مارهای جهنم که اسکندر آزادشان کرد: بیداری دردآور از کابوس نظم اجتماعی
نویسنده: پویا جفاکش
امروزه معمولا زندگی افراد بر اساس انگیزه های شخصی به چهار مرحله تقسیم میشود، هرچند زمان رسیدن به هر مرحله در افراد گوناگون یکسان نیست. مرحله ی اول، مرحله ای است که فرد در آن، درگیر تقلید صرف از بزرگترها و سپس اجتماع است و کارهایی را تکرار میکند که بیشترین افراد دور و برش میکنند. مرحله ی دوم، مرحله ای است که فرد در آن به شناسایی شخصیت فردی خود برمی آید و میتواند به جدا شدن او از افرادی که قبلا میشناخته است بینجامد. در این مرحله، مهارت های گوناگونی را که توجهش را جلب میکنند امتحان میکند، در بعضی موفق میشود و در بعضی شکست میخورد و در نهایت با کشف توانایی های واقعی فردی خود به مرحله ی سوم پای مینهد، یعنی مرحله ای که در آن، از این توانایی ها برای موفقیت در راه اهداف بزرگ جامعه چون تشکیل خانواده و به دست آوردن حداکثر پول و دارایی و لذت های مادی استفاده میکند. این مرحله معمولا تا بازنشستگی فرد، تداوم می یابد، یعنی زمانی که فرد در اثر پیری، دیگر قادر به استفاده ی بیشتر از توانایی های خود در راه اهداف یاد شده نیست. از این جا مرحله ی وحشتناک چهارم شروع میشود: مرحله ای که اهداف فرد تغییر نکرده، ولی فرد نمیتواند آنها را دنبال کند و به همین دلیل، احساس پوچی و به درد نخوری میکند. تنها چیزی که میتواند انسان ها را قبل از رسیدن به این مرحله دچار تردید در انگیزه های خود کند، یک تروما است و آن میتواند حاصل یک شکست تجاری، طلاق یا شکست عشقی آسیب زننده ی دیگر، مرگ یک عزیز، مشاهده ی شکست فردی که او را الگو قرار داده بودید، پی بردن به درستی نصیحت دوستی که سال ها است با او قطع رابطه کرده و حتی از سرنوشتش بی اطلاعید، تجربه ی نزدیک به مرگ یا nde، و یا چندین اتفاق ناخوشایند پشت سر هم باشد. امروزه ترومای فردی، علیرغم دردناک بودن، تنها چیزی است که میتواند شما را از یک ترومای دسته جمعی وحشتناک تر نجات دهد. چون شاهدیم که مردم، در پی گیری اهداف جامعه دچار مشکلند و وقتی میبینند مرحله ی سوم، مدام مانع سر راهشان میچیند، از ترس عقب ماندن از جامعه به انواع و اقسام اعمال خلاف و ضد انسانی دست میزنند و نمیدانند که آنهایی که خودشان را در مرحله ی سوم جلوشان موفق نشان میدهند، خود درخفا با همان بحران های روانی اینان دست و پنجه نرم میکنند و نمیدانند که در این ترومای جمعی، همه دارند جلو هم فیلم بازی میکنند و حال همدیگر را بدتر میکند. در این شرایط، پوچی دوران پیری، خیلی زود گریبان انسان ها را میگیرد و میتوان گفت مردم زود پیر میشوند و بدتر این که به لطف دانش پزشکی و سلامت، این پیری روانی را بیش از پدرانشان با خود حمل میکنند. به همین دلیل، نیاز روانی به معنا دادن به زندگی پدید آمده و این درحالیست که چون هر گونه معنای فراطبیعی به شیوه ی مذاهب ابراهیمی، میتواند انسان ها را از مادیگرایی بیشتر و درنتیجه تولید بیشتر باز دارد، دولت های قدرتمند جهان ترجیح داده اند تا یک نوع معناگرایی اتئیستی از انواع هندو و بودایی را در جهان گسترش دهند که ثابت میکند همه چیز در دنیا سر جای خودش قرار دارد و شما وظیفه دارید همه چیز را بپذیرد، چون همه چیز ویشنو است یا همه چیز بودا است و بنابراین همه چیز ایزدی است، نوعی تفکر ظاهرا شرقی ولی استوار بر این باور یهودی که دنیا خودش خدا است و به همین خاطر هرکه دنیاپرست تر و جهانخوار تر است، ایزدی تر است.
یهودیت با افسانه ی سفر بنی اسرائیل به ارض موعود و جنگیدنشان با کنعانیان بر سر راه شروع شد و درنهایت به درآمیختن بنی اسرائیل با بازمانده های کنعانیان انجامید و این نمادی است از رهبران انقلابی که با شعار احیای خیر و نبرد با شر، بخشی از دنیا را علیه بخشی دیگر بسیج میکنند ولی درنهایت خیر و شر را به هم می آمیزند و با کار آنان، نه خیری باقی میماند و نه شری. دیوید شرمن، کنعان را به عنوان تجسمی از یهوه خدای یهود در جایگاه وحدت وجود کابالایی، لغتا همان "کانان" لقب کریشنا تجسم انسانی ویشنو می داند. وی اشاره میکند که آوالوکیتشوارا خدای بودیسم شرقی نیز در ژاپن همچون کریشنا یک تجسم از مرد فلوت نواز را دارد که بتش «شو کانون» یعنی کانون فلوت نواز نام دارد که کانون دراینجا همان کانان یا کنعان است. آوالوکیتشوارا نام از لوکشوارا لقب ویشنو دارد و کریشنا نیز صورت انسانی ویشنو است. کریشنا ارابه ران شاهزاده ارجونا شد و هویت راستین خود را که شامل تمام جهان مادی میشد بر او آشکار کرد. ازاینرو آوالوکیتشوارا نیز در مقام ویشنو فرم بودایی وحدت وجود یهوه را با خود حمل میکند. آوالوکیتشوارا و لوکشوارا در منطقه ی یونانی-هندی گاندهارا-ماتورا در شمال هند، محبوبیت چشمگیری داشتند. آشوکا شاه هند و مروج بودیسم، به زیارت ماتورا آمد. پسر کاهن اعظم ماتورا راهنمای او در کشف محل تولد گئوتمه بودا و محل درختی که گئوتمه در زیر آن بودا شد بود و آشوکا در تمام مناطق مقدسی که پسر کاهن ماتورا به او نشان داد معبد ساخت. بدین ترتیب، مذهب گئوتمه بخصوص وقتی به وحدت وجود افراطی و انکار همه ی اخلاقیات میرسد دنباله ی وحدت وجود لوکشوارای گاندهارا است. این است که بودیسم اتئیستی سریلانکا ادعا میکند مکتب خود را از آسوکا گرفته است بی این که به پرستش بتخانه های ماتورا توسط آسوکا وقعی نهد. از طرف دیگر، جهان در هیبت بدن خدا به افسانه ی هندوی قربانی شدن پوروشا نیز برمیگردد که مطابق آن، اجزای جهان از تکه های بدن یک خدای قربانی شونده به وجود آمدند و این یادآور قربانی یهوه در هیبت عیسی مسیح است که دنیای مالوف تحت تاثیر آن است.:
One adi purusha and two scriptures”: bhaktianandagoswami.wordpress.com
کریشنا و همزادش بالاراما –که درواقع جنبه ی الهی کریشنا است- با دیونیسوس خدای یونانی مرتبط شده اند. کاترین لوربر و پاناژوتیس یوسیف، پرستش آنها را مرتبط با رواج یونانی گری در هند شمالی و پیرو افسانه ی شکست هندیان از سلوکوس اول با دخالت دیونیسوس میدانند. دیونیسوس به شکل مردی عمامه به سر در جلو لشکر فیل سواران سلوکوس، آنها را در هند راهنمایی نمود. به سبب پیروزی در این نبرد، سلوکوس دستور داد تا در آسیای تحت تسلط او –شامل آسیای غربی و مرکزی و بخشی از شمال هند- مردان عمامه بر سر بگذارند. ارتباط فیل ها با داستان، باید مرتبط با پرستش دیونیسوس به شکل فیل در فامیه ی سوریه باشد. نام دیونیسوس را گاهی به "دیو نیسی" یا خدای اهل سرزمین نیسا معنی کرده اند. با این حال، نیسا ممکن است با نیسایا در هندی به معنی مسح شدن مرتبط باشد، لغتی که بالاراما را بر اساس آن، سام نیسایا یا ساناییسی یعنی مسح شده خوانده اند. این میتواند به تطلیق دیونیسوس با عیسی مسیح خدای مسیحیت برگردد. عیسی تجسم یهوه است و یهوه به عنوان یکی از فرم های ایلو یا اله که خدای اصلی است، تنها بعل رسمی در یهودیت است. بعل عنوان سامیان برای تجسم های مختلف خدا است و بالاراما نیز تجسد بالادوا خدای هندو است که نامش به معنی بعل-ایزد است. "دوا" به معنی خدا همان دئوس یا تئوس یا زئوس یونانی و مرتبط با لغات سامی "دیبا"، "زیبا" و "غیب" به معنی درخشنده است. از نام ایلو نیز لغت یونانی "هلیوس" به معنی درخشنده برای خورشید آمده است. به دلیل تلفظ معمول "ه" به "س"، سلنه الهه ی ماه نیز از این ریشه نام دارد. ماه به رنگ های سفید و زرد در آسمان دیده میشود و با توجه به تلفظ آسان "س" به "ز"، ریشه ی آن میتواند با لغت روسی "زالب" به معانی زردی، سفیدی و درخشش مرتبط باشد. لغت های "زال" به معنی سفید و "زر" به معنی طلا ( که فلزی زردرنگ است) در فارسی نیز به همین ریشه برمیگردند. :
“the golden god”:collected works of bhakti ananda goswami
یکی از نکات جالب در این تمثیل، این است که آگوستوس دوک برانزویک-لونبورگ از خاندان وولف که اعقابش سلطنت هانوفر بریتانیا را در قرن 18 ساختند، با نام مستعار "گوستاو سلنوس" مینوشت که در آن، سلنوس همان خدای ماه و گوستاو تلفظ دیگری از اگوستوس است. این دوک آلمان غربی در سال 1666 میلادی درگذشت که میشود 666 سال پس از سلطنت هزار ساله ی مسیح. با توجه به این که نام این دوک، تکرار نام اگوستوس بنیانگذار امپراطوری روم و البته امپراطور همزمان با تولد مسیح است، کسی که پس از او و در سال 666 به قدرت میرسد، نمادی از دجال یا آنتی کریست است که در مکاشفه ی یوحنا عددش 666 است. این شخص میتواند آنتونی اولریش برادر کوچکتر رودلف اگوستوس دوک بعدی برانزویگ-لونبرگ باشد که اول مشاور برادرش بود و بعد با او در حکومت شریک شد و درنهایت جانشین او شد و با برنامه هایی که در تمام این مدت چیده بود، قدرت خاندان از طریق ازدواج های سیاسی، در امپراطوری مقدس روم و امپراطوری رومانف روسیه توسعه یافت. این میتواند زمانی برای اوج گیری قدرت و فرهنگ لاتینی علیه یک فرهنگ یونانی زبان مسیحی قدیمی تر هم باشد. نام خاندان وولف (گرگ)، یادآور گرگ بزرگ کننده ی بنیانگذاران روم لاتینی است که اتفاقا همان گرگ بزرگ کننده ی فرزندان جد ترکان نیز هست. اسحاق نیوتن، عدد 666 را عدد ابجد فرم یونانی لغت "لاتینوس" تلقی کرده و آنتی کریست یا دجال را با کلیسای کاتولیک رم که زبان رسمیش لاتین است تطبیق نموده بود. آندرو مارفول، قدرتگیری کلیسای لاتینی را به سبب وقایع بروز کرده در اتحادیه های اشراف ژرمنی میداند که نتیجه ی ترکیب حکام محلی با اشرافیت های تاتارهای ورود یافته به اروپا بودند و برجستگی مسیحیت یک حاکم تاتار افسانه ای به نام پرستر جان یا شاه یوحنا در شرق را به همین موضوع ربط میدهد. چون اشرافیت های اروپایی ثمره ی پیدایش امپراطوری مقدس روم شارلمان از اتحاد حکومت نیمه اسکیت فرانک ها با اشرافیت داودی یهود در کاتالانیا و جنوب فرانسه هستند. نیوتن، نام کاتالانیا را از ترکیب نام های اقوام تاتار خاتی و آلان شمرده بود اگرچه خاندان یهودی کاتالانیا از مصر و از طریق شمال افریقا به اسپانیا وارد شده بودند. به نظر مارفول، خاتی همان اصطلاح ختایی برای تاتار است که از یک زمانی با عثمانی همهویت میشود و جنگ ممالیک و عثمانی ها بر سر سوریه به شکل افسانه ی پیروزی ممالیک بر مغول های چنگیزی ختنی در سوریه بازسازی میشود. این جنگ همچنین به شکل نبرد رامسس فرعون مصر علیه ختی ها بازسازی میشود که در آن، فرعون نماد ممالیک و ختی/ختایی ها عثمانی ها هستند. ولی ممالیک به اندازه ی عثمانی ها قزاقند اگرچه در توصیفات اروپایی ها هم ممالیک و هم عثمانی ها دارای ظواهر اروپایی توصیف شده اند. اندرو مارفول بیان میکند که تاتارها سرتاسر حکومت های آسیا و اروپا را به چنگ آوردند و راه های تجاری برای وصل کردن دنیا را حمایت کردند ولی به تدریج شاخه های اروپایی اعقابشان قدرت را از همتاهای آسیایی خود ربودند و خود را با تخیل یک روم لاتینی و معلمان یونانیش، قبل از تاتارها قرار دارند تا کم کم بتوانند علیه سنت های مغولی طغیان کنند. مذاهب یهودیت و مسیحیت با شکل متعارف خود با نوشتن تورات در اروپا پدید آمدند و در شرق، از ترکیبشان شرع اسلامی اختراع شد. در افریقا داستان گسترش استعمار به آنجا با سفرهای دریایی تحت کنترل جان دوم پرتغال، یکی از نشانه های خودی کردن پرستر جان در اروپا است و در مسیحی ترین قسمت افریقا این پرستر جان به عنوان حکمران اتیوپی خودی شده و تابوت عهد را برای شاهان کشور به جای گذاشته است. مارفول توجه میدهد که چنگیز خان را شوهر دختر پرستر جان میشمردند که علیه پدرزنش شورید و داود شاه یهودی نیز شوهر دختر شائول شاه یهودیان بود که با پدرزنش جنگید. یعنی اشرافیت یهودی ختی-آلانی نفوذ کرده در اسپانیا هنوز میتوانند شاخه ای از اشرافیت چنگیزی به شمار آیند. به همین ترتیب، هجوم تاتارها به خاورمیانه میتواند با جنگ های صلیبی به هم بیامیزند و حتی امپراطوری بیزانسی قستنطنیه، تخیلی از یکی از شعبه های مسیحی صلیبیون فرانک به جای کل مسیحیان در قبل از عثمانی ها باشد. کهن الگوی صلیبیون در فتح شرق، اسکندر یونانی است که هم آسیای غربی و مرکزی تا شمال هند را تصرف کرد و هم مصر را.:
“the beast, 666, according to newton and biblical neochronology”: andreu marfull: 24 nov 2022: andreumarfull.com
به هم آمیختن فرانک ها با یونانیان باستان، برای من یادآور تاسیس یک حکومت صلیبلی فرانک در یونان بنا بر تاریخ رسمی است که همنام قدیمی ترین دولت یونان باستان یعنی آخایا است. میکائیل هشتم بنیانگذار آخرین سلسله ی بیزانسی یعنی سلسله ی پالیولوگوس، بخشی از این قدرت به مرکزی موریا را از آخایی های فرانکی تصرف کرد و در آن، یک تیرانی موسوم به تیرانی آخایا یا موریا تشکیل داد که معمولا توسط یک یا چند تن از فرزندان امپراطوران بیزانسی اداره میشدند. جالب این که میکائیل هشتم، همان کسی است که قستنطنیه را از تصرف صلیبیون غربی خارج کرد و قبل از آن، در نیقیه به بیزانسی ها پیوسته بود. اما جالبتر این که میکائیل، قبل از آن، مزدور مسیحی کیکاووس سلطان ترک سلجوقی بود. این شاید نمادی از درآمدن حکومت بیزانسی از یک حکومت ترک باشد بخصوص به این خاطر که گفته میشود خاندان پالیو لوگوس، با ازدواج های پیاپی با سلسله های در قدرت کومننوس و آنجلوس رشد کردند و در نام پادشاه، هر سه فامیل پالیولوگوس، کومننوس و آنجلوس قید میشد و بدین ترتیب، هر سه سلسله ممکن است یک سلسله یعنی همان سلسله ی میکائیل بوده باشند که بعد از روی هر اسم فامیل، یک تاریخ دروغین تخیل شده است. از آن جالبتر این که اولین عضو شناخته شده ی خاندان پالیولوگوس، نیکوفوروس پالیولوگوس حکمران استان مزوپوتامیا بوده است. مزوپوتامیا به معنی میان دو رود یا بین النهرین، عنوان رایج برای سرزمین ناهاریم یا ناهارین شامل عراق و بخشی از سوریه ی کنونی است. اما درحالیکه مزوپوتامیای رایج معمولا شامل رود های دجله و فرات میشود، ادعا میشود مزوپوتامیای بیزانسی، در محل دو رودخانه ی گمنام در شرق ترکیه شکل گرفته است. آیا ممکن است مزوپوتامیای پالیولوگوس ها انتقال بین النهرین بزرگتر فرمانروایان تاتار در مرکز تمدن به سمت مناطق شمالی تر باشد؟ توجه کنیم که منطقه ی بین النهرین، یک منطقه ی عربی-آرامی است و موریا نیز نامش یادآور مور یعنی لغتی است که در اروپا برای اعراب و بربرهای شمال افریقا به کار میرفته است. اصطلاح مور باید از لغت آمور برای مردم سوریه باشد که بعضی حکومت های قدیمی عراق و مصر را نیز تاسیس کردند و مجموعه ی آنها تا شمال افریقا به شکل امپراطوری اموی به مرکزیت دمشق سوریه نیز تخیل شده است. اگر تمدن یونان باستان تخیلی و حاصل مطامع امپریالیست های اروپایی باشد، پس قرار دادن تیرانی موریا یا آخایا در یونان کنونی نیز یک جعل جغرافیایی است واگر موریای میکائیل حاصل جدا شدن از فرانک های آخایا باشد، میتوان گفت نمادی از یک حکومت مسیحی مآب ترکی است که هم به بیزانس تخیل شده و هم به حکومت سلجوقی و بعد این حکومت، جای به عثمانی های مسلمانی داده که هر دو سلسله را از بین برده اند ولی درواقع منظور از خلع سلسله، تغییر محتوای فکری آن بوده است. درحالیکه حکومت پیشین اروپا به مسیحیت لاتینی تغییر مسیر داده و حکومت عثمانی به اسلام، بقایای مذهب اگوستوس باید در ورای اروپا و افریقا و عثمانی و نواحی تحت تاثیر آن ها دوام آورده باشد یعنی در هندوستان و شرق دور که وصلگاه این دو منطقه بودیسم و ویشنوئیسم هستند. اما اجازه یافتن گوناگونی عقیدتی در این کشورها حتی پس از استعمار کشورهای مسیحی، پیرو خاطره ای نزدیکتر از هند به عنوان نمادی جغرافیایی از عدم اطاعت بعضی کشورها از رم لاتینی است.
به نوشته ی دیتریش لاکاپله، برای فرهنگ یهودی-مسیحی، نماد مقاومت در مقابل روم مسیحی، یاجوج و ماجوج هستند که با تاتارها تطبیق میشوند. شیطان در آخرالزمان با تاتارها متحد میشود و این مقارن با گسلیدن سد یاجوج و ماجوج است که به پخش یاجوج و ماجوج در جهان می انجامد. سد مزبور، دیواری دفاعی است که اسکندر کبیر برای جلوگیری از انتشار یاجوج و ماجوج ساخته است و اسکندر، کهن الگوی نفوذ حکومت های اروپایی به درون سرزمین های شرقی است. شورش عثمانی ها علیه حکومت روم لاتینی تحت پوشش زبان ترکی و دین اسلام، به نوعی تخریب دیوار یاجوج و ماجوج و در خطر قرار گرفتن میراث مسیحیت را نشان میدهد و هر جایی که زبان ترکی و دین اسلام در کنار میراث مسیحیت قرار داشته باشند، یک صحنه ی مهم آخرالزمانی است. هرچه از اروپای غربی به سمت شرق پیش برویم، این صحنه آشکارتر میشود تا جایی که میرسیم به برخوردگاه های اسلاوهای تحت حکومت روس های سوئدی با مغول های مسلمان در روسیه ی جنوبی. نوشته اند که در قرن 17، شارل دوازدهم شاه سوئد، ادعا میکرد روسیه ی جنوبی را گوت ها و واندال ها ساخته اند و این هر دو قوم به نظر او سوئدی بوده اند. در سوئد کمی بعد از نیمه ی قرن 17، قلمروهای قدیمی گوت ها و واندال ها شامل بخش هایی از سوئد و پروس میشد درحالیکه در نیمه ی اول قرن 17 هر دو قلمرو گوت و واندال کاملا درون سوئد جا میشدند. سرزمین های مقابل آنها در سمت روسیه هند خوانده میشدند. سوئدی ها به ادعای پیروی از اعراب، به سه هند اعتقاد داشتند: زینی یا هند دور برای اعراب که میشود روسیه ی شمالی، سند یا هند بزرگ که روسیه ی جنوبی است، و هند کوچک که روسیه ی کوچک یا اوکراین است. این درحالیست که پیش از قرن 17 سه محل به نام هند و سه محل به نام افریقا در جغرافیای سوئد قرار داشتند. اوربینی نوشته است که گوت ها اسکیتیا یا کیتای را که همان اسکاندا یا سوویتیود بزرگ است فتح کردند و پیشتر کل منطقه ی سویتیود بزرگ جنوبی بین رودخانه های دون و ولگا تحت کنترل "ماگوگ" پیشوای یاجوج و ماجوج بوده است و قلمروهای شمالی موسوم به کیلفینگالد و گارداریکی تحت کنترل مادای بوده اند و این سرزمین ها با قلمرو ماد در نوشته های یهودی تطبیق شده اند. سرزمین های ماورای آن در بلغارستان، تراکیا، مجارستان و ژرمانیا (شامل لهستان، بوهمیا و موراویا در ماگنا ژرمانیا) تحت کنترل تیراس بوده اند. از این سوویتیود بزرگ، قلمروهای گوتیا، ریدگوتلند، جوتونهایم، روتنیا، سوریه، ارمنستان، آسیا، اطریش، ماگدالوند، کوونالند، آمازون، سرکلند، و سرزمین ساراسین در روسیه ی جنوبی قرار دارند، کانگوآرد، شامل اوکراین غربی است و سارماتیا معادل روسیه ی شمالی است. سرزمین های مابین با سوئد شامل تمام اروپای شرقی، آلانیا نامیده میشوند. گوناگونی کشورها و فرهنگ ها به محض نزدیک شدن به قلمروهای اصلی تاتارها خطر فروپاشی امپراطوری اسکندر را نشان میدهد و این، دلیل خوبی دارد. راجر صباح نشان داده است که مصر با بابل تطبیق شده و فانوس دریایی اسکندریه همان برج بابل تورات تلقی میشد. بنابراین قوای اسکندر که فانوس اسکندریه را ساخته بودند، همان نیروهای متحد کننده ی جهان زیر لوای برج بابل بودند. همانطورکه برج بابل سقوط کرد و از این سقوط، اتحاد مردم از بین رفت و اختلاف زبان ها پیش آمد، دنیای پس از سقوط فانوس دریایی اسکندریه هم باید دنیای پیدایش زبان ها و شورش ملت ها علیه امپراطوری اسکندر باشد و هند به این دلیل با روسیه ی جنوبی برابر شده که گوناگونی عقاید در مرحله ی بینابین تحریف مسیحیت و شرک محض نیروهای شیطانی تاتار را به خوبی نشان میدهد. از طرفی نیروهای شر، تابع حام جد سیاهان هستند و بنابراین طبیعی است که سرزمین های تاتاری برابر با موقعیت های هند و افریقا نیز باشند. با سیطره ی مسیحیت تزارها بر روسیه و از بین رفتن تقریبی گوناگونی عقاید توسط اسلام عثمانی در خاورمیانه و آسیای مرکزی، اولین حد شرقی گوناگونی ظاهری عقاید به مدل بالا و از نظرگاه غربی، هند خواهد بود که چنین منطقه ی جغرافیایی، در شبه قاره ی کنونی هند قرار خواهد داشت.:
“revelations and Scandinavian geographical tractates”: d. lacapelle: theognosis: 16 may 2019
در دارابنامه ی طرسوسی، اسکندر، نیمه ایرانی-نیمه رومی و در صدد اتحاد مجدد ایران و روم است که در زمان فریدون برقرار بوده است. رگ رومی او به فیلقوس (فیلیپ) شاه روم و رگ ایرانی او به داراب (داریوش) شاه ایران برمیگردد. مارک گراف توجه میدهد که داراب در این اثر، تقریبا فرم دیگری از موسی پیامبر یهود است. داراب را مادرش در صندوقی روی رودخانه رها کرده است، درست مثل موسی. همچنین فیلقوس شباهت هایی به فرعون نشان میدهد که موسی مقابل او قرار گرفته است. شبی در صحنه ی جنگ با روم، داراب از شدت مستی و خستگی پس از عشقبازی با پسران زیبا به خواب عمیقی فرو میرود و در این زمان، رومیان به سپاه ایران شبیخون میزنند و عده ی زیادی را میکشند تا این که داراب بیدار میشود و چنان مبارزه میکند که فیلقوس میگریزد و در راه در یک شکاف می افتد و گیر میکند. مارک گراف، این صحنه را با نبرد کنستانتین کبیر با ماکسنتیوس در رم مقایسه میکند که کنستانتین هشیاریش را از دست داد و نزدیک بود در نقشه ی ماکسنتیوس بیفتد اما دست بر قضا فضا علیه ماکسنتیوس شد و او در رود تیبر غرق شد. به نظر مارک گراف، افتادن فیلقوس در شکاف، روایت دیگری از افتادن ماکسنتیوس در رودخانه است و غرق شدن ماکسنتیوس در رودخانه نیز روایت دیگری از غرق شدن فرعون در تعقیب موسی است و کنستانتین کبیر هم روایت دیگری از موسی است. همچنین در دارابنامه دو صحنه هست که داراب از مقابل تعقیب کنندگان به غاری میگریزد و درآنجا به طرز معجزه آسایی نجات می یابد که مارک گراف، هر دو را با فرار داود از مقابل افراد شائول به یک غار مقایسه میکند. در داستان داود، به دلیل این که عنکبوت جلو غار تار تنیده بود، تعقیب کنندگان فکر کردند کسی وارد غار نشده و داخل آن را نگاه نکردند. در دارابنامه موضوع هیجان انگیزتر است. یک بار آن از مقابل تعقیب کنندگان رومی است و اژدهایی در درون غار تعقیب کنندگان را شکار میکند و رومیان را از ورود به غار بازمیدارد. بار دیگر در عمان است؛ تعقیب کنندگان، داراب را تا دهانه ی غار دنبال میکنند، ولی در اثر وزش بادی طوفانی ناچار به عقبنشینی میشوند. این صحنه در رمان کلاسیک چینی «حاشیه ی آب» هم هست، جایی که تعقیب کنندگان، سونگ چیانگ، رئیس بعدی گروه لیانگ شان بو را تا معبدی تعقیب میکنند ولی به دلیل وزش معجزه آسای بادی شدید، از دستگیری سونگ چیانگ در معبد باز میمانند و ناچار به عقبنشینی میشوند. با توجه به این که تمام این صحنه ها مقدمه ی به قدرت رسیدن داود، موسی و سونگ چیانگ به قدرت هستند، پس به قدرت رسیدن داراب هم معادل دقیق اتحاد روم و ایران توسط فرزندش اسکندر میباشد. در دارابنامه هم از فروپاشی امپراطوری اسکندر در زمان حیاتش صحبت شده است و جالب این که مطابق آن، پس از این اتفاق، زمانی که اسکندر به نزدیکی بیت المقدس رسید، شیرها و پلنگ ها و دیگر درندگان، به حضور او آمدند و به او تعظیم کردند و گفتند که میخواهند در سپاه او باشند. صحنه ای تقریبا آخرالزمانی از نوع فرود مسیح در بیت المقدس است. از طرفی هجوم شیاطین و نیروهای جهنمی به زمین در زمان اسکندر نیز توصیف شده است: زمانی که ارتش اسکندر در حال تخریب بخشی از قلعه ای هستند، انبوهی از مارها از محل آن بیرون میریزند و همه را نیش میزنند. دراینجا توضیح داده میشود که این مارها اولین بار بعد از قتل هابیل به دست قابیل ظاهر شدند و مارهای جهنم هستند که خدا به خواست آدم از زیر زمین بیرون آورد تا فرزندان آدم بفهمند گناه کردن منجمله آدم کشی، پس از مرگ، آنها را به چه وضعیتی می اندازد؛ سپس آدم با طلسمی مارها را به درون سوراخی کشاند و روی سوراخ، این قلعه ساخته شد. درنهایت، قوای اسکندر، با طلسمی مشابه، مارها را به درون آن سوراخ برگرداندند و رویش را پوشاندند. مارک گراف، این صحنه را با دچار آمدن قوم موسی به مارها در صحرا پس از خروج از مصر مقایسه میکند که درنهایت مشکلشان با طلسم مار برنزی موسی حل شد. اسکندر دراینجا حلقه ی مفقوده ی بین داود و موسی است چون داود هم معبد اورشلیم را روی سنگی بنا کرد که سوراخی به جهنم را میپوشاند.:
“issues of reconstruction, part2”: mark graf: chronologia: 26/4/2016: p98
دقت کنید که همانطورکه حمله ی صلیبی اسکندر به شرق باعث پراکنش مارهای دوزخ یعنی شیاطین میشود، حمله ی صلیبی امروزی غرب به شرق نیز باید این اتفاق را به لحاظ واقعی تکرار کند و بخصوص قلمروی که دولت استعماری اسرائیل نوین در آن تاسیس میشود، به عنوان محل قرار گرفتن دروازه ی جهنم در معبد داود، باید مصدر پراکنش جنگ و بدبختی از فلسطین اشغالی به تمام جهان به نظر برسد کمااینکه اسرائیل، به طرز ابلهانه ای اول و آخر تمام مصیبت هایی که مردم آن منطقه بر سر خودشان و بقیه ی جهان می آورند آفتابی میشود. البته این پوششی بر پراکنش بدبختی از دروازه ی جهنم راستین یعنی یک مستعمره ی قدیمی تر است که کسی جز هند بریتانیا شامل هندوستان و پاکستان کنونی نیست. اگر شیطان بخواهد شر را راحت بپراکند باید اول از آن شر زدایی کند و ایدئولوژی های هندی به شکلی که مکتب استعماری بریتانیایی تئوسوفی آنها را پرورده و تحویل انقلاب فرهنگی دهه ی 1960 داده است، عملا همه چیز ضد اخلاقی را جایز نموده است. پس توجه کنید که مردم سرزمین های اسلامی که اسرائیل وسطشان تشکیل شد نیز در توصیفات هزار و یک شبی ادبیات غرب از وضعیت قلمرو اسلامی، حتی در ظاهر و لباس و آرایش چهره از هندی ها قابل تشخیص نیستند. از دید مسیحی های اروپایی، مردان مسلمان، یک مشت زنباره ی سیری ناپذیرند چون دنباله ی دشمنان کافر یهودیان در دوران باستان با همان دروغ هایی که کشیش ها و خاخام ها درباره شان گفته اند هستند. این است که میبینید وقتی ضد مسلمانان صحبت میشود همه اش درباره ی قتل های ناموسی و چند زنی صحبت میشود انگار تمام مردان شرق، آدم کش هایی ریشو با همسران متعددند. وقتی هم که فیلم های هفت اکتبر را نشان میدهند میبینید داخلشان فیلم یکی از به اصطلاح جنایتکاران حماس است که یک زن از به اصطلاح گروگان های یهود را مورد تجاوز قرار میدهد و لابد اویی هم که دارد فیلم میگیرد یکی از به اصطلاح جنایتکاران دیگر حماس است که میخواهد این پیروزی را به اربابانش که مردم ایرانند نشان دهد؛ با این حال، هیچ کدام از مردم ایران و هیچ کدام از مردم غزه این فیلم را نمیبینند، چون فقط مسیحی ها هستند که فکر میکنند مسلمان ها صبح تا شب در حال تجاوز جنسی به زنان مسلمان و نامسلمان هستند و این فیلم ها برای ذهنیت های پوسیده ی توراتی غربی ها درست شده است. مرزهای هند برای اروپا از قلمرو اسلامی آسیای غربی و شمال افریقا، و برای امریکایی ها از مکزیک دچار به خون شریر "هندی" (یطعنی سرخپوست) شروع میشود و در هر دو مورد تا آخرین حد ممکن به سمت شرق و جنوب توسعه می یابد و یکی از عوارض حمله ی یاجوج و ماجوج یا مارهای جهنم به غرب توسط بدل های اسکندر همین است که با دخالت های غرب در شرق و تبلیغ خود درآنجا شرقی ها همه به غرب روی می آورند و غربی ها میهراسند و در مقابلشان به راست افراطی پناه میبرند. این هند بزرگ فقط وقتی میتواند مبشر کفر باشد که مذاهبش تفاوت زیادی با کفر نداشته باشند و جالب اینجاست که فقط وقتی میتوان از این موضوع مطمئن شد که آخرالزمانی روی دهد که در آن، اسکندر برای بار دوم به جهان لشکر بکشد، یعنی امروزه روز که دنیای تقسیم شده به ممالک و مذاهب جدید، برای دومین بار در «دهکده ی جهانی» اروپایی ها متحد شده است.
بدین ترتیب، بازگشت اسکندر برای متحد کردن امپراطوری فروپاشیده اش اتفاقی مربوط به آینده ای بوده که تصمیم بر آن شده زمان ما باشد و بین این دو زمان، اسکندر درگذشته است. مرگ اسکندر، خیلی زودهنگام و در جوانی و به فاصله ی کمی پس از آن که تنها یار مورد اعتماد اسکندر یعنی هفستیون درگذشت رقم خورد. این، یادآور عزم گیلگمش قهرمان بابلی برای سفر به سرزمین مردگان پس از مرگ یارش انکیدو است. اگرچه انکیدو نیمه جانوری شاخدار توصیف شده، ولی شبیه ترین کس به گیلگمش و نیمه ی کامل کننده ی او بوده است؛ درست مثل هفستیون برای اسکندر. جورج سانتیلانا، اسکندر را که به جستجوی آب حیات میرود، تکرار گیلگمش که به جستجوی گیاه زندگانی میرود میشمرد و توجه میدهد که گیاه گیلگمش هم از راه آب های عاشره تمتی (الهه ی دریا) میگذرد. گیلگمش برای ملاقات با زیوسودرا/خیسوتروس (نوح بابلی)، از دریای مرگ میگذرد و به جزیره ی جاودانگی او وارد میشود. سال ها پیش، زمانی که انلیل عزم کرد انسان ها را با سیل نابود کند، حئا خدای حامی انسان ها زیوسودرا را از موضوع مطلع و مامور نجات انسان ها با ساخت یک کشتی نمود. با این حال، اقامت زیوسودرا با همسرش در یک جزیره کاملا قابل تطبیق با اقامت حئا و همسرش در یک منطقه ی منظم به نام اریدو وسط آب های بی نظمی آبزو است. حتی اورشانابی که قایقران مردگان و داماد حئا است و گیلگمش را از آب های میگذراند ظاهرا نماد دیگری از خود حئا است و گیلگمشی که با او میرود روح شاه مرده ای است که قرار است با بازگشت از جهان مردگان دوباره زنده شود. زیوسودرا امتحان سختی بر گیلگمش تحمیل میکند و آن این که گیلگمش باید هفت روز نخوابد. البته گیلگمش همان روز اول از خستگی میخوابد و هفت روز بعد توسط زیوسودرا بیدار میشود. این هفت روز، نماد هفت روز هفته هستند که هر کدام، به یکی از سیارات مقدس کلدانی در هفت آسمان بابلی ها تعلق دارند و هفت شعبه از صفات انسان ها را موقع ورود ارواحشان به زمین در گذر از هفت آسمان ایجاد میکنند. آنها به 7رنگ نور تشبیه میشوند که مبدئشان خورشید است و گیلگمش به عنوان یک قهرمان خورشیدی، جامع همه ی آنها است و هفت روز خوابش به جای امحای 7خدا و صفاتشان قرار گرفته است. بنابراین سفر گیلگمش برای جاودانگی، نتیجه ی عکس میدهد و به مرگ موقت او می انجامد. برای این که هفت سیاره بر زمین تاثیر بگذارند لازم نیست حتما شب هنگام بتابند. خدایان آنها میتوانند همزمان در هفت طبقه ی زیگورات های بین النهرین هم حضور داشته باشند و از این موقعیت برای یکدست کردن کل مردم شهر استفاده کنند. اما با غروب خدای خورشیدی که به غروب خورشید می انجامد، آنها دیگر تنها نیستند، چون تمام ستارگان آشکار میشوند و میرسیم به لحظه ی آفرینتش در تیمائوس افلاطون، جایی که دمیورگ (خالق) موقع خلقت جهان، ارواح انسان ها را در ستارگان تقسیم میکند و انسان ها محکوم به گوناگونی شخصیت ها و کیفیات میشوند. بدین ترتیب، سقوط گیلگمش، آغاز خلقت جهان مالوف و پیدایش گوناگونی ها است که میتواند از فروپاشی یک امپراطوری جهانی شبیه امپراطوری اسکندر پدید آمده باشد. این همان اخراج آدم ابوالبشر از بهشت هم هست و ازاینرو است که میگویند ارواح 600هزار همراهان موسی از قوم بنی اسرائیل، همه در روح آدم ابوالبشر جای داشته اند. آدم با آمدن به زمین دچار کمبودی شد که در بهشت نبود، چون بهشت، انعکاسی از ایام فراوانی آب و محصولات گیاهی در زمان حکومت تموز یا آدونیس خدای گیاهان بر طبیعت است و این ایام، با مرگ خدای گیاهی در زمان پاییز به اتمام میرسد. گاهی این پایان همزمان با درو محصول در میانه ی تابستان است و شاید به همین خاطر است که گیلگمش، الهه عیشتار را به باعث شدن مرگ تموز متهم میکند چون قهرمان خورشیدی خودش نمادی از میانه ی تابستان و صورت فلکی آن اسد یا شیر است. گیلگمش یک شاه است و شیر، هم یک حیوان خورشیدی است و هم نماد پادشاهی، همانطورکه برج الاسد نیز تنها خانه ی خورشید در دایره البروج است. در اعتدال پاییزی، صورت فلکی اسد در دریای مدیترانه فرو میرود و این همان فرو شدن گیلگمش و اسکندر به قلمرو آب های بی مرگی است. درحالیکه شاه خورشیدی نماد زندگی در بهشت است، جانشین ایام مستمندی آن، فقط میتواند یک جانور آبزی باشد. بنابراین جانشین اسکندر نیز مسیح است که به ایکتیس یعنی ماهی ملقب است. یک برداشت این بوده که گرمای شدید خانه ی خورشید، میتواند باعث تبخیر آب و مرگ ماهی شود و بنابراین ایام قبلی که ایام مشرکین است دشمن ایام مسیح است و مسیح، ماهی برج حوت است که خدا از آسمان و از برج دلو (آبریز) برایش آب حیات میفرستد تا دوام بیاورد. هر کسی هم که بخواهد از خشکسالی و قحطی پس از سقوط بهشت، جان سالم به در ببرد، باید خدای آسمان را راضی کند که پشت مسیح است. از طرفی مسیح، ادعای وارد کردن انسان ها به بهشتی زمینی و بهتر را دارد که قابل مقایسه با اوج گیری آغاز تابستان در برج سرطان یا خرچنگ است. توجه کنیم که در قدیم، برج های سنبله و میزان در آسمان نبودند و پاییز با برج عقرب شروع میشد و خرچنگ چیزی بین یک عقرب و یک ماهی است. از طرفی کلدانیان به برج سرطان، "ننگار" یعنی نجار میگفتند و حرفه ی عیسی، نجاری بود. در افسانه ی گیلگمش، او به گیاه جاودانگی میرسد ولی ماری گیاه را از او میدزدد. جالب این که یکی از نام های مار در بین کلدانیان، «شیر زمین» است که نشان میدهد مار، جانشین محدودشده تر شیر است. این همان ماری است که باعث اخراج آدم از بهشت شد. برای اسکندر، این جانشین، حتی خود ماهی نماد مسیح است. اسکندر به آب جاودانگی میرسد ولی آشپزش آب را روی ماهی میریزد و با زنده شدن ماهی متوجه میشود که آب حیات است؛ پس آشپز آب را میخورد و خودش جاودانه میشود و اسکندر از خشم دستور میدهد آشپز را به سنگی ببندند و در دریا بیندازند. این آشپز ابدی در دریا شکلی از عیسی مسیح است که جاودانگی و رسالت الهی را از اسکندر میرباید. جامع آنها شاه آرتور است که به روایتی در اعماق دریا به حالتی نیمه مرده زنده است تا زمان ظهور مسیح. سانتیلانا زنده شدن ماهی در این داستان را همتای زنده شدن ماهی در مجمع البحرین در داستان اسلامی خضر و موسی میداند. [جالب اینجاست که همانطورکه موسی با خضر همراه میشود ولی او را از دست میدهد، اسکندر نیز در روایات اسلامی، برای رسیدن به آب حیات، با خضر همراه میشود و با از دست دادن خضر، آب حیات را هم از دست میدهد.] داستان خضر و موسی در قرآن در سوره ی کهف آمده است. سانتیلانا توجه میدهد که داستان ذوالقرنین (صاحب دو شاخ) که همان اسکندر است ازجمله ماجرای کشیدن دیوار ذوالقرنین علیه یاجوج و ماجوج در همان سوره آمده است. همچنین داستان اصحاب کهف که 300سال در یک غار به خواب رفتند و وقتی بیدار شدند، ایام شرک با ایام مسیحیت عوض شده بود، نیز در سوره ی کهف ذکر شده و منشا نام سوره است. معروف ترین روایت خفتگان غار این است که تعداد اصحاب کهف 7 نفر بود، به تعداد هفت سیاره ی خورشیدی و هفت روزی که گیلگمش در جزیره ی زیوسودرا به خواب رفت. در مورد این هفت روز به جای 7 خدا میتوانیم 7 ابگال یا معلم تمدن کلده را نیز به یاد بیاوریم. آنها اصول تمدن و انسانیت را قبل از سیل انلیل به مردمان آموختند اما برای بازگشت تمدن بشر بعد از سیل لازم بود آنها باقی بمانند. این در حالی بود که ایرا رئیس 7جن جهنم موقع سیل نوح، به همه جا آذرخش های آتشین پرتاب میکرد تا آنها را از بین ببرد ولی موفق نشد چون مردوخ پسر حئا، آنها را موقتا به 7درخت در آبزو تبدیل کرده بود. دراینجا به داستنان میوه ی درخت دانش در تورات برمیخوریم که قاعدتا جامع 7 درخت است همانطورکه گیلگمش جامع 7خدا است. ماری که داستان اهمیت این درخت را میداند میتواند نگهبان آن باشد. اما در داستان جیسون و مدئا، میوه تبدیل به یک پشم زرین میشود که هنوز توسط یک مار نگهداری میشود و درست مثل میوه ی تورات که توسط زنی به نام حوا به آدم تقدیم میشود، توسط زنی به نام مدئا به قهرمان مرد تقدیم میشود. رنگ آتشین این پشم گوسفند، آن را به دیگر مابه ازای میوه ی ممنوعه یعنی آتش در داستان پرومتئوس وصل میکند. مجازات پرومته به جرم دزدیدن آتش و دادنش به انسان ها، همتای رنج انسان پس از هبوط از بهشت به جرم دزدیدن میوه ی ممنوعه است. پس جالب است بدانید که گیبیل خدای آتش بابلی ها، در اریدو قلمرو حئا زندگی میکرد و اگر قرار بود به نزد انسان ها بیاید، باید ازآنجا حمل میشد. پس روشن است که جستجوی گیاه جاودانگی –همتای میوه ی ممنوعه ی تورات- توسط گیلگمش در جزیره ی زیوسودرا میتواند همان جستجوی آتش توسط انسان در قلمرو آبی حئا باشد که در تئوگونی هزیود، تبدیل به دزدیده شدن آتش توسط پرومته از زئوس شده است. زمانی پرومته بیش از هفستوس، موکل صنعت بود و روشن است که آتش مقدس زئوس برای پرومته، همان آتش آهنگری هفستوس خدای صنعت در زیر زمین است و زیر زمین قلمرو جهنم است همانطورکه ایرا نیز بارها به عنوان نام دیگری برای نرگال فرمانروای دوزخ به کار رفته است. آنچه با پایان بهشت و نقض زندگی اخلاقی به انسان داده میشود، رشد صنعت و تمدن و امکان ساختن یک تمدن فوق پیشرفته در زمین است.:
Hamlets mill: George santilana: chap22,23
از این که در این نسخه از داستان آدم، با فریب او توسط حوا مواجه نشدید تعجب نکنید. ما اینجا با ارواح دوجنسه ی افلاطون قبل از ورودشان به بدن های مرد یا زن طرفیم و همینطور فلسفه ی افلاطونی سنت اگوستین که معتقد بود آدم شامل عقل و حوا شامل احساساتی فکر کردن آدم دوجنسه ی اولیه بوده و فریب عقل از احساسات، در قالب باور شدن فریب مار به حوا از سوی آدم، سبب سقوط انسان شده است. در بحث های نیمه فلسفی مسیحیت، این موضوع مطرح بوده و جدا شدن حوا از آدم به روایت سفر پیدایش تورات را نشانه ی جدا شدن بخش زنانه ی وجود مرد به شکل یک زن از او میشمردند. این تا حدودی به این دلیل بخت توسعه ی عقیدتی یافت که میتوانست وجود افراد دوجنسه یا بی جنسیت در میان انسان ها را توضیح دهد: آنها «آدم» هایی هستند که هنوز به آدم و حوا تجزیه نشده اند. حتی اعتقاد به اندروژنی (بی جنسیت یا دوجنسه) بودن افراد بعد از رستاخیزشان در آخرالزمان نیز در مسیحیت مطرح شده است. ازاینرو برخی کلمه ی هرمافرودیت را به عنوان یک ضایعه ی جسمانی نامطلوب به کار میبردند و کلمه ی اندروژنی را به عنوان یک حالت والای روحانی استنباط میکردند درحالیکه نویسندگان مسیحی قدیمی منجمله اگوستین قدیس، این دو کلمه را هم معنا میدانستند:
“heavenly hermaphrodites: sexual difference at the beginning and end of time”:leah devun: springer.com
تردیدی نداریم که مرد و زن به جای آدم و حوا زمانی از هم تفاوت آشکار می یابند که بالغ میشوند و خصوصیات ظاهری مرد و زن را می یابند که در کودکی نداشته اند. اگر قرار باشد جنبه ی زنانه ی سابق پسر، به زنی بیرونی فرافکنی شود و از او فریب بخورد و معصومیت کودکی را از بین ببرد، باید اول، پسر تبدیل به مرد شود و بعدش از بهشت اخراج شود. بنابراین احساس کودک گونگی و خاطره ی معصومیت کودکی، خود، بهشتی است که باید در پای رشد و پیشرفت به هر شکل ممکن در جهنم مدرنیته قربانی شود. این معصومیت که آمیخته به غرایز پست حیوانی برجسته در دوره ی کودکی و گاها غیر قابل تفکیک از آنها است، خمیرمایه ی آنچه که کودک درون نامیده میشود را میسازد. خانم لوسیا کاپوچیونه درباره ی کودک درون مینویسد:
«مفهوم کودک درون، موضوع جدیدی نیست. درواقع، ریشه در افسانه های باستان و قصه های پریان دارد. تقریبا همه ی ادیان، درباره ی کودکی که به یک ناجی یا رهبر تبدیل شده است، حکایاتی نقل کرده اند. این کودک معمولا تنها و طرد شده است یا زندگیش در معرض خطر قرار دارد. موسی را در میان گله ی گاوهای نر پیدا کردند. عیسی در محقرترین مکان به دنیا آمد زیرا در مسافرخانه جایی نبود. زندگی او در معرض خطر بود زیرا هرود شاه، همه ی نوزادان را سر میبرید. به همین ترتیب، تولد کریشنا نیز با خطر بزرگی همراه بود؛ به پادشاه کانسا گفته بودند مردی که سرانجام به دست او کشته خواهد شد، به زودی متولد خواهد شد، درنتیجه او فرمان داد که همه ی نوزادان پسر را بکشند. در افسانه های یونان، زئوس خردسال در معرض این خطر بود که پدرش کرونوس او را ببلعد. و زئوس به عنوان پدر دیونیسوس، هنگامی که پسرش توسط تیتان ها تکه تکه شد غایب بود. دوقلوهای افسانه ای رم –رومولوس و رموس- را طرد کردند و به رودخانه ی تیبر انداختند. افسانه های پریان اروپایی نیز سرشار از کودکان قهرمانی است که توسط غول ها و دیوها تهدید میشدند: هانسل و گرتل، گرفتار جادوگر بودند؛ سیندرلا نامادری بدجنس و خواهران ناتنی داشت؛ جک هم غول خودش را داشت؛ دختر شنل قرمزی به جای غول، گرگ داشت. در این قرن، کارل گوستاو یونگ در مقام روانشناس، و جوزف جان کمبل در مقام یک اسطوره شناس، به ما نشان داده اند که این اساطیر و افسانه ها جذابیت فراوانی دارند زیرا تجربیات همه ی آدم های دنیا را به تصویر میکشد. برای مثال، همه ی انسان ها در یک چیز مشترکند: همه ی ما به عنوان نوزادانی آسیب پذیر و متکی زندگی را آغاز میکنیم. به همین خاطر، همه ی ما میتوانیم با کودکان درمانده ای که در این قصه ها مورد آزار و سوء تفاهم قرار گرفته اند همدردی کنیم. آیا کسی هست که در دوران کودکی به نوعی بدرفتاری جسمی یا عاطفی را تجربه نکرده باشد؟ ماهیت بچگی این است که نوزاد یا کودک را در معرض آسیب قرار دهد. قطعا بزرگترهای بی احساس یا خشن میتوانند در چشم کودک مثل یک هیولا، غول و جادوگر باشند. به همین دلیل قصه های قدیمی پریان [محبوبند(؟)]، چه از حفظ نقل شده باشند، چه از کتاب مصور خوانده شوند و چه روی صفحه ی نمایش به شکل یک فیلم درآمده باشند. وقتی والت دیزنی داستان سفیدبرفی را برای اولین فیلم انیمیشن خود انتخاب کرد، از این موضوع آگاه بود. اگرچه سرمایه گذاران و مدیران مالی، او را به باد تمسخر گرفتند، اما نتوانستند او را منصرف کنند. او میدانست که مردم نسبت به ارائه ی قصه های کلاسیک از طریق یک رسانه ی جدید، واکنش مثبتی خواهند داشت. موفقیت او به این دلیل بود که او میتوانست با کودکی که درون همه ی ما است، صحبت کند. در بسیاری از فرهنگ ها با این مضمون مواجه میشویم: کودک درونی که در معرض خطر است باید در گمنامی باقی بماند تا زمانی که ذات واقعی و قهرمانانه اش آشکار شود. کارل یونگ این کودک را به عنوان الگوی اولیه یا نماد جهانی میبیند که در ناخودآگاه جمعی جا دارد. یونگ در مقاله ای تحت عنوان "روانشناسی الگوی اولیه ی کودک" نوشته است: "تعجبی ندارد که بسیاری از ناجیان افسانه ای، کودکان خدایی هستند. این موضوع دقیقا با تجربه ای که از روانشناسی فردی داریم که نشان میدهد کودک راه را برای تحول شخصیت در آینده هموار میکند، مطابقت دارد. در فرایند وجودی انسان، کودک در انتظار سیمایی است که از ترکیب عناصر خودآگاه و ناخودآگاه شخصیت به وجود می آید. بنابراین کودک، نمادی است که اضداد را به هم پیوند میدهد، میانجی و شفا بخش است و باعث کمال میشود. چون دارای چنین مفهوم است. درون مایه ی کودک قادر به ایجاد تحول های متعددی است. من این کمال و تمامیت وجودی فرد را که فراتر از خودآگاه انسان است ضمیر یا خود نلمیده ام. زیرا هدف فرایند وجودی انسان، جامعیت و کمال ضمیر آدمی است." این جمله ی کارل یونگ: "کودک راه را برای تحول شخصیت در آینده هموار میکند." و در کلام دیگر: "کودک شفابخش است و کمال را به ارمغان می آورد." یادآور این پیشگویی کتاب مقدس است که "کودکی خردسال، آنها را هدایت خواهد کرد." از دهه ی 1960، کودک درون، یکی از موضوعات محبوب روانشناسی شده است. کودک درون، آن بخش از وجود ما است که احساس کودکی میکند و شاید باعث شود همانند یک طفل، کودکانه رفتار کنیم. هیو میسیلدین در کتاب پیشگامانه ی خود تحت عنوان "کودک درون گذشته ی شما" درباره ی این موضوع نوشته است. همچنین حالت شخصیتی کودک، بخش مهمی از تحلیل رفتار متقابل است که در دهه ی 1960 توسط اریک برن ارائه شد و در دهه ی 1970 به اوج محبوبیت رسید. اریک برن تصویری از دنیای درون یک فرد، متشکل از سه بخش خود کودک، خود والد، و خود بالغ را به ما عرضه میکند. خود والد آن بخش از وجود ما است که قوانین و مقررات (بایدها و نبایدها) را تعیین میکند. خود کودک آن بخش از وجود ما است که احساسی عمل میکند. خود بالغ آن بخش از وجود ما است که فکر میکند، تصمیم میگیرد و مشکلات را حل میکند. دهه ی 1980 شاهد توسعه ی مدل دیگری بود که کودک درون نقش مهمی در آن ایفا میکرد. این گفتگوی صوتی که بین روانشناسانی همچون هال استون و سیدرا وینکلمن رد و بدل شده است نشان میدهد که روان، مملو از ریز شخصیت های بی شماری مانند شخصیت کودک، منتقد، تحمیل کننده یا سختگیر، حامی، بیکار، هنرمند، عیاش و غیره است. یک "خودآگاه" در مرکز ایجاد کنید با این هدف که مراقب ریز شخصیت ها باشد. خودآگاه همچون کارگردان یک نمایشنامه، تصمیم میگیرد که هر لحظه کدام شخصیت فرعی میتواند روی صحنه برود. همچنین باید مراقب بازیگرانی که پشت صحنه پنهان شده اند باشد. کارل یونگ، آنها را خودهای انکارشده یا سایه ای مینامد. هدف این گفتگوی صوتی آن است که از همه ی ریز شخصیت های خود آگاه باشیم، آنها را بپذیریم و در موقعیت مناسب به آنها اجازه ی بیان بدهیم. کودک درون، یکی از بخش های انکار شده ی وجودمان است که وقتی بزرگ میشویم و به دوران بلوغ پا میگذاریم، آن را رها میکنیم. به عنوان مجری گفتگوی صوتی که قبلا آموزش هم دیده ام، هنر درمانی را در مراحل روزنامه نگاری و کارم پیاده کرده ام. هنردرمانی، چارچوب عالی برای تربیت مجدد کودک درون فراهم میکند. دهه ی 1980 مفهوم کودک درون به عنوان بخشی از جنبش شفا به سرعت توسعه یافت و به رسمیت شناخته شد. درمان اعتیاد در بیمارستان ها و مراکز توانبخشی، بیش از پیش مورد توجه قرار گرفت و بخش زیادی از این درمان به یافتن ریشه ی اعتیاد در دوران کودکی اختصاص یافت. برنامه های 12 مرحله ای که معتادان به الکل را تحت پوشش قرار میداد، اکنون توجه خود را به فرزندان چنین خانواده هایی معطوف میکند؛ فرزندان بالغی که در کودکی در خانواده های معتاد بزرگ شده اند. این برنامه اکنون توسعه یافته و فرزندان هر خانواده ی نابسامانی را حمایت میکند. متخصصان تخمین زده اند که نود و پنج درصد از جمعیت این کشور، در دوران کودکی، تربیت لازم و مناسب را از سوی خانواده دریافت نکرده اند. به همین خاطر است که برنامه های فرزندان بالغ این خانواده ها این چنین محبوبیت یافته است. پس تقریبا همه ی ما نیاز داریم تا به شفای کودک درون خویش بپردازیم.» ("شفای کودک درون": لوسیا کاپاچیونه: ترجمه ی اکرم توکلی: نشر ارمغان گیلار: 1401: ص20-16)
دکتر کاپاچیونه جلوتر مینویسد:
«کودک درون با بازی شکوفا میشود. دوست دارد کشف کند و چیزهای جدید بسازد و برای انجام کارها روش های تازه امتحان کند. معصومیت و نداشتن باورهای قدیمی و اندیشه های نخ نما شده به او اجازه میدهد که در لحظه زندگی کند و هر روز دست به اکتشافی نو بزند. کودک درون در تخیل ما زندگی میکند؛ در دنیای خوش باوری و خیال؛ جایی که خلاقیت ما در آن ریشه دارد. کودک درونمان شراره ی خلاقیت را گرم و روشن نگه میدارد چون بدون آن زندگی تیره و تار، تکراری و کسل کننده میشود. به همین دلیل، کودکان، ملال آور و خسته کننده نیستند. اما بزرگترها اغلب اوقات ملال آور و خسته کننده اند. کودکان در لحظه سرزنده و شاداب هستند و تمایل دارند که فقط حضور داشته باشند، بدون هیچ هدف و برنامه، چون به بچه نشاط فراوانی میدهد. این خصلت به آنها طراوت و نشاط فراوان میبخشد. این خصیصه درباره ی کودک درون خودمان نیز صدق میکند. در زندگی روزانه تان تا جایی که میتوانید در فروشگاه، خیابان و حتی در کلاس یا خانه ی خودتان کودکان را زیر نظر بگیرید. به رفتار و گفتارشان دقت کنید بدون آن که درباره ی آنها قضاوت کنید و یا بخواهید آنها را تغییر بدهید، در کنارشان حضور داشته باشید. اگر کودک درونتان را فراموش کرده باشید، با مشاهده ی آنها چیزهایی درباره ی کودک درونتان خواهید آموخت. نشانه های سرزندگی کودک درون را در افراد بزرگسال نیز مشاهده میکنید اما چگونه میتوانید تشخیص دهید که یک کودک سالم در درون یک بزرگسال وجود دارد؟ با چه نشانه هایی میتوان فهمید که کودک درونش سرکوب شده یا هنوز خوش و خرم است و سروری میکند؟ اگر بچه هایی را میبینید که نیازشان به عشق، توجه، حمایت و محبت براورده نمیشود، میفهمید که چه وضعی برای کودک درونی که نیازهایش براورده نشود، پیش خواهد آمد. بدخلقی، عصبانیت، و زود از کوره در رفتن، نشانه های قطعی است که از آشفتگی و آزردگی کودک درونی خبر میدهد. شاید کودک درون به خواب، زمان بازی یا خلوت و تنهایی بیشتری نیاز دارد و دیگر نمیتواند از جانب "خود والد" فشاری تحمل کند. اگر کودک درون با رفتارهای خام و بچگانه از کنترل خارج شده است و دیگر کودکانه و همچون یک کودک ساده و بی آلایش رفتار نمیکند، شاید اکنون به هدایت قاطع نیاز دارد. اگر نیازهای کودک درونمان را به درستی درک نکنیم، چه بسا ممکن است نیازش به محبت و توجه را به اشتباه تعبیر کنیم. مثلا به جای گوش سپردن به احساساتش، بیش از حد، به فکر تغذیه اش باشیم یا مثلا به جای وقت گذاشتن برای بازی و سرگرمی بخواهیم به او دارو بدهیم؛ به جای تقویت عزت نفس او بخواهیم در زمان نامناسب با همسر ناشایست رابطه داشته باشد.» (همان: ص56-55)
این میتواند نشان دهد که بسیاری از ناگواری هایی که کودک درون در فرد بزرگسالی که از آن غافل است، ایجاد مشکل میکند، به جاهایی برمیگردد که نیازهای مصرفی روح کودکانه ی فرد در زمان کودکی او برطرف نشده و وی در بزرگسالی، به طرز اعتیادآور و سیری ناپذیری میخواهد آنها را جبران کند. وقتی بهشت از دست رفته ای که گاهی فرد هیچ وقت نداشته است، با دنیای بی انتهای یک کودک محبوس در چهارچوب های اجتماعی همهویت میشود، فرد درنهایت در همان چارچوب و بر اساس نقشه ی انگیزشی چهار مرحله ای جامعه ی خود به دنبال تهیه ی آن میرود و هیچ وقت هم در آن به نتیجه نمیرسد، چون دنبال خوشبختی ای است که اصلا در قلمرو فیزیکی و بر اساس شناخت یک فرد بزرگسال از جامعه امکان تحقق ندارد. تنها چیزی که میتواند تا حدودی کشف کودکانه را در بزرگسال به جاهای مثبتی برساند، بزرگ کردن حدود چهارچوب و افزایش وسعت دنیای فرد از حد جامعه ی تنگ خود است که با دانش به دست می آید. اخیرا در ضمیمه ی فرهنگی روزنامه ی اطلاعات (6تیر 1403) و در مطلبی تحت عنوان «ادبیات و عرفان» به قلم آقای مجید سلیمانی به موضوع جالبی برخوردم و آن این که در زبان عربی، کلمه ی «نثار» که امروزه بیشتر به معنی بخشش کردن و تقدیم پاکبازانه ی چیزی به دیگری به کار میرود، در اصل همخانواده با لغت «نثر» به معنی بسیار گفتن و کثرت کلام است و مثال از شعر مولانا می آورد که بعد از یک غزل شکایت آمیز میگوید:
بس! که گله است این نثار و جمله شکایت
شاه شکور مرا نثار نه این بود
که دراینجا نثار اول به معنی پرگویی و نثار دوم به معنی هدیه است. شاید ارتباط با «نثر» به معنی پر سخنی، به «نثر» دیگری که متضاد «نظم» به معنی شعر است هم ربط داشته باشد. چون معمولا دایره ی لغات شعر بسیار پایین تر از دایره ی لغات نثر است و اشعار حافظ و سعدی مثال های عمده ی این موضوع و اشعار مولانا یک مثال نقض آن هستند. توجه داریم که لغات، برای نامیدن پدیده ها و افراد و موضوعات انتزاعی به کار میروند و از این جهت، پرگویی میتواند با آموختن چیزهای فراوان جدید به افراد مرتبط باشد، بخصوص در جوامع سنتی خاورمیانه که اغلب توسط موانع طبیعی از هم جدا شده و دایره ی لغاتشان محدود بود. هرقدر دانش افراد درباره ی دنیا بیشتر بود، بهتر میتوانستند تصمیم بگیرند و عمل کنند و ازاینرو دانش، بهترین هدیه به مردم بود و به خاطر همین هم هست که نثار هم به معنی پرگویی است و هم به معنی بخشش. شاید مشکل امروز ما هم این باشد که رسانه ها دایره ی اطلاعاتی را که باید درباره ی دنیا به دست آوریم را در هر کشور بسته به آنچه ارباب رسانه تشخیص میدهند به شدت محدود میکنند و در مردم، احساس غلط بلد بودن تمام چیزهایی که لازم است بدانند را ایجاد میکنند. رسانه های دوست و دشمن، موضوعات واحدی را مدام تکرار مکررات میکنند اگرچه از دو دیدگاه متضاد به آنها میپردازند. کمتر کسی تا حالا دقت کرده که این شگرد، چقدر در تثبیت ناامیدی و احساس بدبختی در افراد جوامع موثر بوده است و این که برخلاف آنچه مسببینش در ابتدا انتظار داشتند، این ناامیدی بیش از تاثیر مثبت، بر عملکرد تولید تاثیر منفی گذاشته است و بدتر این که ظاهرا خود مسببین مربوطه هم راه حلی برای جایگزین کردن پیدا نکرده اند. کسی چه میداند؟! شاید شیاطینی که به سیاستمداران راهکار میدادند، خود سیاستمداران را هم به اندازه ی مردم عادی پیچانده اند!