اسطوره های فراموش شده ای که هنوز میتوانند هر مسلمان متعصبی را پیرو شیطان نشان دهند.
نویسنده: پویا جفاکش
سمینول ها
در سال 1812، اندرو جکسون در جنگ با سیمارون ها یعنی ارتش متحدی از بردگان فراری و سرخپوستان، آنها را شکست داد و به فلوریدا در محلی که به نام ایندیانا یعنی سرزمین هندیان معروف شد هزیمت داد. بعضی این مهاجرت را عامل پیدایش جمعیت مرموز سمینول ها که یک جمعیت دورگه ی سیاهپوست-سرخپوست در اوهایو و فلوریدا هستند میدانند. با این حال، امروزه که تاریخ قبل از جنگ داخلی امریکا مورد سوال هایی است بعضی میپرسند که آیا این قوم واقعا نتیجه ی یک اتحاد سیاسی-جنگی بردگان سیاه با زردپوستان بومی است یا به هم پیوستن طبیعی اقوامی که قبل از انگلیسی ها تمدن امریکا را اداره میکردند؟ تاریخ امریکا به طرزی عامدانه فقط جنگ و غلبه را برجسته و پیشرو همه چیز در روابط انسان ها میکند. حتیبعد از این که خشکسالی در نوادا باعث بیرون آمدن بقایای شهر سنت توماس در نزدیکی شهر کلارک کنونی شد، مردم یاد آن افتاده اند و زیر لب زمزمه میکنند شاید شهر سنت توماس عمدا زیر آب سد رفت تا مردم یادشان برود که زمانی این جامعه از به هم پیوستن صلح طلبانه ی سیاهان و زردپوستان پدید آمد. مدتها است که جریان های مسلمان سیاهپوست امریکایی ادعا میکنند که در امریکا بومی بوده و از نسل موآبی های همسایه ی یهودیان در خاورمیانه اند. اکنون با آشکار شدن لحظه هایی کمتر صحبت شده از تاریخ امریکا این سخن کمتر غیر منطقی به نظر میرسد. پس از لغو بردگی و آزادی بردگان، گروه هایی از بردگان آزاد شده به خیال این که از افریقای غربی آمده اند، به آنجا برگشتند و سرزمین جدید، لیبریا یعنی سرزمین آزادی نامیده شد تا گواه آزادی بردگان باشد. اما مخارج سفرهای دریایی مربوطه آنقدر زیاد بود که از جایی متوقف شدند و فقط 5000 نفر برگردانده شدند که از این جمعیت نیز نیمیشان در اثر بیماری های مناطق حاره فوت شدند. سوال پیش آمده این است که اگر چند کشتی مدرن قرن بیستمی برای چنین سفرهایی آمادگی لازم را نداشتند، صدها کشتی زهوار در رفته ی انگلیسی های برده فروش قرن 19 چگونه حاضر بودند این همه ضرر کنند و میلیون ها برده به امریکا بفرستند بدون این که سود مناسب به دست بیاورند؟ برده داری که مطمئنیم در امریکا بوده، پوششی بوده بر تفکیک قومیتی در نوشتن تاریخ امریکا. یادمان باشد نگاه بالا به پایین به بردگان تا حدودی نتیجه ی خلافکاری اولین بردگان بود که هیچ ربطی به نژادشان نداشت. افراد گناهکار قبایل و جوامع سیاه به سبب گناهانی چون قتل و دزدی و فحشا دستگیر و به بردگی فروخته میشدند. تجار مسلمان در زنگبار این بردگان را تحویل گرفته و به سرزمین های اسلامی میبردند و از این موقعیت برای تبلیغ اسلام در زنگبار و آمیزش بین نژادی با بومیان بهره میبردند. در امریکا هم اول همینطور بود تا این که به ادعای تاریخ امریکا دزدان دریایی بربر اقدام به حمله به جوامع سیاهپوست و برده گیری زورکی و فروش آنها به انگلیسی ها نمودند. اما مطلب کمتر گفته شده این است که اگر سیاهان در ازای گناهانشان به بیگاری گرفته میشدند، همین مطلب درباره ی سفیدهای گناهکار هم مطرح بود. زندان گویان فرانسه ، پر بود از خلافکاران سفیدپوستی که برای کار اجباری تحت غیر انسانی ترین رفتارها، به امریکا کوچ داده میشدند. قانون "مان" در ایالات متحده نیز افراد را به جرم فحشا و قاچاق جنسی زنان به بیگاری محکوم میکرد و تا 50سال بعد از لغو بردگی برقرار بود. بنابراین احتمالا نه بردگی مخصوص سیاهان بود و نه همه ی سیاهان برده بودند، همانطورکه همه ی سفیدها هم برده نبودند. تقسیمبندی های نژادی درباره ی سفیدپوستی که فتح میکند، سرخپوستان را در جنگ شکست میدهد و سیاهان را به عنوان برده میخرد، در سمینول ها به سرنوشت مشترک سیاهان و زردپوستان در مقابل انسان سفیدپوست می انجامد. این نکته ی مهمی است که هر دو لغت هندی و سرخپوست که برای بومیان زردپوست امریکا استفاده میشود، پیشتر و توسط اروپاییان در مورد مردم سیاهپوست استفاده میشده است. از طرفی قرن 19 دوران ظهور داروینیسم و پرداختن به بحث های نژادی در تاریخنویسی است: موضوعاتی که باعث شهرت تبار زردپوست و سیاهپوست انسان سفیدپوست اروپایی شده بودند. انسان اروپایی هنوز آنقدر از تبار خرافی خود فاصله نگرفته بود که ارزش جادویی تغییر رنگ پوست را فراموش کرده باشد. بازار افرادی که خود را مدیوم یا میانجی افراد با ارواح درگذشتگانشان میخواندند پررونق بود و تحقیقات درباره ی روح هنوز در جریان بود. همانطورکه میدانیم بدن زندان روح تلقی میشد. پس از دفن مرده در چاله یا منفذی در زمین، روح از بدن به محیط جدید وارد و آماده ی سفر به جهان دیگر میشد. روح موجودی دوجنسه بود و چینی ها برای دفن جسد دنبال زمینی میگشتند که دارای ویژگی های متعادل یین (زنانه) و یانگ (مردانه) باشد تا محیط موقتی جدید روح برایش خوشایند باشد. در انگلستان نیز در همان زمان، اصطلاح kombe هم برای منفذی در زمین به کار میرفت و هم برای تپه. چون زمانی برای دفن جسد دنبال شکافی در زمین در جوار یک تپه میگشتند بلکه شکاف نماینگر مادینگی زمین و تپه نماینده ی نرینگی او باشد. معمولا چنین شکاف هایی آسایشگاه های مارها بودند و روح به ماری تشبیه میشد که در زیر زمین، به دنبال رخنه گاهی به بیرون میگردد و همین حالت، به دوران زیست روح در بدن هم فرافکنی میشد. لحظه های تغییر وضعیت بدن بخصوص پوست که تغییرات ظاهری را آشکار میکند، لحظه های ظهور چنین رخنه گاه هایی بود و در این هنگام ممکن بود روح تماس های جدیدی با عالم بیرونی برقرار کند و حتی با یک روح بیگانه جایگزین شود. خرافات اروپایی، افتادن شاخ های گوزن و رشد دوباره ی آنها را نشانی از تغییر مداوم روح در گوزن میشمردند. در گرینلند زمانی که شخصی پس از یک بیماری سخت زنده میماند، تصور میشد روحش با روح یک کودک یا روح یک گوزن شمالی جایگزین شده است. بنابراین تغییرات پوست انسان از سیاه و زرد به سفید طی نسل ها نشاندهنده ی تغییرات شدید روحی و حتی بیگانه بودن کلی روح سفیدپوست اروپایی با نژادهای دیگر شمرده میشد بی این که طغیان واقعی ای علیه خرافات نژادهای پیشین صورت گرفته باشد. روح انسان اروپایی هنوز شبیه یک مار بود، ولی ماری که علیه مارهای پیشین است. اروپایی، عملگر به مذهب موسی و عیسای اسرائیلی بود و موسی عصایی مارشونده داشت که عصاهای مار شده ی جادوگران فرعون را بلعید. این عصای جادویی همراه موسی در سفری بزرگتر برای جنگ با کافرهای کنعان بود که فرزندان سرافیم یا مارهای آسمانی یعنی فرشتگان هبوط کرده بودند و خود، مارهایی انسان نما شمرده میشدند. شبیه ترین آنها به فرشتگان، غولهایی مهیب بودند و جالوت غول که به دست داود اسرائیلی کشته شد، یکی از آخرین آنها بود. کنعانی ها را اولاد کوش ابن حام ابن نوح میشمردند که جد سیاهان بود و خودشان هم مثل برده های امریکایی سیاه شمرده میشدند. آنها را با مورها هم تطبیق میکردند: مردمان سیاه مسلمان شمال افریقا . ولی به مرور، لغت مور به بربر کاهش یافت و مورها از اعراب جدا شدند. با این حال، نبرد با آنها کنایه ای از نبرد با مسلمانان بود درحالیکه رهبران دنیای اسلام، تاتارهایی چون تیمور لنگ و عثمانی ها شناخته میشدند. اگر اروپا میخواست وانمود کند که رهبر اصلی مسیحیت است، باید تمدن خود را وامدار یک جریان تمدنی برحق نمایش میداد که چیزی غیر از تصویر رایج از مورها و تاتارها است. پس هم مورها و هم تاتارها تخریبگران تمدن معرفی شدند شاید چون از اول یک قوم بودند. بنابراین افسانه ی تاتارها و مورها یادآور دشمنان تمدن غربی نیستند بلکه مکمل آنند. مار موسی و مار شیطان، فقط دو مار پیچیده به دور کادوسئوس یا عصای هرمس خدای محبوب ایدئولوژی کیمیاگری اشرافیت های غربی است. تاریخ امریکا این موضوع را نشان میدهد آنجاکه افسانه ی "کالیفیا" (به معنی خلیفه ی مونث) را پیش میکشد. کالیفیا رهبر زنان سیاهپوست مسلمان بود که در جنگ با بیزانس به سلطان عثمانی کمک کردند و سپس در شمال افریقا سکنی گزیدند و بلاخره به امریکا و منطقه ای که به نام کالیفیا «کالیفرنیا» نامیده شد رفتند و درآنجا از اسپانیایی های سیاهپوست شکست خوردند. داستان کالیفیا رابط جنگ های مسیحیان با مسلمانان در آسیا، افریقا و امریکا است و البته رابط سیاهان با تاتارهای زردپوستی که عثمانی ها از بینشان برخاستند. پس تنها سرزمین مقدس واقعی اروپا بود و داستان های تاریخ آن، نشان میدهد قبل از القدس عربی و اسرائیل اشغالگری که در جوار آن ساخته شد، نبرد موسی با کفار –و اتفاقا این کفار مسلمانند- در اروپا به وقوع پیوسته است؛ در دعوا بر سر یک اورشلیم اروپایی به نام رم ایتالیا که تمام اشرافیت های اروپایی حول محور آن رشد کردند. نبرد نورمان ها بر سر سیسیل و همزمان با سقوط یک پاپ در رم، قابل تطبیق با نبردهای قوم موسی در سرزمین مقدس بر اساس تورات است. دوک راجر، فرمانده ی نورمان ها در راه فتح سیسیل، باید با ارتشی کوچک بر ارتش عظیم کفار غلبه کند که همان صحنه ی غلبه ی ارتش کوچک جدعون بر ارتش عظیم کفار در تورات است. جدعون به این خاطر پیروز شد که از همراهی خدا با خود مطمئن بود. در مورد دوک راجر هم چنین بود چون در معجزه ای غریب، صلیبی نورانی در آسمان ظاهر شد و ارتش دوک راجر را به سمت هدف راهنمایی کرد؛ ماجرایی یادآور ستون نوری که اسرائیل را در حرکت از مصر به ارض موعود راهنمایی میکرد. ارتش راجر در کوهستانی توسط رتیل ها به فراوانی گزیده شدند. گاتفرید مالاترا، رتیل های مزبور را کرم هایی سمی شبیه به عنکبوت توصیف کرده است که احتمالا کرم جایگزین مار شده است. به عقیده ی مارک گراف، این همان صحنه ی دچار شدن اسرائیلی های موسی به مارها در راه بین مصر و سرزمین مقدس است. به نوشته ی گاتفرید مالاترا، یکی از دلایل پیروزی راجر در نبرد سیسیل، شکست دادن پهلوان غولپیکر مسلمانان به نام ارکادیوس بود که راجر توانست با گذراندن نیزه از درون منفدی در زره او وی را بکشد، اتفاقی که سبب تضعیف روحیه ی دشمن شد و مارک گراف آن را با قتل جالوت توسط داود تطبیق میکند. دوک راجر همچنین درست مثل داود که از طریق یک چاه فاضلاب به درون شهر اورشلیم راه یافت، از طریق یک گودال زیرزمینی به درون رم راه یافت و شهر را به آتش کشید و در این هنگام، فریاد "گیسکارد" از سوی مردم بلند شد. رابرت گیسکارد کسی بود که قبلا یک بار رم را به آتش کشیده بود و ظاهرا این داستان میخواهد بگوید که این دو نفر قبلا یک نفر بودند. گیسکارد به سزای سوزاندن پاینخت مسیحیت، به زودی درگذشت و این هنگامی روی داد که در ایتاکا و در محلی به نام آفر دچار تب شده بود. درآنجا پیرزنی به او گفت که اینجا قبلا اورشلیم بوده است. گیسکارد همانجا فهمید به زودی خواهد مرد چون نام های آفر و اورشلیم در کنار هم به معنی مرگند و از طرفی پیشگویی به او گفته بود تمام کشورهای سر راهش را فتح خواهد کرد تا زمانی که به اورشلیم برسد و درآنجا خواهد مرد. ظاهرا یک اورشلیم در یونان، جانشین رمی شده که او قبلا به جای داود فتحش کرده است و یونان اصلی درواقع ایتالیا و معادل سرزمین مقدس موسی و داود بوده است.:
“issues of reconstruction, part2”: mark graf: chronologia: 26/4/2016: p110
بدیهی است که تاکید زیاد بر تقسیم نژاد های انسانی در نام بر اساس رنگ پوست نژادها علیرغم وجود تفاوت های استخوانی و ظاهری دیگر، خود فلسفه ای دارد و آن این که پوست، مهمترین جنبه ی پنهان کننده ی درونیات واحد فیزیک انسان ها است و باعث حواس پرتی نسبت به قرابت های نوعی انسان ها با هم میشود. به همین ترتیب، توجه خاص به نشان دادن مسلمانان به عنوان مظهر کفار نیز توجه به یک دروغ آشکار دیگر را برجسته میکند و آن این که مسلمان های متاخر تابع عثمانی هم به اندازه ی یهودی ها و مسیحی ها ادعای احیای تعلیمات پیامبران تورات را دارند. با این حال، نفرتسازی نسبت به مسلمان ها به مرور چنان طبیعی میشود که آنها را نه به خاطر کفر نسبت به انبیای یهود بلکه با اغراق گویی درباره ی افراط آمسلمان ها درخصوص اجرای آن قوانین محکوم میکنند. مسلمان ها الان آخرین جبهه ی مقاومت کننده ی سنتی در مقابل مدرنیته ی غرب هستند و فرصت کافی وجود دارد تا ادعای سابق غرب درباره ی این که تمام سنت های قدیم شرقی از نوع اسلام متعصب دو سده ی اخیرند را اثبات کنند. حالا شرق و اسلام که درست مثل زمان هزار و یک شب با هم یکسانند، متهمان اصلی جلوگیری از وقوع فاجعه ی قرون وسطای کلیسای رم با ریشه کن کردن رقبای کلیسا از شمال افریقا و از این طریق باعث عقبگرد تمام دنیا از خدمات یونان و روم باستانند که با کلیسای رم به پایان رسیدند. حتی یک نظریه ی توطئه در بین پروتستان ها وجود دارد که بر اساس آن، خدیجه همسر مسیحی محمد، جاسوس واتیکان برای رساندن شوهر خود به رهبری اعراب و متحد کردن آنها برای از بین بردن مسیحیت های مخالف با واتیکان که بیش از او تابع حکمت یونانی بودند در آسیا و افریقا بوده است. اسلام فقط بعد از آن بد شد که به قلمرو موجد خود کلیسای رم نیز یورش برد. این بحث جایگزینی نیروی مثبت با نیروی منفی در یک قلمرو منفی و نیاز به غلبه ی مجدد نیروهای مثبت بر آن قلمرو منفی در افسانه های اکدی درباره ی تصرف دوزخ توسط نیروهای خیر برای غلبه بر انواعی از شر استوار است.
گویاترین افسانه از این نوع، داستان اژدهایی به نام "کور" است که جهان زیرین را تصرف و ملکه ی آن ارشکیگال را اخراج میکند. حئا خدای آب ها به جنگ اژدها میرود او را بیرون میکند و ارشکیگال را برمیگرداند. به نظر میرسد داستان غلبه ی نرگال بر ارشکیگال و ازدواج ارشکیگال با او و رسیدن نرگال به پادشاهی دوزخ روایت دیگری از این قصه باشد که در آن، ارشکیگال قبل از نرگال، همان کور، و ارشکیگال بعد از نرگال، کور تغییر یافته هستند و فرض داستان حئا این است که ارشکیگال متاخر قبلا هم بر دوزخ حاکم بود و کور جایش را اشغال کرده بود. "کور" در آکدی هم به معنی دوزخ است، هم به معنی اژدهایی است که در سطح بالایی آب های هاویه در مجاورت دوزخ زیست میکند، هم به معنی تهاموت الهه ی آب های لجه است و هم به معنی کوهستان زاگرس. ظاهرا معنای اخیر، رابط معانی دیگر است. کوه های زاگرس زمانی آتشفشانی بودند و آتش مایع آنها که همان گدازه است از محتویات دوزخ در جهان زیرین شمرده میشدند. گدازه که حالت مایع داشت در زمان برخورد با آب، سرد و تبدیل به زمین جامد میشد و چون تصور میشد که زمین ما روی قلمرو زیرین بنا شده و در زیر زمین هم آب های چشمه ها جریان دارد، پس عقیده بود که زمین روی برخورد آب های زیرین با گدازه ی دوزخ استحکام و قوام گرفته است و حئا که خدای آب ها است، با سرد کردن گدازه آن را خنثی کرده است که این همان شکست دادن اژدها دیگر نامزد معنای "کور" است. از روی این تفکرات میتوانستید به این نتیجه برسید که تهاموت که مادر موجودات و نماد تمامیت جهان مادی است بخشی از آب های آغازین است که به آب های آتشین گدازه ای تبدیل شده و میشود از او تعبیربه اژدهای "کور" کرد. پس اصل زمین جهنمی است و اگر زمین آنقدرها جهنمی به نظر میرسد به خاطر آن است که ارواح خیر از جهانی بالاتر به آن نظم بخشیده اند و خصلت های وحشتناکش را متعادل کرده اند. ارشکیگالی که کور جایش را گرفته بود، میتوانست با خواهر آسمانیش عیشتار برابر باشد آنگاه که به جهان زیرین هبوط کرد. از طرفی هبوط عیشتار میتوانست با هبوط تموز یا آدونیس عامل سرسبزی گیاهان و طراوت طبیعت به جهان زیرین مرتبط باشد آنگاه که عیشتار یا نسخه ی رومیش ونوس برای بازگرداندن آدونیس به جهان زیرین میشتافتند. این صحنه را در داستان انلیل نیز می یابیم: خدایی که با یک زن زمینی فحشا کرد و به این جرم به دوزخ تبعید شد ولی آن زن به نام نین ماه به نزد او در دوزخ آمد و با او ازدواج کرد تا این که بعدا درست مثل تموز و عیشتار از دوزخ خارج شدند. این هبوط با هبوط نرگال هم برابر است که خدای خورشید است آنگاه که در شب به جهان زیرن در می آید و ارباب تاریکی میشود و از بابت این تغییر شخصیت، میتوان او را نسخه ی هبوط کرده و شرور شده ی تموز شمرد. آب آتشین گدازه ظاهرا حاصل تجلی آتش خورشید الهی در آب بی شکل تهاموت یا ارشکیگال است. گدازه را در عبری "لاوه" مینامند و این کلمه احتمالا یکی از منشا های نام لویاتان برای اژدهای مادینه ای است که یهوه، او را سرکوب کرد: نسخه ی دیگر سرکوب کور توسط حئا. با این حال، خدا نادیدنی است و ازاینرو با هوا یا فضای خالی تطبیق میشود و بنابراین یک فضای خالی بین قلمرو آب های زیرین و دوزخ ارشکیگال در نظر گرفته میشود.:
“when dragons scream: war trumpets in celtic Europe”: aratta.wordpress.com
توجه کنیم که اگر دوزخ را با زمینی که قوم موسی و البته دنباله روان مسیحیش قصد فتح آن را دارند تطبیق کنیم، آن وقت فضای خالی خدا بین زمین و یک قلکمرو ناشناخته که حالا جایگاه موجودات فضایی است قرار میگیرد بی این که اصلا معنوی باشد؛ یعنی همان ماده ی سیاه ناشناخته ای است که میگویند باعث سیاه دیده شدن فضا است. یک بخشی از مسئله به این برمیگردد که جایگاه خدا را در آسمان میپنداریم و در این معادله، خود عنوان "آسمان" است که غلط انداز است. آسمان میتواند ضد زمین به عنوان قلمرو جهان مادی باشد اما میتواند بخشی از خود جهان مادی هم باشد. این تفسیر دوم، ناشی از این افسانه ی بابلی است که زمین و آسمان توسط مردوخ از جسد تهاموت یا صعلات الهه ی آب ها پدید آمده اند. تهاموت همسر آبزو و از طریق او مادر خدایان بود. ولی وقتی حئا آبزو را کشت، تهاموت طغیان کرد و به شکل یک اژدهای دریایی سهمگین به جنگ خدایان رفت. او برای این کار، 11هیولا خلق کرد که در کنار خودش، نماینده های 12 صورت فلکی دایره البروج یعنی 12 مجموعه ی اختری ای هستند که خورشید طی یک سال 12 ماهه آنها را طی میکند. کاملا ممکن است که این افسانه به یک طرح آشوری از موزه ی خاورنزدیک برلین مربوط باشد. در این طرح، یک پیکره با ظاهر انسانی و جنسیت نامعلوم دیده میشود که 11 موجود نورانی از او صادر میشوند. این موجود انسان مانند و 11 موجود ستاره مانند کنارش، میتوانند نمادهای خورشید با صفات مختلفش در 12 صورت فلکی باشند. طبیعتا 11 شکل ستاره ای را میشد به 11 سیاره یا ستاره تعبیر کرد. اتفاقا این ممکن است چون 12 صورت فلکی دایره البروج توسط 7سیاره ی مقدس کلدانیان اداره میشوند و از طرفی این 7ستاره میتوانند در هفت ستاره ی ثریا در برج فلکی ثور (ورزاو) بازآفرینی شوند، یک صورت فلکی تحت کنترل سیاره ی زهره با تشخص الهه عیشتاره که میتواند خود تهاموت به عنوان موجود 11 هیولای دیگر باشد. ازاینرو است که این 11هیولا را در علم نوین قرن بیستمی به 11 سیاره تبدیل کرده اند که عبارتند از زمین در کنار هفت سیاره ی ایزدی کلدانیان (خورشید، ماه، عطارد، مریخ، زهره، مشتری و زحل) به اضافه ی سیارات اخیرا اضافه شده ی اورانوس، نپتون و پلوتون هستند. اما جایگزین دوازدهمین صورت فلکی و مابه ازای خود تهاموت کیست؟ امانوئل ولیکوفسکی به دنبال یک سیاره ی دوازدهم میگشت که معتقد بود خود تهاموت است و منظومه ی شمسی درست مثل آسمان و زمین داستان آفرینش بابلی، از اجزای آن سیاره ی عظیم پدید آمده است. اما احتمال درست تر این است که بگوییم تهاموت، خود موجودیتی است که این 11 سیاره را در خود جای داده است، یعنی فضا. چون اگر تعبیر خلقت آسمان و زمین را با نظریه ی علمی کروی بودن سیارات و شناوری آنها در فضا به همان گونه که دانشمندان بابلی ابراز داشتند، ربط دهیم، آن وقت آسمان و زمین شامل یک کره ی زمین سرگردان در آسمان به اضافه ی دیگر اجرام آسمانی سرگردان در همان آسمان یا فضا میشود. جامد بودن سیارات، تناقضی با گازی بودن فضا ندارد چون همه ی اینها جسد یک موجود آبگون یعنی تهاموت هستند. آب هم میتواند با بخار شدن به هوا تبدیل و نامرئی شود، و هم میتواند در سرمای شدید تبدیل به یخ شود. ازاینرو تمام اجسام سخت میتوانند به دلیل جامد بودن، شکل تحول یافته ی یخ باشند. در مقابل، هوایی که آسمان را از زمین متمایز میکند، در یک فضای تاریک به نام فضا غوطه میخورد به همان گونه که در تصاویر رایج از فضا نشانش میدهند. چون نزدیکترین شرایط آشنا به محیط پیدایش یخ های انبوه، قطب شمالی است که شب هایی طولانی دارد و نزدیک ترین محیط به جهان مالوف دوران حکومت تهاموت نیز همین است. به همین دلیل، از دید اروپاییان، سرزمین های یخبندان شمالی، جایگاه غول ها و هیولاهایی نزدیک به هیولاهای تهاموت بوده است و وتان خدای خشن آلمانی، با تلفظ نام "اودین" در همان منطقه بر خانواده ای از خدایان حکومت میکند که با خشونت خود، غول ها را کنترل میکنند. همراهان اودین، گرگ ها و کلاغ ها هستند که به ترتیب نمادهای درنده خویی و مردارخواری و بنابراین مرتبط با مرگ و تباهیند و هر دو نماد نیز با تاریکی و سیاهی و البته سرما مرتبطند. روشن است که اودین در مرز یخبندان و سیاهی، واسطه ای بین آسمان گازی و زمین جامد است. معادل بین النهرینی او انلیل است که از کوه خدایان بر زمین حکومت میکند و این کوه نیز واسطه ای بین آسمان و زمین است. همین کوه را به صورت المپوس کوه خدایان یونان بازمی یابیم که انلیل آن، زئوس یا ژوپیتر نام دارد و قطعا این همان طور سینای یهوه هم هست. آن را باید با کوه عمود آسمان در قطب شمال که ستاره ی قطبی ثبات آن را نمایندگی میکند برابر بگیریم. اتفاقا در تقسیمبندی بابلی آسمان، شمالی ترین قسمت، به انلیل تعلق دارد، و قسمت میانی به آنو و قسمت جنوبی به حئا تعلق دارند. قسمت آنو 12 صورت فلکی دایره البروج را در بر میگیرد. آسمان های حئا و انلیل نیز هر کدام 12 صورت فلکی برجسته داشته اند. بابلی ها آسمان را به یک گل 12 پره و هر پره با سه گلبرگ تشبیه میکردند که در هر پره، سه گلبرگ انلیل، آنو و حئا واقع بودند گویی که صورت های دایره البروج آنو هر کدام دارای دو جنبه ی مختلفند که به انلیل و حئا تقسیم میشوند. قسمت حئا بخصوص گیج کننده است چون صورت های فلکی آسمان جنوبی –که معادل های بابلیشان را نمیشناسیم- اکثرا باید در منطقه ی بین النهرین غیر قابل دیدن باشند. البته این نکته هم جالب است که از دید ناظر بین النهرینی این قسمت از آسمان در دریا فرو رفته و قلمرو حئا نیز یک قلمرو آبی است. خود منطقه ی بین النهرین در کنار دریا به دلیل حالت جزیره مانندی که رودهای دجله و فرات به آن میدهند، جایی مابین جمود و میعان است که بین میعان جنوب حئا و سنگلاخ کوهستان انلیل در شمال، یک موقعیت بینابینی شبیه آنو دارد و روشن است که کوه انلیل به صورت کوهستان مرزی ترکیه و بین النهرین در شمال بین النهرین بومی سازی شده است. شاید به دلیل موقعیت جامدتر انلیل بود که او در مقام قاتل تهاموت و سازنده ی زمین و آسمان قرار گرفت، موقعیتی که قبلا به آنو تعلق داشت؛ اگرچه بعدا مردوخ پسر حئا هم جای انلیل را گرفت. بنابراین حکومت آنو در آسمان، چندان جایگاه متفاوتی از قلمرو انلیل نداشت. چون آسمان آنو هنوز بخشی از جسد تهاموت بود و نام آنو نیز تلفظ دیگری از ایلو یا اله یا الوهیم است و یهوه ی طور سینا با الوهیم تطبیق شده است. پس تلاش آدمیان برای رسیدن به آسمان، هنوز میتواند تلاش برای رسیدن به یک الهه باشد بخصوص پس از آن که مردوخ در زمین، بابل را بنا و مرکز جهان کرد و از آن بر زمین حکومت نمود و بنابراین امکان برداشت مفهومی نرینه از زمین را داد. در مصر، این مفهوم باعث نرینه تلقی کردن زمین تحت نام قب و قرار دادن آن در مقابل الهه ی آسمان تحت نام نات شد. اتحاد زمین با آسمان به صورت آمیزش جنسی قب با نات بازسازی شد و آلت جنسی قب برای این کار، همان کوه عمود آسمان تخیل شد که تمثیلی از کوه الهی انلیل است. در بابل عراق که کوهی در آن نیست، کوه جای خود را به برج بابل داد که برای رسیدن به خدا مرتبا به سمت آسمان دراز شد ولی زلزله ای آن را فرو انداخت که میتوان آن را به اخته شدن خدای زمین تلقی کرد. در ادبیات یهودی-مسیحی، سازنده ی برج بابل را بلوس یا نمرود میدانند که معمولا با بعل مردوخ برابر دانسته میشود. دراینجا میتوان مردوخ در جایگاه قب را با اگدیستیس یا اقدسه خدای دوجنسه ی آناطولیایی برابر دید که به خاطر گناهانش اخته و به زمین تبعید شد و به صورت یک زن به نام کوبله زندگی کرد. نام کوبله برداشت از اصطلاح "کوبه الیا" یعنی کوبه ی الهه است که کوبه صورت مونث قب به نظر میرسد. نام کوبه تلفظ دیگری از "حبه" یا هپات الهه ی طبیعت و وحوش در آسیای صغیر است. "ب" در این نام تشدید دارد و ازاینرو نام الهه به صورت کوبابا نیز تلفظ شده است. جالب است که کوبابا نام یک ملکه ی بنیانگذار یکی از سلسله های شاهی کیش یا کوثا در بین النهرین هم شناخته شده است. در اساطیر یونانی، کوبله هم با گایا مادر خدایان و همسر اورانوس تطبیق شده و هم با رئا همسر کرونوس و مادر زئوس. درواقع این چهار جسم، مراتب مختلف موجودی واحد را نشان میدهند. به روایت هزیود، کرونوس خدای زحل، پدرش اورانوس را سرنگون و اخته میکند و بعد، از ترس این که فرزندان خودش همین کار را با او بکنند فرزندانش را میخورد. اما رئا آخرین فرزندش زئوس را پنهانی حفظ میکند و زئوس، کرونوس را سرنگون میکند و رئیس جدید خدایان در المپ میشود. کرونوس به دلیل تطبیق با زحل، معادل حئا است و پسرش زئوس به دلیل تطبیق با مشتری معادل مردوخ پسر حئا است. از طرفی حئا بر آبزو حکومت میکند که نام پدر خدایان و همسر تهاموت است. بنابراین قتل آبزو به دست حئا که همان سقوط اورانوس به دست کرونوس است، تغییر حالتی در حئا را نشان میدهد که طی آن، گایا تبدیل به رئا میشود و از کرونوس تمرد میکند همانطورکه تهاموت علیه قوای حئا میشورد. ازآنجاکه هدف از قتل آبزو حفظ حکومت آنو است، قتل آبزو تبدیل حئا از او به آنو است. بنابراین اخته شدن اورانوس، همان الهه شدن بخشی از حئا و قرار گرفتن او در مقابل نظم موجود است. در این مورد، باید توجه کنیم که کوبله الهه ی طبیعت و حیوانات وحشی است که قانون جنگل یعنی قانون بی قانونی بر آنها حکومت میکند و از دید آدمیزاد، وضعیت به شدت بی نظمی دارند. کوبله در همراستایی با شیرها، شاهین ها و چشم انداز وحشی کوهستان، در تضاد با نظم شهری قرار دارد و به دلیل موکلی شکار و حیوانات وحشی، در ادبیات یونانی، با آرتمیس یا دایانا الهه ی ماه تطبیق میشود که خواهر دوقلوی آپولو خدای خورشید است. این از آن جهت اهمیت دارد که حکومت خورشید نیز معمولا تحت کنترل زحل تلقی میشود و معادله ی آپولو-آرتمیس همان معادله ی کرونوس-رئا و حئا-تهاموت است. آپولو خدای هنرها است و هنر، همان چیزی است که انسان را به متمدن شدن متمایل کرده است. آپولو با ظاهر زن مانند و ظریفش، معادل هلیوس کوروس خدای خورشیدی است و کورس نام خود را به کوریت ها یا کوریبانت ها داده است: نژاد اولیه ی بشر با ظاهر مردان جوان زن مانند که پیرو رئا بودند و از زئوس نوزاد مراقبت میکردند. آنها فستیوال های رقص ازجمله رقص با شمشیر برگزار میکردند که در جانشینانشان گالوس ها یا گالی ها باقی مانده بود. گالی ها کاهنان کوبله الهه ی آناطولی بودند که کیشش بعدا حتی به نام به رم وارد شد و رمی ها خود را از طریق بنیانگذار خیالی رم یعنی انئاس تروآیی، وارثان برحق کیش کوبله شمردند. رهبر گالوس ها آتیس نام داشت. او همنام معشوق کوبله بود که در حالت جنون خود را اخته کرد و جان داد. بعضی مورخان امروزی معتقدند زمانی گالی ها مثل آتیس خود را اخته میکردند ولی حداقل گالوس های رومی اخته نبودند. از طرفی میدانیم که گالی یا گالوس، همان کالو عنوان کاهنان دوجنسه ی بین النهرین است؛ این مردان دوجنسه اخته نبودند و ازدواج میکردند و صاحب فرزند میشدند اگرچه آشکارا همجنسگرا بودند. در مورد نسخه ی بین النهرینی میدانیم که این کاهنان مرد، در وعظ ها نوحه خوانی میکردند و گریه سر میدادند و این، بخشی از کیفیت زنانه ی وجودشان بود، چون نوحه سر دادن و گریه کردن برای تموز خدای شهید شده وظیفه ی زنان بود و همین موقعیتن باعث میشد تا به ندرت زن ها هم در جرگه ی کالوها درآیند. ارتباط با تموز از آن جهت جالب است که آتیس درحالیکه نامش تلفظ دیگر اوتو به معنی خورشید است، همزمان نسخه ی آناطولیایی آدونیس یا تموز خدای طبیعت است که فدای عشق الهه به خود میشود و موقتا میمیرد و این مرگ موقتی، با ایام خزان طبیعت همراه است. معادل الهه در روایت یونانی-رومی داستان آدونیس، آفرودیت یا ونوس است؛ الهه ای که از کف کردن خون آلت جنسی بریده ی اورانوس در دریا به دنیا آمده و خود، مظهری از تهاموت است. میتوان آتیس اخته شده را همان اورانوس اخته شده و البته کوبله ی اخته شده شناخت و این، از طریق برابری کوبله با کوبابا جالب میشود. در زبان آشوری، "کبابو" به معنی سوختن است و سوختن میتواند با آتشین بودن خورشید در رابطه باشد. بنابراین کوبابا برابر با آپولو نیز هست بدون این که آپولو اخته باشد، چون اختگی، صوری است و منظور از آن، کنترل خشونت مردانه ی حاکم بر زندگی انسان اولیه ای است که رئیسش مردی شکارچی و همچون جانوران طبیعت بیرحم بوده است و این خشونت کنترل شده، در زندگی متمدن شهری نباید جایی داشته باشد. از طرفی حاکم جامعه ی انسانی، یک شخصیت خورشیدی است و شیر را که حیوان خورشید است نماد خود کرده است درحالیکه شیر، جانور همراه الهگان بخصوص کوبله نیز هست. کاملا ممکن است نرگال فرمانروای دوزخ که یک خدای خورشیدی و متشبه به شیر است در نام با گالی ها در ارتباط باشد. با این که تجسم عمومی نرگال شیر است، یهودیان بیشتر او را با تجسم خروس میشناسند که پرنده ای است که طلوع خورشید را اعلام میکند و از قضا یکی از معانی گالوس در لاتین، خروس است. نرگال، خدای جنگ و مرگ است و فرمانروای خورشیدی نیز در مواقعی که لازم میخواند، نظم عمومی را فدای هرج و مرج جنگ و خشونت میکند. بنابراین او درست مثل آنو، در مرز حئا و انلیل قرار دارد و از این جهت، میتواند شوهر و همراه الهه ی هرج و مرج (طبیعت وحشی موجد بشر) و یا سرکوب کننده ی او باشد.:
“the 12th planet”: hxmokha: 10/4/2013
از یک نظرگاه مسیحی، سلطان جهنم فقط میتواند شیطان باشد و همو است که به جای نرگال، به ارشکیگال آمیخته و آتش دوزخ را برافروخته است. جانشینان زمینی او نیز امپراطوری های استعماری غربند. شاید به همین دلیل است که اروپاییان میتوانند به جنگ تعصب خدایی شرق بروند بی این که آنها را قوم خدا بنامند چون شرق اسلامی، یک فضای خالی بین گدازه ی اروپایی-امریکایی و آب های هرج و مرج خیالی شرق باستان است. خدای شرق این ظرفیت را دارد که نتیجه ی بر هم کنش آتش شیطان غرب و آب هزار فرم مذاهب شرق باشد و بخاری نادیدنی باشد که از برخورد آن آب و این آتش پدید آمده، بی این که شبیه هیچ یک باشد: پوچیس محضی که همه چیز در آن حرام است و از شدت خلا افراد را به اولین چیز قابل دیدن جذب میکند. مشکل این است که بعد از بخار شدن تمام آب مذاهب انکار شده، تنها چیز قابل دیدن، آتش شیطان است و فقط رطوبتی نادیدنی حس میشود که به ما یادآوری میکند که خدای شرق، شیطان غربی نیست.