کمین گری خدا در تاریکی کفر
تالیف: پویا جفاکش
در سال 1958 جی.مایلز، مقاله ای به نام "مسجد عربی در آتن" را منتشر کرد که به موضوع کشف کتیبه ای به زبان عربی و خط کوفی در اسکلپیون آتن یونان میپرداخت. تصور میرود خط کوفی در قرن هفتم میلادی از روی خط نبطی تکامل یافته و به شاخه های گوناگونی تبدیل شده و درنهایت در قرن 13میلادی متروک شده باشد. بنابراین با پذیرش گاهشماری فعلی، این کتیبه فقط میتوانست متعلق به مسجد پارتنون در محل معبد الهه آتنا در آکروپولیس باشد. این معبد که یک بار توسط پارس ها ویران شده بود بعدا بازسازی و در دوره ی بیزانسی تبدیل به کلیسای مریم مقدس شد تا این که عثمانی ها آن را به مسجد تبدیل کردند. مسجد آن که در طول جنگ با ونیزی ها به انبار باروت تبدیل شده بود، در بمباران ونیزی ها در سال 1687 به شدت منفجر شد. بعدا در قرن 18 مسجد کوچکتری جانشینش شد که عکسی از آن موجود است و به دنبال استقلال یونان از عثمانی در قرن 19 نابود گردید. توزیع قطعات باستانی در اطراف دامنه های اکروپولیس عمدتا در دامنه ی جنوبی و همچنین در مناطق شمال غربی و شمالی تپه نشانه های رخداد انفجار بسیار بزرگی در این محل در گذشته را نشان میدهد که ظاهرا کتیبه ی یافت شده باید یکی از آخرین بقایای ساختمانی تخریب شده در آن انفجار باشد و کشف لغت "جامع" در کتیبه این حدس را ایجاد میکند که این ساختمان باید یک «مسجد جامع» بوده باشد. با این حال، مایلز احتمال نیاز به نظریه های جایگزین برای تاریخ ذکر شده را رد نمیکند چون کتیبه مشکلات زیادی برای این روایت ایجاد کرده است. خط بالای کتیبه شامل بخشی از آیه ی 18 سوره ی نهم است که در مسجدالنبی مدینه در حجاز، مسجد ابن طولون قاهره ی مصر، کتیبه ی مسجد آواره در قاهره ی مصر، کتیبه ای از نابلس فلسطین، مسجد جامع اسنه در اسنه ی مصر، و مناره ی مسجد جامع در حلب سوریه هم به چشم میخورد و گفته میشود سنت شدن نصب آن بر مساجد به دوره ی خلفای عباسی در قرن دهم میلادی برمیگردد. این به خودی خود مشکلی ایجاد نمیکند تا وقتی که توجه میکنیم که تحلیل دیرینه شناسی خط کوفی به ویژه وجود بندهای کمانی شکل که زیر خط پایه پایین می آیند، نشان میدهد کتیبه در دوره ای نه زودتر از اواخر قرن دهم و نه دیرتر از اواخر قرن یازدهم ساخته شده است درحالیکه این دوره چند صد سال قبل از استیلای عثمانی بر آتن قرار دارد و هیچ گزارشی هم از استیلای اعراب و مثلا خلفای عباسی بر آتن در تاریخ رسمی فعلی وجود ندارد. مایلز تصدیق میکند که به دلیل گوناگونی خط کوفی امکان اشتباه در محاسبه ی زمان مربوطه هست اما خود کتیبه مشکلات دیگری ایجاد میکند. در کتیبه دستور ساخت مسجد از سوی "امیرالمومنین" صادر شده است، اصطلاحی که خلفای عرب خود را به آن میخواندند و در دوره ی عثمانی مهجور شده و خلفا چندان مایل به استفاده از آن درباره ی خود نبودند. از طرفی کتیبه به صراحت میگوید که امرالمونین دستور (امر) ساخت مسجد را داد. یعنی هیچ کلیسایی از قبل وجود نداشته که عثمانی ها آن را مسجد کرده باشند. موضوع آنجا پیچیده میشود که حفاری های تراولوس در اسکلپیون، هیچ اثری از بقایای مسجد در محل آشکار نکرد. مازیار مهاجر معتقد است دلیل این که مایلز و دیگر محققان درگیر در این مسئله نتوانسته اند پاسخ درخوری به چرایی این معما بدهند، این است که آنها کاملا به تاریخ رسمی اعتقاد دارند و فکر میکنند باید مسجد قدیمی حتما شبیه مساجد کنونی باشد. درحالیکه ممکن است مسجد قدیمی، نه ساختمانی جدای از معبد آتنا بلکه جزوی از آن و درواقع در ارتباط تنگاتنگ با بناهایی است که به غلط مذاهب مشرکین ماقبل مسیحی تلقی شده اند. اما بعضی نظریه های جایگزین تاریخی، امکان های دیگری را مقابل ما میگذارند.:
«مکتب «آغاز اسلام» در تجدیدنظرطلبی اسلامی، با این ادعا که اسلام اولیه به تدریج از یک محیط مذهبی سیال ظهور کرده است، نه از یک پیشرفت ناگهانی و قطعی، روایتهای سنتی را به چالش میکشد. طرفداران این مکتب معتقدند که هویت اولیه ی اسلامی با تعامل در حال تکامل سنتهای توحیدی متنوع مشخص میشود، به طوری که جوامع نوپا باورهای خود را در بستری از مذاکره و سازگاری مداوم ابراز میکردند. (کرون و کوک، ۱۹۷۷؛ وانزبرو، ۱۹۷۷؛ هویلند، ۲۰۱۵). فرد دانر و دیگر محققان استدلال میکنند که قرآن منعکسکننده ی جنبش مؤمنان اولیه است که ممکن است شامل غیرمسلمانان نیز بوده باشد و اغلب در مرحله ی اولیه ی خود به عنوان یک جنبش اولیه ی اسلامی توصیف میشود، نه یک جنبش کاملاً اسلامی. این جنبش که با توحید جهانی مشخص میشود، خود را به عنوان یک اعتراف مذهبی جداگانه نمیدید، بلکه به عنوان ادامهدهنده ی پیام رسولان پیشین میدانست و به یهودیان و مسیحیان پرهیزگار اجازه میداد بدون دست کشیدن از هویت مذهبی اصلی خود در آن شرکت کنند. برخی از مؤمنان اولیه در واقع مسیحی یا یهودی بودند، و دانر معتقد است که گذار از این «جنبش مؤمنان» فراگیر به «اسلام» به عنوان یک دین متمایز جدا از مسیحیت و یهودیت، به تدریج، به ویژه در زمان خلیفه ی اموی عبدالملک، رخ داد. جالب توجه است که گاهشماری جدید نیز معتقد است که اسلام به تدریج از فرقه ی اولیه ی مسیحی ظهور کرده و طی قرنها تکامل یافته است. همچنین، طرفداران استدلال میکنند که پارتنون در ابتدا به عنوان یک معبد مسیحی قرون وسطایی با عناصری از ادیان دیگر تأسیس شده است. موروزوف و پوستنیکوف استدلال میکنند که اسلام در شبه جزیره ی عربستان قرن هفتم با پیامبری از نظر تاریخی قابل اثبات به نام محمد و قرآنی که اندکی پس از مرگ او گردآوری شده بود، ظهور نکرد. در عوض، گفته میشود که اسلام طی قرنها از فرقههای اولیه ی مسیحی هاگارن/هاجری توسعه یافته است، که احتمالاً مؤمنان قدیمی را که از اصلاحات مذهبی بیزانسی فرار میکردند، به هم پیوند داده است. برداشت اولیه از هاگارنیسم به عنوان یک فرقه ی مسیحی در قرنهای یازدهم و دوازدهم دستخوش تغییر قابل توجهی شد، و تکفیر محمد توسط کلیسای بیزانس در سال ۱۱۸۰ به عنوان یک نقطه ی عطف تعیینکننده عمل کرد. در این مرحله، هاگارنها پیامبر خود محمد را بالاتر از مسیح قرار دادند و رسماً از مسیحیت جدا شدند. تقسیم نهایی آموزههای اولیه ی مسیحی که قبلاً متحد بودند، به چهار دین مجزا - کاتولیک، ارتدکس، اسلام و یهودیت - در قرن یازدهم میلادی رخ داد، و فرقههای سابق هاگارن که به ستایش محمد اعتقاد داشتند، به اسلام تکامل یافتند (Postnikov, 1997).به گفته ی پستینکوف، تاریخ دقیق ساخت اولیه ی پارتنون و تبدیل اولیه ی آن به کلیسا همچنان نامشخص است و اسناد موجود احتمالاً غیرقابل اعتماد هستند. با این حال، وضعیت آن به عنوان "کلیسایی کاملاً حفظ شده و فعال" که برای تکمیل آن در قرن سیزدهم مالیات سنگینی پرداخت شده بود، این استدلال را تأیید میکند که ساخت و ساز یا کارهای تکمیلی قابل توجهی در دوره ی فرانکها انجام شده است. بر اساس گاهشماری جدید، پارتنون یک معبد مسیحی قرون وسطایی بود که احتمالاً در قرن سیزدهم یا به طور خاصتر، نیمه ی دوم قرن چهاردهم میلادی ساخته شده است. این دیدگاه نشان میدهد که تبدیل پارتنون به مسجد در سال ۱۴۶۰ ممکن است یک تغییر اساسی نبوده باشد، بلکه بخشی از یک فرآیند تاریخی گستردهتر بوده است که در آن عناصر مذهبی قبل از اینکه رسماً به عنوان متعلق به سنتهای مجزا طبقهبندی شوند، در کنار هم وجود داشتهاند. وجود سازههایی مانند یک برج ناقوس بلند، که بعداً میتوانست به عنوان مناره شناخته شود، از این ایده پشتیبانی میکند که ویژگیهای معماری مسیحی و اسلامی ممکن است قبل از جدایی از هم در هم تنیده شده باشند. این تفسیر، دیدگاه مرسوم را که پارتنون قبل از تبدیلهای بعدیاش منحصراً یک معبد یونان باستان بوده است، به چالش میکشد و در عوض، هویت مذهبی سیالتری را در طول زمان پیشنهاد میدهد. (فومنکو، ۲۰۰۳-۲۰۱۵، ص ۹۰۳) فومنکو بحث در مورد خلافتهای اموی و عباسی را تا حد زیادی حذف میکند. او به طور خلاصه اظهار میکند که خلافت اموی از قرن هفتم میلادی یک امپراتوری مستقل نبوده، بلکه بازتابی از اتحاد قرنهای ۱۵ و ۱۶ بین روسیه-آلتین اردو و امپراتوری عثمانی بوده است. طبق نظریه ی او، اسلام و قرآن در قرن ۱۵ با محمد فاتح سرچشمه گرفتهاند. با این حال، او اخیراً زبان عربی را به عنوان زبان باستانی امپراتوری پذیرفته است که احتمالاً هنگام تأسیس امپراتوری در دره ی نیل ظهور کرده است (فومنکو و نوسوفسکی، ۲۰۲۳). او ریشههای امپراتوری را به قرنهای ۱۰ و ۱۱ میلادی نسبت میدهد و بر نقش عربی به عنوان زبان مرکزی برای تاریخ، دین، علم و فرهنگ، با کاربرد گسترده تا قرن ۱۷ تأکید میکند. علاوه بر این، گاهی اوقات به اشتباه زبان عربی منحصراً با اسلام گره خورده تلقی میشود، اما برای جوامع مسیحی نیز زبانی حیاتی بوده است. اگرچه اغلب با اسلام مرتبط است، اما زبان عربی مدتهاست که در متون مسیحی، مناسک مذهبی و زندگی روزمره مورد استفاده قرار گرفته است. بسیاری از مسیحیان عرب به زبان عربی به عنوان زبان مادری خود صحبت میکنند و این زبان قرنهاست که در مناسک مذهبی، نوشتههای الهیاتی و ارتباطات روزمره ی مسیحیان مورد استفاده قرار گرفته است. بنابراین، گاهشماری جدید نمیتواند کتیبه ی پایه را در صورت ارتباط با مسجد پارتنون توضیح دهد، زیرا هیچ فتح اسلامی یا عربی قبل از قرن پانزدهم رخ نداده است. طبق گاهشماری جدید، با وجود احتمال وجود عناصر اسلامی، پارتنون پیش از فتح عثمانیها قدمت دارد و در ابتدا به عنوان یک کلیسای مسیحی تأسیس شده است. همه ی دیدگاهها در مورد تاریخ آتن، چه از دانشگاههای جریان اصلی و چه از نظریههای جایگزین، موافقند که قبل از فتح عثمانیها، این شهر هیچ حضور قابل توجه اسلامی یا عربی نداشته است. این اجماع به ویژه در غیاب شواهدی برای مسجد جامع یا ساختارهای معماری اسلامی مشابه در آتن در آن دوره مشهود است. نتیجهگیری قطعی هنوز چالش برانگیز است زیرا شواهد موجود ناکافی و پراکنده هستند.»
مهاجر احتمال میدهد که بنای معبد پارتنون در دورانی اتفاق افتاده باشد که مذاهب مسیحیت و اسلام هنوز از هم جدا نشده و کلیسا و مسجد تفاوتی با هم نداشتند و هر دو مذهب، معادل با مذهب "مومنان" بودند و امیرالمومنین یعنی حاکم مومنان. در حمله ی ونیز، مومنان به این معبد پناه بردند ولی ونیزی ها معبد را تخریب کردند و این داستان باید پایه ی آن کشتار و تخریب در خاطر مانده باشد که بعدا پایه ی سرود "مرثیه ی آتن" شد و مسیحی ها با زیرکی عاملین فاجعه را به عثمانی ها تغییر هویت دادند و جالب این که در سرود مرثیه ی آتن، جایی از ترکان عثمانی با عنوان "پارسی ها" یاد شده است. درباره ی عدم وجود بقایای چیزی شبیه مسجد در پارتنون مهاجر معتقد است که این بنا عمدا و در جریان باستانشناسی و بازسازی های بعدی در جهت اثبات باستانی و هزاران ساله بودن پارتنون نابود شده است همانطورکه باستانشناسان در ایران هم در محل "مشهد مادر سلیمان"، مسجدی را نابود و کتیبه های عربی زیادی به خط کوفی را تخریب کردند و آنچه باقی مانده بود را به عنوان مقبره ی کورش و به قدمت 2500سال به ملت ایران غلب کردند.:
The Parthenon Mosque: An Alternative View: MaziarMohajer: stolen history: May 29, 2025
اگر مسیحی ها میتوانستند تا این حد در تغییر روایت بر ضد مسلمانان آن هم در یک قلمرو اسلامی چون عثمانی تاثیرگذار باشند، به سبب نفوذ قبلیشان در آن قلمرو بود و این نفوذ با ونیزی ها آغاز شد. دکتر جان کولمن، مینویسد که ونیزی ها طی برقراری رابطه با امپراطوری عثمانی «با نیرنگ، ترک ها را بر این آوردند که دوست و متحدشان هستند، اما ترک ها در این مورد درس تلخی آموختند.» و همین درس تلخ در اعتماد اعراب عثمانی به بریتانیا در جهت همکاری با انگلیسی ها در نبرد با ترک ها تکرار شد. چون به نوشته ی کولمن «بریتانیا زیر رهبری بانکداران دزد خلیج سیاه ونیزی، امکان نفوذ خود را به سرزمین های عربی گسترش داد» و بنیان این نفوذ، فامیلی خاندان سلطنتی بریتانیا با اشرافیت سیاه ونیزی بود. ("سیاست پردازی و نیرنگ": جان کولمن: ترجمه ی یحیی شمس: نشر مروارید: 1390: ص42-41)
در صورتی که این نفوذ را به قبل از ایجاد واقعی آنچه تحت عنوان عثمانی میشناسیم نسبت دهیم موضوع کمی پیچیده تر میشود. کتاب "شرح تاریخی-جغرافیایی از شمال و شرق اروپا و آسیا، اما به طور خاص تر از روسیه، سیبری و تاتارستان کبیر" منسوب به فیلیپ یوهان فون اشتراهلنبرگ در 1736، نشان میدهد که در ظاهر همه چیز ترک ها خارجی بوده و بنابراین بستر نفوذ کافی برای خارجی ها در یک قلمرو ترکی که بعدا عثمانی میشود وجود داشته است. مولف مینویسد که ترک ها قوانین مذهبی و لغاتشان را از عرب ها، تمام سیاست هایشان را از یونانی ها، دانش مکانیک خود را از ایتالیایی ها، و اصطلاحات متالیک و مکانیک را از زبان انگلیسی، اخذ کرده اند. با این حال فقط چند سطر پایین تر موضوع پیچیده تر میشود. چون مولف، ترک ها را شعبه ی غربی و آشکارتر تاتارهای نفوذ کرده به اروپا و برابر با فرانک ها یعنی قوم موجد امپراطوری مقدس روم میشمارد که مردم اروپا نتیجه ی ترکیب این فاتحین با بومیانند و بنابراین تمام اقوام اروپایی یادشده وجودی از تاتارها و ترک ها در خود دارند اگرچه زبانشان فرق کرده و اکنون با ترک ها در جنگند. همین موضوع نیز به شعبه ی شرقی تاتارها نسبت داده میشود و مثلا پرستر جان –شاه یوحنای افسانه ای تاتارها- «دالایی لاما» نامیده میشود که اقالیم تنقوت و تبت را تحت کنترل خود گرفته و بنابراین تبتی زبان ها نیز معرفتی را حمل میکنند که در اساس یک معرفت تاتاری بوده است. نسخه ی اصلی این کتاب در کتابخانه ی واتیکان است ولی چاپ جدیدتری از آن با دخل و تصرف هایی در بعضی فروشگاه های کتاب های دست دوم یافت میشود که شامل تصاویری همچون نمونه های زیر است:
همانطورکه تصاویر کتاب نشان میدهند، آمیختگی شدید فرهنگ تاتاری به زبان عربی و خوشنویسی خط عربی جلب توجه میکند بخصوص جاهایی که به وضوح به خط کوفی نزدیک میشود. خط کوفی عربی در جنبه های هنری خود که بعدا در خوشنویسی عربی دنبال میشود، به خطوط فنیقی، اتروسکی و یونانی شباهت های آشکاری دارد و اخیرا هومل، خطوط مغولی/تنقوت/منچو و تبتی را به این لیست اضافه کرده است. اتحاد موارد اخیر، در خط و زبان ژانگ ژونگ برقرار میشود که اتحادیه ی قبیله ای ناشناخته در شمال تبت بوده که تبت خراجگزار آن بود و با خیانت تبتی ها نابود شد و در اساطیر تبتی، کیفیتی شبیه به شمبهلا یا بهشت افسانه ای بودایی پیدا کرده است. زبان ژانگ ژونگ با زبان های قناری قدیم، اتروسکی، مغولی،سومری، مصری و باسکی ارتباطات آشکاری دارد و بخصوص اشتراکات لغات مشابه هم معنی بین آن و زبان سومری حیرت آور است. هنر خطی جادوگری بودایی موسوم به بون در تبت، در شباهت های شگرف خود به خط کوفی، تا حدودی نتیجه ی ژانگ ژونگ ها شناخته میشود و به همین دلیل ممکن است دنباله ی ژانگ ژونگ ها تا قلمرو سابقا مسلمان روسیه تداوم داشته باشد. نابودی آن ضمن برکشیدن یکی از اقمار آن (تبت) به عنوان صاحب اصلی بقایای فرهنگی آن هم میتواند با نابودی حکومت مسلمان آلتین اردو در روسیه و جانشینی رومانف ها در آنجا –به قولی فقط در سال 1868 و پس از آن- نسبت داشته باشد. سنت پطرزبورگ علیه مسکو علم میشود چون مسکو همان مشخه یا مسک از اقوام تاتار مطرح در اساطیر یهودی-مسیحی است و به همین دلیل میتوانید در آن سوی میدان قرمز در مقابل کرملین، یک بخش بسیار محافظت شده به نام "خیتای گورود" را ببینید که اسمش نشانه ی حضور خیتای ها و حتی شاید چینی ها که سرزمینشان نام خیتای های تاتار را به خود گرفته بود باشد. تصاویر رسمی از روسیه امروزه آن را یک کشور کاملا غربی نشان میدهد و اگر این تصویر باورکردنی است، به طرز غیر عادی ای روسیه آن را مدیون کمونیسم فرهنگ کش حاکم در دوران استالین است که خود را دشمن غرب نشان میداد. انگار جریان های جدیدی از امپراطوری تاتار برآمده اند که اساس های سنت آن را در سرتاسر قلمرو تحت تاثیرش متلاشی کرده اند تا بتوانند رویکردهای فرهنگی خود را تحت استتار قرار دهند. حتی جنبش تاریخ نگاری جدید هم علیرغم متهم کردن غرب به تحریف تاریخ –که این هم از قبل در خود غرب ریشه داشت- بیشتر در جهت حذف هرچه بیشتر این اساس فعالیت میکند همانطورکه در کار فومنکو میبینیم که چطور مغول ها را اصالتا اسلاو نشان میدهد و مرکز گسترش زبان عربی را هم از خاورمیانه به این مغولستان اسلاوی منتقل میکند تا همه چیز در اساس کاملا از جنس سفیدپوست غربی باشد که همین حالا هم دارد بر دنیا حکومت میکند. اینطوری شد که تارتاریا یا تاتارستان فومنکو در غرب شکل یک تمدن مدرن امروزی با همان آسمان خراش ها و اتومبیل ها و خیابان ها و بلکه بهترش را به خود گرفت که فقط از غرب کنونی بهشت تر بود. اینها سیاهچاله هایی هستند که جلو پای محقق قرار داده میشوند تا از افتادنش در سیاهچاله های حیاتی تری جلوگیری کنند که خودش هم مایل نیست به آنها نزدیک شود، چون آن وقت مجبور است درگیر فرهنگ هایی شود که نگرش های بنیادینشان به جهان، با رویکرد کاملا اروپایی فعلی به کل متفاوت است. حتی تصضاویر رسانه ای متواتر از جامعه ی ابتدایی مغولی یا عربی که در آن، رئیس فاصله ی چندانی از قبیله ندارد و همه ی اعضا در شرایط سخت زندگی طبیعی مجبور به همکاری برادرانه با هم هستند، با تصویر جامعه ی ماشینی مدرن که بر اساس الگوی کندوی زنبور عسل فراماسونری، اعضای طبقات پایین تر باید به طرزی مصنوعی و بی علاقه به وظایف خود در یک اجتماع مکانیکی عمل کنند تا کیف آریستوکراسی عزیزدردانه ی ملکه ی زنبورها (ونوس یا الهه ی لذت) جور شود، خوانش ندارد. دور زدن همه ی این گونه تصاویر مزاحم، به طور مرتب در نظریه های توطئه ی تاریخ جایگزین و با از بین بردن هر گونه انگاره ی ممکن درباره ی ارکان سیاست در دنیای قبلی اتفاق می افتد. چیزی شبیه این در اوایل دهه ی 2010 میلادی در یک سریال میم ویدئویی به نام «بازماندگان آتلانتیس» از سیلوی ایوانوا مطرح شده بود. این میم که بنیانش بر نظریه ی فومنکو بود، بسته ای بود که تمدن جهانی، همه گیری معماری تارتاریایی و یک امپراطوری گم شده که خرد شد یا در گل و لای غرق شد را به هم ترکیب میکرد و آدم های بد و شروری داشت که همه ی گناه ها را به گردن هم می انداختند. در نسخه ی سیلوی، بازماندگان آتلانتیس، در فرار از "انگل ها" در مناطقی با عناوین تارتاریای بزرگ و کوچ در روسیه ی کنونی پناه گرفتند. «سیل گلی» به عنوان سلاحی از انگل ها که عامل نابودی آتلانتیس فرض میشد معرفی شد که میتوانست سیل سنگ هم ایجاد کند. بازماندگان مسئول معماری استثنایی موجود در آنجا و هر جای دیگری بودند. انگل ها آنها را در شرق تعقیب کردند تا این که به ژاپن رسیدند. به زودی بازماندگان آتلانتیس از معادله ناپدید شدند ولی جایشان را گروهی از تارتارهای نجیب با گروه و نژاد نامشخص گرفتند که به جهت ایجاد یک «عصر طلایی» حرکت کردند و مورد نفوذ قبایل گم شده ی بنی اسرائیل قرار گرفتند. تمدن جدید توسط گروه نامشخص دیگری، «تنظیم مجدد» شد و تلاش به عمل آمد که تمام شواهد مسیر قبلی تمدن یا امپراطوری آنان محو و نابود و با تاریخی دروغین جایگزین شود. بسیاری از عناصر این میم هنوز در نظریات توطئه تکرار میشوند بی این که هیچ نوآوری یا کشفی که بتواند نظریه ی پر مشکل قبلی را ارتقا دهد اضافه شده باشد. دلیل اصلیش هم این است که مردم از دچار شدن به سیاهچاله هایی که نیاز به تعمق بیشتر را یادآوری کنند باک دارند. به نظر میرسد همه چیز از قبل آماده است. تاتارها در سرزمین هایی حکومت میکردند که انواعی از معماری های سنگی مشابه در گذشته ی اولیه ی همه ی اینها دیده میشود. این بناها که نخست به فنیقی ها، بعد به آتلانتیسی ها، سپس به بیگانگان باستانی، و حالا به تارتاریا نسبت داده میشوند، در قلمروهایی با چشم اندازهای نژادی و فرهنگی گوناگون به چشم میخورند که کیفیت چند نژادی و چند فرهنگی حکومت های مغولی را تایید میکنند. مشکل این است که دقیقا به خاطر این چند فرهنگی بودن، هر قومی چیزی از قوم های دیگر در خود دارد که با گرفتن ردشان میتوانید تمدن ایدئال مغولی را در اقوام به دقت تجزیه شده و حتی در ممالک نوبنیاد استعماری، بومی سازی کنید و اعتبارش را به آن قوم یا مملکت بدهید و آن وقت مطمئن میشوید که آنها هیچ وقت به دنبال یک گذشته ی چند فرهنگی گسترده تر نخواهند رفت تا اعتبار خود را از دست ندهند. بعضی از آنها حتی ادعای داشتن امپراطوری خواهند کرد. مبتذل ترین نمونه امپراطوری لخینا است که لهستانی ها به خود نسبت میدهند و آن وقت این امپراطوری توسط پولاک هوسارها تاسیس شده است درحالیکه هوسار به وضوح عنوان جنگجویان مجاری است و البته توجه دارید که "مجار" ها هم به یک خانواده تبدیل شده اند که از ازدواج یک خانم بیوه ی هون با یک آقای ژرمن به نام "گری" به وجود آمده اند. در نگاهی کلی به نظر میرسد "جامعه ی باز" ایدئال جورج سوروس به تعداد تاریخ های کشورها و اقوام تکثیر و به عنوان دوران ایدئال آنها جانشین گذشته ی واقعی نامعلومی شده که فقط کیفیت چند فرهنگیش شناسایی و بهانه ی فرافکنی جامعه ی باز سوروسی به خود شده است. هر کشوری فقط خودش را صاحب چنین جامعه ی ایدئالی میشناسد و چون بقیه باید تک بعدی باشند، پس میتوانید با تک بعدی نشان دادن هر کدام از آنها که خواستید، جنبه های فرهنگی انکار شده ی آنها را که هنوز در حال تاثیرگذاریند از چشم بومیان مخفی کنید. هر چیزی که واقعا تاتاری بوده است از این پس "تارتاری" یعنی جهنمی –منسوب به تارتاروس- و هدیه ی شیاطین میشود، نمادهای اجنه و شیاطین و آنچه در اساطیر مسیحی مرتبط با آنها است مثلا مار باغ عدن، سر گاو ملوخ، مردان سوسماری جانشین شده ی نفیلیم، مردمان آبزی مانند جانشین شده ی داگون، بز عزازیل یوم کیپور و حتی شیاطینی که قرار است حول و حوش عید قدیسین در هالووین، مقابل همه ی قدیسین قرار بگیرند، همه جا را پر میکند، ولی نه برای انکار شدن، بلکه برای پذیرفته شدن در پوشش شرورانه ای که مسیحیت حول آنها ایجاد کرده است و اصلا فراموش شدن موقتشان برای شیطانی شدنشان بوده است. درحالیکه جوامع مسیحی تحت قانون جامعه ی باز سوروسی-پوپری، نمیتوانند به این وضع اعتراض کنند، حق اعتراض به گردن اسلام عاصی گذاشته میشود تا با بد اعتراض کردن، برای شیاطین و علایقشان در جهان مادی آبرو بخرد. تاکید اسلام عاصی بر ادامه دادن راه پیامبران یهود در اوج تک بعدی بودنش، کمک میکند تا کلیشه ی "یهودی شیطانپرست" کمی مورد تردید قرار بگیرد. خدای یکتای مسلمانان که آنقدر خشن شد که تمام مردم علاقه مند به پیشرفت را با اسلام بیگانه کرد، در اصل خدای یهود بود ولی این یهود همیشه در نقاشی ها به شکل اعراب بادیه نشین نشان داده میشوند درحالیکه درواقع ملت متنوع تری هستند. دراینجا میتوان به ارتباطات فراماسونری انگلیسی با دروئیدیسم توجه کرد که در قرن 19 همواره روی بنیاد یهودی دروئیدها تاکید میکرد. کلمه ی JEW که در انگلیسی برای یهود به کار میرود، با لغت YEW برای درخت زبان گنجشک در ارتباط است و همانطورکه میدانیم در اداهای اسکاندیناوی که در اصل انگلیسی هستند درخت زبان گنجشک، درخت کیهانی و رابط زمین و آسمان برای وایکینگ ها شناخته میشود. لغت دروئید میتواند انتساب به در-یئو یعنی درخت زبان گنجشک را نشان دهد و همزمان این در-یئو معنی شجره ی یهود را بدهد که یهود را تولید و تقدیم تمدن هایی در شرق میکند که نمونه ی اعلایش را میتوانید در خراب شدن یهودی های اروپایی روی سر مردم شامات برای تاسیس دولت اسرائیل توسط بریتانیای کبیر ببینید.:
“TARTARIAN LANGUAGE AND ALPHABET”: KORBEN DALLAS: STOLEN HISTORY: 11/2/2019
گادفری هگینز وابسته به فراماسونری یورک، در کتاب "دروئیدهای سلتی" (منسوب به 1829) به وجود شباهت های آوایی بنیادین بین زبان های انگلیسی و عربی اشاره میکند و در مورد علت آن، از سر ویلیام جونز پیروی میکند که زبان فنیقی را مشتق شده از عربی میشمرد. به نظر هگینز، انگلیسی تحت تاثیر مستقیم زبان های کلتی و یهودی است و این فرهنگ ها به شدت تحت تاثیر فنیقیند چنانکه رسم الخط های مربوطه چون ایریش و عبری و سامری کاملا ریشه در الفبای فنیقی دارند. لوسیانوس از یک «هرکول اگمیوس» در لیست خدایان گاول یاد کرده است و در گزارش های کشیشی ایرلندی، عنوان اگمیوس برای این هرکول به رسم الخط های قدیم ایرلندی موسوم به ogam ربط داده شده و هرکول قهرمان اساطیر یونانی، مخترع الفبای کلتی خوانده شده است. از طرفی در زبان ایرلندی، ogum به معنی اسرار کلمات است که تقریبا همان علم الحروف در نزد یهودیان میباشد. در سفرنامه ی سزار به گاول، از رواج زبان یونانی در بین گاول ها یاد شده است. از طرفی دانش های یونانی که اساس تمدن اروپا شمرده میشوند، به روایتی نتیجه ی اطلاعاتی است که پیشگویان زن دلفی از آپولو خدای خورشیدی هنرها و دانش ها به مردم داده اند و معبد مربوطه را هایپربوریایی ها به سرکردگی شخصی به نام olem بنا کرده اند. پوزانیاس مینویسد که این اولم به روایتی اصالتا کلت بود ولی همزمان یونانی هم بود و جزو اولین شاعران یونانی به شمار میرود. هگینز این اطلاعات را در مقابل اطلاعات دیگری قرار میدهد که ریشه ی تمدن یونانی را به اندازه ی الفبایی که دانش های مربوطه را انتقال میداد، کادمی و ریشه گرفته از کادموس –به معنی شرقی- میشمرد که یک فنیقی مهاجر به یونان تلقی شده است. هگینز نتیجه میگیرد که یونانی گاول (در گزارش منسوب به سزار) همانقدر یونانی بود که کلتی بود، چون در مرحله ی یک زبان کادمی قرار داشت که هنوز به یونانی و کلتی تجزیه نشده بود. نفوذ فنیقی در آن میتواند نشان دهد که در نام "فنیوس فارسیدس" برای جد کلت ها، فنیوس همان فنیقی است. هگینز عنوان فنیقی را ریشه گرفته از فنیقس یا فنیکس (ققنوس) برای پرنده ی خورشید میشمرد. وی معتقد است که اساس فنیقی فرهنگ کلت، راه را برای یهودیان که دنباله روان فنیقیانند باز کرده و فرهنگ دروئیدی که میراث بر مکتب کلتی به فراماسونری امروزی شمرده میشود، ریشه در یهودیت دارد. علم الحروف یهودی از طریق "درخت علم" تفسیر میشود که بر اساس آن، حروف الفبا به انواع درختان تشبیه میشوند و بر همین اساس میتوان درخت پرستی دروئیدی را توضیح داد.:
“THE CELTIC DRUIDS”: GODFREY HIGGINS: COSIMOCLASSICS: 2007: P16-25
آرتور جی.ایوانز در اثر خود به نام «فرقه ی درخت و ستون میسنی» (1901) در مقایسه ی نقوش کلیسایی و موکنایی و آشوری از درختان و ستون های مقدس به این نتیجه میرسد که درخت ها و ستون ها و تپه ها به جای قدرتی که توسط آنها در زبان اشاره میشد، مستقیما پرستش میشدند. جرالد مسی مینویسد که این قدرت برتر در پس زمینه، ستاره ی قطبی است که در محل کوه کیهانی یا درخت کیهانی در قطب شمال، زمین را به آسمان وصل میکند و چون تنها ستاره ای است که محلش ثابت است به نظر میرسد فلک به گرد آن میچرخد. ازاینرو نمادی از ثبات خدا است. صدیق خدای فنیقی ها، آنو خدای بابلی ها، و هیول زیوا فرشته ی اعظم مندایی ها به ستاره ی قطبی تشبیه میشدند. وقتی دکتر ادکینز از معلم مدرسه ای در چاپو در چین پرسید که چه کسی پروردگار زمین و آسمان است، مرد چینی پاسخ داد که او جز تی ین هوآنگ تا-تی، خدای ستاره ی قطبی کسی را نمیشناسد. جایگاه شانگ دی خدای رسمی چین هم بنا بر آثار کلاسیک چینی لگه، در "تسه وی" «فضایی آسمانی در اطراف قطب شمال» است و بنا بر "مخزن چینی" تخت او با ستاره ی قطبی نشان داده میشد. یک تپه ی گرد، محرابی است که روی آن به او قربانی تقدیم میشد. آیین تائویی چاو (لی) بر آن است که زمانی حاکم دستور داد یک پسر نخست زاده با سوزانده شدن، قربانی او شد. این یادآور علاقه ی ملوخ –فرم قبلی یهوه- به دریافت پسر نخست زاده به عنوان قربانی به خود است. اگر خدا رنگ انسان را به خود گرفته باشد، پس تعجبی ندارد که فرم انسان شده اش یعنی مسیح که همزمان پسرش است برای او قربانی شده باشد. آتش، نسخه ی زمینی شده ی نور است و نور، ستاره را از فضای تاریک اطرافش جدا میکند. ستاره فقط در تاریکی دیده میشود ولی گسترش جهان از محل آن، میتواند هر دو سوی نور و تاریکی در چشم انداز او را در جهان درگیر خود کند. ازاینرو در اساطیر مصری همانطورکه از روی آنوبیس شغال شکل در ستاره ی قطبی، در زمین قطب شمال، سگسان ترسناکتری به شکل سیت یا سوت بر تاریکی حکومت میکند، در جنوب گرم و روشن، هورس خورشیدی مقابل سیت قرار میگیرد. به نظر مسی، روایت برآمدن هورس از درخت زبان گنجشک، ثبات ستاره ی قطبی در درخت کیهانی را به دگرگونی های خورشیدی مرتبط میکند. خورشید در طول سال مدام در صور فلکی چهره عوض میکند و نسبتش با تاریکی مدام از قوت به ضعف و برعکس میچرخد. در عصر حوت (صورت فلکی ماهی) که مسیحیت در آغاز آن ظهور میکند، مریم مقدس به عنوان هاثور مادر هورس، با صورت فلکی سنبله یا باکره در ابتدای پاییز برابر میشود و مسیحی که میزاید، هورسی است که با صورت فلکی بعدی در دایره البروج یعنی میزان یا ترازو برابری میکند و دو کفه ی ترازویش کفه های نور و تاریکی را نشان میدهند. یکی از نام های ترازو در قبطی، ماخو است که میتواند با نام فرمی از هورس یعنی هار-ماخو ارتباط داشته و آن را ازجمله به هورس میزان معنی کند. هاثور، معادل مادر-زمین و رحمش قلمرو تاریک جهان زیرین است و هورس نوزادی که به مادرش وابسته است، نوری است که هنوز در سیطره ی تاریکی قرار دارد تا این که در ابتدای بهار، نور و تاریکی همتراز میشوند و به دو کفه ی ترازو به دو ماهی عصر حوت بدل میگردند که در مصر بیشتر به شکل دو تمساح نمایش داده میشوند. این دوگانگی در صور فلکی بعدی تکرار میشود که صور فلکی پاییز و زمستان بیشتر به عنوان قطب های مخالف آنها مطرح شده اند. در بهار، هورس به مانند مادرش هاثور که گاو زمین است به حد گوساله ای ظاهر میشود و گوساله با گوسفند که آن هم فرم کودک گون گاو تلقی میشده عوض میشود و دوگانگیش در دوگانگی بره ی رو به تکامل و قوچ کامل آمون-رع تجلی میکند. آمون-رع نور ثابت آفرینش را نشان میدهد و بره ی هورس که همان بره ی عیسی مسیح است، آفرینشی که باید رشد کند. این رشد در برج بعدی یا ثور (ورزاو)، خدای خورشیدی را به ازیریس تبدیل میکند که گاهی پدر یا نسخه ی قبلی هورس تلقی میشود. دوگانگی هورس و ازیریس به جای دو تجلی مختلف هورس یکی امسو-هورس به شکل مردی سی ساله، و دیگری رپا به شکل پسری 12ساله قرار میگیرد. با فرض تولد دوباره ی ازیریس به شکل هورس، به این نتیجه میرسیم که در پایان عصر ثور، ازیریس توسط یکی از خادمانش یعنی سوت کشته میشود (معادل قتل مسیح سی ساله به دست امت شیطان) و در عصر بعد یعنی صورت فلکی توأمان یا دو پیکر (جمینی)، رپا به جای دوگانه ی سوت و هورس که با هم در همکاری و نزاعند ظاهر میگردد. در برج بعد یعنی سرطان یا خرچنگ که مصریان او را به گونه ی جُعَل یا سوسک سرگین غلتان نشان میدهند، این دوگانگی، به دوگانه ی پتاح و خپری جای میدهد. پتاح خدای خالق برای جمع کردن مصالح آفرینش در آمنتا یا جهان زیرین به شکل جعل غولپیکری درآمده بود و خپری هم جعل غولپیکری است که با چرخاندن خورشید از شرق به غرب جهان، گردش زمان و تغییرات را ایجاد میکند؛ نمادی از دوگانگی ثبات خالق و تغییر زمان. سرانجام در مرحله ی بعد، خورشید به خانه ی اصلی خود یعنی اسد یا شیر میرسد و در این هنگام در شیرهای دو افق طلوع و غروب ضرب میشود که یکی منادی روشنایی و دیگری باعث تاریکی است. در عصر حوت، اسد آخرین خانه ی تابستانی خورشید است، جایی که هورس در آن «شیر مسیر نورانی» نامیده میشود و درباره اش میگوید: «من شیرهای دوقلو هستم، وارث رع» و «من از اقامتگاه دو شیر به خانه ی ایزیس [نام دیگر هاثور] میروم» و «من عظمت "شو" ی شیر را کامل میکنم.» که شو خدای هوای نادیدنی و مجسم به شیر است. این موقعیت خورشید در انتهای تابستان، معادل موقعیت خورشید در غروبدم در طول شبانه روز است، جایی که خورشید آتوم نام میگیرد و به شیر مجسم میشود. شیر حیوان سلطنت و تجسم محبوب خدا به خاطر یال ها و رنگ پوستش شباهت زیادی به خورشید دارد ولی به طرز متناقضی یک شکارچی رعب آور شب است و از این جهت خورشید در اوج خود از قدرت گرفتن دوباره ی تاریکی استقبال میکند و به مانند یک شکارچی کمینگر در فضای بعدی پنهان میشود که یادآور نادیدنی و پنهان بودن خدا از چشم عموم است. بنابراین در مرحله ی بعدی و در اولین ماه پاییز، روح نرینه ناپدید میشود و جسشم مادینه که پیکر مادر-زمین است به جا میماند که همان هاثور است. او چیزی نیست به جز یک ازیریس مادینه شده که در مرحله ی گاوآسایی خود به جای مانده ولی پیوندش با شیر مخفی آدمیخوار، همو را به شکل سخمت شیرمانند بازسازی میکند، حال چه به شکل شیر ماده باشد و چه به شکل زنی با سر شیر نر تا یادآوری کند اراده ی الهه ی مادیات در تخریب بشر پیرو خود هنوز از شیر خورشیدی نادیدنی ریشه میگیرد. پیرو مادیات، ره به قلمرو تاریکی میبرد و به جهنم در جهان زیرین راه پیدا میکند که شیر روح به شکل ابوالهول یا هیولای نیم شیر-نیم انسان بر ساخته شدن آن توسط پتاح در عملیاتی موسوم به "خر" یا "کار" نظاره کرد. این اصطلاحات، به عنوان "آخر" مربوطند که هم نامی برای ابوالهول است و هم نامی برای گودال جهان زیرین. این گودال در محلی قرار داشت که به نام آخر یا ابوالهول، خرو یا قهرو یا قاهره نامیده شد و اکنون نام پایتخت مصر است. درحالیکه ابوالهول به مجسمه ای بی جان فرو کاسته شده بود، صاحب گودال، الهه ای به نام "آخرت" بود که نامش فرم مادینه ی نام "آخر" برای ابوالهول است. جهان زیرین قلمرو آب های زیرزمینی است که به آب های هاویه ی آغازین و الهه اش اژدهای کلدانی تشبیه میشوند، اژدهایی که در اساطیر مصری با تمساح عوض میشود و مادر هورس در صورت فلکی حوت و بنابراین مادر عصر پسامسیحی است. درواقع مجسمه ی ابوالهول در قاهره روح هرم جیزه در همان محل به عنوان مابه ازای کوه کیهانی در قطب شمال بود که تاریکی حاکم بر قلمروش با تاریکی جهان زیرین در سفر روزانه ی خورشید عوض شده بود.:
“ANCIENT EGYPT”: GERALD MASSEY: V1: FISHER UNWIN PRESS: 1907: P330-340
از این جا میتوان فهمید که با فرافکنی چرخه ی سالانه ی خورشید به کل تاریخ –با فرض برابر گیری عیسی مسیح با خدای خورشید- ما الان در مرحله ی زمستان کم نور سال قرار داریم و ماتریالیسم افراطی دوران مدرن، پوششی استتتاری برای خدای نادیدنی است که همچنان شیری کمین گیر باقی مانده و قربانیانش هم تجسم هایی از خودش هستند که بیشترین نزدیکی را به واقعیتش دارند، بخصوص خدای اسلام. این که بت جهنمی خدای پنهان با کوه کیهانی و البته درخت کیهانی عوض شده است، مسلما محدود شدن خدا در تجسم زمینیش را مد نظر دارد و دقیقا به همین خاطر هم هست که درخت کیهانی با درخت علم یهود و درخت الفبای دروئیدها جای عوض کرده است. این را امروزه و در چارچوب تحقیقات زبانشناسی فراوان درباره ی محدود شدن روح انسان ها در جغرافیاهای خاص به محدودیت زبان میتوانیم رمزگشایی کنیم. مارک جرارد مورفی مدرس دانشگاه سنت مری، اسکاتلند، مرکز گیلیس است، جایی که او دورههایی در مورد اخلاق، فلسفه، الهیات عرفانی و معنویت برگزار میکند، نشان داده است که این نوع تحقیقات، بر دیدگاه الهیاتی و آن هم الهیات مسیحی، تاثیرات بسزایی داشته اند.:
«در دانشگاه سنت مری، توییکنهام، نزد پروفسور پیتر تایلر درس خواندم که رویکردی ویتگنشتاینی در تحقیقات خود داشت، اما آن را مستقیماً در مورد پرسشهای مربوط به شکلگیری معنوی در سنت کاتولیک به کار میبرد. همانطور که علاقهمندان به فلسفه عموماً میدانند، ویتگنشتاین دو اثر اصلی نوشت: رساله ی منطقی-فلسفی و پژوهش های فلسفی، که به ترتیب نمایانگر اندیشههای اولیه و بعدی او هستند. در رساله، او این ایده را بررسی کرد که ساختار زبان، ساختار واقعیت را منعکس میکند و پیشنهاد کرد که محدودیتهای زبان، محدودیتهای جهان هستند. با این حال، آثار بعدی او این دیدگاه اولیه را نقد کرد و بر ماهیت متنوع و عملی بازیهای زبانی در زندگی روزمره ی ما تأکید کرد. تأملات لودویگ ویتگنشتاین در مورد زبان و معنا، بر چندین فیلسوف دین قرن بیستم تأثیر گذاشته است. در این سخنرانیها که در مورد چگونگی تأثیر محدودیتهای زبان بر زیستجهان ما میآموختم، با چهرههایی مانند دی. زد. فیلیپس آشنا شدم که بر ماهیت متمایز زبان دینی تأکید دارند و استدلال میکنند که باید آن را در چارچوب اصطلاحات خودش فهمید و از مفهوم «بازیهای زبانی» ویتگنشتاین الهام میگیرند. علاوه بر این، آموختم که چگونه نورمن مالکوم و پیتر وینچ، که آنها نیز با این ایدهها درگیر بودند، این دیدگاه را ترویج دادند که اعمال و باورهای دینی باید در چارچوب زمینههای زبانی و فرهنگی منحصر به فرد خود درک شوند. این دیدگاه ویتگنشتاینی، که توسط فیلسوفانی مانند راش ریس نیز مورد بررسی قرار گرفته است، گفتمان فلسفه ی دین را تغییر داد و آن را از صرفاً تأیید یا رد ادعاهای دینی دور کرد و به سمت درک عمیقتری از زندگی دینی که این ادعاها از آن ناشی میشوند، سوق داد. یکی دیگر از چهرههای مهم در تلاش برای اتخاذ یک نظریه ی زبانی که فراتر از نظریه ی مطابقت به سمت انسجام حرکت میکند، هربرت مک کیب است. در قلب اندیشه ی او، دغدغه ی زبان و چگونگی ارتباط آن با خدا و روح وجود داشت. او استدلال میکند که زبان، برخلاف هر گونه ی دیگری، شکل جدیدی از زندگی و خود-تعالی را به حیوانات انسانی میبخشد. او همچنین اظهار میکند که توانایی انسان در پردازش اشکال به عنوان افکار با ادغام این اشکال در یک ساختار زبانی گستردهتر مرتبط است، ارتباطی که با ارتباط یک کلمه با کل زبان نمادین میشود. از نظر مککیب، روح انسان یک عامل اثیری و دکارتی در درون ما نیست، بلکه ما موجودات زندهای با توانایی خارقالعاده برای صحبت کردن هستیم. روح داشتن، در کنار چیزهای دیگر، به معنای یک موجود سخنگو بودن است. مککیب، به ویژه، سعی کرد الهیات آکویناس را از دریچه ی بینشهای ویتگنشتاین در مورد کاربرد عملی زبان، بازتفسیر کند. این برای مککیب به معنای به رسمیت شناختن این بود که زبان دینی، قوانین (یا «دستور زبان») خاص خود را دارد و نباید انتظار داشت که با قوانین سایر انواع گفتمان مطابقت داشته باشد. هدف، هدایت رابطه ی پیچیده بین زبان، حقیقت و واقعیت به شیوهای است که به تمامیت باور دینی احترام بگذارد و در عین حال شرایط زبانی و فرهنگی را که درک ما از جهان را شکل میدهند، تصدیق کند. به عبارت دیگر، «تومیسم دستوری» هربرت مککیب در پی یافتن راه میانه بین رئالیسم سادهلوحانهای است که نقش زبان را در شکلدهی به درک ما از واقعیت نادیده میگیرد و یک ساختارگرایی رادیکال که هرگونه واقعیت پایدار یا عینی فراتر از ساختارهای زبانی ما را انکار میکند. بنابراین، آموزش من در فلسفه عمدتاً از نظر دامنه ی تحلیلی بود. با این حال، من به طور مداوم به سنت فلسفه ی قارهای جذب میشدم، که (از دیدگاه من) به نظر میرسید برای متفکران و متکلمان سنت کاتولیک بسیار بازتر است. تایلر همچنین یک روانشناس و مدیر معنوی است و درباره ی کارل یونگ، ویلیام جیمز و دیگران به من آموخت. ما درباره ی تمرکز فزاینده بر تجربه در دین صحبت کردیم. علاقه ی من به معنویت، الهیات عرفانی، زبان و روانکاوی به دلیل تایلر افزایش یافت. روانشناسی جایگاه حیاتی در جهت گیری معنوی کاتولیک دارد. با درک رفتار، احساسات و فرآیندهای فکری انسان، یک مدیر معنوی میتواند به طور مؤثرتری چالشهایی را که فرد در سفر معنوی خود با آن روبرو میشود، مشخص و برطرف کند. ارتباط مؤثر در مورد مسائل معنوی کلیدی است و بینشهای روانشناسی میتواند وضوح گفتگوها بین مدیر و فرد را افزایش دهد. ارتباط بین معنویت و سلامت روانی و عاطفی نیز قابل توجه است. یک مدیر معنوی آگاه به روانشناسی، برای تشخیص علائم پریشانی عاطفی یا روانی، ارائه مشاوره ی معنوی مناسب یا پیشنهاد کمک حرفهای بیشتر، مجهزتر است. با گنجاندن دیدگاههای روانشناختی در مورد رشد، انگیزه و رفتار انسان، میتوان راهنمایی معنوی را با نیازهای منحصر به فرد شخص، دقیقتر تنظیم کرد. یکی از مسائل اصلی که درک من از ایمان را به چالش کشید، نقد فراگیر تایلر از تجربه ی دینی بود. من همچنین بررسی کردم که چه تعداد از مفاهیم روانشناختی ریشه در چیزی دارند که به تعبیر ویتگنشتاین «مسئله ی زبان خصوصی» نامیده میشود. این مسئله نشان میدهد که اگر زبانی واقعاً خصوصی باشد - فقط برای یک نفر شناخته شده و برای دیگران غیرقابل بیان باشد - نمیتواند هیچ معیار معناداری برای صحت داشته باشد. چنین زبانی نامنسجم خواهد بود زیرا اصطلاحات آن، حتی توسط فردی که برای او خصوصی است، به طور مداوم قابل درک نیستند. این مفهوم با زیر سوال بردن بنیان و قابلیت اطمینان تجربیات روانشناختی و دینی دروننگر، مفاهیم سنتی را متزلزل میکند و به این معنی است که آنها ممکن است در چارچوبهای زبانی مشترک غیرقابل انتقال یا حتی غیرقابل درک باشند. علاوه بر این، ویتگنشتاین این ایده را که «فرآیندهای درونی» زمینه اصلی درک پدیدههای روانشناختی هستند، مورد انتقاد قرار داد. از نظر ویتگنشتاین، معنا در استفاده ی عمومی و مشترک از زبان پدید میآید. روش روانکاوی فروید، که شامل تفسیر رویاها، لغزشهای زبانی و سایر «تجلیات» ناخودآگاه است، تلاشی برای بیان زبانی این فرآیندهای درونیِ مفروض است. تایلر در کتاب "بازگشت به عرفان"، تفسیری از ترزا آویلا ارائه میدهد و تأکید میکند که در معنویت، لزوماً تغییر در تجربه مهم نیست، بلکه دگرگونی جهانبینی زبانی مهم است. من معتقدم که این دیدگاه زبانی در مورد عرفان تا حد زیادی معتبر است. این دیدگاه با روندهای غالب سکولاریزاسیون و درونیسازی در مطالعات عرفانی مقابله میکند و دریچهای تازه برای تفسیر مفاهیم الهیاتی اخیر ارائه میدهد. این چیزی بود که مرا به لاکان و مسئله ی معنویت رساند. من مسئله ی جهتگیری معنوی را از دیدگاه یک خوآنیست (پیرو یوحنای صلیبی) در مورد نوشتههای لاکان بررسی کردم. اگر تایلر بر ویتگنشتاین و ترزا آویلا تمرکز میکرد، من هم همین کار را میکردم، اما از طریق نظریه ی زبانشناختی-روانکاوی لاکان. با این حال، رابطه ی معنویت کاتولیک با روانشناسی به طور فزایندهای قطبی میشود. از یک سو، پیروان سرسخت آموزههای گاریگو-لاگرانژ وجود دارند ، در حالی که از سوی دیگر، طرفداران تقلیلگرایی احساساتی بر تجربهگرایی تأکید میکنند. هر دوی این دیدگاهها، بهویژه هنگام پرداختن به مسائل مربوط به جهتگیری معنوی، چالشهای مهمی را ایجاد میکنند. سنتگرایان در اردوگاه گاریگو-لاگرانژ تمایل دارند هرگونه تلاقی با روانکاوی و رواندرمانی را کاملاً رد کنند، در حالی که دیگران اغلب خطر تلفیق روانشناختی با معنویت را به جان میخرند. اینها سوالاتی در مورد انسانشناسی مسیحی هستند. ما اغلب از مفاهیم قدیمی مدرسی و افلاطونی برای درک خودمان استفاده میکنیم. اما باید آنها را با دیدگاههای امروزی متعادل کنیم. ما نمیخواهیم ایدههای ارزشمند قدیمیتر را نادیده بگیریم. اگر متفکران باستان امروز اینجا بودند، چگونه میتوانستند از نظریههای مدرن برای توضیح درک خود از ساختار روح استفاده کنند؟ به عنوان مثال، برای ما کاملاً ضروری است که بینشهای نوشتهها و اعمال معنوی یوحنای صلیبی را با آسیبشناسیهای مدرن تروما (او نویسندهای است که از زخم شروع میکند) متعادل کنیم، اما کاملاً اشتباه خواهد بود که مفهوم یوحنای صلیبی از "شب تاریک روح" را مترادف با افسردگی به معنای واقعی کلمه یا جستجوی نوعی تجربه ی تاریک وصفناپذیر بدانیم که فقط توسط نوعی قوه ی عاطفی، در «اعماق» درون ما قابل تشخیص است. دنیس ترنر الهیدان ، دیدگاه متمایزی در مورد "شب تاریک روح" اثر یوحنای صلیبی ارائه داده است . برخلاف تفاسیر روانشناختی رایج که «شب تاریک» را به عنوان یک تجربه ی عرفانی با ویژگی ویرانی معنوی و فقدان خدا طبقهبندی میکنند، ترنر بر ماهیت غیرتجربی این مرحله ی عمیق تأکید میکند. از نظر ترنر، «شب تاریک» چیزی نیست که فرد متحمل آن شود یا آن را احساس کند؛ در عوض، چارچوبهای تجربه و احساس را به چالش میکشد. این نمایانگر جنبه ی آپوفاتیک یا منفی عرفان است، جایی که خدا از همه ی مقولات فهم و درک انسانی فراتر میرود. ترنر با تأکید بر بُعد غیرتجربی، ماهیت رادیکال الهیات عرفانی یوحنا را برجسته میکند، جایی که خدا عمیقاً حضور دارد اما فراتر از محدودههای مفهومسازی یا تجربه ی انسانی است. لاکان درکتاب "پیروزی دین"، ، به ویژه در «گفتار با کاتولیکها»، مستقیماً به مضامین دینی میپردازد. لاکان بر تمایز بین باور و دانش تمرکز میکند. از نظر او، قدرت کلیسا در درک آن از ماهیت ایمان نهفته است. کلیسا میداند باور در کجا قرار دارد، به همین دلیل است که «پیروز خواهد شد». به گفته ی لاکان، روانکاوی در فضای مشابهی عمل میکند و نه با حقایق عینی، بلکه با حقیقت ذهنی سروکار دارد، حتی اگر تلاش کند از گفتمان علم تقلید کند. علاوه بر این، لاکان در «گفتار با کاتولیکها» نشان میدهد که اگرچه فروید در واقع یک خداناباور بود، اما طنین توحید و پیشفرضهای الهیاتی در نوشتههای او طنینانداز است. او همچنین نشان میدهد که اگرچه مسیر اخلاقی فروید با آنچه او دیدگاه اخلاقی جهان باستان مینامد، همخوانی ندارد، اما از مسیح تقلید میکند. اما منظور او در اینجا این است که اخلاق در مورد بررسی کلمه (لوگوس) است که انسان را نه به عنوان یک روبنا، بلکه به عنوان زیربنایی که او را به سوی فداکاری و آرزویش هدایت میکند، تعیین میکند. لاکان همچنین مستقیماً به مسئله ی عرفان یونگ و جذابیت آن برای محیط کاتولیک به عنوان گرایش بیش از حد به عرفان عامیانه انتقاد میکند. با این حال، پرسش از رویکرد لاکان به عرفان به معنای دقیق کلمه در سمینار XX، «Encore»، یافت میشود، جایی که ژاک لاکان به مباحث عشق، رابطه ی جنسی و ماهیت معماگونه ی ژوئیسانس زنانه میپردازد. برخورد او با امر عرفانی ظریف است و دیدگاهی منحصر به فرد در چارچوب روانکاوی او ارائه میدهد. لاکان بین ژوئیسانس فالیک و شکل دیگری از آن که با زنانگی مرتبط است، تمایز قائل میشود. این نوع اخیر با امر عرفانی همسو است و بُعدی از رضایت را نشان میدهد که محدود به ساختارهای زبانی معمول نیست. در نظام مفهومی سهگانه ی لاکان از امر واقعی، امر نمادین و امر خیالی، امر واقعی نمایانگر چیزی است که از بازنمایی مستقیم گریزان است. به عنوان یک عنصر آپوفاتیک، امر عرفانی با این مفهوم از امر واقعی طنینانداز میشود. لاکان با ورود به قلمرو زنانگی، مفهوم «نه-همه» را معرفی میکند. او پیشنهاد میکند کسانی که از موضع عرفانی زنانه صحبت میکنند، کاملاً در مرزهای تعیینشده توسط گفتمان هنجاری محصور نمیشوند. بخشی از امر زنانه بدون قید و بند باقی میماند و با شکل عرفانی یا مقدس ژوئیسانس تلاقی میکند. علاوه بر این، این «شیوه ی زنانه» دقیقاً هدف تحلیل به معنی واقعی کلمه است. من کاملاً معتقدم که همه ی مدیران معنوی باید درک کاملی از روانشناسی و رواندرمانی داشته باشند، که منعکس کننده ی یک سنت دیرینه است. رویکرد لاکان به روانکاوی بیشتر با جهتگیری بنیادی یوحنای صلیبی همسو است. و بخشی از من واقعاً فکر میکند که لاکان با زیرکی سنت عرفانی کاتولیک را درک کرده است. این درکی بود که مشخصاً پیشامدرن بود و آن را خارج از دیدگاه روانشناختی عموماً «تجربهگرا»تر در رشد قرار میداد. در واقع، لاکان این را به وضوح بیان میکند وقتی میگوید:
پیچیدگیهای مسیر معنوی که در طول قرنها در مسیر مطالبه ی حقیقت - مطالبهای که بدون شک با تجسم بیرحمانه این دیگری مرتبط است، اما در تلاش برای پاک کردن هرگونه محبت دیگری از دل و جان مردم، کار نسبتاً خوبی در آشکارسازی لایههای پنهان انجام داده است - بسط یافتهاند. این کافی است تا روانکاو را مجبور به تکامل در منطقهای کند که روانشناسی آکادمیک هرگز جز از طریق یک دوربین جاسوسی به آن نپرداخته است.
لکان واضح است؛ او آشکارا میگوید که جهتگیری معنوی از نظر تاریخی به دنبال حقیقت بوده است، حتی اگر این جستجو را از طریق یک لنز ذاتگرایانه به تصویر کشیده باشد. این رویکرد سعی داشت عمیقترین احساسات افراد را به طور غیرمستقیم پالایش کند. اگرچه روانشناسی آکادمیک از این حوزه غافل شده است، اما این حوزه برای روانکاو بسیار مهم است. با این وجود، لکان، به عنوان لکان، مجبور بود این نظریهها را به طور غیرمستقیم در سمینارهای خود ارائه دهد، گویی برای مخاطبانی که عمیقاً به الهیات مشکوک هستند. ترسیم شباهتهایی بین تفسیر دنیس ترنر از «شب تاریک روح» اثر یوحنای صلیبی و رویکرد روانکاوی ژاک لاکان، شک و تردید مشترکی را نسبت به تجربهگرایی آشکار میکند. همانطور که ترنر معتقد است «شب تاریک» در برابر طبقهبندی به عنوان یک «تجربه» مقاومت میکند، کار لاکان نیز تأکید تجربی و دروننگرانه ی موجود در روانشناسی خود و روانشناسی عمق را نقد میکند. از نظر لاکان، عمق روان انسان را نمیتوان صرفاً به عنوان مجموعهای از تجربیات، احساسات یا دروننگریها درک کرد؛ بلکه مانند زبانی با امیال ناخودآگاه مرموز و شبکههای نمادین خود ساختار یافته است. بنابراین، کار تحلیلی نه بر غوطهور شدن در تجربیات یا کاوش در اعماق ایگو، بلکه بر کاوش در بازی پیچیدهی دالها و حقیقت گفتاریِ روانکاوی شونده تمرکز دارد. این امر، تأکید ترنر بر حضور خدا به عنوان چیزی فراتر از مفهومسازی یا تجربهی انسانی را منعکس میکند و به ما یادآوری میکند که برخی از عمیقترین جنبههای وجود، از دستهبندیهای تجربی آسان میگریزند. برخلاف مککیب، که طرفدار درک روح انسان به عنوان امری اساساً زبانی است، لکان بر ابعاد نمادین و ساختاری زبان و تأثیرات آنها بر ناخودآگاه تأکید میکند. از نظر مککیب، روح تا حدی مانند زبان ساختار یافته است که میتوانیم از زبان استفاده کنیم. در حالی که از نظر لکان، این ناخودآگاه است که مانند زبان ساختار یافته است. اگر مککیب در پی رفع توهم روح به عنوان چیزی کوچک و شبحوار در درون ما بود، لکان نیز با مفهوم ناخودآگاه خود کاری مشابه انجام میداد. این به آن معنا نیست که لاکان مخفیانه یک کاتولیک معتقد بود - اگرچه برخی مغرضانه چنین استدلال میکنند - بلکه به این معناست که تقریباً چیزی عرفانی در مورد مفهوم او از امر واقعی و کاربرد آن وجود دارد. و چرا این تعجبآور نباشد زیرا لاکان مستقیماً در سمینار XX در مورد این موضوع صحبت میکند؟ من در مورد جزئیات پیچیده و چالشهای مجموعه آثار لکانی بحث نخواهم کرد؛ دیگران که از من متبحرتر هستند، این کار را انجام دادهاند. نکته ی اصلی من در اینجا این است که لکان برای سنت عرفانی کاتولیک احترام زیادی قائل بود. دیدگاههای او در مورد توسعه ی خود از طریق زبان و استفاده از آن در عمل بالینی، در اعمال معنوی کاتولیک اهمیت پیدا میکند. با بهکارگیری برخی از نظریههای لکان، میتوانیم از روند رو به رشد تجربهگرایی که در حال حاضر بسیاری از اعمال معنوی را شکل میدهد، فاصله بگیریم. آشنایی با نظریههای لاکان و درک کاربرد بالینی آنها برای بسیاری مفید خواهد بود. سه جنبه ی کلیدی از کار لاکان وجود دارد که من آنها را به ویژه ارزشمند میدانم: تأکید بر زبان و هنر گوش دادن، کاوش او در مورد «واقعیت» به عنوان حد و مرز، و اولویت دادن به دگرگونی و مواجهه ی ذهنی بر پدیدههای صرفاً تجربی. هدایت معنوی، شکلی مقدس از گوش دادن است که شامل سه جزء جداییناپذیر میشود: روحالقدس، راهنمای معنوی و شخصی که به دنبال راهنمایی است (راهنماییشونده). در اصل، هدایت معنوی با هدف تقویت رابطه ی عمیقتر با خدا انجام میشود. روحالقدس به عنوان نیروی هدایتگر عمل میکند و به طور فعال در زندگی هر دو، یعنی راهنما و رهرو، مشارکت دارد و آنها را به شناخت و ارتباط با حضور خدا ترغیب میکند. این یکی از عوامل متمایزکننده ی هدایت معنوی یوحنای صلیبی است. نقش مدیر معنوی این است که با دقت به تکانههای ظریف روح القدس در تجربیات مشترک فرد هدایت شونده گوش دهد و آنها را تشخیص دهد و درک آنها از نقش خدا در زندگیشان را تسهیل کند. این فرآیند به افراد کمک میکند تا دست خدا را در فعالیتهای روزانه ی خود ببینند، رسالتهای او را درک کنند و از موانعی که مانع پیشرفت معنوی آنها میشود، آگاه شوند. همه، از جمله مدیر معنوی، صرف نظر از مرحلهای که در سفر معنوی خود دارند، میتوانند از تعامل با یک مدیر معنوی برای تعمیق رابطه ی خود با مسیح بهرهمند شوند. مانند جهتگیری معنوی سنتی، تحلیل لکانی یک رشته ی شنیداری است که عملکرد متفاوتی دارد. من فکر میکنم میتوان آن را «گوش دادن آپوفاتیک» نامید. این روش بدون گوش دادن به معنا گوش میدهد. ایده ی «سوم» در مرکز این مفهوم قرار دارد که به نظم نمادین در اصطلاحات لکانی اشاره دارد: قلمرو زبان، قوانین و هنجارهای اجتماعی که امیال و هویتهای ما را شکل میدهند و ساختار میدهند. لکان ادعا میکند که «روح القدس ورود دال به جهان است». این قلمرو نمادین از تجربیات مستقیم فرد (خیالی) و جنبه ی غیرقابل درک و غیرقابل توصیف تجربه (واقعی) متمایز است. در تحلیل لکانی، تحلیلگر به معنای سنتی درمانی که به دنبال معنا یا تلاش برای درک مستقیم روایت بیمار است، گوش نمیدهد. در عوض، تحلیلگر "به صورت جانبی گوش میدهد". این بدان معناست که آنها به لغزشها، گسستها و ناهماهنگیهای موجود در گفتمان فرد توجه میکنند. با انجام این کار، تحلیلگر به تجلیات ناخودآگاه گوش میدهد و هدفش تشخیص ساختارها و خواستههای زیربنایی است که به طور غیرمستقیم از طریق زبان بیان میشوند. به این ترتیب، تمرکز کمتر بر محتوای آشکار آنچه گفته میشود و بیشتر بر نحوه ی بیان آن، شکافهای روایت و ویژگیهای زبانی است، زیرا این موارد اغلب بیشتر در مورد خواستهها و تعارضهای ناخودآگاه فرد مورد تجزیه و تحلیل قرار میگیرند. در این جلسات، آشکار میشود که افراد تحت روانکاوی با چیزی غیرقابل توصیف و گریزان دست و پنجه نرم میکنند. این جنبه ی گریزان همان چیزی است که لاکان آن را امر واقع مینامد. هدف محوری سفر روانکاوی، رسیدن به این مرز است. با مواجهه با این لبه، چارچوب زبانی که درک ما از جهان را میسازد، شروع به از هم پاشیدن میکند. این لحظه از خودگشایی عمیق، راه را برای تولد چیزی بدیع هموار میکند. برای یوحنای صلیبی، شب تاریک نمایانگر یک بحران معنوی عمیق است، زمانی که به نظر میرسد تمام مفاهیم آشنا از خدا و خود در حال از بین رفتن هستند. این یک مرحلهی تطهیر است، جایی که روح از تعلقات و آسایشهایش عاری میشود و آن را در ویرانی فرو میبرد. به طور مشابه، در تحلیل لاکانی، رویارویی با امر واقعی - نقطهای فراتر از زبان، نمادسازی و تجربه - منجر به فروپاشی جهانبینی تثبیتشدهی فرد میشود. همانطور که شب تاریک به عنوان یک مرحلهی گذار منجر به اتحاد صمیمانهتر با الوهیت در عرفان یوحنا میشود، مواجهه با امر واقعی در تحلیل لاکانی میتواند به درک جدید و دگرگونکنندهای از خود منجر شود. همانطور که ماری هلن بروس با اشاره به هدف زنانهی عرفانی تحلیل در مورد «گذر» بیان میکند:
گذار از تحلیلشونده به تحلیلگر، بسیج منطق «نه-همه»، غوطهوری در ناشناختهها است. این عبارت که در زبان فرانسه همآوا است، میتواند به صورت «un» یا «One» خوانده شود. در واقع، مسئله، موافقت با اشغال آن جایگاهی است که جی.-ای. میلر، در دوره ی آموزشی خود در سالهای ۲۰۰۷-۲۰۰۸، آن را به عنوان « place de plus personne» توصیف کرد - جایگاهی که دیگر هیچکس در آن نیست. خلأ، پوچی. او با اشاره به اینکه حقیقت با ژوئیسانس مرتبط است، پیشنهاد داد که حقیقت در مورد خودش میگوید: "من شیطانم، من شیطانم، من مرا بیآبرو میکنم، من از من دفاع میکنم. من جاخالی میدهم، من فرار میکنم، من فرار میکنم، من جاخالی میدهم."
هر دو رویکرد بر ضرورت عبور از یک خلاء یا تهی بودن چالشبرانگیز و اغلب دردناک برای رسیدن به حقیقت یا درک عمیقتر تأکید دارند. تأکید بر این نکته ضروری است که آموزههای معنوی یوحنای صلیبی و رویکرد روانکاوی لاکان، دو ماهیت متمایز هستند. این موضوع اهمیت ابعاد تجربی در معنویت و جهتگیری معنوی را تضعیف نمیکند. با این حال، در شرایط مدرن که در آن تجاریسازی گسترده ی آنچه که ممکن است توسط دنیای دیجیتال «تجربهگرایی مثبت» نامیده شود، همراه با رویکرد درمانی رقیقشدهای که اغلب با اصول اخلاقی اشتباه گرفته میشود، وجود دارد، دلیلی قانعکننده برای یک مسیر معنوی همسو با شکلی از روانکاوی وجود دارد که صرفا تجربه یا قانونگرایی سختگیرانه را در اولویت قرار نمیدهد. در جهتگیری معنوی، نیاز مبرمی به احیای زبانی متمرکز بر مواجهه با خدا وجود دارد که منجر به تحول عمیق میشود، نه صرفاً انباشت سرمایه ی معنوی یا عاطفی.»:
“The Return to the Mystical: Jacques Lacan, John of the Cross, and the Christian Tradition”
by Mark Gerard Murphy: church life journal of university of notredam: August 25, 2023
شاید خدا وقتی انکار میشود، راحت تر کمین میکند و بهتر میتواند موانع روحانی سر راه انسان های طالب حقیقت را تضعیف کند، امری که در آشکارگی و در حالتی که اسیر محدودیت های زبانی شده است و شرایع دست و پایش را بسته اند ممکن نمیگردد.