نویسنده: پویا جفاکش

از دوران نوجوانی که دانستم بخش اعظم پیشرفت های تکنولوژیک امریکا و شوروی، بر گرده ی دانشمندان نازی بوده که دول غالب پس از فتح آلمان در جنگ جهانی دوم، آنها را به استخدام خود درآورده اند، برایم جای سوال بود که آیا واقعا و آنطورکه هیتلر ادعا میکرد، آلمانی ها استعدادشان در این زمینه ها بیش از مردم دیگر دنیا بوده است؟ بعدها فهمیدم که این مسئله برای خود آلمانی ها غیر طبیعی به نظر میرسیده است. آنها شایعاتی داشتند درباره ی این که اکتشافات نازی ها بوسیله ی جامعه ی جادویی وریل (فرقه ای که هیتلر عضو آن بود) و در اثر ارتباط این جامعه با نیروهای مرموز "خورشید سیاه" در جنگل سیاه آلمان به دست آمده اند. این نیروها بوسیله ی ستاره ی کوکب در صورت فلکی دب اکبر از شمال به جنوب جاری میشدند و وریل بر اساس افسانه های افریقایی، نیل آسمانی یا راه شیری را جاری گاه آنها میدید. حرکتگاه آنها از دب اکبر در حدود قطب شمال به سرزمین های استوایی، حرکت از تاریکی به نور، و انقلاب زمستانی به انقلاب تابستانی را گواه بود و چیزی شبیه حرکت نژاد پادشاهان یعنی آریایی ها به سمت فتح بردگان جنوبی را به ذهن متبادر میکرد که هدف هیتلر بوده است. نکته ی مهم دیگر این که اختیار کوکب در دست صورت فلکی توامان بود. انرژی خورشید سیاه به همان چیزی مدیون بوده که تحت عنوان "ماده ی سیاه" هنوز در فیزیک پابرجا مانده است:

“vril society, black sun, dark matter”: bibliotecapleyades.net

درخصوص بنیاد این شایعات، در کتابی از سانتیلانا دو نکته یافتم که میتواند متصل کننده ی افسانه های گوناگون به شکل این منظومه شده باشد. اول، ارتباط راه شیری با دب اکبر که به خرس تشبیه میشود: ژرمن ها به راه شیری، گاها "برونل استرات" میگفتند. این کلمه به معنی جاده ی خرس ها است و از لغات برونئی، برونز و بروئین به معنی خرس –و مرتبط با براون به معنی رنگ قهوه ای- ریشه میگیرد. عقیده بر این بود که راه شیری توسط خرس ها محافظت میشود. دوم ارتباط توامان با انقلاب تابستانی است که در عصر حمل، در انتهای برج توامان (دو پیکر) و آغاز برج سرطان (خرچنگ) یعنی اولین روز تیرماه رخ میداد. ازاینرو توامان به «دروازه ی سرطان» ملقب بود. این ارتباط پایدار مانده و با راه شیری مرتبط شده است. در زمان ماکروبیوس و البته همین امروز و در دوران ما، صورت های فلکی توامان و قوس (کمان)، صورت های فلکی ای بوده اند که در زمان انقلاب تابستانی طلوع میکردند. قوس، پیشتر دم صورت فلکی عقرب به شمار می آمد و تسلط بر آن را به موجودی دو چهره با صورت های یک سگ و یک شاه نسبت میدادند. عقرب شامل قوس با هویت دم عقرب، کالبد الهه ی عقرب بود که در مصر، "سلکت سرکت" و در کلده، "اشاره تمتیم" یعنی "اشاره ی دریا" نامیده میشد. او بانوی رودخانه ها و عامل آبرسانی به موجودات بود. در عصر حوت که شروع دوران نوین و تاریخ میلادی با آغاز آن همزمان است، برج های توامان و قوس، دقیقا برج های انقلاب های تابستانی و زمستانی واقع شدند. این دو صورت فلکی، دروازه های راه شیری برای گذر ارواح به جهان های دیگر بودند. در این زمان، برج سنبله یا دوشیزه، معادل اعتدال پاییزی و ورود به فصل خزان طبیعت محسوب میشود. ازاینرو سنبله جایی است که انسانیت با دوران اوج و خرمی خود خداحافظی میکند و این به از بین رفتن دوشیزگی حوا یا زن بعد از خوردن آدم و حوا از گندم تابستانی سنبله تشبیه میشود. آدم و حوا از بهشت اخراج میشوند و پس از این، زندگی زمینی با همه ی درد و رنج هایش معنی پیدا میکند. سقوط آدونیس به جهنم پس از عشقبازی با ونوس، و انحطاط یهودیت در اثر هوسبازی شاه داوود با لیلیت جن ماده، روایت های دیگر این اتفاقند. سقوط برج بابل که عامل اتصال آسمان با زمین بود نیز به روایتی در برج سنبله وقوع یافته است. افسانه های مختلفی وجود دارند مبنی بر این که غله ی سنبله را سگسانانی چون سگ، روباه، کایوت و حتی به باور سودانی ها فنک (روباه افریقایی)، از آسمان و از طریق راه شیری به زمین آورده اند. در بعضی روایات، از انتقال هشت نوع غله از این طریق سخن رفته است.:

“hamlets mill”: Giorgio de santillana, hertha von dechend: 1977: chap18

سانتیلانا پیش از مطرح کردن این مسائل، در کتابش از مطلع شدن امپراطور هاینریش دوم از وجود مردم عقرب صحبت کرده است: مردمی که از مرز صورت های فلکی قوس و عقرب آمده بودند و این مرز، رساننده ی هم مسیری قوس در مسیر مردگان با عقرب است. "اشاره تمتیم" یا اشاره ی دریا را میتوان به عقرب دریا ترجمه کرد چون "اشاره" تلفظ دیگر "عشخاره" یا همان عقرب است. اشاره ی دریا، لقب سابیتو بود که به همراه خواهرش نموندی، عامل ضعف نوع بشر شمرده میشدند. مقر سابیتو در دریای شرق و احتمالا در محل دریای شانگهای بوده است ولی حدود اولیه اش باید جایی در سواحل دریاهای جنوبی یا شمالی ایران بوده باشد. مسیر او در صورت فلکی عقرب از طریق کوهستان میشو به توامان میرسد چون یکی از معانی میشو همچون توامان، "دو همزاد" است. کوهستان میشو در شرق بین النهرین، طلوعگاه خورشید بود و ملمو (یا همان فره ی ایزدی) ازآنجا بر شاهان بین النهرین میتابید. دریای شرق در ورای آن، زمانی کشف شد که عنق، پهلوان شهر بلوتافوس که امروزه او را بیشتر به نام انکیدو میثشناسیم از بیماری مرد. وی که شکارچی پلنگ و گورخر بود و وقتی علیه دشمنان میغرید، «همچون شیری در حال شکار یا ماده شیری در حال دفاع از فرزندانش» وحشتناک میشد، پس از آن که ورزاو عیشتار یا ونوس که همان صورت فلکی ثور است را برای دفاع از شهر خود کشت، به انتقام خدایان دچار آمد. برادرخوانده اش گیلگمش پهلوان که نمیتوانست باور کند او به «مشتی خاک» تبدیل شده است، در جستجوی سرزمین جاودانگان راه خورشید را به سمت شرق پیمود و از کوهستان میشو که توسط مردانی نیمه عقرب محافظت میشد گذشت و پس از برخورد با مردم و پدیده های عجیب بسیار، به قلمرو سابیتو در دریای شرق رسید. وی درآنجا با اورشانابی داماد آتراهاسیس (ادریس) جاودانه برخورد و سوار بر قایق اورشانابی به زیستگاه آتراهاسیس در سرمنشا دو رودخانه در نزدیکی سرزمین 7فرزانه راه یافت. برخورد این دو شخصیت، احتمالا روایت دیگری از برخورد موسی با خضر در مجمع البحرین (برخوردگاه دو دریا) است. زمانی انلیل خدای طوفان سعی در نابودی نوع بشر با سیل نموده بود. اما حئا خدای آپسو یا پهنه ی دریا به کمک آتراهاسیس، مردمان و جانورانی را از خطر نابودی نجات داده بود. بدین منظور، وی آنوناکی ها یا کارمندان نرگال –خدای مردگان- در جهان زیرین را به تختگاه خود در اریدو فرا خواند و آنها درآنجا کشتی عظیمی برای نجات موجودات ساختند که هدایت آنها به عهده ی آتراهاسیس یا همان نوح قرار گرفت. از آن پس، اریدو به نام آنوناکی ها، نونکی نام گرفت و حئا به "مول نونکی" (شاه سرزمین نونکی) ملقب شد. آتراهاسیس به گیلگمش گفت که اگر میخواهد عمر جاویدان داشته باشد، باید برای سه روز و سه شب بیدار بماند. گیلگمش بیهوده در این راه سعی کرد و پس از شکست به مدت 7شبانه روز به خواب رفت. این داستان، قابل مقایسه با خواب عمیق کرونوس در غاری در جزیره ی اگیگیا است که سبب افتادن قلمرو او به دست زئوس شد، همچنین قابل مقایسه با توصیه ی مرلین جادوگر به شاه آرتور که اگر حکومت را به کسی دیگر وانهد و سرزمین خود را ترک کند در عمق دریا جاودانه خواهد زیست. بومی شدن این افسانه در دریای چین، سبب شکل گیری افسانه های چندین امپراطور چین شد که ظاهرا مرده و در عمق زمین خفته ولی در اساس جاودانه اند و روزی بیدار خواهند شد. 7فرزانه که احتمالا به جای 7سیاره ی تعیین کننده ی سرنوشت بشر، تشکیل دهنده ی گیلگمش و آتراهاسیسند، همان هفت خفته ی مقدس داستان اصحاب کهفند. اگر آنها را با 7جد بنیانگذار بلوتافوس مقایسه کنیم، در این صورت، آنها روح بلوتافوس –به معنی قبر بعل- هستند و گیلگمش که از آنها تشکیل شده، روح سرزمین باستانی بین النهرین است که خدایش بلوس یا بعل مردوخ در آن مرده و به خاطره تبدیل شده است. سفر گیلگمش به معنی خروج روح بین النهرین باستان از خاستگاه خود به مقصد شرق های نزدیک و دور است. این سفر به سمت دریا نتیجه ی خشم عیشتار یا همان الهه ی سنبله است چراکه گیلگمش به عنوان یک شاه، چیزی جز تجسم انسانی توتم جهانی باستانیان یعنی شیر درنده نیست. شیر در هم آیی با خورشید، معرف صورت فلکی اسد (شیر) میشود که برج خورشید است. در اعتدال پاییزی، اسد در دریای جنوب عراق یعنی خلیج فارس فرو میرفت. اسد تجسم تابستان و عامل خشکسالی است و خزان طبیعت در پاییز و زمستان ازآنرو است که او خشکی خود را به دریا که باشنده ی اصلیش یعنی ماهی نماد زایندگی است تحمیل میکند. در اخراج از بهشت نیز ممکن است مار، جانشین شیر شده باشد چون مار به عنوان یک جانور خطرناک دم دست تر برای بشر، در بین النهرین ملقب به "شیر خاکی" بود. ولی سرسبزی طبیعت در برج حوت یا ماهی بازمیگردد و ازاینرو ظهور مسیح که عامل سعادت زمین است همزمان با آغاز عصر حوت -در تخمین زده شده به کمی بیش از 2000سال پیش- رخ میدهد و خود عیسی مسیح ملقب به ایکتیس یعنی ماهی است. تضاد گیلگمش و ماهی، در روایت کالیستنس دروغین از سفر یکی از رونوشت های یونانی گیلگمش یعنی اسکندر به شرق، خود را نشان میدهد. اسکندر در اریدانوس که نامجایش معنی تعلق به اریدوی حئا را میرساند، به آب زندگانی دست پیدا کرد و مخفیانه ظرفی از آن را در کشتی خود گذاشت تا بعدا در مقصد طی جشنی همگانی مصرف کند. اما آشپز اسکندر، اشتباهی ماهی ای را در ظرف آب جاودانگی انداخت و دید که آن ماهی در ظرف زنده شد. پس خودش آب جاودانگی را نوشید. اسکندر پس از مطلع شدن از مطلب، از شدت خشم و سرگشتگی، دستور داد آشپز را سوار بر تخت شاهی به دریا بیندازند تا الی الانتهای زمان، در دریا به جای او پادشاهی کند. دست یافتن اسکندر به آب زندگانی، در دنباله ی پیشگویی کاهن اعظم ایزد سراپیس قرار داشت که پیشگویی کرده بود پس از بنای اسکندریه در مصر، «شاه خواهد مرد و نخواهد مرد.» و معنیش این بود که اسکندر خواهد مرد و شاه دیگری بر تخت او جاودانه حکومت خواهد کرد. در روایت دیگری از این پیشگویی آمده که کاهن به اسکندر گفت اسکندر پس از مرگ در میان خدایان خواهد زیست و این مثل آن است که حکومتی جاودانه خواهد داشت اگرچه همچون دیگران میمیرد. بی شک، در این داستان، کاهن همان آتراهاسیس و اسکندر همان گیلگمش است. علت این که آتراهاسیس، کاهن سراپیس خوانده شده، هماوایی نام سراپیس با "سار آپسی" یعنی شاه آپسو است که لقب حئا است. در یونانی، آپسو به آپیس تلفظ و تختگاه پتاح خدای خالق در افسانه های قبطی خوانده شده است. روایت اتیوپیایی افسانه ی اسکندر، اسکندر را پسر نختانبو آخرین فرعون قبطی مصر دانسته و «سرسلسله ی خدایان قبطیان» را هفستوس عنوان کرده است. هفستوس از تلفظ های یونانی نام پتاح است. روشن است که شاه دریایی که میتواند مسیح آینده باشد، بازتولید گیلگمش یا اسکندری است که از دروازه ی مردان عقربی در کوه میشو (توامان) گذشته است و این قرار است بازگشت از بی باری خزان عقرب به سمت پرباری شکفتگی خورشید سرطان باشد. سرطان یا خرچنگ، به خاطر شکل ظاهریش، فرم دریایی عقرب زمینی تلقی میشده (کراب به معنی خرچنگ در انگلیسی، تلفظ دیگری از لغت عقرب است) و میتوان گفت گیلگمش، عقربی است که در دریای سابیتو (الهه ی دریایی عقرب ها) تبدیل به خرچنگ انقلاب تابستانی شده است. یکی از نام های آکدی صورت فلکی سرطان، "نانگار" یعنی نجار، و نجاری شغل عیسی مسیح بوده است. این قابل مقایسه با قتل هومبابا غول جنگل سدر به دست گیلگمش برای تبدیل کردن درختان آن جنگل به چوب در مصارف نجاری است. قتل هومبابا بود که پهلوانی گیلگمش را اثبات و عیشتار را به او علاقه مند کرد و جواب رد توهین آمیز گیلگمش به عیشتار بود که سبب رها شدن ورزاو برج ثور توسط عیشتار برای نابودی گیلگمش و همشهریانش شد. هومبابا تحت عنوان "مول هومبان" موکل ستاره ی "کاکب" در صورت فلکی دب اصغر دانسته شده است [که هم در نام و هم در قرار گرفتن در موضع قطب شمال، قابل مقایسه با "کوکب" دب اکبر است]. کم شدن شر هومبابای جنگلی از سر متمدنین توسط گیلگمش، قابل مقایسه با دیواری است که اسکندر در شرق میکشد تا خطر یاجوج و ماجوج وحشی را از متمدنین دور کند. (همان: فصل 12)

نام های گیلگمش و هومبابا، در اوراد جادویی مندایی و عربی، برای دور کردن اجنه و نیروهای شر به کار میرفتند. در متن ضد جادوگری موسوم به "مقلو" به اعتقاد به قاضی بودن گیلگمش در جهان مردگان اشاره رفته است. یهودی های آرامی مسلک، گیلگمش را بیشتر به نام "مهاویه" میشناختند و معتقد بودند مهاویه غولی از نفیلیم بوده که به شاگردی انوخ جاودانه درآمده و انوخ، او را از وقوع سیلی که خدا میخواهد علیه غول ها برانگیزد مطلع کرده بود. مشخصا انوخ باید همان نوح یا اتراهاسیس باشد [و البته "ادریس" که تلفظ عربی آتراهاسیس و منشا لغات "درس" و "تدریس" است، نام اسلامی انوخ میباشد]. "قوما" یا "قمیه" شاهزاده ی آشوری که به جهان زیرین سفر میکند و دیگر موفق به خروج از آنجا نمیشود، نیمه ی دوم گیلگمش و همان انکیدوی مرده است. او و گیلگمش، دو نیمه ی پیکره ای واحدند و نجواهای آنان در اساطیر یونان، به صورت ملاقات آشیل زنده با روح معشوق مقتولش پاتروکلوس درمی آید که شرایط جهان مردگان را برای آشیل شرح میدهد. آشیل که رویین تن است، اینقدر با روح دوست مرده اش همهویت میشود که از تنها نقطه ی ضعف خود یعنی پاشنه ی پا تیر میخورد و به پاتروکلوس ملحق میشود. درگیر بودن گیلگمش یا مهاویه با دریا، در صحنه ی نبرد آشیل با طغیان رودخانه ی اسکاماندروس خود را نشان میدهد که به اصل مذهبی قصه های نبرد بعل با یم (خدای دریا) و مردوخ با تهامات (دریای آشوبناک به شکل یک هیولا) نزدیکتر است. اما قهرمان دیگر نبرد تروآ یعنی ادیسه است که وظیفه ی نزدیکی به سفر دریایی گیلگمش را با سرگردان شدن در کشتی خود بر پهنه ی دریا به دوش کشیده است. ادیسه به جهان زیرین نیز سفر کرد و درآنجا نزد روح ترسیاس پیشگو درس آموزی نمود: صحنه ی دیگری از ملاقات گیلگمش با آتراهاسیس. جالب این که ادیسه در جهان زیرین، با آشیل نیز ملاقات کرد و از او حرف های خردمندانه شنید. آشیل وحشی و سبکسر و دیوانه و خودخواه، پس از مرگ دوستش و سفر به جهان زیرین، به آدم دیگری تبدیل شد، درست مثل گیلگمش شاه ظالم و مغرور. اولین نشانه ی تغییر آشیل نیز بازگرداندن جسد هکتور قاتل پاتروکلوس و پسر پریام شاه تروا به پدرش بود وقتی که پریام در عملی خطرناک، مخفیانه به نزد آشیل آمد و به او التماس پس گرداندن جسد پسر خود را نمود.:

“they who saw the deep: Achilles, Gilgamesh and the underworld”: Carolina lopez-ruiz, fumi karahashi and marcus zeimann: kaskal: no15, jan 2020: p85-100

کار عجیبی نکرده ایم اگر دو جنبه ی زندگی-مرگ قهرمان را خود توامان بخوانیم و بگوییم جدا شدن آنها همچون جدایی یاران گرمابه و گلستان کودکی و جوانی از هم و در اثر سختی های زندگی مادی، تلنگری برای اتحاد با مشابه ماورایی درونمان -که دوستمان یادآور آن بوده است- در بهشت گم شده ای در راه شیری روحانی است که درست مثل خرچنگ شدن عقرب، خودمان آن را پدید می آوریم. طلوع فرد انسانی از کوه میشو نتیجه ی انقلاب تابستانی او است که از اتحاد با همزاد آسمانیش در قلمرو ظلمانی پشت کوه پدید می آید و خورشید این طلوع، خود میشو است که لغت مسیح تلفظ دیگر نام او است. میشو با کلمه ی موسیو به معنی آقا در ارتباط است. این کلمه را در خدائیت بخشیدن بیشتر، به میشارو یا میشتارو (میشو + شارو) یعنی "میشو شاه" مبدل میکنند که از یک طرف تبدیل به میستر در انگلیسی به معنی آقا، از طرف دیگر تبدیل به میترا، میتراس، میثره و مهر به معنی خورشید، و از طرف دیگر تبدیل به "مشتری" –هم به معنی ارباب خدایان سیاره ای و هم به معنی والامقام در خطاب کاسبان به خریداران خود- تبدیل شده است. اگر بخواهیم آن را از مفهوم فردیش به کل اجتماع بتابانیم و جمع را با آن درست کنیم، باید کل اجتماع را به جهنم عقربی بیندازیم تا بهشت پدید بیاید. حاکمان چنین کرده اند و در طول تاریخ، کم کم از کاشته ی خود، مدرنیته درو نموده اند. مدرنیته نتیجه ی اجماع بر سر وجود یک مسیح انسانی و تاریخی برای نجات تمام بشر است که حاکمان مختلف، خود را شاگرد وفادار به او نمایانده اند.

مارفول معتقد است که در ابتدا روایات مختلفی از مسیح تاریخی وجود داشت چنانکه در قستنطنیه ی بیزانسی (استانبول)، کنستانتین کبیر مسیح بود و در اسکندریه ی مصر اسکندر کبیر. حتی در بین کسانی که تجسم مردمی تر و امروزی تری از عیسای مسیح داشتند نیز اجماعی بر مرکزیت او نبود و چنانکه منابع نشان میدهند قتلگاه او را هم مصر فرض کرده اند هم سدوم و هم اورشلیم. در قرن 17 تازه مسیحیان بر سر قتلگاه بودن و مقدس بودن اورشلیم به توافق رسیده بودند اما اورشلیم هنوز لزوما بیت المقدس کنونی در اسرائیل نبود. عثمانی ها ابتدائا پایتخت خودشان استانبول را اورشلیم و مسجد حاجیه صوفیه را معبد سلیمان میدانستند و بعدا از روی سلیمان اورشلیم، یک سلطان سلیمان قانونی قدرقدرت برای تاریخ خودشان ساختند. اما مسیر موفق تری نیز به سمت اورشلیم وجود داشت که به کاتالونیا میرسید. اینجا محل فرود خاندان آنجو یا آنجلوس یعنی منشا بوربون های اسپانیا و فرانسه بود. آنها رهبران شاه داوودی یهودیان در قاهره بودند که قاهره را بابل میخواندند و سفر خود به اسپانیا را بازگشت یهودیان از بابل به اورشلیم. این سفر، به صورت مهاجرت یهودیان از مصر به ارض مقدس نیز درآمد و رهبر یهودیان یعنی موسای پیامبر، به شکل موسی ابن نصیر فاتح عرب اندلس در تاریخ کشور بازسازی شد. مهاجرت مزبور از قلمرو حاکمان مملوک ترک قفقازی در مصر و به همراه گروهی از خادمان قفقازی زبان ممالیک انجام شد که زبانشان در مقصد و در ترکیب با زبان بومی اوکیتان، زبان باسک را در اسپانیا و فرانسه پدید آورد. مهاجرت، بازگشت به سرزمین مرد برگزیده ی خدا یعنی یعقوب اسرائیل بود. نام یعقوب یا جاکوبوس، به صورت جیمز نیز تلفظ شده و این سبب شده بود خاندان شاهی، سرسلسله ی خود را شاه جیمز اول کومننوس بخوانند. همین شخصیت باز به شکل سنت جیمز قدیس حامی اسپانیا بخصوص در جنگ های صلیبی آن بازسازی شده است. این یهودیان، پیرو فرقه ی "دیر صهیون" بودند که درنتیجه ی نوعی اتحاد با حبشیان در مصر ممالیک پدید آمده بود. قدرت آنان به سرعت محدوده ی بین مراکش تا شمال ایتالیا را درنوردید و به تاسیس کلیسای کاتولیک رم به کمک اشرافیت بیزانسی و اتحاد با ژرمن های نیمه تاتار-نیمه کومننوس لاسکاریس در امپراطوری مقدس رم انجامید. به عقیده ی مارفول، زمان تمام این اتفاقات نمیتواند پیش از قرن 17 بوده باشد و تمام کتاب ها و آثار هنری دارای هر گونه ارتباط مثبت و منفی با کلیسا که به قرون 15 و 16 نسبت داده شده اند، در صورت قدیمی بودن، متولد قرون 17 و 18 هستند. راکافول اوکیتانی که فامیل کومننوس های لاسکاریس و احتمالا جد خاندان راکفلر بود، این اتحادیه را با نیروی تمپلارهای زیر فرمان سنت جان اورشلیم منسجم نمود. نیروهای خارج از مرکز مانند کاتارها که بیشتر متاثر از بنیان های اسکیت-تاتار خود بودند تا مسیحیت یهودی تبار، در قرن 18 حذف شدند و اروپای غربی، نظمی بیزانسی به خود گرفت. مدارکی از برج تورپیانا در گرانادا که قدمتشان را بین 1588 تا 1773 تخمین زده اند، نشان داده اند که اسپانیا در تنظیم کتاب مقدس مسیحی یا "عهدین" که یهودیان فقط قسمت عهد عتیقش را قبول دارند، نقش مهمی داشته است و تا قرن 18، مسیحیت مرز مشخصی با اسلام عربی نداشته است. شاید به همین خاطر باشد که قرناطه (گرانادا) محل حکومت خاندان عرب "نصری" دانسته میشد در جهتی مشترک با نصیری خوانده شدن عیسی مسیح و ربط دادن این کلمه به افسانه ی تولد او در شهری به نام ناصره. دستگاه واتیکان، این اسناد را جعلی خوانده است. در قرن 18، امپراطوری مقدس فرو پاشید و به دول متخاصم استعماری تقسیم شد. ولی یک پیوند نامرئی بین دستگاه های جدید وجود داشت که توسط تمپلارهای در خدمت دیر صهیون و همدستان ژزوئیت آنها نظم میگرفت و کم کم به سمت قدرتمند کردن ایالات متحده ی امریکا برای متحد نگه داشتن اروپای غربی از خارج از قاره پیش رفت:

“European colonization at the service of the roman empire and the subsequent economic imperialism”: andreu marfull: filature urbana: may10,2018

ترکیب برجستگی امریکا با همه گیری انجیل خاندان شاه جیمز اول کاتالونیا، ما را به سمت یک دوره ی اسطوره ای دیگر در انگلستان هدایت میکند: دوره ی شاه جیمز اول انگلستان. در دوره ی او بود که انجیل کینگ جیمز به نام او تهیه شد و در همان زمان، فرانسیس بیکون تز تاسیس آتلانتیس جدید در امریکای شمالی را داد که درنهایت همان ایالات متحده از آب درآمد. انجیل کینگ جیمز، ترجمه ی انگلیسی یک نسخه ی کاتولیک فرانسوی از کتاب مقدس است و پذیرفته شدن تحریفات فراوانی که این ترجمه دارد به عنوان آموزه های بدیهی و کهن انجیل، نشان از عمق اثرگذاری این انجیل انگلیسی دارد. به جز این، فقط دو انجیل دیگر وجود دارد که ادعای کهنگی داشته اند: سینائیتیکوس و واتیکانیکوس. جعلی بودن سینائیتیکوس اثبات شده و واتیکانیکوس در کتابخانه ی واتیکان مهر و موم شده مبادا جعلی بودن آن نیز اثبات شود و انجیل یک شاهکار پروتستان انگلیسی از قرن 18 به نظر برسد. به هر حال، ممکن است این کینگ جیمز نیز مال انگلستان نباشد و از استاد استعمارگران یعنی اتحادیه ی اسپانیا-پرتغال فرافکنی شده باشد. الیگارشی های استعماری اسپانیا که پس از جدا شدن هلند از اسپانیا درآنجا مستقر بودند با فتح انگلستان توسط ویلیام اورنج هلندی، به انگلستان نقل مکان کردند و به زودی فامیل های آلمانی خود را نیز آوردند. در ادامه ی همین مسیر، رتچیلدهای یهودی آلمانی نیز لندن را پایتخت خود کردند و ایلومیناتی باواریایی خود در آلمان را بر فراماسونری انگلیسی حاکم نمودند و این رویداد، سبب ورود عقاید عرفانی به عرصه ی خشک ارسطویی فراماسونری سیاسی انگلیسی شد.

اخوت "طلوع طلایی" در انگلستان، یکی از موفقترین سازمان های ناشی از اتحاد فراماسونری و ایلومیناتی بر اساس پایه ی رز-صلیبی آنها بوده است. اما این موفقیت، بر زمینه ی پیوند اولیه ی این دو پدیده در سازمان تئوسوفی استوار است که راه خود را به پیدایش نازیسم باز کرد. مادام بلاواتسکی در نامه ای به خواهرش نوشته بوده که اگرچه ادعا میکند تعالیم تئوسوفی از نژاد آریا و بودیسم تبتی ریشه گرفته اند اما این تعالیم، درواقع از ترکیب ایلومیناتی و فراماسونری به درخواست ژنرال آلبرت پایک امریکایی –فراماسون شاخه ی اسکاتلندی درجه ی33، عامل جنایات جنگی جنگ داخلی امریکا، بنیانگذار جریان کوکلاکس کلان، و معتقد به برتری نژادی و حق حاکمیت نژاد اروپایی بر جهان- به دست آمده اند. نشان های سواستیکا و ستاره ی داوود در کنار یکدیگر، لوگوی تئوسوفی بودند و ستاره ی داوود از نمادهای رتچیلدها بود. شگفت آن که این دو نماد از هم جدا شدند و یکیشان نماد نازیسم ضد یهود شد و دیگری نماد صهیونیسم پرستشگر یهودیت. ظاهرا اولین بار، چارلز راسل بود که سواستیکا را به معنی اهمیت پاگانیسم نسبت به یهودیت، در تئوسوفی برجستگی داد. "گویدو ون لیست" (1848 تا 1919) سواستیکا را از ستاره ی داود جدا کرد و ایده های مادام بلاواتسکی را عرفان ژرمن خواند. وس پنره، این حرکت را منجر به تقدس یافتن وتان خدای ژرمن خواند که همان اودین رئیس خدایان اسکاندیناوی است. عقاید وون لیست، پایه ی تاسیس جامعه ی تول در 1918 شد. تول را نام قدیم اسکاندیناوی میدانستند ولی در پیوند با آتلانتیس مادام بلاواتسکی که خاستگاه نژاد آریا تلقی میشد، توسط جامعه ی وریل با آتلانتیس تطبیق شد. وریل، نام زبان مردم آتلانتیس است. جامعه ی تول، از یک فرقه ی قدیمی تر به نام "فراماسونری ترکی" جدا شده است که در 1912 تاسیس شد. این فرقه معتقد بود که ترک های عثمانی و اشرافیت ژرمن اروپایی از نسل اسکیت های تاتار هستند و حتی موی بور و چشم آبی نیز ویژگی های گروهی از تاتارها بوده که از شرق دور به اروپا آمده اند. اودین یا وتان نیز خدای گروهی از شمن های اسکیت بوده است. درمجموع همه ی این مردم، به نام قوم آخرالزمانی تورات، جوجی شمرده میشدند و در بنیاد تمام کشورهای اروپایی، جوجی ها تصور میشدند. البته قرار بود به زودی، تاتارها و نژاد زرد کنار زده شوند و جوجی های اروپایی که با همان آریایی های بلاواتسکی تطبیق شده اند انسان کامل باشند. بنابراین سخن از تغییر خون رفت و در این راه، آزمایش های خونی و نژادی توصیه شدند. در راس این جریان، فرقه ی "حلقه ی قمری" lunar circle در انگلستان قرار داشت. پدر ژنتیک انسانی و یوژنتیک یعنی فرانسیس گالتون از این فرقه بیرون آمد. بنیانگذار این فرقه، اراسموس داروین پدربزرگ چارلز داروین بود که چارلز، نظریه ی منشا انواع خود را از او وام گرفته است. دیگر عضو حلقه ی قمری، ساموئل گالتون پدربزرگ فرانسیس گالتون بود. چارلز داروین و فرانسیس گالتون با هم فامیل بودند و نظریه هایشان بعدا یکدیگر را تکمیل کردند. به گفته ی لرد ریچی کالدر، حلقه ی قمری، درواقع به روحانیت اعتقاد داشتند ولی عمدا ترویج مادیگرایی را در دستور کار قرار داده و دنباله روان فرمان "نیو آتلانتیس" (آتلانتیس جدید) سر فرانسیس بیکون بودند.:

“Aryans versus rothschilds”: tribwatch.com

به نظر میرسد مادیگرایی حلقه ی قمری علیرغم اعتقاد آنها به روحانیت، به تقسیمبندی مردم خورشیدی و مردم قمری مربوط باشد که دسته ی اول، روحانی میزیستند و دسته ی دوم که اکثر امروزیان باشند، موجوداتی منحصرا مادیند. الکساندر دوگین محل زیست انسان های خورشیدی را روسیه ی شمالی میداند و این مرتبط است با تطبیق بهشت عدن تورات با هایپربوریا و آتلانتیس و قرار دادن آنها در قطب شمال با فرض این که قطب شمال، قاره ای تکیده با یخبندان و غرق شده است. این فرض، از ترکیب دو تز ساخته شده است: 1-تز کلدانی که بر اساس آن، جهان همچون فصول سال، 4دوره دارد که دوره ی اول و معادل سرسبزی بهار، عصر طلایی آنو بوده که با سیلی عظیم نابود شده است. 2-تز زرتشتی هندی در مورد هجوم یخبندان به بهشت یمه (جمشید) در زمین. هایپربوریا نیز در شمال دور یونان تعیین شده بود و این عقیده که معبد آپولو پسر زئوس در دلفی را مهاجرانی از هایپربوریا بنا کرده بوده اند، تاییدیه ای بر فرار آدمیان و نژاد ابرانسان هایشان از قطب شمال و مهاجرتشان به نواحی جنوبی تر تلقی میشد. اصطلاح یونانی "تول" که به حدود قطب شمال اتلاق میشد، با "تولا" ی آزتک ها که مرکز قلمرو افسانه ای آزتلان (یعنی سرزمینی در میان آب ها) بود تطبیق، و آزتلان تلفظ دیگر آتلانتیس تلقی شد. بنابراین قاره ی غرق شده ی آتلانتیس که محل اولین تمدن در افسانه های افلاطونی بود، قطب شمال شد و وفادارترین مردم به تمدن و بینش الهی آن، ژرمن های اروپایی که اسلافشان اهالی اسکاندیناوی در حوالی قطب شمال دانسته میشدند:

“hyperborean and the quest for mysterical enlightment”: Jason Jeffrey: new dawn: no58: jan-feb2000

چنین نئوپاگانیسمی بدون اعتقاد اولیه درباره ی ملت مسیح، قادر به کشتار گسترده نبود اما حتی در این حالت نیز چیزی جز بازگشت مسیح تاریخی به مبنای پاگان اولیه اش پس از برخورد به بن بست پیشرفت تکنولوژیکی نبوده است. چنین بازگشتی نمیتوانست بدون تاریخ محور نباشد وقتی هنوز همچون فکر ملت مسیح، در چارچوب جمعیت های عظیم انسانی، تبلور می یافت. قطب شمال که در اسطوره ی اصلی، آسمان اغلب تاریک آن، انعکاسی از فقدان معنویت بود، تبدیل به سرزمین تاریخی آریایی ها شده بود و خورشید سیاه که نشان از انحطاط دوره ای از زندگی فرد بشر برای جستجوی نور در قلمرو گرم و نورانی دیگری در تشبیه به سرزمین های استوایی جنوب بود، حالا بهانه ای برای توحشی عظیم بود که قرار بود از یک جغرافیا به جغرافیاهای دیگر جاری شود آن هم به بهانه ی جستجو و دانش، درست مثل جستجوی نازی ها در تبت برای یافتن آریایی های اصیل مادام بلاواتسکی. عجیب نیست اگر آلمانی ها مبنای پیشرفت تکنولوژیک خود را جادوی خورشید سیاه بدانند چون این یک نتیجه گیری برایندی از به هم آمیزی پاگانیسم ایلومیناتی و تجربه گرایی فراماسونی است درست مثل خود نازی ها به عنوان عصاره ی آنچه جنگ های اول و دوم جهانی را به عنوان بدترین جنگ های تاریخ در برمیگیرد، جنگ هایی که نتیجه شان اتحاد اروپای غربی توسط امریکا بر اساس فرمان نیوآتلانتیس از آب درآمد.