حکومت شرعی و اسلامگرایی غربزده
نویسنده: پویا جفاکش



در تاریخ 4/1/1403 صطفی داننده «مقاله ای در عصر ایران» منتشر کرد به نام «ما دهه شصتی ها بزرگ نمیشویم؛ یعنی دوست نداریم بزرگ شویم.» که درباره ی یک ویژگی خاص نسل ایکس ایران موسوم به «دهه شصتی ها» است. داننده مینویسد:
«متولدین دهه ی شصت که نگارنده ی این مرقومه هم یکی از آنهاست، ویژگیهای عجیب و غریبی دارند که در نسلهای بعد و قبل از آنها نمیشود مثل آن را پیدا کرد. یکی از این ویژگیها این است که متولدین این دهه، دوست ندارند که بپذیرند بزرگ شدهاند. بزرگترین متولد دهه ی شصت یعنی کسی که در سال 60 به دنیا آمده است الان 43 سال دارد و کوچکترین متولد این دهه که در سال 69 به دنیا آمده 34 سال دارد. متولدین دهههای قبل از شصت وقتی در این سنها بودند یک خانواده را اداره میکردند و شبیه مردان جاافتادهای بودند که سالها تجربه دارند. به طور مثال قیافه ی مرحوم حسن جوهرچی در سریال «در پناه تو» را به یاد بیاورید: یک جوان دانشجو که قشنگ شبیه مردان جاافتاده بود. دهه شصتیها در برابر این بزرگ شدن مقاومت میکنند و اگر میان آنها باشید میبینید که هنوز در این سن و سال دوست دارند بازی کنند، شوخی کنند و به اصطلاح ادای جوانان 20 یا نهایتا 25 ساله را در بیاورند؛ شوخیهایی که 20 سال پیش شما از یک مرد یا زن 34 ساله و یا 43 ساله شاهد نبودید؛ مثلا در یک مهمانی آنها جدی مینشستند و حرفهای جدی میزدند و به فرزندان خود میگفتند این کار را بکن یا نکن. همان کارها را بعضی وقتها همین الان در برخی مهمانیها انجام میدهیم که فرزندانمان با خود فکر میکنند که چه پدر یا مادر سرخوشی دارند. ما دهه شصتیها وقتی از یکی از خودمان پستی را قبول میکند و یا در انتخاباتی برنده میشود، با تعجب به همدیگر نگاه میکنیم که مگر میشود ما هم در این کشور مسئول شویم، ما که هنوز بزرگ نشدهایم. شاید این ویژگی به خاطر این است که ما وقت کافی برای جوانی کردن نداشتهایم. ما همیشه از کودکی با محدودیت بزرگ شدهایم. رفتیم مهمانی: "دست به میوهها نزنید. وقتی مهمانها رفتند اگر شیرینی ماند، آن وقت شما هم شیرینی بخورید. تو جمع بلند نخندید. نرید تو حیاط با بچهها بازی کنید و لباسهای عیدتان را کثیف کنید." در جوانیها که مدام در صف بودیم: صف کنکور، صف کار، صف سربازی و ... شاید جوانترهای امروزی باور نکنند، اما ما برای کنکور دفترچه ی فیزیکی پر میکردیم و صف میایستادیم تا از طریق اداره ی پست، آن را پست کنیم. ما در این سن و سال با همه ی مشکلاتی که داریم، هنوز هم میتوانیم برای جام رمضان تیم بدهیم و فارغ از دنیا، فوتبال بازی کنیم. در جمعهای متولدین دهه ی شصت، مدام حرف از خاطرات است، مدام حرف از محدودیتهاست. همه ی اینها باعث شده است تا ما دهه شصتیها در برابر بزرگ شدن مقاومت کنیم. هیچ نسلی مثل ما، پیگیر دیدن کارتون یا همان انیمیشن نیست. هیچ نسلی مثل ما نمیتواند در 40 سالگی با یک کنسول بازی و یک فوتبال، شب را به صبح برساند. خیلی دوست دارم و ببینم که 50 و 60 سالگی ما چگونه است، یا در آن زمان هم همچنان به دنبال جوانی کردن هستیم یا نه؟ که فکر می کنم هستیم و آن زمان هم شبیه میان سالها و پیرمردان نخواهیم بود. ما متفاوت هستیم و این تفاوت هم به خاطر سختیهایی است که کشیدهایم. ما تا آخر عمر هم دوست نداریم قبول کنیم که بزرگ شدهایم.»
به عنوان یک متولد سال 1365 باید بگویم ما دهه شصتی ها اگرچه در بعضی مسائل با نسل های قبل و بعد از خود کاملا متفاوت خواهیم بود، ولی مسلما بعضی خصوصیات خود را از جمله بعضی مفاد مذکور در فوق را همین حالا هم به نسل های ایگرک و زد انتقال داده ایم و ممکن است در آینده هم باقی بماند. نسل های بعدی نسبت به ما خوشه چینند همانطورکه ما نسبت به نسل های قبل از خود خوشه چین بوده ایم. این اصطلاح «خوشه چین» را مدیون درس سووشون در کتاب ادبیات دوره ی دبیرستانم که بخشی از رمان سووشون سیمین دانشور را در خود جای داده و بعضی صحنه های معمول از دوران قبل از انقلاب را ترسیم کرده بود. کشاورزان داشتند مزارع را درو میکردند و یکیشان فریاد زد: «شلخته درو کنید تا چیزی گیر خوشه چین ها بیاید.» در تعریف «خوشه چین» به ما گفته بودند آنها مردم فقیری بودند که زمین نداشتند و وقتی کشاورزان کار درو مزارع را تمام و محصولات را جابجا کرده بودند، پیدا میشدند تا از ته مانده ی خوشه های گندمی که روی زمین افتاده است بردارند و محصولی حاصل کنند. بعد از آن، هر موقع ترانه ی معروف «خوشه چین» از استاد بنان را –که امروزه بازخوانی سالار عقیلی از آن معروف تر است- میشنیدم، یاد آن معنی خوشه چین می افتادم درحالیکه راوی شعر، از خوشه چینی از داشته های ایران دم میزد:
من که فرزند این سرزمینم
در پی توشه ای خوشه چینم
شادم از پیشه ی خوشه چینی
رمز شادی بخوان از جبینم
قلب ما بود مملو از شادی بی پایان
سعی ما بود بهر آبادی این سامان
خوشه چین، کجا اشک محنت به دامان ریزد؟
خوشه چین، کجا دست حسرت زند بر دامان؟...
هرچه میگذرد بیشتر احساس میکنم گذشته ی ایران، یک مزرعه ی درو شده ی عظیم است و ما خوشه چین هایی هستیم که فقط ذره ای غله از آن به دست آورده، ولی آن غله را با صبر و مرارت، تبدیل به مزرعه ای جدید با ذخیره ی ژنتیکی به مراتب محدودتر کرده ایم و نسل های بعدی، باز نسبت به ما خوشه چینی کرده اند، اما آنقدر نسبت به پیشه ی خود ناآگاه بوده اند که خوشه ی گندم را از خوشه های علف های هرز خانواده ی گندمیان تشخیص نداده اند و غله ی نامرغوب برده اند. شاید این در مورد جوان تر ها خیلی واضح باشد. ولی توجه کنید هیچ بعید نیست که ما و پدران و مادرانمان هم دقیقا همینطور ناآگاهانه غله ی نامرغوب تهیه کرده باشیم، غله ای که احتمالا بخش بزرگی از آن، ریشه در مزرعه ی ایران ندارد و فربهی آن در ایران، اتفاقا تا اندازه ی زیادی نتیجه ی انقلاب اسلامی یعنی همان پدیده ای است که نسل ما دهه ی شصتی ها بلافاصله پس از آن سرو کله اش پیدا شد. از دید برخی اصحاب حوزه ی علمیه ی قم مثل مهدی حائری یزدی، شریعت اسلام در اساس، شریعتی سکولار است و ورود آن به سیاست بدعتی است به ضرر آن. این فکر، ناظر به این واقعیت تجربی است که تا قبل از انقلاب اسلامی ایران و کپی های سنی ایدئولوژیش مثل طالبان افغانستان و داعش، حاکمان قلمروهای اسلامی، همیشه یک اقلیت بی اعتقاد به شرایع و حتی اغلب با سبک زندگی ضد شرعی بودند و هیچ تجربه ای درباره ی اداره ی مملکت توسط روحانیون مسلمان نه وجود داشت و نه حدیث و آیه ی متناسب با آن، از آن پیامبری که ادعا میشود حکومت تشکیل داده است وجود دارد (البته غیر از چند پند خردمندانه از پیامبر و امام علی که مخاطبش هم مردم عادی میتوانند باشند و هم حاکمان، هرچند از آنها هم هیچ اسلوب و روش سیاسی و آنچه علم سیاست خوانده میشود قابل استنباط نیست). اما هرچه میگذرد این فکر بیشتر به ذهن متبادر میشود که غربزدگی تفکر حکومت اسلامی، بسیار ریشه ای تر از آنچه قبلا تصور میشد است. الان این فکر دارد دوباره ذهن ها را در ایران قلقلک میدهد، چون تازه همین سال پیش (1402) جایزه ی بین المللی «ملک فیصل» در بخش مطالعات اسلامی به «وائل حلاق» اختصاص داده شد و دوباره درباره ی تزهای منتقدانه ی او نسبت به شریعت اسلامی که میتوان از آن نتایج گوناگونی گرفت بحث درگرفت، ازجمله در ایران، جایی که مجله ی «باور» در شماره ی چهارم خود (آذر و دی 1402) به این مناسبت، یک پرونده برای او تشکیل داد و در مقدمه ی پرونده نوشت:
«حلاق در ایران و جهان عرب، بیشتر به واسطه ی دو کتاب "تاریخ تئوری های حقوقی اسلامی" و "دولت ناممکن/ممتنع" شناخته میشود ولی به نظر میرسد که همچنان بخش مهمی از اندیشه ی او به ویژه در ایران ناشناخته مانده است. اهمیت حلاق بدان جهت است که او را میتوان از معدود متفکرانی دانست که همچون شاه ولی الله دهلوی، گرایش های گوناگون و گاه متضاد میکوشند تا خود را به وی منتسب کرده و میراثشان را به نفع خویش مصادره کنند. نگاهی مختصر به واکنش هایی که پس از نگارش کتاب THE IMPOSSIBLE STATE یا همان دولت ناممکن/ممتنع او برانگیخته شد و آثاری که در نقد و بررسی آن نوشته شد این ادعا را اثبات مینماید. از آن هنگام تاکنون برخی از اسلام گرایان، او را میستایند و در نقطه ی مقابل، عده ای نوشته ها و سخنانش را در امتداد ادعاهای علی عبدالرازق و کتاب معروفش یعنی الاسلام والاصول الحکم قلمداد میکنند [که تشکیل حکومت مذهبی را بخشی از رسالت پیامبر اسلام نمیدانست]. البته در سال های گذشته برخی از گفت و گوهایش برخی از ابهام های کتابش را زدود و گرایش های او را بیشتر آشکار کرد. او در این گفت و گو ها نه خود را پیرو عبدالرازق دانست و نه از اقدامات گروه هایی مانند داعش حمایت کرد. البته باز هم تمجیدهایش از سید قطب و ترجیح دادن دوران اموی و عباسی بر زندگی در عصر مدرنیته بر پیچیدگی شخصیت او افزود. حلاق اکنون میراث دار ادوارد سعید در دانشگاه کلمبیا است و البته آنچه این دو را به هم نزدیک میکند بی گمان استعمارستیزی آنها است. او اگرچه منتقد شرقشناسی سعید است اما خود را ادامه دهنده ی راه او در نقد استعمار میداند.»
پرسش های حلاق درباره ی شریعت نیز بخشی از همین نگاه انتقادی او به شرقشناسی است که پیشتر، دکتر حمید مسجدسرایی و دکتر عدنان فلاحی با ترجمه ی رساله ی "شریعت چیست؟" WHAT IS SHARIA? به فارسی، آن را در کشور بازتاب داده بودند. همانطورکه دکتر فلاحی در بیان چکیده ی این رساله در مقاله ی «شریعت چیست؟: چیستی و سرگذشت شریعت در نگاه وائل حلاق» در همان پرونده بیان میکند، به نظر حلاق، شریعت در مقام قانون فقهی، یک تصور کاملا مدرن و محصول استعمار در کشورهای اسلامی است و اول از همه هم در هند بریتانیا قانون اسلامی شده است و از این پس، شریعت فقط در اسم با آنچه قبل از خود بوده است مشترک است:
«از آغاز استعمار و حتی تا الآن فرایند تبدیل شریعت به صرفا قانون (قانون اسلامی) و تبدیل فقه به صرفا شکلی از ادبیات (ادبیات شرعی) رخ داده است و این تحول به قدری ریشه ای و عمیق بوده که غیر قابل ابطال است. اینجاست که حلاق در پایان پژوهش خود میپرسد که مسلمانان معاصر چه معنایی از بازگرداندن شریعت مراد میکنند؟ میتوان چنین استدلال کرد که ابهامات فرهنگی و مفهومی مرتبط با مفهوم قانون –ابهاماتی که "شرقشناسی متمرکز بر قانون" نکوشیده آنها را در چهارچوبی علمی تعیین کند، چه رسد به مسئله سازی از آن- مسئول سوءتفاهم تام و ساختاری در مورد ویژگی های "شریعت اسلامی" است. وقتی اروپا به مدت یک قرن یا بیشتر مشغول بررسی جایگاه شریعت اسلامی شد، آن را مایوس کننده یافت چرا که هیچ شباهتی بین شریعت و قانون اروپایی ندید و شریعت را ناکارآمد و دون پایه و حتی اساسا ناشایست تلقی کرد. این اعتقاد به شکل گسترده ای شیوع می یافت که شریعت اسلامی فقط در حوزه ی احوال شخصی قابل اعمال است چراکه این شریعت پیشتر خود را از "دولت و جامعه" منزوی کرده بود. اما قانون جزای شریعت نیز تقریبا چیزی در حد شوخی تلقی میشود که "هیچگاه فایده ی عملی نداشت" و فی الواقع قانونی مطلقا "معیوب" به شمار می آید. طبیعتا بیشتر این نظرات چیزی جز گفتمانی استعماری و باوری ریشه دار و رو به گسترش به مثابه طرحی برای خشکاندن شریعت اسلامی و جایگزینی آن با قوانین و نهادهای قانونگذاری غربی نیست. یکی از ویژگی های شایسته ی توجه شریعت که گاه موجب سوء تفاهم میشود پررنگ بودن عنصر اخلاق در آن و عدم تفکیک میان عنصر اخلاقی و قانونی است. بنابراین مشکل ازآنجا آغاز میشود که بخواهیم شریعت را قانون بنامیم.» (ص134مجله)

























با گره خوردن این تفکر به بحث غیرممکن بودن حکومت شرعی در این معنا بنابر کتاب "دولت ناممکن"، حلاق در مصاحبه ای با معهدالعالم للدراسات در سال 2017 که به ترجمه ی حمیدرضا تمدن و تحت عنوان «شریعت، اسلام گرایی و دولت سکولار مدرن» در پرونده ی مذکور درج شده است، کار خود را متفاوت از کار علی عبدالرازق در بی اعتبار کردن حکومت شرعی میخواند، ازآنروکه عبدالرازق میخواست با بی اعتبار کردن حکومت اسلامی، راه را برای مدرن کردن سیاست بر اساس الگوی سکولاریسم غربی باز کند درحالیکه سیاست مدرن، چیز شومی است و علت غیرممکن بودن حکومت شرعی با شریعت فعلی نیز همین مدرن بودن آن است. حلاق، شریعت را به خاطر توجهش به اخلاق دوست دارد درحالیکه مدرنیته پیوسته میل به اخلاق زدایی ازجمله از شریعت دارد و حکومت بی اخلاق، دشمن مردم خودی و بیگانه است:
«از نظر ساختار داخلی، استعمار اسرائیل از حکومت کشور مدرن مستثنی نیست، بلکه صرفا نمونه ای پیشرفته از آن است. برای درک پتانسیل دولت مدرن میتوان ویژگی های آن را در مورد اسرائیل به شکلی آسان تر از سایر موارد تشخیص داد، همانطورکه رشد سرطان در یک مورد پیشرفته بهتر تشخیص داده میشود. با این حال، این بدان معنا نیست که ساختار بیماری در مراحل اولیه وجود ندارد یا کمتر کشنده است. همانطورکه در کتاب آینده ام درباره ی شرقشناسی توضیح خواهم داد، دولت مدرن ذاتا به مجموعه ای از مواضع، ازجمله انسان زدایی و اقدام به کشتار دسته جمعی تمایل دارد. بنابراین هر دولتی به دلیل حاکم بودن قادر به نسل کشی است؛ البته این بخشی از داستان پیچیده ای است که در کتاب آینده ام که در بالا ذکر شد، به تفصیل درباره ی آن صحبت خواهم کرد. اما به عنوان مثال، و نه به طور خاص، دولت آماده ی انجام بسیاری از کارها به روشی مشخص است؛ ازجمله استفاده از قانون برای دستیابی به اهداف مخرب، ترویج رکود اقتصادی و استثمار اجتماعی و ایجاد شهروند نظامی. بنابراین من بین امر معرفت شناختی-روشنفکری و امر سیاسی، تفاوتی قائل نمیشوم.»
با این پیشفرض، حلاق، بین اخلاق و وجدان در سیاست ارتباط مستقیم برقرار میکند و این سوال بعدی را پیش می آورد که چطور میتوان با شریعتی که به دلایلی گاها نامشخص، مسائل را به حلال و حرام و مکروه و مستحب تقسیم میکند، از وجدان سخن گفت. حلاق پاسخ میدهد:
«من معتقدم بهترین راه برای پاسخ به سوال شما این است که بین وجدان و آنچه غزالی و فوکو به ترتیب ریاضت نفس و تکنیک های ذات نامیده اند تفاوت قائل شویم. به نظر من، کانت علاقه ای به این تکنیک ها نداشت چراکه این تکنیک ها را بقایای میراث مسیحی استبدادی میدانست. کانت به شدت به اراده ی عقلانی آزاد توجه داشت، "آزادی" ای که او خواسار آن بود تا حد زیادی با مفهوم تکنیک های درونی در تضاد بود، حداقل به شکلی که آن را در ظاهر مسیحیش درک کرده بود. شاید این همان چیزی است که طلال اسد میخواست از آن انتقاد کند. وجدان مسیری باز برای زندگی در جهان است؛ راهی است که میتوان آن را دائما به میل و اراده ی خود تعریف و بازتعریف کرد: مسئله ای که رواج آن در گفتمان و عمل آزادی خواهانه را تفسیر میکند. وجدان لزوما به دستورات اصول اولیه پایبند نیست؛ اصولی که مرز مشخصی را تعیین میکنند یا آنچه که در مورد رفتار انسان –خواه اعتقاد یا عمل- مرجعیت مینامم. این که وجدان از نظر اخلاقی پرورش یافته است –این اصطلاح را با احتیاط به کار میبرم- به این معنا است که در جهان به گونه ای عادت وار وجود دارد و این نوعی تزکیه ی اخلاقی نفس است که روح را تربیت میکند تا با دنیا –همراه با عناصر انسانی، حیوانی و غیر مادی- به شیوه ای مسئولانه ارتباط برقرار کند. اما نکت ی جالب تر درباره ی این موضوع این است که درواقع فرایند عادت واره بودن با کنش های خاص، سیستماتیک و منظم شکل میگیرد و ذهنیتی خاص ایجاد میکند.»
در این راستا موضوع حرام و حلال، سیستم گرفتاری دارد و این اشتباه را پیش می آورد که «همه ی اعمال برابر هستند، زیرا اعمال به عنوان مقوله های اخلاقی-گفتمانی ممکن است ترتیبی یکنواخت یا ثانویه یا غیره داشته باشد. به عنوان مثال، مشخص است که قتل همسطح با عبور از چراغ قرمز نیست، همان گونه که ممنوع هم مانند مستحب نیست، اما موضوع بحث ما این نیست. آنچه به عنوان محک در مسئله ی ما مطرح است این است که چگونه مرجعیت اخلاقی و تکنیک های درون با هم کار میکنند تا سوژه ای را تولید کنند که واقعیتی که آن سوژه میبیند و با آن سر و کار دارد و اعمالی که در دسترس او است مبتنی بر اخلاق است. اگر من ذاتی باشم که از وجوه اخلاقی تشکیل شده باشم، آن گاه قوای اخلاقی من در هر کاری که انجام میدهم نفوذ میکند و در تمام اعمالم دخالت میکند، چه عبور از خیابان یا پرداخت "مالیات" باشد یا مثلا یک ژنرال نظامی باشم که دستور کشتار دسته جمعی گروهی دیگر را صادر کنم. بنابراین ذات اخلاقی واقعی نمیتواند تکه تکه یا قابل تقسیم باشد.»
دراینجا تنور آنقدر داغ هست که مصاحبه کننده خمیر را بچسباند و بلافاصله این سوال را مطرح میکند:
«اگر به آثار قبلی شما به ویژه نوشته ی "آیا احیای شریعت ممکن است؟" (2004) و سپس کتاب ارزشمند شما "شریعت: نظریه، اقدام و تحولات" (2009) مراجعه کنیم، این ایده را خواهیم یافت که "شریعت" همانطورکه امروزه به عنوان یک نظام حقوقی فهمیده میشود، ایده ای بسیار مدرن و نسبتا سکولار است. فنی کردن شریعت درواقع مخرب ترین ساختار برای شریعت است، و این مسئله ای است که به شرق شناسی یاری رساند زمانی که شریعت را به عنوان "قانون" درک کرد و همچنین زمانی که شریعت در مستعمرات به عنوان قانون خانواده و به ویژگی هایی شخصی تقلیل یافت. بدون شک این نزول جایگاه، همانطورکه صبا محمود در کتاب "اخلاق دینی در عصر سکولار" و حسین عجرمه در کتاب "زیر سوال بردن سکولاریسم" اشاره کرده اند، ارتباط نزدیکی با پروژه ی دولت مدرن برای ایجاد تغییر در شریعت و قرار دادن آن تحت فرمان داشته است. آیا اسلامگرایان با دعوت به اجرای دین و شریعت در این مسئله مشارکت داشته اند؟»
حلاق در پاسخ میگوید:
«فکر میکنم امروزه کاملا مشخص شده است که بعد از سال 1826 شریعت دیگر مانند گذشته ی خود نیست و تنها نامی از آن مانده است. کتاب "شریعت" که در سال 2009 منتشر کردم، به نوعی بیانی جامع از کل این دولت مدرن و اقتدار آن است. مشکل اینجاست که این دولت، چون قدرتمند و هژمونیک است، مستبد و بدیهی شده است و حدس من این است که امروزه افراد اندکی میتوانند دنیای بدون دولت را تصور کنند. بنابراین قابل درک است که وقتی برخی از منتقدان با خشونتی بی وقفه به کتاب "دولت ناممکن" حمله میکنند، به این دلیل است که نمیتوانند دنیایی را بدون این دولت تصور کنند. متاسفانه دولت مدرن به گونه ای است که تفکر آنها را به شدت سازمان میدهد. من همچنین معتقدم که اسلامگرایان حتی به اشکال مختلف حکومت فکر نکرده اند. بنابراین مشکل، آن گونه که من میبینم، این است که اسلامگرایان با همه ی تفاوت ها و تنوعشان، ماهیت دولت مدرن را شکل خاصی از حکومت نمیدانند. لیبرال های سکولار نیز در جهان اسلام وضعیت بهتری ندارند. اسلامگرایان بر این باورند که به محض اجرای نسخه ای وضعی از قوانین شریعت به شکل خودکار به یک دولت اسلامی دست خواهند یافت. این خطر بزرگی است که درکی عوامانه را از آنچه که دولت در حقیقت در آن قرار دارد آشکار میسازد.»
تجربه ی ما ایرانی ها از جمهوری اسلامی نشان میدهد که چطور حکومت شرعی به سکولار شدن بیشتر مردم انجامیده است اما نکته ی جالب اینجاست که در تاریخ رسمی هم کهن الگوی حکومت مذهبی که در آن، شاه و کاهن در یک شخصیت جمع میشوند به همین عاقبت می انجامد. این کهن الگو، حکومت یوحنای هیرکانی کاهن حشمونی است. وی یکی از دنباله های شورش حشمونیان علیه سلوکیان یا جانشینان اسکندر است. بهانه ی شورش آنها امر به بددینی از سوی سلوکی های یونانی در اورشلیم یهودی ها و ترویج مذهب سامری های بددین به جای یهودیت ارتدوکس است. حشمونی ها به نام دشمنی با فرهنگ یونانی شورش میکنند ولی پس از رسیدن به قدرت، تدریجا یونانی مآبی پیشه میکنند. یوحنای حشمونی یا جان هیرکانوس، پس از فتح اورشلیم، خود را علاوه بر کاهن، شاه میخواند و با توجه به ای که فریسی ها شاهی را متعلق به رهبران خود از خاندان یهودا میدانند به دشمنی با آنها برمیخیزند. در مقابل، جان هیرکانوس، فرقه ی صادوقی ها را رسمی و تقویت میکنند که اگرچه امروز متن مستقیمی از آنها باقی نمانده، اما فریسی های قدرتمند شده آنها را به بدعتگذاری تا حد انکار زندگی پس از مرگ متهم کرده اند که میتواند خود، یکی از نتیجه گیری ها از رواج بیشتر بددینی پس از ادغام شاه و کاهن در هم باشد.
لاکاپله، حشمونی ها را همان عثمانی ها و سلوکی ها را همان سلجوقی ها در روایت اسلامی این منظومه میداند. اما در عین حال، جریان عثمانی را چیزی نزدیک به احیای سلجوقی پس از انحطاط آن نیز تلقی میکند. به این شکل که سلجوقیان درست مثل یهودیان به دو شق تقسیم میشوند: سلجوقیان روم در ترکیه که عثمانی از میان آنها برمیخیزد و سلجوقیان بزرگ در شرق ترکیه که مقهور خوارزمیان میشوند. نام خوارزم با کوه گریزیم که محل معبد مرکزی سامری ها است قابل مقایسه است. حکومت خوارزم در یورش مغول از بین میرود و چنگیز خان رهبر مغول ها علت پیروزی خود بر مسلمانان در امپراطوری خوارزم را رسالت از سمت خدا برای مجازات کردن مسلمانان به سبب بددینیشان میخواند. تخریب خوارزم توسط چنگیزخان همان تخریب معبد گریزیم توسط یوحنای هیرکانی است و دراینجا یوحنای هیرکانی، همان پرستر جان یا شاه یوحنای مسیحی حاکم بر آسیای دور در افسانه های مسیحی است. بنابراین حکومت مغول میتواند به اندازه ی حکومت عثمانی قبل از پیروزی تیمور لنگ بر سلطان بایزید عثمانی، یک دوران خیالی مصادره به مطلوب شده باشد و پیروزی هلاکو خان نوه ی چنگیز خان بر بددینان اسماعیلی در ایران نیز بخشی از همین تخیل است. اسماعیلی ها بعدا به صورت شاه اسماعیل و حکومت شیعه ی صفوی که مقابل عثمانی ها در شرق ایستاد از نو بازآفرینی میشوند و نام اسماعیل در آنها زنده کننده ی رقابت خاندان های ابراهیم و اسحاق برای جانشینی ابراهیم و تهمت های یهودی ها یا فرزندان اسحاق به اسماعیلی ها است که باز هم تبار یهودی عثمانی ها را یادآور میشود. در عین حال، خودی شدن هلاکو خان برای مدتی محدود، همان خودی شدن سلجوقی ها و البته سلوکی ها است که در ستایش اسکندر مقدونی فاتح پارس -که با همان ایران اسماعیل تطبیق میشود- در ادبیات اسلامی منعکس میشود. نام پارس یا فارس نیز با فریسی های ایستاده مقابل جان هیرکانوس قابل تطبیق است. الکساندر یا اسکندر، همان الکس تلفظ یونانی احتمالی هلاکو است. با این حال، او توسط مسیحی ها هم که جانشین نبرد یهودی ها علیه اسماعیلی ها و مذهبشان اسلام شده است نیز خودی و تبدیل به الکسیوس تزار رومانوف روسی منسوب به قرن 17 شده است که مسیحیت ارتدکس متعارف را برنامه ریزی و با بددینی در اروپای شرقی مبارزه کرد و شاید منفی شدن بعدی هلاکو خان نیز نتیجه ی همین تصرف او از سوی دشمنان مسیحی عثمانی باشد. رومانف ها علیه حکومت مسلمانان در روسیه میجنگیدند که اتفاقا یکی از مناطق مهم آنها سمور یا سامرا بود که یک نسخه ی دیگر سامره ی سامری ها است. آن را میتوان با سمرکند یا سمرقند –یعنی بنا شده توسط سامری ها- مقایسه کرد که پایتخت تیمور لنگ است. تیمور لنگ، عثمانی را فتح و سلطان بایزید را زندانی میکند و با فروپاشی امپراطوریش پس از مرگش، عثمانی بعد از یک سری جنگ های داخلی، توسط سلطان محمد اول احیا میشود و این سلطان محمد احتمالا یکی از نسخه های محمد پیامبر در جایگاه یک شاه است. حکومت تیمور لنگ به نمایندگی از سامری ها بر قستنطنیه، روایت دیگری از حکومت سلوکی های سامری دوست بر اورشلیم است و چون تیمور لنگ ادعای احیای دولت چنگیز خان را دارد آنکه بددین یا ضد دین تلقی میشود میتواند خود حکومت مغول چنگیز خانی هم باشد که به جای حکومت شاه یوحنای مسیحی نشسته است. در تاریخ هند، نام یوحنا مبنای نام شاه جهان میشود که توسط پسرش اورنگ زیب از سلطنت خلع و زندانی میشود. اورنگ زیب یک مسلمان متعصب و مخالف با مماشات پدرش با مشرکین هند است که متون مقدس هندوها را نابود میکند تا بعدا بازمانده هایشان در اواخر قرن 18 توسط دولت استعماری بریتانیا در هند از نو کشف شوند! شاه جهان نمادی کلی از حکومت مغول در دوران بددینی و ضد شرعی بودنش در قبل از اورنگ زیب است و البته همانطورکه میدانیم مغول های هند نسب به تیمور لنگ میرساندند و به نام او گورکانی نیز نامیده میشدند. عنوان "جهان گورکانی" تلفظ دیگر "یوحنای هیرکانی" است. با این حال، چنگیز خان و تیمور لنگ هنوز گرامیند و خشونت اورنگ زیب در انتقام الهی از بددینان، اقتدا به آنان است. طبیعتا این داستان ها با فتح هند توسط اسکندری که از ترکیه می آید گره میخورند و از طریق تبار مسیحی-اروپایی بخشی از تفکر اسلامی عثمانی های ترکیه، زمینه پیدا میکنند، ازجمله در این فکر ایدئال که پاپ به عنوان جانشین خدا بر زمین و مسئول اجرای "قانون" یهودی-مسیحی، وظیفه ی حکومت بر مومنان را دارد و به رقابت پاپ ها و امپراطورها در امپراطوری روم مقدس به دنبال انتشار احکام مزور پاپی و وصیتنامه ی قلابی کنستانتین انجامیده است.:
“syncretismes”: m. lacapelle: theognosis: apr11,2020
به نظر میرسد تمام تلاش های بنیادگرایانه برای ایجاد حکومت شرعی به نام بازگشت به اصل سیاسی اسلام، نتیجه ی توجه نکردن ریشه ای به تفاوت برداشت ها از اسلام سیاسی و مسیحیت سیاسی است، بخصوص در کشوری مثل ایران که در دوره ی شاه کمتر نامی از امپراطوری مقدس رم میرفت و همه پاپ را حاکم اروپا میشناختند. دستگاه پاپ، دشمن تمام جشن ها و فستیوال ها به نام اعیاد فرهنگی مشرکین بود و در نابودی آنها همات میگماشت و این یکی از معدود شباهت های آن با تشرع اسلامی پس از قدرت یافتن آن در دوره ی استعمار بود. پس چطور ممکن است چیزی که این اواخر و در شبیه ترین حالت ممکنه ی خود به تاریخ وارد شده از غرب قرار داشته است، اصلی حتمی باشد که تقویت آن معنی «بازگشت» بدهد؟ چنین بازگشت دروغینی به قیمت نابودی قطعی فرهنگ تمام خواهد شد و مردم را به بازسازی شادی در قالب های غیر فرهنگی خود وا خواهد داشت. اگر کودک گونگی ابدی ما دهه ی شصتی ها هنوز در وابستگی خاصی به خاطراتمان به فضای فرهنگی و ارزشمدار دهه ی شصت قابل تعریف است، آنها که بعد از ما آمده اند حتی کودک تر از ما هستند بی این که تصویرشان از شادی کودکانه، بار فرهنگی چندانی در خود ذخیره کرده باشد.

























کلمه بازی های نمادین محبوب اخوت ها نشان میدهد که بین جدی گرفتن داستان های دینی مقوم شریعت در کتاب مقدس یهودی-مسیحی یا bibleو رواج بعدی سرخوشی عوامانه ارتباط مستقیم وجود دارد. لغات bible و people که همان مردم باشد به هم نزدیکند و البته bible به "بابل" که محل زندگی اولیه ی همه ی مردم است نیز نزدیک است. در کتاب مقدس، قومی را داریم که از آدم تا ابراهیم با محدود شدن مداوم و پی در پی خود تا رسیدن به حد نساب بنی اسرائیل، قهرمان قومند و مدام به سبب خدمت یا خیانت به خدایشان، مورد مجازات یا پاداش قرار میگیرند بی این که هیچ برتری اخلاقی خاصی نسبت به همسایگان و دشمنان خود داشته باشند. همه ی مردمی که مخاطب این کتابند، میتوانند با همین جهانبینی ساده، دنیا را به خودشان و بقیه ی جهان تقسیم کنند و حساب کنند که کجاها به سبب خدمت و خیانت به خدایی که فقط در ذهن خودشان وجود دارد عقوبت و پاداش دیده اند و پیروزی یا شکست را نصیب گشته اند. بنابراین یک دوگانه ی خودی-بیگانه در ابتدا قابل دریافت است که از نفس به جهان اجتماعی فرافکنی شده است و قطعا شکل عامیانه شده ی بحث فلسفی نبرد الوهیت و غریزه یا روح و ماده در وجود بشر بنا بر تعالیم غنوصی است. در شکل اجتماعی خود، اما خودی و بیگانه همه برکشیده ی خدای شخصی و فرافکنی آسمانی خودخواهیند و همه چیز حالت وحدت وجودی پیدا میکند. این، نتیجه ی تاثیر جهانبینی منسوب به آتاناسیوس بر شاکله ی مسیحیت است. آتاناسیوس اسقف اسکندریه ی مصر که با نوشتن زندگینامه ی سنت آنتونی و تصویر مسیحیان اولیه در آن به صورت گروهی زاهد سختگیر و خشک اندیش نقش اصلی در غلبه دادن رهبانیت بر کشیش ها را داشت به شدت ضد آریان بود و این به فضای پس از شورای نیقیه برمیگردد که مطابق آن اگرچه آریوس و نحله اش که عیسی را نه خدا بلکه پیامبر میشمردند شکست خورده و طرد شده بودند اما به عقیده ی سنت اتاناسیوس، هنوز تاثیر گفتمانشان بر جریان غالب سنت جروم قابل ردیابی بود ازجمله بر این باور در حال غلبه ی سنت جروم که خدا دارای اقنوم سه گانه –پدر، پسر و روح القدس- است و "پسر" یا عیسی در مقام فروتری نسبت به خدای پدر قرار دارد درحالیکه به عقیده ی اتاناسیوس، عیسی خود خدای پدر بود که انسان شده بود تا زجر بکشد و حس انسان ها را درک کند و درنهایت با قربانی کردن خود، گناهان بشر را کفاره دهد. این ایده کاملا قابل تطبیق با تصور یونانی از خدای انسان مانند است کمااینکه نام اتاناسیوس را میتوان به "آتنی" به معنی پیرو اتحادیه ی دولتشهرهای یونان تحت رهبری آتن قبل از جنگ پلوپونزی خواند. البته اتاناسیوس در املای مخصوص خود، به معنی بی مرگ و جاودانه است و شکل مخفف آن یعنی sia در یونانی برای نامگذاری پسران به کار میرود. این موضوع در کنار این که اتاناسیوس تعیین کننده ی چهار انجیل رسمی مسیحیت است که کلام عیسی شمرده میشوند نشان میدهد که اتاناسیوس یک فرم مصری از خود عیسی است. بنابراین تجسد خدا در انسانی به نام عیسی یا اتاناسیوس نیز شکل ثانویه ی تولد قهرمانان انسانی از جاودانگان یا "سیا" های مصری است که در زمره ی پسران هبوط کرده ی خدا بر زمین در افسانه های یهودیند. طیف وسیعی از قهرمانان یونانی که از زنای جووه/زئوس –نسخه ی یونانی یهوه، خدای یهود- با زنان زمینی پدید آمده اند میتوانند جای عیسی قرار بگیرند، حتی دیونیسوس باخوس خدای شراب و اورجی و الگوی دیرین عامه گرایی سرهخوشانه و لذتپرستانه؛ همچنین خدا میتواند در قضاوت به اندازه ی یک انسان خوب خطا کند، مثل راما آواتار ویشنو خدای بزرگ هندو که همسرش سیتا را به نادرست، متهم به زنا کرد. اینجا بحث با لقب "آدم دوم" برای عیسی مخلوط میشود. اگر از دید جرومی ها به این لقب نگاه کنیم، عیسی به عنوان دومین مقام الهی پس از خدا یعنی همان انسانی که فرشتگان به او تعظیم کردند، تکرار آدم ابوالبشر است که بهشت را از دست میدهد و باید آن را دوباره به دست بیاورد و اگر از دید اتاناسیوس به قضیه نگاه کنیم، عیسی یک انسان بی خطا و معصوم است چون خدایی در ظاهر انسان است. دیدگاه دوم اعتراضی به دیدگاه اول است که بازمانده ی آریان ها و غنوصی ها با هم به شمار میرود و چه بسا آریان ها و غنوصی ها نخست یک جریان واحد بوده باشند. این که سنت جروم به اندازه ی اتاناسیوس بر جهانبینی نهایی مسیحی موثر است احتمالا باعث باز ماندن شکل های دیگری از مسیح سابق در کتاب مقدس میگردد ازجمله بر دیگر کسی که در تورات «مسیح» نامیده شده است، یعنی کورش شاه پارس. لاکاپله به پیروی از متون یهودی، تایید میکند که کورش همان اخشوارش در کتاب استر است: یک شاه نایهودی که همسر یهودیش استر، او را به یهودیت وارد میکند. کورش ضمنا همان داریوش در کتاب دانیال تلقی میشود که او هم به پیروی از دانیال نبی، یهودی شده بود هرچند نسبت دانیال و استر هیچ وقت روشن نشده است. احتمالا کورش و داریوش، نام مستعار یک اشرافیت بابلی هستند که پس از یهودی مآب شدن، تبدیل به فارس ها یا فریسیان میشوند. لاکاپله به پیروی از فومنکو، کورش/داریوش را همان ایوان مخوف در تاریخ روسیه میداند. همانطورکه اخشوارش، همسر اولش وشتی را به نفع استر یهودی خوار نمود، ایوان مخوف هم از همسر اولش سوفیا پالیولوگوس فاصله گرفت و به النای مولداویایی دلخوش شد که عامل یهودی ها بود. این زن، ایوان را از سرکوب بدعتگزاران در روسیه که همه کارگزاران یهودی ها و معمولا از خود آنها بودند دور کرد. اما ایوان در اواخر عمر پشیمان شد، النا را از دربار خود اخراج کرد و به سرکوب بدعتگزاران پرداخت. این احتمالا قابل مقایسه با دور شدن پارسیان یا قوم کورش از یهودیت و نیمه کاره ماندن معبد یهود است که با حمله ی اسکندر یونانی –دیگر ناجی یهودیان- و سقوط داریوش پارسی (بنا بر متون یونانی) پاسخ داده شد. در سرکوب بدعتگزاران همسایه های تاتار مسلمان ایوان نیز به او یاری رساندند و ازجمله یکی از رهبران بدعتگزاران توسط خان کریمه دستگیر و تحویل ایوان داده شد. این میتواند نشان دهد که ایوان خودش از تاتارها و همانطورکه نامش –تلفظ دیگر یوحنا- نشان میدهد، یک نسخه ی اسلاو از پرستر جان یا شاه مسیحی تاتارها باشد و او نسخه ی شاه شده ی یوحنای تعمیددهنده رقیب عیسی بر سر تصرف مقام مسیح است. همانطورکه نام های کورش و کریست دو تلفظ از یک کلمه اند، یسوع یا عیسی نیز یک نسخه ی فاتح از خود دارد که همان یوشع ابن نون جانشین موسی در فتح سرزمین های کفار است. او نیز میتواند یک نسخه ی جرومی از مسیح باشد که دنباله ی موسی در مقام یک مسیح اولیه در هیبت آریان-غنوصی خود قرار گرفته است. ازآنجاکه به نظر میرسد مسلمانان در پیامبر -و نه پسر خدا- تلقی کردن عیسی دنباله ی آریوسی ها باشند تعجبی ندارد که ایوان مخوف در چنین جایگاهی دنباله ی یک جریان تاتار محمدی یا مسلمان تلقی شود. ایوان مخوف در مقام فاتح غازان، نسخه ی اسلاو الغ محمد خان آلتون اردو دیگر فاتح غازان است. الغ محمد به معنی محمد بزرگ، یک بار از حکومت خلع شد و به کریمه گریخت و با نیروگیری مجدد بازگشت و حکومت را تصاحب کرد. او قابل مقایسه با محمد پیامبر است که یک بار، از مکه اخراج شد و بازگشت و شهرش را پس گرفت و به حکومت آن رسید. در رابطه ی او با غازان باید به رابطه ی موسی با غوزان یعنی جایی از مصر فرعونی توجه کرد که بنی اسرائیل در آن ساکن بودند. خدمت بنی اسرائیل به موسی در حکم تصرف غازان است و موسی از قول خدایی برای آنها در یک سرزمین پست سخن گفت درحالیکه آن خدا در بالای یک کوه زندگی میکرد. محمد هم از بالای یک کوه برای اعراب مضری –بخوانید: مصری- که پایین کوه ساکن بودند پیام الهی آورد. با قرار دادن مصر در افریقا و کوه خدای موسی در آسیا در ظرف تلقی شدن محمد از نسل اسماعیل، یک نتیجه ی دیگر هم به دست می آید: جدا شدن گروهی از شیعه های موسوم به اسماعیلی از اسماعیلی های مصر و موضعگیریشان در کوهی به نام الموت در بلاد فارس یا همان فریسی (به نام اشرافیت یهود). از این که شوالیه های بددین تمپلار پیرو این اسماعیلی های کوه نشین موسوم به حشاشین یا اساسین ها شدند تعجب نکنید. تمپلارها خود را دنباله روان کاتارهای مونت سگور در فرانسه هم میخواندند که آنها هم کوه نشین بودند. همانطورکه میدانیم این کاتارها غنوصی بودند و توسط کلیسای کاتولیک، منهدم شدند. احتمالا جنگ صلیبی که به سقوط کاتارها انجامید، در اصل خود، همان جنگ صلیبی است که به اخراج مسلمانان از اسپانیا انجامید و نسبت دادن حکومت های یکسان به اسپانیا و فرانسه نشانه ی اتحاد دیرین آنها است. اسماعیلی ها که دراینجا همان مسلمانان تلقی میشوند از اسپانیا که آخرین خانه ی آنها در اروپا است به شمال افریقا و مغرب افریقایی ریخته میشوند. از همان ناحیه است که داعیان اسماعیلی به حکومت مصر میرسند و لابد ایجاد یک شعبه ی آسیایی از اسماعیلی های مصر هم طلیعه ی ورود اسماعیلی ها –مسلمانان بعدی- به آسیا شمرده میشده است. این اسماعیلی ها باید در ابتدا همان کاتارها و دارای تفکر غنوصی بوده باشند. اما وقتی میگوییم آنها همراه یهودی ها از اندلس اخراج شدند یعنی این که یک اتحاد اخیر بین آنها و گروهی از یهودیان به وجود آمده بود، همان موضوعی که سبب خوانده شدن اعراب به اولاد اسماعیل و بنابراین پسرعموهای یهودی ها شد که به آنها اجازه میدهد در وعده ی خدای یهود به ابراهیم در ایجاد اسرائیل بزرگ با یهودی ها شریک شوند. طبیعتا در بین این گروه، کوه نشین ها اصیل ترند منجمله اسماعیلی های شیعی که از بالای کوهستان به سلجوقی های سنی شبیخون میزنند. برای فراماسون هایی مثل هانری کوربن که عاشق سینه چاک اسماعیلی ها و ته مانده ی تعالیمشان در تشیع متاخر هستند، اشتغال اسماعیلی ها به آیین های هرمسی و شبه غنوصی اهمیت دارد و این همان چیزی است که تمپلارها و دیگر جریان های رزیکروسیان برسازنده ی فراماسونری هم بدان مشهورند. بنابراین افسانه ی اخراج تمپلارها از فرانسه چیزی جز تکرار قصه ی اخراج کاتارها و یهودی ها نیست و تمپلارها هیچ وقت اخراج نشده، بلکه احتمالا همالن یهودی هایی هستند که قدرت کلیسای کاتولیک را میسازند و از جریان های غنوصی ای که شکل اصیل آنها را نابود کرده اند نیرو میگیرند. آنهایی که پروتستان (معترض) نامیده میشوند و مثل رهبر افسانه ایشان مارتین لوتر از جریان رز-صلیبی برخاسته اند، واقعا علیه یک مذهب کاتولیک شوریده اند اما نه این کلیسای کاتولیک کنونی، بلکه کاتولیک به معنی اصلی خود یعنی "جهانی" که همان مذهب عرفانی شبه هرمسی گسترش یافته در سراسر جهان و دارای محتوای اسلام اولیه (قبل از فتح اسلام از درون توسط یهودی ها) بود. مذهب کاتولیک بعدی به همراه کتاب مقدسش یا همان بایبل، توسط پروتستان ها به وجود آمد و به طور دروغین مقابل پروتستانتیسم تعریف شد. لوتر خواستار بازگشت به تورات در مقابل یهودی ستیزی کاتولیک ها بود و این همان بازگشت به اصل قلابی تمپلارها بود. چون تورات یهودی و خدای واحدش جای آریوسی ها و خدای واحدشان را اشغال کرده بودند و وقتی تمپلارها میگفتند که دارند به آریوس و یوحنا و اسلام برمیگردند درواقع داشتند به یهودیت برمیگشتند تا اشرافیت یهود را که خودشان ایجاد کرده بودند، بر جهان مسیحی سیطره دهند: بانکدارهای ونیزی که حالا به طور تصنعی، صاحب یک قوم من درآوردی یهود بودند که از بایبل مسیحی، توراتش را قبول کرده و انجیلش را انکار میکردند. همه میدانیم که تمپلارها بددین و در خدمت بانکدارها و اصحاب سرمایه بودند. بنابراین آنها فقط همان دینی را به عنوان «دین خوب» برجسته میکردند که به بی دینی و پول پرستی و عامه گرایی بازارساز منجر شود.:
Le syncretisme aux 16eme et 17eme siecles: m. lacapelle: theognosis: 6 aut 2015
آیا بعد از مقایسه ی این مندرجات با تجربه ی انقلاب اسلامی هنوز هم فکر میکنید اسلامگرایان متعارف، غربزده نیستند؟

























این مباحث هنوز یک مانع مهم برای باور شدن دارند و آن این که مذهب هرچقدر بیسشتر تقویت شود بیشتر خدا را تکرار میکنذ درحالیکه فراماسونری نه فقط متهم به شیطانپرستی و جادوگری با نیروهای شیطانی است بلکه اصرار دارد با تکرار لاینقطع همان نمادهایی که کلیسا آنها را شیطانی میخواند در فیلم ها و صنعت موسیقی و در کنار اجرای آشکار و روی صحنه ی اعمالی که کلیسا آنها را شیطانی میخواند این شهرت را واقعی بنماید. اینجاست که باید به درهم آمیزی غیر قابل انکار جهان مدرن لاینفک از رسانه با روانکاوی فرویدی-یونگی توجه کنیم و این که رسانه باور دارد هرچه که سرکوب شود –بخصوص توسط مذهب- به ناخودآگاه میرود و در شرایطی که مذهب و فرهنگ رسمی کاملا مردانه است به انیما یا جنبه ی زنانه ی انسان می آمیزد. یونگ، انیما را دارای سه ساحت زیرزمینی (دوزخی) و زمینی و آسمانی میدانست و آنها را در هر کدام از جنبه های ناخودآگاه و ناچارا پاگانی انسان با گروه های خاصی از ایزدان و حیوانات مورد پرستش انسان باستان تطبیق میکرد. اما در جایی که ربط خودآگاه به ناخودآگاه میخواست نمادپردازی شود گربه وارد قصه میشد: جانوری که در کنار انسان و در شهر زندگی میکند و ازاینرو مثل انسان یک حیوان متمدن است. ولی از طرف دیگر به دلیل فعالیت شبانه اش مرتبط با جهان تاریک درون شامل ناخودآگاه و البته متشبه به جهان زیرین یا دوزخ است و همانطورکه میدانیم جانور جادوگران نیز هست. وی واسطه ی انسان و طبیعت حیوانی وسیع تر و صفات انسانی فرافکنی شده به انواع حیوانات در پاگانیسم است. همیشه نوعی ارتباط بین او و دشمنان مهیب انسان در طبیعت مثل شیر و ببر حس میشده است، دشمنانی که درست مثل گربه شب فعال و قالان شبانه ی معروف انسان ها و داام هایشان بودند. در مصر، افسانه های باستت الهه ی گربه به افسانه های سخمت الهه ی شیر نزدیک است و به نظر میرسد باستت فرم اهلی تر سخمت وحشتناک است. یکی از فرم های وابسته به سخمت از نظر یونگ، اسفنکس در اساطیر یونانی است که یک شیر با سر زن و بال های کرکس است و بنابراین جهان انسان در روی زمین را به جهان تاریکی در زیر زمین و قلمرو پرندگان در آسمان میدوزد و با سر زنانه اش درواقع هر سه ساحت انیما را با هم متحد میکند، بخصوص در ارتباط با فرهنگ مردانه و ازاینرو است که قهرمان افسانه ی اسفنکس یعنی ادیپ یک مرد است. یونگ، معنی شدن لغت اسفنکس به خفه کننده را (او قربانیانش را خفه میکرد) نشان سخت بودن نفس کشیدن در فضای تنگ شده بر انسان توسط انیما میدانست.:
The Archetypal Female in Mythology and Religion: The Anima and the Mother of the Earth and Sky: Dr. Joan Relke: Honorary Associate Studies in Religion: School of Classics, History, and Religion: University of New England
جوزف آر لی در مقاله ای به نام WHISKERS OF WISDOM: A JUNGIAN ANALYSIS OF PUSS IN BOOTSکه در تاریخ 18 می 2023 در thisJungianlife.com منتشر شده است، افسانه ی قدیمی گربه چکمه پوش را که این گربه ی مثالی مرموز را به لباس انستن درآورده است، واسطه ای بین قرون وسطای کلیسایی و عصر حیوانات تزئینی امروزی میبیند و آن را پایه ی فرافکنی جانور انسان مانند درون به جانوران تزئینی اهلی امروزی و نشانه ی اوج گرفتن علاقه به شخصیت یافتگی این حبوان درون تشخیص میدهد. به عقیده ی او جذابیت قصه ی گربه ای که چکمه میپوشد از آدم هایی که به تن حیوان اهلی لباس میپوشند یا به نوع پارس کردن یک سگ، شخصیت انسانی میبخشند و دوست دارند حیوانات را دارای واکنش های انسانی به مسائل ارزیابی کنند هیچ فاصله ای ندارد. اما قصه ی گربه ی چکمه پوش، به خاطر قدمت خود، اصل بحران را بهتر نشان داده است. گربه ی چکمه پوش فقط زمانی به حرف آمد که یکی از سه پسر آسیابان پیر با او تنها ماند. آسیاب گیر برادر بزرگ و الاغ گیر برادر دوم افتاد و به پسر کوچک فقط یک گربه رسید. گربه آنگاه سخن گفت و قبل از هر چیز یک جفت چکمه تقاضا کرد و در آنها روی دو پا راه رفت. از آن پس، او جنبه ی مکار سرکوب شده ی صاحبش را نمایندگی میکرد. چون با ارضا نشدن نیازای مادی فرد، غرایز حیوانی او بیدار شده بود.:
«وقتی نفس ما از بین می رود، احساس می کنیم که توسط دنیای بیرونی و وعده های آن رها شده ایم، در نهایت ممکن است به غرایز خود - گربه های وحشی پست انباری که در ناخودآگاه ما پرسه می زنند - روی بیاوریم. هنگامی که ایگو (خود) غریزه را تصدیق کرد، به موجودات درونی اجازه ی گفتار داده می شود. نفس وظیفه دارد در دنیای درونی و بیرونی بچرخد. تصویر، تأثیر و کهن الگو را به افکار و نقشه ها تبدیل می کند. هنگامی که گربه به سخنگویی می افتد، اولین درخواست او یک جفت چکمه است. با هماهنگی نفس و غریزه، ماجراجویی زندگی می تواند قوی آغاز شود. در تلاش برای بقا، غرایز غیر اخلاقی اولویت دارند. این قدرت است . در سرتاسر جهان طبیعی، موجودات به دلیل تقاضای زیاد برای زنده ماندن و تولید مثل، فریب می دهند، پنهان می شوند، غافلگیر می شوند وفرار می کنند. جنگ بین ارزش های انسانی و غرایز حیوانی، انسانیت را تعریف کرده است. عدم تعادل در هر دو طرف عواقبی را به همراه دارد. هدف، یک موضع یکپارچه است که یک زندگی حیاتی را تقویت می کند که به تمدن بشری کمک می کند. سفر پسر خردسال آسیابان با ناامیدی آغاز می شود و به فرمانروایی و پادشاهی ختم می شود. این روند بلوغ در نمادهای افسانه رمزگذاری شده است.»
در فهرست نظرات روی مطلب در سایت فوق، با گفته های جالبیس روبرو میشویم. شخصی به نام مایکل نوشته است:
«داشتم این قسمت رو هنگام جاروبرقی گوش می کردم. وقتی پایین آمدم، زیر میز آشپزخانه یک مار زنده پیدا کردم. دو تا از گربههای ما دوست دارند مارها، کرمهای کند و مارمولکها را بیاورند. وقتی یک انسان در اطراف است، میومیو میکنند و او را به طور تشریفاتی جلوی پای ما میاندازند. اگر ما آنجا نباشیم، آن را زیر میز می گذارند. وقتی موش ها را می گیرند، فقط آنها را می خورند. در حالی که خزندگان بیچاره در شوک منجمد شده اند، اکثر آنها آسیبی ندیده اند و زمانی که گربه ها توجهی ندارند می توانند در باغ رها شوند. برخی از گربه ها (ما 6 تا داریم) شکارچیان بهتری نسبت به بقیه هستند و هر از چند گاهی صید خود را می آورند و با خواهر و برادر خود تقسیم می کنند. رفتار دادن به گربه ها آنقدرها هم بد نیست. گربهها در بداخلاقیشان به نوعی مرا به یاد بچهها میاندازند، قبل از اینکه اخلاق (و آداب) توسط خانواده و فرهنگ به آنها القا شود. آنها نیز هیچ احساس همدلی یا پشیمانی نخواهند داشت، زیرا پاهایشان را روی مگسها میکشند، اسباببازیها را از یکدیگر میدزدند، و از شدت عصبانیت درگیر میشوند و فقط یک ثانیه بعد محبت میخواهند. آنها نیازها و ناراحتی های خود را بلافاصله، مستقیم و با بی اعتنایی کامل به هر کس دیگری بیان می کنند. شاید افسانه در یک سطح این موضوع را دنبال می کند.»
نظر جالب تر، از جالب «مامی الگرتی» این است:
«من هم فکر می کردم پلنگ صورتی شیاد است.»
«پلنگ صورتی» لقب خوبی برای گربه است: یک موجود ناز زنانه از نسل دشمنان مهیب انسان که حالا ظاهرا با او دوست شده است و انسان وجودش را در کنار خود تحمل میکند چون مطمئن نیست او خطرناک باشد، همانطورکه مطمئن نیست جادوگری خطرناک باشد و در معنای وسیع تر مطمئن نیست ارزش های سرمایه داری و دیگر ایدئولوژی های کثیرالنتشار مدرنیته در جامعه ی تحت اداره ی فراماسون های «شیطان پرست» خطرناک باشند. شاید این بحث، پاسخ واقعی این سوال باشد که چرا مرزدم دوست دارند بین مادیگرایی و جهانبینی علمی که جانشین عصر مذهب شده، ارتباطی تنگاتنگ، دلپذیر و مثبت برقرار کنند، درحالیکه جهانبینی علمی مادیگرا خودش کیفیت مذهبی با اصولی که باید تحت هر شرایطی به آنها ایمان داشت پیدا نموده است. دکتر جیمز آ. ماگنالینو در مقاله ای با عنوان «روانشناسی و کابوس مادی» در سایت خودش https://www.jimmanganiello.com/ این ایراد را هم به دانشمندان و هم به مردم وارد کرده ولی دانشمندانی را که کاملا به دگم های جهابینی علمی پایبند نیستند مستثنی نموده است. این مقاله با نقل قولی از واسیلی کاندینسکی نقاش (1944-1866) شروع میشود:
«جرقه ی بسیار مهم زندگی درونی امروز، در حال حاضر فقط یک جرقه است. ذهن ما که حتی اکنون پس از سال ها مادیگرایی، تازه بیدار میشود، آلوده به ناامیدی از بی ایمانی، عدم هدف و آرمان است. کابوس مادی گرایی که زندگی جهان هستی را به بازی شیطانی و بیهوده تبدیل کرده است، هنوز به پایان نرسیده است و روح بیدار را همچنان در چنگال خود نگه میدارد. این نور ضعیف، اندکی بیش نیست و جان با دیدن آن به خود میلرزد که آیا نور توهمی بیش نیست و دریای تاریکی، واقعیت است.»
دکتر مانگانیلو، بزرگ ترین بهانه ی اعتماد آدم ها به «کابوس مادی گرایی» را ایمان کورکورانه و «مذهبی» مردم به علم مادی گرا میداند. ولی موضوع این است که ما ایمان کورکورانه به جبر زمانه و محیط اجتماعی را پیش از مادی گرایی کور و پوچی که هر آدم نورمالی را به وحشت می اندازد از مذهب یهودی-مسیحی و نسخه های بازسازی شده اش از سراسر جهان می آموزیم که داستان های کودکانه شان بیش از گفته های نامفهوم علمی، امیدوارکننده اند و ما را به جهان مطمئن میکنند تا زمانی که بزرگ شویم و دروغ بودن بابا نوئل و خرگوش ایستر را کشف کنیم و این بار، اطمینان خود را متوجه حقیقت تلخ زمانه یعنی آدم هایی کنیم که همهویتی خود با ذات حیوانیشان را تنها راه بقا در دریای بی اعتمادی و نفس پرستی حاکم بر اجتماع می یابند. کفر و شیطانپرستی بدجوری به مذهب خدای قادر متعال مدیونند.

























مطالب مرتبط: