سردار بزرگ و مرد لات: چرخه های شورش های ضد حکومتی به سبک فیلمفارسی
نویسنده: پویا جفاکش
اخیرا و در ایامی که کمتر روحانی ای جرئت میکند با لباس روحانیت از خانه خارج شود، هفته نامه ی آخوندپسند "9 دی" در شماره ی 28 آبان 1401 خود مقاله ای با عنوان «روحانیت چه بود و چه شد؟» به قلم محمد چراغی منتشر کرد به شرح زیر:
«کسانی که از دریچه ی رسانه و فضای مجازی، جایگاه روحانیت در گذر زمان را تحلیل و بررسی میکنند، احتمالا چنین تصویری از این موضوع دارند: "ازآنجاییکه روحانیت پیش از انقلاب، در برابر ظلم و جور حکومت ها سینه سپر کرده و بی کفایتی و ناکارآمدی حکومت های وقت را فریاد میزد، از جایگاه والا و شایسته ای نزد مردم برخوردار بود لکن پس از انقلاب اسلامی و به دلیل آن که روحانیت، در مسند قدرت نشست و مبارزه به معنای مقابله با حکومت را کنار گذاشت، به تدریج احترام خود نزد افکار عمومی را از دست داده و مردم را نسبت به خود بدبین کرده است." باید اذعان کرد که این اندیشه، چنان هنرمندانه و ماهرانه تلقین شده است که حتی برخی از روحانیون نیز چنین پنداری از رابطه ی مردم و روحانیت در این سیر تاریخی دارند؛ ماجرا ازآنجا جالبتر میشود که با رسانه هایی مواجه میشویم که چنان کینه ای از روحانیت دارند که حاضر نیستند عمامه بر سر و سر بر تن روحانیون باشد ولی با نقاب دلسوزی، به گونه ای از جایگاه و احترام روحانیون در گذشته سخن میگویند که برخی افراد، آن رسانه ها را غمخوار خود دانسته و همچنین حسرت بازگشت به آن دوران را نمیخورند. اما واقعیت چیست و اسناد تاریخی دراینباره چه میگویند؟ خاطرات و اسناد آن روزها حکایت از وضع دیگری میکند که مرور برخی از آنها خالی از لطف نیست. امام خمینی در تشریح وضعیت روحانیون قبل از انقلاب، چنین میفرمایند: "در اتومبیلی که جمعیت در آن بود نشسته بودیم. بنزین تمام شد بین راه. من سید بودم، یک شیخی هم همراه من بود. شوفر برگشت گفت که این از اثر این که این شیخ را سوار کردیم بنزین تمام شد. تمام شدن بنزین را اثر نحوست یک روحانی میدانست. اینطور بود آقا." (ا/2/1358) شدت ناراحتی ایشان از چنین مسائلی آنچنان بالا بوده است که در جای دیگری میفرمایند: "این قصه را من کرارا گفتم و چون در قلب من یک امر ناراحت کننده ای بود، حالا هم عرض میکنم: مرحوم شیخ عباس تهرانی –رحمت الله تعالی- ایشان فرمودند که من از اراک خواستم بیایم قم، رفتم که اتومبیلی سوار بشوم کرایه کنم و بیایم، آن شوفر اتومبیل گفت که ما عهد کرده ایم که دو طایفه را سوار اتومبیل نکنیم: یکی آخوندها را، یکی هم فواحش را. این وضع ما بود در زمان آن پدر، زمان پسر را همه یادتان هسظت که چه بود و چه شد."(22/6/1368)»
هدف نویسنده از بیان این مطالب این است که بگوید در قدیم مردم خیلی بیشتر از روحانیون متنفر بودند تا بعد از انقلاب که آنها در قدرت بودند و مردم در تشیع جنازه شان شرکت میکردند. اما علت این که به نظر میرسد الان نفرت بیشتر است این است که «امروز اگر شخصی قصد اهانت به روحانیت را داشته باشد فرد دیگری را نیز برای فیلمبرداری از این اقدام اجیر میکند تا کلیپ آن را در مقیاس میلیونی منتشر نماید؛ قضاوت افکار عمومی نیز پس از بمباران چنین کلیپ هایی کاملا روشن است.» بله. درست است. رسانه است که نفرت به روحانیون را تشدید میکند. ولی آیا رسانه نبود که همان روحانیونی را که به گفته ی امام، برخی از مردم، آنها را همپایه ی فاحشه ها میدیدند، به عنوان رهبران عالیقدر انقلاب اسلامی جلوه داد و مردم را پشت سرشان بسیج کرد؟ مثلا همین شبکه ی بی بی سی فارسی که آن زمان آیت الله خمینی را خطاب به مردم ایران، «رهبر شیعیان جهان» مینامید و الان از او برای ما یک شیطان فریبکار تصویر میکند؟ به همین ترتیب آیا این رسانه ی میلی –ببخشید: ملی!- نبوده که بعد از انقلاب تبلیغ روحانیت را میکرده و برخلاف نظر آقای چراغی، جلب مردم به روحانیت بعد از انقلاب، کمتر ربطی به خدمات حکومت بعد از انقلاب به مردم فراموشکار و زیاده خواه داشته است؟
اما آیا این اعتراض من به معنی این است که من مردم ایران را خیلی ابله و بی اراده میبینم؟ نه. مردم خیلی فریبکارتر از آنچه به نظر میرسند بودند؛ حتی در معامله با روحانیون. قهرمانان واقعی آنها اراذل و اوباش قهرمان فیلمفارسی ها بودند که ما به ازا های بیرونیشان در محلات، اکثرا جیره خوار آخوندها بودند و با خدمت به این مردان خدا، عرق خوری ها و بی ناموسی ها و جنایت های خود را مقدس میکردند. این الگو چنان در مردم ایران نهادینه شده که خودشان هم یادشان نمی آید از کجا آمده است بخصوص که اکثرا به جای دیدن آن بر پرده ی فیلم، آن را از همدیگر گرفته بودند. مرحوم ایرج پزشکزاد، بی دلیل روح ایرانی را در دایی جان ناپلئون شیفته ی ناپلئون بناپارت، متجلی نکرده بود. ناپلئون بناپارت الگوی جهانی این مدل افراد است. ناپلئون هم آدم بی سر و پایی بود که به حکومت مردم رسید و کم کم اروپا برای مشتش کوچک شد. اما بعضی همچون مایستر شک دارند که تصویر ناپلئون اول به واقعیت نزدیک باشد. او نمیتوانسته با یک گله حکومت مدرن قدرتمند بجنگد چون مطابق اسناد تاریخی، قرون 17 و 18 درگیر اوضاع نامناسب آب و هوایی بودند و بارش باران های گل تا اوایل قرن 19 در نقاط مختلف اروپا، نشان از بستر بسیار ضعیف تمدنی برای تشکیل امپراطوری لات ها دارد. این گروه معتقدند که تاریخ اروپا در اواسط قرن 19 هنوز دقیق نیست و زندگینامه ی ناپلئون هم درواقع کپی تقریبی زندگینامه ی ناپلئون سوم بر روی ناپلئون اول است و الگوی این کار هم این جمله ی معروف مارکس در تکرار ناپلئون اول در ناپلئون سوم است: «تاریخ دو بار تکرار میشود؛ یک بار به صورت تراژدی و یک بار به صورت کمدی.» ولی واقعیت این است که در کلیت تاریخ فعلی، فقط کمدی ناپلئون سوم اشرافی واقعیت دارد و نه تراژدی ناپلئون اول لمپن. بنابراین به نظر میرسد لمپن های انقلابی سراسر جهان، الگوی اشتباهی را اتخاذ کرده بودند.
چینی ها داستان مشهوری دارند که رابطه ی لمپن های بیسواد با قهرمانان بزرگ را دقیقا عکس این تاریخ ترسیم میکند. این داستان درباره ی یکی از سرداران قدرتمند امپراطوری هان است که روزی با عجله در خیابان، طی مسیر میکرد تا به کارش برسد، اما ناگهان لات لمپن بی سر و پایی جلو او را گرفت و شروع به لافزنی کرد درباره ی این که از سردار قوی تر است. سردار با بی حوصلگی گفت "وقت مرا نگیر و برو بگذار به کارم برسم. وگرنه بد بلایی سرت می آورم؟" اما مردک زبان نفهم، با پررویی گفت: «چه میکنی؟ گردنم را میزنی؟ بیا. این گردنم. بزن دیگر. اگر وجودش را داری، بزن.» طبیعتا سردار به راحتی میتوانست این کار را بکند. اما اگر این کار را میکرد طبیعتا مورد استنطاق ماموران قرار میگرفت و وقتش گرفته میشد و بعد هم تازه باید به مقامات والارتبه جواب پس میداد. پس گفت: «باشه. حق با تو است. من نمیتوانم گردنت را بزنم. حالا راه را باز کن بگذار بروم.» اما لمپن خواسته ی دیگری پیش کشید و گفت: «حالا ثابت کردی که از من ضعیفتری. پس لیاقت نداری ایستاده از مقابل من بروی. امر میکنم از بین پاهای من رد شوی.» سردار با خونسردی گفت: «پاهایت را باز کن.» لمپن پاهایش را باز کرد و سردار روی زمین خوابید و از بین پاهای او رد شد و بی این که عقب را نگاه کند بلند شد و رفت.
چینی ها این داستان را به عنوان مثالی از این حقیقت به کار میبرند که کسی که بر برتری خود مطمئن است نیازی ندارد به این که بخواهد آن را اثبات کند. مثلا برای آن سردار نیرومند، رد شدن از بین پاهای یک آدم غیر قابل مقایسه با خودش اصلا آبروریزی محسوب نمیشد که بخواهد بر سر کلنجار رفتن سر چنین موضوع بی مقداری، هدف مهمتری را رها کند. اما میتوانید مطمئن باشید که اگر لمپنی از جنس شخصیت این داستان، با بیشتر افراد همرده با خودش در ایران کنونی چنین معامله ای میکرد، حتما خونی ریخته میشد. کارل گوستاو یونگ از مدت ها پیش به جایگاه روانی این گونه افراد در جامعه پرداخته بود. او معتقد بود این افراد، هرچقدر هم که عضله بزنند و ریش و سبیل بگذارند و خود را جنگجوی توانا نشان دهند، همه اش برای پنهان کردن احساس زنانگی درونی خودشان در جامعه ای است که به دلیل عدم ارتباط مردان و پسران، پسران هیچوقت بزرگ نمیشوند و همیشه خود را تابع احساسات زنانه ای حس میکنند که بودن با مادر در آنها ایجاد میکند. این جذب مادر، باعث تقویت آنیما یا بخش زنانه ی درون این گونه افراد میشود و آنها برای سرکوب این آنیما آن را به زنان بیرونی فرافکنی میکنند. دقیقا به همین خاطر، این افراد، زنباره های بسیار افراطی ای به نظر میرسند؛ نه به این خاطر که خیلی مردند، بلکه چون اصرارشان بر بیرونفکنی انیمای شدیدشان خیلی بالا است. به نظر یونگ، آنها نیمه ی دیگر مردان درگیر عقده ی مادری در جامعه اش بوده اند که به همجنسگرایی و انزوا از زنان به غیر از مادر یا زنانی که جای مادر خود میبینند کشیده میشوند. یونگ با هر دو این حالت ها مخالف بود چون درست مثل استادش فروید میخواست که جامعه ی زنان و مردان با حداقل مشکلات و بدون نگرانی از بروز بحران هایی مثل تجاوزهای جسمی و روانی، در هم ادغام شوند و مرد و زن از هم قابل تشخیص نباشند. تفاوت در این بود که فروید، اصرار داشت زن، مرد اخته شده است و جامعه ی مردسالار است که او را زن کرده و او به راحتی میتواند یک مرد دیگر باشد. اما یونگ مطمئن بود که روان آدم ها خیلی پیچیده تر از این حرف ها است. با این حال، رفتارهای آدم ها هیچوقت انتظار او را برآورده نمیکردند و او در هر فرصتی متلکی بار مردها و بخصوص زن ها میکرد. درباره ی مردها میگفت که چون انیمای خود را نپذیرفته و رشد نداده اند انیمایشان در اثر سرکوب سرکش شده و کلا اروس (شهوانی) شده و سراپای وجودشان را شهوتی نامنطقی و ابلهانه فرا گرفته است و درباره ی زن ها میگفت که چون انیموس یا مردانگی را در خود سرکوب کرده اند و مردانگی با لوگوس یا منطق مرتبط است مردانگیشان به شبه منطقی به شدت لجوجانه و غیر قابل درک تغییر حالت داده و به آنها حالت های ناعقلانی داده است. علیرغم این اتهامات توهین مانند، اما بحث انیما و انیموس یونگ، نقشی مستقیم در جنبش عصر جدید در ایالات متحده ی دهه ی 1960 به بعد ایفا کرد و به هرچه در هم آمیزی بیشتر مردها و زن ها با کاستن مردانگی از مردها و زنانگی از زن ها مشروعیت بخشید. در این بین، منتقدان یونگ که از زمان حیات او انتقادات خود را شروع کرده بودند، با گسترش بیولوژی و اثبات تفاوت های ماهوی راستین مرد و زن به لحاظ بیولوژیکی، بیشتر از پیش، امکان یکدست شدن مردان و زنان را غیر ممکن شناسایی کرده اند. ("چگونه یونگ بخوانیم؟": دیوید تیسی: ترجمه ی سپیده حبیب: نشر نی: 1400: فصل6)
صحبت های یونگ، مرا به یاد لمپن های فیلم فارسی و بازتولیدهای مکررشان در بعد از انقلاب –از "شب دهم" گرفته تا بچه مهندس4- می اندازد که اکثرا پدر بالای سرشان نیست و مدام دردسر درست میکنند ولی قهرمانند. فروید برعکس یونگ با این صحنه مشکل نداشت و بر اساس مادیگرایی شدیدی که انسان را جانوری محض میدید، آن را نمونه ی ایدئالی از حیوانیت انسان یافته بود. در آن زمان، مسیحیان معتقد، این مادیگرایی ضد انسانی را نتیجه ی یهودی بودن فروید و قاطبه ی تیم او و ناشی از مادیگرایی مشهور یهودی میدیدند بطوریکه هنوز هم مادیگرایی علمی، استوار بر بنیان یهودیت توصیف میشود. یکی از عوامل مقاومت در برابر نظریه ی فروید هم همین مطلب بود و این بود که حضور یونگ مسیحی را که پدرش یک کشیش بود در تیم فروید بسیار گرامی و پررنگ کرده بود:
«فروید از علاقه ی یونگ استقبال کرد چون او را بسیار هوشمند و به شدت باانگیزه و توانا در فراتر بردن دعوی روانکاوی از وین یهودی به دنیای روانپزشکی و جهان غرب مسیحی یافت؛ جایی که فروید مشتاق پیشروی در آن بود. فروید در سال 1908 به کارل آبراهام نوشت: "پیوند یونگ با ما بسیار ارزشمند است، زیرا او میتواند روانکاوی را از خطر تبدیل شدن به کار و باری صرفا یهودی نجات دهد." او یونگ را "وارث و ولیعهد" لقب داد، ولی چیزی از این اعلام نگذشته بود که یونگ شروع کرد به بیان ناخشنودیش از دیدگاه های فرویدی. یونگ دیدگاه های فروید را محدود به همان فرضیات ماده گرایانه ای یافت که او به نبرد با آنها در روانپزشکی رفته بود. یونگ حتی در همان سال 1908 به منتقد آنچه او جزمیات فروید مینامید بدل شده بود؛ جزمیاتی چون میل جنسی در مراحل نخستین زندگی، اصرارش بر این که همه ی نشانه ها را باید در تروماهای دوران کودکی پی جویی کرد، پیروی بی چون و چرایش از عقده ی ادیپ و رویکرد قالبیش به نمادگرایی رویا که در آن همه چیز نمادی از آلت تناسلی مردانه یا مهبل بود.» (همان: ص18)
درواقع تفاوت بزرگ فروید و یونگ این بود که فروید واقعا قصد حل هیچ مشکلی را –حد اقل برای مردم- نداشت و میگفت در جامعه ی سرمایه داری همه چیز سر جای خودش است و انسان در قله ی تکامل خودش است، شخصیتش تا حالا شکل گرفته و از این بهتر نمیشود درحالیکه یونگ میخواست باز هم تغییر ایجاد کند. طبیعتا جوانان خسته از جنگ ویتنام و اسلحه های گرم به قول فروید قضیب گون ارتش امریکا، یک تمایلی به یونگ حس میکردند و سیاستمدار عاقل سعی میکرد به جای نادیده گرفتن این عقده، آن را تحت کنترل درآورد. یونگ شاگرد فروید بود و میشد گفت وقتی میگوید مرد باید با نیمه ی زنانه اش آشتی کند، منظورش همان زن فروید است که مردی است که قصیب ندارد. کاملا هم چنین چیزی ممکن بود چون انیمای مرد یونگی، زنانگی خیلی محدودی بود که همه ی زن ها را یا مادر می یافت یا فاحشه یا هر دو، که هر سه ی این حالت ها هم صرفا فرافکنی نیمه ی زنانه ی مرد به زنان بیرونی است. پس اگر زن های بیرونی واقعا همینقدر محدود باشند و صرفا مردان پستاندار بی قضیب در لباس مردانه جلوه کنند نه سیخ میسوزد و نه کباب. مرد همان وحشی بی سر و پا باقی میماند و البته بچه ای که هیچ وقت مرد نشده است و تحت اختیار پدری که برایش فکر کند. این پدر هم کسی جز آقای سیاستمداری که به او خط میدهد نیست.
اینچنین بود که مرد شدن زن ها –که به زودی معلوم شد کاملا غیر ممکن است- آنقدر برجسته نشد که زن شدن مردها و حرکت آنها به سمت صلح مادر زمین. در هم تنیدگی زنان و مردان در نیوایج دهه ی 1960 تا همین حالا، تحت شعار صلح به یاری الهه ی مادر ممکن شد. ولی این یک کشف ناگهانی نبود و پیشتر در تاریخنویسی نومرولوژیستی اسکالیگری مورد استفاده قرار گرفته شده بود. در غرب کمتر کسی این را میدانست چون بنیادش در شرق و در ابجدشناسی عربی قرار داشت. در نزد اعراب، هفتمین روز هفته جمعه و روز سیاره ی زهره است که میتواند به یک الهه مجسم شود. این روز را به این نام میخوانند چون بنا بر افسانه های عربی، در این روز، یکی از بزرگان کهن اعراب به نام "کعب"، مردم را دور خود جمع کرد و آنها را به روش های درست زندگی سفارش نمود و ظهور پیامبر اسلام را در آینده پیشبینی و مردم را به توجه به آن پیامبر تشویق نمود. از آن روز، اعراب در هفتمین روز هفته در هم جمع میشوند و ازاینرو آن را جمعه یا زمان جمع شدن میخوانند و بعد از اسلام نیز از روی این سنت، نماز جمعه اختراع شده است. دراینجا جمع شدن و اتحاد مردم با الهه مرتبط شده است. از سوی دیگر، جمع اعداد 1 تا 7 میشود 28. بیست و هشتمین حرف الفبای عربی، حرف "غ" است که عدد ابجد آن هزار است. در هم تنیدگی این دو عدد، باعث مطرح شدن این افسانه ی مسیحی شده که بعد از ظهور مسیح، به مدت 7 روز که مجموعا هزار سال طول کشیده اند در زمین صلح برقرار بوده است. به گفته ی دکتر هریبرت ایلیگ (در کنفرانسی در تورنتو بین 28 تا 30 جولای سال 2005)، این روایت یکی از عوامل حساب شدن دوران پر خشونت مسیحیت شامل جنگ های صلیبی از سال 1000 میلادی به بعد در تاریخ مسیحی است و اصرار بر این که تاریخ نوین از بیش از هزار سال فاصله از دوران مسیح وارد فاز اصلی خود میشود. اگر دقت کنید هفتمین مرحله یعنی صلح زنانه قابل مقایسه با هفتمین روز هفته است و اگر از سال 1000 تاریخ را شروع کنیم انتظار داریم در اواخر این هزار سال یا هفتمین روز هزاره و در نزدیکی سال 2000 یک بار دیگر
ورود به جمع الهه ی مادر (زهره) را بازسازی کنیم. اما این به شرطی منطقی است که تاریخ این هزار سال واقعی باشد. ولی فعلا به نظر میرسد به جای سال 1000 تاریخ را باید از اواسط قرن 19 و با کمتر از 150 سال وقایع خالی از تجربه و فجایع منجر به جنگ های اول و دوم جهانی شروع کرد که بازتولید فلسفه شان در ایران خالی از عقل به نظر میرسد.