تالیف: پویا جفاکش

در سال 1947 ایندیانا جونز موقع کاوش در خرابه های بابل، به طور اتفاقی به متونی درباره ی طرح ساخت یک ماشین پیشرفته ی جادویی در دوران سلطنت نبوکدنصر برخورد. این کار نیمه تمام رها شده بود، اما قطعات ساخته شده تحت مدیریت جادوگری به نام URGON که یکی از چهار شاگرد انسانی مردوخ خدای بابل بود، به شرق دور منتقل شده بودند. جستجوی ایندیانا جونز درباره ی سرنوشت این ماشین، او را به قزاقستان رسانید جایی که ایندیانا جونز در شرق آن و در نزدیکی مرز چین با سرزمین طلسم شده ی شمبهلا برخورد نمود. اورگون به عنوان یک راهب در اینجا مشغول فعالیت شده و کم کم اختیار سرزمین را به دست گرفته، غول هایی یخی را به وجود آورده و به استخدام خود درآورده بود. ایندیانا جونز با پیرزنی مقدس روبرو شد که توسط اورگون در شمبهلا زندانی شده بود و برای ایندیانا جونز از بت متحرک جهنمی ای سخن میگفت که احتمال دارد جهان را به خطر انداخته باشد. ایندیانا جونز در آنجا با مامورین اتحاد جماهیر شوروی هم برخورد کرد که قصد به دست آوردن ماشین جهنمی اورگون را داشتند.

این داستان، در بازی کامپیوتری "ایندیانا جونز و ماشین جهنمی" مطرح شده اند که در سال 1999 ساخته شد؛ زمانی که روسیه کم کم از این که امریکا او را شریک خود کند ناامید شده و احساس خشم و تلافی جویی میکرد. روسیه به سرزمین های از دست رفته اش در اتحاد جماهیر شوروی سابق چشم داشت و از طریق بازگشت به میراث ترکی-مغولی و آسیایی خود، قصد جلب دوباره ی دول جدید آسیایی برای اتحاد با خود را داشت. پیوستگی این میراث با شمنیسم بودایی، دلیل خوبی برای تمرکز دوباره ی غرب روی افسانه های شمبلا بود که بیشتر به خاطر نازی ها در غرب شهره شده بودند، اما روسیه و ژاپن هم در دوران رقابت خود برای تصرف آسیای مرکزی به آن توجه ویژه داشتند و روسیه خود را و ژاپن نیز خود را برای مغولستانی ها و قزاقستانی ها شمبلا معرفی میکردند.

در افسانه های بودایی تبتی، از یک شمبالای زمینی یا بهشت شمالی سخن رفته که با یک شامبالای آسمانی در ارتباط بوده است. یک نقشه ی منتشر شده در آنتورپ بلژیک و منسوب به قرن17، شامبالا را در محلی نامعلوم از آسیای مرکزی نشان میدهد. مسافران اولیه ی یسوعی در آسیای مرکزی، مانند پدر استفان کاسلا، وجود قلمرو ناشناخته ای به نام "زمبلا" را ثبت کرده اند. اشاره گرهای جغرافیایی وجود دارند ولی نامجاهای مربوطه اینقدر به طور بی نظمانه در سراسر آسیای مرکزی تکرار شده اند که واقعا نمیتوان یک محل قطعی را تعیین کرد. به روایتی این سرزمین پر نعمت، در صحرای گبی و در جزیره ی سفید در محل دریایی قرار داشته است که اکنون فقط دریاچه های شن و ماسه از آن به جا مانده و خود جزیره تبدیل به کوهستان شده است. در آن دوران دور، رویدادی بزرگ رخ داد: ارابه ی پسران آتش، اربابان شعله از ستاره ی زهره، با غرشی سهمگین و احاطه شده توسط توده های آتش سوزان، بر فراز جزیره معلق ماند. شامبالایی که جزیره ی سفید واقع در گبی کنونی را شامل میشود، به دره ها و دخمه های پنهان بسیاری در آسیا مربوط است. اندرو توماس معتقد بود دلیل این است که بعد از یک فاجعه ی کیهانی –و اندرو توماس درباره ی ارتباط احتمالی آن فاجعه با سیاره ی زهره با ولیکوفسکی موافق است- که اثرات مهیبش سراسر جهان را دچار بحران کرد، تمدن ها را نابود نمود و انسان های سراسر زمین را به مرحله ی توحش رساند، افراد دانایی که هنوز میخواستند ارتباط خود با حکمت پیشین را حفظ کنند و حتی المقدور از صحنه ی جنگ های جاهلانه و طمعکارانه ی مردمان عادی در وضعیت بی نظمی به دور باشند، همانطورکه افسانه های مختلف از هیمالیا و مغولستان و چین و خاورمیانه و حتی اروپا نشان میدهند، به کوهستان ها و جنگل ها و نواحی دور از هیاهوی انسان ها پناه بردند و درآنجاها گاها صومعه هایی برای تربیت نسل های جدید ایجاد کردند و به عقیده ی توماس، طبیعی بوده که شمبالای ذکر شده در افسانه های تبت و مغولستان، یکی از همین مراکز دانش بوده باشد که بعد از نابودی، در جوامع سری کوچکتری به حیات خود ادامه داده است. این جامعه میتوانسته همان بهشت افسانه ای الهه شی وانگ مو در کوهستان کون لون بنا بر اساطیر چین مرکزی باشد که لائوتزو برای یافتنش به غرب سفر کرد و نیز محل پل سابق رابط آسمان و زمین در افسانه های ژاپنی که جایگاهش در غرب ثبت شده بود. ولی رابرت سولاریون معتقد است که آنچه برای تبتی ها در شمال و ناچارا برای چین مرکزی و ژاپن در غرب قرار داشته است فقط انتقال جغرافیایی شمال دورتری به یک شمال نزدیکتر در تصورات مردم گوشه گیر هیمالیا بوده که از بزرگی دنیا خبر نداشته اند. بدین ترتیب شمبلای شمالی هیمالیا میتواند نسخه ی دیگر آزگارد یا سرزمین خدایان وایکینگ ها بنا بر اداها، و هایپربوریا یا سرزمین تاریک رازوران شمالی از دید منابع یونانی باشد. به عبارت دیگر، بهشت اساطیری شمبلا نسخه ی دیگری از کوه کیهانی یا درخت یگدراسیل است که عمود جهان است و معمولا محلش در قطب شمال تلقی میشده است. از دید سولاریون، کوه صهیون در کتاب مقدس، کوه المپ که خدایان اساطیر یونانی در آن ساکنند، و کوه MERU در اساطیر هندی، هر سه در چنین موقعیتی قرار دارند.:

“THE HOME OF THE GODS”: ROBERT SOLARION: AUG 2004: BIBLIOTECAPLEYADES.NET

کوه کیهانی به عنوان رابط آسمان و زمین، به این خاطر محل سکونت خدا و محل بهشت تلقی میشود که جاده ای به جهانی دیگر است. از دید دیوید وارنر متیزن، ترک این جهان توسط روح انسان موقع تجسد در جسم زمینی، و بازگشتش به آن در هنگام مرگ، همان خروج بنی اسرائیل از ارض موعود به مقصد مصر و بازگشت از مصر به آن است. روح جاودانه است چون از خدا ریشه میگیرد و بنابراین هر کدام از ما میتوانیم مانند عیسی مسیح یهودی تبار در زندگینامه ی مسیحیش، خدای انسان شده باشیم. متیزن، علت یکسان بودن زمان تولد خدای خورشید و عیسی مسیح در کریسمس را در خدای انسان شده بودن مسیح، و الگوی اولیه بودن مسیح و خورشید در هبوط روح خدایی به درون جسم زمینی برای همه ی انسانها میداند. خورشیدی که در غروبدم از آسمان به زمین هبوط میکند، تمثیلی از روح آسمانی و الهی است که به جهان مادی هبوط میکند و جهان مادی برای روح بهشتی، حکم جهنم زیر زمین برای خورشید آسمانی را دارد. غروب، در حکم پیروزی تاریکی بر روشنایی است و تاریکترین شب سال در انقلاب زمستانی، تمثیل خوبی برای اوج پیروزی تاریکی و زندانی شدن بخشی از خدای روشنایی در زمین جهنمی است. به همین دلیل هم هست که مسیح در آغاز زمستان متولد میشود. تولد مسیح ایزدی در زمین دوزخی، زندانی شدن او در جهان مادی را نشان میدهد و مرگش رهایی از این زندان است. به همین دلیل هم هست که مسیح در آغاز بهار که آغاز پیروزی نور بر تاریکی است، از جهان ما پر میکشد. متیزن، این که دوره ی تبلیغ عمومی عیسی مسیح در سه انجیل رسمی، یک سال است را به تشبیه فعالیت مسیح به چرخه ی یک ساله ی تقویم خورشیدی مربوط میکند. دیدیه لاکاپله بر اساس همین سرمشق، سه ساله بودن دوره ی تبلیغ عمومی مسیح در چهارمین انجیل رسمی (انجیل یوحنا) را به یک دوره ی سه مرحله ای تشبیه میکند که هر مرحله اش جانشین یک ماه زمستان شده است. لاکاپله روش متیزن را که محل تمام اسطوره های اصلی کتاب مقدس یهودی-مسیحی و حماسه ی هومری را نه در زمین بلکه در آسمان و در قلمرو ستارگان و صور فلکی میداند، روشی مناسب برای ردیابی داستان های تاریخ رسمی کشورهای مختلف میشمارد که بسیاریشان از روی کتاب مقدس کپی برداری و بومی شده اند و بنابراین هیچ کدام در زمین جغرافیایی خاصی اتفاق نیفتاده اند. با این حال، خود متیزن به این نتیجه نرسیده و دلیلش هم به عقیده ی لاکاپله، راه رفتن دقیق متیزن روی مرزهای مشخص کارهای چند نویسنده ی خاص است که از گسترش دادن زمینه ی کار هر کدام میتوان نتایج متفاوتی گرفت. یکی از آنها فلاویو باربیرو است که موضوع نجومی بودن اساطیر کتاب مقدس را متیزن تا حدود زیادی مدیون او است. باربیرو به نوعی "رازوری یهودی" اعتقاد داشت که در دوران فعالیت یهودی ها در بابل، با دخل و تصرف در عرفان بابلی به وجود آمدند و در دوران جنگ های یهود با روم، کاربرد سیاسی خاصی یافتند. به نظر باربیرو این یهود بودند که با وساطت فلاویوس جوزفوس، وسپازیان را که تازه از تبعید به میدان جنگ با یهود فرستاده شده بود، تامین مالی کردند تا به تخت امپراطوری برسد و به همین خاطر هم هست که میبینیم پس از امپراطور شدن وسپازیان، از 24 خاخام اعظم یهود، 15 نفر زنده مانده اند که همگی در رم ساکن میشوند. یعنی از این پس یهودیان به اندازه ی رومیان در روم قدرتمندند و نوعی مذهب میانگین میسازند که تشرع کتاب مقدس، جنبه ی عمومی آن را، و میترائیسم اخوت لژیون های رومی، جنبه ی عرفانی و رازورانه ی آن را تشکیل میدهد. برای عوام به زبان قشری و پوسته ای، و برای خواص به زبان باطنی و هسته ای، کیش سازی میشود و میترا خدای خورشید برای خواص، همان عیسی مسیح برای عوام است. به نظر باربیرو با به قدرت رسیدن کنستانتین، مذهب خواص یا میترائیسم ملغی میشود ولی با احیای روم توسط شارلمان بازسازی میشود و بعدا به فراماسونری تبدیل میشود. همانطورکه میدانیم در تاریخ رسمی، فراماسونری فقط در سال 1717 تاسیس میشود و به نظر لاکاپله کاملا منطقی است که اتفاقات این دوره به صورت بدلی در تاریخی باستانی تر برای الگوسازی بازنویسی شده باشند. این دوره معاصر امپراطوری عثمانی است و لاکاپله توجه میدهد که تصویرسازی عمومی از یهودیان دوران جوزفوس، آنها را شبیه مردم دوران متاخر عثمانی نشان میدهد، انگار که یهودیه ی معلق بین پایان دوران حشمونیان و آغاز سلطه ی روم، همان عثمانی دوران نفوذ حکومت های مسیحی اروپایی (روم مقدس) در آن است. با توجه به این که باربیرو عیسی مسیح را شخصیتی تاریخی نمیداند، به نظر نمیرسد این موضوع خللی در بنیاد نظریه ی او ایجاد کند. مشکل فقط در اصرار او بر شکل گیری زندگینامه ی مسیح در اناجیل، از زندگینامه های امپراطوران فلاویان چون وسپازیان و تیتوس و دومیتیان است درحالیکه هر 12 امپراطور روم در گزارش سوئتونیوس، مشابهت هایی با مسیح دارند و به نظر میرسد همه شان بر اساس الگوی اصلی امپراطوران روم یعنی ژولیوس سزار، نسخه های مختلف مسیح باشند. بیش از حد تاریخی شدن موضوع با نسبت داده شدن آن به یک زمان خاص یعنی قرن اول میلادی که حدود 2000سال قبل از زمان ما است، دغدغه ی متیزن نیست چون او تا حدود زیادی تحت تاثیر نظریه ی جورج سانتیلانا و هرتا دچند در کتاب «آسیاب هملت» (1969) هم هست که به تاثیرگیری اسطوره های نجومی از تحولات اعصار فلکی در مقیاس های چندهزارساله معتقدند. سانتیلانا و دچند، در کتابشان دورانی را ردیابی میکنند که در کیهانشناسی هزیودی، به عصر طلایی کرونوس یا ساتورن –خدای زحل- شهره است و در آن انسان ها از همه ی امکانات مادی برخوردار و فاقد نظام طبقاتی بودند. نویسندگان، عصر طلایی ساتورن را با دیگر افسانه های عصر طلایی در گزارش های به عمل آمده از مردم جهان ردیابی میکنند و به این نتیجه میرسند که در آن زمان، زحل، خورشید زمین بوده و در محل قطب شمال واقع بوده و هیچ طلوع و غروبی اتفاق نمی افتاده است. آنها دوران مربوطه را معادل با عصر فلکی "جوزا" یا دو پیکر بین 8000سال تا 6000سال قبل میدانند و معتقدند که این، همان بهشتی است که با اخراج آدم از آن، تاریخ 6000ساله ی انسان به روایت مذهب یهودی-مسیحی در عصر فلکی "ثور" (ورزاو) بین 6000 تا 4000سال پیش آغاز میشود. این دوران، معادل با دوران قتل ازیریس به دست برادرش سیت است. نویسندگان، ازیریس را با صورت فلکی جبار یا اوریون تطبیق میکنند و سیت را صورت فلکی ثور تلقی میکنند که به نظر میرسد به جنگ جبار میرود. یهودیت پس از این دوران و در عصر حمل (گوسفند) بین 4000 تا 2000سال پیش می آید و با پایان عصر حمل، یهوه خدای یهود به شکل عیسی مسیح و تحت عنوان "بره ی خدا" که همان گوسفند برج حمل است، قربانی میشود تا عصر حوت (ماهی ها) که عصر فلکی ما است آغاز شود. لاکاپله بعید میداند که این تقسیمبندی های زمانی درست باشد و میگوید برای نظم دادن به وقایع دوران ماقبل یهودیت و مسیحیت، زمانسنجی بر اساس تقدیم های اعصار فلکی را موضوع خیالپردازی میکردند. اما هنوز آنچه هدف زمانبندی قرار میگرفت، اسطوره های نجومی و روحانی بودند که بعضا زمینی شده بودند. بنابراین بهشت عصر جوزا وجود دارد، ولی عصر حکومت ساتورن بر زمین نیست بلکه دوران اقامت روح در بهشتی فرازمینی است قبل از این که همچون آدم ابوالبشر از آن اخراج شود. در بسیاری از مذاهب عرفانی قدیم، روح انسان موقع هبوط به زمین، به دو بخش تقسیم میشود: قسمتی که در جسم زمینی ساکن و به غرایز نفسانی آن آلوده میشود و قسمت دیگری [در اسلام معروف به "طباع تام"] که به صورت یک همزاد راهنما جدا از آن میماند و سعی میکند تا نیمه ی جسمانی را به سمت خوبی ها هدایت کند. رابطه ی آنها مشابه رابطه ی کاستور جسمانی تر و پولوکس روحانی تر در زوج دیوسکوری است که مشهورترین نامزدهای دو انسان برج جمینی یا جوزا هستند. در برج بعدی یا برج ثور، صمیمیت این دو، جای به نزاع دو همزاد میدهد که ازیریس و سیت هستند و هر دو، نیمه های مقابل رع یا خدای خورشید قبطی را نمایندگی میکنند که خدای زحل و معادل ساتورن هم هست. این ساتورن همان کرونوس فنیقی یا ال است که بعد از سرنگون کردن و کشتن پدرش اورانوس، برای آرام کردن روح پدرش یک پسر خود را برای اورانوس قربانی کرد و همین کار را هم بعدا یهوه با قربانی کردن پسرش مسیح تکرار نمود. منتها قربانی عصر ورزاو آسمانی، گاو زمینی است و قربانی عصر قوچ آسمانی، گوسفند زمینی. توجه داریم که مسیح، یک بخش از یهوه است و در مورد ازیریس یا جبار هم او در مصاف با ورزاو دارد یک جنبه از خودش را قربانی میکند. درحالیکه تجسم مشهور ازیریس ورزاو است، دشمنش سیت در صورتی با ثور ارتباط برقرار میکند که با ستاره ی درخشان الدبران در آن صورت فلکی تطبیق شود. بنابراین یک بخش از خدای ورزاو در مقابل بقیه ی آن می ایستد و باعث میشود تا ازیریس در قالب یک ورزاو تکه تکه شود. پای کنده شده ی ثور به قطب شمال منتقل میشود و تبدیل به صورت فلکی دب اکبر میشود که موکل قطب شمال و قلمرو تاریکی است و ارتباط زحل با قطب شمال هم اینجا به وجود می آید. هفت ستاره ی دب اکبر را گاها هفت پسر هورس میشمردند که درواقع میشود همان هفت جزو هورس که روی هم خود او را میسازند. انگار که سیت، ازیریس را تکه تکه کرده باشد تا به شکل هورس بازسازی شود، اگرچه این بازسازی مقابل خود سیت قرار میگیرد. میدانیم که یکی از محبوب ترین تجسم های حیوانی سیت، خر بود و خر تا چند قرن قبل، تجسم محبوب خدای یهودی-مسیحی هم بود. سمسون پهلوان مشهور یهودی در تورات که نامش به معنی خورشیدی است، با یک آرواره ی خر، دشمنانش را میکشت چون جانشینی برای سیت بود. مقابله ی او با پلستینی های پیرو داگون، نسخه ی دیگر رودررویی پیروان سیت با پیروان ازیریس بود. ازآنجاکه ازیریس به ورزاو مجسم است، مقابله ی اخیر، مقابله ی یهودیان راستکیش با اسرائیلی های پرستنده ی گوساله ی طلایی است. موسی که بت گوساله ی طلایی را میشکند، خود سیت است که ازیریس را میکشد و همو است که در فرقه ی میترائیسم، در قالب میترا در حال قربانی کردن ورزاو ظاهر میشود. از طرف دیگر، سیت، خود ازیریس ورزاو است که علیه گذشته ی خود طغیان کرده و به همین دلیل هم موسی در نگاره های عتیق با شاخ های گاو ترسیم میشود. زرتشتی گری این طغیان یهودیت علیه گذشته ی خود را با تناقض بیشتری حفظ کرده است. میترا در زرتشتی گری خدای مقدسی است ولی گاوکشی میترا را اهریمن انجام میدهد که شیطانی شرور است و مقابل اهوره مزدا یا خدای خیر قرار دارد و از طرفی گاو همچنان یکی از مقدس ترین موجودات در مذهب زرتشت است. امروزه فرقه ی میترا را به ایران نسبت میدهند و لاکاپله یک دلیل این موضوع را این میداند که ایران در گذشته به "یهودیه" شهرت داشته است. به همین ترتیب، زرتشتی های هندی، پیامبر خود زرتشت را به ایران نسبت میدادند تا انقلاب زرتشت علیه میترائیسم سنتی درآنجا رقم بخورد دقیقا به خاطر این که ایران، سرزمین یهود دانسته میشد. انقلاب مشابهی در اروپا با شکل گیری مسیحیت کاتولیک علیه مسیحیت یوهانی رقم خورد. مسیحیت یوهانی که تمپلارها –موجدان فراماسونری- به آن تعلق داشتند، رمزگراتر بود و کاتولیسیسم عوامگرا بود. طغیان کاتولیسیسم همان سرکوب تمپلارها با همکاری پاپ کلیسای رم است اگرچه مطابق تاریخ رسمی، کلیساهای مخصوص تمپلارها تا زمان انقلاب فرانسه یعنی دقیقا همان موقع که فراماسونری زبانزد شد دایر بودند. کلیسای کاتولیک رم، روی مقبره ی سنت پیتر یا پطرس قدیس بنا شده بود که یوهانی ها معتقد بودند حق قانونی پسرعموی جوان مسیح یعنی یوحنا در جانشینی مسیح را خورده است. نسبت یوحنای حواری با مسیحیت راستکیش، بازسازی نسبت خود مسیح با یک یوحنای دیگر یعنی یوحنای تعمیددهنده یا یحیی بود. تا قبل از قتل یحیی، اقبال به او به عنوان مسیح، بیش از عیسی بود. پیروان او یعنی مندایی ها، "نُصَیری" نامیده میشدند نامی که بعدا به صورت های ناصری و نصرانی، مختص مسیحیان باب شد. همه ی اینها با درس آموزی تمپلارها نزد باطنی های مسلمان مرتبطند به طوری که لاکاپله معتقد است موسای ماقبل تورات و یوحنای تعمیددهنده، هر دو ابتدائا نسخه هایی از محمد پیامبر اسلام بوده اند. هر گونه تغییری که بعد از چنین انقلابی پیش آمد، در حکم به حرکت درآمدن خدا در قلمرو زمینی است که در آن، زمان عامل تغییر است. داستان ابراهیم که «اور کسدیم» را ترک گفت چون از پرستش ستاره هایی که افول میکنند توسط کلدانیان ناراضی بود، حکایت روحی اسیر شده در جسم است که وضعیت متغیر فعلی را دوست نمیدارد و به ثبات در بهشتی که از آن آمده است متوجه است. این روح، همان ساتورن بهشت قطب شمال که در آن طلوع و غروب اتفاق نمی افتد نیز هست. وقتی ابراهیم پسرش را برای ال علیون قربانی میکند، درواقع دارد قربانی شدن پسر ساتورن برای اورانوس را تکرار میکند. سقوط اورانوس به تارتاروس یا دوزخ توسط پسرش زئوس/ژوپیتر در پایان عصر طلایی، همان تبعید ابراهیم از بهشت به زمین است و زئوس همان سیت است که با درافتادن با نیمه ی مقابل خود (ازیریس) کلیت خود که رع یا ساتورن باشد را مخدوش کرده است. بعد از تغییر محتوای ازیریس به تاریکی قطبی، تاریکی که نماد جسمانیت است به نام مبارزه با شر، عرصه ی روحانی زمین را تحت سیطره میگیرد و سزای جنایات یهود، با کفر رومی که در حال آذین شدن به مسیحیت است گرفته میشود. کفر رومی، مسیح را تعریف میکند و بعد از آن که خود را به شکل مسیح درآورد، آن مسیح نامی را که به وجود آورده است حذف میکند. در تاریخ روم، این با ترور الیعازر یهودی که ادعای مسیحیت دارد توسط ژنرال تیتوس رومی اتفاق می افتد. نام الی عازر ترکیب نام های ال/الی/اله با آسور یا سرور/خدا است. در نوشته های یونانی-رومی، عنوان ال با ساتورن یا کرونوس تطبیق شده است و همین ال در تورات با یهوه تطبیق میگردد. عنوان شار/سار/آسور در عنوان شارکو/شراکیم/شاروکین/سارگون برای بنیانگذار امپراطوری آکد تکرار میشود. آکدیه ی سارگون در نام، به صورت آرکادیا برای قدیمی ترین سکونتگاه یونان باستان مناتبع کلاسیک غربی، بازسازی شده است. گوتی های بربر از شمال به قلمرو سارگون میتازند و نظم آکد را با هرج و مرجی جهنمی جایگزین میکنند. این شمال، همان شمال تاریک دب اکبر است. سرزمین های شمالی اکد، قلمرو کیمری ها هم تلقی میشد که در سروده های هومری، سرزمینشان غرق در تاریکی شمرده شده است. میتوان لغت "کیمر" را به قوم کم/خم یعنی تاریکی معنی کرد. "کم" مبنای نام "کمت/قبط/اجیپت" برای منطقه ی سیاهرنگ اطراف رود نیل هم هست و همانطورکه میدانیم با مصر تورات تطبیق میشود که بنی اسرائیل برای رسیدن به سرزمین مقدس، آن را ترک گفتند. درواقع مصر/کمت، همان زمین تاریک شده است و دریا یا رودخانه ای که مصر را از ارض موعود جدا میکرد، همان رودخانه ی استیکس در مرز جهان های زندگان و مردگان است. این میانپرده ی آبی که در آن، مردگان سوار بر قایقی به سمت ساحل جاودانگی رها میشوند، در بازسازی به صورت مرز دنیاهای قبلی و فعلی، به صورت سیل نوح درمی آید که کشتی نوح در آن، واسطه ی انتقال موجودات به جهان زمینی ما است. آتراهاسیس یا نسخه ی اکدی نوح برای حئا یا انکی کار میکند که خدای آب ها و آفریننده ی زمین است و البته در مقام خدای زحل، نسخه ی اکدی ساتورن هم هست. بنابراین نوح به عنوان خدایی انسان شده که در زمین پس از سیل فرود می آید، همان روح خارج شده از بهشت و نسخه ی دیگر ابراهیم است. یونس هم که در هاویه ی آبی مشابهی در شکم ماهی میرود و از آن سالم بیرون می آید، همین موقعیت را دارد، همچنین اوآنس خدای پوست ماهی پوش که از دریای کلده بیرون آمد و تمدن را به مردم آموخت. نسخه های اخیر، دقیقا به صورت فلکی حوت یا ماهی اشاره دارند تا یادآوری کنند همه ی این مسائل در همین عصر اخیر حوت پیش آمده اند. اگر گوسفندی در این میان قربانی میشود، فقط به خاطر آن است که این احتمال مطرح شده که دوران کنونی با جانشینی عصر حمل با عصر حوت شروع شده و بی نظمی عصر حمل هم به نظمی دیگر در قبل از خود، پایان بخشیده است. اما واقعیت این است که این بی نظمی، دوره ای منحصر به فرد از تاریخ نیست، بلکه بی نظمی حادث شده بر فرد انسان در دوره ی پر تلاطم بین کودکی و به آگاهی رسیدن است. دوره ی کودکی با اطاعت کودک از پدر و مادر اغلب بدون کمترین تفکری شناخته میشود و زمانی که اختیار وارد زندگی کودک بالغ شده میشود، معلوم نیست او به چه مسیری حرکت میکند. در مسیحیت کنونی که کاملا تابع نوشته های پولس است این سختگیری از جاهایی بیرون میتراود که پیرو راستکیشی افراطی پولس قدیس است در زمانی که او تحت عنوان شائول، یک یهودی دشمن مسیح بود. اما بعد از این که شائول دچار تشنج شد و از اسب افتاد به روشنبینی رسید. این سقوط، یک مرگ موقت به عنوان مابه ازایی برای دوره ی هرج و مرج جهنمی بینابینی است که پس از آن، پولس به عرفان میرسد و داستان های تورات را به صورت تمثیلی معنی میکند. دراینجا شائول تبدیل به پولس میشود. شائول همان سول به معنی خورشید است که همزمان در ارتباط با شئول به معنی جهنم است درحالیکه عنوان پولس، آپولو خدای خورشیدی هنرها و دانش ها را معرف است. تقسیمبندی قشری-باطنی مذهب هم با پولس معنی پیدا میکند و در داستان ابراهیم نهادینه میشود. از دو پسر ابراهیم، پولس، اسماعیل را به عنوان کلیسای ظاهری، و اسحاق را به عنوان کلیسای باطنی تعیین میکند. کلیسای ظاهری، مخصوص انسان هایی است که بیشتر حالات بهایمی دارند و آمادگی روبرو شدن با مضامین متفکرانه را ندارند. در فرزندان خود اسحاق، عیصوی پشمالو و پر مو، چنین حالتی را دارد و برادرش یعقوب در مقابل او می ایستد. رد این دوگانه را میتوان تا اتحاد دوگانه ی گیلگمش شاه متمدن با انکیدو غول وحشی نیمه حیوان در اساطیر اکدی ردیابی کرد. پشمالویی یحیی در مقابل عیسی هم وضعیت مشابهی دارد. یحیی لباسی از پوست گرگ پوشیده است و در وضعیتی مشابه بعضی خدایان خورشیدی وحشی قرار دارد؛ ازجمله دیونیسوس که پوست پلنگ، و هرکول که پوست شیر پوشیده اند. عیسی مسیح که باید اهلی تر به نظر برسد، به معمول ترین جانوری که از پشمش لباس درست میشود تشبیه میشود، یعنی گوسفند. گوسفندی که به جای اسحاق، توسط ابراهیم قربانی میشود، هم در جای پسر قربانی شده ی ساتورن قرار دارد و هم در جایگاه عیسای گوسفند پسر یهوه. بنابراین او اسماعیل پسر دیگر ابراهیم است که بهایمی تر است و قربانی شدنش قربانی شدن کلیسای ظاهر به جای کلیسای باطن است.:

Etoiles Immortelles (parts1-2): D. Lacapelle: THEOGNOSE.WORDPRESS.COM

فکرش را بکنید که چرا باید اسماعیل نماد مذهب قشری تحت اللفظی قرار بگیرد تا درحالیکه خود مسلمانان باور کرده اند که مذهبشان از نسل اسماعیل جاری شده است، مطابق فرموده ی سنت پولسی که بیشتر مسلمان ها او را نمیشناسند، اسلام قرون 19 و 20 و 21 به دژ خرافات مذهبی بدل گردد و در پای معبد مذهب راستین که اکنون فراماسونری است همچون گوسفندی ذبح و قربانی شود؟! چرا باید فراماسونری تنها مذهب راستین باقی مانده در صحنه باشد؟ این را میتوانید از ریشه گرفتن آن در بریتانیا زیر نماد مقدس بریتانیا یعنی صلیب سنت اندرو حواری عیسی مسیح دریابید.

مقبره ی بی بی عایشه در قزاقستان با سبک معماری سغدی منسوب به قرن 11میلادی

طبیعت در قزاقستان

سرهنگ وادل انگلیسی مینویسد سنت اندرو قبل از این که پیرو عیسی مسیح شود، پیرو یحیای تعمیددهنده بود و مرگ یحیی باعث شد تا به سمت عیسی برود؛ بنابراین نمادی است از یک جریان متفاوت شکست خورده که در جریان مسلط فعلی ادغام میشود. او و برادرش شمعون پطرس، از بت صیدا در کنار دریای جلیل می آمدند. بت صیدا به معنی خانه ی صیدایی ها است و در دوره ی رومی، جاده ای هم بت صیدا را مستقیما به صیدای فنیقی متصل میکرد. وادل، اینها را نشانه ای بر فنیقی بودن اولیه ی اندرو میگیرد. سنت اندرو به عنوان مبلغ مذهبی در قلمروهای سکاها/اسکیت ها، کاپادوکیه ی ختی های مرکزی، قلاطیه، بیتینیا و پونتوس در آسیای صغیر، بیزانس، تراکیه، مقدونیه، آخایا، اپیروس و در میان گوت ها فعالیت میکرد. وادل، اتحاد این قلمروها را در ورود ختی های آسیای صغیر به سکائیه و بعدا اروپا و تبدیلشان به گوت ها میداند. در پیمان نامه ی صلح میتانی ها و ختی ها خدایی به نام ایندرا حضور دارد که در هندوئیسم مشهورتر است. به نظر وادل، ایندرا اصل اندرو است. در هند، ایندرا به عنوان خدای قهرمانی که اژدهایی را میکشد تا آب ها را برای مردم آزاد کند، شناخته میشود. در سرزمین های ختی هم سنت جورج یک قهرمان اژدهاکش معروف است و به نظر وادل در ابتدا خود ایندرا/اندرو بوده است. دراینباره او روایت کلیسای سوریه را به میان می آورد از این که اندرو مردم را از اژدهای آدمخواری نجات داد و برای نابود کردن این هیولا و خدمه ی آدمخوارش، شهری را با ریختن آب روی آن غرق کرد. او این داستان را به این جمله از ریگودای8 ربط میدهد که میگوید: «ای ایندرا. با کشتن اژدها به قدرت خود، سیل ها را جاری میسازی.» در ریگودای4 آمده است که ایندرا پاروسنی بزرگ را همچون حلقه ای پشمی بر سر دارد. وادل مینویسد که سومری ها فرات را بروسو یا پروسو مینامیدند و این کلمه در اکدی پروسنی تلفظ میشده است. سنت اندرو در آخایای یونان و تحت نظر فرمانداری به نام AEGEAS به قتل رسید. به نظر وادل، هر دو کلمه تلفظ هایی از AIX/AIGOS به معنی بز نر هستند و به توتم بز وحشی ختی ها برمیگردند همانطورکه نام گوت ها نیز شبیه به لغت GOAT به معنی بز است. اساطیر مربوط به اندرو میتوانستند توسط اسکیت ها تا بریتانیا جایی که اسکات ها نام آنها را حفظ کردند رسیده باشند ولی تثبیت قتلگاهشان در یونان، باعث شد تا ادعا شود استخوان هایش از یونان به بریتانیا منتقل و در جایی به نام سنت اندروز دفن شده است. به نظر وادل، این محل نه دفنگاه استخوان های سنت اندروز بلکه نخست یک معبد ایندرا بوده است. سنت اندروز در کنار رودخانه ای به نام "پرت" قرار دارد که میتواند با نام بروتوس برای بنیانگذار بریتانیا مرتبط باشد. بروتوس از اپیروس به بریتانیا آمد که خود یکی از محل های فعالیت تبلیغی سنت اندرو بود. بین سنت اندروز و رودخانه ی دون، بندری به نام سنت سیروس قرار دارد. فقط دو قدیس به نام سیروس در مسیحیت شناخته شده اند که یکی در کارتاژ و دیگری در مصر فعالیت میکردند و مجموع این دو محل، برای وادل، موضوع فنیقی بودن این اسم را مطرح میکند. سیروس شکل یونانی نام کورو/کوروش است که یک نامزد دیگر مقام مسیح در تورات است. وادل، آن را تلفظ دیگر لقب "گورو" برای حئا یا ائا خدای آب ها در بین النهرین میداند که مانند ایندرا آب بخش بود. حئا در ابتدا به عنوان آفریننده ی زمین، با کشتن اژدهای تهامات، جهان را از جسد او آفرید ولی بعدا این عمل به پسرش بعل مردوخ منتقل شد. نبرد حئا با تهامات، نسخه ی دیگر نبرد یهوه با اژدهای لویاتان است. به نظر وادل، نام "گئورگ" یا همان سنت جورج اژدهاکش هم تلفظ دیگر گورو یا کورش است. میکائیل دیگر قهرمان اژدهاکش مسیحیت منتها در آخرالزمان است. به نظر وادل، نام او در عنوان تشحوب-میکال برای رئیس خدایان ختی دیده میشود. تشحوب گاهی به شکل مردی بالدار که پوست شیر پوشیده است نمایان میشود، چیزی که یادآور تصویر هرکول پوست شیرپوش و البته اژدهاکش است. بنابراین تسحوب میتواند همان ایندرا باشد. مانند هرکول، ایندرا قهرمانی شیرکش بود که برای در امنیت ماندن انسان ها شیرها را از بین میبرد. در کورنوال، در روز مخصوص سنت اندرو جوانان به جنگل ها میزدند و با داد و فریاد، به قول خودشان ارواح شیطانی و اجنه را فراری میدادند. به نظر وادل، این شیاطین نادیدنی، جانشینان شیرها و اژدهایانی شده اند که ایندرا میکشت. وادل، شیر را نماد کلدانیان میگیرد و میگوید که نماد شیر مرتبا با فرم عامیانه ترش یعنی گرگ جایگزین میشد که در جهانبینی های متاخر، نماد مرگ بود و مدام در مقابل شکار محبوبش بز قرار میگرفت. وادل این را از مقابله ی ختی ها و کلدانیان دور نمیبیند و اشاره میکند که فلسطین را در دوران اخناتون، قبیله ی نو-ختی "ساگاس" از مصر پس گرفتند و آنها نام از توتمشان سیگ یا بز داشتند. ساگاس را به نام کاسّا هم نام برده اند که وادل حدس میزند باید همان کاسی های معروف باشند. بز به خاطر شباهت فرم سرش به بسیاری از مردم آناطولی به توتمی رسیده بود. ولی علاوه بر آن، ریشی هم داشت که با طبع مردسالار و جنگجویانه ی مردان ختی خوب جور در می آمد. البته مردان آناطولی شاخ نداشتند ولی با گذاشتن کلاهی شاخ مانند که همان کلاه فریجی است آن را تقلید کردند. این باعث ایجاد نگاره ی بز یک شاخ شد که در اسکاتلند با اسب تک شاخ تعویض شد و به نشانه ی تضاد در پرچم بریتانیا مقابل شیر قرار گرفت هرچند معمولا به این تک شاخ ها یک ریش بز مانند داده میشد تا وابستگیشان به بز یادآوری شود.:

“the Phoenician origin of BRITONS , SCOTS , ANGLO-SAXONS”: L.A. WADDELL: 1924: Chap21

توجه کنیم که در قرون وسطی بز نماد یهودیان بوده و آنها معمولا با همان مشخصات نژاد ارمنی از آناطولی تصویر میشوند. بنابراین قتل سنت اندرو توسط آخایی ها (مردم بز) نسخه ی دیگر قتل مسیح توسط یهودیان است و در هر دو مورد، قهرمان مقتول، تبدیل به خدای قاتلان شده است. از نکات جالب در مورد بازسازی طرح داستانی اندرو/ایندرا، شمالی بودن قاتلان نسبت به مقتول است. عیسی مظهر شیر یهودا است و در بریتانیا هم اسکاتلند شمالی، تکشاخ –جانشین بز- را در مقابل شیر که نماد انگلستان جنوبی است علم کرده است. این دوگانه را میتوانید دنباله ی دوگانه ی گوتی های شمالی و آکدی های جنوبی، و حتی بربرهای شمالی اروپایی در مقابل روم باستان جنوبی تلقی کنید. اگر به لاکاپله اتکا کنیم، همه ی اینها تصرف نیروهای تاریکی بر نیروهای روشنایی برای ایجاد زمینی دورگه از روشنایی روحانیت و تاریکی مادی گرایی را نشان میدهند. همانطورکه دیدیم، شمال دراینجا جانشین تاریکی قطب شمال شده و قطب شمال توسط صورت فلکی دب اکبر کنترل میشود. دب اکبر هم دنباله ی صورت فلکی ثور (ورزاو) است که خانه ی سیاره ی زهره است و احتمالا به همین خاطر است که شمبلای بودایی مورد توجه مردان آتشین زهره قرار گرفت. در اساطیر اکدی، عیشتار الهه ی زهره و نمادش یک ستاره ی هشت پر است.

جرالد مسی، نماد ستاره ی هشت پر را به هشت سنگ گرانبهایی ربط میدهد که باطنی های درس آموز تمپلارها برای نشان دادن "پیرمرد کوهستان" یا همان شیخ الجبل که قطبشان بود روی هم میگذاشتند و ستاره ی هشتم یا بالایی نماد سر شیخ بود. مسی، هفت ستاره ی پایینی را با هفت طبقه ی آسمان بر اساس هفت سیاره ی کلدانی تطبیق میکند که به هفت طبقه ی کوه کیهانی در قطب شمال تشبیه میشدند و زیگورات های بین النهرینی بر اساس آنها در هفت طبقه ساخته میشدند. این هفت طبقه به شکل هفت ستاره ی دب اکبر (خرس بزرگ یا اورسا میجر) در آسمان قطب شمال بازسازی میشدند و آپت یا الهه ی مادر را ایجاد میکردند که ستاره ی هشتم یعنی ستاره ی قطبی را میزایید و این ستاره خود به شکل یک مجموعه ی هفت ستاره ای دیگر یعنی دب اصغر رشد میکرد. در اساطیر قبطی، مدیر این عملیات، شو خدای شیر مانندی بود که آسمان را از زمین جدا مینمود و این کار را با یک تیم هفت نفره انجام میداد که به نظر مسی، همان هفت کابیری (کبیر) فنیقی هستند. ستاره ی هشتم یعنی ستاره ی قطبی از روی یکی از مهمترین ارکان این عملیات یعنی سیت/سوت ساخته شد و به مانند او یک سگسان تصویر شد که مرتبا با آنوپ یا آنوبیس، خدای شغال مانند تطبیق میگردید. با رشد شخصیت هورس و تبدیل مجموعه ی هفتگانه به پسران او، آنوبیس به عنوان نیرویی مشابه در خارج از حیطه ی او بخشی از نیروها را به خود جذب کرد و چهار نیرو به عنوان چهار پسر هورس در چهارگوشه ی زمین مستقر ماندند درحالیکه نیروهای باقی مانده در چهارگوشه ی آسمان که مکعب زمین را میساختند، در مقام الگوهای فرازین این چهار گوشه ی زمینی، به نیروهای تحت اداره ی شو نزدیکتر ماندند. دو نیروی بنیادی تر، همان نیروهای مخالف روح و ماده هستند که در قبل از پیدایش جهان 6000ساله و در عصر جوزا، به شکل یک خدای دوگانه ی واحد، دو آدم برج جوزا یا جمینی را تشکیل میدادند. بعد از ایجاد جهان، این زوج متحد با هم درگیر اختلاف شدند و این اختلاف به قتل یکی توسط دیگری و ادامه ی جنگ بعد از بازسازی مقتول انجامید همانطورکه در مورد قتل ازیریس به دست سیت و بازگشتش به شکل هورس میبینیم. به نظر مسی، قتل رموس به دست رومولوس در جریان اختلاف آنها بر سر بنای شهر رم، درواقع همان درگیری دو پیکر جوزا بر سر بنای جهان را نشان میدهد. این اختلاف، نفر سومی را حیاتی میکند و او خود شو است که باید بین این دو نیرو هماهنگی ایجاد کند. ازآنجاکه در عصر فرضی جوزا، اعتدال بهاری در برج جوزا اتفاق می افتاده است، شو در نقطه ی مقابل اعتدال بهاری یعنی در نقطه ی اعتدال پاییزی آن موقع در برج قوس (کماندار) ساکن میشد و خود مانند آنها حالت دوگانه پیدا میکرد. این بار، این دوگانه، دوگانه ای از دو جنسیت بود. شو به شیر تشبیه میشد و شیر، یک پیکره ی دو جنسه بود. بدن شیر نر، نرینه است درحالیکه دمش به خاطر شبیه بودن به مار مادینه است. این دم مارمانند جانشین اژدهای هاویه ی مادینه است که در مصر به تمساح، اسب آبی و شیر ماده تشبیه میشد. شیر جانور خورشید است و صبح وقتی از افق شرق بیرون می آید با سرش پیدا میشود و به همین دلیل، روز نرینه است. در عوض در غروبدم، دمش به طرف ما است و بنابراین شب مادینه است چنانکه خدای ماه به کرات مادینه تلقی شده است. در مورد شو، این نیروی مادینه ی مکمل به صورت تفنوت خواهر شو بازسازی میشود و جای الهه ی دب اکبر را میگیرد و اینگونه یک نیروی چهارگانه در آسمان شکل میگیرد و در مقابل چهارگانه ی زمین قرار میگیرد. از روی دوگانه ی نور و تاریکی در قوس، دوگانه ی هورس و سیت هم مضمون مقابله ی نور و تاریکی را به خود میگیرد. جبهه های نور و تاریکی، افق های مشرق و مغربند که به دو شیر در دو افق تشبیه میشوند و میتوانند ازجمله بنیان های هورس و سیت باشند. هورس و سیت در خانه ی پتاح خدای خالق با هم صلح میکنند و قرارگاه هایشان دو ستون خانه ی پتاح را که جهان مادی است میسازند. این دو ستون، قطب های شمال و جنوبند که قطب شمال با ستاره ی قطبی و قطب جنوب با ستاره ی استوایی سهیل تعیین میشدند. در شمال تاریکی بیشتر بود و آنجا قلمرو سیت بود. جنوب که روشنایی و گرمای بیشتری داشت قرارگاه هورس تعیین شد. این دوگانه ی شمال-جنوب در خود مصر بازسازی شد. سرزمین مصر که زمینی بود و از صحراهایی تشکیل میشد که خانه ی سیت شناخته میشدند، از آبی که از سرزمین های نامشخص جنوبی می آمدند تغذیه میشد و حاصلخیزی هایی پیدا میکرد. بنابراین عنصر سیت، زمین، و عنصر هورس، آب تعیین شد و باز به سبب این که قلمروهای اینها جانشین قلمروهای زمینی و آسمانی شده بود که توسط هوا از هم جدا میشدند، عنصر شو هوا بود. شو قلمروهای وحشی و گیاهی بین مصر و دریای ناشناخته ی جنوبی را کنترل میکرد. این فضای بینابینی در افریقای سیاه، مملو از حیوانات وحشی ترسناک بود و شیر حیوان شو هم سلطان جنگل بود. سه گانه ی هورس-شو-سیت در طول سال هم تکرار میشدند. هورس فصل بارندگی و پرآبی، و سیت، فصل خشکسالی را نمایندگی میکرد، درحالیکه شو دوره ی سرسبزی طبیعت مصر بین این دو دوره را نمایندگی میکرد و بنابراین هنوز در حال میانجی گری بین این دو بود. میانجی گری او کاملا صلح طلبانه نبود. شو هنوز ارتباطش را با صورت فلکی کماندار حفظ کرده بود و جنگاوری و درندگی شیر در ظاهر مسلح جنگجویان و مامورین قسی القلب حکومتی بازتاب یافته بود تا حکومت، حتی اگر شده، با روش های غیر انسانی، اعتدال بین روح و ماده در زندگی زمینی را حفظ کند. در این مورد باید توجه داشت که کوه کیهانی هنوز در قلمرو تاریک قطب شمال قرار دارد و شو هم در همان منطقه تمرکز دارد. آنوبیس آسمانی و سیت زمینی قطب شمال، همان دو ظاهر دلقک مانند مختلف هورس هستند که یکی نقاب دارد و یکی نقاب ندارد. سیت گرگ مانند، آشکارا با بد کرداری به مردم صدمه میزند ولی آنوپ نقاب میزند و به همین خاطر به شغال تشبیه میشود که نماد فریبکاری است. شو به عنوان یک موجود بینابینی، معادل بندباز است که بین دو چوب به جای دو قطب با تعدل قدم میزند. این دو قطب، به سادگی میتوانند با دو ظاهر خشن و فریبکار هورس عوض شوند که با تصویرسازی شخصیت شیر در جایی بین گرگ و شغال/روباه مناسبت دارد.:

“ANCIENT EGYPT”: GERALD MASSEY: V1: FISHER UNWIN PRESS: 1907: P321-330

مرحله ی میانی اخیر که ما هنوز داریم در آن زندگی میکنیم، جانشین دوران سرسبزی در زندگی بشر اولیه است که هم خوراک در آن فراوان است و انسان ها را به گشت و گذار در خود تشویق میکند و هم این گونه انسان ها را بیشتر در معرض حمله ی جانوران خطرناک قرار میداده است. یعنی فرصت و تهدید را با هم داشته است. الان این فضا به صورت آیینی، با فضای تجملی بازار مدرن جایگزین شده که انسان ها را به اندازه ی تامین زندگیشان، در خطر لذت های خطرناک و آسیب های شدید اجتماعی قرار میدهد. مادیگرایی افسارگسیخته انسان ها را به گونه ی حیوانات جنگل مسخ میکند و آنهایی که از این فضا تغذیه میکنند، سیاستمداران و مقتصدین تاثیرگذاری در جایگاه شو هستند که فضای بین قطب (حاکم اصلی) و زمین (طبقه ی عوام) را اشغال کرده اند و مانند درندگان، از انسان هایی که فرقی با حیوان ندارند تغذیه میکنند و بر اساس «قانون جنگل» نظم را بر زمین حاکم میکنند. این فضا در مقام جنگلی که شیر سلطان آن است، میتواند مرام شیر کلدانیان را آشکار کند که بز ختی-یهودی-تمپلار-فراماسون مقابل آن می ایستد. اما پس چرا مدرنیته ی تحت کنترل فراماسونری زیاد با آن تفاوتی ندارد؟

برای پاسخ به این سوال، بد نیست به کتاب سرهنگ وادل برگردیم. در فصل 22 آن کتاب، وادل، به تشحوب خدای کشاورزی و حامی بزها و گوزن ها میپردازد و ارتباط کلاه فریجی او با شاخ بز را مجددا گوشزد میکند. به گفته ی وادل، نام تشحوب، در اصل «تاش-حوب» یعنی ارباب شخم زدن است که کارکرد کشاورزی او را نشان میدهد. اما علاوه بر آن، عنوان «تاش» که با تلفظ های مختلف تاس، داس، تاز، تاخ، تاسک و مانند آنها در آسیای صغیر شناخته شده بوده است، زیاد درباره ی خدایان به کار رفته و تقریبا معادل دقیق لغت یونانی "تئوس/دئوس" به معنی کلی خدا در یونانی و لاتین است ضمن این که نام زئوس خدای اعظم یونان هم از همین ریشه است. در کیلیکیه، عنوان "بال تزک" که میتوان آن را به بعل تاش یا ارباب تاش معنی کرد، معادل هرکول به کار میرفته و "دکز" هم عنوانی برای دیونیسوس بوده که مانند نسخه ی یونانیش با انگور و تاک آن مرتبط بوده است. در بین النهرین اما تاس عنوان محدودتری بود که بیشتر برای حئا به کار میرفت و بعد از جدا شدن شخصیت مردوخ از حئا، مختص مردوخ شد. وادل در فصل قبل نشان داده بود که حئای آناطولی به تشحوب نزدیکتر است و در این فصل سخن دیگرش در فصل قبل را تکرار کرد که عنوان میکال که گاهی در دنباله ی نام تشوب می آمده است نشانه ی ارتباطش با میکائیل است منتها با اضافه کردن این مطلب که ازآنجاکه عنوان میکال در سوریه برای رشف از خدایان آنجا هم به کار میرفته است، آن را ورود یافته توسط فنیقی ها میداند. میکائیل یک فرشته ی بالدار است و ازاینرو به عقیده ی وادل، ارتباطش با تاس نشان میدهد که او باید به شکلی دقیق تر در آسیای صغیر، به صورت "تاسکیو" درآمده باشد که گاهی بالدار و گاهی مرتبط با پرندگانی چون عقاب، شاهین، غاز و ققنوس بوده است. وادل گزینه ی آخر را برجسته و جامع بقیه میخواند ازآنرو که ققنوس پرنده ای خورشیدی است و مانند خورشید شبانه روز، مرگ و رستاخیز میکند. وادل همچنین نام تاسکیو را با نام داکشا خدای بز-سر هندو مرتبط میکند و نتیجه میگیرد که تاسکیوی اولیه جایی بین انسان و پرنده و بز قرار گرفته و میتوانسته معرف مجسمه های عتیقه از بزهای بالدار باشد.

ازآنجاکه تشحوب/تاسکیو/ایندرا/سنت اندرو با میکائیل آخرالزمانی هماهنگ شده و از طرفی در جایگاه ققنوس خورشیدی قرار دارد، فضای حاکم بر شمال تاریک او شبی بین رفت و برگشت خورشید را نشان میدهد، منتها در مقیاس یک دوره ی تاریخی کامل، یعنی همان دوره ی سیطره ی گناهان در قبل از آخرالزمان به روایت مسیحیت. ازاینرو آناطولی گوتی ها و کیمری ها نسبت به بین النهرین اکدی مرتبه ای شمالی تر است همانطورکه مصر نسبت به سرزمین های وحشی افریقای سیاه در یک مرتبه ی شمالی تر است چون همانطورکه لاکاپله بیان کرد، کمت/مصر مانند کیمریا استعاره ای از تاریکی است درحالیکه به روایت جرالد مسی، مصر استعاره ای از زمین هم هست و زمین و تاریکی با هم این همانی پیدا کرده اند. در شرایطی که تفسیر این حالت این همانی، تفسیر مسیحی باشد، در غیاب خدا که بین رفت و برگشت مسیح –و میکائیل- اتفاق می افتد، این، قوم خدا هستند که وظیفه ی فراهم کردن شرایط ظهور را دارند و بنابراین همان مردمی که در تاریکی جهل به سر میبرند، باید به قلمروهای روشن تر جنوب –قلمرو روزهای طولانی تر- حمله کنند تا آنها را ارتقا دهند و همین رابطه بین «غرب» سیاسی و «شرق» سیاسی هم تکرار میشود که چنین تهاجمی از سمت غرب و شمال از یک سو، به شرق و جنوب از سوی دیگر، فقط میتواند در استعمار در هر دو وجه استعمارهای کلاسیک و نو اتفاق افتاده باشد. درواقع مسیح مسیحیت، چیزی را گم کرده که تشحوب حتی در عنوان خود هنوز دارد. این ادعای وادل در فصل 22 که تشحوب در بنیانگذاری کشاورزی، تصویر یک پادشاه اولیه ی طرفدار تمدن را به خود جذب کرده است، با جایگاه استعماری وادل به عنوان یک سرهنگ انگلیسی فعال در هند و تبت بی ارتباط نیست. او دارد حرف زمانه اش را تکرار میکند. تمدن چیزی است که استعمارگر از خدایی که دیگر در صحنه نیست گرفته است و وظیفه دارد آن را بگسترد و اساس تمدن کشاورزی است. کلمه ی استعمار در انگلیسی، کلنیالیسم است که از ریشه ی "کلنا" به معنی کشاورز می آید و در اولین مراحل استعمار، حتما باید غربی هایی داشته باشیم که در سرزمین های بومیان ساکن میشوند و کشاورزی میکنند.

مشکل از همین نقطه شروع میشود. چون مردمان بومی بخصوص در زمانی که در بسیاری جاها هنوز خود را به عنوان مردم یک کشور و هموطن با قبایل و جایگاه های جغرافیایی دیگر حس نمیکنند، بسیار گوناگون و با سلایق متفاوتند و جلب رضایت آنها از سوی مهاجرین در جهت همکاری با آنها انواع متفاوتی به خود میگیرد که روند آن بیشتر اوقات از قبل قابل تعیین نیست و زمانبریش مطابق میل یک امپریالیسم جهانخوار که در بیشتر جاها مورد سوء ظن بومیان قرار دارد پیش نمیرود. به همین دلیل، امپریالیسم، برای خود، دشمن قلابی تراشیده و اجازه ی پیشرفت به این دشمن را داده تا به نام دشمنی با امپریالیسم، گذشته ی کلنیالیستی او را توجیه کند. این دقیقا همان اتفاقی است که برای مارکسیسم افتاده و جالب است که ظاهرا از ابتدا چنین قراری نبوده و تفسیر دل به خواهثی نوشته های متناقض منسوب به مارکس لز سوی جریان غالب مارکسیستی به چنین نتیجه ای رسیده است. الگوی کلنیالیستی محبوب مارکس، بسیار قابل توجه است: امپراطوری بریتانیا.:

«در مقطع کنونی رویدادها، که در آن بحران‌های اقتصادی و سیاسی با افزایش فعالیت‌ها و مبارزات سیاسی تلاقی می‌کنند، به نظر نامتجانس و جدا از هم می‌آیند، مجموعه‌ای از مسائل منفرد بر کشورهای خاص و گروه‌های اجتماعی خاص تأثیر می‌گذارند. اما برای درک کامل اهمیت و تأثیر بالقوه جهانی رویدادهایی مانند نسل‌کشی جاری در فلسطین یا انتخاب مجدد دونالد ترامپ، باید پویایی‌ها و ویژگی‌های اجتماعی خاص آنها را در نظر گرفت، بدون اینکه از زمینه ی وسیع‌تری که آنها بخشی از آن هستند، غافل شد. این به معنای دیدن آنها به عنوان لحظات به هم پیوسته، بیان‌های خاص گرایش‌های سرمایه‌داری جهانی است. با این حال، قرار دادن سرمایه‌داری در مرکز تحلیل نباید به معنای تقلیل تمام مظاهر ملموس آن به یک منطق انتزاعی باشد. برخی از مارکسیست‌های ارتدوکس در این امر مقصر بوده‌اند و نظریه‌های مارکس را به سطح قوانین کلی که به طور مکانیکی مسیر تاریخ را تعیین می‌کنند، کاهش داده‌اند. این نسخه از جبر اقتصادی، که به بدترین شکل توسط جوزف استالین بیان شده است، از زمان مرگ مارکس بر نظریه و عمل مارکسیستی سایه افکنده است و منجر به این شده است که مارکسیسم برای بسیاری از مردم مترادف با مبتذل‌ترین، مکانیکی‌ترین و اقتدارگرایانه‌ترین جریان آن شود. با این حال، جریان دیگری از مارکسیسم همچنان پابرجا مانده است که با استالینیسم در تمام اشکال آن مخالف است و بر تفسیری انسان‌گرایانه، بین‌المللی و غیرجبرگرایانه از مارکس اصرار دارد. این سنت مارکسیسم به جای اینکه تاریخ را نتیجه ی ضروری قوانین انتزاعی توسعه بداند، آن را به عنوان یک فرآیند متناقض و ناهموار با نتایج احتمالی متعدد می‌بیند. از این منظر، بحران‌ها و مبارزات خاص نه به طور کامل توسط قوانین انتزاعی تعیین می‌شوند و نه رویدادهای متمایز و منزوی. آنها نمایانگر لحظاتی از یک وحدت هستند که تنها از طریق بخش‌های تشکیل‌دهنده ی آن و روابط بین آنها قابل درک است. تجدید این جریان مارکسیسم امروز می‌تواند به درک بحران‌ها و مبارزات فعلی به عنوان بخش‌هایی از این کلیت کمک کند و همبستگی و بین‌المللی‌گرایی را در جنبش‌های سیاسی تشویق کند. کتاب جدید کوین اندرسون، "جاده های انقلابی مارکس متاخر" سهمی در این نسخه از مارکسیسم دارد. این کتاب در مخالفت با تفسیر مارکس به عنوان یک نظریه‌پرداز اروپامحور که تنها به دیدگاهی محدود از طبقه ی کارگر توجه دارد، استدلال می‌کند که مارکس را می‌توان و باید به عنوان یک متفکر چندخطی در نظر گرفت، کسی که آشکارا با استعمار، اشکال زندگی بومی و اشتراکی و جنسیت درگیر بوده است. اندرسون از آثار مارکس بین سال‌های ۱۸۶۹ تا ۱۸۸۲ بهره می‌برد که بیشتر آنها شامل یادداشت‌های منتشر نشده اما گسترده در مورد استعمار، جوامع بومی و غیرغربی و روابط جنسیتی است. این یادداشت‌ها، اگرچه پالایش نشده‌اند، اما برای اندرسون، نقشه‌ای از علایق فکری مارکس در اواخر زندگی و نشانه‌ای از این هستند که تفکر او هنوز در حال تکامل و گسترش بوده است. این کتاب به جای شناسایی یک مارکس «جدید»، رابطه‌ی بین مارکس متأخر و آثار اولیه و از نظر تئوریک توسعه‌یافته‌تر او را برجسته می‌کند. ادعای اندرسون این است که این یادداشت‌های مبتنی بر تجربه، نشان‌دهنده‌ی فاصله گرفتن از آثار اولیه‌ی مارکس نیستند. بلکه، آن‌ها نشان‌دهنده‌ی حرکتی دیالکتیکی از منطق انتزاعی تر "سرمایه" به سطح ملموس توسعه‌ی ناموزون سرمایه‌داری در ایرلند، هند و ایالات متحده، و نمونه‌های دیگر، هستند. این موارد خاص، اشکال متنوعی را که توسعه‌ی سرمایه‌داری به خود گرفته است، برجسته می‌کنند، در حالی که همچنان مبتنی بر نظریه‌ی عمومی سرمایه‌ی مارکس هستند. درک مارکس به این شکل، به عنوان یک متفکر دیالکتیکی که از انتزاعی به ملموس حرکت می‌کند، امکان بینش‌های جدیدی را در آثار اولیه ی مارکس فراهم می‌کند. در حالی که گاهی اوقات کتاب سرمایه به عنوان روایتی اروپامحور از توسعه خوانده می‌شود که در آن ظهور سرمایه‌داری در انگلستان به عنوان الگویی برای بقیه جهان ارائه می‌شود، مارکس به صراحت در فصل مربوط به «انباشت اولیه» بیان می‌کند که "تاریخ این سلب مالکیت در کشورهای مختلف جنبه‌های متفاوتی به خود می‌گیرد و مراحل مختلف خود را در ترتیب‌های مختلف توالی و در دوره‌های تاریخی مختلف طی می‌کند. فقط در انگلستان، که بنابراین ما آن را به عنوان نمونه ی خود در نظر می‌گیریم، شکل کلاسیک خود را دارد." یادداشت‌های بعدی مارکس در مورد اشکال خاصی که استعمار در ایرلند و هند به خود گرفت و اینکه چگونه این امر توسعه ی سرمایه‌داری را در آن کشورها شکل داد، محتوای تجربی این متن را فراهم می‌کند و به ما اجازه می‌دهد تا کتاب سرمایه را به عنوان یک مدل نظری برای درک اشکال متنوع و ناهمواری که سرمایه‌داری ممکن است به خود بگیرد، بخوانیم. اندرسون با برجسته کردن این آثار کمتر مطالعه‌شده، ما را تشویق می‌کند که مسائل مربوط به استعمار و توسعه ی ناموزون را در خوانش‌های خود از آثار کاملاً توسعه‌یافته و منتشر شده ی مارکس بگنجانیم. در حالی که او به شدت به نقل قول‌هایی از قطعاتی که توجه مارکس به این مسائل را برجسته می‌کنند، تکیه می‌کند، اندرسون به طور قانع‌کننده‌ای نشان می‌دهد که اینها صرفاً نمونه‌های گلچین‌شده نیستند، بلکه نکات مرجع مهمی برای توسعه در اندیشه ی مارکس هستند که با مطالعه ی دقیق می‌توان آنها را در آثار اولیه ی او ردیابی کرد. با گنجاندن یادداشت‌های مارکس در مورد جوامع غیرغربی در خوانش ما از آثار اولیه ی او، درک دقیق‌تر و از نظر تاریخی خاص‌تری از توسعه ی سرمایه‌داری پدیدار می‌شود. اندرسون می‌گوید که جاده‌های انقلابی به نوعی دنباله ی کتاب قبلی‌اش "مارکس در حاشیه ها" است. استعمار در هند و ایرلند، جوامع اشتراکی در روسیه و آمریکای شمالی، و رابطه بین مبارزه ی ضداستعماری و انقلاب کمونیستی، همگی نقش‌های اصلی را در هر دو کتاب ایفا می‌کنند، اما در اینجا بسط‌یافته‌تر هستند و ارتباط بهتری با آثار گسترده‌تر مارکس دارند. اندرسون با ارائه ی مستندات قوی، ادعا می‌کند که توصیف مارکس به عنوان یک متفکر اروپامحور و تک‌خطی بی‌اساس است. این دیدگاه که در کتاب "شرق شناسی" از ادوارد دبلیو. سعید یافت می‌شود، معتقد است که مارکس مسیر توسعه ی انگلیسی را برای کل جهان ضروری می‌دانست و همین امر منجر به توجیه او از حکومت استعماری انگلیس در هند شد. سعید، مارکس را با نظریه‌های مدرنیستی توسعه مرتبط دانست، که در آن سرمایه‌داری مرحله‌ای ضروری را نشان می‌دهد که همه ی جوامع فئودالی باید در مسیر خود به کمونیسم از آن عبور کنند. در حالی که این دیدگاه قطعاً توسط برخی از طرفداران مارکسیسم ارتدوکس مطرح شده است، اما توسط بسیاری از مارکسیست‌ها و همانطور که اندرسون نشان می‌دهد، توسط خود مارکس پذیرفته نشده است. طبق قرائت ارتدوکس از مارکس، تاریخ با مراحل متمایز و شیوه‌های تولیدی مشخص می‌شود که شکل روابط اجتماعی را تعیین می‌کنند. ای. پی. تامپسون در کتاب "فقر نظریه" علیه این تفسیر از مارکس می‌نویسد و استدلال می‌کند که دسته‌بندی‌هایی مانند «فئودالیسم» و «سرمایه‌داری» ظروف ایستا نیستند؛ بلکه مجموعه‌ای از روابط اجتماعی هستند که به شیوه‌های تاریخی خاص و متنوعی بیان شده‌اند. سرمایه‌داری را تنها می‌توان با بررسی اشکال خاص آن به طور کامل درک کرد. اما این موارد مشخص، لحظاتی از گرایش عمومی توسعه ی سرمایه‌داری هستند که مارکس در کتاب سرمایه به تفصیل شرح می‌دهد و تنها می‌توان آنها را به عنوان بخشی از این منطق به طور کامل درک کرد. درحالیکه مارکس در کتاب "ایدئولوژی آلمانی" مدلی از مراحل توسعه ارائه داد، اندرسون به این واقعیت اشاره می‌کند که این مدل را می‌توان به عنوان مدلی برای اروپای غربی تفسیر کرد، نه به عنوان یک مدل جهانی. بنابراین، اگرچه توسعه در غرب از مراحل متوالی، از جامعه ی اشتراکی به جامعه ی برده‌داری یونانی-رومی، به فئودالیسم غربی و به سرمایه‌داری، عبور کرده است، اما این بدان معنا نیست که هر جامعه‌ای در همه جا باید این مسیر را دنبال کند. در واقع، مارکس در گروندریسه، انواع اشکال پیشاسرمایه‌داری - آسیایی، اسلاوی، باستانی (یونانی-رومی) و آلمانی - را که در کنار یکدیگر وجود دارند، به عنوان یک توالی از مراحل، شناسایی نمی‌کند. در واقع، مارکس مسیرهای توسعه‌ی چندگانه را تصدیق کرد. از آنجا که شکل یونانی-رومی بالاتر از سایر مراحل نیست و تنها شکل یونانی-رومی جامعه‌ی پیشاسرمایه‌داری به فئودالیسم غربی گذار کرد، سایر اشکال، مسیرهای متفاوتی را نشان می‌دهند. اندرسون بخشی از کتاب سرمایه که در بالا نقل شد را به عنوان شاهد دیگری بر این مدعا برجسته می‌کند که مارکس قصد نداشت مدل انگلیسی را بدون انتقاد در هر جامعه‌ای به کار گیرد. شکل خاص توسعه‌ای که ایرلند و روسیه اتخاذ کردند، جایی که اشکال اشتراکی زندگی در کنار توسعه ی روابط سرمایه‌داری ادامه یافت، به این معنی است که جوامع لزوماً نباید در مسیر خود به سوی انقلاب سوسیالیستی از سرمایه‌داری عبور کنند. در عوض، همانطور که مارکس در نامه‌ای به ورا زاسولیچ، کمونیست روسی در سال ۱۸۸۱ نوشت، «کمون اساس بازسازی اجتماعی روسیه است»، چیزی که او در مقدمه ی روسی ۱۸۸۲ بر مانیفیست کمونیست نیز به آن اشاره می‌کند. اندرسون همچنین تأکید می‌کند که چگونه یادداشت‌های بعدی مارکس در مورد هند نشان می‌دهد که دیدگاه او در مورد استعمار بریتانیا به عنوان گامی ضروری - هرچند وحشیانه - به سوی سوسیالیسم در هند تکامل یافته است. با این حال، توجه به این نکته مهم است که انزجار مارکس از خشونت استعماری منحصر به آثار بعدی او نیست. او در کتاب سرمایه نوشت که "روش‌های انباشت اولیه به هیچ وجه ایده‌آل نیستند" و "این یک واقعیت آشکار است که فتح، برده‌داری، سرقت، قتل، و به طور خلاصه، زور، بیشترین نقش را در خاستگاه سرمایه‌داری ایفا می‌کنند". مارکس در نوشته‌های اولیه ی خود در مورد هند، به "ریاکاری عمیق و بربریت ذاتی" استعمار بریتانیا اشاره می‌کند. اما اندرسون نشان می‌دهد که چگونه مارکس در اواخر عمرش نه تنها استعمار بریتانیا در هند را وحشیانه می‌دانست، بلکه دیگر آن را به عنوان شری ضروری که اشکال سنتی زندگی هندی را از بین می‌برد و آنها را با صنعت مدرن جایگزین می‌کند، نمی‌پذیرفت. مارکس با تحسین از مقاومت ضداستعماری در هند، چه از نظر نظامی و چه از نظر تداوم سنت‌های اشتراکی، می‌نویسد. این دیدگاه از رابطه بین گسترش روابط سرمایه‌داری، خشونت استعماری، مقاومت ضداستعماری و اشکال اشتراکی زندگی، تصویری بسیار پیچیده‌تر از توسعه را نسبت به دیدگاه مکانیکی، خطی و جبرگرایانه‌ای که اغلب به مارکس تحمیل می‌شود، نشان می‌دهد. اندرسون با برجسته کردن جنبه‌های ضداستعماری آثار مارکس، به ما یادآوری می‌کند که روابط سرمایه‌داری صرفاً پدیدار نمی‌شوند؛ آنها تحمیل می‌شوند . مارکس فراموش نمی‌کند که خشونت در خاستگاه سرمایه‌داری نهفته است و در واقع، همچنان زیربنای آن است. تمرکز بیشتر بر استعمار، دیدگاه‌های مارکس را در مورد مقاومت ضداستعماری و مبارزات برای آزادی ملی تغییر داد. اندرسون با استفاده از یادداشت‌های مارکس در مورد تداوم شیوه‌های زندگی اشتراکی و مقاومت در برابر استعمار، مسیر مارکس را در مورد پتانسیل انقلابی جوامع غیرغربی نشان می‌دهد. یادداشت‌های مارکس به جای رمانتیک جلوه دادن اشکال زندگی پیشاسرمایه‌داری یا تلقی آنها به عنوان موانعی برای پیشرفت مدرن، درک دیالکتیکی و ظریفی از اشکال اشتراکی و تکاملی از تفکر اولیه‌اش در این زمینه را نشان می‌دهد. اندرسون در یادداشت‌های مارکس در مورد جوامع بومی آمریکای شمالی، به استفاده ی مارکس از نقل قول‌ها پیرامون اصطلاح «برابر» در بخشی اشاره می‌کند که در آن مارکس بر شکل اشتراکی شکار تأکید می‌کند، که از آن همه سهم «برابر» خود را می‌گیرند. از نظر اندرسون، این نشانه‌ای است که مارکس «می‌گوید سلسله مراتب اجتماعی ممکن است زودتر از آنچه منابع انسان‌شناسی او نشان می‌دهند، ظهور کرده باشد»، حتی در حالی که تحسین خود را از این جوامع ابراز می‌کند. مارکس بدون ایده‌آل‌سازی ماهیت غیرسلسله مراتبی و دموکراتیک این جوامع پیشاسرمایه‌داری، شروع به دیدن پتانسیل انقلابی مبارزه ی ضداستعماری کرد.»:

Which Marx? On Colonialism, Uneven Development, and Gender: Sean K. Isaacs: TEMPEST: 8 MAY 2025

مطمئنا چیزی که مارکس –یا نویسندگانی که به جایش آن آثار را نوشته اند- از دور میدید، برای استعمار در نزدیکی آن ملموس تر بود. سنت های بومی که به حس برابری و اتحاد مردم کمک میکردند خطرناک بودند و تصویر اروپامحور از کشورهای غیر شمالی-غربی به گونه ی جنگلی وحشی و حیوانی را زیر و رو میکردند. بنابراین نوعی فرهنگسازی استعماری از بالا به جریان افتاد که طی آن، جهان در همان حالی که به گونه ی تکنولوژیک پیشرفت میکرد و به جای بهتری تبدیل میشد، تک تک جنبه های اخلاقی مثبت اجتماعی خود را از دست میداد؛ هر خصیصه ی بدی در جایی از جهان بود، به همه جا گسترش می یافت و هر خصیصه ی مثبتی حتی المقدور تضعیف یا نابود میشد. به صلیب سنت اندرو که بر پرچم انگلستان است بیندیشید و آنگاه بر این تمرکز کنید که اگر مارکس درباره ی انگلیسی کردن کل دنیا حکم رسمی نداده بود، پس به نفع کدام دولت بود که مردم دنیا فکر کنند برای پیشرفت باید همگی سراپا انگلیسی شوند؟!