جسم دوپاره ی انسانی: آخرت اندیشی و آینده نگری، در مقابل تحریکات روانی زمان حال.

تالیف: پویا جفاکش

در اساطیر یونانی-رومی، ادیسه نمادی از تجربه و مقاومت بسیار پیشرفته در یک انسان است؛ کسی که کلید گذر از بیشتر بلایایی که در دریا بر یک دریانورد حادث میشوند را میداند و همراهانش فقط در اثر توجه به دستورات او میتوانند به سلامت از بلایا بگذرند. اما ادیسه هم در داستان هایش بارها نقاط ضعف شگفتی از خود نشان میدهد. جایی در اثر سرگردانی در دریا، دچار نومیدی و احساس ضعف شدیدی میشود، و جایی در اثر توهم، هیولاهایی را در دریا میبیند که وجود ندارند، ولی با این حال، غرور و خودرایی مثال زدنی ای دارد که عامل اصلی سرگردانیش در دریا میشود. او بعد از فرار موفقیت آمیز خود و همراهانش از جزیره ی سیکلوپ ها زمانی که کشتیش آنقدر دور میشود که سنگ هایی که پولی فموس سیکلوپ به سمتش پرتاب میکند، دیگر کارگر نمیشوند، شروع به ریشخند و تمسخر پولی فموس و سیکلوپ ها میکند و هرچقدر یارانش سعی میکنند او را از عصبانی کردن سیکلوپ منصرف کنند، کوتاه نمی آید. دراینجاست که پولیفموس رنجیده، به درگاه پوزیدون خدای دریا دعا میکند که ادیسه تاوان توهین هایش را بدهد و جواب دعای سیکلوپ هم سرگردانی خردکننده ی کشتی ادیسه در دریا به اراده ی پوزیدون است. موفقیت های ادیسه جاهایی رقم میخورند که او با ارواح راهنمایش هرمس و بخصوص آتنا که خدایان خرد هستند ارتباط برقرار میکند. موفقیت های او باعث غرورش میشوند و اگر توسط خدایان کنترل نشوند، این غرور، باعث تباهی او میشود. کفرگویی های دردسرساز ادیسه، نمادی از غرور انسان هایی است که به یاری خدایان موفق میشوند اما با پشت کردن به خدایان، راهی که امروزه بخصوص انسان مدرن به آن میرود، نیروهای غریزی درون خود را آزاد میکند و بی این که بخواهد، آنها را بر ضد خود فعال میکند. خدایان، بندهای شخصیت یافته ای هستند که این نیروها را کنترل میکنند و به بهترین جهت هدایت میکنند. میتوان اثر آنها را در صحنه ای از افسانه ی هندی شاهزاده ارجونا دید که در نبرد مهابهاراتا دچار یأس و نگرانی شدیدی شده است ولی چون ارابه رانی که اسب های ارابه اش را کنترل میکند، خداوند کریشنا است، هم آرامش قلب می یابد و هم پیروزی. اسب ها نماد غرایز چموش بشرند و کریشنا دین الهی است که با مهار کردن اسب های غرایز به نیروی عقل و هدایت آنها به بهترین جهات، باعث پیروزی قهرمان انسانی میشود. در اوپانیشادها قوی ترین احساسات فرد بشری، به اسب های چموشی تشبیه میشوند که باید تحت کنترل اراده ی فرد درآیند.:

“PANIC HUBRIS AND RAGE AND THEIRANTIDOTE IN ANCIENT MYTH”: DAVID MATHISEN: STAR MYTHS OF THE WORLD: 1 JUL 2017

مسلما باستانی بودن این ایده که ارتباط با خدایان، رمز موفقیت در جهان مادی است، بدین معنی نیست که همه ی مردم قدیم با خدایان ارتباط مثبت برقرار میبکردند. مثلا در کشتی ادیسه فقط خود او چنین ارتباطی دارد و به همین دلیل هم ناخدا است. ملوانان دیگر فقط با اطاعت بی چون و چرا از او به موفقیت خواهند رسید و جاهایی که عقل خودشان را بر فرمان ادیسه برتری میدهند، مثل داستان آزادکردن بادهای داخل کیسه ی ادیسه برخلاف دستور خود او، فاجعه می آفرینند. اینجا درواقع یک ایده ی قدیمی را به راحتی مشاهده میکنید که هنوز هم در جریان است و آن این که به سلامت حکومت کردن یک رهبر بر مردم عادی، نیازمند احاطه ی او بر کنترل نفسانیاتی است که مردم عادی برای زیردست ماندن از آنها محروم میشوند و گاهی همین نفسانیات کنترل نشده ی مردم، برای خود رهبر مشکل ایجاد میکنند که نمونه هایش را هم در داستان ادیسه داریم و حتی در اتفاقات سیاسی امروزه روز. برای این که این اتفاقات بروز نکنند، لازم است که مردم از رهبر حرف شنو باشند با این اطمینان که او به عالم بالا وصل است و دستوراتش از سر دانش و نه از سر هوی و هوس است. بنابراین نوعی مذهب حاکم میشود که در آن، مردم راه ارتباط با خدا یا خدایان را ندارند و فقط به واسطه ی حاکم، با نیروهای برتر ارتباط برقرار میکنند. این مذهب، ریشه ای در سنتی فاخر و پرمنفعت دارد ولی اکنون همچون تله ای است که یک شکارچی برای شکار جانوران خاصی استفاده کرده و بر حسب سلیقه ی هر جانور، طعمه ی مخصوص او را گذاشته است. طعمه چه پنیر برای موش باشد و چه گوشت برای شیر، معمولا غذایی است که خود شکارچی هم از آن تغذیه میکند ولی برای شکار، اضافاتی کنار آن است: زهری که به غذا آمیخته تا شکار را مسموم کند و یا سلاحی که به او آسیب بزند و یا ماده ی بی هوشی یا قفسی که او را اسیر کند. در مورد مردمی که پیروان دشمن سیاسی شکارچی و یا وسیله ی تغذیه ی او در یک مستعمره هستند دو مورد اول صادق است و مورد سوم، برای مردمی به کار می آید که باید حیوان دست آموز سیاستمدار ما شوند و به سبب جمعیت زیادشان در مقایسه با جمعیت قلیل عمال سیاستمدار ما، مجموعا به لحاظ قدرت، همچون جانور درنده ی مهیبی در برابر یک انسان به نظر میرسند، ولی اگر انسان مربوطه یک رام کننده ی شیر باشد، میداند چطور این درنده ی خطرناک را رام کند. امروزه جریان های سیاسی، در اخوت هایی رمزی تقسیمبندی شده اند که از یک دانش الهی واحد تبعیت میکنند و آن همان دانش نجومی هرمس است که یکی از راهنماهای ایزدی ادیسه هم هست. ولی ادیانی که از آن دانش ریشه میگیرند، در قالبی کاملا متفاوت به مردم عادی تحویل داده میشوند و میتوان این تحریف دین با مصالح اضافه را در حکم همان غذای مفید آلوده شده به زهر یا ماده ی بی هوش کننده به حساب آورد.

این مدل رهبری سیاسی اگرچه اکنون ملکه هایی را هم به بارگاه های خود راه داده است، ولی از سیستم اجتماعی پدرسالار برخاسته و نتیجه ی مردانگی پرستی جنگجویانه ی افراطی است. اطاعت زیردست از بالادست در حکم اطاعت زن از مرد است و به همین دلیل هم میبینید که در یهودیت، قوم یهوه یعنی بنی اسرائیل، مجموعا همسر او محسوب میشوند. درواقع اولین قربانیان این سیستم، زنان بوده اند که مشی اطاعت وارگیشان، اطاعت پذیری را به فرزندان پسر و دخترشان هم آموخته است. تصویر زن آزاد، تصویر وحشتناکی بوده است که باید در ابتدا توسط مانند خود سرکوب میشد. در مقابل هم قرار گرفتن آتنا/مینروا –الهه ی حامی ادیسه- و مدوسا زن گورگون اژدهاوار، این دوگانگی را میبینیم. آتنا اگرچه زنی سلحشور و مردمانند بود، ولی همانطورکه در نمایشنامه ای از ایسخولوس در زبان او گذاشته شده است، او میگوید: «من به شدت پیرو پدر هستم» و این پدر، زئوس/ژوپیتر رئیس مذکر خدایان است و البته همانطورکه ایدئال یک جامعه ی پدرسالار پیشرفته است، آتنا زنی دوشیزه بود. بعد از این که زئوس، همسر اولش متیس را بلعید، دچار سردرد شدیدی شد و به هفستوس خدای آهنگران دستور داد با پتک به سرش بزند و با شکافتن سر زئوس در اثر ضربه ی پتک، آتنا از آن بیرون آمد. نام مدوسا شبیه نام متیس است و به همین دلیل، کورتی معتقد است که آتنا، متیس و مدوسا سه تصویر از یک الهه اند و این سه گانگی الهه، او را برابر با هکاته الهه ی ماه و جادوگری و نسخحه ی بریتانیاییش موریگان میکند. در نگاره های آتنا، تصویر سر گورگون مدوسا بر سپر او نقش بسته است و این باید با آن افسانه ی مشهوری مرتبط باشد که بر اساس آن، پرسئوس قهرمان به دستور آتنا سر مدوسا را قطع کرد و برای آتنا آورد تا آتنا از چشمان سنگ کننده ی مدوسا برای سنگ کردن دشمنانش استفاده کند. جین هریسون معتقد است ماسک مدوسا نقابی برای پنهان کردن آتنا بوده تا همه ی مردم به آن نزدیک نشوند. از سر مدوسا به جای مو، مار روییده بود و به نوشته ی آوید، مارهای صحراها از قطرات خونی که از سر بریده ی مدوسا بیرون ریختند، پدید آمده اند. از طرفی مدوسا به شمال افریقا منسوب است، جایی که مردمش به مارها به چشم موجوداتی الهی و نماد خرد نگاه میکردند و در مسیحیت به پیروی از تورات، تصور میشود که مار، سیب سرخ خرد را به آدم و حوا داده است ولی درواقع مظهر شیطان است.:

“MEDUSA AND ATHENA: ANCIENT ALLIES IN HEALING WOMENS TRAUMA”: LAURA SHANNON: FEMINISM AND RELIGION: 24 JUNE 2017

ارتباط با خرد، نشان میدهد که آتنا/مدوسا همان سوفیا الهه ی حکمت و معادل شخینا همسر یهوه در کابالا است. مارها فرزندان مدوسا که نماد شیاطینند، نشان میدهند که شیطان از دانش به وجود آمده است و خدای راستینی است که رهبران سیاسی و کشیش هایشان آنها را میپرستند و مردم عادی را بنا بر مصالح سیاسی خود، از آنها بی بهره نگه میدارند و اینچنین ماسک زن اژدهایی را روی صورت الهه ی راستین عقل میگذارند تا نااهلان از او فاصله بگیرند. آیا محرک این القائات، حقیقت راستین را در بر دارد و یا دروغی دیگر در جهت تحریف دین و سمی دیگر است که به غذای دین الهی اضافه شده و به خورد شکارهای انسانی داده میشود؟

بگذارید جواب این سوال را از یک نظرگاه شبه کاتاری دنبال کنیم، چون این دیدگاه های ثنوی که کاتاریسم مهمترین نماینده شان در اروپا بوده است، میباشند که اربابان جهان مادی و زمینی ما را شیاطین تعیین میکنند. همانطورکه میدانیم، جهان مادی پیکره ی مادر-زمین است و در فرافکنی خدایان به انسان های زمینی (یا بالعکس)، زنان فتنه گر بخصوص جادوگران و فحشاگران، انعکاسی از مادر-زمین هستند. ازاینرو بخشی ازی پاسخ را میتوان در مقاله ای از "بیل کلی" حول پایه ی ادبیات عاشقانه ی غرب یعنی قصه ی "تریستان و ایزولده" و پرداختن واگنر به آن در ابتدای مدرنیته جست.:

«رابرت جانسون در کتاب "ما: درک روانشناسی عشق رمانتیک"، اسطوره یتریستان و ایزولت را وسیله‌ای برای توضیح روانشناسی عشق رمانتیک قرار داده و تفسیری یونگی از نمادهای آن ارائه داده است. او انتخاب خود از این اسطوره را بر اساس دلایل زیر توجیه می‌کند: «"این یکی از تأثیرگذارترین، زیباترین و تراژیک‌ترین داستان‌های حماسی بزرگ است. این اولین داستان در ادبیات غرب بود که به عشق رمانتیک پرداخت. این منبعی است که تمام ادبیات رمانتیک ما از رومئو و ژولیت گرفته تا داستان عاشقانه در فیلم سینمای محلی از آن سرچشمه گرفته است." اما اسطوره تریستان از کجا آمده است؟ طبق کتاب "عشق در جهان غرب" نوشته ی دنیس دو روژمونت در اواسط قرن بیستم ، این اسطوره محصول کاتاریسم است، یک سنت مذهبی عرفانی مبتنی بر دیدگاه دوگانه‌گرایانه که در آن این جهان به عنوان قلمرو ماده، شر و اهریمنی در نظر گرفته می‌شود در حالی که جهان غیرمادی قلمرو روح، خیر و خدا در نظر گرفته می‌شود. این جنبش مذهبی که در محافل کاتولیک به عنوان بدعت آلبیژنی نیز شناخته می‌شود، در جنوب فرانسه محبوب بود تا اینکه در قرون وسطی توسط کلیسای کاتولیک به شدت سرکوب شد. با وجود سرکوب کاتارها، دو روژمون معتقد است که باورهای آن در میان بسیاری از ساکنان منطقه همچنان قوی باقی مانده است. به طور مشخص، این مفاهیم از طریق آداب و رسوم عشق درباری به حیات خود ادامه دادند و در ادبیات تروبادور بیان شدند، داستان تریستان اوج این تحول است. واگنر اسطوره ی تریستان را بر اساس نسخه ی آلمانی قرن دوازدهم اثر گوتفرید فون استراسبورگ به گونه‌ای ارائه می‌دهد که پیچیدگی و ابهام مفهوم غربی عشق رمانتیک را آشکار می‌کند. قابل توجه است که چگونه واگنر با چنین عمق و انرژی زیادی با بسیاری از مسائل حیاتی مطرح شده توسط این مفهوم غربی از عشق روبرو شده است. رویکرد او همچنین چندین نشانه ی آسیب‌شناختی رایج را نشان می‌دهد که ارزش بررسی دارند. بنابراین، من نقدی بر اساس روانشناسی عمقی یونگ و بودیسم ارائه خواهم داد. با این حال، از برخی جهات، واگنر برخی از تله‌های ایجاد شده توسط ایدئولوژی عشق رمانتیک برای فرد را تشخیص می‌دهد و به راه‌هایی برای غلبه بر تأثیر مضر آن اشاره می‌کند. بنابراین، من همچنین می‌خواهم به جنبه ی مثبت برخورد او با عشق رمانتیک نیز اشاره کنم. فلسفه ی شوپنهاور می‌تواند به عنوان چارچوبی برای درک شیوه‌هایی که واگنر متافیزیک عشق را در تریستان و ایزولده بیان می‌کند، مورد استفاده قرار گیرد. ایده‌های شوپنهاور اشتراکات زیادی با فلسفه‌های مذهبی ودانتا و بودیسم دارد که به دیدگاه ما می‌افزاید. تحقیقات شوپنهاور در مورد ذهن ناخودآگاه به پیش از نیچه، فروید و یونگ برمی‌گردد، بنابراین درک ارتباط واگنر با این فلسفه به زمینه‌سازی هنر واگنر در تاریخ اندیشه‌ها در غرب کمک خواهد کرد. هدف اعلام‌شده‌ی واگنر در درام‌های موسیقی‌اش، آغاز اسطوره‌ای جدید برای فرهنگ معاصر آلمان بود، اسطوره‌ای مبتنی بر داستان‌های باستانی نوردیک و آلمانی. در این کار، او از نمونه‌ی تراژدی‌های قدرتمند یونانی آیسخولوس الهام گرفت. هدف او این بود که فرهنگ آلمانی را با تمامیت و وحدت، در عین تأکید بر اولویت غریزه و معصومیت، ارائه دهد. درام موسیقی به عنوان یک هنر کامل و جامع، به مردم آلمان این امکان را می‌داد که امیدها و آرزوهای مشترک خود را تجربه کنند و از این طریق فرهنگ آلمانی را تجدید کنند. اگرچه واگنر خود را در حال تکیه بر هنر تراژیک یونان برای دستیابی به هدف فرهنگی خود می‌دانست، اما دیدگاه هنری او نیز تا حد زیادی تحت تأثیر فلسفه‌ی شوپنهاور بود که برای اولین بار در سال ۱۸۵۴ با آن مواجه شد. این شوپنهاور بود که او را قادر ساخت تا اهداف، دیدگاه و انگیزه‌ی نهفته در درام‌های موسیقی خود را روشن کند. آنچه که او قبلاً فقط حس کرده بود، ناگهان آشکار شد. در نتیجه، وقتی او پس از خواندن شوپنهاور، تریستان و ایزولده را نوشت ، بُعد متافیزیکی حتی بیشتر از آثار قبلی‌اش به چشم آمد. همین جنبه‌ی متافیزیکی درام‌های موسیقی اوست که توجه مرا به خود جلب کرده است. نیچه ی جوان اهمیت بُعد متافیزیکی را در اپراهای واگنر و به ویژه در تریستان و ایزولده درک کرد. نیچه با حمایت واگنر از درام‌های موسیقی به عنوان پایه و اساس فرهنگ جدید آلمان، این اپراها را به عنوان ابزاری برای جهان‌بینی و متافیزیکی می‌دید که دستیابی به زیبایی از طریق هنر را به عنوان معنا و هدف نهایی زندگی مطرح می‌کرد. آنچه او در اپراهای واگنر گرامی می‌داشت این بود که اپرا به عنوان یک هنر کامل در نظر گرفته می‌شد که در آن موسیقی، آواز، رقص، لباس، صحنه‌آرایی، نمایش و شعر حضور داشتند. از نظر نیچه، اپراهای واگنر مضامین بزرگ جهانی عمیق‌ترین تجربه انسانی را بازمی‌گرداند و از نو خلق می‌کند. به جای سرگرمی‌های مرسوم، این اپراها فرصتی را برای کل جامعه فراهم می‌کنند تا نوعی تجربه ی مذهبی داشته باشند که اعضای آن را به فراتر از دنیای مادی منتقل می‌کند. از نظر نیچه، درام موسیقیایی قادر به آشکار کردن درونی‌ترین هسته ی وجود ما بود و اسطوره، راه ترجیحی برای بیان آن بود و به عمیق‌ترین موقعیت‌های کهن‌الگویی می‌پرداخت. شایان ذکر است که نیچه، علیرغم انتقاد بعدی خود از اپراهای واگنر به عنوان آثاری منحط و چکیده ی مدرنیته، به طرز اغراق‌آمیزی تریستان و ایزولده را ستایش می‌کرد و تحسین مادام‌العمر خود را نسبت به این اثر حفظ کرد. او اعلام کرد: "حتی اکنون نیز در جستجوی اثری هستم که چنین جذابیت خطرناکی، چنین بی‌نهایت تکان‌دهنده و سعادت‌بخشی مانند تریستان را به نمایش بگذارد - من بیهوده در هر هنری به دنبال آن بوده‌ام." نیچه تریستان و ایزولده را «اثر متافیزیکی واقعی تمام هنرها» می‌دانست که «اشتیاق سیری‌ناپذیر و شیرین برای اسرار شب و مرگ» را بیان می‌کرد. او آن را «در شکوه ساده‌اش بسیار قدرتمند» یافت و به ویژه از مقدمه ی آن سرمست شده بود: «من به سادگی نمی‌توانم خودم را وادار کنم که از این موسیقی به طور انتقادی دور بمانم؛ هر عصبی در من یک تکان ناگهانی است، و مدت‌هاست که چنین حس وجد پایداری مانند این اورتور نداشته‌ام.» همانطور که نیچه به خوبی می‌دانست، واگنر در تریستان و ایزولده با چنان وقاری به دغدغه‌های اساسی انسان پرداخته است که در اپرا بی‌سابقه بوده است. شوپنهاور ادعا می‌کند که اراده برای زندگی، محرک تمام اعمال و تلاش‌های انسان است و عشق قدرتمندترین تجلی این اراده است. واگنر با شوپنهاور موافق است که میل انسان، تجلی اراده‌ای کور در هسته ی وجود انسان است. متافیزیک شوپنهاور نه تنها بر دیدگاه واگنر در مورد طبیعت انسان، بلکه بر دیدگاه‌های اجتماعی و فرهنگی او نیز تأثیر گذاشت. واگنر در زمانی با اندیشه ی شوپنهاور روبرو شد که به نظر می‌رسید آرمان‌های اجتماعی و سیاسی او بعید به نظر می‌رسد. علاوه بر این، عشق او به یک زن متاهل رنج زیادی را برای او به همراه داشت. یکی از انگیزه‌های احتمالی واگنر برای انتخاب داستان تریستان به عنوان مبنای یک اپرا، نیاز او به درک بهتر و حل تعارضی بود که این عشق در قلبش ایجاد کرده بود و همچنین بیان رنج عمیق عاطفی‌اش. [تریستان هم فریفته ی یک زن شوهردار یعنی ایزولده شده بود.] در اوایل دهه ی ۱۸۵۰، واگنر نه تنها پذیرای ایده‌های شوپنهاور، بلکه پذیرای فلسفه ی شرق نیز بود. این تعجب‌آور نیست زیرا آنها تا حد زیادی دیدگاه مشابهی دارند. شوپنهاور اولین فیلسوف غربی بود که فلسفه‌های هندوئیسم و ​​بودیسم را با دیدی مثبت و مشتاقانه می‌نگریست و اعلام می‌کرد که آنها حقایق جهانی را که فرزانگان بزرگ جهان درک کرده‌اند، دریافته‌اند. او تا آنجا پیش رفت که اعلام کرد با مطالعه ی معنویت هند و ادغام آن در فرهنگ اروپایی، رنسانس جدیدی به وجود خواهد آمد. مطابق با شوپنهاور و فلسفه ی شرق، تمرکز واگنر در تریستان و ایزولده بر دنیای بیرون و راه‌هایی که پتانسیل انسان برای شادی را کاهش می‌دهد، نیست. بلکه او در حال بررسی ابعاد درونی آگاهی است که به درام موسیقی او جهت‌گیری معنوی می‌دهد. بنابراین، موانع ارضای عشق تریستان و ایزولده را نمی‌توان صرفاً به موانع اجتماعی مانند ازدواج او با پادشاه تقلیل داد. آنچه مانع رضایت دنیوی عشق تریستان و ایزولده می‌شود، ذاتی خود زندگی است. در فلسفه ی شوپنهاور و همچنین در هندوئیسم و ​​بودیسم، هدف زندگی رها کردن ذهن-منیت است تا زندگی را در وحدت نهایی آن تجربه کنیم. این حالت فراتر از زنجیرهای توهم، به عنوان غلبه بر رنج تجربه می‌شود. راه قدیس شناخته‌شده‌ترین وسیله برای رسیدن به این حالت است، اما برای شوپنهاور، دو راه دیگر برای فرار از استبداد اراده، میل و منیت در دسترس است: راه تأمل زیبایی‌شناختی و راه شفقت. از نظر شوپنهاور، شفقت، اساس زندگی اخلاقی است که بر تجربه ی انسانی از وحدت با دیگر موجودات بنا شده است؛ این راه و روش قدیسان است. تأمل زیبایی‌شناختی، پاسخ شخصی واگنر به ماهیت تراژیک زندگی بود که شوپنهاور به طرز قانع‌کننده‌ای آن را ترسیم کرده بود. اما در تریستان و ایزولده ، او هنر را به عنوان وسیله ی ترجیحی خود برای مقابله با رنج بشر مطرح نمی‌کند. در عوض، او این ایده را ارائه می‌دهد که اتحاد عرفانی را می‌توان از طریق عشق رمانتیک که به مرگ ختم می‌شود، به دست آورد، رویکردی که شوپنهاور آن را عملی نمی‌دانست. دلیل اینکه شوپنهاور رویکردی کاملاً متفاوت به عشق اتخاذ کرد، به نگرش‌هایی نسبت به رابطه ی جنسی مربوط می‌شود که فروید را به یاد می‌آورد. دیدگاه او این بود که عشق، میل جنسی برای تولید مثل گونه است. افرادی که به عشق رمانتیک اعتقاد دارند، به دلیل قدرت غریزه ی جنسی و ضعف متناظر عقل خود در رابطه با آن غریزه، در مورد انگیزه ی واقعی عشق خود فریب خورده‌اند. این دیدگاه چندان تفاوتی با نحوه ی درک فروید از رابطه ی بین نهاد و خود ندارد. خود به دلیل شدت امیال جنسی که در ذهن ناخودآگاه سرکوب شده بودند، برای تسلط بر خانه ی خود تلاش می‌کرد. در اپرای واگنر، واضح است که کمال جسمانی عشق هدف عاشقان نیست. وقتی افسانه ی تریستان در ادبیات قرون وسطی ظاهر شد، عشق درباری مبتنی بر پرستش زنی ایده‌آل بود که متأهل و دست‌نیافتنی بود. بنابراین در بیشتر موارد عشق رمانتیک، هدف، رضایت جسمانی نبود، اگرچه استثنائات زیادی نیز وجود داشت. این دیدگاه با فلسفه ی عرفانی سازگار است که در آن قلمرو جهان و بدن شر تلقی می‌شوند. اما مفهوم وحدت عرفانی واگنر نه تنها عرفان و فلسفه ی شوپنهاور، بلکه عرفان شرقی را نیز به ما یادآوری می‌کند. واگنر با فرهنگ شرقی احاطه شده بود و به آن جذب می‌شد. در جوانی، ایده‌ها، آداب و رسوم و آثار باستانی شرق آسیا در او وجود داشت: تأثیر چین بر معماری و طراحی، ساخت ظروف چینی و اپراها و درام‌هایی که مملو از مضامین شرقی بودند. اگرچه واگنر در این محیط بزرگ شد، اما هنرمندان و موسیقیدانانی که شرق آسیا را با نگاهی تحقیرآمیز جذاب و مرموز می‌دیدند، او را جذب نمی‌کرد. تمایل او به جستجوی ارتباط بین زندگی فکری آلمان و اندیشه ی هند باستان بود. رابطه‌ی مهمی بین ایده‌های شرقی و فلسفه‌ی شوپنهاور وجود دارد. مفاهیم شوپنهاور در مورد کنار گذاشتن اراده‌ی زندگی و غلبه بر میل، مستقیماً تحت تأثیر فلسفه‌ی شرق نبود. اما او از یافتن آنچه که به نظرش تأیید این مفاهیم بود، در اوپانیشادها که تازه از نسخه ی فارسی به لاتین ترجمه شده بودند، بسیار خوشحال شد. در مورد واگنر، او پیش از خواندن شوپنهاور با اشعار حافظ آشنا شده بود. در اپراهای حلقه، واگنر خدای ووتان را خلق کرد که با میل به قدرت و موفقیت هدایت می‌شود، اما اردا، حامل حکمت باستانی، برای ووتان توضیح می‌دهد که هیچ چیز در این زندگی پایدار نیست و همه چیز باید به پایان برسد. او به ووتان می‌گوید که احمقانه است که فکر کند او ارباب سرنوشت خود است. در اینجا اردا حافظ را تکرار می‌کند که می‌گوید بهتر است دنیا را کنار بگذارد و آن را رها کند. هم اپراهای حلقه ی واگنر و هم اپراهای تریستان و ایزولده ، تأثیر اندیشه ی شوپنهاور و بودیسم را منعکس می‌کنند. او قصد داشت نشان دهد که شکستن روح خدای مغرور نه از طریق مواجهه با بدبختی‌های وحشتناک، بلکه از طریق غلبه ی کامل بر اراده است. این همان چیزی است که شوپنهاور از آن به عنوان ریشه‌کن کردن آرزوها، دلبستگی‌ها و آرزوهای بی‌وقفه ی ما که همیشه به ناامیدی و درد ختم می‌شوند، یاد می‌کند. بودا همین فرآیند را به عنوان رها کردن هوس و آرزو که علت رنج است، توصیف کرد. بخش‌های آغازین اپرای تریستان و ایزولده، این مضمون را به صورت موسیقایی بیان می‌کنند. بنابراین فلسفه ی شوپنهاور برای واگنر مسیر جدیدی را که او در پیش گرفته بود، روشن کرد، چرا که اشتیاقش به سوسیالیسم و ​​انقلاب اجتماعی رو به افول بود و تمرکزش به زندگی درونی افراد و تلاش آنها برای خوشبختی معطوف شده بود. نتیجه، تلاش او برای نفوذ به ماهیت میل انسانی و عشق رمانتیک از طریق درام موسیقیایی‌اش ، تریستان و ایزولده، بود. واگنر با شوپنهاور موافق است که میل انسان، تجلی اراده‌ای کور در هسته ی وجود انسان است. در تریستان و ایزولده ، او بدبینی شوپنهاور را تا حدی که باور ندارد شرکای عاشقانه می‌توانند از طریق عشق جنسی و یک رابطه ی طولانی مدت به رضایت برسند، به اشتراک می‌گذارد. دلیل آن را می‌توان در تحلیل شوپنهاور از میل یافت. رابطه ی جنسی می‌تواند رضایت لحظه‌ای را فراهم کند که لذت ایجاد می‌کند اما پایدار نیست. در عوض، کسالت فرا می‌رسد و کمبود بار دیگر تجربه می‌شود، پس از آن میل دوباره برای غلبه بر کمبود برمی‌خیزد. سپس چرخه بیهوده بار دیگر آغاز می‌شود. در اپرای واگنر، نوعی نفی رادیکال از جهان از سوی عاشقان وجود دارد که با دیدگاه شوپنهاور مطابقت دارد. هر زمان که دنیای بیرون، دغدغه‌های آنها را نسبت به یکدیگر تهدید می‌کند، آنها سعی می‌کنند اتفاقات آن را نادیده بگیرند، حتی با به خطر انداختن رفاه خودشان. وقتی خدمتکار ایزولده آنها را از خطر قریب‌الوقوع آگاه می‌کند، آنها به او توجهی نمی‌کنند. به زودی پادشاه، شوهر ایزولد، در حالی که آنها در آغوش هم هستند، مزاحم آنها می‌شود. اتفاقاتی که پس از این کشف رخ می‌دهد، به تریستان فرصتی می‌دهد تا داوطلبانه مرگ را انتخاب کند. برای او، مرگ تنها راهی است که می‌تواند از رنج عظیمی که عشق همه جانبه‌اش برایش به ارمغان می‌آورد، فرار کند.:

ROMANTIC LOVE IN RICHARD WAGNER’S TRISTAN AND ISOLDE: BILL KELLY: MEDIUM: 29 JULY2024

اگر دقت کنید در این آمیزه ی زهد و دنیاپرستی، شما تشویق میشوید که توجه خود را معطوف یک گروه از لذت های دنیوی مجسم به زن کنید و نسبت به خطر و مشکلاتی که بقیه ی نیروهای زمینی –بخوانید انسان ها و محدودیت های جبرآمیز محیطی- در این راه برایتان فراهم میکنند، بی اعتنا باشید اگرچه میدانید که این مدل زندگی کردن به اندازه ی عشق تریستان و ایزوت به بن بست خواهد خورد. ابرسرمایه داران امروزی و پادوهای سیاسیشان نیز به همین گونه زندگی و دنیا را اداره میکنند. با این تفاوت که برعکس تریستان و ایزوت، آنها پس از رسیدن به بن بست، حاضر به قربانی شدن یا تن به مجازات سپردن نیستند و برای این که نپذیرند که «آینده» ی تریستان و ایزوت فرا رسیده است، آینده را به همان اندازه ی گذشته از واقعیت محو کرده و به حال چسبیده اند. این یکی از پیام های دیگر عرفان زهدآمیز است که از یکی از شاخه های تناور آن یعنی افلاطون گرایی مستفادمیشود.

نومنیوس فامه ای فیلسوف سوری منسوب به قرن دوم میلادی، که به قول مایلز بورنیه «تنها افلاطون‌شناس شوخ‌طبع پس از خود افلاطون» بود، به طرز به‌یادماندنی افلاطون را به عنوان «موسی در حال سخن گفتن به زبان آتیک» توصیف کرد. منظور او از این سخن، آن‌طور که گاهی اوقات گفته می‌شود، این نبود که حکمت شرقی را برتر از فلسفه ی افلاطونی بداند، بلکه می‌خواست در کلمات «من هستم آن که هستم» که توسط خدای عبرانیان به موسی گفته شد، پیش‌بینی منحصر به فردی در فرهنگ شرقی از مفهومی را تشخیص دهد که نومنیوس از اصل اول افلاطونی، واحد یا خیر به مثابه خود هستی، از آن حمایت می‌کرد. بورنیه پیشنهاد میدهد که کاوش بیشتر نومنیوس در این ایده نشان می‌دهد که او روایت تیمائوس از چنین هستی را به عنوان یک حال ابدی یا به قول بوئتیوس «داشتن کامل یک زندگی بی‌نهایت به طور همزمان» تفسیر کرده است، نه به عنوان بی‌زمانی (تفسیر تیمائوس که توسط ریچارد سورابجی حمایت می‌شود). بورنیه استدلال می‌کند که این هم تفسیری صحیح از متن افلاطون بود و هم تفسیری که در بسیاری از فلسفه‌های باستانی و قرون وسطایی بعدی، از جمله فلوطین، آگوستین و آکویناس، به اشتراک گذاشته شده است. از دیدگاه انسانی ما، زمان حال بدون پیوندهای گذشته یا آینده را می‌توان «نوعی نیم‌تنه‌ی منطقی» و بازمانده‌ای ناقص از زمان عادی دانست. از نظر افلاطون، این تصور انسانی از زمان حال، خود تصویری صرف از ابدیت است.:

Chapter 3 - Platonism in the Bible: Numenius of Apamea on Exodus and eternity: Myles Burnyeat: from Part I Ontology and epistemology: Published online by Cambridge University Press: 24 March 2022

این روش ابدی شدن و خدا شدن، ظاهرا با تورات هماهنگی ندارد مگر این که به پیوند فلسفه ی ی هلنی (یونانی) و کتاب مقدس عبری اعتقاد داشته باشیم. شواهد زیادی از چنین پیوندی وجود دارد. ولی علما تا بتوانند از چنین پیوندی فرار میکنند. مثلا به مقاله ی زیر از یوهان کوک توجه کنید:
«وقتی در سال ۱۹۷۱ دانشجوی سال اول بودم، فکر می‌کردم هیچ رابطه‌ای بین دنیای یونان باستان (هلنی) و دنیای سامی (عبرانیان) وجود ندارد. معلمان به ندرت در دروس خود به سایر موضوعات دانشگاهی اشاره می‌کردند. در واقع، من متوجه نوعی خصومت بین دپارتمان‌ها شدم. بعداً، روشن‌تر شدم و متوجه شدم که نوعی رابطه بین این فرهنگ‌ها وجود دارد، اما به نظر می‌رسد ماهیت دقیق آن رابطه هنوز هم برای ما مبهم است. محققان هنوز در مورد این موضوع دیدگاه‌های متفاوتی دارند. از یک طرف، مینیمالیست‌هایی مانند پیترسما و سولامو وجود دارند که حاضر نیستند این احتمال را بپذیرند که هر کاتبی آزادی تفسیر آزادانه ی متن اصلی خود را داشته باشد. از سوی دیگر، برخی از محققان (کوک، راسل و شاپر) می‌پذیرند که کاتبان می‌توانند به خودی خود نویسنده/مفسر تلقی شوند. یک راه برای رسیدن به راه حلی برای این مشکل، تعیین تکنیک ترجمه ی یک واحد ترجمه شده است، همانطور که توسط تاو و رایت (۱۹۸۵) پیشنهاد شده و بعداً، از جمله توسط آسلوس، لملجین و کابرگز در سال 2012 به تفصیل شرح داده شده است. باید به خاطر داشت که هر ترجمه‌ای، تفسیر است. تا جایی که به رابطه ی بین یهودیت و هلنیسم مربوط می‌شود، محققان هنوز اختلاف نظر دارند. در مورد کتاب مقدس عبری/عهد عتیق، دو کتابی که در این مجموعه گنجانده شده‌اند، به گفته ی محققان مختلف، تأثیرات فلسفی یونان را منعکس می‌کنند. این دو کتاب عبارتند از شیر هشیریم (غزل غزل‌ها) و کوهلت (جامعه). در مورد چگونگی وقوع این امر، یک مکتب فکری این است که نویسندگان باستانی/یونان باستان مانند هومر، هزیود و دیگران، از جمله نویسندگان اولیه ی کتاب مقدس، از یک منبع مشترک الهام گرفته‌اند (ویرایش‌های تامپسون و ویجدنباوم ۲۰۱۴). این توضیح همه ی محققان را راضی نکرد و تامپسون و همکاران، راه‌های جدیدی را پیشنهاد کردند. این دیدگاه‌های جدید در مجموعه‌ای پیشگامانه با عنوان «کتاب مقدس و هلنیسم: تأثیر یونان بر ادبیات یهودی و مسیحی» که توسط توماس ال. تامپسون و فیلیپ ویجدنباوم در سال ۲۰۱۴ ویرایش شده است، مستند شده‌اند. محققان مختلف رابطه ی مستقیمی بین کتاب مقدس عبری و افلاطون‌گرایی ردیابی می‌کنند. "نیسیو وسکی –اسپانو" تلاش کرد تا نشان دهد که تاریخ اولیه ی یهود، افلاطون را منعکس می‌کند (نیسیو وسکی –اسپانو، ۲۰۰۷). به گفته ی او، مفهوم نفس انسان با مفهوم روح، همانطور که افلاطون در فایدون و فایدروس بیان کرده است، مطابقت دارد. به نظر او، داستان پیدایش تکرار افلاطون است، و دومی روایت علمی‌تری است. من این دیدگاه‌ها را، حداقل، گمانه‌زنی می‌دانم. در حالی که برخی از محققان استدلال کرده‌اند که منابع اولیه باید جایگاه ویژه‌ای داشته باشند، منابع بعدی مورد توجه سایر محققان قرار گرفته‌اند. راسل گمیرکین (2006، 2017، 2022) اخیراً مطالب نسبتاً گسترده‌ای در این مورد منتشر کرده است. او از تحقیقات لمچه (1998) و تامپسون (2014) پیروی می‌کند که به نوبه ی خود، راه‌های جدیدی را برای تحقیق باز کرده‌اند. یکی از آنها تاریخ متأخر اسفار پنجگانه است. گمیرکین یکی از اولین محققانی بود که در کتاب خود با عنوان "بروسوس و پیدایش، مانِتو و خروج" در سال 2006، قدمت تورات را به دوران هلنیستی نسبت داد. گمیرکین در آنجا خاطرنشان می‌کند که هیچ مدرک روشنی مبنی بر وجود اسفار خمسه قبل از ترجمه ی آنها به یونانی در زمان سلطنت بطلمیوس دوم فیلادلفوس وجود ندارد. او نشان می‌دهد که قدیمی‌ترین قطعات کتاب مقدس عبری به قبل از اواخر قرن سوم پیش از میلاد نمی‌رسد (گمیرکین 2006). او علاوه بر این، نشان می‌دهد که کتاب‌های پیدایش و خروج بر تاریخ‌های یونانی زبان بروسوس (۲۷۸ پیش از میلاد بنا برگمیرکین ۲۰۰۶) و مانِتو (۲۸۵-۲۸۰ پیش از میلاد بنا بر گمیرکین ۲۰۰۶) تکیه دارند و بنابراین باید پس از هر دوی آنها نوشته شده باشند. مطمئناً، او همچنین جایی برای قوانین افلاطون به عنوان اولین منبع مهم برای مطالعات کتاب مقدس مورد بحث پیدا می‌کند. با این حال، من با برخی از تفاسیر او مشکل دارم. یکی از انتقادات اصلی من مربوط به دیدگاه او در مورد پیدایش کتاب مقدس عبری است. او حدس می‌زند که این کتاب توسط ۷۰ نفر ذکر شده در نامه ی آریستیاس (رایت ۲۰۱۵:۱) در کتابخانه ی اسکندریه ایجاد شده است. این به نظر من حدس و گمان است. هیچ اشاره ی تاریخی به چنین اتفاقی وجود ندارد. گمیرکین در کتاب خود "بروسوس و پیدایش، مانِثو و خروج: تاریخ‌های هلنیستی و تاریخ اسفار پنجگانه" (2006)، به رابطه ی بین پیدایش و مطالب خارجی می‌پردازد. او این فرضیه را مطرح می‌کند که بروسوس منبع اصلی در فرهنگ بین‌النهرین است که بر فصل‌های اولیه ی پیدایش تأثیر گذاشته است. بروسوس یک کاهن بابلی بود که تاریخ بابل را از آغاز زمان تا ظهور اسکندر مقدونی نوشت. این کتاب "بابلیاکا" نام داشت و در حدود سال 278 پیش از میلاد منتشر شد (Gmirkin 2006). به گفته ی گمیرکین، بروسوس از همان مطالب بین‌النهرینی که بر پیدایش تأثیر گذاشته‌اند، یعنی انوما الیش، فهرست پادشاهان سومری و روایت سیل از حماسه ی گیلگمش، استفاده کرده است. جنبه ی بدیع پیشنهاد گمیرکین این است که به جای تاریخ قدیمی‌تری که معمولاً توسط محققان پذیرفته می‌شود، تاریخ متأخرتری را برای منابع اسفار پنج‌گانه انتخاب می‌کند. علاوه بر این، از زبان‌هایی مانند اکدی و آرامی استفاده نمی‌شود، بلکه از زبان‌های هند و اروپایی مانند یونانی استفاده می‌شود. در این راستا، گمیرکین معتقد است که قدیمی‌ترین شواهد قابل اعتماد از اسفار پنج‌گانه در واقع، یک متن یونانی است. به گفته ی استفانی آنتونیوز (۲۰۱۸)، گمیرکین پیشنهاد می‌کند که قوانین افلاطون یک کلید هرمنوتیکی جدید برای ایدئولوژی کتاب مقدس در دو مرحله تشکیل می‌دهند: ابتدا اسفار پنج‌گانه برای همه ی بنی‌اسرائیل تا قرن سوم پیش از میلاد، اما بعداً برای کل کتاب مقدس عبری. او ضمن پیوند دادن بروسوس و پیدایش، همچنین معتقد است که مانِتو، کاهن مصری، منبع اصلی خروج بوده است (گمیرکین، ۲۰۰۶). طبق این فرضیه، عملاً کل کتاب مقدس عبری در واقع مطابق با ادبیات آتنی یا به طور خاص‌تر، ادبیات افلاطونی تفسیر شده است. گمیرکین این فرضیه را پذیرفته است که شکل نهایی بیشتر کتاب مقدس عبری در کتابخانه ی اسکندریه در قرن دوم پیش از میلاد پس از جدایی بین سامریان شکیم و یهودیان، که به گفته ی او، مدتی پس از بحران مکابیان رخ داد، ساخته شده است. یکی دیگر از جنبه‌های مشکل‌ساز رویکرد گمیرکین، نقشی است که او به کتابخانه ی اسکندریه نسبت می‌دهد. او با استناد به منابع متنوعی که به زبان یونانی نوشته شده و در کتابخانه بزرگ اسکندریه نگهداری می‌شوند، استنباط کرد که اسفار پنجگانه ی عبری حدود سال ۲۷۰ پیش از میلاد نوشته شده است (گمیرکین ۲۰۰۶). این به نوبه ی خود منجر به این نتیجه‌گیری شد که نویسندگان اسفار پنجگانه همان گروه ۷۰ نفره از دانشمندان یهودی اشرافی و تحصیل‌کرده ی یونانی بودند که سنت باستانی آنها را به ترجمه ی اسفار پنجگانه به یونانی در اسکندریه تقریباً دقیقاً (؟) در همان زمان (حدود ۲۷۳-۲۶۹ پیش از میلاد) نسبت می‌دهد (گمیرکین ۲۰۰۶). مشکل این استنباط این است که ما هیچ مدرک اولیه‌ای مبنی بر صحت این موضوع نداریم. باید گفت که گمیرکین در این گمانه‌زنی تنها نیست، زیرا نودت (۲۰۱۴) دیدگاهی مشابه یا نسبتاً مرتبط دارد. به گفته ی گمیرکین (2006)، شواهدی مبنی بر اینکه اسفار پنجگانه ی عهد عتیق در سال‌های 272-273 پیش از میلاد نوشته شده است، با استناد به منابع یونانی موجود در کتابخانه ی اسکندریه، تقریباً همزمان با ترجمه ی اسفار پنجگانه ی عبری به یونانی، این احتمال را مطرح می‌کند که همان تیم کاتبان یهودی سامری (به همین شکل!) نسخه ی عبری را نوشته و بلافاصله آن را به یونانی ترجمه کرده‌اند. به نظر او، این احتمال را مطرح می‌کند که همان تعداد از محققان دوزبانه، تیمائوس را خوانده و از این بینش‌ها هم به زبان عبری و هم به زبان یونانی استفاده کرده‌اند. با این حال، من درک چگونگی وقوع این امر را دشوار می‌دانم. انصافاً گمیرکین توضیحی، یک مدل ترکیبی، برای امکان‌پذیر کردن آن ارائه می‌دهد. با این حال، باید بگویم که این توضیح قانع‌کننده نیست. مطمئناً، گمیرکین از جهات مختلف مورد انتقاد قرار گرفته است. ون سترز (2007) در نقدی بر کتاب خود در سال 2007، اثر گمیرکین را مورد انتقاد قرار داد و استدلال کرد که کتاب "بروسوس و پیدایش" بر اساس مغالطه‌ی مرد پوشالی است و با حمله به فرضیه‌ی مستند، بدون پرداختن جدی به نظریه‌های جدیدتر در مورد ریشه‌های اسفار خمسه، آن را مطرح می‌کند. او همچنین ادعا می‌کند که گمیرکین به طور گزینشی به شباهت‌های بین پیدایش و بروسوس و خروج و مانِثو اشاره می‌کند، در حالی که تفاوت‌های عمده بین روایت‌ها را نادیده می‌گیرد. در نهایت، ون سترز (2007) خاطرنشان کرد که گمیرکین اشارات متعدد به روایت‌های پیدایش و خروج را در بقیه‌ی کتاب مقدس عبری، از جمله در متونی که عموماً بسیار قدیمی‌تر از تاریخ پیشنهادی او برای کتب پنج‌گانه هستند، به طور جدی در نظر نمی‌گیرد. در مقابل، گمیرکین (۲۰۱۸) معتقد است که آن بخش‌هایی از کتاب مقدس عبری که به پیدایش و خروج اشاره دارند، باید متأخرتر از آن چیزی باشند که معمولاً تصور می‌شود (گمیرکین ۲۰۰۶). آنتونیوز (۲۰۱۸) در نقد کتاب خود در سال ۲۰۱۸، انتقاداتی را به کتاب "افلاطون و آفرینش کتاب مقدس عبری" وارد کرد. او استدلال کرد که فقدان وام‌واژه‌های یونانی در گویش عبری مورد استفاده ی نویسندگان کتاب مقدس باید به عنوان مدرکی علیه گمیرکین (۲۰۱۸) در نظر گرفته شود تا جدی گرفته شود. او همچنین از تفسیر گمیرکین از نقش کتابخانه ی اسکندریه قانع نشده است. تا آنجا که به ایده‌های افلاطونی در پیدایش ۱ و ۲ مربوط می‌شود، گمیرکین (۲۰۱۷) شواهدی از دیدگاه‌های کیهان‌شناسی یونانی یافته و در این فرآیند با راسل مخالف است. من با هر دوی این محققان مخالفم (کوک ۲۰۲۰). راسل (۱۹۹۴؛ ۲۰۱۸)، همچنین کوک و ون در کویج (۲۰۱۲) از دیدگاه فیلو اسکندرانی پیروی کردند که پیدایش ۱ اشاره‌ای به دنیای ایده‌آل و پیدایش ۲ اشاره‌ای به دنیای واقعی است. به عنوان یک اصل اساسی ترجمه (فن ترجمه)، باید به خاطر داشت که مترجم اساساً به متن اصلی خود پایبند است بدون اینکه بسط‌های گسترده و تزیینی ایجاد کند. مترجم پیدایش رویکردی وفادارانه نسبت به متن اصلی خود اتخاذ می‌کند (هیبرت ۲۰۱۳). بنابراین، در بیشتر موارد، فرد باید از کلمات منفرد استنباط کند. تفسیر مشترک هر دوی این محققان، برداشت آنها از عبارت مبهم όρατος κα κατασκεύαστος در پیدایش ۱ آیه ی ۲ است. این کلمات عملاً hapax legomena هستند ؛ مورد اول در اشعیا ۴۵:۳ و دوم مکابیان ۹:۵ نیز استفاده شده است. علاوه بر این، اگرچه مفهوم معادل نامرئی و بی‌شکل در تیمائوس استفاده شده است ، کلمات یونانی در خود گفتگو با هم ظاهر نمی‌شوند. نزدیکترین نمونه ی ممکن، اشاره ی افلاطون به «مادر و ظرف» است که او آن را «نوعی نامرئی و بی‌شکل» ( νόρατος εδος τί κα μορφος ) می‌نامد. من در مورد ربط دادن مستقیم این گفته ی افلاطونی به گفته‌ای که در سفر پیدایش 1 : 2 آمده است، بسیار محتاط خواهم بود. واضح است که هنوز هیچ اجماعی در مورد این سوال که آیا افلاطون‌گرایی تأثیر اساسی بر ترجمه ی هفتادگانی و کتاب مقدس عبری/عهد عتیق داشته است یا خیر، وجود ندارد. به طور کلی سه موضع در این زمینه وجود دارد. اول، گروهی از محققان هستند که عملاً هیچ مدرکی از تفکر افلاطونی در داستان‌های خلقت نمی‌بینند، به عنوان مثال، ون در هورست (2015)، ون در میر (2016؛ 2017) و رونیا (1996؛ 2001). دوم، گروهی هستند که می‌توان آنها را حداکثرگرا دانست و معتقدند که دیدگاه‌های افلاطونی نه تنها در ترجمه ی هفتادگانی، بلکه در کتاب مقدس عبری نیز به کار رفته است. گمیرکین (2006) و دافنی (2015) در این گروه قرار می‌گیرند. در نهایت، گروهی از محققان به رهبری محتاطانه ی هیبرت (۲۰۱۹) از دانشگاه ترینیتی وسترن، استدلال می‌کنند که مترجمان کتاب پیدایش در محیط هلنیستی که در آن فعالیت می‌کردند، غوطه‌ور بودند و آموزش دیده بودند و برخی از ایده‌های افلاطون در مورد خلقت را که در گفتگوی او، تیمائوس، یافت می‌شود، به کار گرفته‌اند . تعیین اینکه کدام ایده‌ها در واقع مورد استفاده قرار گرفته‌اند، همچنان دشوار است (Rösel 2020). در تحلیل نهایی، نتیجه می‌گیرم که بین یهودیت و هلنیسم (افلاطون‌گرایی) رابطه‌ای وجود دارد. تا آنجا که به تأثیر افلاطون بر یهودیت مربوط می‌شود، من تردیدهایی دارم. اولاً، من نمی‌بینم که چگونه همان افرادی که متن عبری اسفار پنجگانه را خلق کردند، بلافاصله آن را به یونانی نیز ترجمه کردند. من هیچ مدرکی دال بر چنین اقدامی در هیچ کجا پیدا نکردم. من فاقد یک دیدگاه تاریخی قانع‌کننده در این زمینه هستم. این بدان معنا نیست که هیچ رابطه‌ای بین یهودیت و افلاطون‌گرایی وجود نداشته است. مطمئناً، من بر این باورم که نوعی رابطه وجود داشته است، اما به آن شدت یا فراگیری که گمیرکین می‌گوید، نبوده است. به نظر من، سازندگان کتاب مقدس عبری دانش دست اول از نوشته‌های افلاطون، که گفته می‌شود در کتابخانه بزرگ اسکندریه یافت می‌شود، نداشتند. با گفتن این حرف، منظورم این نیست که کتاب مقدس عبری/عهد عتیق هیچ تأثیر هلنیستی را نشان نمی‌دهد. عبارت موجود در امثال ۳۱ آیه ی ۲۷ (که در زیر آمده است) احتمالاً نشانه‌ای از تأثیر مستقیم یونانی است، همانطور که شباهت مضامین و الگوها در تاریخ اولیه ی کتاب‌های موسوم به تثنیه و تواریخ هرودوت، همانطور که جان ون سترز (۲۰۰۷) استدلال کرده است، نیز همین را نشان می‌دهد. در واقع، شواهدی وجود دارد که نشان می‌دهد تفکر یونانی تأثیر مستقیمی بر کتاب مقدس عبری داشته است. کمپ (۱۹۸۵) پیش از این استدلال کرده بود که مرحله ی نهایی کتاب امثال، فصل‌های ۱ تا ۹ و ۳۱، به مجموعه ضرب‌المثل‌های اصلی (فصل‌های ۱۰ تا ۳۰) اضافه شده است. از نظر تئوری، باید این امکان وجود داشته باشد که این مرحله تحت تأثیر تفکر یونانی شکل گرفته باشد. در این راستا، در فصل ۳۱ آیه ی ۲۷، مطلب جالبی آمده است که زن جسور را به شرح زیر توصیف می‌کند:

او به آداب و رسوم خانواده‌اش به خوبی نگاه می‌کند،

و نانِ کاهلی نمی‌خورد.

زوفیم به خانه می‌رود

و نان عدالت را نخواهی خورد .

واژه ی צֹ֭ופִיָּה از צפה در ظاهر درست شبیه SOFIA است! طبیعتاً می‌توان استدلال کرد که این نشانه‌ای از تأثیر هلنیستی است و میزان صحت آن هنوز مشخص نشده است.»:

Platonism and the Bible(s): Johann Cook: Herv. teol. stud. vol.78 n.1 Pretoria 2022

"سوفیا" که دراینجا مثال زده و به زوفیم عبری ارتباط داده شده است، به معنی حکمت و منشا لغت یونانی "فیلوسوفیا" به معنی دوستدار حکمت است که کلمات "فیلسوف" و "فلسفه" از آن می آیند. علیرغم چنین نکته ی مهمی، بسیار جالب است که دقت کنید که کوک و همه ی کسانی که او از آنها نام میبرد، یکطرفه بر سر این بحث میکنند که آیا یهودی ها از یونانی ها تاثیر گرفته اند و یا نه؟ و هیچ کدام، حتی احتمال برعکسش –یعنی تاثیرپذیری ادبیات و فلسفه ی هلنی از یهودیت- را به قلم هم نمی آورند. این نویسندگان مدرن، خیلی جدی و طوری که انگار هیچ تردیدی در این بحث نباشد، وانمود میکنند که گرته برداری احتمالی یهود از یونانی ها صرفا یک نوع تبادل فرهنگی است و نه یک نوع رابطه ی سیاسی. کوک به داستان ترجمه ی تورات به یونانی اشاره میکند، ولی حتی نمیگوید که این ترجمه به فرمان بطلمیوس شاه مصر انجام شد. سیاستمداران هیچ وقت هیچ بدعت فرهنگی ای را بی دلیل مرتکب نمیشوند و معمولا هم هر بار که چنین بدعتی را مرتکب میشوند، آن بخش از گذشته که عمل آنها را بدعت نشان دهد، حذف و با جعلیاتی معتبر و بازگشت به گذشته عنوان میکنند. این اتفاق را همین امروزه و در جمهوری اسلامی ایران اینقدر به چشم دیده ایم که مسخره است فکر کنیم در گذشته و در زمانی که دستکاری حافظه ها کار خیلی راحت تری بود، انجام نمیگرفت. با در نظر گرفتن این مطلب، نه قدمت آثاری که از آنها صحبت میشود، قابل سنجش است نه تقدم و تاخر آنها نسبت به هم؛ نه لحاظ نشدن اصول ترجمه صرفا از سر سهو یا بی اطلاعی از موضوع خواهد بود و نه کل کار تهیه ی تورات، ولو به اسم ترجمه؛ نه فقط اینها، بلکه حتی خود موضوع امر به ترجمه ی یونانی تورات در 2هزار سال پیش هم دیگر نه یک واقعه ی لزوما تاریخی، بلکه فقط سابقه ی تاریخی دادن به رویدادی جدیدتر، شاید فقط چندصدسال قبل و البته همچنان در جهت قدمت تراشی برای بدعت های جدید خواهد بود. این، همان «حال» بسیار مهم نومنیوس و افلاطونش است که گذشته و آینده بر اساس فرمان موسی، قربانی آن میشوند و همیشه در حکم ابتدای خلقت است. این حال نگری، کاملا مخالف با آینده نگری سنگین کتب مقدس ابراهیمی در جهت واداشتن مردم به کارهای نیکو در حال حاضر و با ترس از آینده و توام با آخرت اندیشی است.آخرت اندیشی وقتی با نه به گفتن به حس حال همراه است که شما بخواهیبد از قربانی شدن آینده تام در راه تحریک زودگذر احساسات خود بپرهیزید و این تعارض، به معنی درگیر بودن بخشی از شما با بخش دیگری از شما است: امری که به حالت ساده سازی شده، به درگیری روح و جسم، و سرگردانی جاتن در انتخاب بین این دو همراه بود. اما اگر این تعارض، صوری تعریف شود و وجود بشر یکپارچه الهی در نظر گرفته شود، آن وقتدیگر آینده آنقدر مطرح نخواهد بود چون سراسر زندگی فرد، لحظه ی حالی است که آفرینش الهی مرتکب میشود.:

« یگانه‌انگاری، مدلی الهیاتی است که معتقد است انسان تنها از یک بخش تشکیل شده است. اگرچه روح و روان به عنوان جنبه‌هایی از طبیعت انسان شناخته می‌شوند، اما اجزای جدایی‌ناپذیر انسان نیستند. یگانه‌انگاری با دوگانگی و سه‌گانگی، مدل‌های معمول انجیلی انسان، مخالف است. همانطور که فیلیپ هفنر معتقد است، "درک معاصر از انسان و ساختار شخصیت انسان، نه دیدگاه دوگانه و نه دیدگاه سه‌گانه را، مگر به صورت استعاری، مجاز نمی‌داند." میلارد اریکسون (به عنوان یک دوگانه‌نگر) در بحث خود در مورد مدل‌های سرشت ذاتی انسان می‌نویسد: "مونیسم اصرار دارد که انسان را نباید به هیچ وجه متشکل از اجزا یا موجودیت‌های جداگانه تصور کرد، بلکه باید آن را به عنوان یک وحدت بنیادین در نظر گرفت. در برداشت مونیستی، کتاب مقدس انسان را به عنوان جسم، روح و روان نمی‌بیند، بلکه صرفاً آن را به عنوان یک خود می‌داند. اصطلاحاتی که گاهی اوقات برای تمایز بخش‌های انسان استفاده می‌شوند، در واقع باید اساساً مترادف در نظر گرفته شوند. انسان هرگز در کتاب مقدس به عنوان موجودی دوگانه در نظر گرفته نشده است". وحدت‌گرایی در قرن گذشته روند غالب در محافل دانشگاهی بوده است. متکلمان لیبرال و همچنین محققان نئوارتدوکس از آن حمایت کرده‌اند. وین وارد این روند را با بیان این جمله خلاصه کرد: "تأکید الهیاتی و روانشناختی کنونی تقریباً به طور کامل بر تمامیت یا وحدت بنیادین وجود انسان است." این دیدگاه توحیدی توسط برخی از محققان انجیلی نیز مطرح شده است: "امروزه مسئله‌ی دوگانگی/سه‌گانگی تا حد زیادی با تأکید بر وحدت شخص جایگزین شده است. طبق کتاب مقدس، من از «اجزای» مرکب، چه دو یا سه، تشکیل نشده‌ام؛ من یک واحد روان‌تنی هستم."(بروس میلن، 1982) به همین ترتیب، آنتونی هوکما از استفاده از اصطلاح «دوگانگی» اجتناب می‌کند زیرا این اصطلاح، وحدت ذاتی انسان را کم‌اهمیت جلوه می‌دهد.: "ما باید اصطلاح «دوگانگی» را به این شکل رد کنیم، زیرا توصیف دقیقی از دیدگاه کتاب مقدس در مورد انسان نیست. خود این کلمه قابل اعتراض است. (...) بنابراین، این کلمه نشان می‌دهد که می‌توان انسان را به دو «بخش» تقسیم کرد. اما انسان در این زندگی کنونی نمی‌تواند چنین تقسیم‌بندی داشته باشد. (...) کتاب مقدس انسان را به عنوان یک کلیت، یک کل، یک موجود واحد توصیف می‌کند." هم میلن و هم هوکما اذعان دارند که بخش غیرمادی انسان در زمان مرگ فیزیکی از هم جدا می‌شود، بنابراین آنها در واقع به نوعی دوگانگی پایبند هستند. با این حال، وحدت‌گرایی فیزیکی مستلزم این باور است که روح پس از مرگ بدن زنده نمی‌ماند. برخی از متکلمان این موضوع را در فرجام‌شناسی خود با هم تطبیق می‌دهند و می‌آموزند که روح و بدن توسط خدا در رستاخیز از عدم دوباره آفریده می‌شوند. این دیدگاه به عنوان بازآفرینی‌گرایی شناخته می‌شود. [به نوشته ی هوکما]: "برخی از متکلمان از وحدت‌گرایی معنوی حمایت می‌کنند. آنها به جای اینکه بدن و روح را به عنوان یک موناد فیزیکی مجزا ببینند، انسان را به عنوان یک موناد معنوی غیرقابل تجزیه می‌بینند. بنابراین، بدن به عنوان یک توهم در نظر گرفته می‌شود، مانند مایا در هندوئیسم. تأثیر قوی ادیان شرقی در غرب، معادل‌های «مسیحی» پیدا کرده است: به عنوان مثال، علم مسیحی، الهیات فرآیندی و عرفان." سنت کاتولیک رومی نیز از دیدگاه یگانه‌انگارانه نسبت به انسان حمایت می‌کند. توماس آکویناس از موضعی میانه بین دوگانه‌گرایی افلاطون و یگانه‌انگاری ارسطو (که بدن را با الوار و روح را با یک طرح معماری مقایسه می‌کرد) حمایت می‌کرد. با این حال، آکویناس نوشت که "انسان از یک جوهر روحانی و یک جوهر جسمانی تشکیل شده است" و روح پس از مرگ زنده می‌ماند. اما انسان‌شناسی کاتولیک در قرن بیستم، بقای روح پس از مرگ فیزیکی را یک راز می‌دانست؛ انسان به عنوان یک وحدت هستی‌شناختی در نظر گرفته می‌شود. یک کاتشیسم می‌گوید: "وحدت روح و بدن چنان عمیق است که باید روح را «صورت» بدن دانست؛ یعنی به دلیل روح روحانی است که بدن مادی به یک بدن زنده و انسانی تبدیل می‌شود؛ روح و ماده در انسان، دو طبیعت متحد نیستند، بلکه اتحاد آنها یک طبیعت واحد را تشکیل می‌دهد. " گاهی اوقات از وحدت‌گرایی بر اساس دلایل علمی حمایت می‌شود. کالوین سیرولد از انجیلی‌ها می‌خواهد که باور منسوخ به بدن، روح و روان را به عنوان بخش‌هایی از سرشت انسان کنار بگذارند. او هویت انسان را بر «نیروی ساختاریافته ی کل» بنا می‌کند که آن را غیرقابل تقسیم می‌داند. با این حال، به نظر می‌رسد این تعصب علیه روح متمایز انسان به دلیل کیفیت غیرمادی آن باشد. همانطور که جورج جنینگز اشاره کرد، این ترجیح معاصر دانشمندان علوم اجتماعی، انسان‌شناسان و روانشناسان برای کنار گذاشتن مفهوم روح به دلیل ناتوانی آنها در مطالعه ی تجربی روح است. جفری بوید روند استفاده از SPIRIT به عنوان جایگزینی برای اصطلاح SOL در معنای «روح» در انجمن الهیات انجیلی را با تأکید توحیدی بر ماهیت انسان توصیف کرد. او نتیجه گرفت که بسیاری از متکلمان اعتراف می‌کنند که به اندازه ی کافی در مورد روح فکر نکرده‌اند، بنابراین انسان‌شناسی الهیاتی جنبه‌ای توسعه نیافته و نادیده گرفته شده از الهیات انجیلی است. یک نمونه ی برجسته از یک مورد برای وحدت‌گرایی، کتاب «بدن» نوشته ی جان ای. تی. رابینسون است. این محقق نئوارتدوکس، نماینده ی جنبش الهیات کتاب مقدس، تمایز شدیدی بین تفکر یونانی و عبری قائل بود. او با ارزیابی اچ. ویلر رابینسون از ایده ی عبری شخصیت -انسان به عنوان یک بدن متحرک، نه یک روح تجسم یافته- موافق بود. بنابراین رابینسون تأیید کرد: "انسان یک واحد است و این واحد، بدن به عنوان مجموعه‌ای از اجزا است که زندگی و فعالیت خود را از یک روح نفسانی می‌گیرد که وجودی جدا از بدن ندارد." میلارد اریکسون در اثر خود در مورد الهیات سیستماتیک، استدلال‌های اصلی برای وحدت‌گرایی را شناسایی کرده و به طور مؤثر به آنها پاسخ می‌دهد. انجیلی‌ها بدون پرداختن به جزئیات بیشتر در پاسخ به یگانه‌انگاری، باید به بررسی متون کتاب مقدس که این موضع را رد می‌کنند، بسنده کنند. یک شهادت اساسی علیه یگانه‌انگاری این واقعیت است که روح انسان پس از مرگ بدن به زندگی ادامه می‌دهد. این امر مستلزم آموزه ی روح به عنوان عنصری متمایز از بدن فیزیکی است. عهد عتیق به این موضوع اشاره می‌کند که روح راحیل از دنیا رفت (پیدایش ۳۵:۱۸) و کتاب جامعه از بازگشت روح انسان به سوی خدا پس از مرگ سخن می‌گوید (جامعه ۳:۲۱). در عهد جدید، مسیح به دزد روی صلیب وعده داد که همان روز در بهشت ​​خواهند بود (لوقا ۲۳:۴۳). بهشت ​​به شدت با وضعیت و مکان بدن‌های مصلوب آنها در تضاد خواهد بود. پولس رسول با شهادت خود، یگانه‌انگاری را رد کرد: "زیرا من بین این دو [که آیا زندگی جسمانی طولانی‌تر را ترجیح دهم یا شهادت] سخت در تنگنا هستم، زیرا آرزوی رفتن و بودن با مسیح را دارم، که بسیار بهتر است. با این حال، ماندن در جسم برای شما ضروری‌تر است.. (...) ما مطمئن هستیم، بله، بیشتر از اینکه از بدن غایب باشیم و با خداوند حضور داشته باشیم، خشنودیم." (فیلیپیان ۱:۲۳،۲۴؛ دوم قرنتیان ۵:۸؛ رجوع کنید به عبرانیان ۱۲:۲۳؛ مکاشفه ۶:۹). اشارات دیگر نیز به تمایز بین روح و بدن اشاره دارند. دانیال شهادت داد که روحش در میان بدنش محزون بود (دانیال ۷:۱۵). عیسی به شاگردانش هشدار داد که از آزاردهندگان انسانی نترسند: "و از کسانی که جسم را می‌کشند اما نمی‌توانند روح را بکشند، نترسید. " (متی ۱۰:۲۸). آی. هاوارد مارشال اذعان می‌کند که اکثر محققان فعلی کتاب مقدس از دوگانه‌گرایی در متی ۱۰:۲۸ خجالت می‌کشند و ترجیح می‌دهند آن را کوچک جلوه دهند. با این وجود، در اینجا تمایز روشنی بین بخش‌های مادی و غیرمادی انسان ترسیم شده است. فرانتس دلیتزچ به استدلال کتاب مقدس علیه یگانه‌انگاری اشاره کرد: "اگر. (...) نتیجه گرفته شود که هیچ تمایز اساسی بین روح و بدن وجود ندارد، کتاب مقدس کاملاً با این مخالف است؛ زیرا از همان صفحه ی اول به ما دستور می‌دهد که به کیهان به صورت دوگانه بنگریم، همانطور که به انسان نیز دستور می‌دهد. (...) زیرا روح (...) چیزی است که اساساً در ماهیت خود با ماده متفاوت است. طبق تصور آن، انسان ترکیبی از دو عنصر کاملاً متمایز است ." یوحنای رسول این موضوع را در دعای خیر خود روشن کرد: "ای عزیز، دعا می‌کنم که در هر امری کامیاب باشی و از (جسم) سالم باشی، چنانکه جانت نیز کامیاب است." (سوم یوحنا 2) این مشاهدات نشان می‌دهد که اگرچه کتاب مقدس برای وحدت شخصیت انسان ارزش قائل است، اما تمایز غیرقابل انکاری بین اجزا در وجود او وجود دارد. ردیه‌های بیشتر بر توحید از برخی از استدلال‌های کتاب مقدس برای دوگانگی ناشی می‌شود. این دیدگاه در مورد طبیعت انسان، عناصر تشکیل‌دهنده ی انسان را دوگانه می‌داند: فیزیکی و معنوی. اصطلاح «دوگانگی» Dichotomy از دو ریشه ی یونانی گرفته شده استdiche به معنای «دوگانه» یا «به دو قسمت»؛ و temnein به معنای «بریدن». آگوستوس استرانگ این دیدگاه را بیان می‌کند: "انسان طبیعتی دوگانه دارد: از یک سو مادی و از سوی دیگر غیرمادی. او از بدن و از روح یا نفس تشکیل شده است. اینکه دو و فقط دو عنصر در وجود انسان وجود دارد، واقعیتی است که آگاهی به آن گواهی می‌دهد. این شهادت توسط کتاب مقدس تأیید شده است، که در آن تصویر غالب از وجود انسان، تصویر دوگانه است." همانطور که دو نوع وحدت‌گرایی (فیزیکی و معنوی) وجود دارد، دو نوع دوگانه‌گرایی (افلاطونی و کل‌نگر) نیز وجود دارد. آموزه‌های افلاطون نمایانگر دوگانه‌گرایی یونانی است. بروس میلن خاطرنشان کرد: "افلاطون انسان را به عنوان دو بخش جداشدنی، جسم و روح، می‌دید؛ در هنگام مرگ، روح آزاد می‌شود، جرقه ی الهی در انسان از زندگی سایه‌وار خود در زندان بدن به دنیای واقعی فراتر از انحلال فیزیکی منتقل می‌شود." بنابراین، فیلسوفان یونانی، برخلاف روح، بدن را ذاتاً بد می‌دانستند. (این نگرش منفی نسبت به بدن در نقد آموزه ی رستاخیز توسط فیلسوفان آریوپاگوس در اعمال رسولان ۱۷:۳۲ دیده می‌شود.) شکل دوگانه‌گرایی دکارت نیز بر جوهرهای جداگانه ی بدن و روح تأکید داشت. دوگانه‌گرایی کل‌نگر، تمایز در سرشت انسان را حفظ می‌کند و در عین حال بر وحدت او تأکید دارد. این دیدگاه با عناوین مختلفی مانند «دوگانگی حداقلی» (سی. اس. ایوانز)، «دوگانگی تعاملی» (گوردون لوئیس)، «وحدت شرطی» (میلارد اریکسون) یا «وحدت روان‌تنی» (آنتونی هوکما) مطرح می‌شود. لوئیس و دمارست از این موضع دفاع می‌کنند: "برای خلاصه کردن آموزه‌ی انسانیت از نظر هستی‌شناسی (...) کل شخص یک واحد پیچیده است که از دو موجودیت مجزا، روح و بدن، تشکیل شده است که با یکدیگر تعامل نزدیکی دارند (...) یک دوگانگیِ در تعامل ." این دیدگاه دوگانه‌انگاری چه تفاوتی با دیدگاه افلاطون دارد؟ لوئیس و دمارست این موضوع را بیشتر روشن می‌کنند: "بدن، علت قابل سرزنش شر انسان نیست، بلکه خودِ درونی اوست. وجود روح برهنه پس از مرگ، حالتی میانی و ناقص است، نه حالت ابدی. در حالت ابدی، انسان‌ها فقط روح‌های جاودانه نیستند، بلکه ارواحی هستند که با بدن‌های رستاخیز یافته متحد شده‌اند (...) (بدن) زندان روح نیست، بلکه ابزار آن است. بدن کمتر از روح واقعی نیست." اگر افلاطون‌گرایی، جسم و روح را در پیوندی نادرست می‌دید، دوگانه‌گرایی کل‌نگر آنها را در پیوندی هماهنگ می‌بیند. استرانگ، پشتوانه ی کتاب مقدس برای دوگانگی را در چهار مشاهده مرتب کرد. اول، او به سابقه ی خلقت انسان (پیدایش ۲:۷) اشاره کرد که در آن، در نتیجه ی دمیدن روح الهی، نشان می‌دهد که بدن توسط یک اصل واحد - روح زنده - تسخیر و حیات می‌یابد. دوم، استرانگ متونی را مشاهده کرد که در آنها روح فردی هم از روح الهی -که از آن سرچشمه گرفته است- و هم از بدنی که در آن ساکن است، متمایز شده است (اعداد ۱۶:۲۲؛ ۱۲:۱؛ اول قرنتیان ۲:۱۱). متون مختلف، روح یا روان انسان را از بدن متمایز می‌کنند (اول پادشاهان ۱۷:۲۱؛ پیدایش ۳۵:۱۸؛ یعقوب ۲:۲۶). سوم، استرانگ به کاربرد مترادف اصطلاحات «جان» SPIRIT و «روح» SOUL اشاره کرد: هر دو برای اشاره به احساسات (پیدایش 41:8؛ مزمور 42:6)، جان دادن عیسی (متی 20:28؛ 27:50) و حالت میانی انسان (عبرانیان 12:23؛ مکاشفه 6:9) به کار می‌روند. چهارم، استرانگ به ذکر جسم و جان (یا روح) به عنوان اجزای تشکیل‌دهنده ی کل شخص اشاره کرد (سوم یوحنا 2؛ اول قرنتیان 5:3؛ متی 10:28). [20] برکوف بررسی تاریخی این دیدگاه اعتقادی را ارائه داد و سپس دوگانگی را تأیید کرد. او ابتدا به تأکید کتاب مقدس بر وحدت شخص انسان اشاره کرد: "(کتاب مقدس) با وجود اذعان به ماهیت پیچیده ی انسان، هرگز این را به عنوان نتیجه‌ای از دوگانگی در انسان نشان نمی‌دهد. هر عمل انسان به عنوان عملی از کل انسان دیده می‌شود. این روح نیست که گناه می‌کند، بلکه انسان است؛ این بدن نیست که می‌میرد، بلکه انسان است؛ و این نه تنها روح، بلکه انسان، جسم و روح است که توسط مسیح رستگار می‌شود." برکوف سپس به بررسی ماهیت دوگانگی انسان پرداخت. نظریه پردازان فرصت گرایی (که توسط کارتسیوس مطرح شده بود) رد می‌شود زیرا بیان می‌کند که ماده و روح هر کدام طبق قوانین خاص خود عمل می‌کنند؛ این قوانین آنقدر متفاوت هستند که عمل مشترک روح و بدن بدون دخالت الهی غیرممکن است.»:

“MAN AS SPIRIT, SOUL AND BODY”: JOHN WOODWARD: CHAP1: PART1

شاید علت این که یگانه گرایی خیلی راحت توسط محققان لیبرال مطرح شد، این بود که بقایای اعتقاد به روح و دوگانگی روح و جسم، اینقدر به صورت خفی و در قالب بازی های زبانی در کتاب مقدس فعلی زنده مانده اند که بیشتر مردم و شاید حتی بسیاری از محققین، متوجه آن نمیشوند. در این شرایط، واضح است که تقویت جریان مونیسم از طریق جریان های فکری وابسته به جناح های قدرت سیاسی-اقتصادی، با حال نگاری این جناح ها بی ارتباط نیست. فقط کسی که ورای قانون است یا خود را از تعقیب قانون و از دسترس اکثر دشمنانش به دور میبیند، میتواند کباده ی داشتن یک بدن الهی مدام در حال آفرینش را بکند بی این که از آینده حداقل در زندگی مادیش ترس چندانی داشته باشد. ولی این هم حقیقتی است که "حال" کشورها را "حال" قدرتمدارانشان میسازد و اگرچه بیشتر مردم معمولی در وقایع خاصی از گذشته و آینده ی خود زندانیند، ولی سرنوشتشان به سرنوشت میهنی گره خورده است که نه یک گذشته ی کاملا واقعی دارد و نه آینده.

مطلب مرتبط:

سیل کشنده ای که از بهشت می آید: اشتباه گرفتن انسان های زمینی با خدایان

عرفان سیاسی: ناشکری ایران، آلمان و هند در مقابل هدیه ی بریتانیا به آنها

تالیف: پویا جفاکش

اخیرا در سایت QUORA به سوال جالبی برخوردم که هم ماهیت سیاسی دارد، هم ماهیت اجتماعی و هم ماهیت مذهب پژوهانه، و آن این که If black occultism/paganism and Aryan Viking mythology is associated with Neo-nazism, why is it being promoted in today's world?یعنی: «اگر علوم غریبه/بت‌پرستی سیاه‌پوستان و اساطیر آریایی وایکینگ با نئونازیسم مرتبط است، چرا در دنیای امروز ترویج می‌شود؟» بیایید ترجمه ی بعضی از پاسخ ها به سوال را مرور کنیم:

اریک استارنز (دکترای ادبیات): «مانند دیگر کاربران، من هم کمی از این سوال گیج شده‌ام، اما حدس می‌زنم می‌پرسید چرا نسخه ی نژادی آساترو در برخی محافل غیبی تبلیغ می‌شود، حتی با اینکه با نئونازیسم مرتبط است. شاید خواندن کتاب "خدایان خون: احیای بت‌پرستی و جدایی‌طلبی سفید" نوشته ی ماتیاس گاردل برای شما مفید باشد. کتاب گاردل اگرچه کمی قدیمی است، توضیحی فوق‌العاده دقیق در مورد اینکه چرا نئونازی‌ها در دهه ی 1980، در ایالات متحده و اروپا، از مسیحیت «عضلانی» روی برگرداندند و به سمت ایدئولوژی آساترو نژادی روی آوردند، ارائه می‌دهد. به طور خلاصه، دلیل آن فروپاشی جنبش‌های مختلف نئونازی پس از جنگ و ظهور گروه جوان‌تری از فعالان نژادی است که می‌خواهند از نفرتی که بسیاری از سفیدپوستان نسبت به دینی (مسیحیت) دارند، بهره‌برداری کنند؛ دینی که آنها را به گوسفندانی گوشه‌گیر تبدیل کرده است که "نه به اجداد خود و نه به میراث خونی خود احترام نمی‌گذارند". از این رو، آنها احساس می‌کنند بازگشت به «دین قدیمی» برای برقراری ارتباط آریایی‌ها (سفیدپوستان غیر یهودی) با خود واقعی‌شان ضروری است. برای مرجع بعدی، می‌توانید هنگام صحبت در مورد نازی‌ها و نئونازی‌ها از «آریایی» استفاده کنید، زیرا این اصطلاحی است که خودشان برای تعریف خود استفاده می‌کنند. هر کسی که به شما می‌گوید چیزی به نام «آریایی» وجود ندارد، بدیهی است که هرگز موضوع آساترو یا نازیسم را به اندازه ی کافی عمیق مطالعه نکرده است تا نظری ارائه دهد.»

متس اندرسون (مشغول در زبانشناسی): «چرا این همه گروه نئونازی وجود دارند که ادعا می‌کنند با نئوپاگانیسم مرتبط هستند؟ زیرا کارتون‌های ثور و اودین را دیده‌اند که چون کارتون‌های آمریکایی هستند، آن‌ها را به صورت مردان سفیدپوست با عضلات زیاد نشان می‌دهند. نئونازی‌ها خیلی به مردان سفیدپوست با عضلات زیاد علاقه دارند، هرچند خودشان اولین کسانی خواهند بود که این را انکار می‌کنند. نازیسم همیشه جمعیت زیادی از مردان همجنسگرا را جذب کرده است، به خصوص به دلیل پرستش مردان عضلانی. دلایل ثانویه ی محکمی هم وجود دارد. آنها البته مشتاقند که از مسیحیت فاصله بگیرند، زیرا ۱) مسیحیت مردم را به مهربانی با یکدیگر ترغیب می‌کند، ۲) توسط یک یهودی تأسیس شده است. ادیان نئوپاگان اغلب خدای جنگ دارند، مانند مارس یا آرس. آنها همچنین معمولاً تاکید بسیار بیشتری بر باروری دارند، زیرا در جوامع پیشاصنعتی این بسیار مهم‌تر از خشونت بود، اما مطمئناً آنها آزادند که این را نادیده بگیرند و بر هر خدایی که مد نظرشان است تمرکز کنند. با به تصویر کشیدن خدایان و الهه‌های قدیمی به عنوان قومیت خودشان، می‌توانند به خود بگویند که خدایان مورد نظر در واقع متعلق به آن قومیت هستند. البته این کاملاً نادرست است؛ یک چیز که قطعاً در مورد اودین مشخص است این است که او ۴۹ نام داشت، به طوری که همه ی مردم می‌توانستند او را به سبک خودشان بپرستند. (و فکر نمی‌کنم وایکینگ‌ها کلمه ی «۴۹» را کاملاً به معنای واقعی کلمه گرفته باشند، برای اکثر آنها فقط به معنای «تا جایی که می‌توانم بشمارم» بود.) برای مثال، نورس‌های باستان کاملاً بدیهی می‌دانستند که اودین برای آفریقایی‌ها تیره‌پوست به نظر می‌رسد. اما شرایط فعلی عمدتا فقط برای این است که بتوانند کارتون‌هایی از مردان مذکر را روی دیوارهای اتاق خواب خود نصب کنند بدون اینکه لازم باشد به کلمه ی G فکر کنند. اگرچه اگر بیشتر به جزئیات توجه کنند، ممکن است لوکی را ترجیح دهند، که قطعاً چیزی بود که ما آن را جنسیت سیال می‌نامیم و به شکل یک مادیان، اسب اودین، اسلیپنر، را به دنیا آورد. و نه، قطعاً این، تولد از باکره نبود.»

سوزانا ویلیانن (کارشناسی ارشد آموزش حرفه‌ای تاریخ و سیاست، دانشگاه دیکین):

«1-این درباره ی مردانگی است. با آن روبرو شوید، مسیحیت دینی برای زنان و افراد ضعیف است. من نمی‌توانم یک دین جهانی واحد را نام ببرم که فمینیست‌تر از مسیحیت باشد. این بدان معناست که مسیحیت برای مردان - به ویژه آنهایی که ارزش‌ها و ویژگی‌های مردانه ی قوی، از جمله پرخاشگری، خشونت، تمایل به سلطه و رهبری دارند - راه گریز کمی باقی می‌گذارد. فریدریش نیچه اولین فیلسوفی بود که از مسیحیت به دلیل زنانه بودنش انتقاد کرد. سال‌ها پیش گفتم: وقتی زنان شروع به بت‌پرستی می‌کنند، نتیجه ویکا و دیگر مزخرفات بی‌ضرر می‌شود. وقتی پسران شروع به بت‌پرستی می‌کنند، نتیجه خون و آب بینی است. اکثر ادیان بازسازی‌شده ی نئوپاگان - به ویژه آنهایی که سعی در بازسازی ادیان بربر اروپایی مانند ژرمنی، نورس و اسلاوی دارند، تمایل دارند که در مجموعه ارزش‌های خود بسیار مردانه و راست‌گرا باشند. بسیاری از آنها خشونت، برده‌داری و ظرافت‌های مشابه را تأیید می‌کنند.

2-این موضوع مربوط به نژاد است. با این واقعیت روبرو شوید، بسیاری از نئوپاگانیست‌های بازسازی‌گرا بر خون و خاک (Blut und Boden ) و «میراث خونی» تأکید دارند، ملیت و نژاد سازه‌های بسیار مهمی هستند. ادیان جهانی، به ویژه ادیان جهانی سامی (مسیحیت، یهودیت و اسلام) برای جمعیت هندواروپایی، جهان‌بینی بیگانه تلقی می‌شوند. یهودیت به ویژه مورد نفرت است، زیرا ادعا می‌شود که «خون آریایی‌ها را مسموم می‌کند»، اما مسیحیت اغلب «یهودیت مارگارین» نامیده می‌شود و برای آریایی‌ها بیگانه و مضر تلقی می‌شود. نئوپاگانیسم آلمانی ریشه در جنبش فولکیش (Völkisch) دارد که الهام‌بخش بسیاری از نازی‌ها بود. بسیاری از بت‌پرستان آشکارا از مسیحیت و مجموعه ارزش‌های آن متنفرند - به ویژه اینکه صلح را به عنوان مهمترین ارزش در برابر جنگ، خشونت و دلاوری مطرح می‌کند؛ و برابری را بر سلطه، عشق را بر شهوت، ارزش‌های زنانه را بر مردانگی ترویج می‌دهد.

3-این مکتب درباره ی داروینیسم اجتماعی و پرستش طبیعت است. هر دو جنبه برای نازی‌ها اهمیت ویژه‌ای داشتند. تصادفی نیست که آلمان نازی پیشرفته‌ترین قوانین حفاظت از طبیعت و رفاه حیوانات را در جهان داشت و آنها اولین کسانی بودند که اتانازی را قانونی کردند - چه داوطلبانه و چه غیرداوطلبانه. بت‌پرستان انسان‌ها را «فرزندان خدا» نمی‌بینند، بلکه آنها را حیواناتی - تولیدی، اهلی و آفت‌زا - می‌دانند و اینکه مفاهیم اخلاقی یکسانی در مورد انسان‌ها و حیوانات اعمال می‌شود. این صرفاً تصادفی نیست که بسیاری از اعضای اصلی حزب سبز در آلمان نازی بوده‌اند - برای آنها، طبیعت و نیروهای طبیعت از اهمیت ویژه‌ای برخوردار بود. این یک راز عمومی است که اکثر نازی‌ها یا آشکارا نئوپاگان بودند یا مخفیانه - آلفرد روزنبرگ و هاینریش هیملر به عنوان بارزترین آنها، اما اریش لودندورف نیز ارزش‌های بت‌پرستی آلمانی را بالا می‌دانست. خود هیتلر خداباور بود - او نئوپاگانیسم را فریبکاری می‌دانست، اما از مسیحیت فراتر از رستگاری بیزار بود. این موضوع به خوبی در گفتگوی سر میز هیتلر مستند شده است.

4-این درباره ی عرفان است. برخلاف فاشیست‌های ایتالیایی که بر عقلانیت تأکید داشتند، نازی‌ها مانند انجمن تول، آننربه و انجمن‌های مشابه، به شدت به عرفان پایبند بودند. اما بنیانگذار واقعی نازیسم باطنی، ساویتری دوی، معروف به ماکسیمینیانی پورتاس، بود - او نمونه ی کاملی بود که نشان می‌داد در تمام ایدئولوژی‌ها، مذاهب و مکاتب، زنان همیشه متعصب‌تر از مردان هستند. این عرفان برای بسیاری از افرادی که آتئیسم و ​​بی‌روحی آن را رها کرده‌اند، جذاب است. منظورم این است که هر آتئیست متعصبی نمی‌تواند مانند بنیتو موسولینی باشد و با همه ی ادیان با تحقیر یکسانی برخورد کند.

5-این درباره ی یهودستیزی و نفرت از یهودیان است. یهودیان اقلیت سنتی واسطه در اروپا بوده‌اند و توسط صاحبان قدرت (اقلیت ستمگر) تحقیر می‌شدند و دهقانان (اکثریت ستمدیده) از آنها متنفر بودند. اگر از آنها به عنوان مأمور مالیات یا مباشر املاک مانند اروپای شرقی استفاده شده باشد، این موضوع دو چندان می‌شود. نیازی به گفتن نیست که یهودیان هم در احزاب لیبرال و هم در احزاب کمونیست بیش از حد حضور داشته‌اند و علاقه ی بسیار کمی به میراث کمونیستی در اروپای شرقی وجود دارد. نئوپاگانیسم راهی نیمه مشروع برای تحقیر یهودیان و یهودیت ارائه می‌دهد. من نمی‌دانم که آیا نئوپاگان‌ها با اسلام مشکلی دارند یا خیر، زیرا اسلام دشمن سنتی مسیحیت و یهودیت بوده است و می‌دانید که مسلمانها در مورد واقع گرایی سیاسی چه می‌گویند.

6-این درباره ی نیچه و مفاهیم اخلاق ارباب و اخلاق برده است. جنبش بیداری شاید بارزترین نمونه از اخلاق برده ی نیچه‌ای باشد که به بیراهه رفته است. به گفته ی نیچه، «اخلاق برده» مبتنی بر رنجش و احساس بازنده بودن است و قربانی بودن، شکایت دائمی، ضعف، ناله و میل به انتقام را به عنوان بالاترین ارزش‌ها مطرح می‌کند. این به خوبی با مفهوم «کانون کنترل بیرونی» در روانشناسی مطابقت دارد. تحقیر بیداری و ارزش‌هایی که نشان می‌دهد، بسیاری از مردم را بر آن داشته است که در نئوپاگانیسم و ​​اخلاق ارباب آن به دنبال ارزش‌های جدیدی باشند: انقیاد، سلسله مراتب، ایجاد ارزش‌های خود و تأکید بر خوب و بد به جای خیر و شر.»

سایبرسین گنگ (نویسنده ی بلژیکی): «چرا طرفداران برتری سفیدپوستان سعی می‌کنند خود را با وایکینگ‌ها/نورس‌های باستان مرتبط کنند؟ علیرغم آنچه ادعا می‌کنند، طرفداران برتری سفیدپوستان فرهنگ اروپایی را چندان دوست ندارند. در طول ۵۰۰ سال گذشته، فرهنگ اروپایی تماماً درباره‌ی زیر سوال بردن سنت، کنجکاوی در مورد افرادی متفاوت از خود، غلبه بر تفاوت‌های جزئی و تلاش برای رسیدن به نوعی برادری جهانی بشریت بوده است. در واقع، هیچ چیز ضد اروپایی‌تر از این نیست که تصور کنید از دیگران برتر هستید. طرفداران برتری نژاد سفید از این متنفرند. بنابراین برای اینکه وانمود کنند هنوز «از نژاد سفید دفاع می‌کنند»، باید گذشته‌ای افسانه‌ای و متفاوت برای خود بسازند. یه چیزی قبل از همه ی این‌ها، می‌دونی، مزخرفات زن‌نمایی مثل مسیحیت و فلسفه همه چیز رو خراب کردن. اومانیسم، دموکراسی، روشنگری؛ همه ی اون فساد باید از پنجره بره بیرون. فکر کنم، اوهوم، ضد اروپاییه. و اما وایکینگ‌ها! ما چیز زیادی در مورد وایکینگ‌ها نمی‌دانیم، بنابراین بی‌نقص است. می‌توانید هر طور که می‌خواهید تصور کنید. به این ترتیب، می‌توانید به معنای واقعی کلمه از همه چیز مربوط به تمدن مدرن غرب متنفر باشید، در حالی که همچنان وانمود می‌کنید که می‌خواهید به نحوی از آن محافظت کنید.»

"تور گرده": کاندیدای علوم در در فیزیک از، دانشگاه علوم و فناوری نروژ: «چرا نازی‌ها رون‌های نورس و دیگر نمادهای بت‌پرستانه را پذیرفتند؟ به طور دقیق، نازی‌ها رون‌های نورس را اقتباس نکردند؛ آنها از یک اثر فانتزی که آزادانه بر اساس آنها ساخته شده بود، استفاده کردند. برای درک چرایی آن، ابتدا باید درک کرد که انگیزه ی اصلی کل «ایدئولوژی» نازی، عقده ی حقارت عظیمی تقریباً در هر جهت بود. در غرب، بریتانیا و فرانسه قدرت‌های استعماری بزرگی بودند و آلمان را هنگامی که سعی در رقابت با آنها در آن صحنه داشت، از نظر نظامی شکست داده بودند. در جنوب، ایتالیا در همان دوره ی زمانی آلمان متحد شده بود و اکنون ادعای خود را مبنی بر ادامه ی عظمت روم باستان و رنسانس مطرح می‌کرد. در شرق، یک قدرت بزرگ جدید در قالب روسیه ی شوروی ظهور کرده بود. آنها هنگام تلاش برای دستیابی به چیزهایی که می‌توانست آلمانی بودن را به همان اندازه باشکوه جلوه دهد، مانند دستاوردهای اخیرشان در علم و فرهنگ، تا حد زیادی تحت الشعاع اقلیت یهودی در میان خود قرار گرفتند. آنها به عنوان یک جامعه ی مهاجر با ذهنیت بین‌المللی، در شرم از دست دادن آلمان در جنگ سهیم نبودند و هویت آنها به عنوان قوم برگزیده ی خدا به آنها عزتی می‌داد که قرن‌ها آزار و اذیت را تحمل کرده بود، چیزی که پروتونازی‌ها به آن حسادت می‌کردند. تنها جهت باقی مانده برای نگاه کردن، شمال بود. در آنجا، شکوه وایکینگ‌ها به تازگی در شور و شوقی ملی‌گرایانه ابداع شده بود، شور و شوقی که از مرحله اولیه ی گوتیک، کمی کمتر مضحک و غیرتاریخی بود، گوتیکی که آنقدر شرم‌آور بود که روحیه ی فعلی مجبور به فاصله گرفتن از آن بود. نازی‌ها از این موضوع استفاده کردند و آلمان را بخشی از این وزنه ی تعادل شمالی در برابر رقبای خود اعلام کردند. برای این کار، آنها مجبور بودند حتی از نظر بی‌توجهی به حقایق و منطق، از گوتیک نیز فراتر بروند. این مبنای اساساً نادرست، باعث شد که آنها به طور طبیعی هیچ شکل تاریخی از رون‌ها را انتخاب نکنند، و در عوض از شبه‌رون‌های مسخره‌ای استفاده کنند که یک شیاد اتریشی دیگر اخیراً در یک «مکاشفه» (بله، واقعاً!) دریافت کرده بود. این شبه‌رون‌ها شامل نام‌ها، صداها و شکل‌های تحریف‌شده‌ی ماقبل وایکینگ‌ها، وایکینگ‌ها، غیروایکینگ‌ها و پس از وایکینگ‌ها (و همچنین موارد اختراعی) در یک آشفتگی بی‌معنی بودند.»

اما یکی از جالبترین پاسخ ها از یکی از پیروان مذهب آساترو به نام داگ فریبرگر صادر شد.: « من همیشه از خودم می‌پرسیدم که چرا برتری‌جویان سفیدپوست، نمادها و معانی خدایان نورس ما را اقتباس کردند، آن را مطابق میل خود تغییر دادند و ما بت‌پرستان آساترو را بدنام جلوه دادند؟ آنها به معنای واقعی کلمه در حال تغییر تاریخ واقعی آسیر و شیوه‌های بت‌پرستی ما هستند! هر دینی انگل‌هایی دارد که به هویت آن چسبیده و از آن سوءاستفاده می‌کنند. نژادپرستان انگل های دین ما هستند. بنابراین از برخی جهات دلیلش این است که چون این اتفاق برای همه ی ادیان می‌افتد، طبیعتاً برای دین ما هم افتاده است. مسئله ی بعدی این است که ما نورس نیستیم. ما ژرمن هستیم. کلمه ی ژرمنی مدت‌ها پیش از کشور آلمان وجود داشته است. قدمت آن حداقل به زمان رومی‌ها برمی‌گردد. آنچه اتفاق افتاد همان نوع تصادف تاریخی است که بزرگترین فرقه ی مسیحیان از لاتین به جای آرامی استفاده می‌کنند. سرزمین اصلی توسط شارلمانی معروف به کارل قصاب مجبور به تغییر دین شد. بنابراین بهترین سوابق حفظ شده از شیوه‌های ژرمنی در یک مستعمره ی دورافتاده که به یک زبان شمالی صحبت می‌کرد، به پایان رسید. سپس از آنجا که آن کتاب‌ها بهترین سوابق را داشتند، انگلیسی‌ها نام‌های نورس را پذیرفتند. آلمانی‌ها نام‌های نورس را اقتباس نکردند. آن‌ها هرگز ادعا نکردند که نورس هستند. این سردرگمی شما پس از ترجمه ی انگلیسی است. آلمانی‌ها از نام‌های خودشان استفاده می‌کردند. وودِن، دونار و غیره. آن‌ها نمادهای نورس را نپذیرفتند. منطقه‌ی آن‌ها نقطه‌ی ماقبل تاریخ منشأ این نام‌ها و نمادها بود. آن‌ها از نسخه‌های قدیمی ژرمنی غربی این نام‌ها استفاده می‌کردند. آن‌ها از ردیف رون‌های فوتارک قدیمی استفاده می‌کردند، نه ردیف رون‌های فوتارک جدید که توسط نورس‌ها استفاده می‌شد. گذشتگان ما به مزخرفات مدرنیستی مانند «سفیدپوست» اهمیتی نمی‌دادند. اگر می‌توانستند شما را به عنوان اسیر جنگی به خانه برگردانند، برده بودید. از آنجایی که فرزندان بردگان دهقان بودند، همه در عرض چند نسل در جمعیت حل می‌شدند. نازی‌ها نژادپرست بودند، البته نه به شیوه ی آمریکایی. آنها به «نژاد» اسلاو که آمریکایی‌ها آنها را سفیدپوست می‌نامند، حمله می‌کردند. نازی‌ها یک جنبش مدرن بودند. پس چرا نژادپرستان مدرن از ایده‌های مدرن نازی‌ها پیروی می‌کنند؟ چون فاندی‌ها انگل‌هایی هستند که به جای پیروان سخت‌کوش، به دام می‌افتند. نئوها هیچ ایده‌ای ندارند که از چه چیزی پیروی می‌کنند. آنها اصلاً اهمیتی نمی‌دهند که ایده‌هایشان مستقیماً با اصول باستانی ما در تضاد است. جنبش نازی خشم وودن نامیده می‌شد. این زبان ژرمنی غربی باستان است نه نورس. آنها مستقیماً به آرمینیوس، هرمان آلمانی، اشاره می‌کردند. برای متحدان فاشیست‌های ایتالیایی خیلی عجیب است، اینطور نیست؟ اگر دنبال یک جواب منطقی هستید، از فاندی‌ها هیچ‌وقت نباید بپرسید.»

به نظر میرسد این خودش یک مورد تکراری از خودی کردن مباحث مطرح شده توسط خارجیانی در حد دشمنان ملی باشد. وایکینگ ها به عنوان یک منشا احتمالی با نظریه ی نژاد آریا برجستگی یافتند که توسط انگلیسی های فعال در نهادهای سیاسی بریتانیا و در ارتباط با هندشناسی چون سر ویلیام جونز و بعدا فردریش ماکس مولر مطرح شد. اهمیت وایکینگ ها بستگی به جایگاه شمالی آنها و نزدیکی به قطب شمال بود که بخصوص بعد از کشف آثار جنگل های گرمسیری در آن، کسانی چون تیلاک هندی وابسته به دستگاه شرقشناسی بریتانیا، آن را سرزمین گم شده ی آریایی ها در شمال دور خوانده بودند. البته آریایی گری به سرعت به نظریه ی تکامل داروین آمیخت که انسان را جانوری وحشی میشمرد و تز «قوی تر، ضعیف تر را از بین میبرد» را درباره ی آدمیان جاری میداند. بنابراین آریایی های وایکینگ بریتانیایی ها از همان ابتدا جنگاورانی بی رحم و در حال نسل کشی بودند که حال و روز کشورهای استعمارگر آن زمان اروپا چون بریتانیا بود. این نظریه با نظریه ی محوری تکامل درباره ی تحول تدریجی گونه از میمون های انسان نمای افریقایی به انسان به این شکل آمیخت که انسان ها در حال خروج از افریقا به سمت شمال مرتبا در حال تکامل و پس از تکامل، در حال بازگشت از شمال به جنوب بودند. تصرف شبه قاره ی هند توسط بریتانیا هم بخشی از این «بازگشت» بود و نظریه ی برخاستن آریایی ها از هند هم انکار شد تا تصرف هند توسط بریتانیایی ها تکرار تصرف هند توسط آریایی های وداها باشد. در این راه و علیرغم بدبینی بسیاری از افراد اکادمیک اروپا و حتی بریتانیا، آثار اولیه ی مربوط به حضور آریایی ها در هند، طوری کشف و ترجمه میشد که کاملا در جهت اثبات برتری دانش و تفکر هندی بخصوص نسبت به مابه ازاهای یهودیش باشد. ایران هم که همسایه ی هند بریتانیا و محل نفوذ دستگاه های جاسوسی بریتانیا از آن سمت بود، در افتخار آریایی بودن با هند شریک شد به این امید که شریک خوبی برای بریتانیا در تصرف بقیه ی خاورمیانه باشد. اما کم کم ورق برگشت. آلمانی ها که تازه در اواخر قرن 19 به صورت یک ملت درآمدند، از مدتی قبل و به دلیل سنتگرایی خاص خود و شباهت توصیفات موجود در متون آریایی ارائه شده از هند با خصوصیات مطلوب آلمانی (یادمان باشد ماکس مولر خودش یک آلمانی بود)، خیلی بیشتر از بریتانیایی ها با آریایی گری ارتباط نشان دادند و این درحالی بود که کم کم با بریتانیا اختلاف می یافتند و آریایی گری داروینیستی ساخت بریتانیا کم کم داشت برای خودش مشکل ایجاد میکرد. این بود که ناگهان در دستگاه سیاسی خارجی بریتانیا، ستایش هند به تحقیر محض هند و ارائه ی ترجمه هایی از متون هندی با بیشترین چیزهای زننده درباره ی هندوها جای سپرد. حتی دیگر قدمت هزاران ساله ی دستاوردهای قبلی نسبت داده شده به هند انکار میشد و هر چیز قدیمی ای در آستانه ی تصرف هند توسط اسکندر –پیشوای استعمارگران- تثبیت میگردید، ازجمله تاسیس اولین امپراطوری هند به چاندراگوپتا در قرن سوم قبل از میلاد و به تقلید از اسکندر نسبت داده میشد. از همه جالبتر این که ماکس مولر که معاصر این تغییر مشی سیاسی بود و خودش بشقاب آریایی گری را در سفره ی استعمار بریتانیا گذاشته بود، در 30سال آخر عمر منکر وجود نژاد آریا شد درحالیکه هنوز بر هندشناسی استعماری خود متمرکز بود. ناسیونالیست های هندو امروزه نظریات ستایشگرایانه ی مولر درباره ی هند و تمدن آریایی آن در 20سال قبلش را تکرار میکنند بی این که از تغییر مسیر بعدی او حرفی به میان بیاورند. حتی خود هندی ها هم در آن زمان مورد اعتماد نبودند به طوری که بریتانیایی ها از نظریه ی آریایی برای اختلاف انداختن میان مردم هند استفاده میکردند و اجداد دراویدی ها را که ناآریایی شمرده میشدند، محکوم به پرستش زورکی خدایان هندوی تحمیل شده از طرف آریایی ها معرفی میکردند و از این تمهید برای مسیحی کردن سیاهان هند جنوبی استفاده میکردند که همزمان طرح بریتانیایی سازی هند و استراتژی «تفرقه بینداز و حکومت کن» معروف بریتانیا را به پیش میبرد. مشکلات پیش آمده برای بریتانیا همه در چارچوب برگشتن پیکان نازیسم و کمونیسم از داروینیسم بریتانیایی به طرف خودش منتها از سمت های روسیه ی شوروی و آلمان رخ دادند.:

The Aryan Deception.: Felix Noille: STPLEN HISTORY: 6NOV2020

جالب اینجاست که تغییر رویه ی بریتانیا درباره ی هند باعث شده است تا هندی ها دوره ی اخیر این روند را برجسته کرده و آثاری را که بریتانیایی ها برای هندوها کشف کرده اند از ایدئولوژی آنها جدا کنند و به مانند پیروان آساترو هندوئیسمی مستقل از ایدئولوژی بریتانیایی پایه ی آن خلق کنند.

نتیجه ی تز منابع هندو منهای تفسیر بریتانیایی آنها را میتوان در این مقاله ی هندی و در حمله به رأس فرضیه ی نژاد آریا یعنی سر ویلیام جونز یافت:

«اولین شاهد بر واقعیت فوق (تلاش‌های سازمان‌یافته‌ی بریتانیایی‌ها برای نابودی فرهنگ و مذهب ما و تحریف تاریخ ما) ، پیشنهاد محرمانه ی شخصی جونز همراه با یک مقاله ی تحقیرآمیز در سال ۱۷۸۴ به وارن هستینگز، فرماندار کل هند است که در آن، نقشه ی خود را برای چگونگی نابودی ایمان مذهبی هندوهای هند که عمیقاً در قلب‌هایشان ریشه دوانده است، با موارد زیر توضیح میدهد: 1-جعل یک کتاب مقدس سانسکریت جعلی که تمام عظمت عیسی را نشان دهد. 2- ترجمه ی انجیل و کتاب اشعیا به سانسکریت به سبک یک کتاب مقدس هندو با پیش‌بینی‌های باستانی (دروغین) در مورد اینکه عیسی یک شخص الهی بزرگ است، و سپس: 3-توزیع دقیق این کتاب‌های دروغین و ساختگی در جامعه ی تحصیل‌کرده ی ما برای منحرف کردن اذهان آنها از دین ودایی و منحرف کردن آن به سمت مسیحیت. خودتان ببینید.: شواهدی از نیات شوم آنها برای تولید متون مقدس سانسکریت جعلی: سر ویلیام جونز، ۱۷۸۴ (از پژوهش‌های آسیایی جلد ۱. منتشر شده در ۱۹۷۹، صفحات ۲۳۴-۲۳۵. اولین انتشار در ۱۷۸۸):

"در مورد گسترش عمومی ایمان ناب ما در هندوستان، در حال حاضر موانع غم‌انگیز بسیاری بر سر راه آن وجود دارد. (...) می‌توانیم به خود اطمینان دهیم که (...) هندوها هرگز توسط هیچ مأموریتی از کلیسای روم یا هیچ کلیسای دیگری تغییر دین نخواهند داد؛ و شاید تنها روش انسانی برای ایجاد چنین انقلاب بزرگی، ترجمه (...) ترجمه ی چنین فصل‌هایی از انبیا، به ویژه اشعیا، که بدون شک انجیلی هستند، همراه با یکی از انجیل‌ها، و یک گفتمان مقدماتی ساده، حاوی شواهد کامل از اعصار بسیار دور، که در آن خود پیش‌بینی‌ها و تاریخ شخص الهی (عیسی) پیش‌بینی شده، به طور متعدد منتشر شده است؛ و سپس پخش بی‌سروصدای این کار در میان بومیان تحصیل‌کرده به زبان سانسکریت باشد."

چنین توطئه‌ای علیه هند با دو هدف اصلی آغاز شد: (1) نابودی دین بهارتیا، و (2) تحریف تاریخ آن. می‌توان عمق نیات شوم آنها را که جونز مجری اصلی آن بود، تصور کرد. ما چند بخش دیگر از همان رساله ی «درباره ی خدایان یونان، ایتالیا و هند» نوشته ی جونز، رئیس انجمن آسیایی بنگال (کلکته)، که در سال ۱۷۸۴ نوشته شده است را ارائه می‌دهیم. این یک مقاله‌ ی طولانی ۴۷ صفحه‌ای است که در آن جونز سعی کرده است تمام اشکال خدایان و الهه‌های هندو را به شیوه‌ای بسیار تحقیرآمیز خوار کند و به هر طریقی عظمت الهی آنها را محکوم کند. جونز در کتاب «درباره ی خدایان یونان، ایتالیا و هند» می‌نویسد: "با وجود این که خدایان با هر شکل و ابعادی می‌توانند توسط قدرت بی‌کران تخیل یا توسط کلاهبرداری‌ها و حماقت‌های انسان‌ها، در کشورهایی که هرگز به هم مرتبط نبوده‌اند، شکل بگیرند، اما، وقتی ویژگی‌های شباهت، که آنقدر قوی هستند که نمی‌توان آنها را تصادفی دانست، در نظام‌های مختلف شرک قابل مشاهده هستند، بدون خیال‌پردازی یا تعصب برای رنگ‌آمیزی و بهبود شباهت (...) طرح من در این مقاله این است که به چنین شباهتی بین پرستش رایج یونانیان و ایتالیایی‌های قدیم و پرستش هندوها اشاره کنم." (صفحه ی ۱۸۸) " (...) مقایسه‌ای بین خدایان بت‌پرستان هندی و اروپایی " (صفحه ی 190). نوشته‌های او به وضوح دیدگاه‌های الحادی و تحقیر عمیق او نسبت به دین هندی را در قلبش نشان می‌دهد، جایی که او سعی می‌کند با مقایسه‌ی تمام اشکال خدای ما با چهره‌های اساطیری خیالی یونانیان و رومیان و کافر خواندن همه، آنها را تحقیر کند. او در ادامه در صفحات ۲۰۳ و ۲۱۵ می‌گوید که الهه‌های لاکچمی، پارواتی و دورگا (که الهه‌های والای وایکونث هستند و توانایی اداره ی کل کیهان را دارند) به ترتیب مانند سرس، جونو و مینروا هستند. نه تنها این، بلکه او می‌نویسد که «مِرو» (نام واقعی سومرو است که تپه‌ای آسمانی است) قطب شمال این سیاره ی خاکی است. او مهمترین الهه‌های مقدس و والای وایکونث را با الهه‌های خیالی غیرگیاهی با منشأ هومری مقایسه می‌کند. اما، نفستان را حبس کنید، اگر به باگوان رام احترام می‌گذارید، ممکن است از خواندن جمله‌ی او که می‌گوید شوکه شوید:

"اکنون باید راما و کریشنا را معرفی کنیم و ویژگی‌های مختلف آنها را به طور مشخص توضیح دهیم. به گمان من، اولین آنها دیونوسوس یونانیان بود ."

"اولین شاعر هندوها ، والمیک بزرگ بود و رامای او یک شعر حماسی است. (...) مقایسه ی دو شعر (دیونیزوس و رامای) ثابت می‌کند که دیونیزوس و راما یک نفر بوده‌اند؛ و من تمایل دارم فکر کنم که او [=دیونیسوس] راما پسر کوش بوده است که احتمالاً اولین حکومت منظم را در این بخش از آسیا تأسیس کرده است."

ابتدا به درک او از جایی که می‌گوید کوش پدر رام بوده است، نگاه کنید. هر هندی مذهبی می‌داند که باگوان رام دو پسر داشت، کوش و لاو که پس از رام بر بهاراتوارش حکومت کردند. حالا به جمله ی اصلی او در مورد مقایسه ی باگوان رام با دیونیسوس می‌رسیم، که مانند مترادف دانستن روشنایی روزِ الهیِ سعادتمند و باشکوه با نیمه‌شبِ شیطانی، ترسناک، وهم‌آلود و تاریک است. دیونیسوس شخصیتی خیالی بود که خدای شراب و لذات دنیوی نامیده می‌شد. خنده و زاری دیوانه‌وار پیروان فرقه ی شیطانی دیونیسوسی، وحشیگری دیوانه‌وار و بدتر از آدمخواری را در بر می‌گرفت. جونز سپس تاریخ و الوهیت مانو را محکوم می‌کند. او می‌نویسد:

" این خلاصه از اولین تاریخ هند (...) اگرچه به طرز عجیبی در قالب یک تمثیل درآمده است، اما به نظر می‌رسد که یک سنت اولیه در این کشور پیرامون طوفان جهانی که توسط موسی توصیف شده است را اثبات می‌کند و در نتیجه زمانی را که گاهشماری اصیل هندو آغاز می‌شود، تعیین می‌کند."

"ما می‌توانیم گمان کنیم که تمام چهارده مانو (MENUS) به یک نفر تقلیل می‌یابند که اعراب و احتمالاً عبرانیان او را نوح (Nuh) می‌نامیدند ؛ اگرچه ما نام او را با تلفظ نادرست آن پنهان کرده‌ایم. می‌توان نوعی ارتباط نزدیک بین هفتمین مانو (MENU) و مینوس (MINOS)یونانی را استنباط کرد."

طوفان موسی که جونز از آن یاد می‌کند، تنها حدود ۵۰۰۰ سال پیش رخ داده است و طوفانی که در باگواتام، که گاه به گاه کالپ پرالایا بوده ، ذکر شده، ۱۹۷۲ میلیون سال پیش رخ داده است. ۱۴ مانوانتاری مانوس‌های جداگانه با تاریخ قطعی‌شان، یک واقعیت اثبات شده است که به ۱۴ چرخه ی عنصر «زمان» در یک روز برهما مربوط می‌شود، در حالی که مینوس یونانی، تنها یک پادشاه افسانه‌ای کرت در حدود ۲۸۰۰ سال قبل از میلاد بود که تاریخ آن ناشناخته است. یک تخته سنگ به نام Linear A در کرت پیدا شد که گمان می‌رود مربوط به فرهنگ مینوسی باشد. خط Linear A هنوز رمزگشایی نشده است. هر مورخی می‌داند که خدایان یونانی و رومی، چهره‌های خیالی بودند که توسط مردم بدوی آن کشورها خلق شده بودند. او همچنین می‌گوید:

"...تمام خدایان و الهه‌ها در روم باستان و واران‌های مدرن (واران‌های هند) فقط به معنای قدرت‌های طبیعت هستند که به روش‌های مختلف و با نام‌های خیالی متعدد بیان می‌شوند."

"به هر حال، من متقاعد شده‌ام که مدت‌ها قبل از مهاجرت ملت‌های بت‌پرست قدیمی مصر، هند، یونان و ایتالیا به سکونتگاه‌های متعددشان، ارتباطی بین آنها وجود داشته است."

این دو متن، قالب واقعی برنامه‌ریزی بریتانیایی‌ها را که سعی در اجرای آن داشتند، آشکار می‌کند و آنها تمام منابع خود را برای انجام آن در طول حکومتشان بر هند به کار گرفتند. (1) متن اول نشان می‌دهد که آنها می‌خواستند اصالت و مضمون کتب مقدس ما را که شامل تاریخ ما نیز می‌شود، از بین ببرند، و (2) اصطلاح «مهاجرت» در متن دوم به وضوح نشان می‌دهد که آنها از قبل برنامه‌ریزی کرده بودند تا این مغالطه را ایجاد کنند که هندی‌ها از جای دیگری آمده و به هند مهاجرت کرده‌اند. آنها با اولین اقدام می‌خواستند به هر طریقی دین هندو را تحقیر کنند و نشان دهند که دین هندو بهتر از دین یونانیان و رومیان باستان نیست. آنها همچنین می‌خواستند عظمت خیالی مسیحیت را ثابت کنند تا بتوانند برتری خود را بر ما تحمیل کنند. با اقدام دوم، آنها می‌خواستند ثابت کنند که آنها نیز مانند هندوها از حقوق برابر برای زندگی در هند برخوردارند، زیرا هر دو از خارج آمده‌اند. اگر با این زاویه ی دید به اعمال آنها در دوره ی حکومتشان بر هند نگاه کنیم، همه چیز کاملاً واضح می‌شود.

بررسی مختصری از نحوه ی اجرا:

۱۷۸۴ در ژانویه ی ۱۷۸۴، انجمن آسیایی بنگال تحت حمایت وارن هستینگز در کلکته تأسیس شد و سر ویلیام جونز به عنوان رئیس آن منصوب شد. هدف اصلی آن یافتن راه‌هایی برای دستیابی به اهداف مخفی ذکر شده در بالا بود. آثار ادبی آن با نام «تحقیقات آسیایی» منتشر می‌شد.

۱۷۸۴ در اواخر سال ۱۷۸۴، جونز اولین مقاله ی خود (که در بالا توضیح داده شد) را منتشر کرد که اولین و مهم‌ترین اثر از مجموعه ی تحقیقات آسیایی بود.

۱۷۸۶ در دوم فوریه ی ۱۷۸۶، جونز در سخنرانی ریاست جمهوری خود، نظریه ی ساختگی جدید خود را در مورد یک زبان اولیه ی ناشناخته ارائه داد که برای رد اصالت اولیه ی زبان سانسکریت طراحی شده بود و زمینه را برای جعل نظریه ی دیگری در مورد تهاجم آریایی‌ها فراهم می‌کرد.

۱۷۹۳ جونز در دهمین سخنرانی ریاست جمهوری خود، کل تاریخ ما را آنطور که در پوراناها شرح داده شده، بی‌اعتبار می‌کند و با گفتن دروغ اینکه چاندراگوپتای موریا کسی جز ساندرا کوتوس متولد ۳۱۲ پیش از میلاد نبوده، او را معاصر اسکندر قرار می‌دهد.

۱۸۱۶ جونز در سال ۱۷۹۴ درگذشت، اما در عرض ۸ سال نتوانست تز کامل نظریه ی ابداعی خود در مورد یک زبان اولیه ناشناخته را ارائه دهد . یکی دیگر از همکاران گروه تحقیقات آسیایی، فرانتس بوپ، تمام عمر خود را سخت کار کرد و سپس اولین اثر خود را در سال ۱۸۱۶ و اثر مفصل خود را حدود سال ۱۸۵۲ برای اثبات ایدئولوژی زبان اولیه ی هند و اروپایی که جونز ابداع کرده بود، ارائه داد.

۱۸۲۸ تمام مقالات مجله ی تحقیقات آسیایی، از جمله نوشته‌های دبیر آن، آقای ویلسون (۱۸۲۸)، عمداً به گونه‌ای طراحی شده بودند که بسیار موهن باشند و توصیفات جعلی از دین و تاریخ هندو ارائه دهند.

۱۸۲۸ در سال ۱۸۲۸، یک انجمن الحادی، که شخصیت خدا را تحقیر می‌کرد، به نام برهموساماج، در کلکته تشکیل شد. بنیانگذار و همکارانش مورد تقدیر فراوان بریتانیایی‌ها قرار گرفتند و در انگلستان از صمیم قلب مورد استقبال قرار گرفتند و توسط ماکس مولر و دیگر نویسندگان آن گروه مورد ستایش قرار گرفتند.

۱۸۴۷ ماکس مولر توسط کمپانی هند شرقی منصوب شد تا مضمون وداها را به اشتباه ترجمه کند و تاریخ نادرستی از هند بسازد. او برای این کار دستمزد بالایی دریافت می‌کرد. (نامه‌های ماکس مولر خود این راز را فاش می‌کنند.)

۱۸۶۶ در سال ۱۸۶۶، به یکی از اساتید کالج سانسکریت کلکته، به نام پاندیت تارنات، به صورت قراردادی پول زیادی داده شد تا بزرگترین فرهنگ لغت سانسکریت را تدوین کند و برخی از کلمات ودایی را به اشتباه تفسیر کند تا با نظریه ی تحقیرآمیزی که بریتانیایی‌ها علیه دین ودایی ساخته بودند، مطابقت داشته باشد.

۱۹۲۲ اف.ای. پارگیتر، بازنشسته ی خدمات ملکی هند در کلکته، برای نوشتن تاریخ نادرست هند منصوب شد. به همه ی نویسندگان تاریخ آن دوره (مانند اسمیت، کیت و غیره) نیز مأموریت داده شد تا تاریخ نادرست هند را بنویسند و آن را در قالب داستان ساختگی خود درباره ی ورود آریایی‌ها به هند بگنجانند.

از شرح بالا به وضوح می‌توان فهمید که نقشه ی آنها چقدر خوب برنامه‌ریزی شده بود.»:

First effort of Jones (1784) and the secret planning.: Swami Prakashanand Saraswati: https://encyclopediaofauthentichinduism.org/

توجه داشته باشید که این همه حساسیت هندی های ناسیونالیست روی زبان سانسکریت در حالی بروز می یابد که منابع سانسکریت در هند همه توسط بریتانیا ارائه شده و تا قبل از این ارائه، هندی ها همه زبان های مقدس دیگری را گرامی میداشتند و هندوئیسم استوار بر سانسکریت، اساسا یک نوع جهانگیری انگلیسی از خود دارد. میتوانیم مطمئن باشیم که این برترشناسی یک زبان ناشناخته، برای از صحنه خارج کردن سایر زبان های مقدس و اینچنین منابع مذهبی و سنت های آنها بوده است. ولی در مقابل توجه داریم که وقتی سنت های اصلی از بین میروند، در شرایط نارضایتی از وضع موجود، همین منابع مشکوک در دست، در جاهایی که با ایدئولوژی حاکم مخالفت میکنند، میتوانند به منبع مقاومت تبدیل شوند. برای آلمان هم همین اتفاق افتاد:

«از دهه ی ۱۸۷۰ تا ۱۹۳۰، در سراسر جهان غرب، احیای عرفانی رخ داد، زیرا فرهنگ‌ها در دهه ی ۱۸۶۰ علیه پیروزی داروینیسم و ​​ماتریالیسم علمی واکنش نشان دادند. این احیای عرفانی به ویژه در آلمان قدرتمند بود. مورخ اریک کورلندر می‌نویسد: "وسعت و تنوع بازار علوم غریبه در آلمان و اتریش نشان می‌دهد که این بازار به یک فرهنگ مصرف‌کننده‌ی انبوه متصل بوده که در مقایسه با سایر کشورهای اروپایی از نظر عمق و وسعت بی‌نظیر بوده است. " در سال‌های قبل و بعد از جنگ جهانی اول، می‌توان در فرهنگ عامه ی آلمان، اشتهای سیری‌ناپذیری برای طالع‌بینی، معنویت‌گرایی، جادو، اسطوره‌ها و داستان‌های عامیانه؛ برای فرقه‌های غیبی، انجمن‌های مخفی و انجمن‌های عرفانی معروف به باندز ؛ و علاقه‌ی فزاینده‌ای به «علم مرزی»، در فراروانشناسی و تحقیقات روحی، و در اشکال تفکر ضد تقلیل‌گرا که بر کلیت تأکید داشتند، مانند روانشناسی گشتالت، یافت. می‌توان جنبش «اصلاح زندگی» یا "لبنز ریفرم" را یافت که تمدن شهری و صنعتی را رد می‌کرد و از طریق گیاهخواری، برهنگی، شنا در طبیعت وحشی، زمین‌های کشاورزی، پرستش طبیعت، پوشیدن صندل، طب جایگزین، فروشگاه‌های مواد غذایی سالم و سایر نوآوری‌های پیش از هیپی، به دنبال وجودی طبیعی‌تر و ناب‌تر بود (تأثیر آن بر فرهنگ کالیفرنیا مستقیم است - آلمانی‌های این جنبش که در دهه‌های 30 و 40 به کالیفرنیا مهاجرت کردند و انجیل زندگی طبیعی را گسترش دادند). از دل محیط «اصلاح زندگی »، جنبش "واندرووگل" («ارواح آزاد سرگردان») رشد کرد، جنبشی که در آن هزاران جوان آلمانی به هم پیوستند تا در حومه ی شهر پرسه بزنند و آهنگ‌های محلی آلمانی بخوانند. و جنبش "اصلاح زندگی" همچنین الهام‌بخش ایده‌های رادیکالی در مورد رابطه ی جنسی و تولید مثل سالم -عشق آزاد، همجنس‌گرایی آزاد، بهداشت جنسی و اصلاح نژاد- بود. هیچ‌کدام از این‌ها تفاوت چندانی با احیای معنوی سایر کشورهای غربی در همان دوره ندارد. اما فرهنگ عامیانه ی آلمانی با جنبش ملی‌گرایانه و نژادپرستانه ی ولکیش همپوشانی داشت و ایده‌های معنوی اغلب لحنی آشکارا ملی‌گرایانه، راست افراطی و نژادپرستانه به خود می‌گرفتند. به عنوان مثال، جنبش واندروگل توسط مورخ پیتر استادنمایر به عنوان «هیپی‌های راست‌گرا» توصیف شده است. بسیاری از اعضای آن بعدها به جوانان هیتلر پیوستند و هنرمند مورد علاقه ی آنها، فیدوس تئوسوفیست، نیز به حزب نازی پیوست.»:

“Nazi spiritual eugenics (I): the German occulture”: JULES EVANS: PHILOSOPHY FOR LIFE: MAY 27, 2022

درست مثل هند که از بریتانیا زخم خورده بود، آلمان نوپا هم از سنگ اندازی های جریان مسلط بر اروپا پیش راه پیشرفت خود خشمگین بود و تخریب سنت های خود را هم جزوی از همین مانع تراشی ها میدید؛ به همین دلیل از همان عرفانی که با جریان مادیگرای مسلط اختلافاتی نشان میداد، با وجود توسعه اش از منبع فراماسونری همان الیگارشی های قدرتمند، به عنوان یک سلاح مقاومت استفاده مینمود. این اتفاق بعدا برای ایران هم افتاد، ازجمله به سبب تاثیرپذیری ایران از آلمان نازی، آن موقع که آلمان از ایران دوره ی پهلوی برای یارگیری در شورش علیه بریتانیا استفاده نمود. بریتانیا از طریق دستگاه فراماسونری و شعبه هایش در کشورهای مختلف، جریانی برای تقویت تصوف و تشیع و قرار دادن آنها مقابل جریان مسلط اسلامی در خاورمیانه به راه انداخته بود تا با غیر طبیعی نشان دادن این جریان ها، آنها را زرتشتی معرفی و درنهایت تابع شریعت همدستان اشرافی زرتشتی به اصطلاح «آریایی» خود در هند کند. اما این بار هم رشد عرفان در ترکیب با تشیع، به یک جریان شورشی دیگر علیه غرب پر و بال داد که درنهایت به تصرف ایران توسط شاخه ای انقلابی از آن رضایت داده شد.

این که چرا این اتفاق برای ایران افتاد را اتفاقا یکی از همان فراماسون هایی که کلفتی عرفان در ادبیات فارسی را ناشی از تفاوت فارسیان/ایرانیان با دیگر مسلمانان میشمرد توضیح داد. هانری کوربن فرانسوی که تشیع و تصوف ایرانی را میستود و مکمل هم میشمرد، از کلمه ی عربی "وعی" به معنی دربرگرفتن، برای توضیح تفسیر متفاوت ایرانی ها از منابع اسلامی استفاده کرد که مطابق آن، به ادعای کوربن، ایرانی ها اسلام را از یک زاویه ی دید زرتشتی بازخوانی کردند. در وعی، خواننده بر اساس اعتقادات قبلی و شرایط محیطی خود، با متون مکتب حاکم طوری در هم می آمیزد که به سنتز جدیدی میرسد که ممکن است با مبنای اصلی متن کاملا متفاوت باشد. هارولد بلوم در 1982 و در عمومیت دادن این روند به کل جهان، از آن تعبیر به «غصب» متن توسط خواننده کرد. بلوم از یک زاویه ی کاملا غنوصی و بیشتر ولنتینی به این حقیقت رسیده بود ولی توجهش به کوربن و رویکردهایش درباره ی ایران، بخصوص ناشی از برجستگی شدید شعر در فرهنگ ایرانی و فارسی بوده است که با توجه به مرموز و مورد مناقشه بودن معنی شعر، میشود آن را با مرموز و پر تفسیر بودن خلقت خداوند مقایسه کرد. بلوم، در تقسیر شعری از والاس استیونس، ترسیدن فرشتگان از انسان بعد از خلق کردن آدم به روایت کلمنت اسکندرانی را با ترس شاعر و هنرمند از شعر یا اثر هنری خود بعد از خلق آن مقایسه میکند. بر اساس «پیوند گنوسی میان بلوم و خوانش شعر... شاعر با قدرتی خداگونه میل به تبدیل کردن آن پدیدار اولیه به خلقتی نو را دارد، او میخواهد تا با ویران کردن عالَمی که آرخون ها [اجنه ی خالق جهان مادی و معادل فرشتگان یهوه به روایت غنوصی ها] برای او ساخته اند، عالَمی نو به پا کند.» ("عالم خیال به مثابه محل مواجهه ی خواننده با متن": فرهاد امینی: اطلاعات حکمت و معرفت: شماره ی 175: تابستان 1404: ص77-76)

در مورد ملت های تحت استعمار یا استثمار که دنیا را فقط تا حدی که نایب السلطنه های ممالک اروپایی اجازه دارند بر آنها آشکار کنند، شناسایی میکنند، آرخون ها خود قدرت های اروپایی-امریکایی و دستنشاندگان آنها در سرزمین مادری هستند و محصولتشان برای استخراج مواد اولیه، تخریب و به شکل آثار هنری نوی بازسازی و بومی سازی میشود. هرچه گذشته و هرچه جلوتر آمده ایم، جنس موادی که ارخون ها توی کشورهایمان ریخته اند محدودتر شده است تا رسیدیم به جایی که در ایران چند دهه بعد از این که آن انقلابی که میخواست راهی متفاوت از امریکا و «غرب» به دنیا نشان بدهد خیلی زود سرمایه گذاری های فرهنگیش روی کودکان ته کشید، وقتی دوباره یک اثر سینمایی در ژانر کودک، سینمای ایران را از خنده های بچه ها پر کرد، آن اثر، «بچه زرنگ» هادی محمدیان بود که قهرمانش محسن، ادای هیروهای فیلم های غربی را درمی آورد و خانم "رقیه کیه" در نقدی بر آن در مجله ی "میدان آزادی" (6دی 1402) درباره اش نوشت: «فروش این سال‌های سینمای ایران نشان داده است مردم برای شادی وارد سالن‌های سینما می‌شوند و سینمای کمدی در تصاحب گیشه حرف اول را می‌زند و عوامل بچه‌زرنگ ظرفیت این شادی گمشده در سینمای ایران را تا جای ممکن در فیلم‌شان تقویت کرده بودند و درست زده بودند وسط خال جامعه‌ی هدف؛ جامعه‌ی هدفی که سرش پر است از بتمن و مرد عنکبوتی؛ و دنیای مارول‌ها نمی‌گذارد به قهرمانی، خارج از این قالب‌ها فکر کنند و اگر محسن را در سالن پسندیده‌اند و با آن خندیده‌اند یعنی بچه‌زرنگ در این دنیای رنگارنگ انیمیشن‌ها راهش را درست پیدا کرده است. محسن یا همان بچه‌زرنگ تهرون، آنقدر در دنیای ابرقهرمان‌ها غرق شده است که در پی نجات زمین است و این وسط جز خرابکاری و دردسر برای پدر و مادرش هیچ کاری به نفع نجات زمین انجام نمی‌دهد و فقط تخریب می‌کند! وسط این همه خرابکاری، سروکله‌ی آخرین ببر مازندران هم پیدایش می‌شود و می‌توان حدس زد که گرفتار عنکبوتی‌بازی‌های محسن می‌شود و بیشتر در معرض انقراض قرار می‌گیرد.» و اما آنجاکه نوبت به آنتی تز میرسد:

«قلب جنگل که همه‌ی ما تا انتهای انیمیشن منتظر آمدنش بودیم همان ابتدای زمزمه‌های نامش مرا برد به جنگل‌های دو بعدی انیمیشن‌های میازاکی در ژاپن و روح جنگل در «شاهزاده‌ی مونونوکه» که آنجا گوزنی بود با صورت انسانی و اینجا شبه آهویی که چندان هم به آهو نمی‌نمود. نویسندگان بچه‌زرنگ اگرچه با نشان ندادن قلب جنگل در طول داستان انتظار و شوق تماشاگر را به خوبی بالا بردند و در پیوند یک حیوان بومی ایران و یک داستان مذهبی، ابتکار به خرج دادند، اما با دیدن کاراکتر قلب جنگل، آن انتظار برآورده نشد و آن شوق به خاکستر نشست. دغدغه‌ی محیط‌زیست، دغدغه‌ی بسیار مهمی برای این روزهای ایران است که کودکانش مستقیم با آن درگیرند اما گفتن و نوشتن از آن، قدرت در داستان و فهم درست فلسفی از وجود طبیعت و نجات آن را می‌خواهد که میازاکی سلطان آن است و ما در «بچه‌زرنگ» قدرت تاثیر او را می‌بینیم. کاری ندارم به قول رفیقم که می‌گفت این آهو را هم آخر انیمیشن آورده‌اند که بودجه بگیرند! هیچکس در ارادت مردم ایران به امام هشتم شکی ندارد اما چه می‌شد آن آهوی گردن‌کشیده‌ی مژه کاشته‌ی فریبا، خرامان خرامان در انتهای داستان وارد نمی‌شد و احساس نمی‌کردیم یکی لقمه را مستقیم چپانده‌ است ته حلقمان؟! باور کنید این آهوی نحیفِ شبیهِ ستاره‌هایِ مدلینگِ هالیوود نه نسبتی با امام هشتم داشت نه نسبتی با آهوان زیست‌بوم ایران. این را برای آن مدیری که نخ کیسه‌ی درهم و دینار بیت‌المال دستش است ننوشتم که به فهمش امیدی نیست! برای بچه‌های انیمشن‌سازی گفتم که سطح آگاهی‌ و عشقشان به داشته‌های این سرزمین با آن مدیر زمین تا آسمان تفاوت دارد.»

به نظر میرسد اینجا هم طبق معمول، باید ببینیم که چیزی گم شده ای که جمهوری اسلامی، آنتی تز خودش را در آن قرار میدهد، واقعا برای این ما را به خود جلب میکند که مسیر راستین را نشانمان میدهد. جنگل چیزی است که از شهر خیلی دور و تقریبا نقطه ی مقابل آن است. فضایی که باعث شده تا بچه های امروزین، قهرمانی را فقط در قهرمان های مارول و کمیک تعریف کنند، فضایی کاملا شهری و مکانیکی و بیشتر اوقات، روباتی و غیر واقعی است و در آن، کسی فرصت فکر کردن به برخاستن فرهنگ های کهن از پرستش عناصر طبیعت و جانوران بعضا منقرض شده و از خاطره ها محو شده مثل ببر مازندران را ندارد. طبیعت در انیمیشن های پخش شده برای کودکان در اوایل انقلاب نقش بسیار پررنگی داشت و به همان اندازه که تنها یار بشر بود، دشمنی واقعی برای پیشرفت او نیز بود چنانکه قهرمانانی مثل "حنا (دختری در مزرعه)" را داشتیم که دختری بود که باید به سختی کار میکرد و موقع چراندن گاوها در طبیعت، در خطر حمله ی گرگ ها و خرس ها قرار میگرفت ولی همزمان با کار در مزرعه، درس میخواند و آرزو داشت که بتواند تحصیلات پیشرفته را پی بگیرد، یک الگوی واقعی برای دختران ایرانی بر اساس انتظاراتی که انقلاب از زنان ایرانی داشت، ولی الگویی در یک کارتون ژاپنی با داستانی که در اروپا میگذرد. دنیای ما آن موقع آنقدر کوچک و ناشناخته بود که نمیفهمیدیم دنیای قهرمانانمان چقدر بزرگ است و عجیب این که همانطور که اینترنت امکان بزرگتر شدن دنیایمان را فراهم میکرد، دنیایمان کوچکتر و در حال محدود شدن صرف به امریکا بود و بلاخره در شهرهای خیالی امریکایی چون گاتهام سیتی از پرده ی جغرافیا محو شد و به هپروت رفت. آرخون ها واقعا حق داشتند از آدمی که آفریده اند بترسند، چون این آدم ظرفیت دارد با جسمش در زمین زندگی کند درحالیکه روحش در آسمان ها و حتی در عوالمی آنچنان غیر واقعی سیر کند که آرخون ها هم به درستی آنها را نمیشناسند.

بهشت گم شده ی افلاطون: قانون ثابت شیطان در کتاب مقدس رهبران ایالات متحده

تالیف: پویا جفاکش

در اساطیر ایرلندی، از یک سری پریان دریایی موسوم به MERROW سخن رفته است که لباسی سبزرنگ از جنس پوست یا پولک ماهی پوشیده اند و بین دریا و قلمرو انسانها در رفت و آمدند، البته به لطف کلاه قرمزرنگی که اگر آن را در خشکی گم کنند نمیتوانند به دریا برگردند. اخیرا مد شده آنها را به شکل نیمه انسان هایی با پایین تنه ی ماهی ترسیم کنند. مردان آنها زشت و بسیار وحشی و خطرناکند و ازاینرو بسیاری از آنها به هدف ازدواج با مردان زمینی و اغوا کردن مردان انسانی در این راه، دریا را ترک میگویند. گاهی هم مرد انسانی عمدا کلاه قرمز یک زن مرو را میدزدد تا زن مرو در خشکی ماندگار شود و با او ازدواج کند. اما نتیجه همیشه یکسان است: زن مرو دلش برای دریا تنگ میشود و حتی به قیمت بی پرستار گذاشتن بچه هایش، خانواده را به مقصد دریا ترک میگوید. اگر هم شوهرش کلاه قرمزش را پنهان کرده باشد، هر طور شده باشد، کلاهش را پیدا میکند و به دریا برمیگردد. زن مرو نمادی است از بی نظمی و بی مسئولیتی حاکم بر زندگی انسان ها در جهانی دیگر غیر از جهان مادی ما؛ چون به عقیده ی ایرلندی های قدیم، مرز جهان ما با جهان دیگر در زیر دریا قرار دارد.:

“MERROWS: ENCHANTING MERMAIDS OF CELTIC MYTHOLOGY”: JUDITH SHOW: FEMINISM AND RELIGION: 3 AUG 2025

این که زن مرو بیشتر از مرد مرو در افسانه های ایرلندی بازتاب یافته است به خاطر همین خاصیت بینابینیش بین دو جهان است. چون هر دو دسته ی مرد و زن مروها به عنوان موجودات آبزی، نسخه های دورافتاده ی فرزندان تهامات الهه ی دریا در اساطیر کلدانیند. مردوخ، خدای خالق کلدانی، جهان مادی را از جسم تهامات که به یک هیولای آبزی تشبیه میشود ساخته است و مروهای زن به عنوان تکرار نسخه های مادینه ی او بیشتر قابل تشبیه به نعمات زمینند که در اختیار ما انسان ها قرار میگیرند. با این حال، قوای وحشی طبیعت هم که علیه انسانند، مخلوقات تهامات و از جنس اویند. درواقع تعویذها و طلسم های آشوری نشان میدهند که تهامات یا ام خبور، فقط وقتی که نیاز به دور کردن شیاطین و نیروهای شر بوده است، هدف پرستش واقع میشده است. در مقابل، در بعضی سرودها نام تهامات در موقع اشاره به اجنه ی شروری که تحت رهبری نرگال –خدای جنگ، خدای مرگ، و البته خدای دوزخ- به بابل حمله و آن را ویران کردند، یاد شده است. ازجمله در "لودلول بل نمکی" اینچنین به تهامات اشاره میرود:

«چه کسی دشمن را، یاغی را به دنیا آورد،

کسی را که به نبرد با خدایان پیوست،

کسی که برای جنگ با مقدسین بیرون رفت؟

تهامات تلخ دندان؛ او است؛

اویی که جز بدخواهی با خدایان ما ندارد.»

اما اگر میخواهید بدانید یاغیان لیست شده در دامن تهامات چه کسانی هستند، باید سرود "ایرا و ایشوم" را ببینید:

«باشد که آنها اعلام جنگ کنند و به بابل حمله کنند،

باشد که مردمش را بگیرند و با خود ببرند،

باشد که شهر را همچون خانه ای خالی سازند،

باشد که آن را همچون تلی از خاک و آوار سازند.

تهامات و اژدها، مار، شیر بزرگ،

سگ دیوانه، مرد عقربی، انسان-ماهی،

مرد ورزاو و گاو کوهاندار، دیو کوساریکو،

دیو اوگالو، سگ هار، قنطورس،

گاو نر و گوزن، اسب و قاطر،

کوه و دشت، نیزار و جنگل،

باغ و باغچه، درختان و سنگ ها،

خانه و مزرعه، رودخانه و نهر،

اسکله و قایق، ماهی و لاکپشت،

علف و گیاه، کرم و سوسک،

مرد و زن، زنده و مرده،

جن گیر و جادوگر، پزشک و پیشگو،

کاهن و غیر کاهن، پادشاه و ارباب،

همه ی آنها، موجودات شب و موجودات روز،

ارواح آسمان و شیاطین زمین،

باشد که همه ی آنها اعلام جنگ کنند و به بابل حمله کنند،

باشد که همه ی آنها مردمش را دستگیر کنند و با خود ببرند.»:

“TIAMAT OUTSIDE OF THE ENUMA ELISH”: MI AINSEL: MEDIUM: 19 JUN 2023

همانطورکه میبینید، انسان ها به راحتی میتوانند در لشکر نیروهای وحشی و بی نظم تهامات قرار بگیرند و به بلایایی برای نابودی تمدن های همدیگر تبدیل شوند، حتی و شاید دقیقا در آن جایی که به نظر میرسد درست مثل بابل قدیم، جامعه در حال دور شدن از تنش است و باعث خشم خدای جنگ و نابودی، نرگال شده است. الان ما داریم این وضعیت را در خاورمیانه میبینیم و جالب است که درست همان زمان که خاورمیانه آرام تر شده و برای غربی ها بهانه ی کمتری برای دخالت در خود به جا گذاشته است، نتانیاهو نخست وزیر اسرائیل به نمایندگی از تمدن یهودی-مسیحی غرب، جنگ صلیبی به راه انداخته و در گفتگو با کانال 24 اسرائیل، از رسالت خود برای ایجاد اسرائیل بزرگ از نیل تا فرات سخن رانده است. اندرو مارفول چند ماه قبل، قدمگذاری مغز امریکایی اسرائیل را در این راه پیشبینی نموده بود وقتی در مقاله ی «خشونتی به نام ترامپ: صهیونیسم، مسیحیت، سرمایه داری و بشریت» در اشاره به دونالد ترامپ نوشت:

«برای حفظ تهدید موازی علیه خاورمیانه، که به نوبه ی خود آرمان یهودی-مسیحی "سرزمین موعود" (اسرائیل) را در بر میگیرد، در امریکایی که توسط یک صهیونیسم قدرتمند و یک دیدگاه مسیحی مکمل در مقابل یک سرزمین برجسته ی اسلامی مشخص و تحت سلطه است، او [(دونالد ترامپ)] متوجه میشود که گاز و زمین آنجا نیز مورد طمع چین و شرکایش حتی اروپا قرار دارد، و او [(ترامپ)] میخواهد به هر قیمتی از آن اجتناب کند. اما به جای پذیرفتن این موضوع و تلاش سازنده برای مدیریت معقول این وضعیت، صادق نیست و به شیوه ای آشکارا دروغگو و پرخاشگر رفتار میکند. او بدون این که این را با صدای بلند بگوید، آنها را دشمن خدا(ی خود) میکند. دهه ها است که تمام کشورهای این منطقه و حوزه ی نفوذ افریقایی آن که این فشار را نپذیرفته اند، در موارد فلسطین، لبنان، سوریه و در آینده ایران، آخرین سنگر این مبارزه ی نابرابر، به طرز شوم و نفرت انگیزی، به رسوایی افتاده اند. مبارزه از دو جهت نابرابر است: از نظر خشونت و از نظر عدالت. خشونت تحت سلطه ی امریکا و اسرائیل، و عدالت تحت سلطه ی جهان عرب و مسلمان است. و این وضعیت، امروزه نمیتواند توسط رکن چهارم یعنی رسانه ها دستکاری شود، علیرغم این که رسانه ها تمام تلاش خود را برای دستکاری انجام میدهند.»:

“LA VIOLENCIA ILAMADA TRUMP, SIONISMO, CRISTIANISMO, CAPITALISMO Y HUMANIDAD”: ANDREW MARFULL: COSTARICA: EL2 DE JULIOL DE 2025

این وضعیت در کنار آنچه قبل از آن در ماجرای اوکراین پیش آمد، زمین لرزه ی ناشی از اتفاقات پنهان درونی زمین در مرکز آن ایالات متحده ی امریکا و نتیجه ی طبیعی روند رشد سرمایه داری است.:

«ایالات متحده ی امریکا متوجه شده است که استفاده از سازمان سیا و پول های آزاد شده برای فاسد کردن دولت-ملت ها و مجبور کردن دولت ها به کار داوطلبانه یا ناخواسته برای تحقق رویای امریکایی، یا منزوی کردن کشورها از تجارت جهانی و اعمال تحریم، تحریک جنگ های داخلی یا حمله به آنها در صورت عدم انطباق، کافی نیست. همچنین مجبور کردن کل کشورهای جنوب جهان به پذیرش اقتدار دلار، که برای مقاومت در برابر فشار عظیم بدهی ایالات متحده به آن وابسته است و حفظ مصنوعی تامین مالی شرکت های امریکایی با بازار سرمایه نیز کافی نیست. با یک فرصت ساده و منطقی از جانب ساده ترین و بی ادب ترین سرمایه داری، که تنها به استثمار نیروی کار و کالاهای اولیه با هزینه ی کم از چین و کل جنوب جهانی فکر میکند، و توزیع این سود بین هموطنان امریکایی و کاهش مالیات بر ثروت های بزرگ و تسهیل فرار سرمایه، در عرض چند دهه، نابرابری ها در ایالات متحده گسترش یافته است. در عین حال، هیچ کاری با هزینه ی کم که جنوب جهانی از آن حمایت کند، نه در آنجا وجود دارد، و نه در سمت اروپای غربی و بازوی قدرت پسا استعماری بریتانیا که با حمایت برخی از متحدان اضافی به دلایل قانون جنگ تحمیلی یا جنگ ناخواسته تسلیم منافع آن شده اند. و این نقص ازآنجا ناشی میشود که تولید در ایالات متحده، اروپا، و کشورهای شمال جهان، گران تر از کشورهای جنوب است. بنابراین با توجه به این که کشورهای جنوب از نظر نیروی کار، وسعت جغرافیایی و وزن جمعیتی بسیار بیشتر هستند، صرف نظر از این که بازار جهانی، بازارهای سهام و ارزش ارزها چقدر به صورت مصنوعی کنترل میشوند، بدهی در کشورهای شمال انباشته میشود و تراز تجاری به طور فزاینده ای به سمت کاهش مزیت یا کسری میرود، بدون این که ظرفیت جلوگیری از ایجاد تحولات اقتصادی و اجتماعی در کشورهای خود را داشته باشد. کل این سیستم که ذاتا ناپایدار و در حال تغییر است، به تزلزل افتاده است. دیگر حفظ فشار بر جنوب جهان، در جبهه های ایدئولوژیک، تجاری و نظامی، کافی نیست. جنوب همچنان در حال رشد است و شمال وزن و تسلط نسبی خود را از دست میدهد. به نظر میرسد دلیل تمام تصمیماتی که آقای ترامپ گرفته است، همین باشد... اول از همه، او از نئولیبرال ترین و ساده لوحانه ترین آرمان سوء استفاده کرده است؛ آرمانی که معتقد است یک کشور بدون دخالت دولت در بازار بهتر عمل میکند، حتی اگر جامعه ی ایجاد شده به شدت نابرابر باشد و این منجر به ایجاد یک پلوتوکراسی میشود که در آن محروم ترین افراد از همه ی مزایا محروم میشوند. ثانیا او از تاجری که نمونه ی این آرمان است (ایلان ماسک) برای حذف شدید هزینه های عمومی، بدون بحث، بدون مخالفت، بدون در نظر گرفتن تاثیر اجتماعی و زیست-محیطی، و کسانی که بیشترین تاثیر را خواهند دید، استفاده کرده است: آسیب پذیرترین افراد به دلیل وضعیت اقتصادی، سلامت یا وابستگی، و نژاد، عقیده و جنسیت، و همانطورکه گفته شد، محیط طبیعی. همچنین برای تنظیم مجدد تراز تجاری صادرات و واردات به نفع خود، زیرا به نظر میرسد چینی ها و همه ی شرکای آنها روز به روز رقابتی تر میشوند، حتی در اروپا. او آنها را به دلیل ساده ی تجارت با آنها در کانون توجه قرار داده است، اما به جای این که این را بپذیرد و به طور سازنده برای مدیریت معقول این وضعیت تلاش کند، صادق نیست و به شیوه ای آشکارا درغگو و تهاجمی رفتار میکند.» (همانجا)

برای عمل کردن به الگویی که از قبل وجود دارد، کارخانه ی هیولاسازی ایالات متحده فعال میشود. الگوی هیولاهای تولید شده هم نفیلیم یا جبوریم در روایات مسیحی هستند: غول هایی که از آمیزش فرشتگان آسمانی با زنان زمینی پدید آمده اند و همانطورکه در تمدن سازی خبره اند، در جنایتکاری هم خبره اند. همانطورکه مردان خدا چون نوح و موسی و داود با این غول ها جنگیدند امروزه نیز مردان حکومت مغربزمین رسالت الهی در نابودی این غول ها و کم کردن شر آنها از سر آدمیان را دارند و به روی خود نمی آورند که خودشان به جای فرشتگان الهی، غول های سیاسی مدرن را ایجاد کردند.

در اساطیر ملل قدیم، مواردی شبیه به نفیلیم وجود دارند که در ظاهر نباید ربطی به کتاب مقدس یهودی-مسیحی داشته باشند ولی دورادور دارند. مثلا در سراسر قاره ی امریکا، افسانه هایی درباره ی غول هایی وجود دارد که تمدنسازان بزرگی بودند و گاها نژادهایی از کوتوله ها خدمتگزاری آنها را میکردند، ولی به دنبال یک بحران آب و هوایی و قحطی متعاقب آن، این غول ها به آدمخواری روی آوردند و قهرمانان انسانی برای نابودی آنها ظهور کردند. داستان این غول ها شبیه داستان های تمدن های بزرگ شرقی است که در تاریخ رسمیشان به روایت مغربزمین، همواره دوره ای از شکوه و ثمررسانی برایشان تخیل و سپس ادعا میشود که اکنون به انحطاط رفته و بیشتر دشمن بشریتند تا مدافع آن. احتمالا سرخپوستان امریکا روایت هایی از قول اجداد تاتار خود حفظ کرده اند که در خاستگاهشان روسیه ی تاتاری در اثر فرهنگ کشی های رومانوفی و استالینیستی، مدت ها پیش نابود شده اند. روسیه فرارگاه ده قبیله ی گم شده ی بنی اسرائیل و از روی فعالیت های آنها محل ظهور پرستر جان یا شاه یوحنای افسانه ای روایات مسیحی غربی است. این شاه یوحنا پیرو مسیحیت شرقی بود. جایگاه او را در افریقا هم تعیین کرده اند که اتفاقا محل روایت پردازی های عمده ای درباره ی غول ها، کوتوله ها و آدمخوارها بوده است. مطمئنا همین افسانه ها درباره ی تارتارها یا اجنه ی تارتاروس که بر اساس اسمشان با تاتارها تطبیق شده اند آشنایند. احتمالا همین پرستر یوحنا است که به صورت پرنس خوآن یا شاهزاده جان پرتغالی فرستنده ی کشتی ها برای دور زدن افریقا در جهت تجارت با هند بازتولید شد و شاخه ی اروپایی حکومت قبلی تاتار را نمایندگی کرد: شاخه ای که از سلسله های حکومتی دورگه ی اسکیت-ژرمن اروپا به وجود آمد. نام جان با جانوس خدای رم هم قابل تطبیق است که در اروپای قرون وسطی نام دیگر نوح تصور میشد و این تصور باعث این افسانه شد که نوح در تعقیب پسر ناخلفش حام، به ایتالیا آمده و آنجا را از حام گرفته و حکومتش را به «ژوپیتر عادل» که از سوی بروسوس دروغین همان ازیریس مصری تلقی شده، سپرده است. دراینجا تصویر شدن نوح به صورت یک فاتح، یادآور فاتح بودن پرستر جان است و احتمالا رودررو شدن نوح با نفیلیم هم روایت دیگری از نبرد پرستر جان با غول ها بوده است. موسی هم در کنعان با غول هایی چون عوج ابن عنق روبرو شد و آنها کنعانی هایی بودند که از نسل حام ابن نوح پدید آمدند. شاید داستان موسی، نسخه ای فرعی از داستان پرستر جان بوده که قدمتش از نسخه ی اصلیش بیشتر شده است. فومنکو حکومت پرستر جان را معادل امپراطوری مغول "آلتین اردو" (اردوی طلایی) در روسیه شمرد و ادعا نمود که قزاق هایی که از این امپراطوری جدا شدند، همان آریایی های مطرح شده در تاریخ اروپایند که در اروپا و آسیا کلنی سازی کردند و تا هند پیش رفتند، جایی که اصطلاح "آریا" از کتب مقدس آن شناخته شد.:

“sixtinth century maps from Tuscany”: stolenhistory.net

ارتباط یافتن آریایی های موبور ایدئال نژادپرستان غربی با ترک ها و تاتارها در کتاب های فومنکو تا حدودی یادآور این اثر است:

“FRAGMENTS OF ANTE-HISTORIC TIMES”: DAVID URQUHART: EFFINGHAM WILSON PRESS: 1858

در فصل اول این کتاب (صفحات 1 تا 20)، نویسنده به زند-اوستای زرتشتیان هند، به عنوان یک منبع قابل اعتنا در ردیابی آریایی ها اعتماد میکند. او به طور گذرا با نظر حاکم بر دانشگاه های آن زمان بریتانیا که اوستای زرتشتیان را جعل آنکتیل دو پرون فرانسوی میخواندند، مخالفت میکند و به پیروی از سر ویلیام جونز، آن را اصل میخواند و مانند جونز مدعی میشود که زبان اوستا به همراه دیگر زبان های مورد استفاده ی زرتشتیان –فارسی و پهلوی- و همچنین زبان هندی سانسکریت، از زبان های تاتاری منتج شده است. اورکهارت، مصنوعی بودن زبان اوستا را میپذیرد، ولی معتقد است آن از یک دستور حکومتی دوردست منتج شده و جعل دوران زرتشت یا پس از آن نیست. وی آتش پرستی زرتشتیان را با نام گرفتن پایتخت های قبایل در آسیای صغیر عثمانی به ATESH یا آتش مقایسه میکند و یادآوری میکند که به گفته ی تروگوس پومپیوس، قبل از آشوری ها حکومت آسیا در دستان اسکیت ها یا سکاها بود. اورکهارت سعی میکند از این یافته برای حل معمای زبان ترکی عثمانی هم استفاده کند که از یک طرف شبیه زبان تاتاری است ولی از آن طرف، تمام لغات مهمش مشترک با فارسی و عربی است. در صفحه ی 17 اورکهارت مینویسد عجیب است که ترک ها (عثمانی ها) تمام ادوات زبانیشان را از فارس هایی که با آنها دشمنند، و از عرب هایی که با آنها همچون بردگان رفتار میکنند، گرفته باشند، مگر این که اشتراکات زبانی این فرهنگ ها از ابتدا وجود داشته باشد و وجود لغات عربی در زبان تاتاری اولیه را دلیلی برای تز مهمترش در فصل دوم کتاب میشمرد و آن این است که هیکسوس ها یا فاتحان بیگانه ی مصر باستان، مطلقا عرب نبودند و به نظر او توسط ارتشی از تاتارهای نیمه عرب هدایت میشدند.

در فصل دوم کتاب، اورکهارت تاکید سنگین دارد بر این که ملتی که در زمان او به نام عرب شناخته میشدند و تمدن و سازماندهی قلیلی داشتند و با الاغ حمل و نقل میکردند، نمیتوانند صاحبان ارتش بزرگ اسبسواران هیکسوس باشند که مصر را فتح میکنند. او با تکیه بر گزارش وولنی در 1838 از روایتی منسوب به کتزیاس در نقل از منابع پارسی، اولین عرب ها را ملت شاهی به نام "آریائوس" میخواند که دوست نینوس شاه آشور بود و از طرف او در آذربایجان علیه "ترک ها" جنگید و بر آنها پیروز شد. اورکهارت نام این آریائوس را با نام "آریوخ" شاه الاسار در فهرست اتحاد شاهان عیلام و شنعار به روایت سفر پیدایش تورات مقایسه میکند ولی اضافه میکند آریائوس نمیتواند ربطی به شبه جزیره ای که امروزه "عربستان" میخوانیم داشته باشد چون منطقی نیست که از او برای نبرد با آذربایجان در همسایگی ترکیه استفاده شود مگر این که کشورش در همان نزدیکی باشد و به دلیل هم تباری با ترک ها اصول آنها را بشناسد. بدین ترتیب و بر اساس نظریه اش در فصل اول، او آریائوس را برابر با آریایی –با فرض برآمدن آریایی ها از تورانی ها- و "آری بی" (عربی) را به ملت آریایی معنی میکند و عرب های اصلی که آریایی بودند را همان اعراب منقرض شده ی حکایات عرب [موسوم به اعراب بائده (اعراب نابود شده) و اعراب عاربه (عرب های واقعی)] میشناسد ازجمله ثمودی ها که در روایات اسلامی، به ساختن بناهای سنگی عظیم معروف بودند و بعلبک در لبنان به آنها منسوب بود. نتیجه گیری اورکهارت این است که ترک های عثمانی، اعقاب راستین هیکسوس ها هستند.

امروزه ثمودی ها بر اساس کتیبه هایشان عرب تلقی میشوند، البته فومنکو به دلیل وفور نوشته های عربی در روسیه ی دوران مغول ها معتقد است که زبان و خط عربی همراه ترک ها به جنوب رفته و درآنجا به خاطر سختی گسترش سواد، به گونه های ناهمگونی که امروزه باستانی تر میشمریمشان، تکامل یافته است. ولی شاید آلتین اردوی فومنکو خود هنوز یک خاستگاه فرضی باشد فقط به خاطر این که در شمالی سرد در نسبت با سرزمین های جنوبی تر و گرم تر خاورمیانه قرار داشته است.

جرالد مسی، مینویسد که آشوری ها کلمه ی "اردو" را برای کوهی که در شمال دور زمین و در وصلگاه زمین و آسمان در محل ستاره ی قطبی قرار دارد به کار میبردند و این کلمه باید همریشه با لغت قبطی "اُرتو" به معانی کوه و ران پا باشد. ربط ران پا به کوه کیهانی، به این برمیگردد که گفته میشده ران پای صورت فلکی ثور یا ورزاو کنده شده و در شمال دور، تبدیل به صورت فلکی دب اکبر (خرس بزرگ) شده که الهه ی قطب شمال است و صورت فلکی دب اصغر (خرس کوچک) را زاییده که ستاره ی قطبی در آن واقع است. قطب شمال، سرزمینی یخبندان است ولی در اساطیر مصری و چینی، محل کوهی تلقی شده که در قله ی آن و درست در محل برخوردش با کف آسمان ماوراء الطبیعی، بهشت برین با شهر پر از طلایش واقع است. مسی، جمع یخبندان با بهشت سرسبز را در افسانه ی آریایی ها به روایت زرتشتیان می یابد که در جایی به نام "ائیرینه وئجه" ساکن بودند که بهترین سرزمین ها بود، ولی در اثر یخبندانی که اهریمن بر آن حادث کرد، دو ماه از آن تابستان و 10 ماه دیگر زمستان شد و آدمیانش به نواحی جنوبی کوچیدند. مسی معتقد است که مهاجرت انسانی یاد شده خلط مهاجرت ارواح انسانی از بهشت قطبی به اجساد زمینی با موضوع یک مهاجرت زمینی از قطب شمال به سرزمین های جنوبی است. از بین رفتن یک بهشت روی زمین، با پایان «عصر طلایی» ساتورن در اثر به قدرت رسیدن زئوس/ژوپیتر در کیهانشناسی هزیودی هم مرتبط است. آن عصر بهشتی زمینی، «طلایی» بود چون شهر بهشتی شمال، پر از طلا است. فکر مشابهی در باب این نابودی، نابودی آتلانتیس است چون آسمان از جنس دریا تلقی میشد و صور فلکی مانند جزیره هایی در این دریا سرگردان به نظر میرسیدند. آتلانتیس هم ده جزیره داشت به ازای ده صورت فلکی دایره البروج قبلی که در اثر تغییرات آب و هوایی مربوط به فاجعه ای که آتلانتیس را از بین برد، متروک شدند و گویی در دریای آسمان غرق شدند تا بعد از فروکش سیل، دایره البروج فعلی با 12 صورت فلکی جایشان را بگیرد. مسی، این ده قطعه را با 10 قبیله ی گم شده ی بنی اسرائیل هم تطبیق میکند. سیل آتلانتیس که نژادی از متمدنین را از بین برد، همان سیل نوح است که نفیلیم یا آناکیم را نابود کرد و آنها به غول ها تعبیر میشدند. در اساطیر مصری، از دو دسته از غول ها یاد شده است: غول های محترم و غول های بدبخت. برعکس دسته ی شرور اخیر، غول های محترم، خدایان اولیه ی مرتبط با کوه کیهانی و آفرینش جهان حول آن بودند که به خاطر تجسم های حیوانیشان غول تلقی میشدند؛ مانند "تفت" اسب آبی، "سوبک" تمساح، «شو» ی شیر، و "آپپ" اژدها. آنها اولین موجودات بودند و بعد از آنها نژاد کوتوله ها پدید آمد. در زمان مسی، آنها را با نژاد سیاهپوست پیگمی در افریقا تطبیق میکردند که خاستگاه بشر و اولین انسان ها تلقی میشدند. مسی، نژادهای کوتاه قد دیگر مانند زردپوستان را اسلاف اولیه ی آنها شمرده و بازمانده هایشان در اروپا را منشا افسانه های فیری ها یا پری های کوتوله در اساطیر اروپایی تلقی نموده است. بر اساس اساطیر مصری، هفت تن از کوتوله ها به کارگران پتاح خدای خالق تبدیل شدند و به همراه او از طریق سوراخی که در کوه کیهانی حفر کردند به اعماق زمین رفتند و در آنجا آمنتا یا جهان مردگان مصری را پدید آوردند. به روایتی اولین انسان ها از این طریق به جهان زیرین رفتند و این جهان زیرین به عنوان سرزمین ازیریس، مصر یا قبط اصلی است که خروج انسان ها از آن، نسخه ی دیگر خروج بنی اسرائیل از مصر در تورات است. بنابراین در اساطیر مصری، دو بهشت به رسمیت شناخته شده است: بهشت ازیریس در جهان زیرین و بهشت قطبی در بالای کوه کیهانی. جالب است که اینوئیت های قطب شمال که بیشتر به نام اسکیمو شناخته میشوند هم دو بهشت دارند که در محل کوهی در شمالی بالاتر از خودشان تلقی شده است: یکی در قله ی کوه و دیگری در پایه ی کوه. به گفته ی دکتر رینک، آسمان به دور این کوه دیده نشده میچرخد. برخی از ارواح آن بالا از کوه پایین آمده و در سر راه با چند خرس آمیزش جنسی کرده اند که نتیجه ی آن نژاد اینوئیت ها است. مسی نقش خرس ها در داستان را به قرار گرفتن قطب شمال در محل دبین یا صور فلکی خرس بزرگ و خرس کوچک ربط میدهد. در نزد اینوئیت ها خدا به عنوان نوم، مجموع انفس کسانی است که در فلک هستند. تورنگارسوک، خدای بزرگ اینوئیت ها یا روح بزرگ، «ارباب نسیم ها» است. ارواح اینوئیت از دریاچه ای جوی از روح گرفته میشوند و ارواح افراد عادل، در هنگام مرگ، به روح بزرگ برمیگردند. به نظر میرسد تشبیه دریاچه، هنوز بازمانده ی دریا تلقی کردن آسمان است. روایات کلتی و ایرلندی مبنی بر این که دروازه ی جهان دیگر در درون دریا قرار دارد نیز از همین مبنا برمیخیزند و تا حدی ناظر به به هم پیوستن آسمان و دریای همرنگش در افق شکل گرفته اند. یکی از این روایات، مبنای بخشی از افسانه ی ایرلندی "سفر مالدیوین" شده است که در آن، مالدوین و افرادش برای رسیدن به برجی از طریق یک پل، از زیر بستری از آب میگذرند درحالیکه آب بالای سرشان شناور است و در آن سوی پل، با قصری احاطه شده توسط دیواری سفید و خانه هایی به سفیدی برف در حیاط آن مواجه شدند. مسی، نتیجه میگیرد که این همان "کوه سفید" است که بنا بر روایات کره ای، در محل قطب شمال قرار دارد؛ و نیز توصیف سرزمین بهشت به "کوه نقره ای" در یک دعای آشوری که آرزو میکند حاکم بعد از عمری طولانی، در آن به سعادت ابدی برسد؛ همچنین منف آسمانی در اساطیر مصری که منف زمینی یا قاهره، از روی آن ساخته شده است و در فصل 26 کتاب "آیین"، اوزیریس در موقع سفر به بهشت در اشاره به آن میگوید: «باشد که سخمت الهی (همسر پتاح) مرا بالا ببرد تا در آسمان برخیزم و در منف، شهر دیوار سفید، فرمان هایم را صادر کنم.» ازیریس هم گاها مانند مالدوین و افرادش سفرهای ماجراجویانه ی خود به جهان دیگر را سوار بر یک کشتی به نام نشمیت انجام میدهد که حامل ارواح مردگان است و این کشتی را یک زنبور عسل به میان سرزمین عسل راهنمایی میکند؛ جانشینی برای رود نیل که در آسمانی و از جنس نور بودن، به عسل که همرنگ نور است تشبیه میشد؛ چیزی که یادآور توصیف اورشلیم به سرزمینی با رودهای جاری از عسل است. اورشلیم سرزمین رودهای شیر سفید هم هست و این باز پای یک اسطوره ی ایرلندی دیگر را به میان میکشد که در آن، دریانورد دیگری به نام کورماک، در سرزمین فیری ها به پیرزنی برمیخورد و این پیرزن از هفت گاو خارق العاده ی خود میگوید که شیر فراوانی تولید میکنند که غذای ساکنان سرزمین موعود را تامین میکند. مسی، این هفت گاو را مابه ازاهای هفت هاثور در اساطیر مصری میشمرد. هاثور، الهه ی گاوآسای ران کنده شده ی ثور است که در هفت ستاره ی دب اکبر ضرب شده است. این هفت الهه را یک ورزاو بارور میکند که همان ازیریس در قالب آپیس یا گاو مقدس است. روایت دیگر از همیشه غذا داشتن مردم بهشتی شمال، گزارش هلانیکوس از هایپربوریایی ها است که به عقیده ی منابع یونانی، در شمال دور ساکن و ملت آپولو خدای خورشید بودند. هلانیکوس آنها را معلمان عدالت میخواند که در ورای کوهستانی به نام ریپایا ساکن بودند و از میوه های درختان تغذیه میکردند. در گزارش اخیر، دو نسخه ی مختلف جهان یعنی کوه کیهانی و درخت کیهانی به هم آمیحته اند. در یک آمیختگی مستقیم تر، به درخت "کوکائین" در اعتقادات سیاهان قدیم امریکا میرسیم که نامش از ریشه ی COQUO به معنی پختن است، چون از شاخه های این درخت، انواع گوشت های پخته و کیک ها رشد میکنند و مراجعین به آن هرگز بی غذا نمیمانند. در اطراف این درخت، همیشه میزهای جشن برپا هستند. در این جشن ها مردان به راحتی با زنان جن ارتباط جنسی برقرار میکنند چون آنها موجوداتی متفاوت از انسان ها هستند و ممنوعیت های رابطه با زنان زمینی درباره ی آنها صادق نخواهد بود. مسی، این نوع خیالپردازی را در فصل 154 ریگودای هندوان هم شناسایی میکند آنجا که درباره ی مردی که به بهشت میرود گفته میشود: «زنان زیادی در بهشت از آن او خواهند بود.» به نظر مسی، جشن های جادوگران در سبت هم به این خاطر با فحشا و وفور خوراکی و نوشیدنی الکلی همراه است تا بهشت را در زمین بازسازی کند و این که جادوگران سبت معمولا جشن های خود را در بالای تپه ها برگزار میکردند از برای بازآفرینی کوه کیهانی که محل بهشت است بوده است.:

“ANCIENT EGYPT”: GERALD MASSEY: V1: FISHER UNWIN: 1907: P372-386

حالا تقریبا متوجه شده ایم که چرا مروهای ایرلندی به شوهران زمینیشان وفادار نمیمانند. آنها مابه ازاهای زنان جن معشوقه در جهان بهشتی مردگانند و از آب می آیند چون آب، جانشینی برای آسمان است. سلوک آنها با قوانین دنیای ما نمیخواند چون آنها مانند دریا از جنس تهامات یا اژدهای آشوبند و نمادهایی از دوگانه ی خیر و شرند که هر دو از سمت جهان مادی به مردم میرسند. این خیر و شر در رابطه با شهرهای پر تجمل و امکانات، به رابطه ی دوگانه ی دریا با بنادر ثروتمند تشبیه میشود. تروآ به عنوان یک کهن الگو از چنین بنادری مطرح میشود؛ شهری که از برکات دریا برای رشد خود استفاده کرد ولی از خشم پوزیدون خدای دریا در امان نبود. در اساطیر یونانی آمده است که زئوس برای مجازات کردن پوزیدون و آپولو خدای خورشید، آنها را مجبور کرد که دیوارها و باروهای تروآ را بسازند. بعد از پایان کار، شاه تروآ به آن دو خدا پولی نپرداخت. ازاینرو آنها انتقام گرفتند. آپولو بر شهر، بیماری ای مهلک فرستاد و پوزیدون، اژدهایی دریایی به سروقتشان فرستاد که فقط با زنجیر کردن یک دختر در صخره ای ساحلی به عنوان غذای اژدها آرام میگرفت. بعدا هرکول پهلوان، آن اژدها را کشت. احتمالا این دو انتقام، دو روایت از یک روایت واحدند. آپولو خدای هایپربوریایی ها بود که همانطورکه دیدیم با کوهستان قطب شمال در ارتباطند. او همچنین به عنوان خدای خورشید با دایره البروج در ارتباط است و ما دیدیم که یک دایره البروج ده گانه به جای آتلانتیس 10تکه ای در دریا غرق شد. آتلانتیس تمدن پوزیدون بود. این که ارابه ی خورشید را در آسمان اسب ها میکشند و پوزیدون هم خدای دریا است، نشان میدهد که پوزیدون نسخه ی دریایی خدای خورشید است (دریای آسمانی را به یاد بیاورید). از طرفی پوزیدون با حئا خدای آب ها در اساطیر اکدی تطبیق میشود و حئا خدای زحل هم هست. در اساطیر یونانی-رومی، کرونوس یا ساتورن خدای عصر طلایی، خدای زحل است و به نظر میرسد همو در قالب پسرش پوزیدون به صورت برادر زئوس تکرار شده است. بنابراین مجازات آپولو/پوزیدون توسط زئوس، سقوط آنها از مقرشان در بهشت آسمانی توسط زئوس را هم نشان میدهد که یادآور خدمت کردن خالی از علاقه ی حئا به برادرش انلیل –ارباب زمین و همتای اکدی زئوس- در جهت خلق نظم زمینی است. ربط حئا به بیماری مهلکی که آپولو بر تروآ فرستاد به این واقعیت برمیگردد که او خدای آب ها است و در سرزمین بین النهرین تا همین امروز نواحی مرطوب کرانه های آب بخصوص در دجله مناطق بیماری خیزی محسوب میشوند.

سارگون (شاروکین) دوم آشوری، برای این که جایی فارغ از این بیماری ها ایجاد کند، پایتخت خود به نام "دور-شاروکین" یعنی «دیوار سارگون» را در محل شهر "ماگانوبا" در ارتفاعات شمال عراق و در محل خورساباد کنونی بنا کرد و آن را بر اساس دیدگاهی عرفانی و به شدت استوار بر محاسبات ریاضی مرتبط با نومرولوژی و عددبازی ساخت. اما بعدا پسرش سناخریب، محل پایتخت را به شهر نینوا انتقال داد که خرابه هایش اکنون در موصل –مرکز استان نینوای عراق- واقعند. برعکس سارگون که به سازندگی و گسترش معرفت می اندیشید، سناخریب شاه خونخواری بود که بیشتر عطش کشورگشایی و کسب شهرت داشت. محل دور-شاروکین که چندان از نینوا دور نیست را سارگون «ستون» نامید و سنگ پایه ی دیوار شهر را که نام شهر از آن می آید به URTA نامبردار کرد.:

“THE WALL OF KHORSABAD”: MELISSA CAMPBELL: MERCURIAL PASSWAYS: 29 OCT 2024

شاید این اورتا نسخه ی دیگری از "اردو" یا سنگ بنای کیهان باشد که مسی، آن را با اورتوی قبطی تطبیق کرد. تشبیه محل مرتفع خورساباد به ستون هم یادآور بخش دیگری از نوشته های مسی است که در آن، او یادآور میشود که سازه های انسانی هم میتوانند جانشین کوه کیهانی شوند که مشهورترینشان برج بابل است. در مصر هم طیوه یا تبس زمینی، جانشین طیوه ی آسمانی بود که در انتهای پله هایی قرار داشت که ازیریس از آنها بالا میرفت تا به جهان دیگر برسد. بناهای ستون مانند هم از این زمره اند ازجمله به عقیده ی مسی، مناره ی مسجد که درست مثل مسیر ازیریس، پله هایی دارند که موذن در انتهای آنها اذان میگوید.:

“ANCIENT EGYPT”: IBID: P90-93

اگر به یاد بیاوریم که کوه کیهانی از طریق برابر شدن با "اردو" و به سبب طلایی بودنش، اصلی برای آلتین اردو یا اردوی طلایی روسیه است، میتوانیم اینجا "اورتا" ی خورساباد را به همراه امپراطوری آشور به عنوان نسخه ی دیگری از آلتین اردو در نظر بگیریم. اتفاقا فومنکو هم "(ا)سور" را به سبب برعکس خوانده شدن حروف عربی در الفبای لاتین، نسخه ی دیگر "روس/اروس" میشمرد و امپراطوری آشور را با امپراطوری مغول روسیه برابر مینهد و از این فرصت استفاده میکند تا با استفاده از یکی از داستان های کشور آشور، موسی و بنی اسرائیلش را به اندازه ی خود یهودیت در روسیه متولد کند. این داستان، داستان "تِرِووس" شاهزاده ی آشوری است که به دلیل اذیت و آزار شدن در آشور، به همراه گروهی از مردم، کشور را ترک میکند و در جایی دور، شهری جدید بنا میکند که به نام او به "ترووس"، "تربتا" و "اگوستا تروروروم" نامبردار میشود؛ شهری که از رم قدیمی تر است، ولی به یکی از شهرهای مهم امپراطوری رم تبدیل میشود و بنا بر تاریخ رسمی، اکنون شهر "تریِر" در آلمان است. "تریر" در کنار رودخانه ای به نام MOSEL(مازل) قرار دارد که همنام "موصل" عراق به نظر میرسد. فومنکو در بخش چهارم از فصل هشتم کتاب «اسطوره ی غربی» این داستان را معادل مهاجرت موسی و بنی اسرائیل از مصر بعد از این که فراعنه ی مصر به بنی اسرائیل ستم کردند، میشمرد و به ادعای تریر بودن ترووس اصلی واکنش نشان میدهد. "ترووس" نوشته های رومی، شهری بزرگ و همتای رم و قستنطنیه و اسکندریه بود که محل اقامت چندین امپراطور رومی به ویژه پوستوموس، تتریکوس، کنستانتینیوس کلروس و کنستانتین کبیر بود؛ مرکز اداری چهار فرمانداری امپراطوری روم بود؛ در یک دوران فترت، شش حکمران روم غربی، یکی پس از دیگری از ترووس حکمرانی کردند؛ حتی کنستانتین کبیر، در ترووس به مسیحیت جلب شد که این تا مسیحی شدن قطعیش تداوم یافت. با این حال، فومنکو بقایای ساختمان های رومی در تریر آلمان را در مقایسه با اسکندریه ی مصر و استانبول بسیار معمولی میشمرد و میگوید این مورد توجه مورخان رسمی هم هست، ولی آنها ادعا میکنند که ترووس/تریر در حمله ی مرگبار نورمان ها کمی پس از سقوط رم، تا حد نماندن سنگی روی سنگ نابود شد و بعدا که بازسازی شد، دیگر شکوه گذشته را نداشت. فومنکو ولی معتقد است که نام "ترووس" تلفظ دیگر "تیروس" یا بندر "صور" فنیقی ها است و صور اصلی را قستنطنیه یا استانبول کنونی تعیین میکند و معتقد است توصیفات قستنطنیه به آلمان منتقل شده است. او همچنین در بخش 5 از همان فصل، به موضوع کشف بقایای متای انجیل نویس در تریر در قرن 12 اشاره میکند و این که مقبره ی متی الان در آنجا است بدون این که توضیح داده شود متای اورشلیم چگونه بعد از هزار سال در آلمان کشف شده است؟! فومنکو دراینباره یادآوری میکند که مقبره ای منسوب به یوشع جانشین موسی در کریمه و در ساحل مقابل استانبول قرار دارد. نام یوشع تلفظ دیگر نام "یسوع" یا عیسی است و او نسخه ی اولیه ی مسیح بوده است. اگر مسیح در نزدیکی قستنطنیه زندگی میکرد عجیب نبود حواریش متی در قستنطنیه که ترووس اصلی است مدفون باشد. هرچه باشد یوشع جانشین موسایی بود که خود ترووس بود و شهرش که از دید فومنکو همزمان اورشلیم و قستنطنیه است به نام او ساخته شد. به گفته ی فومنکو این که بقایای متی در قرن 12 کشف شد به خاطر آن است که مسیح اصلی در همان قرن به قتل رسید و او اندرونیکوس کومننوس امپراطور قستنطنیه بود. فومنکو پیشتر در بخش سوم از فصل اول همان کتاب، مدعی شده است که حمله ی روم به اورشلیم، همان حمله ی یونانی ها به تروآ بوده ولی روم/یونان اصلی، روسیه ی مغولی بوده و اورشلیم/تروای اصلی، قستنطنیه بوده است. اگر دقت کنید، نام تروآ نیز خیلی شبیه نامجای ترووس است. ولی اگر از کتاب فومنکو بیرون بیاییم و منبع دیگری را تگاه کنیم، به این نتیجه میرسیم که درست همانطورکه آلتین اردوی روسیه جانشین یک بهشت آسمانی شده است، ترووس زمینی هم –حالا هر کجا میخواهد، باشد- جانشین یک تروآی آسمانی شده است.

بنا بر اساطیر یونانی-رومی، ملتی که به نام های آخایی و آرگوسی و دانائی نامیده میشده و اکنون بیشتر به نام گریک (یونانی) از آن یاد میشود، برای پس گرفتن شاهزاده خانمی ربوده شده به نام هلن، به تروآ لشکر کشید و پس از جنگی بی حاصل، توانست با فرستادن یک مجسمه ی چوبی عظیم اسب به عنوان هدیه به درون تروآ آن را فتح و نابود کند، چون درون این مجسمه پر از سربازان مخفی شده ی دشمن بود. لاکون کاهن، فهمیده بود که این مجسمه ی اسب، یک خدعه است و از بزرگان شهر خواست که مجسمه را بسوزانند ولی پوزیدون خدای دریا که میخواست تروآ نابود شود، دو مار عظیم فرستاد که لاکون و دو پسرش را جلو چشمان اهالی شهر خفه کردند و در اثر این صحنه حکام شهر نتیجه گرفتند که اراده ی خدایان بر ورود مجسمه به درون شهر است و مخالفت بدبینان به جایی نرسید. به نوشته ی دیوید ماتیزن، محل شهر تروآ سابقا در آسمان و مربعی چسبیده به صورت فلکی اسب شکل پگاسوس تلقی میشد. خود پگاسوس مشخصا برابر با اسب تروآ است. صورت فلکی امراه المسلسله به همان مربع چسبیده است. این بار، این مربع، معادل صخره ای است که آندرومدا دختر پادشاه اتیوپیا به آن زنجیر شده و صورت فلکی پرسئوس یعنی قهرمانی که قرار است اندرومدا را نجات دهد در جوار آن قرار دارد. اندرومدا به صخره زنجیر شده بود تا خوراک اژدهای دریایی که پوزیدون فرستاده بود شود. متیزن، این داستان را نسخه ی دیگر زنجیر شدن دختران به صخره برای خورده شدن توسط اژدهای پوزیدون در تروآ میشمرد و هرکول که اژدهای تروآ را میکشد را نسخه ی دیگر پرسئوس میشمرد. اگر مربع را تروآ بدانیم، زن زنجیر شده به آن، هلن خواهد بود. خود پوزیدون برابر با حئا خدای آب ها است که در کلده با صورت فلکی اکواریوس (دلو) تطبیق میشده و در فاصله ی کمی از این صور فلکی قرار دارد. لاکون و اژدهای درگیر با او هم کمی این سوتر با صورت فلکی افیوخوس یا مارافسا تطبیق میشدند که مردی را که با ماری گلاویز است نشان میدهد.:

“THE COVID TROJAN HORSE”: DAVID MATHISEN: STAR MYTHS OF THE WORLD: 16 JULY 2020

این که پوزیدون اینقدر دوست دارد مارهای دریایی به سر وقت تروآ بفرستد، باعث میشود تا لاکون را به نوعی روح تروآ بشمریم. برابری تروآ با افیوخوس به واسطه ی لاکون، باعث میشود تا ذهنیت اولیه ی ما درباره ی این که تروآ/اورشلیم، شکلی از کوه کیهانی بوده است تثبیت شود. این تثبیت را مطالعه ی جالبی از خانم ملیسا کمپل رقم میزند. او مینویسد که افیوخوس به دلیل جثه ی بزرگ و کوه مانندش و محل قرار گرفتنش در آسمان، تمثیلی از کوه کیهانی قطبی تلقی میشد. گذشتن راه شیری به مثابه یک رود آسمانی از آن و برخوردش با دایره البروج در پای افیوخوس در صورت فلکی قوس، باعث میشد تا افیوخوس، حالتی شبیه ایستادن کوه کیهانی بر زمین را پیدا کند. کمپل، معتقد است که تصویر افیوخوس در قالب کوه کیهانی، در نقاشی "تمثیل عفت" منسوب به هانس مملینگ از قرن 15 انعکاس پیدا کرده است. در این نقاشی، پیکره ی زنی از کوهستانی بیرون زده است و دو شیر با سپرهای طلایی از نزدیک شدن بیگانگان به او ممانعت میکنند. کوهستان نقاشی، کوه کیهانی یا افیوخوس است و رودی که از آن میگذرد، راه شیری. در بعضی نگاره های قدیمی، مانند نقشه ی آسمان اثر الیزابت شورتلف در 1930 افیوخوس دقیقا روی صورت فلکی عقرب در دایره البروج ایستاده است و به نوعی صاحب آن در نظر گرفته میشد. با توجه به این که قبلا دو کفه ی ترازو از صورت فلکی میزان، چنگال های عقرب تلقی میشدند، عقرب با صورت فلکی سنبله که به شکل زنی است، همسایه بود و قبل از سنبله صورت فلکی اسد یا شیر قرار داشت. بدین ترتیب، شیرها، زن و کوه در نقاشی تمثیل عفت، سه صورت فلکی پشت سر هم هستند. با این حال، کوهستان با تصرف زن، سنبله را اسیر افیوخوس کرده است. چون عقرب، به نوعی معادل با اژدهایی است که زنان اسطوره ای را تهدید میکند و مارافسا با آن در نبرد است. احتمالا نگاره های بابلی از مردوخ سوار بر اژدهای موشحوشو و نگاره های مصری از هورس ایستاده بر تمساح، افیوخوس استوار بر عقرب را با فرض اژدها بودن صورت فلکی عقرب در نظر دارند. در نگاره های عتیق از میکائیل فرشته (سنت مایکل، سنت میشل) شما فرشته را در قالب افیوخوس می یابید که روی اژدها یا شیطان به جای عقرب ایستاده و به جای مار در دستش نیزه ای را می یابید. گاهی ترازویی هم دارد که مابه ازای صورت فلکی میزان است. سنت جورج که او نیز مانند میکائیل قهرمانی اژدها کش است، در تصاویر گاهی با نیزه ای در دست دقیقا بالای اژدها تصویر میشود. سنت جورج شاهزاده خانمی را از دست اژدهایی نجات میدهد. سنت پاتریک حامی ایرلند، به جای نیزه عصایی در دست دارد و در حالتی مشابه بالای سر مارها ایستاده است درحالیکه پشت سرش جریان آبی که مابه ازای راه شیری است در جریان است. سنت پاتریک به عنوان قدیسی که مارها را از ایرلند اخراج کرده است، نسخه ی دیگری از سنت مایکل و به اندازه ی او در جایگاه مارافسا است. کلیساهای صخره ای متعدد از سنت مایکل، یادآور برابری افیوخوس با کوه کیهانیند. در اروپای غربی، کلیساهای مریم مقدس و میکائیل مقدس اغلب در جوار هم بنا میشدند. در لالیبلای اتیوپی که به خاطر کلیساهای سنگیش مشهور است، یک کلیسا برای سنت جورج و یک کلیسا برای مریم مقدس وجود دارد. مریم مقدس به سبب باکره بودن، مابه ازای دیگری برای صورت فلکی سنبله است. همانطورکه میدانیم، یهوه در مریم مقدس حلول میکند و به شکل عیسی مسیح از او متولد میشود. این، شبیه حلول روح ازیریس خدای مرده به درون کالبد همسرش ایزیس برای از نو متولد شدن از او به شکل هورس است. در سطحی وسیع تر، هورس در قالب خورشید هر غروب به درون کالبد همسرش هاثور الهه ی زمین میرفت و فردا در قالب خورشیدی نو از او متولد میشد. همین اتفاق به شکل سالانه برای سرسبزی طبیعت می افتاد. تموز خدای طبیعت همچون نسخه های داستانی ترش از قبیل آدونیس و دیونیسوس، در فصل خزان میمیرد و به درون جهان زیرین در بطن مادر-زمین میرود و در بهار دوباره زنده میشود و همراه او سرسبزی طبیعت برمیگردد. در عصر ما آغاز پاییز در زمانی که خورشید در صورت فلکی سنبله است رقم میخورد و درواقع قهرمان خورشیدی با پاییز میمیرد و به جزوی از زن صورت فلکی سنبله تبدیل میشود و این قهرمان نرینه و آن مادر مادینه به اندازه ی ازیریس و ایزیس، دو جنبه ی نرینه و مادینه ی یک خدای هرمافرودیت واحدند. به همین دلیل است که میکائیل مقدس همیشه به شکل یک مرد زن نما نمایش داده میشود چون جانشین یک خدای دوجنسه است. بنابراین مرگ خدای نرینه، زن شدن او را هم نشان میدهد که شرط تبدیل او به الهه ی زمین است. کوبله یا سیبل، الهه ی زمین آسیای صغیر که اتفاقا در قالب کوه ها و صخره ها پرستیده میشود، اینچنین به وجود می آید. او خدایی دو جنسه بود که اخته شد. خونش که بر زمین ریخت درخت بادامی از آن رویید و از آن درخت، دانه ی بادامی روی دامن زنی باکره افتاد که او را به آتیس نسخه ی فریجی تموز بارور کرد. آتیس هم جا پای پدر-مادرش کوبله نهاد و در عالم جنون خود را اخته نمود و در اثر خونریزی حاصله درگذشت. معمولا ارابه ی کوبله را دو شیر میکشند که میتوانند همان دو شیر محافظ زن داخل کوه در نقاشی تمثیل عفت باشند. دقیقا همین است که این نقاشی را پیچیده میکند. درباره ی شخصیت کوبله داوری واحدی وجود نداشت چون خودش خدای متناقضی بود. از یک طرف حامی عفت و پاکدامنی بود و از طرف دیگر در نیروهای وحشی طبیعت و غرایز حاکم بر جانوران وحشی تجسم می یافت که نسبت چندانی با اخلاق انسانی ندارند. این دو مقوله در تابلو تمثیل عفت به این شکل با هم جمع آمده اند که به نظر میرسد زن را فقط با زور و حراست میتوان عفیف نگه داشت و شیرها به عنوان نمادهای خشونت حاکم بر نظم مردسالار جامعه ی انسانی، نمایندگان این زور و حراستند.:

“MOTHER EARTH, ROCK AND OPHIUCHUS”: M. CAMPBELL: : MERCURIAL PASSWAYS: 15 MARS 2025

بدین ترتیب، لاکون درگیر با مار در صورت فلکی مارافسا، به عنوان تروآی درگیر با اژدهای پوزیدون، نسخه ی دیگر پگاسوس چسبیده به اندرومدا است که در آن، هلن، چنان به تروآ زنجیر شده که فقط با از بین رفتن تروآ آزاد و زنی مستقل میشود. تروآ را چه کوه کیهانی در نظر بگیرید و چه اژدها، وقتی نابود میشود، مثل قضیبی است که کنده شده و مردی را زن کرده است. این همان تبدیل اژدهای آشوبناک تهامات به مادر-زمین منظم توسط مردوخ است. ولی اگر در نظر بگیریم که کوهی که از بین میرود، رابط آسمان و زمین و دروازه ای به روی بهشت است، آن وقت باید نیروی سیاسی ای را در جایگاه خدای خالق به عنوان مدیر جهان نو قرار دهیم که معنویت را به عنوان رابط خدا و روحانیت با بشر ریشه کن میکند. همچنین در نظر بگیریم که سقوط بهشت قطبی، باعث ایجاد کلنی های متعدد زمینی از آن میشود. مثلا ترووس آلمانی را در نظر بگیرید. احتمالا تریر تنها نسخه ی زمینی آن نبوده است. چون در آلمان شهرهای متعددی با اسامی شبیه به آن وجود دارد؛ ازجمله ترئون (تری)، تِرِبین، تریپتیس، تربسیس، تربزن (دارای شباهت اسمی مشکوک با طربزون ترکیه و امپراطوری ترابوزان در آنجا)، ترِفورت، دورستِن و درسدن ( دو تای آخر، شهرهای مهم صنعتی و دارای معماری سنتی بودند که در جنگ جهانی دوم تخریب شدند). بیشتر این شهرها مدعیند که در گذشته شهرهای بزرگ و پرافتخاری بودند ولی در اثر جنگ یا آتش سوزی تخریب شدند و پس از بازسازی، موقعیت سابق را پیدا نکردند که به نظر میرسد شهرهای تخریب شده ی اولی درواقع مابه ازاهای بهشت آسمانی تخریب شده اند که در قالب نسخه های زمینی ضعیف تر بازتولید شده است. اگر قرار باشد بر اساس همین زمینه ی برابرسازی بهشت آسمانی و بهشت زمینی، الگوی برخورد حکام نظم زمینی فعلی با کشورهای در حال رشد را تعیین کنیم، باید از رشد هر تمدن، کشور یا فرهنگی که زمینه ی جغرافیایی رشد یک بهشت زمینی در خود را دارد جلوگیری شود تا نظم مادر-زمین به خطر نیفتد. این ابدا تناقضی با سیاست های سرمایه داری بین المللی به رهبری امریکا که مارفول مورد انتقاد قرار داده است ندارد. با این جهانبینی معنی فرصت دادن به این سرزمین ها واضح است: آنها چون امکان بهشت شدن را دارند و بهشت در فضای زمینی به اندازه ی جادوگری سبت آشوبناک است، پس باید تهدیدکننده ی نظم شناخته و همچون اژدهای آشوب، سرکوب شوند. این مانند سرکوب آتلانتیس همچون مابه ازایی برای بهشت زمینی است. همانطورکه میدانیم افلاطون "مدینه ی فاضله" ی خود را از روی آتلانتیس ساخت. پس جالب است که ببینیم وقتی میلتون افلاطونی، آتلانتیس را با "بهشت گم شده" تطبیق کرد، نتیجه چه شد.:

« در جدیدترین و قابل توجه‌ترین بررسی از زمینه ی فلسفی میلتون، استیون فالون استدلال می‌کند که میلتون افلاطونی نبود، زیرا او متافیزیک تعالی مورد حمایت سنت افلاطونی را به نفع «ماتریالیسم جان‌گرایانه» رد کرد و علاقه ی میلتون به سنت کابالیسم مسیحی را به دلیل ارتباط آن با نوشته‌های افلاطونی یاکوب بوهم، و مور در میان دیگر نویسندگان افلاطونی، کم‌اهمیت جلوه داد. جالب توجه است که فالون استدلال می‌کند که جهان‌بینی میلتون بسیار نزدیک‌تر به شاگرد مور، آن کانوی (1631-1679)، است که به طور سنتی عضوی از گروه افلاطونی کمبریج محسوب می‌شود و از قضا، بیشتر از مور در مسیر کابالیستی، آن‌گونه که در جوامع یهودی آن زمان رواج داشت، گام برداشت و به سمت یکتاپرستی متافیزیکی رفت که استادش نمی‌توانست آن را بپذیرد و از او خواست که از آن مسیر برگردد. مطالعه ی عالی فالون نوعی اجماع در مورد ماتریالیسم میلتون ایجاد کرده است - حتی صفحه ی ویکی پدیای میلتون در زمان ارسال این پست به آن اشاره می‌کند! فالون استدلال می‌کند که شاعر موضعی منحصراً بدعت‌آمیز داشته و خدا و فرشتگان را بخشی از یک پیوستار ماتریالیستی می‌دانسته که خلقت از عدم را رد کرده و خلقت از خدا را ترجیح داده است، در پاسخ به چالشی که ماتریالیسم هابزی مطرح کرده است، موضعی که می‌توان به طور خلاصه به شرح زیر خلاصه کرد: از آنجایی که همه چیز ماده ی در حال حرکت است، اراده ی آزاد یک توهم است زیرا تمام انتخاب‌هایی که ما انجام می‌دهیم ریشه در علل فیزیکی مقدم بر آنها دارد. همانطور که در مورد همتایان افلاطونی کمبریج او نیز صادق است، اراده ی آزاد، مهمترین اولویت انسان‌شناسی میلتون است؛ انسان مانند فرشتگان شورشی، "کافی بود که بایستد اما آزاد بود که سقوط کند". میلتون همچنین باید امکان شر را که زمینه ی آزادی انسان را فراهم می‌کند، بدون اینکه خدا را خالق آن بداند، توضیح دهد. به جای اینکه مانند همتایان افلاطونی خود، قلمرو روح را فرض کند، موجودات به اصطلاح «روحانی» در واقع، به گفته ی فالون، جسمانی‌ترین موجودات در جهان میلتون هستند، به همین دلیل آنها همچنین اساسی‌ترین و آزادترین موجودات نیز هستند. میلتون با توسل به فرمول آگوستینی، شر را صرفاً فقدان وجودی می‌داند که ذاتاً هیچ چیز نیست و مطمئناً هیچ بخش اساسی از جهانی که خدا ساخته، نیست. برعکس، هرچه یک بدن شرورتر باشد، کمتر اساسی می‌شود و به معنای واقعی کلمه از خدا دورتر می‌شود. جهنم در بیرونی‌ترین نقاط کیهان میلتونی قرار دارد. به گفته ی فالون، این روایتی مادی‌گرایانه از بهشت گمشده است ، تمثیلی استادانه که برای استدلال این موضوع که ذهن یا روح یک ویژگی نوظهور بدن است، توسعه داده شده است، چیزی که فیلسوفان آن را «ماتریالیسم جان‌گرا» نامیده‌اند.... [در بهشت گم شده] آدم پیش از آنکه او و حوا توسط خدا در قالب پسرش از بهشت تبعید شوند و در پایان حماسه توسط فرشته ی مقرب میکائیل از محل خارج شوند، سه گفتگوی اساسی با رافائل انجام می‌دهد. بهانه ی این گفتگوها از جانب آدم، شگفتی محض و تمایل مرتبط با آن برای کسب اطلاعات بیشتر در مورد ریشه‌های خلقت است تا قدردانی‌ای را که به زندگی دعاگونه‌اش جان می‌بخشد، عمیق‌تر کند. اما آدم همچنین می‌خواهد ماهیت شر را بشناسد، امیدی که خود خدا برای او دارد تا آدم در مواجهه با وسوسه‌های اجتناب‌ناپذیر، هیچ بهانه‌ای نداشته باشد. در واقع، خدا دو بار اطمینان حاصل می‌کند که آدم را در مورد ورود شیطان به باغ هشدار دهد. ویلیام بلیک به طرز مشهوری قضاوت کرد که میلتون بدون اینکه خودش بداند، جزئی از شیطان است، آنقدر دلسوز بود که تصویر او از سقوط شیطان را دلسوزانه می‌دانست. می‌توان نقد زیبایی‌شناختی-روانشناختی بلیک را بدون جدی گرفتن پیامدهای کلامی آن پذیرفت. میلتون خداناباور نبود. آیا این بدیهی نیست؟ شاید نه، زیرا برای گوش‌های مدرن ما، خداناباوری به نوعی با باور یا عدم باور به وجود خدا مرتبط است، در حالی که برای میلتون، خداناباوری مسئله‌ای اعتقادی نبود، بلکه شامل ترویج شر می‌شد. اگرچه فالون اشتباه نمی‌کند که اشاره می‌کند میلتون از درک فلوطین آگوستین از شر به عنوان فقدان خیر ( privatio boni ) پیروی می‌کند، اما میلتون شر را بسیار جدی‌تر از آنچه چنین فرمول متافیزیکی ساده‌ای ممکن است نشان دهد، می‌گیرد. شیطان در وجود خدا شک ندارد؛ او می‌خواهد کار او را خنثی کند، آنچه را که خدا ساخته است، از بین ببرد. این پوچ‌گرایی سرراست نیز نیست. شر انگلی است، بنابراین در نهایت برای انجام کار خود، یعنی کار انحراف، به خوبی نیاز دارد. شیطان میلتون می‌خواهد جهان را به تصویر خود بازسازی کند، بنابراین موجوداتی را که خدا برای جایگزینی او آفریده است، هدف قرار می‌دهد تا ضربه ی نهایی را به خود خدا وارد کند. شیطان نمی‌خواهد طوری بسازد که خدا وجود نداشته باشد؛ او می‌خواهد خدا رنج بکشد. شیطان جنگ معنوی به راه می‌اندازد. منطق فقدان خیر، زوال تدریجی به نیستی نیست، بلکه یک بازی قدرت است. آتئیست یک کافر نیست، بلکه یک جنگجوی سرکش است. باز هم، دیدگاه معنوی و روایت میلتون از شر، در سطح اخلاقی، زمانی معنا پیدا می‌کند که به یاد آوریم خوبی در دیدگاه افلاطونی که او به آن نسبت می‌دهد، شامل چه چیزهایی می‌شود. مور استدلال می‌کند که چیزهای خوب، چیزهای دوست‌داشتنی هستند و اگر به درستی جهت‌گیری شوند، باید هم مطلوب و هم داوطلبانه باشند؛ چیزهای خوب، از جمله خود خدا، نوعی انرژی مغناطیسی دارند؛ آنچه آنها به جهان می‌فرستند، همه چیز را به عقب می‌راند. پیروزی فرضی شیطان این است که این کیهان اساساً دوست‌داشتنی را با این روش که هم خدا و هم انسان را دوست‌داشتنی جلوه دهد، وارونه کند؛ با توجه به استعاره ی مغناطیسی، شیطان می‌خواهد جذابیت را دافعه‌آور جلوه دهد. از نظر روانشناختی، این خود را در یک ناامیدی مالیخولیایی نشان می‌دهد، که میلتون آن را به طرز چشمگیری نشان می‌دهد، زمانی که آدم و حوا به خودکشی فکر می‌کنند، نقطه‌ای که تنها قدردانی آنها این است که فرزندی ندارند. یک دنیای بدون فرزند و خودکشی‌گرایانه مطمئناً تمام چیزی است که ذهن شیطانی می‌تواند به آن امیدوار باشد، ذهنی که آرزویش «ساختن بهشتی از جهنم، جهنمی از بهشت» است (کتاب اول، ۲۵۵). میلتون همان اصطلاحات و منطقی را اتخاذ می‌کند که مور برای توصیف این سطح از «ناامیدی عمیق» به کار می‌برد. «روح مالیخولیایی» جهان را دوست‌داشتنی نمی‌بیند زیرا استفاده از «عقل درست» خود را از دست داده است. در اخلاق مور، عقل درست توسط چیزی که او قوه ی بونیفورم می‌نامد، جهت‌گیری می‌شود که جنبه ی الهی روح است و در نوعی مرکز معنوی قرار دارد، که به صورت استعاری به عنوان قلب و از نظر فنی به عنوان اراده در بالا ذکر شده است، اما با عقل هماهنگ عمل می‌کند؛ در واقع، شاید این بالاترین نقطه ی عقل باشد. در یک کلام، قوه ی بونیفورم چیزی است که ما را دوست‌داشتنی و محبوب می‌کند: «جرقه ی الهی» در روح. ذهن منطقی ما اگر ارتباط خود را با قوه ی بونیفورم از دست بدهد، سردرگم می‌شود. عملکرد صحیح قوه ی بونیفورم این است که روح را متدین کند و به عنوان منبع شادی روح عمل می‌کند زیرا از خوبی‌هایی که می‌شناسد، لذت می‌برد و به درستی آنچه را که دوست دارد، سفارش می‌دهد. روح که از این قوه ی الهی جدا شده باشد، غیرمنطقی می‌شود و تحت سلطه ی شهوات و امیال نفسانی خود قرار می‌گیرد که منجر به مالیخولیای ناامیدکننده ی آرزوی مرگ و فروپاشی روانی گسترده ی ناشی از طرد عشق از جهان می‌شود. میلتون ناپدید شدن عشق را از چهره‌ی زوج سقوط کرده‌ی انسانی برجسته می‌کند:

عشق در نگاهشان نبود، حتی به خدا

یا نسبت به یکدیگر، اما گناه آشکار،

و شرم و پریشانی و ناامیدی،

خشم و لجاجت و نفرت و مکر.

(کتاب دهم، 111-114)

در چنین شرایطی، عشق خدا به خشم تبدیل می‌شود. طبق حداقل یکی از سنت‌های کابالا، همانطور که در نوشته‌های تئوسوفی یاکوب بوهم (۱۵۷۵-۱۶۲۴) بیان شده است، خود خشم الهی بود که شر را آفرید. در بهشت گمشده و در اشعار اولیه ی «مسیحی افلاطونی» مور، همانطور که او آنها را می‌نامید، تصاویر شاعرانه صرفاً تزئینی نیستند، زیرا هم فاصله ی بین آنچه موجودات عقلانی تجسم‌یافته به صورت استدلالی می‌دانند و شهود فکری را حفظ می‌کنند و هم در عین حال به عنوان پلی برای پالایش این شکاف آشکار بین عقل و شهود در سطح تخیل معنوی عمل می‌کنند. هر دو نویسنده علاوه بر اتخاذ دیدگاه‌های متافیزیکی و اخلاقی تقریباً یکسان، سنت کابالیستی را به دلایل مختلف، اما تا حد زیادی به این دلیل که به آنها اجازه می‌داد تا به سؤالات اساسی در مورد منشأ و ماهیت جهان طبیعی بپردازند، عمیقاً جذاب یافتند. با این حال، شاید حتی مهم‌تر از این، اگرچه به هیچ وجه تمایز آشکاری با علاقه ی آنها به منشأ و عملکرد جهان طبیعی ندارد، کابالا به آنها اجازه می‌داد تا در مورد منشأ شر و معنا و اعمال فرزندان زناکار او، همانطور که میلتون آنها را توصیف می‌کند، گناه و مرگ، تأمل کنند. همانطور که از کلمه ی عبری پیداست، کابالا «سنتی» از تفسیر کتاب مقدس بود که تأکید ویژه‌ای بر خلقت جهان و هبوط و تبعید آدم و حوا از باغ عدن داشت. مور به روشنی بیان می‌کند که کتاب مقدس به طور کلی باید حداقل در سه سطح خوانده شود که او به ترتیب آنها را کابالاهای تحت‌اللفظی، فلسفی و اخلاقی می‌نامد. از نظر مور، خواندن کتاب مقدس به طور کلی کاری خطرناک است، زیرا تفاسیر نادرست «صدها هزار ملحد» را به وجود می‌آورد؛ او به ویژه نگران خطرات ناشی از اجازه دادن به معنای تحت‌اللفظی کتاب مقدس برای پنهان کردن عمیق‌ترین و والاترین معنای آن، که همان معنای «اخلاقی» یا «عرفانی» آن است، می‌باشد. پیروان سخت‌گیرِ متن، بر «مبتذل ترین» معنای متن، که برای تطبیق با «کودکان و ابلهان» در نظر گرفته شده است، اصرار دارند و از آن به عنوان سلاحی علیه کسانی که از حقیقت معنوی و ابدی آن دفاع می‌کنند، استفاده می‌کنند. حقیقت، هر کجا که یافت شود، می‌تواند برای آشکار کردن حقایق معنوی موجود اما پنهان در سفر پیدایش به کار گرفته شود. مور این‌طور بیان می‌کند: "بافت‌های مختلفی از حقایق عرفانی و فلسفی وجود دارد ، بسیاری از قضایای فیزیکی و متافیزیکی بارها و بارها به ما اشاره شده‌اند (...) به‌ویژه در این سه فصل اول سفر پیدایش ." اما مور توضیح می‌دهد که این حقایق باید در قالب یک «داستان» منتقل شوند، به همین دلیل است که او فکر می‌کند موسی از «انواع» و «تمثیل‌ها» استفاده کرده است، درست همانطور که "ناجی ما با تمثیل‌ها سخن می‌گوید". مور با وام گرفتن تصویری از ادبیات کیمیاگری آن دوره، فکر می‌کند که این ابزارهای ادبی به بهترین وجه به عنوان ابزاری برای استخراج طلای نهفته در سنگ متن مورد استفاده قرار می‌گیرند. میلتون روش هرمنوتیکی پویایی را به کار می‌گیرد که مور آن را نبوغ سنت کابالیستی می‌دانست. حماسه ی میلتون مملو از تصاویر کابالیستی است که از دریچه ی افلاطونی تفسیر شده‌اند، و او با تلاش برای کشف حقایق فلسفه ی طبیعی و اخلاق از طریق احیای کلام، از دیدگاه مور در مورد روش ایده‌آل تفسیر «داستان خلقت» پیروی می‌کند، چیزی که یک منتقد ادبی مدرن ممکن است آن را تلاشی برای اشغال فضای روانشناختی شخصیت‌هایش بداند، یا آنچه یک متکلم افلاطونی آن را به عنوان تصویر یک تاریخ تکرارناپذیر که تا ابد حقیقت دارد، در نظر می‌گیرد. مور توضیح می‌دهد که ایجاز کتاب مقدس خود مستلزم تفسیر است و در واقع آن را می‌طلبد؛ کلام مرده، احیای پارسایانه‌ای را که شاعرانی مانند میلتون ارائه می‌دهند، فرا می‌خواند.... چنین بخش‌هایی را بهتر است در پرتو بخش‌های دیگر شعر، مانند این تک‌گویی شیطانی که به حق شناخته شده است، درک کنیم:

بدرود، ای دشت‌های شاد

جایی که شادی جاودانه ساکن است: درود بر وحشت، درود بر

دنیای دوزخی، و تو عمیق‌ترین دوزخ

صاحب جدید خود را بپذیر: کسی که می‌آورد

ذهنی که تغییر نمی‌کند، و خودش هم تغییر می‌کند

می‌تواند از جهنم، بهشتی و از بهشت، جهنمی بسازد.

چه فرقی می‌کند کجا، اگر من هنوز همان باشم،

و آنچه که باید باشم، چیزی کمتر از او نیست

رعد چه کسی را بزرگتر کرده است؟ حداقل اینجا

ما آزاد خواهیم بود؛ قادر متعال چیزی نساخته است

حسادت او ما را از اینجا نخواهد راند.

اینجا می‌توانیم با امنیت سلطنت کنیم، و به انتخاب من

سلطنت کردن، هرچند در جهنم، ارزش جاه‌طلبی دارد.

پادشاهی کردن در جهنم بهتر از خدمت کردن در بهشت است.

(کتاب اول، ۲۴۹-۲۶۳)

البته شیطان در اینجا از تغییرناپذیری خدا تقلید می‌کند؛ هیچ حرکت یا تغییری برای اراده ی منجمد او امکان‌پذیر نیست. میلتون مانند مور، شر را وضعیتی از سکون ذهنی و اختلال روانی می‌داند که ریشه در شور و اشتیاق افسارگسیخته دارد، چیزی که در زبان آن دوره enthusiasm’ نامیده می‌شد.»:

“CAMBRIDGE PLATONISM IN MILTON’S PARADISE LOST: MATERIALISM, EVIL, AND THE CHRISTIAN CABBALAH”: David Leech: THE CAMBRIDGE PLATONIST RESEARCH GROUP: 30/11/208

شاید الان هم ما در نقشه ی شیطان میلتون گیر کرده باشیم.: شیطان از خدا تقلید میکند و مثل او عمل میکند، ازجمله در برقراری نظم نوین جهانی. به نظر میرسد آیت الله خمینی وقتی ایالات متحده را «شیطان بزرگ» نامید، در حال فریب دادن مردم نبود.

بابل امریکایی: چگونه جای یهودا و اسرائیل روی جغرافیای اسطوره ای سیاسیون عوض شد؟!

تالیف: پویا جفاکش

در سال 1990 تد چیانگ –نویسنده ی امریکایی با پدر و مادر چینی- رمانی به نام "برج بابل" منتشر کرد که داستانش در بابل باستان منتها یک بابل تحت جهانبینی یهودی اتفاق می افتاد. صنعتگری عیلامی به نام هیلالوم استخدام شده بود تا در ساختن برج بابل همکاری کند. وظیفه ی او این بود که در بالای برج، سقف آسمان را بشکافد تا بشود برج را به آن سوی آسمان و قلمرو یهوه برد. اما وقتی هیلالوم به انتهای مسیر رسید و سقف را شکافت، از سطح زمین و نزدیکی جایی که شروع کرده بود بیرون آمد و معلوم شد که انتهای آسمان دوباره زمین است و آن قسمتی از زمین که شما کار صعود به آسمان را شروع میکنید. هیلالوم خبر این کشف را به اطلاع مردم بابل رساند.

این داستان، تمثیلی است از این که ما عرش الهی و قلمرو خدا را از روی اطلاعاتی که از زمین و اطرافمان به ذهنمان وارد میشود بازسازی میکنیم و خدایی که در آسمان کشف میکنیم همیشه یک خدای زمینی بر اساس ذهنیت های زمینی است همانطورکه تصویر قلمرو پادشاهی او تصویری از جامعه ی زمینی و سیاست اداره کننده ی آن است. در جهانبینی اساطیری یهودی که به شدت قائل به بازی با اعداد است این موضوع به صورت تمثیلی در عدد 11 بیان شده و چون خیلی به درد یک جهانبینی سیاسی زمینی مثل فراماسونری و شعبه ی معنوی مانندش تئوسوفی میخورد در این فرقه ها برجسته شده است. 11 دو عدد 1 را به صورت موازی در کنار هم نشان میدهد. 1 نشانه ی یگانگی گیتی است که هم کابالای یهودی و هم تئوسوفی بریتانیایی بر آن تاکید دارند. دو 1 موازی مثل دو خط موازی هستند که هرگز با هم برخورد نمیکنند اما عین همند همانطورکه ملکوت الهی و جهان زمینی ظاهرا دو واقعیت موازیند ولی ملکوت الهی از روی جهان زمینی کپی برداری میشود. علاوه بر این، 11 عددی ماورائی است چون پیدایش آن نتیجه ی اضافه شدن یک 1 به 10 که عدد کمال است میباشد. 10 کلیت این جهان را نشان میدهد و 1 چیزی است در ماورای آن به نشانه ی یک یگانگی بعد از کثرت این جهان که مثل انگشت های دست تقسیمبندی 10گانه دارد به شرطی که جهان مادی را بدن آدم کدمون یا یهوه ای که کل جهان را تشکیل میدهد و دست هایش نشانه ی دوگانگی جهانند در نظر بگیرید. در عبری عدد 11 به نام "اَخَت اشر" (عربی: احد-عشر) خوانده میشود که ترکیب نام های اعداد 1 و 10 است. در سامی قدیم "عشر" به معنی عدد 10 نام از اسر یا آسور یا آشور خدای بزرگ بین النهرین باستان دارد که نام ملت آشوری از او می آید و همان بعل مردوخ خدای اعظم بابل است. ارتباط این نام با کمال و خلاصه شدن کمال در عدد 10 باعث جشن گرفته شدن دهمین روز آغاز سال سامی به نام "عاشورا" بوده است. نام عاشورا مرتبط با نام های "اسری" (ازیریس) خدای قبطی و اهوره (مزدا) خدای زرتشتی است که خود فرم های دیگر نام آشور هستند. اهوره همانطورکه فرم قبطی دیگرش هرو یا هورس نشان میدهد از "اسر" یا "آسور" دقیق تر است و آسور از تلفظ شدن معمول "ه" به "س" به دست آمده است. بنابراین اصل نام این خدا ایر یا یا هیر یا اهر است که همگی بر اساس تبدیل معمول "ل" و "ر" به هم، همان ایل یا ال نام عمومی خداوند در زبان سامی قدیم هستند. منظور، این است که کلیت خدا همان 10 زمینی است که ما به آسمان فرافکنی میکنیم و با آن 1 نامشخص برابر میکنیم. و اما نام عبری 1: "احد" یا "اخد" به معنی 1 از آحات یعنی "آه" واحد که به جمع تبدیل میشود به دست می آیند و همین آه به "آخ" و "آک" و "یاک" به معنی عدد 1 تبدیل میشود که مورد اخیر خود مبنای "یاهو" نام خدایی است که مبدا اختراع یهوه میگردد. از آخ، آخن به معنی یگانه می آید که مبنای نام آخناتن فرعون قبطی یکتاپرست است. آخن لقب آتون خدای خورشید آخناتن است و این آتون، مرتبط با آدون یکی از صورت های یاهو و از القاب کم کاربرد یهوه در تورات است. یاهو همینطور با یسوع یا یشوع نام عیسی مسیح مرتبط است. این نام ها همینطور نشان از تبدیل آه به "آس" و "اوس/عوص" دارند که این مورد دوم همان جزو اضافه شونده ی us به کلمات یونانی است تا نشاندهنده ی انعکاس خدای واحد در همه چیز زمین است. همین اوس به صورت اوسو و واسو در قبطی تکرار میشود و در هند علاوه بر واسو به نام ویشنو نیز شناخته میشود. همانطورکه یهوه به صورت انسانی که عیسی مسیح باشد تجسد می یابد ویشنو هم به صورت انسانی به نام کریشنا تجسد می یابد. کریشنا ارابه ران شاهزاده ارجونا میشود و با نشان دادن تمام جهان به عنوان بخشی از کالبد خود به شاهزاده، مانند یهوه ی کابالا ماهیت وحدت وجودی می یابد. پیروان کریشنا اکن ها نام میگرفتند که مرتبط با همان آخن لقب آتون مصری است. آک که مبنای آکن و یگانگی است ریشه ی آکوآی یونانی به معنی آب و نشاندهنده ی ساخته شدن جهان از آب است. این موضوع باز یادآور تصویر ویشنوی غنوده بر آب های آغازین است که برهما سوار بر یک گل نیلوفر آبی از ناف او بیرون می آید و جهان را می آفریند. ویشنو در این حالت نارایانا یعنی آبی نام دارد که این لغت مرتبط با عنوان ناهاریم یا ناهارین یعنی سرزمین رودها برای بین النهرین است. لغت "نیل" که نام رود اصلی مصر است نیز تلفظ قبطی کلمه ی "نهر" است و خود "مصر" که نامش قابل تبدیل به "مهر" است احتمالا از "مر" به معنی آب نام دارد. خدای رود نیل، هاپی به معنی آبی است که خود فرمی از ازیریس است. همانطورکه رودخانه در درازی به مار تشبیه میشود، ویشنو نیز در خواب خود بر بستر آب های آغازین، روی مار چند سر سشا یا ششا قرار گرفته که درواقع فرم قبلی او است. نام این مار با نام عدد 6 مرتبط است و ششمین روز هفته یعنی جمعه را نشان میدهد که در فرهنگ هندی روز برکت بخشی آسمان است. این روز در فرهنگ سامی به سیاره ی زهره تعلق دارد که گاهی حالت مادینه دارد. در حالت مادینه و در ارتباط با آب، او مبنای نام گیری ماری یا مریم مادر عیسی از "مر" به معنی آب است. در فرهنگ عبری، جمعه روز آخر آفرینش است و پس از آن، شنبه روز استراحت خدا فرا میرسد که در آن، آنچه خدا به وجود آورده به طور خودبخودی کار خود را میکند. این همان روزی است که خدا در آفریده ها و اتفاقات جهان تجسیم می یابد. هفتمین روز هفته شنبه برای هندوان متعلق به ناراسیمها تجسم دیگر ویشنو است که تصویر یک نیم شیر-نیم انسان را دارد. او همان یهوه ی یهودی است که گاهی به شکل شیر است و گاهی به شکل انسان. در داستان های هندی، ناراسیمها از داخل ستون قصری درمی آید و شاه آسوره ها را به سبب آن که بر پسرش از بابت پرستش ویشنو خشم گرفته است میکشد و پسر شاه را تحت حمایت خود میگیرد. دراینجا خدا دیگر لزوما برای همه برکت بخش نیست بلکه برخی را مجازات میکند و برخی دیگر را برکت و حمایت میبخشد. دراینجا خدا دو تصویر مهربان و خشمگین می یابد و این با سیاره ی موکل این روز یعنی زحل مرتبط میشود. در روم باستان، خدای زحل، ساتورن حامی کشاورزی و صاحب عصر طلایی بود. ساتورن یا کرونوس در ابتدا برابر با ژوپیتر یا زئوس خدای حکومت بود. ولی بعدا به دو شخصیت متفاوت تقسیم و عنوان شد که زئوس پدرش کرونوس را سرنگون کرده و عصر تضاد طبقاتی و برده داری را آورده است. خدای شنبه هنوز ژوپیتر ساتورنوس یا زئوس کرونوس است که برای بدکاران در قالب زئوس ظاهر میشود و برای نیکوکاران در قالب کرونوس. در عوض خدای روز جمعه باید ساتورن یا کرونوس خالص باشد. میدانیم که معمولا خدای زحل و خدای خورشید را خدای یکسانی فرض میکردند و هلیوس خدای خورشید به شکل جوان بی ریشی تصویر میشود که بی ارتباط با دوجنسگی زهره خدای جمعه نیست. هلیوس ملقب به کورس یعنی ارباب بود که خود تلفظ دیگر هورس و سوروس و آسیروس و بنابراین آسور است و جنبه ی زنانه اش به صورت رودا از او جدا میشد و همسر او تلقی میگردید: الهه ی زمین که به عنوان زمین منظم به وجود آمده از دریا در جزیره ی رودس خلاصه میگردید. کورس نام خود را به کریشنا و رودا نام خود را به رادا معشوقه ی کریشنا داده اند که درواقع تجسدهای جنبه های مذکر و مونث ویشنویند. یکی از معجزات کریشنا این است که خود را به شکل 7ریشی مقدس درمی آورد و با همسران 7ریشی زنا میکند. علت این است که 7ریشی همه تجسدهای کریشنایند و به همین ترتیب 7 همسران ریشی ها 7تجسد رادا هستند. این با هفتگانه بودن روزهای آفرینش و تقسیم آنها بین 7سیاره به عنوان صاحبان 7 آسمان مرتبط است. هفت روز خلقت عبری معادل هفت بار آفرینش توسط برهما در مذهب هندو است. آخرین روز این هفته یعنی روز شنبه در عبری سبت یعنی هفتین نامیده میشود که مرتبط با صبایوت لقب یهوه است. هر دو لغت از سبع به معنی عدد 7 می آیند که همزمان به معنی شیر هم هست. نزدیکی تصویر شیرگون به مظاهر نابودی، این احتمال را ایجاد میکند که نام سیوا یا شیوا خدای نابودی هم از سبع بیاید. دوگانگی ویشنو خدای حافظ و شیوا خدای نابودی معادل تقسیم ژوپیتر ساتورنوس رومی به ژوپیتر و ساتورن است. همانطورکه یهوه در پسرش عیسی تجسد می یابد و انجیل را به مسیحیان میدهد، شیوا هم در پسرش گانشا تجسد می یابد و متون مذهبی هندو را مینویسد. نام گانشا معادل با جانوس یا یانوس نام خدای دو چهره ی رومی است که دو چهرگیش همان دو چهرگی ساتورن و ژوپیتر است. در صورتی که مهربانی ساتورن را بر اساس دوجنسگی اولیه اش در هلیوس به جنبه ی زنانه اش نسبت دهیم جانوس به صورت جونو مونث میشود و همسر ژوپیتر میشود که شده است. همانطورکه گفتیم، او به عنوان تصویری از مرحله ی قبلی در روز جمعه، با ششا برابر است و ششا لغتا میتواند همان شاکتی نام جنبه ی زنانه ی خدایان هندو باشد که در عبری معادل با شخینا (سکینه) همسر یهوه است. دراینجا زنانگی با آب های هرج و مرج مترادف میشود. بنا بر برتری مرد بر زن در نظم مردانه ی خانواده و قبیله، دوران ساتورن نیز مفهوم هرج و مرج پیدا میکند و در عین حال، هرج و مرج به عنوان تصویری از جهان مردگان که آدمیان در آن مجازات میشوند درمی آید. در هند، قاضی جهان مردگان، یاما شاه دوزخ است. در بهاگاوادگیتا (29 . 10) کریشنا میگوید: «در میان برقرار کنندگان قانون، من یمه ارباب مرگ هستم.» این یاما یا یمه همان یم خدای دریای کنعانی است که ارباب مرگ و نابودی هم هست و بعل حداد خداوندگار نظم وظیفه ی غلبه بر او را دارد و ارتباطش با دریا مطابق با ارتباط سشا و شاکتی با آب های هرج و مرج است. با این حال، بعل حداد و یم، بسته به فصل های فراوانی و خزان سال، به نوبت به قدرت میرسند و در جهانبینی هندو هم این دوگانگی در هفتگانگی خلقت ضرب میشود. پس هفت مانوانترا یا ذهنیت های برآمده از سر برهما مطرح میشوند که در ضرب شدن در دوگانگی، به 14 مانو بدل میگردید. مانو یا انسان، مفهوم های انسان اولیه و قانونگذار اولیه را دارد و 14 مانو 14 قانونگذار برای 14 دوران مختلف را نشان میدهد که میراث های هر یک، به صورت دوره ای شرایط مختلف سیاسی و اجتماعی را تحت پوشش میگیرند. دوره ها را زمان میسازد و در سامی قدیم، واحد زمان یعنی روز، "یوم" نام داشته که لغتش از همان ریشه ی نام "یم" است. ارتباط با دریا برخاستن جهان و در قالب زمان از برهمای ایجادشده توسط نارایانا یا ویشنوی دریایی را به یاد می آورد و یادآور میشود که در جهان ویشنو هرگز هرج و مرج و بی قانونی، یک مسئله ی کنار گذاشته شده نبوده است. عنوان لوکشوارا برای ویشنو به صورت آوالوکیتشوارا برای بودای بزرگ سابق وارد مذهب هندوئیسم شده که در ابتدا بودای آن از کریشنای ویشنوئیسم قابل تشخیص نبود. تصویر شو-کانون یا بودیستوای فلوت نواز در ژاپن، هنوز ارتباط سابق بودا و کریشنا را یادآوری میکند. در نام این بودیستوا، "کانون" تلفظ دیگر کانان یا کانها یا کانیا عنوان دیگر کریشنا است و شو به معنی فلوت است. در سریلانکا که دشمنی روحانیت بودایی آن با هندوئیسم بسیار شدید است هنوز میبینیم که در فرهنگ عامه مجسمه های قدیسین بودایی بسیار نزدیک به مجسمه های هندو بخصوص در مذهب کریشنا هستند. دراینجا میبینیم که مضمون بودا به عنوان روح جهان، در ارتباط مستقیم با مضمون خلاصه شدن جهان در کالبد ویشنو-کریشنا است و این میتواند این فکر را ایجاد کند که تمام مضامین معنوی درواقع رونوشت های برداشت های مادی در یک جهان بی قانون که از ماهیت وحشی زمان مستقل نیست میباشند. خلاصه شدن شاکتی در مایا الهه ی توهم در نتیجه ی ارتباط یافتن الهه با هرج و مرج، تمام ایده های بشری را به توهم فرو خواهد کاست و هندوئیسم مایاوادا و بودیسم بی خدا به عنوان اصل دین اعتبار خواهند یافت که همانطورکه میدانیم تئوسوفی بریتانیایی به آنها اعتبار داده و امروزه همان ها در دانشگاه های مهم غرب و به دنبالشان در خود مشرق زمین به عنوان اصل مذاهب هندو و بودا برجسته شده اند تا امکان هر گونه برداشت معنوی از دین از بین برود. از این بابت، اخلاق باوری و رعایت اغیار همانقدر مادی تعریف شوند که تعدی و جنگ و نابودی اقتصادی و مافیا و هر گونه حق خوری و عمل غیر اخلاقی که انسانی فقط به سبب داشتن قدرت و امکانات لازم، نثار انسان های زیر دست یا اطراف خود و حتی مافوق خود کند. همه ی اینها با انگاره ی پیاپی پایان جهان در تفکرات اپوکالیپتیک غربی، تایید میشوند. پایان جهان، معادل پایان هفته و تبدیل مار چند سر به شیر خدا است که به جای زمان، همه چیز را میخورد. در این حالت، یهوه ی شیر گون، به گونه ی عیسای آخرالزمان ظاهر میشود که لباس رزم سرخ رنگ پوشیده است، همان لباس سرخی که در موقع قضاوت مردگان، به تن یاما میبینیم. پس هر کس که ادعا دارد جانشین خدا بر زمین است قانونا باید بر اقلیمش به گونه ای حکومت کند که انگار بی قانونی و هرج و مرج حاکم است. او باید جلوه ی همان خدای شیر مانندی باشد که مردمان را بر اساس اعمالشان مجازات میکند و بر نیکوکاران راحت میگیرد و بر بدکاران سخت. پس هرچقدر تعداد بدکاران در دنیا زیادتر باشد –که انتظار مسیحیت هم از آخرالزمان همین است- تعداد قربانیان هرج و مرج نیز بیشتر میشود و این کاملا طبیعی و الهی است. این روند نه کاملا مسیحی است و نه کاملا هندو و نه کاملا بودایی، بلکه از ترکیب آنها به نفع یک عده ی خاص به وجود می آید. تئوسوفی خدا را برمیدارد و مضمون ذرات الهی را که حالا شده اند اتم ها را جانشینش میکند. در زمان آغاز تئوسوفی با الکوت و مادام بلاواتسکی، اسمش اتم نبود و اکاشا بود. کلمه ی اکاشا در تئوسوفی بیشتر کاربرد داشته تا هندوئیسم. ولی معادل غربیش یعنی ether یا اثیر، مابه ازاهای هندوی دیگری هم دارد که خیلی به درد تئوسوفی خورده اند. مثلا در بهاگاوادگیتا 9 . 7، کریشنا میگوید: «من، صدا (شبدا) در اثیر (خه) هستم» که یادآور آن عبارت معروف مسیحی درباره ی کلمه ای است که خدا بود و لابد به بی نظمی نظم داد همانطورکه کریشنا به صورت صدا به اثیر نظم داد. در بهاگاوادگیتا 4 . 7، کریشنا میگوید: «زمین، آب، آتش، هوا، اثیر (خم)، ذهن (ماناه)، هوش (بودهی)، و نفس کاذب (اهانکاره)، در مجموع این هشت مورد، انرژی های مادی جدا شده ی من را تشکیل میدهند.» پس نتیجه میگیریم که در جهان ویشنویی، تمام نفسانیات به اندازه ی بقایای اثیر، بخشی از بدن خدا هستند که حالا دیگر اسمش خدا نیست. به همین دلیل هم هست که روحانیون هندوئیسم ارتدکس، عمدا توجه خاصی به متون حاوی مضمون اثیر نداشته و آنها را ساکت گذاشته اند. هیچ تضمینی وجود ندارد که متون هندو همه چیز را درباره ی آنچه تئوسوفی حکمت گم شده ی هندوان میخواند بیان کرده باشند. پس تئوسوفی با ادعای این که جهانبینی یهودی-مسیحی دنباله ی جهانبینی آریایی اصیلی است که فقط هندوان و بوداییان دارند و در هندوان و بودائیان هم فقط بی خداهای مایاوادا و بودیسم تراودین برحقند، شباهت های یهودیت و مسیحیت با هندوئیسم را بهانه میکند تا هر تکه از یهودیت و مسیحیت را که بشود به اتئیسم کشانید، دنباله ی برحق هندوئیسم وانمایند و اکاشای الهی کریشنا را مبنای تمام بی عدالتی ها و بی خلوصی های دنیای جدید نشان دهند. مشکل این است که اکاشا باید هنوز مثل ناراسیمها بدکاران را مجازات کند و نیکوکاران را پاداش دهد. قاعدتا این پاداش باید بر اساس ملاک های ثروتمندان و مال اندوزان و چپاولگران، بر اساس سطح بالای زندگی مادی باشد. ولی پس چرا آدم های خوب، زندگی مادی خوبی ندارند و آدم هایی که قوانین مشترک هندوئیسم، بودیسم و مسیحیت را زیر پا میگذارند اغلب دارای بهترین سطح زندگی مادی هستند؟ پس تئوسوفی، مفهوم کارما را نگه میدارد و با آن، چرخه ی تناسخ و بازتولد را وارد جهان مسیحی میکند که بر اساس آن، آدم ها در زندگی جدیدشان، تاوان اعمال زندگی های قبلیشان را میدهد. اما تئوسوفی با انکار خدای شخصی، تا مرز بی خدایی و عدم توانایی جسم بی جانی به نام اکاشا در تشخیص بین خوب و بد پیش میرود و معلوم نمیشود این کارما را چه کسی قرار است تشخیص دهد و برقرار کند و چه کسی باید هوشمندانه و با اعتماد به نفس کافی تعیین کند کدام فرد در کدام موقعیت و در کنار کدام فرد دیگر قرار بگیرد تا حساب های کارمایی تسویه شود؟:

“JUDAISMS LORD OF THE SABBATH , THE HELIOPOLITAN TRADITION OF KRISHNA-VISHNU SAPTA NAHA BHAGAVAN/ HELIOS HEBDOMAGENOS”: COLLECTED WORKS OF BHAKTI ANANDDA GOSWAMI: 7 NOV 2010

جزئیات این کیش سازی، بر معادله ی قرار گرفتن اشراف به جای خدایان یا فرزندان آنها قرار دارد. برخاستن آنها از کلیسای عیسی مسیح، بر همین جایگاه خدایی آنها تاکید دارد و این مسیح، نه فقط عیسای انجیل بلکه تمام گزینه های قابل تطبیق با آن، از ازیریس و دیونیسوس گرفته تا بودا و کریشنا هستند. ولی این عیسی است که به عنوان الگوی اصلی همه و تعلقش به رهبران اروپایی و امریکایی فعلی جهان، قطعات گم شده ی پازل را افشا میکند. عیسی در یک طویله متولد و به جای گهواره در یک آخور قرار داده شده است. کلمه ی اروا که برای آخور استفاده شده، همزمان به معنی ظرف غذا هم هست و یادآور به این که عیسی "بره ی خدا" است و به عنوان کسی که مثل گوسفند برای انسان ها قربانی شده، گوشت و خونش به طور آیینی در مراسم عشای ربانی به مصرف انسان ها میرسد. کلمه ی "آراوا" از ریشه ی آرامی "اورو (م)" یا "آرو" به معنی شیر است و به خاطر این مصطلح شده که در بالای آخور گاوها و جانوران اهلی دیگر، تمثال سر یک شیر به عنوان محافظ قرار داده میشد. حیوانات چهارپای علفخوار غذای جانوران گوشتخواری میشدند که شیر به عنوان قوی ترینشان حکم خدا را در بین آنها داشت. ازآنجاکه انسان ها در خوردن جانوران اهلی از درندگان وحشی تقلید میکنند، شیر را به عنوان خدا در طویله یادآوری میکنند تا خورده شدن حیوانات اهلی توسط انسان ها مانند خورده شدن آنها توسط شیر، حالت آیینی و قربانی شدن خودخواسته را پیدا کند. این ارتباط به نوعی در تصویرسازی مجسمه ی آرتمیس الهه ی زمین و شکار با پستان های بسیار تکرار میشود و زیر پستان ها مرتبا یک طبقه مجسمه های شیر و یک طبقه مجسمه های بز ها یا گاوها، نگاشته میشوند که بزها مشخصا همان بزهای قربانی یوم کیپور یهودی برای خدای شیر شکل یهودند. پستان های آرتمیس بیشتر از این که شبیه پستان باشند شبیه تخم حشره اند و خود او بازگوی نقش ملکه ی زنبورها است که تخم میگذارد تا یک کلنی را تاسیس کند. جامعه ی ماشینی مدرن تقلید جامعه ی سلسله مراتبی و بی فکر زنبورها با تضاد طبقاتی آشکار و خالی از شورش است. در بازسازی های علمی-تخیلی انبار تخم های زنبور ملکه، تخم های کولون شده ی به دنیا آورنده ی موجودات فراوری شده ی شریر و شیطانی در آزمایشگاه های نازی ها و دانشمندان شیطانی را داریم که خود، بازسازی یک اعتقاد قدیمی تر مبنی بر دستکاری های آنوناکی ها یا خدایان بین النهرین در موجودات طبیعی زمینی منجمله انسان برای ایجاد موجودات برتر در جهت اهداف آنها است. عیسی، بودا، دیونیسوس و دیگر قهرمانان الهی که پسر خدا ولی به شکل انسان هستند دقیقا حالت چنین کولون هایی را دارند و ازآنجاکه آدم ها حکم گله ی گوسفند یا گاو خدایان را دارند، هر یک، نیمه خدایی محسوب میشوند که گوسفند بودن یا گاو بودن را به خدا بودن ترجیح داده و در این راه قربانی شده اند. تمام این قهرمانان برای نجات انسان به جنگ موجودات ماوراء الطبیعی که شیاطین و تیتان ها خوانده میشوند میروند. شیاطین درواقع نسخه های غیرفیزیکی تیتان ها هستند. در افسانه های یونانی-رومی، تیتان ها نسل اول فرمانروایان زمین و تحت فرمان کرونوسند که بعد از سرنگون کردن پدرشان اورانوس خدای آسمان، در زمین به قدرت رسیده اند. آنها بعد از شکست خوردن از زئوس، به تارتاروس یا دوزخ تبعید شدند. در تعالیم پطرس و یهودا آمده است که نفیلیم یا غول های سرکش دوران قبل از سیل نوح هم توسط یهوه به تارتاروس تبعید شدند. این غول ها که به نام آناکیم هم شناخته میشوند دورگه های فرشتگان هبوط کرده و طاغی علیه یهوه با انسان های زمینی بودند و روشن است که آناک یا عنّاق، تلفظ دیگر "آنوناکی" است. تیتان ها در نبرد خود علیه زئوس پشتیبانی مادرشان گایا الهه ی زمین را داشتند که میتواند نسخه ای دیگری از همان آرتمیس عجیب و غریب فوق باشد. مابه ازای او در افسانه های بین النهرین، تهامات الهه ی هرج و مرج و از جنس آب است که مادر آنوناکی ها است ولی علیه آنها میشورد و مردوخ او را شکست میدهد و از جسدش زمین و آسمان جهان مادی را میسازد. تصاویر تیتان ها در نگاره ها و مجسمه های معروفشان آنها را با پاهایی به شکل دم مار یا دم ماهی نشان میدهد که میتواند نشاندهنده ی این تبار آبی و اژدهایی آنها باشد. شورش تهامات، در حکم آمدن و رفتن سیل نوح و پیدایش زمین سفت و حیات زمینی پس از آن است. تبدیل جسد آبی تهامات به زمین سفت، میتواند معادل با تبدیل آنوناکی ها به عنوان مجموعه ی تولیدات او به بخشی از جهان مادی کنونی باشد. یکی از نظریات کشیشی درباره ی شیاطین آن بوده که نفیلیم بعد از نابودی در اثر خشم خدا و بخصوص در سیل نوح، به لحاظ فیزیکی از بین رفته اند ولی ارواحشان در زمین باقی مانده و به شیاطین نادیدنی تبدیل شده است. نظریه ی پایستگی ماده این فکر را به این شکل تغییر داده که ذرات مادی اثیری و شیطانی بدن نفیلیم جذب زمین شده و همراه محصولات غذایی به بدن انسان ها راه یافته و سرشت بشر را شیطانی کرده و مراحل خاصی میطلبد تا این طبیعت شیطانی در بشر کم کم تصفیه شود. اینها همه معادل های دیگر تولید بشر از جسد تهامات و خون کینگو –شوهر تهامات- ولی با اضافه شدن روح مردوخ هستند که نبرد دوگانه ی روح و جسم در کالبد بشر بر اساس غنوصی گری را توضیح میدهد. این وضعیت از زمان سیل نوح شروع میشود که ظاهرا هزاران سال پیش رخ داده است ولی فقط امروزه چنین تصور میشود چون این هم از ادعاهای رهبران جدید جهان و تاریخ دروغینی است که برای جهان نوشته اند. در جلد چهارم یک کتاب عتیق به نام HISTORY OF ALL NATIONSکه تاریخ چاپش 1749 قید شده است، زمان سیل نوح، سال 1656 قید شده است. احتمالا منظور، میتواند سال 1656 از آغاز جهان در تقویم عبری مستفاد شود ولی ظاهرا در ابتدا فرقی بین آن و سال 1656 میلادی نبوده است. یعنی اتفاق در 93سال قبل از تاریخ چاپ کتاب افتاده است. ولی کوربن دالاس، معتقد است تاریخ چاپ هم قلابی است چون تاریخ تا خود قرن 19 و حتی تا نیمه ی اول قرن 20 مرتبا در حال دستکاری بوده است. نقش انگلستان در تاریخ جهان بخصوص حکمفرمایی ایدئولوژی کتاب مقدسی حاکم بر باستانشناسی از زمان گسترش آن در زمان ادوارد هفتم دور از نظر نیست. ادوارد هفتم با مرگ ملکه ویکتوریا به تخت نشسته است. ملکه ویکتوریا از 1837 تا 1901 حکومت کرده است. ظاهرا سال مرگش 1901 تعیین شده تا دوران جدید با آغاز قرن 19 شروع شود. از طرفی حکمفرمایی ملکه به طرزی غیر معمول طولانی است و احتمالا فقط برای این که قرن 19 را بسیار طولانی تر از آنچه هست نشان دهد و اینطوری بیشتر قرن خیالی 19 در دوران حکومت ویکتوریا حل میشد تا حداقل تاریخ بریتانیا به عنوان مخترع تاریخ جهان یک رنگی از واقعیت بر خود داشته باشد و معلوم باشد تاریخ دروغین دیگر کشورها در خدمت کدام کشور است. پس زمان چاپ احتمالی کتاب بالا هم باید حتی المقدور نزدیک به قرن 19 یا داخل آن باشد تا سیل نوح، توضیح دهد چرا تمام شهرهای قدیمی اروپا و امریکای شمالی، در عکس های اواخر آن قرن، در میان انبوهی از گِل بنا شده اند؟! در عین حال، سیل جهانی با معنی شدن به منظور کنایی اصلیش یعنی بی نظمی بزرگ، میتواند مجموعه ای عظیم از عوامل فاجعه آمیز مختلفی که باعث انقراض گسترده ی جانوران و گیاهان در سطح زمین و نابودی یا متروک شدن تمدن های باستانی مثل آنچه در پمپی و مصر و اتفاق افتاد شدند را در بر بگیرد همچنین عوامل انسانی که با جنگ، تمدن های قبلی را ریشه کن کردند. در چنین جنگ هایی بومیان نقاط مختلف به سادگی از جنس نفیلیم افسانه های یهودی شمرده شده اند همانطورکه عمالیق و کنعانیان در تورات، به دستور موسی، هدف نسل کشی وحشیانه قرار میگیرند. غرق شدن لشکریان فرعون در دریا با جادوی عصای موسی نیز روایت دیگر نابودی نفیلیم در سیل نوح است. در مورد کنعانیان مربوط شدن اسمشان به کانین یا سگسان را مد نظر داریم که باعث شده تا آنها را انسان هایی با سر سگ تخیل کنند که بی ارتباط با گرگنماهای افسانه های اروپای مسیحی نیستند. سنت کریستوفر غول کنعانی که پیرو عیسی مسیح شد و در راه نهضت او به شهادت رسید، در ادبیات قدیم اروپا و هنوز در اروپای شرقی به شکل مردی با سر سگ یا گرگ ترسیم میشود. سیاهان نیز چون اولاد حام ابن نوح و دارای منشا احتمالی از نفیلیمند هدف نسل کشی تلقی میشوند همانطورکه کنعانیان هم از نسل حام و معمولا سیاهپوست در نظر گرفته میشدند. این است که در نقشه های منسوب به قرن 16 افریقای سیاه مملو از شهر است و در ابتدای قرن 19 بیابانی وحشی با حداقل جمعیت انسانی که آن انسان های باقی مانده هم بیشتر شبیه به غول هایی بربر و آدمخوار توصیف میشوند. جالب است که خود رهبران اروپا و امریکا نیز از جنس خدایان هستند و از این جهت از مردمشان برترند. آنها در اثر آمیختن با انسان کم کم به حد انسان کوچک شده اند ولی هنوز از درون غول و دارای کیفیات ماوراء الطبیعی فوق العاده اند و برای همین هم موقع خلق مجسمه هایشان آن مجسمه ها را نه در اندازه ی انسان های معمولی بلکه در اندازه ی غول ها میسازند. این مجسمه ها همچنین مرتبا صاحبانشان را در لباس های نسبت داده شده به یونان و روم باستان نشان میدهند چون واقعا دوران آنها فاصله ای از روم باستان نداشته است. حتی ناپلئون با این که کوتاه قد تصویر میشد ولی موکب حامل جسدش در تشییع جنازه یادآور جنازه ی یک غول است. این ناپلئون که خود آخرین امپراطور یک روم عظیم بود خود یک نسخه از مسیح هم بود. نامش را میشود از اضافه کردن "نا" ی تعریف آرامی، به نام آپولون خدای خورشید ارزیابی کرد که مانند مردوخ و البته مسیح آخرالزمان، قهرمانی اژدهاکش است. البته این آپولون عمدا آپلئون تلفظ شده تا با آپولیون نام یک شیطان ضد مسیحی در ادبیات کلیسایی هم نزدیک شود. ناپلئون از دید انگلیسی ها ضد مسیح است ولی از یک نظرگاه دیگر، او مسیح است که در جنگ با دشمنانش که اصحاب ضد مسیح واقعی یعنی برنده ی واقعی جنگ که بریتانیا باشد بودند شکست خورده است همانطورکه مسیح در محاصره ی افرادی بسیار کشته یا متواری شد. مجموعه ی این دشمنان، همان هیولای چند سر آخرالزمانی در مکاشفه ی یوحنا است که یک سرش تا حد معیوب شدن مصدوم شده بود. این سر میتواند یکی از دشمنان چندگانه ی ناپلئون و تصادفا یکی از مضرترینشان برای ناپلئون باشد: کوتوزوف دو بار به سرش گلوله خورد ولی زنده ماند و البته قیافه اش به شدت تغییر کرد. فقط یک هدف والا برای یک موجود الهی میتواند چنین معجزه ای را توجیه کند. نام روسی کوتوزوف، او را جلوه ی دیگری از تزار الکساندر اول میکند که روسیه را از چنگ ناپلئون درمی آورد و ممکن است نام کوتوزوف به الکساندر تغییر کرده باشد تا او با یک الکساندر اصلی تر که نسخه ی دیگر مسیح است، یعنی اسکندر مقدونی پسر زئوس برابر شود. جالب این است که الکساندر و ناپلئون اگرچه مقابل همند ولی تصاویرشان روی پلاک های نمادین مختلفی مقابل هم حک شده و این نشان میدهد که: 1- آنها نمادهای جریان های اصلی مقابل هم بوده اند که به تقابل روشنگری فرانسوی (بعدا امریکایی) با استبداد و اختناق روسی برمیگردد که در قرن بیستم دنیا را به دو جبهه تقسیم نمود. 2-هر کدام از این دو جریان جایزند که خودشان را مسیح یا منجی و جریان مقابل را ضد مسیح و شیطانی تلقی کنند و دنیا را عرصه ی نبردهای فراوان خود کنند تا همیشه و تحت شرایطی خدایان در میان سیاستمداران کذابی پرستش شوند که به آدم ها چنان مینگرند که یک جانور درنده به گله ی چهارپایان اهلی. از دید هر جناح که به قضیه نگاه کنید جناح مقابل، معادل تارتاروسی هستند که نفیلیم به آن تبعید شده اند. ولی چون قلم در دست جناح لیبرال غربی است و آنها تاریخ را مینویسند این شرق است که تبدیل به تارتاریا یا تاتارستان بزرگی میشود که تاتارهای ترک-مغول به روش های جهنمی بر آن حکومت میکنند و بعد از تکه پاره کردن هر تکه از این تارتاریا، یک تاریخ متمدن ماقبل تاتاری برایشان مینویسد که با استبداد منور اوایل غرب مدرن مو نزند و از طریق آن مردم آن سرزمین ها را به طرف خود بکشاند.:

“could jesus have been a clone?”: Korbin Dallas: STOLEN HISTORY: 30 JUNE2023

همانطورکه مستحضرید اشرافیت های خود مغربزمین هم ریشه در اسکیت ها یا سکاهای تاتار آمده از شرق دارند و باید از این گذشته خود را مبرا کنند. Philip NEAL در فصل هشتم کتاب AMERICA , BRITAIN: TWO NATIONS THAT CHANGED THE WORLD مدعی است که این اجداد اسکیتی رهبران غرب، تاتار نبوده اند، بلکه اسرائیلی هایی بودند که مقدر بود پیشگویی های تورات را محقق کنند. در تورات، یهوه رهبری پسران یعقوب را به یوسف و اولاد او وعده میدهد ولی انگار که یادش رفته باشد وعده اش چه بود از طریق سموئیل نبی، دست داود از یهودا را بالا میبرد و اولاد یهودا را رهبر بنی اسرائیل میکند. این باعث شورش اولاد مناشه پسر یوسف میشود و ده قبیله ی اسرائیل از دولت یهودا جدا میشوند و کشور اسرائیل را تاسیس میکنند و فقط قبیله ی بنیامین با یهودا میمانند و به نام آنها "یهودی" میشوند و کشور یهودیه را تشکیل میدهند. دولت اسرائیل در شمال به تسخیر آشوری ها در می آید و باشندگانش به سرزمین های ماد تبعید میشوند. اما گروهی از آنها از طریق خدمت به آشوریان، به مدارج بالای قدرت میرسند و امکان قدرتگیری در خارج از مرزهای آشور را می یابند و اینها همان کسانی هستند که در شمال به نام یهودیان خزری یا اشکنازی شناخته میشوند و به فراوانی به اروپا میکوچند. از طریق برابری با اسکیت ها، نیل، آنها را برابر با کیمری ها و سکاهای تاریخ آشور میکند. کیمری ها به آشوری ها در سرکوب اورارتو یاری میرسانند و جانشین اورارتو در آسیای صغیر میشوند و کم کم تمام آسیای صغیر را به تسخیر خود درمی آورند. هرودت که در دوران استقرار کیمری ها در حدود دریای سیاه آنها را شناخته، مینویسد کیمری ها از ماد آمده اند و همین نیل را در اسرائیلی بودن آنها محکم تر میکند. سکاها نیز همانطورکه هرودت مینویسد بعد از کمک کردن به مادها و بابلی ها در ساقط کردن آشور، در ماد قدرتی به هم زدند ولی شکستشان از مادها آنها را به سمت شمال و غرب متواری کرد. بدین ترتیب نیل معتقد است بابلی های پیروز آشور، از طریق متحدان غیر بابلی خود برای بیرون کردن سکاها و کیمری هایی که قبلا مزدوران آشور بودند همت زیادی نشان داده و دشمنی بابلی ها با اسرائیل از جنس دشمنیشان با یهودا و فتح اورشلیم و تخریب معبد آن توسط بابل است. با اخراج سکاها و کیمری ها از خاورمیانه آنها به شمال و دشت های اوراسی و ازآنجا به غرب و تا اعماق اروپا رفتند و تحت عنوان ساکسون ها یعنی فرزندان سکایان، بریتانیا را اشغال کردند، جایی که مقدر بود ازآنجا و مستعمرات بعدی بریتانیا در امریکای شمالی، اربابان جهان شوند و تمام این مدت، رهبران اینان از نسل پسران یوسف بوده اند و وعده ی خدا درباره ی سروری خاندان یوسف، پشت سرشان بود. نیل از این فرصت استفاده میکند و با استفاده از نظریات جدید درباره ی هندواروپایی بودن سکاها و کیمری ها مدعی میشود که قبایل گم شده ی اسرائیل نه تاتار بلکه دارای قیافه ی اروپایی بودند و ساکن شدن سکاها و کیمری ها در منطقه ی پر از زردپوست روسیه باعث شد تا به اشتباه، تمام اهالی زردپوست و وحشی آن سرزمین، سکا و اسکیت نامیده شوند.

حرف های نیل، بر اساس پیشفرض های امروزی درباره ی قرار داشتن سرزمین مقدس یهود در کشور کوچک اسرائیل است که فقط در دوره ی مدرن و به ضرر بومیان آنجا، از یهودیان مهاجر اروپایی پر شده است. اما دیدیه لاکاپله معتقد است که اسرائیل اصلی و ماقبل نوشته شدن کتاب مقدس، به وسعت آسیا بوده و یهودیه همان آیودای راما و یدوی کریشنا است که آنها هم نام های دیگر خود آسیایند. آیودا اکنون بخشی از بهاراتا یا هند امروزی شناخته میشود به خاطر این که بهاراتا و ایودا در ابتدا مترادف هم بودند و هند هم که با بهاراتا تطبیق شده است خود آسیا است. در زبان فارسی، لغت هندی معادل سیاهپوست بود. منابع یونانی هم لغات "هندی" و "اتیوپیایی" را مشترکا به معنی سیاهپوست تلقی و هند اصلی را اتیوپیا یا افریقای سیاه میشمردند، همانطور که مصر را هم پر از هندی و اتیوپیایی توصیف میکردند. در مغربزمین معمول است که لغت "اتیوپی" معادل لغت "کوش" قرار گیرد که نام از کوش ابن حام ابن نوح، جد سیاهان دارد. یکی از نام هایی که هندیان برای کشورشان به کار میبردند هم کوش بود. در ابتدای قرن 19 در هند، کوش نام فرمانروایی فاتح شمرده میشد. او میتواند همان باخوس یا دیونیسوس خدای یونانی-رومی باشد که پدرش زئوس او را به جنگ هندیان میفرستد و هم بر اساس اسمش میتواند برابر با اوغوزخان بنیانگذار ملت ترک باشد که ایران و هند را تصرف کرد. کوش قصه ی هندی، قلمروش را بین دو پسرش تقسیم کرد. "بالی" که نام از "بعل" خدای سامیان دارد، به حکومت ایران شمالی و غربی رسید و باقی مملکت از هند جنوبی تا مصر به پسر دیگر به نام "راما" تعلق گرفت. راما ساخت و سازهای زیادی در مصر کرد. ازآنجاکه هند جنوبی میتواند "هندیه" در جنوب عراق باشد، منطقه ی مزبور میتواند همان سرزمین بین نیل تا فرات باشد که یهوه به ابراهیم وعده میدهد و این ابراهیم، همان خدایی است که تحت عنوان برهما در ابتدای خلقت جهان شناخته شده ی هندوان قرار گرفته است. بنابراین قلمرو راما معادل اسرائیل ایدئال اولیه است. ابراهیم تورات شبیه یک فاتح نیست ولی از بین النهرین شامل فرات برمیخیزد و به مصر میرود و با معجزه ی الهی، شکستی بر فرعون مصر وارد میکند. درمقابل، صلاح الدین ایوبی جنگاوری است که در منطقه ی بین النهرین مطرح میشود ولی مصر را فتح میکند و مثل راما بیشتر توجه خود را معطوف آنجا میکند. صلاح الدین بیشتر به فاتح اورشلیم معروف است که باز ارتباطی با اسرائیل حاصل میکند. هندی ها افسانه های دیگری هم درباره ی ورود نژاد خود به افریقا داشتند که بیشتر به فتوحات صلاح الدین شبیهند. یکی میگوید یدوها که قبیله ی کریشنا هستند و نامشان مرتبط با اصطلاح یهودی، بعد از اخراج از هند به مصر رفتند و آنجا را فتح کردند. در دومی که جالبتر است "شرما" پادشاهی هندی بود که مصر را تصرف کرد. نام شرما قابل تطبیق با نام سئیریم یا سلم، پسر فریدون است که به حکومت روم رسید. این داستان در کتاب فارسی شاهنامه آمده و بر اساس آن، فریدون به مانند کوش، پادشاهیش را بین سه پسرش تقسیم کرد. دو پسر دیگر، ایرج و تور یا تورج بودند که سرزمین هایشان به نام هایشان ایران و توران نام گرفت. قتل ایرج به دست سلم و تور باعث سلسله جنگ های ایران با توران و روم میشود که فقط قسمت جنگ ایران و تورانش خیلی طولانی و دنباله دار میشود. این نکته هم جالب توجه است که نام "سلم" میتواند از "سول" یا "سور" "آسور" بیاید که خدای آسوریان است و این درحالیست که در گذشته اصطلاحات ایران و آسورستان از هم قابل تمییز نبودند. بنابراین ممکن است ما در ابتدا فقط همان دو پسر قصه ی هندی را داشته باشیم که بعدا سه پسر شده اند تا سه پسر فریدون با سه پسر نوح –حام و سام و یافث- جور در آیند. هم معنی بودن تور و تورانی با ترک و تاتار، کمک میکند تا جنگ دو برادر را از روی داستان دیگری درباره ی ورود هندیان به مصر بازسازی کنیم. در این روایت که شبیه قصه ی یدوها است، پالی ها یا چوپانان قومی هندی هستند که مصر را تصرف میکنند. یدوها هم مثل خدایشان کریشنا چوپان بودند. پالی های این داستان، پیروان پادشاهشان پالی بودند که پیامبر کیش خدایی به نام ایرشو بود ولی توسط برادرش "تراکی" که در نام میتواند همان "ترکی" یا تورانی باشد، از سرزمین خود اخراج و آواره شد. ایرشو مسلما همان هرسو یا هورس یا اهور یا آسور است که علاوه بر هورس به شکل ازیریس هم در مصر پرستش میشود و ازیریس نسخه ی قبطی دیونیسوس یونانی تلقی میشود. ازآنجاکه توران نسبت به بین النهرین با شرق و شمال ارتباط دارد، تراکی مزبور میتواند برابر با بالی برادر راما و پسر کوش در مناطق اطراف باشد که فقط بعد از فتح قلمرو برادر، به نام او بالی یا پالی نام گرفته است. در اساطیر هندی، تراکی دیگری را میشناسیم که شاه اسوره ها بود و توسط اسکاندا پسر مهادوا (شیوا) کشته شد تا دیوه ها که خدایان مثبت هستند قدرت خود را پس بگیرند. نام اسکاندا قابل درآمدن از "اسکندر" صورت شرقی نام الکساندر مقدونی است. اسکندر هم فاتح بین النهرین بود و هم فاتح مصر و هم حمله ور به هند. مهادوا/شیوا پدر اسکاندا برابر با زئوس پدر اسکندر است. اسکندر در مصر او را با آمون خدای اعظم آنجا برابر کرد و خود را پسر زئوس-آمون نامید و مثل زئوس-آمون او را با شاخ های قوچ یا کلاهخود با شاخ قوچ مجسم کرد که این ارتباط با گوسفند، نشان برابریش با چهره ی فاتح عیسی مسیح است کمااینکه در اسکندرنامه های شرقی، اسکندر پیوسته در حال گسترش مسیحیت و نماد صلیبی است. از نظر شرقیان او رومی است و بنابراین فاصله ی زیادی از کلیسای کاتولیک رم ندارد. پدرش زئوس/یهوه علاوه بر شیوا قابل تطبیق با ویشنو نیز هست. شیوا و ویشنو امروزه دو خدای مقابلند که پیروانشان با هم رقابت دارند ولی ظاهرا در ابتدا شیوا فرم انتقامجوی ویشنو بوده است. اگر تراکی قصه ی اسکاندا همان تراکی برادر پالی باشد، بنابراین انتقامجویی ویشنو/شیوا برای پس گرفتن گروهی از قدیسین الهی، او را با تجسد انتقامجوی ویشنو یعنی پاراسوراما برابر میکند که طبقه ی کشاتریا (جنگجویان) را نابود کرد چون حقوق طبقه ی برهمن (روحانی) را تصرف و بر آنها ظلم میکردند. این پاراسوراما میتواند خود راما پسر کوش/اوغوزخان باشد که حق خود را طلب میکند. برهمن ها نام از برهما دارند که اگر برابر با ابراهیم باشد، معادله کامل میشود. تصرف حقوق شاهی و روحانیت به طور همزمان یادآور به قدرت رسیدن حشمونیان است: خاندانی از یهود که علاوه بر کهانت خانوادگی خود مقام شاهی را هم تصرف و باعث خشم فریسیان شدند. حشمونیان به دست رومیان از بین رفتند و این رومیان که در شرق از یونانیان قابل بازیابی نیستند میتوانند بازگشت اسکندر/ اسکاندا/ویشنو به صورت پاراسوراما باشند. هنوز پاراسوراما زنده بود که ویشنو به صورت یک رامای دیگر یعنی راما چاندرا پادشاه ایودا شد. راما چاندرا مجذوب پاراسوراما شد و راه جنگل در پیش گرفت و زهد پیشه کرد. این اتفاق باعث شد تا فدائیان ویشنو جرئت کنند به حقوق برهمن ها تعدی کنند و تا آن حد بر آنها سیطره یابند که با آنها از یک ظرف غذا بخورند. این رفتن به جنگل در راه زهد از سوی پادشاهی که اسمش هنوز راما است، میتواند همان ترک سرزمین فتح شده توسط اسکندر به سمت جهان وحش برای کشف و فتح سرزمین های جدید باشد درحالیکه لباس فاتح هنوز شبیه لباس افراد معمولی چون سربازان خودش است و جامه های زیبای شاهی به تن نکرده است. میتوان تبدیل فدائیان ویشنو به کشاتریاهای جدید را هم با بازگشت حشمونیان یا کسانی که وسوسه ی مثل آنها شدن را دارند تعبیر کرد. حشمونی ها در نام معادل عثمانی ها هستند و بازگشتشان بازگشت امپراطوری عثمانی مدتی بعد از فتح آن توسط تیمور لنگ است. چون تیمور هم مثل اسکندر، هر جا را میگرفت ولش میکرد و دنبال فتح جدید میرفت و اینطوری مدام سرزمین ها را از دست میداد. درواقع اسکندر/تیمور، دوره ی اولیه ای است که با تخیل دوره ای متاخر به بنیادی در ماقبل آن، دوره ی ثانویه معرفی میشود. در این مورد، دولت سلجوقی که عثمانی از دل آن بر آمد، دوران اولیه ای است که عثمانی خود را در قالب بنیادی در ماقبل آن به صورت دوران عظمت سلجوقی خیالپردازی میکند. این دوران عظمت توام با تعصب دینی از جنس تعصب عثمانی تخیل میشود ولی همانطورکه عثمانی در اسم همان حشمونی است، سلجوقی هم در اسم همان سلوکی یعنی دولت یونانی مقابل حشمونی است چون سلجوقی ها اگرچه ترک بودند ولی یونانی مآب هم بودند تا جایی که مسیحیان یونانی توانستند گذشته ی سلجوقی را به صورت یک دوران خیالی حکومت یونانیان بر بیزانس تخیل کنند. امپراطوری تخیلی سلجوقی به دو دولت سلجوقیان روم و سلجوقیان بزرگ تقسیم شد و سلجوقیان بزرگ متلاشی شد و سرزمین هایش یک به یک به دست دولت خوارزم افتاد درحالیکه سلجوقیان روم به عثمانی تبدیل شد. ولی واقعیت این است که این تقسیم شدن، همان تقسیم حکومت اسرائیل به دو دولت یهودیه و اسرائیل است. قلمرو اسرائیل بعد از افتادن به دست آشوری ها درنتیجه ی ترکیب اسرائیلی ها با نایهودی ها تبدیل به قلمرو سامری ها میشود. سمرقند پایتخت تیمور، نامش به معنی سرزمین سامری ها است و خوارزم یعنی حکومتی که تیمور، تمام امکانات آن را برای آباد کردن سمرقند مصرف کرد، نام از گریزیم محل معبد مقدس سامری ها دارد. بنابراین تصرف سلجوقی بزرگ به دست خوارزم، همان تصرف عثمانی سابق به دست تیمور سمرقندی است و سمرقندی های این تیمور، همان سامریانی هستند که سلوکی ها آنها را بر ضد یهودیان ناراضی، به دین قالب یهودی تبدیل میکنند. نتیجه این که کودتای عثمانی علیه سلجوقی و ساقط شدن بیزانس توسط عثمانی، هر دو روایت های دیگر درآوردن مملکت از یک بدعتی هستند که درواقع بدعت نیست. از نظرگاه یهودی، این بدعت، بدعت سامری است که همانطورکه داستان های مسلمانان نشان میدهد، با گوساله پرستی هارونی ها آغاز میشود و این گوساله پرستی، همان پرستش ازیریس در قالب گاو آپیس در مصر است. شکسته شدن بت گوساله در تورات به معنی دوران جدید تعریف یهودیت است. خلق تورات به عزرا یا عزیر نسبت داده میشود که نامش صورت دیگری از آسور و البته ازیریس است. از طرفی عزرا از طرف سیروس یا کورش پارسی به سرپرستی یهود برگزیده شده است که نام کورش و سیروس نیز مرتبط با آسور است و او پارسی است چون پارسی/فارسی همان پاروشیم یا فریسیانند که پیروان اشرافیت یهودا به نشانه ی دوره ی پبدایش یهود شمرده میشوند. بدین ترتیب، یک خدا دو رونوشت انسانی پیدا میکند که یکی شاه است و دیگری روحانی و هر دو مشغول به یک هدف. چون این همان یک کاسه شدن برهمن ها و کشاتریا بعد از زاهد شدن رامای شاه را نشان میدهد. اما این گاوکشی موسایی بیشتر یک اتفاق غربی است تا یک اتفاق شرقی. راما که شاهی را به سمت زهد ترک میکند شبیه شارل پنجم امپراطور روم مقدس است که در اواخر عمر از شاهی استعفا داد و به گوشه گیری برای عبادت پرداخت درحالیکه قبل از آن مثل پاراسوراما فتوحات زیادی را مرتکب شده بود. شارل پنجم با فتح و غارت رم، پاپ را مجبور به قبول تاجگذاری او کرد و این شبیه تعدی پیروان راماچاندرا به ساحت برهمن ها است.درواقع راهی را که شارل پنجم گشوده بود پیروانش ادامه دادند اگرچه خود از آن کناره گرفت. او میتواند نمادی از کودتای اشرافیت یهود تحت رهبری داود علیه حکومت پیامبران و ورود قوانین ضد الهی به ساحت مذهب توسط قدرتمداران و جنگجویان باشد. اینها همه از گناهان شوالیه های معبد یا تمپلارها بود و تمپلارها که اسلاف فراماسونری بودند حول تمثیل میترای گاوکش متحد میشدند که درواقع فرم اصلی موسی قبل از بازسازی مجدد او توسط رقبای مسلط شده ی تمپلارها بود. میترا همان سول اینویکتوس یا خورشید پیروز رومیان است که زمان تولدش تبدیل به کریسمس یا زمان تولد مسیح و روز مقدسش یکشنبه یا روز خورشید، تبدیل به روز مقدس مسیح شده و بنابراین کارکردهایش بین موسای یهودی و عیسای مسیحی تقسیم شده که دو تکه ی کتاب مقدس یعنی عهد قدیم و عهد جدید به کیش های آنها تعلق دارند و مجموعا راهنمای جامعه ی مسیحی هستند. قلمرو راستین مسیحیت، مغربزمین است و آنجا به عنوان قلمرو جدید یهودا علیه سامری های گاوپرست در شرق میجنگد. این سامری ها اکنون مسلمانان عثمانیند که نمادشان هلال ماه است. این هلال ماه در هندوئیسم، نماد شیوا است که هنوز مجسم به ورزاو جانور ازیریس است. اکنون قلمرو فرزندان ابراهیم و محل وعده ی صادق یهوه، اروپا و امریکا است و آنها به دعوای نمرود پسر کوش با ابراهیم ادامه میدهند که دنباله ی دعوای پسران حام و پسران سام در انتهای دوران نوح است. حام که قبلا بیشتر CHAM یا خام نامیده میشد اصلا شخص باستانی ای نبود. چون "خان" که عنوان رهبران تاتارها بود مرتبا CHAM نوشته و خان بزرگ، خام بزرگ نامیده و بنابراین با حام برابر میشد. بنابراین در شرایط بی امکانات گذشته که اتفاقات دنیا و زمان آنها ناشناخته بود، میشد کل اتفاقات را به اندازه ی زمان قدرتگیری اروپا تازه دید. امپراطوری نمرود که از نسل کوش بود، برابر با تارتاریا یا تاتارستانی به وسعت آسیا بود که همان کوش نام دیگر سرزمین هند بود و نام از پادشاهی به نام کوش داشت که همان اوغوزخان تاتارها بود.:

SYNCRETISMES: DIDIER LACAPELLE: THEOGNOSIS: 11 APR 2020

بدین ترتیب، دوگانه ی یهودا-اسرائیل، تا اندکی پیش همان دوگانه ی اروپا-آسیا بود و آسیا اسرائیل سامری شده بود و اروپا یهودای برحقی که مسیح منجی از خاندان یهودا پشت و پناه او است. پس چه شده که اکنون اروپا و فرزندش امریکا به خیال اسرائیل بودن افتاده اند و میخواهند خدا را از بابت فراموشکاری درباره ی وعده ای که به یوسف داده بود با جا زدن رهبران خود از نسل یوسف نجات دهند؟! برای این که جای یهودا و اسرائیل عوض شده است. به مدل تجدید تاریخ یهود، اروپا با هر فتحی که در شرق کرد به تجدید تاریخ قلمرو بومی که معمولا کشوری جدید بود پرداخت و یهوداهای جدیدی تولید کرد که مردمشان یهودا بودن را از خود اروپایی های متقلبی که اعتقادی به یهودا نداشتند بیشتر جدی گرفتند و یک دفعه اروپایی ها خودشان تبدیل شدند به سامری های منحرف. هیچ یهودای دروغینی نمیتواند به سعادت راستین برسد وقتی الگویش یهودای تورات، فقط با معجزات دروغین و دخالت های ابلهانه و بی دلیل یک یهوه ی دمدمی مزاج به سرمنزل مقصود میرسیده است. برای همین هم در مقابل چنین یهوداهایی، اروپاییان احساس میکنند سامری بودن همیشه امکان بیشتری برای نفوذ و غلبه نسبت به اینان را فراهم میکند. حالا امریکا مرکز اروپایی جدید جهان، برابر با مرکز جهان سامری آسیایی یعنی بابل سابق است، اما بابل تد چیانگ که خودش برج بابل را میسازد تا به خدا برسد و وقتی به بهشت خدا میرسد کشف میکند که این بهشت، خود بابل که حالا اسمش امریکا است میباشد.

از بابل تا نیویورک: چگونه اشرافیت یهود موفق به خوردن جهان شدند؟ (بخش1)

تالیف: پویا جفاکش

این نقاشی، مهمانی شام ویلیام تامپسون –شهردار لندن از 1828 تا 1829 – در گیلدهال را نشان میدهد که طبق اعلام موزه ی بریتانیا، در تاریخ 11/9/1828 برگزار شده است. نکته ی جالب، پرچم های برافراشته بر فراز میزهای شام هستند که دو تایشان عبارت SOPQL را دارند. این عبارت کاملا قابل تطبیق با عبارت رومی مشهور SPQR است که مخفف SENATUS POPLUS QUE ROMANUS به معنی "سنا (مجلس) و مردم رم" است و شما میتوانید جای رم را با شهرهای دیگر عوض کنید. در متون تاریخی، عبارات مشابه SPQS برای شهر سی ینا در ایتالیا، SPQP برای شهر پاریس، SPQC برای شهر کلن آلمان، و SPQN برای شهر ناپل به کار رفته اند و در دو پرچم بالا هم مشخصا شهرهای لندن و لیورپول مد نظرند. تمام اینها نسخه های کوچکتر رمند و از امپراطوری مقدس روم درآمده اند که ظاهرا دنباله ی روم باستان ولی درواقع نسخه ی اصلی خود آن است. نکته ی جالب، اظهارنظرهای تاریخ رسمی درباره ی کاربرد SPQR برای رم باستان است. آن را روی VEXILLUMیا پرچم های قرمز کوچک امپراطوری روم با نماد عقاب ترسیم میکردند. جالب این که معنی این کلمه بادبان کوچک است. ولی از آن جالبتر این که ردش در دوره ی امپراطوری پیدا میشود و این درحالیست که عنوانش (سنا و مردم رم) نشان میدهد که باید یادگار دوران جمهوری در رم باشد. در دوران امپراطوری، سنا هیچ قدرت خاصی نداشت و همه کاره امپراطوری بود. ولی وکسیلوم ها به عنوان نوعی از ابزارهای رسانه ای وانمود میکنند که همه کاره در دولت، مجلس و مردم هستند و البته همین شعارها را در حکومت های دموکراتیک هم میشنویم. از همه ی اینها جالبتر این که عبارت مشابه SPQM در منبعی منسوب به سال 1621 برای دولت موکتزوما پادشاه آزتک ها در مکزیک به کار رفته و میتوان آن را به "سنا و مردم مکزیک" ترجمه کرد. موکتزوما ظاهرا ربطی به روم مقدس ندارد ولی جالب است که در نقاشی های قدیمی، او را با تاجی مزین به نماد عقاب دو سر روم مقدس می یابیم. چطور ممکن است یک پادشاه مشرکین با روم مقدس مرتبط شود؟ همانطورکه مشرکین قدیمی تری از ختی ها گرفته تا سلجوقی ها هم نماد عقاب دو سر را داشتند. این عقاب دو سر فرم دیگر عقاب تک سر روم باستان است و البته برخلاف آنچه امروز به ما وانمود شده است در گذشته عقاب دو سر به اندازه ی عقاب تک سر نمادی از روم باستان بوده است؛ درست مثل کلاه فریجی که اتفاقا آن هم در بعضی نگاره ها روی سر موکتزوما ترسیم شده است. در نقاشی "عیسی در مقابل پونت پیلاطس" از یانجوست، نماد عقاب دو سر پشت سر پیلاطس ترسیم شده است. درواقع عقاب دو سر، نشان میدهد که کدام ایدئولوژی، روم باستان را به روم مقدس استحاله میدهد؟ دو سر عقاب، نسبت به هم تنافر و تضاد دارند. در بعضی نگاره ها روی سر یکیشان تاج پادشاهی است و روی سر دیگری کلاه اسقفی. بدین ترتیب، یکی به راه ثروت اندوزی و قدرت طلبی میرود و دیگری به راه مسیح که مخالف آن است و این دو راه مخالف همند ولی از شکم واحدی تغذیه میشوند و از بدن واحدی نیرو میگیرند. این که به نظر میرسد قبلا عقاب صرفا تک سر بوده، برای این است که سر اسقف اخیرا ظهور کرده و بنابراین این ایدئولوژی، یک راهبرد مسیحی وانمود میشود که تلاشش برای از بین بردن گذشته ی شرک آمیز، صرفا پوششی برای حفظ و تکثیر شرک رومی علیه شرک های دیگر است. انجمن عیسی یا جنبش یسوعی در این راه مامور میشود تا برای تمام ممالک و فرهنگ های دنیا انواع و اقسام شرک نیمه مسیحی به کپی از شرک رومی تولید کند تا آنها را تدریجا در غرب ذوب کند. سال تاسیس فرقه ی یسوعی 1540 تعیین شده است. جوزف اسکالیگر، بنیانگذار تاریخ رسمی کنونی هم در همین سال متولد شده تا به زبان رمزی اعلام شود که تاریخ سالشماردار، اختراع یسوعی ها است. گاهشماری اسکالیگر، جای گاهشماری اوزیبیوس را گرفته است. اما جالب اینجاست که هیچ سند قدیمی از گاهشماری اوزیبیوس نداریم و آن تنها از طریق یک بازچاپ از سال 1818 شناخته شده است. تاریخی که بسیار کهن به نظر میرسد تاریخ نویی است که برای تخریب گذشته ی راستین قبل از خود، وارد میدان شده است. این نابودسازی یک نابودسازی آخرالزمانی است و در ایجاد زمینه برای بازگشت مسیح، از آیات 36 تا 41 انجیل متی (24) الهام میگیرد:

«اما از آن روز یا ساعت که هیچ کس از فرشتگان آسمان بلکه فقط خود پدر میداند، همانطورکه در ایام نوح اتفاق افتاد، در آمدن پسر انسان نیز چنان خواهد شد. زیرا در روزهای قبل از طوفان، مردم میخوردند و مینوشیدند، ازدواج و تولید مثل میکردند تا روزی که نوح وارد کشتی شد. و هیچ نمیدانستند که چه خواهد شد تا این که طوفان آمد و همه را از بین برد. در آمدن پسر انسان چنین خواهد بود. دو مرد در مزرعه خواهند بود. یکی گرفته میشود و دیگری رها میشود. دو زن با آسیاب دستی آسیاب میکنند. یکی گرفته میشود و دیگری رها میشود.»

دراینجا مسیح و نوح مانند هم هستند و درواقع سیستم های آنها سیستم واحدیند. کتاب مقدس گفته که مردم زمان نوح به سبب فساد از بین رفتند اما نگفته فسادشان دقیقا چه بود. اما تفاسیر تورات بیش از همه بر دورگه بودن آنها و نسب بردنشان از فرشتگان هبوط کرده تاکید دارند. سه پسر نوح انسان خالص بودند و به همین خاطر میتوانستند اجداد انسان های درستکارتری باشند. همانطورکه میدانیم معمولا این اشراف و شاهانند که خود را از نسل خدایان و قدیسین میشمرند و از مردم عادی برتر میخوانند درحالیکه لباس های نوح و پسرانش عمدا شبیه چوپانان بنی اسرائیل ترسیم میشود تا انسان بودنشان با معمولی بودنشان هم تراز باشد. از طرفی موجودات اساطیری نوشته های قرون وسطایی مثل سنتورهای اسب-انسان و غول های یک چشم، موجوداتی پلید شمرده میشدند چون آفریده ی خدا نبودند و دورگه های انسان با فرشته های هبوط کرده شمرده میشدند. اتز دید قرون وسطاییان، موجوداتی اینچنین منجمله غول ها، آمازون ها و سنتورها را میشد در سرزمین محل حکومت پرستر جان یا شاه یوحنای مسیحی شرق همچنان یافت. پرستر جان را به تفاوت به آسیای مرکزی، هند و افریقا نسبت داده اند. نامه ای از او خطاب به مانوئل اول کومننوس امپراطور بیزانس، پرستر جان را نگهبان مقبره ی سنت توماس معرفی میکند. سنت توماس عامل مسیحی یا نیمه مسیحی سازی سرزمین های شرق، حواری عیسی مسیح بود. توماس به معنی همزاد، نام دیگر یهودا برادر عیسی هم بود که به دیدیموس به همان معنی دوقلو یا همزاد شهرت داشت و درواقع نسخه ی المثنای یهودای اسخریوطی یعنی حواری خائن است. این همزاد ولی مخالف با مسیح بودن، دامن یوحنای تعمیددهنده را هم میگیرد که هم پسرخاله ی همسن عیسی بود و هم رقیب او در مقام مسیح. "جان" یا "یوهان" همان یوحنا است. لغت "پرستر" در زبان دانمارکی و برخی گویش های اسکاندیناوی، به معنی کشیش و روحانی است و پرستر جان در صورت شبیه بودن به یک روحانی فقیر، برابر با جان یا یوحنای تعمیددهنده میشود. پرستر جان شاه تاتارها یا تارتارها بود. یکی از جریان های مزاحم روم مقدس در شرق، تارتارهای سلاله ی نوحی در اوراسیا بودند. به نظر میرسد مسیحی بودن پرستر جان و نوحی بودن سلاله اش قابل جمع آوردن مسیح و نوح هستند وقتی میبینیم که تاتارها هم همیشه دارای کمترین امکانات تمدنی ترسیم میشوند. در کتاب AN EMBASSARY FROM THE EAST INDIA COMPANY OF THE UNITED PROVINCES TO THE GRAND TARTAR CHAM EMPROR OF CHINA از PETER DE GOTER , JACOB DE KAYZER چاپ JABE MACOCK صفحه ی 28 آمده است که بر اساس یک متن سریانی، پرستر جان، در اصل، IIDBUZAD پسر نوح و بومی شهر بلخ در "ترکستان" بوده که اسقف چین شده و در ولایت تنقوز ساکن شده است. در همان صفحه آمده است که "ترکستان" نام دیگر "خراسان" است و فارسی ها بلخ را USBEE مینامیدند و آغازگاه "خیتای" یا چین میشمردند. در دایره المعارف قدیمی HISTORY OF THE WORLDاز انتشارات استریتر لندن، صفحه ی 79 و در معرفی خیتایا، آمده است که تارتاریا قبلا اسکیتیه نامیده میشد و زمانی که چنگیزخان، وانگ خان را سرنگون کرد و جای او را در مقام خان بزرگ گرفت، نام قومش به تارتار تغییر کرد. در این کتاب و بعضی کتب قدیمی دیگر، مرتبا برای خان، از اصطلاح CHAM یا "خام" استفاده میشود که تلفظ معروفی از نام "حام" پسر نوح و جد تیره پوستان است و این روشن میکند چرا پرستر جان به هند و افریقا منتسب شده است. در کتاب، قلمرو اسکیت ها اوراسیا از مرزهای چین تا اروپای شرقی، به اضافه ی آسیای مرکزی و شرق پرشیا تلقی شده است. معمولا اسکیت ها را همان مردمی میشناسند که هندیان به نام "سکا" میشناختند و محدوده ی آنها در مجاورت هند در مرز پاکستان کنونی را به نامشان "سکستان" مینامیدند. در کتاب فوق و ذیل لغت DRANGIANA سکستان یا سگستان یا سجستان، نام دیگر درانگیانا خوانده شده که نام از رودخانه ی DRANG یا زرنج (هریرود) دارد. به نوشته ی کتاب، درانگیانا در شمال و غرب، به "آریا" (هرائیوه یا هرات) محدود میشود که به نام CORSAN هم شناخته میشود. متن، دو شهر عمده ی درانگیانا را SIGE و "مولبات" میخواند و دومی را بهشتی میشناسد که علاء الدین با غول چراغ جادو ایجاد کرد. متن از قول ایتالیایی ها می آورد که این علاء الدین همان علاء الدوله از رهبران تروریست های حشاشین بود که در آنتی تائوروس ساکن بوده و فراوانی حشاشین در درانگیانا، افسانه های او را در اینجا بومی سازی کرده است. حشاشین به عنوان مسلمانانی که دشمنان خود را ترور میکردند اسلاف تروریست های امروزین سلفی شمرده میشوند که وانمود میکنند به جنگ تمدن غرب و ویژگی های شرک آمیز آن رفته اند. درباره ی لغت آنتی تائوروس که میتواند به معنی جهت مخالف در تائوروس باشد تائوروس باید کوه های طوروس و جهت مخالفش سرزمین های ماورای آن در غرب نسبت به موقعیت مکانی سکستان یا سیستان باشد. اما در این کتاب، لغت "تائوروس" و تلفظ دیگرش "تائوریس" برای تبریز در ایران هم به کار رفته اند. کتاب در ذیل لغت پرشیا مینویسد که سلسله ی شاهان موسوم به "صوفی" از تائوریس برخاسته و بعد از موضع گرفتن در کاسپین (قزوین)، بعدا مقر حکومت خود را به HISPAAN (اصفهان) منقل کرده و به حکومت هر دو سرزمین پارتیا و پرشیا رسیده اند. متن، پرشین ها را اساسا برابر با عیلامی ها یا ساکنان نواحی شرقی کلده میشمرد که بعد از این که پرسئوس داماد کفئوس به حکومت آنها رسید اسمشان به پرشین یا پارسی تغییر کرد. متن همچنین پایتخت پرشین ها را SARAS (شیراز) میشمرد و معتقد است آنجا باید محل پرسپولیس یا شهر پارسیان در نوشته های یونانی باشد. در ذیل لغت پارتیا، ساراس محل حکومت پارت ها نیز شمرده شده با این توضیح که اینجا آن با ARACH(اراک/عراق؟) تطبیق شده است. هکاتوم پولیس پایتخت اول پارتیان با هیسپان (اصفهان) تطبیق شده و پایتخت دومشان کتیسفون (تیسفون) خوانده شده است. قلمرو پارتیا بین آریا (هرات) و مدیا (ماد) قرار داده شده است. قلمرو مدیا با "شیروان" تطبیق و معادل دیگر کاسپین خوانده و ادعا شده که کاسپین ها که نامشان را به مملکت داده اند شعبه ای از اسکیت ها بوده اند. تائوریس (تبریز) هم بخشی از شیروان خوانده و عنوان شده که برخی تائوریس را "اکباتان" کتاب هرودت میشمرند. به نظر نمیرسد عاقلانه باشد که ملتی که خود را مقدس میدانند مبنای تقدس خود را به سرزمین های جنوبی تر با ملت های زیردست بیگانه بدهند. اما کوربن دالاس فکر میکند تغییرات آب و هوایی بتوانند چنین تغییر نگاهی را باعث شوند. دالاس، به موضوع ماموت های یخ زده ی سیبری توجه میکند که موقع مرگ، گیاهان نوحی معتدله در دهان داشتند و گویی به محض مردن در اثر یک فاجعه، منطقه ی معتدل اطرافشان تبدیل به زمستانی پر برف شده که اجسادشان را حفظ کرده است. این بدان معنی است که یک فاجعه کل زمین را تحت الشعاع خود قرار داده و ازجمله با تغییرات شدید آب و هوایی در سرزمین های شمالی همراه بوده استو با این فاجعه لباس مردم شمالی سنگین تر شده و لباس های نازک باستانی رومی متروک شده اند و آنگاه این لباس ها بیشتر در تن مردم منطقه ی مدیترانه مشاهده شده اند. تاریخ رسمی، زمان ماموت ها را عصر یخبندان میخواند و در حدود 10هزار سال قبل خاتمه یافته میداند، ولی کوربن دالاس آنها را به بین 200 تا 300سال پیش نسبت میدهد و پایان روم باستان را نیز همان موقع میشمرد. به نظر دالاس، ازجمله نشانه های ایبن فاجعه، وقوع سیل های عظیم در اروپا است که ظهور شهرهای جدید اروپا روی زمین های گل آلود در عکس های قرن 19 را توضیح میدهد و میتوانند انعکاسی از سیل نوح باشند ضمن این که چنین فاجعه ای بسیاری از مردمان زمین را به مراحل ابتدایی حبات شبیه آنچه از تاتارهای نوحی تصویر میشود باز خواهد گرداند. تاتارها تارتارند چون از تارتاروس یا جهنم می آیند و انسان های زمینی ابتدایی، انعکاسی از اجنه ی تارتاروسند که به خاطر این باقی مانده اند که مورد تایید آنهایند.:

“SPQR THIS , SPQX THAT. EMPIRES WERE EVERYWHERE.”: KORBIN DALLAS: STOLEN HISTORY: 15 JAN 2021

اگر تخریب جغرافیایی و تخریب تاتاری تارتاروس (دوزخ) دو روایت از یک قصه باشند و در حدود سه قرن پیش ظهور کرده باشند پس زمانی برای انتقال واقعی اسکیت ها به ایران و جایگیریشان در قالب صوفی ها در تبریز، قزوین و نهایتا اصفهان در قرون 16 و 17 باقی نمیماند. اما میتوانیم اسامی به کاررفته در نسخه ی اصلی قصه را دقیق تر ارزیابی کنیم و به امکان واقعبینانه تری –البته نه از بعد زمانسنجی- در اروپا برسیم. اسامی اصلی اماکن بالا به ترتیب اینها هستند: تائوروس، کاسپین و هیسپان. آنها را به ترتیب میتوان با کوه های طوروس، روسیه ی خزری و هیسپانیا یا اسپانیا تطبیق کرد. طوروس محل کیزووطنه خاستگاه فن تولید سلاح های آهنی مناسب برای توسعه ی جنگ بوده که به تسخیر ختی ها درآمده و ختی ها اولین صاحبان جنگسالار نماد عقاب دو سر بودند. این نماد میتواند با ختی ها به شمال و روسیه رفته و ازآنجا به همراه اسکیت های ورود یافته به اروپا نماد امپراطوری مقدس روم شده باشد که نقطه ی اوج آن تاسیس اولین امپراطوری استعماری در اسپانیا به سبب حضور رش گلوتا یا اشرافیت یهود در آنجاست. همانطورکه معروف است روم مقدس با رهبری ایران علیه عثمانی ها همدست شد و همین موضوع میتواند خط سیر فوق را به صورت یک گذشته ی خیالی برای آغاز ایران توسط سلسله ای به نام صوفی یا صفوی بازسازی کرده باشد. قبلا در وبلاگ "باغ بابل" مقاله ای به نام

موسی با نقاب خشایارشا، یا چگونه مملکتی را جهنم کنیم تا مردمش به این نتیجه برسند که امریکا بهشت است؟!

منتشر کردم و در آن بیان کردم که کیزووطنه قازان/غازان اول و معادل "گشن" محل اقامت اولیه ی بنی اسرائیل در مصر قبل از مهاجرت به ارض موعود است. بنابراین روسیه ی خزری بازسازی ای از ارض موعود و قازان روسیه یک نسخه از بیت المقدس است که به دست رومانف ها می افتد. نتیجه این که غلبه ی غربی که تداوم روم مقدس است بر روسیه ی رومانف، میتواند شکلی از قدرت یابی مجدد یهود در بیت المقدس در آخرالزمان باشد و وقایع آتی در روسیه الگویی برای کل جهان آخرالزمانی خواهند بود. مسلما انقلاب بلشویکی نفوذی های بلوک غرب به رهبری لنین در روسیه ی رومانف، نسخه ی فعلی از این بازپس گیری است و پس از آن ما باید منتظر باشیم تا رودررویی جبهه های داخلی استالین-تروتسکی در همه جا دربگیرد. جورج اورول در رمان 1984 در توصیف آینده ای خیالی که در آن، حکومتی استبدادی شبیه استالینیسم، در لندن حکومت میکند و از تکنولوژی های ارتباطی الکترونیکی برای زیر نظر گرفتن مردم استفاده میکند رهبران جریان های مقابل را به صورتی نمادین با قیافه های استالین و تروتسکی توصیف میکند. این اولین بار در لحظه ی حضور وینستون (قهرمان رمان) در "مراسم ابراز تنفر" آشکار میشود که برای برگزاری آن نیاز به صرفه جویی برق علیرغم کمبود برق می افتد و برای مدتی پیوسته مردم دچار برق قطعی میشوند.:

«مراسم ابراز تنفر آغاز شده بود. طبق معمول چهره ی امانوئل گلدشتاین، دشمن مردم، روی پرده ظاهر شد. عده ای با هیس هیس کردن، دیگران را به سکوت دعوت کردند. زن مو حنایی، جیغی همراه با ترس و نفرت سر داد. گلدشتاین فرد خائنی بود که سال ها قبل –چند سال قبل؟ هیچ کس دقیقا به یاد نمی آورد- جزو رده های بالای حزب و تقریبا همرده با برادر بزرگ بود ولی بعدها به علت شرکت در فعالیت های ضد انقلابی به مرگ محکوم شده و سپس به طرز مرموزی از مجازات گریخته و ناپدید شده بود. برنامه ی مراسم ابراز تنفر هر روز تغییر میکرد اما روزی نبود که گلدشتاین چهره ی اصلی این مراسم نباشد. او اولین خیانتکار و نخستین کسی بود که به وحدت و یکپارچگی حزب لطمه زده بود. تمام جرائم بعدی علیه حزب، همه ی خیانت ها، خرابکاری ها، سنت شکنی ها و انحراف ها، از آموزه ها و تعالیم او سرچشمه میگرفت. او هنوز زنده بود و اینجا و آنجا مشغول توطئه چینی بود: شاید جایی آن سوی دریا و تحت حمایت اربابان خارجیش، و شاید حتی آن گونه که گاهی شایع شده بود، در مخفیگاهی واقع در خود اوشنیا. قفسه ی سینه ی وینستون تیر کشید. چهره ی لاغر و یهودی مانند گلدشتاین با آن موهای پف کرده ی سفید و ریش بزی کوچک، چهره ای باهوش اما ذاتا منزجرکننده را به نمایش میگذاشت و آن دماغ درازش و عینکی که بر نوک آن قرار میگرفت حکایت از خرفتی و پیری صاحبش داشت. هم صورت و هم صدای او شبیه گوسفند بود. گلدشتاین کماکان به حملات کینه توزانه ی خود علیه آرمان های حزب ادامه میداد. این حملات، آنقدر اغراق آمیز و مسخره بودند که حتی یک بچه هم نمیتوانست آنها را باور کند. اما در عین حال آنقدر باور کردنی بودند که ممکن بود بعضی از افراد را که چندان عاقل و منطقی نبودند به دام بیندازند. او برادر بزرگ را دشنام میداد، دیکتاتوری حزب را محکوم میکرد، خواهان خاتمه ی فوری صلح با اوراسیا بود، از آزادی بیان، آزادی مطبوعات، آزادی اجتماعات و آزادی اندیشه دم میزد و فریاد سر میداد که به انقلاب خیانت شده است. همه ی اینها را در قالب یک سخنرانی سریع که نوعی تقلید از روش معمول سخنرانان حزبی است ارائه میداد و حتی بیش از اعضای حزب، از کلمات زبان نوین استفاده میکرد و در تمام طول سخنرانی برای این که کسی به یاوه گویی هایش شک نکند در زمینه ی پشت سرش، بر تله اسکرین، ستون های بیشمار ارتش اوراسیا نشان داده میشد که از مردانی جدی و خشک با چهره هایی آسیایی تشکیل شده و در حال رژه رفتن بودند. صدای سنگین و موزون پوتین سربازها در پس زمینه ی صدای بع بع مانند گلدشتاین شنیده میشد. هنوز سی ثانیه از اجرای مراسم ابراز تنفر نگذشته بود که صدای همهمه ای کنترل نشدنی که ناشی از خشم و عصبانیت بود از افراد داخل سالن بلند شد. دیدن چهره ی از خود راضی و گوسفندوار گلدشتاین و قدرت مهیب ارتش اوراسیا در پشت سر او اصلا قابل تحمل نبود. بعلاوه، چهره و یا حتی عقاید گلدشتاین برای تولید ترس و خشم در آنها کافی بود. او خیلی بیش از اوراسیا و ایستالسیا مورد نفرت بود، زیرا معمولا هر وقت اوشنیا با یکی از این دو قدرت در جنگ بود، با دیگری در صلح بود. ولی نکته ی عجیب این بود که گرچه گلدشتاین مورد تنفر بود و همه، هر روز و هزاران بار در ایستگاه های قطار، از طریق تله اسکرین، در روزنامه ها و کتاب ها نسبت به او ابراز تنفر میکردند و نظریاتش را رد میکردند و در انظار مردم، به تخریب و تمسخر افکار او میپرداختند، با این همه به نظر نمیرسید از نفوذ او کاسته شده باشد و همیشه آدم های ساده لوحی وجود داشتند که گول حرف های او را بخورند. روزی نبود که پلیس تفتیش عقاید چند جاسوس و خرابکار مزدور را که به دستور او فعالیت میکردند دستگیر نکند. او فرمانده ی ارتش بزرگ و اسرارآمیزی بود. این ارتش شبکه ای مخفیانه از توطئه گرانی بود که هدفشان سرنگونی دولت بود. نام این شبکه "انجمن اخوت" بود. مطالبی هم راجع به یک کتاب مخوف شنیده میشد که نویسنده ی آن گلدشتاین بود و مخفیانه دست به دست میگشت. این کتاب عنوان نداشت و هر کس میخواست از آن نام ببرد عبارت "همان کتاب" یا "انجمن اخوت" را استفاده میکرد.» (1984: جورج اورول: ترجمه ی بهناز پیاده: نشر آذرگون: 1403: ص17-15)

در عبارات بالا، منظور از اوشنیا یا اقیانوسیه، مجموعه ی بریتانیا، امریکای شمالی و استرالیا است که با هم تحت ایدئولوژی فابیانیسم (سوسیالیسم انگلیسی) متحد شده اند. اوراسیا مجموعه ی اروپای قاره ای و روسیه از پرتغال تا تنگه ی برینگ است و ایستازیا آسیای شرقی تحت کنترل چین است. به جز اقیانوسیه دو واحد سیاسی رقیب دیگر چندان توصیف نمیشوند ولی همان اقیانوسیه انگار الان الگوی سیاست کل دنیا است. "برادر بزرگ" که معلوم نیست اصلا وجود داشته باشد، اینقدر اعصاب کسانی که کله شان کار میکند را خراب میکند که گروه اخیر به تنها گزینه ی تبلیغ شده ی دشمن یعنی گلدشتاین پناه میبرند. وینستون هم به همین سرنوشت دچار میشود و سعی میکند تا با اخوان گلدشتاین تماس برقرار کند. اما رابطش اطلاعاتی از کار درمی آید و در "وزارت عشق" تحت شکنجه و بازجویی قرار میگیرد. اوبراین مامور اطلاعاتی که وینستون را گیر انداخته است، به او میگوید که کتاب گلدشتاین را خود اعضای حزب نوشته اند تا شکاکان را گیر بیندازند اما به این سوال که آیا گلدشتاین و اخوان وجود دارند یا خیر، هیچ پاسخی نمیدهد. در سال 2001 و در پی حمله ی 11سپتامبر، پروفسور ویلیام اندرسون، مقاله ای به نام "اسامه و گلدشتاین" را نوشت و در آن، از اسامه بن لادن به عنوان نسخه ی امریکایی گلدشتاین 1984 نام برد. اسامه بن لادن هم یک دشمن نامرئی بود: یک وحشی غارنشین که میتوانست ارتش بزرگی از عمو جنگلی ها را علیه ایالات متحده و بلوک غربش به حرکت وادارد و اصلا هم قرار نبود مهم باشد که استراتژی های قوی نظامی را از کدام بی پدری یاد گرفته و پول و اسلحه ی لازم برای جنایاتش را کدام بی مادری به او میدهد؟ بولنت گوکای و آر بی جی واکر هم در مقاله ی "11 سپتامبر 2001: جنگ، ترور و قضاوت" (2002) اسامه بن لادن را یک نسخه از گلدشتاین اورول خواندند. در "بدترین سناریوها" (2009) حقوقدان، کاس سانتاین، علاوه بر بن لادن، صدام حسین را هم جزو نمونه های جدید گلدشتاین در ابتدای قرن 21 خواند. با این حال، شاید خطرناک ترین حربه هایی که سازمان اطلاعات اقیانوسیه با آنها، شکاکی وینستون را شکار کرد، در درجه ی اول، نه گلدشتاین و اخوان، بلکه دو کالای کمیاب قلم و دفترچه ی با کیفیت بودند. درواقع وینستون وقتی به دام افتاد که از صاحب مغازه ای که بعدا معلوم شد از عوامل سازمان اطلاعات است، یک دفترچه ی باکیفیت خرید و به محض این که قلم را به دست برد تا با آن روی دفترچه یادداشت های روزانه بنویسد، افکار مزاحم در ذهنش به جریان افتاد.:

«قلم را داخل جوهر فرو برد و سپس برای لحظه ای دچار تردید شد. به دلشوره افتاد. نوشتن روی کاغذ، اراده ای محکم و قوی طلب میکرد. بلاخره با حروفی ریز و مبهم شروع به نوشتن کرد: "چهارم آوریل 1984". به پشتی صندلی تکیه داد. احساس ناتوانی و درماندگی سراسر وجودش را در بر گرفت. نخستین مشکلش این بود که حتی اطمینان نداشت سال 1984 باشد. اما ازآنجاکه مطمئن بود 39 سال دارد و میدانست که متولد 1944 یا 1945 است پس حدس میزد که تقریبا باید سال 1984 باشد اگرچه این روزها امکان نداشت هیچ تاریخی را به دقت تعیین کرد، مگر با یکی دو سال کم و زیاد. ناگهان به فکر افتاد که اصلا این خاطرات و یادداشت ها را برای چه کسی مینویسد؟ برای آیندگان؟ برای آنهایی که هنوز متولد نشده اند؟ برای لحظه ای مردد ماند که آیا تاریخ بالای صفحه را درست نوشته است یا خیر، اما ناگهان کلمه ی "دوگانه باوری" را در زبان نوین به خاطر آورد. در این لحظه بود که برای نخستین بار به عظمت آنچه که در سر داشت پی برد. چگونه میتوانست با آینده ارتباط برقرار کند؟ این کار در ذات خود غیر ممکن بود. آینده یا به زمان حال شبیه بود که در آن صورت کسی به حرف او گوش نمیداد و یا با آن تفاوت داشت که در آن صورت همه ی دغدغه هایش بی معنا میشد.» (همان: ص11)

بعد از کلی ور رفتن با قلم و نوشتن چیزهایی که منظورش نیست، بلاخره جرئت میکند بنویسد از برادر بزرگ متنفر است. اگرچه نفس در دست گرفتن قلم در این موضوع نقش دارد اما آنچه در مراسم ابراز نفرت روی داده، نیرومحرکه ی ابتدایی را ایجاد کرده است جایی که وینستون پادرهوا در میان اتهامات گلدشتاین و نفرت پراکنی حزب، ناگهان گیج میشود که گلدشتاین درست میگوید یا برادر بزرگ، و همین باعث میشود نفرتی که نثار گلدشتاین میکند برگردد و یقه ی برادر بزرگ کذایی را بگیرد. توجه کنید که اورول به عنوان یک سوسیالیست چپ معتدل ضد استالینی، دارد تجارب خودش را به جای قهرمان داستان روایت میکند. 1984 او هم درابتدا 1948 یعنی سال تکمیل کتابش بوده که به توصیه ی ناشر، برای فروش، جای 4 و 8 آن عوض شده استضمن این که متولد شدنش در 1945 که سال پایان جنگ جهانی است، ا. را نمادی از یک انسان کاملا متعلق به دوران جدید نشان میدهد. یعنی این خود اورول است که نمیداند در سال 1948 هست یا نه؟! توجه کنید که زمینه ی اولیه ی کتاب او با کنفرانس تهران در سال 1943 و تقسیم جهان بین قدرت های بزرگ در آن کنفرانس شکل گرفته است. ظاهرا اورول تفاوت زیادی با اهالی ایران تسخیر شده توسط قدرت های بزرگ نداشته است. یادآوری میکنم که صحنه ی اول سریال ایرانی "سرزمین مادری" اثر کمال تبریزی (1392-1387) هم چنین بی اطلاعی از زمان را نشان میدهد. سال 1320 است، سالی که متفقین به ایران زمان رضا شاه حمله کردند. گروهی از نظامیان ایرانی به روستایی در مرکز ایران رسیده اند. مردم از دیدن اتومبیل های نظامی سربازها حیرت کرده اند و بچه ها به "ملا" میگویند: «خرهایشان خیلی زور دارد. روی هر کدام چندین نفر سوارند». رئیس سربازها درباره ی آمدن خارجی ها هشدار میدهد. یک مرد روستایی میپرسد: «مگر خارجی ها نرفته اند؟ خود احمد شاه اطمینان داده بود که آنها کشور را ترک کرده اند؟» مرد روستایی دیگری با وحشت او را وادار به سکوت میکند و با لبخندی از روی شرم جمله ی او را تصحیح میکند: «سلطان احمد شاه قاجار». رئیس سربازان با طلبکاری میگوید: «مردک. 20سال است بساط قاجار برافتاده است. آن وقت تو هنوز از احمدشاه صحبت میکنی؟» ولی آیا واقعا نمیشد در شرایطی که هیچ کس گذر سال ها را محاسبه نمیکرد دوران رضا شاه را هم برای مردم کم و زیاد کرد و از آن هم اسطوره ساخت، اسطوره ای که کم کم جا بیفتد؟!

چند روز پیش داشتم به این موضوع فکر میکردم. در منزل خاله ام مهمان بودم. پسرخاله ام تعریف میکرد که در تهران، کارش گیر چند دانشجوی خوزستانی افتاده بود و اینها موقع صحبت با هم، فقط عربی رد و بدل میکردند. گفتم این مسئله ی زبان مادری واقعا یکی از موانع سد راه پیشرفت فکری ایرانی ها است. چون فقط به زبان فارسی آموزش و پرورش انجام میشود و بسیاری از داش آموزان محلی هیچ وقت این زبان را خوب یاد نمیگیرند و وقتی از مدرسه خارج میشوند با زبان مادری به کسب و کار معمولی مشغول میشوند و هرگز به پیشرفت فکری و سیاسی نمی اندیشند. در این هنگام، شوهرخاله ام که معلم بازنشسته است به سخن درآمد و خاطره ی خود از معلمی در آذربایجان را برایم گفت. گفت زمان شاه به عنوان سپاهی دانش به آنجا اعزام شده بود و آذری هایی که دیده بود یک کلام فارسی بلد نبودند. اصلا نمیشد با آنها کار کرد. در تبریز، اعتراض خود را به گوش یکی از مسئولین سپاهی دانش رسانده بود و گفته بود چرا برای آذربایجان، از معلم ترک زبان بومی استفاده نمیشود و آدم هایی با زبان ناآشنا را به اینجا آورده اند. مسئول مزبور که گرگان را دیده و تفاوت هایی بین شمالی ها و آذری ها را متوجه شده بود، به شوهرخاله ام یادآوری کرد که چطور شوهرخاله ام در یک ظرف جداگانه غذا میخورد درحالیکه بسیاری از آذری ها هنوز چند نفری در یک ظرف غذا میخورند و یادآوری کرد که حکومت قصد ندارد آذری ها را باسواد و با کمالات کند و فقط غیر آذری های به روز شده را می آورد تا آنها با دیدن یک آدم به روزتر یاد بگیرند در حد مسائل روزمره مثل غذا خوردن در یک ظرف، خود را تغییر دهند. و همه ی این صحبت ها مال سال های 1355 و 1356 است؛ یعنی دقیقا دوران منتهی به انقلاب اسلامی و تغییر رژیم.

شوهرخاله ام اضافه کرد که حرفی که میزند اصلا به معنی این که گیلانی ها از آذری ها بهتر بودند نیست و فقط متوجه این است که بعضی از گیلانی ها بیشتر از بیشتر آذری ها عوض شده بودند. وگرنه بیشتر گیلانی ها هرگز از روستای خود و چند روستا آن طرف ترش خارج نشده و نه درکی از دنیای خارج داشتند و نه علاقه ای به درک آن، و فقط چند چیزی که از روحانیت یاد گرفته بودند را برای بیمه کردن دنیا و آخرت خود جدی گرفته بودند. مثلا در محل آنها این فکر وجود داشت که دریای خزر به این خاطر موج دارد که شمشیر ذوالفقار علی در آن افتاده و آب دریا به جوشش افتاده است. اصلا نمیدانستند علی کجا زندگی میکرد و بغل کدام دریا. چون فکر میکردند دنیا یک دریا بیشتر ندارد و کسی هم به آنها نگفته بود دریای بغلشان یعنی خزر دریا نیست و دریاچه هست. حتی به نظرشان فقط از یک طرف به دریا راه بود چون جاهای دورتر را ندیده و از سواحل دریای خزر درآنجاها بی اطلاع بودند و بی هیچ شک و تردیدی میگفتند: «این ور دریا هست. آن ور دریا نیست.»

سال 1984 وینستون که درواقع همان سال 1948 اورول است هم زیاد از این چشم انداز فاصله ندارد. وینستون هم به نمایندگی از اورول، موقع نوشتن یاداشت، گذشته ی خود را در جستجوی خاطرات قشنگ کودکی که احیانا با دوره ی حال کوفتی ای که در آن زندگی میکند فرق کند میکاود ولی هرچه میگردد چیزی پیدا نمیکند که نشان دهد در دوران زندگیش چیزی به سمت بدتر شدن عوض شده باشد.

ولی یک حس نوستالژیک در همه ی ما وجود دارد که باعث میشود حس کنیم چیز خوبی پشت این همه احساس بد جا مانده است. بعضی اوقات این حس خوب را در کودکی خودمان میجوییم حتی اگر در کودکی از حال خود به اندازه ی الان که ماضی شده است لذت نبرده باشیم. همانطورکه دیدیم وینستون هم دنبال همین بهشت گم شده میگشت. آیا افسانه ی اخراج از باغ عدن، شکل شرعی شده ی همین احساس نیست؟ فصول اول و دوم رمان 1984 نشان میدهند که وینستون حس بسیار بدی نسبت به جنگی شدن فضای اطرافش و تاکید فراوان زمانه بر به رخ کشیدن اسلحه های نظامی و تبلیغ آنها در بین کودکان دارد. آیا این سلاح های گرم، با شمشیر آتشین فرشته ای که آدم و حوا را از عدن بیرون کرد بی ارتباط نیستند؟

شمشیر آتشین را در قصه ی نبرد میکائیل با اژدها در آخرالزمان نیز داریم. ظاهرا فرشته ی محافظ عدن هم میکائیل است و اگر آدم و حوا هدف انتقام او شده اند به خاطر این است که اژدهای آخرالزمان همان شیطان و معادل مار فریب دهنده ی آدم و حوا در باغ عدن است و حالا آدم و حوا از جنس او شده اند. مار بر اساس تاکید بیش از حد بر سفر پیدایش، موجودی شیطانی تلقی میشود ولی عیسی میگوید "مانند مار عاقل و مانند کبوتر مهربان باشید." مار وقتی با عقل مرتبط میشود، در دو مار پیچیده به دور عصای هرمس یا مرکوری خدای عقل ضرب میشود. این دو مار، نشان تضادند و میتوانند تضاد انسان و شیطان را نشان دهند چون انسان ها از زمان اخراج از عدن درصدد بازگشت به بهشت با درآمدن به جرگه ی میکائیلند. هرمس پسر مایا است که یکی از خواهران پلیادس است و پلیادها مجموعه ستارگان ثریا در کوهان صورت فلکی ثور یا تائور یا ورزاو هستند. در هند، ثریا "کریتیکیا" نام دارد و مریخ خدای جنگ "کارتیکیا". یک دلیل این شباهت نام این است که پلیادس هندی دایه های خدای مریخ بوده اند و جنگ به نوعی وامدار آنها است. مارهای مقابل در عصای هرمس هم با هم سر جنگ دارند چون نشانه ی تضادند. گاهی این تضاد، به حد تضاد جنگ و عشق پیشرفت میکند. در روم، ونوس یا زهره الهه ی عشق، معشوقه ی مارس یا مریخ است و اتحاد اولیه ی این دو، همان اتحاد انسان و شیطان قبل از اخراج از بهشت هم هست. این اتحاد، در اتحاد حوا و مار برای فریب آدم به وجود آمد که همان ونوس و مارسند، و نیز همان بابالون یا زن شیطانی آخرالزمانی و اژدهایی که بر او سوار است. کبوتر، پرنده ی الهه ی عشق است و مار عاقل و کبوتر مهربان عیسی مسیح هم همان هایند. مارس خدای محبوب رم بود و شهر رم بر هفت تپه بنا شده بود به نشانه ی هفت ستاره ی ثریا تا همچون نسخه ی زمینی مادینه ی مارس عمل کند. ثریا مادینه است و در ترکیب با نرینگی ثور، یک موجودیت دوجنسه میسازد. حرف "ت" که آغاز لغت "تائور" به معنی ورزاو است، در لاتین به شکل T نشان داده میشود که شبیه سر یک گاو است و ضمنا به سبب دو طرفه بودن، تمثیل دیگری از کادوسئوس هرمس نیز هست. صورت فلکی دب اکبر (خرس بزرگ) که مادر دب اصغر (خرس کوچک) محل عمود جهان در ستاره ی قطبی است و مظهر قطب شمال به شمار میرود، از پای صورت فلکی ثور به وجود آمده و نام نسخه ی قبطیش الهه تااورت میتواند صورت مادینه ی تائور یا ورزاو هم باشد. هفت ستاره ی دب اکبر، بازتاب هفت پلیاد ثریا هستند. تائورت را مصریان به شکل های اسب آبی و تمساح نشان میدادند که نسخه های جانشین اژدها هستند. این اژ دها دریایی و مجسم به هیولاهای آبزی است چون تائورت نسخه ی قبطی تهامات هیولای آبی و مادر خدایان در اساطیر کلده است که به مخلوقات ترسناک آبزی مجسم میشد و مردوخ خدای خالق، زمین سفت را از جسد او پدید آورد. در مصر هم زمین از آب های هاویه به نام نون پدید آمده ولی آسمان همچنان از جنس آب و ازاینرو گاهی مادینه است و نات یعنی الهه نامیده میشود. تائورت/دب اکبر در مرکز چرخ آسمان، تجسمی از نات است. آسمان حول این مرکز، همچون چرخی در حال گردش بود و این گردش، زمان را ایجاد میکرد. در افریقای سیاه، خدای اسب آبی، با ایجاد فصل ها گذر زمان را ایجاد میکند. در این منطقه که فقط دو فصل بارانی و خشک دارد، او تمام آب ها را میخورد و باعث خشکسالی میشود و انفعال او در اثر بی آبی، باعث ذخیره شدن آب و آمدن فصل باران میگردد. در اروپای کلتی، فصل های افریقایی با تابستان و زمستان عوض میشوند و زمان زمستان همزمان با برج عقرب در آبان ماه رقم میخورد. عقرب برج مریخ است ولی گاهی به جای او صورت فلکی بالاتر عقاب را برجسته میکنند که عقاب زئوس خدای مشتری و پدر مارس است. حرف K نماد این عقاب است چون این حرف شبیه عقابی در حال پرواز است. معادل عبری این حرف، "کوف" است که در لغت به معنی میمون و بخصوص بابون است. این با توجه به طولانی تر شدن شب ها در زمستان نسبت به تابستان اتفاق جالبی به نظر میرسد. چون در مصر، بابون نماد تحوت خدای ماه است. بابون در شب هایی که ماه میدرخشید با صدای بلند زوزه سر میداد و البته این کمی پارادوکسیکال است. چون بابون ها معمولا وقتی سر و صدا میکنند که بخواهند حضور جانوری خطرناک را به همنوعان خود و جانوران اطراف اعلام کنند. بنابراین به نظر میرسد جانور ماه از خطر ماه میگوید. ماه به سبب تاثیر بر چرخه ی قاعدگی زنان، یک عنصر تولید مثلی بود. گربه که الهه اش باستت موکل شهوت و نسخه ی قبطی ونوس است با ماه مرتبط است چون طول و عرض مردمک چشم هایش همراه با تغییر ظاهر ماه در آسمان، تغییر میکند. ارتباط گربه با زنان جادوگر شب کار هم از درون مصر قدیم تا به اروپای امروز، انسان را تعقیب کرده است. نکته این است که ماه از طریق شهوت که عامل تجدید آفرینش است به ابتدای آفرینش ارتباط می یابد و آن مربوط به زمانی میشود که در نزاع سیت موکل تاریکی و هورس موکل روشنایی، نیروهای روشنایی از دریچه ی دب اکبر و کوه عمود آسمان درآنجا به جهان زیرین تبعید شدند و درآنجا در جنگ با سباعو یا دیوهای دوزخ نیرومند گردیدند و به حد پتاح یا خالق اولیه توسعه یافتند. پتاح، در جهان زیرین یا آمنتا بهشتی خلق کرد که از امکاناتش استفاده کرد و تا حد خورشید رشد نمود. آنگاه خورشید به همراه ارواح روشنایی از جهان زیرین به در آمدند و خلقت دوم را روی زمین ایجاد کردند. این به شکل خروج بنی اسرائیل از مصر و حرکتشان به سمت اورشلیم بازآفرینی شد. یهوه خدای بنی اسرائیل قبل از خورشیدی شدن یک خدای قمری بود و این مربوط به زمانی میشد که ابراهیم جد بنی اسرائیل، پرستش او را از ملکی صدق شاه اورشلیم تحویل گرفت. ملت ملکی صدق، نسخه ی قبلی ارواح نجات یافته است که حالا باید در مقابل افزایش نور دین توسط یهودیت از مقام خود استعفا بدهد همانطور که ماه با آمدن خورشید از آسمان ناپدید میشود. اما این طلوع خورشیدی به معنی خروج آدم از بهشت و هبوطش روی زمین هم هست چون اینطوری باغ عدن آدم، نه یک بهشت آسمانی که قرارگاه پتاح در جهان زیرین خواهد بود. نشان به آن نشان که یهوه ی تورات که خود پتاح است، جهان را در شش روز آفریده و روز هفتم استراحت کرده است و در بهشت آمنتا کوهی به نام هپت یعنی استراحت وجود داشته که محل استراحت پتاح بوده است. هپت به معنی عدد هفت هم هست و برای همین یهوه در هفتمین روز خلقت استراحت کرده است. در کابالا یهوه آدم کدمون نام دارد و درواقع نسخه ی اولیه ی آدم ابوالبشر منتها در قالب کل موجودات جهان است. آدم بهشتی و آدم زمینی، دو نسخه ی خدای خورشیدی هم هستند و میبینیم که در مصر، یک خدای خورشیدی در دو مرحله و با نامی شبیه آدم داریم: توم یا آتوم که فرم اولیه اش خورشید غروب کرده است ولی بعدا به حد نفرتم یا آتوم روحانی توسعه می یابد. آتوم و پتاح هر دو "یو" نامیده میشوند که همان یائو یا یاهو یعنی یهوه است.:

“EGYPTIAN WISDOM AND THE HEBREW GENESIS”: MALIK H. JABBAR: THECHRISTMYTH.COM

بنابراین بهشتی که ما دلمان برایش تنگ شده است یک بهشت است که خدایی آن را وسط یک جهنم بنا کرده است. برای همین هم هر کشوری بهشت خودش را دارد که بر اساس تخیل سازی های دولت آن کشور، در وسط مجموعه ای از بربرها که همه بازتولید شیاطین جهنمند جزیره ی از نظم در دریای توحش و بی نظمی بوده است و البته همانطورکه انتظار داریم، این بهشت همیشه با سلاح های برنده ی جنگاورانی توانمند که جانشینان شمشیر آتشین فرشته ی محافظ دروازه ی بهشتند محافظت میشده و گاهی برای غلبه بر بی نظمی مانند میکائیل که به ارتش شیطان یورش میبرد کشورگشایی میکرده اند. اینها همه نسخه های متعدد رم استوار بر هفت تپه به جای هفت ستاره ی مونث ثریا یا دب اکبر هستند و روح رم، مارس جنگجو است که نه فقط این بهشت بلکه جهنم اطرافش را حراست میکند و ارباب جهان است همانطورکه ارباب دوزخ است. چون دوزخ، کالبد الهه ی زمین است.

در اساطیر کلدانی، ارباب دوزخ و خدای جنگ یک نفرند و او نرگال است که هم صاحب سیاره ی مریخ است و هم معادل با خورشید غروب کرده. او اولین فاتح یک دوزخ زنانه در زیر زمین است. نرگال که سابقا ارباب خورشید بود، ارشکیگال یا اللات ملکه ی دوزخ را شکست میدهد و با او ازدواج میکند و شاه جهان زیرین میشود. با این حال، این تنها روایت ممکن نیست. مارتین شوارتز از دانشگاه برکلی کالیفرنیا، نرگال را با ایرا تطبیق میکند که به یک روایت، در ابتدا یک خدای جهان زیرین بود و بعدا تبدیل به ایزدی خورشیدی شد. خورشیدی شدن میتواند تمثیلی از جهانگیری باشد برای خدایی که در ابتدا در سرزمینی محدود حکومت میکند. یکی از عناوین نرگال، "ارباب سرزمین" بود. ظاهرا علاقه ی زیادی وجود داشت که او در انحصار قوم یا ملت محدودی باشد. اما شهرت او از مرزها گذشته بود. در آسیای صغیر، او با لغت آپولو که نام یونانی خدای خورشید است مشخص شده بود. اما آپولوی مزبور به اندازه ی نرگال، کشنده و فروفرستنده ی بیماری ها بود و درست مثل نرگال با شیرها، مارها، کلاغ ها و درختان نخل مرتبط بود. آپولوی لیکیایی همراه خواهر دوقلویش آرتمیس برجسته بود درحالیکه این آرتمیس هم یک تیرانداز کشنده و عاشق قربانی های خونین بود. آپولوی لیکیایی در خانتوس هم پرستش میشد. در یک متن آرامی از کتیبه ای سه زبانه در لتون خانتوس مربوط به دوران حکومت پیکسوداروس، اسم خدایی به نام "خشاثراپاتی" را داریم که نامش به مانند نرگال به معنی ارباب سرزمین است. در متن های یونانی و لیکیایی کتیبه نام این خدا آپولو فرزند لتو ذکر شده است. نام خشاثراپاتی یادآور عنوان خشترپاون یا شهربان است که برای حکام محلی پارسی پیشنهاد شده و در برابر اصطلاح ساتراپ در منابع یونانی برای این حکام قرار گرفته است. در شامات، خدایی به نام سدرپ وجود داشت که نامش با اصطلاح ساتراپ مقایسه شده است. این خدا به صورت SDSRPRNN در یونانی هم ضبط شده است. سدرپ درواقع نسخه ی فنیقی یک شکل قبطی از هورس خدای خورشید است که هم منجی بود و هم شفا دهنده ی بیماری ها. نام "سدرپ" ترکیب لغات "سد" به معنی منجی و "رپ" به به معنی شفادهنده است. نام سدرپ به صورت خشاتراپ برای میترا خدای خورشید آسیای صغیر استفاده شده که او هم با آپولو تطبیق میشود. این نام به خشاثراپاتی شبیه است. ولی به نظر میرسد معنای خشاثرا به معنی سرزمین مهمتر از شباهت های لفظی بوده و در نسخه های دیگر خدا میتوانیم ببینیم که خشاثرا با خشایا به معنی سرزمین جانشین شده است. کسایا به معنی سرزمین در زبان ختنی هم تلفظ دیگر همین کلمه است. از این جایگزینی، نام های سیس بد در مصر، سیس بک در نگ حمادی، و سیس پت در ارمنی ایجاد شده است. در مورد سیس پت ارمنی، برابری او با نرگال در توصیفات کشیش های ارمنی آشکار است. او از آتورپاتکان یا آذربایجان وارد شده و خدایی دوزخی است. ممکن است همان نسخه ی پارسی هادس ارباب جهنم باشد که به ادعای هرودت، حکام پارسی مثل خرخس (خشایارشا) و آمیتریس برایش انسان قربانی میکردند. نام سیس پت یا سیس بد با نام خسیس بد برای یک خدای مرموز در مانویت سغدی در آسیای مرکزی قابل مقایسه است. ورود خدایان اکدی و سامی غربی به آسیای مرکزی توسط یونانی ها امر معمولی بود. حتی داگون خدای معروف فنیقی تحت عناوین دگن و داگون در نورستان جنوبی پرستش میشد. ظاهرا خسیس بد هم از همین قاعده پیروی میکند. سکجائروو او را نسخه ای از میترا شمرده است با این ادعا که در مانویت سغدی، میترا چهار پسر دارد: مدن بد (ارباب خانه)، ویس بد (ارباب طایفه)، زند بد (ارباب قبیله) و شهربد (ارباب سرزمین). فرض شده که شهربد همان خشاتراپاتی و بنابراین خسیس بد باشد. با این حال، متون مانوی پسر چهارم را شهربد ننامیده اند بلکه زردشت نامیده اند که همان زرواستر یونانی است. چون زرتشت به شهربد هم معروف بوده است شرقشناسان جای نام او را با لقب شهربد عوض کرده اند. اما زرتشت تنها موردی نیست که یک خدای انسان مانند لقب مشابهی میگیرد. پادشاهان ساسانی هم "دهی بد" (به همان معنی ارباب سرزمین) نامیده میشدند که تلفظ دیگر همین لغت خسیس پتی است و میدانیم که پادشاهان ساسانی همزمان "خودای" یعنی ایزد هم لقب داشتند. شاه رأس حکومت است. حکومت، روح نظمی است که از هرج و مرج خارج میشود و این هرج و مرج قابل مقایسه با سیطره ی نیروهای اهریمنی زمین بر نور ایزدی است که در افسانه ی مانوی حمله ی شیاطین به "آدم نورانی" درج شده است. آزادسازی ذرات نور از اسارت اهریمنان توسط نیروهای روشنایی سبب خلقت جهان زمینی و نظم آن میشود. در نسخه ی سغدی مانویت، خدای روشنایی و پدر آدم روشنایی، "سما دن" یعنی ارباب آسمان نامیده میشود و شاه زمین اهریمنی، ZAY SPANDAIMET یعنی سپندائیمت یا سپندارمت زمینی است که سپندارمت، نامی برای الهه ی زمین بوده است.:

“APOLLO AND KHSHATHRAPATI, THE MEDIAN NERGAL AT XANTHOS”: MARTIN SCHWARTZ (2005): ARCHIVE.ORG

پس آتوم یا آدم، همانطورکه خورشید غروب است نرگال یا خدای جنگ هم هست که از دریچه ی الهه (دب اکبر) به زمین جهنمی هبوط میکند تا از طریق جنگ با نیروهای تاریکی، تبدیل به خورشیدی شود و نیرو بگیرد و شب آن را به روز روشنی تبدیل کند که خودش خورشید آن است. این، الگوی مقدس تمام حکومت های جنگ طلبی است که فکر میکنند فقط با جنگیدن، میتوانند تاریکی را در جهان از بین ببرند ولی با تخریب و نفرت پراکنی فقط بر تاریکی زمین می افزایند. چون از خدایی نیرو میگیرند که خدای جنگ است. این خدا خدای جنگ است چون عاشق قربانی خونین است و آدم ها در تاریکی جهل، بسیار انبوه تر و درخلوصی راستین تر، همدیگر را برای او قربانی میکنند. برای همین است که اراده کرده زمین به قلمروهای کوچکی تقسیم شود که همه آرزوی امپراطوری داشته باشند و همه همسایگانشان را به شکل شیاطیبن ببینند. چون اینطوری به جای شیاطین، آدم ها زیر پای خورشید دروغین می افتند و قربانی میشوند و پیروان خورشید دروغین، در تاریکی ای که با روشنایی اشتباه گرفته اند حتی نمیتوانند همانندی جبهه ی مقابل با خودشان را ببینند. نکته ی جالب این که مار مریخ، ظاهر عاقلانه ای دارد چون وضع موجود را به زبان عقل توجیه میکند و این آنقدر ریاکارانه شده که جریان مقابلش با نسخه ی مقابل عقل یعنی عشق به جنگ آن رفته اند و بعد از ناامید شدن از مار مسیح، کبوتر او را برگزیده و شهوت خویی زنانه شده ای را به جنگ جنگسالاری مردانه فرستاده اند و الان هم دنیا صحنه ی جنگ این دو جبهه است بی این که کسی یادش بیاید آنها نیمه های مکمل همند.

(ادامه دارد...)

مطلب مرتبط:

از بابل تا نیویورک: چگونه اشرافیت یهود موفق به خوردن جهان شدند؟ (بخش2)

مذهب و سیاست: راهبران دوقلوی جوامع در سراسر جهان

تالیف: پویا جفاکش

اولین تصویر از تصاویر بالا، نقشه ی تصویری جزیره ی رودس را نشان میدهد که در سال 1935 توسط اگون هوبر رودی تصویرگری شده است. در گوشه ی بالای جزیره، هلیوس کورس خدای خورشید جزیره ی رودس را میبینید که خود جزیره از رودا همسر او نام داشت. در تصویر دوم، بخشی از تصویر برجسته شده که مردان و زنان جوان را در حال رقص های حلقه ای موسوم به کارولینگ نشان میدهد. دیوید ام.شرمن، دین پژوه امریکایی، با توجه به داستان های بنیان تاریخی رودس با تلخین ها یعنی نسخه های رودسی کوریت ها یا کوریبانت ها که نژاد مردان زن مانند رقصنده در حلقه های دایره ای بودند حدس میزند که این رقص ها میتوانند دوران مدرن را به دوران باستان ربط دهند. کلمه ی کوریت میتواند با عنوان کورس برای هلیوس مرتبط باشد. در تصویر سوم، تعدادی از کوریت ها را در حال رقص در اطراف زئوس نوزاد در جزیره ی کرت میبینید. آنها در آن جزیره و پیش از تولید نژاد نوین بشر در دوران حکومت زئوس، از زئوس محافظت میکردند. شرمن توجه میدهد که در کرت، زئوس تحت عنوان "کوروس مگیستوس" (بزرگترین کوروس) در شعری به همین نام هدف دعای جمعی واقع میشد. از طرفی لاتینی ها هلیوس کورس رودس را "ژوپیتر یوونالیس" یعنی ژوپیتر یا زئوس جوان مینامیدند یعنی زئوسی که ظاهر جوانی دارد همانطورکه هلیوس و نسخه ی دیگرش آپولو همیشه با ظاهر یک مرد جوان بی ریش تصویر میشوند. این احتمالا تصویر اولیه و بنیاد واقعی زئوس بوده قبل از این که تصویر متاخر او به شکل یک مرد میانسال یا مسن تنومند ریشو تکثیر شود. تصویر اخیر، تصویر معروف یهوه خدای یهودیت و مسیحیت نیز هست و نام ژوپیتر/یوپیتر را میتوان به پدر-یو معنی کرد که یو همان یهو یا یاهو فرم اولیه ی یهوه است. اتفاقا تصویر بعدی که بخش دیگری از نقشه ی رودس است نشان میدهد که رقص های دایره وار کارولینگ در رودس اصلا غیر مسیحی نبوده اند. چون این بار، اصحاب کلیسا را در حال اجرای آنها میبینیم. با این حال، بعدا کلیسای کاتولیک مرکزی اجرای این آیین را ممنوع کرد. گفته میشد که این آیین به محلی برای فسق و فجور تبدیل شده و اگرچه قانونش رقصیدن زن و شوهرها با هم بوده، ولی به میدان شهوترانی نامحرمان تبدیل شده است. در رقص های مختلط، رقصنده ی مرد، رودوس و رقصنده ی زن، رودا نامیده میشد که دومی دقیقا همنام همسر هلیوس کوروس است. مجموعه ی آنها رودانیم یعنی دلدادگان نامیده میشوند ولی شرمن معتقد است اینجا یک اشتباه عمدی، لغت دیگری را به رودانیم تبدیل کرده است و این به بنیادهای قومی رودس برمیگردد. رودس یکی از مناطق عمده ی تجارت مداوم با شامات بود و فنیقیان بسیاری و در بین آنها شماری از نخستین عبرانیان یهودی در قبرس ساکن شدند. در انجیل، پاول قدیس با جامعه ی یهودیان رودس دیدار میکند. ممکن است به دلیل شباهت نزدیک الفبای حروف "ر" و "د" در الفبای عبری، "دودانیم" به یک سهو عامدانه "رودانیم" خوانده شده باشد. "دودانیم" نام یک نوه ی نوح است ولی امروزه به صورت "دود" یا "دودیم" یعنی مردم هنوز در زبان عبری استفاده میشود. معنی اصلیش در سامی قدیم، عزیز و مورد محبت و ازجمله معشوق است و به صورت "دودی" یعنی عزیز من هم در عربی و هم در عبری هنوز مصطلح است. نام معشوق مصری پرنسس دایانا که همراه او کشته شد، "دودی" بود. این کلمه در زبان آلبانیایی هم رواج دارد و به نظر میرسد در زمان حکومت مسلمانان بر آلبانی، از زبان عربی وارد آن شده است. نام داود پیامبر هم از "دود" DOD مزبور می آید و احتمالا غزل های عاشقانه ی داود، با عشق ورزی جمعی رودسی مرتبط است. همانطورکه میدانیم این غزل ها را به صورت رمزی به اتحاد فرد با خدا مربوط میدانند که به هیروس گاموس یا ازدواج الهی برمیگردد و اتحاد یهوه با نیمه ی مادینه اش شخینه را نشان میدهد. بازسازی زمینی هیروس گاموس به شکل اتحاد زن و مرد در یوگای هندی هم دیده میشود. یوگا از ریشه ی یوغ به معنی بند نهادن است و جالب است که نسخه های لاتین و فرانسوی از آن به معنی ازدواج استفاده شده اند. اتحاد مرد و زن در جشن ازدواج به رقص و موسیقی گره میخورد و میتواند به پیروی از غزل های عاشقانه ی داود، در فلوت نوازی داود چوپان متجلی شود که یادآور فلوت نوازی آپولو خدای موسیقی بود. آپولو خدای خورشیدی توسط میوزها یا الهگان هنر احاطه شده بود و آنها در روایتی دیگر، هورائه یا زنان رقصنده با آپولو بودند. معادل رقص آنها را هنوز میتوانید در هند بیابید؛ در صحنه ی رقص کریشنا خدای آبی رنگ با دختران شیردوش که در آن، کریشنا خود را در حال رقص با تمام آن دختران تکثیر میکند و همانطورکه در تصویر پنجم میبینید، این رقص درست مثل کارولینگ رودسی دایره ای است. کریشنا هم در حلقه های پسران میرقصد و هم در حلقه های دختران، و این یادآور حلقه های مجزای رقص پسران و دختران رودسی در تصویر دوم در فوق است. پسران همران کریشنا گوپالو و دختران همراه او گوپالا نامیده میشوند که احتمالا هر دو ریشه در نام آپولو دارند. معشوقه ی اصلی کریشنا را دا نام دارد که اسمش نزدیک به رودا همسر کوروس است کمااینکه نام خود کریشا یا کریشتا یا کریشنا نیز میتواند از کوروس بیاید. کریشنا در قبیله ی یاداوا ظهور میکند که نامش نزدیک به یهودا قبیله ی کریست یا مسیح است و به مجموعه قبایل ابهیرا تعلق دارد که نسخه های هندی ابهری ها یا عبری ها هستند. در سنت های بهاکتی پیرو کریشنا از یک بهشت غربی سخن رفته است که شرمن معتقد است باید جزیره ی رودس باشد. یهودیان رودسی به هند مهاجرت کرده و کلنی تشکیل داده اند که این مهاجرت به قرن 16 منسوب است. شرمن، رد ورود آلات موسیقی غربی مثل گیتار به هند را در همین مهاجرت و تداوم ارتباط مسببینش با اروپا میجوید. اصطلاح پرادسی در اصل به یهودیان رودسی الاصل هند تعلق میگیرد و جالب این که هندیان این لغت را گهگاه درباره ی یهودیان عرب زبان و فارس زبان هند هم استفاده میکنند. به طرز جالبی پرادسی با عنوان پرادش برای معابد خدایان بخصوص کریشنا و نسخه ی فراانسانیش ویشنو مناسبت دارد. به طور مشخص، کلمه ی پرادش از ریشه ی آرامی پردیس یا فرادیس یا فردوس به معنای باغ و تلویحا بهشت می آید. اما با تلاقیش با پرادسی در زبان هندی دوپهلو میشود چون میشود آن را به دو جزء "پارا" به معنی برتر و عالی، و "دسا" به معنی قلمرو و جایگاه معنی کرد. بدین ترتیب، پرادش میتواند به معنی جایگاه خدا، و پرادسی میتواند به معنی قومی که از سرزمین خدا می آیند باشند. منشا لغت "پارا" مشخصا عنوان عمومی "بعل" برای ارباب انواع سامی است ولی عمدا به این شکل تلفظ شده تا به لغت "پراعوه" یا "فراعوه" یا فرعون برای شاهان مصر در تاریخ عبری نزدیک شود و مصر جایی است که عبرانیان از آن آمده اند. پراعوه همچنین قابلیت تبدیل به پوروشا را دارد، خدایی که خود را قربانی کرد تا جهان مادی از اجزای بدنش به وجود بیاید و تمام موجودات جهان بخشی از او هستند. این با تکثیر بعل های اماکن در مردم جامعه شان قابل مقایسه است و پولیوس خدای محافظ شهر در یونانی میتواند واسطه ای بین بعل و پوروشه باشد. قوای تصمیم گیری خدا و درواقع روح او در حاکم جمع می آید که فراعوه یا فرعون در مصر چنین موجودیتی است. فرعون یک کهن الگوی الهی به نام ازیریس دارد که در یونانی با دیونیسوس تطبیق میشود. دیونیسوس خدای رقص و موسیقی و خوشگذرانی و از این جهت یک فرم عامیانه از آپولو است. نام خود آپولو نیز از بعل می آید. عنوان ازیریس از سر یا سور یا آسور یا اسر نسخه ی آشوری «مردوخ» بعل بابل می آید. وی به آسورا مستاس هم شهرت دارد که نامش ریشه ی عنوان اهوره مزدا برای خدای زرتشتیان است. به دلایل تبدیل متداول "س" و "ه" به هم، روشن است که "سر" از "هر/ار" می آید که در عنوان "هری" به معنی مقدس برای خدایان هندو و بیش از همه کریشنا زیاد به کار میرود. لغت "هری" با لغت "هاری" یا "آری" یا "آریه" برای شیر درنده همپوشانی دارد و یکی از تجسم های قبلی ویشنو خدای مجسد در کریشنا، ناراسیمها یا مرد شیرمانند بوده است که کاملا قابل مقایسه با تظاهر یهوه به شیر است. شیر، جانور خورشید و نظر به حرکت زمان با جابجایی خورشیدر آسمان، تمثال زمانی است که همه چیز را میخورد و ازاینرو خدای شیر میتواند به شیوا خدای نابودی هندوها تبدیل شود که خدای یوگا نیز هست. شیرگونگی هری یا خدای بنیادین هندو میتواند عنوان "آریا" برای اشرافیت هندی را به یاداوا و یهودیان برگرداند که پیروان آریل یا آریاهو یعنی شیر خدا هستند. ریشه ی "هر/ار" همچنین با "هرو/هورس" از خدایان مصر، "اولو" در افریقای سیاه به معنی آسمان، "ارو" در آرامی و عربی آمیخته به آرامی به مضمون خدا، و "ایلو/ال/ایلی/علی/اله/الوهیم" عنوان کلی تر خدا در بین سامیان که در "الله" اسلام تثبیت میشود مرتبط است. در تورات، ال و الوهیم با یهوه تطبیق شده اند. جالب این که خود یاهو –ریشه ی یهوه- هم بی واسطه در زمره ی ریشه ی کریشنا قرار گرفته است. نام یاهو به صورت های واهو/وایو و واسو درآمده است و یک دلیل آن هم نزدیکی الفباهای "و" و "ی" به هم در عبری است. واسو دوا یعنی واسو-خدا یکی از خدایان قدیم هند بود که یونانیان باکتریا او را به نام "بازو دئو" به همان معنا خوانده اند. جالب اینجا است که اگر دئوس به معنی خدا را با ایلوس به همان معنا جابجا کنیم لغت باسیلوس به دست می آید که عنوان شاهان یونانی و معادل دقیقی برای فراعوه عبری است. واسو نام پدر زمینی کریشنا نیز هست و اگر دقت کنید پدر فراانسانی او و درواقع نسخه ی آسمانیش نیز "ویشنو" نام دارد که نامش فقط تلفظ دیگری از واسو و بنابراین یاهو است. درحالیکه عناوین هری و کریشنا ریشه در عنوان هر/ار/ال دارند، ویشنو ریشه در یاهو دارد و پیوندشان عنوان الیاهو یا ایلیا یا الیاس را میسازد که یکی از مسیح های ناپدیدشده ی یهودیان است. به مانند ویشنو یهوه هم یک بار به صورت انسان بر یهودیان آشکار شد و آن در زمان غارت معبد یهوه در اورشلیم توسط یونانیان بود که یهوه به شکل مردی اسبسوار وارد معبد شد و سپس باز به شکل دو مرد جوان بی ریش وارد شد و مسئول غارت را به باد کتک گرفت. این دو مرد جوان بی ریش را به شکل زوج کریشنا و بالاراما (بل رام) در هند همیشه همراه هم میبینید. بل رام، تجسد بالا دوا (بعل خدا) است و پیوند کریشنا-بالاراما پیوند اولیه ی بعل و یاهو در بعل یاهو را نشان میکند که خدای نخل ها در اریحا و تدمر بوده و از نسخه های اولیه ی دیونیسوس به شمار میرود. در هند و سریلانکا نیز نخل ها به دلیل ارتباط بالاراما با آنها مقدسند. منابع یونانی-رومی، خدای پالمیرا یا تدمر را به نام های زئوس بلوس، ژوپیتر بلائوس و بلوس دئوس میشناسند که آخری اسما دقیقا خود بالا دوا است. بالا دوا خدای درمان بوده و از این جهت، یادآور به درمانگری معجزه آسا و مرده زنده کردن عیسی مسیح. یسوع یا عیسی نیز تجسد زمینی یهوه از دید مسیحیان است و نام یسوع نیز در اصل تلفظ دیگری از یاهو است. در جهان یونانی، معجزات درمانی او را اسکلپیوس خدای درمان انجام میدهد که به دلیل ظاهر ریشوی خود، بیشتر از بقیه یادآور عیسی و پدرش است. اسکلپیوس پسر آپولو از زنی به نام کورونیس است که پیوند اسمش با کوروس، او را نسخه ی دیگری از رودا نشان میدهد. آپولو از طریق کلاغی، از زناکاری کورونیس با مردی غیر مطلع میشود و از شدت خشم، اولا کلاغ خبرچین را نفرین میکند و کلاغ سفید، سیاه رنگ میشود و ثانیا کورونیس حامله را با پرتاب تیر میکشد ولی بعد پشیمان میشود و اسکلپیوس نوزاد را از پهلوی مادر مرده اش بیرون میکشد و بزرگ میکند. این یادآور بیرون کشیدن گئوتمه بودا (بنیانگذار اسمی بودیسم) در زمان تولدش از پهلوی مادرش مایا است. مایا هم در زمانی که پسرش بسیار کوچک بود میمیرد. مایا مادر گو.تمه همنام الهه ی توهم در هندوئیسم است. بعضی نحله های بودایی نزدیک به ویشنوپرستی، مادران تمام بوداها را نسخه های زمینی الهه مایا میشمارند. مایای توهمزا همچنین معروف به «نیلا دیوی» است. دیوی یعنی الهه درحالیکه نیلا یادآور "نیل" رود اصلی مصر است که خود، نامش تلفظی از "نهر" در سامی به معنی جریان آب است. این عنوان در نارایانا لقب ویشنو نیز دیده میشود زمانی که بر بستر اژدهایی معلق بر آب های آغازین غنوده و یک گل نیلوفر آبی از نافش بیرون می آید و از آن برهما خدای خالق برمی آید و جهان جدید را می آفریند. تولد برهما از ویشنو سوار بر نیل نیلوفر آبی و از روی آب های هاویه، همان ظهور هورس بر گل نیلوفر آبی پس از رشد گل از اعماق آب است و حالت جزیره مانند نیلوفر آبی روی سطح آب، بیرون آمدن خشکی از آب را نشان میدهد که این خشکی میتواند جزیره ی رودس باشد که ازقضا به نام نیمف ها یا پریان آبی لوتوس یا گل نیلوفر آبی، معروف به نیمفیا بود. این همچنین با بیرون آمدن خشکی از آب بعد از سیل نوح تطابق دارد که در نسخه ی هندیش، آدم ها به رهبری مانو سوار بر کشتی ای که ویشنو به شکل متسیه یا ماهی آن را در میان سیل راهنمیی میکند با رسیدن به آن خشکی نجات می یابند. تجسم ماهی گون ویشنو برابر تجسم ماهی گون حئا خدای آب ها و حیات در بین النهرین است که درآنجا هم انسان ها را با راهنمایی به ساختن کشتی، از سیلی که برادرش انلیل بر جهان فرو فرستاده است نجات میدهد. هر دو تجسم ماهی گون برابر دلفینوس یا تجسم ماهی گون آپولوی دلفی به عنوان یک خدای خورشیدی هستند. آب های نابودگر به عنوان تمثالی از هرج و مرج کشنده برای حکومت هایی که جانشینان باسیل ها و فرعون ها هستند و با جنگ به تخت نشسته اند با بی نظمی کشنده ی جنگی معنی پیدا میکند که وحشت خود را با نمایش آشکار خون نشان میدهد و جانشین زمینی نیلوفر آبی برای حکومت ها هم گلی سرخ به رنگ خون موسوم به رز است که نامش با رودا همریشه است و هر دو به "رش" در عبری به معنی سر و رأس و رئیس برمیگردند. لغت "ریش" برای موی صورت که تمثال ریاست و مردانگی است از "رش" می آید و حکمای هندو که مثل خدای یهود و کاهنان عبریش ریش انبوهی هم دارند، در هند ملقب به «ریشی» هستند.:

“shaintivanam/ saccidananda ashrama 2021 retreat”: David M.Sherman: GOLDSUNAURA: AUGUST 30, 2023

علم امروزی در دوران مدرن، هنوز به لحاظ ایدئولوژیک، این پیشزمینه ی دریایی را برای بشر حفظ کرده و فقط تغییر بستر آن به مدرنیته را بسیار تدریجی و اتفاقی کرده است، با این تمهید که بشر را اخلاف دور جانورانی دریایی میشمرد که میلیون ها سال پیش، زمین را به مقصد خشکی ترک گفتند. وابستگی بشر و دیگر جانوران خشکی زی به نوشیدن آب، دنباله ی تقریبی وابستگی جانوران آبزی به آب است و هنوز لازم است که بخش زیادی از وزن بشر را آب تشکیل دهد. آب، عنصر هرج و مرج است و به مانند وابستگی انسان متمدن به آب هاویه ای، نظم حکومتی نیز هنوز به بی نظمی سیاسی-اجتماعی و تداوم یا تکرار آن نیازمند است.

از دیرینه ترین ایام، بزرگترین عامل وقوع بی نظمی بین افراد و گروه های اجتماعی، عدم تفاهم درباره ی موضوعات بوده است و بسیاری از این موضوعات، دقیقا همان چیزهایی بودند که نظم هر کدام از این گروه ها به آنها بستگی داشت؛ مثلا مالکیت زمین یا منابع آب یا رعایت حق استفاده از منابع طبیعی بر اساس قوانین قبول شده از سوی قبایل و دهکده ها. در طبیعت پرستی نخستین، بیشتر قوانین از روی مشاهده ی عناصر طبیعت حاصل می آمدند و این استعاره و کنایه را در زبان های قدیمی زیاد میکرد. اگر ادبیات عتیق ممالک را ببینید متوجه میشوید که پیچاندن کلام و چندپهلویی معنایی کلمات در آنها بسیار زیاد است. شاعران و ادبای قدیم، از مشاهده ی یک گل، چنان کلام چندپهلویی را بیرون میکشیدند که از نظر انسان امروزین، بسیار غیر ضروری و گمراه کننده به نظر میرسد. پیتر داوکینز در یک سخنرانی، حجم عظیم دوپهلویی اصطلاحات و عبارات به کار رفته در نمایشنامه های شکسپیر را شرح داده است. تا خود قرن بیستم و در استقبال از رمان های نویسندگانی مثل جیمز جویس، هنوز میتوان رد علاقه ی عمومی به این نوع بازی های کلامی را ردیابی کرد. اما هرچه میگذرد، ادبیات آبکی تر میشوند تا جایی که شعر به حد ترانه های رپ سقوط میکند. هنوز هم گهگاهی ادبیات چندپهلو با استقبال نسبی مواجه میشوند تا دوام بخشی از تعلق ما به عصری سپری شده را به ما یادآوری کنند اما در شرایطی که مردم شدیدا به نوشته های کوتاه و سطحی کاملا به روز شبکه های اجتماعی عادت کرده اند، دیگر کمتر اثری از ارتباط با عصر پیشین به جا میماند. مردم در میان مجموعه ای از اطلاعات کاملا متناقض به تعداد سلایق بشر گیر افتاده اند که اجازه نمیدهند معنای ثابت و ریشه داری از هیچ چیزی در ذهن هیچ کسی شکل بگیرد. از این موضوع هم زیاد ناراضی نیستند. فرزندان انسان دوران اوج شکل گیری شخصیتشان را در حال بازی کردن در دنیاهای مجازی صنعت گیمینگ و در دنیای خیالی ای که دوست دارند در آن باشند طی میکنند و کم کم یاد میگیرند که در کامپیوتر و به دنبالش جهان واقعی دنبال واقعیت نباشند. اما با این رویه و در اثر زیاد شدن تخیل فردی جهان بر اساس منافع فردی، عدم تفاهم زیاد میشود و بی نظمی اجتماعی هم به دنبالش. این در شرایطی که کامپیوتر و اینترنت و هوش مصنوعی آنها نقش مهمی در ایجاد این روند ایفا کرده اند ذهنیت خاصی را به فرد القا میکند که نتیجه ی وابستگی «ناخودآگاه» او به اعتقادات مذهبی سرکوب شده و رو به فراموشی است. اینترنت به سبب ادعا درباره ی جا دادن همه گونه اطلاعات درباره ی همه چیز در خود، جانشین خدا شده است. ولی اطلاعات اینترنتی از فیلترهایی به ما میرسند که اجازه نمیدهند هر گونه اطلاعاتی در هر کشوری به خودی خود جاری شوند و درواقع اطلاعات مهندسی شده و کنترل شده و در حدی که مردم هر کشور «لازم است بدانند» به خروجی های کامپیوتری مردم تحویل داده میشود. اطلاعات همه کس وارد اینترنت میشود ولی به دست همه کس در همه جا نمیرسد و در جاهایی هم که به دست بعضی افراد رسیده است ممکن است به زحمت رسیده باشد. این کار عمال اینترنت است که معادلند با دستیاران خدا یعنی اجنه و فرشتگان. پس به نظر میرسد خدا جهان را رها کرده و در غیابش اجنه و شیاطین، اختیار اذهان مردم و کیفیت استفاده از فیزیک جهان توسط آنها را به دست گرفته و از این اختیار سوء استفاده میکنند. این همان موقعیت جهان در «بلبله ی بابلی» بعد از قطع شدن معبر ارتباط مردم با آسمان مثل برج بابل تورات، درخت کیهانی نورس و تارعنکبوت آویزان از آسمان در اساطیر افریقایی است. منتها آشفتگی ذهنی مربوطه برخلاف آنچه ادعا شده در هزاران سال پیش رخ نداده بلکه محصول قرن بیستم است هرچند در همان زمان که داستان برج بابل اختراع میشد داشتند برایش برنامه ریزی میکردند. بسیاری از این گونه برنامه ریزی ها در لفافه ی همان لفاظی های کلامی متون عتیق مخفی شده اند. درباره ی سروران جهان و ارتباطشان با بنگاه های اقتصادی یهودی، مایلز متیس، این لفافه ها را در آثار جوزفوس درباره ی تاریخ یهود میجوید. وی معتقد است که لغت به کار رفته برای یهود توسط جوزفوس یعنی IOUDAIOI دقیقا بازی کلامی با لغت AIDOIOI به معنی اشراف است و درواقع یهودیان جوزفوس آن بربرهای فقیر و درب و داغان توصیف شده در تاریخ روم نیستند، بلکه از نظرگاه رومی که این آثار جزو ادبیات آن است با اشرافیت رومی تطبیق میشوند. این اشرافیت رومی هم در دورانی کهن زندگی نمیکنند بلکه باشندگان عصر مسیحیتند که قوانین زهدپرستانه ی کلیسای مسیحی روم را رعایت نمیکنند و از این جهت به توجیه شرعی اقتصادی گری و تجارت توسط کاهنان یهودی که انجیل عیسی را قبول ندارند متمسک میشوند. آنها مسیحیت را برای مردم ساخته اند و هرگز واقعا مسیحی نبودند که بخواهند به توراتی که به کمک انجیل بر اروپا سایه افکند وفادار باشند. تجارت پیشگی آنها ریشه در تبار فنیقی روم دارد و زبان عبری که سخنگوی یهودیت شده است هم یک شاخه از زبان فنیقی است. بنابراین وقتی در آثار جوزفوس درباره ی جنگ یهودیان با یونانیان، و جنگ یهودیان با رومیان سخن میرود ما داریم درباره ی یک جنگ استعاری و غیر واقعی صحبت میکنیم. کافی است رد کاهنان یهودی را که قاعدتا باید مدافع تجارت پرستی فنیقی در اروپای مسیحی باشند در این جنگ ها دنبال کنید. آنها افرادی زشت پوش و بدظاهر در میان فقرایی زشت پوش و بد ظاهرند چون یهود که همان اشرافیت است، برای راحت شدن از نگرانیش حول خشم مردم از سوء استفاده های اشراف، ادای مردمی بودن درمی آورد. پس کاهنان حشمونی که علیه اشرافیت یونانی میشورند اشرافی در لباس مردم عادی هستند. حتی اسم های افراد در این پروسه دوپهلویند. به صحنه ی فتنه نگاه کنید: آنتیوخوس اپیفانس و بطلمیوس بر سر تصرف سوریه با هم در جنگند. اهالی اورشلیم، در اتفاق بر علیه کاهن اعظم که طرفدار بطلمیوس است، طرف آنتیوخوس را میگیرند و شهر را به او تقدیم میکنند. افراد بطلمیوس کشته میشوند و کاهن اعظم به مصر و نزد بطلمیوس میگریزد و در هلیوپولیس یک اورشلیم جدید پایه مینهد. کلمه ی به کاررفته برای اورشلیم، IEROSOLUMA است که مایلز، آن را بازی با لغت HEIROS ALOUMAI به معنی رانده شدگان مذهبی میداند. رانده شدگان مذهبی، میتوانند هر جریان مستضعفی باشند که اشرافیت برای وانمود کردن به همدردی با مردم، خود را لای آنها جای میدهند، ازجمله قوم فرضی یهود صاحبان شهر فرضی اورشلیم. چرا؟ چون بیشترین آسیب دیدگان، بزرگترین مخالفانند. نام آنتیوخوس ANTIOCHUS هم ظاهرا بازی با کلمه ی ANTIXOOS به معنی مخالف است. لغت اپیفانس EPIPHANESبرای او نیز نزدیک به لغت EPIPHANYبه معنی ظاهر است. آنتیوخوس اپیفانس در مجموع میشود «مخالف ظاهری». برای چه کسی؟ برای بطلمیوس PTOLEMY که در اصل POLEMY به معنی دشمن است و در موقع شرح حماسی، یک T هم میگیرد. آنتیوخوس یک مخالف ظاهری برای دشمن مردم است و وقتی که جای دشمن را میگیرد، خودش بدتر از یک دشمن معمولی با اهالی اورشلیم معامله میکند چنانکه قوانین مذهبی آنها را زیر پا مینهد و در معبد اورشلیم، خوک را دقیقا به این دلیل که از دید یهود ناپاک است قربانی میکند. باکیدس مامور آنتیوخوس در اورشلیم، در اجرای تمام اوامر ضد یهودی شاه سنگ تمام مینهد تا این که کاهنی به نام اونیاس پسر ماتیاس پسر حشمونای که از اهالی مدوئن است باکیدس را با خنجر میکشد و به کوهستان (اوروس) میگریزد. اهالی مدوئن به او میگروند و به زودی به صورت یک انقلابی برای برپایی شرع یهود علیه حکومت یونانی میجنگد و اولادش سلسله ی حشمونایی را ایجاد میکنند که یکی از افرادش به نام یوحنای هیرکانی یا جان هیرکانوس موفق به برقراری حکومت شرع خدا در اورشلیم میشود. متیس، لغت هیرکانوس را با هورکانوس به معنی زندان و دامگه مقایسه میکند به این معنی که جریانی که مردم، آن را انقلابی پنداشته و به آن پناه برده بودند تا به کمک آن با اشراف بجنگند، آنها را در خود زندانی و بی اثر میکند و از ضررشان برای اشراف حکومتی میکاهد. حکومت های بزرگ در وقت هایی که احساس میکنند خشم مردمی آنقدر قوی است که حاکمان کوچک مثل باکیدس را خواهد بلعید، انقلابی های دروغین و مردمی نما تولید میکنند تا با آنها خشم مردم را به خود مردم برگردانند و خنثی کنند. توجه کنید که اینها را ظاهرا جوزفوس دارد مینویسد که خودش یک انقلابی است، ولی انقلابی ای که آخر کار، سر از کاخ امپراطور رومی ای درآورده که داشته با او میجنگیده است. این اتفاق پس از آن رخ داده که ارتش روم به رهبری وسپازین –امپراطور آینده- شورشیان یهودی را درون یک چاه محاصره کرده بود. شورشیان شکست خورده میخواستند خودکشی کنند. اما جوزفوس گفت خودکشی گناه بزرگی است و از آنها خواست که دو به دو همدیگر را بکشند تا این که بلاخره خودش و یک نفر دیگر زنده ماندند که جوزفوس او را قانع کرد تسلیم شوند و اینچنین اسیر رومیان شد اما چرا مورد مهر آنها قرار گرفت؟ آیا واقعا آنطورکه خودش ادعا کرده است به خاطر این که به وسپازین گفت پیشبینی کرده است که او در آینده امپراطور خواهد شد؟! اینجایش قطعا تاریخ نیست و بنابراین قبل از آن هم همینطور. پس تفسیر مطلب این است که جاعل جوزفوس خودش را جای جوزفوس گذاشته و تخیل کرده اگر خودش انقلابیون را به دست همدیگر از بین برده بود و همه این را میدانستند چه داستانی برای جلوگیری از خوردن مهر "خائن" بعد از همکاری آشکار با اشرافی که با آنها میجنگید سر هم خواهد کرد. نتیجه این که انقلابی یهودی پیروز به جای انقلابی مردمی نمایی نشسته که توی صفوف مخالفان اشراف نفوذ میکند و آنها را به دست هم از بین میبرد یا اتحادشان را متلاشی میکند. او قطعا برای این کار، نیازمند جریان سازی جدید است و ایدئولوژی خلق میکند. در زمان ما این ایدئولوژی را لیبرالیسم و دموکراسی نمایندگی میکنند و ما در آنها اشرافی را میبینیم که ادا در می آورند که مردمی معمولی و منتخب مردم معمولی هستند و منافع مردم معمولی را دنبال میکنند. اما همیشه منظور از مردم معمولی، تفسیری ایدئولوژیک از مردم معمولی است که توسط خود اشراف خلق میشود و اگر مردمی باشند که آن تفسیر ایدئولوژیک را قبول نداشته باشند، هرگز در رسانه های طرفدار حاکم منتخب، عنوان «مردم» را دریافت نمیکنند. اگر شما «مردم» را ایجاد بکنید و به آنهایی که تعبیر ایجاد شده از مردم را قبول کرده اند باج دهید، میتوانید از آنها برای توسعه ی قدرت خود استفاده کنید و در جای لازم، آنها را برای خود قربانی کنید. این دقیقا اتفاقی بوده که در دوران سیطره ی کلیسای کاتولیک، برای «قوم یهود» افتاده است. درحالیکه یهود اصلی همان اشرافند، مردمی بدبخت و آواره عنوان "یهودی" را به خود گرفتند تا قدرتمندان واقعی مثل آنها مردمی مظلوم و مستضعف به نظر برسند و البته با غمخواری این آواره ها از آنها ارتشی برای نفوذ در جبهه های دشمن میساختند. منتها این «قوم» باید یک «مذهب» هم میبود تا برای مردم خداپرست و مذهبی ای که اشراف را به زیر پا نهادن قوانین خدا متهم میکردند اینطور به نظر برسد که آنها پیرو خدایند و فقط قوانین خدا برای آنها کمی متفاوت است همانطورکه اشراف بعدها نیز بارها برای انجام انقلاب های ظاهرا مردمی در سراسر جهان، از بی خدایانی که لباس مردان خدا را پوشیده بودند استفاده کردند و هنوز هم میکنند که الگویش شورش حشمونی ها علیه باکیدس و آنتیوخوس است. البته در مورد اروپا مذهب مزبور باید ساخته میشد. یهود ساخته شد برای این که مسیحیت، از طرف خود این اشرافیت، پاگانیزم را از بین برده بود و لازم بود «رانده شدگان مذهبی» جدید، کسانی باشند که مسیحیت را تا نصفه قبول داشته باشند. پس یک کتاب مقدس مسیحی اختراع شد که یهود فقط نیمه ی عتیقش را قبول داشته باشند و مسیحیان هر دو قسمت عهد عتیق و عهد جدیدش را. یهود به سبب قبول نداشتن عیسی و عهد جدیدش محکوم به تحمل مرارت بودند اما همانطورکه مدام در اثر خوشخدمتی به اشراف ارتقای مرتبه می یافتند کم کم مسیحیت را از درون کاملا یهودی کردند طوری که دیگر نمیشد یهود را فقیر و مستضعف خواند، آن وقت باید «رانده شدگان مذهبی» جدید کشف میشد و این بار تمرکز روی مذاهب پاگانی منقرض شده ای قرار گرفت که کلیسا آنها را شیطانی میخواند. درنتیجه اشراف در تولید محتواهای رسانه ای خود، به آشکاری شروع به تکثیر اعمال «شیطانی» و به رخ کشیدن نمایه های شیطانی مثل ستاره ی پنج پر و اعداد 33 و 333 و 666 و 69 و ... کردند تا در جبهه ی ستمدیدگانی به نظر برسند که موسیقی های راک و رپ مملو از این نمادها را تشویق میکنند. اینجا پاگانیسم نیست که به خودی خود شیطانی است بلکه درست مثل یهودیت، مذهبی که اشراف برمیگزینند به خاطر آنها شیطانی میشود و جواز این شیطانی شدن از داخل خود کتاب مقدس درمی آید. در تورات شما بعینه یهوه یا خدا را در جایگاه اشرافسالاران حاکم بر جهان منتها در نسخه ی قرون وسطاییشان میبینید. یهوه با الوهیم تطبیق شده که یک خدای قدیمی تر است. الوهیم همدوپهلو است. چون درحالیکه بنیاد کلمه "اله" یا "الوه" است، "یم" آخر آن هم میتوان حرف تعریف باشد و هم علامت جمع. یعنی آن را هم میتوان خدا معنی کرد و هم خدایان. جالب این که یهوه با این که مفرد است ولی در متن تورات، بارها خود را "ما" میخواند و از فعل جمع برای خود استفاده میکند. بدین ترتیب یهوه از طریق تطبیق با الوهیم، میتواند هر جا لازم شود کسوت خدای تازه تاسیس مسیحیت را داشته باشد و با خدایان پاگانی بجنگد و هر جا لازم شد به خاستاگاه های پاگانی خود برگردد. از آن جالب تر این که در عبری، "الوهیم" و تلفظ دیگرش "الهیم" به معنی قدرتمداران _جمع قدرتمند- هم هست و این وقتی است که الهیم جمع "الهی" به معنای ایزدی باشد و اشراف معمولا خود را دارای تبار ایزدی میخواندند. بدین ترتیب، یهوه به همین راحتی و از طریق تطبیق با الوهیم، قابل معنی شدن به مجموعه ی اشرافیت سیاسی و مذهبی است. برخورد او با مردم معمولی از همان آغاز کتاب مقدس و با سر کار گذاشتن آدم و حوا به عنوان کهن الگوی بشر توسط یهوه بیشتر نقشه را روشن میکند. آدم و حوا را از خوردن میوه ای منع میکند بدون این که دلیلش را برایشان روشن کند و به همین ترتیب، اشراف قرون وسطایی هم اتباعشان را به ممنوعیت هایی دچار میکردند که از دید مردم سوء ظن ساز بودند. مار در تورات، نماد این سوء ظن است و چون آدم و حوا را به شکستن ممنوعیت تشویق میکند، میتواند هر آدمی باشد که در انسان ها نسبت به حکومت سوء ظن ایجاد میکند. کلمه ی سامی "نحاش" در عبری به معنی مار، از اضافه شدن "نا" ی سامی به "حشش" می آید که در درجه ی اول، صدار مار و البته در سامی قدیم به معنی نجوا کردن است. این کلمه با "ایشش" در عبری به معنی زن شباهت آوایی پیدا میکند و ازاینرو است که مار، زن را که حوا باشد وسیله ی فریفتن مرد میکند. در عالم سیاسی-اجتماعی، نجواکنندگان برای بدبین کردن افراد به حکومت، واقعا نیازی به دخالت ضروری یک زن ندارند و به همین دلیل، در نامگذاری شخصیت های باغ عدن، چندپهلویی سنگین کلمات عبری و وصل شدنشان به کلمات همخانواده ی مختلف، جلب توجه میکند و بخصوص دراینجا مصنوعی و ناعمومی بودن اولیه ی زبان عبری تورات را باید جدی گرفت چون کلمات را بر اساس مقاصد سیاسی برسازندگان زبان شکل داده یا نگه داشته اند. در مورد آدم و حوا و خدایشان باید به همخانوادگی اسامیشان با این لغات توجه کرد.:

آدم:

آدم: انسان

هدمه: اندام مردانه

دمه: میوه

ذمه: مبدل کردن

دمم: مشاهده کردن

حوا:

حیه (حیات): زندگی

حیو: رحم

حیه: مار

هوه: شو یا نمایش

یهوه:

حوی: بودن، ایجاد کردن

حبه: محبت و علاقه

خبت (خبط): گناه و مجازات

هبه: پنهان کردن

در این سیستم ارتباطی، خدا هم علاقه مند به مردم است و هم آنها را به گناه کردن وا میدارد تا مجازاتشان کند و هم کارهایش پنهانی است. در مقابل، آدم در جایگاه انسان دقیقا با همان چیزی که یهوه/حکومت، هدفش حول آن را از او پنهان کرده است، همهویت میشود که دراینجا میوه است که نامش به آدم نزدیک است. آدم ظاهرا بنده ی خوبی است ولی او یک مبدل مخفی کار است و حوا نمایش او از خودش است. مار (نجوا کننده) با نمایش بیرونی این شخصیت در تماس است و بنابراین وقتی مار از طریق حوا با آدم تماس میگیرد، یک بدبین کننده است که مستقیما با انسان (فارغ از جنسیتش) روبرو میشود. سیاستمدار موفق، کسی است که در برنامه ریزی خود، چیزهای مضری را ممنوع کند که به محض بیرون ریزی مضرات آن چیز، بین بدبین و بدبین کننده دشمنی ایجاد شود و بدبین کننده برای بدبین شده حکم یک شیطان را پیدا کند که جانشین مار تورات است. هر چیزی که ممنوعیتش خیلی جدی و همزمان بسیار ابلهانه و بی دلیل به نظر برسد، یک سوپاپ اطمینان برای حکومت است. چون اعمال کثیف حکومت، قطعا مردم را خشمگین خواهد کرد و اگر برجسته شدن امر ممنوعه ی ظاهرا بی دلیل، توجه مردم ناراضی را به شدت به خود جلب کند و رفع ممنوعیت ناگهانی، ضررهای زیادی به جامعه بزند، آن وقت مردم تمام نارضایتی های دیگرشان از حکومت را فراموش کرده و به درستی حرف های حکومتی که از او متنفر بوده اند ایمان می آورند و این به حکومت در صحنه یا منقضی امکان بازسازی کردن خود و نفرت پراکنی علیه مخالفان خود را خواهد داد. این بازی هم به نفع یهوه است و هم به نفع مار، و ازاینرو هم خدایی است و هم شیطانی. اگر دقت کنید، حکومت های امروزی اکثرا همزمان یهوه و مار هستند. یعنی در کشور خودشان یهوه اند و در خارج از مرزهای خود مار. در کشور خودشان، قوانین ابلهانه ولی واقعا مهم خود را هدف انتقاد میکنند و در خارج از مرزهای خود، با تحریک بدبینی به قوانین مشابه، مردم را علیه حکومت های مشکل ساز برای کشور خود میشورانند و البته همیشه جایی برای بازگشت آن حکومت به صحنه باقی میگذارند. بنابراین خدا و شیطان، هر دو همزمان ماسک های حکومتند ولی در دوران جهانی سازی که با بیشترین مداخله ی حکومت های غربی در امور دیگر دولت ها طرفیم، هویت مار و ماسک شیطان عمومی تر است و با توجه به هویت بنیادین مسیحی غرب، عجیب نیست که یهودیت و پاگانیسم به عنوان مذاهب متهم به شیطانی ولی هنوز در پوشش انجیلی خود بیش از همیشه خود را به نمایش بگذارند. این کار ریاکاری نیست وقتی یهوه از همان اول، خود را الوهیم خوانده و به زبان دوپهلو ریشه ی خود در خدایان را روشن کرده است و خدایان همزمان همان اشرافند. صحنه ی فعالیت یهوه، زمین و آسمان است و در سفر پیدایش 4 : 2، برای نامیدن زمین و آسمان، از لغات "رص" (ارض یا زمین) و "شمیم" (سمائیم یا آسمانها) استفاده شده است. به طرز عجیبی، رص همزمان به معنی ظلم کردن، و شمیم همزمان به معنی دام و نقشه و از ریشه ی "شمح" به معنی حجاب است که کلمه ی "شمم" به معنی گیج کننده هم از آن می آید. بدین ترتیب، ستم و فریبکاری به جای زمین و آسمان، صحنه ی فعالیت قدرتمدارانند. با در نظر گرفتن دو پهلویی لغات، پیدایش 4 : 2 را که معنای ظاهریش این است: «اینها حساب های آسمان ها و زمینند در زمان خلقتشان در روزی که یهوه الهیم، زمین و آسمان ها را آفرید»، میتوان همزمان اینچنین معنی کرد: «اینها گزارش های حجاب ها و ظلم است از ایجاد آنها در زمانی که قدرتمداران پنهانی، ظلم و حجاب های آن را ایجاد کردند.» همانطورکه آیه ی بعد میگوید، قبل از آن، خلقتی نبود چون قبل از آن، تضاد طبقاتی وجود نداشت.:

“ANCIENT- SPOOKS. DE BIBLE AS CODED HOMONUMS”: Frosty chud: STOLEN HISTORY: 27 NOV2024

قصه ی آدم و حوا قبل از این که در تورات و از طریق زبان مصنوعی عبری، معنای پنهانی سیاسی پیدا کند روی یک معرفت متافیزیکی استوار بود و به همین خاطر است که مشابه هایش را بدون مبنای سیاسی، در قبایل مختلف زمین می یابید. در اکثر این قصه ها حسرت بر سر از دست دادن آسمان است و زن عامل این فقدان معرفی میشود همانطورکه حوا در کتاب مقدس چنین نقشی دارد. اما زن نمادی از جنبه های فیزیکی وجود انسان و کنایه از ساخته شدن جسم بشر از بدن مادر-زمین است. بنابراین اخراج آدم و حوا از بهشت، که به دنبال تقسیم آدم دوجنسه به مرد و زن اتفاق می افتد، همان تبعید روح بشر به زمین و ترکیبش با جسم است که او را به روح نرینه و جسم مادینه تقسیم میکند. در افسانه های پاگانی، این با هبوط خدای آسمان به جهان زیرین برای کامگیری از یک زن جهنمی و زندانی شدنش در آنجا بیان میشود. ازآنجاکه زن جهنمی معادل الهه ی اژدها –تهاموت در افسانه های کلدانی و لویاتان در تورات- است سفر رع خدای خورشید مصری به جهان زیرین برای سرکوب کردن آپپ اژدهای تاریکی میتواند روایتی دیگر از آن باشد. این افسانه در سفر بیووولف به غاری تاریک برای مواجهه با هیولا دیده میشود که طی آن، مادر هیولا با بیوولف میخوابد و فرزند هیولایی دیگری را به از او به دنیا می آورد که بعدا بلای جان و مملکت خود بیوولف میشود. بالاگو مردیف معتقد است که داستان سقوط ازیریس به دوزخ بعد از مقتول شدن توسط سیت میتواند خود روی داستان دیگری درباره ی سفر ازیریس به جهان زیرین برای کامجویی از الهه ی اژدهایی استوار شده باشد و ایزیس که با جمع آوری تکه های بدن ازیریس سعی در زنده کردن او دارد، همان عیشتار است که به جهان زیرین سفر میکند تا شوهرش تموز را از زندان ارشکیگال الهه ی دوزخ آزاد کند. ازآنجاکه ازیریس به جای رع در جایگاه منبع نور قرار گرفته است، تکه های بدنش در زمین، همان ذرات نورانی روح هستند که در جهان مادی اسیر شده اند. هدف ایزیس از جمع آوری آنها متولد کردن دوباره ی نور به صورت هورس یک خدای خورشیدی دیگر است. هورس تولد و مرگ آیینی ازیریس را به صورت مرگ و تولد خورشید هر روز تکرار میکند. بنابراین انتظار داریم داستانی درباره ی سقوط و زندانی شدن هورس در جهنم هم داشته باشیم که در آن، پسرش به مانند پسر ازیریس و ایزیس مقام او را احیا کند. مشکل این است که کدام پسر؟ چون هورس 4پسر دارد که به 4شکل شغال، میمون، شاهین و انسان هستند. اگر از نظرگاه یهودی که انسان را اشرف مخلوقات میخواند به داستان نزدیک شویم، ایمست پسر انسان شکل هورس پیروز خواهد شد و تاریخ انسان ها را رقم خواهد زد. در این حالت، هورس نیز در شمایل انسانیش تثبیت خواهد شد که بودا، کریشنا، آپولو، اورفئوس، دیونیسوس و کریست همه نمونه هایی از او هستند. قتل مظلومانه ی ازیریس و منجی گری هورس در عیسی مسیح یا کریست جمع آمده اند و البته او روح دینی شده است که از مسیر خود منحرف شده و باید احیا شود. از دید مردیوف، مسیح در این فلسفه اش در هر سه دین موسوم به ابراهیمی یعنی یهودیت، مسیحیت و اسلام ضرب شده است. اسلام جامع هر سه مذهب است چون دو مذهب دیگر را به شیوه ی خود قبول دارد و مذهب اسلام، توسط عثمانی ها گسترش یافته است. در تاریخ عثمانی، یک دوره سقوط موقت آن را در زمان پادشاهی به نام "بایزید" در اصل "بی (بیگ) یزید" یعنی شاه-خدا داریم که به دنبال شکست سلطان بایزید از تیمور لنگ اتفاق افتاد و بعد از فروپاشی امپراطوری تیمور شاهد جنگ همزمان بین 4پسر بایزید (معادل چهار پسر هورس) هستیم که به طرز جالبی، اسم هایشان همنام چهار پیامبر در چهار چرخش مذهی یهود است: موسی (بنیانگذار یهودیت)، سلیمان (کسی که دین موسی را به سمت ترکیب با شرک تحریف کرد)، عیسی (که یهودیت را به مسیحیت تبدیل کرد) و محمد (که بین یهودیت و مسیحیت، حد تعادل برگزید). عیسی چلبی موسی چلبی را در قسمت آسیایی عثمانی شکست داد ولی موسی و محمد با هم علیه عیسی متحد شدند و او را شکست دادند. عیسی متواری شد و بعد از مدتی زندگی پنهانی فقیرانه توسط مزدوران محمد شناسایی و خفه شد. موسی در قسمت اروپایی و محمد از قست آسیایی کشور، علیه سلیمان در قسمت اروپایی که بسیار قدرتمندتر از هر دو بود متحد شدند و او را از بین بردند. اما بعدا محمد با بیزانسی ها علیه موسی متحد شد و شکست داد. موسی مجروح و متواری شد تا این که ردش گرفته شد و به قتل رسید. بدین ترتیب محمد چلبی تحت عنوان سلطان محمد اول، اتحاد عثمانی را بازآفرینی کرد. این همان اسلامی شدن امپراطوری یهودی عثمانی است و عثمانی نیز چیزی به جز تلفظ دیگر حشمونی نیست. قیام حشمونیان در ابتدا به نام قیام مکابیان شهرت داشت و نام از مکابی یکی از پنج پسر متاتیاس پسر یوحنا (اونیاس) آغازگر قیام حاصل کرده بود. شاید این که یوحنای هیرکانی حاکم اورشلیم شد و با در دست گرفتن همزمان حکومت سیاسی و مذهبی بدعت ایجاد کرد، به خاطر این یوحنا نام داشت که ادعای بازگشت به اصل قیام و البته یهودیت را داشته باشد. عثمانی ها ترک و ازاینرو اسکیت بودند: قومی که تا اعماق اروپا پیش رفتند و نامشان روی سرزمین اسکاتلند در بریتانیا مانده است. در اسکاتلند نیز یک شوالیه ی افسانه ای به نام مک کیب داریم که سابقا بیشتر مکابی نامیده میشد و ظاهرا ردی از افسانه بافی ها حول یک قهرمان پیشین اسکیت به نام مکابی را در خود دارد. مردیوف نسخه ی عثمانی مکابی را همان کسی میداند که نامش به صورت درست تر "موسی بی" یا موسی بیگ هجی شده و عثمانی یا حشمونی را یهودیت متاخری میخواند که یهودیت متقدم تحت نام موسی را سرکوب کرده است. در این مورد، او به آغاز قیام حشمونی از "مدوئن" یا مدین توجه میکند و این که موسی بیگ نیز در بخش اروپایی عثمانی در محلی به نام "ویدین" مقر گرفته که نامش تلفظ دیگر "مدین" است. هدف نهایی حشمونی ها اورشلیم بود. پرچم موسی چلبی، نماد ملی بلغارها را برخود داشت و این از آن جهت جالب است که در پیشگویی دانوف، صوفیه ی بلغارستان، «اورشلیم دوم» خوانده شده است و این اورشلیم دوم میتواند اورشلیم جدیدی باشد که بعد از سقوط اورشلیم اول توسط بابلی ها توسط الکساندر یا اسکندر کبیر تجدید بنا شد و حشمونی ها آن را از تصرف جانشینان اسکندر خارج کردند. بلغارستان پیوند مشخصی با افسانه ی اسکندر هم برقرار کرده است. در اسکندرنامه ی بلغاری که در 1810 منتشر شد، آمده است که الکساندر پسر فیلیپ مقدونی در شهری که به نام فیلیپ، فیلیپیا نامیده میشد به دنیا آمده است. در دوران بیزانس، مقدونیه استانی در همسایگی تراکیا بود که پایتختش ابتدا آدرینوپل بود ولی بعد به فیلیپوپولیس در شرق منتقل شد. دکسیپیوس فیلیپوپولیس را مرز تراکیا و مقدونیا خوانده است و این فیلیپوپولیس که اکنون پولودیا در بلغارستان است باید همان فیلیپیا باشد. الکساندر پس از تولد، در معبد آپولو تقدیس شد و یک معبد آپولو در بلندترین تپه ی فیلیپوپولیس/پولودیا قرار داشته است. این تپه را کندروز (اسکندروس) مینامند که نام از «اسکندر» نام عربی و ترکی الکساندر دارد. در گزارشات عرب ها بلغارهای ولگا خود را دنباله ی نیروهای اسکندر رومی میشمرند و شاهانشان خود را از نسل اسکندر و شاهزاده های روم معرفی میکنند. نجیب همدانی در «عجایب المخلوقات» حکام «شهر بلغار» را از نوادگان اسکندر معرفی میکند. در اسکندرنامه ی بلغاری، از فتح روم توسط اسکندر سخن رفته و روم، شهری در آلمان عنوان شده است که با قدرت گرفتن مسیحیت در امپراطوری روم مقدس آلمانی و گسترشش از آنجا با صلیبی گری به اطراف و اکناف جهان تطابق دارد. در اسکندرنامه ی نظامی گنجوی، اسکندر پیرو مسیح است و نماد صلیب را در همه جا در پیشاپیش سپاه خود حمل میکند. درواقع اسکندر، روح مسیح برای گسترش مسیحیت و امپراطوری روم است و نسخه ی قبلی مسیح در مقام یک پادشاه فاتح را نشان میدهد. تصویر بعدی و کلیسایی مسیح که او را «شاه یهودا» ولی در لباس مردم عادی نشان میدهد، همان عیسی چلبی آواره بعد از از دست دادن پادشاهیش است. عیسی چلبی قلمرو موسی چلبی را تصرف میکند (یعنی مسیحیت، اختیبار یهودیت را به دست میگیرد) ولی موسی چلبی او را شکست میدهد درحالیکه محکوم است مسیر او را دنبال کند: آوارگی بعد از از دست دادن پادشاهی و درنهایت اعدام. چرا؟ برای این که عیسی، مسیح است و نام "موسی" نیز چیزی جز تلفظ دیگری از لغت "مشیا" یا مسیح نیست. موسی خود مسیح است بعد از این که تصویرش تحریف و ویژگی هایش به یک قهرمان قدیمی تر منتقل شده است. به همین دلیل، موسی هم درست مثل عیسی برمیگردد. ظاهرا دراینباره چیزی در متون مقدس گفته نشده، چون ارتباط موسی -از طریق مسیح- با ازیریس سانسور شده است. یادمان باشد ازیریس بعد از قتل، در یک صندوق نهاده و روی رود نیل رها شد تا ایزیس بعدا جسد او را که همراه صندوق با آب دریا به ساحل بیبلوس (جبیل) منتقل شده بود در آنجا از درختی بیرون بکشد. این صندوق حاوی جسد ازیریس که در اصل حامل بقایای نور در زمین است، چیزی به جز صندوق عهد موسی با نیروهای ماوراء الطبیعیش نیست که دشمنان پلستینی یهود را مقهور خود میکند. ایزیس هم دنبال صندوق ازیریس بود تا با احیای ازیریس از دشمنان او انتقام بگیرد. ایزیس حامل صندوق که روح خود صندوق به صورت یک زن است، از دید مردیوف، جسم انسان است که ذرات نور الهی را در خود زندانی کرده و باید از آنها برای پیروزی خیر بر شر استفاده کند. زمانی که نور و به همراهش روح در صندوق محو شود، زن مرده است و ایزیس در این لحظه همان سفیدبرفی داستان برادران گریم است که بعد از خوردن از سیب مسموم نامادریش ملکه ی بدجنس، موقتا میمیرد. نامادری بدجنس، کسی جز تیامات یا تهاموت الهه ی اژدهایی نیست و سیبی که او به سفیدبرفی میدهد، همان سیبی است که مار در باغ عدن به حوا میدهد. سفیدبرفی با بوسه ی شاهزاده دوباره زنده میشود و این شاهزاده همان ازیریس است که به شکل هورس برگشته است و روح است که زندگی مادی فرد انسان را نجات داده است. اما روح برای بازگشت باید به مانند خدای مرده ای که از جهنم بازمیگردد با نیروهای دشمن بجنگد. توجه کنیم که او در نجات جان سفیدبرفی از توطئه ی ملکه ی بدجنس، تکرار هفت کوتوله در قصه ی سفید برفی است. دراینجا هفت کوتوله همان هفت خدای هفت طبقه ی آسمان و موکلین 7سیاره ی مهمند که روح موقع سقوط از آسمان، ویژگی های آنها را به خود جذب میکند و برای بازگشت به آسمان هم باید از همان مراحل بگذرد. این بازگشت به آسمان نه در عروج به آسمان فیزیکی بلکه با طی مراحل 7چاکرای موجود در بدن اتفاق می افتند که مابه ازاهای هفت خدای بالاییند و در داستان سفیدبرفی از روی الگوی کوتوله های غارنشین تبدیل به 7کوتوله شده اند. استویان دیلوسکی در نمایشنامه ی «سولانیتا و کریشنا» آنها را به 7کوتوله به عنوان نگهبانان 7غار تبدیل کرده است که کریشنا برای نجات دادن شاهزاده خانم سولانیتا باید از آنها بگذرد و شاهزاده خانم را در غار هفتم آزاد کند. غار اول، غاری است که پر از سلاح است و همزمان حالتی معبدگونه و زاهدانه دارد. این غار، مشخص کننده ی شرایط آغازین زیست بشر است که او را در معرض خطرهای گوناگون و همیشه آماده به مبارزه ولی همچنان در وضعیتی تهذیب گونه نشان میدهد. ترکیب صومعه با هنرهای رزمی را که قاعدتا در وضعیت اسکیتی-بلغاری اولیه ی مسیحیت داشته ایم هنوز در آسیای شرقی که نژاد زرد خلوص واضح تری دارد در هنرهای رزمی آمیخته به ریاضت مذهبی و یا فیلم هایی که رزمی کاران معبد شائولین را نشان میدهند میبینیم. ولی در غرب، آنها به دو جبهه ی کشیش های زاهد و جنگسالاران دارای مهارت کشتن زیاد تقسیم شده اند و مسیح هم در این دو جبهه به دو شکل عیسی و اسکندر درآمده است. معادل این غار در چاکراها پایین ترین چاکرا بین مقعد و آلت جنسی است که موکل خوردن و عمل جنسی است و انسان را در حیوانی ترین حالت خود معرفی میکند. بعد از آن وارد غار دوم میشویم که دامگهی پر از وسوسه است. انسان در این غار، مانند میمونی است که در کوزه مشتش را پر از آجیل میکند ولی نمیتواند مشت پر از آجیل را از کوزه درآورد و یکسره در این مرحله وقت تلف میکند. جنگسالاران و ثروت اندوزان مرحله ی قبل را در این مرحله در حال نهایت فرصت طلبی و گسترش قدرت خود می یابیم. غار سوم، غار آزمایش است. این مرحله با افسانه ای درباره ی پادشاهی های بربر اروپایی مطابقت دارد که در آن در فستیوالی قهرمانان دو به دو با هم دوئل میکردند و در مرحله ی نهایی پیروز بر همه با خود شاه دوئل میکرد و اگر شاه را شکست میداد شاه قدرت خود را به نفع او از دست میداد و حالا شاه باید تا فستیوال بعدی صبر میکرد تا بخت خود را از نو بیازماید. این مرحله به سادگی میتواند پیروز مرحله ی دوم را به مرحله ی اول برگرداند. آن هنوز در سیاست پیاده میشود. به عنوان مثال، اتحاد جماهیر شوروی و یوگوسلاوی سابق، حکومت هایی بودند که تا مرحله ی سوم پیش رفتند و در آن مرحله در دوئل رهبران خود با دشمنانشان شکست خوردند و فرو پاشیدند. سیب حوا در این سه مرحله ضرب میشود و به سه سیب طلایی باغ هیسپریدها تبدیل میشود که هرکول آن را به دست آورد تا پیروزیش در امتحان را نشان دهد. مرحله ی چهارم، مرحله ای است که پیروز سه مرحله ی قبل را قدرت پیشروی میدهد. دراینجا چهار مرحله به چهار اسبی تبدیل میشوند که ارابه ی کریشنا در بهاگاوادگیتا و ارابه های خدایان یونان را میرانند. این چهار مرحله همان چهار پسر هورسند و با نیروهای مذهبی تطبیق میشوند. چاکرای این مرحله چاکرای قلب است که محل اعتقادات ایمانی است. این مرحله تثبیت انتخاب های اعتقادی و مذهبی شما را –معمولا بین سنین 28 تا 35 سالگی- نشان میدهد ولی پایان راه نیست. در مرحله ی پنجم، شما وارد وادی توهم میشوید و گردونه ی اسب هایتان یعنی اعتقادات دینیتان میتواند شما را به راه غلطی ببرد. تمام جنایات مذهبی و فخرفروشی های اعتقادی در این مرحله قرار میگیرند. بوداییان تبتی که خواهان جدایی خود از چینند چون خود را به سبب پیروی از بودای روشنبین در تعریف خودشان بالاتر از دیگران میبینند در این مرحله گیر کرده و به خدایشان بودا حتی نزدیک هم نشده اند چون هنوز رستگاری را مختص یک فرقه ی خاص میخواهند. در نمایشنامه ی دیلوسکی، این مرحله با غاری نشان داده میشود که در آن، «گلدسته ی تیامات» نوری گمراه کننده میتاباند. نتیجه ی این مرحله، ورود شما به مرحله ی پوچی است که در غاری تاریک و بی نور در مرحله ی ششم نمایش داده میشود. با پیشروی تدریجی و موفق شما در این تاریکی، کم کم بارقه های روشن و خاموش شونده ی نور ظاهر میشوند و بلاخره نور تثبیت میشود. در مرحله ی هفتم، جایی که شما به جای کریشنا به سولانیتا (الهه) رسیده اید، دنیای مادیتان دیگر جسم محدود خودتان نیست چون شما مراحل اداره ی کننده ی جهان مادی را طی کرده اید و در یکی از بهترین و پذیراترین زندگی های مادی ممکن روی زمین، تقریبا بیشتر خصوصیات خوب جهان ما را به خود جذب کرده اید و میتوانید الگویی برای دیگران باشید.:

Chronologia.org: issue 101607 : 14/2/2013

آسمانی شدن برای رسیدن به اوج زمینی بودن! حالا به جای آسمان ها (شمیم) دام ها و نقشه ها را قرار دهید و به جای زمین (رص) ظلم و ستم را. چه نتیجه ای به بار می آید؟ خدا (الوهیم) شدن برای داشتن جواز ستم کردن؛ ترسیم دقیق ایدئولوژی مدرن که دست یافتن به تصاویرش، آرزوی بسیاری از مردم زمین است.

نخود سیاه شیطان و عدد 11

تالیف: پویا جفاکش

در ایران وقتی یک نفر را سر کار میگذارند اصطلاحا میگویند «فرستاده اندش دنبال نخود سیاه». ولی بیشتر ایرانی ها نمیدانند که نخودسیاه واقعا وجود دارد. این گیاه که در اقصای ترکیه میروییده، به ارزانقیمتی معروف بوده است. تجار غربی که ادویه را از شرق به غرب تجارت میکردند و از طریق این طلای فراوان که در آن زمان در غرب فقط اشراف مایه دار، پول خریدش را داشتند به ثروتی افسانه ای دست یافته بودند، نخود سیاه را آرد و با ادویه مخلوط میکردند و ادویه ی ناخالص به مشتری غالب میکردند و پول ادویه ی خالص را از او میگرفتند. غربی های نامتخصص درباره ی کشاورزی شرق معمولا متوجه این تقلب نمیشدند و موفقیت این سوء رفتار، جرئت و بنیاد کمفروشی در هر مسئله ی تجاری را بنا نهاد. مذهب هم یک تجارت است و فقط افرادی که خیلی در آن دقیق و اهل فن باشند، میتوانند خالصی و ناخالصی را در آن از هم تشخیص دهند. در طول زمان اینقدر بدعت در مذهب ایجاد کرده اند که دیگر معلوم نیست چه چیز آن میتواند خالص باشد. تنها چیزی هم که این بدعت ها را به موفقیت رسانده، درست نقطه ی عکس آن یعنی اصرار بر تداوم سنت ها است بطوریکه اصلا مهم نیست آنچه به عنوان سنت به شما فروخته میشود با سنت های قبلی ای که شناخته اید مطابقت دارند یا نه. این را در مدرسه به ما ایرانی ها بی خجالت می آموختند. معلم ادبیاتمان در دوره ی دبیرستان، داستان شبلی را برایمان تعریف کرده بود که در راهی به جسدی آویزان بر دار برخورد. از نگهبانان پرسید چرا این فرد را اعدام کرده اید. گفتند: «این شخص را یک بار به جرم دزدی گرفتیم و با تعهد کتبی که دیگر دزدی نکند آزاد کردیم. باز هم دزدی کرد. این بار مدتی زندانیش کردیم و باز با تعهد کتبی آزاد کردیم. باز هم دزدی کرد. این بار شکنجه و بعد زندانیش کردیم و موقع آزادکردن، از او تعهد گرفتیم که اگر باز هم کارش را تکرار کرد، اعدام میشود. باز هم به جرم دزدی دستگیر و مطابق تعهد این بار اعدام شد.» شبلی رفت و مقابل جسد دزد سجده کرد. نگهبانان با تعجب دلیل این کار را از او پرسیدند. پاسخ داد: «برای این که از هدفش دست نکشید حتی اگر به قیمت جانش تمام شود.» این داستان قرار بود از زبان یک عارف نمازخوان خداپرست الگوی ما باشد تا حتی وقتی میبینیم داریم راه غلط و عوضی میرویم از هدف خود دست نکشیم و البته راهی که ما آن زمان میرفتیم رسیده است به بن بست فعلی اقتصادی-اجتماعی ایران. دلایل زیادی برای این اتفاق وجود دارد. ولی آنچه از همه بیشتر به چشم مردم می آید سنت ستیزه ی انقلابی در راه ظهور امام زمان است که مشابه آن را غربی ها با ادعای ظهور عیسی مسیح در تاسیس دشمن ایران یعنی اسرائیل ارائه داده بوده اند. باورکردنی نیست ولی یک زمانی آنچه تا همین بحران اخیر برای ما ایرانی ها طبیعی جلوه میکرده، احتمالا تا قبل از تبدیل خدایان خورشیدی و نجمی و قمری پاگان ها به اولیای یهودی-مسیحی، حتی به فکر مردم هم خطور نمیکرد.

در اساطیر کلدانی، از "کورگارو" خدمتگزار حئا (ایزد حیات) یاد شده که برای نجات الهه عیشتار از جهان مردگان، به آنجا گسیل شد. وی یک "آسینو" یعنی کاهن مرد زن مانند و معمولا مشهور به همجنسگرایی بود. ارج و قرب این کاهنان آنقدر زیاد بود که گاه به نام کورگارو نامیده میشدند. مثلا گفته شده که به دستور کورگاروی شهری که تموز در آن میزیست هیچ شمشیری در شهر مهتزز نمیشد. کورگاروی داستان عیشتار، یک "نگ لابو" یعنی تیغ، یا یک "قاپو" یعنی چاقو داشت. در روایتی دیگر اما به جای کورگارو، با نام "اساشو نمر" برخورد میکنیم و او است که برای نجات عیشتار، به جهان زیرین گسیل میشود. سلاح کورگارو دراینجا به یک "بداره" ی (یعنی قداره یا چاقوی نزاع) جادویی به نام "پیلی پیلی" توسعه یافته است. زمانی که اساشو نمر آن چاقو را به دست میگرفت تبدیل به یک مرد میشد و زمانی که آن را کنار مینهاد بدل به زن میگردید. از این تغییر جنسیت تعبیر به «سگ شوبال» یعنی "تغییر کردن از بالا به پایین یا از پایین به بالا" شده است:

Apendix3 of “the assinu, kurgarru and similar functionaries”: Richard a.henshaw: in “female and male – the cultic personal: the bible and the rest of the ancient near east”: Allison park: pickwick pub: 1994

این تغییر ظاهرا جزئی در روایت –جزئی در سرزمینی که در آن هنوز تحقیر جنسیتی زنان به نفع مردان معنا نیافته است- راه را برای از بین بردن صلح طلبی و ستایش جنگجویی باز میکند. چون تغییر از مرد به زن، تغییر از بالا به پایین خوانده شده و مرد مقدس که کاهنان بعدی مکان او را به جای اساشونمر اشغال میکنند اگر اهل جنگ نباشد و سلاح در دست نگیرد زن است و حقیر. پس هر کسی که جاه طلبی احترام مردم را داشته باشد کم کم و برای جلو زدن از اسلاف ابتدائا محافظه کار خود هم که شده، دستور جنگ و ستیزه میدهد و برای جامعه دشمن تراشی میکند تا مرد به نظر برسد. به ما گفته اند که این اتفاقات در روزگارانی بسیار پیش از عیسی مسیح رخ داده اند تا صلح طلبی عیسی مسیح انجیل، فقط یک حاشیه بر اصلی همیشگی به نظر برسد. ولی جالب این که اسینو ها که گالا نیز نامیده میشدند همان گالی ها و کوریت ها و کوریبانت هایی هستند که در آغاز قدرت مسیحیت در رم حضور داشتند و کشیش های کاتولیک از فرهنگ آنان متاثر بوده اند. البته باستانی بودنشان در تعریف تاریخ رسمی قابل باور است. چون درحالیکه بقیه ی انسان ها در دوران حکومت زئوس و توسط هفستوس یا پرومته خلق شده اند، کوریت ها در دوران نوزادی زئوس از او در مقابل تیتان ها محافظت میکردند و تعجبی ندارد که آنها آدم نباشند و پیروان یهوه یا همان زئوس، دخل آدمیزاد به حساب بیایند. شدت تاثیر فرهنگی این ادعای فراموش شده بر مردمی که هیچ اطلاعی از آن ندارند آنقدر قوی و امروزی به نظر میرسد که گاهی دانشمندان دنباله رو تاریخ رسمی را هم شگفتزده میکند.

"اریک وید" این را بهتر از هر کسی میداند. او الآن یک متخصص انگلیسی دوران قرون وسطی و فرهنگ سلتی است. ولی علاقه ی او به آن دوران افسانه ای، که امکان نداشت مسیحیت بخشی از جذابیت آن نباشد، او را از دوران دانشجویی و پیش از گرفتن دکترا از دانشگاه راجر، درگیر آشتی دادن بین این علاقه با گره همجنسگرایی خودش و این شایعه ی معروف کرده بود که در قرون وسطی، همجنسگراها محکوم به مرگ بودند. وید برای برطرف کردن این ننگ از مسیحیت آرمانیش، مجموعه ای عظیم از افسانه های قرون وسطایی درباره ی همجنسگرایی و عشق زوج های همجنسی کرد که طرفین این داستان ها به راحتی و بدون نفرت از سوی مردم یا حکومت، در کنار هم زندگی میکردند. داستان مورد علاقه ی او یک افسانه ی ایرلندی است که گزارش های مختلفی از آن منسوب به قرون 15 و 16 و 17 وجود دارد. در این داستان، زنی را به نزد پادشاهی می آورند. زن نوزادی به همراه دارد بدون این که شوهری داشته باشد. زن قسم میخورد که باکره است و با مردی رابطه نداشته است و این که از خدایش است که پدر بچه را پیدا کند چون تصور بزرگ کردن بچه به تنهایی برایش غیر ممکن است. اولین سوالی که پادشاه از زن میکند این است که آیا با زنی مساحقه کرده است؟ زن پاسخ مثبت میدهد و میگوید با یک زن این کار را کرده است. شاه میگوید آن زن باید با مردی خفته و منی مرد در زمان مساحقه ی دو زن، از واژن او به رحم این زن راه یافته باشد و دستور میدهد آن مرد را بیابند و پدر نوزاد اعلام کنند.

وید فکر میکرد که کاری که انجام میدهد تا حدود زیادی از تصویر سیاه و خشن کلیسا و مسیحیت قدیم میکاهد و به نفع مسیحیت است. اما با کمال تعجب، در فضای مجازی، با انبوهی از فحش ها و حملات افراد مسیحی متعصب مواجه شد که او را دستپرورده ی شیطان میخواندند. وید در مصاحبه ای با پاتریک کیلهر که در 30 آگوست 2020 منتشر شد، دراینباره گفت معترضانش قرون وسطی را یک دوره ی "همه-سفید" میدانستند و شکار فرضی همجنسگرایان را نیز بخشی از این سفیدی میخواندند. نکته ی جالب اینجاست که تحقیقات وید اولین دست از نوع خود نبود و قبلا "جان باسول" هم در 1994 کتابی دراینباره منتشر کرده بود. اما قبلا فقط کتابخوان ها و نه افراد خرافی و کم دانش زودجوش، به این نوع ادبیات دسترسی پیدا میکردند درحالیکه اکنون هر خبری که به ذائقه ی افراد کم اطلاع و اهل جنجال، خوش نیاید سریع رسانه ای میشود و عصر اینترنت بیش از افراد اهل مداقه و گفتگو به نفع افراد جریانساز و شعاری تمام شده است. اگرچه این فضا بخشی از یک نظم غیر مذهبی است اما به شدت به خشونت مذهبی نسبت داده شده به مسیحیت اروپایی و کپی های آن در مستعمرات در کنار خود نیاز دارد. یادمان باشد از همان بدو پیدایش بنیادگرایی خشن اسلامی در آسیا و افریقا، ژیل کپل و اولیویه روآ یادآوری کرده بودند که این حرکت ها کپی اسلامی فوندامنتالیسم یا بنیادگرایی مسیحی در امریکا هستند و فوندامنتالیسم اگرچه ادعای بازگشت به گذشته –یا بهتر است بگوییم گذشته ای موهوم- را دارد ولی به تصریح کپل و روآ اساسا یک پدیده ی کاملا مدرن و خاص قرن بیستم است.

با این حال، هر فکر مدرنی بر یک آموزه ی مذهبی مسیحی مانند استوار است و در این مورد باید به توافق اعلام شده ی شیطان و خدا در اسلام اندیشید که بر اساس آن، خدا تا وقت معهود به شیطان برای فریفتن انسان ها مهلت داده است. در رابطه با جنگ ها و ستیزگی ها باید از اهمیت آیه ی 48سوره ی انفال یاد کرد که طی آن، شیطان گروهی از مردم را به جنگ تشویق میکند و وعده ی مساعدت میدهد ولی در وقت جنگ، آنها را وامینهد و میگریزد. در دفتر ششم مثنوی مولانا این آیه به حد شعری گویا شاخ و بال یافته و اتحاد خدا و شیطان را در یک طرح بزرگ به نفع قانون "قاطع الاسباب" (مرگ) قرار میدهد که همچون زیربنای پاگانی مسیحیت و اسلام، به بهار پس از مرگ طبیعت در خزان تشبیه میشود.:

قاطع الاسباب و لشکرهای مرگ

همچو دی آید به قطع شاخ و برگ

در جهان نبود مددشان از بهار

جز مگر در جان، بهار روی یار

زآن لقب شد خاک را دارالغرور

کو کشد پا را سپس یوم العبور

پیش از آن بر راست و بر چپ میدوید

که بچینم درد تو، چیزی نچید

او بگفتی مر تو را وقت غمان

دور از تو رنج و ده کوه در میان

چون سپاه رنج آمد، بست دم

خود نمیگوید تو را من دیده ام

حق پی شیطان بدین سان زد مثل

که تو را در رزم آرد با حیل

که تو را یاری دهم من با توام

در خطرها پیش تو من میدوم

اسپرت باشم گه تیر خدنگ

مخلص تو باشم اندر وقت تنگ

جان فدای تو کنم در انتعاش

رستمی، شیری، هلا مردانه باش.

سوی کفرش آورد زین عشوه ها

آن جوال خدعه و مکر و دها

چون قدم بنهاد، در خندق فتاد

او به قاهاقاه خنده لب گشاد

هی بیا من طمع ها دارم ز تو

گویدش: رو رو که بیزارم ز تو

تو نترسیدی ز عدل کردگار

من همی ترسم دو دست از من بدار

شعر در ادامه میگوید که این دامگاه هم برازنده ی کسانی است که مردم را در این ستیزگی فریب میدهند و هم کسانی که گول این فریبکاران را میخورند:

رهزده و رهزن یقین در حکم و داد

در چه بعدند و در بئس المهاد

گول را و غول را کو را فریفت

از خلاص و فوز میباید شکیفت

هم خر و خرگیر اینجا در گلند

غافلند اینجا و آنجا آفلند

جز کسانی را که واگردند از آن

در بهار فضل آیند از خزان

توبه آرند و خدا توبه پذیر

امر او گیرند و او نعم الامیر

تمدن را ستیز و رقابت و جنگ به پیش برده یعنی پدیده هایی که بینظمی های اقتصادی و اجتماعی ایجاد میکنند، درحالیکه بینظمی همواره یک مقوله ی شیطانی تلقی میشده است. همانطورکه نیکولاس د ور -فراماسون کله گنده ی اسکاتلندی و برتر داننده ی اشراف اروپایی به سبب داشتن خون الف ها یا اجنه در رگهایشان- در فصل هشتم کتاب totdrling عنوان میکند، تمدن بورژوایی عظیم و غریب کنونی فقط به این خاطر بر بنیاد یهودی-مسیحی استوار است که مسیحیتش مسیحیت کابالایی است و کریستوس یا کریستوم آن، درخت سفیروت های کابالا و دراصل فرمی از درخت زندگی آنوناکی ها است که الهه ی آن "ننه عاق" فرمی از تهاموت الهه ی بینظمی و هرج و مرج در کلده است. پس اگرچه تمدن ظاهرا نظمی دارد ولی این نظم با بینظمی که فرستنده ی آن ومپایرها یا اجنه ی تشنه ی خونند محقق میشود. د ور میگوید در این مسئله بیش از شهوترانی فرویدی، قربانی شدن داوطلبانه ی افراد در راه ومپایرهای حامی تمدن و بر اساس عشق مسیحی نیاز است. تاریخ مسیحی نیز همین درس را میدهد. تمدن سلیمان ابن داود را اجنه ساختند و پس از آن هیچ وقت دست از سر امت سلیمان برنداشتند و همواره بینظمی را بر یهودیت استوار کردند. اما عیسی مسیح در مقام شاه برحق داوودی، خون خود را نثار شیاطین ساخت و درنتیجه این امکان را یافت که امتش شاهد گسترش نظم مسیحی بر بستر این بینظمی باشند. اگر دقت کنید این داستان بر اساس تقویم سال شمسی استوار است. در ابتدای بهار که روز و شب با هم مساوی میشوند سلیمان و شیاطین با هم به توافق میرسند. تا میانه ی تابستان، قدرت سلیمان مدام بیشتر میشود. ولی بعد اجنه شورشی میشوند و روز متداوما کوتاهتر میشود تا این که در درازترین شب سال، مسیح متولد میشود و دوباره روز اوج میگیرد. این تولد یعنی کریسمس باید در اول دی معادل 21دسامبر تعیین شود کمااینکه مسیحی های آرامی خاورمیانه همین تاریخ را تولد مسیح میدانستند و تحت عنوان یلدا –در آرامی یعنی ولادت- جشن میگرفتند. اما در غرب، این تاریخ را 25 دسامبر تعیین کرده اند و دلیلش هم این است که مطابق تقویم قدیم شمسی که تمام ماه های آن 30روزه بودند 25 دسامبر معادل یازدهمین روز دهمین ماه سال کلدانی و بنابراین برابر با 9ماه بعلاوه ی 11روز و تشکیل دهنده ی عدد کابالایی معروف 11- 9 میشد. این عدد ازآنرو که از جمع ارقامش عدد 11 که عدد شیاطین است تشکیل میشود مهم بوده است. مطابق افسانه های مسیحی، از روز اول دسامبر، الف ها در قلمرو انسان ها جولان میدهند تا اعمال کودکان را گزارش کنند و تحویل سنت نیکولاس بدهند تا بر اساس آن کودکان را جزا و پاداش بدهد. الف ها در غروب 25دسامبر قلمرو انسانی را ترک میگویند. از طرفی خود سنت نیکولاس یا بابانوئل نیز در گذشته با نیمه ی بزمانند و شیطانی خود که جنی به نام کرامپوس بود به قلمرو انسانها سفر میکرد. اینها همه نشانه هایی از همان اتحاد شیاطین و نیروهای خدا در پرورش نظم هستند.

ارتباط شیطان با عدد11 بیش از هر کجا در اسلام و زبان مقدس آن یعنی عربی فصیح تبیین شده است. عدد "احد عشر" به معنی 11 عمدا با املایی نوشته شده که عدد ابجد آن، 583 بشود. چون اگر 583 را بر 11 تقسیم کنید عدد 53 به دست می آید که ابجد نام "جن" است. لغات جن و شیطان در قدیم با هم مترادف بودند و عدد ابجد "شیطان" 370 است یعنی 360 بعلاوه ی 10. همینجا روشن میشود که منشا فلسفه ی این عدد بازی ها خورشیدپرستی است. چون 360 تعداد روزهای سال سابق خورشیدی است که با هم یک "واحد" را تشکیل میدادند. واحد به معنی 1 است که با جمع شدن با 10 رقم دیگر 370 عدد شیطان را هم 11 میکند. 360 روز سال از 12 ماه 30 روزه تشکیل شده است. نام قدیم خدا "ال" بوده که نام حرف انگلیسی معادل حرف "ل" نیز بوده است. عدد ابجد "ل" 30 و جایگاه عددی آن 12 است. 12 ضربدر 30 عدد 360 را میسازد. در عربی فصیح، ال یا ایلو را اله تلفظ میکنند که "ل" وسط آن است. ابجد حروف این کلمه، "ا" (1)، "ل" (30) و "ه" (5) هستند. "ا" و "ه" روی هم 6 را میسازند که تعداد روزهای خلقت است و "ل" یا خدا وسط آنها قرار گرفته است. 6 عدد ابجد حرف "و" است. اگر "و" را از واژه ی "واحد" بردارید، کلمه ی "احد" به دست می آید که از این دو لغت، اولی نشان اتحاد موجودات در خداوند و دومی نام خداوند است. چهار حرفی شدن "احد" با «و» خلقت (6روز آفرینش)، خدا را در همه ی موجودات تکثیر میکند. 4 عدد ابجد حرف «د» است و مجموع "و" و "د" کلمه ی «ود» را میسازد که به معنی محبت و عدد ابجد آن، 10 است. «ودود» از نام های خدای اسلام و به معنی بسیار مهربان است. این، دو بار تکرار "ود" و ابجد آن، 20 است. 20، تعداد انگشتان دو نفر انسان و نشاندهنده ی محبت بین دو انسان و ایجاد تعادل بین آنها است. ازاینرو 20، نشاندهنده ی تعادل است. جالب این که در بنیاد کلدانی این جادوی اعداد، یک نیروی خورشیدی با شماره ی 20 در حد میانه و تعادل مجموعه ای از اعداد قرار دارد که کمترینشان 6 و بیشترینشان 30 هستند (همان دو جزء سازنده ی ابجد اله). به نوشته ی فورلانگ، در کلده، انرژی خدایی به دو دسته ی مذکر و مونث تقسیم میشد: انرژی مردانه مشتمل بود بر "سان" یا "سانسی" یا "شانس" که خورشیدی و عددش 20 بود، "حور" که قمری و عددش 30 بود، و "عول" که بسته به هوایی یا آتشین بودن، عددش 10 یا 6 بود؛ انرژی زنانه که "گول" و "طلا" نام داشت، به ستارگان دیگر منسوب و عدد آن 6 یا 8 بود. بابل که مرکز کلده ی باستان تلقی میشد بر اساس این نیروها به جنبه های مردانه و زنانه تقسیم میشد. البته اهمیت کلده بیشتر به سبب شرقی بودن او نسبت به کانون های مسیحی در شامات بود که میخواستند نیروهای شرور حول آن را هم به قدیمی ترین نژاد بشر یعنی سیاهان نسبت دهند و هم به جایی که محل طلوع خورشید باشد. مهاجرت سیاهان از افریقا تا کلده و قلمروهای شرقی تر، آنقدر از خود پس ماند در عراق به جای گذاشته بود که شیطان خیلی نزدیک به نظر برسد. ولی با هرچه افزایش سفیدپوستان سامی و حل شدن حامی ها یا سیاهان در آنها محل اسرارآمیز شیطان خورشیدی نیز هر چه بیشتر به شرق جابجا میشد. به گفته ی فورلانگ، ارمنی ها کوش یا اتیوپیا را مشتمل بر چهار سرزمین ماد، پارس، شوشان یا عیلام، و آریا میدانستند و محل تمام آنها را در سرزمین "پال" یا "بارس" [یعنی ایران کنونی] تعیین کرده بودند. در متون یونانی نیز "ممنون" شاهزاده ی سیاهپوست اتیوپیایی، اهل سوزیانا یا شوشان [یعنی خوزستان کنونی] خوانده و پدرش افریقایی ولی مادرش کیسی (ایرانی) تعیین شده بود. ظاهرا قبیله ای به نام ممنونی ها نیز در شوشان وجود داشتند. ولی با افزایش سفیدپوستان در شرق بین النهرین، کانون حبشیان یا هندیان به هندوستان منتقل شد که جمعیت سیاهان آن تمامی نداشت. دراینجا خدای طالع خورشیدی که بر اساس انواع انرژی خود، دوجنسه شناخته شده بود، در حد نهایت تعریف خود به شیوا نامبردار و "کال" یعنی سیاه لقب گرفت و عجیب این که کال یکی از عناوین شهر بابل نیز هست. بابل مانند شیوا به جنبه های مردانه و زنانه تقسیم میشد. جنبه ی مذکر او، خدایش بعل بود که با اضافه کردن "آ" به لغات "ایش"، "ال" و "ایر" به معنی خدا، به صورت های "آئیش"، "آئیل" و "آئیر" خطاب میشد و مجسم به شیری مردمانند موسوم به "نر" بود. جنبه ی مونثش کالبد شهر و مجسم به کشتی یا الهه ای قایق سوار موسوم به لاز یا لارس یا لارسا بود. مرد شیرمانند را فورلانگ همان نارایان یا نارسینگ، فرم شیرمانند ویشنو –دیگر خدای مهم هندوئیسم- میداند که او هم به شکل زنی به نام موهینی درآمده و با شیوا آمیزش جنسی کرده بود. ازاینرو فورلانگ، ویشنو را که اصل شیوا و همچون او دوجنسه است، در مکتب متاخر هندو با برجستگی شیوا، محدود به یونی یا عضو مادینه ی شیوا و مجسم به همسران شیوا میخواند و خود شیوا را که مجسم به لینگا یا لینگام یعنی آلت مذکر است، روح خدای کشنده یا مارس بابلی موسوم به "نرگال" عنوان میکند. این به نظر فورلانگ، با این خصلت مذهب کلدانی که عیشتار یا الهه ی لذت در مقام همتای مریم مقدس مسیحی و الگوی ونوس رومی را جنبه ی زنانه ی آشور یا بعل خدای مذکر میداند همخوانی دارد. فورلانگ، این مطلب را با این واقعیت تکمیل میکند که تمام الهگان هندی به عنوان مدل های محلی عیشتار در شبه قاره، در هندوییسم تجسمی از مایا الهه ی وهم خوانده شده اند و شیوا به عنوان آخرین تجسم خدا و البته روح تمدن عظیم بابل در هندوییسم، تمدن را وهم آلود طلب میکند.:

“rivers of life”: j.g.r.forlong: v2: London: 1883: p54-57

ترکیب وهم و شرق و خورشید و سیاهان بدوی ترکیب غریبی است و تجسد آن در خواب خودش را نشان میدهد. خورشید از شرق طلوع میکند تا تاریکی شب در سرزمین میانی را از بین ببرد و شب، موقع خواب و دیدن اوهام است. شیر انسان مانند در این هنگام باید خود را به مردم آشکار میکرد و همین مسئله باعث شده بود دیدن رویای خرس که درنده ای شیرمانند و به شدت یادآور انسان بود بسیار مهم به نظر برسد بخصوص ازآنروکه خیلی کم پیش می آمد کسی خواب خرس ببیند. خرس تجسمی از دنیای بیرون بود وقتی به خدای خشن انسانواره تبدیل میشد، و انسان وارگیش در قیاس با درنده پرستی پیشین، اشاره به درآمدن مشکلات قدیم به صورت مشکلات جامعه ی شهری ازجمله به شکل انسان هایی که در طول روز با آنها سروکار داریم بوده است. اگر در خواب میدیدید که دارید از خرس فرار میکنید یا با او میجنگید به معنی درگیر شدن با مشکلات بود، اگر خرس فقط شما را نگاه میکرد یا خوابیده یا مرده بود، به معنی این بود که شما اینقدر از دنیای اطرافتان فاصله گرفته اید که مردم دیگر را درک نمیکنید و احتمالا در شرف تنها شدنید، و اگر خواب میدیدید خرسی را نگهداری میکنید یا خودتان خرس هستید به معنی این بود که خلاقیت الهی ای در شما بروز کرده که اگر بر آن کنترل نداشته باشید ممکن است به دیگران صدمه بزنید و بهتر است فعلا حتی المقدور از دیگران فاصله بگیرید. نکته ی جالب این که خرس، محل اتصال این خورشیدپرستی به فلسفه ی خزان و بهار طبیعت هم هست. چون خرس زمستان ها را در غار میخوابد. "همیش" خدای خورشید الاصار –فورلانگ، نام همیش را تلفظ دیگر شمش یا شمس به معنی خورشید میداند- از غار برمیخاست و به عقیده ی فورلانگ، سرمنشا میترا یا خورشید غارنشین رومی بود. او همچنین الگوی همان زئوس نوزاد بود که در غاری در کرت، توسط کوریت ها محافظت میشد. الاصار [که امروزه سنکره نامیده میشود] خود را لارسا یا لوز (لاز) یعنی همان جنبه ی مونث بعل در قالب یک شهر میخواند و در زبان مردمش "نقشه" به معنی رساله و "نقاش" به معنی نویسنده بودند چون به گفته ی فورلانگ، "نقش" تلفظ دیگر لغت "نحش" به معنی مار و اژدها است و کتابت و نقاشی که در ابتدا یکی بودند و با رسم خطوطی دراز همچون مار آزاد یا چنبره زده پیش میرفتند، تقلید نظم یافتن گیتی توسط خدا و به صورت الهه ی اژدهایی یا بینظمی ظاهری بودند همانطورکه شهر خلقت شده توسط انسان ها چنین است. شاه-کاهنان این شهر، "پارو" نامیده میشدند؛ کلمه ای که فورلانگ، آن را تلفظ دیگر "فراعوه" عبری و "فرعون" عربی برای پادشاهان حوزه ی نیل در تورات میخواند و تلفظ قبطیش یعنی "پورو" (یعنی شاه) حتی به "پارو" ی الاصار نزدیکتر است. [جالب این که سنکره در کنار جویی به نام "شط النیل" واقع است.] فورلانگ با بیان این که رهبران مسیحی آشوری، "پال" نامیده میشدند و این کلمه تلفظ دیگر بعل است، پارو و فراعو را تلفظ هایی از پال ولی درعینحال مرتبط با نام "فارس" پسر هرمس میدانست. او این را گامی برای ارتباط نام پارو با "فاروس" در یونانی به معنی آلت تناسلی –فالوس بعدی- و ارتباط ظاهری آن با ابلیسک های فراعنه میکند و میگوید این همان تعبیری است که از لینگای شیوا شده است ولی لینگا درابتدا و در کلده "مذبح" یعنی سنگ مدور قربانی برای امرتو یا مردوخ پسر حئا بود. نام دیگر مذبح، "مر-کالیسی" و از عناوین معبد به نامش "بت کالیش" (خانه ی کالیس) بود، کلماتی که با لغات کلیسا و کنیسه مرتبط به نظر میرسند. یکی از نام های عبری آن یعنی "کرم لوعوخ" karam loaoch به صورت "کروم کروچ" به غرب راه یافته بود. نام کالیس را فورلانگ مرتبط با "گولا" (یعنی غول ماده) ملکه ی کوثایی الاصل دوزخ میداند که مکانی آتشین است و "فایر" انگلیسی به معنی آتش نیز از برخی تلفظ های عبری مرتبط با پارو می آید. معبد بعل در شهر صابئی نشین "زمبیر" [یا "ابو حبه" ی کنونی در استان بابل عراق]، "بت پارا" یا "بیت فرا" نام داشت و دروازه ای به روی جهنم آتشینی تلقی میشد که فرم بومی گولا به نام "آنا ملک" بر آن حکومت میکرد. این الهه را فورلانگ نسخه ی کلدانی "کالی" نیمه ی زنانه ی موحش و نابودگر شیوا میداند. (همان: ص66-61)

آیا نمیتوان گفت بعل به دلیل جذب شدن به نیمه ی زنانه ی خود یعنی گولا یا کالی است که تبدیل به کال یا شیوا میشود؟ درواقع هر نظم خدایی ای که به جنگ بینظمی شیطانی برود باید سلاح های بینظمی را بخشی از خود کند و این مثل جفتگیری قهرمان اژدهاکش با الهه ی اژدها است یعنی همان کاری که بیووولف قهرمان بریتانیایی مرتکب شد. "آرتور ماشن" از اعضای اخوت هرمسی بریتانیایی "گلدن داون" (طلوع طلایی) گفته بود باید یک اژدهای نر و یک اژدهای ماده ضمن جفتگیری با یکدیگر، همدیگر را نابود کنند تا از خاکسترشان ققنوس برخیزد.:

“the duchy of angiers and the royal house of vere”: dagobertsrevenge.com

ما معمولا فکر میکنیم این داستان هایی که خدایان و جادوان را سوژه کرده اند خاص دوران خرافات است. اما واقعیت این است که خرافات خیلی راحت تغییر لباس میدهند و به راحتی میتوانند به جای جادو خود را با علم توجیه کنند. تاریخچه ی گوجه فرنگی، یکی از مشهورترین گواهان این رویه است. خاستگاه این گیاه از کشور پرو و نوع وحشیش زردرنگ بوده و اولین بار توسط سرخپوستان در مکزیک کشت و زرع شده است. این گیاه را اسپانیایی ها از مکزیک به منطقه ی مدیترانه بردند. در ایران، این گیاه به خاطر وارد شدن از تکیه و ارمنستان، به بادنجان رومی مشهور بوده و در زادگاه پدرم –روستای کنفگوراب از توابع لاهیجان- تا دوره ی شاه سابق، به گوجه فرنگی «سورخه بادمجان» یعنی بادنجان سرخ، درحالیکه به بادنجان متعارف «سیا بادمجان» (بادنجان سیاه) میگفتند. ولی بیشتر ممالک، در نامیدن گیاه، از نام ناواهویی آن یعنی "توماتل" تبعیت میکردند که در اسپانیایی، "توماته"، در عربی "طماطم" و در ترکی و روسی "پامدور" تلفظ میشد. شباهت این کلمه با نام فرقه ی جادوگران "تومولتوس" باعث شد تا مدت ها در اروپا در مقابل مصرف گوجه فرنگی مقاومت میشد و آن را گیاه جادوگران میدانستند و از جادوگری حول آن در مصر و پرو سخن میگفتند. ادعا میشد خوردن گوجه فرنگی ممکن است انسان را تبدیل به "وروولف" (آدم-گرگ) کند. گوجه فرنگی که به «سیب پرویی» و «هلوی گرگ» شهرت داشت پس از غلبه ی مادیگرایی و علم گرایی و تخفیف موقت جادوباوری، به گیاهی سمی نامبردار شد و در ایالات متحده هنوز به عنوان یک نصیحت شبه پزشکی، افراد را از مصرف زیاد گوجه فرنگی نهی میکنند و آن را سبب افزایش عصبیت و یا شهوتپرستی تلقی میکنند. وقتی یک گیاه پرمصرف در سراسر جهان حتی در عصر علم از خرافات جادویی حول خود خلاص نشده باشد چه انتظاری از مسائل انتزاعی اجتماعی و انسانی دارید؟

این نکته ای بوده که در تاریخ انقلاب اسلامی نیز مغفول مانده است. متاسفانه عده ی کمی از ما کتاب های سران فکری این انقلاب را خوانده ایم و فکر میکنیم این کتاب ها به هیچ دردی نمیخورند درحالیکه اگر این کتاب ها را بخوانیم و با افسانه های خدایان مقایسه کنیم میبینیم که بیشتر ایرانی ها حتی وقتی خدا و پیغمبر آن پدران فکری را انکار میکنند هنوز تحت تاثیر همان خدایان جادویی ای قرار دارند که پدران فکری مزبور، به غلط ادعای نابود شدن آنها توسط پیامبر اسلام را داشتند و مردم هم بدبختانه اغلب فقط همین یک حرف را از آن پدران فکری باور کرده اند. خدایان معجزه میکردند و دانشمندان مدرنیست نامسلمان به گسترش فرضی اسلام از یک جهنمدره ی خالی از بشری به نام بیابان حجاز، چنان حالت معجزه گونی دادند که باعث شود انقلاب یک معجزه ی انسانی تحت اداره ی خداییی قوی تر از خدایان معجزه گر کهن تلقی شود و تمام انقلاب ها تکرار معجزه ی مزبور به نظر برسند درحالیکه معجزه ی مورد بحث در ابتدا توسط خدایان فرا بشر انجام میشد. ببینید یکی از پدران فکری انقلاب ما یعنی مرحوم سید هادی خسروشاهی از قول یکی از این نامسلمانان مدرنیست یعنی جواهر لعل نهرو نخست وزیر سابق هند (و عضو فرقه ی تئوسوفی) چگونه این معجزه ی ناعقلانی را معتبر میکند. جملات زیر، نقل قول خسروشاهی از کتاب "نگاهی به تاریخ جهان" نهرو هستند:

«بعضی از عرب ها مسیحی و بعضی هم یهودی بودند، اما بیشترشان بت میپرستیدند. شگفت انگیز است که این نژاد عرب که در طول قرون دراز، انگار در خفتگی به سر میبرد و ظاهرا از آنچه در سایر نواحی اتفاق می افتاد جدا و بیخبر بود، ناگهان بیدار شد و با نیرو و قدرتی شگرف دنیا را تهدید کرد و زیر و رو ساخت. سرگذشت عرب ها و داستان این که چگونه به سرعت در آسیا و اروپا و افریقا توسعه یافتند و فرهنگ و تمدن عالی و بزرگی به وجود آوردند یکی از شگفتی های تاریخ بشری میباشد. نیرو و فکر تازه ای که عرب ها را بیدار ساخت و ایشان را از اعتماد به نفس و قدرت سرشار ساخت، اسلام بود و این مذهب به وسیله ی پیغمبر جدیدی به نام محمد شروع شد. محمد حتی پیش از تسخیر مکه از همان شهر مدینه پیامی برای حکمرانان و پادشاهان جهان فرستاد و آنها را به قبول وجود خدای یگانه و رسولش دعوت کرد. از فرستادن همین پیام ها میتوان تصور کرد که محمد چه اعتماد و اطمینان فوق العاده ای به خود و به رسالتش داشته است و توانست همین اعتماد و اطمینان را در مردم نیز به وجود آورد و به آنها الهام ببخشد بطوریکه آن مردم بیابانگرد توانستند بدون دشواری بر نیمی از جهان معلوم آن زمان مسلط گردند. اسلام پیام برادری و برابری را برای تمام کسانی که مسلمان میشدند همراه داشت، بدینقرار یک نوع دموکراسی برای مردم به وجود می آورد. این پیام برادری اسلامی مسلما در مقایسه با مسیحیت فاسد آن زمان نه فقط برای عرب ها بلکه برای مردم کشورهای دیگر هم که مسلمانان به آنجا میرفتند بسیار جذبه داشت("دو مذهب: مذهبی عامل ارتجاع و امپریالیسم و مذهب دیگری در راه ملتها و برای توده ها": سید هادی خسروشاهی: نشر جهان آرا: 1354: ص51-50)

کمی جلوتر، خسروشاهی از قول احسان طبری سوسیالیست مینویسد: «اسلام در آغاز در میان سوداگران کوچک و زارعین و بردگان انتشار یافت و یک "جنبش دموکراتیک" بر ضد "الیگارشی رباخواران" بود و به همین جهت مجبور به ترک مکه شد(ص53: تاکیدها از خسروشاهی است.) و برای هرچه بیشتر نشان دادن همدلی انقلاب اسلامی با بنیادگرایی مدرن تبار اسلامی در خارج از مرزها ادامه میدهد:

«گروهی میخواهند که اسلام را همانند مسیحیت یک سلسله تعلیمات روحی و پند و اندرزهای اخلاقی بدانند و معرفی کنند و کوچکترین توجهی به اصول اجتماعی و سیاسی و اقتصادی اسلامی ندارند و با ماسک های عوامفریبانه حقیقت اسلام را وارونه جلوه میدهند؛ درصورتیکه اسلام تنها مکتب ارشادی جامع الاطراف و ایدئولوژی غنی و پرمایه ای است که مسائل مادی و معنوی مورد نیاز بشریت را به موازات همدیگر بررسی و ارزیابی میکند و دستورات و قوانین روشن و بخصوصی در این زمینه ها میدهد. به قول مرحوم حسن البنا موسس جمعیت اخوان المسلمین، اسلام عبارتست از: عقیده و طرز فکر، پرستش و نیایش، میهن و ملیت، دین و دولت، سیاست و روحانیت، کتاب و شمشیر، نیرومندی و بخشش، فرهنگ و قانون. استاد سید قطب در جواب این که اسلام چیست، میگوید: "اسلام یک عقیده و طرز فکر انقلابی است، انقلاب در تمام شوون زندگی، انقلاب در فکر، در ادراک و احساس، در راه های زندگی، در روابط فرد و اجتماع. انقلابی که خواستار برقراری مساوات کامل بین همه ی مردم دنیا است، که هیچکس را بر دیگری جز با پرهیزکاری برتری نباشد. اسلام نهضت آزادی بخشی است که نخست دل افراد و سپس اجتماعات بشری را از ترس و قید و بند زورمندان آزاد میسازد." وی سپس در کتاب خود چنین اضافه میکند: "اگر روح ناسیونالیستی به ما امر میکند که با استعمار تجاوزکار بجنگیم، اگر روح سوسیالیستی از ما میخواهد که با زمینخوار و سرمایه دار مبارزه کنیم، اگر روح آزادیخواهی فردی میگوید که با طاغیان و زورگویان داخلی به ستیزه برخیزیم، روح اسلامی هم که همه ی اینها –استعمار، سرمایه داری، زور و قلدری- را تحت عنوان "ظلم و ستم" که وجه مشترک همه ی آنها است به ما معرفی میکند، هم او دستور میدهد بدون سازش و آرامش همه با هم علیه آن بجنگیم و از پای ننشینیم و این مزیت جامع الاطراف فقط مخصوص اسلام است. اسلام در سراسر دنیا، در همه ی میدان های مبارزه ی زندگی برای تحقق عدالت و آزادی حق واقعی، مبارزه میکند و در این راه تمام نهضت های آزادی بخش را کمک مینماید و همه ی مبارزین و مجاهدین را در زیر پرچم یک مکتب اجتماعی بزرگ و جهانی گرد هم می آورد." میشل عفلق تئوریسین و رهبر احزاب بعث کشورهای عربی که خود مسیحی است، اسلام را چنین معرفی میکند: "اسلام، انقلاب است و آنرا جز انقلابیون نمیفهمند و درک نمیکنند و بنابراین بسیار طبیعی است که نسل انقلابی از نظر درک و فهم و قبول اسلام، نزدیکترین افراد به آن باشند." آری، این حقیقت اجتماعی و انقلابی اسلام است (ص57-55)

بعد وقت عمل شد و قرار شد این اتفاقی که به اندازه ی فتح جهان توسط قومی بدون دانش و حتی سلاح مناسب از سرزمین قلیل الجمعیت عربستان غیرممکن بود ممکن شود. هیچ معجزه ای اتفاق نیفتاد و آقایان مجبور شدند نگاه کنند ببینند کجای این دستورالعمل قابل تقلید است. همسایه های عربستان فرضی محمد، همه جنایتکار و پست و البته مدعی جانشینی خدا بودند و مسلمانان به جنگ آنها رفتند. حالا معلوم شد. همسایه های ما هم باید پست و رذل باشند. ببینیم کدام یکیشان از همه بیشتر جانشینی خدای اسلام را دارند. توی همان موش بدوانیم. طبیعتا این همسایه برای ما ایرانی ها، یک مملکت بعثی پیرو همان میشل عفلق استاد اسلام آقای خسروشاهی بود که تقدیر این بود بعد از انقلاب، نامش دستمایه ی فحش "عفلقی" علیه بعثی های عراق –و نه سوریه (خیالتان راحت باشد. ایرانی ها نمیدانند "حافظ اسد" خوب و دوست ما هم بعثی است و هم عفلقی)- باشد. ازقضا طرف هم که به عنوان شاگرد میشل عفلق عین خودمان بود و خوشبختانه –برای آقای اسرائیل- مثل خودمان علیه اسرائیل برخاسته بود بهانه پیدا کرد و این ور حمله کرد و بعد از جنگی مخرب و وحشتناک که در آن، هیچ مرزی تکان نخورد، همه خیالشان جمع شد که در نظر ملتی به بلاهت عرب های بی خبر از همه جای فرضی زمان محمد موصوف، همین که چند تا شاخ و شانه برای چند کشور خارجی بکشیم معجزه ی محمد را محقق کرده ایم. انگار حتما باید نخود سیاه شیطان، به زمستان کنونی می انجامید تا انتظار بهاری راستین نیز محقق شود. آیا جنگ اژدهاها در خاورمیانه زمینه ی ققنوسی جدید خواهد بود و یا جادوی شیوا حالا حالا ها جلو خاکستر شدن اژدهاهای بیحال ولی مصر بر جدال و جفتگیری با هم را خواهد گرفت؟

دیائوچان: نسخه ای چینی از ملکه ی یهودی پارس

نویسنده: پویا جفاکش

وانگ یون، در جلو چشمان دشمنانش، با پرت کردن خود از بلندی، خودکشی میکند.: گراوری از نسخه ی قدیمی رمان سه پادشاهی از سلسله ی چینگ

در رمان کلاسیک چینی "داستان سه پادشاهی" منسوب به لو گوانگ جونگ و قرن 14 میلادی، شخصیت عجیبی داریم به نام "دیائو چان" که از هر جهت قابل مقایسه با جودیت زن قهرمان یهودی در تورات است. درست مثل جودیت که همسر هولوفرنس فرمنانده ی آشوری فاتح یهودیه میشود تا او را بکشد، دیائوچان نیز با نقشه ی پدرخوانده اش وانگ یون، معشوقه ی دنگ ژو نخست وزیر درنده خویی میشود که قصد غصب تخت سلطنت سلسله ی لیو در امپراطوری هان را دارد و هدف از این معاشقه نیز قتل دنگ ژو است، اما دیائوچان خودش مستقیما دنگ ژو را نمیکشد بلکه با معاشقه ی دو طرفه بین دنگ ژو و پسرخوانده اش لو بو، باعث قتل دنگ ژو به دست لو بو میشود. پس از این اتفاق، وانگ یون نخست وزیر میشود ولی در کمتر از یک سال، در شورش لی جوئه و گوسی سرداران دنگ ژو شکست میخورد و با پرت کردن خود از بلندی خودکشی میکند. با این حال، رمان درباره ی سرنوشت دیائوچان ساکت است. همینقدر معلوم است که او به همسری لوبو درآمده و همراه او فرار کرده است چون در یکی از جنگ های بعدی اشاره ای به او میشود. اما روایت های دراماتیک عمدتا ناشی از تئاتر سنتی چینی، نیاز دیده اند که برای این شخصیت، پایانی در نظر بگیرند. در یک روایت، دیائوچان در زمان پیروزی لی جوئه و گوسی توسط آنها اعدام میشود. در روایتی دیگر، دیائو چان، بعدا و در زمان شکست لو بو از سائو سائو، به همراه لوبو توسط سائو سائو اعدام میشود. در روایتی دیگر، سائو سائو پس از اعدام لو بو، دیائو چان را نگه میدارد و هنگامی که میخواهد گوان یو را راضی به اطاعت از خود کند، دیائو چان را به او میدهد، اما گوان یو که معتقد است این زن شوم است، دیائو چان را میکشد. در روایتی دیگر، پس از سقوط لو بو، ژانگ فی به دیائو چان دست می یابد و او را به برادرش گوان یو تقدیم میکند، اما گوان یو در پاسخ، فقط شمشیر میکشد و سر دیائو چان را قطع میکند. در روایتی دیگر، پس از سقوط لو بو، لیو بی، ژانگ فی و گوان یو بر سر این که دیائو چان باید همسر کدامشان شود، با هم اختلاف پیدا میکنند و گوان یو که از اختلاف بین برادران ناخشنود است، با کشتن دیائو چان، به نزاع پایان میدهد. و بلاخره در یک روایت دیگر، سائو سائو بعد از کشتن لوبو، دیائوچان را به بستر خود میبرد ولی دیائوچان با بریدن گلوی خویش، خودکشی میکند.:

Diaochan: wikipedia

به نظر میرسد تمام این پایان ها حکایت از ناخشنودی فرهنگ چینی از شخصیت دیائو چان باشد و این کاملا در تضاد با قهرمانی جودیت در یهودیت است. پس چرا چنین قهرمانی خلق شد؟ آیا مسئله کپی برداری چینی ها از تاریخ یهود بوده است؟ اما چرا باید تاریخ کشور بزرگی مثل چین، به تاریخ ملت ظاهرا کوچکی مثل یهود وابسته باشد؟

بخشی از پاسخ، به حضور قدرتمند یهودی ها در چین دوران سلسله ی سونگ و مرکز مذهبی آنها در کایفنگ پایتخت سلسله ی سونگ برمیگردد. در زمانی که مغول ها بر شمال چین سیطره یافتند، سونگ در جنوب حکومت میکرد و ادعا میشود پیشتر توسط دولت تبتی شی شیا و دولت خیتان لیائو به جنوب رانده شده است. حکومت لیائو بعدا با حمله ی جورچن ها از بین میرود و آنها دولتی به نام "جین" یا "چین" ایجاد میکنند که منچو های سلسله ی چینگ –دوران اخیر امپراطوری در چین- ادعای احیای آن را داشتند. به طرز عجیبی، لغت لیائو یادآور "لیو" نام خانوادگی سلسله ی هان است و "جین" یادآور به این که پس از فروپاشی امپراطوری هان، حکومتی به نام جین، اتحاد مجدد کشور را صورت بخشید. جین نام حکومتی در دوره ی هرج و مرج اواخر سلسله ی ژو نیز بود که اتفاقا کایفنگ در قلمرو آن قرار داشت. این جین، کاملا چسبیده به مغولستان داخلی و محلی بود که تاتارهای شمالی میتوانستند تویش نفوذ کنند. درست در غرب این جین، یک ایالت دیگر به نام "چین" بود که توسط بربرهای چیانگ تشکیل شده بود و بعدا حکومت ژو را از بین برد و کل چین را تصرف کرد. به نظر میرسد این دو دولت، امتداد یک دولت هستند با دو زبان مختلف: زبان های التصاقی اورال-آلتایی برای جین، و زبان های هجایی چینی-تبتی برای چین. ژوها نیز از چیانگ ها بودند که به دشت های مرکزی آمده و یک حکومت سراسری تشکیل داده بودند. به نظر میرسد نام دنگ ژو هم به معنی رهبر ژو و هم به معنی رهبر سرزمین باشد. دنگ ژو از ایالت چیانگ نشین لیانگ در غرب آمده بود و فرماندهان ددخویش از همان قوم بودند. سیطره ی او بر قلمرو لیو که در حکم تصرف یهودیه توسط آشوری ها است، مشخصا اصلی است که با تخیل یک دوران شکوفایی سلسله ی هان در قبل از تسلط لیانگ، به فرع تبدیل شده است. بدین ترتیب، لو یانگ پایتخت لیو ها همان لو یانگ پایتخت ژو ها است و انتقال پایتخت به چانگان توسط دنگ ژو همان انتقال حکومت از ژو به چین است چون چانگان (شیان امروزی) در دوره ی دولت های جنگجو جزو ایالت چین بوده است. این انتقال پایتخت پس از شکست دنگ ژو از نیروهای یوآن شائو که ادعای حمایت از امپراطور را داشتند روی داد. یوآن شائو از خاندان یوآن بود که اجداد چنگیزخان مغول شمرده و درواقع کهن الگوی سلسله ی چنگیزخانی یوآن در چین هستند. از مهمترین و تاثیرگذارترین افراد اتحاد یوآن شائو، سائو سائو بود که بعدا خود نخست وزیر شد و همچون دنگ ژو بر امپراطور حکم راند و یوآن شائو با او نیز جنگید ولی شکست خورد. مرکز حکومت یوآن شائو، شهر ye در استان "جی" بود که پکن در آن قرار داشت. درحالیکه مرکز حکومت سائو سائو، شهر شوچانگ xuchang بود که توسط خاندان جیانگ بنا شد و آنها درآنجا نام فامیل خود را به xu تغییر دادند، اما درنهایت از حکومت "چو" شکست خوردند و به ye تغییر مکان دادند. حاکمان چو ادعای نسب بردن از خاندان ژو را داشتند و درواقع چو نیز تلفظ دیگر ژو است و میتوان چو را نسخه ی جنوبی شده ی ژو شمرد. حالا توجه کنید که نام سلسله ی ژو را "کائو" نیز تلفظ کرده اند و عنوان "سائو" cao را نیز هم کائو تلفظ کرده اند و هم چائو که تلفظی بین چو و کائو به نظر میرسد. در املا نام سائو سائو را با دو آوانگار مختلف به معانی "دولت ایالتی" و "مدیریت" یا "کنترل" مینویسند که در مجموع معنی کنترل کننده ی مملکت را میدهد و از این جهت کاملا با دنگ ژو هم معنی است. بنابراین شکست جیانگ ها از چو میتواند همان شکست یوآن ها از سائو سائو باشد. نام خاندان جیانگ را به صورت های چیانگ، چانگ، ژانگ، کانگ، گونگ، جیونگ و احتمالا بسیاری تلفظ های دیگر خوانده اند. خاندان "لو" که لو بو از آن آمد نیز شعبه ای از خاندان جیانگ بودند و میتوان نام لیو را تلفظی دیگر از آن شمرد. از طرفی در بعضی نسبنامه های ژانگ، ژانگ ها از نسل شخصی به نام ژانگ شی از دولت جین دوره ی سلسله ی ژو خوانده شده اند. از آن جالبتر این که در دوره ی یوآن، به مغول هایی که چینی میشدند، نام فامیل جیانگ داده میشد. اگر دقت کنید، این نام با نام قوم چیانگ هم در ارتباط است. حالا توجه کنید که چیانگ هایی که میشناسیم، به زبان چینی-تبتی سخن میگفتند و ممکن است پیروزی بر یوآن، به معنی پیروزی زبان چینی متعارف بر زبان مغولی باشد. رهبر شورش چین علیه مغول ها یک مرد فقیر به نام ژو یوآن چانگ بود که نامش ترکیب نام های سه ملت پیش گفته است و علیه دولتی با یکی از این نام ها (یوآن) شورش کرده است. ژو یوآن چانگ، سلسله ی مینگ را تاسیس کرد که تا قبل از ظهور دولت چینگ، بر بخش مهم چین حکومت میکرد. ترکیب عناوین مینگ، ژو و سائو در عنوان "مینگ ژائو" برای بنیانگذار سلسله ی موسوم به ژائوی پسین دیده میشود. این سلسله با شورش "شی لی" علیه سلسله ی جین (حکومت متحد کننده ی کشور پس از سقوط هان) به وجود آمد. یکی از اثرات این شورش، تخریب و نابودی شهر ye بود. تا زمان این اتفاق، امپراطور هان و اولادش تا سه نسل، مقام دوکی محلی در آن محدوده را داشتند که این دوکی در این تخریب برچیده شد و میتوان آن را صورت دیگری از سقوط سلسله ی هان خواند. نام اصلی شی لی، "بی" بود که تلفظ دیگر نام "پی" پسر سائو سائو به نظر میرسد و جالب این که سائو پی کسی بود که آخرین امپراطور هان را وادار به استعفا کرد و به او مقام دوکی داد. شی لی، برده ای از قوم "شی" یا "جی" بود که این بردگی اولیه با فقیر بودن اولیه ی بنیانگذار مینگ قابل قیاس است. کتاب جین، قوم جی jie را وابسته به شعبه ای از شیونگ نو ها به نام qiangqu میشمرد که با آنها باز هم به چیانگ های غرب میرسیم ضمن این که هون هایی که به اروپا حمله و به رم خسارات بسیار وارد کردند جزو شیونگنوها شمرده میشوند. پولی بلانک، نام چیانگ کو را تلفظ دیگر kangjuمیشمرد که شهر قوم کانگ بود و در آسیای مرکزی قرار داشت. کانگجو که پولی بلانک، آن را با تاشکند تطبیق میکند، در مجاورت جایی به نام "تا یوآن" به معنی یوآن بزرگ بود که بعدا موفق شد آن را در خود جذب کند.جالب اینجاست که لو گوانگ جونگ، نویسنده ی رمان داستان سه پادشاهی هم اهل جایی به نام "تا یوآن" بود. بنا بر اسناد چینی، کانگجو یا کانجو دومین دولت قدرتمند آسیای مرکزی (بعد از یوئه چی) بود. این دولت در اثر عقبنشینی یوئه چی ها از مقابل قوای شیونگ نو پدید آمد و مردمش ترکیبی از یوئه چی ها و شیونگنو ها بودند. توجه کنید که شیونگنو ها ترکند و یوئه چی ها چیانگ هایی از استان گانسوی چین که به زبان چینی-تبتی صحبت میکنند. میبینید که همان دوگانه ی اورال آلتایی ها و چینی-تبتی ها دوباره دراینجا حاکم است. جوزف مارکوارت، اوملجان پریتساک، و پیتر بی گلدن، کانگ ها را همان قوم ترک کنگر میدانند که در منابع چینی با عنوان کانگلی نیز شناخته شده اند. چینی ها کانگلی ها را با دینگلی های شمال چین در دوره ی بهار و پاییز شناسایی میکردند که تحت تسلط شیونگ نو ها درآمدند و مدت ها بعد با اتحاد رهبرشان ژای یانگ با سیان بی های مغول زبان، بر شیونگنوها پیروز شدندو دینگلی یا تینگلی را با نام های تی لی و شی لی هم خوانده اند که نام اخیر، مرتبط با لقب مینگ ژائو به نظر میرسد. تی لی، خود، تلفظ دیگر "کائلی" عنوان دیگر کانگلی به نظر میرسد که آن را به قوم ژای –اشاره به خاندان حاکم بر کنگرها- معنی کرده اند. ژای خود تلفظی دیگر از ژائو و ژو است. ترک های غربی، عنوان کائلی را به صورت های "گیلی" و "جیلی" ثبت کرده اند. عثمانی ها نیز از قبیله ای به نام "کای کانلی" برخاستند که ظاهرا هر دو عنوان کائلی و کانگلی را در خود دارد. فتح بیزانس توسط آنها نشان میدهد که چرا گروهی از مسلمانان بالکان به سبب وفاداری به عثمانی، تحت عنوان بوسنی شناخته شده اند. درواقع لغت بوسنی به اندازه ی لغت بیزانس با لغت پچنگ مربوط است و از اتحاد سه قبیله ی پچنگ در زمان کنستانتین هفتم، با عنوان "کنگر" یاد شده است. بوسنی ها یا همان پچنگ ها گروهی از قبایل شورنده علیه دولت خزر بوده اند. خاخام نسیم، بوسنی ها، بلغارها و اوغوزها را در زمره ی قبایل خزر شمرده است. خزرها ترک های یهودی شده و نتیجه ی برخورد سکاها با یهودیان در آذربایجان و ترکیه ی امروزی بوده اند. در صورتی که در مورد نادرست بودن تاریخ قرون وسطی و قرار داشتن عصر باستان در قبل از دوره ی مدرن با فومنکو و نوسفسکی همعقیده باشیم، زبان نیمه مغولی و شبه چینی سومری های بین النهرین بخصوص با توجه به این که آنها به قلمرو خود "کنگیر" میگفتند، مسیتوانسته یک خاستگاه عمده برای هر دو گروه زبانی اورال-آلتایی و چینی-تبتی باشد و اتحاد این دو شاخه ی زبانی با هم به همان شکل که در کانگجو دیده میشود به چین منتقل شده و آنچه به نام پیروزی مینگ بر یوآن خوانده میشود درواقع پیروزی زبان چینی بر زبان مغولی بوده است. اتحاد قبلی این دو زبان، همان اتحاد کانگلی های چینی زبان با سیانبی های مغولی علیه شیونگنوهای ترک بوده است. در رمان عاشقانه ی سه پادشاهی، صحنه ی جنگ های سرنوشت ساز به میان دو رودخانه ی بزرگ هوانگهو و یانگ تسه انتقال داده شده است. برای کانگ جو این صحنه بین دو رود جیحون و سیحون قرار داشته و البته صحنه ی اولیه ی هر دو نبرد ابتدا بین دو رود دجله و فرات در بین النهرین رقم خورده است. انعکاسی از انتقال به غرب را میتوان در روایت کتاب شجره الترک منسوب به ابوالغازی خان (حاکم خیوه در قرن 17) یافت جایی که میگوید قنق ها خود را اولاد افراسیاب میشمردند که پس از شکست خوردن از کیخسرو نوه ی افراسیاب در غرب، به سمت آسیای مرکزی متواری شدند. نام قوم قنقqiniq تلفظ دیگر کانگ به نظر میرسد و جالب این که سلجوقیان یعنی همان ملتی که عثمانی ها از میانشان برخاستند نیز از قنق ها هستند. طی تشکیل امپراطوری سلجوقی و فروپاشی آن، اکثر قنق ها در آناطولی ترکیه ساکن شدند و در زمان عثمانی ها درآنجا 81 شهر به نام قنق موجود بود که بعضی از آنها هنوز همین نام را دارند. خلیفه ی بغداد، حکمران بین النهرین بود که موقعیت خود را توسط ترکان سلجوقی از نو به دست آورد و پس از آن با سلجوقیان بر سر به دست گرفتن قدرت، رقابت نمود و در فروپاشی امپراطوری سلجوقیان بزرگ نقش ایفا نمود. عثمانی ها از شاخه ی «سلجوقیان روم» اشرافیت سلجوقی در ترکیه برخاستند و ادعا میشود پس از فتح قستنطنیه پایتخت حکومت مسیحی بیزانس، به دشمن بزرگ غرب مسیحی تبدیل شدند. رهبر عثمانی ها در فتح قستنطنیه سلطان محمد فاتح بود که فومنکو و نوسفسکی برآنند که نسخه ی اصلی محمد پیامبر اسلام است و همو به صورت سلطان محمود غزنوی در آسیای مرکزی بازسازی و همچون محمد پیامبر مشغول بت شکنی شده است. جالب اینجاست که سلجوقی ها نخست تابع سلطان محمود در ماوراء النهر بودند ولی بعدا حکومت پسر او را از بین بردند و به سمت غرب جاری شدند. این داستان ها نیز به نوعی در ماوراء النهر بومی سازی شده و در اتحاد ارسلان اسرائیل، رهبر سلجوقیان، با علی تگین رهبر قراخانیان تجلی یافته اند. نام ارسلان اسرائیل به معنی شیر اسرائیل، یادآور قبیله ی اسرائیلی یهودا با توتم شیر است که رهبری یهودیت را به دست داشتند. در طرف مقابل هم، رهبر قراخانیان با عنوان خاقان، ملقب به شیر بوده است. علی تگین پسر بغرا خان از حکومت آل افراسیاب معروف به قراخانیان بود که با ارسلان اسرائیل علیه خویشاوندش ارسلان خان متحد شد. این اتحاد از سلطان محمود غزنوی شکست خورد و درنتیجه ی آن، ارسلان اسرائیل تابع سلطان محمود شد ولی علی تگین به مبارزه اش ادامه داد. به نظر میرسد تابع شدن ارسلان اسرائیل به محمود نامی و در نتیجه ی اتحاد با قراخانیان، به نوعی در تاریخ بعدی سلجوقیان رمزگذاری شده باشد. چون قلتمیش پسر ارسلان اسرائیل که حاکم ترکیه شده بود، با الب ارسلان حاکم اصفهان بر سر رهبری سلجوقیان رقابت کرد ولی درنهایت از سوی ملک شاه پسر الب ارسلان در مقام رهبر سلاجقه ی روم تثبیت شد. بعد از مرگ ملک شاه و طی برنامه ریزی ها و توطئه های تمام نشدنی ترکان خاتون همسر ملک شاه، محمود پسر ترکان خاتون، به جای شاهزاده ی رقیب، سلطان سلجوقیان بزرگ در اصفهان شد و البته ترکان خاتون یک شاهزاده خانم قراخانی بود. این است معنی ترکیه ای شدن ارسلان اسرائیل به دنبال اتحاد با قراخانیان و ناچاری او به اطاعت از محمود، و همزمان شکست خوردن یک ارسلان دیگر وابسته به آل افراسیاب از علی تگین. داستان ترکان خاتون، مشابهت هایی با داستان استر ملکه ی یهودی پارس در کتاب مقدس دارد و فومنکو و نوسفسکی معتقدند استر و جودیت، دو روایت از یک قصه اند. جودیت که فاتح بیگانه را میکشد، درست حکم استر را دارد که همسر فاتح بیگانه میشود تا با تغییر دادن او، هویت او را بکشد. در مورد آل افراسیاب، نیمه قراخانی-نیمه سلجوقی شدن حکومت سلجوقی، حکم تغییر محتوا و تبدیل ارسلان خان افراسیابی به ارسلان اسرائیل را دارد که تجلی دیگرش حکومت یک محمود به عنوان مابه ازای محمد پیامبر است. در چین، این اتفاق با جایگزینی دنگ ژو با لو بو توسط دیائو چان –نسخه ی چینی جودیت و استر- می افتد و "لو" را میتوان همان "لیو" دانست و همانطور که گفتیم، "لو" ها نخست جیانگ و ازاینرو چیانگ بوده اند. شکست لوبو از سائو سائو نیز روایت دیگر حذف حکومت لیو توسط ژائو است. بنابراین لیوها را میتوان همان لاوی های یهودی و نتیجه ی پیوستن ترک ها به یهودی ها طی یک گسترش دائم از غرب به شرق دانست.:

“kangju and kangars”: hxmokha: 10/4/2014

فومنکو که داستان استر را با جودیت تطبیق کرده است، یک تاریخ ناسیونالیستی اسلاوی-روسی را به نفع زادگاهش روسیه جانشین تاریخ برساخته ی غرب کرده و در آن، اخشوارش/کورش/سیروس، شاه پارس را که استر ملکه ی او میشود و با هنرهای جنسیش، ذهن کورش را موافق نفوذ شدید یهودیان در کشور میکند، همان ایوان مخوف شاه روسیه شمرده است. به عقیده ی فومنکو، پارس همان پروس است که با افتادن معمول "پ" اول، تبدیل به "روس" شده است، البته و درحالیکه معمولا اسلاوهای روسیه، دنباله ی اسلاوهای پروس آلمانی تلقی میشوند، فومنکو قضیه را برعکس جلوه میدهد و پروس را جدا شده از روسیه میشمرد. فومنکو برای بازسازی زندگینامه ی ایوان مخوف، چندین ایوان مختلف را که زندگی هایشان در هم فرو رفته است، تجزیه و تحلیل میکند و به این نتیجه میرسد که ایوان مخوف تحت تاثیر النای مولداویایی که نسخه ی دیگر استر و نفوذی یهودی ها است، قدرت یهودی ها را در کشور افزایش میدهد ولی بعد توبه میکند، النا را طرد میکند و اقدام به قدرتمند نمودن مسیحیت ارتدکس و کاهش نفوذ یهود میکند. با این که این بازسازی کاملا متاثر از ناسیونالیسم اسلاو است، اما دیتریش لاکاپله معتقد است هنوز به درد میخورد، منتها باید از آن روس زدایی کرد چون تاریخ روسیه ی اسلاو همانقدر دروغ است که تاریخ بقیه ی کشورها. در این تاریخ، عناصر حکومت های ماقبل اسلاوی، به خدمت تاریخ اسلاو درآمده اند. بنابراین ایوان مخوف، یک حکمران اسلاو نیست، بلکه نسخه ی اسلاو پرسبیتر جان یا شاه یوحنای افسانه ای تاتار است و به این خاطر در روسیه قابل بازآفرینی است که روسیه قبلا یک سرزمین ترکی-مغولی بوده و علاوه بر آن، اشرافیت های اروپایی که همه از یک ریشه ی نیمه سکایی برخاسته اند، از روسیه به قاره وارد شده و نگاه هایی به آن سو وجود داشته است. به نظر لاکاپله، حکومت اسلاوها تنها تحت حکومت خاندان آلمانی رومانف و بعد از سقوط ناپلئون در روسیه در قرن 19 برقرار شده و قبل از آن، روسیه یک قلمرو ترکی-مغولی تحت تاثیر فرهنگ عربی-آرامی بوده است. این فرهنگ ترکیبی به همراه هون ها تا درون اروپا دنبال شده و درآنجا یهودیت متعارف و مخلوقش مسیحیت یهودی تبار، به عنوان طغیانی علیه مذهب بابلی، از بقیه ی اشرافیت مغول جدا شده اند، طغیانی که همان طغیان ابراهیم جد یهود علیه بابل است. به نظر لاکاپله، ژاک دو مولای بنیانگذار جریان شوالیه های تمپلار که شخصیتی به شدت آمیخته به میراث صلیبی و استعماری است، در نام به مفهوم یعقوب رئیس و منشا افسانه ی یعقوب اسرائیل پدر یهود است. پس هر گونه نفوذ یهودیت و مسیحیت ازجمله در شکل دهی به شریعت اسلامی، نتیجه ی صلیبی گری و قدرت گیری اشرافیت های نیمه تورانی اروپا از طریق نفوذی ها در ممالک شرقی است. حتی شورش مسیحیت علیه رم باستان را نیز باید به شورش آن علیه بابل تعبیر کرد، چون تمثیل رم در ادبیات مسیحی، «فاحشه ی بابل» است که در مقابل «دوشیزه ی آسمانی» یعنی اورشلیم قرار گرفته است، درحالیکه خود رم ایتالیا نیز با اورشلیم تطبیق شده است. در تاریخنویسی برای رم باستانی، این شورش در شورش رم لاتینی علیه حکومت اتروسک ها که از ترکیه به ایتالیا آمده بودند، تجلی میکند. لاکاپله از قول جوزف فارل بیان میکند که رم، محل حضور اشرافیت های بابلی زیادی بود و اضافه میکند که میشد بخش مهمی از آنها را به حکومت اتروسک نسبت داد. درس آموزی رومی ها از اتروسک های ترکیه، همچنین میتوانست با افسانه ی منشا گیری آنها از شهر فرضی تروآ در ترکیه جابجا شود. تروآی ترکیه همچنین منشا خانواده ی خدایان اسکاندیناوی که همان خدایان ژرمن هستند تلقی میشد که پس از سقوط تروآ به اروپا گریخته اند. این خانواده آئسیر نام دارند، لغتی برگرفته از لغت آسور/آشور به معنی خدا که نام های سیروس و کورش تلفظ دیگر آنند. آسوری ها و سوری ها ملت های پیرو آسورند و چون لغات سامی که از راست به چپ نوشته میشوند، در لاتین از چپ به راست نوشته میشوند، میتوانند وارونه خوانده شوند، لغت sur میتواند rus خوانده و آسوری ها را در روسیه بومی کند. نام ازیریس کهن الگوی فراعنه ی مصر هم از لغت "آسور" ریشه میگیرد و مصر و بخصوص قاهره و اسکندریه ی آن را نیز با بابل تطبیق کرده بودند. در همین راستا باید توجه داشت که سلطنت روسیه ی رومانف نیز به خاطر ریشه گرفتن از روم مقدس آلمانی با مرکزیت مذهبی واتیکان رم، سودای احیای روم را داشته و به همین خاطر، فرمانروایانش "تزار" –تلفظ روسی "سزار"- نام داشتند. پس روم هم همراه تروآ به روسیه منتقل شده است و ازجمله "نئا پولیس" یعنی شهر جدید که لقب رم به عنوان نسخه ی جدید تروآ است، در نووگرود به همان معنا که نام یک شهر اسلاوی محبوب تزارها است بازتکرار شده است. این انتقال اما این بار با یک پوشش مذهبی متفاوت به خود حقانیت میدهد. روم روسی مدعی است که اصل مسیحیت، مسیحیت ارتدکس بیزانسی است که پس از سقوط قستنطنیه توسط عثمانی ها بی سرپرست شده و رومانف ها هستند که آن را دوباره بلند کرده اند. اما لاکاپله معتقد است روم بیزانسی ارتدکس وجود نداشته است و مسیحیت ترکیه، نتیجه ی جنگ صلیبی اروپای غربی علیه آن است؛ مسیحیت وارداتی نیز به این خاطر به سمت ارتدکسیسم تغییر کرده تا با متفاوت بودن از مسیحیت کاتولیک رم، تا حد ممکن از آزار رهبران عثمانی که دشمن روم غربی بودند در امان باشد. به نظر لاکاپله، جنگ عثمانی علیه یک روم یونانی موسوم به بیزانس، انعکاسی از جنگ حشمونی های یهودی علیه حکومت یونانیان سلوکی برای حکومت بر اورشلیم است و هر دو این جریان ها شق هایی از جریان وارداتی صلیبی بوده اند که به سبب تبدیل قزاق های تاتار به سربازان جریان صلیبی، بعدا به آنها بخت طغیان علیه بنیانگراران خود تا حد درآوردن شریعت اسلامی به عنوان ترکیبی متفاوت ولی هنوز پر ادعا از یهودیت و مسیحیت علیه آن دو دین را داده است. سلوکی ها همان سلجوقی های ترک هستند که ظاهرا با غربی مآبی مشکلی نداشتند. در جدا شدن رومانف ها از حکومت های غربی، نقش اصلی را بر دوش تزار میخائیل از قرن 17 گذاشته اند که میتوان او را با میکائیل سلجوقی (برادر ارسلان اسرائیل) که سلف سلجوقیان بزرگ شد مقایسه کرد. میکائیل به عنوان سلف سلجوقی ها معادل اسکندر به عنوان سلف سلوکی ها است و پیروزی اسکندر بر امت اخشوارش/کورش، شکل دیگر پیروزی هراکلیوس امپراطور یونانی بیزانس بر خسروئس شاه پارس است. پیروزی هراکلیوس بزرگ بود، اما به جای او امت محمد پیامبر بودند که پارس را فتح کردند و این همتای پیروزی های سلجوقی ها بود که به کام عثمانی ها شد. همتای محمد پیامبر برای عثمانی ها نیز همانطورکه فومنکو گفته بود، سلطان محمد دوم فاتح قستنطنیه ی بیزانسی است. قستنطنیه را وارانگی ها "میکلگارد" میخواندند که به معنی شهر میکائیل است. دراینباره توجه کنیم که فتح قستنطنیه، آغازی بر آخرالزمان و جنگ مذاهب آن شمرده میشد و فرشته ی پیروز آخرالزمان، میکائیل نام دارد. به لحاظ مذهبی، همتای این فتح در تاریخ سلوکی ها تصرف شهر مقدس اورشلیم توسط حشمونی ها است. کسی که اورشلیم را فتح میکند و همتای سلطان محمد فاتح در تسخیر قستنطنیه میشود، یوحنای هیرکانی است که علیرغم کاهن بودن، شاهی اورشلیم را که قاعدتا باید از آن شاه داودی های فرقه ی فریسی ها باشد به خودش میدهد و ازاینرو فریسی ها با او دشمن میشوند. یوحنا، صادوقی ها را بر ضد فریسی ها قوی میکند و این صادوقی ها عاملین نیمه یهودی سازی اعراب و بدل کردن اعراب به رقبای یهود با خواندن آنها به فرزندان اسماعیل ابن ابراهیم هستند. درواقع این صادوقی ها بودند که ادعا کردند اعراب فرزندان اسماعیل و یهود فرزندان اسحاقند و اسماعیل به عنوان فرزند بزرگتر ابراهیم، نظر کرده ی خدای ابراهیم است. بنابراین زبان عربی در یک برسازی کاملا یهودی از حشمونی ها/عثمانی ها، اساس شریعت اسلامی میشود که ترکان عثمانی، آن را به جای مسیحیت دشمنانشان، مذهب برحق خداوند معرفی میکردند. لاکاپله معتقد است یوحنای هیرکانی، همان پرستر جان یا شاه یوحنای تاتاری است که قابلیت بومی سازی در روسیه ی مغولی را داشته است و مبارزه ی ایوان مخوف با یهودیان –درواقع فریسیان- درواقع شکل دیگری از مبارزه ی یوحنای هیرکانی با فریسیان است. پس جای مسیحیت در قصه ی اسلاوی ایوان مخوف را باید فراورده های اسلامی یهودیان صادوقی بگیرد و شاه یوحنای مغول را باید در ابتدای تاریخ روسیه ی مسلمان مغول ها قرار داد. اما این، در هر حال، به یک مذهب قدیمی تر بابلی در روسیه پایان خواهد داد که مشابهش را یوحنای هیرکانی دشمن میداشته است. این دشمن، مذهب سامری است که سلوکی ها آن را یهودیت متعارف خوانده بودند و یوحنای هیرکانی، معبد مرکزیشان در گریزیم را ویران کرد. در روسیه نیز شهری به نام سامره یا سمور داشتیم که از مراکز حکومت مغول بود. همانطورکه گفتیم، این ملت باستانی با آسوری ها تطبیق میشوند و قاعدتا باید ردی از آسور در کهانت سامری پیدا شود. کهانت یهود از دو خط ایتامار و الاسار می آمد که لاکاپله مغتقد است نام الاسار ترکیب نام های ال به معنی خدا با آسور است. تنها کاهن اولیه ی سامری که از خط الاسار بود شلمیا نام داشت که نامش مرتبط با سلم –ریشه ی اسلام- به نظر میرسد و منطقی است که میراث منسوب به این شخصیت افسانه ای، با مذاهب یهودی ساخته ی افراد پشت نام مستعار یوحنای هیرکانی ترکیب شده باشد. در مورد فرهنگ کشی جدا کننده ی این دو عصر، لاکاپله، این نظریه ی جدید را که فومنکو و نوسفسکی هم به آن اعتقاد دارند، تکرار میکند که آثار باستانی مصر نه متعلق به هزاران سال پیش، بلکه متعلق به دوره ی حکومت ممالیک هستند و ازجمله اهرام مصر باید در قرن های 17 یا 18 ساخته شده باشند؛ حکومت شریعت اسلامی بر مصر، تنها با فتح ناپلئون و انگلیسی ها بر مصر دایر شده و فرهنگ های قبلی نابود و باستانی وانمود شده اند. هیروگلیف های مصری در همین زمان حذف شده اند و این که چینی ها و ژاپنی ها هنوز هیروگلیف دارند اصلا عجیب نیست. فرهنگ کشی مربوطه در مصر دیرتر صورت گرفته چون ممالیک علیرغم این که همچون عثمانی ها قزاق بودند، در مقابل نفوذ عثمانی مقاومت میکردند.:

“chronology8”: d. lacapelle: theognosis: 28 feb 2024

این نوع فرهنگ کشی ها که فقط تحت مدیریت یک حکومت، سهولت میپذیرند، همواره با سیاهنمایی افراطی درباره ی فرهنگ بومی همراهند ضمن این که فرهنگ جایگزین از همان ابتدا با بدبینی از سمت مردم مواجه میشود و اخلاقیاتش به سهولت تحکیم نمیگیرند، بنابراین از ابتدای به قدرت رسیدن مکتب یهودی مآب جدید، یک بی علاقگی عملکردی با نسبت های مختلف، به عنوان واکنش عمومی به آن بروز میکند که کم کم در جامعه تبدیل به عادت میشود. تصویر افراطی دنگ ژو و لو بو که علیرغم نسبت پدری-پسری، عاشق یک زن شده اند، نشانه ای از چنین جامعه ای در مرزهای خود است و کاملا طبیعی است که این تصویر در پایان یک عصر، که به نام امپراطوری هان توسط نفوذی های یهود خودی شده است، ایجاد شود. توجه کنید که اتفاق گزارش شده درباره ی رابطه ی لوبو-دنگ ژو، دقیقا حول همان بخش از کتاب اخلاق چینی یعنی "لی چی" (کتاب مناسک) میگردد که درباره ی لازمه ی متفاوت بودن انسان از حیوانات، انذار میدهد: «اگر آدمیان همچون وحوش و به دور از اصل نزاکت میبودند، ممکن بود پدر و پسر، جفت مشترکی داشته باشند.» ("ذهن چینی": کریستوفر بولاس: ترجمه ی سحر اعلایی: نشر ققنوس: 1402: ص75) کتاب مناسک، مجموعه قوانین اخلاقی است که ادعا شده در اوایل دوره ی ژو مدون شده اند و چون کنفسیوس (کونک فو تزو)، آن را قبول داشته است، حالت کتاب مقدس یافته است. تصور شده در زمان نوشتن این کتاب، مردم اینقدر به دوران ماقبل تاریخ نزدیک بوده اند که وقتی کتاب را میخوانید، فکر میکنید دارد به کودکان آموزش میدهد، مثلا جایی که میگوید: «اگر کسی از دور تابوتی دید که در آن جنازه ای بود نباید آواز بخواند.» (همان: ص74) و اتفاقا هم مثل بقیه ی کتاب های کنفسیوسی، به افراد کم سن و سال آموزش داده میشد. چون یک پایه ی فرض باستانی بودن کتاب، همین بود که فرد تازه دارد قوانین می آموزد انگار که قوانین پدرانه و ازاینرو مردانه با عملکرد های غریزی دوران نوزادی که با واکنش پذیرنده ی مادر در یک نظم تعبیر شده به زنانه روبرو میشدند جانشین میشوند.:

«به نظر میرسد کنفسیوس ضمن تاکید بر مناسک به عنوان ابزاری برای شکل دادن به بشریت، اشاره به فرمی از دانش دارد که جایی میان نظم مادرانه و نظم پدرانه قرار میگیرد. میتوانیم بگوییم اصول موضوعه ای که مادر آموزش میدهد در رفتار مناسک گونه ی او قابل مشاهده است. او آنها را اجرا میکند و نوزاد آنها را میگیرد و با هستیش یکی میکند. مناسکی که بعدها نظم اجتماعی از خود مطالبه میکند با مناسکی که در نظم مادرانه متعین میشوند، بار متفاوتی دارند ولی حتی اصول نظم پدرانه جهت تقویت خود از نظم مادرانه بهره میگیرند. میتوانیم میان مناسک پیشاکلامی و کلامی، یعنی میان مناسکی که در همبستگی با نظم مادرانه شکل میگیرند و مناسکی که طی عبور از دوره ی ادیپی تحمیل میشوند، تمایز قائل شویم. با این حال، همانطورکه ناخودآگاه مادرانه نوزاد را متعین نمیکند، نظم پدرانه نیز کودک پساادیپی نمیسازد. شخصیت بشر پیش از هر گونه مواجهه با دیگری به صورت مجموعه ای از خلق و خوی ناخودآگاه شکل میگیرد و بخشی از آن درست در تضاد با مناسکی خواهد بود که به وی توصیه میشود. با این حال، مناسک مد نظر کنفسیوس مواردیند که "خود" self باید به عنوان بخشی از شیوه ی زندگی بپذیرد. زیرا گرچه مناسک گهگاه ممکن است مظهر تحمیل دستورهای خسته کننده و قاعده محور باشند، میتوانند حکم مجموعه ای از قوانین را جایگزین حضور شخصی دیگری سرکوبگر و مسلط کنند. اگر "خود" این قوانین را به فرم های رفتاری منظم تر و عادی تر تبدیل کند، و مشاهده کند که سایر "خود" ها نیز همین کار را میکنند، میتوانیم بگوییم که گروه بر قانون ابتدایی پدر چیره شده است.» (همان: ص77-76)

بدین ترتیب، هرچقدر گروه بزرگتر شود، امکان معوج شدن قانون اولیه بیشتر است و این، سختگیری اولیه را که از ابتدا فقط به منظور رسیدن به یک تعادل مطبوع بین قانون و طبیعت، یا نظم های پدرانه و مادرانه بود، خنثی میکند. ازاینرو است که مذاهب کنفسیوس و تائوئیسم، علاقه مند به تشکیل جوامع کوچک بودند. اما مذاهب مدرن یعنی یهودیت، مسیحیت یهودی تبار و اسلام یهودی تبار، و البته فراورده هایشان چون کمونیسم و فاشیسم و ناسیونالیسم و امپریالیسم، مذاهب قدیم را به همراه جوامع کوچک از بین میبرند تا همه را زیر اطاعت یک خدا که فقط یک نماینده دارد –یعنی حکومت ملی کشور- متحد کنند. حالا این واحدسازی به حد نهایت خود رسیده و مذهب ناسیونالیستی هر کشور، به منظور تخریب حکومت آن به نفع یک حکومت جهانی، مورد همان دست سیاه نمایی هایی قرار میگیرد که پیشتر خودش با آن، مذاهب ریشه دار واقعی کشور را از بین برده بود. چون جایگزینی قبلی از ابتدا با از بین رفتن بالقوه ی ارزش اخلاقیات همراه بود، تنها کاری که مذهب جهانی باید بکند، این است که آن بی اخلاقی بالقوه را بالفعل کند که در عصر رسانه های فرا ملیتی، چنین امری اصلا مشکل نیست. تنها اثر این عملکرد، تقویت بی اعتمادی به هر گونه جمعی و در نتیجه تنها تر شدن آدم ها و بی اعتمادیشان به هم است که این، برای حکومت جهانی که از جمعیت بزرگ میترسد خوشایند است. افسانه ها میگویند جوامع با بزرگ تر شدن، بیشتر تجزیه میشوند، همان اتفاقی که برای امپراطوری های دیائو چان و ترکان خاتون افتاد؛ جوامعی که در آنها ظهور زنان فتنه گر، نمادی از پیروزی نظم زنانه بر نظم مردانه، و مبین از بین رفتن تعادل اخلاقی بر ضد انسانیت بود.

دانلود کتاب «خر الهی و روزمرگی اعمال غیر انسانی: از آپولیوس تا پینوکیو»

نویسنده: پویا جفاکش

بخشی از کتاب:

در سال 1371 وقتی دانش آموز کلاس اول ابتدایی بودم، روزهای پنجشنبه، شبکه ی دوم سیما یک انیمیشن خارجی از داستان پینوکیو پخش میکرد که غیر از انیمه ی ژاپنی معروف تر آن در ایران بوده است. برخلاف انیمه ی ژاپنی که در آن، همراه پینوکیو و مترادف وجدان او یک جوجه اردک به نام ژینا است، آن پینوکیوی فراموش شده توسط یک حشره آگاه میشد که در ذهن من به شکل یک عنکبوت حک شده است. ولی در انیمیشن معروف دیزنی و همینطور در کتاب اصلی پینوکیو منسوب به کارلو کولودی، این حشره یک جیرجیرک به نام "جمینی کریکت" است. در کارتون صحنه ی ناراحت کننده ای بود که در آن، پینوکیو حشره را به جرم گفتن حرف درست به او با پرتاب چکش، تقریبا میکشت طوری که من کلی حرص خوردم قسمت های بعدی را ببینم که شاید حشره ی با وجدان زنده باشد که آخر دیدم بله، زنده است و هنوز پینوکیو را راهنمایی میکند. بعدها فهمیدم که صحنه ی له شدن جمینی کریکت با چکش در کتاب اصلی هست و البته بعدا میبینیم جمینی کریکت زنده است و شاید هم از نو زنده شده است. احتمالا این موضوع با اسم این مابه ازای وجدان بی ارتباط نیست. نام جمینی کریکت در چندین فیلم قدیمی دیگر آمده است. در فیلم جادوگر شهر اوز محصول 1939، دوروتی گریه میکند: «اوه، اوه! جمینی کریکت.»در فیلم «گوش کن عزیزم» (1938) هم شخصیت گارلند این عبارت را به کار برده است. در فیلم "آنا کریستی" (1930) هم این عبارت چندین بار تکرار شده است. در کارتون میکی ماوس «خیاط کوچولوی شجاع» (1938) هم آن را داریم. نام جمینی کریکت در آهنگ

Oh by jingo

در سال 1919 این گونه آمده است: «ما جمینی کریکت های کوچک زیادی خواهیم داشت. میتوانیم از آنها برای بلیط غذا استفاده کنیم.» (بلیط غذا؟!) روشن است که کریکت، تلفظ دیگری از لغت "کریست" برای مسیح است. جمینی کریکت یعنی همزاد مسیح یا شاید روح مسیح. اگر جیرجیرک برای پینوکیو در حکم وجدان و همزاد مسیح بوده است، پس پینوکیو خود مسیح است، منتها مسیحی در یک روایت متفاوت و مکمل مسیح انجیل که برای دست دوم به نظر رسیدن، شخصیت رمانی که 1850سال بعد از مرگ مسیح فرضی نوشته شده است، معرفی شده است. برخلاف مسیح انجیل، پینوکیو در بدو خلقت به هیچ وجه یک اسوه ی اخلاقی نیست و اگرچه کرامات مسیح نوزاد را به محض تولد تکرار میکند، ولی از همان اول، آزارگر است. با این حال، میبینید که پدر/ناپدری او یعنی ژپتوی پیر، درست مثل پدر/ناپدری عیسی یعنی یوسف یک نجار است. پدر ژپتو با ساختن جسم چوبی پینوکیو حکم پدر او را دارد درحالیکه فرشته ی آبی/لاجوردی با تبدیل او به یک انسان واقعی، نقش مادر او را ایفا میکند. خیلی جالب است: پدر، یک انسان است و مادر یک الهه. از همه ی اینها مهمتر، صحنه ی ورود این الهه به داستان است. پینوکیو از تعقیب دو دزد جانی به خانه ی فرشته پناه میبرد و در میزند، ولی فرشته میگوید در این خانه کسی نیست و همه ی ساکنانش ازجمله خود فرشته مرده اند. دزدان میرسند و پینوکیو را به شدت کتک میزنند و چون نمیتوانند سه سکه ی طلای او را که زیر زبانش مخفی کرده است، بیرون بکشند، پینوکیو را روی یک شاخه ی درخت به دار می آویزند تا زبانش باز شود ولی این اتفاق نمی افتد و دزدان میروند تا فردا صبح، سکه ها را از زیر زبان جسد بیرون بکشند درحالیکه پینوکیو زنده است و تنها در این هنگام، فرشته برای نجات او می آید. این صحنه، یادآور اعدام عیسی پس از زجر دادن او است، ولی از آن جالبتر، یادآور دار زده شدن اودین از همتاهای نه چندان اخلاقی عیسی مسیح است که درست مثل عیسی در زمان اعدام، نیزه ای در پهلویش فرو شده بود. پینوکیو و اودین هر دو در حالت حلق آویز زنده بودند. اودین خود را حلق آویز کرد تا به گنج دانش برسد و ظاهرا برای پینوکیو، این گنج نزد معلم او فرشته ی آبی بوده است و خیلی طول کشیده تا پینوکیو آن را اخذ کند و از طریق آن با وجدانش جمینی کریکت متحد شود. بنابراین فرشته ی آبی، مثالی از سوفیا یا خوخمه (حکمت) جنبه ی مونث یهوه خدای یهود است. رسیدن قهرمان به او روی یک درخت، یادآور رسیدن آدم به میوه ی درخت دانش توسط حوا است. هرچه باشد عیسی هم آدم دوم است، هرچند برای آدم اول، این دانش آموزی با سقوط از بهشت همراه بود که احتمالا با سقوط پینوکیو با تبدیل او به خر –یکی از نمادهای حیوانی یهوه- بی ارتباط نیست.

اودین در جهانبینی مسیحی تقریبا یک موجود شیطانی است. او قهرمان آیین های جادویی «شکار وحش» از نسخه های جنگلی سبت سیاه یهود به شمار میرود. به نوشته ی لورنس گاردنر، در انگلستان، گاهی به جای اودین، اوبرون شاه جن ها و پدر رابین هود، رهبر شکار وحش بود. اوبرون نام انگلیسی البریش شاه جن ها در آلمان بود. نام البریش از ترکیب "الب/الف" به معنی جن با "ریچ/رایش" به معنی شاه به دست آمده است؛ در مجموع یعنی شاه جن ها. این لغت، لقبی است برای اندواری شاه الف ها که گاهی یک دورف یا کوتوله در نظر گرفته میشود. اندواری خود به معنی رئیس "دوار" ها یا دورف ها است. این کلمه که "دوال" و "دواله" نیز تلفظ میشود، تلفظ دیگر نام "تور/ثور" خدای جنگ ژرمن است که به خاطر چکش جادوییش معروف است. این چکش، خود، شکل دیگری از چکش آهنگری دورف ها است. دورف ها هم صنعتگر بودند، هم معدنکاو و هم کیمیاگر. آنها همتایان دقیق سیکلوپ ها یا غول های صنعتگر تحت فرمان وولکان در اساطیر یونانی هستند. نام دواله برای آنها میتواند با لغت "ترول" یا نسخه ی اسکاندیناویایی جیگانت ها که غول های ژرمن هستند مرتبط باشد. با این حال، آنها به حد یک کوتوله درآمده و بعدا حتی به پیکسی ها تبدیل شده اند ازآنروکه به مانند همه ی الف ها یا اجنه ی انسان نما در اسکیت ها یا مهاجمان شرقی حامل کیش نرگال خدای دوزخ فرافکنی شده اند و قد کوتاه مردم زردپوست را مورد اغراق قرار داده اند. اشرافیت اروپایی، دورگه های مردم عادی با این اسکیت ها هستند و در اثر افسانه بافی حول آنها ادعای نیمه جن بودن را دارند. خاندان اسکاتلندی "ور" در بریتانیا با ادعای نسب بردن از "ملوسین" جن ماده، بر اشرافیت آلمانی حاکم بر انگلستان فخر میفروشند. آلبریش شاه جن ها در تبارنامه ی ورها به شکل «البریش دو ور» کوتوله درآمده که مشخصا انعکاسی انسانی از شاه جن های کوتاه قد است. در نمایشنامه ی رویای نیمه شب تابستان، منسوب به شکسپیر، اوبرون نسخه ی انگلیسی البریش، فرزند ژولیوس سزار با مورگانا لا فی جن ماده خوانده شده است که یادآور به دنیا آمدن جد ورها از ریموند دوک آنژو و یک جن ماده در فرانسه ی کنونی است و میتوان رد این افسانه را تا پیدایش روم مقدس شارلمان به عنوان نتیجه ی درازمدت ازدواج یک رهبر ژرمن های فرانک با یک شاهزاده خانم اسکیت پی گرفت. مورگاناها یا موریگان ها زنان جادوگر اجنه هستند که به کلاغ مجسم میشوند که اتفاقا پرنده ی اودین هم هست. برای مردم نواحی سرد شمالی، کلاغ، آشناترین جانور مردارخوار بود و بنابراین ارتباط خوبی با نرگال خدای مرگ آور برقرار میکرد. کلاغ همچنین به یک پرنده ی جذب شونده به زرق و برق طلا شهرت دارد. دورف ها هم عاشق طلا هستند و بسیاری از معدنکاوی هایشان از حرص طلا است. انبوهی طلا و وفور اجسام طلایی در قصرهای شاهان، مظهر موفقیت آنان محسوب میشود. به دلیل همرنگ بودن طلا و آتش، کلاغ هم پرنده ای آتشین و از این جهت، مظهری از ققنوس است. ققنوس، پرنده ای است که آتش میگیرد تا از خاکستر خود برخیزد و از این جهت، تکرارگر اوروبوروس یا ماری است که از خودش تغذیه میکند. اتفاقا مار هم محافظ گنجینه ها است و از این جهت، میتواند کاربرد خزنده ی کلاغ در مقام یک پرنده را به یاد بیاورد و این که الف ها را اژدهازادگان نیز میخواندند و اشرافیت اروپایی نیز هنوز مارآسا توصیف میشوند. پیوند مورگانا با کلاغ همان پیوند حوا با مار است و مار در مقام محافظ گنج، میتواند مار محافظ میوه ی ممنوعه باشد که در داستان هرکول، به شکل مار محافظ سیب های طلایی باغ هیسپریدها دیده میشود. پیوند مار و پرنده در جهانبینی مسیحی، در فرشتگان فرودآمده بر زمین منعکس میشود که از سویی رفائیم و سرافیم به معنی مارسانان خوانده میشوند و از سوی دیگر، آنها را به شکل مردانی با بال پرنده تصویر میکنند. اجنه مانند اربابانشان سمائیل و لیلیت، ارواح درختان بودند و سبزرنگ در نظر گرفته میشدند. رابین هود نیز به نشانه ی جن زاده بودن، لباسی سبزرنگ میپوشد. اما ظاهر دفورمه ی معمولی که برای ترسیم جن ها به کار میرود، نتیجه ی ارتباطی است که بین آنها و بیماری جذام برقرار شده است. چون جذام، پوست را سبزرنگ میکند. ازاینرو جذام نیز با ماران ارتباط یافته و جذامی را در ایرلند، "یپره چوآن" یعنی فلس دار (از "یپره" به معنی فلس) میخوانند که کنایه به خزندگان و مارسانان است. در ماجراجویی های اوژیه، او با مورگانا لافی در زیر درختی که ماری از آن محافظت میکرد درحالی ملاقات میکند که مورگانا یک حلقه ی درخشان طلایی که نشانی از حلقه ی قدرت شاهان از سلیمان بن داود گرفته تا شارلمان است با خود دارد. اوژیه با کشتن مار، حلقه را از مورگانا گرفت و با این اتفاق، اوژیه به جوانی برگشت و جاودانگی یافت. مشخصا نام اوژیه باید صورتی از "یگ" از نام های اودین باشد. به گفته ی گاردنر، قلمرو مورگانا، همان مغز است که در هم پیچیدگی آن، به در هم پیچیدگی یک مار تشبیه شده است. مورگانا تجسمی از انیما یا جنبه ی زنانه ی مرد و کشتن مار، معادل غلبه بر نفس است. حلقه جانشین اوروبوروس یا مار حلقه شده برای تغذیه از خود است که طی آن، فرد به جای مار، موقعیت ذهن را به دست میگیرد و از آن، استفاده میکند. اما در هم پیچیدگی مغز، خودش کنایه ای از درهم پیچیدگی دنیا و تشبیه آن به هزارتو است. لغت "لورین" به معنی هزارتو، همزمان یکی دیگر از نام های شاه جن ها است و "لوت لورین" به معنی "لورین غمگین" لقب جهان فیزیکی است. درواقع خود جهان به جای شاه مارها و البته جناب شیطان، هزارتویی است که فقط قهرمانان میتوانند بر آن غلبه کنند. در سراسر اروپا داستان های محلی، درباره ی اژدهاهایی که مردم محلی برای در امان ماندن از شر آنها، به آنها باکره هایی تقدیم میکردند وجود دارد. این باکره ها درواقع سوفیاها یا نیمه های دانش خواه انسان ها است که به پای قدرت های محلی اسکیت تبار قربانی میشدند. اما این بر اژدهازادگان ممنوع نبود. این، انسان های عادی هستند که چون از نسل آدم و حوایند سقوط کرده اند. الف زادگان، فرزندان آدم از لیلیت جن هستند و لیلیت همتای ملوسین است و فرزندانش هیچ وقت متهم به سقوط نبوده اند. بنابراین قوانین انسان های معمولی بر اشراف حاکم نیست.:

The sword of the durandel: laurince gardner: bibliotecapleyades.net

اگر اشرافزادگان الف زاده اند چون جدشان انسانی بوده که با غلبه بر نفس، یک اودین یا خدا یا مسیح شده و با لیلیت جن ارتباط برقرار کرده است، پس پینوکیو نماد خوبی است از این که این شخص چگونه خدا شده است؛ او بارها و بارها دچار سقوط اخلاقی شده تا آخر بتواند ادعا کند که مثل پینوکیو یک انسان آزاده شده و البته در تمام این مدت، تحت حمایت فرشته ی آبی به جای لیلیت جن بوده است. حالا فرض کنید که این داستان مکمل مسیح انجیل را به قرن 19 نسبت داده اند زمانی که اروپا با ادعای جانشینی مسیح، به جنگ همه ی دنیا رفته بود و تمام قوانین مسیح را در مستعمرات خود زیر پا میگذاشت. آیا مسیح اروپا یک جمینی کریکت نیست که بیخود و بیجهت منتظر است پسرک های شیطان اسلحه به دستش بعد از کلی خرابکاری، آخر به او بپیوندند؟ این سوال میتواند به ما کمک کند به این فکر کنیم که چرا دیزنی در روایت مشهور خود از پینوکیو، او را به شدت پاستوریزه کرد و از خشونت داستان کارلو کولودی کاست؟! درواقع آنچه رخ داده و هنوز میدهد، به هیچ وجه آرمانی نیست و مردم هر روز احساس میکنند شیطان بیشتر بر جهان سایه می افکند و این حس، هنوز هم در حال رشد است...

دانلود کتاب «خر الهی و روزمرگی اعمال غیر انسانی: از آپولیوس تا پینوکیو»

دانلود کتاب «رمان 1984 و ماکیاولیسم رومی لندن در زمان جورج اورول»

نویسنده: پویا جفاکش

بخشی از کتاب:

« ...کسی که راحت تحت تاثیر القائات جهان اطراف خود قرار میگیرد همان کسی است که کنترلی بر تحریک غرایزش از سوی آن جهان ندارد. بنابراین طعمه ی رسانه همان طعمه ی شیطان است و جادو شدنش توسط رسانه همان جادو شدنش توسط جادوگری که اعمال شیطانی انجام میدهد. بنابراین پر بودن رسانه از اعمال و نمادهای جادوگرانه و نورم کردن آنها در جامعه، خود یک نوع ادای دین به جادوگری است. دلسوزی برای جادوگران کشته شده در کلیسا در قرون وسطی نیز یک نوع عزاداری مورخانه و بنابراین شیطانپرستانه است؛ عزاداری ای ریاکارانه که جادوگران قدیم را خودی میکند. چون جادو دشمن عقل است و کلیسا به عنوان دیگر دشمن عقل، آنقدر با جادو مشکل نداشته که روشنگری دشمن کلیسا. گزارش جالب زیر از سال 1998 نشان میدهد که این خیلی وقت است روشن شده است و فقط کسی دوست ندارد درباره اش صحبت کند:

«از اواخر دهه ی 1970 انقلابی آرام در مطالعه ی جادوگری تاریخی و شکار بزرگ جادوگران اروپایی رخ داده است. انقلاب به اندازه ی توسعه ی تاریخ گذاری با رادیو کربن چشمگیر نبود اما بسیاری از تئوری هایی که سی سال پیش حاکم بودند، ناپدید شدند و در سیل داده های جدید از بین رفتند. متاسفانه اطلاعات جدید کمی آن را به تاریخ محبوب تبدیل کرده است. بسیاری از مقالات در مجلات پاگان تقریبا هیچ اطلاعات دقیقی در مورد "اعصار سوزاندن [جادوگران]" ندارند، عمدتا به این دلیل که ما به شدت به تحقیقات قدیمی متکی هستیم. این چه انقلابی بود؟ از اولسط دهه ی 1970، مورخان دیگر اتکا به تبلیغات شکار جادوگر را متوقف کردند و شروع به پایه گذاری نظریه های خود بر اساس مطالعات سیستماتیک و کامل در مورد تمام محاکمات جادوگران در یک منطقه ی خاص کردند. از زمان خود شکار بزرگ، ما به تبلیغات شکارچیان جادوگر متکی بوده ایم: کتابچه ی راهنمای شکار جادوگر، موعظه هایی علیه جادوگری، و جزوه های مبهم در مورد محاکمه های پرشورتر. همه میدانستند که این شواهد زشت است. این به نوعی مانند تلاش برای مطالعه ی شیطانپرستی در امریکا با استفاده از خبرنامه ی اکثریت اخلاقی و ناشنال انکوئیرر است. چند کارآزمایی ذکر شده، بزرگ تر و بدنام تر بودند و مورخان اغلب از گزارش های ادبی آن موارد استفاده میکردند نه خود محاکمه ها. این قابل مقایسه با استناد به

یک مستند درام تلویزیونی "بر اساس یک داستان واقعی" به جای مراحل دادگاه واقعی است. شواهد بهتری وجود داشت. دادگاه هایی که جادوگران را محاکمه میکردند، سوابق را نگه میداشتند: احکام محاکمه، فهرست کالاهای مصادره شده، سوالاتی که در بازجویی ها پرسیده میشد، و پاسخ هایی که جادوگران میدادند. این شواهد توسط افرادی نوشته شده است که میدانستند واقعا چه اتفاقی افتاده است. شکارچیان جادوگر اغلب کتاب های خود را بر اساس شایعات و شنیده ها بنا میکنند. تعداد کمی به اطلاعات موثق دسترسی داشتند... در سال1972 دو محقق به طور مستقل دریافتند که یک سری محاکمات معروف جادوگران قرون وسطایی هرگز اتفاق نیفتاده است. جعل، "تاریخ تفتیش عقاید فرانسه" اثر اتین لئون دو لاموث لانگون بود که در سال 1829 نوشته شد. این محاکمه ها که توسط تفتیش عقاید تولوز و کارکاسون اداره میشد، صدها صدها نفر را کشت. معروف ترین جنون آن کشتن 400 زن در یک روز بود. هیچ مورخ فرانسوی دیگری متوجه این اعمال نشده بود. در اوایل قرن بیستم، مورخ برجسته یاکوب هنسن بخش های بزرگی از کار لاموث-لانگون را در خلاصه ای از جادوگری قرون وسطی گنجاند. مورخان بعدی، ظاهرا بدون بررسی دقیق اعتبار لاموث-لانگون، به استنادات هانسن اشاره کردند. نویسندگان غیر اکادمیک به نویسندگانی استناد کردند که از هانسن استفاده کردند و بنابراین محاکمه های دراماتیک فرانسوی لاموث-لانگون به بخشی استاندارد از دیگاه عمومی شکار بزرگ تبدیل شد. با این حال، با تحقیقات بیشتر، گزارشات لاموث-لانگون برای مورخان عجیب به نظر میرسید. هیچ منبعی به آنها اشاره نکرده است و آنها کاملا متفاوت از سایر گزارشات قرن چهاردهم بودند. ... تاریخ عامه، آزار و شکنجه ی جادوگری را در قرون وسطی –قرن 14 و 15- قرار میدهد. مورخان قرن 19 شکار بزرگ را طغیان هیستری خرافی میدانستند که توسط کلیسای کاتولیک ترویج و گسترش یافت. بنابراین، طبیعتا آزار و شکنجه زمانی بدتر خواهد بود که قدرت کلیسا در بالاترین حد بود: در قرون وسطی قبل از این که اصلاحات، کلیسا را فرقه های متخاصم کاتولیک و پروتستان تقسیم کند. مطمئنا در اوایل دوره ی مدرن، محاکمه هایی وجود داشته است اما آنها باید سایه ی کم رنگی از وحشت های قبلی بوده باشند. تحقیقات مدرن، این نظریه را کاملا قطعی رد کرده است. اگرچه بسیاری از کلیشه ها در مورد جادوگران به پیش از مسیحیت برمیگردد، اما دیوانگی های کشنده ی شکار بزرگ درواقع فرزند "عصر عقل" بودند. گزارشات جعلی لاموث-لانگون یکی از آخرین موانعی بود که نظریه ی شکار جادوگران قرون وسطی را زنده نگه داشت و با حذف این گزارشات، توسعه ی کلیشه های جادوگری بسیار واضح تر میشود. همه ی جوامع اروپایی پیشامدرن به جادو اعتقاد داشتند. تا آن جا که ما میتوانیم بگوییم، همه ی قوانین منع جادویی تصویب شده اند. قوانین بتپرستان رومی و اولین قوانین ژرمنی و سلتی همگی حاوی احکامی هستند که افرادی را که به طلسم های شوم میپردازند مجازات میکنند. این فقط "عقل سلیم" است که در جامعه ای که به جادو اعتقاد دارد، افرادی را که از این قدرت سوء استفاده میکنند مجازات میکند.»:

“RECENT DEVELOPMENTS IN THE STUDY OF THE GREAT EUROPEAN WITCH HUNT”: JENNY GIBBONS: 27 AUG 25021

درواقع این یکی از همان حجاب های قرون وسطی است. روم بزرگ، یک قرون وسطای کشیشی خلق میکند تا به جایش جادوگران را در کنار هزاران انسان بی گناه الکی به نام مذهب و اخلاق بکشد و این قرون وسطایی که اصلا وجود نداشته، وسیله ی تایید وضع موجودی شود که خودش جادوگستری میکند و فرهنگ کشی قبلی خود را که به کشتن جادوگران تغییر نام داده، به نام عقل تمام میکند و خود را مدافع عقل نشان میدهد درحالیکه ناعقلانی گری را در جامعه ترویج میکند. بنابراین حرف دیوید تیلور تا لحظه ی حجاب خواندن قرون وسطی بین روم و انگلستان کاملا درست است ولی بعدش به سمت خرافات میل میکند آنگاه که میگوید مقر این روم در گرینلند است و در آنجا از چشم جهانیان مخفی شده است. اشتباه تیلور در این است که گاهی داستان های رمزگرایانه ی اکولتیست های امپراطوری را تاریخ تلقی کرده است. گرینلند هم در بعضی از این روایات رمزگرایانه حالت باطنی و تمثیلی یافته است. ویل اسکارلت در مقاله ی جالبی به این موضوع پرداخته و موضوع گرینلند را در ارتباط با مردمی به نام پاپارها که بنا بر افسانه ای وایکینگی در زمان ورود اریک سرخ به گرینلند در آنجا بوده و توسط وایکینگ ها متواری شده اند میداند. پاپارها را اجنه ی انگلیسی اخراج شده از انگلستان میخواندند که میتوانستند آدم های تعبیر شده به جن هم تلقی شوند.سفر اریک سرخ از سرزمین قطبی آیسلند به سرزمین قطبی تر گرینلند که خود زمینه ی سفر پسرش لیف به امریکای شمالی شد، در ارتباط یافتن با کشف امریکا موضوع ادبیات انگلیسی درباره ی حقانیت ادعای سیطره ی انگلستان به جای اسپانیا بر قاره ی امریکا شد. در ادبیات جدیدی که جعلیات دکتر جان دی جادوگر دربار ملکه الیزابت اول به شمار آمده اند، شاه آرتور پیش از همه به سرزمین های دوردست شمال سفر کرده و در قلمروی که به جای ارائه ی تصویری یخی و برفی از آن، با جزایری سرسبز و پر از شهر و احاطه کننده ی یک دریای مرکزی توصیف شده است، طی طریق کرده و مالکیت آتلانتیس را که همان قاره ی امریکا تلقی میشود به دست آورده است...»

دانلود کتاب «رمان 1984 و ماکیاولیسم رومی لندن در زمان جورج اورول»

در حواشی «بازگشت» به «ایدئولوژی اسلامی» در دنیای مدرن

نویسنده: پویا جفاکش

اگر یادتان باشد یک زمانی دعوایی در ایران داشتیم مبنی بر این که سلسله شورش هایی که در چند کشور عربی چون تونس، مصر، لیبی، سوریه و یمن درگرفته اند را مثل خارجی ها «بهار عربی» بنامیم یا آنطورکه جمهوری اسلامی میپسندد، «بیداری اسلامی» یا در مورد سوریه «به انحراف کشاندن بیداری اسلامی»؟ بعد از این که تمام این انقلاب ها به قهقرا رفتند و دست پنهان غرب در همه ی این انقلاب ها –و نه فقط سوریه- افشا شد و افشای چانه زنی های سناتور مک کین –حامی داعش در سوریه- با مقامات امریکایی برای تثبیت حکومت اسلامگرای مرسی در مصر، سقوط مرسی را تسریع کرد، دیگر نه کسی اصطلاح بهار عربی را استفاده میکند و نه اصطلاح بیداری اسلامی را. با این حال، بعضی حواشی این به اصطلاح «بهار» هم جالبند. یکی از آنها استعفای وضاح خنفر از مدیریت شبکه ی الجزیره ی قطر در سال 2011 و در میانه ی بهار عربی است با توجه به این که این شبکه در زمان مدیریت وی بر خود، به رسانه ای جهانی تبدیل شد و جالب این که در سپتامبر همان سال، خنفر به عنوان یکی از صد اندیشه ورز بزرگ در سیاست خارجی انتخاب و از سوی شرکت فست کمپانی به عنوان یکی از خلاق ترین مدیران اجرایی شناخته شد. خنفر که اکنون مقیم ترکیه است، در سال بعدش یعنی 2012 منتدی الشرق را در استانبول تاسیس کرد و آن تا حالا در ژنو، لندن و کوالالامپور هم شعبه زده است. هدف این موسسه تشویق مسلمانان به متحد شدن با هم است و در این راه، از زمینه ی مذهبی-تاریخی اسلامی بهره میبرد. پیرو علاقه ی خنفر به بهار عربی، وی کتاب «نخستین بهار» را در امروزی سازی سیره ی پیامبر و امیدبخشی به تکرار بهار پیامبر در جهان پاره پاره ی کنونی اسلام نگاشت. این کتاب در ایران هم ترجمه شده و با توجه به تلاش اصولگرایان ایرانی در راه ساختن علوم انسانی بومی، مورد گمانه زنی ها و اظهار نظر های گوناگونی قرار گرفته است. یکی از جالب ترین این اظهار نظرها را «مهران اسماعیلی» عضو هیئت علمی گروه تاریخ تمدن اسلامی و فقه سیاسی دانشکده ی الهیات و ادیان دانشگاه شهید بهشتی در گفتگو با صالح معزی نیا از مجله ی "باور" در صفحات 8-136شماره ی اول آن مجله (خرداد و تیر 1402) ابراز داشته است:

«خنفر ماموریت پیامبر را جهانی در نظر میگیرد. نگاهی تکاملی و نزدیک به نگاه داروینی هم به ماجرا دارد و معتقد است که در آن روزگار، جهان به جایی رسیده که لازم است این پیام به طور کامل دریافت شود. آن وقت مجبور است بگوید آن عصر، عصری جهانی است و پیامبر چون رسالتی جهانی داشته، پس الان جهان یکپارچه شده و گویی ما در دهکده ی جهانی هستیم. خیلی خب؛ حالا اگر دنیا منتظر یکچنین فضایی است، پیامبرش هم آمده و پیامش را هم آورده است. تعبیر او این گونه است: "جهان دیگر تحمل حکومت های بزرگ و تمدن های پیشین را ندارد، زیرا روابط و ارتباطات به قدری گسترده شده که آنها را وارد رابطه ی جهانی کرده است." این ادعایی است که نمیشود زیاد روی آن حساب کرد. فضاهایی مانند چین و هند یا ماوراء النهر که دنیای خودشان را داشتند کجای این نگاه قرار میگیرند؟ این نگاه بیش از آن که مستند به داده های علمی باشد، رنگ و بویی ایدئولوژیک دارد؛ یعنی از قبل پذیرفته شده تا جهانی بودن رسالت پیامبر را توضیح دهد. این اولین اشکال آقای خنفر است؛ یعنی این که ایشان از زاویه ی یک دانش دیگر دارد به تاریخ نگاه میکند. لذا خودش مسلح به نقد و بررسی گزارش های تاریخی نیست؛ بیشتر میبیند کدام داده ها با باورهایش همسویی دارد و آنها را برمیگزیند... میشود گفت هم رویکرد فایده انگارانه و هم رویکرد ابزارگرایانه به تاریخ [دارد]. یعنی من که میخواهم تصمیمی بگیرم، نمونه های تاریخی را مطابق با برداشت یا تفسیر شخصی خودم بر آن رویداد تطبیق میکنم و بعد به آن قوت علمی یا مذهبی میدهم. افرادی از این دست، بر مبنای چشم انداز علمی ای که دارند پرسش های جدیدتری مطرح میکنند، سعی میکنند با مسائل رشته ی خودشان یک نگاه متفاوت اما تازه ای در بخش هایی از آن روایت داشته باشند. مشکل این است که توانایی تشخیص سره از ناسره در روایت ها را ندارند و درنتیجه عملا در زمین بازی تاریخنویسان بازی میکنند. چه جریان های سلفی، چه جریان های نواندیش، چه جریان های نو اندیش دینی، نو اندیش سکولار یا عرفی، همه به نوعی چشم اندازی به آن دوره دارند. عرفی ها معمولا میگویند پیامبر در شرایط خاصی قرار داشت و فلان تصمیم را گرفت و تصمیم پیامبر، الزاما بخشی از سنت نیست؛ اما آن که گرایش به سنت دارد، این را عین سنت میداند و لازم میبیند که عینا آن را تکرار کند. این گونه است که قرائت ها متفاوت میشود و خوانندگان احساس میکنند که گویا ما یک هسته ی سخت از سیره ی نبوی نداریم. گویی سیره یک واقعیتی است که در گذشته اتفاق افتاده ولی امروز همه دارند خوانش خودشان را از آن ارائه میکنند. مثلا همین چند سال پیش، سر روابط ایران و امریکا یک عده ای میگفتند ما مذاکره داشتیم، پیامبر مذاکره داشته. الان یک موج جدیدی از تحقیقات انجام شده درباره ی تک تک گزارش های تاریخی که ببینند اینها چقدر درست است و چقدر غلط است. این تحقیقات تاثیر حکومت های بعدی در تکوین این سیره ها را بررسی میکنند و سعی میکنند ببینند که شاهدانی که خریداری شده باشند ما را بازی ندهند. گمان من این است که در زمان زهری، ساختاری برای سیره ی پیامبر گذاشته شد که تا حوالی جنگ جهانی دوم ادامه یافت. جهان عرب بعد از جنگ جهانی دوم، تلاش کرد قرائتی مدرن از سیره ارائه کند، با این که شما اصلا باید در بافت قبیله ای زندگی کنید تا معنای کنش های آن دوره را دریابید. وقتی شما به عنوان یک شهروند رفتید دانشگاه، طبیعتا نگاهتان به عنوان یک شهروند تحصیل کرده از همان زاویه به سیره ی پیامبر خواهد بود؛ لذا مسائل ما به نوعی مرتبط با زیست شهری ما است و در سطح کلان با نگاه بین المللی ما مرتبط میشود.»

اسماعیلی دراینجا همان اشتباهی را مرتکب میشود که به درستی به خنفر نسبت داده و آن این که متوجه نیست که همانطورکه ما امروز از نگاه مدرن مدینه ی اروپایی به تاریخ اسلام نگاه میکنیم، خود سیره ی پیامبر نیز میتواند نتیجه ی یک نگاه قبیله ای به داستانی از قبل موجود باشد. همین الان در تاریخ زندگی پیامبر، موضوعات فراعقلانی بیشتر از موضوعات قابل اتفاقند و ازقضا تلاش مذبوحانه ی سیره نویسان برای واقعی جلوه دادن مطلب که به نوبه ی خود سبب افزایش متدهای دروغ سازی برای دوره ی پسا پیامبر شده اند خود این زمینه ی اسطوره ای و فرا تاریخی مطلب را آشکار میکنند. از سویی نوشته میشود که پیامبر در یثرب یا مدینه بساط حکومت خود را گذاشت و از سوی دیگر گفته میشود که جبرئیل به شکل جوان زیبایی به نام دحیه ی کلبی بر پیامبر ظاهر میشد و با او سخن میگفت. یثرب همان یثراو یا یثرو استاد و پدرزن موسی است که در جایی به نام مدین که مشابه مدینه نام دارد زندگی میکرد. او رئیس قبیله ی بنی کلب بود که دحیه ظاهرا در ارتباط با آن، کلبی خوانده شده است. این قبیله را موسی بعد از این که رهبر بنی اسرائیل شد و از مصر به مدین آمد به طور کامل نسل کشی کرد. دحیه مخفف «ذی حیات» یا صاحب زندگی یعنی جاندار است. دحیه ی کلبی یعنی کلبی ای که هنوز زنده است و از بقایای کلبی های قدیمی است که میخواهد مکتب تحریف نشده ی یثرو را برگرداند. این نکته از آن جهت اهمیت دارد که دعوت مدینه به سوی پیامبر، به دنبال آن روی داد که اعراب شهر، به حکومت یهودی ها بر یثرب پایان دادند. حاکم یهودی مدینه، مقرر کرده بود که هر زن عربی در شب عروسیش اول باید به خانه ی او آورده شود و با او زنا کند و بعد به خانه ی شوهرش برود. تا این که برادر یکی از عروس ها لباس زنانه پوشید و به جای عروس به خانه ی حاکم یهودی رفت و با چاقویی که تعبیه کرده بود او را کشت و در همین زمان، اعراب علیه یهودی ها شوریدند و حکومت آنها را سرنگون کردند. اما چون بین دو قبیله ی غالب اوس و خزرج بر سر حکومت جنگ درگرفت، یهودی ها توانستند امتیازات خود را حفظ کنند و در آتش جنگ بدمند. ازاینرو دو قبیله ی متخاصم، بر سر این که عربی خارج از دو قبیله باید ریاست شهر را به دست بگیرد به توافق رسیدند و پیامبر را به عنوان حاکم خود برگزیده و به شهر دعوت کردند. یهودی ها که از اتحاد عرب ها وحشت کرده بودند درحالیکه تظاهر به همراهی با محمد مینمودند درنهان اقدام به توطئه برای نفاق افکنی میکردند و ازجمله جوانان خود را در لباس اعراب، با شعرهای حماسی بر ضد اوس و خزرج و یا شکست های دو قبیله از هم، به محله ها میفرستادند تا به نظر برسد جوانان اوسی به خزرجی ها توهین میکنند و جوانان خزرجی به اوسی ها. با آشکار شدن خیانت های یهودی ها آنها در سه موج از مدینه اخراج شدند. اما نکته ی جالب، نام دو قبیله ی عرب حاکم است. اوس یعنی گرگ، و خزرج یعنی شیر. این کاملا یادآور یهودیه ی تحت حکومت داودی ها است که دو قبیله داشت: قبیله ی یهودا که سمبلش شیر بود و قبیله ی بنیامین که سمبلش گرگ بود. بنابراین اخراج یهودیت اخراج یک نژاد نبود بلکه اخراج یک مکتب بود. نژاد مردم عوض نشد بلکه مردم به آنچه از اول بودند برگشتند. این قابل مقایسه با به اصطلاح تبعید یهودیان در روم نیز هست. چون رومی ها فقط معبد یهود در اورشلیم را ویران کردند و اکثر یهودی ها ماندند ولی مسیحی شدند. دراینجا باید یادآور شد که سنت یهودی اشکنازی اروپا رومی ها را همان ادومی ها یعنی اعراب نبطی پطرا در اردن میدانست و ادومی ها از نسل اسماعیل ابن ابراهیم و برادرزاده اش عیصو بودند همانطورکه محمد نیز از نسل اسماعیل است. بنابراین مسیحی شدن اورشلیم یا خانه ی خدا همان مسلمان شدن آن است و مسیح بازگردنده یعنی فارقلیط در اینجا خود محمد یا احمد است که نامش به همان معنای فارقلیط یعنی بسیار ستایش شده است. اما روم دیگری در غرب به وجود آمده که مسیحش علیه یهودی ها شورش نمیکند بلکه قوانین آنها را جهانی میکند. او از روی مسیح قیام کننده علیه یهودیت درست شده ولی در خدمت یهودیت است و این دو مسیح با هم مخلوط شده اند و خیلی از مشکلات از این نقطه ظهور میکند. مسیح یهودی تبار مسیر ذهنی ای را بر بشر گشوده که به مدرنیته انجامیده و متداوما در حال بازتولید خود در ادبیات، سینما و حتی اخبار رسانه ای است. با توجه به این که یهودیت یک مذهب محدود قبیله ای است که روی تعالیم یک مذهب فراقبیله ای سوار شده و از این زمینه ی جهان نگرانه برای جهانی سازی یهودیت به نفع برتری یهودی استفاده میکند، درحالیکه اسلام محمدی نگاه قبیله ای و نژادی ندارد، قطعات مفقوده ی پازل این اسطوره را نیز باید در مذاهبی خارج از حیطه ی اثرگذاری نهایی یهودیت و بنابراین در خارج از سیره ی محمد پیامبر به روایت متشرعین جست.

یک داستان فارسی در مجمع التواریخ والقصص هست که بعضی قطعات این پازل را آشکار میکند. در این داستان، مابه ازای قاتل شاه یهودی و کسی که به حکومت کشور میرسند یک نفر هستند. دراینجا داستانی درباره ی شاهی به نام "روال" هست که دستور میدهد نامزد برادرش بارکاماریس همسر او شود و بارکاماریس اطاعت میکند ولی از خدمت به برادرش مایوس نمیشود. در این بین، شورشی درمیگیرد و جان شاه و درباریان به خطر می افتد. رئیس شورشیان، ازدواج شورشی ها با همسران شاه و دربارش را شرط زنده نگه داشتن آنها معرفی میکند. بارکاماریس به شاه میگوید که ظاهرا با این قرار موافقت کند. سپس خود به همراه جمع کثیری از سربازان بی ریش در لباس زنان به کاخ شورشیان میروند و همه ی آنها را وقتی که با عروسان قلابی تنها شدند میکشند. بدین ترتیب، راوال قدرت خود را پس میگیرد اما میبیند که شهرت برادرش از خودش فزونی گرفته است. بنابراین تصمیم به قتل بارکاماریس میگیرد. بارکاماریس خود را به دیوانگی میزند تا از بدگمانی نجات پیدا کند. بعد فرار میکند و به گدای فقیر و ژنده پوشی تبدیل میشود. سرانجام یک روز در هیبت گدای بدبختی به شاه نزدیک میشود و با چاقو او را میکشد. آنگاه خود به شاهی میرسد و نامزدش را هم پس میگیرد و با او ازدواج میکند. چیزی شبیه این داستان را ویساخاداتای هندی در نمایشنامه ی «ملکه و چاندراگوپتا» منعکس کرده است. شاه سکاها، راما گوپتا پادشاه سلسله ی مائوری را شکست میدهد و شاه تنها در شرایطی در امان خواهد بود که همسرش دروپدی را به همسری شاه سکاها درآورد. چاندراگوپتا برادر شاه موافقت میکند که لباس زنانه بپوشد و به جای دروپدی به خوابگاه شاه سکاها برود و با این حیله او را بکشد. چاندراگوپتا موفق میشود و زنده هم برمیگردد. با این عمل قهرمانانه هم در بین مردم معروف میشود و هم محبت ملکه به او بیشتر میشود تا به شوهرش. این میشود که راماگوپتا به چاندرا گوپتا حسودی میکند و ظنین میشود. چاندراگوپتا برای نجات از بدگمانی شاه، خود را به دیوانگی میزند و در نهان، توطئه میچیند و موفق میشود شاه را بکشد و خود به شاهی برسد و با دروپدی ازدواج کند. ویساخاداتای از چاندراگوپتا تصویر یک شاه آرمانی و فوق بشری میسازد که مشکلات مملکت را حل میکند و به آن سعادت میبخشد. داستان خود به دیوانگی زدن قهرمان برای رفع سوء ظن شاه و در نهان منتظر لحظه ی انتقام ماندن که در هر دو داستان بالا آمده، موضوع نمایشنامه ی هملت شکسپیر نیز هست. قهرمان همچنین در قامت یک زن به اردوگاه دشمن میرود و رئیس دشمنان را میکشد. این تکه را در داستان یهودی جودیت در کتاب مقدس نیز داریم. جودیت به عنوان عروس یهودی هولوفرنس، به خوابگاه او راه می یابد و او را در خواب میکشد و این، باعث موفقیت شورش یهود علیه آشوری ها میشود. موضوع عوض شدن عروس را در ازدواج کامبیزس فاتح پارسی با دختر شاه مصر به روایت هرودت نیز داریم که قرار بود دختر آماسیس فرعون قبلی را به او بدهند اما به جای آن، دختر نیتیتیس را به او دادند. فومنکو و نوسفسکی، این زن را نسخه ی قبطی استر یهودی در کتاب مقدس میدانند. استر زنی یهودی بود که با ازدواج با اخشوارش (کورش) شاه پارس و تاثیر گذاری بر ذهن پادشاه، یهودیان را در دربار او قدرتمند کرد و در این دگرگونی، روایت دیگر جودیت در داستان هولوفرنس بوده است. سرگردانی و فقر قهرمان بعد از موفقیتش در ایفای نقش زن و از بین بردن غاصب، به شکلی که در داستان بارکاماریس دیده میشود، پاسخ به این پرسش است که چرا مسیح در مسیحیت یهودی تبار، شاه یهودیان است ولی مثل یک آدم فقیر زندگی میکند. مسیح در آخرالزمان شاه میشود چون همان بارکاماریس است که به تخت شاهی کشورش مینشیند و بارکاماریس هم کسی جز چاندراگوپتا نیست. توجه داریم که گوپتا در عنوین راما گوپتا و چاندراگوپتا بعدا در سلسله ای به نام گوپتا ها باز در هند تکرار میشود و این گوپتا تلفظ دیگر لغت قبط است: یعنی همان کشوری که با مصر موسی تطبیق شده است.:

“indian hamlet: Chandragupta ii”: chronologia.org: 2/4/2014

موضوع حاکمی که توسط برادرش از قدرت سرنگون میشود و بعد از مدتی برمیگردد و قدرت را پس میگیرد، در داستان ازیریس شاه-خدای قبطی دیده میشود. البته ازیریس کشته شده و از نو به صورت پسرش هورس متولد میشود و از برادرش سوت تایفون انتقام میگیرد. در هملت هم روح هملت بزرگ پس از کشته شدن توسط برادرش، در هملت جوان حلول میکند و او را دیوانه و وادار به انتقام میکند. دیودوروس سیکولوس، ازیریس را «اصالتا هندی» معرفی میکند. اما الکساندر هیسلوپ، ضمن درج گفته ی دیودوروس مینویسد که لغت «ایندی» یا «هندی» در ابتدا با لغات کوشی و اتیوپیایی مترادف بوده و به طور کلی درباره ی سیاهان بخصوص سیاهان افریقا به کار میرفته است. ویرژیل مینویسد رود نیل از «سرزمین هندیان رنگین پوست» می آید که میشود افریقای سیاه. سیاهان را از نسل کوش میدانستند و معادل ازیریس برای بنیانگذاری حکومت آنان در منابع یهودی-مسیحی، نمرود یا نینوس است. لودویکوس ویوس، در «تفسیری بر اگوستین»، نینوس را شاه هند خوانده است که دراینجا هند یا سرزمین سیاهان، مترادف قلمرو آشوری-بابلی است که سامیان آن را زمینه ی بروز تمدن خود میکنند. در نزد سامیان، خدای بنیانگذار که با نینوس قابل تطبیق باشد، تموز بوده است. تموز مردی بچه صورت بود و نینوس نیز نام از «نینو» در آشوری به معنی کودک دارد. افلاطون تموز را تحت نام تاموس، فرمانروای مصر خوانده و تحوت را مشاور او دانسته است درحالیکه به روایت پلوتارخ، تحوت وزیر ازیریس بوده است. آدونیس لقب تموز، به صورت دیونیسوس توسعه یافته که آن هم با ازیریس تطبیق شده است. تکه تکه شدن جسد ازیریس توسط سوت، یادآور به تکه تکه شدن دیونیسوس توسط تیتان ها است زمانی که دیونیسوس به شکل گاوی درآمده بود و البته ازیریس هم مجسم به گاو آپیس بود. در یک داستان یونانی معروف میخوانیم که چگونه دیونیسوس باخوس خدای شراب و مخدرات، شاهی به نام پنتئوس را که حاضر به پذیرش مذهب او نبود از میان برد. دیونیسوس زنان دربار پنتئوس را به شراب دیوانه کرد و آنها در حالت جنون، لیکورگوس را تکه تکه کردند و همان موقع ملت به قدرت باخوس ایمان آوردند. پنتئوس احتمالا همان لیکورگوس شاه تراکیا است که به روایتی دیگر، به دلیل مخالفت با ولنگاری و مستی زنان همراه دیونیسوس و بدآموزی آنها توسط دیونیسوس کور و افلیج شد. اما جالب این که مطابق روایات یونانی دیگر، تراکی ها و فریجی ها لیکورگوس را نام دیگر دیونیسوس میدانستند. در برابری پنتئوس، لیکورگوس و دیونیسوس میتوان اورفئوس پیامبر موزیسین را نیز باز لز طریق پنتئوس با دیونیسوس مقایسه کرد چون اورفئوس نیز توسط زنان مست از شراب تکه تکه شد. گریه ی زنان یونانی-رومی برای دیونیسوس، تکرار عزاداری پر گریه ی زنان فنیقی و آشوری برای تموز است. فوتیوس در "نبریدیزون" مینویسد «نبروئی» یا نبرودی ها به تقلید از دیونیسوس باخوس ، «در آیین عرفانی اسرارآمیزی، تکه تکه میشدند.» نبرودی به معنی حنایی خالدار، اشاره به لباس خالدار کاهنان این کیش است به تقلید از لباس دیونیسوس که از پوست پلنگ بود. ولی این نام، یادآور نامیده شدن نمرود به "نبرود" nebrod در بعضی متون یهودی-مسیحی نیز هست. نمرود و ازیریس هر دو با صورت فلکی جبار یا اوریون تطبیق میشدند. در "فاستی" آوید آمده بوده که اوریون به سبب غرور و رجزخوانی در قدرت پهلوانی خود، با نیش عقربی کشته شد و در ستارگان جای گرفت. عقرب در کلدانی ak-rab یعنی شاه ستمگر خوانده میشد که میتواند لقبی برای سوت قاتل ازیریس نیز باشد. زمانی که خورشید در برج عقرب بود، ازیریس در مصر ناپدید شد و جبار به ستاره ها اضافه گردید. عقرب، نشانه ی پاییز است. با این حال، معمولا سامیان سالگرد قتل تموز را در میانه ی تابستان عزاداری میکردند. کشیش دبلیو گیپسی، به فستیوال جشنواره ی قایق اژدها در چین در میانه ی تابستان اشاره کره بود که در سالگرد غرق شدن یک جوان چینی در 2000 سال پیش به اجرا درمی آمد [و می آید] و به گفته ی وی، نام آن جوان را در ماندارین چینی، «واتی یون» تلفظ میکردند. هیسلوپ، او را از نسخه های چینی تموز میشمارد و در اشاره به این که کوشی های همنژاد نمرود را در غرب سیاهان میدانستند، یادآور میشود که بودا نیز در نگاره های چینی، با ویژگی های نژادی شبیه به یک سیاهپوست تصویر میشود.:

“TWO BABYLONS”: ALEXANDER HISLOP: CHAP2: SECT2: SUBSECT4

سرگردانی دیونیسوس بین دو شخصیت متضادش یعنی باخوس ولنگار مست بدآموز شهوتران و و خراب کننده ی شخصیت مردم از یک سو، در مقابل پنتئوس و لیکورگوس که این نوع جلوه نمایی را دشمن اخلاق و عفت میدانند از سوی دیگر، همان تضاد روایت ها درباره ی محمد پیامبر است که گاهی درستکار است و گاهی حقه بازی ریاکار به حساب می آید. همه قبول دارند که محمد، جامعه ی خود را ارتقا داده ولی این ارتقا فقط در حد بهتر شدن یک جامعه ی وحشی ابتدایی بی خبر از همه جا ظاهر شده و محمد بارها به قوانین وحشی اولیه ی آن جامعه بازگشته است. دلیل خوب جای گرفتن محمد و موسی در جامعه ی قبیله ای عرب نیز همین است. چون درواقع این تضاد، تضاد بین وحشی گری انسان اولیه و میل او به پیشرفت است. همین تضاد را در شخصیت نمرود بنیانتگذار پادشاهی ها و امپراطوری ها می یابیم و تمام شاهان و امپراطوران را همچون نمرود درگیر این تضاد میبینیم. در روم غربی نیز مسیحیت بین مسیح اخلاقی و سنت امپراطوران دیوانه و وحشی مشرک که توصیفاتشان حتی امروز نیز به آن رکاکت تکرار نمیشود سرگردان است و به همین دلیل است که مسیحیت غربی قابل جمع آمدن با اسلام شرقی و اثرگذاری موفق بر آن از طریق ادبیات مدرن و رسانه است.

در غرب، ادبیات مدرن که خود پایه ی سینما شده و از این طریق بیشترین هجوم فرهنگی به شرق را با موفقیت پیش برده اند، به شدت آمیخته به دیونیسوس در وحشی ترین و شنیع ترین شکل های خود است. این تا اندازه ی زیادی پیرو عقاید فرانسیس بیکون پدرخوانده ی فراماسونری است که دیونیسوس راهبر تمدن و فرهنگ میخواند. وی شخصیت دیونیسوس را منتشر در شخصیتپردازی های داستانی حیوانات مختلفی میبیند که دیونیسوس به آنها تشبیه شده و ارتباط تنگاتنگ او با درندگان قدرتمند و جذاب را نشانه ی همهویتی او با خوهای وحشی انسان و نیمه ی تاریک وجود او میخواند. بعضی از خطرناک ترین ولی خوش خط و خال ترین این درندگان یعنی ببرها و پلنگ ها ارابه ی دیونیسوس را راه میبرند یعنی این که لذتپرستی و هوسبازی انسان اگرچه به خود او صدمه خواهد زد ولی سبب پیشرفت جامعه ی بشری تحت رهبری دیونیسوس خواهد شد.:

A Little System of Morality — Francis Bacon on the Myth of Dionysus: Published in bologging bacon: medium.com

تنسی ویلیامز یکی از کسانی بود که در ادبیاتش بیش از همه اتصال مستقیمش به دیونیسوس را بی پرده بیان کرد:

«تنسی ویلیامز هرگز به صراحت درباره ی اسطوره نظریه پردازی نکرد، اما بدون شک یکی از تمرین کنندگان «روش اسطوره ای تی اس الیوت» بود. از همان ابتدا، الیوت یکی از شاعران مورد علاقه ی ویلیامز بود و سرزمین بایر تأثیر ماندگاری داشت. الیوت در «یادداشت‌های نویسنده» به شعرش به صراحت علاقه‌اش به اسطوره و آیین را تصدیق کرد... ویلیامز بعداً در مصاحبه ای ادعا کرد: "من فکر می کنم عمدتاً از ذهن ناخودآگاهم می نویسم" (ویلیامز 1986، 129). اعتقاد او به «واژگان بزرگ تصاویر» که از ناخودآگاه ناشی می‌شود، شباهت زیادی به فرض اساسی روان‌شناسی یونگ دارد که ناخودآگاه جمعی را مخزن نمادها یا کهن الگوها می‌داند. این کهن الگوها اشکال ذهنی هستند که به نظر اشکال فطری و موروثی ذهن انسان هستند و هم در رویای فردی و هم در اسطوره ی جمعی ظاهر می شوند. در واقع ویلیامز یونگ را خوانده بود و با ایده های او آشنا بود که در توصیف خواستگار خواهر در "خانه ی شیشه ای" مشهود است مانند "برخی از کهن الگوهای ناخودآگاه جهانی، تصویر تماس گیرنده ی جنتلمن آپارتمان کوچک ما را تسخیر کرد" . ناخودآگاه جمعی شامل نقوش اسطوره‌ای یا تصاویر اولیه است که در اسطوره‌های همه ی ملل بیان می‌شود. کل اسطوره را در واقع می توان نوعی فرافکنی ناخودآگاه جمعی در نظر گرفت. به گفته ی یونگ، اگر به صورت های فلکی آسمانی نگاه کنیم که اشکال آشفته ی اولیه ی آنها از طریق طرح داستان های کهن الگویی که تصور می شد بر سرنوشت انسان ها تأثیر می گذارد، سازماندهی شده اند. ویلیامز آسمان پر نور ستاره را به عنوان پس زمینه چندین نمایشنامه ی خود انتخاب می کند، مانند تابستان و دود یا گربه روی شیروانی داغ. در «جستجوی شوالیه»، یک داستان کوتاه متأخر، او «ظرفیت دگرگونی» را در قلب اسطوره‌سازی انسان تجلیل می‌کند: "خدایان برای ما این کار را می کردند. زنانی که بی وقفه نوحه سر می دادند به شکل های درختی و فواره ها تبدیل می شدند. سگ های شکاری بدون استاد تبدیل به گروهی از ستاره ها شدند. زمین و آسمان پر از موجودات مسخ شده بود. پشت همه ی اینها باید حقیقتی وجود داشته باشد. شاید در واقع این تنها حقیقت بود. اکنون که این حق پیشین الهی را در اختیار گرفته‌ایم، ممکن است چیزها فقط همان چیزی باشند که ما آنها را به آن تغییر می‌دهیم." اگرچه "استلا" به معنای ستاره است، اما تنها شخصیت نمایشنامه که به آسمان نگاه می کند، بلانچ است. او به طالع بینی علاقه مند است - او می گوید که یک باکره است و از استنلی می پرسد که تحت کدام علامت به دنیا آمده است. بعداً، او به یک صورت فلکی به میچ اشاره می‌کند که به تازگی او را پس از یک شب بیرون رفتن به میدان‌های الیزیایی بازگردانده است:

"من به دنبال پلیادس، هفت خواهر هستم، اما این دختران امشب بیرون نیستند. اوه، بله آنها هستند، آنها هستند. خدا خیرشان بدهد. همه در یک دسته از جشن پل کوچک خود به خانه می روند."

علیرغم همسانی با موقعیت خود، او نمی تواند نشانه های سرنوشت خود را بخواند. نابینایی غم انگیز او بیشتر طعنه آمیز است زیرا ویلیامز درست قبل از پریپتهیا فال را درج می کند - در صحنه بعدی استنلی برای از بین بردن دشمن خود به حمله می رود. بلانچ اسطوره ی هفت دختر اطلس را بی اهمیت جلوه می دهد که شکارچی توانا اوریون آنها را بی وقفه تعقیب می کرد تا اینکه همگی به آسمان منعکس شدند. هر دو صورت فلکی در ماه می طلوع می‌کنند و در نوامبر غروب می‌کنند، که تقریباً بازه ی نمایشنامه است. در یونان باستان، صورت فلکی شکارچی با دیونیسوس مرتبط بود، در حالی که پلیادها در دوران باستان به عنوان لیر اورفئوس شناخته می شدند... اسطوره ی دیونیزوس یکی از پایه های کهن الگویی کار ویلیامز است. خالکوبی رز که سه سال پس از تراموا نوشته شد ، آشکارترین ادای احترام او به خدای باستانی است. ویلیامز در "معنای خالکوبی رز" «عنصر دیونیسیایی در «زندگی انسان» را گرامی می دارد. متن نمایشنامه برگرفته از آناباسیس سنت جان پرس – ترجمه ی تی اس الیوت – است و با این جمله به پایان می رسد: «زیبایی این دنیا بیشتر از پوست قوچ قرمز رنگ شده است». جالب اینجاست که این نقل قول همچنین پیش از جایگزین شدن با خطوط هارت کرین در نسخه ی نهایی تراموا به عنوان متنی برای نسخه ی خطی The Primary Colors استفاده شد. قوچ یکی از بسیاری از نمادهای حیوانی دیونیزوس است. همانطور که جودیت تامپسون برای اولین بار نشان داد، استنلی کوالسکی [شخصیت رمان] دارای بسیاری از ویژگی های اسطوره ای دیونیزوس است، خدای باروری اولیه ی آسیایی که به خدای یونانی شراب، رهایی و خلسه ی جنسی تبدیل شد، که نماینده نیروی غیر اخلاقی و مقاومت ناپذیر طبیعت بود. دیونیسوس با شکار مرتبط بود. خونخواهی وحشیانه ی او در فرقه ی او منعکس شد، که مناسک ارژیاستی اغلب با تکه تکه کردن قربانیان حیوانی یا حتی انسانی که گوشت آنها به صورت خام خورده می شد، به اوج خود می رسید. این دقیقا اولین تصویری است که از استنلی داریم،هنگامی که استلا "بسته ی قرمز رنگ" خود را پرتاب می کند. در نسخه ی منتشر شده از نمایشنامه، گوشت از قصابی می آید، اما در پیش نویس های قبلی، ارتباط استنلی با شکار و مرگ به وضوح بیشتر مورد تاکید قرار گرفت. بلانچ یک بار پرسید که در بسته چیست و به استلا گفت: "من تصور وحشتناکی داشتم که بخشی از بدن چند قطعه است." خواهرش سپس پاسخ داد: "او سنجاب ها را به خانه آورد". در نسخه ی نهایی، اگرچه او اولین ورودی خود را ندیده است، بلانچ همچنان او را «استنلی کوالسکی-بازمانده ی عصر حجر در حال بردن گوشت شکار از جنگل» مینامد. خوردن گوشت خام واضح ترین نشانه ی طبیعت حیوانی باستانی خداست، دیونیزوس الوهیت پانتئون یونانی است که اغلب شکل های حیوانی به خود می گرفت. به همین ترتیب، حیوان‌داری استنلی توسط بلانچ انگ زده می‌شود که به خواهرش می‌گوید: «یک چیز کاملاً حیوانی ذرز باره ی او وجود دارد. مثل یک حیوان رفتار می کند، عادت حیوانی دارد، مثل یک حیوان غذا می خورد، مثل یک حیوان حرکت می کند، مثل یک حیوان حرف می زند.» خود استلا در شب پوکر شوهرش را مورد سرزنش قرار می‌دهد: "مست-مست- چیز حیوانی، تو". در آخرین صحنه ی نمایش، طغیان میچ را می‌توان به عنوان اتهامی علیه طبیعت حیوانی دوستش نیز تعبیر کرد: «تو…تو….تو… ورزاو… گاو.» گاو نر و بز تجسم های مورد علاقه دیونیزوس بودند، به همین دلیل است که اغلب توسط پیروانش به عنوان قربانی به او تقدیم می شدند. همان طور که بلانچ در صحنه ی 5 متوجه می شود، استنلی یک متولد برج جدی است که تحت نشان بز به دنیا آمده است. استیو هابل، نسخه ی کمیک او نیز در جهت‌های صحنه‌ای همان صحنه، پس از آشتی با همسرش، یونیس، با این حیوان مقایسه می‌شود: او را با جیغ های بز مانند می بندد و او را در گوشه ای تعقیب می کند. لازم به ذکر است که یک بز سرگردان نیز در خالکوبی رز به عنوان نمادی از روح دیونیسوسی برجسته شده است. بز و گاو نر به عنوان نمادهای قدرت فالیک [یعنی در ارتباط با شهوت جنسی مرد]، بعد اساسی از خدای یونانی باروری را آشکار می کنند. مانند دیونیسوس، استنلی توسط ویلیامز به عنوان مظهر قدرت فالیک در کارگردانی‌های مرحله اول توصیف می‌شود: سرشار از «شادی حیوانی»، با «قدرت و غرور پرنده‌ای نر پرپر در میان مرغ‌ها»، او «زیبا» و «بذر دار» است. ذائقه ی استنلی برای شراب نوشی ارتباط او با خدای شراب را تایید می کند. ترجیح او برای آبجو به قامت فالیک شخصیت می‌افزاید: در صحنه ی تجاوز، ، استنلی یک «آب‌فشان فوم» انزالی برای جشن تولد فرزندش می‌فرستد. احساسات استنلی او را با نگه داشتن استلا هیپنوتیزم می کند. این یادآور قدرت دیونیزوس برای قرار دادن زنان در خلسه است: شیدایی یونانی که مئنادهای سرمست [یعنی زنان مست و شهوتپرست پیرو دیونیسوس] را به بیرون از محدوده ی شهر حرکت میدهد و باعث می شود آنها خانه و کانون را رها کنند تا خدای جنون را دنبال کنند. پس از یک شب عشق ورزی، استلا ظاهری توام با "آرامش تقریباً مخدر" دارد. تمایل او به استنلی غیرقابل کنترل به نظر می رسد... دیونیسوس خدای پارادوکس ها بود که می توانست مهربان ترین و در عین حال وحشتناک ترین خدایان باشد. به همین ترتیب، آواتار او به‌عنوان «بشکه ی باروت» توصیف می‌شود، یک لحظه همه چیز را که در چشم است نابود می‌کند و لحظه‌ای «خوب مثل یک بره است.» خدا برای پرستندگانش سعادت وجدانی به ارمغان آورد، اما دشمنانش را با نهایت خشونت شکار کرد. این دوگانگی در Bacchae اوریپید به نمایش درآمده است ، که، همانطور که جودیت تامپسون نشان داد، مشابه ساختاری تراموا است. ویلیامز زبان یونانی را در دانشگاه واشنگتن خواند. نامه های او نشان می دهد که او تمام نمایشنامه های سوفوکل را در سال 1936 خوانده است (لوریک 183) و احتمالاً نمایشنامه اوریپید در مورد دیونوسوس را نیز در آن زمان کشف کرده است. Bacchaeپیوند باستانی بین تئاتر و اسطوره را نشان می دهد، تا آنجا که اسطوره را می توان به عنوان داستانی در مورد خدایان یا شخصیت های نمونه تعریف کرد، که رویدادهای زمانی قبل یا فراتر از تاریخ را روایت می کند و به طور دوره ای دوباره اجرا می شود. درگیری بین استنلی و بلانچ یادآور انتقام بی رحمانه ی دیونیزوس از پادشاه تبس در نمایشنامه ی اوریپید است. هم پادشاه پنتئوس و هم بلانچ - که استنلی به طعنه در صحنه 7 (ویلیامز اول، 1971، 358) آنها را "اعلیحضرت" خطاب می کند، قبل از اینکه "تاج دیوانه" ی او را در صحنه تجاوز به عنف مسخره کنند (ویلیامز اول، 1971، 398) - ضرورت تجاوز را انکار می کنند و همچنین پذیرفتن علایق حیوانی خود را که توسط آنتاگونیست هایشان تجسم یافته است. درست همانطور که پنتئوس به عنوان یک بیگانه، خدایی را که نفوذ مهیجش زنان تبایی را فاسد می کند، تحقیر می کند، بلانش استنلی را تحقیر می کند و او را «نیمه انسان» و «پولاک» می خواند. اما استنلی به خود می بالد که «صد در صد آمریکایی» است ، به همان شیوه ای که دیونیسوس ادعا کرد که تبانی است، زیرا مادرش در تبس به دنیا آمده است. هم دیونیسوس و هم استنلی انتقام خود را با محکوم کردن تظاهرهای ریاکارانه ی حریف، تحقیر آنها و افشای طبیعت حیوانی آنها انجام می دهند. مانند باکائه که در آن به قول تامپسون "تضاد بین دیونیزوس و پنتئوس به صورت شکاری شکل می گیرد که در آن نقش شکارچی و شکار در میانه نمایش معکوس می شود" ، به نظر می رسد که بلانش در ابتدا دست بالا را دارد و آپارتمان استنلی را تصاحب می کند و متحدانی برای استلا و میچ درست می کند که به نظر می رسد پادشاه تبا بر دشمن خود غلبه می کند. با این حال، شانس بلانچ به زودی تمام می شوداز صحنه 5 تا پایان نمایشنامه، استنلی بی امان طعمه خود را تعقیب می کند تا انتقامی بی رحمانه از بلانچ بگیرد، گذشته او را فاش می کند و امیدهای او را خراب می کند. اپیزود چهارم تراژدی اوریپید، مضمون احتمالی فاجعه تراژیک تراموا است. در Bacchae ، عقل پنتهئوس سرانجام مغلوب شیدایی خدا میشود. او که توسط رؤیاهای عجیب گمراه شده است، توسط دیونیزوس متقاعد می شود که خود را به یک مائناد مبدل کند تا به زنان تبس بپیوندد و در عیاشی آنها جاسوسی کند. او در نهایت توسط باکاها تکه تکه شده و بلعیده می شود. ذهن بلانچ نیز در صحنه 10 بی بند و بار است. او با لباس مجلسی و تاج، قربانی توهمات دیداری و شنیداری است. فروپاشی ذهنی او پس از تجاوز به عنف را می توان معادل روانی تجزیه ی پادشاه دانست - به خصوص که ایده ی تکه تکه شدن به طور نمادین توسط آینه ی شکسته ی او منتقل می شود. آیین دیونیزیایی اسپارگموبنابراین به اسکیزوفرنی منتقل می شود، اصطلاحی که از فعل یونانی "شکاف کردن" گرفته شده است. روان رنجوری بلانچ و گسست روانی او از احساسات سرکوب شده و انکار غرایز بدوی او سرچشمه می گیرد - اگرچه او حیوانی بودن استنلی را تحقیر می کند، اما با حیوانات وحشی و درنده مانند ببر، روباه، رتیل یا حتی کوسه نیز مرتبط است. استنلی در طول صحنه ی تجاوز، بلانچ را ببر خطا میکند. »:

Dionysus, Orpheus and the Androgyn: Myth in A Streetcar Named Desire: Agnès Roche-Lajtha: Dans Études anglaises 2011/1 (Vol. 64), pages 58 - 73

این داستان، موقعیت بلانش مدرن را شکل زن شده ی پنتئوس یا دیونیسوس پرهیزگار میبیند که خود اورفئوس است و شاید همین شخصیت باشد که او را پیشتر در هیبت چاندراگوپتای زن پوش دیدیم و در یهودیت نیز به صورت های جودیت و از آن مهمتر استر بازتولید زنانه یافته است. بنابراین این قهرمان، معادل نیرویی است که مقابل نیروهای شر اخلاقی می ایستد، به مانند آن عرب زن پوشی که حاکم یهودی مدینه را کشت و فضا را برای بازگشت به اصل مساعد کرد. مقاله ی ذکرشده این وضعیت را دقیقا به دوجنسی و اندروژن بودن دیونیسوس مرتبط میکند که دقیقا الگوی اخلاقی دیونیسوس یعنی اورفئوس در مرز این دو جنسیت قرار دارد:

« طبق افسانه های یونانی، اورفئوس شاعر نیز به سرنوشت پادشاه تبس دچار شد. او نیز به دلیل طرد دیونوسوس و امتناع از پرستش او توسط باکاها پاره شد. این مرگ نشان دهنده ی رقابت تاریخی بین فرقه ی ارگیاستیک دیونوسوس و اسرار اورفئی زاهدانه است که در نهایت در دین یونانی جایگزین آن شد. تکه تکه شدن اورفئوس پس از هبوط او به جهنم و تلاش ناموفق او برای بازگرداندن همسرش اوریدیسه از قلمرو مردگان اتفاق افتاد... همذات پنداری بلانچ با همسرش و تغییر نقش بین اورفئوس و اوریدیسه به نوستالژی یک حالت آندروژنی از دست رفته که در نمایشنامه ی ویلیامز نفوذ می کند، اشاره دارد. دیونیسوس و اورفئوس هر دو چهره های آندروژنی بودند. نزول شاعر به هادس را می‌توان به عنوان جست‌وجوی جنبه ی زنانه ی روان او تعبیر کرد، چیزی که یونگ آن را آنیما می‌نامد. این مفهوم برای ویلیامز آشنا بود و در رمان Moise and the World of Reason به آن اشاره کرد. آلتر ایگوی نمایشنامه‌نویس می‌گوید: "احساس می‌کنم یک انکوبوس (جن) زن در درونم وجود دارد." دوست او، مویز، که جنبه زنانه ی او را مجسم می کند، پاسخ می دهد: آنیموس و آنیما [جنبه های مردانه و زنانه] در همه ی ما وجود دارد، پس آن را به عنوان یک انکوبوس که یک چیز شیطانی است قرار نده." دیونیسوس به همچنین دارای صفات مذکر و مؤنث بود و طبیعت دوگانه ی او به عنوان نشانه باروری و قدرت جنسی او تجلیل می شد. آواتار ویلیامز از دیونیزوس در نمایشنامه فاقد این بعد آندروژنی است، شاید به دلایل بیوگرافی، زیرا او تا حدودی از پدر خشن و سلطه گر نمایشنامه نویس الگوبرداری شده است، فروشنده ی دوره گرد با ذوق پوکر، که عادت داشت پسر ظریف خود را به وحشت می انداخت و او را خانم نانسی صدا می کرد ». با این حال، نمونه ی اولیه ی استنلی کمتر ماچو بود و در یکی از نسخه های اولیه نمایشنامه که به نسخه ی ایتالیایی معروف بود، او در واقع به عنوان «تقریباً زنانه» توصیف شد. با انتخاب مارلون براندو در این قسمت، کازان و ویلیامز ابهام از دست رفته ی شخصیت را که در فیلمنامه بر روی آلن گری و تا حدی میچ پیش بینی شده بود، بازپس گرفتند. در اساطیر، آندروژنی امتیاز خدایان و نمادی از کمال اولیه است. از آلن گری به عنوان موجودی خداگونه یاد می شود که با مرگ به قلمرو اسطوره منتقل شد و زمانی توسط بلانش ایده آل شد. بلانچ در توصیف خود برای میچ او را آندروژن توصیف می کند، نه مرد و نه زن: «چیزهای متفاوتی در مورد پسر وجود داشت، عصبی بودن، نرمی و لطافتی که شبیه یک مرد نبود، هرچند که او حتی یک ذره هم ظاهری زنانه نداشت. » در سرتاسر نمایشنامه، از او به عنوان «پسر»، یاد می‌شود، گویی که به طور کامل به بلوغ و تعریف جنسی کامل نرفته است. در اساطیر، کهن الگوی کودک نماد جهانی آندروژنی است. آلن همچنین نمایانگر گذشته ی بلانچ است. او نیز مانند بلانچ یک جنوبی بود و نام خانوادگی "اش" (خاکستر) ممکن است نمادی از جنوب قبل از شکم باشد، خاکستری رنگ لباس کنفدراسیون است. مرگ او نمادی از گذر نهایی اسطوره و پایان جهان مزرعه است. Belle Reve همچنین یک حالت آندروژن گمشده را به عنوان نمادی از بهشت ​​تداعی می کند: "Belle Reve" یک نام مردانه و یک صفت زنانه را متحد می کند. این زنانه شدن با تصویر جنوب قدیمی مطابقت دارد: «تصویر آن با جذابیت وصف ناپذیر از دست دادن - از دست دادن، از دست دادن - تقویت شده است . جنوب نقش خود را در عاشقانه ی آمریکا به عنوان همتای آراسته و زنانه در مقابل غرب مردانه ی بی امان به عهده گرفت.» (Pierpont 90) در فیلم بر باد رفته اثر مارگارت میچل، نماینده ی جنوب قدیم، اشلی ویلکس، یک رویاپرداز بی اثر است که در تضاد شدید با رت باتلر زرنگ و سرسخت، تجسم جنوب جنوبی است که ثروت خود را در طول جنگ داخلی به دست آورد. اگرچه او اهل ویرجینیا ی قدیمی است، اما یک مرتد است که توسط خانواده اش طرد شده است. این تضاد بین جنوب قدیمی و جدید ممکن است ما را به یاد تضاد بین آلن گری و استنلی کوالسکی بیاندازد. در خارج از قلمرو اسطوره، و به ویژه در آمریکای پدرسالار پس از جنگ، آندروژن به عنوان "منحط" رد می شود.» (همانجا)

همانطورکه میدانیم، در تاریخ جنگ داخلی امریکا، ایالات جنوبی کشاورز، نماینده ی سنت های مذهبی مسیحی و آیین های گروهی و اتحاد مردم با هم بودند و در مقابل، ایالات سرمایه دار شمال و همدست هایشان در جنوب که با پیروزی شمالی ها به اشرافیت رسیدند و اقتصاد جنوب را به نفع شمال نابود کردند، نماد تغییرات بنیان کن اخلاق و انسانیت. شمال پیروز هرگز نخواسته کاملا اینطور به نظر برسد و به همین دلیل، برده داری جنوبی ها را برجسته کرده و با ساختن فیلم هایی درباره ی ستم های جنوبی های بدجنس به سیاهان مظلوم، سعی کرده خودش را قهرمان نشان دهد و جنایات چندش آوری را که به دنبال پیروزی در جنوب مرتکب شد توجیه کند. اما واقعیت این است که درست مثل داستان ویلیامز، محافظه کاری جنوبی و وحشی گری تغییر شمالی مکمل همند. در داستان ویلیامز، بلانش که مخالف رفتارهای زشت استنلی با خواهرش استلا است، خود درنهایت با استنلی میخوابد و از او صاحب پسری میشود که به قول مقاله ی بالا مثل خودش اندروژن است.

توجه داشته باشید که همانطورکه گفته شد بلانش با شوهر خودش همذات و ازاینرو اندروژن شده و مقاله ی بالا اندروژنی را کاملا معادل همجنسگرایی مردانه میبیند. یعنی الان بلانش به جای شوهرش آلن که نماینده ی جنوب است، قرار گرفته و حکم همان پنتئوس زن شده و اورفئوس را برای دیونیسوس دارد. پس همانطورکه جنگ داخلی امریکا نشان داده، سنتی به دنبال شکست هایش از سنت شکن، به حقانیت او اعتقاد پیدا میکند و به مسیر او میرود و این قرار بوده و هنوز هم هست که پس از جواب دادن درباره ی جنوب برای امریکایی ها، در تمام دنیا –از شوروی و چین گرفته تا مملکت سعودی و ایران- تکرار شود. حالا با این مطلب به خویشاوندی دیونیسوس و پنتئوس فکر کنید. هر دو آنها تبان بودند ولی یکی شاهی جانشین زئوس بود و دیگری وحشی ای از خارج آمده که ادعا میکرد پسر همان زئوس و اصلا تجسم زمینی او است. حق با کدام بوده است؟ طبیعتا به کسی خدا نزدیک تر بوده که خدا طرف او را بگیرد. زئوس میدان را به ضرر پنتئوس به باخوس واگذار کرد و اجازه داد پنتئوس به چنان طرز فجیعی کشته شود که هیچ کس در این که زئوس طرف باخوس و یا اصلا خود او است شک نکند. بنابراین مردم تبس صلاحیت لاابالی های خارجی را تایید کردند و قبول کردند توحش و شهوتپرستی و تبلیغ بی عقلی و حماقت توسط آنها راه زئوس است.

میگوییم زئوس، ولی شما بخوانید یهوه ، آنگاه که اجازه داد پسر و جانشینش عیسی مسیح که خود را سخنگوی اخلاقیات میخواند توسط رومی هایی که تاریخ زندگی خانوادگی امپراطورانشان از دیونیسوس و فرقه اش قابل تمییز نیست زجرکش و تقریبا مثل پنتئوس تکه تکه شود. اگر مردم تبس مرگ پنتئوس را نمادی از پیروزی دشمنش دانستند بر اساس سنت های مورد علاقه ی خود آقای پنتئوس بود که از پدرانش آموخته بود حکومت را خدایان حمایت میکنند. به همین دلیل، پنتئوس و باخوس، دراینجا هر دو از یک سنت تبعیت کردند که سنت بومی سرزمینشان بود و آن یک سنت به ضرر کل سنت ها تمام شد.

درست مثل پنتئوس و باخوس که دارای اصالت یکسان تبی بودند، محمد مسیحیت ضد یهودی و عیسای مسیحیت یهودی تبار نیز از سنت یکسانی برخاسته بودند و آخر و عاقبتشان هم همان آخر و عاقبت دعوای پنتئوس و باخوس بود. پنتئوس که دراینجا لباس زن میپوشد و جای قاتل عرب شاه یهودی مدینه در لباس زن قرار میگیرد، در محافظه کاری به زنان تشبیه میشود. ثمره ی پیروزی زنانه ی او همان حکومت مسلمانان بر اورشلیم است. او محافظه کار است چون از اول هم میخواست آنچه یهودی ها تحریف کرده اند را بازگرداند و سنت مدین را احیا کند بدون این که حتی بداند سنت های مدینی قبل از این که موسی نابودشان کند دقیقا چه بودند. پس حاضر بود از هر گزارش ولو دروغی که نشانی از گذشته داشته باشد تبعیت کند و این گونه بود که به وادی حدیث گرایی صرف و دست زدن به انتخاب بین چند دروغ مختلف همه استوار بر دستکاری در دروغ هایی که اول گفته شده اند افتاد. درعوض، مسیحیت رومی به سبب تداوم تغییر یهودی و وارد شدن به حیطه های جدید بی هیچ مانع اخلاقی، مشکلی در تولید حدیث دروغین برای مدین مرتجع و در اصل به ضرر او نداشت و در تزریق دروغ به این جامعه ی محافظه کار، مثل استنلی آنطورکه دشمنش بلانش را به یک موجود دورگه از نسل خود حامله کرد، جامعه ی محافظه کار را هم به فرزند خودش حامله نمود و این در غیاب حافظه ی جمعی جامعه ی محافظه کار، اینقدر ریز و یواش اتفاق افتاد که جامعه ی مرتجع اصلا نفهمید چطور از کافرکشی به کفر دسته جمعی و از غرب ستیزی محض به عشق بی پایان به تقلید از غرب رسید. قبل از این که سعی کنیم مثل وضاح خنفر، تاریخ زندگی پیامبر را امروزی کنیم، بایدئ به این موضوعات توجه داشته باشیم و به این که کلیت برساختن یک ایدئولوژی جهانی از یک سنت در یک دنیای مدرن، چقدر میتواند به نوبه ی خود در حامله شدن فرهنگ سنتی ایدئوبوژی به دیگر فرزندان حرامزاده ی وحشی –و از دید زن ستیز یک یهودی: دارای انفعال زنانه- ی مدرنیته کمک کند.

مطلب مرتبط:

نگاهی به یک نظریه ی جدید درباره ی قدمت تمدن در ایران و جهان: قسمت اول

انقلاب جمعی و انقلاب فردی: سیاسی نگری به پیشرفت روانی در نگاهی به رمان آوای وحش

نویسنده: پویا جفاکش

وعده ی داستان "سایه و تلالو" از جک لندن بر جلد مجله ی فانتاستیک

از دوران کودکی و از طریق برنامه ی «سینمای کودک» با اجرای جمشید گرگین در سال 1374 با داستان های «سپیددندان» و «آوای وحش» جک لندن آشنا بودم و همیشه دلم میخواست بدانم آنها درباره ی چه هستند. سال بعد در آغاز پاییز 1375 برنامه ی کودک شبکه ی دو تبلیغ پخش انیمیشن سپیددندان را کرد که در این تبلیغ، سپیددندان به شکل یک گرگ باشکوه سفید دیده میشد. ولی پخش انیمیشن به سال بعد یعنی 1376 افتاد. وقتی که پخش شد، شباهت این گرگ سفید به شیر سفید که او هم از زمستان سال قبل بر پرده ی تلویزیون درخشیده بود چشمگیر بود. هر دو موجود، درندگانی بودند که همچون آدم ها قانونمند بودند و هم با درنده ها به مشکل میخوردند هم با آدم های قانون شکن. سپیددندان که نقشش را در دوبله ی فارسی زنده یاد استاد جواد بازیاران صحبت میکرد، یک دورگه ی سگ و گرگ بود. آزادگی را از گرگ به ارث برده بود و بردباری را از سگ. با این که در جنگل زندگی میکرد ولی دوستانی در بین آدم ها داشت. آدم های پول پرستی هم بودند که میخواستند او را دستگیر کنند و به سیرک بفروشند و این آدم های اخیر، هم دشمن آدم ها بودند و هم دشمن طبیعت و حیوانات، ولی سپیددندان همیشه نقشه هایشان را به هم میریخت. واضح است که چنین داستان کودک پسندی مال جک لندن نیست و من هم چنین احساسی داشتم. ولی وقتی مطمئن شدم که یک سینمایی کلاسیک با دوبله ی قدیمی از آوای وحش را همان سال به عنوان فیلم سینمایی شبکه ی دو در ساعت معمول 9 شب سه شنبه دیدم. این بار دیگر چیزی که بتوان به آن خوش عاقبتی گفت در کار نبود. قهرمان داستان، یک سگ خوشبخت به نام باک بود که با خانواده ی یک قاضی زندگی میکرد و بچه هایی بودند که او را دوست داشتند و نوازش میکردند. اما همه چیز عوض شد وقتی باک به سرقت رفت و به عنوان سگ سورتمه به شمال تبعید شد. پی در پی دست آدم هایی افتاد که او را اذیت میکردند و از او بیگاری میکشیدند و او نیز کم کم وحشی و خشن شد و یک جنون وحشی در او بیدار گردید که هم علیه دیگر سگ ها به کار میرفت هم علیه انسان ها. تا این که بلاخره صاحبی پیدا کرد که با او به خوبی رفتار میکرد و جرقه ای از احساس قانونمند بودن به دل او تابید. صاحب جدید با دوستانش به جستجوی طلا میپرداختند و در این مدت باک در جنگل پرسه میزد و از آن لذت میبرد. در یکی از همین پرسه زدن ها او برای اولین بار با یک گرگ دوست شد. اما وفاداری به صاحبش او را موقتا اهلی نگه داشت تا این که سرخپوست ها صاحب باک و رفقایش را کشتند و باک از خشم، همانجا چند سرخپوست را چنان گاز گرفت که سرخپوست ها فرار کردند. بعد باک به آوای وحش لبیک گفت و به گله ی همان گرگی که با او آشنا شده بود پیوست و تبدیل به یک گرگ شد. به گفته ی راوی فیلم، سرخپوست های محلی، او را روح سگ خوانده اند که همراه گرگ ها است و همیشه به محلی که صاحبش در آن کشته شده، سر میزند.

بعدها فهمیدم که نویسنده ای به نام یانگ، از جک لندن شکایت داشت که از داستان او کپی کرده است. اتفاقا جک لندن هم تایید کرد که داستان یانگ را خوانده و از آن اقتباس کرده است. حالا این که چرا کسی از یانگ یاد نمیکند شاید به خاطر عضویت جک لندن در فرقه ی فراماسون مانند بیشه ی بوهمی باشد که قرار است هر کس تویش میرود یا در ادبیات مشهور شود یا در سیاست. ولی اتفاقا شهرت لندن کمک میکند تا بفهمیم چه چیزی او را به داستان یانگ جذب کرده و به عمق همذاتپنداری لندن با باک پی ببریم. لندن یک آدم طبیعی نبود. او در اثر مصرف زیاد الکل و مواد مخدر خیلی زود از دنیا رفت و این به دلیل پوچ گرایی شدید او بود. حتی مرگ او مظنون به خودکشی با مورفین نیز هست بخصوص ازآنرو که موضوع خودکشی قهرمانان چند باری در رمان هایش تکرار شده است. یک دلیل پوچی، احساس او از حرامزادگیش بود وقتی که فهمید مادرش با مردان متعددی ارتباط داشته و آن کس که فکر میکند پدرش است احتمالا پدرش نیست. پس از آن، او حتی المقدور از خانواده اش فاصله گرفت و به سرزمین های یخبندان شمال رفت تا طلا بیابد. درآنجا بود که او با آدم های نه چندان جالبی روبرو شد که پیشتر ندیده بود و با رویه ی نا متمدن روح بشر روبرو شد. در همان جا لندن کتاب "اصل انواع" داروین را خواند که میگفت ذات بشر حیوانی است و یک دفعه احساس کرد در این محل، آدم ها را واقعا نمیتواند از سگ های سورتمه تمییز دهد. چند سال قبل تر «کتاب جنگل» رودیارد کیپلینگ منتشر شده بود که قهرمانش موگلی، پسری بود که در بین حیوانات زندگی میکرد. موگلی انسانی بود که توسط گرگ ها بزرگ شد و بعد آنها را به مقصد جامعه ی انسانها ترک کرد ولی از انسان ها سرخورده شد و به نزد گرگ ها برگشت. لندن آن کتاب را هم خوانده بود و بسیار دوست داشت. تاثیر آن کتاب بر آوای وحش لندن مشهود است. دونالد پیزر منتقد امریکایی، هر دو کتاب را دنباله ی افسانه های ازوپ میداند و معتقد است در آنها خوهای حیوانی بشر به جانورانی که با آن خو ها میزیند فرافکنی شده اند. درباره ی سگ که نزدیک ترین خویش گرگ است، خو گرفتن با آدم ها و متمدن شدن همچون آدمیزاد، فاصله گرفتن از اصل وحشی خود است ولی شدائد میتوانند خوی وحشی را در سگ و آدمیزاد به یک سان زنده کنند همانطور که در مورد باک و البته صاحب هایش چنین شد. El doctrow در مقدمه ی خود بر نسخه ی modern library از آوای وحش، مینویسد که طرح آوای وحش، داروینی است و موید این تز داروین است که در جامعه قوی تر است که پیروز میشود، اما در عین حال، این داروینیسم، به شکلی همان داروینیسم تبدیل شده به سوسیالیسم است که میگوید رنجبران میتوانند طغیان کنند و زورگویان را نابود نمایند همانطورکه باک، توانایی خود را با کشتن سگ سورتمه ی سفیدی که به او زور میگفت و رئیس سگ ها بود به اثبات رساند و بعدا چند انسان را هم کشت.

دراینجا باید به مقدمه ی دکترو نکته ای را اضافه کرد. باک مدتها پیش از آزاده شدن همچون گرگ ها، در اولین انقلاب خود، با کشتن سگ سورتمه ی زورگو جای او را میگیرد و دیگر سگ ها از او اطاعت میکنند ولی هنوز از قدرت های بزرگتری که انسان ها باشند دستور میگیرد، درست مثل انقلاب های قرن بیستم که اکثرا استثمار را از بین نبردند، بلکه فقط استثمارگر را عوض کردند و البته تمام حکومت های جدید هنوز توسط قدرت های استعماری قبلی کنترل میشدند. درواقع در اولین انقلاب، مردم از اعمال زشت اشراف بومی متنفر نیستند بلکه به آنها حسادت میکنند و میخواهند خودشان همان اعمال حیوانی را انجام دهند. در زمان جک لندن، مهمترین آیینه های این زندگی های تهوع آور، کتاب های سه تفنگدار و کنت مونت کریستو از الکساندر دومای پدر بودند. بخصوص کنت مونت کریستو خیلی مورد توجه بود چون از تاریخ فرانسه جدایی ناپذیر بود و در آن وقایع مربوط به سقوط ناپلئون اول و به قدرت رسیدن لویی هجدهم و لویی فیلیپ مطرح میشد. از آن عجیب تر این که گفته میشد گنجی متعلق به "سزار" پسر پاپ الکساندر ششم به دست کسی به نام دانتس رسیده و این دانتس به حکومت جزیره ی مونت کریستو رسیده درحالیکه چنین جزیره ای واقعا وجود دارد. دانتس پس از متهم شدن به خیانت توسط سه نفر به رهبری دوستی که قصد دزدیدن نامزد او را داشته، در زندان از طریق یک کشیش ایتالیایی با این گنج بی صاحب که در جزیره ی مونته کریستو واقع است، آشنا میشود و با فرار از زندان، گنج را به دست آورده و با آن، جزیره ی مونت کریستو را از دولت توسکانی میخرد و آنقدر پولدار میشود که موفق به انتقام گرفتن از آنهایی که سبب بدبختیش شده اند میشود. با این حال، تاریخ رسمی میگوید دوما این داستان را با الهام از گزارش نویسی های پلیسی یک پلیس بازنشسته ی فرانسوی خلق کرده است. الگوی دانتس، فردی به نام پیکاود در یکی از این گزارش ها بوده است. سه دوست حسود، او را به دروغ متهم کردند که در دوره ی جنگ بین فرانسه و انگلیس جاسوسی انگلستان را کرده است. پیکاود به نوعی در حصر خانگی در یک قلعه قرار گرفت، جایی که به عنوان خدمتکار یک کشیش ثروتمند ایتالیایی خدمت کرد. زمانی که کشیش درگذشت، ثروت خود را به پیکاود که مانند یک پسر با او رفتار کرده بود، سپرد. پیکاود پس از آن سال ها برای انتقام از سه مردی که مسئول بدبختی او بودند، برنامه ریزی کرد. اولی را با خنجری که روی آن عبارت «شماره ی یک» چاپ شده بود مضروب کرد و دومی را مسموم نمود. پسر مرد سوم را به جنایت کشاند و دخترش را به فحشا کشاند و سرانجام خود مرد را با چاقو زد. این مرد سوم که لوپیان نام داشت، در زمانی که پیکاود در بازداشت بود با نامزد پیکاود ازدواج کرده بود. دیگر گزارش های پلیسی درباره ی فساد و جنایت زنجیره ای در یک خانواده ی اشرافی نیز در رمان دوما تبدیل به گزارش زندگی خانوادگی ویلفورد –یکی از دشمنان دانتس- شد. اما درواقع این خود الکساندر دوما است که داستان واقعی این چرخه ی نفرت انگیز و ارتباطش با باک روح سگ سرگردان در سرزمین مردمان ناخوشایند امریکا را برملا میکند.

دوما معروف به «سلطان پاریس» بود اما این سلطان پاریس، فرانسوی اصیل نبود بلکه یک رگش به سیاهان کارائیب برمیگشت. همانطورکه میدانیم، یکی از فرضیه ها درباره ی نام گرفتن کارائیب، این است که آن تلفظی از لغت عبری «کلب» به معنی سگ است. کلمه ی KOLAYBI به معنی سگ وفادار و شجاع، تحریفی از همین لغت است. دلیل این است که گفته شده کلمب موقع کشف امریکا به این جزایر رسیده و سرخپوستان اینجا را وفاداران به خان بزرگ مغول در آسیا دانسته و ازاینرو آنها را سگ نامیده، به کنایه از این که مغول ها از نسل گرگند. دراینجا باید توجه کرد که نام خود کلمب نیز میتواند به کولوب تلفظ دیگر کلب برگردد تا روح امریکا از طریق کلمب به سگ گرگ تبار تشبیه شود. "م" این وسط قرار گرفته چون قرار است این روح به "کولوم" ها یعنی خاندان رهبر اشرافیت یهود مربوط شود که با استقرار در امریکا آن را تبدیل به پایتخت جدید جهان میکنند. لغت کولوم خود مرتبط با CRIME یعنی جرم و جنایت است. کلمه ی "گریم" در آلمانی به معنی خشم نیز با آن مرتبط است. گریم عنوان اجنه نیز هست. این اجنه معمولا همان گابلین ها یا گوبلین ها هستند. نام آنها از "کابال" به معنی طغیانگری می آید. "کوبالد" روح کوهستان نیز از این ریشه نام گرفته است. فلز کوبالت نام خود را از این روح گرفته است، چون معدنکاوانی که در اثر مسمومیت با این فلز میمردند، آن را انتقام کوبالد تلقی میکردند. گریم همان اوگریم یا اوگره به معنی غول نیز هست. این نام با اوگورها یا هون ها مربوط شده که هونگری (مجارستان) و اوکراین نام از آنها دارند. هون ها تاتارند و تاتار را با تارتاروس یعنی دوزخ که جایگاه اجنه است مربوط میکردند. اجنه ی دوزخ در ابتدا گالوها یا غول ها بودند که اوگره هم تلفظ دیگر نامشان است. "گاول" در فرانسه و بلژیک، و "گالاتیا" در ترکیه محل هایی بودند که در آنها رومی ها با هیولاهای انسان مانند جنگیدند. دوزخ به عمق خود شناخته میشد. "گلو" در روسی و "گالت" در نواحی غربی تر که هر دو به معنی گلوی انسانند، نام از گالو دارند. "گالون" به معنی بشکه و "کولون" به معنی روده نیز چنین هستند چون همه مرتبط با فضای توخالی شبیه به تونلی به زیر زمینند. دریاچه ها چنین تونل هایی به نظر میرسیدند. ازاینرو "کول" در ترکی به معنی دریاچه را باید به این لیست اضافه کرد. چون کلمات ترکی از راست به چپ نوشته میشدند، در خوانش از چپ به راست در لاتین وارونه میشدند ازاینرو کول نیز تبدیل به لاک در انگلیسی به معنی دریاچه شد. در ارتباط دریا ها و دریاچه ها با آب و شناسایی موجودات اهریمنی درآنجا، گالیوس در یونانی مفهوم کوسه ماهی و سگ ماهی پیدا کرد و کشتی های جنگی بیزانسی به نام آن، "گالیا" نامیده شدند. اگرچه شگفت انگیز مینماید، ولی لغت "گالری" به معنی مجموعه ی هنری با این پیوست های جهنمی ارتباط مستقیم دارد. گالری که در اصل به معنی ایوان کلیسا است درست به سبب توخالی بودن در وسط همچون گزینه های بالا تمثالی از جهنم شد و برای همین هم بر دیوارهایش تصاویر به تفسیر کلیسا جهنمی خلق میکردند. کلمه ی تالار هم تلفظ دیگر گالری است ولی از همه مهمتر "گالیل" یعنی جلیل زادگاه مسیح است که از طریق آن، مسیح هم به دوزخ متصل میشود. "گهنا" یا "جهنا" یا "جهنم" ناحیه ی نامبردار به دوزخ در یهودیه ی مسیح است. لغت "هاینا" به معنی کفتار، تلفظ دیگر همین لغت است. کفتار و سگ هر دو به سبب مردارخواری با جهان مردگان مرتبطند و سربروس سگ سه سر محافظ جهنم، وابسته به همین ارتباط است. البته نام "هاینا" را عمدا چنین تلفظ کرده اند تا معنایش دو پهلو باشد. بدین معنی که "هاینا" را میتوان "ها" ی تعریف عبری به اضافه ی "یانا" به معنی زن خواند. این لغت هم به "ژن"ZHAN در ارمنی به معنی زن تبدیل شده و هم به "یونی" به معنی آلت جنسی زنانه در نزد هندوان که تمثال شاکتی همسر شیوا است. یانا را میتوان یانه و از این طریق یانت خواند که در لاتین تبدیل به ژانت شده است. یهودیان این لغت را به صورت های یاندی، ایندی، جنده و زند به معنی مطلق زن به کار میبردند. منظور از زن دراینجا هنوز عمق زمین و جهنم است که به کالبد مادر زمین تشبیه میشد. در یونانی این الهه را گایا و دی متر یا فقط ماتر میخواندند که میشود مادر. اما همین "ماتر" به معنی مادر، به سبب همذات شدن با زمین و جسمانیت، معنای مادیات و مفهوم ماده پرستی یا ماتریالیسم یافت. یکی از تمثال های مادر زمین، کبوتر است که به نام یانا آن را در عبری «یونا» میخوانند. کلمبا که دیگر لغت مستتر در نام کلمب است نیز به معنی کبوتر است. کبوتر نماد روح القدس و مرتبط با مریم باکره مادر مسیح است و کلیسا به عنوان جایگاه مسیح، کالبد مریم تلقی میشود. دراینجا کراس به معنی صلیب مسیح و کریست به عنوان خود مسیح، در کنار کولوم در لغت "کولو" به معنی دایره جمع می آیند. این دایره، تاج خار بر سر مسیح است که به جای تاج شاهی یهودیه بر سر مسیح گذاشتند تا او را که خود را شاهزاده ی یهودا میخواند به تمسخر بگیرند و زجر دهند. "کریژوات" به معنی خار مسیح، هم مترادف جنگجوی صلیبی است و هم مترادف تمشک. "کریژ" به معنی قرمز روشن، رنگ تمشک است. در نواحی اسلاونشین شرقی، تمشک را "انگور فرنگی" میخواندند. البته تمشک در سرزمین هایی مثل روسیه هم میرویید و این فلسفه ی آن بود که فرنگی یعنی غربی بود. چون برای چیدن تمشک شیرین، باید رنج خار آن را تحمل میکردید و این درحالیست که تمشک به سبب شیرین بودن و همرنگ بودن با انگور سیاه، به نوعی تمثیل مسیح هم هست چون مسیح به سبب معجزه ی تبدیل کردن آب به شراب و تشبیه شراب به خون خود در شام آخر، به نوعی همهویت با انگور سیاه است که از آن شراب درست میکنند. نکته این که اصطلاح کریژ علاوه بر رنگ تمشک و انگور سیاه، به گوشه ای از پرچم سیاسی که دولت های کوچکتر را نمایندگی کند نیز اطلاق میشد. این کریژ را کانتون یعنی کنت نشین نیز مینامیدند به نام کنت یا حاکم محلی.:

CHRONOLOGIA.ORG: G,H: NO530

اهمیت این مطالب، در وصل شدن مسیح به غول های جهنمی در نام جزیره ی مونته کریستو است. چون نام اتروسکی این جزیره را اوگلاسا و اوکریسیا نوشته اند که قابل تبدیل به هر دو اصطلاح کریست و گالو است. رومیان در این جزیره، معبد ژوپیتر اوپتیموس ماکسیموس را بنا کرده و جزیره را به نامش "مونته ژوپیتر" یعنی کوه ژوپیتر نامیده بودند. ولی سنت مامیلیان، این معبد را با کلیسای مسیح جایگزین کرد و نام جزیره را به "مونته کریستی" یعنی کوهستان مسیح تغییر داد. پس از آن، این جزیره محل زندگی کشیش های بندیکتین بود و چون این مسئله عجیب می آمد، افسانه ای درباره ی نگهبانی کشیش ها از گنج های اولیای کلیسا درآنجا به وجود آمد که دستمایه ی رمان کنت مونته کریستو شده است. بعدا دزدان دریایی به رهبری دراگوت به آنجا حمله بردند و تمام ساکنان آن را به بردگی گرفتند و جزیره تا زمان پایگاه سازی اسپانیا درآنجا خالی از سکنه باقی ماند.:

“mounte cristo island”: wikipedia

داستان دزدان دریایی نشان میدهد که این تاریخ، برای یک جزیره ی تا این اواخر خالی از سکنه درست شده چون این جزیره مونته کریستوی اصلی نیست. دلیل هم مشخص است. اسم جزیره از کوه خدا می آید و خدایی که هم ژوپیتر باشد و هم مسیح، طبیعتا جمع این دو یعنی یهوه است. افسانه ی مدرن آن به یک نیمه کارائیبی-نیمه فرانسوی نسبت داده شده تا هم امریکایی باشد و هم از طریق انقلاب مذهب ستیز فرانسه کاملا لائیک. بستر ارتباط این دو هویت به لحاظ اختلاف در جغرافیا توسط استعمار فراهم میشود که دنباله ی جنگجویان صلیبی است و به مانند آنها به خار مسیح وصل میشود که همانطورکه دیدیم به تمشک تشبیه شده است؛ با این دل خوش کنک که استعمار مثل خار تمشک دردآور است ولی به میوه ی شیرین آن فکر کنید که قرار است دستاوردهای استعمار باشد. خار مسیح هم در جوار یک کوهستان با او تا مرحله ی اعدام رفت یعنی تپه ی جلجتا. این نام را میتوان گالیوت نیز خواند و به جن ماده معنی کرد که این جن ماده همان الهه ی زمین است. بنابراین دانتس که مثل مسیح در زمین رنج میبرد و از طریق آن به گنج میرسد، یک نیروی ماورائی است که توسط نیروهای ماورائی شر در جهانی دیگر هدف خیانت واقع شده و به صورت روح بشر به زمین تبعید شده تا با دست یافتن به گنج مسیح، قدرتمند شود و در بازگشت به جهان ماورائی از نیروهای شر انتقام بگیرد. این به آموزه ی صابئی-حرانی رفت و برگشت روح در زمین مرتبط است که آیه ی قرآنی «انا لله و انا الیه الراجعون» نیز چکیده ی آن به شمار میرفت. ولی حالا جهان خدایان، فرانسه ی دوره ی ناپلئون به عنوان اولین فاتح یک کشور مسلمان (مصر) و بنیانگذار شرقشناسی است و مونته کریستو هر سرزمین بایری که یک غربی مهاجر در آن به قدرت میرسد و تا جای ممکن از آن توشه ی مادیات برمیگیرد. بومی ها نسبت به استعمار که از کولوم یا کلمب شروع میشود حکم کارائیبی ها یا همان کلب ها یا سگ ها را دارند. سگ ها بومیانی هستند که سورتمه ی غربی ها را به سمت مقاصدشان میرانند. سگی که رئیس است زورگو است و سگی چون باک که رئیس زورگو را سرنگون میکند در ریاست بر سگ ها قرار میگیرد ولی هنوز در تابعیت از انسان ها و راندن سورتمه ی آنها فقط جای زورگوی قبلی را میگیرد. دراینجا به مرحله ی انقلاب میرسیم. ولی آیا تفاوتی ایجاد خواهد شد؟ اینجاست که پای رقیب کاپیتالیسم به رهبری امریکا به میان می آید: استعمارگر خیرخواه تر یعنی بلوک کمونیسم.

شوروی چه در انقلابی های الکی ای که غرب به ظاهر علیه عمال خودش برمی انگیخت و چه در انقلاب هایی که خود شوروی در مستعمرات غرب به پا میکرد ترجیحا پیرو سیاست اولیانوفسکی بود. اولیانوفسکی معتقد بود که غربی ها در کشورهای تابع خود، فقط چاپیدن را مد نظر داشته اند و سرمایه داری وابسته شان در این کشورها جز دلالی کاری نکرده است. سوسیالیسم تنها در شرایطی در این کشورها قادر به منزل کردن خواهد بود که در آنها تولید ملی پا بگیرد و نوعی سرمایه داری بومی به وجود بیاید که به تدریج قابل تبدیل به سوسیالیسم شود. بنابراین شوروی باید از طریق نفوذی های خود در انقلاب ها سیاست های نوپا را به سمت بسته شدن درهای مملکت و حمایت از تولید ملی با اقتصاد دولتی در غیاب کالاهای برتر غربی حرکت دهد. اولیانوفسکی بخصوص به انقلاب ایران خیلی توجه داشت و با سران حزب توده چون کیانوری تماس داشت و موفق شد انقلاب ایران را به سمت روش مورد بحث موسوم به «راه رشد غیر سرمایه داری» حرکت دهد. او به شدت به ایران امید بسته بود و معتقد بود موقعیت جغرافیایی خاص ایران در خاورمیانه طوری است که هر دولت خارجی ای عنان قدرت در ایران را به دست بگیرد صاحب کل خاورمیانه خواهد شد. اتفاقا یک ایرانی بود که عاقبت راه رشد غیر سرمایه داری در تمام کشورهای تن دهنده به آن را خلاصه کرد:

« هوشنگ امیراحمدی که در سال های گذشته در تلاش بود تا نقش واسطه را میان ایران و غرب بازی کند، در سال 1978 یعنی یک سال قبل از پیروزی انقلاب، در مقاله ای با عنوان "راه رشد غیر سرمایه داری" نیروهای سیاسی و اثرگذار جامعه را از همراهی و اتحاد با غرب بر حذر میدارد. امیراحمدی در مقدمه ی مقاله ی خود بیان میکند که استراتژي های توسعه ی سرمایه داری، پوپولیستی هستند و راه توسعه ی غیر سرمایه داری به عنوان یک جایگزین برای این استراتژی های دروغین به وجود آمده است. او اشاره میکند که تئوری و استراتژی رشد غیر سرمایه داری مفهومی از توسعه را ارائه میدهد که فراتر از جبرگرایی اجتماعی-اقتصادی است و مبارزه ی طبقاتی، به عنوان بخشی از روند توسعه در کشورهای کمتر توسعه یافته محسوب میشود. او در این مقاله تاکید میکند که اگر رهبر یک جامعه توسط احزاب طبقات کارگر و گروه های سوسیالیستی حمایت شود، میتواند یک دگرگونی غیر سرمایه داری در شکل گیری اجتماعی-اقتصادی ایجاد کند که در نتیجه ی آن، شرایط ذهنی برای یک انقلاب سوسیالیستی فراهم خواهد شد. به عقیده ی امیراحمدی، این استراتژی به این دلیل در مواردی شکست خورده که استراتژی واقعا عمل یا اجرا نشده است. او بیان میکند که در اغلب موارد، رهبران این کشورها آن طور که تئوری های راه توسعه ی غیر سرمایه داری انتظار داشت، به یک رهبر غیر سرمایه داری تبدیل نشدند بلکه به تدریج به نیروهای طرفدار سرمایه داری یا در بهترین حالت اصلاح طلب تبدیل شدند.» ("تاریخ توسعه نیافتگی ایران": محکد طاهری، شادی معرفتی، آسشیه اسدپور: آگاهی نو: شماره ی 11: بهار 1402: ص5-104)

اتفاقا انقلاب ایران هم به همین راه رفت. بلافاصله بعد از مرگ اولین رهبر ایران، انگلستان اسناد جاسوسی حزب توده برای شوروی را در اختیار ایرانی ها گذاشت و با منحل شدن این حزب، فرصت مناسب برای سرمایه داران مشارکت کننده در انقلاب که هدفشان از انقلاب، ایجاد الیگارشی نویی متعلق به خودشان بود فراهم گردید و درحالیکه حتی اقتصاد درست و حسابی ای هم شکل نگرفته بود که بتوان اقتصاد دولتی را تضعیف کرد، همین اقتصاد دولتی وسیله ی ثروت اندوزی چاپلوسان و ریاکاران شد. سگی برای رهبری سورتمه ی کلمب، سگ دیگری را سرنگون کرد و سورتمه بعد از توقف کوتاهی که دعوای سگ ها راه انداخت به راه خود ادامه داد. جک لندن که حیوانات وحشی را به سبب آزادگی و تن ندادن به بردگی سرمایه داران دوست داشت، هیچج وقت به این فکر نکرد که کل سگ های سورتمه اش انقلاب کنند و در راه آزادگی به گرگ ها بپیوندند. باک در یک انقلاب فردگرایانه به اصل خود بازگشت و فعلا هم هنوز هر انقلابی در این راه رخ دهد روحی و به پیروی از شرایط وقت، یکه و فردانی است.

گاهی قصه ها و اساطیر، بهتر از تحلیل های مدرن دلیل این غرابت را آشکار میکنند. مطابق روایت های یهودی-مسیحی، ایجاد کننده ی آزادی و محدود کننده ی آن یک نفر بود: نمرود. نمرود، اولین کسی بود که توانست مردم را دور هم جمع کند و اولین سلطنت و اولین جامعه ی بزرگ را با هم به وجود بیاورد. او در این راه از تکنولوژی بهره گرفت و البته تکنولوژی خود را نیز از شیاطین دریافت کرد. با این حال، خدا به ابراهیم گفت که اگرچه از اعمال نمرود راضی نیست ولی اجازه میدهد او و اعقابش فعلا حکومت کنند تا با نابود کردن نسل جانوران وحشی و خطرناک، فضا را برای زیست آدمیان امن کنند بلکه اراده ی خداوند بر گسترش آدمیان در تمام جهان و خلیفگی آنها از طرف خدا بر زمین تحقق یابد. بدین ترتیب، خدا اجازه داد نسل کوش که پسر ناخلف نوح و دارنده ی خون اناکیم –نیمه اجنه یا خدایان باستانی- بود بر زمین حاکم شود تا بلکه از حمایت فامیل های جن خود بهره مند باشند. فرمانروایان بابل و آشور از این نسل بودند و آخرینشان خسروان پارس بودند چنانکه لغت خسرو را گاها به "خوس-زرو یعنی فرزند خوس یا کوش تعبیر میکنند. این شق اخیر وابسته به خوزستان شامل منطقه ی شوش بودند که استرابون مردم اطراف آن را کیسوئی نامیده است. کیسوس لقب دیونیسوس باخوس خدای شراب هم بود. آن همچنین به معنی پیچک بود، گیاهی که شاخه های تاک انگور شبیه آن است. کیسوس همچنین به معنی جام بود. کائوتس یعنی جامدار لقب دیگر دیونیسوس بود که به لحاظ املایی با کوثس یا کوثایی مقایسه میشد، منطقه ای در عراق که محل زندگی سیاهان نامبردار به کوشی و البته منشا یهودی های سامری بود. دیونیسوس را سوتر یعنی منجی میخواندند و البته نمرود نیز ملقب به فرونیوس به معنی منجی بود چرا که نجات دهنده ی مردم از دست حیوانات درنده بود. این نمرود و نسل او بودند که برای اولین بار به مردم احساس آزادی دادند چون تا قبل از ظهور آنان، مردم جرئت نداشتند آزادانه هر کجا بروند و حتی برای رفتن به یک محل نزدیک ترجیح میدادند از میان بوته ها بخزند تا توسط درندگان دیده نشوند. بدون فرمانروایان کوشی امکان زیادتر شدن نسل انسان ها نسبت به حیوانات وحشی وجود نداشت. اما همین فرمانروایان، در ازای فایده مندی خود، از مردم انتظار امتیازات بیشتر و داشتن امکان زیر پا گذاشتن حقوق وضع شده را داشتند و تا قرون اخیر، فرمانروایان برای نشان دادن اعتبار داشتن امتیازز فساد اخلاقی-سیاسی-اقتصادی، دستور به ترسیبم خود و همتایان خود در حال کشتن درندگان در ادبیات و نقاشی میدادند. ولی همانطورکه خداوند اراده کرده بود این عناوین فقط تا زمان نابودی وحوش اعتبار داشتند و از این رو است که به نظر میرسد شوریدن انسان ها علیه شاهان مستبد در قرون اخیر جایز است.:

“two babylons”: alexander hislop: chap2: sect2: subsect3

پیچک به یک مار سبز استتار کرده در میان گیاهان تشبیه میشد؛ استعاره ای از مار فریبکار بهشت عدن که خطرش از خطر یک پیچک تشخیص داده نمیشد. کلمه ی "پیچ" از "پئودو" می آید که بعدا بیشتر "پولوش" تلفظ شد و این تلفظ اخیر هم با نام پالستین یا فلسطین مرتبط گردید که دشمن یهودیان بود. آن همچنین به "پالویاسا" مرتبط بود که هم معنی باطلاق میدهد و هم قابل تجزیه به "پدر-گاو" است کنایه از شیطان آخرالزمان که میکائیل در قالب یک شوالیه ی اسب سوار آن را سرکوب میکند. اما خود پئودو بیشتر به فئودوس تلفظ شده است به معنی کشتن حیوان. فئودوس معنی اتحاد و متحد شدن هم دارد و از آن اصطلاح فدراسیون پدید آمده است. فئودال، ارباب محلی است که اتحاد مردم یا فدراسیون را به وجود می آورد. دیگر معانی فئودوس عبارتند از: منفی، زشت، منزجرکننده، پست، شرم آور، وحشتناک و خزنده.:

“Russia negals nigra”: v. kozintesev: chronologia: 1/12/2006

همه ی اینها همان مار عدن هستند که با شیطان تطبیق شده اند و شیاطین پدیدآورنده ی آناکیم نیز تکثیر همان شیطان عدن هستند و به مانند او فرشته های هبوط کرده اند. آنها را میتوالن تکثیر شاهان به حساب آورد و در این نکته تمام جوامع و تمام حکومت ها باید تحت اداره ی خادمان دیونیسوس باشند. نام دیونیسوس توسعه یافته ی نام آدونیس است که همان آدونای لقب یهودی ها برای یهوه است. لغت عدن تلفظ دیگر همین لغت است. وقتی آدون را دیونیسوس میکنید میتواند معنی عدنی بدهد. از طرف دیگر، این بار هم لغت دو پهلو است. چون دیونیسوس میتواند دیو+نیسوس یعنی یعنی خدای نیسوس باشد که این نیسوس همان نیقیه محل تاسیس مسیحیت رسمی است. دیونیسوس در مقام خدای شراب همذات مسیح و به مانند او نسخه ی زمینی ژوپیتر یعنی یهوه است. نیقیه خود از نیکا الهه ی پیروزی نام دارد که میتواند فرم مادینه ی دیونیسوس باشد . پس دیونیسوس میتواند دیو نیکوس یعنی خدای پیروز هم باشد. نیکا به عنوان فرم مادینه ی او در حکم آتنا فرم مادینه ی آدون و به معنی الهه است بخصوص با توجه به این که در آتروسکی، آدونیس را آتونیس میخواندند. آتنا الهه ی شهر آتن و نام دهنده به آن است. این شهر در آتیکا قرار دارد که نامش میتواند مرتبط با آتیس نام آدونیس در آسیای صغیر باشد. نام آدونیس از طریق دیونیسوس میتواند به هدونیست به معنی لذت پرست مرتبط شود و فضای هوسبازانه ی حاکم بر عیاشی های دیونیسوسی و البته هنر را که سراپا دیونیسوسی است معنادار کند.:

“ADONIS”: CHRONOLOGIA.ORG: 2/2/2018

عقیده بر این است که دیونیسوس جانشین برادر ناتنیش آپولو در غار کوریس در پارناسوس شده است جایی که آپولو و خواهر دوقلویش آرتمیس در مقام خانواده ی خدایان شکارچی به گرگ ها تشبیه میشدند و سگ ها به عنوان جانشینان گرگ ها در مقام همدم انسان، نقشی مقدس در شکار آیینی انسان ها ایفا میکردند. اما همین مفهوم سگ اهلی شده، کم کم آپولو را به سمت خدای عقل سوق داد و از جنون وحشی دیونیسوس که انسان با مصرف قارچ های مخدر، آن را در خود بازتولید میکرد فاصله گرفت. پس از این، لغت لیکوس به معنی گرگ که لقب آپولوی اولیه بود، به سبب قرار داشتن آپولو در جایگاه خدای خورشید، مفهوم نور یافت و نور را جایگاهی عرفانی بخشید و در مقابل تاریکی دیونیسوس قرار داد.:

Reorienting the shamanic axis: Apollo from wolf to light: Citation (published version)

Carl Ruck. "Reorienting the Shamanic Axis: Apollo from Wolf to Light." SexuS, pp. 497 - 510

بدین ترتیب بازگشت سگ به مرحله ی گرگ، با این پیشینه ی فلسفی، کاملا به معنی عقبگرد از آپولو به سمت دیونیسوس است و همزمانی جک لندن در بازگرداندن باک به جنگل، با نیچه که دیونیسوس را به آپولو ترجیح میداد جلب توجه میکند. تقریبا تمام دعواهای فلسفی بعد از نیچه دعوای دیونیسوس و آپولویند و در این میان، سگویا میگوید احساس میکند «به دنبال درخواست گیلبرت دوراند برای روح انسان‌شناختی جدیدی است که بر دوگانگی بوروکراسی یا جنون که از زمان نیچه اثر خود را بر اندیشه معاصر گذاشته است، غلبه کند و آن از انتخاب بین هستی‌شناسی «آپولونی» که بر اساس نوعی اصل اولیه استوار است، و هستی‌شناسی «دیونیسوسی» که شامل پاک کردن هر هنجار پایه‌ای است، نجات دهد. این کار را با بازپس گیری همزادگی و تأیید دوگانه ی اصلی دیونوسوس و آپولو در گفتگو با نظریه ی انسان شناسی معاصر، به ویژه تز روی واگنر در مورد تأثیر متقابل «برانگیختگی» و «محدودیت» در زندگی اجتماعی-فرهنگی» میتوان انجام داد. سگویا دراینباره مینویسد:

«تفسیر نیچه از دیونیزوس به همان اندازه مدیون تفسیر مجدد شوپنهاور از بودیسم است که به تصویر خدا در باکای اوریپید می میپردازد. توهمات فریبنده ی زندگی فردی، در توصیف نیچه، به غم و اندوه منتهی می‌شود، و بر غم تنها می‌توان با حلول دادن خود در زندگی ابدی و غیرشخصی که در درون ما نفس می‌کشد و ما را به هر جهتی سوق می‌دهد، غلبه کرد. بنابراین باید تایید شود. با این حال، در عین حال، به عنوان یک هنرمند، نمی توان از ایجاد بالماسکه های تایید کننده ی خود چشم پوشی کرد، و تا زمانی که آنها را همان گونه که هستند فرض کنیم، همه چیز خوب است، زیرا نباید این واقعیت را فراموش کرد که چیزی قدرتمندتر و غیرقابل کنترل در زیر این ها می زند: "اراده ای غیرشخصی" که هر «اراده» ی منفرد بیانی جزئی از آن است، یک «قدرت» مطلق ( Macht ) که «اراده به قدرت» من ( Wille zur منعکس کننده ی آن است، نیرویی که «بازنمایی» اخلاقی یا آپولونیایی ماست، سعی می کند رامش کند و تحت القای آن، نشئگی و خلسه ی دیونوسی چیز با ارزشی نیست. نیچه در اینجا به طور مبتکرانه معاشقه ی شوپنهاور با بودیسم را با نا عقلانی گرایی آنچه هاینریش ریکرت و دیگر نئوکانتی ها در قرن نوزدهم «زیست شناسی» می نامیدند می آمیزد و هر دو را با آنچه که او به عنوان پتانسیل متافیزیکی هنر می پندارد تکمیل می کند. با این حال، تفسیر نیچه از دیونیزوس از آنجایی که بیش از حد مشتاق است، اشتباه است، و از آنجایی که دیونیزوس را به عنوان ارائه‌کننده ی تجربه‌ای جایگزین نشان می‌دهد : تجربه‌ای که جایگزین تجربه ی معمولی و در واقع توهم‌آمیز واقعیت می‌شود، به جای تجربه‌ای صادقانه، بیش از حد مشتاق است. مشکل این درک از دیونیزوس - که اجازه دهید یک بار دیگر بر آن تاکید کنم، نیچه برای اولین بار در بینش دیونیسوسی جهان مطرح کرد - این است که به نحوی تفسیر یونانی خدا را از دست می دهد. نیچه علیرغم ادعاهایش برای احیای «فلسفه ی تراژیک یونانیان»، خود را در نمونه‌سازی مجدد رومی دیونیسوس الهام بخشید که تزئینات ضدفرهنگی آن به او کمک کرد تا انتقاد خود را از آنچه فیلیپ ریف «ابتذال فرهنگ لیبرال» نامیده است، بیان کند. درست است، نیچه بعداً از «بینش دیونیسیایی جهان» اولیه‌اش و به‌طور مشخص‌تر، شیوه‌ای که در ابتدا آن را در "تولد تراژدی" ارائه کرده بود، انتقاد می‌کند، که او اعلام می‌کند کتابی «بد نوشته» است، «دست و پا چلفتی، شرم آور، با خشم برای تصویرسازی و گیج شدن در تصاویر آن»، علاوه بر اینکه بیش از حد "احساسی" است. بعلاوه او تأکید می کند که ما به سادگی پاسخی به این سؤال نداریم: "[دیونیزیاک] چیست؟" اما او همچنان پذیرش غم انگیز «رنج» دیونیسوس را بدبینی می داند و خوشبینی را در نهایت با پیوند دادن آن به اپیکور به جای سقراط افلاطون به تنهایی چیزی بیش از یک بالماسکه ی بیهوده فرض می‌کند.»:

“Rethinking Dionysus and Apollo: Redrawing Today’s Philosophical Chessboard”: Carlos A. Segovia: JOURNAL OPEN PHILOSOPHY: 2022: NO209

سگویا یادآور میشود که در پارناسوس، دیونیسوس حاکم زمستان و آپولو حاکم بهار بود و این دو، دو روی یک سکه بودند. لذتپرستی و خودخواهی و توحش دیونیسوسی به بی باری و بی حاصلی گیاهان در زمستان تشبیه میشد و هنر خدایی و اخلاق و عرفان آپولو به سرسبزی و طراوت بهار. اینجا باید بیاوریم که چرا سفر باک به سرزمین های یخ زده و زمستانی شمال، سبب طغیان توحش او و تقاضای روحیش برای گرگ شدن انجامید؟ آیا زیست عافیت طلبانه اش در خانواده ی مهربان قاضی در یک جای گرم تر با باغی باطراوت، شبیه محیط آپولونی نیست؟ تردیدی نیست که لحظه های غلیان دیونیسوس در وجود ما زیادند ولی این لحظه های غمگین هستند تا ما را متوجه ارزش لحظه ی آپولونیمان بکنند و این که تلاش کنیم تا برای امنیت خودمان هم که شده، دنیای اخلاقی تری خلق کنیم.

دانلود قسمت سگ ها و پاره گوشت از انیمیشن قشنگ ترین داستان های دنیا

نویسنده: پویا جفاکش

یکی از بزرگ ترین مشکلات دموکراسی این است که معمولا هر طرحی که اجرا میشود زمانی جواب میدهد که دولت بنیانگذارش دیگر در صحنه ی سیاسی نیست و بر اساس ضرب المثل «کار را که کرد؟ آن که تمام کرد» تمام افتخارش به نام دولت های بعدی تمام میشود. به همین دلیل هم دولت ها واقعا انگیزه ی کار کردن ندارند. چون گردانندگانشان از خدمت کردن به مردم، بیش از این که بهبود وضعیت مردم را انتظار داشته باشند چشم انتظار تشویق و جمع رأی هستند. اگر هدفشان واقعا خدمت به مردم بود میشد درباره شان سرمشق «دیگران کاشتند و ما خوردیم؛ ما بکاریم و دیگران بخورند» را به کار برد. ولی چون اینطور نیست و بر اساس تجربه ی تکراری حل شدن مشکلات مردم در اثر طمعکاری آدم ئهای خودخواه در تاریخ، این جور مواقع حکایت ازوپ درباره ی تیم سگ هایی را به کار میبرند که برای بیرون کشیدن یک پاره گ.وشت از داخل یک گودال آب، کل آب گودال را نوشیدند. در ابتدای دهه ی 1980 میلادی، انیمیشن «قشنگ ترین داستان های دنیا» معروف به کارتون «اون شیره که با دمش نوشته ها رو پاک میکنه» این حکایت ازوپ را به تصویر درآورد. چند وقت پیش، یک نسخه ی نیمه کاره از آن پیدا کردم. خوشبختانه در حدی که هست کل داستان اصلی را در خود دارد. اگرچه به زبان آلمانی است ولی واقعا نیازمند راوی نیست چون تصویر همه چیز را میگوید. ازاینرو پیش خودم گفتم فعلا که نسخه ی فارسیش در دسترس نیست این را برایتان بگذارم با این امید که خوشتان بیاید.

دانلود انیمیشن سگ ها و پاره گوشت

تاریخ به روایت ارباب حلقه های تالکین: ما در عصر سایرون هستیم.

نویسنده: پویا جفاکش

زمانی در جنگلی، الاغ ها موفق شدند حکومت شیر را سرنگون کنند و ائتلافی از قدرت را بین خودشان به وجود بیاورند. آنها مملکت داری بلد نبودند و نظم جنگل به هم ریخته بود. الاغ ها امیدوار بودند که حیوانات کم حافظه ی جنگل، کم کم دوران شیر را فراموش کنند و فکر کنند از حکومت خرکی بهتر چیزی وجود ندارد. اما مشکل این بود که شیر حیوان خیلی پر سر و صدایی بود و مدام غرش های بلند سر میداد و هر دفعه حیوانات صدای او را میشنیدند به یاد دوران او می افتادند و الاغ ها را نفرین میکردند. الاغ ها تصمیم گرفتند که قوانین الاغی را به شیر تفهیم کنند و او را وادارند تا از خودشان باشد. به همین دلیل کتابی در وصف مرام خریت نوشتند و تحویل شیر دادند تا آن را مو به مو اجرا کند. اما شیر به آنها گفت زبان الاغ ها را بلد نیست و نمیفهمد این تو چه نوشته شده است.

در این داستان، اتحادیه ی الاغ ها کنایه از مجموعه ای از خرده فرهنگ های نو ظهور عوامانه است که جای یک فرهنگ ریشه دار و اصیل را گرفته اند که اکثر مردم دنیا خاطره ای از آن را دارند و به نظر میرسد متحد کننده ی انسان ها باشد. این فرهنگ یکتا که حکم شیر در داستان را دارد بازماندگانی دارد که رواج این خرده فرهنگ ها یا به اصطلاح همان مرام خریت را درک نمیکنند و علی الحساب، زبان الاغ ها را بلد نیستند. کسی که این تشبیه را کرده، قطعا آدم دموکراتی نبوده و عوامگرایی در فرهنگ و هنر را نمیپسندیده و این از تشبیه فرهنگ یگانه به حیوان سلطنت یعنی شیر، هویدا است. احتمالا با یک بدبین گمنام طرفیم که مثل نیچه، مسیح را در سرسلسله ی عوامگرایان تاریخ قرار داده و او را مسئول بیسواد ستایی و برجسته کردن مردم نادان و حقیر در تاریخ میشمرده است و با آن گفتار معروف گیبون درباره ی زوال شکوه روم در اثر مسیحیت موافق بوده است. با این حال، اشراف بسیار ثروتمندی بوده اند که این عام گرایی را مقدس میخواندند و خواهان گسترش آن بودند درحالیکه وابسته به فرقه های رمزی ای بوده اند که عوام را حقیر میپنداشته اند. نویسنده ی رمان "ارباب حلقه ها" یکی از آنها است.

تالکین عضو فرقه ی طلوع طلایی THE GOLDEN DAWNو نیز یک پروفسور زبانشناس مدرس در اکسفورد بود که هر دو موقعیت، او را نماینده ی طبقات بالای جامعه میکرد. لورنس گاردنر، در سخنرانی ای درباره ی رمان ارباب حلقه های او عنوان کرده که تالکین، این داستان را از روی روایاتی افسانه ای درباره ی وقایع اوایل قرون وسطی ساخته و با روحیات و ایدئولوژی خود سازگار کرده است. در این پردازش، آراگورن یا منجی موعود تالکین، کسی جز شارلمان بنیانگذار امپراطوری روم مقدس به رهبری واتیکان نیست. شارلمان در زمانی ظهور کرد که جهان موسوم به شرق، تحت امپراطوری عرب ها و اتحاد آنها با فرمانروایان چین، در یک جامعه ی فرهنگی-اقتصادی مرفه باستانی متحد شده بود و ارتباط تجاری اروپا با شرق میتوانست چیزی مانند آن را در اروپا تولید کند اگر پاپ لئوی سوم، تاج امپراطوری را روی سر شارلمان نگذاشته و سنت های دولت رومی قبلی مروونژین را به نفع کلیسای کاتولیک نابود نکرده بود. گاردنر در سخنرانیش به پیوند مورگوت و سایرون و هیولاهایشان با شرق توجه میکند و حلقه ی سایرون را به مانند پادشاهی های شرقی، دنباله ی فرهنگ کهانت بین النهرین میشمرد. این فرهنگ، روی نماد نین خورساگ الهه ی زمین استوار بود که عبارت بود از یک حلقه که درون آن صلیبی سرخ قرار دارد. صلیب همان «کیپرات اربات» یا «چهار گوشه» به کنایه از جهان مادی بود و سرخی آن، اشاره به دید انسان اولیه به قوانین خشن و خونین طبیعت بود که از دید نظم اجتماعی انسان اولیه فقط میتوانست بینظمی باشد. تنها کسی که میتوانست بینظمی قانون جنگل را برای استقرار نظم ولو به زور به کار گیرد، رهبر بود و حلقه که خلاصه کننده ی نین خورساگ بود نمادی از قدرت رهبر کاهن و ازدواج او با الهه ی بینظمی بود. الهه چون نماد جهان بود مادر همه ازجمله رهبر بود و به دلیل تشبیهش در بینظمی به آب و خطرات آن در سیل و طوفان، متشبه به تمساح بود که در بابلی "موشهوشو" و در قبطی "مساحو" نامیده میشد. هر دو کلمه تلفظی از لغت مسیحند. شاه پسر الهه همان مسیح پسر ماری یا مریم بود و ازدواج شاه با الهه نیز ریشه ی افسانه ی ازدواج مسیح با مریم دیگری به نام مریم مجدلیه بود. مریم مجدلیه یک روسپی بود که پس از آشنایی با مسیح توبه کرد و به زنی عفیف تبدیل شد؛ کنایه از این که نظم اخلاقی جامعه و آنچه در صدر آن است یعنی عفت زنان، مسئولیت اداره ی اخلاقی جامعه از سوی رهبر را میطلبد و ظاهرا علت تشبیه بینظمی به الهه نیز همین است. تمساح الهه به شکل اژدها توسعه یافته و با تهاموت الهه ی بینظمی که از جنس آب شور بود تطبیق گردیده بود. در مقابل، نسخه ی اعلای شاه هم آنو پسر تهاموت بود که علیه مادر شوریده بود و نظم را برقرار کرده بود. او که نامش مفهوم آسمان و خدا را میرساند به دو شخصیت تقسیم میشود که به صورت پسرانش متشخص شده اند. حئا پسر آنو از آنتوم –فرم مادینه ی نام آنو- است که الوهی تر و فرزانه تر است درحالیکه برادر بزرگش انلیل به دلیل متولد شدن از "کی" الهه ی زمین، شرورتر و رذل تر است و آلودگی های زمینی را به خود جذب کرده است و هر دو این کیفیات متناقض در شاه زمینی جمع می آیند. شاه دنباله ی کاهن رهبر اولیه است و حلقه ی نخستین به شکل تاجی گرد که روی سر او قرار میگیرد پیشرفت میکند. همچنین خوناشامی او در چارچوب حلقه، به سوی تشریفات نوشیدن شراب از جام درآمده که امتیاز شاهانه اش، باعث با کلاس جلوه کردن شراب نوشی در بین عوام شده است. پیشرفت این ایده ها در اروپا به اولاد عیصو نسبت داده میشود که در ادوم در اردن فعلی ساکن بودند. آنها در دوران هرج و مرج بین النهرین، بابل را تصرف کردند و پیش از سقوط، بسیاری از خصوصیات کهانت آن را به خود جذب کردند. یکی از دو دسته اولاد عیصو در این منطقه کاسی ها بودند که الهه را در جنگل مجسد دیدند و پس از آواره شدن از بابل، ترجیحا در نواحی جنگلی بخصوص بالکان و کارپاتیا ساکن شدند. آنها با اسکیت ها در شمال درآمیختند و به همراه آنها در اروپا منتشر شدند و اوضاع جنگلی آنجا را منادی برحق دانستن آن محل در حکومت بر جهان تلقی کردند. نین خورساگ برای آنها حکم لیلیت بانوی اجنه را پیدا کرد که البته به سبب ارتباط با بینظمی زنانه، یک ماده جن شهوانی بود. البته خود اسکیت ها نیز در بین مردم عادی تبدیل به موجودات جادویی چون اللیل و الف ها و فیری ها و گنوم شدند. فرم دریایی تهاموت که با ماری یا مریم تطبیق شده بود، نیز به "مری جیپسی" یا "مریم کولی" تبدیل شد که زنی بدکاره در ریاست جمعی از جادوگران مرد بود و با گروهش در جنگل ها اقامت میگزیدند و کیششان بخصوص در انگلستان و اسکاتلند توسعه یافت. حتی لغت آنجل که نامش بر قوم انگلیسی ها مانده و قبلا به جن و امروزه به فرشته معنی میشود، دورادور مرتبط با لغت "انگل" است که در ایران و جزایر قناری برای نامیدن اژدها استفاده میشده و حامل مضمون تولد این قوم از زن هیولایی و ازجمله لیلیت شهوت دوست است. مری جادوگر را گاها زنی با پایین تنه ی یک ماهی توصیف کردند که یادآور دریایی بودن تهاموت است. با این حال، فرم انسانی ولی هنوز جنگلی او را میتوانید در قامت "ماریان خدمتکار" معشوقه ی رابین هود در بین دزدان جنگلی شروود هنوز شناسایی کنید. جنگل، دزدنده ی الهه و بازگرداننده ی آن به تبهکاری جنسی بود که عروس را از خدمت تمدن خارج کرده بود. در افسانه ی آرتوری، این به فرار گوینور همسر آرتور با لانسلوت شوالیه ی قهرمان افسانه ی گرال تبدیل شد. در این داستان، حلقه را در دو شمایل می یابیم؛ اول، حلقه ی ازدواج آرتور و گوینور، و دوم حلقه ی میز گرد شوالیه های آرتوری. نابودی میزگرد و تباه شدن پادشاهی آرتور به دنبال فرار گوینور با لانسلوت، همان تخریب حلقه ی ازدواج آرتور با گوینور است. شاه آرتور نیز چیزی جز نسخه ای دیگر از شارلمان یا شاه بزرگ نیست. شارلمان نیز اروپا را زیر فرمان مسیح متحد کرده بود و این اتحاد مستعجل بود. احتمالا اینجا نام لانسلوت، فرم دیگری از نام لانگدوک تلقی شده که کاتارهای آن در مقابل استیلای کلیسای رم، گردن فرازی کرده و محرک ایجاد جنگ صلیبی در قاره شده بودند. لانگدوک، وارث مروونژی ها بود و اکثر مروونژی ها با قدرتی که شارلمان به مسیحیت اخلاقی و کلیسای رم بخشیده بود مخالف بودند. آنها تابعان شاه وحشی جنگل موسوم به وتان یا اودین بودند که 9 حلقه داشت: 8 حلقه برای اداره ی جهان و یک حلقه ی طلایی حافظ قدرت که آن 8 حلقه را کنترل میکرد؛ نسخه ی اصیل حلقه های سایرون. نابودی میراث مروونژی ها همان نابودی ارتش شرقی سایرون به دنبال نابودی حلقه بود که مسلما و همانطورکه گاردنر میگوید تالکین ابدا از آن متاسف نبود.:

“THE REALM OF THE RING LORDS”: LAURENCE GARDNER: BIBBLIOTECAPLEYADES.NET

مفهوم 9 حلقه بودن وتان را میتوان از طریق اثر دیگری مکتوب به یک قرن قبل از تالکین، متوجه شد یعنی در اناکالیپسیس گادفری هگینز. هگینز نیز به یک معرفت اولیه و جهانی معتقد است که از بدو خود ارتباط تنگاتنگی با الفبای فنیقی و سنت هیروگلیف پشت آن داشته است. به نظر او خط یک اختراع منحصر به فرد است و چاره ای نیست جز این که خطوط هیروگلیف مختلف چون خط میخی بین النهرین، آوانگار چینی، و رونیک های اسکیت های اروپایی را دارای منشا واحد بپنداریم و این منشا را پیوسته در تغییر خطوط فنیقی به گونه های عبری و یونانی و لاتین و هندی و غیره دخیل بدانیم. یکی از این تاثیرات متاخر مرتبط با مبدا، نوعی تطبیق اعداد با حروف الفبای لاتین بوده که از سیستم مشابه در بین تدمری ها و فنیقی ها اقتباس شده بوده و بر اساس آن: A=1, B=2, C=3, D=4, E=5, F=6, G=7, H=8, I=9 بوده اند و پس از آن دهگان ها می آمدند: J=10, K=20, L=30… حرف I به جای "ی" نشسته بود که در عبری YOD نامیده میشد. این کلمه مخفف نام های یهود و یهوه با هم بود و از یوت یا YVE یعنی یهوه ی مونث می آمد که از دو جنسی بودن سابازیوس خدای یهودی های ارجی پرست سبت متشکل و منتسب به ماه شده بود. آن را میشد هم IVA خواند و هم IOT که بعد IOT تبدیل به YOD شود. ماه 28 شب در عرض یک ماه قمری در آسمان بود و این 28 شب منشا 28 حرف الفبای فنیقی-عربی است. اگر IVA همان یود در کسوت ماه باشد پس جامع الفبا و برابر با یهوه خدای یهود است. در این نامگذاری، جای V به سبب آن که ابجد "و" 5 است، با 5 الفبای لاتینی فوق یعنی E عوض میشود و IEA به دست می آید. حالا I به سبب این که یود و بنابراین یهوه است، با خدای اصلی که یهوه ادعای برابری با او را میکند جانشین میشود: "علیم". علیم به حرف "ا" تشبیه میشود و چون جهان مادی خانه ی او است، حرف دوم یعنی "ب" از روی "بت" یا "بیت" به دست می آید. در فنیقی، علیم بیشتر با تلفظ دیگر نامش "الف" مشهور شد که کل الفبا به نام او و "ب" «آلفابت» نام گرفت. اگر یود همان علیم باشد بهانه ای به دست می آید تا IEA تبدیل به AEA شود که درواقع "ا" ی اول آن ناخوانا است و آن را میتوان فقط EA یا ائا خواند که فرم غربی نام "حئا" پسر آنو است. EA دو فرم الف یعنی "ا" ی کشیده و الف مستتر در حروف مصوت الفبای عبری را با هم در خود جمع میکند تا جامع علیم باشد و اثبات گر معجزه ی برابری یهوه با علیم. از طرفی، یهودیان فرمی از نامگذاری الفبا داشتند که در آن، نام علیم یا الف، تبدیل به "علم" نام درخت ممنوعه ی آدم و حوا در بهشت میشد و حروف بعدی هم از روی این مادر درختان، نام خود را از روی گیاهان میگرفتند. مثلا "بت" یا "ب" عمدا "برخ" تلفظ شد تا نام یک درخت باشد. این در زبان چینی رسمی یا ماندارین هم سابقه دار است که خود چینی ها به آن «زبان گل ها» اصطلاحا یعنی زبان گیاهان میگفتند. ژزوئیت های ساکن چین، تاکید داشتند که بیشتر کلمات زبان گل ها، شکل دگرگون لغات عبری به نظر میرسند. همتای درخت ممنوعه ی عدن تورات در بین چینی ها، درخت دانا کننده ی بودا است که به "پو ته چو" یعنی درخت دانش نامبردار بود و هگینز معتقد بود این نام عمدا به این شکل انتخاب شده تا جانشین لغت "پشتو" باشد: کلمه ای که برای نامیدن زبان افغان های آسیای میانه به کار میرفت که خود را از نسل بنی اسرائیل میخواندند. هگینز معتقد بود سانسکریت و زبان های مانند آن در شبه قاره ی هند هم اختراع این یهودیان آسیای مرکزی هستند.:

Anacalypsis: godfrey Higgins: v2: longman press: 1836 :P147-152

عجیب این که اگر 9حرف الفبای هگینز را با 9 حلقه ی وتان گاردنر تلفیق کنیم، به کشف جدیدی هم دست می یابیم. حلقه ی نهم و طلایی وتان، همان I یا IOD بود که 8 حلقه ی دیگر مجموعه ی آن بودند. پس میتوانیم به جای 9، عدد 8 را جایگزین کنیم که معادل لاتینش H است و اگر آن را به جای I در نام IEA بگذاریم خود HEA یا حئا حاصل میشود. جالب این که در لاتین، ازجمله حرف H را "هاش" مینامند و این به نام فارسی عدد 8 یعنی "هشت" نزدیک است. نکته ی دیگر این که اگر V در IVA را با E جایگزین نکنیم و فقط جای I را با H عوض کنیم، لغت HVA به دست می آید که همان "هوا" یا عنصر لازم حیات است که به دلیل نادیدنی بودن، کیفیت الوهی دارد. آب، هوای متراکم است و از این طریق، انعکاسی از جسمانی شدن روح خدا در جهان فیزیکی. از طرف دیگر، نیرومحرکه ی جنبش هنوز هوا است که تاثیر گذاری خود را در آتش مجسد میکند چون بدون اکسیژن هوا نمیتوان آتش روشن کرد. هگینز نیز جای دیگری در ادامه به نوعی به این مطلب توجه میکند. میدانیم که هوا مانند روح مدام در حرکت است. در لاتین، AGOS یعنی جریان داشتن. این کلمه به گفته ی هگینز منشا GO در انگلیسی به معنی راه رفتن، و AGE به معنی عصر یا دوره ی تاریخی –در اشاره به جریان داشتن زمان- است. از طرف دیگر، AGOS منشا لغت AGNOS به معنی برشته و با آتش پخته شده هم هست که بخصوص درباره ی خوراک بره به کار میرود و از این جهت میتوان آن را با نام "آگنی" خدای آتش هندوان مقایسه کرد. ANJO و ANGEL نیز از همین معنی پدید آمده و درباره ی جن کاربرد یافته اند چون اجنه از جنس آتشند:

IBID: P157

اگر دقت کنید، حلقه ی طلایی و بنابراین آتشین رمان "ارباب حلقه ها" از مجموع آب و آتش یعنی فلز مذاب پدید آمده و درنهایت هم به مذاب آتشفشان باز میگردد. ترکیب آب و آتش، اثر گذاری خدای نادیدنی به صورت آتش بر ماده ی فیزیکی جهان به صورت آب را نشان میدهد که به پیدایش اختیارات شاه و دخل و تصرف او در قانون جامعه به نیروی قهریه ی عاریه گرفته از طبیعت را نشان میدهد. در صورتی که این شاه جادوگر با شاه مسیحی چون آراگورن یا شارلمان جایگزین شود، قانون جهان بلاتغییر خواهد بود و زنده کردن این معنی در انگلستان قرن بیستم و در زمانی که تغییر جغرافیای جهان –با مقدمه چینی نابودی دو امپراطوری عظیم عثمانی و هابسبورگ از روی نقشه ی زمین- معنی مشخصی دارد: همه ی تغییرات فعلی، وقتی جایزند که تکرار تجربه ی شارلمان و جنگ های صلیبی متعاقب آن باشند. جنگل وتان و الف هایش اما در رمان تالکین به جای خود باقی می مانند تا دزدیده شدن میراث شارلمان توسط حلقه ی انگلیسی جنگلی های رابین هود هنوز زنده باشد و تاکید شود به این که قانون جنگل الان دیگر همسر رومی ها نیست؛ بلکه همسر و مدافع انگلوساکسون هایی است که قیاس آنها با فرمانروایان شرق یا سایرونی ها، جایز نیست.

این به دست گرفتن امتیاز قدرت، به ادعای انگلیسی ها در نسب بردن فرهنگ خود از دروئیدهای باستان نیز مرتبط است. چون نام دروئید، از dior به معنی درخت بلوط می آید و بلوط چهارمین حرف درختی الفبای یهودی و معادل d در انگلیسی است. چون حرف الفبای یهوه یعنی iod را "ید" مینویسند و "ی" خدا حتما باید با "د" تمام شود. از طرفی "ید" از راست به چپ را وقتی از چپ به راست مینویسید، "دی" di به دست می آید که آن هم به معنی خدا و معادل TI چینی است و این بار به نظر میرسد یهوه از دیور دروئیدها به وجود می آید نه برعکس. ازاینرو است که حرف d را در انگلیسی di میخوانند. نوشته شدن ید به صورت id را اگر در ظرف جایگزینی حروف با اعداد قرار دهیم بر اساس قانون i=10, d=4به عدد 14 میرسیم که تعداد شب های کامل شدن ماه است. 28 که تعداد شب های قمر دار ماه قمری و تعداد حروف الفبای فنیقی است از ضرب 2 در 14 به دست می آید و مانند دوبل کردن ید به جای یهوه است. معادل 2 در الفبای لاتین b است. پس دو تا id یا یهوه میشود bid که البته با جانشین کردن I با a بر اساس تعلیم برابری یهوه با علیم در یهودیت، لغت bad حاصل میشود. این کلمه در کلدانی به معنی خدا است و مترادف با pad لقب آدونیس، و "بودا" خدای بودیسم. اما در انگلیسی bad به معنی شیطان است. و این نسبت، با تلقی کردن خدایان پاگان به صورت اجنه و دیوها در مسیحیت حاصل آمده است. در عین حال، قرار گرفتن ad بعد از b که همان "بت" یا بیت است، میتواند این مفهوم را برساند که یهوه یا ید فعلی، ایزدی است که از "بت" یا خانه ی خدا حاصل آمد و چیزی مجزا از "اب" یا خدای (ا) وارد شده به "بیت" (ب) است.:

Ibid: p160-2

خدا دراینجا جلوه ی زمینی می یابد و در قهرمانان تکثیر میشود. دراینجا "ید" تبدیل به "یادی" yadi میشود که نام یهودیان جامعه ی دانونا در کیلیکیه ی ترکیه بوده است. آنها از قبیله ی اسرائیلی دان به شمار می آمدند و نقش مهمی در تاثیرگذاری یهودی ها بر سکاها در شمال نهادند. گروهی از آنها که در کرمان ایران ساکن شدند خود را دان-گالی یعنی دان جلیل نامیدند (جلیل نام محل فعالیت عیسی مسیح بوده است). به طرز شگفتی همین نسبت را در دانونا در نزدیکی کورنوال می یابیم که دافنیا نیز نامیده میشود و این موضوع از آن جهت جالب است که دافنیا نام سکونتگاه دان ها در جلیل است. دان های کورنوال در ولز نیز تاثیر نهادند و اژدها که جانور دان است به خاطر آنها نماد آنجا شد. دانوم انگلستان صحنه ی برخورد آنها با دان های مهاجم از دانمارک شد و اتحادشان به پیروزی دان ها بر سکاها در دانمارک و پیدایش جامعه ی افسانه ای وایکینگ انجامید که در نروژ و آیسلند نیز گسترش یافتند.:

“the tribe of dan”: yair davidiy: britam.0rg

اژدهای دان ها میتواند همان اژدهایی باشد که کشتی های وایکینگ به شکل آن تصور شده اند و این اژدها دریایی و از این جهت معادل تهاموت است و وایکینگ ها که به آن سوار و پیاده میشوند در مقایسه با ورود و خروج خدا به حلقه یا بیت، خدای یهوه به شکل نژاد برتر هیتلرند. ثمره ی دزدی دریایی آنها و الگوسازیشان در جنگ های استعماری و جهانی، بیشتر به بینظمی شبیه است تا نظم ایزدی. شاید این همان بینظمی ای باشد که با دزدیده شدن بیت در قالب گونیور توسط یک خدا (لانسلوت) از خدایی دیگر (آرتور) پدید آمد. آیا این همان تخریب حلقه ی میز گرد آرتور نیست که به زیر و رو شدن بیت یا جهان ایزدی یادآور است؟ حتی تصویر موجود از حلقه ی آرتور نیز پس از این، یک تصویر برساخته شده توسط پیروان گرال یا دستاورد لانسلوت است و بنابراین بیشتر لانسلوتی است تا آرتوری. طبیعتا پیرو این بحث، تصویر نظم کلیسایی شارلمان –اصل لانسلوت- نیز تصویر دروغینی است. ما نظمی فاسد و بی کفایت را برای دوران فرضی حکومت کلیسا تخیل میکنیم که چنین نظمی، بی برو و برگرد سبب رمیدن مردم از خدا میشود و ظاهرا تنها فایده ی به تخت نشستن آراگورن یا شارلمان، این بوده که تصویر حکومت ایزدی را لوث کند. اما کدام نوع حکومت ایزدی؟ حئایی یا انلیلی؟

همانطورکه گاردنر هم بیان کرد، حئا اصلی تماما ایزدی دارد ولی انلیل نیمه زمینی است و ظاهرا همان لانسلوت خارج شده از میزگرد است که دوره ی آرتوری را هر جور دلش خواسته، توصیف کرده است. بنابراین او یهوه ی حاصل آمده از "بیت" یا زمین است. وقتی میگوییم "خدا" یا "یهوه" یا "الله"، احتمالا حئا را مد نظر داریم درحالیکه سر تا پای مذهب این مثلا حئا را کاهنان انلیل در جهت پرستش انلیل با اسم مستعار حئا (یهوه) ساخته اند. پس چه کسی میتواند ادعا کند که آراگورن به دوران سایرون پایان داده وقتی خودش کسی جز سایرون نیست؟ یادتان هست آن بخش از صحبت گاردنر را که گفت: "تاج شاهی" شکل توسعه یافته ی حلقه ی قدرت کاهن است؟ به نظر شما شاه بیشتر از مردم فاصله دارد یا یک کاهن قبیله؟ اگر پاسختان شاه است، پس به یاد بیاورید که حماسه ی ارباب حلقه ها با تاج گذاری آراگورن پایان خوش پیدا کرد. تخیل کردن عصر مورگوت و سایرون پیش از آراگورن و به شکلی که در رمان آمده، چیزی جز مشروعیت بخشی به دری وری های کشیش ها درباره ی دوران شیطانی ماقبل مسیح و بازمانده ی آن در ممالک شرقی نیست و اصلا امکان ندارد دنیایی به آن شکلی که کشیش ها هوس های سرکوب شده ی خود را به آن فرافکنی میکردند وجود داشته باشد. تا قبل از آن، ده ها و بلکه صدها حلقه ی قدرت داشتیم که همه محدوده های کوچکی از زمین را کنترل میکردند. امپراطوری بزرگ، خاص دوران اسلحه ی گرم و افزایش راه های تجاری است. بنابراین فقط یک سایرون بوده که به امپراطوری رسیده است و او هم روح امپراطوری مسیحی روم است که در تک تک دول استعمارگر غربی حلول کرده است. این سایرون کسی جز خود آراگورن به عنوان منجی موعود نیست. استعمارگران مثل آراگورن برای نجات جهان دست به اسلحه بردند و این فکر زشت را به همراه خود به تمام ممالک دنیا بردند و در جای جای جهان، نسخه های بومی مسیح منجی را پدید آوردند؛ مسیح هایی که در ظاهر، مثل مسیح ابن مریم انجیل، مهربان و مردمدوست بودند، ولی در باطن، مسیح پسر مریم برایشان همان تمساح پسر اژدها در روایت گاردنر بود و به مانند معلمان و رقبای مسیحیشان، با دروغی به اسم تاریخ، برای خرده فرهنگ خود، تبارتراشی میکردند. این تز حتی امروز هم خوب جواب میدهد چه رسد به دوران درخشش نوپا و جادویی استعمار. آنهایی که تالکین برایشان کار میکرد، قطعا آدم های هوشمندی بودند.


مطالب مرتبط:

ورتیگرن یا نسخه ی انگلیسی کورش: چطور حلقه ی سایرون به امریکا رفت؟

روح جنسی جهان: آیا تمدن شیطانی است؟

الف ها از جنگل بیرون می آیند: قهرمانان مردمی در مقابل الف های شهیدپرور

زرتشت در ژاپن: الف های تالکین و یوفو های امریکایی

خورشیدپرستی کوانتومی: از سبت مارهای زرتشت تا شکارهای شهوانی هرنه

احمدینژاد در آخرالزمان ارباب حلقه ها: دستورالعمل زرتشت برای تولکاس و تالکین

احمدینژاد در آخرالزمان ارباب حلقه ها: قسمت دوم

رویای گاندالف در موریا و شورش تارزان علیه تن تن

چشم سایرون و پادشاه اجنه

نقدی بر یک تفسیر فرویدی از "ارباب حلقه ها" ی تالکین

دانلود کتاب « خیالپردازی نیوایج: نقطه ای که در آن، مرتاض زاهد و عرق خور کاباره با هم متفق میشوند.»

نویسنده: پویا جفاکش

بخشی از کتاب:

فردیناند پورشه یکی از حامیان مالی بیتل ها بود و نوه ی او هم راننده ی شخصی بیتل ها بود. جالب این که او یک خودرو فولوکس واگون به نام بیتل داشت که با نام گروه بیتل ها در ارتباط به نظر میرسد. بیتل به معنی سوسک است و با املایی که برایش به کار میرود به معنی جعل یا سوسک سرگین غلتان است که ظاهر فولوکس واگون به او شباهت دارد. بیتل ها در بعضی اجراهایشان تصاویر خودرو فولوکس واگون را به کار برده اند. نکته ی جالب این که یکی از اسامی جعل در مغربزمین "بامبل بی" است که میتوان آن را به زنبور عسل گرد یا زنبور عسل گردساز –چون سوسک سرگین غلتان، مدفوع حیوانات را گرد میکند و میغلتاند- معنی کرد. در افسانه ی امریکایی مدرن آتوبات ها یا آدم های فضایی که به شکل اتومبیل درمی آیند، بامبل بی شخصیتی از آتوبات ها است که به شکل فولوکس واگون درمی آید و نزدیکترین ارتباط را با آتوبات مهمی به نام مگاترون دارد که بنا بر داستان اصلی در قطب جنوب منجمد شده بوده است. این یادآور ارتباط فردیناند پورشه با آدولف هیتلر و افسانه ی استقرار بدن یخ زده ی هیتلر در قطب جنوب است. هیتلر مدافع جریان های رومانتیک شورشی علیه سرمایه داری ماشینی غرب بود که در انقلاب فرهنگی دهه ی 1960 بازگشت و بیتل ها از پیامبران این جریان بودند. این انقلاب فرهنگی، خواهان بازگشت به طبیعت و احیای مادر زمین بود. در این مورد جالب است که بامبل بی، همان اتوباتی است که زمین را کشف میکند و اتوبات های دیگر را تشویق به ترک سیاره ی خود به سمت زمین میکند. این درواقع به معنی آن است که اتوبات های یوفو یا آسمانی و بعبارت دیگر اشراف فرابشر و ابرانسان حاکم بر زمین که تمدن صنعتی را در زمین به راه انداخته اند وانمود میکنند که دارند قوانین معمول انسان ها که خواهان اطاعت از طبیعت خود هستند را به رسمیت میشناسند.

بنیاد این اسطوره ی مدرن، بر این طرز فکر قدیمی مسیحی مآب استوار است که یوفوها و ساکنان سیارات موصوف علم را همان مردان آسمانی میداند که از ملکوت خدا بر زمین فرود آمدند و از آمیزش با زمینیان، نژاد نفیلیم و آناکیم و زمزومیم را که تمام اشراف و پادشاهان و قدرتمداران سیاسی و اقتصادی دنیا از آنند پدید آوردند و این نژاد اکنون با مصنوعات صنعتی مدرن خود همهویت شده اند بطوریکه میتوان تمثال اسطوره ای آنها را آتوبات ها در نظر گرفت. دوست شدن آنها با انسان های زمینی متعارف، وابسته به تایید بشر معمولی و نااشرافی توسط آنها است که در تبلیغات بیتل ها و گروه های نیوایجی مانند آنها خود را افشا میکند. اما در این معرکه صدای سازی ناکوک به نظر میرسد و آن این که پیشرفت صنعت به نفع این غول ها و البته در جهت امیدوار کردن مردم نسبت به آنها کار علم تجربی بود و این درحالیست که نیوایج نتیجه ی زمزمه های مردمی نسبت به علم تجربی بود که تنها پس از سقوط شوروی و از همان ابتدای دهه ی نود میلادی توسط خواص به عیان بیان شدند؛ بلندتر از همه در صدای "پل فایرابند" که اگرچه از علم در مقابل ایدئولوژی دفاع میکند، ولی تاکید میکند که علم تجربی بخصوص پس از جنگ جهانی اول، شبیه یک سلاح ایدئولوژیک در دست اشرافیت ضد مردمی عمل میکند و تشویق میکند که اعتقادات مردمی به اندازه ی صدای دانشمندان، بخت شنیده شدن داشته باشند. با این که فایرابند به هم وزن کردن علم و جادو متهم شده است ولی باید انصاف داد که نمیتوان به خوشقلبی اشرافیت در تایید کردن غرایز مردمی در دهه ی 1960 ظنین نبود و هرچه گذشته بیشتر اثبات شده که تایید دروغین آنها بیش از فرصت دادن به خودبیانی مردم، جهت دادن سیاسی-اجتماعی به آنها به نفع قدرتمداران بوده است. در این شرایط، صدای مردم دقیقا جاهایی واقعی است که مقابل دیکته ی قدرتمداران به نظر میرسد و دقیقا در همین نقاط است که بخت به یاد آوری اصالت اعتقادات مردمی پیدا میشود و میتوان به نفع ارتقای واقعی فرهنگ، روی آنها کار کرد؛ ازجمله ی اینها شاید بتوان به شایعه ای اشاره کرد که در دوران کورونا در سال های 1-2020 رواج پیدا کرده بود و بیان میکرد که اجبار حکومت ها به ماسک زدن مردم، نه برای دفاع از آنها در مقابل میکروب ها (که اگردر هوا باشند به راحتی از راه بینی هم وارد میشوند) بلکه به سبب غلیظ شدن فضای زمین از حضور ارواح در سال 2019 بوده است اتفاقی که میتوانسته به تغییر شخصیت مردم برخلاف خواست حکومت ها منجر شود. این شایعه ثابت میکرد که هنوز و پس از عقیده کشی خشن مذاهب ابراهیمی طی قرون 19 و 20، باز هم بسیاری از مرزهای مشترک خرافات مردمی و عرفان های فراموش شده باقی مانده اند. ازجمله دراینجا با این خرافه ی

کهن مواجهیم که روح بخشی از باد است و وقتی کسی میمیرد روحش به هوا ملحق شده است و میتواند از طریق هوا وارد بدن یک نفر دیگر شود؛ علت تغییر شخصیت های ناگهانی بعضی افراد که میتواند موقتی یا دائمی باشد، تسخیر وجودشان توسط ارواح است؛ نیروهای ناشناخته ای که بچه های کوچک فکر میکنند توی اتاقشان حضور دارند و والدین نمیتوانند آنها را پیدا کنند، نشان بر حضور روحی هستند که در اتاق کودک کمین کرده و در فرصت مناسب و در حدود 4 تا 5سالگی کودک وجود او را تسخیر میکنند و از این زمان است که کودک غریزی بی شخصیت سابق، دارای هویت و شخصیت مخصوص به خود شود، چیزی که البته امروزه علم آن را به رشد مناسب مغز در کودک نسبت میدهد و نه تسخیر روح انسان یا یک موجود دیگر؛ افراد نابغه که دارای حالت های جنون آمیز یا مصروع و نامتعادل هستند، کسانی هستند که روحشان توسط ابرانسان های باستانی یا جانوران وحشی باهوش عظیم چون فیل و نهنگ تسخیر شده و تحمل چنین روح سنگین و قدرتمندی را ندارند. در این خرافه، ارواح از راه دهان بهتر در بدن نفوذ میکنند تا از راه بینی، عقیده ای که در علم پزشکی نوین به صورت شعار «با بینی نفس بکشید نه با دهان، تا میکروب وارد حلقتان نشود» بازسازی شده است. این خرافه دقیقا روی مشاهداتی استوار بود که شاید به واقع به هم ربطی نداشتند ولی انسان ها آنها را در نتیجه گیری به هم مربوط میکردند. مثلا اجداد ما که از فرط نداشتن تلویزیون و کامپیوتر، تمام ارکان طبیعت و ازجمله باد را زیر نظر میگرفتند، از به اطراف پاشیده شدن نامتعارف برگ ها در بادی گذرا حیران میشدند یا متعجب میشدند که چطور در هوای آفتابی بی باد، ناگهان بادی کوچک و موقتی چرخی میزند و چند برگ را به اطراف پخش میکند. بعضی اوقات یکی از مردان باستانی که مطابق معمول آن زمان، موهای بلندی داشت، برای گشت و گذار به جنگل میرفت و میدید که باد، از پشت، مدام موهایش را بالا می اندازد؛ اعصابش به هم میریخت و در جهت مخالف حرکت باد طی مسیر میکرد، ولی یکهو میدید که باد هم با او تغییر جهت داده است و هنوز دارد «سربه سر میگذارد». اینجور مواقع اجداد ما یقین میکردند که باد، یک توده روح جاندار است. بعد این را به مشاهدات شخصی خود از تغییر خلقیات آدم ها مربوط میکردند که اتفاقا توضیح فلسفی تری داشتند که فقط افراد باسواد از آنها مطلع بودند. در صابئی گری هرمسی حرانی ها، رد این فلسفه ی اسطوره ای قابل پی گیری است. هرمتیزم میگوید که انسان، کیهان کوچک است و از تمام موجودات جهان چیزی در خود دارد. به عبارت دیگر، شخصیت هر انسانی به شخصیت های جانوران مختلفی که انسان خصوصیات خود را به آنها فرافکنی کرده و با این کار، افسانه های احیقار/ازوپ را از حیوانات سخنگو انباشته، قابل تقسیم است. مثلا شیر نماد قدرت طلبی انسان و روباه نماد مکاری و پرنده نماد آزادگی و ماهی نماد زایندگی و کفتار نماد فرصت طلبی بی شرمانه اند. این نمادها اغلب دوپهلویند و به راحتی ضد خود را در خود جای میدهند چون واقعیت ها همیشه با ایدئال نمیخوانند. ایدئال حقیقت معنوی آنها است و واقعیت، چیزی که جبر فیزیکی از آنها میسازد. اولی مثل آب شیرین هستی بخش است و دومی مثل آبی که از اختلاط با املاح، شور و تلخ شده باشد و موجودات جهان در مرز این دو دریا موسوم به مجمع البحرین میزیند که برزخی بین عالم روح و عالم جسم است و گاهی فقط به آن "برزخ" میگویند. نمادها در برزخ، در حالتی ناثابت مسما به "مثل متزلزل"مدام در حرکات «صعودی» و «نزولی» طبقه بندی میشوند و این بسته به آن است که شخص با وصل شدن به نماد در جلوه ی یک «رب النوع» به عالم فیزیک میل کند و مادیگرا شود یا این که به عالم معنا راه یابد و به خودشناسی و خداشناسی برسد. حرکت شخص بین این دو حالت به سفر خورشید در آسمان تشبیه میشود که بر اساس آن، نور روز و تاریکی شب مدام با هم جای عوض میکنند و ازآنجاکه ما همواره از دریچه ی جهل تحمیل شده از سوی جبر فیزیکی باید دنبال حقیقت بگردیم در تمثیلی دیگر، ما در تاریکی جهان مادی به سر میبریم و نور خورشید از طریق ماه دانش به ما میرسد و در حکم طباع تام یا همزاد آسمانی ما است که همان فرشته ی محافظ است که ما را در رسیدن به رشد عرفانی و عقلانی یاری میرساند. چون ماه 14 شب طول میکشد تا از روشنایی کامل بدر به تاریکی محاق برسد و در این 14 شب 14 شکل مختلف دارد فرشته ی نورانی هم 14 مرتبه ی ولایی موسوم به «وجه الله» یا صورت خدا دارد که کنایه از جلوه های گوناگون شخصیتی ما هستند که به شخصیت های داستانی و جانوران فرافکنی میکنیم و از عالی ترین تا دانی ترین را در بر میگیرند. همذاتپنداری با تمام این مثل برای رشد شخصیت ما به سمت خدا لازم است. دقیقا فضای افسانه پرستانه ی حاکم بر امریکای مدرن بود که هارولد بلوم را شیفته ی فلسفه ی هرمسی شرقی کرد و او را واداشت تا از همه چیز امریکا برداشت مذهبی کند. درواقع امریکای مسیحی جایی بود که هم کلیسای انجیل را به نمایش میگذاشت و هم هرآنچه را که انجیل ممنوع کرده و دشمن داشته بود و شما میتوانستید از توی آن، چنانکه الان از سراسر جهان، بین خدا و شیطان دست به انتخاب بزنید و حداقل بتوانید نتیجه گیری کنید که وقتی خدا میگوید کاری بد است چرا بد است و چه نتیجه ای دارد بلکه حسرت انجام کارهای زشت روی دلتان نماند و به بهای عقده ای شدن، آدم خوبی نباشید...

دانلود کتاب « خیالپردازی نیوایج»

دختر فروشی مفتخران ایرانی به قلدر امریکایی طبق قانون ارباب حلقه ها

نویسنده: پویا جفاکش

"دندیل"، یکی از داستان های معروف غلامحسین ساعدی بود که در دوره ی شاه نوشته شد و منعکس کننده ی وضعیت اجتماعی مردم ایران در آن زمان بود. صحنه ی اتفاق این داستان، خراب آبادی به نام دندیل در نزدیکی یک پادگان نظامی بود که امریکایی ها به آن رفت و آمد داشتند. داستان از این قرار است که گروهی از اهالی فقیر محل، دختر زیبای دوشیزه ی 15 ساله ای به نام تامارا را می یابند و با دلالی فرد نظامی ای به نام اسدالله، میخواهند او را به فحشا با یک استوار امریکایی بکشانند به این امید که بدبختی های زندگیشان خاتمه یابد. حتی خرج زیادی برای آوردن یک عکاس و گرفتن عکس از دختر برای نشان دادن به مشتری میکنند درحالیکه به قول یکی از شخصیت ها این یک جور "قمار" است. دیالوگ زیر از زبان اسدالله نشان میدهد که این مردم فقیر و بیسواد و بعضا معتاد، چگونه خام شده بودند:

«.. اما یادتون باشه که اون یه امریکاییه. با این آشغال کله های خودمون خیلی فرق داره. اینم بگم که اومدنش مخارج ور میداره... اونا که مث ما گدا گشنه نیستن. همیشه ی خدا تو پول غلت میزنن. هر جا برن مث ریگ خرج میکنن، پول میدن، میخوان خوش باشن. اما یه چیزی هم هس، باید وقتی میاد اینجا همه چی موافق میلش باشه. از بابت مخارج هم هیچ مضایقه ای نداره. فکرشو بکن، یارو یه استواره، اما سه برابر رئیس ما مواجب داره. برو تو پادگان و خونه زندگیشو ببین، آدم مبهوت میمونه. اون گنده گنده هاش جلو خبردار وامیسن. خب، حالا یه همچو آدمی میخواد بیاد اینجا. میدونی بعدا چقدر دندیل رو میاد؟ دیگه نون همه تون تو روغنه. اما اینجوری نمیشه؛ با این همه کثافت. میشه از تو تاریکی آوردش؟ اونا عادت ندارن. مملکت خودشون شب و روزش یکیه. اصلا شباش از روزاشم روشن تره. من عکس شهراشونو دیدم. عمارتا شیشه ایه و خیابونا عین بلور برق میزنه. همین جور بانک بغل بانک و همه شون هم پر پول. اونا که مثل ما گدا نیسن. همه شون ماشین شخصی دارن، جنده هاشون روزی چهار پنج ساعت تو سلمونیا با خودشون ور میرن. حالا شما میخواین یه همچو آدمی رو بیارین دندیل...»

زمانی که امریکایی می آید و به تامارای بیچاره نزدیک میشود، زینال دست پنجک را میگیرد و میپرسد: "پولشو گرفتین؟" پنجک جواب میدهد: "هنوز چیزی نداده." در این هنگام اسدالله به زینال میپرد که:

«چه خبرته؟ میترسی در بره؟ اون که مثل ما نیس، اون تمدن داره. امریکایی، مثل من و تو وحشی و گدا نیست.»

خلاصه امریکایی، کارش را میکند و بی این که کوچکترین جوابی به کسی پس بدهد میرود. پنجک که لرزش گرفته بود، به اسدالله میگوید:

«های اسدالله، اسدالله. تو نذاشتی باهاش طی کنیم. حالا خودت بهش بگو پولو بده. تقصیر ماس که بهش عزت کردیم و پولو پیشکی نگرفتیم. تو گفتی بهش برمیخوره. حالا بگو؛ بگو پولو بده.»

و سرکار اسدالله درحالیکه عقب عقب میرفت چنین پاسخ داد:

«نه پنجک. نمیشه چیزی بهش گفت. نمیشه ازش پول خواست. این مثل من و تو نیس. این امریکاییه. اگه بدش بیاد، اگه دلخور بشه، همه ی دندیلو به هم میریزه. همه رو به خاک و خون میکشه.»

و داستان هم با این جملات عرفانی به پایان میرسد. انقلاب اسلامی در فضای داستان های ساعدی مثل این یکی بروز کرد و این فضا به لحاظ تفسیر رابطه ی قدرت و مذهب، به طرز شگفتی، تکرار فضایی بود که تاریخ رسمی ادعا میکند در پیشینه ی اروپایی آن امریکایی همه کاره، بیش از 1200 سال قبل از انقلاب اسلامی، سابقه دارد.

مدتی بعد از سقوط امپراطوری روم غربی، خاندانی ایزدی موسوم به مروونژین، سعی در احیای امپراطوری نمودند ولی دولتشان فرو پاشید. در قرن هشتم میلادی، شارلمان فاتح قدرتمند فرانک که یک رگ پدرش به مروونژین ها میرسید به خود جسارت احیای امپراطوری روم را داد. صلاحیت خدادادی او در این مقام، به حلقه ای موروثی منوط میشد که نشان فرمانروایان ایزدی بود. این حلقه، چنان حواس شارلمان و اطمینان او به درستی مسیرش را به خود جلب کرد که او را به راه غرور و تباهی کشید. اسقفی به نام تارپین که از این وضع ناراضی بود، در حال شماتت پادشاه، حلقه را از او گرفت و درون دریاچه ای پرت نمود. شاه که نمیتوانست دوری حلقه را تحمل کند، دستور داد قصری در کنار دریاچه برایش بسازند که در آن اقامت کند تا همیشه نزدیک حلقه ی عزیزش باشد. این داستان، در کنار داستان حلقه ی نیبلونگن، دو داستان پایه ی رمان "ارباب حلقه ها" ی تالکین هستند. حلقه ی نیبلونگن، حلقه ی نفرین شده ای است که هر کس آن را به دست آورد به سرنوشت شومی دچار میشود. در داستان تالکین، این حلقه، با حلقه ی شارلمان برابر شده و به دریاچه افتاده و بقیه ی داستان نشان میدهد که آن چطور توسط گالوم و دوستش از داخل آب بیرون کشیده میشود و از نو سبب بدبختی و جنایت میشود. در عین حال، این، یک موقعیت آخرالزمانی نیز هست چون حلقه ی شارلمان، اساسا همان حلقه ی سلیمان است که اسباب قدرت او بود. حلقه ی سلیمان از او گرفته شد و او را از حکومت محروم کرد ولی سلیمان آن را مجددا و در حین ماهیگیری به دست آورد و به قدرت بازگشت. سلیمان و پدرش داود،نماد پادشاهانی هستند که در سرزمینی ایزدی به قدرت میرسند و از راه خدا منحرف میشوند و در جامعه ی خود، فساد و ناراستی گسترش میدهند و بازگشت حلقه به خاندان آنان، درست مثل بازگشت سلیمان به قدرت، نشان بازگشت فساد سیاسی-اجتماعی با زیر پا نهادن دستورات خدا بعد از یک دوره غیبت است. در داستان شارلمانی، عامل این غیبت یک کشیش به نام تارپین است چون کشیش ها بودند که مدل حکومت اعیانی و ضد مردمی رومی را الغا کردند. آنها حلقه ای را جانشین حلقه ای دیگر نمودند: حلقه ی کلیسا. کلمه ی CHURCH از CIRCUS به معنی حلقه می آید و اشاره دارد به حلقه ای که به گفته ی اگوستین، عیسی یاران را به شکل آن در طبیعت دور خود جمع میکرد. حلقه ی عیسی از افراد معمولی و نااشرافی تشکیل میشد. بدین ترتیب، ماهیت مردمی و ضد شاهی داشت که کلیسای قدرت یافته در عصر شارلمان، خود را مدافع آن نشان میداد. پس از سرکوب افسانه های اولیه ی مسیحیت توسط کاتولیسیسم در اروپای قاره ای، این افسانه ها به صورت داستان رابین هود در انگلستان بازآفرینی شدند. "پدر-تاک" کشیش که درواقع همان تارپین است، رابین هود و یارانش را تحت حمایت حلقه ی خود قرار میدهد و از آنها به عنوان نیرویی علیه شاه ظالم و اشرافیت او استفاده میکند. رابین هود و یارانش با غارت اشراف و دادن اموال دزدی به مردم محروم، ثروتی را که شاه و اشراف از مردم دزدیده بودند، به مردم بازمیگرداندند. پروفسور موری، افسانه های متعددی درباره ی رابین هود جمع آوری کرده که او را در نواحی مختلفی از انگلستان و در زمان های شاهانی با اسامی مختلف نشان میدهد. به عقیده ی او هیچ کدام از این داستان ها تاریخ نیستند چون رابین هود، درواقع یک ایزد است و جزو HOOD در نامش، همان HOD یا OD به معنی ایزد است که در نام اودین –همتای ژرمن سمائیل جن- هم دیده میشود. درواقع، این خدا، فرمی از خود عیسی مسیح است که سخنگوی مردم مظلوم در مقابل غارتگری اشراف و کاهنان در زمان هرود شده بود. همکارش جان کوچولو نیز کسی جز جان یا یوحنای تعمیددهنده نیست. یوحنا را هرود تحت تاثیر شهوت زنی فاسد به نام سالومه کشت و راه جان توسط عیسی ادامه پیدا کرد. سالومه درواقع همتای حلقه است چون حلقه ماهیتی مادینه دارد. حلقه جانشین گردی چاه است و چاه به لابیرنت آب های زیرزمینی راه دارد که توسط ملوسین ها یا پریان مادینه ی آب اداره میشود. آنها در باطن، اژدهایان و مارهایی هستند که در ظاهر، به شکل زنان زیبا ظاهر میشوند. تبار تمام این مخلوقات آبی، به تیامات یا تهاموت، الهه ی هرج و مرج کلدانی بازمیگردد که از جنس آب بود و به شکل اژدهایی ظاهر میشد و جهان از جسد او آفریده شده است. وقتی حلقه ی شارلمان به درون آب می افتد، یعنی به اصل خود بازمیگردد و و موقتا از شررسانی به نظم گیتی دست میکشد. ولی قدرت فقط با بازگشت حلقه و الهه اش افزایش می یابد. حتی رابین هود هم با یک خدمتکار زن به نام ماریان ارتباط برقرار میکند که جانشین مریم مجدلیه در افسانه های سرکوب شده ی مسیح است. او را میتوان با استارته و لیلیت یعنی الهگانی مقایسه کرد که حتی بعد از سقوط تیامات، در نظم پاگانی گیتی نقش آفرینی میکنند. در داستان شارلمان، همتای انسانی حلقه، زنی به نام "فراسترادس" است که با شارلمان ازدواج میکند و به دلیل تبار اسکیتی و شرقی خود، نقش مهمی در افزایش اعتبار شارلمان ایفا و کمک میکند اشراف راحت تر گرد شارلمان در امپراطوری نوین روم متحد شوند. نسب فراسترادس درست به مانند دیگر اسکیت ها به اژدهای شرقی میرسد: نظم منسوخ شده ای که همتایان مسیح چون زرتشت و مزدا در شرق علیه آن شوریده بودند.:

“the origin of the real lords of the rings”: laurence gardner: chap1

نام فراسترادس را میتوان به آستارته ی فریسی یا فارسی معنی کرد. پاروشیم یا فریسی ها، فرقه ای از یهودیان بودند که پیروان داود و سلیمان بودند و برای به دست آوردن قدرت و حشمت اقتصادی در ممالک نایهودیان، برای آنها به نفع خود مذهبسازی میکردند، ازجمله در بین اسکیت های تاتاری که در پیشروی به غرب، در آمیزش با بومیان، اشرافیت های اروپایی را پدید آوردند. مجارستان، حوزه ی ورود اصلی آنها از سمت اطریش بود و آستریا یا اطریش، درست در این محل با افسانه های مجی هایی که در رزیکروسیانیسم و در ضدیت با کلیسای رم، از صحنه ی استقبال از تولد مسیح بیرون کشیده شده بودند تلاقی میکرد. مجی ها ستاره پرست بودند و ایستریا به معنی شرق، به لحاظ لغوی، به سرزمین ستارگان نیز قابل معنی است. نام زوروآستر یا زرتشت که بانی مجی است را فرزند ستارگان یا زائر ستارگان معنی کردند. ولی آن را در تلفظی دیگر به ساروآستری یعنی شاه اطریش یا شاه شرق نیز معنی میکردند. معمولا این شرق در ورای مرزهای اطریش و در جایی دور جستجو میشد که اولین دینسازی فریسی ها از میان نایهودیان، قومی دیگر را با تلفظی از نام فریسی، به فارسی نامبردار کرد. فارسیان یا پارسیان، نتیجه ی یهودی زدگی اخشوارش یا کورش، شاه بابل و عیلام، بعد از ازدواج با یک زن یهودی به نام استر است که دقیقا همان عیشتار یا استارته –الهه ی پاگانی- در تعریف یهودی آن به حساب می آید. اخشوارش بومی بابل نبود و از ماد به بابل یورش برده بود که معمولا سرزمین ترکیه در شمال بابل تلقی میشد. اسکندر نیز از همین مسیر، به بابل یورش برد و داریوش شاه را سرنگون کرد که احتمالا همان "داریوش اخشوارش" در تورات و مدل دیگری از خود اخشوارش است. اسکندر، الگوی تاتارهای عثمانی در فتح روم یونانی در ترکیه بوده است. دوران اوج عثمانی ها دوره ی سلیمان باشکوه بوده ولی سلیمان تحت تاثیر زنی خارجی به نام روکسولانا که تحت نام "خرم سلطان" با او ازدواج کرد و به نیروی شهوت، وادار به انجام کارهای ناصواب نمود، خود، سبب انحطاط مملکت خود شد. روکسولانا روایت دیگری از استر در دربار اخشوارش است. او همچنین اسما همان "روکسانا" همسر اسکندر است. نام های روکسولانا و روکسانا هر دو را میتوان به زن روس معنی کرد و روسیه، منطقه ی نفوذ اشرافیت بدنام یهودیان اشکنازی (ایشغوزی یا اسکیتی) به درون اروپای غربی بوده است. نام روس از افتادن "پ" اول در "پروس" در آلمان به دست آمده که محل اولیه ی اسلاوها پیش از فتح دشت های اوراسی بوده است. بدین ترتیب میتوان گفت: روسی (پروسی/فریسی) شدن سلیمان باشکوه تحت تاثیر همسرش، همان از مسیر حق خارج شدن دودمان سلیمان یهودی است و سلیمان یهودی، همان اخشوارش و اسکندر است بعد از ازدواج با زنی فریسی، و ایجاد قوم فارسی به دنبال آن. سرنگونی داریوش اخشوارش توسط اسکندر که به معنی از بین رفتن هویت مادی اخشوارش توسط هویت یهودی او است، سرلوحه ی تاسیس حکومت یونانی روم شرقی به عنوان اولین دولت مسیحی جهان است که نشان میدهد مسیحیت یهودی تبار توسط فریسی ها یعنی همان کسانی شکل گرفته است که فتنه گران قتل یوحنا و عیسی در دوران هرود بودند. طبیعتا نسخه ی غیر یونانی این داستان ها را باید در ادبیات فارسی و افسانه های شاهان فارس در شرق یافت. مهمترین منبع این افسانه ها، اشعار "شاهنامه" است که نخستین بار توسط "سر ویلیام جونز" در سال 1774 و در هندوستان مورد توجه قرار گرفتند و بعد از آن، متونی قدیمی از آن کشف –و درواقع جعل- شدند به همراه نوشته هایی قدیمی در شرح آن، ازجمله نوشته ای از عروضی سمرقندی که شاعر شاهنامه را فردوسی طوسی معرفی میکرد و عنوان مینمود که او این اشعار را به محمود غزنوی تقدیم کرده است درحالیکه در هیچ کجای شاهنامه، شاعر یا شاعران، هویت خود را بیان نمیکنند. در دهه ی 1930 دولت ایران که خود را همان پرشیا یا فارس میدانست، در جایی به نام طوس در خراسان، باغی به نام "فردوس" را محل قبر فردوسی خواند (لابد فردوسی، فردوسی است چون در فردوس آرمیده است!) و یک مقبره –توسط معماران اروپایی- برایش درآنجا بنا نمود. منبع فردوسی در شعر هم متن پهلوی ناشناخته موسوم به "خداینامک" تلقی میشد که یک نسخه ی عربی آن، منبع طبری نیز در تاریخ فارسیان شده بود. اما واقعیت این است که اشعار شاهنامه که تنها در اوایل قرن 19 و توسط دولت بریتانیایی هند جمع آوری شدند، دارای تناقض های سبکی و ماهوی زیادی هستند که نشان میدهند آن دارای شاعران متعددی بوده است و همین موضوع، افشاگر آن است که بعضی شخصیت های شاهنامه ممکن است تکراری باشند. یک دلیل این تکراری بودن هم این بوده که شخصیت ها گاها در اثر تفاسیر یهودی از تورات و به واسطه ی ادبیات مسیحی یونانی شکل گرفته اند. مثلا داریوش اخشوارش را که باید خود اخشوارش باشد، داریوش پسر اخشوارش تلقی کرده و بعد سعی کرده اند با شاه قبل از داریوش در تواریخ یونانی تطبیق کنند. در تاریخ هرودت، داریوش، پسر هیستاسپس است و بعد از شاهی به نام کامبیز به قدرت رسیده است. در شاهنامه، هیستاسپس تبدیل به گشتاسب و کامبیز تبدیل به کاووس شده است. ولی درواقع این دو، هر دو همان اخشوارش مزدوج با استر هستند. گشتاسب پذیرنده و گسترنده ی مذهب زرتشت است و ظاهرا این باید نتیجه ی ازدواج با زنی رومی به نام کتایون (کاترین) باشد که باعث شده مذهبی شبیه به مسیحیت رومی، به مذاقش خوش آید. درمقابل، کاووس با زنی به نام سودابه ازدواج میکند که در مقام شکل دیگری از استر، کاووس را روبروی پسر خودش قرار میدهد. سیاوش پسر کاووس که از زمان تولد، دور از پدر بوده و در جوانی به خدمت او میشتابد، همتای یوحنای تعمیددهنده یا یحیی است و دشمنی سودابه با او یادآور دشمنی سالومه با یحیی است. یکی از صحنات مهم داستان آنجا است که سیاوش برای اثبات بی گناهی خود، از میان کوهی از آتش سالم میگذرد. این یادآور داستان ابراهیم است که در بابل به میان کوهی از آتش پرتاب شد ولی آتش را گلستان کرد. این داستان ریشه ی پرستش آتش توسط زرتشتیان شمرده و باعث تطبیق زرتشت با ابراهیم در شرق شده است. در غرب نیز جان کریسوستوم روایت کرده است که زرتشت برای عبادت به کوهی رفت و آن کوه در اثر رویدادی آسمانی آتش گرفت ولی زرتشت به سلامت از آن بازگشت. آتش همچنین عنصر جهنم است و سفر سیاوش/ابراهیم/زرتشت به کوه آتشین، همتای تبعید تموز خدای طبیعت در فصل خزان به دوزخ و بازگشت او ازآنجا در ایام سرسبزی طبیعت است. در داستان سیاوش، این داستان به این شکل نیز درمی آید که سیاوش برای فرار از بدخواهی نامادریش سودابه، به توران که سرزمین دشمن ایران (فارس) است، میگریزد و درآنجا کشته میشود. ولی پسرش کیخسرو که دورگه ی ایرانی-تورانی است، انتقام مرگ او را میگیرد و بعد از کاووس، به پادشاهی ایران میرسد. در شاهنامه، کیخسرو بعد از حکومت به کوهستانی میرود و از نظرها ناپدید میشود که یادآور مسیح است. اگر یوحنا و عیسی را دو روایت مختلف از مسیح بدانیم، به این نتیجه میرسیم که سیاوش عیسی است که نخست کشته میشود ولی بعد در قالب حکومت مسیحی –متشبه به کیخسرو- از نو زنده میشود و این شبیه جانشینی مذاهب طبیعتپرستی نخستین توسط مذهب نیمه مسیحی زرتشت در دربار گشتاسب است. جالب این که قبرگاه شاهان کیانی شاهنامه مثل کاووس و گشتاسب را که در دوره ی شاه سابق با شاهان هکامنید هرودت معادل میشدند، با صلیب هایی کنده شده در دل کوه تطبیق کرده اند که یادآور صلیب های مسیح روی قبرهای مسیحیان است ازجمله قبر داریوش پسر هیستاسپس در نقش رستم. انگار، فارسی یا نایهودی فریسی زده، زیاد از مسیحی و هر مذهب کپی شده از مسیحیت فاصله ای ندارد. در داستان عیسی مسیح نیز باید به یاد داشته باشیم که هرود، یک پادشاه اصالتا نبطی ادومی است و درحالیکه سالومه به عنوان همتای استر، باعث بدنامی این شاه فریسی زده (فارسی) و اطرافیان کاهن او است، عیسی نیز درحالی به عنوان مخالف محلی او و فریسی ها مطرح میشود که درواقع رسیدنش به قدرت پس از مرگ، باعث جهانی شدن قدرت فریسی های استر در قالب بانکداران و ابرسرمایه داران یهودی میگردد:

“arian goat”: john frank: hxmokha: 20/5/2017

شاید به همین خاطر است که جانشین حلقه ی اژدهایی شارلمان، یک حلقه ی دیگر است: حلقه ی کلیسا که همانطورکه افسانه ی رابین هود بیان میکند، حلقه ی دزدها است؛ دزد های فقیرنوازی که وظیفه شان مقدس کردن دزدی بود. آدم را به یاد انقلاب اسلامی می اندازد، یکی دیگر از آن انقلاب هایی که مثل انقلاب مسیح، وظیفه ی فحش دادن به جانشینان دادود و سلیمان در اسرائیل را داشت. آخر این انقلاب هم مثل انقلاب کلیسای پدر تاک و حلقه ی دزدانش، به بازگشت حلقه ی اژدها و سیطه ی لیبرالیسم انجامید. بیخود نبود از همان اول انقلاب، مدام کارتون رابین هود دیزنی را برایمان پخش میکردند. حالا از انقلاب، فقط دزدیش دیده میشود چون غیر از آن، چیزی برای مقایسه شدن با اژدهای بازیافته ی تحت اداره ی امریکا ندارد: امریکایی که خیلی سال است در ایران، حضور مستقیم ایفا نمیکند و از شدت دوری، از دوران دندیل ساعدی، خیلی خیلی خداگون تر است. دیگر مردم دلیلی برای عصبانی بودن از امثال استوار امریکایی داستان دندیل ندارند و تنها صدایی که در گوششان طنین می اندازد جملاتی است که امثال اسدالله دندیل، به عنوان آنها که تصور میشود از نزدیک امریکایی ها را میشناسند، در زمان ساعدی در گوش مردم نجوا میکردند: « اون که مثل ما نیس، اون تمدن داره. امریکایی، مثل من و تو وحشی و گدا نیست...»

مطلب مرتبط:

دانلود کتاب «ایران باستان در دوزخ رسانه ای: کورش، زرتشت و مسیح یهودی ها»

فرزندان دجال: شورش اراذل مقدس علیه یهودی های سرخمو

نویسنده: پویا جفاکش

از زمان کودکی که مادرم داستان حضرت موسی را برایم تعریف میکرد یادم است که در این داستان، فرعون آدمی بد و ظالم درحالیکه همسرش آسیه زنی خوب و مهربان توصیف میشدند. از کلاس چهارم ابتدایی که فهمیدم فرعون لقب است و اسم نیست، برایم سوال پیش آمد که چرا فرعون اسم ندارد و همسرش دارد؟ در دوره ی راهنمایی شنیدم که فرعون به دلیلی آسیه را با بریدن گوشت های صورتش، به طرزی فجیع کشته است و این زن شهید محسوب میشود. حالا بهتر شد. یاد شهدا را باید گرامی داشت. ولی بعد از =ایان دبیرستان که روایات یهودی این داستان ها را مطالعه کردم تعجب کردم که خبری از تقابل خوبی همسر فرعون در مقابل خودش نیست و اصلا همسر فرعون عین خودش اسم ندارد. حدسش زیاد سخت نبود که نام آسیه باید تلفظی از آست یا همان ایزیس همسر ازیریس باشد. اما چه معنی داشت که ازیریس را بد کنند و همسرش را خوب؟

خوشبختانه مطالعه ی اسطوره شناسی تطبیقی، به تمام این اشکالات پاسخ گفت. داستان فرعون بد و زن خوبش اصیل بود ولی نه مستقیما از توی یهودیت بلکه از مسیحیت و از مشابه نوزادکش دیگر فرعون در زندگینامه ی عیسی مسیح یعنی هرود شاه عرب نبطی یهودی شده ی یهودیه ی رومی و قاتل عیسی. در زندگینامه ی هرود، همسر اولش ماریامنه نقش پررنگی دارد و وفاداری و پاکی این زن عرب نبطی، در مقابل دسیسه گری و شرارت سالومه ی یهودی قرار میگیرد که هرود را به فساد میکشاند بطوریکه دستان شاه را به خون یحیای تعمیددهنده آلوده میکند. ماریامنه تاثیر زیادی روی شوهرش گذاشت و با عشق خود، رفتار بیرحمانه ی هرود را تا حدود زیادی مهار کرد. اما مشکوک شدن هرود به خیانت ماریامنه به او، به قتل ماریامنه و دو پسرش از هرود به دستور شاه انجامید و پشیمانی هرود از این قتل ها، جنون عصبی خطرناکی را در او باعث گردید. در داستانی مشهور منسوب به کالدرون، هرود قصد توطئه کردن بر ضد امپراطور وقت روم اکتاویان یا همان اگوستوس را دارد. ولی به زندان امپراطور می افتد. هرود در آخرین فرمان خود قبل از زندانی شدن، از ترس این که همسر زیبایش ماریان (ماریامنه) به دست مرد دیگری بیفتد، فرمان قتل ماریان را میدهد. ماریان از دستور قتل خود مطلع است ولی به دلیل عشق به شوهرش، قصد نجات او از مرگ به دست اگوستوس را دارد درحالیکه اگوستوس خود درصدد دلبری از زن و ربودن او است. درنهایت در ملاقات ماریان با هرود در زندان، هرود، او را میکشد. به نظر میرسد عشق همزمان هرود و اکتاویان به زنی پاکیزه، هم معنی با یکسان بودن هرود و اکتاویان باشد. هرچه باشد هر دو آنها فرمانروای کشور مسیح و همدوره با اویند: یک روم در دو روایت که با هم متحد میشوند. نام اکتاویان به معنی هشتم، ناخواسته پای یک شخصیت دیگر شبیه به هرود را به میان میکشد: هنریکوس اکتاویوس یعنی هنری هشتم شاه زنباره ی انگلستان که علیه کلیسا شورید و ازجمله برای راحت ازدواج کردن و طلاق دادن همسرانش. او همسری را که در مقابل طلاق مقاومت کند در دادگاهی فرمایشی به اعدام محکوم میکند که شبیه محاکمه ی فرمایشی ماریامنه در دادگاه هرود است. هرود ده همسر اختیار کرد که با هیچکدام قادر به رابطه ی مثبت زناشویی نشد و هنری هشتم هم بهتر از او نبود. ایوان مخوف را در همزمانی جنون و سنگدلی و شهوتپرستی، به هنری هشتم و فرعون روزگار موسی تشبیه میکردند. با این حال، یک نکته ی نه چندان جالب در رابطه ی هرود و ماریامنه، پای شخصیت های اسطوره ای دیگری را هم به این بحث باز میکند. هرود، پس از کشتن ماریامنه حاضر به قبول مرگ او نشد و دستور داد جسد او را در عسل نگهدارند و در این حالت، 7سال مداوم با جسد ماریامنه آمیزش جنسی کرد. این شبیه داستان پریاندر شاه کورینت در اسطوره های یونانی است که پس از مرگ همسرش، با جسد او مجامعت میکرد. همسر پریاندر نیز زنی پاک بود که صیغه های شاه، به او تهمت ناروا زدند و پریاندر، همسر حامله ی خود را با لگد زدن به شکمش کشت. درست مثل هرود، در زمان پریاندر نیز مردی مسیح مانند ظهور میکند: چنگ نوازی به نام آریون که اموالش در دریا توسط دریانوردان غارت میشود و برای مرگ به دریا افکنده میشود ولی توسط دلفینی از مرگ نجات می یابد و به ساحل میرسد. او شکایت دریانوردان را پیش پریاندر میبرد. پریاندر حرف او را باور نمیکند و او را دروغگو میخواند. اما درنهایت حقانیت پریاندر اثبات میشود و ملوانان رسوا میشوند. ارتباط آریون با موسیقی و دلفین، او را همتای دیونیسوس و آپولو از مدل های پاگانی مسیح میکند ضمن این که نجاتش در دریا توسط یک مخلوق دریایی پس از افتادن به دریا توسط سرنشینان کشتی، تکرار داستان یونس و ماهی است. افتادن یونس در شکم ماهی و بیرون آمدنش در حکم قتل و رستاخیز مسیح است چون ماهی نماد الهه ی زمین است. انکار نخستین آریون توسط پریاندر، حکم انکار نخستین مسیح توسط هرود است که به مرگ و غیبت مسیح می انجامد. پس قرار است مثل پریاندر، نظر هرود نیز نسبت به مسیح تغییر کند و این به آینده بازمیگردد. الهه حکم ماریامنه و ماهی را با هم دارد و درست مثل جهان مادی که فرم مرده ی روح خدایی است، دخل و تصرف شاه یا حکومت در جهان مادی هم حکم معاشقه با جسد زن و فرزند آوری از آن را دارد. این، تمثیلی وارونه از جهان خدایان است که در آن، روح تبعیدی به زمین است که مرده و میرنده در زمین، زنده شده است. بدین ترتیب، ماریامنه الهه ای زنده است و هرود شوهر مرده ی او. اینجاست که داستان به ایزیس و ازیریس وصل میشود که به روایت پلوتارخ از داستانشان، ایزیس از روح شوهر مرده ی خود باردار میشود و او را به شکل هورس قهرمان متولد میکند تا انتقام مرگ پدر را از عمویش تایفون بگیرد. هورس با تولد معجزه آسایش همان عیسای متولد شده از باکره است و باکره همان ماریا که دو تلفظ نامش ش مریم و ماریان، در نام ماریامنه متحد شده اند. تایفون نیز روی دیگر ازیریس یا جنبه ی خوب هرود است که در حکومت –و نماد آن یعنی هرود- مرده و چون فعلا مسیحی نیامده، عصر، عصر تایفون و حکومت دارای تعریفی با مشخصات هرود است. در روایتی منسوب به مانه تو آمده که در بین قبطیان، موی سرخ نشانه ی تایفونی بودن و نسب بردن به تایفون بود با این حال، دیگران روایت میکنند که بسیاری از قبطیان و ازجمله خود فراعنه عمدا موی خود را سرخ میکردند و آن را نشانه ی فرمانروایی و اشرافیت میدانستند. این احتمالا با سرخمو توصیف شدن داود و عیصو در تورات بی ارتباط نیست. در آسیا موی سرخ در حوزه ی تاریم در چین به فرمانروایی ظهور میکر و در اروپا در بین یهودیان اشکنازی یا تاتارتبار که از اوراسیا آمده بودند چشمگیر بود. تا قبل از قرن بیستم، در اروپا موی سرخ، یک ویژگی نژادی یهودی به حساب می آمد بطوریکه نوشته اند در انکیزاسیون اسپانیا افرادی را که سرخ مو بودند یهودی در نظر میگرفتند. در هنر اسپانیایی و ایتالیایی، معمولا یهودای اسخریوطی شیطانصفت را به نشانه ی یهودی اصیل بودن، سرخ مو ترسیم میکردند. نویسندگانی چون شکسپیر و دیکنز، یهودیان را در داستان های خود، سرخ مو وصف کرده اند. این کلیشه که دارنده ی موی قرمز باید یهودی الاصل باشد در بخش هایی از روسیه و اروپای شرقی باقی مانده است. موی قرمز، ویژگی ونوس الهه ی جادوگران نیز بود و چنانکه مونتاگ سامرز در ترجمه ی خود از malleus maleficarum بیان میکند، حضور همزمان موی قرمز و چشم سبز در یک فرد، به راحتی باعث تعبیر شدن او به گرگنما، جادوگر و خوناشام از سوی بعضی جماعات میشد.:

“red hairs in history”: mark graf: chronologia: 11/1/2012

اگر فرعون و همسرش آسیه در زندگینامه ی موسی، همان هرود و همسرش ماریامنه در زندگینامه ی مسیح باشند که به دو روایت تقسیم شده اند، اتصال آنها فقط از طریق اسطوره های پاگانی از جنس مطالب مذکور ممکن است که همه در چارچوب غیبت و بازگشت خدای طبیعت در وقت خزان و بازگشت سرسبزی طبیعت قرار میگیرند. به نظر من برابری اکتاویان اگوستوس با هرود را باید در این چارچوب دید. یادمان باشد آگوستوس صاحب ماه آگوست است که هشتمین ماه سال در تقویم میلادی است و از این جهت است که اکتاویان یعنی هشتم نامیده میشود. این ماه معادل مردادماه و ماه تموز در تقویم سریانی است و تموز همان خدای سرسبزی طبیعت است. تموز در این ماه به قتل میرسد و برایش عزاداری میگیرند و این معادل ظهور و مرگ مسیح در زمان هرود یا همان اکتاویان است. تموز و مسیح هر دو قرار است در آینده بازگردند منتها یکی در پایان فصل زمستان طبیعت و دیگری در پایان زمستان تاریخ به عنوان بهار نوع بشر. از طرف دیگر، مرگ تموز در این روایت، در ماه تموز در مرداد و شهریور رخ میدهد چون این ایام درو غله است و تموز به روح غله تشبیه میشود. از طرف دیگر، ماه رومی به معنی هشتم، اکتمبر معادل مهرماه است با این فرض که دو ماه جولای و اگوست بعدا وسط سال ده ماهه ی رومی قرار گرفته اند و ماه های سپتامبر، اکتبر، نوامبر و دسامبر به ترتیب به معانی هفتم، هشتم، نهم و دهم را به ماه های به ترتیب نهم، دهم، یازدهم و دوازدهم سال تبدیل کرده اند. اما شاید دلیل اصلی این تصور آن باشد که مهرماه به عنوان آغاز پاییز، روایت دیگر مرگ تموز و ازاینرو قلمرو اکتمبر یا همان اکتاویان به نظر میرسیده است. در هر دو حالت، جهانبینی مسیحی پیرو آیین های کشاورزی قرار میگیرد و ازاینرو قاتل مسیح در حکم قاتل دوران کشاورزی و پایان بخش عصر فئودالیته به نظر میرسیده است. دقیقا علت این که فرزندان تایفون، یهودی های گسترش دهنده ی تجارت و صنعت بر ضد فئودال های نظم دهنده به کشاورزی به نظر میرسند همین است و باز به همین دلیل است که هنری هشتم یا هنریوس اکتاویوس همتای هرود، اولین پادشاهی است که علیه کلیسای موید فئودالیته میشورد. حتی میتوان گفت تامس مور قربانی مقدس هنری هشتم، مدلی انگلیسی از عیسی است و نامش را در مجموع میتوان به تموز عرب ترجمه کرد. پس درواقع هرود و حکومتش نمادی از دوران ظهور بورژوازی نیز هستند. مارک گراف در مطلب بالا به این موضوع اشاره و از قول مارکس در کاپیتال نشان داده که انحطاط زندگی مردم در این پروسه چطور با گسترش یافتن ولگردی و راهزنی و آنارشیسم ازجمله در انگلستان و فرانسه ی مورد مطالعه ی مارکس، باعث ظهور لات ها و لمپن های مدافع نظم پیشین شده است. مارک گراف به عنوان تایید این عقیده، عبارت زیر از مارتین لوتر در von kauffshandlung und wucher را تکرار میکند:

«و شایسته است شاهزادگان چنین تجارت ناعادلانه ای را با اقتدار مناسب، مجازات و تعابیری را اتخاذ کنند تا بازرگانان، این چنین بی شرمانه از رعایای خود غارت نکنند. اما چون شاهزادگان این کار را نمیکنند خداوند شوالیه ها و دزدان را میفرستد و از طریق آنها بازرگانان را به دلیل بی قانونی مجازات میکند، و آنها باید شیاطین او باشند همانطورکه او [یعنی خدا] با شیاطین عذاب میدهد یا سرزمین مصر و تمام جهان را با دشمنان ویران میکند.»

اینجا ما با ظهور خلافکاران مقدس مواجه میشویم که همیشه مقابل وضع موجود ایستاده اند و در مقدس بودن، جانشین عیسی مسلکان درستکار و ازاینرو در حکم یهودای سرخ مو بر کرسی مسیحند. باید توجه داشته باشیم که اگر عیسی/موسای مقدس در مقام پسر فرعون است که مطابق آنچه مقدر است درنهایت پدر را میکشد، همین جامه نیز به قامت یهودا دوخته میشود. او دقیقا فرزند جنبه ی پلید شده ی هرود است که علیه پدر یعنی حکومت سرمایه داری میشورد و درست داستان موسی در مقام بنیانگذار یهودیت را در شنیع ترین حالت ممکن تکرار میکند. در این داستان که از روایات شفاهی قرون وسطی و دارای نسخه هایی به لاتین است، روبن پدر یهودا که به همراه همسرش صبوریه در اورشلیم زندگی میکنند، شبی از رویایی هولناک از خواب میپرد. در این رویا او صاحب فرزندی آنچنان بد میشود که نسل او را ساقط میکند. 9ماه بعد یهودا متولد میشود. وحشت پدر و مادر از واکنش مردم در مقابل کودک کشی، باعث میشود نوزاد را در یک سبد روی آب دریا رها کنند. یهودا به جزیره ی اسخریوط میرسد و ملکه ای بی فرزند، او را بزرگ میکند. همزمان با یافتن یهودا که فرزند خود ملکه معرفی شده، ملکه خود نیز باردار میشود و پسری از آن خود به دنیا می آورد. بعدها حقیقت تبار یهودا آشکار میشود و یهودا از شدت خشم، برادر کوچکش را میکشد. سپس به اورشلیم میگریزد و به پونت پیلاطس حاکم رومی آنجا خدمت میکند. روزی پیلاطس علاقه مند به سیب های باغی میشود. یهودا میرود تا از آن باغ سیب بچیند. درآنجا با صاحب باغ که درواقع پدر خود یهودا است نزاع میکند و صاحب باغ را میکشد. پیلاطس به عنوان جایزه، زمین مرد مرده را به یهودا میدهد و یهودا با همسر مرد که مادر خودش است ازدواج میکند. روزی زن، سرنوشت خود را تعریف میکند و یهودا همه چیز را درباره ی سرنوشت شوم خود میفهمد. پس برای توبه، به خدمت عیسی درمی آید اما با خیانتش باعث مرگ او نیز میشود و از شدت جنون ناشی از یأس و پشیمانی، خودکشی میکند. مارک گراف، در این داستان، هم یهودا را معادل ادیپوس میبیند و هم باغ سیب را همتای باغ عدن یا بهشت برین می یابد. درواقع یهودای خائن و پست، مالک کنونی بهشت است و نشانگر افرادی که اکنون سنگ خدا را به سینه میزنند درحالیکه درواقع قاتل خدایند. یهودا همچنین در تکرار زندگینامه ی موسی/مسیح، آنتی کریست یا دجال نیز هست که مردم، او را با مسیح اشتباه میگیرند. اگر دقت کرده باشید، آنتی کریست را معمولا نرون امپراطور دیوانه ی رومی میدانند که عدد ابجد اسمش 666 است. مارک گراف، نرون را نیز در حکم نیمه ی تاریک و مجنون هرود میبیند و ازجمله اشاره میکند که نرون نیز به مانند پریاندر، همسر حامله اش پوپیا را با زدن ضربات لگد به شکم او میکشد. پریاندر، مجسمه ای طلایی از خودش ساخته بود که مارک گراف، آن را همتای مجسمه ی نرون در کنار کلوسیوم در مقام پیکره ی خدای خورشید میخواند. این خدا در مقام کشنده ی برادرش ازیریس/مسیح، به قول مارک گراف، با کامبیز شاه پارسی نیز قابل تطبیق است که همسرش رکسانا را به خاطر این که از کامبیز به خاطر کشتن برادرش اسمردیس، از او انتقاد کرده بود کشت. هرود نیز به سبب کشتن خویشاوندان خود، مورد انتقاد ماریامنه قرار گرفت و این مسئله در خشم هرود بر ماریامنه نقش داشت. اسمردیس که بسیار محبوب مردم بود، از دید مارک گراف، مسیح است و گئوماتا یا اسمردیس دروغین نیز کسی جز آنتی کریست نیست. کامبیز بعد از کشتن همسرش دیوانه شد. در انجیل قبطی، کامبیز یا کمبوجیه همان نبوکدنصر شاه بابل است که او نیز به جنون دچار شده بود. سقوط پادشاهی نبوکدنصر توسط کورش، با علم به این که سیروس –مدل یونانی کورش- پسر کامبیز است و نابودگر سلاله ی خانوادگی، معنی دار میشود. هرچند تقسیم شاه فاتح بابل به خاطر دو اسمش –کورش و داریوش- به دو شاه مختلف با نام های سیروس و داریوش، دو کامبیز به وجود آورده که یکی سلف سیروس و یکی سلف داریوش است و در تواریخ هرودت و دنباله هایش، یکیشان پدر سیروس است و یکیشان پسرش. کامبیز دیوانه هم شده است آن دومی. با این حال میبینیم که این کامبیز، قاتل گاو آپیس یعنی مدل زمینی ازیریس نیز بوده و ازاینرو باز حکم تایفون هیولا قاتل ازیریس را دارد. بدین ترتیب، هم در مقام حکومت های کنونی و هم در مقام نیروهای مقابل این حکومت ها آنتی کریست است. در نظر گرفتن این مسائل در تاریخ، باعث میشود تا دقت کنیم هر نیرویی را که مقابل ظالمان عصر مدرن می ایستد خدایی و مقدس تلقی نکنیم. بیشتر این نیروها درواقع از دستکاری در ایدئولوژی حاکم قد علم میکنند و همانقدر فرزند ظلم و جهالتند که یهودا نتیجه ی دوران هرود و در حکم پسر او. یهودا قاتل جنبه ی خوب هرود یعنی مسیح بود و بسیاری از نیروهای شورشی مدرن نیز اتفاقا فقط جنبه های مثبت حکومت های مدرن یعنی نیروهای خدایی ای را هدف میگیرند که این حکومت ها با مدافع نشان دادن خود نسبت به آنها، برای خود آبرو خریده اند.


خداحافظ خدا، سلام آدم خدانما: عوض کردن خرافات برای عصر استعمار

نویسنده: پویا جفاکش

آیا شنیده اید که مردم در قدیم و در اثر زیستن در کنار طبیعت وحشی، دارای حس ششم های نیرومند و توانایی های تشخیص بسیار بالاتری نسبت به مردم عصر اینترنت بوده اند؟ خب، ما این سوژه را به صورت رمزگذاری شده در کتاب دده قورقود، و در داستان فرمانروا اراز میبینیم. پسر نوزاد او در دشت از کاروان جا ماند و گم شد. شیری که متوجه این صحنه شده بود به سمت کودک آمد ولی مهر کودک به دلش نشست و او را به منظور نگهداری، تحویل جفت خود داد و بچه در میان شیران رشد یافت. از طرف دیگر، اراز افراد را به همه سو فرستاد تا نوزاد را بیابند. چوپانی اطلاع داد که دیده یک پری ماده، نوزادی را در جایی مخفی کرده است. اراز و سواران رفتند و دیدند که نوزاد، یک تپه غز یا غول یک چشم است. با این حال، اراز که از زنده یافتن پسرش ناامید شده بود، تپه غز نوزاد را به عنوان فرزندخوانده پذیرفت و بزرگ کرد. طی سال ها، پسر اراز بزرگ شد و در اثر زیستن در کنار شیران، به یک نیمه شیر تبدیل شد که اسبان را شکار میکرد و خونشان را میخورد. روزی اراز او را یافت و از دیدن مدال خودش که در زمان نوزادی پسرش به گردن او انداخته و هنوز نزد نوزاد سابق بود پسر خود را شناخت و به نزد خود برد. از آن پس، نام آن جوان، "باسات" یعنی اسب کش بود. باسات تربیت شد و اصول تمدن آدمیان را آموخت ضمن این که به سبب رشد یافتن در میان شیران، بسیار هم قوی و نیرومند بود بطوریکه یک بار، یک ورزاو زورمند رم کرده را دست خالی به زانو درآورد. از طرف دیگر، تپه غز کم کم به یک هیولای پرخور خارج از کنترل تبدیل شد که آدمیان را آزار میداد و ازاینرو اراز او را از جامعه ی انسان ها اخراج کرد. مدتی بعد تپه غز بازگشت درحالیکه به یک غول عظیم رویین تن بدل شده بود که هیچکس حریفش نبود. تپه غز تبدیل به بدترین بلای نازل شده بر اوغوز ها شد. مدام مردم را آزار میداد و دارایی ها و احشامشان را میدزدید و خود مردم را به بردگی میگرفت. نیمی از قهرمانان اوغوز در نبرد با تپه غز کشته شدند. دده قورقود با تپه غز به مذاکره نشست و قرار شد هر روز، گروهی از مردم و گوسفندان به غار تپه غز فرستاده شوند تا او دست از ایجاد بینظمی بردارد. تا این که باسات به سراغ غول رفت. او در غار تپه غز، با همدستی مردمی که به زور به تپه غز خدمت میکردند، با شمشیر تفتیده در آتش، تپه غز خوابیده را کور کرد و سپس در گنج تپه غز، شمشیری جادویی را یافت که با آن، سر غول را قطع نمود.

تپه غز در این داستان، مجموع چندین افسانه به نظر میرسد. قطعا اولین مشابه او پولیفموس سیکلوپ در داستان ادیسه است. این غول یک چشم که مثل تپه غز، گله ی گوسفند دارد و در غار زندگی میکند، ادیسه ی دریانورد و یارانش را در غار خود زندانی میکند و ادیسه با کور کردن او با یک میله ی تفتیده ی داغ در خواب، او را خلع سلاح میکند و خود و یارانش را از غار نجات میدهد. پولیفموس کور، ادیسه و یارانش را نفرین میکند و درنتیجه همه ی دریانوردان مقتول میشوند و آخرینشان خود ادیسه بود که به دست پسر خود به قتل رسید. این الهی بودن پولیفموس، تپه غز را شبیه یک قهرمان الهی رویین تن دیگر نیز میکند که او هم فقط از چشم آسیب پذیر بود: اسفندیار رویین تن که رستم فقط با زدن تیر به چشمان او موفق به کشتنش شد. آشیل، زیگفرید و بالدر نیز قهرمانان الهی رویین تن دیگری هستند که فقط یک نقطه ی ضعف در بدنشان داشتند. درباره ی خود تپه غز نیز شاهد بر الهی بودن او، این است که لغت "تپه غز" درباره ی سوراخ بالای چادر ترکان که دود از آن خارج میشد، به کار میرفت. چادر، نمادی از جهان مادی است و دنیای بیرون آن دنیای معنوی که سوراخ چادر، دریچه ای به قلمرو آسمانی آن است. میتوان آن را دروازه ی خدا یا همان "بابل" نامید و چشم تپه غز به عنوان دریچه ی یک ساختمان یا چادر را فراز آسمانی برج بابل که زمین و آسمان را به هم میدوخت. موضوع دراینجا ارتباط تپه غز با نیروهای وحشی طبیعت یا پریان است که او را واسطه ای بین عالم نیروهای فراطبیعی و مردم طبیعی نشان میدهد. بنابراین او نمادی از جادوگری است و باسات نقطه ی مقابل او. باسات نیز به عنوان پسر اراز و به عنوان موجودی که در میان وحوش بزرگ شده است، با نیروهای جادویی ارتباط دارد. اما او این نیروهای جادویی را از جایی قطع میکند و متمدن میشود که این حکم مرگ تپه غز را نیز دارد. یعنی این که مردم وقتی دیگر نتوانند جادو به کار ببرند، به هم شر نمیرسانند. شاید این دو برادر وحشی را بتوان با رمولوس و رموس دو برادر بانی رم نیز مقایسه کرد که توسط گرگ بزرگ شدند و یکیشان بعدا دیگری را میکشد. این دعوا را میتوان تا مصر و تا دعوای هورس و ست بر سر پادشاهی مصر ادامه داد و به دعوا بر سر جانشینی اراز تعبیر کرد. تپه غز فقط پسرخوانده است و باسات پسر واقعی. بنابراین باسات برابر با هورس جانشین راستین پدرش آمون است و نمایانگر الوهیت آمون که دراینجا همان اراز است و چون اراز به هورس محدود میشود، میشود همنامی اراز و هورس را مورد توجه قرار داد. گیلاربک نوشته است که خود دده قورقود یا آتاقورقود به عنوان بازمانده ی عصر نخستین اوغوزها و داستانگوی آنها، ارواح مردم عصر را که حکم روح آراز را دارد در خود دارد. گیلاربک، نام او را مرتبط با "خور آختی" یا "هرخوتی" عنوان هورس میبیند و اضافه میکند که بر سر قبر دده قورقود در جمهوری آذربایجان، نام او را "آتا خرهوتی" نوشته اند. تطبیق هورس با خدای انسان نما یعنی فرعون، بحث انتقال آفرینش به انسان های خدایی و خادمان به آنها در دنیای بدون خدا را ایجاد میکند؛ هفتمین مرحله ی آفرینش یبا درواقع هفتمین روز خلقت در تورات که خدا در آن استراحت میکند و از هیچ چیز خبر ندارد:

“story of god azer”: firudin gilarbek: bakinter: 7 may 2002

میتوانیم بگوییم این دنیای بدون خدا، دنیای قرار گرفته تحت تاثیر مذهب یهودی-مسیحی است که ارتباط بین خدا و مردم را دیگر جایز نمیداند. این دنیا در آینده به وجود آمده یعنی زمانی که فارقلیط یا منجی موعود که مسیح بازگردنده ی انجیل است، یک بار دیگر به بینظمی پلیدان خاتمه میدهد. درواقع بار اول و بار دوم، هر دو یک مرتبه و ناظر به غلبه ی استعمار و مذاهب مسیحی مانند ساخته شده توسط آن بر جهان میباشد که حکم غلبه ی غرب بر شرق را دارد. بخشی از بار این فرهنگسازی، بر دوش یهودیان نوحی بوده که مدعی بودند مذهب یهودیت همان مذهب نوح است و چون نوح پدر همه ی آدم ها است، باید برای بقیه ی آدم ها هم مثل یهودی ها دین تراشی کرد. برای ترک های اوغوز، این دین تراشی به نام یافث انجام میشد که پسر نوح و جد زردپوستان تصور میشد. ولی داستان تراشی برای او از روی شخصیت توراتی همنام دیگر یفتاح انجام شد: یک رهبر یهودی که به جنگ با عمونی ها بر سر سرزمین گیلعاد رفت و پیش از آن، در راز و نیاز از خدا خواست که اگر در جنگ پیروز شد، اولین داراییش را که در بازگشت به خانه ببیند در راه خدا قربانی کند. ازقضا در جنگ پیروز شد و وقتی به خانه بازگشت اولین داراییش که به استقبالش آمد دختر محبوبش بود و یفتاح ناچارا و همانطورکه وعده داده بود او را در راه یهوه قربانی کرد. این داستان، شبیه داستان آگاممنون یونانی است که برای پیروزی در جنگ با تروا، دخترش ایفی ژنی را قربانی کرد. هم یفتاح و هم آگاممنون برای جنگ به شرق رفتند. برای یافث هم جنگ در شرق اتفاق افتاد. اگر او از آلبانیا که صحنه ی رسوخ یهودیت به میان تاتارها بود برخاسته باشد، در شرق دقیقا با دیوار دربند برخورد خواهد کرد. در منابع اسلامی، ساخت این دیوار را کار قباد ساسانی خوانده اند. اما بومیان جمهوری آذربایجان، آن را همان دیوار یاجوج و ماجوج میدانند و ناظر به برابر دانستن ذوالقرنین با اسکندر کبیر، به نام "سد سکندری" میخوانند. نکته ی جالب این که ممکن است دریایی شدن صحنه ی نبرد آگاممنون نیز همینجا قوت گرفته باشد. چون افسانه هایی درباره ی بنای دیوار در دریا هست ازآنروکه زمانی دریای خزر آبش بالا آمده و پایه های دیوار درون دریا قرار گرفته بود. آذری های قدیم، به این دریا دریای شرق میگفتند اما در بعضی منابع روسی، به آن دریای گالنسکی یا کیلون نیز میگفتند به نام قوم گالیک یا گاول که گروهیشان در کرانه های شرقی این دریا در آذربایجان شمالی مستقر بودند و بعدا به ناحیه ای جنوبی تر در ایران کوچیدند که به نامشان گیلان نامیده شد. این گالیک ها به خاطر داشتن کفل و ران های بزرگ مشهور بودند و چون این خصایص، در بین پیروان دیونیسوس مقدس است آنها با کمال میل به کیش دیونیسوس درآمدند. یهودی های آلبانیا آنها را متهم میکردند که مردانشان به زنان میمانند. اما آنها این تشبیه را به مثابه تعریف در نظر گرفتند و به استقبال از مذاهب اناری ها روی آوردند که به عقیده ی خازانف، قدیمی ترین کیش سکایی و مربوط به پیش از جنگسالار شدن ترکان تحت تلقینات یهودیان است. مذهب اناری، توسط کاهنان جادوگری اداره میشد که مردانی با ظاهر زنانه بودند و به نظر میرسد علاقه ای وجود داشته که اتحاد آنها با گیل ها را پدید آورنده ی یاجوج و ماجوج تلقی کنند. در عین حال، جنوبی که یهود از آن آمده بودند هنوز مقدس بود و موقعیت سد سکندری، نوعی دوگانگی بین شمال و جنوب ایجاد کرده بود که رود ارس به عنوان یک گذرگاه آبی، مرز کننده ی آن به شمار می آمد. این رود، آراز نامیده میشد تا اندازه ای به نام آراز خان دده قورقود تا قلمرو آراز، هر دو جبهه ی خیر و شر را در بر بگیرد. دده قورقود موقع مرگ به کنار آب رفته بود تا روحش به همراه آب به آسمان برود. ارتباط او با آب، او را مدلی از حئا (در بین النهرین) و از طریق آب حیات و سرسبزکنندگی طبیعت برابر با خضر میکند که باید در قلمرو رود آراز بومی شود. برخی معتقدند خضر به سبب خضرا (سبز) کردن زمین به این نام خوانده میشود و قبل تر معروف به ابوالعباس بوده است. اسمش را احمد، ولیا و بلیا نیز نوشته اند که ولیا یادآور مقام ولایت در بین صوفیان است. خضر به سبب طویل العمر بودن، یکی از کاندیداهای مسیح بودن و قرار گرفتن در موقعیت پاراکلیتوس یا همان فارقلیط است و جالب اینجاست که یکی از تلفظ های بومی پاراکلیت، "پیر کلات" بوده که کلات همان قلعت یا قلعه و پیر کلات به عنوان دانشمند قلعه، در حکم دده قورقود در دربار آراز است. کلات همینطور قابل مقایسه با گیلعاد قلمرو یپتاح است که اولاد یافث به راه او رفته اند.:

“the book of horus or torah transcription”: wels adon: sehife: 7/5/2004

نکات جالبی در مقایسه ی این مطلب با داستان تپه غز هست. ادیسه مغز متفکر سقوط تروآ بود و همو بود که پولیفموس سیکلوپ را کور کرد. بدین ترتیب باسات که کورکننده و قاتل تپه غز است، به عنوان جانشین برحق آراز و نماینده ی یافث، میتواند فاتح قلمرو دریایی یاجوج و ماجوج و به جای اسکندر، سرکرده ی عصر استعمار باشد؛ عصری که منطقی بودن و ناخرافاتی بودن را جار میزند. تا حالا که زیاد حرف نادرستی به نظر نرسیده است. ولی باید یادمان باشد این اسکندر، همان هورس و خدایی در قالب انسان است و به نظر میرسد تاثیر کفرانگیزیش در شرق دارد به انسان پرستی ولی انسان پرستی محدود به پرستش سلبریتی های سیاسی-رسانه ای غرب می انجامد.

فلسفه ی زیبایی بی دمی روباه، از سارتر تا کانال های ماهواره ای

نویسنده: پویا جفاکش

چند سال پیش، یکی از دوستان پدرم که از معلم های آستانه ی اشرفیه بود به من گفت: در کوران انقلاب سال 1357، بعضی از توده ای ها مطمئن بودند که اگر رژیم شاه سقوط کند، حتما آیت الله خمینی به حکومت ایران میرسد و او با توجه به سابقه ی نوشتن کتاب "ولایت فقیه" و برخلاف سخنان زیبایی که در نوفل لوشاتو جلو تبلیغاتچی های اروپاییش می کند حتما بعد از به قدرت رسیدن در ایران، رژیم مذهبی خشن پاپی شیعه به پا میکند؛ ولی این توده ای ها معتقد بودند این اتفاق حتی به بهای سقوط خودشان هم که شده، باید رخ دهد چون مردم ایران عمیقا مذهبیند و بر اساس سیستم تغییرات مرحله به مرحله ی مارکس و انگلس، اگر قرار باشد ایران غربی شود و دعوای سرمایه دار و کمونیست در آن بالا بگیرد اول باید یک رژیم بورژوای بازاری مذهبی به مدل دستگاه کلیسای قرون وسطای اروپا در ایران به وجود بیاید و از دل آن یک سرمایه داری مدرن بیخدا متولد شود تا بستر انقلاب کمونیستی در پیشگویی های مارکس شود؛ رژیم مذهبی در ایران درست مثل کلیسای رم، باعث سقوط ارزش های خانوادگی و فرهنگی در جامعه ی ایران خواهد شد و تا این اتفاق نیفتد، کمونیسم بی خدای لنین و استالین در ایران جایی نخواهند داشت.

از آن زمان تا حالا من هیچ منبع کتبی ای درباره ی وجود چنین فکری در دوران انقلاب ندیده ام و نمیدانم آیا این افکار صرفا به صورت شفاهی ابراز شده اند و اصلا حرف جدی ای بوده اند یا نه. اما باید بگویم با توجه به این که روشنفکران ایرانی در دوره ی انقلاب به شدت تحت تاثیر ژان پل سارتر بودند و خود سارتر هم در سال 1356 و به دنبال آن شب شعرهای شوم در آلمان، مستقیما از فریاد آزادیخواهان ایرانی حمایت کرده بود، متاسفانه چنین چیزی کاملا ممکن است. یادمان باشد بیشتر کسانی که بعد از انقلاب بر صنعت رسانه سوار شدند افراد متاثر از سوسیالیسم و بخصوص زائده ی هنری آن یعنی اگزیستانسیالیسم سارتری-کامویی بودند و بلاتردید میتوانم بگویم الان بیشتر مردم ایران به واسطه ی رسانه، متاثر از الگوهالی فکری ضد انسانی سارتر هستند و البته بیشترشان هم حتی اسم این آدم را نشنیده اند یا به یاد نمی آورند. این تقریبا یک انتقام رسانه ای روشنفکری غربزده –چه در معنای فردیدی یا آل احمدی آن- از مردم ایران بوده و با تبلیغ اخلاق بورژوایی به زبان مذهب رژیم پاپی ایران –به تقلید از کمدی الهی و دیگر ادبیات دوره ی رنسانس عصر پاپ ها- پیش رفته است. قبل از انقلاب، غربزده ها که طبیعتا بیش از مردم عادی با همدیگر دمخور بودند، تحت تاثیر ارزش های –به قول خود غربی ها "آنتی کالت" (ضد فرهنگ)- وارد شده از غرب، آنقدر از همدیگر صدمه دیده بودند که نگاه منفی سارتر درباره ی اجتماع را که آن را مستقیما از فرافکنی جامعه ی پوچ و نیهیلیست فرانسه ی پس از انقلاب کبیر به تمام دنیا تولید کرده بود باور کنند و اطاعت نکردن مردم خداپرست ایران از این الگو را نتیجه ی خرافاتی و ابله بودن همه ی مردم درس ناخوانده یا سنتی –نه فقط گروهی از آنها- بدانند. دیدگاه های اساسی سارتر تقریبا کپی کاری از فروید بودند و تقریبا در همه شان هم سارتر به نوبه ی خود دست برده بود. هم سارتر و هم فروید، ادعا میکردند که امکان ندارد انسانی به انسان یا موجود زنده ی دیگری خوبی کند و در ازایش انتظار کسب منفعتی از او را نداشته باشد. با این تفاوت که فروید معتقد بود هدف اصلی بیشتر اعمال انسان ناخودآگاه است درحالیکه سارتر همه ی اعمال انسان را در مخالفت مستقیم با فروید، خودآگاه توصیف میکرد و بدین ترتیب جامعه را بسیار سیاه تر از فروید میدید. سارتر زندگی بر اساس اصول اخلاقی را غیرممکن میدانست:

«مثالی که سارتر در "اخلاق اگزیستانسیالیستی" می آورد مبین نگاه نسبی گرایانه ی او به اخلاق است. این مثال به شرح زیر است:

"این مثال در مورد یکی از شاگردانم است که پدرش با مادرش روابط بدی داشت و علاوه بر آن تمایل داشت تا با دشمن همکاری نماید. برادر بزرگترش در حمله ی آلمان ها در سال 1940 کشته شده بود و برادر کوچکترش که تا حدودی نابالغ بود نسبت به او کینه جویی میکرد. مادرش تنها با او زندگی میکرد و به خاطر خیانت نصف و نیمه ی شوهرش و مرگ پسر بزرگش بسیار آشفته بود و این پسر، تنها تسلای خاطرش بود. چندین انتخاب فراروی این پسر قرار داشت: خاک فرانسه را ترک کند و در انگلستان به نیروهای فرانسه ی آزاد ملحق شود، یعنی مادرش را رها کند، یا در پیش مادرش باقی بماند و به مادرش جهت گذران زندگی یاری رساند. او کاملا آگاه بود که زن تنها به امید او زندگی میکند و ترک و شاید مرگ او زن را دچار یأس و ناامیدی خواهد کرد. همینطور به این واقف بود که همان عملی که به خاطر مادرش انجام میدهد کار معقولی است، به این معنی که مادرش را در ادامه ی زندگی یاری میدهد. درحالیکه هر اقدامی که برای ترک مادر انجام میداد حرکت نامطمئن و بی پایه و کاملا عاری از فایده به نظر میرسد. فی المثل هنگام گذر از مرز اسپانیا زندانی شود و شاید به انگلستان برسد و در اداره ای پشت میز مشغول کار شود. درنتیجه دو راه فراروی او وجود دارد: یکی راه عینی و بی واسطه تنها به یک فرد مربوط میشود، و دیگری راهی که به یک گروه بسیار وسیع و آحاد مردم مرتبط است، اما به همان دلیل مشکوک است و به طریقی قابل انقباض است. او همزمان بین دو اخلاق مردد است. باید از این دو نوع اخلاق یکی را گزینش کند..."

به زعم سارتر، ازآنجاکه او این محبت را [یعنی محبت مادر] را نیاز دارد تا عمل خود را [در شرکت نکردن در خیزش ملی علیه آلمان] توجیه کند خودش را در دور باطل گفتارش قرار داده است. در کل، به زعم سارتر، هرآنچه آن جوان مسئولانه انتخاب کند، اخلاقی و دارای ارزش است. سارتر میخواهد اخلاق فردی را توجیه کند. پس میگوید سرآغاز حیات انسان هایی که برای هم زندگی خواهند کرد فرجام اخلاقی است یا دقیق تر بگویم اخلاق آیینی است. پس، هر آن کس که به نوع دوستی معتقد باشد نیز به اخلاق آیینی معتقد است. فلسفه ی اخلاق سارتر کاملا خودخواهانه است. طوری که سارتر فرض میگیرد هیچ شخصی به دیگری به خاطر هیچ چیز خوبی نمیکند. درواقع از منظر سارتر خوبی بی معنا است. او معتقد است انسان ها به دلیل احتیاج و نیاز در کنار هم هستند. در "سن عقل" او کاملا آشکار میگوید هیچکس نمیتواند بدون منفعت با دیگری دوست باشد و این گونه ادامه میدهد: "از این هم بدتر، تو که به خانواده تف می اندازی، از پیوندهای خانوادگیمان برای تیغ زدن من استفاده میکنی، زیرا اگر برادرت نبودم، به من مراجعه نمیکردی. البته، منظورم این نیست که تقصیر تو است. به نظر من، تقصیر اصول است." گفته ی سارتر به مقدار زیادی میتواند مستند باشد، زیرا اگر آدمی به پیرامون خود و حوادث تاریخی اعم از گذشته و معاصر بنگرد متوجه این استدلال سارتر میشود که حتی یک برادر حاضر نیست برادرش به جای او به قدرت برسد، هرچند مصادیقی که خلاف این بحث باشند نیز به ندرت دیده شده است. تنها به همین بخش اکتفا میکنیم که اگر آنچه سارتر میگوید درست باشد، نه تنها آزادی که او از آن دم میزند هیچگاه محقق نمیشود، بلکه انسان تا همیشه اسیر هیجان های حیوانی خود خواهد ماند و هیچ حمایت انسان دوستانه ای ممکن نیست مگر فرد مقاصد شخصی و منفعت طلبانه داشته باشد که کمترین آن، آسودگی روان و خیال خویش است. این مسئله را میتوان در اکثر کتاب های سارتر بلاخص "نکراسف" مشاهده کرد و آن از این قرار است که وقتی مرد ولگرد، درواقع کاراکتر نجات دهنده ی شخصیت اصلی داستان است که قصد دارد خودکشی کند، این جملات بین آنها رد و بدل میشود:

مرد ولگرد میگوید: "ما که قصد بدی نداشتیم." ژرژ (شخصیت اصلی داستان) میگوید: "برای همین سرزنشتان میکنم. همه به فکر بدی هستند. نمیتوانستی تو هم کار دیگران را بکنی؟ اگر به بدی فکر میکردی، عاقلانه منتظر میماندی تا غرق شوم. یواشکی روی پل میرفتی تا کتی را که جا گذاشته ام برداری و آن وقت سه نفر را خوشبخت میکردی: یکی من که مرده بودم، و بعد هم شما دو تا سه هزار فرانک گیرتان می آمد. هیچکس خوب نیست. خوب میفهمی؟ هیچکس در هیچ زمانی به دیگری خدمت نکرده؛ خوشبختانه! میدانی ممکن بود مدیون تو شوم؟ من مدیون تو شوم؟» ("اخلاق از دیدگاه سارتر و فروید": مسعود رضا یوحنایی: نشر نقد فرهنگ: 1400: ص19-16)

شاید به نظر برسد که با این نگرش، از دید سارتر، هیچ اخلاقی معتبر نیست. ولی اگر دقت کنید، خلاف این مطلب را می یابید. سارتر، در مثال شاگرد خود، وظیفه ی جوان در شرکت در جنگ علیه نازی ها از انگلستان را همپایه ی مراقبت از مادرش میبیند و بنابراین به طور ناخودآگاه –بله؛ همان ناخودآگاه فرویدی که سارتر بر آن خط بطلان میکشد- افشا میکند که به شدت تحت تاثیر ناسیونالیسم فرانسوی است. درواقع ناسیونالیسم است که سارتر را هم به سوسیالیسم کشانده و هم به عادی جلوه دادن بی ارزشی اخلاق مذهبی. چون اخلاق مذهبی تقریبا تمام ادیان کهن، از انسان ها انتظار دارد دیگران را به اندازه ی خودشان دوست بدارند درحالیکه سارتر بعینه میبیند در جامعه ی مدرن عظیمی که به بهای ساقط کردن مذهب و اخلاق مذهبی، جانشین قبایل و روستاهای مذهبی قدیم شده و ناسیونالیسم را جانشین مذهب کرده، امکان ندارد شما بتوانید کسانی را که نمیشناسید و ناسیونالیسم هم امر کرده آنها را برادر خود بدانید، به اندازه ی خودتان دوست بدارید. پس ارزش خانواده ی ملت را به ارزش خانواده ی قبیله ای و محلی فرافکنی میکنید و دومی را به اندازه ی اولی کوچک میکنید. این نتیجه ی طبیعی ناسیونالیست شدن با ملاک مذهب –بخصوص وقتی مثل پروتستان های سازنده ی مدرنیته، میهنپرستی مدرن خود را از روی قومگرایی مذهبی بنی اسرائیل در تورات و مفهوم قوم برگزیده ی خدا ساخته باشید- است و سارتر این تناقض را در خود عالمانه حل کرده چون بهتر از هر آدم عامی ای میداند که اخلاق مذهبی از اخلاق خانوادگی برمیخیزد:

«از نگاه سارتر، الحاد و ایمان، هر دو ریشه در کودکی شخص دارند و درواقع محصول نهایی بذرهایی هستند که در کودکی کاشته شده است. تمام این امور ارزش های از پیش تعیین شده ای هستند که والدین و جامعه به کودک تلقین کرده اند. پس، درواقع به او نقشی را سپرده اند تا به ایفای آن بپردازد. سارتر معتقد است بزرگترها به کودک به عنوان یک شی ء مینگرند. آنها قبل از آن که کودک کلمه ی "من" را بفهمد کلمه ی "او" را برایش به کار میبرند. به تدریج کودک، خود را به عنوان یک "سوم شخص" میشناسد و خود را واجد همان خصوصیت هایی میداند که بزرگترها به او تلقین کرده اند. پس، نقشی را برای او در نظر گرفته اند که کودک هیچ باوری به آن ندارد. به مانند ژان ژنه که برای ارضای کمبودهایش دست به دزدی و شرارت میزد. او پس از آن که جامعه او را به عنوان یک دزد در نظر گرفت، به همان نقش باور پیدا کرد بطوریکه به خیانت ها، دزدی ها، شرارت ها و بی اخلاقی های خود افتخار میکرد و تمام القاب و نسبت های پستی را که جامعه برای او در نظر گرفته بود، قبول داشت. هرچند، او نیز بازی میکرد، ولی تفاوت او با بودلر در این بود که به بازیگر بودن خود واقف بود و از طرفی ناقد آداب و اخلاق جامعه ی بورژوازی بود. بایدها و نبایدهای جامعه شخصیت فرد را میسازد. درواقع هر کودکی نه بر اساس غرایز زیستشناختی بلکه از روی غرایز دینی به پدر و مادرش مرتبط میشود. سارتر با توجه به زندگی خود به این نتیجه نائل آمد که پدر و مادر نقش همان خدا را برای کودک دارند. آنان هستند که نظم و انضباط و "خوبی" و "بدی" را برای کودک به ارمغان می آورند. خوب عبارت است از اوامر آن ها و بد نیز همان اموری است که والدین از آن ناراحت میشوند، پس او را از مسائلی که موجب تألم آنها یا جامعه میشود باز میدارند. سارتر از یک "وحدت عرفانی" میان مادر و کودک سخن میگوید، زیرا کودک احساس میکند بر اساس یک فرایند یا موهبت الهی آفریده شده و به پدر و مادرش چونان هدیه ای ناب پیشکش شده است. این امر، هویت کودک را میسازد و او را از هر نوع نگرانی و تشویش باز میدارد. از نگاه سارتر، رابطه ی بین مثلث خانواده یعنی کودک، پدر و مادر، رابطه ای دینی است پس دارای قداست است. اوامر والدین برابر است با اوامر دینی، تجربه ای که کودک به دست می آورد، نیز تجربه ای دینی است و (در نقل قول از علوی تبار در توضیح سارتر) "آینده ای که آنان برای او در نظر می آورند، همان تقدیر و سرنوشت کودک است. وجود این رابطه ی مقدس باعث شده است تا سارتر، برخلاف فروید، از عقده ی الهیاتی سخن بگوید، نه از عقده ی ادیپ."» (همان: ص23)

به نظر میرسد دشمنی شدید سارتر با این بنیان مذهبی به درستی کشف شده، عامل یکی دیگر از فراروی های سارتر از فروید هم باشد. چون فروید معتقد بود شخصیت فرد در کودکی و در درجه ی اول از طریق پدر و مادر و بعد دیگر اشخاص شکل میگیرد و فرد تا آخر عمر نمیتواند از دست شخصیت شکل گرفته خلاص شود. اما سارتر میگفت فرد با کار کردن روی خودش به تنهایی و هرچه کم کردن وابستگیش به دیگران، میتواند از این شخصیت مصنوع دیگران خلاص شود و «سعی کند خودش باشد». (همان: ص168)

سارتر در این تز، به شدت تحت تجربه ی شخصی خودش است. او در کودکی به دلیل نامتقارن بودن چشم ها در صورتش مورد تمسخر همسالان قرار میگرفت و این تجربه ی تلخ، او را تا حدود زیادی، گوشه گیر و منزوی کرده بود. بنابراین او قبل از همه تنها شده بود و در این انقلاب پیشگام بود. اما افتخار به این تنهایی نشان میدهد که او برخلاف آنچه ادعا میکرد به هیچ وجه بی علاقه به جلب محبت مردم نبود بلکه میخواست مردم دوستش داشته باشند و برای همین سعی در مشهور شدن کرده بود. طبیعتا دوستی با آدم تلخ و دچار شده به لطمات روانی مثل او سخت بود. بنابراین او به عنوان انتقام، دوستی ها و عواطف بین همه ی مردم را مثل روابط خودش سست توصیف میکرد و این را به مردم القا میکرد و اصلا دلش میخواست همینطور باشد. حکایت او حکایت آن روباه افسانه های ازوپ است که دمش در تله گیر کرد و کنده شد و چون احساس میکرد از بقیه ی روباه ها چیزی کم دارد و به روباه های دم دار حسادت میکرد، رفت برای جماعت روباه ها جلسه گذاشت درباره ی این که دم، یک عضو زائد و به درد نخور و مزاحم بدن است و پیشنهاد کرد که همه ی روباه ها دم خودشان را بکنند.

درباره ی سرنوشت جلسه ی روباه بی دم ازوپ با روباه های دیگر، دو روایت مختلف وجود دارد. یک روایت میگوید روباه ها حرف او را پذیرفتند و دم خود را کندند. روایت دوم میگوید رئیس روباه ها دست او را خواند و هدف او را بلند به روباه های دیگر اطلاع داد و روباه ها همه در بد منظوری او همعقیده و از گرد او پراکنده شدند. درواقع هر دو پاسخ میتواند درست باشد و بستگی دارد روباه های جنگل روباه بی دم، چه تجربه ی عمومی ای را طی کرده باشند. درباره ی پاسخ جوامع به اگزیستانسیالیسم سارتر نیز همین مطلب صحیح است. اگر مردم احساس کنند که اطرافیانشان تا حدی واقعا همانطورند که سارتر میگوید میتوانند در بقیه ی بدبینی اگزیستانسیالیستی نیز با او راه بیایند و درنهایت دشمن سیاهدل هم شوند. اما اگر این حد خیلی پایین باشد به راحتی به روباه بی دم فلسفه "نه" میگویند. در فرانسه ی سکولار روزگار سارتر این حد خیلی بالا بود و استقبال از بدبینی سارتری نیز قوی بود. اما مهمترین چیزی که موجود بالقوه را بالفعل کرد استتار سیاهبینی سارتری پشت خوشقلبی انقلابی و همراهی او با جنبش های ضد استعماری بود. یعنی روباه بی دم بی اخلاق، اینجا داشت یک ژست اخلاقی به خودش میگرفت. دم زیبای روباه ها نمادی از تجمل پرستی کثیف سرمایه داری شده بود. تغییرات زیادی در راه بودند. روباه بی دم داشت به سلاح رسانه مجهز میشد و ارزش های انقلابیش را به همه ی دنیا صادر میکرد. او با ژست انقلابی و درآوردن ادای فکر کردن به آزادی و اختیار فردی مردم در مقابل اخلاقی که آنها را به همدیگر وابسته و نزد هم پنهانکار میکرد، بی دمی را زیبا جلوه میداد. سارتر خیلی وقت است که مرده است. ولی شیوه ی او زنده است و بر تمام آنتن ها و شبکه های اجتماعی و ابزارهای رسانه ای مدرن حکومت میکند.

کابالا معنوی نیست؛ اما نسخه ی ایرانیش چطور؟

نویسنده: پویا جفاکش

درحالیکه امروزه بخش عظیمی از ادبیات جنایی دنیا را داستان های جنایات جنسی تشکیل میدهد، مشهورترین جنایی نویس دنیا یعنی آگاتا کریستی، هیچ داستانی پیرامون جنایات جنسی ننوشته است. در زمان او هم جنایات جنسی رخ میدادند ولی آنقدر کم بودند که نویسنده عذر داشته باشد و درباره شان ننویسد. دلیل رجوع به این عذر، این بوده که زندگی جنسی خود آگاتا آنقدر ناجور بوده که فکر کردن درباره ی جنایت جنسی، حالش را بد میکرده است. اولین نامزد او مرد سرد و بی احساسی بود که آگاتا از لج او با 180 درجه چرخش، نامزدی با او را به سودای ازدواج با یک مرد دون ژوان مسلک به هم زد. اما ازدواج مزبور پس از چند سال، توسط معشوقه ی شوهرش متلاشی شد و آگاتا چنان به هم ریخت که مدتی ناپدید شد درحالیکه هنوز از شوهرش جدا نشده بود. مدتی بعد از طلاق، کریستی در سفر به عراق، با یک باستانشناس انگلیسی فعال درآنجا آشنا شد و با او ازدواج و تا آخر عمر با او زندگی کرد. شوهر جدیدش 15 سال از او جوانتر بود و هر کس که از این بابت جلو او ابراز نگرانی میکرد، این پاسخ را از آگاتا میشنید: «او باستانشناس است. پس من هرچقدر قدیمی تر باشم برای او جالبترم.» شجاعت آگاتا در تن دادن به چنین عشق های نامتعارفی، در آن دوران عجیب بود. اما واقعیت این بود که این زن مردآسا، معمولا از مردان انتظار زیادی نداشت و جمله ی معروفش درباره ی مردها این بود: «هیچ چیز خسته کننده تر از مردی نیست که همیشه حق با او باشد.» الان دارم احساس میکنم نه فقط زنان در جستجوی شوهر، بلکه ملت ها هم میتوانند همینطور فکر کنند. الان یک دلیل دل زدگی مردم از جمهوری اسلامی این است که جمهوری اسلامی بیش از 40 سال است که جلو مردم وانمود میکند حق با او است و دیگر خسته کننده شده است. تازه الان جنس اثبات حقش هم تغییر کرده و توی تلویزیونش برنامه پخش میکند به این مضمون که دولت ایران، پس از حمله ی موفق امریکا به عراق و سقوط صدام، محرمانه به دولت امریکا نامه نوشت و در آن خواستار مذاکره و تفاهم شد؛ حتی با صلح فلسطین و اسرائیل موافقت کرد و قول محدود شدن حزب الله لبنان به کار سیاسی (یعنی خلع سلاح حزب الله) را نیز داد؛ اما جورج بوش حتی جواب نامه را هم نداد و جمهوری اسلامی پاسخ این خفت را با موشک هوا کردن داد و هنوز هم هر وقت احساس خفت کند همین کار را میکند. الان دیگر چه کسی این حرف ها را باور میکند؟ فقط دولت های امریکا و اسرائیل. چون تمام این مدت، شاهد بازی کردن ایرانی ها در زمین خودشان بودند. این دفعه دیگر هیچ چیز محرمانه ای وجود ندارد. صدا و فیلم بنیامین نتانیاهو موجود است آنگاه که در تاریخ 21 شهریور سال 1381 و فقط چند ماه قبل از حمله ی امریکا به عراق، در جلسه ی کنگره ی امریکا خواهان حمله ی امریکا به عراق و اجرای برنامه ای متفاوت برای ایران شد و چنین گفت:

«ایران، چیزی دارد که عراق ندارد. ایران برای نمونه 250هزار دیش ماهواره ی خانگی دارد. ایران اینترنت دارد. من یک بار وقتی نخست وزیر بودم [یعنی در بین سال های 9-1996] به رئیس سیا گفتم اگر میخواهید برنامه ی تغییر رژیم در ایران را پیش ببرید لازم نیست از برنامه های پنهانی سیا استفاده کنید. آنچه باید بکنید این است که آنتن بزرگی فراهم کنید و سریال های امریکایی برای تهران و ایران پخش کنید. چون که این سریال ها مواد براندازی هستند. بچه های جوان، این برنامه ها را میبینند و میخواهند همان لباس های قشنگ را بپوشند و خانه های آن شکلی داشته باشند و استخر و این چیزها. و این فرصت در دست ما است. این نیروهای داخلی مخالف در ایران، در دسترس ما هستند. ایرانی که به شکل متناقضی بازترین جامعه در آن نقطه از جهان است. ایران بسیار از عراق که احتمالا بسته ترین کشور آن منطقه است بازتر است. و بنابراین در عراق نمیتوانیم چنین حرکتی را ایجاد کنیم. بنابراین ما با یک انتخاب طرفیم. ما میتوانیم سریال های امریکایی برای ایرانی ها پخش کنیم که احتمالا زمان زیادی میبرد تا نتیجه دهد. از طرف دیگر، اگر رژیم صدام را سرنگون کنیم، من تضمین میکنم که تاثیرات مثبت زیادی در منطقه خواهیم داشت و فکر میکنم مردم ایران در همسایگی عراق بخصوص جوانان ایرانی خواهند گفت که دوره ی چنین رژیم هایی و چنین مستبدینی گذشته است؛ دوره ی جدیدی آمده است و چیز جدیدی در حال رخ دادن است.»

متوجه شدید؟ عراق باید مورد حمله نظامی قرار میگرفت چون امکان نداشت بتوان راحت غربیش کرد. اما در غربی کردن ایران، حتی 250هزار دیش ماهواره و اینترنت ضعیف و بی مخاطب زمان خاتمی هم شروع امیدوارکننده ای بود. پس هرچقدر جمهوری اسلامی بیشتر خودش را غربی میکرد بیشتر میتوانست وقت برای خودش بخرد و درحالیکه مردمش از اسلام فقط کلاه شرعی را باقی گذاشته بودند امیدوار باشد که بتواند سلاح های لازم برای دفاع از خود را فراهم کند و بعد دروازه ها را ببندد که ظاهرا الان وقتش است. پس کجای این زوال 20ساله ی اخلاقی در ایران، ثبات ایدئولوژیکی وجود داشته که بتوان فهمید واقعا حق همیشه با "مرد" صحنه –همان مردی که الگویش در اسلام آقایان، فاتحان و شهیدانند- بوده است وقتی که معنی حق مداوما در حال دگرگون شدن بوده است؟

فلسفه قانونی بینام دارد که از سنتز دیالکتیک "واسازی" دریدا و هرمنوتیک گادامر بودند و این قانون عجیب، این امکان را افشا میکند که جمهوری اسلامی، هیچ خطایی در تغییر مسیرهای خود به نام ارزش های انقلاب مرتکب نشده است. دریدا هرمنوتیسم را که به تفسیر روانشناختی زبان در رسیدن به پیام میپرداخت به بازگشت به متافیزیک (ماوراء الطبیعه) متهم میکرد با این حال و درحالیکه مناظره ی او با گادامر، به "مناظره ی دو کر" تشبیه شده بود، سال ها بعد و به مرور زمان نوعی چرخش به طرف هرمنوتیک گادامری از خود نشان داد؛ یعنی به همان سمت مورد علاقه ی واسازی در آن فلسفه که روی بحث "آتوپون" یعنی بی مکانی تاکید داشت. درحالیکه هرمنوتیسم یا همان تفسیر هرمسی، همیشه روی نقاط مشترک انسان ها در بحثشان تاکید داشت این را هم تایید میکرد که فرد در گفتگو با دیگری، بلاخره به یک "آتوپوس" یعنی بی مکان برخورد میکند؛ جایی در صحبت فرد مقابل که آن را قبول ندارد و ممکن است اصلا آن را نفهمد؛ یک سویه ی ترسناک که انسان را به لحاظ ذهنی، در موقعیتی شبیه برخورد اجداد ضعیفش با ناشناخته های طبیعت قرار میدهد. فرد ممکن است طرف مقابل را با همان سویه بپذیرد و یا برعکس او را براند. ولی چون سرتاسر آینده اش به ناچار درگیر چنین گفتگوهایی خواهد بود، امکان زیادی دارد که جایی –و شاید بعد از سال ها- به آن نقطه برگردد و آن را توسعه دهد، اتفاقی که برای خود دریدا افتاد. دریدا در سخنرانی ای که به مناسبت مرگ گادامر ایراد کرد، از ادامه ی گفتگوی گادامری پس از مرگ صاحبش گفت و لزوم تفکر در این که گفتمان صاحب نظریه، در صورت ادامه پیدا کردن گفتگوهای او توسط شاگردانش به هر حال دگرگون خواهد شد و این سوال باقی میماند که آیا نتیجه هنوز از آن صاحب اولیه ی گفتمان هست یا نه؟ جمهوری اسلامی میتوانست به این سوال، جواب مثبت دهد و عنوان کند که دور شدن از اهداف امام خمینی پس از انقلاب، هنوز گفتمان امام خمینی محسوب خواهند شد وقتی مطمئن باشیم موفقیت عقاید و عملکردهای امام خمینی، محصول گفتگوهای جامعه ی زمان او بوده است و این گفتگها پس از مرگ امام، ادامه یافته اند. ولی نظام ایران، به جای آن، سخنان امام را چماقی بر سر منتقدان خود نمود و فراروی از قانون امام را در انحصار خود دانست. تا قبل از گسترش اینترنت و ماهواره به دستور نتانیاهو و با مساعی "برادران قاچاقچی" آقای احمدینژاد، لزوما همگان به این موضوع بدبین نبودند و در این مسئله هم از هرمنوتیسم گادامری عدول نکرده بودند. چون گادامر نوشته ها و منابع مکتوب را که اصل میپندارند فرع بر فرهنگ شفاهی می یافت و میگفت مطلب در منظور نویسنده اش هرچه باشد مهم تفسیر مخاطب و مخاطبان مخاطب و مخاطبان مخاطبان مخاطبش از معنی آن است. چون هر خواننده و شنونده ای بسته به تجربیات و محیط رشد خود، برداشت خاص خود را از کلمات و مفاهیم دارد که امکان ندارد با منظور نویسنده یکی باشد و به همین دلیل هم مثلا برداشت صلحطلبانه ی پیروان کتب مقدس از آنها درست است حتی اگر منظور نویسندگان این کتب –مثلا انجیل- از دادن مطالبش به خورد مردم، جنایتپیشگی و جنگ افروزی در سرسپردگی به حکومت باشد. تا قبل از اجماع رسانه ای عظیم علیه ایران از سمت لندن و واشنگتون، مردم برداشت های مختلفی از مسیر جمهوری اسلامی داشتند اما حالا یک برداشت بیشتر وجود ندارد و اگر به ریشه ی هگلی و هایدگری مکاتب واسازی و هرمنوتیک توجه کنیم که اصل فلسفه را یونان میدانند، باید بپذیریم که برداشت شفاهی از منبع کتبی، دیر یا زود خودبخود باید بر علیه هر مطلبی اقدام کند که خیلی اصرار داشته باشد قانون خدا است؛ مثلا نظام جمهوری اسلامی ایران.

یونان تقریبا در هر جایی که نامش مطرح شود، باید اول تبار ادبیاتش در ایلیاد و ادیسه ی هومر لحاظ شود و بعد عنوان شود که فلسفه اش از درون ادبیاتش بیرون پریده است. حماسه ی هومری که داستان همکاری یونانیان و خدایانشان در نابودی تروآ در ساحل شرقی مقابل یونان در آسیا است، یادآور شبیه بودن نام شهر هدف نابودی با کلمه ی tyro به معنی نابودی است. تیرو نام معشوقه ی پوزیدون بود و با توجه به ریشه داشتن نام در "ها تالو" منشا نام اطلس و آتلانت در آن، تجسدش به گونه ی شهر، تکرار تجسد آتلانت به گونه ی آتلانتیس یعنی آتلانت مونث است. آتلانتیس نیز مرکز پرستش پوزیدون بود و به تمدنی عظیم شهره بود که در زیر امواج دریا نابود شد. نابودی آتلانتیس با سیل، جانشین نابودی سرزمین بین النهرین یا عدن با سیل است. عدن خاستگاه آدم ابوالبشر است. نام آدم را با ادوم به معنی رنگ سرخ مرتبط کرده اند ازآنرو که ادوم دراصل، "ها دم" است که میتواند "ها" ی تعریف فنیقی به اضافه ی "دم" به معنی خون باشد. ازاینرو آدم را خلق شده از گل سرخ خوانده اند. جالب این که زمین سرخرنگ نیز "آداماتو" به معنی آدم مونث نامیده میشود. یک دلیل این است که سرخی گل رس، از خون موجودات مرده تلقی شده و گل رس وسیله ی ساخت و ساز است. بنابراین ساخت و ساز در حکم وجوب مرگ بر خلاف زندگی، و تمدن انسانی، حامل تفکری علیه خلقت خداوند است. فراماسونری نیز روی همین فکر، بر تعریف ماسون به معنی بنَا یا معمار درخصوص معماری جهان جدید استوار است. بنًا و معمار، "مداد" نامیده میشدند. اگر این کلمه را برعکس کنید، لغت "دادم" به دست می آید مرکب از هسته ی "داد" به اضافه ی "م" تعریف. "داد" مخفف "اداد" تلفظ دیگر "حداد" به معنی قانونگزار و برقرارکننده ی عدالت است. حداد نام بعل خالق کنعانی ها بوده و ازآنجاکه خلقت به آهنگری تشبیه میشده، کلمه ی "حداد" در عربی به معنی آهنگر است. پس خلقت معمار درست مثل نامش، وارونه ی خلقت خدا است و تمدن از این خلقت وارونه تغذیه میشود. اما این خلقت وارونه حکم وارونه شدن خلقت آدم به درون خاک رس را دارد و با مرگ مرتبط است. به همین دلیل هم هست که عدن در دنیای مردگان و زیر زمین جستجو میشود. کلمه ی عربی "معدن" به معنی جایگاه عدن است. فلزات لازم برای رشد تمدن، درون معدن جستجو میشوند. پس هر چیز مقدسی که بوی بهشت خلقت نخست را داشته، باید نابود شود. غرق شدن بابل یا همان آتلانتیس همین معنی را میرساند. سیل که آن را از بین برد، از "مطر" یعنی باران ناشی شد. این کلمه منشا لغت انگلیسی water به معنی آب نیز هست. تهاموت که مادر خدایان بود به آب و سیل تشبیه میشد و جهان مادی از بدن او پدید آمد. کلمه ی عربی مطر به معنی باران، با کلمات "مادر" یا mother و نیز matter به معنی مادَه و مسائل مادی مرتبط است. برگشتن پوزیدون هم علیه آتلانتیس و هم علیه تروآ، دو روایت از یک داستان است و در مورد تروآ، یونانیان اگر جای سیل را گرفته اند به خاطر آن است که نمادی از مادی گراییند. یادمان باشد علاوه بر تروآ، بندر فنیقی صور در لبنان هم را داریم که تروآ بازتولید آن در ترکیه به نظر میرسد. آن در یونانی tyros تلفظ میشد تا یکی از کاندیداهای تروآ باشد. همانطورکه تروآ توسط یونانی ها نابود شد، بنادر فنیقی تبار شرق مدیترانه نیز مورد هجوم صلیبیون اروپایی قرار گرفته اند که از مسیحیت نیقیه ای یونانی تبار پدید آمده بودند و جنگ صلیبی غرب علیه شرق، اکنون آشکارا به نبرد مادیگرایی علیه تفکرات مذهبی تبدیل شده است. میتوانیم بگوییم رسیدن مادیگرایی در این تصویرسازی به یونانیان، درواقع نمایشی از تفسیر هرمنوتیک برداشت های معنوی فنیقی در مادیگرایی فرزندان یهودیشان است که قصد نابود کردن بنیاد خود را دارند تا خود نه حاشیه بلکه اصل باشند که الان هم تقریبا شده اند. اما چیزی که به این تغییر، جامه ی یونانی پوشاند، دوقلو بودن یونانی گری و یهودی گری در مسیحیت اروپایی بود و درحالیکه یهودیت ادعای حفظ خدا را میکرد یونان که اروپایی تر تلقی میشد وظیفه ی اصل داستان یعنی مادیگرایی را بر دوش کشید تا یهودیت از اتهام خیانت به خدا مبرا شود و به اصل قضیه یعنی دروغنمایی معنویت بپردازد. طبیعتا این کار، با یهودیت سنتی که رباخواری و تجارت مادی یهود بر آن استوار بود ممکن نبود. پس جادوی کابالا بار معنوی یافت. تا قبل از قرن 18 کوچکترین ادعایی مبنی بر معنوی بودن کابالا وجود نداشت و آن صرفا به عنوان یک عددبازی و نمادنگاری جادوگرانه شناخته میشد. کابالا نتیجه ی نوعی تفسیرگرایی رمزی افراطی در مباحث باطنی محدود سنت تلمودی بود که از "جماران" (جمع جماره) یعنی تفسیرهای میشناه ناشی شده بود و به زودی خود را برخاسته از 10فصل گم شده ی تلمود خواند و حتی متون کابالایی از قلم "یهودا ها قادوش ها ناسی" (بنیانگذار فرضی تلمود) نیز جعل نمود. کابالا ستاینده ی زندگی مادی انسان بود که در یهودیت، نتیجه ی اخراج انسان از عدن در اثر گناه جنسی و فریب خوردن آدم از حوا با آن به شمار میرفت؛ پس جادوی جنسی را ستایش زیست مادی به شمار می آورد و علاقه مندان به تابو شکنی جنسی را با برساختن یک نوع هاله ی جادویی حول خود، وادار به جرئت کردن در پای نهادن در حوزه ی خود و خدمتگزاری به منافع تجاری خود مینمود. ولی در قرن 18 ناگهان چندین تلاش در باب روحانی نشان دادن کابالا انجام گرفت که در قرن 19 به ظهور تئوسوفی بریتانیایی و تاثیرگذاری شدید کابالا از طریق آن در دین سازی جهانی منجر گردیدند. یکی از اولین و موثر ترین ادعاها دراینباره را m.de briere در 1847 در فرانسه انجام داد. وی از نسبت دادن این عقاید به کابالا دفاع کرد: 1-خاستگاه مشترک همه ی ادیان. 2-وجود برخی از علوم باطنی مقدس که در آنها فقط طبقه ی کاهن جایز به مشورت بوده است. 3-وجود یک زبان مقدس بسیار باستانی مشترک در میان روحانیون شرقی که به صورت های عبادی و جادویی منتقل میشود. 4-انتقال این زبان با کمک هیروگلیف ها که خود دارای اهمیت مذهبی و جادویی بودند. 5- اصل دوگانه ی ارائه ی مبانی مقدس این علوم کهانتی و عمدتا الهیاتی: الف)تقلید از کلمات در قالب هیروگلیف متون مقدس؛ ب) تقلید از افکار در قالب تصاویر، بت ها، چهره های نمادین و خدایان. 6-وجود زبان مقدس و خط هیروگلیف در بین تمام اقوام دارای علوم باطنی، مثلا در میان فنیقیان و کلدانیان. در هیچ کشوری به اندازه ی بریتانیا، در توسعه دادن این آرزوها بر پایه ی کابالا افراط نشد:

Kabbalah: Arthur waite: book1: chap2,3

مسلما دلیل استقبال سیاستمداران بریتانیایی از چنین تزهایی آن نبود که به آرمان های مزبور اعتقاد داشتند بلکه آن بود که دیگران به آ آرمان ها دل بسته بودند. در تمام کشورها افراد عاقل بر اساس شباهت های بین ادیان، وجود یک مذهب اولیه و معنوی را که باعث یگانگی مردم میشد باورپذیر میدیدند و انگلیسی ها داشتند از این باور صلح طلبانه برای ورود ملت ها به بنیان واحد دین که آن را از روی جادوی جنسی کابالا ساخته بودند سود میبردند. یادمان باشد تاریخ انگلستان، بنای لاندونیوم یا لندن را سال 71 میلادی و دقیقا یک سال بعد از تخریب معبد اورشلیم تعیین کرده تا لندن اورشلیم نو و دنباله ی آرمان های یهود باشد و بعد با گستراندن فراماسونری خود در فرانسه و آلمان، درآنجاها نیز برای خود یارگیری کرده است ضمن این که تز ماسونی تاسیس "آتلانتیس نو" یعنی پایتخت نوین جهان در قاره ی جدید را که ایالات متحده ی امریکا باشد نیز تا به انتها پیش برده است. اما تمام این تلاش های امپراطوری سازانه با واکنش منفی بیشتر مردم عصرش روبرو شده و درنهایت مجبور شده از بعضی از مستعمرات، به ظاهر، بیرون بیاید. این یکی از مسائل مورد گفتگوی هرمونتیک در تاریخ بوده و هرمنوتیک جمهوری اسلامی نیز خودبخود این گفتگوها را به صورت اعتراض مردمش به هدر رفتن پول مملکت در مستعمره سازی های او بازتولید کرده است. چه کسانی مدام این گفتگو را توی کله ی مردم میریزند؟ شبکه های اجتماعی هدایت شده از بلوک غرب، شبکه ی ماهواره ای صدای امریکا و کانال های لندن نشین مشابه همچون بی بی سی، من و تو، ایران اینترنشنال و کلمه. جمهوری اسلامی روی تجربه های استعماری پیشین استوار شده و متاسفانه از این تجارب، به جای پیروزی های استعمارگران، فقط فحش خوردن های استعمارگران نصیبش شده است. اگر هاله ی فحش را کنار بزنیم و یک دستاورد مهم اولیه پیداکنیمآن قطعا حفظ و بهبود ایران پس از انقلاب است و شاهکار جمهوری اسلامی حفظ دستاوردهای مادی اولیه اش بوده است. اما این شاهکار، تمام در وضعیت جنگیس ممکن شده و الان اصلا معلوم نیست اگر شرایط جنگی برقرار نشود چگونه ممکن است کشور را اداره کرد. چون این مملکت را چیزی جز تن دادن به نقطه نظرات کابالایی دشمنان ابر شیطانی مثل نتانیاهو به پیش نبرده است.

خبر ابلهانه بسازید تا پر مخاطب شوید: دستور جدید رسانه ای برای ایران

نویسنده: پویا جفاکش

در تاریخ 4بهمن 1400 خبرآنلاین بخش هایی از گفتگوی روزنامه ی شرق با ابراهیم گلستان را در مورد کتاب «برخوردها در زمانه ی برخورد» برجسته کرده بود که یکیشان به نظرم جالب تر آمد: به گلستان میگویند: «در بحث های میان شما و دیلن تامس، نکات بسیار جالبی مطرح میشود: در جایی شما شعر حافظ را به نقاشی های ابستراکسیون شبیه میدانید؛ نوعی بودن با نبودن، یا گفتن با نگفتن. آیا میشود این تعبیر را به دوره ای تاریخی تعمیم بدهیم که شما بعدتر درباره اش صحبت میکنید و بگوییم این دوره ی تاریخی [یعنی دوره ی اطراف واقعه ی 28مرداد 1332] چیزی شبیه ابستراکسیون بوده است؟» و گلستان پاسخ میدهد: «اتفاقات تاریخی تصادفی، غیر از منطقی است. ممکن است از لحاظ تصادف اتفاقاتی بیفتد که با منطق یا عینیت شباهت نداشته باشد، ممکن است من کاری بکنم که درست باشد اما از روی فکر درست انجام نگرفته باشد. قاطعیت فکری نهایی در کار نیست.» پرسش ادامه می یابد: «کتاب "برخوردها در زمانه ی برخورد" از بحث درباره ی شعر حافظ و نقاشی، یکباره وارد بحثی سیاسی میشود. میخواهم بپرسم این عامدانه است که بحث ابستراکسیون را مطرح میکنید و بعد به سیاست میرسید؟ آیا میتوان گفت اتفاقات تاریخی آن دوران، ملی شدن صنعت نفت و کودتای 28مرداد چیزی شبیه همان سبک است؟» و گلستان جواب میدهد: «حتما. ممکن است اگر اشتباه کنیم و کج و کوله برویم برای آن یک منطق پیش بیاید که غلط هم هست و برعکس، ممکن است اشتباها یک کاری کنیم که اتفاقا درست بیاید. از یک گفته یا ایده نمیتوان فرمول کلی اقتباس کرد. هر کاری، فکر و منطق خودش را لازم دارد.» از توجه رسانه ی اصولگرای پر حرف و حدیثی مثل خبرآنلاین به این نکته کمی تعجب کردم. مسلما دوران دکتر مصدق شباهت هایی با امروز دارد: ایستادن مقابل استعمارگران، تحریم و آشوب هایی که خارجی ها علیه دولت وقت به راه می اندازند. آیا احساس شده که ایران هنوز همانطوری است؟ خودم که بعضی اوقات همینطور حس میکنم. اما تازگی ها و در آشوب اخیر 1401، دارم کم کم به مدل هایی برمیخورم که از بس تکرار شده اند انگار خودشان یک الگوی سیاسیند.

مثلا همین اواخر، خانمی از فامیل شکایت میکرد پسرش دانشگاه نمیرود و میگوید اگر برود، دانشجوهای دیگر مسخره اش میکنند، چون برای تحریم حکومت دانشگاه نمیروند و به او میگویند "تو هم لوس هستی و هم حکومتی." بعضی اوقات هم این آقا پسر، تصاویری را از فضای مجازی برمیدارد و به مادرش نشان میدهد مثل این که «چند دانشجوی دختر چادری، در روی صندلی های کلاس دانشگاه نشسته اند ودانشگاه با ساندیس از آنها پذیرایی میکند.» و یا این که ویدئوی کلاس خالی ای را به مادرش نشان میدهد که استاد دارد برای هیچ کس حرف میزند و درس میدهد. حتی شنیدن وجود چنین ویدئو هایی از زبان آن خانم غیر قابل باور بود چه رسد به این که باور کنم آن خانم آن فیلم ها را باور کرده است. ولی متاسفانه آن خانم باور داشت که واقعا چنین اتفاقاتی دارند در ایران روی میدهند. گفتم: «آخر چطور ممکن است یک استاد دانشگاه برای کلاس خالی حرف بزند؟ اصلا چه کسی بود که فیلم گرفت؟ باور نکنید اینها را جانم. باور کنید اینها را در خارج از ایران فیلمبرداری کرده اند و برایتان فرستاده اند.» اما خانم نمیتوانست باور کند واقعیت ندارد. حتما تا اینجا اطلاعات کمی درباره ی سیاست داشته باشید، یاد دستورالعمل "مارپیچ سکوت" افتاده اید؛ این که طوری فضای رسانه ای ایجاد کنید که وسط بلوا اکثریت بی طرف هم از ترس مواخذه شدن، به نفع طرفی که شما دوست دارید موضع بگیرند. اما این بار فقط این نیست. طرف مقابل را ببینید. با آقا پسر مزبور درباره ی چیزهایی که به مادرش میگوید و نشان میدهد صحبت کردم. خندید و گفت: «من فقط این کارها را کرده ام که دانشگاه نروم و راحت باشم. آن تصاویر را باور نمیکنم. میگذارم که مادرم باور کند.»

حالا طرف مکمل بینظمی های امسال را میبینید. قضیه فقط دروغ های خارجی ها نیست. قضیه این است که مردم میپندارند به نفعشان است این دروغ ها باور شود. نفع پرستی قضیه ی سابقه داری است ولی این چه منفعت طلبی ای است که با باور شدن احمق بودن ایرانی ها توسط خودشان به پیش میرود؟ وقتی من ایرانی باور میکنم که استاد دانشگاه مغزدارم به خودش اجازه میدهد کار احمقانه ای مثل سخنرانی برای کلاس خالی انجام دهد و در این حال از او فیلم بگیرند، یعنی این که منی که از دید آن استاد دانشگاه مغزدار، بی مغز محسوب میشوم، از او هم بدترم چون من یک ایرانیم و در مملکت احمق ها زندگی میکنم! ایرانی ها به حقارت ابلهانه ای که نسبت به خود دارند و خارجی در وجودشان کاشته، همینطور ناخودآگاهانه اعتراف میکنند. خارجی هیچ دروغ عقلپسندی برای ایجاد شورش ایجاد نمیکند. بلکه دروغ های ابلهانه تولید میکند. چون ایرانی به طور ناخودآگاه فکر میکند مردمش اینقدر ابلهند که فقط وقایع ابلهانه درباره اش جواب میدهند. همه ی این دروغ ها هم تکرار دروغ های خراب کننده ی رژیم پهلویند. آتش زدن زندانی ها در اوین، تکرار آتش سوزی سینما رکس است و ادعای مقتول شدن جوانمرگ ها تکرار شایعات مقتول شدن شریعتی و جلال آل احمد و صمد بهرنگی و مصطفی خمینی و غیره توسط ساواک شاه. جمهوری اسلامی از همان که کاشته، دارد درو میکند. اتنقلاب او توسط مردمی انجام شد که در بوئین زهرا زلزله شده بود، گفته بودند کار شاه است. اما آن مردم را میشد درک کرد. یکی از گروگان های امریکایی که دانشجوهای گروگانگیر او را از مناطق قشنگ تهران به محلات فقیر و زاغه نشین آنجا برده بودند تا نشانش دهند چرا از شاه و امریکا خشمگینند، با دیدن وضع فجیع زندگی مردم به این نتیجه رسید و بعدا در مصاحبه با فیلمی از بی بی سی درباره ی گروگانگیری، نتیجه گیریش را گفت: «گمانم هیچ انقلابی نتواند وضع این مردم را تغییر بدهد.» هنوز هم آن نوع نواحی در ایران زیاد است و وضع مردمشان هم از بعضی جهات بهتر و از بعضی جهات بدتر است. ولی کسانی که در شورش های اخیر شرکت میکنند از جنس آن مردم فقیر و بیسواد نیستند، کسانی هستند که قدرت مطالعه و شعور درک مطلب دارند. پس چرا وضع امروز این کشور با اصل «هرچه احمقانه تر، قهرمان تر» پیش میرود؟

به نظر من، این وضعیت با شعار اعتراضی «رضا شاه، روحت شاد» بی ارتباط نیست. تصویری که امروزه از رضا شاه وجود دارد و شبکه ی "من و تو" که بنیانگذارش با خاندان پهلوی نسبت فامیلی دارد آن را نبش قبر کرده اند، تصویر مردی از طبقات محروم جامعه است که از کودکی، سختی های محرومیت مردم خود در شمال ایران را به چشم دیده و برای این که بتواند به محرومیت های طبقه ی خود پایان دهد، تصمیم گرفت به هر قیمتی شده، شاه شود. این تصیر، تصویر دقیقی نیست. چون چیز زیادی از کودکی رضا خان روشن نیست و حتی پدرش هم دقیقا معلوم نیست کیست و حتی گفته میشود یک قزاق بوده که از باکو به ایران آمده بوده است. کتاب "هدایت الله بهبودی" به نام "از رضا نام تا رضا خان" دوباره این موضوع را بر سر زبان ها انداخت. نام این کتاب نشان میداد که باید زندگی نامه ی رضاخان باشد. ولی درعمل معلوم شد که این کتاب فقط نشان میدهد که چرا رضاخان با حمایت انگلیس از او موفق به کودتای نظامی و بلاخره شاه شدن شد. درواقع کتاب بیشتر داستان قزاقخانه بود و روشن میکرد که قزاق ها که حتی رئیسشان با موافقت روسیه تعیین میشد، چگونه با سقوط حکومت تزاری روسیه و علیرغم تلاش های رجال قاجاری برای نگه داشتن آن در ید ایران، عملا تحت اختیار تنها رقیب خارجی باقی مانده یعنی انگلستان درآمدند و با رسیدن رضاخان تحت حمایت انگلستان به ریاست قزاقخانه، شاه قاجار و مدافعانش عملا دیگر هیچ نیرویی برای محافظت از خود در مقابل خواست های رضاخان نداشتند. نویسنده در جواب انتقاد ها به ضعیف به نظر رسیدن اهمیت رضاخان و چرایی آن در اجرای این نقشه –به هر نحوی که بوده باشد- در مصاحبه با شماره ی 29 مجله ی عصر اندیشه (شهریور 1401) عنوان میکند که زندگی نامه ی رضاخان واقعی نیست و حتی به دستور خودش هم تنظیم نشده و این پسرش محمدرضا شاه بوده که برای او تاریخ نوشته و چارچوب این تاریخ را هم از روی زندگینامه ی کورش کبیر کپی کرده است. حرف منطقی ای است چون بعید به نظر میرسد رجال قاجاری انگلوفیل تنظیم کننده ی تاریخ انگلیسی ایران برای رضاخان آنقدر اعتبار قائل باشند که زندگینامه اش را بنویسند و خودش هم به عنوان یک آدم عامی متوجه اهمیت این کار نبوده است. اما یادمان باشد پهلوی دوم نمیتوانسته با کورشی که در ایران ریشه ای نداشت و ایرانی ها او را با انگلیسی ها شناخته بودند رضاخان را مردمی نشان دهد مگر این که روی جنبه های آشنایی از زندگی کورش تاکید کند: داستان پسرکی خدایی که به طور اتفاقی در بین مردم عادی متولد شد ولی به حکومت رسید؛ چون این جنبه ی مشترک رضا خان و کورش را قهرمانان مذهبی مردم مثل یوسف و داود و حتی محمد هم داشتند.

ایده ی قهرمان زاده شده از طبقه ی پست، به مذاهب خورشیدی برمیگردد. خورشید در اعلای آسمان است اما در افق زمین پست غروب میکند و از آن از نو متولد میشود. بدین ترتیب یک موجود الهی و اعلی از میان مردم پست و بی همه چیز طلوع میکند مثل مسیح که شاه یهودا بود ولی در میان مردم بی چیز زندگی میکرد. روز عیسی مسیح در هفته یعنی یکشنبه "ساندی" یعنی روز خورشید است. نام مسیح از موشو یا میشو یا موسیو به معنی عالیجناب می آید که عنوان خورشید هم هست. همین کلمه به موشه یا موسی نیز تبدیل شده است. موسی نیز فردی از میان بردگان بنی اسرائیل بود که در دربار فراعنه ی مصر بزرگ شد. میتوان المثنای تاریخی او را ممالیک مصر دانست که گفته میشود بردگانی چرکس تبار و قفقازی بودند که به حکومت مصر رسیدند و کلمه ی مملوک نیز در اصل به معنی برده است. نکته ی جالب این که موشو فرم معوج کلمه ی عربی "معز" به معنی گرامی است و اولین سلطان مملوک مصر نیز "المعز" نام داشته است. یعنی المعز میتواند خود موسی باشد منتها موسایی که با سرزمین های ترک اطراف دریای خزر مرتبط شده است. نکته ی جالب این که در اوکراین نیز با نام خانوادگی "مملوک" در بین مردم روبروییم. این نام به قهرمانی محلی برمیگردد که نامش هم "مملوک" تلفظ میشود و هم "مملیوک". در تلفظ دوم، "یوک" معادل "ویچ" روسی است که کار همان "آق" ترکی در نسب سازی را انجام میدهد. مثلا "قزاق" که یعنی از نسل "غز"، و "واسیلوویچ" که همان "ابن واصل" عربی است. بدین ترتیب مملوک نیز عمدا مملیوک تلفظ میشود تا به معنی "از نسل ممل" باشد. ممل یعنی متعلق به مادر. در مجارستان این کلمه "مامیلا" تلفظ میشود و معمولا معنی پستان میدهد. ولی در اوکراین، گاهی کنایه از کسی است که مادرش معلوم باشد و پدرش نه؛ یعنی حرامزاده. اگر دقت کنید عیسی مسیح متهم به حرامزادگی بود و در داستان موسی نیز فقط مادر او حضور دارد و صحبتی از پدرش نیست. ارتباط موسی/مسیح با بردگان است که پای سرزمین های شرقی اوکراین را به این میدان باز میکند. قبچاق ها که زمانی بر سرزمین های اطراف رود ولگا حکومت میکردند و ظاهرا انعکاسی از مردمی هستند که بعدا بیشتر به نام خزر معروف شدند، در وقت بی چیزی فرزندان خود را به عنوان برده به خواستاران میفروختند و خود را اینطور توجیبه میکردند که این کار، بهتر از آن است که هم خودشان و هم کودکان از گرسنگی بمیرند. بیشترین کسانی هم که این بردگان قبچاق را میخریدند روس ها بودند که در آن زمان ها بر "کی یف" در اوکراین حکومت میکردند و ترکان باید از همانجا راه خود را به سوی غربی شدن و به قدرت رسیدن در اروپای غربی باز کرده باشند و شهرت شاهان برده نیز ازاینجا پدید آمده است. پروفسور آناتولی تیورین مخالف آن است که مملوک های مصر، بردگانی بوده اند که در مصر به قدرت رسیده باشند. به نظر او آنها به همراه عثمانی های ترکیه، غزر/قجرهای ایرانی و هزاره های افغانستان، جنگجویان خزری بوده اند که از قفقاز به درون خاورمیانه و آسیای مرکزی یورش برده و سرزمین ها را فتح کرده اند. پس به نظر تیورین جنگ بین عرب ها و خزرها در قرن هفتم از به قدرت رسیدن عثمانی ها در قرن 15 بلافصل است و جنگ اول را بینتیجه اعلام کرده اند تا فاصله ی بین قرن های 7 و 15 را طوری پر کنند که تاریخ طولانی شود. پس از آن، منظور از خزر، دولت آستراخان بوده که حکومتش از اورال تا اروپای شرقی را دربرمیگرفته و روس ها به کمک ترک های کولمک آن را منهدم و بین خود تقسیم کرده اند. اوکراین به روس ها رسیده و قفقاز شمالی و منطقه ی ولگا به کولمک ها که به نظر او نامشان مرتبط با کلیمی نامیده شدن یهودیان است. تیورین، اساس حکومت روسی اوکراین را خزری استنباط میکند و معتقد است که به همین دلیل بوده که تمام نشانه های حکومت استراخان در قرن 19 به دست رومانف ها از بین رفته است.:

“integration of information on the khazars into the new chronology of fomenko and nosovsky”: a.tyurin: textarchive.en

اوکراین و بقیه ی اروپای شرقی، دروازه ی ورود یهودی های اشکنازی (ایشغوزی یا اسکیتی) یعنی یهودی های ترک تبار به اروپای غربی بوده که رتچیلدها و دیگر اربابان مالی جهان از بین آنها طلوع کردند و هر جایی که یهودیت با قهرمانان افسانه ای از هیچ به همه جا رسیده اش خودنمایی کرده، با مردمی روبرو خواهید شد که به محض شنیدن تعریف های دروغین از خود از زبان ناسیونالیسم های نژادی قلابی کپی شده از برتری نژادی یهودیان، خود را مثل قهرمانان تورات –که بدبختانه قهرمانان ایران اسلامی نیز بوده اند- تحت حمایت خدا میبینند و برای جلب توجه خدا، به تکرار "بهانه های بنی اسرائیلی" و تمام بلاهت پشت آنها دست میزنند. قرار نیست حتما تورات خوانده باشند؛ کافی است چند نمونه از هزاران کپی تمدن مغربزمین از قهرمانان مضحک تورات را در رسانه یا مذهبشان دیده باشند. رضا خان هم به خاطر همین مقدس است؛ چون به نظر آدم عامی بی اطلاع از همه جا حکومت کردن همانقدر راحت است که فیلم های ابلهانه ی بالیوودی درباره ی حاکم شدن یک آدم معمولی نامتخصص و درست شدن یک شبه ی هندوستان نشان میدهند. وقتی کسی که ادعا دارد تا این حد به مضحکه کشیده میشود ناخودآگاه –و البته رسانه هایی که ناخودآگاه را به بازی میگیرند- نیز حکم میکند حاکم و دستگاهش هم به همان حد مضحک به نظر برسند.

این من را به یاد فیلم کلاسیکی به نام "ماجراهای تیل" می اندازد که در بهار 1385 به مدیریت جواد پزشکیان دوبله و در تابستان همان سال برای اولین بار از تلویزیون و از برنامه ی «جشنواره ی تابستانی فیلم های سینمایی شبکه ی دو» پخش شد. این فیلم درباره ی نقش جوان زرنگ و مسخره ای به نام "تیل اولن اشپیگل" در شورش بلژیکی ها علیه استعمارگران اسپانیایی بود. فیلم با اعدام پدر تیل با سوختن در آتش به سبب تلاش او برای مبارزه علیه بیگانگان میپرداخت. ولی برخلاف شروع ترسناکش، درعمل پیروزی های تیل بیش از این که به هنر خودش مربوط باشد، ناشی از بلاهت دشمنانش بود؛ دشمنانی که "گول ها" –یعنی بلژیکی ها- را تحقیر میکردند و البته گول های تصویر شده هم واقعا ابله و مضحک بودند و باعث استتار بلاهت حاکمان بیگانه شده بودند. آیا شورش کردن واقعا همینقدر راحت بود؟ البته که نه. چون حضور تیل در جنگ های منجر به جدا شدن هلند –شامل ناحیه ی بلژیکی زادگاه تیل- از اسپانیا، فقط یکی از صحنه های زندگی او است. او به سراسر اروپا سفر کرده و مدتی را در خدمت یک کشیش و مدتی هم دلقک یک شاه بوده است. تقریبا همه ی آدم ها را به مسخره گرفته است؛ بیشتر از همه خودش را (البته حتی اینجا هم برای مسخره کردن دیگران). نام او نشانگر این مطلب است. اول از اول به معنی پاک کرئن می آید و اشپیگل به معنی باسن است. اولن اشپیگل یعنی "باسنم را پاک کن" و در بعضی جاها این کلمه به معنی «باسنم را لیس بزن» به کار میرود. با این حال، این کلمه دوپهلو است. چون اولن اشپیگل ضرب المثلی به معنی «من آینه ی تو هستم» نیز هست. تیل مضحک و مسخره، آینه ی مردم خودش بود. از طرفی چون اولن و اشپیگل به ترتیب به معانی آینه و جغد نیز هستند او گاهی با یک آینه در یک دست و یک جغد در دست دیگر تصویر میشد که در این تمثیل، جغد نماد دانش است. اولن اشپیگل آدم دانایی بود که خود را به حماقت میزد و ازاینرو با جحی در خاورمیانه ی عربی، بهلول در ایران، خواجه نصرالدین در ترکیه و ابونواس در شمال افریقا قابل مقایسه است. فومنکو و نوسفسکی در کتاب "اولن اشپیگل و گالیور: ضد انجیل های قرون 16 تا 18" (2017) برآنند که اولن اشپیگل درواقع فرم به مسخره کشیده شده ی مسیح است که وظیفه دارد تا وقایع زندگینامه ی مسیح را به گونه ای مسخره و عامیانه بازتاب عیسی و مردم باورمند به او نشان دهد. ازجمله در گفتار 35 از فصل اول کتاب، روی داستان اولن اشپیگل با ارل "هسن" در آلمان تاکید میشود که طی آن، اولن اشپیگل خود را به ارل یک هنرمند بزرگ معرفی میکند که نقاشی های دیواری بزرگ و زیبا میکشد ولی ابلهان نمیتوانند نقاشی او را ببینند. بعد وانمود به نقاشی میکند و "دیوار برهنه" را به ارل و دربارش نشان میدهد و در ازای این کار عنرمندانه، مزد هنگفتی از ارل دریافت میکند. تمام دربار نقاشی را میبینند به جز کسی که در قصر ارل به بلاهت مشهور است. این داستان با دو تا سه روایت میانجی، به داستان مشهور "لباس جدید پادشاه" از هانس کریستین اندرسن تبدیل شده است که در آن، دو شیاد برای پادشاه لباسی میدوزند که ابلهان نمیتوانند ببینند و پادشاه چنان تحت تاثیر قرار میگیرد که با همان لباسی که نمیتواند ببیند با دربار خود در خیابان رژه میرود و در میان مردم، فقط یک کودک میگوید "پادشاه لخت است" که پدرش او را به سکوت وامیدارد. به نظر فومنکو و نوسفسکی، نقاشی و لباس های فاخر، نشانه های رنسانسند و مظهر سوا کردن اشراف از مردم. موضوع نقاشی ها مذهبی است و لباس هم تن کسانی رفته که از مذهب به اندازه ی لباس، برای تایید خود استفاده میکنند. ولی نامعلوم بودن اثرات تقدس این مذهب عامیانه چنان است که گویی پادشاه لباس نداشته باشد یعنی هیچ معنویتی در آن دیده نمیشود. به همین دلیل داوود یهودی که سلف شاهان اروپا است در مجسمه ی میکلانژ لخت تصویر میشود و نیز تمام خدایان و قهرمانان یونان و روم که از فرشتگان هبوط کرده و نفیلیمند و جد اشراف اروپایی، ولی تقدس ندارند و مثل این است که لباس نپوشیده باشند.

مقایسه ی وضعیت روانی مردم دوستدار داستان های اولن اشپیگل در قرون 18 تا 20 با وضعیت روانی ایرانی های بلاهت دوست امروز، نشان میدهد که تاریخ مذهب اینجا تکرار شده است گویی که وضعیت طبیعی شرایط حکومت کشیش ها و آخوندها در هر جایی از تاریخ، تکرار حلقه ای ثابت باشد. نتیجه گیری ابتدایی و کوته نظرانه از این مقایسه، میتواند باور به تقدیر و عدم غلبه بر آن باشد. علم بی احساس اروپایی هم همین را میگوید و جالب این که نگرش سرسختانه اش در این مورد را از "ابن خلدون" گرفته است. "مقدمه" ی ابن خلدون یکی از اولین کتاب های منتشرشده به عربی بود که در ابتدای قرن19 در فرانسه کشف –و احتمالا جعل- شد اما نام ابن خلدون و فلسفه ی خاصش از مدتی قبل و در قرن 18 در اروپا ورد زبان روشنگران بود. این فلسفه میگوید که انسان محصول شرایط محیطی، اقتصادی، اجتماعی و سیاسی زمان خود است و در این زمینه تقریبا جبراندیشانه است. خلدون را میتوان جمع عربی "خلدی" یا کلده ای و نام "ابن خلدون" را میتوان به معنی "پسر کلدانی ها" دانست هرچند عربی بودن کلمه، نشان از آشنایی اروپایی ها از طریق عرب ها با او است. ولی اصطلاحات عربی، ضمن تصدیق این فلسفه، نگاه های بازتری به انسان نیز نشان میدهند. در اسلام ما دو زمان داریم: "زمان آفاقی" و "زمان انفسی". زمان آفاقی (از آفاق به معنی افق های جغرافیایی) همین زمانی است که با گذر روز و شب و ساعت و عصر و همزمانی های تاریخی شناخته میشود و همه ی ما الان در آن به سر میبریم. اما زمان انفسی یک زمان درونی است و همانطورکه نامش نشان میدهد با نفس یعنی "خود" و فردیت انسان سر و کار دارد. "انفس" جمع نفس یعنی "خود" است. ما انائیت ها (منیت ها) و بنابراین خودهای گوناگونی داریم و در لحظات گوناگون بسته به شرایط با آنها همهویت میشویم: گاهی عصبانی هستیم، گاهی زودرنجیم، گاهی مهربانیم، گاهی بیرحمیم، گاهی خوشبینیم، گاهی بدبینیم، گاهی شجاعیم، گاهی ترسوییم، .... از نظر زمانی هم انفاس ما گوناگونند. در درون ما هم آدم غارنشین وحشی هست و هم متمدن جنتلمن؛ هم شیر است و هم روباه؛ هم شمع و هم پروانه؛ هم حسین است و هم یزید؛ هم لیوبی است و هم سائوسائو؛ هم باب اسفنجی هست و هم اختاپوس. بسته به این که برایند این انفاس چه از آب دربیاید، ما میتوانیم از "زمان" خود (یعنی زمان آفاقی خود) جلوتر یا عقب تر و یا با آن هماهنگ باشیم که اکثر مردم در این ظرف سوم میگنجند. این که از ما به لحاظ زمان انفسی چه برایندی از آب دربیاید بسته به اراده ی خودمان دارد و این که چقدر سعی در آموزش و تجربه اندوزی برای بهبود شخصیت و جلوگیری از تکرار اشتباهات دست بزنیم. بر اساس اراده ی ما زمان انفسی به دو حالت "زبان لطیف" و "زبان الطف" تقسیم میشود. زمان لطیف همان "دهر" یا عامل جبر و تقدیر است و زمان "الطف" همان سرمد و فراروی از تقدیر از پیش تعیین شده. اگر ما همان قوانینی را که بر زندگیمان اعمال قدرت کرده اند –جغرافیا، سیاست، اجتماع، خانواده، خون (ژنتیک فعلی)، امکانات و انتظارات اقتصادی...- بی داوری بپذیریم و از آنها تبعیت کنیم، چرخه ی تقدیر را تکرار میمنیم و تابع سرنوشت از پیش تعیین شده میشویم. اگر چیزهای جدیدی به صحنه ی زندگی اضافه و از اجتماع خود فراروی کرده باشیم، سرمد را به درون زمان انفسی خود راه داده ایم. این بحث در اسلام وجود دارد ولی درباره اش صحبت نمیشود. باقی ماندن آن فقط برای توضیح آیات دردسرساز قرآن بوده است منجمله «فی یوم کان مقداره الف سنه مما تعدون: در روزی که مقدارش هزار سال در شمارش شما است» یا «تعرج الملائکه و الروح الیه فی یوم خمسین الف سنه: فرشتگان و روح به سوی او برمیشوند در روزی که مقدار آن 50000سال است.» که این آیات نشان میدهند غیر از سال ها و روزهای ما، خدا سال های روزهای دیگری هم میشناسد و هیچ آخوندی دوست ندارد 1400سال ناقابل تاریخ اسلام در این اعداد نجومی گم و وجود اسلام بی اهمیت به نظر برسد و ترجیح میدهند زمان دوم هنوز مثل دوران کلدانیان، درون نفس افراد باشد و نه در جهان واقع؛ البته این را فقط اهل فن که قرآن خوانده و دچار شبهه شده اند باید بدانند و نه مردم عادی. این که یوسف به صورت موسی، موسی به صورت مسیح، و مسیح به صورت کل مردم دوران مدرن در تاریخ تکرار میشوند هم نتیجه ی قانون فیزیکی و مادی خلدونی یا ابن خلدونی است که سیاست با آن بهتر میتواند کنار بیاید چون نمیتواند برای افرادی که دهر را به مقصد سرمد رها کرده اند پیشبینی و برنامه ریزی ای داشته باشد.

به نظر "آریه گرابویس" انتقال قدرت اقتصادی-سیاسی جهان از اروپا به امریکا پیرو تثبیت بشریت در حلقه ی تکرارهای تاریخی انجام گرفته چون انجیل پس از به اصطلاح کشف امریکا نوشته و ادبیاتش بر بستر مهاجرت یهودیان به ارض موعود، ناظر به تاسیس ارض موعود جدید است. سرتاسر تورات، تکرار مهاجرت از سرزمین ظالمان به سرزمینی جدید و مقدس است: مهاجرت ابراهیم از بابل، مهاجرت موسی و قومش از مصر، مهاجرت یهود از بابل. زمان در یک سری اسطوره های تکراری با شخصیت های مشترک المنشا منجمد شده و بیخود و بیجهت 4000سال تکرار شده تا با عهد جدید همه چیز تغییر کند. چرا که اروپا پس از نوشته شدن انجیل و بنابراین پس از استعمار امریکا درحال تغییر ذات مذهبی است. اروپا زیر نظر واتیکان مسیحی میشود، درحالیکه یهودیت از امریکا حکومت خود را پی میگیرد. کریستفر کلمبوس (کریستف کلمب) کسی جز «کالینیموس بن کالونیموس» ملقب به "کریستوبال کولوما" یعنی کولوم حامل امضای مسیح به عنوان آخرین شاهزاده ی اروپایی شاه داودی در اروپا نیست و با او مقر قدرت رش گلوتا به امریکا منتقل میشود. رش گلوتا (راس الجالوت) همان شاهزادگان یهودی بابلی هستند که نسب خود را به شاه داوود میرسانند و هدایت یهودیت فریسی را در اختیار دارند. آنها در زمان حکومت مملوک ها در مصر ساکن میشوند و بعدا به اسپانیا می آیند. ولی دراصل همان شاهزادگان بنی اسرائیل از نسل داودند که در زمان غلبه ی نبوکدنصر بابلی بر یهودیه به بابل کوچانده شدند و با غلبه ی شاه پارس بر بابل اعتبار خود را بازیافتند. افسانه میگوید شاه پارس با یونان یعنی بیزانس درگیر جنگ شد و یهودیان که در خدمت او بودند به او خیانت کردند و باعث شکست سنگین حکومت پارس از یونانیان شدند. این هم مبنای داستان نبرد خسرو پرویز با هراکلیوس امپراطور روم یونانی است و هم مبنای داستان نبرد داریوش پارسی با الکساندر یونانی (اسکندر کبیر). شاه پارس به سزای این خیانت، تمام اعضای خاندان شاه داود را کشت. ولی نوزادی که بعدا از مادرش متولد شد این خاندان را زنده نگه داشت. او "دیوید بستانیا" رئیس جدید رش گلوتا بود. شاه پارس به راهنمایی رویایی، دختر خود را به ازدواج او درآورد و اینچنین بستانیا دارای قدرت و اعتبار بالایی شد و همو بود که مقر قدرت رش گلوتا را به اروپا انتقال داد. دیوید بستانیا درواقع داود اصلی است و همتای داود نبی که چوپانی بیش نبود و امتیاز اشرافیت خود را از ازدواج با دختر شائول شاه یهودیان به دست آورد. شائول با پایان دادن به دوران حکومت پیامبران و در پیش گرفتن زندگی فسادآلود و غیر شرعی، عملا پیشوای فریسی گری بود و فریسی یا پاروشیم، تلفظ دیگر فارس و پارس است. این با انتقال قدرت از مصر به اسپانیا در تضاد نیست. چون مصر و بخصوص قاهره ی مملوک ها را همان بابل میدانستند و رش گلوتا در مصر با اخوت سنت جان از حبشه به اتحاد رسیده بودند. فتح اسپانیا توسط موسی ابن نصیر، همان انتقال یهودیت تحت رهبری موسی از مصر به سرزمین موعود است. این یهودیان اما خزری بودند و همراه تاتارهای شمالی از قفقاز آمده بودند بطوریکه به قدرت رسیدن آنها در بین کاتالان ها باعث همخانواده شدن زبان باسک های فرانسه و اسپانیا با زبان های قفقازی شد. رش گلوتا در بین کاتالان ها در کاتالونیا ساکن شدند و ازآنجا به خاندان سلطنتی ژرمن اسپانیا در پیروزی بر اعراب کمک کردند. امپراطوری های استعماری پرتغال و اسپانیا از اتحاد این خاندان سلطنتی با کولوم ها پدید آمدند. به جز آن کولوم ها در لوکا در توسکانی هم ساکن شدند و درآنجا فلورانس را پدید آوردند که مستقیما در اتحاد ژرمن ها با رم و پیدایش امپراطوری مقدس روم به مرکزیت مذهبی واتیکان از این اتحاد نقش آفرینی کردند. به نظر محقق، اولین پاپ تاریخی رم "مارتی کولوما" از همین خاندان بودند. شیر یهودا نماد داود در فلورانس به روح رنسانس تبدیل شد و به "لئوناردو" یعنی شیر سرسخت یا شیر دلاور مشهور گردید که ترجمان تاریخی شده ی او "لئوناردو داوینچی" نماد رنسانس از فلورانس است. بنابراین نظر اسپینوزا درباره ی این که یهودی ها اروپا را اداره میکنند درست بود. اما فقط کولوم های بارسلونا در کاتالونیا بودند که شاهزاده خوانده میشدند. ریاست مکتب تلمودی اروپا و کابالا نیز با آنها بود. آنها روح القدس را که نمادش کبوتر بود با خود حمل میکردند و کولوم در زبان کاتالان به معنی کبوتر است. با ظهور مسیحیت واتیکانی، مسیح که از روح القدس پدید آمده، از ظاهر شاه داود استعفا میدهد؛ شاه داودی که روایت دیگرش دیوید بستانیای نوزاد از قتل عام شاه پارس نجات یافته است همانطورکه عیسی مسیح از قتلعام شاه هرود نجات می یابد. حالا مسیحی داریم که از نسل شاه داود ولی در دین دیگری است که از دین داودی ها پدید آمده است. اما این دین قدیمی تر یعنی یهودیت فقط بعد از پیدایش مسیحیت موجود شده است و در مقایسه با یک دین جدیدتر و بهتر یعنی مسیحیت معنی می یابد. بنابراین وظیفه دارد مذهبی عقبمانده تر و خشن تر باشد که عده ی کمی آن را دارند و چون به نظر میرسد از قدیم مذهبشان آن بوده، اجازه دارند تا عهد عتیق نونوشته ی کولوم ها را سرمشق خود قرار دهند و هرآنچه را که مسیحیت حرام کرده، قانونش را به نفع رهبران مسیحیت دور بزنند. از برایند مسیحیت با یهودیت اسلام پدید می آید و با همراهی یهودیت در شرق قدرت میگیرد. قستنطنیه و همتای قدیمی تر جنوبیش پطرا یا مرکز مقدس پیشین اعراب، جای آیینی خود را به مراکز نوظهور مکه ی حجاز و بیت المقدس فلسطین میدهند. از ترکیب این مذاهب با خدایان پیشین، خدایان مسیح مانندی چون بودا و هورس ظهور میکنند. همه ی این دین سازی ها به نفع انگاره ی مسیح خدایی متولد شده از مردم پست و موید آنها تمام میشود. این کمک میکند تا انگاره ی قوم برگزیده ی خدا که یهودند پذیرفته و جا برای آنها در میدان اقتصاد جهان بازتر شود. حالا دایره ی مسیح داودی گریخته از ظالمان زمین، به وسعت یک قوم میشود و یک عالم قصه و افسانه درباره ی تحت ستم و مهاجرت بودن دائم یهودیان اختراع میشود. همه ی اینها کنایه از مهاجرت قوم مظلوم و بنابراین مقدس، به یک سرزمین نوپای یهودی و یک ارض موعود راستین به نام امریکا است.:

“colon un principle judio?: andreu marfull pujadas: en el diario el pais costarica, 31 aug2021

اگر این تز درست باشد، حکومت مسیحیت بر اروپا هیچ وقت اتفاق نیفتاده است و احتمالا به فاصله ای کمتر از 43 سال عمر جمهوری اسلامی، مسیح عالمان بی عمل رنسانس، به اولن اشپیگل تبدیل شده است. او فقط وجود داشت تا قانون یهودی رهبران آتی امریکا منطقی به نظر برسد. پس، از اسلامی که از ترکیب آن مسیحیت بیحاصل با یهودیت پدید آمده نمیتوان انتظار نتیجه ی بهتری را داشت. سال ها است که هیچکس در جامعه ی مسلمانان به زمان انفسی فکر نمیکند و اصلا به ذهنش خطور نمیکند که ممکن است زمانی غیر از زمان آفاقی موجود باشد چون زمان انفسی اغلب لطیف است و نزدیک به زمان آفاقی؛ برای همین هم "لطیف" خوانده میشود چون مثل نقاشی اولن اشپیگل، "دیوار برهنه" است و نادیدنی. وقتی هم که زمان انفسی لطیف نباشد و با زمان آفاقی سر سازگاری نداشته باشد، "الطف" یعنی "لطیف ترین" است چون آنقدر به ندرت ظهور میکند که در هیاهوی جامعه گم و نادیدنی به نظر میرسد و فقط تاثیر فردی دارد نه اجتماعی. همین لطافت ها است که مردمی را که به ایده ی "قهرمان محبوب مردم" خو گرفته اند وا میدارد تا تابع هر چیز پرطرفدار باشند. ولی چون فعلا پرطرفدارترین چیزها ابلهانه ترین ها هستند فرد تن داده به زمان الطف، ممکن است در خطرات کمتری نسبت به بیشتر افراد به سر ببرد. در این حالت، او احتمالا در نزدیکی مرز بیشتر دستورات اسلام به سر میبرد. اما فردانیت او در تضاد با شدیدا اجتماعی بودن اسلام متعارف قرار دارد و به نظر میرسد اسلام شرعی هرجا حاکم شود بر ضد خود عمل میکند چنانکه همینطور نیز تنظیم شده است.

که بپرسد جز تو خسته و رنجور تو را؟

ای مسیح! از پی پرسیدن رنجور بیا

دست خود بر سر رنجور بنه که چونی

از گناهش بمیندیش و به کین دست مخا (مولانا)

زن آزاد برای جامعه ی بزرگ: حوا، ایزولده و پرستوی یهودی

نویسنده: پویا جفاکش

در سال 1998، کتابی منتشر شد به نام «سکسولوژی بدون سانسور: اسناد علوم جنسی» که مدعی است پایه های علوم جنسی مدرن و تاثیر رسانه ای آن بر جهان را آشکار میکند. این کتاب، شمل مجموعه ای از اسناد تحقیقاتی سری در مورد گرایشات جنسی انسان ها و آرشیو شده در سال های 1880 تا 1940 است که تحت ویرایش لوسی بلند و لورا دوران منتشر شده اند. در زمره ی مهمترین موضوعات مورد توجه این تحقیقات، همجنسگرایی، دوجنس گرایی و کنترل تولیدمثل بوده که در سال های پایانی قرن 19، دلمشغولی های علمی بسیاری از سیاستمداران مدرن در خصوص اوضاع روانی-اجتماعی مردم متبوعشان بوده اند. در بیرون و در میدان جامعه، ادبیات آبکی دلدادگی های دختران و پسران اشرافزاده خودنمایی میکرد و در پشت صحنه، واقعیات روانی متفاوتی که اشراف اروپایی آنها را سانسور میکردند و مزاحم انبوهی موقتی تولیدمثل و رشد عظیم جمعیت در کشورهای آینده ی مورد نظر خود می یافتند. اما چرا سیاستمداران به افزایش جمعیت جهان اهمیت میدادند و این چه نسبتی با توسعه ی علوم جنسی در صنعت ارتباطات رسانه تحت حمایت پیروان فروید داشت؟ به نظرم پاسخ این سوال را باید در نزد یکی از خود پیروان فروید یافت: دونالد وودز وینیکات. او تاجرزاده ای از خاندانی ثروتمند در انگلستان بود که تا آخر عمر، تحت تاثیر زندگی با مادر افسرده و روانی خود بود. مادر او علت اصلی توجه او به بیماران روانی بود و آنقدر جزوی از او شده بود که خود را در ازدواج ناموفق وینیکات با یک زن هنرمند افسرده به نام آلیس باکستون تکرار کرد. این تجربه، وینیکات را به شدت متوجه نظریه ی فروید درباره ی تاثیر قوی و غیرقابل مقایسه ی پدر و مادر بر شخصیت فرزند گذاشت. وینیکات هم معتقد بود این تاثیر غیر قابل شکست است و سرکوب آن در بزرگسالی، پیامدهای روانی دارد ولی مطمئن بود که فرد نمیتواند در جامعه ی مدرنی که مردم در آن نمیتوانند جلو هم خودشان باشند و باید برای هم نقش بازی کنند تا از آسیب یکدیگر در امان بمانند، زندانی کودکی خود بودن را افشا کند. وینیکات پس از ازدواج با همسر دومش کلر، تحت تاثیر تحقیقات او درباره ی بازی کودکان قرار گرفت و همان موقع راه نجات را یافت. او متوجه شد که یک خرس اسباب بازی، میتواند برای کودک هم حکم یک کودک را داشته باشد هم حکم یک خرس واقعی و هم حکم یک توپ بازی را. اما درواقع بین خرس اسباب بازی و خرس واقعی خیلی فرق است. بنابراین باید صنعت سرگرمی در زندگی مردم توسعه یابد تا آنها در وقت سرگرمی موقتا خودشان باشند و در وقت جد و کار روزانه دشمن احتمالی هم. یک ملت میتوانند موقع تماشای بازی فوتبال تیم ملی موقتا با هم همدل شوند و در غیر آن سر همدیگر را کلاه بگذارند. به همین ترتیب دو پسر ایرانی میتوانند موقع دید زدن دخترها در عزاداری محرم، موقتا برای هم حکم خرس عروسکی را داشته باشند و به محض تمام شدن این سرگرمی، همدیگر را به چشم خرس واقعی ببینند. میدانیم که هر چقدر جامعه بزرگتر باشد مردم کمتر همدیگر را میشناسند و کمتر هم میتوانند به هم اعتماد کنند. بنابراین لحظات موقت اتحاد، فقط تحت حمایت معنوی حاکم مدرن اتفاق می افتند و بدون آن، مردم همدیگر را تکه پاره میکنند چون یکچنین جامعه ای مسلما دشمن اتحادیه ها و سنن متحدکننده ی بومی جوامع خواهد بود: تفرقه بینداز و حکومت کن. این، درسی بوده که حکومت های اروپایی به سبب عقبه ی مسیحیشان، از توصیف کلیسا از تمدن های منقرض شده ی ماقبل مسیحی گرفته اند که به طرزی اغراق گون جادویی و ناچارا شیطانی توصیف شده اند.

ولی علم مدرن حداقل آنقدری برای تجربه ارزش قائل شده که اعتراف کند از تمدن های غیر مسیحی نمیتوان تصویر جنسی مقبول مدرنیته با زن های آزاد به هم ریزنده ی اجتماع همجنسگرا را به هیچ شکلی استنباط کرد و مسیحیت فقط داشته لیلی به لالای خدایش میگذاشته و تمام دستاوردهای اخلاقی را به ریش او میبسته است. بنابراین فرویدیسم به جاده ی شبه علم زد و از جامعه ی مدرن مانند ماقبل تاریخ در آتلانتیس سخن گفت. این جامعه در 12هزار سال پیش و مدتها قبل از تاسیس تمدن مالوف در 6000سال پیش وجود داشته است. تمدن 6000ساله جانشین تاریخ 6000ساله ی یهود است که در ابتدای عصر ثور (صورت فلکی ورزاو) تاسیس شده است و ازاینرو هم ازیریس نخستین فرعون مصر مجسم به ورزاو است و هم بعل بابلی ها و آشوری ها. چون به پیروی از تاریخ مدون تصور میشود این سه تمدن، نخستین پادشاهی های قانونی و اخلاقی زمین را دارند. مردوخ یا بعل بابلی، که در نسخه ی آشوری خود آشور نام دارد، با سرکوب زنی هیولایی و پیشرو به نام تهاموت که به آب دریا مجسم است، نظم را بر جهان حاکم و به همراه همسر وفادار خود ساربانیتو که در آشور عیشتار نامیده میشود به حکومت بر شهر تازه تاسیس خود بابل میپردازد. این اتفاق در "رأس الستیم" یا آغاز بهار اتفاق می افتد که ایام فراوانی سال است و در دوره ی نسبت داده شده به آغاز تمدن، در برج ثور اتفاق می افتاده است که برج زهره سیاره ی عیشتار بوده است. خود عیشتار نیز به صورت ثریا (ثور ماده) در کوهان ورزاو این صورت فلکی شبیه سازی میشده و این کوهان 7ستاره داشته به تعداد 7سیاره ی مهم آسمان، کمااینکه ثریا به معنی آسمان نیز هست. سارپانیت یا عیشتار، حکم زن اهل خانواده را داشته است و تهاموت حکم زن آزاد را. پس تهاموت در قبل از بهار، نمایانگر ایام تباهی طبیعت و غلبه ی سیاهی شب بر جهان در زمستان بوده است و بهار بعل در طول سال قرار بود مجددا به آن مرحله برگردد. کتاب جودیت در تورات این بازگشت را به یهودیت نسبت داده است. مطابق این کتاب که حکم جواز شرعی تولید پرستو یا جاسوس زن جنسی برای ضربه زدن به دشمنان را دارد، نبوکدنصر پادشاه آشوریان که بر نینوا حکومت میکند، در شرق، دشمن خود ارفکشاد شاه اکباتان را شکست میدهد و قلمرو او را تصرف میکند. نبوکدنصر سپس سردار خود هولوفرنس را برای سرکوب شاهان غرب در لبنان و دمشق بدان سو روانه میکند. هولوفرنس در یهودیه، گول جودیت (یعنی زن یهودی) پرستوی بنی اسرائیل را میخورد. جودیت هولوفرنس را در خواب میکشد و با به آشوب کشیده شدن لشکر آشور، آنها به دست بنی اسرائیل از بین میروند. جودیت بازگشت زمستان است و نبوکدنصر، نظمی بهاری در شرق که بر تاریکی قبل از خود (در شرق ورایی در جهان زیرین/اکباتان) غلبه کرده است. هولوفرنس خورشیدی است که در پیشروی خود به غرب به دست نیروهای تاریکی از پای درمی آید. پس جودیت همان تهاموت است. تهاموت به خاطر دریایی بودن، خود آتلانتیس غرق شده است و قابل مقایسه با طوفان نوح که بابل پس از فروکش آن ساخته شد. مطابق یک افسانه ی مسیحی، خدای مسیحیت که با یهوه ی یهودیان تطبیق شده، دو ستاره از صورت فلکی ثریا برداشت تا سیل نوح رخ دهد. گینگزبرگ به روایتی اشاره میکند که بر اساس آن، این دو ستاره پس از ترک پلیادس یا ثریا، در جوار ساتورن قرار گرفتند که اکنون زحل است ولی در آن زمان ستاره ی قطبی بود. با پایان سیل، ساتورن محل خود را ترک کرد و دو ستاره ی مزبور جای آن را گرفتند. این قابل مقایسه با روایتی از هگینوس است که مطابق آن، ستاره ی الکترا در ثریا، به صورت یک ستاره ی دنباله دار به جوار ستاره ی مئزر در صورت فلکی دب اکبر در حدود قطب شمال رفت و به ستاره ی السهی یا سها تبدیل شد. این به نظر میرسد نسخه ی تکمیل کننده ی افسانه های تشریح نشده درباره ی معاشقه ی 7ستاره ی دب اکبر با 7ستاره ی ثریا است. در اساطیر یونانی نیز الکترا "ستاره ی گم شده" نامیده میشد چون 6خواهر پلیاد دیگر خود در پلیادس را ترک گفت و در زمین با شاه ساموتراس ازدواج کرد. زئوس شاه خدایان با او آمیخت و او را به داردانوس حامله کرد. به دنبال یک سیل بزرگ در مدیترانه که همتای سیل نوح است داردانوس به طراوده رفت و با دختر تئوکر شاه آنجا ازدواج کرد. او شهر داردانیا را که همان تروا است ساخت و بعد از مرگ تئوکر جانشین او و جد شاهان تروآ شد. پس از مرگ داردانوس، الکترا او را جانشین خودش در صورت فلکی ثریا کرد و داردانوس به درخشان ترین ستاره ی ثریا تبدیل شد. کلمه ی داردان تلفظ دیگر تروادان یا طراودی است و میتوان آن را با تروجان به معنی تروآیی مقایسه کرد. بریتانیا نیز توسط تروایی ها مسکون شده و لندن troyanevant یا trinovantum یعنی تروآی جدید خوانده میشد. یک دلیلش این است که سیلی عظیم باعث جدا شدن بریتانیا از اسکاندیناوی شده و خدایان اسکاندیناوی نیز اعقاب شاهان تروآ خوانده شده اند. سیل بریتانیا و سیل فراری دهنده ی داردانوس هر دو قابل مقایسه با سیل نوحند.:

“bill mcdonalds general composite of the roswell spacecraft”: m.g.mirkin, b.boyer: thunderbolts: 2011: p40

روشن است که تروآ به عنوان منشا روم و مسیحیت اروپایی، جانشین سیل شده و هویت نوین خود را از ستاره ی قطبی گرفته که به الکترا بدل شده بوده است. ستاره ی قطبی نشان قطب شمال و غلبه ی تاریکی است و تغییر ماهیت عیشتار بهاری به تهاموت و بنابراین جودیت را نمایانگر است. برای تروآی تبدیل شده به روم که محلش ترکیه بوده، این شمال، قلمرو روسیه بوده و به دلیل ارتباط با تاریکی، یکی از کاندیداهای عمده ی محل ظهور آنتی کریست شمرده و نابودگر جهان خوانده شده است. البته مسخره است که جایگاه کنونی روسیه را به چنین نقش آخرالزمانی ای نسبت دهیم چون روسیه ی قرن19 نیز به لحاظ جمعیتی تفاوت ویژه ای با دیگر نواحی ای که سیاستمداران اروپایی نگران جمعیت کم آنها بودند نداشت. این شاید حتی با تغییر مذهبی-نژادی روسیه از یک سرزمین عمدتا مغول-تاتار با مذاهب گوناگون و تحت حکومت مسلمانان به یک مملکت اسلاو زبان و نیمه اروپایی مسیحی بی ارتباط نیست. رادوسوت از زمستان وحشتناک و کشنده ای صحبت میکند که در اوایل قرن 19 بخش عظیمی از امریکای شمالی و چندین کشور اروپایی را فراگرفت و جلوه ی انگلیسیش در اثری از لرد بایرون نیز ظهور یافت. هوای غیر طبیعی باعث از بین رفتن محصولات کشاورزی و 10برابر شدن قیمت آنها درز اروپا در 1817 شد. اما در تاریخ روسیه که به قول محقق مال خود روسیه نیست و اروپایی ها آن را برایش نوشته اند، علیرغم سخت بودن زمستان های معمول روسی، هیچ صحبتی از اثر چنین فاجعه ای نیست. مسلما نسخه ی روسی چنین زمستانی برای ایجاد قحطی و نابودی عظیم جمعیتی در روسیه کافی بوده است. شاید ناپلئون هم به همین علت جرئت کرد به روسیه حمله کند. چون سد امنیتی در برابر خود نمیدید. او به راحتی تا مسکو پیش رفت ولی در اثر سیاست زمین سوخته ی مردم آن سرزمین، عملا هیچ چیز به دست نیاورد و بخش اعظم سربازان فرسوده و زخمی و بیمار خود –بیماری ای مرموز که احتمالا عامل مرگ زودرس خود ناپلئون نیز شد- از دست داد. روسیه ی به باد رفته ی ناپلئون به دست تزار الکساندر اول و همدستان بریتانیاییش افتاد ولی این احتمالا بدان معنا است که به رومانف ها بازنگشت بلکه توسط آنها فتح شد و روسیه ی قبل از ناپلئون درواقع روسیه ی تاتارها یا همان تارتاریا بود. آ.ای.اورلوف در سال 2004 ادعا کرد علت این که تمام زیرساخت های سیاسی و فرهنگی روسیه به اواسط قرن 19 برمیگردند این است که جمعیت آنجا یک بار منهدم شده و از نو رشد کرده با این فکر عجیب که این انهدام به همراه یخبندان و بیماریش کار بمب های هسته ای اروپای غربی بوده است و این بمب ها برخلاف آنچه ادعا شده اختراع قرن بیستم نیستند! ولی واقعیت این است که پروفسور اورلوف درست مثل مردمی که به حرف های دانشمندانی مثل او توجه میکنند گذشته را از روی حال بازسازی کرده و نمونه ی تمام قدی از ابتذال تاریخسازی مدرن در کپی کردن روش های سلف رقیب خود است. نقش روسیه در تاریخ مدرن به سبب شوروی برجسته است و نه حتی اسلاوهای تحت حکومت شاهان ژرمن رومانف که کاری جز تصرف یک زمین خالی نداشتند. اما در مقام شورش روسیه ی کمونیست علیه خدا و حتی پیشتر در قیام رومانف ها علیه خویشاوندان بریتانیایی خود، روسیه در جایگاهی قرار گرفت که به دلایل نجومی به آنتی کریست شمالی داده شده بود؛ جایگاهی که ما نیز در ایران با تکرار مکرر داغ عهدنامه های گلستان و ترکمانچای –که بر اساس آنچه گفته شد، نمیتوانسته اند در ابتدای قرن 19 رخ داده باشند- نشان میدهیم تقریبا آن را باور کرده ایم. ولی این جایگاه شمالی در درجه ی اول نه نسبت به ایران بلکه نسبت به ترکیه یا روم شرقی سابق برقرار شده که زادگاه مسیحیت بود و به عنوان جانشین تروا و درنتیجه بابل، انتظار یک جودیت شمالی را میکشید.

همتای جودیت در مقام یک پرستو، روکسولانا (خرم سلطان) زن روس است که ذهن سلطان سلیمان قانونی را تسخیر کرد و او را به انجام اعمالی برخلاف مصلحت کشور و سلسله اش واداشت. پسر روکسولانا به نام سلیم پس از به قدرت رسیدن چنان مملکت را به یهودیان فروخت که مردم درباره اش حرف درآوردند که پسر واقعی سلطان نیست و پدرش یک یهودی است. اینجا تصویر روکسولانای روسپی به تصویر زن آزاد مدرن نزدیک است. فومنکو و نوسفسکی در تحقیقی تحت عنوان "روکسولانای رافائل کیست؟" که در 2019 از طرف ast منتشر شد، مدعی شدند که روکسولانا همان مادر-خدا و المثنای مریم مقدس است. رابطه ی او و سلطان سلیمان، درواقع مدل انسانی تر شده ی رابطه ی کلئوپاترا و ژولیوس سزار است که در آن، کلئوپاترا همان ایزیس همسر و مادر هورس خدای الگوی فراعنه و شاهان است. ایزیس هورس را به جای حکومت به درون میبرد و از نو میزاید همانطورکه کلئوپاترا حکومت مصر را به حکومت روم میدوزد و ترکیه ی سلیمان نیز ارض روم است جایی که تروآ خاستگاه رومیان به آن منسوب است (گفتار 4 – 6) روکسولانا همچنین همان استر –یک پرستوی یهودی توراتی دیگر همتای جودیت- در کتاب استر یهودی ها است که با اخشوارش شاه پارس ازدواج میکند و با اعمال قدرت خود بر شاه، دشمنان یهودیان را از بین میبرد. ابراهیم پاشا صدراعظم سلطان سلیمان نیز مدل دیگر هامان –صدراعظم اخشوارش- است (گفتار 6-6).
یک شباهت آشکار کلئوپاترا و روکسولانا این است که هر دو آنها با کشتن خویشاوندان خود، زمینه ی زوال سلسله ی خود و تغییر موقعیت جهان را فراهم می آورند. اما تصویر کلئوپاترا به تصویر زن آزاد و آنچه برای بزرگ شدن جامعه لازم به نظر میرسد نزدیکتر است. این باعث میشود تا فومنکو و نوسفسکی در کتاب دیگری به نام «تپه ی مسیح و مادر خدا» (انتشارات
ast : 2018) کلئوپاترا را با یکی از مشهورترین نمونه های مبلغ عشق آزاد در ادبیات غرب یعنی ایزولده (ایزوت) قهرمان داستان تریستان و ایزوت مقایسه کنند. تریستان خویشاوند شاه مارک که برای آوردن ایزوت همسر آینده ی شاه رفته بود، به طور اشتباهی معجونی جادویی را که مادر عروس برای دل بستن شاه و همسرش فرستاده بود نوشید و تریستان و ایزوت دچار عشقی حرام به هم شدند که درنهایت به مرگ هر دویشان انجامید. به نوشته ی نویسندگان در مقدمه ی کتاب، این داستان در عمل خیلی کوتاه و سطحی است و بیشتر کتاب های واصف آن، برای پر کردن آن، آنقدر آن را کش داده اند که گاهی میتوانید 50صفحه را بدون خواندن پشت سر بگذارید بدون آن که چیزی از دست بدهید. ادبیاتی بسیار خسته کننده دارد و با این حال ده ها روایت از آن موجود است ضمن این که به قول میخائیلوف، قصه ی پیتر و فورونیای موروم در روسیه و منظومه ی فارسی ویس و رامین نیز نسخه هایی از آن محسوب میشوند. ازاینرو نویسندگان معتقدند علاقه به این داستان، به دلیل زمینه ی مذهبی آن است و چندین مابه ازای مذهبی برای آن پیدا میکنند. نویسندگان در فصل اول گفتار 46 عنوان میکنند که داستان تریستان و ایزوت برخلاف آنچه ادعا شده محصول قرون 12 و 13 نیست و در قرن 18 پدید آمده است، اما بر داستان های قدیمی تری استوار است؛ مهمترینشان این که تریستان، یوسف ابن یعقوب است و ایزوت همان همسر پوتیفار و شاه مارک نیز خود پوتیفار ( فصل اول: گفتار 6 . 1) تریستان و ایزوت همچنین آدم و حوا هستند و نوشیدنی جادویی همان میوه ی ممنوعه که آدم و حوا را به گناه واداشت. (فصل اول: گفتار 5و6) شاه مارک که درواقع معجون به او تعلق داشت و زن باید در خدمت او میبود ابتدا خدای یهودیت بود و بعد نسخه ی المثنای مار باغ عدن، اژدهای سنت جورج، تایفون، ست و شاه هرود شد. (فصل4: گفتار 6 . 53) بیشتر بحث های مهم برای ما در فصل اول مطرح میشوند ازجمله شمشیر شاه مارک که بین تریستان و ایزوت حائل میشود و کنایه است از جدا شدن حوا از آدم توسط خدا چون حوا از دنده ی آدم به وجود آمد (گفتار9)؛ یوسف ابن یعقوب همان یوسف شوهر مریم مقدس است که مثل تریستان نسبت به شاه مارک، در مثلث عشقی با خدا و همسرش قرار گرفته است (گفتار 11)؛ تریستان احمق و دیوانه شمرده میشود و این در نسبت با به ریسک گذاشتن زندگیش بر سر عشق حرام به یک زن است (گفتار 27) و این قابل مقایسه با تمثال زن خر سوار است که منظور خود را در داستان سواری کردن همسر اسکندر بر پشت ارسطو روشن کرده است؛ تریستان هم ایزوت را بر پشت خود حمل میکند و برای نجات از مجازات به آن سوی رود نزد شاه آرتور میبرد؛ این همتای فرار مریم و یوسف از فلسطین به مصر از طریق دریا است (گفتار 28)؛ تریستان به مانند سنت جورج اژدهایی را میکشد ولی زبان مسموم اژدها او را مجروح میکند و باعث مرگ دردناک و تدریجی تریستان میشود؛ این همتای بوسه ی یهودا به عیسی است و همچنین مطابق با زخمی است که مار به آدم با اخراج او از بهشت به واسطه ی حوا میزند (گفتار 43).
اگر ایزوت به واسطه ی کلئوپاترا همان ایزیس باشد که حکومت و خدایش را تو میبرد و مثل مریم مقدس او را به صورت مسیح از نو میزاید، تطبیق او با جودیت و استر یهودی، معنی خاصی به روکسولانا خواهد داد. مسیح رومی روکسولانا که الان هرچه میگذرد بیشتر به سلیم عیاش جانشین سلیمان شبیه میشود، فرزند مار است ولی چون مادرش المثنای استر یهودی است انعکاس یهودی دارد و پسر خدای یهودیت هم محسوب میشود. ولی یک نکته روشن است: روکسولانا حوایی بوده که از پیکره ی خود آدم جدا شده و مرد قرون 19 و 20 در انگاره ی زن آزاد بخشی از خودش را جستجو میکرده است. بدین ترتیب پیدایش جامعه ی بزرگ با تولیدمثل و خارج شدن سریع تولیدمثل از صحنه بدون زن آزاد، نتیجه ی طبیعی همین مسئله بوده اگرچه بیشترین سودبرندگان از آن، قدرت های بزرگ بوده اند.

دانلود کتاب « آفرودیت در فارسی1 (تمپلارها و نیمه خدایان)»

نویسنده: پویا جفاکش

بخشی از کتاب:

« میتوان گفت آوالون مقدس آرتور به این خاطر یک جزیره است که تجسمی از امریکا است جایی که قرار است آرتور در آن زخم های خود را درمان کند. ترک شدن دربار او توسط لانسلات، ضربه ی مهمی به او زد و زمینه ی زخمی شدن او در جنگ با خواهرزاده اش واقع گردید. این آوالون اسرار آمیز، محل زندگی "مورگان لا فی" جادوگر قدرتمند و هشت خواهر او است که همتای میوزهای 9گانه –الهگان هنر و همراهان آپولو خدای خورشید- میباشند. در روایت کرتین تروایی از مثلث عشقی آرتور-گوئینور- لانسلات که شخصیت هایش تفاوت ماهوی زیادی با مثلث عشقی شاه مارک-ایزوت-تریستان ندارند، گوئینور یک پاگان و از پرستندگان مورگان است درحالیکه ادبیات لنسلات کاملا مسیحی است و در مقابل گوئینور که هوسباز و معرف تصویر مسیحیان از پاگان ها است، لنسلات به راحتی از گناه و عواقب آن سخن میگوید و برای گناه نیز کلمه ی مسیحی "سین" را استفاده میکند. لنسلات همچنین یک همجنسگرا است که دل در گرو پسران جوان دارد. ولی برای پنهان نگه داشتن این خصوصیت خود –انگار که مسیحی باشد- به قول برادلی، افراط زیادی در فخرفروشی در این که زن ها به او علاقه مندند از خود به خرج میدهد. او حتی در برخورد با مورگان هم این لافزنی را به خرج میدهد ولی در جواب پذیرش مورگان، فقط او را میبوسد و میگوید دوست دارد با او به بستر برود ولی هیچوقت چنین نمیکند.:

“lancelot and Guinevere in mists of Avalon”: pete craft: vault hanover: 28/11/2000

در این حلقه، این لانسلات است که خارجی است. کسی که تباری دیگر دارد و در معرکه ای غریب افتاده است: یک جنگجوی مسیحی دیرآمده وسط بساط یهودی های آفرودیتی و خدای پاگان تمدن های قبلی که مثل هفستوس مخترع است. این جنگجوی مسیحی باید در خدمت آن خدای خالقی باشد که خلقتش در همبستریش با یهودیت آفرودیتی اتفاق می افتد و جنگجوی مسیحی نیز به نوبه ی خود در این خلقت دخالت میکند ولی همیشه از آن ابراز شرم و ندامت دارد. این جنگجو یک شوالیه است و باید به ارباب خود وفادار باشد و با جنگیدن در راه او خلقت او را پیش ببرد که این خود همتای خوابیدن با آفرودیت یعنی بستر یهودی فاسد و پولپرستانه ی تمدن است. این شوالیه الگوی همه ی ما است: مردمی که خواهی نخواهی در بستر سرمایه دارانی زندگی میکنیم که توقع دارند ما باور کنیم آنها خدایند و به حسن نیت آنها در انجام دستورات کثیفشان اعتماد کنیم. این به مثابه پذیرش جبر زمانه به جای صبر کردن در به دست آوردن دانش لازم برای انتخاب درست و رعایت فاصله ی مناسب با این جبر است. همانطورکه در دفتر اول مثنوی آمده است:

هرکه ماند از کاهلی بی شکر و صبر او همین داند که گیرد پای جبر

هرکه جبر آورد، خود رنجور کرد تا همان رنجوریش در گور کرد

گفت پیغمبر که رنجوری به لاغ رنج آرد تا بمیرد چون چراغ

اما این خداوارگی انسان ها بر فحوای خود مذهب استوار است. حکایت لنسلات همجنسگرا که زن درون خود را به زنان بیرونی فرافکن میکند و از خود فقط یک مرد آدمکش زنباره ی بی مغز باقی میگذارد، حکایت آدم نیز هست که در فصل اول سفر پیدایش، یک موجود دوجنسی است و در فصل دوم، حوا از دنده ی او آفریده و او را تک جنسی میکند و سپس به معاشقه با او میپردازد. آدم، جلوه ای از مارس است و نسل شیاطین مریخی (مریخ=مارس) –که الان تبدیل به آدم فضایی های مریخی شده اند- "معادیم" خوانده میشوند چون همان نسل آدمند که شیاطین در آنها حلول کرده اند. لغت مارس از "میر" یا "امیر" می آید که "ماری" یا "مریم" مونث شده ی آن است و چه در مقام مریم بطول برای یهوه، یا مریم مجدلیه برای مسیح، همسر خدای مسیحیت است. اما اگر آدم نماد یک گروه بزرگ از آدمیان است دیگر نمیتوان باور کرد که خدا حوا را به خاطر این که آدم احساس تنهایی میکرد از او جدا کرد. یک نظر این است که خدایی که انسان ها را آفرید همان خدایی نبود که بینشان دوگانه ی مشدد مرد و زن را ایجاد کرد. خدای دوم مسلما یهوه در تعریف یهودیش بوده است. اما خدای اول، همان الوهیم تورات است که کاهنان او را با یهوه یکی کرده اند. الوهیم همان اله یا ایلو یا ال است که خاستگاه انسانها به نامش "بابل" یعنی دروازه ی اله نامیده میشد. او همان الله خدای مسلمانان است که مسیحیان معمولا با بعل تورات تطبیقش کرده اند. هفستوس شوهر آفرودیت نیز جلوه ای از خالق و رهبر کابیری یا پیش برندگان تمدن است که بابل نماد آن است. وقتی حوا به شکل تمام جنبه های مثبت زنانه شده ی آدم از او جدا میشود و به خدای خالق میپیوندد حکم ونوس یا آفرودیت همسر هفستوس را می یابد. خدای بابلی ها مجسم به 7ستاره بود و زن آسمانی نیز 7جلوه دارد که حکم 7خواهران صورت فلکی ثریا در کوهان صورت فلکی ثور را دارند که همان عیشتار موکل صورت فلکی ثور یا ورزاو است. کادموس که نامش یونانی شده ی قادم –فرمی از آدم- است، با دنبال کردن گاوی به محل پادشاهی خود یعنی اسپارت رسید و ایلوس نیز با دنبال کردن گاوی به محل بنای شهر تروآ راهنمایی شد. آدم نیز با دنبال کردن حوا راه خود را می یابد مثل شوالیه که برای خاطر شاهزاده خانم، دست به ماجراجویی میزند. این دوگانگی را مریخ و زهره به انسان زمینی وارد میکنند که سیارات تحت اختیار مارس و ونوسند چون مریخ و زهره با زمین یک تثلیث برقرار میکنند. این تثلیث، رویه ی دیگر تثلیث مشتری و زحل با خورشید است. این دو جنبه های دانی و عالی خداوندند که به ترتیب بعل و الوهیم هستند و ترکیب لغات مربوطه، به لغت "بلهیم" می انجامد که عنوان ستاره ی داود است و فرم لاتین آن:

Balhim

دقیقا به مانند ستاره ی 6پر داود، 6حرف دارد. ستاره ی داود از در هم رفتن دو مثلث عالی و دانی به دست می آید. ضرب آن در سه ستون واحد (یک مانند) به جای سه تضاد خدایی، عدد 666 را به دست می آورد و این سه جفت متضاد عبارتند از: 1-خورشید و ماه 2-مریخ و زهره (مارس و ونوس) 3-مشتری و زحل (ژوپیتر و ساتورن). در هر سه ی این جفت ها به مانند مورد آدم و حوا، یک خدای مذکر، نقیض خود را از جلوه مند کردن جنبه ی مونث خودش پدید می آورد. نور خورشید با جلوه در ماه، از مذکر به مونث تبدیل میشود و پیرو این مشاهده، تصور شده ونوس نسخه ی مونث مارس است و درحالیکه ژوپیتر به عیسای مذکر تبدیل شده، والدش ساتورن به گونه ی آستارته ی مونث مقابل عیسی قرار گرفته است. در تمام این موارد، خدا جنبه هایی از خودش را به شیطان میدهد که مسیحیان، زن را عنصر او میخوانند. آنچه از خدا باقی میماند آدم و انسان است. "آدم" را در زبان اسپانیایی، "آدان" میخوانند و برعکس این لغت، "نادا" است که در همان زبان معنی هیچ چیز میدهد. این کفرگویی متکبرانه، ازآنرو اهمیت دارد که اسپانیا در کنار پرتغال اولین کشور استعمارگر و صاحب یک امپراطوری بیرحم بود که از غارت امریکای لاتین ثروت هنگفتی به دست آورد. بخش اعظم این ثروت، با جدا شدن هلند، از او دور شد و با فتح بریتانیا به دست پادشاه هلند و همدستان اسکاتلندیش به انگلستان منتقل شد و مبنای یک امپراطوری استعماری موفقتر واقع گردید. آنجا جایی بود که تمپلارها قدرت خود را احیا کردند و با نوشتن "تاریخ"، به جای گذشته، آینده را تعریف کردند. تمام زبان ها خود را با انگلیسی تطبیق کردند و به اندازه ی آن بی خاصیت شدند. «زبان های مقدس» حتی در نزد «قوم برگزیده» ی صاحب آنها اعم از این که عربی، عبری، لاتین و یونانی باشند، در زبان استادان انگلیسی ترجمه و دوباره به مقصد برگردانده شدند و مفهوم معاصر پیدا کردند. این سبب شد تا تمام مردم تحت مذهب جدیدی قرار بگیرند: صهیونیسم انگلیسی به مرکزیت فرزند خلف بریتانیا یعنی اسرائیل کنونی، که چیزی نبود جز ملی گرایی به وجود آمده از مفاهیم مذهبی منهای خود مذهب؛ راهی که دوستان و دشمنان بریتانیا همه بدان ره رفتند. این راه هنوز آسمانی است چون راه مریخ است و از کنترل شدن با ژنومی که از شیاطین انسان-مار مریخی و فرزندانشان فرمانروایان سوسمارمانند زمین به انسان منتقل شده، او را کنترل میکند هرچند که علم امروز، با تبدیل فرمانروایان سوسماری به دایناسورها، این موضوع را انکار کرده است:

“bill mcdonalds general composite of the roswell spacecraft”: m.g.mirkin, b.boyer: thunderbolts: 2011: p41

منبع بالا عنوان میکند که مریخ به خاطر سرخیش یادآور آتش و برجسته کننده ی سخن گفتن خدا از درون بوته ی شعله ور با موسی است و اضافه مینماید که بوته ی شعله ور، لقب ایالات متحده ی امریکا به عنوان خدای کنونی کره ی زمین نیز هست. امریکا شعله ور است چون منبع عظیمی از اعمال دوزخی و مایه ی شعله وری آتش دوزخ است مثل بوته ی شعله وری که آتشش به بوته های کناری سرایت میکند اما بوته های مجاور این آتش را میپذیرند چون درست مثل موسی، آتش سخنگو را خدا میپندارند...»

دانلود کتاب « آفرودیت در فارسی1 (تمپلارها و نیمه خدایان)»

مطالب مرتبط:

مرگ پرستی اسرائیلی: درباره ی مذهبی که در آن هم ظالمان و هم مظلومان مقدسند.

میترای گاوکش و دونگ فانگ شکستناپذیر

نویسنده: پویا جفاکش

در اوایل دهه ی هشتاد شمسی، یک دوره ی کوتاه وجود داشت که در آن، شبکه ی 1 سیما موفق شد تا حدودی پیشتازی سابق خود در مخاطب شکاری را از شبکه ی3 پس بگیرد. در این مدت، شبکه ی1 در طول هفته، سه سریال موفق پخش میکرد که هر کدام در یکی از روزهای هفته و مطابق جدول زمانبندی سریال ها در ساعت 22 پخش میشدند. دو تایشان ایرانی بودند: 1- سریال پلیسی-اکشن "خواب و بیدار" به کارگردانی مهدی فخیم زاده که باعث شهرت رویا نو نهالی با نقش ناتاشا شد.2- سریال "خاک سرخ" درباره ی جنگ ایران و عراق و به کارگردانی ابراهیمی کیا، که باعث محبوبیت پرویز پرستویی در نزد پدر من شد و پدرم از آن زمان هر فیلمی با بازی پرستویی پیدا کند نگاه میکند. "خواب و بیدار" شنبه شب ها و "خاک سرخ" چهارشنبه شب ها پخش میشد. اما فیلم سوم، یک سریال رزمی چینی بود که سه شنبه شب ها پخش میشد و در نسخه ی فارسیش "افسانه ی شجاعان" نام داشت. نام اصلی این سریال "خنده زنان در باد" بود و بر اساس یک رمان هنگ کنگی به همین نام (مکتوب در 9-1967 میلادی) ساخته شده بود. یکی از مشهورترین شخصیت های این سریال، "دونگ فانگ بوبای" بود: زنی نیرومند که هیچکس حریفش نمیشد؛ البته در اواخر کارش معلوم شد این آقا اصلا زن نیست و وانمود میکرده زن است. ولی جا خوردن تماشاگران ایرانی از این مسئله مشابه چینی و شاید حتی آسیای شرقی ندارد. دونگ فانگ بوبای، شخصیت فیلم های متعددی در چین بوده و در بعضی از آنها نقش اصلی و در برخی دیگر، دشمن شخصیت اصلی بوده است. در بعضی از این فیلم ها به تشخیص کارگردان، بازیگران زن نقش او را بازی کرده اند، موضوعی که مورد انتقاد کسانی هم قرار گرفته است. مشهورترین فیلم های دونگ فانگ بوبای در آسیای شرقی، "شمشیرزن2" و "شرق، سرخ است" بوده اند. ولی در ایران فقط به خاطر سریال "افسانه ی شجاعان" شناخته شده است. در رمان این سریال، تا 40فصل او حضور مستقیم ندارد ولی اسمش بر سراسر داستان سایه انداخته است. اولین جایی که مستقیما در داستان ظاهر میشود، نخستین خوانندگان را شگفتزده کرده بود جایی که او در اتاقی در لباس و آرایش زنانه در حال دوزندگی دستوراتش را صادر میکند.

معنی نام "دونگ فانگ بوبای" «شرق شکست ناپذیر» است. اسمش "دونگ فانگ" یعنی شرق است و لقبش "بوبای" یعنی شکستناپذیر. البته اصطلاح مزبور در ادبیات محاوره ی چینی، اغلب نه به معنی تحت اللفظیش بلکه به کنایه از مرد همجنسگرا به کار میرود. دونگ فانگ، بچه یتیمی بوده که "رن ووشینگ" رئیس فرقه ی "خورشید و ماه مقدس" او را زیر پر و بال خود گرفته است. این فرقه، به انجام فنون رزمی ای میپرداختند که فرقه های دیگر، انجام آنها را مضر و منجر به تخریب بالا میدانستند و ازاینرو فرقه ی "خورشید و ماه مقدس" را "فرقه ی شیطانی" میخواندند. دونگ فانگ به سرعت در این فرقه پیشرفت کرد تا جایی که از استاد خود "رن ووشینگ" قوی تر شد و بعد از یافتن بهانه های لازم، علیه او شورید و او را ساقط و زندانی کرد. اما رن ووشینگ از زندان نجات یافت و به دنبال راه بازگشت گشت. دوره ی حکومت دونگ فانگ، دوران خشنی بود و او مریدان را گاه به کوچکترین دلیلی میکشت. در این مدت، او به انجام ریاضت های سخت برای بالا بردن انرژی درونی یا "چی" خود پرداخت و برای مهار نیروی مردانگی خود بدین جهت، به مصرف قرص هایی اقدام کرد که کم کم او را دچار رفتار و ظاهر و درنهایت پوشش زنانه کردند. ولی هرچه بود نتیجه داد و دونگ فانگ به قدرتمندترین شخصیت فیزیکی زمان خود تبدیل شد بطوریکه در صحنه ای نفس گیر از داستانش، چهار تن از بزرگترین رزمی کاران جادوگر زمانه همزمان با او میجنگند و باز هم حریفش نمیشوند. عاقبت برای کشتن او معشوق مذکر دونگ فانگ به نام "یانگ تیانلینگ" را گروگان میگیرند و شکنجه میکنند. دونگ فانگ برای نجات یانگ چنان سراسیمه میشود که حواسش پرت میشود و در همین زمان، رن ووشینگ زخم هایی مرگبار به او وارد میرود ولی دونگ فانگ قبل از مرگ با پرتاب سوزن دوزندگی، یک چشم رن ووشینگ را کور میکند. هنرهای دونگ فانگ توسط معشوقش یانگ تیانلینگ دنبال و مبنای مکتبی به نام مکتب "یانگ" میشود که کشفیات و آموزه هایش درباره ی چی بعدا در مکتب شائولین ادامه پیدا میکند.

ازآنجاکه بنده چیزی از هنرهای رزمی نمیفهمم فعلا این موضوع را رها میکنم و به یکی از عجیب ترین ایده های ادبی درباره ی دونگ فانگ شکست ناپذیر میپردازم و آن داستان "یانگ لیانتینگ از نو متولد شده ی دونگ فانگ بوبای" اثر «کونگ مینگ جی ژی کای» است. این داستان به این سوژه میپردازد که چگونه یانگ لیانتینگ پس از مرگ، ده سال قبل از وقوع وقایع بالا از نو زاده شد درحالیکه خاطرات زندگی پیشین را به یاد داشت و تصمیم گرفت تا از نو با دونگ فانگ دوستی کند اما این بار، صفات خوب او را تقویت کند و صفات منفی او را به حاشیه ببرد تا دونگ فانگ، از نیروهای خود در راهی بهتر و سعادت برای خودش و دیگران استفاده کند. تخیل درباره ی این که چطور چنین چیزی ممکن است را به کسانی که سریال افسانه ی شجاعان را دیده اند واگذار میکنم چون آنها حداقل یک نمایی از یکی از چندین شخصیتپردازی چینی ها از دونگ فانگ شکستناپذیر در ذهن دارند. ولی خودم به این حد بسنده میکنم که بر اساس تجربه میدانم اگر جای یانگ تیانلینگ بودم، اول از همه به او می آموختم که نباید سنت را به طور کامل فدای نوآوری کرد. بی وفایی به رسوم را دونگ فانگ یتیم و عقده ای، قبل از هر چیز از فرقه ی خود آموخته بود. اگر اثرات فجیع نوآوری بر دونگ فانگ قبل از دیگران آشکار شد به سبب استعداد بیشتر او از همروزگارانش بود. وگرنه استادش رن ووشینگ نیز از جادوی نیروهای شیطانی چی در امان نماند. رن به محض برگشتن به قدرت، جاه طلبیش زیاد شد و درصدد غلبه و تسخیر تمام فرقه های منطقه برآمد. اما این جاه طلبی، نیروهای شیطانی ذخیره شده از رزمی کاری خطرناک را درونش چنان آزاد کرد که قبل از حتی اقدام به تحقق این آرزو، در اثر یک سکته مرد. به نظر میرسد مضمون این داستان آن است که نوآوری به سبب ریسک آمیز بودنش از مسیرهایی شیطانی میگذرد که در آن، افراد زیادی قربانی میشوند تا درنهایت ثباتی دوباره به وجود بیاید. اگر دقت کنید مدرنیته نیز چنین است. فرقه های پیش برنده ی مدرنیته در غرب بر اخوت های خورشیدی نوآور قدیمی چون میترائیسم و دیونیسوسیسم استوارند که بر تمثال قربانی شدن نظم پیشین در قالب یک گاو استوارند. حد و مرز دیونیسوس در میترا در مقدونیه و تراس به هم آمیخته به نظر میرسد و عجیب این که درست از همان منطقه، گزارشی درباره ی نیکه الهه ی پیروزی مقدونی ها را از گاوکشی او میشنویم. انگار نیکه فرم مادینه ی میترای گاوکش است: یک دونگ فانگ بوبای که دچار زنانگی شده است. دقیقا ارتباط نظم کشی با میترائیسم و دیونیسوسیسم است که صحنه ی داستان دونگ فانگ بوبای را در هبئی قرار میدهد. این منطقه ی کوهستانی برای گرگ و میش بازی شخصیت ها در داستانسرایی خیلی مناسب بود اما زیرمجموعه ی قلمروی بزرگتر دامنه یافته تا سرزمین همسایگان تاتار شمالی چین مرکزی بوده که جنگسالارانش با نوشیدن از "زون" یا ظرف شراب گاوشکل افتخارات خود را به رخ میکشیدند. انگار، شراب دیونیسوس، خون گاو نظم است که موجودات بعد از قربانی میترا از آن تغذیه میکنند. موضوع این است که زون گاوشکل، خاص جنگسالاران است و مردم فقط از طریق جنگ های ویرانگر آنها به خون گاو دست خواهند یافت. تا کی قرار است معنی نظم سازی این باشد؟

مطالب مرتبط:

اهتزاز دست موسی به سمت جمعیت یهودی های شاد: خدایان مشرکین یا خدایان یهودی؟

مسلمانان انقلابی ایرانی و جنگجویان لیانگ شان بو

یک داستان عاشقانه ی چینی

درباره ی سریال چینی "افسانه ی سه برادر"

دختر داخل تیتراژ پایانی افسانه ی سه برادر کیست؟

درسی از سریال افسانه ی سه برادر

دانلود کتاب « تمپلارها و عشق های شکست خورده ی مردان ایرانی»

نویسنده: پویا جفاکش

بخشی از کتاب:

«عرفان، دو پهلو است و هم میتواند به زبان شفاف سخن بگوید و هم استعاری. ظاهرا خواب کردنش با استعاره پیش میرود و بیدار کردنش با شفافیت. هاله ی تقدسش که همان ابر شمنی باشد نیز به همین خاطر به زن تشبیه میشود. میل به زن، عقل را کور میکند و الهام در غیبت عقل اتفاق می افتد. شراب و مواد مخدر که دیگر ابزارهای جادوگری شوالیه ها و نو شوالیه ها هستند همینطور ضد عقلند. برای مذهب ماقبل یهودی که درست مثل مذاهب امروزی به ولنگاری زن ها بدبین بود این وضعیت به هیولا-زنی به نام مدوسا تشبیه میشد که موهایی ماروش داشت و وقتی به کسی نگاه میکرد او به سنگ تبدیل میشد. پرسئوس که برخی یهودیان، او را یکی از روایت های یونانی موسی میدانند سر مدوسا را برید و از این سر و چشمان سنگ کننده اش برای نابود کردن دشمنانش استفاده نمود. مریم رضایی معتقد است داستان مزبور، کنایه از جادوی جسمانیت زن است که حکومت مردسالار متشرع آن را سرکوب میکند و جسد آن را وسیله ی اعمال قدرت سیاسی خودش مینماید. ("انسانی نه کاملا انسانی": مریم رضایی: "زنان امروز": شماره ی 44: زمستان 1400: ص70-69) درواقع الآن بسیاری از زنان در مشاغلی چون سلبریتی و مدلینگ و جاسوسی، از سینما و موسیقی گرفته تا جنگ رسانه ای، داوطلبانه خود را در مقام یک انسان کشته اند تا بدن بی روح خود را ابزار صدمه زدن به دیگران و سنگ کردن آنها کنند و در این حرکت، از الگوی آسمانیشان الهه ی ابر یا همان امر مذهبی در سطح وسیع تر تبعیت میکنند. هیچ سنگی نمیتواند صدمه بزند مگر این که در دست شخص جانداری باشد و در دوران ابرحکومت های مدرن، تنها کسانی که اجازه دارند جاندار باشند و سنگ نشوند، کسانی هستند که به تایید جانشینان پرسئوس رسیده باشند. تاریخ نیز که در همه جا از ابتدای اهمیت یافتنش در یهودیت، خود را با ادبیات تایید کرده، زیر مجموعه ی امر مذهبی بوده است و ادبیات ممالک اسلامی نیز از این مقوله مستثنی نیست.

اما این حرکت سیاسی، با یک ماسک عرفانی جلو میرود. زن تبدیل به شی ء میشود چون بخشی از بهشت مادی زیست مرد اولیه در بهشت عدن بوده است. حوا با فریفتن آدم، باعث خوراندن میوه ی دانش به او و افتادنش به جهان فعلی میشود. برای این کار، زن باید فریبکار باشد و اصل خود را افشا نکند. بنابراین آنچه که از آن در فارسی تعبیر به عشق میشود، با بسته شدن چشمان مرد و نزول سخت قوه ی فکر او اتفاق می افتد و نتیجه ی طبیعیش هم قاعدتا چیزی جز فروپاشی روحی نباید باشد. بیایید به همان کسی رجوع کنیم که به منظومه های عاشقانه ی فارسی معروف است: جناب نظامی که همانطور که دیدیم نامش کنایه از هزار و یک شب و بنیاد ادبیات فرضی کهن است و البته به معنی شعرگو تا ادبی تر از فرهنگ عامه باشد. بنابراین او نام مستعار روح ادبیات فارسی است. اگر دقت کنید در میان اشعاری که مستقیما به او منسوبند، فقط دو تایشان در ایران معروفند و مسلما تصادفی نیست که همان دو شعریند که به تراژدی ختم میشوند: "لیلی و مجنون" که یک عشق بی سرانجام است و "خسرو و شیرین" که برخلاف اسمش، ایرانی ها همه فکر میکنند رقیب خسرو در شعر یعنی فرهاد که آدم معمولی تری نسبت به شاهزاده ی ایران است قهرمان آن است و میدانیم فرهاد، جان خود را بر سر دلدادگی لغایت احمقانه اش داد. یادم است در کلاس درس ادبیات دوره ی پیش دانشگاهی، بچه ها وقتی از زبان معلم شنیدند که شیرین در دسیسه ی منجر به مرگ فرهاد با خسرو همدست بود، خودشان هم جای فرهاد مردند و زنده شدند. امروز میدانم که برخورد ایرانی با هر دو داستان و رها کردن بقیه، کاملا پیرو برخورد بنیانگذاران بهائیت با نظامی با تکیه ی بیشتر بر نسخه ی جهانی تر عشق نافرجام یعنی "لیلی و مجنون" بوده است. به گفته ی "جک مک لئان"، بهاء الله این تفسیر را از روی تز "هفت وادی" مولانا [که بعدا به عطار در قبل از مولانا منسوب شد] و توجه به یک داستان درباره ی عشق نافرجام در ابتدای دفتر چهارم مثنوی مولانا ساخته است اما نگاه اصلیش به طرف ادبیات مملو از تراژدی های عاشقانه ی تروبادورها در دنیای شوالیسه ها و تمپلارهای غربی بوده است. هفت وادی، هفت مرحله ی عرفانند و مراحل اول، دوم و سوم آن، به ترتیب، طلب، عشق و معرفت میباشند. درست مثل داستان آدم و حوا که در آن، زن به عنوان تنها همدم مرد در بهشت مادی، عامل سقوط و دانشمندی او شد، در لیلی و مجنون نیز قیس عامری با دچار شدن به عشق دختری به نام لیلی، آرامش و زندگی و آبروی خود را میبازد ولی در ازای این عشق بی نتیجه جنبه های مثبتی پیدا میکند. شکنجه ی قیس در راه عشق، با شکنجه ی عیسی در بالای صلیب مقایسه میشود و هر دو آنها خود را قربانی رسیدن به خدا میکنند. این تز در اصل یهودی است ولی از طریق مقایسه با سرنوشت مسیح مقدس شده است: طریق مقایسه با سرنوشت مسیح مقدس شده است. اصل قضیه تز یهودی جستن خدا در جهان ناکامل فعلی بر اساس وحدت وجود یهودی است که اسپینوزا آن را به گونه ی فلسفی بیان کرد:

“”the mystics flight: the parable of majnun and layli”: jack mclean: “Irfan colloquium session”: n36: London school of economics: jult 14, 2001

تحقیق مک لئان، مرا به شدت به یاد جمله ای از قاسم جعفری یکی از نخستین کارگردانان فیلم های عاشقانه ی جوانپسندانه ی تلویزیون انداخت وقتی که در زمان ساخت سریال "مسافری از هند" –پخش: 1382- در برنامه ی "شما و سیما" از او پرسیدند چرا سریال عاشقانه میسازد و او گفت: «عشق زمینی وسیله ی رسیدن به یک عشق بزرگتر است: عشق به خدا.» این همان تز بهایی است تکثیر شده به مقیاس "ان"؛ ولی بدون سرنوشت تلخ مجنون، برعکس همیشه توام با پایان خوش و به هم رسیدن عاشق و معشوق، چون قرار است جوانان با دیدن این فیلم ها دنبال جنس مخالف بیفتند و همه ی اطرافیان خود را همچون آدم بی کس باغ عدن، فدای حوایشان کنند تا پشت سر هم شکست عشقی بخورند بلکه دست آخر به "عشق به خدا" برسند. بعد از گذشت حدود بیست سال از تشویق های قاسم جعفری به عاشق شدن، شما در میان این همه احساس عمومی حقارت جنسی، چقدر «عشق به خدا» پیدا کرده اید؟ این که شکست خوردن در مادیات، تحریک کننده به عرفان و راه خدا است درست است ولی به شرطی که به همان اندازه که مردم را به مادیات –که جنس موافق و مخالف انسان هم فعلا از آنها قابل تشخیص نیستند- حریص میکنید، عرفان و خداجویی را هم به همان اندازه برایشان شیرین کنید تا وقتی در این راه به بن بست خوردند آن راه جلو چشمشان باشد. خدای عرفان تمپلار، صرفا یک بهانه برای فریب دادن فطرت خداجوی بشر است و اصل قضیه ماده پرستی است که اساس وحدت وجود یهودی و مادی کردن خدا با آن و رسیدن به نتیجه ی طبیعی «مرد مقدس=انسان پولدار هوسباز» است. این همان باخیسم کامجویانه است که با برجسته کردن عیشتار یا چنانکه با نام رومیش به حد مزبور تکامل یافته یعنی ونوس یا آفرودیت در مقام زاینده و کالبد جهان مادی، جانشین سوفیا یا خوخمه –جنبه ی مونث یهوه، خدای یهود- شده است...»

دانلود کتاب « تمپلارها و عشق های شکست خورده ی مردان ایرانی»

حجاب اجباری در ایران: افتخار ملی یا بهانه ای برای جهانی شدن یک جامعه ی سنتی؟

نویسنده: پویا جفاکش

زمانی، در یک بیشه زار، گروهی از درندگان، تحت حکومت یک شیر با هم متحد شدند. روزی شیر به همراه سه درنده ی دیگر، عازم شکار شدند. آنها به گوزن –و به روایتی گاو- بزرگی برخورد کردند و به دنبالش دویدند. شکار، خیلی قوی و سریع بود و درنده ها بر سر کشتن آن، به شدت ضعیف و فرسوده شدند. برای همین، بعد از اتمام کار، با حرص و ولع به سمت جسدش هجوم آوردند اما شیر با یک حرکت دست شاهانه، آنها را متوقف کرد و به آنها گفت: « این شکار فقط حق من است شما بر سر کشتن او با هم متحد شدید چون من اینجا هستم. بدون من شما دشمن هم بودید. شما همدیگر را قبول ندارید و یکدیگر را بی ارزش و حقیر می دانید ولی در اطاعت از من با هم کنار می آیید چون قبول دارید که من از شما برترم. پس این حیوان کشته شد فقط به این خاطر که من شما را یکدست کردم.» درنده ها در این لحظه وحشتزده و بی آن که حرفی برای گفتن داشته باشند عقب نشستند و با حسرت، شیر را در حال خوردن بهترین بخش شکار تماشا کردند.

در اواسط قرن19، ساموئل کروکس، دانشمند انگلیسی، این داستان را به این واقعیت اجتماعی مرتبط کرد که در هر جامعه ی بزرگی که حکومت مسلطی داشته باشد- چون شیر، نماد شاه در یک جامعه ی بزرگ است- ارزش هایی که جامعه را یکدست می کنند نه توسط مردم عادی بلکه توسط اشرافیتی که مردم برتری آنها نسبت به خودشان را پذیرفته اند به آنها دیکته و باعث ایجاد نظم اجتماعی می شود. اما این نظم وقتی به دستاوردی منجر می شود فقط به نفع حکامی تمام می شود که آن ارزش ها را تعریف کردند و از مردم تقلید کننده فقط انرژی می گیرد و به آنها احساس حقارت و بیهودگی می دهد یعنی همان وضعیت فرسوده و شوکه شده ای که آن درنده ها پس از شکار جانور بزرگ، در مقابل شیر اشرافی داشتند.

وضعیت کنونی ما نیز همین است، با این تفاوت که الان نورم های اجتماعی را نه لزوما حکام کشورها بلکه در بیشتر موارد، حاکمان جهان تعیین می کنند. به جای گوزن اکنون ارزش های ایدئولوژی سرمایه داری چون تصاحب جنس مخالف، ثروت اندوزی، پز دادن در خیابان با اتومبیل مد بالا و پوشیدن لباس های متمایز کننده، سرگرمی های هنجار شکن و شلوغ و پر سروصدا، وانمود کردن به بی رحمی و بی عاطفگی گرفته اند. تمام لذت مردم امروزی، دنبال کردن این گوزن است ولی به محض دست یافتن به آن، با واقعیت روبرو و دچار افسردگی و پوچی می شوند و بزرگترین لطفی که شیر حکومت به آنها کرده، این است که حتی المقدور صحنه ی تعقیب شکار را برایشان طولانی کند بلکه تا جای ممکن به آرزوهای مادیشان نرسند و دیرتر دچار پوچی فلسفی شوند. حکومت جهانی، یک رویای کهن است که در افسانه های اسکندر ثبت شده است و تاییدیه ی خود را از حکومت فرعونی مصر می گیرد چنانکه اسکندر نیز خود را تجسد خدای آنجا آمون رع خواند و پایتخت خود اسکندریه را در آن بنا کرد. معاصران کروکس در بریتانیای قرن 19 نیز خود را وقف میراث فراعنه و دوختن آن به آنچه که احتمالا موسی بنیانگذار یهودیت از کاخ آنجا به سراسر دنیا منتقل کرده است نموده بودند. لغت فراعوه یا فرعون در فهرست القاب شاهان قبط که با مصر تورات تطبیق شده، قرار نداشت. اما جرالد مسی، آن را با «پاروهاک» تطبیق می کرد. «پارو» در قبطی یعنی شیر، و پاروک هاک یعنی شیر قانونگزار. این شیر قانونگزار خدای آتوم بود و آمون رع را نشان می داد وقتی در زمین به صورت مردی شیر صورت از گل نیلوفر آبی متولد می شد. انسان ها از اشک های او به وجود آمدند چنانکه ستارگان آسمان از خورشید که تجسم آسمانی آمون است پدید آمدند. از اینرو هر انسانی ستاره ای دارد و به مانند ستارگان آسمان دارای روح جانوری مثلا تمساح سوبک، شاهین هورس، چهارپای بس، و سوسک خپری است. ارواح انسانی، روتی یعنی شیرهای دوگانه نامیده می شدند چون درست مثل خورشید در طلوع و غروب، متضادند و این تضاد به شیرهای دو افق که تجسم های خورشید طلوع غروبند نسبت داده می شده است. ارواح زمینی در بساطی مادی و بی نظم رها شده اند درست مثل ستارگان نورانی در شب تاریک بی خورشید. در غیاب خورشید، آنها از رگولوس یا قلب الاسد، درخشات ترین ستاره ی صورت فلکی اسد یا شیر تبعیت می کنند که ستاره ی شاه است و تجسم انسانیش به صورت فلکی قیفوس شاه حبشه تبدیل شده است:

" the exodus from Egypt and the desert of Amenta" Mallk Jabbar : echristmyth.com

امروزه بحث انقلاب های مدرن و طلبگری های مردم از حکومت ها باعث فراموش شدن عقبه های اسطوره ای حکومت های مدرن و این مطلب شده که این حکومت ها پیش از به وجود آمدن، برای خود، فرهنگ سازی کرده اند و بسیاری از آنچه که امروز، مایه ی اختلاف حکومت ها و مردم، و حتی بین خود مردم درباره ی مردمی بودن یا نبودن این مطالبات محسوب می شود روش های این فرهنگ سازی ها است که در اساس قرار بود فقط موقتی و برای به پیش راندن مردم در جهت مقصود جهانی سازی باشند ولی برخی توی همان حالت اولیه ی «این حرف خوبی است» آنها مانده اند و نخواسته اند جلو بیایند. دعوا بر سر حجاب که الان در ایران، زن ها را در اماکن عمومی در مقابل هم قرار داده و وسیله ی تفرقه ی ملی شده است، به خاطر این است که بازگشت حجاب در دوره ی پهلوی هر چند با حذف روبنده، بهانه ای برای پر شدن جای خالی امنیت برای زنان و عادی شدن حضور زنان در کنار مردان در جامعه بوده و این بر پایه ی مناسبات قبلی ادبیات مدرن پسا مشروطه با زنانگی استوار بوده است:

« در همین دوران بود که پیوندی میان چند و چون ظهور جسمانی زنان در فضای شهری و انتشار متون آنان در حوزه ی عمومی ایجاد شد. بسیاری از زنان از آنرو از یادگیری خط منع شدند که به باور عامه، کسب این توانایی به تبادل نامه های عاشقانه و در نتیجه بی آبرویی خانواده منجر می شد (ساناساریان، 1384). در این باور، پیوندی میان خواندن و نوشتن زنان و سکسوآلیته ی آنان ایجاد شده بود ... نوشته که به اندیشه جسمیت می دهد، نوعی ابراز وجود هم هست، شکلی از خود نگاری، خودیابی، خود بیانی و خود نمایانی که همگی برای زنان ممنوع شده بود. زنی که قلم به دست می گیرد و خطاب به جامعه ی همجنس آمیز مردانه می نویسد، مرزهای نظم جنسیتی را که خود، تنظیم کننده ی نظم سیاسی و اجتمای است، متزلزل می کند.» ("تنظیم بدن و تأدیب کلام زنانه در آستانه تجدد ایرانی" : المیرا بهمنی: "زنان امروز" : شماره ی 44 : زمستان 1400 : ص 82- 81)

شما نمی توانید مردم را مجبور به چنین به هم ریختگی ذهنی ای کنید مگر این که قانعشان کنید چیز بهتری جایگزین وضع موجود خواهد شد. :

« در سال های ابتدایی قرن بیستم، مجموعه ای از نوشته ها در باب "جهالت" زن سنتی و تاثیر آن بر سرنوشت ملی به قلم زنان و مردان مشروطه خواه به رشته ی تحریر در آمد. زن سنتی از آنرو که به حفظ الصحه، "علم اداره ی بیتیه" ، اقتصاد خانگی، بچه داری و شوهر داری آشنا نبود، نمی توانست شهروندی مفید و مسئولیت پذیر برای ملت نوپای ایران باشد. از نظر متجددان، دستیابی به این علوم، پالایش این زبان و قاعده مند کردن این بدن، تنها از طریق مدارس دخترانه ی عمومی میسر می شد و وظیفه ی پرورش زن مدرن وطن پرست، تحصیل کرده، و "عفیف"، بر عهده ی مدارس، انجمن ها و نشریات زنانه بود، نهادهایی که به طور مستمر، علم مدرن را با " بدن نوین" در هم می آمیختند (همان: ص 83)

این، زمینه ساز حرکت های ایدئولوژیک بعدی بود:

« مکتوبات زنان اکنون می توانست به دست و زیر چشم نامحرم بیاید و مهمتر از همه به تثبیت نظم جنسیتی "دگر جنس گرا هنجار" پسا مشروطه یاری رساند. نظم جنسی ای که تجدد خواهان بر گسترش آن تاکید می کردند، مبنی بر دوگانه ی زن- مرد و توزیع میل دگر جنس خواهانه در عین حفظ تفاوت های کارکردی و بیولوژیک بدن ها بود. اما انتشار این میل نه در جهت پوشیده شدن بیشتر زن، بلکه در راستای اروتیسم زدایی از چهره و پیکرش به کار می افتاد. این میل دگر جنس گرا در مقابل فضای اجتماعی تفکیک شده و همجنس آمیز عمل می کرد تا همزمان به دو امر در جامعه یاری رساند، دگر جنس خواهانه کردن نظم اجتماعی برای تنظیم خانواده ی هسته ای تک همسر و آماده سازی زنان برای حضور در اجتماع و همراهی در سرنوشت ملی. تجدد گرایان گمان می کردند اکنون که زبان رکیک زنانه، جنسیت زدوده و محیط زن آمیز اندرونی واپس زده شده است، صورت بی نقاب و پیکر بی چادر زن می تواند به صحنه ی اجتماع وارد شود بی آن که نظم جنسیتی را مختل سازد. همانگونه که [افسانه] نجم آبادی (1371) اشاره می کند، " تربیت پیکر و تادیب کلام زنان، آموزش سخن و رفتاری که حریم زنانه مردانه را با پالایش شکلی از زنانگی از گفتمان زنان آفرید، شرط امکان کشف حجاب و پرده برداری از پیکر زن شد. » (همان:ص 86)

کشف حجاب خشن زمان رضا شاه، زنان را از پای گذاشتن به این میدان ترساند و همینطور از سلسله ی پهلوی، به طوری که تا زمان وجود آن سلسله، پیشروی آنها به کندی انجام می شد. پر شدن خیابان ها و دانشگاه ها از زنان و تولید انبوه رانندگان زن، افتخارات جمهوری اسلامی هستند که همه ی آنها را با کمک حجاب انجام داده است. این افتخارات، کاملا مدرنند و در بردارنده ی تمام آن مطالبی نیز می شدند که تجدد خواهان پهلوی می خواستند منهای حجاب. بنابراین جمهوری اسلامی، حق دارد که بخوهد حجاب را به عنوان امضای خود پای این پیروزی آرمان های مشروطه نگه دارد و خود را به رخ پهلوی ها و قاجارها بکشد. این، تنها بخش ملی و امتیاز ایرانی بودن این پروژه ی جهانی سازی است ولی خودش زمینه ی جهانی شدن را فراهم کرده و سخت گرفتنش بر حجاب، صرفا به خاطر تاکید بیجایش -بیجا از دید قدرت های جهانی بر میهن پرستی منسوخ او است. حجاب خواهی جمهوری اسلامی همانقدر عقب افتاده است که میهن پرستی متشرعانه و فرعونانه ی او، چون هر دو این پدیده ها قرار بود فقط میانپرده هایی برای از بین بردن سنت های محلی و به مثابه ابزار فرهنگسازی برای تبدیل ایران به بازار قدرت های جهانی بشند. تنها چیزی که مانع تحقق کامل این روند شده، تضعیف و فروپاشی قدرتهای جهانی در غرب بوده که چند صدایی فرهنگی را باز گردانده و آینده ی فرهنگ و در آمیزی شدید آن با زنانگی در ایران را نامعلوم کرده است. اگر سست شدن گفتمان جهانی، به سست شدن باز تولید ایرانی آن یعنی اسلام شیعی اصولیون بینجامد، آن وقت این احتمال وجود دارد که کشف حجاب نیز یک خواست ایرانی پساشیعی معرفی شود کما اینکه همین امروز هم الگوی سنتی ضد شیعی آن یعنی قره العین با جرئت بیشتری در ادبیات روشنفکری جار زده می شود.

قره العین که نام اصلیش زرین تاج خوانده شده، بانویی روحانی زاده و شاعر اهل قزوین و از پیروان سید کاظم رشتی معرفی و بیان شده که وی از سوی سید رشتی به قره العین (نور چشمی ) ملقب بوده است. زرین تاج برای دیدن سید رشتی، شوهر و فرزندان خود را رها کرد و راه کربلا را در پیش گرفت. در آنجا به پیروی سید محمد علی شیرازی در آمد یعنی همان کسی که پیرو پیشبینی قریب الوقوع بودن ظهور مهدی از سوی سید رشتی، خود را «باب» یا واسطه ی بین مردم و امام زمان خوانده بود. باب، اعتبار قره العین را بسیار بالا برد و او را «طاهره» یعنی زن پاک نامید. پس از ادعای پیامبری کردن باب و نسخ شریعت اسلام از سوی او، قره العین اولین زن ایرانی بود که ترک حجاب کرد تا نسخ شریعت های پیشین را اعلام کرده باشد ولی این عمل، باعث وحشت منجی باوران و پراکنده شدن افراد بسیاری از گرد باب شد. پس از اعدام قره العین توسط عمال ناصر الدین شاه، تا دوران کشف حجاب رضاشاهی، قره العین تنها زن کشف حجاب کرده ی ایرانی و اسوه ی بومی این عمل در ایران معرفی می شد. پیوندی که این داستان بین کشف حجاب و «باب» به عنوان واسطه ی بین جامعه و نیروهای الهی تعیین می کند، ما را متوجه نظریه ی «زبانشناسی نو» آناتولی تیورین، حداقل در آن قسمت هایی می کند که پیدایش مسیحیت را با بررسی تغییرات زبان، از قلمرو تاریخ خارج می کند. بر اساس این نظریه، پاولیکان های اروپای شرقی که مرتدانی در راستای کاتارها و بوگومیل ها شمرده شده اند و منطقه ی بالکان نام از آنها دارد، اصل مسیحیت اروپایی هستند و عنوانشان مرتبط با لغات «بابل» (خاستگاه همه ی انسان ها)، « پابلیک» (عمومی)، «پیپل» (مردم)، بایبل (کتاب مقدس که کتاب عمومی است) و در تمام این موارد، بیانگر ارتباط جامعه از طریق واسطه یا « باب» با « ال» (خدا) است و «پاپ» پیشوای کاتولیک ها نیز در اساس همان باب است. تلفظ اروپایی ابتدائا پرکاربردتر نام این واسطه، «باپ» بوده که در لغت «باپتیست» به معنی غسل تعمید کننده هنوز دیده می شود. تمام غسل تعمید کنندگان، جانشیان یوحنای تعمید دهنده یا یحیی هستند و او همان «پرستر جان» است که در افریقا یا بین النهرین یا چین، شاه یک تمدن نخستین مسیحی بوده است. نسبت لغات باپتیست و پرستر، از طریق جانشین شدن «پ» و «ر» با هم در الفبای یونانی و لاتین، پدید می آید که باپت را تبدیل به پارت و پارس به معنی کشور یا قلمرو شاهی می کند و کلمه ی «پریست» به معنی کشیش یا کاهن را تلفظ دیگر «باپتیست» نشان می دهد. با تبدیل شدن «باپتیستان» به معنی مکتب مسیحیان به « پارتیستان» این کلمه به مسیحیانی اطلاق می شود که سیطره ی مذهبی پاپ کلیسای رم و کاتولیسیسم او را نپذیرفته اند و عمدا « پروتستان» به معنی معترض تلفظ می شود. بنابراین پروتستان ها برخلاف آنچه تاریخ رسمی می گوید، قرن ها بعد از تاسیس کلیسای رم پدید نیامده اند بلکه درست مثل کاتارها و بوگومیل ها همزمان با دوران آغازین کلیسای رم که احتمالا بیش از چند سده از آن نمی گذرد، می زیسته اند. نام پاولوس یا معرف مسیحیت به اروپا، در واقع تلفظ دیگر لغت «بابل» است:

" Pavikane ": Anatoly Tyurin: Artifact: 05NoV2010

بدین ترتیب باب یا پاپ، با متحد کردن گروهی از مردم در ارتباط با ال یا خدا، آنها را تبدیل به «بابل» می کند و از آنجا که بابل تورات، اتحادگاه نخستین همه ی انسان ها بوده، باب نیز وظیفه دارد همه ی انسان ها را متحد کند و در واقع به حرکت در آورنده ی چرخ جهانی شدن از نقطه ی اولیه ی مذهب است. این باعث می شود من به شماره ی 44 مجله ی « زنان امروز» برگردم و دو مطلب را در آن برجسته کنم. اول، مبحث فائزه آژ در مقاله ی «ما از پسش بر می آییم» است آنجا که در صفحه ی 19 و 20 مجله صحبت های دریدا درباره ی اتحاد انسان ها را تکرار می کند. لغت به کار رفته در اینباره هم در یونان کلاسیک و هم در مسیحیت و هم در انقلاب فرانسه، «برادری» است و فقط دوستی مردان را توضیح می دهد؛ زن نمی تواند به آن راه پیدا کند مگر این که مرد شود؛ خارجی هم فقط وقتی می تواند به این برادری ورود یابد که ارزش های آن را پذیرفته باشد. دوم، مصاحبه ی فائزه آژ و آتنا کامل با فتانه فراهانی استاد مطالعات مردمشناسی در دپارتمان مردمشناسی، تاریخ ادیان و مطالعات جنسیت دانشگاه استکهلم است جایی که فراهانی به آمار بالای افشای آزار جنسی زنان توسط مردان در کشورش سوئد اشاره می کند که جنبش مردمی « می تو» (من هم)- کارزار جهانی افشای مردان آزارگر جنسی از سوی زنان قربانی باعث آن شد و اسکاندیناوی را که به لحاظ رفاه مادی، مایه ی حیثیت اروپا بود به لحاظ سلامت روانی زیر ذره بین برد. در این کارزار، شغل های متعدد سوئدی ها از هنرپیشه و وکیل گرفته تا دانشجو و پرستار و پزشک پایشان گیر بود. سوال فراهانی این است که وقتی در غرب، مردان و زنان از مردان شرقی وحشت دارند و کباده ی نجات زن شرقی از دست مرد شرقی را می کشند و می گویند تنها راه نجات زن شرقی، غربی شدن او است، آیا کسی نباید زنان غربی و بنابراین زنان شرقی را از دست مردان غربی نجات دهد؟!

بنابراین، روشن می شود که غرب یک اتحادگاه بزرگ و جانشین بابل است که نصف مردم جهان یعنی زنان را با مرد کردن آنها به برادری خود راه می دهد و کشف حجاب زنان مسلمان و دیگر مذاهب قدیمی، مهمترین حرکت در اختلاف زدایی از زن و مرد معرفی می شود. ولی آیا واقعا چنین است ؟ اگر آری، پس این همه تجاوز و دگر آزاری علیه زن مدرن، چه تغییر نگرشی را در خود دارد که ما نمی بینیمش ؟ در پاسخ این سوال من پیشنهاد می کنم به کلمات پابلیک و پیپل برگردیم که عمومی بودن را می رسانند چون زن ها هم الان عمومی شده اند باور کردنش سخت است ولی زن ها بر اساس قانون ارتباط پابلیک با بابل، از علم پرستی مدرنیته به میتولوژی فقه اللغه ی کلده ی کهن سر به در آورده اند که با قلمرو نخستین بابل تطبیق شده است. اگر به قول تیورین، این کلمات به پاولوس یا سنت پل برگردند، پی می توانیم آنها را به لغات آشوری متشابه « باایلو» به معنی عمومی بودن و «باعولو» به معنی مهم شدن مرتبط کنیم. کلمه ی دوم که اصل کلمه ی اول است از بعل به معنی رئیس می آید. بعل نیز در اصل «ب+ال» به معنی پسر خدا و معادل «ملک» (مل+اوکو: خدازاده) به معنی فرشته و پادشاه است. تلفظ حرف «با» به صورت «بائو» و سپس «باو» آن را به «باب» به معنی دروازه تبدیل کرده که آستانه یا واسطه را می رساند و بعل را به پولوس تبدیل می کند. بنابراین هر چیزی که عمومی است یعنی خیلی به نمایش در می آید، هم مهم است و هم خدایی. زن ها هم اگر کشف حجاب کنند و به نمایش در بیایند، خدایی و مهم می شوند حتی اگر این نمایشی شدن، به نفع خودشان نباشد. شاید مذهبیان این را دوست نداشته باشند ولی تمام این اتفاقات بر پایه ی جامعه سازی های اولیه ی خود مذاهب استوارند. رسانه، فرزند مذهب است و هر دو آنها حامل نورم هایی هستند که حکومت های جهانخوار به نفع خود می سازند.

اعمال نورم، در جهت دست بردن در وضع موجود صورت می گیرد و از ابتدای خلقت تا کنون، همواره انسان ها فرض کرده اند که وضع موجود، «طبیعی» و بیانگر طبیعت انسان است. مسیحیت ، همیشه ستایشگر شکنجه ی انسان در لحظه ی حال بود. مسیح، به صلیبی به شکل حرف «تی» لاتین مصلوب بود و شکل «تی» در نزد کلدانیان، معرف درخت بود. تموز، خدای طبیعت و درختان و جانوران درون آن، ملقب به تناح یا تانه یعنی درخت شکل بود. در مقابل او «بعل پرازیم» قرار داشت که نامش از «پاراز» به معنی «قطع کردن به منظور گشایش» می آمد و پیشبرد تمدن از طریق حذف نیروهای طبیعت را شعار خود نموده بود او باید همان « بال کان» یا « وول کان» به همان مفهوم « بعل خان» یا فرمانروا بعل باشد چون وولکان در اساطیر رومی خدای صنعت و ساخت جنگ افزار و آلات کشاورزی است. او ضمنا همان «وول» خدای سرزمین «مورو» است. این محل باید با عنوان «مول» مرتبط باشد که تلفظ سیاهان بومی کلده ( از قبل از غلبه ی آموری ها بر آنجا) از لغت بعل است. این سیاهان، بابل را «کارا» به همان معنای دروازه ی خدا برای ترجمه ی لغت بابل می نامیدند ولی کارا خود به «کلا» یکی از عناوین خدای خورشید تبدیل شد. "کلا" وجه تسمیه ی « کلان» شهر نمرود است که در تورات، به کلنه نامبردار است. برخی تصور کرده اند کلان در اصل همان مجتمع اولیه ی آشور در شمال عراق بوده است پس از آن که شاه تیگلات پیلسر، آن را به شهری بزرگ تبدیل کرد. او بخشی از مصالح ساخت این شهر را از سلیمان شاه موآبی ها دریافت کرد و سلیمان، پیرو « کاموس» بود که باید همان «چموش» یا «شمش» خدای خورشید باشد. برخی تصور می کنند این سلیمان باید نسخه ی اصلی سلیمان شاه یهودیان باشد. معبد خدای آشور، «کرم لوآخ» نامیده می شد و معبد همتای جنوبیش مردوخ «مر-کالیس» یا «بت کالیشی»، که این اصطلاحات، لغات مورو، کارا و کلا را در خود دارند. از آنجا که وول خدای هوا و کانال ها و نهرها نیز بود، عیشتار یا الهه ی آب، قایق وول دانسته می شد. خورشید آشوریان نیز بر قایقی به نام «بت پارا» یا خانه ی پارا سوار بود. پارا تلفظ دیگر لغت پاله است که در اصل همان بعله یا بعلات به معنی بعل مونث یا الهه است. ولی جالب این که پاله، به معنی فالوس یا آلت جنسی مذکر نیز هست. پاله همچنین به معنی جدایی است چون فالوس عامل تفاوت زن و مرد بلافاصله پس از تولد آنها است. در مصر، پارا به معنی روز و نام همسر رع خدای خورشید است. در بین النهرین، سان پارا عنوان خورشید طالع بوده و به سبب ارتباطش با فالوس در یونانی از او تعبیر به «هلی اوپس» یعنی مار خورشید شده است. در همین ارتباط جالب است که نام کوثایی و سپس کلتی «سرس» الهه ی زمین را «سدی» ذکر کرده اند که احتمالا از «بت صیدا» معبد کوهستانی نبو در قلمرو نبوکد نصر می آید چون بت صیدا هم قایق نبو خوانده می شد که در آن زمان، موکل خورشید تلقی می گردید:

"Rivers of life": V2: James forlong: celephais press: 2005: P58-61 , 84 -66

آب در ارتباط با نهرهای بین النهرین مظهر حیات است ولی قایق نمی خواهد سرنشینانش در این آب فرو بروند و روی آن ولی در هوا حرکت می کند. حیات از زایندگی به وجود می آید که وظیفه ی زن است و فالوس مرد نیز شکل تحول یافته ی کلیتوریس زن است و درست مثل خود مرد، چیزی از زن درون خود دارد. پیکره های ما قبل تاریخی موسوم به « ونوس تپه سرابی» از غرب ایران و همسایگی کلده، الهه را مخروطی شکل و فالوس مانند کشیده اند به طوری که پاها و پستان هایش همراستا یا ادغام شده در هم و یادآور بیضه های مرد باشند، چون بیضه های مرد مثل پستان های زن، مایع سفیدی تولید می کنند که تغذیه کننده ی حیات است. ولی زنانگی مرد درست مثل فالوس، محدود به رودرویی با واژن است و منقسم به دو کارکرد شهوترانی و زایندگی که از اولی تصویر لکاته متولد می شود و از دومی تصویر مادر. در نتیجه مرد، جنبه ی زنانه اش همواره بین تصویر زن شهوتخواه و زن عفیف سرگردان است و چون جرئت نمی کند خودش با آن رودرو شود آن را در زنان بیرونی می جوید و این همواره سبب کاهانیدن زن واقعی که وجودی ذوالابعاد و بیشتر خصالش برای مرد ناشناخته است به این دو تصویر می شود. بلوای حجاب در ایران کنونی نشان می دهد که مدرنیته در کاهانیدن زنان کشور به این تصاویر به شدت مردانه، کاملا موفق بوده است.

برای بهتر فهمیدن چرایی اهمیت این گزاره، بگذارید تحول بعل کلدانی در مهاجرتش به شمال و در روسیه ی سکاها قبل از انتقال به اروپا را بسنجیم. تنها شواهد این تحول در روسیه، فالنامه های اسلاوی هستند که با نشاندن سیارات به شکل حیوانات در اطراف نمادهای بروج فلکی کلدانی، تکرارگر مدل نجومی مشابهی از صیدا (تصویر زیر) هستند که با دسته بندی مردانه-زنانه ی صور فلکی در دو طرف میترای گاوکش در میترائیسم اروپایی قابل تفسیرند. محققانی چون دیوید اولانسی، میترا را همان پرسئوس در قالب صورت فلکی برساوش میدانند که در ترکیه ی جنوبی پرستش میشده و جد قوم پارس تلقی میشده است و مذهبش به شدت پیچیده به دایره البروج کلدانی بوده است. طالع خجسته ی اسلاوی، عقاب پرون یا سیاره ی مشتری را بال گشوده بین دو صورت فلکی اسد (شیر) و سنبله (دوشیزه) قرار میدهد. اسد، خانه ی خورشید و متمثل به شیر بالدار یا گرگ بالدار "سواروگ" است که داژبوگ خدای خورشید، پسر او است. داژبوگ در لغت یعنی خدای سوزاننده، و تجسم حیوانیش بر زمین خارپشت میباشد. ازآنجاکه اسلاوها وارثان مکتب سکاها بودند و سکاها مثل خورشید از شرق آمده و مردمی خورشیدی محسوب میشدند، نسبت دادن خدایان اصلی اسلاوهای کی یف –سیارات مشتری و مریخ- به خورشید برایشان بسیار مهم بود. میترا خدای خورشید، قضاوتگر و جزا دهنده بود و در برونریزی خود بر مردم یادآور پرون خداوند تندر و باران. ولی میترا یک خدای دوجنسه بود و پرون برای تطبیق با او باید به موقعش با یک نیروی مجزاری زنانه کامل میشد. ازاینرو عقاب پرون با بال های دو سویه ی خود، بین تصاویر شیر نر و زن کامل بود. شیر، جنبه ی مردانه ی داژبوگ، و زن جنبه ی زنانه ی او موسوم به پوداگا یعنی سوختن است. این جنبه ی زنانه به صورت یک الهه ی خورشیدی به نام "سوا یاسون" تمایز می یابد و به "ماتاریسوان" (یعنی مادر-یاسون) در هندوستان و با کمی تفاوت تلفظ در همین کلمه به "آماتراسو" در ژاپن تبدیل میشود که هر دو الهه ی خورشیدند:

“the new crap and the wisdom of the Aryan zodiac”: sergei bryushkin: max park: feb19, 2012

این جنبه ی متمایز زنانه وقتی تبدیل به الهه میشد، کالبد مردانه ی میترا را که حالا برابر با خدای شاهان سیاره ی مشتری بود، میبلعید و این نیز خود از افسانه های یک ایزد مشهور کلدانی اقتباس شده بود: اوآنس. اوآنس یا اوآنا مردی بود که پوست ماهی پوشیده بود و در روزگار قبل از سیل نوح از درون دریا برآمده بود تا به مردم کلده تمدن بیاموزد و آغاز تمدن انسان از این لحظه بود. در برخی روایات رومی آمده که جانوس خدای دو چهره ی آتروسک ها و لاتینی ها مردم کلده را از بروز سیلی عظیم آگاه کرد و گروهی از آنها در درون یک کشتی، از نابودی نجات یافتند. به نظر میرسد نام جانوس تلفظ دیگری از نام اوآنس باشد و این نشان میدهد که اوآنس بیش از یک بار به انسان ها لطف کرده است. در روایتی دیگر، حئا خدای آب ها با آگاه کردن آتراهاسیس –نوح کلدانیان- از سیلی که برادرش انلیل میخواهد علیه نسل بشر به کار اندازد، انسان ها را نجات داده است و حئا قطعا خود اوآنس است. حئا همان "حیی" خدای مندائیان یا پیروان تعمیدی یحیی هستند و نام دیگر یحیی، یوحنا یا یوهانس است که مسلما تلفظ دیگری از اوآنا یا اوآنس است. به مانند جانوس دو چهره، او نیز در مسیحیت رومی دو چهره پیدا کرده که یکی یوحنای تعمیددهنده و دیگری یوحنای انجیل نویس است. کلاه پاپ که مثل کلاه اوآنس شبیه سر ماهی است، جانشینی او بر اوآنس را نشان میدهد. اوآنس درون پوست ماهی، همچنین همان یونس درون شکم ماهی بزرگ به شمار میرود. ماهی به خاطر شبیه بودن بدنش به مهبل زن، ماهیتی زنانه دارد و به خاطر ارتباطش با دریا و سیل، معنی هرج و مرج دوزخی و آشوب در زندگی نیز دارد. ازاینرو اوآنس درون پوست ماهی، شمنی است که وجودش انباشته از نیروهای دوزخی و جهان زیرین است و این دوزخی بودن خود را با بیرونریزی های یادآوری کننده ی جهان زنان اثبات میکند. سر اوآنس که از پوست ماهیش بیرون زده، سر مردی ریشو است چون فکر پیش برنده ی این دوزخ زنانه فکری مردانه است ولی بدنش ماهی است و جامعه ی زنانه، زن صفت و منفعل –در تعریف مردسالاری شمنی از زن فرمانبر ایدئال- را نشان میدهد که در مقابل القائات شمن به خود مقاومت نمیکند. الهه وقتی به وجود می آید که سر مردانه قطع شود و فقط ماهی باقی بماند. این، همان صحنه ی سر بریده شدن یحیی به دستور هرود ولی به خواست سالومه زن فاسد است. رقص 7حجاب سالومه به مناسبت قتل یحیی که مخالف انتظار عرف سنتی از حیای زنانه است، درواقع به بینظمی درآمدن 7 چاکرای روی کوندالینی در بدن انسان است و کوندالینی الهه ای است متشبه به یک مار که باید طغیانگر باشد و آسیب زننده به فضای اطرافش تا نظم ضعیف شمن یا حاکم همیشه به زور در صحنه باقی بماند:

“the shining ones: the worlds most powerful secret society revealed”: Philip gardner , gary asborn: chap9

بدین ترتیب، جهان آزادی زنانه و مملو از حضور زنان بی حجاب، با این شرط که بی حجابیشان حتما جنبه ی جنسی داشته باشد، جهانی است که حکامش اعلام میکنند مسئولیتی در قبال مردم ندارند و ترجیح میدهند از زندگی مردم خارج باشند تا بینظمی درست انگار که یک الهه ی دارای فهم و شعور است جهان را به پیش ببرد. مردان این جامعه، این وضع را دوست داشتنی میپندارند چون به پیروی از فرهنگ مردسالار همین حکام، زن را حتی اگر بینظمی باشد منفعل تر از مرد حتی اگر نظم باشد، میپندارند. آنها هم درست مثل درنده ها در بارگاه شیر، پس از انجام شکار، دچار یأس و پوچی میشوند ولی بیش از آن به هم بی اعتماد و به ته مانده ی غذای شیر امیدوارند که اراده کنند از تکرار تجربه ی شکار به نفع شیر بزرگ، خودداری کنند.

گنجی درون غار شیر:  لحظه های از دست رفته ی عمرمان، میتوانند در خدمت ما به جامعه مان جاودانه شوند

نویسنده: پویا جفاکش

یک افسانه ی قدیمی ایرانی میگوید زمانی گروهی از مسافران به روستایی وارد شدند و اهالی روستا را آگاهانیدند مردی از روستایشان با این نام و مشخصات که همراه آنها عازم روستا بوده، در جنگل بین راه، توسط شیری از اسب به زیر کشیده و به اعماق جنگل برده شده و دیگر اثری از او به دست نیامده است. بزرگ روستا با شنیدن این سخن، گفت: «عجیب است. چند وقت پیش، پدر این شخص را نیز وقتی از سفر برمیگشت، شیری در همین جنگل ربود و ناپدید شد. چند روز بعد روستاییان در کمال تعجب، مرد تازه مفقودشده را زخمی و بیحال ولی زنده دیدند که به روستا بازگشت. وی شرح داد که شیر، او را به غاری در بالای صخره ای برده ولی نکشته چون مرد تظاهر به مردن کرده بوده است. به جز مرد، لاشه هایی هم در غار بوده اند که شیر از آنها تغذیه کرده و سپس غار را ترک گفته بوده است. با رفتن شیر، مرد به حال آمده و در بین لاشه های جانوران در غار، اسکلت مردی را یافته که پاره های لباس و دیگر نشان های پدرش در اطراف آن بوده است ازجمله خورجینی از طلا که پدرش داشته با خود به روستا می آورده است و مرد در غیاب شیر، با خورجین از غار گریخته بود. روستاییان همگی تصدیق کردند که این فاجعه برای این برای مرد پیش آمده بوده که او به میراث پدرش دست بیابد.

این داستان، بر اساس تم معروف افتادن به دردسر برای به دست آوردن یک نعمت گرانبها استوار است اما درحالیکه معمولا در این نوع تشبیهات، منظور از گنج، تجربه است، عدم تحلیل اسطوره ای سبب شده تا این داستان ها به مادی بودن نتیجه ی دردسر بیش از معنوی بودنش توجه کنند. در مورد این داستان، اما موضوع مهم این است که ظاهرا در بقایای یک مرز عمدی ارجحیت دهی به مادیات به نفع مذاهب شاهی واقع است که ثروت و قدرت شاهان را نشان تقدس آنها میخوانند. چون صحبت از لانه ی شیر است و این یادآور ارتباط الهگان زمین –به کنایه از جهان مادی- با شیر است بخصوص در مصر که الهه سخمت به شکل شیری نسل آدمی را در سرحد نابودی تار و مار کرد و گاهی به شکل گربه که ترکیبی از شیر و زن است نشان داده میشد که این شکل گربه ای، در وجود الهه ی دیگری به نام باست، ابدی شده است.

یکی از نکات گویا در این مورد آن است که لغت آرت یا ارض به معنی زمین، در قبطی به "ایرت" به معنی چشم تبدیل شده است و این باید با اصطلاح متواتر "ایرت ره" یا چشم رع مرتبط باشد که به الهگان مختلفی از هاثور گرفته تا سخمت، جان بخشیده است و تمامی این الهگان، به جای الهه ی زمین نشسته اند که تشکیل دهنده و روح و جان جهان مادی است. چشم رع از او جدا میشود و به شکل یک شیر یا گربه در زمین مشکلات زیادی ایجاد میکند و رع به زحمت موفق میشود تا آن را به حدقه ی چشمش برگرداند. در غیاب چشم، رع به دلیل بد شدن بیناییش ضعیف میشود و مورد حمله ی دشمنانش قرار میگیرد. این تمثیل قبطی، مرتبط با ایده ی جهانی جدانگاری جهان از انسان و بینش سست انسان در این لحظه است و ارتباط مجدد انسان با جهان، به رابطه ی شاکتی یا الهه با شیوا در تانتریسم تبدیل شده است:

“hyphenated goddesses”: iemon cupake: live journal: may31,2010

برای نایانا و فرقه های یوگی متاثر از آن، پرستش طبیعت همان پرستش جسمانیت و مادیت بوده و وفاداری به آن، از طریق تانترا یعنی قوانین انجام میشده که پایبندان به آن، رهروان تانترا و شاکتا خوانده میشدند. خدای تانتریست ها "پاکو پاتی" بوده که با شیوا تطبیق شده است. این رهروان، "ویرا" یعنی مرد قوی نامیده میشدند (معادل "ویر" به همان معنا در لاتین)، ولی قوی بودنشان به معنی ابراز مردانگی و محدود به خلوت و کامرانی با زنان بوده است که بر رعایت معادله ی بر هم اثر نهی یین و یانگ یا نیروهای زنانه و مردانه در طبیعت بنا بر فلسفه ی چینی منطبق است. برون از خلوت، ویرا فقط یک «جانور اهلی» و تابع قوانین جامعه بود. ارتباط با زن، جانشین ارتباط شیوا با شاکتی یا نیروی زنانه ی وجود بود که درواقع خود خدا بود که زن شده بود. در هند، این خدای زن شده ویشنو بود که شیوا با او آمیخت. بر این اساس، تانتریست ها نیز بسته به موضع انسانی یا الهیشان در این رویداد، در ابتدا به دو دسته ی مردانه و زنانه موسوم به "داکاشین اچاریا" و "واماچاریا" تقسیم میشدند که بعدا به فرقه های شیوائیست و ویشنوئیست تبدیل شدند. تانتریست های تبت و هندوستان، به همراه انصاریه و اسماعیلیه ی ایران، دروزهای شامات، یزیدیه ی کردستان و تمپلارهای اروپایی، ناشی از جریان های مسیحی ای از غرب بودند که نتیجه ی ترکیب مسیحیت با رونوشت های آلمانی تعالیم کوتوس یا کوتوتی تراکیایی به دستور پاپ گریگوری نهم شمرده شده اند. کوتوس باپتای، همچون کاهنان مذکر الهه کوبله در آسیای صغیر، ریش میتراشید و لباس زنانه میپوشید که بر ظاهر و پوشش کشیش های کاتولیک در نسبت با ارتدکس ها، اثر مشهود گذاشته است:

“encyclopedia of religions”: v3: james forlong: cosimo: 2008: p402

بستن این حرکت به ریش گریگوری نهم، هوشمندانه بود. چون گریگوری، بنیانگذار تفتیش عقاید و مبارزه با دگراندیشی در مسیحیت بود: حرکتی به نام خدا و معنویت، ولی برای حذف رقبای مادی. بدین ترتیب، مادیگرایی رشد خود را مدیون صاحبان مذهب بوده و هنوز هم هست. ما تقریبا از این موضوع غافلیم که مادیگرایی، راه را برای ظهور خودکامگی هموارتر میکند تا روح باوری. مادیگرایی اومانیسم را زاییده که انسان را جانشین خدا میکند. اگر انسانی بتواند موفقیت هایی در حکومت به دست بیاورد، میتواند ادعا کند که بر جبر زمان و مکان غلبه کرده و از این جهت دانشی خدایی دارد که باعث مشارکت او در خلقت شده است درست مثل مرتاض ها و مذهبسازان خدایی هندوئیسم و بودیسم که بر تجربه ی انسان شدن خداوند (بودا) در هیبت ساکیامونی استوارند. اگر بودای دانشمند میتواند انسان شود چرا روی دیگر او یعنی شیوای نابودگر انسان نشود؟ مگر دانش کنونی به حد وفور در راه نابودی و تولید سلاح های کشتارجمعی و ارتباطی علیه ممالک رقیب استفاده نشده اند؟ شیوا معادل مرگ است و مادیگرایی نیز جهان را مرده میپندارد ولی این جهان مرده را جانشین خدای اسپینوزا و البته قبل از آن خدای کابالا کرده که جهان موجود پیکر او است و همه ی ما بخشی از اوییم. مترادف کردن این خدا با شیوا کار به صرفه ای است چون شیوائیسم در نقاط تلاقی خود با بودیسم، به تمثیل های حول نسبت زمان و مکان در شرق دور بیشتر توجه داشته است. تولد مینروا الهه ی عقل از سر ژوپیتر در افسانه های رومی، در زندگینامه ی شیوا به فرود رود گنگ از موهای شیوا به روی کوهستان هیمالیا تبدیل شده است. ولی درواقع همانطورکه شیوا خدای نابودی و مرگ است این تمثیل هم به تولید زندگی از ماده ی بی جان و مرده توجه دارد. رود گنگ از برف جامد و بی حرکت به وجود می آید و به جریان می افتد انگار که ماده ی مرده جاندار شده باشد. این آب، در سر راه خود، شن ها و چوب ها و دیگر مخلوقات مرده را دچار فرسایش و تغییر میکند درست همچون زمان که از روی فیزیک جامد بی هیچ بازگشتی میگذرد و آن را تغییر میدهد. آب نماد حیات است و "گنگ" یا "کونگ" به معنی آب، از "گان" یا "جان" سامی به معنی زندگی می آید. تلفظ دیگر گان در عبری، "گار" به معنی تغییر است و همین لغت در عربی به صورت "کار" به همان معنا دیده میشود. در عوض در زبان آشوری، "کار" به معنی سرعت است. در زبان فین هم "کارس" به معنی شکوفایی بوده است:

“encyclopedia of religions”: v2: john g.r.forlong: cosimo pub: 2008: p128

سرعت را در این مجموعه، نسبیت اینشتین با پدید آوردن آن از بر هم کنش فضا و زمان برجسته کرده که البته فیزیک نسبیت، خود از کابالا می آید. اما فقط با کمک گیری از عرفان شرقی جرئت کرده است مباحث نظری و به سختی قابل تجربه ی خود را که به شعارهای اومانیستی در حد خالق بودن بشر نزدیک است سابقه دار کند و راه خود را باز جلوه دهد. فریتیوف کاپرا که یکی از صریح ترین زبان ها را در این زمینه دارد، این جمله از هرمن مینکووسکی در 1980 را به عرفان شرقی مرتبط کرده است: «از حالا به بعد، فضا و زمان به خودی خود محکوم به محو شدن در سایه هستند و فقط نوعی اتحاد میان هر دو، واقعیتی مستقل را حفظ خواهد کرد.» (تائوی فیزیک: فریتیوف کاپرا: ترجمه ی شکوفه غفاری: نشر هرمس: 1399: ص221) کاپرا در توضیح این نسبت مینویسد:

«در سراسر عرفان شرقی، ظاهرا شهودی قوی درباره ی ویژگی فضا-زمانی واقعیت وجود دارد. بر این حقیقت که فضا و زمان به طور تفکیک ناپذیری به هم پیوسته اند –که مشخصه ی فیزیک نسبیت نیز هست- بارها و بارها تاکید شده است. این درک حسی فضا و زمان، شاید واضح ترین بیان و توضیح دامنه دار خود را در بودیسم و به ویژه در مکتب آواتامساکای بودیسم ماهایانا یافته باشد. آواتامساکا-سوترا که این مکتب بر آن استوار است، توصیف دقیقی از چگونگی تجربه ی دنیا در حالت روشنبینی ارائه میدهد. در این سوترا دائما بر آگاهی از در هم تنیدگی فضا و زمان (توصیف کاملی از فضا-زمان) تاکید شده است و مشخصه ی ضروری حالت روشنبینی ذهن دانسته میشود. به گفته ی دی.تی.سوزوکی: "اهمیت آواتامساکا و فلسفه اش غیر قابل فهم است مگر این که یک بار آن را تجربه کنیم. حالت فروپاشی کامل که در آن هیچ تمایزی میان ذهن و بدن، سوژه و ابژه نیست. به اطراف نگاه میکنیم و آن را درک میکنیم. هر شی ء به شی ء دیگری مرتبط میشود؛ نه تنها به طور فضایی بلکه به لحاظ زمانی، مانند حقیقتی از تجربه ی ناب. هیچ فضایی بدون زمان وجود ندارد و هیچ زمانی بدون مکان؛ آنها در هم تنیده هستند." به سختی میتوان روشی بهتر برای توصیف مفهوم نسبی فضا-زمان پیدا کرد. در مقایسه ی گفته ی سوزوکی با نقل قولی که پیشتر از مینکووسکی ارائه شد، توجه به این نکته جالب است که هر دو -فیزیکدان و بودایی ها- بر این حقیقت تکیه دارند که تصوراتشان درباره ی فضا-زمان مبتنی بر تجربه است؛ تجربیات علمی از یک طرف و تجربه ی عرفانی از سوی دیگر.» (همان: ص7-226)

تمام تجربیات و مثال های خشک ریاضی-فیزیک در اینجا در ترکیب با عرفان، به خدمت اثبات این سخن دی.تی.سوزوکی در نتیجه گیریش از عرفان شرقی درمی آیند:

«در این دنیای معنوی، تقسیمبندی زمانیس ای چون گذشته و حال و آینده وجود ندارد، زیرا تمام این زمان ها درون لحظه ای واحد یعنی حال جمع شده اند، جایی که زندگیث به معنی حقیقیش در جریان است. گذشته و آینده هر دو در این لحظه ی حال نورانی جمع شده اند و این زمان حال چیزی نیست که با تمام محتویاتش بی حرکت بماند زیرا بی وقفه در حرکت است.» (همان: ص7-236)

یادمان باشد ابدی بودن لحظه ی حال، آرزوی دیرینه ی قدرتمدارانی است که تنها دستاورد خود را خدایی خواهند پنداشت که مثل جامعه ی خدا جاودانه باشد. اسکندر کبیر در غرب و چین شی هوانگ دی در شرق، الگوهای فرمانروایی جباران بوده اند: هر دو آنها در مقابل نیروهای اهریمنی دیوار کشیدند و هر دو نیز در جستجوی عمر جاودان بودند. شرایط شکل گیری هر دو شخصیت به دفن طبیعتپرستی پاگان اولیه زیر ایدئولوژی مذاهب حکومتی چون مسیحیت در غرب و برادر دوقلویش بودیسم در شرق بستگی داشته است. چون بحث زمان، بازی با بحث برخاستن زنده از مرده است که در درجه ی اول به بحث تغذیه ی گیاهان در بهار از اجساد گیاهان و موجودات مرده مربوط بوده است. آموزه ی مزبور در عرفان اسلامی پررنگ و البته اصل اولیه ی آن خوشبحتانه مشخص است. به این بیت از دفتر پنجم مثنوی مولانا توجه کنید:

یخرج الحی من المیت بدان

که عدم آمد امید عابدان

اینجا دو نکته ظاهر میشود: اول این که ضرب المثل عربی «زنده از مرده خارج میشود» اثباتگر این مطلب است که چیزهایی که عابد در زندگیش از دست مید هد وسیله ی ارتقای او هستند اگر در راه آنها تلاش کند. دوم این که این ضرب المثل عربی اگرچه در باب مسائل اجتماعی مطرح شده ولی درواقع جمله ای از یک آیه در قرآن در باب مرگ و زندگی در طبیعت است که بنا بر الگوی پیشین پاگانی، وسیله ی عبرت از خلقت خدا شده است:

«یخرج الحی من المیت و یخرج المیت من الحی و یحیی الارض بعد موتها و کذلک تخرجون: زنده را از مرده بیرون می آورد و مرده را از زنده بیرون می آورد و زمین را پس از مرگش زنده میکند و این گونه [از قبرهایتان] بیرون آورده میشوید.» (سوره ی روم: آیه ی 19)

زنده شدن زمین بعد از مرگ، اشاره به سرسبز شدن آن در بهار پس از بی باری زمستان است. در حالت اجتماعی، این رخوت زمستانی، کنایه از مردگی ذهنی و عدم اختیار در تصمیمگیری است که فرد را با خارج کردن از ابتکار خدایی، در بی شخصیتی تشبیه به یک مرده میکند همانطورکه در دفتر پنجم مثنوی مولوی چنین آن را بیان کرده اند:

تا کنی مر غیر را حبر و سنی

خویش را بدخو و خالی میکنی

حبر به معنی دانشمند است و سنی به معنی رفیع و والامقام است. دانشمند و رفیع تصور کردن دیگران در هر موضوعی که انسان را به آن امر میکنند، نتیجه ای جز افتادن به گودال شیر الهه ی مصری ندارد. افتادن به این تاریکی که کنایه از گورهای موجودات در زیر زمین است میتواند به طور موقتی، شخص را به جلال و شکوه برساند ولی بلاخره همان مصر فرعونی جبروتی را تبدیل به یک زندان میکند آنجاکه الهه خود را با همه ی وجود به فرد عرضه میکند. یوسف دقیقا همین مسیر را طی کرد. برادرانش او را به چاه انداختند. یوسف و برادرانش اولین بنی اسرائیل و کنایه از اخوت جامعه ی یهودی بودند. برادرانی که علاقه ی چندانی به پیشرفت یوسف نداشتند او را به چاه گورمانند هدایت کردند. این چاه به ثروت مصر انجامید ولی بعد از این که همسر ولینعمت یوسف به جای الهه ی مصری قصد شهوت به او را پیدا کرد و با یوسف به زنان فخر فروشی کرد، مصر زندان یوسف شد و یوسف چنانکه دفتر ششم مثنوی بیان میکند، ناله برآورد:

ناله از اخوان کنم یا از زنان

که فکندندم چو آدم از جنان

اینجا سقوط یوسف، به سقوط آدم از بهشت عدن تشبیه میشود و بیان میگردد که اطرافیان ما در اجتماع و هدایت شدن توسط آنان به سمت قراردادهای اجتماعی بخصوص پس از ازدواج های فکر نشده که با آن سیطره ی الهه بر اکثر مردها تکمیل میگردد و در ناخودآگاه آنها همسر یا معشوقه ها با الهه اشتباه گرفته میشوند وسایل سقوط ما از پاکی اولیه مان هستند ولی فرد درست مثل یوسف از درون همین دوزخ و پس از از دست دادن لحظه های خوش زندگیش است که مجبور میشود ابتکار خدایی را به دست بگیرد و از درون مردگی زندگی خلق کند. این مقوله واقعا به زمان ربط دارد چون حال واقعا رفتنی است ولی در قالب گذشته میتواند الهامبخش اعمال ما در آینده باشد: شکست یا لذت از حال، با ثبت در حافظه ی ما، درس چگونگی امیدبخشی به دیگران را به ما خواهند داد و از این طریق جاودانه خواهند شد.

ترموپیل واقعی: مارپیچ الف ها در دنیای انگلیسی-امریکایی

نویسنده: پویا جفاکش

سال 1382 در ایران، با حمله ی امریکا به عراق شروع شد. در آن سال ها تلویزیون آقای لاریجانی، در حال نشان دادن یک چهره ی ضد حکومتی از هالیوود به نفع غربی سازی فرهنگی دولت خاتمی بود و هر چیزی که این تصویر ضد امریکایی از هالیوود را اثبات کند نشان میداد. فیلم ها را میگرفتند و قطعه قطعه میکردند و از آنها نتیجه میگرفتند هالیوود طرف مسلمانان است. یکی از آن فیلم ها با بازی دنزل واشنگتون را دیدم چهار سال بعد دوباره در برنامه ی مرحوم طالبزاده گرفتند قطعه قطعه کردند و با دوبله ای دیگر نشان دادند و نتیجه گرفتند این فیلم ستایشگر بدنه ی سیاست امریکا و مبلغ غربی سازی مسلمانان است! البته در سال 1382 ضد های واقعی هم وجود داشتند که کار را راحت کنند، مثل مایکل مور که همان سال جایزه گرفت و در سخنرانی جایزه اش ضد جنگ عراق صحبت کرد و بوش را "احمق قرن 21" نامید و اخبار ساعت 14 شبکه ی1 هم با افتخار این مطلب را انعکاس داد. کمی بعد شبکه ی1، فیلم سینمایی عصر جمعه ی خود را به تصریح مجری شبکه به همین مناسبت، فیلم "عملیات سوسیس کاندایی" از مایکل مور در نظر گرفت. مجری وعده داد که به زودی فیلم دیگری از او به نام "باولینگ برای کلمباین" از همین شبکه پخش خواهد شد (که در همان سال از برنامه ی "سینما1" پخش شد). در همان دقایق آغاز فیلم جمعه متوجه شدم که این فیلم، سال ها پیش و در 1375 در همان روز و ساعت از شبکه ی 1 پخش شده است. احمد رسولزاده، حسین عرفانی، ابوالحسن تهامی، پرویز ربیعی، مهوش افشاری، عباس نباتی، تورج نصر و ایرج سنجری، ازجمله دوبلورهای فیلم بودند. فیلم در فضای پس از پایان جنگ سرد اتفاق می افتاد و با تلاش شخصی برای خودکشی در آبشار نیاگارا شروع میشد. در دنیای خیالی زمانه ی فیلم، مد شده بوده که مردم افسرده با انداختن خود از بالای آبشار نیاگارا به زندگی خود خاتمه دهند. دولت ایالتی، وعده داده بود که هر کس بتواند افراد را در حال خودکشی از نیاگارا نجات دهد، پاداش هنگفتی خواهد گرفت. دو نفر در پایین آبشار، با تور پروانه گیری بزرگ در دست منتظر بودند طرف خودش را پایین بیندازد و بتوانند جایزه بگیرند و کمی آن طرف تر، خبرنگار زن سیاهپوستی داشت این صحنه را گزارش میکرد. رئیس جمهور امریکا که متوجه شده بود افزایش فشار احساس مشکلات در امریکا، نتیجه ی نبود دشمن برای کشور بعد از سقوط شوروی است، تصمیم به اختراع یک دشمن جدید برای کشور گرفت و به سبب بعضی اختلافات کوچک با کانادا به سمت بزرگنمایی دشمنی کانادا با امریکا و انداختن تمام مشکلات به گردن توطئه های کانادا گرفت. اما این اتفاقات تحت هدایت نفوذی های لابی اسلحه سازی، دو کشور را در آستانه ی یک جنگ واقعی قرار داد. دوبله ی فیلم هم نکات جالبی داشت که شرایط امریکا و ایران را همانند میکرد. مثلا نقش پررنگ مجری اخبار در فیلم را زنده یاد ناصر خویشتندار میگفت که یکی از برجسته ترین مجریان اخبار رادیو در آن سال ها بود و نقش مجری تبلیغات اسلحه را زنده یاد حسین باغی میگفت که سلطان بی رقیب آنونس های تبلیغاتی در تلویزیون جمهوری اسلامی بود. با این حال، چیزی بود که این فیلم را هنوز خاص امریکا میکرد. این فیلم در دهه ی 90میلادی به زبان کمدی، بسیاری از وقایع آینده را پیشبینی کرده بود هرچند پیشبینیش برای ما مسلمان ها بسیار سخت بوده که "دشمن فرضی" به جای یک کشور قدرتمند غربی، یک مشت غول های پشمالوی بدوی در افغانستان و –آنطورکه ادعا میشد- عراق باشند و حمله ی امریکا به این کشورها مسیر تاریخ اسلام را به کل عوض کند. سوالی که هنوز ما در قلمرو جنگزده ی خود نپرسیده ایم نقش اسلحه سازان در این جنگ ها و این است که چرا در غرب به نظر میرسد رئیس جمهور امریکا در مقابل آنها ناتوان است. اگر در این سوال دقیق شویم میبینیم که رئیس جمهور امریکا یک قهرمان جنگی است و به اسلحه سازان در شکل دادن خود در این قالب نیاز دارد. تمام رئیس جمهورهای امریکا جانشین یک رئیس جمهور فرضی به نام جورج واشنگتون هستند که افتخارات خود را در میدان جنگی معجزه آمیز شبیه به جنگ های پیامبران به دست آورده و تقریبا مقام بنیانگذار ایالات متحده را پیدا کرده است. جورج واشنگتون امریکا را از انگلستان مستقل کرده هرچند برخی منابع بیشتر به سمت نشان دادن پدید آمدن امریکا در نتیجه ی مسافرت های زد و بندی بنجامین فرانکلین به انگلستان گرایش دارند و بنجامین فرانکلین ابرفراماسون همان یارویی است که عکسش روی دلار امریکا به ما لبخند میزند.

به نظر میرسد نام فامیل واشنگتون از روی شهر واشنگتون به وجود آمده باشد و نه بالعکس، و عنوان واشنگتون که متاخر بر نام قبلی شهر یعنی "دی سی" (مخفف "ناحیه ی کلمبیا") است به معنی محل فعالیت "واسا" ها بود که خاندان برکشنده ی دی سی به قدرت بودند. در این صورت بسیار عجیب است که نشان کلاغ در آرم خانوادگی واشنگتون ها تصویر رئیس جمهور ایالات متحده را بسیار پیچیده تر میکند. در ادبیات انگلیسی، کلاغ وقتی در مقام رهبر یک کشور، با شیر نشان انگلستان هماوردی میکند ناچارا افسانه ی ضد اشرافی، متمایل به سوادآموزی عامه و حتی گاه مادرانه ی "شیر و کلاغ" را به ذهن متبادر میکند. این افسانه درباره ی پسران یک خاندان اشرافی است که به تقلید از برادر بزرگ و شجاع خود که او را شیر مینامند به آموختن جنگجویی مبادرت میکنند. اما کوچکترین برادر که قامتی معمولی دارد و همجنسگرا است بیش از شوالیه های رشید، با پسرهای جوان و خوش منظر مهربانی وقت صرف میکند که بعضی از آنها از مردم طبقات پایینند. برادر بزرگتر و به دنبالش بقیه ی برادرها برادر کوچک را به تمسخر میگیرند. برادر کوچک برای مقابله با فشاری که علیه او است اقدام به مطالعه و کسب دانش برای برخورد با افراد گوناگون میگیرد و به سبب زیرکیش به کلاغ معروف میشود. یک روز، خواهر برادران توسط لرد بدسیرتی دزدیده میشود. برادر بزرگ متهورانه به مسافرتی برای پس گرفتن خواهرش میپردازد و در راه از مساعدت پسر نجیبزاده ای بهره مند میشود. او موفق به نجات خواهرش از ازدواجی اجباری با مردی پست فطرت میشود ولی این مسافرت، به بهای دچار شدن او به عشق جوان نجیبزاده تمام میشود و برادر بزرگ به زودی درنتیجه ی همان چیزی که به خاطرش برادر کوچکترینش را تمسخر میکرد رسوای برادران دیگر میشود بی آن که بتواند از عشق خود دست بشوید. دراینجا اتفاق عجیبی می افتد و برادر بزرگ دست به دامان برادر کوچک میشود و شاگردی او را میکند تا بتواند با فشارهایی مشابه که خود مسبب نزولشان بر برادر کوچک بوده، فائق آید. رابطه ی شیر و کلاغ در این داستان، شبیه رابطه ی رئیس جمهوران جنگ طلب و قدرتنمای امریکا با رسانه هایی است که ظرافت و برداشتن مرزهای زن و مرد را در بین عوام تبلیغ میکنند. ظاهرا این دو مسئله با هم توافق ندارند. بنابراین بنا بر یک قرارداد رسمی، شق مربی و رسانه ای، خارجی دوست به نظر میرسد و دشمن رسالت صلیبی امریکا. اولی را دموکرات های اروپایی دوست نمایندگی میکنند و دومی را جمهوری خواهان متعصب و وطنپرست. حداقل تضاد این صفات، چیزی است که مردم باید آن را حس کنند و تحت هر شرایطی، ثنویت آنها وقتی در زمینه ی جنگ های صلیبی تعریف میشود، طرف ها را به مسیحی و کافر تقسیم میکند. به همین دلیل است که در ادبیات راست های امریکایی، هر کسی که از برابری اجتماعی سخن بگوید کمونیست است و تمام کمونیست ها مسلمان، تمام مسلمان ها طرفدار محیط زیست، تمام طرفداران محیط زیست همجنسگرا، تمام همجنسگراها طرفدار حقوق زنان و سیاهان و خارجیان، تمام این گروه ها دستنشانده ی انگلستان و اتحادیه ی اروپا، و تمام دست نشاندگان انگلستان و اتحادیه ی اروپا، دشمن امریکا هستند.

این مسئله کلید این قفل تاریخ امریکا است که اولین کشوری که به اصطلاح استقلال امریکا را به او تبریک گفت مراکش بود و فرقه ای که پیش از فراماسونری، دولت های ایالتی را با هم متحد کرده بود امورکا بود که نامش شبیه موروکو یا مراکش است. از همه جالبتر این که جورج واشنگتون را متولد "وست مورلند" در ویرجینیا دانسته اند. اگرچه املای این کلمه west morland است mor میتواند همان moor به معنی مردم شمال افریقا باشد که نام موروکو یا مراکش نیز از همان می آید.

در پیوند این دو مور، باید از خاندان مورلی morley سخن به میان آورد که گفته شده نامشان از "مورلت" فرانسوی به معنی سیاه و قهوه ای می آید و چنین نام فامیلی باید درنتیجه ی هجوم نورمان ها از فرانسه به انگلستان پدید آمده باشد. morleigh در devon انگلستان، مظنون ظهور خاندان مورلی است. هنری مورلی، یکی از انگلیسی هایی است که در قرن 17 در ویرجینیا سکنی گزید:

Morley family: coadb.com

Mollayها نیز باید همان مورلی ها باشند. چون نشان هر دو آنها شیری سیاهرنگ با تاجی زردرنگ است. این شیر سیاه در نشان های اینان با نشان هایی سرخ در زمینه ای سفید احاطه شده که یادآور نشان سرخ و سفید خاندان واشنگتون است. شیر سیاه، همان شیر لاوی نشان کهانت یهود است. سیاه است چون قدرتی پلید است به بیرحمی یک شیر، و تاج زردرنگ دارد به نشانه ی نور خورشید همچون شیر آدمخوار که تقدس خود را مدیون جانشینی خورشید آسمان است. مورلی ها در نشان خود بارها از پلنگ و ببر در جانشینی این شیر استفاده کرده اند چون بدن این درندگان شیر شکل، ترکیبی از طرح رنگ های زرد و سیاه و در مورد ببر گاهی آمیخته به سرخی دارد. ببر سفید با خطوط سیاه هم در گذشته در چین نسبتا زیاد بود و در باغ وحش های غربی هنوز ظهور میکند تا شیر سیاه را در زمینه ی سفید برجسته کند همچون قدرتی اهریمنی در زمین خداوند. رنگ قرمز، رنگ کلاه فریجی انقلاب فرانسه است که وامداری فراماسون های انقلاب های فرانسه و امریکا به خورشیدپرستی را با کلاه فریجی میترا خدای خورشید نشان میدهد. کاهنان خورشیدپرستی، گالی های همجنسگرا بودند و جانشین کلاغی که الگوی شیر است و البته شیر باید هم شاگردی کلاغ سیاه را کند تا شیر سیاه باشد. رسوخ پاگانیسم خورشیدی درون مسیحیت کلیسایی سوغات تمپلارهایی است که فراماسونری در دنباله ی آنها پدید آمد. مولای بزرگ تمپلارها یعنی ژاک دو مولای، مسیح وار در خشم کلیسای متحجرین سوزانده شده است. ژاک، تلفظ لاتین کلمه ی "حق" است و "دو مولای" باید مرتبط با mollay های مورلی باشد. به نظر میرسد تبدیل مور به مورلی و مولی و حتی molloyآنها را متناسب با "مولوی" لقب شاهان مراکش کند که با مولوی ادریس شروع شد. اما آیا خط ارتباطی بین انگلستان، امریکا و مراکش هست؟ بله. این خط ارتباطی را مثلث برده بین انگلستان، امریکا و بندر سلا در مراکش ایجاد کرد. این بندر فنیقی که در اروپا sale خوانده میشود، توسط گروهی از دزدان دریایی تبدیل به مرکز جمهوری سلا شد که در فتوحات فرانسوی ها از بین رفت. اولین رئیس جمهور این دولت، jan janszoon van harlem بود که املای آلمانی نامش jan jansen است. او یک هلندی متولد هارلم بود که در آب های اسپانیا دزدی دریایی میکرد و پس از اسیر شدن توسط بربرها و انتقال به الجزایر، مسلمان شده و به خدمت سلطان عثمانی درآمده بود. وی در رهبری جمهوری سلا به "مراد رئیس" مشهور بود. به نام سلا نام خانوادگی بعضی از اولاد او van sale شده است. جالب این که ژاک دو مولای متهم به پیروی از کاتارهای کازرس در کومینگز بود و در نزدیکی این محل، قلمروی به نام سالات قرار داشت که میتوان آن را به محل سلایی ها تعبیر کرد. همسر دوم جان جانسون، یک زن مور اهل کارتاگنای اسپانیا بود و برای او چهار پسر به دنیا آورد که یکی از آنها به نام آنتونی، از بنیانگذاران نیو آمستردام در منهتن کنونی نیورک شمرده شده است.

نکته ی جالب درباره ی مراد رئیس سلایی، جانسون بودن نام فامیل او است. در کوآدب آمده که جانسون به معنی پسر یوحنا به مفهوم یحیای تامیددهنده، یک نام فامیل متداول در بین صلیبیونی بوده که در جریان جنگ با مسلمانان، تحت تاثیر آنها قرار گرفته بودند. این نام فامیل، املاهای متفاوتی دارد که یکی از آنها یعنی Janson در وست مورلند پدید آمده است. جانسون های وست مورلند نسب خود را به دوک ویلیام نورماندی یا همان ویلیام فاتح میرسانند.:

Janson family: coadb.com

باز هم رسیدیم به نورمان های فرانسوی و فتح بریتانیا بوسیله ی آنها. اهمیت این فتح، لاتینی شدن بریتانیا است و ازآنجایی که لاتینی شدن در سرتاسر اروپا به مفهوم متمدن شدن بوده، این مبنا به مبنایی قدیمی تر یعنی فیسوله در حدود فلورانس در ایتالیا متصل میشود که قدیمی ترین شهر اروپا خوانده شده و اولین پادشاه آن، پسر اطلس شاه موریتانیا خوانده شده است. [دراینجا میتوانید نام های اطلس و ادریس را با هم مقایسه کنید. موریتانیای قدیم شامل بخش هایی از الجزایر و مراکش میشد و نامش از همان مورت و قوم مور می آید.] فیسوله در قرن پنجم میلادی و در جریان انهدام امپراطوری روم غربی نابود شد. علت نابودی آن، این بود که مردم نادان، گول وعده های توتیلا رهبر گوت ها را خوردند و لشکر او را به شهر خود راه دادند. اما لشکریان توتیلا تمام مردم شهر را کشتند و ثروت آن را به غارت بردند و شهر را آتش زدند. این نابودی را با نابودی تروآ مقایسه کرده اند و همزمانیش با نابودی امپراطوری روم را با این استعاره که رم، تروآی جدید و بنا شده توسط تروآیی های ترکیه تلقی میشد. قتل موریس اسقف فیسوله زیر شکنجه در جریان این پیروزی خیانتبار، قابل مقایسه با قتل موریس امپراطور استانبول در روم شرقی در اثر خیانت اطرافیان او است و همچون قتل شکنجه وار مسیحیان نخستین توسط حیوانات وحشی در آرناهای رم زیر تماشای رمی ها. مرگ اسقف موریس زیر شکنجه را میتوان با مرگ شکنجه وار مشهورترین شهید رم یعنی عیسی مسیح مقایسه کرد. سنت رومولوس فیسوله از شاگردان پطرس قدیس، از اولین مسیحیان و متولد فیسوله بود که به مانند مسیح به شهادت رسید. سنت رومولوس فرزند نامشروع مردی به نام سیروس از یک کنیز بود. مادرش وی را در جنگل رها کرد. ولی گرگی، نوزاد را زیر پر و بال گرفت و بزرگ کرد. این بی تردید نسخه ی دیگر بزرگ شدن رومولوس بنیانگذار رم توسط یک ماده گرگ است. فیسوله میتواند بسیاری از افسانه های خود را به جانشینش فلورانس منتقل کرده باشد که بنای آن هم دلستان جالبی دارد. بانی فلورانس، اکامنس اهل تبس بود. مادرش ایونیا در زمان بارداری، رویایی درباره ی عظمت آینده ی او دید که قابل مقایسه با رویای ماندانا مادر سیروس اکامنس (کورش هخامنشی) در زمان بارداری بنیانگذار دولت پارس است. اکامنس تبسی در جریان جنگ تروآ همسفر ادیسه بود. او در جزیره ی پولیفموس سیکلوپ (غول یک چشم) از کشتی ادیسه جا ماند و برای مدتی طولانی همچون رابینسون کروزوئه به صورت یک مرد وحشی زندگی کرد. تروآیی ها که پس از نابودی شهرشان، به رهبری انئاس به اروپا آمده بودند او را می یابند و با خود به اتروریای ایتالیا میبرند. او درآنجا معبدی برای مارس خدای جنگ و سیاره ی مریخ بنا میکند که حول آن، شهر فلورانس پدید می آید. معبد مرکزی فیسوله نیز متعلق به مارس بود. مردم شهر در زمان یورش توتیلا مجسمه ی مارس را از معبد بیرون آوردند و روی دیوار شهر برافراشتند تا نجاتشان دهد. اما مجسمه نیز به همراه دیوارهای شهر سقوط کرد.:

“chronicle of villain and the gtr war”: mark graf: chronologia: 21/4/2017

موریس را نیز میتوان به مور تبار معنی کرد و هویت رم را مورتر نمود. اما اگر مور در ابتدا به اهالی موریتانی محدود بوده باشد باید از رابطه ی رم با موریتانیا در جریان جنگ با نومیدیا توجه کرد. جاگورتا که با کشتن برادرش برای رسیدن به تخت نومیدیا رابطه ی رم و نومیدیا را خراب کرده بود شوهر دختر بوخوس اول پادشاه موریتانیا بود و بوخوس را با خود در جنگ علیه رم متحد کرده بود. اما درنهایت بوخوس در ازای تقسیم زمین های نومیدیا بین خود و رم، علیه او وارد عمل شد. جاگورتا زندانی رومیان شد ولی بعدا توسط پسرش اوکسینتاس موفق به فرار از رم شد و این پایان داستان او بود. نام جاگورتا احتمالا دراصل "یغورتن" بوده که از فعل بربر لیبیایی "اغر" به معنی از حد خود فراتر رفتن و تخطی کردن است.

به عقیده ی پلگرس، نام بوخوس دراصل "وخوس" تلفظ بربر لغت "الوقاص" به معنی شیر است و شهر اوقاص در الجزایر و جبل الاوقاص در تونس نیز از این کلمه می آیند:

Bocchus1th: wikipedia

ظاهرا این شیر، همان نماد مورلی ها و بقیه ی اشراف اروپا است. این که با رومی ها در فتح نومیدیا همکاری کرده، باز حضور رم را در قالب خود او در افریقا روشن میکند.

اتحاد رم اروپایی با بوخوس پس از یک سری جنگ متقابل، مترادف همکاری اکامنس با تروآیی های ترکیه در خاک اروپا پس از مشارکت او در جنگ علیه تروآیی ها است. روشن است که ژرمن ها با نابودی رم، یک هویت شرقی الاصل را از بین برده اند. اما بلاخره این هویت کجایی است؟ ترکی یا مراکشی-الجزایری؟ به نظر من، داستان جان جانسون، مهمترین افشا کننده ی این مسئله است. رسیدن او به حکومت دزدان دریایی مراکشی فرع بر خدمت او به سلطان عثمانی ترکیه است که جبل الطارق بین مراکش و عثمانی، یکی از مهمترین نواحی کشاکش او با اروپا بوده است. این ما را متوجه نظریه ی آناتولی فونکو میکند که جنگ های پیشین صلیبی بین اروپایی ها از یک سو و عرب ها و مورها از سوی دیگر را فرع بر جنگ صلیبی راستین بین قدرت های استعماری و عثمانی ها میبیند چون به نظر او هویت مشخص ارتدکسی اسلامی را عثمانی ها به وجود آورده اند. عرب ها فقط به این خاطر باستانی تر به نظر رسیده اند که برای اولین استعمارگران اروپایی یعنی اسپانیایی ها و پرتغالی ها مسلمانان عرب زبان بیشتر دیده شده اند تا مسلمانان ترک. فومنکو معتقد است حماسه ی رولان که داستانش درباره ی نبرد فرانک های ژرمن به رهبری شارلمانی علیه مورها در اسپانیا است درحالی به یک اثر تبلیغاتی جنگ صلیبی در اورشلیم در اوایل هزاره ی اخیر تعبیر میشود که درواقع متوجه جنگ دریایی تجاری با عثمانی ها در جبل الطارق است. جالب این که فومنکو داستان رولان را روایت دیگر نبرد جنگ الهی یوشع در تورات علیه کفار، و شارلمانی را خود یوشع میبیند. به عقیده ی فومنکو، نام قوم مور درواقع تلفظ دیگر نام قوم آموری است که یوشع و بنی اسرائیل علیه آنها میجنگیدند. معجزه ی بزرگ یوشع آن بوده که وقتی شهر "آی" را محاصره کرده بوده، خورشید در آسمان متوقف شد تا یوشع و یارانش فرصت بیشتری برای آرایش قوا در تاریکی شب داشته باشند درحالیکه در طرف دشمن هنوز روز بود. همین اتفاق پس از مرگ رولان و برای این که شارلمانی انتقام قتل او را از مورها بگیرد تکرار میشود. در داستان یوشع، در این لحظه خدا با صدای مردی با یوشع صحبت میکند و در سرود رولان، جبرئیل با شارلمانی سخن میگوید:

“history: fiction or science?”: v2: anatoly fomenko: atlas books: p344-351

اگرچه فومنکو این حق تقدم برای عثمانی ها را بیشتر به سبب منشا گرفتن آنها از قزاق های روسیه و بنابراین به نفع تاریخ روسیه قائل شده است، ولی قرار دادن نظریه ی فومنکو در بستر افسانه های پیشین ذکر شده، کشورهای متعددی را درگیر یک نبرد تجاری بسیار جدید میکند و درحالیکه فنیقی های سلا به زمان بربرهای مثلث برده رسیده اند رم را نیز به یک موجودیت جدیدا ژرمن تبدیل میکند که مسیحی را که کشته است اکنون مقدس کرده بدون این که مسیح مزبور فاصله ی چندانی از مقدسات عثمانی های دوره ی رنسانس به این سو داشته باشد. اینطوری سرعت وقایعی که توطئه ها و رقابت های خونین اسنعماری و به دنبالش اعصار صنعتی و ارتباطی مدرن را از درون تجارت مزبور بیرون کشیده، آنقدر زیاد میشود که مردم فرصت هماهنگ شدن با آنها را پیدا نمیکنند و وقتی به کلیت آنها در عقب مینگرند احساس میکنند تاریخ باید خیلی طولانی باشد درحالیکه چنین نیست. این یکی از نتایج ناخواسته ی نظریه ی فومنکو است که خود او از زمان مشهور شدن نظریه اش از طریق اینترنت با آن دست به گریبان بوده است. فومنکو و تیم او که از طرف ناسیونالیسم روسی برای زیر سوال بردن تاریخ غرب محور اسکالیگری به نفع روسیه انتخاب شده بودند، عمدا یک تیم ریاضیدان در نظر گرفته شده بودند تا انتقادات قبلی -و تا زمان گسترش اینترنت، نامشهور- غربی ها از تاریخ اسکالیگری را به نفع آنالیزهای ریاضی موروزف از زودیاک های مصری مصادره و با این کار، تاریخ مصر باستان و کل جهان را به حدود هزار سال تاریخ مکتوب روسیه خلاصه کنند. اما مشهور شدن نکته های درست این تاریخسازی ناسیونالیستی در بین نا روس ها بسیاری از مسائل را از اختیار ناسیونالیست های افراطی روس خارج کرد. فومنکو در مقاله ای با عنوان "گاهشماری جدید و مبارزه با آن" که در تاریخ 13مارس2008 در وبلاگ روسی forum.orlovs.pp.ru منتشر شده است، از کسانی که کشفیات او و همکارانش را در زیر سوال بردن تاریخ ولی در جهتی متضاد و حتی متخاصم با ناسیونالیسم روسی آنها استفاده میکنند ابراز نارضایتی نمود و ضمن مخالفت با نظریه ی کاتاستروفیسم یا وقوع فاجعه ی کیهانی در نیمه ی اول یا اواسط هزاره ی اخیر، آن را راهی برای زیر سوال بردن آنالیز تغییرات نجومی و به دنبالش انکار ممکن بودن گاهشماری در جهت مطرح نمودن تاریخ بی گاهشماری دانست که به هیچ وجه مد نظر فومنکو نیست چون او به هنوز به گاهشماری برای رسمیت بخشیدن به ناسیونالیسم تاریخی روس محور خود احتیاج دارد و دقیقا به همین خاطر،در حمله ی خود، حساب یووه تاپر را از بقیه ی کاتاستروفیست ها جدا میکند، چون وقوع فاجعه در حدود 1000سال پیش به عقیده ی تاپر، تضادی با نظریه ای او درباره ی 1000سال آنالیز نجومی در مصر بر اساس زودیاک های دندره ایجاد نمیکند و برعکس، کاتاستروف متاخر و به دنبالش تغییر محور زمین، با جابجایی ناگهانی محل صورت های فلکی و ستارگان در آسمان زمین، به تصریح خود فومنکو، تمامی تغییرات اتفاق افتاده در دایره البروج را غیر قابل شناسایی میکند ازجمله تولد مسیح در آغاز برج حوت را، حال چه بنا بر کرونولوژی سنتی در 2000سال پیش رخ داده باشد یا به قول فومنکو در قرن 12 میلادی. فومنکو بخصوص به آکادمیسین "یا.ا.کسلر" میتازد که ابتدا وانمود کرد که از دنباله روان راه فومنکو است و مقالات فومنکو و نوسوسکی را در اینترنت منتشر کرد ولی کم کم کسانی را وارد صحنه نمود که تاریخ روسیه را صرفا موازی با تاریخ های دیگر و بنا بر سیستم اسطوره شناسی تحلیل میکنند و درواقع کشفیات فومنکو را عملا علیه بدنه ی تاریخنویسی ناسیونالیستی روس برمیگردانند بدون این که زبانا چنین ادعایی داشته باشند. فومنکو تمام این افراد را دشمنان پنهان "گاهشماری جدید" (نئو کرونولوژی) خود میخواند. با این حال، افسانه های قدیمی هم درست مسیر نظریه ی فومنکو را رفته اند. یعنی از کشور یا قبیله ی خاصی به بیرون گسترش یافته و تمام اقوام ارتباط یافته با افسانه های مزبور، آنها را در قلمروهای خود یا اجداد خود بومی سازی کرده اند.

این موضوع ممکن است در همنام بودن بانی فلورانس ایتالیا با جد شاهان پارس یعنی اکامنس نیز موثر افتاده باشد. فومنکو پارس های قدیم را همان روس ها میدانست با این استدلال که روس، شکل ساده شده ی عنوان پروس ها و پاریسی های آلمانی است و پارس یا پرسه، تلفظ دیگر پروس است. فرض فومنکو این بوده که پروسی ها از روسیه ریشه گرفته اند نه بالعکس درحالیکه تاریخ متداول، اسلاوها را از نسل پروسی های آلمان میخواند که تحت رهبری اشرافیت ژرمن خود و با شکست دادن و مضمحل نمودن اسکیت ها در روسیه ی کنونی پیش رفته اند. برعکس، فومنکو اسکیت ها و ترک ها را بخشی از پروس یا پارس با فرض همهویتی هر دو با روسیه میکند. وی به مهمترین داستانی که باعث مطرح شدن پارس ها شده اشاره میکند و آن، داستان مقاومت 300اسپارتی در نبرد ترموپیل در مقابل لشکر پارس به رهبری خرخس به روایت هرودت است. وی معتقد است نبرد ترموپیل درواقع داستان حمله ی قزاق ها به رهبری هرزوگ که همان خرخس است به یونان در قرن 13 میلادی است. در این صحنه، شاه ژان دو روخ، که فومنکو آن را به "جان روس" ترجمه میکند درست در ترموپیل، با 300سرباز در مقابل لشکر عظیم قزاق ها و متحدان تاتار دیگرشان مقاومت میکند و به سرنوشتی مشابه لئونیداس و یارانش دچار میشود. فومنکو این روایت را مرتبط با فتح بیزانس توسط عثمانی ها میبیند و اشاره میکند که بیزانسی ها به عنوان رومیان یونانی، ترک ها و ازجمله عغثمانی ها را گاها با لغت "پارسی" میخواندند. فومنکو "جان روس" را هم در قالب برابری روس=پروس=پارس قرار میدهد و داستان را فرافکنی یک جنگ داخلی پروسی به قلمرو روم یونانی پس از ترکی شدن محیط آنجا توسط عثمانی ها میبیند چون عثمانی ها نیز از نسل قزاق ها بودند:

“history: fiction or science”:ibid :p261-3

نیاز نیست مثل فومنکو روی بحث پوچ ریشه گرفتن اسلاوها از روسیه تمرکز کنیم و یکراست میرویم سر نکته ی به دردبخور مقایسه ی پارس و پروس. یک "جان" دیگر پیدا شده که قربانی سرزمینش شده و جانشین مسیح است و ما را به یاد قتل مشهورترین جان یعنی یحیی یا یوحنای تعمیددهنده به سبب مخالفت با رومی ها می اندازد. قرار است این جان با موریس تطبیق شود و به دست ژرمن ها و اشرافیت اسکیتشان از بین برود و بعد درحالیکه چهره ی یغماگر آنها را به خود گرفته بازتعریف شود، چیزی شبیه بازتعریف "یسوع نجار" (عیسی مسیح) به صورت "یوشع جنگجو" (یسوع و یوشع دو تلفظ از یک کلمه و هر دو به معنی منجی هستند). حالا یک جان مور داریم در یک سلا در اروپای مرکزی و شرقی. ارتباط این جغرافیا با سلای مرکش و جان جانسون از طریق خاندان اشرافی لیخنووسکی حل میشود که از سیلزیا برخاستند و در دستگاه های پروس و اطریش برای خود عظمتی به هم زدند. اگر سلا را از طریق یکی از تلفظ های لاتینش سیلس خوانده باشند سیلزیا پهنه ی حکومتش خواهد بود که در چک و بخشی از آلمان تعیین شده است. جان جانسون (جان پسر جان) نیز میشود دوک "هانوس" (جان) از نسل "جان اپاوا" که در لیخنوف در موراویا قاضی میشود و خاندانش به نام آنجا لیخنوفسکی نام میگیرند. لیخنوف را میتوان به لائوس (لئو) نو یا لائث (شیر) جدید یعنی قلمرو جدید شیر تعبیر کرد که شیر آن، شیر لاوی یهودیان است چنانکه اپاوا نیز از نام فامیل عبری "اوپه" یا "اوفه" می آید. اهمیت قلمروهای ژرمن در تاریخ جهان پشتیبانی آنها از پروتستانتیسم بوده و پروتستانتیسم بازگشتی به نص تورات و اعتباردهی جدید به یهود در مقام قوم برگزیده ی خدا بوده است. اولین گام پروتسیتانتیسم به جدا شدن انگلستان از کلیسای رم انجامیده است. بنیانگذار پروتستانتیسم یعنی مارتین لوتر تحت حمایت "یوهانس والنتینوس اندرآس" بود که یوهانس همان جان، و آندرآس به معنی مرد شیر گون یا شیر مرد است که میتواند به تبار یهودی های پیرو شیر خدا محدود باشد. یعنی جان جانسون تقریبا روح حامی پروتستانتیسم در انگلستان و امریکا است که نژادهای پست تر را برده ی یکی و وسیله ی پول درآوردن دیگری میکند و این تشبیه به مثلث برده میشود. این جور مواقع، طبیعی تر است که سیلزیا به جای اروپای شرقی همان سلای افریقایی ها باشد که نژادشان در مزارع امریکایی های اروپایی تبار به بردگی گرفته شدند و اکنون بازماندگان توطئه اندیششان خود را اعقاب تمدن پیشین سیاهان مسلمان پیرو مراکش در افریقا میخوانند و حق خود را از امریکا طلب میکنند. اما وقتی سلا هم میتواند در اروپا باشد و هم در افریقا، قضیه مسلما چیزی بیش از یک بحث جغرافیایی است و در بنیان آن، با قصه ای منظوردار طرفیم. پس باید ببینیم انگلوساکسون های انگلیسی-امریکایی ژرمن زبان پروتستان، در کجا به مفهوم مرد خدای عربی در هیبت مسیح اصلی یا یوحنا (جان) رسیده بوده اند که آنها را به هویت مغلوبین عربشان نزدیک کرده است؟

بگذارید ببینیم زبان انگلیسی، چه مفهومی از انسان اصل میدهد؟ انسان، راست قامت ترین موجود است و در الفبای لاتین، هیچ حرفی راست قامت تر از i نیست؛ چقدر هم شبیه هیروگلیف انسان کشیده اندش؟ i یعنی من یا ضمیر اول شخص مفرد. اصل انسان، کسی است که لغتش را به کار میبرد یعنی فرد صاحب کلام. در زبان فارسی هم او خود را "من" مینامد که همان man ژرمن به معنی انسان است. لفظ I "آی" است که از "ای" یا "هی" در سامی به معنی اشاره به نزدیک و برخلاف "او" یا "هو" در اشاره به دور می آید. زبان فارسی چنین اشاره ای را با کلمه ی "این" بر خلاف "آن" مشخص میکند که تلفظ های دیگر لغات فوقند. بنابراین مشخص ترین معنای انسان برای متکلم، نزدیکترین کس به او یعنی خودش است. زبان عربی برای نامیدن این خود و در ازای واژه ی "من"، کلمه ی "انا" را استفاده میکند که نام خدا است. خدا به خودش میگوید: "انی انا" و اینجا معنیش نمیشود: «من منم» چون "انا" تلفظ دیگر "آن" یا "آنا" یا "آنو" به معانی آسمان و خدا و تلفظ دیگر لغات "ایلو" و "اله" است. چون خدا را فرد با خودش درک میکند. خدا موجودیت گوناگونی است چون همه ی موجودات جهان، رگی از او برده اند و همه ی این موجودات، در فرهنگ تمثیلی شرق، انعکاس صفات مختلف انسان یعنی "من" های گوناگون او در حالات مختلف –به قول مولانا «این دو هزاران من و ما»- هستند. این موضوع موکد بر توجه انسان به گوناگون بودن تصویر انسان خدایی و لایه های مختلف او هستند که تقسیم شده به اصنام یا بت ها میباشند. بت های ذهنی مزبور 4دسته اند: دسته ی اول، بت های عادتی یعنی رفتارهایی هستند که در طول زمان، شکل دهنده به رفتار ما میشوند. دسته ی دوم که خود تا حدودی شکل دهنده به دسته ی اولند، بت های قبیله ای و قومی هستند که قبیله و قوم فرد، انسان را وادار به پذیرش آنها –اکثر اوقات حتی بدون مشخص بودن دلیل- میکنند؛ اینها در زمان های مدرن تر تبدیل به مملکت و حزب و ایدئولوژی و تاثیرگذاری های اجتماعی درون گروهی شده اند. دسته ی سوم، افکار و عادات غیر قبیله ای هستند که از طریق تبلیغات مثلا میسیونرهای مذهبی از خارج از قبیله به ذهن ما وارد میشوند و اکنون فرم صنعت عظیم تبلیغات اعم از بازرگانی و سیاسی و فرهنگی را به خود گرفته اند. دسته ی چهارم، مسائلی هستند که علت پذیرششان مبهم است و شخص خودش هم نمیتواند بفهمد چرا و چگونه آن را پذیرفته و دقیقا به دلیل مرموز بودن و گیج کننده بودنشان، تاثیر به مراتب قوی تر و ترساننده تری بر مخاطب میگذارند و وجود او را تسخیر میکنند. در بین این دسته، پدیده هایی قرار دارند که هم دوست و هم دشمن، هم خودی و هم بیگانه تعریفشان کرده اند و همین آنها را مهم جلوه میدهد بی این که مشخص باشد چه وجهی از آنها را از چه کسی گرفته ایم. ترکیبی بودن وجود آنها در فرهنگ تمثیلی که معمولا در آن، دوستان و دشمنان به انواع جانوران مفید و مضر برای انسان تقسیم میشوند به جانوران ترکیبی چون اژدها متشبه میشوند. مردان خدایی دقیقا به این خاطر که خودی و بیگانه از طریق آنها حرف خود را در دهان مردم میگذارند چنین کیفیتی دارند و وحشتی که باور به آنها ایجاد میکند سبب بزرگ شدن آنها در حد ایدئولوژی های مذهبی میشود. دقیقا به همین خاطر، مسیحیت بنیادگرا در غرب و اسلام بنیادگرا در شرق، راه یکسانی رفته اند چون بنیادشان در ارتباط مشخصی شکل گرفته است.

این مطلب، من را متوجه انسان های خدانژاد یا نفیلیم یا رفائیم در روایات یهودی میکند که مردم سوسماری نامیده میشوند چون فرزندان فرشتگان هبوط کرده یا شیاطین موسوم به سرافیم (مارسانان) به عنوان تکثیر مار لعنت شده ی باغ عدن در تورات هستند و در غرب به الف یا دوارف (دورف) معروفند. "نیکولاس د ور" فراماسون اشرافی اسکاتلندی، نوشته ای دارد که دو نکته ی آن توجه من را به موضوع بالا جلب میکند. اول این که او اژدهایان افسانه ای را در بسیاری از ادبیات، شکلی اسطوره ای از الف های جادوگر و دورف های صنعتگر و آنها را جانشین نفیلیم یا فرزندان سرافیم میبیند و اضافه میکند که آنها همان تیتان ها و سیکلوپ ها به عنوان نخستین صنعتگرانند که دورف ها هنوز همچون آنها صنعتگر تصویر میشوند. دوم این که "د ور" از لوتلورین یا مارپیچ سرگردان کننده ی آندواری پادشاه دراکن برگ یا سرزمین الف ها سخن میگوید که دراینجا نام لوتلورین مرا به یاد لوتر و نام آندواری، مرا به یاد یوهان آندرآس می اندازد. لورین در لوتلورین، به گفته ی د ور، مخفف لابیرنت است و من فکر میکنم لوتلورین، در اصل "لوتل لورین" یا "لوتر لورین" یعنی مارپیچ لوتر باشد و منظور از مارپیچ لوتر، جهان ساخته شده توسط پروتستانتیسم به نظر میرسد. یادآوری میکنم لغت لوتر، تلفظ دیگر لغت ژرمن لوتار به معنی جنگجو است و جنگجویان پیرو کیش مرگ پرستیند. د ور مینویسد آندروای نام نورس شاه دوزخ است که وفادار به مدل اسکیتی نرگال بین النهرینی به شمار میرود. در آلمان، او را آلبریش یا "الف رایش" یعنی شاه الف ها میخواندند. این لغت در انگلستان، اوبری و اوبرون تلفظ شده است و عنوان شاه فیری ها (پریان) است. اوبرون پسر ژولیوس سزار از مورگان لافی الهه ی جادوگر بریتانیا بوده و رابین هود، پسر نامشروع اوبرون است. اوبرون مبنای "اوبرون د ور" کاهن-سیاستمدار بریتانیایی است. عنوان "د ور" تبدیل به "دوارین" یا در اصل "دوار راین" شاه دورف ها شده است که دوالین و دوارگ نیز تلفظ میشود و همان "دورین" رهبر دورف ها در افسانه های تالکین است. "د وار" همچنین فرم اصلی نام "تور" خدای جنگ اسکاندیناوی و معرف "اودین" یا "وتان" خدای رعد و برق است وقتی به صورت "هرنه" ی شمارچی در مراسم سبت سیاه و وایلدهانت ظاهر میشود. نام ترول به معنی جن در اسکاندیناوی، از تور می آید و گندگی ترول ها وفاداری بیشتر آنها به اصل تیتانشان را نسبت به دورف های امروزی نشان میدهد. ازجمله همراهان اودین، کلاغ است و فونیکس یا ققنوس در اساطیر ژرمن، کلاغی است که از آتش برمیخیزد و بنا بر سنت اسکیت ها پرنده ی خورشید است. [آن را با کلاغ سه پای چینی ها که حامل خورشید است مقایسه کنید.] عقیده بر این بوده که ماری که مار بخورد، تبدیل به اژدها میشود و اژدهایی که اژدها بخورد تبدیل به ققنوس میشود. به این دلیل کلاغ با فونیکس تطبیق شده که کلاغ پرنده ی مرگ است و قابلیت اتصال خورشیدپرستی به فلسفه ی مرگ نرگال را دارد. ورها این اتصال را به خدمت کلیسای کاتولیک درآوردند. "ریموند دو ووریرس" که به سبب حمایت روح گراز آبی از وی، به "ور ان فورز" (قانونران جنگلی) ملقب بود، حاکم پیکتاویا (یعنی سرزمین پیکسی ها یا پریان) بود که خاندان آنجو را بنیان نهاد. اینان، دنباله رو سمائیل بودند که تحت عناوین یگ، اوگ و اوگام، به صورت بادهای طوفانی، جنگل های اسکیتیه و کارپاتیا را درمینوردید تا همسرش لیلیت عفریته را که همان مورگانای انگلیسی ها است بیابد. دان های ژرمن، این دو را به نام های اودین و فریا نامیدند و زن دوشیزه ای را کاهنه ی جنگل کردند تا خطرات عصبیت اودین با جذابیت های آن زن کاهش یابد. حالا کلیسای کاتولیک به عنوان کالبد مریم باکره، آن زن دوشیزه بود و پادشاهان الف زاده از نسل نفیلیم نیمه هیولا و در صدرشان شارلمانی، کسی که از طرف الف ها و ازمابهتران، شایستگی کلیسا را تایید کرده بود. اگر کلیسا به خود پرستیژ اخلاقی نمیگرفت و با شرور نشان دادن سروان الف خود در قالب موجوداتی شیطانی و با وانمودن آنان به اعقاب ملعونین خدا و دشمنان پیامبران سعی نمیکرد جای آنها را بگیرد، شورش اشرافیت ژرمن علیه آن احتمالا به وقوع نمیپیوست.:

“the origin of the dragon lords of the rings”: Nicholas de vere: part2: chap7

د ور در متن بالا اشاره میکند که کلمه ی "ور" از "برو" به معانی قضاوت و تلاش برای تحقق عدالت می آید و به سبب ریشه اش در کهانت، با بروت به معنی رویا و الهام مرتبط است. مسلما "بوور" یا گراز که نماد ورها است، همینطور بوری (گرگ) و "بیر" (خرس) که همگی دشمنان معروف بشر در جنگل های اوراسیایند بی دلیل با این لغت مربوط نیستند. یادمان باشد "وار" به معنی جنگ نیز تلفظ دیگر "ور" است و همیشه جنگ بهانه ی تحقق عدالت. کلاغ جورج واشنگتون، ققنوس معهود اروپا بود چون اژدهایی بود که قرار بود با خوردن اژدهایان دیگر ققنوس شود؛ یک فرمانروای الف از فرابشرها که به جنگ حکمرانان الف و فرابشر دیگری برود و در این جنگ، هیچکدام از طرف های الف اهمیتی به له شدن مردم معمولی زیر وزن عدالت طلبی های خود نمیدهند.

چرا نظامی بودن، به امروزی ها حس برگزیده ی خدا بودن میدهد؟

نویسنده: پویا جفاکش

باید غیرعادی به نظر برسد که گفته شود داعش برای هیچ گونه ای از موجودات، سودی داشته بوده باشد. با این حال، شاید پلنگ های مناطق مرزی ایران با کردستان عراق، نظر دیگری داشته باشند. در قسمت عراقی، جمعیت آنها کاهش محسوس تری یافته بود و شلوغ شدن زیستگاهشان در اثر استخراج نفت و گاز در کردستان عراق، به آنها احساس ناامنی میداد. با این حال، گزارش پیتر شوارتزشتاین خبرنگار مجله ی نشنال جئوگرافیک، نشان داد که پس از قائله ی داعش در کردستان عراق، پلنگ ها در یک منطقه ی مین گذاری شده در مرز ایران و عراق، مستقر شدند و به دلیل پرهیز آدم ها از خطر مین، از آزار انسان ها مصون ماندند. آنها هم مانند گرازها و دیگر جانوران محلی گاهی روی مین میروند و نقص عضو میشوند ولی باز در مجموع اوضاع به نفع آنها تمام شده است. اکنون آنها مشمول حفاظت دولت عراق هستند و آنطورکه شوارتزشتاین دریافته، به دنبال طرح های حفاظتی مثبت و موفق، و کوشش های مامورین حفاظت از محیط زیست هم در ایران و هم در عراق، پلنگ های منطقه، فعلا سال های خوبی را از سر میگذرانند. بزرگترین بلا برای پلنگ ها در دو کشور، نگرانی کشاورزان از جانب آنها از بابت شکار دام ها بوده است. با این حال، لوک هانتر –استاد رشته ی اکولوژی حیات وحش در دانشگاه های استرالیا و افریقای جنوبی- که زیاد به مناطق شمالی ایران سفر کرده است، از شکایت کشاورزان این نواحی از آفت گرازها در مزارع گفته و این که پلنگ ها علیرغم شکار گهگاهی دام ها نقش مثبتی در کنترل جمعیت گرازها داشتند.

مطالب بالا، چکیده ی گزارش "میدان مین: جانپناه پلنگ ایرانی" از آزاده اسدی در رادیوفردا (15دی 1393) بوده است. در سراسر این گزارش، پلنگ ها یا قربانیند یا در بهترین حالت، قاتل دام ها. ولی من فکر میکنم شهرت آنها در خارج از گزارش های رمانتیک محیط زیستی و در بین عوام، هنوز در آدمخواری باشد. همین چند وقت پیش، مردی در نزدیکی لاهیجان، توسط یک پلنگ، زخمی و راهی بیمارستان شد و با هیاهویی که به راه افتاد بسیاری ازجمله پسرعمه ی 32ساله ی خودم برای اولین بار شنیدند که گیلان پلنگ دارد. انگار تا طرف، خطری برای آدمی ایجاد نکند، معروف نمیشود. خب. پس چرا این کار را نمیکند؟ بر اساس تجربه ی زیست طولانی یک گونه ی وحشی در کنار انسان. درگذشته کشتن انسان برای پلنگ و فامیل هایش راحت تر از اکثر حیوانات بوده است. ولی اکنون انسان دست بالا را دارد و میتواند آنها را از دور با تفنگ هدف بگیرد. به قول ما گیلک ها «سگوی (سگ کوچک) از ناتئانی مهربان است.» و حالا کار به جایی رسیده است که بعضی از ما دلمان برای این دشمن قبلیمان میسوزد و به یاد دو فامیل لندهور منقرض شده اش –شیر ایرانی و ببر خزر- نوحه سر میدهیم. شاید هم این همدردی تا حدود زیادی به جا باشد بدین دلیل که پلنگ ها ما را به یاد بسیاری از انسان ها می اندازند، انسان هایی که درست مثل پلنگ ها میتوانند به جای خود افراد مفیدی باشند اما شرشان را فقط در صورت وجود افراد مجاز به حمل اسلحه چون پلیس و نیروهای نظامی فرو میخورند و در شرایط بی قانونی میتوانند به بزرگترین خطر برای همنوعان خود تبدیل شوند.

این ظاهرا یک احساس جهانی است و جالب این که این احساس، خود را از طریق متون یونانی، به یک افسانه ی ایرانی درباره ی جانداری گربه سان به نام مانتیکور (من-تیگر یعنی گربه سان بزرگ انسان مانند) وصل کرده است. مانتیکور، شیری سرخرنگ با سر انسان، دندان های کوسه ماهی و دم عقرب بود که در کشتن انسان ها دریغ نمیکرد و حتی خود را به شکل انسان های معمولی درمی آورد و با فریب، آنها را با خود همراه میکرد تا بخوردشان. پس از مشهور شدن این افسانه در اروپا در آن منطقه و به دنبالش در جاهای دیگری که اروپاییان پای گذاشتند از امریکای شمالی تا برزیل، خرافه ی مانتیکور انسان نما رواج یافت. این دیدگاه از خود دوره ی استعمار مطرح بود که مانتیکور احتمالا چیزی به جز ببر نیست که در لحظه ی عصبانیت توسط راویان خود دیده شده است بخصوص ازآنرو که در خرافات هندی، ببر خود را به شکل انسان درمی آورد. این فکر حتی سبب شده بود که مانتیکور، با یک جانور اسطوره ای دیگر به نام "لئوکراکاتو" (یعنی شیر-کفتار) مقایسه شود که او هم آدمخوار و متظاهر به آدمی بود. اگرچه تصاویر اخیر لئوکراکاتو، او را بیشتر شبیه یک قاطر نشان میدهند ولی افسانه ی پیدایش او از جفتگیری کفتار نر با شیر ماده، نشان میدهد که او از ابتدا شیری با خطوط بدن کفتار آسیایی تلقی میشده که به اندازه ی پدرش کفتار شرور بوده و مجموع این خصوصیات، معرف یک ببرند. با وجود چنین نظریاتی در بین طبقات باسواد، در بعضی کشورها مانند اسپانیا نگرانی از افتادن به دام مانتیکور دستکم تا دهه ی 1960 رواج داشت. دیوید گارنت روایت کرده است که در دهه ی 1930، کولی های اسپانیایی دوستش ریچارد استراشی را با مانتیکور اشتباه گرفتند چون ریش بلند او، آنها را به یاد یک انسان وحشی می انداخت.:

“the smile on the face of the manticore and the leucrocota: karl shuker: soul ask: December 13,2012

شاید دلیل استقبال از موجودی تا این حد موهوم آن هم فقط برای انداختن بار گناهان احتمالی انسان ها و ترس از غریبه ها، خوشبینی بیش از حد به انسانیت و رفع شک و تردید در این خوشبینی بوده است. گسترش قدرت دولت ها و سر کشیدن تفنگ به دست های مجاز در همه جا مانتیکور را از اذهان محو کرد ولی حالا آن گربه سان انسان نمای درون انسان ها مدتی است که متداوما دارد خودش را در جامعه خالی میکند و وقت آن است که هرچه زودتر با این خوشبینی خداحافظی کنیم و با واقعیت روبرو شویم بلکه درمانی برایش بیابیم. این را ما ایرانی ها به تنهایی نفهمیدیم و فقط با تن سپردن به ادبیات اولین مللی که نسبت به حیات وحش خود دست بالا حس میکردند، یعنی اشرافیت افسرده ی اروپایی، گام نهادیم. زمینه ی مشابهی هم در مدرنیته ی خودمان پدید آمد. تردیدی وجود ندارد که در ایران، انقراض شیر و کاهش شدید جمعیت درندگان کوچکتر منجمله پلنگ و یوزپلنگ، بیش از هر چیز، در رابطه ی مستقیم با از بین رفتن جمعیت های چهارپایان گیاهخوار وحشی در اثر مشترک تغییرات اقلیمی و رویدادهای انسانی بوده است. در قرن 14شمسی، 70درصد حیات وحش ایران نابود شدند و باز هم کسانی که به ما یاد دادند این فکر بکر، عملی است، فاتحان اروپایی ایران در جنگ جهانی اول بودند که دستور دادند تمام جنبندگان وحشی اعم از کل و بز و قوچ و میش و گراز و گورخر و گوزن و آهو، آذوقه ی سربازانشان شوند. وقتی متهمین خطرسازی برای انسان کاهش یافتند تازه در آنچه در ایران از فیلم های سینمایی خارجی و تئاترهای ایرانی با نمایشنامه ی اروپایی نمایش داده میشدند –و جالب این که بزرگترین دوبلورهای دست اندرکار در گروه اول، از نسل بازیگران دست اندرکار گروه دوم برخاستند- توجه شد و خطر آدمی برای خودش به صورت شبه فلسفی و به خوبی مورد دقت قرار گرفت.

میدانید چه چیز این روند برای من جالب است؟ این که هرچه میگذرد تلاش برای عقل پسند کردن داستان های ماوراء الطبیعی قدیم و جایگزین کردنشان با علوم انسانی افزایش می یابد. انواع و اقسام حقه بازی های فتوشاپی در به رخ کشیدن توانایی های تکنولوژیک و بیولوژیک انسانی در سطح شبکه های اجتماعی و بحث های عقلانی درباره ی تردستی های موسی و قومش در معجزه زدن بدون کمک خدا که بعضی هایشان حتی به ذهن ولیکوفسکی هم نرسیده است، گواه بر این روندند. روس ها احتمالا به سبب سیطره ی طولانی مدت ماتریالیسم سوسیالیستی بر علومشان، در این زمینه تندتر از دیگرانند. آنها تقریبا تمام بدبختی های مملکتشان را گردن امپراطوری بریتانیا می اندازند ازجمله تنظیم تاریخ حقارتبار و ننگین خود را. با این حال، یک تکه ی عقل پسند از همان تاریخ را علم امام حسین کرده و تمام جنگ های ماوراء الطبیعی تاریخ قدیم را تکرار همان یک جنگ کرده اند: نبرد کولیکوف بین مغول ها و اسلاوها که در آن، اسلاوها به کمک سلاح گرم، مغول ها را شکست میدهند و میگویند تمام خالیبندی های جنگی تاریخ، نتیجه ی متحیر ماندن مغول های روسیه که سازندگان امپراطوری های کشورهای جنوبی ترند از مشاهده ی غرش توپ های مسیحیان بوده است. این مطلب، مرا به شدت به یاد جنگ چالدران خودمان می اندازد. نکته ی عجیب درباره ی چالدران این است که مطابق تعریفی که از این جنگ شده است، ما ایرانی ها از مشاهده ی سلاح های غربی دشمنان غربی ها یعنی عثمانی ها متوجه معامله با غرب –اول پرتغال و سپس انگلستان- شدیم. همین موضوع در آینده ی نزدیک باز تکرار میشود وقتی عباس میرزای نایب السلطنه که دشمن روس های مسیحی است به سبب سلاح های گرم و ارتش منظم اروپایی روس ها برای پیشرفت نظامی در مقابل آنها آدم برای تحصیل به اروپا میفرستد و صرفا به همین خاطر در مملکت غربزده ی ایران یک قهرمان تلقی میشود اگرچه همانان که قهرمانش کرده اند نوشته اند که او برای وادار کردن مردم به جهاد علیه روس ها، قدرت روحانیون را که قاجارها تا آن زمان عنایتی به آنها نداشتند در کشور زیاد کرده است. این مطالب در مقایسه با نبرد کولیکوف روسی مهم به نظر میرسند. به همین دلیل، من بسیار تعجب کردم وقتی همین تازگی فهمیدم که پیروزی اروپاییان در نبرد کولیکوف را ترکیبی از امدادهای فوق طبیعی از طریق طبیعت با حضور تکنولوژی پیشرفته ممکن کرده است. نبرد کولیکوف بین دیمیتری دونسکوی و خان مامای بوده است. آنطورکه مارک گراف در مقاله ی مد نظر من مینویسد، در جریان نبرد بین این دو رقیب، دونسکوی در یکی از کمینگاه های ارتش خود با غوغای ترس آور کلاغان، زاغی ها، قوها و دیگر پرندگان مواجه میشود که اخطاری به وقوع طوفان بود. دیمیتری در دلش آشوب میشود و صلیب مسیح را به یاری میطلبد. ازقضا طوفان از پشت به تاتارها یورش میبرد و آنها را درهم میکوبد بطوریکه اسلاوها میتوانند تاتارهای فراری از طوفان را بکشند و رودخانه ی محل از اجساد تاتارها انباشته میشود. نویسنده ی مقاله، این صحنه را به صحنه ی نبرد تروا تشبیه میکند که در آن، رودخانه ی محلی از شدت کشتار سربازان تروایی در آن، طغیان نمود: صحنه ای که باز ترکیب کشتار یکطرفه و طوفان را نشان میدهد و البته قصابان یعنی یونانی ها درست مثل اسلاوها نسبت به مغول ها از غرب به شرق آمده اند. پناه گرفتن دیمیتری دونسکوی در صلیب را باز به روایت صحنه ای دیگر از نبرد دیمیتری و خان مامای مرتبط میکند که در آن، یاران دیمیتری به دست مغول ها کشته میشوند ولی خودش بالای درختی در امان می ماند و اینجا درخت درست مثل صلیب مسیح، جانشین درخت زندگی است. اسلاوهایی که مغول های فراری از طوفان را شکار کردند برای آنها از قبل کمین گرفته بودند و این یادآور تسخیر اریحا به دست یوشع است. نیروهای یوشع نیز هم با کمین و هم با معجزات طبیعی چون زلزله و توقف خورشید موفق به فتح اریحا شده اند. فتح اریحا نیز مابه ازایی در فتح تروآ دارد. تروآیی ها اسب چوبین یونانی ها را به داخل شهر می آورند غافل از این که سربازان یونانی داخل اسب مخفی شده اند. اولین یونانی هایی که از اسب بیرون می آیند ادیسه و یک سرباز هستند. به روایتی هلن تروایی آنها را میشناسد و در ازای این که زنده بماند از افشای هویت آنها خودداری میکند. این صحنه را باز در داستان فتح اریحا داریم که در آن، فاحشه ای به نام راحاب، جاسوسان یهودی را میشناسد ولی در ازای زنده ماندن خود و خانواده اش، از افشای هویت آنها خودداری میکند. راحاب را به معنی گشایش دانسته اند. این کلمه هم اشاره به گشایش شهر دارد و هم به سبب مخفف بودن گهگاهی از "رحبن" به معنی گشایش نون (رحم) پیروزی جنگی را با از بین بردن دوشیزگی و فضا دادن به فاحشه هایی مثل هلن و راحاب مرتبط میکند. مشابه دیگر این دو داستان، پیروزی اسکندر بر آتن است که طی آن، سربازان اسکندر، گله های اسب و گوسفند را همچون اسب تروآ رها میکنند تا لشکر آتنی ها برای غارت آنها شهر را ترک کنند و گروهی دیگر که همچون سربازان یوشع کمین گرفته اند وارد شهر شوند. درست مثل هشدار لائوکون کاهن درباره ی خدعه بودن اسب تروآ، در آتن نیز کاهنی سعی کرد از اشتباه آتنی ها جلوگیری کند ولی شکست خورد. نویسنده، اسکندر را از طریق داستانی خاص، دربردارنده ی یوشع و تقریبا تمام کپی های یهودی دیگر او در تورات میخواند. مطابق این داستان، ارمیای نبی، درحالیکه لباس شخص هارون –سلف کاهنان یهودی- را پوشیده بود، بر اسکندر ظاهر شد و به او وعده ی پیروزی بر داریوش شاه پارس را داد و چند سلاح جادویی به او تحویل داد: سنگی که بر آن، لغت صبایوت (نام خدا) حک شده بود و بر کلاه جنگی یوشع در نبرد با نایهودیان نصب میشد، شمشیر جالوت غول که داود پس از کشتن او به غنیمت برده بود، نیزه ی مارمانند سمسون که از مهره های مار درست شده بود، و سپر آهنی آناگون پسر شائول که هیچ سلاحی بر آن اثر نمیکرد. به روایت متاخرتر، در آن زمان، دیگر ارمیا زنده نبود و روحش در خواب بر اسکندر ظاهر شد و محل این سلاح های جادویی را بر او مشخص کرد. به هر حال، پیشگویی پیامبر درست از آب درآمد و او ارتش قدرتمند پارس را شکست داد که نویسنده، این پیروزی را شکل دیگری از پیروزی داود کوچک بر جالوت غول میخواند. نکته ی جالب این که این حالت، در نبرد اسکندر با فور هندی هم تکرار میشود چون فور هم قامتی غول آسا دارد. در نبرد با فور، نیز اسکندر با سراسیمه کردن هزاران گاومیش، طوفانی از گرد و غبار به راه می اندازد و حالتی زمین لرزه گون ایجاد میکند و سبب هول و هراس و بالنتیجه شکست هندی ها میگردد. به روایتی دیگر، درست در لحظه ی نبرد تن به تن فور با اسکندر، فور، صدای بلندی به گوشش میرسد که حواسش را پرت میکند و همان موقع اسکندر پای او را با تیر میاندازد که این اتفاق سبب ناتوانی و مقتول شدن فور میشود. این داستان ها نیز اسکندر و به دنبالش مهاجمین به تروآ و پهلوانان یهودی را در سر صحنه ی ازدواج پیروزی شخص منتخب نیروهای طبیعت با پیروزی در اثر سلاح گرم در میدان جنگ دیمیتری دونسکوی و مامای در روسیه گرد می آورد:

“bad weather of the battle of kulikov”: mark graf: chronologia: 3/8/2015

حالا کافی است در نظر بگیرید که اسکندر، پیامبر-شاه محبوب عثمانی ها و به مانند آنها رومی و پیروزیش بر پارس، همان آرزوی عثمانی ها در فتح ایران بود. شاید هم آنها با غربی کردن نظام تسلیحاتی ایران، به نمایندگی از تمدن یونانی بنیاد اروپایی، ایران را به زبان تاریخنویسان انگلیسی فتح کرده باشند. نکته ی وحشتناک، الحاق این داستان به روایت های پیشین است. به نظر میرسد مجموعه ی این داستان ها با اصل ثابت، گواهند که غرش طوفان و زمین لرزه، در کنار آوا و خروش وحوش که میتوانسته هشداری بر حضور درندگان در شکارگاه باشد با غرش مواد منفجره که جانشین غرش درندگان دشمن خو محسوب میشده، جانشین شده و سلاح داشتن را معجزه گون نموده است. شاید برای همین باشد که ایالات متحده ی امریکا در شرایط بد فعلی اقتصادی، هنوز بودجه ی ارتشش بیشتر از بودجه ی مجموع چند کشور دنیا است و از به رخ کشیدن پیشرفت های نظامیش سیری ندارد و دشمنان او هم درحالیکه تمام تکنولوژی نظامی خود را از خارج مونتاژ میکنند، باز هم به سلاح های "ملی" خود همچون معجزه و تاییدیه ای الهی میبالند و ادا درمی آورند که داوودیند که جالوت امریکا از آنها حساب میبرد. درواقع در تمام این کشورها، افراد بسیاری، سلاح های ساخت انسان را عطیه ای الهی میپندارند و رهبرانشان حتی اگر به چنین چیزی اعتقاد نداشته باشند میگذارند مردم با همین خواب خرگوشی به آنها فره ی ایزدی ببخشند. مسخره است، ولی به نظر میرسد ما انسان ها هرچقدر بیشتر دشمنان طبیعی خود را محو میکنیم، بیشتر احساس میکنیم لازم است خودمان جای خالی آن دشمنان را پر کنیم. ما برای همدیگر خطرتناکتر از شیرها و پلنگ ها هستیم چون صدها برابر بیشتر از آن جانوران منزوی و رو به اضمحلال، در تیررس همنوعان خود قرار داریم.

مطالب مرتبط:

چرا ایران یک بمب روانی به نظر میرسد؟: گربه ی سیندرلا و شیر سخمت

دجال انگلیسی

نویسنده: پویا جفاکش

 

اخیرا مقاله ای میدیدم از پروفسور "کاترین والتون" که اظهار حیرت میکرد از این که چطور مرلین در سینما و ادبیات امروزین تبدیل به یک شخصیت مثبت و قهرمان ایدئال شده و خصلت های مسیح گون یافته و در ترکیب با مسیح، شخصیت های مثبت دیگری چون گاندولف و دامبلدور را برساخته است درحالیکه مرلین از زمان آغاز ظهورش در ادبیات انگلیسی با تاریخ "جئوفری مونموت" تا توسعه ی بعدیش در ادبیات انگلیسی، یک آنتی کریست انگلیسی محسوب میشده است: موجودی انسان نما که شیاطین او را ساختند و به جادوگری و نیروهای فرابشری مجهز ساختند و به دنیای ما فرستادند تا تمام معجزات عیسی مسیح، عادی و بی نیاز از خدا به نظر برسد و حتی ترتیبی دادند که مرلین نیز به مانند عیسی، از یک زن باکره زاییده شود.:

“the story of merlin and the demons who made him”: Kathryn Walton: medievalists.net

شاید این تغییر مسیر در تعریف شخصیت مرلین را همان کسانی ایجاد کرده باشند که  او را به همراه بقیه ی تاریخ عتیق انگلستان اختراع کرده اند و احتمالا همان هاییند که پشت نام اولین مورخ انگلیسی یعنی "جئوفری مونموت" مخفی شده اند. جئوفری  یا گئوفری که سعی کردند آن را "گادفری" (صلح خدا) تلفظ کنند تا معنی خوب بدهد، احتمالا ریشه ی نام خاندان گوفر است که آرمشان زمینه ای قرون وسطایی، جنگی و شوالیه ای نشان میدهد و همین باعث شده آنها را از پایه های تمپلاریسم بشمارند. بعضی رد آنها را در انگلستان نسبتا به راحتی تا قرن17 و برخی دیگر، به زحمت تا قرن 12 –البته بر اساس همان تاریخ من درآوردی پیش گفته- دنبال کرده اند و برخی دیگر، معتقدند آنها از "گاول های حنانی" در برسکیای ایتالیا بوده و همانان بودند که دولت افسانه ای مروونژین را برای ظهور آنتی کریست یا ضد مسیح علم کردند و این آنتی کریست هم "توماس جفرسون" دئیست بود که امریکا پایتخت آینده ی جهان را به گونه ی کشوری سکولار برنامه ریزی کرد و جفرسون به معنی "پسر گوفرها" است. از این افسانه های مدرن که بگذریم، جالب است که در تاریخ مورد علاقه ی گوفرها و دیگر اشراف انگلیس، آنتی کریست یک انگلیسی نخستین به نام مرلین است. آیا این با تنظیم تاریخ جهان همزمان با دوران استعمار و برنده ی بزرگ آن امپراطوری بریتانیا –سرزمینی که خورشید در آن غروب نمیکند- مرتبط نیست؟ در دوره ی استعمار، فرهنگ ها به هم آمیخته بودند و سعی میشد تا سه کتاب الهی مستعمرات با هم متحد شوند. در آن هنگام، گفته میشد که تورات، کتاب قوانین بشری، قرآن کتاب دفع جن و جادو، و انجیل در حکم "میزان" این دو مقوله است.  با توجه به رسوخ فرهنگ "مور" های شمال افریقا در اکولتیسم اروپایی و ازجمله فراماسونری انگلیسی در قرون 18 و 19، هیچ بعید نیست که جئوفری فرم دیگری از "جعفری" یا منسوب به جعفر باشد که نام مار زهرآگینی هم محسوب میشود چون جعفر، نام یک جن یا شیطان است و چقدر متناسب با تصویر هزار و یک شبی اروپایی عتیق از سرزمین های عربی بخصوص وقتی با مار فریبکار باغ عدن در تورات تطبیق شود؟! بنا بر یک دایره المعارف اروپایی، جعفر یا زعفر پسر طیار، که در غرب "جنی سافرون" هم نامیده میشود، شاه جن های مسلمان در روزگار پیامبر اسلام بوده ولی اکنون فوت شده و حکومتش به پسرش "شاه کاظم" رسیده است:

“jafar”: jinn wiki

نام جعفر در اروپا با رسائل جابر ابن حیان جادوگر عرب گسترش یافته است که در آثارش مرتبا اصطلاح "پیشوایمان جعفر" را به کار میبرده است. مسلمانان معمولا این جعفر را "جعفر برمکی" وزیر هارون الرشید میدانند که از کیمیاگری حمایت مادی و معنوی میکرده است و شیعیان نیز این جعفر را تعبیر به امام جعفر صادق بنیانگذار فقه جعفری شیعی کرده اند. ولی برای غرب اروپایی، جعفر فقط انعکاسی از جادوگر افریقایی داستان علاء الدین در هزار و یک شب است. جئوفری یا جعفری، روح یک زمینه ی جادویی است مرتبط با دنیایی که در حال ترکیب عوالم جادو و رئالیته بوده و چون این ترکیب را شاکله ی "آینده" می یافته، آن را با تنها تصویری که از آینده داشته، یعنی با آخرالزمان تطبیق میداده است. یکی از برگ های برنده ی استعمار هم برخاستن آن از آخرالزمانی ترین دین دنیا یعنی مسیحیت بوده است.

در اخرالزمان مسیحی، آنتی کریست جایگاه بسیار بارزی دارد و رهبری ارتش آسمانی علیه او را میکائیل فرشته دارد که همو است که آنتی کریست را میکشد. در روایات شیعه، کشتن دجال یا آنتی کریست توسط مهدی انجام میپذیرد هرچند در حدیثی از امام جعفر صادق، دجال به دست یک فرشته کشته میشود اما نه میکائیل بلکه جبرئیل. قیام میکائیل با شمشیر در آخرالزمان، یادآور قیام مسیح با شمشیر در آخرالزمان بنا بر مکاشفات یوحنا است. مکاشفات میگوید شمشیر مسیح، دولبه است و در روایات شیعه، این، ویژگی شمشیر علی اولین امام و جد مهدی شیعه است. البته لئو سخایا نوشته است که مسلمانان قدیم، معمولا مهدی را همان ایلیا یا الیاس در نظر میگرفته اند. در سنت صوفیان مسلمان، الیاس همان خضر بوده و سنت جورج مسیحیان نیز به نظر صوفیان، همو بوده است. سنت جورج، اژدهایی را با شمشیر میکشد همانطورکه میکائیل، با آنتی کریست چنین میکند.:

“the system of antichrist”: Charles upton: Sophia prennis press: 2001: p449

 

محبوبیت این روایات، از یک واقعیت ساده برمی آید و آن این که نبرد خیر و شر در این روایات، همان نبرد ظلمت و نور در عالم طبیعت است و آخرالزمان، خورشید از نو متولد شده یعنی طالع است که بر تاریکی وحشت آور شب پایان میبخشد. به نظر ادواردز، عیسی مسیح سفیدپوش آخرالزمان سوار بر اسب سفید، که در مکاشفه ی یوحنا (16 : 19) «شاه شاهان و سرور سروران» نامیده شده، همان آپولو خدای خورشید است که گردونه اش را در آسمان، اسب های سفید میکشند. آپولو نابودگر اژدهای "پیتون" است همانطور که میکائیل و مسیح آخرالزمان، بر اژدها غلبه می یابند.:

“the rider on the white horse, the thigh inscription, and Apollo: revelation 19:16”: james r.edwards: journal of biblical literature: v 137, no2: summer 2018

"لروی بویو" مینویسد که نبرد مسیح و ضد مسیح (کریست و آنتی کریست) در مسیحیت متعارف، اساسی مانوی دارد و این مانویانند که نبرد خیر علیه شر را در کیفیتی جهانی متصور کرده اند: همه چیز از امثال نبرد آپولو و پیتون، میکائیل و اژدها، و سنت جورج و اژدها شروع شده، سپس به نبرد ملت های خیالی مانند ایران و توران در شاهنامه ی فردوسی تبدیل شده و درنهایت اینها نیز الگوی نبردهای واقعی بین انسان ها گردیده اند:

“the empire of tsars”: Anatole Leroy-beawieu: part3: Putnam pub: 1896: p33

 

لوسیفری ها که اصطلاح ساتانیست (شیطانپرست) را درباره ی خود نمیپسندند، این مانوی مآبی را بدعت کاتارها میخوانند. آنها مدعیند که لوسیفر فرزند هبوط کرده ی خداوند در انجیل، همان پرومته است که آتش را از زئوس دزدید و به انسان ها داد تا آنها قدرتمند شوند و به این جرم، به صخره ای مصلوب و محکوم به زجر و شکنجه شد؛ این آتش، کنایه از نور دانش الهی است و بنابراین پرومته یا لوسیفر، همان عیسی مسیح است؛ زئوس نیز کسی جز یهوه پدر عیسی نیست. به ادعای لوسیفری ها، این، کاتارهای ثنوی بودند که کلیسا و نظام پاپی را که تقدس خود را از عیسی میگرفت، لوسیفر خواندند و به اتهام خیانت کلیسا به عیسی، آن را به دشمن خدا تعبیر کردند و باعث شدند تا لوسیفر، مفهوم شیطانی به خود بگیرد. علت اصلی هم این بود که سیستم پاپی، خدای بزرگ و پروردگار عیسی را همان "رکس موندی" یا خالق جهان میدانست درحالیکه بنا بر کاتارها، جهان مادی شر است و خالقش یلدابهوت یا یهوه همان شیطان طاغی علیه خداوند راستین است. کاتارها سرکوب شدند ولی میراثشان در جریده ی مسیحیت اروپایی ثبت شد:

“Lucifer the light bearer”: occult-world.com

لوسیفری ها، نمادهای طبیعتپرستانه ی پاگانی را زیاد به کار میبرند نه به این خاطر که ادامه دهنده ی راه طبیعت پرستی کهنند بلکه به خاطر این که مرتبط شده با شیطانند و شیطان آنتی کریست را خود مسیحیت به طبیعتپرستی مرتبط کرده است. کاسه و کوزه هم روی سر هرودی ها یا قاتلان مسیح شکسته شده که با خاندان سلطنتی حمص فامیل بودند و متهمند به این که برای جلوگیری از موفقیت نهضت عیسی، آن را با کیش سلطنتی حمص که خاستگاه رازوری خورشید پرستی بوده، ترکیب و بدین ترتیب خودی کرده اند. در تاریخ روم، این کیش را "سیمپسوگراموس" پسر "عزیزوس" بنیان نهاده و خود اولین شاه-کاهن آن بوده است. سیمپسوگراموس، شهر سلمیه را ساخت و آن را پایتخت خود کرد. اما بعدا پسرش یامبلیخوس، پایتخت را به همراه معبد مرکزی این کیش، به حمص منتقل کرد. خدای محوری این کیش، الجبل یا به قول رومیان، الاگابالوس بود که "بعل" خوانده میشد و بیگمان همان آپولو است و تولد مسیح در آغاز زمستان، دراصل زمان تولد او بود. هرودها او را جایگزین عیسی کردند و همین در مقیاسی گسترده تر به رومیان منسوب شد چنانکه یکی از امپراطوران رومی از خاندان سلطنتی حمص خوانده شده و خود را تجسم خدای آن و به نامش الاگابالوس نامیده است و البته به مانند عیسی مسیح کشته شده است.

امروزه سلمیه را با شهری در نزدیکی یک خرابه در سوریه تطبیق کرده اند. این شهر، در اوایل دوران عثمانی متروک شده بود ولی در اواسط قرن 19، عثمانی ها آن را بازسازی کردند و به زودی به یک مهاجرنشین اسماعیلی نزاری تبدیل شد و اسماعیلی ها آن را خاستگاه بنیانگذار سلسله ی فاطمی مصر خواندند و مدعی شدند که ازاینجا یعنی سلمیه ی فعلی بوده که فعالیت های اسماعیلی ها در ایران و قفقاز و آسیای مرکزی تنظیم شده است. اما شاید همین رازوری اسماعیلی رایج شده در سلمیه، سبب تطبیق آن با شهر سیمپسوگراموس شده است. چون "سیمپسوگراموس" تلفظ رومی "شمس کرام" یا "شمس گرام" یعنی خورشید ارجمند است که بیگمان خود الاگابالوس محسوب میشود درحالیکه سلمیه هم تکرار دارالسلام (بغداد) و "اورشلیم" (پایتخت هرودها) –هر دو به معنی شهر صلح- و کنایه از قلمرو گسترده ی اسلامی است که آشناترین معبر گسترش نمادهای طبیعت پرستانه به درون اروپای مسیحی بوده و برای مسیحیتی که خود را مبرا از اسطوره های خورشیدی و طبیعتگرا مینمایاند، بهانه ی خوبی برای فرافکنی لوسیفر به خارج از دنیای مسیحیت فراهم میکرده است. اینچنین بود که اروپای مسیحی، توانست خود را دارای رسالت آخرالزمانی ببیند و اقدام به استعمار و استثمار جهان بیرون کند.

البته مسلمان ها هنوز بیش از آن، به مسیحیت یهودی تبار اروپایی نزدیکند که بتوان تقصیر توطئه را به گردن آنها انداخت و شرق دورتر باید حتما به این معرکه داخل میشد. خوشبختانه خود اکولتیست ها –شامل لوسیفری ها- ارتباط فکری خود با چین را منکر نیستند. همانطور که "گراهام هاروود" توضیح میدهد، هگزاگرام شماره ی 58 یی چینگ به نام "تویی" یا دریاچه، با غرب و غروب آفتاب در ارتباط است همچنین به تبعیت از آن، با تاریکی، جهان زیرین یا دوزخ، و با جادو. در یک کلمه مرتبط است با زوال و فصلش نیز فصل زوال حیات طبیعت یعنی پاییز است. برای چین، غرب همان قلمرو جغرافیایی است که در آن، مکتب کاتار، از بلغارهای مهاجر از شرق دور پدید می آید و حتی ممکن است وابستگان به کاتاریسم از روی یی چینگ، کارت های تاروت را برساخته باشند. پس جالب است که خدای غرب یا مسیح، درست مثل تویی یا دریاچه، با نشان آبی ماهی تطبیق میشود و ایکتیس (ماهی) نامیده میشود. این ماهی، برابر با صورت فلکی حوت است. این صورت فلکی، صاحب عصری است که تخمینا از حدود 200سال پیش شروع شده و در آغاز آن،عیسی مسیح به دنیا آمده است. صورت فلکی حوت، دو ماهی را نشان میدهد که یکیشان مسیح است و دیگری ضد مسیح. همزیستی آنها درست مثل همزیستی مسالمت آمیز مدرنیته ی غربی و سنت های چینی در چین امروزی است. البته جهانی شدن این الگو، فقط پیشزمینه ی یک عصر آبزی نمای دیگر یعنی اکواریوس یا دلو پس عصر حوت است.:

“taichi chuan and the code of life”: graham horwood: singing dragon pub: 2008: p75-79

تطبیق هگزاگرام58 با صورت های فلکی حوت و دلو، چیزی نیست که در تفسیرهای امروزین یی چینگ چندان مورد اعتراف  باشد. ولی ارتباط آن با غرب و غروب، قویا و به همان اندازه ی نظریه ی برخاستن فلسفه ی تاروت از یی چینگ مورد توافق قرار داشته و همین نکته ما را متوجه میکند که چرا هاروود صورت فلکی هوایی دلو را با صورت فلکی آبی حوت در زیرمجموعه ی تویی قرار داده است.شش خطی شماره ی 58 از دو سه خطی تویی تشکیل شده که معرف دو دریاچه اند. در تفسیر این شش خطی آمده است که دو دریاچه با هم متحدند و این باعث میشود هیچکدام خشک نشوند:

“I ching hexagram58: tui”: Stefan stenudd: I ching online

دلو یک صورت فلکی هوایی است و حوت یک صورت فلکی زمینی. در دایره البروج، دلو (بهمن ماه) قبل از حوت (اسفندماه) می آید و آبش  مایه ی حیات ماهی های حوت میشود. به همین ترتیب، در سال کیهانی افلاطونی، عصر حوت قبل از عصر دلو می آید و آب دریاچه اش تبخیر میشود تا دلو آسمانی آب داشته باشد. دو دریاچه، یکیشان زمینی است و یکیشان آسمانی، و اتحادشان اتحاد زمین و آسمان است که اتفاقا بنیاد های اصلی یی چینگند که در آن، جهان از آمیزش آسمان (یانگ) و زمین (یین) پدید می آید.

این موضوع، از آن جهت جالب است که زینر، مرلین را با آن ظاهر پیرمردمانند و خردمندش، همتای لائوتزو (به معنی استاد پیر) پیامبر پیر به دنیا آمده ی چینی میخواند و گوروی هندی را در موقعیت هر دو آنها ارزیابی میکند. زینر، این تمثال پیرمردنما را کنایه از گذشته ی نوع بشر میداند و این گذشته ی نوعی را فرافکنی از مرز مشترک  گذشته های فردی تک تک انسان ها میبیند که در داستان عربی ابوکاظم، آشکارگی خاصی دارد: ابوکاظم، کفش های کهنه ای داشت که موقع راه رفتن، به طرز بدی صدا میکردند. ابوکاظم، هر بار، این کفش ها را دور می انداخت؛ اما کفش ها بعد از ایجاد دردسری عمومی، با رسوایی به سمت او بازمیگشتند. به نظر زینر، این کفش های قدیمی، کنایه از گذشته ی هر فرد بشریند که فرد میخواهد از آن فرار کند؛ اما این فرار، خودش دردسر و گرفتاری دیگری برای فرد ایجاد میکند و همین به گذشته ی نوع بشر نیز فرافکنی میشود چون هر دو مورد، در ارتباط فرد انسان با "جهان" تعریف میشوند:

“jungs psychology and its social meaning”: ira progoff: routledge: 1999: p236-7

این مطلب، وقتی جالب میشود که آن را مقایسه کنیم با این سخن پنزاک در ارزیابی سه چهره ی برجسته ی اساطیر پاگانی اروپای غربی یعنی مرلین، اودین و ائیناموینین: ادبیات، هر سه ی آنها را هم مرد وحشی توصیف کرده اند هم جادوگر و هم شاعر؛ و قطعا فقط بازی با کلمات نیست آن گاه هایی که میتوانیم در جمله بندی، کلمات شعر و جادو را به جای هم استعمال کنیم بی آن که معنی جمله بد فهمیده شود. توحشی که در پایه ی این نظام جادویی قرار دارد، در غرب، از عرفان قابل تشخیص نیست، چون همان المان های عرفانی یین و یانگ در کیمیاگری تائویی و یی چینگ را در قالب برهم کنش نیروهای نر و ماده ی کیهان در هرمتیسم، رنگ و لعاب نظام جادویی غرب میکند:

“the temple of high witchcraft”: Christopher penczak: lewellyn pub of Minnesota: 2007: p41

این، درست همان قرار گرفتن آنتی کریست در کنار کریست بود. اما منش آنتی کریست مسیحیان آن گونه است که وقتی ظهور میکند، همه فکر میکنند او خود کریست یا مسیح است. آنتی کریست خاص غرب استعمارگر است ولی اگر قرار است مسیح به نظر برسد، باید تصور مردمان مستعمرات و کشورهای درگیر با استعمارگران از آنتی کریست تغییر کند و او از جنس خودشان به نظر برسد. اگر انگلستان در استعمار و استثمار جهان موفق تر از دیگران بوده، ازآنرو است که بهتر از بقیه این بازی را بلد بوده و برای همین بوده که مرلین ضدمسیح، رنگ مسیح را به خود گرفته و تبدیل به شخصیت دوست داشتنی افسانه های آرتوری شده است. ممکن نبود همه ی ممالک، مرلین داشته باشند ولی میتوانستند شبیه آن را در کشورهای خود بازآفرینی کنند. خوشبختانه –برای استعمار- چون در آن زمان، تمام ممالک مهم شرق تحت سیطره ی تاتارها بودند، میشد برای همه ی آنها یک منشا یکسان پیدا کرد و آن را تقسیم نمود. اولین تقسیم، جدا کردن تاتارستان غربی از "ماگنا تارتاریا" (تاتارستان بزرگ) –یعنی آسیای شرقی به طور اعم و چین به طور اخص- بود و این تاتارستان غربی مشتمل بر آسیای غربی و مرکزی، بلافاصله با اصطلاح "پرشیا" هویت یافت. همانطور که "جین گورگون" در ابتدای فصل دوم کتاب "امپراطوری پرشیا در نوشته های رنسانس انگلیسی: ادبیات مدرن اولیه در تاریخ" خاطرنشان میکند، اولین برخورد بریتانیا با پرشیا به عنوان یک سوژه ی شرقشناسانه، بازسازی انگلستان آرتوری در آن به صورت رمانس های مشابه غربی بود و در این راه، شخصیت مثلا شرقی "رودومانتس" در تئاترهای ایتالیایی به خدمت گرفته شد که شاه "ساراسن" (عرب) بخشی از شمال افریقا در زمان شارلمانی نمایانده شده بود. وی در اروپا درگیر ماجراجویی های دلاورانه و به لحاظ جنسی شرم آور شد که درنهایت به بهای جانش تمام گردید و از هر جهت، یادآور رابطه ی آرتور با فاسق همسرش شوالیه لانسلوت ماجراجو بوده است. در روایت انگلیسی، رودومانته شاه تارتاریا و صحنه ی اصلی قهرمانی ها و محل برخوردش با اروپایی های مسیحی، قلمرو غربی پرشیا و بخصوص پامفیلیا (آنتالیای ترکیه) بود. به گفته ی گورگون، این ادبیات، نقش بسیار مهمی در برتری یابی تصویرسازی های هرودت از پرشیا و سلطنت آن، نسبت به تصویر فلسفی گزنفون از سلطنت افلاطونی پرشیای نخستین و زوال متعاقب آن امپراطوری به سبب انحطاط اخلاقی، در موطن تاریخ جهان یعنی انگلستان داشت. چون پرشیای هرودت، به انگلستان مرلین و آرتور نزدیکتر بود تا خیالبافی های چرخه ای گزنفون درباره ی ظهور و سقوط قدرتها منجمله پرشیا.

در قرن19، پرشیا به تدریج منحصر به ممالک محروسه ی قاجار یا ایران کنونی شد و بلاخره در قرن بیستم، یک پادشاهی آرتوری حسابی به ریاست اسمی سلسله ی پهلوی از آن درآمد فقط به این خاطر که ایران صحنه ی اصلی رقابت دو ابرقدرت روسیه و انگلستان در شرق و البته در نسبتسنجی با کشور مهم هند در همسایگی ممالک محروسه بود و هنوز هم هرچه که از ایران، این میراث بر تاتارستان غربی در خیالبافی های استعماری، به درون دهکده ی جهانی پخش میشود، الگوی تمام مرددین بین قدرت های شرق و غرب –یا جانشینان روسیه و انگلستان- میشود. چقدر جالب است که تمام تحفه های جهانی این پرشیا، آن را تحت اداره ی مرلین یا ضدمسیح انگلیسی نمایش میدهند.

 

 

 

 

۱ ۲ ۳ ۴ ۵ ۶ ۷