فلسفه ی زیبایی بی دمی روباه، از سارتر تا کانال های ماهواره ای
نویسنده: پویا جفاکش
چند سال پیش، یکی از دوستان پدرم که از معلم های آستانه ی اشرفیه بود به من گفت: در کوران انقلاب سال 1357، بعضی از توده ای ها مطمئن بودند که اگر رژیم شاه سقوط کند، حتما آیت الله خمینی به حکومت ایران میرسد و او با توجه به سابقه ی نوشتن کتاب "ولایت فقیه" و برخلاف سخنان زیبایی که در نوفل لوشاتو جلو تبلیغاتچی های اروپاییش می کند حتما بعد از به قدرت رسیدن در ایران، رژیم مذهبی خشن پاپی شیعه به پا میکند؛ ولی این توده ای ها معتقد بودند این اتفاق حتی به بهای سقوط خودشان هم که شده، باید رخ دهد چون مردم ایران عمیقا مذهبیند و بر اساس سیستم تغییرات مرحله به مرحله ی مارکس و انگلس، اگر قرار باشد ایران غربی شود و دعوای سرمایه دار و کمونیست در آن بالا بگیرد اول باید یک رژیم بورژوای بازاری مذهبی به مدل دستگاه کلیسای قرون وسطای اروپا در ایران به وجود بیاید و از دل آن یک سرمایه داری مدرن بیخدا متولد شود تا بستر انقلاب کمونیستی در پیشگویی های مارکس شود؛ رژیم مذهبی در ایران درست مثل کلیسای رم، باعث سقوط ارزش های خانوادگی و فرهنگی در جامعه ی ایران خواهد شد و تا این اتفاق نیفتد، کمونیسم بی خدای لنین و استالین در ایران جایی نخواهند داشت.
از آن زمان تا حالا من هیچ منبع کتبی ای درباره ی وجود چنین فکری در دوران انقلاب ندیده ام و نمیدانم آیا این افکار صرفا به صورت شفاهی ابراز شده اند و اصلا حرف جدی ای بوده اند یا نه. اما باید بگویم با توجه به این که روشنفکران ایرانی در دوره ی انقلاب به شدت تحت تاثیر ژان پل سارتر بودند و خود سارتر هم در سال 1356 و به دنبال آن شب شعرهای شوم در آلمان، مستقیما از فریاد آزادیخواهان ایرانی حمایت کرده بود، متاسفانه چنین چیزی کاملا ممکن است. یادمان باشد بیشتر کسانی که بعد از انقلاب بر صنعت رسانه سوار شدند افراد متاثر از سوسیالیسم و بخصوص زائده ی هنری آن یعنی اگزیستانسیالیسم سارتری-کامویی بودند و بلاتردید میتوانم بگویم الان بیشتر مردم ایران به واسطه ی رسانه، متاثر از الگوهالی فکری ضد انسانی سارتر هستند و البته بیشترشان هم حتی اسم این آدم را نشنیده اند یا به یاد نمی آورند. این تقریبا یک انتقام رسانه ای روشنفکری غربزده –چه در معنای فردیدی یا آل احمدی آن- از مردم ایران بوده و با تبلیغ اخلاق بورژوایی به زبان مذهب رژیم پاپی ایران –به تقلید از کمدی الهی و دیگر ادبیات دوره ی رنسانس عصر پاپ ها- پیش رفته است. قبل از انقلاب، غربزده ها که طبیعتا بیش از مردم عادی با همدیگر دمخور بودند، تحت تاثیر ارزش های –به قول خود غربی ها "آنتی کالت" (ضد فرهنگ)- وارد شده از غرب، آنقدر از همدیگر صدمه دیده بودند که نگاه منفی سارتر درباره ی اجتماع را که آن را مستقیما از فرافکنی جامعه ی پوچ و نیهیلیست فرانسه ی پس از انقلاب کبیر به تمام دنیا تولید کرده بود باور کنند و اطاعت نکردن مردم خداپرست ایران از این الگو را نتیجه ی خرافاتی و ابله بودن همه ی مردم درس ناخوانده یا سنتی –نه فقط گروهی از آنها- بدانند. دیدگاه های اساسی سارتر تقریبا کپی کاری از فروید بودند و تقریبا در همه شان هم سارتر به نوبه ی خود دست برده بود. هم سارتر و هم فروید، ادعا میکردند که امکان ندارد انسانی به انسان یا موجود زنده ی دیگری خوبی کند و در ازایش انتظار کسب منفعتی از او را نداشته باشد. با این تفاوت که فروید معتقد بود هدف اصلی بیشتر اعمال انسان ناخودآگاه است درحالیکه سارتر همه ی اعمال انسان را در مخالفت مستقیم با فروید، خودآگاه توصیف میکرد و بدین ترتیب جامعه را بسیار سیاه تر از فروید میدید. سارتر زندگی بر اساس اصول اخلاقی را غیرممکن میدانست:
«مثالی که سارتر در "اخلاق اگزیستانسیالیستی" می آورد مبین نگاه نسبی گرایانه ی او به اخلاق است. این مثال به شرح زیر است:
"این مثال در مورد یکی از شاگردانم است که پدرش با مادرش روابط بدی داشت و علاوه بر آن تمایل داشت تا با دشمن همکاری نماید. برادر بزرگترش در حمله ی آلمان ها در سال 1940 کشته شده بود و برادر کوچکترش که تا حدودی نابالغ بود نسبت به او کینه جویی میکرد. مادرش تنها با او زندگی میکرد و به خاطر خیانت نصف و نیمه ی شوهرش و مرگ پسر بزرگش بسیار آشفته بود و این پسر، تنها تسلای خاطرش بود. چندین انتخاب فراروی این پسر قرار داشت: خاک فرانسه را ترک کند و در انگلستان به نیروهای فرانسه ی آزاد ملحق شود، یعنی مادرش را رها کند، یا در پیش مادرش باقی بماند و به مادرش جهت گذران زندگی یاری رساند. او کاملا آگاه بود که زن تنها به امید او زندگی میکند و ترک و شاید مرگ او زن را دچار یأس و ناامیدی خواهد کرد. همینطور به این واقف بود که همان عملی که به خاطر مادرش انجام میدهد کار معقولی است، به این معنی که مادرش را در ادامه ی زندگی یاری میدهد. درحالیکه هر اقدامی که برای ترک مادر انجام میداد حرکت نامطمئن و بی پایه و کاملا عاری از فایده به نظر میرسد. فی المثل هنگام گذر از مرز اسپانیا زندانی شود و شاید به انگلستان برسد و در اداره ای پشت میز مشغول کار شود. درنتیجه دو راه فراروی او وجود دارد: یکی راه عینی و بی واسطه تنها به یک فرد مربوط میشود، و دیگری راهی که به یک گروه بسیار وسیع و آحاد مردم مرتبط است، اما به همان دلیل مشکوک است و به طریقی قابل انقباض است. او همزمان بین دو اخلاق مردد است. باید از این دو نوع اخلاق یکی را گزینش کند..."
به زعم سارتر، ازآنجاکه او این محبت را [یعنی محبت مادر] را نیاز دارد تا عمل خود را [در شرکت نکردن در خیزش ملی علیه آلمان] توجیه کند خودش را در دور باطل گفتارش قرار داده است. در کل، به زعم سارتر، هرآنچه آن جوان مسئولانه انتخاب کند، اخلاقی و دارای ارزش است. سارتر میخواهد اخلاق فردی را توجیه کند. پس میگوید سرآغاز حیات انسان هایی که برای هم زندگی خواهند کرد فرجام اخلاقی است یا دقیق تر بگویم اخلاق آیینی است. پس، هر آن کس که به نوع دوستی معتقد باشد نیز به اخلاق آیینی معتقد است. فلسفه ی اخلاق سارتر کاملا خودخواهانه است. طوری که سارتر فرض میگیرد هیچ شخصی به دیگری به خاطر هیچ چیز خوبی نمیکند. درواقع از منظر سارتر خوبی بی معنا است. او معتقد است انسان ها به دلیل احتیاج و نیاز در کنار هم هستند. در "سن عقل" او کاملا آشکار میگوید هیچکس نمیتواند بدون منفعت با دیگری دوست باشد و این گونه ادامه میدهد: "از این هم بدتر، تو که به خانواده تف می اندازی، از پیوندهای خانوادگیمان برای تیغ زدن من استفاده میکنی، زیرا اگر برادرت نبودم، به من مراجعه نمیکردی. البته، منظورم این نیست که تقصیر تو است. به نظر من، تقصیر اصول است." گفته ی سارتر به مقدار زیادی میتواند مستند باشد، زیرا اگر آدمی به پیرامون خود و حوادث تاریخی اعم از گذشته و معاصر بنگرد متوجه این استدلال سارتر میشود که حتی یک برادر حاضر نیست برادرش به جای او به قدرت برسد، هرچند مصادیقی که خلاف این بحث باشند نیز به ندرت دیده شده است. تنها به همین بخش اکتفا میکنیم که اگر آنچه سارتر میگوید درست باشد، نه تنها آزادی که او از آن دم میزند هیچگاه محقق نمیشود، بلکه انسان تا همیشه اسیر هیجان های حیوانی خود خواهد ماند و هیچ حمایت انسان دوستانه ای ممکن نیست مگر فرد مقاصد شخصی و منفعت طلبانه داشته باشد که کمترین آن، آسودگی روان و خیال خویش است. این مسئله را میتوان در اکثر کتاب های سارتر بلاخص "نکراسف" مشاهده کرد و آن از این قرار است که وقتی مرد ولگرد، درواقع کاراکتر نجات دهنده ی شخصیت اصلی داستان است که قصد دارد خودکشی کند، این جملات بین آنها رد و بدل میشود:
مرد ولگرد میگوید: "ما که قصد بدی نداشتیم." ژرژ (شخصیت اصلی داستان) میگوید: "برای همین سرزنشتان میکنم. همه به فکر بدی هستند. نمیتوانستی تو هم کار دیگران را بکنی؟ اگر به بدی فکر میکردی، عاقلانه منتظر میماندی تا غرق شوم. یواشکی روی پل میرفتی تا کتی را که جا گذاشته ام برداری و آن وقت سه نفر را خوشبخت میکردی: یکی من که مرده بودم، و بعد هم شما دو تا سه هزار فرانک گیرتان می آمد. هیچکس خوب نیست. خوب میفهمی؟ هیچکس در هیچ زمانی به دیگری خدمت نکرده؛ خوشبختانه! میدانی ممکن بود مدیون تو شوم؟ من مدیون تو شوم؟» ("اخلاق از دیدگاه سارتر و فروید": مسعود رضا یوحنایی: نشر نقد فرهنگ: 1400: ص19-16)
شاید به نظر برسد که با این نگرش، از دید سارتر، هیچ اخلاقی معتبر نیست. ولی اگر دقت کنید، خلاف این مطلب را می یابید. سارتر، در مثال شاگرد خود، وظیفه ی جوان در شرکت در جنگ علیه نازی ها از انگلستان را همپایه ی مراقبت از مادرش میبیند و بنابراین به طور ناخودآگاه –بله؛ همان ناخودآگاه فرویدی که سارتر بر آن خط بطلان میکشد- افشا میکند که به شدت تحت تاثیر ناسیونالیسم فرانسوی است. درواقع ناسیونالیسم است که سارتر را هم به سوسیالیسم کشانده و هم به عادی جلوه دادن بی ارزشی اخلاق مذهبی. چون اخلاق مذهبی تقریبا تمام ادیان کهن، از انسان ها انتظار دارد دیگران را به اندازه ی خودشان دوست بدارند درحالیکه سارتر بعینه میبیند در جامعه ی مدرن عظیمی که به بهای ساقط کردن مذهب و اخلاق مذهبی، جانشین قبایل و روستاهای مذهبی قدیم شده و ناسیونالیسم را جانشین مذهب کرده، امکان ندارد شما بتوانید کسانی را که نمیشناسید و ناسیونالیسم هم امر کرده آنها را برادر خود بدانید، به اندازه ی خودتان دوست بدارید. پس ارزش خانواده ی ملت را به ارزش خانواده ی قبیله ای و محلی فرافکنی میکنید و دومی را به اندازه ی اولی کوچک میکنید. این نتیجه ی طبیعی ناسیونالیست شدن با ملاک مذهب –بخصوص وقتی مثل پروتستان های سازنده ی مدرنیته، میهنپرستی مدرن خود را از روی قومگرایی مذهبی بنی اسرائیل در تورات و مفهوم قوم برگزیده ی خدا ساخته باشید- است و سارتر این تناقض را در خود عالمانه حل کرده چون بهتر از هر آدم عامی ای میداند که اخلاق مذهبی از اخلاق خانوادگی برمیخیزد:
«از نگاه سارتر، الحاد و ایمان، هر دو ریشه در کودکی شخص دارند و درواقع محصول نهایی بذرهایی هستند که در کودکی کاشته شده است. تمام این امور ارزش های از پیش تعیین شده ای هستند که والدین و جامعه به کودک تلقین کرده اند. پس، درواقع به او نقشی را سپرده اند تا به ایفای آن بپردازد. سارتر معتقد است بزرگترها به کودک به عنوان یک شی ء مینگرند. آنها قبل از آن که کودک کلمه ی "من" را بفهمد کلمه ی "او" را برایش به کار میبرند. به تدریج کودک، خود را به عنوان یک "سوم شخص" میشناسد و خود را واجد همان خصوصیت هایی میداند که بزرگترها به او تلقین کرده اند. پس، نقشی را برای او در نظر گرفته اند که کودک هیچ باوری به آن ندارد. به مانند ژان ژنه که برای ارضای کمبودهایش دست به دزدی و شرارت میزد. او پس از آن که جامعه او را به عنوان یک دزد در نظر گرفت، به همان نقش باور پیدا کرد بطوریکه به خیانت ها، دزدی ها، شرارت ها و بی اخلاقی های خود افتخار میکرد و تمام القاب و نسبت های پستی را که جامعه برای او در نظر گرفته بود، قبول داشت. هرچند، او نیز بازی میکرد، ولی تفاوت او با بودلر در این بود که به بازیگر بودن خود واقف بود و از طرفی ناقد آداب و اخلاق جامعه ی بورژوازی بود. بایدها و نبایدهای جامعه شخصیت فرد را میسازد. درواقع هر کودکی نه بر اساس غرایز زیستشناختی بلکه از روی غرایز دینی به پدر و مادرش مرتبط میشود. سارتر با توجه به زندگی خود به این نتیجه نائل آمد که پدر و مادر نقش همان خدا را برای کودک دارند. آنان هستند که نظم و انضباط و "خوبی" و "بدی" را برای کودک به ارمغان می آورند. خوب عبارت است از اوامر آن ها و بد نیز همان اموری است که والدین از آن ناراحت میشوند، پس او را از مسائلی که موجب تألم آنها یا جامعه میشود باز میدارند. سارتر از یک "وحدت عرفانی" میان مادر و کودک سخن میگوید، زیرا کودک احساس میکند بر اساس یک فرایند یا موهبت الهی آفریده شده و به پدر و مادرش چونان هدیه ای ناب پیشکش شده است. این امر، هویت کودک را میسازد و او را از هر نوع نگرانی و تشویش باز میدارد. از نگاه سارتر، رابطه ی بین مثلث خانواده یعنی کودک، پدر و مادر، رابطه ای دینی است پس دارای قداست است. اوامر والدین برابر است با اوامر دینی، تجربه ای که کودک به دست می آورد، نیز تجربه ای دینی است و (در نقل قول از علوی تبار در توضیح سارتر) "آینده ای که آنان برای او در نظر می آورند، همان تقدیر و سرنوشت کودک است. وجود این رابطه ی مقدس باعث شده است تا سارتر، برخلاف فروید، از عقده ی الهیاتی سخن بگوید، نه از عقده ی ادیپ."» (همان: ص23)
به نظر میرسد دشمنی شدید سارتر با این بنیان مذهبی به درستی کشف شده، عامل یکی دیگر از فراروی های سارتر از فروید هم باشد. چون فروید معتقد بود شخصیت فرد در کودکی و در درجه ی اول از طریق پدر و مادر و بعد دیگر اشخاص شکل میگیرد و فرد تا آخر عمر نمیتواند از دست شخصیت شکل گرفته خلاص شود. اما سارتر میگفت فرد با کار کردن روی خودش به تنهایی و هرچه کم کردن وابستگیش به دیگران، میتواند از این شخصیت مصنوع دیگران خلاص شود و «سعی کند خودش باشد». (همان: ص168)
سارتر در این تز، به شدت تحت تجربه ی شخصی خودش است. او در کودکی به دلیل نامتقارن بودن چشم ها در صورتش مورد تمسخر همسالان قرار میگرفت و این تجربه ی تلخ، او را تا حدود زیادی، گوشه گیر و منزوی کرده بود. بنابراین او قبل از همه تنها شده بود و در این انقلاب پیشگام بود. اما افتخار به این تنهایی نشان میدهد که او برخلاف آنچه ادعا میکرد به هیچ وجه بی علاقه به جلب محبت مردم نبود بلکه میخواست مردم دوستش داشته باشند و برای همین سعی در مشهور شدن کرده بود. طبیعتا دوستی با آدم تلخ و دچار شده به لطمات روانی مثل او سخت بود. بنابراین او به عنوان انتقام، دوستی ها و عواطف بین همه ی مردم را مثل روابط خودش سست توصیف میکرد و این را به مردم القا میکرد و اصلا دلش میخواست همینطور باشد. حکایت او حکایت آن روباه افسانه های ازوپ است که دمش در تله گیر کرد و کنده شد و چون احساس میکرد از بقیه ی روباه ها چیزی کم دارد و به روباه های دم دار حسادت میکرد، رفت برای جماعت روباه ها جلسه گذاشت درباره ی این که دم، یک عضو زائد و به درد نخور و مزاحم بدن است و پیشنهاد کرد که همه ی روباه ها دم خودشان را بکنند.
درباره ی سرنوشت جلسه ی روباه بی دم ازوپ با روباه های دیگر، دو روایت مختلف وجود دارد. یک روایت میگوید روباه ها حرف او را پذیرفتند و دم خود را کندند. روایت دوم میگوید رئیس روباه ها دست او را خواند و هدف او را بلند به روباه های دیگر اطلاع داد و روباه ها همه در بد منظوری او همعقیده و از گرد او پراکنده شدند. درواقع هر دو پاسخ میتواند درست باشد و بستگی دارد روباه های جنگل روباه بی دم، چه تجربه ی عمومی ای را طی کرده باشند. درباره ی پاسخ جوامع به اگزیستانسیالیسم سارتر نیز همین مطلب صحیح است. اگر مردم احساس کنند که اطرافیانشان تا حدی واقعا همانطورند که سارتر میگوید میتوانند در بقیه ی بدبینی اگزیستانسیالیستی نیز با او راه بیایند و درنهایت دشمن سیاهدل هم شوند. اما اگر این حد خیلی پایین باشد به راحتی به روباه بی دم فلسفه "نه" میگویند. در فرانسه ی سکولار روزگار سارتر این حد خیلی بالا بود و استقبال از بدبینی سارتری نیز قوی بود. اما مهمترین چیزی که موجود بالقوه را بالفعل کرد استتار سیاهبینی سارتری پشت خوشقلبی انقلابی و همراهی او با جنبش های ضد استعماری بود. یعنی روباه بی دم بی اخلاق، اینجا داشت یک ژست اخلاقی به خودش میگرفت. دم زیبای روباه ها نمادی از تجمل پرستی کثیف سرمایه داری شده بود. تغییرات زیادی در راه بودند. روباه بی دم داشت به سلاح رسانه مجهز میشد و ارزش های انقلابیش را به همه ی دنیا صادر میکرد. او با ژست انقلابی و درآوردن ادای فکر کردن به آزادی و اختیار فردی مردم در مقابل اخلاقی که آنها را به همدیگر وابسته و نزد هم پنهانکار میکرد، بی دمی را زیبا جلوه میداد. سارتر خیلی وقت است که مرده است. ولی شیوه ی او زنده است و بر تمام آنتن ها و شبکه های اجتماعی و ابزارهای رسانه ای مدرن حکومت میکند.