتس معادل ملقارت فنیقی و متشکل از دو جزو "ملک" (شاه) و "قرط" (شهر)، در مجموع به معنی شاه شهر است. با ایجاد مستعمره ی فنیقی در قادس اسپانیا (کادیز کنونی)، صحنه ی نبرد هرکول با غول ها به آنجا منتقل شد و بربرهای گاول و بریتانیا جای هندی ها را گرفتند. سفر هرکول به بریتانیا از راه دریا، قابل مقایسه با مهاجرت موسی و بنی اسرائیل از مصر به کنعان از راه دریا است. درست مثل عربستان که درآنجا موسای فاتحین تبدیل به مردی مقدس شد، هرکول نیز در بین گاول ها مقدس شد. ازآنجاکه فنیقی ها قبل از اسپانیا در سراسر سواحل اروپا و افریقا در سر راه کلنی ساخته اند نبرد های ملقارت باید در تمام این مسیر، بومیانی را به جای هندیان نشانده باشد و کاملا ممکن است کادموس که منشا ورود تمدن فنیقی به اروپا است نسخه ای از هرکول بوده باشد. ممکن است پلستینی های داستان سمسون هم یکی از مابه ازاهای هندی ها باشند همانطورکه خود سمسون با هرکول، و از طریق او باخوس و آپولو برابری میکند. هرکول گاهی با آرس یا مارس خدای جنگ تطبیق گردیده است. نام آرس از ریشه ی عربی "حارث" به معنی جنگجو و وحشتناک است. پارس ها قهرمانان جنگی را "آرتائی" مینامیدند که از همین ریشه ی حارث است. لغت آرتائی توسط پارس ها اغلب به عنوان معادل پارسی واژه ی کلدانی "هرین" به معنی اشرافزادگان به کار میرفت. آنتونیوس گسونیوس نوشته است که مارس را گاول ها هسوس مینامیدند. این لغت، معادل واژه ی عبرانی "حضوض" و واژه ی کلدانی «عزیز» به معنی ارجمند و گرامی است و کاملا ممکن است مذهب مارس اروپایی همراه با عبرانی ها و دیگر فنیقی ها از سرزمین های سامی وارد شده باشد. دیودوروس نوشته است که مارس مخترع سلاح های نظامی و موسس اولین ارتش بوده است. در روایات مسیحی، موسس اولین ارتش، نمرود شاه بابل است. نمرود را بلوس نیز نامیده اند که میتواند همان بعل دشمن یهوه باشد. با این حال، لشکرکشی بنی اسرائیل، ناچارا او را الگو کرده و دو ویژگی مذهبی و نظامی او در دو شخصیت موسی و یوشع تقسیم شده که چون موسی با دیونیسوس تطبیق میشود، هرکول نیز با یوشع تطبیق میشود. دیودوروس همچنین نوشته است که مارس مسئول بود کسانی را که به خدایان بی اعتقادند یا از قوانین خدایان اطاعت نمیکنند مجازات کند. این میتواند هرکول را از طریق باخوس با خود یهوه برابر کند که از دید یهودیان چنین ویژگی هایی دارد.:

“the court of gentiles or a discourse touching the original of human literature”: Theophilus Gale: oxon press: 1660: book2: ch5

دوگانه ی دیونیسوس و هرکول هندی را بریتانیایی ها در شبه قاره ای که امروزه هند نامیده میشود جستجو کردند و آنها را در دوگانه ی کریشنا و بالاراما یافتند. اتفاقا فلسفه ی سانسورشده ی این دوگانه در آنجا بهتر قابل دریافت است. کریشنا معروف به کانها یا کانیا همچون آپولو و دیونیسوس خدای موزیسین و چوپان مسلک است و بالاراما برادرخوانده ی او است. به نوشته ی دیوید شرمن، بالاراما همان بالادوا به معنی بعل خدا و معادل دیونیسوس است که خود را به انسانی که قهرمان خورشیدی است نزدیک کرده و او را به حد خدای خورشید رسانده است. رابطه ی برادری که بین بالاراما و کریشنا وجود دارد، همان عشق است و عشق به جای کوپید یا اروس خدای یونانی ها مینشیند. کوپید که عشق نامیده میشود، با همسرش پسوخه به معنی روان، همان رابطه ای را برقرار میکند که کریشنا با معشوقه اش رادا برقرار میکند. کریشنا و رادا در اسم، همان کورس و همسرش رودا در یونانند. کورس همان هلیوس خدای خورشید است که با آپولو تطبیق میشود و اروس هم نسخه ای از او است. این رابطه مهم است چون عشق را چیزی ورای شهوترانی محض کاماسوترا در هند و باکائه در جهان یونانی-رومی نشان میدهد. میتوان آن را در سمپوزیوم افلاطون بهتر یافت. درآنجا و در بحثی درباره ی عشق که در آن، حضار عمدتا صحبت هایی با مضامین همجنسگرایانه دارند، آگاتون میگوید که اروس یا عشق که مذکر است، به زنانگی تمایل دارد و به همین دلیل است که پسوخه یا جان به شکل یک زن است. سقراط از صحبت اگاتون برای توسعه دادن عشق به یک دوستی برادرانه در حضار استفاده میکند. این امر امکانپذیر است چون همجنسگرایی مردانه در جامعه ی مدیترانه ی قدیم نتیجه ی وجود یک حد ستبر زنانگی یا پسوخه در وجود مردان بود که میتوانست آنها را به هم نزدیک کند و لازم بود این نزدیکی به چیزی ارزشمند تر از شهوت محض نزدیک شود که همان اروس یا عشق است. ازاینرو سقراط در سمپوزیوم، اروس را بزرگترین خدا میشمرد. از سوی دیگر، سقراط موقع رفتن به سوی اعدام از لزوم قربانی برای اسکلپیوس سخن میگوید. اسکلپیوس خدای درمان است و سقراط درمانگر فلسفی مردم است و اروس او نیز درمانگر مشکلات انسانها از طریق دوستی آنها با هم است. این رابطه را در صحنه های دوستی کریشنا و پسران چوپان در جنگل می یابیم. نام کوروس که به کریشنا تبدیل شده است در اصطلاح کوروس کورالیس برای رهبر رقص پسران در رقص های پسرانه نیز مرتبط است. این رقص ها همراه با مسابقات ورزشی و رزمی بودند که المپیک میتواند شکل تکامل یافته ی آنها باشد. با این حال، کریشنا یک مرحله ی بالاتر هم دارد که خودش تنها پسری است که در آن شرکت میکند و آن رقص با دختران شیردوش است. این نیز قابل مقایسه با رقص های آپولونی است که در آن، کاهن اعظم با کاهنه های دوشیزه میرقصد. این رابطه برای یادآوری امکان وجود رابطه ی برادری-خواهری و یادآوری آن به اعضای جامعه به وجود آمده است. الگوی الهی آن، زندگی آپولو با میوزها یا الهگان هنر است و همچنین هورائه الهگان فصل ها که مفهوم زمانی دارند چنانکه لغت hour به معنی ساعت از نام آنان می آید و ممکن است با حوری های بهشت مسلمانان هم مرتبط باشند. مفهوم رابطه ی برادری-خواهری بین تمنای وجود یا اروس/آپولو از یک سو و لحظات به جای هورائه از سوی دیگر، بهره برداری دوطرفه و نه غلبه ی یک طرفه مثل یک برداشت مردسالارانه از رابطه ی جنسی است. ممکن است در کلیسای کاتولیک نیز رابطه ی کشیش اعظم با راهبه ها چنین حالتی داشته است و صد البته بیشتر همانطورکه در کلیسا این رابطه بارها دچار فساد شده است در مذهب دیونیسوس-آپولو نیز این رابطه به فساد کشیده شده و تا حد آشکارگی پیش رفته و برداشت معمول از رابطه ی دیونیسوس و مئنادها (رقصنده های زن دیونیسوسی) در شهوترانی دسته جمعی دیونیسوسی را پیش آورده است. در این رابطه، بهره برداری از زمان برای تضمین آینده هم نهفته است که لذتگرایی تمام وقت را منوط به چپاول ثروت های دیگران میکند چون با به دست آوردن حداکثر پول با حداقل وقت میتوان حداکثر عیاشی را مرتکب شد.:

“musing on god as love”: sarag rahi: bhaktianandagoswami.wordpress.com

این اتفاق با مسئله ی دیگری همراه است و آن، در هم مرتبه بودن کریشنا و بالاراما به شکل دو انسان دیده میشود. خدا یعنی بالادوا/بالاراما/بعل/دیونیسوس تا حد روح انسان یعنی کریشنا پایین آمده است. این، تصویری است که در دو انسان برج فلکی جوزا یا توامان دیده میشود و روح انسان و همزاد الهی او را نشان میدهد. آنها شبیه دو برادر یا دوست هستند درحالیکه رابطه ی قبلی قهرمان خورشیدی و خدا شبیه رابطه ی پسر نسبت به پدر بود. دلیل اصلی این قضیه به نظر شرمن این است که "بعل" به عنوان پسر ال/ایلی/علی/اله، تجسمی از او است و در نواحی مختلف، تجسم های مختلفی از خدا وجود داشت. زئوس، آپولو و آمون، همه تجسم های خدایی واحد یعنی هلیوس یا اله هستند ولی از ظاهر گرفته تا سیرت با هم تفاوت دارند. این تفاوت ها ناشی از تفاوت خط مشی ها و قوانین اجتماعی شهرها هستند که توسط شاهان و قانونگزاران تعیین میشدند. همانطور که تجربه ی یونان نشان میدهد، لغت بعل در این حالت تحت تلفظ پولیوس (خدای شهر)، بدل به پولیس به معنی خود شهر و بخصوص مامورین اجرای قانون در آن میشد و جالب اینجاست که لغت یونانی پولیوس از یک طرف نزدیک به نام فراعوه یا فرعون به کنایه از حاکمان خودخواه و حکومت های ستمگر و جنگ طلب است و از طرف دیگر نزدیک به پوروشا نام خدایی در هند است که تمام جهان از وجود او به وجود آمده است. بدین ترتیب منافع شهر/کشور، همان منافع حکومت و در مجموع برابر با منافع جهان تلقی میشد و قانونگزاران جامعه ای محدود به جای بعل همرتبه با خود ال در جایگاه خدا بودند. یکی از نتایح این جایگزاری، جنگجو تر شدن خدایان برای الگو دهی به مردم بود که در کریشنا و بالاراما آن را میبینیم. بنابراین بعلی که میخواست خود را بالا بکشد به جنگ با بعل های دیگر میپرداخت. بعل یاهو که بعدا یهوه شد چنین خدایی بود. وی خود را هم مرتبه با خود ال نشان داد و تمام دشمنان ایزدیش را که هنوز بعل خوانده میشدند، شیطان نامید و عجیب این که حتی به جنگ خود ال/اله/الله رفت چون ال قبلی، خود، وجود بعل ها را تایید کرده بود و مشکلی با آنچه یهوه شرک تلقی میکرد نداشت. بنابراین باید هدف جنگ و دیوخویی قرار میگرفت. علت این هم که نام آپولوی هنردوست و بچه صورت به صورت آپولیون به معنی خرابکار، لقب یک دیو میشود، همین است. اما جنگجویی به تنهایی کافی نبود. چون قدرت گستری باید از یک شهر یا ناحیه شروع میشد که در بدو جاه طلبی خود، چندان قدرت بیشتری نسبت به شهرها و نواحی دیگر نداشت مگر این که بعل آن، بتواند به نیرویی جذب کننده و نه دفع کننده، بیگانگان را به سوی خود بکشد. در این شرایط، رابطه ی کورس-رودا که همان رابطه ی کریشنا-رادا است به صورت یک اتفاق الهی برجسته شد و سعی در الگوسازی از خدا برای مردم در جذب جنس مخالف به وجود آمد و داستان های عاشقانه در جهت ترویج عشق های حرام بین زن و مرد خلق شدند، آنگاه آیین های ارجیایی و شهوانی باخوسی-سابازیوسی-سبتی ترویج شدند تا جماعت های جوانان بیگانه به هدف جذب جنس مخالف در جهت اثبات توانایی ایزدی خود در حد کورس/کریشنا، از مذهب بومی فاصله بگیرند و به کیش تحریف شده ی بعل یاهو جلب شوند و تبدیل به سرباز بعل یاهو در سرزمین خود و به ضرر دولت خود شوند. اینچنین مذهب ال پوست اندازی نمود و قدرت گستری کرد و تنها توجیه مذهبیش برای این اعمال، احیای اتحاد دوباره ی ملل زیر سایه ی ال و کاهش تنش ها بود اگرچه به محض این که قدرتش افزون شد و امکان زورگویی یافت، معلوم شد این اتحاد را فقط برای ارضای خودخواهی های گروهی خاص ایجاد کرده است. این، خود، کمک کرد تا اتحاد به افتراق تبدیل شود چون در الگوی به وجود آمده، هر فردی خود را به جای نسخه ی جدید ال اعم از این که هورس یا کریشنا یا باسیلئوس و مانند آنها نامیده شود قرار میدهد و قصد اعمال قدرت بر دیگران به نفع خود را پیدا میکند و جامعه دچار افتراق میشود. شرمن، جریان های اکواریوسی نیو ایج را مقوم این جریان میبیند چون این جریان توسط فرقه ی تئوسوفی قدرتمند شده که خواهان احیای عصر شرک با فرا رسیدن دوران دلو (اکواریوس) هستند و در این نقشه بسیار به مذهب هندوی ویشنو یعنی خدایی که کریشنا تجسد او است توجه میکنند. ازاینرو ترکیب هندوئیسم با جریان های یهودی-مسیحی در جنبش نیو ایج و انقلاب فرهنگی آن از دهه ی 1960 به این سو، کریشنامرکزی را تقویت میکند، فلسفه ای با تشبیه فرد به کریشنا که خدایی است کاملا شبیه به یک آدم معمولی با این تفاوت که پوستش را به رنگ های آبی و سیاه میکشند که رنگ های آسمان در روز و شب است چون یک انسان است که با خدایی که معمولا با آسمان یکی میشود همهویت شده است. خلاصه شدن فلسفه ی دایره البروج به کشف خص3وصیات مردان و زنان ماه های مختلف برای زوج یابی جنسی یکی از نشانه های این مطلب است. چون هر مرد به عنوان متولد یک برج، بعل آن برج است که به دنبال بعله ی مکمل خود میگردد و آن دو به جای کورس-رودا و کریشنا-رادا نشسته اند.:

“when yahu was bal, and eli/hari/heru was still supreme”: collected works of bahakti ananda goswami: 22/11/2003

اگر دقت کنید، ایران الان دقیقا در چنین موقعیتی است. یعنی ما یک فرهنگ حکومتی داریم که ادعای دفاع از سنت دارد و رقیب غربی آن برای ضربه زدن به حکومت، مسائل ضد سنتی ای که کاملا ریشه در باخوس گرایی اکواریوسی نیو ایجی دارند در کشور ترویج میکند. نکته ی جالب این است که اگر مرحله ی حکومتی سنتی اتفاق نیفتد، این مرحله ی آخر هم موفق به ترویج خود نمیشود. چون سنت، ضد خود را تولید میکند و این ضد موفق میشود چون روی موج جنگ خیر و شری که سنت حکومتی شده ایجاد کرده است سوار میشود. دلیل این اتفاق، بیش از حد حکومتی شدن سنت است که از خود شرک پایه ای که سنت وحدانی را ایجاد کرده است حاصل شده است و به انعکاس خدا در نیروهای طبیعت بنا بر مذهب صابئین برمیگردد.

به نوشته ی گیل، در مذهب صابئین کلدانی، تمام موجودات طبیعت میتوانند بعل هایی باشند که انعکاسی از صفات ال یا خدا را نشان میدهند و ال/اله در این موقعیت، متشبه به نور است که باعث پدیدار شدن تمام اشیا و موجودات میگردد. ازاینرو خورشید به عنوان نورانی ترین شی ء در دسترس انسان، بزرگترین تجلی اله است و هم "بعل" و "بعل سامین" (بعل آسمان) نامیده شده است و هم هلیوس که تلفظ دیگری از لغت "اله" است. در زیر نور خورشید، انسان ها نیز به اندازه ی اشیا آشکارند و میتوانند جلوه ای از ال باشند که بر سر راه انسان قرار میگیرند. اما موثرترین انسان ها بر بیشترین افراد، بیشک حکامند و ازاینرو لغت "بعل" معنی فرمانروا و ارباب یافته است. قدیس ها نیز در صورتی که سبب افزایش پیروان طریقت خود شوند چنین حالتی دارند. ازآنجاکه انسان ها از طریق صورتشان از هم تشخیص داده میشوند، نیروی جادویی ممیز قدیس در صورت او نهفته است. ازاینرو پارس ها برای این که تقدس کسی نسبت به خود را نشان دهند صورت او را نمیبوسیدند و به جایش دست یا پای او را میبوسیدند تا نشان دهند جرئت نزدیک شدن به نیروی جادویی قوی شخص سرتر را ندارند. با این که چنین موقعیت هایی به معنی تایید خواری افراد نسبت به حاکمان و روحانیون بوده است، اما از آن رو که حاکم، بیش از دیگران تجسمی از خدا است، مردم، افزایش قدرت او را دوست دارند چون افزایش قدرت او میتواند سبب افزایش تاثیر شهر یا کشور بر جوامع دیگر و از این طریق باعث بعل تر شدن و مقدس تر شدن سرزمین شاه شود. بنابراین شهرها و سرزمین ها نیز دارای کیفیت ایزدی هستند. در زبان عبری، لغت "اور" که از همان ریشه ی "ار/ال/اله" است، هم برای شهر به کار میرفت و هم برای نور که تجسم خدا است. اور کسدیم یا شهر کلدانیان در داستان ابراهیم، از روی همین دوگانگی، مرکز مقدس آشوریان تلقی میشد و ازآنروکه آتش به سبب ارتباط با نور، «اور» نامیده میشد، یک برداشت از این لغت این بود که اور کسدیم، مقدس و نورانی بود چون در معبد آن، آتشی مقدس نگهداری میشد. این برداشت، سبب فکری مشترک بین پارسیان، یونانیان و رومیان شد که نگهداری آتشی مقدس در معبد جامعه، سبب تقدس آن میشود. پارس ها این آتش را که جانشین آتش اور کسدیم بود، نسخه ی زمینی خورشید تلقی میکردند. به نوشته ی ووسیوس، خدای خورشید پارسیان، آمانوس یا خمانوس نام داشت و نیروهای مقدس که نیروهای خورشیدی بودند، به نامش "خمینیم" یعنی خمینی ها خوانده میشدند. هسیخیوس خدای خورشید یونانیان را میتراس خوانده است. اما ووسیوس معتقد است میترا به معنی "بزرگتر" لقب آمانوس/خمانوس است. لغت خمانو از جایگاه منتسب به "خم" یا حام ابن نوح می آمد که از دید یهودیان همان میزرائیم یا مصر است. کاملا ممکن است اور کسدیم به عنوان الگوی پارسیان با "اوروس" نام دیگر هرو/هورس خدای خورشیدی مصر تطبیق شده باشد. هورس همان ازیریس نسخه ی قبطی آشور یا بعل است که پس از یک بار مقتول شدن به صورت هورس از نو متولد شده است. دیودوروس نوشته است که قبطیان، خدای خورشید را منشا خدایان خورشیدی موسوم به دیستری ها خوانده اند که همان دمون ها در فرهنگ رومیند. دمون ها که بعدا مسیحیت از آنها تعبیر به شیاطین کرد، واسطه های بین خدایان و مردم بودند. در مصر/قبط، ازیریس هم چنین ویژگی ای داشت و به همین دلیل، مجسم به گاو آپیس بود. چون گاو به خاطر شاخ های هلالی شکلش تجسمی از ماه بود. همانطورکه میدانیم، در غیاب خورشید، ماه است که نور او را به زمین میتاباند. بنابراین وقتی خدا که تجسم او خورشید است، از دید مردم غایب است، شاه است که به جای ماه از سوی او سخن میگوید. یکی از منابع انتشار این تز در یهودیت، قطعا تدمر یا پالمیرا در سوریه است چون یهود ادعا میکردند این شهر را سلیمان شاه یهود ساخته است و معلوم است که میخواستند میراث عقیدتی آن را مصادره کنند. در تدمر، "ملخ بعل" خدای ماه و واسطه ی بین مردم از یک سو و "الجبل" یا "الاگابالوس" در سوی دیگر محسوب میشده است. یونانیان و رومیان، الاگابالوس را با نام های بلوس (بعل یعنی ارباب) و "بلونوس" (بعلنا یعنی ارباب ما) میپرستیدند و احتمالا نام های آپولو و آپولون برای خدای خورشید یونانی-رومی تلفظ های دیگری از همین عناوین هستند. معنی "ال جبل" را ال آتشین دانسته اند و همین نشان میدهد که الاگابالوس یا خورشید، تجسدی بارز از ال است و ماه، بعل عمده ی او است. لغت "ملخ" که در «ملخ بعل» قبل از بعل قرار گرفته است، تلفظی از "ملک" است که هم به معنی شاه است و هم به معنی فرشته. از طرفی لغت "ملخ" برای یهود، یادآور نام "ملوخ" فرم منسوخ شده ی یهوه است که مردم، فرزندانشان را برای او قربانی میکردند. حالا با عوض شدن ملوخ با ملخ بعل و بنابراین ملک سیاسی یا شاه، مردم آماده اند تا فرزندان خود را در راه اهداف شاه و دستگاهش قربانی کنند.:

“the court of gentiles or a discourse touching the original of human literature”: ibid: chap6

چنین قربانی دادنی البته میتواند به ته کشیدن بندگان مخلص شاه و جایگزینیشان با دشمنان او بینجامد که رام شدن آنها از معبر درگیری های خونین میگذرد. داستان کادموس فنیقی، این را نشان میدهد. به روایتی، در سفر او به یونان، تمام افراد او به دست اژدهایی کشته میشوند و تنها کسی که میماند خودش است که اژدها را میکشد اما از دندان های اژدها لشکری بیرون می آیند که به کادموس حمله میکنند. کادموس با پرتاب سنگی به میانشان آنها را به جان هم می اندازد و چند نفری که از این هم کشی جان سالم به در میبرند، مردان کادموس و اجداد اسپارت ها هستند که در خدمت او شهر طیوه (طبس) را میسازند. به طرز عجیبی داستان اژدها و فرزندان شرورش ارتباطی با داستان مسیح دارد. مسیح در انجیل یوحنا (32 : 34-12) میگوید : «اگر من از زمین بلند شوم، همه ی مردم را به سوی خود میکشانم.» و این بلند شدن از زمین، با مرگ او بالای صلیب مقایسه میشود چرا که مسیح به سبب مرگش مقدس شد و پیروان بسیاری پیدا کرد. از طرفی انجیل یوحنا (14 : 3) میگوید: «همانطورکه موسی مار را در بیابان بلند کرد، پسر انسان نیز باید بلند شود.» لغت پسر انسان دراینجا معنای مشخصی دارد و میتواند به اسم کادموس مربوط باشد چون به روایتی نام کادموس تلفظ دیگر نام «آدم» است و اژدهای مقابل او نیز کسی جز شیطان در باغ بهشت به شکل یک مار نیست. روح انسان جدید توسط آدم/کادموس و از طریق قتل اژدها به دست آمد چون این روح، در مردان جدید کادموس بود که از قتل یک مار متولد شدند. توجه کنیم که به روایتی، کادموس با پرتاب تیری، مار خطرناک را به درخت بلوطی دوخت و در این حالت، مار هم مثل مسیح با مرگش روی چوب از زمین بلند شد و این میتواند حلقه ی واسطه ی عیسی و مار برنزی موسی باشد که بر چوبی آویزان بود. به روایتی دیگر، کادموس، سنگی به سر مار زد و سپس گلویش را برید. این نیز دقیقا برابر با صحنه ی قتل جالوت غول به دست داود است. داود، سنگی به سر جالوت زد و وقتی جالوت افتاد، داود سر او را قطع کرد. جالوت چون غول است از نسل سرافیم یا مارسانان یعنی مردمی است که فرزندان دورگه ی فرشتگان هبوط کرده و انسان های زمینیند و بنابراین میتواند جانشینی برای مار یا شیطان باشد. درمقابل، قاتلش داود نام از تحوت خدای قبطی دارد و از آن جا که داود تجسم انسانی تحوت است میتوان او را روایت دیگری از فرعون توتموس خواند که نامش به معنی فرزند تحوت است. توتموس قهرمان شهر طیوه در مصر است، شهری همنام شهر کادموس در یونان. به روایت آوید در مسخ ها، کادموس موقع قتل مار، هیچ زرهی نداشت و تنها تن پوشی از پوست شیر به تن داشت که یادآور هرکول است که شیری را کشت و پوستش را به تن کرد. داود نیز مثل هرکول، شهرت خود را با قتل شیری به دست آورد و مطابق یک حدیث اسلامی، او شیر را همان روزی کشته بود که در آن بعدا جالوت را هم کشت. شیر، نماد یهودا قبیله ی داود است ولی دشمن او نیز هست چون قبل از این که یک نماد یهودی باشد نماد دیگر دشمنان داود یعنی یبوسیان [از "عبوس" در عربی به معنی شیر] بوده است. داود نیز درست مثل کادموس و قاتلان مسیح، با شکست دادن دشمن خود، باعث قدرتمند شدن آیین او شد. قتل جالوت کافر به دست داود باعث شهرت او و رسیدن او به مقام شاهی شد. ولی همین شاه، پایتخت را از شیلو به یکی از شهرهای مغلوبش یعنی اورشلیم منتقل کرد که پایگاه مستحکم یبوسی ها بود و با درآمیختن یبوسیان و بنی اسرائیل که داود هم با آن موافق بود، مذهب یهود به مذهب دشمنان کافر آمیخت و پس از آن، هیچ وقت معنای دقیق یهودیت معلوم نگردید. با این حال، این مانع از ادامه ی دشمنی داود و مسلکش با کفار نمیشود و نماد جنگ شیر با مار پیش می آید که در آن، داود به جای کادموس که پوست شیر پوشیده است، در جایگاه شیر با مار میجنگد. روشن است که این داستان ها روایت هایی از غلبه ی آدم (کادموس) بر ماری هستند که در بهشت انسان را فریفت و سبب سقوط او شد و این مار همان شیطان است. از بین رفتن تمام مردان مخلص کادموس و جانشین شدنشان با فرزندان اژدها که اژدهاخو بودند، خود، نشانی از سقوط از بهشت است و کسی که شیطان/مار را میکشد، شیاطین/مارها را تکثیر میکند. این مولفه در داستان قتل مدوسا به دست پرسئوس هم تکرار میشود. مدوسا زنی ماروش است که روی سرش به جای مو مار روییده است. وقتی پرسئوس سر او را قطع میکند، از هر خون او که بر زمین میچکد، ماری به وجود می آید و تمام طول مسیری که پرسئوس سر بریده ی مدوسا را حمل میکند پر از مارهای خطرناک میشود.:

“KADEM M DAVID”: PO SLANO: CHRONOLOGIA: 31/7/2012

موضوع ناچار شدن قوای پیروز الهی به تن سپردن به همکاری با افراد شرور و شیطانی، یک تجربه ی متواتر در تاسیس حکومت ها است و در ارتباط تنگاتنگ حکومت ها با اراذل و اوباش خیابانی در کشورهای مختلف بروز آشکاری داشته است. در تقریبا تمام موارد، حکومت، کسانی را مامور کرده است که به عناصر نامطلوب بپردازند و آنها را تا جایی حذف کنند و بقیه شان را بازآموزی کنند. این بازآموزی معمولا هیچ وقت به اصلاح شخصیت عناصر نامطلوب نمی انجامد بلکه همیشه خوی شرور آنها را به خدمت قوای حکومتی جدیدی درمی آورد که از این عناصر برای انجام کارهای کثیف مثل کشتن یا بدنام کردن دشمنان یا مخالفان خود استفاده میکنند. در تاریخ یونانی-رومی اولین کسی که چنین کاری کرد، زئوس یا ژوپیتر خدای اعظم بود که تیتان ها را از بین برد. انسان ها مخلوقات نیمه هوشمند تیتانی به نام پرومته بودند که به همراه بقیه ی تیتان ها اسیر و در بند شد. اما انسان ها حقیرتر از آنی بودند که زئوس بخواهد آنها را مجازات کند. به جایش، او آنها را مجبور به اطاعت از خود کرد، اما برای این که مطمئن باشد علیه او با هم متحد نمیشوند تمهیدی اندیشید تا بین آنها اختلاف بینگیزد. در شرایطی که تمام انسان های نخستین زمین مرد بودند، زئوس اولین زن را که نامش پاندورا بود آفرید و او را با جعبه ای به زمین فرستاد و شرط گذاشت که پاندورا در آن را باز نکند. پاندورا به زمین آمد و مردی با نام منظوردار "اپی مته" به معنی کوته بین دلباخته ی پاندورا شد و با او ازدواج کرد. همانطورکه زئوس پیشبینی میکرد پاندورا از شدت کنجکاوی در جعبه را باز کرد و حشراتی آلوده به بیماری های خودبینی، نفاق، دروغ، دو به هم زنی، حسادت و خلاصه تمام آن صفات بدی که سبب دشمنی بین انسان ها میشوند از آن بیرون آمدند و همه ی انسان ها را نیش زدند و به این صفات آلوده کردند. این تمهید را هنوز حکومت های خودکامه به کار میگیرند، بدین شکل که عمدا بر اختلافات بین گروه ها و جناح های سیاسی میدمند تا آنها هیچ وقت نتوانند علیه حاکم مستبد با هم متحد شوند. ایرادش این است که به خاطر اختلافات جناحی و صدمه زدن ها و کارخراب کنی های مداوم جناح ها علیه هم، هیچ کاری در مملکت به خوبی پیش نمیرود و دود همه ی این دعواها به چشم مردم معمولی و نه اشراف ثروتمند میرود. همین اتفاق در سطح جهانی با جدال افکنی های ابلهانه بین کشورها تکرار میشود و کسی که به جای زئوس، این جدال افکنی ها را مدیریت میکند، ارباب جدید جهان یعنی ایالات متحده است که نماد حیوانیش پرنده ی زئوس یعنی عقاب است. در خود امریکا نیز جدال های سیاسی کوچکتری بین جناح های جمهوریخواه و ددموکرات در جریان است که حیثیت آن را لکه دار کرده و قدرتمداران اقتصادی که این دعواها را برمی انگیزند مثل زئوس و بارگاه الهیش در پشت ابرهای کوه المپ از نظر ها پنهانند. قدرت بی حد و حصر امریکا تنها پس از جنگ جهانی دوم و در جریان آنچه نظم نوین جهانی نامیده میشود، آشکار شده است. از همان ابتدای این اتفاق، امریکا یک خدای نیکی بوده که با شر کفر که توسط کمونیسم شوروی در جهان گسترده شده است در نبرد بوده است. امریکا خدایی خود را با ساقط کردن شیطان شوروی ثابت کرد ولی بعدش مجبور شد دشمنان جدیدی برای خود به وجود بیاورد یا رشد دهد چون بدون شیطان های به روز، همه فراموش میکنند امریکا المپوس و خانه ی زئوس است. قبل از رسیدن به این مرحله، جهان اروپایی مدتی بود که برای تاسیس این المپ در امریکا سرمایه گذاری میکرد و ازقضا برای اثبات حضور زئوس در آن، آذرخش زئوس را به شکل نیروی برق صنعتی بازآفرینی کرد و با آن معجزات بسیاری آفرید که هنوز هم نشانه ی برحق بودن الوهیت امریکا و اقمار اروپاییش هستند. یکی از اولین این معجزات، سینما بود که تصاویر زندگی مردم را نشان میداد. فیلم های اولیه در حدود 1900 میلادی، چشم انداز عجیبی از جهان آن روز نشان میدادند: مردمانی با ظواهری مندرس و رنج دیده که در چشم انداز شهرهای خلوت و باشکوهی که به نظر میرسد نسبتی با آنها نداشته باشند راه میروند. اما در طول زمان، شهرهای فیلم ها پر از مردان کت و شلواری یا بارانی پوش با کلاه شدند و تلاشی در جهت اثبات این ایده به راه افتاد که تمدن باشکوه با مردم شیک پوش، تصویر گذشته ی همه ی زمین بوده است: تلاشی تطمیع کننده که آدم ها را به هوس شبیه شدن به آدم های پولدار توی فیلم ها وادار میکرد تصور کنند در گذشته تمدن هایی شبیه تمدن امریکایی داشته اند، هوسی خوشایند که ا مردم بیگانه را به استقبال از تمدن امریکایی و تبدیل شدن به بازار آن وا میداشت. مشکل این بود که در دهه ی 1880 که فکرهای اولیه در این باره در غرب در حال عملی شدن بودند، جهان به شدت خالی از سکنه بود و مردم کم بودند. چطور میشد تصور کرد جهان با یک جمعیت اندک اکثرا روستایی، چنان تمدن هایی را اداره میکرده است؟ برای حل این مشکل، یک تاریخ پر از جنگ و کشتار برای تک تک کشورها تدارک دیده شد که در آن، مردمی بی نهایت ابله، خودشان با کشتن همدیگر و تخریب کردن شهرهای همدیگر بر سر دلایلی کاملا نامعقول، تمدن خود را نابود و سرزمین خود را کم جمعیت میکردند. درباره ی بیشتر این جنگ ها هیچ آثار باستانشناسی وجود ندارد. حتی در روسیه که هر از چند وقت یک گور دسته جمعی از قربانیان تیفوس خبرساز میشود، هیچ کس تا حالا آثاری از جنایات ناپلئون در روسیه فقط در همین 200سال پیش کشف نکرده است. درباره ی جنگ های جهانی اول و دوم که ظاهرا خیلی جدیدند، حساسیت بیشتری به خرج داده اند و در جاهایی مثل فرانسه و بلژیک، برایشان چندین گورستان سربازان گمنام یا گورستان هایی با نام های سربازان تقلبی تدارک دیده اند چون در ابتدای نظم نوین جهانی و تنها اندکی پس از پایان جنگ دوم جهانی، هنوز تمدن زمین به اندازه ی کافی، بی شکوه و کم جمعیت بود و شاید از همین رو است که در آمار کشتگان این دو جنگ، بیشترین اغراق ها را کرده و آنها را مسئول نابودی میلیون ها نفر جمعیت تخیل کرده اند. فقط کسانی میتوانند کشتن لشکرهای انبوهی از دشمنان ددخو را به سادگی تصور کنند که کاملا تحت تاثیر ایدئولوژی برخاسته از مسلک زئوس/یهوه باشند و هیچ واقعیتی نیست که نشان دهد گسترش چنین تاثیری حتی در خود مغربزمین پیش از اواسط قرن 19 امکانپذیر بوده باشد.:

“RESRET”: WILL SCARLET: STOLEN HISTORY: 17 OCT 2023

تنها کسانی که از گسترش چنین ایدئولوژی ای سود میبرد همان اولین کسانی هستند که آن را امتحان کرده اند. چون تا دیگران بخواهند از آن تقلید کنند، پیشگامان به اندازه ی کافی ثروت اندوخته اند و میتوانند همیشه از این ثروت برای تخریب اهداف دیگران سود بجویند. همانطورکه گفتیم، این ایدئولوژی بر تقدس سرزمین ها و امروزه دولت هایی استوار است که بیش از بقیه بر جهان تاثیر میگذارند و بعل تر هستند. اگر دولتی بخواهد با بعل های سیاسی قبلی رقابت کند ولی پیاپی شکست بخورد و تجربه های شکست خورده اش مردمش را دلسرد کند، آنگاه باید منتظر یاشد که مردمش سروری سیاسی دشمن پیشکسوت را بپذیرند چون مردم فقط به این خاطر با حاکمی که خود را بعل سیاسی میپندارد همگام میشوند که تصور میکنند درخشش الوهی او دامن خودشان را میگیرد. این تفکر خرافی و نامعقول چنلان با وجود مردم درآمیخته است که برای این که به حاکم دشمن خدمت کنتند، از شکست های اقتصادی حکومت خود خوشحال میشوند و به آن میخندند اگرچه آن به ضرر خودشان باشد. نباید از تکرار این صحنات در ایران شگفتزده شویم. ما با شعار «بازگشت به خویشتن» و تلاش برای رسیدن به اصل خود، خودبخود میخواستیم حکومت فراعنه ای را احیا کنیم که موسی/زئوس/یهوه به نمایندگی از ایالات متحده و بلوک غرب، متهم به نابود کردن آن بودند. بازگشت به خویشتن میتواند اتفاق خوشایندی باشد ولی نه وقتی که شما بزرگترین دشمن خود را اسرائیل و امریکا تعیین کرده اید چون آن وقت معلوم است که در جایگاه فرعونی هستید که در وسط نوشته های یک مشت اسرائیلی و امریکایی زندگی میکند و آنها طبق معمول هر وقت بخواهند با یک دست بردن بی سر و صدا در نوشته هایشان، شما را با هدفتان از صحنه حذف میکنند.

۱ ۲ ۳ ۴ ۵ ۶ ۷