کمین گری خدا در تاریکی کفر

تالیف: پویا جفاکش

در سال 1958 جی.مایلز، مقاله ای به نام "مسجد عربی در آتن" را منتشر کرد که به موضوع کشف کتیبه ای به زبان عربی و خط کوفی در اسکلپیون آتن یونان میپرداخت. تصور میرود خط کوفی در قرن هفتم میلادی از روی خط نبطی تکامل یافته و به شاخه های گوناگونی تبدیل شده و درنهایت در قرن 13میلادی متروک شده باشد. بنابراین با پذیرش گاهشماری فعلی، این کتیبه فقط میتوانست متعلق به مسجد پارتنون در محل معبد الهه آتنا در آکروپولیس باشد. این معبد که یک بار توسط پارس ها ویران شده بود بعدا بازسازی و در دوره ی بیزانسی تبدیل به کلیسای مریم مقدس شد تا این که عثمانی ها آن را به مسجد تبدیل کردند. مسجد آن که در طول جنگ با ونیزی ها به انبار باروت تبدیل شده بود، در بمباران ونیزی ها در سال 1687 به شدت منفجر شد. بعدا در قرن 18 مسجد کوچکتری جانشینش شد که عکسی از آن موجود است و به دنبال استقلال یونان از عثمانی در قرن 19 نابود گردید. توزیع قطعات باستانی در اطراف دامنه های اکروپولیس عمدتا در دامنه ی جنوبی و همچنین در مناطق شمال غربی و شمالی تپه نشانه های رخداد انفجار بسیار بزرگی در این محل در گذشته را نشان میدهد که ظاهرا کتیبه ی یافت شده باید یکی از آخرین بقایای ساختمانی تخریب شده در آن انفجار باشد و کشف لغت "جامع" در کتیبه این حدس را ایجاد میکند که این ساختمان باید یک «مسجد جامع» بوده باشد. با این حال، مایلز احتمال نیاز به نظریه های جایگزین برای تاریخ ذکر شده را رد نمیکند چون کتیبه مشکلات زیادی برای این روایت ایجاد کرده است. خط بالای کتیبه شامل بخشی از آیه ی 18 سوره ی نهم است که در مسجدالنبی مدینه در حجاز، مسجد ابن طولون قاهره ی مصر، کتیبه ی مسجد آواره در قاهره ی مصر، کتیبه ای از نابلس فلسطین، مسجد جامع اسنه در اسنه ی مصر، و مناره ی مسجد جامع در حلب سوریه هم به چشم میخورد و گفته میشود سنت شدن نصب آن بر مساجد به دوره ی خلفای عباسی در قرن دهم میلادی برمیگردد. این به خودی خود مشکلی ایجاد نمیکند تا وقتی که توجه میکنیم که تحلیل دیرینه شناسی خط کوفی به ویژه وجود بندهای کمانی شکل که زیر خط پایه پایین می آیند، نشان میدهد کتیبه در دوره ای نه زودتر از اواخر قرن دهم و نه دیرتر از اواخر قرن یازدهم ساخته شده است درحالیکه این دوره چند صد سال قبل از استیلای عثمانی بر آتن قرار دارد و هیچ گزارشی هم از استیلای اعراب و مثلا خلفای عباسی بر آتن در تاریخ رسمی فعلی وجود ندارد. مایلز تصدیق میکند که به دلیل گوناگونی خط کوفی امکان اشتباه در محاسبه ی زمان مربوطه هست اما خود کتیبه مشکلات دیگری ایجاد میکند. در کتیبه دستور ساخت مسجد از سوی "امیرالمومنین" صادر شده است، اصطلاحی که خلفای عرب خود را به آن میخواندند و در دوره ی عثمانی مهجور شده و خلفا چندان مایل به استفاده از آن درباره ی خود نبودند. از طرفی کتیبه به صراحت میگوید که امرالمونین دستور (امر) ساخت مسجد را داد. یعنی هیچ کلیسایی از قبل وجود نداشته که عثمانی ها آن را مسجد کرده باشند. موضوع آنجا پیچیده میشود که حفاری های تراولوس در اسکلپیون، هیچ اثری از بقایای مسجد در محل آشکار نکرد. مازیار مهاجر معتقد است دلیل این که مایلز و دیگر محققان درگیر در این مسئله نتوانسته اند پاسخ درخوری به چرایی این معما بدهند، این است که آنها کاملا به تاریخ رسمی اعتقاد دارند و فکر میکنند باید مسجد قدیمی حتما شبیه مساجد کنونی باشد. درحالیکه ممکن است مسجد قدیمی، نه ساختمانی جدای از معبد آتنا بلکه جزوی از آن و درواقع در ارتباط تنگاتنگ با بناهایی است که به غلط مذاهب مشرکین ماقبل مسیحی تلقی شده اند. اما بعضی نظریه های جایگزین تاریخی، امکان های دیگری را مقابل ما میگذارند.:

«مکتب «آغاز اسلام» در تجدیدنظرطلبی اسلامی، با این ادعا که اسلام اولیه به تدریج از یک محیط مذهبی سیال ظهور کرده است، نه از یک پیشرفت ناگهانی و قطعی، روایت‌های سنتی را به چالش می‌کشد. طرفداران این مکتب معتقدند که هویت اولیه ی اسلامی با تعامل در حال تکامل سنت‌های توحیدی متنوع مشخص می‌شود، به طوری که جوامع نوپا باورهای خود را در بستری از مذاکره و سازگاری مداوم ابراز می‌کردند. (کرون و کوک، ۱۹۷۷؛ وانزبرو، ۱۹۷۷؛ هویلند، ۲۰۱۵). فرد دانر و دیگر محققان استدلال می‌کنند که قرآن منعکس‌کننده ی جنبش مؤمنان اولیه است که ممکن است شامل غیرمسلمانان نیز بوده باشد و اغلب در مرحله ی اولیه ی خود به عنوان یک جنبش اولیه ی اسلامی توصیف می‌شود، نه یک جنبش کاملاً اسلامی. این جنبش که با توحید جهانی مشخص می‌شود، خود را به عنوان یک اعتراف مذهبی جداگانه نمی‌دید، بلکه به عنوان ادامه‌دهنده ی پیام رسولان پیشین می‌دانست و به یهودیان و مسیحیان پرهیزگار اجازه می‌داد بدون دست کشیدن از هویت مذهبی اصلی خود در آن شرکت کنند. برخی از مؤمنان اولیه در واقع مسیحی یا یهودی بودند، و دانر معتقد است که گذار از این «جنبش مؤمنان» فراگیر به «اسلام» به عنوان یک دین متمایز جدا از مسیحیت و یهودیت، به تدریج، به ویژه در زمان خلیفه ی اموی عبدالملک، رخ داد. جالب توجه است که گاهشماری جدید نیز معتقد است که اسلام به تدریج از فرقه ی اولیه ی مسیحی ظهور کرده و طی قرن‌ها تکامل یافته است. همچنین، طرفداران استدلال می‌کنند که پارتنون در ابتدا به عنوان یک معبد مسیحی قرون وسطایی با عناصری از ادیان دیگر تأسیس شده است. موروزوف و پوستنیکوف استدلال می‌کنند که اسلام در شبه جزیره ی عربستان قرن هفتم با پیامبری از نظر تاریخی قابل اثبات به نام محمد و قرآنی که اندکی پس از مرگ او گردآوری شده بود، ظهور نکرد. در عوض، گفته می‌شود که اسلام طی قرن‌ها از فرقه‌های اولیه ی مسیحی هاگارن/هاجری توسعه یافته است، که احتمالاً مؤمنان قدیمی را که از اصلاحات مذهبی بیزانسی فرار می‌کردند، به هم پیوند داده است. برداشت اولیه از هاگارنیسم به عنوان یک فرقه ی مسیحی در قرن‌های یازدهم و دوازدهم دستخوش تغییر قابل توجهی شد، و تکفیر محمد توسط کلیسای بیزانس در سال ۱۱۸۰ به عنوان یک نقطه ی عطف تعیین‌کننده عمل کرد. در این مرحله، هاگارن‌ها پیامبر خود محمد را بالاتر از مسیح قرار دادند و رسماً از مسیحیت جدا شدند. تقسیم نهایی آموزه‌های اولیه ی مسیحی که قبلاً متحد بودند، به چهار دین مجزا - کاتولیک، ارتدکس، اسلام و یهودیت - در قرن یازدهم میلادی رخ داد، و فرقه‌های سابق هاگارن که به ستایش محمد اعتقاد داشتند، به اسلام تکامل یافتند (Postnikov, 1997).به گفته ی پستینکوف، تاریخ دقیق ساخت اولیه ی پارتنون و تبدیل اولیه ی آن به کلیسا همچنان نامشخص است و اسناد موجود احتمالاً غیرقابل اعتماد هستند. با این حال، وضعیت آن به عنوان "کلیسایی کاملاً حفظ شده و فعال" که برای تکمیل آن در قرن سیزدهم مالیات سنگینی پرداخت شده بود، این استدلال را تأیید می‌کند که ساخت و ساز یا کارهای تکمیلی قابل توجهی در دوره ی فرانک‌ها انجام شده است. بر اساس گاهشماری جدید، پارتنون یک معبد مسیحی قرون وسطایی بود که احتمالاً در قرن سیزدهم یا به طور خاص‌تر، نیمه ی دوم قرن چهاردهم میلادی ساخته شده است. این دیدگاه نشان می‌دهد که تبدیل پارتنون به مسجد در سال ۱۴۶۰ ممکن است یک تغییر اساسی نبوده باشد، بلکه بخشی از یک فرآیند تاریخی گسترده‌تر بوده است که در آن عناصر مذهبی قبل از اینکه رسماً به عنوان متعلق به سنت‌های مجزا طبقه‌بندی شوند، در کنار هم وجود داشته‌اند. وجود سازه‌هایی مانند یک برج ناقوس بلند، که بعداً می‌توانست به عنوان مناره شناخته شود، از این ایده پشتیبانی می‌کند که ویژگی‌های معماری مسیحی و اسلامی ممکن است قبل از جدایی از هم در هم تنیده شده باشند. این تفسیر، دیدگاه مرسوم را که پارتنون قبل از تبدیل‌های بعدی‌اش منحصراً یک معبد یونان باستان بوده است، به چالش می‌کشد و در عوض، هویت مذهبی سیال‌تری را در طول زمان پیشنهاد می‌دهد. (فومنکو، ۲۰۰۳-۲۰۱۵، ص ۹۰۳) فومنکو بحث در مورد خلافت‌های اموی و عباسی را تا حد زیادی حذف می‌کند. او به طور خلاصه اظهار می‌کند که خلافت اموی از قرن هفتم میلادی یک امپراتوری مستقل نبوده، بلکه بازتابی از اتحاد قرن‌های ۱۵ و ۱۶ بین روسیه-آلتین اردو و امپراتوری عثمانی بوده است. طبق نظریه ی او، اسلام و قرآن در قرن ۱۵ با محمد فاتح سرچشمه گرفته‌اند. با این حال، او اخیراً زبان عربی را به عنوان زبان باستانی امپراتوری پذیرفته است که احتمالاً هنگام تأسیس امپراتوری در دره ی نیل ظهور کرده است (فومنکو و نوسوفسکی، ۲۰۲۳). او ریشه‌های امپراتوری را به قرن‌های ۱۰ و ۱۱ میلادی نسبت می‌دهد و بر نقش عربی به عنوان زبان مرکزی برای تاریخ، دین، علم و فرهنگ، با کاربرد گسترده تا قرن ۱۷ تأکید می‌کند. علاوه بر این، گاهی اوقات به اشتباه زبان عربی منحصراً با اسلام گره خورده تلقی می‌شود، اما برای جوامع مسیحی نیز زبانی حیاتی بوده است. اگرچه اغلب با اسلام مرتبط است، اما زبان عربی مدت‌هاست که در متون مسیحی، مناسک مذهبی و زندگی روزمره مورد استفاده قرار گرفته است. بسیاری از مسیحیان عرب به زبان عربی به عنوان زبان مادری خود صحبت می‌کنند و این زبان قرن‌هاست که در مناسک مذهبی، نوشته‌های الهیاتی و ارتباطات روزمره ی مسیحیان مورد استفاده قرار گرفته است. بنابراین، گاهشماری جدید نمی‌تواند کتیبه ی پایه را در صورت ارتباط با مسجد پارتنون توضیح دهد، زیرا هیچ فتح اسلامی یا عربی قبل از قرن پانزدهم رخ نداده است. طبق گاهشماری جدید، با وجود احتمال وجود عناصر اسلامی، پارتنون پیش از فتح عثمانی‌ها قدمت دارد و در ابتدا به عنوان یک کلیسای مسیحی تأسیس شده است. همه ی دیدگاه‌ها در مورد تاریخ آتن، چه از دانشگاه‌های جریان اصلی و چه از نظریه‌های جایگزین، موافقند که قبل از فتح عثمانی‌ها، این شهر هیچ حضور قابل توجه اسلامی یا عربی نداشته است. این اجماع به ویژه در غیاب شواهدی برای مسجد جامع یا ساختارهای معماری اسلامی مشابه در آتن در آن دوره مشهود است. نتیجه‌گیری قطعی هنوز چالش برانگیز است زیرا شواهد موجود ناکافی و پراکنده هستند.»

مهاجر احتمال میدهد که بنای معبد پارتنون در دورانی اتفاق افتاده باشد که مذاهب مسیحیت و اسلام هنوز از هم جدا نشده و کلیسا و مسجد تفاوتی با هم نداشتند و هر دو مذهب، معادل با مذهب "مومنان" بودند و امیرالمومنین یعنی حاکم مومنان. در حمله ی ونیز، مومنان به این معبد پناه بردند ولی ونیزی ها معبد را تخریب کردند و این داستان باید پایه ی آن کشتار و تخریب در خاطر مانده باشد که بعدا پایه ی سرود "مرثیه ی آتن" شد و مسیحی ها با زیرکی عاملین فاجعه را به عثمانی ها تغییر هویت دادند و جالب این که در سرود مرثیه ی آتن، جایی از ترکان عثمانی با عنوان "پارسی ها" یاد شده است. درباره ی عدم وجود بقایای چیزی شبیه مسجد در پارتنون مهاجر معتقد است که این بنا عمدا و در جریان باستانشناسی و بازسازی های بعدی در جهت اثبات باستانی و هزاران ساله بودن پارتنون نابود شده است همانطورکه باستانشناسان در ایران هم در محل "مشهد مادر سلیمان"، مسجدی را نابود و کتیبه های عربی زیادی به خط کوفی را تخریب کردند و آنچه باقی مانده بود را به عنوان مقبره ی کورش و به قدمت 2500سال به ملت ایران غلب کردند.:

The Parthenon Mosque: An Alternative View: MaziarMohajer: stolen history: May 29, 2025

اگر مسیحی ها میتوانستند تا این حد در تغییر روایت بر ضد مسلمانان آن هم در یک قلمرو اسلامی چون عثمانی تاثیرگذار باشند، به سبب نفوذ قبلیشان در آن قلمرو بود و این نفوذ با ونیزی ها آغاز شد. دکتر جان کولمن، مینویسد که ونیزی ها طی برقراری رابطه با امپراطوری عثمانی «با نیرنگ، ترک ها را بر این آوردند که دوست و متحدشان هستند، اما ترک ها در این مورد درس تلخی آموختند.» و همین درس تلخ در اعتماد اعراب عثمانی به بریتانیا در جهت همکاری با انگلیسی ها در نبرد با ترک ها تکرار شد. چون به نوشته ی کولمن «بریتانیا زیر رهبری بانکداران دزد خلیج سیاه ونیزی، امکان نفوذ خود را به سرزمین های عربی گسترش داد» و بنیان این نفوذ، فامیلی خاندان سلطنتی بریتانیا با اشرافیت سیاه ونیزی بود. ("سیاست پردازی و نیرنگ": جان کولمن: ترجمه ی یحیی شمس: نشر مروارید: 1390: ص42-41)

در صورتی که این نفوذ را به قبل از ایجاد واقعی آنچه تحت عنوان عثمانی میشناسیم نسبت دهیم موضوع کمی پیچیده تر میشود. کتاب "شرح تاریخی-جغرافیایی از شمال و شرق اروپا و آسیا، اما به طور خاص تر از روسیه، سیبری و تاتارستان کبیر" منسوب به فیلیپ یوهان فون اشتراهلنبرگ در 1736، نشان میدهد که در ظاهر همه چیز ترک ها خارجی بوده و بنابراین بستر نفوذ کافی برای خارجی ها در یک قلمرو ترکی که بعدا عثمانی میشود وجود داشته است. مولف مینویسد که ترک ها قوانین مذهبی و لغاتشان را از عرب ها، تمام سیاست هایشان را از یونانی ها، دانش مکانیک خود را از ایتالیایی ها، و اصطلاحات متالیک و مکانیک را از زبان انگلیسی، اخذ کرده اند. با این حال فقط چند سطر پایین تر موضوع پیچیده تر میشود. چون مولف، ترک ها را شعبه ی غربی و آشکارتر تاتارهای نفوذ کرده به اروپا و برابر با فرانک ها یعنی قوم موجد امپراطوری مقدس روم میشمارد که مردم اروپا نتیجه ی ترکیب این فاتحین با بومیانند و بنابراین تمام اقوام اروپایی یادشده وجودی از تاتارها و ترک ها در خود دارند اگرچه زبانشان فرق کرده و اکنون با ترک ها در جنگند. همین موضوع نیز به شعبه ی شرقی تاتارها نسبت داده میشود و مثلا پرستر جان –شاه یوحنای افسانه ای تاتارها- «دالایی لاما» نامیده میشود که اقالیم تنقوت و تبت را تحت کنترل خود گرفته و بنابراین تبتی زبان ها نیز معرفتی را حمل میکنند که در اساس یک معرفت تاتاری بوده است. نسخه ی اصلی این کتاب در کتابخانه ی واتیکان است ولی چاپ جدیدتری از آن با دخل و تصرف هایی در بعضی فروشگاه های کتاب های دست دوم یافت میشود که شامل تصاویری همچون نمونه های زیر است:

همانطورکه تصاویر کتاب نشان میدهند، آمیختگی شدید فرهنگ تاتاری به زبان عربی و خوشنویسی خط عربی جلب توجه میکند بخصوص جاهایی که به وضوح به خط کوفی نزدیک میشود. خط کوفی عربی در جنبه های هنری خود که بعدا در خوشنویسی عربی دنبال میشود، به خطوط فنیقی، اتروسکی و یونانی شباهت های آشکاری دارد و اخیرا هومل، خطوط مغولی/تنقوت/منچو و تبتی را به این لیست اضافه کرده است. اتحاد موارد اخیر، در خط و زبان ژانگ ژونگ برقرار میشود که اتحادیه ی قبیله ای ناشناخته در شمال تبت بوده که تبت خراجگزار آن بود و با خیانت تبتی ها نابود شد و در اساطیر تبتی، کیفیتی شبیه به شمبهلا یا بهشت افسانه ای بودایی پیدا کرده است. زبان ژانگ ژونگ با زبان های قناری قدیم، اتروسکی، مغولی،سومری، مصری و باسکی ارتباطات آشکاری دارد و بخصوص اشتراکات لغات مشابه هم معنی بین آن و زبان سومری حیرت آور است. هنر خطی جادوگری بودایی موسوم به بون در تبت، در شباهت های شگرف خود به خط کوفی، تا حدودی نتیجه ی ژانگ ژونگ ها شناخته میشود و به همین دلیل ممکن است دنباله ی ژانگ ژونگ ها تا قلمرو سابقا مسلمان روسیه تداوم داشته باشد. نابودی آن ضمن برکشیدن یکی از اقمار آن (تبت) به عنوان صاحب اصلی بقایای فرهنگی آن هم میتواند با نابودی حکومت مسلمان آلتین اردو در روسیه و جانشینی رومانف ها در آنجا –به قولی فقط در سال 1868 و پس از آن- نسبت داشته باشد. سنت پطرزبورگ علیه مسکو علم میشود چون مسکو همان مشخه یا مسک از اقوام تاتار مطرح در اساطیر یهودی-مسیحی است و به همین دلیل میتوانید در آن سوی میدان قرمز در مقابل کرملین، یک بخش بسیار محافظت شده به نام "خیتای گورود" را ببینید که اسمش نشانه ی حضور خیتای ها و حتی شاید چینی ها که سرزمینشان نام خیتای های تاتار را به خود گرفته بود باشد. تصاویر رسمی از روسیه امروزه آن را یک کشور کاملا غربی نشان میدهد و اگر این تصویر باورکردنی است، به طرز غیر عادی ای روسیه آن را مدیون کمونیسم فرهنگ کش حاکم در دوران استالین است که خود را دشمن غرب نشان میداد. انگار جریان های جدیدی از امپراطوری تاتار برآمده اند که اساس های سنت آن را در سرتاسر قلمرو تحت تاثیرش متلاشی کرده اند تا بتوانند رویکردهای فرهنگی خود را تحت استتار قرار دهند. حتی جنبش تاریخ نگاری جدید هم علیرغم متهم کردن غرب به تحریف تاریخ –که این هم از قبل در خود غرب ریشه داشت- بیشتر در جهت حذف هرچه بیشتر این اساس فعالیت میکند همانطورکه در کار فومنکو میبینیم که چطور مغول ها را اصالتا اسلاو نشان میدهد و مرکز گسترش زبان عربی را هم از خاورمیانه به این مغولستان اسلاوی منتقل میکند تا همه چیز در اساس کاملا از جنس سفیدپوست غربی باشد که همین حالا هم دارد بر دنیا حکومت میکند. اینطوری شد که تارتاریا یا تاتارستان فومنکو در غرب شکل یک تمدن مدرن امروزی با همان آسمان خراش ها و اتومبیل ها و خیابان ها و بلکه بهترش را به خود گرفت که فقط از غرب کنونی بهشت تر بود. اینها سیاهچاله هایی هستند که جلو پای محقق قرار داده میشوند تا از افتادنش در سیاهچاله های حیاتی تری جلوگیری کنند که خودش هم مایل نیست به آنها نزدیک شود، چون آن وقت مجبور است درگیر فرهنگ هایی شود که نگرش های بنیادینشان به جهان، با رویکرد کاملا اروپایی فعلی به کل متفاوت است. حتی تصضاویر رسانه ای متواتر از جامعه ی ابتدایی مغولی یا عربی که در آن، رئیس فاصله ی چندانی از قبیله ندارد و همه ی اعضا در شرایط سخت زندگی طبیعی مجبور به همکاری برادرانه با هم هستند، با تصویر جامعه ی ماشینی مدرن که بر اساس الگوی کندوی زنبور عسل فراماسونری، اعضای طبقات پایین تر باید به طرزی مصنوعی و بی علاقه به وظایف خود در یک اجتماع مکانیکی عمل کنند تا کیف آریستوکراسی عزیزدردانه ی ملکه ی زنبورها (ونوس یا الهه ی لذت) جور شود، خوانش ندارد. دور زدن همه ی این گونه تصاویر مزاحم، به طور مرتب در نظریه های توطئه ی تاریخ جایگزین و با از بین بردن هر گونه انگاره ی ممکن درباره ی ارکان سیاست در دنیای قبلی اتفاق می افتد. چیزی شبیه این در اوایل دهه ی 2010 میلادی در یک سریال میم ویدئویی به نام «بازماندگان آتلانتیس» از سیلوی ایوانوا مطرح شده بود. این میم که بنیانش بر نظریه ی فومنکو بود، بسته ای بود که تمدن جهانی، همه گیری معماری تارتاریایی و یک امپراطوری گم شده که خرد شد یا در گل و لای غرق شد را به هم ترکیب میکرد و آدم های بد و شروری داشت که همه ی گناه ها را به گردن هم می انداختند. در نسخه ی سیلوی، بازماندگان آتلانتیس، در فرار از "انگل ها" در مناطقی با عناوین تارتاریای بزرگ و کوچ در روسیه ی کنونی پناه گرفتند. «سیل گلی» به عنوان سلاحی از انگل ها که عامل نابودی آتلانتیس فرض میشد معرفی شد که میتوانست سیل سنگ هم ایجاد کند. بازماندگان مسئول معماری استثنایی موجود در آنجا و هر جای دیگری بودند. انگل ها آنها را در شرق تعقیب کردند تا این که به ژاپن رسیدند. به زودی بازماندگان آتلانتیس از معادله ناپدید شدند ولی جایشان را گروهی از تارتارهای نجیب با گروه و نژاد نامشخص گرفتند که به جهت ایجاد یک «عصر طلایی» حرکت کردند و مورد نفوذ قبایل گم شده ی بنی اسرائیل قرار گرفتند. تمدن جدید توسط گروه نامشخص دیگری، «تنظیم مجدد» شد و تلاش به عمل آمد که تمام شواهد مسیر قبلی تمدن یا امپراطوری آنان محو و نابود و با تاریخی دروغین جایگزین شود. بسیاری از عناصر این میم هنوز در نظریات توطئه تکرار میشوند بی این که هیچ نوآوری یا کشفی که بتواند نظریه ی پر مشکل قبلی را ارتقا دهد اضافه شده باشد. دلیل اصلیش هم این است که مردم از دچار شدن به سیاهچاله هایی که نیاز به تعمق بیشتر را یادآوری کنند باک دارند. به نظر میرسد همه چیز از قبل آماده است. تاتارها در سرزمین هایی حکومت میکردند که انواعی از معماری های سنگی مشابه در گذشته ی اولیه ی همه ی اینها دیده میشود. این بناها که نخست به فنیقی ها، بعد به آتلانتیسی ها، سپس به بیگانگان باستانی، و حالا به تارتاریا نسبت داده میشوند، در قلمروهایی با چشم اندازهای نژادی و فرهنگی گوناگون به چشم میخورند که کیفیت چند نژادی و چند فرهنگی حکومت های مغولی را تایید میکنند. مشکل این است که دقیقا به خاطر این چند فرهنگی بودن، هر قومی چیزی از قوم های دیگر در خود دارد که با گرفتن ردشان میتوانید تمدن ایدئال مغولی را در اقوام به دقت تجزیه شده و حتی در ممالک نوبنیاد استعماری، بومی سازی کنید و اعتبارش را به آن قوم یا مملکت بدهید و آن وقت مطمئن میشوید که آنها هیچ وقت به دنبال یک گذشته ی چند فرهنگی گسترده تر نخواهند رفت تا اعتبار خود را از دست ندهند. بعضی از آنها حتی ادعای داشتن امپراطوری خواهند کرد. مبتذل ترین نمونه امپراطوری لخینا است که لهستانی ها به خود نسبت میدهند و آن وقت این امپراطوری توسط پولاک هوسارها تاسیس شده است درحالیکه هوسار به وضوح عنوان جنگجویان مجاری است و البته توجه دارید که "مجار" ها هم به یک خانواده تبدیل شده اند که از ازدواج یک خانم بیوه ی هون با یک آقای ژرمن به نام "گری" به وجود آمده اند. در نگاهی کلی به نظر میرسد "جامعه ی باز" ایدئال جورج سوروس به تعداد تاریخ های کشورها و اقوام تکثیر و به عنوان دوران ایدئال آنها جانشین گذشته ی واقعی نامعلومی شده که فقط کیفیت چند فرهنگیش شناسایی و بهانه ی فرافکنی جامعه ی باز سوروسی به خود شده است. هر کشوری فقط خودش را صاحب چنین جامعه ی ایدئالی میشناسد و چون بقیه باید تک بعدی باشند، پس میتوانید با تک بعدی نشان دادن هر کدام از آنها که خواستید، جنبه های فرهنگی انکار شده ی آنها را که هنوز در حال تاثیرگذاریند از چشم بومیان مخفی کنید. هر چیزی که واقعا تاتاری بوده است از این پس "تارتاری" یعنی جهنمی –منسوب به تارتاروس- و هدیه ی شیاطین میشود، نمادهای اجنه و شیاطین و آنچه در اساطیر مسیحی مرتبط با آنها است مثلا مار باغ عدن، سر گاو ملوخ، مردان سوسماری جانشین شده ی نفیلیم، مردمان آبزی مانند جانشین شده ی داگون، بز عزازیل یوم کیپور و حتی شیاطینی که قرار است حول و حوش عید قدیسین در هالووین، مقابل همه ی قدیسین قرار بگیرند، همه جا را پر میکند، ولی نه برای انکار شدن، بلکه برای پذیرفته شدن در پوشش شرورانه ای که مسیحیت حول آنها ایجاد کرده است و اصلا فراموش شدن موقتشان برای شیطانی شدنشان بوده است. درحالیکه جوامع مسیحی تحت قانون جامعه ی باز سوروسی-پوپری، نمیتوانند به این وضع اعتراض کنند، حق اعتراض به گردن اسلام عاصی گذاشته میشود تا با بد اعتراض کردن، برای شیاطین و علایقشان در جهان مادی آبرو بخرد. تاکید اسلام عاصی بر ادامه دادن راه پیامبران یهود در اوج تک بعدی بودنش، کمک میکند تا کلیشه ی "یهودی شیطانپرست" کمی مورد تردید قرار بگیرد. خدای یکتای مسلمانان که آنقدر خشن شد که تمام مردم علاقه مند به پیشرفت را با اسلام بیگانه کرد، در اصل خدای یهود بود ولی این یهود همیشه در نقاشی ها به شکل اعراب بادیه نشین نشان داده میشوند درحالیکه درواقع ملت متنوع تری هستند. دراینجا میتوان به ارتباطات فراماسونری انگلیسی با دروئیدیسم توجه کرد که در قرن 19 همواره روی بنیاد یهودی دروئیدها تاکید میکرد. کلمه ی JEW که در انگلیسی برای یهود به کار میرود، با لغت YEW برای درخت زبان گنجشک در ارتباط است و همانطورکه میدانیم در اداهای اسکاندیناوی که در اصل انگلیسی هستند درخت زبان گنجشک، درخت کیهانی و رابط زمین و آسمان برای وایکینگ ها شناخته میشود. لغت دروئید میتواند انتساب به در-یئو یعنی درخت زبان گنجشک را نشان دهد و همزمان این در-یئو معنی شجره ی یهود را بدهد که یهود را تولید و تقدیم تمدن هایی در شرق میکند که نمونه ی اعلایش را میتوانید در خراب شدن یهودی های اروپایی روی سر مردم شامات برای تاسیس دولت اسرائیل توسط بریتانیای کبیر ببینید.:

“TARTARIAN LANGUAGE AND ALPHABET”: KORBEN DALLAS: STOLEN HISTORY: 11/2/2019

گادفری هگینز وابسته به فراماسونری یورک، در کتاب "دروئیدهای سلتی" (منسوب به 1829) به وجود شباهت های آوایی بنیادین بین زبان های انگلیسی و عربی اشاره میکند و در مورد علت آن، از سر ویلیام جونز پیروی میکند که زبان فنیقی را مشتق شده از عربی میشمرد. به نظر هگینز، انگلیسی تحت تاثیر مستقیم زبان های کلتی و یهودی است و این فرهنگ ها به شدت تحت تاثیر فنیقیند چنانکه رسم الخط های مربوطه چون ایریش و عبری و سامری کاملا ریشه در الفبای فنیقی دارند. لوسیانوس از یک «هرکول اگمیوس» در لیست خدایان گاول یاد کرده است و در گزارش های کشیشی ایرلندی، عنوان اگمیوس برای این هرکول به رسم الخط های قدیم ایرلندی موسوم به ogam ربط داده شده و هرکول قهرمان اساطیر یونانی، مخترع الفبای کلتی خوانده شده است. از طرفی در زبان ایرلندی، ogum به معنی اسرار کلمات است که تقریبا همان علم الحروف در نزد یهودیان میباشد. در سفرنامه ی سزار به گاول، از رواج زبان یونانی در بین گاول ها یاد شده است. از طرفی دانش های یونانی که اساس تمدن اروپا شمرده میشوند، به روایتی نتیجه ی اطلاعاتی است که پیشگویان زن دلفی از آپولو خدای خورشیدی هنرها و دانش ها به مردم داده اند و معبد مربوطه را هایپربوریایی ها به سرکردگی شخصی به نام olem بنا کرده اند. پوزانیاس مینویسد که این اولم به روایتی اصالتا کلت بود ولی همزمان یونانی هم بود و جزو اولین شاعران یونانی به شمار میرود. هگینز این اطلاعات را در مقابل اطلاعات دیگری قرار میدهد که ریشه ی تمدن یونانی را به اندازه ی الفبایی که دانش های مربوطه را انتقال میداد، کادمی و ریشه گرفته از کادموس –به معنی شرقی- میشمرد که یک فنیقی مهاجر به یونان تلقی شده است. هگینز نتیجه میگیرد که یونانی گاول (در گزارش منسوب به سزار) همانقدر یونانی بود که کلتی بود، چون در مرحله ی یک زبان کادمی قرار داشت که هنوز به یونانی و کلتی تجزیه نشده بود. نفوذ فنیقی در آن میتواند نشان دهد که در نام "فنیوس فارسیدس" برای جد کلت ها، فنیوس همان فنیقی است. هگینز عنوان فنیقی را ریشه گرفته از فنیقس یا فنیکس (ققنوس) برای پرنده ی خورشید میشمرد. وی معتقد است که اساس فنیقی فرهنگ کلت، راه را برای یهودیان که دنباله روان فنیقیانند باز کرده و فرهنگ دروئیدی که میراث بر مکتب کلتی به فراماسونری امروزی شمرده میشود، ریشه در یهودیت دارد. علم الحروف یهودی از طریق "درخت علم" تفسیر میشود که بر اساس آن، حروف الفبا به انواع درختان تشبیه میشوند و بر همین اساس میتوان درخت پرستی دروئیدی را توضیح داد.:

“THE CELTIC DRUIDS”: GODFREY HIGGINS: COSIMOCLASSICS: 2007: P16-25

آرتور جی.ایوانز در اثر خود به نام «فرقه ی درخت و ستون میسنی» (1901) در مقایسه ی نقوش کلیسایی و موکنایی و آشوری از درختان و ستون های مقدس به این نتیجه میرسد که درخت ها و ستون ها و تپه ها به جای قدرتی که توسط آنها در زبان اشاره میشد، مستقیما پرستش میشدند. جرالد مسی مینویسد که این قدرت برتر در پس زمینه، ستاره ی قطبی است که در محل کوه کیهانی یا درخت کیهانی در قطب شمال، زمین را به آسمان وصل میکند و چون تنها ستاره ای است که محلش ثابت است به نظر میرسد فلک به گرد آن میچرخد. ازاینرو نمادی از ثبات خدا است. صدیق خدای فنیقی ها، آنو خدای بابلی ها، و هیول زیوا فرشته ی اعظم مندایی ها به ستاره ی قطبی تشبیه میشدند. وقتی دکتر ادکینز از معلم مدرسه ای در چاپو در چین پرسید که چه کسی پروردگار زمین و آسمان است، مرد چینی پاسخ داد که او جز تی ین هوآنگ تا-تی، خدای ستاره ی قطبی کسی را نمیشناسد. جایگاه شانگ دی خدای رسمی چین هم بنا بر آثار کلاسیک چینی لگه، در "تسه وی" «فضایی آسمانی در اطراف قطب شمال» است و بنا بر "مخزن چینی" تخت او با ستاره ی قطبی نشان داده میشد. یک تپه ی گرد، محرابی است که روی آن به او قربانی تقدیم میشد. آیین تائویی چاو (لی) بر آن است که زمانی حاکم دستور داد یک پسر نخست زاده با سوزانده شدن، قربانی او شد. این یادآور علاقه ی ملوخ –فرم قبلی یهوه- به دریافت پسر نخست زاده به عنوان قربانی به خود است. اگر خدا رنگ انسان را به خود گرفته باشد، پس تعجبی ندارد که فرم انسان شده اش یعنی مسیح که همزمان پسرش است برای او قربانی شده باشد. آتش، نسخه ی زمینی شده ی نور است و نور، ستاره را از فضای تاریک اطرافش جدا میکند. ستاره فقط در تاریکی دیده میشود ولی گسترش جهان از محل آن، میتواند هر دو سوی نور و تاریکی در چشم انداز او را در جهان درگیر خود کند. ازاینرو در اساطیر مصری همانطورکه از روی آنوبیس شغال شکل در ستاره ی قطبی، در زمین قطب شمال، سگسان ترسناکتری به شکل سیت یا سوت بر تاریکی حکومت میکند، در جنوب گرم و روشن، هورس خورشیدی مقابل سیت قرار میگیرد. به نظر مسی، روایت برآمدن هورس از درخت زبان گنجشک، ثبات ستاره ی قطبی در درخت کیهانی را به دگرگونی های خورشیدی مرتبط میکند. خورشید در طول سال مدام در صور فلکی چهره عوض میکند و نسبتش با تاریکی مدام از قوت به ضعف و برعکس میچرخد. در عصر حوت (صورت فلکی ماهی) که مسیحیت در آغاز آن ظهور میکند، مریم مقدس به عنوان هاثور مادر هورس، با صورت فلکی سنبله یا باکره در ابتدای پاییز برابر میشود و مسیحی که میزاید، هورسی است که با صورت فلکی بعدی در دایره البروج یعنی میزان یا ترازو برابری میکند و دو کفه ی ترازویش کفه های نور و تاریکی را نشان میدهند. یکی از نام های ترازو در قبطی، ماخو است که میتواند با نام فرمی از هورس یعنی هار-ماخو ارتباط داشته و آن را ازجمله به هورس میزان معنی کند. هاثور، معادل مادر-زمین و رحمش قلمرو تاریک جهان زیرین است و هورس نوزادی که به مادرش وابسته است، نوری است که هنوز در سیطره ی تاریکی قرار دارد تا این که در ابتدای بهار، نور و تاریکی همتراز میشوند و به دو کفه ی ترازو به دو ماهی عصر حوت بدل میگردند که در مصر بیشتر به شکل دو تمساح نمایش داده میشوند. این دوگانگی در صور فلکی بعدی تکرار میشود که صور فلکی پاییز و زمستان بیشتر به عنوان قطب های مخالف آنها مطرح شده اند. در بهار، هورس به مانند مادرش هاثور که گاو زمین است به حد گوساله ای ظاهر میشود و گوساله با گوسفند که آن هم فرم کودک گون گاو تلقی میشده عوض میشود و دوگانگیش در دوگانگی بره ی رو به تکامل و قوچ کامل آمون-رع تجلی میکند. آمون-رع نور ثابت آفرینش را نشان میدهد و بره ی هورس که همان بره ی عیسی مسیح است، آفرینشی که باید رشد کند. این رشد در برج بعدی یا ثور (ورزاو)، خدای خورشیدی را به ازیریس تبدیل میکند که گاهی پدر یا نسخه ی قبلی هورس تلقی میشود. دوگانگی هورس و ازیریس به جای دو تجلی مختلف هورس یکی امسو-هورس به شکل مردی سی ساله، و دیگری رپا به شکل پسری 12ساله قرار میگیرد. با فرض تولد دوباره ی ازیریس به شکل هورس، به این نتیجه میرسیم که در پایان عصر ثور، ازیریس توسط یکی از خادمانش یعنی سوت کشته میشود (معادل قتل مسیح سی ساله به دست امت شیطان) و در عصر بعد یعنی صورت فلکی توأمان یا دو پیکر (جمینی)، رپا به جای دوگانه ی سوت و هورس که با هم در همکاری و نزاعند ظاهر میگردد. در برج بعد یعنی سرطان یا خرچنگ که مصریان او را به گونه ی جُعَل یا سوسک سرگین غلتان نشان میدهند، این دوگانگی، به دوگانه ی پتاح و خپری جای میدهد. پتاح خدای خالق برای جمع کردن مصالح آفرینش در آمنتا یا جهان زیرین به شکل جعل غولپیکری درآمده بود و خپری هم جعل غولپیکری است که با چرخاندن خورشید از شرق به غرب جهان، گردش زمان و تغییرات را ایجاد میکند؛ نمادی از دوگانگی ثبات خالق و تغییر زمان. سرانجام در مرحله ی بعد، خورشید به خانه ی اصلی خود یعنی اسد یا شیر میرسد و در این هنگام در شیرهای دو افق طلوع و غروب ضرب میشود که یکی منادی روشنایی و دیگری باعث تاریکی است. در عصر حوت، اسد آخرین خانه ی تابستانی خورشید است، جایی که هورس در آن «شیر مسیر نورانی» نامیده میشود و درباره اش میگوید: «من شیرهای دوقلو هستم، وارث رع» و «من از اقامتگاه دو شیر به خانه ی ایزیس [نام دیگر هاثور] میروم» و «من عظمت "شو" ی شیر را کامل میکنم.» که شو خدای هوای نادیدنی و مجسم به شیر است. این موقعیت خورشید در انتهای تابستان، معادل موقعیت خورشید در غروبدم در طول شبانه روز است، جایی که خورشید آتوم نام میگیرد و به شیر مجسم میشود. شیر حیوان سلطنت و تجسم محبوب خدا به خاطر یال ها و رنگ پوستش شباهت زیادی به خورشید دارد ولی به طرز متناقضی یک شکارچی رعب آور شب است و از این جهت خورشید در اوج خود از قدرت گرفتن دوباره ی تاریکی استقبال میکند و به مانند یک شکارچی کمینگر در فضای بعدی پنهان میشود که یادآور نادیدنی و پنهان بودن خدا از چشم عموم است. بنابراین در مرحله ی بعدی و در اولین ماه پاییز، روح نرینه ناپدید میشود و جسشم مادینه که پیکر مادر-زمین است به جا میماند که همان هاثور است. او چیزی نیست به جز یک ازیریس مادینه شده که در مرحله ی گاوآسایی خود به جای مانده ولی پیوندش با شیر مخفی آدمیخوار، همو را به شکل سخمت شیرمانند بازسازی میکند، حال چه به شکل شیر ماده باشد و چه به شکل زنی با سر شیر نر تا یادآوری کند اراده ی الهه ی مادیات در تخریب بشر پیرو خود هنوز از شیر خورشیدی نادیدنی ریشه میگیرد. پیرو مادیات، ره به قلمرو تاریکی میبرد و به جهنم در جهان زیرین راه پیدا میکند که شیر روح به شکل ابوالهول یا هیولای نیم شیر-نیم انسان بر ساخته شدن آن توسط پتاح در عملیاتی موسوم به "خر" یا "کار" نظاره کرد. این اصطلاحات، به عنوان "آخر" مربوطند که هم نامی برای ابوالهول است و هم نامی برای گودال جهان زیرین. این گودال در محلی قرار داشت که به نام آخر یا ابوالهول، خرو یا قهرو یا قاهره نامیده شد و اکنون نام پایتخت مصر است. درحالیکه ابوالهول به مجسمه ای بی جان فرو کاسته شده بود، صاحب گودال، الهه ای به نام "آخرت" بود که نامش فرم مادینه ی نام "آخر" برای ابوالهول است. جهان زیرین قلمرو آب های زیرزمینی است که به آب های هاویه ی آغازین و الهه اش اژدهای کلدانی تشبیه میشوند، اژدهایی که در اساطیر مصری با تمساح عوض میشود و مادر هورس در صورت فلکی حوت و بنابراین مادر عصر پسامسیحی است. درواقع مجسمه ی ابوالهول در قاهره روح هرم جیزه در همان محل به عنوان مابه ازای کوه کیهانی در قطب شمال بود که تاریکی حاکم بر قلمروش با تاریکی جهان زیرین در سفر روزانه ی خورشید عوض شده بود.:

“ANCIENT EGYPT”: GERALD MASSEY: V1: FISHER UNWIN PRESS: 1907: P330-340

از این جا میتوان فهمید که با فرافکنی چرخه ی سالانه ی خورشید به کل تاریخ –با فرض برابر گیری عیسی مسیح با خدای خورشید- ما الان در مرحله ی زمستان کم نور سال قرار داریم و ماتریالیسم افراطی دوران مدرن، پوششی استتتاری برای خدای نادیدنی است که همچنان شیری کمین گیر باقی مانده و قربانیانش هم تجسم هایی از خودش هستند که بیشترین نزدیکی را به واقعیتش دارند، بخصوص خدای اسلام. این که بت جهنمی خدای پنهان با کوه کیهانی و البته درخت کیهانی عوض شده است، مسلما محدود شدن خدا در تجسم زمینیش را مد نظر دارد و دقیقا به همین خاطر هم هست که درخت کیهانی با درخت علم یهود و درخت الفبای دروئیدها جای عوض کرده است. این را امروزه و در چارچوب تحقیقات زبانشناسی فراوان درباره ی محدود شدن روح انسان ها در جغرافیاهای خاص به محدودیت زبان میتوانیم رمزگشایی کنیم. مارک جرارد مورفی مدرس دانشگاه سنت مری، اسکاتلند، مرکز گیلیس است، جایی که او دوره‌هایی در مورد اخلاق، فلسفه، الهیات عرفانی و معنویت برگزار می‌کند، نشان داده است که این نوع تحقیقات، بر دیدگاه الهیاتی و آن هم الهیات مسیحی، تاثیرات بسزایی داشته اند.:

«در دانشگاه سنت مری، توییکنهام، نزد پروفسور پیتر تایلر درس خواندم که رویکردی ویتگنشتاینی در تحقیقات خود داشت، اما آن را مستقیماً در مورد پرسش‌های مربوط به شکل‌گیری معنوی در سنت کاتولیک به کار می‌برد. همانطور که علاقه‌مندان به فلسفه عموماً می‌دانند، ویتگنشتاین دو اثر اصلی نوشت: رساله ی منطقی-فلسفی و پژوهش های فلسفی، که به ترتیب نمایانگر اندیشه‌های اولیه و بعدی او هستند. در رساله، او این ایده را بررسی کرد که ساختار زبان، ساختار واقعیت را منعکس می‌کند و پیشنهاد کرد که محدودیت‌های زبان، محدودیت‌های جهان هستند. با این حال، آثار بعدی او این دیدگاه اولیه را نقد کرد و بر ماهیت متنوع و عملی بازی‌های زبانی در زندگی روزمره ی ما تأکید کرد. تأملات لودویگ ویتگنشتاین در مورد زبان و معنا، بر چندین فیلسوف دین قرن بیستم تأثیر گذاشته است. در این سخنرانی‌ها که در مورد چگونگی تأثیر محدودیت‌های زبان بر زیست‌جهان ما می‌آموختم، با چهره‌هایی مانند دی. زد. فیلیپس آشنا شدم که بر ماهیت متمایز زبان دینی تأکید دارند و استدلال می‌کنند که باید آن را در چارچوب اصطلاحات خودش فهمید و از مفهوم «بازی‌های زبانی» ویتگنشتاین الهام می‌گیرند. علاوه بر این، آموختم که چگونه نورمن مالکوم و پیتر وینچ، که آنها نیز با این ایده‌ها درگیر بودند، این دیدگاه را ترویج دادند که اعمال و باورهای دینی باید در چارچوب زمینه‌های زبانی و فرهنگی منحصر به فرد خود درک شوند. این دیدگاه ویتگنشتاینی، که توسط فیلسوفانی مانند راش ریس نیز مورد بررسی قرار گرفته است، گفتمان فلسفه ی دین را تغییر داد و آن را از صرفاً تأیید یا رد ادعاهای دینی دور کرد و به سمت درک عمیق‌تری از زندگی دینی که این ادعاها از آن ناشی می‌شوند، سوق داد. یکی دیگر از چهره‌های مهم در تلاش برای اتخاذ یک نظریه ی زبانی که فراتر از نظریه ی مطابقت به سمت انسجام حرکت می‌کند، هربرت مک کیب است. در قلب اندیشه ی او، دغدغه ی زبان و چگونگی ارتباط آن با خدا و روح وجود داشت. او استدلال می‌کند که زبان، برخلاف هر گونه ی دیگری، شکل جدیدی از زندگی و خود-تعالی را به حیوانات انسانی می‌بخشد. او همچنین اظهار می‌کند که توانایی انسان در پردازش اشکال به عنوان افکار با ادغام این اشکال در یک ساختار زبانی گسترده‌تر مرتبط است، ارتباطی که با ارتباط یک کلمه با کل زبان نمادین می‌شود. از نظر مک‌کیب، روح انسان یک عامل اثیری و دکارتی در درون ما نیست، بلکه ما موجودات زنده‌ای با توانایی خارق‌العاده برای صحبت کردن هستیم. روح داشتن، در کنار چیزهای دیگر، به معنای یک موجود سخنگو بودن است. مک‌کیب، به ویژه، سعی کرد الهیات آکویناس را از دریچه ی بینش‌های ویتگنشتاین در مورد کاربرد عملی زبان، بازتفسیر کند. این برای مک‌کیب به معنای به رسمیت شناختن این بود که زبان دینی، قوانین (یا «دستور زبان») خاص خود را دارد و نباید انتظار داشت که با قوانین سایر انواع گفتمان مطابقت داشته باشد. هدف، هدایت رابطه ی پیچیده بین زبان، حقیقت و واقعیت به شیوه‌ای است که به تمامیت باور دینی احترام بگذارد و در عین حال شرایط زبانی و فرهنگی را که درک ما از جهان را شکل می‌دهند، تصدیق کند. به عبارت دیگر، «تومیسم دستوری» هربرت مک‌کیب در پی یافتن راه میانه بین رئالیسم ساده‌لوحانه‌ای است که نقش زبان را در شکل‌دهی به درک ما از واقعیت نادیده می‌گیرد و یک ساختارگرایی رادیکال که هرگونه واقعیت پایدار یا عینی فراتر از ساختارهای زبانی ما را انکار می‌کند. بنابراین، آموزش من در فلسفه عمدتاً از نظر دامنه ی تحلیلی بود. با این حال، من به طور مداوم به سنت فلسفه ی قاره‌ای جذب می‌شدم، که (از دیدگاه من) به نظر می‌رسید برای متفکران و متکلمان سنت کاتولیک بسیار بازتر است. تایلر همچنین یک روانشناس و مدیر معنوی است و درباره ی کارل یونگ، ویلیام جیمز و دیگران به من آموخت. ما درباره ی تمرکز فزاینده بر تجربه در دین صحبت کردیم. علاقه ی من به معنویت، الهیات عرفانی، زبان و روانکاوی به دلیل تایلر افزایش یافت. روانشناسی جایگاه حیاتی در جهت گیری معنوی کاتولیک دارد. با درک رفتار، احساسات و فرآیندهای فکری انسان، یک مدیر معنوی می‌تواند به طور مؤثرتری چالش‌هایی را که فرد در سفر معنوی خود با آن روبرو می‌شود، مشخص و برطرف کند. ارتباط مؤثر در مورد مسائل معنوی کلیدی است و بینش‌های روانشناسی می‌تواند وضوح گفتگوها بین مدیر و فرد را افزایش دهد. ارتباط بین معنویت و سلامت روانی و عاطفی نیز قابل توجه است. یک مدیر معنوی آگاه به روانشناسی، برای تشخیص علائم پریشانی عاطفی یا روانی، ارائه مشاوره ی معنوی مناسب یا پیشنهاد کمک حرفه‌ای بیشتر، مجهزتر است. با گنجاندن دیدگاه‌های روانشناختی در مورد رشد، انگیزه و رفتار انسان، می‌توان راهنمایی معنوی را با نیازهای منحصر به فرد شخص، دقیق‌تر تنظیم کرد. یکی از مسائل اصلی که درک من از ایمان را به چالش کشید، نقد فراگیر تایلر از تجربه ی دینی بود. من همچنین بررسی کردم که چه تعداد از مفاهیم روانشناختی ریشه در چیزی دارند که به تعبیر ویتگنشتاین «مسئله ی زبان خصوصی» نامیده می‌شود. این مسئله نشان می‌دهد که اگر زبانی واقعاً خصوصی باشد - فقط برای یک نفر شناخته شده و برای دیگران غیرقابل بیان باشد - نمی‌تواند هیچ معیار معناداری برای صحت داشته باشد. چنین زبانی نامنسجم خواهد بود زیرا اصطلاحات آن، حتی توسط فردی که برای او خصوصی است، به طور مداوم قابل درک نیستند. این مفهوم با زیر سوال بردن بنیان و قابلیت اطمینان تجربیات روانشناختی و دینی درون‌نگر، مفاهیم سنتی را متزلزل می‌کند و به این معنی است که آنها ممکن است در چارچوب‌های زبانی مشترک غیرقابل انتقال یا حتی غیرقابل درک باشند. علاوه بر این، ویتگنشتاین این ایده را که «فرآیندهای درونی» زمینه اصلی درک پدیده‌های روانشناختی هستند، مورد انتقاد قرار داد. از نظر ویتگنشتاین، معنا در استفاده ی عمومی و مشترک از زبان پدید می‌آید. روش روانکاوی فروید، که شامل تفسیر رویاها، لغزش‌های زبانی و سایر «تجلیات» ناخودآگاه است، تلاشی برای بیان زبانی این فرآیندهای درونیِ مفروض است. تایلر در کتاب "بازگشت به عرفان"، تفسیری از ترزا آویلا ارائه می‌دهد و تأکید می‌کند که در معنویت، لزوماً تغییر در تجربه مهم نیست، بلکه دگرگونی جهان‌بینی زبانی مهم است. من معتقدم که این دیدگاه زبانی در مورد عرفان تا حد زیادی معتبر است. این دیدگاه با روندهای غالب سکولاریزاسیون و درونی‌سازی در مطالعات عرفانی مقابله می‌کند و دریچه‌ای تازه برای تفسیر مفاهیم الهیاتی اخیر ارائه می‌دهد. این چیزی بود که مرا به لاکان و مسئله ی معنویت رساند. من مسئله ی جهت‌گیری معنوی را از دیدگاه یک خوآنیست (پیرو یوحنای صلیبی) در مورد نوشته‌های لاکان بررسی کردم. اگر تایلر بر ویتگنشتاین و ترزا آویلا تمرکز می‌کرد، من هم همین کار را می‌کردم، اما از طریق نظریه ی زبان‌شناختی-روانکاوی لاکان. با این حال، رابطه ی معنویت کاتولیک با روانشناسی به طور فزاینده‌ای قطبی می‌شود. از یک سو، پیروان سرسخت آموزه‌های گاریگو-لاگرانژ وجود دارند ، در حالی که از سوی دیگر، طرفداران تقلیل‌گرایی احساساتی بر تجربه‌گرایی تأکید می‌کنند. هر دوی این دیدگاه‌ها، به‌ویژه هنگام پرداختن به مسائل مربوط به جهت‌گیری معنوی، چالش‌های مهمی را ایجاد می‌کنند. سنت‌گرایان در اردوگاه گاریگو-لاگرانژ تمایل دارند هرگونه تلاقی با روانکاوی و روان‌درمانی را کاملاً رد کنند، در حالی که دیگران اغلب خطر تلفیق روان‌شناختی با معنویت را به جان می‌خرند. اینها سوالاتی در مورد انسان‌شناسی مسیحی هستند. ما اغلب از مفاهیم قدیمی مدرسی و افلاطونی برای درک خودمان استفاده می‌کنیم. اما باید آنها را با دیدگاه‌های امروزی متعادل کنیم. ما نمی‌خواهیم ایده‌های ارزشمند قدیمی‌تر را نادیده بگیریم. اگر متفکران باستان امروز اینجا بودند، چگونه می‌توانستند از نظریه‌های مدرن برای توضیح درک خود از ساختار روح استفاده کنند؟ به عنوان مثال، برای ما کاملاً ضروری است که بینش‌های نوشته‌ها و اعمال معنوی یوحنای صلیبی را با آسیب‌شناسی‌های مدرن تروما (او نویسنده‌ای است که از زخم شروع می‌کند) متعادل کنیم، اما کاملاً اشتباه خواهد بود که مفهوم یوحنای صلیبی از "شب تاریک روح" را مترادف با افسردگی به معنای واقعی کلمه یا جستجوی نوعی تجربه ی تاریک وصف‌ناپذیر بدانیم که فقط توسط نوعی قوه ی عاطفی، در «اعماق» درون ما قابل تشخیص است. دنیس ترنر الهی‌دان ، دیدگاه متمایزی در مورد "شب تاریک روح" اثر یوحنای صلیبی ارائه داده است . برخلاف تفاسیر روان‌شناختی رایج که «شب تاریک» را به عنوان یک تجربه ی عرفانی با ویژگی ویرانی معنوی و فقدان خدا طبقه‌بندی می‌کنند، ترنر بر ماهیت غیرتجربی این مرحله ی عمیق تأکید می‌کند. از نظر ترنر، «شب تاریک» چیزی نیست که فرد متحمل آن شود یا آن را احساس کند؛ در عوض، چارچوب‌های تجربه و احساس را به چالش می‌کشد. این نمایانگر جنبه ی آپوفاتیک یا منفی عرفان است، جایی که خدا از همه ی مقولات فهم و درک انسانی فراتر می‌رود. ترنر با تأکید بر بُعد غیرتجربی، ماهیت رادیکال الهیات عرفانی یوحنا را برجسته می‌کند، جایی که خدا عمیقاً حضور دارد اما فراتر از محدوده‌های مفهوم‌سازی یا تجربه ی انسانی است. لاکان درکتاب "پیروزی دین"، ، به ویژه در «گفتار با کاتولیک‌ها»، مستقیماً به مضامین دینی می‌پردازد. لاکان بر تمایز بین باور و دانش تمرکز می‌کند. از نظر او، قدرت کلیسا در درک آن از ماهیت ایمان نهفته است. کلیسا می‌داند باور در کجا قرار دارد، به همین دلیل است که «پیروز خواهد شد». به گفته ی لاکان، روانکاوی در فضای مشابهی عمل می‌کند و نه با حقایق عینی، بلکه با حقیقت ذهنی سروکار دارد، حتی اگر تلاش کند از گفتمان علم تقلید کند. علاوه بر این، لاکان در «گفتار با کاتولیک‌ها» نشان می‌دهد که اگرچه فروید در واقع یک خداناباور بود، اما طنین توحید و پیش‌فرض‌های الهیاتی در نوشته‌های او طنین‌انداز است. او همچنین نشان می‌دهد که اگرچه مسیر اخلاقی فروید با آنچه او دیدگاه اخلاقی جهان باستان می‌نامد، همخوانی ندارد، اما از مسیح تقلید می‌کند. اما منظور او در اینجا این است که اخلاق در مورد بررسی کلمه (لوگوس) است که انسان را نه به عنوان یک روبنا، بلکه به عنوان زیربنایی که او را به سوی فداکاری و آرزویش هدایت می‌کند، تعیین می‌کند. لاکان همچنین مستقیماً به مسئله ی عرفان یونگ و جذابیت آن برای محیط کاتولیک به عنوان گرایش بیش از حد به عرفان عامیانه انتقاد می‌کند. با این حال، پرسش از رویکرد لاکان به عرفان به معنای دقیق کلمه در سمینار XX، «Encore»، یافت می‌شود، جایی که ژاک لاکان به مباحث عشق، رابطه ی جنسی و ماهیت معماگونه ی ژوئیسانس زنانه می‌پردازد. برخورد او با امر عرفانی ظریف است و دیدگاهی منحصر به فرد در چارچوب روانکاوی او ارائه می‌دهد. لاکان بین ژوئیسانس فالیک و شکل دیگری از آن که با زنانگی مرتبط است، تمایز قائل می‌شود. این نوع اخیر با امر عرفانی همسو است و بُعدی از رضایت را نشان می‌دهد که محدود به ساختارهای زبانی معمول نیست. در نظام مفهومی سه‌گانه ی لاکان از امر واقعی، امر نمادین و امر خیالی، امر واقعی نمایانگر چیزی است که از بازنمایی مستقیم گریزان است. به عنوان یک عنصر آپوفاتیک، امر عرفانی با این مفهوم از امر واقعی طنین‌انداز می‌شود. لاکان با ورود به قلمرو زنانگی، مفهوم «نه-همه» را معرفی می‌کند. او پیشنهاد می‌کند کسانی که از موضع عرفانی زنانه صحبت می‌کنند، کاملاً در مرزهای تعیین‌شده توسط گفتمان هنجاری محصور نمی‌شوند. بخشی از امر زنانه بدون قید و بند باقی می‌ماند و با شکل عرفانی یا مقدس ژوئیسانس تلاقی می‌کند. علاوه بر این، این «شیوه ی زنانه» دقیقاً هدف تحلیل به معنی واقعی کلمه است. من کاملاً معتقدم که همه ی مدیران معنوی باید درک کاملی از روانشناسی و روان‌درمانی داشته باشند، که منعکس کننده ی یک سنت دیرینه است. رویکرد لاکان به روانکاوی بیشتر با جهت‌گیری بنیادی یوحنای صلیبی همسو است. و بخشی از من واقعاً فکر می‌کند که لاکان با زیرکی سنت عرفانی کاتولیک را درک کرده است. این درکی بود که مشخصاً پیشامدرن بود و آن را خارج از دیدگاه روانشناختی عموماً «تجربه‌گرا»تر در رشد قرار می‌داد. در واقع، لاکان این را به وضوح بیان می‌کند وقتی می‌گوید:

پیچیدگی‌های مسیر معنوی که در طول قرن‌ها در مسیر مطالبه ی حقیقت - مطالبه‌ای که بدون شک با تجسم بی‌رحمانه این دیگری مرتبط است، اما در تلاش برای پاک کردن هرگونه محبت دیگری از دل و جان مردم، کار نسبتاً خوبی در آشکارسازی لایه‌های پنهان انجام داده است - بسط یافته‌اند. این کافی است تا روانکاو را مجبور به تکامل در منطقه‌ای کند که روانشناسی آکادمیک هرگز جز از طریق یک دوربین جاسوسی به آن نپرداخته است.

لکان واضح است؛ او آشکارا می‌گوید که جهت‌گیری معنوی از نظر تاریخی به دنبال حقیقت بوده است، حتی اگر این جستجو را از طریق یک لنز ذات‌گرایانه به تصویر کشیده باشد. این رویکرد سعی داشت عمیق‌ترین احساسات افراد را به طور غیرمستقیم پالایش کند. اگرچه روانشناسی آکادمیک از این حوزه غافل شده است، اما این حوزه برای روانکاو بسیار مهم است. با این وجود، لکان، به عنوان لکان، مجبور بود این نظریه‌ها را به طور غیرمستقیم در سمینارهای خود ارائه دهد، گویی برای مخاطبانی که عمیقاً به الهیات مشکوک هستند. ترسیم شباهت‌هایی بین تفسیر دنیس ترنر از «شب تاریک روح» اثر یوحنای صلیبی و رویکرد روانکاوی ژاک لاکان، شک و تردید مشترکی را نسبت به تجربه‌گرایی آشکار می‌کند. همانطور که ترنر معتقد است «شب تاریک» در برابر طبقه‌بندی به عنوان یک «تجربه» مقاومت می‌کند، کار لاکان نیز تأکید تجربی و درون‌نگرانه ی موجود در روانشناسی خود و روانشناسی عمق را نقد می‌کند. از نظر لاکان، عمق روان انسان را نمی‌توان صرفاً به عنوان مجموعه‌ای از تجربیات، احساسات یا درون‌نگری‌ها درک کرد؛ بلکه مانند زبانی با امیال ناخودآگاه مرموز و شبکه‌های نمادین خود ساختار یافته است. بنابراین، کار تحلیلی نه بر غوطه‌ور شدن در تجربیات یا کاوش در اعماق ایگو، بلکه بر کاوش در بازی پیچیده‌ی دال‌ها و حقیقت گفتاریِ روانکاوی شونده تمرکز دارد. این امر، تأکید ترنر بر حضور خدا به عنوان چیزی فراتر از مفهوم‌سازی یا تجربه‌ی انسانی را منعکس می‌کند و به ما یادآوری می‌کند که برخی از عمیق‌ترین جنبه‌های وجود، از دسته‌بندی‌های تجربی آسان می‌گریزند. برخلاف مک‌کیب، که طرفدار درک روح انسان به عنوان امری اساساً زبانی است، لکان بر ابعاد نمادین و ساختاری زبان و تأثیرات آنها بر ناخودآگاه تأکید می‌کند. از نظر مک‌کیب، روح تا حدی مانند زبان ساختار یافته است که می‌توانیم از زبان استفاده کنیم. در حالی که از نظر لکان، این ناخودآگاه است که مانند زبان ساختار یافته است. اگر مک‌کیب در پی رفع توهم روح به عنوان چیزی کوچک و شبح‌وار در درون ما بود، لکان نیز با مفهوم ناخودآگاه خود کاری مشابه انجام می‌داد. این به آن معنا نیست که لاکان مخفیانه یک کاتولیک معتقد بود - اگرچه برخی مغرضانه چنین استدلال می‌کنند - بلکه به این معناست که تقریباً چیزی عرفانی در مورد مفهوم او از امر واقعی و کاربرد آن وجود دارد. و چرا این تعجب‌آور نباشد زیرا لاکان مستقیماً در سمینار XX در مورد این موضوع صحبت می‌کند؟ من در مورد جزئیات پیچیده و چالش‌های مجموعه آثار لکانی بحث نخواهم کرد؛ دیگران که از من متبحرتر هستند، این کار را انجام داده‌اند. نکته ی اصلی من در اینجا این است که لکان برای سنت عرفانی کاتولیک احترام زیادی قائل بود. دیدگاه‌های او در مورد توسعه ی خود از طریق زبان و استفاده از آن در عمل بالینی، در اعمال معنوی کاتولیک اهمیت پیدا می‌کند. با به‌کارگیری برخی از نظریه‌های لکان، می‌توانیم از روند رو به رشد تجربه‌گرایی که در حال حاضر بسیاری از اعمال معنوی را شکل می‌دهد، فاصله بگیریم. آشنایی با نظریه‌های لاکان و درک کاربرد بالینی آنها برای بسیاری مفید خواهد بود. سه جنبه ی کلیدی از کار لاکان وجود دارد که من آنها را به ویژه ارزشمند می‌دانم: تأکید بر زبان و هنر گوش دادن، کاوش او در مورد «واقعیت» به عنوان حد و مرز، و اولویت دادن به دگرگونی و مواجهه ی ذهنی بر پدیده‌های صرفاً تجربی. هدایت معنوی، شکلی مقدس از گوش دادن است که شامل سه جزء جدایی‌ناپذیر می‌شود: روح‌القدس، راهنمای معنوی و شخصی که به دنبال راهنمایی است (راهنمایی‌شونده). در اصل، هدایت معنوی با هدف تقویت رابطه ی عمیق‌تر با خدا انجام می‌شود. روح‌القدس به عنوان نیروی هدایتگر عمل می‌کند و به طور فعال در زندگی هر دو، یعنی راهنما و رهرو، مشارکت دارد و آنها را به شناخت و ارتباط با حضور خدا ترغیب می‌کند. این یکی از عوامل متمایزکننده ی هدایت معنوی یوحنای صلیبی است. نقش مدیر معنوی این است که با دقت به تکانه‌های ظریف روح القدس در تجربیات مشترک فرد هدایت شونده گوش دهد و آنها را تشخیص دهد و درک آنها از نقش خدا در زندگی‌شان را تسهیل کند. این فرآیند به افراد کمک می‌کند تا دست خدا را در فعالیت‌های روزانه ی خود ببینند، رسالت‌های او را درک کنند و از موانعی که مانع پیشرفت معنوی آنها می‌شود، آگاه شوند. همه، از جمله مدیر معنوی، صرف نظر از مرحله‌ای که در سفر معنوی خود دارند، می‌توانند از تعامل با یک مدیر معنوی برای تعمیق رابطه ی خود با مسیح بهره‌مند شوند. مانند جهت‌گیری معنوی سنتی، تحلیل لکانی یک رشته ی شنیداری است که عملکرد متفاوتی دارد. من فکر می‌کنم می‌توان آن را «گوش دادن آپوفاتیک» نامید. این روش بدون گوش دادن به معنا گوش می‌دهد. ایده ی «سوم» در مرکز این مفهوم قرار دارد که به نظم نمادین در اصطلاحات لکانی اشاره دارد: قلمرو زبان، قوانین و هنجارهای اجتماعی که امیال و هویت‌های ما را شکل می‌دهند و ساختار می‌دهند. لکان ادعا می‌کند که «روح القدس ورود دال به جهان است». این قلمرو نمادین از تجربیات مستقیم فرد (خیالی) و جنبه ی غیرقابل درک و غیرقابل توصیف تجربه (واقعی) متمایز است. در تحلیل لکانی، تحلیلگر به معنای سنتی درمانی که به دنبال معنا یا تلاش برای درک مستقیم روایت بیمار است، گوش نمی‌دهد. در عوض، تحلیلگر "به صورت جانبی گوش می‌دهد". این بدان معناست که آنها به لغزش‌ها، گسست‌ها و ناهماهنگی‌های موجود در گفتمان فرد توجه می‌کنند. با انجام این کار، تحلیلگر به تجلیات ناخودآگاه گوش می‌دهد و هدفش تشخیص ساختارها و خواسته‌های زیربنایی است که به طور غیرمستقیم از طریق زبان بیان می‌شوند. به این ترتیب، تمرکز کمتر بر محتوای آشکار آنچه گفته می‌شود و بیشتر بر نحوه ی بیان آن، شکاف‌های روایت و ویژگی‌های زبانی است، زیرا این موارد اغلب بیشتر در مورد خواسته‌ها و تعارض‌های ناخودآگاه فرد مورد تجزیه و تحلیل قرار می‌گیرند. در این جلسات، آشکار می‌شود که افراد تحت روانکاوی با چیزی غیرقابل توصیف و گریزان دست و پنجه نرم می‌کنند. این جنبه ی گریزان همان چیزی است که لاکان آن را امر واقع می‌نامد. هدف محوری سفر روانکاوی، رسیدن به این مرز است. با مواجهه با این لبه، چارچوب زبانی که درک ما از جهان را می‌سازد، شروع به از هم پاشیدن می‌کند. این لحظه از خودگشایی عمیق، راه را برای تولد چیزی بدیع هموار می‌کند. برای یوحنای صلیبی، شب تاریک نمایانگر یک بحران معنوی عمیق است، زمانی که به نظر می‌رسد تمام مفاهیم آشنا از خدا و خود در حال از بین رفتن هستند. این یک مرحله‌ی تطهیر است، جایی که روح از تعلقات و آسایش‌هایش عاری می‌شود و آن را در ویرانی فرو می‌برد. به طور مشابه، در تحلیل لاکانی، رویارویی با امر واقعی - نقطه‌ای فراتر از زبان، نمادسازی و تجربه - منجر به فروپاشی جهان‌بینی تثبیت‌شده‌ی فرد می‌شود. همانطور که شب تاریک به عنوان یک مرحله‌ی گذار منجر به اتحاد صمیمانه‌تر با الوهیت در عرفان یوحنا می‌شود، مواجهه با امر واقعی در تحلیل لاکانی می‌تواند به درک جدید و دگرگون‌کننده‌ای از خود منجر شود. همانطور که ماری هلن بروس با اشاره به هدف زنانه‌ی عرفانی تحلیل در مورد «گذر» بیان می‌کند:

گذار از تحلیل‌شونده به تحلیلگر، بسیج منطق «نه-همه»، غوطه‌وری در ناشناخته‌ها است. این عبارت که در زبان فرانسه هم‌آوا است، می‌تواند به صورت «un» یا «One» خوانده شود. در واقع، مسئله، موافقت با اشغال آن جایگاهی است که جی.-ای. میلر، در دوره ی آموزشی خود در سال‌های ۲۰۰۷-۲۰۰۸، آن را به عنوان « place de plus personne» توصیف کرد - جایگاهی که دیگر هیچ‌کس در آن نیست. خلأ، پوچی. او با اشاره به اینکه حقیقت با ژوئیسانس مرتبط است، پیشنهاد داد که حقیقت در مورد خودش می‌گوید: "من شیطانم، من شیطانم، من مرا بی‌آبرو می‌کنم، من از من دفاع می‌کنم. من جاخالی می‌دهم، من فرار می‌کنم، من فرار می‌کنم، من جاخالی می‌دهم."

هر دو رویکرد بر ضرورت عبور از یک خلاء یا تهی بودن چالش‌برانگیز و اغلب دردناک برای رسیدن به حقیقت یا درک عمیق‌تر تأکید دارند. تأکید بر این نکته ضروری است که آموزه‌های معنوی یوحنای صلیبی و رویکرد روانکاوی لاکان، دو ماهیت متمایز هستند. این موضوع اهمیت ابعاد تجربی در معنویت و جهت‌گیری معنوی را تضعیف نمی‌کند. با این حال، در شرایط مدرن که در آن تجاری‌سازی گسترده ی آنچه که ممکن است توسط دنیای دیجیتال «تجربه‌گرایی مثبت» نامیده شود، همراه با رویکرد درمانی رقیق‌شده‌ای که اغلب با اصول اخلاقی اشتباه گرفته می‌شود، وجود دارد، دلیلی قانع‌کننده برای یک مسیر معنوی همسو با شکلی از روانکاوی وجود دارد که صرفا تجربه یا قانون‌گرایی سختگیرانه را در اولویت قرار نمی‌دهد. در جهت‌گیری معنوی، نیاز مبرمی به احیای زبانی متمرکز بر مواجهه با خدا وجود دارد که منجر به تحول عمیق می‌شود، نه صرفاً انباشت سرمایه ی معنوی یا عاطفی.»:

“The Return to the Mystical: Jacques Lacan, John of the Cross, and the Christian Tradition”

by Mark Gerard Murphy: church life journal of university of notredam: August 25, 2023

شاید خدا وقتی انکار میشود، راحت تر کمین میکند و بهتر میتواند موانع روحانی سر راه انسان های طالب حقیقت را تضعیف کند، امری که در آشکارگی و در حالتی که اسیر محدودیت های زبانی شده است و شرایع دست و پایش را بسته اند ممکن نمیگردد.

کوآنتوم اطلاعاتی: از جن های ترک زبان جادوگر تا ریش آخوندی کورش (بخش2)

تالیف: پویا جفاکش

وقتی روانکاوی میگوید آدمیزاد به طور معمول خود را در بیرون و در انسان های دیگر میجوید، طبیعتا باید این را هم در نظر بگیرد که این فرافکنی بنا بر پیشزمینه ی ذهنیتی عمیقا مذهبی انسان، باید همه چیز را منظوری از چیز دیگری برداشت کند و حتی اشتباه بگیرد. فروید علیرغم برگرفتن بسیاری از عقایدش از کابالا یا عرفان یهود، به خاطر همان رویکرد به شدت ماتریالیستیش، به این موضوع نپرداخت ولی شاگردش یونگ گویی که فروید را از روی سرش به روی پاهایش برمیگرداند مسئله ی کهن الگوها و ناخودآگاه جمعی و دوام استعاره های گذشتگان در ته ذهن آیندگان را مطرح کرد. ازجمله یونگ به این موضوع پرداخت که مادر و معشوقه در ذهنیت فرد انسانی، تا حدود زیادی جانشین الهه و مادر-زمین و از طریق او استعاره از جهان فیزیکی با همه ی نعمت ها و خطراتش میباشند. به احتمال زیاد، فروید هم چنین چیزی پشت ذهنش داشت که اینقدر روی مسئله ی مادر و معشوقه و بخصوص عوض کردن جای آنها در ذهنیت مرد تاکید مینمود. اتفاقا در کتاب یادشده مقاله ای از سال 1922 به نام «برخی مکانیسم های نوروتیک در حسادت، پارانویا و همجنس خواهی» هست که از آن، عوض شدن جای مادر/معشوقه و جامعه در موقع بروز حسادت بین مردها قابل استنباط است. موضوع به این برمیگردد که آیا مرد حاضر است با مرد دیگری آنقدر احساس صمیمیت کند که از موفقیت او در جامعه خوشحال شود یا برعکس به او حسادت کند و چنین حسادتی قابل تعویض با حسادت یک مرد به مرد دیگری است که فکر میکند و گاهی فقط توهم میزند میخواهد معشوقه ی او را تصاحب کند. فروید در مقاله ی فوق، این نوع حسادت ها را آغاز شده به حسادت یک پسر به برادرش میداند وقتی که مادر به جای او برادر نامبرده را ستایش میکند. درابتدا او از برادرش کینه میگیرد ولی کم کم با تغییر کینه به علاقه، سعی میکند از موفقیت برادرش خوشحال شود و این کم کم به نوعی همجنسگرایی می انجامد که یکی از پایه های ارتباط صمیمانه بین اعضای جامعه است. فروید در این باره مینویسد:

«در مواردی که من مشاهده کرده ام، این مکانیسم فقط به گرایش های همجنس خواهانه ای منجر شده که دگرجنس خواهی را حذف نکرده و دربردارنده ی هراس از زنان نیست. میدانیم که تعداد قابل توجهی از همجنس خواهان به واسطه ی رشد بارز تکانه های غریزی اجتماعیشان و نیز با وقف خویش برای منافع جامعه مشخص میشوند. به عنوان توضیح نظری این موضوع، اغواکننده است بگوییم به طور کلی مردی که در مردان دیگر، ابژه های عشق بالقوه ای میبیند، رفتارش با مردان قطعا متفاوت از رفتار مردی است که در بدو امر، مردان دیگر را رقیب خود در رابطه با زنان میداند. تنها ایرادی که به این دیدگاه وارد است این است که حسادت و رقابت نیز نقش خود را در عشق همجنس خواهانه ایفا میکنند و این که جامعه ی مردان، این رقبای بالقوه را نیز شامل میشود. با این حال، جدا از این توضیح تامل برانگیز، این حقیقت که انتخاب ابژه ی همجنس خواهانه به وفور از غلبه ای زودهنگام بر رقابت با مردان سرچشمه میگیرد، قطعا حاکی از ارتباطی است که میان همجنس خواهی و احساس اجتماعی وجود دارد. ما در پرتو آموزه های روانکاوی عادت کرده ایم که احساس اجتماعی را نتیجه ی والایش نگرش همجنس خواهانه به ابژه ها بدانیم. به نظر میرسد در همجنس خواهانی با علایق اجتماعی چشمگیر، تفکیک احساس اجتماعی از انتخاب ابژه به طور کامل به انجام نرسیده است.» ("کودکی را میزنند": زیگموند فروید: گردآوری و ترجمه ی مهدی حبیب زاده: نشر نی: 1402: ص94-93)

در کفه ی دیگر ترازو، حسادت جنسی افراطی مردی که به همسر یا معشوقه اش بدبین است، در سه لایه توصیف میشود: 1-حسادت رقابتی یا بهنجار 2-حسادت فرافکنی شده 3- حسادت توهمی. به نوشته ی فروید، در پایه، حسادت رقابتی «ترکیبی است از اندوه، درد از دست دادن ابژه ی محبوب و نیز زخم ناشی از نارسیسیسم تا آنجا که این زخم از آن زخم دیگر (از دست دادن محبوب) متمایز شود. علاوه بر این، حسادت، ترکیبی است از احساس دشمنی نسبت به رقیب پیروز و همچنین کم و بیش مقداری خودملامتگری که در تلاش است ایگوی خود سوژه را مسبب این از دست دادن قلمداد کند... این احساس در برخی افراد، به شیوه ای دو جنس خواهانه تجربه میشود. یعنی به بیان دیگر، مسئله تنها این نیست که یک مرد در رابطه با زنی که محبوبش است، احساس درد کرده و نسبت به مردی که رقیبش است، احساس نفرت داشته باشد، بلکه او همچنین در رابطه با مردی که به طور ناخودآگاه محبوب او است احساس اندوه میکند و از آن زن نیز به مثابه رقیبش نفرت دارد و این مجموعه ی احساسات اخیر، به شدت بر حسادت وی می افزاید. من حتی مردی را میشناسم که بنا به گزارش خودش، طی حملات حسادت، با تجسم خودآگاهانه ی خویش در جایگاه زن بی وفا، دستخوش رنج فزاینده و عذاب های تحمل ناپذیری میشد. این شخص احساس درماندگی ای را که پس از آن بر او غلبه میکرد و همینطور تصاویری را که برای توصیف حال و روزش به کار میبرد –همچون پرومتئوس در برابر منقار کرکس و یا اسیر در لانه ی مارها- به تاثیراتی نسبت میداد که از چندین تجربه ی خشونتبار همجنس خواهانه در دوران کودکی حاصل شده بودند. حسادت از نوع دوم یعنی حسادت فرافکنی شده، هم در مردان هم در زنان، یا از خیانت واقعی خود آنها در زندگی ناشی میشود و یا بر اثر سرکوب میل به خیانت به وجود می آید. در تجربه ی روزمره میتوان به این حقیقت پی برد که تعهد را خصوصا آن درجه ای از تعهد که در ازدواج مورد نیاز است، تنها میتوان با وجود پذیرش وسوسه های مداوم حفظ کرد. با این حال هر کس این وسوسه ها را در خود انکار کند، فشار آنها را با چنان شدتی احساس خواهد کرد که در خوشبینانه ترین حالت، باید مکانیسمی ناخودآگاه برای تسکین این موقعیت به کمک وی بیاید. او میتواند چنین تسکینی –و درواقع تبرئه ای از سوی وجدانش- را با فرافکنی تکانه های خیانت آمیز خودش به شریکی که به او وفادار مانده، به دست آورد. این انگیزه ی قوی میتواند از آنچه سوژه از تکانه های ناخودآگاه مشابه در شریکش ادراک میکند بهره ببرد تا او خود را چنین توجیه کند که احتمالا دیگری هم چندان بهتر از خودش نیست. نگاه کنید به ترانه ی دزدمونا: «من عشق خود را عشقی دروغین خواندم، اما او (آن مرد) درعوض چه گفت؟ "اگر من به زنان بیشتری اظهار عشق کنم، تو در بر مردان بیشتری خواهی خفت."» (بخشی از ترانه ای که دزدمونا قبل از صحنه ی به قتل رسیدن، برای ندیمه اش امیلیا میخواند: اتللو، پرده ی چهارم، صحنه ی سوم). آداب و رسوم اجتماعی، با اعطای مقدار مشخصی آزادی عمل به هوس زن متاهل برای جذب کردن و نیز به عطش مرد متاهل برای فتح کردن، این شرایط جهان شمول را با درایت خوبی مد نظر قرار داده اند به امید آن که این تمایل اجتناب ناپذیر به خیانت، درنهایت سوپاپ اطمینانی یابد و بی ضرر شود. مطابق عرف، قرار نیست هر شریک، دیگری را برای این سوق یافتن اندک به سوی خیانت مقصر بداند و معمولا این شرایط سبب میشود میلی که توسط ابژه ی جدید بیدار شده، راه ارضای خود را در نوعی بازگشت به وفاداری به ابژه ی اصلی بیابد. با وجود این، شخص حسود قادر به تشخیص این رسم مدارا نیست. او در صورتی که روند تعهد در رابطه خدشه دار شود، به چیزی به منزله ی توقف یا بازگشت باور ندارد، همچنین به این که یک معاشرت معمولی میتواند حفاظی در برابر خیانت واقعی باشد قائل نیست. در درمان چنین شخص حسودی، باید از بحث کردن با وی بر سر مسائلی که مبنای شک و تردیدهای او قرار گرفته اند پرهیز کرد، تنها میتوان او را مجاب کرد مسئله را از زاویه ای دیگر ببیند. درواقع حسادتی که از چنین برون فکنی ای برمیخیزد، خصلتی توهمی دارد. با این حال، حسادت میتواند در معرض کار روانکاوانه قرار بگیرد تا فانتزی های ناخودآگاه سوژه مبنی بر خیانت پیشگی خودش را به وی بنمایاند. با در نظر گرفتن سومین نوع حسادت، یعنی حسادت واقعا توهمی، وضع از این هم بدتر میشود. این حسادت نیز ریشه در تکانه های سرکوب شده ی معطوف به خیانتپیشگی دارد، اما در این موارد ابژه با سوژه همجنس است. حسادت توهمی چیزی به جا مانده از یک همجنس خواهی است که دوره اش به پایان رسیده و به درستی جایگاهش را در میان اشکال کلاسیک پارانویا پیدا کرده است. این حسادت که به منزله ی تلاش برای دفاع در برابر یک تکانه ی همجنس خواهانه ی بیش از حد نیرومند است، در یک مرد از چنین فرمولی تبعیت میکند: "من آن مرد را دوست ندارم، آن زن او را دوست دارد." در نمونه ای از حسادت توهمی، باید آماده بود تا ته نه تنها حسادت نوع سوم، بلکه هر سه نوع حسادت را مشاهده کرد.» (همان: ص 82-79)

در پاراگراف بعد فروید مینویسد: «به دلایل شناخته شده ای، موارد پارانویا معمولا برای تحقیق و پژوهش روانکاوانه مناسب نیستند. با این حال من اخیرا طی مطالعه ای با تمرکز بر دو بیمار پارانویایی موفق به کشف چیزی شده ام که برایم تازگی دارد.» و یکی از آنها «مربوط است به یک مرد نسبتا جوان با یک پارانویای کاملا رشدیافته ی حسادت که ابژه ی آن همسر وفادار و معصومش بود. در آن زمان او دوره ی متلاطمی را که طی آن، توهم به شکل بی وقفه ای تسخیرش میکرد، پشت سر گذاشته بود. زمانی که او را ملاقات کردم، تنها در معرض حملات مجزایی بود که چندین روز طول میکشیدند و در کمال شگفتی به طور منظم روزهایی بروز می یافتند که شب قبل از آن، او با همسرش آمیزش داشته؛ آمیزشی که ضمنا برای هر دوی آنها رضایتبخش بود. میتوان نتیجه گیری کرد که پس از هر بار ارضای لیبیدوی دگرجنس خواهانه، مولفه ی همجنس خواهانه نیز که توام با این کنش جنسی تحریک شده بود، در حملات حسادت به دنبال راه خروجی برای خود بوده است. داده های چنین حملاتی از اشاراتی کم اهمیت مانند عشوه گری کاملا ناخودآگاه همسرش که مورد توجه دیگران قرار نمیگرفت، بیرون کشیده میشد. همسرش بی هیچ تعمدی مردی را که کنارش نشسته بود با دستش لمس کرده بود، رویش را بیش از حد به طرف آن مرد برگردانده بود و یا نسبت به زمانی که با شوهرش تنها است، بیش از حد لبخند زده بود. شوهرش به شکل فوق العاده ای نسبت به تمام این تجلیات ناخودآگاه همسرش تیزبین بود و همواره میدانست چطور به درستی، این نشانه ها را تعبیر کند طوری که درباره ی این موضوع واقعا همواره حق با او بود و لذا گذشته از اینها میتوانست برای توجیه حسادتش به تحلیل روانکاوانه هم متوسل شود. درواقع ناهنجاری او تقلیل یافته بود به این که با دقت بیشتری مراقب ذهن ناخودآگاه همسرش باشد و سپس آن را بسیار بزرگتر از چیزی تلقی کند که هر کس دیگری میتوانست درباره اش فکر کند. لازم به ذکر است که کسانی که از پارانویای اذیت و آزار رنج میبرند، دقیقا به همین روش عمل میکنند. آنها هم نمیتوانند چیزی را در دیگر آدم ها بی تفاوت تلقی کنند. آنها هم اشارات کم اهمیتی را که آدم های ناشناخته ی دیگر از خود بروز میدهند، دریافت میکنند و در ارجاعات توهمیشان به کار میگیرند. معنای نهفته در این ارجاع توهمیشان این است که آنها از تمام آدم های بیگانه توقع چیزی چون عشق را دارند. اما این آدم های بیگانه هیچ چیزی از این نوع به آنها ابراز نمیکنند. آنها به یکدیگر میخندند، عصایشان را در هوا تکان میدهند و حتی هنگام عبور از کنار شخص، آب دهان بر زمین می اندازند؛ هیچ کس زمانی که شخص مورد علاقه اش در کنارش باشد، هرگز چنین کارهایی نمیکند. فرد فقط زمانی چنین کارهایی میکند که نسبت به عابر کناریش کاملا بی تفاوت باشد و او را نادیده بگیرد. همچنین با در نظر گرفتن خویشاوندی بنیادین مفاهیم "بیگانه" و "دشمن" میتوان دریافت که شخص پارانویایی در طرز تلقیش از این بی تفاوتی به صورت نفرت، یعنی چیزی در تضاد با درخواستش برای عشق، چندان هم در اشتباه نیست. کم کم میتوان دریافت تاکنون گفتن این که آدم های حسود و پارنویایی های اذیت و آزار، ازآنچه تمایل ندارند در خویش شناسایی کنند، به جانب دیگران برون فکنی میکنند، تشریح نابسنده ای از رفتار این آدم ها بوده است. این افراد قطعا چنین میکنند اما خصلت ها و رفتارهای فوق را به جای چندان دوری هم برون فکنی نمیکنند یعنی جایی که از پیش چیزی از این دست وجود نداشته باشد. آنها هدایت خود را به دست فهمشان از ناخودآگاه سپرده و توجهی را که از ذهن ناخودآگاه خود دریغ کرده اند، به سوی اذهان ناخودآگاه دیگران معطوف کرده اند. شوهر حسود ما به جای خیانت خودش، خیانت همسرش را احساس میکند. او با آگاهی از ناخودآگاه همسرش و بزرگ جلوه دادن بیش از حد آن، موفق میشود ناخودآگاه خود را محفوظ نگه دارد. اگر این مثال را قابل تعمیم بدانیم، میتوان نتیجه گرفت خصومتی که بیمار پارانویایی آزاردیده در دیگران میبیند، بازتاب تکانه های خصمانه ی خودش بر ضد آنها است. از آن جا که میدانیم در بیمار پارانویایی دقیقا محبوب ترین شخص میان همجنس های او است که به آزارگرش تبدیل شده، این سوال پیش می آید که این وارونگی احساس از کجا نشئت میگیرد. پاسخ این سوال دور از دسترس نیست. دوسویگی احساس که حضوری مداوم و همیشگی دارد، آن را به وجود آورده و عدم برآورده شدن تقاضایش برای عشق، آن را تقویت میکند. درنتیجه این دوسویگی برای بیمار پارانویایی آزاردیده همان نقشی را ایفا میکند که حسادت برای بیمار آن ایفا میکرد، یعنی دفاعی در برابر همجنس خواهی.» (همان: ص85-83)

در پایان این پاراگراف، مترجم در زیرنویس، اشاره میکند که «مقاله ی حاضر، یکی از منابع اصلی مطالعات لکان درباره ی پارانویا بخصوص رساله ی دکترای او بوده است ضمن آن که آن را در سال 1932 به فرانسه ترجمه کرده بود. از نظر وی، چهره های آزارگر موجود در سمپتوم های پارانویا بیانگر تصویر ایدئالیند که سوژه از خویش در ذهن دارد. این موضوع با پیوند عمیقی که فروید دراینجا میان پارانویا و همجنس خواهی قائل میشود، همخوانی دارد.» از روی این سخن میتوان این الگوپردازی را نیز موجه دانست که درست به مانند برخورد افراد با افراد معمولی، در برخورد افراد با رهبران جامعه نیز طبیعی است که شخص بر اساس ایدئالی که در ذهن دارد، از رهبر خاصی یک خدای مهربان بسازد و بعد از سرخوردگی از او، عشقش به رهبر به تنفر تبدیل شود ولی هنوز به دنبال رهبر دیگری با ایدئال های مشابه بگردد. این یکسان بودن ایدئال ها کار را برای کسانی که از اول اطلاعات فرهنگ ساز را منتشر کرده اند راحت میکند. درواقع توجه افراطی به ظاهر –درست مانند آنچه در بیمار پارانویایی بروز میکند- با پراکنش اطلاعات در جامعه، آنقدر طبیعی و بلاتردید میشود که حتی لازم نیست کسی را بیاورید که به آنچه میگوید اعتقاد داشته باشد.

این یک نمونه ی رسوا از این عملکرد همین اخیرا در مصاحبه ی اویدور لیبرمن از سیاستمداران اسرائیلی منتقد بنیامین نتانیاهو در گفتگو با شبکه ی "کان" اسرائیل افشا شد. لیبرمن مدعی شد که نتانیاهو دارد از داعش به عنوان سلاحی علیه حماس استفاده میکند و خطری جدی را از جانب آنها متوجه مردم غزه و منطقه میکند همانطورکه به گفته ی لیبرمن، قبلا اسرائیل از حماس به عنوان سلاحی علیه گروه های فلسطینی دیگر استفاده کرد. رهبر داعشی هایی که لیبرمن میگوید، یک قاچاقچی مواد مخدر به نام یاسر ابوشباب است که به لطف حمله ی اسرائیل به غزه از زندان آزاد شد و حالا ادعای احیای اسلام را میکند و قصد نبرد با بدکاران و کفار را کرده است آن هم درحالیکه تمام افراد رده بالای جریانش اراذل و اوباش بدنام محله ها هستند. نتانیاهو در واکنش به لیبرمن او را به سبب افشای اطلاعات مورد انتقاد قرار داد، ولی نه فقط این نقشه را تایید کرد بلکه ایده ی خوبی توصیف نمود. برای سیاستمدارانی مثل نتانیاهو اصلا مهم نیست که یک قاچاقچی مواد مخدر مثل ابوشباب چقدر ممکن است نگران گسترش راستی و درستس در جهان به کمک شرع اسلام باشد، مهم این است که در ازای پولی که میگیرد خوب ادا دربیاورد و شما میتوانید مطمئن باشید که قبلا که رسانه ها نبودند و اخبار سریع منتشر نمیشدند، هزاران عدد از این ابوشباب ها در مقام مردان مقدس در صدر مذاهب مردم نشستند و تا توانستند شراب نو در بطری کهنه به مردم فروختند.

میتوان گفت این نوع عوض کردن الگو نه فقط درباره ی رهبران سیاسی بلکه درباره ی نمادهای تاریخی و فرهنگی هم صادق است. مثلا در ایران که قبلا منبع بزرگ صدور اسلام انقلابی در جهان بود ولی حالا حنای رهبران دینیش پیش بخش بزرگی از مردم خودش رنگ ندارد، امپراطوری پارس باستان به عنوان بدیل جمهوری اسلامی آنها معرفی میشود. ولی شما تغییر معنی داری در ظاهر نمادهای مربوطه نمیبینید. از کل شاهان پارس، فقط کورش در بوق و کرنا میشود چون مرد مقدسی است که یهود را از ستم بابلی ها نجات داده است و همین ثابت میکند که او یکتاپرست است. بنابراین او هنوز مثل آخوندهای بدنام، درصدد گسترش مذهب راستین یهود است ضمن این که او و همه ی شاهان پارسی بی نام موقع رسم شدن در نگاره ها درست مثل آخوندها در لباس بلند و با ریش انبوه تصویر میشوند و حتی صورتشان در نگاره ها همانقدر دراز است که صورت های کلیشه ای آخوندها و البته خاخام ها در کاریکاتورها. به لطف حکومت طولانی جمهوری اسلامی، الان به جز الگوی سیاستمداران تمام غربی دوره ی پهلوی، تنها الگوهای موجود در صحنه همین دو مدلند که به دروغ به عنوان تنها مدل های ایران باستان و ایران مفتوح عرب ها جا زده شده اند. با توجه به شدت ترک ستیزی حکومت پهلوی و جریان فرهنگی سابق جمهوری اسلامی که انحطاط ایران و اسلام را به حکومت ترک ها و حمله ی مغول ها نسبت میداد، اکنون هزار سال حکومت عشایر ترک و مغول به طور کامل از حافظه ی جمعی ایرانی پاک شده و انحطاط ایران به جای غزنویان و سلجوقیان که حتی نامشان هم برای مردم ناآشنا است با خود حمله ی عرب شروع میشود. الان در ذهن بیشتر مردم، ما از مرگ کورش یک دفعه دوازده قرن جهش میکنیم و وارد حمله ی مصیبتبار عرب میشویم و بعد از آن باز 12قرن جهش میکنیم و یک دفعه وارد دوره ی قاجار میشویم که در بازنمایی همه چیز هستند جز ترکمن. این قطعا شمه ی دیگری از جریان جهانی حذف خاطره ی تاتارها از تاریخ است. طبق معمول، مذهبی (آخوندی) و سکولار (ناسیونالیست باستانگرا) علیرغم فحش دهی به هم، با هم در این نقشه متحدند. اما چیزی که از نظر دور مانده، این است که اولین بار، جریان غربگرای پهلوی بود که تبلیغ کورش و ایران باستان را به موازات تبلیغ ترک ستیزی با شاهنامه ی فردوسی پیش برد و هنوز هم مبلغان یکتاپرستی کورش، همین غربگراهای دشمن با حکومت یکتاپرستان آخوندیند. از این موضوع نباید متحیر شد چون کورش پیش از این که الگوی ایران شود الگوی روم بوده و این در منابع عتیق تاریخ غرب مورد توجه بوده است و درواقع تبلیغ ایران باستان برای لیبرال کردن ایران در تقلید از تبلیغ یونان و روم باستان برای لیبرال کردن اروپا و امریکا رایج شده است.

گادفری هگینز به این موضوع توجه میکند که اگوستوس اولین امپراطور روم در منابع تاریخ روم، به «پدر کشور» شهره بوده و همان منابع، سیروس –نسخه ی یونانی کورش- را نیز به همان عنوان خوانده اند. هگینز یادآوری میکند که منابع تاریخ چهار قرن اول امپراطوری روم در جریان اکادمیک فرانسه توسط DE POUILLY و ABBE SALLIERزیر سوال رفته است چون به نظر میرسید این منابع نه حاوی تاریخ واقعی بلکه نوعی مذهبسازی بر اساس کیش پرستش امپراطور و حکمران ایزدی و استوار بر شبیه سازی حکمرانانی جدیدتر به صورت امپراطوران معظم باستانی بوده باشند. توجه کنیم که در تاریخ رسمی، بعد از این چهار قرن، دوران حکومت کنستانتین کبیر از راه میرسد که مسیحیت را بر روم تحکیم میکند و پایتخت را از رم ایتالیا به شهری که خود ساخته است یعنی کنستانتینوپول یا قستنطنیه (استانبول کنونی) منتقل میکند. روم مسیحی کنستانتین، یک روم یونانی است و نباید تعجب کرد که بسیاری از منابع جعل شده، به زبان یونانی باشند و افسانه های یونانی و رومی شبیه به هم ساخته شده باشند، مثلا سفرهای انئاس تروایی جد بنیانگذاران رم در دریای مدیترانه در افسانه های لاتین، شبیه سفرهای دریایی ارگونات ها در افسانه های یونانی باشد. از طرفی امپراطور روم به عنوان تجسد زمینی ژوپیتر شاه خدایان، با کریست یا مسیح به عنوان تجسد زمینی یهوه رئیس دربار آسمانی در نزد یهود قابل تطبیق است. بنابراین کاملا ممکن است که الگوی رایج امپراطوران رومی، یکی از نسخه های اولیه ی کریست باشد که بعدا از سزارها مجزا شده است. هگینز یادآوری میکند که کورش هم در تورات، مشیا یا مسیح نامیده شده و نام کریست هم احتمالا تلفظ دیگر نام کورش است. از طرفی نام سیروس/کورش تلفظ دیگری از سور/آسور/آسیروس/آسار به معنی پادشاه و رئیس است و همین کلمه به صورت هاسار و نهایتا سزار و قیصر، عنوان امپراطوران روم شده است. بنابراین هگینز روی اثری به زبان یونانی انگشت میگذارد که عنوانش سیروپدیا و منسوب به گزنفون است و از سیروس، یک شاه آرمانی و یک قهرمان بزرگ میسازد، قهرمانی که به نظر هگینز، برای الگوسازی پرستش فرمانروا در امپراطوری روم مسیحی ساخته شده است. از طرفی نام کورش معادل نام کورس برای آپولو خدای خورشید است. خورشید در یک چرخه ی 360روزه یک سال را که یک دوره ی کامل است پشت سر میگذراند. وقایع مهم تاریخ روم هم بر اساس چرخه های 360ساله تنظیم شده اند. از نابودی تروآ و فرار انئاس از آنجا تا تاسیس رم توسط اعقابش 360سال طول میکشد. ازآنجا بعد از گذشت 360سال، حمله ی گاول ها به روم را داریم که احتمالا یک نسخه ی اولیه از نابودی رسمی رم سابق بوده است. بعد از گذشت 360سال، به فتح اسکندریه ی مصر توسط رومی ها میرسیم که احتمالا این هم یک نسخه ی دیگر فتح رم سابق توسط یک جریان جدید بوده است. 360سال جلو میرویم و به انتقال پایتخت از رم ایتالیا به قستنطنیه توسط کنستانتین کبیر میرسیم. ظاهرا همه ی اینها یک داستان را نشان میدهند که مثل سال خورشیدی مداوم از آخر به اول و باز از اول به آخر میرود و آن، عوض شدن یک رم با رم دیگری است. شاید بهترین سند بر این درجازنی، این باشد که کنستانتین، مجسمه ی پالادیوم را که نشان اجداد تروایی بنیانگذاران رم بود، از رم ایتالیا به قستنطنیه منتقل کرد و آن را بدل به مجسمه ی مریم مقدس نمود. تصور میشد که این مجسمه که بیشتر با پالاس آتنا الهه ی رومی تطبیق میشد، درابتدا متعلق به کریسا دختر آپولو بوده است که به همسری داردانوس شاه منطقه ی روبروی تروآ در تراس درآمده بود. این نکته از آن جهت اهمیت دارد که قستنطنیه هم در محل تراس بنا شد و دو ساحل آسیایی و اروپایی آن در محل تنگه ی بسفر را متحد نمود طوری که انگار کنستانتین، چیزی مثل رم را که از جای خود منحرف شده بود به اصل خود برگردانیده است. این فقط یک سابقه تراشی برای جلوگیری از سوء ظن به بدعت انجام شده است یعنی باید بپذیریم که محل رم از جای سابق خود تغییر یافته است. در این مورد، این نکته هم جالب است که به گفته ی هگینز، بخشی از تراس، رومیلا –نامی نزدیک به روم- نامیده میشد و این رومیلا تا مقدونیه تداوم داشته است. بدین ترتیب میشد گفت امپراطوری کنستانتین یونانی است چون در اساس همان امپراطوری یونانی زبان اسکندر مقدونی است که او هم در شرق نامبردار به رومی بود. درواقع اسکندر به عنوان تجسد زمینی زئوس –نسخه ی یونانی ژوپیتر- نسخه ی یونانی سزارهای لاتین بود. اما احتمالا نه اسکندر برای مقدونیه اصل بود و نه سزارها برای رم لاتینی. این را فاتحان ترک قستننطنیه که صاحبان امپراطوری عثمانی بودند بهتر تشخیص داده اند. آنها که هنوز کشور خود را "روم" ROUM میخواندند بنا بر اطلس ویلکینسون، روم اصلی را فریجیه تعیین کرده اند. در فریجیه هم مکانی به نام قیصریه –قلمرو سزارها- داریم و هم جایی به نام تروآ و هم یک کوه به نام الیمپوس –همنام با کوه اقامتگاه خدایان یونان- و هم محلی به نام هادریانی (به نام امپراطور هادریان) که اکنون ادرنه نامیده میشود. همانجا «خلیج سامسون» را داریم که ارتباط با اساطیر کتاب مقدس یهودی-مسیحی را نشان میدهد و همچنین رودی به نام فرات داریم که همنام رود مهم بابل است. توجه کنیم که درست مثل روم یونانی قستنطنیه که در هجوم ترک های عثمانی از بین رفت، در مورد روم لاتینی غرب هم گفته میشود که آن در اثر حمله ی هون های آتیلا آنقدر صدمه دید که از بین رفت و از نو ساخته شد. بنابراین کاملا ممکن است که روم عثمانی و روم لاتینی، هر دو، نتیجه ی نابودی روم فریجی باشند و نقش ترک ها در ایجاد هر دو روم، باعث شده باشد تا بعضی از خصوصیات یک امپراطوری ترکی به روم باستانی که بنیاد روم های غربی و شرقی خوانده شده است و همچنین به حکومت های تراسی و مقدونی نسبت داده شده باشد. آتیلا رهبر هون ها خود میتواند حلقه ی رابط کورش و سزارها باشد. آتیلا در فلسطین و در کرانه های دریای سدوم درس خوانده است، گزارشی که میتواند با وجود محلی به نام اسکیتوپولیس به معنی شهر اسکیت ها در "بیت شان" در فلسطین مرتبط باشد. ولی پایتخت آتیلا جایی در اروپا بوده و به نام های بابل، شوش susa و بودا buda نامیده شده است که دو نامجای اول، نام های پایتخت های کورش و پارس ها هم هستند درحالیکه buda ارتباط با budha و دین بودیسم را نشان میدهد. آغاز ترک ها هم با آغاز رم یکی است. رومئوس و رومولوس بنیانگذاران رم در نوزادی توسط ماده گرگی بزرگ شدند و همین سخن درباره ی اجداد قبایل ترک در آسیای مرکزی گفته شده است. هگینز فکر میکند که روم لاتین در اصل نتیجه ی جنگ های ساکنان این روم آسیایی با فنیقی های قرطاجه (کارتاژ) است که کلنی های کارتاژ در اروپا را از آن خود کرده و درنهایت بخشی از این مجموعه خود را صاحبان روم خوانده و زبان یونانی را با زبان لاتین عوض کرده اند. از طرفی گاول ها هم در ترکیه حضور داشته و منطقه ای به نام خود گالاتیا نام نهاده بودند و ممکن است طی همین کلنی سازی، از آسیا به اروپا نقل مکان کرده باشند. از طرفی ترک ها روم را اروم هم میخوانند که تلفظ دیگر لغت "آرام" هم هست و عناوین آرامی و بابلی معمولا با هم مترادف بودند. این نشان میدهد که دشنام «بابل» که مدام از طرف لوتری ها و کالونی ها به رم وارد میشد فقط نتیجه ی کشف عبارتی از یک پیشگویی سیبلی نیست که رم را «بابل» میخواند بلکه بر سنتی عمیق تر حول برابری اولیه ی یک روم آسیایی با آرام و بابل استوار است. رم و قستنطنیه هر دو 7تپه داشتند به تعداد سیارات ایزدی معروف در کیهانشناسی بابلی. اگر دقت کنید، کورش هم فاتح بابل و پایان دهنده به امپراطوری آن است. پایان دوره ی سیاه بابلی، احتمالا با این موضوع که کورش الگوی سزارهای منعکس کننده ی زئوس/ژوپیتر است ارتباط دارد. زئوس هم به دوران سیاه تیتان ها پایان داده بود. او پدرش ساتورن را که رئیس تیتان ها بود سرنگون کرد و این مانند آن است که یک نیروی سیاسی که از روم اولیه نشئت گرفته است ریشه ی خود را نابود کرده باشد. تپه ی پالاتین در رم که نامش هم معنی با قلمرو حکومتی است، در محلی به نام ساتورنیا یعنی زمین ساتورن قرار داشته است. زئوس در کودکی از ترس کشته شدن توسط پدرش در جزیره ی کرت پنهان شده بود و درآنجا توسط کوریت ها که نژاد سابق انسان هایند پرورش یافت و بعدا که زئوس به قدرت رسید پرومته نژاد جدیدی از انسان ها آفرید که با نژاد قبلی ترکیب شدند. کوریت ها به شکل جوانانی بودند که مردانشان به زنان میمانستند و نامشان از کورس به معنی پسر جوان می آید که همانطورکه میتوانید متوجه شوید، با کورس نامیده شدن آپولو خدای همیشه جوان و بی ریش خورشید مرتبط است. به مانند زئوس، سیروس هم در روایات یونانی، کودکی خود را در فرار از پدربزرگ تاجدارش به صورت چوپانی که گله ی گاوها را مراقبت میکند میگذراند. کریشنا خدای هندو که به اندازه ی کورش نامش همریشه با کریست است هم شاهزاده ای است که از خطر خویشاوند تاجدارش گریخته و چوپانی گاوها را میکند. هر دو آنها روزی همانند زئوس، شاه خویشاوند را سرنگون میکنند. همه ی اینها را بگذارید کنار این که یکی از معانی پیشنهاد شده برای ایتالیا از ایتال یا ویتال به معنی گاو و در مجموع به معنی سرزمین گاوها است. کریشنا 9همسر به نام رادا داشت که با میوزها یا الهگان 9گانه ی هنر که در خدمت آپولو بودند قابل تطبیقند. هگینز، لغت MUSE را شکل مونث تلقی شده ی لغت عبری MSH یا همان مسیح میشمرد و با اشاره به این که میوزها به روایتی دیگر 5 و به روایتی دیگر 3تا بودند، نسخه ی سه تایی آنها را مرتبط با تثلیث مسیح در مسیحیت رومی میشمرد. زنانه شدن مسیح دراینجا دلیل دیگری هم دارد که باز با نام آپولو مربوط میشود. تلفظ دیگر این لغت به صورت "پلا" تبدیل به یکی از القاب سیروس یا کورش شده که معمولا آن را به "شگفت انگیز" معنی میکردند ولی احتمالا با لغت کلدانی PLL به معنی دانش مرتبط است. عقلای اسکیت ها و هندیان را در منابع یونانی، به فیلائتس نامبردار کرده اند و در ایرلند نیز عقلای قوم "فیلاهه" یا "فلاه" [= "فلّاح" در عربی به معنی ارباب فئودال؟!] نامیده میشدند. این لغت، با نام پالاس برای آتنا الهه ی عقل مرتبط است و ازاینرو همانطورکه میوزها نسخه های مادینه ی آپولو و راداها نسخه های مادینه ی کریشنایند، پالاسِ پالادیوم نیز نسخه ی مادینه ی سیروس به جای سزار است. هگینز ریشه ی فیلائتس را با FIELDدر انگلیسی به معانی مزرعه و زمین و البته زمینه های ذهنیتی مرتبط میداند و همه ی اینها از بحث ریاست بر زمین از طریق تدبیر و عقل برمیخیزند. درواقع لغت "پولیس" به معنی شهر و منطقه ی تحت اداره ی یک دولت نیز از همین ریشه ی پلا برمیخیزد؛ همچنین لغت پالاس برای کاخ شاه. در هند، پالی به معنی چوپان است ولی همزمان یکی از القاب راجپوت ها یا حکمرانان فئودال هندو به عنوان چوپانان جامعه نیز است. در این رابطه هگینز نام رادا (همسر کریشنا) را همریشه با رادیوس به معنی حکومت و همخانواده با "راس" در عبری به معنی سرکرده، رگ/ری/رکس در اروپا به معنی شاه، و راجا در هندی به معنی حکمران میشمرد. بدین ترتیب زمین تحت کنترل شاه در حکم همسر او است. آن کریسایی که دیدیم پالدیوم شد هم به عنوان کسی که از خدای خورشید نسب برده در حکم چنین زمینی است و ازاینرو سرس الهه ی زمین رومی را باید نسخه ی مادینه ی کورس و بنابراین سیروس شمرد. زنی با نام مشابه کروئسا در شجره نامه ی امپراطوران روم، مادر تمام امپراطوران رومی است. از طرفی الگوی اصلی سزارها ژولیوس سزار است که ادعا میکند از نسل ونوس الهه ی عشق است و بنابراین ونوس شکل دیگر کورس مادینه یا کرئوسا است. ونوس مادر اروس یا کوپید عامل دلدادگی افراد به هم است که AMOR هم نامیده شده و دلداگی در لاتین از روی همین عنوان، اسمگذاری شده است. اگر AMOR را یک لغت اتروسکی بدانیم که به رسم الخط اتروسکی از راست به چپ نوشته شده و بعد به لاتین بازخوانی شده است، با وارونه خوانیش ROMA میرسید که نام دیگر "رم" ROME است. درواقع رومای مونث، الهه ای است که رم مذکر را میزاید و امپراطور به جای ژوپیتر، عقل و روح این رم است. هگینز مطمئن است که جووه یا ژوپیتر خدای اعظم روم عملا همان یهوه ی یهود است ولی هسیخیوس میگوید هلنی ها یا یونانیان باستان نام از "هلن" لقب ژوپیتر دارند و هگینز می افزاید کنستانتین کبیر (پدر روم یونانی) هم پسر زنی به نام هلنا بود که نامش فرم مونث نام هلن است. هلنا در گفتمان غنوصی، نام الهه ی حکمت و معادل سوفیا در کابالای یهود است. پس عجیب نیست که قومی به نام هلنی اختراع شده باشند که ملت فیلسوفان یعنی طالبان سوفیا هستند. ازاینرو هگینز تصور میکند که کابالیست ها و دنباله های یسوعیشان در جریان مسیحیت نقش مهمی در اختراع تاریخ روم داشته باشند. کابالیست ها دنباله ی جریان های فرهنگی عمدتا یونانی نویس یهودی در اسکندریه ی مصرند و هیچ بعید نیست که تولید روم مسیحی، انقلابی علیه یک جریان قبلی یهودی و ریشه گرفته از مصر باشد. در نگاره های یونانی-رومی مصر، "سزار" و "اگوستوس" هر دو از عناوین الاگابالوس یا الجبل خدای خورشید عربستان عنوان شده اند که در روم اروپایی به نام میترا پرستش میشده است. در کتاب مقدس آمده که یهودیان به رهبری موسی از مصر آمده اند و در تاریخ یونانی-رومی به پیروی از "مانه-تو"، این مهاجرت به دنبال شکست هیکسوس ها از فراعنه ی بومی در مصر اتفاق افتاده است. هیکسوس ها که از آسیا به مصر حمله کردند معمولا عرب تلقی میشوند و هگینز هم معتقد است امپراطوری اولیه ی رومی/آرامی، عرب بوده است منتها اگرچه این امپراطوری از عرب های خاورمیانه برخاست ولی عرب های اولیه از منطقه ای به نام "عربستان" که در زمان او در دره ی سند وجود داشته است، به خاورمیانه کوچیدند و درواقع این هندیان هستند که عقایدشان ریشه ی تمام این اساطیر بوده است.:

“ANACALYPSIS”: V1: GODFREY HIGGINS: LONGMAN: 1836: P620-633

لارنس آستین وادل، سرهنگ انگلیسی که متمایل به باستانشناسی بود و کارهای زیادی روی بقایای مکاتب قدیم هندوئیسم و بودیسم نموده بود، جهت حرکت فرهنگ و دین را نه از هند به خاورنزدیک بلکه برعکس میشمرد و معتقد بود تمدن سومری در خاورمیانه به واسطه ی تجار فنیقی، منشا هر دو تمدن هندی و اروپایی شده است. وی در کتاب "منشا فنیقی بریتون ها، اسکاتلندی ها و انگلوساکسون ها" (1925) نوع نگارش اسامی خدایان در هیروگلیف های سومری را از مبناهای شکل گیری مذاهب آنها شمرده و ازجمله توجه کرده که برای خدا-آسور که در دوره ی اوج خود گاهی فقط بعل یعنی ارباب یا موجود ماورائی نامیده میشده است، از یک دایره استفاده میشده است. دایره همزمان به معنی عدد 1 نیز هست و لغت ANکه در سومری به معنی خدا است، در زبان انگلوساکسون با همین املا و با تغییراتی به صورت ONE در انگلیسی رسمی، UNUS در لاتین،OINUSدر یونانی، EIN,AINSدر گوتیک به معنی عدد 1 است. همچنین در زبان های سومری و بابلی AS به معنی عدد 1 است و AS انگلیسی قدیم، ACE انگلیسی جدید، EIS یونانی و AS لاتین به معنی وحدت هستند. ASA عنوان خدا در حماسه های گوتیک اداها است که علیرغم منسوب شدن به اسکاندیناوی، وادل آنها را برساخته شده در بریتانیا میشمرد. دایره همچنین نشاندهنده ی مش یا میشو یا مشتو خدای خورشید سامی است که وادل، نام "اهوره مزدا" [=آسور-مشتو] خدای پارسیان را از او میداند. به نظر وادل، دایره درواقع نشاندهنده ی خورشید است. دو دایره، باز نشاندهنده ی خدای خورشید، این بار با نام های بزور، را و زال است که وادل، "زال" را همان سول لاتین به معنی خورشید، و "را" را معادل "رع" خدای بزرگ خورشیدی در مصر میشمرد. عدد 2 در سومری، "تاب/داب/تاپ/ مان/مین/نیس" نامیده میشده است که وادل، لغات اول را معادل نام انگلیسی این عدد یعنی TWO میداند. به نظر او این دو دایره، خورشیدهای طلوع و غروب را نشان میدهند و خورشید در موقعیت آن، با یک خدای دو چهره در یک مهر ختی قابل تطبیق است که به نظر وادل، بعدا به نام جانوس تبدیل به خدای دو چهره ی رم شده است. جانوس خدای دروازه ها است و خورشیدهای طلوع و غروب هم در دروازه های جهان زیرین، ورود و خروج دارند. همچنین این خدای دو چهره بر اساس تضاد نور و تاریکی در دوگانه ی روز و شب، معادل با هرمس صاحب کادوسئوس نیز هست. کادوسئوس عصایی است که دو مار به نشانه ی تضاد به دور آن پیچیده اند. وادل اشاره میکند که نگاره های کادوسئوس در منابع بابلی هستند و درآنجا به نام "گید" شناخته میشوند که به نظر او با عنوان GOD برای خدا در اروپا مرتبط است. علاوه بر این، به شکل های دیگری هم میتوان دو دایره را اسباب ارتباط بین النهرین و اروپا تلقی نمود. چون دایره نشاندهنده ی حرف A یا YA نیز هست. میدانیم که مسیح در مسیحیت، آلفا و امگا یعنی اول و آخر است. آلفا نشاندهنده ی حرف A است و امگا به خاطر آغاز شدن با O نشاندهنده ی حرف O است و اگر دقت کنید حرف اخیر، به شکل یک دایره است. انگار دایره ی اول عدد 2 در اروپا جای به A داده و دایره ی دوم هنوز Oمانده است. حالا اگر آلفا را به جای A با YA جایگزین کنیم، و آن را در کنار O به جای دو دایره ی سومری بگذاریم، OO بدل به YAO میشود که همان یاهو اساس یهوه است. یهوه خود برابر با جووه یا ژوپیتر خدای اعظم رومی است. او همچنین برابر با زئوس خدای اعظم یونانی است که نام قدیمیش را گاها ZIG ذکر کرده اند. یکی از قدیمی ترین خدایان سومری نیز ZAG بوده است که وادل آن را ریشه ی لغت "سکا" برای اسکیت ها نیز میداند. از طرف دیگر YA یا IA در اکدی، معادل با ایا یا ائا یا حئا خدای آب ها و عامل شکل گیری زمین است که خدایی بسیار محبوب بوده و باید او را یکی از پشتوانه های بنیادی شکل گیری شخصیت یهوه و تجسد زمینیش یعنی مسیح شمرد که دیدیم آلفا و امگا و بنابراین معادل دو دایره ی خورشیدی است. با اضافه شدن یک دایره ی سوم، نشان سه دایره معرف عدد 3 و همچنین مبدل به نشان ماه میشود که مرتبط با سه گانه بودن هکاته الهه ی ماه و جادوگری و جهنم در اروپا است. در بین النهرین هم این سه دایره نشاندهنده ی مضمون الهه و مادر فرازمینی است. علامت چهار دایره نشاندهنده ی عدد 4 است که نام اکدی آن، GAR/GADUR معادل با نام هندی و فارسی این عدد یعنی "چار/چهار" است ولی در صورتی که سه دایره ی اول آن را با عنوان سومری الهه ی مادر یعنی MA یا GA عوض کنیم و به جای دایره ی آخر، باز صدای A/YA را بگذاریم، این کلمه GAA یا MAA خوانده میشود که اولی تبدیل به نام گایا الهه ی زمین در یونان شده و دومی تبدیل به نام مایا یک الهه ی کشاورزی که مادر هرمس و منشا نام ماه می است و در هندوئیسم نیز به سبب ارتباط با توهمات زمینی، عنوان الهه ی توهم و باعث نام گرفتن حجاب و توهم به مایا شده است. ارتباط زمین با عدد 4 احتمالا علت اصلی نامیده شدن مرتب شاهان بین النهرین به فرمانروای چهار گوشه (ی زمین) میباشد. چهار دایره میتوانند زمین (به جای سه دایره) را درحالیکه خورشید خدای قضاوت (دایره ی چهارم) بر اتفاقات آن نظارت میکنند نشان دهد. اما اضافه شدن دایره ی پنجم، میتواند به معنی قرار گرفتن سه دایره ی الهه ی ماه میان دو خورشید رفته و برگشته باشد و لغت تاسیا یا تازیا به معنی عدد 5 را میسازد که ارتباط مشخصی با TA-AS یا تقاس به معنی بازگشت یا جبران دارد. تاسیا نام دیگر "داآپ میکال" خدای فنیقی است که وادل، او را همان میکائیل فرشته، قهرمان آخرالزمان مسیحی میشمرد. او همچنین به نظر وادل، همان تیازی عنوان فرشتگان مقرب در اداهای گوتیک، TKZ/ DZS نام مقدس روی سکه های یونانی-فنیقی، توخه از خدایان یونانی های مشرک متاخر، تسحوب خدای اعظم ختی ها، و تاسکیو یا تاسک خدای بریتون های مشرک است. سومری ها تاسیا را گاها به شکل مردی بالدار نشان میدادند که امروزه تصویر فرشته های مسیحی است. از طرفی 5دایره نشاندهنده ی کلمه ی ایندورو هم هستند که وادل، آن را هم با نام ایندرا رئیس خدایان در وداها مرتبط میکند و هم با نام اندروی رسول در مسیحیت اروپایی. فرایهودی بودن میکائیل و اندرو، میتواند تاسیا را به عنوان یهوه ی دو دایره ای ضرب شده در تثلیث مسیحی هم معرف باشد که شش دایره ی عدد 6 را میسازد. این نشانه معادل کلمه ای است که "تاس" خوانده ولی TA-AS نوشته میشود و هنوز با تاسیا ارتباط محرز دارد. درحالیکه تاسیا با بز و گاو ارتباط دارد، نشانه ی 6دایره همراه تصاویر ماهی، بز، دست و البته عقاب دیده میشود که وادل این آخری را با فنیکس یا ققنوس پرنده ی میرنده و به پا خیزنده ی مظهر خورشید مقایسه میکند که نام فنیقی ها هم به او منسوب است. بز که نماد مشترک است، در انگلیسی GOAT نامیده میشود که نزدیک به نام GOD و البته یادآور نام قوم گوت است که وادل، آنها را دنباله ی اروپایی ختی های آسیای صغیر میشمرد. در یک دعای بابلی، لغت تاس مرتبط با زندگی پس از مرگ به کار رفته است، به این شکل: «آن مهربان که دوست دارد مردگان را زنده کند؛ مردوخ پسر تاس». با توجه به این که مردوخ پسر ائا یا حئا است، دراینجا تاس برابر با حئا تلقی شده است. وادل با همین نوع قیاس ها و از طریق ربط دادن خطوط دایره ای به خورشیدپرستی سومری، سعی میکند نشانه های خط موسوم به فنجانی در فلسطین و آسیای صغیر منجمله در حصارلیق که شلیمان آن را تروآ معرفی کرده است، و همچنین در بریتانیای قدیم را بر اساس زبان سومری بخواند. وی به این نتیجه میرسد که صاحبان این خطوط، از این خط در موقع دعا استفاده میکردند و در آن به «این چوب» سوگند میخوردند و برای چوب، از هیروگلیف صلیب استفاده میکردند که نشاندهنده ی یک نوع واسطه ی قوی با مسیحیت است و علاوه بر این، در بعضی از این دعاها، تاس عنوان فرشته ی مقرب مردوخ است. او همچنین بر اساس یک متن آموری به خط فنجانی در ازمیر ترکیه معتقد است که آموری ها یا مرتوهای سوریه این فرهنگ را در ترکیه رواج داده اند. وادل که از پیروان سرسخت نظریه ی نژاد آریا و معتقد به آریایی بودن سومری ها است، در یکی از نوشته ها در نسب شخص مورد دعا، عبارات "آری" و "مورو" را در کنار هم می یابد و آن را سندی بر آریایی بودن آموری ها میگیرد که به عقیده ی او همان مورهای شمال افریقا و منشا نامجاهای موروکو (مراکش) و موریتانی هستند. وادل معتقد است که آموری ها به سبب علاقه به دایره عاملان ساخت بناهای سنگی دایره ای عظیم در نقاط مختلف جهان منجمله بریتانیا هستند بخصوص که به سبب خوانشی از تورات، آموری ها در فرهنگ یهودی-مسیحی در زمره ی غولان قرار دارند و یک دلیل این موضوع میتواند خرافه ی ساخت بناهای عظیم توسط غولان باشد. در اروپا از این بناهای سنگی عظیم با عنوان سیکلوپیایی یاد میشود که سیکلوپ ها یک شعبه از غولانند. به نظر وادل، گستردگی این بناها ناشی از حضور آموری ها در میان فنیقی ها یا تجار دریانورد بزرگ دوران باستان است. او دراینباره به پروفسور الیوت اسمیت استناد میکند که معتقد بود عاملین اصلی گسترش بناهای سنگی بزرگ و همچنین عاملین اصلی گسترش فرهنگ های بزرگ شرقی «در امتداد سواحل افریقا، اروپا، آسیا، و همچنین در طول زمان در اقیانوسیه و امریکا» فنیقی ها بوده اند ولی اسمیت که مصرشناس پرشوری بود، اصل این ابتکار را به مصری های باستان نسبت میداد و فنیقی ها را گسترش دهنده ی آن میشمرد. در مقابل، وادل استدلال میکند که بهترین بناهای سنگی مصر به سبب تاثیر قوی فرهنگ سوری، به یک دوره ی سوری مآبی نسبت داده شده اند و وادل، این سوری مآبی را بخشی از نفوذ فنیقی ها میشمرد. اسمیت توجه کرده است که بیشتر بناهای سنگی مرموز در نزدیکی معادن فلزاتی چون قلع، مس، سرب و طلا یا در مناطق تجارت مروارید و کهربا، و بعضیشان در جاهایی که برای کشاورزی مناسب نیستند بنا شده اند و ازاینرو باید با یک گروه تاجر و معدنکاو مرتبط باشند نه با کشاورزان محلی. حتی در هند هم قدیمی ترین آثار که بناهای سنگی گرد هستند از نزدیکی معادن گزارش شده اند. وادل توجه میکند که در بریتانیا هم فنیقی ها برای تجارت قلع وارد شدند. در جاهایی مثل استون هنج، ویلتس و دوون هم که معادن قلع وجود نداشته اند، بناهای سنگی نزدیک معادن قدیم سنگ چخماق واقعند که برای معدنکاوی ابزار مفیدی بود. از طرفی مناطق بریتانیایی حاوی دایره های سنگی و مگالیت ها عمدتا در ساحل واقعند و اسامی ای چون موری دونوم، چندین موردون، مورتون و مارتین، کائر مارت، وست مور-لند، و خلیج مور-کمب دارند و یکی دیگر هم فریت-آن است که محل زندگی قبیله ای به نام مور بوده و وادل، لغت مور در تمام این نامجاها را با مورها یا آموری های باستان مرتبط میداند. وادل یادآوری میکند که بنا بر افسانه ای استون هنج توسط مرلین جادوگر بنا شده که نام اصلیش "مردین" میتواند به معنی دارای نسب مرتو یا آموری باشد. مرلین امروزه از پیشوایان دروئیدها تلقی میشود و دلیلش به نظر وادل، کاربری بعدی استون هنج برای دروئیدهای ماه پرست است درحالیکه درابتدا خورشیدپرستان از آن استفاده میکردند. فرگوسن که استون هنج و آوبوری را شکل گرفته در دوره ی پسا-رومی میشمرد، در مخالفت با نظریه ی ریشه ی فنیقی این بناها میگفت که چنین بناهایی از فنیقیه گزارش نشده اند. اما در زمان وادل، «دایره ای از سنگ های قائم و ناهموار» در چند مایلی شمال صور توسط استنلی گزارش شده بود و کوندر و اولیفانت و دیگران هم از چندین دایره ی سنگی در جنوب سوریه، فلسطین ختی و به ویژه از شرق اردن خبر داده بودند. از منطقه ی کاسین بین خلیج فارس و دریای سرخ، سه دایره ی سنگی و عظیم و زمخت یافت شده بود که «شبیه به استون هنج» توصیف شده و مانند آن از تریلیت های غولپیکر به ارتفاع حدود 15 فوت تشکیل شده بودند. در مسیر کاروانی قدیمی که از از سواحل کیلیکیه از طریق «ستون یونس» به ایران میرفت، مسافران اروپایی به طور اتفاقی چندین مگالیت مشاهده کردند. در نزدیکی تبریز در ایران، چندین دایره ی متشکل از سنگ های غولپیکر وجود داشتند که به غول های "کائوس" از سلسله ی قائن (قابیل) نسبت داده میشدند. در سواحل شمالی افریقا که منطقه ی محبوب فنیقی ها بود هم دایره های سنگی ای در طرابلس و تپه های گیولی با تریلیت هایی شبیه استون هنج موجود بودند. حداقل در یکی از بناهای سنگی بریتانیایی یعنی سنگ رصد در کسویک که در زبان محلی به آن "قلعه ی ریگ" (یعنی قلعه ی شاه) گفته میشود، خطوطی شبیه خطوط سومری وجود دارد. وادل به کمک دکتر ایسلی مویرهد، این عبارت را «دیدن خورشید پایین» ترجمه کرده است. در این ترجمه، لغت SI که در زبان سومری به معنی چشم است، با SEEبه معنی دیدن در انگلیسی تطابق داده شده است. وادل، منظور از «خورشید پایین» را خورشید در نزدیکی افق میداند و معتقد است این عبارت، متوجه رصد خورشید در دوره ی مشخصی از سال در هنگام طلوع آن است. وادل همچنین نام کس-ویک را به محل اقامت کاس ها معنی میکند و معتقد است کاس ها در نام و ماهیت، همان کاتی ها هستند که کاتی، نام دیگر ختی های ترکیه و سوریه است.:

“THE PHOENICIAN ORIGIN OF BRITONS, SCOTS , ANGLO-SAXONS”: L.A.WADELL: CHAP17,18

شاید اشتیاق مدرنیته به ساختن بناهای سنگی عظیم در دنباله ی ادعایش به بازگشت به روم باستان و ساختمان های باشکوه آن باشد که خود روی فخرفروشی ساختمان های عظیم باستانی خاورمیانه مثل اهرام مصر و برج بابل استوار است. درواقع میشود گفت دوره ی حکومت مذهب مسیح در اروپا شب میانی الهه ی ماه است که در آن الهه ی ماه به مریم مقدس و کالبدش کلیسا تبدیل شده است و در مقابل، مدرنیته بازگشت دوران طلایی است و در مقام خورشیدی قرار دارد که پس از مدتی اسارت در جهنم در مهبل زمین، مجددا طلوع کرده است. از این جهت باید تاسیا را با لغت گیلکی "تاسیان" و مشابهش در یک نوع پهلوی منقرض شده مقایسه کرد که به معنی نوستالژی و حس غربت است. دراینجا نوستالژی به یک دوران تمام شده و تلاش برای بازگشت به آن مورد توجه بوده است. احتمالا علت این که نوستالژی به جنوب اروپا محدود و تخریب دوران آن به شمال اروپا نسبت داده شده، بازآفرینی اصل قضیه در خاورمیانه بوده است. درس آموزی آتیلا روح اسکیت ها در اسکیتوپولیس مدت ها پیش از حرکتش به سمت اروپا، همان متمدن شدن سکاها در خاورمیانه پیش از شورششان علیه آن تمدن و تصرف قلمرو مادری بوده است و شمالی بودن اسکیت ها نسبت به جنوبی تر بودن عرب ها را برجسته کرده است همانطورکه در هند، تخیل یک دوره ی تمدن پیش از غلبه ی افغان ها و ترک های شمالی، بومی سازی همین نسبت جنوب و شمال در شبه قاره ی هند است. این با نسبتی که نیکولاس دو ور بین سومری ها و اسکیت ها علیرغم پایین تر بودن سطح تمدن اولاد ژرمن اسکیت ها در اروپا برقرار میکند هم متناسب است. در تاریخ اسلام هم میتوان آن را با تضعیف تمدن عرب بعد از غلبه ی نظامیان ترک مقایسه کرد. بنابراین بعید نیست که بشود نام تاس را به تاز جد اعراب که عرب ها به نامش تازی نامیده میشدند هم تعبیر کرد. آموری ها را هم امروزه در عرب بودنشان تردیدی نیست. اگر وادل اشتیاق داشت آنها را آریایی –به مفهوم هندواروپایی- تفسیر کند، برای این بود که بریتانیا داشت از قانون آنها برای تاریخ سازی خودش استفاده میکرد و لازم بود الگوی به کار رفته باز هم بازگشت به اصل باشد. دراینجا تمدن اروپایی از طریق تطبیق با تاس، خود فرشته ی میکائیل به نظر میرسید که دارد به دوران حکومت شیطان خاتمه میدهد. تطبیق تاس با هرمس خدای دانش، هنوز هم شعار اهمیت دوران مدرن به سبب دانش پراکنی را برجسته میکند و چه بسا نام تاس با توث یا توت یا تحوت خدای دانش مصری که با هرمس تطبیق میشود هم یکی باشد. با این همه تمدن مدرن، همانطورکه سابقه اش در تکثیر جنگ و جهالت در جهان ولو با به خدمت گرفتن امثال ابوشباب ها نشان میدهد، ابدا قصد جدی برای انقلابی که ادعا میکند –جز در ظاهرسازی هایی که آنها را هم بیشتر به هدف راحت تر کردن کارهای خودش میکند- ندارد. اگر واقعیت داشته باشد که روم باستان او همان روم مسیحی قرون وسطایی بوده که الان تبدیل به روم امریکا شده است، در این صورت، ما از هیچ دریچه ی خاصی وارد مرحله ی جدیدی نشده ایم. در این رابطه فقط نمادهای تاس 6دایره ای را ببینید: دست، همان نماد خدای یهود است وقتی که در دست موسی تجلی میکند و 5 انگشت بودنش رابط تاس 6دایره ای مسیح با تاس 5دایره ای یهود است؛ بز، صورت فلکی جدی موکل اول زمستان و نشاندهنده ی زمانی است که مسیح به دنیا می آید؛ ماهی خود مسیح به عنوان روح عصر فلکی حوت (ماهی) است که به نام آن ایکتیس یعنی ماهی نامیده میشود؛ عقاب هم نماد ژوپیتر و البته امپراطوری روم است و البته هنوز هم نماد روم نوین جهان یعنی ایالات متحده ی امریکا است. میشود گفت دوران بیش از هزار ساله ی قرون وسطی اصلا وجود نداشته و ابتدای ایجاد وضع موجود، بلافاصله پس از پایان عصر قبلی آمده است. عامل پایان عصر قبلی هم احتمالا همان شهابسنگی است که اژدها خوانده شد و مسئول سیل گِل و دیگر بلایای نابودگر تمدن پیشین بوده و نبرد میکائیل با شیطان در قالب یک اژدها هم ناظر به همین دوره است که تلاش مدرنیته ی اروپایی برای غلبه بر آن، بلافاصله بعد از رخداد مزبور شروع شده و هیچ دوره ی میانی جهل پروری متفاوتی در آن وجود ندارد. اگر شعارهایی متضاد با نوعی مذهب مسلط در این دوره مطرح میشوند هنوز با همان مذهب مسلط از یک ریشه و پیرو اتحاد سکولاریسم و مذهب در اطلاعات پراکنی کوانوتومیند ولی در جاهایی با هم بر سر کسب قدرت و امتیاز، رقابت هایی پیدا کرده اند و فقط این جور موقع ها است که دانش پروری واقعا مقدس خوانده میشود.

مثلا چند وقت پیش دیدم که بی بی سی فارسی دارد یک نمایشگاه کتاب در افغانستان دوره ی طالبان را بسیار ستایش میکند و گزارشگرش درحالیکه در کنار متقاضیان کتاب در نمایشگاه راه میرود بدون این که مستقیما دستوری بدهد میگوید امروز که مخالفت و اعتراض نسبت به حکومت طالبان دشوار است جوانان افغان تلاش میکنند تا از طریق کتابخوانی به مبارزه با استبداد مذهبی طالبان ادامه دهند. همین بی بی سی فارسی در موقع برگزاری نمایشگاه کتاب در ایران که به مراتب باشکوه تر و حرفه ای تر است اگر بخواهد چیزی درباره ی نمایشگاه بگوید فقط نیش و کنایه و تخریب است طوری که مخاطب دوست نداشته باشد برود کتاب بخواند. مسلما 28سال پیش در زمان آغاز دولت اصلاحات، واکنش بریتانیا به کتاب در ایران این نبود. در آن زمان، کتاب، کالای منور و ارزشمندی بود که به خاطر دانش مقدسش برای تحریک جوانان ایران به طغیان علیه مذهب مسلط لازم بود. اما حالا کتاب در ایران، ماموریت خود را تمام کرده است و جای خود را به شبکه های اجتماعی و رسانه های تصویری که محتواهای مشابه ولی اغلب جاهلانه و مبتذل تولید میکنند و تفکر انتقادی را در ایران ضعیف میکنند داده است. درواقع امید است که حال ایران بدل به آینده ی افغانستان شود و کتاب فقط تا آن زمان و به طور موقت در افغانستان مقدس خواهد بود همانطورکه در خود مغربزمین و بعدتر در کشورهای شرقی چنین بود. همیشه قرار بود کتاب، دروازه ی افق به نظر برسد که خورشیدهای انسانی را از قلمرو تاریکی و رحم مادر-زمین به روی زمین بیاورد تا با مقدس بودن همیشگیش در جای لازم، دروازه ای باشد که انسان ها را از روشنی به تاریکی برمیگرداند، همان نقشی که الان اینترنت بیشتر ایفا میکند. ساختن جهان با اطلاعات به قول ویلر، تا حدود زیادی به این روند پخش اطلاعات در جهان توجه دارد. اطلاعات کاملا گزینش شده ذهن انسان ها را میسازند ولی قبل از این که ذهنیت مزبور حالت انتقادی پیدا کند، آن را رها میکنند تا فرد با ذهنیتی که آن را با جهان عینی اشتباه گرفته است، همچون روباتی در خدمت آنهایی که اطلاعات گزینش شده را تکثیر کرده اند باشد.

اگر سخن ویلر تا این جا درست بوده است شاید بقیه اش هم درست باشد. یعنی این که افرادی که در مقابل این جریان یکسویه مقاومت کرده و اطلاعات متضادی را در خود پرورده اند خود میتوانند با تاثیرگذاری بر دیگران، باعث گسترش اطلاعات مخالفی باشند که به مرور زمان، بر تغییر نوع بنای جهان به سمتی بهتر اثر بگذارد. شاید یک دلیل این که افرادی که مطلع تر از دیگرانند حالت پارانویا می یابند و احساس میکنند همه با آنها دشمنند همین باشد. نوع اطلاعات مسلطی که وارد ذهن آنها شده، باعث شده تا آنها فکر کنند از بقیه برترند و باید دوست داشته شوند و به قول فروید، چون چنین احساسی را از سوی مردم جذب نمیکنند، نفرت خود از مردم را وارونه میکنند و فکر میکنند مردم از آنها متنفرند و اینچنین فاصله شان با مردم بیشتر، و امکان اثرگذاریشان بر مردم کمتر میشود. با این حال، به نظر میرسد رسم زمانه همیشه همانطور بوده و منابع کلاسیک هم آنجایی که به گذشته ی عرفانی بشر متوسل میشدند همیشه بیان میداشتند که دردهای ما نشاندهنده ی وجود نوعی مرض اجتماعی در یک سیستم انسانی است که عامل آن مرض با بدن آن سیستم بیگانه است و انسان باید این دردها را بشناسد تا آنها را مداوا و عوامل مسموم را بیرون کند. در مثنوی مولانا آمده است که معمولا کسی که درگیر چنین مرضی است:

جمله فرزین بندها بیند به عکس

مات بر وی گردد و نقصان و وکس

فرزین بند، فنی در شطرنج است و اشاره دارد به این که این آدم در بازی دنیا تصور میکند پیروز است ولی ناگهان مات میشود. آنگاه ادامه میدهد:

زانکه او گر هیچ بیند خویش را

مهلک و ناسور بیند ریش را

[ناسور یعنی عفونت، و ریش یعنی زخم]

درد خیزد زین چنین دیدن درون

درد، او را از حجاب آرد برون

تا نگیرد مادران را درد زَه

طفل در زادن نیابد هیچ ره

این امانت در دل و دل، حامله است

این نصیحت ها مثال قابله است

قابله گوید که زن را درد نیست

درد باید، درد، کودک را رهی است.

دقت کنید که بدن ما به عنوان بخشی از مادر-زمین، خود، مثال مادر است و کودک ما، خورشیدی است که قرار است از مادر-زمین ذهنی ما متولد شود و شب ما را روشن کند و دردی که میکشیم، برای تولد این خورشید لازم است. اگر ما را از این درد میترسانند و به خاطرش تحقیر میکنند، دلیلش جز اطلاعات غلط کوانتومی نیست چون صاحبان این اطلاعات غلط، میخواهند با کشتن کودک در شکم مادر، جلو تولد خورشید بزرگتری را که از روی خورشیدهای متولد شده ی فردی الگو میگیرد و از رحم مادر-زمین یعنی عصر تاریکی فعلی متولد میشود بگیرند.

مطالب مرتبط:

کوآنتوم اطلاعاتی: از جن های ترک زبان جادوگر تا ریش آخوندی کورش (بخش1)

جامعه ی جهنمی امروز و داستان های پیامبران و اولیای الهی

آغاز و پایان عصر نوین (قسمت دوم)

فقر گستری: ابزاری حساب شده برای اثبات خدا بودن ثروتمندان

تالیف: پویا جفاکش

مناظر اینچنین در فضای مجازی مغربزمین که از زمان جنگ غزه در دهه ی 2020 باب شده اند، به سبب این که نشانه ی لجبازی مردم غرب با اشرافیت یهود محسوب میشوند، از سوی برخی یهودستیزانه توصیف میشوند.

شعارهای ترکیبی یهودستیزانه و فلسطین ستا روی دیوارهای اماکن یهودی و ساختمان های وابسته به اسرائیل در پاریس فرانسه

پژوهش هایی که دانشمندان درباره ی زنبورهای عسل انجام داده اند، نشان میدهد که زمانی که منابع غذایی در کندو کم و به طور نابرابر تقسیم شده باشد، زنبورها رفتار متفاوتی از خود نشان میدهند. به جای این که به دنبال گل هایی بروند که مطمئنا شهد دارند، ترجیح میدهند به سمت گل هایی بروند که احتمالا هیچ شهدی نداشته باشند. این بدان معنا است که مغز آنها تحت فشار کمبود منابع، تصمیم های تکانه ای و ریسک پذیر اتخاذ میکند. «ایمان برین» در مقاله ی «ذهن گرسنه، راهی به جز ریسک ندارد» (روزنامه ی هفت صبح: 12خرداد 1404) در مقایسه ی انسان ها و زنبورها در این مورد مینویسد:

«این موضوع صرفا یک رفتار ساده در میان حشرات نیست. وقتی منابع محدود و نابرابر تقسیم شوند، موجودات زنده ترجیح میدهند سریع تر و با ریسک بیشتر اقدام کنند. دقیقا مانند همین زنبورها ما انسان ها نیز زمانی که در شرایط اقتصادی نامطلوب و نابرابر قرار میگیریم، تحت فشار روانی مزمنی واقع میشویم که ذهن ما را از آرامش و تصمیم گیری منطقی دور میسازد. مطالعات روانشناسی نشان داده است که استرس های مستمر و کمبود منابع، موجب کاهش توانایی کنترل نفس یا همان خود کنترلی میشود. در چنین وضعیتی، ذهن انسان ترجیح میدهد به جای تفکر عمیق و برنامه ریزی بلندمدت، تصمیم هایی سریع، تکانه ای و گاه پرخطر اتخاذ کند.»

همانطورکه میدانیم، این نوع پژوهش ها در درجه ی اول به نفع دولت ها انجام میگیرند و اگر منتشر میشوند، به سبب اطمینان دولت از این است که آنهایی که باید آن را بخوانند نمیخوانند. منظور همان کسانی است که تحت تاثیر کمبود منابع، دست به تصمیمات غلط میزنند ازجمله موقع اعتراض به خود حکومت. بنابراین نابرابری اقتصادی برای تخریب و صدمه زدن به هر حرکت انقلابی و ضد حکومتی ای، امر بسیار لازم و حیاتی ای است. البته این کارکرد، یک چاقوی دولبه است چون به خاطر غیر قابل پیشبینی بودنش اگر به یک حماقت ضد حکومتی گسترده تبدیل شود، نه فقط حکومت بلکه کل مملکت را میتواند بر باد دهد. ازاینرو قدرت های اقتصادی همیشه جریانی از خود به وجود می آوردند که ظاهرا کاملا مقابل آنها قرار دارد تا ناراضیان به آن جلب شوند و حتی موقع سر دادن شعارهای ضد طبقاتی و دفاع از هویت مردم فقیر کوچه و بازار، هنوز در مشت باشند. دقیقا چنین تناقضی را شما در تاریخ ظهور قدرت های اقتصادی اغلب یهودی حاکم بر جهان می یابید: ثروتمندترین مردم جهان در دنباله ی حرکت گروهی از فقیرترین و بی اهمیت ترین قبایل خاورنزدیک یعنی بنی اسرائیل تعریف شده اند و جالب اینجاست که رهبران این بنی اسرائیل، پیامبرانی هستند که دشمن ثروت اندوزی و کاخ سازی تعریف میشوند و زندگی فقیرانه با حداقل تجمل را ستایش میکنند. حالا چرا این ملت فقرستا و ثروت گریز، بزرگترین قدرت های اقتصادی جهان را حامله شده است، هیچ دلیلی ندارد جز این که خدا از طریق پیامبرش سموئیل، یک عدد داود را شاه یهود کرد که خدا اراده کرده بود به راه تجمل پرستی آن کنعانیان زورمند و ستمگری برود که همین خدا اراده کرده بود یهود در حرکتی کاملا انقلابی، آنها را ریشه کن کند.

سرهنگ فورلانگ انگلیسی مینویسد یکی از معانی پیشنهاد شده برای "کنعان"، کن-عان یعنی مردم اشرافی است. کن یا کان، ریشه ی فنیقی لغت "خان" به معنی سرور و پادشاه در ترکی است. همین کلمه منشا لغت "کاهن" در عبری هم هست و همچنین لغت "قائن" به معنی آهنگر که یادآور آهنگر بودن کاهنان اقوام شمنی است. کان همچنین نام نوعی نیزه ی اسکیتی بود که همسایه های اسکیت آشوری ها آن را میپرستیدند. مارس خدای جنگ توسط رومی ها در قالب یک نیزه پرستیده میشد. همچنین گتاها، گوت ها و آلان ها به نیزه پرستی معروف بودند. البته نیزه تا حدودی جانشین عصا است که "کان" یکی از نام های آن هم بوده است. در روایات یهودی آمده است که اولین شاه کنعانیان با اولین شاه مصریان برادر بودند و البته همانطورکه میدانیم، آغاز نهضت یهود با قیام موسی علیه هر دو قوم رقم خورد. دراینباره جالب است که در روایات یونانی-رومی، از یک "کنا" صحبت شده که برادر ازیریس اولین فرعون مصر بوده و ظاهرا همو ریشه ی کنعان تلقی شده است. در مصر، کن-آمون و کن-آر، عناوین خورشید هستند در زمانی که از کمربند صورت فلکی سنبله میگذرد و نمایانگر آغاز پاییز و زوال روشنایی است. لغت کن-آر احتمالا با وارونه شدن، تبدیل به لغت آرخون شده که در غنوصی گری برای فرشتگان شریر به کار میرود و در یونانی به طور اعم به معنی قدرتمداران است. به طور سنتی، آغاز پاییز را با ورود خورشید به صورت فلکی میزان (ترازو) تعیین میکنند. ولی این صورت فلکی در گذشته وجود نداشت و دو کفه ی ترازویش چنگال های صورت فلکی عقرب شمرده میشد که مصریان، او را جانور ایزیس میشمردند. ایزیس همسر ازیریس و متمثل به صورت فلکی سنبله است و گذشتن از کمربند سنبله احتمالا به معنی ورود روح ازیریس به قتل رسیده (توسط تایفون) به بطن ایزیس برای متولد شدن از نو به صورت هورس از او است. ایزیس با سیاره ی زهره تطبیق میشده که در مصر، با هاثور الهه ی متجسم به گاو هم مرتبط بوده و البته هاثور هم به اندازه ی ایزیس، مادر و همسر هورس شمرده میشده است. ازاینرو این جابجایی در روایتی دیگر با جابجایی خورشید از صورت فلکی حمل (قوچ) به صورت فلکی ثور (گاو) عوض شده که با خانه ی زهره بودن ثور ارتباط مستقیم دارد. همچنین مجسد شدن ازیریس در گاو مقدس به نام آبی یا آپیس هم میتوانست چنین جابجایی ای را نشان دهد که با بت گوساله ی طلایی که پرستشش توسط اسرائیل باعث خشم موسی شد هم مرتبط است. یونانیان از ترکیب نام "اسری" (ازیریس) با آپیس، اصطلاح سراپیس یا ساراپیس را برای یک خدای حکومتی وضع کردند که مصریان، او را به نام های سوراپیس، آسوراپیس، سورابی و سهراب میشناختند. سر ویلیام دروموند، از اسراپیس به عنوان یک نام کلدانی برای صورت فلکی ثور یاد میکند که صورت فلکی حمل در قبل از آن، "سین-آر" نامیده میشده است. این نام میتواند با "سِنار" از نام های بریتانیایی دیونیسوس باخوس و به معنی «پسر افسانه ای» [ترکیب انگلیسی قدیم sen به معنی فرزند پسر با NARO در لاتین به معنی داستانی] مرتبط شده باشد چون در خود دوره ی کلاسیک، سابازیوس از فرم های معروف دیونیسوس با صبایوت یا یهوه نیسی خدای موسی تطبیق شده است. لغت "سین-آر" همچنین یادآور خروج ابراهیم از «شنعار» در اعتراض به رواج بتپرستی در آنجا بود؛ مهاجرتی که با ساکن شدن در اورشلیم پایان یافت. شنعار یا بین النهرین، جایی بود که نوح درآنجا از کشتی پیاده شد و مذهب ال علیون را که یهود با یهوه تطبیق نمودند رواج داد ولی ملت منحرف شدند و به پرستش بعل رقیب یهوه پرداختند، خدایی که مانند ازیریس مجسم به گاو بود. ابراهیم در ایام حکومت امرافل، به بتپرستی شنعار اعتراض کرد. جالب این که یکی از نام های کلدانی برج حمل، "عمرا" است که با لغت سوری «عمرو» به معنی بره مقایسه میشود؛ لغتی که یادآور مجسد شدن یهوه به بره ی خدا یعنی عیسی مسیح است. اگر "فل" را تلفظی از بعل در نظر بگیریم، امرافل میتواند حمل بدل شده به ثور، و ماهیتا یهوه ی تبدیل شده به بعل معنی بدهد. امرافل همچنین با نمرود تطبیق شده که برج بابل را ساخت. ظاهرا رویارویی ابراهیم و نمرود، در رویارویی شنعار و اورشلیم در عصر نبوکدنصر هم تکرار شده است؛ به این نشان که نبوکدنصر نیز متهم است که در جایی در نزدیکی بابل به نام آپیس، برج عظیمی را ساخته است که معبد اورشلیم را تحت الشعاع خود قرار داده و باعث نارضایتی دانیال نبی بوده است. [جالب اینجاست که دانیال به دستور نبوکدنصر، و ابراهیم به دستور نمرود در آتش افکنده شدند ولی زنده ماندند و یکی از معانی پیشنهاد شده برای امرافل، «امر کننده به آتش» به عنوان صفتی برای نمرود است.] این هم باز شاید با مقابل هم قرار گرفتن یهوه و سراپیس مرتبط باشد. چون سر یا اسر یا اشر، دراصل خود، سامی و به معنی فرمانروا است و منبع نام گرفتن اقوام سوری و آسوری/آشوری است. لغت «شیر» برای نامیدن سلطان درندگان نیز از همین ریشه است هرچند بعدا بیشتر در ایران و هند مصطلح شد و این هم از آن جهت جالب است که در مصر، ازیریس، موکل خورشید در زمان حضور خورشید در تنها خانه ی خود یعنی صورت فلکی اسد (شیر) است. میدانیم که کمی پس از نبوکدنصر، شنعار به تصرف کورش درآمد که یونانیان، او را سیروس شاه پارسیان خوانده اند. نام کورش/سیروس هم از همان ریشه ی سور و آسور است و البته همزمان تلفظ دیگر کن و کان هم هست. کورش همچنین معادل با عنوان کورس برای آپولو خدای خورشید است و البته هر دو لغت کار و کان برای نامیدن غار استفاده میشده است که یادآور به کنترل غارها توسط میترا خدای خورشید است. همچنین کورس به معنی مرد جوان، ریشه ی افسانه ی کورس ها یا کوریت ها در اساطیر یونانی است که نژاد اولیه ی بشر (در ایام قبل از پیدایش انسان کنونی توسط پرومته( و دارای ظاهر مردان زن مانند بودند و میشود آنها را با بشر ماقبل حضرت آدم مقایسه کرد. با این حال، "کور" با همان معنی عالیجناب و شاه، یکی از القاب یهوه هم هست به طوری که لغت عبری "کار" به معنی خلقت یا آفرینش، از نام او مشتق شده است. همین باعث شده تا کورش برعکس همتاهای آشوریش آنقدرها منفی نباشد و از سوی خدا آماده باشد تا یهود را مجلس دهد و پیامبرانشان را بنوازد. از این جهت، وی معادل با ویشتاسب حامی زرتشت است که در شاهنامه بخشی از تاریخ پارسیان را به خود اختصاص داده است و البته زرتشتیان هم در هند، "پارسی" خوانده میشدند. منابع زرتشتیان هند، از قوم برگزیده ی "ائیریه" صحبت میکردند که ظاهرا همان آریاهای افسانه های هندو بودند با این تفاوت که نسخه ی زرتشتی از طرف اهوره مزدا –نسخه ی یهوه مانند آشور- دستور داشتند که با پرستندگان دیوها یا شیاطین بجنگند. شرقشناسان انگلیسی مانند ژنرال کانینگهام که آریاهای هندی را پیشگامان نژاد حاکم اروپایی در شرق میشمردند، به این رویارویی جنبه ی نژادی داده بودند و میگفتند که اگر آریاهای مزبور همان پارس های خاورنزدیک و همنژاد فارس های نیمه سفیدپوست ایران بوده اند، پس با نژاد سیاه هندی متفاوت بوده اند و هندوهای الآنی در مرز راستی پرستی آریایی و دیوپرستی سیاهپوستان قرار دارند و همین مقابله را در بازسازی واکنش آریان ها نسبت به آناریان ها (ناآریایی ها) در تاریخ ایران، تکرار نمودند. این رویارویی هنوز تابع روبرویی یهودیان سامی با مصری ها و کنعانی های حامی قرار داشت و بر اساس تز توراتی ریشه گرفتن تمام مفاسد انسانی از سیاهان که اولاد حام ابن نوح هستند تعریف میشد. ملاحظات مربوطه هم بیشتر معاصر بودند تا بر اساس باستانشناسی. گاو که جانور بعل تلقی میشد، در هر دو مذهب مسلط و رقیب کریشنا/ویشنو و شیوا/مهادوا در هند، جانور مقدسی بود. از طرفی اعراب مسافر به هند، درباره ی آن دسته از مردم آنجا که مجسمه هایی به شکل انسان را میپرستند، لغت "دی بال" را معمول کرده بودند که به صورت تحت اللفظی به معنی "خدا-بعل" و به طور مفهومی به معنی بعل پرست است. از طرفی در انگلیسی، لغت BLACK به معنی رنگ سیاه، از ریشه ی سامی "بل اوکو" به معنی فرزند بعل شمرده میشود و نشاندهنده ی ریشه گرفتن تاریکی ها از بعل میباشد. در آن سوی مرز هند به سمت غرب هم اولین سرزمین همسایه در ایران، قلمرو بلوچ ها بود که نامشان شکل دیگر لغت بلاک تلقی میشد. بلوچ ها اجداد سیاهان هندی و خود، دنباله ی سیاهان خوزی در جنوب غربی ایران بودند. خوزی ها نیز چنان که اسمشان نشان میدهد از اعقاب کوثی های عراق عربند که لغت "کوش" به معنی سیاهپوست، از نام آنان مشتق شده است. کوثی ها بازماندگان اولین باشندگان خاورمیانه اند که نژادهای سفیدپوست عرب و هوری پس از به وجود آمدن در منطقه با آنها آمیختند. هر دو اصطلاح "آری-بی" (عربی) و هوری، از ریشه ی آر/هار/هر هستند که لغت هندی آریا هم از آن منشعب شده است. در گفتمان توراتی، سفیدها اعقاب سام ابن نوح و ملقب به سامی هستند. ازاینرو مبارزه ی آریاها با سیاهان در هند و خاورمیانه که اروپاییان از آن الگویی برای استعمار جهان میسازند، هنوز دنباله ی درگیری سامی ها و حامی ها در تورات است که به تنها فرزندان برحق سام یعنی بنی اسرائیل منتقل شده است. اصالت مذهب یهودی-مسیحی برای این شرقشناسان آنقدر زیاد بود که تمام مظاهر شرک آمیز زرتشتی گری را انکار و نتیجه ی تحریف دین شمردند و حتی تقدس گاو در دین زرتشت را انکار نمودند و یکی از نشانه های زرتشتی بودن کورش و خاندانش را قتل گاو آپیس توسط کامبیز پسر سیروس به روایت هرودت شمردند که نسخه ی پارسی گوساله شکنی موسی است.:

“RIVERS OF LIFE”: J.G.R. FORLONG: V1: QUARITCH PRESS: LONDON: 1883: P494-501

گادفری هگینز مینویسد که مسیر عبور خورشید از حمل به ثور نشان میدهد که حمل قبل از ثور است. اما موسی در ثور ظهور میکند و خورشیدی هستند که به زور به عقب میرود و وارد حمل میشود. حتی شاخ های گاومانندی که روی سر موسی میکشند هم به نوعی به اصالت ثوری او مربوط است. بنابراین بازگشت او به لحاظ عصری و بر اساس تقدم فلکی بازآفرینی میشود: عصر ثور یعنی زمانی که خورشید در اعتدال بهاری در برج ثور طلوع میکند و حدود 6000 تا 4000سال پیش را در بر میگیرد، با ابراهیم و موسی جای خود را به عصر حمل بین 4000 تا 2000سال پیش میدهد که در آن، خورشید در اعتدال بهاری در برج حمل طلوع میکند. به نظر میرسد که رسم قربانی گوسفند در بین یهود، جانشینی برای قربانی گاو باشد که آخرین بار، موسای گاوآسا با شکستن بت گوساله ی طلایی مرتکب شد. هم گوسفند و هم گاو، همزمان در نواحی مختلف برای دیونیسوس قربانی میشدند. دیونیسوس یک خدای خورشیدی بود و فرم خواهنده ی قربانی گاو او با تصاویر متواتر میترا در حال قربانی گاو در اروپا قابل مقایسه است ضمن این که این میترا از خدایان هند هم هست. لیکائونی ها دیونیسوس را یاخوس مینامیدند نامی که هم قابل خوانش به یهو خدای ریشه ی یهوه است و هم تبدیل شده به "جک" JACK در زبان انگلیسی. خود لغت دیونیسوس معنی شده به خدای نیسا است که کوهی در عربستان شمرده میشود. این عنوان با لغت "یهوه نیسی" برای خدای موسی قابل مقایسه است. ظاهرا "نیس" ریشه ی لغت است که وارونه و تبدیل به "سین" شده و همانطورکه "نیس"، "نیسا" خوانده شده، "سین" هم "سینا" خوانده شده که همان کوهی است که موسی بالای آن با یهوه دیدار کرد. اگر یهوه نیسی را به خدای کوهستانی معنی کنیم، نام او معادل جدید لغت "ال شدای" ( به معنی خدای کوهستان) برای یک خدای طوفانزا و جنگجوی سامی است. دیونیسوس به جز گاو و گوسفند، عاشق قربانی بز هم بود که شهرت یهود در قربانی این یکی هم بسیار بالا است. در بسیاری از نواحی یونانی نشین، برگزار کنندگان فستیوال مخصوص دیونیسوس، پوست بز میپوشیدند. شاید جنگ یهود با پلستینیان هم جنگ بر سر تصرف مرکز مقدس دیونیسوس بز بود. چون پایتخت پلستینی ها "غزه" نام داشت که در زبان عبری به معنی بز است. غزه همچنین نامبردار به یونا بود که نام دیگر انطاکیه پایتخت یونانیان حاکم بر یهود در کتاب مکابیان و مرکزی بوده که یهودیان علیه آن شورش کرده بودند. بطلمیوس از غزه به عنوان "غزه مر" یاد کرده که معنی دریاچه ی غزه میدهد. این عنوان میتواند به طور دقیق، ریشه ی نام "کشمیر" شده باشد که یک مرکز بزرگ یهودی در هند است و یهود هند، آن را محل بیت المقدس و پایتخت سلیمان میشمردند. همچنین غزه مر میتواند تبدیل به "عجمر" در هند هم شده باشد چون در هند، آجا به معانی گوسفند و بز است و در عبری هم یک تلفظ دیگر "غزه"، "اوز" به همان معنی بز است. یک یهودی به نام مارکوس از قول دانشمندی یونانی به نام فیلوستورگیوس از وجود یک "گیز" در سواحل شرقی افریقا در حبشه یاد میکند و همانطورکه میدانیم یونانیان و رومیان به افریقای سیاه، ایندیا یا هند میگفتند. احتمالا جیزه ی مصر که محل اهرام ثلاثه است نیز یک نسخه ی دیگر غزه ی افریقایی بوده و همانطورکه میدانیم جیزه بندر یکی از شعبه های خشک شده ی رود نیل بوده که لوازم ساخت اهرام نیز با قایق از طریق رودخانه بدانجا منتقل شده است. در تلمود اورشلیم آمده که یوشع پیش از حمله به کنعان، به آنها مهلت داد که آنجا را ترک کنند و در این هنگام، بسیاری از کنعانی ها کنعان را به مقصد افریقا ترک گفتند و نژاد سیاهان آنجا را پدید آوردند. گزارش های رومی میگوید که قبلا در تنگه ی جبل الطارق کتیبه ای بوده که رویش به فنیقی نوشته شده بود: «ما از مقابل یوشع دزد پسر نون گریخته ایم.» مارکوس میگوید که حبشیان به کشور خود GYA میگویند که باز میتواند تلفظ دیگر غزه باشد و در هند آسیایی هم محل هایی به نام GAYA فراوان بوده اند. ظاهرا یهودی ها در هر جایی که با سیاهان برخورده اند، آنجا را غزه ای که باید تصرف شود ارزیابی کرده اند.:

“ANACALYPSIS”: V1: GODFREY HIGGINS: LONGMAN: 1836: P602-8

در دیدگاه تکاملی امروزین بشر، سیاهان اولین ملت روی زمین بوده اند و ورود سفیدپوستان اروپایی به سرزمین های سیاهان بر اساس الگوی تورات، بازگشت آخر به اول است. شاید این مطلب را باید با آنچه هگینز کمی جلوتر بیان میکند در ارتباط دانست. هگینز مینویسد که دو کلمه ی معمول برای کتاب در زبان انگلیسی با دو عنوان دیونیسوس مرتبطند: BOOK از ریشه ی باک یا باخوس است و LIBERدر تلفظ و در معنا دقیقا عنوان رومی دیونیسوس سابازیوس است. کتاب ها معرف تاریخ و فرهنگ قدیم بودند ولی نه آنقدرها که ادعا میکردند. آنها قصه های خدایان را به صورت داستان سلسله ها می آوردند که آنچه آخر یعنی حال معاصر است را اول یا جانشین برحق آنچه اول بوده است نشان دهند. این، کاملا یک حرکت دوری است و بر اساس چرخه ی حرکت خورشید استوار است. اگرچه بنا بر مصالح سیاسی، آنچه از ابتدا تدارک دیده شده است، دچار تخریب و بازسازی مداوم میشود، اما ام الفتنه اش یعنی تاریخ روم، هنوز یک منبع مادر دارد که این تاریخنویسی خورشیدی را به خوبی افشا میکند: «12 امپراطور روم» اثر سوئتینیوس. این 12 امپراطور از روی 12 برج فلکی دایره البروج و 12 ماه سال کپی شده اند تسلسل حلول سزار در آنها تسلسل ورود خورشید به برج های دایره البروج است. هگینز باور دارد که در بدو اختراع تاریخ روم، تعداد امپراطوران کافرکیش روم همین 12تا بود و با ترور آخرینشان یعنی دومیتیان، روم وارد همان هرج و مرجی شد که از دلش کنستانتین کبیر بنیانگذار روم مسیحی برخاست. اولین این امپراطوران یعنی ژولیوس سزار، دقیقا یک خدا بود که در 11 امپراطور بعد از خود ضرب شده بود. منتها او باید بعد از یک هرج و مرج اولیه برمیگشت تا معنایش عوض شود احتمالا ازآنرو که نام "سزار" تلفظ لاتین نام "اسار" خدای اتروسکی است و قتل سزار، همان سقوط تمدن اتروسکی توسط رومی ها را نشان میدهد که بعد از ایجاد نظم رومی، فرهنگش باید بازسازی شود. به نظر هگینز، همین مطلب درباره ی قتل های سیروس (کورش) و هرکول و تعیین جانشینان رسمیشان بعد از یک دوره بی نظمی صدق میکند. اگوستوس که جانشین سزار میشود، خود یک خدای انسان شده است اما وقتی به گوش اگوستوس میرسد که یک کاهن ادعا کرده که آپولو خدای خورشید به زنی اشرافی ابراز میل کرده و بعدا در معبد، آپولو با این زن خوابیده تا فرزندی الهی از زن به دنیا بیاورد، اگوستوس دستور میدهد آن کاهن را بکشند چون اگوستوس میخواهد تنها خدای انسان شده ی وقت باشد و نمیخواهد رقیب برای سلسله اش پیدا شود. هگینز معتقد است آنچه درباره ی همزمانی هرود دشمن مسیح با اگوستوس نوشته اند نیز به همین مطلب برمیگردد. مسیح هم قرار بود خدایی انسان شده باشد و هرود در تلاش خود برای نابودی او فقط از سیاست کلی روم اطاعت میکرد. توجه کنیم که مسیح گوسفند خدا است ولی در زمان دومین امپراطور سوئتونیوس که معادل برج ثور است به دنیا می آید تا بعدا وقتی چرخه تمام شد و نوبت به کنستانتین رسید، گوسفند آسمانی برج حمل شود و ازاینرو همان موسای گوسفنددوستی است که در عصر گاو مقدس ظهور کرد. حتی شاید اتحاد و دشمنی همزمان اگوستوس با این زمینه ی یهودی مرتبط باشد. اگوستوس در زمانی که هنوز اکتاویوس بود در دوران هرج و مرج پس از قتل سزار، از مارک آنتونی اطاعت میکند ولی بعدا با او دشمن میشود و خود یک مدعی حکومت از آب درمی آید. هگینز به حکومت مارک آنتونی بر مصر سابقا یونانی توجه میکند و این که بطلمیوس های یونانی حاکم بر مصر، در اول عنوان بطلمیوس یک M اضافه میکردند که معادلXبرای مسیح است. اگر M را از MARC برداریم ARC به جای میماند که به معنی قلعه است. از طرفی قلعه ی اورشلیم را آنتونیا مینامیدند. احتمالا مارکوس آنتونیوس روح آرک آنتونیا یا قلعه ی آنتونیا است. از طرفی آنتونیوس مقر خود را از مصر به بیبلوس یا جبیل در لبنان انتقال داده و ممکن است اورشلیم اولیه همین جبیل بوده باشد که فاصله ی زیادی با القدس یا اورشلیم رسمی کنونی در شامات ندارد. پس میشود گفت خدا همراه حکومت جابجا میشود و در محل جدید به صورت یک قهرمان تاریخی بدل به خدایی انسان شده میشود. این درباره ی خود رم هم صدق میکند وقتی تروآی جدید و بابل جدید نامیده میشود و روشن است که دارد افسانه های این شهرهای شرقی را به ایتالیا منتقل و روح آنها را به افراد تاریخی دروغین مجسد میکند. اتروسک ها که رم در کنترل آنها به وجود آمد از شرق آمده بودند و خود قیصرها یا سزارها هم احتمالا کوسارها یا خزرهای یهودی شده ی آمده از اوراسیا بودند که در مقصد داشتند خدا شدن را تجربه میکردند. در این نوع صحنات، شخصیت افسانه ای در جای خدایی نادیدنی قرار دارد که با الهه ی زمین تحت حکومت جدید می آمیزد و از خاک آن سرزمین به صورت یک خدای انسان شده متولد میشود که پدر کشور یا مکتبی خاص نامیده میشود و این پدر کشور، اغلب همچون کورش، رومولوس، هرکول، دیونیسوس، بودا، کریشنا، سزار و البته عیسی مسیح، یک تولد معجزه آسا دارد تا ثابت شود فرزند پدر زمینیش نیست و خدایی در مادرش حلول کرده و آن خدا به شکل یک فرزند از زنی زمینی متولد شده است. این زن زمینی همیشه بسیار محترم و مقدس است چون اصلا زن واقعی نیست و در ریشه ی خود، مادر-زمین است که به صورت تمثالی از زمین مملکت مقدس و فوق طبیعی حکومت جدید تغییر لباس داده است.:

IBID: P617-620

شاید این ارتباط با الهه ی زمین، بر اساس نوعی فرهنگ مشترک توسعه یافته باشد که اساس آنچه ما معماری باستانی مینامیم را تشکیل میدهد. مازیار مهاجر توجه کرده است که چند بنای باستانی تقریبا همدوره یعنی مشهد مادر سلیمان که اکنون قبر کورش تلقی میشود، پارتنون مریم مقدس در آتن که اکنون معبد مقدس الهه آتنا از یونان باستان تلقی میشود، و معبد یونانی آرتمیس در کنگاور کردستان که اکنون معبد آناهیتا نامیده میشود، همه دارای بنای مسجد در خود بودند و همه هم نام یک زن را بر خود داشتند و همه هم در بازسازی های مجدد خود، چنان تخریب و مسجدزدایی شدند که به اندازه ی کافی باستانی به نظر برسند. از اینان، مشهد مادر سلیمان دارای کتیبه های قطعی به زبان عربی بود که الان فقط عکس هایشان موجودند و در آتن هم مایلز در 1956 از کشف کتیبه های عربی و مقبره های ترکی در اکروپولیس آتن سخن رانده است. در مورد پارتنون به صراحت گفته شده که قبل از مسجد شدن توسط عثمانی ها یک کلیسای مریم مقدس بوده و فرض شده که آتنا را به سبب دوشیزه بودن با مریم مقدس عوض کرده اند. پس نسبتی بین الهه ی محلی و تولد خدای انسان شده وجود دارد چنانکه قبر فعلی کورش هم قبلا مقبره ی مادر حضرت سلیمان تلقی میشده است. مهاجر نتیجه میگیرد که این نوع بناها با معماری خاص خود، در ابتدا مراکز یک نوع فرهنگ مذهبی منسجم اولیه بوده اند که زبان مقدسش عربی بوده است. بومی سازی های پیاپی این مکتب، کمک کرده است که آن بعدا به مکاتب جدید یهودیت، مسیحیت، اسلام و بتپرستی و بلاخره فرقه های مختلف آنها تجزیه شود.:

“MOSQUES ENCLOSED BY COLUMNS: THE PARTHENON, TOMB OF CYRUS, AND TEMPLE OF ANAHITA”: MAZIAR MOHAJER: STOLEN HISTORY: 5 MAY 2025

توجه داریم که این فرود خدا به بطن الهه ی سرزمین یا مام میهن، همان انگاره ی نزول ازیریس به بطن ایزیس برای از نو متولد شدن است و این در ایامی پیش می آید که خدا وارد تاریکی شده است. این تاریکی میتواند نماینده ی هرج و مرج و تشتت پیش از ایجاد و تثبیت یک حکومت مرکزی باشد. زمانی که حکومت تشکیل شد، خدایش از نو از مام میهن متولد میشود و تصویر قبلی خدا بدل به مظهر سیاهی میگردد. برای یهود، خدای نوساز یهوه است و روح تاریکی پیشین بعل که در فرزندانش بلاک ها یا سیاهان تجسم می یابد. روشن است که یهود در این صحنه از همه ی ناسیونالیسم های رنگارنگ قومی که بعدا از رویش کپی میشوند اصیل تر است چون بیش از بقیه ریشه دار بودن خود در خورشیدپرستی پیشین را به نمایش میگذارد. در این صحنه انسانی که به رنگ سیاه است، آینه ی سیاهی های درون انسانی سفید رنگ شده است و بنابراین هرآنچه درباره ی جنگ یهود با سیاهان گفته شده، جنگ یهود با خودشان بوده است؛ ادعایی که بعد از افزایش بدبینی ها به ثروت اندوزی های یهود، مطرح شده تا هرآنچه یهودی است، نایهودی شمرده شود و بزرگترین مکتب سرمایه داری و مادیگرایی و رواج دهنده ی تضاد طبقاتی در جهان، دشمن آنچه درواقع هست توصیف شود تا هنوز امید ناامیدان به این خودِ منشأِ ناامیدی باشد. این بازی جواب میدهد چون یهودیت روی تمثیل نور و تاریکی در مذاهب خورشید پرستانه ی قبلی سوار میشود و همزمان با از بین بردن مذاهب مربوطه، از این تمثیل برای گیج کردن مردم دیگر سوءاستفاده میکند. قدرتمدار یهودی در زیاده طلبی و حرص به مال و مقام، با تمام انواع دیگر انسان مشترک است و میتواند پشت قانون فرافکنی مخفی شود که بر اساس آن، هر انسانی در انسان های بیرونی و در شخصیت های داستان ها و تواریخ، صفات خودش را تشخیص میدهد و تاریکی های بیرونی، به نوعی نشاندهنده ی تاریکی های درون هم هستند همانطورکه سیاهان کنعانی، انعکاس دهنده های خود سیاه یهودی در بیرون از او میباشند. سیاهی بیرونی به سیاهی درونی جذب میشود و برعکس، و در صورتی که این جذب شدن با تصادم همراه باشد، باعث ایجاد زخم های روحی میشود. اما چون زخم های روحی در یک زمینه ی تضاد طبقاتی و حول مضمون نابرابری وارد میشوند، مانع عکس العمل فکورانه و منطقی میشوند و اغلب، عکس العمل وارده با تشدید زخم های روحی همراهند بی این که تلاشی برای برطرفق کردن منشا زخم یعنی خود تاریکی درونی انجام شود.

پاول لوی در مقاله ای به نام «زخم ها، راهی به سوی بیداری» بر اساس تمثیل معروف مقابله ی نور و تاریکی، زخم های روحی ما را اثر عفونت قسمت های تاریک روان ما میخواند که زیر نور قسمت های روشن وجودمان آشکار میشوند و نیاز به درمان را به ما یادآوری میکنند:

«چه دوران کاملاً عجیب، شگفت‌انگیز و کاملاً ترسناکی را سپری می‌کنیم؟! بسیاری از مردم با ماسک‌هایی بر چهره‌هایشان رفت و آمد می‌کنند، اما در درون، همه ی ما در حال آشکار شدن هستیم. ما با تمام سایه‌های تاریک درون خود - زخم‌ها، آسیب‌ها و مشکلات سوء استفاده التیام نیافته - که تاکنون توانسته‌ایم نگاه کردن به آنها را به تعویق بیندازیم، روبرو می‌شویم. همه ی این انرژی‌های سایه نه تنها در چهره ی ما، بلکه در پشت آن نیز وجود دارند، به عبارت دیگر، ما در درون روح خود با تاریکی جهانی که در آن زندگی می‌کنیم، روبرو هستیم، تاریکی‌ای که همه ی ما در آن سهیم هستیم. من کنجکاوم که چگونه این نیروهای به ظاهر تاریک‌تر در دنیای ما (که می‌بینیم در اطراف ما در حال پخش شدن در دنیای بیرونی هستند) با تجربه ی درونی ما از زخمی شدن ارتباط دارند. می‌توانم از طرف خودم صحبت کنم. از زمان ظهور این بیماری همه‌گیر جهانی [کووید19]، من هر دو جنبه‌ی نور و تاریکی خودم را با شدت بیشتری احساس کرده‌ام، گویی بخش‌های به هم پیوسته‌ای از یک فرآیند عمیق‌تر هستند که در آن یکی حضور دیگری را تداعی می‌کند. به دلیل این احساس که زمانی برای تلف کردن وجود ندارد - حس فوریت - گویی بخش خلاق و پر از نور وجودم پر جنب و جوش‌تر شده است، در حالی که همزمان، عمیق‌ترین تاریکی نهفته در زخم‌های التیام نیافته‌ام نیز قوی‌تر به نظر می‌رسد. تنش خلاقانه ی بین این دو - بین بخش‌های روشن و تاریک وجودم - به طور متناظر تا حدی عملاً غیرقابل تحمل تشدید شده است. با افزایش نور وجودم، تاریکی درونم همزمان خود را نشان می‌دهد و خود را تا جایی آشکار می‌کند که دیگر نمی‌توانم از آن چشم بردارم. انگار نوری که با آن تماس می‌گیرم، هر آنچه را که در من از نور نیست، یعنی تاریک است، روشن می‌کند، که منطقی است زیرا هدف نور آشکار کردن تاریکی است. همانطور که عمیق‌تر با نور ذات خود ارتباط برقرار می‌کنم، تجربه ی ذهنی من این است که نیرویی به ظاهر تاریک‌تر در درون من وجود دارد که می‌خواهد به هر قیمتی مانع از ارتباط من با نورم شود. شاید این فقط نظر من باشد، اما من به طور شهودی معتقدم که این یک وضعیت کهن الگویی، غیرشخصی و جهانی است. به راحتی تصور می‌کنم که یک فرآیند مشابه ممکن است برای بسیاری، اگر نگوییم همه ی ما (آگاهانه یا غیرآگاهانه) در حال وقوع باشد. سوال این است: آیا ما در استراتژی‌های مقابله‌ای خود افراط می‌کنیم تا این بخش‌های به ظاهر تاریک‌تر و زخمی خودمان (غذا، مواد مخدر، نتفلیکس یا هر چیز دیگری) را دور نگه داریم - که در نهایت به معنای اجتناب از رابطه با خودمان است - یا اینکه نقاب از چهره ی خود برمی‌داریم و به سمت مواجهه ی مصمم با بخش‌های تاریک‌تر و زخمی درون خود می‌رویم؟ زخم‌های ما الگوهای رزونانس نیمه‌پایداری از انرژی ارتعاشی هستند که به آنها به عنوان موجوداتی با شیوه‌ای خاص عادت کرده‌ایم. آنها با نحوه ی توجه و تفسیر ما از آنها در جای خود باقی می‌مانند. اگر عمداً به زخم‌های خود به شیوه‌ای جدید و متفاوت توجه کنیم، الگوی رزونانس آنها، یعنی نحوه ی تجلی آنها را تغییر می‌دهیم. اگرچه لحظه ی (لحظات) زخمی شدن ما به صورت تاریخی، در یک لحظه واقعی در زمان، جایی در گذشته اتفاق افتاده است، تجربه ما از زخم‌هایمان چیزی است که در لحظه ی حال اتفاق می‌افتد. وقتی به آن عمیق می‌شویم، زخم‌های ما اثری از گذشته نیستند (آنچه در کیمیاگری با اصطلاح caput mortuum به آن اشاره می‌شود - باقیمانده‌ای که پس از تقطیر یک ماده باقی می‌ماند). پیدایش زخم‌های ما در لحظه ی حال نهفته است؛ آنها فقط در لحظه ی حال وجود دارند. زخم‌های ما - با مشارکت ما - هر لحظه تازه می‌شوند، درنتیجه فقط در لحظه ی حال است که می‌توانند "درمان" شوند. این به این معنی است که ما خودمان در ایجاد و بازآفرینی تجربه ی فعلی خود از زخمی شدن شریک هستیم. در هر لحظه‌ای که این بخش‌های التیام نیافته، زخمی و به ظاهر مشکل‌ساز وجودم ظاهر می‌شوند، با دو گزینه روبرو می‌شوم. یکی اینکه می‌توانم رویم را برگردانم و به طور نامحسوس از آنها اجتناب کنم، که به معنای جدا شدن از بخشی از تجربه‌ام است و در نتیجه از بخشی از خودم جدا می‌شوم. وقتی این کار را انجام می‌دهم، ناخواسته به زخم‌هایم یک وجود اساسی و بی‌دلیل داده‌ام که در آن «واقعیت» آنها را تقویت کرده‌ام زیرا اگر واقعی نبودند، نیازی به اجتناب از آنها نداشتم. با این حال، با اجتناب از رابطه با این بخش زخمی از خودم، ناخودآگاه با زخم‌هایم تبانی می‌کنم تا آنها را در طول زمان حفظ و تداوم بخشم و در نتیجه آنها را زنده نگه دارم. دفعه‌ی بعد که زخم‌هایم آشکار می‌شوند، تمام شواهد لازم را دارم که واقعاً یک مشکل حل‌نشده دارم، زیرا اگر مشکل حل‌نشده‌ای نداشتم، این زخم‌ها را احساس نمی‌کردم، همانطور که داستان من ادامه دارد. با این حال، به محض اینکه خودم را به عنوان فردی دارای زخم تثبیت می‌کنم، درست مانند یک رویا، جایی که درون و بیرون بازتاب‌های آینه‌ای یکدیگر هستند، جهان بلافاصله به عقب برمی‌گردد و تمام شواهد لازم را برای اثبات اینکه واقعاً زخمی هستم، فراهم می‌کند، که این امر دیدگاه من را در مورد دیدن خودم به عنوان کسی که زخم‌های التیام‌نیافته دارد، تا بی‌نهایت، در یک حلقه‌ی بازخورد خود-تداوم‌بخش که منبع آن ذهن خودم است، بیشتر تأیید و معتبر می‌کند. اگر بتوانیم وجود احتمالی «نیروهای تاریک‌تر» را که در تار و پود جهان ما وجود دارند تصور کنیم، یکی از راه‌های عملکرد این نیروهای تاریک‌تر، اغوا کردن ما برای گرفتار شدن در دام زخم‌هایمان است. وقتی طعمه را می‌گیریم و با زخم‌هایمان همذات‌پنداری می‌کنیم، این نیروهای تاریک‌تر می‌توانند از احساسات زخم‌خوردگی ما سوءاستفاده کنند تا ما را در زخم‌هایمان نگه دارند. سپس ما ناخواسته با نیروهای تاریک‌تری که بیش از هر چیز دیگری می‌خواهند ما را از نوری که همه ی ما حمل می‌کنیم، بی‌خبر نگه دارند، تبانی می‌کنیم. این فرآیند که در لحظه ی حال اتفاق می‌افتد، تراژدی واقعی است، بسیار غم‌انگیزتر از هر تجربه ی شخصی که در گذشته اتفاق افتاده است. به محض اینکه خود را زخمی می‌دانیم، زخم‌های ما فوراً به موانعی برای نور ماهیت واقعی ما تبدیل می‌شوند (یا به عبارت دقیق‌تر، ما خودمان به موانع خودمان تبدیل می‌شویم)، به جای دریچه‌ای که از طریق آن با نیمه ی تاریک خود روبرو و بیشتر با نور خود آشنا می‌شویم. تصور وجود عینی زخم‌هایمان، ما را فوراً به سوژه‌ای جداگانه - در واقع یک ابژه - تبدیل می‌کند که "تابع" زخم‌هایمان است. داستانی که ما پیرامون زخم‌هایمان می‌بافیم، بیانگر چگونگی ارتباط، تجربه - و خلق - خودمان است. اگر زخم‌هایمان را به عنوان موجوداتی عینی در طول زمان با علت آنها در گذشته تصور کنیم، همزمان خودمان را به عنوان فردی زخمی که در زمان و در طول زمان وجود دارد، و از این رو، به عنوان کسی که مقید به زمان است، تصور می‌کنیم و باور می‌کنیم. برخلاف این تصور که زخم‌های ما صرفاً به عنوان قربانیان منفعل برای ما اتفاق می‌افتند، دیدگاه دیگری وجود دارد که از طریق آن می‌توانیم زخم‌های خود را ببینیم که به ما قدرت می‌دهد و به ما اجازه می‌دهد تا هدایای آنها را دریافت کنیم. می‌توانیم درک کنیم که زخم‌های ما رویدادهای مداومی هستند که ما به طور فعال از طریق آگاهی (یا عدم آگاهی) خود در آنها شرکت می‌کنیم و فقط در آگاهی لحظه ی حال ما وجود دارند و فقط تجربه می‌شوند. این بینش به ما اجازه می‌دهد تا با زخم‌هایمان به عنوان مصنوعات زودگذر ادراک فعلی‌مان ارتباط برقرار کنیم، که به عنوان نمایش‌های لحظه‌ای از فرآیند خلاقیت ما در لحظه‌ای که آنها را تجربه می‌کنیم، وجود دارند. از این دیدگاه، تجلی لحظه‌ای زخم‌های ما، به جای تأیید هویت ما به عنوان یک فرد زخمی با سابقه ی شخصی عینی و واقعی که از زخم‌خوردگی ما پشتیبانی می‌کند، به عنوان رهاسازی و رهایی خود از طریق همان فرآیند ظهورشان تجربه می‌شوند. به عبارت دیگر، می‌توانیم اجازه دهیم که زخم‌هایمان در همان لحظه ی ظهورشان به عنوان یک آشکارسازی موقتی، گذرا و خودرهایی‌بخش از آنچه لحظه ی قبل به عنوان موجودی جامد، اساسی و "واقعی" تصور می‌کردیم، آشکار شوند. یک نماد کامل برای این فرآیند، آینه و بازتاب‌های آن است. آینه نمادی از طبیعت واقعی ماست: همیشه به طور ثابت و بدون تزلزل باقی می‌ماند، حضوری از وضوح بکر، بدون تأثیر از هرگونه بازتابی که در آن ایجاد می‌شود. در حالی که آینه نماد خود برتر یا طبیعت واقعی ماست، بازتاب‌ها، در مثال ما، به طور نمادین نمایانگر زخم‌های ما هستند. در متن جعلی اعمال یوحنا، خود مسیح گفت: «من زخمی می‌شدم و زخمی می‌کردم.» می‌توانیم زخمی شدن مسیح را به عنوان ظهور او از طریق انعکاس‌هایش در آینه تصور کنیم. او با گفتن اینکه او زخمی خواهد کرد، اشاره می‌کند که تجربه ی ما از زخمی شدن یک رویداد معنوی است. تولد خودِ برتر اغلب می‌تواند یک تجربه ی زخمی شدن برای نفس باشد. مشکل این است که وقتی ما زخمی شدن خود را شخصی‌سازی می‌کنیم و خود را زخمی می‌شناسیم، تمایل داریم خود را نسبت به زمینه ی عمیق‌تر فراشخصی که تجربه ی زخمی شدن ما در آن اتفاق می‌افتد، کور کنیم. انعکاس‌های موجود در آینه، اگرچه از آینه جدا نیستند - و بیان بی‌واسطه ی آن هستند - اما خود آینه نیستند. در همین متن، مسیح با گفتن «من آینه‌ای هستم برای تو که مرا درک می‌کنی» ماهیت واقعی خود را آشکار می‌کند. آینه فقط از طریق انعکاس‌هایش درک می‌شود. اشکال بازتاب‌ها سرشار از خلوص بکر آینه هستند، با این حال اگر بیش از حد بر اشکال تمرکز کنیم بدون توجه به آینه‌ای که آنها را در خود جای داده و در آن معلق هستند، تمایل داریم خلوص آینه‌وار اشکال را نیز درک نکنیم. وقتی بازتاب‌هایی را که در آینه ظاهر می‌شوند می‌بینیم، تمایل داریم یا با آنها همذات‌پنداری کنیم (در بازتاب‌ها جذب شویم و در نتیجه فکر کنیم که زخمی شده‌ایم)، یا با آنها مقابله کنیم، از آنها جدا شویم، آنها را قضاوت کنیم و غیره. همه ی این واکنش‌ها، بازتاب‌ها (زخم‌ها) را با حس واقعیتی بیشتر از آنچه شایسته ی آن هستند، غنیمت می‌شمارند و از این رو، به آنها قدرت تسلط بر ما می‌دهند. از سوی دیگر، اگر بازتاب‌هایی را که ظاهر می‌شوند به عنوان نمایش ناپایدار و بیان بی‌واسطه ی آینه تشخیص دهیم، و اینکه ما در تمام این‌ها خودِ آینه هستیم، آنگاه خود را از بازتاب‌ها متمایز کرده‌ایم و همزمان با ماهیت واقعی خود ارتباط برقرار کرده‌ایم. آنگاه ماهیت آینه‌مانند خود را آشکار کرده‌ایم و همزمان خود را در این فرآیند از نو آفریده‌ایم. حتی اگر ما لحظه‌ای تحت تأثیر زخم‌هایمان قرار بگیریم و با آنها یکی شویم، این تجربه ی تجسم‌یافته از هویت خود (به عنوان یک فرد زخمی) خود بازتابی زودگذر است که در طبیعت آینه‌مانند ذهن ما پدید می‌آید و طبیعت واقعی ما را دست‌نخورده باقی می‌گذارد. هرگونه حس هویت خاص - زخمی یا غیر زخمی - به طور مشابه بازتابی گذرا است که از دیدگاه آینه هیچ وجود مستقل و جوهری ندارد. بازتاب‌ها (زخم‌های ما)، اگرچه ظاهراً سطح نقره‌ای آینه (طبیعت واقعی ما) را می‌پوشانند، اما همزمان آن را آشکار می‌کنند، زیرا ما بدون بازتاب‌ها متوجه آینه نمی‌شویم. یک آینه ی شفاف از تمام ویژگی‌ها به جز توانایی بازتابش تهی است. با این حال، نمی‌تواند خود را منعکس کند، درست مانند حالت بی‌شکل و خالص آگاهی که زیربنای هر حالت شناخت عادی است و مقدم بر آن است، خود هرگز نمی‌تواند موضوع چنین شناختی باشد. اگر آینه به حال خود رها شود، هرگز وارد واقعیت تجربی ما نمی‌شود. برای آشکار شدن خود به چیزی ظاهراً خارج از خود (اشیایی که منعکس می‌کند، در این مثال، زخم‌های ما) نیاز دارد. آینه و بازتاب‌های آن ماهیت کوانتومی دارند و در برهم‌نهی از حالت‌ها قرار دارند و همزمان ماهیت آینه را پنهان و آشکار می‌کنند. اینکه بازتاب‌های آینه‌ای (زخم‌های ما) چگونه - به صورت پنهان یا آشکار - آشکار می‌شوند، به نحوه ی ارتباط ما با آنها بستگی دارد که تابعی از آگاهی ما در هر لحظه است. یک آینه ی صیقلی، پذیرای جهان است و به خودی خود نامرئی است، مگر اینکه جهان به ظاهر بیرون از خود که در درون آن منعکس می‌شود، وجود داشته باشد. جالب توجه است که گفته می‌شود سنگ فیلسوفان در کیمیاگری (نمادی از طبیعت واقعی ما) - نوشداروی شفابخش برای آنچه بشریت را آزار می‌دهد - به شفافیت و روشنی الماس یا کریستال است که برای بینایی عادی نامرئی در نظر گرفته می‌شود و لاجورد نامرئی نامیده می‌شود . درک «خود» به عنوان یک آینه دشوار است، نه به دلیل ابهام آن –آن به معنای واقعی کلمه به صورت ما خیره شده است- بلکه به دلیل ناآشنایی ما با بُعدی از تجربه‌مان که همیشه حاضر است و با این حال، به دلیل بدیهی بودنش عملاً نامرئی است. درست همانطور که بازتاب‌ها به طور بالقوه چیزی (آینه) را آشکار می‌کنند که فراتر از خودشان است و به خودی خود نامرئی است، زخم‌های ما نیز به طور بالقوه آشکارکننده‌ی بخشی نامرئی از خودمان (خود) هستند که فراتر از زخم‌های ما است. زخم‌های ما حاوی طلای حقیقی (نماد دیگری برای سنگ فیلسوف) هستند که در هیچ جای دیگری نمی‌توانستند یافت شوند. بازتاب‌ها، انرژی و حضور بکر آینه بی‌شکل هستند که در قالب شکل تجلی یافته و بیان می‌شوند. امر پنهان رمزگذاری شده در ظواهر مشروط که همان بازتاب‌ها هستند، دریچه‌ای به آینه ی بی‌قید و شرطی است که زیربنای بازتاب‌ها را تشکیل می‌دهد، آنها را در بر می‌گیرد و از آنها فراتر می‌رود. به طور مشابه، امر پنهان رمزگذاری شده در زخم‌های ما، آشکارسازی طبیعت واقعی (بدون زخم) ما در لباس مبدل است. وقتی این را تشخیص می‌دهیم، متوجه می‌شویم که زخم‌های ما نه تنها دریچه‌ای به طبیعت واقعی ما هستند، بلکه هم آشکارسازی پنهان و هم آشکار آن را به طور همزمان در سایه پنهان می‌کنند و در عین حال آشکارا تاریکی و روشنایی ما را آشکار می‌کنند. تشخیص این موضوع، نیروهای تاریک‌تری را که ظاهراً طبیعت ما را پنهان می‌کنند، فوراً از بین می‌برد و آنها را درجا به متحدان پنهان تبدیل می‌کند. اگرچه زخم‌های ما ظاهراً تجلی این نیروهای تاریک‌تر هستند، اما با باز کردن ما، می‌توانند به طور بالقوه به نور راه پیدا کنند و به طور فعال در خدمت آن باشند. این نیروهای به ظاهر تاریک‌تر، ناخواسته به ما کمک می‌کنند تا درک ماهیت واقعی خود را عمیق‌تر کنیم، در نهایت ما را با شکلی والاتر از نور درونمان مرتبط می‌کنند که فراتر از مفهوم دوگانه‌ی نور و تاریکی به عنوان متضاد یکدیگر است. ما زخم‌هایمان را درمان نمی‌کنیم. آنها ما را درمان می‌کنند.»:

Wounds as the Path to Awakening:: PAUL LEVI: https://www.awakeninthedream.com

پاول لوی در مقاله ی دیگری به نام «نور، خود را طلسم کرده است.» مینویسد:

«وقتی به ریشه‌ی جنون - و شری - که در دنیای ما در جریان است فکر می‌کنم، مدام به یک چیز برمی‌گردم. علت -و راه‌حل- بحران‌های متعدد جهانی که با آن مواجه هستیم، وقتی تا ریشه‌ی آنها ردیابی می‌شوند، همگی به این مربوط می‌شوند که ما با قدرت و عاملیت خلاق خود در ارتباط نیستیم. ما جادوگران قدرتمندی فراتر از -و تنها محدود به- تخیل خود هستیم، اما تا جایی که این را درک نکنیم و خلاف آن را باور نکنیم، قدرت خلاق خود ما به صورت ناخودآگاه علیه ما به کار گرفته می‌شود و به روش‌های مخربی علیه ما عمل می‌کند که تحقق اهداف آگاهانه‌ی ما را تضعیف می‌کند و نبوغ خلاق ما را خفه می‌کند. شر جمعی که در بدنه‌ی سیاسی جهان در حال وقوع است، این فرآیند عمیق‌تر خودویرانگری ناخودآگاه را که در درون هر یک از ما در حال وقوع است، منعکس می‌کند و آشکار می‌سازد. این یک ایده ی کهن‌الگویی است که در هر سنت حکمت معنوی به طرق بی‌شماری بیان شده است، مبنی بر اینکه قدرت‌های نور و تاریکی به طرز مرموزی به هم متصل هستند و نیروهای تاریکی به صورت انگلی از انرژی و پشتیبانی نور تغذیه می‌کنند و به آن نیاز دارند تا وجود ظاهری خود را حفظ و تداوم بخشند تا واقعی به نظر برسند. به این معنی که قدرت‌های تاریکی هیچ وجود عینی مستقلی به خودی خود و جدا از ارتباطشان با نور ندارند. وقتی به معنای ضمنی عمیق‌تر آن ترجمه شود، نشان می‌دهد که نور به دلایلی از انرژی خلاقانه ی خود برای محدود کردن تابش بی‌نهایت خود استفاده کرده است، گویی نور خود را طلسم کرده است. ما به عنوان بالقوه هم فرستادگان نور و/یا عوامل تاریکی، به نوعی نقش کلیدی و مشارکتی در این فرآیند ایفا می‌کنیم. اگر این را به عنوان بازتابی از یک اتفاق پویا در درون هر یک از ما ببینیم، بیان می‌کند که چگونه چیزی بسیار قدرتمند -یعنی خودمان به عنوان یک پلنوم درخشان با درخشندگی بی‌کران و حساس که تار و پود وجود ماست- می‌تواند تحت طلسم یک ظاهر خیالی و ناموجود قرار گیرد که از هیچ جا جز خلاقیت عظیم ذهن خودمان ناشی نمی‌شود، به طوری که نور درون ما را به این باور می‌رساند که این شبح تاریکی خیالی و وهم‌آلود، قدرتمندتر از نوری است که ما هستیم. این نیروهای تاریکِ شبح‌مانند، هیچ وجود یا خلاقیت ذاتی از خود ندارند، اما می‌توانند به قدرت خلاق ما متصل شوند و آن را تقلید کنند، به طوری که بتوانند از خلاقیت انکار شده و تحقق نیافته ی ما علیه ما استفاده کنند. این قدرت‌های تاریک‌تر فقط می‌توانند با فریب دادن ما به این باور که بر ما قدرت دارند، وجودی قانع‌کننده و ظاهری به خود بگیرند. با این حال، این نیروهای تاریک‌تر فقط تا حدی بر ما قدرت دارند که ما ماهیت وهم‌آلود آنها را نمی‌بینیم، بلکه ناخواسته با قرار دادن آنها در یک واقعیت عینیِ بی‌حق، قدرت خود را به آنها واگذار می‌کنیم و آنها را قدرتمندتر از آنچه که شایسته است، جلوه می‌دهیم. یکی از چیزهایی که ما بی‌شک در آن نابغه‌ایم، فریب دادن خودمان است. ما در فریب دادن خودمان، منحرف خودمان از ذهنیت درست و سپس افتادن در دام حیله ی خودمان، استادان بی‌نظیری هستیم. این به نبوغ نهفته‌ی بی‌کران، وسیع و تحقق نیافته‌ی ما برای شکل‌دهی خلاقانه به تجربیات خودمان -چه در اطرافمان (در جهان) و چه در درون سرمان- اشاره دارد. با این حال، اگر بدون آگاهی از آن استفاده کنیم، تمایل زیادی داریم -گویی خودمان را هیپنوتیزم می‌کنیم- که در دام توهمات خودساخته‌ی خودمان گرفتار شویم که یکی از ویژگی‌های اصلی ناخودآگاهی است. کل این فرآیند به طور بالقوه برای ما آشکار می‌کند که همین انرژی خلاقانه‌ای که با آن خود را افسون می‌کنیم، اگر آگاهانه استفاده شود و به گونه‌ای هدایت شود که بر خود نور بتاباند، می‌تواند به بیدار شدن ما از کابوس خودساخته‌ی ما کمک کند تا به عوامل مشارکتی آگاه در تکامل خود تبدیل شویم. گویی ما ناآگاهانه عصای جادویی‌ای را در اختیار داریم که بی‌نهایت قدرتمند است، اما نه تنها نمی‌دانیم چگونه از آن برای منفعت خود و جهان به طور کلی استفاده کنیم، بلکه اکثر ما حتی گمان نمی‌کنیم که چنین قدرت خلاق بزرگی داریم. بسیاری از ما ناخودآگاه از نبوغ خلاق خود برای ورود به درون خود استفاده می‌کنیم تا فکر کنیم که با خلاقیت خود در ارتباط نیستیم - که بلافاصله با تجربه‌ای که برای خود خلق می‌کنیم تأیید می‌شود - که از قضا، خود بیان مستقیم و بی‌واسطه‌ای از عظمت قدرت خلاق ماست. از آنجایی که نمی‌دانیم از قدرت خلاقی برخورداریم که حتی رویای آن را هم در سر می‌پرورانیم، قدرت خلق کردن ما را از زیر آگاهی خود تسخیر می‌کند و این امر بدترین کابوس‌های ما -چه در خواب و چه در بیداری- را دامن می‌زند. به نقل از روانشناس بزرگ ویلیام جیمز، وضعیت ما "بسیار شبیه مردی است که از کل ارگانیسم بدنی خود، باید عادت کند که فقط انگشت کوچک خود را به کار گیرد و حرکت دهد. (...) همه ی ما مخازنی از زندگی داریم که می‌توانیم از آنها استفاده کنیم، مخازنی که حتی خوابشان را هم نمی‌بینیم." برای تقویت استعاره ی جیمز، بیایید جرات کنیم که رویاپردازی کنیم. بیایید کاملاً در بقیه ی ارگانیسم چند بعدی خود - چه مادی و چه غیرمادی - تجسم یابیم و از مخازن سرشار و دست نخورده ی الهام خلاق که به طور بالقوه ما را تا لبه پر می‌کند و از همه طرف ما را احاطه کرده است، استفاده کنیم. این سوال پیش می‌آید: چرا این کار را نکنیم؟ چه چیزی ما را متوقف می‌کند؟ و پاسخ: اصلاً هیچ چیز.»:

The Light Has Cast a Spell Upon Itself: PAUL LEVI: https://www.awakeninthedream.com

به نظرم میرسد چیزی شبیه این را به طور اتفاقی در یک انیمیشن امریکایی که مرد عنکبوتی قهرمانش بود دیده باشم. پدر جک (دوست نزدیک مرد عنکبوتی)، بر اثر انجام آزمایش هایی روی خودش، تبدیل به یک گابلین شرور شده بود. او را دستگیر و در مرکزی که مرد عنکبوتی برایش کار میکرد زندانی کرده بودند. اما یک ماده ی سیاه لزج شیطانی به مرکز حمله کرد و تمام کارکنان ازجمله رئیس قرارگاه را بدل به دیوهای شرور نمود و فقط مرد عنکبوتی از آن در امان ماند. این موضوع باعث آزاد شدن گابلین شد و مرد عنکبوتی به کمک یک زندانی که گابلین قصد جانش را داشت به جنگ گابلین رفت. گابلین شرور بیشترین ماده ی سیاه را به خود جذب کرد که این خود باعث نجات بخشی از کارکنان شد. اما درنهایت مرد عنکبوتی و همکار زندانیش با زحمت زیاد، ماده را از وجود او جدا کردند و با این اتفاق، روح گابلینی هم از قربانی جدا شد و پدر جک به شکل اولش برگشت. ماده ی سیاه که شکل روح یک گابلین را به خود گرفته بود، به جایی که از آن آمده بود یعنی فضا انداخته شد. به نظر میرسد این ماده ی تاریک که انسان ها را تبدیل به موجودات شیطانی میکند، همان جن یا شیطان باشد که مانند میکروب به انسان ها سرایت میکند و فضایی بودنش هم در ارتباط با موضوع آمدن اجنه از آسمان و هم در ارتباط با نظریه ی فضایی بودن میکروب های بیماریزا است. نکته این است که کسی که از قبل روحش آلودگی پیدا کرده باشد بیشتر مایل به جذب آلودگی است. این، حالتی دوپهلو در خود دارد. اگر فرد بتواند ماده ی تاریک را از تن خود جدا کند، آلودگی های قبلی روحش هم از او جدا میشود ولی اگر نتواند، از قبل هم شرورتر میشود. این، الان وضعیتی است که کشورها و اقوام و مذاهب با آن روبرویند. آلودگی های قبلی مذاهب سنتی، آلودگی های بیشتر و خطرناک تر تمدن مدرن را به خود جذب کرده اند و تمام آرزوی ما برای بازگشتن به فواید نوستالژیک زندگی سنتی، فقط با کنده شدن آلودگی های قبلی سنت به همراه آلودگی های مدرن محقق خواهد شد. این را کسانی هم که مدرنیته را به این شکل به ما داده اند هم میدانند و از رویش مرد عنکبوتی هم میسازند. علتش هم این است که میدانند نجات کشورها و مردمان از ماده ی تاریک شیطانی داده شده همانقدر صعب است که آدم شدن یک گابلین شرور. اما برای اطمینان از نیامدن یک مرد عنکبوتی ناجی که گذشته ی گابلین مزبور را میداند، باید گذشته به طور کامل پاک شود و شرط امکان اجرای این نقشه این است که انسان خوب قصه از سر علاقه به مدرنیته با کمال میل گابلین شود. مثل ضد قهرمان قصه ی مرد عنکبوتی، این انسان نمیداند که با گابلین شدن، تحت تسلط روح گابلین قرار خواهد گرفت و قطعا اوایل مقاومت خواهد کرد و رنج خواهد کشید که این به مثابه شوک روانی بعد از یک هرج و مرج سیاسی منجر به سقوط سنت و همراه آن انسانیت است.

در آلمان ما دقیقا این ارتباط سقوط سنت و انحطاط روانی جمعی را میبینیم. چرچیل، برای بمباران شهرهای سابق هانزایی در شمال (هامبورگ، برمن، برمرهافن، کیل و غیره) از عنوان عملیات گومورا استفاده کرد که نام از گومورا یا عموره شهر قوم لوط دارد. این قوم به سبب انحطاط اخلاقی با آتش آسمانی یهوه مجازات شدند درست مثل آلمانی ها. عملاً هیچ شهر هانزایی از جنگ جهانی دوم جان سالم به در نبرد. مراکز شهری با قدمت چند صد ساله، قلب فرهنگ آلمان، در طوفان آتش 1943-1945 کاملاً از بین رفتند. اهمیت این مطلب مسلما در این آموزه ی تاریخ نهفته است که پس از جنگ سی ساله، فرهنگ اصیل آلمانی عمدتاً در شمال زنده مانده بود. همانطورکه نابودی عموره به بهانه ی گناهان قوم انجام گرفت، بریتانیا هم برای نابود کردن سنت های آلمانی اینقدر سریع و ناگهانی، هیچ بهانه ای بهتر از گناه نازی شدن آلمان نمیتوانست پیدا کند. یادمان باشد که نازیسم به بهانه ی احیای سنت و عرفان در مبارزه با روشنگری شیطانی رهاورد انقلاب فرانسه رشد پیدا کرد. در حالی که ایدئولوژی فاشیسم تا حدودی ریشه در اهداف والا داشت –همانطورکه در کتاب «شورش علیه دنیای مدرن: سیاست، دین و نظم اجتماعی در کالی یوگا» نوشته ی جولیوس اوولا مطرح میشود- این جنبش خود نیرویی از کالی یوگا بود، زیرا به قول اوولا همه ی جنبش‌های اجتماعی در عصری که ما در آن هستیم، صرف نظر از نیات اولیه، سرانجام به انحطاط گرایش دارند. این گونه بود که آلمان، سنت خود را در قالب مدرن ناسیونالیسم احیا کرد و چون از یک دریچه ی انقلابی قدرتمند شد ناچارا از انقلابی ترین جریان پیدا شده از روشنگری یعنی مارکسیسم که بزرگترین شیطانی بود که ادعای مبارزه با آن را داشت تاثیر پذیرفت؛ تاثیری اینقدر آشکار که باعث شد خود لغت "نازی" از اختصار نام اصلی خود "ناسیونال سوسیالیسم" پدید بیاید. مارکسیسم که با ادعای سوسیالیسم علمی بودن، سوسیالیسم های قبل از خود را تخیلی نامید، جز احتیاجات مادی و نبردهای طبقاتی، هیچ جایی برای هر گونه ارزش های انسانی و معنوی در تاثیر بر تاریخ قائل نبود. ولی هر گونه جذب ایده های سنتگرایانه به آن در جهان، نتیجه ی نوعی پیشزمینه ی سنتی سوسیالیسم است. ایگور شافارویچ در کتابش "پدیده ی سوسیالیستی" چگونگی وجود سوسیالیسم در طول تاریخ باستان و معاصر را بررسی کرده است. این تنها کتابی است که این سوال را مطرح می‌کند که چگونه کل تاریخ ما به سوسیالیسم مرتبط است. دلیل حمله به سرمایه‌داران و افراد محافظه‌کار امروزه این است که آنها نمایانگر آزادی و فردیت واقعی هستند، به این معنی که آنها می‌توانند در گروه‌های کوچک خانوادگی بدون وابستگی به دولت مرکزی زندگی کنند. افرادی که از این نوع آزادی برخوردار نیستند، تمایل دارند با دولت جمع‌گرا و مجتمع رسانه‌ای که وعده ی پایان دادن به زندگی فلاکت‌بار فردی آنها را می‌دهد، همذات‌پنداری کنند و با کل در چیزی ادغام شوند که دیگر اجازه ی ابراز وجود فردی را نمی‌دهد. از نظر تاریخی، همانطور که شافارویچ می‌نویسد، عناصر «سوسیالیسم» ایدئولوژیک نبودند. و از همه مهمتر، به صورت متمرکز مدیریت نمی‌شد، بلکه از آداب و رسوم محلی و تصمیمات افراد آزاد زاده می‌شد. وقتی صحبت از عناصر سوسیالیستی در گروه‌های مسیحی بدعت‌گذار (کاتارها و غیره) می‌شود، آشکار می‌شود که هر کاری که آنها انجام می‌دادند، از مفاهیم مذهبی و معنوی سرچشمه می‌گرفت، که کاملاً در مارکسیسم وجود ندارد. بدون این مفاهیم، ​​هیچ پیوند وحدت‌بخشی وجود ندارد. اگرچه نمی‌توان انکار کرد که آن گروه‌های اولیه نگرش جمع‌گرایانه‌ای نسبت به آنها داشتند، اما به نظر می‌رسد که این تلاشی واقعی برای بازآفرینی شیوه ی زندگی اولیه بود که به اندازه ی قرون وسطی بر جنبه‌های مادی تمرکز نداشت. مهمتر از آن، ریشه در جهانی داشت که اساساً غیرمتمرکز بود و از گروه‌های کوچک محلی تشکیل شده بود، که درجه ی بالایی از آزادی را برای انتخاب از بین شیوه‌های مختلف زندگی فراهم می‌کرد. بنیان معنوی نیز بر خلاف مارکسیسم، بر عدم خشونت رادیکال بنا شده بود. هنگامی که بیشتر جهان قرون وسطی تجارت و بازار آزاد را پذیرفت و شروع به لذت‌گرایی بیشتر و بیشتر کرد، گروه‌های بدعت‌گذار متوجه شدند که باید از دانش معنوی به ارث برده ی خود در برابر قدرت رو به رشد مذهب نهادینه شده محافظت کنند. کتاب شافارویچ که در سال 1980 توسط انتشارات هارپر و رو در ایالات متحده منتشر شد ، نمونه‌های متعددی از سوسیالیسم را از دوران باستان، از طریق بدعت‌های مختلف قرون وسطایی، تا متفکران مدرن و دولت‌های سوسیالیستی مختلف، مورد تجزیه و تحلیل قرار داد. او با استناد به این نمونه‌ها ادعا کرد که تمام اصول اساسی ایدئولوژی سوسیالیستی از تمایل به سرکوب فردیت ناشی میشود. پدیده ی سوسیالیستی از سه بخش اصلی تشکیل شده است:
سوسیالیسم هزاره گرایی ایده‌های سوسیالیستی را در میان یونانیان باستان، به ویژه افلاطون، و در گروه‌های بدعت‌گذار متعدد قرون وسطایی مانند کاتارها، برادران روح آزاد، تابوریت ها ، آناباپتیست ها و گروه‌های مذهبی مختلف در جنگ داخلی انگلیس، و نویسندگان مدرن مانند توماس مور، کامپانلا و بسیاری از نویسندگان عصر روشنگری در فرانسه ی قرن هجدهم شناسایی می‌کند.

سوسیالیسم دولتی: سوسیالیسم اینکاها ، دولت یسوعیون در پاراگوئه ، بین النهرین ، مصر، و چین را توصیف می‌کند.

تحلیل: سه مضمونِ پایدارِ لغو برده‌داری را در سوسیالیسم شناسایی می‌کند - لغو مالکیت خصوصی، لغو خانواده و لغو دین (عمدتاً، اما نه منحصراً مسیحیت).

شافارویچ استدلال کرد که سوسیالیسم باستان (مانند بین‌النهرین و مصر) ایدئولوژیک نبود، زیرا سوسیالیسم به عنوان یک ایدئولوژی، واکنشی به ظهور فردگرایی در "عصر محوری" (دوره ای که گفته میشود کنفسیوس و بودیسم و یهودیت و فلسفه ی یونانی در آن پدید آمدند) بود . او دیدگاه‌های توماس مور (در اتوپیا) و کامپانلا (درشهر خورشید ) را با آنچه در مورد امپراطوری اینکا می‌دانیم مقایسه کرد و نتیجه گرفت که شباهت‌های چشمگیری وجود دارد. او ادعا کرد که ما از طریق رابطه‌مان با خدا به شخص تبدیل می‌شویم و استدلال کرد که سوسیالیسم اساساً پوچ گرایانه است و ناخودآگاه توسط غریزه ی مرگ اندیشی برانگیخته می‌شود. او نتیجه گرفت که ما حق انتخاب داریم که یا مرگ را دنبال کنیم یا زندگی. این گزاره نشان میدهد که چطور ممکن است نیهیلیسم نهفته در سنت گرایی، به مادیگرایی محض مارکسیسم میل کند و تا حد نابودی خود پیش برود. اما این که در سوی مقابل چه تله ای برای میل به این انحراف گذاشته میشود هم شرط است. در زمان ظهور مارکسیسم، انقلاب صنعتی بسیاری از کارگران را به بردگی کشانده بود، اما نوشته های مارکس به سادگی ادعا میکنند که کل تاریخ بشر مانند انقلاب صنعتی بوده است. مارکسیسم ادعا میکند که سرمایه‌داری همیشه به کمونیسم منجر می‌شود. بنابراین اگر مارکسیسم با ایده‌های خود صادق بود، باید از سرمایه‌داری خالص حمایت می‌کرد. چون طبق منطق نوشته های مارکس، این جنبش باعث می‌شد کمونیسم سریع‌تر ظاهر شود. پس سوال این است که چرا مارکسیسم مقابل سرمایه داری قرار میگیرد؟ آیا این یک تناقض نیست و آیا مارکسیسم میل به شکست نداشته است؟ گویی مارکسیسم مامور بود انواع سنت های باقی مانده در جهان عقب مانده ی آن دوران را به خود جذب و همه را با خود نابود کند. این هم که شعله ی مارکسیسم از یکی از همین ممالک عقب مانده یعنی روسیه برکشید نیز با ادعاهای خود تاریخ رسمی درباره ی حضور مارکس در انگلستان، رمزگذاری شده است. کارل مارکس پس از ورود به انگلستان، به همکاری با دیوید اورکهارت، مأمور تاج و تخت بریتانیا، پرداخت و آنها درگیر تحریک علیه روسیه شدند که منافع جهانی بریتانیا را تهدید می‌کرد. مأموران بریتانیایی در قفقاز، مقاومت چرکس‌ها و دیگر مردم قفقاز را در برابر سلطه ی روس‌ها سازماندهی کردند و همین مأموران بریتانیایی بودند که «مارکسیسم» را به این منطقه آوردند. در نهایت، استالین قفقازی (گرجی) با همکاری شبکه‌ای از مأموران بریتانیایی و همسفران خود که در ابتدا توسط دیوید اورکهارت و جانشینانش ایجاد شده بود، به قدرت رسید. این مأموران آثار مارکس و انگلس را در اختیار داشتند و به عنوان کمونیست ظاهر شدند. احتمالا این نقطه ی طلوع همان اتحاد جماهیر شوروی است که آلمان با او دشمن ولی همزمان در حال شبیه شدن به آن بود.:

Vatican, Fascism, Hanseatic League, Germania Magna: FELIX NOILLE: DREAMTIME: 25 AUG2020

علیرغم ماهیت دین ستیز مارکسیسم، شعارهای اقتصادی آن از آن رو برای جوامع سنتی به قدر کافی خطرناک محسوب نمیشود که آنها یک جمله ی جهانگیر درباره ی دین را بد فهمیده اند و آن این که دین برای بهبود وضع مردم جامعه آمده است. این جمله وقتی معنیش به درستی روشن میشود که مردم از رفاه مادی برخوردار باشند و بفهمند که مادیات دوستی محض، خوشبختی نمی آورد و باید معنویت را وارد زندگی کرد. اما در جوامع سنتی مملو از فقر، تنها چیزی که بهروزی تلقی میشود پیشرفت مادی است چون زخم های مردم از فقرشان است و ازآنرو تصور میکنند که آدم ثروتمند، حتما آدم بی دردی است. در مثنوی مولانا آمده است:

آن که او بی درد باشد رهزن است

زانکه بی دردی اناالحق گفتن است.

«اناالحق» یعنی «من خدا هستم» ادعایی است که فرعون به عنوان نماد استبداد حکومتی و اشرافسالاری اقتصادی سر میداد. بیت میگوید که فقط خدا بی درد است و اویی که ادعای خدایی میکند هم خود را بی درد نشان میدهد. رمز پذیرش ادعای او در این است که مردم معمولی نتوانند به جایگاه او برسند و درنتیجه هیچ وقت نفهمند که پولداری معادل بی دردی و بنابراین معادل خدایی نیست. این زیاد از وضعیت اگوستوس به عنوان نماد انسان های خود-خداخوانده فاصله ندارد که تا جای ممکن از تولید انسان های خودخداخوانده ی دیگر جلوگیری میکرد تا رقیب نداشته باشد. ماتریالیسم امروز نتیجه ی چرکی شدن زخم های کهنه ی خداپرستی دیرین است. موضوع این نیست که خداپرستی دیگر وجود ندارد بلکه موضوع این است که «پول پرستی» نام جدید خداپرستی است.

جابجایی خیالی محل بغداد و رابطه اش با سرزمین های ناشناخته و فراموش شده ی ایران قدیم

تالیف: پویا جفاکش

«در 10 آوریل 2019، پولیتیکو مقاله‌ای با عنوان «بازدید "واقعاً عجیب" ترامپ از مونت ورنون» منتشر کرد. این مقاله بازدید روسای جمهور فرانسه و آمریکا از مونت ورنون و خانه ی جورج واشنگتن، اولین رئیس جمهور ایالات متحده در تاریخ 23 آوریل 2018 را بازگو می کند. به گفته ی داگ بردبرن، رئیس و مدیر عامل راهنمای تور روسای جمهور در مونت ورنون، مکرون‌ نسبت به رئیس‌جمهور آمریکا اطلاعات بیشتری در مورد تاریخ این ملک داشت. البته فرانسه با کمک مارکی دو لافایت و کنت روکامبو به پیروزی آمریکا در انقلاب آمریکا کمک کرد، اولین بار اما نه آخرین بار که مداخله ی خارجی به انتخاب رئیس جمهور آمریکا کمک کرد. در مقابل، رئیس جمهور آمریکا به دلیل نخواندن کتاب و نادانی تاریخی مشهور است («کانادا کاخ سفید را سوزاند»، «کشورهای بالتیک مسئول انحلال یوگسلاوی بودند» و «306 رای الکترال بسیار زیاد است» [جملاتی از ترامپ]). برای راهنمای آموزش دیده آسان بود که به سرعت متوجه شود که رئیس جمهور آمریکا کاملاً خسته شده است. بردبرن با تکیه بر تجربه ی خود با بازدیدکنندگان مدرسه که به طور مشابه هیچ علاقه ای به پدر کشور نداشتند، سعی کرد با شخص قبل از خود درگیر شود. همانطور که پولیتیکو گزارش داد، استاد سابق تاریخ با مدرک دکترا، «به شدت در تلاش بود ترامپ را به خانه ی واشنگتن علاقه مند کند. بنابراین او از ترفندهای خود استفاده کرد و به رئیس جمهور ناآگاه اطلاع داد که واشنگتن یک توسعه دهنده ی املاک و مستغلات بوده است. این رویکرد موفق بود. حالا راهنما مورد توجه رئیس جمهور قرار گرفته بود. واشنگتن نه تنها یک توسعه دهنده ی املاک و مستغلات بود، بلکه برای زمان خود، او یکی از ثروتمندترین افراد ایالات متحده بود. در شرایط امروزی، او را می‌توان با گیتس، بافت و بزوس مقایسه کرد و نه با فقیر نسبی مانند رئیس جمهور. (نه، برادبرن این را نگفته است!) باز هم به گفته ی پولیتیکو، یک منبع گفت: "این چیزی است که ترامپ واقعاً بیش از همه از آن هیجان زده بود". در آن مرحله، رئیس جمهور خودشیفته ی ما به این اخبار به گونه ای پاسخ داد که او را به عنوان یک شخص تعریف می کند:

[H] نمی‌توانست بفهمد چرا اولین رئیس‌جمهور آمریکا ساختمان تاریخی ویرجینیا یا هر یک از دارایی‌های دیگری را که به دست آورده به نام خود نامگذاری نکرده بود. به گفته ی سه منبع مطلع در این مبادله، ترامپ گفت: "اگر باهوش بود، نام خود را روی آن می گذاشت." "باید اسمت را روی چیزها بگذاری وگرنه کسی تو را به خاطر نمی آورد."

به عبارت دیگر، تا زمانی که نام خود را بزرگ نکنید، بزرگ نیستید و فراموش خواهید شد. مفهوم بزرگ کردن نام شما برای دانشجویان کتاب مقدس که به کتاب دیگری که او نخوانده مراجعه می کنند آشناست.:

پیدایش 12:1 خداوند به ابراهیم گفت: "از دیار خود و اقوام و خاندان پدرت به سرزمینی که به تو نشان خواهم داد برو. و از تو قومی بزرگ خواهم ساخت و تو را برکت خواهم داد و نام تو را بزرگ خواهم ساخت تا برکت خواهی باشد.".

در سنت کتاب مقدس، شخص نام خود را بزرگ نمی کند، خداوند این کار را می کند. لازم به ذکر است که در زمان های قدیم مردمانی که نام خود را بزرگ می کردند پادشاهان بودند. آنچه در ترجمه گمشده این است که بدانیم روشی که در زمان‌های قدیم نام خود را بزرگ می‌کردیم توسط پادشاه ساختن چیزی بود. با تأسف عمیق باستان شناسان کتاب مقدس، اسرائیل باستان از این سنت سلطنتی که پادشاهان در ساخت اشیایی با نوشتن نام خود روی آنها شریک نشد. در مقابل، رامسس دوم، فرعون سنتی مشهور به داستان خروج [بنی اسرائیل] درعید فصح، نام خود را بزرگ کرد. او به طور گسترده ای ساخت و ساز کرد. و هنگامی که چیزی را نساخته بود، هنوز نام خود را بر آن حک میکرد. کمی شبیه ساختمان ترامپایر استیت یا کوه ورترامپ است. و رامسس به شهرتی ماندگار دست یافت. با داشتن حدود 100 فرزند، یک کاندوم به نام او نامگذاری شد تا نام او همیشه در یادها بماند. پادشاهان بین النهرین نیز به طور کلی مسیری مشابه را دنبال کردند. پادشاهان در مرکز کیهانی (پایتخت) پلکانی به بهشت ​​(زیگورات) ساختند، جایی که بر جهان از دریا تا دریای درخشان (دریای علیا یا مدیترانه تا دریای سفلی یا خلیج فارس/عربی) فرمانروایی کردند؛ نقشه‌ها در آنجا با چرخش 90 درجه نسبت به نقشه ی ما جهت‌گیری می‌کنند. آجرهای پخته ی به کار رفته در این بناها نام پادشاه را بر خود داشت. نمرود اولین پادشاهی است که در کتاب مقدس عبری ذکر شده است. او اولین پادشاهی است که پیش از برخورد ابراهیم با پادشاهان مختلف ذکر شده است. برای درک آنچه او در آنجا انجام می دهد، باید معنای امروزی عامیانه و در سنت خاخامی را کنار گذاشت و بر خود متن کتاب مقدس تمرکز کرد. در نسخه ی اصلی داستان:

پیدایش 10:8 کوش پدر نمرود شد. او اولین کسی بود که روی زمین مردی قدرتمند بود. 9 او در حضور خداوند شکارچی توانا بود. بنابراین گفته می شود: «مثل نمرود شکارچی نیرومند در حضور خداوند.» 10 آغاز پادشاهی او بابل، ارخ، و اکاد و کلنه (کالح) در زمین شنعار بود.

این آیات توصیفی است نه اتهامی. نمرود را باید به خاطر دستاوردهایش ستود و محکوم کرد. در واقع، او شخصیتی است که با توجه به موفقیت او به عنوان مردی توانا یا جنگجو در برابر خداوند قابل تقلید است. او فرمانروای جهان بین النهرین بود. همانطور که باستان شناسان کتاب مقدس و آشورشناسان سرانجام دریافتند، نمرود یک فرد نبود، بلکه یک نمونه بود. او آنطور که در ابتدا تصور می شد، گیلگمش سومری از اوروک (ارخ) نبود. او سارگون اکدی بزرگ آکاد، حمورابی آموری بابل و توکولتی-نینورتای آشوری از کالح نبود که نامزدهای دیگر را نام ببرد. در عوض او همه ی آنها بود. او نشان دهنده ی آن شیوه ی زندگی بین النهرینی بود. برای درک داستان نمرود، فکر می کنم لازم است این داستان چهار شهر را با درجات چهار رود باغ (پیدایش، 2) و چهار پادشاه شرق (پیدایش 14) پیوند دهیم. یک نویسنده تنها یک روایت موجود را با این قسمت ها تکمیل کرد. این نویسنده همانطور که در تبدیل آهنگ های سیل محلی (آوازهای میریام و دبورا) به یک آهنگ جهانی انجام داد، به طور جهانی فکر کرد. این اقدام دیدگاه مصری داستان خروج و کنعانیانی که اسرائیلی شدند را تضعیف کرد. اینکه نمرود مدتها قبل از موسیای پرستنده ی یهوه در بوته ی سوزان، مرد خدا بود، موقعیت موسی و در نتیجه کهانت او را تضعیف کرد. پیشنهاد می کنم نویسنده ی داستان نمرود و این مکمل ها یک کشیش بنیامینی/یامینی هارونی باشد. او نه به عنوان یک کاتب یا کشیش بلکه به عنوان یک بازیگر در عرصه ی سیاسی می نوشت. او اولین چرخه ی داستان ها (معروف به چرخه ی اولیه) را با نمرود و جدولی از ملل به پایان رساند که ابراهیم از اور خارج شد تا چرخه ی دوم را آغاز کند. مشعل به مکان جدیدی منتقل شده بود. معبد اورشلیم اکنون مرکز کیهانی بود. به پادشاه اسرائیل در اورشلیم توصیه شد که مانند یک پادشاه بین النهرین در مرکز کیهانی جدید حکومت کند. او باید نام خود را مانند سلیمان در ساختن معبد بزرگ می کرد. بنابراین حداقل یک حزب سیاسی در اسرائیل باستان دارای ادعا بود. با این حال، حزب سیاسی دیگری به نام لاویان یا موسوی ها وجود داشت که ادعا می کرد قانون اول را دارد. آنها به این ادعا که یهوه شیوه ی زندگی سلطنتی در بین النهرین را تایید کرده است، همانطور که نویسنده ی نمرود نوشته بود، اعتراض کردند. خداوند ابتدا در سینا بر موسی ظاهر شد و شریعت در آنجا نازل شد. آنها با نوشتن داستان برج بابل، سبک زندگی بین النهرینی را به سخره گرفتند. به آن پله های قدرتمند بهشت ​​نگاه کن! همه ی آنها بیهوده ساخته شده اند. همه ی آن امپراتوری های قدرتمند و بزرگ در خاک فرو ریختند، تا زمانی که توسط باستان شناسان بازیابی شدند، در تاریخ گم شدند. این قانونی بود که حتی زمانی که پادشاهان و معابد دیگر وجود نداشتند، دوام آورد و حاکم بود.:

خروج 18 17 پدر زن موسی به او گفت... 19. اکنون به صدای من گوش کن. من به شما مشاوره خواهم داد و خدا با شما باشد! شما نماینده مردم در پیشگاه خدا باشید و پرونده آنها را به نزد خدا بیاورید. 20 و احکام و شرایع را به آنها بیاموز و راهی را که باید در آن قدم بردارند و آنچه باید انجام دهند را به آنها بشناسان. 21 به علاوه مردان توانا را از میان همه ی مردم انتخاب کنید، از جمله از خدا بترسید، مردانی که قابل اعتماد هستند و از رشوه متنفرند. و چنین مردانی را بر مردم به عنوان فرمانروای هزاران، صدها، پنجاه و ده ها قرار دهید. 22 و مردم را همیشه داوری کنند. هر موضوع بزرگی را برای شما خواهند آورد، اما هر موضوع کوچکی را خودشان تصمیم خواهند گرفت. پس برای شما آسانتر خواهد بود و آنها بار را با شما به دوش می کشند. ۲۳ اگر این کار را بکنید و خدا به شما دستور دهد، آنگاه خواهید توانست تحمل کنید و همه این قوم نیز با آرامش به جای خود خواهند رفت.

نویسنده ی بابل حماقت جاه طلبی های داستان نمرود را برجسته کرد. این نویسنده ضد هارونی (داستان گوساله ی طلایی) و ضد سلطنت (قانون اساسی یثرو [پدر زن مدینی موسی]) بود. یثرو و نمرود دو مدل متفاوت از سازماندهی سیاسی ارائه می دهند: حکومت قانون و پادشاهی که نام خود را بزرگ می کند. دو حزب سیاسی دو روایت متفاوت از نحوه ی سازماندهی جامعه ارائه کردند: یکی بر اساس حکومت یک پادشاه و دیگری بر اساس حکومت قانون. نتیجه یک روایت اصلی بود که اکنون به دو روایت با پایان‌های متفاوت برای اولین چرخه ی داستان‌ها تقسیم شده است. نمرود و بابل ناسازگارند زیرا در اصل بخشی از دو روایت متفاوت بر اساس یک هسته ی مشترک هستند. تنها زمانی که آنها قرن ها بعد با هم ترکیب شدند، ناسازگاری ها در کنار هم قرار گرفتند. تصور کنید که باید توصیفات کنفدراسیون و اتحادیه از لینکلن و لی را در یک روایت واحد ترکیب کنید! باز هم، این یک روند سیاسی بود و نه یک پروسه ی نویسندگی. اسرائیل، در قرن های اول حیات خود هیچ پادشاهی نداشت. بنابراین هیچ کس در موقعیتی نبود که از قدرت سوء استفاده کند. تنها زمانی که اسرائیل یک پادشاه داشت، کسی می‌توانست برای خودش قانون باشد. ما هرگز نمی دانیم که آیا مصر باستان یا بین النهرین در مورد قدرت های یک پادشاه در زمانی که برای اولین بار در مصر به تخت سلطنت نشست و در بین النهرین به تخت نشست، بحث می کردند. اما ما می دانیم که اسرائیل باستان چه بحث هایی در مورد اختیارات پادشاه داشت. اویم تصمیم گرفت که باید کنترل‌ها و توازن‌هایی روی قدرت پادشاه وجود داشته باشد. هیچکس فراتر از قانون نبود. حتی می‌توان داوید را به این وظیفه فراخواند: «تو آن مرد هستی». و چون مواجه شد توبه کرد. بهترین زمان برای نبرد اولیه بر سر اینکه آیا اورشلیم به عنوان مرکز کیهانی جایگزین بین‌النهرین شده است، زمانی رخ داد که اسرائیل می‌توانست اگر آنقدر تمایل داشت خود را چنین عباراتی بزرگ تصور کند. این زمانی اتفاق افتاد که مصر و بین النهرین ضعیف بودند (و دختر فرعون یک ملکه ی اسرائیلی بود). یعنی قبل از زمان ششونق و آشورنصیرپال دوم اتفاق افتاد. این رویکرد مبتنی بر داستان‌هایی است که در زمینه‌ی سیاسی جنگ لاویان، هارونیان و یبوسیان برای قدرت نشات می‌گیرند. حتی داستان هایی که در جاهای دیگر اتفاق می افتاد همیشه در مورد سیاست داخلی بود. بدیهی است که این سناریو حدس و گمان است و قابل اثبات نیست، اما نشان می دهد که چگونه یک رویکرد سیاسی می تواند یک بازسازی تاریخی متفاوت ایجاد کند. این گفتگوی باستانی اسرائیل در مورد حاکمیت قانون و حکومت توسط پادشاه در ایالات متحده ادامه دارد. توماس پین در سال 1776 در عقل سلیم نوشت:

... که در آمریکا قانون پادشاه است. زیرا همانطور که در حکومت های مطلق، پادشاه قانون است، در کشورهای آزاد نیز قانون باید پادشاه باشد. و نباید دیگری وجود داشته باشد .

بار دیگر مانند اسرائیل باستان و در جریان انقلاب آمریکا، موضوع حاکمیت قانون در مقابل حکومت پادشاه مطرح می شود. آیا ایالات متحده بر اساس قانون اساسی اداره می شود یا نمرود؟»:

“Rule of Law: George Washington, Nimrod, the Tower of Babel and Today”: by Peter Feinman: Biblical Archaeology and Literature: April 29, 2019

کوربن دالاس، دوگانه ی واشنگتون و دونالد ترامپ در مقایسه با دوگانه ی ابراهیم و نمرود را در این مقاله برجسته کرده تا نشان دهد که عصر کتاب مقدس و عصر امریکا از هم فاصله ای ندارند با این تبصره که همانطورکه نویسندگان کتاب مقدس تمام پادشاهان نامبردار بین النهرین را در نمرود و تمام پادشاهان نامدار مصر را در "فراعوه" (فرعون) خلاصه کرده اند و تقریباهیچ نامی برای شاهان اصلی در قبل از خروج ندارند، جورج واشنگتون هم به همان اندازه ی نمرود و فرعون خیالی است و برای همین هم همانطورکه شما در کتیبه های بین النهرینی نامی از نمرود و در کتیبه های مصری نامی از "فراعوه/فرعون" نمیبینید، جورج واشنگتون ساخت و ساز کار هم نامی از خود روی ساختمان های خود نگذاشته است، کاری که اگر جای ترامپ «واقعی» بود حتما میکرد. به همین ترتیب، شاهان کتیبه های بین النهرین و مصر هم واقعی نیستند و درست مثل نمرود و فرعون و داود و جورج واشنگتون بنیانگذاران افسانه ای تمدن های سپری شده اند. مصر در قرون وسطی آنقدر از خاطره ی فرعون های جنگنده با بابل و اورشلیم در توصیف مصرشناسان مدرن دور بود که خود را بابل مینامید و همزمان ظاهرا اورشلیم را در خود جا داده بود. کوربن دالاس، روی آغاز جنگ صلیبی چهارم با حمله به مصر و ختم شدنش به فتح صلیبی قستنطنیه ی بیزانس و تقسیم بقایای بیزانس یونانی به سه پادشاهی گوناگون تمرکز میکند. وقایعنگاری جفری دو ویلهاردوئین از این جنگ تاریخ چاپ اول 1829 را دارد و در چاپ های بعدیش در قرن بیستم سانسور شده است.

در این کتاب میبینیم که پاپ اینوسنت رم، به خاطر مواعظ یک قدیس فرانسوی به نام فولک نوئی که صاحب معجزاتی بود فرمان جنگ صلیبی را صادر کرد و سواران و قدرتمداران را حول صلیبی که این قدیس متبرک کرده بود جمع آورد. ولی با این که جنگاوران ظاهرا باید قبل از این، سه بار و با فاصله های کم از هم به جنگ صلیبی رفته باشند کلی وقت تلف میکنند تا اطلاعات لازم برای چگونگی سفر و مشکلات آن را فراهم کنند ضمن این که کتاب اصلا درباره ی جنگ های صلیبی قبلی و استفاده از کسانی که لااقل از آخرین جنگ صلیبی خاطراتی دارند صحبتی به میان نمی آورد. این است که دالاس معتقد است جنگ های صلیبی قبلی بعدا اختراع شده اند و ابتدائا اولین جنگ صلیبی به اصطلاح فتح اورشلیم در مصری بود که در کتاب، پایتختش هرگز نه قاهره بلکه بابل نامیده میشود. البته به نظر دالاس، بابل، نه یک شهر خاص بلکه بر اساس معنی نامش (دروازه ی خدا) هر محلی بود که در آن، معبد مهم خداوندی وجود داشته باشد و طبیعتا در شرایطی که اسم و مشخصات خدا یا خدای اصلی از محلی به محلی عوض میشد بابل ها هم متعدد بودند. دالاس معتقد است این مسئله درباره ی شهر فراموش شده ی بابل بین النهرین هم صدق میکرد. در منابع قدیم موصف عراق عرب، بابل یا بغداد است یا جایی در نزدیکی بغداد است. امروزه بابلی بابل تعیین شده که در حله قرار دارد.:

اما دالاس نقشه های مختلفی از قرن های 16، 17 و 18 بیرون میکشد که در همه ی آنها بابل در اطراف بغداد کنونی ولی در طرف های مختلفی از آن قرار دارد و علاوه بر آن، موقعیت های فلوجه و رمادی نسبت به بغداد هم در آنها متفاوت است. به نظر دالاس، علت، وفور خرابه های باستانی در عراق بوده که هر کدام به سبب خدایان خود، میتوانستند بابل یا دروازه ی خدا برای یک محل باشند. اما از میان اینها دالاس این نقشه را دوست دارد:

در این نقشه محل بغداد، خیلی شمالی تر و نزدیک مرز ترکیه است و خرابه های بابل در محل دریاچه ی ثرثار قرار دارند که در سال 1956 با سدسازی به وجود آمده است.:

این دریاچه از رود دجله تغذیه میکند و بخشی از آب خود را به فرات میدهد و سابقا هم بستر رودی به نام ثارث بوده است. شباهت THARTHAR با TARTAR که اصطلاحی است که در غرب درباره ی حکومت های تاتار به کار میرود برای دالاس جالب است و حدس میزند ممکن است دریاچه ی ثرثار برای پوشاندن واقعیتی شکل گرفته باشد و ازآنجایی که عراق پر از خرابه های باستانی است و این اماکن باستانی متروکه احتمالا در محل ثرثار هم زیاد بوده اند این واقعیتی که ما نباید بدانیم هم میتواند مربوط به همان جا باشد؛ واقعیتی که حلقه ی اتصال بین النهرین با حکومت های تاتار/اسکیت شمالی در ترکیه و سوریه و دنباله های نیمه ژرمنشان در اروپا و بلاخره دستپخت مهمشان بابل جدید یعنی ایالات متحده ی امریکا میباشد.:

“BABYLONM BAGHDAD, LAKE THARTHAR: WHAT AND WHERE WAS THE REAL BABYLON?”: KORBIN DALLAS: STOLEN HISTORY: 12 DEC 2020

برای من که ایرانی هستم، همسایگی عراق عرب با ایران کنونی، خوشبختی بزرگی بود و کمک کرد تا نقشه های مزبور را واکاوی کنم. نکته ی عجیب برای من این بود که درحالیکه نام های شهرها و سرزمین های عربی اکثرا ثابت و آشنا بودند، نامجاهای سرزمین های ایرانی اغلب ناآشنا و با معانی نامعلوم هستند و در بینشان تک و توک اسم های آشنا نیز به چشم میخورد. با این حال، هیچ کدام از منابع تاریخی ایران دوره ی اسلامی، هیچ کدام از قلمروها و سرزمین ها را نام نمیبرند و فقط برای اماکنی که در قرن بیستم وجود دارند تاریخ میتراشند. امکان دستکاری های جدید در هر کدام از این نقشه ها هست ولی قدمت بدنه ی اصلی بعضی از آنها قابل اثبات است. مثلا این یکی از نقشه های مورد توجه دالاس است.:

قسمت ایران آن این شکلی است. همانطورکه میبینید دریاچه ی خزر که در این جا دریاچه ی خوارزم نامیده شده است، شبیه شکل فعلیش نیست و نواحی ای که در غرب دریاچه قرار دارند مثل شیروان و اردبیل در جنوب وسطای دریاچه تصویر شده اند که این خود، ضعف امکانات نقشه برداری را میرساند.:

ازآنجاکه باید باور کنیم زمان نقشه نیمه ی دوم قرن 16 است تهران را روی نقشه ندارید و عوضش اصفهان پایتخت صفویان در قرن 17 را دارید که "اسپهام" نامیده شده است. با پیدا کردن اسامی آشنایی مثل "بیله گند" (بیرجند) و کسان/قسان (کاشان) و نطنز روی نقشه و سنجش محلشان نسبت به اصفهان کنونی، مطمئن میشوید که آن در محل کنونیش در ایران مرکزی است. اما یک نکته ی عجیب در نقشه وجود دارد. "دماوند" که امروزه ما آن را در نزدیکی تهران میدانیم اینجا و تحت عنوان "دماوت" در شمال اصفهان است با این وضع عجیب که بیشتر از این که به ری (نسخه ی قبلی تهران) نزدیک باشد به اصفهان نزدیک است و سه محل به نام های DEDEL, CHEGCAN, COPA بین اصفهان و آن قرار گرفته اند.

در نقشه ی زیر هم که یکی دیگر از نقشه های مورد نظر دالاس است، باز دماوت را داریم که در شمال اصفهان قرار گرفته و نطنز، چگ کان و میبت (میبد) بین دو محل فاصله انداخته اند. فاصله از ری همچنان بسیار است.

به نظر میرسد صاحبان این نقشه ها همه از روی نقشه ی واحدی کپی کرده و هر یک نامجاهای جدیدی را به نقشه ی خود اضافه و نامجاهای دیگری را کسر کرده اند. بقیه ی نقشه ها اینها هستند با همین وضعیت قرارگیری دماوند، اصفهان و ری نسبت به هم.:

و اما میرسیم به نقشه ی مورد علاقه ی جناب دالاس یا هر کسی که این اسم را روی خودش گذاشته است. در این نقشه برعکس نقشه های دیگر، هیچ کدام از آن اسامی ناآشنا از زبان های ناشناخته ی منقرض شده وجود ندارد و همه ی اسامی مکان ها همان نامجاهایی هستند که سلسله ی پهلوی دوستشان داشت و آنها را هزاران سال با همین اسامی پابرجا معرفی میکرد.

اما یک نکته ی عجیب اینجا وجود دارد. برعکس نقشه های قبلی، اینجا گیلان وجود ندارد و در محلش یک دریا قرار دارد. چطور چنین چیزی ممکن است؟ این نقشه مثلا مال قرن 18 است درحالیکه نقشه های قبلی مربوط به قرن های 16 و 17 گیلان را با رشت و لاهیجانش نشان داده اند. چطور ممکن است دریا رشت و لاهیجان را کاملا غرق کرده و بعدا وقتی برگشته باشد رشت و لاهیجان هنوز وجود داشته باشند؟ به نظر من کلید حل معما در همین صحنه آشکار میشود. در قرن بیستم هنوز گیلانی های قدیمی خاطرات و نقل قول هایی از گذشتگانشان درباره ی زمانی که دریا تا اعماق گیلان پیش رفته بود و عمر کوتاه خشکی گیلان داشته اند، زمانی که آب دریای خزر تا حدود مردمکده در مرز لاهیجان میرسید و این تازه وقتی بود که عقب رفته بود. در دوران شاه سابق، در رمان "خواجه ی تاجدار" ذبیح الله منصوری، شرح عقبنشینی ناگهانی دریا از انبار (بابُل کنونی) در زمان آقامحمدخان قاجار در کمی بیش از 200سال پیش داده شده بود که حکایت از رسیدن این سخن حتی به گوش آگاهان تهران دارد. نفوذ غربی ها در رشت بیشتر در اوایل قرن بیستم و به دنبال بسترسازی رابینو در رشت برای چانه زنی و همفکری روس ها و انگلیسی ها در آنجا بر سر ایران برمیگردد. مسلما در این زمان اطلاعاتی از بومیان گیلان به دست آمده که در تاریخ سازی برای گیلان به کار رفته است. نقشه های قبلی به کمی قبل از این تاریخ برمیگردند و نشان میدهند که اطلاعات اولیه درباره ی گیلان نه از خود آنجا بلکه از همان تهرانی به دست آمده که هیچ روی نقشه نیست. دقیقا به همین خاطر است که دماوند و اصفهان فاصله شان از هم بسیار کمتر از فاصله ی دیلمان از ری است چون نواحی شناخته شده ی اطراف پایتخت بسیار بیشتر بودند و جای بیشتری روی نقشه ها پر میکردند. عظمت و جا گیری عجیب سواحل دریای خزر و کوه های طبرستان (البرز کنونی) در نقشه ها به خاطر همین است. پس نقشه ی محبوب آقای دالاس هم یک نقشه ی متاخر بخصوص نسبت به نقشه های قبلی است که در آنها بغداد در جای اصلی خود قرار دارد. آیا در اوایل قرن بیستم و برای مدت کوتاهی نقشه ای برای تعیین محل بغداد «اصلی» در جایی غیر از موقعیت کنونی خود تا قرن 18 گرفته شده بود؟ در این صورت، به نظر میرسد دریاچه ی ثرثار با غرق کردن علت اصلی این تصمیم، پایانی بر پروژه ی مزبور بوده باشد.

آموزش الفبای اتئیسم: درس کلاسی حذف شده ی مدرسه ی مدرنیته

تالیف: پویا جفاکش

یکی از عجایب تاریخ معاصر این است که درحالیکه یوسف مقدس ترین برادر در بین پسران یعقوب اسرائیل، به خاورمیانه منسوب شده است، ولی نام "یوسف" به عنوان نام فرد در خاورمیانه کاربرد کمی دارد و در عوض بیشترین افراد نامبردار به این نام در ایتالیا، اسپانیا، فرانسه، پرتغال و کشورهای لاتینی که از اسپانیا و فرانسه به وجود آمده اند میزیند. این قطعا با موقعیت خاص یوسف در تاریخ بنی اسرائیل مرتبط است. خداوند در رویایی که در آن خورشید و ماه و 11ستاره به یوسف سجده میکردند بر یوسف آشکار کرد که او و خاندانش رهبر بنی اسرائیل خواهند بود. ولی خداوند عزوجل طبق معمول زیر قولش زد و از زبان سموئیل نبی، خاندان داود از نسل یهودا را به رهبری بنی اسرائیل رساند و تمام قوانین شرعی قبلیش را زیر بار فساد آنها نابود کرد. این بود که امت افرائیم پسر یوسف به بهانه ی مبارزه با فساد یهودا یک تکه از سرزمین را تحت نام اسرائیل از قطعه ی دیگر که یهودا خوانده میشد جدا کردند و خودشان در آن فساد به پا کردند تا این که خداوند عزوجل خشمگین شد و آشوری ها را به سر وقتشان فرستاد و آشوری ها اینها را اسیر کردند و در سرزمین مدی یا ماد ساکن کردند. نکته این است که "مدی" یکی از نام های عتیق مجموعه ی کشورهای فرانسه، اسپانیا و ایتالیا است و مادرید پایتخت اسپانیا نیز از آن نام دارد. از طرفی GL/GLE یا "غل" در عبری به معنی اسارت و تبعید است این اصطلاح قابل مقایسه با نامیده شدن فرانسوی ها به گاول و نام گرفتن پرتغال از بندری به نام پورتوگال یعنی بندر گاول است. از طرفی یکی از اولین اتحادهای کشورهای مربوطه تحت نام خدای یهودیت، به جنگ با کفار در PRS پرداخت که یادآور غلبه ی ماد بر پارس در تواریخ یونانی و اتحادشان توسط یک شاهزاده ی دورگه یعنی کورش است.:

“THE ORIGIN OF CHRISTIAN NAMES”: STOLENHISTORY.NET

درواقع اسارت جنگی رخ نداده است. آشور، روح مذهب بیگانه ی نزدیک به یهود است و یهود، نامبردار از یهودا است که علیه سیطره ی نسخه ی قبلی آن یعنی یوسف بر جامعه ای که خود یهودا در آن به قدرت رسید شورید. بنابراین اسرائیل افرائیم همان آشور است و کلده که از بدنه ی آشور جدا و با همدستی افرائیم آن را نابود و درنهایت یهود را تصرف کرد، شکل نو شده ی آن است و میانپرده ای است که فقط وظیفه ی برکشیدن ماد را دارد تا شخصی از ماد به نام کورش، بعدا یهودا را به قدرت برگرداند و این بار رسمیت بیشتری دهد. بنابراین و در مقایسه ی آن با تاریخ ایتالیا تصرف یهودیه تصرف روم همان نقش تصرف یهودیه توسط کلده را بازی میکند و باعث قدرت یافتن یهودی ها در اروپا در میان مردم بیگانه ای که از آنها متنفرند میشود و این زمینه اش از قبل و در یک بستر آشوری-اسرائیلی ایجاد شده که با یهودیت همریشه است. این را میتوان از اسم "اسرائیل" و فامیلیش با آسور هم فهمید. "اسر" که آسور و آشور هم تلفظ شده است، همان "سر/شر" به معنی رئیس یا والامقام است. در عبری، حرف اولش یعنی "شین" که هم "س" و هم "ش" خوانده میشود، محور کلمه است. این حرف، مشخص کننده ی آتش است و با سه دندانه به نشانه ی شعله ی آتش نشان داده میشود. سه دندانه ی مزبور، اصل تیغه ی سه شاخه ی نیزه های پوزیدون خدای دریای یونانی-رومی و شیوا خدای نابودی در هندوستان هستند و سه خدای تثلیث هندو یعنی برهما، ویشنو و شیوا را نمایندگی میکنند که آنها هم در آگنی خدای آتش هندو جمع می آیند. دقیقا به خاطر ارتباط "شین" با آتش، میتوان آن را "اش" خواند که مخفف "آئیش" به معنی آتش است. بنابراین "سر" را میتوان با خواندن حروف الفبایش "اسرا" (اس+را) خواند. اما حرف "را" که در عبری "رش" (به معنی سر و رئیس) و دقیقا خواندن وارونه ی الفبای "شر" است، با الفباهای عبری "ر"، "ا" و "ش" نوشته میشود که ترکیب هیروگلیف الفباهای "ر" و "ا" در آن باز الفبای عبری "شین" را میسازد تا "را" باز همان "شین" شود. حالا اشرا/اسرا با برابری کامل با "شین" یا آتش، کنار "ال" به معنی خدا قرار میگیرد تا لغت "اسرائیل"، برابری آتش با خدا را قرار دهد که با تجلی یهوه خدای یهود به شکل آتش بر موسی در بیابان مدین منطقی به نظر میرسد. آتش در کنار آب و هوا سه عنصر بنیادین در یهودیت هستند و به تریتب با حروف "شین" (ش/س)، "میم" (م) و "الف" (ا)، نشان داده میشوند. هوا نماد نیروی عقلی، آتش نماد احساسات و آب نماد غرایز جسمانی هستند و با سه قسمت بدن به ترتیب مغز، قلب و آلات جنسی نمایندگی میشوند. در منطقه ی مدیترانه، هوا از ترکیب باد سرد شمال و باد گرم جنوب به دست می آید و این دو به ترتیب با آب و آتش نشان داده میشوند. بنابراین هوا که عنصر خدا است، از ترکیب دو عنصر آب و آتش به دست می آید. از بازسازی آن در بدن انسان، آتش برجستگی می یابد چون غلیان احساسات از قلب، باعث جذب آلات جنسی به جنس مخالف میشوند و در یهودیت، عمل جنسی بین نرینه و مادینه، تقلید خلقت خداوند است. در کلیت بخشی به این تمثیل گفته میشود ترکیب آب و آتش، هوا یا خدا را در انسان متجلی و او را مایل به خلقت میکند. بنابراین هوا و آب و آتش هم سه دندانه ی "شین" میشوند و بعد، "شین" دیگری ظاهر میشود که چهار دندانه دارد و این یکی بیشتر در کابالا کاربرد دارد. دندانه ی چهارم، عضو چهارم بدن بعد از مغز و قلب و آلت جنسی است و این یکی دست است چون انسان با دستانش خلقت میکند. دست در عبری، "ید" یا "یود" نامیده میشود و "یود" نام حرف الفبای عبری "ی" و مخفف نام های یهوه و یهودا است. بنابراین "ال" که یک خدای کلی است، با تبدیل شدن به "یهوه" خدای یهود، جهان دستساز بشر را جانشین جهان طبیعی قبلی میکند.:

“SHIN”: GLORIAN.ORG

جرالد مسی، نام گرفتن ارواح موکل و موجودات ماوراء الطبیعی به "شین" در زبان ژاپنی و انعکاس آنها در نام مذهب "شینتو" را به "شنیو" یا عالی رتبگان کوه کیهانی هوتپ در افسانه های مصری ربط میدهد. نام شنیو از "شنی" در مصری به معنی گردش حول محور می آید که ظاهرا "شنی" خود کوه هوتپ است که زمین و ستارگان حول آن میچرخند و معادل عمود جهان در قطب شمال است که تنها ستاره ی ثابت جهان یعنی ستاره ی قطبی در آن است. با این حال، کوه کیهانی درل همه ی کوهستان های مقدس جهان بومی سازی شده است ازجمله طور سینا برای موسی که به نظر میرسد نامش از "شنی" می آید. دو شیر به نام "شنی" هم از کوه هوتپ محافظت میکردند که باز یادآور تجسم یهوه خدای سینا به شیر است. طور سینا گاها همان کوه آتشفشان حورب دانسته میشود که خدا به شکل آتش بر قله ی آن بر موسی تجلی کرد و اینجا سینا و شنی با "شین" و مضمون آتش در عبری هماهنگ میشوند. موسی خودش هم صاحب کوه است و "جبل موسی" در عربستان پطرا چنین کوهی است. درواقع موسی چیزی را که از دست داده است پس میگیرد. چون بنا بر کتاب قبطی آمنتا یا هادس، آدمیان توسط رع (خدا) از بهشت بالای کوه کیهانی به جهنم در جهان زیر آن کوه تبعید شده اند و نام های مناطق این جهنم، همه همان نام های سرزمین قبط یا مصر است و آنهور که فرمی از شو –خدای شیر شکل مصری- است انسان ها را برای خروج از این دوزخ، از جهان زیرین به جهان روی زمین می آورد و آنها را برای حرکت به سمت بهشت بالای قله ی کوه کیهانی بسیج میکند. اگر این همان حرکت بنی اسرائیل تحت لوای موسی باشد، نام موسی میتواند تلفظ دیگری از "ما-شو" به نظر برسد که ترکیب نام شو با "ما" یا "مآت" الهه ی قانون است که گاها با تفنوت خواهر شو تطبیق میشود. مآت و تلفظ دیگرش ماتی به مفهوم سرزمین هم هستند و ازیریس در مآت یا کاخ قانون حکومت میکند چون قلمرو پادشاه همسر او است. بنابراین "ماشو" اگر به سرزمین شو معنی شود، میتواند همان کوه مقدس باشد و شاید ازاینرو است که شو گاهی مثل اطلس در اساطیر یونانی، آسمان را روی دوشش گرفته است چون درست مثل کوه کیهانی عمود جهان است، همانطور که جبل موسی چنین است. بنابراین ماشو به صورت مخه عنوان سرزمین مقدس هم هست و در آن، 36هزار لوحه نگهداری میشوند که توسط تحوت کاتب "رع هار ماخو" (رع ارباب مخه) نوشته شده اند. بیخود نیست موسی در طدر سینا قوانین خدا را به شکل لوحه های سنگی دریافت کرد. چهار تا از الواح نح.ت در ماخه موسوم به کتب چهارگانه به شهر آنو یا "اون" در مصر رسیده بودند و در معبد خورشید در آنجا نگهداری میشوند. مطابق گزارش مانتو، اوزارسیف، کاهن همان معبد بود که پس از شکست در شورش علیه حکومت مصر، به همراه امتش به کنعان گریختند و او خود را در آنجا موسی نامید. بنابراین اون یا هلیوپولیس، نسخه ی زمینی مخه در کوه کیهانی است و اوزارسف یا موسی نسخه ی زمینی شو. نام اوزارسف میتواند به ترکیب نام های دو خدای جهان زیرین یعنی ازیریس و سپا/سیف معنی شود که اگر ازیریس را که همان آشور است با "یو" یا یهوه جانشین کنیم، "یوسف" به دست می آید. به چاه افتادن یوسف در کنعان که باعث سر درآوردن او از مصر شد، همان سقوط آنهور به جهنم آمنتا یا مصر از سیاهچال کوه کیهانی است و آنهور نماد انسانی است که به خانه ی قبلی خود آگاهی یافته و میخواهد انسان ها را به بهشت برگرداند. بلایایی که در مصر بر مردم نازل میشود، به هم خوردن نظم حاکم بر قلمرو موسی در مقام شاهزاده ای در جهنم را نشان میدهد که او را مجاب میکند باید دنبال اقلیم بهتری برای تشکیل جامعه بگردد. با این حال، همین تمثیل شاهزاده ی سرزمین مقدس همانطورکه میتواند معبدی مقدس در مصر را تحت کنترل خود داشته باشد، الگوی بزرگتر ولی همچنان زمینی همان معبد یعنی کوه مقدس را هم در بر میگیرد و اینچنین است که به روایتی پاپیروسی، آنهور طی طوفانی 9روزه در یک کوهستان ناپدید میشود، طوفانی که ماسپرو آن را مابه ازای بلایای نازل شده بر امت های باستانی میشناسد و ناپدید شدن آنهور در آن را نسخه ی دیگری از سفر قهرمانان اساطیری به آسمان طی یک هرج و مرج آب و هوایی میخواند. مسی، آن را نسخه ی کامل تر مرگ موسی در کوه میخواند و میگوید این درواقع نسخه ی آسمانی تر سفر موسی یا آنهور به قلمرو خدا بود.:

“THE SEED OF YISRAAL”: MALIK H. JABBAR: THECHRISTMYTH.COM

اگر "مآت" یا "ماتی" همان "مات" یا "ماد" در اکدی به معنی کشور باشد، معلوم میشود چرا MEDIدر یونانی معنی میانه و مرکز گرفته است. درواقع هر کشوری خودش را مرکز جهان (به جای کوه کیهانی) و از این جهت مقدس فرض کرده است و همه ی این فرض ها با کوچ مردم سرزمین مقدس –مابه ازاهای بنی اسرائیل- به آن اتفاق افتاده است. درنتیجه تصور میشود که باید بهشت روی زمین و در همین کشور بنا شود و اگر کشور بهشت نشد، مرکز زمین نیست و باید به کشور دیگری که «بهشت تر» به نظر میرسد کوچ کرد. با این طرز فکر، همه ی کشورهای قدرتمند سعی میکردند سرزمین خود را بهشت و مرکز دنیا تصویر کنند تا دیگران رهبرانشان را امت خدا یا خود خدا بپندارند و با طیب خاطر، به چپاول آنها در کشورهاشان تن دهند. این درحالیست که تقریبا کل بشریت از بهشت اخراج شده اند و هرگز نمیشود بهشت را در زمین بازسازی کرد مگر این که کفرگویی آنها که این ادعا را کردند جدی بگیریم و خوشبختی را در جهان مادی که اراده ی انسانی به جای یهوه جانشین اراده ی ایزدی به جای ال نموده است بجوییم. برای این کار، باید امت یهوه/یهودا در کشور ما ساکن شوند و این وقتی که بیشتر مردم نیازی به آن نمیبینند مستلزم دامنه ی مشترک یهود با نایهود در اسرائیل است، جایی که همانطورکه لغت اسرائیل نشان میدهد، آشور با ال برابر میشود و اینچنین ال آتشینی شکل میگیرد که قابل تبدیل به یهوه است.

آنچه بعد از این اتفاق می افتد از این هم جالب تر است. چون وقتی اشرافیت یهود یا مقلدینش از یک منطقه ای به تمام جهان سایه می اندازند فرهنگ کشی اولیه ی خود را در همه جا تکرار میکنند و آنچه که به نفع مقاصد خودشان است را باقی میگذارند و البته برای به حق نشان دادن فرهنگ تحمیلی، کل داستانی را که در سرزمین مادری درست کرده اند در سرزمین جدید بومی میکنند. بنابراین وقتی علیه مذهب اشرافیت یهودی یا یهودی نما شورش رخ میدهد مردم قصد بازگشت به اصل و مبدئی را میکنند که احتمالا اصلا وجود ندارد و یا از جریان های مخالف مذهب حاکم در کشورهای مبدا تقلید میکنند که ظاهرا اتئیستند ولی وقتی در کنه شان میروید میبینید که اتئیسمشان اصلا بی خدایی محض نیست و یا صرفا یک نوع لجبازی علمی نما با خواست مذهب حاکم یهودی-مسیحی است و یا از بین بردن ته مانده های اخلاقیات در مذهب یهودی-مسیحی برای این که اشرافیتی که به آن خدمت میکنند کمتر برای چپاول مردم و کشتار جوامع در جنگ های پول پرستانه ی این اشراف مانع داشته باشند و عجیب این که افرادی از طبقات متوسط و با وضعیت ضعیف به اتئیسمی پناه میبرند که درواقع فقط به نفع چپاولگران اشرافی آنها و ایدوئولوژی داروینیستیشان با شعار «قوی تر، ضعیف تر را نابود میکند» است. درواقع هر دو رویکرد، اساسشان بر این فرض غلط استوار است که مذهب خدا فقط مذهب یهودی-مسیحی یا نسخه ی بومی سازی شده اش در کشوری است که فرد در آن ساکن است و تنها دشمن این مذهب، یا بی خدایی مطلق است –البته با فرض این که بی خدایی مطلق، همان اتئیسم غربی است- یا دروغ ها یا کیش های دروغینی که اشرافیت مدرن برای توجیه منافع خودش در این کشورها تعریف کرده است. با این حال، تمام این دروغگویی ها یک بنیاد راستین دارد که باعث باور شدنشان از سوی مردم میشود و آن این که صنعت و تکنولوژی مدرنیته علیرغم تمام ظاهر کافرانه اش به خاطر معجزه ی الوهیش و این که جلوه ی خیره کننده اش درخشش یک خدای پیروز را نشان میداد مورد استقبال مردم قرار گرفت و مدرنیته قبل از کافرنماییش، در یک ظاهر مذهبی، پیروزی خدای مدرنیته و انسان خدا شده ی غربی –بنا بر مذهب اومانیته- بر خدای طبیعت را به مردم باوراند و کمترین دلیل برای باور کردن این الوهیت، انقراض بسیاری از بیماری های کشنده در کشورها به معجزه ی پزشکی غربی –بنا بر الگوی پزشکی عیسی مسیح– است. مجموع این تحولات، همان مرحله ی تبدیل ال به یهوه در خلقت "یدی" انسان است که حالا تا حد شورش یود یا یهوه بر ال و کل خلقت پیشین او پیش رفته است.

جان اونیل، جانشینی ال/الوهیم/آدونای با یهوه را، معادل جانشینی کرونوس/ساتورن با پسرش زئوس/جوویس/جووه/ژوپیتر در حکومت بر خدایان بنا بر اساطیر یونانی-رومی میشناسد. در تلقی او، زئوس پسر کرونوس است چون قبلا کرونوس خود زئوس بود و اکنون یکی از فراورده های کیش او حکم فرزند او را یافته است. پس او را در مقام یک موجود مابعدالطبیعی تر نسبت به زئوس متعارف، باید با زئوس اکرایوس یا زئوس بالاتر از همه خدای کوه پلیون مقایسه کرد. نامجای مربوطه همچنین او را با زئوس پولیوس خدای شهرها تطبیق میکند ولی هر شهر به عنوان مرکز خودخوانده ی جهان، جانشین pole یا قطب است و ازاینرو پولیوس به همان اندازه ی شهری، معنی قطبی هم میدهد که اشاره به عمود جهان در محل ستاره ی قطبی است. اشعیا، آدونای الوهیم را "بالاتر از همه" نامیده که نشان میدهد او با زئوس اکرایوس قابل تطبیق است. در فرهنگ های تاتاری و مثلا در بین ترک ها، مغول ها و تنگوزها روح آسمان متعلق به قایراخان بود که در بالاترین آسمان حکومت میکرد و شهر قیروان در تونس نام از او دارد. در رم، لغت "سوپربوس" به معنی "بالاتر" معادل "سومونوس/سومانوس" نام خدای رعد و برق در تاریکی شب به کار میرفت که در مقابل جووه (ژوپیتر بعدی) که خدای رعد و برق در روز بود و فستوس مینویسد رومی های قدیم، او را بیش از جووه اهمیت میدادند. اصطلاح "سوپربوس تارکینیوس" یا "تارکینیوس سوپربوس" در لاتین که مفهوم غرور را میرساند و به "بالاتر از شاه تارکین" معنی میشود، احتمالا در ابتدا معادل خود سومونوس و نشان دهنده ی خدای قبلی است که جووه –همانطورکه زئوس علیه کرونوس- علیه او طغیان کرد و این طغیان به شکل انقلاب رومی ها علیه شاه تارکین، زمینی شد. آوید نوشته است که سومونوس را به تاریکی مربوط کردند چون در تاریکی چیزی قابل تشخیص نیست و ذات خداوند نیز غیر قابل تشخیص و گمانه زنی است. با این حال و به نوشته ی مارتیوس کاپلا، سومونوس به سبب ارتباط با تاریکی، با پلوتو (هادس) خدای جهان مردگان تطبیق و در این حالت، معادل یک خدای سقوط کرده تلقی میشد. وارو مینویسد که سومونوس یک خدای اساسا سابین بود و سابین ها نسخه ی ایتالیایی صابئین یا خداپرستان عرفانگرای خاورمیانه بودند که یهودیان و مسیحیان، مذهبشان را نابود کردند. درآنجا میتوان اصل سومانوس را به شکل خدایی آشوری موسوم به "دیان سامه" یعنی قاضی آسمانی یافت که در ابتدا لقبی برای حئا یا ائا خدای قضاوت و عدالت بود. نوما پومپلیوس پیامبر رومی ها یک الهه ی سابین به نام "فیدس" را مسئول تعیین عدالت کرده بود و او نسخه ی رومی "مآت" الهه ی حقیقت مصری است. ویرژیل، فیدس را کانا مینامد که عنوان وستا الهه ی آتش نیز هست. فیدس نسخه ی مونث زئوس فیدیوس یا ژوپیتر فیدیوس خدای رومی است که کلمه ی "فیت" به معنی اعتقاد و باور از آن آمده است. فیدیوس یک خدای دوگانه و ازاینرو احتمالا برابر با جانوس خدای دو چهره ی دروازه ها است. دوگانگی فیدیوس، در نامیده شدنش به مدیوس فیدیوس جلوه می یابد. درحالیکه کارکرد فیدیوس نامعلوم است، مدیوس به معنی مرکز، مرتبط با مرکز زمین در محل عمود کیهان است و استواری قانون را نشان میدهد که نسخه ی مونثش در مآت قبطی جلوه گر میکند. در مصر نیز در یکی از نگارش های نام "مآت" هیروگلیف معمول برای نام "شو" در کنار دو هیروگلیف کوچکتر استفاده شده است و شو نسخه ی قبطی اطلس به عنوان یک نسخه ی دیگر خدای کوه کیهانی است و باز قلمرو عدالت را به مرکز جهان حواله میدهد. مآت، معادل مصری هوسخارت الهه ی شامی عدالت است و فیلو در نقل قولش از سانخونیاتون، هوسخارت را "دمتر تسما" میخواند و او را صادرکننده ی قوانین حاکم بر جهان میخواند. یکی از نام های این الهه TORAH است که این نام، تورات یا قانون موسی را به ذهن متبادر میکند. این کلمه احتمالا با لغت TRUTH به معنی حقیقت هم در ارتباط است. نیکلاس دمشقی، دمتر را یکی از هشت کبیریم و کبیریم را فرزندان "صدوق" قاضی عادل میخواند. لقب تسمیا برای دمتر تقریبا همان تسموفوریا عنوان معبد دمتر است که توسط کادموس فنیقی در تبس بنا شد. میتوان گفت دمتر به عنوان تولید فرهنگی کادموس، معادل سمله دختر کادموس است که زئوس، او را به دیونیسوس باردار کرد و کادموس دستور داد مادر و پسر را در صندوقی در دریا رها کنند ولی دیونیسوس زنده ماند و از خدایان مهم شد. این داستان تقریبا همان داستان رها شدن دانائه و دخترش پرسئوس در صندوقی در دریا است چون پیشگویان به شاه اکریسیوس پدر دانائه گفته بودند که نوزادی که از دخترش به دنیا بیاید او را خواهد کشت و این پیشگویی با زنده ماندن پرسئوس تحقق یافت. پرسئوس هم از زئوس به دنیا آمده بود و میتوان گفت نیمه ی کامل کننده ی داستان دیونیسوس است. اگر پرسئوس/دیونیسوس را نسخه ی زمینی زئوس بشماریم، کادموس/اکریسیوس معادل کرونوس خواهد بود و از همان کیشی (دمتر/سمله/دانائه) پدید خواهد آمد که بنیادش بر کادموس بوده است. توماس تیلور، کادموس را نسخه ی یونانی آدم کدمون یا خداوند متجسد در جهان فیزیکی میشناسد که در قله ی خلقتش به هیبت انسان و بدین ترتیب آدم ابوالبشر درآمد. در رازوری ساموتراسی، آداماس، معشوقه ی سرس یا دمتر است که سرس مزبور، معادل کوبله نسخه ی فریجی دمتر است و آداماس به جای آتیس معشوقه ی کوبله قرار گرفته است. آتیس خدای گیاهان و فصل ها و به سبب ارتباط با بهار و خزان طبیعت، یک خدای میرنده و زنده شونده است. به نظر میرسد هادس فرمانروای جهان مردگان، فرم مرده ی آتیس است و این یادآور ازیریس فرمانروای جهان زندگان در اساطیر مصری است که بعد از مقتول شدنش، فرمانروای جهان مردگان شد. مآت الهه ی حقیقت، قضاوت مردگان را به ازیریس سپرده بود. در بین هندوان و بوداییان، یاما یا یمه، هم فرمانروای مردگان است و هم قاضی آنها؛ او همچنین نخستین انسان یا نخستین شاه است که سقوط کرده و به جهان زیرین تبعید شده است. در اساطیر چینی، یک خدای آسمانی داریم که نامش به سبب ارتباط با سیاهی، یادآور تاریکی جهان مردگان و قطب شمال است. او "دای کاکو تی ین" نام دارد. "دای" یعنی بزرگ، و "تی ین" یعنی آسمان، درحالیکه کاکو یعنی سیاه. او را به شکل مردی آبی رنگ (به رنگ آسمان روز) با کلاهی سیاه رنگ (به رنگ آسمان شب) نشان میدهند و احتمالا معنی اسمش (سیاه بزرگ آسمانی) و کلاه سیاه رنگش، به نوعی با سیاه پوش بودن قاضی های غربی و کلاه سیاهی که بر سر آنها است در ارتباط است. عجیب نیست، چون ارتباط قوانین جهان با تاریکی جهان مردگان را در چین نیز میتوان یافت. معنای راه برای "تائو" که قانون گیتی است ثانویه است و رد لغت تائو را میتوان تا تائوت یا تاحوت، پسر میسور و برادرزاده ی صدوق یافت. تاحوت قانونگذار فنیقی ها همان تحوت یا جهوتی خدای کاتب مصریان است و نامش همزمان با "تحت" و "توآت" به معنی جهان زیرین مرتبط است. همین تاریکی را میتوان با تاریکی قطب شمال عوض کرد و جالب این که در زبان فنلاندی، TAHETI به معنی ستاره ی قطبی بود. باز این اسم را هم میتوان با "تای کی" یا "تای چی" نام خدای بی شکل و شمایل چینی و جامع نیروهای مادی و فرامادی جهان مقایسه کرد که در اساس، خدای هم منشا "تای ییه" است که به قطب شمال نسبت داده میشود. "تای ییه" یعنی "یگانه ی بزرگ" بنا بر کتاب "لی چی"، خدای کنفسیوس بود که به زمین و آسمان، و از روی آنها به ترتیب به "یین" (نیروهای مادینه) و "یانگ" (نیروهای نرینه) تقسیم شد. او را "تای چه" یعنی آغازین بزرگ، "تای چو" یعنی آغاز بزرگ، و "تای زو" یعنی خالص بزرگ هم نامیده اند که به نظر میرسد همه ی اینها بازی های کلامی با لغتی واحد باشد که "تای چی" هم جزو آنها است. کنفسیوس فرمایشاتی درباره ی "یی چینگ" دارد که به "بال ها" معروفند. پنجمین بال میگوید: "در یی (چینگ)، تای چی وجود دارد که به شکل دو "ای" I درمی آید. یک "ای" یانگ (نرینه) است و به شکل خطی ممتد نوشته میشود. یک "ای"، یین (مادینه) است و به شکل خطی دو پاره نوشته میشود.» که این دو خط نرینه و مادینه، اساس سه خطی های یی چینگ و فلسفه ی آنها هستند. در کتاب "لی چی" آمده است که "تای چی" اساس "لی" یعنی قانون (معادل LAWدر مغربزمین) است و در تائوئیسم، این لی با تائو تطبیق میشود. تائوی چینی ها که از بر هم کنش نیروهای یین و یانگ حاصل می آید، قابل تطبیق با روند طبیعی جهان و از نظر تائوئیست ها خود طبیعت است. با این حال، تائو هم با نیروهای مخالف خود مواجه است چنانکه چوانگ تزو نسبت به حرکت برخلاف تائو انذار میدهد. تائو از این جهت قابل تطبیق با بودا در بودیسم است و در مقابل بودا، سارامانا قرار دارد که نیروی مخالف با بودا است و کنش و واکنش این دو بر هم، دهارما یا قانون جهان را میسازد که در چینی به آن FAH میگویند (در بودیسم چینی، اصطلاح "میائو فاه" به معنی «دهارمای الهی»، به مفهوم شریعت بودا به کار میرود). این دو نیروی مقابل هم در بین چینی ها به "تی ین تی شی" ارباب گرداننده ی چرخ کیهان و "چوآن لونگ وانگ" شاه عوض کننده ی جهت حرکت چرخ منسوب میشوند که چرخ دراینجا همان آسمان است که حول محور ستاره ی قطبی میچرخد. کاهنان اعظم تائوئیسم، "یوهوآنگ شانگ تی" نامیده میشدند که به یک روایت، اولینشان، "چانگ تائو لینگ" نام داشت که اروپاییان، زمان تولدش را سال 34 میلادی تخمین زده اند. وی از زنی دوشیزه متولد شده بود و پدر خود را خدای ستاره ی قطبی معرفی میکرد. این زن، فرزند معجزه آسایش را در "تی ین موه شان" به دنیا آورد که معنیش میشود "کوهستان چشم آسمان". چانگ تائو لینگ به "تی ین شی" یعنی ارباب آسمانی ملقب شد. وی در سن 123سالگی به آسمان عروج کرد. "شانگ تی" در این لغت، عنوان خدای سلطنتی چینی ها در دوره ی چینگ بوده است. در عنوان «یوهوآنگ شانگ تی» به معنی «پادشاه یشم، شانگ تی» که برای او به کار رفت و برای جانشینانش باقی ماند، لغت "شانگ تی" معادل خدا است و خدای سلطنتی سلسله ی چینگ را نشان میدهد که امپراطور برایش قربانی میکند. شانگ تی یعنی ارباب آسمان، و گاهی به جای شانگ یا آسمان، لغت "تی ین" به همان معنا را به کار میبردند و لغت "تی ین تی" استفاده میشد. "تی ین" با "تی" همریشه است طوری که درحالیکه میسیونرهای مسیحی در چین، خدای مسیحیت را به چینی، "تین چو" یعنی ارباب آسمان میخواندند، همزمان بودایی های چین، بودا را "تی شی" به همان معنا مینامیدند. "ته" در نام "تائو ته چینگ" (کتاب مقدس تائوئیست ها) نیز تلفظ دیگر "تی" و به هر دو معنی آسمان و آسمانی است و تائو ته چینگ" هم به «کتاب طریق آسمان» معنی میشود و هم به «کتاب قانون و فضیلت». وایلی یکی از فرم های شانگ تی به نام «هوئن تی ین شانگ تی» را خدای ستاره ی قطب شمال توصیف میکند. بسیاری از تائوئیست های چینی، رو به ستاره ی قطبی دعا میکردند. در نواحی مرزی ایران و عراق بین شوش و بصره، مندایی ها همینطور رو به ستاره ی قطبی دعا میکردند و معتقد بودند موقع خلقت جهان، فرشته ی بزرگشان "هه ول زیوا" HEVEL ZIVAدرآنجا تبدیل به محوری شده که جهان در اطرافش شکل گرفته است. مندایی ها پیروان یوحنای تعمیددهنده هستند که او را یحیی میخوانند. خولسون، مندایی ها را اولین نویسندگان قرآن میشناسد و رنان نظر او را تایید میکند. بقایای محدود مندایی ها خود را به نام "صابئین" یا صبی ها میشناسند. لغت "صوفی" برای عارفان مسلمان نیز تحریفی از "صبی" است. در موصل قرن 19، زاهدانی بودند که خود را صوفی میخواندند ولی مسلمانان متعارف و مسیحیان، آنها را مندایی مینامیدند. صوفیان [تحت عنوان "اصحاب صفه"] کاست کاهنان عرب قبل از ظهور اسلام قرآنی تلقی میشده اند. صوفیان مسلمان، مرشد خود را "قطب" میخواندند که دراصل نام ستاره ی قطبی است و مرشد به همان اندازه محور جهان بود. وامبری در "سفرنامه ی درویش دروغین" مینویسد که ترکمن هایی که دیده است، ستاره ی قطبی را "تامیر قازیق" (تیمور قزاق) مینامند که به معنی "محور آهنی" است. او در جای دیگری مینویسد که لغت "تیمیر" در ترکی به معنی آهن، پیشتر بیشتر به معنی استوار و قدرتمند استفاده میشده و کاربرد انسانی هم داشته، چنانکه هنوز لغت "تیمیرزی" به معنی مرد آهنین در ترکی کاربرد داشته است. در چین هم یکی از فرم های تائوئیست خدای آسمان یعنی هوئن تی ین شانگ تی (شانگ تی آسمان های پنهان) ملقب به "چین وو تا تی" یعنی «رهبر بزرگ-جنگجوی بزرگ» بوده است که بعدا از او مکتب خدای جنگ موسوم به «په فنگ چین وو پائوتسان» پدید آمده است که معنیش «کیش جنگجوی بزرگ سرزمین های شمالی» است. داگلاس مینویسد که چینی ها مغول های شمالی را بزرگترین مروجان تائوئیسم در چین شمرده اند و ازاینرو این عقیده وجود دارد که تائوئیسم اساسا یک مذهب مغولی است. در کتاب تائوئیستی «کان یینگ پین»، محل سانگ چین یا تثلیث خدایان تائوئی –عبارتند از پان گو، لائو تزو و یوهوآنگ شانگ تی- در یک صورت فلکی در دب اکبر دانسته شده است. دب اکبر یا خرس بزرگ، مادر دب اصغر یا خرس کوچک یعنی همان صورت فلکی است که ستاره ی قطبی در آن قرار دارد. ازاینرو دب اکبر موکل قطب شمال است. از نظرگاه قبطی و بنا بر پاپیروس جادویی هریس، اختیار دب اکبر با آنهور است که نسخه ای از شو یا اطلس مصری است. اعراب مصری، ستاره ی قطبی را بیشتر به نام "نغمه" میشناختند. خرابه ای در مصر به نام "شیخ النغمه" وجود داشته است که بر اساس اسمش تصور میشده از مراکز پرستش ارباب ستاره ی قطبی بوده که در مصر معروف به "تا نوتار مهتی" (به معنی "خداوند بزرگ: مهتیMAHTI") بوده است.:

THE NIGHT OF THE GODS”: JOHN ONEIL: PART2: CHAP6

اونیل به صراحت، شانگ تی و تای چی را برابر با کرونوس و ال/الوهیم دانسته و بنابراین آنها را با تائو یا مسیر گیتی در تلقی طبیعت پرستانه ی تائوئیستیش یکسان نموده است. به نظر میرسد بخش بزرگی از ایدئولوژی مدرن حداقل در تصویری که از خود و از طریق صنعت هنر به مردم جهان تحمیل میکند با این نظرات همسو است. تصویر افراطی از تکنولوژی محوری جهان مدرن و مرگ طبیعت در آن، کاملا با صحنه ی سقوط کرونوس هماهنگ است که همانطورکه دیدیم همان مرگ موقت خدای فصول (دراینجا آتیس) است که تبدیل به کرونوس یا ال شده که با سقوطش زئوس یا یهوه جایش را میگیرد. بنابراین وقتی جنبش های عصر جدید با قصد احیای طبیعت و گسترش صلح در جهان، علیه جامعه ی صنعتی و مذهب دیگرستیزش مسیحیت شورش میکنند و همزمان حالت آنارشیستی و ضد قانون های جامعه ی انسانی پیدا میکنند دقیقا دارند ادای بازگشت به طبیعت انسانی آدم ابوالبشر و تفسیری که از تائوی تعیین شده از سوی طبیعت برای انسان –البته از نظرگاه انسان اروپایی مسیحی و با حرکت به خلاف جهت آنچه کشیش ها و خاخام ها ضد خواست یهوه خوانده اند- را درمی آورند. جالب این که این تقلید بر اساس بازسازی قبلی مذهب یهودی-مسیحی از خدای فصول به صورت عیسی مسیحی که به قتل رسیده ولی در آخرالزمان بازخواهدگشت استوار است و هنوز به اندازه ی نسخه ی مسیحی، کل تاریخ را به اندازه ی یک سال که قانونا باید مدام تکرار شود کوچک کرده است. خیلی عجیب است ولی در مدرنیته کفرگویی و کفرپروری، بنیادی کاملا مذهبی و لغایت خرافی دارد.

مطلب مرتبط:

مثلث برمودای آسیایی


از موسی تا آرس: فرایند تولید دانش برای جنگ با استفاده از ترس از لغت "جوجه"

تالیف: پویا جفاکش

در تصاویر بالا، خانم "جین فرانسیس" از انجمن جنوبگان بریتانیا را میبینید که فسیلی از یک تکه برگ را نشان میدهد که در منطقه ی قطب شمال یافت شده است. این فسیل، یکی از اسنادی است که نشان میدهند زمانی قطب شمال، سرزمینی مملو از گیاهان سبز است. علاوه بر این، آب و هوای قطب شمال آنقدر گرم بود که در آب های روان و بی انجمادش تمساح ها شنا میکردند، همانطورکه بازسازی زیر نشان میدهد:

دیرینشناسی رسمی، این دوران را مربوط به اندکی بعد از ظهور عصر پستانداران میداند. مطابق روایت رسمی، بعد از برخورد یک شهابسنگ عظیم به زمین که باعث نابودی دایناسورها شد، هوای زمین به شدت سرد شد و بر بیشتر زمین، برف بارید. اما بعد از مدتی، بیرون آمدن گازهای گلخانه ای دی اکسید کربن و متان از اعماق اقیانوس ها باعث گرمای بی سابقه در زمین شد. تغییرات آب و هوایی، طوفان های وحشتناکی را در زمین ایجاد کرد و درست در همین زمان بود که قطب شمال که قانونا باید سرد باشد، به دلیل گرمای شدید زمین، هوایی معتدل تر یافت و کانون حیات شد. با این حال، روایت رسمی، گسترش بعدی حیات را نه از سمت قطب شمال، بلکه از سمت منطقه ی استوا گزارش میدهد. عجیب این که شکست گزینه ی قطبی از شکست گزینه ی استوایی در نظریه ها درباره ی مسیر گسترش بشر و دیگر جانوران نوین به بقیه ی دنیا هم تکرار میشود و این درحالیست که اندکی پس از نابودی دایناسورها پستانداران زمین را موجوداتی موش مانند شبیه تصاویر زیر ترسیم میکنند.:

و عجیب تر این که درحالیکه هیچ دلیل خاصی برای انتخاب معبر استوایی برای گسترش نوین حیات در دوران پستانداران موش مانند وجود ندارد در مورد آغاز افریقایی برای بشر است که سرنخ هایی برای توسعه ی نوع ارائه میشود. بیابانزایی در افریقا و شبه جزیره ی عربستان و بقیه ی خاورمیانه عامل فرار پیاپی آدمیزاد از افریقا به خاورمیانه و سپس بقیه ی جهان تلقی میشود و آثار دستساز بشری در بیابان های برهوت عربستان سعودی مربوط به دورانی هستند که به جای این بیابان ها مناظری شبیه ساوانای افریقا به چشم میخوردند. (تصاویر زیر):

ربطش به فسیل های قطب شمال به اینجا مربوط میشود که درست همزمان با نظریه ی پیدایش بشر در افریقا نظریه ی پان آریانیسم، محل ظهور بشر و اولین و عالی ترین نوع آن را در قطب شمال تعیین میکرد. جالب این که توضیح زمین شناختی وجود قبلی یک قاره در قطب شمال که اکنون دریایی منجمد است به آلفرد راسل والاس از بنیانگذاران نظریه ی تکامل تدریجی برمیگردد و او این نظریه را برای توضیح وجود فسیل های گیاهی در منطقه ی قطب شمال ارائه داد. پروفسور ویلیام وارن، رئیس دانشگاه بوستون امریکا نظریه ی والاس را با افزودن به بررسی های اسطوره شناختی، به وسیله ای برای توجیه پیدایش گهواره ی نژاد آریا و مهاجرت آریایی ها به سرزمین های جنوبی تر نمود. آنچه وارن به آن توجه نموده بود نظریه ی برابرگیری قطب شمال سرسبز با بهشت عدنی است که آدمیزاد از دست داده بود و بهشت به جز انسان، محل زیست دیگر موجودات نیز بود. وارن در این مورد، از اسقفی به نام هوئت HUET نقل قول میکند:

«برخی بهشت را در آسمان سوم دانسته اند، برخی هم در آسمان چهارم در منزلگاه ماه و در کوه هایی پیرامون مدار آن دانسته اند. برخی آن را میان آسمان و بر فراز زمین دانسته اند، جایی که از چشم بشر پنهان است، و آنجا را در بالای قطب شمال دانسته اند، جایی در سرزمین تاتارستان، نزدیک دریای کاسپین. برخی آنجا را در انتهای جنوب دانسته اند، در سرزمین آتش، اما برخی آن را در شرق و در مکان برآمدن خورشید به نام لوانت LEVANT [یعنی شامات] گفته اند. برخی آنجا را در سواحل رود گنگ و یا جزیره ی سیلان گفته اند. برخی آن را در چین یافته اند. برخی بهشت را در آن سوی مکان دست نیافتنی دریای سیاه رقم زده اند. و برخی هم آن را در امریکا یا افریقا یا جاهای دیگر پنداشته اند.» ("کشور هفتم: قاره ی گم شده در قطب شمال": فرشاد فرشید راد: نشر آشیان: 1395: ص33)

نکته این که اسقف فوق بدون دانستن مکان دقیق این سرزمین ها اظهار نظر کرده و بعضی را تکرار کرده است؛ ازجمله سرزمین آتش در جنوب، قطعا خود قاره ی افریقا است و سرزمین فراسوی دریای سیاه از دید یک اروپایی قطعا تاتارستان است، اما نکته ی جالب این که اینجا منطقه ای از تاتارستان در نزدیکی دریای خزر، با قطب شمال تطبیق شده است؛ آیا این هم یک اشتباه صرف به سبب عدم شناخت جغرافیایی است و یا ترکیبی از نادانستگی جغرافیایی با خاطرات انسانی از زمانی از همین دوره ی انسانی که قطب شمال در شمالگان کنونی نبود و به همین دلیل آنجا آنقدر معتدل بود که تمساح داشته باشد؟ هرچه هست، میتواند دلیلی باشد بر این که چرا با این که نظریه ی ژرمانیستی، خاستگاه آریایی ها را در قطب شمال میداند، ولی درنهایت محل ظهور آنها در روسیه ی جنوبی و حوالی دریای خزر تعیین شد. یک نکته ی جالب که میتوان از این بحث بیرون کشید، علاقه ی شدید آریانیست ها به تعریف آریایی ها به صورت اسبسواران جنگجو است. نه تنها تاتارستان روسیه قلمرو جنگجویان اسبسوار بوده است، بلکه اسطوره سازی بر اساس شباهت لغات نیز پیوندی بین قطب شمال و اسب سواری و البته کیش قربانی دادن برای خدای جنگ ایجاد کرده است.

به نوشته ی جان اونیل، کلمه ی axis که به معنی قطب شمال استفاده میشد، با کلمه ی eqous به معنی اسب مرتبط شده بود چون هر دو لغت از ag به معنی حرکت می آیند که در راندن اسب استفاده میشده است. این لغت ریشه در "آی" و "آیا" در سامی قدیم به معنی بزرگ دارد و لغتی است که برای خدا استفاده میشده و ازآنجاکه خدا تنها نیروی جان بخش و عامل حرکت موجودات شمرده میشود، معنی حرکت و راندن پیدا کرده است. به گزارش پروفسور sven nillson موجودات جن مانند اساطیر نورس چون دوارک ها، وان ها و الف ها نیز ag محسوب میشدند و همه ی آنها نشاندهنده ی موکلین نیروهای طبیعت بودند. از همین ریشه لغات "آجا"، "عجم"، اوگام و اوگمیوس به معنی انسان های خداگون پیدا شده است، که انسان های خلاقی بودند که مانند خدا دست به آفرینش زدند، یعنی آفرینش تمدن. برای یونانیان، این آفرینشگران امت کادموس پسر آگنور شاه فنیقیه بودند که باز لغت "آگ" را در نامش میبینید. آگنور مردی با تولد ایزدی از کوه های اگدیستیس در سوریه بود. این کوهستان را دیدیموس نیز مینامند که معنی دوگانه میدهد. دراینجا کوهستان جانشین کوهستان خدایان در قطب شمال شده است چرا که تصور میشده چون ستاره ی قطبی تنها ستاره ی بی حرکت جهان است، قطب شمال مرکز جهان و محل ستون نگهدارنده ی آسمان است. این ستون هم به درخت تشبیه میشد و هم به کوه، که اولی موجودی جاندار و رشد کننده است و دیگری موجودی بیجان و نامیرا. بنابراین دوگانگی عمود جهان، دوگانگی جانداری و بیجانی و کنایه از دوگانگی فیزیک و متافیزیک در جهان زمینی است. دوگانگی این دو در جنگ تروآ تکرار میشود. "آگاممنون" رهبر آخاییان فاتح تروآ، نامش از ترکیب "آگا" با لغت "ممنون" به معنی "اثیری" می آید و میتوان او را هم رهبر اثیری خواند و هم راننده ی اثیری (راننده به معنی پیش ران جنگ). اما درنهایت آخایی ها که یونانی تلقی میشوند، تروآ را با وارد کردن یک اسب چوبی به شهر فتح میکنند. اسب، باز آگا است، اما این بار، یک اسب مرده که با چوبی تهیه شده که درخت مرده است. این با نابودی تروآ قابل تعریف است، چون لغت تروآ نیز نزدیک به لغت "داروس" در یونانی به معنی درخت است. این لغت را در فارسی به صورت "دارو" به معنی دوا می یابیم چون داروها از فراورده های گیاهی ساخته میشدند. تلفظ دیگر "داروس"، "لاروس" به همان معنا است که این بار با جزو "آگ" در نام "آگلاروس" جمع میشود. آگلاروس، یکی از سه دختر ارکتیوس بود که پرستاری ارکتونیوس نوزاد از اولین شاهان آتن را نمودند. پالاس، الهه ی رومی ها، اگلاروس را به سنگی تبدیل نمود که در دامنه ی اکروپولیس یا بلندی آتن پرستش میشد. پرستندگان این سنگ، پیروان الهه آتنا پولیوس بودند که به نظر میرسد پولیوس در آن تلفظ دیگر پالاس باشد و همانطورکه تمام آشنایان به اساطیر یونان میدانند، نسخه ی یونانی پالاس لاتینی، آتنا نام دارد. اگر پولیوس تلفظ دیگر پالاس باشد، میتوان از طریق او پالاس را به pole به معنی قطب ربط داد که منظور از آن در قدیم همیشه قطب شمال بوده است. آگلاروس در قبرس نیز پرستش میشد و درآنجا در فستیوالش که به آرس خدای جنگ تقدیم میشد، مردی با کشته شدن بوسیله ی نیزه قربانی میشد. علت این است که آرس خدای نیزه ها است و نیزه با یک تیزی که مانند جوانه ی گیاهی از بالای وسیله ای چوب مانند و متشبه به ساقه ی گیاه درآمده است، جانشینی برای درخت عمود زمین در قطب شمال بود. عصای هرمس خدای عقل نیز چنین جانشینی است و عصای موسی که هم نماد شیخوخیت او است و هم مار میشود و گاز میگیرد مرحله ای بین عصای هرمس و نیزه ی آرس را نشان میدهد. در سالامیس نیز در مراسم مشابهی که در ماه قبرسی آفرودیسیوس برگزار میشد، مردی از طریق کشته شدن با نیزه برای الهه ای با نام مشابه آرگولا قربانی میشد. بعدا دیفیلوس شاه قبرس، قربانی انسان را ممنوع کرد و مقرر کرد در فستیوال، گاوی به جای انسان با نیزه کشته شود. این که آگلاروس اسمش معنی درخت میدهد ولی به سنگ تبدیل شده است، او را نسخه ی دیگر دافنه نشان میدهد، زنی که برای فرار از تجاوز آپولو به درخت تبدیل شد. جالب اینجا است که پالاس درخت مقدسی هم دارد که پان دروسیون نامیده میشوداین نام کاملا یادآور پان دروسوس خواهر آگلاروس است و احتمالا این دو زن در ابتدا یک نفر بودند که بعد به دو خواهر تقسیم شدند. پان دروسوس را میتوان به خدای درختی معنی کرد و نامش میتواند با نام گرفتن درویدها از پرستش درخت (دروس یا داروس) در ارتباط باشد که در این صورت، او در ابتدای رمزپردازی کلتی دوره ی شرک نیز قرار دارد. اما معما این است: پان دروسوس یک لغت مذکر است. چرا اسم یک زن با اصالت الهه را مذکر گذاشته اند؟ این میتواند به دوجنسگی اولیه ی احتمالی خدای درخت مربوط باشد. همانطورکه میدانیم، ارکتیوس پدر اگلاروس و پان دروسوس را معمولا با ککروپس برابر میدانند. به روایتی ککروپس پسر آکتایوس اولین شاه آتن بود و به روایتی ککروپس خودش شخصا آتن را بنیان نهاد و شاه آن شد. ککروپس بنیانگذار اولین معبد کرونوس و رئا در جهان خوانده شده و همچنین مبدع و مروج کیش های زئوس هیپاتوس و آتنه پولیاس. ککروپس به لحاظ ظاهری، دیفیوس یعنی دوگانه توصیف شده است. معمولا منظور از این کلمه دوجنسه یا همزمان مرد-زن است، ولی درنهایت روایت غالب از دوگانگی ککروپس، این شده که او نیمی مار و نیمی انسان بوده است. یک توضیح دیگر این بوده که در ابتدا نیم انسان-نیم جانور مد نظر بوده و ککروپس را میمون میدانستند ولی چون دم مارمانند میمون، مرز بین حالات انسانی و حیوانیش در نظر گرفته شده است، درنهایت او نیم انسان-نیم مار توصیف شده است. طبیعتا ممکن است وصف نیم انسان –نیم حیوان به سبب انسان آغازین بودن ککروپس و قرار گرفتن او در مرز انسان و حیوان برای نشان دادن آغاز انسانیت باشد و قبلا دوگانگی مزبور، به دوگانگی مرد-زن توجه داشته بوده باشد. چون اکروپولیس آتن جانشین کوهستان اگدیستیس شده و اگدیستیس نام خدایی دوجنسه بوده که پس از اخته شدن، تبدیل به زنی با هویت کوبله یا رئا الهه ی زمین شده است. اگر ککروپس همان اگدیستیس باشد، اگلاروس نیز نسخه ی اخته شده ی او است. عجیب این که از همین رهگذر، وی به افسانه ی ملوسین جده ی بزرگ خاندان های سلطنتی لیمبورگ-لوکزامبورگ، خاندان انژو شامل پلانتاژنت ها (اسلاف سلطنت انگلستان) و خاندان فرانسوی لوسینیان حاکم بر قبرس و کیلیکیای ارمنستان راه می یابد. ملوسین جن ماده، مانند اگلاروس یکی از سه خواهر و این سه خواهر هم سه شاهزاده خانم –سه دختر الناس پادشاه آلبانیا- بوده اند. ملوسین به یک زن نیمه مار-نیمه انسان توصیف شده که او را نسخه ی مادینه ی ککروپس نشان میدهد.:

“the night of the gods”: john oneil: chap26

بدین ترتیب، فهرستی بلندبالا از مضامین اساطیری مغربزمین، از داستان های خدایان و قهرمانان یونان باستان و فلسفه ای که در آتن یونان ماوا یافت گرفته تا پیوند اجنه و انسان ها در اروپای قرون وسطی و اشرافیتی که از این روابط حاصل می آیند به همراه تمام ادبیات و تفکراتی که از خامه ی این اشرافیت برخاسته و نوع زندگی فرا انسانی این اشرافیت را تایید میکنند، اعم از جنگسالاری ها و شهوت جویی های شوالیه ها، مذهب حکومتی مسیحیت، و توجیه جنگ های بی پایان از طریق فدا کردن سربازانی که با باور شهیدپروری ادبیات مسیحی، کیش آرس را رونق میبخشند، همه در قطب شمال خدایانی که تبدیل به آریایی های ابرانسان شده اند جمع آمده اند تا ثابت کنند همه چیز در حدی که سلیقه ی غالب اروپایی جایز بداند ایدئال است و ترکیب همه ی مفاد فوق به شکل های هنری مختلف، مسیر پیش روی جامعه ی بشری را از طریق رهبران آریایی نیمه جنش در اروپا و امریکای شمالی بر نوع بشر در سطح جهان هویدا میکند، مسیری که بدون تغییرات چندانی به سطح ادبیات مدرن و صنعت هنرها بخصوص سینما وارد شده و هرچقدر به اصل غربیش نزدیک تر باشد پسندیده تر و ستایش برانگیزتر است.

اما این غرب، بنیاد بشر نیست بلکه همچون خاستگاه آریاییش عالی ترین نوع بشر است که باید بشر عقبمانده تر را راهنمایی کند. به همین دلیل، قطب شمال خاستگاه بشر درنهایت به حد استپ اوراسی مولد جنگجوترین و روحانی ترین نوع بشر عقب مینشیند، بیش از هر چیز به خاطر این که یهودیان اشکنازی که از قرن 18 به بعد بزرگترین سرمایه داران اروپا و امریکا و بلاخره کل جهان شدند، از تاتارستان اوراسی به اروپا داخل شدند. تاریخ رسمی، یک مسیر مشخص برای ظهور آنها تعیین میکند که سفر بنی اسرائیل از مصر به آسیا، استقرار موقتشان در اورشلیم و سپس بابل، و بلاخره حرکت به سمت استپ های شمالی را نشان میدهد. ظاهرا این همان سفر انسان اولیه از استوا به سمت شمال است و البته درست مثل سفر انسان اولیه، بنی اسرائیل نیز پشت سر خود و در مصر، مجموعه ای از بلایا را دارند. این بلایا احتمالا با خالی از سکنه بودن و قرار گرفتن بقایای مصر باستان در صحاری بی آب و علف مرتبط است. دانشمندان در نزدیکی اهرام، بقایای شطی از نیل را یافته اند که مسلما معبر ورود قایق های حامل تخته سنگ ها از کوهستان های مجاور نیل در مرزهای اتیوپی برای ساخت اهرام بوده است. با این که این مطلب دانسته شده، ولی عمدا در موردش سکوت به عمل می آید چون دوست دارند ساخت اهرام، مرموز و حتی ماوراء الطبیعی به نظر برسد؛ روند مشابهی هم درباره ی دانش نجومی دوگون ها و خوانش ها از تقویم مایایی به عمل آمده که موفقیت در مورد اخیر، باعث شد تا عده ی زیادی از مردم منتظر پایان دنیا در سال 2012 بر اثر «پیشگویی های مایایی» باشند. نکته ی عجیب این است که آثار باستانی مصر تنها از دهه ی 1800 مورد توجه اروپا قرار گرفتند و اروپایی ها آنجا را کاویدند بی این که هیچ توضیحی درباره ی تفکرات بومی درباره ی این آثار ارائه دهند. انگار که مصر و هر تمدن دیگری را فقط اروپایی اجازه دارد بشناسد و کشف کند. مسلما مسئله نبود سنت بومی نیست، بلکه برعکس، خاطراتی از سنت بومی درباره ی نزدیکی دوران بنای این آثار است و این، برای ایدئولوژی مدرن اروپایی که میخواهد قرون وسطی را در سراسر جهان زشت نشان دهد و با این تمهید، تمام سنت های بومی را به نفع مدرنیته ی غربی بی اعتبار کند خطرناک است. این را میتوان از همزمانی خشک شدن شمال افریقا و شبه جزیره ی عربستان که بقایایش حتی در علم رسمی هم باقی مانده است متوجه شد. همانطورکه میدانیم دانش نوین، خشک شدن شبه جزیره ی عربستان را به قرن سوم میلادی نسبت میدهد و این درحالیست که در نقشه های منتسب به قرن 16 تا دهه ی 1730 شبه جزیره ی عربستان، پر از شهرها و نواحی مسکونی دیده میشود که امروزه از بعضی از آنها جز در خارج از نقشه ها اطلاعی در میان نیست. اولین ترسیم از صحرایی عظیم در جنوب عربستان مربوط به دهه ی 1740 است. بنابراین به نظر میرسد یک فاجعه ی عظیم زمین شناختی و آب و هوایی بین سال های 1730 تا 1740 تمدن عربستان را نابود کرده و همین فاجعه عامل نابودی تمدن های دشت های اوراسی و مغولستان و افریقا هم بوده است. نکته این است که دهه ی 1730 زمان نسبت داده شده به ظهور محمد ابن عبدالوهاب و ارتباط گیری او با خاندان آل سعود نیز هست. همانطور که معروف است ابن عبدالوهاب و جریانش یعنی اخوان وهابی، خواهان دور ریختن تمام سنت ها و توجه به قرآن به عنوان تنها کتاب برحق بودند. در قرآن مرتبا عبرت گیری از سرنوشت ملت های طاغی چون فراعنه و عاد و ثمود و ارم ذات العماد مطرح میشود که به سبب کفران نعمت، با بلای الهی نابود شدند. شاید اولین مخاطبان قرآن، کسانی بودند که نابودی تمدن ها با بلایای طبیعی را به چشم دیدند. واکنش مردم به مسیحیت، یهودیت به عنوان پایه ی آن، و شریعت اسلام به عنوان یک حد تعادل بین این دو، درواقع نتیجه ی روانشناسی یک بشر وحشتزده از خدایی نادیدنی ولی بسیار پرخاشجو و کینه توز بوده است که امپراطوری های خشماگین جدیدی از سمت اروپا آن را به مردم معرفی کرده اند و این امپراطوری های جدید، با نسبت دادن آثار باستانی کشورها به هزاران سال پیش، قصد مانع سازی از مصادره ی هنرها و علوم وقت توسط عوامل شریعت حاکم را داشته اند. مثلا چون زبان رسمی اسلام عربی است، عرب ها یا مردمی که اخیرا قانونا عرب توصیف شده اند نباید صاحبان هیچ کدام از آثار باستانی خاورمیانه از مصر گرفته تا آشور باشند. چون شریعت، فقط برای نابود کردن بقایای سنت های باستانی به نفع ایدئولوژی مدرن، بخت رشد داشته است و بنابراین وظیفه دارد نابودگر وحشی ای باشد که بومیان، از ترس آن به اروپای تمدن ساز پناه ببرند، بنابراین متشرع جهالت پرور خونریز و اروپایی دانشمند لیبرال، دو نیروی مکمل هم هستند که کیف پول های واحدی آنها را تامین مالی میکند.:

“questionable ancient Egypt megathread”: stolenhistory.net

مسئله این است که اگر قرار است موسی و قومش بازمانده های تمدن مصر و حاملان دانش باستان باشند پس چرا به جای دانش، حامل جهالت به نظر میرسند و چرا مسیر قبلی را بعد از فاجعه دنبال نکرده اند؟ تنها پاسخ ممکن، این است که آنها رد جهالت را پشت سر خود به جای نهادند چون در سفر به شمال، در حال تغییر چهره بودند. این، همان مرحله ای است که طی آن، عصای هرمس خدای دانش، به نیزه ی آرس خدای جنگ تبدیل میشود و عصای موسی مرحله ی بین آن است تا نیزه یعنی سلاح جنگی را جانشین عصا یعنی نشانه ی حکمت کند و اینطوری است که مجموعه ای از دول جنگسالار مولد جهالت ظهور میکنند که هر وقت میخواهند به «دانش بومی» خود افتخار کنند فقط سلاح جنگی نشان میدهند و جالب این که کل این دور زدن فقط برای جای پا گذاشتن در شرق است و در غرب سیاسی، هرمس مدت ها قبل به صورت مرکوری رومی که خدای کیمیاگری است، منشا وحدت وجود و پلورالیسم شده تا اجازه ی جا دادن بیراهه ی موسوی شرق شامل انواع و اقسام عربده کشی و رجزخوانی حماسی جنگی و حتی تقویت آن در غرب را نیز داشته باشد. درباره ی این که جنگسالاری چه نسبتی با عملکرد عاقلانه دارد بد نیست مقاله ی «مظلومیت نظریه ی بازی» از آرش پورابراهیمی در روزنامه ی هفت صبح (16مهر 1403) را ببینید که پیرو جنگ اخیر اسرائیل در غزه و لبنان، و اصابت ترکش های آن به ایران، تالیف شده و در بخشی از آن آمده است:

«دو اقتصاددان متخصص نظریه ی بازی برای یک سفر درون شهری، تاکسی میگیرند و پیش از سوار شدن از راننده ی تاکسی درباره ی هزینه ی سفر میپرسند و راننده ی تاکسی میگوید که در مقصد، درباره ی هزینه حرف خواهند زد. این دو اقتصاددان با خودشان حساب میکنند که طبق نظریه ی بازی هنگامی که به مقصد برسند و خدمت مورد نظر که همان رساندن آنها به مقصد باشد انجام شده باشد، آنها دست بالا را در چانه زنی درباره ی کرایه خواهند داشت؛ چراکه دوباره طبق نظریه ی بازی، راننده ی تاکسی در مقصد چاره ای جز پذیرفتن پیشنهاد این دو اقتصاددان نخواهد داشت. این دو اقتصاددان به قدری مجذوب ایده ی داشتن دست بالاتر در مذاکرات مربوط به کرایه میشوند که هنگامی که به مقصد میرسند، قیمتی بسیار نازل را به عنوان کرایه پیشنهاد میدهند. راننده ی عصبانی، درهای ماشین را قفل میکند و به مبدا سفر بازمیگردد و دو متخصص نظریه ی بازی را پیاده میکند. این داستان واقعی را دنی رودریک، یک اقتصاددان دانشگاه هاروارد، در یکی از کتاب هایش روایت میکند. شاید بهتر باشد هر فردی که میکوشد اوضاع فعلی پیچیده ی خاورمیانه را با استفاده از یکی از بازی های ساده ی نظریه ی بازی شرح دهد، پیش از نتیجه گیری به همین مثال ساده هم فکر کند؛ مثالی که نشان میدهد نظریه ی بازی بخصوص در مدل های بسیار ساده ی آن، لزوما با آنچه در جهان واقعی روی میدهد، همخوانی ندارد. یادآوری این موضوع اکنون اهمیت بیشتری دارد، چراکه این روزها بازی جوجه chicken gameبه نظریه ی محبوب "تحلیلگران" وضعیت خاورمیانه تبدیل شده است. در نظریه ی جوجه، دو راننده به سوی یکدیگر میرانند، طوری که در صورت ادامه، با یکدیگر سرشاخ میشوند اما بلاخره یک راننده در لحظه ی آخر جا میزند و فرمان را به سوی دیگری کج میکند و اینجا است که راننده ی شجاع و پیروز که لحظه ای تردید به خود راه نداده، راننده ی ترسو را "جوجه" خطاب میکند. حالا هم برخی اعتقاد دارند که وضعیت خاورمیانه شبیه همین بازی است و به همین خاطر به طرف ایرانی توصیه میکنند که با تمام قوا پایش را روی گاز فشار دهد. من به توصیه و نتیجه گیری این افراد کاری ندارم اما تحلیل موضوعی بسیار پیچیده مانند وضعیت خاورمیانه با بازیگرانی متعدد توسط یک مدل بسیار ساده ی نظریه ی بازی کار خردمندانه ای نیست.»

وقتی نویسنده ی مقاله میگوید این کار «خردمندانه» نیست دارد "تحلیگران" مورد نظر را به "خرد" دعوت میکند چون "بازی جوجه" مخالف خرد است و تنها دلیل این که یک "تحلیلگر" که باید کار خردمندانه انجام دهد آن را پیشنهاد میدهد این است که به جای شعار «حق با خردمندتر است» شعار «حق با جنگاورتر، شجاع تر و عربده کش تر است» نشسته است؛ چطوری؟ با نشستن نیزه ی خدای جنگ به جای عصای خدای دانش با واسطه گری موسی و قومش. مهمترین اثر این انحطاط فاجعه بار، این است که بازی جوجه از رسانه های مراجع رسمی، مغزهای تمام مردم را تصرف میکند و مانع از بنیاد راستین سلاح جنگی در دانش میشود و نمیگذارد ببینیم که سلاح جنگی لزوما مثل نیزه ی آرس، یک شیء تیز نیست و میتواند رسانه ای هم باشد که آدم هایی خردمند با تولید و انتشار اطلاعات راست و غلط بوسیله ی آن، اذهان مردم تابع دولت رقیب را تحریف، و از این طریق، آن دولت را ضربه فنی میکنند. خوب دقت کنید: آیا مغزشویسی مدرنیته واقعا در قصد و غرض خود، تفاوتی با مغزشویی مذاهب ارتجاعی دارد؟ این دقیقا همان مسئله ای است که نوع عملکرد اینترنت را بخصوص پس از گسترش معضلات حاصل از سوشال مدیا یا شبکه های اجتماعی، برجسته و مشتی نمونه ی خروار در کلیت ظاهر علمی تمدن مدرن کرده است، مشتی که در حال بزرگتر شدن از بدن خود است:

«آیا ما با یک اپیدمی جدید (مسمومیت با رسانه های اجتماعی؟) و تغییر ذهنی مرتبط مواجه هستیم؟ نظر ما این است که جنبه های روشن اینترنت در نهایت کاربران را در معرض جنبه های تاریک آن قرار می دهد. به این ترتیب، اتصالات آسان و ارتباطات سریع ممکن است منجر به اجتناب از روابط واقعی و وابستگی به رسانه های اجتماعی شود. بنابراین، مسئله ی واقعی این است: چه کسی واقعاً رسانه های اجتماعی را کنترل می کند؟ سهولت به دست آوردن هر نوع اطلاعات ممکن است اساس اخبار جعلی باشد. همه، حتی آنهایی که هیچ شایستگی یا مهارت واقعی ندارند، می توانند در کانون توجه بزرگ وب که جستجوی دید را ترویج می کند، متخصص شوند. مشکل مرتبط این است: چه کسی در واقع اطلاعات را انتخاب می کند؟ یا چند کاربر اینترنتی می توانند درست را از نادرست تشخیص دهند؟ باز هم مشهود است که در قلمرو اینترنت امکان اظهار نظرهای متناقض وجود ندارد: وقتی نظرات غالب وجود دارد، نظرات مخالف مورد غفلت، تنفر، تحقیر یا آزار قرار می گیرند. آیا این یک خطر واقعی برای همگنی تفکر، به اصطلاح "تفکر منحصر به فرد" است؟ سرگرمی/خرید ممکن است به راحتی جابجا شود و هدایت شود، اگر فقط تأثیر بزرگ به اصطلاح «اینفلوئنسرها» را در نظر بگیریم، که برخی از آنها افرادی هستند که هیچ کاری به جز دریافت پول از برندهای مختلف انجام نمی دهند. بنابراین، چه کسی واقعاً انتخاب ها را انتخاب یا هدایت می کند؟ همانند انتخاب ها، هر خواسته، عقیده، ایمان، مذهب، نگرش می تواند تحت تأثیر قرار گیرد. آیا می‌دانیم یا باید بیشتر بدانیم که تبلیغات از عناصر آشکار استفاده می‌کنند، اما ممکن است شامل عناصر پنهانی نیز برای اعمال فشار بر انتخاب‌های ما باشد؟ به گفته جوئل دیمز دیل (2021)، این فرآیند، شستشوی مغزی یا ترغیب تاریک نامیده می شود . ما متقاعد شده ایم که این یک خطر قابل پیش بینی و واقعی استفاده ی بیش از حد از رسانه های اجتماعی و ایمان و اتکا به آنها است که همه ی ما را درگیر می کند. تجانس رفتارها اغلب با همگنی تفکر مرتبط است. سوال مهم بعدی این است: آیا خطر فعلی برای تفکر منحصر به فرد وجود دارد؟ پاسخ من مثبت است، اگر در نظر داشته باشیم که رسانه‌های اجتماعی از طریق اینترنت ممکن است با توجه به نوروپلاستی فوق‌العاده‌اش که ممکن است به حالت تاریک تنظیم شود، باعث تغییر واقعی ساختارهای مغز ما شود. تاریخ بشر پر از نمونه‌های گذشته و اخیر است که نشان می‌دهد چگونه انسان‌ها به راحتی می‌توانند تحت تأثیر قرار بگیرند و می‌توانند عقاید و تفکرات سیاسی یا مذهبی خود را از طریق روش‌های آشکار یا ظریف تلقین تغییر دهند و به افراد کنترل‌شده تبدیل شوند که حتی ممکن است اعمال شنیع را تحت تلقین تفکر غالب (بی نظیر) انجام دهند. در واقع، نتیجه ی نهایی همگنی در تفکر ممکن است دیکتاتوری باشد.»:

“Brainwashing by Social Media: A Threat to Freedom, a Risk for Dictatorship”: Donatella Marazziti: Clin Neuropsychiatry : v.19(5); 2022 Oct

کمترین خطر رسانه ها در پخش صدای غالب در وضعیت فعلی این است که درحالیکه نوآوری های علمی مفید کشورها مورد سکوت نسبی یا مطلق قرار میگیرد، سلاح هایی که میسازند و تحویل همدیگر میدهند با هیاهوی رسانه ای همراه میشود و مبتلایان به سندرم بازی جوجه خوشحال میشوند که حالا دنیا واقعا از آنها میترسد. اگر آیندگان درباره ی دوران ما هیچ سند و مدرکی جز این مزخرفات رسانه ای نداشته باشند، قطعا یکی از نتایج اشتباهی که از تفکر مردم مدرن خواهند گرفت این است که در دوران ما، مردم، لغات علم و جنگ را به جای هم به کار میبردند. مشکل این است که واکنش مردم دوران ما به رسانه ها فاصله ی زیادی از چنین نتیجه گیری ای ندارد چون چندان درباره ی آن نمی اندیشند.

دانلود چهار مجموعه مقاله از پویا جفاکش

تالیف: پویا جفاکش

1-«الهه ی لات ها و چند مقاله ی دیگر» شامل مقالات زیر:

فهرست: از ممد نوری تا ممد سگ دست: چرا آزادی جنسی، سبب پیشرفت ایران نشد؟: ص5-اسلام بدون صداقت مساوی است با مدرنیته ی الکن ایرانی.: ص68- الهه ی لات ها: درباره ی روح زنانه ی الگوی تاریخی جنگاوران آدمی کش ایرانی: ص115- انتخاب میان حوا و لیلیت: دعوای هووهای آدم و ربط آن به خرافه ی فشار قبر: ص135

بخشی از مقاله ی - از ممد نوری تا ممد سگ دست: چرا آزادی جنسی، سبب پیشرفت ایران نشد؟:

«ما را با این طرز فکر تربیت کرده بودند که دختران باید یک طرف بنشینند و پسران یک طرف دیگر. به هیچ وجه نمیتوانستید قبل از ازدواج، با یک دختر زندگی کنید. من هیچ کس از دوستانم را نمیشناسم که قبل از ازدواج، با دختری زندگی کرده باشد. یک روز، زمانی که من و همسرم هنوز نامزد بودیم به خانه ی او رفتم. از قضا طوفان برفی آغاز شد و من در خانه ی او گیر افتادم و مجبور شدم شب را تنها در اتاق زیر شیروانی

بگذرانم. پس از این قضیه تا دو ماه مورد سرزنش قرار میگرفتم، چون همه خیال میکردند آن شب با نامزدم همبستر شده بودم. این مسئله به یک جنجال عظیم برای من تبدیل شد. همه گفتند که عجب آدم مزخرفی هستم.»

متن بالا خاطره ی یک مرد امریکایی از جوانیش در دهه ی 1940 میلادی بود که در نوشتاری با عنوان «آغاز انقلاب» (منظور: انقلاب جنسی) به قلم محمدحسن صادق زاده در شماره ی 36 مجله ی "فرهنگ امروز" (مرداد 1401: ص81) درج شده است. در دهه ی مزبور، فرهنگ مسیحی هنوز در قدرت بود ولی اعتقاد جوان ها به سنت های والدینشان کم کم در حال تزلزل بود و همانطورکه نویسنده در ادامه توضیح میدهد، در دهه های چهل و پنجاه میلادی، شرایط برای انقلاب جنسی دهه ی 1960 در اروپا و امریکا در حال فراهم شدن بود. توصیف نویسنده از اروپا و امریکایپس از جنگ دوم جهانی، بسیار یادآور اوصاف ایران پس از جنگ ایران و عراق است.:

«هرچند که این نسل از نسل پدران خود محافظه کارتر بودند اما در مقایسه با عصر ویکتوریایی در خیلی از زمینه ها ارزش ها سست تر شده بودند. در اوایل قرن بیستم، روش اصلی ازدواج، خواستگاری رسمی از طریق خانواده بود. اما اکنون (دهه های 40 و 50) بسیاری از زوج ها از طریق دوستی و دیتینگ رابطه شان شکل میگرفت. پوشیدگی–به ویژه برای زنان- نیز تحت تاثیر رسانه های موجود، به تدریج در حال کاهش بود. سینما و رسانه هرچند هنوز در بند قوانین سانسور بودند، اما تا جایی که میتوانستند به مرزهای محتوای غیر مجاز نزدیک میشدند تا لباس بازیگران زن را کم و محتوای جنسی فیلم ها را زیاد کنند تا بتوانند با جذب مخاطبان با کمک شهوت، جیب های خود را پر از پول کنند. البته مسئله ی پوشش مجاز و غیر مجاز تنها به رسانه ها محدود نمیشد و برای شهروندان عادی نیز قوانینی برای طریقه ی لباس پوشیدن وجود داشت. یکی از جاهایی که این قوانین باعث جنجال شد، لباس شنا در ساحل بود. برای مثال، در شهر نیویورک در قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم، لباس شنای مجاز برای مردان باید بالاتنه و ران ها را میپوشاند و برای زنان نیز باید همراه با آستین های بلند، دامن و شلوار میبود. اما در دوران پس از جنگ جهانی اول که بسیاری از اخلاقیات جنسی سست شدند، بسیاری از پوشش ها نیز کم شدند... جنجال بزرگ بعدی در مسئله ی پوشش دقیقا پس از جنگ جهانی دوم رخ داد. در سال 1946 در فرانسه، کشوری که در آن فرهنگ لیبرالیسم نسبتا رشد کرده بود، یک طراح لباس به نام ژاک هایم برای اولین بار از لباس شنای دو تکه ی بدن نما رونمایی کرد. هایم نام این لباس را اتم گذاشت، کوچکترین ذره ی ماده برای کوچکترین لباس شنا. در همان سال یک طراح فرانسوی دیگر به نام لویی رئارد، اتم را شکافت و لباس شنایی کوچکتر ارائه کرد. نام این لباس هم بیکینی گذاشته شد که از جزایر بیکینی –محل آزمایشات شکافت هسته ای امریکا- گرفته شد. البته هایم و رئارد خودشان هیچگاه بدون کت شلوار و یقه ی بسته در عموم ظاهر نمیشدند و نمایش بدن را فقط برای زنان میخواستند. این رویه ی "برهنه کردن زنان و پوشیده نگه داشتن خود" پس از رئارد و هایم، توسط اکثر مردانی که در رأس صنعت رسانه و فشن بودند تکرار شد. ظهور بیکینی از همان ابتدا جنجال ها و اعتراضات گسترده ای به همراه داشت. هرچند صاحبان رسانه و مالکان تفرجگاه های ساحلی از آن استقبال کردند، اما بسیاری از گروه ها به آن واکنش نشان دادند. پاپ پیوس دوازدهم، بیکینی را حرام اعلام کرد و پوشیدن آن در کشورهایی ازجمله فرانسه، بلژیک، پرتغال، اسپانیا، استرالیا و برخی ایالت های امریکا ممنوع شد. در آلمان نیز یک دانشجوی دختر در شهر مونیخ به علت پوشیدن بیکینی دستگیر و به هشت روز کار اجباری محکوم میشود. اقشار مختلف مردم نیز با بیکینی به مخالفت پرداختند که در رأس آنها گروه های مذهبی و محافظه کار بودند. حتی بسیاری از گروه های چپ هم بیکینی را رد کردند. برخی کمونیست ها آن را نماد ابتذال کاپیتالیستی نامیدند و برخی گروه های فمنیست نیز معتقد بودند که بیکینی فایده ای برای زنان ندارد و فقط به مردان سود میرساند. حتی ببه شاپ برنده ی مسابقه ی بانوی امریکا –مسابقه ای که اصلا به پوشیدگی زنان اهمیت نمیداد- اعلام کرد که بیکینی برای دختران امریکایی پوشش مناسبی نیست. با این وجود، اهالی رسانه در صنایع فشن، مطبوعات و سینما از بیکینی بسیار خوششان آمد و در آن پتانسیل بالایی برای منافع خود میدیدند. در دهه ی 50 بسیاری از بازیگران زن برای جلب توجه و پیشرفت جایگاه خود شروع به پوشیدن بیکینی کردند. در اروپا نیز بازیگران بیکینی پوش در بسیاری از جشنواره های فیلم اروپایی ظاهر شدند و البته مجلات و دیگر مطبوعات نیز بیکار ننشستند و آن ها هم از مدل های بیکینی پوش استفاده کردند.» (همان: ص 82-81)

ظاهرا ماهی گیری بنیاد راکفلر با تامپسون و کینزی از این موج که به انقلاب جنسی به رهبری امریکا در جهان انجامید، یک توطئه ی ثانویه است و همانطورکه نویسنده در ادامه بیان میکند این موج نتیجه ی طبیعی رشد شهرهای بزرگ در سرزمین عمدتا روستایی امریکا است جایی که تا آن زمان، مردم فقط از ترس بگومگوی همسایه ها و آشنایان فراوانشان دست به گناه جنسی نمیزدند و دلیلی نداشت در شهرهای بزرگی که کس کس را در آنها نمیشناسد افراد بخواهند پابند آبرو باقی بمانند. یعنی کمتر کسی از صمیم قلب به قوانین جنسی پایبند بود. به همین دلیل نیز سانفرانسیسکو به عنوان شهری مهاجرپذیر که در همان سال ها رشد کرده بود اولین کلنی بزرگ روسپیان را در امریکا پدید آورد. (همان: ص84) جذابیت تن دادن به این ریسک، تاکید فراوان پدر و مادرهای ترسوی قدیمی بر خطرناک بودن اقدام به گناه جنسی بود و این فکر نوپایی نبود چنانکه در ادبیات قدیم هم فقط قهرمانان مجاز به هنجارشکنی جنسی بودند. در ادیسه ی هومر، یاران ادیسه که برخلاف او اشرافی نبودند در باغ سیرسه، از پذیرایی آن زن جادوگر و همراهان زن دیگرش استقبال کردند و همگی به خوک مسخ شدند اما ادیسه ی اشرافی که از حمایت خدایان برخوردار بود بر آن جادوگر فائق آمد و با موفقیت، با او زنا کرد هرچند بعدا توسط پسری که از رابطه ی خودش با سیرسه به وجود آورده بود کشته شد.

تقریبا هنوز هم در این گونه روابط، فقط مردان مهمند و آنها هستند که باید با به چالش کشیدن مکر پولپرستانه ی زنا، از این اشیای بی ارزش سوء استفاده کنند بی این که خود از جانب زنان دچار ضرر مالی و روانی و جانی –مثلا در اثر انتقام- شوند. تمامی عرفانی که حول رابطه ی مرد قهرمان با جایزه ی جاندارش از قهرمانبازی –یعنی زن- شکل گرفته است، فقط برای جاندار کردن جایزه ی اصلی یعنی مال و قدرت یعنی همان چیزهایی است که ادیسه را اشرافی میکند و سربازان گستاخ تن دهنده به قهرمانی او را خوک...

دانلود کتاب الهه ی لات ها

2- آیا اعراب واقعا به ایران باستان تاخت و تاز کرده اند؟

بخشی از مقاله ی آیا واقعا اعراب مسلمان به ایران باستان تاخت و تاز کرده اند؟:

"کلمبو" یک سریال پلیسی امریکایی است که در دهه ی 1970 یعنی زمانی ساخته شد که آشوب های فرهنگی در حال افزایش بود و سریال، تناقض های آن را به خوبی نشان میداد. در یکی از قسمت های این سریال، یک خواننده ی مذهبی سبک روستایی را میدیدیم که در بیرون بسیار مشهور بود ولی زندگی خانوادگی خوبی نداشت. همسرش زنی بود که با او روابط آزاد برقرار کرده و بعد چنان شرمسار شده بود که برای تقلیل گناهش با مرد ازدواج کرده بود و برای جبران گناه، با پول کنسرت های مرد میخواست یک کلیسا بسازد. مرد البته راضی نبود ولی زن برای وادار کردن مرد به حق السکوت، دختری مثل خودش را که از رابطه ی آزاد با مرد دچار احساس گناه شده و به مذهب پناه برده بود زیر پر و بال گرفته و از او به عنوان یک برگ برنده برای ترساندن مرد استفاده میکرد. مرد برای خلاص شدن از دست این دو زن، آنها را در یک تصادف ساختگی کشت و برای این کار، اول آنها را با قهوه ی آلوده به ماده ی مخدر بیهوش کرد. همین یکی از دلایل شک پلیس به موضوع بود. چون همانطورکه در فیلم به صراحت بیان میشد، آن زن ها به دلیل اعتقادات مذهبیشان لب به الکل و مواد مخدر نمیزدند.

آنچه در اینجا بیان شد درواقع آشکارکننده ی یکی از تناقض های مهم یهودیت و مسیحیت یهودی تبار نیز هست. چون این مذاهب نگاه مثبتی به نوشیدن الکل ندارند ولی اغلب در مراسم مذهبیشان می گساری صورت میگیرد. به همین دلیل بعضی از کشیش ها حاضر به تایید اسلام و دنباله روی محمد پیامبر اسلام از موسی و عیسی مسیح شده اند چون میگویند قوانین اصلی شرع اسلام همه قوانین موسایند و علاوه بر آن، شرع اسلام، قانون نصفه-نیمه ی نادرست بودن شرب خمر را جدی کرده و نوشیدنی های الکلی را ممنوع کرده است. در مقابل، کشیش هایی که حاضر به پذیرش الهی بودن اسلام نیستند بعضی منابع خاخامی را برجسته میکنند که مطابق آنها ممنوعیت شرب خمر نه یک قانون الهی بلکه یک ممنوعیت معمول در بین بسیاری از مردم پاگان (به اصطلاح مشرک) بوده است و محمد ممنوعیت الکل را از مشرکین اخذ کرده است نه از یک قانون الهی. شاید بسیاری از جوانان امروز ندانند. ولی در دهه ی 1370 شمسی و در آستانه ی ظهور نهضت اصلاحات، زمانی که اسلام در ایران مورد احترام قریب به اتفاق مردم بود، بعضی منتقدین قوانین شرعی، از همین شگردهای کشیشی برای تقلیل تقدس موضوعات استفاده میکردند. مثلا دکتر سروش در شماره ی پنجاه و نهم مجله ی زنان در مصاحبه ای تحت عنوان "قبض و بسط حقوق زنان" مطلبی را درخصوص حجاب زنانه عنوان میکند که اخیرا مجله ی اندیشه ی پویا (شماره ی 84: خرداد 1402) آن را تحت عنوان «سروش: مسئله ی پوشش زنان جنبه های اسطوره ای هم دارد.» آن را بدین شرح بازنشر کرده است.:

«به گمان من، مسئله ی حجاب و پوشش برای زنان صرفا محتوای اجتماعی، حقوقی یا اخلاقی ندارد بلکه جنبه های اسطوره ای هم دارد. یعنی پوشیده بودن زنان، دور نگه داشتن آنها از صحنه ی حیات اجتماعی، برقراری نوعی ارتباط ویژه با آنها و رازآلود دیدن وجود آنان از رمزهای اسطوره ای خبر میدهد. به گمان من، این موضوع حتی در اسلام و حقوق اسلامی هم دیده میشود. شما میدانید که در جامعه ی مسلمانان، زنان برده و زنان غیر مسلمان حکم حجاب ندارند؛ حکم حجاب فقط برای زنان آزاد است. پاره ای از متفکران و فقیهان ما ازجمله آقای مطهری استدلال کرده اند که حجاب حافظ عفت زن یا حافظ عفت اجتماعی به طور کلی است. حال این سوال پیش می آید که چگونه حضور کنیزان بی حجاب یا زنان اهل کتاب در جامعه ی اسلامی که تعدادشان کم هم نبود، هیچ گونه بی عفتی در سطح جامعه پدید نمی آورد؟ بلی، عفت از مفاهیم اخلاقی است و به معنای این که زن زن باشد و مرد مرد، و اختصاصی هم به زن ندارد. اما این که چگونه میتوان با وضع مقررات، عفت را حفظ کرد، مربوط میشود به شیوه هایی که هر زمانه ای برای خودش برمیگزیند و عرفی که در هر دورانی رایج است، به همین سبب، باید به همه ی احکام، هم به چشم عرضی نگاه کرد، هم به چشم اسطوره ای، و از آنها اسطوره زدایی نمود.»

وقتی میگوییم حجاب زن مخصوص زنان محترم و برای «رازآلود دیدن وجود آنان» و درک «رمز های اسطوره ای» است، یعنی این که داریم درباره ی پیدایش حجاب در جامعه ای صحبت میکنیم که در آن زنان محترم انعکاس وجودهایی الهیند که برای این که مردان آن وجودهای الهی را درک کنند باید زنان در مقابلشان موقر و مرموز باشند. پس طبیعتا این موجودات الهی همان بعلات ها یا الهگانند که چندان بازتاب آشکاری در مذاهب ابراهیمی ارتدکس ندارند و نمیتوانند دستور یهوه ی ضد زن و مردانگی پرست مبنی بر با حجاب بودن زنان در مذاهب یهودیت، مسیحیت و سپس اسلام را تایید کنند. درواقع سروش و همفکرانش در جامعه ای که مردمش همه کار را فقط به گمان این که فرمان خدا است اجرا میکردند، میخواستند وانمود کنند که بعضی چیزهایی که تا حالا مقدسند را نه به خاطر این که فرمان خدا است بلکه فقط به خاطر این که متعلق به کفار و مشرکینند باید کنار گذاشت. طبیعتا این روش امروزه و بعد از طلوع کورش پرستی از اوایل دهه ی 1380 دیگر موضوعیت ندارد. از آن زمان و کم کم «خواست زنان» و نه «نگرانی از بابت ناراحت شدن خدا به سبب محجبه بودن زنان به قانون بعضی مشرکین» مهم شده است. تازه برگشته ایم به شعر «کفن سیاه» میرزاده ی عشقی که داخلش شرح میداد چطور همه ی زن های ایران را مرده هایی در صحرایی یافته است که عرب ها وقتی به ایران حمله کردند رویشان کفن سیاه کشیده اند. منظور عشقی از کفن سیاه، همان چادر سیاهی است که ناصرالدین شاه قاجار به تقلید از لباس سیاهی که ملکه ویکتوریا تن زن های انگلستان کرده بود، بر سر زنان خودش کشید و تازه زورش هم فقط به زنان شهری رسید و در روستاها زن ها هنوز لباس های رنگارنگ داشتند و گویا عشقی دانشمند هیچ کدام از اینها را نمیدانست...

دانلود کتابآیا واقعا اعراب مسلمان به ایران باستان تاخت و تاز کرده اند؟:

3-"تاریخ کهن، دروغی که جدی گرفته شد..." و چند مقاله ی دیگر

فهرست : آراریتا و اهمیت خرافی اسرائیل فینگیلی برای سرمایه داری: ص4- ارگاسم یا مرگ کوچک: در عشق ورزی و در زندگی سیاسی-اجتماعی:ص52- امام حسین طرف کیست؟: ص63- تاریخ کهن: دروغی که جدی گرفته شد و مضرات آن در امروز: ص78- جنگ و دعوا و تفرقه افکنی: سلاح نادیدنی اسلحه سازان برای بازاریابی در بین دوست و دشمن:ص92

بخشی از مقاله ی جنگ و دعوا و تفرقه افکنی: سلاح نادیدنی اسلحه سازان برای بازاریابی در بین دوست و دشمن:

تا آغاز بهار سال 2023 و تنها در عرض 3 ماه از آن سال، 90 مورد تیراندازی در مدارس متوسطه و ابتدایی امریکا به وقوع پیوسته بود. این آمار تکان دهنده که با ترس و نگرانی شدید والدین همراه بود، دست راستی های امریکا را شدیدا در مخمصه قرار داده بود چون آنها همیشه حامی حمل سلاح در بین مردم بودند و حالا با هر بار دفاع از فروش سلاح در امریکا، خودشان از همه ی شیاطین ضد مسیحی ای که مردم امریکا را از آنها میترساندند شیطانی تر به نظر میرسیدند. اما هویت آخرین عامل تیراندازی ها ناگهان فرصت یک فرار به جلو را برای دست راستی ها فراهم کرد. این تیراندازی که در 27 مارس –یعنی در فروردین ماه ایرانی- در مدرسه ی مسیحی کووننت در نشویل تنسی رخ داده بود به مرگ شش نفر ازجمله سه کودک 9ساله انجامید و با قتل تیرانداز 28 ساله با شلیک پلیس خاتمه یافت. معلوم شد تیرانداز که یک دانش آموز سابق آن مدرسه ی مذهبی بوده، یک همجنسگرا است. میتوان حدس زد که به دلیل آزار و اذیت شدن توسط مسیحیان متعصب، از گذشته ی مسیحی خود متنفر شده و با مدرسه اش تسویه حساب کرده است. با این حال، به طرز مشکوکی، پلیس نامه ی خداحافظی تیرانداز را منتشر نکرد و به جایش اجازه داد راست افراطی، یک مانیفیست دروغین از قول تیرانداز جعل کنند و در سطح اینترنت منتشر نمایند که نشاندهنده ی دشمنی خشمگینانه ی همجنسگراها با مسیحیت و تمام چیزهای خوب آن بود و یک عالم محتوای نفرت پراکن نسبت به آن ایجاد و در اینترنت پخش کردند تا دشمنان امریکا نه شرکت های اسلحه سازی که همجنسگراهای شیطانی به نظر برسند. در این زمان، کریسی استروپ فعال اینترنتی که هم همجنسگرا و هم اتئیست بود و میتوانست جامع صفات ناپسند تیرانداز 27 مارس به نظر برسد به هدف دشمنی های اینترنتی تبدیل شد. وی در آوریل 2023 دراینباره نوشت که احساس میکند دارد مسلمان هایی را درک میکند که بعد از هر حمله ی تروریستی مسلمانان افراطی مجبور بودند اعلام کنند که به صرف مسلمان بودن، طرفدار تروریسم نیستند و نخواهند بود. درواقع صحبت استروپ، موضوع مهمی را نشان میدهد و آن این که بیشتر این جمع آوردن های مردم تحت هویت ها برای به جان هم انداختن آنها و فراموش کردن اصل مسئله یعنی این است که این مرزبندی ها را بنیادهای اقتصادی جنگ ساز و اسلحه فروش و حامیان سیاسیشان مثل راست افراطی امریکا ایجاد میکنند و مردم وقتی این هویت سازی ها را قبول میکنند به استتار جنگ افروزان کمک میرسانند. این، موضوع مقاله ای از پل راجرز هم شده است. راجرز به شدت ما را انذار میدهد که توجه کنیم شرکت های اسلحه سازی، مافیاهای اسلحه و ارتش های اسلحه دار فقط به نفع کشور و مردم خود عمل نمیکنند چون اولویتشان وجود جنگ برای ارتزاق خودشان است و طبیعتا هم اگر کشور خودشان آنقدر قوی باشد که بتواند کشورهای دیگر را به زور اسلحه مطیع خود کند اصلا جنگی در نمیگیرد که بتواند به فروش اسلحه و تخصص جنگی اینها یاری برساند. به همین دلیل هم میبینیم که توانایی های نظامی امریکا به سهولت به دشمنش شوروی منتقل میشوند و یا اتحادیه های اسلحه سازی واحد به دو طرف جنگ ها سلاح میدهند که نمونه هایش به گفته ی راجرز، جنگ ایران و عراق، جنگ های امریکا در افغانستان و عراق، و جدیدترین موردش جنگ روسیه و اوکراین است.:

“our global culture of war means guaranted profits for the arms industry”: paul rogers: open democracy: june23, 2023

آنچه راجرز در عنوان مقاله اش از آن به «فرهنگ جهانی جنگ» یاد میکند، نقطه ی مقابل همان جهان هزاران فرهنگی اولیه است که ساده انگاریش در مسئله ی در هم آمیزی فرهنگ ها را در سهل گیری های تاریخ مصرف گذشته در ازدواج و عقبه ی انباشته از طلاقشان هنوز میبینیم...

دانلود کتاب "تاریخ کهن، دروغی که جدی گرفته شد..." و چند مقاله ی دیگر

4-مقاله ی ثنویت ذهن و اشغال جایگاه خدا توسط شیاطین

بخشی از مقاله:

به نظر شما اگر امروز کسی به شما بگوید که بیایید و بناهایی شبیه و در حد و اندازه ی اهرام مصر بسازید تا خدایان یا ارواح خاصی را راضی کنیم، شما قبول میکنید یا شورش میکنید؟ احتمال شورش خیلی زیاد است چون این انتظار چنان غیر منطقی است ه بعضی حتی منکر ساخت بناها توسط انسان و علاقه مند به نسبت دادن آنها به موجودات فضایی شده اند. پس این سوال پیش می آید که چرا مردم قدیم هیچ اعتراضی به این خواسته نکردند. احتمالا پاسخ مربوطه به همان موضوعی برمیگردد که بهانه ی دادن قدمت زیاد به هر بنای عظیم باستانی، از اهرام مصر گرفته تا استون هنج بریتانیا در باستانشناسی و تاریخ رسمی نوین شده است: این که مغز باستانیان هنوز به اندازه ی امروزیان تکامل نیافته بود. کتاب "روانشناسی مصر باستان: بازسازی ذهنیت گمشده" اثر برایان مک وی که در سال 2023 منتشر شد، قصد دارد این پاسخ را مدلل کند...

دانلود ثنویت ذهن و اشغال جایگاه خدا توسط شیاطین

افسانه هایی در پشت پرده ی تخیل تضاد ایران و اسلام

نویسنده: پویا جفاکش

گیلان، لاهیجان: میدان مرکزی شهر

سال 1955: ملکه الیزابت دوم به هایله سلاسی و همسرش ادای احترام میکند.

راست: پاپ پیوس دوازدهم با تاج سه گانه- وسط: پاپ سیلوستر اول (بانی شورای نیقیه) با تاج سه گانه و عصای صلیب سه گانه- چپ: پرستر جان بر نقشه ی نوبیا با تاج سه گانه و عصای صلیب سه گانه

یکی از مهمانان جشن های 2500ساله ی شاهنشاهی در ایران دوره ی پهلوی، هایله سلاسی آخرین امپراطور اتیوپی بود. هایله سلاسی و محمدرضا شاه دوستان نزدیکی بودند و شاه و ملکه اش فرح در سفر به اتیوپی از استقبال و پذیرایی خوب امپراطور و ملکه ی اتیوپی برخوردار شده بودند. با این حال، شباهت های این دو فرمانروا بسیار بیش از اینها بود. هر دو آنها آخرین پادشاه سلسله شان بودند و هر دو در انقلاب سیاسی سرنگون شدند. هر دو سلسله در جنگ جهانی دوم، در آستانه ی انحلال قرار گرفته بودند. رضا شاه پدر محمدرضا شاه به سبب همکاری با آلمانی ها در هجوم متفقین سرنگون شد و اگرچه اول قرار بود در کشور جمهوری برقرار شود اما درنهایت حکومت پهلوی با شاه شدن پسر شاه وقت تداوم یافت. هایله سلاسی نیز پس از چند جنگ با ارتش ایتالیای فاشیست، شکست خورد و از کشور گریخت ولی به کمک متفقین بازگشت و در نظر مردمش همچون یک فاتح نیرومند جلوه کرد. هم محمدرضا شاه و هم هایله سلاسی، حکمرانانی مستبد بودند و از جایی در حکومتشان از اصلاح سیاسی دست کشیدند. ثمره ی این کار نیز رواج فساد اقتصادی-سیاسی و نارضایتی عمومی بود. درباره ی هر دو نیز دو روایت مختلف به وجود آمد: بعضی همه ی ایرادها را از حاکم میشمردند و بعضی میگفتند حاکم خوب است، ولی کسانی که اطرافش هستند نمیگذارند اخبار واقعی مملکت به گوش حاکم برسد. هر دو حاکم، وقتی با شورش های مردمی مواجه شدند، دست به اصلاحات سیاسی زدند، اما در هر دو مورد، این اصلاحات، به ناسپاسی مردم و تسریع انقلاب انجامید. هایله سلاسی 5سال قبل از محمدرضا شاه و در 1974 سرنگون شد. اما ناکارآمدی حکومت انقلابی در اصلاح امور مملکت، خیلی زود مردم را به این نتیجه رساند که اشتباه فکر میکرده اند که امپراطور میتوانسته مسائل را حل کند و حل نکرده است. درنتیجه یک احساس ندامت عمومی به وقوع پیوست. این مسئله باعث شد تا مرگ هایله سلاسی در هاله ای از ابهام، سبب افزایش نظریه های توطئه شود. برخی میگفتند امپراطور سابق را کشته اند، برخی میگفتند پس از عمل پروستات امپراطور، حکومت وقت عمدا از درمان صحیح امپراطور جلوگیری کرده تا او زودتر بمیرد و بعضی میگفتند او خدا است و نمیتواند بمیرد و هنوز زنده است. برخلاف اتیوپی، خیلی طول کشید که نسبت به شاه ایران، حس ندامت به وجود بیاید و میتوان گفت حداقل درباره ی مرگ شاه معزول در تبعید، یک احساس بد عمومی وجود دارد.

اما شاید اسطوره ای ترین بخش اشتراک سرنوشت محمدرضا شاه و امپراطور هایله سلاسی این باشد که هر دو آنها خود را وارث فرهنگی میشمردند که ادعا میشد بر مسیحیت تاثیر گذاشته است. هایله سلاسی آخرین امپراطور از نسل فرزندان سلیمان و ملکه ی سبا شمرده میشد، نسلی که تصور میرفت بخشی از میراث یهودیت داودی را با خود حمل کرده و از طریق نفوذ در مصر، بر آبای مسیحیت تاثیر نهاده است. حاکمان مسیحی اتیوپی، وارثان حکومت یک شاه مسیحی مرموز به نام پرستر جان شمرده میشدند که دانشش مکمل دانش اروپای لاتینی در مسیحیت بود. از طرفی کارگزاران فرهنگی شاه ایران، علاقه ی خاصی به صحنه ی حاضر شدن سه شاه مجی/مغ از شرق بر عیسای کودک در گهواره ابراز میکردند. آنها ادعا میکردند مجی/مگ/مغ –در اصل به معنی جادوگر- دراینجا به موبد زرتشتی اشاره دارد و این داستان نشان میدهد که مسیح ادامه دهنده ی راه مذهب زرتشتی پارس یا ایران است. آندرو مارفول، این دو داستان را مکمل هم میداند و به این موضوع اشاره میکند که تاج سه گانه ی پرستر جان و عصای او به شکل یک صلیب سه گانه، ترکیب سه تاج سه شاه مغ شرق است. منتها محور اتحاد این دو افسانه، اتیوپی امروزی نیست که با لغات "هندی" و "نوبی" به معنی کلی اهل افریقای سیاه برابر بود و ایران هم نیست که قلمرو گسترده و دارای حد نامعلوم به نام پرشیا را به همان شکل به قلمرو ایران پهلوی کاهش داده است. وی اشاره میکند که قلمرو پرستر جان هندی (افریقایی) را در آسیای شرقی و مرکزی نیز تعیین کرده اند و ازجمله چنگیزخان را داماد او دانسته اند. همچنین نوشته اند خواهرزاده ی پرستر جان با یک پسر چنگیزخان ازدواج کرد و از این ازدواج، دو پسر به وجود آمد که یکیشان حکومت چین را تصاحب کرد و دیگری خان پارس شد. بدین ترتیب، از دید مارفول، سه شاه مغ شرق نیز همان سه پسر چنگیزخانند که پس از مرگ او باقی مانده و خانواده شان تدریجا تمام آسیا را به امپراطوری پدر منضم نمودند. مارفول، دراینجا میراث حکومت ترک-مغول را به حکومت پاپ ربط میدهد که همان تاج سه گانه و عصای صلیب سه گانه ی پرستر جان را در خود تکرار میکند و برای اثبات وجود این ارتباط، از یکی از اولین منتقدان تاریخ اسکالیگری (مبدا تاریخ رسمی کنونی) یعنی اسحاق نیوتون یاری میگیرد. مارفول در این که این نوشته ها واقعا متعلق به شخصی به نام اسحاق نیوتن باشند شک دارد ولی معتقد است به هر حال، محتوای آنها مهم است. نیوتن یا جاعل او سعی کرده بود از طریق مکاشفه ی یوحنا و پیشگویی های دانیال، تاریخ غرب را بازسازی کند و روی محتوایی تمرکز کرده بود درباره ی جانوری دو شاخ که زخمی است و با ظهور وحش 7سر و ده شاخ آخرالزمانی دوباره قدرت میگیرد. به نظر وی جانور دو شاخ، همان قوچ الهی یا بره ی خدا یعنی عیسی مسیح است و آن که به او قدرت میدهد کلیسای لاتینی رم است. در مکاشفه ی یوحنا عدد این وحش، 666 است و نیوتن، این لغت را عدد ابجد شکل یونانی کلمه ی "لاتینوس" میشمرد. ده شاخ این وحش، به نظر نیوتن، 10 پادشاهی اولیه ی اروپا پس از سقوط روم است: از حکومت های آلان و هون گرفته تا رم اشغالی گوت ها و قستنطنیه. در کنار اینها دو شاخ جانور قبلی را یونان و روم باستان میشمرد و میگوید اتحاد این 10 و آن 2 عدد 12 را میسازد که 12 قبیله ی بنی اسرائیل را نماینده اند. یعنی 12 قبیله ی اسرائیل، 12 حکومت اروپاییند و این حکومت به اروپا اکتفا نمیکند. چون نیوتن، مجموع آنها را قوای تحت حکومت «پادشاه شمال» در پیشگویی های دانیال میشمرد که قستنطنیه، آسیای غربی و مصر را فتح میکنند. این باعث میشود تا این حکومت با ارتش اسکندر مقدونی مقایسه شود که خاورمیانه را فتح کرد و یهود را نواخت و معبد دوم آنها را احیا کرد. از طرفی چهار شاخ سر اصلی وحش آخرالزمان را نیوتن با 4 سوار آخرالزمانی مکاشفه ی یوحنا مقایسه میکند که بخش عظیمی از مردم جهان را با جنگ و قحطی و طاعون و بلایای طبیعی نابود میکنند. تمام این مسائل به عصر مغول های چنگیزی نسبت داده میشود. اگرچه نیوتن هیچ اشاره ی مستقیمی به چنگیزخان نمیکند، ولی مارفول اشاره میکند که اشرافیت های قرون وسطایی اروپایی، از ترکیب تاتارهای ورود یافته به اروپا با حاکمان بومی پدید آمدند و در خاورمیانه ی قرون وسطی نیز قزاق های شمالی در قالب عثمانی ها و ممالیک بر سرزمین های عربی ظفر یافتند درحالیکه پرتره هایشان به طرز غریبی دارای شمایل اروپایی است، گویی هر دو اقلیم، توسط حاکمان اروپایی نیمه تاتار همریشه ای شکل گرفته اند. مارفول، از روی این سرمشق، سقوط حکومت های مصر و بابل را رقم خورده توسط تاتارها و در اواخر قرون وسطی میشمرد ولی تواریخ مربوطه را فقط دارای موتیف هایی از وقایع واقعا رخ داده میداند و معتقد است داستان های ظاهرا تاریخی، در اصل، افسانه های رمزی خدایان بین النهرینند که توسط فاتحان تاتار، بازنویسی و تحریف شده و در اروپا پایه ی داستان های پیامبران در تورات و انجیل شده و در اشکال نوین و رسمی یهودیت و مسیحیت به خاورمیانه بازگشته اند.:

“the beast, 666, according to newton and biblical neochronology”: andreu marfull: 24 nov 2022: andreumarfull.com

این وضعیت ما را به این نتیجه میرساند که تاکید غیر عادی استادان ایرانی قبل و بعد از انقلاب بر پیدایش یهودیت و مسیحیت از روی مراسم و عقاید «پارسی»، درواقع تلاشی برای خودی کردن فرهنگ یهودی-مسیحی در ایران و از این طریق، تاکید بر برادری ایران با کشورهای غربی است. اما مگر اسلام، خود، بیش از زرتشتی گری بر احیای تفکرات یهودی-مسیحی تاکید نداشته است؟ پس چرا اسلام، مذهب عرب جاهلی شمرده میشود و یهودیت و مسیحیت حامل معرفت پارسی؟ آیا علتش این نیست که اسلام، یک مرحله ی تاریخ مصرف گذشته از خودی کردن یهودیت و مسیحیت غربی بوده که حالا باید به نفع فراورده های غیر دینی و ضد دینی همان یهودیت و مسیحیت، و این بار به نام بازگشت به «اصالت ایرانی» کنار گذاشته شود؟ شگفت انگیز است ولی قرار بود ایران باستان، خود شخصا کمر به نابودی عرب جاهلی ببنددد طوری که نگذارد اسلام کلیشه ای رسانه های غربی تولید شود و جالب این که درست مثل سرنوشت سلسله ی پهلوی، این حمله، خود به ضد حمله ای در جهت اسلامی شدن ایران بدل گردید.

در این مورد خوب است بیان کنیم که کمتر کسی در ایران میداند که خدای کعبه یک بار لشکر خسرو انوشیروان شاه فارسیان را هم در هنگام حمله به مکه نابود کرده است. این حمله همزمان با حمله ی خسرو به یمن برای از بین بردن حکومت مسیحی حبشیان در آنجا رخ داد. فارسیان برای تضعیف روحیه ی اعراب، زنان عرب را که به بردگی گرفته بودند در صفوف جلو تحقیر میکردند. در میان آنها "ابله" نامزد «عنتره ابن شداد» پهلوان معروف عرب هم بود. اما عبدالمطلب بزرگ مکه خدا را به یاری خواست و طوفان بزرگی به وقوع پیوست که در آن لشکر فارسیان با رعد و برق نابود شدند و سپاه اصلی نیز از صحنه گریخت و از تصرف مکه منصرف شد.

مارک گراف، این داستان را یک نسخه ی عربی از روایات یهودی میشمرد و در آن برای "ابله" نقشی شبیه جودیت در کتاب جودیت و استر در کتاب استر قائل است. این برداشت به صحنه ای از داستان مرتبط است که طی آن، ابله، شاهزاده اردشیر را که قصد اذیت و آزار او را دارد با چاقو میکشد ولی قباد برادر اردشیر که از او متنفر بود، چون از این ماجرا خشنود بود، به دفاع از ابله پرداخت و ابله مجازات نشد. دراینجا ابله به سبب کشتن یک فرمانده ی قوم پیروز، معادل جودیت است که هولوفرنس فاتح آشوری را در اتاق خواب میکشد و به لحاظ یار کردن یک شاهزاده ی دشمن، نسخه ای رقیق شده از استر ملکه ی یهودی اخشوارش (کورش) ملقب به ارتاخشتر (شاه زمین) است. استر با استفاده از شهوت شاه، او را به جرگه ی خود می آورد و باعث قدرتمند شدن یهودیان در قوم فاتح یعنی پارسیان میشود. درواقع قباد و اردشیر دو روایت مختلف از پدرشان خسروئس یا خسرو هستند و نام خسروئس نیز تلفظی از نام اخشوارش است. نامزدی ابله با عنتره در این موضوع که سپاه پارس پس از شکست توسط لشکری به رهبری عنتره تعقیب میشوند برجسته تر میشود. چون زندگینامه ی عنتره شباهت زیادی به زندگینامه ی داود قهرمان یهودی دارد که از چوپانی به شاهی میرسد. حتی داستان عنتره مفصل تر است. عنتره به خاطر اعمال شگفت انگیزش از کشتن شیران عربستان گرفته تا نجات جنگل از دست یک هیولا و نبرد با مار آتشین و دوئل های تک نفره، از یک برده ی ناچیز در قبیله اش به یکی از رایزنان مهم قبیله، سپس رئیس قبیله و درنهایت رئیس فدراسیونی از قبایل ارتقا می یابد. البته او هم در بین قهرمانی هایش شاهکاری دارد که شبیه شاهکار مطرح کننده ی داود است و آن کشتن یک شاه غول آسا است که یادآور نبرد حیاتی داود با جالوت غول از دشمنان پلستینی یهودی ها است. غول داستان عنتره، شاه اسپانیا به نام جانتیائیل است. برخلاف داود که جالوت را با پرتاب یک سنگ میکشد، عنتره جانتیائیل را با شمشیر میکشد اما این شمشیر از یک سنگ خاص ساخته شده است. کاشف سنگ، از آن برای راندن یک شتر استفاده کرده و بعد با کمال تعجب دیده بود که سنگ، شتر را با سوراخ کردن شکمش کشته است. یک استاد آهنگر فهمیده بود که این سنگ، یک سنگ آسمانی برنده است و با آن، شمشیری ساخته بود که به دست عنتره رسید. البته عنتره در به کار بردن شمشیر، مشکل داشت. جانتیائیل، به خاطر هیکل عظیمش نمیتوانست سوار اسب شود و به جایش سوار فیلی عظیم شده بود. عنتره با فریادی سنگین، فیل را مضطرب کرد و در فرصت مناسب، نیزه ای به سمتش پرتاب کرد که هیکل فیل را سوراخ کرد و از پشت او بیرون آمد و فیل، از شدت درد زمینگیر شد و جانتیائیل در معرض حمله ی عنتره قرار گرفت. این صحنه به طرز عجیبی همان صحنه ی نبرد اسکندر با پوروس شاه هند است. پوروس نیز غولی سوار بر فیل بود. مسائلی که باعث شکست او شد، یکی این بود که قبل از نبرد طوفانی درگرفته و باعث وحشت سپاه هند شده و روحیه ی بد هندیان، پوروس را به دوئل با اسکندر کشانده بود و دوم این که در موقع نبرد، صدای بلند و مرموزی حواس پوروس و فیلش را پرت کرد و اسکندر از این فرصت برای زخمی کردن پوروس استفاده کرد. در داستان شکست اتروسک ها از رومی ها زمانی که رمی ها انقلاب کرده و شاه تارکین مغرور را از شهرشان اخراج کرده بودند، هم موضوع طوفان و هم موضوع صدای مرموز (که رومی ها از آن تعبیر به صدای سیلوانوس خدای جنگل نمودند)، بروز داشته است. درست مثل رومی ها که میخواستند از سیطره ی قوم آسیایی اتروسک بیرون بیایند، اسکندر هم علیه دخالت های دولت آسیایی قوی تر پارس در یونان قیام کرده بود و نسبت این دول، مانند نسبت یک غول در مقابل مردی کوچک بوده است. نام پوروس میتواند تلفظ دیگری از پارس باشد. بنابراین نبرد اسکندر با پوروس و هندیان، روایت دیگری از نبرد او با داریوش شاه پارس است. نکته ی جالب این که بنا بر یک روایت متواتر یهودی، شب قبل از نبرد با داریوش، ارمیای نبی در کسوت یک راهب هارونی در خواب بر اسکندر ظاهر میشود و او را با سلاح هایی جادویی شامل سنگی که یوشع موقع نبرد بر کلاهخود خود میگذاشت، شمشیری که داود پس از کشتن جالوت از او غنیمت گرفته بود، و زره یکی از پسران شائول که هیچ سلاحی بر آن کارگر نبود را به اسکندر داد و دعایی به او آموخت که با خواندن آن، یهوه در جنگ طرف اسکندر را بگیرد. بنابراین اسکندر، جامع فاتحان ظاهرا متفاوت یهودی چون داود و یوشع است و عنتره هم قهرمان دیگری از همین قماش است. بنابراین طوفان داستان عنتره که بر فارسیان فرود می آید، همان طوفان پوروس در داستان اسکندر است. اتفاقا در زمان حمله ی اعراب به فارس نیز یک طوفان شن که به سمت سپاهیان فارس وزید، باعث شکست فارسیان شد. تناقض در این است که در داستان عنتره، فارسیان مهاجمند و در داستان دوم، اعراب. شاید این تناقض با ورود زنان عرب بخصوص ابله به صحنه حل شود، یعنی ما با روایت دیگری از جنگ تروآ طرف باشیم که در آن، یونانیان به سبب دزدیدن زنی دست به حمله زده اند. این زن در داستان یونانی هلن است و در داستان عربی ابله. میدانیم که در داستان انقلاب رومیان علیه شاه تارکین هم بهانه ی شورش، خشم عمومی از تجاوز پسر شاه به زنی عفیف و خودکشی زن از شدت ناراحتی بوده است. بنابراین زن دزدی کنایه ای از ظلم و زیر پا نهادن قانون است. مرگ عنتره که به طرزی خائنانه با تیری مسموم هدف قرار گرفت، یادآور مرگ آشیل قهرمان یونانی در زمان جنگ تروآ است. همانطورکه میدانیم، آشیل، در جریان جنگ تروآ، یک قهرمان اتیوپیایی به نام ممنون را که در طرف تروآیی ها بود، کشت که برخی چون پوزانیاس گفته اند مرکز اتیوپیای مزبور، سوزیانا یا شوشان (شوش) در خوزستان است و البته همین سوزیانا پایتخت داریوش نیز خوانده شده است. در داستان اسکندر نیز یک سردار یونانی به نام ممنون در خدمت داریوش بود که برای اسکندر خیلی دردسر درست کرد و یونانی ها بعدا او را در اسکندریه کشتند. قبرستان طیوه ی مصر، به نام ممنون اتیوپیایی، "ممنونیا" نامیده و وی در آنجا «فرمانروای غرب» خوانده میشد، عنوانی که او را با ازیریس خدای مردگان مصر برابر میکند. ازیریس، یک خدای میرنده و از نو زنده شونده بود، درست مثل مسیح. درباره ی ممنون هم گفته اند که به سبب گریه ی ائوس الهه سپیده دم بر جسد پسرش ممنون، زئوس شاه خدایان، ممنون را از نو زنده کرد؛ داستانی که یادآور مرگ و رستاخیز مسیح و گریه ی مریم مقدس بر جسد پسرش عیسی مسیح است.:

“issues of reconstruction, part2”: mark graf: chronologia: 26/4/2016: p89-94

ازیریس برای از نو زنده شدن، توی بدن همسرش ایزیس رفت و به شکل هورس از او متولد شد. این برابر با صحنه ی هر روزه ی هبوط هورس به صورت خورشید در کالبد مادر و همسرش زمین معادل با الهه هاثور، و تولد دوباره ی هورس با طلوع خورشید فردا از رحم زمین است. این، مبنای الهیاتی جدی تری هم پیدا میکند چون خورشید، کنایه ای از خود خدا است. نام "هرو" یا "هورس" تلفظ دیگری از لغات آرو، آلو، علو، عالی، علی، ایلی، و اله به معنی خدا است که نام الله خدای مسلمانان هم از آن ریشه می آید. فاصله ی بین دو روز که تاریکی هولناک شب و ایام سیطره ی شیاطین است، به رفت و برگشت ایمان و اعتقادات دینی تعبیر میشود و این فاصله برابر با مرگ و رستاخیز مسیح است که در بین آن، نبرد مسیح با شیاطین رقم میخورد. مسیح در روز جمعه میمیرد و در روز یکشنبه زنده میشود و صحنه ی اصلی نبرد در شنبه یا روز تعطیل یهودیان یعنی سبت است که به سیاره ی زحل تعلق دارد. عجیب این که در بعضی نحله های هندوئیسم و بودیسم و در کشورهای تحت تاثیر آنها مثل نپال، روز شنبه تعطیل است. در هندوئیسم، شنبه متعلق به ناراسیمها یا خدای ویشنو در هیبت یک شیر-انسان است. روشن است که ناراسیمها تصویر دیگری از یهوه خدای شنبه است که به شیر و انسان مجسم میشود. ناراسیمها تجسمی از چرخه ی زمان یا هاری کالا است که به شیری سهمگین تشبیه میشود که هر چیزی در سر راهش را میخورد؛ کنایه از فنا شدن همه چیز در طول زمان. سانی خدای زحل که گاهی شیطانی پلید است، گاهی خادمی شریف در خدمت هاری کالا است. کالاه به معنی زمان، لقب شیوا خدای نابودی هندوها نیز هست. کلمه ی هاری که در ابتدای نام خدایان هندو به کار میرود، همان هری یا آری یا آریه یا آریا در زبان های سامی به معنی شیر درنده و همریشه با آرو/اله است. جاگانات دیگر خدای هندو نیز گاهی به شیر تشبیه میشود و جالب این که پوروشه بخشی از جاگانات است. پوروشه خدایی است که قربانی شدنش به پیدایش جهان می انجامد و این قربانی شدن، قابل مقایسه با قربانی شدن مسیح به عنوان بخشی از یهوه است. یهوه ی شیر شکل، در این پروسه با مسیح که پسر یهوه تصور میشود همان معامله ای را میکند که با همه ی پدیده های دیگر جهان. اگر همه ی پدیده ها را فرزندان خدا بشماریم، مسیح به عنوان پسر خدا به اندازه ی پوروشا مظهر همه چیز است. همه چیز از اتحاد پدر-آسمان و مادر-زمین پدید آمده است و هر چیز مادی پس از فنا شدن به کالبد مادر-زمین برمیگردد که نیمه ی مونث و کامل کننده ی آن شیر وحشتناک است؛ الهه ای که تصویرش در کنار شیرها رایج است. بنابراین هر چیزی که از جنس زمین باشد به سنگی که از زمین کنده میشود تشبیه میشود. ربط این موضوع به زحل خدای سبت، در ساتورن خدای رومی زحل آشکار میشود که فرزندان خود را میخورد. اما زئوس به جای خودش، سنگی را به خورد پدرش میدهد و زنده می ماند و در آینده علیه پدرش طغیان میکند. این سنگ، قابل مقایسه با بت های سنگی که به کنایه از ارباب انواع پرستیده میشدند نیز هست. یهوه در روایات یهودی، مذاهب بتپرستان را از بین برد و همین کار را در مقیاس بزرگتر، مسیحیت و اسلام که پیرو پیامبران یهودی بودند تکرار کردند. در تمام این موارد، یهوه که از دید غنوصی ها یک شیطان است به جای شب تاریک بین دو روز قرار گرفته است. یک برداشت از این قضیه این است که عیسی اصلا نمرده است همانطورکه ساتورن هم زئوس را نخورده و به جایش یک سنگ را بلعیده است. برداشت دقیق تر این است که خدایان کیش هایی که در تغییر فرهنگی، توسط مکاتب جدید منسوخ شده اند، اصلا خدا نبوده اند و مردم به غلط تصور کرده اند که خدایشان از کفر مدرنیته شکست خورده است. آنها سنگ هایی بوده اند که با زئوس اشتباه گرفته شده اند، فقط برای این که خاطره ی زئوس یا خدا باقی بماند و روزی زئوس جای ساتورن را بگیرد و جاودانگی بر زمان غلبه کند.:

“neo-gnostic soul-killing mis-information”: david Sherman: goldsunaura: 21june2021

بیایید شنبه ی یهودی ساتورن را به جای نهضت های مردمگرای مدرن بگذاریم که اتفاقا با آنچه از برابری طبقات در «عصر طلایی ساتورن» انتظار میرود هم جور است. آن وقت، اشرافیت های باستانی یا مدعی باستانیت را که قربانی مدرن شدن زمان تحت رهبری ساتورن هستند، خدای شهید شونده خواهیم یافت، ازجمله درباره ی ایران که ادعای جانشینی فارس را دارد، "ممنون" که در جای داریوش/کورش/اخشوارش/خسروئس نشسته است، خدای شهید شونده ای است که از نو زنده خواهد شد، اما فعلا در پرتو درخشش برابری اسلامی ناپدید شده و فقط زمانی که نیروهای تاریکی اسلام با موفقیت، تمام مردم را از عدل اسلامی متنفر کردند، کورش ها و داریوش های نامرئی فرصت خواهند یافت با یک نظام طبقاتی فخرفروشانه ی جدید، بازگردند. اما تا آن زمان، مانع بزرگی بر سر راه قهرمان شدن ثروتمندان و شهرت طلبان فخرفروش وجود دارد و آن این که آنها هر روز قربانی میشوند، ولی درست مثل مسیح انجیل با مسخره شدن شدید موقع زجر کشیدن. این بار زجر فیزیکی در کار نیست، بلکه زجر روحی در کار است. مسیح متهم بود که جادوگر است و تمام کسانی که به جادوی رسانه به شهرت رسیده اند درست مثل مسیح به شیوه ی جادوگران و این بار با جادوی مدرن رسانه زجرکش میشوند. این چیزی نیست که منحصر به ایران باشد. رایان هالیدی فعال رسانه ای به این پدیده در خاستگاه خود مغربزمین به خوبی پرداخته است. وی فصل 22 کتاب «باور کنید، من دروغ میگویم» تحت عنوان «مراسم تخریب قرن بیست و یکم» را با این جمله از مونتنی شروع میکند: «اگر یک نفر را جلو جمع بسوزانی، حرف هایت را جدی تر میگیرند.» و در ادامه مینویسد:

«جرالد کرومر، جامعه شناس، زمانی متوجه شد که کم شدن اعدام ها در ملأ عام، تقریبا همزمان بود با آغاز عصر روزنامه های پر تیراژ. اسکار وایلد این موضوع را بهتر عنوان کرد: "در زمان های قدیم، از ابزار شکنجه ی چهار میخ استفاده میکردند و امروزه از مطبوعات." و آه که اگر قدیمی ها میدانستند بعدش نوبت به چه چیزهایی میرسد: گروه های حلق آویزی آنلاین، وبلاگ های تهاجمی، کمپین های اسمیر [یعنی تلاش برای تخریب آبروی اشخاص با تبلیغات سیاسی منفی]، طعنه، قلدری سایبری، حملات محروم سازی از سرویس ها، فجایع اینترنتی، خبرچین های ناشناس، جنگ وبلاگ ها، اوباش اینترنتی، حمله به افراد در بخش نظرات وبلاگ ها! کاملا پیدا است که چرخه ی رسانه ی آنلاین، نه فرایندی برای گسترش دادن حقیقت، بلکه برای پاکسازی فرهنگی است. از گفته های وایلد و کرومر اینطور میفهمم که وبلاگ ها مخفیانه وظیفه ی مجازات در ملأ عام را بر عهده گرفته اند. به محاکمات جادوگری در شهر سیلم در قرن هفدهم فکر کنید؛ آنها محاکمه نبودند، بلکه مراسم بودند. وقتی از این زاویه به موضوع نگاه میکنیم، وقایع سیصد سال قبل، خیلی واقعی و جاری به نظر میرسند. اوه؛ ما دقیقا همان کاری را با گمانه زنی و برانگیختن احساسات انجام میدهیم که مردم قرن هفدهم با شواهد ساختگی و چوبه ی دار انجام میدادند. روش ما برای تکه تکه کردن افراد متمدنانه تر است. تجربه ی من درباره ی حلق آویزی آنلاین منحصر به فرد است. میلیونرها و میلیاردرهای زودرنج و وحشتزده با من تماس گرفتند و خواستند در برابر این جماعت از آنها محافظت کنم. هر از گاهی هم از من خواسته اند جمعیت خشمگین را مخفیانه به سمت یکی از دشمنانشان هدایت کنم. از این که بگویم جفت این کارها را انجام داده ام، واهمه ای ندارم. احتمالا میتوانم توی آینه نگاه کنم و بگویم افرادی که ازشان محافظت کرده ام، لیاقتش را داشتند و افرادی که حملات را به طرفشان برگرداندم، حقشان بود. اما این قدرتی است که از به کار بردنش لذت نمیبرم، چون وقتی شروع کنم، دیگر توقفی در کار نیست... انسان شناسان، تشریفات آیینی برای تخریب را "مراسم تخریب" مینامند. هدف این اقدامات، تقبیح یکی از اعضا از سوی بقیه ی اعضای جامعه است برای تضعیف وجهه یا طرد کردن فرد از بین جمعیت، برای فرود آوردن خشم فردی روی فرد از طریق ریختن آبرو و حیثیتش، یک سناریوی "ما در برابر تو" با ریشه های زیست شناختی عمیق. در پایان این مراسم، فرد مد نظر برچسب "از ما نیست" را دریافت میکند. تمام سوابق او پاره و از نو نوشته میشود. ویلیام هزلیت در مقاله ی کلاسیکش "در باب لذت از نفرت" درباره ی اشتیاق شعله ور در پس این نوع مراسم مینویسد: "این اقدامات، ما را به عصر عداوت، دل شکستن، ویرانگری، ترس، بدکاری و انتقام وحشیانه برمیگرداند." در این حالت، شما به وبلاگ ها سقلمه میزنید تا به سمت آن غریزه ی خطرناک آدمیزاد بروند. مردم عاشق هیجان شکار و کشتار هستند، بی آن که خطرات شکار و کشتار حقیقی را به جان بخرند. هزلیت در نوشتارش ادامه میدهد: "در گیر و دار چنین نفرتی، هیولای وحشی دوباره در درون ما میلولد." از بنیانگذار جنجال برانگیز وبسایت ویکی لیکس، جولین اسنژ، بپرسید قرار گرفتن در جایگاه قربانی مراسم چه حسی دارد. او در مدت کمتر از یک سال، از قهرمان اینترنتی جالب توجه به فرد طرد شده ی نحس و از انقلابی به احمق تبدیل شد. اسنژ یکباره و یک شبه به فردی منفور، شرور و مشکل دار تبدیل نشد. او اصلا عوض نشده بود. اما خلق و خوی مردم و زمانه عوض شده بود. بنابراین، وقتی او را متهم به آزار جنسی کردند، فرصتی عالی بود برای برگزاری یکی از همان مراسم های قدیمی تخریب. ظرف مدت دو هفته، تیترهای خبری گاکر درباره ی اسنژ از تیترهای قشنگ ("چه بلایی سر مدل موی عجیب جولین اسنژ، بنیانگذار ویکی لیکس آمد؟") به تیترهای بیرحمانه تبدیل شد ("آیا فعالان ویکی لیکس بلاخره فهمیدند که بنیانگذار وبسایتشان دیوانه ی قدرت است؟"). کمی بعد از آن هم وبلاگ نیمه جدی ویکی لیکی لیکس را راه انداختند که از کاربران ناشناس میخواست درباره ی اسنژ و درون سازمان ویکی لیکس اطلاعات شرم آوری برایشان ارسال کنند. تنها دلیل این کارشان: "بنیانگذار ویکی لیکس، جولین اسنژ، به تجاوز متهم و بلافاصله رفع اتهام شد." خوب به این لغت توجه کنید: "رفع اتهام"، یا اصلا توجه نکنید، مگر وبلاگ ها توجهی کردند؟ قبل از آن که گاکر تصمیم بگیرد در قبال اسنژ موضعی منفی در پیش بگیرد، یک موضع دیگر را هم امتحان کرد. گاکر فردای روزی که این ادعاها در فضای آنلاین پخش شد، نوشت: "آیا بنیانگذار ویکی لیکس، جولین اسنژ، رب النوع مقاربت است؟" به عبارت دیگر، این ادعاها نبودند که ناگهان به نقطه ی بدون بازگشت تبدیل شدند؛ آنها فقط پوشش خبری جدید بودند. وبلاگ ها باید زاویه ای جدید در برابر اخبار شخصیتی پیدا میکردند که قبلا کلی درباره اش مطلب نوشته بودند. در فرایند وبلاگ گاکر میتوانید ببینید این اتفاق چطور به داستان بزرگی در فرهنگ عامه تبدیل شد، مختصر ملاحظاتی درباره ی روایات ممکن خبری، قبل از یک حمله ی تخریبی کامل. مثل این که بخواهند بگویند: "نمیخوام قضیه رو شخصی کنم جولین، ولی موضوع تو الان جون میده برای ساختن اخبار جنجالی." من روحم خبر ندارد که اسنژ در آن موضوع گناهکار بود یا نه. ولی کسانی که تصمیم گرفتند او را به خاطر آن اتهامات زنده زنده بسوزانند هم روحشان خبر نداشت. گمانم دلایل بسیاری وجود داشت که مردم محتاطانه تر با قضیه برخورد کنند. آژانس های دولتی در استفاده از رسوایی برای بی اعتبار کردن دشمنانشان سابقه ای طولانی دارند. ما میدانیم که اسنژ تقریبا تمام سران قدرتمند دنیا را به خشم آورده بود. برخی مقامات حکومتی حتی از ترور یا محاکمه کردنش به جرم خیانت به کشور حرف میزدند. با توجه به این که خودم یکی دو بار پشت پرده ی این جور حملات قرار داشته ام، غریزه ام به من میگوید یک نفر مثل من در پشت پرده ی این قضیه و شوراندن جماعت خشمگین قرار داشت. درواقع، خیلی از وبلاگ ها در ابتدا به این موضوع شک کردند. اما وقتی مراسم تخریب آغاز شد، این موضوع مانعی سر راه فعالیتشان نبود. مهمتر این که تمام شواهد و مدارکی که وبلاگ ها برای تفسیر شخصیت اسنژ استفاده کردند تا خودشان را متقاعد کنند که واقعا گناهکار است، قبل از رو شدن اتهاماتش در دسترس بود. همان وبلاگ هایی که تا چند هفته قبل شخصیت اسنژ را باهوش، دوست داشتنی و انقلابی میخواندند، یکباره او را چندش آور معرفی کردند. علاقه و نیاز اسنژ به حریم خصوصی ای که زمانی آن را گرامی میداشتند حالا به عناوینی مثل "ریاکاری" و "پارانوئید" تبدیل شده بود. رسالت شرافتمندانه اش برای شفاف سازی، دیگر نه به قصد آزادی، بلکه به خودخواهی بی حد و اندازه تفسیر میشد. در این موضوع هم اسنژ عوض نشده بود. فقط یک نفر او را در قابی جدید قرار داده بود.» ("دروغگوهای دوست داشتنی: فریب دنیای رسانه": رایان هالیدی: ترجمه ی رضا اسکندری آذر: نشر خوب: 1399: ص261-257)

فلسفه ی جهانی حول سقوط، روی مقوله ی موفقیت با به دست آوردن فرصت ها استوار است. "فورتونا" الهه ی فرصت ها زوجه و مکمل "پولیوس" خدای جامعه است و گاهی به جای فورتونا، از نام تیکه برایش استفاده میشود. اگر فورتونا حامی فرصت ها باشد، کسی که به فرصت های خوبی دست پیدا کرده باشد، یکی از مظاهر خدای جامعه است. پوروشا خدایی که قربانی شد تا جهان مادی از وجودش پدید آید، نامش تلفظ دیگری از پولیوس است و هر انسانی که در جایگاه خدای جامعه قرار بگیرد، باید آماده ی قربانی شدن و سقوط به نفع جامعه شود. این ازآنرو است که نام پولیوس از "بعل" می آید که عنوان تجسدهای ثانوی ال یا اله در ارباب انواع و موجودات زمینی است و در یهودیت که یهوه جای بعل را گرفته است، یهوه با آدم کدمون کابالا تطبیق میشود که وجودش در جهان مادی و تمام موجودات آن متکثر شد و پوروشا تنها روایت دیگری از آدم کدمون است. این آدم کدمون، همان آدم ابوالبشر است چون یهوه در هیچ موجودی به اندازه ی انسان، ظرفیت تجلی اراده ی خود را ندارد. یهوه به جای آدم سقوط کرد چون حوا سقوط کرده بود و خدا به جای آدم میخواست به حوا برسد. این همان رابطه ی یهوه با مریم مقدس نیز هست که به تولد عیسی همتای پوروشه منجر شد. نام "حوا" حتی به لحاظ کلمه در "جیوا" در هندوئیسم تجلی می یابد. بنا بر شیوا سامهیتا، جیوا موجودی ساکن در کالبد مرد و زن است که به شهوات و غرایز آمیخته و بخش لاینفک پروسه ی کارما است؛ پروسه ای که در آن، انسان ها جواب تمام اعمال بدی را که مرتکب میشوند، با رنج کشیدن میدهند.:

“two love birds on a self-same branch: paramatman , jiva = adam , eve”: david Sherman: goldsunaura: 27 apr 2021

ازآنجاکه فرصت طلبی، عامل پیشرفت محسوب میشود، افسانه ی آدم با توسعه طلبی ارضی هم مربوط میشود و هبوط آدم به زمین به انتقال جایگاه او به یک سرزمین جدید که سرزمین فرصتها وانمود میشود تغییر حالت میدهد.

اندرو مارفول مینویسد آمدن آدم به دنبال حوا به یک اقلیم جدید، شکل دیگری از داستان پرسئوس و اندرومدا است که در آن، قهرمان، همتای حوا را از اژدهایی که نماد امر بیگانه با انسان است، آزاد میکند و داستان سنت جورج و اژدها نیز روایت دیگری از همین حالت است. همچنین ازیریس و ایزیس، همتاهای قبطی آدم و حوا در جایگاه سیاستمداران تشکیل دهنده ی حکومت فرعونی است. در یهودیت، موسی که شاهزاده ی مصر و درس آموخته ی سیستم فرعونی است، رهبر قومی که فرعون با آنها دشمن است میشود و با آنها در سرزمین همسایه ی کنعان که قلمرو ارض موعود است درصدد احیای اورشلیم الهی و حکومت خدا بر روی زمین برمی آید. نه مصر به تنهایی قبط فراعنه است و نه ارض موعود فقط این القدس اسرائیل کنونی. بلکه تمام کشورهایی که یهود درصدد احیای پایگاه تمدنی جدید برای خود درآنجا برآمده اند ارض موعودند و تمام کشورهایی که یهود از آزار آنها به ارض موعود جدید پناه برده اند مصر فراعنه. در همه ی این موارد، قومی بر ضد دشمنان خود -که به اندازه ی فرعون، کافرانی دشمن خدا محسوب میشوند- و از روی الگوی یهودیت، ادعای ایجاد یک بهشت زمینی کپی شده از اورشلیم تورات را میکنند ولی چون رهبرانشان موسی هایی با تربیت فرعونیند، عملا فقط از آن چیزهایی که از دشمنان کپی کرده اند سرمشق میگیرند و کم کم شبیه دشمن میشوند و همینطوری اینقدر کشورهای مختلف جهان به هم شبیه میشوند که امکان بلوک سازی از چندین کشور پدید می آید. بدین ترتیب، دنیا بزرگتر میشود و قصه ی آدم برجسته میشود که پدر همه ی انسان ها است ولی بعد از فروپاشی برج بابل و پیدایش زبان ها، مردم با هم فرق کرده اند. آن وقت این سوال پیش می آید که الان چه کسانی وظیفه دارند اتحاد دنیا را ایجاد کنند. اینجاست که دوباره به تورات رجوع میشود و داستان قوم برگزیده ی خدا که خاندان داود رهبری آنها را بر عهده گرفته اند پرده از رخ برمیدارد. داود مردی معمولی و فاقد توانایی های جنگاورانه ی خاصی است، ولی با پرتاب سنگی جادویی، جالوت غول را که نماد تمام قد جنگاوری عضلانی سنتی است از بین میبرد. این معجزه باعث پیشرفت داود و نماد حقانیت او است و پشتوانه ی کسانی است که بدون جنگاوری سنتی و با نیروی سلاح گرم، دشمن را از راه دور میکشند. بدین ترتیب، این الگو کاملا در خدمت اروپاییان است که اولین سازندگان ارتش های مجهز به سلاح های پیشرفته ی گرم میباشند و با همین سلاح ها تمام جهان را مستعمره ی خود کرده اند. دعوای داودی ها و کفار، دنباله ی دعوای هابیل و قابیل، پسران آدم و حوا است. هابیل، جانشین آدم است و قابیل جانشین ماری که حوا را فریفت و از طریق او عصاره ی شیطان را وارد وجود انسان کرد. داود حامل میراث هابیل است و کفار وارث میراث قابیلند. هر کس که از سلطه ی خاندان داود خارج شود به قابیلی ها بازگشته است. در کتاب مقدس، این اتفاق با جدا شدن دولت اسرائیل از دولت یهودیه ی داودی ها رقم خورد. بازسازی اروپایی آن، تقسیم امپراطوری روم به دو حکومت روم غربی و روم شرقی است. روم شرقی که نتیجه ی پیشروی های صلیبی های قرون متاخر به درون خاورمیانه است، با جایگزینی مسیحیت قستنطنیه با اسلام عثمانی، از روم غربی جدا شد و این ماجرا به فتح قستنطنیه توسط سلطان محمد فاتح تعبیر شد که در آن، سلطان محمد فاتح، نسخه ی سلطان شده ی "محمد" پیامبر اسلام است. در معنایی وسیع تر، جنگ اسلام و مسیحیت، کنایه ای از نبرد غرب و شرق سیاسی جهان است و این غرب و شرق سیاسی، هر دو از یک بنیاد یهودی واحد برمیخیزند و در هم پایگاه میسازند همانطورکه اروپای مسیحی، از ارمنی های مسیحی داخل عثمانی به عنوان ستون پنجم خود استفاده کرد و این در اواخر حکومت عثمانی ها برای ارامنه فاجعه آفرید. منتها برای این که این گونه تشتت های سیاسی به خارج از منافع قدرت های متاخر اروپایی به نظر برسند، برای درگیری هایی ممالک، تاریخ های طولانی تراشیده و قصه های اختراع شده به منابع خود کشورها ارجاع میشوند، غاقل از این که اولین منابع مکتوب، از دوباره نویسی های متناقض داستان های گوناگون در قرن 18 ساخته و چاپشان به دروغ به قرون 16 و 17 نسبت داده شده است و هرآنچه از آنها به درد استعمار میخورده است، با دنباله نویسی و بازبینی در قرن 19 به عنوان واقعیت وانمود شده و ماحصل نیز باز در قرن بیستم در صافی های دانشگاه ها از سانسور تربیتی استادن بومی گذشته است. ازآنجاکه مقدسات قوم موسی از مصر برمیخیزد، اسلام نیز هرچه دنیا مدرن تر شده است، سنگرهای فتح شده ی دشمن مدرن غربی را بیشتر مقدس کرده و توجه ویژه اش به سرزمینی که غرب مدرن، آن را بیت المقدس اصلی تعیین کرده و به خاطر از دست دادن فرضیش در جنگ های صلیبی آه و افسوس بلند عمدی سر داده است، آنقدر افزون شده که راستگو ترین فراورده ی مدرنیته در افشای خاستگاه یهودی خود یعنی اسرائیل، ذهن تمام مسلمانان ظاهرا سنتی را به خود مشغول کرده است. ظاهرا همین ذوق زدگی در فتح قستنطنیه توسط عثمانی ها هم رخ داده بوده و به همین دلیل، قستنطنیه ی بیزانسی-عثمانی بسیاری از داستان ها و کیفیات اورشلیم تورات را به خود جذب کرده و حتی بزرگترین شاه اورشلیم یعنی سلیمان را به صورت بزرگترین سلطان قستنطنیه یعنی سلیمان قانونی در خود بومی کرده است.:

“la nova cronologia de fomenko I nosovskiy”: andreu marfull:6 oct2019: andreumarfull.com

با علم به این موضوع، خوب است که به موضوع شورش ایران علیه جهان اسلام توجه کنیم. این شورش حتی در تظاهر ضد دینیش، روی شورش تشیع (به معنی شعبه سازی و تفرقه افکنی) علیه تسنن (یعنی پیروی از سنت) استوار است و سنت دراینجا جانشین مصر فرعونی است و فرقه ی شیعه جانشین امت موسی. حکما به همین خاطر است که نوشته اند علمای شیعه ی 12 امامی که تشیع ایرانی را در زمان شاه طهماسب صفوی تعیین کردند، از کوه های جبل عامل لبنان در عثمانی آمدند. جالب اینجاست که در یکی از معدود تصویرسازی های رسانه ای ایران امروزی از این واقعه یعنی در سریال شیخ بهایی، فرار خانواده ی او شامل شیخ بهایی کودک از یک فرمانده ی عثمانی و به سمت ایران تصویر میشد و در طی این سفر که یادآور گریز امت موسی به سرزمین مقدس بود، فرمانده ی عثمانی به مانند فرعون درست زمانی که خود را به خانواده رسانده بود کشته شد.

با این حال، یک مسئله ی عجیب در این شورش وجود دارد. عثمانی دولتی نیمه اروپایی تحت رهبری یک اشرافیت ترک زبان ولی با مذهبی بود که زبان رسمیش عربی شمرده میشود. در ناسیونالیسم مدرنی که از اواخر دوره ی قاجار بر کشور سایه افکند، شورش همزمان علیه زبان های ترکی و عربی با برجسته کردن عنصر ظاهرا نااسلامی فارسی زبان قابل مشاهده است. اما هرچه گذشته است، ترک ستیزی هیچ رواج قوی ای در ایران نیافته و فقط ضدیت با عرب، اقبال عمومی یافته است تا جایی که اکثر کسانی که دروغ های دوره ی پهلوی درباره ی دعوای عرب و عجم را از روی شبکه های اجتماعی تکرار میکنند، هیچ از عمق ترک ستیزی استادان رژیم سابق که این دروغ ها را پراکنده اند خبر ندارند و حتی از داستان های رسمی درباره ی پیدایش قوم ترک و پراکنش آنها در ایران به کل بی اطلاعند چه رسد به این که اصلا به «بیگانه» بودن زبان ترکی (به ادعای ناسیونالیست های باستان پرست رژیم سابق) فکر کرده باشند. دلیل این مسئله فقط این نیست که جمهوری اسلامی، اسلام را یک دین تمام عربی نمایانده است چون نسل قبلی از دوره ی پهلوی نیز چیزی از تعصب ترک ها بر اسلام که در غرب بسیار مشهود است دریافت نکرده بودند. یک دلیلش در این است که احتمالا در خود عثمانی، هر استراتژی یا تاکتیک فرهنگی برای رسیدن به موفقیت عام، ناچار بوده است خود را به یک جریان تاثیرگذارتر عرب زبان نسبت دهد. احتمالا به همین خاطر است که میخوانیم عثمانی از درون حکومت سلجوقی برآمده و این حکومت سلجوقی، خود را مجری و حتی ناجی خلافت عرب عباسی در بغداد نشان داده است. بنابراین جالب است که در یک حماسه ی معروف عربی معروف به "صراط المجاهدین"، فاتح قستنطنیه نه یک سلطان عثمانی بلکه الواثق خلیفه ی عباسی است و پیروزی او به سبب پیروزی های قبلی برادرش معتصم رخ داده است. دوره ی معتصم، آغاز سیطره ی سرداران ترک بر خلافت عباسی بوده و این جریان در زمان واثق هم ادامه داشته تا این که در زمان خلافت متوکل، به چنان ابعاد فاجعه باری میرسد که قتل خلیفه به دست ترکان رقم میخورد. شاید این، روایت دیگری از سیطره ی ترکان سلجوقی بر خلافت عباسی است و سلجوقیان نماینده ی دوران اول عثمانی که هنوز نبرد جدی ای علیه واردات مذهبی یهودی-مسیحی اروپایی شکل نگرفته بود، هستند، دورانی از یونانی مآبی که حکومت بیزانس هم تخیلی از آن است و در یونانی دوستی دوران خلافت مامون و معتصم و واثق انعکاس می یابد. این، ما را متوجه ابعاد دیگری از حماسه ی صراط المجاهدین میکند. قهرمانان اصلی این داستان، عبدالوهاب و مادر جنگجویش ذوالهمه هستند که ریاست قبیله ی بنی کلاب شمال سوریه را بر عهده دارند و نقش مهمی در پیروزی های معتصم بر رومیان دارند. بنی کلاب قبل از این و در دعوای امین و مامون، طرف مامون را گرفتند درحالیکه دشمنانشان قبیله ی بنی سلیم، طرف امین را گرفته بودند. جنگ های روم بیزانسی با عباسیان نیز در زمان مامون افزایش یافتند و این حماسه ادعا میکند که در طی این جنگ ها قبیله ی بنی کلاب، یک بار مامون را از زندان رومیان نجات دادند. نام عبدالوهاب در دیگر منابع تاریخی هم آمده است. وی جنگجویی با اصل و نسب نامعلوم است که بنی کلاب در جنگ با رومیان، به او اقتدا کردند و همین باعث شد که بعدا عبدالوهاب را از خودشان تلقی کنند. با توجه به این که قبایل سوری، قهرمانانی از دوره ی مامون را خودی کرده اند، ادعای حمایت اشرافیت های فارسی از مامون نیز میتوانسته به خودی کردن میراث او ازجمله در توجه به فلسفه ی یونان اعتبار دهد و شاید این که تنها امام شیعه ی دفن شده در ایران امام رضا است، به خاطر آن است که امام رضا ولیعهد مامون بوده است. اما داستان های رابط این مسائل، در فرهنگ زدایی گسترده ی بین اواخر قاجار تا سقوط پهلوی، نابود شده اند. در غیاب داستان های سرراست، بعضی عناصر اسطوره ای مشترک با یهودیت در تولید مابه ازاهای موسی را میتوانیم در داستان عبدالوهاب و مادرش بیابیم. مثلا میتوانیم به این موضوع توجه کنیم که ذوالهمه مادر عبدالوهاب، در اصل فاطمه نام داشت، در کودکی توسط قبایل بنی طی دزدیده و در بین آنها بزرگ شد و به جنگجویی پرآوازه بدل گردید تا این که بعدا با پسرعمویش حارث –پدر عبدالوهاب- ازدواج کرد. امروزه املای ذوالهمه از این نام معروف است. ولی این نام را "دلهمه" و "ذوالدلهمه" نیز ضبط کرده اند. احتمالا تلفظ "دلهمه" درست است. این لغت، مونث شده ی لغت "دلهم" به معنی گرگ و درواقع به معنی گرگ ماده است که میتواند لقبی برای یک زن جنگجو باشد. از طرفی صفت گرگ ماده میتواند تولد رمولوس بنیانگذار رم را به یاد بیاورد که نه توسط خانواده ی انسانیش بلکه توسط یک ماده گرگ بزرگ شد و ممکن است دلهمه شکل انسانی شده ی ماده گرگی باشد که زمانی نماینده ی بزرگ شدن قهرمان به دور از خانواده اش بود. در این حالت، عبدالوهاب ممکن است روایت دیگری از پدرجدش جندبه باشد. پدر جندبه که اتفاقا او هم حارث نام داشت قبل از تولد پسرش درگذشت. در غیاب حارث که جنگجویی نیرومند بود قبایل دشمن به قبیله ی کلاب حمله کردند. الرباب همسر حارث به همراه یک غلام سیاه، پای به گریز نهاد. در راه، غلام توسط شیطان گمراه شد و به زن ابراز تمایل شهوانی کرد. رباب او را طرد کرد و بعد چون احساس ناامنی کرد، به کنار آب رفت تا نوزاد را در سبدی توی آب بگذارد ولی اول او را شیر داد. از طرفی غلام که با فکر کردن به طرد شدن خود مدام عصبی تر میشد، از شدت خشم به زن هجوم آورد و سر او را قطع کرد. فردا صبح شاه محلی به نام داریم، در محل قتل، به جسد بی سر زنی برخورد که نوزادش هنوز داشت از او شیر میخورد و انبوهی از ملخ ها رویش سایه انداخته بودند تا اذیت نشود. شاه از وزیرش پرسید داستان این قتل چه میتواند باشد. وزیر حدس زد احتمالا این، زنی است که با غلام سیاهی شهوترانی کرده و خانواده اش کشف کرده اند و قصد جان او و فرزندش را کرده اند ولی او گریخته، ولی قبیله اش به او رسیده و او را کشته اند. اما شاه وزیرش را «سگ» نامید و گفت امکان ندارد در سینه ی یک زن بدکار پس از مرگ هنوز شیر باشد و ملخ ها به این حالت معجزه آمیز روی فرزندش سایه بیندازند. شاه حدس زد که این پسر، قهرمانی بزرگ است و دستور داد او را نزد خودش بزرگ کنند و به خاطر ملخ ها، او را "جندبه" یعنی ملخ نامید.

مارک گراف حدس میزند که احتمالا روایت وزیر، اصل داستان تولد کودک بوده که بعدا سعی شده قهرمان را از ننگ حرامزادگی نجات دهند. وی در این ادعا از یک قهرمان دیگر عرب به نام "برکات" معروف به «ابوزید» یاد میکند که او هم امیرزاده بود. مادرش خضره یک روز پرنده ی سیاهی را دید که یک تنه بر لشکری از پرندگان فائق می آید و دعا کرد که کاش پسری صاحب شود که مثل این پرنده دلاور باشد حتی اگر مثل او سیاه باشد. دعایش مستجاب شد و فرزندی سیاه زایید. این باعث شد تا قبیله فکر کنند که برکات نه پسر پدرش امیر رزق بلکه فرزند یک غلام سیاه است و پدر از ترس این شایعات، دستور داد پسرش را به خانواده ای در سرزمینی دور بسپارند و او به دور از پدرش بزرگ شود. برکات بعدها بدون این که بداند به جنگ پدر خودش رفت و پدر و پسر با هم دوئل کردند و در صحنه ی جنگ یکدیگر را شناختند و به هم ملحق شدند، روایت دیگری از جنگ رستم و سهراب در شاهنامه ی فارسی که البته ختم به خیر شد. مارک گراف، در این داستان ها رد پای تولد موسی را می یابد که به دور از پدر و مادرش در خانواده ای بیگانه بزرگ شد بخصوص صحنه ای که مادر جندبه نزدیک بود پسرش را به مانند موسای نوزاد به رودخانه بسپارد. از طرفی تولد برکات از الگوی آسمانی پرنده ای سیاه را که ظاهرا بعدا به صورت غلامی سیاه بازسازی انسانی شده است را تصویر دیگری از هبوط روح القدس در مریم به شکل کبوتر می یابد و بنابراین قهرمانان عرب را در مرز موسی و مسیح توصیف میکند.:

“issues of reconstruction, part2”: mark graf: chronologia: 26/4/2016: p94

درباره ی عبدالوهاب نیز گفته شده است که او سیه چرده بود و شاید این همان بازتاب تولد از پرنده ی سیاه غیر طبیعی است. در صحاری عربستان، پرندگان ناآشنا معمولا غیر بومی هستند و در زمان باران های تندی که آبگاه های موقتی ایجاد میکنند مشاهده میشوند. ملخ ها نیز درست در زمان چنین باران هایی ظهور میکنند. ارتباط این جانوران با تولد فرزند ناشی از این است که سبزه زارهای موقتی این باران ها جلوه هایی از بهشتند و هر کودکی که به دنیا می آید، هدیه ای از آسمان است که در زمان ورود خود به زمین، جنبه هایی از بهشت را با خود حمل میکند، جنبه هایی که میتوانند حتی به حفاظت نوزاد آسیب پذیر توسط فرشتگان آسمانی تعبیر شوند.

در مذاهب ابراهیمی که موضوع آمدن ارواح از جهانی دیگر، تا حد ممکن سانسور شده است، بهشت اطراف کودک حفظ شده است، اما دیگر بهشتی نیست که از آسمان آمده باشد، بلکه بهشتی است که از حرف شنوی مطلق کودک نسبت به والدین و اولیای آموزشی پدید می آید و محو بهشت، زمانی رقم میخورد که کودک بزرگ شده و استقلال پیدا میکند و از این پس، اختیار دارد که قوانین مذهبی آموخته را رعایت کند یا نکند. چون مهمترین دلیلی که میتواند فرد را به زیر پا گذاشتن قوانین خدا و جامعه جرئتمند کند، مشکل مالی در اثر ازدواج و تشکیل خانواده بوده است، ازدواج میتواند تکرار پیوستن آدم و حوا و سقوط از بهشت باشد. بدین ترتیب کسی بیشتر از همه در بهشت میماند که حرف شنوی خود از رهبران جامعه و آموخته های کودکی را بیشتر حفظ کند و تا وقتی که این اطاعت برای او منافع داشته باشد، بهشتی بودن تمام کارهایی که برای روسایش انجام میدهد را باور دارد. این آدم، کر و کور است و جامعه ای هم که چنین باوری میسازد کر و کور است و چون در کری و کوری متحد است این اتحاد تا اطلاع ثانوی برایش مفید است یعنی تا موقعی که با جوامع کر و کور قوی تر با رهبران دروغگوتر و فریبکارتر مجهز به امکانات پیشرفته تر برخورد میکند و ناگهان کری و کوری به جای اتحاد، به سمت افتراق تغییر جهت میدهد.

علت این مسئله، قوام کری و کوری با اطاعت از جامعه است و این در صورتی اتفاق می افتد که کل جامعه در ابتدا پیرو رهبران باشند. اما به محض این که بخش عظیمی از مردم، رهبر فریبکارتری را الگو قرار دهند و فرد هم متوجه شود که اطاعت از رهبر فعلی دیگر برایش منفعت ندارد، بر اساس عادت، به جای رهبر، از جامعه پیروی میکند و به پیروی از رهبر فریبکارتر، مراد قبلیش را از خدا به شیطان تغییر لباس میدهد. علت عملکرد مکانیکی غیر قابل کنترل این سیستم آن است که آن، علیرغم وانمودی به یک مکانیسم بهشتی، کاملا بر منفعت طلبی مادی استوار است. چون اطاعت از جمع، در درجه ی اول، کاربرد مادی داشته و دقیقا به همین خاطر، زمانی که ارزش های جامعه به سمت مادی گرایی افراطی امروز حرکت میکند، خود به خود، مکانیسمی تنشزا و عصبی کننده پیدا میکند. علت این است که اطاعت از جمع، بیش از این که بر جمع متمرکز باشد، فرد و درونیات او را به بازی میگیرد. مارک منسون با این که بعضی اوقات مثل دیوانه ها صحبت میکند، ولی این مطلب را خیلی خوب شرح داده است:

«در مغز هر انسانی، یک چیز موذی و دمدمی مزاج وجود دارد که اگر انسان ها به آن فرصت دهند که به ذهن آنها نفوذ کند باعث جنون و دیوانگی آنها میشود. به من بگویید که آیا این موضوع برای شما هم آشنا هست یا خیر؟: گاهی اوقات از رودررو شدن با فردی در زندگیتان دچار اضطراب و نگرانی میشوید. این نگرانی باعث میشود که از توانایی های شما کاسته شود و عملکرد ذهنتان دچار آسیب شود. بعد شما با خودتان میگویید که چرا اینقدر نگران هستم. حالا به خاطر اضطرابتان دچار نگرانی میشوید. وای نه! حالا نگرانی شما دو برابر شد. حالا شما به خاطر اضطراب اولیه تان نگران هستید که این به خودی خود باعث اضطراب بیشتر میشود. حالا در این شرایط یکی بگوید ویسکی کجاست؟ یا فرض کنید که شما مشکل عصبانی شدن دارید. شما سر احمقانه ترین و پوچ ترین موضوعات عصبانی میشوید و حتی علت آن را هم نمیدانید، و این حقیقت که زود عصبانی میشوید باعث میشود که از کوره بیشتر در بروید. سپس در اوج عصبانیتتان متوجه میشوید که خشونت دائمیتان شما را به فردی سطحی نگر و پست تبدیل کرده است و شما از این وضعیت متنفر هستید. شما آنقدر از عصبانیت خود نفرت دارید که از دست خودتان عصبانی میشوید. ای دیوار لعنتی! این مشت هم برای تو! یا آنقدر نگران هستید که همیشه باید کار صحیح را انجام دهید که باعث میشود از نگرانی خود نگران شوید. یا آنقدر به خاطر تک تک اشتباهاتتان احساس گناه میکنید که باعث میشود به خاطر این که اینقدر احساس گناه دارید تبدیل به یک فرد گناهکار در ذهن خود شوید. یا اغلب احساس ناراحتی و تنهایی میکنید که فکر کردن به این موضوع باعث میشود که احساس کنید شما یک انسان تنها و غمگین هستید. به حلقه ی بازخورد جهنمی خوش آمدید. احتمالا تا الان به دفعات زیادی در این حلقه گیر کرده اید. شاید همین الان هم درگیرش باشید. "خدایا من همیشه توی این حلقه ی بازخورد گیر میکنم. حتما من یه آدم بازنده و شکست خورده هستم که همه اش توی این حلقه گیر میکنم. باید جلو این موضوع رو بگیرم. وای خدای من، احساس میکنم به خاطر این که دائم به خودم میگم بازنده، احساس بازندگی دارم. نباید دیگه به خودم بازنده بگم. آه لعنتی. دارم بازم همون کارو تکرار میکنم. میبینید؟! من یه بازنده هستم. گند بزنن به این زندگی!" آرام باش دوست من. چه باور کنی چه باور نکنی، این بخشی از زیبایی یک انسان است. حیوانات بسیار اندکی در این کره ی خاکی وجود دارند که توانایی تفکرات منطقی و صحیح را داشته باشند. این از موهبت های انسان ها است که میتوانند درباره ی تفکرات خود بیندیشند. پس برای مثال، من میتوانم به تماشای کلیپ های مایلی سایرس در یوتیوب فکر کنم و در همان حین حال هم میتوانم فکر کنم که عجب آدم احمقی هستم که میخواهم کلیپ های مایلی سایرس را در یوتیوب تماشا کنم. وای عجب معجزه ی هوشیاری؟! حالا مشکل اصلی اینجاست: جامعه ی امروزی ما از سوی فرهنگ مصرف گرایی و فضای مجازی و عبارت معروف "آهای نگاه کن، زندگی من خیلی بهتر از زندگی توئه"، نسلی از انسانها را پرورش داده است که این نگرش منفی در ذهنشان جا افتاده است که حس اضطراب، ترس، گناه و غیره برای انسان ها خوب نیست. منظورم این است که اگر به قسمت خبر فیس بوکتان یک نگاهی بیندازید، میبینید که همه ی انسان ها درآنجا اوقات خوبی را سپری میکنند. با کمی تفحص میبینید که در همان هفته هشت نفر ازدواج کرده اند و یک نوجوان شانزده ساله برای تولدش یک ماشین فراری هدیه گرفته است، یا یک کودک با اختراع دستگاهی که به طور خودکار وقتی دستمال توالتتان تمام شد، آن را برایتان پر میکند، دو میلیارد دلار جایزه برنده شده است. در همین حال، شما در خانه تان نشسته اید و و مشغول تمیز کردن لای دندان های گربه تان هستید و به تنها چیزی که فکر میکنید این است که زندگیتان از آن چیزی که تصور میکردید، ناراحت کننده تر است. حلقه ی بازخورد جهنمی، روز به روز در میان مردم همه گیرتر میشود و باعث شده است که انسان ها مضطرب تر، به شدت عصبانی تر و از خود بیزارتر شوند.» ("هنر ظریف بی خیالی": مارک منسون: ترجمه ی منصور خمکده: نشر یوشیتا: 1401: ص15-14)

فکر کردن به چیزهایی که نداریم و رنج کشیدن در تلاش برای رسیدن به آنها مصداق این حکم است: «خواستن تجربه ی مثبت، تجربه ای منفی است و پذیرش تجربه ای منفی، تجربه ی مثبتی است.»، موضوعی که آلن واتس از آن تعبیر به «قانون وارونگی» میکند. منسون، این قانون را به این جمله ی آلبرت کامو ربط میدهد: «اگر دائم در جست و جوی سرچشمه ی خوشحالی باشید، هرگز به خوشبختی دست نخواهید یافت. اگر تنها به دنبال معنای زندگی باشید، هرگز زندگی نخواهید کرد.» (همان: ص16) و ادامه میدهد: «نکته ی قابل اهمیت در قانون وارونگی این است که گذاشتن اسم وارونگی برای این نظریه علت داشته است. وقتی بی خیالی طی میکنید، اثر معکوس دارد. اگر به دنبال چیزهای مثبت باشید، منفی عمل میکند و برعکس اگر به دنبال چیزهای منفی باشید، مثبت عمل میکند. دردی که در باشگاه ورزشی تحمل میکنید باعث سلامتی و انرژی بیشتر میشود. شکست در کسب و کار، منجر به فهم بهتر برای کسب موفقیت میشود...» (همان: ص17) یعنی پیشرفت از شکست حاضر میشود و همیشه در کنار کسانی که موفقیت نهایی این پروسه را میبینند، کسانی هستند که فقط روی شکست ها و دردهای بین راه تمرکز میکنند و بر آنها حسرت میخورند یا ادای حسرت خوردن بر آنها را درمی آورند. بنابراین «اگر میخواهید که در زندگی برخی از اطرافیانتان نقش و حضور پررنگ و موثری داشته باشید، باید همزمان برای برخی دیگر مایه ی تمسخر و شرمندگی باشید. به غیر از این، مورد اول هم شدنی نخواهد بود، زیرا در زندگی چیزی به نام عدم دشواری و سختی وجود ندارد.» (همان: ص23) این حقیقت درباره ی رویکردهای اجتماعی چنان که مکاتب و مذاهب در پیش میگیرند، حتی پیچیده تر است. چون رویکردهای به کار گرفته شده روی بعضی افراد به موفقیت می انجامند و در کنارشان حتما کسان دیگری هستند که تجربه شان جز شکست نبوده است. اما کامل ترین تجربه از مکاتب را کسانی دارند که هم شکست ها و هم پیروزی های آنها را تجربه کرده اند و از آنها برای اصلاح رویکرد استفاده کرده اند، موضوعی که در ایران، قطعا در مورد اسلام صدق میکند. بزرگترین خطر برای رهبران مکاتب این است که مردمی که این مطلب را درک کرده باشند، هرگز از فرصت طلبانی که تحت هر شرایطی خود را «برنده» معرفی میکنند، الگو نخواهند گرفت بخصوص وقتی بدانند خداوند آدم های بد را به هم مبتلا میکند و فرصت طلبی که با آدم هایی مثل خودش همنشین شده است، امکان ندارد بسیار بازنده نباشد.

ایران: یک مثال نقض علیه جنگپرستی فرویدی

نویسنده: پویا جفاکش

در سال 1931، زمانی که با گسترش جنگ های عظیم و استثمارگرانه، نگاه های مثبت مدرنیست ها به پیشرفت تکنولوژی و تمدن مدرن، توسط ابرهای شک و ابهام محاصره میشد و آینده نگری ایدئالیستی جای به بدبینی واقع گرایانه میداد، اینشتین به دعوت یک اندیشکده ی روشنفکری، به نامه نگاری با زیگموند فروید که چندان او را نمیشناخت، پرداخت و نظر او را درباره ی جنگ پرسید. فروید تا آن زمان، چندباری نظریاتش را درباره ی جنگ تغییر داده بود. وی که در اواخر قرن 19 پرخاشگری و جنگ طلبی را بخشی از غریزه ی مردانه و وسیله ی جذب جنس مخالف به مرد تلقی میکرد، به مرور به سوال چگونگی رشد تمدن علیرغم تضاد آن با جنگ جلب شد و سعی نمود تا جمعی شدن جنگ ها را در نسبت با متمدن شدن انسان توضیح دهد. بر این اساس، به نظریه ی کارل آبراهام جلب شد که بین جنگجویی و عیاشی های توتمی مردم بدوی ارتباط قائل بود؛ در هر دو مورد، نظم اخلاقی موقتا و در یک پروسه ی تحت کنترل حاکمان جامعه نقض میشود. فروید به توسعه ی این ایده پرداخت که سرکوب غریزه ی جنگجویی توسط تمدن، سبب میشود تا آن در انسان ها تلنبار شود و حاکمان جامعه نیاز ببینند هر از چند وقت با ایجاد یک جنگ ظاهرا مشروع، مردم را به جنگ کسانی که به راست یا دروغ ادعا میشود نظم جامعه را مورد حمله قرار داده اند بفرستند تا پیوستگی جامعه به خطر نیفتد. با این حال، فروید در راه این نظریه، مانع بزرگی می یافت و آن، غریزه ی صیانت ذات و این واقعیت بود که آدم نورمال عاقل، مسلما آنقدر جان خود را دوست دارد که وقتی ببیند دارد فدای دروغ میشود، از به خطر انداختن جان خود سر باز بزند. بنابراین فروید از اوایل دهه ی 1920 دوگانه ی اروس و تاناتوس را مطرح کرد که اولی نماد غریزه ی زندگی دوستی و دومی نماینده ی غریزه ی مرگ اندیشی یا مرگ دوستی است. فروید به تنازع این دو غریزه ی اساسی در درون بشر معتقد بود و زمانی که به نامه نگاری با اینشتین پرداخت ، تاناتوس آنقدر ذهنش را به خود مشغول کرده بود که برای توضیح درگیری های تمام نشدنی مردم زمانه اش، نظریه ی تکامل داروین را که اساس کل نظریه اش بود به کل وارونه نمود ، به این شکل که حالا مدعی بود چون انسان یک حیوان خالص است که طی مراحلی طولانی، از سلولی که به طور اتفاقی از ماده ی بیجان به وجود آمده، حاصل شده است، یک میل دائم به بازگشت به اصل خود با تبدیل شدن دوباره به ماده ی بیجان در اثر مردن در او وجود دارد و نتیجه گرفت که آدم ها در اساس دوست دارند خودشان را به هر شکل قانونی و غیر قانونی ای به کشتن دهند و اصلا زندگی دوستی واکنش دفاعی غریزه ی جنسی برای دوام نوع است بطوریکه فقط با تکثیر جمعیت در اثر رابطه ی جنسی، میتوان از خودکشی دسته جمعی بشر جلوگیری کرد. فروید که یک «راست هابزی» بود، هیچ علاقه ای به پیدا کردن راه حل بر ضد این وضعیت از خود نشان نداد و فقط برای این که جوابی داده باشد، به طرز متناقضی بر گسترش تز صحبت عمومی درباره ی دوست داشتن آدم ها توسط یکدیگر، چند جمله گفت.:

“the freud-einstein correspondence of 1932: theories of war”: NORRIE MACQUEEN: global RESEARCH: 1 OCT 2019

نظریه ی افراطی فروید در خصوص دوگانگی اروس و تاناتوس، یکی از مسائل بغرنج و سانسور شده ی ایدئولوژی فرویدی است که باعث رمیدن روانپزشکی از او شده است و حتی این اواخر، برای نگهداری نظرات به درد بخور فروید مثل ناخودآگاه، سرکوب، و دو جنس گرا بودن انسان، او را به سرقت ادبی از ویلهلم فلیس در تمام این مسائل متهم میکنند تا بتوانند از بقیه ی میراث او با خیال راحت، یک جسد شیطانی بسازند و آن را دور بریزند. با این حال، در این مورد، کمتر تردیدی وجود دارد که فرهنگی که فروید را به وجود چنین دوگانه ای باورمند کرد، اکنون با توسعه ی اقتصادی به تمام جهان سایه انداخته و هر فردی را که ایده ی فروید را دیده باشد، میتواند به واقعی بودن آن نگران کند. فروید، برای این دو غریزه از اسامی خدایان یونانی استفاده کرده بود. اما این غرایز عمیقا در مذهبی که او از آن آمده بود، ریشه داشتند، یعنی یهودیت. تاناتوس یا غریزه ی مرگ دوستی چیزی جز الگوی درونی شده ی خدای مهیب بیرونی که یهودیت، مردم را به او دعوت میکرد، نبود: یهوه که خود را در نابود کردن همه چیز به شیر تشبیه میکند. او میراث بر خدای زمان است و همانطورکه زمان با پیشرفت به سمت جلو تولیدات قبلی خود را از بین میبرد، خدای آن نیز شیری است که هرچه سر راهش است را میخورد تا برای پیشرفت بیشتر انرژی بگیرد. خدای زمان، همان خدای خورشید و خورشید متشبه به شیر است، چون خورشید با حرکت در دایره البروج زمان را جلو میبرد و دراز بودن مسیر دایره البروج نیز به مار، دیگر جانور ناخوشایند برای انسان قدیم تشبیه شده و آن را نیز به دیگر نماد خدا تبدیل کرده است. این وجه از وجود یهوه به سبب این است که وی شکل نوسازی شده ی آسور/ اهور/ هور/ هرو/ ایر/ ال/ الی/علی/اله یعنی خدای سامیان باستان است و خدای سامی اسما همان "اولو" یا "آرو" خدای افریقایی آسمان است. این نام ها به نوبه ی خود کاملا مرتبط با "آری/ آریا/ هاریه/ حارث" به معنی شیر هستند که تجسم خدا در بعد زمان را نشان میدهند. با این حال، شیر، تنها نماد خدای سامی نیست. خود اروس هم نام از هرو/ایر/ال دارد و مظهر عشق است که به پسوخه یا جان به عنوان جنبه ی مونث و مهربان بشر جلب میشود. این ارتباط، همان ارتباط هلیوس کورس خدای خورشید با همسرش رودا است که در هندوستان هنوز در ارتباط خدایان همنام هری کریشنا و رادا تقدیس میشود. دوگانه ی خدای خشم و خدای عشق، در الله خدای اسلام هم دیده میشود چون نام او نیز از اله می آید و آن جایی که الله خدایی منتقم و خشمگین و معبود جهادیان و زن آزاران و تخریبگران تمدن است، با تصویر شیر خورنده ی زمان همهویت شده است و آن جایی که خدای عشق است و حامی مردم مهربان و درستکار و عارف و حکیم است، با تصویر اروس خدای عشق همهویت شده است. اما اینها فقط بخشی از شخصیت های گوناگون خدا موسوم به بعلیم هستند. چون خدا به نور تشبیه میشود و اصلا علت کنایه شدن خورشید به او نیز همین است. همانطورکه نور، با تابیدن به تاریکی، اشکال و موجودات گوناگونی را آشکار میکند، خدا نیز نمادهای متعددی موسوم به بعل دارد. در یونانی، معادل "ال"، دئوس یا تئوس است که منشا نام زئوس رئیس خدایان است. زئوس را عمدا همیشه به شکل یک پدرسالار ریشوی خشن و بداخلاق نشان میدهند تا یادآور یهوه باشد. اما زئوس نیز جلوه های مختلف داشته و ازاینرو گاها ملقب به پولیوس میشده است، لغتی نام گرفته از بعلیم که منشا "پولی تئیسم" به معنی پرستش معبودهای مختلف است. نام پولیوس به آپولو خدای خورشید هم نزدیک است که این هم یک نام دیگر برگرفته از بعل است، اگرچه آپولو به لحاظ قیافه و سن و سیرت، با زئوس متعارف، تفاوت های جدی دارد. لغت پولیوس منشا لغت "پولیس" به معنی شهر هم هست، چون شهر نیز از اتحاد جوامع گوناگون با عقاید مختلف حول بعل های متفاوت پدید می آید و طبیعتا آدم های گوناگونی را در خود جای میدهد. با این حال، برای این که تعارض دیدگاه های متضاد، در جامعه اخلال ایجاد نکند، همیشه تاکید میشود که مردم روی اعتقاد اجدادی نمانند و به جستجوی دانش و تطبیق اعتقادات خود با دانش بروند که دانش هم به خدا و نور تشبیه میشود. در مسیحیت، عیسی را به نام "فو/فوس" یا "فوتو" به معنی نور مینامند که با نام های "فو" در چینی و "بودا" در هندی برای خدایی مجسم به انسانی دانا همخانواده است. "فو" همچنین همان "بها" به معنی نور در هندی است که منشا عنوان "پهات" به معنی روشنبین برای قدیسین در بعضی نحله های هندوئیسم آسیای جنوبی شمرده میشود. این لغات، با نام "پتاح" خدای خالق قبطی مرتبطند که خود برابر با هفستوس خدای صنعت یونانی است و یک بعل در مقام پیشبرنده ی تمدن را نشان میدهد.:

“REGARDING THE SUFI PRESERVATION OF RHODHA-KOUROS WORSHIP” , “RADHA-KRISHNA AND SANKARSHANA AT THE HEART OF WORLD MONOTHEISM”: COLLECTED WORKS OF BHAKTI ANANDA GOSWAMI

با توجه به پیشینه ی سامی-فنیقی تمدن، این، خیلی جالب است که از میان تمام پدیده های تمدن که هر یک، بعل خود را داشتند، اکنون فقط عشق و خشونت، با خدا مرتبط میشوند و بین مومنین و کافران، اختلاف است که خدا خشن است یا مهربان؟ این، یک دعوای کاملا مدرن است؛ چون تنها در دوره ی مدرن است که علم سکولار، اختیار تمام مسائل تمدن را به عهده گرفته است، به جز دو چیز: 1-عشق 2-ایدئالیسم جنگی. بنابراین فقط همین دو مطلب، الهی باقی مانده اند و عدم ورود علم در آنها، به اندازه ی خود علم، انگیزه ی سیاسی دارد. چون سکولاریسم برای حاکم کردن خود بر هر کشوری، نیاز به یک پوشش مذهبی دارد، حتی اگر این پوشش مذهبی، کمونیسمی باشد که ظاهر اتئیستی دارد. در هر حال، راه، یکی است: عشق برای مومنان و نفرت علیه کافرین. بدین ترتیب، مشکل آشتی دادن عشق و نفرت، توسط حکومت کاملا مدرنی که بر این آشتی نظارت میکند حل میشود. اما همیشه ممکن است مدرنیست هایی که این سیستم را داخل کشور فرستاده اند، با آن، مشکل پیدا کنند و به همین دلیل، همگام با آن، الترناتیو پاگانی متاخری را که برای زمینه سازی سیستم از قبل ایجاد کرده اند، حفظ میکنند تا به موقعش از آن بر ضد سیستم استفاده کنند. این، در تاریخ اسلام به صورت پیدایش حکومت اعراب و شرک زدایی گسترده توسط آن، الگوپردازی شده است.

یک منبع چینی به نام «جیو تانگ شیو» میگوید حکومت اعراب زمانی به وجود آمد که مردی صاحب گله های شتر، جایگاه حکومت یک انسان-شیر را به چنگ آورد. میتوانیم مطمئن باشیم این انسان-شیر، نعمان ابن منذر آخرین شاه منذری حیره در عراق است چون منذری ها از قبیله ی بنی لخم به معنی فرزندان شیر بودند. یکی از دشمنان نعمان، معنی نامه ی او به خسرو پرویز شاه پارس را جعل کرد تا به نظر برسد نعمان به خسرو توهین میکند. این شد که خسرو کمر به دستگیری و قتل نعمان بست. نعمان، گنج ها و نمادهای آیینی سلطنت خود را به یکی از یاران خود سپرد و خسرو به تمنای گنج ها خواهان حمله به اعراب شد که همه برای دفاع از میراث نعمان متحد شده بودند. هانی ابن قبیصه، رئیس قبیله ی شاخه ی شیبانی قبیله ی بنی بکر، تامین و رهبری امکانات جنگ علیه خسرو را به دست گرفت و به طور نمادین، شمشیر و زره نعمان را به دست آورد و عملا میراث بر او شد. وی توانست نیروهای خسرو را در جنگ ذی قار شکست دهد و پس از آن، عملا به مهره ی مورد علاقه ی رومی های بیزانسی تبدیل شد که او را علیه خسرو تقویت میکردند. بیزانسی ها مسیحی بودند و به منظور توسعه ی نفوذ خود در خاورمیانه، هانی را مامور تولید نوعی از شرک که شبیه مسیحیت باشد و زمینه را برای مسیحی شدن شرق آماده کند نمودند. شحصی به نام حنظله پیشوا و معلم این مذهب جدید که صابئی نامیده میشد گردید. با این حال، چون امبروس/عمرو/عمر، جانشین رئیس قبایل بکر موسوم به "ابوبکر" (پدر بکرها) شد، او به رهبری دولت به وجود آمده رسید و هانی ابن قبیصه و نیز ایاس ابن قبیصه که از سوی خسرو حاکم اعراب معرفی شده بود، هر دو حکومت خود را به امبروس سپردند درحالیکه او نحله های مسیحی را که از سوی بیزانس سرکوب شده بودند متحد کرده و خود را به جای بیزانس، رهبر مسیحیان میخواند و یک جامعه ی مسیحی مستقل را که مذهبش بعدا به اسلام تبدیل شد رهبری میکرد. مدت کمی پس از مرگ امبروس/عمر، یک جنگ قدرت بر سر میراث او درگرفت که پیروز آن، معاویه بود و معاویه هانی ابن قبیصه را که هنوز ادعای حکومت داشت کشت. این مسئله احتمالا با حمله ی معاویه به روم که تا حد محاصره ی قستنطنیه پیش رفت بی ارتباط نیست. یعنی شاید هنوز مذهب صابئی هانی، یک سلاح رومی علیه مسیحیت جدید بود. در این مورد، میتوانیم توجه کنیم که منابع اسلامی، مسیحیان دوران نخستین اسلامی را نصرانی میخوانند و این با کلمه ی "نازاری" (ناصری) برای مسیح مرتبط است. ممکن است اصطلاح "منذر" برای بنیانگذار حکومت حیره، به معنی نازاری شده باشد تا حکومتی که هانی، خود را جانشین آن میخواند، صاحب مذهب هانی معرفی شود. ازجمله لغت "نازاریت" برای نامیدن فرقه ی خاصی از مسیحیان به کار رفته است که "مسیح" را بزرگترین یازاتاها و رئیس آنان از سوی خدا میشمردند. بعضی مانویان نیز "محمد" mhmd را یک نوع مسیح سه گانه در رهبری یازاتاها میشمردند. پیتر هامور، هر دو گروه را در ارتباط با یهودیان ایرانی معتقد به یازاتاها میشمرد که یازاتاهای کوچک را پیرو هاشم اصغر، و یازاتاهای بزرگ را پیرو هاشم اکبر میشمردند. مجموعه ی نیروهای یازاتاها نیروی واحدی به نام "یزدان" را شامل میشد که مذهب یزدانیسم را به پیش میبرد. از نحله های مختلف یزدانیسم، امروزه فقط کوچکترینشان یعنی کردهای کرمانجی موسوم به یزیدیه به جا مانده اند و سه نحله ی دیگرشان هم به گونه ی علوی ها، علی اللهی ها و بهایی ها تحول یافته اند. این نحله ها معمولا "مشرک" تلقی میشوند، اصطلاحی که در قرآن، مرتبا برای دشمنان محمد به کار میرود. بنا بر منابع اسلامی ازجمله قرآن، مشرکین منکر الله نبودند، بلکه نیروهای کهتر را شریک او میکردند. میمونیدس (ابن میمون) کلمات "مشرک" و "صابی" را معادل هم به کار میبرد و تمام مردم ماقبل یهود را "صابئی" میشمرد. این میتواند به خاطر آن باشد که مشرکین بت پرست دشمن محمد، تاییدیه ی خود را از شعبه ای از صابئین به نام حنفا گرفته اند که پرستش خدا از طریق نیروهای کوچکتر را جایز میدانستند و این، ظاهرا یکی از معبرهای صابئی گری حنظله برای جذب کردن خدایان متعدد در خدای مسیح بوده است. پس اگر قرار بوده با مسیحی و ضد رومی شدن اعراب، نظم الهی آنها به هم بخورد، باید دوباره شرک در بین آنها تقویت میشد. این، میتواند توضیح دهد که چرا عباسیان که سلسله ی معاویه یعنی امویان را از بین بردند، پیرو معلمی به نام حنظله شمرده میشدند. عباسیان در ابتدای دوران حکومت خود، اقدام به ترویج مسلک معتزله بر ضد مذهب دوره ی اموی نمودند و این مذهب اموی چون خود را "سنت" به شمار می آورد، روحانیونش به "سنی ها" معروف شدند. عباسیان اقدام به استخدام دانشوران نصرانی و صابی جهت ترجمه ی کتب یونانی نمودند و فلسفه ی یونانی را ترویج کردند. در جهان قدیم، یونانی و رومی، لغاتی معادل بودند و هر دو در بیزانسی ها جمع می آمدند. یادمان باشد که گماشتگان هانی، در خدمت هراکلیوس امپراطور رومی بودند که در حمله ای ظفزمندانه، حکومت خسرو را در هم شکست ولی قلمرو به دست آمده به جای هراکلیوس، نصیب امبروس شد. هراکلیوس، نسخه ی دیگر الکساندر/اسکندر است که او هم یونانی ای بود که پارس را به زانو درآورد و اسکندر مروج دانش یونانی در شرق خوانده شده است. نام خسروئس برای پرویز هم تلفظ دیگری از اخشوارش/کورش/داریوش/ارتاخشتر، شاه پارسی فاتح بابل به روایت تورات و منابع یهودی است. پیروزی هراکلیوس بر خسرو، همان پیروزی اسکندر بر داریوش است. از طرفی خود به کمک رومیان بیزانسی، حکومت پارس را به دست آورد ولی بعد علیه آن شد. در این صورت، او میتواند خود اسکندر هم باشد که نخست یک یونانی ضد پارسی بود و پس از فتح پارس، به سنت های آسیایی گروید و مورد انتقاد واقع شد. یکی از مهمترین نشانه های تغییر اسکندر، ستمگر شدن او و فاصله گرفتن شاه از زیردستان بود که در سنت یونانی، چنین فاصله ای سابقه نداشت؛ موضوعی به شدت یادآور به شورش اعراب علیه حکومت پارس که وعده ی کم شدن فاصله ی حکام و مردم را میداد. ازآنجاکه این دو جنبه ی مختلف اسکندر در اثر رابطه ی او با روم مسیحی، میتواند به بومی شدن نبرد روم مسیحی علیه روم مشرک تعبیر شود، پیروزی اسکندر بر پارس، همان پیروزی کنستانتین امپراطور مسیحی بر مدعیان مشرک امپراطوری روم است، ازجمله در فتح رم ایتالیا. در نبرد کنستانتین علیه ماکسنتیوس در رم، در اتفاقی که کنستانتین آن را معجزه ی خدای مسیحیت شمرد، ماکسنتیوس که نقشه کشیده بود کنستانتین را در رود تیبر غرق کند، خودش در تیبر غرق شد. این داستان، شبیه قصه ی غرق شدن فرعون در تعقیب موسی در دریای سرخ است. موسی و قومش پس از آن، مورد تعقیب فرعون قرار گرفتند که در سر راه خروج از مصر، شهری را غارت کردند. شبیه این داستان را در جنگ اسکندر با داریوش هم داریم. اسکندر در مهمانی داریوش شرکت میکند و جام های الماس او را میدزدد. زمانی که داریوش متوجه میشود، سربازانش را به دنبال اسکندر میفرستد. اسکندر به سلامت از رود فرات میگذرد ولی سربازان داریوش در رود غرق میشوند. در اسکندرنامه ی صربی، این فرار از روی یک رودخانه ی یخ زده رقم میخورد. این باز یادآور یک الکساندر دیگر از روسیه یعنی الکساندر نوسکی در جنگ با سوئدی ها در نبرد ناوا است که طی آن، دشمنان موقع گذر از یک دریاچه ی یخ زده با شکستن یخ ها در دریاچه غرق میشوند. الکساندر نوسکی، حاکم نووگرود است و ممکن است لغات نوسکی، ناوا و نووگرود، همه مرتبط با حکومت نوغای یا نوحی مغول های مسلمان در روسیه باشند. درواقع نبرد ناوا شبیه نبرد کولیکوف نیز هست که طی آن، قوای بزرگتر مغول های خان مامای در جنگ با دیمیتری دونسکوی شاهزاده ی روس، در اثر طوفان و غرق شدن در رودخانه از بین میروند. مارک گراف معتقد است دیمیتری دونسکوی، نسخه ی اسلاو تختامیش خان قانونی اردوی نوغای است که بعدا مامای را میکشد و نبرد تختامیش مسلمان با مامای مشرک، خود تکرار نبرد برکه خان مسلمان با هلاکوی مشرک در صد سال قبل تر است. در این نبرد نیز قوای هلاکو در اثر یخبندان و غرق شدن در رودخانه در اثر شکستن یخ ها، از قوای برکه خان شکست میخورند که البته هلاکو شاه ایران یا پارس شمرده شده است. شکست پارس از تاتارها در این حالت نیز در تاریخ خسروان به صورت داستان شکست "پروس" –تلفظ دیگر لغات "پارس" و "پراعوه" (فرعون)- از هون های سفید یا هپتالی ها بازنویسی شده است. "پروس" که در منابع فارسی "پیروز" (تلفظ دیگر: "پرویز" به همان معنا) نامیده میشود، در جنگ با اخسب شاه هون ها کشته میشود. به نوشته ی منابع بیزانسی، هون ها روی خندقی را میپوشانند و جوری صحنه سازی میکنند که سربازان هون در حال فرار ار سربازان پارس قرار بگیرند. هون ها به سلامت از روی خندق میگذرند ولی زمانی که پارس ها میرسند پوشش خندق فرو میریزد و سربازان پارسی از جمله شاه در خندق می افتند و کشته میشوند، روایتی دیگر از گذر سلامت یهودی ها از دریا و غرق شدن تعقیب کنندگان مصری آنها. روایات فارسی، نام شاه هون ها را "خوش نواز" نوشته اند که "خوش" در آن همان اخسب است. مارک گراف حدس میزند "نواز" باید تلفظ دیگر "نوغای" یا "نوحی" باشد و این داستان، چیزی جز تکرار داستان شکست هلاکوی مشرک از برکه ی مسلمان نیست.:

“wars of the jochids and hulaguids”: mark graf: chronologia: 18/6/2015

برای ما که در ایران امروز، شاهد برجستگی غیر قابل تصور دوگانه ی خدای عشق- خدای جنگ هستیم، بد نیست کمی تاریخ انقلاب ایران را با محتویات بالا مقایسه کنیم. از یک طرف، سلسله ی پهلوی را داریم که به صراحت، ادعای احیای حکومت پارس در روایات یونانی را دارد و از طرف دیگر، یک جریان مدعی وفاداری به صدر اسلام را داریم که میخواهد فاصله ی بین حکام و مردم را کم کند. این جریان با همکاری یک جریان کاملا وابسته به امریکا و بلوک غرب که جانشینان روم سابقند، موفق به انقلاب میشوند ولی بعد وابستگان به روم نوین را تصفیه میکنند و خود به جای روم، ادعای رهبری جهان را میکنند و وانمود به ضد رومی بودن و شیطانی بودن روم میکنند. آنها سفرای امریکا در ایران را گروگان میگیرند و وقتی امریکا سعی میکند گروگان هایش را آزاد کند، در اثر وقوع یک بحران آب و هوایی در صحرا که معجزه ی الهی خوانده شد، شکست میخورد. پس از آن، روم، متداوما اقدام به تقویت جریان های سابق شبیه خود با طعم و رنگ و بوی غربی در ایران میکند و جریان حاکم را ناعقلانی مینماید همانطور که جریان های برآمده از دوره ی عباسی، جریان مذهبی حاکم در دوره ی سپری شده را به ناعقلانی بودن متهم میکردند. با یک حساب سرانگشتی به این نتیجه میرسیم که از همان روزی که از میان تمام کشورهای یاد شده در بالا پارس فقط با ایران همهویت شد، تصمیم بر آن شده بود که این مسیر، به این شکل طی شود؛ مسیری که خودبخود از لای مجموعه ای از جنگ ها و تراژدی های انسانی میگذشت. به نظرم بزرگترین معجزه ی تاریخ ایران این است که پس از فقط یک جنگ یعنی جنگ ایران و عراق، اکثر مردمش با شوق جنگ دوستی و امپراطوری سازی که در سلسله ی کاملا غربگرای پیشین به طور مصنوعی در مغز مردم تزریق شد وداع کردند. به نظرم هنوز بتوان به ایرانی ها به عنوان یک مثال نقض جدی علیه نظریه ی کاملا سیاسی فروید نگاه کرد.

تاریخ جهان: دروغی استوار بر مذهب و جادوگری و چپاولگری

نویسنده: پویا جفاکش

در سفر پیدایش تورات و پس از نقل داستان سیل نوح میخوانیم: «سپس نوح قربانگاهی برای خداوند ساخت و با برداشتن چند حیوان پاک و پرندگان پاک، قربانی های سوختنی را بر آن قربانی کرد. خداوند بوی مطبوع را استشمام کرد.» علت این که خیلی مهم است که خداوند یهوه بوی غذا را استشمام کند این است که با بو کردن، غذا میخورد. آخر یهودی ها فکر میکردند خدا چون نادیدنی است غذایی هم که میخورد باید نادیدنی باشد و بوی غذا شکل ناجسمانی تر مزه ی غذا است. متاسفانه با درآمیختن یهودیت با روح باوری سریانی-کلدانی تا حد پیدایش مسیحیت، غذای نادیدنی خدای نادیدنی هم بسیار ترسناکتر شد تا آنجا که رسیدیم به این جمله از انجیل فیلیپ که:

«خدا انسان خوار است. به همین دلیل، انسان ها قربانی او میشوند. قبل از این که انسان ها قربانی شوند، حیوانات قربانی میشدند، زیرا موجوداتی که امر به قربانی کردن حیوانات میدادند خدایان نبودند.»

اشتباه نشود. خدای نادیدنی، هنوز غذای نادیدنی میخورد. اما حالا چون روحانی است، از فراورده های روحانی تغذیه میکند و چون از دید مسیحیت یهودی تبار فقط انسان ها روح دارند، در شاخه های سرکوب شده ی مسیحیت نیز این باور را می یابیم که جامعه ی انسانی، مزرعه ی خدا است و ما انسان ها برای خدا حکم گاوها و گوسفندها برای انسان ها را داریم و به همین دلیل است که خدا اینقدر ما را دوست دارد و بر ضد تمام جودات دیگر زیاد کرده است همانطورکه ما گاوها و گوسفندها را بر ضد جانوران وحشی زیاد کردیم. این امر به برابر شدن خدای یهودی-مسیحی با شیاطین پاگانیسم همچون گالوهای اکدی، آل بابلی و وندیگوی سرخپوستان امریکا برمیگردد چون این موجودات، از انرژی های روحانی آدمیزاد تغذیه میکنند و با این کار، او را ضعیف مینمایند. با تضعیف قدرت اعمال نفوذ کلیسا بر جامعه ی پس از عصر روشنگری، این باور ترسناک درباره ی موجودات ماوراء الطبیعی به جهان مسیحی بازگشت. رابرت مونرو از پیشگامان تجارب روحانی، مدعی بود که جامعه ی انسانی، «مزرعه ی لوش» موجودات ماورائی است چون این موجودات، از یک ماده ی ماورائی به نام "لوش" که از روح انسان برمی آید تغذیه میکنند. درواقع تصاویر مدرن هنری از ومپایرهای خونخوار و زامبی های آدمخوار در مقام جن هایی که انسان را تهدید میکنند، بر بازی با همان لغت «انسانخوار» درباره ی خدا و دربارش در منابعی مثل انجیل فیلیپ استوار است درحالیکه این دربار ترسناک، بدن انسان را نمیخورند، روح او را میخورند و این آثار هنری، نوعی رد گم کردنند و درواقع فریبی هستند از سوی خادمان این دربار گرامی. چون دربار گرامی، مسائلی را برای انسان گناه تعریف میکنند و بعد همان ها را به حد وفور در جامعه میگسترند تا ملت در اثر گناه کردن و عذاب روحی کشیدن بر اساس آن، مرتبا لوش تقدیم خدا و فرزندانش کنند. رودلف اشتاینر تعلیم داده است:

«در قلمروهای معنوی، موجوداتی وجود دارند که اضطراب و ترس ناشی از انسان برای آنها غذای خوشایند ارائه میکند... اگر ترس و اضطراب از مردم تابیده شود و وحشتزده شوند، آنگاه این موجودات غذای مطلوبی پیدا میکنند و بیشتر میشوند و قدرتمندترین این موجودات، با انسانیت دشمنی دارند. هر چیزی که از احساسات منفی تغذیه میکند، از اضطراب، ترس و خرافات، ناامیدی یا شک، درحقیقت نیروهای متخاصم در جهان های فوق محسوس هستند و درحالیکه انسان ها تغذیه میشوند، حملات ظالمانه ای را علیه انسان مرتکب میشوند.»

افزایش باور به این ماوراء الطبیعه ی هولناک با افزایش مصرف مواد مخدر در دوره ی مدرن نسبت دارد. کسانی که مواد روانگردانی مثل دی ام تی مصرف میکردند، از موجوداتی وحشتناک که به خود حمله کرده و گازشان میگرفتند توصیف به عمل آورده اند. جورج ریچی که در دوره ی خدمت در جنگ دوم جهانی، یک تجربه ی نزدیک به مرگ از سر گذرانده بود، به یاد می آورد که موقع خروج روح از تنش دیده بود که در یک بار، ارواحی شیطانی به درون بدن افرادی که الکل مصرف کرده بودند، یورش برده و از آن تغذیه میکنند. این تجارب احتمالا مسبوق به سابقه اند. گزارشات مورخان اسپانیایی از کاهنان آزتک که موقع قربانی انسان، قلب فرد را زنده از درون سینه اش خارج میکنند و به ملوخ تقدیم مینمایند، هنوز تابع اعتقاد مسیحی به این که قلب مرکز احساسات است میباشد و به این تجربه ی متواتر برمیگردد که افزایش ترس و اضطراب باعث سکته ی قلبی میشود. برای این که ترس و اضطراب در زندگی انسان ها کاهش یابد لازم است که آنها از اشتباهات زندگیشان درس بگیرند و توبه کنند و مسیر زندگیشان را عوض کنند. همه ی مردم بارها در زندگیشان به این موضوع فکر و حتی به آن سعی میکنند ولی مدام از تصمیم خود عدول میکنند. بدبینان معنوی اندیش، خواب را عامل توطئه در این مورد میشمرند. چون تصور بر این بوده که موقع خواب، روح فرد موقتا از تنش جدا میشود و در معرض موجودات ماوراء الطبیعی قرار میگیرد. بنابراین شیاطین از این فرصت برای هیپنوتیزم و شارژ مجدد فرد در جهت زندگی نکبتبار سابقش سود میبرند. گذشتگان، خواب را با مرگ مقایسه میکردند و مرگ را در جدا کردن فرد از جسمش نسخه ی کامل تر خواب میشمردند. طبیعتا برای آنها که آن زندگی نکبتبار مادی را ایدئال شمرده اند، مرگ هم یک خواب موقت بین دو بیداری یعنی بین دو تناسخ روح شمرده شده است و چون تشبیه خواب دراینجا بسیار کمک گر است این فرصت را به قدرتمداران داده تا به مردم بقبولانند که زندگی فقیرانه یا پر استرس فعلیشان مجازات اعمالی که به یاد نمی آورند در یک زندگی قبلی است. تناسخ بیشتر در هندوئیسم و بودیسم پذیرفته شده است. اما همانطورکه گادفری هگینز نشان میدهد، این مذاهب در ارتباط تنگاتنگ با یهودیت هستند (ازجمله در سوزاندن قربانی برای خدایان و رساندن بوی غذا به آنها) و تناسخ در کابالا یا عرفان یهود نیز یک عقیده ی مشهور است. فیثاغورسیسم هم به تناسخ اعتقاد دارد ولی مرز آن با کابالا ناروشن است. مانویت دیگر مذهب معتقد به تناسخ است ولی این مذهب روح باور که یهودیت را یک مذهب شیطانی و خدایش را شیطان میشمرد و مسیح را تایید میکند، فرمی افراطی از مسیحیت یهودی تبار اولیه و بنابراین هنوز تابع یهودیت است. موضوع این است که یهودیت توراتی و تلمودی تقریبا نا روح باور بوده اند چه رسد به آن که به تناسخ اعتقاد داشته باشند. مطابق تورات، خدا جواب اعمال همه ی انسان ها را در همین دنیا میدهد و عقوبت اخروی در کار نیست. در تلمود، اگرچه زندگی پس از مرگ به رسمیت شناخته شده است، ولی برای آن لازم است جسد انسان ها از قبر درآید و با تمام جزئیات به همان شکل که اول بود ساخته شود چون تمام لذت های اخروی، همان لذت های دنیویند و لذت بردن از آنها بدون بدن جسمانی ممکن نیست. یهودی های روح باور اولیه، عنانی ها بودند که کابالا اعتقاد به تناسخ را نیز از همانان گرفته است. آنها پیرو عنان ابن داود قرایی مسلک هستند که مانند هر جرگه ی یهودی قدرتمندی لازم بود از رش گلوتا یعنی اشرافیت داودی یهود برخیزد. در قرن هشتم میلادی، عنان و برادرش یوشیا بر سر رهبری رش گلوتا با هم اختلاف داشتند. منصور خلیفه ی اعراب و حکمران بابل که به تازگی بغداد را ساخته و مرکز حکومتی جدید نموده بود، یوشیا را به رهبری رش گلوتا برگزید. عنان دست به شورش زد و به دنبال شکست در شورش، در چند قدمی اعدام قرار گرفت. اما از بخت خوبش در زندان با ابوحنیفه بنیانگذار فرقه ی حنفی روبرو شد و ابوحنیفه به او یاد داد چطور از اعدام نجات یابد. روز محاکمه عنان شروه به صحبت درباره ی معنای رمزی و تفاسیر رمزی گفته های خداوند نمود و خاخام ها را به سبب دروغ گویی به مردم مورد حمله قرار داد. چون خاخام ها بین یهودیان بسیار منفور بودند، عنان مورد حمایت مردمی گسترده قرار گرفت و درنهایت بخشوده شد. عقیده بر آن است که عنان اعتقاد به روح را از اعراب گرفته است. در این داستان، نام منصور میتواند مفعول نصر یا نصرانی به معنی مسیحی باشد و نام یوشیا نیز ترکیب یوشع/یشوع (نام عیسی مسیح) با یاه (یهوه) است. بنابراین یوشیا بن داود همان عیسی پسر داود است و مسیری را که یهودیت توراتی-تلمودی به سمت ایجاد مسیحیت یهودی تبار طی میکند نمایندگی مینماید. در مقابل، مذهب عنان به کابالا می انجامد که از شرع یهودی-مسیحی خارج و ظاهرا شیطانی است، ولی این دو مجددا قرار است در هم ادغام شوند تا جهان پساکلیسایی را بسازند. ادغام این دو در داود بن بوعز رهبر رش گلوتا در قرن دهم تکرار میشود که جانشین او پسرش سلیمان بن داود است. این دو میتوانند همان داود و سلیمان معروف تورات باشند. درواقع اتحاد کابالا و شریعت خاخامی، همان اتحاد یوشیا و عدی برای ایجاد پدرشان داود است. دوره ی فترت میتواند به تجزیه ی دولت اولیه ی یهود و سپس تفرقه ی بیشتربا تخریب معبد اورشلیم در حمله ی بابلی ها مقایسه شود. به عنوان مقایسه ای از این اتفاقات با حوادث قرن یوشیا، میتوان آن را هم با تخریب معبد در حمله ی رومی ها اندکی پس از مرگ یشوع/عیسی مقایسه کرد و هم با گزارش سفر قاضیان از تسلط کوشان رشاثائیم از شاهان "آرام نهاریم" (بین النهرین آرامی) بر اسرائیل اندکی پس از مرگ یوشع دیگری که جانشین موسی بود. نام کوشان رشاثائیم، وصل کننده ی دو حمله است. کوشان یعنی از نسل کوش ابن حام که معمولا به ملت سیاهپوست اطلاق میشد و رشاثائیم یعنی دو بار ظالم. ژوزفوس از او تنها با عنوان "کوشان" یاد میکند. نکته ی جالب این که در هیروگلیف های منسوب به رامسس سوم فرعون مصر در مدینه هبو از جایی به نام "کوشان روم" در شمال سوریه یاد شده است که جامع نام های کوشان و روم و آرام است. راه های تجاری مناطق آرامی شمال سوریه، تحت تسلط کیلیکیه در ترکیه ی جنوبی بودند که مرکز مهم آن، آتنیا یا آدنیا نام داشت. ممکن است نام اوتنیل، رهبری که یهودی ها را از ستم کوشان رشاثائیم نجات داد به معنی "خدای آتنیا" باشد. او را میتوان خدای آتنی هم خواند در اشاره به برجستگی آتن در زمانی که دولتشهرهای یونانی را علیه پارس متحد کرد و یونانی و آتنی را با هم مترادف نمود و راهبر به این نکته که بنیانگذار امپراطوری مسیحی روم یعنی کنستانتین کبیر، مرکز سیاسی خود را در یک روم یونانی در قستنطنیه یا استانبول کنونی بنا نهاد. اوتنیل تنها قاضی دوران قاضیان بود که از قبیله ی یهودا برخاست و رمز نسبت داود و عیسی با یهودا نیز به همین برمیگردد. با مرگ اوتنیل، اگلون (عقلون) شاه موآب، اسرائیل را تسخیر نمود. وی توسط ایهود یهودی کشته شد ولی بنا بر سنت تلمودی، چون موقعی که ایهود میخواست حکم خدای اسرائیل را بر اگلون بخواند اگلون به احترام یهوه ایستاد، یهوه اراده کرد که مسیح از خاندان او برخیزد؛ بنابراین نسل داود و عیسی از روت دختر اگلون برآمد که با مردی از قبیله ی یهودا ازدواج نموده بود. شاید در ابتدا مسیر تولید مسیح حتی سرراست تر بوده باشد. ایهود بود که باعث شد مسیح از روت برخیزد و ایهود و یهودا هر دو تلفظ های دیگری از نام یهوه هستند. بنابراین روت موآبی میتواند خود مریم باشد که توسط یهوه حامله میشود و شوهر اسرائیلیش فقط یوسف شوهر مریم است که اختیار پسر خدا را از طرف قوم یهود به دست گرفته است و یهودایی یعنی یهودی شده است. از طرفی موآب، غربی ترین قسمت ادوم یا اردن و همسایه ی مرزی اسرائیل بوده که مدام با آن در جنگ بوده است. در دوران مسیح، اعراب نبطی ادوم بودند که بر اورشلیم حکومت میکردند و در کتاب مقدس، مدام کلمات آرامی و ادومی به جای هم به کار میروند. لغت آرامی همچنین مترادف لغات کلدانی و سوری است. بنابراین حمله ی آرامی ها به اسرائیل همان حمله ی کلدانی های بابل به اورشلیم است که در منطقه ی خاصی درباره ی این که آنها همسایه های آرامی شمالی (آرام نهاریم) یا همسایه های آرامی شرقی (ادوم) بوده اند اختلاف افتاده و دو حمله ی مختلف بیگانه در قبل و بعد از اوتنیل را آفریده است و با فرض یکی بودن این دو دوره، دوران اوتنیل به کل افسانه و بر اساس یک دوران آتنی یعنی یونانی-رومی متاخر تخیل شده است. در روم مسیحی متاخر اروپایی، دوره ی تخیل شده میتواند به یونانی زبان بودن بخش بزرگی از ایتالیا و نامیده شدنش به ماگنا گراسیا (یونان بزرگ) در قبل از سیطره ی زبان لاتینی بر آن برگردد. اگر قرار باشد احیای آن را به ایهود/یهودا و درواقع به اوج حکومت یهودا یعنی دوران سلیمان ابن داود نسبت دهیم این دوران باید دوران شارلمان بنیانگذار روم مقدس باشد. چون نام شارلمان در عین حال که به معنی شاه بزرگ است، بازی با نام سولومان یا سلیمان نیز هست. اگر او را بعد از یک دوره ی فترت از عیسی –درواقع یوشع- قرار دهیم، دوره ی مابین، دوره ی حکومت ادومی ها/آرامی ها است که میتوان آن را با قتل مسیح در زمان هرود شاه ادومی یهودیه مقایسه کرد. با این حال، گفته میشود یهودی ها بیش از هرود، در قتل مسیح نقش داشتند. علت میتواند این باشد که آنها وظیفه ی کشتن موقت خدا برای تولد دوباره ی او را داشته اند. این میتواند همان قتل ازیریس خدای مصر توسط سیت باشد که باعث تولد دوباره ی ازیریس به صورت هورس از رحم همسرش ایزیس شد و این بار هورس مهربانی ازیریس را نداشت و جنگجویی جنایتکار به مانند خود سیت بود. ازیریس مجسم به ورزاو بود و موسی نیز بت گوساله ی سامری را شکست که تصور قبلی اسرائیل از خدا را نشان میدهد. ورزاو تجسم بعل و بخصوص ملوخ دشمنان یهوه را نشان میدهد که درواقع تجسم های قبلی خود یهوه و معادل جوویس یا ژوپیتر نسخه ی رومی یهوه است که بارها به ورزاو تبدیل میشد. نماد ژوپیتر اکوئیلا/ایگل یعنی عقاب است که ممکن است نامش با نام اگلون بی ارتباط نباشد. مسیح بعد از سه روز از قبر برخاست و این سه روز، دومین دوران ناپیداییش از خطر هرود بود. چون قبلا هرود از ترس این که نوزادی تازه متولد شده حکومتش را نابود کند، نوزادان بسیاری را کشته بود اما مریم موفق شده بود با سه ماه فرار به مصر، عیسی را از مرگ برهاند. اگر تولد مسیح را بر اساس نظر کلیسا در انقلاب زمستانی قرار دهیم، سه ماه بعد میشود آغاز بهار که اتفاقا زمان عید پاک یعنی درآمدن مسیح از قبر است. قبر دراینجا نشانه ی جهان زیرین و رحم مادر-زمین است و عیسی معادل خدای طبیعت است که برای احیای بهار، از زمین برآمده است. او همان هورس متولد شده از مادرش هاثور یا ایزیس نیز هست. بنا بر تقویم کلتی، یهوه در قالب عیسی، در اعتدال بهاری، به ماه در صورت فلکی سنبله یا باکره تشبیه میشد که قرار بود از آن به دنیا بیاید. در افق مقابل باکره در آسمان شب، صورت فلکی ثور یا ورزاو قرار داشت که دشمن یهوه یعنی بعل را نشان میداد. ثور، خانه ی سیاره ی زهره است که همان لوسیفر یا شیطان در نظر گرفته میشود و دشمن مسیح به شمار میرود. کمی پایین تر، صورت فلکی حمل یا گوسفند در افق زمین نصف شده بود و میشد گفت عیسی در قالب بره ی خدا است که قربانی شده است. طلوع خورشید، در صورت فلکی حوت یا ماهی رقم میخورد. با حسابرسی تقدم ها، تولد مسیح را در آغاز عصر حوت در 2000سال پیش و زمانی که حدس زده شده بود برای اولین بار طلوع خورشید اعتدال بهاری در برج حوت رقم خورد نسبت دادند و با اضافه کردن اعصار حمل و ثور در قبل از آن، تاریخ 6000ساله ی زمین بنا به نظر مذهب یهودی-مسیحی را اختراع نمودند که در تاریخنویسی امروز، هنوز هم مدت دوران تمدن همینقدر شناخته میشود.:

“LA CALENDRIER CELTIQUE LUNAIRE ET LE PERSONNAGE DE JESUS”: D. LACAPELLE: THEOGNOSIS: 16 APR 2017

تقویم سلتی منطبق با تقویم عبری است ولی متاخر است و بنابراین نباید داستان های نهایی در خاورمیانه شکل گرفته باشند. اسطوره شناسی تطبیقی، احتمال منشا گیری داستان های یهودی تورات از اروپا را مطرح میکنند.

ازجمله در سرود دبوره که به خاطر این که هیچ نامی از قبیله ی یهودا نمیبرد، یکی از قدیمی ترین بخش های تورات در نظر گرفته شده است، ما قبیله ی دان را در حال ورود به لائیش سوار بر کشتی ها می یابیم و محل زیست قبلیشان denyen بین تکرور و سرزمین پلستینی ها بوده است جایی که مصری ها آنها را درآنجا مستقر کرده بودند. "دنین" یکی از قبایل اروپایی مهاجم به مصر در زمان رامسس سوم موسوم به "مردم دریا" هستند که توسط مصریان دفع شدند و شاخه ی "دنین" آنها به همراه پرست ها (پلستینی ها) عازم کنعان شدند. آنها میتوانند با danaan های اژه ای منطبق باشند که تحت رهبری موپسوس/موکسوس/موخوس فنیقی در آدانا واقع در کیلیکیه ساکن بودند. نام مخوس شبیه موسی است و رقابت او با دیگر جادوگران در جادوگری در کولوفون، یادآور رقابت موسی با جادوگران مصر است. قحطی باعث شد تا موپسوس و قومش ابتدا به موپسوهستیا (زمین موپسوس)، جایی که موپسوس به مردمش غذا داد، و سپس به موپسوکرن (چشمه ی موپسوس) جایی که موپسوس مردمش را آب داد، نقل مکان کنند. اینها نیز مابه ازاهایی در تورات برای سفر موسی و قومش دارند. همانطورکه موسی پیش از ورود به ارض موعود درگذشت، موپسوس نیز پیش از این که قومش در جای خاصی ساکن شوند، از نیش مار درگذشت و این اتفاق در عسقلون یعنی همان جایی روی داد که قبیله ی دان در آن ساکن شد:

“the croft theory of moses”: john croft: ancientbiblehistorygroups.io

اندرو مارفول، هر گونه نسبتسازی بین نفوذ اولیه ی ترکیه [شاید بخصوص نواحی مجاور ترکیه با شام] در یهودیت شامات را به قرار گرفتن آن منطقه در کانون مسیحیت ارتدکس یونانی از منشا قستنطنیه نسبت میدهد و به جایگزینی روم شرقی با روم غربی مربوط میکند؛ تلاشی برای پنهان کردن نقش استعمار اروپایی در تولید مذاهب مناسب منافع خودش برای شرق. روم غربی مسیحی، با شارلمان شروع میشود که نتیجه ی ازدواج رهبران ژرمن کارولنژی با خاندان قدرتمدار یهودی داودی از اسپانیا است. بر اساس تحقیقات ارتور زاکرمن، این نسب یهودی به شاهزاده ی ناربون میرسد که شهرستان تولوز را بنا نمود و دامنه ی قدرتش تا پرووانس امتداد می یابد و به کنت های بارسلونا و خاندان انژو منتهی میشود. ژوان دو نوسترودوما برادر نوستراداموس نوشته است که بر اساس سنت پرووانسی، اولین کنت تولوز یک تاتار و او شاهزاده ی ساراسن ها و پادشاه تروا بود. لغت ساراسن معمولا به اعراب اطلاق میشده است و در اسپانیا حکومت اعراب با مورموسا (موسای مور یا عرب) آغاز شده است. این مورموسا [در اسلام: موسی ابن نصیر] که از مصر به افریقیه و سپس اسپانیا آمده است، میتواند هماند موسای پیامبر باشد که یهودیت را به او منسوب کرده اند. اسحاق نیوتن در قرن 18، کاتالان ها را نیم آلانی- نیم ختی خواند که به نظر میرسد هر دو عنوان در اشاره به تاتارها به کار رفته باشند. وی همچنین ختی ها را بنیانگذاران تروا و کسانی خوانده که قبط/مصر را فتح کردند و در فنیقیه ساکن شدند. همه ی این مطالب، اتحاد یهودیان با تاتارها در خاورمیانه و روسیه را به یاد می آورد و نشان میدهد که اشرافیت ساراسن های اسپانیا ازآنرو منجر به مذهب یهودی-مسیحی شدند که تاتار خاورمیانه ای بودند و شاید حتی لغت ساراسن را بتوان به فرزندان ساره (همسر ابراهیم) نسبت داد چون همانطورکه تورات میگوید، یهودیان ادعای نسب بری از اسحاق پسر ساره را دارند. بنابراین جالب است که کنت تولوز که اصالت تاتار-یهودی دارد، برادر ناتنی کنت بارسلونا بود و اولین ارتشی را که در جنگ صلیبی اورشلیم را اشغال میکرد رهبری مینمود. جالب این که کنت بارسلون در راه اورشلیم میمیرد همانطورکه موسی در راه ارض موعود میمیرد. به همان ترتیب، مورموسا هم حکومت خود را از دست میدهد و در دمشق زندانی میشود و بنابراین در نزدیکی القدس یا اورشلیم شام میمیرد. صومعه ی مونتسرات مرکز مقدس بندیکت های کاتالان، محل گنج های لا مورنتا دختر مورموسا دانسته میشد و در سال 1940 نازی ها در بازدید هاینریش هیملر از مونت سرات، آنجا را در جستجوی جام مقدس کاویدند. مونتسرات همچنین از بدو پیدایش یسوعی گری در دوران ایگناتیوس لایولا، محل عمده ای برای پرورش دکترین یسوعی یا ژزوئیت بود که بخش فرهنگی استعمار جهان توسط غرب را به عهده گرفت و برای نقاط مختلف جهان، مذاهبی شبیه مسیحیت غربی تولید نمود. پیرو این مباحث، مذاهب یهودذی و مسیحی القدس شام هم از تولیدات صلیبی اروپا در خاورمیانه است و هیچ پیشینه ی راستین بومی ندارد.:

La filla del moro mussa: andreu marfull: andreumarfull.com

با این که صحنه ی اصلی شکل گیری فرهنگ یهودی-مسیحی در اروپا بوده است، ولی میل او به تثبیت ریشه ی مدرسی خود در خاورمیانه و بخصوص مصر نیز به اندازه ی یسوعی گری دارای بنیاد رازورانه است. علت این است که فرهنگ یهودی-مسیحی به شدت آمیخته به مضمون قدرت سیاسی است و همانطورکه قدرت سیاسی دوست دارد، مردم را به توهم میکشاند. صحاری خاورمیانه نیز به ایجاد سراب شهرت دارند و تشنگان را به صحنه های قلابی دریاچه های آب رهنمون میکنند که وجود ندارند و توهمند. در اروپا آشناترین سراب ها توهم دیدن آب در جاده ی آسفالت است. اما سراب های بیابان به شکلی که در رسانه ها تصویر میشوند فقط یک مقدار آب ریخته وسط بیابان نیستند بلکه متشکل به نخلستان هایی هستند که یک دریاچه را احاطه کرده اند یعنی دقیقا شبیه واحه هایی که به جنت ها یا باغ هایی در بیابان نامبردارند. در اسلام، لغت عربی "جنت" بیش از باغ برای فردوس یا بهشت به کار میرود. درواقع سراب های سیاسی هم بهشت هایی دروغین وسط بیابان هایی خالی از هر گونه معنایند که پوچی جهان مرده و بی ارزشی که مسیحیت انسان ها را از آن بر حذر داشته و با این کار راه را برای مادی شدن همه چیز باز کرده است نمایندگی میکنند. این برای خود مسیحیت و سلف برحقش فراماسونری هم فایده دارد چون تنها بهشت واقعی هنوز در دست کلیسا میماند و علت علاقه ی فراماسونری و یهودیت به حواله دادن منشا خود به قبط Egypt و برابر کردن آن با مصر تورات نیز همین است. در قبط/مصر، یک رود نیل داریم که در یک بیابان، بهشتی ایجاد میکند و شاخابه های مختلف آبیاری کننده ی مزارع از آن ریشه میگیرند برعکس بین النهرین که در آن، دو رود بزرگ داریم با بیشمار نهرهای کوچکتری که این دو رود را سیراب میکنند. بنابراین تعیین یک حقیقت واحد و سراب خواندن بقیه ی امکانات موجود در استعاره ی بیابان مصر برای جهان مادی کامل تر است. واحه ی مصر، یک موجود تک ساحتی نیست؛ مجموعه ای است از بی شمار موجودات متفاوت و حتی متضاد و با مردمی و حتی خدایانی به همین سیاق؛ یعنی حقیقت واحد در آن به بی شمار موضوعات متفاوت و متضاد تقسیم شده است. در شق غنوصی کابالا همین اتفاق افتاده است: خدا که واحد بود و ناراحت بود که کسی دوستش ندارد، خودش را به بیشمار موجودات تقسیم کرده است و برای این که بفهمد خوب و بد چیست و از طریق آن راه خودش را پیدا کند، یک خدای دروغین که همان دمیورگ یا یلدابهوت است تحویل جهان داده است تا ارواح خودش که از جنس خودشند با جذب شدن به آن گمراه شوند. این آغاز عشق نیز هست. چون در عشق، قطب های متضاد به هم جذب میشوند درست مثل الکترومغناطیس که در آن، قطب مثبت به قطب منفی جذب میشود. در عشق های انسانی، آنچه مورد تاکید قرار میگیرد، عشق مرد و زن است که دقیقا با علم به این که روحیات مرد و زن به هم نمیخوانند مورد تشویق قرار میگیرد. ریشه ی همه ی اینها به جذب ارواح خدای راستین به جذابیت های خدای دروغین نسبت داده میشود. همانطورکه خدای راستین به ارواح موجودات زمینی تقسیم میشود، خدای دروغین هم به ارواح گوناگونی تقسیم میشود که به نام آرکون یا آرخون شناخته میشوند و همان شیاطین مسیحیتند که بدن انسان ها را تسخیر و باعث بیماری های ذهنی و جسمی در انسان ها میشوند. به دلیل بیماریزا بودنشان، خصوصیات آنها در علم امروزین که دنباله ی کابالا است، به میکروب های بیماریزا انتقال یافته است که مثل شیاطین قابل دیدن نیستند. میکروب ها نیز مانند شیاطین میتوانند باعث تغییرات رفتاری در ما شوند بخصوص امروزه که ما در شهرهایمان توسط موش ها و حشرات موذی و کپک های انگلی احاطه شده ایم و جانوران بزرگی که دور و برمان میچرخند یعنی سگ ها و گربه ها، نه فقط تقریبا هیچ فایده ای برای ما در زندگی شهریمان ندارند، بلکه دقیقا همان موجوداتی هستند که انگل هایشان باعث از بین رفتن جانوران وحشی و اکنون باعث تغییرات رفتاری خود ما میشود. به عنوان مثال، تک یاخته ی موسوم به «انگل گربه» فقط در افرادی که بیماری مخصوص به آن را به صراحت به نمایش میگذارند تاثیر ندارد. این میکروب از موش به گربه منتقل میشود ولی جالب این است که وقتی در موش است فقط روی موش های دیگر اثر دارد و بعد از این که گربه موش را خورد و با خروج دوباره از بدن گربه از طریق مدفوع او میتواند روی انواع و اقسام جانوران و پرندگان ازجمله انسان اثر بگذارد. انگل برای این که خود را تکثیر کند کاری میکند که موش از گربه نترسد و به گربه نزدیک شود تا گربه او را بخورد. یکی از نشانه های این موضوع آن است که موش، بوی قوی ادرار گربه را حس نمیکند و به آن بی تفاوت میشود. این موضوع در انسان های مبتلا به انگل هم تکرار میشود و آنها بوی ادرار گربه را حس نمیکنند. تحقیقات در ایالات متحده نشان میدهد که انگل گربه چه مستقیم و چه از طریق تماس با سگ و گربه، بخش بزرگی از انسان ها را مبتلا کرده و بدن حدود 11درصد مردم در برابر آن پادتن تولید میکند. اگرچه آثار مشهود بیماری در بیشتر این مردم دیده نمیشود، اما خلقیات آنها توسط انگل تحت تاثیر قرار میگیرد و رفتارهای آنها ناخودآگاه تر میشود، ازجمله مردها معمولا عصبی تر و پرخاشجوتر و زن ها معمولا مهربان تر میشوند. به نظر میکروبیولوژیست ها اثرات اینچنینی که امروزه با سگ ها و گربه ها در ما پرورش می یابند احتمالا در گذشته به طرزی اساسی تر با ژن ها به ما وارد شده اند و ژن ها در ابتدا خودشان انگل های نفوذی بوده اند. شاید معنوی ترین این میکروب ها، ژن های موسوم به arc باشند که نامشان مخفف آرکون به نظر میرسد. آنها عاملان پیشبرنده ی تکامل موجودات بی مهره به سمت چهارپایان هستند. شپرد و همکارانش مدعیند که ارک ها عملکردی شبیه ویروس های عفونی کننده دارند و ضمنا نقش بسیار بارزی در بهبود کیفیت یادگیری دارند که این باعث پیشرفت تکامل مغزی چهارپایان و درنهایت تبدیلشان به انسان داشته است. شپرد معتقد است 50 ژن دیگر در ژنوم وجود دارد که ساختار ویروسی مشابهی دارند. یکی از اثرات آرک ها که در انسان به حد کمال رسیده است رشد حافظه است و این باعث میشود تا انسان نه این که مثل بیشتر حیوانات فقط ناخودآگاه با مشاهده ی خطری که پیشتر برایش پیش آمده از آن فاصله بگیرد بلکه مدام در اثر یادآوری اتفاقات ناخوشایند رنج بکشد. فراوانی اتفاقات ناخوشایند باعث ناامیدی و بدبینی میشوند. در اسکاندیناوی اعتقاد دارند مصرف نوشیدنی های الکلی و نگاه بدبینانه به جهان –که به هم مربوطند- نتیجه ی اثرگذاری فیری ها و اسپریت ها یعنی همتایان فولکلوریک ارخون ها هستند. مردم از دیرباز ناخوشی های روحی-روانی را به اندازه ی ناخوشی های جسمی به اثرات انگل ها نسبت میدادند و از نظرشان انگل ها و شیاطین موجودات یکسانی بودند. معمولا میکروب های بیماریزا در محیط های آلوده و بدبو که پوسیدگی در آنها جریان دارد عالند و ازاینرو عقیده بر این بوده که شیاطین نیز در چنین محیطی میزیند بطوریکه در اروپای در حال مدرنیسم، این فکر، سبب مخالفت بسیاری از مردم با وصل شدن خانه هایشان به سیستم فاضلاب گردیده بود بلکه نگند شیاطین از لوله های فاضلاب برای ورود از خانه ی مطلوبشان به درون خانه های مردم استفاده کنند. علت این هم که جادوگران را همواره در حال درست کردن معجون های لجنی بدبو نشان میدهند همین است، آخر آنها با بوی گند، شیاطین را احضار میکنند. ومپایرها یا خوناشامان افسانه ای، مرز مشخصی با میکروب های خوناشام ندارند. به همین دلیل است که گفته میشود ومپایر از سیر میترسد، چون سیر، میکروب کش و تطهیر کننده ی خون است. مردم فکر میکردند انگل های نادیدنی که همان شیاطین هستند با تغذیه از بدن ما تبدیل به کرم میشوند، موضوعی که احتمالا با مشاهده ی کرم های روده در بدن خوک و انسان به ذهن رسیده است. در تائوئیسم چینی، "سه کرم" عنوان سه انگل شرور است که در موقع تولد وارد وجود انسان میشوند و او را به انجام کارهایی که میخواهند وادار میکنند. آنها با تغذیه از غلاتی که انسان میخورد تقویت و فربه شده و به سه کرم زشت شخصیت می یابند و انگل های دیگر را هم به مهمانی بدن انسان دعوت میکنند. «9کرم» عنوان 9 انگل خدمتگزار اینان است. مفاهیم سه کرم و نه کرم از تائوئیسم به ژاپن وارد و درآنجا پرورده شده است. توجه کنیم که در افسانه های مصری، کرم ها خادمان آپپ یا آپوفیس مار هیولایی دشمن آمون رع هستند و اساسا مارها همیشه نوع بزرگ کرم تلقی میشدند. پس تعجبی ندارد که انگل ذهنی، به نفوذ آپوفیس به درون سر تعبیر شود و گناه ابدی آدم و حوا که راه دادن مار/شیطان به درون جلد خود بود، با پیدا کردن مشابه مار در سر انسان توسعه یابد. این مشابه، «آپوفیس مخچه» است که به نام veremis از worm به معنی کرم هم خوانده میشود و جالینوس برایش نقش مهمی در تفکر قائل بود. کلاه فراعنه با یک مار که از وسط پیشانی فرعون بیرون زده است، نفوذ مار شیطانی که آپوفیس و البته ابلیس باغ عدن است از طریق مخ قدرت با نقشه های سیاسی را نشان میدهد. به همین دلیل است که گفته میشود فرعون در مقابل خدا ایستاده بود چون او نماینده ی پرورش ارخون ها در زمین به نفع قدرتمداران بود اگرچه آرخونها از جنس ضد خدا یا خدای دروغینند. فرق در این است که فقط خدا میتوالند زندگی ببخشد، ازاینرو درحالیکه خدای راستین جامع تمام زندگی ها است، خدای دروغین و اعوان و انصارش توهمی و دارای زیست ظاهری هستند که میتواند کاملا مکانیکی باشد. بنابراین قدرت گیری خدای دروغین، منوط به مکانیزه شدن جامعه است و ترس از قدرت گیری خدای میتواند منشا دور ترس از هوش مصنوعی و سایبورگ هم باشد. درواقع تمام دروغ ها و تمام صحنه سازی های رسانه و عالم مجازی برای انسان امروز، از مقوله ی مذهب دروغین هستند. اما این که چرا موجودات زنده و بخصوص انسان علیرغم خدالیی بودن، به مذهب دروغین متمایلند نیز به صورت خلاصه در تزهای مسیحیت غنوصی درباره ی ارخون ها بیان شده است. در اپوکریفای یوحنا (21: 1و2) آمده است که «لذت آنها» در «آنتیمون جعلی» و «آپاتون» آنها است. آپاتون یعنی نیت عمدی برای فریب، و آنتیمون یعنی تقلید در جهت تضاد. یعنی ارخون ها و اربابشان، از روی اصول خدای راستین تقلید ولی علیه او عمل میکنند و با این تقلید، موفق میشوند روح خدایی انسان را وادار کنند تا از سرمشق های شیطانی آنها نیز تبعیت کند و به گمراهی دچار آید.:

The gnostics, archons, devas: felix noille: stolen history: 22 nov 2020

برای شیاطین گمراه کردن مردم، کاری خلاف اصول نیست اگر آنها زندانبانان ما باشند، چون یک روایت غنوصی معروف تر میگوید جهان مادی، زندانی است که ارواح خلافکار از جهان های دیگر، برای مجازات به آن فرستاده میشوند و با یک آزادی عمل، امکان جبران خطاهای خود را می یابند؛ در صورت سربلند شدن در آزمایش، به جهان های بهتر برمیگردند و در صورت خلافکار شدن مجدد به جهان های بدتر افول میکنند. ظاهرا امروزه این زندان جای راحت تری نسبت به گذشته است، چئن اولین اجداد ما با کمترین امکانات در وسط نیروهای وحشی طبیعت رها شده و همواره در نگرانی از خورده شدن توسط درندگان ترسناک بودند. امروزه اما انسان ها بیشتر به همدیگر واگذار شده اند و به هر حال، بیشتر انسان ها از چهارپایان گوشتخوار، دشمنان قابل اعتمادتری هستند و شیاطین کسانی هستند که انسان ها را علیه هم برمی انگیزند. ولی نباید فراموش کرد که این شیاطین، هنوز از نوع ارواح حیوانات نگران کننده ی قدیم هستند و از روش های دارای تایید الهی که همین امروز حیوانات غریزی برای شکار به کار میبرند بهره مندند. در این مورد، میتوان ماهی های گوشتخواری را مثال آورد که با زائده های نورساز در اعماق آب، جانوران کوچکتر را شکار میکنند یا عنکبوت ها و گیاهان گوشتخواری که با ایجاد تله های نوری خفیف تر، حشرات را شکار میکنند. میدانیم که خدا را به نور تشبیه میکردند. پس چرا باید تعجب کنیم از این که خادمان شیاطین، با وانمود کردن به تاباندن نور الهی به روی مردم و با سخن گفتن از خدا، مردم را به دام بیندازند؟ هورس هم خورشیدی است که از پس تاریکی می آید و تنها دلیل این که مردم ممکن است فراموش کنند خورشید دروغین را با خورشید اصلی اشتباه بگیرند، این است که مدتی تاریکی بر کشوری سایه افکنده و هر گونه اثری از نور را از بین برده باشد. بعد از آن، دیگر عجیب نیست که هورس به جای خورشید دروغین با سیت به جای تاریکی همدست باشد و در قانون نامه ی استعماری این رویداد، شما میتوانید جای یک دولت وابسته به استعمار غرب را با یک دولت ظاهرا استعمارستیز سنت گرا عوض کنید که با سرمایه ی خود غربی ها وارد کشوری میشود تا با عملکردش باعث شود دل مردم برای غربی های چپاولگر تنگ شود. ازاینرو است که استعمار، الگوی یهودی مورد علاقه ی خود را از قصه ی رفت و برگشت ازیریس دارد که در آن، اتحاد سیت و هورس واضح تر است. در این داستان، خاندان رش گلوتا حکم ازیریس را دارند. آنها به دنبال همکاری با حکومت مسیحی روم بر ضد شاه پارس، به طور کامل توسط پارسیان نابود میشوند به جز نوزادی که بعدا به دنیا می آید و دیوید بستانای نام دارد. در ادامه ی جنگ های روم و پارس، شاه پارس در رویایی میبیند که حکومتش محکوم به فنا است مگر این که دخترش را به ازدواج شاهزاده ای یهودی درآورد که در این صورت، اعقاب نیمه یهودیش حاکم سراسر جهان خواهند شد. بنابراین دخترش را به ازدواج دیوید بستانای درمی آورد که شاهزادگان ناربون در اسپانیا از آن حاصل می آیند. همانطورکه رویا گفته بود حکومت پارس به زودی در اثر جنگ و تجزیه از بین رفت ولی خاندان ناربون با وصلت با خاندان کارولنژی موفق به تاسیس روم مقدس و ایجاد امپراطوری های استعماری شدند. نام فامیل آنها "بن ونیست" و به طور کامل تر "بن ونیست دو کاوالری" یعنی بن ونیست های شوالیه بود، چون آنها عامل ایجاد شوالیه های تمپلار بودند و میراث های استعماری خود را در اسپانیا و پرتغال تقسیم نمودند. از اسپانیا هلند و از هلند، بریتانیا پدید آمدند و در تمام این مدت، نماد شیر یهودا که نشانه ی برخاستن بن ونیست ها از خاندان داود بود حفظ شد. رهبری بن ونیست ها را خاندان کلولون یا کولوم یا کالونیموس به عهده داشتند. شعبه ی پرتغالی آنها بعدا مسیحی شدند و به خاندان بانکدار مندس نامبردار گردیدند. شعبه ی بریتانیاییشان خاندان برتران شدند که در انگلستان، اسکاتلند، کانادا و بیش از همه ایلات متحده سکنی گزیدند. خاندان balieدیگر نسخه ی انگلوساکسون خاندان بنونیست را نمایندگی میکند. در اروپای شرقی نیز بنونیست ها به خاندان های دیگری چون اپستاین و هوروویتز تبدیل شدند. شمار زیادی از بن ونیست ها هم در عثمانی –بخصوص قسمت یونانی آن- و در شمال افریقا ساکن شدند. اما ظاهرا هیچ نشانی از حکومت مرکزی بن ونیست ها یعنی کولوم ها نمانده است. اندرو مارفول که دیوید بستانای را همان شاه داود اصلی و اولیه میشمرد، به پیروی از تحقیقات زاکربرگ بر آن است که شاه داودی ها هنوز هستند و تغییر لباس داده اند. وی تاریخ دوره ی باستان و قرون وسطی را درست نمیداند و این جمله ی اسپینوزا را که تاریخ اروپای قدیم را «تاریخ سلطنت های یهودی» میشمرد دارای حقانیت بیشتری میشمرد. منتها این سلطنت ها به دلیل دشمنی هایی که با آنها میشد مجبور به تغییر لباس شدند. خطر از بدو رشد تجارت در خاستگاه اولیه ی آنها یعنی پطرا در اردن (ادوم) به وجود آمد، جایی که رشد مادی گری، واکنشی به نام عرفان یا غنوصی گری تحت نام مسیح ایجاد نمود. مارفول دراینجا نظر دن گیبسون را که پطرا را مکه ی اصلی اسلام و محل ائلیه ی کعبه ی مسلمانان خوانده است تایید میکند. با درآمدن اشرافیت مادیگرای نیمه عرب یهودی به خدمت حکمرانان تاتار شمالی، قدرت های یهودی نیز متوجه مراکز شمالی تر در ترکیه و روسیه شدند و از آنجاها در اروپا نیز نفوذ یافتند. با این انتقال ها دوگانه های یهودی مادی و غنوصی معنوی نیز همه جا میرفتند و این، همان خطری بود که میتوانست یهودی ها را منفور مردمی که از آنها صدمه دیده بودند کند. مارفول، آنچه را که سبب نابودی رش گلوتا در عراق شد و در افسانه ی دیوید بستانای انعکاس یافت به همین خطر مرتبط میداند. به نظر او روم یونانی که دولت پارس را تهدید میکند و پیروزیش در زمان هراکلیوس بر پارس سبب سقوط سلسله ی خسروها شد روایت دیگری از فتح پارس توسط اسکندر مقدونی است. در تواریخ شرقی و غربی، اسکندر و روم شرقی به ترکیه و یونان نسبت داده میشوند تنها ازاینرو که این نواحی، مناطق اصلی جولان مسیحیت ارتدکس و عامل هویت دهی به عثمانی هایی است که در همین نواحی، کباده ی جانشینی مغول های چنگیزخانی را میکشیدند. بنابراین الکس/الکساندر همان هلاکو خان چنگیز خانی فاتح بغداد است که خلافت عرب را به مصر ممالیک گریزاند و این در حکم فرار پیشین رش گلوتا به مصر ممالیک نیز هست. از مصر بود که موسی ابن نصیر به افریقیه و ازآنجا به اسپانیا نقل مکان کرد و این انتقال میتواند همان سفر موسی از مصر به سرزمین مقدس نیز باشد با فرض این که سرزمین مقدس، شبه جزیره ی ایبری است. آخرین رهبر رش گلوتای اسپانیا یعنی کالونیموس بن کالونیموس را یک ترنس سکسوال خنده دار نشان داده اند که به خدمت دوک های انژو درمی آمد درحالیکه انژوها خودشان از نسل بن ونیست ها بودند. همانطورکه میدانیم انژوها در جنگ صلیبی، وارثان اورشلیم شدند و بنابراین روشن است که این داستان، نمادی از افتادن میراث صلیبی اروپا و کل پروژه ی استعمار به دست اشرافیت یهود است. اما پس چرا همه چیز به نام مسیحی هایی تمام شد که ظاهرا دشمن یهودی ها و تمپلارها هستند و آنها را به شدت تحت سرکوب و پیگرد قرار داده اند؟ دراینباره مارفول مینویسد همان عرفانی که با مردم ترک-مغول به درون اروپا درآمده و اخلاقیاتی را مطرح کرده بود که پیشتر در خاورمیانه به تاسیس اسلام انجامیده بودند، در اروپا نیز به سرعت از سوی مردم پذیرفته شده و باعث منفور شدن اشرافیت یهود در اروپا شده بودند. بنابراین اشرافیت یهود وانمود کردند که تغییر مسیر داده اند و دشمنشان مسیح را از خود کردند و یک مذهب نیمه یهودی-نیمه مسیحی تاسیس کردند که ادعای تاسیس یک بهشت مادی الهی در همین دنیا را مینمود و همین ادعا بود که جستجوی یک سرزمین مقدس در همین دنیا و به زور جنگ را به همان شکل که در کتاب تازه تالیف تورات دیده میشد معنی دار میکرد. کشف امریکا که درواقع اصلا کشف نبود نیز افسانه ای برای تاسیس چنین بهشت مقدسی برای مردم تمام زمین بود و کاشف قلابی آن هم کلمب نام دارد که تلفظ دیگری از کولوم یا رهبری اشرافیت داودی است. از آن جالب تر اسم این جناب کلمب است: کریستوفر یعنی حامل مسیح. چون هر جا مسیح باشد کولوم ها آنجایند، ازجمله قطعا در خود واتیکان. به نطر مارفول، این تغییر مسیر فقط در قرن 17 رخ داده است و طی آن، نه یهودی هایی کشتار شده اند و نه هیچ شوالیه ی تمپلاری تحت تعقیب قرار گرفته است: کلیسای خطا کار و ضدکلیساهای جذاب از اول به موازات هم پیش رفته اند و تجربه ی موفق خود در بی خدا و مادی کردن اروپاییان از طریق یک مذهب ظاهرا معنوی "مزخرف" یعنی مسیحیت را با تولید کپی های مسیحیت به وسیله ی ژزوئیت ها در سراسر جهان پی گرفته است. برای خاورمیانه نیز هلاکو تبدیل به الکس/الکساندر یا اسکندر شد و با گرفتن هویت یونانی-رومی، به هیبت یک منجی شرق که حقانیت مسیحیت را جار میزند درآمد.:

“Columbus, the Christianized Hebrew power, according to x-185 chronology”: andreu marfull: andreumarfull.com: 27 jul 2021

دیدیه لاکاپله نیز توجه ویژه ای به یک افسانه ی عربی درباره ی مهاجرت موسی نشان داده است که در آن، عمالقه یعنی قومی که موسی در جهت سفر به ارض موعود با آنها درگیر جنگ بود مردم شمال افریقا تا خود مراکش بودند؛ همچنین رعانه فرعون دوران یوسف، و الولید فرعون دوران موسی، هر دو فرمانروایان عملیقی مصر شمرده شده و بنابراین تمام شمال افریقا قلمرو عمالیق بوده است. این نشان میدهد که شبه جزیره ی ایبری که نام از عبرانیان دارد میتواند همان ارض موعود توراتی و قلمرو اورشلیم شاه داودی ها باشد. لاکاپله این مطلب را با مندرجات کتاب "دروئیدهای سلتی" از گادفری هگینز (1929) مقایسه میکند که جشن ها و آیین های منطقه ی ایبری، فرانسه و بریتانیا را با جشن ها و آیین های فنیقی و تقریبا تمام فستیوال های مذهبی یهود تطبیق میکند و الفباهای سلتی را نیز قابل تطبیق با الفباهای عبری و سامری میشمرد. هگینز پیرو شخصی به نام balie بود که از طرفداران نظریه ی آریایی نوردیک بود و به مهاجرت نوردیک ها به غرب از منطقه ی بین مغولستان و ازبکستان در جریان یک زمستان سخت اعتقاد داشت. هگینز، با توجه به این که منطقه ی مزبور یک منطقه ی ترکی-مغولی است، مهاجرت مزبور را با مهاجرت اسکیت ها و کیمری ها به غرب و ترکیب شدنشان با سیاهان و سامیان در سر راه تطبیق کرد و حکم داد که آنها از دو مسیر به اروپا وارد شده اند؛ یکی از راه دشت های اوراسی که شعبه ی اروپاییشان اشرافیت گوت را ایجاد کردند و یکی در قالب فنیقی های مستعمره ساز در شمال افریقا و اروپا که از راه اسپانیا به سمت جریان قبلی پیشروی کردند. با این حال، هگینز این مهاجرت ها را جدید نمیدانست و به قدمت تاریخ باور داشت و عجیب آن که آن را از طریق عددبازی های اسطوره ای توجیه میکرد. ازجمله توصیفات دیگر بیلی از نظریه ی نروها را باور داشت که بر اساس آن، هر 600سال یک منجی جهانی ظهور میکند و بر اساس همین تز باور داشت که همانطورکه تاریخ امروزه ساخته شده در غرب نشان میدهد، در قرن دوازدهم قبل از میلاد موسی، در قرن ششم قبل از میلاد بودا، در ابتدای قرن اول میلادی عیسی، و در قرن ششم میلادی محمد متولد شده اند. ولی نظریه ی نروها از جنس جادو است نه از جنس علم، بخصوص باستانشناسی. ازاینرو صحبت کردن از پیشینه ی موسایی و عیسایی یهودیت در حال پوست اندازی در اروپای غربی سخت میشود. هگینز برای این که حضور عبرانیان در بریتانیا را قدمت ببخشد از تواریخ نویسندگان بریتانیایی استفاده کرده است؛ اما همانطورکه ادوین جانسون نشان داده است، این تواریخ توسط کشیش های بریتنانیایی دوره ی رنسانس برای پر کردن تاریخ مسیحیت بر اساس سالشمار اوزیبیوس و به نفع تاریخ کتاب مقدس که اساس تاریخ غرب است جعل شده اند و خود کتاب مقدس هم محصول دوره ی رنسانس است. با توجه به این که نویسندگان مزبور در نوشتن تاریخ باستان نیم نگاهی به دوره ی خود داشته اند، تبدیل فنیقی گری به مذهب یهودی-مسیحی نیز در سده های اخیر و به صورت کاملا تدریجی در حال پیشروی بود. تدوین فرهنگ یونانی-رومی نیز از این مطلب به دور نبود. هگینز به این بخش از خاطرات سزار که نوشته است گاول ها به خط یونانی مینوشتند اشاره کرده ولی به عمق آن توجه نکرده است. لاکاپله مطلب مزبور را به تحقیقات ژان اسپانیله می آمیزد که از برابری تقریبی بسیاری از گویش های فرانسوی و اسپانیایی با گویش های دوریک منسوب به یونان باستان سخن گفته است. زبان اسپارتی تقریبا خود زبان باسکی است. درواقع یونان باستان نویسندگان یونانی-رومی نه در اروپای شرقی بلکه در گاول و اسپانیا بود و بعدا با جنگ های صلیبی به حدود سرزمین های عثمانی رسید. احتمالا به همین دلیل است که از قول ارسطو نوشته اند فلسفه ی یونان از گاول ریشه میگیرد.:

“HIER ENCORE ET A L OUEST?”: D. LACAPELLE: THEOGNOSIS: 15 SEP2014

توجه کنید که این جناب BALIE که هگینز به او استناد میکرده است، یکی از نام های خانوادگی جدید بنونیست ها یا همان شاه داودی ها را داشته است و دستورالعمل نرو های او به اندازه ی دستورالعمل برتری نژاد ژرمن یا نوردیک شامل انگلوساکسون ها یک نظریه ی استعماری و کاملا در هم تنیده با فعالیت های صلیبی شاه داودی ها است. بنابراین باید به قدمت تاریخی که بر اساس نرو ها ساخته شده است شک کنیم و نه فقط این قدمت بلکه مندرجاتی که برای تک تک سال های بدنه ی این قدمت تهیه شده اند را هم مندرجاتی استعماری بشماریم. استعمار بر بنیاد یهودیت توراتی استوار است و قدمت تراشیدن فرهنگی برای مستعمرات در دوران های قبل از استعمار، هیچ مطلبی ندارد جز اثبات این که همه ی مردمان در زمان های شکوه تمدن خود، حتما شبیه مردم درون تمدن مدرن با همه ی عیب ها و ایراداتش زندگی میکردند. امروزیان، هنوز وقتی میخواهند اصالت تمدن کشور خود را اثبات کنند به این دوران های دروغین رجوع میکنند و شاید همین بهترین دلیل بر این باشد که استعمار هنوز وجود دارد و شاید از همیشه به ما نزدیکتر و بر ما موثرتر باشد.

حکومت شرعی و اسلامگرایی غربزده

نویسنده: پویا جفاکش

در تاریخ 4/1/1403 صطفی داننده «مقاله ای در عصر ایران» منتشر کرد به نام «ما دهه شصتی ها بزرگ نمیشویم؛ یعنی دوست نداریم بزرگ شویم.» که درباره ی یک ویژگی خاص نسل ایکس ایران موسوم به «دهه شصتی ها» است. داننده مینویسد:

«متولدین دهه ی شصت که نگارنده ی این مرقومه هم یکی از آنهاست، ویژگی‌های عجیب و غریبی دارند که در نسل‌های بعد و قبل از آنها نمی‌شود مثل آن را پیدا کرد. یکی از این ویژگی‌ها این است که متولدین این دهه، دوست ندارند که بپذیرند بزرگ شده‌اند. بزرگ‌ترین متولد دهه ی شصت یعنی کسی که در سال 60 به دنیا آمده است الان 43 سال دارد و کوچک‌ترین متولد این دهه که در سال 69 به دنیا آمده 34 سال دارد. متولدین دهه‌های قبل از شصت وقتی در این سن‌ها بودند یک خانواده را اداره می‌کردند و شبیه مردان جاافتاده‌ای بودند که سال‌ها تجربه دارند. به طور مثال قیافه ی مرحوم حسن جوهرچی در سریال «در پناه تو» را به یاد بیاورید: یک جوان دانشجو که قشنگ شبیه مردان جاافتاده بود. دهه شصتی‌ها در برابر این بزرگ شدن مقاومت می‌کنند و اگر میان آنها باشید می‌بینید که هنوز در این سن و سال دوست دارند بازی کنند، شوخی کنند و به اصطلاح ادای جوانان 20 یا نهایتا 25 ساله را در بیاورند؛ شوخی‌هایی که 20 سال پیش شما از یک مرد یا زن 34 ساله و یا 43 ساله شاهد نبودید؛ مثلا در یک مهمانی آنها جدی می‌نشستند و حرف‌های جدی می‌زدند و به فرزندان خود می‌گفتند این کار را بکن یا نکن. همان کارها را بعضی وقت‌ها همین الان در برخی مهمانی‌ها انجام می‌دهیم که فرزندان‌مان با خود فکر می‌کنند که چه پدر یا مادر سرخوشی دارند. ما دهه شصتی‌ها وقتی از یکی از خودمان پستی را قبول می‌کند و یا در انتخاباتی برنده می‌شود، با تعجب به همدیگر نگاه می‌کنیم که مگر می‌شود ما هم در این کشور مسئول شویم، ما که هنوز بزرگ نشده‌ایم. شاید این ویژگی به خاطر این است که ما وقت کافی برای جوانی کردن نداشته‌ایم. ما همیشه از کودکی با محدودیت بزرگ شده‌ایم. رفتیم مهمانی: "دست به میوه‌ها نزنید. وقتی مهمان‌ها رفتند اگر شیرینی ماند، آن وقت شما هم شیرینی بخورید. تو جمع بلند نخندید. نرید تو حیاط با بچه‌ها بازی کنید و لباس‌های عیدتان را کثیف کنید." در جوانی‌ها که مدام در صف بودیم: صف کنکور، صف کار، صف سربازی و ... شاید جوان‌تر‌های امروزی باور نکنند، اما ما برای کنکور دفترچه ی فیزیکی پر می‌کردیم و صف می‌ایستادیم تا از طریق اداره ی پست، آن را پست کنیم. ما در این سن و سال با همه ی مشکلاتی که داریم، هنوز هم می‌توانیم برای جام رمضان تیم بدهیم و فارغ از دنیا، فوتبال بازی کنیم. در جمع‌های متولدین دهه ی شصت، مدام حرف از خاطرات است، مدام حرف از محدودیت‌هاست. همه ی اینها باعث شده است تا ما دهه شصتی‌ها در برابر بزرگ شدن مقاومت کنیم. هیچ نسلی مثل ما، پیگیر دیدن کارتون یا همان انیمیشن نیست. هیچ نسلی مثل ما نمی‌تواند در 40 سالگی با یک کنسول بازی و یک فوتبال، شب را به صبح برساند. خیلی دوست دارم و ببینم که 50 و 60 سالگی ما چگونه است، یا در آن زمان هم همچنان به دنبال جوانی کردن هستیم یا نه؟ که فکر می کنم هستیم و آن زمان هم شبیه میان سال‌ها و پیرمردان نخواهیم بود. ما متفاوت هستیم و این تفاوت هم به خاطر سختی‌هایی است که کشیده‌ایم. ما تا آخر عمر هم دوست نداریم قبول کنیم که بزرگ شده‌ایم.»

به عنوان یک متولد سال 1365 باید بگویم ما دهه شصتی ها اگرچه در بعضی مسائل با نسل های قبل و بعد از خود کاملا متفاوت خواهیم بود، ولی مسلما بعضی خصوصیات خود را از جمله بعضی مفاد مذکور در فوق را همین حالا هم به نسل های ایگرک و زد انتقال داده ایم و ممکن است در آینده هم باقی بماند. نسل های بعدی نسبت به ما خوشه چینند همانطورکه ما نسبت به نسل های قبل از خود خوشه چین بوده ایم. این اصطلاح «خوشه چین» را مدیون درس سووشون در کتاب ادبیات دوره ی دبیرستانم که بخشی از رمان سووشون سیمین دانشور را در خود جای داده و بعضی صحنه های معمول از دوران قبل از انقلاب را ترسیم کرده بود. کشاورزان داشتند مزارع را درو میکردند و یکیشان فریاد زد: «شلخته درو کنید تا چیزی گیر خوشه چین ها بیاید.» در تعریف «خوشه چین» به ما گفته بودند آنها مردم فقیری بودند که زمین نداشتند و وقتی کشاورزان کار درو مزارع را تمام و محصولات را جابجا کرده بودند، پیدا میشدند تا از ته مانده ی خوشه های گندمی که روی زمین افتاده است بردارند و محصولی حاصل کنند. بعد از آن، هر موقع ترانه ی معروف «خوشه چین» از استاد بنان را –که امروزه بازخوانی سالار عقیلی از آن معروف تر است- میشنیدم، یاد آن معنی خوشه چین می افتادم درحالیکه راوی شعر، از خوشه چینی از داشته های ایران دم میزد:

من که فرزند این سرزمینم

در پی توشه ای خوشه چینم

شادم از پیشه ی خوشه چینی

رمز شادی بخوان از جبینم

قلب ما بود مملو از شادی بی پایان

سعی ما بود بهر آبادی این سامان

خوشه چین، کجا اشک محنت به دامان ریزد؟

خوشه چین، کجا دست حسرت زند بر دامان؟...

هرچه میگذرد بیشتر احساس میکنم گذشته ی ایران، یک مزرعه ی درو شده ی عظیم است و ما خوشه چین هایی هستیم که فقط ذره ای غله از آن به دست آورده، ولی آن غله را با صبر و مرارت، تبدیل به مزرعه ای جدید با ذخیره ی ژنتیکی به مراتب محدودتر کرده ایم و نسل های بعدی، باز نسبت به ما خوشه چینی کرده اند، اما آنقدر نسبت به پیشه ی خود ناآگاه بوده اند که خوشه ی گندم را از خوشه های علف های هرز خانواده ی گندمیان تشخیص نداده اند و غله ی نامرغوب برده اند. شاید این در مورد جوان تر ها خیلی واضح باشد. ولی توجه کنید هیچ بعید نیست که ما و پدران و مادرانمان هم دقیقا همینطور ناآگاهانه غله ی نامرغوب تهیه کرده باشیم، غله ای که احتمالا بخش بزرگی از آن، ریشه در مزرعه ی ایران ندارد و فربهی آن در ایران، اتفاقا تا اندازه ی زیادی نتیجه ی انقلاب اسلامی یعنی همان پدیده ای است که نسل ما دهه ی شصتی ها بلافاصله پس از آن سرو کله اش پیدا شد. از دید برخی اصحاب حوزه ی علمیه ی قم مثل مهدی حائری یزدی، شریعت اسلام در اساس، شریعتی سکولار است و ورود آن به سیاست بدعتی است به ضرر آن. این فکر، ناظر به این واقعیت تجربی است که تا قبل از انقلاب اسلامی ایران و کپی های سنی ایدئولوژیش مثل طالبان افغانستان و داعش، حاکمان قلمروهای اسلامی، همیشه یک اقلیت بی اعتقاد به شرایع و حتی اغلب با سبک زندگی ضد شرعی بودند و هیچ تجربه ای درباره ی اداره ی مملکت توسط روحانیون مسلمان نه وجود داشت و نه حدیث و آیه ی متناسب با آن، از آن پیامبری که ادعا میشود حکومت تشکیل داده است وجود دارد (البته غیر از چند پند خردمندانه از پیامبر و امام علی که مخاطبش هم مردم عادی میتوانند باشند و هم حاکمان، هرچند از آنها هم هیچ اسلوب و روش سیاسی و آنچه علم سیاست خوانده میشود قابل استنباط نیست). اما هرچه میگذرد این فکر بیشتر به ذهن متبادر میشود که غربزدگی تفکر حکومت اسلامی، بسیار ریشه ای تر از آنچه قبلا تصور میشد است. الان این فکر دارد دوباره ذهن ها را در ایران قلقلک میدهد، چون تازه همین سال پیش (1402) جایزه ی بین المللی «ملک فیصل» در بخش مطالعات اسلامی به «وائل حلاق» اختصاص داده شد و دوباره درباره ی تزهای منتقدانه ی او نسبت به شریعت اسلامی که میتوان از آن نتایج گوناگونی گرفت بحث درگرفت، ازجمله در ایران، جایی که مجله ی «باور» در شماره ی چهارم خود (آذر و دی 1402) به این مناسبت، یک پرونده برای او تشکیل داد و در مقدمه ی پرونده نوشت:

«حلاق در ایران و جهان عرب، بیشتر به واسطه ی دو کتاب "تاریخ تئوری های حقوقی اسلامی" و "دولت ناممکن/ممتنع" شناخته میشود ولی به نظر میرسد که همچنان بخش مهمی از اندیشه ی او به ویژه در ایران ناشناخته مانده است. اهمیت حلاق بدان جهت است که او را میتوان از معدود متفکرانی دانست که همچون شاه ولی الله دهلوی، گرایش های گوناگون و گاه متضاد میکوشند تا خود را به وی منتسب کرده و میراثشان را به نفع خویش مصادره کنند. نگاهی مختصر به واکنش هایی که پس از نگارش کتاب THE IMPOSSIBLE STATE یا همان دولت ناممکن/ممتنع او برانگیخته شد و آثاری که در نقد و بررسی آن نوشته شد این ادعا را اثبات مینماید. از آن هنگام تاکنون برخی از اسلام گرایان، او را میستایند و در نقطه ی مقابل، عده ای نوشته ها و سخنانش را در امتداد ادعاهای علی عبدالرازق و کتاب معروفش یعنی الاسلام والاصول الحکم قلمداد میکنند [که تشکیل حکومت مذهبی را بخشی از رسالت پیامبر اسلام نمیدانست]. البته در سال های گذشته برخی از گفت و گوهایش برخی از ابهام های کتابش را زدود و گرایش های او را بیشتر آشکار کرد. او در این گفت و گو ها نه خود را پیرو عبدالرازق دانست و نه از اقدامات گروه هایی مانند داعش حمایت کرد. البته باز هم تمجیدهایش از سید قطب و ترجیح دادن دوران اموی و عباسی بر زندگی در عصر مدرنیته بر پیچیدگی شخصیت او افزود. حلاق اکنون میراث دار ادوارد سعید در دانشگاه کلمبیا است و البته آنچه این دو را به هم نزدیک میکند بی گمان استعمارستیزی آنها است. او اگرچه منتقد شرقشناسی سعید است اما خود را ادامه دهنده ی راه او در نقد استعمار میداند.»

پرسش های حلاق درباره ی شریعت نیز بخشی از همین نگاه انتقادی او به شرقشناسی است که پیشتر، دکتر حمید مسجدسرایی و دکتر عدنان فلاحی با ترجمه ی رساله ی "شریعت چیست؟" WHAT IS SHARIA? به فارسی، آن را در کشور بازتاب داده بودند. همانطورکه دکتر فلاحی در بیان چکیده ی این رساله در مقاله ی «شریعت چیست؟: چیستی و سرگذشت شریعت در نگاه وائل حلاق» در همان پرونده بیان میکند، به نظر حلاق، شریعت در مقام قانون فقهی، یک تصور کاملا مدرن و محصول استعمار در کشورهای اسلامی است و اول از همه هم در هند بریتانیا قانون اسلامی شده است و از این پس، شریعت فقط در اسم با آنچه قبل از خود بوده است مشترک است:

«از آغاز استعمار و حتی تا الآن فرایند تبدیل شریعت به صرفا قانون (قانون اسلامی) و تبدیل فقه به صرفا شکلی از ادبیات (ادبیات شرعی) رخ داده است و این تحول به قدری ریشه ای و عمیق بوده که غیر قابل ابطال است. اینجاست که حلاق در پایان پژوهش خود میپرسد که مسلمانان معاصر چه معنایی از بازگرداندن شریعت مراد میکنند؟ میتوان چنین استدلال کرد که ابهامات فرهنگی و مفهومی مرتبط با مفهوم قانون –ابهاماتی که "شرقشناسی متمرکز بر قانون" نکوشیده آنها را در چهارچوبی علمی تعیین کند، چه رسد به مسئله سازی از آن- مسئول سوءتفاهم تام و ساختاری در مورد ویژگی های "شریعت اسلامی" است. وقتی اروپا به مدت یک قرن یا بیشتر مشغول بررسی جایگاه شریعت اسلامی شد، آن را مایوس کننده یافت چرا که هیچ شباهتی بین شریعت و قانون اروپایی ندید و شریعت را ناکارآمد و دون پایه و حتی اساسا ناشایست تلقی کرد. این اعتقاد به شکل گسترده ای شیوع می یافت که شریعت اسلامی فقط در حوزه ی احوال شخصی قابل اعمال است چراکه این شریعت پیشتر خود را از "دولت و جامعه" منزوی کرده بود. اما قانون جزای شریعت نیز تقریبا چیزی در حد شوخی تلقی میشود که "هیچگاه فایده ی عملی نداشت" و فی الواقع قانونی مطلقا "معیوب" به شمار می آید. طبیعتا بیشتر این نظرات چیزی جز گفتمانی استعماری و باوری ریشه دار و رو به گسترش به مثابه طرحی برای خشکاندن شریعت اسلامی و جایگزینی آن با قوانین و نهادهای قانونگذاری غربی نیست. یکی از ویژگی های شایسته ی توجه شریعت که گاه موجب سوء تفاهم میشود پررنگ بودن عنصر اخلاق در آن و عدم تفکیک میان عنصر اخلاقی و قانونی است. بنابراین مشکل ازآنجا آغاز میشود که بخواهیم شریعت را قانون بنامیم.» (ص134مجله)

با گره خوردن این تفکر به بحث غیرممکن بودن حکومت شرعی در این معنا بنابر کتاب "دولت ناممکن"، حلاق در مصاحبه ای با معهدالعالم للدراسات در سال 2017 که به ترجمه ی حمیدرضا تمدن و تحت عنوان «شریعت، اسلام گرایی و دولت سکولار مدرن» در پرونده ی مذکور درج شده است، کار خود را متفاوت از کار علی عبدالرازق در بی اعتبار کردن حکومت شرعی میخواند، ازآنروکه عبدالرازق میخواست با بی اعتبار کردن حکومت اسلامی، راه را برای مدرن کردن سیاست بر اساس الگوی سکولاریسم غربی باز کند درحالیکه سیاست مدرن، چیز شومی است و علت غیرممکن بودن حکومت شرعی با شریعت فعلی نیز همین مدرن بودن آن است. حلاق، شریعت را به خاطر توجهش به اخلاق دوست دارد درحالیکه مدرنیته پیوسته میل به اخلاق زدایی ازجمله از شریعت دارد و حکومت بی اخلاق، دشمن مردم خودی و بیگانه است:

«از نظر ساختار داخلی، استعمار اسرائیل از حکومت کشور مدرن مستثنی نیست، بلکه صرفا نمونه ای پیشرفته از آن است. برای درک پتانسیل دولت مدرن میتوان ویژگی های آن را در مورد اسرائیل به شکلی آسان تر از سایر موارد تشخیص داد، همانطورکه رشد سرطان در یک مورد پیشرفته بهتر تشخیص داده میشود. با این حال، این بدان معنا نیست که ساختار بیماری در مراحل اولیه وجود ندارد یا کمتر کشنده است. همانطورکه در کتاب آینده ام درباره ی شرقشناسی توضیح خواهم داد، دولت مدرن ذاتا به مجموعه ای از مواضع، ازجمله انسان زدایی و اقدام به کشتار دسته جمعی تمایل دارد. بنابراین هر دولتی به دلیل حاکم بودن قادر به نسل کشی است؛ البته این بخشی از داستان پیچیده ای است که در کتاب آینده ام که در بالا ذکر شد، به تفصیل درباره ی آن صحبت خواهم کرد. اما به عنوان مثال، و نه به طور خاص، دولت آماده ی انجام بسیاری از کارها به روشی مشخص است؛ ازجمله استفاده از قانون برای دستیابی به اهداف مخرب، ترویج رکود اقتصادی و استثمار اجتماعی و ایجاد شهروند نظامی. بنابراین من بین امر معرفت شناختی-روشنفکری و امر سیاسی، تفاوتی قائل نمیشوم.»

با این پیشفرض، حلاق، بین اخلاق و وجدان در سیاست ارتباط مستقیم برقرار میکند و این سوال بعدی را پیش می آورد که چطور میتوان با شریعتی که به دلایلی گاها نامشخص، مسائل را به حلال و حرام و مکروه و مستحب تقسیم میکند، از وجدان سخن گفت. حلاق پاسخ میدهد:

«من معتقدم بهترین راه برای پاسخ به سوال شما این است که بین وجدان و آنچه غزالی و فوکو به ترتیب ریاضت نفس و تکنیک های ذات نامیده اند تفاوت قائل شویم. به نظر من، کانت علاقه ای به این تکنیک ها نداشت چراکه این تکنیک ها را بقایای میراث مسیحی استبدادی میدانست. کانت به شدت به اراده ی عقلانی آزاد توجه داشت، "آزادی" ای که او خواسار آن بود تا حد زیادی با مفهوم تکنیک های درونی در تضاد بود، حداقل به شکلی که آن را در ظاهر مسیحیش درک کرده بود. شاید این همان چیزی است که طلال اسد میخواست از آن انتقاد کند. وجدان مسیری باز برای زندگی در جهان است؛ راهی است که میتوان آن را دائما به میل و اراده ی خود تعریف و بازتعریف کرد: مسئله ای که رواج آن در گفتمان و عمل آزادی خواهانه را تفسیر میکند. وجدان لزوما به دستورات اصول اولیه پایبند نیست؛ اصولی که مرز مشخصی را تعیین میکنند یا آنچه که در مورد رفتار انسان –خواه اعتقاد یا عمل- مرجعیت مینامم. این که وجدان از نظر اخلاقی پرورش یافته است –این اصطلاح را با احتیاط به کار میبرم- به این معنا است که در جهان به گونه ای عادت وار وجود دارد و این نوعی تزکیه ی اخلاقی نفس است که روح را تربیت میکند تا با دنیا –همراه با عناصر انسانی، حیوانی و غیر مادی- به شیوه ای مسئولانه ارتباط برقرار کند. اما نکت ی جالب تر درباره ی این موضوع این است که درواقع فرایند عادت واره بودن با کنش های خاص، سیستماتیک و منظم شکل میگیرد و ذهنیتی خاص ایجاد میکند.»

در این راستا موضوع حرام و حلال، سیستم گرفتاری دارد و این اشتباه را پیش می آورد که «همه ی اعمال برابر هستند، زیرا اعمال به عنوان مقوله های اخلاقی-گفتمانی ممکن است ترتیبی یکنواخت یا ثانویه یا غیره داشته باشد. به عنوان مثال، مشخص است که قتل همسطح با عبور از چراغ قرمز نیست، همان گونه که ممنوع هم مانند مستحب نیست، اما موضوع بحث ما این نیست. آنچه به عنوان محک در مسئله ی ما مطرح است این است که چگونه مرجعیت اخلاقی و تکنیک های درون با هم کار میکنند تا سوژه ای را تولید کنند که واقعیتی که آن سوژه میبیند و با آن سر و کار دارد و اعمالی که در دسترس او است مبتنی بر اخلاق است. اگر من ذاتی باشم که از وجوه اخلاقی تشکیل شده باشم، آن گاه قوای اخلاقی من در هر کاری که انجام میدهم نفوذ میکند و در تمام اعمالم دخالت میکند، چه عبور از خیابان یا پرداخت "مالیات" باشد یا مثلا یک ژنرال نظامی باشم که دستور کشتار دسته جمعی گروهی دیگر را صادر کنم. بنابراین ذات اخلاقی واقعی نمیتواند تکه تکه یا قابل تقسیم باشد.»

دراینجا تنور آنقدر داغ هست که مصاحبه کننده خمیر را بچسباند و بلافاصله این سوال را مطرح میکند:

«اگر به آثار قبلی شما به ویژه نوشته ی "آیا احیای شریعت ممکن است؟" (2004) و سپس کتاب ارزشمند شما "شریعت: نظریه، اقدام و تحولات" (2009) مراجعه کنیم، این ایده را خواهیم یافت که "شریعت" همانطورکه امروزه به عنوان یک نظام حقوقی فهمیده میشود، ایده ای بسیار مدرن و نسبتا سکولار است. فنی کردن شریعت درواقع مخرب ترین ساختار برای شریعت است، و این مسئله ای است که به شرق شناسی یاری رساند زمانی که شریعت را به عنوان "قانون" درک کرد و همچنین زمانی که شریعت در مستعمرات به عنوان قانون خانواده و به ویژگی هایی شخصی تقلیل یافت. بدون شک این نزول جایگاه، همانطورکه صبا محمود در کتاب "اخلاق دینی در عصر سکولار" و حسین عجرمه در کتاب "زیر سوال بردن سکولاریسم" اشاره کرده اند، ارتباط نزدیکی با پروژه ی دولت مدرن برای ایجاد تغییر در شریعت و قرار دادن آن تحت فرمان داشته است. آیا اسلامگرایان با دعوت به اجرای دین و شریعت در این مسئله مشارکت داشته اند؟»

حلاق در پاسخ میگوید:

«فکر میکنم امروزه کاملا مشخص شده است که بعد از سال 1826 شریعت دیگر مانند گذشته ی خود نیست و تنها نامی از آن مانده است. کتاب "شریعت" که در سال 2009 منتشر کردم، به نوعی بیانی جامع از کل این دولت مدرن و اقتدار آن است. مشکل اینجاست که این دولت، چون قدرتمند و هژمونیک است، مستبد و بدیهی شده است و حدس من این است که امروزه افراد اندکی میتوانند دنیای بدون دولت را تصور کنند. بنابراین قابل درک است که وقتی برخی از منتقدان با خشونتی بی وقفه به کتاب "دولت ناممکن" حمله میکنند، به این دلیل است که نمیتوانند دنیایی را بدون این دولت تصور کنند. متاسفانه دولت مدرن به گونه ای است که تفکر آنها را به شدت سازمان میدهد. من همچنین معتقدم که اسلامگرایان حتی به اشکال مختلف حکومت فکر نکرده اند. بنابراین مشکل، آن گونه که من میبینم، این است که اسلامگرایان با همه ی تفاوت ها و تنوعشان، ماهیت دولت مدرن را شکل خاصی از حکومت نمیدانند. لیبرال های سکولار نیز در جهان اسلام وضعیت بهتری ندارند. اسلامگرایان بر این باورند که به محض اجرای نسخه ای وضعی از قوانین شریعت به شکل خودکار به یک دولت اسلامی دست خواهند یافت. این خطر بزرگی است که درکی عوامانه را از آنچه که دولت در حقیقت در آن قرار دارد آشکار میسازد.»

تجربه ی ما ایرانی ها از جمهوری اسلامی نشان میدهد که چطور حکومت شرعی به سکولار شدن بیشتر مردم انجامیده است اما نکته ی جالب اینجاست که در تاریخ رسمی هم کهن الگوی حکومت مذهبی که در آن، شاه و کاهن در یک شخصیت جمع میشوند به همین عاقبت می انجامد. این کهن الگو، حکومت یوحنای هیرکانی کاهن حشمونی است. وی یکی از دنباله های شورش حشمونیان علیه سلوکیان یا جانشینان اسکندر است. بهانه ی شورش آنها امر به بددینی از سوی سلوکی های یونانی در اورشلیم یهودی ها و ترویج مذهب سامری های بددین به جای یهودیت ارتدوکس است. حشمونی ها به نام دشمنی با فرهنگ یونانی شورش میکنند ولی پس از رسیدن به قدرت، تدریجا یونانی مآبی پیشه میکنند. یوحنای حشمونی یا جان هیرکانوس، پس از فتح اورشلیم، خود را علاوه بر کاهن، شاه میخواند و با توجه به ای که فریسی ها شاهی را متعلق به رهبران خود از خاندان یهودا میدانند به دشمنی با آنها برمیخیزند. در مقابل، جان هیرکانوس، فرقه ی صادوقی ها را رسمی و تقویت میکنند که اگرچه امروز متن مستقیمی از آنها باقی نمانده، اما فریسی های قدرتمند شده آنها را به بدعتگذاری تا حد انکار زندگی پس از مرگ متهم کرده اند که میتواند خود، یکی از نتیجه گیری ها از رواج بیشتر بددینی پس از ادغام شاه و کاهن در هم باشد.

لاکاپله، حشمونی ها را همان عثمانی ها و سلوکی ها را همان سلجوقی ها در روایت اسلامی این منظومه میداند. اما در عین حال، جریان عثمانی را چیزی نزدیک به احیای سلجوقی پس از انحطاط آن نیز تلقی میکند. به این شکل که سلجوقیان درست مثل یهودیان به دو شق تقسیم میشوند: سلجوقیان روم در ترکیه که عثمانی از میان آنها برمیخیزد و سلجوقیان بزرگ در شرق ترکیه که مقهور خوارزمیان میشوند. نام خوارزم با کوه گریزیم که محل معبد مرکزی سامری ها است قابل مقایسه است. حکومت خوارزم در یورش مغول از بین میرود و چنگیز خان رهبر مغول ها علت پیروزی خود بر مسلمانان در امپراطوری خوارزم را رسالت از سمت خدا برای مجازات کردن مسلمانان به سبب بددینیشان میخواند. تخریب خوارزم توسط چنگیزخان همان تخریب معبد گریزیم توسط یوحنای هیرکانی است و دراینجا یوحنای هیرکانی، همان پرستر جان یا شاه یوحنای مسیحی حاکم بر آسیای دور در افسانه های مسیحی است. بنابراین حکومت مغول میتواند به اندازه ی حکومت عثمانی قبل از پیروزی تیمور لنگ بر سلطان بایزید عثمانی، یک دوران خیالی مصادره به مطلوب شده باشد و پیروزی هلاکو خان نوه ی چنگیز خان بر بددینان اسماعیلی در ایران نیز بخشی از همین تخیل است. اسماعیلی ها بعدا به صورت شاه اسماعیل و حکومت شیعه ی صفوی که مقابل عثمانی ها در شرق ایستاد از نو بازآفرینی میشوند و نام اسماعیل در آنها زنده کننده ی رقابت خاندان های ابراهیم و اسحاق برای جانشینی ابراهیم و تهمت های یهودی ها یا فرزندان اسحاق به اسماعیلی ها است که باز هم تبار یهودی عثمانی ها را یادآور میشود. در عین حال، خودی شدن هلاکو خان برای مدتی محدود، همان خودی شدن سلجوقی ها و البته سلوکی ها است که در ستایش اسکندر مقدونی فاتح پارس -که با همان ایران اسماعیل تطبیق میشود- در ادبیات اسلامی منعکس میشود. نام پارس یا فارس نیز با فریسی های ایستاده مقابل جان هیرکانوس قابل تطبیق است. الکساندر یا اسکندر، همان الکس تلفظ یونانی احتمالی هلاکو است. با این حال، او توسط مسیحی ها هم که جانشین نبرد یهودی ها علیه اسماعیلی ها و مذهبشان اسلام شده است نیز خودی و تبدیل به الکسیوس تزار رومانوف روسی منسوب به قرن 17 شده است که مسیحیت ارتدکس متعارف را برنامه ریزی و با بددینی در اروپای شرقی مبارزه کرد و شاید منفی شدن بعدی هلاکو خان نیز نتیجه ی همین تصرف او از سوی دشمنان مسیحی عثمانی باشد. رومانف ها علیه حکومت مسلمانان در روسیه میجنگیدند که اتفاقا یکی از مناطق مهم آنها سمور یا سامرا بود که یک نسخه ی دیگر سامره ی سامری ها است. آن را میتوان با سمرکند یا سمرقند –یعنی بنا شده توسط سامری ها- مقایسه کرد که پایتخت تیمور لنگ است. تیمور لنگ، عثمانی را فتح و سلطان بایزید را زندانی میکند و با فروپاشی امپراطوریش پس از مرگش، عثمانی بعد از یک سری جنگ های داخلی، توسط سلطان محمد اول احیا میشود و این سلطان محمد احتمالا یکی از نسخه های محمد پیامبر در جایگاه یک شاه است. حکومت تیمور لنگ به نمایندگی از سامری ها بر قستنطنیه، روایت دیگری از حکومت سلوکی های سامری دوست بر اورشلیم است و چون تیمور لنگ ادعای احیای دولت چنگیز خان را دارد آنکه بددین یا ضد دین تلقی میشود میتواند خود حکومت مغول چنگیز خانی هم باشد که به جای حکومت شاه یوحنای مسیحی نشسته است. در تاریخ هند، نام یوحنا مبنای نام شاه جهان میشود که توسط پسرش اورنگ زیب از سلطنت خلع و زندانی میشود. اورنگ زیب یک مسلمان متعصب و مخالف با مماشات پدرش با مشرکین هند است که متون مقدس هندوها را نابود میکند تا بعدا بازمانده هایشان در اواخر قرن 18 توسط دولت استعماری بریتانیا در هند از نو کشف شوند! شاه جهان نمادی کلی از حکومت مغول در دوران بددینی و ضد شرعی بودنش در قبل از اورنگ زیب است و البته همانطورکه میدانیم مغول های هند نسب به تیمور لنگ میرساندند و به نام او گورکانی نیز نامیده میشدند. عنوان "جهان گورکانی" تلفظ دیگر "یوحنای هیرکانی" است. با این حال، چنگیز خان و تیمور لنگ هنوز گرامیند و خشونت اورنگ زیب در انتقام الهی از بددینان، اقتدا به آنان است. طبیعتا این داستان ها با فتح هند توسط اسکندری که از ترکیه می آید گره میخورند و از طریق تبار مسیحی-اروپایی بخشی از تفکر اسلامی عثمانی های ترکیه، زمینه پیدا میکنند، ازجمله در این فکر ایدئال که پاپ به عنوان جانشین خدا بر زمین و مسئول اجرای "قانون" یهودی-مسیحی، وظیفه ی حکومت بر مومنان را دارد و به رقابت پاپ ها و امپراطورها در امپراطوری روم مقدس به دنبال انتشار احکام مزور پاپی و وصیتنامه ی قلابی کنستانتین انجامیده است.:

“syncretismes”: m. lacapelle: theognosis: apr11,2020

به نظر میرسد تمام تلاش های بنیادگرایانه برای ایجاد حکومت شرعی به نام بازگشت به اصل سیاسی اسلام، نتیجه ی توجه نکردن ریشه ای به تفاوت برداشت ها از اسلام سیاسی و مسیحیت سیاسی است، بخصوص در کشوری مثل ایران که در دوره ی شاه کمتر نامی از امپراطوری مقدس رم میرفت و همه پاپ را حاکم اروپا میشناختند. دستگاه پاپ، دشمن تمام جشن ها و فستیوال ها به نام اعیاد فرهنگی مشرکین بود و در نابودی آنها همات میگماشت و این یکی از معدود شباهت های آن با تشرع اسلامی پس از قدرت یافتن آن در دوره ی استعمار بود. پس چطور ممکن است چیزی که این اواخر و در شبیه ترین حالت ممکنه ی خود به تاریخ وارد شده از غرب قرار داشته است، اصلی حتمی باشد که تقویت آن معنی «بازگشت» بدهد؟ چنین بازگشت دروغینی به قیمت نابودی قطعی فرهنگ تمام خواهد شد و مردم را به بازسازی شادی در قالب های غیر فرهنگی خود وا خواهد داشت. اگر کودک گونگی ابدی ما دهه ی شصتی ها هنوز در وابستگی خاصی به خاطراتمان به فضای فرهنگی و ارزشمدار دهه ی شصت قابل تعریف است، آنها که بعد از ما آمده اند حتی کودک تر از ما هستند بی این که تصویرشان از شادی کودکانه، بار فرهنگی چندانی در خود ذخیره کرده باشد.

کلمه بازی های نمادین محبوب اخوت ها نشان میدهد که بین جدی گرفتن داستان های دینی مقوم شریعت در کتاب مقدس یهودی-مسیحی یا bibleو رواج بعدی سرخوشی عوامانه ارتباط مستقیم وجود دارد. لغات bible و people که همان مردم باشد به هم نزدیکند و البته bible به "بابل" که محل زندگی اولیه ی همه ی مردم است نیز نزدیک است. در کتاب مقدس، قومی را داریم که از آدم تا ابراهیم با محدود شدن مداوم و پی در پی خود تا رسیدن به حد نساب بنی اسرائیل، قهرمان قومند و مدام به سبب خدمت یا خیانت به خدایشان، مورد مجازات یا پاداش قرار میگیرند بی این که هیچ برتری اخلاقی خاصی نسبت به همسایگان و دشمنان خود داشته باشند. همه ی مردمی که مخاطب این کتابند، میتوانند با همین جهانبینی ساده، دنیا را به خودشان و بقیه ی جهان تقسیم کنند و حساب کنند که کجاها به سبب خدمت و خیانت به خدایی که فقط در ذهن خودشان وجود دارد عقوبت و پاداش دیده اند و پیروزی یا شکست را نصیب گشته اند. بنابراین یک دوگانه ی خودی-بیگانه در ابتدا قابل دریافت است که از نفس به جهان اجتماعی فرافکنی شده است و قطعا شکل عامیانه شده ی بحث فلسفی نبرد الوهیت و غریزه یا روح و ماده در وجود بشر بنا بر تعالیم غنوصی است. در شکل اجتماعی خود، اما خودی و بیگانه همه برکشیده ی خدای شخصی و فرافکنی آسمانی خودخواهیند و همه چیز حالت وحدت وجودی پیدا میکند. این، نتیجه ی تاثیر جهانبینی منسوب به آتاناسیوس بر شاکله ی مسیحیت است. آتاناسیوس اسقف اسکندریه ی مصر که با نوشتن زندگینامه ی سنت آنتونی و تصویر مسیحیان اولیه در آن به صورت گروهی زاهد سختگیر و خشک اندیش نقش اصلی در غلبه دادن رهبانیت بر کشیش ها را داشت به شدت ضد آریان بود و این به فضای پس از شورای نیقیه برمیگردد که مطابق آن اگرچه آریوس و نحله اش که عیسی را نه خدا بلکه پیامبر میشمردند شکست خورده و طرد شده بودند اما به عقیده ی سنت اتاناسیوس، هنوز تاثیر گفتمانشان بر جریان غالب سنت جروم قابل ردیابی بود ازجمله بر این باور در حال غلبه ی سنت جروم که خدا دارای اقنوم سه گانه –پدر، پسر و روح القدس- است و "پسر" یا عیسی در مقام فروتری نسبت به خدای پدر قرار دارد درحالیکه به عقیده ی اتاناسیوس، عیسی خود خدای پدر بود که انسان شده بود تا زجر بکشد و حس انسان ها را درک کند و درنهایت با قربانی کردن خود، گناهان بشر را کفاره دهد. این ایده کاملا قابل تطبیق با تصور یونانی از خدای انسان مانند است کمااینکه نام اتاناسیوس را میتوان به "آتنی" به معنی پیرو اتحادیه ی دولتشهرهای یونان تحت رهبری آتن قبل از جنگ پلوپونزی خواند. البته اتاناسیوس در املای مخصوص خود، به معنی بی مرگ و جاودانه است و شکل مخفف آن یعنی sia در یونانی برای نامگذاری پسران به کار میرود. این موضوع در کنار این که اتاناسیوس تعیین کننده ی چهار انجیل رسمی مسیحیت است که کلام عیسی شمرده میشوند نشان میدهد که اتاناسیوس یک فرم مصری از خود عیسی است. بنابراین تجسد خدا در انسانی به نام عیسی یا اتاناسیوس نیز شکل ثانویه ی تولد قهرمانان انسانی از جاودانگان یا "سیا" های مصری است که در زمره ی پسران هبوط کرده ی خدا بر زمین در افسانه های یهودیند. طیف وسیعی از قهرمانان یونانی که از زنای جووه/زئوس –نسخه ی یونانی یهوه، خدای یهود- با زنان زمینی پدید آمده اند میتوانند جای عیسی قرار بگیرند، حتی دیونیسوس باخوس خدای شراب و اورجی و الگوی دیرین عامه گرایی سرهخوشانه و لذتپرستانه؛ همچنین خدا میتواند در قضاوت به اندازه ی یک انسان خوب خطا کند، مثل راما آواتار ویشنو خدای بزرگ هندو که همسرش سیتا را به نادرست، متهم به زنا کرد. اینجا بحث با لقب "آدم دوم" برای عیسی مخلوط میشود. اگر از دید جرومی ها به این لقب نگاه کنیم، عیسی به عنوان دومین مقام الهی پس از خدا یعنی همان انسانی که فرشتگان به او تعظیم کردند، تکرار آدم ابوالبشر است که بهشت را از دست میدهد و باید آن را دوباره به دست بیاورد و اگر از دید اتاناسیوس به قضیه نگاه کنیم، عیسی یک انسان بی خطا و معصوم است چون خدایی در ظاهر انسان است. دیدگاه دوم اعتراضی به دیدگاه اول است که بازمانده ی آریان ها و غنوصی ها با هم به شمار میرود و چه بسا آریان ها و غنوصی ها نخست یک جریان واحد بوده باشند. این که سنت جروم به اندازه ی اتاناسیوس بر جهانبینی نهایی مسیحی موثر است احتمالا باعث باز ماندن شکل های دیگری از مسیح سابق در کتاب مقدس میگردد ازجمله بر دیگر کسی که در تورات «مسیح» نامیده شده است، یعنی کورش شاه پارس. لاکاپله به پیروی از متون یهودی، تایید میکند که کورش همان اخشوارش در کتاب استر است: یک شاه نایهودی که همسر یهودیش استر، او را به یهودیت وارد میکند. کورش ضمنا همان داریوش در کتاب دانیال تلقی میشود که او هم به پیروی از دانیال نبی، یهودی شده بود هرچند نسبت دانیال و استر هیچ وقت روشن نشده است. احتمالا کورش و داریوش، نام مستعار یک اشرافیت بابلی هستند که پس از یهودی مآب شدن، تبدیل به فارس ها یا فریسیان میشوند. لاکاپله به پیروی از فومنکو، کورش/داریوش را همان ایوان مخوف در تاریخ روسیه میداند. همانطورکه اخشوارش، همسر اولش وشتی را به نفع استر یهودی خوار نمود، ایوان مخوف هم از همسر اولش سوفیا پالیولوگوس فاصله گرفت و به النای مولداویایی دلخوش شد که عامل یهودی ها بود. این زن، ایوان را از سرکوب بدعتگزاران در روسیه که همه کارگزاران یهودی ها و معمولا از خود آنها بودند دور کرد. اما ایوان در اواخر عمر پشیمان شد، النا را از دربار خود اخراج کرد و به سرکوب بدعتگزاران پرداخت. این احتمالا قابل مقایسه با دور شدن پارسیان یا قوم کورش از یهودیت و نیمه کاره ماندن معبد یهود است که با حمله ی اسکندر یونانی –دیگر ناجی یهودیان- و سقوط داریوش پارسی (بنا بر متون یونانی) پاسخ داده شد. در سرکوب بدعتگزاران همسایه های تاتار مسلمان ایوان نیز به او یاری رساندند و ازجمله یکی از رهبران بدعتگزاران توسط خان کریمه دستگیر و تحویل ایوان داده شد. این میتواند نشان دهد که ایوان خودش از تاتارها و همانطورکه نامش –تلفظ دیگر یوحنا- نشان میدهد، یک نسخه ی اسلاو از پرستر جان یا شاه مسیحی تاتارها باشد و او نسخه ی شاه شده ی یوحنای تعمیددهنده رقیب عیسی بر سر تصرف مقام مسیح است. همانطورکه نام های کورش و کریست دو تلفظ از یک کلمه اند، یسوع یا عیسی نیز یک نسخه ی فاتح از خود دارد که همان یوشع ابن نون جانشین موسی در فتح سرزمین های کفار است. او نیز میتواند یک نسخه ی جرومی از مسیح باشد که دنباله ی موسی در مقام یک مسیح اولیه در هیبت آریان-غنوصی خود قرار گرفته است. ازآنجاکه به نظر میرسد مسلمانان در پیامبر -و نه پسر خدا- تلقی کردن عیسی دنباله ی آریوسی ها باشند تعجبی ندارد که ایوان مخوف در چنین جایگاهی دنباله ی یک جریان تاتار محمدی یا مسلمان تلقی شود. ایوان مخوف در مقام فاتح غازان، نسخه ی اسلاو الغ محمد خان آلتون اردو دیگر فاتح غازان است. الغ محمد به معنی محمد بزرگ، یک بار از حکومت خلع شد و به کریمه گریخت و با نیروگیری مجدد بازگشت و حکومت را تصاحب کرد. او قابل مقایسه با محمد پیامبر است که یک بار، از مکه اخراج شد و بازگشت و شهرش را پس گرفت و به حکومت آن رسید. در رابطه ی او با غازان باید به رابطه ی موسی با غوزان یعنی جایی از مصر فرعونی توجه کرد که بنی اسرائیل در آن ساکن بودند. خدمت بنی اسرائیل به موسی در حکم تصرف غازان است و موسی از قول خدایی برای آنها در یک سرزمین پست سخن گفت درحالیکه آن خدا در بالای یک کوه زندگی میکرد. محمد هم از بالای یک کوه برای اعراب مضری –بخوانید: مصری- که پایین کوه ساکن بودند پیام الهی آورد. با قرار دادن مصر در افریقا و کوه خدای موسی در آسیا در ظرف تلقی شدن محمد از نسل اسماعیل، یک نتیجه ی دیگر هم به دست می آید: جدا شدن گروهی از شیعه های موسوم به اسماعیلی از اسماعیلی های مصر و موضعگیریشان در کوهی به نام الموت در بلاد فارس یا همان فریسی (به نام اشرافیت یهود). از این که شوالیه های بددین تمپلار پیرو این اسماعیلی های کوه نشین موسوم به حشاشین یا اساسین ها شدند تعجب نکنید. تمپلارها خود را دنباله روان کاتارهای مونت سگور در فرانسه هم میخواندند که آنها هم کوه نشین بودند. همانطورکه میدانیم این کاتارها غنوصی بودند و توسط کلیسای کاتولیک، منهدم شدند. احتمالا جنگ صلیبی که به سقوط کاتارها انجامید، در اصل خود، همان جنگ صلیبی است که به اخراج مسلمانان از اسپانیا انجامید و نسبت دادن حکومت های یکسان به اسپانیا و فرانسه نشانه ی اتحاد دیرین آنها است. اسماعیلی ها که دراینجا همان مسلمانان تلقی میشوند از اسپانیا که آخرین خانه ی آنها در اروپا است به شمال افریقا و مغرب افریقایی ریخته میشوند. از همان ناحیه است که داعیان اسماعیلی به حکومت مصر میرسند و لابد ایجاد یک شعبه ی آسیایی از اسماعیلی های مصر هم طلیعه ی ورود اسماعیلی ها –مسلمانان بعدی- به آسیا شمرده میشده است. این اسماعیلی ها باید در ابتدا همان کاتارها و دارای تفکر غنوصی بوده باشند. اما وقتی میگوییم آنها همراه یهودی ها از اندلس اخراج شدند یعنی این که یک اتحاد اخیر بین آنها و گروهی از یهودیان به وجود آمده بود، همان موضوعی که سبب خوانده شدن اعراب به اولاد اسماعیل و بنابراین پسرعموهای یهودی ها شد که به آنها اجازه میدهد در وعده ی خدای یهود به ابراهیم در ایجاد اسرائیل بزرگ با یهودی ها شریک شوند. طبیعتا در بین این گروه، کوه نشین ها اصیل ترند منجمله اسماعیلی های شیعی که از بالای کوهستان به سلجوقی های سنی شبیخون میزنند. برای فراماسون هایی مثل هانری کوربن که عاشق سینه چاک اسماعیلی ها و ته مانده ی تعالیمشان در تشیع متاخر هستند، اشتغال اسماعیلی ها به آیین های هرمسی و شبه غنوصی اهمیت دارد و این همان چیزی است که تمپلارها و دیگر جریان های رزیکروسیان برسازنده ی فراماسونری هم بدان مشهورند. بنابراین افسانه ی اخراج تمپلارها از فرانسه چیزی جز تکرار قصه ی اخراج کاتارها و یهودی ها نیست و تمپلارها هیچ وقت اخراج نشده، بلکه احتمالا همالن یهودی هایی هستند که قدرت کلیسای کاتولیک را میسازند و از جریان های غنوصی ای که شکل اصیل آنها را نابود کرده اند نیرو میگیرند. آنهایی که پروتستان (معترض) نامیده میشوند و مثل رهبر افسانه ایشان مارتین لوتر از جریان رز-صلیبی برخاسته اند، واقعا علیه یک مذهب کاتولیک شوریده اند اما نه این کلیسای کاتولیک کنونی، بلکه کاتولیک به معنی اصلی خود یعنی "جهانی" که همان مذهب عرفانی شبه هرمسی گسترش یافته در سراسر جهان و دارای محتوای اسلام اولیه (قبل از فتح اسلام از درون توسط یهودی ها) بود. مذهب کاتولیک بعدی به همراه کتاب مقدسش یا همان بایبل، توسط پروتستان ها به وجود آمد و به طور دروغین مقابل پروتستانتیسم تعریف شد. لوتر خواستار بازگشت به تورات در مقابل یهودی ستیزی کاتولیک ها بود و این همان بازگشت به اصل قلابی تمپلارها بود. چون تورات یهودی و خدای واحدش جای آریوسی ها و خدای واحدشان را اشغال کرده بودند و وقتی تمپلارها میگفتند که دارند به آریوس و یوحنا و اسلام برمیگردند درواقع داشتند به یهودیت برمیگشتند تا اشرافیت یهود را که خودشان ایجاد کرده بودند، بر جهان مسیحی سیطره دهند: بانکدارهای ونیزی که حالا به طور تصنعی، صاحب یک قوم من درآوردی یهود بودند که از بایبل مسیحی، توراتش را قبول کرده و انجیلش را انکار میکردند. همه میدانیم که تمپلارها بددین و در خدمت بانکدارها و اصحاب سرمایه بودند. بنابراین آنها فقط همان دینی را به عنوان «دین خوب» برجسته میکردند که به بی دینی و پول پرستی و عامه گرایی بازارساز منجر شود.:

Le syncretisme aux 16eme et 17eme siecles: m. lacapelle: theognosis: 6 aut 2015

آیا بعد از مقایسه ی این مندرجات با تجربه ی انقلاب اسلامی هنوز هم فکر میکنید اسلامگرایان متعارف، غربزده نیستند؟

این مباحث هنوز یک مانع مهم برای باور شدن دارند و آن این که مذهب هرچقدر بیسشتر تقویت شود بیشتر خدا را تکرار میکنذ درحالیکه فراماسونری نه فقط متهم به شیطانپرستی و جادوگری با نیروهای شیطانی است بلکه اصرار دارد با تکرار لاینقطع همان نمادهایی که کلیسا آنها را شیطانی میخواند در فیلم ها و صنعت موسیقی و در کنار اجرای آشکار و روی صحنه ی اعمالی که کلیسا آنها را شیطانی میخواند این شهرت را واقعی بنماید. اینجاست که باید به درهم آمیزی غیر قابل انکار جهان مدرن لاینفک از رسانه با روانکاوی فرویدی-یونگی توجه کنیم و این که رسانه باور دارد هرچه که سرکوب شود –بخصوص توسط مذهب- به ناخودآگاه میرود و در شرایطی که مذهب و فرهنگ رسمی کاملا مردانه است به انیما یا جنبه ی زنانه ی انسان می آمیزد. یونگ، انیما را دارای سه ساحت زیرزمینی (دوزخی) و زمینی و آسمانی میدانست و آنها را در هر کدام از جنبه های ناخودآگاه و ناچارا پاگانی انسان با گروه های خاصی از ایزدان و حیوانات مورد پرستش انسان باستان تطبیق میکرد. اما در جایی که ربط خودآگاه به ناخودآگاه میخواست نمادپردازی شود گربه وارد قصه میشد: جانوری که در کنار انسان و در شهر زندگی میکند و ازاینرو مثل انسان یک حیوان متمدن است. ولی از طرف دیگر به دلیل فعالیت شبانه اش مرتبط با جهان تاریک درون شامل ناخودآگاه و البته متشبه به جهان زیرین یا دوزخ است و همانطورکه میدانیم جانور جادوگران نیز هست. وی واسطه ی انسان و طبیعت حیوانی وسیع تر و صفات انسانی فرافکنی شده به انواع حیوانات در پاگانیسم است. همیشه نوعی ارتباط بین او و دشمنان مهیب انسان در طبیعت مثل شیر و ببر حس میشده است، دشمنانی که درست مثل گربه شب فعال و قالان شبانه ی معروف انسان ها و داام هایشان بودند. در مصر، افسانه های باستت الهه ی گربه به افسانه های سخمت الهه ی شیر نزدیک است و به نظر میرسد باستت فرم اهلی تر سخمت وحشتناک است. یکی از فرم های وابسته به سخمت از نظر یونگ، اسفنکس در اساطیر یونانی است که یک شیر با سر زن و بال های کرکس است و بنابراین جهان انسان در روی زمین را به جهان تاریکی در زیر زمین و قلمرو پرندگان در آسمان میدوزد و با سر زنانه اش درواقع هر سه ساحت انیما را با هم متحد میکند، بخصوص در ارتباط با فرهنگ مردانه و ازاینرو است که قهرمان افسانه ی اسفنکس یعنی ادیپ یک مرد است. یونگ، معنی شدن لغت اسفنکس به خفه کننده را (او قربانیانش را خفه میکرد) نشان سخت بودن نفس کشیدن در فضای تنگ شده بر انسان توسط انیما میدانست.:

The Archetypal Female in Mythology and Religion: The Anima and the Mother of the Earth and Sky: Dr. Joan Relke: Honorary Associate Studies in Religion: School of Classics, History, and Religion: University of New England

جوزف آر لی در مقاله ای به نام WHISKERS OF WISDOM: A JUNGIAN ANALYSIS OF PUSS IN BOOTSکه در تاریخ 18 می 2023 در thisJungianlife.com منتشر شده است، افسانه ی قدیمی گربه چکمه پوش را که این گربه ی مثالی مرموز را به لباس انستن درآورده است، واسطه ای بین قرون وسطای کلیسایی و عصر حیوانات تزئینی امروزی میبیند و آن را پایه ی فرافکنی جانور انسان مانند درون به جانوران تزئینی اهلی امروزی و نشانه ی اوج گرفتن علاقه به شخصیت یافتگی این حبوان درون تشخیص میدهد. به عقیده ی او جذابیت قصه ی گربه ای که چکمه میپوشد از آدم هایی که به تن حیوان اهلی لباس میپوشند یا به نوع پارس کردن یک سگ، شخصیت انسانی میبخشند و دوست دارند حیوانات را دارای واکنش های انسانی به مسائل ارزیابی کنند هیچ فاصله ای ندارد. اما قصه ی گربه ی چکمه پوش، به خاطر قدمت خود، اصل بحران را بهتر نشان داده است. گربه ی چکمه پوش فقط زمانی به حرف آمد که یکی از سه پسر آسیابان پیر با او تنها ماند. آسیاب گیر برادر بزرگ و الاغ گیر برادر دوم افتاد و به پسر کوچک فقط یک گربه رسید. گربه آنگاه سخن گفت و قبل از هر چیز یک جفت چکمه تقاضا کرد و در آنها روی دو پا راه رفت. از آن پس، او جنبه ی مکار سرکوب شده ی صاحبش را نمایندگی میکرد. چون با ارضا نشدن نیازای مادی فرد، غرایز حیوانی او بیدار شده بود.:

«وقتی نفس ما از بین می رود، احساس می کنیم که توسط دنیای بیرونی و وعده های آن رها شده ایم، در نهایت ممکن است به غرایز خود - گربه های وحشی پست انباری که در ناخودآگاه ما پرسه می زنند - روی بیاوریم. هنگامی که ایگو (خود) غریزه را تصدیق کرد، به موجودات درونی اجازه ی گفتار داده می شود. نفس وظیفه دارد در دنیای درونی و بیرونی بچرخد. تصویر، تأثیر و کهن الگو را به افکار و نقشه ها تبدیل می کند. هنگامی که گربه به سخنگویی می افتد، اولین درخواست او یک جفت چکمه است. با هماهنگی نفس و غریزه، ماجراجویی زندگی می تواند قوی آغاز شود. در تلاش برای بقا، غرایز غیر اخلاقی اولویت دارند. این قدرت است . در سرتاسر جهان طبیعی، موجودات به دلیل تقاضای زیاد برای زنده ماندن و تولید مثل، فریب می دهند، پنهان می شوند، غافلگیر می شوند وفرار می کنند. جنگ بین ارزش های انسانی و غرایز حیوانی، انسانیت را تعریف کرده است. عدم تعادل در هر دو طرف عواقبی را به همراه دارد. هدف، یک موضع یکپارچه است که یک زندگی حیاتی را تقویت می کند که به تمدن بشری کمک می کند. سفر پسر خردسال آسیابان با ناامیدی آغاز می شود و به فرمانروایی و پادشاهی ختم می شود. این روند بلوغ در نمادهای افسانه رمزگذاری شده است.»

در فهرست نظرات روی مطلب در سایت فوق، با گفته های جالبیس روبرو میشویم. شخصی به نام مایکل نوشته است:

«داشتم این قسمت رو هنگام جاروبرقی گوش می کردم. وقتی پایین آمدم، زیر میز آشپزخانه یک مار زنده پیدا کردم. دو تا از گربه‌های ما دوست دارند مارها، کرم‌های کند و مارمولک‌ها را بیاورند. وقتی یک انسان در اطراف است، میومیو می‌کنند و او را به طور تشریفاتی جلوی پای ما می‌اندازند. اگر ما آنجا نباشیم، آن را زیر میز می گذارند. وقتی موش ها را می گیرند، فقط آنها را می خورند. در حالی که خزندگان بیچاره در شوک منجمد شده اند، اکثر آنها آسیبی ندیده اند و زمانی که گربه ها توجهی ندارند می توانند در باغ رها شوند. برخی از گربه ها (ما 6 تا داریم) شکارچیان بهتری نسبت به بقیه هستند و هر از چند گاهی صید خود را می آورند و با خواهر و برادر خود تقسیم می کنند. رفتار دادن به گربه ها آنقدرها هم بد نیست. گربه‌ها در بداخلاقی‌شان به نوعی مرا به یاد بچه‌ها می‌اندازند، قبل از اینکه اخلاق (و آداب) توسط خانواده و فرهنگ به آنها القا شود. آنها نیز هیچ احساس همدلی یا پشیمانی نخواهند داشت، زیرا پاهایشان را روی مگس‌ها می‌کشند، اسباب‌بازی‌ها را از یکدیگر می‌دزدند، و از شدت عصبانیت درگیر می‌شوند و فقط یک ثانیه بعد محبت می‌خواهند. آنها نیازها و ناراحتی های خود را بلافاصله، مستقیم و با بی اعتنایی کامل به هر کس دیگری بیان می کنند. شاید افسانه در یک سطح این موضوع را دنبال می کند.»

نظر جالب تر، از جالب «مامی الگرتی» این است:

«من هم فکر می کردم پلنگ صورتی شیاد است.»

«پلنگ صورتی» لقب خوبی برای گربه است: یک موجود ناز زنانه از نسل دشمنان مهیب انسان که حالا ظاهرا با او دوست شده است و انسان وجودش را در کنار خود تحمل میکند چون مطمئن نیست او خطرناک باشد، همانطورکه مطمئن نیست جادوگری خطرناک باشد و در معنای وسیع تر مطمئن نیست ارزش های سرمایه داری و دیگر ایدئولوژی های کثیرالنتشار مدرنیته در جامعه ی تحت اداره ی فراماسون های «شیطان پرست» خطرناک باشند. شاید این بحث، پاسخ واقعی این سوال باشد که چرا مرزدم دوست دارند بین مادیگرایی و جهانبینی علمی که جانشین عصر مذهب شده، ارتباطی تنگاتنگ، دلپذیر و مثبت برقرار کنند، درحالیکه جهانبینی علمی مادیگرا خودش کیفیت مذهبی با اصولی که باید تحت هر شرایطی به آنها ایمان داشت پیدا نموده است. دکتر جیمز آ. ماگنالینو در مقاله ای با عنوان «روانشناسی و کابوس مادی» در سایت خودش https://www.jimmanganiello.com/ این ایراد را هم به دانشمندان و هم به مردم وارد کرده ولی دانشمندانی را که کاملا به دگم های جهابینی علمی پایبند نیستند مستثنی نموده است. این مقاله با نقل قولی از واسیلی کاندینسکی نقاش (1944-1866) شروع میشود:

«جرقه ی بسیار مهم زندگی درونی امروز، در حال حاضر فقط یک جرقه است. ذهن ما که حتی اکنون پس از سال ها مادیگرایی، تازه بیدار میشود، آلوده به ناامیدی از بی ایمانی، عدم هدف و آرمان است. کابوس مادی گرایی که زندگی جهان هستی را به بازی شیطانی و بیهوده تبدیل کرده است، هنوز به پایان نرسیده است و روح بیدار را همچنان در چنگال خود نگه میدارد. این نور ضعیف، اندکی بیش نیست و جان با دیدن آن به خود میلرزد که آیا نور توهمی بیش نیست و دریای تاریکی، واقعیت است.»

دکتر مانگانیلو، بزرگ ترین بهانه ی اعتماد آدم ها به «کابوس مادی گرایی» را ایمان کورکورانه و «مذهبی» مردم به علم مادی گرا میداند. ولی موضوع این است که ما ایمان کورکورانه به جبر زمانه و محیط اجتماعی را پیش از مادی گرایی کور و پوچی که هر آدم نورمالی را به وحشت می اندازد از مذهب یهودی-مسیحی و نسخه های بازسازی شده اش از سراسر جهان می آموزیم که داستان های کودکانه شان بیش از گفته های نامفهوم علمی، امیدوارکننده اند و ما را به جهان مطمئن میکنند تا زمانی که بزرگ شویم و دروغ بودن بابا نوئل و خرگوش ایستر را کشف کنیم و این بار، اطمینان خود را متوجه حقیقت تلخ زمانه یعنی آدم هایی کنیم که همهویتی خود با ذات حیوانیشان را تنها راه بقا در دریای بی اعتمادی و نفس پرستی حاکم بر اجتماع می یابند. کفر و شیطانپرستی بدجوری به مذهب خدای قادر متعال مدیونند.

مطالب مرتبط:

غربشناسی و غربستیزی: حاشیه ای بر یک مقاله از عدنان فلاحی

میراث غربی مشترک بین اسلام سیاسی و دشمنانش

در حواشی «بازگشت» به «ایدئولوژی اسلامی» در دنیای مدرن

نویسنده: پویا جفاکش

اگر یادتان باشد یک زمانی دعوایی در ایران داشتیم مبنی بر این که سلسله شورش هایی که در چند کشور عربی چون تونس، مصر، لیبی، سوریه و یمن درگرفته اند را مثل خارجی ها «بهار عربی» بنامیم یا آنطورکه جمهوری اسلامی میپسندد، «بیداری اسلامی» یا در مورد سوریه «به انحراف کشاندن بیداری اسلامی»؟ بعد از این که تمام این انقلاب ها به قهقرا رفتند و دست پنهان غرب در همه ی این انقلاب ها –و نه فقط سوریه- افشا شد و افشای چانه زنی های سناتور مک کین –حامی داعش در سوریه- با مقامات امریکایی برای تثبیت حکومت اسلامگرای مرسی در مصر، سقوط مرسی را تسریع کرد، دیگر نه کسی اصطلاح بهار عربی را استفاده میکند و نه اصطلاح بیداری اسلامی را. با این حال، بعضی حواشی این به اصطلاح «بهار» هم جالبند. یکی از آنها استعفای وضاح خنفر از مدیریت شبکه ی الجزیره ی قطر در سال 2011 و در میانه ی بهار عربی است با توجه به این که این شبکه در زمان مدیریت وی بر خود، به رسانه ای جهانی تبدیل شد و جالب این که در سپتامبر همان سال، خنفر به عنوان یکی از صد اندیشه ورز بزرگ در سیاست خارجی انتخاب و از سوی شرکت فست کمپانی به عنوان یکی از خلاق ترین مدیران اجرایی شناخته شد. خنفر که اکنون مقیم ترکیه است، در سال بعدش یعنی 2012 منتدی الشرق را در استانبول تاسیس کرد و آن تا حالا در ژنو، لندن و کوالالامپور هم شعبه زده است. هدف این موسسه تشویق مسلمانان به متحد شدن با هم است و در این راه، از زمینه ی مذهبی-تاریخی اسلامی بهره میبرد. پیرو علاقه ی خنفر به بهار عربی، وی کتاب «نخستین بهار» را در امروزی سازی سیره ی پیامبر و امیدبخشی به تکرار بهار پیامبر در جهان پاره پاره ی کنونی اسلام نگاشت. این کتاب در ایران هم ترجمه شده و با توجه به تلاش اصولگرایان ایرانی در راه ساختن علوم انسانی بومی، مورد گمانه زنی ها و اظهار نظر های گوناگونی قرار گرفته است. یکی از جالب ترین این اظهار نظرها را «مهران اسماعیلی» عضو هیئت علمی گروه تاریخ تمدن اسلامی و فقه سیاسی دانشکده ی الهیات و ادیان دانشگاه شهید بهشتی در گفتگو با صالح معزی نیا از مجله ی "باور" در صفحات 8-136شماره ی اول آن مجله (خرداد و تیر 1402) ابراز داشته است:

«خنفر ماموریت پیامبر را جهانی در نظر میگیرد. نگاهی تکاملی و نزدیک به نگاه داروینی هم به ماجرا دارد و معتقد است که در آن روزگار، جهان به جایی رسیده که لازم است این پیام به طور کامل دریافت شود. آن وقت مجبور است بگوید آن عصر، عصری جهانی است و پیامبر چون رسالتی جهانی داشته، پس الان جهان یکپارچه شده و گویی ما در دهکده ی جهانی هستیم. خیلی خب؛ حالا اگر دنیا منتظر یکچنین فضایی است، پیامبرش هم آمده و پیامش را هم آورده است. تعبیر او این گونه است: "جهان دیگر تحمل حکومت های بزرگ و تمدن های پیشین را ندارد، زیرا روابط و ارتباطات به قدری گسترده شده که آنها را وارد رابطه ی جهانی کرده است." این ادعایی است که نمیشود زیاد روی آن حساب کرد. فضاهایی مانند چین و هند یا ماوراء النهر که دنیای خودشان را داشتند کجای این نگاه قرار میگیرند؟ این نگاه بیش از آن که مستند به داده های علمی باشد، رنگ و بویی ایدئولوژیک دارد؛ یعنی از قبل پذیرفته شده تا جهانی بودن رسالت پیامبر را توضیح دهد. این اولین اشکال آقای خنفر است؛ یعنی این که ایشان از زاویه ی یک دانش دیگر دارد به تاریخ نگاه میکند. لذا خودش مسلح به نقد و بررسی گزارش های تاریخی نیست؛ بیشتر میبیند کدام داده ها با باورهایش همسویی دارد و آنها را برمیگزیند... میشود گفت هم رویکرد فایده انگارانه و هم رویکرد ابزارگرایانه به تاریخ [دارد]. یعنی من که میخواهم تصمیمی بگیرم، نمونه های تاریخی را مطابق با برداشت یا تفسیر شخصی خودم بر آن رویداد تطبیق میکنم و بعد به آن قوت علمی یا مذهبی میدهم. افرادی از این دست، بر مبنای چشم انداز علمی ای که دارند پرسش های جدیدتری مطرح میکنند، سعی میکنند با مسائل رشته ی خودشان یک نگاه متفاوت اما تازه ای در بخش هایی از آن روایت داشته باشند. مشکل این است که توانایی تشخیص سره از ناسره در روایت ها را ندارند و درنتیجه عملا در زمین بازی تاریخنویسان بازی میکنند. چه جریان های سلفی، چه جریان های نواندیش، چه جریان های نو اندیش دینی، نو اندیش سکولار یا عرفی، همه به نوعی چشم اندازی به آن دوره دارند. عرفی ها معمولا میگویند پیامبر در شرایط خاصی قرار داشت و فلان تصمیم را گرفت و تصمیم پیامبر، الزاما بخشی از سنت نیست؛ اما آن که گرایش به سنت دارد، این را عین سنت میداند و لازم میبیند که عینا آن را تکرار کند. این گونه است که قرائت ها متفاوت میشود و خوانندگان احساس میکنند که گویا ما یک هسته ی سخت از سیره ی نبوی نداریم. گویی سیره یک واقعیتی است که در گذشته اتفاق افتاده ولی امروز همه دارند خوانش خودشان را از آن ارائه میکنند. مثلا همین چند سال پیش، سر روابط ایران و امریکا یک عده ای میگفتند ما مذاکره داشتیم، پیامبر مذاکره داشته. الان یک موج جدیدی از تحقیقات انجام شده درباره ی تک تک گزارش های تاریخی که ببینند اینها چقدر درست است و چقدر غلط است. این تحقیقات تاثیر حکومت های بعدی در تکوین این سیره ها را بررسی میکنند و سعی میکنند ببینند که شاهدانی که خریداری شده باشند ما را بازی ندهند. گمان من این است که در زمان زهری، ساختاری برای سیره ی پیامبر گذاشته شد که تا حوالی جنگ جهانی دوم ادامه یافت. جهان عرب بعد از جنگ جهانی دوم، تلاش کرد قرائتی مدرن از سیره ارائه کند، با این که شما اصلا باید در بافت قبیله ای زندگی کنید تا معنای کنش های آن دوره را دریابید. وقتی شما به عنوان یک شهروند رفتید دانشگاه، طبیعتا نگاهتان به عنوان یک شهروند تحصیل کرده از همان زاویه به سیره ی پیامبر خواهد بود؛ لذا مسائل ما به نوعی مرتبط با زیست شهری ما است و در سطح کلان با نگاه بین المللی ما مرتبط میشود.»

اسماعیلی دراینجا همان اشتباهی را مرتکب میشود که به درستی به خنفر نسبت داده و آن این که متوجه نیست که همانطورکه ما امروز از نگاه مدرن مدینه ی اروپایی به تاریخ اسلام نگاه میکنیم، خود سیره ی پیامبر نیز میتواند نتیجه ی یک نگاه قبیله ای به داستانی از قبل موجود باشد. همین الان در تاریخ زندگی پیامبر، موضوعات فراعقلانی بیشتر از موضوعات قابل اتفاقند و ازقضا تلاش مذبوحانه ی سیره نویسان برای واقعی جلوه دادن مطلب که به نوبه ی خود سبب افزایش متدهای دروغ سازی برای دوره ی پسا پیامبر شده اند خود این زمینه ی اسطوره ای و فرا تاریخی مطلب را آشکار میکنند. از سویی نوشته میشود که پیامبر در یثرب یا مدینه بساط حکومت خود را گذاشت و از سوی دیگر گفته میشود که جبرئیل به شکل جوان زیبایی به نام دحیه ی کلبی بر پیامبر ظاهر میشد و با او سخن میگفت. یثرب همان یثراو یا یثرو استاد و پدرزن موسی است که در جایی به نام مدین که مشابه مدینه نام دارد زندگی میکرد. او رئیس قبیله ی بنی کلب بود که دحیه ظاهرا در ارتباط با آن، کلبی خوانده شده است. این قبیله را موسی بعد از این که رهبر بنی اسرائیل شد و از مصر به مدین آمد به طور کامل نسل کشی کرد. دحیه مخفف «ذی حیات» یا صاحب زندگی یعنی جاندار است. دحیه ی کلبی یعنی کلبی ای که هنوز زنده است و از بقایای کلبی های قدیمی است که میخواهد مکتب تحریف نشده ی یثرو را برگرداند. این نکته از آن جهت اهمیت دارد که دعوت مدینه به سوی پیامبر، به دنبال آن روی داد که اعراب شهر، به حکومت یهودی ها بر یثرب پایان دادند. حاکم یهودی مدینه، مقرر کرده بود که هر زن عربی در شب عروسیش اول باید به خانه ی او آورده شود و با او زنا کند و بعد به خانه ی شوهرش برود. تا این که برادر یکی از عروس ها لباس زنانه پوشید و به جای عروس به خانه ی حاکم یهودی رفت و با چاقویی که تعبیه کرده بود او را کشت و در همین زمان، اعراب علیه یهودی ها شوریدند و حکومت آنها را سرنگون کردند. اما چون بین دو قبیله ی غالب اوس و خزرج بر سر حکومت جنگ درگرفت، یهودی ها توانستند امتیازات خود را حفظ کنند و در آتش جنگ بدمند. ازاینرو دو قبیله ی متخاصم، بر سر این که عربی خارج از دو قبیله باید ریاست شهر را به دست بگیرد به توافق رسیدند و پیامبر را به عنوان حاکم خود برگزیده و به شهر دعوت کردند. یهودی ها که از اتحاد عرب ها وحشت کرده بودند درحالیکه تظاهر به همراهی با محمد مینمودند درنهان اقدام به توطئه برای نفاق افکنی میکردند و ازجمله جوانان خود را در لباس اعراب، با شعرهای حماسی بر ضد اوس و خزرج و یا شکست های دو قبیله از هم، به محله ها میفرستادند تا به نظر برسد جوانان اوسی به خزرجی ها توهین میکنند و جوانان خزرجی به اوسی ها. با آشکار شدن خیانت های یهودی ها آنها در سه موج از مدینه اخراج شدند. اما نکته ی جالب، نام دو قبیله ی عرب حاکم است. اوس یعنی گرگ، و خزرج یعنی شیر. این کاملا یادآور یهودیه ی تحت حکومت داودی ها است که دو قبیله داشت: قبیله ی یهودا که سمبلش شیر بود و قبیله ی بنیامین که سمبلش گرگ بود. بنابراین اخراج یهودیت اخراج یک نژاد نبود بلکه اخراج یک مکتب بود. نژاد مردم عوض نشد بلکه مردم به آنچه از اول بودند برگشتند. این قابل مقایسه با به اصطلاح تبعید یهودیان در روم نیز هست. چون رومی ها فقط معبد یهود در اورشلیم را ویران کردند و اکثر یهودی ها ماندند ولی مسیحی شدند. دراینجا باید یادآور شد که سنت یهودی اشکنازی اروپا رومی ها را همان ادومی ها یعنی اعراب نبطی پطرا در اردن میدانست و ادومی ها از نسل اسماعیل ابن ابراهیم و برادرزاده اش عیصو بودند همانطورکه محمد نیز از نسل اسماعیل است. بنابراین مسیحی شدن اورشلیم یا خانه ی خدا همان مسلمان شدن آن است و مسیح بازگردنده یعنی فارقلیط در اینجا خود محمد یا احمد است که نامش به همان معنای فارقلیط یعنی بسیار ستایش شده است. اما روم دیگری در غرب به وجود آمده که مسیحش علیه یهودی ها شورش نمیکند بلکه قوانین آنها را جهانی میکند. او از روی مسیح قیام کننده علیه یهودیت درست شده ولی در خدمت یهودیت است و این دو مسیح با هم مخلوط شده اند و خیلی از مشکلات از این نقطه ظهور میکند. مسیح یهودی تبار مسیر ذهنی ای را بر بشر گشوده که به مدرنیته انجامیده و متداوما در حال بازتولید خود در ادبیات، سینما و حتی اخبار رسانه ای است. با توجه به این که یهودیت یک مذهب محدود قبیله ای است که روی تعالیم یک مذهب فراقبیله ای سوار شده و از این زمینه ی جهان نگرانه برای جهانی سازی یهودیت به نفع برتری یهودی استفاده میکند، درحالیکه اسلام محمدی نگاه قبیله ای و نژادی ندارد، قطعات مفقوده ی پازل این اسطوره را نیز باید در مذاهبی خارج از حیطه ی اثرگذاری نهایی یهودیت و بنابراین در خارج از سیره ی محمد پیامبر به روایت متشرعین جست.

یک داستان فارسی در مجمع التواریخ والقصص هست که بعضی قطعات این پازل را آشکار میکند. در این داستان، مابه ازای قاتل شاه یهودی و کسی که به حکومت کشور میرسند یک نفر هستند. دراینجا داستانی درباره ی شاهی به نام "روال" هست که دستور میدهد نامزد برادرش بارکاماریس همسر او شود و بارکاماریس اطاعت میکند ولی از خدمت به برادرش مایوس نمیشود. در این بین، شورشی درمیگیرد و جان شاه و درباریان به خطر می افتد. رئیس شورشیان، ازدواج شورشی ها با همسران شاه و دربارش را شرط زنده نگه داشتن آنها معرفی میکند. بارکاماریس به شاه میگوید که ظاهرا با این قرار موافقت کند. سپس خود به همراه جمع کثیری از سربازان بی ریش در لباس زنان به کاخ شورشیان میروند و همه ی آنها را وقتی که با عروسان قلابی تنها شدند میکشند. بدین ترتیب، راوال قدرت خود را پس میگیرد اما میبیند که شهرت برادرش از خودش فزونی گرفته است. بنابراین تصمیم به قتل بارکاماریس میگیرد. بارکاماریس خود را به دیوانگی میزند تا از بدگمانی نجات پیدا کند. بعد فرار میکند و به گدای فقیر و ژنده پوشی تبدیل میشود. سرانجام یک روز در هیبت گدای بدبختی به شاه نزدیک میشود و با چاقو او را میکشد. آنگاه خود به شاهی میرسد و نامزدش را هم پس میگیرد و با او ازدواج میکند. چیزی شبیه این داستان را ویساخاداتای هندی در نمایشنامه ی «ملکه و چاندراگوپتا» منعکس کرده است. شاه سکاها، راما گوپتا پادشاه سلسله ی مائوری را شکست میدهد و شاه تنها در شرایطی در امان خواهد بود که همسرش دروپدی را به همسری شاه سکاها درآورد. چاندراگوپتا برادر شاه موافقت میکند که لباس زنانه بپوشد و به جای دروپدی به خوابگاه شاه سکاها برود و با این حیله او را بکشد. چاندراگوپتا موفق میشود و زنده هم برمیگردد. با این عمل قهرمانانه هم در بین مردم معروف میشود و هم محبت ملکه به او بیشتر میشود تا به شوهرش. این میشود که راماگوپتا به چاندرا گوپتا حسودی میکند و ظنین میشود. چاندراگوپتا برای نجات از بدگمانی شاه، خود را به دیوانگی میزند و در نهان، توطئه میچیند و موفق میشود شاه را بکشد و خود به شاهی برسد و با دروپدی ازدواج کند. ویساخاداتای از چاندراگوپتا تصویر یک شاه آرمانی و فوق بشری میسازد که مشکلات مملکت را حل میکند و به آن سعادت میبخشد. داستان خود به دیوانگی زدن قهرمان برای رفع سوء ظن شاه و در نهان منتظر لحظه ی انتقام ماندن که در هر دو داستان بالا آمده، موضوع نمایشنامه ی هملت شکسپیر نیز هست. قهرمان همچنین در قامت یک زن به اردوگاه دشمن میرود و رئیس دشمنان را میکشد. این تکه را در داستان یهودی جودیت در کتاب مقدس نیز داریم. جودیت به عنوان عروس یهودی هولوفرنس، به خوابگاه او راه می یابد و او را در خواب میکشد و این، باعث موفقیت شورش یهود علیه آشوری ها میشود. موضوع عوض شدن عروس را در ازدواج کامبیزس فاتح پارسی با دختر شاه مصر به روایت هرودت نیز داریم که قرار بود دختر آماسیس فرعون قبلی را به او بدهند اما به جای آن، دختر نیتیتیس را به او دادند. فومنکو و نوسفسکی، این زن را نسخه ی قبطی استر یهودی در کتاب مقدس میدانند. استر زنی یهودی بود که با ازدواج با اخشوارش (کورش) شاه پارس و تاثیر گذاری بر ذهن پادشاه، یهودیان را در دربار او قدرتمند کرد و در این دگرگونی، روایت دیگر جودیت در داستان هولوفرنس بوده است. سرگردانی و فقر قهرمان بعد از موفقیتش در ایفای نقش زن و از بین بردن غاصب، به شکلی که در داستان بارکاماریس دیده میشود، پاسخ به این پرسش است که چرا مسیح در مسیحیت یهودی تبار، شاه یهودیان است ولی مثل یک آدم فقیر زندگی میکند. مسیح در آخرالزمان شاه میشود چون همان بارکاماریس است که به تخت شاهی کشورش مینشیند و بارکاماریس هم کسی جز چاندراگوپتا نیست. توجه داریم که گوپتا در عنوین راما گوپتا و چاندراگوپتا بعدا در سلسله ای به نام گوپتا ها باز در هند تکرار میشود و این گوپتا تلفظ دیگر لغت قبط است: یعنی همان کشوری که با مصر موسی تطبیق شده است.:

“indian hamlet: Chandragupta ii”: chronologia.org: 2/4/2014

موضوع حاکمی که توسط برادرش از قدرت سرنگون میشود و بعد از مدتی برمیگردد و قدرت را پس میگیرد، در داستان ازیریس شاه-خدای قبطی دیده میشود. البته ازیریس کشته شده و از نو به صورت پسرش هورس متولد میشود و از برادرش سوت تایفون انتقام میگیرد. در هملت هم روح هملت بزرگ پس از کشته شدن توسط برادرش، در هملت جوان حلول میکند و او را دیوانه و وادار به انتقام میکند. دیودوروس سیکولوس، ازیریس را «اصالتا هندی» معرفی میکند. اما الکساندر هیسلوپ، ضمن درج گفته ی دیودوروس مینویسد که لغت «ایندی» یا «هندی» در ابتدا با لغات کوشی و اتیوپیایی مترادف بوده و به طور کلی درباره ی سیاهان بخصوص سیاهان افریقا به کار میرفته است. ویرژیل مینویسد رود نیل از «سرزمین هندیان رنگین پوست» می آید که میشود افریقای سیاه. سیاهان را از نسل کوش میدانستند و معادل ازیریس برای بنیانگذاری حکومت آنان در منابع یهودی-مسیحی، نمرود یا نینوس است. لودویکوس ویوس، در «تفسیری بر اگوستین»، نینوس را شاه هند خوانده است که دراینجا هند یا سرزمین سیاهان، مترادف قلمرو آشوری-بابلی است که سامیان آن را زمینه ی بروز تمدن خود میکنند. در نزد سامیان، خدای بنیانگذار که با نینوس قابل تطبیق باشد، تموز بوده است. تموز مردی بچه صورت بود و نینوس نیز نام از «نینو» در آشوری به معنی کودک دارد. افلاطون تموز را تحت نام تاموس، فرمانروای مصر خوانده و تحوت را مشاور او دانسته است درحالیکه به روایت پلوتارخ، تحوت وزیر ازیریس بوده است. آدونیس لقب تموز، به صورت دیونیسوس توسعه یافته که آن هم با ازیریس تطبیق شده است. تکه تکه شدن جسد ازیریس توسط سوت، یادآور به تکه تکه شدن دیونیسوس توسط تیتان ها است زمانی که دیونیسوس به شکل گاوی درآمده بود و البته ازیریس هم مجسم به گاو آپیس بود. در یک داستان یونانی معروف میخوانیم که چگونه دیونیسوس باخوس خدای شراب و مخدرات، شاهی به نام پنتئوس را که حاضر به پذیرش مذهب او نبود از میان برد. دیونیسوس زنان دربار پنتئوس را به شراب دیوانه کرد و آنها در حالت جنون، لیکورگوس را تکه تکه کردند و همان موقع ملت به قدرت باخوس ایمان آوردند. پنتئوس احتمالا همان لیکورگوس شاه تراکیا است که به روایتی دیگر، به دلیل مخالفت با ولنگاری و مستی زنان همراه دیونیسوس و بدآموزی آنها توسط دیونیسوس کور و افلیج شد. اما جالب این که مطابق روایات یونانی دیگر، تراکی ها و فریجی ها لیکورگوس را نام دیگر دیونیسوس میدانستند. در برابری پنتئوس، لیکورگوس و دیونیسوس میتوان اورفئوس پیامبر موزیسین را نیز باز لز طریق پنتئوس با دیونیسوس مقایسه کرد چون اورفئوس نیز توسط زنان مست از شراب تکه تکه شد. گریه ی زنان یونانی-رومی برای دیونیسوس، تکرار عزاداری پر گریه ی زنان فنیقی و آشوری برای تموز است. فوتیوس در "نبریدیزون" مینویسد «نبروئی» یا نبرودی ها به تقلید از دیونیسوس باخوس ، «در آیین عرفانی اسرارآمیزی، تکه تکه میشدند.» نبرودی به معنی حنایی خالدار، اشاره به لباس خالدار کاهنان این کیش است به تقلید از لباس دیونیسوس که از پوست پلنگ بود. ولی این نام، یادآور نامیده شدن نمرود به "نبرود" nebrod در بعضی متون یهودی-مسیحی نیز هست. نمرود و ازیریس هر دو با صورت فلکی جبار یا اوریون تطبیق میشدند. در "فاستی" آوید آمده بوده که اوریون به سبب غرور و رجزخوانی در قدرت پهلوانی خود، با نیش عقربی کشته شد و در ستارگان جای گرفت. عقرب در کلدانی ak-rab یعنی شاه ستمگر خوانده میشد که میتواند لقبی برای سوت قاتل ازیریس نیز باشد. زمانی که خورشید در برج عقرب بود، ازیریس در مصر ناپدید شد و جبار به ستاره ها اضافه گردید. عقرب، نشانه ی پاییز است. با این حال، معمولا سامیان سالگرد قتل تموز را در میانه ی تابستان عزاداری میکردند. کشیش دبلیو گیپسی، به فستیوال جشنواره ی قایق اژدها در چین در میانه ی تابستان اشاره کره بود که در سالگرد غرق شدن یک جوان چینی در 2000 سال پیش به اجرا درمی آمد [و می آید] و به گفته ی وی، نام آن جوان را در ماندارین چینی، «واتی یون» تلفظ میکردند. هیسلوپ، او را از نسخه های چینی تموز میشمارد و در اشاره به این که کوشی های همنژاد نمرود را در غرب سیاهان میدانستند، یادآور میشود که بودا نیز در نگاره های چینی، با ویژگی های نژادی شبیه به یک سیاهپوست تصویر میشود.:

“TWO BABYLONS”: ALEXANDER HISLOP: CHAP2: SECT2: SUBSECT4

سرگردانی دیونیسوس بین دو شخصیت متضادش یعنی باخوس ولنگار مست بدآموز شهوتران و و خراب کننده ی شخصیت مردم از یک سو، در مقابل پنتئوس و لیکورگوس که این نوع جلوه نمایی را دشمن اخلاق و عفت میدانند از سوی دیگر، همان تضاد روایت ها درباره ی محمد پیامبر است که گاهی درستکار است و گاهی حقه بازی ریاکار به حساب می آید. همه قبول دارند که محمد، جامعه ی خود را ارتقا داده ولی این ارتقا فقط در حد بهتر شدن یک جامعه ی وحشی ابتدایی بی خبر از همه جا ظاهر شده و محمد بارها به قوانین وحشی اولیه ی آن جامعه بازگشته است. دلیل خوب جای گرفتن محمد و موسی در جامعه ی قبیله ای عرب نیز همین است. چون درواقع این تضاد، تضاد بین وحشی گری انسان اولیه و میل او به پیشرفت است. همین تضاد را در شخصیت نمرود بنیانتگذار پادشاهی ها و امپراطوری ها می یابیم و تمام شاهان و امپراطوران را همچون نمرود درگیر این تضاد میبینیم. در روم غربی نیز مسیحیت بین مسیح اخلاقی و سنت امپراطوران دیوانه و وحشی مشرک که توصیفاتشان حتی امروز نیز به آن رکاکت تکرار نمیشود سرگردان است و به همین دلیل است که مسیحیت غربی قابل جمع آمدن با اسلام شرقی و اثرگذاری موفق بر آن از طریق ادبیات مدرن و رسانه است.

در غرب، ادبیات مدرن که خود پایه ی سینما شده و از این طریق بیشترین هجوم فرهنگی به شرق را با موفقیت پیش برده اند، به شدت آمیخته به دیونیسوس در وحشی ترین و شنیع ترین شکل های خود است. این تا اندازه ی زیادی پیرو عقاید فرانسیس بیکون پدرخوانده ی فراماسونری است که دیونیسوس راهبر تمدن و فرهنگ میخواند. وی شخصیت دیونیسوس را منتشر در شخصیتپردازی های داستانی حیوانات مختلفی میبیند که دیونیسوس به آنها تشبیه شده و ارتباط تنگاتنگ او با درندگان قدرتمند و جذاب را نشانه ی همهویتی او با خوهای وحشی انسان و نیمه ی تاریک وجود او میخواند. بعضی از خطرناک ترین ولی خوش خط و خال ترین این درندگان یعنی ببرها و پلنگ ها ارابه ی دیونیسوس را راه میبرند یعنی این که لذتپرستی و هوسبازی انسان اگرچه به خود او صدمه خواهد زد ولی سبب پیشرفت جامعه ی بشری تحت رهبری دیونیسوس خواهد شد.:

A Little System of Morality — Francis Bacon on the Myth of Dionysus: Published in bologging bacon: medium.com

تنسی ویلیامز یکی از کسانی بود که در ادبیاتش بیش از همه اتصال مستقیمش به دیونیسوس را بی پرده بیان کرد:

«تنسی ویلیامز هرگز به صراحت درباره ی اسطوره نظریه پردازی نکرد، اما بدون شک یکی از تمرین کنندگان «روش اسطوره ای تی اس الیوت» بود. از همان ابتدا، الیوت یکی از شاعران مورد علاقه ی ویلیامز بود و سرزمین بایر تأثیر ماندگاری داشت. الیوت در «یادداشت‌های نویسنده» به شعرش به صراحت علاقه‌اش به اسطوره و آیین را تصدیق کرد... ویلیامز بعداً در مصاحبه ای ادعا کرد: "من فکر می کنم عمدتاً از ذهن ناخودآگاهم می نویسم" (ویلیامز 1986، 129). اعتقاد او به «واژگان بزرگ تصاویر» که از ناخودآگاه ناشی می‌شود، شباهت زیادی به فرض اساسی روان‌شناسی یونگ دارد که ناخودآگاه جمعی را مخزن نمادها یا کهن الگوها می‌داند. این کهن الگوها اشکال ذهنی هستند که به نظر اشکال فطری و موروثی ذهن انسان هستند و هم در رویای فردی و هم در اسطوره ی جمعی ظاهر می شوند. در واقع ویلیامز یونگ را خوانده بود و با ایده های او آشنا بود که در توصیف خواستگار خواهر در "خانه ی شیشه ای" مشهود است مانند "برخی از کهن الگوهای ناخودآگاه جهانی، تصویر تماس گیرنده ی جنتلمن آپارتمان کوچک ما را تسخیر کرد" . ناخودآگاه جمعی شامل نقوش اسطوره‌ای یا تصاویر اولیه است که در اسطوره‌های همه ی ملل بیان می‌شود. کل اسطوره را در واقع می توان نوعی فرافکنی ناخودآگاه جمعی در نظر گرفت. به گفته ی یونگ، اگر به صورت های فلکی آسمانی نگاه کنیم که اشکال آشفته ی اولیه ی آنها از طریق طرح داستان های کهن الگویی که تصور می شد بر سرنوشت انسان ها تأثیر می گذارد، سازماندهی شده اند. ویلیامز آسمان پر نور ستاره را به عنوان پس زمینه چندین نمایشنامه ی خود انتخاب می کند، مانند تابستان و دود یا گربه روی شیروانی داغ. در «جستجوی شوالیه»، یک داستان کوتاه متأخر، او «ظرفیت دگرگونی» را در قلب اسطوره‌سازی انسان تجلیل می‌کند: "خدایان برای ما این کار را می کردند. زنانی که بی وقفه نوحه سر می دادند به شکل های درختی و فواره ها تبدیل می شدند. سگ های شکاری بدون استاد تبدیل به گروهی از ستاره ها شدند. زمین و آسمان پر از موجودات مسخ شده بود. پشت همه ی اینها باید حقیقتی وجود داشته باشد. شاید در واقع این تنها حقیقت بود. اکنون که این حق پیشین الهی را در اختیار گرفته‌ایم، ممکن است چیزها فقط همان چیزی باشند که ما آنها را به آن تغییر می‌دهیم." اگرچه "استلا" به معنای ستاره است، اما تنها شخصیت نمایشنامه که به آسمان نگاه می کند، بلانچ است. او به طالع بینی علاقه مند است - او می گوید که یک باکره است و از استنلی می پرسد که تحت کدام علامت به دنیا آمده است. بعداً، او به یک صورت فلکی به میچ اشاره می‌کند که به تازگی او را پس از یک شب بیرون رفتن به میدان‌های الیزیایی بازگردانده است:

"من به دنبال پلیادس، هفت خواهر هستم، اما این دختران امشب بیرون نیستند. اوه، بله آنها هستند، آنها هستند. خدا خیرشان بدهد. همه در یک دسته از جشن پل کوچک خود به خانه می روند."

علیرغم همسانی با موقعیت خود، او نمی تواند نشانه های سرنوشت خود را بخواند. نابینایی غم انگیز او بیشتر طعنه آمیز است زیرا ویلیامز درست قبل از پریپتهیا فال را درج می کند - در صحنه بعدی استنلی برای از بین بردن دشمن خود به حمله می رود. بلانچ اسطوره ی هفت دختر اطلس را بی اهمیت جلوه می دهد که شکارچی توانا اوریون آنها را بی وقفه تعقیب می کرد تا اینکه همگی به آسمان منعکس شدند. هر دو صورت فلکی در ماه می طلوع می‌کنند و در نوامبر غروب می‌کنند، که تقریباً بازه ی نمایشنامه است. در یونان باستان، صورت فلکی شکارچی با دیونیسوس مرتبط بود، در حالی که پلیادها در دوران باستان به عنوان لیر اورفئوس شناخته می شدند... اسطوره ی دیونیزوس یکی از پایه های کهن الگویی کار ویلیامز است. خالکوبی رز که سه سال پس از تراموا نوشته شد ، آشکارترین ادای احترام او به خدای باستانی است. ویلیامز در "معنای خالکوبی رز" «عنصر دیونیسیایی در «زندگی انسان» را گرامی می دارد. متن نمایشنامه برگرفته از آناباسیس سنت جان پرس – ترجمه ی تی اس الیوت – است و با این جمله به پایان می رسد: «زیبایی این دنیا بیشتر از پوست قوچ قرمز رنگ شده است». جالب اینجاست که این نقل قول همچنین پیش از جایگزین شدن با خطوط هارت کرین در نسخه ی نهایی تراموا به عنوان متنی برای نسخه ی خطی The Primary Colors استفاده شد. قوچ یکی از بسیاری از نمادهای حیوانی دیونیزوس است. همانطور که جودیت تامپسون برای اولین بار نشان داد، استنلی کوالسکی [شخصیت رمان] دارای بسیاری از ویژگی های اسطوره ای دیونیزوس است، خدای باروری اولیه ی آسیایی که به خدای یونانی شراب، رهایی و خلسه ی جنسی تبدیل شد، که نماینده نیروی غیر اخلاقی و مقاومت ناپذیر طبیعت بود. دیونیسوس با شکار مرتبط بود. خونخواهی وحشیانه ی او در فرقه ی او منعکس شد، که مناسک ارژیاستی اغلب با تکه تکه کردن قربانیان حیوانی یا حتی انسانی که گوشت آنها به صورت خام خورده می شد، به اوج خود می رسید. این دقیقا اولین تصویری است که از استنلی داریم،هنگامی که استلا "بسته ی قرمز رنگ" خود را پرتاب می کند. در نسخه ی منتشر شده از نمایشنامه، گوشت از قصابی می آید، اما در پیش نویس های قبلی، ارتباط استنلی با شکار و مرگ به وضوح بیشتر مورد تاکید قرار گرفت. بلانچ یک بار پرسید که در بسته چیست و به استلا گفت: "من تصور وحشتناکی داشتم که بخشی از بدن چند قطعه است." خواهرش سپس پاسخ داد: "او سنجاب ها را به خانه آورد". در نسخه ی نهایی، اگرچه او اولین ورودی خود را ندیده است، بلانچ همچنان او را «استنلی کوالسکی-بازمانده ی عصر حجر در حال بردن گوشت شکار از جنگل» مینامد. خوردن گوشت خام واضح ترین نشانه ی طبیعت حیوانی باستانی خداست، دیونیزوس الوهیت پانتئون یونانی است که اغلب شکل های حیوانی به خود می گرفت. به همین ترتیب، حیوان‌داری استنلی توسط بلانچ انگ زده می‌شود که به خواهرش می‌گوید: «یک چیز کاملاً حیوانی ذرز باره ی او وجود دارد. مثل یک حیوان رفتار می کند، عادت حیوانی دارد، مثل یک حیوان غذا می خورد، مثل یک حیوان حرکت می کند، مثل یک حیوان حرف می زند.» خود استلا در شب پوکر شوهرش را مورد سرزنش قرار می‌دهد: "مست-مست- چیز حیوانی، تو". در آخرین صحنه ی نمایش، طغیان میچ را می‌توان به عنوان اتهامی علیه طبیعت حیوانی دوستش نیز تعبیر کرد: «تو…تو….تو… ورزاو… گاو.» گاو نر و بز تجسم های مورد علاقه دیونیزوس بودند، به همین دلیل است که اغلب توسط پیروانش به عنوان قربانی به او تقدیم می شدند. همان طور که بلانچ در صحنه ی 5 متوجه می شود، استنلی یک متولد برج جدی است که تحت نشان بز به دنیا آمده است. استیو هابل، نسخه ی کمیک او نیز در جهت‌های صحنه‌ای همان صحنه، پس از آشتی با همسرش، یونیس، با این حیوان مقایسه می‌شود: او را با جیغ های بز مانند می بندد و او را در گوشه ای تعقیب می کند. لازم به ذکر است که یک بز سرگردان نیز در خالکوبی رز به عنوان نمادی از روح دیونیسوسی برجسته شده است. بز و گاو نر به عنوان نمادهای قدرت فالیک [یعنی در ارتباط با شهوت جنسی مرد]، بعد اساسی از خدای یونانی باروری را آشکار می کنند. مانند دیونیسوس، استنلی توسط ویلیامز به عنوان مظهر قدرت فالیک در کارگردانی‌های مرحله اول توصیف می‌شود: سرشار از «شادی حیوانی»، با «قدرت و غرور پرنده‌ای نر پرپر در میان مرغ‌ها»، او «زیبا» و «بذر دار» است. ذائقه ی استنلی برای شراب نوشی ارتباط او با خدای شراب را تایید می کند. ترجیح او برای آبجو به قامت فالیک شخصیت می‌افزاید: در صحنه ی تجاوز، ، استنلی یک «آب‌فشان فوم» انزالی برای جشن تولد فرزندش می‌فرستد. احساسات استنلی او را با نگه داشتن استلا هیپنوتیزم می کند. این یادآور قدرت دیونیزوس برای قرار دادن زنان در خلسه است: شیدایی یونانی که مئنادهای سرمست [یعنی زنان مست و شهوتپرست پیرو دیونیسوس] را به بیرون از محدوده ی شهر حرکت میدهد و باعث می شود آنها خانه و کانون را رها کنند تا خدای جنون را دنبال کنند. پس از یک شب عشق ورزی، استلا ظاهری توام با "آرامش تقریباً مخدر" دارد. تمایل او به استنلی غیرقابل کنترل به نظر می رسد... دیونیسوس خدای پارادوکس ها بود که می توانست مهربان ترین و در عین حال وحشتناک ترین خدایان باشد. به همین ترتیب، آواتار او به‌عنوان «بشکه ی باروت» توصیف می‌شود، یک لحظه همه چیز را که در چشم است نابود می‌کند و لحظه‌ای «خوب مثل یک بره است.» خدا برای پرستندگانش سعادت وجدانی به ارمغان آورد، اما دشمنانش را با نهایت خشونت شکار کرد. این دوگانگی در Bacchae اوریپید به نمایش درآمده است ، که، همانطور که جودیت تامپسون نشان داد، مشابه ساختاری تراموا است. ویلیامز زبان یونانی را در دانشگاه واشنگتن خواند. نامه های او نشان می دهد که او تمام نمایشنامه های سوفوکل را در سال 1936 خوانده است (لوریک 183) و احتمالاً نمایشنامه اوریپید در مورد دیونوسوس را نیز در آن زمان کشف کرده است. Bacchaeپیوند باستانی بین تئاتر و اسطوره را نشان می دهد، تا آنجا که اسطوره را می توان به عنوان داستانی در مورد خدایان یا شخصیت های نمونه تعریف کرد، که رویدادهای زمانی قبل یا فراتر از تاریخ را روایت می کند و به طور دوره ای دوباره اجرا می شود. درگیری بین استنلی و بلانچ یادآور انتقام بی رحمانه ی دیونیزوس از پادشاه تبس در نمایشنامه ی اوریپید است. هم پادشاه پنتئوس و هم بلانچ - که استنلی به طعنه در صحنه 7 (ویلیامز اول، 1971، 358) آنها را "اعلیحضرت" خطاب می کند، قبل از اینکه "تاج دیوانه" ی او را در صحنه تجاوز به عنف مسخره کنند (ویلیامز اول، 1971، 398) - ضرورت تجاوز را انکار می کنند و همچنین پذیرفتن علایق حیوانی خود را که توسط آنتاگونیست هایشان تجسم یافته است. درست همانطور که پنتئوس به عنوان یک بیگانه، خدایی را که نفوذ مهیجش زنان تبایی را فاسد می کند، تحقیر می کند، بلانش استنلی را تحقیر می کند و او را «نیمه انسان» و «پولاک» می خواند. اما استنلی به خود می بالد که «صد در صد آمریکایی» است ، به همان شیوه ای که دیونیسوس ادعا کرد که تبانی است، زیرا مادرش در تبس به دنیا آمده است. هم دیونیسوس و هم استنلی انتقام خود را با محکوم کردن تظاهرهای ریاکارانه ی حریف، تحقیر آنها و افشای طبیعت حیوانی آنها انجام می دهند. مانند باکائه که در آن به قول تامپسون "تضاد بین دیونیزوس و پنتئوس به صورت شکاری شکل می گیرد که در آن نقش شکارچی و شکار در میانه نمایش معکوس می شود" ، به نظر می رسد که بلانش در ابتدا دست بالا را دارد و آپارتمان استنلی را تصاحب می کند و متحدانی برای استلا و میچ درست می کند که به نظر می رسد پادشاه تبا بر دشمن خود غلبه می کند. با این حال، شانس بلانچ به زودی تمام می شوداز صحنه 5 تا پایان نمایشنامه، استنلی بی امان طعمه خود را تعقیب می کند تا انتقامی بی رحمانه از بلانچ بگیرد، گذشته او را فاش می کند و امیدهای او را خراب می کند. اپیزود چهارم تراژدی اوریپید، مضمون احتمالی فاجعه تراژیک تراموا است. در Bacchae ، عقل پنتهئوس سرانجام مغلوب شیدایی خدا میشود. او که توسط رؤیاهای عجیب گمراه شده است، توسط دیونیزوس متقاعد می شود که خود را به یک مائناد مبدل کند تا به زنان تبس بپیوندد و در عیاشی آنها جاسوسی کند. او در نهایت توسط باکاها تکه تکه شده و بلعیده می شود. ذهن بلانچ نیز در صحنه 10 بی بند و بار است. او با لباس مجلسی و تاج، قربانی توهمات دیداری و شنیداری است. فروپاشی ذهنی او پس از تجاوز به عنف را می توان معادل روانی تجزیه ی پادشاه دانست - به خصوص که ایده ی تکه تکه شدن به طور نمادین توسط آینه ی شکسته ی او منتقل می شود. آیین دیونیزیایی اسپارگموبنابراین به اسکیزوفرنی منتقل می شود، اصطلاحی که از فعل یونانی "شکاف کردن" گرفته شده است. روان رنجوری بلانچ و گسست روانی او از احساسات سرکوب شده و انکار غرایز بدوی او سرچشمه می گیرد - اگرچه او حیوانی بودن استنلی را تحقیر می کند، اما با حیوانات وحشی و درنده مانند ببر، روباه، رتیل یا حتی کوسه نیز مرتبط است. استنلی در طول صحنه ی تجاوز، بلانچ را ببر خطا میکند. »:

Dionysus, Orpheus and the Androgyn: Myth in A Streetcar Named Desire: Agnès Roche-Lajtha: Dans Études anglaises 2011/1 (Vol. 64), pages 58 - 73

این داستان، موقعیت بلانش مدرن را شکل زن شده ی پنتئوس یا دیونیسوس پرهیزگار میبیند که خود اورفئوس است و شاید همین شخصیت باشد که او را پیشتر در هیبت چاندراگوپتای زن پوش دیدیم و در یهودیت نیز به صورت های جودیت و از آن مهمتر استر بازتولید زنانه یافته است. بنابراین این قهرمان، معادل نیرویی است که مقابل نیروهای شر اخلاقی می ایستد، به مانند آن عرب زن پوشی که حاکم یهودی مدینه را کشت و فضا را برای بازگشت به اصل مساعد کرد. مقاله ی ذکرشده این وضعیت را دقیقا به دوجنسی و اندروژن بودن دیونیسوس مرتبط میکند که دقیقا الگوی اخلاقی دیونیسوس یعنی اورفئوس در مرز این دو جنسیت قرار دارد:

« طبق افسانه های یونانی، اورفئوس شاعر نیز به سرنوشت پادشاه تبس دچار شد. او نیز به دلیل طرد دیونوسوس و امتناع از پرستش او توسط باکاها پاره شد. این مرگ نشان دهنده ی رقابت تاریخی بین فرقه ی ارگیاستیک دیونوسوس و اسرار اورفئی زاهدانه است که در نهایت در دین یونانی جایگزین آن شد. تکه تکه شدن اورفئوس پس از هبوط او به جهنم و تلاش ناموفق او برای بازگرداندن همسرش اوریدیسه از قلمرو مردگان اتفاق افتاد... همذات پنداری بلانچ با همسرش و تغییر نقش بین اورفئوس و اوریدیسه به نوستالژی یک حالت آندروژنی از دست رفته که در نمایشنامه ی ویلیامز نفوذ می کند، اشاره دارد. دیونیسوس و اورفئوس هر دو چهره های آندروژنی بودند. نزول شاعر به هادس را می‌توان به عنوان جست‌وجوی جنبه ی زنانه ی روان او تعبیر کرد، چیزی که یونگ آن را آنیما می‌نامد. این مفهوم برای ویلیامز آشنا بود و در رمان Moise and the World of Reason به آن اشاره کرد. آلتر ایگوی نمایشنامه‌نویس می‌گوید: "احساس می‌کنم یک انکوبوس (جن) زن در درونم وجود دارد." دوست او، مویز، که جنبه زنانه ی او را مجسم می کند، پاسخ می دهد: آنیموس و آنیما [جنبه های مردانه و زنانه] در همه ی ما وجود دارد، پس آن را به عنوان یک انکوبوس که یک چیز شیطانی است قرار نده." دیونیسوس به همچنین دارای صفات مذکر و مؤنث بود و طبیعت دوگانه ی او به عنوان نشانه باروری و قدرت جنسی او تجلیل می شد. آواتار ویلیامز از دیونیزوس در نمایشنامه فاقد این بعد آندروژنی است، شاید به دلایل بیوگرافی، زیرا او تا حدودی از پدر خشن و سلطه گر نمایشنامه نویس الگوبرداری شده است، فروشنده ی دوره گرد با ذوق پوکر، که عادت داشت پسر ظریف خود را به وحشت می انداخت و او را خانم نانسی صدا می کرد ». با این حال، نمونه ی اولیه ی استنلی کمتر ماچو بود و در یکی از نسخه های اولیه نمایشنامه که به نسخه ی ایتالیایی معروف بود، او در واقع به عنوان «تقریباً زنانه» توصیف شد. با انتخاب مارلون براندو در این قسمت، کازان و ویلیامز ابهام از دست رفته ی شخصیت را که در فیلمنامه بر روی آلن گری و تا حدی میچ پیش بینی شده بود، بازپس گرفتند. در اساطیر، آندروژنی امتیاز خدایان و نمادی از کمال اولیه است. از آلن گری به عنوان موجودی خداگونه یاد می شود که با مرگ به قلمرو اسطوره منتقل شد و زمانی توسط بلانش ایده آل شد. بلانچ در توصیف خود برای میچ او را آندروژن توصیف می کند، نه مرد و نه زن: «چیزهای متفاوتی در مورد پسر وجود داشت، عصبی بودن، نرمی و لطافتی که شبیه یک مرد نبود، هرچند که او حتی یک ذره هم ظاهری زنانه نداشت. » در سرتاسر نمایشنامه، از او به عنوان «پسر»، یاد می‌شود، گویی که به طور کامل به بلوغ و تعریف جنسی کامل نرفته است. در اساطیر، کهن الگوی کودک نماد جهانی آندروژنی است. آلن همچنین نمایانگر گذشته ی بلانچ است. او نیز مانند بلانچ یک جنوبی بود و نام خانوادگی "اش" (خاکستر) ممکن است نمادی از جنوب قبل از شکم باشد، خاکستری رنگ لباس کنفدراسیون است. مرگ او نمادی از گذر نهایی اسطوره و پایان جهان مزرعه است. Belle Reve همچنین یک حالت آندروژن گمشده را به عنوان نمادی از بهشت ​​تداعی می کند: "Belle Reve" یک نام مردانه و یک صفت زنانه را متحد می کند. این زنانه شدن با تصویر جنوب قدیمی مطابقت دارد: «تصویر آن با جذابیت وصف ناپذیر از دست دادن - از دست دادن، از دست دادن - تقویت شده است . جنوب نقش خود را در عاشقانه ی آمریکا به عنوان همتای آراسته و زنانه در مقابل غرب مردانه ی بی امان به عهده گرفت.» (Pierpont 90) در فیلم بر باد رفته اثر مارگارت میچل، نماینده ی جنوب قدیم، اشلی ویلکس، یک رویاپرداز بی اثر است که در تضاد شدید با رت باتلر زرنگ و سرسخت، تجسم جنوب جنوبی است که ثروت خود را در طول جنگ داخلی به دست آورد. اگرچه او اهل ویرجینیا ی قدیمی است، اما یک مرتد است که توسط خانواده اش طرد شده است. این تضاد بین جنوب قدیمی و جدید ممکن است ما را به یاد تضاد بین آلن گری و استنلی کوالسکی بیاندازد. در خارج از قلمرو اسطوره، و به ویژه در آمریکای پدرسالار پس از جنگ، آندروژن به عنوان "منحط" رد می شود.» (همانجا)

همانطورکه میدانیم، در تاریخ جنگ داخلی امریکا، ایالات جنوبی کشاورز، نماینده ی سنت های مذهبی مسیحی و آیین های گروهی و اتحاد مردم با هم بودند و در مقابل، ایالات سرمایه دار شمال و همدست هایشان در جنوب که با پیروزی شمالی ها به اشرافیت رسیدند و اقتصاد جنوب را به نفع شمال نابود کردند، نماد تغییرات بنیان کن اخلاق و انسانیت. شمال پیروز هرگز نخواسته کاملا اینطور به نظر برسد و به همین دلیل، برده داری جنوبی ها را برجسته کرده و با ساختن فیلم هایی درباره ی ستم های جنوبی های بدجنس به سیاهان مظلوم، سعی کرده خودش را قهرمان نشان دهد و جنایات چندش آوری را که به دنبال پیروزی در جنوب مرتکب شد توجیه کند. اما واقعیت این است که درست مثل داستان ویلیامز، محافظه کاری جنوبی و وحشی گری تغییر شمالی مکمل همند. در داستان ویلیامز، بلانش که مخالف رفتارهای زشت استنلی با خواهرش استلا است، خود درنهایت با استنلی میخوابد و از او صاحب پسری میشود که به قول مقاله ی بالا مثل خودش اندروژن است.

توجه داشته باشید که همانطورکه گفته شد بلانش با شوهر خودش همذات و ازاینرو اندروژن شده و مقاله ی بالا اندروژنی را کاملا معادل همجنسگرایی مردانه میبیند. یعنی الان بلانش به جای شوهرش آلن که نماینده ی جنوب است، قرار گرفته و حکم همان پنتئوس زن شده و اورفئوس را برای دیونیسوس دارد. پس همانطورکه جنگ داخلی امریکا نشان داده، سنتی به دنبال شکست هایش از سنت شکن، به حقانیت او اعتقاد پیدا میکند و به مسیر او میرود و این قرار بوده و هنوز هم هست که پس از جواب دادن درباره ی جنوب برای امریکایی ها، در تمام دنیا –از شوروی و چین گرفته تا مملکت سعودی و ایران- تکرار شود. حالا با این مطلب به خویشاوندی دیونیسوس و پنتئوس فکر کنید. هر دو آنها تبان بودند ولی یکی شاهی جانشین زئوس بود و دیگری وحشی ای از خارج آمده که ادعا میکرد پسر همان زئوس و اصلا تجسم زمینی او است. حق با کدام بوده است؟ طبیعتا به کسی خدا نزدیک تر بوده که خدا طرف او را بگیرد. زئوس میدان را به ضرر پنتئوس به باخوس واگذار کرد و اجازه داد پنتئوس به چنان طرز فجیعی کشته شود که هیچ کس در این که زئوس طرف باخوس و یا اصلا خود او است شک نکند. بنابراین مردم تبس صلاحیت لاابالی های خارجی را تایید کردند و قبول کردند توحش و شهوتپرستی و تبلیغ بی عقلی و حماقت توسط آنها راه زئوس است.

میگوییم زئوس، ولی شما بخوانید یهوه ، آنگاه که اجازه داد پسر و جانشینش عیسی مسیح که خود را سخنگوی اخلاقیات میخواند توسط رومی هایی که تاریخ زندگی خانوادگی امپراطورانشان از دیونیسوس و فرقه اش قابل تمییز نیست زجرکش و تقریبا مثل پنتئوس تکه تکه شود. اگر مردم تبس مرگ پنتئوس را نمادی از پیروزی دشمنش دانستند بر اساس سنت های مورد علاقه ی خود آقای پنتئوس بود که از پدرانش آموخته بود حکومت را خدایان حمایت میکنند. به همین دلیل، پنتئوس و باخوس، دراینجا هر دو از یک سنت تبعیت کردند که سنت بومی سرزمینشان بود و آن یک سنت به ضرر کل سنت ها تمام شد.

درست مثل پنتئوس و باخوس که دارای اصالت یکسان تبی بودند، محمد مسیحیت ضد یهودی و عیسای مسیحیت یهودی تبار نیز از سنت یکسانی برخاسته بودند و آخر و عاقبتشان هم همان آخر و عاقبت دعوای پنتئوس و باخوس بود. پنتئوس که دراینجا لباس زن میپوشد و جای قاتل عرب شاه یهودی مدینه در لباس زن قرار میگیرد، در محافظه کاری به زنان تشبیه میشود. ثمره ی پیروزی زنانه ی او همان حکومت مسلمانان بر اورشلیم است. او محافظه کار است چون از اول هم میخواست آنچه یهودی ها تحریف کرده اند را بازگرداند و سنت مدین را احیا کند بدون این که حتی بداند سنت های مدینی قبل از این که موسی نابودشان کند دقیقا چه بودند. پس حاضر بود از هر گزارش ولو دروغی که نشانی از گذشته داشته باشد تبعیت کند و این گونه بود که به وادی حدیث گرایی صرف و دست زدن به انتخاب بین چند دروغ مختلف همه استوار بر دستکاری در دروغ هایی که اول گفته شده اند افتاد. درعوض، مسیحیت رومی به سبب تداوم تغییر یهودی و وارد شدن به حیطه های جدید بی هیچ مانع اخلاقی، مشکلی در تولید حدیث دروغین برای مدین مرتجع و در اصل به ضرر او نداشت و در تزریق دروغ به این جامعه ی محافظه کار، مثل استنلی آنطورکه دشمنش بلانش را به یک موجود دورگه از نسل خود حامله کرد، جامعه ی محافظه کار را هم به فرزند خودش حامله نمود و این در غیاب حافظه ی جمعی جامعه ی محافظه کار، اینقدر ریز و یواش اتفاق افتاد که جامعه ی مرتجع اصلا نفهمید چطور از کافرکشی به کفر دسته جمعی و از غرب ستیزی محض به عشق بی پایان به تقلید از غرب رسید. قبل از این که سعی کنیم مثل وضاح خنفر، تاریخ زندگی پیامبر را امروزی کنیم، بایدئ به این موضوعات توجه داشته باشیم و به این که کلیت برساختن یک ایدئولوژی جهانی از یک سنت در یک دنیای مدرن، چقدر میتواند به نوبه ی خود در حامله شدن فرهنگ سنتی ایدئوبوژی به دیگر فرزندان حرامزاده ی وحشی –و از دید زن ستیز یک یهودی: دارای انفعال زنانه- ی مدرنیته کمک کند.

مطلب مرتبط:

نگاهی به یک نظریه ی جدید درباره ی قدمت تمدن در ایران و جهان: قسمت اول

ناسیونالیسم ایرانی و مذهب عربی: یک نگاه کمتر دیده شده بر نسبت یهودیت، زرتشت و اسلام

نویسنده: پویا جفاکش

اخیرا در asn-news.ru متنی دیدم به نام "کمپین گروه سرهنگ کاریاگین" که گزارشی از وقایع نگاری ای به همین نام به قلم میخائیل گولولوبوف در 1892 بود و داستان پیروزی حماسی ارتش 120نفری روس ها بر ارتش 40هزار نفری عباس میرزا نایب السلطنه ی ایران در "شوشا" که با آذربایجان تطبیق شده بود بر اثر وقایعی معجزه گون که حقانیت روس ها و تلاششان زیر نام عیسی مسیح را اثبات میکرد در سال 1805 میلادی را روایت میکرد. کوتک که متن را بازنشر کرده بود، این پیروزی را با پیروزی 300اسپارتی بر لشکر عظیم پرشیا مقایسه کرده بود و از مخاطبانش میخواست که از این واقعه ی تاریخی، درس میهن پرستی و شور جنگاوری در راه کشور (روسیه) را بیاموزند. اما با اشکال تراشی های پیام گذارانی روبرو شده بود که داستانش را اغراق آمیز یا به کل غیر قابل باور میخواندند و بعضا به کار رفتن نام شوشا برای سرزمین مورد دعوی را تعجب برانگیز میخواندند. یکی پرسیده بود آیا اصلا در آن زمان، واحدی جغرافیایی به نام آذربایجان وجود داشته است؟ کوتک، از مخاطبان به خاطر مسموم بودن ذهنشان در اثر اتهامات غربی ها به امپریالیسم روسی شکایت کرد و به یکی از منتقدین، الفاظ زشتی نثار نمود. او ضمنا نارضایتی خود را از این که زیر سوال رفتن تاریخ توسط فومنکو و نوسووسکی تا حد زیر سوال رفتن تاریخ نزدیک روسیه بر ذهن روس ها اثر گذاشته به طور ضمنی با بیان "سکوت" در مورد این دو نفر بیان کرد و ادامه داد وقتی اروپایی ها هنوز با افتخار درباره ی فتوحات 200سال پیش خود فیلم های حماسی میسازند، او ترجیح میدهد روس ها سربازان تاریخ خودشان را قهرمان بدانند تا سربازان شارلمانی و اسکندر کبیر را. جالب این که یکی از مخاطبین در جواب او نوشته بود آیا بهتر نیست روس هایی را که در دفاع از کشور خودشان در مقابل هجوم هیتلر در جنگ جهانی دوم جانفشانی کردند گرامی بداریم تا روس هایی را که بر سر فتح ممالک دیگر با دیگر امپریالیست ها رقابت میکردند؟ شاید مشکل بقیه هم با داستان سر همین باشد. آنها نمیتوانند بفهمند چرا باید یک کشورگشایی، قهرمانانه باشد وقتی برعکس ما ایرانی ها هیچ چیز درباره ی عهدنامه های گلستان و ترکمانچای به آنها نگفته اند و آنها فکر میکرده اند آذربایجان توسط روسیه به وجود آمده است. همین الان هم روس ها در اوکراین میخواهند آن را پس بگیرند نه این که فتح کنند. شاید باید مسئله را یک جور دیگر ببینیم. کوتک ضمن اعتراضات خود به مخاطبان، در دفاع از گولولوبوف نوشته است که او شرح قهرمانی های جنگی روس ها را در زمانی گردآوری کرد که روس ها کلا این داستان ها را فراموش کرده بودند. پس آیا ممکن است روس ها علت تصرف ادعایی آذربایجان شمالی یا همان اران را نیز فراموش کرده باشند؟ ما در این مورد باید توجه داشته باشیم که تاریخنویسی در روسیه نیز مانند ایران و دیگر کشورهای شرق، به شدت تحت تاثیر تاریخنویسی غربی و به همین دلیل، قطعا متاثر از فلسفه های خاص غربی است که از درون نومرولوژی و عددشناسی کابالا بیرون آمده اند، همان مقوله ای که بنیانگذاران تاریخ یعنی ژزوئیت ها به شدت به آن علاقه داشتند.

ویلهلم کامیر معتقد بود که تا قبل از سال 1300میلادی صحبت کردن از منابع تاریخی بیهوده است. یووه تاپر بعدا گردآوری تاریخ در منابع خاص آن را جلوتر و از بعد از 1400میلادی منطقی دانست. اخیرا ایگور شوماخ حتی در درست بودن این تاریخ هم تردید کرده و گفته است که 1400 فقط یک عدد است و دقت تنظیم منابع از این زمان به این برمیگردد که پیشزمینه های مبنای اصلی تاریخ یعنی سقوط قستنطنیه در سال 1453 میلادی را تخیل کند ولی این بدان معنا نیست که این سقوط واقعا در سال 1453 میلادی صورت گرفته است چون عدد 1453 یک عدد کابالایی و کاملا جادویی است. عدد 1453 از جمع اعداد 1413 با 40 به دست می آید. 1413 عدد کارت تاروت شاه است و 40 در کابالا مفهوم سیر و تحول منجر به رسیدن به خدا را نشان میدهد. منظور از این عدد، آغاز سیر جهان به سمت خدا با نقشه ی شاهان است و این شاهان، امپراطوران آلمانی رم مقدس به عنوان جانشینان برحق کنستانتین کبیر بنیانگذار مسیحیت در قستنطنیه اند که به دربار جانشین برحق مسیح یعنی پاپ رم خدمت میکنند و حتی یک رم باستانی تر از قستنطنیه به عنوان اصل فرضی امپراطوری روم نیز اختراع کرده اند. کریستف کلر در اواخر قرن 17 از اولین کسانی بود که در تاریخ 1453 میلادی برای سقوط قستنطنیه شک کرد. او که در آثار نخستش این تاریخ را درست میدانست متوجه شده بود که منبع حدیث هیچ روایتی به قبل از سال 1500 میلادی نمیرسد و بلاخره تصمیم گرفت فتح قستنطنیه توسط عثمانی ها را به اواخر قرن 16 منسوب کند. اما سیطره ی کابالا بر تاریخنگاری ژزوئیت مانع از توجه به این مطلب شد. از طرف دیگر، فاجعه ی از دست رفتن سرزمین مقدس یعنی قستنطنیه که مبنای تلاش برای باز پس گیری آن در نبرد با شرق بود به ده ها مدل محلی تغییر شکل داد و در شرایطی که مورخان حتی از آثار شفاهی خوانندگان دوره گرد که بعضا هیچ واقعیتی پشتشان نبود تاریخ در می آوردند آنقدر واقعه تلنبار شد که نه فقط زمان تنظیم تاریخ اسکالیگری یعنی تاریخ رسمی را به قرن 18 یعنی سه قرن بعد از سقوط فرضی قستنطنیه رساند بلکه تاریخ قبل از آن واقعه را نیز به حد کافی سیراب نمود.:

“the fourth arcana of the tarot king-1413”: igor shumakh: artifact.org.ru

اگر دقت کنید ما همین الان داریم در ایران خودمان بیخود و بیجهت به این فلسفه ی تاریخی عمل میکنیم و برای همین هم هست که همیشه طوری نشان داده میشود انگار با نابودی دولت اسرائیل و بازپس گیری آنجا توسط مسلمانان همه چیز دنیا عالی میشود درحالیکه از دید یک امریکایی خرافاتی، بازپس گیری قبلا و با تکرار کافرکشی توراتی در فلسطین به دسات یهودیان و تاسیس دولت اسرائیل انجام شده و باید بقیه ی کافران (مسلمانان) هم از بین بروند تا عیسی مسیح خوشش بیاید و ظهور کند. ظاهرا روس ها از همه زرنگ تر بودند و ادعا میکردند که بازپس گیریشان را در اران انجام داده اند: کشوری که دروازه ی ورود تمدن از خاورمیانه به روسیه بوده است. ظاهرا این اران که همان جمهوری آذربایجان کنونی است با جغرافیای بزرگتری به نام پرشیا تطبیق شده بود که پایتختش در کتاب هرودت، "شوش" نام داشت: همان شوشای مورد دعوا با عباس میرزا. نتیجه این که اران باید الان از یک کلمه ی هماوا به نام "ایران" جدا میشد تا آن به جای اران با پرشیای یونانی-یهودی که در شرق بین النهرین قرار داشت تطبیق گردد.

برای اکولتیست های قرن 19، "ایران" سرزمینی باستانی بود که سه نژاد عرب، تاتار و هندی از آن ریشه گرفته بودند. به نوشته ی گادفری هگینز، حدود این کشور توسط غربی ها با مملکت "کوسکان" بین دریای خزر، دریای عرب، هندوستان و آسورستان تطبیق شده بود. چون مردم این قلمرو، از ترکیب مردمان اقوام فوق پدید آمده بودند و قابل باور بود که هندی ها از آن به جنوب شرق، عرب ها به غرب، و اسکیت های تاتار به شرق و شمال کوچیده باشند. با این حال، هگینز اضافه میکند که وقتی شرقشناسان انگلیسی به پیروی از سر دبلیو جونز انگلیسی تعیین کردند که عرب ها و ترک ها پس از زمان محمد عرب به ایران حالیه وارد شدند و قبل از آن در کوسکان نبوده اند، این ایده به راحتی توسط اشرافیت پارسی هند که خود را وارثان برحق ایران باستان میخواندند پذیرفته میشد چون آنها هیچ چیزی درباره ی منشا نژادی بودن سرزمینشان نشنیده بودند. در بعضی وقایع نگاری های غربی، گوت ها از نسل اسکیت ها هستند و از پرشیا آمده اند. ازاینرو پرشیا و ایران تقریبا با هم هم معنیند اما ظاهرا در ابتدا آنجا منطقه ای محدود در نواحی شمالی تر دریای خزر به شمار می آمده است. افسانه ی هم منشا بودن عرب ها، هندی ها و تاتارها به سبب تاثیر گیری فرهنگی تمامی اقوام مهم در سرنوشت غرب از اسکیت ها بوده است که این اقوام مشتملند بر: عرب ها، عبرانیان، یونانی زبانان، اتروسک ها و لاتین ها. هندوستان نیز به سبب قرار گرفتن در حوزه ی گسترش تاتارها از شمال و حدود بلخ به سمت خود، همین تاثیر را تجربه کرده ضمن این که وجود زبان های واسطه بین فارسی، سانسکریت و اوستایی در اندراپرادش و ایودها، ارتباط فرهنگی هندوستان و ایران در شمال غرب را نیز نشان میدهد:

“THE CELTIC DRUIDS”: GODFREY HIGGINS: RIDGWAY: LONDON: 1829: P252-4

نیکولاس د ور معتقد است که یهودیان خاورمیانه که کهانت اسکیت های شمال را به عهده گرفتند افسانه های آنوناکی ها یا خدایان بین النهرین را به میان آنها بردند و با گسترش اسکیت ها در غرب، آنها خود در اروپا به صورت نوادگان خدایان انسان گونه تصور شدند بخصوص گروهی از اسکیت ها که به خاطر چشمان آبی و موی زرد یا سرخشان، از نسل آسمان آفتابی به نظر میرسیدند. این تصور، با کمال میل مورد استقبال اسکیت ها قرار گرفت و همراه آنها از ایرلند تا تاکلاماکان، و از هندوستان و تبت تا ژاپن را درنوردید. کلمه ی "سیدهه" به معنی جن که جمع آن "سدیر" است مظهر گسترش این خرافه است. این کلمه که به معنی جن است در واقع از تلفظ "سیث" برای لفظ اسکیت در بریتانیا برخاسته است. گروهی از سیدهه های مونث به نام "شیلا گیگ" محافظان دروازه های کلیساها بودند و عامل ارتباط کلیسا با جهان آسمانی خداوند به شمار می آمدند. سیدهه ها با "فیت" یا اجنه ی سرنوشت تطبیق شده بودند که کلمه ی fate به معنی سرنوشت از نام آنها می آید. با گسترش اسکیت ها از کرانه ی دریای سیاه به سمت جنوب شرق، جادوگران اسکیت که به دلیل تطبیق با اجنه به ایران و سپس پاکستان گسترش یافته بودند، در ایران به مجوس و در شبه قاره به "سیدها" معروف شدند و از سیدها ها برهمن ها و بوداییان برآمدند. آنها معتقد بودند که سکس آزاد و خونریزی باید بر عموم ممنوع شوند تا آنها که جرئت شکستن این ممنوعیت ها را دارند به راه خدایان قدم بگذارند ازاینرو در ملا عام جانشین مسیح بودند و در پشت صحنه، تولیدگر ادبیات ومپایرها و انسان های جنایتکار. این پشت صحنه، به سیاهی نامبردار بود و در هندوستان زیر نام "کاما" خدای شهوات و طمع ها متحد میشد اما ازآنجاکه ارتباط آسمانی آن همچنان به یک شیلاگیگ نیاز داشت سیاهی فرم زنی خدایی را به خود گرفت که "کالی" یعنی سیاه مونث نامیده میشد. دلبستگی به شمال افسانه ای تاریک هنوز وجود داشت چون سرزمین های جنوبی در جمع با اسکیتیه ی کوچک در شمال، اسکیتیای بزرگ نامیده میشدند.:

“the tuathe danan”: Nicholas de vere: bibliotecapleyades.net

ارتباط تاریکی با اسکیت ها در عنوان دیگر آنها "هیون" یا "خیون" دیده میشود چون به طرز عجیبی، لغت "هیون" در زبان کره ای به معنی تاریکی است و از طرف دیگر "این" در کره ای به معنی مارک و نشان، در جمع آمدن با هیون، "اینهیون" به معنی زیرمجموعه ی تاریکی را میسازد درحالیکه اینهیون نام یک ملکه ی کره ای در تاریخ این کشور هم هست. هیون کره ای ممکن است واسطه ی اسکیت های هون یا شیونگنو با لغت آشوری "هانیو" به معنی ملکه، و لغت ژاپنی "هانیه" به معنی جن ماده باشد. در خود روسیه نیز "سیدهه" منشا "سید" به معنی رهبری کردن شده است. بنابراین این شبکه ی ارتباطی زبانی در دنباله ی غرب لاتینی قرار دارد و املاگذاری تطبیقی لاتینی-سیریلیک در روسیه را در مجرای تاثیرگذاری خود بر جنوب قرار داده است. سرزمین کاسی ها در جنوب که دروازه ی اسکیتیه ی بزرگ شده بود، "ایران" خوانده شد که املای لاتین آن یعنی iran در خط روسی، املایی شبیه به npah لاتین دارد. این کلمه در زبان آشوری به معنی آهنگر و مرتبط با لغت آشوری "نیپو" به معانی کارگر و جادوگر است. این لغات، به آهنگر بودن شمن های جادوگر در بین اسکیت ها مربوطند و ازآنجاکه سلاح های جنگاوران توسط آهنگران ساخته میشد پس کشتار و تجاوزگری آنها که در ارتباط با پرستش سکس و خشونت است نیز توسط همین جادوگران تقدیس میگردید. در شاهنامه ی فردوسی، پرچم ایران، پیشبند کاوه ی آهنگر بوده که با جواهرات مرصع شده بوده است. کاوه رهبر شورش ایرانیان علیه حکومت ضحاک تازی بوده است. کلمه ی کاوه با لغت "کاوی" به معنی حاکم محلی جادوگر در هندوستان و ایران قدیم مرتبط است. نپاح یا آهنگر که همان کاوه است درروسیه از چپ به راست خوانده میشود و در ایران از راست به چپ. اینجا لغت hapn از آن به دست می آید که معادل "خفن" در فارسی و "حبن" در عربی به معنی خشم گرفتن است که ویژگی جنگجویان تلقی میشده است. این کلمه از "هاپو" در آشوری می آید که خود مترادف "پاراسو" به معنی جدا کردن آمده است. پاراسو همان پرسو یا مرز است که کشورها را از هم جدا میکند و مرزها را جنگجویان میسازند. لغت "پرس" یا "پارس" به عنوان نام دیگر ایران، از این مفهوم می آید. حتی نامیده شدن بومیان ایران به کاسیت نیز در ترادف با همین منظور قرار دارد. "کیسیتو" در آشوری، به معانی شاخه های درخت و شاخه های خانواده های انسانی، همچنین –در ارتباط با معنی دوم- به معانی نسب، تبار و منشا است. این لغت نیز مرتبط با لغت "کاسیمو" به معنی بخش شدن و جدا شدن است که معادل عربی آن، "قسم" به معنی تقسیم شدن میباشد. ازآنجاکه کاسی های ایران در نواحی مرزی بین النهرین با ایران میزیستند این عنوان توسط اهالی بیمن النهرین بر آنها نهاده و پذیرفته شده و توسط زبانسازان غربی و تولیدگران سرزمین های جغرافیایی افسانه ای –به مدل ارباب حلقه ها- توسعه یافته و مبنای تاریخنگاری شده اند. "ایران" باید موقعیت مهمی داشته باشد چون قرار است تمام اعمال ضد مسیحی ای که اشرافیت های اسکیتی اروپا با ترویج آنها در جهان، پول و سیاست درو میکنند زندگی روزمره ی بی دردسر آنجا و گذشته ی همه ی نژادهای هندی، تاتار و عرب باشد. به این دلایل، مدرن شدن ایران حالیه برای هیچ غربی ای بدون حاشیه سازی های تاریخی ناسیونالیستی، صرفه نداشته است.

ازآنجاکه ایران ساخته و پرداخته شده در غرب، با ایرانویج اوستای زرتشتیان هندوستان تطبیق و باستانی شده بود طبیعتا اولین شرکت کنندگان شرقی این معرکه زرتشتیان هند بوده اند. تولد ایران مدرن، از اتحاد زرتشتی های پارسی هند و رفورمیست های شیعی قاجار در ایران پدید آمده و یگانه محور این اتحاد، فراماسونری انگلیسی بوده است. اولین هندی که فراماسونری را از انگلیسی ها پذیرفته بوده، یک زرتشتی به نام "مانکجی کورست جی" در سال 1842 بوده است و به دنبال او زرتشتی های موثر فراوانی بر ارتباط ایرانی-انگلیسی از فراماسونری هندی برخاستند که سرشناس هایشان، اردشیر کورست جی وادیا، فامجی دینشاو پتیت، رستم کی.آر. کاما، سر پیروزشاه ام.مهتا، ای.اف.موس، دی.اف.کرکا، و اف.جی.پاتل از اعضای لژ ستاره ی طالع هند غربی بودند. از دهه ی 1870، آنها در قلمرو سیاست ایران جای پا پیدا کردند و خط مستقیم ارتباطی بین بمبئی و تهران ایجاد نمودند. ثمره ی فعالیت های آنان، پیدایش پدران بلافصل ناسیونالیسم مدرن ایرانی چون ارباب کیخسرو شاهرخ، محمدعلی فروغی، سیدحسن تقی زاده، و ابراهیم حکیمی در تهران در دهه ی اول قرن بیستم بود و مسیر ایران سازی اینان بعدا به انواع مدل های نئوهکامنید و نئوساسانی تقسیم شد:

“revival de l,iran: freemasonry and artistic revivalismes from parsi Bombay to qajar Tehran”: associationforiranianstudies.org

درواقع ارتباط زرتشتی گری با ایران، از ابتدا بر فرض نشئت گرفتن ایران از ائیرینه وئجه در اوستای زرتشتیان استوار بود. ائیرینه وئجه به منشا آریاییان ترجمه میشد و ایران به مکان آریاییان. اما تعریف خاصی که از زرتشتی گری به عنوان مذهب اصیل آریایی در ایران به عمل آمد آن را نزدیک به مذهب آریان نشان میداد و نه نژاد آریان در غرب که خدایانی وحشی و انسان نما میپرستیدند. آریانیسم یک فرقه از مسیحیت بود که به یکتاپرستی و نه تثلیث گرایش داشت و از سوی کلیسای قستنطنیه رد شد و تاثیر شدیدی بر مذهب نسطوری اولیه در عراق گذاشت که بعضی از میراث هایش در کلیسای آشوری شرقی به بابایی کبیر نسبت داده میشود. شاید علت همین باشد که شرقشناسان، ایران را نه با حکومت اولیه ی پارسیان یعنی هکمنید یا به اصطلاح هخامنشیان بلکه با حکومت دوم آنها یعنی ساسانیان تطبیق کرده اند چون ساسانیان با بیزانسی های مسیحی در تخالف بودند و برای مقابله با نفوذ رومیان از طریق مسیحیت به درون پارس، دستور به رسمیت داشتن مکتب بابایی به عنوان مسیحیت در پارس دادند. بنا بر تواریخ یهودی-مسیحی که بعدا مورد استقبال بنیانگذاران واقعی اسلام یعنی عثمانی ها قرار گرفتند، زمانی که هراکلیوس پارسیان را در هم کوبید و تا قفقاز پیشروی کرد، دستور به ترویج بابائیسم در ایران داد به این امید که این مسیحیت مرتد به خاطر بستر گسترده ی قبلیش، زمینه ای برای مسیحیت تثلیثی رومی در پارس شود. اما نتیجه ی این کار، جور دیگری از آب درآمد. درست در همان زمان که هراکلیوس خسرو را در هم میکوبید، هانی ابن قبیصه برادر ایاس ابن قبیصه که پس از سقوط نعمان ابن منذر آخرین شاه لخمی حیره، از طرف خسرو به حکومت آنجا گماشته شده بود، به فتوحات نظامی خاص خود دست زد و ازجمله سرزمین مکه در حدود طیایه (تاشخستان) را تصرف کرد. مکه در ملتقای سرزمین های پارس، کلده و روم واقع بود و محل آن را جایی در شمال یا جنوب تاشخستان دانسته اند. اهمیت آنجا در این بود که تصور میشد ابراهیم نبی پس از فرار از دست امرافیل شاه کلده به آنجا پناه برده و ازاینرو برای صادوقی ها یا کاهنان عرب یهودی شده مقدس بود چون آنها نسب عرب ها را به اسماعیل پسر ابراهیم رسانده بودند تا عرب ها را به راه یهودیان که فرزندان پسر دیگر ابراهیم یعنی اسحاق بودند بخوانند. پس از هانی، حکومت حیره به حنظله این ثعلبه ابن سیار العجلی رئیس قبیله ی بکر و ازاینرو ملقب به ابوبکر (پدر بکرها) رسید. او "امیر امبروس" (عمر یا عمرو) ملقب به "خالد" (جاودانه) را مامور فتوحات در غرب کرد. امبروس، طیایه را که بر مکه حکومت میکرد تصرف و اعتبار مذهبی آنجا را تصاحب کرد و با این اعتبار موفق به فتح سوریه و مصر شد. در مصر وی توسط کاهنان محلی با مسیح موعود تطبیق و ازاینرو "محمد" نامیده شد که از عناوین آرامی مسیح بود. با چنین پیشینه ای، امبروس به راحتی جانشین ابوبکر شد و بر تخت حکومت عراق نشست. رومی ها برای مقابله با این بحران رو به رشد، سعی در اتحاد با بازمانده های سلطنت پارس کردند. اما امبروس با مزدوج کردن نوه ی خود حسین با یک شاهزاده خانم پارسی، پارس های مسیحی مسلک را به خود جذب نمود و قلمرو خود را گسترش داد. رومی ها این بار به حمایت از غسانی های سوری مسیحی و تغییرات مذهبی درآنجا برای نزدیک کردن کلیسای سوریه به قستنطنیه پرداختند که اشرافیت غسانی آن را با کمال میل پذیرفتند. موفقیت های بعدی آنها در این راه، به قبضه شدن نسطوریانیسم توسط مذهب یعقوبی غسانی ها و پدید آمدن مذهب متداول نسطوری آسوری در عراق از آن شد. رومی ها همچنین یهودیان خابوری در مرز ترکیه و سوریه را واسطه ی ارتباط با اشرافیت "قرائی اولیه" ی مکه کردند ولی این ارتباط فاش شد و شکست خورد و اشرافیت قرایی اولیه به سوریه گریختند و درآنجا به واسطه ی داعیه داری حمل تقدس مکه، کم کم رشد کردند و به قدرت اصلی تبدیل شدند. آنها خود را دنباله روان توماس قدیس میخواندند که او را "پلونی یهوشا ها نضری بن استادا" خطاب میکردند. این عنوان، مسلما تکرار نام یسوع نصرانی یا ناصری است که پیشتر در بین عرب ها به عیسی نامبردار شده بود. اگرچه سرسلسله ی اینان یعنی مآویا (معاویه) به سودای فتح قستنطنیه افتاده بود اما جانشینش عبدالملک مروان راه نبرد با عراق را جست که در انتهای هرج و مرج پس از مرگ امبروس، به دست زبیری های یهودی افتاده بود. با این حال، عبدالملک به دلیل تاثیرپذیری از یوحنای دیلمی عالم مسیحی عراقی، به شدت متاثر از مسیحیت یکتاپرست بود و بنابراین کارگزار خونخوار خود "حجاج" را که به حکومت عراق گماشته بود مامور تاسیس مذهبی بینابینی از به هم آمیزی مسیحیت یهودی تبار خشن و صلیبی قستنطنیه و مذهب محمد که اسلام نامیده میشد، به نفع ایدئولوژی حکومتش نمود. حجاج پیرو این مسیر، اولین مسجد اسلام متعارف را در شهر واسط عراق بنیان نهاد. تا زمان حکومت ولید ابن عبدالملک، محمد در مقام یک مسیح موعود جنگجو و فرمانروا کاملا از شخصیت عمر یا همان امبروس تفکیک شده بود:

Tachkhastan: wikinoah.org

نقشی که این تاریخنگاری برای حجاج قائل است نقش غریبی است. تقریبا روشن است که "حجاج" معرب "اگاگ" از فرمانروایان دشمن بنی اسرائیل است که آموریان سوریه به نامش "اگاگیم" خوانده میشدند. کلمه ی اگاگ درواقع از لغت آشوری "اگیگو" به معانی خشن، آتشین و متعصب می آید که همگی هم مشخصه های شخصیت حجاجند و هم مشخصه های تعریف ارتجاعی شرع اسلام. همچنین نشستن حجاج بر میراث ابوبکر نیز مسئله ی مهمی است. حنظله ابن ثعلبه ابن سیار العجلی معروف به "فارس عمیر" بود. این کلمه به سوار عمیر ترجمه شده و عمیر اسم اسب او تلقی شده است.ر.ک:

"اسماء خیل العرب و فرسانها": ابوعبدابن الاعرابی:ص1

In Lib.eshia.ir

اما آیا فارس به معنی سوارکار که به معنی جنگجو نیز هست با نام سرزمین فارس یا پارس ارتباط ندارد و "عمیر" که مصغر "عمر" است همان امبروس جانشین ابوبکر نیست؟ به عبارت دیگر آیا عمر که تلفظ دیگر امیر یا فرمانروا است لقب دیگر ابوبکر یا حنظله نیست و بدین ترتیب سرزمین فارس نام خود را از یک مسیح آریان ماقبل اسلامی نگرفته است؟ اما اگر این مسیح و فرهنگش اصالتا عرب بوده است چرا دوستان و دشمنان اسلام از هر دو طرف بر راستین بودن میراث حجاج –بدون نام بردن از او- در تاریخنگاری اسلامی پای فشرده و میراث ایران باستان را ناعربی و نمیدانم کجایی کرده اند آنقدر غیر قابل پذیرش که فقط در جریان هرچه فارسی زبان تر شدن ایرانی ها بعد از انقلاب تازه ادعایش فقط کمی قابل باورتر برسد آن هم در آن حد که عده ای فقط برای کج دهنی به دین عربی –بخوانید: مذهب حجاجی- به آن متوسل شوند؟ پاسخی برای این سوال نیست جز خالی کردن اسلام از خصائل انسانی و نسبت دادن آن خصائل به یک فرهنگ جعلی موهوم تا اسلام خشن و متعصب و واقعا اگیگوی خاورمیانه هرچه بیشتر به جان خودش بیفتد و سبوعانه خودش را قطعه قطعه کند بلکه بلاخره بداند که چاره ای جز تن دادن به حکومت بازار اروپایی-امریکایی ندارد و دست از دعوی های هانتینگتونیش بکشد. مثل این که پیشبینی های غربی ها در این مورد تا حالا درست جواب داده است. شاید مسلمان ها پس از کپی-پیست های محضشان از مذهب یهودی-مسیحی، آدم های خیلی قابل پیشبینی ای بوده اند!

نمازخوانی در پاسداشت مدرن شدن دنیا به فرمان خدا: هولاکو خان و شومپیت های مقدس بودا

نویسنده: پویا جفاکش

در سال 1384 شبکه ی1 سیما پخش سریالی را در دستور کار قرار داد که از دومین قسمت خود به شدت مشهور شد. این سریال، یک درام تاریخی-افسانه ای چینی به نام "افسانه ی عقاب های مبارز" بود و در جمعه شب ها ساعت 22 پخش میشد. با برخورد سریال به ماه رمضان، همچون دیگر سریال های شبکه ی1، پخش آن به نفع سریال مناسبتی شبکه ی1 قطع شد و همه بی صبرانه منتظر ادامه ی آن پس از ماه مبارک بودند. اما در اولین جمعه ی پس از ماه رمضان، آن ساعت، یک سریال تکراری اروپایی روی آنتن رفت و پخش سریال بدون دلیل مشخصی متوقف شد. اشتیاق ارضا نشده ی به دیدن فیلم چینی هم در سال بعد به نفع سریال چینی "گنجینه ی معبد" و در ادامه سریال کره ای "جواهری در قصر" –که در ابتدا اشتباها چینی تصور شده بود- مصادره گردید که این دومی، دروازه ی "موج کره ای" به روی ایران از آب درآمد. موج کره ای باعث فراموش شدن افسانه ی عقاب های مبارز و پارادوکس تاریخی ایجادشده توسط آن در ایران شد، پارادوکسی که احتمالا عامل اصلی توقف سریال بوده است. در این سریال، قهرمان چینی متولد شده در سرزمین جورچن ها، توسط مادرش در قبیله ی چنگیزخان بزرگ میشد. چنگیزخان در این سریال، مردی بسیار متشخص، نوگرا و علاقه مند به سرزمین و مردم خود تصویر شده بود که از سر ناچاری به جنگ با دیگر قبایل برآمده بود. در دوبله ی فارسی تحسین آمیز سریال به مدیریت بانو فاطمه شعشعانی، استاد اکبر منانی که نریتور مستند و گوینده ی نقش افراد خوش صحبت و با پرستیژ محسوب میشود، در نقش چنگیزخان صحبت کرده بود. مسلما این ویژگی ها با آنچه که ما از چنگیزخان و مغول های وحشی نابودگرش در تاریخ ایران سراغ داریم وفق نمیکنند. دلیلش هم این است که مغول های تاریخ ایران، آورنده ی سیل عظیمی از ترک زبانان به درون ایران تلقی میشدند و ترک بودن زبان ایرانیان در مملکتی که به غلط هویتش را زبان فارسی نمایندگی میکند، بهانه ی جدایی طلبان بوده و هست. علاوه بر این، دشمنی با چنگیزخان تا حدود زیادی به سبب آن بود که وی جد شاهان قاجار بود و چنین انتسابی در ایرانی که تا اوایل دوره ی جمهوری اسلامی مردم اسم بچه هایشان را چنگیز میگذاشتند افتخارآمیز بود. مغول های تعریف شده توسط پهلوی و جمهوری اسلامی، همان تاتارهای اربابان غربی این سلسله ها بودند و دشمنان تمدن که باید صفر بودن شهرنشینی در ایران خیالی هخامنشی ها را به گردن آنها و اولاد قاجارشان انداخت. درمقابل، ارمنی ها، هندی ها و مردم شرق آسیا از مغول ها به نیکی یاد میکردند. آنها از دید بعضی نویسندگان، حاملان رسالتی الهی با دستوراتی شبیه به دستورات موسی از سمت خدا تلقی میشدند. در کتاب جوهر ماگاکیا روایتی از این رسالت دیده میشود: مغول ها پس از جنگ ها و زد و خوردهای فراوان، احساس کردند زندگیشان بی سر و سامان شده و نمیدانند چه کنند. پس برای خدای زمین و آسمان نذر بزرگی دادند و از او خواستار شناسایی راه زندگی شدند. خدا فرشتگانی بالدار بر زمین فرستاد و رهبر مغول ها یعنی چنگیزخان به دیدار آنها رفت. فرشته ای عقاب مانند به زبان مغول ها سخن گفت و از طرف خداوند، به مغول ها سفارش کرد یکدیگر را دوست بدارند، زنا نکنند، دزدی نکنند، شهادت دروغ ندهند، خائن نباشند و به پیران و فقرا احترام بگذارند. سپس فرشته، رهبر مغول ها را "خان" نامید و به او دستور داد به کشورهای دیگر لشکرکشی کند و دستورات خدا را بر جوامع آنها جاری کند. به روایت ماگاکیا، مسیحیان شرقی، هولاکو خان نوه ی چنگیزخان و همسرش دوغوزخاتون را مسیحیانی معتقد و درستکار توصیف و قدیسینی در حد کنستانتین کبیر و مادرش هلنا میدانستند و داستانی شبیه بنای قستنطنیه توسط کنستانتین را درباره ی هلاکوخان روایت میکردند. در این روایت، هلاکوخان در دشت داران، شهری باشکوه بنا میکند اما سپس فریب شمن های قبیله ای به نام توعین را میخورد که مجوسانی جادوگر بودند. این شمن ها لباس زرد میپوشیدند و موهای سر و صورت خود را از ته میتراشیدند. آنها هولاکوخان را وامیدارند که باور کند خدایان آنها ساکیامونی بودا و مئیتریه همان خدایان پدر و پسر مسیحیت (یهوه و عیسی) هستند و هولاکو را به اعمال خلاف و کشتارهای بیهوده میکشانند. دوغوزخاتون سعی کرد جلو اشتباهات هلاکو را بگیرد ولی موفق نشد. شبی ستاره ای دنباله دار در آسمان ظاهر شد و همان شب هلاکو فوت کرد (تکرار داستان مرگ اسکندر کبیر در موقع ظهور ستاره ی دنباله دار در آسمان). هولاکو به خاطر نابودی شهرهای مسلمانان و قتل خانواده ی رهبران آنها در عراق، شهرت بدی یافته بود و این اتفاقات، مایه ی جنگ های او با برکه خان فرمانروای مغول مسلمان روسیه شده بودند. برکه خان، هولاکو را به سبب ریخته شدن خون های فراوان، نفرین کرده و حسرت خورده بود که اگر آنها میتوانستند با هم متحد باشند، احتمالا دنیا چقدر جای بهتری شده بود.:

“the wars of the jochids and hulaguids”: mark graf: chronologia: 26/4/2016

ظاهرا منابع شرقی بخصوص وقتی حالت ضد بودایی و اسلامدوست پیدا میکنند از انحراف مغول ها از مسیر راستینشان سخن میگویند و نه برجی که از پایه کج باشد. علت این است که مغول های شرق درست مثل تارتارهای غرب، ربطی به اقوام بی سر و صدای دشت نشین سرزمینی که به نام مغولستان میشناسیم ندارند و بیشتر، نتیجه ی نوعی کج فهمی از کلمه هستند. وگرنه در تمام کشورهایی که در آنها صحبت از سیطره ی مغول ها شده، فقط گسترش ترک زبان ها آشکار است نه مغولی زبان ها. پس باید پرسید چرا مثلا بابری های هند که ترک زبانند اصرار در مغول خواندن خود و اجداد خود دارند؟ اینجا احتمالا درست مثل مغربزمین، پای قاطی شدن کلمات در میان است. در غرب، مغول ها به نام قبایل ترک وحشی همسایه ی روسیه، تاتار نامیده میشدند و این نام از زبان روس ها به صورت تارتار که نام یونانی جهنم است وارد زبان لاتین شد و تاتارها و رهبرشان چنگیزخان هم طبیعتا جهنمی شدند. در شرق برعکس، نام قوم مغول، با عنوان "مهاکال" که یکی از تلفظ های نام میکائیل فرشته است مقایسه شد. میکائیل در آخرالزمان شیطان را از بین میبرد و نماد جنگجویانی است که با نیروهای شرارت میجنگند. سنت جورج که فرم انسانی او و بنیانگذار مکتب شوالیه ها است با اژدهایی میجنگد و یکی از عناوین سنت جورج، مکال بوده که تلفظ دیگر مهاکال و میکائیل به نظر میرسد. مستر هاسلام، آدم ابوالبشر در بعضی مدل های عربی-اسلامی آن را با سنت جورج مترادف میبیند و معتقد است این بدان سبب است که آدم در بهشت، همچون سنت جورج و سنت میکائیل، رودرروی شیطان در هیبت یک مار قرار گرفته و از او نیرنگ خورده است. در کورنوال نیز سنت میکائیل بسیار به یک انسان نزدیک و نامبردار به "بال دیو" bal-diu یعنی "بعل-خدا است که به نظر هاسلام، باید تلفظ دیگری از نام بالادوا یا هرکول هندی باشد. نام فرانسیس بیکون –پدرخوانده ی فراماسونری- از یک هیل به نام بیکون در کورنوال می آید که تپه ی میکائیل دانسته میشد. هاسلام اشاره میکند که سنت میکائیل را در بسیاری از فرهنگ های شرقی، معادل آب حیات و چشمه ی آب حیات، و دشمنش اژدها را عامل خشکسالی میدانسته اند. در روایتی مشهور، نوح جسد آدم را با خود در کشتی گذاشته و پس از فرود آمدن از کشتی در بالای کوه، جسد را در محلی موسوم به "سام شار" (سرزمین سام) دفن کرده بود:

“rivers of life”: j.g.r.forlong: v2: London: 1883: p287-9

کلمه ی سام در عنوان بالا مرتبط با لغت shum به معنی کوهستان است. شومپیت (از جمع کلمه با "پیت" مخفف پیتر یا پدر) به معنی پدر-کوهی اصطلاحا کسی بود که از بالای کوه آمده و از هیچ چیز خبر نداشت. خاندانی به نام shum یا schum با اصالت یهودی اشکنازی وجود داشته اند که از بوهمیا و چکسلاواکی در سرزمین های ژرمن پخش شده اند و خاندان های شومن و شوماخر از نسل آنهایند. خاندان شوم انگلیسی که احتمالا از ساکسونی ریشه گرفته اند در کلنیالیسم امریکا شرکت داشته اند. خاندان شوم، شاخه ی چینی هم دارد که بیشتر در گواندونگ ساکنند و به نام "سام" شناخته میشوند. اهمیت شوم یا کوهستان با حضرت آدم در مقام میکائیل، مرتبط با جاری شدن رودخانه ها و چشمه ها از بالای کوه است. در انگلستان، کاهنانی موسوم به "کوندی" به جادوی صخره ها و کوه ها و آنچه به مراتب بیشتر بود یعنی تپه (هیل) ها، و البته منابع آبی جاری شده از آنها در مقیاس های شمسی و قمری میپرداختند و اشیا را بر اساس شمسی و قمری بودن، به دو دسته ی "الیزابت" یعنی خانه ی (بیت) الیزوس، و "الیزاین" یعنی چشمه یا چاه (عین) الیزوس تقسیم میکردند. سنت الیزوس، همان الیاس یا ایلیای نبی است که در کوهستان اساطیری ارس arras ساکن است. کوهستان خانه ی او و در حکم مادر او است و خودش آبی که به مانند آب حیات از کوهستان جاری میشود. در انگلستان این کوهستان با "توتلفیلد" یعنی زمین "توت هیل" (تپه ی توت) در تاتنهام تطبیق شده بود جایی که محل کلیسای سنت ایلوی یا همان ایلیا بود. تاتنهام به معنی خانه ی تاتن، و تاتن شکل دیگر "تان تات" یا "سنت تان" از فرم های محلی "سنت آن" بود که کشاورزی و حاصلخیزی آن منطقه را تضمین میکرد و به عنوان یک الهه، همچون "الیزابت" مفهوم خانه ی الیاس را میرساند. از مشابه های دیگر آن میتوان به "تان هیل" در ولث شایر [و احتمالا تپه ی موسوم به "تان گیت" (دروازه ی سنت آن) در سالیسبوری] اشاره کرد. (همان: ص4-283) با این حال، هاسلام، تپه ی تان تات یا تاتنهام را فرافکنی تانتات گیل در افسانه های آرتوری میداند. تانتات گیل خیالی، تپه ای بیرون زده از دریا و از این جهت در موقعیتی قابل تطبیق با ساحل سیل نوح بود. تان تات گیل، به هل یا هادس یعنی دوزخ راه داشت و این، سبب میشود نام مهاکال یا یا میکائیل، دراینجا به صفت مهاکال (سیاه بزرگ) برای شیوا خدای مرگ و نابودی در هندوستان نزدیک شود (همان: ص289-291).

درواقع در این صحنه، مغول که جانشین مکال یا میکائیل در نبرد با شر است، به رهبری نیروهای جهنمی در خدمت خداوند برای کشتار و نابودی نزدیک میشود. چنگیزخان رهبر مغول ها در هیچ جنگی شکست نخورد و دنیایی را به اسم مبارزه با شر ویران کرد چون برابر با مهاکال بود که میتوانست حتی قوی ترین آفریده ی خدا که شیطان است را بکشد. این توانایی ازآنجا ناشی میشد که مهاکال، زندگی را میشناخته و قطع کردن جریان هر نوع از آن را بلد بوده است و به همین دلیل باید از جریان آب حیات در غار چشمه سار جهان نشئت میگرفته است. سرهنگ فورلانگ مینویسد شیوای هندوان به "ارباب شکم ها" معروف بود چون از میان شکم خلقت بیرون می آمد که همان دوزخ است. مهاکال بودن او به خاطر همترازیش با همنام آشوری او است که ارتباط موجودات با منشا نیروی حیات یعنی "ایوا" (هوا) پسر آنو (خدا) و رب النوع اتمسفر را قطع مینمود. این ارتباط به سیلان یک نور خدایی موسوم به "وول" یا "بار" در کالبد ونوسی یعنی مادی موجودات تشبیه میشد که مجموعه ی آن، "روخ" (روح) نام داشت. ارواح موجودات شناخته شده با ارواح موجودات اهریمنی جمع می آمدند تا روخ تکمیل شود و این موجودات در دوزخ سکنی داشتند. سمیرامیس ملکه ی آشوریان در پیشروی خود به دره ی ایندوس، در لاریسا و کاتیوار، با چهارپایان ناشناخته ی هیولایی روبرو شد و آنجا را مرزهای دوزخ یافت و کاتیوار را "کال ایشوار" یعنی کشور سیاهی نام نهاد. در پیشروی آشوریان به سمت جنوب غربی عربستان نیز این داستان تکرار شد و آنجا به "شوا" (سبا) یعنی قلمرو شب نامبردار شد. جالب این که هر دو عنوان، یادآور نام های مهاکالی یا شیوا هستند. البته آشوریان رهبر نیروهای دوزخی را روحی به نام "عاشر" و پایتخت او را جایی به نام "تل آنی" یعنی تپه ی آنو میدانستند. عاشر که باید خود شیوا باشد، احتمالا همان آشور جد آشوری ها است که همچون همنام مصریش ازیریس پس از مرگ، فرمانروای مردگان و عامل مرگ انسان ها و موجودات دیگر شده است. آشور یا آسور یا اسر به معنی سرور، در ابتدا لقب بعل بود که در کنار هوآ و آنو تثلیث خدایان کلدانی را تشکیل میدادند. [هوآ قطعا باید همان حئا پدر بعل (مردوخ) باشد و ارتباطش با لغات هوا و ایوا نشان میدهد ایوای مورد اشاره ی فورلانگ همان حئا است.] آشور آشوریان، همچون شیوا، به شکل یک انسان دوجنسه تصویر میشد و نیمه ی مردانه اش "ذکر" و نیمه ی زنانه اش "نکابه" نامیده میشد. عاثر یا عاثتر فرم عربی او نیز دوجنسه است و نیمه ی زنانه اش به هاثور الهه ی مصری [و البته عیشتار یا فرم کلدانی ونوس] تبدیل شده است. بر این اساس، صورت فلکی عاثر، برج میزان یا ترازو بود که برابری نیمه های زنانه و مردانه اش را میرسانید. عاشر عامل گسترش اعمال جنسی بود، کلمه ی عشرت به معنی کامرانی در زبان عربی از نام او می آید و در گذشته لرستان در کوه های زاگرس را به خاطر مشهور بودن قبایلش به عیش و عشرت، "عاثور" مینامیدند. عاشر، مردان و زنان را در مفعول جنسی بودن با هم شریک کرد و با این کار باعث شد کلمه ی «کون» [معادل کوئین انگلیسی؟] که در قدیم به معنی زن بود، به قسمت تحتانی مشترک مرد و زن که در روابط جنسی اهمیت خاص داشته، اتلاق شود. تاتارها عاثر را تحت عنوان "سور" به عنوان حامی آب ها میشناختند. (همان: ص94-89)

خصوصیات اخیر ذکر شده برای عاشر یا شیوا، قابل مقایسه با شهوتپراکنی عطارد در برج های جوزا و سنبله است که حالت شرور خدا را نمایان میکند و در این حالت، ارباب میتونا و کانیا خوانده میشده است. نویسندگان هندپژوه انگلیسی و آلمانی در قرن 19، معتقد بودند که ساکیامونی بودا که بنیانگذار تاریخی مذهب بودیسم تلقی میشود چیزی جز بودای هندوها در مقام سیاره ی عطارد و خدای دانش نیست. این بودا لغتا همان وودن بود که در آلمان به نام وتان و در اسکاندیناوی به نام اودین شناخته میشود و روز چهارشنبه به نامش ودنزدی نامیده میشود. روز چهارشنبه در هندوستان، "بد" یا "بود" نامیده میشد که همان بودا است. عطارد را در نواحی جنوبی تر چون مصر و مناطق یونانی زبان، به نام هرمس میشناختند و مادر هرمس درست مانند مادر ساکیامونی، مایا نام داشت. بودا در مقام سیاره ی عطارد، پیامبر خورشید و یکی از جنبه های او بود. بودای دیگری گزارش شده که هفت سر داشته و این 7سر، خورشید به اضافه ی 5سیاره اش و البته ماه بود. "سوراس" یا "سوریا-بودا" خورشید بود و در اغلب نواحی هند، پرستش آن از پرستش ویشنو و کریشنا قابل تمییز نبود. به نوشته ی مور، در بیهار، سوریا، ویشنو و بودا سه جنبه ی ایزدی واحد بودند که بعدا در هندوییسم به برهما، ویشنو و شیوا مشهور شدند. در "بودا گایا" او "هاری" نامیده میشد، لقبی که در مناطق بنگالی زبان، مختص کریشنا است. در روایتی دیگر این سه جنبه سه نسل از خدایان به ترتیب برهما (خالق)، چاندرا (ماه) و بودا (عطارد) را شامل میشوند و بودا با ایلا دختر مانو (نخستین انسان) ازدواج کرده است. بودا کوهی به نام پاندوا در سریلانکا ایجاد کرد و آن را "زرد-سفید" و "قدرت دوگانه" خواند چون نیرو های متضاد ماه و خورشید، جادوی آن را تکمیل و ممکن میکردند.:

“suns of god: Krishna, Buddha and Christ unveiled”: Dorothy milne morduck: adventures unlimited press: 2004: P335-341

نیروهای متضاد قمری-خورشیدی بودا، درواقع در همان مسئله ی جذب نور از خورشید توسط ماه برای درخشیدن از شب برمی آیند و درنتیجه پذیرندگی زنانه را در سرسپردگی به وضع موجود میبینند چیزی که به ویشنو تشبیه میشود وقتی به زنی به نام موهینی تبدیل شد و شیوا را ارضا کرد. ازاینرو جنبه های مردانه و زنانه ی شیوا که به لینگام و یونی تشبیه میشوند در نظر برخی چون آیلمر وون فلشر، یک گزاره ی بودایی بوده و یونی یا تمثال زنانه ی آن به سبب کنایه بودن از ویشنو مورد پذیرش بیشتر ویشنوئیست ها قرار داشته است. گادفری هگینز در فصل اول از کتاب پنجم جلد اول اناکالیپسیس، به پیروی از مور، محل ورود کیش بودا به هندوستان را سرزمین های شمالی تر چون هرات و بلخ میداند و معتقد است بودای هندی همان هرمس تریکفالوس یا سه صورت مصر است و سه جنبه ی آن سه حالت زمان بر اساس گردش خورشید در آسمان را نشان میدهد که گذشته و حال و آینده را نشان میدهند و به ترتیب برهما، ویشنو و مهیشه [یا شیوا] هستند؛ در بزرگ شدن زمان به وسعت تاریخ، سومی همان مهاکالی و معرف کالی یوگا یا عصر به هم ریختن نظم و سیطره ی سیاهی بر زمین است. چسباندن این نظر هگینز به گزاره ی قبلی نشان میدهد که انسان پذیرا کسی است که از فرهنگ گذشته می آید و تحمل مواجهه با سختی های غیرقابل پیشبینی دنیای غیرقابل توضیح و درنده ی آینده یعنی شیوا را ندارد. درواقع، او همان ماه تاریک یا ویشنو است که با خورشید شیوا روبرو شده است و درخشش قمرش با تبدیل او به شیوا صورت میگیرد. این خورشید جدید، کسی جز مئیتریه یا بودای آینده نیست: تعریف بودایی میترا خدای خورشید (همانطورکه اسمش نشان میدهد) در قالب مسیح رستاخیز. این همان نقطه ای است که هولاکو خان را را از مسیحی معتقد به یک بودایی خوناشام و بیرحم رساند تا جارچی طلوع مدرنیته باشد. مسلما شما نمیتوانید این را دقیقا درک کنید چون تصویرتان از بودیسم، چند راهب دانشمند بی آزار در حال کنترل نفس است. اما یادتان باشد این تصویر متاخر، بودیسم تبتی و تبلیغات هیپی های هالیوودی از آن را نمایندگی میکند و نه بودیسم قدیمی تر ذن در چین را که ایستاده بر پذیرش محض شرایط بدون ابراز نگرانی از جهنم وحشتناک بودیسم هندی تر تبتی بوده است. فریتیوف کاپرا که ذن را بسیار به فیزیک کوانتوم کنونی نزدیک میبیند قالب اجتماعی آن را منعکس در این داستان قدیمی میبیند:

«راهبی به جوشو گفت "من تازه وارد صومعه شده ام. لطفا تعلیمم دهید."

جوشو پرسید: "آیا فرنی ات را خورده ای؟"

راهب پاسخ داد: "بلی خورده ام."

جوشو گفت: "پس بهتر است کاسه ات را بشویی."» (تائوی فیزیک: فریتیوف کاپرا: ترجمه ی شکوفه غفاری: نشر هرمس:1399: ص160)

این همان بحث این است که بابت هر موفقیت و تغییری باید تاوان بپردازی. ولی اصلا بار اخلاقی ندارد. صرفا قانون زندگی است. کاپرا مینویسد «این نگرش به تفکر چینی بازمیگشت که به زندگی پرکار، عملی و تداوم خانواده اهمیت فراوانی میداد.» (همان صفحه) و تامین زندگی نیازمند اعتماد به افراد مختلف و ریسک کردن بود. طرف، چاره ای نداشت از این قانون اطاعت کند حتی اگر تداوم بی چون و چرای آن، درنهایت آنقدر همه چیز را عادی کند که به تمدن امروزی برسیم. طبیعتا بودیسم تبتی این روند را کند کرد و چون از بالای کوه های هیمالیا پایین آمده بود میتوانست ادعای برحق بودن در جانشینی «شومپیت» های مقدس را بکند. تئوسوفی بریتانیایی-ژرمن هم بر همین خرافه سوار شد و راهبان سلطه گر و گزافه گوی کاخ پودالا را که با مردمشان مثل برده ها معامله میکردند حاملان آموزه های ایزدی وانمود. اما این فقط تاکتیکی برای نزدیک کردن مسیحیان به بودیسم ذن به واسطه ی بودیسم مسیحی مانند تر و رهبانی تر هندی-نپالی-تبتی بود تا بعدا مکانیک کوانتوم که بر خر بی اعتبار شدن مسیحیت توسط فیزیک اتئیستی سوار شده بود با تایید ذن و تائوئیسم، غربی ها را به پذیرش ذن وار تمدن شیوایی مدرن جلب کند. مشکل این است که اگر قدمت این نگرش به وسعت تمدن های شناخته شده ی چین و هند است پس قبل از آن در دوره ی قبل از غروب خورشید در قالب بودا چه ظهری حاکم بوده است؟

فورلانگ هم این دغدغه ی فکری را داشته ولی پاسخ به آن را در تمدنی که در آن همه ی مذاهبش به قول او توسط یهودیان بازتعریف شده اند غیرممکن میبیند. او فقط به این موضوع اتکا میکند که یهودیان خود را تداوم یک کلدانی به نام ابراهیم در روزگاری پیش از آشوریان خوانده اند و این ابراهیم همان برهمای ابتدای جهان هندوها است. ولی کلده ی مزبور سیمای انسانی ندارد. بروسوس که تاریخ آن را نوشته است بابل را که مظهر کلده است نه یک شهر بلکه برجی بنا شده توسط غولانی میخواند که میخواستند به خدا برسند. کلده ی متاخر فاتح یهودیان، صرفا تقلیدی از کشورگشایان آشوری است که به قول بروسوس، نبوکدنصر پایتخت آن بابل را حول خرابه ی برج مزبور بنا کرده است. فورلانگ مینویسد یهودیان به آشوریان بسیار بیشتر از همتباران ادعاییشان اعراب ادومی شبیهند. پس اتفاقی نیست که یهوه در یکی از غریب ترین بخش های عهدعتیق، پیامبرش یونس را از مردم نینوا برمیگزیند و پذیرش این کتاب همواره برای یهودیان مناقشه آمیز بوده که چرا یهوه باید آشوریان را به جای قوم برگزیده اش بنی اسرائیل مورد تعلق خاطر داشته باشد. فورلانگ دراینجا پای کاتب و نگارنده ی ادعایی تورات یعنی عزرا یا عزیر را وسط میکشد و به این توجه میکند که این نام به راحتی میتواند تلفظ دیگری از عاشر و آشور باشد. عزرا را سیروس یا کورش پس از فتح کلده به قدرت رسانده و این نام نیز تلفظ دیگری از سوروس و آسور است و جالب این که هم آشوریان و هم سیروس به عمر حکومت کلده پایان داده اند اندکی پس از آن که در هر دو مورد، آن پادشاهی توسط امپراطوری به نام نبوکدنصر به اوج عظمت خود رسیده بود. فورلانگ همچنین داستان نگارش تورات توسط عزرا را در تضاد با باور رایج درباره ی این که کتاب به طور کامل توسط خود موسی نوشته شده، خوانده و اضافه کرده که در حل این تضاد، بعضی عزرا را صرفا جمع آوری کننده و بازنویس تورات خوانده اند و برخی دیگر گفته اند دو عزرا داشته ایم و عزرای کاتب، نه آن پیامبر همعصر سیروس بلکه یکی از یاران باسواد موسی بود. ولی فورلانگ اینجا نیز اشاره میکند که داستان در آب رها شدن موسی در نوزادی و به حکومت رسیدنش در نتیجه ی این اتفاق، تکرار افسانه ی تولد سارگون بنیانگذار امپراطوری آشور یا آکد بوده و سارگون یا شاروکین، باز نامش از آسور و عاشر می آید. بنابراین موسی و عزرا ممکن است دو روایت مختلف از عاشر باشند. دیگر این که روایتی درباره ی یک بار سوختن تورات در آتش در حمله ی شاهی آشوری به نام "آشار راس علم" و بازنویسی آن توسط شخصی به نام "پول" وجود دارد. "پول" یک اسم معمول عبری نیست ولی از تلفظ های آشوری کلمه ی بعل است و با در نظر گرفتن یکسانی بعل و آشور در نزد آشوریان، آن ممکن است عنوانی دیگر برای "آشار راس علم" یعنی «آشور منشا همه ی دانش ها» باشد. همچنین سمیرامیس ملکه ی آشوری یورشگر به هند را گاها ملکه ی یک امپراطور آشوری به نام "اوالوش" خوانده اند که این اوالوش به خاطر به وجود آمدن اسمش از لغت بعل، میتواند همان پول باشد. فورلانگ به سبب گذاشتن این مدارک در کنار این واقعیت که تمدن یونانی را پدیدآمده از تمدن آشوری الاصل ایونی های یونانی زبان جنوب ترکیه در مرزهای حکومت نینوا دانسته اند، تعریف فرهنگ های یونانی و یهودی را نتیجه ی آشوری زدایی از مسیحیت توسط ارباب کلیسا میبیند و این داستان توراتی مشهور را که پیشروی بی عیب و نقص سناخریب امپراطور آشور در آسیا، با معجزه ی خدای بنی اسرائیل در دروازه ی اورشلیم متوقف شد، بارزترین جلوه ی این نوسازی میبیند. به نظر او حتی مدارک منتسب به بروسوس نیز در این فضای پسامسیحی تعریف میشوند. بروسوس، شکل یونانی شده ی عنوان "بار هوشع" یعنی پسر هوشع است و هوشع تلفظ دیگری است از ایشا در آشوری به معنی خدا. یعنی بارهوشع همان پسر خدا یا عیسی مسیح است. برای همین هم دوران ماقبل ابراهیم او دنیای غول ها است. (رودخانه های حیات: پیشین: ص6-101) من حتی میتوانم قدمی جلوتر از فورلانگ بردارم و بگویم سنت پاول، مبلغ یهودی مذهب مسیح و جارچی صحه گذاری عیسی بر تورات، نامش میتواند تکرار همان "پول" آشوری ولی خودش مسیحی تصفیه شده از هویت آشوری و تبدیل شده به یهودی باشد. خودتان میتوانید قضاوت کنید: از کشیش راهب مسیحی تا مرتاض بودایی و هندو راهی نیست.

با این حال، باید توجه کنید که این چنین هویت دهی به آشور، به معنی وجود تاریخی تصویر توراتی آنها نیست. در این مورد، فورلانگ به پیروی از بریانت، آشوری های تاریخی را بازسازی نظامیان و جهانگشایان اسکوت یا تورانی میبیند که جانشین تمدن های کلدانی-فنیقی شدند و در شرق چین، در جنوب هندوستان و در غرب تا اروپای مرکزی را زیر سیطره ی خود درآوردند و دورگه هایشان از بومیان اروپا، تا انگلستان پیشروی کردند. تمدن اسلامی خاورمیانه از به هم آمیزی فرهنگ این کشورگشایان تاتار با فرهنگ عربی پدید آمده است و امپراطوری آشور که به سناخریب و پسرش اسرحدون نسبت داده میشد تلاش برای بومی سازی جاه طلبی تاتاری در آسیای غربی بوده است. بخصوص اسرحدون که امپراطور بابل، مصر، مروئه و اتیوپیا تلقی میشد، به خاطر داشتن مادر عرب، موفقتر از پدرش تعریف شد. چون تقریبا تمام فرهنگ های آسیای غربی که کانون تمدن بود تحت تاثیر فرهنگ عرب های پطرایی و سوری قرار داشتند و حتی مذاهب بعل های فنیقی نیز در خشکی ها توسط تاجران عرب گسترش یافته بودند. چه بسا نام خود آسوری ها ارتباط با سوری ها را نشان دهد. مردم قبل از این مرحله، به CUTHISMUS یعنی عصر کوثاییان تعلق داشتند که باشندگانش تیتان ها، سیکلوپ ها، کوثایی ها، کنعانی ها، کابیری ها، مکارها، کنتاورها، اجنه، فورمی ها، هندی ها، سندی ها، ایبری ها، اتیوپیایی ها، ایدائی داکتیل ها، لامی ها، عمونی ها (آمونی ها) و مانند آنها همگی غول هایی دشمن بشر متعارف به شمار می آمدند. حتی نوشته های سانکونیاتون فنیقی که اساس تاریخ توراتی شمرده شده اند، به زبان های کوثایی و عمونی توصیف شده اند. بنابراین آسوری ها باید در مقابل بازتعریف اسکوتی، ساکت و تاثیرپذیر میبودند و این بازتعریف تا حد تبدیل آنها به یونانیان باستان پیش رفت. چون عنوان یونانی برای هلنی ها در شرق، از ایونیان ترکیه می آید که بنیانگذاران تمدنشان از نینوا و ازاینرو منتسب به یوناه یا یونس پیامبر نینوا بودند و جالب این که به گفته ی بریانت، این یونی بودن، در پذیرش محض وضع موجود و ازجمله همین تعریف ها با یونی پذیرنده ی لینگام شیوا تطبیق شده بود. اسکوت ها فرهنگ بومی را به نفع جهانخواری اقتصادی-نظامی خود، مصاره و فلسفی کردند و بیش از همه بر مرگ پرستی کوثایی پای فشردند بطوریکه میتوان آنها را کوثایی های جدید خواند. (همان: ص 33-32 و 108-115)

بدین ترتیب، پذیرش زنانه و اطاعت وار آنچه جهان در حال حاضر به شما وارد میکند به معنی تبدیل شدن به راهب بودایی نیست. بلکه برعکس، شما را برخلاف زنانگی روحتان، به سمت مردنمایی فیزیکی با اثبات بیرحمی و جنگجویی و توانایی کشتن بی عذاب وجدان وا میدارد و این همان مسئله ای است که دنیای جنگسالاران و اسلحه فروشان قدرتمند و سربازان سایبری امروزی را به وجود می آورد. این نیروها با مرگ تغذیه میکنند و طبیعی است که مرگ پرستی کوثایی را مقدس و تکثیر کرده باشند. حدود فروکاهی کیش کوثایی در فرهنگسازی تورانی -یا همان بنیاد یهودی-مسیحی مذاهب کنونی- مشخص است و جالب این که نماد جانوری آن، درست مثل شیوا و مئیتریه معرف طلوع خورشید و درواقع جارچی و پیامبر آن است. فرانسیس اینزورث مینویسد که منابع یهودی تلمودی و سانهدرین، همواره نرگال خدای مردگان مذهب کوثا را به شکل یک خروس توصیف کرده اند. در زبان آشوری، کلمه ی طاووق برای نامیدن خروس و طاووس استفاده میشود و این کلمه به زبان های ترکی و کردی نیز وارد شده است. این کلمه لغتا باید همان "ملک طاووس" –به معنی شاه طاووس- خدای یزیدی ها باشد که ابتدائا با بت یک خروس نشان داده میشد و باید همان «بت یزید» در توصیف کشیش الیاس از یزیدی ها باشد. تجسم خروس برای شیطان حتی در بین «یزیدی های روسی» از قرن19 نیز گزارش شده است. طاووقی ها گروهی از گرجی ها بوده اند که اسمشان ارتباط با ملک طاووس را نشان میدهد.:

“the Assyrian origin of izedies or yezidis the socalled devil worshippers”: w.francis ainsworth: transactions of the ethnological society of London: v1: 1861:p11-19

نکته ی جالب در این مورد، نام گرفتن محلی از توابع منطقه ی آشوری نشین موصل به طاووقا است که اکثریت اهالی آن را ترکمن ها تشکیل میدهند و کردنشین و دارای اقلیت عرب هم هست. این محل، یکی از پناهگاه های مسیحیان اولیه پس از فرار از ترکیه و از ظلم و آزار رومیان خوانده شده است. تلفظ های دیگر نام آن، داقوق و دقوقا هستند که اتفاقا آنها هم معنی ماکیان میدهند. دقوقا تلفظ آشوری کلمات عربی "دجاجه" و "دجیک" به معنی ماکیان (گونه ی مرغ خانگی) است که در فارسی به "جوجه"، و در انگلیسی به "چیکن" (ماکیان) و "کاک" (خروس) تبدیل شده اند. دقوقا موطن یک شیخ مقدس مرموز موسوم به دقوقی تلقی شده که تفاوت نماز پر خم و راستی مسلمانان نسبت به نماز ایستاده ی کلدانی و یهودی را به اتفاقی جادویی در زندگی او نسبت داده اند. روزی دقوقی به محلی در سوریه که به نامش داقوق نامیده شد، وارد گردید و چون به نماز برخاست، مردم محلی به او اقتدا کردند. پس از این که حمد و سوره را به جا آورد، ناگهان صدای حق را شنید که به او میگفت نعمت های خدادادی وجودش به چه دردی خورده اند و او چه کاری برای خدا کرده است؟ در همین زمان، جمع مشترکا صدای ذهنی همهمه ی سواران یک کشتی در حال غرق شدن در دریا را شنیدند. این صداها درواقع، تجسمی از آرایش افتخارات دقوقی بودند که در اثر شماتت حق، در حال غرق شدن در دریای خائوت بودند. دقوقی از ترس، یک رکوع و دو سجده رفت تا خدمتگزاری خود به خدا را ثابت کند و جمع نیز از او تبعیت کردند. سپس ایستاد و از نو حمد و سوره خواند. باز هم شماتت حق تکرار شد. دقوقی به قنوت رفت و خدا را به یاری خواند. سپس باز یک رکوع و دو سجده رفت و بعد با تشهد، اعتقاد خود به خدا و رسول را تکرار کرد. سپس برخاست و با سبحان الله خواندن، بر موضع خود پای فشرد. ولی باز هم شماتت حق تکرار شد و رکوع و سجود دقوقی. دقوقی در رکعت بعد در حال تکرار سبحان الله، ارواح اولیا و فامیل های درگذشته ی خود را به یاری خواند. اما ارواح به او گفتند که فقط خودش میتواند خودش را نشان دهد. پس دقوقی پس از تکرار رکوع و سجود و تشهد، به ارواح و جمع نمازگزار سلام فرستاد و نماز را به پایان برد. نمازگزاران رمز تفاوت ذکر او با ذکرگویی های دیگر را پرسیدند. دقوقی قضیه را شرح داد و گفت که خدا میخواهد تغییرات بزرگی بر دنیا اعمال کند که بسیاری از آنها خوشایند مومنان نخواهند بود. درنتیجه مردم تصمیم گرفتند این ذکرگویی را به عنوان صلات یا وصل شدن به خدا حفظ کنند و گسترش دهند تا مومنان ضمن اعلام وفاداری حتی الممکن به دستورات خدا، با رکوع و سجود پیاپی، تسلیم خود در برابر قضای الهی را اعلام کنند. رمز دستورصدور بینظمی، در تمثیل دریا نهفته است. دریا تجسم تهاموت الهه ی بینظمی و دشمن بعل مردوخ یا همان آشور است و نیز تجسم سیل نوح که نسل غول ها را از بین برد و نوح با کشتیش بر آن فائق آمد. دقوقی تا لحظه ی صلات غریب، جمع آمده ی تمام سنت های دوران پس از غول ها است و به او الهام میشود که این سنت های تعریف شده به ضد غول و جن، همچون آدم های گردآمده درون کشتی، به همراه کشتیشان که جانشین هلال ماه شب است غرق میشوند تا خورشید نو طلوع کند. مرد کامل، این طلوع را اعلام میکند و به خدای خروس تبدیل میشود و دقوقی یعنی خروس مانند نام میگیرد. از آن زمان، مسلمانان که اکثر مردم خاورمیانه اند، با این نوع ذکرگویی که الآن مصدر مطلق اصطلاح قرآنی "صلات" (وصل شدن [به خدا]) شده است، به خدا اقتدا میکنند و بدون این که زیاد به خود سخت بگیرند، در سحرگاه جدید مدرنیته، تک تک دستورات خدا در سنت قدیم را زیر پا مینهند. ولی آیا ما واقعا در سحر نظمی جدید به سر میبریم و آیا همه ی اتفاقاتی که در 200سال گذشته رخ داده اند، به صلاح انسان ها بوده اند؟ به نظر نمیرسد بیشتر ما با این وضعیت موافق باشیم و شاید مساجد از نمازگزاران خالی شده اند چون بیشتر مردم نمیتوانند باور کنند دنیای امروز تحت اداره ی خدای سابق باشد و گاهی هم ته دلشان جمله ی «خدا مرده است» نیچه را تکرار میکنند اگرچه همچنان به اطاعت کورکورانه از دستورات روح زمانه که دیگر اسمش الله نیست ادامه میدهند. شاید مهمترین دلیل این اتفاق در خود ترک نماز نهفته باشد. دو دلیل فلسفی این نوع نمازخواندن با هم سنتز کرده اند و نتیجه این که فرد الان همه ی دنیا را روح زمانه میبیند جز خودش را که قرار است همان بنده ی حقیر بیچاره ی سابق باقی مانده باشد. بنابراین دلیلی برای تاثیرگذاری مثبت خود بر جهان نمیبیند و به برده ی کور وضع موجود بدل میگردد و تکرار طوطی وار رفتارهای جامعه را سرلوحه میکند حتی اگر همه ی افراد جامعه دسته جمعی و گله وار، از بالای صخره ای خود را به پایین پرت کنند.

مطلب مرتبط:

مسلمانان انقلابی ایرانی و جنگجویان لیانگ شان بو

ترموپیل واقعی: مارپیچ الف ها در دنیای انگلیسی-امریکایی

نویسنده: پویا جفاکش

سال 1382 در ایران، با حمله ی امریکا به عراق شروع شد. در آن سال ها تلویزیون آقای لاریجانی، در حال نشان دادن یک چهره ی ضد حکومتی از هالیوود به نفع غربی سازی فرهنگی دولت خاتمی بود و هر چیزی که این تصویر ضد امریکایی از هالیوود را اثبات کند نشان میداد. فیلم ها را میگرفتند و قطعه قطعه میکردند و از آنها نتیجه میگرفتند هالیوود طرف مسلمانان است. یکی از آن فیلم ها با بازی دنزل واشنگتون را دیدم چهار سال بعد دوباره در برنامه ی مرحوم طالبزاده گرفتند قطعه قطعه کردند و با دوبله ای دیگر نشان دادند و نتیجه گرفتند این فیلم ستایشگر بدنه ی سیاست امریکا و مبلغ غربی سازی مسلمانان است! البته در سال 1382 ضد های واقعی هم وجود داشتند که کار را راحت کنند، مثل مایکل مور که همان سال جایزه گرفت و در سخنرانی جایزه اش ضد جنگ عراق صحبت کرد و بوش را "احمق قرن 21" نامید و اخبار ساعت 14 شبکه ی1 هم با افتخار این مطلب را انعکاس داد. کمی بعد شبکه ی1، فیلم سینمایی عصر جمعه ی خود را به تصریح مجری شبکه به همین مناسبت، فیلم "عملیات سوسیس کاندایی" از مایکل مور در نظر گرفت. مجری وعده داد که به زودی فیلم دیگری از او به نام "باولینگ برای کلمباین" از همین شبکه پخش خواهد شد (که در همان سال از برنامه ی "سینما1" پخش شد). در همان دقایق آغاز فیلم جمعه متوجه شدم که این فیلم، سال ها پیش و در 1375 در همان روز و ساعت از شبکه ی 1 پخش شده است. احمد رسولزاده، حسین عرفانی، ابوالحسن تهامی، پرویز ربیعی، مهوش افشاری، عباس نباتی، تورج نصر و ایرج سنجری، ازجمله دوبلورهای فیلم بودند. فیلم در فضای پس از پایان جنگ سرد اتفاق می افتاد و با تلاش شخصی برای خودکشی در آبشار نیاگارا شروع میشد. در دنیای خیالی زمانه ی فیلم، مد شده بوده که مردم افسرده با انداختن خود از بالای آبشار نیاگارا به زندگی خود خاتمه دهند. دولت ایالتی، وعده داده بود که هر کس بتواند افراد را در حال خودکشی از نیاگارا نجات دهد، پاداش هنگفتی خواهد گرفت. دو نفر در پایین آبشار، با تور پروانه گیری بزرگ در دست منتظر بودند طرف خودش را پایین بیندازد و بتوانند جایزه بگیرند و کمی آن طرف تر، خبرنگار زن سیاهپوستی داشت این صحنه را گزارش میکرد. رئیس جمهور امریکا که متوجه شده بود افزایش فشار احساس مشکلات در امریکا، نتیجه ی نبود دشمن برای کشور بعد از سقوط شوروی است، تصمیم به اختراع یک دشمن جدید برای کشور گرفت و به سبب بعضی اختلافات کوچک با کانادا به سمت بزرگنمایی دشمنی کانادا با امریکا و انداختن تمام مشکلات به گردن توطئه های کانادا گرفت. اما این اتفاقات تحت هدایت نفوذی های لابی اسلحه سازی، دو کشور را در آستانه ی یک جنگ واقعی قرار داد. دوبله ی فیلم هم نکات جالبی داشت که شرایط امریکا و ایران را همانند میکرد. مثلا نقش پررنگ مجری اخبار در فیلم را زنده یاد ناصر خویشتندار میگفت که یکی از برجسته ترین مجریان اخبار رادیو در آن سال ها بود و نقش مجری تبلیغات اسلحه را زنده یاد حسین باغی میگفت که سلطان بی رقیب آنونس های تبلیغاتی در تلویزیون جمهوری اسلامی بود. با این حال، چیزی بود که این فیلم را هنوز خاص امریکا میکرد. این فیلم در دهه ی 90میلادی به زبان کمدی، بسیاری از وقایع آینده را پیشبینی کرده بود هرچند پیشبینیش برای ما مسلمان ها بسیار سخت بوده که "دشمن فرضی" به جای یک کشور قدرتمند غربی، یک مشت غول های پشمالوی بدوی در افغانستان و –آنطورکه ادعا میشد- عراق باشند و حمله ی امریکا به این کشورها مسیر تاریخ اسلام را به کل عوض کند. سوالی که هنوز ما در قلمرو جنگزده ی خود نپرسیده ایم نقش اسلحه سازان در این جنگ ها و این است که چرا در غرب به نظر میرسد رئیس جمهور امریکا در مقابل آنها ناتوان است. اگر در این سوال دقیق شویم میبینیم که رئیس جمهور امریکا یک قهرمان جنگی است و به اسلحه سازان در شکل دادن خود در این قالب نیاز دارد. تمام رئیس جمهورهای امریکا جانشین یک رئیس جمهور فرضی به نام جورج واشنگتون هستند که افتخارات خود را در میدان جنگی معجزه آمیز شبیه به جنگ های پیامبران به دست آورده و تقریبا مقام بنیانگذار ایالات متحده را پیدا کرده است. جورج واشنگتون امریکا را از انگلستان مستقل کرده هرچند برخی منابع بیشتر به سمت نشان دادن پدید آمدن امریکا در نتیجه ی مسافرت های زد و بندی بنجامین فرانکلین به انگلستان گرایش دارند و بنجامین فرانکلین ابرفراماسون همان یارویی است که عکسش روی دلار امریکا به ما لبخند میزند.

به نظر میرسد نام فامیل واشنگتون از روی شهر واشنگتون به وجود آمده باشد و نه بالعکس، و عنوان واشنگتون که متاخر بر نام قبلی شهر یعنی "دی سی" (مخفف "ناحیه ی کلمبیا") است به معنی محل فعالیت "واسا" ها بود که خاندان برکشنده ی دی سی به قدرت بودند. در این صورت بسیار عجیب است که نشان کلاغ در آرم خانوادگی واشنگتون ها تصویر رئیس جمهور ایالات متحده را بسیار پیچیده تر میکند. در ادبیات انگلیسی، کلاغ وقتی در مقام رهبر یک کشور، با شیر نشان انگلستان هماوردی میکند ناچارا افسانه ی ضد اشرافی، متمایل به سوادآموزی عامه و حتی گاه مادرانه ی "شیر و کلاغ" را به ذهن متبادر میکند. این افسانه درباره ی پسران یک خاندان اشرافی است که به تقلید از برادر بزرگ و شجاع خود که او را شیر مینامند به آموختن جنگجویی مبادرت میکنند. اما کوچکترین برادر که قامتی معمولی دارد و همجنسگرا است بیش از شوالیه های رشید، با پسرهای جوان و خوش منظر مهربانی وقت صرف میکند که بعضی از آنها از مردم طبقات پایینند. برادر بزرگتر و به دنبالش بقیه ی برادرها برادر کوچک را به تمسخر میگیرند. برادر کوچک برای مقابله با فشاری که علیه او است اقدام به مطالعه و کسب دانش برای برخورد با افراد گوناگون میگیرد و به سبب زیرکیش به کلاغ معروف میشود. یک روز، خواهر برادران توسط لرد بدسیرتی دزدیده میشود. برادر بزرگ متهورانه به مسافرتی برای پس گرفتن خواهرش میپردازد و در راه از مساعدت پسر نجیبزاده ای بهره مند میشود. او موفق به نجات خواهرش از ازدواجی اجباری با مردی پست فطرت میشود ولی این مسافرت، به بهای دچار شدن او به عشق جوان نجیبزاده تمام میشود و برادر بزرگ به زودی درنتیجه ی همان چیزی که به خاطرش برادر کوچکترینش را تمسخر میکرد رسوای برادران دیگر میشود بی آن که بتواند از عشق خود دست بشوید. دراینجا اتفاق عجیبی می افتد و برادر بزرگ دست به دامان برادر کوچک میشود و شاگردی او را میکند تا بتواند با فشارهایی مشابه که خود مسبب نزولشان بر برادر کوچک بوده، فائق آید. رابطه ی شیر و کلاغ در این داستان، شبیه رابطه ی رئیس جمهوران جنگ طلب و قدرتنمای امریکا با رسانه هایی است که ظرافت و برداشتن مرزهای زن و مرد را در بین عوام تبلیغ میکنند. ظاهرا این دو مسئله با هم توافق ندارند. بنابراین بنا بر یک قرارداد رسمی، شق مربی و رسانه ای، خارجی دوست به نظر میرسد و دشمن رسالت صلیبی امریکا. اولی را دموکرات های اروپایی دوست نمایندگی میکنند و دومی را جمهوری خواهان متعصب و وطنپرست. حداقل تضاد این صفات، چیزی است که مردم باید آن را حس کنند و تحت هر شرایطی، ثنویت آنها وقتی در زمینه ی جنگ های صلیبی تعریف میشود، طرف ها را به مسیحی و کافر تقسیم میکند. به همین دلیل است که در ادبیات راست های امریکایی، هر کسی که از برابری اجتماعی سخن بگوید کمونیست است و تمام کمونیست ها مسلمان، تمام مسلمان ها طرفدار محیط زیست، تمام طرفداران محیط زیست همجنسگرا، تمام همجنسگراها طرفدار حقوق زنان و سیاهان و خارجیان، تمام این گروه ها دستنشانده ی انگلستان و اتحادیه ی اروپا، و تمام دست نشاندگان انگلستان و اتحادیه ی اروپا، دشمن امریکا هستند.

این مسئله کلید این قفل تاریخ امریکا است که اولین کشوری که به اصطلاح استقلال امریکا را به او تبریک گفت مراکش بود و فرقه ای که پیش از فراماسونری، دولت های ایالتی را با هم متحد کرده بود امورکا بود که نامش شبیه موروکو یا مراکش است. از همه جالبتر این که جورج واشنگتون را متولد "وست مورلند" در ویرجینیا دانسته اند. اگرچه املای این کلمه west morland است mor میتواند همان moor به معنی مردم شمال افریقا باشد که نام موروکو یا مراکش نیز از همان می آید.

در پیوند این دو مور، باید از خاندان مورلی morley سخن به میان آورد که گفته شده نامشان از "مورلت" فرانسوی به معنی سیاه و قهوه ای می آید و چنین نام فامیلی باید درنتیجه ی هجوم نورمان ها از فرانسه به انگلستان پدید آمده باشد. morleigh در devon انگلستان، مظنون ظهور خاندان مورلی است. هنری مورلی، یکی از انگلیسی هایی است که در قرن 17 در ویرجینیا سکنی گزید:

Morley family: coadb.com

Mollayها نیز باید همان مورلی ها باشند. چون نشان هر دو آنها شیری سیاهرنگ با تاجی زردرنگ است. این شیر سیاه در نشان های اینان با نشان هایی سرخ در زمینه ای سفید احاطه شده که یادآور نشان سرخ و سفید خاندان واشنگتون است. شیر سیاه، همان شیر لاوی نشان کهانت یهود است. سیاه است چون قدرتی پلید است به بیرحمی یک شیر، و تاج زردرنگ دارد به نشانه ی نور خورشید همچون شیر آدمخوار که تقدس خود را مدیون جانشینی خورشید آسمان است. مورلی ها در نشان خود بارها از پلنگ و ببر در جانشینی این شیر استفاده کرده اند چون بدن این درندگان شیر شکل، ترکیبی از طرح رنگ های زرد و سیاه و در مورد ببر گاهی آمیخته به سرخی دارد. ببر سفید با خطوط سیاه هم در گذشته در چین نسبتا زیاد بود و در باغ وحش های غربی هنوز ظهور میکند تا شیر سیاه را در زمینه ی سفید برجسته کند همچون قدرتی اهریمنی در زمین خداوند. رنگ قرمز، رنگ کلاه فریجی انقلاب فرانسه است که وامداری فراماسون های انقلاب های فرانسه و امریکا به خورشیدپرستی را با کلاه فریجی میترا خدای خورشید نشان میدهد. کاهنان خورشیدپرستی، گالی های همجنسگرا بودند و جانشین کلاغی که الگوی شیر است و البته شیر باید هم شاگردی کلاغ سیاه را کند تا شیر سیاه باشد. رسوخ پاگانیسم خورشیدی درون مسیحیت کلیسایی سوغات تمپلارهایی است که فراماسونری در دنباله ی آنها پدید آمد. مولای بزرگ تمپلارها یعنی ژاک دو مولای، مسیح وار در خشم کلیسای متحجرین سوزانده شده است. ژاک، تلفظ لاتین کلمه ی "حق" است و "دو مولای" باید مرتبط با mollay های مورلی باشد. به نظر میرسد تبدیل مور به مورلی و مولی و حتی molloyآنها را متناسب با "مولوی" لقب شاهان مراکش کند که با مولوی ادریس شروع شد. اما آیا خط ارتباطی بین انگلستان، امریکا و مراکش هست؟ بله. این خط ارتباطی را مثلث برده بین انگلستان، امریکا و بندر سلا در مراکش ایجاد کرد. این بندر فنیقی که در اروپا sale خوانده میشود، توسط گروهی از دزدان دریایی تبدیل به مرکز جمهوری سلا شد که در فتوحات فرانسوی ها از بین رفت. اولین رئیس جمهور این دولت، jan janszoon van harlem بود که املای آلمانی نامش jan jansen است. او یک هلندی متولد هارلم بود که در آب های اسپانیا دزدی دریایی میکرد و پس از اسیر شدن توسط بربرها و انتقال به الجزایر، مسلمان شده و به خدمت سلطان عثمانی درآمده بود. وی در رهبری جمهوری سلا به "مراد رئیس" مشهور بود. به نام سلا نام خانوادگی بعضی از اولاد او van sale شده است. جالب این که ژاک دو مولای متهم به پیروی از کاتارهای کازرس در کومینگز بود و در نزدیکی این محل، قلمروی به نام سالات قرار داشت که میتوان آن را به محل سلایی ها تعبیر کرد. همسر دوم جان جانسون، یک زن مور اهل کارتاگنای اسپانیا بود و برای او چهار پسر به دنیا آورد که یکی از آنها به نام آنتونی، از بنیانگذاران نیو آمستردام در منهتن کنونی نیورک شمرده شده است.

نکته ی جالب درباره ی مراد رئیس سلایی، جانسون بودن نام فامیل او است. در کوآدب آمده که جانسون به معنی پسر یوحنا به مفهوم یحیای تامیددهنده، یک نام فامیل متداول در بین صلیبیونی بوده که در جریان جنگ با مسلمانان، تحت تاثیر آنها قرار گرفته بودند. این نام فامیل، املاهای متفاوتی دارد که یکی از آنها یعنی Janson در وست مورلند پدید آمده است. جانسون های وست مورلند نسب خود را به دوک ویلیام نورماندی یا همان ویلیام فاتح میرسانند.:

Janson family: coadb.com

باز هم رسیدیم به نورمان های فرانسوی و فتح بریتانیا بوسیله ی آنها. اهمیت این فتح، لاتینی شدن بریتانیا است و ازآنجایی که لاتینی شدن در سرتاسر اروپا به مفهوم متمدن شدن بوده، این مبنا به مبنایی قدیمی تر یعنی فیسوله در حدود فلورانس در ایتالیا متصل میشود که قدیمی ترین شهر اروپا خوانده شده و اولین پادشاه آن، پسر اطلس شاه موریتانیا خوانده شده است. [دراینجا میتوانید نام های اطلس و ادریس را با هم مقایسه کنید. موریتانیای قدیم شامل بخش هایی از الجزایر و مراکش میشد و نامش از همان مورت و قوم مور می آید.] فیسوله در قرن پنجم میلادی و در جریان انهدام امپراطوری روم غربی نابود شد. علت نابودی آن، این بود که مردم نادان، گول وعده های توتیلا رهبر گوت ها را خوردند و لشکر او را به شهر خود راه دادند. اما لشکریان توتیلا تمام مردم شهر را کشتند و ثروت آن را به غارت بردند و شهر را آتش زدند. این نابودی را با نابودی تروآ مقایسه کرده اند و همزمانیش با نابودی امپراطوری روم را با این استعاره که رم، تروآی جدید و بنا شده توسط تروآیی های ترکیه تلقی میشد. قتل موریس اسقف فیسوله زیر شکنجه در جریان این پیروزی خیانتبار، قابل مقایسه با قتل موریس امپراطور استانبول در روم شرقی در اثر خیانت اطرافیان او است و همچون قتل شکنجه وار مسیحیان نخستین توسط حیوانات وحشی در آرناهای رم زیر تماشای رمی ها. مرگ اسقف موریس زیر شکنجه را میتوان با مرگ شکنجه وار مشهورترین شهید رم یعنی عیسی مسیح مقایسه کرد. سنت رومولوس فیسوله از شاگردان پطرس قدیس، از اولین مسیحیان و متولد فیسوله بود که به مانند مسیح به شهادت رسید. سنت رومولوس فرزند نامشروع مردی به نام سیروس از یک کنیز بود. مادرش وی را در جنگل رها کرد. ولی گرگی، نوزاد را زیر پر و بال گرفت و بزرگ کرد. این بی تردید نسخه ی دیگر بزرگ شدن رومولوس بنیانگذار رم توسط یک ماده گرگ است. فیسوله میتواند بسیاری از افسانه های خود را به جانشینش فلورانس منتقل کرده باشد که بنای آن هم دلستان جالبی دارد. بانی فلورانس، اکامنس اهل تبس بود. مادرش ایونیا در زمان بارداری، رویایی درباره ی عظمت آینده ی او دید که قابل مقایسه با رویای ماندانا مادر سیروس اکامنس (کورش هخامنشی) در زمان بارداری بنیانگذار دولت پارس است. اکامنس تبسی در جریان جنگ تروآ همسفر ادیسه بود. او در جزیره ی پولیفموس سیکلوپ (غول یک چشم) از کشتی ادیسه جا ماند و برای مدتی طولانی همچون رابینسون کروزوئه به صورت یک مرد وحشی زندگی کرد. تروآیی ها که پس از نابودی شهرشان، به رهبری انئاس به اروپا آمده بودند او را می یابند و با خود به اتروریای ایتالیا میبرند. او درآنجا معبدی برای مارس خدای جنگ و سیاره ی مریخ بنا میکند که حول آن، شهر فلورانس پدید می آید. معبد مرکزی فیسوله نیز متعلق به مارس بود. مردم شهر در زمان یورش توتیلا مجسمه ی مارس را از معبد بیرون آوردند و روی دیوار شهر برافراشتند تا نجاتشان دهد. اما مجسمه نیز به همراه دیوارهای شهر سقوط کرد.:

“chronicle of villain and the gtr war”: mark graf: chronologia: 21/4/2017

موریس را نیز میتوان به مور تبار معنی کرد و هویت رم را مورتر نمود. اما اگر مور در ابتدا به اهالی موریتانی محدود بوده باشد باید از رابطه ی رم با موریتانیا در جریان جنگ با نومیدیا توجه کرد. جاگورتا که با کشتن برادرش برای رسیدن به تخت نومیدیا رابطه ی رم و نومیدیا را خراب کرده بود شوهر دختر بوخوس اول پادشاه موریتانیا بود و بوخوس را با خود در جنگ علیه رم متحد کرده بود. اما درنهایت بوخوس در ازای تقسیم زمین های نومیدیا بین خود و رم، علیه او وارد عمل شد. جاگورتا زندانی رومیان شد ولی بعدا توسط پسرش اوکسینتاس موفق به فرار از رم شد و این پایان داستان او بود. نام جاگورتا احتمالا دراصل "یغورتن" بوده که از فعل بربر لیبیایی "اغر" به معنی از حد خود فراتر رفتن و تخطی کردن است.

به عقیده ی پلگرس، نام بوخوس دراصل "وخوس" تلفظ بربر لغت "الوقاص" به معنی شیر است و شهر اوقاص در الجزایر و جبل الاوقاص در تونس نیز از این کلمه می آیند:

Bocchus1th: wikipedia

ظاهرا این شیر، همان نماد مورلی ها و بقیه ی اشراف اروپا است. این که با رومی ها در فتح نومیدیا همکاری کرده، باز حضور رم را در قالب خود او در افریقا روشن میکند.

اتحاد رم اروپایی با بوخوس پس از یک سری جنگ متقابل، مترادف همکاری اکامنس با تروآیی های ترکیه در خاک اروپا پس از مشارکت او در جنگ علیه تروآیی ها است. روشن است که ژرمن ها با نابودی رم، یک هویت شرقی الاصل را از بین برده اند. اما بلاخره این هویت کجایی است؟ ترکی یا مراکشی-الجزایری؟ به نظر من، داستان جان جانسون، مهمترین افشا کننده ی این مسئله است. رسیدن او به حکومت دزدان دریایی مراکشی فرع بر خدمت او به سلطان عثمانی ترکیه است که جبل الطارق بین مراکش و عثمانی، یکی از مهمترین نواحی کشاکش او با اروپا بوده است. این ما را متوجه نظریه ی آناتولی فونکو میکند که جنگ های پیشین صلیبی بین اروپایی ها از یک سو و عرب ها و مورها از سوی دیگر را فرع بر جنگ صلیبی راستین بین قدرت های استعماری و عثمانی ها میبیند چون به نظر او هویت مشخص ارتدکسی اسلامی را عثمانی ها به وجود آورده اند. عرب ها فقط به این خاطر باستانی تر به نظر رسیده اند که برای اولین استعمارگران اروپایی یعنی اسپانیایی ها و پرتغالی ها مسلمانان عرب زبان بیشتر دیده شده اند تا مسلمانان ترک. فومنکو معتقد است حماسه ی رولان که داستانش درباره ی نبرد فرانک های ژرمن به رهبری شارلمانی علیه مورها در اسپانیا است درحالی به یک اثر تبلیغاتی جنگ صلیبی در اورشلیم در اوایل هزاره ی اخیر تعبیر میشود که درواقع متوجه جنگ دریایی تجاری با عثمانی ها در جبل الطارق است. جالب این که فومنکو داستان رولان را روایت دیگر نبرد جنگ الهی یوشع در تورات علیه کفار، و شارلمانی را خود یوشع میبیند. به عقیده ی فومنکو، نام قوم مور درواقع تلفظ دیگر نام قوم آموری است که یوشع و بنی اسرائیل علیه آنها میجنگیدند. معجزه ی بزرگ یوشع آن بوده که وقتی شهر "آی" را محاصره کرده بوده، خورشید در آسمان متوقف شد تا یوشع و یارانش فرصت بیشتری برای آرایش قوا در تاریکی شب داشته باشند درحالیکه در طرف دشمن هنوز روز بود. همین اتفاق پس از مرگ رولان و برای این که شارلمانی انتقام قتل او را از مورها بگیرد تکرار میشود. در داستان یوشع، در این لحظه خدا با صدای مردی با یوشع صحبت میکند و در سرود رولان، جبرئیل با شارلمانی سخن میگوید:

“history: fiction or science?”: v2: anatoly fomenko: atlas books: p344-351

اگرچه فومنکو این حق تقدم برای عثمانی ها را بیشتر به سبب منشا گرفتن آنها از قزاق های روسیه و بنابراین به نفع تاریخ روسیه قائل شده است، ولی قرار دادن نظریه ی فومنکو در بستر افسانه های پیشین ذکر شده، کشورهای متعددی را درگیر یک نبرد تجاری بسیار جدید میکند و درحالیکه فنیقی های سلا به زمان بربرهای مثلث برده رسیده اند رم را نیز به یک موجودیت جدیدا ژرمن تبدیل میکند که مسیحی را که کشته است اکنون مقدس کرده بدون این که مسیح مزبور فاصله ی چندانی از مقدسات عثمانی های دوره ی رنسانس به این سو داشته باشد. اینطوری سرعت وقایعی که توطئه ها و رقابت های خونین اسنعماری و به دنبالش اعصار صنعتی و ارتباطی مدرن را از درون تجارت مزبور بیرون کشیده، آنقدر زیاد میشود که مردم فرصت هماهنگ شدن با آنها را پیدا نمیکنند و وقتی به کلیت آنها در عقب مینگرند احساس میکنند تاریخ باید خیلی طولانی باشد درحالیکه چنین نیست. این یکی از نتایج ناخواسته ی نظریه ی فومنکو است که خود او از زمان مشهور شدن نظریه اش از طریق اینترنت با آن دست به گریبان بوده است. فومنکو و تیم او که از طرف ناسیونالیسم روسی برای زیر سوال بردن تاریخ غرب محور اسکالیگری به نفع روسیه انتخاب شده بودند، عمدا یک تیم ریاضیدان در نظر گرفته شده بودند تا انتقادات قبلی -و تا زمان گسترش اینترنت، نامشهور- غربی ها از تاریخ اسکالیگری را به نفع آنالیزهای ریاضی موروزف از زودیاک های مصری مصادره و با این کار، تاریخ مصر باستان و کل جهان را به حدود هزار سال تاریخ مکتوب روسیه خلاصه کنند. اما مشهور شدن نکته های درست این تاریخسازی ناسیونالیستی در بین نا روس ها بسیاری از مسائل را از اختیار ناسیونالیست های افراطی روس خارج کرد. فومنکو در مقاله ای با عنوان "گاهشماری جدید و مبارزه با آن" که در تاریخ 13مارس2008 در وبلاگ روسی forum.orlovs.pp.ru منتشر شده است، از کسانی که کشفیات او و همکارانش را در زیر سوال بردن تاریخ ولی در جهتی متضاد و حتی متخاصم با ناسیونالیسم روسی آنها استفاده میکنند ابراز نارضایتی نمود و ضمن مخالفت با نظریه ی کاتاستروفیسم یا وقوع فاجعه ی کیهانی در نیمه ی اول یا اواسط هزاره ی اخیر، آن را راهی برای زیر سوال بردن آنالیز تغییرات نجومی و به دنبالش انکار ممکن بودن گاهشماری در جهت مطرح نمودن تاریخ بی گاهشماری دانست که به هیچ وجه مد نظر فومنکو نیست چون او به هنوز به گاهشماری برای رسمیت بخشیدن به ناسیونالیسم تاریخی روس محور خود احتیاج دارد و دقیقا به همین خاطر،در حمله ی خود، حساب یووه تاپر را از بقیه ی کاتاستروفیست ها جدا میکند، چون وقوع فاجعه در حدود 1000سال پیش به عقیده ی تاپر، تضادی با نظریه ای او درباره ی 1000سال آنالیز نجومی در مصر بر اساس زودیاک های دندره ایجاد نمیکند و برعکس، کاتاستروف متاخر و به دنبالش تغییر محور زمین، با جابجایی ناگهانی محل صورت های فلکی و ستارگان در آسمان زمین، به تصریح خود فومنکو، تمامی تغییرات اتفاق افتاده در دایره البروج را غیر قابل شناسایی میکند ازجمله تولد مسیح در آغاز برج حوت را، حال چه بنا بر کرونولوژی سنتی در 2000سال پیش رخ داده باشد یا به قول فومنکو در قرن 12 میلادی. فومنکو بخصوص به آکادمیسین "یا.ا.کسلر" میتازد که ابتدا وانمود کرد که از دنباله روان راه فومنکو است و مقالات فومنکو و نوسوسکی را در اینترنت منتشر کرد ولی کم کم کسانی را وارد صحنه نمود که تاریخ روسیه را صرفا موازی با تاریخ های دیگر و بنا بر سیستم اسطوره شناسی تحلیل میکنند و درواقع کشفیات فومنکو را عملا علیه بدنه ی تاریخنویسی ناسیونالیستی روس برمیگردانند بدون این که زبانا چنین ادعایی داشته باشند. فومنکو تمام این افراد را دشمنان پنهان "گاهشماری جدید" (نئو کرونولوژی) خود میخواند. با این حال، افسانه های قدیمی هم درست مسیر نظریه ی فومنکو را رفته اند. یعنی از کشور یا قبیله ی خاصی به بیرون گسترش یافته و تمام اقوام ارتباط یافته با افسانه های مزبور، آنها را در قلمروهای خود یا اجداد خود بومی سازی کرده اند.

این موضوع ممکن است در همنام بودن بانی فلورانس ایتالیا با جد شاهان پارس یعنی اکامنس نیز موثر افتاده باشد. فومنکو پارس های قدیم را همان روس ها میدانست با این استدلال که روس، شکل ساده شده ی عنوان پروس ها و پاریسی های آلمانی است و پارس یا پرسه، تلفظ دیگر پروس است. فرض فومنکو این بوده که پروسی ها از روسیه ریشه گرفته اند نه بالعکس درحالیکه تاریخ متداول، اسلاوها را از نسل پروسی های آلمان میخواند که تحت رهبری اشرافیت ژرمن خود و با شکست دادن و مضمحل نمودن اسکیت ها در روسیه ی کنونی پیش رفته اند. برعکس، فومنکو اسکیت ها و ترک ها را بخشی از پروس یا پارس با فرض همهویتی هر دو با روسیه میکند. وی به مهمترین داستانی که باعث مطرح شدن پارس ها شده اشاره میکند و آن، داستان مقاومت 300اسپارتی در نبرد ترموپیل در مقابل لشکر پارس به رهبری خرخس به روایت هرودت است. وی معتقد است نبرد ترموپیل درواقع داستان حمله ی قزاق ها به رهبری هرزوگ که همان خرخس است به یونان در قرن 13 میلادی است. در این صحنه، شاه ژان دو روخ، که فومنکو آن را به "جان روس" ترجمه میکند درست در ترموپیل، با 300سرباز در مقابل لشکر عظیم قزاق ها و متحدان تاتار دیگرشان مقاومت میکند و به سرنوشتی مشابه لئونیداس و یارانش دچار میشود. فومنکو این روایت را مرتبط با فتح بیزانس توسط عثمانی ها میبیند و اشاره میکند که بیزانسی ها به عنوان رومیان یونانی، ترک ها و ازجمله عغثمانی ها را گاها با لغت "پارسی" میخواندند. فومنکو "جان روس" را هم در قالب برابری روس=پروس=پارس قرار میدهد و داستان را فرافکنی یک جنگ داخلی پروسی به قلمرو روم یونانی پس از ترکی شدن محیط آنجا توسط عثمانی ها میبیند چون عثمانی ها نیز از نسل قزاق ها بودند:

“history: fiction or science”:ibid :p261-3

نیاز نیست مثل فومنکو روی بحث پوچ ریشه گرفتن اسلاوها از روسیه تمرکز کنیم و یکراست میرویم سر نکته ی به دردبخور مقایسه ی پارس و پروس. یک "جان" دیگر پیدا شده که قربانی سرزمینش شده و جانشین مسیح است و ما را به یاد قتل مشهورترین جان یعنی یحیی یا یوحنای تعمیددهنده به سبب مخالفت با رومی ها می اندازد. قرار است این جان با موریس تطبیق شود و به دست ژرمن ها و اشرافیت اسکیتشان از بین برود و بعد درحالیکه چهره ی یغماگر آنها را به خود گرفته بازتعریف شود، چیزی شبیه بازتعریف "یسوع نجار" (عیسی مسیح) به صورت "یوشع جنگجو" (یسوع و یوشع دو تلفظ از یک کلمه و هر دو به معنی منجی هستند). حالا یک جان مور داریم در یک سلا در اروپای مرکزی و شرقی. ارتباط این جغرافیا با سلای مرکش و جان جانسون از طریق خاندان اشرافی لیخنووسکی حل میشود که از سیلزیا برخاستند و در دستگاه های پروس و اطریش برای خود عظمتی به هم زدند. اگر سلا را از طریق یکی از تلفظ های لاتینش سیلس خوانده باشند سیلزیا پهنه ی حکومتش خواهد بود که در چک و بخشی از آلمان تعیین شده است. جان جانسون (جان پسر جان) نیز میشود دوک "هانوس" (جان) از نسل "جان اپاوا" که در لیخنوف در موراویا قاضی میشود و خاندانش به نام آنجا لیخنوفسکی نام میگیرند. لیخنوف را میتوان به لائوس (لئو) نو یا لائث (شیر) جدید یعنی قلمرو جدید شیر تعبیر کرد که شیر آن، شیر لاوی یهودیان است چنانکه اپاوا نیز از نام فامیل عبری "اوپه" یا "اوفه" می آید. اهمیت قلمروهای ژرمن در تاریخ جهان پشتیبانی آنها از پروتستانتیسم بوده و پروتستانتیسم بازگشتی به نص تورات و اعتباردهی جدید به یهود در مقام قوم برگزیده ی خدا بوده است. اولین گام پروتسیتانتیسم به جدا شدن انگلستان از کلیسای رم انجامیده است. بنیانگذار پروتستانتیسم یعنی مارتین لوتر تحت حمایت "یوهانس والنتینوس اندرآس" بود که یوهانس همان جان، و آندرآس به معنی مرد شیر گون یا شیر مرد است که میتواند به تبار یهودی های پیرو شیر خدا محدود باشد. یعنی جان جانسون تقریبا روح حامی پروتستانتیسم در انگلستان و امریکا است که نژادهای پست تر را برده ی یکی و وسیله ی پول درآوردن دیگری میکند و این تشبیه به مثلث برده میشود. این جور مواقع، طبیعی تر است که سیلزیا به جای اروپای شرقی همان سلای افریقایی ها باشد که نژادشان در مزارع امریکایی های اروپایی تبار به بردگی گرفته شدند و اکنون بازماندگان توطئه اندیششان خود را اعقاب تمدن پیشین سیاهان مسلمان پیرو مراکش در افریقا میخوانند و حق خود را از امریکا طلب میکنند. اما وقتی سلا هم میتواند در اروپا باشد و هم در افریقا، قضیه مسلما چیزی بیش از یک بحث جغرافیایی است و در بنیان آن، با قصه ای منظوردار طرفیم. پس باید ببینیم انگلوساکسون های انگلیسی-امریکایی ژرمن زبان پروتستان، در کجا به مفهوم مرد خدای عربی در هیبت مسیح اصلی یا یوحنا (جان) رسیده بوده اند که آنها را به هویت مغلوبین عربشان نزدیک کرده است؟

بگذارید ببینیم زبان انگلیسی، چه مفهومی از انسان اصل میدهد؟ انسان، راست قامت ترین موجود است و در الفبای لاتین، هیچ حرفی راست قامت تر از i نیست؛ چقدر هم شبیه هیروگلیف انسان کشیده اندش؟ i یعنی من یا ضمیر اول شخص مفرد. اصل انسان، کسی است که لغتش را به کار میبرد یعنی فرد صاحب کلام. در زبان فارسی هم او خود را "من" مینامد که همان man ژرمن به معنی انسان است. لفظ I "آی" است که از "ای" یا "هی" در سامی به معنی اشاره به نزدیک و برخلاف "او" یا "هو" در اشاره به دور می آید. زبان فارسی چنین اشاره ای را با کلمه ی "این" بر خلاف "آن" مشخص میکند که تلفظ های دیگر لغات فوقند. بنابراین مشخص ترین معنای انسان برای متکلم، نزدیکترین کس به او یعنی خودش است. زبان عربی برای نامیدن این خود و در ازای واژه ی "من"، کلمه ی "انا" را استفاده میکند که نام خدا است. خدا به خودش میگوید: "انی انا" و اینجا معنیش نمیشود: «من منم» چون "انا" تلفظ دیگر "آن" یا "آنا" یا "آنو" به معانی آسمان و خدا و تلفظ دیگر لغات "ایلو" و "اله" است. چون خدا را فرد با خودش درک میکند. خدا موجودیت گوناگونی است چون همه ی موجودات جهان، رگی از او برده اند و همه ی این موجودات، در فرهنگ تمثیلی شرق، انعکاس صفات مختلف انسان یعنی "من" های گوناگون او در حالات مختلف –به قول مولانا «این دو هزاران من و ما»- هستند. این موضوع موکد بر توجه انسان به گوناگون بودن تصویر انسان خدایی و لایه های مختلف او هستند که تقسیم شده به اصنام یا بت ها میباشند. بت های ذهنی مزبور 4دسته اند: دسته ی اول، بت های عادتی یعنی رفتارهایی هستند که در طول زمان، شکل دهنده به رفتار ما میشوند. دسته ی دوم که خود تا حدودی شکل دهنده به دسته ی اولند، بت های قبیله ای و قومی هستند که قبیله و قوم فرد، انسان را وادار به پذیرش آنها –اکثر اوقات حتی بدون مشخص بودن دلیل- میکنند؛ اینها در زمان های مدرن تر تبدیل به مملکت و حزب و ایدئولوژی و تاثیرگذاری های اجتماعی درون گروهی شده اند. دسته ی سوم، افکار و عادات غیر قبیله ای هستند که از طریق تبلیغات مثلا میسیونرهای مذهبی از خارج از قبیله به ذهن ما وارد میشوند و اکنون فرم صنعت عظیم تبلیغات اعم از بازرگانی و سیاسی و فرهنگی را به خود گرفته اند. دسته ی چهارم، مسائلی هستند که علت پذیرششان مبهم است و شخص خودش هم نمیتواند بفهمد چرا و چگونه آن را پذیرفته و دقیقا به دلیل مرموز بودن و گیج کننده بودنشان، تاثیر به مراتب قوی تر و ترساننده تری بر مخاطب میگذارند و وجود او را تسخیر میکنند. در بین این دسته، پدیده هایی قرار دارند که هم دوست و هم دشمن، هم خودی و هم بیگانه تعریفشان کرده اند و همین آنها را مهم جلوه میدهد بی این که مشخص باشد چه وجهی از آنها را از چه کسی گرفته ایم. ترکیبی بودن وجود آنها در فرهنگ تمثیلی که معمولا در آن، دوستان و دشمنان به انواع جانوران مفید و مضر برای انسان تقسیم میشوند به جانوران ترکیبی چون اژدها متشبه میشوند. مردان خدایی دقیقا به این خاطر که خودی و بیگانه از طریق آنها حرف خود را در دهان مردم میگذارند چنین کیفیتی دارند و وحشتی که باور به آنها ایجاد میکند سبب بزرگ شدن آنها در حد ایدئولوژی های مذهبی میشود. دقیقا به همین خاطر، مسیحیت بنیادگرا در غرب و اسلام بنیادگرا در شرق، راه یکسانی رفته اند چون بنیادشان در ارتباط مشخصی شکل گرفته است.

این مطلب، من را متوجه انسان های خدانژاد یا نفیلیم یا رفائیم در روایات یهودی میکند که مردم سوسماری نامیده میشوند چون فرزندان فرشتگان هبوط کرده یا شیاطین موسوم به سرافیم (مارسانان) به عنوان تکثیر مار لعنت شده ی باغ عدن در تورات هستند و در غرب به الف یا دوارف (دورف) معروفند. "نیکولاس د ور" فراماسون اشرافی اسکاتلندی، نوشته ای دارد که دو نکته ی آن توجه من را به موضوع بالا جلب میکند. اول این که او اژدهایان افسانه ای را در بسیاری از ادبیات، شکلی اسطوره ای از الف های جادوگر و دورف های صنعتگر و آنها را جانشین نفیلیم یا فرزندان سرافیم میبیند و اضافه میکند که آنها همان تیتان ها و سیکلوپ ها به عنوان نخستین صنعتگرانند که دورف ها هنوز همچون آنها صنعتگر تصویر میشوند. دوم این که "د ور" از لوتلورین یا مارپیچ سرگردان کننده ی آندواری پادشاه دراکن برگ یا سرزمین الف ها سخن میگوید که دراینجا نام لوتلورین مرا به یاد لوتر و نام آندواری، مرا به یاد یوهان آندرآس می اندازد. لورین در لوتلورین، به گفته ی د ور، مخفف لابیرنت است و من فکر میکنم لوتلورین، در اصل "لوتل لورین" یا "لوتر لورین" یعنی مارپیچ لوتر باشد و منظور از مارپیچ لوتر، جهان ساخته شده توسط پروتستانتیسم به نظر میرسد. یادآوری میکنم لغت لوتر، تلفظ دیگر لغت ژرمن لوتار به معنی جنگجو است و جنگجویان پیرو کیش مرگ پرستیند. د ور مینویسد آندروای نام نورس شاه دوزخ است که وفادار به مدل اسکیتی نرگال بین النهرینی به شمار میرود. در آلمان، او را آلبریش یا "الف رایش" یعنی شاه الف ها میخواندند. این لغت در انگلستان، اوبری و اوبرون تلفظ شده است و عنوان شاه فیری ها (پریان) است. اوبرون پسر ژولیوس سزار از مورگان لافی الهه ی جادوگر بریتانیا بوده و رابین هود، پسر نامشروع اوبرون است. اوبرون مبنای "اوبرون د ور" کاهن-سیاستمدار بریتانیایی است. عنوان "د ور" تبدیل به "دوارین" یا در اصل "دوار راین" شاه دورف ها شده است که دوالین و دوارگ نیز تلفظ میشود و همان "دورین" رهبر دورف ها در افسانه های تالکین است. "د وار" همچنین فرم اصلی نام "تور" خدای جنگ اسکاندیناوی و معرف "اودین" یا "وتان" خدای رعد و برق است وقتی به صورت "هرنه" ی شمارچی در مراسم سبت سیاه و وایلدهانت ظاهر میشود. نام ترول به معنی جن در اسکاندیناوی، از تور می آید و گندگی ترول ها وفاداری بیشتر آنها به اصل تیتانشان را نسبت به دورف های امروزی نشان میدهد. ازجمله همراهان اودین، کلاغ است و فونیکس یا ققنوس در اساطیر ژرمن، کلاغی است که از آتش برمیخیزد و بنا بر سنت اسکیت ها پرنده ی خورشید است. [آن را با کلاغ سه پای چینی ها که حامل خورشید است مقایسه کنید.] عقیده بر این بوده که ماری که مار بخورد، تبدیل به اژدها میشود و اژدهایی که اژدها بخورد تبدیل به ققنوس میشود. به این دلیل کلاغ با فونیکس تطبیق شده که کلاغ پرنده ی مرگ است و قابلیت اتصال خورشیدپرستی به فلسفه ی مرگ نرگال را دارد. ورها این اتصال را به خدمت کلیسای کاتولیک درآوردند. "ریموند دو ووریرس" که به سبب حمایت روح گراز آبی از وی، به "ور ان فورز" (قانونران جنگلی) ملقب بود، حاکم پیکتاویا (یعنی سرزمین پیکسی ها یا پریان) بود که خاندان آنجو را بنیان نهاد. اینان، دنباله رو سمائیل بودند که تحت عناوین یگ، اوگ و اوگام، به صورت بادهای طوفانی، جنگل های اسکیتیه و کارپاتیا را درمینوردید تا همسرش لیلیت عفریته را که همان مورگانای انگلیسی ها است بیابد. دان های ژرمن، این دو را به نام های اودین و فریا نامیدند و زن دوشیزه ای را کاهنه ی جنگل کردند تا خطرات عصبیت اودین با جذابیت های آن زن کاهش یابد. حالا کلیسای کاتولیک به عنوان کالبد مریم باکره، آن زن دوشیزه بود و پادشاهان الف زاده از نسل نفیلیم نیمه هیولا و در صدرشان شارلمانی، کسی که از طرف الف ها و ازمابهتران، شایستگی کلیسا را تایید کرده بود. اگر کلیسا به خود پرستیژ اخلاقی نمیگرفت و با شرور نشان دادن سروان الف خود در قالب موجوداتی شیطانی و با وانمودن آنان به اعقاب ملعونین خدا و دشمنان پیامبران سعی نمیکرد جای آنها را بگیرد، شورش اشرافیت ژرمن علیه آن احتمالا به وقوع نمیپیوست.:

“the origin of the dragon lords of the rings”: Nicholas de vere: part2: chap7

د ور در متن بالا اشاره میکند که کلمه ی "ور" از "برو" به معانی قضاوت و تلاش برای تحقق عدالت می آید و به سبب ریشه اش در کهانت، با بروت به معنی رویا و الهام مرتبط است. مسلما "بوور" یا گراز که نماد ورها است، همینطور بوری (گرگ) و "بیر" (خرس) که همگی دشمنان معروف بشر در جنگل های اوراسیایند بی دلیل با این لغت مربوط نیستند. یادمان باشد "وار" به معنی جنگ نیز تلفظ دیگر "ور" است و همیشه جنگ بهانه ی تحقق عدالت. کلاغ جورج واشنگتون، ققنوس معهود اروپا بود چون اژدهایی بود که قرار بود با خوردن اژدهایان دیگر ققنوس شود؛ یک فرمانروای الف از فرابشرها که به جنگ حکمرانان الف و فرابشر دیگری برود و در این جنگ، هیچکدام از طرف های الف اهمیتی به له شدن مردم معمولی زیر وزن عدالت طلبی های خود نمیدهند.

دانلود کتاب «پیروان یزید: مردان گوریلی و زنان گربه ای»

نویسنده: پویا جفاکش

بخشی از کتاب:

« سرنوشت نبوکدنصر، یک الگو برای بازگشت به اصل تمدن است و رونوشت مدرنش در مصر قرن 19 مورد توجه قرار گرفته بود که الیستر کراولی، هرم بزرگش را با برج بابل مقایسه میکرد. اینجا محل تقدس مارس بود که کراولی، نام بومیش را "ست" یا "سوت" میدانست. ابوالهول که شیری با سر انسان بود با قرار گرفتن در کنار هرم بزرگ، آشکارترین الگوی ستایش جنگ و درنده خویی انسانی در محلی است که کراولی حتی نام آن یعنی "قاهره" را مرتبط با مارس میدانست. البته ست را با سر سگ بیشتر شناخته ایم چون کراولی او را در خدمت ستاره ی سیریوس یا شعری معروف به کلب آسمانی توصیف کرده ازآنروکه جنگسالاران در این محل، به پیروی مردان آسمانی از سیاره ی سیریوس درآمده اند که ال بیلک، این مردان را موجوداتی قوی هیکل و پرمو اما با چشمان گربه توصیف کرده است. گربه گون بودن معنیش در این ترسیم روشن است. گربه فرم زنانه ی شیر ابوالهول است و موجودی دوجنسی را تصویر میکند. گربه، الگوی "باست" الهه ی شهوت است چون زن ها در آلت جنسی خود، تصویر ناقص یک عضو جنسی مردانه را دارند و برای همین است که آمازون ها یا نژاد زنان جنگاور بی شوهر را در افسانه های یونانی به ذهن متبادر کرده اند. معرفان آسمانی باست، فرهنگ آیین های ارجی سبت و یوگای جنسی را به آدمیان آموزش دادند. کراولی، یزید ابن معاویه را پیامبر این قوم آسمانی میدانست و یزیدی های کردستان را شاگردان این مسلک میخواند. کراولی، کلمه ی "باستارد" به معنی حرامزاده را مرتبط با نام "باست" میدانست همینطور "بیست" به معنی چهارپا را فرافکنی باست به مخلوقات افسانه ای نیم حیوان-نیم انسان چون سنتاور و ساتیر و فاون ارزیابی و به ایدئال بودن انسان جانورآسا و غریزی در این کیش منوط میکرد. به نظر او حتی داروینیسم نیز در همین راستا حرکت میکند. چون مخلوقات مزبور، نماد انسان اولیه اند و میمون اکنون درحالی انسان اولیه است که لغت "مانکی" از "مانیکان" به معنی انسان کوچک می آید و نام های شمپانزه و اورانگوتان نیز به معنی انسان جنگلی است. از همه گویاتر نیز "گوریلا" برای گونه ی گوریل است که در اصل، عنوان زنان افسانه ای پشمالوی جنگل نشین در افسانه های افریقای غربی بوده و این به موجودی دوجنسی در حد باست و آمازون ها نزدیک است. فیلیپ خوزه فارمر، تجسم زن حیوان مانند در خرافات قدیم را به الگوی تجسم مادر به صورت "لاولی بیست" (حیوان دوست داشتنی) نسبت میدهد. کراولی که خودش یک "اوتو" یعنی ایلومیناتی رسوخ کرده در فراماسونری بود، مدل فلسفی و راهبر مکتب سیریوس را فرقه ای به نام "ستاره ی نقره ای" خوانده که منظور از ستاره ی نقره ای در این عنوان، ستاره ی سیریوس است. فرقه ی مزبور، باست را "بابالون" خوانده و به او هویت "روسپی بزرگ" یا "بابیلون هرزه (هور)" را داده بودند که تجسم مونث شهر بابل بوده است. کراولی این فرقه را مدل اولیه ی فرقه ی ایلومیناتی آدام وایسهاپ و رتچیلدها میخواند....»

دانلود کتاب «پیروان یزید»

تجدد هزار رنگ (از حیوانپرستی ماقبل تاریخ تا اگزیستانسیالیسم هالیوودی)

 

نویسنده: پویا جفاکش

روزی یک مرد لاهیجانی مطلبی برایم تعریف کرد که نشانی از غورهای درونی شخصی از نسل پیشین و ر ایام کمبود اطلاعات در خود دارد:

«در دهه ی 1360 [شمسی] به نواحی ای از دیلمان رفته بودم که تلویزیون و وسایل نقاشی و بسیاری از نشانه های ارتباطات و جهان نگری را در خود نداشتند. برای همین وقتی به طور اتفاقی دیدم داستان هاس شیر و پلنگ و خرس و حیوانات وحشی از بین رفته را برای بچه هایشان تعریف میکنند، متعجب شدم و ازشان پرسیدم: "شما این حیوانات را دیده اید؟" گفتند که هیچوقت این موجودات را ندیده اند ولی اوصافشان را شنیده اند و مطمئنند که آنها هنوز در اطراف مردم زندگی میکنند. بعضی اوقات، از رفتار و پارس های سگ هایشان به این نتیجه میرسیدند که وحوش باید در نزدیکی آنها باشند. آنها باور داشتند و مطمئن بودند که خداوند ترتیبی داده تا همه ی حیوانات از انسان ها بترسند و از او فاصله بگیرند تا به چشم او دیده نشوند. درواقع این اعتقادات عجیب باعث زنده ماندن این حیوانت در فرهنگ مردم بیسواد شده بود. در منطقه ی ما [جلگه ی گیلان] که ارتباطات وجود دارد و حیوانات را از راه دور از تلویزیون میبینیم، این نیاز چنان برطرف شده که خاطره ی جانوران سریعتر از هم پاشیده است. تا 50سال پیش هنوز در بعضی نواحی نزدیک، مردم تا چند روز پس از مرگ متوفی، اطراف قبر او مراقب بودند مبادا جانوری به نام "کفتال" مرده را بدزدد و بخورد. فکر میکنم این کفتال باید همان کفتار باشد که در تلویزیون نشان میدهند. اکنون از وحوش فقط خوک (گراز) و شال (شغال طلایی اوراسیایی) دیده میشوند و متعجبم که چرا از "شنگ" (سمور آبی) و پیچه شال (گربه ی وحشی) و فیره (تشی) و تیفاله (جوجه تیغی) فقط اسمشان را شنیده ام و هیچوقت به چشم ندیدمشان. ولی حالیم است که مردم با معدود حیواناتی که دم دستشان بود، اعتقادات قدیم را نگه میداشتند و صفات موجودات از بین رفته را به حیوانات امروزی منتقل میکردند. مثلا در گیلان، گربه را محافظ گنج میخواندند. گربه بی وفا ترین و نمکنشناس ترین جانور است. چرا باید گنج را بدهند این خائن نگهداری کند؟ دلیلش این است که مردم قدیم، میدانستند گربه با بعضی حیوانات اشرافی و قدرتمند جنگل فامیل است و افسانه های گربه سانان [بزرگ] را به گربه منتقل میکردند.»

نشانه های این توتمیسم مرده، بیش از هر چیز از آن رو حفظ شده و باقی مانده که سوادآموزی در منطقه ی ما کند بوده و با مشکل پیش میرفته است. ولی جالب است که سهل کننده ی سواد آموزی در ایران وحتی در اروپا، روحانیون مومنی بوده اند که بعدا خود بزرگترین دشمنان آموزش مدرن شدند چون هدف آنها از سوادآموزی، در درجه ی اول، از بین بردن طبیعتپرستی به نفع خدای انسان گون خودشان بود و امپراطوری هایی که رهبرانشان خود را خدای انسان گون میشناختند آنها را مامور کرده بودند تا خدای واحدی از روی مدل این فاتحان قدرتمند بسازند و خداجویی فطری آدمیزاد را منحرف کنند. در طول تاریخ، همیشه در لحظه هایی که این دایه های مهربان تر از مادر، روسیاه شده اند، خداجویی فطری به دنبال راه دیگری برآمده است و ازقضا همین مطلب است که به طرز متناقضی سبب گسترش مدرنیته ی غربی و غربیتر شدن دنیا شده است چون حالا تمام فرمانروایان مجبورند از تجربه ی رهبران غرب به عنوان پیشکسوتان روبرو شدن با قیام علیه دستگاه روحانیت (کلیسا) روبرو شوند.

در آستانه ی انقلاب فرانسه و درست همزمان با رشد بی ایمانی در اثر بدبینی به کلیسا، در اروپا جریان هایی به وجود آمدند که خواهان جدا کردن خداپرستی از مسیحیت کلیسایی شدند. آنها که به دئیست یا خداباور معروف بودند، به درستی پیشبینی کرده بودند که سقوط خداپرستی، فاجعه ی وحشتناکی برای تمدن خواهد بود. "جان کنت"  در مقاله ی "تکثرگرایی دینی؛ بنیادگرایی دینی" (ترجمه ی محمدتقی انصاری پور: سیاستنامه: 18: شهریور1400: ص102) مینویسد: دئیست ها «بخش اساسی ای از نوعی تحول در احساس و فکر بودند که سرتاسر قرن هجدهم را فرا گرفته بود. در جوامعی که حتی بعد از سال 1700  هنوز در حال رهایی یافتن از نزاع دینی بودند، خطابه ی دئیست های انگلستان به حسب ظاهر همچون خطری برای ثبات اجتماعی بود. دئیست ها همچنین به خاطر عاجز ماندن از تصدیق ارزش وجودی آنچه بدان حمله میکردند، مورد سرزنش قرار گرفته اند؛ گفته اند که انتقادات آنان به بنیان تاریخی مسیحیت جان تالند و متیو تیندل، به صحت معجزات عهد جدید توماس وولستون، به استدلال سنتی به نفع مسیحیت از طریق تحقق ادعایی پیشگویی عهد قدیم در زمان حضرت عیسای آنتونی کالینز، ارزش کارکردی ایمان و عمل مسیحی را در حیات فردی نادیده گرفت. اینکه دئیست ها به خاطر یقین قوی تر، وضوح عقلی، نوعی "دین طبیعی" را ترجیح دادند که ترکیبی از مفاهیم خالق دور از دسترس و نظام اخلاقی توانفرسا بود، تجربه ی شخصی قدسیت مسیحی را چنانکه اینگونه بحث میکنند، به دست غفلت سپرد و نتوانست با آن برابری کند.» بدین ترتیب، مردم بوالهوس انگیزه ای نیافتند که از دئیسم حمایت کنند و واکنش عمده به آن از سوی رهبران تندرو مسیحیت بروز کرد بخصوص از سوی جامعه ی رو به افول بندیکتین که از قبل تاثیر مذهبی عظیمی بر مسیحیت اروپایی نهاده و کشاورزی، مدارس و کتاب ها را متاثر از خود کرده بودند. در فرانسه که کانون بی ایمانان بود، بندیکتین ها به فاز سختگیری نخستین خود در جهاد با نفس فرو رفته و منزوی تر شدند و در این حالت به تراپیست معروف شدند. در هرج و مرج انقلاب فرانسه آنها درنهایت مجبور به جلای وطن و مهاجرت به آلمان و کشورهای دیگر گردیدند.  فعالیت های دئیست ها به ضرر آنان بودند چون این منادیان بزرگ جهاد با نفس که به دستور بنیانگذار افسانه ای خود سنت بندیکت، مامور به کار یدی، عبادت و مطالعه بودند، تمام جوش و خروش جنگی خود را –که نوشته اند به شعله ورشدن آتش جنگ صلیبی انجامید- نه وامدار عیسای صلح طلب انجیل بلکه جنگاوران تاتار بلغار ثنوی ای بودند که کاتاریسم را به اروپا آوردند. کاتاریسم مدعی بود که جهان مادی مخلوق شیاطین است و این شیاطین انسان را مامور انجام منویات خود کرده اند اما برای دادن قدرت به این مخلوق شیطانی به نام انسان، ذرات نور الهی را در کالبد مادی او زندانی کرده اند؛ انسان مومن، با انجام ریاضت های سنگین، خود را از اطاعت شیاطین میرهاند و به خداوند ملحق میکند. بعد از برجسته شدن رنسانس ایتالیا بخصوص بعد از اعتراض پروتستانتیسم به آن منسوب به دوران پاپ لئو دهم- زمینه برای افشای این پیشزمینه به خوبی فراهم آمده بود و خب، فرو رفتن عمیق در این آموزه، انسان را با تمام جهان اطراف خود منجمله انسان های دیگر دشمن میکند و اگر خوب به آن توجه کنیم، درنهایت او را تابع فرمانروایانی میکند که بهتر به شیطان خدمت کنند یعنی همان امری که سبب علاقه ی رهبران تاتار و اشرافیت های اروپایی به چپاندن آن در سرشت کلیسای رم شد. ازاینرو جالب است که در زندگینامه ی خود بندیکت ردی از ارتباط او با کفار بدسرشت یاجوج و ماجوج یافت میشود.

سنت بندیکت، قدیس حامی اروپا و شخصیتی محترم در هر سه فرقه ی کاتولیک، پروتستان و ارتدکس مسیحیت است. او پسر یتیمی از خانواده ای اشرافزاده در اومبریا بود که توسط دایه ی مسنی که او را بسیار دوست میداشت بزرگ شد. در زمان او، شبه جزیره ی ایتالیا درگیر جنگ داخلی و عرصه ی تاخت و تاز بربرها و بدویان غارتگر بود و بندیکت دوران نخست عمرش را به دور از این هیاهو، در غارها به عبادت مشغول بود. در یکی از همین عبادت ها بود که به او الهام شد از طرف خدای مسیح مامور است تا کیش او را بگستراند و مردم را به دعوت به مسیح فرابخواند. بندیکت این ماموریت را جدی گرفت و بدان کمر بست ولی مورد آزار و کینه ی مردم قرار گرفت. حتی اگر کمک گروه کوچکی از یارانش نبود، به قتل رسیده بود. ولی بندیکت به مرور، پیروان خود را افزایش داد و کار به جایی رسید که "توتیلا" پادشاه بربر گوت، او را حمایت کرد و بندیکت به ریاست مذهبی "مونته کاسینو" رسید. او خود وارد معبد مقدس آپولو در شهر شد و مجسمه ی آن ایزد را فرو انداخت و شکست. بندیکت، در همان شهر، فرقه ی بندیکتین را تاسیس کرد. او چهار معاون و در حلقه ای وسیع تر 12 حواری و باز در حلقه ای وسیع تر 72یار برگزیده داشت و در تمام این موارد، تکرار اسطوره ی عیسی مسیح و یارانش به نظر میرسد طوری که میتوان احتمال داد او نخست مدل دیگری از عیسی مسیح بوده باشد. از سوی دیگر، تمام داستان های ذکر شده در بالا، وجوه مشترک زندگی بندیکت و محد پیامبر اسلام در شبه جزیره ی عربستان هستند. حتی آپولو که بندیکت مجسمه اش را سرنگون کرد، شکل یونانی شده ی نام هبل (تلفظ فنیقی بعل) است که محمد، بت او را در خانه ی کعبه سرنگون کرد. درواقع معانی نام های محمد و  و بندیکت هم یکسان است: "بسیار ستایش شده". بندیکت تلفظ انگلیسی "بنه دیتو" در لاتین است از "بنه" به معنی خوب و "دیتو" به معنی مورد صحبت واقع شده. مجموعا یعنی کسی که از او به نیکی سخن میگویند. این لغت را میتوان فقط "بنه" به معنی خوب نیز در نظر گرفت که در این صورت هم معنی میشود با نام های "حسن" و "حسین" (حسن کوچک) که تنها نوه های ذکور محمدی هستند که خودش پسری نداشت. لینونن معتقد است این هم که میگویند محمد با زنی بسیار مسن تر از خود به نام خدیجه ازدواج کرده بوده، تحریفی از زندگی بندیکت با دایه اش در دوران عبادت در غارها است درحالیکه خود دایه نیز پیشتر باز به صورت حلیمه دایه ی محمد در دوره ی کودکی محمد ظاهر شده بود ضمن این که حسن و حسین پسران علی داماد پیامبر هستند که احتمال دارد خودش شکلی از محمد در حیره در عراق باشد. لینونن، رمز اتفاق بندیکت و محمد را  در نام های دو پسرخوانده ی بندیکت میجوید: "ماوروس" و "پلاسیدوس". وی نام ماوروس را با نام قوم "مور" مقایسه میکند: عنوانی که اروپاییان برای عرب های شمال افریقا استفاده میکنند. پلاسیدوس هم معنی "خوب" میدهد و مترادف نام "حسن" است. گفته شده ماوریوس از یک خانواده ی اشرافی بوده است. ازاینرو لینونن حدس میزند که وی یک اشرافزاده ی عرب بوده است و ازآنجا که جامعه ی عرب را اشرافیت مسیحی آن هدایت کرده اند، افسانه ی بندیکت به صورت محمد در بین عرب ها  منتشر شده است و چهار معاون او نیز به چهار خلیفه ی راشد یا جانشینان محمد تبدیل شده اند. به قول لینونن اگر بندیکت فرمی از عیسی باشد، ارتباط محمد با قرآن هم از طریق توماس حواری عیسی برقرار میشود چون توماس را به نوشتن انجیلی به زبان عربی متصف کرده اند. با این حال لینونن بیشترین احتمال را به این میدهد که ماوروس فقط بومی شدن بندیکت در سرزمین های عربی را نشان دهد چون تمام داستان های اصلی زندگینامه ی محمد منسوب به شخصی به نام "ابن اسحاق" هستند که نامش به معنی پسر اسحاق، احتمالا یهودی بودن او را میرساند.:

“saint benedict (benedictus) compairison”: discourse.robinhoodcoop.org

با همه ی اینها سنت بندیکت تفاوت بزرگی با محمد دارد که لینونن به آن توجه نکرده است: بندیکت یک پادشاه نیست بلکه منسوب پادشاه گوت ها است. چه بسا اصلا یک داستانی بوده باشد که همراه گوت ها از جای دیگری به مونته کاسینو آورده شده و دراینجا ریشه دوانده باشد. آیا بندیکت تجسمی از مسیح گوت ها در مونته کاسینو نیست؟

گوت ها و مونته کاسنو با هم پیوند دارند. مونته کاسنو یعنی تپه ی کاسنو که کاسنو همان کاسیوس ها (ریشه ی خاندان های کازان و کیسی) هستند. کاسیوس تلفظ دیگر کوتیوس است: خاندانی که به "اورلیا کوتا" مادر ژولیوس سزار برمیگردند. "کوتا" آوایی بین "گوت" و "کاسیو" دارد. به احتمال زیاد، اصل تمام این کلمات، "گایوس" نام کوچک گایوس ژولیوس (سزار) است. ژولیوس که نام فامیل او است، به ژولی های آلبالونگا برمیگردد: مملکتی که توسط گگانی ها اجداد کاگان ها تاسیس شد و جالب این که در آن وقت، پادشاه گگانی ها "گیاس" (فرم دیگر گایوس) نام داشت. کاگان ها به کاکوس غول منسوبند که هرکول در سفر خود به ایتالیا وی را کشت. پس گگانی ها را نیز باید به "گیگانت" یا "جاینت" به معنی غول مرتبط کرد. روشن است که گیگان انتساب به قوم گوگ یا یاجوج و ماجوج را نشان میدهد که تاتارهای برآمده از استپ های اوراسیند و خاندان های اشرافی اروپا از رهبران آنها به وجود آمده اند. لغت گوت یا گود مرتبط با گاد است: قبیله ای از بنی اسرائیل که از کنعان خارج شده بودند. منظور از کاربرد این کلمه، تاتارهای یهودی یعنی خزرها هستند و ممکن است سزار تلفظ دیگر لغت خزر باشد. تاثیر آنها بر ایتالیا از طریق پروس واقع شد. پروس را پروگیا نیز تلفظ میکردند که این لغت به نام یکی از قدرتمندترین خاندان ها در دستگاه پاپی رم یعنی خاندان یهودی "بورژیا" معنا میدهد. نخستین رهبران خزرها خاقان نام داشتند که لغتی نزدیک به عنوان کاگان است. همچنین گایوس نزدیک به گویز یا غاز است در اشاره به صورت فلکی کیگنوس (ماکیان) که هم قویی بال گشوده توصیف میشود و هم شبیه به صلیب عیسی مسیح است. تاتارهای مروج پرستش این صورت فلکی در قالب غاز، خاندان "نیال" بودندکه نامشان به صورت "نیهیلیس" و سپس "نیلز" وارد زبان های ژرمن شده است. ["نیال"، تلفظ دیگر لغت ترکی "ینال" به معنی پادشاه، سردار و رئیس است.] لغت نیهیلیس همچنین ممکن است اصل لغت نیکولاس (نام اصلی بابانوئل قدیس کریسمس) باشد. چون برج گادی یا جدی که در آغاز تاسیس دایره البروج، انقلاب زمستانی –یعنی کریسمس- در آن روی میداد نیز نامش مرتبط با قبیله ی گاد و عنوان گوت به نظر میرسد. درواقع کلمه ی گویس (و سپس گایوس و کاسیوس) نیز به نام قوم غز (ریشه ی غزر یا خزر) برمیگردد. البته غزها به پرستش اژدهای چینی متصفند که بیشتر به مار نزدیک است: خزنده ای که هم دشمن پرندگان است و هم در قالب شیطان دشمن مسیح. نکته ی جالب این است که در داستان تصلیب مسیح نیز سربازی رومی به نام کاسیوس، نیزه ای در پهلوی عیسی مسیح فرو میکند. گوت ها و کاسیوس ها (کاسانو) و در معنایی وسیعتر یهودی ها و امپراطوری روم (مخلوق گایوس ژولیوس)، موجودیتی هستند که حقیقت(مسیح) را میکشد و سپس آن را به نفع خود مقدس میکند. ریشه ی مذهب گیگان را به "گغام" در اطراف دریاچه ی وان رسانده اند. یهودیان این منطقه، پیرو کایفاس فریسی بودند: یک تاجر مادیگرا که اصول شریعت لاویان را به خدمت تجارت درآورده، شیر لاوی را به شیر یهودا تبدیل کرده بود: نماد مشهور اکثر خاندان های اشرافی اروپا. کوپائه که توسط کوتیوس ها تاسیس شده است، نام از کایفاس دارد و احتمالا منشا دور خاندان چاپمن است. کایفاس [یا تلفظ دیگر "خپش" به معنی شیر] معرف تاثیر حنانی ها یا کاهنان تاجرپیشه ی یهودی عراق در غزها است که متاثرینش در ترکیه به گوتی و در ایران به کوسی یا کاسی شناخته میشدند.:

“it really cott be true?”: tribwatch: February 1-10, 20-14

اگر بندیکت مظهر گوت ها و جانشین اژدهای آنان در مونته کاسنو باشد، پس قربانیش عیسی که وی خود را به جای او وانمود کرده است، همان آپولو است که معبدش به کلیسا تبدیل شد. آپولو خدای خورشید و جانشین الجبل (الاگابالوس) در تدمر (پالمیرا) بوده است که کاهنانش گالی هایی زن مانند (شبیه خود آپولو) بودند. دراینباره جالب است که توجه کنیم تصویر ریشوی عیسی مسیح که امروز در همه ی دنیا مقدس شده، تصویر اولیه ی مسیح نیست و این تصویر، از چهره ی پاپ زاده ی هنرپرور فاسدی به نام "سزار بورژیا" –یکی از همان بورژیا های کذایی- کپی شده است. تصویر قبلی، ظاهرا به هلیوگابالوس یا همان الگابالوس امپراطور سوری روم نزدیک بوده که نوشته اند خود را تجسد همین خدا میخوانده و در 18سالگی توسط گارد سلطنتی خود ترور شده است. او را یکی از عوامل مهم تاثیرگذاری کیش خورشیدپرستی بر تئولوژی رومی منجمله در مسیحیت دانسته اند. تولد الجبل در انقلاب زمستانی روی میداد که اکنون کریسمس نامیده میشود. لازم به ذکر است که شیر هم به خاطر یال و رنگ پوست خود، جانور خورشید بوده و شیر یهودا احتمالا قبل از کاهنان قبیله ی لاوی، با شیر خورشیدپرستان مربوط بوده است بخصوص وقتی به یاد می آوریم که نام "لاوی" جد کاهنان یهودی در لغت به معنی شیر و ریشه ی لغات لئو و لاین است.

رهبری مردم تدمر، با اعراب نبطی بود. "دن گیبسون" در کتاب "جغرافیای قرآنی"، عرب های اصلی را همان نبطی ها دانسته و معتقد است که آنها از منطقه ی شامات به سرزمین های اطراف کوچیده و با بدویان ترکیب شده اند. وی معتقد است ثمودی ها و نبطی ها قوم واحدی هستند و جداگانه تلقی کردن این دو قوم از آن ناشی شده که آنها به دو خط مختلف مینوشتند. گیبسون عنوان میکند که تمام قبایلی که در زندگینامه ی محمد در منطقه ی حجاز جای داده شده اند دراصل قبایل نبطی، عملیق (آموری ها یا عمالقه) و مدینی شمال غربی شبه جزیره هستند و در دوره ی تاریخی نیز به این اسامی در حجاز نمیزیستند. این موضوع از آن جهت حائز اهمیت است که هرود کبیر قاتل عیسی مسیح، دورگه ی نبطی-یهودی بود و اگر عیسی را همان آپولو یا هبل (جبل) نبطی بدانیم، مرگ عیسی را میتوان به وانمود کردن تبار او به یهودی و از نسل داود جد شاهان فریسی ها تعبیر کرد. این شاید همان تبدیل شیر لاوی به شیر یهودا توسط کایفاس (حنانی ها) باشد.

فلسفه ی خورشیدپرستی، همان چیزی است که انسان های فرمانروا و قدرتمند بدان نیاز دارند. این فلسفه روحباور و معنوی است ولی معنویتش جوری است که به مادیگرایی اعتبار میدهد. جرالد مسی در جزوه ی کوچک :

The seven souls of man and their culmination (1900)

این موضوع را توضیح میدهد: در آغاز این فلسفه، تحوت اشمون قرار دارد که خدای ماه است ولی خورشید را به قدرت میرساند و گذر خورشید از 7سیاره ی مقدس، 7روح انسان را به وجود می آورد که هم در تعالیم هندو و هم در تعالیم رازورانه ی مصری دیده میشود. این 7روح با 7 روز خلقت آفرینش در یهودیت تطبیق میشوند. خلقت بشر که در روز ششم روی میدهد، برابر میشود با روح ششم که در مصر، "پوتی" (پتاح) و در هند "بودی" (بودا) نامیده میشود. در این مرحله انسان با خدا برابر میشود و ازاینرو است که بودا و تحوت هر دو نام های هرمس خدای دانشند. [در افسانه ی بندیکت نیز پادشاه گوت حامی او هم بودویل نام دارد و هم توتیل (ال به معنی خدا است.)] روز هفتم در مصر، به آتوم خدای غروب اختصاص دارد و در یهودیت روزی است که خدا استراحت میکند و کاری به خلقت ندارد: مرحله ی افسرده کننده ی دوران تمدن انسانی که ما بارها احساس میکنیم درون آن هستیم. روح این عصر را آشوریان آشور، هندیان بودا یا کریشنا، و مسیحیان غنوصی "توتم" یا عیسای آسمانی خوانده اند. اما یک روز هشتم هم در نظر گرفته شده است که همه بدان راه نمی یابند. این مرحله ای است که انسان های برگزیده بدان دست می یابند و این انسان ها اجازه دارند تا قانون طبیعت یا 7روز خلقت را که دیگر مردمان مجبور به اطاعت از آنند را بشکنند. اینان پادشاهانند و به نوشته ی کلمنتین به نقل از پیتر،  خود را به نام خدای انسان گونی که به این مرحله رسیده میخوانند چنانکه فرمانروایان را یهودیان "کریست"، رومیان "سزار" و مصریان "فرعون" میخوانند. نام اولین امپراطور روم یعنی اگوستوس را "اکتاویان" نوشته اند چون لغت اکتاویان در لاتین به معنی "هشتمین" است.

اگر به این مطلب دقت کنیم، متوجه ارتباط وثیق رعایت مذهب و قانون توسط مردم عادی زیر لوای رهبرانی که خود به این شرایع و قوانین پایبند نیستند میشویم؛ رهبرانی که فقط سرسپردگان به آنها –منجمله سربازان عامی آتش به اختیار آنها- اجازه می یابند در وقت لزوم و به اطاعت از آنها، قوانین خدای فرانروایان را زیر پا نهند. سرمایه داری در این زمینه تفاوتی با نظام ملوک الطوایفی ندارد. اما سوسیالیسم برای اثبات درستی این قانون هم که شده، مردم دیگر را به شریک شدن در این حق فرا میخواند و در این راه، فرم ههای اومانیستی غریبی همچون اگزیستانسیالیسم می یابد. اگزیستانسیالیسم صراحتا سنت ها را مخلوق اشراف و برده کننده ی مردم میخواند و مردم را به شکستن آنها برای تبدیل شدن به انسان برگزیده فرا میخواند:

«میتوان پذیرفت که افراد همیشه اکراه دارند که ضعف های خود را ببینند و از هنرهای زیبا و ظریفه میخواهند که از ایشان تصویری دستکاری شده و زیبا عرضه کند. این نیز راست است که افراد تصنیف های احساساتی، فیلم های قهرمانی، رمان هایی که به توصیف بزرگواری اختصاص یافته باشد، و خطابه های غرا را دوست دارند. ازآنروکه اینها به احساسات و اعمال و زندگیشان همان سرشاری هیجانبخشی را میدهد که عبارات سنگ گور و مجسمه های نیمتنه ی گورستانها. مخصوصا هنگامی که بزرگان محترم در برابر نقض کنندگان اصول –آنارشیست ها، انقلابی ها، جنایتکاران و ولگردان- امتیازهای خود را در خطر میبینند، این نیاز را احساس میکنند که برای نشستن بر سکوهای بلند دست به دست هم بدهند. مجمع بزرگان، برای جلب احترام این تازه به دوران رسیده ها که کودکانی ساده اند، میکوشند تا به کمک نوشته ها و قصه های برگزیده ی خود در برابر ایشان تصویری تهدیدکننده از بشر –بشر رویایی- قرار دهند: شکیبا و فروتن مانند پاستور، پرتوان و بی اعتنا به مادیات مانند برنار پالیسی، شجاع مانند بارا طبال خردسال. تشریفاتی که به احترام و یادبود اشخاص برپا میشود، مقاله های صفحه ی اول روزنامه ها، کتاب بعضی از نویسندگان کاردان، مخصوصا یکسره وقف نگهداری این ایمان غیرمذهبی است و همچنانکه اگر به کسی که دچار جنون بزرگنمایی است بگویند: "تو ناپلئون نیستی"، خشمگین میشود، کسی هم که در جایگاه معتقدان به حقایق رسمی قرار دارد، از کوچکترین تصویر بی حمیتی، خودخواهی یا ضعف برآشفته میشود. وقتی یکی از وکلای دادگستری به رئیس دادگاهی گفته بود که همسر فلان زندانی، به سبب بیکسی و تهیدستی، در معرض بسیاری از خطرها و وسوسه ها است، رئیس دادگاه با تندی بزرگوارانه ای جواب داده بود: "شما به تمام زنان فرانسه توهین میکنید." با وجود این، روانکاو میداند که اگر از سر بی اعتنایی از ناپلئون ادعایی بپرسد که در زندگی چه میکنی، خواهد شنید: "من شاگرد سلمانیم"؛ همچنین اگر خام دلی در خلوت به رئیس دادگاه میگفت که همه ی همسران زندانیان، "لوکرس" عصرند، آقای رئیس در دل خنده اش میگرفت. مردم همینقدر که تصور کنند دیگر زیر بار گواهی و قضاوت افکار عمومی نیستند و به اعتقادات شخصی خود بازگردند، با رغبت به ضعف های خود اعتراف میکنند و اگر از ایشان به شیوه ای حاکی از ساده دلی مشترک، منحط ترین تصویرها ترسیم شود، بی هیچ گونه اعتراضی میپذیرند. پس از این که از خواندن نمایشنامه ی سیرانو دو برژاک یا سرود های درولد به هیجان آمدند، آنچه را که در "مسافرت آقای پرریشون" یا قصه های موپاسان، "حقیقت انسانی" مینامند با لذت میچشند. از گفتگوهایشان، از ضرب المثل هایشان، از کتاب های برگزیده شان، از شوخی هایشان، چنان تصویر سیاهی از بشر در پیش چشم می آید که انسان از خود میپرسد کدام مکتب معتقد به اصالت شوربختی میتواند اینان را به هراس افکند؟» ("نقد حکمت عامیانه": سیمون دو بوار: ترجمه ی مصطفی رحیمی: نشر آگاه: 1354: ص16-14)

«آنچه ارزش اقدام های بشر را تعیین میکند آزادی ملتزم شده در آنها است. آزادی به طور مطلق واضع هدف هایی است که خود بنا مینهد و هیچ نیروی بیرونی حتی مرگ نیز قادر نیست آنچه را که آزادی بنا نهاده است ویران کند. بشر تنها است و صاحب اختیار سرنوشت خویش؛ فقط به شرطی که بخواهد سرنوشت خود را در دست گیرد. این است آنچه اگزیستانسیالیسم میگوید. و این یعنی خوشبینی. درواقع همین خوشبینی است که موجب نگرانی مردمان میشود. اگر کسانی با دیدن برخی از توصیف های بیطرفانه ی جهان و انسان در نوشته های ما به خشم می آیند، برعکس آنچه ادعا میکنند، بدان سبب نیست که این نوشته ها "دلسردکننده" یا نومیدانه است. کتاب های موپاسان بسی بیشتر دارای این خصوصیت است. علت واقعی آن است که شری که نوشته های ما از آن پرده برمیدارد از آزادی بشر ناشی میشود. قهرمان های رذل رمان "تهوع" [سارتر]، خود این راه را انتخاب کرده اند. فقط بسته به تصمیم خود ایشان است که روشنبین و شرافتمند باشند یا دروغی را که بدان پناه برده اند رها کنند. تصور چنین مسئولیتی خواننده را وحشتزده میکند. در برابر این اخلاق توقع انگیز، آیینی مبنی بر بدبینی را ترجیح میدهد که امیدی برای بشر باقی نگذارد و چیزی هم از او نخواهد.» (همان: ص33-32)

آیا این به معنی آن است که اگزیستانسیالیسم چیزی متفاوت از حکمرانی سرمایه داران را در نظر دارد؟ این فرض غلطی است چون همان طغیانی که سبب بی ایمانی قرن 18 شد دراصل متوجه حکومت و در جنگ با آن –و البته ماموران سنتسازش ارباب کلیسا- بود و یکی از معدود خبرهای درست در اخبار، جمله ی معروف قدرتمداران در شرایط بحرانی جنگی است که «همه ی گزینه ها روی میز است.» و در «جنگ با مردم» یا مقابله با همان اشراری که دوبوار با مشاهده شان احساس میکرد «تصویر سیاهی از بشر پیش چشم می آید]  هم گزینه بسته به عملکرد روانی اکثریت برای استفاده انتخاب میشود. این صحبت اخیر رضا داوری اردکانی در مصاحبه با سیاستنامه (شماره ی 18: شهریور 1400: ص85) بسیار جالب است:

«امیدوارم کتابی که اخیرا درباره ی شرقشناسی نوشته ام و به زودی منتشر میشود، در روشن ساختن وضع مبهم شرقشناسی اندکی موثر باشد. شرقشناسی از آثار و شوون زمان تجدد است و برخلاف آنچه معمولا میپندارند، حاصل کار گروهی از دانشمندان که به حکم ذوق و سلیقه ی شخصی به تحقق و پژوهش پرداخته باشند، نیست. بلکه باید به آن به عنوان شأنی از تاریخ تجدد نگاه کرد. محور سخن من هم در 50سال اخیر، جهان جدید و تجدد بوده است. در نظر مشهور تجدد مجموعه ای از درست ها و نادرست ها و خوب ها و بدها است که میتوان آن را هر طور که خواست تجزیه و ترکیب کرد. در نظر من تجدد، یک وحدت است. تجدد دورانی است که با یافت و درک اصول و مبانی خاص آغاز شده و طرح بنای آن به مدد راهنمایی چیزی که فرهنگ (کالچر) نامیده شد، با آموزش و پرورش درانداخته و اجرا شد. در تجدد سیاست، شیوه ی زندگی، علم، تکنولوژی، فلسفه، بهداشت و درمان اگرچه در ظاهر از هم جدا بودند اما همراه و در نسبت گاهی آشکار و غالبا پنهان پیش میرفتند. تجدد باید همه ی شوون فرهنگ و اقتصاد و علم و تکنیک و سیاست را با هم داشته باشد. علم جدید در دنیای جدید کارسازی  میکند. اقتصاد هم به همین جهان تعلق دارد. سیاست های لیبرال دموکراسی و سوسیالیسم و کمونیسم و سوسیال دموکراسی و نازیسم و فاشیسم همه از آثار و شوون تجددند. این مبانی که اکنون دیگر باید برای همه روشن شده باشد، در نظر کسانی که جهان را اتم ها و اشیای متباین و بی ارتباط با یکدیگر میدانند و میپندارند که هر چیزی از هر جا را به جای دیگر میتوان برد و به کار گرفت، فهم نمیشود و درست نمی آید.»

طبیعی است که اتحاد عناصر تجدد، در کانون بیخدایی قرن 18 یعنی اروپای غربی و بخصوص فرانسه –محل انقلاب کبیر و تلنبار بعدی اگزیستانسیالیسم- رنگارنگ تر باشد و در عوض سوسیالیسم اگزیستانسیالیست ها در خاستگاه تاتارها در شوروی سابق و چین، عملا به صورت استبداد بیرحمانه و ستایش رهبران خداگون (فرعون های جدید) چون لنین و استالین و مائو خود را نشان دهد.

امروزه ادبیات اگزیستانسیالیستی، از طریق انبوه آثار آخرالزمانی و نیچه ای تولید هالیوود و نتفلیکس و دیگر غول های ادبیات و صنعت بازی و سرگرمی، خود را بر مغز مردمان میریزد تا به آنها ثابت کند نوع آدمی، جانور وحشی خودخواه و بی ارزشی بیش نیست و فقط حکومت دغل سرمایه داری میتواند او را کنترل کند. اگزیستانسیالیسم به ضد خود بدل شده و در مقابلش "راه سوم" آنتونی گیدنز که وارث سنت های سوسیال دموکرات آلمان و سوئد است سعی در بهبود اوضاع دارد ولی در مجموع تمام راه ها در فضای مردمگرای مردمنمای نوین، مجبورند خود را به مارکسیسم برسانند که چه از طریق بلشوییسم لنین و چه از طریق سوسیال دموکراسی کائوتسکی، بر تمام جهان تاثیر نهاده است. مارکس در کنار داروین و فروید، پدران فکری دنیای نوین محسوب میشوند. اما نباید فراموش کرد که او نیز بدون مسیحیت اروپایی وجود نداشت. مراد ثقفی در گفتگو با مهرنامه (شماره ی41: اردیبهشت 1394) میگوید:

«شما میدانید که مارکس دائما به هگل ارجاع میدهد. هگل بر این عقیده است که با ظهور مسیحیت، عینیت و ذهنیت جهان دو پاره شد یعنی جهانی که در چهارچوب عینی یونان باستان حرکت میکرد ناگهان دچار یک دوپارگی شد. به این دلیل که در نظم یونان باستان، شما بلاواسطه با خدا ارتباط نداشتید. حال آن که رابطه ی بلاواسطه ی انسان با خدا در مسیحیت ممکن شد. هگل میگوید که این اتفاق در مسیحیت، بین عینیت و ذهنیت دوپارگی به وجود آورد و در عین حال، آغازی برای تاریخ به معنای انسانی آن هم هست. آغاز تاریخی که هدف آن، یکدست کردن دوباره ی عینیت و ذهنیت و رسیدن به "انسان کامل" است. در این روند، همواره بین ذهنیت شما و عینیت (حقیقت) بیرونی تضاد به وجود می آید چرا که شما یک حقیقت در درون خود دارید و یک حقیقت که در بیرون به شما تحمیل میشود. این روند، در یک تضاد و رفت و آمد دائمی بلاخره به آنجا خواهد انجامید که به واسطه ی عقل  -که هگل از آن به عنوان "تزویر عقل" یاد میکند، این تضاد حل میشود و شما به مرتبه ی انسان کامل میرسید. مارکس هم این شماتیک را دارد اما با یک فرق اساسی. مارکس برخلاف هگل، حقیقت را در بیرون میداند که با تو (انسان) درگیر میشود. به همین جهت، "از خود بیگانگی" –که در اصل، عبارتی هگلی است- در نزد هگل به این معنا است که حقیقت در دست انسان است و عینیت (حقیقت بیرونی) با آن سازگار نیست اما مارکس میگوید حقیقت در بیرون است و ذهنیت تو با آن سازگار نیست. اما این حقیقت بیرونی چطور ساخته میشود؟ مارکس میگوید حقیقت بیرونی را افراد برای منافع خودشان میسازند. یعنی افراد منفعت خودشان را به جای حقیقت مینشانند. مارکس میگوید فئودالیته و بورژوازی حقیقت خود را تعریف کردند؛ پس چرا ما -کارگران و سوسیالیسم- چنین نکنیم؟ اما شما برای این که بتوانید حقیقت بیرونی را نقد کنید، نیاز به "آگاهی" دارید. این آگاهی چگونه ساطع میشود؟ از "روشنفکری". پس در چپ هم نخبه گرایی و مسئله ی روشنفکری اهمیت اساسی دارد. اصلا اینطور نیست که شما مقدمتا و و بلاواسطه با مردم وارد گفتگوی شفافسازی یا اطلاعرسانی و آگاهی رسانی شوید. "حزب پیشرو طبقه ی کارگر" که بعدها توسط لنین در روسیه و مائو تسه دونگ در چین تعریف میشود، بر مبنای همین نظریه توجیه میشود. اما در هر حال، این عنصر آگاه لازمه ی حرکت است. دقیقا به همین جهت که توضیح دادم یعنی نیروی بیرونی میگوید واقعیت همان حقیقت است، نمیگوید واقعیت "حقیقت من" است. دراینجا باید یک عنصر آگاه باشد و بگوید این چیزی که داری به عنوان حقیقت به همه قالب میکنی "حقیقت تو" است چون تو از آن سود میبری. تو داری منفعت خودت را به جای حقیقت جا می اندازی درحالیکه حقیقت دیگری هم وجود دارد. اینجاست که روشنفکر معنا پیدا میکند.»

نتیجه این که امروز همه ی قدرت ها حق دارند و حقیقت از آنها حمایت میکند. ولی حقیقت هایشان با هم فرق میکند و هر کس وظیفه دارد از آن "حقیقت" ای تبعیت کند که بیشتر زندگیش به آن وابسته است و قدرت آن "حقیقت" بیشتر زندگیش را تهدید میکند. مسلما در زمان تاسیس امپراطوری ها که روحانیون رسمی با سوادآموزی، تقدس جانوران و گیاهان و روحباوری درباره ی آنها در ادیان ماقبل تاریخ را تعطیل میکنند همین فکر در ذهن مردم بود ولی شک داشتند دستورالعمل قدرت نادرست است یا ظن خودشان به آن. حالا که سوسیالیستها حق سوادآموزی را به همه ی مردم داده اند و خودشان از این به بعد فقط در بعد هراس افکنی به درد میخورند، میتوان در نوشته ها به راحتی در باب این کثرت حقیقت به موازات قدرت سخن گفت. شاید معنی این اعتراف این است که به قول داوری، در تجدد همه چیز تحت کنترل است.

دجال انگلیسی

نویسنده: پویا جفاکش

 

اخیرا مقاله ای میدیدم از پروفسور "کاترین والتون" که اظهار حیرت میکرد از این که چطور مرلین در سینما و ادبیات امروزین تبدیل به یک شخصیت مثبت و قهرمان ایدئال شده و خصلت های مسیح گون یافته و در ترکیب با مسیح، شخصیت های مثبت دیگری چون گاندولف و دامبلدور را برساخته است درحالیکه مرلین از زمان آغاز ظهورش در ادبیات انگلیسی با تاریخ "جئوفری مونموت" تا توسعه ی بعدیش در ادبیات انگلیسی، یک آنتی کریست انگلیسی محسوب میشده است: موجودی انسان نما که شیاطین او را ساختند و به جادوگری و نیروهای فرابشری مجهز ساختند و به دنیای ما فرستادند تا تمام معجزات عیسی مسیح، عادی و بی نیاز از خدا به نظر برسد و حتی ترتیبی دادند که مرلین نیز به مانند عیسی، از یک زن باکره زاییده شود.:

“the story of merlin and the demons who made him”: Kathryn Walton: medievalists.net

شاید این تغییر مسیر در تعریف شخصیت مرلین را همان کسانی ایجاد کرده باشند که  او را به همراه بقیه ی تاریخ عتیق انگلستان اختراع کرده اند و احتمالا همان هاییند که پشت نام اولین مورخ انگلیسی یعنی "جئوفری مونموت" مخفی شده اند. جئوفری  یا گئوفری که سعی کردند آن را "گادفری" (صلح خدا) تلفظ کنند تا معنی خوب بدهد، احتمالا ریشه ی نام خاندان گوفر است که آرمشان زمینه ای قرون وسطایی، جنگی و شوالیه ای نشان میدهد و همین باعث شده آنها را از پایه های تمپلاریسم بشمارند. بعضی رد آنها را در انگلستان نسبتا به راحتی تا قرن17 و برخی دیگر، به زحمت تا قرن 12 –البته بر اساس همان تاریخ من درآوردی پیش گفته- دنبال کرده اند و برخی دیگر، معتقدند آنها از "گاول های حنانی" در برسکیای ایتالیا بوده و همانان بودند که دولت افسانه ای مروونژین را برای ظهور آنتی کریست یا ضد مسیح علم کردند و این آنتی کریست هم "توماس جفرسون" دئیست بود که امریکا پایتخت آینده ی جهان را به گونه ی کشوری سکولار برنامه ریزی کرد و جفرسون به معنی "پسر گوفرها" است. از این افسانه های مدرن که بگذریم، جالب است که در تاریخ مورد علاقه ی گوفرها و دیگر اشراف انگلیس، آنتی کریست یک انگلیسی نخستین به نام مرلین است. آیا این با تنظیم تاریخ جهان همزمان با دوران استعمار و برنده ی بزرگ آن امپراطوری بریتانیا –سرزمینی که خورشید در آن غروب نمیکند- مرتبط نیست؟ در دوره ی استعمار، فرهنگ ها به هم آمیخته بودند و سعی میشد تا سه کتاب الهی مستعمرات با هم متحد شوند. در آن هنگام، گفته میشد که تورات، کتاب قوانین بشری، قرآن کتاب دفع جن و جادو، و انجیل در حکم "میزان" این دو مقوله است.  با توجه به رسوخ فرهنگ "مور" های شمال افریقا در اکولتیسم اروپایی و ازجمله فراماسونری انگلیسی در قرون 18 و 19، هیچ بعید نیست که جئوفری فرم دیگری از "جعفری" یا منسوب به جعفر باشد که نام مار زهرآگینی هم محسوب میشود چون جعفر، نام یک جن یا شیطان است و چقدر متناسب با تصویر هزار و یک شبی اروپایی عتیق از سرزمین های عربی بخصوص وقتی با مار فریبکار باغ عدن در تورات تطبیق شود؟! بنا بر یک دایره المعارف اروپایی، جعفر یا زعفر پسر طیار، که در غرب "جنی سافرون" هم نامیده میشود، شاه جن های مسلمان در روزگار پیامبر اسلام بوده ولی اکنون فوت شده و حکومتش به پسرش "شاه کاظم" رسیده است:

“jafar”: jinn wiki

نام جعفر در اروپا با رسائل جابر ابن حیان جادوگر عرب گسترش یافته است که در آثارش مرتبا اصطلاح "پیشوایمان جعفر" را به کار میبرده است. مسلمانان معمولا این جعفر را "جعفر برمکی" وزیر هارون الرشید میدانند که از کیمیاگری حمایت مادی و معنوی میکرده است و شیعیان نیز این جعفر را تعبیر به امام جعفر صادق بنیانگذار فقه جعفری شیعی کرده اند. ولی برای غرب اروپایی، جعفر فقط انعکاسی از جادوگر افریقایی داستان علاء الدین در هزار و یک شب است. جئوفری یا جعفری، روح یک زمینه ی جادویی است مرتبط با دنیایی که در حال ترکیب عوالم جادو و رئالیته بوده و چون این ترکیب را شاکله ی "آینده" می یافته، آن را با تنها تصویری که از آینده داشته، یعنی با آخرالزمان تطبیق میداده است. یکی از برگ های برنده ی استعمار هم برخاستن آن از آخرالزمانی ترین دین دنیا یعنی مسیحیت بوده است.

در اخرالزمان مسیحی، آنتی کریست جایگاه بسیار بارزی دارد و رهبری ارتش آسمانی علیه او را میکائیل فرشته دارد که همو است که آنتی کریست را میکشد. در روایات شیعه، کشتن دجال یا آنتی کریست توسط مهدی انجام میپذیرد هرچند در حدیثی از امام جعفر صادق، دجال به دست یک فرشته کشته میشود اما نه میکائیل بلکه جبرئیل. قیام میکائیل با شمشیر در آخرالزمان، یادآور قیام مسیح با شمشیر در آخرالزمان بنا بر مکاشفات یوحنا است. مکاشفات میگوید شمشیر مسیح، دولبه است و در روایات شیعه، این، ویژگی شمشیر علی اولین امام و جد مهدی شیعه است. البته لئو سخایا نوشته است که مسلمانان قدیم، معمولا مهدی را همان ایلیا یا الیاس در نظر میگرفته اند. در سنت صوفیان مسلمان، الیاس همان خضر بوده و سنت جورج مسیحیان نیز به نظر صوفیان، همو بوده است. سنت جورج، اژدهایی را با شمشیر میکشد همانطورکه میکائیل، با آنتی کریست چنین میکند.:

“the system of antichrist”: Charles upton: Sophia prennis press: 2001: p449

 

محبوبیت این روایات، از یک واقعیت ساده برمی آید و آن این که نبرد خیر و شر در این روایات، همان نبرد ظلمت و نور در عالم طبیعت است و آخرالزمان، خورشید از نو متولد شده یعنی طالع است که بر تاریکی وحشت آور شب پایان میبخشد. به نظر ادواردز، عیسی مسیح سفیدپوش آخرالزمان سوار بر اسب سفید، که در مکاشفه ی یوحنا (16 : 19) «شاه شاهان و سرور سروران» نامیده شده، همان آپولو خدای خورشید است که گردونه اش را در آسمان، اسب های سفید میکشند. آپولو نابودگر اژدهای "پیتون" است همانطور که میکائیل و مسیح آخرالزمان، بر اژدها غلبه می یابند.:

“the rider on the white horse, the thigh inscription, and Apollo: revelation 19:16”: james r.edwards: journal of biblical literature: v 137, no2: summer 2018

"لروی بویو" مینویسد که نبرد مسیح و ضد مسیح (کریست و آنتی کریست) در مسیحیت متعارف، اساسی مانوی دارد و این مانویانند که نبرد خیر علیه شر را در کیفیتی جهانی متصور کرده اند: همه چیز از امثال نبرد آپولو و پیتون، میکائیل و اژدها، و سنت جورج و اژدها شروع شده، سپس به نبرد ملت های خیالی مانند ایران و توران در شاهنامه ی فردوسی تبدیل شده و درنهایت اینها نیز الگوی نبردهای واقعی بین انسان ها گردیده اند:

“the empire of tsars”: Anatole Leroy-beawieu: part3: Putnam pub: 1896: p33

 

لوسیفری ها که اصطلاح ساتانیست (شیطانپرست) را درباره ی خود نمیپسندند، این مانوی مآبی را بدعت کاتارها میخوانند. آنها مدعیند که لوسیفر فرزند هبوط کرده ی خداوند در انجیل، همان پرومته است که آتش را از زئوس دزدید و به انسان ها داد تا آنها قدرتمند شوند و به این جرم، به صخره ای مصلوب و محکوم به زجر و شکنجه شد؛ این آتش، کنایه از نور دانش الهی است و بنابراین پرومته یا لوسیفر، همان عیسی مسیح است؛ زئوس نیز کسی جز یهوه پدر عیسی نیست. به ادعای لوسیفری ها، این، کاتارهای ثنوی بودند که کلیسا و نظام پاپی را که تقدس خود را از عیسی میگرفت، لوسیفر خواندند و به اتهام خیانت کلیسا به عیسی، آن را به دشمن خدا تعبیر کردند و باعث شدند تا لوسیفر، مفهوم شیطانی به خود بگیرد. علت اصلی هم این بود که سیستم پاپی، خدای بزرگ و پروردگار عیسی را همان "رکس موندی" یا خالق جهان میدانست درحالیکه بنا بر کاتارها، جهان مادی شر است و خالقش یلدابهوت یا یهوه همان شیطان طاغی علیه خداوند راستین است. کاتارها سرکوب شدند ولی میراثشان در جریده ی مسیحیت اروپایی ثبت شد:

“Lucifer the light bearer”: occult-world.com

لوسیفری ها، نمادهای طبیعتپرستانه ی پاگانی را زیاد به کار میبرند نه به این خاطر که ادامه دهنده ی راه طبیعت پرستی کهنند بلکه به خاطر این که مرتبط شده با شیطانند و شیطان آنتی کریست را خود مسیحیت به طبیعتپرستی مرتبط کرده است. کاسه و کوزه هم روی سر هرودی ها یا قاتلان مسیح شکسته شده که با خاندان سلطنتی حمص فامیل بودند و متهمند به این که برای جلوگیری از موفقیت نهضت عیسی، آن را با کیش سلطنتی حمص که خاستگاه رازوری خورشید پرستی بوده، ترکیب و بدین ترتیب خودی کرده اند. در تاریخ روم، این کیش را "سیمپسوگراموس" پسر "عزیزوس" بنیان نهاده و خود اولین شاه-کاهن آن بوده است. سیمپسوگراموس، شهر سلمیه را ساخت و آن را پایتخت خود کرد. اما بعدا پسرش یامبلیخوس، پایتخت را به همراه معبد مرکزی این کیش، به حمص منتقل کرد. خدای محوری این کیش، الجبل یا به قول رومیان، الاگابالوس بود که "بعل" خوانده میشد و بیگمان همان آپولو است و تولد مسیح در آغاز زمستان، دراصل زمان تولد او بود. هرودها او را جایگزین عیسی کردند و همین در مقیاسی گسترده تر به رومیان منسوب شد چنانکه یکی از امپراطوران رومی از خاندان سلطنتی حمص خوانده شده و خود را تجسم خدای آن و به نامش الاگابالوس نامیده است و البته به مانند عیسی مسیح کشته شده است.

امروزه سلمیه را با شهری در نزدیکی یک خرابه در سوریه تطبیق کرده اند. این شهر، در اوایل دوران عثمانی متروک شده بود ولی در اواسط قرن 19، عثمانی ها آن را بازسازی کردند و به زودی به یک مهاجرنشین اسماعیلی نزاری تبدیل شد و اسماعیلی ها آن را خاستگاه بنیانگذار سلسله ی فاطمی مصر خواندند و مدعی شدند که ازاینجا یعنی سلمیه ی فعلی بوده که فعالیت های اسماعیلی ها در ایران و قفقاز و آسیای مرکزی تنظیم شده است. اما شاید همین رازوری اسماعیلی رایج شده در سلمیه، سبب تطبیق آن با شهر سیمپسوگراموس شده است. چون "سیمپسوگراموس" تلفظ رومی "شمس کرام" یا "شمس گرام" یعنی خورشید ارجمند است که بیگمان خود الاگابالوس محسوب میشود درحالیکه سلمیه هم تکرار دارالسلام (بغداد) و "اورشلیم" (پایتخت هرودها) –هر دو به معنی شهر صلح- و کنایه از قلمرو گسترده ی اسلامی است که آشناترین معبر گسترش نمادهای طبیعت پرستانه به درون اروپای مسیحی بوده و برای مسیحیتی که خود را مبرا از اسطوره های خورشیدی و طبیعتگرا مینمایاند، بهانه ی خوبی برای فرافکنی لوسیفر به خارج از دنیای مسیحیت فراهم میکرده است. اینچنین بود که اروپای مسیحی، توانست خود را دارای رسالت آخرالزمانی ببیند و اقدام به استعمار و استثمار جهان بیرون کند.

البته مسلمان ها هنوز بیش از آن، به مسیحیت یهودی تبار اروپایی نزدیکند که بتوان تقصیر توطئه را به گردن آنها انداخت و شرق دورتر باید حتما به این معرکه داخل میشد. خوشبختانه خود اکولتیست ها –شامل لوسیفری ها- ارتباط فکری خود با چین را منکر نیستند. همانطور که "گراهام هاروود" توضیح میدهد، هگزاگرام شماره ی 58 یی چینگ به نام "تویی" یا دریاچه، با غرب و غروب آفتاب در ارتباط است همچنین به تبعیت از آن، با تاریکی، جهان زیرین یا دوزخ، و با جادو. در یک کلمه مرتبط است با زوال و فصلش نیز فصل زوال حیات طبیعت یعنی پاییز است. برای چین، غرب همان قلمرو جغرافیایی است که در آن، مکتب کاتار، از بلغارهای مهاجر از شرق دور پدید می آید و حتی ممکن است وابستگان به کاتاریسم از روی یی چینگ، کارت های تاروت را برساخته باشند. پس جالب است که خدای غرب یا مسیح، درست مثل تویی یا دریاچه، با نشان آبی ماهی تطبیق میشود و ایکتیس (ماهی) نامیده میشود. این ماهی، برابر با صورت فلکی حوت است. این صورت فلکی، صاحب عصری است که تخمینا از حدود 200سال پیش شروع شده و در آغاز آن،عیسی مسیح به دنیا آمده است. صورت فلکی حوت، دو ماهی را نشان میدهد که یکیشان مسیح است و دیگری ضد مسیح. همزیستی آنها درست مثل همزیستی مسالمت آمیز مدرنیته ی غربی و سنت های چینی در چین امروزی است. البته جهانی شدن این الگو، فقط پیشزمینه ی یک عصر آبزی نمای دیگر یعنی اکواریوس یا دلو پس عصر حوت است.:

“taichi chuan and the code of life”: graham horwood: singing dragon pub: 2008: p75-79

تطبیق هگزاگرام58 با صورت های فلکی حوت و دلو، چیزی نیست که در تفسیرهای امروزین یی چینگ چندان مورد اعتراف  باشد. ولی ارتباط آن با غرب و غروب، قویا و به همان اندازه ی نظریه ی برخاستن فلسفه ی تاروت از یی چینگ مورد توافق قرار داشته و همین نکته ما را متوجه میکند که چرا هاروود صورت فلکی هوایی دلو را با صورت فلکی آبی حوت در زیرمجموعه ی تویی قرار داده است.شش خطی شماره ی 58 از دو سه خطی تویی تشکیل شده که معرف دو دریاچه اند. در تفسیر این شش خطی آمده است که دو دریاچه با هم متحدند و این باعث میشود هیچکدام خشک نشوند:

“I ching hexagram58: tui”: Stefan stenudd: I ching online

دلو یک صورت فلکی هوایی است و حوت یک صورت فلکی زمینی. در دایره البروج، دلو (بهمن ماه) قبل از حوت (اسفندماه) می آید و آبش  مایه ی حیات ماهی های حوت میشود. به همین ترتیب، در سال کیهانی افلاطونی، عصر حوت قبل از عصر دلو می آید و آب دریاچه اش تبخیر میشود تا دلو آسمانی آب داشته باشد. دو دریاچه، یکیشان زمینی است و یکیشان آسمانی، و اتحادشان اتحاد زمین و آسمان است که اتفاقا بنیاد های اصلی یی چینگند که در آن، جهان از آمیزش آسمان (یانگ) و زمین (یین) پدید می آید.

این موضوع، از آن جهت جالب است که زینر، مرلین را با آن ظاهر پیرمردمانند و خردمندش، همتای لائوتزو (به معنی استاد پیر) پیامبر پیر به دنیا آمده ی چینی میخواند و گوروی هندی را در موقعیت هر دو آنها ارزیابی میکند. زینر، این تمثال پیرمردنما را کنایه از گذشته ی نوع بشر میداند و این گذشته ی نوعی را فرافکنی از مرز مشترک  گذشته های فردی تک تک انسان ها میبیند که در داستان عربی ابوکاظم، آشکارگی خاصی دارد: ابوکاظم، کفش های کهنه ای داشت که موقع راه رفتن، به طرز بدی صدا میکردند. ابوکاظم، هر بار، این کفش ها را دور می انداخت؛ اما کفش ها بعد از ایجاد دردسری عمومی، با رسوایی به سمت او بازمیگشتند. به نظر زینر، این کفش های قدیمی، کنایه از گذشته ی هر فرد بشریند که فرد میخواهد از آن فرار کند؛ اما این فرار، خودش دردسر و گرفتاری دیگری برای فرد ایجاد میکند و همین به گذشته ی نوع بشر نیز فرافکنی میشود چون هر دو مورد، در ارتباط فرد انسان با "جهان" تعریف میشوند:

“jungs psychology and its social meaning”: ira progoff: routledge: 1999: p236-7

این مطلب، وقتی جالب میشود که آن را مقایسه کنیم با این سخن پنزاک در ارزیابی سه چهره ی برجسته ی اساطیر پاگانی اروپای غربی یعنی مرلین، اودین و ائیناموینین: ادبیات، هر سه ی آنها را هم مرد وحشی توصیف کرده اند هم جادوگر و هم شاعر؛ و قطعا فقط بازی با کلمات نیست آن گاه هایی که میتوانیم در جمله بندی، کلمات شعر و جادو را به جای هم استعمال کنیم بی آن که معنی جمله بد فهمیده شود. توحشی که در پایه ی این نظام جادویی قرار دارد، در غرب، از عرفان قابل تشخیص نیست، چون همان المان های عرفانی یین و یانگ در کیمیاگری تائویی و یی چینگ را در قالب برهم کنش نیروهای نر و ماده ی کیهان در هرمتیسم، رنگ و لعاب نظام جادویی غرب میکند:

“the temple of high witchcraft”: Christopher penczak: lewellyn pub of Minnesota: 2007: p41

این، درست همان قرار گرفتن آنتی کریست در کنار کریست بود. اما منش آنتی کریست مسیحیان آن گونه است که وقتی ظهور میکند، همه فکر میکنند او خود کریست یا مسیح است. آنتی کریست خاص غرب استعمارگر است ولی اگر قرار است مسیح به نظر برسد، باید تصور مردمان مستعمرات و کشورهای درگیر با استعمارگران از آنتی کریست تغییر کند و او از جنس خودشان به نظر برسد. اگر انگلستان در استعمار و استثمار جهان موفق تر از دیگران بوده، ازآنرو است که بهتر از بقیه این بازی را بلد بوده و برای همین بوده که مرلین ضدمسیح، رنگ مسیح را به خود گرفته و تبدیل به شخصیت دوست داشتنی افسانه های آرتوری شده است. ممکن نبود همه ی ممالک، مرلین داشته باشند ولی میتوانستند شبیه آن را در کشورهای خود بازآفرینی کنند. خوشبختانه –برای استعمار- چون در آن زمان، تمام ممالک مهم شرق تحت سیطره ی تاتارها بودند، میشد برای همه ی آنها یک منشا یکسان پیدا کرد و آن را تقسیم نمود. اولین تقسیم، جدا کردن تاتارستان غربی از "ماگنا تارتاریا" (تاتارستان بزرگ) –یعنی آسیای شرقی به طور اعم و چین به طور اخص- بود و این تاتارستان غربی مشتمل بر آسیای غربی و مرکزی، بلافاصله با اصطلاح "پرشیا" هویت یافت. همانطور که "جین گورگون" در ابتدای فصل دوم کتاب "امپراطوری پرشیا در نوشته های رنسانس انگلیسی: ادبیات مدرن اولیه در تاریخ" خاطرنشان میکند، اولین برخورد بریتانیا با پرشیا به عنوان یک سوژه ی شرقشناسانه، بازسازی انگلستان آرتوری در آن به صورت رمانس های مشابه غربی بود و در این راه، شخصیت مثلا شرقی "رودومانتس" در تئاترهای ایتالیایی به خدمت گرفته شد که شاه "ساراسن" (عرب) بخشی از شمال افریقا در زمان شارلمانی نمایانده شده بود. وی در اروپا درگیر ماجراجویی های دلاورانه و به لحاظ جنسی شرم آور شد که درنهایت به بهای جانش تمام گردید و از هر جهت، یادآور رابطه ی آرتور با فاسق همسرش شوالیه لانسلوت ماجراجو بوده است. در روایت انگلیسی، رودومانته شاه تارتاریا و صحنه ی اصلی قهرمانی ها و محل برخوردش با اروپایی های مسیحی، قلمرو غربی پرشیا و بخصوص پامفیلیا (آنتالیای ترکیه) بود. به گفته ی گورگون، این ادبیات، نقش بسیار مهمی در برتری یابی تصویرسازی های هرودت از پرشیا و سلطنت آن، نسبت به تصویر فلسفی گزنفون از سلطنت افلاطونی پرشیای نخستین و زوال متعاقب آن امپراطوری به سبب انحطاط اخلاقی، در موطن تاریخ جهان یعنی انگلستان داشت. چون پرشیای هرودت، به انگلستان مرلین و آرتور نزدیکتر بود تا خیالبافی های چرخه ای گزنفون درباره ی ظهور و سقوط قدرتها منجمله پرشیا.

در قرن19، پرشیا به تدریج منحصر به ممالک محروسه ی قاجار یا ایران کنونی شد و بلاخره در قرن بیستم، یک پادشاهی آرتوری حسابی به ریاست اسمی سلسله ی پهلوی از آن درآمد فقط به این خاطر که ایران صحنه ی اصلی رقابت دو ابرقدرت روسیه و انگلستان در شرق و البته در نسبتسنجی با کشور مهم هند در همسایگی ممالک محروسه بود و هنوز هم هرچه که از ایران، این میراث بر تاتارستان غربی در خیالبافی های استعماری، به درون دهکده ی جهانی پخش میشود، الگوی تمام مرددین بین قدرت های شرق و غرب –یا جانشینان روسیه و انگلستان- میشود. چقدر جالب است که تمام تحفه های جهانی این پرشیا، آن را تحت اداره ی مرلین یا ضدمسیح انگلیسی نمایش میدهند.

 

 

 

 

دانلود کتاب « هبوط زرتشت (نیهیلیسم مذهبی در مارپیچ مینوتائور)»

نویسنده: پویا جفاکش

بخشی از کتاب:

دوست من آدم مذهبی ای نبود ولی خودش هم متعجب بود که چطور باورهایی که اصلا نمیدانست مذهبی هستند او را اسیر خود کرده اند. درواقع این سخن "توماس تیلور" که «انسان، طبیعتا یک جانور مذهبی است»، مذهبی بودن را نه فقط در بعد معنوی ما، بلکه در زندگی مادی ما هم تزریق میکند. مشکل وقتی پیش می آید که متوجه نمیشویم روایت یهودی از زیست مادی بشر، از یهودیت به مسیحیت و اسلام چنبره انداخته و به وسیله ی آنها جهانی شده است. در مسیحیت، نشان هایی از قدیم موجودند که متاسفانه فقط افراد ناباب کشفشان میکنند. مثلا یک اپیکوری مسلک انگلیسی زبان، چند سال پیش نوشته بود که اروپاییان قدیم وقتی زنا را تقبیح میکردند، به این ضرب المثل لاتین چشم داشتند که «اگر زنی چهره ی زیبا داشته باشد، حتما بدنش به دم ماهی ختم میشود». یعنی فقط پریان دریایی زیبارویند؛ به عبارت دیگر، چون در زمان قدیم، زنان زیبارو نبودند، اصرار بر افراط در مجامعت با آنان نیز معنی نداشت؛ ولی وقتی در عصر حاضر، ما مردان به توسط زنان زیبا احاطه شده ایم، دلیلی بر منع افراط هم وجود ندارد. این آقای اپیکوری مسلک، البته به این موضوع اشاره نکرده که اگر در زمان قدیم زن زیبا کمیاب بوده، پس محدود کردن رابطه ی مرد و زن به لذتجویی جسمانی هم فقط یک انحراف نو میتواند محسوب شود. ما حتی این را هم میدانیم که پریان دریایی، از مشاهده ی گاوهای دریایی یا مناتی ها که ماده هایشان پستانهایی شبیه به زنان انسان دارند، در آب میزیند و هر ماده از درآمیختن با چندین نر باردار میشود، در مقام هرزه های دریا بازآفرینی شده و زیبایی نسبت داده شده به این پریان دریایی، تنها نتیجه ی فرافکنی آنچه کارل یونگ، "انیما" یا جنبه ی زنانه ی مرد میخواند، خلق شده اند و ظاهرا معامله با زنان امروزین نیز چیزی بیش از این نیست. اگر تیزبینی داشته باشید، اینها را از شکم فرهنگ اروپایی و بر ضد وسوسه های مدرنیته بیرون میکشید. اما متاسفانه ایران و منجمله گیلان که من، والدین و دوستم در آن میزییم، با توجه به حافظه ی اندک تاریخیش، توانایی حتی کمتری برای گریختن از این دام دارد.

دانلود کتاب « هبوط زرتشت »

دانلود کتاب "خدایان تشنه به خون"

نویسنده: پویا جفاکش

«داستان ویروس کرونا، تمام ویژگی های یک قصه ی تاریخی را دارد و با این نتیجه گیری که «چینی ها حقشان است، آدم مگر خفاش را میخورد؟» به اندازه ی کافی برای یک ایرانی، مذهبی به نظر میرسد که تاریخی باشد. پس لازم است توجه کنیم که این دفعه هم قصه ی تاریخی از واقعیتی که ویروسی از چین باشد، پدیدآمد ولی بخش مذهبی قصه یعنی سوپ خفاش واقعیت نداشت. علت ویروس کرونا هنوز کشف نشده اما شایعه ای که میگوید ظهور ویروس کرونا در فیلم "شیوع" ساخته ی استیون سودربرگ پیشبینی شده، خفاش را وارد ماجرا کرد و ویدئویی از خوردن سوپ خفاش در جزایر پالائو در غرب اقیانوس آرام (و نه در چین) ضمیمه شد تا مطالب به هم مرتبط شوند چون در فیلم شیوع، غذایی که خفاشی در جلو خوکی میریزد، سبب شیوع ویروسی ناشناخته در هنگ کنگ میشود که به غرب حمله میکند (درواقع تا همین حد هم پیشگویی نبود و بازسازی حمله ی ویروس سارس به چین در 2002 بود). ما بخش مذهبی و پیشگویانه ی شایعه ی هالیوودی را ول کردیم و به خفاش چسبیدیم و گفتیم حتما این بخشش درست است. دیگر توجه نکردیم که خانه از پایبست ویران است و این فقط شایعه ای بوده که جهت از رده خارج کردن شایعات دیگر درباره ی این که ویروس کرونا یک اسلحه ی میکروبی است یا برای موفقیت واکسیناسیون آقای بیل گیتس در یک آزمایشگاه حکومتی درست شده، به کار گرفته شده است. آخر مردم عاشق کشف معجزات پیشگویی بخصوص از زبان "شیطانپرستان هالیوود" هستند و این جور شایعات بیشتر رو دارد. تاریخ همیشه به همین شکل، با لحظه های مرگبار گره میخورد و لحظه های مرگبار هم اگر بخواهند به تاریخ ملحق شوند، باید کیفیت انسانی بیابند وگرنه مثل خاطره ی سارس فراموش میشوند تا امثال کرونا به جای آنها کیفیت انسانی بیابند و این کیفیت انسانی، همیشه باید رنگ مذهب به خود بگیرد. چون در دوران مدرن، مذهب به زندگی و مرگ انسانها مربوط میشود و موفقترین ادیان، مرگ اندیش ترین آنها هستند...»

دانلود کتاب "خدایان تشنه به خون"

دانلود کتاب «موعودی از پرشیا (بازگشت گرگنماها و خشنودی اسرافیل)»

نویسنده: پویا جفاکش

بخشی از کتاب:

«

سال 2020 آمد و همان اولش خبرهای مهم، رفتن ایران و امریکا تا آستانه ی جنگ بود (نمیدانم چرا هر سال، در سالگرد استخری شدن مرحوم هاشمی رفسنجانی، یک اتفاق خبری بزرگ برای ایران می افتد: یک سال ماجرای پلاسکو، یک سال داستان سانچی و یک سال هم ترور ایادی ایران در عراق و فاجعه ی سقوط هواپیما)؛ و نیز آتش سوزی عظیم استرالیا که مساحتی به وسعت کشور کره ی جنوبی را خاکستر کرد و به مرگ 20 نفر انجامید و کثیری را بیخانمان کرد و دودش آسمان امریکای جنوبی را تیره نمود؛ و نیز تصمیم دولت هند برای اعطای آسان تابعیت هندی به خارجی های غیرمسلمان که باعث کشته شدن عده ی زیادی بخصوص از دانشجویان در شورش های مردمی پس از آن، و حتی تقسیم شدن بالیوود به دو جبهه بر سر این تصمیم شد. در کنار این اخبار خشن اما دیگر اخبار، یکی خبر اختراع مانیتور ال.جی بود که هر وقت اراده کنید میتوانید اشیای پشت آن را ببینید، و ممکن شدن آرایش صورت با دستگاه مجهز به دوربین رزولوشن بالا، و دفاع دوباره ی "جف هوفمان" پیشکسوت ناسا از طرح رابط اکسیژن بین زمین و فضا با فیلترهایی که اکسیژن زمین را به صورت حباب ذخیره میکنند و میفرستند آن بالا تا فضانوردان موقع سفر احتمالی به مریخ، هوا کم نیاورند! اگر میخواهید بدانید پایان دهه ی 2010 چرا اینقدر از زاویه ی امیدهای انسانی، متناقض تشریف دارد، باید یک خبر متواتر سالهای اخیر را از بعد فرهنگی بین این دهه و دو دهه ی قبل از آن مقایسه کنیم و آن، مشاهده ی بیرویه ی یک گونه ی افسانه ای حیوانی به نام "سعلوه" است.

"سعلوه" هرگز یک گونه محسوب نمیشد. او فقط گرگ ماده ای بود که به شکل زنان درمی آمد و مردان را فریب میداد تا گوشتشان را بخورد. درواقع فرم دیگری از سعلی یا "غول" (جن آدمخوار) ماده بود. اما شایعه ی حملات سعلوه به حیوانات اهلی و انسانها در مصر در 1996، و تکرار این اتفاق در 1999 اینبار در قاهره، سعلوه را به صورت قسمی گرگ در مصر ارتقا داد. در دهه ی اول قرن 21 هم چندبار این شایعه خبرساز شد. اما تکرار مرتب و هرساله ی داستان سعلوه در دهه ی 2010 و بخصوص نیمه ی دوم آن، نمیتوانست با گسترش شبکه های اجتماعی و ارتباطات الکترونیکی، نامربوط باشد. در مصر، سگهای ولگرد و کفتارهای خالدار شرور، از قدیم اسباب آزار مردم بوده و حملات جدید نیز قطعا مرتبط با آنها است. پس چه اصراری بر نسبت دادن آنها به یک گونه ی فراطبیعی وجود دارد؟

بنا بر ویکی پدیای عربی، افسانه های سعلوه در مصر، یمن و اهواز گسترش داشته و منشا آن از مصر بوده است چرا که سعلوه انعکاسی از خدایان نیم انسان-نیم گرگ مصر باستان در افسانه های شفاهی آن سرزمین بوده است. اما اروپایی های دانش دیده نیز گاهی مثل مردم عامی عرب با مسائل برخورد میکنند. علاقه به راستی آزمایی افسانه های گرگنما سبب شده تا برخی کریپتوزولوژیستها رد جانوری واقعی را در این ماجرا بجویند. آنها از بررسی روایتهای مردمی در توصیف سعلوه در مقام گرگی «بزرگتر از الاغ و کوچکتر از شتر» و یا «به بزرگی گاو»، آن را با سه خدای سگ سر مشهور در مصر مقایسه کرده اند. آنوبیس، سر شغال مصری را دارد؛ "ست" یا "سوتخ" خدای جنگ هیکسوس ها (فرمانروایان آسیایی مصر)، الهام گرفته از "شا" است که گرگ مانندی شبیه تازی با پاها و گردن بلند و دمی باریک و دراز بوده و ظاهرا همان "گرگ حبشی" است که یک رگ سگ تازی به او برمیگردد. و بلاخره تنها خدا با سری شبیه گرگ خاکستری، "وپواوت" خدای جنگ شهر "آسیوت" است که در متون یونانی، "لیکوپولیس" یعنی شهر گرگ نامیده شده است و فقط همین خدا میتواند با "سعلوه" مرتبط باشد:

“a werewolf connection to ancient Egypt?”: thecloakedgehog.wordpress.com

تبیین پیدایش جانوران یادشده در متن بالا تقریبا ممکن شده است. اولین سگسانان گرگ مانند در افریقا و از جانورانی که نزدیکترین بازمانده هایشان شغال پشت سیاه و شغال پشت نقره ای هستند، پدید آمده اند. از شاخه ی مورد بحث، ابتدا سگ وحشی افریقایی، سپس گرگ حبشی و در ادامه شاخه ای دیگر برآمد که از افریقا بیرون رفت و در آسیا به سگ وحشی آسیایی و سپس شغال طلایی اوراسیایی منقسم شد. از شغال طلایی، گرگ هندی، و از گونه ی اخیر، کایوت، شغال مصری، گرگ و سگ اهلی پدید آمدند. جد شغال مصری و شغال سنگالی، که بنا بر تحقیقی از سال 2015، نزدیکترین خویش کنونیش کایوت است، پیش از پیدایش نخستین نژاد گرگ یعنی گرگ هیمالیایی ساکن هند، از گرگ هندی جدا شده و به افریقا رفته است. بررسی های ژنتیکی نشان میدهد 26درصد ژنوم شغال هندی به گرگ حبشی میرسد و باقی آن وابسته به گرگسانان است. با این حال، هیچ سندی از ورود بزرگترین گرگسان فعلی یعنی گرگ خاکستری به مصر وجود ندارد. گرگ خاکستری به مانند گونه ی منقرض شده و هم اندازه ی "گرگ وحشت" (که پیش از او در قاره ی امریکا میزیست)، از گونه ی منقرض شده ی اروپایی "گرگ غار" پدید آمده است. او در خاورمیانه با گرگ هندی درآمیخته و موجود دورگه ی غیرگونه ی «گرگ ایرانی» را پدیدآورده که در طول پیشروی بیشتر در غرب به گرگنمای کوچکتری (حتی نسبت به گرگ هندی) به نام "گرگ عربی" تبدیل شده است و اثری از ورود گرگهای غولپیکر احتمالی سرزمینهای شرقی مانند "اندروسارکوس مونگولنسیس" (اگر ثابت شود واقعا گرگ بوده است) به افریقا و حتی خاورمیانه دیده نمیشود. به نظر میرسد "وپواوت" تنها اصل آسیایی "ست" را نماینده است و علت محبوبیت اندکش عدم وجود مابه ازای بومی برای گرگ خاکستری در مصر بوده است: همان عاملی که "ست" را با ظاهر گرگ حبشی بسیار موفقتر پیش برد. بنابراین، بازگشت گرگ انسان نما را نه از بعد زیستشناسی بلکه از بعد اسطوره شناسی و بنابراین انسانشناسی باید تبیین کرد.

دراینخصوص باید از تاثیر حکومت ترکان اوغوز بر سراسر سرزمینهای خاورمیانه یاد کنیم. بنابر تحقیقات آقای "زردبلی"، گرگ در کنار شیر، قاپلان و آق سنقر، یکی از چهار حیوان مقدس اوغوزها محسوب شده و بیش از همه موثر بر افسانه های مردمی بوده است و این در یک ضرب المثل آذربایجانی منعکس است: «روباه نمیتواند به شیر، صدمه ای بزند مگر این که یک گرگ باشد»:

“ethnic and political history of Azerbaijan”: ismail bey zardabli: rossendal books: 2018: p151

آق سنقر (باز سفید) در نزد ترکان، نماد خورشید و روز است. پرنده های شکاری، با آسمان و خداوند و اعتلای معنوی در ارتباط هستند و اگر سفیدرنگ باشند، مفهوم خوبی و تقدس را متبادرند. شیر نر، به دلیل یال و رنگ پوستش، مرتبط با خورشید زمینی و جانشین خدا بر زمین، یعنی فرمانروای دارای تایید ایزدی و اولوالامر است. قاپلان یا قافلان را گاها به ببر هم معنی میکنند ولی بیشتر، معرف پلنگ است که حیوان فراوانتری بوده است. پلنگ شبیه شیر است ولی شیر دشمن او است و او با کاهش جمعیت شیر، گسترش یافته است. او فرمانروایی غیردینی و حتی غیراخلاقی را نمایانگر است. اما گرگ در کنار اینان، اگر مطابق ضرب المثلی که گفتیم، یک روباه بزرگ به حساب آید، پس تنها نماینده ی مردم عامی در این جمع است: مردمی که اگر بخواهند، به شیر هم صدمه میزنند یعنی علیه فرمانروا میشورند. اینجا پای جنگجویان قبیله و غیرت نظام مند در میان است. ولی گرگ، جنبه های ناخوشایند هم دارد: همزیستی گرگ عربی و کفتار راهراه و همکاری آنها در شکار، هنوز در صحرای نگب در اسرائیل دیده میشود. این گرگها جسور و شجاعند و همکاری گله ای خوبی دارند؛ کفتار راهراه سرعت آنان را ندارد، ولی به دلیل آرواره ی قدرتمند و جثه ی بزرگ، مجاز به همکاری است. آشناترین خویش این کفتار، کفتار خالدار است که با شیر و سگ وحشی افریقایی، جنگ قبیله ای میکند و طعمه ی پلنگ و یوزپلنگ را از چنگشان درمی آورد. درمقابل، نزدیکترین خویش گرگ عربی، گرگ خاکستری است که درندگان دیگر –از کایوت گرفته تا وشق و سگ اهلی- را در هر فرصتی میکشد. پس، همکاری این دو جانور از نظر نتیجه گیری اخلاقی، نتیجه ی خوبی برای گرگ نخواهد داشت چون کفتار به خباثت و مردارخواری مشهور، و به دلیل خوردن جسد مردگان انسان پیش از ظهور سنگ قبر، بسیار منفور بوده است. گرگ به راحتی میتواند تجسمی از انسان جسوری باشد که برای رسیدن به آزادی و هدف، دست به اعمال غیراخلاقی میزند. گرگنما، نماینده ی چنین انسانهایی است.

در افسانه ی مصری، "سوتخ" گرگنما، ازیریس خدای کشاورزی را که تجسمش گاو نر است، میکشد و ازیریس سپس به صورت "هورس" خدای مجسم در پرندگان شکاری بازمیگردد. "هورس" همان "هیرو" یا قهرمان در عصر "هیروئیسم" است: عصری که "آلبرت پایک" فراماسون مشهور و بدنام امریکایی، آن را ترکیبی از «خشونت وحشیانه ی گرگ نر، حیله گری حیوانی روباه ماده، یغماگری کرکس و شجاعت بیفکرانه ی گاو نر» به شمار می آورد:

“morals and dogma of the ancient and accepted Scottish rite of freemasonry”: albert pike: Charlton pub:1871: p301

در فصل 25 همان کتاب، پایک توضیح میدهد که کشته شدن ازیریس گاو به دست "ست" گرگ، تحویل عصر ازیریس به عصر هورس است که در سالشمار، تفویض اعتدال بهاری در صورت فلکی ثور (گاو نر) به صورت فلکی حمل (گوسفند) است: عصر ثور، عصر ازیریس، و عصر حمل، عصر هورس است. گاو نر، حیوان کشاورزان، و گوسفند، حیوان گوسفندچرانان است. قهرمانان امروزی، ادامه ی حیات قهرمانان عصر چوپانان در اعصار پس از خود هستند و تا زمانی که اعتدال بهاری به صورت فلکی دلو (اکواریوس) که درست مثل صورت فلکی ثور، یکی از چهار صورت فلکی کلیدی (در کنار اسد و عقرب) است، برسد، مجاز به ادامه ی حیاتند. عصر دلو نزدیک و حتی شاید در ابتدای راه خود است و بازگشت "ست" و دیگر گرگنمایان در این تعریف اسطوره ای، قریب الوقوع خواهد بود. آیا مصریان مسلمان بی آن که خود بدانند، با فراماسونری همنظرند؟ پاسخ به این سوال، در گرو بررسی سیر داستانی وقایع بین اعصار ثور تا دلو است که در تاریخسازی استرولوژیک فراماسونری که احتمالا درست نیست، بین 4200 تا 4300 سال به طول انجامیده است. اگر بتوانیم درک کنیم که تاریخدانان در همان زمان که البرت پایک، کتاب فوق را مینوشت، چه درکی از تاریخ باستان داشتند، میتوانیم یک داستان مرحله دار کلی از سیر وقایع داشته باشیم.»

دانلود کتاب «موعودی از پرشیا »

گیلگمش در پمپ بنزین لاهیجان

نویسنده: پویا جفاکش

 

از عجایب این که این دفعه دیگر، نه جشن گرفتن غربیها برای هشتادسالگی بتمن، و نه خبر مربوط به مدل های جدید مرسدس بنز، ونه حتی مقایسه شدن عادل فردوسی پور با جان اسنو از سوی ارگان همشهری جوان،در ایران آنقدر سروصدا نکردند، شاید چون فعلا خبرهای مهمتر به اندازه ی کافی داریم.یکشنبه ی پیش، برنامه ی عصرانه از شبکه ی افق، اوضاع سیلزده ها را رصد میکرد.یکی از جهادی ها میگفت مرد ترکمنی به اصرار، آنها را مهمان خود کرده و درحالیکه طبقه ی پایین خانه اش کلا زیر آب بود، در طبقه ی بالا با همان کنسرو ماهی هایی که جهادی ها برایش آورده بودند از آنها پذیرایی کرد.در گزارشی دیگر، پیرمرد عربی قایق سوار، خرابه هایی زیر آب را نشان میداد و میگفت در آن محل، کل جهیزیه ی یک عروس دم بخت قرار داشت که همه اش نابود شد.

اگر این چیزها را با لحن غمگین برای مردم بگویید حالت متاثر به خود میگیرند که البته اصلا ریاکارانه نیست.ولی اگر لحن خود را به حالت طنزآمیز تغییر دهید اوضاع ممکن است کلا عوض شود.همین چند روز پیش بود که خبرگزاری تسنیم، از قول دولت، خبر افزایش قیمت بنزین را منتشر کرد.پسرخاله ام تعریف میکند روز چهارشنبه که میخواست برای رفتن به لنگرود بنزین بزند تمام پمپ بنزین های لاهیجان را درگیر صف های طویل یافت.سرانجام در یکی از پمپ بنزین ها پشت سر 55 اتومبیل در صف ایستاد و در کمال تعجب دید که اکثر راننده ها با موبایل از صف فیلم میگیرند و بعضیشان هم میگویند «این تصاویر را میگیرم برای شبکه ی خوب ...»! شما ممکن است اول فکر کنید این ویژه ی گیلان است که از قدیم درباره اش گفته اند: «گیلان که ازو شیوه ی دیوان آید/دیوانه شود هرکه به گیلان آید/ از روی خرد چگونه عاقل باشد/ جایی که درو همیشه باران آید؟» ولی بدبختانه این صحنه ها در سراسر ایران قابل مشاهده بودند.برخی معتقدند انتشار و سپس تکذیب خبر مزبور، حیله ی دولت بود برای این که ببیند عکس العمل مردم چه خواهد بود.اگر چنین باشد پس حتما مامورین اطلاعات باید کلی از خنده ریسه رفته باشند.دیگر لازم نیست همه جا مامور اطلاعات باشد فقط کافی است شبکه های اجتماعی و رسانه های بیگانه برای سرگرمی مشاهده شوند (سال پیش، یک استاد ارتباطات امریکایی، شبکه های اجتماعی را به اتاق های بازجویی تشبیه کرد که متهم را با شیشه ای از دیگران جدا میکنند: شخص، مامورین را نمیبینند ولی آنها او را زیر نظر دارند).

با این حال، این مسخرگی مصیبتباری که جامعه ی ایرانی بدان دچار شده، استثنایی بر قاعده نیست. چرا که بنا بر تبیین کارل گوستاو یونگ روانشناس مشهور، ذهن انسان به طور ناخودآگاه مشکلات روحی را تبدیل میکند چون تبدیل بحران روحی، نسبت به سرکوب آن انرژی کمتری میگیرد.یونگ در رساله ی کوتاه ضمیر ناخودآگاه، و نیز در فصل چهارم کتاب «مشکلات روانی انسان مدرن» بی پرده از فروید انتقاد میکند که تمام مشکلات روانی انسانها را به جنسیت فروکاسته درحالیکه این مشکلات روحی هستند که به حالت جنسی تغییر لباس میدهند [شاید چون مسائل جنسی در ابتدای نوجوانی هم خنده دار به نظر میرسند و هم به خاطر ارتباط با قسمتهای پنهانی بدن، نوعی حس ناخودآگاه ظرفیت داشتن برای پنهان کردن بحرانهای واقعی را ایجاد میکنند و شخص خودش هم نمیفهمد این مسائل سابقا مسخره، چطور او را وارد دردسرهای جدی اجتماعی میکنند]. زمانی که شخص تصمیم به ترک گناه جنسی میگیرد، در لحظه ی وسوسه، اضطرابی ناشناخته و ترسناک وجودش را میگیرد که درنهایت، او را تسلیم گناه میکند.این اضطراب، مقوله ای جنسی نیست بلکه به آن بحران روحی حل نشده ی اولیه برمیگردد. در آدمهای جاافتاده و مغرور که فکر میکنند همه چیز را میدانند و از طرفی موضوعات جنسی هم در نظرشان احمقانه تر از آنی جلوه میکنند که بخواهند برای تبدیل به کار روند، بحران گاهی به صورت یک بیماری لاعلاج خیالی بروز میکند.شخص میداند بیمار نیست ولی نمیتواند از اضطراب بیماری نداشته نجات یابد. یونگ در مورد این گونه تبدیل های زیانبار، نقش از بین رفتن سنت ها و اعتقادات مثبت قدیمی و بی اعتبارشدن اسطوره ها در سایه ی مدرنیته را بسیار اساسی ارزیابی میکند.وی در کتاب «روانشناسی و دین» (ترجمه ی فواد روحانی: انتشارات علمی و فرهنگی:1390:ص16) در ضمن بیان یکی از بیمارانش که فکر میکرد سرطان دارد نوشته است:

«در حماسه ی بابلی گیلگمش، وقتی که تکبر و بلندپروازی گیلگمش، خدایان را تحریک میکند، اینها مردی را ایجاد و خلق میکنند که در قدرت، با او برابری کند تا به این وسیله به جاه طلبی ناشایست او خاتمه دهند.ماجرای بیمار ما نیز عینا همین است.او متفکری است که همیشه میخواهد دنیا را با نیروی عقل و ادراک خود نظم و ترتیب دهد.جاه طلبی او لااقل به اینجا رسیده است که سرنوشت شخصی خود را خود معین کند.او همه چیز را تابع قانون انعطاف ناپذیر عقل خود کرده است اما طبیعت به نحوی از این حکومت عقل سرتافته و به شکل یک موهوم دفع نشدنی، یعنی تصور سرطان، از او انتقام گرفته است.این تدبیر زیرکانه در ضمیر ناخودآگاه مریض تهیه شده است تا او را ظالمانه و بیرحمانه زنجیر کند.این سخت ترین شکستی است که ممکن بود به همه ی هدفهای عقلی او و مخصوصا به اعتقاد او نسبت به قدرت تامه ی اراده ی بشری وارد آید.چنین توهمی فقط در کسی ممکن است پیدا شود که دائما در استفاده از عقل و ادراک به منظور کسب قدرت خودپسندانه زیاده روی کند.اما گیلگمش از انتقام خدایان گریخت یعنی خواب هایی به او دست داد که او را بر حذر کردند و او به آن خواب ها توجه نمود زیرا طریقه ی فائق شدن بر دشمن را به او نشان میدادند.بیمار ما که در دورانی زندگی میکند که خداها از بین رفته و حتی بدنام شده اند نیز خوابهایی دید اما به آنها توجهی نکرد.چگونه ممکن است یک شخص فهیم اینقدر خرافاتی باشد که خوابها را به جد بگیرد؟!»

قطعا دلیل این که اجداد ما شرایط مادی به مراتب سخت تر از امروز را به سر میکردند سلامت روحی آنها بود.همانطور که در دفتر پنجم مثنوی مولانا میخوانیم: «جان چو خفته در گل و نسرین بود/غم چه باشد تن چو در سرگین بود؟» اما این نمیتواند نشان دهد که اگر گیلگمش به امروز سفر میکرد و گذارش در روز چهارشنبه به پمپ بنزین های لاهیجان می افتاد چه عکس العملی نشان میداد.واقعیت این است که ساختار مغزی انسان امروزی، دقیقا همان ساختار مغزی انسان چندهزار سال،چندصدسال و حتی چند دهه پیش نیست.دکتر عبدالرضا ناصر مقدسی که مسائل مربوط به نورولوژی را در کتابهایشان در ایران معرفی کرده اند در کتاب «افسون گوزن شمالی»  (نشر فرهامه:1395:ص30) به ادلمن ارجاع میدهند که در کتاب طبیعت ثانوی بر آن است: «مغز به عنوان ساختواره ای اساسی برای کاویدن جزئیات معرفت،به قصد معرفت و دانش ساخته نشده است.تکامل، پرتوان و فرصت طلب است ولی نه هوشمند است و نه مطابق دستورالعمل کار میکند.به عقیده ی وی "تغییرات اپی ژنتیک و تاریخ شکل گیری نگاشت های مغزی،به شدت متاثر از سیگنال هایی است که از بدن و محیط دریافت میشود.همین وابستگی به بدن و محیط سبب میشود که در محیط ها و یا زمان ها و شاید فرهنگ های مختلف، شکل نگاشت های مغزی نیز تغییر یابد".»اگر چنین باشد بسیاری از مشکلات روانی انسان امروز، به جای مانده از اجداد او هستند که در لابلای تغییرات ژنتیکی اثرگذار بر مغز،در طول زمان تلنبار شده اند.این نه تنها به نظریه ی کهن الگوهای یونگ (حضور اسطوره ها و نمادهای انسان باستانی در ناخودآگاه امروزیان) اعتبار بخشیده بلکه به پیدایش شاخه ی جدیدی از علم به نام نورومیتولوژی (عصب شناسی اساطیر) منجر شده است.یونگ میگفت حتی اگر برای بچه تان قصه ی هانسل و گرتل را نگویید باز هم ممکن است در کابوس، مادرش را در حال تبدیل شدن به ساحره ای کودکخوار بیابد.چون ترس کودکان قدیم از ساحره ها،در ناخودآگاه کودک امروزین به حیات خود ادامه میدهد(مشکلات روانی انسان مدرن:ترجمه ی محمود بهفروزی:نشر جامی:1397:ص44).اگر علم این موضوع را به جد گرفته به او حق میدهم.چون خودم هم با چنین مواردی مواجه بوده ام ازجمله مردی که از رویای نبرد ماری و عقابی سراسیمه شده بود بی آن که درباره ی حماسه ی سومری اتانا، و یا نبردهای گارودا و ناگاها در هند چیزی بداند و یا «چنین گفت زرتشت» نیچه را خوانده باشد.

سفری که دکتر مقدسی برای شرکت در کنفرانس ام اس به بارسلون داشت بر نگارش کتاب افسون گوزن شمالی تاثیر بسزایی نهاد چون وی در آنجا معماری کلیسای قلب مقدس اثر گائودی را دید که معبدی با اجزای شبیه به بدن انسان بود.دکتر مقدسی میدانست که برای کنترل هر قسمت از بدن ناحیه ای مخصوص در مغز هست و اغلب ایراداتی که شخص نسبت به بدن خود حس میکند مثلا درحالیکه بسیار لاغر است از توهم چاقی رژیم میگیرد یا به طور مرتب اعضای خود را از توهم زشت بودن عمل جراحی زیبایی میکند، این ایرادات در بدن نیستند و در مغزند.پس بدن کیهانی_[کلمه ی سامی هیکل به معنی معبد، در فارسی به معنای بدن به کار میرود]- فرافکنی تقدس از خدای پرداخته شده در مغز است.مقدسی پای تئاتر را به میان میکشد که بیش ار تمام هنرها بر حرکات بدن تاکید دارد چون برخلاف سینما در آن تمامیت بدن در معرض دید تماشاگر است.چرا آغاز تئاتر با نمایشنامه های تهوع آور یونانی است که سرشار از بدنهای مثله شده اند و این میراث را به طرز زننده تری به صنعت فیلم منتقل کرده است؟ آیا مشکل از مغز نیست که در بدن خداوند یعنی جهان نمیتواند هماهنگی بیابد؟مقدسی بخصوص بر پیدایش تئاتر از جنون دیونیسوسی تاکید دارد.دیونیسوس خدای شراب و و بنابراین ناهشیاری است.[اتفاقا در یک افسانه از اسلوونی شرقی،موکل شراب و بدل دیونیسوس، نقس مستقیمی در انحطاط و تضعیف نوع بشرربازی میکند.]

معرفی افسانه ی اسلوونیایی موکل شراب در کتاب «نکاهی نو به اسطوره شناسی" نوشته ی فیلیپ ویلکینسون و نیل فیلیپ در نشر سبزان

فرازهای مهم فصلهای اول و دوم کتاب رستاخیز اسطوره از دکتر مقدسی

به عقیده ی دکتر مقدسی در فصل دوم کتاب رستاخیز اسطوره، پیچاپیچی غارهای پرستشگاه میترا (سول اینویکتوس) ممکن است انعکاسی از پیچیدگی مغز باشد.

 

بدبختی اینجا است که بدنهای مثله شده ی مردان مقدس، در میتولوژی اسلامی هم نقشی کلیدی ایفا میکند. در این ماجرا رد فرقه ی عجم (حقیر انگاشته شده ترین شاخه ی تصوف خاکساری) که در دوره ی قاجار، نقالان، قهوه خانه چی ها، قلیان فروشان، روضه خوانان، دعاخوانان،غسالان، قصابان و شیربانان از میان آنان برمیخاستند قابل ردگیری است چون همانطور که مهران افشاری در صفحه ی115 از کتاب "تازه به تازه؛ نو به نو" (نشر چشمه: 1385) بیان میکند، این فرقه درست مثل فرقه ی "جوانمرد قصاب" (فتوت قصابان علیرغم مکروه بودن قصابی و نهی شدن آن از عرفان) یک طریقت جنگجویان بود با این تفاوت که وارد کار فرهنگی شده بود و البته معلوم است وقتی متولیان فرهنگ ، کسانی باشند که برایشان قصابی گاو و آدم مثل هم است نتیجه چه میشود.اگرچه باورتان نشود اما همین شباهت ها است که ایرانی را به اندازه ی امریکایی در مضحک بودن متشخص میکند.توضیح این که گذشتگان ما برای غلبه بر تناقض ظاهری موجود در گیتی، جهان را به دو عالم اصلی روح و ماده تقسیم و موجود قراردادی مقدس را بر اساس آن، نر-ماده شناسایی کرده بودند.اما این مسئله هیچگاه در مغربزمین حل شده نبود.یونگ دراینباره مینویسد: «این قول که در ذات خالق صفت نر و ماده با هم وجود دارد شاید از رساله ی "ضیافت" افلاطون ماخوذ باشد.در هرحال تصور هیکل نر و ماده ی توأم در غرب وجود نداشت تا اواخر قرن پانزدهم که فلسفه ی کیمیاگری مقتبس از مآخذ یونانی شیوع پیدا کرد.به عقیده ی من، محتمل تر این است که سمبل نر و ماده ی توأم از نوشته های عربی یا سریانی که در قرون یازدهم یا دوازدهم ترجمه شده اند سرچشمه گرفته باشد.» (روانشناسی و دین:ص 38)

آنچه موضوع را در غرب پیچیده کرد،تثلیث مردانه ی مسیحی بود که جایی برای مریم به عنوان بدل مونث چهارمین عنصر گیتی نگذاشته بود درحالیکه فی المثل، کتاب ساعت طلایی، از قول فلاسفه ی کیمیاگر مینویسد:«پسر خدا که همه چیز است عبارت از آدم یا تحوت است که از چهار عنصر و چهار جهت اصلی ساخته شده است» (همان:ص75)."گراردئوس نوردئوس" پزشک و فیلسوف طبیعیات قرن16، عدد3 را به سبب تثلیث، عدد خدا، ولی 4 را به سبب اضافه شدن اصل مادیت به سه، عدد شیطان میدانست.به گفته ی وی،شیطان با یک عمل رمزی، "مار دوگانه" با چهارشاخ را آفرید:«در حقیقت، عدد2 عین شیطان یعنی جفتی است که چهار شاخ دارد» (همان:ص69) مار دوگانه در اینجا اشاره به دو مار هرمس است که در قدیمی ترین فرم خود در بین النهرین برای پرستش نین گیشزیدا به کار میرفتند. اگر قول الفرد جرمیاس در فصل شانزدهم کتاب "عهدعتیق در روشنایی شرق نزدیک" را مبنی بر این که دو خدای زیباروی تموز و نین گیشزیدا نسخه ی اصلی دیوسکورهای یونانی هستند به یاد بیاوریم آنگاه مجبوریم پدر و روح القدس را در یک دیوسکور، و مسیح و مادرش را در دیوسکور دوم که حالت مادی دارد (معمولا کاستور) خلاصه کنیم.این سبب میشود تمثال انسان در قالب کودکی ضعیف که توسط مادری مستبد (همسر خداوند یعنی جهان مادی) اداره میشود تثبیت شود.در اینجا است که یکی از بزرگترین مالیخولیاهای دینی جهان یعنی مکاشفه ی یوحنا متولد میشود.

در مکاشفه ی یوحنا، مسیح موعود شباهتی به عیسای مهربان انجیل ندارد بلکه موجودی است انتقامجو و بیرحم.یونگ که در فصول 13 تا 16 کتاب "پاسخ به ایوب" این متن را بررسی کرده، معتقد است او اصلا عیسی نیست.نگاره ی پررنگ زنی که با کودکی به صحرا میرود فقط یک نفر میتواند باشد: هاجر همسر ابراهیم.یعنی همانطور که مسیح مهربان از یک پسر ابراهیم (اسحاق) حاصل آمده مسیح خونریز از دنبال پسر دیگر او (اسماعیل) می آید.یونگ معتقد است نویسنده ی مکاشفه، کشیشی مهربان بوده که تلنبارشدن خشم فروخورده و سرکوب شده اش از مردم جاهل، به حالتی صرع گون انجامیده که در آن خشم فروخورده در قالب مسیح از آدمیان انتقام گرفته است.آناتولی فومنکو و تیمش در کتابی که در تاریخ این متن منتشر کرده اند زمان مورد بحث را با بررسی ستاره شناسی آن، حدود دهه ی 1480 میلادی یعنی اواخر قرن 15 ارزیابی کرده اند.قرن 15 شاهد دو واقعه ی مهم بوده: 1-اختراع ماشین چاپ گوتنبرگ که به گسترش انتشار متون مذهبی مسیحی در اروپا انجامید، و 2-سقوط روم شرقی و نفوذ عثمانی ها به درون اروپا.دیگر خودتان میتوانید حدس بزنید که سلاطین عثمانی از دیدن چنین متنی، و حس این که پیروان یک منجی خوناشام برای تادیب اروپایی های نادرست باشند چه لذت وافری برده اند.به نظر میرسد پروتستانتیسم و اسلام جهادی، دو خوانش یکسان ولی مقابل هم از مکاشفه ی یوحنا در بازگشت به خشونت دینی یهودی بوده اند: بازگشتی بسیار مصیبتبار تر از رویکرد نخستین؛ چون این بار، عاملین خشونت به جای خود خدا نشسته بودند.اما این کار ،در حالتی معکوس، به نابودی سنت های خود مسیحیان و نیز تمام جوامع روی آورده به مدلی از اسلام عثمانی (مثل ایران) و بلاخره تمام جوامع متاثر از مدرنیته ی برخاسته از مسیحیت غربی انجامید.

توضیح این مسئله باز در نزد یونگ است:آدمیزاد همان کودک دست به دامان پدرومادری است که یاد کردیم: او از دوره ی جنینی تا به بزرگسالی، فقط به لحاظ فیزیکی رشد کرده است: با رشد انسان «جایگاه پدر به جامعه ی مردان داده میشود و خانواده و قبیله جای مادر را میگیرد و سرانجام تصویر خداوند جای پدر را میگیرد و مهلکه های اسرارآمیز آینده ی نامعلوم، جایگاه مادر را غصب میکنند.بیهوده نیست که فاوست فریاد میزند: "مادران، مادران! چه چیز عجیبی؟"» (مشکلات روانی انسان مدرن: ص48). مسلما این کودک متوهم یعنی انسان نوین اگر بخواهد به جای پدر تصمیم بگیرد، گوشمالی سختی از جانب مادر دریافت، و از آن پس، دنباله رو او خواهد شد.نتیجه این که هالیوود و شیطانپرستی از یک سو، و جمهوری اسلامی ایران از سوی دیگر، هرچقدر به هم بدوبیراه بگویند ولی هر دو طرف شدیدا تحت تاثیر گفتمان آخرالزمانی ازجمله مکاشفه ی یوحنایند.و اتفاقا همین مسئله است که راه را برای جولان شیطانپرستی در ایران بخصوص در گیلان و تهران باز کرده است.

فرازهایی از کتاب مدخل جهنم در توصیف ورود آیین های شیطانی به ایران

پرونده ی نشریه ی اصلاحطلب لیبرال آسمان شماره ی28 آبان1390  در تبلیغ گروه های موسیقی راک غربی ازجمله متالیکا

 

در این که خواص ما،  به صورت ناخودآگاه از مکاشفه ی یوحنا استقبال کنند عجبی نیست: افسانه های آنها سرشار از خوارداشت عوام است چنانکه گفته اند شیخ ابوالحسن خرقانی روزی بالای منبر، شست پای خود را که از لای کفش بیرون زده بود نشان داد وگفت از این پس، این قبله ی شما است.چون برای شیخ المشایخ که رابطه ی خوبی با ابوالحسن نداشت خبر بردند از غیظ، راه کعبه را بست و ده ها نفر در راه کعبه مردند یا به اسارت راهزنان رفتند تا این که به وساطت بزرگی راه باز شد.بزرگ به شیخ المشایخ گفت تکلیف قربانیان چه میشود؟ و شیخ پاسخ داد وقتی دو فیل به هم تنه میسایند اگر چند پشه این وسط له شوند اشکالی ندارد.و باز گفته اند که حجاج ابن یوسف ثقفی (حاکم خونخوار عراق و ایران در عهد عبدالملک مروان) در وقت مرگ از خدا خواست به پاس در شیشه کردن خون مردمی که خود خدا هم از آنها دلچرکین است او را به بهشت راه دهد؛ خبر را برای حسن بصری بردند، گفت «میترسم این خبیث، اینجا هم سیاست خوبی به خرج داده باشد.»

اما پس چرا عوام مباحث خواص را به حد به مضحکه کشیده شدن جدی میگیرند؟شاید پاسخ در این ضرب المثل عربی باشد که «ما آنچه را به ما داده اند یاد میگیریم نه آنچه را که خودمان انتخاب کرده ایم.» اما به نظرم این جمله در فیه مافیه هم بخشی از پاسخ باشد: «آدمی همیشه عاشق آن چیز است که ندیده است و نشنیده است و فهم نکرده است، و شب و روز، آن را میطلبد و از آنچه فهم کرده است و دیده است ملول و گریزان است.»(گزیده ی فیه مافیه: انتشارات علمی و فرهنگی:1379:ص92) امکانپذیر شدن این امر، پیشزمینه های روانی عجیبی دارد.

خرس کوچک صورت

به خاطر دارم در پاییز 1383، مستندی خارجی از شبکه ی چهارم سیما پخش شده بود که امکان باقی ماندن خرس غولپیکر ماقبل تاریخ امریکا موسوم به ارکتودوس سایموس در امروزه روز را مطرح و گزارش های رسیده از مشاهده ی خرس های غولپیکر در قاره را به آن تعبیر میکرد.البته آن مستند فقط بازارگرمی و به هیجان آوردن مخاطب بود.آرکتودوس یا خرس کوچک صورت، جانوری مردارخوار –و نه آن طور که مستند مدعی است: ماشین کشتار- بود.بعلاوه خرس های غولپیکر امروز قاره ی امریکا، خرس قهوه ایند درحالیکه ارکتودوس، از خویشان خرس عینکی در امریکای جنوبی بود.پس از نابودی ارکتودوس و دیگر درندگان بزرگ قاره ی امریکا در انتهای عصر یخبندان بود که اجداد خرس های سیاه و قهوه ای کنونی امریکا در کنار جانوران دیگری چون گرگ خاکستری، از طریق خشکی سابقی که امروز تنگه ی برینگ است از آسیا به امریکا وارد شدند.رمز جذابیت مستند، تنها در این بود که با بازسازی روبرویی آدمیزاد قدیم با هیولایی هزار کیلویی برای امروز، با ناخودآگاه وحشتزده ی بشر کنونی بازی میکرد.اندرو سارکوس نوعی گرگ که بدون احتساب دم سه متر طول داشت و بنابراین بزرگترین صیاد چهارپای درنده ی شناخته شده از عصر پستانداران محسوب میشود میتوانست گزینه ی بهتری نسبت به این خرس مردارخوار باشد.ولی چون از او جز تکه استخوانی که "روی چاپمن اندرو" در اوایل قرن پیش در مغولستان یافت اطلاعی در دست نیست هنوز آدمها درباره ی همسایگی دایناسورها و انسانها خیالپردازی میکنند.البته اگر علوم طبیعی، با شناساندن طبیعت، آن را دوست داشتنی نکرده بودند، داستانهای هیجان انگیز ژول ورن در نبرد انسان با نیروهای وحشی طبیعت، هنوز کارایی داشتند و نیاز به این همه خیالپردازی درباره ی ماقبل تاریخ نبود.

این ناخودآگاه ترسناک اما با فضولی های آدمی در کار طبیعت، موقتا شکست خورده به نظر میرسد. انسان البته میداند چقدر در مقابل طبیعت ضعیف است.بنابراین اجداد ما از همان ابتدا در افریقا ، خودآگاه حقه باز بشر را در قالب های لگبا و آنانسی و دیگر خدایان شرور، در ظاهر جانورانی ظریف چون خرگوش و عنکبوت، به جنگ درندگان و حیوانات غولپیکر فرستادند.داستان خرگوشی که شیری را با انداختن به چاهی نابود میکند و در کلیله و دمنه هم آمده، در افریقا مشهور است.همین داستان توسط بردگان سیاهپوست، به صورت نابودی گرگ درنده به دست خرگوش به سفیدهای امریکا رسیده است.

درندگان غولپیکر و پری ها یا خدایان آب: دو ما به ازای هیولای دریایی آغازین اساطیر بابلی در ناخودآگاه مردم امروز

رمان های ژول ورن

گفتار یونگ درباره ی حضور انسان بدوی در درون ما با اضافات تصویری

 

عربها این شیطان مخرب را به نیص (خارپشت) تشبیه میکنند: اصطلاحی که برای هر دو گونه ی شیهم و قنفذ به کار میرود چرا که درست مثل شیطان، هر وقت بخواهید بهشان حمله کنید پشت خارهای آزارنده مخفی میشوند.با این حال، منفوریت شیهم که در مازندران تشی و در گیلان "فیره" نامیده میشود، از آنجا که آفت کشاورزی است بیش از قنفذ(جوجه تیغی) است که جانوری بی آزار است.ولی بدنام ترین شیهم ها اویی است که عربها به او "دلدل" میگویند و جثه ای بزرگ و خارهایی سفید دارد و معروف است خارهایش را پرت میکند.

در اینجا حکمتی قابل مشاهده است: دلدل درواقع یک شیهم پیر است.خارهای شیهم، موهایی نوک تیزند.در دلدل، این موها ضعیف و فرسوده شده و در نتیجه وقتی حیوان خارهایش را برای مقابله با دشمن سیخ میکند، تعدادی به اطراف میافتند و در این کار، حیوان عمدی ندارد.درواقع، دلدل نمادی از ترس بیدلیل انسان از شیطان است که هرازچندی سبب تنفر انسان از افراد واداده به او میشود چنان که حتی اروپایی ها گاهی از بودن در امریکا چنین حسی می یابند.

اگر انسان را در این حالت بتوان با یک بدوی متبدل مقایسه کرد پس بهترین دستورالعمل را درباره اش هنوز یونگ صادر کرده است:

«انسان بدوی خود را در مقابل محیطی میبیند که یا دوست است یا دشمن.اثرات ناخودآگاه، مانند نیرویی مخالف،در برابرش می ایستند که باید همانند دنیای قابل دیدن، برایش توجیه شوند.در همین راستا ازمراسم و آداب جادویی بیشماری استفاده میشود.در سطحی بالاتر،مذاهب و فلسفه ها نقش مراسم جادویی را ایفا میکنند و هربار که راهکاری از این دست، کارایی خود را از دست بدهد نوعی نگرانی فراگیر به وجود می آید و تلاش برای کشف یا ابداع اشکال تازه ای مناسب برای پیوند با ناخودآگاه آغاز میشود.»(مشکلات روانی انسان مدرن:ص35)

پیرو این گفته و با توجه به این که ما هنوز داریم تاوان "ابداع" پیشین را پس میدهیم، پیشنهاد من این است که ما در میان مسیرهای سنتی دست به کار "کشف" های لازم و مناسب برای شرایط نوین باشیم.کار راحتی نیست ولی به قول مولانا در دیوان شمس:

زند آتش در این بیشه که بگریزند نخجیران

ز آتش هرکه نگریزد چو ابراهیم ما باشد

 

فایل ضمیمه:ایام فعلی، اولین ایام پر جاروجنجال خبری دهه ی حاضر نیست.مثلا در آبان ماه 1390 و در حوالی جشن سالگرد اشغال "لانه ی جاسوسی" هم قائله زیاد داشتیم: از انفجار در یکی از قرارگاه های سپاه گرفته تا مرگ مشکوک پسر محسن رضایی در دبی،و از افشای سلسله پرونده های فساد دولتی و تهدیدات چندمین باره ی داود احمدینژاد علیه برادرش تا متهم شدن محمود احمدینژاد  به لات بازی سیاسی از سوی رئیس مجلس (لاریجانی) و انتقاد بیپرده ی مرحوم لطفی (آهنگساز) از محمدرضا شجریان به خاطر مصاحبه با صدای امریکا و بی بی سی فارسی؛ همچنین ابراز خوشحالی احمد حسین شریفی در ادعاها مبنی بر تبدیل ایالات متحده به کشوری مسلمان تا سال2070،آلمان تا 2045، هلند تا 2025 و فرانسه تا2050 در آن شرایطی که گفتیم!. این فایل کوچک را که حاوی تعدادی از این جنجالها است برایتان میگذارم  تا موقع مرور آن بیندیشید که چرا امروز بسیار بیش از آن موقع، کلمات ایجاد اضطراب اجتماعی میکنند؟

دانلود فایل

 

دانلود کتاب « در دفاع از حکومت دینی و اسلامی »

نویسنده: پویا جفاکش

« سایت "حلقه ی وصل" در شنبه 13بهمن 1397 به مناسبت نزدیک بودن چهلمین سالگرد انقلاب ایران، مطلبی منتشر کرد با عنوان «دستاورد واقعی انقلاب اسلامی چیست؟» نویسنده گویا دستاوردهای انقلاب ایران را بیشتر، در بعد تکنیکی و سخت افزاری میدانست که برای انقلابی که لقب اسلامی (یعنی بعد اندیشگی) بر خود دارد کافی نیست: « انقلاب اسلامی در عرصه سیاسی رخ داد و حاکمیت ولایت فقیه مستقر شد اما به دلیل گرفتاری‌ها و فتنه‌های پس از انقلاب، فرصتی برای اینکه انقلاب اسلامی به بخش‌های اقتصادی و فرهنگی هم برسد، نبود. بازمانده‌های حکومت پهلوی یا افرادی که نسبتی با آن دوره نداشتند اما با آن نگرش بزرگ شده بودند و ذهنشان با اندیشه ی انقلاب اسلامی آشنا نبود، تلاش کردند این بخش‌ها را پس از چهل سال به مسیری بکشانند که اگر حکومت پهلوی بود همان مسیر را می‌رفت و اگر نبود درایت رهبران انقلاب و کشاندن به مسیر اصیل و اصلی، همین میزان رضایت فعلی هم حاصل نمی‌شد». مسلما نویسنده این را چندان نمیپسندد چون کمی جلوتر، از سخنرانی رهبر ایران در 30/7/1391 نقل قول می آورد:

«مسئله‌ انقلاب اسلامی و نظام جمهوری اسلامی فقط این نبود و نیست که حالا یک کشوری در عِداد کشورهای دیگر و در مسابقه‌ با آنها قرار گیرد، از لحاظ پیشرفت مادی و پیشرفت علمی و پیشرفت نظامی و پیشرفت سیاسی؛ آنطوری که معمولاً سران کشورها دنبال آن هستند. مسئله‌ اسلام و تشکیل حکومت در اسلام، مسئله‌ یک صیرورت است؛ یک تحول در اندرون انسان است... ظرفیت وجودی ما این نیست که تا امروز دانش بشر و تجربه‌ بشر به آن رسیده؛ ظرفیتها خیلی بیشتر از اینهاست. ما ظرفیت‌های جسمی خودمان را هم درست نمی‌شناسیم. من بارها مثال می‌زنم، می‌گویم شما یک ژیمناست را نگاه کنید؛ به ذهن یک آدمِ ورزش‌نکرده‌ تربیت‌نکرده‌ جسم اصلاً خطور می‌کند که انسان بتواند جسم را این‌جور حرکت دهد؟ ولی خب، با تمرین، یک انسانی که خیلی فوق‌العاده هم نیست، با انسان‌های دیگر خیلی هم فرق ندارد، می‌تواند این تحرکات را در خودش به وجود بیاورد. این را به توان همه‌ ظرفیت‌های انسانی که هزاران است، محاسبه کنید، ببینید انسان چه می‌شود! ...ما در آغازین گام‌های خودمان در این راه هستیم؛ هرچه هم پیشرفت کرده باشیم. نه اینکه ما به این پیشرفت‌های علمی اهمیت ندهیم؛ خب، می‌بینید که چقدر هم افتخار می‌کنیم؛ پیشرفت علمی داریم، پیشرفت فناوری داریم، پیشرفت سیاسی داریم، پیشرفت‌های سازندگی داریم، توانائی ملی داریم، عزت عمومی داریم؛ اینها همه خیلی باارزش است؛ لیکن اینها گام‌های اوّلیِ کار است.»

این کمکاری را برخی غیرایرانیان نیز متوجه شده اند.ازجمله "عادل ضاهر" در 1389شمسی در مقاله ی "نقد الصحوه الاسلامیه" (نقد احیاگری اسلامی) در فصلنامه ی مواقف نوشت: «وقتی علاقه مندان به اندیشه های آیت الله خمینی، زمام حکومت را در ایران به دست گرفتند، نظریه ی احیاگری دینی ابتدا از سوی کسانی مطرح میشد که نه ایدئولوژیک فکر میکردند و نه فلسفی» (اسلام و سیاست:عادل ضاهر،حلیم برکات: ترجمه ی عبدالله غلامرضا کاشی:نشر رخداد نو:1389:ص11)

این که اندیشیدن در اول انقلاب با آن همه درگیری های فرقه ای، امر پسندیده ای نباشد، تا حدودی قابل درک است ولی این که کشور هرگز از این وضعیت خارج نشده، حتی با کلمه ی "ناامیدکننده" هم قابل توصیف نیست.تناقضی بنیادین در عالم اندیشه وجود دارد که مانع بازسازی اندیشه ی اسلامی شده است... »

فهرست عناوین کتاب:

تناقض آریوس

خر مسیح

خر و آتش

سد ذوالقرنین

عرب ها و ترک ها

خوناشام ها و کلدانی ها

دینداری،معامله نیست

مروان حمار

چرخه ی عباسی و حکومت اسلامی

آیا حکومت اسلامی ممکن است؟

دانلود کتاب « در دفاع از حکومت دینی و اسلامی »

"خدا بدون متون مقدس": نتیجه چه خواهد بود؟

نویسنده: پویا جفاکش

به عنوان یک شرقی متولد دهه ی 1980میلادی، کودکی خود را با فلسفه هایی کمی پیچیده گذراندم که دلیل اصلیش دور بودن از فضای فکری غرب (به سبب حساسیتهای سیاسی وقت) بود. "قصه های آشنا" نمونه ای از این نوستالژی های پیچیده بود.در قسمت "کی از همه پرزورتره؟" از این انیمیشن ایرانی (محصول 1367) پرنده ای کوچک را میبینیم که در اولین زمستان زندگیش، با یخ سخت برخورد میکند و فکر میکند آن قویترین موجود دنیا است.اما طی گفتگوی متعاقب آن، یخ، خورشید را (که یخ را آب میکند) قوی تر از خود میداند.پرنده به سراغ خورشید میرود اما خورشید (با صدای پرویز نارنجیها) میگوید که در مقابل ابر که جلو نور او را سد میکند ناتوان است و ابر قوی تر از او است.پرنده به سراغ ابر میرود اما ابر، حرکت خود را به باد ، و قویتر بودن را به همو نسبت میدهد.پرنده با باد صحبت میکند اما باد، خود را در مقابل استقامت کوه، ضعیف توصیف مینماید.به همین ترتیب، کوه پیش پرنده از ناتوانیش در مقابل علفی که تنش را خراش میدهد میگوید؛علف، بز را قویتر میداند و بز،گرگ را؛گرگ (با صدای جواد پزشکیان)، سگ گله را مزاحم قدرتمندتر خود مینامد، درحالیکه سگ گله میگوید چوپان است که او را به کار خطرناک جنگ با گرگ وامیدارد. متاسفانه دیالوگ پرنده با چوپان را (با توجه به این که آخرین دیده شدن این کار توسط من، در اوایل پاییز 1373 در هشت سالگیم روی داد)متوجه نشدم، فقط فهمیدم که آن دو با هم دوست شدند.بعدش پرنده در آسمان، گله ای گرگ را در حال یورش به چوپان و و گله اش می یابد.با قدرت پرواز خود، چوپانان دیگر را برای نجات چوپان خبر میکند و طی نبردی هیجان انگیز، تمام گرگها کشته میشوند.بنابراین، پرنده ای کوچک و ضعیف، توانایی ای در خود، کشف میکند که بسیاری موجودات قدرتمندتر ندارند و معلوم میشود قدرت، نسبی است.

این داستان قدیمی، نشان میدهد که اجداد ما هم مثل وضع امروزمان به هم حسادت میکردند(1)؛ و باید بهشان گوشزد میشد که هریک،توانایی هایی مخصوص دارند و اگر خودشان از مسائلی در رنجند، طرف حسادتشان نیز اگرچه بروز نمیدهد،ولی در موقعیتی شبیه آنها است چرا که به قول مولانا در دفتر پنجم مثنوی،وجود انسانها همچون گورهای کافران است:

همچو گور کافران،بیرون حلل

اندرو قهر خدا عزوجل

در این بیت،از یک پندار عامیانه، فلسفه ای عمیق بیرون کشیده شده است:منظور از گورهای کافران، مقابر فرمانروایان ستمگر و بدکار است که جلال و شکوهی عظیم داشتند ولی در درون قبر،در حال عذاب دیدن توسط خداوند بودند.آدمها نیز در بیرون، خوشبخت به نظر میرسند ولی از درون،افسرده اند.از قدیم، ثروتمند به فقیر حسادت میکرد و فقیر به ثروتمند، و این حسد تبدیل به دشمنی میشد.اما بارها پیش می آمد که بر سر هدف خیر، دشمنی به دوستی بدل میگردید.این مطلب، در فیلم "مایا" (1966) برجسته شده است: دو پسر نوجوان –یکی امریکایی و دیگری هندی- بر سر تفاوتهای فرهنگی و طبقاتی، با هم درگیرند اما در محافظت از یک فیل ماده و فرزندش با هم متحد میشوند.

امروزه رضایت از زندگی،در اکثر کشورها، به مراتب، کمتر از گذشته است.مثلا همین ایران خودمان را در نظر بگیرید: در سال 1358، یک سال پس از انقلاب، متوسط عمر یک ایرانی،54سال بود؛ الان 75 سال است؛ظاهرا مردم باید بیشتر احساس خوشبختی کنند؛اما در عمل میبینیم که شیر فضه، چنان اسطوره ی مردمی شده که در سالهای اخیر، حداقل دو بار در تعزیه ها، به جای آدمی که لباس شیر عروسکی پوشیده باشد، از شیر واقعی استفاده کرده اند که از مورد دوم (روستای خوانسار اصفهان) عکسهایی هم موجود است.روایت بر این است که این شیر،"سفینه" غلام رسول خدا را از بیابانی نجات داده بود و بعدها در حماسه ی کربلا، بانو فضه وجود او را در صحنه ی جنگ دریافت و با او صحبت کرد.در لحظه ای که لشکر عمرسعد میخواستند از روی جسد امام بتازند، شیر به دفاع از جسد آمد و عمرسعد که این را واقعه ای جادویی دریافته بود،افرادش را از حمله به جسد امام منصرف کرد.با این که این قصه از قول علامه کلینی بیان شده،ولی روحانیون برای هرچه سادیست تر و وحشی تر به نظر رسیدن لشکر یزیدی (که معمولا مخالفان روحانیون شیعه به آنها تشبیه میشوند) هم که شده، صحت این داستان را به رسمیت نمیشناسند.اما تعزیه به عنوان یک هنر مردمی که کمتر به سیاست آلوده شده، تمام دیررسیده ها (از توابین گرفته تا زعفرجنی، و حتی قهرمان ایرانی "فیلم روز واقعه") را در این شیر خلاصه کرده است.

مگر قمه زنی همین دیررسیدن را نشان نمیدهد؟ما ایرانیها تصور میکردیم که چون دیر برای کمک به امام رسیدیم، خنجرهایی را که میخواستیم بر پیکر دشمن بزنیم، از شدت غصه بر سر خود فرود آوردیم و از آن موقع هرسال این کار را تکرار میکنیم.چندسال پیش، در حلقه ی صالحین،یکی از برادران بسیجی تعریف میکرد با چشم خود دیده که چطور قمه زنها که برای حس نکردن درد، شراب نوشیده بودند،در اثر مستی و ندانم کاری، در خیابان مزاحم مردم شدند به طوری که پلیس مجبور شد جمعشان کند.مسئول حلقه، نظر من را دراینباره جویا شد.گفتم وقتی مراجع میگویند شما در این روز میتوانید به جای قمه زدن،در بیمارستان خون بدهید، چرا ما این کار را نمیکنیم درحالیکه این کار خداپسندانه بسیار باارزشتر است؛ مسئول حلقه نظر من را پسندید.البته من در آن زمان دقیقا نمیتوانستم نیاز روانی انسانها به قمه زنی را درک کنم.ولی وقتی فکرش را میکنم که قمه زنی تقلیدی از زخم زنیهای اروپاییان به خود در مراسم تصلیب مسیح است، و این که در کشورهای مصیبتزده ی عربی، شیعیان رسم قمه زنی را حتی از خود ایرانیها جدی تر گرفته اند،میفهمم با یک مشکل جهانی مواجهیم.اگر میخواهید بفهمید مشکل چیست،همین مسئله ی شراب خوردن برای قمه زنی را مورد توجه قرار دهید چون در نص صریح قرآن،شراب حرام است.موضوع همین است: متون مقدس، دیگر، از نظر اصالت، اهمیتی ندارند.و این، همان متون مقدسند که امر به نیت خیر و عملی کردن آن میکردند.جالب این که در اروپا نیز از همان زمان که لوتر گفت "هر کس، کشیش خویش است"، امر خیر نایاب شد.پس اتحاد انسانها نیز به مرور رنگ باخت و دشمنی افزایش یافت.

نکته ی تناقض آمیز این که اگرچه تمام این بندوبساطها از سمت غرب آمد،ولی در اول ماجرا،ظاهرا یک فیلسوف مسلمان قرار دارد: محمد ابن احمد ابن رشد که غربیها در لاتین، او را averroes میخواندند.این دانشمند،معرف ارسطو به اروپا دانسته شده است.در قرن 13میلادی،آثار ابن رشد به لاتین ترجمه شد.مهمترین کسی که پشت معرفی ابن رشد بوده، "آلبرت کبیر" (آلبرتوس مگنوس) کشیش آلمانی بوده است.البته وی موضع دقیقی درباره ی ابن رشد که بسیاری از قضایایش (ازجمله این که آتشی که با آن در دوزخ، گنهکاران را مجازات میکنند،نه آتش مادی، که تمثیل به آتش است) مورد تکفیر کلیسا قرار داشتند، نگرفت، ولی شاگرد آلبرت کبیر به نام "توماس اکوئیناس" تقریبا فلسفه ی کنونی غرب را از درون عقاید ابن رشد، استخراج کرد.به گفته ی "محمد جعفری" عقاید منتسب به ابن رشد بر این اساس است که آدمها در پذیرش قوانین الهی سه دسته اند:دسته ی اول، عاشق معجزه و جادو و داستانهای غریبند و اینها به متون مقدس جلب میشوند [درواقع،جادوباوری برای مشهور شدن هری پاتر هم کافی است،چه رسد به پیامبران؟]؛دسته ی دوم فقط حرف زور را میفهمند و باید آنها را با خشونت به راه آورد؛دسته ی سوم اما قلیلند و خدا و قوانینش را از راه عقل کشف میکنند،اما این دسته نباید نتیجه ی تحقیقات گروه اول قرار دهند چون در این صورت آنها از صراط المستقیم منحرف میشوند.[این سه دسته،احتمالا ترجمانی از سه دسته ی انسانها در قرآن،سوره ی واقعه، یعنی "اصحاب الیمین" (اهل راستی)،"اصحاب الشمال"(اهل شقاوت) و "سابقون السابقون" (انسانهای برگزیده) هستند.]ارسطوی ابن رشد، البته کلیسا را که با عقاید افلاطونی-اگوستینی اداره میشد زیاد خوش نمی آمد و از این رو، البرت کبیر و اکوئیناس، رسالاتی بر ضد او داشتند و سعی میکردند ابن رشد را با عقاید نیمه افلاطونی-نیمه ارسطویی ابن سینا Avicenna تعدیل کنند.که این، البته فقط یک شگرد برای نگه داشتن ابن رشد تا روز مبادا بود.جعفری اضافه میکند که ابن سینای مورد استناد اروپاییان آن دوران،البته تا حدودی نیز رنگ و بوی غزالی را داشت درحالیکه ما امروز،غزالی را دشمن سرسخت ابن سینا میشناسیم.(2)

درباره ی میزان صحت این داستانها البته باید بگویم که چنانکه سایت yrotsih در مطلبی با عنوان «چگونه میتوان لحظه ی تولد موضوعات مختلف را در متون تاریخی متوجه شد؟» با اتکا به پروفسور "یوگن گابوویچ" عنوان میکند،قدیمیترین کاربرد کلمه ی اسلام در نسخ موجود از متون تاریخی، مربوط به اواخر قرن 16 است اما کلمات عربی لاتینیزه شده همچون "المجسطی" از قرون 14 یا 15 هم یافت میشوند.پس احتمالا موضوع اقتباس غربیان از متون عربی (که امروز وجود ندارند) در سپیده دم تاریخ مغربزمین حقیقت دارد چون بخش اعظم نسخ متون اروپایی مربوط به قرن15 و پس از آن است.اگرچه این خودبخود چیز زیادی درباره ی آلبرت کبیرو همعصرانش در قرن 13 را اثبات نمیکند اما به طرز تناقض آمیزی، البرت کبیر پیرو ارسطو، یک کیمیاگر هم شناخته میشود.حتی سایت های رز-صلیبی چون Rosicrucian.org و Rosicrucian-order.com وی را دارای عقاید نزدیک به رز-صلیبی شناسایی میکنند.شاید ارسطوگرایی درست به مانند پیرو مشهور آلبرتوس یعنی "فرانسیس بیکن" فیلسوف کیمیاگر انگلیسی،برای خود البرت و اکوئیناس نیز بیشتر یک ابزار بوده است؛ ابزاری برای آماده کردن اروپا برای تغییرات بعدی.شکافتن موضوع از طریق توماس اکوئیناس، موضوع را در آن حدی که به بحث ما مربوط میشود روشن تر میکند.یوستین گردر این کار را در رمان خود به نام "دنیای سوفی" انجام داده است.در آنجا،راوی داستان فلسفه به نام آلبرتو،برای شاگردش هیلده، از قول توماس اکوئیناس، طبیعت را به کتاب خدا تشبیه و آن را با رمانی مثل "موشها و آدمها" ی جان اشتاین بک مقایسه میکند. شما با دیدن این رمان، میفهمید آن نویسنده ای دارد.همچنین با خواندن آن، تا حدودی به ایدئولوژی او پی میبرید.ولی این که کتاب را در چه سالی و در چه سنی و تحت چه شرایطی نوشته در رمان نیست و شما باید به زندگینامه ی مولف رجوع کنید.درباره ی خدا،طبیعت،رمان او، و کتاب مقدس،زندگینامه ی او است.(3) توماس اکوئیناس با این کار،زمینه ی شک کردن در زندگینامه را فراهم میکند و اینجاست که فلسفه ی غرب متولد میشود.شاید به همین خاطر است که کمی جلوتر وقتی هیلده از آلبرتو میپرسد "آیا در قرون وسطی البرتویی نبود؟"، البرتو از البرت کبیر استاد اکوئیناس یاد میکند(4).اتفاقا البرتوی داستان گردر هم مثل البرت کبیر، موضع خود را دقیقا مشخص نمیکند:هردوشان شبیه سقراط در گفتگوهای افلاطونند.چه بسا روزی –که فکر میکنم زیاد هم دور نباشد- ادعا شود که از اول،ابن رشد در اشتباه، و حق با ابن سینا بوده، و افلاطون و ارسطو چندان با هم اختلاف نداشته اند.چرا که همین حالا هم ایده های موجود از اکوئیناس، جایی بین ابن رشد و مولانا در نوسان است (شاید اتفاقی نیست که هم ابن رشد و هم مولانا، "محمد" نام داشته اند).توجه داشته باشید که تاریخ رسمی، ریشه ی حقیقت دوگانه ی ابن رشد را در داستان فلسفی "حی ابن یقظان" از استاد ابن رشد یعنی ابن طفیل خوانده است.و ایمان آوردن حی ابن یقظان (رابینسون کروزو ی عربی) تنها در جزیره، به شیوه ی افلاطونی بوده است(رجوع کنید به صفحه ی ابن طفیل در ویکی پدیای فارسی).شاید به خاطر همین مسائل بتوان فهمید که چرا آنطور که برخی چون vojtech hladky تبیین کرده اند حتی افلاطونگرایی چون "پلتون" هم در اندیشه مشابهتهایی با توماس اکوئیناس دارد.(*)

شاید عجیب به نظر برسد ولی همانطور که البرت و اکوئیناس هردو کشیش ولی متمایل به ارسطو بودند، بقا و گسترش کفر و الحاد نیز ارتباط مستقیم با نصوص یهودی-مسیحی داشته است.چون درواقع،ادیان ابراهیمی به شدت بر شنیدن و خواندن، و کشف خدا صرفا از این طریق،تاکید دارند.در عهدعتیق، (تورات) به طور مرتب اصطلاح "این است کلام یهوه" می آید.این یکی از همه گویاتر است:«این شیر است که میغرد؛کیست که نترسد؟این یهوه است که فرمان میراند؛کیست که اطاعت نکند؟» در انجیل، خدا "کلمه" نامیده شده و در قرآن،خدا مرتبا به رسول میگوید: «قل...» یعنی «[از قول من]بگو...».حالا اگر مسئله فقط شنیدن و خواندن باشد و در این حین،آموزش از انحصار روحانیون درآید و «زندگینامه» های رقیب خوش آب و رنگتری برای متون مقدس پیدا شد، نتیجه چه خواهد شد؟

داستان ملحد شدن و ایمان آوردن بزرگترین بیخدای جهان یعنی "آنتونی فلو" گواه مطلب است.فلو که در خانواده ی مذهبی متعصبی به دنیا آمده بود،در 15سالگی با کشف گستردگی مسئله ی "شر" در اروپا، به الحاد روی آورد.چون نمیتوانست جامعه ی بحرانزده ی خود را با خدای مهربان و یاری دهنده ی کلیسا تطابق دهد(5) پس به جناح مقابل که کباده ی علم تجربی را میکشیدند پیوست اما طی 60سال زیر ذره بین گرفتن علم دید که هرچه میگذرد نه تنها تصادفی بودن پیدایش جهان اثبات نمیشود بلکه بیشتر در مخمصه قرار میگیرد.مثلا "دی ان ای" که فلو خیلی امید بسته بود تا تحقیق بر روی آن، پیدایش حیات در مقام موجود تکسلولی از ماده ی بیجان و تکامل آن طی میلیونها سال به انسان (بر اساس داروینیسم) را ثابت کند، هرچه زمان میگذشت، در تحقیقات دانشمندان، ساختارش پیچیده تر و استادانه تر معرفی میشد؛ به طوریکه ظاهرا نخستین موجود زنده چه یک ویروس بوده باشد یا جانوری عظیم الجثه، در هرحال موجودی آنچنان پیچیده بوده که امکان پیدایشش در اثر تصادف محال به نظر میرسد(6). همچنین عقیده ی فلو در الحاد،؛ به شدت متکی به هیوم بود.ولی فلو طی گذر سالها، به این که بتوان انسان را به اندازه ای که هیوم پافشاری میکند، به فیزیک ماده ی بیجان تشبیه کرد،دچار تردید شد: اگر شما یک دینامیت را مشتعل کنید، در هرحال منفجر میشود چون قانون فیزیک بلاتغییر است.اما چه کسی میتواند بگوید که انسانهای مختلف در شرایط مشابه چه واکنشی نشان میدهند؟چگونه است که بعضی انسانها بعد از سالها زندگی در شرایطی ویژه روزی علیه عادتهایشان طغیان میکنند و زندگی جدیدی را شروع میکنند؟(7)اگر دقت کنید میبینید که تمام پیشفرضهای فلو برای الحاد، گفتارهای دیگران بودند و روزی که عقل او این گفتارها را متناقض یافت، به خدا ایمان آورد.پس او اگرچه با بیان این که خدا وجود دارد، خشم و ناامیدی ملحدین (و تمسخر برخی از آنها چون ریچارد داوکینز) را برانگیخت،ولی هرگز به مسیحیت برنگشت و خدای ارسطو [یعنی خدای البرت و اکوئیناس و ابن رشد] را برگزید که صرفا برای تبیین وجود نظم در جهان به درد بخورد.فلو تا انتهای عمر به این که دنیای پس از مرگ وجود داشته باشد اعتراف نکرد.

اگر دقت کنید، میبینید فلوها در دوروبر ما زیاد شده اند.آدمهایی که گهگاهی به وجود خدا اذعان میکنند ولی در این که این خدا آنطور که متون مقدس میگویند بندگانش را دوست داشته باشد یا در کار دنیا دخالت کند شک دارند.از اینرو "نیت خیر" داشتن، دیگر نمیصرفد و هرکس سر در کار خود دارد.آیا متون مقدس بر ضد خود عمل کرده اند؟ من فکر میکنم سرسپردگی و عدم توجه ما بدانها و "گوش دادن" به آنها از زبان افراد بخصوص (میخواهند ملحد باشند یا ارتزاق کنندگان با دین) این مصیبت را به بار آورده است.بارها به من میگویند تو که مدرکت مهندسی عمران است چرا در زمینه ی ادیان مطالعه میکنی؟ پاسخ من این است که تا به دینداری درست نرسیم، درست به مانند امروز، تنها و حسود و بیش از همیشه همچون "گور کافران" باقی خواهیم ماند.اخیرا مسئولین ایران امر کردند که رسانه ها دیگر داستانهای خودکشی را در کشور در صفحه ی حوادث منعکس نکنند؛ چون مردم یاد میگیرند.فکر میکنید اینها فقط در اثر فقر روی میدهند؟ چندی پیش هنگام قدمزنی در استخر (سل) لاهیجان،داشتم برای دوستم رامین از آمار خودکشی و "تبخیر شدن" (اصطلاح ژاپنیها برای تغییر هویت غیرقانونی و ناپدید شدن افراد) میگفتم.مردی وسط حرفهای من پرید و گفت "ژاپنیها خوشبختند و ایرانیها این حرفها را درست کرده اند؛زیرا همه ی مردم پیشرفته خوشبختند الا ایرانیها".(شخصیتهایی که پرنده ی "قصه های آشنا" بهشان برخورد یادتان می آید؟) این هم خیلی جالب است که دولت ژاپن، دیگر آمار کسانی را که هر سال به "جنگل خودکشی" (اصطلاح عامیانه برای "دریای درختان" در اطراف کوه فوجی) میروند و دیگر زنده برنمیگردند را اعلام نمیکند چون مردم "یاد میگیرند!". چقدر ایران و ژاپن شبیه هم شده اند؟در چندسال اخیر، افراد مشهور و ثروتمند زیادی خودکشی کردند. غم انگیزترین موردش رابین ویلیامز بود: مردی که مردم را میخنداند،ولی خود عمیقا افسرده بود.مارکس راست میگفت : «دین،روح یک جهان بیروح» است.و چقدر تاسف انگیز که این روح، ناخواسته وجود خود را انکار کرد.بازگرداندن دین به دنیا، رنج و تحمل زیادی میطلبد.ولی به نظر میرسد مردم به درد و رنج فعلی راضیند و دیگر ضرب المثل "مرگ یکبار، شیون هم یکبار" به دادشان نمیرسد.آدم یاد آن تیتر معروف روزنامه ی سیاست روز (ولی در معنایی مخالف با آن) می افتد: «بعضیها از ترس مرگ، به خودکشی روی آورده اند.»

خوشا آنان که در راه عدالت

به خون خویش غلتیدند و رفتند

خوشا آنان که بار دوستی را

کشیدند و نرنجیدند و رفتند

پینوشتها:

1-قدمت نگرش قصه های آشنا به جهان آنقدر هست که بتوانیم منظورش از تشبیه انسانها به عناصر طبیعت را در قسمت مشهور دیگرش "کدوقل قل زن" بیابیم.در آنجا ترکیب موسیقی و تصویر به گونه ای بوده که طبیعت گاهی بسیار زیبا و سرورانگیز، و گاهی بسیار ترسناک و مرموز به نظر میرسید.جالب این که در دهه ی 1370 هم یک انیمیشن استرالیایی به نام "گلبرگها" از تلویزیون پخش شد که در بعضی قسمتهای آن مثل قسمت "بال شکسته" فاصله ی انسان و طبیعت تقریبا از بین رفته بود.

2-"جستاری در اندیشه های آلبرت کبیر":محمد جعفری: «معرفت ادیان»:شماره ی 3:تابستان 1389

3- "دنیای سوفی":یوستین گردر: ترجمه ی حسن کامشاد:نشر نیلوفر:1384:ص4-213

4-همان:ص217

*-gemistos plethon (قرن15میلادی) شاید آنطور که فومنکو در new chronology ادعا میکند جاعل آثار افلاطون بوده است.درباره ی این آدم که شباهت نامش با افلاطون جلب توجه میکند،چیز زیادی دانسته نیست.برخی او را "آخرین هلنی" نامیده اند و برخی او را یک مسلمان مخفی با تمایلات مانوی به شمار آورده اند.شایع است که او مخترع کارتهای تاروت بوده ولیکن قبل از او، در شعری از پترارک، به بازی با کارت تاروت اشاره رفته (البته اگر شعر واقعا مال پترارک باشد).

5-"خدا وجود دارد":ترجمه و تالیف اسماعیل شرفی:نشر سپیده باوران:1396:ص34

6-همان:ص96-91

7-همان:ص68

معرفی و دانلود کتاب "کورش و سرمایه داری(عرفان آریایی علیه اسلام)"

نویسنده:پویا جفاکش

دانشمندان قرون هشتم و هفتم قبل از میلاد را درگیر آب و هوایی خشک ارزیابی کرده اند که احتمالا در سقوط امپراطوری های کهن خاورنزدیک چون مصر و بین النهرین نقش مستقیم داشته است.ازجمله دو دانشمند به نامهای "آدام ایشنایدر" و "سلیم عادل" کشف کرده اند که خشکسالی در بین النهرین از عوامل سقوط امپراطوری های آشور و کلده به فاصله ی کمی ازهم بین 600تا 500سال قبل از میلاد بوده است. اگرچه این دو امپراطوری به دست دشمن خارجی از پای درآمدند اما پیش از آن با نارضایتی عمومی مواجه بودند.خشونت کمنظیری که در کتیبه های آشوری در قصابی مستعمرات یاغی دیده میشود احتمالا نشاندهنده ی استیصال آشوریان در مواجهه با وضع پیش آمده میباشد.پس از پراکنده شدن کلدانیان و آشوریان در جهان جای آنها را آرامیان پر کردند.آنها با فاتحان بیگانه ی متوالی منطقه(پارسیان، یونانیان، پارتیان، پارسیان دوم و اعراب) چالش چندانی نکردند و درنهایت بی سر و صدا در فرهنگ عرب جذب شدند.فلسفه ی اصلی آنها اعتقاد به جبر نجومی بود و این که سرنوشت همه ی ملتها و انسانها توسط ستارگان تعیین میشود و انسان از خود اراده ای ندارد موضوعی که به نام آخرین امپراطوری بومی بین النهرین به علوم کلدانی شهره بود.این جبرگرایی در شرایط وخیم پیش آمده همچون ماده ی مخدری بود که درد را تسکین میداد.

جبرگرایی کلدانی، امروز در کوران مشکلات دنیای مدرن جامه ی علمی به خود گرفته و تنها لباس ستارگان را به قامت ژنتیک و محیط کرده است درحالیکه همچنان اراده ی انسانی بی اهمیت به حساب می آید.اما گذر زمان نشان داده که هیچ کدام از اینها برای سر به راه کردن مردم کافی نبوده چون دافعه شان بیشتر از جاذبه شان است.درست مثل اهالی بومی بین النهرین که در اثر شدائد به مذهب خود که ستاره شناسی بود پناه بردند مردم امروز هم ترجیح میدهند که جبرگرایی علمی جدید را در قالب مذهب قبول کنند.این واقعیت سبب شده تا سرمایه داری تقریبا از تبلیغ بیخدایی دست بکشد و در عوض، به دین سازی یا تبلیغ انواع خاصی از دین روی بیاورد.این کار برای سرمایه داری که خود را در خطر روی آوردن دوباره ی مردم به اخلاق میبیند حیاتی است.

در این کتاب در این باره صحبت میکنیم که چگونه دین سازی امپریالیسم برای ما ایرانیها از طریق 1-تخریب چهره ی دین اخلاقی رایج یعنی اسلام که با گسترش سلفی گری خودبخود انجام میگیرد؛ و 2-تبلیغ عرفان آریایی یا هندوایرانی که به غلط قدیمی ترین نوع عرفان خوانده میشود؛ دیده میشود.برای موفقیت در این پروژه ایرانیان از نژاد آریا خوانده شده،از نژاد عرب مجزا میشوند و بنیانگذار کشورشان کورش کبیر عنوان میشود پادشاهی که به او همزمان عرفان آریایی و لیبرالیسم و پلورالیسم غربی نسبت داده میشود.در این کتاب درباره ی خطرات این پروژه صحبت میکنیم.این کتاب در ادامه ی نخستین کتاب من یعنی "برج بابل:نقدی بر هویت تاریخی ایرانیان" قابل تعریف است.با این که بدنه ی اصلی آن کتاب قابل استفاده است و در بعضی از نظریات خود در آن پابرجا تر شده ام،اما بر بخشی از آن نقدهایی وارد است که سعی کرده ام در اینجا آنها را اصلاح کنم.

دانلود کتاب "کورش و سرمایه داری(عرفان آریایی علیه اسلام)"

شاید این مطالب هم برای شما جالب باشد:

مغان دیروز،مغان امروز

از هورس تا کورش (چگونه بسیجی های مومن هم گول فراماسونری را میخورند؟)

آغاز حکومت هخامنشی:پارسیان نخستین در اسناد مصری

دیولافوآها و آغاز جعل باستانشناسی هخامنشی

توجه:انتشار مقالات و کتابهای وبلاگ با حفظ امانت در محتوا بلااشکال است.

مسیح،خورشید و جام مقدس(ریشه های شرک آمیز یکی از معروفترین اسطوره های مسیحی-ماسونی)

نویسنده:پویا جفاکش

 

یکی از حیرت انگیزترین مسائل درباره ی ایرانیها این است که صهیونیسم و فراماسونری را بزرگترین دشمنان جهان میدانند ولی همزمان از هیچ منبعی غیر از منابع وابسته به آنها برای دانستن موضوعات بهره نمیگیرند(بلوای پایان جهان در2012میلادی بزرگترین محک تاثیرپذیری ایرانیان از هوچی گری رسانه های غرب بود) و حاصل یکچنین تناقضی تنها همین است که درنهایت درمیمانند که  به که و چه اعتماد کنند یا نکنند.فیلم سینمایی"رمز داوینچی" ساخته ی ران هاوارد(2006) که بر اساس کتابی به همین نام از"دن براون" ساخته شده است از جمله پدیده هایی بوده که ذهن ایرانی را به خود مشغول کرده است.کسانی که فیلم را دیده اند (و بیشتر آنها از دوستان بسیجی من بودند) از من درباره ی جام مقدس و مریم مجدلیه میپرسند.بیشترشان از فیلم سر در نیاورده اند  و متوجه نشده اند جام مقدس چیست و این که فیلم میخواهد بگوید جام مقدس همان مریم مجدلیه است که براساس مدارک جعلی مورد استفاده ی دن براون، این زن با مسیح ازدواج کرده و صاحب فرزندانی شده است که به حکومت فرانسه رسیده اند! بینندگان ایرانی جرئت ندارند  خزعبلات این فیلم (به عنوان یکی دیگر از محصولات کارخانه ی مسموم کننده ی هالیوود) را باور کنند و در این بین برای این که فیلم دیدنشان بیهوده و بی نتیجه نبوده باشد به واژه ی کلیدی جام مقدس میچسبند و کنجکاوند بدانند آن چیست و چه ربطی به مسیح دارد ولی منبع قابل اطمینانی دراینباره ندارند.این رساله با هدف پاسخگویی به بعضی از معماهای حول و حوش این اسطوره نگاشته شده است.خواهیم دید که ریشه ی اسطوره ی جام مقدس به مذاهب شرک به ویژه خورشیدپرستی برمیگردد که با مسیحیت درآمیخته و ظاهری الهیاتی به خود گرفته است.

 

حضرت مسیح:

وجود تاریخی عیسی مسیح زیر سوال است و کلیه ی داستانهایی که اناجیل به نام وقایع تاریخی درباره ی آن حضرت بیان میدارند درحقیقت کپی برداری از اساطیر شرک آمیز موجود در امپراطوری روم است.تاکنون بارها مسیح را با خدایان شرک همچون آدونیس، آتیس، ازیریس،اسکله پیوس، دیونیسوس،کریشنا و بودا مقایسه کرده اند.نام اصلی عیسی،"یسوع" به معنی نجات دهنده است و همین برای کسانی که منکر بازگشت قهرمانانه ی مسیحند حجتی شده که آن را نامی فرضی برای یک منجی غیرواقعی بدانند(بدون در نظر گرفتن این که یسوع ممکن است یک لقب هم باشد).با این حال کشف طومارهای بحرالمیت که مجموعه اسنادی از یهودیان بین سال110ق م و سال68میلادی است و شباهتهای آنها به بعضی مضامین انجیلی برخی را به این نتیجه رسانده که ریشه های تعالیم عیسای تاریخی و نه اساطیری به فرقه ای از یهود به نام اسنیها برمیگردد.اسنیها که فرقه ای بسیار زاهدپیشه بوده اند به قولی در ادامه ی جریان «مبلغان بودایی که آشوکا امپراطور هند سه قرن قبل از میلاد آنان را به فلسطین اعزام داشته بود» قرار داشتند(1).کاهنان این فرقه طبابت هم میکردند که انسان را به یاد شفابخشیهای معجزه آسای عیسی می اندازد.اسنیهای قمران به شدت منتظر پایان دنیا و آمدن مشیا یا مسیح(منجی موعود یهودیان)بودند.تفاوت بارز عیسی با اسنیها در این است که اسنیها روی ظاهر امور مذهبی تعصب و سختگیری افراطی داشتند که در تضاد با آسانگیری عیسی و دوری او از تعصبات بیجا بود.اسنیها فکر میکردند روحانیون از مردم عادی برترند ولی عیسی آدمیان را به یک سان و یک پایه میدید و درست کرداری را مایه ی برتری آدمیان میدانست. عیسی وظیفه ی خود را ایجاد اصلاحات در یهودیت میدانست و از این روی  از شریعتگرایی افراطی هر سه فرقه ی یهود روی بر می تافت.تاسیس فرقه ی جزم اندیش مسیحیت (با اکثر شاخه هایش) که به نام عیسی و خدایش دست به جنایت و ترویج جهالت زدند خیانتی به این مرد بزرگ بود.

به نظر ژان دانیلو(که مسیحیت نخستین را در ادامه ی اسنی گری میداند) نزدیکترین گروه به تعالیم عیسی، مسیحیان "ابیونی"هستند که احتمالا در ماوراء اردن و بعد از سال70میلادی پدید آمده اند.این فرقه عیسی را نه پسر خداوند بلکه تنها یکی از انبیای خداوند میدانند:«بین این فرقه و اسلام شباهتهای عجیبی وجود دارد.»(2) این گروه درواقع بیشتر یهودی بوده اند تا مسیحی.آنها«نه به الوهیت عیسی اعتقاد دارند و نه به تجدید حیات وی»(3)و ضمنا معتقدند که «پولس [مبلغ مسیحیت در روم] برخلاف پطرس قدیس یک پیامبر دروغین است»(4)احتمالا در این مورد اخیر حق با ابیونیها است و میتوان گفت پولس(یا کسانی که پشت نقاب پولس مخفی شده اند) برای همه گیر کردن دین آن پیامبر در روم،امر درآمیختن زندگی مسیح با اساطیر خدایان شرک را آغاز کرده است(اند).مطابق افسانه،پولس خود در زندگی هرگز عیسی را ندیده بود (هرچند به نظر برخی پولس و پطرس و مسیح هر سه یک شخصیت یعنی شمعون مغ هستند که ظاهرا در دمشق از اسنی های تبعیدی پیرو "معلم عدالت"(موره هاصدوق) تاثیر پذیرفته بود).

بیش از اینها نمیتوان چیز زیادی درباره ی عیسای تاریخی گفت.او در دوران حیات خود مردی گمنام بود و از این رو در تواریخ زمانه انعکاسی نیافت.ولی نهضتی که وی آغاز کرد پس از مرگ گسترش یافت و از آنجا که او بین گروههای انسانی تفاوت ذاتی قائل نبود دربین غیریهودیان نیز پیرو پیدا کرد و پایه های روم ستمکار را به لرزه درآورد به طوری که به زودی امپراطوران روم خود مسیحی شدند و نهضت پیام آور مسیحیت را نیز به نفع خود و کشیشهای جیره خوار حکومت تحریف کردند.در طول زمان داستانهای فراوانی حول شخصیتی مرموز چون عیسی که کمتر کسی وی را به درستی میشناخت شکل گرفت. حکایت مقتول شدن و رستاخیز عیسی (که یادآور مقتول و باززنده شدن ایزدان کشاورزی در فصول خشکسالی و فراوانی است)،این که عیسی پسر خدا است(که یادآور پسران خدایان یونان از زنان زمینی است)،این که عیسی در 25 دسامبر متولد شد (یعنی روزی که رومیان مشرک در آن،تولد ساتورن را جشن میگرفتند)، این که عیسی بر صلیب جان سپرد(که چهارجهت آن یادآور عناصر چهارگانه ی مشرکین است)، این که عیسی مراسم عشای ربانی را از خود به جای گذاشت(یادآور خوردن توتم در مراسم قربانی در بین بدویان)، این که عیسی برای آمرزش گناهان بشر خود را قربانی کرد(یادآور بز عزازیل بنی اسرائیل)، این که عیسی با جوانترین حواریش یوحنا روابط همجنسبازانه داشته است(امری که از انجیل یوحنا استنباط شده و در برخی آثار هنری همچون تابلو شام آخر داوینچی هم منعکس شده است)و ازدواج عیسی با مریم مجدلیه(که موضوع کتاب دن براون و فیلم مربوطه است) همگی بخشی از خیالپردازیهای بشر درباره ی پیشوای عشق و مهربانی یعنی عیسی است و خواهیم دید که داستان جام مقدس نیز جزئی از همین خیالپردازیها است.مردی که نامش معنای منجی میداد ،بهترین گزینه برای برابرنهاده شدن با مشیا یا مسیح(قهرمانی که در آینده قرار بود یهود را بر جهان سروری دهد) به نظر میرسید.اما مشیا با یک کلمه ی دیگر هم مشتبه شده بود که خواهی نخواهی آن نیز با عیسی برابر میشد: "میشا" خدای مشرکین.

 

مسیح و جام مقدس-دو حواری (پطرس و یوحنا) در دو سوی او هستند.

 

مسیح و خورشید:

واژه ی سامی"میشه/میشا/میشو" ریشه در نام خدای عرب باستان یعنی"میس"دارد .میس در عربی یعنی اهتزاز ماه(5).گفته میشود ماه در ازمنه ی بسیار دور معرف خداوند یکتا در بین عرب بوده است(6).بنابراین تعجبی ندارد که در بین النهرین یعنی جایی که کوچندگان از عربستان نقش مهمی در تاریخ آن بازی کردند این کلمه معنی آقا و سرور و خدا پیدا کرده باشد.با غلبه ی تدریجی خورشید پرستی بر ماه پرستی در بین النهرین-که به ویژه از زمان حکومت سارگون اکدی آشکار شد- واژه ی میش بیشتر درباره ی خورشید به کار رفت تا ماه.تا جایی که خورشید را "میشارو" یا "میشتارو" مرکب از میش+شار(یعنی شاه) نامیدند.بعدها و با قدرت یافتن ایزد مردوک در بابل،این لقب بر سیاره ی ژوپیتر(مردوک) قرار گرفت و به صورت "مشتری" درآمد.اما پیش از آن "میسارو"(میشارو) به صورتهای "میثره" و"میثه" در همان معنای خورشید به ایران پای گذاشته و از طریق ایران،تحت نام "میترا" به هند داخل شده بود.از سوی دیگر شهرت مصر(کمت) به پایتخت خورشیدپرستی جهان، سبب شد تا لقب میسارو(میشارو) به صورت"مصر"بر روی کشور کمت بماند.در نزد فیلون(حدود2000سال پیش) "میسور"(میتوان این کلمه را تحریفی از میسارو دانست) پدر"تحوت"(توث)(آموزنده ی حکمت به مصریان و معادل ماه(قمر))بوده است(7) که این ارتباط مصر و میسور را مسجل میکند.

نام خدای مزبور با نامهای"موشه"(موسی) و"مشیا"(مسیح) این همانی دارد و با توجه به جلوه ی اسطوره ای که این دو شخصیت دینی متعلق به یکتاپرستی یافته اند نفوذ یافتن داستانهای خدای شرک به درون افسانه های مذهبی یکتاپرستان کاملا باورپذیر مینماید. ازجمله به قتل رسیدن مسیح و زنده شدن دوباره ی او (مطابق روایت مسیحیان) با مرگ هرروزه ی خورشید و حیات مجدد او در روز بعد قابل مقایسه است.خورشید هنگام فرورفتن در افق مغرب به رنگ سرخ درمی آید به طوری که به نظر میرسد خونین شده است. بنابراین غروب آن به قتل وی تعبیر میشد.فردا خورشید دیگری مجددا خون آلود همچون نوزادی که تازه از شکم مادر بیرون آمده متولد میشود که درواقع نفس خورشید شهیدشده در او حلول کرده است: خورشیدی جوان که انتقام پدر را از تاریکی میگیرد. از قرار معلوم مرگ و رستاخیز مسیح هم اهمیتی همچون مرگ و رستاخیز خورشید دارد.آیا ممکن است افسانه ی جام مقدس هم با خورشیدپرستی مرتبط باشد؟

 

جام مقدس:

افسانه ی جام مقدس(گرال)با شخصیتی انجیلی به نام یوسف رامه ای ارتباط پیدا میکند.بر اساس اناجیل،یوسف رامه ای عضو شورای یهود بود که درخفا به مسیح اعتقاد داشت و پس از مرگ عیسی به دفن او اهتمام گذاشت.اما روایات فراانجیلی نیز درباره ی او کم نیستند. گفته اند یوسف جامی را که مسیح در شام آخر در آن شراب خورده بود برداشت و وقتی سربازی رومی پهلوی مسیح مصلوب را با نیزه مجروح کرد و از زخم خون جاری شد، یوسف خون عیسی را در آن جام ریخت و آنگاه فلسطین را ترک گفت و به اروپا رفت و انجمنی را برای حفاظت از گرال ترتیب داد و قبر او اکنون در بریتانیا قرار دارد.روایت جالبتری میگوید که یوسف به دلیل مجاورت با جام جادویی عمر جاویدان یافته و شاه آرتور که از اعقاب او بوده پس از زخمی شدن در جنگ با خواهرزاده اش "موردرن" (یا "موردرد") برای درمان به نزد جدش یوسف رامه ای رفته و او نیز عمر جاویدان یافته بطوری که وقتی مسیح ظهور کند یکی از کسانی که پشت سرش در بیت المقدس نماز میخوانند همین شاه آرتور است.

همچنین جام مقدس و نیزه ی خون چکان-همان نیزه ی سرباز رومی-موضوع حماسه های شوالیه ای از قرون نخست هزاره ی دوم میلادی است که در بعضی از آنها پرسوال (پارزیفال) و در بعضی دیگر لانسلو(فاسق زن شاه آرتور) به جستجوی گرالند.اولین این قصه ها، حماسه ی پرسوال از کرتین تروایی است که در آن،پرسوال به کاخ اساطیری "مون سالواژ"(به معنی کوه سعادت) پا میگذارد و در آنجا شاهی بیمار و نیز جام مقدس و نیزه ی خون چکان را میبیند.بیماری شاه تنها در صورتی خوب خواهد شد که پرسوال از او درباره ی دردش سوال کند.اما او این کار را نمیکند و درنتیجه فرصت از دست میرود و پرسوال بعد از فهمیدن اشتباه خود حسرت میخورد.در حماسه ی "پارزیفال" از ولفرام فون اشنباخ که بعد تر نوشته شده پارزیفال(پرسوال) مجددا به این قصر پای میگذارد و این بار سوال سرنوشت ساز را میپرسد و پایانی خوش بر داستان رقم میخورد.برادر سیاهپوست پرزیفال به نام فرفیز و خانواده اش صاحبان جام میشوند و به شرق میروند جایی که شاه "جان" افسانه ای از برادر سیاهپوست پرزیفال به دنیا می آید و گرال نزد آنها میماند و بر اساس برخی دنباله های داستان،خود پرزیفال هم به آنها میپیوندد.البته گرال در حماسه ی فون اشنباخ نه یک جام بلکه یک سنگ است و از این رو برخی آن را با حجرالاسود مقایسه کرده اند(8).فون اشنباخ میگوید که اصل داستان پارزیفال را نویسنده ای عرب به نام "فلژتانیس" نوشته و کرتین تروایی چندان به او وفادار نبوده است.به ادعای وی نوشته های فلژتانیس از اندلس به فرانسه وارد شده و منبع فون اشنباخ در آشنایی با این موضوع ، "کیوت پرووانسی" بوده است.به راستی ارتباط روایت پرسوال(پارزیفال) با روایت یوسف رامه ای و ارتباط این هردو با خورشیدپرستی چیست؟

 

صحنه ای از اپرای پرزیفال از واگنر-شخصیتها:از راست به چپ:پرزیفال-گوممانز-کوندری

 

یوسف رامه ای، خضر و ماه:

در صفحه ی یوسف رامه ای در ویکی پدیای انگلیسی به روایتی اشاره شده که یوسف رامه ای و مسیح اکنون در مصاحبت هم به سر میبرند.این شبیه روایتی کویتی است که بر اساس آن،مسیح اکنون در مصاحبت خضر به سر میبرد.خضر که در فارسی به او عمونوروز هم میگویند در لغت به معنی رنگ سبز است و با سرسبزی طبیعت مرتبط است.او درست به مانند یوسف رامه ای عمر جاوید دارد.با توجه به شباهت نامهای موسی و مسیح،قصه ی همجواری او با مسیح میتواند با همقدم بودن خضر و موسی در روایات اسلامی مطابقت داده شود.داستان دیدار موسی با خضر در مجمع البحرین را با داستان ملاقات گیلگمش (قهرمان خورشیدی بین النهرین باستان) با زیوسودرا مقایسه کرده اند(9). زیوسودرا همان نوح است که با کشتی ای  خانواده ی خود و یک جفت از هر جانور را از غرق شدن نجات داده است و به عمر جاوید دست یافته و اوتناپشتهیم یعنی زنده ی جاوید خوانده شده است.نام زیوسودرا از دوجزء ساخته شده:"زیو" آمیزه ای از "ذی" و "ذو" به معنی خدا و صاحب است؛ و "سودرا" تحریفی از "خیدیر"(خضر) میباشد.اما یک کشتی نورد مثل زیوسودرا (نوح) چه ربطی میتواند به سرسبزی طبیعت داشته باشد؟

اگرچه ارتباط انوحا(کلمه ای که ابن وحشیه ی کسدانی نوح پیامبر را بدان نامیده) با نام اوآنس(پیامبر ماهی پوش بابلی که احتمالا همچون یونس بر یک ماهی یا هیولای دریایی فائق آمده و غلبه بر هیولای دریا-در قالب سیلی عظیم- در داستان نوح هم به چشم میخورد) در روایت بروسوس خارج از دستور این رساله است،اما همین نام فعلی نوح هم کمک حال ما است چون در درجه ی اول با "نوحا/نحی/لحی/له/اله" یعنی قمر و در درجه ی دوم با "نوء" عربی به معنی غروب ستارگان و صور فلکی در پایان هرماه مربوط است که همیشه با خود باران به همراه داشته است.نوء ستاره ی دبران به خاطر این که بارانی نداشته و در عوض گرمای بیشتر به همراه می آورد نزد عرب به بدیمنی ضرب المثل شده است (10). عرب ریزش باران را به باز شدن درهای دریای آسمانی تعبیر میکرد.یعنی دریایی در آسمان بود و گویا حرکت ماه(قمر) که نوء ستاره را سبب میشد به وسیله ی کشتی ای در دریای آسمانی صورت میگرفت که یادآور هلال ماه بود.بیهوده نیست که واژه های ناو(کشتی) و نویگیت(نیروی دریایی در زبان انگلیسی) به نوء و نوح شبیهند.ارتباط بین ماه و خضر یا یوسف رامه ای به گونه ی دیگری هم ثابت میشود.چون در روایت بابلی سیل بزرگ، زیوسودرا را "آتراهاسیس"خوانده اند که یادآور نام ادریس –یک زنده ی جاوید دیگر- است.نویسندگان مسلمان ادریس را با هرمس مصری (توث یا تات) برابر دانسته اند و توث همان سیاره ی ماه است.از سوی دیگر تصویرشدن توث در مصر به گونه ی "ابومنجل"(نوعی لک لک با منقار خمیده) یادآور ارتباط عمونوروز (خضر) با حاجی لک لک در ایران است.تبدیل خضر به عمونوروز و وصل شدن او به بهار نیز از این جهت است.چون لک لک سفید ایران ،  زمستان را به عربستان کوچ میکند(لقب حاجی را نیز از این جا دارد)و در آغاز بهار همزمان با سرسبزی طبیعت باز میگردد.میگویند عمونوروز سوار بر بال او می آید.

تشبیه ابتدایی انبیای الهی به پدیده های آسمانی عمدتا به دلیل ارتباطی بود که مردم قدیم بین انسان و طبیعت ایجاد میکردند.اما باید در نظر داشته باشیم که مردم و بخصوص مردم قدیم اکثرا آمادگی  روبه رو شدن با یکتاپرستی فیلسوفانه را نداشته و به راحتی طبیعتپرستی خام و تفکر اسطوره ای بر آنان غلبه میکرد و عجیب نخواهد بود اگر انبیای الهی نیز از این طریق با رویدادهای طبیعی و اساطیر شرک مربوط شوند.

بنابراین برجسته شدن همراه بودن مسیح و خضر،یا مسیح و یوسف رامه ای،متاثر از همگام و همراه بودن توث(ماه)و رع(خورشید)در اساطیر مصر است.این همراهی در روز جلوه ی بیشتری دارد یعنی زمانی که خورشید پرتوافکنی میکند و ماه را نیز میتوان در اوقات خاصی در اطراف آسمان دید.اما در شب وقتی خورشید شهید شده است ماه است که اداره ی جهان را در دست دارد و پرتوافکنی آن در شب نمادی از این ماموریت است.با این حال چنانکه خواهیم دید او در شبهای خاصی از آسمان ناپدید میشود تا به کاخ افسانه ای خود یعنی "مون سالواژ" قصه ی پارزیفال برود و اوضاع آن جا راهم نظارت و مدیریت کند.در تمام این مدت گرال(سنگ یا جام مقدس)با او است و آن،نوری است که از خورشید شهید گرفته است تا دنیا کاملا تاریک نباشد(یعنی نور ماه) و این تا طلوع مجدد خورشید اهمیت خواهد داشت.

اما اگر یوسف رامه ای بدلی برای ماه و به مانند ماه و خضر جاویدان است پس چرا از شخصیتهای زنده ی داستان پارزیفال نیست؟پاسخ به این داستان در گرو بازتفسیر داستان پارزیفال است.

 

تحوت

 

پارزیفال:

همانطور که قبلا گفتیم براساس قول ولفرام فون اشنباخ ، قصه ی پارزیفال را یک نویسنده ی عرب نگاشته است.با این همه میتوان مطمئن بود که فون اشنباخ یک راوی امانتدار داستان شرقی نبوده بلکه روایت سلتی قصه را هم چاشنی روایت عربی کرده است.عربی ترین قسمت داستان مربوط به اوایل آن است.جایی که شوالیه ای به نام "گاموره"به خدمت خلیفه ی بغداد در می آید و برای او میجنگد.این قهرمان دوبار ازدواج میکند.یک بار با ملکه ی سیاهپوست اندلس به نام "پلاگان" یا "بلاکان" که حاصل آن پسری به نام "فرفیز" است؛و بار دوم با ملکه ای فرانسوی به نام"هرزه لوئید"که نتیجه ی آن پسری به نام پارزیفال است.گاموره به شرق برمیگردد و در آنجا در نبردی کشته میشود.گاموره احتمالا همان خدایی است که در خاورمیانه با نامهایی چون"مولوک"، "آموروک"، "آمورو"، "آمور"، "یمیر"، "یمه"، "یم"، "جم"، "جمشید"و...همچنین "مروتوکو" و "مردوک" شناخته شده و نام "گومورا"(عموره) یکی از دوشهر قوم لوط نیز با همین خدا مرتبط است.وی خدای آموریان(عمالقه)بود که پس از اختلاط با سیاهان شرق دریای مدیترانه،بابل را فتح کردند و به مرور زمان مردوک را آقای خدایان خواندند."آمورو"نام صورت فلکی ای بود که یونانیان پرسئوس خوانده اند(11)پرسئوس احتمالا از ریشه ی "فرس" عربی(به معنی جنگجو و دلاور) است که میتوان آن را لقبی برای آمور خواند.این احتمال جدا وجود دارد که آمور تحت تاثیر خورشیدپرستی مصری به خدایی خورشیدی تبدیل شده باشد.چرا که احتمالا "آمون" خدای خورشید مصری همان آمور است(توضیح این که تبدیل "ر"ساکن به"ن"در زبان مصریان باستان به راحتی صورت میپذیرد).در این صورت کشته شدن گاموره همان سفر او به شرق یعنی جایی است که خورشید از نو متولد میشود.

کمک گاموره به خلیفه ی بغداد درحالی اتفاق می افتد که او مورد حمله ی بابلیها قرار گرفته است.جالب این که خرابه های بابل نزدیک خود بغداد است یعنی بابلیها خود بغدادیها هستند مگر این که فرض کنیم بابلیهای مورد بحث هنوز "بابلی" نشده اند یعنی قومی هستند که به زودی بابل را فتح کرده و بابلی خواهند شد.میتوان آنها را پرستندگان سیاره ی مشتری خواند که با پادشاه خورشیدپرست و مورد حمایت خورشید(خلیفه ی بغداد یعنی شاه بابل) اختلاف دارند و خورشید(آمور/گاموره) به کمک شاه می آید.شکست شاه و پیروزی پیروان مشتری،برابر است با تحریف ماهیت آمورو از خورشید به مشتری و از دید راویان خورشید پرست قصه درواقع مرگ آمورو یعنی به قتل رسیدن گاموره.بعدها ابن قتیبه در شرح گسترش فرزندان "عملیق ابن لاوذ ابن ارم" که عمالقه نام داشتند فراعنه ی مصر و شاهان فارس را از نسل آنها شمرد و خود فارسیان را از نسل برادر عملیق به نام "امیم" خواند (12)در حالی که آغاز گر بابل یعنی نمرود را پسر"ماش ابن ارم ابن سام"و برادر نبط (جد نبطیان)معرفی کرد(13) و نام ماش را میتوان با میشه مقایسه کرد.بدین ترتیب حتی در زمان ابن قتیبه هم مشهور بود که قبل از عملیق(آموروک/مردوک) در بابل خورشید پرستش میشده است فقط فراموش شده بود که عملیق پارسیان(اهوره مزدا(مردوک)/مشتری) (14) با عملیق مصریان(آمون/خورشید) ماهیتا متفاوت است .

بلاکان همسر گاموره و مادر فرفیز،چنان که "هلن آدولف" به درستی پیشنهاد کرده،کسی جز بلقیس ملکه ی سبا(شبا) نیست(15).قرار گرفتن محل حکومت این ملکه در اندلس(شامل شمال غربی افریقا) نشاندهنده ی  مطمح نظر بودن دورترین غرب ممکن از نظر یک قرون وسطایی است.اما غرب دور برای یک نفر از خاورنزدیک دوره ی باستان اینقدر دور نبوده است.بلکه میتواند در حوالی مصر درنظر گرفته شود.این که یکی از زندانیان فرفیز، پادشاه عربستان به نام زرتشت است(16) نشان از نزدیکی سبای افسانه ی ما با عربستان دارد و البته این سبا غیر از آن کشور سبای معروف است که در جنوب عربستان قرار داشته است.سبا در این جا احتمالا از "سب" مصری باستان به معنی ستاره درآمده که اشاره به شب(سب قبطی و شب فارسی را با هم مقایسه کنید) و بنابراین غروب و غرب دارد.ممکن است نام بلقیس(بلکان) با نام سرزمین بلقا در شام مرتبط باشد. ضمنا نام پادشاه زندانی یعنی زرتشت یادآور بنیانگذار افسانه ای پرستش مشتری در بابل و آشور و پرشیا است و زندانی شدن او را باید تسویه حساب داستانپردازان خورشیدپرست با مشتری پرستان به حساب آورد. مورخان، بنی لخم و جرهم را از جمله قبایل مشتری پرست در شبه جزیره ی عربستان قلمداد کرده اند(17). پسر گاموره یعنی فرفیز که همراه گرال به شرق مهاجرت میکند یادآور طلوع مجدد خورشید از شرق است.

پرسوال(پارزیفال) را میتوان لقبی برای فرفیز خواند.ممکن است اصل سامی واژه "پرسبار" یعنی پسر پرسئوس(آمور/گاموره) باشد.ممکن است داستان پسرگاموره از طریق فنیقیها در اراضی اروپایی گسترش یافته و در آنجا فرفیز با لقب خود یعنی پرسوال شناخته شده و به مرور با داستانهای شوالیه ای-سلتی شاخ و برگ یافته باشد.ظاهرا فون اشنباخ با دو داستان مختلف از پسر گاموره برخورده و آنها را دو انسان متفاوت در نظر گرفته است.اما آن دو (پرسوال و فرفیز) درواقع یک تن یعنی خورشید جوانند که در مون سالواژ به یاور خود ماه ملحق میشود.جلال ستاری به درستی مون سالواژ(کوه سعادت) را با کوه اساطیری مندائیان به نام"مشونیا کوشتا"مقایسه کرده است(18)که شباهت مشونیا با میشو قابل ذکر است.میتوان این کوه را همان کوه"میشو" دانست که گیلگمش در ورای آن با زیوسودرا ملاقات کرد.بدل زیوسودرا (در روایت اروپایی پارزیفال)، یعنی صاحب کاخ مون سالواژ "تیتورل" نام دارد.این کلمه را میتوان تحریفی از توتال(توت+ال/خدا) یعنی ایزد "توت"خواند و توت(توث) خدای ماه است. در این جا روایتی اصیل تر از داستان به اصطلاح مسیحی یوسف رامه ای یافته  و مشاهده میشود که یوسف رامه ای جانشین توت(خدای ماه) شده است.تیتورل حضور کمرنگی در داستان دارد چون همانطور که قبلا گفته شد نظارت بر کاخ کار اصلی او نیست.ریاست کاخ در غیاب او با پسر تیتورل یعنی پادشاه مریض به نام آنفورتاس است.آیا ممکن است که آنفورتاس حکم همان آرتور مریض نزد جدش یوسف رامه ای را داشته باشد؟

 

آرتور و آنفورتاس:

به نظر من آرتور همان "اورتال" مشهورترین خدای عرب شمالی در زمان هرودت است.اورتال(اورت/اورتا+ال/خدا)همان نینورتا(نین/پرستیدنی+اورتا)در بین النهرین و نیز"ملکارت"(ملک/شاه+اورت) است.همانطور که نینورتا علاوه بر خدای جنگ،خدای کشاورزی و باروری زمین هم بوده است مسلما اورتال اعراب هم مسبب حاصلخیزی خاک بوده است.با قحطی زدگی و بی بر شدن عربستان طی سالها،تصوری از زخمی شدن آرتور(اورتال) توسط موردرن(دیو خشکسالی) پدید آمد که بر اساس آن اورتال اکنون برای درمان به کاخ اساطیری ماه(نزد یوسف رامه ای) رفته و در عربستان حضور ندارد.مثل آنفورتاس داستان پرسوال که او نیز زخمی است و در کاخ پدرش(تیتورل) به سر میبرد . میتوان نام آنفورتاس را تحریفی از "آئورتاس"(اورتا)و بنابراین همان "آرتوس"یعنی نام دیگر آرتور خواند.نویسندگان اروپایی به طور مرتب پرسوال(پارزیفال) را به طرز نامطبوعی به کاخ شاه آرتور کشانده اند گویی میدانستند بین آرتور و پرسوال رابطه ای است ولی نمیدانستند آنفورتاس همان آرتور است.زخم آنفورتاس بین دوپای او وارد شده است که میتواند نمادی از نابارور شدن این ایزد کشاورزی باشد.پرسوال در مون سالواژ سوال سرنوشت ساز درباره ی مشکل شاه  بیمار را نمیپرسد که نمادی است از بی اعتنایی خورشید به سترونی عربستان و تابش بیرحمانه ی او بر آن سرزمین.این وضعیت تا به امروز ادامه دارد.بنابراین لاینحل ماندن مشکل شاه بیمار در داستان پرسوال از کرتین تروایی(اولین راوی این داستان) احتمالا برخلاف آنچه تصور میشود به دلیل مرگ نویسنده نبوده بلکه درواقع،این،پایان خوش روایات بعدی است که مصنوعی است.قرارگرفتن اورتال(آنفورتاس-آرتور) در کنار خورشید(پرسوال-مسیح) تقریبا اتفاقی و تنها از آن رو است که هردو گذارشان به کاخ ماه(تیتورل-یوسف رامه ای) افتاده است.

 

نتیجه گیری:

داستان جام مقدس و نیزه ی خون چکان که در محافل ماسونی شهرت دارد نه داستانی واقعی بلکه اسطوره ای نمادین از وقایع روزانه ی آسمان است.بر اساس این اسطوره خورشید هرروز کشته میشود و خون او که همان نورش است به مثابه ی جامی از خون به ماه میرسد که روشنایی ماه در شب از آن است و نیزه ی خون چکان مظهر اشعه ی نور است که روشنایی را از آسمان به زمین منتقل میکند.خونی که از نیزه میچکد همان روشنایی است.مسیحیان این اسطوره ی عصر شرک را با قرار دادن در شکم مسیحیت،به گونه ای  تاریخی وانمود کرده اند.از این رو مسیح جای خورشید،خون مسیح جای خون خورشید و یوسف رامه ای جای ماه را گرفته اند.بنابراین جام مقدس امروز نه نزد کس بخصوصی(مثلا سران فراماسونری یا کلیسا) است و نه همان مومیایی مریم مجدلیه است چرا که اساسا جام مقدسی وجود ندارد.

 

یادداشتها:

1-میراث سوم:روژه گارودی-ترجمه ی حدیدی-نشرقلم(1364):ص19

2-ریشه های مسیحیت در اسناد بحرالمیت:ژان دانیلو-ترجمه ی علی مهدیزاده-نشر ادیان(1383):ص142

3-همان:144

4-همان:143

5-باستانشناسی قوم ثمود:وان دن براندن-ترجمه ی محمدحسین مرعشی-نشرنگاه معاصر(1387):ص142

6-باورها و اسطوره های عرب پیش از اسلام:محمودسلیم الحوت-ترجمه ی منیژه عبداللهی و حسین کیانی-نشر علم(1390):ص146

7-اساطیر آشور و بابل:ف.ژیران،ل.دلاپورت،گ.لاکوئه-ترجمه ی ابوالقاسم اسماعیل پور-نشر کاروان(1386):ص168

8- پیوندهای ایرانی و اسلامی اسطوره ی پارزیفال:جلال ستاری-نشرثالث(1386):ص7-96

9-Is The Source Of Qur'an 18:60-65 The Epic of Gilgamesh?: John D'Urso, M S M Saifullah & Elias Karim -IslamicAwareness

10-باورها و اسطوره های عرب پیش از اسلام:ص9-128

11--"فرهنگنامه ی خدایان،دیوان و نمادهای بین النهرین":جرمی بلک،آنتونی گرین-ترجمه ی پیمان متین-نشر امیرکبیر(1383): ذیل واژه ی مرتو(آمورو):ص215

12-"المعارف"ابن قتیبه به کوشش دکتر ثروت عکاشه:متن عربی از نشر دارالمعارف:ص27

13-همان:28

14-درباره ی همسانی مردوک و اهوره مزدا:ر.ک.کتاب من به نام«برج بابل:نقدی بر هویت تاریخی ایرانیان»(ناشر:طاعتی):فصل دوم

15-پیوندهای ایرانی و اسلامی اسطوره ی پارزیفال:ص92

16-همان:ص53

17- باورها و اسطوره های عرب پیش از اسلام:ص151

18-پیوندهای ایرانی و اسلامی اسطوره ی پارزیفال:ص96

ریشه های عرب و مصری حماسه ی هومری

نویسنده:پویا جفاکش

 

موضوع تاثیرپذیری اساطیر یونانی-رومی از اساطیر شرقی،یکی از فصول مهم بحثهای تاریخی است که اگرچه همه در آن اتفاق نظر دارند ولی میزان آن مورد جدل است. دلیل اصلی نیز این است که علیرغم وجود مدارک فراوان از یونانیان و رومیهای اروپایی چیز چندانی از پیکره ی عظیم شرق باقی نمانده است. به گفته ی فرانتس کومون(1) در فاصله ی سه قرن پس از مسیحیت، دین یونانی-رومی در امپراطوری روم مهجور شد و در مقابل دینهای آسیایی و مصری که از سطح بالاتری از معنویت و انسانیت بهره ور و به دلیل خرافات و جادوگری دارای جاذبه ی بیشتری نیز بودند در اروپا رشد کردند. این دینها زمینه را برای پذیرش مسیحیت آماده کردند.اما مسیحیت خود آنها را نابود کرد درحالی که اجازه داد آثار یونانی-رومی به جای مانند چون خدایان یونانی-رومی دیگر رقیب خدای مسیحیت نبودند. بخش زیادی از اساطیر شرقی که سرچشمه ی اسطوره های یونانی بودند در این ماجرا از بین رفتند.در شرق نزدیکتر نیز دینهای زردشت و اسلام بسیاری از اساطیر را نابود کردند یا مورد تغییرات عظیم قرار دادند.شاید منابع شرقی حماسه های ایلیاد و ادیسه منسوب به هومر(بنیانگذار افسانه ای ادبیات و شعر یونان) هم در زمره ی این گنجینه های مفقوده باشد.از قدیم الایام دانشورانی چند، احتمال شرقی بودن داستان چهارچوب این منظومه ها را مطرح کرده اند."فابر د اولیوت" که زبان یونانی زمان هومر را مخلوطی از سلتی و فنیقی میدانست(1آ) اشاره میکند که آنتیپاتر سیدونی، هومر را اهل شهر تبس در مصر و منابع او را آرشیو معبد ایزیس دانسته و فوتیوس، منشا شعر یونان را از یک کاهن اهل ممفیس به نام "ثامیتس" خوانده بودند.اولیوت به نظریه ی منشاگیری هومر از "تیر" در لبنان هم اشاره میکند و حتی آن را ترجیح میدهد چون به نظر او "تیر" «اولین مادرشهر یونان» بوده است(1ب).اولیوت حتی نام هومر را فنیقی و از نظر معنی معادل "امیر" در عربی فصیح میداند(1ج).آیا رابطه جویی های باستانی بین افسانه ی جنگ تروا در ایلیاد و ادیسه از یک سو،و اساطیر موجود در مصر و شامات از سوی دیگر،اسباب تصور نایونانی بودن هومر شده است؟

تصور رایج درباره ی جنگ تروا که موضوع ایلیاد و اودیسه ی هومر است چنین میباشد که "آخایی"های «یونانی» به شهری به نام تروا در ترکیه حمله کرده و آن را نابود نموده اند. این موضوع اینقدر بدیهی وانمود شده که بیشتر مردم فکر میکنند واقعه ای کاملا تاریخی و اثبات شده است درحالیکه ما حتی مطمئن نیستیم شهری که در حصارلیق ترکیه کشف و از سوی کاشفانش(شلیمان و...) تروا نامگذاری شده همان تروای داستانهای هومر باشد. هیچ راهی برای فهمیدن اینکه آیا دولتی به نام "آخایی" در یونان آن زمان وجود داشته بوده یا نه در دست نیست.در نوشته های "حتی" از جایی به نام آخیاوا یاد شده که پادشاه آن "آتاراشیاس" نام دارد نامی که "فورر" آن را با "آترئوس" پدر آگاممنون داستانهای هومر مقایسه میکند.نامهای دیگری هم در متون حتی یافت شده اند که شبیه نامهای شخصیتهای اساطیر یونانند اما صاحبان این نامها همه در ترکیه حکومت میکردند و آخیاوا هم در آنجا بود.(2) اما آیا غیر از آخاییهای ترکیه آخایی دیگری وجود نداشته؟ وآیا ممکن است آخاییهای ترکیه نام از جای دیگری داشته باشند؟

دراینباره خوب است به نظریه ای اشاره کنیم که ایونیها یعنی یونانیانی که در ترکیه میزیستند و هومر و قصه هایش از آنها به جا مانده اند را با "یونتیو" های سوریه در متون مصری مرتبط میکند نظریه ای که نه تنها دانوهای یونانی و ایونیها را در ارتباط با تاریخ مصر میبیند بلکه نام آخاییها را نیز با واژه ی مصری "هکاخست"(هیکسوس) که به آسیاییانی که بر مصر حکومت کردند اطلاق میشد مرتبط میکند.(3) واژه ی مصری "هکا"به معنی فرمانروا -که احتمالا دورادور با "آقا" در ترکی مرتبط است-ظاهرا چنان این مردمان بادیه نشین شامات(یونتیو-آموری-...) را مغرور کرده بوده که از این پس این واژه در بینشان گسترش یافته به طوری که در نامهای آنان به کار رفته و حتی پادشاه فلسطینی شهر "گت" در داستان داوود در عهدعتیق هم "آخیش" نام گرفته است.نام هخامنش شاه پارسی که بر روی معروفترین سلسله ی ایران باستان قرار گرفت نیز نمیتواند با تلاش پارسیان در نشان دادن ارتباط خود با آموریان بابل و سوریه بی ارتباط باشد.شاید لقب مردوک(خدای آموری بابل) یعنی "آگاکو" را نیز باید "آقازاده" معنی کرد.از طرفی حضور مصریها و سوریها که اتحادشان در پادشاهی هیکسوس(قرن هفدهم قبل از میلاد) و حتی پیشتر از آن خود را نشان داده بود در کنار یونانی زبانان و دیگر ملل شرق در تشکیل ملت ایونی -که نام کشور یونان در فارسی از آن می آید- قطعی است و اگر ایونیها قبل از دیگر هلنیها(یونانی زبانان) به تمدن و معرفت بالا دست یافتند به دلیل اختلاط با ملل شرق بوده و این احتمال نیز دور نیست که نام ملت هم از یونتیوها آمده باشد. "یونتیو" در مصری یعنی قوم یونی و یون یعنی کوچنشین. این،اصطلاحی بود که مصریان برای کوچنشینان شام به کار میبردند.این کوچنشینان در موجهای پیاپی به افریقا وارد شدند و در اختلاط با سیاهان، ملتهای شمال افریقا یعنی قبطیها و بربرها را پدید آوردند(افسانه های دوره ی اسلامی از فتوحات عمالقه و پادشاهان یمن در شمال افریقا گزارشاتی دارند). در سنگنگاره های تاسیلی، سیاهپوستان و سفیدپوستان در کنار هم تصویر شده اند و جنگی نیز بین آنها مشاهده نمیشود. در مواردی این سفیدپوستان کوچنشین که از اهمیت اولین تمدن جهان یعنی بین النهرین بی اطلاع نبودند خود دست به کار آوردن مظاهر تمدن از آنجا به مصر شدند و ظاهرا شهرهایی هم ایجاد کردند چنانکه ممکن است نام شهر "یونو" در مصر(که همان هلیوپولیس است) با قوم یونی (یونتیو) مربوط باشد.(4)نام خود رود نیل با واژه ی عربی "نهر" (رودخانه) در ارتباط است. گروههای متمدن عمالقه ی شامات از طریق دریای سرخ نیز با افریقا در تماس بودند. کشور "کفتیو"در غرب شامات به کشتیهایش شهرت داشت. بیهوده نیست که برخی این نام را با "کفه اوس" پدر زن پرسئوس در اساطیر یونانی مرتبط دانسته اند.(5) کفه اوس پادشاه اتیوپی بود و امروز به نوعی ارتباط بین شامات و اتیوپی باستان اعتقاد وجود دارد(البته این احتمال را نمیتوان دور داشت که نام کفه اوس از "کافا" ی مصری به معنی قدرت آمده باشد که خود مرتبط با واژه ی عربی "قوی" است). مصریها از دو قوم "منتو"(مرتو-آموری) یاد کرده اند یکی در شامات و دیگری در حبشه.در تصاویر حبشیها در آثار مصری، سفیدپوستانی شبیه به مردم خاورنزدیک باستان در کنار سیاهان دیده میشوند.این ارتباط باید از طریق دریای سرخ و با دورزدن مصر محقق شده باشد.این احتمال وجود دارد که حملاتی از سمت دریا به خود مصر صورت گرفته باشند.این حملات در افسانه ی سزوستریس ثبت شده اند.

نقاشی مینوان ها که ساکنان آسیایی الاصل باستانی جزیره ی کرت و از واسطه های انتقال فرهنگ شرق به یونان بودند.

 

به گفته ی هرودت، سزوستریس ابتدا از طریق "خلیج عربی"(دریای سرخ) و از کرانه های اقیانوس هند به مصر حمله برد و سران قبایل را مطیع ساخت. بار دیگر از طریق خشکی به مصر حمله برد و آنجا را فتح کرد و حتی حبشه را نیز گرفت.او در آسیا نیز به فتوحات محیرالعقول دست زد و سکائیه (اوکراین) را نیز فتح کرد.او مجسمه های عظیم خود و همسرش را در کنار معبد هفستوس در مصر نصب کرد و بعدها وقتی داریوش کبیر خواست مجسمه ی خودش را در کنار آنها برپا کند با مخالفت کاهنان مصری مواجه شد.آنها میگفتند اقدامات داریوش به بزرگی کارهای سزوستریس نبوده و وسعت فتوحات سزوستریس بیشتر بوده پس داریوش چنین حقی ندارد و داریوش با آنها موافقت کرده بود.(6) هرودت میگوید ستون پیروزی سزوستریس را در ترکیه دیده.اما من فکر میکنم او یادبودی را که مصریها و اعراب ترکیه به افتخار شخصیتی افسانه ای(سزوستریس) که هم عرب و هم پادشاه مصر و بنابراین مایه ی غرور هردوگروه بود مشاهده کرده.این دو گروه مهاجر،با خلق داستانهایی از فتوحات سزوستریس در آسیا،وی را به قهرمانی محلی تبدیل کردند.بیشک این متمدنین افسانه های بسیاری از جنگهای سزوستریس و افراد و رقبایش داشتند که میتوانست آبشخور حماسه های محلی از نوع ایلیاد و ادیسه شود.چون سزوستریس هم از طریق دریا فتوحات خود را آغاز کرده بود و هم از ملتی بود که اخیرا(از دوره ی هیکسوس) هکا نامیده میشدند و نسخه ی اولیه ی آخاییهای هومر بودند.

برخی مورخین امروزی،سزوستریس را همان "سنوسرت"سوم دانسته اند.اما این پادشاه تاریخی، بومی بوده و از عربستان وارد مصر نشده بوده است. داستان سزوستریس هرودت در درجه ی اول یک اسطوره است. اما ممکن است از یک رویداد تاریخی و یک جنگ دریایی الهام گرفته باشد. آیا میتوانیم این رویداد را بازسازی کنیم؟ هرودت میگوید سزوستریس از دریای سرخ وکرانه های اقیانوس هند آمد. احتمالا نظرش به یمن بوده. چون در زمان هرودت یمن قدرتمندترین دولت عربستان بود. اما ادامه ی روایت که فتح مصر را از طریق شمال و خشکی میسر میکند حمله را از سمت آموریان نشان میدهد. از طرفی یمن از این جهت میتواند گزینه شده باشد که به جنوب مصر نزدیک است و احتمالا جنگ در جنوب رخ داده. این یعنی در زمان حمله ی دریایی، شمال و جنوب مصر متحد نبودند وگرنه حمله از سمت دریا معنی نداشت و هرودت هم از غلبه ی سزوستریس بر روسای قبایل میگوید نه بر دولتی بزرگ. فتح دولت مصر که بر شمال حکومت میکرده در حمله ی بعدی از راه خشکی میسر شده. ملاحظاتی چند، این گمان را تایید میکنند: اول این که در حماسه ی هومری، امیری حبشی به نام "ممنون" به ترواییها کمک میکند. او در جنگ با آشیل کشته میشود.حضور حبشیان در مصر جنوبی باورپذیرتر است تا در ترکیه و یونان.درواقع ما با حبشیانی طرفیم که جان خود را برای کمک به متحدان قبطی خود به خطر انداخته اند.

دوم داستانی است که هرودت در کتاب خود درباره ی جنگ تروا آورده و در حماسه ی هومر نیست. براساس این داستان،پاریس -شاهزاده ی تروایی- پس از دزدیدن همسر و گنجهای منلائوس پادشاه آخایی (امری که بهانه ی جنگ شد) در راه بازگشت به تروا توسط فرعون مصر دستگیر شد.فرعون که پروتوس نام داشت و در منفیس در مصر شمالی حکومت میکرد همسر و گنجهای منلائوس را ضبط کرد تا به صاحبش پس بدهد و پاریس دست خالی به تروا مراجعت کرد یعنی در زمان جنگ، هلن(همسر منلائوس) همراه پاریس نبوده که ترواییها بخواهند او را به آخاییها پس بدهند. منلائوس بعدا همسر و گنجینه اش را از فرعون مصر میگیرد ولی ناسپاسانه دو کودک مصری را در راه خدایان قربانی میکند و سپس از قوای فرعون میگریزد.(7) باورکردنی نیست که پاریس در راه بازگشت از یونان به ترکیه از آبهای مصر گذشته باشد.درعوض میتوانیم بگوییم او در دریای سرخ، از سوریه به مصر جنوبی میرفته و در آبهای مصر شمالی دستگیر شده است. احتمالا حضور پاریس در سوریه برای اتحاد در مقابل دشمنی مشترک (مصر شمالی) بوده و فرعون مصر شمالی برای اینکه نظر آموریهای قدرتمند را جلب کند با برگرداندن گنجینه به صاحب آموریش ابراز حسن نیت کرده است.هلن باید بت یک الهه بوده باشد. هرودت گفته است که او را در مصر تحت عنوان آفرودیتای غریبه میپرستیدند. به گفته ی هرودت معبد آفرودیتای غریبه در محل اقامت صوریان مصر قرار داشت که این الهه را بازهم به شامات وصل میکند. (8) اولیوت مینویسد دوریها ماه را "هلنا" میخواندند و همین واژه به "لونا" در لاتین تبدیل شده است(8آ) البته الهگان ماه در عربستان بارها با الهه ی سیاره ی زهره نیز مقایسه شده اند. شاید منلائوس یک روحانی بوده که مثل برخی کاهنان حقه باز آن دوران ادعای همسری الهه را داشته است.ناسپاسی او در حق فرعون مصر نمونه ای از خودخواهی یک کاهن است. یکچنین غروری همچنین نشان از اعتماد به نفس آموریها برای فتح مصربالا در آینده ی نزدیک دارد.

جالب این که جغرافیای مصرباستان اماکنی با اسامی شبیه تروا در خود داشته است. کوهستان "ترویکوس" که امروز "تورا" نامیده میشود در نزدیکی ممفیس مصر قرار داشته و در پای آن شهری به نام "تروا" موجود بوده است.دیودور سیسیلی معتقد بود این شهر توسط مردی به نام "تروجا" از سپاه سمیرامیس(ملکه ی افسانه ای آشور) ساخته شده است.ولی ما میتوانیم آن را حاصل بازماندگان مهاجر از تروایی که آموریان در جنوب ویران کردند بدانیم.

نکته ی جالب دیگر اینکه "رالف الیس" در کتابش نام "پاریس" یعنی دزدنده ی هلن در ایلیاد را تحریفی از "فراعوه"(فرعون) خوانده است(9).بدین ترتیب احتمال مصری بودن تروایی ها افزایش می یابد.لازم به ذکر است که واژه های فراعوه و پاریس احتمالا با "فرس" در عربی به معنی جنگجو مرتبطند.

سوال مهمی که در اینجا پیش می آید این است که آیا ممکن است سزوستریس همان آگاممنون(فرمانده ی یونانیان در حمله به تروا) باشد؟میدانیم که آگاممنون به دست همسر خود کشته و انتقامش توسط پسرش اورست گرفته شد.مادر اورست که به دست او کشته شد علاوه بر شوهرش آگاممنون با مرد دیگری هم رابطه ی جنسی داشت.از طرفی "فرعوه" پسر سزوستریس بنا به گفته ی هرودت، همسر خود و بسیاری از زنان دیگر را به خاطر رابطه ی جنسی با مردی غیر از شوهر خود کشت.فرعوه عنوانی کلی برای فراعنه است و نشان میدهد که تاریخ فراعنه ی واقعی با سزوستریس آغاز میشود بدین ترتیب فرعوه همان سزوستریس است و اورست همان آگاممنون که در پایان سال بابلی و در بهار،جوان میشود و با هوی و هوس الهه ای که ممکن است با بهار یا اواخر زمستان مرتبط باشد میجنگد. چون هوای بهاری هوای شهوترانی عیشتار است.این اتفاق همچنین تعبیری دیگر از کشته شدن خورشید به دست الهه ی ماه درشب و بازگشت خورشید در صبحگاه است. آگاممنون و سزوستریس دو نام برای خدایی خورشیدی از قماش مردوک و گیلگمش هستند.نبردهای سزوستریس یا آگاممنون در درجه ی اول با شیاطین بوده که بعدا به گونه ی تاریخ درآمده است.در این خصوص باید به داستان ازیریس اشاره کرد که همچون سزوستریس هم فرعون مصر بود و هم به اطراف و اکناف جهان سفر کرد.نام ازیریس از ریشه ی آسور(نام دیگر مردوک) است.او به دست شیطانی به نام "ست" به قتل میرسد و انتقامش به دست پسر ازیریس یعنی هورس گرفته میشود.به گفته ی پلوتارک،هورس وقتی مادرش ایزیس میخواست از جنگ وی با ست جلوگیری کند سر مادرش را از تن جدا کرد و از این رو تحوت(خدای ماه) یک سر گاو به جای سر ایزیس قرار داد(10).آیا ایزیس همتای همسر آگاممنون نیست؟

داستان آموریان و مصر،شباهت عمده ای با داستان یونانیان و ترکیه دارد.هردو گروه در وهله ی اول در سرزمین مفتوحه به پیروزیهای کوتاه مدت دست زدند و بعدتر با قوای محکمتر برگشته و در محل ساکن شدند. اما این موضوع بدین معنا نخواهد بود که یونانیها هیچ نقشی در پرورش داستان ایلیاد و ادیسه نداشته اند. آنها مسلما بنابرذائقه ی خود به داستان شکل داده اند. سرگردان شدن ادیسه در دریا ارتباطی با دریای سرخ ندارد و به نظر میرسد بیشتر با سفرهای دریایی فنیقیان در دریای مدیترانه مرتبط است که شرحی افسانه ای از آنها توسط هومر یا دیگر ایونیها در شکم افسانه ی تروا نهاده شده است.

یونانیان درعین حال روایت دیگری درباره ی ارتباط خود با مصریان و اعراب داشتند که داستان دو برادر به نامهای "دانائوس" و "اجیپتوس" را بیان میکند. این دو، پسران بلوس(بعل) خوانده شده اند. دانائوس شاه لیبی است و اجیپتوس شاه عربستان که کشور "پا سیاهان" یعنی مصر را فتح میکند و نامش بر آن کشور میماند.پس از این که دختران دانائوس به دستور پدر خود،پسران اجیپتوس را کشتند، دانائوس به یونان رفت و برخی اقوام آنجا از نسل او هستند.به گمانم بتوانیم در این داستان جای لیبی را با شامات عوض کنیم بخصوص که با این کار دیگر سرزمین مصر بین قلمروهای دو برادر ایجاد مزاحمت نخواهد کرد.میدانیم که قبل از سیطره ی سامیان بر شامات، مردمانی سیاهپوست در سواحل مدیترانه میزیستند که کشاورزی میکردند و خدایی به نام "دگن"(داگون) را میپرستیدند.پس از اختلاط این مردم با سامیان بادیه نشین، خدای سامیان "آمور" یا "مرتو" با دگن معادل شد.(11) پس دانائوس باید خدای سیاهپوستان یعنی دگن باشد.برای من ایرانی بسیار جالب است که واژه ی دگن در عبری و اوگاریتی به معنی دانه بوده(12) و واژه ی فارسی دانه همان تلفظ واژه های دانائوس و دون(خدا در فنیقی که ریشه ی نام آدونیس است) را دارد.بنابراین دگن باید همان دون باشد.جالبتر این که دگن نه تنها در اساطیر مخترع شخم زدن محسوب میشده بلکه در یک شعر آشوری در کنار نرگال و میشارو به عنوان قاضی مرگ در جهان زیرین شناسانده میشود (13)یعنی مانند بسیاری از ایزدان رویش با جهان زیرین در ارتباط بوده است.دانائوس یا دگن درواقع بنیانگذار کشاورزی است که از فنیقیه به یونان میرود. درحالیکه برادر او سزوستریس  (ازیریس) که اینجا نام اجیپتوس به خود گرفته دستاورد برادر را در مصر رایج میکند.اینطور که معلوم است یونانیان دلیل خوبی برای حفظ ادبیات حماسی پیروان خانواده ی بعل در شرق و جنوب داشته اند.آنها خود را وامدار شرق میدانستند اما در عین حال آنقدر به میهن خود علاقه داشتند که بخواهند صحنه ی وقایع را به غرب منتقل کنند.

لازم به ذکر است که این مقاله تنها به اثبات شرقی بودن ریشه ی داستان از طریق تکیه به جغرافیا پرداخته است.وگرنه داستان چهارچوب جنگ تروا داستانی عرفانی یعنی داستان جنگ برون و درون انسان است که در چهارچوب جغرافیای فیزیکی نمیگنجد و جستن آن به صورت یک واقعه ی تاریخی بر پهنه ی زمین تنها یک همانندسازی عوامانه بوده است.درباره ی معنای عرفانی این داستان اگر خدا بخواهد بعدا درجای دیگری توضیح خواهم داد.

 

یادداشتها:

1-ادیان شرقی در کافرکیشی رومی:فرانتس کومون-ترجمه ی تیمور قادری-نشر امیرکبیر(1383).

1a-“the golden verses of pytHagoras”: fabre d olivet: cornell university library:page42

1b-ibid:37

1ج) ibid:47

2-آریاییها:ویر گوردون چایلد-ترجمه ی محمدتقی فرامرزی-نشرنگاه(1386):ص5-74

3-"آریاییان:مردم کاشی،امرد،پارس و دیگر ایرانیان":جهانشاه درخشانی-بنیاد فرهنگ کاشان(1382):ص249

4-همان:249

5-همان:157

6-تواریخ هرودت-ترجمه ی وحید مازندرانی-ناشر:دنیای کتاب(1386):ص4-151

7-همان:9-155

8-همان:155

8a- the golden verses of pytHagoras:18

 

9-“Eden in Egypt: Adam and Eve were Pharaoh Akhenaton and Nefertiti” By Ralph Ellis:googlebooks: page226

10-افسانه های دینی مصرباستان: دکتر موسی جوان-دنیای کتاب(1386):ص98

11-"تاریخ بابل از آغاز سلطنت تا غلبه ی پارسیان":لئوناردو کینگ-ترجمه ی رقیه بهزادی-شرکت انتشارات علمی و فرهنگی(1378):فصل سامیهای غربی و نخستین سلسله ی بابل

12و13-"فرهنگنامه ی خدایان،دیوان و نمادهای بین النهرین":جرمی بلک،آنتونی گرین-ترجمه ی پیمان متین-نشر امیرکبیر(1383):ص98،ذیل واژه ی دگن

وقتی کشورهای همسایه را از دریچه ی قلم امثال کارمن بن لادن بشناسیم

نویسنده:پویا جفاکش

در کتاب مقدس،بهشت زیبایی که آدم و حوا از آن اخراج شدند "عدن" نام دارد.دانشمندان اصل داستان بهشت تورات را تحریفی از یک اسطوره ی بین النهرینی دانسته اند.اگر این طور باشد پس شباهت واژه ی عدن به واژه ی اکدی "ادینو" به معنی بیابان(1) اتفاقی نخواهد بود.شاید بدین خاطر که اولین تمدن جهان محصول کوچ اجباری مردم از سرزمینی خواهد بود که امروزه بیابانی است ولی در گذشته همچون بهشت بوده است.دانشمندان بزرگی معتقدند که بنیانگذاران تمدن سومر از ساحل شرقی شبه جزیره ی عربستان به جنوب عراق کوچیده اند.(2)البته زبان سومری از نظر گرامری با زبان عربی تفاوت دارد.گرچند از قدیم این نظریه وجود داشته که بنیانگذاران سومر همان اکدیهای عرب تبار هستند و زبان سومری (که هیچ خویشاوند مرده یا زنده ای ندارد) یک زبان مصنوعی برای کتابت و نه زبان کوچه و بازار بوده است.البته من وجود چنین زبانی را که از جهاتی هم با عربی و دیگر زبانهای سامی،هم با ترکی-مغولی و هم با فارسی-کردی و عیلامی باستان شباهتهای لغوی فراوان دارد،حمل بر کوچ گروههای مختلف زبانی نه فقط از عربستان بلکه از سراسر خاورنزدیک به منطقه ی دجله و فرات میکنم که احتمالا همچون جزیره ای از ثبات در خاورنزدیکی بود که عرصه ی تغییرات آب و هوایی شدید واقع شده بود و این تغییرات در شبه جزیره ی عربستان از همه جا شدیدتر بود و همین سبب کوچهای پیاپی سامیان از آنجا به بین النهرین میشد.چرا که تردیدی وجود ندارد که عربستان در گذشته های دور بسیار آبادتر از امروز بود و به تدریج فرایند بیابانزایی در آن،مردم را آواره مینمود. "ختی" اول فرعون مصر،در نامه ای به پسرش"مری کارع"،سرزمین آموریان را جنگلی با درختان انبوه توصیف کرده بود.(3)حتی در زمان دیودور در عربستان شیرها و پلنگهایی بیشتر، بزرگتر و قویتر از شیرها و پلنگهای لیبی،فیل،شترمرغ،ببری که به آن "ببربابلی" میگویند و زرافه هایی به اندازه ی شتر زندگی میکردند.(4)هنوز میتوان نقاشیهای مردمانی ناشناخته و کهن را از جنگلها و حیات وحشش(شیرها،شترمرغها،بزهای کوهی و...)بر روی صخره ها در نواحی ای دید که امروز جز بیابان نیستند.

یک بار برای خواهرم درباره ی آباد بودن عربستان در گذشته و حیات وحشی که دیودور سیسیلی وصف کرده بود صحبت کردم.در آن لحظه فقط تعجب کرد اما بعدا به سراغم آمد و از من خواست که ببینم آیا در زمان پیغمبر و در نواحی محل رسالت او هنوز آبادانی بوده و چه حیات وحشی در آن موقع و در آن نواحی وجود داشته اند.از سوالاتش تعجب کردم.به هرحال تحقیقی در اینترنت با واژه های عربی و فارسی و انگلیسی کردم.وقتی جز بی بر بودن حجاز در آن زمان به دست نیامد آخرین امید خواهرم به خاطره ی من از فیلم "رسالت" مصطفی عقاد مرحوم بسته شد که درباره ی حضرت محمد بود و در آن،حمزه عموی پیغمبر شکارچی شیر خوانده میشد و بر زین اسبش پوست و سر یک شیر را حمل میکرد.خواهرم حالا دیگر حتی به این که تا زمان پیغمبر شیر در حجاز بوده باشد راضی بود.خوشبختانه از طریق صفحه ی"شیر آسیایی"در ویکی پدیای عربی معلوم شد که شیر در زمان پیغمبر در آن نواحی بوده و حمزه شکارچی شیر بوده است.همین،خواهرم را خوشحال کرد.

میتوانیم به این موضوع فکر کنیم که چه چیزی خواهرم را وا میداشت تا دوست داشته باشد عربستان زمان پیغمبر را رویایی تصور کند.من و خواهرم گیلانی هستیم یعنی به جایی تعلق داریم که در مقایسه با بیشتر نواحی خاورمیانه بسیار سرسبز است و در این شرایط، فکر کردن به تصویر کلیشه ای ای که از عربستان برای ما ساخته اند(بیابانی با حداقل امکانات برای زندگی بشر)آزاردهنده است.خواهرم بانوی مومن و نمازخوانی است که به پیامبر اسلام عشق میورزد.بنابراین وقتی فهمید که عربستان زمانی سرسبز بوده امیدوار شد که بتواند سرزمین پیامبر را جایی سرسبز تلقی و قوانین دینش را برای گیلانی قابل اجرا تلقی کند.بعد از این ماجرا،بهتر میتوانم هموطن گیلانی ای را درک کنم که در پایگاه اینترنتی خود هم "عروس ایرانی" بن لادنها را همچون قهرمانی ستوده بود و هم بددینی گیلانیها را که سیاحان شیعه و سنی از قرون وسطی گزارش کرده اند به مثابه ی نوعی تعریف تلقی کرده بود.

کسی که این همولایتی محترم از او به عنوان عروس ایرانی خانواده ی بن لادن نام برده و او را نماینده ی تمدن ایرانی در کشوری عقبمانده معرفی کرده است یک دورگه ی ایرانی-سوئیسی به نام کارمن است که در جنجال و هیاهوی پس از11سپتامبر که نام اسامه بن لادن بر سر زبانها افتاده بود به عنوان زن برادر اسامه خاطرات احتمالا به شدت تحریف شده ی خود از زندگی در عربستان سعودی-کشور پیامبر-را در کتاب«در سرزمین پادشاهی» با نام مولف "کارمن بن لادن"(او در آن زمان در حال طی مراحل طلاق از شوهرش یسلام بن لادن بود) منتشر کرد.کارمن از پدری سوئیسی و مادری ایرانی در سوئیس متولد شده بود. مادر کارمن،مسلمان زاده ای بود که برخلاف میل خانواده اش ازدواج کرده و ایران را ترک کرده و نامهای اروپایی بر فرزندانش نهاده بود.در واقع،کارمن،سرکشی آینده ی خود را از مادرش به ارث برده بود.گرچند مادر پس از شکست در ازدواج،خصوصیات دوره ی جوانی خود را به دست فراموشی سپرد و همچون مادران خاورمیانه ای،رفتار دخترانش را تحت نظر گرفت:«او اصرار داشت فرزندانش را طبق سنت و عرفی بار بیاورد که خودش از آن گریخته بود.نمیتوانست اعتراف کند که شوهرش او را به خاطر زنی دیگر رها کرده است و شکست خود را در ازدواج،سندی بر حقانیت مادرش میدانست و راهی را که رفته بود غلط میپنداشت.»(5) پس تعجبی ندارد که وقتی کارمن به یسلام سعودی علاقه مند شد مادر از ازدواج آنها استقبال کرد.

کارمن بن لادن و شوهر و دخترانش

سیاهنمایی کارمن درباره ی عربستان قابل درک است.او که خود،در محیطی غیردینی بار آمده بود نمیتوانست جامعه ی مذهبی ای که اکنون در آن میزیست را تحمل کند و چون از قبل،سرکش بود،در مقابل قوانین حاکم بر خانواده ی بن لادن و دیگر قوانین عربستان نیز سرکشی میکرد و از دخترانی که برای یسلام به دنیا آورد هم انتظار سرکشی داشت.اما مسئله این است که او جامعه ی عربستان را به گونه ای تصویر میکند که انگار یک باغ وحش است و لابد خود کارمن هم بازدیدکننده ی باغ وحش.کارمن اصرار دارد که خود را به عنوان یک غربی(ونه آن طور که آن همولایتی عزیز خودم وانمود میکند:یک ایرانی) تنها شخص دانا در میان مردمی که با آنها روبه رو میشود نشان دهد.هیچ جا نمیبینیم که او از کسی چیز مفیدی یاد بگیرد.بخصوص کارمن در زبون و خوار و حقیر نشان دادن زنان عربستان-با این توضیح که او زنان خانواده ی بن لادن را مشتی نمونه ی خروار میداند-هیچ کوتاهی از خود نشان نمیدهد.باید خدمت همولایتی عزیز وبلاگنویسم عرض کنم که کارمن در درجه ی اول کتابش را برای خوشایند غربیها و بخصوص امریکاییها نوشته است،امریکا را کشوری که«ما عاشقش هستیم و با فرهنگش آمیخته ایم و به آن افتخار میکنیم»میخواند(6)و از اسامه بن لادن به عنوان «کسی که موفق شد آزادی غرب را گروگان بگیرد»(!)(7)یاد میکند.کسی که اینچنین کلیشه ای ترین شعارهای امریکایی را سر میدهد به طور قطع اگر به هر کشور اسلامی دیگری هم سفر میکرد به مانند عربستان بدترین صحنه ها را از آن حکایت میکرد.

من فکر نمیکنم همولایتی وبلاگنویسم تابه حال درباره ی مردم عربستان بخصوص در شهرهای غیر مذهبی چیزی غیر از تبلیغات غرب دیده باشد وگرنه این قدر راحت لجن پراکنیهای کارمن-کسی که امروز عکسهای لخت و پتی دخترش بر مجلات زرد امریکایی هیچ نشانی از ایرانی بودنی که همولایتی محترم ادعا میکند ندارد-را باور نمیکرد.همولایتی عزیز احتمالا اطلاعات خود را از عربستان به طور کاملا اتفاقی و از راحت ترین راه ممکن یعنی رسانه های غربی به دست آورده و جنگ سرد دول ایران و عربستان هم به او در این زمینه کمک کرده است.اما آن چه که پیشزمینه ی باورکردن چنین تصویر وحشتناکی شده است همان چیزی است که نگرانی خواهر مرا نیز ایجاد کرده بود.حقیقت این است که ما گیلانیها هرچقدر هم که طبیعت خود را نابود کنیم و به گند بکشیم و هرچقدر هم که خود را نسبت به آن بیتفاوت بپنداریم محصول این طبیعت باطراوتیم.این طبیعت توسط کوههایی ساخته شده است که با مسدود کردن راه ابرهای بارانزایی که از دریای خزر می آیند باعث چشم انداز بیابانی داخل و متمایز شدن آن از محیط سرسبز شمال کشور میشوند.مسئله این است که گیلانی تحت تاثیر عدم اطلاع از مردم داخل و رواج و تاکید اعمال شده بر هویت ایرانی و مفهومسازی برای ایرانی بودن و تهرانیزه کردن زندگی ایرانی(با تاکید بر شمال شهر تهران) که در جای پرنعمتی مثل گیلان بیش از هرکجای دیگر جواب میدهد باور کرده است که گیلانی بودن همان ایرانی بودن است پس در حالی که پشت تخت جمشیدی که در آن سوی کشور است مخفی شده(و حتما هم باید تخت جمشید باشد که در استان فارس است نه چغازنبیل که علیرغم قدیمیتر بودن،در استان عربها-خوزستان-واقع شده) به راحتی از بی تمدنی عربستان میگوید و دیگر نمیداند که دیوید کندی باستانشناس استرالیایی با استفاده از نقشه های ماهواره ای2000 اثر باستانی در عربستان سعودی کشف کرده است(بدبختانه ملاهای سلفی-این دشمنان درجه ی یک تمدن – با هرگونه پیشرفت دانش درباره ی گذشته ی قبل از اسلام عربستان مخالفت میکنند چون آن را جاهلیت میپندارند).او بخش اعظم عربستان را در امروز میبیند و خودبخود حالت ناخوشی احساس میکند چون مطمئن است فقط مادون انسان در چنین محیطی ممکن است دوام بیاورد.دیگر فکرش را نمیکند که بخش اعظم مردم ایران هم مانند عربستانیهای معاصر ظهور اسلام در بدترین شرایط آب و هوایی زیست میکنند و اگر مثل شمالی در ناز و نعمت نیستند دلیل بر مادون انسان بودن نیست.

حقیقت نگفته این است که تمدن ایرانی هم در شرایط دشواری مشابه عربستان شکست خورده است.بحران آب و هوایی درواقع قاتل تمامی کشورهای خاورنزدیک بوده است. در قرنهای نخست اسلامی،تمدن عظیم و پیشرفته ای در خاورمیانه وجود داشت که جز در چین رقیبی برای آن وجود نداشت.اما بحران آب و هوایی صدمه ای جبران ناپذیر بدان وارد آورد که غم انگیزترین نمونه اش را در پایگاه اصلی آن یعنی عراق میتوان یافت.به نوشته ی آلبرت حورانی بزرگ شدن بغداد و خرج شدن محصولات کشاورزی برای اصلاح آن با بحران مورد بحث مصادف شد و لطمات جبران ناپذیری به تمدن آن وارد کرد بطوریکه کشاورزان به دامداری روی آوردند و زندگی قبیله ای و عشایری بازگشت(8).بیشک این اتفاق در دیگر نواحی خاورنزدیک با شدت بیشتری به وقوع پیوسته است.از طرفی بحران آب و هوایی باعث آوارگی قبایل چادرنشین در آسیای مرکزی نیز شد که این مسئله آنها را در امواج پیاپی به سمت خاورنزدیک سرازیر کرد و سبب تشدید جو قبیله ای در منطقه شد. بحران خشکسالی سبب شد تا مردمی که نوابغشان به پیشرفتهای خیره کننده ی علمی و فلسفی رسیده بودند در اثر تلقینات ملاها، راهی که رفته بودند را سبب ناخشنودی خدا تلقی کنند و به فکر اجرای موبه موی شریعت بیفتند و راه برای مرتجعین باز شود.ناخشنودی از حکومت پیش آمد و جنگهای تفرقه افکن بروز کردند.مشکلات اینقدر زیاد بودند که کسب فضیلت ارزش خود را از دست داد.ابن فندق در قرن ششم هجری یک بیت عربی را در کتاب تاریخ بیهق مسطور کرد که ترجمه ی آن چنین است:«پیشتر دوست برای کسب مقامهای والا و رواج علم و دانش به دیدار دوست میرفت/اینک دوست به منظور شکایت و گله از زمانه و رفع غم و غصه به دیدار دوست میرود»(9).

بدین ترتیب آیا فکر نمیکنید گیلانیهای ضد عرب نفسشان از جای گرم درمی آید؟به کسی برنخورد.من خودم گیلانیم.اما برعکس بعضی همولایتیهایم وقتی به عربستان آشفته ی زمان پیغمبر می اندیشم نه احساس تحقیر،بلکه احساس نگرانی از تکرار تاریخ میکنم؛نگرانی برای خاورمیانه ای که امروز کم آبی و خشکسالی بزرگترین خطر برای آینده ی آن است؛و نگرانی برای گیلان عزیز که در آن روزی که سیل پناهندگان و بیچارگان داخل به معدود نواحی آباد ایران پناه می آورند احتمالا اعقاب همین گیلانیهایی که امروز تخت جمشید را سنگر ایرانیت خود کرده اند، به جای ضد عرب بودن،ضد ایرانی خواهند بود.در آن روز چند قصه ی جعلی درباره ی مقاومت کادوسیان(به فرض گیلانی بودن آنها) در مقابل کورش، جایگزین قصه ی حقوق بشر کورش خواهد شد و خان احمدخان گیلانی که ولایتش توسط شاه عباس فتح و منکوب شد به قهرمان "ملی" گیلان بدل خواهد گردید.امیدوارم اشتباه کنم اما به نظرم تا زمانی که ما انسانها در ایران و دیگر کشورها فکر میکنیم باید هویت خود را در ضدیت با هویتهای دیگر تعریف کنیم در بر همین لنگه خواهد چرخید.

اثری باستانی از عربستان سعودی-عکس از

www.thestar.com

پینوشتها:

1-شناخت اسطوره های ملل:سهراب هادی-نشرتندیس(1377):ص285

2-صفحه ی سومریان در ویکی پدیای فارسی

3-"آریاییان،مردم کاشی،امرد و دیگر ایرانیان":جهانشاه درخشانی-بنیاد فرهنگ کاشان(1382):ص352

4-کتابخانه ی تاریخی:دیودور سیسیلی-ترجمه ی حمید بیکس شورکایی،اسماعیل سنگاری:نشر جامی:ص6-170

5-در قلمرو پادشاهان:کارمن بن لادن؛ترجمه ی علی رضا میراسدالله-نشرثالث(1386):ص26

6-همان:ص16

7-همان:ص259

8-"تاریخ مردمان عرب":آلبرت حورانی-ترجمه ی فرید جواهرکلام-نشر امیرکبیر(1384):ص158

9-"پژوهشی در اشعار عربی مقدمه و خاتمه ی تاریخ بیهق":سلمان ساکت-نشریه ی پژوهشنامه ی زبان و ادب فارسی(گوهر گویا)-شماره ی14تابستان1389:ص128

معرفی و دانلود کتاب رودخانه ی تمدن

نویسنده: پویا جفاکش

از اول نظرم این بوده که این کار، مخلوطی از اندیشه و تجارب خودم و اطرافیانم و تجارب و اندیشه ها و کشفیات دانشمندان و اندیشمندان باشد. ترجیحم بر این است که بیشتر از مثال های داستان وار استفاده کنم تا توضیح صرف چون متوجه شده ام که مردم با داستان بهتر ارتباط برقرار می کنند. در بخش های ابتدایی به ویژه در گفتارهای دوم و سوم، بیشتر از خاطرات خودم و اطرافیانم کمک گرفته ام چون با جامعه ی کوچک سروکار دارند و می توانند به صورت نمونه ای ظاهر شوند. اما در بحث از جوامع بزرگتر، عمدتاً به کتاب ها و نشریات رجوع کرده ام ولی حتی در این موارد هم مثال ها به گونه ای انتخاب شده اند که با تجربه های خودم در تضاد نباشند مگر در جایی که قصد نقد کردن داشته باشم.

این کتاب، محصول کنجکاوی های من در مسائل مختلف است و مخاطبین کتاب نیز در درجه ی اول افراد کنجکاوی هستند که در زمینه ی خاصی تمرکز ندارند.تنها بخش های تاریخی آن ممکن است کمی دردسرساز باشد. اما از آنجا که دسترسی به کلیات تاریخ از طریق اینترنت ممکن است، فکر نمی کنم مشکل چندانی برای مخاطبین ایجاد کند. با این توضیحات و نیز با این امید که کتاب حاضر مقبول خوانندگان افتد، آن را به همه ی جویندگان حقیقت و نیز به همه ی کسانی که در شکل دادن به شخصیت من موثر بوده اند، تقدیم می کنم.

بعضی از محتویات کتاب:

ایرانیها در دیروز و امروز-تفاوتهای انسان و حیوان-تائوئیسم و کنفسیوس و رقابت آنها در درازنای تاریخ جهان-عشوه های شهر برای روستاییان گیلانی-علاقه به مسائل ماورائی در انسان امروزی (سیاه گالش،جن، مار غولپیکر،شیر نگهبان طبیعت و...)-چرا چینی ها استعمارگر نشدند؟-طغیان علیه خدا و تبلیغ آن در فیلم امریکایی "نمایش ترومن"-آیا سنت ها تماما خرافاتند؟:منازعه ی فریزر و مالینفسکی-تفاوت روند مدرن شدن در ایران و ژاپن-توقف ایران در غرب و عدم آشناییش با دیگر فرهنگهای جهان-آیا امکان زندگی پس از مرگ وجود دارد؟...

توجه:انتشار کتابهای این وبلاگ در دیگر وبلاگها یا سایتها با حفظ تمامیت اثر جایز میباشد.

دانلود کتاب رودخانه ی تمدن

۱ ۲ ۳ ۴ ۵ ۶ ۷