کمین گری خدا در تاریکی کفر

تالیف: پویا جفاکش

در سال 1958 جی.مایلز، مقاله ای به نام "مسجد عربی در آتن" را منتشر کرد که به موضوع کشف کتیبه ای به زبان عربی و خط کوفی در اسکلپیون آتن یونان میپرداخت. تصور میرود خط کوفی در قرن هفتم میلادی از روی خط نبطی تکامل یافته و به شاخه های گوناگونی تبدیل شده و درنهایت در قرن 13میلادی متروک شده باشد. بنابراین با پذیرش گاهشماری فعلی، این کتیبه فقط میتوانست متعلق به مسجد پارتنون در محل معبد الهه آتنا در آکروپولیس باشد. این معبد که یک بار توسط پارس ها ویران شده بود بعدا بازسازی و در دوره ی بیزانسی تبدیل به کلیسای مریم مقدس شد تا این که عثمانی ها آن را به مسجد تبدیل کردند. مسجد آن که در طول جنگ با ونیزی ها به انبار باروت تبدیل شده بود، در بمباران ونیزی ها در سال 1687 به شدت منفجر شد. بعدا در قرن 18 مسجد کوچکتری جانشینش شد که عکسی از آن موجود است و به دنبال استقلال یونان از عثمانی در قرن 19 نابود گردید. توزیع قطعات باستانی در اطراف دامنه های اکروپولیس عمدتا در دامنه ی جنوبی و همچنین در مناطق شمال غربی و شمالی تپه نشانه های رخداد انفجار بسیار بزرگی در این محل در گذشته را نشان میدهد که ظاهرا کتیبه ی یافت شده باید یکی از آخرین بقایای ساختمانی تخریب شده در آن انفجار باشد و کشف لغت "جامع" در کتیبه این حدس را ایجاد میکند که این ساختمان باید یک «مسجد جامع» بوده باشد. با این حال، مایلز احتمال نیاز به نظریه های جایگزین برای تاریخ ذکر شده را رد نمیکند چون کتیبه مشکلات زیادی برای این روایت ایجاد کرده است. خط بالای کتیبه شامل بخشی از آیه ی 18 سوره ی نهم است که در مسجدالنبی مدینه در حجاز، مسجد ابن طولون قاهره ی مصر، کتیبه ی مسجد آواره در قاهره ی مصر، کتیبه ای از نابلس فلسطین، مسجد جامع اسنه در اسنه ی مصر، و مناره ی مسجد جامع در حلب سوریه هم به چشم میخورد و گفته میشود سنت شدن نصب آن بر مساجد به دوره ی خلفای عباسی در قرن دهم میلادی برمیگردد. این به خودی خود مشکلی ایجاد نمیکند تا وقتی که توجه میکنیم که تحلیل دیرینه شناسی خط کوفی به ویژه وجود بندهای کمانی شکل که زیر خط پایه پایین می آیند، نشان میدهد کتیبه در دوره ای نه زودتر از اواخر قرن دهم و نه دیرتر از اواخر قرن یازدهم ساخته شده است درحالیکه این دوره چند صد سال قبل از استیلای عثمانی بر آتن قرار دارد و هیچ گزارشی هم از استیلای اعراب و مثلا خلفای عباسی بر آتن در تاریخ رسمی فعلی وجود ندارد. مایلز تصدیق میکند که به دلیل گوناگونی خط کوفی امکان اشتباه در محاسبه ی زمان مربوطه هست اما خود کتیبه مشکلات دیگری ایجاد میکند. در کتیبه دستور ساخت مسجد از سوی "امیرالمومنین" صادر شده است، اصطلاحی که خلفای عرب خود را به آن میخواندند و در دوره ی عثمانی مهجور شده و خلفا چندان مایل به استفاده از آن درباره ی خود نبودند. از طرفی کتیبه به صراحت میگوید که امرالمونین دستور (امر) ساخت مسجد را داد. یعنی هیچ کلیسایی از قبل وجود نداشته که عثمانی ها آن را مسجد کرده باشند. موضوع آنجا پیچیده میشود که حفاری های تراولوس در اسکلپیون، هیچ اثری از بقایای مسجد در محل آشکار نکرد. مازیار مهاجر معتقد است دلیل این که مایلز و دیگر محققان درگیر در این مسئله نتوانسته اند پاسخ درخوری به چرایی این معما بدهند، این است که آنها کاملا به تاریخ رسمی اعتقاد دارند و فکر میکنند باید مسجد قدیمی حتما شبیه مساجد کنونی باشد. درحالیکه ممکن است مسجد قدیمی، نه ساختمانی جدای از معبد آتنا بلکه جزوی از آن و درواقع در ارتباط تنگاتنگ با بناهایی است که به غلط مذاهب مشرکین ماقبل مسیحی تلقی شده اند. اما بعضی نظریه های جایگزین تاریخی، امکان های دیگری را مقابل ما میگذارند.:

«مکتب «آغاز اسلام» در تجدیدنظرطلبی اسلامی، با این ادعا که اسلام اولیه به تدریج از یک محیط مذهبی سیال ظهور کرده است، نه از یک پیشرفت ناگهانی و قطعی، روایت‌های سنتی را به چالش می‌کشد. طرفداران این مکتب معتقدند که هویت اولیه ی اسلامی با تعامل در حال تکامل سنت‌های توحیدی متنوع مشخص می‌شود، به طوری که جوامع نوپا باورهای خود را در بستری از مذاکره و سازگاری مداوم ابراز می‌کردند. (کرون و کوک، ۱۹۷۷؛ وانزبرو، ۱۹۷۷؛ هویلند، ۲۰۱۵). فرد دانر و دیگر محققان استدلال می‌کنند که قرآن منعکس‌کننده ی جنبش مؤمنان اولیه است که ممکن است شامل غیرمسلمانان نیز بوده باشد و اغلب در مرحله ی اولیه ی خود به عنوان یک جنبش اولیه ی اسلامی توصیف می‌شود، نه یک جنبش کاملاً اسلامی. این جنبش که با توحید جهانی مشخص می‌شود، خود را به عنوان یک اعتراف مذهبی جداگانه نمی‌دید، بلکه به عنوان ادامه‌دهنده ی پیام رسولان پیشین می‌دانست و به یهودیان و مسیحیان پرهیزگار اجازه می‌داد بدون دست کشیدن از هویت مذهبی اصلی خود در آن شرکت کنند. برخی از مؤمنان اولیه در واقع مسیحی یا یهودی بودند، و دانر معتقد است که گذار از این «جنبش مؤمنان» فراگیر به «اسلام» به عنوان یک دین متمایز جدا از مسیحیت و یهودیت، به تدریج، به ویژه در زمان خلیفه ی اموی عبدالملک، رخ داد. جالب توجه است که گاهشماری جدید نیز معتقد است که اسلام به تدریج از فرقه ی اولیه ی مسیحی ظهور کرده و طی قرن‌ها تکامل یافته است. همچنین، طرفداران استدلال می‌کنند که پارتنون در ابتدا به عنوان یک معبد مسیحی قرون وسطایی با عناصری از ادیان دیگر تأسیس شده است. موروزوف و پوستنیکوف استدلال می‌کنند که اسلام در شبه جزیره ی عربستان قرن هفتم با پیامبری از نظر تاریخی قابل اثبات به نام محمد و قرآنی که اندکی پس از مرگ او گردآوری شده بود، ظهور نکرد. در عوض، گفته می‌شود که اسلام طی قرن‌ها از فرقه‌های اولیه ی مسیحی هاگارن/هاجری توسعه یافته است، که احتمالاً مؤمنان قدیمی را که از اصلاحات مذهبی بیزانسی فرار می‌کردند، به هم پیوند داده است. برداشت اولیه از هاگارنیسم به عنوان یک فرقه ی مسیحی در قرن‌های یازدهم و دوازدهم دستخوش تغییر قابل توجهی شد، و تکفیر محمد توسط کلیسای بیزانس در سال ۱۱۸۰ به عنوان یک نقطه ی عطف تعیین‌کننده عمل کرد. در این مرحله، هاگارن‌ها پیامبر خود محمد را بالاتر از مسیح قرار دادند و رسماً از مسیحیت جدا شدند. تقسیم نهایی آموزه‌های اولیه ی مسیحی که قبلاً متحد بودند، به چهار دین مجزا - کاتولیک، ارتدکس، اسلام و یهودیت - در قرن یازدهم میلادی رخ داد، و فرقه‌های سابق هاگارن که به ستایش محمد اعتقاد داشتند، به اسلام تکامل یافتند (Postnikov, 1997).به گفته ی پستینکوف، تاریخ دقیق ساخت اولیه ی پارتنون و تبدیل اولیه ی آن به کلیسا همچنان نامشخص است و اسناد موجود احتمالاً غیرقابل اعتماد هستند. با این حال، وضعیت آن به عنوان "کلیسایی کاملاً حفظ شده و فعال" که برای تکمیل آن در قرن سیزدهم مالیات سنگینی پرداخت شده بود، این استدلال را تأیید می‌کند که ساخت و ساز یا کارهای تکمیلی قابل توجهی در دوره ی فرانک‌ها انجام شده است. بر اساس گاهشماری جدید، پارتنون یک معبد مسیحی قرون وسطایی بود که احتمالاً در قرن سیزدهم یا به طور خاص‌تر، نیمه ی دوم قرن چهاردهم میلادی ساخته شده است. این دیدگاه نشان می‌دهد که تبدیل پارتنون به مسجد در سال ۱۴۶۰ ممکن است یک تغییر اساسی نبوده باشد، بلکه بخشی از یک فرآیند تاریخی گسترده‌تر بوده است که در آن عناصر مذهبی قبل از اینکه رسماً به عنوان متعلق به سنت‌های مجزا طبقه‌بندی شوند، در کنار هم وجود داشته‌اند. وجود سازه‌هایی مانند یک برج ناقوس بلند، که بعداً می‌توانست به عنوان مناره شناخته شود، از این ایده پشتیبانی می‌کند که ویژگی‌های معماری مسیحی و اسلامی ممکن است قبل از جدایی از هم در هم تنیده شده باشند. این تفسیر، دیدگاه مرسوم را که پارتنون قبل از تبدیل‌های بعدی‌اش منحصراً یک معبد یونان باستان بوده است، به چالش می‌کشد و در عوض، هویت مذهبی سیال‌تری را در طول زمان پیشنهاد می‌دهد. (فومنکو، ۲۰۰۳-۲۰۱۵، ص ۹۰۳) فومنکو بحث در مورد خلافت‌های اموی و عباسی را تا حد زیادی حذف می‌کند. او به طور خلاصه اظهار می‌کند که خلافت اموی از قرن هفتم میلادی یک امپراتوری مستقل نبوده، بلکه بازتابی از اتحاد قرن‌های ۱۵ و ۱۶ بین روسیه-آلتین اردو و امپراتوری عثمانی بوده است. طبق نظریه ی او، اسلام و قرآن در قرن ۱۵ با محمد فاتح سرچشمه گرفته‌اند. با این حال، او اخیراً زبان عربی را به عنوان زبان باستانی امپراتوری پذیرفته است که احتمالاً هنگام تأسیس امپراتوری در دره ی نیل ظهور کرده است (فومنکو و نوسوفسکی، ۲۰۲۳). او ریشه‌های امپراتوری را به قرن‌های ۱۰ و ۱۱ میلادی نسبت می‌دهد و بر نقش عربی به عنوان زبان مرکزی برای تاریخ، دین، علم و فرهنگ، با کاربرد گسترده تا قرن ۱۷ تأکید می‌کند. علاوه بر این، گاهی اوقات به اشتباه زبان عربی منحصراً با اسلام گره خورده تلقی می‌شود، اما برای جوامع مسیحی نیز زبانی حیاتی بوده است. اگرچه اغلب با اسلام مرتبط است، اما زبان عربی مدت‌هاست که در متون مسیحی، مناسک مذهبی و زندگی روزمره مورد استفاده قرار گرفته است. بسیاری از مسیحیان عرب به زبان عربی به عنوان زبان مادری خود صحبت می‌کنند و این زبان قرن‌هاست که در مناسک مذهبی، نوشته‌های الهیاتی و ارتباطات روزمره ی مسیحیان مورد استفاده قرار گرفته است. بنابراین، گاهشماری جدید نمی‌تواند کتیبه ی پایه را در صورت ارتباط با مسجد پارتنون توضیح دهد، زیرا هیچ فتح اسلامی یا عربی قبل از قرن پانزدهم رخ نداده است. طبق گاهشماری جدید، با وجود احتمال وجود عناصر اسلامی، پارتنون پیش از فتح عثمانی‌ها قدمت دارد و در ابتدا به عنوان یک کلیسای مسیحی تأسیس شده است. همه ی دیدگاه‌ها در مورد تاریخ آتن، چه از دانشگاه‌های جریان اصلی و چه از نظریه‌های جایگزین، موافقند که قبل از فتح عثمانی‌ها، این شهر هیچ حضور قابل توجه اسلامی یا عربی نداشته است. این اجماع به ویژه در غیاب شواهدی برای مسجد جامع یا ساختارهای معماری اسلامی مشابه در آتن در آن دوره مشهود است. نتیجه‌گیری قطعی هنوز چالش برانگیز است زیرا شواهد موجود ناکافی و پراکنده هستند.»

مهاجر احتمال میدهد که بنای معبد پارتنون در دورانی اتفاق افتاده باشد که مذاهب مسیحیت و اسلام هنوز از هم جدا نشده و کلیسا و مسجد تفاوتی با هم نداشتند و هر دو مذهب، معادل با مذهب "مومنان" بودند و امیرالمومنین یعنی حاکم مومنان. در حمله ی ونیز، مومنان به این معبد پناه بردند ولی ونیزی ها معبد را تخریب کردند و این داستان باید پایه ی آن کشتار و تخریب در خاطر مانده باشد که بعدا پایه ی سرود "مرثیه ی آتن" شد و مسیحی ها با زیرکی عاملین فاجعه را به عثمانی ها تغییر هویت دادند و جالب این که در سرود مرثیه ی آتن، جایی از ترکان عثمانی با عنوان "پارسی ها" یاد شده است. درباره ی عدم وجود بقایای چیزی شبیه مسجد در پارتنون مهاجر معتقد است که این بنا عمدا و در جریان باستانشناسی و بازسازی های بعدی در جهت اثبات باستانی و هزاران ساله بودن پارتنون نابود شده است همانطورکه باستانشناسان در ایران هم در محل "مشهد مادر سلیمان"، مسجدی را نابود و کتیبه های عربی زیادی به خط کوفی را تخریب کردند و آنچه باقی مانده بود را به عنوان مقبره ی کورش و به قدمت 2500سال به ملت ایران غلب کردند.:

The Parthenon Mosque: An Alternative View: MaziarMohajer: stolen history: May 29, 2025

اگر مسیحی ها میتوانستند تا این حد در تغییر روایت بر ضد مسلمانان آن هم در یک قلمرو اسلامی چون عثمانی تاثیرگذار باشند، به سبب نفوذ قبلیشان در آن قلمرو بود و این نفوذ با ونیزی ها آغاز شد. دکتر جان کولمن، مینویسد که ونیزی ها طی برقراری رابطه با امپراطوری عثمانی «با نیرنگ، ترک ها را بر این آوردند که دوست و متحدشان هستند، اما ترک ها در این مورد درس تلخی آموختند.» و همین درس تلخ در اعتماد اعراب عثمانی به بریتانیا در جهت همکاری با انگلیسی ها در نبرد با ترک ها تکرار شد. چون به نوشته ی کولمن «بریتانیا زیر رهبری بانکداران دزد خلیج سیاه ونیزی، امکان نفوذ خود را به سرزمین های عربی گسترش داد» و بنیان این نفوذ، فامیلی خاندان سلطنتی بریتانیا با اشرافیت سیاه ونیزی بود. ("سیاست پردازی و نیرنگ": جان کولمن: ترجمه ی یحیی شمس: نشر مروارید: 1390: ص42-41)

در صورتی که این نفوذ را به قبل از ایجاد واقعی آنچه تحت عنوان عثمانی میشناسیم نسبت دهیم موضوع کمی پیچیده تر میشود. کتاب "شرح تاریخی-جغرافیایی از شمال و شرق اروپا و آسیا، اما به طور خاص تر از روسیه، سیبری و تاتارستان کبیر" منسوب به فیلیپ یوهان فون اشتراهلنبرگ در 1736، نشان میدهد که در ظاهر همه چیز ترک ها خارجی بوده و بنابراین بستر نفوذ کافی برای خارجی ها در یک قلمرو ترکی که بعدا عثمانی میشود وجود داشته است. مولف مینویسد که ترک ها قوانین مذهبی و لغاتشان را از عرب ها، تمام سیاست هایشان را از یونانی ها، دانش مکانیک خود را از ایتالیایی ها، و اصطلاحات متالیک و مکانیک را از زبان انگلیسی، اخذ کرده اند. با این حال فقط چند سطر پایین تر موضوع پیچیده تر میشود. چون مولف، ترک ها را شعبه ی غربی و آشکارتر تاتارهای نفوذ کرده به اروپا و برابر با فرانک ها یعنی قوم موجد امپراطوری مقدس روم میشمارد که مردم اروپا نتیجه ی ترکیب این فاتحین با بومیانند و بنابراین تمام اقوام اروپایی یادشده وجودی از تاتارها و ترک ها در خود دارند اگرچه زبانشان فرق کرده و اکنون با ترک ها در جنگند. همین موضوع نیز به شعبه ی شرقی تاتارها نسبت داده میشود و مثلا پرستر جان –شاه یوحنای افسانه ای تاتارها- «دالایی لاما» نامیده میشود که اقالیم تنقوت و تبت را تحت کنترل خود گرفته و بنابراین تبتی زبان ها نیز معرفتی را حمل میکنند که در اساس یک معرفت تاتاری بوده است. نسخه ی اصلی این کتاب در کتابخانه ی واتیکان است ولی چاپ جدیدتری از آن با دخل و تصرف هایی در بعضی فروشگاه های کتاب های دست دوم یافت میشود که شامل تصاویری همچون نمونه های زیر است:

همانطورکه تصاویر کتاب نشان میدهند، آمیختگی شدید فرهنگ تاتاری به زبان عربی و خوشنویسی خط عربی جلب توجه میکند بخصوص جاهایی که به وضوح به خط کوفی نزدیک میشود. خط کوفی عربی در جنبه های هنری خود که بعدا در خوشنویسی عربی دنبال میشود، به خطوط فنیقی، اتروسکی و یونانی شباهت های آشکاری دارد و اخیرا هومل، خطوط مغولی/تنقوت/منچو و تبتی را به این لیست اضافه کرده است. اتحاد موارد اخیر، در خط و زبان ژانگ ژونگ برقرار میشود که اتحادیه ی قبیله ای ناشناخته در شمال تبت بوده که تبت خراجگزار آن بود و با خیانت تبتی ها نابود شد و در اساطیر تبتی، کیفیتی شبیه به شمبهلا یا بهشت افسانه ای بودایی پیدا کرده است. زبان ژانگ ژونگ با زبان های قناری قدیم، اتروسکی، مغولی،سومری، مصری و باسکی ارتباطات آشکاری دارد و بخصوص اشتراکات لغات مشابه هم معنی بین آن و زبان سومری حیرت آور است. هنر خطی جادوگری بودایی موسوم به بون در تبت، در شباهت های شگرف خود به خط کوفی، تا حدودی نتیجه ی ژانگ ژونگ ها شناخته میشود و به همین دلیل ممکن است دنباله ی ژانگ ژونگ ها تا قلمرو سابقا مسلمان روسیه تداوم داشته باشد. نابودی آن ضمن برکشیدن یکی از اقمار آن (تبت) به عنوان صاحب اصلی بقایای فرهنگی آن هم میتواند با نابودی حکومت مسلمان آلتین اردو در روسیه و جانشینی رومانف ها در آنجا –به قولی فقط در سال 1868 و پس از آن- نسبت داشته باشد. سنت پطرزبورگ علیه مسکو علم میشود چون مسکو همان مشخه یا مسک از اقوام تاتار مطرح در اساطیر یهودی-مسیحی است و به همین دلیل میتوانید در آن سوی میدان قرمز در مقابل کرملین، یک بخش بسیار محافظت شده به نام "خیتای گورود" را ببینید که اسمش نشانه ی حضور خیتای ها و حتی شاید چینی ها که سرزمینشان نام خیتای های تاتار را به خود گرفته بود باشد. تصاویر رسمی از روسیه امروزه آن را یک کشور کاملا غربی نشان میدهد و اگر این تصویر باورکردنی است، به طرز غیر عادی ای روسیه آن را مدیون کمونیسم فرهنگ کش حاکم در دوران استالین است که خود را دشمن غرب نشان میداد. انگار جریان های جدیدی از امپراطوری تاتار برآمده اند که اساس های سنت آن را در سرتاسر قلمرو تحت تاثیرش متلاشی کرده اند تا بتوانند رویکردهای فرهنگی خود را تحت استتار قرار دهند. حتی جنبش تاریخ نگاری جدید هم علیرغم متهم کردن غرب به تحریف تاریخ –که این هم از قبل در خود غرب ریشه داشت- بیشتر در جهت حذف هرچه بیشتر این اساس فعالیت میکند همانطورکه در کار فومنکو میبینیم که چطور مغول ها را اصالتا اسلاو نشان میدهد و مرکز گسترش زبان عربی را هم از خاورمیانه به این مغولستان اسلاوی منتقل میکند تا همه چیز در اساس کاملا از جنس سفیدپوست غربی باشد که همین حالا هم دارد بر دنیا حکومت میکند. اینطوری شد که تارتاریا یا تاتارستان فومنکو در غرب شکل یک تمدن مدرن امروزی با همان آسمان خراش ها و اتومبیل ها و خیابان ها و بلکه بهترش را به خود گرفت که فقط از غرب کنونی بهشت تر بود. اینها سیاهچاله هایی هستند که جلو پای محقق قرار داده میشوند تا از افتادنش در سیاهچاله های حیاتی تری جلوگیری کنند که خودش هم مایل نیست به آنها نزدیک شود، چون آن وقت مجبور است درگیر فرهنگ هایی شود که نگرش های بنیادینشان به جهان، با رویکرد کاملا اروپایی فعلی به کل متفاوت است. حتی تصضاویر رسانه ای متواتر از جامعه ی ابتدایی مغولی یا عربی که در آن، رئیس فاصله ی چندانی از قبیله ندارد و همه ی اعضا در شرایط سخت زندگی طبیعی مجبور به همکاری برادرانه با هم هستند، با تصویر جامعه ی ماشینی مدرن که بر اساس الگوی کندوی زنبور عسل فراماسونری، اعضای طبقات پایین تر باید به طرزی مصنوعی و بی علاقه به وظایف خود در یک اجتماع مکانیکی عمل کنند تا کیف آریستوکراسی عزیزدردانه ی ملکه ی زنبورها (ونوس یا الهه ی لذت) جور شود، خوانش ندارد. دور زدن همه ی این گونه تصاویر مزاحم، به طور مرتب در نظریه های توطئه ی تاریخ جایگزین و با از بین بردن هر گونه انگاره ی ممکن درباره ی ارکان سیاست در دنیای قبلی اتفاق می افتد. چیزی شبیه این در اوایل دهه ی 2010 میلادی در یک سریال میم ویدئویی به نام «بازماندگان آتلانتیس» از سیلوی ایوانوا مطرح شده بود. این میم که بنیانش بر نظریه ی فومنکو بود، بسته ای بود که تمدن جهانی، همه گیری معماری تارتاریایی و یک امپراطوری گم شده که خرد شد یا در گل و لای غرق شد را به هم ترکیب میکرد و آدم های بد و شروری داشت که همه ی گناه ها را به گردن هم می انداختند. در نسخه ی سیلوی، بازماندگان آتلانتیس، در فرار از "انگل ها" در مناطقی با عناوین تارتاریای بزرگ و کوچ در روسیه ی کنونی پناه گرفتند. «سیل گلی» به عنوان سلاحی از انگل ها که عامل نابودی آتلانتیس فرض میشد معرفی شد که میتوانست سیل سنگ هم ایجاد کند. بازماندگان مسئول معماری استثنایی موجود در آنجا و هر جای دیگری بودند. انگل ها آنها را در شرق تعقیب کردند تا این که به ژاپن رسیدند. به زودی بازماندگان آتلانتیس از معادله ناپدید شدند ولی جایشان را گروهی از تارتارهای نجیب با گروه و نژاد نامشخص گرفتند که به جهت ایجاد یک «عصر طلایی» حرکت کردند و مورد نفوذ قبایل گم شده ی بنی اسرائیل قرار گرفتند. تمدن جدید توسط گروه نامشخص دیگری، «تنظیم مجدد» شد و تلاش به عمل آمد که تمام شواهد مسیر قبلی تمدن یا امپراطوری آنان محو و نابود و با تاریخی دروغین جایگزین شود. بسیاری از عناصر این میم هنوز در نظریات توطئه تکرار میشوند بی این که هیچ نوآوری یا کشفی که بتواند نظریه ی پر مشکل قبلی را ارتقا دهد اضافه شده باشد. دلیل اصلیش هم این است که مردم از دچار شدن به سیاهچاله هایی که نیاز به تعمق بیشتر را یادآوری کنند باک دارند. به نظر میرسد همه چیز از قبل آماده است. تاتارها در سرزمین هایی حکومت میکردند که انواعی از معماری های سنگی مشابه در گذشته ی اولیه ی همه ی اینها دیده میشود. این بناها که نخست به فنیقی ها، بعد به آتلانتیسی ها، سپس به بیگانگان باستانی، و حالا به تارتاریا نسبت داده میشوند، در قلمروهایی با چشم اندازهای نژادی و فرهنگی گوناگون به چشم میخورند که کیفیت چند نژادی و چند فرهنگی حکومت های مغولی را تایید میکنند. مشکل این است که دقیقا به خاطر این چند فرهنگی بودن، هر قومی چیزی از قوم های دیگر در خود دارد که با گرفتن ردشان میتوانید تمدن ایدئال مغولی را در اقوام به دقت تجزیه شده و حتی در ممالک نوبنیاد استعماری، بومی سازی کنید و اعتبارش را به آن قوم یا مملکت بدهید و آن وقت مطمئن میشوید که آنها هیچ وقت به دنبال یک گذشته ی چند فرهنگی گسترده تر نخواهند رفت تا اعتبار خود را از دست ندهند. بعضی از آنها حتی ادعای داشتن امپراطوری خواهند کرد. مبتذل ترین نمونه امپراطوری لخینا است که لهستانی ها به خود نسبت میدهند و آن وقت این امپراطوری توسط پولاک هوسارها تاسیس شده است درحالیکه هوسار به وضوح عنوان جنگجویان مجاری است و البته توجه دارید که "مجار" ها هم به یک خانواده تبدیل شده اند که از ازدواج یک خانم بیوه ی هون با یک آقای ژرمن به نام "گری" به وجود آمده اند. در نگاهی کلی به نظر میرسد "جامعه ی باز" ایدئال جورج سوروس به تعداد تاریخ های کشورها و اقوام تکثیر و به عنوان دوران ایدئال آنها جانشین گذشته ی واقعی نامعلومی شده که فقط کیفیت چند فرهنگیش شناسایی و بهانه ی فرافکنی جامعه ی باز سوروسی به خود شده است. هر کشوری فقط خودش را صاحب چنین جامعه ی ایدئالی میشناسد و چون بقیه باید تک بعدی باشند، پس میتوانید با تک بعدی نشان دادن هر کدام از آنها که خواستید، جنبه های فرهنگی انکار شده ی آنها را که هنوز در حال تاثیرگذاریند از چشم بومیان مخفی کنید. هر چیزی که واقعا تاتاری بوده است از این پس "تارتاری" یعنی جهنمی –منسوب به تارتاروس- و هدیه ی شیاطین میشود، نمادهای اجنه و شیاطین و آنچه در اساطیر مسیحی مرتبط با آنها است مثلا مار باغ عدن، سر گاو ملوخ، مردان سوسماری جانشین شده ی نفیلیم، مردمان آبزی مانند جانشین شده ی داگون، بز عزازیل یوم کیپور و حتی شیاطینی که قرار است حول و حوش عید قدیسین در هالووین، مقابل همه ی قدیسین قرار بگیرند، همه جا را پر میکند، ولی نه برای انکار شدن، بلکه برای پذیرفته شدن در پوشش شرورانه ای که مسیحیت حول آنها ایجاد کرده است و اصلا فراموش شدن موقتشان برای شیطانی شدنشان بوده است. درحالیکه جوامع مسیحی تحت قانون جامعه ی باز سوروسی-پوپری، نمیتوانند به این وضع اعتراض کنند، حق اعتراض به گردن اسلام عاصی گذاشته میشود تا با بد اعتراض کردن، برای شیاطین و علایقشان در جهان مادی آبرو بخرد. تاکید اسلام عاصی بر ادامه دادن راه پیامبران یهود در اوج تک بعدی بودنش، کمک میکند تا کلیشه ی "یهودی شیطانپرست" کمی مورد تردید قرار بگیرد. خدای یکتای مسلمانان که آنقدر خشن شد که تمام مردم علاقه مند به پیشرفت را با اسلام بیگانه کرد، در اصل خدای یهود بود ولی این یهود همیشه در نقاشی ها به شکل اعراب بادیه نشین نشان داده میشوند درحالیکه درواقع ملت متنوع تری هستند. دراینجا میتوان به ارتباطات فراماسونری انگلیسی با دروئیدیسم توجه کرد که در قرن 19 همواره روی بنیاد یهودی دروئیدها تاکید میکرد. کلمه ی JEW که در انگلیسی برای یهود به کار میرود، با لغت YEW برای درخت زبان گنجشک در ارتباط است و همانطورکه میدانیم در اداهای اسکاندیناوی که در اصل انگلیسی هستند درخت زبان گنجشک، درخت کیهانی و رابط زمین و آسمان برای وایکینگ ها شناخته میشود. لغت دروئید میتواند انتساب به در-یئو یعنی درخت زبان گنجشک را نشان دهد و همزمان این در-یئو معنی شجره ی یهود را بدهد که یهود را تولید و تقدیم تمدن هایی در شرق میکند که نمونه ی اعلایش را میتوانید در خراب شدن یهودی های اروپایی روی سر مردم شامات برای تاسیس دولت اسرائیل توسط بریتانیای کبیر ببینید.:

“TARTARIAN LANGUAGE AND ALPHABET”: KORBEN DALLAS: STOLEN HISTORY: 11/2/2019

گادفری هگینز وابسته به فراماسونری یورک، در کتاب "دروئیدهای سلتی" (منسوب به 1829) به وجود شباهت های آوایی بنیادین بین زبان های انگلیسی و عربی اشاره میکند و در مورد علت آن، از سر ویلیام جونز پیروی میکند که زبان فنیقی را مشتق شده از عربی میشمرد. به نظر هگینز، انگلیسی تحت تاثیر مستقیم زبان های کلتی و یهودی است و این فرهنگ ها به شدت تحت تاثیر فنیقیند چنانکه رسم الخط های مربوطه چون ایریش و عبری و سامری کاملا ریشه در الفبای فنیقی دارند. لوسیانوس از یک «هرکول اگمیوس» در لیست خدایان گاول یاد کرده است و در گزارش های کشیشی ایرلندی، عنوان اگمیوس برای این هرکول به رسم الخط های قدیم ایرلندی موسوم به ogam ربط داده شده و هرکول قهرمان اساطیر یونانی، مخترع الفبای کلتی خوانده شده است. از طرفی در زبان ایرلندی، ogum به معنی اسرار کلمات است که تقریبا همان علم الحروف در نزد یهودیان میباشد. در سفرنامه ی سزار به گاول، از رواج زبان یونانی در بین گاول ها یاد شده است. از طرفی دانش های یونانی که اساس تمدن اروپا شمرده میشوند، به روایتی نتیجه ی اطلاعاتی است که پیشگویان زن دلفی از آپولو خدای خورشیدی هنرها و دانش ها به مردم داده اند و معبد مربوطه را هایپربوریایی ها به سرکردگی شخصی به نام olem بنا کرده اند. پوزانیاس مینویسد که این اولم به روایتی اصالتا کلت بود ولی همزمان یونانی هم بود و جزو اولین شاعران یونانی به شمار میرود. هگینز این اطلاعات را در مقابل اطلاعات دیگری قرار میدهد که ریشه ی تمدن یونانی را به اندازه ی الفبایی که دانش های مربوطه را انتقال میداد، کادمی و ریشه گرفته از کادموس –به معنی شرقی- میشمرد که یک فنیقی مهاجر به یونان تلقی شده است. هگینز نتیجه میگیرد که یونانی گاول (در گزارش منسوب به سزار) همانقدر یونانی بود که کلتی بود، چون در مرحله ی یک زبان کادمی قرار داشت که هنوز به یونانی و کلتی تجزیه نشده بود. نفوذ فنیقی در آن میتواند نشان دهد که در نام "فنیوس فارسیدس" برای جد کلت ها، فنیوس همان فنیقی است. هگینز عنوان فنیقی را ریشه گرفته از فنیقس یا فنیکس (ققنوس) برای پرنده ی خورشید میشمرد. وی معتقد است که اساس فنیقی فرهنگ کلت، راه را برای یهودیان که دنباله روان فنیقیانند باز کرده و فرهنگ دروئیدی که میراث بر مکتب کلتی به فراماسونری امروزی شمرده میشود، ریشه در یهودیت دارد. علم الحروف یهودی از طریق "درخت علم" تفسیر میشود که بر اساس آن، حروف الفبا به انواع درختان تشبیه میشوند و بر همین اساس میتوان درخت پرستی دروئیدی را توضیح داد.:

“THE CELTIC DRUIDS”: GODFREY HIGGINS: COSIMOCLASSICS: 2007: P16-25

آرتور جی.ایوانز در اثر خود به نام «فرقه ی درخت و ستون میسنی» (1901) در مقایسه ی نقوش کلیسایی و موکنایی و آشوری از درختان و ستون های مقدس به این نتیجه میرسد که درخت ها و ستون ها و تپه ها به جای قدرتی که توسط آنها در زبان اشاره میشد، مستقیما پرستش میشدند. جرالد مسی مینویسد که این قدرت برتر در پس زمینه، ستاره ی قطبی است که در محل کوه کیهانی یا درخت کیهانی در قطب شمال، زمین را به آسمان وصل میکند و چون تنها ستاره ای است که محلش ثابت است به نظر میرسد فلک به گرد آن میچرخد. ازاینرو نمادی از ثبات خدا است. صدیق خدای فنیقی ها، آنو خدای بابلی ها، و هیول زیوا فرشته ی اعظم مندایی ها به ستاره ی قطبی تشبیه میشدند. وقتی دکتر ادکینز از معلم مدرسه ای در چاپو در چین پرسید که چه کسی پروردگار زمین و آسمان است، مرد چینی پاسخ داد که او جز تی ین هوآنگ تا-تی، خدای ستاره ی قطبی کسی را نمیشناسد. جایگاه شانگ دی خدای رسمی چین هم بنا بر آثار کلاسیک چینی لگه، در "تسه وی" «فضایی آسمانی در اطراف قطب شمال» است و بنا بر "مخزن چینی" تخت او با ستاره ی قطبی نشان داده میشد. یک تپه ی گرد، محرابی است که روی آن به او قربانی تقدیم میشد. آیین تائویی چاو (لی) بر آن است که زمانی حاکم دستور داد یک پسر نخست زاده با سوزانده شدن، قربانی او شد. این یادآور علاقه ی ملوخ –فرم قبلی یهوه- به دریافت پسر نخست زاده به عنوان قربانی به خود است. اگر خدا رنگ انسان را به خود گرفته باشد، پس تعجبی ندارد که فرم انسان شده اش یعنی مسیح که همزمان پسرش است برای او قربانی شده باشد. آتش، نسخه ی زمینی شده ی نور است و نور، ستاره را از فضای تاریک اطرافش جدا میکند. ستاره فقط در تاریکی دیده میشود ولی گسترش جهان از محل آن، میتواند هر دو سوی نور و تاریکی در چشم انداز او را در جهان درگیر خود کند. ازاینرو در اساطیر مصری همانطورکه از روی آنوبیس شغال شکل در ستاره ی قطبی، در زمین قطب شمال، سگسان ترسناکتری به شکل سیت یا سوت بر تاریکی حکومت میکند، در جنوب گرم و روشن، هورس خورشیدی مقابل سیت قرار میگیرد. به نظر مسی، روایت برآمدن هورس از درخت زبان گنجشک، ثبات ستاره ی قطبی در درخت کیهانی را به دگرگونی های خورشیدی مرتبط میکند. خورشید در طول سال مدام در صور فلکی چهره عوض میکند و نسبتش با تاریکی مدام از قوت به ضعف و برعکس میچرخد. در عصر حوت (صورت فلکی ماهی) که مسیحیت در آغاز آن ظهور میکند، مریم مقدس به عنوان هاثور مادر هورس، با صورت فلکی سنبله یا باکره در ابتدای پاییز برابر میشود و مسیحی که میزاید، هورسی است که با صورت فلکی بعدی در دایره البروج یعنی میزان یا ترازو برابری میکند و دو کفه ی ترازویش کفه های نور و تاریکی را نشان میدهند. یکی از نام های ترازو در قبطی، ماخو است که میتواند با نام فرمی از هورس یعنی هار-ماخو ارتباط داشته و آن را ازجمله به هورس میزان معنی کند. هاثور، معادل مادر-زمین و رحمش قلمرو تاریک جهان زیرین است و هورس نوزادی که به مادرش وابسته است، نوری است که هنوز در سیطره ی تاریکی قرار دارد تا این که در ابتدای بهار، نور و تاریکی همتراز میشوند و به دو کفه ی ترازو به دو ماهی عصر حوت بدل میگردند که در مصر بیشتر به شکل دو تمساح نمایش داده میشوند. این دوگانگی در صور فلکی بعدی تکرار میشود که صور فلکی پاییز و زمستان بیشتر به عنوان قطب های مخالف آنها مطرح شده اند. در بهار، هورس به مانند مادرش هاثور که گاو زمین است به حد گوساله ای ظاهر میشود و گوساله با گوسفند که آن هم فرم کودک گون گاو تلقی میشده عوض میشود و دوگانگیش در دوگانگی بره ی رو به تکامل و قوچ کامل آمون-رع تجلی میکند. آمون-رع نور ثابت آفرینش را نشان میدهد و بره ی هورس که همان بره ی عیسی مسیح است، آفرینشی که باید رشد کند. این رشد در برج بعدی یا ثور (ورزاو)، خدای خورشیدی را به ازیریس تبدیل میکند که گاهی پدر یا نسخه ی قبلی هورس تلقی میشود. دوگانگی هورس و ازیریس به جای دو تجلی مختلف هورس یکی امسو-هورس به شکل مردی سی ساله، و دیگری رپا به شکل پسری 12ساله قرار میگیرد. با فرض تولد دوباره ی ازیریس به شکل هورس، به این نتیجه میرسیم که در پایان عصر ثور، ازیریس توسط یکی از خادمانش یعنی سوت کشته میشود (معادل قتل مسیح سی ساله به دست امت شیطان) و در عصر بعد یعنی صورت فلکی توأمان یا دو پیکر (جمینی)، رپا به جای دوگانه ی سوت و هورس که با هم در همکاری و نزاعند ظاهر میگردد. در برج بعد یعنی سرطان یا خرچنگ که مصریان او را به گونه ی جُعَل یا سوسک سرگین غلتان نشان میدهند، این دوگانگی، به دوگانه ی پتاح و خپری جای میدهد. پتاح خدای خالق برای جمع کردن مصالح آفرینش در آمنتا یا جهان زیرین به شکل جعل غولپیکری درآمده بود و خپری هم جعل غولپیکری است که با چرخاندن خورشید از شرق به غرب جهان، گردش زمان و تغییرات را ایجاد میکند؛ نمادی از دوگانگی ثبات خالق و تغییر زمان. سرانجام در مرحله ی بعد، خورشید به خانه ی اصلی خود یعنی اسد یا شیر میرسد و در این هنگام در شیرهای دو افق طلوع و غروب ضرب میشود که یکی منادی روشنایی و دیگری باعث تاریکی است. در عصر حوت، اسد آخرین خانه ی تابستانی خورشید است، جایی که هورس در آن «شیر مسیر نورانی» نامیده میشود و درباره اش میگوید: «من شیرهای دوقلو هستم، وارث رع» و «من از اقامتگاه دو شیر به خانه ی ایزیس [نام دیگر هاثور] میروم» و «من عظمت "شو" ی شیر را کامل میکنم.» که شو خدای هوای نادیدنی و مجسم به شیر است. این موقعیت خورشید در انتهای تابستان، معادل موقعیت خورشید در غروبدم در طول شبانه روز است، جایی که خورشید آتوم نام میگیرد و به شیر مجسم میشود. شیر حیوان سلطنت و تجسم محبوب خدا به خاطر یال ها و رنگ پوستش شباهت زیادی به خورشید دارد ولی به طرز متناقضی یک شکارچی رعب آور شب است و از این جهت خورشید در اوج خود از قدرت گرفتن دوباره ی تاریکی استقبال میکند و به مانند یک شکارچی کمینگر در فضای بعدی پنهان میشود که یادآور نادیدنی و پنهان بودن خدا از چشم عموم است. بنابراین در مرحله ی بعدی و در اولین ماه پاییز، روح نرینه ناپدید میشود و جسشم مادینه که پیکر مادر-زمین است به جا میماند که همان هاثور است. او چیزی نیست به جز یک ازیریس مادینه شده که در مرحله ی گاوآسایی خود به جای مانده ولی پیوندش با شیر مخفی آدمیخوار، همو را به شکل سخمت شیرمانند بازسازی میکند، حال چه به شکل شیر ماده باشد و چه به شکل زنی با سر شیر نر تا یادآوری کند اراده ی الهه ی مادیات در تخریب بشر پیرو خود هنوز از شیر خورشیدی نادیدنی ریشه میگیرد. پیرو مادیات، ره به قلمرو تاریکی میبرد و به جهنم در جهان زیرین راه پیدا میکند که شیر روح به شکل ابوالهول یا هیولای نیم شیر-نیم انسان بر ساخته شدن آن توسط پتاح در عملیاتی موسوم به "خر" یا "کار" نظاره کرد. این اصطلاحات، به عنوان "آخر" مربوطند که هم نامی برای ابوالهول است و هم نامی برای گودال جهان زیرین. این گودال در محلی قرار داشت که به نام آخر یا ابوالهول، خرو یا قهرو یا قاهره نامیده شد و اکنون نام پایتخت مصر است. درحالیکه ابوالهول به مجسمه ای بی جان فرو کاسته شده بود، صاحب گودال، الهه ای به نام "آخرت" بود که نامش فرم مادینه ی نام "آخر" برای ابوالهول است. جهان زیرین قلمرو آب های زیرزمینی است که به آب های هاویه ی آغازین و الهه اش اژدهای کلدانی تشبیه میشوند، اژدهایی که در اساطیر مصری با تمساح عوض میشود و مادر هورس در صورت فلکی حوت و بنابراین مادر عصر پسامسیحی است. درواقع مجسمه ی ابوالهول در قاهره روح هرم جیزه در همان محل به عنوان مابه ازای کوه کیهانی در قطب شمال بود که تاریکی حاکم بر قلمروش با تاریکی جهان زیرین در سفر روزانه ی خورشید عوض شده بود.:

“ANCIENT EGYPT”: GERALD MASSEY: V1: FISHER UNWIN PRESS: 1907: P330-340

از این جا میتوان فهمید که با فرافکنی چرخه ی سالانه ی خورشید به کل تاریخ –با فرض برابر گیری عیسی مسیح با خدای خورشید- ما الان در مرحله ی زمستان کم نور سال قرار داریم و ماتریالیسم افراطی دوران مدرن، پوششی استتتاری برای خدای نادیدنی است که همچنان شیری کمین گیر باقی مانده و قربانیانش هم تجسم هایی از خودش هستند که بیشترین نزدیکی را به واقعیتش دارند، بخصوص خدای اسلام. این که بت جهنمی خدای پنهان با کوه کیهانی و البته درخت کیهانی عوض شده است، مسلما محدود شدن خدا در تجسم زمینیش را مد نظر دارد و دقیقا به همین خاطر هم هست که درخت کیهانی با درخت علم یهود و درخت الفبای دروئیدها جای عوض کرده است. این را امروزه و در چارچوب تحقیقات زبانشناسی فراوان درباره ی محدود شدن روح انسان ها در جغرافیاهای خاص به محدودیت زبان میتوانیم رمزگشایی کنیم. مارک جرارد مورفی مدرس دانشگاه سنت مری، اسکاتلند، مرکز گیلیس است، جایی که او دوره‌هایی در مورد اخلاق، فلسفه، الهیات عرفانی و معنویت برگزار می‌کند، نشان داده است که این نوع تحقیقات، بر دیدگاه الهیاتی و آن هم الهیات مسیحی، تاثیرات بسزایی داشته اند.:

«در دانشگاه سنت مری، توییکنهام، نزد پروفسور پیتر تایلر درس خواندم که رویکردی ویتگنشتاینی در تحقیقات خود داشت، اما آن را مستقیماً در مورد پرسش‌های مربوط به شکل‌گیری معنوی در سنت کاتولیک به کار می‌برد. همانطور که علاقه‌مندان به فلسفه عموماً می‌دانند، ویتگنشتاین دو اثر اصلی نوشت: رساله ی منطقی-فلسفی و پژوهش های فلسفی، که به ترتیب نمایانگر اندیشه‌های اولیه و بعدی او هستند. در رساله، او این ایده را بررسی کرد که ساختار زبان، ساختار واقعیت را منعکس می‌کند و پیشنهاد کرد که محدودیت‌های زبان، محدودیت‌های جهان هستند. با این حال، آثار بعدی او این دیدگاه اولیه را نقد کرد و بر ماهیت متنوع و عملی بازی‌های زبانی در زندگی روزمره ی ما تأکید کرد. تأملات لودویگ ویتگنشتاین در مورد زبان و معنا، بر چندین فیلسوف دین قرن بیستم تأثیر گذاشته است. در این سخنرانی‌ها که در مورد چگونگی تأثیر محدودیت‌های زبان بر زیست‌جهان ما می‌آموختم، با چهره‌هایی مانند دی. زد. فیلیپس آشنا شدم که بر ماهیت متمایز زبان دینی تأکید دارند و استدلال می‌کنند که باید آن را در چارچوب اصطلاحات خودش فهمید و از مفهوم «بازی‌های زبانی» ویتگنشتاین الهام می‌گیرند. علاوه بر این، آموختم که چگونه نورمن مالکوم و پیتر وینچ، که آنها نیز با این ایده‌ها درگیر بودند، این دیدگاه را ترویج دادند که اعمال و باورهای دینی باید در چارچوب زمینه‌های زبانی و فرهنگی منحصر به فرد خود درک شوند. این دیدگاه ویتگنشتاینی، که توسط فیلسوفانی مانند راش ریس نیز مورد بررسی قرار گرفته است، گفتمان فلسفه ی دین را تغییر داد و آن را از صرفاً تأیید یا رد ادعاهای دینی دور کرد و به سمت درک عمیق‌تری از زندگی دینی که این ادعاها از آن ناشی می‌شوند، سوق داد. یکی دیگر از چهره‌های مهم در تلاش برای اتخاذ یک نظریه ی زبانی که فراتر از نظریه ی مطابقت به سمت انسجام حرکت می‌کند، هربرت مک کیب است. در قلب اندیشه ی او، دغدغه ی زبان و چگونگی ارتباط آن با خدا و روح وجود داشت. او استدلال می‌کند که زبان، برخلاف هر گونه ی دیگری، شکل جدیدی از زندگی و خود-تعالی را به حیوانات انسانی می‌بخشد. او همچنین اظهار می‌کند که توانایی انسان در پردازش اشکال به عنوان افکار با ادغام این اشکال در یک ساختار زبانی گسترده‌تر مرتبط است، ارتباطی که با ارتباط یک کلمه با کل زبان نمادین می‌شود. از نظر مک‌کیب، روح انسان یک عامل اثیری و دکارتی در درون ما نیست، بلکه ما موجودات زنده‌ای با توانایی خارق‌العاده برای صحبت کردن هستیم. روح داشتن، در کنار چیزهای دیگر، به معنای یک موجود سخنگو بودن است. مک‌کیب، به ویژه، سعی کرد الهیات آکویناس را از دریچه ی بینش‌های ویتگنشتاین در مورد کاربرد عملی زبان، بازتفسیر کند. این برای مک‌کیب به معنای به رسمیت شناختن این بود که زبان دینی، قوانین (یا «دستور زبان») خاص خود را دارد و نباید انتظار داشت که با قوانین سایر انواع گفتمان مطابقت داشته باشد. هدف، هدایت رابطه ی پیچیده بین زبان، حقیقت و واقعیت به شیوه‌ای است که به تمامیت باور دینی احترام بگذارد و در عین حال شرایط زبانی و فرهنگی را که درک ما از جهان را شکل می‌دهند، تصدیق کند. به عبارت دیگر، «تومیسم دستوری» هربرت مک‌کیب در پی یافتن راه میانه بین رئالیسم ساده‌لوحانه‌ای است که نقش زبان را در شکل‌دهی به درک ما از واقعیت نادیده می‌گیرد و یک ساختارگرایی رادیکال که هرگونه واقعیت پایدار یا عینی فراتر از ساختارهای زبانی ما را انکار می‌کند. بنابراین، آموزش من در فلسفه عمدتاً از نظر دامنه ی تحلیلی بود. با این حال، من به طور مداوم به سنت فلسفه ی قاره‌ای جذب می‌شدم، که (از دیدگاه من) به نظر می‌رسید برای متفکران و متکلمان سنت کاتولیک بسیار بازتر است. تایلر همچنین یک روانشناس و مدیر معنوی است و درباره ی کارل یونگ، ویلیام جیمز و دیگران به من آموخت. ما درباره ی تمرکز فزاینده بر تجربه در دین صحبت کردیم. علاقه ی من به معنویت، الهیات عرفانی، زبان و روانکاوی به دلیل تایلر افزایش یافت. روانشناسی جایگاه حیاتی در جهت گیری معنوی کاتولیک دارد. با درک رفتار، احساسات و فرآیندهای فکری انسان، یک مدیر معنوی می‌تواند به طور مؤثرتری چالش‌هایی را که فرد در سفر معنوی خود با آن روبرو می‌شود، مشخص و برطرف کند. ارتباط مؤثر در مورد مسائل معنوی کلیدی است و بینش‌های روانشناسی می‌تواند وضوح گفتگوها بین مدیر و فرد را افزایش دهد. ارتباط بین معنویت و سلامت روانی و عاطفی نیز قابل توجه است. یک مدیر معنوی آگاه به روانشناسی، برای تشخیص علائم پریشانی عاطفی یا روانی، ارائه مشاوره ی معنوی مناسب یا پیشنهاد کمک حرفه‌ای بیشتر، مجهزتر است. با گنجاندن دیدگاه‌های روانشناختی در مورد رشد، انگیزه و رفتار انسان، می‌توان راهنمایی معنوی را با نیازهای منحصر به فرد شخص، دقیق‌تر تنظیم کرد. یکی از مسائل اصلی که درک من از ایمان را به چالش کشید، نقد فراگیر تایلر از تجربه ی دینی بود. من همچنین بررسی کردم که چه تعداد از مفاهیم روانشناختی ریشه در چیزی دارند که به تعبیر ویتگنشتاین «مسئله ی زبان خصوصی» نامیده می‌شود. این مسئله نشان می‌دهد که اگر زبانی واقعاً خصوصی باشد - فقط برای یک نفر شناخته شده و برای دیگران غیرقابل بیان باشد - نمی‌تواند هیچ معیار معناداری برای صحت داشته باشد. چنین زبانی نامنسجم خواهد بود زیرا اصطلاحات آن، حتی توسط فردی که برای او خصوصی است، به طور مداوم قابل درک نیستند. این مفهوم با زیر سوال بردن بنیان و قابلیت اطمینان تجربیات روانشناختی و دینی درون‌نگر، مفاهیم سنتی را متزلزل می‌کند و به این معنی است که آنها ممکن است در چارچوب‌های زبانی مشترک غیرقابل انتقال یا حتی غیرقابل درک باشند. علاوه بر این، ویتگنشتاین این ایده را که «فرآیندهای درونی» زمینه اصلی درک پدیده‌های روانشناختی هستند، مورد انتقاد قرار داد. از نظر ویتگنشتاین، معنا در استفاده ی عمومی و مشترک از زبان پدید می‌آید. روش روانکاوی فروید، که شامل تفسیر رویاها، لغزش‌های زبانی و سایر «تجلیات» ناخودآگاه است، تلاشی برای بیان زبانی این فرآیندهای درونیِ مفروض است. تایلر در کتاب "بازگشت به عرفان"، تفسیری از ترزا آویلا ارائه می‌دهد و تأکید می‌کند که در معنویت، لزوماً تغییر در تجربه مهم نیست، بلکه دگرگونی جهان‌بینی زبانی مهم است. من معتقدم که این دیدگاه زبانی در مورد عرفان تا حد زیادی معتبر است. این دیدگاه با روندهای غالب سکولاریزاسیون و درونی‌سازی در مطالعات عرفانی مقابله می‌کند و دریچه‌ای تازه برای تفسیر مفاهیم الهیاتی اخیر ارائه می‌دهد. این چیزی بود که مرا به لاکان و مسئله ی معنویت رساند. من مسئله ی جهت‌گیری معنوی را از دیدگاه یک خوآنیست (پیرو یوحنای صلیبی) در مورد نوشته‌های لاکان بررسی کردم. اگر تایلر بر ویتگنشتاین و ترزا آویلا تمرکز می‌کرد، من هم همین کار را می‌کردم، اما از طریق نظریه ی زبان‌شناختی-روانکاوی لاکان. با این حال، رابطه ی معنویت کاتولیک با روانشناسی به طور فزاینده‌ای قطبی می‌شود. از یک سو، پیروان سرسخت آموزه‌های گاریگو-لاگرانژ وجود دارند ، در حالی که از سوی دیگر، طرفداران تقلیل‌گرایی احساساتی بر تجربه‌گرایی تأکید می‌کنند. هر دوی این دیدگاه‌ها، به‌ویژه هنگام پرداختن به مسائل مربوط به جهت‌گیری معنوی، چالش‌های مهمی را ایجاد می‌کنند. سنت‌گرایان در اردوگاه گاریگو-لاگرانژ تمایل دارند هرگونه تلاقی با روانکاوی و روان‌درمانی را کاملاً رد کنند، در حالی که دیگران اغلب خطر تلفیق روان‌شناختی با معنویت را به جان می‌خرند. اینها سوالاتی در مورد انسان‌شناسی مسیحی هستند. ما اغلب از مفاهیم قدیمی مدرسی و افلاطونی برای درک خودمان استفاده می‌کنیم. اما باید آنها را با دیدگاه‌های امروزی متعادل کنیم. ما نمی‌خواهیم ایده‌های ارزشمند قدیمی‌تر را نادیده بگیریم. اگر متفکران باستان امروز اینجا بودند، چگونه می‌توانستند از نظریه‌های مدرن برای توضیح درک خود از ساختار روح استفاده کنند؟ به عنوان مثال، برای ما کاملاً ضروری است که بینش‌های نوشته‌ها و اعمال معنوی یوحنای صلیبی را با آسیب‌شناسی‌های مدرن تروما (او نویسنده‌ای است که از زخم شروع می‌کند) متعادل کنیم، اما کاملاً اشتباه خواهد بود که مفهوم یوحنای صلیبی از "شب تاریک روح" را مترادف با افسردگی به معنای واقعی کلمه یا جستجوی نوعی تجربه ی تاریک وصف‌ناپذیر بدانیم که فقط توسط نوعی قوه ی عاطفی، در «اعماق» درون ما قابل تشخیص است. دنیس ترنر الهی‌دان ، دیدگاه متمایزی در مورد "شب تاریک روح" اثر یوحنای صلیبی ارائه داده است . برخلاف تفاسیر روان‌شناختی رایج که «شب تاریک» را به عنوان یک تجربه ی عرفانی با ویژگی ویرانی معنوی و فقدان خدا طبقه‌بندی می‌کنند، ترنر بر ماهیت غیرتجربی این مرحله ی عمیق تأکید می‌کند. از نظر ترنر، «شب تاریک» چیزی نیست که فرد متحمل آن شود یا آن را احساس کند؛ در عوض، چارچوب‌های تجربه و احساس را به چالش می‌کشد. این نمایانگر جنبه ی آپوفاتیک یا منفی عرفان است، جایی که خدا از همه ی مقولات فهم و درک انسانی فراتر می‌رود. ترنر با تأکید بر بُعد غیرتجربی، ماهیت رادیکال الهیات عرفانی یوحنا را برجسته می‌کند، جایی که خدا عمیقاً حضور دارد اما فراتر از محدوده‌های مفهوم‌سازی یا تجربه ی انسانی است. لاکان درکتاب "پیروزی دین"، ، به ویژه در «گفتار با کاتولیک‌ها»، مستقیماً به مضامین دینی می‌پردازد. لاکان بر تمایز بین باور و دانش تمرکز می‌کند. از نظر او، قدرت کلیسا در درک آن از ماهیت ایمان نهفته است. کلیسا می‌داند باور در کجا قرار دارد، به همین دلیل است که «پیروز خواهد شد». به گفته ی لاکان، روانکاوی در فضای مشابهی عمل می‌کند و نه با حقایق عینی، بلکه با حقیقت ذهنی سروکار دارد، حتی اگر تلاش کند از گفتمان علم تقلید کند. علاوه بر این، لاکان در «گفتار با کاتولیک‌ها» نشان می‌دهد که اگرچه فروید در واقع یک خداناباور بود، اما طنین توحید و پیش‌فرض‌های الهیاتی در نوشته‌های او طنین‌انداز است. او همچنین نشان می‌دهد که اگرچه مسیر اخلاقی فروید با آنچه او دیدگاه اخلاقی جهان باستان می‌نامد، همخوانی ندارد، اما از مسیح تقلید می‌کند. اما منظور او در اینجا این است که اخلاق در مورد بررسی کلمه (لوگوس) است که انسان را نه به عنوان یک روبنا، بلکه به عنوان زیربنایی که او را به سوی فداکاری و آرزویش هدایت می‌کند، تعیین می‌کند. لاکان همچنین مستقیماً به مسئله ی عرفان یونگ و جذابیت آن برای محیط کاتولیک به عنوان گرایش بیش از حد به عرفان عامیانه انتقاد می‌کند. با این حال، پرسش از رویکرد لاکان به عرفان به معنای دقیق کلمه در سمینار XX، «Encore»، یافت می‌شود، جایی که ژاک لاکان به مباحث عشق، رابطه ی جنسی و ماهیت معماگونه ی ژوئیسانس زنانه می‌پردازد. برخورد او با امر عرفانی ظریف است و دیدگاهی منحصر به فرد در چارچوب روانکاوی او ارائه می‌دهد. لاکان بین ژوئیسانس فالیک و شکل دیگری از آن که با زنانگی مرتبط است، تمایز قائل می‌شود. این نوع اخیر با امر عرفانی همسو است و بُعدی از رضایت را نشان می‌دهد که محدود به ساختارهای زبانی معمول نیست. در نظام مفهومی سه‌گانه ی لاکان از امر واقعی، امر نمادین و امر خیالی، امر واقعی نمایانگر چیزی است که از بازنمایی مستقیم گریزان است. به عنوان یک عنصر آپوفاتیک، امر عرفانی با این مفهوم از امر واقعی طنین‌انداز می‌شود. لاکان با ورود به قلمرو زنانگی، مفهوم «نه-همه» را معرفی می‌کند. او پیشنهاد می‌کند کسانی که از موضع عرفانی زنانه صحبت می‌کنند، کاملاً در مرزهای تعیین‌شده توسط گفتمان هنجاری محصور نمی‌شوند. بخشی از امر زنانه بدون قید و بند باقی می‌ماند و با شکل عرفانی یا مقدس ژوئیسانس تلاقی می‌کند. علاوه بر این، این «شیوه ی زنانه» دقیقاً هدف تحلیل به معنی واقعی کلمه است. من کاملاً معتقدم که همه ی مدیران معنوی باید درک کاملی از روانشناسی و روان‌درمانی داشته باشند، که منعکس کننده ی یک سنت دیرینه است. رویکرد لاکان به روانکاوی بیشتر با جهت‌گیری بنیادی یوحنای صلیبی همسو است. و بخشی از من واقعاً فکر می‌کند که لاکان با زیرکی سنت عرفانی کاتولیک را درک کرده است. این درکی بود که مشخصاً پیشامدرن بود و آن را خارج از دیدگاه روانشناختی عموماً «تجربه‌گرا»تر در رشد قرار می‌داد. در واقع، لاکان این را به وضوح بیان می‌کند وقتی می‌گوید:

پیچیدگی‌های مسیر معنوی که در طول قرن‌ها در مسیر مطالبه ی حقیقت - مطالبه‌ای که بدون شک با تجسم بی‌رحمانه این دیگری مرتبط است، اما در تلاش برای پاک کردن هرگونه محبت دیگری از دل و جان مردم، کار نسبتاً خوبی در آشکارسازی لایه‌های پنهان انجام داده است - بسط یافته‌اند. این کافی است تا روانکاو را مجبور به تکامل در منطقه‌ای کند که روانشناسی آکادمیک هرگز جز از طریق یک دوربین جاسوسی به آن نپرداخته است.

لکان واضح است؛ او آشکارا می‌گوید که جهت‌گیری معنوی از نظر تاریخی به دنبال حقیقت بوده است، حتی اگر این جستجو را از طریق یک لنز ذات‌گرایانه به تصویر کشیده باشد. این رویکرد سعی داشت عمیق‌ترین احساسات افراد را به طور غیرمستقیم پالایش کند. اگرچه روانشناسی آکادمیک از این حوزه غافل شده است، اما این حوزه برای روانکاو بسیار مهم است. با این وجود، لکان، به عنوان لکان، مجبور بود این نظریه‌ها را به طور غیرمستقیم در سمینارهای خود ارائه دهد، گویی برای مخاطبانی که عمیقاً به الهیات مشکوک هستند. ترسیم شباهت‌هایی بین تفسیر دنیس ترنر از «شب تاریک روح» اثر یوحنای صلیبی و رویکرد روانکاوی ژاک لاکان، شک و تردید مشترکی را نسبت به تجربه‌گرایی آشکار می‌کند. همانطور که ترنر معتقد است «شب تاریک» در برابر طبقه‌بندی به عنوان یک «تجربه» مقاومت می‌کند، کار لاکان نیز تأکید تجربی و درون‌نگرانه ی موجود در روانشناسی خود و روانشناسی عمق را نقد می‌کند. از نظر لاکان، عمق روان انسان را نمی‌توان صرفاً به عنوان مجموعه‌ای از تجربیات، احساسات یا درون‌نگری‌ها درک کرد؛ بلکه مانند زبانی با امیال ناخودآگاه مرموز و شبکه‌های نمادین خود ساختار یافته است. بنابراین، کار تحلیلی نه بر غوطه‌ور شدن در تجربیات یا کاوش در اعماق ایگو، بلکه بر کاوش در بازی پیچیده‌ی دال‌ها و حقیقت گفتاریِ روانکاوی شونده تمرکز دارد. این امر، تأکید ترنر بر حضور خدا به عنوان چیزی فراتر از مفهوم‌سازی یا تجربه‌ی انسانی را منعکس می‌کند و به ما یادآوری می‌کند که برخی از عمیق‌ترین جنبه‌های وجود، از دسته‌بندی‌های تجربی آسان می‌گریزند. برخلاف مک‌کیب، که طرفدار درک روح انسان به عنوان امری اساساً زبانی است، لکان بر ابعاد نمادین و ساختاری زبان و تأثیرات آنها بر ناخودآگاه تأکید می‌کند. از نظر مک‌کیب، روح تا حدی مانند زبان ساختار یافته است که می‌توانیم از زبان استفاده کنیم. در حالی که از نظر لکان، این ناخودآگاه است که مانند زبان ساختار یافته است. اگر مک‌کیب در پی رفع توهم روح به عنوان چیزی کوچک و شبح‌وار در درون ما بود، لکان نیز با مفهوم ناخودآگاه خود کاری مشابه انجام می‌داد. این به آن معنا نیست که لاکان مخفیانه یک کاتولیک معتقد بود - اگرچه برخی مغرضانه چنین استدلال می‌کنند - بلکه به این معناست که تقریباً چیزی عرفانی در مورد مفهوم او از امر واقعی و کاربرد آن وجود دارد. و چرا این تعجب‌آور نباشد زیرا لاکان مستقیماً در سمینار XX در مورد این موضوع صحبت می‌کند؟ من در مورد جزئیات پیچیده و چالش‌های مجموعه آثار لکانی بحث نخواهم کرد؛ دیگران که از من متبحرتر هستند، این کار را انجام داده‌اند. نکته ی اصلی من در اینجا این است که لکان برای سنت عرفانی کاتولیک احترام زیادی قائل بود. دیدگاه‌های او در مورد توسعه ی خود از طریق زبان و استفاده از آن در عمل بالینی، در اعمال معنوی کاتولیک اهمیت پیدا می‌کند. با به‌کارگیری برخی از نظریه‌های لکان، می‌توانیم از روند رو به رشد تجربه‌گرایی که در حال حاضر بسیاری از اعمال معنوی را شکل می‌دهد، فاصله بگیریم. آشنایی با نظریه‌های لاکان و درک کاربرد بالینی آنها برای بسیاری مفید خواهد بود. سه جنبه ی کلیدی از کار لاکان وجود دارد که من آنها را به ویژه ارزشمند می‌دانم: تأکید بر زبان و هنر گوش دادن، کاوش او در مورد «واقعیت» به عنوان حد و مرز، و اولویت دادن به دگرگونی و مواجهه ی ذهنی بر پدیده‌های صرفاً تجربی. هدایت معنوی، شکلی مقدس از گوش دادن است که شامل سه جزء جدایی‌ناپذیر می‌شود: روح‌القدس، راهنمای معنوی و شخصی که به دنبال راهنمایی است (راهنمایی‌شونده). در اصل، هدایت معنوی با هدف تقویت رابطه ی عمیق‌تر با خدا انجام می‌شود. روح‌القدس به عنوان نیروی هدایتگر عمل می‌کند و به طور فعال در زندگی هر دو، یعنی راهنما و رهرو، مشارکت دارد و آنها را به شناخت و ارتباط با حضور خدا ترغیب می‌کند. این یکی از عوامل متمایزکننده ی هدایت معنوی یوحنای صلیبی است. نقش مدیر معنوی این است که با دقت به تکانه‌های ظریف روح القدس در تجربیات مشترک فرد هدایت شونده گوش دهد و آنها را تشخیص دهد و درک آنها از نقش خدا در زندگی‌شان را تسهیل کند. این فرآیند به افراد کمک می‌کند تا دست خدا را در فعالیت‌های روزانه ی خود ببینند، رسالت‌های او را درک کنند و از موانعی که مانع پیشرفت معنوی آنها می‌شود، آگاه شوند. همه، از جمله مدیر معنوی، صرف نظر از مرحله‌ای که در سفر معنوی خود دارند، می‌توانند از تعامل با یک مدیر معنوی برای تعمیق رابطه ی خود با مسیح بهره‌مند شوند. مانند جهت‌گیری معنوی سنتی، تحلیل لکانی یک رشته ی شنیداری است که عملکرد متفاوتی دارد. من فکر می‌کنم می‌توان آن را «گوش دادن آپوفاتیک» نامید. این روش بدون گوش دادن به معنا گوش می‌دهد. ایده ی «سوم» در مرکز این مفهوم قرار دارد که به نظم نمادین در اصطلاحات لکانی اشاره دارد: قلمرو زبان، قوانین و هنجارهای اجتماعی که امیال و هویت‌های ما را شکل می‌دهند و ساختار می‌دهند. لکان ادعا می‌کند که «روح القدس ورود دال به جهان است». این قلمرو نمادین از تجربیات مستقیم فرد (خیالی) و جنبه ی غیرقابل درک و غیرقابل توصیف تجربه (واقعی) متمایز است. در تحلیل لکانی، تحلیلگر به معنای سنتی درمانی که به دنبال معنا یا تلاش برای درک مستقیم روایت بیمار است، گوش نمی‌دهد. در عوض، تحلیلگر "به صورت جانبی گوش می‌دهد". این بدان معناست که آنها به لغزش‌ها، گسست‌ها و ناهماهنگی‌های موجود در گفتمان فرد توجه می‌کنند. با انجام این کار، تحلیلگر به تجلیات ناخودآگاه گوش می‌دهد و هدفش تشخیص ساختارها و خواسته‌های زیربنایی است که به طور غیرمستقیم از طریق زبان بیان می‌شوند. به این ترتیب، تمرکز کمتر بر محتوای آشکار آنچه گفته می‌شود و بیشتر بر نحوه ی بیان آن، شکاف‌های روایت و ویژگی‌های زبانی است، زیرا این موارد اغلب بیشتر در مورد خواسته‌ها و تعارض‌های ناخودآگاه فرد مورد تجزیه و تحلیل قرار می‌گیرند. در این جلسات، آشکار می‌شود که افراد تحت روانکاوی با چیزی غیرقابل توصیف و گریزان دست و پنجه نرم می‌کنند. این جنبه ی گریزان همان چیزی است که لاکان آن را امر واقع می‌نامد. هدف محوری سفر روانکاوی، رسیدن به این مرز است. با مواجهه با این لبه، چارچوب زبانی که درک ما از جهان را می‌سازد، شروع به از هم پاشیدن می‌کند. این لحظه از خودگشایی عمیق، راه را برای تولد چیزی بدیع هموار می‌کند. برای یوحنای صلیبی، شب تاریک نمایانگر یک بحران معنوی عمیق است، زمانی که به نظر می‌رسد تمام مفاهیم آشنا از خدا و خود در حال از بین رفتن هستند. این یک مرحله‌ی تطهیر است، جایی که روح از تعلقات و آسایش‌هایش عاری می‌شود و آن را در ویرانی فرو می‌برد. به طور مشابه، در تحلیل لاکانی، رویارویی با امر واقعی - نقطه‌ای فراتر از زبان، نمادسازی و تجربه - منجر به فروپاشی جهان‌بینی تثبیت‌شده‌ی فرد می‌شود. همانطور که شب تاریک به عنوان یک مرحله‌ی گذار منجر به اتحاد صمیمانه‌تر با الوهیت در عرفان یوحنا می‌شود، مواجهه با امر واقعی در تحلیل لاکانی می‌تواند به درک جدید و دگرگون‌کننده‌ای از خود منجر شود. همانطور که ماری هلن بروس با اشاره به هدف زنانه‌ی عرفانی تحلیل در مورد «گذر» بیان می‌کند:

گذار از تحلیل‌شونده به تحلیلگر، بسیج منطق «نه-همه»، غوطه‌وری در ناشناخته‌ها است. این عبارت که در زبان فرانسه هم‌آوا است، می‌تواند به صورت «un» یا «One» خوانده شود. در واقع، مسئله، موافقت با اشغال آن جایگاهی است که جی.-ای. میلر، در دوره ی آموزشی خود در سال‌های ۲۰۰۷-۲۰۰۸، آن را به عنوان « place de plus personne» توصیف کرد - جایگاهی که دیگر هیچ‌کس در آن نیست. خلأ، پوچی. او با اشاره به اینکه حقیقت با ژوئیسانس مرتبط است، پیشنهاد داد که حقیقت در مورد خودش می‌گوید: "من شیطانم، من شیطانم، من مرا بی‌آبرو می‌کنم، من از من دفاع می‌کنم. من جاخالی می‌دهم، من فرار می‌کنم، من فرار می‌کنم، من جاخالی می‌دهم."

هر دو رویکرد بر ضرورت عبور از یک خلاء یا تهی بودن چالش‌برانگیز و اغلب دردناک برای رسیدن به حقیقت یا درک عمیق‌تر تأکید دارند. تأکید بر این نکته ضروری است که آموزه‌های معنوی یوحنای صلیبی و رویکرد روانکاوی لاکان، دو ماهیت متمایز هستند. این موضوع اهمیت ابعاد تجربی در معنویت و جهت‌گیری معنوی را تضعیف نمی‌کند. با این حال، در شرایط مدرن که در آن تجاری‌سازی گسترده ی آنچه که ممکن است توسط دنیای دیجیتال «تجربه‌گرایی مثبت» نامیده شود، همراه با رویکرد درمانی رقیق‌شده‌ای که اغلب با اصول اخلاقی اشتباه گرفته می‌شود، وجود دارد، دلیلی قانع‌کننده برای یک مسیر معنوی همسو با شکلی از روانکاوی وجود دارد که صرفا تجربه یا قانون‌گرایی سختگیرانه را در اولویت قرار نمی‌دهد. در جهت‌گیری معنوی، نیاز مبرمی به احیای زبانی متمرکز بر مواجهه با خدا وجود دارد که منجر به تحول عمیق می‌شود، نه صرفاً انباشت سرمایه ی معنوی یا عاطفی.»:

“The Return to the Mystical: Jacques Lacan, John of the Cross, and the Christian Tradition”

by Mark Gerard Murphy: church life journal of university of notredam: August 25, 2023

شاید خدا وقتی انکار میشود، راحت تر کمین میکند و بهتر میتواند موانع روحانی سر راه انسان های طالب حقیقت را تضعیف کند، امری که در آشکارگی و در حالتی که اسیر محدودیت های زبانی شده است و شرایع دست و پایش را بسته اند ممکن نمیگردد.

ترویج انسان پرستی خرافی به نام علم

تالیف: پویا جفاکش

«مایکل نواک جونیور، روزنامه نگار، رمان نویس و متخصص الهیات، یکی از چپ گرایان رادیکال مشهوری بود که مقالاتش بر جنبش نوپای دانشجویی تاثیر زیادی نهاد اما در دهه ی 1970 به همراه دیگرانی چون ایروینگ کریستول و پدر ریچارد جان نویهاوس که بعدا نومحافظه کار نامیده شدند، به راست گرایش پیدا کرد. نواک با دفاع از آنچه که خود، "سرمایه داری دموکراتیک" می‌نامید، خود را متمایز کرد و حتی پس از پایان جنگ سرد، برای تقویت حمایت مذهبی از سرمایه‌داری تلاش کرد. با درگذشت او در سال 2017 مؤسسات دوستدار او مانند نشنال ریویو و ویکلی استاندارد از او به سختی تمجید کردند ولی نشریه ی چپگرای جاکوبین از زاویه ی متفاوتی به این موضوع توجه کرد:

«مایکل نواک به گروهی از نومحافظه‌کاران تعلق داشت که از جنبش دانشجویی دهه ی ۱۹۶۰ تا دوران اوج ریگان در دهه ی ۱۹۸۰، خطوط حزبی را پیموده بودند. این روشنفکران و فعالان که در مجلات و اندیشکده‌های جدید یا احیا شده، از جمله موسسه ی امریکن انترپرایز و بنیاد هریتیج، فرست تینگز و کامنتری، جمع شده بودند، به طور متناوب آرمان مداخله‌گرایی بین‌المللی لیبرال، ضد سقط جنین، مقررات‌زدایی و کاهش مالیات و «نهادهای واسطه» را دنبال می‌کردند. نومحافظه‌کاران چرخش به راست خود را به طرق مختلف توجیه می‌کردند. نویهاوس، یک لوتری که به کشیشی کاتولیک رومی گرویده بود، معتقد بود که جنبش حقوق مدنی و چپ جدید با پذیرش حقوق سقط جنین اشتباه بزرگی مرتکب شده‌اند. نویهاوس، مانند جسی جکسون و دیگران در آن سال های گذار، فکر می‌کرد که مخالفت با سقط جنین پایدارترین موضع حقوق مدنی است. او روایتی عمیق و موشکافانه از تغییر موضع سیاسی خود و دفاعی - «من نرفتم، آنها مرا جا گذاشتند.» - از جایگاه جدید خود ارائه داد. نواک، به نوبه ی خود، در مورد سفر فکری و سیاسی خود کمتر درون‌گرا بود. طبق خاطرات خودش، او در مورد اقتصاد ساده‌لوح بود، به خصوص برای یک چپ‌گرای ظاهراً دارای اعتبارنامه. تا دهه ی 1970، او نگران شده بود که بسیاری از دوستان چپ‌گرایش با چنان لحنی انتقادی از سرمایه‌داری و با چنان لحنی همدلانه از دولت‌های چپ‌گرا در آمریکای لاتین و جاهای دیگر صحبت می‌کنند. او گفت که شروع به زیر سوال بردن ضدسرمایه‌داری همکارانش کرد و برای مثال، در مورد کاهش فقر جهانی در قرن بیستم اطلاعات بیشتری کسب کرد. در عین حال، او به طور فزاینده‌ای به کمونیسم‌ستیزی متعهد شد و نگران خطرات «دولت‌گرایی» بود. نواک خود را به عنوان یک حامی بی‌میل سرمایه‌داری معرفی می‌کرد. در این تصویر، او یک جستجوگر روشنفکر صادق بود که سرانجام به این باور رسیده بود که هیچ جایگزین عملی دیگری برای بازار آزاد وجود ندارد، حتی اگر از افراط‌گرایی‌های سرمایه‌داری انتقاد می‌کرد. او در اواخر دهه ۱۹۷۰ توضیح داد : "آنچه جدید است، تمایل من به انتقاد از چپ به همان اندازه که همیشه از راست انتقاد می‌کردم، و بررسی تاریخ و نظریه ی سرمایه‌داری دموکراتیک با نگاهی تازه است." نواک با فاصله گرفتن از پیروان آین رند و به طور کلی لیبرتارین‌ها، استدلال کرد که نظریه ی «سرمایه‌داری دموکراتیک» او با دفاع‌های کمتر انسانی از بازار آزاد متمایز است. او سرمایه‌داری را یک سیستم سیاسی، اقتصادی و فرهنگی می‌دانست که برای رهایی‌بخش و فضیلت‌مند کردن آن به نهادهای دموکراتیک و مذهبی نیاز دارد. او اصرار داشت که دین - به ویژه مسیحیت و یهودیت - می‌تواند رذایل ذاتی این سیستم را تعدیل کند. اما او همچنین استدلال کرد که خود سرمایه‌داری یک نیروی دموکراتیزه‌کننده در جهان است. او نوشت: "بین سرمایه‌داری و دموکراسی یک سیستم زیربنایی از تقویت متقابل، یک هماهنگی درونی وجود دارد." و از نظر او، وجود کشورهای سوسیال دموکرات هیچ کمکی به کاهش این نکته نکرد: "نمونه‌هایی از دولت‌های رفاه (که به طور صحیح‌تر سوسیالیستی نامیده می‌شوند) وجود دارند که دموکراتیک هستند - بریتانیای کبیر، سوئد، اسرائیل و غیره. اما در همه ی این‌ها، سنت‌های اساسی مدیون گذشته ی لیبرال سرمایه‌داری هستند ." نواک تغییر موضع خود از چپ به راست را با عباراتی کاملاً قهرمانانه توصیف کرد و خود را یک واقع‌گرا، شاید حتی در سنت موضع جنگ سرد راینهولد نیبور، می‌دانست. با این حال، طنز ماجرا این است که اولین دفاعیات او از سرمایه‌داری دموکراتیکِ ظاهراً درگیرِ بحران، در اواخر دهه ب ۱۹۷۰ و اوایل دهه ی ۱۹۸۰ ظاهر شد، درست زمانی که ریاضت اقتصادی، افول اتحادیه‌های کارگری و مقررات‌زدایی، سرمایه‌داری را به طور فزاینده‌ای تهاجمی و مطمئن نشان می‌داد. نواک، علیرغم تصور خود به عنوان نمونه‌ای از صداقت فکری، نقش مهمی در فراهم کردن پوشش ایدئولوژیک و الهیاتی برای تسلط نئولیبرالیسم ایفا کرد . او این آرمان را کاملاً علنی مطرح کرد و در دهه ی ۱۹۸۰ از روشنفکران، رهبران تجاری و اندیشکده‌ها خواست تا با جدیت از «سرمایه‌داری دموکراتیک» دفاع کنند. تجویزهای نواک زیرکانه بر مبارزه برای هژمونی فرهنگی متمرکز بود. برای مثال، او پیشنهاد کرد که هر شرکت بزرگ یک «گروه مطالعاتی داخلی برای محققان مقیم برای کارهای دفاعی و هدفمند» تأمین مالی کند و تعداد کمی از «ناظران مسائل و آتش‌نشانان» را استخدام کند. او از رهبران کسب‌وکار خواست تا شبکه‌ای از «کارگران فکری دلسوز» را در نزدیکی دفتر مرکزی شرکت خود ایجاد کنند و به «ایده‌ها و نمادهای» ضمنی در کمپین‌های تبلیغاتی توجه دقیقی داشته باشند. نواک نوشت: "شرکت‌ها اختراعی از سرمایه‌داری دموکراتیک هستند، یا به عبارت دیگر، شرکت اختراعی از قانون است که سرمایه‌داری دموکراتیک را ممکن ساخته است." محور ادعاهای نواک در مورد سرمایه‌داری این بود که ذاتاً یا لزوماً فردگرایانه نیست - شرکت سهامی نیز همین را ثابت کرد. "نه دموکراسی مشارکتی و نه سرمایه‌داری بدون شرکت سهامی نمی‌توانستند وجود داشته باشند." مشابه برخی از چپ‌گرایان نو سابق، این شرکت برای نواک نهادی بود که به عنوان حلال اشتراکی رقابت‌های اجتماعی، اقتصادی و حتی سیاسی عمل می‌کرد. او نوشت: "علاوه بر این، وجود و عملکرد این شرکت، تمام نظریه‌های دموکراسی و سرمایه‌داری را که منحصراً بر فرد تمرکز می‌کنند و از اجتماعی بودن انسان غافل می‌شوند، باطل می‌کند." با وجود اینکه نواک خود را به عنوان یک روشنفکر جستجوگر و مدافع سرمایه‌داری فضیلت‌مند معرفی می‌کرد، زمان بسیار کمی را صرف تلاش برای تحت فشار قرار دادن مدیران شرکت‌ها یا مدیران صندوق‌های سرمایه‌گذاری برای پایبندی به آداب و رسوم دموکراتیک یا فضیلت‌مندانه می‌کرد. در عوض، او سخنرانی‌هایی با بودجه ی شرکت‌ها ارائه می‌داد و مثلاً الهیات رهایی‌بخش یا هر منتقد مسیحی را که توجه را به نابرابری فزاینده ی درآمد در اواخر قرن بیستم جلب می‌کرد، سرزنش می‌کرد. و در حالی که معمولاً از متکلمان انتظار می‌رود که از اصطلاحات با دقت و نظم استفاده کنند، نواک میل شدیدی به استفاده از زبان مقدس، خواه ناخواه، داشت. او یک بار سخنان اشعیای نبی را در مورد شرکت‌های تجاری مدرن به کار برد: "مردی اهل غم و اندوه و آشنا به مختصر؛ او مورد تنفر بود و ما او را گرامی نداشتیم." او استدلال کرد که این شرکت چندملیتی هفت نشانه ی «مقدس» از فیض الهی دارد. او فکر می‌کرد سرمایه‌داری یک سیستم تثلیثی است. شاید یکی از بزرگترین میراث‌های نواک، کمک به واکسینه کردن یک نسل کامل از پروتستان‌ها و به ویژه کاتولیک‌های رومی در برابر عناصر اقتصادی رادیکال‌تر سنت‌های خودشان بود. هر چقدر هم که به راحتی بتوان دینداری را با سیاست‌های راست‌گرایانه یکی دانست، تاریخ غنی از انتقادات مذهبی از سرمایه‌داری، از جمله در ایالات متحده، وجود دارد. از پوپولیست ها و سوسیالیست های کشاورزی گرفته تا اتحادیه های کارگری و رهبران حقوق مدنی جنوب ، حتی مسیحیان ارتدکس مذهبی نیز فضای کافی برای ارائه ی انتقادات پیشگویانه از سرمایه‌داری مدرن یافته‌اند. مسلماً کاتولیک‌های رومی چپ‌گرای آمریکایی در قرن بیستم منابع بیشتری در اختیار داشته‌اند. چه نویسندگانی مانند یوجین مک‌کاراهر و پدر هربرت مک‌کیب، چه نهادهایی مانند جنبش کارگری کاتولیک، یا چهره‌هایی مانند دانیل بریگان، منتقدان کاتولیک سرمایه‌داری طیف وسیعی از صداها را برای رجوع داشتند. وضعیت برای پروتستانتیسم متفاوت بوده است، جایی که به دلایل مختلف، محافظه‌کاری مذهبی با سیاست‌های جناح راست و برعکس گره خورده است، که حداقل به انشعاب عمده ی فرقه‌ای اوایل قرن بیستم برمی‌گردد. چپ انجیلی، به عنوان مثال، تا حد زیادی به دانشگاهیان و افراد متعصب و فرقه‌های مخالف گاه به گاه محدود شده است. در مقایسه با شبکه‌های گسترده، بودجه و پیام یکپارچه ی راست مسیحی، این گروه از نویسندگان و نهادها نسبتاً کوچک هستند. اما این محصول شرایط تاریخی است که مستعد تغییر در طول زمان است. برخی از مورخان مارکسیست جستجوگرتر اواخر قرن بیستم، مانند ای.پی. تامپسون، و کریستوفر لاش(قبل از چرخش او به راست)، مقاومت جوامع سنتی در برابر قدرت سرمایه را، صرف نظر از تعهدات مذهبی رسمی آنها، نشان داده‌اند. از هر دو جامعه ی کاتولیک رومی و پروتستان مسیحی آمریکایی، پتانسیل پر جنب و جوشی برای مخالفت ضدسرمایه‌داری وجود دارد. ریشه‌های دشمنی جدیدتر بین دیدگاه‌های رادیکال اقتصادی-سیاسی و آمریکایی‌های مذهبی را می‌توان به راحتی از نظر تاریخی ردیابی کرد. این کمونیسم‌ستیزی جنگ سرد بود که با تکیه بر سرمایه ی مسیحیت آمریکایی، از فرقه‌های اصلی گرفته تا انجیل‌گرایی و بنیادگرایی، به ایجاد دیوار حائل بین مسیحیان و چپ‌ها کمک کرد. رهبران شرکت‌ها نقش اساسی در شکل‌دهی به سیاست‌های کلیساها داشته اند. این دینداری راست‌گرایانه در اواخر دهه‌های ۱۹۴۰ و ۱۹۵۰ متبلور شد، زمانی که مسیحیت برای جلب حمایت از رهبران تجاری جمهوری‌خواه فراخوانده شد و در نبردی معنوی با الحاد اتحاد جماهیر شوروی به کار گرفته شد. ضدکمونیسم دوران جنگ سرد، پایه‌های جنبش محافظه‌کار را در حومه‌های جنوب و جنوب غربی بنا نهاد. وقتی جنگ سرد به پایان خود نزدیک می‌شد، نومحافظه‌کارانی مانند نواک به شکل‌گیری یک جریان ضدکمونیستی برای دوران پس از فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی کمک کردند و حمایت از مقررات‌زدایی را با مخالفت با حق سقط جنین همراه کردند. (در محافل انجیلی‌تر، این مجموعه نگرانی‌ها تحت عنوان «آموزش جهان‌بینی» مطرح می‌شد.) اما اکنون، با پایان یافتن نسل نومحافظه‌کاران نواک، به نظر می‌رسد دریچه‌ای برای یک سیاست ائتلافی جدید، که توسط مجموعه‌ای جدید از ایده‌ها تقویت شده است، و فرصتی برای مسیحیان آمریکایی برای بازیابی رادیکالیسم میراث خود، گشوده شده است. به نظر می‌رسید خود نواک اذعان داشت که این همیشه یک گزینه‌ی زنده بوده است. سوسیالیسم "باقیمانده‌ی ایمان یهودی-مسیحی" است، فقط بدون دین. او در یکی از مقالات بعدی خود گفت که سوسیالیسم یک باور در جامعه است.»:

“Capitalism’s Theologian” BY KYLE EDWARD WILLIAMS: JACOBIN: 28/2/2017

چیزی شبیه این نوع چرخش از چپ گرایی به محافظه کاری در اثر دغدغه های دینی و اخلاقی را در ایران خودمان هم میبینیم. با این حال، من خوشبختانه از نسلی هستم که بزرگترهایشان رجز میخواندند که ایران به این مسیر نخواهد رفت چون اسلامش با مسیحیت فرق میکند و حالا من دارم به چشم خودم میبینم که اسلام واقعا فرق زیادی با مسیحیت نداشت و حتی میتوانم درک کنم که بر سر مسیحیت هم همان بلایی آمده بود که بعدا با تاخیر بر سر اسلام شیعی ایرانی آمد. در فضای مارکسیستی ای که سابقا بر ایران حاکم بود، همیشه به ما گفته میشد که مسیحیان برای این به مارکسیسم مبتلا شدند که مذهب مسیح به نفع اربابان و قدرتمداران تحریف شده و فقط به دنیای دیگر توجه میکرد و توجه به این دنیا را از دست داده بود، تفریطی در مقابل افراط یهودیان به دنیاگرایی؛ درنتیجه در مقابل مشکلات زندگی مردم عادی، مارکسیسم در قالبی این دنیایی و کاملا ضد مسیحی، به دفاع از مردم پرداخت و آن هم به خاطر مکانیکی و بی روح بودن ناشی از بی خداییش، مشکلاتی به مشکلات قبلی افزود؛ اسلام نه مثل یهودیت کاملا این دنیایی است و نه مثل مسیحیت کاملا آن دنیایی، بلکه حد وسط را دارد و توانست پادزهر مناسبی در مقابل بی عدالتی های دوران شاه باشد و به جای مارکسیسم، دل های مردم را به خود جذب کند. گفتنش راحت بود، چون معلوم شد همین که کمی به مردم فضا بدهید و به نام دفاع از مردم، بخشی از نفسانیات آنها را تامین کنید، آنها به راحتی علیه اخلاقیات و مذهب طغیان میکنند و نه به مارکسیسم بلکه به لیبرالیسم فردگرایانه ی افراطی تمایل پیدا میکنند، همان فضایی که جنبش های مارکسیستی انقلاب فرهنگی دهه ی 1960 به ایجادش در ایالات متحده ی امریکا کمک کردند. در مقابل این فضا، همچون جریان چپگرای مذهبی توبه کرده ی امریکایی که به نومحافظه کاران تبدیل شدند، بزرگان مذهبی ایران هم به لاک سرمایه داری طبقاتی خزیدند و تا توانستند جلو رشد اقتصادی مردم را گرفتند و در عوض، خودشان همچون ابر-بورژواهای امریکایی تمام قوانین خدا ازجمله ممنوعیت ریاکاری را زیر پا گذاشتند و دیگر چیزی از اخلاق در جامعه باقی نماند. در هر دو جامعه ی ایرانی و امریکایی، این، نابودی مذهب خدا در جامعه نبود بلکه عقبگردش به سمت بنیان های ناخودآگاه و کاملا ناعقلانی آن بود.

ادوارد اف. ادینگر در کتاب "ایگو و کهن الگو" بر اساس نظریات کارل گوستاو یونگ، سازوکار روانی این نوع خداپرستی را توضیح میدهد. ادینگر همچون یونگ بر این عقیده است که آدم ها بیشتر اوقات خدایان از روی خودشان میسازند ولی این خود، همیشه خود واقعی آنها نیست بلکه در شرایط خاص، خود آرمانی آنها است. این خود آرمانی، از روی وضعیت روان فرد در ابتدای دوران کودکی ساخته میشود، زمانی که فرد مانند یک خدا از سوی بزرگترها پذیرایی میشود و هرچه بخواهد در اختیارش است. اما هرچقدر که جلوتر میرود مجبور به تحمیل احساس مسئولیت بر خود و بلاخره استعفا از خودپرستی قدیم میشود. این خودپرستی هیچ وقت در او از بین نمیرود بلکه در ناخودآگاه او خانه میکند و از آنجا از طریق ذهن فرد به انواع و اقسام موجودات زنده و غیر زنده، هر چیزی که فرد بتواند خودخواهی و نازپروردگی و احساس پرتوانی سرکوب شده ی سابق خود را به آن فرافکنی کند منتقل میگردد که این در گذشته، به راحتی باعث پرستش اشیای زمینی و گیاهان و جانوران و اجرام و صور فلکی از سوی انسان ها میشد. همینطورکه انسان ها در غلبه بر طبیعت موفق تر شدند و کم کم همه چیز را در طبیعت به چشم ابزارها و موجوداتی کم توان ارزیابی کردند، خدا هم انسانی تر و کم کم فراانسانی تر شد. در این شرایط، خود نازپرورده ی ساکن در ناخودآگاه، بیشتر فرصت عیان شدن می یافت و به قول ادینگر، «متورم» میشد و این «تورم خود»، الان از همیشه بیشتر و عمومی تر است. خود فقط وقتی میشکند که انسان احساس "بیگانگی" کند یعنی احساس کند در شرایطی گیر کرده که برایش آماده نیست. برای انسان های معمولی حتی یک بحران مالی معمولی میتواند این احساس بیگانگی را ایجاد کند. برای ابرسرمایه داران این بیگانگی حتی خفتبارتر است چون ممکن است در اوج غرور، با دچار شدن به یک شکست عشقی یا از دست دادن عزیزی، احساس ناتوانی کنند. خدا که بندگی انسان را طلب میکند فقط در چنین شرایطی از خود متمایز میشود و به قول ادینگر به همین دلیل است که بخش اعظم داستان های مقدس مغربزمین در بیابان ها میگذرند چون بیابان خالی مظهر کم امکاناتی و بزرگترین تجلی گاه بیگانگی است و خدا خیلی راحت با بیابان عجین میشود. در زندگی شهرنشینی که چشم انداز بیابانی از انسان دور است و سرمایه داری امکانات زیادی را مقابل چشم انسان بازار میکند، انسان ترجیح میدهد به بیابان و خدایش فکر نکند و تصویر انسان دائما عیاش و همیشه خوشگذرانی را در مقابل خود قرار دهد که کاملا با تصویر دیونیسوس خدای ضیافت و شراب و شهوترانی و مواد مخدر تطابق دارد و الان کهن الگوی محبوب پولداران است. ادینگر اینجا به بخشی از سنت مسیحی در عشای ربانی توجه میدهد که ما به تقلید از مسیح در شام آخر، نان و شراب را به جای گوشت و خون مسیح مینوشیم. خوردن گوشت قربانی و شراب سرخ متشبه به خون، هر دو از مراسم مقدس دیونیسوسند. درواقع مسیح به عنوان خدای انسان شده، جانشینی برای دیونیسوس است که ما قرار است خود متورم شده ی خودمان را در او ببینیم و مثل مسیح خودمان را در راه جامعه قربانی کنیم یعنی به خاطر مصالح جامعه از نفسانیات خود بگذریم و آنها را سرکوب کنیم.:

“INDDUATION AND THE RELIGIOUS FUNCTION OF THE PSYCHE”: ANJA VAN KRALINGEN: APPLIEDJUNG.COM

میتوان از روی این نظریه گفت که موفقیت خدایان انسان نما –که بعدا مسیح بیشترشان را از صحنه خارج کرد- به امکان بروز تفاوت ذاتی بیشتر در نوع بشر برای نشان دادن خودهای متورم شده ی متعدد بود چون جانوران و گیاهان و حتی ستارگان، فقط میتوانستند شخصیت های معدودی را نمایندگی کنند. فرد هنردوست و اخلاق پروری که زندگی ادیبانه داشت، به راحتی تصویری از آپولو در ذهن خود میپرورد که ظریف و مهربان و در حال نواختن موسیقی بود و اخلاق گرای خشن و تندخویی که میخواست از طرف آپولو دشمنان اخلاق را نابود کند، به جای ابزار موسیقی، تیرهای خشم و انتقام در دستان آپولو مینهاد و داستان های نابودی دسته جمعی گناهکاران در اثر بلای طاعون که آپولو بر شهرها فرو میفرستاد میسرود. اویی هم که با اخلاق بیگانه بود و تن آسایی و لذتپرستی را نشان ایزدی بودن میخواند، آپولو را وامینهاد و دیونیسوس را میپرستید. امروزه خدایان انسان نما با انسان های واقعی و خیالی عوض شده اند. مسلمان عارف مسلک ایرانی میتواند مولانا را جانشین آپولوی هنرپرور کند و مسلمان متعصب و جنگ طلب ایرانی میتواند رهبر معمم ایران را جانشین آپولوی جنگجوی کافرستیز کند. اما در شرایطی که شریعت اسلامی تمام اخلاقیات را به خود محدود و بعد همه را همراه خودش بدنام کرده، جمعیت زیادی به دنبال دیونیسوس های انسان شده میگردند و آن را در انواع و اقسام رپرها و راکیست ها و هنرپیشه هایی که همه یا امریکاییند یا پیرو ایدئولوژی لیبرال مسلط امریکاییند می یابند. پس هنوز راه فرار از بیابانی که انسان ها را مجبور به پذیرش حس ناخوشایند "بیگانگی" میکند وجود دارد و چون خدا از بیابان تحریم و بحران اقتصادی به کشور رسانه ای موهوم «خودهای متورم» امریکایی رفته است، انتظار میرود از همان جا به کمک ایرانی ها بیاید. بعد این مقایسه میشود با قصه ی تکراری حضور پررنگ امریکایی ها در ایران دوران شاه، شاهی که ادعا میکرد دنباله ی حکومت پارسی منقرض شده ای را گرفته است که بیابانگردان به آن خاتمه دادند. ناگهان نوعی همهویتی ذهنی با آن پادشاهی زرتشتی سابقا غیر قابل درک ایجاد میشود. این بار دیگر این پادشاهی منقرض شده آن حکومت زرتشتی طبقاتی نامنعطف و ثروتمندپرست و ضعیف آزاری نیست که در کتاب های درسی ما و حتی در شاهنامه ی فردوسی درباره اش آمده بود که در آن افراد معمولی و غیر اشرافی –یعنی قریب به اتفاق مردم کشور به جز درصدی معدود- حتی حق درس خواندن نداشتند بلکه این بار، با بهشتی تخیلی مواجه میشویم که در آن همه ی مردم، همه چیز داشتند و همین توهم به طاغوت دوم یعنی سلطنت مدرنی که انقلاب اسلامی به آن پایان داد هم انتقال داده شد. توهم دوم بیش از آن که محصول توهم اول باشد محصول توهم سومی بود که بر اساس آن، رهبران انقلاب ایران تکرار مردان مومن صدر اسلام بودند. این توهم باعث شد تا بیابان به همراه انقلاب، ایران را درنوردد و بعدا در بحران های سیاسی و مالی کشور تجسم یابد و دلیلش هم نه توهمات اسلامی بلکه توهمات زرتشتی ای –آن هم از نوع زرتشتی هندی- بود که نه در واقعیات تاریخی کشور ایران بلکه در زیربناهای اسطوره ای فرامیهنی ریشه داشتند.

در جهانبینی زرتشتی، اهوره مزدا و اهریمن، دو خدای برادرند که با هم در ستیزند و اهوره مزدا خیرخواه بشر و حامی ایرانیان یا فارسیان است درحالیکه اهریمن، حامی دشمنان ایران و فارسیان است. اهریمن، دشمنی خود با بشر را با حمله به زمین و کشتن گاوی مقدس نشان میدهد. گاو در آیین زرتشت، جزو مقدس ترین موجودات است. قرار است در آخرالزمان، سوشیانت یا منجی موعود، دشمنان ایران و اهوره مزدا را از بین ببرد و حکومت اهوره مزدا را بر زمین حاکم کند که قطعا نسخه ی دیگر پیروزی مسیح موعود در آخرالزمان و سلطنت ابدی یهوه بر زمین در آخرالزمان یهودی-مسیحی است. با این حال، گادفری هگینز معتقد است که آخرالزمان فارسی، فقط نسخه ی دیگری از پیروزی آخرالزمانی فراماسونری تحت نمادهای فرعونی مصر باستان و با پرورش فرهنگ هایی برگرفته از آیین های هندو و بودایی است. چون همانطورکه اهوره مزدا با گاو مقدس مرتبط است، ازیریس کهن الگوی فراعنه در گاو مقدس آپیس تجلی می یابد، گاو نماد مشخص مهادوا یا شیوا خدای محبوب هندو است و همدم کریشنا مهمترین آواتار ویشنو خدای محبوب دیگر هندو نیز هست، ضمن این که هندشناسان سیاسی انگلیسی مثل سر ویلیام جونز، بودا را هم با گاو مرتبط میکردند. نبرد اهوره مزدا با اهریمن، نسخه ی دیگر نبرد ازیریس با برادرش سیت یا تایفون در اساطیر مصری است. تایفون موقتا ازیریس را میکشد اما مقرر است ازیریس به شکل هورس نسخه ی دیگر مسیح منجی بازگردد و انتقام بگیرد. بازگشت دین زرتشت با شاهان خداگون پارسی و بازگشت فراماسونری با مردان الهی فرعونی جانشین ازیریس، هر دو درواقع پاسخی به نابودی مدل های زندگی پر ریخت و پاش و تجملی غیر عادی شاهانی باستانی هستند که توسط مذاهبی زهدپرست و بی علاقه به مادیات سرکوب شده اند: پارس به دست اسلام و مصر به دست مسیحیان، تغییر ظاهر پیدا کردند و هر دو کیش مهاجم هم خدای خود را معادل یهوه خدای یهود اعلام کرده اند. ازاینرو هگینز معتقد است هر دو ثنویت، یعنی دوگانه های اهوره مزدا-اهریمن و ازیریس-تایفون، از روی نبرد دو خدای خیر و شر در مانویت گرته برداری شده اند چون در کیش مانی، یهوه خدای یهود، خود شیطان است. کیش مانی در انکار خلقت جهان توسط خداوند راستین، پیرو مندایی ها و غنوصی ها است ولی دو گروه اخیر، فقط معتقدند جهان را جنی کم قدرت آفریده و به همین دلیل ما در جهان ایدئالی زندگی نمیکنیم و اصراری بر شیطانی بودن خلقت ندارند. از طرفی مانویت، پیامبر خود مانی را هم پیرو بودا و هم پیرو مسیح میخواند و بنابراین حساب مسیح را از یهوه جدا میکند. مسیح، بودا و مانی، هر سه پیامبرانی زهدپرور و زاهدنوازند و این باید با روایت منشا گرفتن حکمت های به زبان فارسی از «کتاب صوفی ابراهیم» که از مرد زاهدی به همین نام ریشه گرفته است مرتبط باشد چون صوفی ابراهیم نسخه ی فارسی بودا است. [مسلما منظور، "ابراهیم ادهم" حکمران بلخ است که تخت شاهی و لذت های قصر را ترک کرد و زاهد شد درست مثل بودای شاهزاده که قصر پر تنعمش را ترک کرد و زاهد شد.] پیروی مانی از مسیح همزمان با شیطانپرست خوانده شدن یهودیان از سوی او، با ادعای مسیحی درباره ی این که مسیح شاهزاده ی یهودیان بوده است نمیخواند. هگینز در بررسی ارتباط احتمالی مانویت با یهودیت کارملی، به تناقضی مشابه برمیخورد که معتقد است دین زرتشت هنوز آن را به میزان آشکارتری حفظ کرده است. در زرتشتی گری، میترا خدای خورشید، یکی از خدایان محبوب و حتی گاهی در جایگاه منجی موعود است و ظاهرا اهوره مزدا هم ابتدائا نسخه ی دیگر همو بوده است، ولی گاوکشی اهریمن را در اخوت میترایی لژیون های رومی، نه اهریمن بلکه خود میترا مرتکب میشود. هگینز معتقد است که این به این رسم قدیمی برمیگردد که برای هر خدایی توتم او را قربانی میکردند. مثلا خود یهوه وقتی با خورشید نوروز در صورت فلکی حمل یا قوچ مقایسه شد، یهودیانش نسخه ی زمینی خودش یعنی عیسی مسیح را که «بره ی خدا» نامیده شد چون فرم انسان شده ی گوسفند بود برایش قربانی کردند. در مورد میترا هم او خدای گاو بود که جانوری از جنس خودش برایش قربانی میشد ولی این قصه ی اولیه به خدمت نوعی اصلاحات دینی درآمد که در آن، خدا، نسخه ی قبلی خودش را با کشتن حذف میکرد. ارتباط این مسئله با یهودیان کارملی دقیقا به این برمیگردد که آنها اعقاب یهودیان مرتدی شمرده میشوند که یهوه را در قالب گوساله ی طلایی پرستش کردند. شکسته شدن بت گوساله ی طلایی توسط موسی، درواقع نسخه ی دیگر قربانی شدن گاو توسط میترا، و بنابراین برابر با نبرد اهریمن علیه اهوره مزدا و تایفون علیه ازیریس است. در اصطلاح مانوی، این میشود شورش یهوه علیه مسیح و اشتباه گرفته شدنش با مسیح که در مسیحیت، در قصه ی دجال یا آنتی کریست رخ میدهد. بنا بر فرضیه ی نومرولوژیستی "نرو"ها یا دوره های 600ساله ی تاریخی که بر اساس آن در هر دوره یک منجی تاریخ ساز ظهور میکند، حدود 600سال پس از مسیح، دجال یا آنتی کریست که کسی جز محمد پیامبر نیست، ظهور میکند و 600سال بعدتر در حدود 1200 میلادی، مسیح برمیگردد تا پیروان دجال را از روی زمین جارو کند که این مسلما با نسبت داده شدن جنگ های صلیبی به حول و حوش همان دوره ی زمانی بی ارتباط نیست. در میان نحله های سرکوب شده ی مسیحیت، دو تجسد جدید خدای مسیحیت در سال 1200میلادی زنده اند که عبارتند از: یوآخیم فیوره ای و سنت فرانسیس آسیزی. این دو مسیح قرون وسطایی کاملا با هم مرتبطند چون پیروان یوآخیم موسوم به یوآخیمی ها از میان فرانسیسکن ها که پیروان سنت فرانسیس هستند برمی آیند. یوآخیم فیوره ای بر اساس تثلیث پدر-پسر-روح القدس، تاریخ مسیحیت را به سه عصر تقسیم میکرد: عصر پدر که شامل دوران شرح داده شده در عهد عتیق بود، عصر پسر که شامل دوران پس از ظهور عیسی مسیح تا زمان خود یوآخیم بود، و بلاخره عصر قریب الوقوع روح القدس که در آن، یک «انجیل ابدی» تحقق بخش آرمانشهر مطلوبی میگردد که جانشین کلیسای سازمان یافته ی وقت خواهد شد. عصرهای اول و دوم، هر کدام 42 نسل طول میکشند و پیشبینی میشود که عصر مسیحیت در سال 1260 میلادی با آمدن دجال به پایان برسد. بر اساس همین تثلیث باوری، یوآخیم، عصر مسیحیت را نیز به سه دوره تقسیم میکند: دوره ی "اسرائیل" که از ظهور عیسی مسیح تا به حکومت رسیدن کنستانتین طول میکشد و معادل با آغاز یهودیت در کتاب مقدس است، دوره ی "مصر" از کنستانتین تا دوره ی شارلمان که در آن، کنستانتین به عنوان یک مسیحی برخاسته از میان کفار روم، حکم موسی شاهزاده ی مصر را پیدا میکند که مذهب خدا را در جهان میگسترد، و بلاخره دوران "بابل" از شارلمان تا زمان خود یوآخیم، یعنی دورانی که مسلمانان به جای آشوریان، پاره ای از روم را که جانشین اسرائیل جدا شده از یهودا است، تصرف کرده اند و در پاره ی دیگر که معادل یهودای تصرف شده توسط بابل است، پدران کلیسا همچون دانیال که نبوکدنصر شاه بابل را تحت تاثیر قرار داد، کفار فاتح را مسیحی کرده اند و رم را بدل به بابلی یهودی شده نموده اند ولی این بابل به سبب فساد و انحطاطش محکوم به سقوط است. روشن است که در گفتمان یوآخیم، کاتولیسیسم رومی سیستم مثبتی نیست و همین باعث دوام بقایای اعتقادات یوآخیمی ها در پروتستانتیسم شده است. در اواخر قرن 13 و بعد از این که پاپ مورد علاقه ی یوآخیمی ها یعنی سلستین پنجم سقوط کرد و در زندان پاپ بعدی درگذشت، یوآخیمی ها به این نتیجه رسیدند که عصر دجال فرا رسیده و تقریبا همان زمان، نوشته های یوآخیم را برابر با خود "انجیل ابدی" شمردند و گرامی داشتند. مسلما برابرگیری دوران حکومت کلیسای کاتولیک با دورانی شیطانی، دور از تصویر شیطانی ارائه شده از دوران کلیسا در فراماسونری و وانمودگری مطمئنانه ی آن به این تصویر متداول نیست که دوران پساکلیسا پایان همه ی دوران های تاریخ است، همانطورکه از پیوند پروتستانتیسم با فراماسونری نیز به دور نیست. همانطورکه مشهور است، فراماسونری دنباله ی مکتب شوالیه های تمپلار شمرده میشود که خود در جنگ صلیبی شرکت داشتند ولی بعد از اتحاد با نحله ی شورشی مسلمانان تحت کنترل شیخ الجبل، بدعت هایی آوردند که باعث سرکوب فرقه ی آنها توسط کلیسای کاتولیک شد. تاثیرگیری تمپلارها از مسلمان ها کمک کرد تا طی نظریه پردازی برای زمانبندی یوآخیم، نروی 600ساله از زمان ظهور محمد –اینبار به عنوان فارقلیط یا منجی نهایی پیشبینی شده از سوی مسیح- از نو شمارش شود و زمان دجال یا آن که با یهوه ی مجسد یعنی مسیح برابر شمرده میشود، برای مسلمانان در حدود 1200میلادی تعیین شود. همانطورکه مشهور است، شیخ الجبل از میان اسماعیلی ها برخاست که مرکزشان در مصر بود ولی اخیرا شعبه ای از آنها شامل شیخ الجبل در آسیا از حکومت مصر جدا شده بودند، مابه ازایی برای جدا شدن اسرائیل از یهودیه در کتاب مقدس. مغز متفکر اندیشه ی اسماعیلی که پایاترین فلسفه ی اسلامی تا به امروز را به او نسبت میدهند، ابن سینا است که دانش خود را از کتابخانه ی سامانیان در آسیای مرکزی به دست آورد. عنوان "سامانی"، تحریف لغت "شمنی" در اشاره به پیروان شمن ها یعنی جادوگران اسکیت است که با رواج دین بودا در بین اسکیت ها ارتباط دارد. لغت "سکا" که برای اسکیت ها به کار میرود، با نام ساکیا قبیله ی بودا مرتبط است. گروهی از ژرمن های تابع اشراف دورگه ی اسکیت ها در اروپا را "ساکسون" ها یعنی فرزندان سکاها مینامیدند. دکتر گدس از وفور لغات عبری در زبان قدیم ساکسون نوشته است که نفوذ یهود در اسکیت های ورود یافته به اروپا را نشان میدهد. در مصر اسماعیلی که مابه ازای یهودیه ی کتاب مقدس است، حکمرانی با عنوان "الحاکم بامرالله" از سوی پیروانش خدای تجسد یافته تلقی شده بود. برای مسلمانان سنی که پیروز میدان اسلام بودند، الحاکم میتوانست یک نسخه از دجال باشد و برای خود اسماعیلی ها، صلاح الدین ایوبی سنی که هم اسماعیلی ها را در مصر سرنگون کرد و هم اورشلیم را از صلیبی ها پس گرفت میتوانست دجال باشد. فرقه ی الحاکم در مصر سرکوب شد ولی هنوز پیروان الحاکم تحت عنوان دروزی ها در لبنان وجود دارند. این دروزی ها هم درست مثل کارملی ها اعقاب گوساله پرست های طردشده ی یهودی شمرده شده اند و این به هگینز اجازه میدهد تا الحاکم را دقیقا به خاطر مصری بودن و خدا بودن، نسخه ی اسلامی ازیریس بشمرد. «الحاکم بامرالله» یعنی کسی که به خواست خدا به حکومت رسیده است و موضوع این است که در سرزمین های اسلامی، تمام حکمرانان "حاکم" نامیده میشوند و هگینز معتقد است که تمام حکمرانان اسلامی، نسخه ای از الحاکم و ازاینرو دارای اختیارات فرابشری هستند همانطورکه تمام فراعنه، نسخه ای از ازیریس بوده اند. از طرفی تمپلارها به نام تمپل یا معبد سلیمان نامگذاری شده بودند و SOLOMON یا «سلیمان»، خود تلفظ دیگری از "سلمان" به معنی مسلمان شده بود که این با اتهام سلیمان درباره ی نصب بت های گاوهایی با سر انسان در معبد یهود بی ارتباط نیست. بنابراین و با پیروی او از VON HAMMER که اسماعیلی ها و تمپلارها را دو شعبه ی جدا شده از یک جریان واحد میشمرد، هگینز نتیجه میگیرد که به اصطلاح جنگ صلیبی، درواقع حمله ای از غرب به شرق بود که در آن، تلاشی برای ایجاد یک مذهب بینابینی از اعتقادات دو طرف انجام گرفت ولی جریان مربوطه در یک اصلاحات مذهبی متشرعانه، از نتایج خود شکست خورد و با جدا شدن غرب و شرق از هم، در دو مسیر جداگانه تحول یافت. "شیخ الجبل" نام بامسمایی برای بنیانگذار این جریان بود. لغت عربی "شیخ" به معنی دانا و رئیس، با لغت اروپایی saga/sage به معنی فرد دانا همریشه است؛ اصطلاح "ساکیا" برای قبیله ای که بودا در بینشان ظهور کرد هم به اینجا برمیگردد. ارتباط دانایی و ریاست، همان ارتباط عنوان "حاکم" با لغت "حکمت" به معنی دانش است. "جبل" که در عبری به کوه معنی میشود، تلفظ دیگری از "گبل" است که به گفته ی هَمِر، ارتباطش با کوه ثانویه است و تلفظ دیگرش به صورت "قَبَل" است که به "قبالا" یا "کابالا" تبدیل شده و اصل آیین یهود را نشان میدهد. کابالا به کوه تشبیه میشود چون منشا دین یهود است همانطورکه در کتاب مقدس، کوه سینا منشا دستورات این دین و جایگاه خدای آن شمرده شده است. در فصل 18 کتاب اول پادشاهان، گبلیم، عنوان معبد سلیمان است که قبله ی یهود شمرده میشود. گیبیل که امروزه بیشتر "جبیل" نامیده میشود، نام منطقه ای کوهستانی در لبنان است که در منابع یونانی، "بیبلوس" نامیده شده است. فیلون اسکندرانی دانشمند یهودی که از پایه های کابالا به شمار میرود از ریشه ی بیبلوسی دانسته شده است. نامجای بیبلوس نیز با BIBLE عنوان کتاب مقدس یهودی-مسیحی مرتبط است همانطور که با "بابل" یا دروازه ی خدا منشا تمام انسان ها و ادیان مرتبط است. بنابراین شیخ الجبل را میتوان حکیم کابالا یا دانا به کتاب مقدس معنی کرد. مسلما این کتاب مقدس یا باید کتاب مقدس کلیسای کاتولیک باشد و یا انجیل یوآخیم که مقابل آن قرار میگیرد و با آن متحد میشود. در هر دو حالت، هر چیزی از آن که به شرق رسیده باشد، متاخر است و بنابراین اسلامی که غرب با آن جنگ صلیبی میکند، باید چیزی قبل از دخل و تصرف های یهودیت در آن باشد، چیزی که با توجه به مقابل هم قرار گرفتن یهودیت و مذهب صابئی/صابی/صبی، اسلام اولیه را فقط میتواند مذهب صابی نشان دهد، لغتی که هگینز، اصطلاح "صوفی" برای عرفان گراهای اسلامی متاخر را تلفظ دیگر آن میداند. درست همانطورکه در غرب، تمپلاریسم، چیزی بین پاگانیسم و مسیحیت کاتولیک است، در شرق هم مذهب اسماعیلی چیزی بین مذهب صابی و تشرع اسلام سنی تعریف میشود. این که بنیانگذار فرقه ی شیخ الجبل، حسن صباح نام میگیرد و خود، شیخی است که در کوهستان ساکن شده است، به نظر هگینز از این مرحله ی بینابینی ریشه میگیرد بدین معنی که "صباح" تلفظی بازخوانی شده از لغت "سابائوس" به معنی صابئی است و "حسن" هم تلفظی بازخوانی شده از اصطلاح "اسن" برای حصائیان است. حصائیان فرقه ای از یهود بودند که تحت تاثیر صابئین کلدانی قرار گرفته و به عرفان متمایل شده بودند. در میان یهود، "حسیدی" عنوان فرقه ای بود که بنیانگذارانشان از میان یهودیانی برخاسته بودند که به زبان و نوشتار کلدانی مشغول بودند و ازاینرو حسیدی نامیده میشدند که تلفظ دیگر کسدی به معنی کلدانی است. در سفرنامه ی بنیامین تودلایی از جامعه ای از یهود بین بلخ و سمرقند یاد شده که به زبان کلدانی میگفتند و مینوشتند. در یورک و اسکاتلند بریتانیا هم یهودیان کلدانی مآب معروف بودند و کولدی نامیده میشدند که شکل معوج اصطلاح کَلدی است. بابل پایتخت کلدانیان شمرده میشد. در منبعی ماسونی به نام CAMBRIDGE KEY آمده که دانش های کلدانی، عبری و هندی همه از بالای کوهی به نام "کاسی" ریشه گرفته که اولین سکونتگاه خالق زمین در آن بوده است. به سبب تمثیلی بودن مذهب صابئی، هگینز لغت "کاسی" را با لغت "قصه" مقایسه میکند و به منفور بودن "قصاصون" در گفتمان متشرع اسلام میپردازد و فکر میکند که با توجه به تبدیل "ک" و "ق" و "ح" و "ا" به هم، اصطلاح ASSASIN که برای پیروان فرقه ی حسن صباح به کار میرود، نه با معنای اروپاییش به معنی آدمکش، بلکه تلفظ دیگری از "قصاصین" یعنی قصه پردازان باید تلقی شود. هگینز همچنین کاسی را معادل با "غزه" در تورات میگیرد، محل سکونت پلستینی ها که یهود با آنها در جنگ بودند. به دلیل وجود یک دریاچه (مر) در نزدیکی غزه، آنجا "غزه مر" هم نامیده میشد که هگینز، آن را مبنای هر دو نامجای عجمر و کشمیر در هند میداند. کشمیر هند، خود را محل قرارگیری معبد سلیمان پایتخت یهود میشمرد و بنابراین غزه ی اولیه همان بیت المقدس و محل قرارگیری کوه خدا بود که در فوق "کاسی" نامیده شده است. پس همانطورکه کسدی مبنای حسیدی است، کاسی هم مبنای حصایی و حسن/اسن است و باید "حسن صباح" را به "حصایی صابی" و به عبارت دیگر به یهودی کلدانی مآب ترجمه کرد. اگر او آخرین تلاش دین محمد برای حفظ خلوص باشد که الگوی مسیح بازگشته شده است، پس در اثر برابر گرفتن محمد بازسازی شده با دجال، مسیح اولیه به 600سال قبل از او برمیگردد و یهوه به عنوان "خدای عصر پدر" یوآخیم در 600سال قبل از مسیح تعبیه میشود. با برابر گرفتن خدای اصلی یهود با خدای کابالا که در جهان مادی منکثر است، این خدا معادل با بودا در نزد بوداییان خواهد بود که درست مثل یهوه ی مسیحی، در انسان های زمینی هم تجسد می یابد. زمان تعیین شده برای بودا هم در حدود 600سال قبل از مسیح تعیین شده است. لازم به ذکر است که بودا در هند، نام خدای سیاره ی عطارد هم هست و درست مثل هرمس یا مرکوری که خدای عطارد در اساطیر یونانی-رومی است، این بودای عطاردی هم خدای دانش است. در مصر، مرکوری را تحوت و در بین ژرمن ها تائوتس یا توئیسکو مینامند که این آخری با عنوان شوالیه های تویتونی برای گروهی مشهور از جنگجویان صلیبی مرتبط میباشد. مطمئنا این همانی بودای هندی با تعصب زاهدانه ی مسیحی قرون وسطی، مرتبط با برابرگیری مسیح با خود یهوه و اصالت او است. یهوه به کیش بعل در قبل از خود خاتمه داده و این بعل، همان خدای گاومانندی است که سلیمان او را به معبد یهود برمیگرداند. بودا هم نهمین و آخرین آواتار ویشنو است که مذهب آواتار قبلی یعنی کریشنا را که چوپان و همدم گاوان است منسوخ کرده است و با این حال، قرار است کریشنا با آواتار دهم، در قالب کالکی یا منجی موعود برگردد. قاعدتا این منجی موعود، عیسای مسیحیان در آخرالزمان است و به سبب ارتباطش با کریشنای گاو دوست باید همان ازیریس گاوآسای فراماسون ها باشد که طغیانش علیه بودا همچون طغیان تجمل علیه زهدمآبی به نظر میرسد. این طغیان در سطح جهان رخ میدهد، چون خدای کابالا در کالبد تمام جهان حضور دارد و کل جهان معبد یعنی تمپل او است. به همین خاطر، لغت تمپل با لغت تمپلوم به معنی جهان مرتبط است و کیش تمپلار، نه فقط معبدی بلکه جهانی است و اشتهایش به حد بلعیدن کل جهان است. سرنوشت جهان هنوز باید بر اساس ستاره پرستی قدیم صابئی کلدانی، در آسمان تعیین شود و آدم ها بسته به تغیر هر روزه ی نقشه ی ستارگان در آسمان شب، بسته به زمان تولدشان شخصیت های متفاوتی داشته باشند. به همین دلیل هم هست که گفته میشود قبلا در خانه ی کعبه ی مسلمانان، 360 بت یعنی به تعداد روزهای سال خورشیدی وجود داشت. بدین ترتیب نه فقط جهان به سال تشبیه میشود، بلکه خدایش در دوره های زمانی متشبه به سال، دچار تغییر ماهیت وجودی میشود همانطورکه خدای مانی به خدا و شیطان تقسیم میشود و فاوستوس از این دو شخصیت به ترتیب به نام های گاد و هایل یاد میکند. مانی نتیجه ی نوعی ارتداد از مذهب سنت توماس شمرده میشود و سنت توماس درواقع تموز خدای طبیعت و فصل ها بوده که در دوران حیاتش در نیمه ی اول سال، طبیعت سرسبز و مملو از فراوانی بود و با مرگش در نیمه ی دوم سال، خزان و بی باری و تهیگی بر زمین حاکم میشد. سنت توماس نمیتوانست جلو ارتداد مانی را بگیرد چون مرده بود و مرگ او همان مرگ تموز بود. انحطاط مذهبش هم همان فرافکنی چرخه ی فصل های سال تموز به دوره های تاریخی و تبدیل روح دوره ی خزان، به خدای بیابانگردان یهودی یعنی یهوه بود که زهد و ریاکاری را یکجا به مردم میفروخت و بین آنها پخش میکرد. ظهور عصر علم بعد از غلبه ی جهل یهوه درواقع بازگشت تموز بود که با نام یکی از نسخه های سوری او یعنی "آدونیس" مرتبط بود. عنوان آدونیس از "دن/تن" به معنی خدا و امر خدایی می آید که علم ازجمله ی این امور خدایی است. در کلدانی، "تانا" به معنی خردمند است و همین لغت در زبان فارسی، "دانا" تلفظ میشود. در فارسی به علم "دانش" یعنی آنچه از "دان" ریشه میگیرد میگویند. در هندوستان به افراد خردمند، "دانشمند" یعنی مشغول به دانش گفته میشد. ایرانی ها به جایی به نام "بهار دانش" یعنی باغ خرد اعتقاد داشتند که همه ی علوم از آن می آمد و هگینز آن را با باغ های آدونیس در اساطیر یونانی مقایسه میکند. "دن" به معنی خدا منشا اطلاق اصطلاح "اردن" یعنی رود دن به رود مهمی در نزدیکی سرزمین مقدس بود که میتوانست رود آدونیس و منشا باغ های بهشتی او هم باشد. به رود ارس در ایران هم "دون" گفته میشد. بعضی از عرب ها این رود را "رُش" مینامند که در عبری به معنی دانش و منشا اصطلاح "رأس" به معنی رئیس و حکومتگر است. این باز یادآور ارتباط "حکمت" به معنی دانش با عنوان "الحاکم" برای دجال اسلامی سال 1200میلادی است. "حکمت" معادل عربی دقیق "خوخمه" به همان معنا در زبان عبری است که در کابالا همسر یهوه تلقی میشود. معادل یونانی خوخمه، الهه ای به نام سوفیا است که طالبان دانش به نامش فیلوسوفیا یا فیلسوف نامیده میشوند. به نظر هگینز، اصطلاح "سوفیا" فرم مونث لغت "صوفی" برای دانایان اسلامی است که مدعی تداوم عرفان سرکوب شده توسط متشرعینند و بخش های مهمی از این عرفان در آثار اسماعیلی ها متجلی است. پس سوفیا یا دانش میتواند مسیح بازگشته ی تمپلارها باشد، منتها مسیحی به شکل یک زن، یا این که این زن، مسیح راستین را به دنیا می آورد همانطورکه ایزیس همسر ازیریس، روح شوهر متوفایش را به شکل هورس از نو به دنیا می آورد تا از تایفون انتقام بگیرد. بی دلیل نیست که همان سال 1200 میلادی مصادف با دوران ظهور ژاندارک زنی برگزیده از سوی خدا است که به سلک تمپلارها درمی آید و بعد از این که همچون مسیح توسط متعصبین اعدام شد، قدیسه ی آنها میشود.:

ANACALYPSIS”: V1: GODFREY HIGGINS: LONGMAN: 1836: P698-713

تولد واقعی مسیح به قلم تمپلارها در قرن 12میلادی، با همکاری اولیه ی آنها با مسلمان ها و جار زدن علوم آنها علیرغم دشمنی بعدیشان با اسلام، نسبت عجیبی دارد، چون دقیقا همان جهانی شدن یهودیت توسط مذهب مسیح بعد از اعدام مسیح به دست یهودیان است. دراینجا یهودیه نام جدیدی به خود میگیرد: تریپولی یا طرابلس به معنی شهر تثلیث در اشاره به تثلیثی بودن مسیح. نسخه ی جدید مسیح، ریموند دوم جنگجوی صلیبی است که به کمک جمعی از مسلمانان طرابلس را تصرف و آنجا را پایگاه تمپلارها میکند ولی بعدا توسط گروهی از حشاشین یا همان اساسین های اسماعیلی چاقو میخورد و کشته میشود و این ترور، اولین ترور یک حکمران مسیحی به دست حشاشین است. ریموند مابه ازایی برای مسیح حشاشین است که همانند عیسی مسیح، به دست قوم خودش کشته میشود و. اعتبارش از یهودیه به روم منتقل میگردد. این اتفاق در سال 1152 رخ میدهد که با توجه به اضافه شدن هزار سال به تمام سال ها به دنبال خوانده شدن عدد سال با I اول آن به 1، سال 152 میلادی بوده که بعدا به 1152 تبدیل شده است( I152=1152). این اتفاق هم میتوانسته آغاز مسیحیت و سالشمار مسیحی شود و هم برای تعیین چنین آغازی، با سال تولد مسیح بعد از تعیین سن غیر واقعی 33سالگی برای زمان قتل او جمع شود. با انتخاب مورد دوم، سال آغاز مسیحیت، 152 بعلاوه ی 33 یعنی سال 185 میلادی میشد. این با موضوع شناسایی شده توسط اندرو مارفول جور درمی آید که بر اساس آن، بسیاری از وقایع در تاریخ رسمی، دو بار و با فاصله ی 185 سال تکرار میشوند و احتمالا زمان بسیاری از وقایع دیگر هم در تاریخ فعلی، 185سال اضافه یا کم شده است. موضوع ظهور مسیح در قرن 12میلادی، در کتاب های فومنکو هم بسیار برجسته است. او که کل تاریخ باستان را انکار و وقایع باستانی را انعکاس وقایع قرون وسطی در دوره های ماقبل مسیح میشمرد، و سازه های به اصطلاح باستانی را بناهای قرون وسطایی میخواند که باستانشناسان برایشان زمان دیرین جعل کرده اند، نسبت به تاریخ پس از قرن 12 خیلی نرم برخورد میکند. این ریاضیدان ناسیونالیست روس، مدعی است که زمان دقیق اتفاقات بعد از قرن 12 را با کمک مدل های ریاضی و نرم افزارهای کامپیوتری به دست آورده است، ولی این حرف ها را فقط برای مرعوب کردن منتقدان غیر ریاضیدان میزند. اصل و اساس کار فومنکو، "پیگوپای" یا «مکتب تردید در باب آثار باستانی» در چین دهه های 1910 و 1920 است که در صحت محتویات منابع تاریخ چین شک کرده و معتقد بود بسیاری از وقایع تاریخ چین، چند بار و هر بار برای سلسله ای متفاوت بازنویسی شده اند و هرچقدر بازنویسی ها بیشتر شده اند، بعضی روایت ها ویژگی های ماوراء الطبیعه ی بیشتری به خود گرفته اند. فومنکو همین کار را با تاریخ کل جهان میکند و میتوان به ضرس قاطع گفت که اساس کارش درست است با این تفاوت که از بین بازنویسی های گوناگون فقط آنهایی را که به نفع کشورش روسیه هستند اصل میگیرد و روسیه را مبدا تاریخ کل جهان معرفی میکند. علت انتخاب قرن 12 از سوی او نیز این است که تقریبا دوران ورود اسلاوهای روس به تاریخ رسمی است. سیلوریو صداقت او را زیر سوال میبرد چون فومنکو تاریخ روس ها را از تاریخ روم شرقی درمی آورد درحالیکه بنا به نوشته های خود فومنکو، تاریخ باستان روم غربی و روم شرقی، از روی مابه ازاهای جدیدشان یعنی امپراطوری روم مقدس و امپراطوری عثمانی برداشته شده و تازه روم مقدس هم که فقط وقتی هابسبورگ است خیلی قدرقدرت است کل توصیف خود را مدیون هابسبورگ های حاکم بر امپراطوری اطریش-مجارستان در قرن 19 است که وارثین خودخوانده ی روم مقدس بودند که ادعای احیایش را داشتند و نسبتشان با روم شرقی تا اندازه ی زیادی از روی جنگ هایشان با عثمانی تعیین میشد. همانطورکه تاریخ رسمی مدعی است، رم ایتالیا که محل واتیکان روم مقدس است، اصل روم تعیین شده است و بنابراین روم شرقی بیزانسی غاصب است که اینجا باید به جای بیزانس بخوانید: عثمانی. از طرفی به گفته ی فومنکو عثمانی ها همان حشمونایی های یهودی کتاب مقدس هستند که سرزمین مقدس را از سلوکی های یونانی که مابه ازای دیگر فاتحان اروپاییند (روم=یونان) پس میگیرند. به نظر سیلوریا این پس گیری همان بازپس گیری اورشلیم از صلیبی ها توسط مسلمانان است. صلیبی ها در حمله به اورشلیم میخواستند انتقام قتل مسیح را بگیرند چون به نظر سیلوریو آنهایی که در اورشلیم به مصافشان میرفتند نه مسلمانان بلکه حشمونیان یهودی بودند و این حشمونیان، اسکیت های یهودی شده ی عثمانی از اروپای شرقی بودند که شرق نزدیک را تصرف کرده بودند. بنابراین هیچ یک از این اتفاقات در قرن 12 نیفتاده و انعکاس وقایعی به مراتب متاخرترند. در جهت اثبات این ادعا میتوان این را هم مورد توجه قرار داد که فومنکو اصل تاریخ تحریف شده را به منبعی به نام "گاهشماری پروتستان" نسبت میدهد که بر اساس گاهشماری قبلی اسکالیگر و پتاویوس تهیه شده است. فومنکو میگوید این اثر که منشا اصلی پذیرش گاهشمار روم باستان تلقی شده است، در نیمه ی دوم قرن 17 تهیه شده و در سال 1720 به روسی ترجمه شده است. نکته این است که از این اثر، هیچ نسخه ی لاتینی شناخته شده نیست و فومنکو هم با نسخه ی روسیش کار کرده است. آیا کارهای قبلی ژوزف اسکالیگر و دیونیسیوس پتاویوس قبل از تهیه ی این اثر وجود داشتند یا بعدا تهیه شدند؟ در این مورد، بخصوص باید به این توجه داشت که احکام شورای نیقیه که مبنای مسیحیت تثلیثی کنونیند فقط در آثار دیونیسیوس اکسیگوس ظهور میکنند که قدیمی ترین نسخه های شناخته شده شان توسط دیونیسیوس پتاویوس منتشر شده اند. این دیونیسیوس اکسیگوس ظاهرا یکی از راهبان اسکیتی اهل اسکیتیه ی صغیر در قرن ششم میلادی و مخترع تاریخ گذاری آنودومینی (میلادی) بود. گفته میشود قبل از دیونیسیوس پتاویوس (قرن 17) کپلر در اواخر قرن 15 از آثار دیونیسیوس اکسیگوس یاد کرده است. اما احتمالا زمان کپلر را باید با همان روش جمع 185 سال، به نیمه ی اول قرن 17 و دوران حیات دیونیسیوس پتاویوس برسانید که در این صورت، میرسیم به این حرف فومنکو که دیونیسیوس اکسیگوس (اکسیگوس یعنی فروتن) همان دیونیسیوس پتاویوس بوده است. از آن جالبتر این که آثار خود دیونیسیوس پتاویوس هم ظاهرا گم شده بودند تا در سال 1718 توسط J.G.JANUSکشف شوند، البته آنطورکه بوخارت در سال 1845 عنوان کرده است. عجیب است که اولین نویسنده ی آثار، نام یک خدای پاگانی یعنی دیونیسوس را دارد و مکتشف آنها که درواقع نویسنده ی دومشان است، باز نام یک خدای پاگانی دیگر یعنی جانوس را دارد. انگار که مسیحیت واقعا از خدایان انسان نمای پاگان ریشه گرفته است همانطورکه مذاهب شرقی از همتایان شرقی این خدایان یعنی آنوناکی ها به انسان های معمولی رسیده اند پیش از آن که آن خدایان، زمین را ترک کنند. بیخود نیست که تضعیف مسیحیت به معنی بازگشت خدایان پاگانی است و از دید مسیحیان این امر به معنی شیطانی شدن جهان است چون مسیحیت، خدایان پاگان را همان شیاطین میداند.:

“THE NEW CHRONOLOGY BY FOMENKO AND NOSOVSKIY”: KORBIN DALLAS: STOLEN HISTORY: 14 NOV 2020

خدایان انسان نمای سابق حالا تبدیل به انسان های خدانمایی شده اند که هنوز دارند به مردم، دانش های شگرف نیبخشند و هنوز انعکاسی از خودهای بزرگ مردمی هستند که در دنیایی به اندازه ی دهکده ی جهانی، حکمرانان مشخصی همراه با سخنگویان فکری و فرهنگی گماشته ی آنها را میشناسند که میتوانند خود بزرگشان را در آنها بپرستندانسان پرستی خرافی آشکاری که فقط بزرگی و پمپاژ شدید کلمه ی "علم" در سطح جامعه میتواند آن را پنهان کند. شاید یکی از بزرگترین اشتباهات مارکسیسم که لیبرالیسم نهایت استفاده از آن را کرذده است همین بوده است. علاقه مندی به خود بزرگ لزوما به ظهور آگاهی در توده ها منجر نمیشود چون پرستش آن در بیرون از خود راحت تر است.

مردم اطراف ما در جایگاه مامورین حکومتی ما و یک مامور حکومتی بزرگتر در درون خود ما

تالیف: پویا جفاکش

زمانی پادشاهی مریض شد و اطبا دوای دردش را شیر شیر تشخیص دادند. مرد شجاعی داوطلب شد تا برود شیر ماده ای را زنده اسیر کند و رامش کند و شیر او را برای شاه بیاورد. مرد شجاع در ماموریت خود موفق شد و شیر شیر را برای شاه آورد و شاه آن را خورد. در همین زمان، بین اعضای بدن مرد بر سر این که کدام مهمترین عضو بدنند اختلاف پیش آمد چون بعضی اعضا، خودشان را مسئول موفقیت قهرمان میدانستند. پا میگفت من رفتم؛ چشم میگفت من دیدم؛ دست میگفت من گرفتم و الخ. در همین زمان، زبان وسط پرید و گفت «بیخود به خودتان مغرور نشوید که من از همه ی شما مهمترم. چون زندگی همه ی شما دست من است.» اعضای دیگر، زبان را به تمسخر گرفتند و زبان برای این که ثابت کند راست میگوید، از قول مرد قهرمان خطاب به شاه گفت: «ای شاه. بدان که آنچه نوشیدی، شیر شیر نبود و شیر خر بود.» شاه برآشفت و دستور اعدام قهرمان را داد. اعضا به التماس زبان افتادند و او را تایید کردند که از همه شان مهمتر است. زبان هم از قول قهرمان به شاه گفت مزاح کرده است و شاه هم دستور خود را پس گرفت و به جایش به قهرمان پاداش خوبی داد.

این یک داستان قدیمی اسلامی است و اجزای جامعه را به اجزای بدن تشبیه میکند. تاثیرگذارترین جزو جامعه نه اویی است که بیشترین زحمات را میکشد، بلکه اویی است که مونولوگ است و فقط او میتواند از قول جامعه سخن بگوید؛ یعنی حکومت و مقتصدین و سیاسیون حامی آن. در دوره ی مدرن، ظاهر قضیه این بوده که مونولوگی برداشته شده و گروه های مختلف میتوانند در یک سیستم لیبرال سخن بگویند. اما اخیرا معلوم شده که مرتجعین سیاسی مغربزمین از این تز برای محبوبیت جمع کردن بین مردم و بخصوص در اطراف و اکناف جهان استفاده کرده اند چون مطمئن بوده اند گروه های مخالف و رقیب، به اندازه ی آنها توان مبارزه ی رسانه ای را ندارند، اما حالا که مسیر رقابت ها حتی از کنترل خودشان هم خارج شده است، حرف خود را عوض کرده اند و صحبت از مبارزه با شر کمونیستی میکنند. حالا تبلیغات رسانه ای که همیشه آن را ابزار امپریالیسم و کاپیتالیسم میشناختیم، در گفتمان های ستایشگر کاپیتالیسم و امپریالیسم، ابزار کمونیسم توده گرای مضر خوانده میشود، حتی در ایران که لیبرال هایش تا همین اواخر، برای دفاع از کاپیتالیسم، ستایش آزادی تبلیغات در آن را میکردند. به عنوان نمونه این متن را ملاحظه کنید:

«شاید در این دهه ی اخیر به‌طور مداوم با این مساله در رسانه‌ها مواجه شده باشید که فلان سیاستمدار یا شخصیت برجسته به این اقلیت یا آن اقلیت، اهانت‌آمیز سخن گفته است. این مساله امروز مبدل به دستگاه سانسور در عرصه عمومی شده است. دستگاه سرکوبی که می‌توان رد آن را تا ساحت دانشگاه دید؛ مارکسیسم فرهنگی پیش از اینکه به این دستاورد برسد، پروژه اقلیت‌سازی را برای از میان بردن نهادهای تاریخی و فرهنگی بشری تحت آموزه‌های آنتونیو گرامشی آغاز کرد. یکی از دستاوردهای چپ‌های نو که در این نوشته به‌عنوان عینیت یک محصول ایدئولوژیک به آن توجه داریم به «پلیتیکال کارکتنس» یا «نزاکت سیاسی» مشهور است. دلیل اینکه امروزه در بسیاری از زبان‌های دنیا به این «آکت‌سیاسی» مارکسیست‌های فرهنگی واکنش نشان داده می‌شود در این است که نزاکت سیاسی مرزهای مختلف را در نوردیده و می‌توان گفت که پایش را از گلیمش درازتر کرده است؛ به همین دلیل است که می‌توان این کنش سیاسی را در دسته سرکوب آزادی دسته‌بندی کرد. امروزه در فضایی که برخی از شعبده‌بازان روشنفکری پدید آورده‌اند، محصولات ادبی و فرهنگی و البته هنری که تا پیش از هیاهوی شعبده‌بازی ایشان پدید آمده است، توانایی حضور در بازار فرهنگ و هنر را ندارند. شاید شما هم با دیدن «سیندرلای سیاه‌پوست» یا« 007 زن» متعجب شده باشید؛ اما این تعجب ندارد «شاپینگ سوسیالیستی» در حوزه فرهنگ امروزه بر این نوع اجناس تمرکز دارد. نویسنده‌ای که کتاب‌هایش را در انتشارات معروف پنگوئن با تیراژ بالا به انتشار می‌رساند، در این‌باره چنین می‌گوید که اگر داستانی با این محتوا که ماموری دست نوشته‌ای از یک انسان تراجنسیتی همجنس‌گرا اهل کارائیب را که در هفت سالگی مدرسه را رها کرد و در اطراف شهر با یک اسکوتر حرکت می‌کرد پیدا کند و شرح آن در یک داستان به رشته تحریر در آید، در این روند فرهنگی قطعا منتشر خواهد شد. اینها محصول ستیز با همه نهادهایی است که تاریخ جهان مدرن را ساخته‌اند. این اتفاق یعنی نزاکت سیاسی نتیجه یک جنگ است؛ جنگی که در ادامه به آن می‌پردازیم. :

پالودن جنگ طبقاتی: آنتونیو گرامشی روشنفکر و فعال‌ سیاسی مارکسیست بود که در قرن19 متولد شد و در قرن20 فعالیت سیاسی خود را در همراهی با ایجاد حزب کمونیسم در ایتالیا به نقطه اوج رساند. او به زندان رفت و در آنجا نیز دست از قلم‌فرسایی پیرامون مارکسیسم بر نداشت. وانگهی نقطه عطف او در فعالیت‌های ایدئولوژیک زمانی است که او از مارکسیسم ارتدکس جدا می‌شود؛ آنچه مد نظر ما نیز هست از اینجا آغاز می‌شود. او از مارکس شنیده بود که تاریخ انسان به یک دو گانه تقسیم می‌شود: غالب و مغلوب، افراد نخبه و به حاشیه کشانده‌شده و ظالم و مظلوم؛ اینها فهم گنوسی مارکسیسم از جهان هستی است. کار متفاوت گرامشی با مارکس در این است که گستره افراد تحت ستم و «مستضعفان» را بیشتر کرد؛ این گسترش به مقولات پا برجای فعلی تسری یافته است. گرامشی در یکی از تقریرات خود به نام ورق پاره‌های زندان که متشکل از چند داستان است گفته که «گروه‌های به حاشیه رانده‌شده تاریخ نه تنها شامل ستم‌دیدگان اقتصادی، بلکه زنان، اقلیت‌های نژادی و بسیاری از «جنایتکاران criminals» می‌شوند.» آنچه مارکس و مارکسیست‌های ارتدوکس تحت عنوان «توده» می‌شناسند، از سوی گرامشی به‌عنوان «گروهی» از گروه‌ها و طبقات زیردست در هر جامعه‌ای که تاکنون وجود داشته است، توصیف می‌شود. این گروه‌های تحت ستم و به حاشیه رانده‌شده - توده- فاقد اتحاد و غالبا ناآگاه از ظلم به خود هستند. پس گرامشی ادعا می‌کند که هدف او حرکت معکوس قدرت است؛ یعنی به جای حرکت به سوی نخبگان او سعی دارد جهت سیاست را به سوی افراد تحت ستم بچرخاند. گرامشی معتقد است که قدرت از سوی نخبگان به دو شکل اعمال می‌شود: از طریق سلطه، زور یا اجبار و از طریق چیزی به نام «هژمونی» که به معنای برتری ایدئولوژیک یک نظام ارزشی است که از منافع طبقاتی یا گروهی طبقات یا گروه‌های غالب حمایت می‌کند. او استدلال می‌کرد که گروه‌های زیردست تحت نفوذ و تاثیر قرار می‌گیرند تا سیستم‌های ارزشی و جهان‌بینی گروه‌های ممتاز را درونی کنند و در نتیجه، به حاشیه‌نشینی خود رضایت دهند. بنابراین گرامشی بر این باور بود که صرف‌نظر از یک «قیام بالسیف» یعنی آنچه تا زمان انتشار ایده‌اش توسط چپ‌ها در جریان بود، باید نقطه ثقل نظام‌های غالب را نشانه گرفت؛ به این معنی که از نظام‌های اعتقادی مسلط گروه‌های غالب مشروعیت‌زدایی کرد و یک «ضد هژمونی» (یعنی یک نظام ارزشی جدید برای گروه‌های زیردست) ایجاد کرد. وانگهی از نظر گرامشی از آنجا که ارزش‌های هژمونیک در تمام حوزه‌های جامعه مدنی نفوذ می‌کند -مدارس، کلیساها، رسانه‌ها، انجمن‌های داوطلبانه- خود جامعه مدنی، میدان نبرد بزرگ در مبارزه برای هژمونی، «جنگ موقعیت» است. گرامشی و ایده‌هایش، چپ‌های نو را در ستیز دائم با تمدن قرار داد. آنچه را که امروز از زبان فمینیست‌های رادیکال یعنی بخشی از پیش‌برندگان نزاکت سیاسی زیاد می‌شنویم این است که تمام زندگی سیاسی است؛ این گزاره از افاضات گرامشی بیرون کشیده شده است. در این نگرش‌های رادیکال زندگی خصوصی، محل کار، مذهب، فلسفه، هنر و ادبیات و جامعه مدنی به‌طور‌کلی، میدان‌های مبارزه برای دستیابی به دگرگونی اجتماعی هستند. اینجاست که معنای حرف نویسنده آمریکایی که سخنانش در سطور پیشین آمد بیشتر جلوه می‌کند؛ درست است به بهانه تنوع، نظام اخلاقی کشورها، توسط نزاکت سیاسی یا پلیتیکال کارکتنس تهدید می‌شود و افراد کوچک برای مقابله با آنها با تعداد زیاد توسط چپ‌ها برجسته می‌شوند. این موضوع که نزاکت سیاسی امروز در حالت جنون است برای کسی که فرهنگ و سیاست مدرن را می‌شناسد، پرواضح است. نزاکت سیاسی علی‌الظاهر برای مقابله با توهین به انواع گونه‌های در اقلیت درست شده است؛ اما در واقع مبدل به توهین و دشنام برای سرکوب مخالفان شده است. از این رفتار چپ‌نو می‌توان با عنوان مک‌کارتیسم فرهنگی نام برد. هر چه هست، این جماعت تحت لوای دفاع از حقوق اقلیت و آزادی علیه ارزش‌های روشنگری به ستیز می‌پردازند؛ باوجوداین ممکن است که شما از دهان ایشان این جمله ولتر را هم بشنوید: «من آنچه را که شما می‌گویید، تایید نمی‌کنم؛ اما تا حد مرگ از حق شما برای گفتن آن دفاع می‌کنم.» با این چارچوب‌های ذهنی، مارکسیسم فرهنگی به‌عنوان یک کلان روایت و نزاکت سیاسی به‌عنوان روایتی خرد از آن را می‌توان برای تمدن جدید و ای بسا با آنچه در اینجا و اکنون ما یعنی ایران حال در حوزه فرهنگی در حال وقوع است، یک تهدید دانست. این اقدام که تحت لوای نزاکت سیاسی در اروپا و آمریکا در حال وقوع است، مدارس را نیز نشانه گرفته است؛ به‌عنوان مثال در رژه مدرسه در انگلستان باورمندان به نزاکت سیاسی مدارس را تحت فشار گذاشتند و با این بهانه از نمایندگان خود خواستند تا از حرکت «دست‌های جاز» برای ابراز قدردانی خود استفاده کنند، مبادا صداهایی که از کف زدن «محرک» دیگر نمایندگان ایجاد می‌شود، موجب آزار شود. نمونه دیگر این اقلیت‌سازی را می‌توان به تعیین جنسیت فیس‌بوک آدرس داد که تاکنون 71 نوع جنسیت برای انسان قائل شده است!

روشنفکران و ستیز با اخلاق مدرن: با تمام این گفته‌ها باید دانست که برخی از مسائل مورد نظر نزاکت سیاسی را نمی‌توان ضد اخلاق مدرن دانست؛ مثلا پیرو همین نظر نمی‌توان تجاوز به یک خبرنگار یا به قدرت رسیدن یک رئیس‌جمهور نژادپرست را نادیده گرفت؛ از سوی دیگر نمی‌توان «تروریست» خواندن مسلمانان در فضای سیاسی غرب را موضوعی حامل بر اخلاق روشنگری دانست. پس هنگام مواجهه با نزاکت سیاسی باید از ظرافت‌ها آگاه بود و دانست که چه تیغ دولبه‌ای است. باید دانست که «ووک‌ها» یعنی همان کسانی که نزاکت سیاسی را مبدل به ایدئولوژی کرده‌اند، مفاهیم انسانی را در استخدام ایدئولوژی در آورده‌اند. آنها به تبعیت از گرامشی بر این باور هستند که گروه‌های فرودست در جامعه یعنی همان به حاشیه رانده‌شدگان دارای «آگاهی کاذب» هستند؛ آگاهی که تحت تاثیر هژمونی سرمایه‌داری بر ایشان اعمال می‌شود. وانگهی با نگاهی به تاریخ مفهوم همین ایدئولوژی‌های مارکسی هستند که مشغول تولید آگاهی کاذب در فهم انسانی‌اند. آگاهی که ذیل ایدئولوژی و نه عقل، مشغول پراکندن مقولاتی‌اند که به دور از تاریخ عقل انسانی‌اند. این رویه در ساخت انسان تراز نوین مد نظر مارکسی‌ها است؛ انسانی که توسط گرامشی وضع موجودش بسیار اسفناک‌تر از چیزی است که خود مارکس و به تبع آن مارکسیست‌های ارتدوکس از آن سخن گفتند. ایدئولوژی که ذیل اندیشه گرامشی در حال تولید اقلیت‌سازی است، با جعل تاریخ بر مبنای ایدئولوژی برای خود مشروعیت می‌سازد و این نوع مشروعیت‌سازی را می‌توانیم ساخت «آگاهی کاذب» بدانیم. وانگهی هنگام مواجهه با تمام وجوهات مارکسیسم فرهنگی باید این نکته از گرامشی را آویزه گوش و نقشه مسیر قرار داد تا کنش‌های این جماعت معنا یابد و آن این است که او همچنان معتقد بود که تغییر واقعی تنها از طریق دگرگونی آگاهی حاصل می‌شود. پس اگر جامعه‌ای می‌خواهد از چنگال این ایدئولوژی رهایی یابد، باید در آن مراقب آگاهی انسانی و تاریخ مفهومی آن بود. کاری که در آمریکا با سیطره ایدئولوژی در دانشگاه روی نداد و ثبات نظری و فرهنگی و تاریخی این کشور را رو به تزلزل برده است. البته نشانه گرفتن آگاهی تاریخی امری بدیع از سوی گرامشی نبود؛ پیش از او مارکس استدلال کرده بود که برای موفقیت دگرگونی‌های اجتماعی و انقلابی، ابتدا باید جهان‌بینی گروه‌های غالب را به‌عنوان ابزار سلطه آشکار کرد. اما تعریف ظریف‌تر گرامشی از این مساله است که نقش روشنفکران به‌عنوان ابزار هدایت توده در نزد این دو متفاوت است؛ مارکس درخصوص روشنفکر بر این باور بود که وظیفه مهم ابهام‌زدایی و مشروعیت‌زدایی از هژمونی ایدئولوژیک گروه‌های مسلط باید توسط روشنفکران انجام شود؛ اما گرامشی درخصوص روشنفکران نگاهی جزئی‌تر ارائه می‌دهد؛ گرامشی، با ظرافت و دقت بیشتری، بین دو نوع روشنفکر تمایز قائل می‌شود: «سنتی» و «ارگانیک». روشنفکر ارگانیک بنا به نظر گرامشی متخصص و متعلق به یک طبقه خاص است و برای حفظ منافع و رشد همان طبقه تلاش می‌کند؛ اما روشنفکر سنتی به طبقه خاصی تعلق ندارد و از تداوم تاریخی برخوردار است و تحکیم قدرت مرکزی دولت‌ها تا حد استبداد برای این نوع از روشنفکران سهل است؛ اما با این وجود این گروه خود را مستقل از گروه مسلط فرض می‌کنند. گرامشی معتقد است آنچه گروه‌های زیردست به آن نیاز دارند، «روشنفکران ارگانیک» خودشان هستند. «ووک‌ها» یا همان همیشه هوشیاران مارکسیست‌های نو در قالب فرهنگ هستند که از مروجان نزاکت سیاسی به‌عنوان یکی از مقولات مدنظر گرایش سیاسی ستیزجوی خویش، از جنس روشنفکران ارگانیک هستند؛ هرچند ابداع اصطلاح مرسوم روشنفکری را می‌توان ذیل ادبیات مارکسی و به‌ویژه در نوشته‌های ایدئولوژیک لوکاچ پیدا کرد، اما گرامشی این تعریف را می‌شکافد و با ایجاد شکاف سعی بر پیشبرد اهداف سیاسی خود در سرنگونی نظام متجدد در جهان دارد. در جهان را اینجا موکدا نوشتم از این بابت که در غفلت ما در حوزه اندیشه امروزه شاهد بروز این‌گونه ایدئولوژیک در ایران نیز هستیم.

تاریخ‌گرایی و خلأ متافیزیک: نکته ی دیگری که در آرای گرامشی و کنش‌های وابسته به آن از جمله نزاکت سیاسی مشهود است این است که این نظریات فاقد حضور متافیزیک هستند. گرامشی موضع خود را به‌عنوان «تاریخ‌گرایی مطلق» توضیح می‌دهد؛ به این معنا که آنها اخلاق، ارزش‌ها، حقایق، معیارها و ماهیت انسانی را محصول دوره‌های مختلف تاریخی می‌فهمند. مارکسیست‌های فرهنگی بر این باورند که هیچ معیار اخلاقی مطلقی وجود ندارد که در خارج از یک زمینه تاریخی خاص برای همه انسان‌ها صادق باشد، بلکه اخلاق «برساخت اجتماعی» است. در سیر تاریخ اندیشه گرامشی را در میان هگلی‌های جوان تقسیم‌بندی‌ می‌کنند؛ او که عضوی از مکتب علوم اجتماعی فرانکفورت است قرابتی در خوانش هگل با لوکاچ و کارل کُرش دارد. مکتب فرانکفورت که در دهه1920 تاسیس شد، با تلفیق آرای مارکس و فروید به دنبال نابودی نظام سرمایه‌داری بود؛ همه آنها بر این موضوع تاکید داشتند که مبارزه قاطع برای سرنگونی رژیم بورژوایی (یعنی لیبرال دموکراسی طبقه متوسط) در سطح آگاهی انجام خواهد شد. پس با این تفاسیر باید گفت که ایدئولوژی گرامشی و به تبع آن مارکسیسم فرهنگی در خلأ پدید نیامد. آنها با ظهور هیتلر که منش سیاسی‌اش آن روی سکه سوسیالیسم بود و البته با شهود در جنگ جهانی دوم و عملکرد شوروی شیوه نزاع را به سوی ستیز با فرهنگ غالب در تمدن جدید چرخاندند. تلاش این مبارزان به این معنا است که نظم قدیمی باید از نظر فکری و اخلاقی توسط شهروندان طرد شود تا اینکه انتقال واقعی قدرت به گروه‌های زیردست انجام پذیرد. با این روایات ایده‌های گرامشی «جهان آزاد» را هدف قرار گرفته است. انسان‌هایی که همه چیز را سیاسی می‌دانند، در راستای ایده احقاق حقوق گروه‌های تحت ستم اعم از نژادی، زبانی، دینی و غیره در حال ستیز با مفاهیم سازنده آمریکا و غرب هستند. البته با تسری این ایده‌ها در سایر نقاط جهان نیز شاهد این ستیز هستیم. ستیزی که در مبنای نظر می‌جنگید و آنان که نسبت به این ایده‌ها آگاهی ندارند، نمی‌توانند به سهولت عمق این جنگ را دریابند. هسته اصلی جهان‌بینی گرامشی اخلاق را مبتنی بر گروه‌ها می‌فهمد یا به شکل واضح‌تر این ایده آنچه را که اخلاقی است، چیزی می‌داند که در خدمت منافع گروه‌های قومی، نژادی و جنسیتی «سرکوب‌شده» یا «به حاشیه رانده‌شده» است. بخواهم مثالی در آمریکا بیاورم، این جماعت نظام حقوقی آمریکا را با حمله به هیات منصفه نشانه گرفته‌اند؛ آنها بر این باورند که اقلیت‌هایی که در هیات منصفه خدمت می‌کنند، باید از «قدرت» خود به‌عنوان هیات منصفه برای امتناع از محکومیت متهمان اقلیت صرف نظر از شواهد ارائه‌شده در دادگاه استفاده کنند؛ زیرا به عقیده آنها متهمان اقلیت به این دلیل محکوم شده‌اند که اقلیت هستند.

پایان بحث؛ جنگ خزنده مارکسیست‌ها: ایده‌های گرامشی به مرور و به‌صورت خزنده «جهان‌آزاد» را نشانه گرفته است؛ ایده‌های روشنفکرانه که به‌دلیل ماهیت فضای عمومی آمریکا تا یکی دو دهه پیش کمتر مورد توجه بود سبب شد که برخی از ایده‌های رادیکال در هوا باقی بماند؛ همین عدم توجه فهمی را که الکسی توکویل از بزرگان لیبرالیسم کلاسیک نسبت به آمریکا ارائه می‌دهد، با مشکل روبه‌رو ساخته است. در اینجا یعنی در این نوشته به سبب پیچیدگی موضوع با ارائه یک نمونه عینی از فعالیت‌های مارکسیسم فرهنگی یعنی نزاکت سیاسی که می‌توان آن را تولید یک زبان دستوری در عرصه عمومی دانست، تلاش بر این بود به‌عنوان مثال آسیب‌ها و تهدیدهای پیش‌روی آمریکا را که از سوی چپ‌ها وارد می‌شود نشان دهیم. این مساله بازگو کننده این است که جنگ سرد هرچند به ظاهر به پایان رسیده است، اما ستیز علیه نظم جهانی و مفاهیم لیبرال از سوی مارکسیسم هنوز ادامه دارد؛ این جنگ امروزه با ایده‌های گرامشی مبدل به جنگ فرهنگی شده و در آن نهادهای تاریخی چون دین، خانواده و ملت و سرزمین هدف قرار گرفته است. چپ ‌نو که پس از فروپاشی شوروی همواره سودای بازگشت به قدرت را دارد، نهادهای تاریخی را هدف قرار داده تا پس از نابودی آنها بتواند ایدئولوژی خود را به توده ی سرگردان از پس از دست دادن داشته‌های تاریخی و فرهنگی به صلیب ایدئولوژی خود بکشاند.» (چریک‌های فرهنگی علیه تمدن تاریخی: اشکان زارع: https://virgool.io/)

اولین سوالی که پس از خواندن این متن به ذهن من رسیده است، این است که بیش از 30سال پس از سقوط شوروی و تغییر مرام چین، چه کسی تامین هزینه های این چپ نو رسانه ای شده را میدهد و اصلا در کشوری مثل امریکا که تمام رسانه ها با هزینه ی قدرتمداران کاپیتالیست تامین میشوند و تبلیغات شرکت های بزرگ از در و دیوار فیلم ها و شوهایشان میریزد، آیا اینطور شکستن همه چیز بر سر کمونیسم، مثل این نیست که بگوییم سرمایه داری دارد خودکشی میکند و آیا این حرف کاملا چپ تر منطقی تر نیست که سرمایه داری بعد از سرکوب زنان و رنگین پوستان و همجنسگرایان، اکنون به نام دفاع از آنان در یک ظاهر چپ نما، برای آنها فرهنگسازی میکند تا آنها را هم در تیم خود بیاورد؟ اگر منطقی نگاه میکنیم، متوجه میشویم که کسانی که از تبلیغات جدید ناراضی هستند نه خود قدرت های بزرگ، بلکه کسانی هستند که آنقدر در مدل قبلی تبلیغات رشد کرده اند که مشاهده ی انواع جدیدی از تبلیغات آزارشان میدهد، چون احساس میکنند مشیی که از تبلیغات قبلی برای زندگی برگزیده اند، آنقدرها هم راه اصیل زندگی نیست. درواقع تبلیغات تجاری و ایدئولوژیک غربی، در ذهن آنها یک نوع مذهب ایجاد کرده که به اندازه ی مذاهب سنتی با چالش هایی مواجه شده و آنها فقط با یک ایمان کورکورانه و با پذیرش این که تمام مشکلات پیش آمده در اثر این نوع ایدئولوژی، هنوز بهترین حالت ممکن برای زندگیند، دچار پریشان حالی شده اند و از این که به ذهنشان خطور کند که میشود دنبال راه های بهتری برای زندگی گشت، دلشورگی و حتی اضطراب میگیرند. دنیای آنها دنیای تک افتاده و بی روحی است و این، ویژگی بارز دنیای تحت حکومت ایدئولوژی مادیگرا است. به قول مسلمان های قدیم، ما در "بُعد" زندگی میکنیم و بُعد از "بعید" یعنی دور می آید چون اجزای جهان مادی مثل همان بدنی که اجزایش با هم در اختلافند و فقط ناچاری برای ادامه ی زندگی کنار هم نگهشان میدارد، از هم فاصله دارند. در مقابل بُعد، هُوَرقلیا یعنی عالم نور (از "هور" HOVAR به معنی نور و مرتبط با "خور" یا خورشید) قرار دارد که عالم معنوی است که نورش هنوز به ذره تبدیل نشده و در حرکت است و در ارتباط مداوم با هرآنچه در امتداد خود است. ظاهرا جهان لیبرالی که در آن، مردمان به گروه های کوچکتر تقسیم میشوند و هر یک سعی در تبلیغ خود دارند، به چنین جنبشی دچار است و طبیعتا مانند نور در جای خود ثابت نیست. این یک نکته ی دیگر را هم آشکار میکند و آن این که مذهب لزوما نمیتواند معنوی باشد چون آن هم به اندازه ی مادیگرایی خواستار ثبات جامعه است و شاید به همین خاطر باشد که مبارزه ی ایدئولوژی سرمایه داری با رقبای خود، رنگ مذهبی میگیرد و ادعای دفاع از ارزش های مسیحیت در مقابل بی خدایی کمونیسم را میکند. درواقع این فکر که یک قانون واحد برای تمام افراد جامعه وجود دارد، یکی از نتایج فرهنگ یهودی-مسیحی است که با ربط دادن تمام امور عالم به اراده ی خدایی واحد، تمام اشکال رنج افراد در خارج از اراده ی قانون الهی را انکار کرده است. بنابراین تمام بدبختی های ما فقط میتواند نتیجه ی انحراف از چنین قانونی باشد چنانکه مثنوی مولانا به عنوان نماینده ی اسلامی که متاثر از مذهب یهودی-مسیحی است، به خوبی بیان میکند:

این چنین درمانده ایم، از کژروی است؟

یا ز اخترها است؟ یا خود، جادوی است؟

بخت ما را بردرید آن بخت او

تخت ما شد سرنگون از تخت او

کار او از جادویی گر گشت زفت

جادویی کردیم ما هم، چون نرفت؟

پس تحت اراده ی الهی، دچار آمدن انسان به بدبختی در اثر طالع ستارگان و جادوگری انکار میشود و فقط میماند کژ روی:

کژ روی، جفّ القلم کژ آیدت

راستی آری، سعادت آیدت.

جف القلم به معنی خشک شدن قلم، اشاره به خشک شدن مرکب قلم الهی به کنایه از جاری شدن قانون الهی است. بیت میگوید اگر قانون درست را بروی، برایت درست پیش می آید و اگر غلط بروی، سرنوشتت غلط آلود میشود. اما این انتظارات ما از زندگی درستکارانه را براورده نمیکند. چون حتی علیرغم درستکاری، مشکلات ما هنوز سر جایشان هستند. به قول دیوان شمس مولانا:

بی تو نماز ما چو روا نیست، سود چیست؟

آن گه روا شود که تو حاجت روا کنی.

بی بحر تو چو ماهی بر خاک میطپیم

ماهی همین کند چو ز آبش جدا کنی

ظالم جفا کند، ز تو ترساندش اسیر

حق با تو آن کند که تو در حق ما کنی

چون تو کنی جفا، ز که ترساندت کسی؟

جز آن که سر نهد به هر آنچ اقتضا کنی.

شعر میگوید که همیشه مظلوم از ظالم به خدا پناه میبرد، ولی وقتی خود خدا ظلم میکند، مظلوم ناچار است به "اقتضا" ی الهی تسلیم شود. موضوع این است که آنچه خدا مقتضی میکند، میتواند شامل دچار آمدن به عوان ها یعنی مامورین حکومتی باشد و این عوان های بیرونی، خود، محصول یک عوان «مقتضی» داخلی یعنی نفس خود فرد است همانطورکه مثنوی مولوی میگوید:

زان عوان مقتضی که شهوت است

دل اسیر حرص و آز و آفت است

زان عوان سرّ شدی دزد و تباه

تا عوانان را به قهر تو است راه.

و اما عوانان بیرونی، مردمی هستند که مجبوریم خودمان را تابع انتظارات آنها کنیم و نتوانیم مطابق صلاح و سلامت خود زندگی نماییم. به قول مثنوی:

خشم و ذوقت هر دو عکس دیگران

شادی قوّاده و خشم عوان.

دراینجا عکس به معنی عکس العمل است یعنی انسان مجبور است مطابق شادی و خشم افرادی مشخص شادمان و خشمگین باشند که دراینجا به ترتیب به قواده (کسی که مردان و زنان را برای انجام عمل جنسی حرام به هم میرساند) و عوان (مامور زورگوی حکومتی) تشبیه شده اند. بیت دیگری از دفتر چهارم مثنوی، این سرسپردگی به دیگران را اینطور خلاصه میکند:

زینت او از برای دیگران

باز کرده بیهُده چشم و دهان

انگار این بیت را برای لبخندهای تزئینی روی صحنه ی تبلیغات سروده باشند که برای جلب مشتری روانه میشوند و نه بر اساس شادی یا صمیمیت واقعی. در چنین جامعه ای، افراد خودبخود و تحت تاثیر عوان مقتضی یعنی شهوات خود برخلاف مسیر خدا طی طریق خواهند کرد و مانند ماهی ای خواهند بود که مطابق اشعار بالا از آب بیرون افتاده و مدام میطپد بلکه شاید به آبی برسد که نمیرسد که این کاملا بیانگر جهش های مختلف ما به سمت انواع مختلفی از هیچ است که به صورت موفقیت های مادی توهم میشوند و ما اگر خدا را هنوز کنار خود داشته باشیم هنوز همان ها را از خدا طلب میکنیم درحالیکه به قول مثنوی:

از خدا غیر خدا را خواستن

ظن افزونی است و کلی کاستن

خاصه عمری غرق در بیگانگی

در حضور شیر، روبه شانگی

روبه شانگی یعنی حیله گری و تزویر، و این عنوانی است که بیت بالا درباره ی برقراری چنین رابطه ای از سوی بنده نسبت به خدا به کار میبرد. با این حال، مثنوی مولانا مدعی است که بدبیاری های پیش آمده در اثر همین رابطه برای متوجه کردن مردم به خدا لازمند:

عاشقان از بی مرادی های خویش

باخبر گشتند از مولای خویش

بی مرادی شد قلاووز بهشت

حُفَّت الجَنَّه شنو ای خوش سرشت

که عبارت حفه الجنه اشاره است به این حدیث نبوی که: «حفه الجنه بالمکاره و حفت النار بالشهوات» یعنی «بهشت در چیزهای ناخوشایند پوشیده شده و دوزخ در شهوات». دفتر اول مثنوی، غم آدمیزاد از این نوع درمان شدن را به غم کودکی تشبیه میکند که حجامت میشود و خدا به مادر آن کودک که از درمان شدن دردناک فرزندش شاد است:

آن کسی را کش چنین شاهی کُشد

سوی بخت و بهترین جاهی کَشد

گر ندیدی سود او در قهر او

کی شدی آن لطف مطلق، قهرجو

بچه میلرزد از آن نیش حجام

مادر مشفق در آن غم، شادکام.

همین تشبیه در دیوان شمس هم تکرار میشود:

نکند رحمت مطلق، به بلا جان تو ویران

نکند والده ما را ز پی کینه حجامت.

اما اگر اوج گیری شهوات عوان مقتضی درونی، با افزایش اثرگذاری عوان های بیرونی و بنابراین افزایش تبلیغات یک طرفه ی گروه ها و افراد اطراف به ضرر ذهن ما همراه باشد، پس ما الان در اوج تب این درمان دردناک به سر میبریم. چیزی شبیه به این نتیجه گیری، در مقاله ای از پاول لوی دیده میشود و این بار، منشا عوان درونی، در یکی از مبهم ترین بسترهای تجسمی خود بررسی میشود: ناخودآگاه فرویدی-یونگی.:

«اگرچه من مورخ نیستم، اما با اطمینان می‌گویم که ما در عجیب‌ترین دوران تاریخ بشر زندگی می‌کنیم. یونگ می‌نویسد: "اینکه ناخودآگاه ظهور کرده و شخصیت خودآگاه را در اختیار گرفته، از ویژگی‌های خاص زمان ماست." ناخودآگاه منبع رویاهای ماست؛ گویی گونه ی ما به طور جمعی ناخودآگاه خود را به شکلی کاملاً مادی در جهان به نمایش می‌گذارد و در خواب می‌بیند. به عبارت دیگر، گویی ما یک رویای مشترک جمعی داریم که توسط ناخودآگاه ما ایجاد شده و شکل گرفته و همچنین بیان مستقیمی از آن است. با این حال، تا جایی که این فرآیند ناخودآگاه باقی بماند، ما محکوم به ایجاد کابوسی هستیم که مدام عمیق‌تر می‌شود، همانطور که به وضوح در آنچه امروز در جهان اتفاق می‌افتد، مشهود است. آنچه در دنیای ما اتفاق می‌افتد، یک وحی زنده است، اما آنچه در حال وقوع است، تنها در صورتی جنبه‌ی وحیانی خود را نشان می‌دهد که ما آگاهانه آنچه را که بر ما آشکار می‌شود، تشخیص دهیم. با این حال، اگر نوری را که از میان تاریکی آشکار می‌شود، تشخیص ندهیم، کابوس تنها قوی‌تر و وحشتناک‌تر می‌شود و به طور بالقوه همه ی ما را در این فرآیند خواهد کشت. ریشه‌ی کل این فرآیند را باید در روان انسان یافت؛ منبع جنون جمعی ما در کجای دیگری می‌تواند یافت شود؟ بخش عمده‌ای از آنچه بر ما آشکار می‌شود، نقش محوری است، درست مانند یک دنیای رویایی، که روان انسان در ایجاد رویدادهایی که در دنیای ما رخ می‌دهند، ایفا می‌کند. گونه ی ما نه تنها در خواب است، بلکه گویی چیزی در درون ما وجود دارد که ما را در تاریکی نگه می‌دارد. همانطور که یونگ اشاره می‌کند، در این شرایط ضروری است که ما به «روحی که علیه ماست» بینش پیدا کنیم. این روح که به نظر می‌رسد مانع نور ما می‌شود، همان چیزی است که بومیان آمریکا آن را «وتِیکو» می‌نامند، که می‌توان آن را به عنوان یک ویروس ذهنی تصور کرد. روشن کردن عملیات پنهان این ویروس ذهنی، بی‌نهایت به ما کمک می‌کند. آنچه در دنیای ما اتفاق می‌افتد چنان علمی-تخیلی است که گویی در یک رمان پادآرمان‌شهری فیلیپ کی. دیک زندگی می‌کنیم. گویی فیلم «هجوم ربایندگان جسد» در دنیای ما زنده شده است. بسیاری از مردم، حتی دوستان نزدیک و اعضای خانواده، طعمه ی جریان بی‌پایان دروغ‌ها، اطلاعات نادرست و تبلیغاتی شده‌اند که روزانه از طریق رسانه‌ها به خورد ما داده می‌شود. وقتی کسی تحت تأثیر قرار می‌گیرد و به اندازه ی کافی «مسحور» تبلیغات کنترل‌کننده ی ذهن می‌شود، گویی ذهنش توسط چیزی «تسخیر» می‌شود، به طوری که، بدون اینکه خودش بداند، به پایگاهی، حلقه‌ای در یک زنجیره ی تاریک تبدیل می‌شود تا طلسمی را که خود در آن گرفتار شده است، بیشتر پخش کند. به دلیل عملکرد تغییر دهنده ی ذهن، خودِ تبلیغات نوعی جادوی سیاه است. وقتی کسی به اندازه ی کافی تبلیغات را جذب کرده و مجذوب منطق درونی و انسجام ظاهری یک روایت دروغین شده باشد، معمولاً بر این عقیده است که به هیچ وجه تحت تأثیر تبلیغات قرار نگرفته است، که چیزی جز خود تبلیغات نیست که از طریق آنها صحبت می‌کند. آنها که متقاعد شده‌اند که حقیقت را در اختیار دارند، به ارگان و بلندگوی تبلیغات برای انتشار آن تبدیل شده‌اند، در حالی که در تمام این مدت فکر می‌کنند افرادی که تحت تأثیر تبلیغات قرار نگرفته‌اند، همان کسانی هستند که مورد تبلیغات قرار می‌گیرند. گویی چیزی آنها را تسخیر کرده است. «تسخیر»، همانطور که یونگ اشاره می‌کند، «وضعیت اصلی بشر» است. به نقل از یونگ، انسان "تا زمانی که آگاهی‌اش ضعیف باشد، لزوماً تسخیر شده است." یونگ بر این باور است که از نظر رشدی، سطح آگاهی گونه ی ما در مرحله ی نوجوانی است که حس او نسبت به خود و جهان هنوز در حال شکل‌گیری است. گونه ی ما، گویی که در حال بیرون آمدن از یک خواب عمیق است، در حال تکامل از یکسان بودن با ناخودآگاه - و از این رو، نابینایی نسبت به آن و تسخیر شدن توسط آن - است، به همین دلیل وظیفه ی ما به عنوان انسان این است که ناخودآگاه را هوشیار کنیم، یعنی تا حد امکان آگاهی ایجاد کنیم. گونه ی ما از نوعی کوری روانی رنج می‌برد، نوعی خاص از کوری خودساخته که نه تنها نمی‌داند کور است، بلکه فکر می‌کند واضح‌تر از افراد بینا می‌بیند. وظیفه ی ما درمان کوری ما است که همیشه از خودمان شروع می‌شود. وقتی افراد در ناخودآگاه خود فرو می‌روند و توسط آن تسخیر می‌شوند، چیزی در ناخودآگاهشان فعال شده است که قادر به آوردن آن به خودآگاه نیستند، که منجر به این می‌شود که آگاهی خود-بازتابنده ی آنها، گویی توسط یک آهنربا، به ناخودآگاه کشیده شده و از کار می‌افتد، به طوری که حتی می‌تواند در اعماق آن حل شود. فرد تسخیر شده با ناخودآگاه یکسان می‌شود - و از این رو، تجسم آن می‌شود - و نمی‌تواند جلوی خود را بگیرد جز اینکه ناخودآگاه را به شیوه‌ای مخرب به اجبار به نمایش بگذارد. در این شرایط نفرین شده، آنها ناخواسته به ابزاری برای نیروهای تاریک‌تر ناخودآگاه تبدیل شده‌اند تا خود را به نمایش بگذارند. یونگ با توصیف همین فرآیند می‌گوید: "شخص مورد نظر به یک آدم ماشینی صرف تبدیل می‌شود. چنین شخصی دیگر آنجا نیست." آنها که واقعاً تهی هستند، به مجرایی برای جنبه‌های تاریک‌تر ناخودآگاه تبدیل می‌شوند تا از طریق آنها عبور کنند، در حالی که فرد مبتلا به طور همزمان وحی زنده ی این نیروهای تاریک‌تر است - اگر چشمانی برای دیدن آنچه در آنها اتفاق می‌افتد داشته باشیم. گویی چنین افرادی توسط موریانه‌های روانی تهی شده‌اند و در نتیجه، جای خالی‌ای در درونشان ایجاد شده که به محلی برای «چیزی غیر از خودشان» تبدیل می‌شود تا در درونشان سکنی گزیند. افرادی که چنین تسخیر شده‌اند - اغلب توسط ایده‌ها و باورها - گویی دیگر خانه‌ای ندارند، به ماشین‌های رباتیک غیر خوداندیش (بدون هیچ پتانسیل خلاقانه‌ای در آنها) تبدیل می‌شوند، زیرا به طور اجباری توسط چیزی که از زیر آگاهی آگاهانه‌شان بر آنها سوار است، هدایت می‌شوند. این افراد چنان از خود واقعی‌شان و از توانایی تفکر مستقل خود جدا شده‌اند که «چیزی غیر از خودشان»، که کاملاً از آن بی‌خبرند، از آنها به عنوان ابزار ناخواسته ی خود برای تفکر برای آنها و از طریق آنها استفاده می‌کند تا دستور کار خود را (به هزینه ی خود فرد) انجام دهد. این «چیز دیگر» چیزی بیش از این نمی‌خواهد که خود را در ذهن فرد وارد کند، به طوری که فرد مبتلا، به کانالی برای تجسم این نیروی تاریک در دنیای ما تبدیل شود. افرادی که اینگونه تسخیر شده‌اند، مانند ماشین‌هایی برنامه‌ریزی می‌شوند تا همان عفونت روانی-معنوی را که توسط آن تسخیر شده‌اند، پخش کنند تا برنامه ی شوم نیروهای تاریک کهن‌الگویی را که ناخودآگاه آنها را هدایت می‌کنند، محقق سازند. همانطور که یونگ اشاره می‌کند، وقتی کسی به این شکل تسخیر می‌شود - وضعیتی که روان او توسط نیروهایی غیر از خودش ربوده و استعمار می‌شود – "این یکی از نامرئی‌ترین تجربیاتی است که می‌توانیم داشته باشیم." افرادی که چنین گرفتاری دارند، گویی که چشم‌بند زده‌ باشند، کاملاً نسبت به رنج خود کور هستند. افرادی که چنین مصیبتی را متحمل شده‌اند، با انکار قدرت و اختیار ذاتی خود، معنابخشی به زندگی خود را به مراجع بیرونی واگذار کرده‌اند. آنها در یک دیدگاه خاص گیر افتاده‌اند، کاملاً متقاعد شده‌اند که حقیقت را در اختیار دارند، آنها تعهدی از پیش موجود و غیرقابل مذاکره به یک ایده، ایدئولوژی یا باور دارند که مانع از آن می‌شود که هر دیدگاه دیگری (که آن را تهدیدی برای جهان‌بینی خود می‌دانند) هرگونه اعتباری داشته باشد. تثبیت دیدگاه آنها، درست نقطه ی مقابل یک آگاهی سیال، انعطاف‌پذیر و بازتر از همه ی دیدگاه‌ها است که به آنچه در جهان ما اتفاق می‌افتد، از دیدگاه‌های مختلف و اغلب متناقض، تا حد امکان بدون قضاوت زودهنگام مبنی بر اینکه می‌دانند در واقع چه اتفاقی دارد می‌افتد، می‌اندیشد. همراه با اینکه آنها به شدت در دیدگاه خود تثبیت شده‌اند، کنجکاوی آنها در مورد هر مدرکی که با دیدگاه مشخص آنها در تضاد باشد، از بین می‌رود، و این در حالی است که توانایی آنها در تشخیص حقیقت از باطل نیز از بین می‌رود. فیلسوف هانا آرنت خاطرنشان می‌کند که ناتوانی در تفکر خوداندیشانه در مورد خودمان – همانطورکه یک خون‌آشام هیچ بازتابی در آینه ندارد - یکی از ویژگی‌های اصلی شر است. گفتگو با افرادی که در این حالت افتاده‌اند مانند صحبت کردن با یک الگوریتم واحد است که در مغز میلیون‌ها فرد مشابه دیگر نیز در حال اجرا است و نوعی ذهن جمعی ایجاد می‌کند که در آن هیچ فکر بدیعی اجازه ی بروز ندارد. مانند این است که یک برنامه ی کامپیوتری در مغز آنها کاشته شده است تا به طور خودکار به محرک‌ها واکنش نشان دهد و آنها را به ماشین‌های خودکار تبدیل کند. در اصل، آنها بخشی از ماشین شده‌اند. به نقل از آرنت، "بزرگترین شرارتی که رخ میدهد، شری است که توسط هیچ‌کس‌ها، یعنی توسط انسان‌هایی که از شخص بودن امتناع می‌کنند، انجام می‌گیرد." فرد مبتلا با امتناع از شخص بودن، بیشتر شبیه یک زامبی می‌شود تا یک انسان. وقتی کسی در این حالت نفرین‌شده قرار می‌گیرد، سیستم نظارت درونی روان (بازتاب درونی سازمان‌های نظارتی خارجی دولت)، که وظیفه‌شان مراقبت از مهاجمان خارجی است، توسط همان نیروهایی که قرار است فرد را تحت نظر داشته و از او در برابر آنها محافظت کند، تسخیر شده است. یک دولت سایه مخفیانه در روان فرد مبتلا مستقر می‌شود که به خود (ایگو) دستور می‌دهد. عملکرد اجرایی روان آنها، که قرار است در جهت منافع ارگانیسم کار کند، به خدمت نیروی سایه‌ای درآمده است که به قول فیلیپ کی. دیک «تاج و تخت را غصب کرده است». گویی فرد توسط چیزی بیگانه با خودش که شکل او را «به خود گرفته» جایگزین یا برکنار شده است. گویی کودتایی در روان رخ داده است و خود روان از آنچه اتفاق افتاده بی‌خبر مانده است. افرادی که به این شکل برنامه‌ریزی شده‌اند، نسبت به ماهیت موذیانه ی موقعیتی که در آن گرفتار شده‌اند، بی‌توجه هستند - آنها به معنای واقعی کلمه هیچ ایده‌ای ندارند - و اغلب خود را متقاعد می‌کنند که به خواست خود به این دیدگاه رسیده‌اند. آنها که متوجه نیستند چگونه برداشت‌هایشان توسط نیروهای خارجی دستکاری و مدیریت می‌شود، می‌توانند به راحتی خود را متقاعد کنند که تحقیق و تحلیل مستقل خود را انجام داده‌اند، در حالی که در واقع آنها صرفاً همان دیدگاهی را تکرار می‌کنند که صاحبان قدرت - همان قدرت‌هایی که پشت شرارتی هستند که در دنیای ما در جریان است - می‌خواهند آنها داشته باشند. وقتی این موضوع به آنها منعکس می‌شود - موقعیتی که فکر می‌شود توجه آنها را جلب می‌کند - آنها معمولاً با بی‌علاقگی واکنش نشان می‌دهند و هیچ کنجکاوی در مورد بازتاب ارائه شده ندارند. افرادی که تبلیغات را در ذهن خود درونی کرده‌اند، اطمینان متکبرانه‌ای دارند که حق با آنهاست - به هر حال، شواهدی برای این منظور دائماً توسط جریان بی‌پایان تبلیغات برای تأیید درستی دیدگاه آنها ارائه می‌شود - در حالی که حقیقت این است که تعداد کمی، اگر نگوییم هیچ‌کدام از ما، در موقعیتی هستیم که بتوانیم در مورد چیزی کاملاً مطمئن باشیم. اکثر مردم نمی‌توانند فراگیری و وسعت تبلیغاتی را که 24 ساعته در آن غوطه‌ور هستیم، درک کنند، تبلیغاتی که همگی برای القای روانی ذهن ما به دیدگاه مطلوبی که صاحبان قدرت می‌خواهند ما داشته باشیم، طراحی شده‌اند. در یک انحراف ذهنی واقعی، افرادی که تحت تأثیر تبلیغات قرار گرفته‌اند - گویی در آینه نگاه می‌کنند - انعکاس خود را در کسانی می‌بینند که به آنها منعکس می‌کنند که تحت تأثیر تبلیغات قرار گرفته‌اند، کسانی که در وارونگی واقعیت، آنها را کسانی می‌دانند که تحت تأثیر تبلیغات قرار گرفته‌اند. درک این موضوع که نزدیکترین افراد به ما - اغلب خواهر و برادرها، والدین، فرزندان و دوستان نزدیک ما - در واقع از واقعیت بی‌خبرند و علاقه‌ای به شنیدن آن ندارند، وحشتناک است. افرادی که ذهنشان به این شکل تحت تأثیر قرار گرفته است، معمولاً هرگز بیشتر از این احساس خودشان را نداشته‌اند، در حالی که در حقیقت، خودی که تصور می‌کنند هستند، یک شبیه‌سازی مصنوعی از خودشان - یک شیاد - است که آنها آن را به جای خودشان فرض کرده‌اند. آنها ناآگاهانه تحت طلسم «روح جعلی» متون آخرالزمانی قرار گرفته‌اند، که «ما را به بازی می‌گیرد» (یعنی ما را فریب می‌دهد)، زیرا ما را جعل هویت می‌کند، سپس ما به تقلید از آنچه که یک انسان است، تبدیل می‌شویم. افرادی که به اندازه ی کافی مورد تبلیغات قرار گرفته‌اند، در اتاق پژواک خود-تقویت‌کننده ی تخیل برنامه‌ریزی شده و ناقص خود زندگی می‌کنند، یک سناریوی محدود، خودکورکننده و دیوانه‌کننده که خودشان ناآگاهانه آن را می‌خرند و در نتیجه در هر لحظه آن را تداوم می‌بخشند. در اصل، آنها خود را مسحور و شستشوی مغزی داده‌اند و خود را تحت طلسمی قرار داده‌اند که ساخته و پرداخته ی ذهن خودشان است. یونگ به این فرآیند «پنهان کردن خود» چیزی جز «جادوی سیاه» نام نمینهد: نوعی از این هنر تاریک‌تر که در نهایت فرد بر روی خود اعمال می‌کند. در این صورت ما خود را از ذهن درست خود منحرف کرده ‌ایم. قابل توجه است که وقتی گرفتار خودفریبی می‌شویم، لزوماً ارتباط خود را با دنیای واقعی از دست می‌دهیم. یونگ بارها در مورد این خطر بزرگ هشدار داده است که وقتی تعداد کافی از مردم به این طریق قربانی ناخودآگاه خود می‌شوند، نتیجه همواره یک بیماری همه‌گیر روانی - یک روان‌پریشی جمعی- است که دقیقاً همان چیزی است که در جهان امروز اتفاق می‌افتد. این فرآیند، همانطور که یونگ بی‌وقفه اشاره می‌کند، با درون فرد شروع می‌شود و فقط می‌تواند در درون فرد حل شود. یونگ دریافت که خطر بزرگی که بشریت با آن مواجه است، ارتکاب چیزی است که او آن را «اشتباه بزرگ» می‌نامد - یعنی همانندسازی با چیزی که او «شخصیت خیالی» یا «خود مصنوعی» می‌نامد. او خاطرنشان می‌کند که «اگر فکر می‌کنید از دیگران و همچنین خود جهان جدا هستید»، از «تخیل روان‌رنجور» رنج می‌برید که پس از آنکه به اندازه ی کافی با آن همانندسازی شد، خودزا می‌شود و تمام شواهد لازم برای اثبات وجود به ظاهر واقعی خود را فراهم می‌کند. این تصور اشتباه از اینکه شما چه کسی هستید، به طور ضمنی فرض جهان‌بینی انتزاعی و ظاهراً منطقی -اما در واقع ناقص- ماتریالیسم علمی را به همراه دارد که بیشتر از حس وجود ما به عنوان یک خود جداگانه پشتیبانی می‌کند، به آن دامن می‌زند و آن را تقویت می‌کند، فرآیندی که نمی‌تواند ما را از خود واقعی‌مان بیشتر بیگانه کند. کل این فرآیند فراتر از باور، بیمارگونه است. نمی‌توان آن را به اندازه ی کافی تکرار کرد. هیچ کس دیگری این کار را با ما نمی‌کند، ما کسانی هستیم که در نهایت این کار را با خودمان می‌کنیم. یکی از ویژگی‌های اصلی این پدیده ی روانشناختی این است که باورها، ایده‌ها و دیدگاه‌های افراد به طور ناخودآگاه با هویت و حس خود آنها گره خورده و با آن آمیخته می‌شود. معرفی دیدگاه دیگری که شیوه ی دیدن آنها را زیر سوال می‌برد، به عنوان یک تهدید وجودی برای حس خود یا هویت آنها تجربه می‌شود که می‌تواند مکانیسم‌های دفاعی روانی ناخودآگاه آنها را فعال کند، گویی که منِ آنها - و بیش از آن، خودِ زندگی آنها - در معرض خطر قرار گرفته است. ریشه ی کل این فرآیند را باید در روان و نه هیچ جای دیگر یافت. دیتریش بونهوفر، متخصص الهیات، در مورد شستشوی مغزی جمعی، کنترل ذهن و رفتارهای فرقه‌گرایانه که در آلمان نازی رخ می‌داد، از تجربه ی خود از مواجهه با چنین افرادی نوشت. او در توصیف کسی که توسط روح وتیکو تسخیر شده است، چنین افرادی را مبتلا به نوعی حماقت توصیف می‌کند، که به گمان من منظور او افرادی هستند که طی چنین ابتلایی، از هوش طبیعی خود جدا شده‌اند. بونهوفر می‌نویسد: "در گفتگو با او، عملاً احساس می‌شود که با او به عنوان یک شخص سروکار نداریم، بلکه با شعارها، تکیه کلام‌ها و چیزهایی از این قبیل که او را تسخیر کرده‌اند، سروکار داریم. او در وجود خود تحت طلسم، و در کوری، مورد سوءاستفاده و آزار قرار گرفته است. با تبدیل شدن به ابزاری بی‌فکر، فرد احمق نیز قادر به انجام هر شری خواهد بود و در عین حال قادر به دیدن شر بودن آن نیست. اینجاست که خطر سوءاستفاده ی شیطانی در کمین است، زیرا این چیزی است که می‌تواند یک بار برای همیشه انسان‌ها را نابود کند." بونهوفر اذعان می‌کند که فرد مبتلا به این بیماری، با اجازه دادن به خود به عنوان مجرایی برای نیروهای ناخودآگاه برای عمل کردن از طریق آنها، می‌تواند به راحتی به ابزاری برای شر تبدیل شود، در حالی که معتقد است که در طرف حقیقت، عدالت و نیکی است. فرد مبتلا، که کاملاً از شرایط فاسد خود بی‌خبر است، به عروسکی نخی تبدیل می‌شود - چیزی که یونگ آن را «عروسک شیطان» می‌نامد - ابزاری انسانی برای این نیروهای تاریک‌تر غیرانسانی فریب تا خود را در دنیای ما به نمایش بگذارند. بونهوفر - که توسط نازی‌ها اعدام شد - از تجربه ی مستقیم خود درباره ی خطری باورنکردنی در زمانی صحبت می‌کند که تعداد کافی از مردم به ابزارهای بی‌مغز دولت تبدیل شوند. شر برای گسترش مؤثر خود به گروه‌هایی از مردم نیاز دارد. این یک پدیده ی روانشناختی شناخته شده است که وقتی افراد در یک گروه گرد هم می‌آیند، اگر ارزش اصلی گرد هم آمدن آنها چیزی غیر از گسترش آگاهی و تعمیق آگاهی خوداندیشانه‌شان باشد، هوش جمعی این جمع به پایین‌ترین مخرج مشترک کاهش می‌یابد، به طوری که گروه، به قول یونگ، به یک «کله‌گنده» ی بزرگ تبدیل می‌شود. افرادی که تحت طلسم ناخودآگاه قرار دارند، پیوسته دیدگاه فریبکارانه ی یکدیگر را تقویت می‌کنند و یک حباب روانی نفوذناپذیر در اطراف خود ایجاد می‌کنند که به هر قیمتی مانع خوداندیشی می‌شود. یونگ از مارک تواین نقل قول می‌کند که در صحبت درباره ی خطر این وضعیت می‌گوید: "بزرگترین نیرو روی زمین حماقت جمعی است، نه هوش جمعی." یونگ می‌گوید: "حماقت قدرت خارق‌العاده‌ای است و مارک تواین آن را دید.." افرادی که تحت تأثیر تفکر گروهی قرار گرفته‌اند، نه تنها از ترس (که در آن افراد بر اساس شرطی‌سازی ناخودآگاه واکنش نشان می‌دهند، به جای اینکه آگاهانه و بر اساس اراده خود پاسخ دهند) گیج و مبهوت شده‌اند، بلکه به قول معروف، از ترس «حماقت» کرده‌اند - احمق شده‌اند. باید به خاطر داشت که ترس، قدرتمندترین ابرغذا برای وتیکو است. یونگ تأکید کرد که به دلیل تلقین‌پذیری گونه‌ی ما، همه‌ی ما این پتانسیل را داریم که توسط ناخودآگاه تسخیر و مسخ شویم، به طوری که احمق شویم و جنبه‌های تاریک‌تر ناخودآگاه جمعی را که همه ی ما به اشتراک می‌گذاریم، به نمایش بگذاریم و از این رو، تجسم کنیم. این بینش می‌تواند ما را قادر سازد تا ماهیت آشکار آنچه در جهان ما اتفاق می‌افتد را درک کنیم. نیروهای تاریک‌تر، با جذب و ادغام افراد در خود، آنها را به چرخ‌دنده‌های یک ماشین غیرانسانی تبدیل می‌کنند؛ افرادی که اینگونه تسخیر می‌شوند، به مأموران مخفی ناخواسته‌ی آن تبدیل می‌شوند (راز آنها حتی برای خودشان نیز مخفی است). با این حال، در این وضعیت، تاریکی به طور بالقوه شفاف می‌شود، زیرا آشکارا نشان می‌دهد که چگونه مخفیانه عمل می‌کند. تاریکی در دنیای ما -از طریق افراد، گونه ی ما به عنوان یک کل و سیستم‌هایی که ما ایجاد کرده‌ایم و جامعه ما را شکل می‌دهند- خود، خودآشکارسازی خود است. به این معنی که تاریکی که ظاهراً جهان ما را در بر می‌گیرد - به سبک کوانتومی واقعی، به طور بالقوه - در خدمت نور است، اگر و تنها اگر توسط نور آگاهی انسان آگاه دیده شود. همه چیز به این بستگی دارد که آیا نوری را که از طریق تاریکی آشکار می‌شود، تشخیص می‌دهیم یا خیر. سازوکار درونی تاریکی معمولاً در زیر پوشش تاریکی پنهان است، به همین دلیل است که دیدن عملیات مخفی تاریکی چنین تغییر دهنده بازی است. ما معمولاً روشنایی را به عنوان "دیدن نور" در نظر می‌گیریم، اما دیدن تاریکی - به قول معروف یونگ، "آگاه کردن تاریکی" - نیز نوعی روشنایی است. با این حال، این آشکارسازی برای باز کردن استعدادهای خود به مشارکت آگاهانه ی ما نیاز دارد - می‌توانیم این را "شکل مشارکتی آشکارسازی" بنامیم، زیرا برای انجام عملکرد آشکارسازی خود به مشارکت فعال و آگاهانه ی ما نیاز دارد. رهایی از این طلسم شجاعت واقعی می‌طلبد، زیرا یک ضدانگیزه ی درونی برای انجام این کار وجود دارد. همانطور که همه می‌دانند، رهایی کسی از فریب خوردنش سخت‌تر از فریب دادن او در وهله ی اول است. دلیلش این است که برای کسی دردناک - آسیب‌زا - است که بفهمد فریب خورده است. فهمیدن اینکه در مورد همان اعتقاداتی که به آنها بسیار مطمئن بودیم اشتباه کرده‌ایم، شوک‌آور است. مردم دوست ندارند بفهمند که فریب خورده‌اند، اما وقتی شما را با تمام وجودتان فریب داده‌اند، اگر می‌خواهید در مسیر بهبودی قدم بگذارید، هیچ راهی جز فهمیدن این موضوع وجود ندارد که تا چه حد خودتان را لو داده‌اید. این، اولین قدم ضروری برای بازگشت به خودتان است. این یک بینش وحشتناک اما ضروری است تا همدستی خود را در همان شری که فکر می‌کردیم علیه آن می‌جنگیم، درک کنیم. مشابه قدرت ترک یک فرقه، لحظه‌ای خارق‌العاده است که شجاعت باورنکردنی می‌طلبد، زمانی که چشم‌بندهای خود را برمی‌داریم و از طلسمی که در آن بوده‌ایم بیرون می‌آییم. به جای دیدن از طریق چشمان خیالی دیگران، شروع به دیدن از طریق چشمان خودمان می‌کنیم، که به معنای ارتباط با عامل درونی و قدرت خلاق خود واقعی درونمان است. سپس ما شروع به التیام نابینایی خودساخته ی وتیکو در درون خود و جهان به طور کلی می‌کنیم. دیدن اینکه چگونه تاریکی مخفیانه در درون ما عمل می‌کند، گامی ضروری است که ما را قادر می‌سازد تا به طور مؤثرتری با تاریکی که در سراسر جهان ما ویرانی به بار می‌آورد، مقابله کنیم.»:

"Invasion of the Body Snatchers Comes to Life": PAUL LEVI: AWAKENINTHEDREAM.COM

لوی در بررسی اثر تبلیغات، کاملا روی موضوع ناخودآگاه جمعی یونگ تاکید دارد و نه فقط ناخودآگاه فرویدی که تنها فردی است. ناخودآگاه جمعی، نه فقط نتایج حافظه و سرکوب فرد بلکه اسلاف ژنتیکی گوناگون او را هم در خود ذخیره کرده و به مانند آنها در جهان بیرون واکنش نشان میدهد.

نظریه ی ناخودآگاه جمعی یونگ، تا حدود زیادی تحت تاثیر نظریه ی مُثُل افلاطونی است که آن هم خود از آبشخورهای قدیمی تر هرمسی سرچشمه میگیرد و بر اساس باور جهانگیر «انسان، کیهان کوچک» استوار است که معتقد است از هر چیزی در جهان، مانندش در انسان وجود دارد و واکنش های مثبت یا منفی انسان به موضوعات بیرونی، نتیجه ی واکنش آن به مانند آنها درون خودش است. نظریه ی مثل افلاطونی بر ادبیات فارسی تاثیر زیادی گذاشته و به همین دلیل هم امکان برداشت های یونگی از این اشعار وجود دارد. مشهورترین نمونه اش شاید منطق الطیر عطار باشد که در آن، پرندگان به جستجوی سیمرغ در کوه قاف برمی آیند و درنهایت آینه ای می یابند که در آن، تصویر خودشان مشتمل بر سی مرغ یا سی پرنده دیده میشود. این بیت از مثنوی مولانا با نگاه تنذیرآمیزتری به این مقوله نگاه میکند:

آن خیالاتی که دام اولیا است

عکس مه رویان بستان خدا است.

و عجب این که مثنوی مولانا بی این که اشارت مستقیمی به مثل افلاطونی داشته باشد، تمثیلی دارد که تمثیل سایه های غار افلاطون و مثل افلاطونی را یک جا در خود دارد و آن، ابلهی را تصویر میکند که به جای صید پرنده های آسمان، دنبال سایه های آنها میدود کنایه از این که موجودات زمینی، سایه های مفاهیمی ماورائی و آسمانی هستند.:

مرغ بر بالا پران و سایه اش

میدود بر خاک پرّان مرغ وش

ابلهی صیاد آن سایه شود

میدود چندان که بی مایه شود

بی خبر کان عکس آن مرغ هوا است

بی خبر که اصل آن سایه کجا است

تیر اندازد به سوی سایه او

ترکشش خالی شود بی گفت و گو

ترکش عمرش تهی شد عمر رفت

از دویدن در شکار سایه تفت.

("عالم مثل افلاطونی، ناخودآگاه جمعی یونگ و عالم دل مولوی": تقی پورنامداریان: پژوهشنامه ی فرهنگ و ادب: شماره ی 9: پاییز 1388)

بنابراین ناخودآگاه جمعی مشکلی نیست که تازه مزاحم آدم ها شده باشد و آدم ها تازه مشکلش را کشف کرده باشند اما حکمای قدیم، راهی برای تخفیف و حتی استفاده ی مثبت از آن پیدا کرده بودند و آن، امری است که در زبان عربی، "خلوت" نامیده میشود؛ یعنی به "خلأ" رفتن و دور شدن از عوامل تحرکات؛ جایی برای این که آدمیزاد بتواند مدتی فکر کند و خودش را از مضامینی که طی تن دادن به تحرکات، او را دچار حالت های منفی کرده اند، تا حدی پالوده و "تخلیه" (دیگر لغت مرتبط با "خلوت") کند. خلوت، یکی از مصداق های تفاوت آدمیزاد با حیوانات دیگر است، چون راهی برای بهتر کردن خود است که باز عامل دیگر متفاوت کننده ی انسان از جانوران دیگر و حتی فرشتگان است. برعکس انسان، نه حیوانات و نه حتی فرشتگان نمیتوانند از حد خاصی بالاتر بروند و به خدا برسند، همانطورکه جبرئیل در سفر محمد پیامبر به معراج، در جایی از همراهی پیامبر سر باز زد و گفت بالاتر نمیتواند برود چون بال هایش میسوختند. این شعر از مثنوی مولانا مشهور است:

عقل چون جبریل گوید احمدا

گر یکی گامی نهم سوزد مرا

تو مرا بگذار و زین پس پیش ران

حد من این بود ای سلطان جان

همانطورکه میبینیم، دراینجا مطابق یک سنت مالوف در اسلام، جبرئیل با عقل تطبیق شده تا بیان شود که عشق از عقل بالاتر است و باید با عشق به خدا رسید و نه با عقل. این یکی از اثرات بازار مکاره ی دعوای عشق و عقل است که به ادبیات فارسی و بخصوص اشعار مولانا نفوذ زیادی کرده و بیشتر بر بازی بر کلمات استوار است. اگر قرار است انسان با اندیشیدن در خلوت، شهوات خود را بزداید تا از صدف آنها مروارید عشق استخراج کند، و باز اگر قرار است خلوت جایی باشد تا در آن، با از مقایسه ی تجارب پیش آمده دانشی استخراج شود، پس جایی عقل و عشق میتوانند به هم تبدیل شوند و عشق قرار است از طریق استدلال با مرور وقایع تحریک کننده در خارج از صحنه ی تحریک حیوانی حاصل آید. محمد در داستان معراج، خود، تمثیلی از چنین عشقی است. رد این آموزه ی اصیل تر هنوز در مثنوی مولانا هست، ازجمله در این بیت:

آب در کشتی، هلاک کشتی است

آب اندر زیر کشتی، پشتی است.

آب، همان وقایع بیرونی هستند که باید کشتی ذهن را راه ببرند و به سرمنزل مقصود برسانند اما اگر داخل کشتی یعنی در خلأ خلوت ما انباشته شوند و اثرگذاری کنند، کشتی را غرق میکنند. شاید یکی از بزرگترین موانع توسعه ی ذهن انسان امروز، از بین رفتن خلوت ذهنی زیر تاثیر جهان ارتباطاتی الکترونیکی و بخصوص گوشی های سیار و شبکه های اجتماعی باشد. اینها فقط لحظات تحریک را افزایش میدهند و اغلب تاثیری در افزایش دانش مفید برای انسانها نداشته اند. اما استقبال از آنها نتیجه ی یک امر محرز است: انسان ها از خلوت به آنها پناه برده اند چون از مواجهه ی مستقیم با خاطرات بد خود هراس دارند. مواجهه با واقعیت، شجاعتی میطلبد که بیشتر مردم، ترجیح میدهند از آن صرف نظر کنند.

مطلب مرتبط:

وتیکو: جنی که کنترل ذهن انسان را به دست میگیرد و او را به مسیری برخلاف منافعش هدایت میکند.

دلیلی برای خوشبینی به آینده ی ایران: مقایسه ای بین سنتگرایی آلمانی و بازسازی های اسلامیش

تالیف: پویا جفاکش

این نقاشی منسوب به سال های 1-1620 میلادی، تئودوسیوس اول امپراطور روم را نشان میدهد که دارد به امبروس اسقف میلان التماس میکند که او را ببخشد و اجازه بدهد وارد کلیسا شود! چقدر عجیب؟! یک امپراطور قدرقدرت جلو یک کشیش که ظاهرا باید یکی از پادوهای دربارش باشد اینطور عجز و خفت نشان دهد؟ حالا برای چه؟ نیروهای خارجی گوت که در استخدام امپراطور هستند در تسالونیکی به مردم ستم فراوان کرده ولی به سبب قانون کاپیتولاسیون از مجازات در امانند. مردم شورش کرده و خواستار رسیدگی از سوی امپراطورند ولی امپراطور به جایش به گوت ها اجازه میدهد شورشیان را قتل عام کنند. حالا باید خانواده های قربانیان و افکار عمومی سراسر کشور را آرام کرد و فقط مجازات امپراطور میتواند چنین کند. قهر اسقف بزرگ و مدتی ممنوعیت امپراطور از ورود به کلیسا برای انجام آداب مذهبی، حتما مجازات خیلی بزرگی است؛ بخصوص برای امپراطور آدم کشی که همه باور دارند جانشین رسمی خدا روی زمین است. واقعا چه کسی جز یک اسقف میتواند چنین مجازات سنگینی را بر امپراطور وارد کند؟ از دید مردم معمولی که نگاه کنید، اوضاع این شکلی است. اما اویی که کله اش کار میکند و امپراطور را هم مرد خدا نمیداند چه فکر میکند؟ آیا این امپراطور و آن اسقف با هم یک ارتباط فرقه ای دارند که در آن، نقش اسقف از نقش امپراطور مهمتر است؟ فلاویو باربیرو قضیه را این شکلی میدید. او معتقد بود در جریان سرکوب شورش یهود توسط وسپازیان و تیتوس، گروهی از رهبران شورش با وسپازیان متحد شدند و ثروت معبد یهود را در اختیار وسپازیان نهادند و این کمک کرد تا وسپازیان امپراطور شود و در سلسله اش نقش این جمعیت یهودی بسیار زیاد شود. این جمعیت یهودی فرقه ی سول اینویکتوس یا میترا را حول خود و گماشتگان رومیشان ایجاد کردند که به تدریج رودرروی اشرافیت سنتی روم قرار گرفتند. کم کم قدرتشان آنقدر زیاد شد که توانستند امپراطوران را بر تخت بنشانند (اولینشان کومودوس بود) ولی بعد چند بار شکست های بزرگی متحمل شدند که گاهی همراه با سقوط و قتل امپراطورها بود. برای کم کردن قدرت اشرافیت سنتی، آنها روم را تکه تکه کردند و قوای خود را در تکه های خارج از کنترل رم افزایش دادند تا حتی المقدور از واکنش اشرافیت متمرکز در رم به دور باشند. بعد به کمک کنستانتین کبیر، روم را متحد کردند و مسیحیت را که یک نسخه ی عامیانه از میترائیسم خودشان بود ترویج کردند. علت این هم که کنستانتین پایتخت را از رم به قستنطنیه انتقال داد، در تداوم تضعیف اشرافیت رم با تخفیف آن شهر قرار دارد. با این حال، فقط در زمان تئودوسیوس یاد شده بود که آنها آنقدر قدرتمند شدند که معابد بتپرستان را تعطیل و فرقه های رازآمیز مثل عرفان الئوسی را ریشه کن کردند. بعد بلافاصله بعد از مرگ تئودوسیوس، مملکت را بین دو پسرش تقسیم کردند و خود معطوف به نیمه ی غربی و تاسیس امپراطوری مقدس روم در اروپا شدند بطوریکه بعد از آن دیگر همیشه وقتی صحبت از تاریخ مسیحیت میشود، همه به یاد اروپای غربی و مرکزی و تداومش در امریکا بیفتند. اما ظاهرا علیرغم نابودی مذاهب اختری باستانی توسط تئودوسیوس و اسقفش امبروس، آنها خود در خفا هنوز بر اساس اساطیر همان مذاهب، ظواهر کیش قدرت را تعیین میکردند. این نکته ای است که باربیرو به آن اشاره نکرده، اما دیوید ماتیزن آن را از لا به لای متن سخنرانی امبروس بعد از مرگ تئودوسیوس بیرون میکشد. امبروس میگوید دو میخی که دست های مسیح را به صلیب دوختند یکی بدل به تاج سر و یکی بدل به افسار اسب شاه میشوند. او تاج شاه را به اسکاراب یعنی جعل یا سوسک سرگین غلتان تشبیه میکند. میدانیم که صلیب مسیح ازجمله قابل تطبیق با صلیب سال خورشیدی است که دایره البروج را استوار میکند. اگر یک میخ را به تاج مسیح در صلیب تبدیل کنیم، در بالای آن، مرز صورت های فلکی سرطان (خرچنگ) و توأمان (دیوسکوری) را می یابیم و همانطورکه مشهور است، در بسیاری از دایره البروج های قدیمی، به جای خرچنگ، جعل را جانور صورت فلکی سرطان میکردند. مخالف آن در پایین صلیب هم مرز صورت های فلکی قوس (کماندار) و جدی (بز-ماهی) را داریم که از این دو، کماندار گاهی یک سنتاور کامندار است. سنتاور، هیولایی است با بالاتنه ی انسان و پایین تنه ی اسب و تمثیلی از یک انسان دچار به هوی و هوس های حیوانی که افسار اسب باید نیمه ی اسب مانند و خوی حیوانی او را نشانه برود.:

این تمثیل، هنوز نیازمند بازسازی هایی است. صلیب مزبور، صلیب یک دستی نیست. محور آن، از روی مرز چهار برج، به سمت دو برج خاص متمایل و کلیت آن معوج شده است. این بیشتر یادآور به دوره ای است که مسیحیت، دچار اضمحلال شده و ما در حال ورود به عصر جدیدی باشیم. ظاهرا روم باستان تئودوسیوس به عنوان آخرین مرحله ی حضور بتپرستی سنتی در آن، نه یک روم واقعی بلکه انعکاسی از دنیای عصر استعمار است که در آن، اروپاییان استعمارگر در حال تخریب مظاهر مذاهب پاگانی راستین با بازتعریف آنها به نفع مسیحیت اروپایی هستند و آن اخوت میترایی مرموز هم درواقع دنباله های مدرن آن به ویژه فراماسونری بریتانیایی هستند. اشرافیت سنتی رومی هم درواقع اشرافیت زمیندار روم مقدس هستند که خود را از سوی نیروهای تازه نفس در حال توسعه ی صنعت و بانکداری نوین در خطر میبینند. ارزش های این اشرافیت سنتی، ارزش های شوالیه های جنگجوی سوار بر اسب است که میتوانند مجموعا با اسب خود، همان سنتاور تیرانداز برج قوس را نمایندگی کنند. این ارزش ها نه از روم باستان تخیلی توی تاریخ رسمی بلکه از رگ اسکیتی و تاتار اشرافیت های موسس روم مقدس می آید که از استپ های روسیه آمدند و طی درآمیختن نژادی با اشرافیت های بومی ژرمن، اروپا را تصرف کردند. اگر هر گونه رقابت یهودی و رومی ای در روم مقدس ایجاد شده باشد، به بنیاد تاتار روم برمیگردد چون یهودی های قدرت گیرنده در دوران مدرن، اکثرا اشکنازی یعنی خزری و از نسل خزرها یا تاتارهای یهودی شده ی روسیه میباشند و قطعا چنین یهودی هایی به سنتاور خیلی نزدیکترند تا آن یهودی های بی چیز پا برهنه ی گوسفند چران خاورمیانه که تاریخ رسمی نشانشان میدهد. با این حال، شاهد بوده ایم که همین یهودی های اشکنازی اسکیتی درآمده از روسیه و اوکراین وقتی خواستند به جایی برگردند، یک اسرائیل برای خودشان در خاورمیانه اختراع کردند و یک تعداد دشمن هم در آنجا برای خودشان تراشیدند بطوریکه آن منطقه همیشه در گیر جنگ و ناآرامی باشد و بهانه ی خوبی برای دخالت های ابدی قدرت های بزرگ اروپایی و سرور جدیدشان امریکا در خاورمیانه فراهم گردد. دلایل زیادی برای دخالت های غرب در خاورمیانه وجود دارد اما این که از میان آنها فقط نفت همیشه برجسته میشود، سرنخی را درباره ی ارتباط این منطقه با روم مقدس دنباله های تاتارهای شیر اسب خور شمالی برملا میکند. علم میگوید نفت از بقایای موجودات ریز میکروسکوپی دریایی پدید آمده است ولی در فولکلور عمومی جا افتاده که نفت از جسد دایناسورها پدید آمده است. درواقع این دو افسانه دنباله ی یک پایه ی اساطیری واحد علم مدرنند و آن این که جهان بی جان مدرن که نفت، خون جاری در شریان های آن است، از جسد خدایان سقوط کرده پدید آمده است. در بسیاری از فرهنگ های محلی، قصه های پدید آمدن سنگ ها و کوه ها و درختان و غارها از بدن غول ها یا قهرمانان خاصی قابل مشاهده اند. همه ی آنها قابل جمع آمدن در داستان ایجاد زمین از بدن تهامات مادر خدایان در اساطیر بابلیند. فرزندان تهامات، آنوناکی ها بودند که همان آناکیم یا بنی عنّاق یعنی نژاد انسان های نیمه خدای پدید آدم از آمیزش فرشتگان هبوط کرده معروف به پسران خدا (بنی الوهیم) با مردم زمینی بوده اند. آنها توانایی های ماوراء الطبیعی ای داشتند که از آنها برای طغیان علیه خدا استفاده میکردند و به همین سبب، با انواع و اقسام بلاهای زمین شناختی نابود گردیدند. در کتاب مقدس که احتمالا برخلاف ادعای رسمیش در خود اروپا نوشته شده است، فقط یکی از این بلایا برجسته شده و آن سیل نوح است که احتمالا با داستان های سیل گِل در اروپا و امریکای قرون 18 و 19 مرتبط است. فرشتگان هبوط کرده همچنین با شیاطین یعنی فک و فامیل های ابلیس تطبیق میشوند و چون ابلیس متشبه به مار است، شیاطین هم انسان هایی مارمانند و به سبب داشتن دست و پا لیزاردین یعنی مارمولک مانندند که با همین ظاهر، الان تبدیل به یوفوها و آدم فضایی های فرهنگ مدرن شده اند، بیگانگانی که خود فرهنگ مدرن از برابر کردنشان با آنوناکی ها ابایی ندارد. آناکیم یا آنوناکی ها همزمان غول های باستانی هم تخیل میشوند و عجیب نیست که در ترکیب با سوسمارها بدل به دایناسور –در لغت یعنی سوسمار وحشتناک- شده باشند. پس نفتی که از بدن دایناسورها پدید می آید درواقع عصاره ی انرژی آنوناکی ها در جمع با هم به صورت تهامات است. از طرفی چون داروینیسم مدعی است که موجودات زنده ی کنونی همه دنباله ی سلول های اولیه ی دریاییند که به طور خودبخودی از زمین مرده –بخوانید تهامات مرده- پدید آمده اند، پس باید هم موجودات ریز دریایی به اندازه ی دایناسورها با خدایان اولیه مطابق شوند. تبعید این خدایان به اعماق زمین، همان تبعید تیتان ها به تارتاروس یا دوزخ در زیر زمین به روایات اساطیر یونانی است و این اتفاق طی طغیان جوویس یا ژوپیتر خدای اعظم روم که همان یهوه ی یهود است رخ داد. تیتان ها به عنوان ساکنان تارتاروس، تارتار هم خوانده میشوند و همانطورکه میدانید در قدیم، تاتارها را برای همهویت کردن با نیروهای جهنمی، تارتار میخواندند. ژوپیتر تمام تیتان ها را تبعید نکرد. بعضی از آنها را نگه داشت تا از توانایی هایشان استفاده کند. البته گهگاهی با شورش های آنها هم مواجه شد که شورش یکیشان به نام تایفون دردسر زیادی برایش ایجاد کرد. حکومت مدرن غربی هم همه ی تیتان ها یا آناکیم و پیروانشان یعنی بتپرستان را از بین نمیبرد بلکه با بعضیشان متحد میشود و با بعضی دیگر به سختی برخورد میکند. در خاورمیانه دقیقا همین وضع برقرار است. با زمینه چینی هایی که غرب بوسیله ی هزار و یک شب درباره ی آنجا ذهنیت آفریده، مردمش مثل قهرمانان هزار و یک شب با اجنه و غول ها و موکلان زندانی شده در شیشه و چراغ جادو در ارتباطند و قدرت حکومت هایش از اجنه می آید، همان اتهامی که به صدام حسین وارد میشد. درست مثل بقایای تیتان ها در خاورمیانه بعضی قدرت ها اجازه ی انجام اعمال زشت را دارند چون تیتان های خودی و تحت کنترلند و بعضی دیگر ندارند، چون اعمالشان میتواند از کنترل خارج شود. با این حال، قائله ی اوکراین نشان میدهد که غرب دارد کم کم توجه خود را از خاورمیانه متوجه بنیادهای خود در تاتارستان میکند و حتی بر سر اتحاد یا جنگ با روسیه به دو جبهه تقسیم شده است. اختلافات این دو جبهه هنوز در دوگانه ی نوگرایی و کهنه گرایی است و بخش مهمی از آن به این برمیگردد که آیا باید به نظرات مردم معمولی توجه کرد، ازجمله در این مورد به این که چرا باید پول مالیات مردم به جای حل مشکلات و ایجاد آبادانی در کشور خودی، صرف مطامع استعماری در کشورهای دور و جنگ افروزی های بی دلیل به نفع جیبب های یک سری اشرافی بی وجدان شود؟! این توجه به مردم لااقل برای کسب پیروان را در داستان های آنوناکی ها نیز داشتیم، جایی که انقی یا ائا/حئا، خدای زمین، توانایی های آنوناکی ها را در اختیار انسان های معمولی نهاد تا به کمک آنها بتواند مقابل زورگویی های برادرش انلیل بایستد. همین شورش انقی علیه انلیل، به صورت شورش خزریه علیه تاتارستان، اسرائیل علیه نایهودیان، و نهایتا دموکرات علیه جمهوریخواه درآمده است. اما خوردن هر گونه رنگ یهودی به آن، به سبب تغییر مرام دادن گروهی از یهود و قشنگ شدن ظاهر یهودیت توسط آنها برخلاف علایق رهبران سیاسی و مذهبی یهود است. چون رومی که علیهش طغیان میشود، یک روم کاملا یهودی است و همانطورکه خاخام ها میگویند –و احتمالا تنها حرف راست زندگیشان است- نایهودی ها با نفوذ در یهود، موفق به تحریف آن شده اند. خاخام های ارتدکس عصبانی، الان یک اصطلاح را خیلی فریاد میکنند: EREV RAV. این اصطلاح در یهودیت سنتی بار منفی دارد، اما یهودی های جهانگرا از آن بار مثبت ساخته و به عنوان تاییدی از اتحاد یهودی و نایهودی در طول تاریخ، برجسته اش میکنند. اصطلاح "عرو راو" از سفر خروج (38 : 12) برآمده که میگوید موقع خروج از مصر، همراه بنی اسرائیل، «یک راو (گروه) به نام "عرِو" بیرون آمد.» طبق سفر خروج 48 : 51-12، آنها نایهودیانی بودند که همراه یهود، خون گوسفند به در و دیوار خانه شان پاشیده و جزو امت یهود شده بودند و هنوز دل در گرو عقاید مصری داشتند و همانان مسئول گوساله پرستی یهود در غیاب موسی شدند. کلمه ی "عرِو" را معمولا با "عَرَو" یا "عرب" ARAB به معنی مخلوط تطبیق میکنند و عرو راو را "عرب راب" نیز میخوانند. در عبری، همین کلمه بخصوص با تلفظ های "غِرَو" و "غَرَو" به معنی غروب آفتاب نیز هست و ساعتی از روز را نشان میدهد که بین حکومت های روشنایی و تاریکی است. با این حال همانطورکه غروب میل به شب پیدا میکند، این نایهودیان یهودی شده یا عرو ها نیز یهودیت را به تاریکی میکشانند تا پیشگویی کتاب زکریا 7 : 14 محقق شود که میگوید: «اما آن روزی خواهد بود که خداوند از آن آگاه خواهد بود، نه روز و نه شب؛ بلکه در هنگام شام، روشنایی خواهد بود.» اینجا هم البته ما با تاریخ مواجه نیستیم. برخلاف آنچه یهودیت رسمی میگوید، یهودیت یک نژاد نیست بلکه مذهبی است که نژادهای دیگر را در خود جذب میکند و تا دلتان بخواهد یهودی چینی و افریقایی و ایرلندی به شکل همان مردم ایجاد کرده است. در قدیم، خیلی اوقات، یهودی شدن زوری بود. در داستان یوحنای هیرکانی حکمران یهودی حشمونایی این الگو را میبینیم آنجاکه ادومی های شکست خورده را مجبور میکند بین یهودی شدن و مردن، یکی را انتخاب کنند و ادومی ها برای زنده ماندن، یهودی میشوند. پس تعجبی ندارد که بسیاری از مردمان جزو بدنه ی یهودیت، از صمیم قلب یهودی نباشند و بخواهند در خفا شرایط را برای شورش علیه آن محیا کنند. توجه کنیم که مسیحیت و اسلام هم بر بنیاد یهودیت قرار دارند و پیامبرانشان همان قهرمانان یهودی تورات و اجداد آنها هستند. اما هر دو این ادیان علیه یهودیت شوریده اند و هر دو هم تلاش زیادی برای تلطیف ظاهر دین خود نسبت به خشونت مقدس یهودی نموده اند. همانطورکه میدانیم اکثر مسلمانان و مسیحیان نااسرائیلیند و عجیب نیست که رهبرانشان احساس خالصی پیدا کرده باشند درباره ی این که عرو راو شوند و یک روشنایی جهانی را علیه تاریکی یهود رقم بزنند. طبیعتا در سوی غربی و مدرن این جریان جهانی هم کسانی پیدا میشوند که میخواهند عرو راو باشند تا بتوانند خود را قهرمانان تایید شده از سوی خدا نشان دهند اما آنها به نمادهای قبطی مثل ازیریس، ایزیس، ابلیسک و چشم رع چسبیده اند و تز برابر بودن مصر با قبط یا EGYPT را با موفقیت جا انداختند تا اصیل ترین عرو راو ممکن به نظر برسند. این گروه، نمادپرست ترین جریان در صحنه اند و توجهشان به قبط هم بر اساس تصویر فوران شده ی ارتباط قبط با خطوط هیروگلیف است. برعکس الفباهای امروزی، این هیروگلیف ها هنوز به شدت تصویریند و دنیای مدرن هم از زبان تصویری استفاده میکند و با تصاویر فوران شده در رسانه ها مدام چیزهایی را به چیزهایی مربوط میکند؛ مثلا هر وقت صحبت از فیلم دیدن در سینما میشود همه به یاد پاپ کورن می افتند از بس که آدم های روی صندلی های سینما را در تصاویر رسانه ای در حال خوردن پاپ کورن نشان داده اند. این یادآور اتهام آریزال به عرو راو است آنجاکه مدعی است آنها در "دعات" مردم دستکاری میکردند. دعات امروزه بیشتر به معنی دانش است ولی در اصل خود به عمیق ترین لایه های ذهن اشاره دارد که در گفتمان روانکاوی معروفند. بنابراین آریزال میگوید آنها بنیانگذاران دستکاری روانی و آغازگر مسیر منتهی به مغزشویی و کنترل ذهن در دنیای مدرن هستند. شاید قبل از این که مستقیما سراغ رسانه بروند، به انحای مختلف برای مسیر خود زمینه سازی کرده باشند ازجمله همان موقع که به صورت سکولار، به بازخوانی متون مقدس پرداختند و آناکیم مقابل بنی اسرائیل را خدایان دوجنسه ی اختری خواندند، ظاهر آنها را از غول های نتراشیده به تعدادی پسر همجنسباز تغییر دادند و بعدا در سطح رسانه مرتبا زنان مردنما و مردان زن نما را قهرمان نشان دادند تا بدین شکل، با همان نمادپردازی تصویری مطبوعشان، بازگشت آناکیم را اعلام و فرهنگ یهودی شده را به سمت احیای خدایان آناکیم بازآفرینی کنند. منتها به عنوان انسان های درآمده از متن جهان یهودی شده، آنها لازم نیست آناکیم نامیده شوند چون حالا یهودی ها خدایان واقعی و در حکم پسران خدایند. این را مزمور 82 : 7-5 میگوید: «خدایان هیچ نمیدانند، هیچ نمیفهمند. آنها در تاریکی راه میروند؛ تمام پایه های زمین لرزان است. من گفتم: "شما خدایان هستید. همه ی شما پسران خدای متعال هستید." اما شما مانند انسان های فانی خواهید مرد؛ مانند هر حاکم دیگری سقوط خواهید کرد.» و حالا محل تبلور این خدایان هم دیگر یک زمین خاص نیست چون مطابق مزمور 8 : 82 که میگوید: «ای خدا، برخیز و زمین را داوری کن، زیرا همه ی ملت ها میراث تو هستند»، همه ی ملت ها یهودی زده شده اند و توی این دنیا آنهایی بیشتر از همه یهودیند که بیشتر از همه فرصت کند و کاو در مختصات این دنیای به شدت تصویرسازی و نمادسازی شده را دارند، یعنی کسانی که کمتر از همه درگیر کار و تلاش شده و وقت غور در دنیا را داشته اند چون فقط روی زحمات آنهایی که قبل از خود بوده اند سوار شده اند، احتمالا همان کسانی که کتاب یوشع 13 : 24 درباره شان میگوید: «به شما زمینی دادم که در آن زحمت نکشیده اید، و شهرهایی که نساخته اید، هرچند در آنها زندگی میکنید؛ از تاکستان ها و باغ های زیتونی میخورید که خودتان نکاشته اید.» از این پس، پیروان فرهنگ شرک، یهودی واقعی معرفی میشوند و یهودیان واقعی میشوند تاتارهایی که اشکنازی ها علیهشان شوریده اند. حتی تارتاریا یا تاتارستان هم در گفتمان های توطئه تبدیل شده به یک تمدن مدرن مملو از آسمانخراش که به جای به وجود آمدن در قرون 19 و 20، از چند صد سال قبل و پیش از فاجعه ی سیل گل وجود داشته و در حکم آتلانتیس افسانه ای است؛ چیزی شبیه به شهرهای پر آسمانخراش و به شدت تکنولوژیک کمیک های دی سی و مارول که هنوز آنوناکی ها یا خدایان در آن در دو جبهه ی قهرمانان مردمی و هیولاهای خرابکار با هم میجنگند. خدایان قهرمان جدید، اغلب، مردمی معمولی مثلا کارمند کت و شلوارپوش یا بچه دبیرستانی هستند ولی در مقابلشان گاها ثروتمندان و دانشمندان شروری قرار دارند که میتوانند بازمانده ی نسل خدایان شهرساز منابع قدیم باشند. شهرهای مدرن، حاصل تجارت دریایی استعمارگران شمرده میشوند و از این جهت، دنباله ای بر فنیقی های تمدنساز و خدایان الگوی آنها یعنی کابیری ها هستند. این خدایان از سمت دریا می آیند و از یک نظرگاه خرافی انگار در دریا تولید شده اند مثل آنوناکی ها که مادرشان اژدهای تهامات، از جنس آب و نامش به معنی دریا است. جالب اینجاست که در کتاب اول دیودوروس هم خدایان یونان فرزندان «اقیانوس» و خود اقیانوس، «مادر تتیس» خوانده میشوند. با این حال، دیودوروس اضافه میکند که قبطیان معتقدند اقیانوس اصلی یونانی ها رود نیل، و خدایان محصول رود نیل هستند، زادگاه اولیه ی خدایان، قبط بوده و شهرهای اولیه ی قبطی، توسط خدایانی چون زئوس/ژوپیتر، هلیوس، هرمس، آپولو، پان و ایلیتیا تاسیس شده اند. با توجه به این که دیودوروس در مقدمه ی کتاب اول مدعی است با توجه به پردازش بیش از حد مورخان زمان خود به تاریخ مقدونیان و یونانیان، او و تیمش قصد دارند روی تاریخ بربرها تمرکز کنند و در جمع آوری منابع هم خیلی مدیون شهر رم هستند، توجه خاصش به قبط یا مصر امروزی عجیب است چون همصدا با قبطیان، تصور میکند که مبدا تمام موجودات ازجمله خدایان قبط بوده است. او میگوید زمین قبط هنوز هم جانوران را میزاید و اینها موش هایی هستند که از زمین بیرون می آیند و بعضی از آنها ناقصند انگار که حاصل گل کوزه گری خوب شکل نگرفته باشند. دیودوروس میگوید زمین اطراف رود نیل به شدت گلی است و گویی در مرز زمین و آب قرار دارد و گرمای آسمانش بسیار زیاد است و بنابراین برای ایجاد انواع موجودات در اثر انواع تاثیرات زمین و آسمان و گرما و سرما مناسب است. خدایان اولیه پادشاهان مصر بوده اند که هر یک مسئول یکی از عناصر شناخته شده اند. اولین پادشاه مصر هلیوس بود که خدای خورشید خوانده شد ولی بعضی گفته اند هفستوس بود و خدای آتش شناخته شد. بعد از او کرونوس حکومت کرد که برخی او را پدر ازیریس و ایزیس میدانند ولی اکثر قبطیان، او را پدر زئوس و هرا میشناسند و میگویند از زئوس و هرا، ازیریس و ایزیس و آپولون و تایفون و آفرودیت پدید آمدند. دیودوروس ایزیس را با دمتر، و ازیریس را چنان که مرسوم بود با دیونیسوس باخوس تطبیق میکند. وی میگوید که شکل قبطی نام ازیریس در یونانی سیریوس هم تلفظ میشود و اضافه میکند که نام ازیریس در یونانی به معنی «دارای چشمان بسیار» است و دلیلش این است که ازیریس خدای خورشید است و هر پرتو نور خورشید در حکم یک چشم او است که جهان را میپیماید چنانکه یک شعر یونانی میگوید: «هلیوس، خدای وحشتناک، که همه چیز را در جهان میبیند، همه چیز را میشنود.» و اومولپوس در سرود باکیک آورده است: «دیونیسوس ما همچون ستاره ای میدرخشد/ با چشمی آتشین از پرتوهای فراگیر». [میترا را هم در متون زرتشتی دارای چشم ها و گوش های بسیار توصیف کرده اند.] دیودوروس همچنین تصویر دیونیسوس با ردایی خالدار از پوست گوزن بر شانه را به تصویر آسمان پرستاره ربط میدهد. دیودوروس، ازیریس را متولد کوه نیسا در عربستان و در نزدیکی مصر میخواند و لغت «دیونیسوس» را هم به خدای نیسایی ترجمه میکند. او تولد زئوس در تبس بوئتیا را انکار میکند و میگوید این حرف را اورفئوس که خود وارث عرفان دیونیسوسی در تبس مصر بود، در دهان آنها انداخت و مردم صداقت اورفئوس را باور کردند. به گفته ی دیودوروس، مردی ناشناس به سمله دختر کادموس مصری تجاوز کرد و فرزند حرامزاده ای به وجود آمد که مطابق قانون باید میمرد اما به دلیل شباهت نوزاد به دیونیسوس، کاهنان گفتند که این نوزاد مقدس است، پس او را طلا گرفتند و به جای دیونیسوس پرستیدند و پدر بیولوژیک ناشناسش را هم زئوس پدر دیونیسوس مصری شناختند و این همراه اسم تبس به بوئتیا منتقل شد و این شد که یونانی ها میگویند دیونیسوس پسر سمله است درحالیکه او پسر هرا است. به هر حال، دیودوروس، ازیریس را به سبب ابداع کشاورزی و یکجانشینی، مخترع تمدن و منشا اولین سفر استعماری جهان میشناسد. ازیریس به همراه دو پسرش آنوبیس و مکدون به این سفر دست زد و اداره ی مصر را به هرمس خدای دانش سپرد. آنوبیس پوست سگ پوشیده بود و مکدون یک سر گرگ تا روی پیشانی کشیده بود. پان بزآسا هم جزو همراهان بود، همچنین آپولون. آنها در اتیوپیا به ساتیرها برخوردند که پایین تنه شان همچون جانوران پشمالو بود و از آنها لشکری ساختند و به سرتاسر دنیای مالوف سفر کردند. در طول یکی از همین سفرها مکدون در یونان ماند و درآنجا اولین پادشاه مقدونیه شد. دیودوروس هرکول را هم از افراد لشکر ازیریس میشناسد و معتقد است آنچه یونانیان به عنوان سفرهای هرکول برای کشتن غول ها میشناسند مربوط به دوران ازیریس است چون زمین تازه بود و غول ها هم جزو اولین ساکنان زمین. از طرفی به گفته ی دیودوروس، یونانیان هرکول را عامل نابودی اکثر حیوانات وحشی خطرناک زمین به نفع انسان میشناسند و معقول است که این اتفاق همزمان با مسکون شدن زمین رخ داده باشد چون گسترش تمدن تنها با پایین بودن خطر گوشتخواران بزرگ برای انسان ممکن است. دیودوروس مینویسد هرکول، بیش از همه جانوران وحشی را از سطح زادگاهش قبط زدود و به همین دلیل، بیشتر جانوران وحشی هولناکی که در سرزمین های جنوب قبط میزیند در قبط وجود ندارند. دیودوروس، سفرهای ازیریس را باعث ایجاد کلنی های قبطی در سرزمین های دیگر میخواند؛ ازجمله کلدانی ها که به رهبری بلوس در کرانه ی فرات ساکن شدند، آرگوسی ها که به رهبری دانائه اولین شهر یونان را ایجاد کردند، کلخیزی ها که در پونتوس ساکن شدند و صد البته یهودی ها که در عربستان و فنیقیه ساکن گردیدند. دیودوروس مینویسد ازیریس سرانجام به دست برادرش تایفون کشته شد اما ایزیس به کمک پسرش هورس، تایفون را کشت و ملکه ی مصر شد و وفادار به ازیریس، تجرد اختیار کرد تا این که وفات یافت و هورس جانشینش شد. به گفته ی دیودوروس، قبر ازیریس و ایزیس در کنار هم در معبدی در عربستان قرار دارد. یکی از نکات جالب زندگینامه ی ازیریس دیودوروس، وقوع یک سیل در زمان او است که بخش اعظم مصر را که از طرف پرومتئوس کنترل میشد در بر گرفت و خرابی بسیار ایجاد کرد ولی هرکول با سرکوب سیل و ایجاد سدهایی در جنوب مصر، جلو نابودی را گرفت و دیودوروس میگوید این را یونانی ها به صورت داستان نجات پرومته ی تیتان از یک عقاب توسط هرکول درآوردند. میدانیم که در تورات، مسکون شدن دنیا بعد از سیل نوح اتفاق می افتد و نوح مانند ازیریس دیودوروس مکتشف شراب است. البته نوح در کتاب مقدس، در آغاز پیدایش انسان قرار ندارد اما شاید حتی در مسیحیت هم فاصله ی بین نوح و پیدایش زیاد نبوده و فقط تسلط نهایی کتاب مقدس با صنعت چاپ، این روند را تغییر داده است. کتاب «افسانه های فولکلوریک روسی» از الکساندر آفانسیف که فقط در 1914 اجازه ی انتشار یافت، یک داستان روسی را نشان میدهد که بر اساس آن، اوگا (حوا) همسر نوح بود و از دنده ی نوح پدید آمد و این دو، با زیر پا گذاشتن قانون نخوردن یک میوه ی خاص یعنی سیب، مورد خشم خدا قرار گرفتند. نوح و اوگا تقریبا اولین انسان هایند و اسلافشان شامل لیبر –که داستانش از برادرکشی تا شهرسازی- دقیقا همان داستان قائن یا قابیل است، بیشتر موجودات ماوراء الطبیعیند تا انسان. درباره ی خدایان بودن اولین انسان ها این را هم مورد توجه داریم که سرزمین خدایان به نام کوهشان الیمپوس، الیمپیا نامیده میشد و در گذشته الیمپیا یکی از نام های قاره ی افریقا بود. در تاریخ ارمنی موسی خورنی، الیمپیا جایی خوانده شده که در آن، خدایان وانهاده شدند انگار که آخرین پناهگاه خدایان باشد. از طرفی کلمه ی المپ، یادآور کلمه ی ترکی "اولوم" به معنی مرگ است و میشود گفت خدایان به سرزمین مردگان تبعید شده اند. افریقا آخرین پناهگاه انبوهی از جانوران وحشی کشنده است که بزرگترینشان فیل است. در HIEROME DE BARA: LE BLASON DES ARMOIRIES خرطوم فیل طلایی بر زمینه ی بنفش، نشان یک پادشاهی اسکیتی یا سکایی به نام کائنوس است که این کائنوس بر اساس اسمش میتواند نسخه ی تاتار همان قائن توراتی باشد که در افسانه های روسی در زمره ی خدایان است. خرطوم فیل مشابهی با تنه ی نقره ای روی زمینه ی قرمز، نشان ایدومنئوس پادشاه تسالی خوانده شده و جالب این که این ایدمنئوس پسر دیوکالیون نوح یونانی است. قائن پسر آدم است و آدم هم در ابتدا خود نوح. اتفاقا یک کاینوس اهل تسالی هم داریم که در نبرد با سنتاورها کشته شد. او رویین تن بود به طوری که نمیشد او را با آهن زخمی کرد. سنتاورها برای کشتنش مجبور شدند هرچه که میتوانستند از درخت گرفته تا کوه، روی او پرت کنند تا زیر بار سنگینی چیزهای پرت شده بمیرد. بلاخره مرد و همزمان پرنده ای زردرنگ از زیر آوار بیرون آمد و پروازکنان دور شد. هگینوس، این کائنوس را نسخه ی یونانی بالدر میداند. در اساطیر نورس، بالدر خدایی رویین تن بود که به خاطر اختلافاتی بین خدایان درگذشت و مرگش برای قاتلینش بدبختی آورد. درحالیکه ارتباط بنیانگذار شهرنشینی (قائن) با سرزمین جانوران وحشی، او را به نوعی به آغاز بربریت انتقال میدهد، مرگش به دست نیمه اسب ها به نوعی میتواند شکست تمدن در ریشه ی خود و ایجاد فضایی برای بازگشت بربریت جنگاوران اسب سوار را نشان دهد. درواقع المپیای زئوس/ژوپیتر به اندازه ی افریقا میتواند خود پایتخت روم باشد چون امپراطوران روم، تجسد ژوپیترند. با انتقال مرکز روم سنتی از رم اروپایی به قستنطنیه، آنجا عملا المپیای جدید میشود اما این المپیا به دست سواران نیمه تاتار ترک زبان موجد امپراطوری عثمانی می افتد که هنوز دولت خود را روم مینامند و طبیعتا روم سلطان سالار آنان نسبت به روم مقدس فئودالی، سنتی تر تلقی میشود. عثمانی ها مبلغان بزرگ اسلام ارتجاعیند همانطورکه نبرد اروپاییان سابق در روسیه ی تاتاری، نبرد مسیحیت علیه اسلام بود و نبرد اروپاییان کنونی علیه روسیه ی جدید، نبرد نوگرایی علیه ارتجاع.:

“HOW DID IT ALL BEGIN?”: MARK GRAF: CHRONOLOGIA: 24/5/2020

درواقع ایده ی جانشین کردن تصویر تارتاریا از قلمرو کوچ نشینان به یک تمدن شهری با چشم انداز آسمانخراش ها و وسایل مدرن، شکل نو شده ی تصویر جانشینی مسیحیت پیشرو با ایدئولوژی اسلامی را به یاد می آورد که تارتاریا را به قهقرا برده است و این کاملا یک ایدئولوژی مسیحی است بنابراین نظریه ی تارتاریا اگرچه ظاهرا مقابل تاریخ مدرن قرار دارد ولی هنوز تابع آن است چون به عمق مسئله ی تاثیرات زمینشناختی در اثر یک فاجعه ی کیهانی که سیل گل اروپایی یک انعکاس آن است نپرداخته و بدون این که خود متوجه باشد، برتری محض عقلانی اروپا را تایید و تنها شکل ممکن از تمدن پیشرفته را وضع فعلی در نظر میگیرد درحالیکه تمدن کنونی غرب نتیجه ی انتقال مظاهر تمدن توسط اسکیت های تاتار از شرق مغولی است. حتی تبتی ها با این که عملا با حمایت اروپایی ها مقابل خاستگاه چینی خود قرار گرفته اند، ناخودآگاه در بیانات زبانی و فولکلوریک خود این موضوع را تایید میکنند بخصوص آنجاکه چین توسط تبتی ها "ژانگ ژونگ" نامیده میشود. ژانگ ژونگ در اصل، نام یک دولت بزرگ چیانگی-تاتاری است که از شمال چین و حدود استان گانسو تا نواحی غربی آن گسترش یافته و تبت یکی از نواحی استقلال یافته از آن تلقی شده است. تبتی ها گستره ی ژانگ ژونگ را تا شمال و ازآنجا تا غرب دور، جایی که تاتسین یا روم خراجگذار آن بود، تداوم یافته میدانستند که در این صورت، ژانگ ژونگ برابر با خود تارتاریا یا تاتارستان و امپراطوری چنگیز خان میشود. تبتی ها چیانگ زبان هستند و زبان چیانگی فامیل زبان ماندارین است. زبان چیانگی تا دهه ی 1990 به فراوانی در شمال استان سیچوآن تکلم میشد ولی در میان نسل جوان مدرسه رفته علاقه ای به آن وجود نداشت و زبان ماندارین رسمی کم کم جای آن را میگرفت. زبان چیانگی به شکلی که در آن زمان مورد توجه قرار گرفت، با وجود هجایی بودن (همچون زبان های ماندارین و تبتی) نزدیکی زیادی با زبان مغولی داشت و به نظر میرسید چیانگ ها و اقوام اورال آلتایی که نزدیکی فرهنگی زیادی با هم دارند، از یک مهاجرت قومی واحد ایجاد شده باشند. این مهاجرت، از انتقال گروهی از مردم سوریه و لبنان به شمال و مرزهای اوکراین به وجود می آید که دامنه ی تاثیر خود را تا شرق دور گسترش میدهند و شباهت خط اویغوری مغول ها به خط عربی، گواه این دامنه است. تاریخ رسمی میگوید مغول های چنگیزخانی این خط را به همراه دیگر مظاهر تمدن وامدار خیتای ها هستند. توجه داریم که خیتای ها یا ختنی ها هم از خانواده ی زبان مغولی برخاسته اند و در آسیای مرکزی و روسیه، نامیدن چین به کیتای، ختا و ختن، سنت دیرینه ای است. بنابراین و همانطورکه افسانه ی انتقال مرکز قدرت تاتارها توسط قوبیلای خان (نوه ی چنگیزخان) به چین نشان میدهد، چین به عنوان حد نهایی یک حکومت تاتاری، به سبب داشتن امکانات کشاورزی و تمدنسازی، مرکز اصلی تاتارها شده و اختراعات آن به همین سبب توسط تاتارها به غرب منتقل شده است و البته تاتارهای میانجی در این بده بستان، حکومت های ترک-مغول روسیه اند که مذهبشان اسلام است ولی هیچ اصراری در زورگویی مذهبی به مردم دیگر ندارند و شمنی و یهودی و مسیحی در قلمروشان در کنار هم با صلح زندگی میکنند. احتمالا ریشه گیری این سنت از مرکز تاتارها در چین، همان عاملی است که باعث شده در زمان فروپاشی تارتاریا هنوز اروپایی ها از میزان موانست مردم ادیان مختلف با هم در چین منچوها تعجب کنند. فروپاشی حکومت تاتاری مابین چین و اروپا با پیشروی روم اروپایی رومانف ها در روسیه، نقش مهمی در امکان وارونه کردن همه چیز فراهم میکند. به دنبال به قدرت رسیدن کمونیست ها در روسیه، امکان ایجاد حکومت کمونیستی در چین هم فراهم می آید و کمونیسم کاملا غربگرا یک چیز را از ریشه ی غربی و مسیحی خود خوب فهمیده است: دگرستیزی و مخالف کشی. بنابراین موفقیتش در گرو فرهنگ کشی و سنت کشی گسترده در چین است که از طرفی برای جدا کردن کره و ژاپن از مجموعه ی تمدن چینی-تاتاری و تبدیل آنها به سربازان خوب غرب در شرق آسیا لازم است. در چین ضعیف منچوها فقط کمونیسم است که به سبب حمایت قطعی گروهی از قدرتمداران و ثروتمندان غرب، موفق به پیروزی خواهد شد پس برای بقای سرزمینی چین، حتی چینی های مخالف هم مجبورند موقتا به آن بپیوندند و تا اطلاع ثانوی، از نابودی چین قبلی برای ایجاد چین جدید حمایت کنند. همزمان فرهنگ جانشین هم برای اسلام تعیین میشود و مغول ها بیشتر به بودا متمایل نشان داده میشوند همانطورکه از مدتی قبل یه مساعی یسوعی های اروپایی نفوذ کرده در دربار منچوف بودیسم هندی-تبتی در حال همه گیری در چین و مغولستان بوده است. قرار گرفتن مجسمه های بودایی در کنار هدایای مدرن حکام مسیحی روس در کاخ باگدو خان –حکمران مغولستان در اوایل قرن بیستم- به اندازه ی کافی گویای این روند هست. یکی از نتایج این فرهنگ کشی، ایجاد تاریخ نویسی جدید چین بوده که در آن بین مفاهیم چینی، مغول و چیانگ، خط مرزی قومی ایجاد شده و نوعی امکان همیشگی برای غرب ایجاد کرده تا با اختلاف انداختن بین اقوام نوپدید، چین را با خطر تجزیه دچار کند. شاید به همین خاطر، اکنون چین به نوعی از نظریه ی تارتاریای مغولی حمایت میکند و سعی میکند تا با پمپاژ اطلاعاتی آن در غرب، به نوعی تاتارها و اسکیت ها را دست های دراز چین در اروپای آغازین نشان دهد. با این حال، خطر بزرگ اسلام افراطی برای تجزیه و جنگ قومی در چین، هنوز این کشور را از یادآوری نقش اسلام در این بده بستان، عقب نگه میدارد و این کمک میکند تا بعد از اسلام زدایی اولیه در آسیای شمالی و شرقی و همچنین اختلاف اندازی بین هندوها و مسلمان ها در هند تا حد جدا کردن پاکستان از هند و هندو نشان دادن همیشگی هند، اسلام اصیل در خاورمیانه ی عثمانی ها خلاصه شود و درآنجا با برکشیدن ملاهای مرتجع و خشونت طلب و راه انداختن جنگ مسلمان-غربی و مسلمان-یهودی، کلیشه ی جنگ صلیبی و حمله ی شوالیه های پیرو مسیح به قلمرو مسلمانان، تثبیت و مدام در حال تکرار باشد.:

“TARTARIA IS A MYTH AND DIDN’T EXIST”: JANUS SRARK: STOLEN HISTORY: 18 JAN 2022

همانطورکه میتوانید انتظار داشته باشید، این تخریبگری علیه اسلام از طریق بازتعریف آن، در درجه ی اول، ذهنیت خود مسلمانان را هدف گرفته که امکان ندارد افکار مسموم تلقین شده از سوی ملاهای مزبور را برای مدت طولانی ای تحمل کنند و این عاقبت باعث شورش آنها علیه کل سنت های نامبردار به اسلامی میگردد و به سمت تنها بدیل معرفی شده از سوی ملاهای نامبرده یعنی بلوک غرب و نماینده ی رسمیشان در منطقه یعنی اسرائیل میکند که این اتفاق تا حالا هم تا حدودی افتاده است. اما این وارونه نمایی قبل از اذین که دین تارتاری را نشانه برود، یدیل اروپایی قبلی آن یعنی روم مقدس و قوم حامل آن یعنی ژرمن ها را نشانه رفت وقتی که بدبینی اولیه ی آلمانی ها به یهودی ها را با ایجاد یک حکومت کثیف و خشن نازی که با یهودی کشی به خود اعتبار میدهد، بی آبرو کرد، حکومتی که مدعی بود با سنت کشی های مدرنیته ی یهودی مآب غربی مخالف است و خواستار بازگشت به سنت های آلمانی بود، ولی به چنان مدل غلطی سنتگرایی کرد که عملا باعث پشت پا زدن آلمان به تمام سنت های خوب خود و تبدیل آن به یک جامعه ی مادیگرای بی روح شد که مردمکش اکنون بیش از این که دشمن دیگر مردم دنیبا باشند دشمن همدیگرند و باعث پناه بردن از همدیگر به حکومت امریکا ساخته ی خود میشوند و این درحالیست که نازیسم علیرغم بدنامیش به هیچ وجه از بین نمیرود و همراه متخصصان نازی به مرکز جدید دنیا یعنی ایالات متحده منتقل میشود. بنتون برادبری در کتاب «افسانه ی شرارت آلمانی» به این موضوع واکنش نشان میدهد. در گزیده ای از این کتاب میخوانیم:

«تصویر آلمان به عنوان ملتی تاریک، غارتگر و جنگجو تا قرن بیستم ریشه نگرفت. با این حال، پیش از آن، آلمان به عنوان مکانی برای صلح و روشنایی دیده می‌شد. هربرت باترفیلد، مورخ بسیار محترم کمبریج، به تفصیل در مورد احترام زیاد بریتانیا به آلمان اظهار نظر کرده است: "در انگلستان، زمانی این دیدگاه غالب بود که تاریخ آلمان بالاتر از همه تاریخ آزادی است، زیرا تاریخی بود که شامل کنفدراسیون آلمان، پارلمانتاریسم، شهرهای خودمختار، پروتستانتیسم و ​​قانون آزادی بود که از مستعمرات آلمان به شرق اسلاو منتقل شد."... در آن زمان، این کشورهای لاتین بودند که پیرو اقتدارگرایی محسوب می‌شدند و به دستگاه پاپ در ایتالیا، دادگاه‌های تفتیش عقاید در اسپانیا و دیکتاتوری‌های بناپارتیستی در فرانسه‌ی نظامی‌گرا چسبیده بودند. تغییر این دیدگاه در قرن بیستم و جایگزینی آن با این عقیده‌ی عمومی که آلمان همیشه متجاوز و دشمن آزادی بوده است، بدون شک روزی موضوع تحقیقات تاریخی خواهد شد، به‌ویژه از آنجایی که به نظر می‌رسد این تغییر با تغییر در سیاست خارجی بریتانیا بسیار همزمان شده است. به دلیل استعمار غربی که DNA آلمانی را به کل جهان، از جمله آفریقا، نیوزیلند، استرالیا و آمریکا وارد کرد، DNA آلمانی اکنون در سراسر جهان گسترش یافته است و مردم با تبار آلمانی هنوز هم از نظر فرهنگی تقریباً در تمام جوامع امروزی پیشرو هستند. تقریباً همه ی اکتشافات علمی مهم در آلمان یا توسط آلمانی‌ها انجام شده است. تا جنگ جهانی اول، آلمان رهبر جهانی در فناوری، تحقیق و علم بود. امروزه این آلمانی‌ها هستند که با دانش خود در سیلیکون ولی، راه را برای ایجاد نظم جهانی تکنوکراتیک هموار می‌کنند (به عنوان مثال، پیتر تیل ریشه‌های آلمانی دارد). جنگ علیه مردمان اصیل ژرمنی همیشه جنگی علیه بقایای یک نژاد خاص بوده است و امروز نابودی جمعیت سفیدپوست مرحله ی نهایی این جنگ است. برای پایان دادن به برتری آلمان در صفحه ی شطرنج ژئواستراتژیک، 4 جنگ بزرگ طول کشید: جنگ سی ساله، جنگ‌های ناپلئونی و جنگ جهانی اول و دوم. اگرچه جنگ جهانی دوم آخرین میخ بر تابوت برتری بالفعل آلمان در علم و فناوری بود، اما جنگ هنوز تمام نشده است. این موضوع چندان ربطی به جنگیدن علیه یک کشور خاص ندارد، بلکه علیه گروه خاصی از مردم است. قرار بود ناسیونال سوسیالیسم از همان ابتدا آلمان را از درون نابود کند. تصمیم به حمله به لهستان بر سر مسئله ی کریدور گدانسک و عقب‌نشینی از دانکرک نشان می‌دهد که نیروهایی که ناسیونال سوسیالیست‌ها را کنترل می‌کردند، از همان ابتدا قصد تشدید جنگ و سپس شکست در آن را داشتند. هدف، ایجاد یک عقده ی گناه در جمعیت آلمان بود تا آلمان دیگر هرگز نتواند با تاریخ قدیمی خود ارتباط برقرار کند. بازآموزی خشونت‌آمیز، نوعی مانع روانی در آلمانی‌ها ایجاد کرده است که هرگونه آگاهی تاریخی واقعی از زمان قبل از قرن بیستم را سرکوب می‌کند. به دلیل آسیب‌های جمعی در جنگ جهانی اول و به ویژه جنگ جهانی دوم، آلمانی‌ها تقریباً به طور کامل از گذشته ی فرهنگی خود جدا شده‌اند. یکی از معدود آلمانی‌هایی که در دوره ی پس از جنگ سعی در دسترسی به خاطرات جمعی مدفون داشت، نویسنده ی مشهور، مایکل انده بود. مایکل انده در کودکی از بمباران‌های مونیخ و هامبورگ جان سالم به در برد. او از آنچه میلیون‌ها آلمانی از آن جان سالم به در نبردند، جان سالم به در برد. و کسانی که از آن جان سالم به در بردند، هرگز نتوانستند بعداً درباره ی وحشتی که تجربه کرده بودند صحبت کنند. بنابراین، ترومای جنگ آلمان سرکوب شد و این امر دوره ی پس از جنگ را از نظر سیاسی و فرهنگی شکل داده است و هنوز هم بر اقدامات جمعی ما تأثیر می‌گذارد. رنجی که تجربه شد - به طور ناخودآگاه - به نسل‌های آینده منتقل شد و ما هنوز آن را در درون خود داریم. در سن ۱۲ سالگی، مایکل انده اولین حمله ی بمب‌گذاری به مونیخ را تجربه کرد: "خیابان ما کاملاً در آتش بود. صدایی که تولید می‌شد، صدای ترق و تروق نبود، بلکه نوعی زوزه بود. آتش زوزه می‌کشید. یادم می‌آید که مثل یک مست در خیابان سوزان می‌دویدم و آواز می‌خواندم. سرخوشی‌ای بود که مرا تسخیر کرد. هنوز هم نمی‌توانم آن را برای خودم توضیح دهم. تقریباً مثل پشه‌ای که به سمت نور پرواز می‌کند، به درون آتش پریدم." او بعداً در مورد طوفان آتشی که نیمی از هامبورگ را با خاک یکسان کرد، گفت: "آن، واقعاً پایان دنیا بود. همیشه به رویاهایم برمی‌گردد که چگونه اجساد پخته‌شده‌ای را که به اندازه ی یک نوزاد آب رفته بودند، بازیابی کردیم. امروز هنوز هم لشکری ​​از مردم پریشان را می‌بینم که مانند یک هزارتو در میان خرابه‌ها سرگردان بودند. یکی از آنها میزی را بر پشت خود حمل می‌کرد، احتمالاً تنها چیزی که می‌توانست نجات دهد." در دوران پس از جنگ، اِنده به مونیخ بازگشت و شاهد تیراندازی سربازان مست آمریکایی به غیرنظامیان برای تفریح ​​بود. در این تجربه، درماندگی جمعی که تقریباً هر آلمانی را در دوران پس از جنگ به نحوی تحت تأثیر قرار داده بود، متبلور می‌شود، چه از طریق زمستان گرسنگی ۱۹۴۶ و ​​چه از طریق تجاوزهای دسته جمعی توسط نیروهای اشغالگر. تجربیات دوره ی جنگ، تأثیر خود را بر مایکل اِنده گذاشته است. در آثار او اشاراتی رمزی به این واقعیت وجود دارد که او سعی کرده است آسیب‌های ناشی از جنگ آلمان را به آگاهی جمعی بیاورد و آن را التیام بخشد. هدف او این بود که از طریق ادبیات، ناخودآگاه را به خودآگاه تبدیل کند: "شاید چیزی خلق کنم که یونانیان آن را کاتارسیس می‌نامیدند. گره‌ای باز می‌شود و آنگاه مردم احساس سلامتی بیشتری می‌کنند... با کارم سعی می‌کنم کاری بسیار شبیه به کار کیمیاگران یا قصه‌گویان قرون وسطی انجام دهم، یعنی پدیده‌های جهان بیرونی را به نشانه‌های جهان درونی تبدیل کنم." مایکل انده در سال ۱۹۷۰ به ایتالیا نقل مکان می‌کند. معماری رم و نگرش ایتالیایی‌ها به زندگی، او را به یاد مونیخ قبل از جنگ می‌اندازد و او برای اولین بار احساس می‌کند که در خانه ی خود است. در ایتالیا، او "مومو" را می‌نویسد و در این کتاب نه تنها از سیستم پولی، بلکه از فرهنگ سطحی آلمان که فراموش کرده چگونه از زندگی لذت ببرد و استراحت کند، انتقاد می‌کند. بعدها او داستان بی‌پایان را می‌نویسد ، که در آن یک "هیچ" مرموز جهان فانتازیا را می‌بلعد. بخش‌های بزرگ‌تری از رایش به نام فانتازیا ناپدید می‌شوند و مردم نیز محو می‌شوند. نقل قول از کتاب:
اولی ناله کرد: "هیچ در حال گسترش است؛ دارد بزرگ و بزرگتر می‌شود، هر روز بیشتر می‌شود، اگر بشود از هیچ بیشتر صحبت کرد. بقیه به موقع از جنگل هاولینگ فرار کردند، اما ما نمی‌خواستیم خانه‌مان را ترک کنیم. هیچ ما را در خواب گرفت و این کاری بود که با ما کرد."

‎‏‎ ...

آتریو پرسید: "خیلی دردناکه؟"

‎‏‎ ...

دومین غول پارس، همان که سوراخی روی سینه‌اش داشت گفت: "نه؛ تو هیچ چیزی حس نمی‌کنی. فقط یه چیزی کم داری. و وقتی اون چیز گیرت بیاد، هر روز یه چیز دیگه کم میشه. به زودی دیگه چیزی از ما باقی نمی‌مونه ."


به نظر می‌رسد بمباران هامبورگ به شکلی رمزگذاری‌شده در اینجا حضور دارد و نابودی فانتزیا یادآور نابودی ناگهانی و تقریباً کامل فرهنگ آلمان در طوفان‌های جنگ جهانی دوم بین سال‌های ۱۹۴۳ تا ۱۹۴۵ است. آثار مایکل انده را می‌توان شمن‌گرایانه دانست، زندگی خود او تلاشی مداوم برای دستیابی به چیزی واقعی و حقیقی بود و او در کتاب‌هایش درباره ی این فرآیند نوشته است. به این ترتیب، او روح میلیون‌ها آلمانی را نیز تحت تأثیر قرار داده است، اگرچه تلاشش برای ایجاد آگاهی بیشتر موفقیت‌آمیز نبود. او سفر قهرمانانه‌ای را که جوزف کمپل در قهرمان هزار چهره توصیف کرده است، تجربه کرد . اما آلمانی‌ها واقعاً آماده ی درک پیام عمیق‌تر آثار او نبودند. راه رسیدن به آینده‌ای بهتر، ادغام گذشته است. تجربیات آسیب‌زای جنگ باعث شد که مردم آلمان بخش بزرگی از آگاهی خود را به بخش‌های سرکوب‌شده ی روان تقسیم کنند. و بنابراین ما آلمانی‌ها نیز بخش اساسی هویت و سرزندگی خود را از دست داده‌ایم - حداقل تا زمانی که تجربیات دردناک دوباره ظاهر شوند. اگر این اتفاق بیفتد، می‌توان دوباره به حالت تمامیت دست یافت. هر فردی که به تاریخ واقعی نزدیک می‌شود، سهم خود را برای کنار زدن این حجاب فراموشی جمعی انجام می‌دهد. یک ملت تنها زمانی قادر به عمل است که عمیقاً در تاریخ خود ریشه داشته باشد.»

فراستی چاد در واکنش به این نوشته در دریم تایم، نظریه ی قرار داشتن هیتلر در چنبره ی القائات عوامل نفوذی بریتانیا در آلمان را تکرار میکند و مینویسد:

«می‌خواهم چند نکته را اینجا اضافه کنم. وقتی فهمیدم که معماری تاریخی آلمان پس از جنگ در پروژه‌های «نوسازی شهری» بیشتر از خود جنگ تخریب شده است، شوکه شدم. همچنین وقتی فهمیدم نازی‌ها قصد داشتند برلین را با خاک یکسان کنند و آن را با شهری کاملاً جدید به نام «ژرمانیا» جایگزین کنند، شوکه شدم. در واقع، کار روی ژرمانیا قبل از شروع جنگ آغاز شده بود. این موضوع مرا به یاد کمپین‌های باورنکردنی تخریب معماری می‌اندازد که در دهه‌های 1950، 1960 و 1970 در ایالات متحده و تا حد کمتری در بریتانیا رخ داد. این امر با گسترش سیستم اتوبان که در آلمان نازی توسعه یافته بود، همراه بود. اما این اتفاق در همه جا نیفتاد. این را با پاریس مقایسه کنید، جایی که وقتی توسعه‌دهندگان در اواخر دهه ی 60، لس‌آنجلس را تخریب کردند و برج شنیع مونپارناس را ساختند، واکنش منفی آنقدر شدید بود که خدا را شکر تمام برنامه‌های توسعه ی مجدد بیشتر کنار گذاشته شد. همانطور که هر کسی که در یک شهر بزرگ آلمانی قدم زده یا با قطار در سراسر آلمان سفر کرده باشد، می‌داند که این کشور، به استثنای مناظر طبیعی زیبا و گاهی اوقات روستاهای قدیمی یا میدان شهر که حفظ شده‌اند، مکانی عمدتاً بی‌روح و افسرده‌کننده است. از طرف دیگر، وقتی در وایمار یا هایدلبرگ قدم می‌زنید، نگاهی اجمالی به شکوه آلمان در گذشته می‌اندازید. نکته ی قابل توجه این است که آنچه در آلمان (و ایالات متحده) پس از جنگ اتفاق افتاد، از بسیاری جهات دقیقاً همان چیزی بود که نازی‌ها به آن امید داشتند: سازماندهی مجدد کامل جامعه به گونه‌ای که در درجه ی اول به نفع سرمایه و صنعت باشد، یک Gleichschaltung (همبستگی صنعت و دولت)، ساده‌سازی و "ابزاری کردن" زندگی در خدمت سرمایه، کار و یک دیدگاه "قابل اندازه‌گیری" از خیر عمومی، دیدگاهی که صرفاً بر اساس پول و بهره‌وری سنجیده می‌شود. در این جهان‌بینی، یک شهر شبکه‌ای ساخته شده از مکعب‌های شیشه‌ای غیرتاریخی، بسیار بهتر از یک شهر قدیمی با ساختمان‌های سنگی، فواره‌ها، جاده‌های منحنی و غیره است. به عبارت دیگر، ظاهر امروزی میته در برلین اساساً با آنچه اشپر در نظر داشت، مطابقت دارد و اگر متفقین درسدن را بمباران نمی‌کردند، نازی‌ها شاید به هر حال پس از جنگ آن را ویران می‌کردند. این چیزی بود که نازی‌ها نماینده ی آن بودند: نه مردم آلمان، بلکه رویای یک جمع انبوه که کاملاً تابع اوامر صنعت باشد. و از این منظر، کاملاً منطقی است که دولت پس از جنگ آلمان پر از نازی‌های سابق بود که بی‌سروصدا به تبدیل آلمان به یک کشور کارخانه‌ای با کنترل شدید ادامه دادند. آیا کسی در آلمان به طور طبیعی مشتاق تخریب پیشنهادی برلین بود؟ آیا کسی در ایالات متحده مشتاق تخریب شهرهای قدیمی و جایگزینی آنها با زمین‌های بایر بتنی و شنیع بود؟ من شک دارم. از این زاویه، تز هالت منطقی به نظر می‌رسد.: مانند همه ی افراد آسیب‌دیده، آلمانی‌های تحقیر شده و استثمار شده ی دوره ی وایمار آماده بودند تا خود را در یک خیال‌پردازی جمعی و تجزیه‌ای از پیروزی و عظمت غرق کنند، و مدیران صحنه ی کابال در لندن خوشحال بودند که چنین چیزی را با بازیگران، لباس‌ها و آیین‌ها فراهم کنند تا آلمانی‌ها را به پذیرش برنامه‌ای که در غیر این صورت رد می‌کردند ، یعنی نابودی کامل و سازماندهی مجدد کل جامعه ی خود، ترغیب کنند. چه راهی بهتر از این برای پیشبرد برنامه ی "مدرنیزاسیون" اجباری وجود دارد که از نظر روانشناختی چنین برنامه ی تخریبی را با یک تولد دوباره ی وهم‌آلود مرتبط کنیم؟ فرقه‌ها همیشه وعده ی تولد دوباره و مرگ می‌دهند. "عادی جدید" پس از کووید نمونه‌ای از این مورد است. نازی‌ها آلمانی‌ها را آنطور که بودند دوست نداشتند؛ آنها آلمانی ها را فقط تا جایی که رضایت می‌دادند جدید شوند، دوست داشتند. از دیدگاه کابال، مهم نیست چه ملتی یا چه رهبری "پیروز می‌شود". آنچه مهم است این است که دنیای قدیم نابود شود و زندگی برای آنها زشت‌تر و سودآورتر شود. از این منظر، دوره ی نازی‌ها سومین ضربه ی حذفی بود که توسط دو دوره ی اول (جنگ جهانی اول و وایمار) ایجاد شده بود. به عبارت دیگر، هم نازی‌ها و هم یهودیان پیروز شدند، اما اگر این منطقی باشد، نازی‌ها دقیقاً نازی نیستند و یهودیان دقیقاً یهودی نیستند. زندگی در غرب هم به طور جمعی "نازی‌شده" (به یک وجود ساده در خدمت سرمایه و انطباق تقلیل یافته) و هم "یهودی‌شده" (از هرگونه سنت ارگانیک بریده شده و از هرگونه محتوا تهی شده) بود. مقایسه ی سرنوشت آلمان و فرانسه جالب است. توجه کنید که چگونه هیچ کس اینجا هرگز در مورد فرانسه در زمینه ی جنگ جهانی دوم صحبت نمی‌کند. من تعجب می‌کنم که چه نوع دیپلماسی مخفی پشت درهای بسته انجام شد تا فرانسه در غوغای عمومی آسیب نبیند. من معتقدم که فرانسه (یا شاید ایتالیا) کشور اروپایی است که کمترین آسیب را از جنگ از نظر آسیب به روح خود متحمل شد. بریتانیا، روسیه و آلمان همگی به طرق مختلف فاسد شدند، اما در فرانسه هنر زندگی دنیای قدیم حداقل برای مدتی ادامه یافت. دوگل شخصیتی بسیار کمتر شرور نسبت به رهبران زمان جنگ سه کشور دیگر مورد بحث است. در سطح انسانی، در فرانسه مردم عموماً می‌دانند که چگونه تعادل پیدا کنند. آنها اهمیت کار را بدون اینکه بیش از حد آن را بت‌وار کنند، درک می‌کنند، از غذای خوب لذت می‌برند بدون اینکه شکمو باشند، رابطه ی سالمی با رابطه ی جنسی دارند، زندگی خانوادگی و آزادی فردی را متعادل می‌کنند، به ایدئولوژی خیلی علاقه ندارند، از نظر اخلاقی انعطاف‌پذیر هستند بدون اینکه کاملاً جامعه‌ستیز باشند. فکر می‌کنم شاید اینجا باشد که ما نگاهی اجمالی به زندگی در سراسر اروپا در یک مقطع زمانی می‌اندازیم. البته، NWO مشغول به زورگویی به فرانسه با سلاح بی‌رحم مهاجرت انبوه است، اما خاطره ی دنیای قدیم هنوز در آنجا بسیار بسیار قوی‌تر از آلمان است. دریم تایم، در پست اصلی خود اشاره می‌کند که چگونه مایکل انده چیزی از روح مونیخ پیش از جنگ را در ایتالیا کشف کرد، که در واقع نشان می‌دهد آلمانی‌های امروزی چیزی شبیه به یک ساختار مصنوعی هستند و زمانی بیشتر شبیه "مردم واقعی" بودند. من چند سالی را در آلمان گذراندم و این روزها آلمان جای بسیار غم‌انگیزی است. هر چه که زمانی بوده‌اند، دیگر نیستند. چیزی عجیب و غریب و اوتیسمی و رباتیک در مورد شخصیت آلمانی امروز وجود دارد و نمی‌دانم که آیا این میراث کانتی است یا یک تحول پس از جنگ. هنوز هم گاهی اوقات می‌توانید نگاهی اجمالی به انگیزه ی جمعی سالم اولیه بیندازید، اما به نظر می‌رسد که پیچیده و ثابت شده است. کنترل‌کنندگان، آلمانی‌ها را کشف کرده‌اند و می‌دانند چگونه آنها را دستکاری کنند. هر ملتی سیستم کنترل خود را دارد که متناسب با رذایل و نقاط ضعف مردم طراحی شده است. آلمانی‌ها وسواس اخلاقی و همچنین حق به جانب بودن دارند. آنها از آن لذت می‌برند. آنها از شرمسار کردن و تسلط بر دیگران به بهانه ی آموزش آنها لذت می‌برند. به نظر من این ویژگی، بقایای منحرف شده‌ای از زمانی است که شهروندان به طور خودجوش مسئولیت حفظ نظم را در غیاب کنترل مرکزی بر عهده می‌گرفتند. امروزه این عادت قدیمی، یک پیچش روانی عالی برای اربابان ما است. با کنترل تعریف خوب و بد از طریق تبلیغات رسانه‌ای، اربابان ما می‌توانند مستقیماً ذهن آلمانی‌ها را هک کنند و اهداف خود را به بردگانی کنترل از راه دور تبدیل کنند که سپس به هر کسی که به آنها هدایت شوند حمله می‌کنند، با این باور کامل که (1) آنها مستقیماً برای خود خیر اخلاقی کار می‌کنند و (2) این خیر اخلاقی را با استفاده از عقل مستقل تشخیص داده‌اند. در آلمان نیازی به پلیس برای اجرای قوانین ماسک نبود؛ مازوخیست‌ها از تسلیم داوطلبانه خوشحال بودند و سادیست‌ها از داشتن فرصتی برای شرمسار کردن، سخنرانی و تهدید دیگران هیجان‌زده بودند. آلمانی‌ها مؤمن هستند. هرگز به ذهنشان خطور نمی‌کند که اربابانشان شرور هستند و می‌توانند به آنها دروغ بگویند، زیرا برخلاف اروپایی‌های لاتین، خودشان به سختی دروغ می‌گویند که این خود گواه دیگری است که احتمالاً اوضاع در آلمان زمانی بسیار آرام‌تر بوده است. خودِ کلمه ی «ژرمان/آلمان» در جهان با کلمه ی برادری (به اسپانیایی «hermano») مرتبط است و تاریخ سیاسی آلمان همیشه بیشتر با برادری و کنفدراسیون مشخص شده است تا اقتدارگرایی از بالا به پایین، که با روم مرتبط است. انصافاً، می‌توان مرتباً با آلمانی‌هایی روبرو شد که به نظر می‌رسد آرزوی آزادی دارند. من نمی‌خواهم به کسی، به خصوص نویسنده ی اصلی، توهین کنم، اما اگر بگویم فرهنگ آلمان امروز را مطابق سلیقه‌ام می‌دانم، دروغ گفته‌ام. سوال من این است. با فرض اینکه زمانی یک سیستم سیاسی ایده‌آل‌تر در آلمان وجود داشته است، آیا راهی وجود دارد که چنین سیستم اجتماعی/سیاسی غیرمتمرکز فرضی از نظر روانی کار کند بدون اینکه همه مجبور باشند به یک پلیس/خبرچین/کشیش/اخلاقی‌دان/پیرو کورکورانه ی قانون/بی‌سرویس/رختشابر/معلم/فتیشیست جنسی مخفی تبدیل شوند، چیزی که بسیاری از آلمانی‌های امروزی هستند؟ در دنیای لاتین، این وظیفه به پلیس واگذار شده است، که اکثر مردم از آن متنفرند، اما وجود آن حداقل به شهروندان عادی اجازه می‌دهد که مجبور نباشند یکدیگر را کنترل کنند. و پلیس‌های آلمانی در واقع نسبت به پلیس‌های ایتالیایی یا فرانسوی، سخت‌گیرتر هستند. خیال‌پردازی در مورد یک دنیای متحد قدیمی که در آن مردم از استبداد قدرت متمرکز دولتی آزاد بودند، برای ما آسان است، اما از نظر روانشناختی آیا این امر امکان‌پذیر است؟ آیا نیازی به مکانیسم‌های کنترل نبود، یا اینکه این مکانیسم‌های کنترل به سادگی درونی شده، نامرئی شده و در خلوت به عنوان آیین‌های BDSM جشن گرفته می‌شدند؟ من با نقل قول زیر از گاریبالدی از سال ۱۸۶۵، در نامه‌ای به یک دوست آلمانی، صحبت‌هایم را به پایان می‌رسانم:
"به نظر می‌رسد پیشرفت بشریت متوقف شده است، و شما با هوش برترتان می‌دانید چرا. دلیلش این است که جهان فاقد ملتی است که رهبری واقعی داشته باشد. چنین رهبری، البته، نه برای تسلط بر سایر مردم، بلکه برای هدایت آنها در مسیر وظیفه، برای هدایت آنها به سوی برادری ملت‌ها، جایی که تمام موانع ایجاد شده توسط خودخواهی از بین خواهد رفت، مورد نیاز است. ما به نوعی رهبری نیاز داریم که، در سنت واقعی جوانمردی قرون وسطایی، خود را وقف جبران خطاها، حمایت از ضعیفان، فدا کردن منافع لحظه‌ای و مزایای مادی برای دستیابی به دستاورد بسیار بهتر و رضایت‌بخش‌تر تسکین رنج همنوعانمان کند. ما به ملتی به اندازه ی کافی شجاع نیاز داریم که در این مسیر ما را رهبری کند. این ملت همه ی کسانی را که از ظلم رنج می‌برند یا آرزوی زندگی بهتری دارند و همه ی کسانی را که اکنون ظلم خارجی را تحمل می‌کنند، به آرمان خود متحد می‌کند. این نقش رهبری جهان، که امروزه خالی مانده است، می‌تواند توسط ملت آلمان اشغال شود. شما آلمانی‌ها، با شخصیت جدی و فلسفی‌تان، شاید بتوانید اعتماد دیگران را جلب کنید و ثبات آینده ی جامعه ی بین‌المللی را تضمین کنید. پس بیایید امیدوار باشیم که بتوانید از انرژی خود برای غلبه بر سی مستبدِ بیدخورده‌تان در ایالت‌های مختلف آلمان استفاده کنید. بیایید امیدوار باشیم که در مرکز اروپا بتوانید از پنجاه میلیون نفرتان یک ملت متحد بسازید. بقیه ی ما مشتاقانه و با شادی از شما پیروی خواهیم کرد."
در ابتدا این شیرین و دلنشین به نظر می‌رسد. اما اگر کمی به کنار بروید و در گاریبالدی، یکی از مأموران اولیه ی نظم نوین جهانی متمرکز و ماسونی ببینید (او استاد اعظم شرق بزرگ ایتالیا بود. اگر او حتی واقعی بود، زندگینامه‌اش باورنکردنی است) اوضاع بسیار متفاوت به نظر می‌رسد. من یک فریبکار می‌بینم که از چاپلوسی و تملق استفاده می‌کند. جدا از این، آنچه او اینجا می‌گوید بیشتر شبیه این است: شما آلمانی‌های احمق با تکبر، پیروی از قانون اوتیسمی و سادیسم اخلاقی ناخودآگاهتان، فریبکاران کاملی برای پیشبرد دستور کار جهانی ماسونی ما هستید. ما از باور ساده‌لوحانه ی شما به آرمان‌ها برای تسلط بر جهان استفاده خواهیم کرد، سپس پس از اینکه شما را کاملاً فشردیم، شما را قربانی خدای یک‌چشم خودتان [منظور: وتان یا ادین، خدای ژرمن] خواهیم کرد.»:

The Secret War Against Germania and its Historical Roots (part 5): FROSTY CHUD: STOLEN HISTORY: Oct 16, 2020

این مقایسه باعث شده تا به عنوان عضوی از یک کشور اسلامی که از کانون های مهم تکرار سناریوی آلمان نازی و تولید دشمن قلابی غرب برای بدنام کردن غربستیزی واقع شده است، تا حدی به آینده ی کشورم خوشبین باشم. مردم ایران به طور سنتی نگاه خوبی به حکومت و ماموران آن ندارند و برعکس آلمانی هایی که فراستی چاد توصیف میکند، به ندرت خودشان پلیس همدیگر میشوند. ایرانی ها هیچ وقت به اندازه ی آلمانی ها مطیع روسایشان نبودند و یک دلیل این هم که برخلاف آلمانی ها هیچ وقت صنعت خارق العاده ای نداشته اند همین است. این که رژیم جمهوری اسلامی برعکس آلمان نازی هنوز در ایران برقرار است، تا اندازه ای به این واقعیت برمیگردد که غربی ها خودشان میدانند اگر رژیم جمهوری اسلامی را با یک رژیم غربگرای دستنشانده از جنس آلمان پس از جنگ دوم تعویض کنند، مردم ایران به زودی از آن متنفر میشوند و همه به غربستیزی دوران شاه سابق برمیگردند. شاید به خاطر این است که اکنون بعد از 40سال هزینه تحمیل کردن بر سر ایران به خاطر ماجرای مسخره ی حمله به سفارت امریکا –مسخره به خاطر این که مغز متفکر عملیات، ریگان امریکایی و تیم «ایران-کنمترا»یش بودند که خودش هم یکطرفه روابط با ایران را قطع کرد- حالا صدای ارتباط با ایران در آن بلندتر به نظر میرسد. احتمالا ایجاد این صدا در امریکا با تجربه ی به دست آمده از شکست یک پروژه ی امریکایی مشابه در عربستان سعودی بی ارتباط نیست. آیا درست مثل تاریخ سنتی یهود، در قلمروهای اسلامی خاورمیانه مثل سعودی و ایران هم شاهد موفقیت "عرو راو" هایی نیستیم که وانمود میکردند یهودیند تا در جای خود، بتوانند فرصتی برای بازپس گیری اصالت خود به دست آورند؟!

ایران چیست؟ شیعه ی داغ تر از فقیه به جای کاسه ی داغ تر از آش.

تالیف: پویا جفاکش

ژاک بارزون گفته است: «هر کس که میخواهد قلب و ذهن امریکا را بشناسد بهتر است بیسبال یاد بگیرد.» ظاهرا واقعیت دارد. چون جملات مشهور درباره ی بیسبال، نه فقط وضعیت سیاست در امریکا بلکه در جهان تحت سیطره ی امریکا را هم بازآفرینی میکنند. مثلا اینها:

-«بیسبال مانند کلیسا است. عده ی بسیاری در آن شرکت میکنند اما تعداد کمی درکش میکنند.» (لئو ارنست دروچر)

-«تنها چیزی که میدانم این است که وقتی در یک بازی پیروز میشویم، برد تیم است. وقتی یک بازی را میبازیم، یک باخت تیمی است.» (مربی موریس باترمیکر)

-«بیسبال تنها رشته ای است که در آن هر مرد میتواند از هر ده بار سه بار موفق شود و به عنوان یک بازیگر خوب شناخته شود.» (تد ویلیامز)

-«هواداران، هیچ کس را هو نمیکنند.» (رجی جکسون)

به سه نقل قول اول خوب دقت کنید. میبینید که به عنوان یک ایرانی، وسط بازی هستید. بعد نقل قول چهارم را نگاه کنید ببینید هوادارانی که وسط بازی شما شما را هو میکنند چه کسانی هستند؟ بله، یک تعداد خارج نشین که هر اتفاق بدی را در ایران برجسته میکنند و به خاطرش سیاست ایران را تحقیر میکنند و مردمش را بدبخت مطلق معرفی میکنند. هیچ وقت برای یک حرکت مفید در بازی هورا نمیکشند و حتی اگر شده حرکت خوب را بد معرفی میکنند. آیا اینها واقعا طرفدار شما هستند یا طرفدار تیم مقابلند؟! بله، درست است؛ همه چیز فعلا در حد یک بازی تیمی بی خون و خونریزی است چون معادلش جنگ نرم یا همان جنگ رسانه ای است که جنگ تمیزی است؛ اما آیا بازی های تیمی ای را در یاد ندارید که بعد از آنها بازیکنان و تماشاگران به شدت با هم درگیر شده اند؟ پس یادتان بیاورم آن فیلم های ایدئولوژی دار امریکایی را که جنایتکارانشان مدام از صحنه ی جنگ و آسیبرسانی خود به عنوان «بازی» یاد میکنند تا تنتان بلرزد و بعد بهتان بگویم که آیا به عنوان بازیکن به این چیزها فکر نکرده اید که همه تان صحنه ی بازی را ول کرده اید و رفته اید با هواداران ناهوادار تماشاگرنما اختلاط میکنید تا تیم مقابل مدام امتیاز بگیرد؟ میگویید کجا این کار را کرده اید؟ خب، معلوم است؛ توی شبکه های اجتماعی. همه تان توی این شبکه ها صبح تا شب در حال سیاهنمایی هستید. منظورم از سیاهنمایی هم روشن است. یک وقت آدم ایرادهای کشور را یادآوری میکند تا راهکار بدهد و یا ایرادها را ریشه یابی کند بلکه اصلاح شوند. اما کسانی که فقط هجویات زشت درباره ی مشکلات مملکت درست میکنند یا ویدئوهای دروغین درباره ی گشت ارشاد و فاسد بودن تمام مواد غذایی در ایران میسازند، بیش از این که مفاسد را حل و یا فقط بیان کنند، آنها را عادی سازی میکنند، آن هم فقط برای این که "ویو" بگیرند و این عادی سازی ها همان چیزی است که تماشاگرنماهای مزبور به فراوانی در کشور رواج میدهند. رسانه های دیگر آنها حتی آنها که خیلی رسمی به نظر میرسند آنقدر در ایدئولوژی پروری خود صدیقند که حتی در پخش خبر بد درباره ی ایران، رعایت شعور مخاطب را نمیکنند. مثلا همین اخیرا در چند روز مانده به شب یلدا بی بی سی فارسی، مرتبا از جیب خالی ایرانی برای خرید شب یلدا و خوردن اساسی در این شب میگفت و به این بهانه مدام تکرار میکرد که ایرانی ها برای تغذیه حتی در مایحتاج خود معطلند. بعد همین بی بی سی فارسی دقیقا در شب یلدا از قول سازمان جهانی غذا درباره ی چاق شدن ایرانی ها ابراز نگرانی کرد و گفت ایرانی ها تا ده سال آینده جزو چاق ترین مردم خواهند بود و دلیلش هم افزایش پرخوری و افزایش مصرف فست فود است. بلاخره چه شد؟ ایرانی ها غذا ندارند بخورند یا خیلی در غذا خوردن زیاده روی میکنند؟ مهم نیست؛ چنین رسانه هایی پول میگیرند تا فقط خبر بد بدهند و فقط برای این که وانمود کنند دروغ نمیگویند خبرشان را از قول فلان سازمان و بهمان بنیاد اعلام میکنند به این شرط که فلان سازمان و بهمان بنیاد خبر خوب درباره ی ایران نگفته باشند. مخاطب هم این را فهمد ولی خودش را به کوچه ی علی چپ میزند و به ارباب وانمود میکند که دارد در زمین او بازی میکند تا پاداش بگیرد وگرنه همه میفهمند که اینها اصلا دوست ایران نیستند. همین الان هم نگرانیشان برای تامین نشدن دورهمی های شب یلدای ایرانی –مراسمی که اتفاقا فقط از طریق آنتن تلویزیون جمهوری اسلامی، تمام ایران را درنوردید- به اندازه ی نگرانیشان برای تخریب دورهمی عید نوروز ایرانی، اشک تمساح است. این جماعت از صمیم قلب خوشحال میشوند اگر گردهمایی های خانواده های ایرانی برای همیشه تعطیل شود و فقط در همین شبکه های اجتماعی مفسده انگیز با هم ارتباط برقرار کنند. برای این که شبکه ی اجتماعی میتواند هر فرد را به دو بخش «من» و «ما» تقسیم کند. طرف، وقتی «من» است، تا جایی که میتواند دانش نداشته و ثروت نداشته ی خود را توی سر مخاطبانش میزند تا حتی المقدور از هم فاصله بگیرند و وقتی «ما» است، زار بدبختی میزند منتها با این همدردی سازی که «همه ی ما» بدبختیم چون ایرانی هستیم و در جمهوری اسلامی زندگی میکنیم، پس اگر «من» بدبخت به نظر میرسم، در بدبختی خودم تنها نیستم. طبیعتا هیچ کس دلش نمیخواهد در جامعه ای که هر کس دوست دارد همه به جز خودش بدبخت به نظر برسند، جز در شبکه ی اجتماعی با دیگران «ما» باشد و بنابراین «ما» شدن «من» ها در شبکه ی اجتماعی، تیمی از بازیکنانی را میسازد که بازی را ول کرده اند تا فقط در جاسوسی کردن برای تماشاگران هوچی، با هم متحد باشند. هیچ عقل سلیمی به این نتیجه نمیرسد که باید اینطوری خودش را در راه دشمنی که هیچ خوبی ای به او نکرده است و به او نگاه تحقیرآمیز دارد قربانی کند ولی همانطورکه فروید گفت و آینده حرفش را ثابت کرد، مردم همه ی کارهایشان را بر اساس عقل و منطق انجام نمیدهند و در بخش عظیمی از اوقات، فقط به تحریک غرایزشان پاسخ میدهند. غریزه ی تبعیت از جمع هم جزو همین غرایز است و همانطورکه در قدیم، سبب بقای مردم میشد، امروزه با تحریکات غلط آمیز خود، از آنها قربانی میگیرد. دکتر پل هاوک روانشناس بالینی و عضو تمام وقت انجمن روانشناسان امریکا از راک ایلند ایلینویز، درباره ی ریشه ها و مکانیزم این تحریکات مینویسد:

«به نظر میرسد که بزرگترین ترس های ما انسان ها ترس از طرد شدن و ترس از شکست است. در بسیاری از موارد، از این که مبادا کاری را به درستی انجام ندهیم، واهمه داریم و این وحشت، به خاطر ترس از طرد شدن است. "اگر کارت را خوب انجام ندهی، طرد میشوی." به همین دلیل است که من ترس از طرد شدن را بزرگترین ترس میدانم و ترس از اشتباه و شکست را در درجه ی دوم اهمیت قرار میدهم. لحظه ای تصور کنید که چگونه فردی به خاطر این که نظرش راجع به مسئله ای نادرست است، دچار احساس حقارت میشود و به مجادله و مخالفت میپردازد و نیز کسی که میترسد به خاطر تفکرش، از جانب شخص مهمی طرد شود، ترسش باعث میشود که خیلی کم فکر کند. پس چقدر دردناک است که ما اینطور از طرد شدن در هراسیم. در زندگی، به گونه ای عمل میکنیم که همیشه مورد تایید دیگران باشیم و محبت کسانی را که برایمان مهم هستند جلب کنیم. مسلما در مورد یک کودک، این مسئله تا حدودی معقول است اما در بین جوانان و افراد بالغ نیز، مشکل به همین شدت دیده میشود. معمولا نتیجه ی مخالفت کردن با نزدیکانمان چیست؟ آیا همیشه طرد میشویم؟ از کار برکنار میشویم؟ از مدرسه اخراجمان میکنند؟ خیلی به ندرت. حقیقت این است که بر اساس مشاهدات معمول، افرادی که ابتکار فکری زیادی دارند، احترام بیشتری به خود جلب میکنند و خیلی زود، به عنوان افرادی شناخته میشوند که قابلیت رهبری دارند و میتوانند به جای تکرار رفتارهای معمولی، راهکارهای جدید خلق کنند. یک متفکر واقعی، باید ریسک طرد شدن را بپذیرد و بداند که این مسئله، به خودی خود دردناک نیست. طرد شدن گاهی سخت است و حتی ممکن است به قیمت قطع یک رابطه تمام شود، اما باارزش تر از این است که انسان بیخودی باشید. طرد شدن دردناک نیست مگر این که خودتان آن را دردناک کنید. وقتی در مغزتان فرو کنید که نیازی به محبت و احترام یک فرد خاص ندارید، میتوانید نیروهایی را که رشد شما را سرکوب میکنند، تغییر دهید. آنهایی که توقع دارند شما با هرچه که میگویند موافقت کنید، از دوستان شما نیستند و مانع پیشرفتتان میشوند. یک دوست واقعی و علاقه مند، به شما آزادی تفکر و آزادی بیان میدهد و به این ترتیب، به رشد شخصیتتان کمک میکند. بهتر است افکارتان را در مورد هر مسئله ای که حتی ممکن است احمقانه به نظر برسد، بیان کنید و بگذارید که آزاد شود و در معرض تجزیه و تحلیل قرار بگیرد. افکارتان را به بحث بگذارید و یا حتی فرصت طرد شدن را نیز پیدا کنید. در حالی که اگر آنها را برای خودتان نگه دارید، کوچک ترین شانسی برای یادگیری نخواهید داشت. اندیشیدن شجاعانه و خلاقانه، معمولا به معنی داشتن اندیشه ی متفاوت است. متفاوت اندیشی، برای افراد نامطمئن دور و بر ما، که علاقه ای به تغییرات ندارند و نمیخواهند که باورهایشان به بحث گذاشته شود، امر تهدید کننده ای به حساب می آید. کسی که میگوید: "چطور جرئت میکنی این طور فکری بکنی؟ چرا فکر میکنی همیشه تو درست میگویی؟ فکر میکنی کی هستی؟" در قبال پرورش یافتن یک انسان، مرتکب اشتباه وحشتناکی میشود. اگر ما با گفتار کسی مخالفیم، خب، باشیم. بگذارید درباره ی باورهای دیگران بحث و گفتگو کنیم، اما به خاطر خدا، هرگز به آنها نگوییم که نباید اینطور فکر کنند. وقتی روی این مسئله پافشاری میکنیم، درواقع در مقایسه با کسی که با او مخالفیم، مرتکب خطای بزرگتری میشویم.» ("چگونه بهترین دوست خود باشیم؟": پل هاوک: ترجمه ی سارا طاهر: نشر پیدایش: 1386: ص19-16)

مردم حتی از رد شدن توسط یک فرد خاص هم نگرانند چه رسد به جمعیتی انبوه؟! حالا فرض کنید یک فضای مجازی داشته باشیم که داخلش جمعیت های متفاوتی حرف بزنند ولی کسانی که فضای مجازی را اداره میکنند طوری نظرات را انعکاس دهند که حتی در کشور مخالف این اداره کنندگان، صدای طرفداران ایدئولوژیک این فضاسازان ده ها مرتبه بیشتر و بزرگتر شنیده شود. کمااینکه همین الان هم چنین خبرهایی از آنها میرسد. مثلا بعد از جنگ اخیر اسرائیل و غزه به دنبال ماجرای یوم کیپور، بی بی سی گزارشی تهیه کرد درباره ی این که در اینستاگرام و فیسبوک، مطالبی که طرفداران فلسطین منتشر میکنند، روی پرده نمی آیند و مطالبی که به نفع اسرائیل منتشر میشوند، به طرزی غیر طبیعی زیاد وایرال میشوند. متا در جواب این گزارش گفت که در این اتفاق، هیچ عمدی وجود نداشته است. خیلی جالب است. به طور غیر عمدی و کاملا اتفاقی مطالب به نفع فلسطین غیب میشوند و باز به طور غیر ارادی و کاملا اتفاقی، مطالب به نفع اسرائیل بیش از بقیه تکثیر میشوند. ملت، این اتفاق نیست؛ این، فقط میتواند معجزه ی خدای یهود باشد که دارد به شما علامت میدهد وجود دارد و هنوز به نفع قوم برگزیده اش یهود و کشورشان اسرائیل معجزه میکند. البته این احتمال هم هست که خدای یهود، مجموعه ی سازنده ی شبکه های اجتماعی باشد که با ایجاد ذهنیت غالب، با ترساندن مردم از جمعیت مصنوعی، به آنها یاد میدهد به چه سمتی بروند. ولی این، فقط چیزی است که به نظر میرسد. خدای شبکه ی اجتماعی، هنوز تفاوتی با ملاهای کشورهایی که اسرائیل عزیزش با آنها میجنگد ندارد و حقیقت را درباره ی دینی که به پیامبرانش داده است رو نمیکند. فقط کافی است به حجاب برکنی هایش با سلاح شبکه ی اجتماعی و «رسانه ی بیگانه» نگاه کنید تا ببینید او هنوز با مردمش روراست نیست. چون هنوز به مردمش رو نکرده که طرف کدام جریان اسلامی است؟ سنت گرایی یا فقاهت! نه فقط این، بلکه حتی فرق اینها را هم به مردمش نمیگوید.

سنتگرایی که مردم ایران هنوز فرقش را با فقاهت نفهمیده اند، جریانی است که بیشتر با رنه گنون (شیخ عبدالواحد یحیی) مطرح شد و بعدا تقریبا به طور کامل در فرقه ی مریمیه ی فریتهوف شوآن که ریاستش اکنون به سید حسین نصر رسیده است خلاصه شد. هم شوآن و هم نصر، همسر و دخترانی بی حجاب داشته اند اگرچه به ظاهر از مدل سنتی زندگی خانوادگی و نقش برجسته ی زن در خانواده و کانون جامعه ی سنتی دفاع میکنند. درواقع این دفاع ریشه در باورهای قدیمی تری در جریان موسوم به "مدرسی" دارد که امروزه با سانسور و نابودی وسیع منابعش توسط اسلام فقاهتی و حامیان سیاسیش به سنت های عملی زندگی در جوامع اسلامی محدود شده و ازاینرو سنت گرایی نامیده میشود. "مدرسی" اصطلاحی است که در اصل برای مدارس مذهبی عثمانی که تحت نفوذ حکومت بودند و پیدایششان به قرن 14 میلادی نسبت داده میشود به کار میرفته است. تربیت شدگان این مدارس، مرتبا تفسیر خود از اسلام را مطابق میل حاکمان عثمانی تغییر میدادند ولی در عین حال، با نفوذ در سطوح بالای حکومت، خود نیز به تغییرات سیاسی مطلوب خود، جامه ی عمل میپوشاندند. بنابراین اسلام مدرسی، اسلامی است که برعکس اسلام فقاهتی، در چارچوب خاصی زندانی نیست و همین باعث شده تا بین آن و فضای مذهبی-سیاسی حاکم بر تمدن عربی-اسلامی قبل از به قدرت رسیدن فقیهان توسط متوکل عباسی قرابتی جسته شود. مطابق تاریخ اسلام، متوکل، طبقه ی روحانیت را که در اسلام توسط عبدالملک مروان به وجود آمده و به سبب خدمتگزاری فریبکارانه شان به مروانیان در دوران حکومت عباسی تضعیف شده بودند مجددا قدرتمند کرد و به دوران آزادی فکری نسبی دوران اولیه ی عباسی خاتمه داد. بعد از این اتفاق، ته مانده ی نظریات صابئی و معتزلی و یونانی گرا و جز آن، از عراق به شرق و قلمرو اشرافزادگان نیمه مستقل پارسی گریخت و درآنجا موقتا و در حدی بسیار تضعیف شده در تفکرات برآمدگان از آنجا مثل فارابی و ابن سینا و ابوریحان بیرونی تاثیر نهاد تا این که با گسترش تحجر، بلاخره در آنجاها هم خاموش شد و قسمت های سانسور شده ی آموزه های قبلی، از این پس منحصرا از طریق تاثیراتی که مردم از علمای سابق آموخته بودند و در قالب سنت های زندگی مردم باقی ماند. به دلیل همین سابقه ی تاریخی است که در موقع صحبت از تاریخ قرون وسطای غرب، کلمه ی "مدرسی" معادل کلمه ی اسکولاستیک قرار میگیرد. چون تصور میرود جریان اسکولاستیک، در اثر ترجمه ی منابع عربی و درس آموزی حکام مسیحی از دانشوران عرب در جاهایی مثل سیسیل و اسپانیا به وجود آمده است. بعضی، مشابهات آن با فارابی و ابن سینا را برجسته میکنند و اسکولاستیک ها را دنباله های مسیحی مشائیان میشمرند. با این حال، عقاید بعضی از اسکولاستیک ها مثل ویلیام اکهام، مشابهات زیادی با تعالیم منسوب به غزالی نشان میدهد که دشمن مشائیان به شمار میرود و صحبت کردن درباره ی میراث اولیه ی تاثیرگذار بر اسکولاستیک ها راحت نیست. این دقیقا یکی از نقاط ضعف سنت گرایی اسلامی است که معادل دقیقش در غرب یعنی ترادیشنالیسم نیز به آن مبتلا است و آن این که شما به دلیل نداشتن منابع، خودتان هرچه را از سنت که خوشتان می آید به عنوان آموزه ی اسلامی انتخاب میکنید بدون این که روشن باشد دقیقا از کجا و به چه دلیل وارد سنت های اسلامی شده است. این دست باز دقیقا همان چیزی است که حکومت جمهوری اسلامی در جریان تن دادن به مدرنیته بسیار از آن استقبال میکرد. درواقع جریان ظاهرا فقاهتی حاکم بر جمهوری اسلامی از این دستور ارسطو اطاعت میکند که راه صواب، انتخاب حد میانه بین دو رذیلت است و هر بار که محدوده ی یکی از این رذیلت ها یا هر دویشان تغییر کرد حد وسط شما هم باید محلش عوض شود. در ابتدای انقلاب، اسلام فقاهتی متحجرانه یا به قول امام خمینی «اسلام انگلیسی» یک رذیلت بود و مدرسی گری بی حد و مرزی که همه ی عقاید و سنت های مذهبی یا متافیزیکی را دارای ریشه ی واحد و بنابراین تجلی های اسلام میشمرد یک رذیلت دیگر در تضاد با آن بود که باید حد وسطی بینشان اتخاذ میشد. به همین دلیل است که بسیاری از چیزهایی که ما فکر میکنیم اسلام فقاهتی جمهوری اسلامی به ایران داده است درواقع از سنتگرایی برمیخیزند؛ ازجمله و به طور برجسته در رابطه با نقش زنان در جامعه. تمام این صحنه های زیبا و دلنشین سریال های جمهوری اسلامی از مردان مذهبی و زنان مذهبی با حجاب که در نهایت ادب و احترام با هم برخورد و صحبت میکنند کوچکترین ریشه ای در اسلام فقاهتی که کلمه ی «ضعیفه» را در اشاره به زن مصطلح کرد ندارند و به سنت های ناگفته ی زندگی عمومی برمیگردند که روحانیون در دوره های قدرتگیری خود به واسطه ی قاجار و پهلوی، نه فقط کوچکترین نقشی در تقویت آنها نداشتند بلکه تا جای ممکن تضعیفشان کردند. تاکید سنگین و بی بدیل جمهوری اسلامی بر نقش زن-مادر در تربیت فرزندان که در همان سریال ها نیز به کرار میبینید یک آموزه ی فقیهانه نیست. فقیه متحجر، فقط تربیت مرد را میپسندد آن هم توسط ملا در مکتبخانه و البته رئیس سربازان در سربازخانه؛ چون مرد فقط برای این وجود دارد که برود کفار را بکشد تا وسعت نفوذ فقیهان و سیاستمداران پرورنده شان گسترش یابد و زن هم فقط برای این وجود دارد که چنین مردانی را برای یک سری مرد دیگر بزاید. میشود همان بیت معروف شاهنامه ی فردوسی که:

زنان را به گیتی بس این یک هنر

نشینند و زایند شیران نر.

یکچنین فقاهتی حتی تحصیل مردان در دانشگاه که سهل است، مدرسه را نمیپسندیده است، چه رسد به این که ریشه ی جمهوری اسلامی ای باشد که تعداد دانشجویان زن را از دانشجویان مرد بیشتر کرده و به این امر مباهات میکند.

بدبختی این است که تمام جریان های داخلی و خارجی معاند ایران و اسلام، رویه های جمهوری اسلام را به فقاهت میکاهند و با ترویج جملات رکیک مکتوب یا زنده ی فقیهان درباره ی زنان به مردم میقبولانند که تصویر ایرانی از زن همین است و مردم حتی از خود نمیپرسند که اگر تصویر معمول ایرانی از زن این است، پس چرا از این تصویر بدشان می آید؟ اگر کسی پیدا شود که بگوید برای این که ایرانی ملاها و عقایدشان را نمیشناسد، آن وقت یک سوال دیگر پیش می آید و آن این است: اگر ایرانی، قبل از مدرن شدن، تصویر کلیش از اسلام را از فقیه نگرفته است پس از کجا آورده است؟ چرا بیشتر ایرانی ها واقعا زن ستیز نبوده اند و مرد و زن ایرانی مشترکا و بیشتر در اثر بیسوادی (و نه آن پدرسالاری قلابی تصویر شده در رسانه های بیگانه) بر سر همدیگر بلا آورده اند؟! چون هیچ وقت جواب این سوالات داده نشده است، زن ایرانی و حتی مرد ایرانی فکر میکنند با کشف حجاب به دستور خدای رسانه های بیگانه، زن ایرانی را نجات میدهند درحالیکه این کار، فقط باعث مرد شدن زن میشود و اینجا دوباره میرسیم به همان حرف فروید که بیشتر مردم واقعا نمیدانند چرا بیشتر کارها را انجام میدهند. در این مورد هم مرد ایرانی به شرایط تن میدهد چون در بهترین حالت ممکن، فکر میکند دارد زن را همپایه ی خود میکند چون از ملا آموخته است زن شریک جنسی او است و شریک جنسیش باید به اندازه ی مرد «انسان» باشد. اما چرا شریک جنسی باید با مرد شدن، ادای مردها را درآوردن، و لباس مردها را پوشیدن، انسان شود؟ این را هم هیچ کس در ایران از خود نپرسیده است چون مردم نمیدانند که آنها که زن ها را «زن» کردند، هدفشان این بود که با استفاده از زن زن شده، مرد را «انسان» کنند و این «آنها» اسلاف همان غربی هایی هستند که الان میخواهند زن ها را از ننگ زن بودن دربیاورند و شکل مرد کنند. بخش اعظم نفرت گردانندگان راست افراطی از بازگشت همجنسگرایی مردانه به صحنه ی زندگی اجتماعی مغربزمین، به خشمش از پرپر شدن تلاش های گذشتگان در راه انسان کردن مرد برمیگردد. به عنوان نمونه این متن بلغاری را مرور و جهانبینی مسیحی پشت آن را وارسی کنید:

«یکی از دلایل مخالفت با همجنس گرایی، تأثیر منفی همجنس گرایی بر زنان است. یکی از گیج‌کننده‌ترین جنبه‌های پذیرش همجنس‌گرایی توسط جوامع مدرن، عدم خشم زنان و مخالفت از طرف آن‌ها است. گیج کننده است زیرا مطمئناً بسیاری از زنان از این موضوع غمگینند، همانطور که در شکایت های مکرر زنان مجرد شنیده می شود که بسیاری از مردان مجرد همجنسگرا هستند. اما دلیل اصلی آن که هر علاقه مند به برابری زنان باید به همجنس گرایی توجه کند، ارتباط مستقیم بین رواج همجنس گرایی مردانه و تنزل دادن زنان به نقش اجتماعی پایین است. بهبود موقعیت زنان تنها در تمدن مسیحی رخ داد؛ تمدنی که در طول عمر خود همواره کمترین تحمل را در برابر همجنس گرایی داشته است. در جوامعی که مردان برای عشق و رابطه ی جنسی به دنبال مردان هستند، زنان به حاشیه ی جامعه تنزل یافته اند. بنابراین، برای مثال، یونان باستان، که همجنس گرایی را به یک ایده آل ارتقا داد، با یک "نگرش زن ستیزانه" مشخص شد. همجنس گرایی در یونان باستان "با تصور ایده آل از انسان به عنوان مرکز فعالیت های فکری و بدنی ارتباط نزدیک داشت." زن تنها دو نقش را ایفا می کند. او به عنوان یک همسر، خانه را اداره می کند و به عنوان یک زن مودب، میل جنسی مردان را برآورده می کند. مورخان، آتن را در اوج عظمت فلسفی و هنری‌اش به عنوان "جامعه‌ای تحت سلطه ی مردانی توصیف می‌کنند که زنان و دختران خود را نادیده می‌گرفتند، نقش زن را در تولید مثل تحقیر می‌کردند، بناهایی برای اندام تناسلی مردانه می‌ساختند و پسرانشان با همجنسان همسن خود رابطه ی جنسی داشتند." در فرانسه ی قرون وسطی، زمانی که مردان بر عشق مردانه تأکید می‌کردند، این «مضمون بی‌علاقگی مشابه به زنان» وجود داشت. در "آواز رولان"، یک حماسه ی کوچک فرانسوی که شکل نهایی خود را در اواخر قرن یازدهم یا اوایل قرن دوازدهم به خود گرفت، زنان فقط به عنوان چهره‌های حاشیه‌ای در سایه ظاهر می‌شوند: "عمیق‌ترین نشانه‌های محبت در شعر، مانند موارد مشابه، در عشق مرد به مرد آشکار است." زنان در جامعه ی عرب مدرن، که در آن همجنس گرایی مردانه گسترده است، در موقعیت بسیار پایینی قرار دارند. تصادفی باشد یا نه، اما عقل سلیم یک رابطه ی خاص را نشان می دهد. بنابراین، در فرهنگ سنتی چین، جایگاه پایین زنان با همجنسگرایی گسترده ی مردان همقدم است. همانطور که یک پزشک فرانسوی در قرن نوزدهم از چین گزارش داد، "زنان چینی چنان احمقانی مطیع و خانه دار هستند که مردان، مانند یونان باستان، برای عشق به دنبال پسران میگردند." دلیل نهایی مخالفت با همجنس گرایی «سبک زندگی» همجنس گرایی است. اگرچه از نظر تئوری ممکن است مردان همجنسگرا زندگی جنسی وفادارانه مشابه زندگی مردان دگرجنسگرا داشته باشند، اما به هیچ وجه اینطور نیست. در امریکا در حالی که یک لزبین معمولی کمتر از ده "عاشق" داشته است، یک مرد همجنس گرای معمولی صدها شریک داشته است. به طور کلی، همجنس‌بازان با این واقعیت روبرو هستند که این سبک زندگی همجنس‌گرایانه ی مردانه بیشتر مردم را آزار می‌دهد تا عمل خاص همجنس‌گرایانه. شاید به همین دلیل است که کمتر به همجنس گرایی زنان توجه می شود. وقتی تمایلات جنسی مردانه کنترل نشود، پیامدهای آن بسیار مخرب تر از تمایلات جنسی زنانه است. مردان تجاوز می کنند، زنان این کار را نمی کنند؛ مردان، نه زنان، دست به فتیش می زنند؛ مردان بیشتر تحت تأثیر میل جنسی خود قرار می گیرند و از شریک جنسی به شریک جنسی سرگردان می شوند؛ مردان، نه زنان، سادیست های جنسی هستند؛ رابطه ی جنسی بی‌ حد و مرز که مشخصه ی بسیاری از زندگی های همجنس‌گرایانه ی مردان است، در تضاد با هدف اخلاق مذهبی برای ارتقای زندگی انسان از حیوانی به خدایی است. هنگامی که استدلال می شود که هر نوع رفتار جنسی خارج از ازدواج از نظر اخلاقی با رابطه ی جنسی زناشویی برابر است، پنجره ی اورتون به روی سایر اشکال ابراز جنسی باز می شود. اگر فعالیت همجنس‌بازی توافقی معتبر است، چرا رابطه ی جنسی توافقی بین بزرگسالان محرم نیست؟ چرا رابطه ی جنسی بین یک برادر و خواهر بالغ از رابطه ی جنسی بین دو مرد بالغ ناخوشایندتر است؟ اگر زن و شوهر با هم توافق دارند، چرا اجازه ی خیانت به توافق را نمی دهند؟ هنگامی که رابطه ی جنسی خارج از ازدواج برقرار شد، چگونه می توانیم خط جدایی را ترسیم کنیم؟ چرا نباید آزادی همجنس گرایان با آزادی علاقه مندان به رابطه ی جنسی با محارم و حیوانات همراه شود؟ پذیرش همجنس‌گرایی به‌عنوان معادل اجتماعی، اخلاقی یا مذهبی دگرجنس‌گرایی نشان‌دهنده ی اولین حمله ی مدرن به نبرد هزاره‌ای برای ایجاد جامعه‌ای مبتنی بر خانواده و تک‌همسری جنسی است که به سختی به دست آمده است. اگرچه به عنوان "پیشرفت" نامگذاری شده است، پذیرش همجنسگرایی اصلاً جدید نیست. یک مطالعه ی چهار ساله روی 1280 مرد همجنس گرا توسط موسسه روانشناسی UCLA چه چیزی را نشان داد؟ - "بیش از 92 درصد از مردان همجنس گرا در مقطعی با یک زن قرار ملاقات داشته اند، دو سوم از آنها با یک زن رابطه ی جنسی داشته اند." تا اینجا، تنها نظریه ای که می توانیم رد کنیم این است که همجنس گرایان از نظر بیولوژیکی برای همجنس گرا بودن برنامه ریزی شده اند. علیرغم تمایل قابل درک بسیاری برای اثبات آن، به سادگی هیچ مدرکی مبنی بر اینکه همجنس گرایی از نظر بیولوژیکی تعیین شده است وجود ندارد. البته می توان استدلال کرد که همجنس گرایی از نظر بیولوژیکی تعیین می شود، اما اگر جامعه به اندازه ی کافی آن را سرکوب کند، باعث می شود اکثر همجنس گرایان همجنس گرایی خود را سرکوب کنند. با این حال، اگر این استدلال درست باشد، اگر جامعه بتواند با موفقیت تمایلات همجنس گرایی را سرکوب کند، ما دوباره به مسئله ی ارزش ها بازگشته ایم. یا می توان استدلال کرد که مردم به طور طبیعی (یعنی از نظر بیولوژیکی) دوجنسگرا هستند (و با توجه به داده های مربوط به تمایلات جنسی انسان، ممکن است درست باشد). اما از قضا، اگر این درست باشد، این استدلال که همجنس گرایی انتخاب شده است تقویت می شود، نه تضعیف. زیرا اگر همه ی ما تمایلات دوجنس گرایی داشته باشیم و اکثر ما با موفقیت انگیزه های همجنس گرایی خود را سرکوب کنیم، واضح است که همجنس گرایی اغلب هم غلبه می کند و هم انتخاب می شود. و دوباره به سؤال اصلی باز می گردیم که جامعه ی ایده آل جنسی چه چیزی را باید ترویج کند - زناشویی دگرجنسگرا یا رابطه جنسی همجنسگرا؟

در خاتمه:

در سال 1973 انجمن روانپزشکی آمریکا (APA) در راهنمای تشخیصی و آماری اختلالات روانی خود، همجنس گرایی را از فهرست رسمی بیماری های روانی خود حذف کرد. فعالان همجنسگرا از این به عنوان یک سلاح اصلی در نبرد خود برای پذیرش عمومی همجنسگرایی استفاده می کنند. اما به دلایل بسیاری، تصمیم APA این سوال را که آیا همجنسگرایی یک بیماری است حل نکرد و این سوال حل نشده باقی مانده است. با توجه به وضعیت اخلاقی و قضاوتی مختلط روانپزشکی، به ویژه از دهه ی 1960، تصمیم APA برای حذف همجنس گرایی از فهرست بیماری های خود می تواند دلیلی برای این باور باشد که این تصمیم تحت فشار سیاسی است. به این دلایل، این واقعیت که انجمن روانپزشکی آمریکا دیگر همجنسگرایی را به عنوان یک بیماری تعریف نمی کند، نباید کسی را متقاعد کند که اینطور نیست. با توجه به ماهیت ذهنی اصطلاح "بیماری روانی"، با توجه به قدرت فعالان همجنسگرا در حال حاضر، اگر فشارهای اجتماعی در گذشته روانپزشکان را مجبور می کرد که همجنس گرایی را به عنوان یک بیماری تعریف کنند، چگونه می توان مطمئن بود که فشارهای اجتماعی در زمان ما آنها را مجبور به عادی سازی آن نکرده است؟ آیا روانپزشکان امروزی کمتر از پیشینیان خود تحت تأثیر فشار عمومی قرار می گیرند؟ مشکوک است. بنابراین، با کنار گذاشتن دوگانگی روانپزشکی در مورد همجنس گرایی، بیایید این را از خود بپرسیم: "با فرض وجود چیزی به عنوان رابطه ی طبیعی، آیا طبیعی است که یک مرد نتواند با یک زن عشق ورزی کند (یا برعکس)؟" احتمالا فقط سه پاسخ ممکن وجود دارد:

-بیشتر همجنس‌بازان می‌توانند با یک زن عشق بازی کنند، اما این عمل را منفور می‌دانند، یا صرفاً ترجیح می‌دهند با مردان عشق بازی کنند.

-بله، طبیعی است.

-نه. عادی نیست.

اگر پاسخ اول ارائه شود، باید بپذیریم که همجنسگرا همجنسگرایی خود را انتخاب کرده است. مردان از نظر بیولوژیکی برای عشق ورزی با زنان و بالعکس طراحی شده اند. چشم یک تشبیه مناسب ارائه می دهد: اگر اکثریت جمعیت نابینا می شدند، نابینایی همچنان غیر معمول بود. چشم برای دیدن ساخته شده است. به همین دلیل است که ما پاسخ سوم را انتخاب می کنیم - اینکه همجنس گرایی ناسالم است.»:

ХОМОСЕКСУАЛИЗМЪТ – ФОБИЯ ОТ ВАГИНАТА ЛИ Е?: https://djani.blog.bg

دراینجا نویسنده تعجب میکند که چرا زن ها از گسترش همجنسگرایی در بین مردان نمیترسند وقتی آن، خوابیدن مردان با شریک های جنسی مختلف را عادی میکند؟ کاش به ایران می آمد و میدید که در کشوری مثل ایران با سابقه ی سیطره ی فقیهان و سنت فقاهتی رسوای صیغه، چطور مرد پوش کردن زن ها در جهت شرعی نشان دادن عشق به بی شمار زن بی حجاب اطراف در نزد مردان درونا همجنسگرای ایرانی، بنیان خانواده را در ایران برمیکند و تصاعدا آمار خیانت و طلاق را به طرز سرسام آوری بالا میبرد. قطعا اگر نویسنده گذشته ی بلغارستان و بقیه ی اروپا را هم درست و حسابی به یاد می آورد، کشف میکرد که در آنجا هم جاگیری زنان در جایگاه های مردان و با شعار مبارزه با همجنسگرایی، جز این نکرد و این به اصطلاح مقام والای زن را وسیله ی ترفیع مرد ننمود، بلکه برعکس، باعث سقوط زن در جایگاه مرد و بدتر شدن حال مرد در نتیجه ی نداشتن الگوی زن مومنه شد، اتفاقی که الان دارد در ایران تکرار میشود. آن وقت و بعد از مشاهده ی سرنوشت زنانی که شوهرانشان توسط زنان مردپوش دیگر دزدیده میشوند، احتمالا لحنش را عوض میکرد و میپرسید: «چرا زنان ایرانی به مردپوشی یا بی تفاوتی در برابر زنان مردپوش تن میدهند وقتی جنبیدن مداوم هوس مردها با دیدن زن مردپوش غریبه، مرتبا آینده ی زن های بی شماری را تباه میکند؟» شاید او اطلاعاتی درباره ی ایران نداشته باشد اما برایش جالب خواهد بود تا نسبت آنارشیسم و اغتشاش طلبی با مرد شدن صوری زن ها را در شورش های اینترنتی ایرانی بسنجد چون دارای ریشه های مذهبی مشخصی است که اگرچه به صورت سنت و باز بدون این که کسی منابعشان را بشناسد در ایران باقی مانده اند ولی ریشه های آشکارشان را هنوز در تاریخ و سنت غربی می یابیم.

کافی است دقت کنیم که جریان اعتراضات اینترنتی موسوم به هکتیویسم (ترکیب هک و اکتیویسم) و جریان ریشه دارتر اعتراضی انارشیسم، هر دو از ماسک موسوم به صورتک گای فاکس به عنوان نماد اعتراض پوشیده استفاده میکنند. گای فاکس، نقش اصلی ماجرای موسوم به توطئه ی باروت در قرن 17 و در روزگار شاه جیمز اول برسازنده ی افسانه ای کتاب مقدس کینگ جیمز است. گای فاکس کاتولیک که به خدمت اسپانیایی ها درآمده بود همراه سایر توطئه گران برای ترور شاه جیمز با انفجار باروت نقشه کشید اما دستگیر شد و زیر شکنجه همدستانش را افشا کرد و همگی اعدام شدند. سالگرد افشای این توطئه در 5نوامبر با نوعی جشن بالماسکه در بریتانیا توسط پروتستان ها جشن گرفته میشود. نکته ی جالب این است که خاندان اسکاتلندی فاوکس دنباله ی خاندان فوکاس در بیزانس تلقی میشوند که مدتی یک سلسله ی سلطنتی بودند و مدتی بعد از کاهش قدرتشان رهبریشان در ونیز ساکن شدند. قبل از آنها فوکاس نام یک کودتاچی قرن هفتمی بیزانسی هم هست که یکی از مابه ازاهای بیزانسی احتمالی عیسی مسیح یعنی امپراطور موریس را کشت: شاهی که سلطنت خود را از دست میدهد و بعد از فراری شدن، دستگیر و اعدام میشود اما نادرست بودن قتلش باعث فرود بلایا بر روم میشود. میتوان گفت این فوکاس کهن الگوی فوکاس های قرن دهم به بعد است و حکم رومی را دارد که مسیح را میکشد و در نتیجه اش مسیحی میشود و خصال مسیح را به خود جذب میکند. دو مرتبه ی سلطنتی و بی چیزی موریس در ایام تعقیب او مابه ازاهای دو مرتبه ی خدایی و بشری پساسقوطی یهوه است و بلاسازی مرگش مابه ازای بلاسازی اعدام مسیح است. ممکن است شکنجه و اعدام گای فاکس با دار، نسخه ی به روز شده ی اعدام موریس بعد از از دست دادن سلطنتش به جای کاتولیک ها باشد. اتفاق مشابهی برای داماد سلطنتی موریس در پارس یعنی خسرو می افتد. خسروئس یا خسرو با درآمدن به دامادی موریس و دریافت کمک از او در روم، به پارس لشکر کشید و آنجا را از تصرف بهرام چوبین درآورد اما بعد از دریافت شکستی سهمگین از سوی دنباله های همان دستگاهی که موریس را در روم از بین بردند از سلطنت برکنار شد و پس از مدتی زیستن در فقر تحت هویت ناشناس دستگیر و اعدام شد. بعد از مرگ خسروئس، مملکت دچار هرج و مرج و بی سامانی شد تا این که به تسخیر ارتش مسلمانان درآمد. ظاهرا خسرو نسخه ی فارسی موریس است. اما از طرف دیگر، نام خسروئس تلفظ دیگر نام اخشوارش/کورش پادشاه فاتح بابل و دشمن یهود است که بعد از ازدواج با استر یهودی و قرار گرفتن تحت تاثیر او یهود را در کشور قدرتمند نمود و وزیرش هامان را که دشمن یهود بود به دار آویخت. میتوان داستان او را در به قدرت رسیدن پروتستان ها توسط هنری هشتم و در نتیجه ی شیفتگی هنری هشتم به زنی دسیسه گر به نام آن بولین ردیابی کرد. بنابراین گای فاکس، مسیح، و هامان، همه در کاتولیسیسم سرکوب شده در امپراطوری بریتانیا که احتمالا همان روم بعد از انتقال مرکز به بریتانیا هستند خلاصه میشوند. اما یک نکته ی دیگر را هم باید در نظر گرفت. فاوکس معادل اسکاتلندی fake به معنی جعلی است و کل دوران ماقبل تنظیم کتاب مقدس را جعلی نشان میدهد و همینطور خط تبار فاوکس تا فوکاس و به دنبالش کل تاریخ قرون وسطی را. از طرفی شکست این دوران جعلی با یک بالماسکه توضیح داده میشود که دقیقا کپی برداری از بالماسکه ی شیاطین در سامهاین یا هالووین کنونی است. گای فاکس شکست خورده بنا بر فرهنگ کتاب مقدس که خدایان شکست خورده را شیاطین میخواند یک شیطان است و گذاشتن ماسکش بر صورت، در حکم گذاشتن ماسک شیاطین بر صورت در هالووین است. سامهاین، آیین ورود سال به دوران زمستان کلتی و آغاز دوران غلبه ی تاریکی است و دوران تاریکی سال، به صورت دوران تاریکی تاریخ در قالب به قدرت رسیدن حکومت ها بازآفرینی میشود. نکته ی جالب این که این دوران با عصر مسیحیت و پرستش مسیح تطبیق میشود و مسیح همزمان خود گای فاکس است که توسط قاتلانش مقدس شده است. این، مابه ازای مشرکانه هم دارد. کریسمس که سالگرد دقیقتر آغاز زمستان است در جای ساتورنالیا یا جشن سالگرد ساتورن قرار گرفته است. ساتورن پدر ژوپیتر و درواقع نسخه ی قبلی او است که توسط پسرش سرنگون شده است و با سقوط او «عصر طلایی» خاتمه یافته و مردم وارد دوره ی حکومت مستبدین شده اند که ژوپیتر که همان یهوه است آن را نمایندگی میکند. ساتورنالیا همزمان ایام مرگ و رستاخیز سول اینویکتوس یا میترا خدای خورشید بود که نو شدن خورشید را نشان میداد؛ امری که برای نو شدن سال و بدین ترتیب نو شدن دوران تاریخی به عنوان بازسازی ابدیش لازم بود. پس مسیح هم که به جای سول اینویکتوس نشسته بود بعد از مقتول شدن دچار تغییر تعریف میشد. ساتورنالیا توام با خط خوردن قوانین اجتماعی، جشن های افراط گون و مصرف زیاد مشروب بود و مشابهش یوله در شمال اروپا نیز چنین بود. در انگلستان در ایام یوله فقرا مست میکردند و مشکلات زیادی برای ثروتمندان ایجاد میکردند تا این که در قرن 17 به کوشش ثروتمندان، بیشتر آیین های کریسمسی عوام و نواحی ممنوع اعلام شد. حتی میتوان کلمه ی کریسمس را دارای کژتابی دانست و به اندازه ی تولد مسیح، به دیوانگی مسیح هم معنی کرد.:

“Christ-mass hol-e-day”: Patrick M.P. Donnelly: STOLENHISTORY: 26JUL2022

حکومت کتاب مقدس را برای ایران بازسازی کنید؛ میرسید به دو برهه ای که خیلی برند میشوند:

اول: دوران پس از فتح پارس/ایران به دست قوای اسلام. قاعدتا خسروئس باید به جای مسیح مقدس شود. این خسروئس به سلسله ای از خسروها تبدیل میشود که دین زرتشت را بر ایران حاکم کردند. به طرز جالبی در تاریخ افسانه ای ایران در شاهنامه، حاکم کننده ی زرتشتی گری بر ایران، گشتاسب نامی است که درست مثل خسرو با پدرش درگیر شده و به روم پناه برده و درآنجا داماد شاه روم شده و با قوای روم برگشته و کشور را پس گرفته است. همچنین درست مثل خسروئس که پدرش توسط عمال بهرام چوبین دستنشانده ی ترک ها کشته شد پدر گشتاسب هم به دست ترک های تورانی کشته شده است. پس یک سوژه ی ضدیت با فرهنگ فقاهتی در تاریخ رسمی، ربط دادن هر چیز عمومی و مردمی در ایران به زرتشتی گری بوده است حتی اگر خسروها عناصری ضد مردمی و مانع باسواد شدن مردم معرفی شوند.

دوم: کل تاریخ معاصر ایران که عرصه ی تاثیر فقها است. اما تاریخ معاصر، عرصه ی نفوذ غرب و مسیح غیررسمیش گای فاکس نیز هست. آیا عجیب است که بخش عظیمی از مردم، هر جا که بتوانند و بدون این که بدانند چرا، به زعم خودشان، حق چنین حکومتی را با زیر سوال بردن تمام قوانین مذهبی، اجتماعی، اقتصادی و هر چیزی که بوی تمدن بدهد کف دستشان بگذارند و با تخریب نظم، خودشان را به اندازه ی حکومت، قربانی هرج و مرج خودساخته کنند؟

شاید تبدیل مسیح به گای فاکس و سپس هکتیویسم و آنارشیسم، یک پروسه ی کاملا غربی باشد اما عقبه ی ساتورنالیایی مسیح حتی در فقاهت شیعه هم باقی مانده و از طریق آن، جامعه ی ایران شیعی را آلوده کرده است؛ عقبه ای که میگوید حکومت کثیف است و شیعه با تمام حکومت های دوران غیبت امام درگیر جنگ خواهد بود. ظاهرا فقیهان موقع تشکیل حکومت، آن را ولایت فقیه با تاکید بر ولایت رهبر از سوی امام زمان خواندند تا با سایر حکومت ها متفاوت به نظر برسند. ولی بدبختی اینجاست که آن مخالفان آنارشیستی که ادای کفرورزی درمی آورند بیش از خود فقیهان، بعضی آموزه های شیعه را باور کرده اند بدون این که حتی به کنه ی این باورمندی فکر کنند.

شیطان هونگ شان، بی خیالی تائوئیسم و مدینه ی فاضله ی افلاطون

نویسنده: پویا جفاکش

محل قرارگیری مهرها در مسجد امیرشهید لاهیجان در هنگام اذان مغرب

به خاطر دارم چهارشنبه شبی در تابستان سال1382 تله فیلمی از تلویزیون پخش شده بود که تبلیغ مراسم اعتکاف بود.یک کلاهبردار و طلبکار بیرحمش در مسجدی در ایام اعتکاف ساکن میشدند و تحت جو روحانی موجود ، جملگی به سمت خدا بازمیگشتند.در زمان پخش فیلم من در آستانه ی اشرفیه زندگی میکردم و به دلیل جو مذهبی شهر،زیاد از مسجد سر در می آوردم.ولی یکچنین احساسی از مسجد نداشتم و پیام فیلم را کاملا شعاری ارزیابی میکردم.اما بعدا که ساکن لاهیجان شدم، بودن در مسجد احساسی معنوی در من زنده میکرد بطوریکه گاهی با بی میلی آنجا را ترک کرده ام.

شاید این نتیجه ی نوستالژی یا به قول ما گیلکها "تاسیان"(غم غربت) باشد.چون آستانه به مکان مذهبی عمده اش یعنی بقعه ی آقا سید جلال الدین اشرف شهره است که الحق مسجد آن معماری داخلی بسیار باشکوهی دارد.در شهر برادر امام هشتم زندگی کردن اسباب افتخار آستانه ای ها است.آنها در انتخابات ریاست جمهوری هم اکثرا به حجت الاسلام رئیسی که خادم حرم امام هشتم است رای دادند.فردای انتخابات 1396 که رئیسی شکست خورده بود یک آستانه ای را دیدم که میگفت تقلب شده و درباره ی کسانی که به رقیب رئیسی رای داده بودند ابراز میداشت:«آیا رویشان میشود موقع گذشتن از کنار حرم آقا سید جلال، به آن نگاه کنند؟»

اما در لاهیجان اقامتگاه فعلی من که مشهورترین مکانش یک تفرجگاه(سل بزرگ معروف به استخر لاهیجان در جنب شیطانکوه) است انتظار الزام به مذهبی بودن تقریبا نابجا است. روز پنجشنبه 7دی 1396 نماز مغرب و عشا را در مسجد امیرصادق لاهیجان به جا آوردم.این مکان دربردارنده ی بقعه ی یکی از امیران سید در دوران قدیم تلقی میشود. اندکی قبل از اذان،تنها چند پیرمرد در سالن آقایان دیده میشدند که مشغول گپ زدن بودند. خادم مسجد با بلند کردن صدای رادیو که تلاوت قرآن از آن پخش میشد صحبت آنها را قطع کرد.در این ضمن جمعیت اندک دیگری که اکثرا سالخورده بودند وارد شدند. پیشنماز موقع خود اذان رسید. در پایان اذان رادیو، خدام چندبار سعی کردند تا با صلوات گرفتن از مردم نظم را برقرار کنند ولی صدای صلواتها بسیار ضعیف بود و اکثرا به زحمت حتی دهانشان را بازوبسته کردند. بعد اقامه ی نماز توسط مکبر انجام شد ولی چند نفر قبل از این که پیشنماز نماز را آغاز کند نمازشان را به صورت فرادی شروع کردند. بینظمی در جمع پیش آمد بطوریکه به جز چند نفر که در اتاقواره ای از سالن دور از چشم من پشت روحانی نشسته بودند بقیه راه خود را میرفتند. با توجه به طولانی شدن نماز مغرب، برخی و از جمله من همزمان با پایان نماز مغرب پیشنماز، نماز عشایشان را تمام کردند.

با این که کاغذ زده بودند به احترام نماز گوشی خود را خاموش کنید،ولی بغل دستی من که مردی میانسال بود، در بین نماز،زنگ موبایلش به صدا درآمد.شاید به منظور رعایت حال جمع،نماز را شکست و گوشی را جواب داد و درحالیکه به سمت راهرو آبدارخانه میدوید سراسیمه گفت:"الوووو".ظاهرا جوابی نیامد چون برگشت و به نمازش ادامه داد.

بعضی از جمع پس از پایان نماز مغرب ، حساب کار دستشان آمد و نماز عشا را با پیشنماز به جا آوردند.با پایان یافتن نماز جماعت،اکثرا سالن را ترک گفتند.برخی تلاوت قرآن را هم ماندند و بعد رفتند.در زمانی که دعای کمیل خوانده میشد،در سالن اصلی تنها من و دو کودک باقی مانده بودند.این دو کودک در اواخر نماز جماعت عشا رسیده بودند اما هنگام تلاوت قرآن جلو آمدند.پسر بزرگتر که عینکی بود هنگام پخش کردن قرآن ها قبل از تلاوت، قرآن بزرگی را گرفت و به طور اتفاقی صفحه ای از آن را باز کرد.وقتی قاری، سوره ی مورد نظرش را اعلام کرد پسر عینکی صفحه را عوض نکرد و تنها همان صفحه ای که باز بود را بوسید.او در زمان تلاوت دعای کمیل همچون دیگران،دفترچه ی آن را برداشت و همراه با قاری چنان از روی متن دهانش را باز و بسته میکرد که معلوم بود ذهنش فقط متوجه درست خواندن است و به معنای بسیار زیبای دعا که پایین متن عربی نوشته شده بود اعتنایی ندارد البته از کودکان انتظاری غیر از این نمیرود.

قاری به جمله ی "یا نور" که رسید بلند گفت: "بگو" و تاکید کرد:«یا نور یا قدوس. یا اول الاولین و یا آخرالآخرین» و صبر کرد تا صدای تکرار مردم شنیده شود.همهمه ی بسیار ریزی از سالن بانوان شنیده شد.کمی جلوتر وقتی به "ظلمت نفسی" رسید باز خواستار همنوایی شد:این بار صدای زنان و کمی صدای مردان بلندتر بود و میشد فهمید که میگویند:«ظلمت نفسی و تجرات بجهلی».در همنوایی های بعدی صدای آقایان بلندتر بود.این آقایان همان چندنفر پشت سر پیشنماز در خارج از روشنایی سالن اصلی و یک نفر در کنار بقعه در حجره ی آن بودند که از موقعیت مکانیشان معلوم بود بیش از بقیه احساسات مذهبی راستکیش داشتند ولی ظاهرا در جمع دیگران شرم ابراز علایق خود را نداشتند و حالا شاید در اثر جسارت خانمها تشویق به بلندخوانی شده بودند.

قاری به "یا غیاث المستغیثین" که رسید در اثر خستگی متوقف شد و قاری دیگری آمد و ادامه داد که بسیار تند و با لفظی عجیب (مثلا "فضلک" را به نظر میرسید "فاولک" میخواند) متن را میخواند طوری که جابه جا از دستت درمیرفت که الان کجای دعا هستی.به دو کودک نگاه کردم:کوچکتر از بیحوصلگی وا رفته بود و بزرگتر هم دیگر جملات را تکرار نمیکرد.

در آخرین سطرهای دعا پذیرایی کیک و چای و خرما هر کدام تنها با یک دور چرخاندن سینی انجام شد و زیاد هم آمد.زیادی چای و کیک را به کودکان مشتاق دادند تا جایزه ی مسجد آمدنشان را بگیرند.با پذیرایی مراسم به پایان رسید و مردم یکی یکی مسجد را ترک گفتند.به نظر میرسد سنت مسجد روی نسبت به گذشته تغییر محسوسی نکرده جز این که جمعیت نمازگزاران کاهش یافته است.

جام نیوز در گزارشی با عنوان «چرا تعامل مردم با مساجد کم شده است؟» مینویسد:

«اگر کمرنگ شدن ارزش‌ها و اخلاقیات در جامعه را که خود به خوبی از آن‌ها خبر داریم را تنها ناشی از کم شدن تعامل مردم با مسجد ندانیم ولی حتما یکی از عوامل این افسارگسیختگی‌های فرهنگی همین مسئله است

اما از کجا معلوم که قضیه برعکس نباشد.در گذشته چنان که در مورد کودکان مذکور در بالا دیدیم مردم ما از کودکی یاد میگرفتند که برای گرفتن پاداش و شخصیت به مسجد بیایند اما وقتی مردم میتوانند این چیزها را از طریق مراکز آموزشی متمایل به غرب به دست بیاورند طبیعتا از جاذبه ی مسجد کم میشود کما این که امروز هم کمتر کسی در مسجد میدانست اساسا برای چه آنجا هست و جملات عربی نامفهوم (برای خودش) را میخواند؟اخلاق غربی از این طریق است که جایگاه می یابد.

اتفاقا همان روز وقتی از مسجد به خانه آمدم دیدم شبکه ی چهار سیما در برنامه ی "گستره ی شریعت" میزگردی با حضور دکتر "انشاء الله رحمتی"، دکتر "احد فرامرز قراملکی" و استاد "منوچهر صدوقی سها" برگزار کرده که محور گفتگو اخلاق است. مجری یعنی دکتر "قاسم پورحسن" جایی از نشستن اخلاق غربی به جای اخلاق اسلامی در جامعه ی ما گفت و پرسید چه شده که "اخلاق پیامدگرا" دارد "اخلاق فضیلت گرا" را از صحنه بیرون میکند؟دکتر قراملکی پاسخ داد که ما آنقدر که در دانشگاه هایمان روی فلسفه ی اخلاق غربی کار میکنیم به مدل های اخلاقی متفکران مسلمان نمیپردازیم. وی افسوس خورد که در غرب روی اخلاق زکریای رازی و محاسبی بیشتر کار شده تا در کشور ما. متفکران مسلمان در اخلاق در جستجوی سعادت بودند:حال برخی سعادت فردی و برخی سعادت اجتماعی را در آن میجستند. فارابی به جامعه ی سالم مینگرد؛ برخی فکر میکنند مدینه ی فاضله ی او همان مدینه ی فاضله ی افلاطون است اما او برخلاف افلاطون واقع گرا است.

ممکن است بپرسید چرا این فلسفه ها به درون خانه ی اسلام یعنی مسجد راهی ندارند؟شاید پاسخ باز نزد دکتر قراملکی باشد: وی میگوید اخلاق چیز بسیار پیچیده ای است. ما نمیتوانیم به صرف دانستن این که فلان چیز خوب یا بد است آن را اجرا کنیم چون این به متغیرهای بسیاری بستگی دارد ولی ما همه چیز را ساده کرده ایم.

اگر از من(پ.ج) بپرسید، مساجد ما استاد ساده کردن همه چیز در حد بسیارکودکانه بوده اند.آنها نتوانسته اند خود را با دنیای جدید هماهنگ کنند. آنها به مردم یاد داده اند که تنها کنشگر و دنباله رو باشند. منش از مردم نمیخواهند. این دیگر در دنیای جدید قابل پذیرش نیست.الان اگر میخواهید بگویید شراب یا زنا چیز بدی است باید دلایل علمی یا منطقی آن را بیان کنید نه این که تنها به احادیثی که معلوم نیست چقدر موثقند اکتفا کنید. اتفاقا وقتی به منابع فلسفی غرب رجوع میکنیم میبینیم که بعضی از جدی ترین دغدغه های رژیم اسلامی ایران، دغدغه های اخلاقی مغربزمین هم هستند و فقط در هوچی گری های رسانه ای گم شده اند.

"ایریس مرداک" فقید در کتاب «آکاستوس:دو گفتگوی افلاطونی» در مبحث "هنر و اروس" گفتگویی فلسفی درباره ی هنر بین سقراط و افلاطون و چند شخصیت خیالی را گزارش میکند که دو نقطه ی اوج دارد: اول جایی است که مانتیاس سیاستمدار هنر را وسیله ای در دست حکومت برای به راه آوردن میخواند و از سانسور دفاع میکند و اگرچه با مخالفت همه ی حضار مواجه میشود ولی دلایل او ازجمله ضرر هرزه نگاریهای جنسی برای کودکان و مشئوم بودن حمله ی عده ای به زنان و بردگان به نام آزادی ردخوری پیدا نمیکند.مانتیاس میگوید هنر پاسداشت افتخارات است ولی این افتخارات را حکومت معلوم میکند و وقتی کاراکتر اکاستوس از افتخار پیروزی آتن بر پارسیان در ماراتون صحبت به میان می آورد مانتیاس با گفتن این که احتمالا خود مردم پارس هیچ چیز درباره ی ماراتون نشنیده اند جمله را به نفع خود میکند.نقطه ی اوج دوم اما جایی است که افلاطون 20ساله که بیشتر وقت فقط از سخنان دیگران یادداشت برمیدارد سکوت را میشکند و به هنر حمله میکند و میگوید هنر حتی در وجه خوبش (اگر چیزی به نام هنر خوب وجود داشته باشد) منحرف کردن میل معنویت جوی انسان به سمت معنویتی دروغین و این دنیایی است.در بین بحث افلاطون البته برای این که به افلاطون تاریخی شبیه تر از این هم شود تمثیل غار خود را نیز مطرح میکند. به نظر من تمام آنچه دیگر مهمانان در این بحث فلسفی خیالی مطرح کرده اند زمینه ی بحث سیاستمدار و فیلسوف یعنی مانتیاس و افلاطون است دو شخصیتی که در رساله ی "جمهوری" افلاطون تاریخی، ذیل عنوان «شاه فیلسوف» در یک شخصیت جمع آمده اند یعنی شخصیتی که حکومت آرمانی را تشکیل خواهد داد. تاثیرپذیری افلاطون از فیثاغورس بر کسی پوشیده نیست:فیثاغورسی که "منلی پی هال" فراماسون او را در کنار فرانسیس بیکن مهمترین شخصیتهای تاریخ فراماسونری به حساب می آورد. گفته میشود آتلانتیسی که افلاطون توصیف کرده هم ویژگیهای فیثاغورسی دارد.شباهت داستان آتلانتیس با اساطیر شرقی مانند طوفان نوح خاورنزدیک و "کوماری کانگام" هند میتواند ناشی از حکمت آموزی فیثاغورس در مصر و بابل باشد.اتلانتیس افلاطون از نظر فرانسیس بیکن پدر معنوی فراماسونری امروزین هم دور نمانده بود.او کتاب "آتلانتیس نو" را نوشت که بر اساس بیشتر منابع ازجمله ویکی پدیای انگلیسی خمیرمایه ی فکر تاسیس یک مدینه ی فاضله شبیه به آتلانتیس افلاطون در امریکای شمالی یعنی ایالات متحده ی بعدی را ارائه میدهد: کشوری که در نهایت همچون آتلانتیس افلاطون به فکر جهانخواری افتاده و در عین حال بیشترین فراماسونهای جهان در آن میزیند.

عجیب اینجاست که به اندازه ی این دغدغه ها جنبه های مخالف آنها نیز در ایران قابل رشدند و اصلا به خاطر همین است که این دغدغه ها به وجود آمده اند. بخشی از مشکل ناشی از آن است که اسلام پساانقلابی ما به شدت رنگ و بوی عرفان دارد و این عرفان، از طریق ملاصدرا ریشه به سهروردی میرساند، کسی که ادعا میکرد ایران باستان عرفان دارد و عرفانش همان اصل دین اسلام و به همان اندازه الهی است. خلاصه کردن همه ی دانش های ایران باستان حتی مانویت به دین رسمی ساسانیان که زرتشتی گری باشد، کل این عرفان را ریشه دار در تفکرات زرتشت معرفی میکند. اما به دلیل عدم وجود مدارک مبنی بر عرفان دوستی در مذهب زرتشت، داستان تکراری درباره ی درس آموزی فیثاغورس از زرتشت و استوار شدن کل فلسفه ی یونان بر فیثاغورس مطرح و اینچنین زمینه ی جلب به فلسفه ی غربی و دغدغه هایش محیا میشود. آنچه بیان نمیشود این است که فیثاغورس دقیقا از زرتشت چه اخذ کرد. در ایران، بدترین مدرک ممکن را اتفاقا یکی از معدود کسانی مورد اقرار قرار داده که به صراحت از ریشه گرفتن تمام علوم جهان از زرتشت صحبت کرده است، یعنی امید عطایی. وی از یک کتیبه ی دوزبانه ی فنیقی-یونانی صحبت میکند که در سال 1824 کشف شد و ظاهرا متعلق به تاریخ4-433میلادی است. ترجمه ی "شرودر فوکس" از این کتیبه چنین است:

«اشتراک اموال و زنان،شالوده ی عدالت الهی را تشکیل میدهد و برای آن مردان نیکی که از میان توده ی ناآگاه عوام برگزیده شده اند،صلح کامل را به ارمغان می آورد.جامعه ای که زرتشت و فیثاغورس، این بهترین آموزگاران دینی،مورد تایید قرار داده اند.باید روش زندگی اشتراکی را به مرحله ی عمل درآورد.» (پیامبر آریایی":امید عطایی:انتشارات عطایی:1386:ص520)

موضوع این است که زرتشتی که تمام ادیان را برساخته باشد، مسلما فقط ریشه ی ادیان اخلاقی نیست چون هم باید عیش و عشرت گرایی و مصرف مشروب و مواد مخدر و سکس آزاد در کارناوال های دیونیسوسی را تجویز کند و هم مذاهب پدید آمده از ستاره شناسی و دوره های فلکی که مطابق آنها ما هیچ مذهب دائمی ای نداریم و مطابق اعصار فلکی، فرهنگ زمین و کشورها باید عوض شود. درست است که گذشته از سهروردی که او هم مرتد اعلام و به روایتی اعدام شده است، اسلام بیشتر اوقات عنایتی به زرتشت نشان نداده است، ولی مسیح و مسیحیت را خیلی تحویل گرفته و بدبختی اینجاست که نشاندن زرتشت در مصدر ایجاد همه ی علوم، یک افسانه ی مسیحی و بنا بر پیش فرض آشوری-بابلی بودن زرتشت است و جالب این که وصلگاه زرتشت به فراماسونری نیز از همان نظرگاه است.

"بیل وایت" مینویسد افسانه ی "اداها" درباره ی زرتشت و برج بابل در فراماسونری، موضوئع مورد اهمیتی است. مطابق این افسانه در سپیده دم تاریخ، حامیان(ساکنان مصر و شامات) بر سامیان(مردم بین النهرین و عربستان) غلبه میکنند و زرتشت شاه آنها شهر بابل را بنا میکند و دستور ساختن برج بابل را در آن میدهد. زرتشت 72تن از کسانش را به سراسر دنیا میفرستد و آنها سرمنشا تمام زبانها و فرهنگها و ادیان جهان میشوند.خود زرتشت پس از مرگ، بعل نامیده و پرستش میشود. وایت این افسانه را تاحدودی الهام گرفته از نظریه ی "گریگوری" اهل تور(قرن ششم میلادی) میداند که معتقد بود که زرتشت همان کوش ابن حام پدربزرگ نمرود پادشاه افسانه ای بابل است. وایت نه تنها زرتشت را مترادف دیونیسوس خوانده است بلکه با قائن(قابیل) ابن آدم بانی تمدن تطبیق میکند.:

Zoroaster and the Seventy-Two Master Masons of Baal: Roots of American Democracy”:
by Bill White: BILL WHITE BLOG

توجه کنیم که فراماسونری نه فقط مسیحیت را انکار نمیکند بلکه مسیح را یکی از مربیان خود میشمرد. منتها بحث اصلیش بر سر این است که مسیحیت و همه ی ادیان دیگر، مثل آیین یکتای بعل که به 72 ملت تجزیه شد، نتیجه ی تحریف مکتب اصیلی هستند که نزدیکترین به آن، فراماسونری است و در منابع اکولتیک فراماسونری و ایلومیناتی قابل کشف است. فراماسونری یک مکتب اصالتا غربی و در بخش وسیعی از خود تحت تاثیر ایلومیناتی باواریایی، به لحاظ نظری مبتنی بر عرفان است. چون زرتشتی گری در کنار مذاهب اروپایی و هندوئیسم نحله های آریایی گری به شمار میروند و هند هم در غرب به عنوان جایگاه عرفان شناخته میشود بنابراین هر میراثی در ایران که بخواهد خود را به زرتشت برساند سعی میکند در عرفان نمایی عقب نماند. هند دراینجا هیچ جایگاه خاصی ندارد جز این که مقصد اسطوره شناسی تطبیقی آریایی برای تکمیل عرفان اروپایی است. بنابراین کاملا از نظرگاه غربی به آن نگریسته میشود و نه از نظرگاه خود هندیان. این، خودبخود عرفان هندو و بودایی را از صافی عرفان مسیحی میگذراند که در اسلام نیز رایحه ی آشنایی ندارد. اما این صافی، هندوئیسم و بودیسم را مسیحی نمیکند بلکه با دادن چشم انداز مسیحی به آنها، مفاد ضد مسیحی موجود در آنها و گره گاه هایشان با شمنیسم آسیای مرکزی را پاستوریزه میکند و اینطوری میشود که تطبیق بودا و مسیح با قارچ های توهمزا مثل آمانیتا موسکاریا حالت عرفانی پیدا میکند. همه ی اینها در عرفان های نوظهئر غربی جایز است چون بر اساس آنها ما وارد عصر اکواریوس (دلو یا آبریز) شده ایم یا در شرف ورود به آنیم. عصر قبلی یعنی عصر حوت، دورانی است که اعتدال بهاری در زمان حضور خورشید در برج حوت (ماهی) رقم میخورد درحالیکه در عصر جدید، اعتدال بهاری در برج دلو رقم میخورد. حوت خانه ی سیاره ی مشتری یا ژوپیتر است و دلو خانه ی سیاره ی زحل یا ساتورن. روایت رایج و رسمی مدرن از رابطه ی زحل و مشتری، حکایت سقوط ساتورن یا کرونوس توسط پسرش ژوپیتر یا زئوس به گزارش هزیود است و این اتفاق، مبنای پایان دورانی فوق العاده موسوم به عصر طلایی است که در آن، دنیا جای راحتی برای زندگی بود. پس با ورود دوباره از عصر ژوپیتر به عصر ساتورن، انتظار داریم عصر طلایی برگردد.پایان عصر طلایی مابه ازای سقوط از بهشت نیز هست و بنابراین در عصر دلو ما باید انتظار بازگشت به دوران لذتجویی دیونیسوسی را همانطورکه در توصیف بهشت آمده است داشته باشیم. ژوپیتر فرزند ساتورن و فقط جزوی از او است و از این جهت، حکم یکی از تعریف های بعل را دارد. پس در عصر جدید اگر قرار است بعل کامل شود، باید امکان همه جور اعتقاد مذهبی پذیرفته شود، حتی اگر این اعتقادات، شالوده ی هیپی گری و آنارشیسم باشند.

این، دقیقا پاشنه ی آشیل کسانی است که سعی میکنند از دل این نوع عرفان گرایی ها یا تحقیقات علمی انسانشناسانه ی تکثرگرا در مغربزمین، اعتقادات اسلامی را ثابت کنند. مثلا یک همچنین تلاشی را در سلسله ویدئوهای جواد زارع در سایت "مس به طلا" میبینیم. وی که ادعای امکان درمان خودارضایی در افراد مجرد را دارد روش های یوگای تانترا و فرمول های جنسی شرق دور را آموزش میدهد و با آن تجارت میکند. اما درحالیکه در مغربزمین، این نوع آموزه ها خودشان از سوی مسیحیان، زیرمجموعه ی شیطانپرستی تلقی میشوند، آقای زارع ادعا میکند شیطانپرستان در دوران مدرن، جنسیت گرایی را ایجاد و در آن افراط کرده اد. آقای زارع مطابق همان تز معروف رساندن شیطانپرستی در یهودیت که در غرب بسیار معروف است، در این سری ویدئوها درباره ی الفرد کینزی و شخصیتش افشاگری هایی کرده است و همانطور که خود میگوید در این مورد پیرو تحقیقات روشنگرانه ی پروفسور جودیت رایزمن است.این خانم، تاریخ اخلاق امریکایی را به دو مرحله ی قبل و بعد از الفرد کینزی تقسیم میکند و معتقد است کینزی و موسسه اش با استفاده از تبلیغات و حمایت های مالی بیحساب موسسه ی راکفلر، تحقیقات جنسی مشکوک خود را بر جامعه ی امریکایی تحمیل و آنها را به عنوان حقایقی در حد وحی منزل دستمایه ی سقوط اخلاقی وحشتناک ملت امریکا کرده اند.وی بخصوص بر تجاوز جنسی به بیش از 300کودک زیر 15سال توسط افراد کینزی در جریان این به اصطلاح تحقیقات تاکید میکند.آقای زارع بیشتر بر آن بخش از تحقیقات رایزمن تکیه دارد که کینزی را بیمار روانی جنسی معرفی میکند و بار سقوط اخلاق جنسی در دوران مدرن را تقریبا به طور کامل بر دوش شخص کینزی و موسسه اش میگذارد.البته افشاگریهای ایشان خطاب به مخاطب ایرانی کار ارزشمندی است اما باید پرسیده شود چرا این همه تبلیغات پشت سر کینزی و تیمش قرار گرفته است؟ آقای زارع به پیروی از بانو رایزمن نام راکفلرها را در ردیف حامیان اصلی کینزی قرار میدهد ولی بد نبود به این موضوع هم توجه کند که همین راکفلرها پای ایدئولوژی فرویدی بنیاد انگلیسی تاویستاک را هم به امریکا باز کردند و تزهای آن را مورد آزمایش قرار دادند.از طرفی این هم معمایی است که مردم مذهبی امریکا چگونه به همین راحتی تزهای کینزی و تاویستاک را پذیرفتند. این، سوالی است که حتی مطح نمیشود، چه رسد به آن که پاسخی به آن داده شود. در عوض، سعی میشود با پیش کشیدن تحقیقات انسانشناسی درباره ی جوامع بدوی و به دور از رسانه، ایجاد اشتیاق یک جا به گردن رسانه انداخته شود. این در یکی از پیامهای صوتی آقای جواد زارع(در وبلاگ "مس به طلا") حول مقاله ای درباره ی اخلاق جنسی گروهی از "پابرهنه" ترین اقوام که هنوز پورنوگرافی آقایان روسیه و امریکا فاسدشان نکرده انجام میگیرد. مشخصات مقاله بدین شرح است.:

“S-e-x and searching for children among aka foragers and ngandu farmers of central Africa”:barry s.hewlett and bonnie l.hewlett :African study monographs: 31(3):October 2010:page 107-125

آنطور که در این مقاله آمده است همجنسبازی و خودارضایی در بین قبایل "آکا" و "نگاندو" در جمهوری افریقای مرکزی و برخی قبایل دیگر آن ناحیه و نواحی مجاور در کنگو به حدی ناشناخته بوده که محققین هنگام تحقیق درباره ی اخلاق جنسی این مردم مجبور شدند برایشان توضیح دهند این اعمال چگونه انجام میشوند که البته فهمیدن این که چنین چیزی ممکن است برای آن مردم عجیب بود چون آنها حتی نامی هم برای این اعمال نداشتند. رابطه ی جنسی بین زن و شوهر نیز در آنها بیشتر به منظور تولید فرزند و نیروی کار بوده است. آنها آمیزش جنسی را یک "کار" شبیه شکار و کارهای خانه میدیدند کاری شبانه که البته آن را از کارهای روزانه آسانتر میدانند. با این حال، چیزی که در پیام صوتی گفته نمیشود این است که به تصریح متن انگلیسی مقاله، این تحقیق به معنی این که تمام اقوام قدیم به غریزه ی جنسی به چشم وسیله ی مقدس تولید مثل نگاه میکردند نیست. بسیاری از محققان معتقدند انسان به عنوان یک عضو خانواده ی نخستیان در بعضی مسائل به میمون بونوبو بیشتر نزدیک است تا به شمپانزه ی معمولی. گفته میشود انسان و بونوبو از معدود پستانداران و شاید تنها پستاندارانی باشند که رابطه ی جنسی را لزوما به منظور تولید مثل انجام نمیدهند. درست به مانند انسان و برخلاف شمپانزه بونوبوی ماده دوره ی خاصی برای بارورشدن ندارد و باز به مانند انسان همجنسبازی در بین بونوبوها شایع است درحلیکه در بین شمپانزه ها به ندرت رخ میدهد. این مسائل از دید نویسندگان مقاله ی بالا هم دور نبوده است.ولی آنها معتقدند ظاهرا مردمان اروپایی-امریکایی و متاثرین از آنها در جهان بیشتر شبیه بونوبوها هستند تا به فرض مثال قبیله ی دورافتاده ی آکا. بنا بر مقاله ی فوق، همجنسبازی سابقا در بین قبایل سیاهپوست افریقای مرکزی رواج نداشته است ولی آنهایی که به شهر رفته و تحت تاثیر کسانی که فیلم های سفیدپوستان را در رسانه دیده اند قرار گرفته اند به آن تمایل می یابند.

دقیقا در این صحنه شما میتوانید اتحاد علم مدرن با عرفان های شرق دور را بیابید. از نظرگاه علمی، ما انسان ها زمینه ی ژنتیکی تمام کارهایی را که به آنها تن میدهیم داریم و فقط باید منتظر ماند تا محرکی، آن را تحریک کند. به خودی خود، نظر خطرناکی نیست مگر وقتی که به جبرگرایی ژنتیکی اعتقاد داشته باشید و تقدیر سرنوشت توسط ژن را با وحدت وجود عرفان های شرق دور و البته کابالا –شق مرکزی فلسفه ی ایلومیناتی- توجیه کنید.

جبرگرایی ژنتیکی اختیار انسان را کاملا در دست ژنهایش قرار داده است بطوریکه کوچکترین اعمال افراد را به تاثیر ژنهایشان نسبت میدهد.به عنوان مثال اگر مردی هیکل زنی را در خیابان بپسندد به خاطر این است که ژنهایش به ژنهای آن زن متمایلند. حتی اگر مرد از مردی خوشش بیاید نشان از همراستا بودن ژنهای دو طرف دارد. تمام احساسات و عواطف انسانی در این نظریه در زمره ی برنامه ریزی ژنها برای بقای نسل خودشان ارزیابی میشود. این روند از زمان "سوپ آغازین" تا زمان حاضر به واسطه ی حیوانیت ادامه یافته است حیوانیتی که بنا بر این فلسفه هرگز در انسان خاتمه نیافته است. ریچارد داوکینز در فصل سیزدهم کتاب مشهور خود به نام "ژن خودخواه" درباره ی این که رابطه ی انسان و ژن چیست،چنین توضیح میدهد:

داوکینز از انگلهایی صحبت میکند که در بدن میزبانهای خود (عمده ی مثالهایش از جهان بیمهرگان است) تغییراتی ایجاد میکنند.به عقیده ی داوکینز ژنها نیز چنین انگل هاییند.برنامه های آنها لزوما به نفع بشر نیست. داوکینز صحنه ی زیر را مجسم میکند:یک فاخته تخمش را در لانه ی صعوه ها گذاشته است.تخم فاخته قبل از تخمهای صعوه تبدیل به جوجه میشود و سریعا تخمهای صعوه را از بین میبرد.با این حال صعوه با بدبختی سعی میکند جوجه ی فاخته را که قاتل فرزندانش و بسیار از خودش بزرگتر است سیر کند.ما به حماقت صعوه میخندیم.اما قضیه چیز دیگری است: ژنهای پرنده به گونه ای برنامه ریزی شده اند که پرنده با دیدن دهان باز جوجه تحریک به گذاشتن غذا در آن شود.حتی پرنده شناسان دیده اند پرنده ای برای جوجه های خودش غذا میبرده و ناگهان چشمش به دهان باز جوجه ی پرنده ای دیگر افتاده و تحت تاثیر تحریک،غذای جوجه هایش را به این جوجه ی ناشناخته داده است.داوکینز این وضعیت را به مردی تشبیه میکند که با دیدن نقاشی تحریک آمیز یک زن دچار تحریک آمیزشی میشود درحالیکه نمیتواند با آن نقاشی آمیزش کند.هم مرد و هم صعوه به خاطر فرمانهای ژنهایشان انرژی خود را بیهوده هدر میدهند.

ظاهرا از زمان داوکینز تاکنون زیستشناسی فلسفی از قبل هم بدتر شده است.حالا گفته میشود ژنها هم چندان دیکتاتور نیستند.چون زمانی که نطفه ی موجود زنده شکل میگیرد ژنها در بدنه ی سلول مادینه که نرینه بدان وصل شده جای میگیرند و پس از آن سازوکار و حرکت آنها کاملا وابسته به سلول مادینه است.شیوه ی عمل این موتورخانه کاملا وابسته به شانس تلقی میشود.

با همه ی اینها هنوز برخی زیستشناسان به گونه ای از تکامل سخن میگویند که گویی انسان قله ی آن است.مثلا دکتر "جیمز اوکیفه" اخیرا در سخنرانی خود در "تی ای دی" با اشاره به این که پسری همجنسگرا دارد گفت: «اگر این [=همجنسگرایی] یک خطای ژنتیکی بود،انتخاب طبیعی باید مدتها پیش آن را از سرمایه ی ژنتیکی حذف میکرد.» سوال من این است: آیا انتخاب طبیعی فهم و شعور دارد؟ اگرنه پس چگونه میتواند درباره ی سرنوشت حیات تصمیم بگیرد؟ اگر میتواند و بعضی ژنها را به حق حذف نکرده آیا عوامل جنایت و حقه بازی هم ایرادی نداشتند که تاکنون حذف نشده اند؟

هیچ دانشمندی به این سوال من پاسخ نخواهد داد. چون فرضش این است که من هنوز تابع عقاید دینی تاریخ مصرف گذشته هستم؛ عقایدی که مطابق آنها دزدی و قتل و جنگ و دروغ و ریاکاری بدند درحالیکه این دانشمندان، مزدوران ثروتمندانی هستند که به تمام این اعمال افتخار میکنند. علم، جرئت ندارد بگوید هرچه در جهان هست خوب است وقتی اربابانش به هم افترا میزنند و علیه هم هفت تیر میکشند ولی برای این اربابان بد نیست که مردم، گاهی چنین نظرگاهی مقابل خود داشته باشند. بنابراین تائوته چینگ که میگوید هرچه مادر-تائو مسیر جهان تعیین کرده، خوب است، بدبینی بودیسم را دور میزند و عرفان جهنده ی عصر اکواریوس را از میدان اخلاق خارج میکند و به پذیرش همه چیز میرسد.

در منابع انگلیسی، رجزخوانی بر ضد آیین چینی تائو(دائو) بسیار زیاد است.عمده ی آن هم از جانب مسیحیان مومنی است که آیین تائو را خطر بزرگی بر ضد مسیحیت سنتی میبینند.آنها تائو را جلوه ای از ساتانیسم(شیطانپرستی) میخوانند(البته شیطانپرستانی که به دنبال توجیه فلسفی دین خود هستند هم استقبال خوبی از این تز کرده اند).در سالهای اخیر برخی منابع فارسی هم از آنها تبعیت میکنند.یکی از وبلاگ های فارسی در اینباره مینویسد:

«كساني مانند پائولوكوئيلو، اوشو و وين‌ دائر از خدا سخن مي‌گويند، اما خداي متعالي در تعاليم اين افراد مرده و تنها شامل يك نيروي دروني است كه با نيروي فكري به خصوص تمركز مي‌شود اين نيرو را مهار كرد و به جريان انداخت و از آن استفاده كرد.
اين موضوع، غربي‌هاي متدين را نگران كرده است به طوريكه نام اين جنبش جديد را شرقي‌سازي غرب گذاشته‌اند. چون در تفكر تائو و بودا، خداي متعالي را خيلي قبول ندارند و از نيروي درونيه صحبت مي‌كنند. مانند معابد تائو (دين باستاني در سرزمين چين) كه در آن معابد ورزشي است و نيروهاي دروني را در قالب تمرينات ورزشي به جريان‌ مي‌اندازد. به همين علت است كه تئولوژيست‌ها و الهي‌دانان غربي، فريادشان بلند شد كه مسيحيت از دست مي‌رود و دين‌داري مردم غرب، در حال شرقي شدن است». (شیطانپرستی محصول عرفان یهود است:صراط حمید:12خرداد 1390)

به این که مسیحیان، تمام ادیان بیگانه (از هندوئیسم تا اسلام و اعتقادات سرخپوستی) را شیطانپرستی بخوانند عادت کرده ایم.اما درباره ی آیین تائو نگرانی عمده ای وجود دارد که آن را خاص میکند.از دید تائوئیسم طبیعت پرستانه ی چین باستان تمام موجودات از تائو تبعیت میکنند.پس هیچکس را ایرادی وارد نیست و باید همه چیز را همانطور که هست پذیرفت.در چهل و یکمین شعر تائوته چینگ (مانیفیست تائوئیست های باستان) آمده است:

«پژوهنده ی بزرگ،پیام دائو را میشنود و سختکوشی را می آموزد.پژوهنده ی میان مایه و معمولی،پیام دائو را میشنود،بخشی را حفظ میکند و بخشی را به فراموشی میسپارد.پژوهنده ی فرودست،پیام دائو را میشنود و با تمسخر میخندد.بدون آن خنده،دائویی وجود نخواهد داشت.» ("زندگی بر اساس تعالیم خردمندانه ی دائو":وین دایر:ترجمه ی وجیهه آیت اللهی:کتاب پارسه:1395:ص2688)

بر اساس این شعر، حتی اویی هم که به ظاهر به جنگ و مقابله با مسیر طبیعی جهان میرود بواقع دارد بدون این که بداند از دائو(تائو) پیروی میکند.شاید اصطلاح پژوهنده ی فرودست، طعنه ای به کنفسیوسی ها باشد که میخواستند جامعه را اصلاح کنند.پس اگر تائوئیسم برحق باشد امر به معروف و نهی از منکر بیهوده است.این نگرانی از آن رو اهمیت دارد که همین کتاب تائوته چینگ ،بعد از کتاب مقدس یهودی-مسیحی بیش از هرکتاب دیگری در جهان ترجمه شده است.

تفاوت بارز تائوئیسم با دو فلسفه ی دیگر شاکله ی چین باستان یعنی بودیسم و و کنفسیانیسم در داستان مشهور "مزه کنندگان سرکه" بیان شده است.مطابق این افسانه،گئوتمه بودا، کنفسیوس(کونگ فو تزو) و لائوتزو به ترتیب بانیان بودیسم،کنفسیانیسم و تائوئیسم به بشکه ی سرکه ای برخوردند و هر یک از آن چشیدند.کنفسیوس گفت این سرکه بیش از حد ترش است و باید اصلاح شود. بودا آن را تلخ نامید و از خیرش گذشت. اما لائوتزو مزه ی سرکه را طبیعی خواند. در این افسانه سرکه نمادی از اوضاع جهان است که تنها لائوتزو آن را بی کم و کاست میپذیرد. شاید نظرگاه لائوتزو فقط یک نظرگاه از بین سه نگرش باشد. اما تلاشی برای قدیمی نشان دادنش وجود دارد که پیرو ترکیب غامض و گاهی غیر قابل فصل تائو و فنگ شویی است. باستانشناسی ریشه ی "فنگ شویی" از تعالیم باستانی و طبیعتگرایانه ی مرتبط با تائوئیسم را به فرهنگ هونگ شان در مغولستان داخلی،لیائونینگ و برخی نواحی دیگر در شمال شرقی چین برمیگرداند و قدمت آن را بین 6000تا2000سال قبل از میلاد تعیین کرده است..پیکرکهای موجودی شیطان گونه با ظاهر نیمه بز-نیمه انسان از این فرهنگ کشف شده که یادآور خدایان شیطانی چون دیونیسوس و پان است و به نظر میرسد یک جد افسانه ای یا خدای این مردم باشد.در مغولستان داخلی،هرمی از این فرهنگ کشف شده که قدمت آن به حدود 5000سال قبل و شاید پیش از اهرام پرو و مصر نسبت داده شده و نیای اهرام مقبره ای دوره های ژو،چین و هان خوانده شده است. این هرم میتواند نمادی از ارتباط این فرهنگ با موج مهاجرتی فرهنگی پیوسته از افریقا تا امریکا باشد.پس شاید بتوان او را با خدایان باستانی آسمان در دیگر فرهنگها همچون بعل،ازیریس و رودرا("شیوا"ی بعدی) مقایسه کرد.

دو مجسمه ی باستانی از شیطان هونگ شان که تصویرشان را برایتان انتخاب کرده ام مشخص کننده ی ویژگی عمده ی انسانی در آن است که با طبیعت پرستی صرف ارتباط برقرار میکند.طبیعت در این آیین به مانند آسمان، مذکر (یانگ) و انسان به مانند زمین مونث(یین) در مقابل آن پذیرنده است.عصای شیطان در تصویر سمت چپ جای آلت تناسلی مردانه ی او را گرفته است.عصا نشانه ی وابستگی به زمین است و مردی او را همین وابستگی تایید میکند.عصا معمولا مال پیران است.مردان در پیری به دلیل کم شدن ترشح تستوسترون، دچار پرخاشجویی کمتر و وابستگی بیشتر میشوند.اما بالا رفتن سن،در حالی که سبب ضعف و زنانگی میشود، دانایی را افزایش میدهد.به عبارت دیگر،مردانگی واقعی نتیجه ی زن شدن و پذیرش اتفاقات است.در تصویر سمت راست که آثار شبیه به آن از این فرهنگ بسیار کشف شده است،سر شیطان را میبینید که دنباله ی آن به سمت خود برمیگردد.یعنی نیروی مردانگی فرد متوجه خودش است و انسان تنها خود را کنترل میکند.

از سه دین بزرگ چین باستان تنها تائوئیسم این دیدگاه را بی کم و کاست پذیرفته است.از این رو است که لائوتزو مطابق افسانه ها از درون شکم مادرش پیر به دنیا آمده است.درواقع او خودبخود یک پذیرنده ی دانا بوده است.بنابراین میتوان فهمید که از دوران نوسنگی تا دوران تاریخی، فلسفه ای متمایل به نیروی تاریکی یا یین در چین تداوم داشته است.

اما تصویری که از قهرمان تائویی در یکی از معروفترین اسطوره های آیینی سراسر چین وجود دارد کاملا با این تصویر فلسفی متفاوت است.اسطوره ی مزبور اسطوره ی نیان است که مبنای جشن سال نو چینی در اعتدال بهاری به شمار میرود:

نیان هیولایی با ظاهر یک شیر گاوآسا بود که در نزدیکی روستایی میزیست و احشام و آدمیان به ویژه کودکان را میخورد.اما یک راهب پیر تائویی به نام "هونگ جون لائوزو"[آیا با تصویر دیگری از لائوتزو مواجهیم؟] در ازای کمکی که پیرزنی از روستا به او کرد،هیولا را برای همیشه از روستا دور کرد.او به روستاییان یاد داد که با روشن کردن شمع و آویزان کردن کاغذها و اشیای قرمز(نیان از این رنگ بدش می آمد) و ایجاد سروصدای زیاد نیان را فراری دهند.اکنون در چین در جشن سال نو این کارها صورت میگیرد و رقص شیر هم به یاد سراسیمه شدن نیان برگزار میشود.

کسی نمیداند این افسانه چقدر قدمت دارد(قدیمی ترین اشارات مکتوب به آن مربوط به اوایل جمهوری چین است)؛ ولی در دوران های قدیم تر، کلمه ی نیان به معنی سال به کار میرفته است. من فکر میکنم بحث قدمت آن را کنار بگذاریم و فقط به محتوای آن در حدی که به بحثمان مربوط میشود توجه کنیم: یک راهب تائویی مورد یاری کسی قرار میگیرد و در ازای آن خود کمک بزرگتری میکند. این کاملا مفهومی اخلاقی به معنی کنفسیوسی آن است و با بیخیالی نسبت داده شده به فیلسوفان تائویی شناخته شده تفاوت واضحی دارد.از سوی دیگر، نیان از دل تاریکی که دارای ویژگی یین(زنانه) است برمی آید. شکست او از پیرمرد در اعتدال بهاری یادآور آغاز سال بابلی در بهار است که سالگرد پیروزی مردوک نرینه بر تیامات هیولای ماده بود. ظاهر شیرآسای نیان هم یادآور شیر مرکب عیشتار(الهه ی بابلی) است و عیشتار شکل بازسازی شده ی تیامات است.مثل این میماند که شیطان هونگ شان به عنوان تائوئیسم قدیم از شکل بازسازی شده ی خود یعنی راهبی که تائوئیسم متفاوتی را نمایندگی میکند شکست بخورد.

درواقع تائوئیسم به حالت مذهب هم درآمده و قوانینی وضع کرده است که حتی به مخیله ی فیلسوفان تائوئیست باستان نمیرسید درحالیکه خود این قوانین از اصل عدم خشونت تائوئیسم فلسفی نشئت گرفته اند.مثلا در مذهب تائوئیسم مجازات قتل نفس اعدام است تا از خشونت بیشتر جلوگیری شود.همچنین تجاوز و تمام انواع پارافیلیا ممنوعند.[پارافیلیا نام علمی عمومی سیاهه ای بلند از انحرافات جنسی شامل خشونت شهوانی و فیتیشیزم یعنی میل به اشیاء یا قسمتهای بخصوصی از بدن انسان و آمیزش با حیوانات است.] نوشیدن شراب هم به این دلیل که ممکن است سبب بروز خشونت شود در این مذهب حرام است.اگر کودکی عروسک خواهرش را تخریب کند باید تنبیه شود تا از خشونت ورزی های آینده ی او جلوگیری شود یعنی تربیت بسیار مهم است.

این قوانین در پرتو الوهیت اعظم تائوئیسم یعنی تثلیث از واحد موسوم به "سان چینگ" است.سان چینگ از یکی از اشعار مهم تائوته چینگ برداشت شده است که بر اساس آن: «تائو یک را زایید،یک دو را،دو سه را،و سه ده ها هزار اشیاء را»."یک" در اینجا اولین الوهیت یعنی "یوان شی تیانزون" است که نمود آسمان اعلی و روح یا چی آسمانی است.او به "دو" یعنی یین و یانگ(به ترتیب مادینه و نرینه:جسم و روح) تقسیم میشود که در این مرحله یین و یانگ توسط دومین الوهیت یعنی "لینگ بائو تیانزون" از هم جدا میشوند.در سومین مرحله از ترکیب یین و یانگ سومین یعنی عالم ما به وجود می آید."دائوده تیانزون" خدای این مرحله است که در طول تاریخ در قالب پیامبران و معلمان بزرگ(ازجمله لائوتزو) درآمده است(این سومی بسیار شبیه به "حقیقت محمدیه" نزد عرفای خودمان است).

این تثلیث در نقاط مختلف جهان همانندهایی دارد از جمله تثلیثهای "آنو –انلیل-انکی" در بین النهرین باستان، "پدر-روح القدس-پسر" در مسیحیت و "علی-جبرئیل-محمد" در نزد شیعیان غالی. اما تثبیت آن در مذهب تائو ناشی از تثلیث بودا-کنفسیوس-لائوتزو در فرهنگ عمومی چین است.ایزد اول سانگ چین به عنوان معنویت صرف همان بودا،ایزد دوم که حق را از باطل جدا میکند همان کنفسیوس و ایزد سوم که به زندگی مادی اقبال دارد همان لائوتزو است.محور این تثلیث کنفسیوس است که مادیگرایی لائوتزو و ایدئالیسم ماده ستیز بودایی را ترکیب میکند و سعی میکند بهشت را در این دنیا محقق کند و جامعه ی ایدئال را هدف خود قرار دهد.

چگونه چنین نظمی در انتهای همه چیز قرار میگیرد ؟ به نظر من پاسخ در افسانه ی چینی "سه نفر خنده زنان بر غروب ببر" دیده میشود.داستان از این قرار است:

کاهن "هویی یوآن"(416-334م)هیچگاه از کوه "فوکی" دورتر نمیرفت زیرا صدای غرش ببر در جنگل در هنگام غروب او را نگران میکرد.اما در یک ملاقات با "تائو یوآن مینگ" شاعر(427-365م) و "لو شیو جینگ" تائوئیست(477-406م) این سه نفر چنان مشغول گفتگو در راهپیمایی شدند که تنها با شنیدن صدای غرش ببر فهمیدند که غروب شده است و از این رو هر سه به شدت خندیدند.

این افسانه ی زیبا که قدمتش به ساسله ی تانگ نسبت داده میشود در سلسله ی سونگ به شدت مشهور شد. سه قهرمان این داستان نماد سه دین بزرگ چین در آن زمان یعنی بودا، کنفسیوس و تائوئیسم هستند. گفتگوی بین ادیان سبب میشود تا آنها از خطر نهراسند.پس گفتگو همان چیزی است که سبب میشود ادیان ببالند و به پیش بروند.امری که در چین سابقه ی طولانی دارد.

مذهب تائوئیسم نیز از همین اصل تبعیت کرده است.چیزی که باید بدان پاسخ داد این است که چرا نه شکل کنونی این مذهب بلکه تنها منابع بخصوصی از آن ازجمله تائوته چینگ مورد بحث قرار میگیرند و تفسیرهای لذت پرستانه از آنها در جهان انتشار می یابند.آیا این فلسفه در تاریخ هیچ پیشرفتی نداشته است؟اگر اخلاقی شدن طبیعی ادیان در مسیر خود را تحت شرایطی که برای تائوئیسم پیش آمد بپذیریم ممکن است وسوسه شویم به این که به آینده ی شیطانپرستی مدرن هم فکر کنیم و این که ادیان مدرن هم ممکن است در آینده تغییر ماهیت دهند.نظر من را بخواهید از این حقیقت گریزی نیست.مسئله ی ما نفس تغییر نیست،بلکه این است که اوضاع بهتر خواهد شد یا بدتر.من فکر میکنم اگر گفتگو به مانند گفتگوی سه دانشمند چینی افسانه ی اخیر بسیار دوستانه باشد،حتما اوضاع بهتر خواهد شد.این هم بسیار جالب است که افسانه را به سه دانشمند دورانی از تاریخ چین موسوم به "عصر مرارت"(دوره ی تاریک و پرآشوب بین سقوط امپراطوری هان تا روی کارآمدن سلسله ی تانگ) نسبت داده اند و در این موضوع درس بزرگی برای ما ایرانیها هست..

ایریس مورداک و کتابش

مردم قبیله ی اکا

جودیت رایزمن و کتابش

انتخاب منشی در دنیای مدرن

مسیح امروزین اثر داگلاس بلانچار

نماد چشم همه بین فراماسونری در یک نقاشی بر کلیسای واتیکان

ابراهیم در حضور ملکی صدق؛ فراماسونری، ملکی صدق را پیشوای ماقبل ابراهیمی خود میشناسد.

میترا خدای خورشیدی محبوب فراماسون ها که به سبب حضور در دین زرتشت، در ایران، واسطه ی زرتشتی گری و فراماسونری شده است.

دیونیسوس و موکب خوشگذرانانش

سوپر من قهرمان کمیک های امریکایی مثل خدایان باستان، تولدی معجزه آسا دارد و از آسمان به زمین آمده است.

آرم لژ بزرگ فراماسونری انگلستان، استان ساری

هرمس و آتنا، نمادهای دوگانگی جنسیتی ذهن انسان و مابه ازاهای یانگ و یین در ذهن

پاندای کونگ فو کار، نمادی از توجه به مکاتب شرقی در سینمای غرب

سانگ چینگ یا تثلیبث تائویی و کوهستانی در استان شنکسی که سانگ چینگ نام دارد.

جغرافیای فرهنگ هونگ شان و آثار آن

اثری باستانی از هونگ شان که به طرز غریبی شبیه سراتوپسی های کوچکی است که جزو دایناسورهای ماقبل انسان شمرده میشوند و فسیل هایشان در چین شمالی یافت شده است.

یوچیانگ جن طوفان و باد شمال در چین (بالا) و شیوا خدای نابودی در هند (پایین)، هر دو با مارهایی پیچیده به دور پاهایشان نشان داده میشوند.

نی یان

رقص شیر در چین

لائوتزو

سه چشنده ی سرکه

سه نفر خنده زن بر غرش ببر

حکومت شرعی و اسلامگرایی غربزده

نویسنده: پویا جفاکش

در تاریخ 4/1/1403 صطفی داننده «مقاله ای در عصر ایران» منتشر کرد به نام «ما دهه شصتی ها بزرگ نمیشویم؛ یعنی دوست نداریم بزرگ شویم.» که درباره ی یک ویژگی خاص نسل ایکس ایران موسوم به «دهه شصتی ها» است. داننده مینویسد:

«متولدین دهه ی شصت که نگارنده ی این مرقومه هم یکی از آنهاست، ویژگی‌های عجیب و غریبی دارند که در نسل‌های بعد و قبل از آنها نمی‌شود مثل آن را پیدا کرد. یکی از این ویژگی‌ها این است که متولدین این دهه، دوست ندارند که بپذیرند بزرگ شده‌اند. بزرگ‌ترین متولد دهه ی شصت یعنی کسی که در سال 60 به دنیا آمده است الان 43 سال دارد و کوچک‌ترین متولد این دهه که در سال 69 به دنیا آمده 34 سال دارد. متولدین دهه‌های قبل از شصت وقتی در این سن‌ها بودند یک خانواده را اداره می‌کردند و شبیه مردان جاافتاده‌ای بودند که سال‌ها تجربه دارند. به طور مثال قیافه ی مرحوم حسن جوهرچی در سریال «در پناه تو» را به یاد بیاورید: یک جوان دانشجو که قشنگ شبیه مردان جاافتاده بود. دهه شصتی‌ها در برابر این بزرگ شدن مقاومت می‌کنند و اگر میان آنها باشید می‌بینید که هنوز در این سن و سال دوست دارند بازی کنند، شوخی کنند و به اصطلاح ادای جوانان 20 یا نهایتا 25 ساله را در بیاورند؛ شوخی‌هایی که 20 سال پیش شما از یک مرد یا زن 34 ساله و یا 43 ساله شاهد نبودید؛ مثلا در یک مهمانی آنها جدی می‌نشستند و حرف‌های جدی می‌زدند و به فرزندان خود می‌گفتند این کار را بکن یا نکن. همان کارها را بعضی وقت‌ها همین الان در برخی مهمانی‌ها انجام می‌دهیم که فرزندان‌مان با خود فکر می‌کنند که چه پدر یا مادر سرخوشی دارند. ما دهه شصتی‌ها وقتی از یکی از خودمان پستی را قبول می‌کند و یا در انتخاباتی برنده می‌شود، با تعجب به همدیگر نگاه می‌کنیم که مگر می‌شود ما هم در این کشور مسئول شویم، ما که هنوز بزرگ نشده‌ایم. شاید این ویژگی به خاطر این است که ما وقت کافی برای جوانی کردن نداشته‌ایم. ما همیشه از کودکی با محدودیت بزرگ شده‌ایم. رفتیم مهمانی: "دست به میوه‌ها نزنید. وقتی مهمان‌ها رفتند اگر شیرینی ماند، آن وقت شما هم شیرینی بخورید. تو جمع بلند نخندید. نرید تو حیاط با بچه‌ها بازی کنید و لباس‌های عیدتان را کثیف کنید." در جوانی‌ها که مدام در صف بودیم: صف کنکور، صف کار، صف سربازی و ... شاید جوان‌تر‌های امروزی باور نکنند، اما ما برای کنکور دفترچه ی فیزیکی پر می‌کردیم و صف می‌ایستادیم تا از طریق اداره ی پست، آن را پست کنیم. ما در این سن و سال با همه ی مشکلاتی که داریم، هنوز هم می‌توانیم برای جام رمضان تیم بدهیم و فارغ از دنیا، فوتبال بازی کنیم. در جمع‌های متولدین دهه ی شصت، مدام حرف از خاطرات است، مدام حرف از محدودیت‌هاست. همه ی اینها باعث شده است تا ما دهه شصتی‌ها در برابر بزرگ شدن مقاومت کنیم. هیچ نسلی مثل ما، پیگیر دیدن کارتون یا همان انیمیشن نیست. هیچ نسلی مثل ما نمی‌تواند در 40 سالگی با یک کنسول بازی و یک فوتبال، شب را به صبح برساند. خیلی دوست دارم و ببینم که 50 و 60 سالگی ما چگونه است، یا در آن زمان هم همچنان به دنبال جوانی کردن هستیم یا نه؟ که فکر می کنم هستیم و آن زمان هم شبیه میان سال‌ها و پیرمردان نخواهیم بود. ما متفاوت هستیم و این تفاوت هم به خاطر سختی‌هایی است که کشیده‌ایم. ما تا آخر عمر هم دوست نداریم قبول کنیم که بزرگ شده‌ایم.»

به عنوان یک متولد سال 1365 باید بگویم ما دهه شصتی ها اگرچه در بعضی مسائل با نسل های قبل و بعد از خود کاملا متفاوت خواهیم بود، ولی مسلما بعضی خصوصیات خود را از جمله بعضی مفاد مذکور در فوق را همین حالا هم به نسل های ایگرک و زد انتقال داده ایم و ممکن است در آینده هم باقی بماند. نسل های بعدی نسبت به ما خوشه چینند همانطورکه ما نسبت به نسل های قبل از خود خوشه چین بوده ایم. این اصطلاح «خوشه چین» را مدیون درس سووشون در کتاب ادبیات دوره ی دبیرستانم که بخشی از رمان سووشون سیمین دانشور را در خود جای داده و بعضی صحنه های معمول از دوران قبل از انقلاب را ترسیم کرده بود. کشاورزان داشتند مزارع را درو میکردند و یکیشان فریاد زد: «شلخته درو کنید تا چیزی گیر خوشه چین ها بیاید.» در تعریف «خوشه چین» به ما گفته بودند آنها مردم فقیری بودند که زمین نداشتند و وقتی کشاورزان کار درو مزارع را تمام و محصولات را جابجا کرده بودند، پیدا میشدند تا از ته مانده ی خوشه های گندمی که روی زمین افتاده است بردارند و محصولی حاصل کنند. بعد از آن، هر موقع ترانه ی معروف «خوشه چین» از استاد بنان را –که امروزه بازخوانی سالار عقیلی از آن معروف تر است- میشنیدم، یاد آن معنی خوشه چین می افتادم درحالیکه راوی شعر، از خوشه چینی از داشته های ایران دم میزد:

من که فرزند این سرزمینم

در پی توشه ای خوشه چینم

شادم از پیشه ی خوشه چینی

رمز شادی بخوان از جبینم

قلب ما بود مملو از شادی بی پایان

سعی ما بود بهر آبادی این سامان

خوشه چین، کجا اشک محنت به دامان ریزد؟

خوشه چین، کجا دست حسرت زند بر دامان؟...

هرچه میگذرد بیشتر احساس میکنم گذشته ی ایران، یک مزرعه ی درو شده ی عظیم است و ما خوشه چین هایی هستیم که فقط ذره ای غله از آن به دست آورده، ولی آن غله را با صبر و مرارت، تبدیل به مزرعه ای جدید با ذخیره ی ژنتیکی به مراتب محدودتر کرده ایم و نسل های بعدی، باز نسبت به ما خوشه چینی کرده اند، اما آنقدر نسبت به پیشه ی خود ناآگاه بوده اند که خوشه ی گندم را از خوشه های علف های هرز خانواده ی گندمیان تشخیص نداده اند و غله ی نامرغوب برده اند. شاید این در مورد جوان تر ها خیلی واضح باشد. ولی توجه کنید هیچ بعید نیست که ما و پدران و مادرانمان هم دقیقا همینطور ناآگاهانه غله ی نامرغوب تهیه کرده باشیم، غله ای که احتمالا بخش بزرگی از آن، ریشه در مزرعه ی ایران ندارد و فربهی آن در ایران، اتفاقا تا اندازه ی زیادی نتیجه ی انقلاب اسلامی یعنی همان پدیده ای است که نسل ما دهه ی شصتی ها بلافاصله پس از آن سرو کله اش پیدا شد. از دید برخی اصحاب حوزه ی علمیه ی قم مثل مهدی حائری یزدی، شریعت اسلام در اساس، شریعتی سکولار است و ورود آن به سیاست بدعتی است به ضرر آن. این فکر، ناظر به این واقعیت تجربی است که تا قبل از انقلاب اسلامی ایران و کپی های سنی ایدئولوژیش مثل طالبان افغانستان و داعش، حاکمان قلمروهای اسلامی، همیشه یک اقلیت بی اعتقاد به شرایع و حتی اغلب با سبک زندگی ضد شرعی بودند و هیچ تجربه ای درباره ی اداره ی مملکت توسط روحانیون مسلمان نه وجود داشت و نه حدیث و آیه ی متناسب با آن، از آن پیامبری که ادعا میشود حکومت تشکیل داده است وجود دارد (البته غیر از چند پند خردمندانه از پیامبر و امام علی که مخاطبش هم مردم عادی میتوانند باشند و هم حاکمان، هرچند از آنها هم هیچ اسلوب و روش سیاسی و آنچه علم سیاست خوانده میشود قابل استنباط نیست). اما هرچه میگذرد این فکر بیشتر به ذهن متبادر میشود که غربزدگی تفکر حکومت اسلامی، بسیار ریشه ای تر از آنچه قبلا تصور میشد است. الان این فکر دارد دوباره ذهن ها را در ایران قلقلک میدهد، چون تازه همین سال پیش (1402) جایزه ی بین المللی «ملک فیصل» در بخش مطالعات اسلامی به «وائل حلاق» اختصاص داده شد و دوباره درباره ی تزهای منتقدانه ی او نسبت به شریعت اسلامی که میتوان از آن نتایج گوناگونی گرفت بحث درگرفت، ازجمله در ایران، جایی که مجله ی «باور» در شماره ی چهارم خود (آذر و دی 1402) به این مناسبت، یک پرونده برای او تشکیل داد و در مقدمه ی پرونده نوشت:

«حلاق در ایران و جهان عرب، بیشتر به واسطه ی دو کتاب "تاریخ تئوری های حقوقی اسلامی" و "دولت ناممکن/ممتنع" شناخته میشود ولی به نظر میرسد که همچنان بخش مهمی از اندیشه ی او به ویژه در ایران ناشناخته مانده است. اهمیت حلاق بدان جهت است که او را میتوان از معدود متفکرانی دانست که همچون شاه ولی الله دهلوی، گرایش های گوناگون و گاه متضاد میکوشند تا خود را به وی منتسب کرده و میراثشان را به نفع خویش مصادره کنند. نگاهی مختصر به واکنش هایی که پس از نگارش کتاب THE IMPOSSIBLE STATE یا همان دولت ناممکن/ممتنع او برانگیخته شد و آثاری که در نقد و بررسی آن نوشته شد این ادعا را اثبات مینماید. از آن هنگام تاکنون برخی از اسلام گرایان، او را میستایند و در نقطه ی مقابل، عده ای نوشته ها و سخنانش را در امتداد ادعاهای علی عبدالرازق و کتاب معروفش یعنی الاسلام والاصول الحکم قلمداد میکنند [که تشکیل حکومت مذهبی را بخشی از رسالت پیامبر اسلام نمیدانست]. البته در سال های گذشته برخی از گفت و گوهایش برخی از ابهام های کتابش را زدود و گرایش های او را بیشتر آشکار کرد. او در این گفت و گو ها نه خود را پیرو عبدالرازق دانست و نه از اقدامات گروه هایی مانند داعش حمایت کرد. البته باز هم تمجیدهایش از سید قطب و ترجیح دادن دوران اموی و عباسی بر زندگی در عصر مدرنیته بر پیچیدگی شخصیت او افزود. حلاق اکنون میراث دار ادوارد سعید در دانشگاه کلمبیا است و البته آنچه این دو را به هم نزدیک میکند بی گمان استعمارستیزی آنها است. او اگرچه منتقد شرقشناسی سعید است اما خود را ادامه دهنده ی راه او در نقد استعمار میداند.»

پرسش های حلاق درباره ی شریعت نیز بخشی از همین نگاه انتقادی او به شرقشناسی است که پیشتر، دکتر حمید مسجدسرایی و دکتر عدنان فلاحی با ترجمه ی رساله ی "شریعت چیست؟" WHAT IS SHARIA? به فارسی، آن را در کشور بازتاب داده بودند. همانطورکه دکتر فلاحی در بیان چکیده ی این رساله در مقاله ی «شریعت چیست؟: چیستی و سرگذشت شریعت در نگاه وائل حلاق» در همان پرونده بیان میکند، به نظر حلاق، شریعت در مقام قانون فقهی، یک تصور کاملا مدرن و محصول استعمار در کشورهای اسلامی است و اول از همه هم در هند بریتانیا قانون اسلامی شده است و از این پس، شریعت فقط در اسم با آنچه قبل از خود بوده است مشترک است:

«از آغاز استعمار و حتی تا الآن فرایند تبدیل شریعت به صرفا قانون (قانون اسلامی) و تبدیل فقه به صرفا شکلی از ادبیات (ادبیات شرعی) رخ داده است و این تحول به قدری ریشه ای و عمیق بوده که غیر قابل ابطال است. اینجاست که حلاق در پایان پژوهش خود میپرسد که مسلمانان معاصر چه معنایی از بازگرداندن شریعت مراد میکنند؟ میتوان چنین استدلال کرد که ابهامات فرهنگی و مفهومی مرتبط با مفهوم قانون –ابهاماتی که "شرقشناسی متمرکز بر قانون" نکوشیده آنها را در چهارچوبی علمی تعیین کند، چه رسد به مسئله سازی از آن- مسئول سوءتفاهم تام و ساختاری در مورد ویژگی های "شریعت اسلامی" است. وقتی اروپا به مدت یک قرن یا بیشتر مشغول بررسی جایگاه شریعت اسلامی شد، آن را مایوس کننده یافت چرا که هیچ شباهتی بین شریعت و قانون اروپایی ندید و شریعت را ناکارآمد و دون پایه و حتی اساسا ناشایست تلقی کرد. این اعتقاد به شکل گسترده ای شیوع می یافت که شریعت اسلامی فقط در حوزه ی احوال شخصی قابل اعمال است چراکه این شریعت پیشتر خود را از "دولت و جامعه" منزوی کرده بود. اما قانون جزای شریعت نیز تقریبا چیزی در حد شوخی تلقی میشود که "هیچگاه فایده ی عملی نداشت" و فی الواقع قانونی مطلقا "معیوب" به شمار می آید. طبیعتا بیشتر این نظرات چیزی جز گفتمانی استعماری و باوری ریشه دار و رو به گسترش به مثابه طرحی برای خشکاندن شریعت اسلامی و جایگزینی آن با قوانین و نهادهای قانونگذاری غربی نیست. یکی از ویژگی های شایسته ی توجه شریعت که گاه موجب سوء تفاهم میشود پررنگ بودن عنصر اخلاق در آن و عدم تفکیک میان عنصر اخلاقی و قانونی است. بنابراین مشکل ازآنجا آغاز میشود که بخواهیم شریعت را قانون بنامیم.» (ص134مجله)

با گره خوردن این تفکر به بحث غیرممکن بودن حکومت شرعی در این معنا بنابر کتاب "دولت ناممکن"، حلاق در مصاحبه ای با معهدالعالم للدراسات در سال 2017 که به ترجمه ی حمیدرضا تمدن و تحت عنوان «شریعت، اسلام گرایی و دولت سکولار مدرن» در پرونده ی مذکور درج شده است، کار خود را متفاوت از کار علی عبدالرازق در بی اعتبار کردن حکومت شرعی میخواند، ازآنروکه عبدالرازق میخواست با بی اعتبار کردن حکومت اسلامی، راه را برای مدرن کردن سیاست بر اساس الگوی سکولاریسم غربی باز کند درحالیکه سیاست مدرن، چیز شومی است و علت غیرممکن بودن حکومت شرعی با شریعت فعلی نیز همین مدرن بودن آن است. حلاق، شریعت را به خاطر توجهش به اخلاق دوست دارد درحالیکه مدرنیته پیوسته میل به اخلاق زدایی ازجمله از شریعت دارد و حکومت بی اخلاق، دشمن مردم خودی و بیگانه است:

«از نظر ساختار داخلی، استعمار اسرائیل از حکومت کشور مدرن مستثنی نیست، بلکه صرفا نمونه ای پیشرفته از آن است. برای درک پتانسیل دولت مدرن میتوان ویژگی های آن را در مورد اسرائیل به شکلی آسان تر از سایر موارد تشخیص داد، همانطورکه رشد سرطان در یک مورد پیشرفته بهتر تشخیص داده میشود. با این حال، این بدان معنا نیست که ساختار بیماری در مراحل اولیه وجود ندارد یا کمتر کشنده است. همانطورکه در کتاب آینده ام درباره ی شرقشناسی توضیح خواهم داد، دولت مدرن ذاتا به مجموعه ای از مواضع، ازجمله انسان زدایی و اقدام به کشتار دسته جمعی تمایل دارد. بنابراین هر دولتی به دلیل حاکم بودن قادر به نسل کشی است؛ البته این بخشی از داستان پیچیده ای است که در کتاب آینده ام که در بالا ذکر شد، به تفصیل درباره ی آن صحبت خواهم کرد. اما به عنوان مثال، و نه به طور خاص، دولت آماده ی انجام بسیاری از کارها به روشی مشخص است؛ ازجمله استفاده از قانون برای دستیابی به اهداف مخرب، ترویج رکود اقتصادی و استثمار اجتماعی و ایجاد شهروند نظامی. بنابراین من بین امر معرفت شناختی-روشنفکری و امر سیاسی، تفاوتی قائل نمیشوم.»

با این پیشفرض، حلاق، بین اخلاق و وجدان در سیاست ارتباط مستقیم برقرار میکند و این سوال بعدی را پیش می آورد که چطور میتوان با شریعتی که به دلایلی گاها نامشخص، مسائل را به حلال و حرام و مکروه و مستحب تقسیم میکند، از وجدان سخن گفت. حلاق پاسخ میدهد:

«من معتقدم بهترین راه برای پاسخ به سوال شما این است که بین وجدان و آنچه غزالی و فوکو به ترتیب ریاضت نفس و تکنیک های ذات نامیده اند تفاوت قائل شویم. به نظر من، کانت علاقه ای به این تکنیک ها نداشت چراکه این تکنیک ها را بقایای میراث مسیحی استبدادی میدانست. کانت به شدت به اراده ی عقلانی آزاد توجه داشت، "آزادی" ای که او خواسار آن بود تا حد زیادی با مفهوم تکنیک های درونی در تضاد بود، حداقل به شکلی که آن را در ظاهر مسیحیش درک کرده بود. شاید این همان چیزی است که طلال اسد میخواست از آن انتقاد کند. وجدان مسیری باز برای زندگی در جهان است؛ راهی است که میتوان آن را دائما به میل و اراده ی خود تعریف و بازتعریف کرد: مسئله ای که رواج آن در گفتمان و عمل آزادی خواهانه را تفسیر میکند. وجدان لزوما به دستورات اصول اولیه پایبند نیست؛ اصولی که مرز مشخصی را تعیین میکنند یا آنچه که در مورد رفتار انسان –خواه اعتقاد یا عمل- مرجعیت مینامم. این که وجدان از نظر اخلاقی پرورش یافته است –این اصطلاح را با احتیاط به کار میبرم- به این معنا است که در جهان به گونه ای عادت وار وجود دارد و این نوعی تزکیه ی اخلاقی نفس است که روح را تربیت میکند تا با دنیا –همراه با عناصر انسانی، حیوانی و غیر مادی- به شیوه ای مسئولانه ارتباط برقرار کند. اما نکت ی جالب تر درباره ی این موضوع این است که درواقع فرایند عادت واره بودن با کنش های خاص، سیستماتیک و منظم شکل میگیرد و ذهنیتی خاص ایجاد میکند.»

در این راستا موضوع حرام و حلال، سیستم گرفتاری دارد و این اشتباه را پیش می آورد که «همه ی اعمال برابر هستند، زیرا اعمال به عنوان مقوله های اخلاقی-گفتمانی ممکن است ترتیبی یکنواخت یا ثانویه یا غیره داشته باشد. به عنوان مثال، مشخص است که قتل همسطح با عبور از چراغ قرمز نیست، همان گونه که ممنوع هم مانند مستحب نیست، اما موضوع بحث ما این نیست. آنچه به عنوان محک در مسئله ی ما مطرح است این است که چگونه مرجعیت اخلاقی و تکنیک های درون با هم کار میکنند تا سوژه ای را تولید کنند که واقعیتی که آن سوژه میبیند و با آن سر و کار دارد و اعمالی که در دسترس او است مبتنی بر اخلاق است. اگر من ذاتی باشم که از وجوه اخلاقی تشکیل شده باشم، آن گاه قوای اخلاقی من در هر کاری که انجام میدهم نفوذ میکند و در تمام اعمالم دخالت میکند، چه عبور از خیابان یا پرداخت "مالیات" باشد یا مثلا یک ژنرال نظامی باشم که دستور کشتار دسته جمعی گروهی دیگر را صادر کنم. بنابراین ذات اخلاقی واقعی نمیتواند تکه تکه یا قابل تقسیم باشد.»

دراینجا تنور آنقدر داغ هست که مصاحبه کننده خمیر را بچسباند و بلافاصله این سوال را مطرح میکند:

«اگر به آثار قبلی شما به ویژه نوشته ی "آیا احیای شریعت ممکن است؟" (2004) و سپس کتاب ارزشمند شما "شریعت: نظریه، اقدام و تحولات" (2009) مراجعه کنیم، این ایده را خواهیم یافت که "شریعت" همانطورکه امروزه به عنوان یک نظام حقوقی فهمیده میشود، ایده ای بسیار مدرن و نسبتا سکولار است. فنی کردن شریعت درواقع مخرب ترین ساختار برای شریعت است، و این مسئله ای است که به شرق شناسی یاری رساند زمانی که شریعت را به عنوان "قانون" درک کرد و همچنین زمانی که شریعت در مستعمرات به عنوان قانون خانواده و به ویژگی هایی شخصی تقلیل یافت. بدون شک این نزول جایگاه، همانطورکه صبا محمود در کتاب "اخلاق دینی در عصر سکولار" و حسین عجرمه در کتاب "زیر سوال بردن سکولاریسم" اشاره کرده اند، ارتباط نزدیکی با پروژه ی دولت مدرن برای ایجاد تغییر در شریعت و قرار دادن آن تحت فرمان داشته است. آیا اسلامگرایان با دعوت به اجرای دین و شریعت در این مسئله مشارکت داشته اند؟»

حلاق در پاسخ میگوید:

«فکر میکنم امروزه کاملا مشخص شده است که بعد از سال 1826 شریعت دیگر مانند گذشته ی خود نیست و تنها نامی از آن مانده است. کتاب "شریعت" که در سال 2009 منتشر کردم، به نوعی بیانی جامع از کل این دولت مدرن و اقتدار آن است. مشکل اینجاست که این دولت، چون قدرتمند و هژمونیک است، مستبد و بدیهی شده است و حدس من این است که امروزه افراد اندکی میتوانند دنیای بدون دولت را تصور کنند. بنابراین قابل درک است که وقتی برخی از منتقدان با خشونتی بی وقفه به کتاب "دولت ناممکن" حمله میکنند، به این دلیل است که نمیتوانند دنیایی را بدون این دولت تصور کنند. متاسفانه دولت مدرن به گونه ای است که تفکر آنها را به شدت سازمان میدهد. من همچنین معتقدم که اسلامگرایان حتی به اشکال مختلف حکومت فکر نکرده اند. بنابراین مشکل، آن گونه که من میبینم، این است که اسلامگرایان با همه ی تفاوت ها و تنوعشان، ماهیت دولت مدرن را شکل خاصی از حکومت نمیدانند. لیبرال های سکولار نیز در جهان اسلام وضعیت بهتری ندارند. اسلامگرایان بر این باورند که به محض اجرای نسخه ای وضعی از قوانین شریعت به شکل خودکار به یک دولت اسلامی دست خواهند یافت. این خطر بزرگی است که درکی عوامانه را از آنچه که دولت در حقیقت در آن قرار دارد آشکار میسازد.»

تجربه ی ما ایرانی ها از جمهوری اسلامی نشان میدهد که چطور حکومت شرعی به سکولار شدن بیشتر مردم انجامیده است اما نکته ی جالب اینجاست که در تاریخ رسمی هم کهن الگوی حکومت مذهبی که در آن، شاه و کاهن در یک شخصیت جمع میشوند به همین عاقبت می انجامد. این کهن الگو، حکومت یوحنای هیرکانی کاهن حشمونی است. وی یکی از دنباله های شورش حشمونیان علیه سلوکیان یا جانشینان اسکندر است. بهانه ی شورش آنها امر به بددینی از سوی سلوکی های یونانی در اورشلیم یهودی ها و ترویج مذهب سامری های بددین به جای یهودیت ارتدوکس است. حشمونی ها به نام دشمنی با فرهنگ یونانی شورش میکنند ولی پس از رسیدن به قدرت، تدریجا یونانی مآبی پیشه میکنند. یوحنای حشمونی یا جان هیرکانوس، پس از فتح اورشلیم، خود را علاوه بر کاهن، شاه میخواند و با توجه به ای که فریسی ها شاهی را متعلق به رهبران خود از خاندان یهودا میدانند به دشمنی با آنها برمیخیزند. در مقابل، جان هیرکانوس، فرقه ی صادوقی ها را رسمی و تقویت میکنند که اگرچه امروز متن مستقیمی از آنها باقی نمانده، اما فریسی های قدرتمند شده آنها را به بدعتگذاری تا حد انکار زندگی پس از مرگ متهم کرده اند که میتواند خود، یکی از نتیجه گیری ها از رواج بیشتر بددینی پس از ادغام شاه و کاهن در هم باشد.

لاکاپله، حشمونی ها را همان عثمانی ها و سلوکی ها را همان سلجوقی ها در روایت اسلامی این منظومه میداند. اما در عین حال، جریان عثمانی را چیزی نزدیک به احیای سلجوقی پس از انحطاط آن نیز تلقی میکند. به این شکل که سلجوقیان درست مثل یهودیان به دو شق تقسیم میشوند: سلجوقیان روم در ترکیه که عثمانی از میان آنها برمیخیزد و سلجوقیان بزرگ در شرق ترکیه که مقهور خوارزمیان میشوند. نام خوارزم با کوه گریزیم که محل معبد مرکزی سامری ها است قابل مقایسه است. حکومت خوارزم در یورش مغول از بین میرود و چنگیز خان رهبر مغول ها علت پیروزی خود بر مسلمانان در امپراطوری خوارزم را رسالت از سمت خدا برای مجازات کردن مسلمانان به سبب بددینیشان میخواند. تخریب خوارزم توسط چنگیزخان همان تخریب معبد گریزیم توسط یوحنای هیرکانی است و دراینجا یوحنای هیرکانی، همان پرستر جان یا شاه یوحنای مسیحی حاکم بر آسیای دور در افسانه های مسیحی است. بنابراین حکومت مغول میتواند به اندازه ی حکومت عثمانی قبل از پیروزی تیمور لنگ بر سلطان بایزید عثمانی، یک دوران خیالی مصادره به مطلوب شده باشد و پیروزی هلاکو خان نوه ی چنگیز خان بر بددینان اسماعیلی در ایران نیز بخشی از همین تخیل است. اسماعیلی ها بعدا به صورت شاه اسماعیل و حکومت شیعه ی صفوی که مقابل عثمانی ها در شرق ایستاد از نو بازآفرینی میشوند و نام اسماعیل در آنها زنده کننده ی رقابت خاندان های ابراهیم و اسحاق برای جانشینی ابراهیم و تهمت های یهودی ها یا فرزندان اسحاق به اسماعیلی ها است که باز هم تبار یهودی عثمانی ها را یادآور میشود. در عین حال، خودی شدن هلاکو خان برای مدتی محدود، همان خودی شدن سلجوقی ها و البته سلوکی ها است که در ستایش اسکندر مقدونی فاتح پارس -که با همان ایران اسماعیل تطبیق میشود- در ادبیات اسلامی منعکس میشود. نام پارس یا فارس نیز با فریسی های ایستاده مقابل جان هیرکانوس قابل تطبیق است. الکساندر یا اسکندر، همان الکس تلفظ یونانی احتمالی هلاکو است. با این حال، او توسط مسیحی ها هم که جانشین نبرد یهودی ها علیه اسماعیلی ها و مذهبشان اسلام شده است نیز خودی و تبدیل به الکسیوس تزار رومانوف روسی منسوب به قرن 17 شده است که مسیحیت ارتدکس متعارف را برنامه ریزی و با بددینی در اروپای شرقی مبارزه کرد و شاید منفی شدن بعدی هلاکو خان نیز نتیجه ی همین تصرف او از سوی دشمنان مسیحی عثمانی باشد. رومانف ها علیه حکومت مسلمانان در روسیه میجنگیدند که اتفاقا یکی از مناطق مهم آنها سمور یا سامرا بود که یک نسخه ی دیگر سامره ی سامری ها است. آن را میتوان با سمرکند یا سمرقند –یعنی بنا شده توسط سامری ها- مقایسه کرد که پایتخت تیمور لنگ است. تیمور لنگ، عثمانی را فتح و سلطان بایزید را زندانی میکند و با فروپاشی امپراطوریش پس از مرگش، عثمانی بعد از یک سری جنگ های داخلی، توسط سلطان محمد اول احیا میشود و این سلطان محمد احتمالا یکی از نسخه های محمد پیامبر در جایگاه یک شاه است. حکومت تیمور لنگ به نمایندگی از سامری ها بر قستنطنیه، روایت دیگری از حکومت سلوکی های سامری دوست بر اورشلیم است و چون تیمور لنگ ادعای احیای دولت چنگیز خان را دارد آنکه بددین یا ضد دین تلقی میشود میتواند خود حکومت مغول چنگیز خانی هم باشد که به جای حکومت شاه یوحنای مسیحی نشسته است. در تاریخ هند، نام یوحنا مبنای نام شاه جهان میشود که توسط پسرش اورنگ زیب از سلطنت خلع و زندانی میشود. اورنگ زیب یک مسلمان متعصب و مخالف با مماشات پدرش با مشرکین هند است که متون مقدس هندوها را نابود میکند تا بعدا بازمانده هایشان در اواخر قرن 18 توسط دولت استعماری بریتانیا در هند از نو کشف شوند! شاه جهان نمادی کلی از حکومت مغول در دوران بددینی و ضد شرعی بودنش در قبل از اورنگ زیب است و البته همانطورکه میدانیم مغول های هند نسب به تیمور لنگ میرساندند و به نام او گورکانی نیز نامیده میشدند. عنوان "جهان گورکانی" تلفظ دیگر "یوحنای هیرکانی" است. با این حال، چنگیز خان و تیمور لنگ هنوز گرامیند و خشونت اورنگ زیب در انتقام الهی از بددینان، اقتدا به آنان است. طبیعتا این داستان ها با فتح هند توسط اسکندری که از ترکیه می آید گره میخورند و از طریق تبار مسیحی-اروپایی بخشی از تفکر اسلامی عثمانی های ترکیه، زمینه پیدا میکنند، ازجمله در این فکر ایدئال که پاپ به عنوان جانشین خدا بر زمین و مسئول اجرای "قانون" یهودی-مسیحی، وظیفه ی حکومت بر مومنان را دارد و به رقابت پاپ ها و امپراطورها در امپراطوری روم مقدس به دنبال انتشار احکام مزور پاپی و وصیتنامه ی قلابی کنستانتین انجامیده است.:

“syncretismes”: m. lacapelle: theognosis: apr11,2020

به نظر میرسد تمام تلاش های بنیادگرایانه برای ایجاد حکومت شرعی به نام بازگشت به اصل سیاسی اسلام، نتیجه ی توجه نکردن ریشه ای به تفاوت برداشت ها از اسلام سیاسی و مسیحیت سیاسی است، بخصوص در کشوری مثل ایران که در دوره ی شاه کمتر نامی از امپراطوری مقدس رم میرفت و همه پاپ را حاکم اروپا میشناختند. دستگاه پاپ، دشمن تمام جشن ها و فستیوال ها به نام اعیاد فرهنگی مشرکین بود و در نابودی آنها همات میگماشت و این یکی از معدود شباهت های آن با تشرع اسلامی پس از قدرت یافتن آن در دوره ی استعمار بود. پس چطور ممکن است چیزی که این اواخر و در شبیه ترین حالت ممکنه ی خود به تاریخ وارد شده از غرب قرار داشته است، اصلی حتمی باشد که تقویت آن معنی «بازگشت» بدهد؟ چنین بازگشت دروغینی به قیمت نابودی قطعی فرهنگ تمام خواهد شد و مردم را به بازسازی شادی در قالب های غیر فرهنگی خود وا خواهد داشت. اگر کودک گونگی ابدی ما دهه ی شصتی ها هنوز در وابستگی خاصی به خاطراتمان به فضای فرهنگی و ارزشمدار دهه ی شصت قابل تعریف است، آنها که بعد از ما آمده اند حتی کودک تر از ما هستند بی این که تصویرشان از شادی کودکانه، بار فرهنگی چندانی در خود ذخیره کرده باشد.

کلمه بازی های نمادین محبوب اخوت ها نشان میدهد که بین جدی گرفتن داستان های دینی مقوم شریعت در کتاب مقدس یهودی-مسیحی یا bibleو رواج بعدی سرخوشی عوامانه ارتباط مستقیم وجود دارد. لغات bible و people که همان مردم باشد به هم نزدیکند و البته bible به "بابل" که محل زندگی اولیه ی همه ی مردم است نیز نزدیک است. در کتاب مقدس، قومی را داریم که از آدم تا ابراهیم با محدود شدن مداوم و پی در پی خود تا رسیدن به حد نساب بنی اسرائیل، قهرمان قومند و مدام به سبب خدمت یا خیانت به خدایشان، مورد مجازات یا پاداش قرار میگیرند بی این که هیچ برتری اخلاقی خاصی نسبت به همسایگان و دشمنان خود داشته باشند. همه ی مردمی که مخاطب این کتابند، میتوانند با همین جهانبینی ساده، دنیا را به خودشان و بقیه ی جهان تقسیم کنند و حساب کنند که کجاها به سبب خدمت و خیانت به خدایی که فقط در ذهن خودشان وجود دارد عقوبت و پاداش دیده اند و پیروزی یا شکست را نصیب گشته اند. بنابراین یک دوگانه ی خودی-بیگانه در ابتدا قابل دریافت است که از نفس به جهان اجتماعی فرافکنی شده است و قطعا شکل عامیانه شده ی بحث فلسفی نبرد الوهیت و غریزه یا روح و ماده در وجود بشر بنا بر تعالیم غنوصی است. در شکل اجتماعی خود، اما خودی و بیگانه همه برکشیده ی خدای شخصی و فرافکنی آسمانی خودخواهیند و همه چیز حالت وحدت وجودی پیدا میکند. این، نتیجه ی تاثیر جهانبینی منسوب به آتاناسیوس بر شاکله ی مسیحیت است. آتاناسیوس اسقف اسکندریه ی مصر که با نوشتن زندگینامه ی سنت آنتونی و تصویر مسیحیان اولیه در آن به صورت گروهی زاهد سختگیر و خشک اندیش نقش اصلی در غلبه دادن رهبانیت بر کشیش ها را داشت به شدت ضد آریان بود و این به فضای پس از شورای نیقیه برمیگردد که مطابق آن اگرچه آریوس و نحله اش که عیسی را نه خدا بلکه پیامبر میشمردند شکست خورده و طرد شده بودند اما به عقیده ی سنت اتاناسیوس، هنوز تاثیر گفتمانشان بر جریان غالب سنت جروم قابل ردیابی بود ازجمله بر این باور در حال غلبه ی سنت جروم که خدا دارای اقنوم سه گانه –پدر، پسر و روح القدس- است و "پسر" یا عیسی در مقام فروتری نسبت به خدای پدر قرار دارد درحالیکه به عقیده ی اتاناسیوس، عیسی خود خدای پدر بود که انسان شده بود تا زجر بکشد و حس انسان ها را درک کند و درنهایت با قربانی کردن خود، گناهان بشر را کفاره دهد. این ایده کاملا قابل تطبیق با تصور یونانی از خدای انسان مانند است کمااینکه نام اتاناسیوس را میتوان به "آتنی" به معنی پیرو اتحادیه ی دولتشهرهای یونان تحت رهبری آتن قبل از جنگ پلوپونزی خواند. البته اتاناسیوس در املای مخصوص خود، به معنی بی مرگ و جاودانه است و شکل مخفف آن یعنی sia در یونانی برای نامگذاری پسران به کار میرود. این موضوع در کنار این که اتاناسیوس تعیین کننده ی چهار انجیل رسمی مسیحیت است که کلام عیسی شمرده میشوند نشان میدهد که اتاناسیوس یک فرم مصری از خود عیسی است. بنابراین تجسد خدا در انسانی به نام عیسی یا اتاناسیوس نیز شکل ثانویه ی تولد قهرمانان انسانی از جاودانگان یا "سیا" های مصری است که در زمره ی پسران هبوط کرده ی خدا بر زمین در افسانه های یهودیند. طیف وسیعی از قهرمانان یونانی که از زنای جووه/زئوس –نسخه ی یونانی یهوه، خدای یهود- با زنان زمینی پدید آمده اند میتوانند جای عیسی قرار بگیرند، حتی دیونیسوس باخوس خدای شراب و اورجی و الگوی دیرین عامه گرایی سرهخوشانه و لذتپرستانه؛ همچنین خدا میتواند در قضاوت به اندازه ی یک انسان خوب خطا کند، مثل راما آواتار ویشنو خدای بزرگ هندو که همسرش سیتا را به نادرست، متهم به زنا کرد. اینجا بحث با لقب "آدم دوم" برای عیسی مخلوط میشود. اگر از دید جرومی ها به این لقب نگاه کنیم، عیسی به عنوان دومین مقام الهی پس از خدا یعنی همان انسانی که فرشتگان به او تعظیم کردند، تکرار آدم ابوالبشر است که بهشت را از دست میدهد و باید آن را دوباره به دست بیاورد و اگر از دید اتاناسیوس به قضیه نگاه کنیم، عیسی یک انسان بی خطا و معصوم است چون خدایی در ظاهر انسان است. دیدگاه دوم اعتراضی به دیدگاه اول است که بازمانده ی آریان ها و غنوصی ها با هم به شمار میرود و چه بسا آریان ها و غنوصی ها نخست یک جریان واحد بوده باشند. این که سنت جروم به اندازه ی اتاناسیوس بر جهانبینی نهایی مسیحی موثر است احتمالا باعث باز ماندن شکل های دیگری از مسیح سابق در کتاب مقدس میگردد ازجمله بر دیگر کسی که در تورات «مسیح» نامیده شده است، یعنی کورش شاه پارس. لاکاپله به پیروی از متون یهودی، تایید میکند که کورش همان اخشوارش در کتاب استر است: یک شاه نایهودی که همسر یهودیش استر، او را به یهودیت وارد میکند. کورش ضمنا همان داریوش در کتاب دانیال تلقی میشود که او هم به پیروی از دانیال نبی، یهودی شده بود هرچند نسبت دانیال و استر هیچ وقت روشن نشده است. احتمالا کورش و داریوش، نام مستعار یک اشرافیت بابلی هستند که پس از یهودی مآب شدن، تبدیل به فارس ها یا فریسیان میشوند. لاکاپله به پیروی از فومنکو، کورش/داریوش را همان ایوان مخوف در تاریخ روسیه میداند. همانطورکه اخشوارش، همسر اولش وشتی را به نفع استر یهودی خوار نمود، ایوان مخوف هم از همسر اولش سوفیا پالیولوگوس فاصله گرفت و به النای مولداویایی دلخوش شد که عامل یهودی ها بود. این زن، ایوان را از سرکوب بدعتگزاران در روسیه که همه کارگزاران یهودی ها و معمولا از خود آنها بودند دور کرد. اما ایوان در اواخر عمر پشیمان شد، النا را از دربار خود اخراج کرد و به سرکوب بدعتگزاران پرداخت. این احتمالا قابل مقایسه با دور شدن پارسیان یا قوم کورش از یهودیت و نیمه کاره ماندن معبد یهود است که با حمله ی اسکندر یونانی –دیگر ناجی یهودیان- و سقوط داریوش پارسی (بنا بر متون یونانی) پاسخ داده شد. در سرکوب بدعتگزاران همسایه های تاتار مسلمان ایوان نیز به او یاری رساندند و ازجمله یکی از رهبران بدعتگزاران توسط خان کریمه دستگیر و تحویل ایوان داده شد. این میتواند نشان دهد که ایوان خودش از تاتارها و همانطورکه نامش –تلفظ دیگر یوحنا- نشان میدهد، یک نسخه ی اسلاو از پرستر جان یا شاه مسیحی تاتارها باشد و او نسخه ی شاه شده ی یوحنای تعمیددهنده رقیب عیسی بر سر تصرف مقام مسیح است. همانطورکه نام های کورش و کریست دو تلفظ از یک کلمه اند، یسوع یا عیسی نیز یک نسخه ی فاتح از خود دارد که همان یوشع ابن نون جانشین موسی در فتح سرزمین های کفار است. او نیز میتواند یک نسخه ی جرومی از مسیح باشد که دنباله ی موسی در مقام یک مسیح اولیه در هیبت آریان-غنوصی خود قرار گرفته است. ازآنجاکه به نظر میرسد مسلمانان در پیامبر -و نه پسر خدا- تلقی کردن عیسی دنباله ی آریوسی ها باشند تعجبی ندارد که ایوان مخوف در چنین جایگاهی دنباله ی یک جریان تاتار محمدی یا مسلمان تلقی شود. ایوان مخوف در مقام فاتح غازان، نسخه ی اسلاو الغ محمد خان آلتون اردو دیگر فاتح غازان است. الغ محمد به معنی محمد بزرگ، یک بار از حکومت خلع شد و به کریمه گریخت و با نیروگیری مجدد بازگشت و حکومت را تصاحب کرد. او قابل مقایسه با محمد پیامبر است که یک بار، از مکه اخراج شد و بازگشت و شهرش را پس گرفت و به حکومت آن رسید. در رابطه ی او با غازان باید به رابطه ی موسی با غوزان یعنی جایی از مصر فرعونی توجه کرد که بنی اسرائیل در آن ساکن بودند. خدمت بنی اسرائیل به موسی در حکم تصرف غازان است و موسی از قول خدایی برای آنها در یک سرزمین پست سخن گفت درحالیکه آن خدا در بالای یک کوه زندگی میکرد. محمد هم از بالای یک کوه برای اعراب مضری –بخوانید: مصری- که پایین کوه ساکن بودند پیام الهی آورد. با قرار دادن مصر در افریقا و کوه خدای موسی در آسیا در ظرف تلقی شدن محمد از نسل اسماعیل، یک نتیجه ی دیگر هم به دست می آید: جدا شدن گروهی از شیعه های موسوم به اسماعیلی از اسماعیلی های مصر و موضعگیریشان در کوهی به نام الموت در بلاد فارس یا همان فریسی (به نام اشرافیت یهود). از این که شوالیه های بددین تمپلار پیرو این اسماعیلی های کوه نشین موسوم به حشاشین یا اساسین ها شدند تعجب نکنید. تمپلارها خود را دنباله روان کاتارهای مونت سگور در فرانسه هم میخواندند که آنها هم کوه نشین بودند. همانطورکه میدانیم این کاتارها غنوصی بودند و توسط کلیسای کاتولیک، منهدم شدند. احتمالا جنگ صلیبی که به سقوط کاتارها انجامید، در اصل خود، همان جنگ صلیبی است که به اخراج مسلمانان از اسپانیا انجامید و نسبت دادن حکومت های یکسان به اسپانیا و فرانسه نشانه ی اتحاد دیرین آنها است. اسماعیلی ها که دراینجا همان مسلمانان تلقی میشوند از اسپانیا که آخرین خانه ی آنها در اروپا است به شمال افریقا و مغرب افریقایی ریخته میشوند. از همان ناحیه است که داعیان اسماعیلی به حکومت مصر میرسند و لابد ایجاد یک شعبه ی آسیایی از اسماعیلی های مصر هم طلیعه ی ورود اسماعیلی ها –مسلمانان بعدی- به آسیا شمرده میشده است. این اسماعیلی ها باید در ابتدا همان کاتارها و دارای تفکر غنوصی بوده باشند. اما وقتی میگوییم آنها همراه یهودی ها از اندلس اخراج شدند یعنی این که یک اتحاد اخیر بین آنها و گروهی از یهودیان به وجود آمده بود، همان موضوعی که سبب خوانده شدن اعراب به اولاد اسماعیل و بنابراین پسرعموهای یهودی ها شد که به آنها اجازه میدهد در وعده ی خدای یهود به ابراهیم در ایجاد اسرائیل بزرگ با یهودی ها شریک شوند. طبیعتا در بین این گروه، کوه نشین ها اصیل ترند منجمله اسماعیلی های شیعی که از بالای کوهستان به سلجوقی های سنی شبیخون میزنند. برای فراماسون هایی مثل هانری کوربن که عاشق سینه چاک اسماعیلی ها و ته مانده ی تعالیمشان در تشیع متاخر هستند، اشتغال اسماعیلی ها به آیین های هرمسی و شبه غنوصی اهمیت دارد و این همان چیزی است که تمپلارها و دیگر جریان های رزیکروسیان برسازنده ی فراماسونری هم بدان مشهورند. بنابراین افسانه ی اخراج تمپلارها از فرانسه چیزی جز تکرار قصه ی اخراج کاتارها و یهودی ها نیست و تمپلارها هیچ وقت اخراج نشده، بلکه احتمالا همالن یهودی هایی هستند که قدرت کلیسای کاتولیک را میسازند و از جریان های غنوصی ای که شکل اصیل آنها را نابود کرده اند نیرو میگیرند. آنهایی که پروتستان (معترض) نامیده میشوند و مثل رهبر افسانه ایشان مارتین لوتر از جریان رز-صلیبی برخاسته اند، واقعا علیه یک مذهب کاتولیک شوریده اند اما نه این کلیسای کاتولیک کنونی، بلکه کاتولیک به معنی اصلی خود یعنی "جهانی" که همان مذهب عرفانی شبه هرمسی گسترش یافته در سراسر جهان و دارای محتوای اسلام اولیه (قبل از فتح اسلام از درون توسط یهودی ها) بود. مذهب کاتولیک بعدی به همراه کتاب مقدسش یا همان بایبل، توسط پروتستان ها به وجود آمد و به طور دروغین مقابل پروتستانتیسم تعریف شد. لوتر خواستار بازگشت به تورات در مقابل یهودی ستیزی کاتولیک ها بود و این همان بازگشت به اصل قلابی تمپلارها بود. چون تورات یهودی و خدای واحدش جای آریوسی ها و خدای واحدشان را اشغال کرده بودند و وقتی تمپلارها میگفتند که دارند به آریوس و یوحنا و اسلام برمیگردند درواقع داشتند به یهودیت برمیگشتند تا اشرافیت یهود را که خودشان ایجاد کرده بودند، بر جهان مسیحی سیطره دهند: بانکدارهای ونیزی که حالا به طور تصنعی، صاحب یک قوم من درآوردی یهود بودند که از بایبل مسیحی، توراتش را قبول کرده و انجیلش را انکار میکردند. همه میدانیم که تمپلارها بددین و در خدمت بانکدارها و اصحاب سرمایه بودند. بنابراین آنها فقط همان دینی را به عنوان «دین خوب» برجسته میکردند که به بی دینی و پول پرستی و عامه گرایی بازارساز منجر شود.:

Le syncretisme aux 16eme et 17eme siecles: m. lacapelle: theognosis: 6 aut 2015

آیا بعد از مقایسه ی این مندرجات با تجربه ی انقلاب اسلامی هنوز هم فکر میکنید اسلامگرایان متعارف، غربزده نیستند؟

این مباحث هنوز یک مانع مهم برای باور شدن دارند و آن این که مذهب هرچقدر بیسشتر تقویت شود بیشتر خدا را تکرار میکنذ درحالیکه فراماسونری نه فقط متهم به شیطانپرستی و جادوگری با نیروهای شیطانی است بلکه اصرار دارد با تکرار لاینقطع همان نمادهایی که کلیسا آنها را شیطانی میخواند در فیلم ها و صنعت موسیقی و در کنار اجرای آشکار و روی صحنه ی اعمالی که کلیسا آنها را شیطانی میخواند این شهرت را واقعی بنماید. اینجاست که باید به درهم آمیزی غیر قابل انکار جهان مدرن لاینفک از رسانه با روانکاوی فرویدی-یونگی توجه کنیم و این که رسانه باور دارد هرچه که سرکوب شود –بخصوص توسط مذهب- به ناخودآگاه میرود و در شرایطی که مذهب و فرهنگ رسمی کاملا مردانه است به انیما یا جنبه ی زنانه ی انسان می آمیزد. یونگ، انیما را دارای سه ساحت زیرزمینی (دوزخی) و زمینی و آسمانی میدانست و آنها را در هر کدام از جنبه های ناخودآگاه و ناچارا پاگانی انسان با گروه های خاصی از ایزدان و حیوانات مورد پرستش انسان باستان تطبیق میکرد. اما در جایی که ربط خودآگاه به ناخودآگاه میخواست نمادپردازی شود گربه وارد قصه میشد: جانوری که در کنار انسان و در شهر زندگی میکند و ازاینرو مثل انسان یک حیوان متمدن است. ولی از طرف دیگر به دلیل فعالیت شبانه اش مرتبط با جهان تاریک درون شامل ناخودآگاه و البته متشبه به جهان زیرین یا دوزخ است و همانطورکه میدانیم جانور جادوگران نیز هست. وی واسطه ی انسان و طبیعت حیوانی وسیع تر و صفات انسانی فرافکنی شده به انواع حیوانات در پاگانیسم است. همیشه نوعی ارتباط بین او و دشمنان مهیب انسان در طبیعت مثل شیر و ببر حس میشده است، دشمنانی که درست مثل گربه شب فعال و قالان شبانه ی معروف انسان ها و داام هایشان بودند. در مصر، افسانه های باستت الهه ی گربه به افسانه های سخمت الهه ی شیر نزدیک است و به نظر میرسد باستت فرم اهلی تر سخمت وحشتناک است. یکی از فرم های وابسته به سخمت از نظر یونگ، اسفنکس در اساطیر یونانی است که یک شیر با سر زن و بال های کرکس است و بنابراین جهان انسان در روی زمین را به جهان تاریکی در زیر زمین و قلمرو پرندگان در آسمان میدوزد و با سر زنانه اش درواقع هر سه ساحت انیما را با هم متحد میکند، بخصوص در ارتباط با فرهنگ مردانه و ازاینرو است که قهرمان افسانه ی اسفنکس یعنی ادیپ یک مرد است. یونگ، معنی شدن لغت اسفنکس به خفه کننده را (او قربانیانش را خفه میکرد) نشان سخت بودن نفس کشیدن در فضای تنگ شده بر انسان توسط انیما میدانست.:

The Archetypal Female in Mythology and Religion: The Anima and the Mother of the Earth and Sky: Dr. Joan Relke: Honorary Associate Studies in Religion: School of Classics, History, and Religion: University of New England

جوزف آر لی در مقاله ای به نام WHISKERS OF WISDOM: A JUNGIAN ANALYSIS OF PUSS IN BOOTSکه در تاریخ 18 می 2023 در thisJungianlife.com منتشر شده است، افسانه ی قدیمی گربه چکمه پوش را که این گربه ی مثالی مرموز را به لباس انستن درآورده است، واسطه ای بین قرون وسطای کلیسایی و عصر حیوانات تزئینی امروزی میبیند و آن را پایه ی فرافکنی جانور انسان مانند درون به جانوران تزئینی اهلی امروزی و نشانه ی اوج گرفتن علاقه به شخصیت یافتگی این حبوان درون تشخیص میدهد. به عقیده ی او جذابیت قصه ی گربه ای که چکمه میپوشد از آدم هایی که به تن حیوان اهلی لباس میپوشند یا به نوع پارس کردن یک سگ، شخصیت انسانی میبخشند و دوست دارند حیوانات را دارای واکنش های انسانی به مسائل ارزیابی کنند هیچ فاصله ای ندارد. اما قصه ی گربه ی چکمه پوش، به خاطر قدمت خود، اصل بحران را بهتر نشان داده است. گربه ی چکمه پوش فقط زمانی به حرف آمد که یکی از سه پسر آسیابان پیر با او تنها ماند. آسیاب گیر برادر بزرگ و الاغ گیر برادر دوم افتاد و به پسر کوچک فقط یک گربه رسید. گربه آنگاه سخن گفت و قبل از هر چیز یک جفت چکمه تقاضا کرد و در آنها روی دو پا راه رفت. از آن پس، او جنبه ی مکار سرکوب شده ی صاحبش را نمایندگی میکرد. چون با ارضا نشدن نیازای مادی فرد، غرایز حیوانی او بیدار شده بود.:

«وقتی نفس ما از بین می رود، احساس می کنیم که توسط دنیای بیرونی و وعده های آن رها شده ایم، در نهایت ممکن است به غرایز خود - گربه های وحشی پست انباری که در ناخودآگاه ما پرسه می زنند - روی بیاوریم. هنگامی که ایگو (خود) غریزه را تصدیق کرد، به موجودات درونی اجازه ی گفتار داده می شود. نفس وظیفه دارد در دنیای درونی و بیرونی بچرخد. تصویر، تأثیر و کهن الگو را به افکار و نقشه ها تبدیل می کند. هنگامی که گربه به سخنگویی می افتد، اولین درخواست او یک جفت چکمه است. با هماهنگی نفس و غریزه، ماجراجویی زندگی می تواند قوی آغاز شود. در تلاش برای بقا، غرایز غیر اخلاقی اولویت دارند. این قدرت است . در سرتاسر جهان طبیعی، موجودات به دلیل تقاضای زیاد برای زنده ماندن و تولید مثل، فریب می دهند، پنهان می شوند، غافلگیر می شوند وفرار می کنند. جنگ بین ارزش های انسانی و غرایز حیوانی، انسانیت را تعریف کرده است. عدم تعادل در هر دو طرف عواقبی را به همراه دارد. هدف، یک موضع یکپارچه است که یک زندگی حیاتی را تقویت می کند که به تمدن بشری کمک می کند. سفر پسر خردسال آسیابان با ناامیدی آغاز می شود و به فرمانروایی و پادشاهی ختم می شود. این روند بلوغ در نمادهای افسانه رمزگذاری شده است.»

در فهرست نظرات روی مطلب در سایت فوق، با گفته های جالبیس روبرو میشویم. شخصی به نام مایکل نوشته است:

«داشتم این قسمت رو هنگام جاروبرقی گوش می کردم. وقتی پایین آمدم، زیر میز آشپزخانه یک مار زنده پیدا کردم. دو تا از گربه‌های ما دوست دارند مارها، کرم‌های کند و مارمولک‌ها را بیاورند. وقتی یک انسان در اطراف است، میومیو می‌کنند و او را به طور تشریفاتی جلوی پای ما می‌اندازند. اگر ما آنجا نباشیم، آن را زیر میز می گذارند. وقتی موش ها را می گیرند، فقط آنها را می خورند. در حالی که خزندگان بیچاره در شوک منجمد شده اند، اکثر آنها آسیبی ندیده اند و زمانی که گربه ها توجهی ندارند می توانند در باغ رها شوند. برخی از گربه ها (ما 6 تا داریم) شکارچیان بهتری نسبت به بقیه هستند و هر از چند گاهی صید خود را می آورند و با خواهر و برادر خود تقسیم می کنند. رفتار دادن به گربه ها آنقدرها هم بد نیست. گربه‌ها در بداخلاقی‌شان به نوعی مرا به یاد بچه‌ها می‌اندازند، قبل از اینکه اخلاق (و آداب) توسط خانواده و فرهنگ به آنها القا شود. آنها نیز هیچ احساس همدلی یا پشیمانی نخواهند داشت، زیرا پاهایشان را روی مگس‌ها می‌کشند، اسباب‌بازی‌ها را از یکدیگر می‌دزدند، و از شدت عصبانیت درگیر می‌شوند و فقط یک ثانیه بعد محبت می‌خواهند. آنها نیازها و ناراحتی های خود را بلافاصله، مستقیم و با بی اعتنایی کامل به هر کس دیگری بیان می کنند. شاید افسانه در یک سطح این موضوع را دنبال می کند.»

نظر جالب تر، از جالب «مامی الگرتی» این است:

«من هم فکر می کردم پلنگ صورتی شیاد است.»

«پلنگ صورتی» لقب خوبی برای گربه است: یک موجود ناز زنانه از نسل دشمنان مهیب انسان که حالا ظاهرا با او دوست شده است و انسان وجودش را در کنار خود تحمل میکند چون مطمئن نیست او خطرناک باشد، همانطورکه مطمئن نیست جادوگری خطرناک باشد و در معنای وسیع تر مطمئن نیست ارزش های سرمایه داری و دیگر ایدئولوژی های کثیرالنتشار مدرنیته در جامعه ی تحت اداره ی فراماسون های «شیطان پرست» خطرناک باشند. شاید این بحث، پاسخ واقعی این سوال باشد که چرا مرزدم دوست دارند بین مادیگرایی و جهانبینی علمی که جانشین عصر مذهب شده، ارتباطی تنگاتنگ، دلپذیر و مثبت برقرار کنند، درحالیکه جهانبینی علمی مادیگرا خودش کیفیت مذهبی با اصولی که باید تحت هر شرایطی به آنها ایمان داشت پیدا نموده است. دکتر جیمز آ. ماگنالینو در مقاله ای با عنوان «روانشناسی و کابوس مادی» در سایت خودش https://www.jimmanganiello.com/ این ایراد را هم به دانشمندان و هم به مردم وارد کرده ولی دانشمندانی را که کاملا به دگم های جهابینی علمی پایبند نیستند مستثنی نموده است. این مقاله با نقل قولی از واسیلی کاندینسکی نقاش (1944-1866) شروع میشود:

«جرقه ی بسیار مهم زندگی درونی امروز، در حال حاضر فقط یک جرقه است. ذهن ما که حتی اکنون پس از سال ها مادیگرایی، تازه بیدار میشود، آلوده به ناامیدی از بی ایمانی، عدم هدف و آرمان است. کابوس مادی گرایی که زندگی جهان هستی را به بازی شیطانی و بیهوده تبدیل کرده است، هنوز به پایان نرسیده است و روح بیدار را همچنان در چنگال خود نگه میدارد. این نور ضعیف، اندکی بیش نیست و جان با دیدن آن به خود میلرزد که آیا نور توهمی بیش نیست و دریای تاریکی، واقعیت است.»

دکتر مانگانیلو، بزرگ ترین بهانه ی اعتماد آدم ها به «کابوس مادی گرایی» را ایمان کورکورانه و «مذهبی» مردم به علم مادی گرا میداند. ولی موضوع این است که ما ایمان کورکورانه به جبر زمانه و محیط اجتماعی را پیش از مادی گرایی کور و پوچی که هر آدم نورمالی را به وحشت می اندازد از مذهب یهودی-مسیحی و نسخه های بازسازی شده اش از سراسر جهان می آموزیم که داستان های کودکانه شان بیش از گفته های نامفهوم علمی، امیدوارکننده اند و ما را به جهان مطمئن میکنند تا زمانی که بزرگ شویم و دروغ بودن بابا نوئل و خرگوش ایستر را کشف کنیم و این بار، اطمینان خود را متوجه حقیقت تلخ زمانه یعنی آدم هایی کنیم که همهویتی خود با ذات حیوانیشان را تنها راه بقا در دریای بی اعتمادی و نفس پرستی حاکم بر اجتماع می یابند. کفر و شیطانپرستی بدجوری به مذهب خدای قادر متعال مدیونند.

مطالب مرتبط:

غربشناسی و غربستیزی: حاشیه ای بر یک مقاله از عدنان فلاحی

میراث غربی مشترک بین اسلام سیاسی و دشمنانش

در حواشی «بازگشت» به «ایدئولوژی اسلامی» در دنیای مدرن

نویسنده: پویا جفاکش

اگر یادتان باشد یک زمانی دعوایی در ایران داشتیم مبنی بر این که سلسله شورش هایی که در چند کشور عربی چون تونس، مصر، لیبی، سوریه و یمن درگرفته اند را مثل خارجی ها «بهار عربی» بنامیم یا آنطورکه جمهوری اسلامی میپسندد، «بیداری اسلامی» یا در مورد سوریه «به انحراف کشاندن بیداری اسلامی»؟ بعد از این که تمام این انقلاب ها به قهقرا رفتند و دست پنهان غرب در همه ی این انقلاب ها –و نه فقط سوریه- افشا شد و افشای چانه زنی های سناتور مک کین –حامی داعش در سوریه- با مقامات امریکایی برای تثبیت حکومت اسلامگرای مرسی در مصر، سقوط مرسی را تسریع کرد، دیگر نه کسی اصطلاح بهار عربی را استفاده میکند و نه اصطلاح بیداری اسلامی را. با این حال، بعضی حواشی این به اصطلاح «بهار» هم جالبند. یکی از آنها استعفای وضاح خنفر از مدیریت شبکه ی الجزیره ی قطر در سال 2011 و در میانه ی بهار عربی است با توجه به این که این شبکه در زمان مدیریت وی بر خود، به رسانه ای جهانی تبدیل شد و جالب این که در سپتامبر همان سال، خنفر به عنوان یکی از صد اندیشه ورز بزرگ در سیاست خارجی انتخاب و از سوی شرکت فست کمپانی به عنوان یکی از خلاق ترین مدیران اجرایی شناخته شد. خنفر که اکنون مقیم ترکیه است، در سال بعدش یعنی 2012 منتدی الشرق را در استانبول تاسیس کرد و آن تا حالا در ژنو، لندن و کوالالامپور هم شعبه زده است. هدف این موسسه تشویق مسلمانان به متحد شدن با هم است و در این راه، از زمینه ی مذهبی-تاریخی اسلامی بهره میبرد. پیرو علاقه ی خنفر به بهار عربی، وی کتاب «نخستین بهار» را در امروزی سازی سیره ی پیامبر و امیدبخشی به تکرار بهار پیامبر در جهان پاره پاره ی کنونی اسلام نگاشت. این کتاب در ایران هم ترجمه شده و با توجه به تلاش اصولگرایان ایرانی در راه ساختن علوم انسانی بومی، مورد گمانه زنی ها و اظهار نظر های گوناگونی قرار گرفته است. یکی از جالب ترین این اظهار نظرها را «مهران اسماعیلی» عضو هیئت علمی گروه تاریخ تمدن اسلامی و فقه سیاسی دانشکده ی الهیات و ادیان دانشگاه شهید بهشتی در گفتگو با صالح معزی نیا از مجله ی "باور" در صفحات 8-136شماره ی اول آن مجله (خرداد و تیر 1402) ابراز داشته است:

«خنفر ماموریت پیامبر را جهانی در نظر میگیرد. نگاهی تکاملی و نزدیک به نگاه داروینی هم به ماجرا دارد و معتقد است که در آن روزگار، جهان به جایی رسیده که لازم است این پیام به طور کامل دریافت شود. آن وقت مجبور است بگوید آن عصر، عصری جهانی است و پیامبر چون رسالتی جهانی داشته، پس الان جهان یکپارچه شده و گویی ما در دهکده ی جهانی هستیم. خیلی خب؛ حالا اگر دنیا منتظر یکچنین فضایی است، پیامبرش هم آمده و پیامش را هم آورده است. تعبیر او این گونه است: "جهان دیگر تحمل حکومت های بزرگ و تمدن های پیشین را ندارد، زیرا روابط و ارتباطات به قدری گسترده شده که آنها را وارد رابطه ی جهانی کرده است." این ادعایی است که نمیشود زیاد روی آن حساب کرد. فضاهایی مانند چین و هند یا ماوراء النهر که دنیای خودشان را داشتند کجای این نگاه قرار میگیرند؟ این نگاه بیش از آن که مستند به داده های علمی باشد، رنگ و بویی ایدئولوژیک دارد؛ یعنی از قبل پذیرفته شده تا جهانی بودن رسالت پیامبر را توضیح دهد. این اولین اشکال آقای خنفر است؛ یعنی این که ایشان از زاویه ی یک دانش دیگر دارد به تاریخ نگاه میکند. لذا خودش مسلح به نقد و بررسی گزارش های تاریخی نیست؛ بیشتر میبیند کدام داده ها با باورهایش همسویی دارد و آنها را برمیگزیند... میشود گفت هم رویکرد فایده انگارانه و هم رویکرد ابزارگرایانه به تاریخ [دارد]. یعنی من که میخواهم تصمیمی بگیرم، نمونه های تاریخی را مطابق با برداشت یا تفسیر شخصی خودم بر آن رویداد تطبیق میکنم و بعد به آن قوت علمی یا مذهبی میدهم. افرادی از این دست، بر مبنای چشم انداز علمی ای که دارند پرسش های جدیدتری مطرح میکنند، سعی میکنند با مسائل رشته ی خودشان یک نگاه متفاوت اما تازه ای در بخش هایی از آن روایت داشته باشند. مشکل این است که توانایی تشخیص سره از ناسره در روایت ها را ندارند و درنتیجه عملا در زمین بازی تاریخنویسان بازی میکنند. چه جریان های سلفی، چه جریان های نواندیش، چه جریان های نو اندیش دینی، نو اندیش سکولار یا عرفی، همه به نوعی چشم اندازی به آن دوره دارند. عرفی ها معمولا میگویند پیامبر در شرایط خاصی قرار داشت و فلان تصمیم را گرفت و تصمیم پیامبر، الزاما بخشی از سنت نیست؛ اما آن که گرایش به سنت دارد، این را عین سنت میداند و لازم میبیند که عینا آن را تکرار کند. این گونه است که قرائت ها متفاوت میشود و خوانندگان احساس میکنند که گویا ما یک هسته ی سخت از سیره ی نبوی نداریم. گویی سیره یک واقعیتی است که در گذشته اتفاق افتاده ولی امروز همه دارند خوانش خودشان را از آن ارائه میکنند. مثلا همین چند سال پیش، سر روابط ایران و امریکا یک عده ای میگفتند ما مذاکره داشتیم، پیامبر مذاکره داشته. الان یک موج جدیدی از تحقیقات انجام شده درباره ی تک تک گزارش های تاریخی که ببینند اینها چقدر درست است و چقدر غلط است. این تحقیقات تاثیر حکومت های بعدی در تکوین این سیره ها را بررسی میکنند و سعی میکنند ببینند که شاهدانی که خریداری شده باشند ما را بازی ندهند. گمان من این است که در زمان زهری، ساختاری برای سیره ی پیامبر گذاشته شد که تا حوالی جنگ جهانی دوم ادامه یافت. جهان عرب بعد از جنگ جهانی دوم، تلاش کرد قرائتی مدرن از سیره ارائه کند، با این که شما اصلا باید در بافت قبیله ای زندگی کنید تا معنای کنش های آن دوره را دریابید. وقتی شما به عنوان یک شهروند رفتید دانشگاه، طبیعتا نگاهتان به عنوان یک شهروند تحصیل کرده از همان زاویه به سیره ی پیامبر خواهد بود؛ لذا مسائل ما به نوعی مرتبط با زیست شهری ما است و در سطح کلان با نگاه بین المللی ما مرتبط میشود.»

اسماعیلی دراینجا همان اشتباهی را مرتکب میشود که به درستی به خنفر نسبت داده و آن این که متوجه نیست که همانطورکه ما امروز از نگاه مدرن مدینه ی اروپایی به تاریخ اسلام نگاه میکنیم، خود سیره ی پیامبر نیز میتواند نتیجه ی یک نگاه قبیله ای به داستانی از قبل موجود باشد. همین الان در تاریخ زندگی پیامبر، موضوعات فراعقلانی بیشتر از موضوعات قابل اتفاقند و ازقضا تلاش مذبوحانه ی سیره نویسان برای واقعی جلوه دادن مطلب که به نوبه ی خود سبب افزایش متدهای دروغ سازی برای دوره ی پسا پیامبر شده اند خود این زمینه ی اسطوره ای و فرا تاریخی مطلب را آشکار میکنند. از سویی نوشته میشود که پیامبر در یثرب یا مدینه بساط حکومت خود را گذاشت و از سوی دیگر گفته میشود که جبرئیل به شکل جوان زیبایی به نام دحیه ی کلبی بر پیامبر ظاهر میشد و با او سخن میگفت. یثرب همان یثراو یا یثرو استاد و پدرزن موسی است که در جایی به نام مدین که مشابه مدینه نام دارد زندگی میکرد. او رئیس قبیله ی بنی کلب بود که دحیه ظاهرا در ارتباط با آن، کلبی خوانده شده است. این قبیله را موسی بعد از این که رهبر بنی اسرائیل شد و از مصر به مدین آمد به طور کامل نسل کشی کرد. دحیه مخفف «ذی حیات» یا صاحب زندگی یعنی جاندار است. دحیه ی کلبی یعنی کلبی ای که هنوز زنده است و از بقایای کلبی های قدیمی است که میخواهد مکتب تحریف نشده ی یثرو را برگرداند. این نکته از آن جهت اهمیت دارد که دعوت مدینه به سوی پیامبر، به دنبال آن روی داد که اعراب شهر، به حکومت یهودی ها بر یثرب پایان دادند. حاکم یهودی مدینه، مقرر کرده بود که هر زن عربی در شب عروسیش اول باید به خانه ی او آورده شود و با او زنا کند و بعد به خانه ی شوهرش برود. تا این که برادر یکی از عروس ها لباس زنانه پوشید و به جای عروس به خانه ی حاکم یهودی رفت و با چاقویی که تعبیه کرده بود او را کشت و در همین زمان، اعراب علیه یهودی ها شوریدند و حکومت آنها را سرنگون کردند. اما چون بین دو قبیله ی غالب اوس و خزرج بر سر حکومت جنگ درگرفت، یهودی ها توانستند امتیازات خود را حفظ کنند و در آتش جنگ بدمند. ازاینرو دو قبیله ی متخاصم، بر سر این که عربی خارج از دو قبیله باید ریاست شهر را به دست بگیرد به توافق رسیدند و پیامبر را به عنوان حاکم خود برگزیده و به شهر دعوت کردند. یهودی ها که از اتحاد عرب ها وحشت کرده بودند درحالیکه تظاهر به همراهی با محمد مینمودند درنهان اقدام به توطئه برای نفاق افکنی میکردند و ازجمله جوانان خود را در لباس اعراب، با شعرهای حماسی بر ضد اوس و خزرج و یا شکست های دو قبیله از هم، به محله ها میفرستادند تا به نظر برسد جوانان اوسی به خزرجی ها توهین میکنند و جوانان خزرجی به اوسی ها. با آشکار شدن خیانت های یهودی ها آنها در سه موج از مدینه اخراج شدند. اما نکته ی جالب، نام دو قبیله ی عرب حاکم است. اوس یعنی گرگ، و خزرج یعنی شیر. این کاملا یادآور یهودیه ی تحت حکومت داودی ها است که دو قبیله داشت: قبیله ی یهودا که سمبلش شیر بود و قبیله ی بنیامین که سمبلش گرگ بود. بنابراین اخراج یهودیت اخراج یک نژاد نبود بلکه اخراج یک مکتب بود. نژاد مردم عوض نشد بلکه مردم به آنچه از اول بودند برگشتند. این قابل مقایسه با به اصطلاح تبعید یهودیان در روم نیز هست. چون رومی ها فقط معبد یهود در اورشلیم را ویران کردند و اکثر یهودی ها ماندند ولی مسیحی شدند. دراینجا باید یادآور شد که سنت یهودی اشکنازی اروپا رومی ها را همان ادومی ها یعنی اعراب نبطی پطرا در اردن میدانست و ادومی ها از نسل اسماعیل ابن ابراهیم و برادرزاده اش عیصو بودند همانطورکه محمد نیز از نسل اسماعیل است. بنابراین مسیحی شدن اورشلیم یا خانه ی خدا همان مسلمان شدن آن است و مسیح بازگردنده یعنی فارقلیط در اینجا خود محمد یا احمد است که نامش به همان معنای فارقلیط یعنی بسیار ستایش شده است. اما روم دیگری در غرب به وجود آمده که مسیحش علیه یهودی ها شورش نمیکند بلکه قوانین آنها را جهانی میکند. او از روی مسیح قیام کننده علیه یهودیت درست شده ولی در خدمت یهودیت است و این دو مسیح با هم مخلوط شده اند و خیلی از مشکلات از این نقطه ظهور میکند. مسیح یهودی تبار مسیر ذهنی ای را بر بشر گشوده که به مدرنیته انجامیده و متداوما در حال بازتولید خود در ادبیات، سینما و حتی اخبار رسانه ای است. با توجه به این که یهودیت یک مذهب محدود قبیله ای است که روی تعالیم یک مذهب فراقبیله ای سوار شده و از این زمینه ی جهان نگرانه برای جهانی سازی یهودیت به نفع برتری یهودی استفاده میکند، درحالیکه اسلام محمدی نگاه قبیله ای و نژادی ندارد، قطعات مفقوده ی پازل این اسطوره را نیز باید در مذاهبی خارج از حیطه ی اثرگذاری نهایی یهودیت و بنابراین در خارج از سیره ی محمد پیامبر به روایت متشرعین جست.

یک داستان فارسی در مجمع التواریخ والقصص هست که بعضی قطعات این پازل را آشکار میکند. در این داستان، مابه ازای قاتل شاه یهودی و کسی که به حکومت کشور میرسند یک نفر هستند. دراینجا داستانی درباره ی شاهی به نام "روال" هست که دستور میدهد نامزد برادرش بارکاماریس همسر او شود و بارکاماریس اطاعت میکند ولی از خدمت به برادرش مایوس نمیشود. در این بین، شورشی درمیگیرد و جان شاه و درباریان به خطر می افتد. رئیس شورشیان، ازدواج شورشی ها با همسران شاه و دربارش را شرط زنده نگه داشتن آنها معرفی میکند. بارکاماریس به شاه میگوید که ظاهرا با این قرار موافقت کند. سپس خود به همراه جمع کثیری از سربازان بی ریش در لباس زنان به کاخ شورشیان میروند و همه ی آنها را وقتی که با عروسان قلابی تنها شدند میکشند. بدین ترتیب، راوال قدرت خود را پس میگیرد اما میبیند که شهرت برادرش از خودش فزونی گرفته است. بنابراین تصمیم به قتل بارکاماریس میگیرد. بارکاماریس خود را به دیوانگی میزند تا از بدگمانی نجات پیدا کند. بعد فرار میکند و به گدای فقیر و ژنده پوشی تبدیل میشود. سرانجام یک روز در هیبت گدای بدبختی به شاه نزدیک میشود و با چاقو او را میکشد. آنگاه خود به شاهی میرسد و نامزدش را هم پس میگیرد و با او ازدواج میکند. چیزی شبیه این داستان را ویساخاداتای هندی در نمایشنامه ی «ملکه و چاندراگوپتا» منعکس کرده است. شاه سکاها، راما گوپتا پادشاه سلسله ی مائوری را شکست میدهد و شاه تنها در شرایطی در امان خواهد بود که همسرش دروپدی را به همسری شاه سکاها درآورد. چاندراگوپتا برادر شاه موافقت میکند که لباس زنانه بپوشد و به جای دروپدی به خوابگاه شاه سکاها برود و با این حیله او را بکشد. چاندراگوپتا موفق میشود و زنده هم برمیگردد. با این عمل قهرمانانه هم در بین مردم معروف میشود و هم محبت ملکه به او بیشتر میشود تا به شوهرش. این میشود که راماگوپتا به چاندرا گوپتا حسودی میکند و ظنین میشود. چاندراگوپتا برای نجات از بدگمانی شاه، خود را به دیوانگی میزند و در نهان، توطئه میچیند و موفق میشود شاه را بکشد و خود به شاهی برسد و با دروپدی ازدواج کند. ویساخاداتای از چاندراگوپتا تصویر یک شاه آرمانی و فوق بشری میسازد که مشکلات مملکت را حل میکند و به آن سعادت میبخشد. داستان خود به دیوانگی زدن قهرمان برای رفع سوء ظن شاه و در نهان منتظر لحظه ی انتقام ماندن که در هر دو داستان بالا آمده، موضوع نمایشنامه ی هملت شکسپیر نیز هست. قهرمان همچنین در قامت یک زن به اردوگاه دشمن میرود و رئیس دشمنان را میکشد. این تکه را در داستان یهودی جودیت در کتاب مقدس نیز داریم. جودیت به عنوان عروس یهودی هولوفرنس، به خوابگاه او راه می یابد و او را در خواب میکشد و این، باعث موفقیت شورش یهود علیه آشوری ها میشود. موضوع عوض شدن عروس را در ازدواج کامبیزس فاتح پارسی با دختر شاه مصر به روایت هرودت نیز داریم که قرار بود دختر آماسیس فرعون قبلی را به او بدهند اما به جای آن، دختر نیتیتیس را به او دادند. فومنکو و نوسفسکی، این زن را نسخه ی قبطی استر یهودی در کتاب مقدس میدانند. استر زنی یهودی بود که با ازدواج با اخشوارش (کورش) شاه پارس و تاثیر گذاری بر ذهن پادشاه، یهودیان را در دربار او قدرتمند کرد و در این دگرگونی، روایت دیگر جودیت در داستان هولوفرنس بوده است. سرگردانی و فقر قهرمان بعد از موفقیتش در ایفای نقش زن و از بین بردن غاصب، به شکلی که در داستان بارکاماریس دیده میشود، پاسخ به این پرسش است که چرا مسیح در مسیحیت یهودی تبار، شاه یهودیان است ولی مثل یک آدم فقیر زندگی میکند. مسیح در آخرالزمان شاه میشود چون همان بارکاماریس است که به تخت شاهی کشورش مینشیند و بارکاماریس هم کسی جز چاندراگوپتا نیست. توجه داریم که گوپتا در عنوین راما گوپتا و چاندراگوپتا بعدا در سلسله ای به نام گوپتا ها باز در هند تکرار میشود و این گوپتا تلفظ دیگر لغت قبط است: یعنی همان کشوری که با مصر موسی تطبیق شده است.:

“indian hamlet: Chandragupta ii”: chronologia.org: 2/4/2014

موضوع حاکمی که توسط برادرش از قدرت سرنگون میشود و بعد از مدتی برمیگردد و قدرت را پس میگیرد، در داستان ازیریس شاه-خدای قبطی دیده میشود. البته ازیریس کشته شده و از نو به صورت پسرش هورس متولد میشود و از برادرش سوت تایفون انتقام میگیرد. در هملت هم روح هملت بزرگ پس از کشته شدن توسط برادرش، در هملت جوان حلول میکند و او را دیوانه و وادار به انتقام میکند. دیودوروس سیکولوس، ازیریس را «اصالتا هندی» معرفی میکند. اما الکساندر هیسلوپ، ضمن درج گفته ی دیودوروس مینویسد که لغت «ایندی» یا «هندی» در ابتدا با لغات کوشی و اتیوپیایی مترادف بوده و به طور کلی درباره ی سیاهان بخصوص سیاهان افریقا به کار میرفته است. ویرژیل مینویسد رود نیل از «سرزمین هندیان رنگین پوست» می آید که میشود افریقای سیاه. سیاهان را از نسل کوش میدانستند و معادل ازیریس برای بنیانگذاری حکومت آنان در منابع یهودی-مسیحی، نمرود یا نینوس است. لودویکوس ویوس، در «تفسیری بر اگوستین»، نینوس را شاه هند خوانده است که دراینجا هند یا سرزمین سیاهان، مترادف قلمرو آشوری-بابلی است که سامیان آن را زمینه ی بروز تمدن خود میکنند. در نزد سامیان، خدای بنیانگذار که با نینوس قابل تطبیق باشد، تموز بوده است. تموز مردی بچه صورت بود و نینوس نیز نام از «نینو» در آشوری به معنی کودک دارد. افلاطون تموز را تحت نام تاموس، فرمانروای مصر خوانده و تحوت را مشاور او دانسته است درحالیکه به روایت پلوتارخ، تحوت وزیر ازیریس بوده است. آدونیس لقب تموز، به صورت دیونیسوس توسعه یافته که آن هم با ازیریس تطبیق شده است. تکه تکه شدن جسد ازیریس توسط سوت، یادآور به تکه تکه شدن دیونیسوس توسط تیتان ها است زمانی که دیونیسوس به شکل گاوی درآمده بود و البته ازیریس هم مجسم به گاو آپیس بود. در یک داستان یونانی معروف میخوانیم که چگونه دیونیسوس باخوس خدای شراب و مخدرات، شاهی به نام پنتئوس را که حاضر به پذیرش مذهب او نبود از میان برد. دیونیسوس زنان دربار پنتئوس را به شراب دیوانه کرد و آنها در حالت جنون، لیکورگوس را تکه تکه کردند و همان موقع ملت به قدرت باخوس ایمان آوردند. پنتئوس احتمالا همان لیکورگوس شاه تراکیا است که به روایتی دیگر، به دلیل مخالفت با ولنگاری و مستی زنان همراه دیونیسوس و بدآموزی آنها توسط دیونیسوس کور و افلیج شد. اما جالب این که مطابق روایات یونانی دیگر، تراکی ها و فریجی ها لیکورگوس را نام دیگر دیونیسوس میدانستند. در برابری پنتئوس، لیکورگوس و دیونیسوس میتوان اورفئوس پیامبر موزیسین را نیز باز لز طریق پنتئوس با دیونیسوس مقایسه کرد چون اورفئوس نیز توسط زنان مست از شراب تکه تکه شد. گریه ی زنان یونانی-رومی برای دیونیسوس، تکرار عزاداری پر گریه ی زنان فنیقی و آشوری برای تموز است. فوتیوس در "نبریدیزون" مینویسد «نبروئی» یا نبرودی ها به تقلید از دیونیسوس باخوس ، «در آیین عرفانی اسرارآمیزی، تکه تکه میشدند.» نبرودی به معنی حنایی خالدار، اشاره به لباس خالدار کاهنان این کیش است به تقلید از لباس دیونیسوس که از پوست پلنگ بود. ولی این نام، یادآور نامیده شدن نمرود به "نبرود" nebrod در بعضی متون یهودی-مسیحی نیز هست. نمرود و ازیریس هر دو با صورت فلکی جبار یا اوریون تطبیق میشدند. در "فاستی" آوید آمده بوده که اوریون به سبب غرور و رجزخوانی در قدرت پهلوانی خود، با نیش عقربی کشته شد و در ستارگان جای گرفت. عقرب در کلدانی ak-rab یعنی شاه ستمگر خوانده میشد که میتواند لقبی برای سوت قاتل ازیریس نیز باشد. زمانی که خورشید در برج عقرب بود، ازیریس در مصر ناپدید شد و جبار به ستاره ها اضافه گردید. عقرب، نشانه ی پاییز است. با این حال، معمولا سامیان سالگرد قتل تموز را در میانه ی تابستان عزاداری میکردند. کشیش دبلیو گیپسی، به فستیوال جشنواره ی قایق اژدها در چین در میانه ی تابستان اشاره کره بود که در سالگرد غرق شدن یک جوان چینی در 2000 سال پیش به اجرا درمی آمد [و می آید] و به گفته ی وی، نام آن جوان را در ماندارین چینی، «واتی یون» تلفظ میکردند. هیسلوپ، او را از نسخه های چینی تموز میشمارد و در اشاره به این که کوشی های همنژاد نمرود را در غرب سیاهان میدانستند، یادآور میشود که بودا نیز در نگاره های چینی، با ویژگی های نژادی شبیه به یک سیاهپوست تصویر میشود.:

“TWO BABYLONS”: ALEXANDER HISLOP: CHAP2: SECT2: SUBSECT4

سرگردانی دیونیسوس بین دو شخصیت متضادش یعنی باخوس ولنگار مست بدآموز شهوتران و و خراب کننده ی شخصیت مردم از یک سو، در مقابل پنتئوس و لیکورگوس که این نوع جلوه نمایی را دشمن اخلاق و عفت میدانند از سوی دیگر، همان تضاد روایت ها درباره ی محمد پیامبر است که گاهی درستکار است و گاهی حقه بازی ریاکار به حساب می آید. همه قبول دارند که محمد، جامعه ی خود را ارتقا داده ولی این ارتقا فقط در حد بهتر شدن یک جامعه ی وحشی ابتدایی بی خبر از همه جا ظاهر شده و محمد بارها به قوانین وحشی اولیه ی آن جامعه بازگشته است. دلیل خوب جای گرفتن محمد و موسی در جامعه ی قبیله ای عرب نیز همین است. چون درواقع این تضاد، تضاد بین وحشی گری انسان اولیه و میل او به پیشرفت است. همین تضاد را در شخصیت نمرود بنیانتگذار پادشاهی ها و امپراطوری ها می یابیم و تمام شاهان و امپراطوران را همچون نمرود درگیر این تضاد میبینیم. در روم غربی نیز مسیحیت بین مسیح اخلاقی و سنت امپراطوران دیوانه و وحشی مشرک که توصیفاتشان حتی امروز نیز به آن رکاکت تکرار نمیشود سرگردان است و به همین دلیل است که مسیحیت غربی قابل جمع آمدن با اسلام شرقی و اثرگذاری موفق بر آن از طریق ادبیات مدرن و رسانه است.

در غرب، ادبیات مدرن که خود پایه ی سینما شده و از این طریق بیشترین هجوم فرهنگی به شرق را با موفقیت پیش برده اند، به شدت آمیخته به دیونیسوس در وحشی ترین و شنیع ترین شکل های خود است. این تا اندازه ی زیادی پیرو عقاید فرانسیس بیکون پدرخوانده ی فراماسونری است که دیونیسوس راهبر تمدن و فرهنگ میخواند. وی شخصیت دیونیسوس را منتشر در شخصیتپردازی های داستانی حیوانات مختلفی میبیند که دیونیسوس به آنها تشبیه شده و ارتباط تنگاتنگ او با درندگان قدرتمند و جذاب را نشانه ی همهویتی او با خوهای وحشی انسان و نیمه ی تاریک وجود او میخواند. بعضی از خطرناک ترین ولی خوش خط و خال ترین این درندگان یعنی ببرها و پلنگ ها ارابه ی دیونیسوس را راه میبرند یعنی این که لذتپرستی و هوسبازی انسان اگرچه به خود او صدمه خواهد زد ولی سبب پیشرفت جامعه ی بشری تحت رهبری دیونیسوس خواهد شد.:

A Little System of Morality — Francis Bacon on the Myth of Dionysus: Published in bologging bacon: medium.com

تنسی ویلیامز یکی از کسانی بود که در ادبیاتش بیش از همه اتصال مستقیمش به دیونیسوس را بی پرده بیان کرد:

«تنسی ویلیامز هرگز به صراحت درباره ی اسطوره نظریه پردازی نکرد، اما بدون شک یکی از تمرین کنندگان «روش اسطوره ای تی اس الیوت» بود. از همان ابتدا، الیوت یکی از شاعران مورد علاقه ی ویلیامز بود و سرزمین بایر تأثیر ماندگاری داشت. الیوت در «یادداشت‌های نویسنده» به شعرش به صراحت علاقه‌اش به اسطوره و آیین را تصدیق کرد... ویلیامز بعداً در مصاحبه ای ادعا کرد: "من فکر می کنم عمدتاً از ذهن ناخودآگاهم می نویسم" (ویلیامز 1986، 129). اعتقاد او به «واژگان بزرگ تصاویر» که از ناخودآگاه ناشی می‌شود، شباهت زیادی به فرض اساسی روان‌شناسی یونگ دارد که ناخودآگاه جمعی را مخزن نمادها یا کهن الگوها می‌داند. این کهن الگوها اشکال ذهنی هستند که به نظر اشکال فطری و موروثی ذهن انسان هستند و هم در رویای فردی و هم در اسطوره ی جمعی ظاهر می شوند. در واقع ویلیامز یونگ را خوانده بود و با ایده های او آشنا بود که در توصیف خواستگار خواهر در "خانه ی شیشه ای" مشهود است مانند "برخی از کهن الگوهای ناخودآگاه جهانی، تصویر تماس گیرنده ی جنتلمن آپارتمان کوچک ما را تسخیر کرد" . ناخودآگاه جمعی شامل نقوش اسطوره‌ای یا تصاویر اولیه است که در اسطوره‌های همه ی ملل بیان می‌شود. کل اسطوره را در واقع می توان نوعی فرافکنی ناخودآگاه جمعی در نظر گرفت. به گفته ی یونگ، اگر به صورت های فلکی آسمانی نگاه کنیم که اشکال آشفته ی اولیه ی آنها از طریق طرح داستان های کهن الگویی که تصور می شد بر سرنوشت انسان ها تأثیر می گذارد، سازماندهی شده اند. ویلیامز آسمان پر نور ستاره را به عنوان پس زمینه چندین نمایشنامه ی خود انتخاب می کند، مانند تابستان و دود یا گربه روی شیروانی داغ. در «جستجوی شوالیه»، یک داستان کوتاه متأخر، او «ظرفیت دگرگونی» را در قلب اسطوره‌سازی انسان تجلیل می‌کند: "خدایان برای ما این کار را می کردند. زنانی که بی وقفه نوحه سر می دادند به شکل های درختی و فواره ها تبدیل می شدند. سگ های شکاری بدون استاد تبدیل به گروهی از ستاره ها شدند. زمین و آسمان پر از موجودات مسخ شده بود. پشت همه ی اینها باید حقیقتی وجود داشته باشد. شاید در واقع این تنها حقیقت بود. اکنون که این حق پیشین الهی را در اختیار گرفته‌ایم، ممکن است چیزها فقط همان چیزی باشند که ما آنها را به آن تغییر می‌دهیم." اگرچه "استلا" به معنای ستاره است، اما تنها شخصیت نمایشنامه که به آسمان نگاه می کند، بلانچ است. او به طالع بینی علاقه مند است - او می گوید که یک باکره است و از استنلی می پرسد که تحت کدام علامت به دنیا آمده است. بعداً، او به یک صورت فلکی به میچ اشاره می‌کند که به تازگی او را پس از یک شب بیرون رفتن به میدان‌های الیزیایی بازگردانده است:

"من به دنبال پلیادس، هفت خواهر هستم، اما این دختران امشب بیرون نیستند. اوه، بله آنها هستند، آنها هستند. خدا خیرشان بدهد. همه در یک دسته از جشن پل کوچک خود به خانه می روند."

علیرغم همسانی با موقعیت خود، او نمی تواند نشانه های سرنوشت خود را بخواند. نابینایی غم انگیز او بیشتر طعنه آمیز است زیرا ویلیامز درست قبل از پریپتهیا فال را درج می کند - در صحنه بعدی استنلی برای از بین بردن دشمن خود به حمله می رود. بلانچ اسطوره ی هفت دختر اطلس را بی اهمیت جلوه می دهد که شکارچی توانا اوریون آنها را بی وقفه تعقیب می کرد تا اینکه همگی به آسمان منعکس شدند. هر دو صورت فلکی در ماه می طلوع می‌کنند و در نوامبر غروب می‌کنند، که تقریباً بازه ی نمایشنامه است. در یونان باستان، صورت فلکی شکارچی با دیونیسوس مرتبط بود، در حالی که پلیادها در دوران باستان به عنوان لیر اورفئوس شناخته می شدند... اسطوره ی دیونیزوس یکی از پایه های کهن الگویی کار ویلیامز است. خالکوبی رز که سه سال پس از تراموا نوشته شد ، آشکارترین ادای احترام او به خدای باستانی است. ویلیامز در "معنای خالکوبی رز" «عنصر دیونیسیایی در «زندگی انسان» را گرامی می دارد. متن نمایشنامه برگرفته از آناباسیس سنت جان پرس – ترجمه ی تی اس الیوت – است و با این جمله به پایان می رسد: «زیبایی این دنیا بیشتر از پوست قوچ قرمز رنگ شده است». جالب اینجاست که این نقل قول همچنین پیش از جایگزین شدن با خطوط هارت کرین در نسخه ی نهایی تراموا به عنوان متنی برای نسخه ی خطی The Primary Colors استفاده شد. قوچ یکی از بسیاری از نمادهای حیوانی دیونیزوس است. همانطور که جودیت تامپسون برای اولین بار نشان داد، استنلی کوالسکی [شخصیت رمان] دارای بسیاری از ویژگی های اسطوره ای دیونیزوس است، خدای باروری اولیه ی آسیایی که به خدای یونانی شراب، رهایی و خلسه ی جنسی تبدیل شد، که نماینده نیروی غیر اخلاقی و مقاومت ناپذیر طبیعت بود. دیونیسوس با شکار مرتبط بود. خونخواهی وحشیانه ی او در فرقه ی او منعکس شد، که مناسک ارژیاستی اغلب با تکه تکه کردن قربانیان حیوانی یا حتی انسانی که گوشت آنها به صورت خام خورده می شد، به اوج خود می رسید. این دقیقا اولین تصویری است که از استنلی داریم،هنگامی که استلا "بسته ی قرمز رنگ" خود را پرتاب می کند. در نسخه ی منتشر شده از نمایشنامه، گوشت از قصابی می آید، اما در پیش نویس های قبلی، ارتباط استنلی با شکار و مرگ به وضوح بیشتر مورد تاکید قرار گرفت. بلانچ یک بار پرسید که در بسته چیست و به استلا گفت: "من تصور وحشتناکی داشتم که بخشی از بدن چند قطعه است." خواهرش سپس پاسخ داد: "او سنجاب ها را به خانه آورد". در نسخه ی نهایی، اگرچه او اولین ورودی خود را ندیده است، بلانچ همچنان او را «استنلی کوالسکی-بازمانده ی عصر حجر در حال بردن گوشت شکار از جنگل» مینامد. خوردن گوشت خام واضح ترین نشانه ی طبیعت حیوانی باستانی خداست، دیونیزوس الوهیت پانتئون یونانی است که اغلب شکل های حیوانی به خود می گرفت. به همین ترتیب، حیوان‌داری استنلی توسط بلانچ انگ زده می‌شود که به خواهرش می‌گوید: «یک چیز کاملاً حیوانی ذرز باره ی او وجود دارد. مثل یک حیوان رفتار می کند، عادت حیوانی دارد، مثل یک حیوان غذا می خورد، مثل یک حیوان حرکت می کند، مثل یک حیوان حرف می زند.» خود استلا در شب پوکر شوهرش را مورد سرزنش قرار می‌دهد: "مست-مست- چیز حیوانی، تو". در آخرین صحنه ی نمایش، طغیان میچ را می‌توان به عنوان اتهامی علیه طبیعت حیوانی دوستش نیز تعبیر کرد: «تو…تو….تو… ورزاو… گاو.» گاو نر و بز تجسم های مورد علاقه دیونیزوس بودند، به همین دلیل است که اغلب توسط پیروانش به عنوان قربانی به او تقدیم می شدند. همان طور که بلانچ در صحنه ی 5 متوجه می شود، استنلی یک متولد برج جدی است که تحت نشان بز به دنیا آمده است. استیو هابل، نسخه ی کمیک او نیز در جهت‌های صحنه‌ای همان صحنه، پس از آشتی با همسرش، یونیس، با این حیوان مقایسه می‌شود: او را با جیغ های بز مانند می بندد و او را در گوشه ای تعقیب می کند. لازم به ذکر است که یک بز سرگردان نیز در خالکوبی رز به عنوان نمادی از روح دیونیسوسی برجسته شده است. بز و گاو نر به عنوان نمادهای قدرت فالیک [یعنی در ارتباط با شهوت جنسی مرد]، بعد اساسی از خدای یونانی باروری را آشکار می کنند. مانند دیونیسوس، استنلی توسط ویلیامز به عنوان مظهر قدرت فالیک در کارگردانی‌های مرحله اول توصیف می‌شود: سرشار از «شادی حیوانی»، با «قدرت و غرور پرنده‌ای نر پرپر در میان مرغ‌ها»، او «زیبا» و «بذر دار» است. ذائقه ی استنلی برای شراب نوشی ارتباط او با خدای شراب را تایید می کند. ترجیح او برای آبجو به قامت فالیک شخصیت می‌افزاید: در صحنه ی تجاوز، ، استنلی یک «آب‌فشان فوم» انزالی برای جشن تولد فرزندش می‌فرستد. احساسات استنلی او را با نگه داشتن استلا هیپنوتیزم می کند. این یادآور قدرت دیونیزوس برای قرار دادن زنان در خلسه است: شیدایی یونانی که مئنادهای سرمست [یعنی زنان مست و شهوتپرست پیرو دیونیسوس] را به بیرون از محدوده ی شهر حرکت میدهد و باعث می شود آنها خانه و کانون را رها کنند تا خدای جنون را دنبال کنند. پس از یک شب عشق ورزی، استلا ظاهری توام با "آرامش تقریباً مخدر" دارد. تمایل او به استنلی غیرقابل کنترل به نظر می رسد... دیونیسوس خدای پارادوکس ها بود که می توانست مهربان ترین و در عین حال وحشتناک ترین خدایان باشد. به همین ترتیب، آواتار او به‌عنوان «بشکه ی باروت» توصیف می‌شود، یک لحظه همه چیز را که در چشم است نابود می‌کند و لحظه‌ای «خوب مثل یک بره است.» خدا برای پرستندگانش سعادت وجدانی به ارمغان آورد، اما دشمنانش را با نهایت خشونت شکار کرد. این دوگانگی در Bacchae اوریپید به نمایش درآمده است ، که، همانطور که جودیت تامپسون نشان داد، مشابه ساختاری تراموا است. ویلیامز زبان یونانی را در دانشگاه واشنگتن خواند. نامه های او نشان می دهد که او تمام نمایشنامه های سوفوکل را در سال 1936 خوانده است (لوریک 183) و احتمالاً نمایشنامه اوریپید در مورد دیونوسوس را نیز در آن زمان کشف کرده است. Bacchaeپیوند باستانی بین تئاتر و اسطوره را نشان می دهد، تا آنجا که اسطوره را می توان به عنوان داستانی در مورد خدایان یا شخصیت های نمونه تعریف کرد، که رویدادهای زمانی قبل یا فراتر از تاریخ را روایت می کند و به طور دوره ای دوباره اجرا می شود. درگیری بین استنلی و بلانچ یادآور انتقام بی رحمانه ی دیونیزوس از پادشاه تبس در نمایشنامه ی اوریپید است. هم پادشاه پنتئوس و هم بلانچ - که استنلی به طعنه در صحنه 7 (ویلیامز اول، 1971، 358) آنها را "اعلیحضرت" خطاب می کند، قبل از اینکه "تاج دیوانه" ی او را در صحنه تجاوز به عنف مسخره کنند (ویلیامز اول، 1971، 398) - ضرورت تجاوز را انکار می کنند و همچنین پذیرفتن علایق حیوانی خود را که توسط آنتاگونیست هایشان تجسم یافته است. درست همانطور که پنتئوس به عنوان یک بیگانه، خدایی را که نفوذ مهیجش زنان تبایی را فاسد می کند، تحقیر می کند، بلانش استنلی را تحقیر می کند و او را «نیمه انسان» و «پولاک» می خواند. اما استنلی به خود می بالد که «صد در صد آمریکایی» است ، به همان شیوه ای که دیونیسوس ادعا کرد که تبانی است، زیرا مادرش در تبس به دنیا آمده است. هم دیونیسوس و هم استنلی انتقام خود را با محکوم کردن تظاهرهای ریاکارانه ی حریف، تحقیر آنها و افشای طبیعت حیوانی آنها انجام می دهند. مانند باکائه که در آن به قول تامپسون "تضاد بین دیونیزوس و پنتئوس به صورت شکاری شکل می گیرد که در آن نقش شکارچی و شکار در میانه نمایش معکوس می شود" ، به نظر می رسد که بلانش در ابتدا دست بالا را دارد و آپارتمان استنلی را تصاحب می کند و متحدانی برای استلا و میچ درست می کند که به نظر می رسد پادشاه تبا بر دشمن خود غلبه می کند. با این حال، شانس بلانچ به زودی تمام می شوداز صحنه 5 تا پایان نمایشنامه، استنلی بی امان طعمه خود را تعقیب می کند تا انتقامی بی رحمانه از بلانچ بگیرد، گذشته او را فاش می کند و امیدهای او را خراب می کند. اپیزود چهارم تراژدی اوریپید، مضمون احتمالی فاجعه تراژیک تراموا است. در Bacchae ، عقل پنتهئوس سرانجام مغلوب شیدایی خدا میشود. او که توسط رؤیاهای عجیب گمراه شده است، توسط دیونیزوس متقاعد می شود که خود را به یک مائناد مبدل کند تا به زنان تبس بپیوندد و در عیاشی آنها جاسوسی کند. او در نهایت توسط باکاها تکه تکه شده و بلعیده می شود. ذهن بلانچ نیز در صحنه 10 بی بند و بار است. او با لباس مجلسی و تاج، قربانی توهمات دیداری و شنیداری است. فروپاشی ذهنی او پس از تجاوز به عنف را می توان معادل روانی تجزیه ی پادشاه دانست - به خصوص که ایده ی تکه تکه شدن به طور نمادین توسط آینه ی شکسته ی او منتقل می شود. آیین دیونیزیایی اسپارگموبنابراین به اسکیزوفرنی منتقل می شود، اصطلاحی که از فعل یونانی "شکاف کردن" گرفته شده است. روان رنجوری بلانچ و گسست روانی او از احساسات سرکوب شده و انکار غرایز بدوی او سرچشمه می گیرد - اگرچه او حیوانی بودن استنلی را تحقیر می کند، اما با حیوانات وحشی و درنده مانند ببر، روباه، رتیل یا حتی کوسه نیز مرتبط است. استنلی در طول صحنه ی تجاوز، بلانچ را ببر خطا میکند. »:

Dionysus, Orpheus and the Androgyn: Myth in A Streetcar Named Desire: Agnès Roche-Lajtha: Dans Études anglaises 2011/1 (Vol. 64), pages 58 - 73

این داستان، موقعیت بلانش مدرن را شکل زن شده ی پنتئوس یا دیونیسوس پرهیزگار میبیند که خود اورفئوس است و شاید همین شخصیت باشد که او را پیشتر در هیبت چاندراگوپتای زن پوش دیدیم و در یهودیت نیز به صورت های جودیت و از آن مهمتر استر بازتولید زنانه یافته است. بنابراین این قهرمان، معادل نیرویی است که مقابل نیروهای شر اخلاقی می ایستد، به مانند آن عرب زن پوشی که حاکم یهودی مدینه را کشت و فضا را برای بازگشت به اصل مساعد کرد. مقاله ی ذکرشده این وضعیت را دقیقا به دوجنسی و اندروژن بودن دیونیسوس مرتبط میکند که دقیقا الگوی اخلاقی دیونیسوس یعنی اورفئوس در مرز این دو جنسیت قرار دارد:

« طبق افسانه های یونانی، اورفئوس شاعر نیز به سرنوشت پادشاه تبس دچار شد. او نیز به دلیل طرد دیونوسوس و امتناع از پرستش او توسط باکاها پاره شد. این مرگ نشان دهنده ی رقابت تاریخی بین فرقه ی ارگیاستیک دیونوسوس و اسرار اورفئی زاهدانه است که در نهایت در دین یونانی جایگزین آن شد. تکه تکه شدن اورفئوس پس از هبوط او به جهنم و تلاش ناموفق او برای بازگرداندن همسرش اوریدیسه از قلمرو مردگان اتفاق افتاد... همذات پنداری بلانچ با همسرش و تغییر نقش بین اورفئوس و اوریدیسه به نوستالژی یک حالت آندروژنی از دست رفته که در نمایشنامه ی ویلیامز نفوذ می کند، اشاره دارد. دیونیسوس و اورفئوس هر دو چهره های آندروژنی بودند. نزول شاعر به هادس را می‌توان به عنوان جست‌وجوی جنبه ی زنانه ی روان او تعبیر کرد، چیزی که یونگ آن را آنیما می‌نامد. این مفهوم برای ویلیامز آشنا بود و در رمان Moise and the World of Reason به آن اشاره کرد. آلتر ایگوی نمایشنامه‌نویس می‌گوید: "احساس می‌کنم یک انکوبوس (جن) زن در درونم وجود دارد." دوست او، مویز، که جنبه زنانه ی او را مجسم می کند، پاسخ می دهد: آنیموس و آنیما [جنبه های مردانه و زنانه] در همه ی ما وجود دارد، پس آن را به عنوان یک انکوبوس که یک چیز شیطانی است قرار نده." دیونیسوس به همچنین دارای صفات مذکر و مؤنث بود و طبیعت دوگانه ی او به عنوان نشانه باروری و قدرت جنسی او تجلیل می شد. آواتار ویلیامز از دیونیزوس در نمایشنامه فاقد این بعد آندروژنی است، شاید به دلایل بیوگرافی، زیرا او تا حدودی از پدر خشن و سلطه گر نمایشنامه نویس الگوبرداری شده است، فروشنده ی دوره گرد با ذوق پوکر، که عادت داشت پسر ظریف خود را به وحشت می انداخت و او را خانم نانسی صدا می کرد ». با این حال، نمونه ی اولیه ی استنلی کمتر ماچو بود و در یکی از نسخه های اولیه نمایشنامه که به نسخه ی ایتالیایی معروف بود، او در واقع به عنوان «تقریباً زنانه» توصیف شد. با انتخاب مارلون براندو در این قسمت، کازان و ویلیامز ابهام از دست رفته ی شخصیت را که در فیلمنامه بر روی آلن گری و تا حدی میچ پیش بینی شده بود، بازپس گرفتند. در اساطیر، آندروژنی امتیاز خدایان و نمادی از کمال اولیه است. از آلن گری به عنوان موجودی خداگونه یاد می شود که با مرگ به قلمرو اسطوره منتقل شد و زمانی توسط بلانش ایده آل شد. بلانچ در توصیف خود برای میچ او را آندروژن توصیف می کند، نه مرد و نه زن: «چیزهای متفاوتی در مورد پسر وجود داشت، عصبی بودن، نرمی و لطافتی که شبیه یک مرد نبود، هرچند که او حتی یک ذره هم ظاهری زنانه نداشت. » در سرتاسر نمایشنامه، از او به عنوان «پسر»، یاد می‌شود، گویی که به طور کامل به بلوغ و تعریف جنسی کامل نرفته است. در اساطیر، کهن الگوی کودک نماد جهانی آندروژنی است. آلن همچنین نمایانگر گذشته ی بلانچ است. او نیز مانند بلانچ یک جنوبی بود و نام خانوادگی "اش" (خاکستر) ممکن است نمادی از جنوب قبل از شکم باشد، خاکستری رنگ لباس کنفدراسیون است. مرگ او نمادی از گذر نهایی اسطوره و پایان جهان مزرعه است. Belle Reve همچنین یک حالت آندروژن گمشده را به عنوان نمادی از بهشت ​​تداعی می کند: "Belle Reve" یک نام مردانه و یک صفت زنانه را متحد می کند. این زنانه شدن با تصویر جنوب قدیمی مطابقت دارد: «تصویر آن با جذابیت وصف ناپذیر از دست دادن - از دست دادن، از دست دادن - تقویت شده است . جنوب نقش خود را در عاشقانه ی آمریکا به عنوان همتای آراسته و زنانه در مقابل غرب مردانه ی بی امان به عهده گرفت.» (Pierpont 90) در فیلم بر باد رفته اثر مارگارت میچل، نماینده ی جنوب قدیم، اشلی ویلکس، یک رویاپرداز بی اثر است که در تضاد شدید با رت باتلر زرنگ و سرسخت، تجسم جنوب جنوبی است که ثروت خود را در طول جنگ داخلی به دست آورد. اگرچه او اهل ویرجینیا ی قدیمی است، اما یک مرتد است که توسط خانواده اش طرد شده است. این تضاد بین جنوب قدیمی و جدید ممکن است ما را به یاد تضاد بین آلن گری و استنلی کوالسکی بیاندازد. در خارج از قلمرو اسطوره، و به ویژه در آمریکای پدرسالار پس از جنگ، آندروژن به عنوان "منحط" رد می شود.» (همانجا)

همانطورکه میدانیم، در تاریخ جنگ داخلی امریکا، ایالات جنوبی کشاورز، نماینده ی سنت های مذهبی مسیحی و آیین های گروهی و اتحاد مردم با هم بودند و در مقابل، ایالات سرمایه دار شمال و همدست هایشان در جنوب که با پیروزی شمالی ها به اشرافیت رسیدند و اقتصاد جنوب را به نفع شمال نابود کردند، نماد تغییرات بنیان کن اخلاق و انسانیت. شمال پیروز هرگز نخواسته کاملا اینطور به نظر برسد و به همین دلیل، برده داری جنوبی ها را برجسته کرده و با ساختن فیلم هایی درباره ی ستم های جنوبی های بدجنس به سیاهان مظلوم، سعی کرده خودش را قهرمان نشان دهد و جنایات چندش آوری را که به دنبال پیروزی در جنوب مرتکب شد توجیه کند. اما واقعیت این است که درست مثل داستان ویلیامز، محافظه کاری جنوبی و وحشی گری تغییر شمالی مکمل همند. در داستان ویلیامز، بلانش که مخالف رفتارهای زشت استنلی با خواهرش استلا است، خود درنهایت با استنلی میخوابد و از او صاحب پسری میشود که به قول مقاله ی بالا مثل خودش اندروژن است.

توجه داشته باشید که همانطورکه گفته شد بلانش با شوهر خودش همذات و ازاینرو اندروژن شده و مقاله ی بالا اندروژنی را کاملا معادل همجنسگرایی مردانه میبیند. یعنی الان بلانش به جای شوهرش آلن که نماینده ی جنوب است، قرار گرفته و حکم همان پنتئوس زن شده و اورفئوس را برای دیونیسوس دارد. پس همانطورکه جنگ داخلی امریکا نشان داده، سنتی به دنبال شکست هایش از سنت شکن، به حقانیت او اعتقاد پیدا میکند و به مسیر او میرود و این قرار بوده و هنوز هم هست که پس از جواب دادن درباره ی جنوب برای امریکایی ها، در تمام دنیا –از شوروی و چین گرفته تا مملکت سعودی و ایران- تکرار شود. حالا با این مطلب به خویشاوندی دیونیسوس و پنتئوس فکر کنید. هر دو آنها تبان بودند ولی یکی شاهی جانشین زئوس بود و دیگری وحشی ای از خارج آمده که ادعا میکرد پسر همان زئوس و اصلا تجسم زمینی او است. حق با کدام بوده است؟ طبیعتا به کسی خدا نزدیک تر بوده که خدا طرف او را بگیرد. زئوس میدان را به ضرر پنتئوس به باخوس واگذار کرد و اجازه داد پنتئوس به چنان طرز فجیعی کشته شود که هیچ کس در این که زئوس طرف باخوس و یا اصلا خود او است شک نکند. بنابراین مردم تبس صلاحیت لاابالی های خارجی را تایید کردند و قبول کردند توحش و شهوتپرستی و تبلیغ بی عقلی و حماقت توسط آنها راه زئوس است.

میگوییم زئوس، ولی شما بخوانید یهوه ، آنگاه که اجازه داد پسر و جانشینش عیسی مسیح که خود را سخنگوی اخلاقیات میخواند توسط رومی هایی که تاریخ زندگی خانوادگی امپراطورانشان از دیونیسوس و فرقه اش قابل تمییز نیست زجرکش و تقریبا مثل پنتئوس تکه تکه شود. اگر مردم تبس مرگ پنتئوس را نمادی از پیروزی دشمنش دانستند بر اساس سنت های مورد علاقه ی خود آقای پنتئوس بود که از پدرانش آموخته بود حکومت را خدایان حمایت میکنند. به همین دلیل، پنتئوس و باخوس، دراینجا هر دو از یک سنت تبعیت کردند که سنت بومی سرزمینشان بود و آن یک سنت به ضرر کل سنت ها تمام شد.

درست مثل پنتئوس و باخوس که دارای اصالت یکسان تبی بودند، محمد مسیحیت ضد یهودی و عیسای مسیحیت یهودی تبار نیز از سنت یکسانی برخاسته بودند و آخر و عاقبتشان هم همان آخر و عاقبت دعوای پنتئوس و باخوس بود. پنتئوس که دراینجا لباس زن میپوشد و جای قاتل عرب شاه یهودی مدینه در لباس زن قرار میگیرد، در محافظه کاری به زنان تشبیه میشود. ثمره ی پیروزی زنانه ی او همان حکومت مسلمانان بر اورشلیم است. او محافظه کار است چون از اول هم میخواست آنچه یهودی ها تحریف کرده اند را بازگرداند و سنت مدین را احیا کند بدون این که حتی بداند سنت های مدینی قبل از این که موسی نابودشان کند دقیقا چه بودند. پس حاضر بود از هر گزارش ولو دروغی که نشانی از گذشته داشته باشد تبعیت کند و این گونه بود که به وادی حدیث گرایی صرف و دست زدن به انتخاب بین چند دروغ مختلف همه استوار بر دستکاری در دروغ هایی که اول گفته شده اند افتاد. درعوض، مسیحیت رومی به سبب تداوم تغییر یهودی و وارد شدن به حیطه های جدید بی هیچ مانع اخلاقی، مشکلی در تولید حدیث دروغین برای مدین مرتجع و در اصل به ضرر او نداشت و در تزریق دروغ به این جامعه ی محافظه کار، مثل استنلی آنطورکه دشمنش بلانش را به یک موجود دورگه از نسل خود حامله کرد، جامعه ی محافظه کار را هم به فرزند خودش حامله نمود و این در غیاب حافظه ی جمعی جامعه ی محافظه کار، اینقدر ریز و یواش اتفاق افتاد که جامعه ی مرتجع اصلا نفهمید چطور از کافرکشی به کفر دسته جمعی و از غرب ستیزی محض به عشق بی پایان به تقلید از غرب رسید. قبل از این که سعی کنیم مثل وضاح خنفر، تاریخ زندگی پیامبر را امروزی کنیم، بایدئ به این موضوعات توجه داشته باشیم و به این که کلیت برساختن یک ایدئولوژی جهانی از یک سنت در یک دنیای مدرن، چقدر میتواند به نوبه ی خود در حامله شدن فرهنگ سنتی ایدئوبوژی به دیگر فرزندان حرامزاده ی وحشی –و از دید زن ستیز یک یهودی: دارای انفعال زنانه- ی مدرنیته کمک کند.

مطلب مرتبط:

نگاهی به یک نظریه ی جدید درباره ی قدمت تمدن در ایران و جهان: قسمت اول

شورش بی خطر ببر: آیا اسلام و ایران ذاتا بزرگ ترین دشمنان کفر غربیند؟

نویسنده: پویا جفاکش

یک افسانه ی هندی، داستان ببری را روایت میکند که به احترام و توجه حیوانات به سلطان جنگل یعنی شیر حسادت میکرد و چون موقعیت شیر را به سبب قدرت شیر میدانست، تصمیم گرفت به شکلی به حیوانات ثابت کند که در قدرت همتای شیر است و میتواند او را آزار دهد. به همین دلیل، ببر در وسط ظهر که شیر در غارش به خواب رفته بود، آمد و جلو غار شیر مشغول نعره کشیدن با صدای بلند شد. شیر که از این سروصدا از خواب بیدار شده بود، به ببر پرخاش کرد که دارد مسده ی اوقات او میشود و نمیگذارد او استراحت کند. اما ببر در جواب گفت که جنگل مال همه است و ببر میتواند هرجا دلش خواست غرش کند. بین آنها بگومگویی پیش آمد که با حضور فیل در صحنه موقتا قطع شد. فیل سعی کرد بین آنها مصالحه کند ولی موفق نشد. در همین زمان کبوتر از راه رسید و او هم سعی کرد قضیه را فیصله دهد. منتها اول به حرف های دو طرف گوش داد و بعد تصمیم گرفت. کبوتر به شیر گفت که بهتر است دنبال او به غار بیاید. شیر همراه کبوتر بازگشت. بعد کبوتر لحظه ای غار را ترک کرد و با دو توده برگ گیاهی خاص بازگشت و به شیر گفت: «عالیجناب. اینها را در گوش های خود بگذارید و با خیال راحت بخوابید.» شیر برگ ها را در گوش گذاشت و متوجه شد جلو صدای ببر را گرفته اند. از کبوتر تشکر کرد و به سرعت به خوابی عمیق فرو رفت. از آن طرف، ببر هرچقدر غرش کرد دید که شیر دیگر واکنشی نشان نمیدهد. به کبوتر که از غار بیرون آمد گفت: «آهای. به سلطان چه گفتی که ساکت شده؟» کبوتر به آرامی گفت: «به ایشان گفتم شما از ایشان قوی ترید و بهتر است با شما درگیر نشوند. ایشان هم موافقت کردند.» ببر خوشش آمد و کبوتر را تشویق کرد. اما کبوتر اضافه کرد: «از من میشنوید قربان، بهتر است اینجا نمانید. چون ممکن است حیوانات فکر کنند دارید خدمتکاری سلطان را میکنید.» ببر گفت: «آری. حق با تو است.» و رفت. در این هنگام، فیل با لبخند دوستانه ای به کبوتر تهنیت گفت.

این داستان، یک ذهنیت قدیمی را نشان میدهد که مطابق آن سرشاخ شدن با حکومت به زبان، مسئله ی مهمی نیست. مهم نیست اویی که به شاه توهین میکند چه فکر میکند و حتی میتواند یک ابله غیر قابل درمان باشد. شورشی فقط وقتی که نظم سیاسی را تهدید کند خطرناک است. ازاینرو «زبان» فقط وقتی سلاح خطرناکی بود که گوش های شنوا داشته باشد. اگر حکومت بین مردم طرفداران بیشتری داشت، مردم به حرف های منتقد توجه نمیکردند. وقتی فرد هتاک به حکومت، خطرناک تلقی میشد که بستر اجتماعی برای این که مردم حرف هایش را باور کنند وجود داشت و ازاینرو اگرچه فرد یا افراد شورشی مجازات میشدند ولی برای بی اثر کردن شعله ای که افروخته بودند بخش هایی از سیاست به گونه ای که منتقدان میخواستند اصلاح میشد و حتی ممکن بود به مرور، قربانیان سابق به قهرمانان تبدیل شوند چنانکه برای شهیدان مسیحی در امپراطوری روم پیش آمد. مسیحیت، شورشی علیه یک نظام جادویی طبیعت پرست و وحشی در دوران باستان تلقی میشد. در این مذاهب، جانوران و گیاهان و حتی جمادات دارای نیروهای جادویی تلقی میشدند و جادوگران به سبب نیرو گرفتن از قوای وحشی طبیعت، به روش هایی ترسناک برای انجام اعمال مابعدالطبیعه متهم بودند. با این حال، در قرون وسطی، این نظام جادویی بار مذاهب شرقی میشد که همگی توسط تاتارها یا تورانیان پدید آمده بودند. طبیعتا عثمانی ها به خاطر این که سرزمین خود را روم مینامیدند در مرز روم باستان و تارتاروس تاتارها قرار داشتند.

سقوط قستنطنیه ی یونانی توسط ترکان عثمانی، در حکم سقوط اورشلیم به دست رومی های باستان بود و درست مثل یهودیه که جزیره ی یکتاپرستی در وسط امپراطوری مشرکان بود قستنطنیه ی رومی نیز از مدتی پیش از تسلط سلطان محمد فاتح بر آن، از همه طرف توسط عثمانی ها محاصره شده بود. شگفت این که فنلاندی ها برای سلطان محمد فاتح، اصطلاح "توتموس" را به کار میبردند که نام یک فرعون معروف مصری است و به معنی پسر تحوت معنی میشود که تحوت خدای دانش مصریان است. با این حال، به نظر میرسد توتموس دراینجا بیشتر مخفف نام یک سلطان ترک مسلمان دیگر به نام تختامیش باشد که بر مغول های روسیه حکومت میکرد. تختامیش، اسلاوهای مسیحی را پس از پیروزیشان در جنگی پیشین با "خان مامای"، به سختی شکست داد و پایتختشان را ویران کرد و این همتای سقوط قستنطنیه پس از مقاومت های اولیه است. ازآنجاکه اسلاوهایی که بعدا بر روسیه حاکم شدند، تحت تسلط تزارهای آلمانی ای از نسل سزارهای یونانی قستنطنیه بودند، به نظر میرسد داستان تختامیش روایتی روسی شده از پیروزی سلطان محمد فاتح بر قستنطنیه باشد. اما این که چرا مابه ازای خان مغول، سلطان عثمانی است به تلفظ عثمانی به ottoman در گویش های اروپایی برمیگردد. این کلمه در آلمانی به معنی صندلی های بزرگ اشراف و معادل مبل و کاناپه در امروز است. از طرفی تختامیش به معنی صاحب تخت است که تخت دراینجا صندلی حکومتی است. "تخت" مرتبط با تخته یعنی چوب پهن است که در ساختن صلیب استفاده میشود و بنابراین تخت تختامیش جانشینی او بر مسیح را نشان میدهد همانطورکه سلطان عثمانی در قستنطنیه جانشین مسیح شده است. هر دو اینان پیرو اسلامی خوانده شدند که برای مسیح و اسلاف پیامبر یهودی او احترام قائلند و به نظر میرسد مثاومت قستنطنیه در مقابل جمعیت بزرگ تر تورانی باعث اهمیت یافتن مخالف و ترکیب عقایدش با جادوگری قوم شده است. درواقع تحوت نیز میتواند خود مسیح باشد و به همین دلیل شباهت اسمش به تخت اتفاقی نیست و همینطور ارتباطش در تبدیل تختامیش به توتموس. شگفت این که تقدس سازی دراینجا دو طرفه است و آن مسیحیتی که در قستنطنیه شکست خورد در اروپا بدون دردسر گسترش یافت درحالیکه اشرافیت اروپایی خود را در فراماسونری و دیگر آیین های مخفی، مجهز به جادوی تورانیانی میکردند که به جای رومیان، با کشتن بذر مسیح در شرق، او را مقدس و البته جادویی کرده بودند. اصرار زیاد در توصیف نابود شدن شهرها توسط تاتارها در آتش ازاینجا برمیخیزد چون این همتای نابودی نینوا در آتش و سوختن ساراک شاه آشور در آتش است که باعث تقدس آتش در بین مادها و پارس های فاتح شد. درواقع روح آشور اینقدر آتشین تلقی میشد که شاه ایزدیش خود به آتش تبدیل شد. البته آتش پرستی مادها و پارس ها را به زرتشت نسبت میدهند. الکساندر هیسلوپ معتقد است که زرتشت برابر تموز خدای سامی است. اما همین تموز در ارتباطش با خورشیدپرستی به صورت روح پادشاهی آشور و کلده و سوریه درآمده است و این به داستانی برمیگردد که بر اثر آن یک بار زمین با آتش نابود شد. یک روایت دراینباره از نزدیک شدن خورشید به زمین توسط فائتون و تبخیر آب ها و از بین رفتن مناطق سرسبز و افزایش آتش سوزی ها در اثر آن گزارش میدهد. بنابراین تموز که ایزد گیاهان است تبدیل به شمش خدای خورشید میشود و خورشید یک خدای سقوط کرده در زمین. آتش به عنوان نسخه ی زمینی خورشید، فرزند او در زمین تلقی میشود درست مثل شاه. فرونیوس مخترع آتش است و او است که اولین بار آدم ها را با جمع کردن دور آتش، به یک جامعه تبدیل کرد. بنابراین فرونیوس همتای شاه در مقام رهبر جامعه و توجه دهنده به نزدیکی نامش با فرعون عنوان شاه مصر است. در بابل و آشور که یک ملت تلقی میشوند، این مقام به نمرود بابلی و نینوس آشوری تعلق میگیرد درحالیکه نام نینوس از ریشه ی آشوری نینو به معنی کودک، ارتباط او با تموز را هنوز نشان میدهد. نینوس بنیانگذار استفاده از جادوگری برای پیروزی بر دشمن در جنگ خوانده شده است درحالیکه نمرود مخترع آتش پرستی و ازاینرو برابر با زرتشت تلقی میشد. هبوط نمرود به زمین در حکم سقوط فائتون بود که با آذرخش زئوس از آسمان سقوط کرد. آذرخش نیز از جنس آتش و معادل تبدیل شدن به آنچه روحتان آن را حمل میکند است. زرتشت نیز به یک روایت زرتشتی با آذرخش کشته شد. آتش وسیله ی ارتقای صنعت بود و ازقضا هفستوس خدای آهنگری هم درست مثل فائتون توسط زئوس از آسمان به زمین سقوط کرده بود. هر دو شخصیت با لوسیفر یا شیطان تطبیق شده اند که توسط یهوه از آسمان به زمین سقوط کرد. هفستوس در رومی نامبردار به وولکان یعنی بعل خان بود و بعل یا بلوس، از عناوین نمرود تلقی میشد. در روایتی از سانخونیاتون فنیقی، این تحوت بود که آتش پرستی را به مردم آموخت؛ او روح را به آتش درون موجودات تشبیه میکرد و مار را به سبب آن که بدون دست و پا به سرعت میخزید، دارای آتشین ترین روح دانست و خدای آتش و خورشید را به ماری سرخ رنگ همچون آتش تشبیه نمود. اژدهای سرخ آخرالزمانی روایات مسیحی که دشمن مسیح و متشبه به هرود شاه یهودی زمان عیسی است، شکل توسعه یافته ی این مار و برابر نمرود و فرعون است. او عامل تبدیل اژدها به سمبل تورانیان و پادشاهان است اگرچه خود نمرود به حامی های سیاهپوست منسوب بود.:

“two babylons”: alexander hislop: chap7: sect1

ارتباط آتامان با تخت شاهی شرق، بد جور حواس ها را نسبت به عثمانی و جنگ صلیبی غرب با آن پرت کرد. درواقع آتامانیا میتواند معنی ای مجزا از عثمانی خاورمیانه داشته باشد که در مرز مشترک درس آموزی تورانیان از جادوگری سیاهپوستان و انعکاس آن در فرهنگ شاهی قرار دارد و سرهنگ فورلانگ انگلیسی در قرن 19 آن را به تاثیرگیری فرهنگ سکایی ترکان از کوثایی های یهودی مآب خاورمیانه نسبت داد. فورلانگ مینویسد که در نوشته های یونانی، آتامانیا نام شهری در اتیوپیا است که در نزدیکی پایتخت آن آگریتیا مرکز معبد زئوس آکریوس قرار داشته است. آتامانیا یعنی سرزمین قوم آتم یا آت ها و اتیوپیا نیز به همین معنا است. آت یا آد یا اید که همان قوم معروف عاد در افسانه های اسلامیند، نام از اوتو خدای خورشید دارند. این لغات به صورت "آک" نیز تلفظ شده اند که بیشتر درباره ی زبان اینان به کار میرود. آکریتیا یعنی سرزمین ایل مکلم به زبان آک، و زئوس آکریوس یعنی خدای قوم آک ها یا آت ها. این قوم، همان سیاهان آسیا هستند که زمانی در سرتاسر آسیای غربی و مرکزی و جنوبی و شرقی ساکن بودند. آت های آسیای غربی جامعه ی مخصوص خود را در مصر داشتند که یونانیان به آن آئتیا میگفتند. اید قابل خوانده شدن به یود و جود و یهود هم هست و به نفوذ یهودیت در فرهنگ سیاهان کوثا اشاره دارد. اید را در تلفظ به ایدوس، ایندوس نیز خوانده اند که همان هندیانند. درواقع به دلیل پیشروی عرب ها از سوریه به سمت شرق، نژاد سیاه در تمام جوامع عراق و خوزستان و فارس، جذب قومیت عرب شده و در معنای سنتی خود پیوسته به سمت شرق محدود شده و بیش از هر جا در شبه قاره ی هند بوده که جادوگری پاگانی بدوی خود را حفظ کرده است. تمدن جدیدتر و مشترک عرب- سیاهپوست، در جامعه ی آکدی و روی پیشرفت های مادی نخستین سیاهان سوار شد و ارتقا یافت. آکدیم ملتی دانشمند بودند و اصطلاح آکادمی در یونانی به معنی دانشگاه به اینان مربوط است. البته آکادمی یونانی شورشی علیه خانواده ی خدایان یونان به رهبری زئوس است که این شورش، با شورش اعراب علیه اتیوپی ها قابل مقایسه است. اما زئوس نیز خود در شورش پیشین تر علیه تیتان ها بود که اتیوپیایی ها را به قدرت رساند. در این روایت، اتیوپیایی ها گروهی از کوکلوپ ها یا نژاد آهنگران و شهرسازانند که علیرغم این که کوکلوپ ها خود از تیتان هایند ولی در تیم زئوس قرار دارند. حتی خود زئوس نیز در بعضی نواحی ها به اتیوپس معروف بوده است. به همین دلیل شباهت نام قوم اید به نام کوه ایدا محل پرورش زئوس جالب است. دراینجا زئوس نوزاد توسط نسل پیشین آدمیان موسوم به کوریت ها محافظت و راهنمایی میشد. کوریت ها همتای سومریان هستند که پیش از آکدی ها در بین النهرین میزیستند و زیر لایه ی تورانی ای که زیر لایه ی سامی زبان آکدی مخفی شده، باید به آنها مربوط باشد. ازاینرو به نظر میرسد تورانیان اصل آت ها پیش از ترکیب آنان با سیاهان باشند. مرکز مهم سومریان، اریدو بود که محل حکومت حئا بود. مردوخ پسر حئا که به خدای بابل تبدیل شد، در اصل خود، مرتو یا "امر اوتو" یعنی فرمانروا خورشید بود. او به شکل یک شاه قدرقدرت تصویر گردید که در جنوب بین النهرین، بعل و در شمال بین النهرین آشور نامیده میشد و در فرم های زمینی خود، در جنوب تبدیل به نمرود و در شمال تبدیل به نینوس شد. بنابراین کوریت های معمولی تر، متعلق به خورشیدپرستی ماقبل شاهی بودند. نام آنها در یونانی از کوروس و کوریوس القاب آپولو هلیوس خدای خورشید می آید. فورلانگ، نام کورش فاتح پارسی بابل را تلفظی دیگر از این کلمه میداند. وی مینویسد که اتفاقا پارسیان نیز همان اتیوپیایی ها تلقی شده اند چون پارسیان اعقاب پرسئوس شاه اتیوپیا هستند که پس از رسیدن به دامادی کفئوس شاه اتیوپیا به این مقام رسید. پرسئوس خود فرزند زئوس از دانائه دختر شاهی به نام اکریسیوس بود و نام این اکریسیوس را میتوان به اهل اکریتیا معنی کرد. هرودت پرسئوس را پسر بلوس (بعل) و از نژاد آشوریان خوانده است که به دامادی کفئوس شاه آرتی ها رسید و این قوم به نام کفئوس "کفن" نامیده میشدند ولی بعد از رسیدن پرسئوس و نسلش به شاهی آرتی ها این قوم پارسی نام گرفتند. "کفن" یکی از نام های به کار رفته برای کلدانیان نیز هست.:

“rivers of life”: v2: james forlong: green press: 1883 :P163-173

اگر آتامانیا و اتیوپیا یک معنی داشته باشند و هر دو به معنی سرزمین سیاهان حامی و معرف امپراطوری نمرود باشند که سلف امپراطوری تورانیان است، آن وقت تنها گناه عثمانی ها در تطبیق محض با آتامان و واقع شدن هدف جنگ صلیبی این است که آنها نزدیک ترین شرق به اروپا را اداره میکرده و مذهبشان اسلام، جای جنبل و جادوی تورانی ای که هزار و یک شب از شرق طلب میکند را گرفته است. حالا توجه داشته باشید که اسلام، یهوه ی عیسی و دیگر یهودیان را خدای خود خوانده و این یهوه همان زئوس است. بنابراین تبدیل اتیوپیا به پارس توسط پرسئوس پسر زئوس، همان اسلامی شدن جادوگری تورانی با خورده شدن رنگ و لعاب یهودی-مسیحی به آن نیز هست. این ملت پرشیا یا پارس همان انقلاب کنندگان علیه ساراک و آتش زدن او با فرود آوردن صاعقه ی زئوس بر پیکر زرتشت یا نمرود نیز هستند و آتششان هم چیزی به جز آتش جنگ های تورانیان نیست. پس وقتی شما این پرشیا را با ایران امروزی تطبیق کرده باشید به او به چشم همان تارتاروس یا جهنم یونانی-رومی نگاه میکنید که با نام قوم تاتار شباهت لغوی دارد و صرفا به همین خاطر به اندازه ی اسلام عثمانی، دشمن مسیح است. بنابراین مردم خاورمیانه نیستند که تعیین کرده اند دشمنان ابدی غربند. خود غرب است که نگرش مسیحی ضد اژدهایی خود را به روز کرده و از مسلمانان انتظار دارد دشمن تمدن مسیحی زاده ی او باشند و یکیشان هم که اسمش پرشیا است و شامل ایران و افغانستان و تاجیکستان میشود از همه بیشتر دشمن تولید کند. اما ما مسلمانان را و ازجمله ما ایرانیان را چه شده که اینها را باور میکنیم؟

یک دلیلش این است که منابع انسانشناسی ما غربی هستند و تکرارگر کلیشه های غرب درباره ی شرق. ظاهرا باید منبع اصیل شناخت مردم شرق، آزمایشات روانشناسی غربی ها در شرق باشد. اما دکتر نادیا ناصر نجاب میگوید روانشناسی اسلام برای غربی ها، دنباله ی همان نگاه صلیبی کافر ستیز قبلی است که هنوز هم بر نظریه ی جنگ تمدن های هانتینگتون استوار است و تمام مردم مسلمان شرق را بنیادگراهای تکفیری میبیند: «نظریه‌های روان‌شناسی مدرن غربی به ریشه‌های برخورد تمدن‌ها و باورهای غلط و تعصبات ریشه‌دار می‌پردازند. با این حال، بنیادگرایی اسلامی نیز با این نظریه ها جدا از عناصر سیاسی و فرهنگی تشخیص داده شده و مورد قضاوت قرار می گیرد. یک مشکل این است که هیچ نظریه ی روانشناختی اسلامی قابل مقایسه ای وجود ندارد که بتوان با آن چنین نگرانی های معاصر را تحلیل کرد یا به مسائل بهداشت روانی مسلمانان مؤمن پرداخت.» چون «روانشناسی در تجلی مدرن خود، اخلاق و رفتار را به شیوه ای کلی و غیر فرهنگی که برای روان به عنوان یک شیوه ی عملکرد ذهنی قابل استفاده است، توضیح می دهد. در مقابل، اسلام اخلاق و حسن خلق را در ایمان و ترس از خدا پایه گذاری می کند.»:

“islam, ethics, and psychology”: Dr. Nadia Naser-Najjab: cile center: 29/08/2012

دکتر استیون نوریانی هم به این موضوع توجه میکند که در غرب، روانشناسی و روانکاوی، تنها به دلیل افزایش جمعیت مسلمانان در غرب و پیدا شدن مراجعین مسلمان بوده که ناچار شده کلیشه ی «مسلمان= بنیادگرای کافرستیز» را کنار بگذارند و به دلیل شباهت مباحث تمثیلی مطرح شده در فرهنگ اسلامی بخصوص عرفان آن با مباحث کهن الگویی یونگ، روش هایی از روانکاوی از دریچه ی یونگی و تلفیق تقریبی آن با رویکردهای فرهنگی اسلامی، به اسلام نزدیک شوند.:

“Islamic cultures and Jungian analysis”: steven nouriani: jung jurnal: v11: 2017: issue3

مایکل وانوی آدامز، روانکاو یونگی، در مقاله ای به نام «ناخودآگاه فرهنگی اسلامی در رویاهای یک مرد مسلمان معاصر» که در دومین کنفرانس بین المللی دانشگاهی روانشناسی تحلیلی و مطالعات یونگ در دانشگاه تگزاس (8 ژوئیه ی 2005) ارائه کرده بود، بیان میکند: «زمانی که من در نیویورک، آموزش روانکاوی میدیدم، دوره هایی در مورد سنت های یهودی، مسیحی، یونانی، بودایی و سایر سنت ها وجود داشت ولی هیچ دوره ای درباره ی سنت اسلامی وجود نداشت. حذف اسلام از نظر من علامتی بود. در رابطه با اسلام، یونگی ها از نظر فرهنگی آگاه نبودند، بلکه از نظر فرهنگی نادان یا غافل بودند.» آدامز ادامه میدهد که تعبیر اسلام به «تسلیم در برابر خدا» که این خدا وضع موجود تلقی میشود، یکی از مسائل جدا نشدنی از زندگی تقریبا همه ی مسلمانان است که باعث میشود در مقابل وضع مدرن جهان سرگشته باشند. مسلمانان درحالیکه وظیفه دارند به شرایع اسلامی وابسته باشند، با ضربه خوردن پی در پی این شرایع توسط کافران ولی به خواست خدا روبرو میشوند. آدامز از یک مراجع مسلمان فلسطینی با نام مستعار «نزار» صحبت میکند که به دنبال دیدن شکست های پیاپی مسلمین از یهودیان در اسرائیل، تصمیم گرفته بود یهودی شود ولی مطالعاتش درباره ی یهودیت، او را به مطالعه درباره ی ادیان دیگر کشیده و بیشتر سرگشته کرده بود. نزار که از هر دینی چیزی درون خود میافت و احساس میکرد جنگ ادیان پوچ است، برای فرار از دعوای تمام نشدنی اسلام و یهود، فلسطین را به مقصد امریکا ترک گفت ولی به محض این که به آنجا وارد شد ماجرای 11 سپتامبر پیش آمد و آقایی که میخواست از جمع گرایی افراطی به فردگرایی غربی پناه ببرد بیش از هر وقت، با تصویری که غرب از جامعه ی او داشت درگیر شد.

من قبلا در فصل دوم از کتاب «شیاطین در همین نزدیکی» از قول خانم های محقق غربی بیان کرده ام که چطور تشدید سختگیری های مذهبی درباره ی ارتباط زنان و مردان، و عکس آن یعنی طغیان زنان علیه مذهب مردانه در ممالک شرقی، هر دو به اراده ی استعمارگران غربی بوده و مردم شرق در این مسخره بازی های منفعت جویانه ی مذهبی، کاملا منفعلانه و تسلیم وار عمل کرده اند. الان هم همینطوری است و آنهایی که غرب تعیین کرد مذهبشان اسیرکننده تر باشد بیش از همه این اسارت را پذیرفته اند. اگر مسلمان بودن ما به معنی تسلیم ما در مقابل امر خدا در وضع حاضر باشد و وضع حاضر را عده ای در غرب تعیین کرده باشند، پادرهوایی میان دعوای آزادی غربی و تسلیم اسلامی وظیفه ی شرعی ایرانی و مسلمان در آزمایش جدید الهی است و فرد بسته به این که تکانه هایی که صرفا بر اساس خواست خدا به او وارد شده، بیشتر متمایل به کفر غربی است یا شرع اسلامی، در دعوا با برادران دینیش و فحش دادن به تمام آنها که دشمنان بشر میپندارد سنگ تمام میگذارد و در این تسلیم امر الهی، مسلمان و کافر به یک اندازه مسلمانند. تمام این حماقت هم فقط به خاطر این ظهور کرده که ما فکر میکنیم دشمن واقعی غرب از قدیم اسلام –در معنای کنونیش که آن را هم غربی ها تعریف کرده اند- بوده است و حتی تحقیق نکرده ایم که افسانه ی اسلامستیزی غربی ها از کدام میتولوژی غربی بیرون آمده است چون تسلیم امر الهی بودن خیلی راحت تر از فکر کردن برای حل تناقض چگونگی امکان نمایندگی غرب کافر از سوی خدای سختگیر آخوندیسم بوده و هنوز هم هست.

اسلام: مذهب صلح یا تداوم کافرکشی یهودی؟

نویسنده: پویا جفاکش

روستای متروکه ی گیمسوتل در داغستان روسیه

در کوران جنگ جهانی اول و زمانی که ارتش متفقین در حال آماده کردن شرایط برای تکه پاره کردن امپراطوری عثمانی بودند، در اریحا در اسرائیل کنونی، هنگی از استرالیایی های در خدمت بریتانیا به رهبری یک کشیش استرالیایی، بر سر خرابه ای که محل یک کلیسای بیزانسی تخیل کرده بودند حاضر شدند تا بقایای یک موزاییک هنری را درآنجا بکنند و استخوان های مقدس زیر آن را بیرون بیاورند. چرا؟ برای این که به ادعای خودشان بغل آن یک سنگ نبشته پیدا کرده بودند که از معدود کلمات خوانای آن، "جورج" بود و صرفا به همین خاطر، آقای کشیش ادعا کرده بود که این قبر سنت جورج قدیس حامی بریتانیا است که اکنون در این جنگ صلیبی به دست بریتانیایی ها افتاده است. منظور از سنت جورج، همان سنت جورج پیشوای شوالیه ها است که سوار بر اسب، یک اژدها را کشت تا شاهزاده خانمی را نجات دهد. یعنی شما برای افتخار به این سنت جورج و گشتن دنبال قبرش اول باید باور کنید که اژدهای افسانه ای که از دهانش آتش بیرون می آید وجود دارد که ظاهرا آن زمان خیلی از بریتانیایی ها باور میکردند چون به زودی بین انگلستان و استرالیا بر سر تملک استخوان های سنت جورج و بقایای موزاییک قبرش دعوا شد و استرالیایی ها بلاخره با قاچاق این گنجینه به استرالیا به قول خودشان پیروز شدند. در آن زمان، روحیه ی استرالیایی ها خیلی خراب بود چون احساس میکردند به خاطر هیچ و پوچ در جنگی که به زندگی آنها ربطی نداشته قربانی داده اند و به دست آوردن بقایای سنت جورج قلابی، به آنها احساس نوعی رستگاری مذهبی میداد که از این پوچی نجاتشان میداد. این باعث میشد آنها چشم خود را به روی این واقعیت ببندند که منابع مذهبی، محل جنگ سنت جورج با اژدها را افریقای شمالی تعیین کرده بودند و اگر او آنجا ماندگار شده باشد نمیتوانسته در اریحا هم بوده باشد. ولی واقعیت این بود که از اواخر قرن 19 نهضتی به نام باستانشناسی کتاب مقدس شکل گرفته بود که سعی در اثبات واقعیت تاریخی داشتن کتاب مقدس مینمودند و در این راه از هیچ جعلی فروگذار نبودند تا ثابت کنند محل اصلی وقایع کتاب مقدس منطقه ی اطراف اریحا در عثمانی آن زمان و اسرائیل کنونی است ازجمله اورشلیم که شهرک قدس آن زمان را با آن تطبیق کرده بودند. در اورشلیم و در تپه ی جلجتا بود که مسیح به صلیب کشیده شد و نبرد با عثمانی حکم تکرار جنگ صلیبی قدیمی تری را داشت که در آن هم اروپایی ها موقتا سرزمین مقدس را اشغال کردند و بعد آن را از دست دادند. با این حال، صلیبی های جدید فقط یک اورشلیم را به قدس فلسطین خلاصه نکردند. چون همانطورکه دیوید اوینگ بیان میکند جنگ صلیبی مسیحیت یهودی تبار علیه اسلام، جنگ دو مذهب ابراهیمی نیست بلکه همان جنگ یهودیت علیه تمام مردم دنیا است که در اروپا بومی شده است و به همین دلیل است که منابع مسیحی، همیشه مسلمان ها را مشرک توصیف میکرده اند. یهودیت با مردمی جنگ قومی-مذهبی به راه انداخته بود که خودشان علیرغم گوناگونی نژادی، نسبت به هم چنین موضعی نداشتند و به همین دلیل با اعلام صلح بین قبایل هم، به تاسیس شهرها میپرداختند. اورشلیم یعنی شهر سلام، و سلام یعنی صلح. سلام به عنوان خدای صلح میتواند شخصیت های توافقی متعددی به خود بگیرد ولی به هر حال اسلام از سلام می آید و ظرفیتش برای صلح هم بالا است. بنابراین هر کدام از شهرهای تجاری قدیم میتوانند اورشلیم باشند و زیارتگاه های هرکدامشان هم با فرض این که زیارتگاه های خدای اسلام و اصحابش هستند میتوانند با خانه ی یهوه تطبیق شوند که مسلمان های پسا عثمانی او را با سلام یا الله که خدای اسلام است تطبیق کرده اند. مسیحیت خودش را روی یهودیتی استوار کرده است که با رواداری مذهبی مشرکان مشکل داشت و برای خود ماموریتی قائل بود که به نام خدایش یهوه این مشرکان را غارت کند. اما مسیحیت اروپایی وقتی تابع یهودیت شد چون قدرت خود را از جمعیتی غیر از قبیله ی یهوه موسوم به بنی اسرائیل میگرفت ناچارا وانمود کرد که از یک پیامبر یهودی ناجی همه ی انسان ها به نام عیسی مسیح اطاعت میکند و هدفش مسیحی کردن همه ی انسان ها است. ازاینرو برای این که غارت هوشمندانه تر و کم گرفتاری تری رقم بزند جمعیتی به نام ژزوئیت ها یا یسوعیان به وجود آورد که کارشان فرهنگسازی در ممالک مشرکین برای شبیه کردن فرهنگ های خارجی به مسیحیت یهودی تبار اروپایی بود. در جنگ صلیبی هم به گفته ی اوینگ، این جماعت بودند که نقش فعالی ایفا میکردند و شایسته است که خلاصه شدن جنگ صلیبی به نبرد با اسلام عربی را با نسبت مسیحیت با اسلام عثمانی که فقط زبان مقدسش عربی است بسنجیم. این اسلام هم مسیحی مآب از آب درآمد ازآنروکه عثمانی ها حکومتشان را روی پایه ی شهر مسیحی قستنطنیه یا استانبول علم کردند. اتفاقا قستنطنیه یکی از شهرهای فتح شده توسط صلیبی ها خوانده شده و احتمالا با ورود کتاب مقدس تهیه شده بین ایتالیا و اسپانیا به آن بوده که واقعا تبدیل به مرکز مسیحیت نیقیه ای شده است. درواقع درست این است که قستنطنیه ی قبل و بعد از صلیبی ها را همان اورشلیم قبل و بعد از صلیبی ها بخوانیم تا مشرکان قبلی و عثمانی های بعدی با هم هم تراز شوند و تفاوت این قبل و بعد، همان تفاوت بیت المقدس عرفای مسلمان قبل از صلیبی ها با خشونت مذهبی حاکم شده از سوی صلاح الدین بر بیت المقدسی باشد که خو گرفتن به خشونت مذهبی را مدیون خشونت مذهبی مسیحیت کلیساهای غربی است. طرفه این که لشکرکشی صلیبیون برای پس گرفتن قبر مسیح بود و در نزدیکی استانبول نیز کوهی به نام کوه بیکوس واقع است که بر بالای آن یک قبر منسوب به عیسی مسیح قرار دارد. نه فقط این، بلکه دراینجا قبر یک غول نیز قرار دارد که یادآور مصلوب شدن مسیح در محل دفن جمجمه ی جالوت غول است که محلش ازآنرو جلجتا یعنی جمجمه نام دارد. غول بیکوس، آمیکوس شاه ببریک های بیتینیا بود که نامش تلفظ دیگری از نام های موسی و مسیح است. او محل منابع اصلی حیات در آنجا را تصاحب کرده و از بابت آن باج میگرفت و هر کس را که اعتراض میکرد به دوئل تهدید مینمود همانطورکه امت موسی قصد کردند تسلط بر مهمترین محل فلسطین یعنی اورشلیم یا بیت المقدس را به دست بگیرند. کسی که این غول را کشت "پولی دئوسس" نام داشت که نامش معنی "چند خدا" میدهد. مارک گراف معتقد است نام پولی دئوس است که به پیلاطس قاضی حکم دهنده به قتل عیسی مسیح تبدیل شده است. به نظر مارک گراف اگرچه عیسی مسیح در انجیل آدم بی آزاری است ولی بنیاد قبلی شخصیت او "یوشع" قاتل جهادی لشکرکش علیه کفار است که نامش با "یسوع" صورت اصلی نام عیسی، فقط تفاوت لفظی دارد و هر دو کلمه به معنی منجی هستند. یوشع جانشین موسی است همانطورکه دین یسوع جانشین دین موسی و هر دو مکمل رسالت موسی و دنباله ی طبیعی شخصیت پردازی اولیه ی اویند. هرکول، دیگر روایت این مسیح خشن است و جالب این که آمیکوس نیز مشابهت مشخصی با هرکول دارد. آمیکوس، پوست یک شیر بزرگ را بر تن دارد که پشت و گردنش را میپوشاند و دست های پوست شیر در جلو دور سینه اش گره میخورند. این دقیقا یادآور پوست شیر پوشی هرکول است. با این حال، پولی دئوس در مقابل آمیکوس، یادآور داود جد عیسی مسیح انجیل است. پولی دئوس جوانی کوچک جثه و بی ریش است که یادآور داود موقع قتل جالوت است و خنده ی جالوت بر داود به صورت خنده ی آمیکوس بر پولی دئوس تکرار میشود. پیروزی داود بر جالوت با زدن سنگ به سرش، به صورت ضربه ای که پولی دئوس به سر آمیکوس میزند تکرار میشود ولی کمی پیچیده تر. پولی دئوس دور آمیکوس میچرخد تا نور خورشید توی صورت آمیکوس بیفتد. در این هنگام با فرو کردن یک نیزه به بدن آمیکوس او را خم میکند و بعد صاعقه آسا ضربه ای به سر او میزند و وقتی آمیکوس ناتوان شد او را دور درختی میبندد تا بعدا بکشندش. این صحنه ها یادآور مصلوب شدن مسیح و فرو شدن نیزه ای به پهلویش در هنگام تصلیب است. ظاهرا قتل آمیکوس به دست پولی دئوس درحالیکه به صورت قتل مسیح به دستور پیلاطس در انجیل گزارشی متفاوت گرفته در قبل از آن تاریخ، به صورت قتل جالوت پلستینی به دست داود یهودی هم بازسازی شده است. ظاهرا یهودی در ابتدا همان پلستینی بوده تا این که رهبری یهود که خود را از نسل سلیمان پسر داود میخوانند، مثل داود و فرزندانش به مذاهب کفار گرویدند و قتل جالوت به دست داود همان تغییر شخصیت یهودیت هم هست که مسیحیت یهودی تبار در توجهش به جلب ملت های دیگر، نتیجه ی آن است چنانکه گویی یسوعی غیر از یوشع سنتی از داود متولد شده باشد یا شکل گیری داود نتیجه ی کیش او باشد که به خاطر آن، داود پسر شخصی به نام یسی (عیسی) خوانده شده است.:

“amicus and goliath”: mark graf: chronologia: 28/2/2015

نسبت یهودیان با پلستینی های غارتگر تورات به نوعی میتواند به این هم مربوط باشد که یهودی ها از دشت های جنوبی شامات به مناطق مرتفع شمالی یورش بردند و این دشت ها به همین خاطر پلشت یعنی پست یا کم ارتفاع محسوب میشدند. اما برای باور به این مطلب، باید اول قبول کنید که یهودی ها از نزدیک ترین جا در جنوب به پالشت یا فلسطین جنوبی آمدند یعنی از قبط و این به خاطر آن است که قبط با مصر تورات که زادگاه موسی و محل حکومت فرعون است تطبیق شده است. اما به نظر فورلانگ، یهودیت بیشتر توسط اسکیت ها یا تورانی های تاتار گسترش یافته است و نسبت یهودیت با قبط، امری ثانویه بر نسبت اولیه ی آنها با سیاهان کوثا در عراق بوده است. کل سیاهان به نام کوثی ها نامبردار به کوشی شدند. کوثایی ها در میان تاتارهای ترکیه نفوذ فرهنگی یافتند و آنها را به مسلکی نزدیک به یهودیت جلب کردند. اولین تاتارهای گرونده به آنها را به نامشان خوتی یا خاتی یا حاتی یا ختی نامیدند. مردم پیرو این قوم در آشوری "حاتی بی" نامیده شدند که همین کلمه به صورت اتیوپی تلفظ و باعث تخیل امپراطوری اتیوپیایی کفئوس شد. ازآنجاکه در خاورمیانه به مرور، سیاهان در اثر آمیزش با سامیان، در نژاد سفید جذب شدند، اتیوپی بعدا بیشتر با افریقا تطبیق شد ولی محل برخورد نژاد سیاه با تاتارهای آسیایی هنوز نزدیکترین محل افریقا به آسیا در نظر گرفته میشد یعنی قبط. ازاینرو است که افسانه ای داریم درباره ی این که قبلا قبط محل تمدنی بزرگ و باشکوه بود ولی این تمدن و پادشاهیش از بین رفت و بازماندگانش موسوم به مروپی ها به شمال و سرزمین تاریک کیمری ها رفتند و تمدن خود را به سکاها انتقال دادند. سکاها بذرهای این تمدن را به خاستگاه خود در چین انتقال دادند و آنجا تمدنی آنچنان باشکوه و چشمگیر به دست آورد که به سبب آن علیرغم این که اکثر تاتارها کم تمدن بودند ولی همه ی مردم سیاه و سفید، اوامر آنها را میپذیرفتند. بیشک تاتارهای این افسانه همان ختی ها هستند چون در خاورمیانه، چین به نامشان ختا یا کیتای نام گرفته است. بدین ترتیب، تمدن تاتارها درست مثل یهودی های همراهشان ریشه دار در تمدن فراعنه ای تلقی میشد که یهودیت اعتراضی علیه آن بود. الگوی فراعنه هورس خدای خورشید بود که مسیحیت یهودی تبار او را با شیطان تطبیق کرد. گفته شد که هورس یک فرشته ی مقرب الهی بود که با اجنه ی شرور میجنگید و با مرتو یا منتو یا مارس خدای جنگ تطبیق میشد که ختی ها شهری را به نامش کرده بودند. اما غرور، سبب سقوط هورس شد و او به مار شیطانی باغ عدن تبدیل شد که همان آپوفیس شیطان مار شکل قبطیان است. بر اساس این باور بود که اسقفی به نام کلنسو یهوه خدای یهود را که دشمن شیطان است با ست خدای قبطی که دشمن هورس است تطبیق نمود. البته بعضی دیگر، ست را به دلیل تطبیق با بعل دشمن یهوه، برابر با شیطان دانسته اند. علت این است که ست و هورس، هر دو نام های بعل بوده اند که به صورت جنبه های شخصیتی مختلف او مقابل هم قرار گرفته اند. بعل عمدتا بر اساس نسبتش با الهه های بومی موسوم به عاشره در بین اقوام تشخص می یافت. عاشره ها روح بیشه زارها بودند و به همین سبب، «کیش» یعنی بیشه زار نیز نامیده میشدند. اما عاشره ای که بعل مبدل به یهوه را هویتساز کرده، «ونوس قادش» معروف به «عصبه»بود که ختیان او را پذیرفتند و شوهرش بعل را "زیان" نامیدند. "زیان" یک ایزد قمری و نام دهنده به "سین" یعنی ماه است که خاستگاه تاتارها به نامش در خاورمیانه «صین» نامیده میشدند و همین کلمه به «چین» تبدیل شده است. خود «زیان» نیز در لغت همان «تیان» از نام های چینی خدا یا آسمان است. زیان، یک خدای باران آور و آب دهنده بود. قمری بودن زیان و نتیجتا یهوه به سبب تاثیر جزر و مد ماه بر آب است چون عصبه نیز منعکس در آب و در این حالت نامبردار به «مهدیون» است و نیمف ها یا پریان زن گون آبی در اساطیر غربی، تکثیر او را نشان میدهند. عصبه را ختی ها دچار بعضی تغییرات شخصیتی نمودند که در نتیجه ی آنها در کیتیون در قبرس تبدیل به «ونوس لخت» شد که همان آفرودیت دریایی مشهور اساطیر یونانی-رومی است. عصبه در کیتیون متمثل به یک دایره بود که در بین تاتارها موسوم به "دات" dot است. دات به معنی بستر آب است و دایره ی دات، نشاندهنده ی ستاره ای با هویت مجهول است که باعث باران آوری تلقی میشود. دایره کنایه از چشم است و ستاره ها چشمان آسمان تلقی میشدند. بنابراین دات چشم خدا است که از آسمان، زمین را میپاید. دایره ی دات، در چین، هیروگلیف شانگ به معنی بالا است که در کنار ایدئوگرام "تی" به معنی هویت مردانه، لغت شانگ تی به معنی خدا را میسازد که دراصل به مفهوم تشخص آسمان است. "تی" همان "ته" یا "تت" در عبری به معنی قضیب مرد است که ظاهرا لغت دات هم از آن می آید. "تت" نام حرف الفبای عبری صدای "ت" هم هست که حرف معادلش در الفبای لاتین "تی" یعنی همان تلفظ چینی کلمه ی تت است. حرف "تی" لاتین را به شکل t تصویر میکنند که دقیقا شکل صلیب است که نماد عیسی مسیح یا تجسد انسانی یهوه به شمار میرود. تت همچنین همان توث یا تحوت مدل قبطی هرمس از خدایان یونان به شمار میرود. از آن عمومی تر، لغت تئوس یا دئوس به معنی کلی خدا است. اما اساس تمام این کلمات، تلفظ "ذی" آکدی به صورت "تی" یا "ته" در عبری بوده است. "ذی" یعنی صاحب و رئیس. نام "زیان" نیز از "ذی-آن" به معنی فرمانروا آنو یا فرمانروای آسمان می آید. نام زی در نزد پلاسگی ها زوث و در نزد یونانی ها زئوس تلفظ شده است. ارتباط این کلمات با آلت نرینه ی مرد، به سبب به دست آمدن لغت عبری "زهار" و لغت عربی "ذکر" به معنی مردانگی از جمع آمدن "ز" با "هار/کور" به معنی سرور و رئیس و خدا است. بنابراین "زی هار" یا "هار زی" معنی خدا زی یا خدا تی میدهد و زی را از عام بودن درمی آورد و به خدای خاص مردانگی تقلیل میدهد و با آلت ذکر برابر میکند. این به بنیاد کوثایی مذهب اسکیت برمیگردد. چون کوثایی ها لغت "معین" به معنی چشمه را به بیرون آمدن اسپرم از آلت ذکر ربط دادند و لغت "منه" به معنی اسپرم را که از آن به دست آمد به عنوان جایگزین آب چشمه و نماد الهه، موجودی مادینه تخیل کردند که تابعیتش از قضیب، در حکم تابعیت آب از ماه است و چون الهه ی آب همان مادر-زمین است که همه ی مواد فیزیکی جهان، جزو جسم آن به شمار میروند، خلقت خداوند از فیزیک جهان، در حکم رابطه ی جنسی موجودات نرینه و مادینه است. بنابراین اگر زمین عاشره ی زیان یا یهوه باشد، خدا هم جنبه ی مادینه ی خود را در منه یا اسپرم میجوید و از آن نیرو میگیرد. ازاینرو است که در بعضی منابع تلمودی، ونوس (آفرودیت) شوهر خدایی به نام "مان" خوانده شده است. این مان، همان «مانی» خدای اداره کننده ی آلت های جنسی مردان در نزد کوثایی ها است که به سبب شباهت ظاهری، او را متشبه به مار میکردند و نام "مانیا" الهه ی جنون، فرم مونث همین مانی است. تشبیه خدا به آلت جنسی ذکر را به قبیله ی یهودی گاد نسبت میدهند که کوثایی ها تحت تاثیر آنها بوده اند. نکته ی جالب این است که نام گاد تلفظ دیگری از گات، گوت، خوت و کوث است که به خود کوثایی ها نیز هویت میبخشد. لغت gad در سامی قدیم به معنی خدا است. "مان" که با گاد تطبیق شده بود، در عبری به MANNبه معنی آرزو و غریزه تبدیل شد چون آرزوی به دست آوردن چیزهای مادی از سوی بشر، تقلید شهوت خدا به نیمه ی مادینه اش بود که شامل تمام جهان فیزیکی است. مطابق این فلسفه هر انسانی هرچقدر بیشتر مادیات داشته باشد به خدا نزدیک تر و در تکرار ازدواج الهی کامل تر و مقدس تر است.:

“rivers of life”: v2: james forlong: green press: 1883::P528-535

قبیله ی گاد در تقویم یهودی با ششمین ماه یعنی ایلول که معادل برج سنبله یا دوشیزه است شناخته میشود. اما در نسبت با محتوای یهودیت، بیشتر به بازسازی ماه ایلول به صورت ششمین روز سال عبری در ششم نیسان محدود میشود چون ماه نیسان با عید فصح که سالگرد خروج از مصر و آغاز یهودیت است شروع میشود. روز ششم نیسان روز ویژه ی الیاساف ابن دیوئیل شیخ قبیله ی گاد است که قربانی های زیادی شامل گوسفند و گاو و بز به پیشگاه خداوند تقدیم میکرد چون آدم خداترسی بود و اسمش هم این خداترسی را مدام به او یادآوری میکرد چون دیوئیل یعنی «بدان خدا وجود دارد.». کابالیست ها بر اساس بعضی منابع میدراش، گزارش قربانی های او را کنایه از قربانی شدن همه ی چیزهایی که یهودی ها بین ورود و خروج از مصر به دست آوردند ارزیابی میکنند. این از دست دادن دارای بار فرهنگی نیز هست و در تمثیل نگاری جادوگری، کاسه و حوض را خاص این روز کرده است. کاسه کنایه از یوخابد مادر موسی است که محبلش موسی را به دنیا آورد. یوخابد از شوهرش عمرام طلاق گرفته بود ولی ماریای جادوگر خواهر موسی اصرار کرد که پدر و مادرش دوباره با هم ازدواج کنند چون پیشگویی کرده بود این وصلت دوباره باعث ایجاد منجی میشود. درواقع یوخابد کاسه ای بود که بعد از تولد ماریای جادوگر، از آب خالی شده بود و حالا باید دوباره از آب یعنی منی عمرام پر میشد. تمثیل حوض نیز از بابت شباهت به کاسه ی پر آب است و جالب این که حوض را در عبری mizrak مینامیدند که شکل دیگری از میزرائیم یا مصر است. مصر منطقه ی اطراف رود نیل است که موسی از درون آن گرفته شد و تمثیل حوض نیز اینجا دوباره معنی می یابد. کابالا نیز به دلیل داشتن معانی پنهان در عمق داستان ها به «آب های عمیق» تشبیه میشود و به همین دلیل است که گفته میشود ریشه در مصر دارد. مصر سرزمین برخورداری ها هم هست و تولد یهودیت در آن باید پایه ی برخورداری مادی دوباره ی بنی اسرائیل شود که در زمان موسی متمثل به گوسفند بودند درحالیکه پدرسالاران قبلیشان یعقوب و یوسف متمثل به گاو بودند که گاوسان بزرگتر و پروارتری است.:

Rosh chodesh elul 5783: yeshshem.com

حتی میتوان گفت ترک رابطه ی یوخابد و عمرام نیز کنایه از همین دوری از برخورداری مادی بین یوسف و موسی است. اگر دقت کنید همیشه مرد پولدار را یک آدم زنباره ی بسیار شهوتران تصویر میکنند چون این تصویر بر یک ادبیات مذهبی استوار است. نسبت این مطلب با جنس مخالف، موضوع را بیشتر یهودی میکند چون منع همجنسگرایی در تورات، تاوت (تابو) یعنی مایه ی جداسازی یهودی از غیر یهودی است.

در مسیحیت که قرار بود یهودیت را فرا قومی کند روش های خاصی برای ریشه کنی همجنسبازی به کار رفت که بعضی از آنها تا دوران مدرن در جوامع متعصب مسیحی کشورهایی چون اسپانیا به کار گرفته شده اند. یکی از آنها این است که فرد همجنسگرا باید با تمام دوستان و افراد خانواده ی خود ترک رابطه کند چون رفتار تک تک آنها در تکامل او به این مسیر نقش داشته است. در بازتعریف جمعی این راهکار، شما باید انتظار داشته باشید یک قوم یا جامعه، به تمام گذشته ی فرهنگی خود پشت پا بزند و راه دیکته شده ی جدید را طی کند. نکته ی جالب دیگر این که بسیاری اوقات، فرد همجنسگرای به اصطلاح درمان شده، تبدیل به یک آدم روانپریش نگران کننده و عجیب میشد ولی کشیش ها میگفتند این مهم نیست و مهم این است که او بهشتش تضمین شده و پس از مرگ در آتش جهنم عذاب نمیکشد. در بازسازی جمعی این پند نیز با مردمی طرفیم که همه با پیروی از نورم های زمانه به جنون و دیوانگی کشیده شده اند ولی این جنون یک رویداد بهشتی در نظر گرفته میشود که همان عشقبازی با مانیا الهه ی جنون به جای عشقبازی یهوه با عاشره اش است. اما این تن دادن به دیوانگی برای تضمین آینده و تولد نوین است و تولد، تفاوت اصلی خوابیدن مرد با زن به جای معاشقه با مردی دیگر است. وقتی مرد به جای خدا قرار میگیرد باید با رحم مادر-زمین بیامیزد که همان جهان زیرین و جهنم باستانیان است که نرگال خدای خورشید کوثا بر آن حکومت میکند. بازسازی غربی نرگال، وولکان خدای آتشفشان ها است که کارگاه آهنگریش به جای رحم زن بچه تولید میکند. وسیله ی تولد نیز به جای اسپرم، آتش ذوب کننده ی فلزات است که آنها را به مایع آب گون مادینه برای تولید وسایل تبدیل میکند. بعد از رسوخ کوثایی ها یا قبیله ی گاد به میان گالیک ها یا کلت ها تحت عنوان قوم ژرمن گوت، اصطلاح "گوت" با گتا به معنی شعله ی آتش مرتبط میشود. کلت ها که سرسپردگان سکاهای کوثایی مسلک بودند و زبانشان ریشه ی زبان های یونانی و لاتین تلقی میشد، مرد را fear یعنی آتشین مینامیدند و همین کلمه ریشه ی vir در لاتین به معنی مرد تلقی میشد. دروئیدهای کلتی، بخش پایینی بدن موسوم به "یار" را مقابل "سئار" یا خدا قرار میدادند که آن را به خورشید برآینده تعبیر و با شرق معادل میکردند و در مقابل، لغت "یار" را به غرب تعبیر کردند که محل فرو شدن خورشید در دوزخ یا رحم مادر زمین برای تولد خورشید آینده در فردا است.:

“rivers of life”: v2: p210-1

در ادبیات خود یهودیان، لغت کوثیم یعنی کوثایی ها به جای لغت "سامری ها" به کار میرود. سامره یکی از محل های اقامت یهودیان در سرزمین مقدس بود که آشوریان پس از فتح آن، بخشی از جمعیت یهودیش را کوچ دادند و با نا یهودیان و بیش از همه کوثایی ها جایگزین نمودند. نا یهودیان سامره را به فساد کشیدند و به سبب این گستاخی مورد خشم خدای یهود قرار گرفتند. یهوه شیرها را بر آنها نازل کرد و شیرها مردم را دسته جمعی تکه پاره کردند. در این هنگام، یک شیخ کوثایی، نا یهودیان را به پرستش خدای یهود در کنار خدایان خودشان دعوت کرد. با سقوط آشور و بابل، و سپس بازگشت یهودیان به اورشلیم، سامری ها به قدرت انتقام خدای یهود و قوی تر بودن او از دیگر خدایان بیشتر اعتقاد آوردند و هرچه بیشتر وزنه ی یهودیت را از پاگانیسم سنگین تر کردند. آنها یک مذهب ترکیبی به وجود آوردد که همان مذهب سامری است و یهودیان ارتدکس آن را یهودیت نمیدانند ولی سامری ها خودشان را یهودی میخوانند و جالب این که آخرین قوم زنده ی دنیایند که به خط فنیقی ماقبل عبری مینویسند. کوثیم یا سامری ها ارتباط فرهنگی خود با عراق را قطع نکرده بودند و فرشته شناسی یهودی به گرته برداری سامری ها از فرشته شناسی بابلی منسوب است. آنها خدا را "شما" مینامند که تلفظ دیگر "هاشم" نامی است که یهودی ها به جای نام یهوه به کار میبرند. زمانی که یهودیان با اجازه ی پارسیان اقدام به بازسازی معبد اورشلیم نمودند سامری ها خواهان شراکت در این عمل خیر شدند. ولی بزرگان یهود آنها را از خود راندند و رنجش حاصله سبب شعله ور شدن آتش دشمنی قدیم بین سامری ها و اورشلیمی ها شد. چون یهودی های ساکن سامره در دوران اسرائیلی نشینی آن، قبایل مناشه و افرائیم یعنی اعقاب دو پسر یوسف بودند. اعقاب یوسف معتقد بودند که قبیله ی یهودا که توسط داود به قدرت رسیدند حق ارثی آنها که حکومت قبیله ی یوسف بر قبایل 12 پسر یعقوب باشد را از چنگشان درآورده اند. با زنده شدن این خشم، کم کم دل رنجگی جای به رقابت داد و این وقتی بود که یکی از شیوخ به نام مناشه –همنام همان پسر یوسف که اولادش علیه حکومت اولاد داود شوریدند- به سبب ازدواج با دختر شیخ جریزیم در نزدیکی شخیم، توسط عزرا پیامبر دستنشانده ی پارسیان، از اورشلیم اخراج شد. وی مقر سامری ها را به جریزیم انتقال داد و یک معبد مقدس دیگر برای رقابت با معبد اورشلیم بنا کرد با این تصور که به خاطر تجاری تر بودن شخیم نسبت به اورشلیم، کم کم جای اورشلیم را خواهد گرفت. سامری ها شروع به دشمنی با یهودیان یعنی پیروان یهودا نمودند و با هر دشمن خارجی ای علیه اولاد یهودا متحد میشدند تا این که شمعون عادل موفق شد اجازه ی نابودی معبد جریزیم را از اسکندر مقدونی بگیرد. اما شرایط رو به تغییر بود. شمعون عادل، آخرین رهبر یهودا بود که شرع را به اجرا میگذاشت. پس از مرگش بین دو پسرش بر سر ریاست معبد درگیری درگرفت و پسر شکست خورده به اسکندریه ی مصر رفت و درست مثل سامری ها یک معبد باشکوه برای رقابت با معبد اورشلیم بنا نمود. در دعوای بین دو پسر شمعون، یکی از شاگردان پر طرفدار او به نام آنتیگونوس نیز ادعای جانشینی شمعون را نمود. آنتیگونوس که همانطورکه نام یونانیش نشان میدهد از یهودیان یونانی مآب بود، باز به سرمشق از سامری ها اقدام به ترکیب یهودیت با مذهب یونانی نمود. ازجمله تعالیم او این بود که آدم باید کار خیر را به خاطر خیر بودنش انجام دهد نه به خاطر این که خدا بخواهد پاداش کار او را بدهد. دو تن از شاگردانش به نام های صادق و بوئتیوس دراینجا شک یونانی را به تعلیم استادشان افزودند و گفتند معنی ندارد آدم کاری را بکند بی این که انتظار پاداش داشته باشد، پس چه بهتر که دست از ریاضت و ترسیدن از خدا بکشیم و لذت پرستی پیشه کنیم. در ادامه ی این بدعت، بعضی یهودی ها جرئت کردند و ادعای رستاخیز در آخرالزمان از داخل قبر را انکار کردند و گفتند یک بار بیشتر زندگی نمیکنیم، پس تا زنده ایم نهایت برداشت از مال و لذت دنیا را انجام دهیم. اینجا بود که یهودیت کاملا به مادیگرایی ختم شد. در همین زمان، آنتیوخوس اپیفانوس، یهودیان را مجبور به پرستش خدایان یونانی نمود. این، سبب شورش حشموناییان به ادعای احیای یهودیت شد و بخش اعظم داستان های آغازین یهودیت که جنگ آنها با کفار را یادآوری میکردند برای روحیه دادن به یهودیان در جنگ با کفار یونانی، کشف و احیا شدند. اما بر سر ذات شرع یکدستی پدید نیامد و به زودی یهودیان به سه دسته ی فریسی، صادوقی و حصایی تقسیم شدند. در ابتدای این جنگ، سامری ها به آنتیوخوس نامه نوشتند و گفتند تصویرشان از خدا با تصویر اورشلیم از آن فرق میکند و خدای سامریان همان زئوس یونانی است. بدین ترتیب، سامری ها به شق رسمی یهودیت تبدیل شدند و بسیاری از بازماندگان یهودیان که از جنگ خسته شده بودند جذب آنان شدند. کم کم یهودیان و سامریان چنان با هم یکی شدند که سامری ها در جنگ اورشلیم علیه رومیان در کنار آنها قرار گرفتند و جواب این همکاری را با جان و مال خود دادند. پس از آن نیز سامری ها یک بار دیگر با پارسیان علیه رومیان متحد شدند. ولی باز هم رومیان برنده شدند و یک بار دیگر سامریان را به قتل و غارت کشیدند.:

“THE JEWISH SPIRITUAL HEROES”: SEFARIA.ORG

این که چرا این نقش ها به سامری ها داده شده، به نسبت مهمی که بین آنها و مکاشفات آخرالزمانی داده میشود برمیگردد. در آخرالزمان قرار است 12 قبیله ی بنی اسرائیل مجددا متحد شوند. فعلا ازاینها فقط دو قبیله ی یهودا و بنیامین آشکارند. ده قبیله ی دیگر قبلا در شورش مناشه علیه اورشلیم، به صورت کشور اسرائیل از آن جدا شده بودند. پس از این که آشوری ها نخستین شق آنها موسوم به "بیت حمری" را شکست دادند و در بین نایهودیان منتشر کردند سامره بازمانده ی اسرائیل بود و هوشع به عنوان رهبر جدید اسرائیل درآنجا در مقابل آشور مقاومت میکرد. بیت حمری را خانه ی "عمری" معنی میکنند که "عمری" یکی از شاهان یهود تلقی میشود. اما این عمری یا حمری، گومری هم تلفظ و با نام قوم گومر یا کیمری تطبیق میشود که سکاها یا اسکیت ها از نسل آنهایند و به "سیمری" نیز نامبردارند. جالب اینجاست که در تورات، کتابی داریم به نام «کتاب هوشع» که داستان پیامبری را بیان میکند که در زمان برآمدن خطر آشور، یهودی ها را از انجام اعمال شر انذار میدهد ولی خودش به دستور خدا با یک زن بدکاره به نام "گومری" ازدواج میکند و از او صاحب سه فرزند میشود که اسم هایشان بیان کننده ی عشق و نفرت خدا نسبت به یهودیان است. بدین ترتیب تمامی یهودیان آینده اعقاب هوشع و گومرند و ظاهرا این هوشع همان شاه هوشع سامره، و همسرش گومری، همان قوم کیمری ها یا سکا هایند. جالب اینجاست که گومر نام یک رهبر اشکناز یا اسکیت هم هست و او پسری به نام افریک دارد که پیشگویی ها میگویند اولادش هر جا بروند ده قبیله ی گم شده ی بنی اسرائیل هم همانجا خواهند بود. افریک بر ممالکی به نام های افریک و گرمانی حکومت میکرد. معمولا کشور افریک را همان عیلام میدانند. چون منطقه ی اطراف شوش در عیلام بسیار سیاهپوست خیز بوده، نام افریک با افریقا که سرزمین سیاهان است مرتبط به نظر میرسد. گرمانی نیز مملکت کرمان در همسایگی عیلام در ایران کنونی تلقی میشود. با این حال، به سبب ارتباط گومری ها با سکاهای ترکیه نام افریک بر فریگیا یا فریجیه در جنوب ترکیه و همسایگی بین النهرین نیز نهاده شده است. این منطقه از عرصه های فعالیت گالاتی ها یا گاول ها و کلت های تحت رهبری اشرافیت نیمه اسکیت بود و بعضی نویسندگان یهودی چون ژوزفوس، گومری ها را همان گالاتی ها میدانستند. پس از آن، نواحی دیگر ترک نشین نیز ادعای افریکبودن کرده اند. ایبری قفقاز مهمترینشان است. کنت دو گوبینو نیز در دوره ی قاجار، ناحیه ی شمال غربی ایران را افریک نامیده و آن را با ماد باستان تطبیطق کرده که درست مثل شوش محل حکومت داریوش شاه نا یهودی روی آورده به دانیال خوانده شده است. با پیشرفت سکا ها در اروپای مرکزی و غربی، گرمانی و گالاتی به صورت ممالک همنام ژرمن و گاول در قاره ی سبز بازآفرینی شدند که ترکیب قومی آنها ممالک بریتانیا و امریکا را ایجاد کرد. بریتانیا و امریکا که نخست یک کشور بودند خانه های جدید اولاد یوسف تلقی میشدند ولی با همکاری زرسالاران یهودی پیرو یهودا قدرتمند شدند و از این رو تعیین شد که بریتانیا و زائده ی امریکاییش، محل وقوع پیشگویی اتحاد دوباره ی اسرائیل مناشه با اورشلیم یهودا و بنابراین محل طلوع حکومت جهانی یهود هستند و آخرالزمان را به نفع "هاشم" خداوند یهود رقم خواهند زد.:

“THE BOOK OF HOSEA”: BRITAM.ORG

من دراینجا از شما میخواهم تا شباهت نام های هوشع، یوشع و یسوع را در نظر بگیرید و مقاومت هوشع در مقابل آشوریان را با مقاومت پیروان یسوع یا مسیح در مقابل رومیان مقایسه کنید. نتیجه ی شکست مسیح، ترکیب مسیحیت با پاگانیسم رومی به نفع قوی تر شدن صدای یهودیت بود و نتیجه ی شکست هوشع از آشوریان نیز ترکیب یهودیت با مذاهب بیگانه به نفع بلندتر شدن صدای یهودیت بود. یسوع (مسیح) به رومیان آمیخت و هوشع به گومریان برخاسته از «ارض روم» یا ترکیه ی کنونی که روم شرقی و احتمالا همان روم اصلی است. رومیان شرقی یونانی مآب بودند و پایتخت روم شرقی در حوالی کوه بیکوس جایی که یک یونانی، آمیکوس غول را کشت بنا شده بود. آمیکوس یک ببریک اهل بیتینیا (بیزانس) در حکم روح ماقبل یونانی روم بود درست مثل عیسی که همان یهوه یا روح یهودیت در قالب یک انسان و مقابل روم بود. در مقایسه ی روم و آشور نباید فراموش کرد که گومری مسلک شدن هوشع مخالفتی با آشوری شدنش ندارد. گومری بودن همان عمری یا آموری بودن است و آسوریان از نسل آموریان سوریه اند. لغات سوری و آسوری دو تلفظ از یک کلمه اند. میتوان مطمئن بود که مروپی (مرو-بی) های منتقل کننده ی تمدن مصر به سکاها همان مورها یا آموری هایند و مصر در آن داستان معادل قبط است چون یهودی های قدرت گرفته در اسکندریه ی مصر، لباس مملکت آموری ها را به قامت قبط دوخته اند تا معبد نوین اورشلیم را در آن بنا و در آمیختن به پاگانیسم قبطی، بازار خود کنند. سیمری که تلفظ دیگر گومری و آموری است هم معادل همان سامری است و ظاهرا سامره به عنوان خانه ی اولاد یوسف، تمام بیگانگان را در نوعی یهودیت مخالف با مکتب یهودا متحد کرده است. شاید به همین خاطر باشد که در اسلام، شخصی به نام سامری مدتها پیش از آن که بنی اسرائیل حتی به نزدیک جایی به نام سامره برسند گوساله ی طلایی را علیه مذهب موسی برمی افرازد چون گوساله در مقام فرزند گاو، چنانکه دیدیم یوسف پسر یعقوب است. سامری شوم خوانده شده چون دارد پیشگویی خدا درباره ی سروری یوسف بر برادرانش را علیه بدعت موسی یادآوری میکند. اما اسلام درحالی از سامری بیزاری میجوید که خودش دقیقا تداوم سامری است. اسلام عثمانی ها سکاهایی کیمری تبار را نشان میدهد که به رسالت پیامبران یهود صحه نهاده اند و تمام پیامبران اسلام متناقضشان، همان انبیای یهودند. مردم از همه جا بی خبر مسلمان، بی این که از دعواهای خانوادگی این انبیا و تهمت هایی که نثار هم کرده اند مطلع باشند همه شان را همزمان مقدس کرده اند به این ادعا که همه شان نماینده ی خدای یهودند که فرض شده همان الله اسلام باشد. گرامی ترینشان نیز همان عیسی مسیح است. اگر این همان اتحاد هوشع با گومر نیست پس چیست؟ این اتحاد با قاره ی آسیا که سراسرش توسط تاتارهای ختی اداره میشد به تن تمام شرقیان دوخته شد و شرق را از دعواهای کپی های متعدد خاندان های یهودا و یوسف دچار برادرکشی و هرج و مرج کرد. به نظر نمیرسد بتوان به شهرهای مقدسی که بر فراز این دزدی و برادر کشی و بلاهت پروری در چنین شرقی رشد کرده اند، «اورشلیم» یا بیت المقدس در معنایی که اسلام اولیه در نظر داشت تعبیر کرد. درواقع ازاینرو است که اسلام را به جای روی آوردن به سلام یا صلح، به تعبیر خشن «تسلیم شدن» معنی کرده اند و باور کردن چنین معنی ای از سوی مردم را باید نتیجه ی اخت شدن با ظلم عثمانی و دیگر تورانیان تقلیدکننده از آنها دانست.

عثمانی ها از نسل قزاق های روسیه بودند که اسلامشان وابسته به دولتی به نام سامرا در منطقه ی اورال بود که بخشی از امپراطوری نوحی مغول های روسیه شمرده میشد. خیلی جالب است. چون این سامرا به دلیل واقع شدن در منطقه ی ترکان یهودی خزر، میتواند الگوی سامره ی تورات باشد درحالیکه معمولا محل سامره ی تورات را شمرون در اسرائیل کنونی در نظر میگیرند. البته سامرای مغول ها امروز وجود ندارد. در منابع عربی، از آن به نام «سمور» یاد شده است. با توجه به این که سمور در حوزه ی ولگا واقع بوده، آن میتواند مرتبط با اصطلاح معمول عربی «نهر ثامر» یعنی رود ثمربخش باشد. ولی تاریخ روسیه ادعا میکند سامرا شهری بزرگ بوده که به «سرای» یعنی تختگاه معروف بوده است. اصطلاح سرای، خیلی از مسائل را حل میکند چون مرتبط با لغت سامی "سار" به معنی پادشاه است که درواقع تلفظ دیگری از سور و آسور و آهور و هورس، و بنابراین منتقل کننده ی مصر و آشور به روسیه است. لغت "سور" را که در عربی از راست به چپ نوشته میشود، اگر مثل روس ها از چپ به راست بخوانید، لغت "روس" به دست می آید که عنوان حاکمان اسلاو بعدی آن خطه است. ظاهرا روس ها خیلی دوست داشتند همان سوری ها یا آسوری ها باشند و به همین دلیل، الفبای خود را سیریلیک یعنی سریانی خواندند و به ادعای سریانی بودن، آن را قدیمی ترین خط جهان جا زدند. آنها دمشق پایتخت سوریه را نیز "دا ماسکو" یا موسکوی بزرگ معنی کردند و با مسکو روسیه تطبیق نمودند. در قرن 19 که تزارهای روس در حال تحکیم قدرت خود بر کشور بودند، منطقه ی سابق سامرا توسط گروهی از قزاق های بوگی اداره میشد. شعبه ای از اینان پیشتر به شرق کوشیده و با قرقیزهای چینی تبار درآمیخته بودند و در طی این مهاجرت گروهی نیز رو به جنوب نهاده و به ازبک یا غز بیگ (رئیس ترک) معروف شده بودند و حتی یک سمرقند (سمور کند) ایجاد کرده بودند که تامیر (تا+امیر: یعنی امیر بزرگ) آن به صورت «امیر تیمور» درآنجا بومی شده بود. بابری های هند ظاهرا به سبب داشتن نسبت فامیلی با یک تیمور حاکم بر مناطق سفلای افغانستان، بعدا ادعای نسب بردن از تیمور افسانه ای سمرقند را کردند. این باعث میشد تا سامره بخشی جدا شده از یک امپراطوری بزرگ تر معنی شود. نقش لغات در این تصور خیلی زیاد بودند. روس ها به روستایی ها «اسمردی» یعنی جوامع مجزا میگفتند. به دلیل ارتباط این اصطلاح با مردم بیسوادی که از دید اشراف، پست و حقیر بودند، این اصطلاح به سرعت یکی از نام های به کار رفته درباره ی سیاهپوستان نیز شد. لغت اسمردی از «سپرده» به معنی تکه تکه کردن می آید. بنابراین سامره نیز باید نتیجه ی بخش شدن یک امپراطوری بزرگ تر در نظر گرفته شده باشد. بخش را pars میگفتند که همان part انگلیسی است. پاریس فرانسه و پریش انگلستان نیز از این مایه وامگیری اسمی کرده بودند. جالب این که لغت مزبور در اصل خود «پرسو» در آشوری است که در عربی «برز» و «مرز» تلفظ میشود و مبین جدا شدن چیزی از موضوعات حول خود است. «پارس» عنوان بخشی از امپراطوری متلاشی شده ی آشور بود که آن امپراطوری را بعدا احیا کرد. روس ها نیز میتوانستند چنین باشند. چون آنها در اصل اسلاوهای تحت اداره ی اشرافیت ژرمن پروس بودند و این، پروس بود که با افتادن «پ» اول اسمش تبدیل به «روس» شده بود. بنابراین روسیه همزمان پارس و آشور بود و در این لافزنی، تکرارگر ملت هایی در قبل از خود در آن منطقه بود. درواقع میتوان گفت طی همین لاف زنی بود که قصه ی سپرده به وجود آمد چون آن لغت در اصل تکرار سوبارتو محل ظهور آشور در شمال عراق بود و سوباری های شمال عراق نیز تکرار سومر در جنوب عراق بودند که سامره هم لغتا با آن مرتبط به نظر میرسد. سوبارتو به سبب ارتباط با آشوری های جنگجو در تاریخ یونان به صورت ایالت جنگجوی اسپارت هم بازآفرینی شده است. اسپارتی ها از دندان های یک اژدها به وجود آمدند. نام آنها با کلمه ی speare به معنی نیزه مرتبط است چون با سلاح های جنگیشان همهویت شده بودند و در نمایندگی از سلاح هایشان بخش های سپرده یا تجزیه شده ی یک ارتش بودند که همان دهان خورنده ی اژدها است: جانوری که سمبل تاتارها و چینی ها است. اژدها به عنوان لشکر، عامل جنگ است و جنگ، مسبب مرگ. ازاینرو در افسانه های روسی، سوموردینو نام رودخانه ای از قیر و آتش است که جهان مردگان را از جهان زندگان جدا میکند. بنابراین جهنم نیز در محل سامره است و تاتارها چیزی جز مردم تارتاروس یا جهنم نیستند. نام سامره در انگلیسی تبدیل به sware به معنی جنگ شده است. این لغت را scware هم نوشته اند که میتواند عامل نامیده شدن مردم پروس به «اسکلاو» یا اسلاو باشد. چون پروسی ها خونشان به شدت آمنیخته به هون های آوار بود که پس از شکست سرنوشتساز از شارلمان در باواریای آلمان ناچارا مسیحی شده و با دیگر اروپاییان درآمیخته بودند. بیشتر بردگان از قوم اسلاو بودند. ازاینرو slave معنی برده یافت و در لاتین خدمتکار را servus مینامیدند. کلمه ی اسکلاو را اسکلاب و اسکلاپ هم ترجمه کردند درحالیکه sclap به معنی پوست سر است و برای ربط دادن پوست سر به جنگجویان و تاتارها، هون های مخوفی را تخیل کردند که پوست سر دشمنانشان را پس از کشتن میکندند و به غنیمت میبردند و همین شاهکار را به اعقاب هون ها در امریکا یعنی سرخپوستان فرافکنی کردند. از ترکیب این به هم آمیختن ساحات لغوی، تخیل کردند که تاتارها که اشکناز و اسکاند هم خوانده میشدند مجموعه ای کثیر از افسانه ها دارند که تماما درباره ی جنگند و منظومه های جنگی از قولشان و درباره ی خدایانی جنگجو سرودند اما چون اسکاند یا جهنم به دلیل ارتباط با تاریکی، با قلمروهای تاریک دوردست شمال تطبیق شد و آنجا اسکاندیناوی نام گرفت، این افسانه ها نیز به نام قوم ژرمنی بسته شدند که تصور شده بود از اسکاندیناوی ریشه گرفته اند که البته این ادعا هم ناشی از این بود که رهبران ژرمن از نسل اسکاندهای تاتار بودند. قهرمانان این افسانه ها نیز اجنه ی دوزخند که کشیش ها ادعا میکردند به مشرکان خود را خدا معرفی کرده اند. پس آنها فقط میتوانستند جنگسالارانی ستمگر باشند و این درحالی بود که به سبب مسلمان بودن مغول های شرق، لغت sclab/sclam ریشه ی "سلام" و اسلام تلقی شده بود. بدین ترتیب لغت schelem در آلمانی معنی شرور، جنایتکار و کلاهبردار را یافت و ما میتوانیم مطمئن باشیم که "شلم" دراینجا در حین ارتباط لغوی با «سلام»، همان «ظالم» عربی است که از مصدر ظلم می آید و ظلم و سلم دو تلفظ از یک کلمه هستند. به همین دلیل، اسلام معنی تسلیم شدن پیدا میکند و تنها با ظهور گروهی مظلوم در کنار گروهی ظالم معنی می یابد. به همین دلیل هم هست که بغل سمرقند امیر تیمور ازبکستان، جایی به نام «شیراز» پدید می آید از ریشه ی sairaz که هم به معنی درد (روحی و جسمی) است و هم به معنی فقیر و بیچاره و به درد نخور. لغت سایراز در غرب به sarig به معنی غمگین تبدیل شده و ریشه ی لغات انگلیسی فعلی sore به معنی دردکشیدن و sorey به معنی شرمنده است. درواقع آنچه دراینجا تفاوت برخوردار و فقیر را میسازد ثروتمندتر بودن حاکم و جامعه ای است که مستقیما توسط حاکم اداره میشود نسبت به جامعه ای که از برکت سلطان خداگون فاصله ی بیشتری دارد. اداره ی جامعه ی ثروتمند توسط حاکم، حکم اداره ی بهشت توسط خدا را دارد. این با تعبیر ارواح انسان گونه ی چینی-تاتاری به "شان" shan معنی پیدا میکند. این شان همان شانگ shang است که دراینجا مخفف شانگ دی است و میدانیم که شانگ دی نسخه ی ثانویه ی یهوه ی یهودی است. بنابراین آمدن شانگ بعد از یهوه حالت انسانی یافته و در تاریخ چین تبدیل به حکومت امپراطوری به نام یائو –همان یهوه- شده که پس از او امپراطوری به نام شون –همان شان یا شانگ- حکومت میکند و یک عصر طلایی بر زمین رقم میزند. میراث شون برای انسان ها "لو لی" یا قانون انسانی است. در این لغت، لو یعنی مرد، و لی یعنی قانون. هر دو لغت، تلفظی از ایلو یا اله هستند که همان الوهیم یا خدا است که با یهوه ی یهودی تطبیق شده است. در کنار این کلمات، لغت "له" le را داریم که به شکل تیر چله ی کمان است و قرار گرفتنش در کنار لو یا مرد، باز هم یادآور به همردیفی شهوترانی مردانه، ایزدگونگی و حکومت بر جامعه است. پیدا کردن رد این تعریف زیاد سخت نیست. لو نام فامیل یک خاندان ختایی است و ختایی های مغولی شمال چین، بازسازی ختی های ترکیه اند که آغازگران یهودی مآبی در بین تاتارها و مردم آسیای شرقیند. ختی ها از نواحی ای چون هبرون، هرمون و حمات الهامگیری فرهنگی میکردند. آلت پرستان از کوه هرمون درآمدند و به قولی نتیجه ی پیاده شدن قوای مصری فرعون توتموس در سوریه بودند. آنها بازارشان در فریجیه گرفت و مکتب وادان های یاوان (یونان) را ایجاد کردند که فرهنگ های هلنی و قبرسی دنباله ی آنند. وادان همان یودان یا یادانیم است که میتوان آن را به پیروان یود (یهود)، جاد (گاد) یا یهوه معنی کرد. اینها بودند که زیان یا زئوس را تحت نام مارس، جفت "عمه قادشه" یا ونوس قبرس کردند و تیر را نماد این جفت شدن گرفتند. در یکی از مراکزشان یعنی golgai تیر همزمان به عنوان نماد هرکول پهلوان پوست شیر پوش، و کوپید یا اروس پسر ونوس تقدیس میشد. کوپید با زدن تیرهایش به مردم، آنها را عاشق هم میکند و هرکول با رها کردن تیر از چله ی کمان، گوریون هیولای سه پیکر را میکشد تا گله های گاو او را تصاحب کند. در داستان هرکول، گاوها نمادی از مردمند و گوریون خدای آنها است که توسط مذهب جدیدی میمیرد تا مردم به مذهب جدید بگروند و مثل گاو قربانی آن شوند. حقانیت این مذهب را تیر و کمان تعیین میکند که همزمان نماد آلت نرینه ی مرد و مظهر شهوترانی، و از سوی دیگر یک سلاح جنگی است؛ ترکیبی از خشونت و شهوت که با هم هویت کلیشه ای مرد را میسازند. یهودیت، با همین آمیزه به فتح اورشلیمی میرود که شهر شلیم یا سلام است و تقدس نخستینش را نه محصول یهودیت بلکه پیروان شیث بوده است:

“rivers of life”: v2: p536-540

حالا این سوال جلو روی ما است که ما پیرو کدام اورشلیمیم؟ اگر اورشلیم ما همان اورشلیمی است که اسمش با معنیش همسان نیست و باید مثل یهودی ها آن را با خشونت فتح کرد، آیا این یک اورشلیم تقلبی است که ما را از پیام قبلی اسلام یعنی سلام دور کرده است؟ اورشلیمی که خانه ی خدای واقعی است و نه خانه ی یهوه ی یهودی که اینقدر انسان است که مثل شاهان انسانی در خانه های قشنگ و پر قربانی منزل میکند.

اسلام مردم مدار و اسلام شاهانه: منظومه های غولپیکر طبقاتی در پی توهمات منفعت جویانه

نویسنده: پویا جفاکش

در تابستان سال 1374 روزی پدرم من و خواهرم را با خود از خانه ی سابقمان در آستانه ی اشرفیه به لاهیجان برد و در ضمن کارهای مختلفی که در آنجا به انجام رساند، برای مدتی در فروشگاهی با صاحب آن مشغول گفتگو شد. تقریبا در تمام مدت گفتگوی طولانی پدرم با صاحب مغازه، خواهرم در گوشه ی دیواری در انتهای فروشگاه به دو عروسک نسبتا بزرگ حیوانی خیره بود. یکی از آنها عروسک یک خرس پاندا بود و دیگری عروسک یک سگ. خواهرم آرزوی داشتن آن پاندا را داشت. چون آن او را به یاد یک انیمیشن چینی می انداخت که شخصیت هایش دو بچه پاندای بامزه بودند و بیش از 2 سال پیش تر در اوایل تابستان سال 1372 از شبکه ی 1 تلویزیون پخش شده بود.

از مغازه بیرون آمدیم بی این که خواهرم به پدرم چیزی درباره ی آرزوی داشتن آن عروسک پاندا گفته باشد. او برای رسیدن موعد مناسب صبر کرد. سرانجام و حدود دو سال بعد موعد مناسب فرا رسید. با پایان سال تحصیلی در خرداد ماه سال 1376 به مناسبت این که من کلاس پنجم دبستان را تمام کرده و سال بعد وارد دوره ی راهنمایی میشدم، مادرم از هر سه فرزند خود خواست که هر چه دلشان میخواهد تقاضا کنند تا به مناسبت شاگرد اولیشان برایشان بخرد. خواهرم هم که تازه کلاس 4 ابتدایی را تمام کرده بود، فرصت را از دست نداد و از مادرم تقاضای عروسک پاندا را کرد. مادرم یک روز از خانه خارج شد تا هدایای هر سه ی ما را فراهم کند و ما همه بی صبرانه منتظر بودیم تا مادرم با هدایا به خانه برگردد.

پس از نزدیک دو ساعت، مادرم از بازار آستانه به خانه برگشت و هدایا را تحویل داد. هدیه ی خواهرم دقیقا یک عروسک پاندا بود ولی نه آن عروسک پاندایی که من و خواهرم دو سال پیش دیده بودیم، بلکه یک پاندای کوچک تر و لاغرتر که بیشتر به یک بچه پاندای بامزه ی واقعی شبیه بود نه یک پاندای کارتونی. خواهرم به شدت ابراز نارضایتی کرد و گفت:

-این چه جور پاندایی است که گرفتی؟ من که این را نخواسته بودم!

مادرم جواب داد:

-پاندا است دیگر! مگر نگفتی پاندا میخواهی؟ من هم برایت پاندا خریدم.

-پاندایی که من میگفتم، این نبود. این خیلی کوچیک و لاغر است.

-خانمی. تو گفتی پاندا میخواهی. من هم رفتم به فروشنده گفتم پاندا میخواهم. او هم دقیقا همین را به من داد. عروسک به این خوشگلی. من برای این 900 تومن پول دادم. فکر میکردم بهترین عروسک ممکن را برایت گرفته باشم!

خواهرم دیگر چیزی نگفت ولی از ابراز نارضایتی نیز دست نکشید. اخیرا دیدم خواهرم و مادرم باز هم دارند درباره ی همان پاندا با هم صحبت میکنند و از عملکرد خودشان دفاع میکنند و هنوز هم نمیدانند علت اختلافشان سر چیست. من که دیگر بزرگ شده و دنیا دیده تر شده بودم و حالا میدانستم قضیه چیست، به خواهرم یادآوری کردم که عروسک پاندا را اولین بار کجا دیده بود و این که آن لحظه مامان همراه او نبود و نمیدانست او چه جور پاندایی میخواهد:

-تو به مامان گفتی «پاندا» بخر. مامان هم نمیدانست پانداها با هم فرق دارند و خود تو هم این را نمیدانستی. مامان هم رفت به یکی از فروشگاه های بی تنوع اسباب بازی آن زمان و تقاضای پاندا کرد و فروشنده هم تنها پاندایی را که داشت به مامان داد. فروشنده هم دنبال پانداهای متنوع نبود. چون در آن زمان احتمالا همان یک نوع پاندا را هم به خاطر قیمت بالایش نمیتوانست در آستانه آب کند. چه رسد به این که اراده کند آن پاندای بزرگ تر و تپل تر لاهیجان را بیاورد.

خواهرم برای پی بردن به درستی این قضیه حتی چند لحظه هم نیاز به تامل نداشت. چون همه چیز دقیقا همانطور بود که من گفتم. مادر من در یک زندگی روستایی سخت و خشن در گیلوا در غرب گیلان بزرگ شده بود و به قول قدیمی ها «شیر تا پیر» محل خود را میشناخت. ولی بدبختی این است که اسباب بازی های متنوع، جزو شیر تا پیر گیلوا نبودند. به گفته ی مادرم، بچه های روستا در آن دوران بی امکاناتی زمان شاه، یک چوب را برمیداشاتند و او را اسب مینامیدند و رویش سوار میشدند و بپر بپر میکردند و کیف میکردند که دارند اسب سواری میکنند. یعنی به راحتی چوب را فرض میکردند که واقعا اسب است. طبیعتا مادر من با آن تجربه نمیتوانست انتظار داشته باشد که دخترش حساسیت به خرج دهد پاندای اسباب بازی حتما شمایل خاصی داشته باشد. حتی میتوانم بگویم مادرم پیش خودش خیلی هم پیشرفت کرده بود که به جای پاندا یک توده پشم سیاه و سفید به دخترش نداده که تخیل کند پاندا است. درواقع نگاه مادر و خواهرم درباره ی اسباب بازی با هم فرق میکرد و این به سبب تفاوت نسل ها بود.

بدبختانه خدایان، پیامبران و مذاهب هم در قدیم و در اقصی نقاط دنیا مثل اسباب بازی و بهتر بگویم، مثل قصه های سرگرم کننده بودند و مردم در آنها دنبال بار معنوی نبودند. آنها را چوب هایی میدیدند که باید فرض میشد اسب واقعیند. هر کس به اسباب بازی قهرمان مذهبیش جنبه های جذاب پیش خودش را میداد و وقتی نقل او گسترش می یافت و در نقل های دیگر تداخل میکرد از یک قهرمان، چهره های متضادی پدید می آمد که میتوانستند به نفع کاهنان خود هر جا لازم شد، حلال را حرام و امر شیطانی را امر الهی جا بزنند.

چند وقت پیش داشتم chronologia.org: ussue: sholum را مطالعه میکردم. موضوعش ارتباط اصطلاحات "شالوم" و "سلیم" و "سلام" و "سلیمان" و "اسلام" و "مسلم" بود. نویسندگان معتقد بودند که دو تصویر کاملا متفاوت از سلیمان پیامبر وجود داشته است: یکی سلیمان آهنگر تنومند و پرتوان که بعد به صورت یک شاه سیبیلوی باشکوه چون کوه تکامل پیدا میکند، و دیگری سلیمان خوب صورت بی ریشی که از جوانی لباس های معمولی میپوشید و در میان مردم معمولی میزیست و عبادت میکرد. به نظر نویسندگان، از ابتدا وجود دو سلیمان موی دماغ مورخان شده بود. موقع بازسازی تاریخ عثمانی با خودی کردن سلیمان در آن، باز هم دو سلیمان منظور شد که اولی تبدیل به سلیم پدر سلیمان قانونی شد و دومی خود سلیمان قانونی. هر دو اینها البته شاهانی فاسد و خونخوارند. ولی آن سلیمان بی ریش ساده زیست نخست بود که پایه ی شکل گیری سلیمان دوم شد. چون آن سلیمان استانبولی کشورگشا و معجزه گر، کسی نیست جز اسکندر مقدونی که هم بی ریش است و هم در ساده زیستی همپای سربازان خود، اما درنتیجه ی کشور گشایی ها و قرار گرفتن تحت تاثیر پارسیان، به تجمل گرایی دچار میشود و بین خود و سربازانش فاصله می اندازد. اسکندر دو همسر دارد که اولینشان دختر شاه مقتول پارس (بروسا یا بیزانس در اطراف استانبول) است و برای مشروع کردن پادشاهی خود نزد بومیان او را گرفته است. دومی روکسانا است که اسکندر خودش به او دلبسته است. او همان روکسولانا ملقب به خرم سلطان همسر دوم سلیمان قانونی است و نسبتی که بین رکسانا و تغییر رفتار اسکندر تخیل کرده اند، همان موضوعی بوده که میشده به صورت تباه شدن شکوه عثمانی در اثر تلقین های ناصواب روکسولانا به سلیمان متحولش کرد.

این، من را به این فکر انداخت که داود پدر سلیمان را هم ما در متون اسلامی آهنگر میخوانیم و آهنگر به سبب سلاح سازی و تقلید از پروردگار در خلقت، محرک جنگ های مذهبی و تولید پادشاه است. در طرف مقابل اگر سلیمان را با سلمان و مسلمان مقایسه کنیم و مبنای اسلام بخوانیم، میتوانیم آن تعریف متضادش در حوالی تصویر اسکندر را هم در نظر داشته باشیم که خود را در پیامبران ساده زیست و مردمی اسلام تکثیر کرده ولی درنهایت باز هم سلیمان و تمام آن پیامبران دیگر را تحت الشعاع تصویر سلیمان شاه قدر قدرتی که مزدوران و جیره خواران حکومت ها تبلیغش را میکردند قرار گرفتند و چیزی بینابین شدند بخصوثص محمد که شرع اسلام منسوب بدو است. علت این که تصاویر متضاد اینقدر راحت در هم می آمیختند این بود که مردم با اینها مثل سرگرمی برخورد میکردند و درستی و نادرستی داستان ها برایشان مهم نبود. الان اگر دقت کنید میبینید سلیمان به دلیل برابری با سلیم یا شلیم خدای خورشید، هم یک کهن الگویی از انعکاس خدا در جهان است و هم یک آدم مقدسی که فرض شده در تاریخ وجود داشته، که البته این آدم هم الان به ده ها شخصیت تبدیل شده که اکثرا هم اصلا مقدس نیستند. میتوانم به راحتی به شما نشان دهم که چطور خدایان مقدس متون مذهبی کم کم به لات های بی سروپای ادبیات سرگرمی فروکاسته میشوند. کافی است داستان اطریشی قرون وسطایی ولفدیتریش را یادآوری کنم. پدرش پادشاهی است که شک کرده نوزاد همسرش بچه ی خود او نباشد، پس به خدمتکار وفادار خود دستور میدهد که نوزاد را سر به نیست کند. خدمتکار که دلش نمی آید نوزاد را بکشد، او را به کنار رودخانه ای میبرد و عمدا کنار آب میگذارد تا در آب بیفتد و غرق شود. اما نوزاد حرکتی که سبب افتادن در آب شود نمیکند. به طرز معجزه آسایی، شیرها و گرگ ها و خرس هایی که برای نوشیدن آب به کنار رودخانه می آیند، به نوزاد توجهی نمیکنند و به او آسیبی نمیرسانند تا این که مرد مهربانی نوزاد را می یابد و به همراه همسرش او را بزرگ میکنند. این نجات معجزه آسای نوزاد از مرگ به دست پدرش یا شاه وقت، یکی از موتیف های رایج درباره ی تولد قهرمانانی است که پدرشان خدا است. بخصوص رحم آوردن جانوران وحشی بر او یادآور کشورسازانی است که در نوزادی توسط وحوش بزرگ شده اند. اما این هنوز تمام ماجرا نیست. ما در افسانه ی ژرمن دیگر زیگفرید هم روش مشابهی را برای کشتن نوزاد می یابیم: رها کردن نوزاد برای افتادن در آب. این بار نوزاد واقعا در آب می افتد اما توسط یک ظرف شناور میشود تا به میمیر جادوگر برسد که زیگفرید را بزرگ کند و بعد به دست او مقتول شود. به طرز شگفتی دراینجا زیگفرید نوزاد با موسی تلاقی میکند و میمیر با فرعونی که موسی را بزرگ کرد و در تعقیب همو کشته شد. بدین ترتیب ولفدیتریش گمنام، موسای مقدس، و زیگفرید هوسباز و خوناشام مورد علاقه ی هیتلر، همه با هم در یک روایت مشترک متحد میشوند.

نکته ی ترسناک دیگر این تغییر فاز مذهبی این است که به راحتی میتواند با تبدیل خدایان به شاهان و قهرمانان انسانی و فرافکنی خدایان در خواص انسانی وقت، این خواص و قلمروهای سیاسی تحت اداره ی آنها را در اذهان مردم متفاوت، جلوه های قدسی یا شیطانی فرا طبیعی ای ببخشد که اصلا به آن شکل وجود ندارند و مردم را در دنیایی از توهمات به صورت روانی دچار شادی یا افسردگی کنند. بسته به این که کدام رسانه را دنبال کنید، تصویر شما از دنیا میتواند 180 درجه با رفیقتان متفاوت باشد و کم کم مردم بر سر توهمات با هم دچار اختلاف و چند دستگی میشوند. غلامرضا صادقیان سردبیر روزنامه ی جوان، در مقاله ای به نام «آن فرار چگونه قرار شد؟» در شماره ی 23 خرداد 1402 در صفحه ی اول روزنامه ی جوان و به بهانه ی شایعات درباره ی سفر رئیس جمهور ایران به ونزوئلا نوشت:

«قرار به "فرار" به ونزوئلا بود. تیتر زدند و توئیت زدند و هنوز هم پاک نکردند که هواپیماهای انتقال حاکمان ایران به ونزوئلا در مهرآباد موتور روشن کرده اند. تا این جای کار برای یک رسانه ی خارجی، خیلی هم طبیعی و عادی و عالی. بعد از آن برخی از مردم باور کردند و برخی نخبگان! یک استاد سواد رسانه تماس گرفت و پرسید فلانی این خبرها راسته؟ یک استاد تمام دانشگاه نیز و یک پزشک متخصص. رعشه ی فرار به جان خاص و عام افتاده بود. بارها در گعده های فامیلی و دانشگاهی چیزهایی میشنوم که بلافاصله میگویم "رسانه ی خود را عوض کنید". برخی قیافه ی تحلیلگران را به خود گرفتند و مطالبی را درباره ی فرار اقرار کردند که عین حرف فلان رسانه بود. گفتند حرف و نظر خودمان است، همانجا گفتم این حرف فلان مجری از فلان رسانه است، حتی در لحن و تاکیدات.

تو اول بگو با کیان زیستی

پس آنگه بگویم که تو کیستی

بگو رسانه ات کدام است تا بگویم تو کیستی. چه خاص باشی، چه عام. این معجزه ی رسانه البته چیز غریبی نیست، "جورج گربنر" قبلا آن را نظریه کرده است. وقتی تلویزیون در ایران میرفت تا همه گیر شود، قدیمی ها سعی میکردند خود را به آن کم توجه نشان دهند و به سنت هایشان که تلویزیون جایی در آن نداشت و یکسره به حرکت و انجام کاری میگذشت، وفادار باشند. برای همین اگر کسی از آنها سراغ بچه ای را میگرفت که بی وقفه در حال تماشای تلویزیون بود، میگفتند: "بچه را کاشته اند پای تلویزیون!"، کنایه از این که آنقدر طولانی مدت پای تلویزیون نشسته که مثل بوته یا نهال درختی دقیقا درآنجا کاشته شده است. اما بدون ارتباط مستقیم با این اصطلاح، جورج گربنر، نظریه پرداز علوم ارتباطات، مبدع "نظریه ی کاشت" THEORY CULTIVATION در 1969 است که بر تاثیر تدریجی و درازمدت تلویزیون و رسانه بر شکل گیری صورت ذهنی مخاطب از جهان پیرامونی و مفهومسازی مخاطبان از واقعیت اجتماعی تاکید دارد. مبدعان این نظریه که گربنر و همکارانش بودند، مدعی شدند حضور طولانی مقابل تلویزیون به "کاشت" باورهای مبالغه آمیز درباره ی میزان خشونت در جامعه می انجامد و احساس ناامنی، قربانی شدن و بی اعتمادی میان فردی را دامن میزند. گربنر به این مجموعه از نگریسته ها "سندرم دنیای خبیث" میگفت. در ابتدا مطالعه ی گربنر خاص خشونت تلویزیونی بود ولی بعدها پژوهش گسترده تری شد و به نگرش های زیست محیطی، علم، دین، نقش های جنسیتی و جهت گیری های سیاسی پرداخت. نظریه ی گربنر با انتقادهایی هم روبرو شد و منتقدان گفتند اینطور نیست که تلویزیون تحت تاثیر نظریه های تاثیرات پر شدت رسانه ها و انفعال مخاطبان، اثر یکسان و همه گیر بر تمامی مخاطبان پرمصرف بگذارد. گربنر انتقادات را پذیرفت و دو مفهوم متعادل سازی و تشدید را به نظریه ی کاشت اضافه کرد. متداول سازی به این معنا که تماشای افراطی تلویزیون، منجر به تشدید تقارن دیدگاه ها در گروه ها میشود و هنگامی روی میدهد که اثر کاشت در گروه خاصی از جمعیت بیشتر شود. ما پای تلویزیون کاشت شده ایم مانند وهم افکندن کودکان در دل استاد مکتبخانه و رنجور شدن او با آن وهم در قصه ی مثنوی، از وهمی که تلویزیون در دل ما می افکند، رنجور میشویم، حتی اگر استاد مکتبخانه و روانشناس و متخصص رسانه باشیم. این از جبر رسانه است اما همان گونه که گربنر نظر خود را اصلاح کرد، تاثیر بر همگان یکسان نیست ولی منجر به تشدید تقارن دیدگاه ها در گروه های خاص میشود. به عنوان کسی که سی سال است در رسانه هستم، راه چاره را در اعتماد به رسانه های داخلی و آزادی بیشتر آنان برای مطالبه ی شفافیت و نزدیک شدن به مردم میدانم تا محل ارجاع جامعه باشند. در سال های اخیر خاطراتی را از سال های حضور در روزنامه ها و رسانه ی ملی در همین ستون بازگو کرده ام که بعضا از خودسانسوری عجیب خبرنگاران ابراز شگفتی یا به اشارات و تنبیهات خارج از رسانه که با تلقی جلوگیری از سوء استفاده ی دشمن انجام میشود، اشاره کرده ام. اکنون باید در این انگاره ها تجدید نظر کرد. رسانه ی ملی، خبرگزاری ها، و روزنامه ها باید در یک نظام مردمسالارانه، "صدق" و "دقت" گزارش های خود را تضمین و هر گونه مجازات را به خاطر وارونه نمایی یا "کذب" گزارش ها بپذیرند و در مقابل، مسئولان نیز باید با اعتماد به رسانه، دست آن را برای مطالبه ی بالاترین سطح از شفافیت باز بگذارند. در این صورت، آن مرجعیتی که خاص و عام را با اندیشه ی "فرار" مسحور میکنند، از رسانه های "دشمن ایران" گرفته خواهد شد.»

در متن بالا نویسنده به داستانی از مثنوی اشاره میکند که در آن، یک معلم مکتبخانه با ادعاهای دروغین دسته جمعی بچه ها که میگویند به نظر ناخوش میرسد و رنگش زرد و حالش غیر طبیعی است، به خود تلقین مرض میکند و واقعلا مریض میشود و در خانه بستری میشود درحالیکه بچه ها این دروغ ها را به هدف تعطیل کردن مکتبخانه گفته اند. وقتی که بزرگترها حقیقت را روشن میکنند معلم سریع به حالت عادی برمیگردد. دراینجا بچه ها مثل رسانه هایی هستند که در فریب دادن مخاطبینشان منفعت دارند همانطور که بچه های یک کلاس فکر میکنند از غیبت معلم منتفع میشوند. اما چرا مخاطبان به حرف اینها توجه میکنند درحالیکه به خوبی به منافع اینها آگاهند همانطورکه معلم میداند بچه ها تعطیل شدن مکتبخانه را میخواهند؟ برای این که همانطورکه معلم نگران سلامتی و امنیت خود است و بچه ها روی همین نقطه ضعف انگشت میگذارند، مردم هم نگرانند که آنچه رسانه های معاند میگویند، حقیقت درباره ی امنیت و سلامت آنها و جامعه شان را روشن میکند. در قدیم هم جذب شدن به اطلاعات غلط مذهبی به همین راحتی و خالی از هر گونه عقلانیتی به وققوع میپیوست. کافی بود یک صدا زیاد شنیده شود مثل صدای بچه هایی که در فریب معلم همه یکدست بودند. در جوامع مستبد قدیمی یک صدایی اصلا کار سخت و حادی نبود. به همین دلیل هم تصویر پیامبر پادشاه ظالم بر تصویر پیامبر ساده زیست و مهربان میچربید. هیچ کدام از این تصاویر، لزوما واقعی نبودند اما هر کدام جایی در تخیلات و کهن الگوهای ذهنی مردم به خود اختصاص داده بودند و خود آن تخیل میتوانست توسط هر فردی جداگانه به یک حقیقت تبدیل شود. پس حقیقت افسانه به خود فرد بستگی داشت. الان دوستان جوان تر من به خاطر همین قضیه است که نمیتوانند بفهمند من چرا هنوز نماز میخوانم و دلم میخواهد روزه بگیرم وقتی زندگینامه ی رسمی محمد پیامبر اسلام را قبول ندارم. من به آنها میگویم ژان والژان یک شخصیت تخیلی است ولی مردم از آن الگو میگیرند چون مابه ازای ژان والژان در درون ما هست و با دیدن تمثال ژان والژان احساس نیاز به شکوفایی پیدا میکند؛ محمد هم الگوی خوبی در جامعه ی ما است و ما وقتی در نماز به اتصال (عبودیت) محمد به الله اقرار میکنیم، درواقع داریم محمد درون خودمان را تقویت میکنیم و وقتی میگوییم "الله اکبر" –یعنی خدا بزرگ ترین است- درواقع آرزوی خود به این که خدای خوبی در وجود خودمان قوی ترین نیرو باشد را بیان میکند. اما اینها بیشتر گیج میشوند. چون محمد من آن محمدی است که در مقابل آزار و اذیت بدخواهان صبر و مهربانی به خرج میداد، با فقرا مهربان بود و در حد مردم میانه حال زندگی میکرد، ولی محمد اینان یک جانی فریبکار است که به نام خدا راهزنی میکند و به تعداد 40تا زنش 40 تا خانه دارد. من که یک دهه ی شصتیم و به چشم خودم همه گیر شدن تدریجی تخیل محمد حکومتی در نهضت سوادآموزی رسمی را دیده ام، بهتر از هر کسی میدانم که اهمیت شخصیت های تاریخی در واقعیت آنها نیست بلکه در آن توهماتی است که مردم درخصوص نوع واقعیت آنها در کله ی خود می انبارند.

صحنه ی مهمی از اسطوره شناسی که در آن، جای یک پیامبر با پادشاه جن ها عوض شد.

ترجمه و تالیف: پویا جفاکش

معمولا تاریخ جاسوسی را در ایران و خاورمیانه، از قرون 18 و بخصوص 19 شروع میکنند. ولی خود غربی ها اصرار دارند که تاثیرگذاری فرهنگی خود را به زبان اشاره و پانتومیم به قبل از آن حواله دهند. یکی از همین پانتومیم هایشان هم آقای فرانسوا پتی دلاکروآ (1713-1635) شرقشناس و سیاستمدار فرانسوی است که مدتی را در حلب و سپس مدتی را در اصفهان مشغول فعالیت بوده و در این دومی، کلی از صوفیان موسوم به درویش را دور خود جمع کرده بوده و خود را در متون اینها شریک کرده بوده است. ازجمله مدتی را با یک ملا کریم نامی روی شاهنامه کار کرده بوده است. ولی بیشترین توجهش به مثنوی معنوی بوده و شریک یک یارویی به نام درویش مخلص در مطالعه ی متن آن که حتی برای درویش مخلص دشوار بوده، شده است. آخرش هم همین درویش مخلص، این آقای فرانسوی را عضو فرقه ی درویشان بکتاشیه کرده است هرچند درنهایت آقای دلاکروآ اصفهان را ترک نموده و به انجام خدمات سیاسی در الجزایر مشغول شده است. به هر حال، یکی از به اصطلاح کشفیات آقای دلاکروآ در اصفهان که آن را از درویش مخلص دریافت و از فارسی به فرانسوی ترجمه کرده است، داستان دعوای عشقی حضرت محمد با قاسم شاه غزنین بر سر یک دختر زیبا به نام شیرین است. محمد برای از سر راه برداشتن قاسم، بارانی از سنگ های آتشین را از آسمان بر اقامتگاه او میفرستد که یکی از سنگ ها به سر قاسم میخورد و او را میکشد. البته برای قاسم، تشییع جنازه ی باشکوهی میگیرند. نکته ی جالب این که در ترجمه ی انگلیسی داستان مزبور، محمد را به "پادشاه جن ها" تبدیل کرده اند، لابد به این خاطر که در تاریخی که انگلستان برای شرقی ها نوشته، جایی برای حضور محمد پیامبر در حوالی غزنین در افغانستان نیست. مارک گراف، معتقد است که چون محمد و محمود هر دو ترجمه ی فارقلیط یا مسیح بازگشته هستند، محمد مزبور، میتواند سلطان محمود غزنوی معروف باشد اما باز معجزه ی او را نشانی بر این که محمود غزنوی، نسخه ی افغانستانی محمد پیامبر است تلقی میکند. علاوه بر اینها موضوع به همینجا ختم نمیشود. قاسم، اسم پسر محمد پیامبر هم بوده و او به نامش ابوالقاسم یعنی پدر قاسم نامیده شده است. البته قاسم در زمان حیات پدرش مرده است. نکته ی جالب این که غزنین محل فرمانروایی رستم دستان، بزرگترین قهرمان شاهنامه بوده است که پسرش سهراب را به دست خود کشته است و جالبتر این که شاعر شاهنامه را ابوالقاسم فردوسی (ابوالقاسم اهل بهشت) نامیده اند و او در هنگام روایت داستان مرگ سهراب، آن را با مرگ پسر خودش مقایسه میکند. البته در تاریخ اسلام، از کشته شدن قاسم به دست پدرش محمد صحبت نشده است. ولی قتل قاسم شاه غزنین با برخورد سنگی به پسرش به نیروی خدا، یادآور قتل جالوت به دست داود در یهودیت است. جالوت، پسر داود نیست ولی مخلوقی غول آسا است که کشتنش نشانه ی تایید ایزدی داود است و بنابراین نمادی است از دشمنان قدرتمندی که تاریخ یهود از طرف خانواده ی پولدار داود جعل کرد تا حقانیت داود را ثابت کند. بنابراین او تولید داود و در حکم پسر داود است همانطورکه داریوش شاه پارس پسر اسکندر است. داریوش چهل و چند ساله نیز لشکری شکست ناپذیر دارد که باید به دست اسکندر نوجوان (مدل مسیحی داود نوجوان) نابود شوند تا ثابت شود که بنیانگذار امپراطوری یونانی روم (بیزانس) برحق بوده است و طبیعتا این دشمنان جرار را یونانیان از طرف جانشینان اسکندر، روی صفحه ی کاغذ جعل کردند و بنابراین پارس و داریوش هم فرزندان اسکندرند. قربانی فرزند دراینجا یادآور قربانی پسر ابراهیم به دست او است. البته پسر ابراهیم شرور نبود و گوسفندی را به جایش ذبح کردند. ولی یک پسر بی گناه قربانی دیگر هم میشناسیم که آخرش موجودی اهریمنی تر به جایش قربانی شد یعنی پسر گیوم تل. گیوم تل، درمقابل کلاهی که گسلر -فرماندار سوئیس از طرف امپراطور آلمان- روی تیری چوبی گذاشته بود تا مردم به آن سجده کنند، سجده نکرد و به این جرم، محکوم شد که سیبی را که روی سر پسرش گذاشته اند با تیر بزند تا از گناهش عفو شود. گیوم تل، تیر را دقیقا به سیب زد و بعد تیر دیگری را بلافاصله بر چله ی کمان نهاد و با آن، گسلر را هدف گرفت و کشت و رهبر یک قیام مردمی شد. سیب، میوه ی ممنوعه است که آدم و حوا را از باغ بهشت بیرون کرد. آن را مار به حوا داد. پس این هم جالب است که در افسانه ای یونانی، از کمانداری کرتی صحبت شده که اژدهایی را که میخواست بچه ای را ببلعد جوری با تیر زد که به بچه صدمه نخورد. اینجا هم اژدها جانشین مار حوا و سیب گیوم تل است. مارک گراف، گسلر را که گیوم تل را به آزمایش خطرناک وا میدارد همتای خدا میبیند که ابراهیم را به آزمایش نهاد. ابراهیم هم خدا را کشته است؛ اما نه خدای بزرگ خودش را، بلکه خدایان سنگی و چوبی بابلی ها را با تبر خرد کرده است. تبر برای قربانی گاو استفاده میشد و در یونان، ویژه ی خدای موسوم به زئوس تبردار بود. گوسفند که ابراهیم سرش را قطع کرد، فرم کوچک گاو و در حکم بچه ی او است و موسی هم بت گوساله را شکست و نه بت گاو بزرگ را. تورات موسی، خود، همتای میوه ی ممنوعه است و موسی به روایتی پس از صعود از طور سینا و رسیدن به عرش الهی، آن را به زور، ازآنجا دزدیده است. این، درست مثل دزدیدن آتش از زئوس توسط پرومته است. پرومته به سزای این عمل، به سنگی زنجیر میشود و رنج میبرد درست مثل مردمش که به سزای نافرمانی از خدا از بهشت محروم میشوند چون پرومته خالق نژاد متاخر انسان ها است درست مثل موسی که مذهبش تمام مردم دنیا را تحت تاثیر قرار میدهد و از نو شکل میدهد و به نوعی خالق نسل نوین انسان ها است. آتش نیز وسیله ی گسترش صنعت و تمدن است که زیر سایه ی مالکان دین موسی یعنی اولاد داود توسعه می یابد. خلقت نوین، تقلیدی از خلقت ایزدی است و همین زئوس را عصبانی میکند. اگر نگاه کنید موسی عصایی دارد که مار میشود و چوب های جادوگران فرعون را که مار شده اند میبلعد. زئوس نیز در هیبت ماری به بستر المپیاس میخزد و از تجاوز به او اسکندر مقدونی را به دنیا می آورد. پس مار بهشت که به روایتی شرقی، لای پرهای طاووس به بهشت آمد، خود موسای دزدنده ی تورات است و زئوس یا مار قدیمی تر، یهوه. دعوای موسی با بت گوساله هم ازاینجا است. چون یکی از تجسم هایس زئوس، گاو بوده است و تاریخ یونان هم با دزدیده شدن اروپا شاهزاده خانم فنیقی توسط زئوس در هیبت گاو برای آورده شدن به کرت و تولد مینوس استعمارگر یونان از او گره خورده است. مینوس، جوانان آتنی را به خورد یک انسان-گاو به نام مینوتائور میدهد که ظاهرا ترکیبی از چهره های انسانی و گاوی زئوس است. نکته ی جالب این که آخیلوس خدای رودخانه ی اریدانوس نیز وقتی هرکول با او میجنگید، به شکل های ورزاو، مار و گاو-انسان درآمد که همگی شکل های زئوسند. همین ارتباط با منبع آب، باز وصل کننده ی زئوس به آتن است که مارک گراف، نام آن را معادل عدن میداند. پوزیدون خدای آب ها در آتن، چشمه ای ایجاد کرد و در حکم آخیلوس برای آنجا شد و شاهی با تنه ی مار به نام ککروپس حاکم آتن شد که او هم درواقع نام دیگری برای زئوس و آخیلوس است. درواقع اینجا یک زئوس را داریم که به جای زئوس آسمانی در زمین تولید شده و حکم پسر زئوس یا یهوه و مثلا عیسی مسیح را دارد که به دست مردم پیشین کشته شده و درصدد انتقامجویی است. توضیح کامل ترش دیونیسوس است که نخست در قالب گاوی به دست تیتان ها یا نسل قبل از زئوس تکه تکه شد و پس از مدتی به صورت باخوس به دنیا بازگشت و مردم را با شهوت و شراب و جنون، به بیخودی مبتلا کرد. او در هدف گرفتن جوانان، حکم مینوتائور را دارد و جالب این که در یک روایت، زئوس نه خودش بلکه گاو دیگری را به دزدیدن اروپا واداشته و آن گاو، پدر مینوتائور است انگارکه خود مینوتائور پسر زئوس باشد همانطورکه عیسی در مقام بره ی خدا، حکم پسر گاو یهوه را دارد و نیز گوساله ی سامری را که موسی به جای یهودی ها عیسی را در قالب او تکه تکه کرد. تصویر مینوتائور که فرزندان آتنی ها را به دست بزرگانشان به مسلخ میپذیرد تصویر گسلر و یهوه است که گیوم تل و ابراهیم را به جرم نافرمانی به قتل پسر خودشان وامیدارند و البته نجات دو قهرمان از این آزمایش سخت، آرزوی قلبی مردمی است که همه جای فرزندان پرومته اند و دارند جواب گناهان پدرانشان را میدهند و بنابراین امیدوارند همان کسی که مسبب انحطاط نوع بشر بوده، آنها را نجات دهد و آن هم با جبران گناهش که به کشتن بدل زئوس گاوآسا (که مثل فرزند گاو یعنی گوسفند یا مینوتائور میماند)، به تیر زدن سیب یا میوه ی ممنوعه و کشتن اژدها به جای مار فریبکار عدن تشبیه میشود. درو.اقع دیدن مردم، خود را در نقش جوانی ظریف و قربانی، فقط دل خوش کنک است چون از دید داودی های بنیانگذار ادبیات، مردم تولید شده توسط آنها، جالوت هایی هیولا و کشتنی محسوب میشوند و عظمت تمدن مدرنشان نسبت به عظمت تمدن داود، در حکم فیل و فنجان بودن جالوت و داود است. داودی ها به خود حق میدهند اینطور در مقابل خلق خدا موضع بگیرند؛ چون علیه وضعی که خدا ایجاد کرده، شوریده اند و این را در تاریخ خودنوشتشان به زبان رمز بیان نموده اند. جدشان داود و پدرزنش شائول را که هیچ یک به اصول دین پایبند نبودند، سموئیل پیبامبر شاه کرد و سموئیل در مقام شاگرد ایلی یا حلی –پدرسالار اسرائیل- برجسته شد چون فرزندان ایلی شرور بودند و یکی از عوامل خشم خدا بر اسرائیل و گرفتار کردنشان در هرج و مرج به شمار میرفتند، هرج و مرجی که داود فاسد به آن پایان داد. ایلی لغتا همان ایلو یا اله به معنی خدا است و حتی سموئیل هم وقتی خدا با او سخن گفت، صدای خدا را با صدای ایلی اشتباه گرفت. درواقع پسران فاسد ایلی و سموئیل تاییدکننده ی داود، دو میراث خدا هستند که یکیشان اصحاب خرافی کلیسا و دیگری رنسانس یونانی-رومی کلیسا میباشند و وقتی اولی را رد و دومی را تایید کنید، خودبخود به تایید اسکندر مقدونی در مقام پدر استعمار و جهانی شدن میرسید.:

“malik and princess shirin”: mark graf: chronologia: 30/10/2014

در ادامه ی این نوشتار و در زیرفصلی به نام "چنگیزخان در نقش موسی" به این موضوع پرداخته شده که چرا بهشت عدن برای اروپایی ها در آتن یونان بازتولید شده است؟ اگر یونان دروازه ی عثمانی مسلمان به روی اروپای مسیحی است، در مقیاس کوچک تر فرض شده ی جنگ های باستانی، آنجا باید قلمرو بهشتی باشد که جهنمیان هولناک را برای پیاده کردن قهرمانی های خود روی آنها اختراع کرده باشند و طبیعتا این بربرها بایستی طالب فتح عدن یا همان اورشلیم اروپایی در یونان باشند. آنها را در قالب پارسیانی می یابیم که برای فتح یونان از دریا گذشتند. بدین ترتیب نسخه ی بدلی خدا و البته بنی اسرائیل، در پارس به جای آسیا تکرار میشود و پیشرویشان به غرب، حکم گذر موسی از دریا به ارض موعود را پیدا میکند. خرخس در اثر رویایی به فتح یونان ترغیب میشود و در همین هنگام، بر ارتابانوس قاتل خرخس، روحی هویدا میشود. اینجا داریم ریشه های افسانه ی مکبث شکسپیر را میبینیم. اما خرخس قبل از آن که شاه مخدوم مکبث باشد، موسی است که در اثر الهام پیش میرفت و ارتابانوس یا مکبث هم کسی جز هارون نیست که به محض غیبت موسی، گوساله ی سامری را به پرستیدن آورد. بازگشت موسی، بازگشت پسر شاه مقتول و در حکم سقوط ارتابانوس و مکبث است. در اسلام نیز صحبت از بازگشت خاندان پیامبر به قدرت میشود و جالب اینجاست که این بازگشت، درصدد تسویه حساب با غرب و یهودیت منحرف شده با هم است که الان در یک جبهه قرار دارند. فرم عدالت طلبانه ی این بازگشت، باز منتهی به فتحی در غرب در گذر از دریا است که طبیعتا به فتح سیسیل برمیگردد. چون این فتح، همتای شورش یونس برده ی اهل فامیه در سوریه علیه امپراطوری روم است. وی که پیامبری معجزه گر بود، به حکومت سیسیل رسید و خود را آنتیوخوس و لشکر بردگان خود را "سوری" نامید. مارک گراف، او را اصل شخصیت اسپارتاکوس میداند و به خاطر عرب و سوری بودن، روایت دیگری از فتح سیسیل توسط حکومت عرب دمشق. یونس سرانجام سقوط کرد و کمی بعد در اسارت از بیماری مرد. مارک گراف، یونس را به سبب پیامبر بودن، معجزه گر بودن و سیسیلی بودن، با فیثاغورسیسم و بخصوص به فرسیدس استاد فیثاغورس مربوط میکند که او هم در بحبوحه ی یک جنگ، از بیماری مرد و نامش هم به سبب ارتباط با پارس و فارس، رابط عرب های مسلمان و پارس های اسکندر است بخصوص ازآنروکه نوشته اند فرسیدس، دانش خود را درنتیجه ی دستیابی به کتاب سری فنیقی ها به دست آورده بود. فرسیدس، کالبد انسان را در نزاع دو نیرو می یابد که یکی روحی است که از عالم بالا به تن انسان هبوط کرده و دیگری برخاسته از غرایز مادی جسم فیزیکی است و این دو از قول فرسیدس، به جنگ کرونوس یا زئوس با تایفون تشبیه شده اند. تعالیم اینچنین که مشابهش در اسلام یافت میشود، در ترکیب با عقاید یهودی قرار دارند که خود را به همراه تاریخ یهود و بازسازی اسلامی آن، بر اسلام تحمیل کرده اند و انسانسازی بومی انجام داده اند که در حکم تولید بردگان خواهان جایگاه قدرتمداران بهشتی است. نگاه خاص اروپایی به این شورش، در افسانه ی اسکندر جای داده شده است. زمانی که اسکندر به بابل مراجعت کرد، درآنجا زنی نوزادی هیولایی زایید که قسمت پایینی بدنش شبیه یک جانور و قسمت بالایی انسان بود. قسمت پایینی زنده بود و تکان میخورد درحالیکه قسمت بالایی مرده بود. اسکندر این را به فال قریب الوقوع بودن مرگ خود گرفت و چنین هم شد. درواقع قسمت پایینی و حیوانی که زنده بود، بردگان شرقی را نشان میداد که سر یونانی و انسانشان دیگر نمیتوانست آنها را کنترل کند. در سفرنامه ی مارکوپولو، این تمثیل به درختی در ایران تبدیل شده که در صحنه ی نبرد اسکندر و داریوش قرار داشته و نیمی از درخت سرسبز و نیمی دیگر خشک است. مارک گراف، این درخت را باز به درختی در نگاره های مسیحی تشبیه میکند که در آن یک شوالیه ی مسیحی، یا اسکیپیوی رومی، و به قول پترارک هرکول، غنوده و مورد ملاقات دو الهه ی فضیلت و لذت (آتنا و آفرودیت) قرار میگیرد. مارک گراف، این درخت را همتای درخت ممنوعه ی باغ عدن و دو طرف آن را در حکم دو طرف داخل و بیرون بهشت می یابد که پیشقراولان و پیشتازان، بهشتیان آنند و پس روندگان و درواقع بردگان، مردم پست هبوط کرده. در تاریخ هیتوم ارمنی، این شورش بردگان با همان کپی برداری از قدرتمداران یهودی، به مغول ها که فرمانروایان کل شرق شدند تسری یافته است. در این بازسازی، مغول ها بردگان فرمانروایان بلگایا (سرزمین ولگا یا بلغار) تلقی شده اند و چنگیزخان، آهنگری فقیر در بین آنها است که سواری سفیدپوست درباره ی او پیشگویی منجی بودنش را میکند. چنگیزخان درنهایت، قوم برده ی مغول را متحد میکند و به قدرت میرساند و آنها را به پرستش خدای یگانه میخواند. درست مثل موسی. چنگیزخان سپس از سوی خدا برای فتح سرزمین غرب برگزیده میشود. این درحالیکه است که غرب بلگایا توسط کوهستان و دریا محصور است و معلوم نیست چگونه باید در آن پیش بروند. اما فردا متوجه میشوند که دریا از سمت کوهستان عقب نشسته و این نشانه ای بر حقانیت سفر است. این داستان، همتای ایجاد مسیر خشکی وسط آب برای موسی و لشکرش است. اتفاقا درست مثل موسی و قومش، چنگیزخان و قومش هم در آن سوی دریا پیش از رسیدن به مقصد، مدتی در بیابانی سرگردان میشوند و چنگیزخان پیش از رسیدن به مقصد میمیرد و پسرش اوگدی (اوگتای) جانشینش میشود. همین داستان را به طور مشابه در زندگینامه ی محمد می یابیم که درصدد فتح اورشلیم است ولی این فتح در زمان جانشینش ابوبکر محقق میشود. بعضی از صحنه های زندگی محمد و چنگیزخان هیتوم مشابه است. مثلا چنگیز خان یک جا در قرار از دست دشمنان همچون مرده ای لای بوته ها دراز میکشد. دشمنان محل بوته زار را میگردند. درست همین هنگام پرنده ای روی بوته های محل غنودن چنگیزخان مینشیند و دشمنان چون آرامش پرنده را میبینند از گشتن در آن محل خودداری میکنند و میروند و این همتای صحنه ی پناه بردن محمد به غار و آشیانه کردن کبوتر در آن محل است که باعث انصراف دشمنان از ورود به غار میشود. هم در مورد چنگیزخان و هم در مورد محمد شاهدیم که جنگ ها راهی برای اتحاد در جهت افزایش آبادانیند ولی در مورد نتیجه ی این حرکت، منابع در هر دو مورد، ضد و نقیض صحبت کرده اند. علت این است که هر دو حرکت، در دنیای اسطوره میچرخند. آبادانی کردن و جنگیدن با شیاطین نابودکننده ی آبادانی، مفاهیم یکسانی هستند و تقریبا در تمام انقلاب ها و جنگ ها به یک معنا مستفاد شده اند: جنگیدن با آدم های شیطانصفتی که مانع آبادانیند. این ساده سازی افراطی مسائل سیاسی، دو نتیجه میتواند داشته باشد: 1-قدرت های جهانی ناچار به راه آمدن با انقلاب شما باشند که در این صورت، جنگ یک جایی تمام میشود و آبادانی افزایش می یابد و در اثر رضایت عمومی، فاتح نخستین، بیشتر چهره ی مردی صلحدوست را پیدا میکند تا قاتلی جنایتکار. 2- قدرت های جهانی، عدم تربیت فرهنگی و اوضاع آب و هوایی با شما نمیسازند و آبادانی کمی اتفاق می افتد. آن وقت شما مجبورید به طبل جنگ با دشمنان شیطانی آبادانی بپردازید و مردمتان را در جنگ و تحریم، فرسوده و روانی کنید. مارک گراف، به این موضوع اشاره میکند که در فرهنگ کلدانی، تموز و مردوخ هر دو ایزد یکسانی هستند و هر دو پس از یک سقوط، پیروزمندانه بازمیگردند ولی اولی ایزدی صلح جو است و دومی جنگجویی بیرحم. نویسنده، مسیح و اسکندر را هم دو سر همین رشته در تاریخ میبیند. اسکندر هم به مانند مسیح یک بار در جنگ با هندیان، چنان زخمی شد که همه فکر کردند مرده و سرداران هم رهایش کردند که بمیرد تا زودتر به خانه هایشان برگردند. اما اسکندر درحالیکه خودش را سرپا و سر حال نشان میداد در معرکه ی جنگ ظاهر شد و به سربازانش امید بخشید و این را مارک گراف با مرگ و رستاخیز مسیح مقایسه میکند درحالیکه مسیح، صلح دوست است و اسکندر جنگ طلب و جهانخوار. مارک گراف دراینباره از دوست چینیش یاد میکند که معتقد است «چنگیزخان پادشاهی مهربان بود و مائو روحی بزگ داشت و این، اروپاییانند که چهره ی آنها را مخدوش کرده اند.» و از این توصیف تعجب نمیکند چون هم چنگیزخان و هم مائو با اتحاد چین از هم گسیخته، باعث رشد امکانات و آبادانی در کشور بعد از یک دوره تخریب شدید شمرده شده اند. با این حال، در چین نیز از قدیم تصویر قهرمان بی سلاح ایجادکننده ی آبادانی در مقابل چهره ی جنگجویش قرار داشته و مسیح و اسکندر یا امپراطور و پیامبر مقابل هم قرار گرفته اند. مارک گراف، این را دقیقا در چهره ی خود خدای جنگ یعنی گوآن یو نشان میدهد. او دو جزء نام این قهرمان را با "گان" و "یو" دو اسم فامیل متفاوت ذکر شده برای جادوگری به نام "گان جی" یا "یو جی" مقایسه میکند. هیروگلیف های گان و یو شبیه همند و هر دو هم شبیه صلیبند و ظاهرا اصل کار در این اسمگذاری، نقاشی صلیب بوده است. برعکس گوآن یو که جنگسالاری توانا بود، یو جی جادوگری بود که خشکسالی را رفع میکرد و باعث آبادانی میشد و ازاینرو مورد علاقه ی مردم وو قرار داشت. سان سی، حاکم وو، که به یو جی حسادت میکرد، او را کشت و بلافاصله به جنونی وحشتناک دچار شد و درگذشت. جالب این که برادر سان سی به نام سان کوآن که جانشین سان سی شد، نیز گوآن یو را دستگیر کرد و به خدمت خود فرا خواند اما گوآن یو حاضر به خیانت کردن به اربابش لیو بی نشد و به دستور سان کوآن گردن زده شد. نتیجه ی این حرکت نیز انتقام لیو بی و نزدیک شدن وو به هلاکت در اثر هجوم لیو بی بود. شاید داستان دوم، روایت جنگجومحور روایت اصیل تر اول باشد که در آن، یک مرد ایزدی بی آزار به جای گوآن یوی شکست ناپذیر قرار دارد. مارک گراف، گوآن یین یا گوآن زن شده که یک بودیساتوای مونث و ریشه ی تمام الهه های چینی است را تصویری بسیار نزدیک تر به این مرد ایزدی میبیند چون گوآن یین فرم زن شده ی آوالوکیتشوارا یک بودیساتوای مرد زن مانند و البته بسیار صلح جو و مهربان است. باورکردنی است که یک حاکم جنگسالار، نخواهد یک مرد معمولی مهربان را بیش از او دوست داشته باشند چون به ضرر شغل جنگجوها و آدمکش ها است. سان سی فقط یک جنگجو بود که بلد بود نابود کند درحالیکه یو جی برکنار از جنگ، آبادانی ایجاد میکرد.


خبر ابلهانه بسازید تا پر مخاطب شوید: دستور جدید رسانه ای برای ایران

نویسنده: پویا جفاکش

در تاریخ 4بهمن 1400 خبرآنلاین بخش هایی از گفتگوی روزنامه ی شرق با ابراهیم گلستان را در مورد کتاب «برخوردها در زمانه ی برخورد» برجسته کرده بود که یکیشان به نظرم جالب تر آمد: به گلستان میگویند: «در بحث های میان شما و دیلن تامس، نکات بسیار جالبی مطرح میشود: در جایی شما شعر حافظ را به نقاشی های ابستراکسیون شبیه میدانید؛ نوعی بودن با نبودن، یا گفتن با نگفتن. آیا میشود این تعبیر را به دوره ای تاریخی تعمیم بدهیم که شما بعدتر درباره اش صحبت میکنید و بگوییم این دوره ی تاریخی [یعنی دوره ی اطراف واقعه ی 28مرداد 1332] چیزی شبیه ابستراکسیون بوده است؟» و گلستان پاسخ میدهد: «اتفاقات تاریخی تصادفی، غیر از منطقی است. ممکن است از لحاظ تصادف اتفاقاتی بیفتد که با منطق یا عینیت شباهت نداشته باشد، ممکن است من کاری بکنم که درست باشد اما از روی فکر درست انجام نگرفته باشد. قاطعیت فکری نهایی در کار نیست.» پرسش ادامه می یابد: «کتاب "برخوردها در زمانه ی برخورد" از بحث درباره ی شعر حافظ و نقاشی، یکباره وارد بحثی سیاسی میشود. میخواهم بپرسم این عامدانه است که بحث ابستراکسیون را مطرح میکنید و بعد به سیاست میرسید؟ آیا میتوان گفت اتفاقات تاریخی آن دوران، ملی شدن صنعت نفت و کودتای 28مرداد چیزی شبیه همان سبک است؟» و گلستان جواب میدهد: «حتما. ممکن است اگر اشتباه کنیم و کج و کوله برویم برای آن یک منطق پیش بیاید که غلط هم هست و برعکس، ممکن است اشتباها یک کاری کنیم که اتفاقا درست بیاید. از یک گفته یا ایده نمیتوان فرمول کلی اقتباس کرد. هر کاری، فکر و منطق خودش را لازم دارد.» از توجه رسانه ی اصولگرای پر حرف و حدیثی مثل خبرآنلاین به این نکته کمی تعجب کردم. مسلما دوران دکتر مصدق شباهت هایی با امروز دارد: ایستادن مقابل استعمارگران، تحریم و آشوب هایی که خارجی ها علیه دولت وقت به راه می اندازند. آیا احساس شده که ایران هنوز همانطوری است؟ خودم که بعضی اوقات همینطور حس میکنم. اما تازگی ها و در آشوب اخیر 1401، دارم کم کم به مدل هایی برمیخورم که از بس تکرار شده اند انگار خودشان یک الگوی سیاسیند.

مثلا همین اواخر، خانمی از فامیل شکایت میکرد پسرش دانشگاه نمیرود و میگوید اگر برود، دانشجوهای دیگر مسخره اش میکنند، چون برای تحریم حکومت دانشگاه نمیروند و به او میگویند "تو هم لوس هستی و هم حکومتی." بعضی اوقات هم این آقا پسر، تصاویری را از فضای مجازی برمیدارد و به مادرش نشان میدهد مثل این که «چند دانشجوی دختر چادری، در روی صندلی های کلاس دانشگاه نشسته اند ودانشگاه با ساندیس از آنها پذیرایی میکند.» و یا این که ویدئوی کلاس خالی ای را به مادرش نشان میدهد که استاد دارد برای هیچ کس حرف میزند و درس میدهد. حتی شنیدن وجود چنین ویدئو هایی از زبان آن خانم غیر قابل باور بود چه رسد به این که باور کنم آن خانم آن فیلم ها را باور کرده است. ولی متاسفانه آن خانم باور داشت که واقعا چنین اتفاقاتی دارند در ایران روی میدهند. گفتم: «آخر چطور ممکن است یک استاد دانشگاه برای کلاس خالی حرف بزند؟ اصلا چه کسی بود که فیلم گرفت؟ باور نکنید اینها را جانم. باور کنید اینها را در خارج از ایران فیلمبرداری کرده اند و برایتان فرستاده اند.» اما خانم نمیتوانست باور کند واقعیت ندارد. حتما تا اینجا اطلاعات کمی درباره ی سیاست داشته باشید، یاد دستورالعمل "مارپیچ سکوت" افتاده اید؛ این که طوری فضای رسانه ای ایجاد کنید که وسط بلوا اکثریت بی طرف هم از ترس مواخذه شدن، به نفع طرفی که شما دوست دارید موضع بگیرند. اما این بار فقط این نیست. طرف مقابل را ببینید. با آقا پسر مزبور درباره ی چیزهایی که به مادرش میگوید و نشان میدهد صحبت کردم. خندید و گفت: «من فقط این کارها را کرده ام که دانشگاه نروم و راحت باشم. آن تصاویر را باور نمیکنم. میگذارم که مادرم باور کند.»

حالا طرف مکمل بینظمی های امسال را میبینید. قضیه فقط دروغ های خارجی ها نیست. قضیه این است که مردم میپندارند به نفعشان است این دروغ ها باور شود. نفع پرستی قضیه ی سابقه داری است ولی این چه منفعت طلبی ای است که با باور شدن احمق بودن ایرانی ها توسط خودشان به پیش میرود؟ وقتی من ایرانی باور میکنم که استاد دانشگاه مغزدارم به خودش اجازه میدهد کار احمقانه ای مثل سخنرانی برای کلاس خالی انجام دهد و در این حال از او فیلم بگیرند، یعنی این که منی که از دید آن استاد دانشگاه مغزدار، بی مغز محسوب میشوم، از او هم بدترم چون من یک ایرانیم و در مملکت احمق ها زندگی میکنم! ایرانی ها به حقارت ابلهانه ای که نسبت به خود دارند و خارجی در وجودشان کاشته، همینطور ناخودآگاهانه اعتراف میکنند. خارجی هیچ دروغ عقلپسندی برای ایجاد شورش ایجاد نمیکند. بلکه دروغ های ابلهانه تولید میکند. چون ایرانی به طور ناخودآگاه فکر میکند مردمش اینقدر ابلهند که فقط وقایع ابلهانه درباره اش جواب میدهند. همه ی این دروغ ها هم تکرار دروغ های خراب کننده ی رژیم پهلویند. آتش زدن زندانی ها در اوین، تکرار آتش سوزی سینما رکس است و ادعای مقتول شدن جوانمرگ ها تکرار شایعات مقتول شدن شریعتی و جلال آل احمد و صمد بهرنگی و مصطفی خمینی و غیره توسط ساواک شاه. جمهوری اسلامی از همان که کاشته، دارد درو میکند. اتنقلاب او توسط مردمی انجام شد که در بوئین زهرا زلزله شده بود، گفته بودند کار شاه است. اما آن مردم را میشد درک کرد. یکی از گروگان های امریکایی که دانشجوهای گروگانگیر او را از مناطق قشنگ تهران به محلات فقیر و زاغه نشین آنجا برده بودند تا نشانش دهند چرا از شاه و امریکا خشمگینند، با دیدن وضع فجیع زندگی مردم به این نتیجه رسید و بعدا در مصاحبه با فیلمی از بی بی سی درباره ی گروگانگیری، نتیجه گیریش را گفت: «گمانم هیچ انقلابی نتواند وضع این مردم را تغییر بدهد.» هنوز هم آن نوع نواحی در ایران زیاد است و وضع مردمشان هم از بعضی جهات بهتر و از بعضی جهات بدتر است. ولی کسانی که در شورش های اخیر شرکت میکنند از جنس آن مردم فقیر و بیسواد نیستند، کسانی هستند که قدرت مطالعه و شعور درک مطلب دارند. پس چرا وضع امروز این کشور با اصل «هرچه احمقانه تر، قهرمان تر» پیش میرود؟

به نظر من، این وضعیت با شعار اعتراضی «رضا شاه، روحت شاد» بی ارتباط نیست. تصویری که امروزه از رضا شاه وجود دارد و شبکه ی "من و تو" که بنیانگذارش با خاندان پهلوی نسبت فامیلی دارد آن را نبش قبر کرده اند، تصویر مردی از طبقات محروم جامعه است که از کودکی، سختی های محرومیت مردم خود در شمال ایران را به چشم دیده و برای این که بتواند به محرومیت های طبقه ی خود پایان دهد، تصمیم گرفت به هر قیمتی شده، شاه شود. این تصیر، تصویر دقیقی نیست. چون چیز زیادی از کودکی رضا خان روشن نیست و حتی پدرش هم دقیقا معلوم نیست کیست و حتی گفته میشود یک قزاق بوده که از باکو به ایران آمده بوده است. کتاب "هدایت الله بهبودی" به نام "از رضا نام تا رضا خان" دوباره این موضوع را بر سر زبان ها انداخت. نام این کتاب نشان میداد که باید زندگی نامه ی رضاخان باشد. ولی درعمل معلوم شد که این کتاب فقط نشان میدهد که چرا رضاخان با حمایت انگلیس از او موفق به کودتای نظامی و بلاخره شاه شدن شد. درواقع کتاب بیشتر داستان قزاقخانه بود و روشن میکرد که قزاق ها که حتی رئیسشان با موافقت روسیه تعیین میشد، چگونه با سقوط حکومت تزاری روسیه و علیرغم تلاش های رجال قاجاری برای نگه داشتن آن در ید ایران، عملا تحت اختیار تنها رقیب خارجی باقی مانده یعنی انگلستان درآمدند و با رسیدن رضاخان تحت حمایت انگلستان به ریاست قزاقخانه، شاه قاجار و مدافعانش عملا دیگر هیچ نیرویی برای محافظت از خود در مقابل خواست های رضاخان نداشتند. نویسنده در جواب انتقاد ها به ضعیف به نظر رسیدن اهمیت رضاخان و چرایی آن در اجرای این نقشه –به هر نحوی که بوده باشد- در مصاحبه با شماره ی 29 مجله ی عصر اندیشه (شهریور 1401) عنوان میکند که زندگی نامه ی رضاخان واقعی نیست و حتی به دستور خودش هم تنظیم نشده و این پسرش محمدرضا شاه بوده که برای او تاریخ نوشته و چارچوب این تاریخ را هم از روی زندگینامه ی کورش کبیر کپی کرده است. حرف منطقی ای است چون بعید به نظر میرسد رجال قاجاری انگلوفیل تنظیم کننده ی تاریخ انگلیسی ایران برای رضاخان آنقدر اعتبار قائل باشند که زندگینامه اش را بنویسند و خودش هم به عنوان یک آدم عامی متوجه اهمیت این کار نبوده است. اما یادمان باشد پهلوی دوم نمیتوانسته با کورشی که در ایران ریشه ای نداشت و ایرانی ها او را با انگلیسی ها شناخته بودند رضاخان را مردمی نشان دهد مگر این که روی جنبه های آشنایی از زندگی کورش تاکید کند: داستان پسرکی خدایی که به طور اتفاقی در بین مردم عادی متولد شد ولی به حکومت رسید؛ چون این جنبه ی مشترک رضا خان و کورش را قهرمانان مذهبی مردم مثل یوسف و داود و حتی محمد هم داشتند.

ایده ی قهرمان زاده شده از طبقه ی پست، به مذاهب خورشیدی برمیگردد. خورشید در اعلای آسمان است اما در افق زمین پست غروب میکند و از آن از نو متولد میشود. بدین ترتیب یک موجود الهی و اعلی از میان مردم پست و بی همه چیز طلوع میکند مثل مسیح که شاه یهودا بود ولی در میان مردم بی چیز زندگی میکرد. روز عیسی مسیح در هفته یعنی یکشنبه "ساندی" یعنی روز خورشید است. نام مسیح از موشو یا میشو یا موسیو به معنی عالیجناب می آید که عنوان خورشید هم هست. همین کلمه به موشه یا موسی نیز تبدیل شده است. موسی نیز فردی از میان بردگان بنی اسرائیل بود که در دربار فراعنه ی مصر بزرگ شد. میتوان المثنای تاریخی او را ممالیک مصر دانست که گفته میشود بردگانی چرکس تبار و قفقازی بودند که به حکومت مصر رسیدند و کلمه ی مملوک نیز در اصل به معنی برده است. نکته ی جالب این که موشو فرم معوج کلمه ی عربی "معز" به معنی گرامی است و اولین سلطان مملوک مصر نیز "المعز" نام داشته است. یعنی المعز میتواند خود موسی باشد منتها موسایی که با سرزمین های ترک اطراف دریای خزر مرتبط شده است. نکته ی جالب این که در اوکراین نیز با نام خانوادگی "مملوک" در بین مردم روبروییم. این نام به قهرمانی محلی برمیگردد که نامش هم "مملوک" تلفظ میشود و هم "مملیوک". در تلفظ دوم، "یوک" معادل "ویچ" روسی است که کار همان "آق" ترکی در نسب سازی را انجام میدهد. مثلا "قزاق" که یعنی از نسل "غز"، و "واسیلوویچ" که همان "ابن واصل" عربی است. بدین ترتیب مملوک نیز عمدا مملیوک تلفظ میشود تا به معنی "از نسل ممل" باشد. ممل یعنی متعلق به مادر. در مجارستان این کلمه "مامیلا" تلفظ میشود و معمولا معنی پستان میدهد. ولی در اوکراین، گاهی کنایه از کسی است که مادرش معلوم باشد و پدرش نه؛ یعنی حرامزاده. اگر دقت کنید عیسی مسیح متهم به حرامزادگی بود و در داستان موسی نیز فقط مادر او حضور دارد و صحبتی از پدرش نیست. ارتباط موسی/مسیح با بردگان است که پای سرزمین های شرقی اوکراین را به این میدان باز میکند. قبچاق ها که زمانی بر سرزمین های اطراف رود ولگا حکومت میکردند و ظاهرا انعکاسی از مردمی هستند که بعدا بیشتر به نام خزر معروف شدند، در وقت بی چیزی فرزندان خود را به عنوان برده به خواستاران میفروختند و خود را اینطور توجیبه میکردند که این کار، بهتر از آن است که هم خودشان و هم کودکان از گرسنگی بمیرند. بیشترین کسانی هم که این بردگان قبچاق را میخریدند روس ها بودند که در آن زمان ها بر "کی یف" در اوکراین حکومت میکردند و ترکان باید از همانجا راه خود را به سوی غربی شدن و به قدرت رسیدن در اروپای غربی باز کرده باشند و شهرت شاهان برده نیز ازاینجا پدید آمده است. پروفسور آناتولی تیورین مخالف آن است که مملوک های مصر، بردگانی بوده اند که در مصر به قدرت رسیده باشند. به نظر او آنها به همراه عثمانی های ترکیه، غزر/قجرهای ایرانی و هزاره های افغانستان، جنگجویان خزری بوده اند که از قفقاز به درون خاورمیانه و آسیای مرکزی یورش برده و سرزمین ها را فتح کرده اند. پس به نظر تیورین جنگ بین عرب ها و خزرها در قرن هفتم از به قدرت رسیدن عثمانی ها در قرن 15 بلافصل است و جنگ اول را بینتیجه اعلام کرده اند تا فاصله ی بین قرن های 7 و 15 را طوری پر کنند که تاریخ طولانی شود. پس از آن، منظور از خزر، دولت آستراخان بوده که حکومتش از اورال تا اروپای شرقی را دربرمیگرفته و روس ها به کمک ترک های کولمک آن را منهدم و بین خود تقسیم کرده اند. اوکراین به روس ها رسیده و قفقاز شمالی و منطقه ی ولگا به کولمک ها که به نظر او نامشان مرتبط با کلیمی نامیده شدن یهودیان است. تیورین، اساس حکومت روسی اوکراین را خزری استنباط میکند و معتقد است که به همین دلیل بوده که تمام نشانه های حکومت استراخان در قرن 19 به دست رومانف ها از بین رفته است.:

“integration of information on the khazars into the new chronology of fomenko and nosovsky”: a.tyurin: textarchive.en

اوکراین و بقیه ی اروپای شرقی، دروازه ی ورود یهودی های اشکنازی (ایشغوزی یا اسکیتی) یعنی یهودی های ترک تبار به اروپای غربی بوده که رتچیلدها و دیگر اربابان مالی جهان از بین آنها طلوع کردند و هر جایی که یهودیت با قهرمانان افسانه ای از هیچ به همه جا رسیده اش خودنمایی کرده، با مردمی روبرو خواهید شد که به محض شنیدن تعریف های دروغین از خود از زبان ناسیونالیسم های نژادی قلابی کپی شده از برتری نژادی یهودیان، خود را مثل قهرمانان تورات –که بدبختانه قهرمانان ایران اسلامی نیز بوده اند- تحت حمایت خدا میبینند و برای جلب توجه خدا، به تکرار "بهانه های بنی اسرائیلی" و تمام بلاهت پشت آنها دست میزنند. قرار نیست حتما تورات خوانده باشند؛ کافی است چند نمونه از هزاران کپی تمدن مغربزمین از قهرمانان مضحک تورات را در رسانه یا مذهبشان دیده باشند. رضا خان هم به خاطر همین مقدس است؛ چون به نظر آدم عامی بی اطلاع از همه جا حکومت کردن همانقدر راحت است که فیلم های ابلهانه ی بالیوودی درباره ی حاکم شدن یک آدم معمولی نامتخصص و درست شدن یک شبه ی هندوستان نشان میدهند. وقتی کسی که ادعا دارد تا این حد به مضحکه کشیده میشود ناخودآگاه –و البته رسانه هایی که ناخودآگاه را به بازی میگیرند- نیز حکم میکند حاکم و دستگاهش هم به همان حد مضحک به نظر برسند.

این من را به یاد فیلم کلاسیکی به نام "ماجراهای تیل" می اندازد که در بهار 1385 به مدیریت جواد پزشکیان دوبله و در تابستان همان سال برای اولین بار از تلویزیون و از برنامه ی «جشنواره ی تابستانی فیلم های سینمایی شبکه ی دو» پخش شد. این فیلم درباره ی نقش جوان زرنگ و مسخره ای به نام "تیل اولن اشپیگل" در شورش بلژیکی ها علیه استعمارگران اسپانیایی بود. فیلم با اعدام پدر تیل با سوختن در آتش به سبب تلاش او برای مبارزه علیه بیگانگان میپرداخت. ولی برخلاف شروع ترسناکش، درعمل پیروزی های تیل بیش از این که به هنر خودش مربوط باشد، ناشی از بلاهت دشمنانش بود؛ دشمنانی که "گول ها" –یعنی بلژیکی ها- را تحقیر میکردند و البته گول های تصویر شده هم واقعا ابله و مضحک بودند و باعث استتار بلاهت حاکمان بیگانه شده بودند. آیا شورش کردن واقعا همینقدر راحت بود؟ البته که نه. چون حضور تیل در جنگ های منجر به جدا شدن هلند –شامل ناحیه ی بلژیکی زادگاه تیل- از اسپانیا، فقط یکی از صحنه های زندگی او است. او به سراسر اروپا سفر کرده و مدتی را در خدمت یک کشیش و مدتی هم دلقک یک شاه بوده است. تقریبا همه ی آدم ها را به مسخره گرفته است؛ بیشتر از همه خودش را (البته حتی اینجا هم برای مسخره کردن دیگران). نام او نشانگر این مطلب است. اول از اول به معنی پاک کرئن می آید و اشپیگل به معنی باسن است. اولن اشپیگل یعنی "باسنم را پاک کن" و در بعضی جاها این کلمه به معنی «باسنم را لیس بزن» به کار میرود. با این حال، این کلمه دوپهلو است. چون اولن اشپیگل ضرب المثلی به معنی «من آینه ی تو هستم» نیز هست. تیل مضحک و مسخره، آینه ی مردم خودش بود. از طرفی چون اولن و اشپیگل به ترتیب به معانی آینه و جغد نیز هستند او گاهی با یک آینه در یک دست و یک جغد در دست دیگر تصویر میشد که در این تمثیل، جغد نماد دانش است. اولن اشپیگل آدم دانایی بود که خود را به حماقت میزد و ازاینرو با جحی در خاورمیانه ی عربی، بهلول در ایران، خواجه نصرالدین در ترکیه و ابونواس در شمال افریقا قابل مقایسه است. فومنکو و نوسفسکی در کتاب "اولن اشپیگل و گالیور: ضد انجیل های قرون 16 تا 18" (2017) برآنند که اولن اشپیگل درواقع فرم به مسخره کشیده شده ی مسیح است که وظیفه دارد تا وقایع زندگینامه ی مسیح را به گونه ای مسخره و عامیانه بازتاب عیسی و مردم باورمند به او نشان دهد. ازجمله در گفتار 35 از فصل اول کتاب، روی داستان اولن اشپیگل با ارل "هسن" در آلمان تاکید میشود که طی آن، اولن اشپیگل خود را به ارل یک هنرمند بزرگ معرفی میکند که نقاشی های دیواری بزرگ و زیبا میکشد ولی ابلهان نمیتوانند نقاشی او را ببینند. بعد وانمود به نقاشی میکند و "دیوار برهنه" را به ارل و دربارش نشان میدهد و در ازای این کار عنرمندانه، مزد هنگفتی از ارل دریافت میکند. تمام دربار نقاشی را میبینند به جز کسی که در قصر ارل به بلاهت مشهور است. این داستان با دو تا سه روایت میانجی، به داستان مشهور "لباس جدید پادشاه" از هانس کریستین اندرسن تبدیل شده است که در آن، دو شیاد برای پادشاه لباسی میدوزند که ابلهان نمیتوانند ببینند و پادشاه چنان تحت تاثیر قرار میگیرد که با همان لباسی که نمیتواند ببیند با دربار خود در خیابان رژه میرود و در میان مردم، فقط یک کودک میگوید "پادشاه لخت است" که پدرش او را به سکوت وامیدارد. به نظر فومنکو و نوسفسکی، نقاشی و لباس های فاخر، نشانه های رنسانسند و مظهر سوا کردن اشراف از مردم. موضوع نقاشی ها مذهبی است و لباس هم تن کسانی رفته که از مذهب به اندازه ی لباس، برای تایید خود استفاده میکنند. ولی نامعلوم بودن اثرات تقدس این مذهب عامیانه چنان است که گویی پادشاه لباس نداشته باشد یعنی هیچ معنویتی در آن دیده نمیشود. به همین دلیل داوود یهودی که سلف شاهان اروپا است در مجسمه ی میکلانژ لخت تصویر میشود و نیز تمام خدایان و قهرمانان یونان و روم که از فرشتگان هبوط کرده و نفیلیمند و جد اشراف اروپایی، ولی تقدس ندارند و مثل این است که لباس نپوشیده باشند.

مقایسه ی وضعیت روانی مردم دوستدار داستان های اولن اشپیگل در قرون 18 تا 20 با وضعیت روانی ایرانی های بلاهت دوست امروز، نشان میدهد که تاریخ مذهب اینجا تکرار شده است گویی که وضعیت طبیعی شرایط حکومت کشیش ها و آخوندها در هر جایی از تاریخ، تکرار حلقه ای ثابت باشد. نتیجه گیری ابتدایی و کوته نظرانه از این مقایسه، میتواند باور به تقدیر و عدم غلبه بر آن باشد. علم بی احساس اروپایی هم همین را میگوید و جالب این که نگرش سرسختانه اش در این مورد را از "ابن خلدون" گرفته است. "مقدمه" ی ابن خلدون یکی از اولین کتاب های منتشرشده به عربی بود که در ابتدای قرن19 در فرانسه کشف –و احتمالا جعل- شد اما نام ابن خلدون و فلسفه ی خاصش از مدتی قبل و در قرن 18 در اروپا ورد زبان روشنگران بود. این فلسفه میگوید که انسان محصول شرایط محیطی، اقتصادی، اجتماعی و سیاسی زمان خود است و در این زمینه تقریبا جبراندیشانه است. خلدون را میتوان جمع عربی "خلدی" یا کلده ای و نام "ابن خلدون" را میتوان به معنی "پسر کلدانی ها" دانست هرچند عربی بودن کلمه، نشان از آشنایی اروپایی ها از طریق عرب ها با او است. ولی اصطلاحات عربی، ضمن تصدیق این فلسفه، نگاه های بازتری به انسان نیز نشان میدهند. در اسلام ما دو زمان داریم: "زمان آفاقی" و "زمان انفسی". زمان آفاقی (از آفاق به معنی افق های جغرافیایی) همین زمانی است که با گذر روز و شب و ساعت و عصر و همزمانی های تاریخی شناخته میشود و همه ی ما الان در آن به سر میبریم. اما زمان انفسی یک زمان درونی است و همانطورکه نامش نشان میدهد با نفس یعنی "خود" و فردیت انسان سر و کار دارد. "انفس" جمع نفس یعنی "خود" است. ما انائیت ها (منیت ها) و بنابراین خودهای گوناگونی داریم و در لحظات گوناگون بسته به شرایط با آنها همهویت میشویم: گاهی عصبانی هستیم، گاهی زودرنجیم، گاهی مهربانیم، گاهی بیرحمیم، گاهی خوشبینیم، گاهی بدبینیم، گاهی شجاعیم، گاهی ترسوییم، .... از نظر زمانی هم انفاس ما گوناگونند. در درون ما هم آدم غارنشین وحشی هست و هم متمدن جنتلمن؛ هم شیر است و هم روباه؛ هم شمع و هم پروانه؛ هم حسین است و هم یزید؛ هم لیوبی است و هم سائوسائو؛ هم باب اسفنجی هست و هم اختاپوس. بسته به این که برایند این انفاس چه از آب دربیاید، ما میتوانیم از "زمان" خود (یعنی زمان آفاقی خود) جلوتر یا عقب تر و یا با آن هماهنگ باشیم که اکثر مردم در این ظرف سوم میگنجند. این که از ما به لحاظ زمان انفسی چه برایندی از آب دربیاید بسته به اراده ی خودمان دارد و این که چقدر سعی در آموزش و تجربه اندوزی برای بهبود شخصیت و جلوگیری از تکرار اشتباهات دست بزنیم. بر اساس اراده ی ما زمان انفسی به دو حالت "زبان لطیف" و "زبان الطف" تقسیم میشود. زمان لطیف همان "دهر" یا عامل جبر و تقدیر است و زمان "الطف" همان سرمد و فراروی از تقدیر از پیش تعیین شده. اگر ما همان قوانینی را که بر زندگیمان اعمال قدرت کرده اند –جغرافیا، سیاست، اجتماع، خانواده، خون (ژنتیک فعلی)، امکانات و انتظارات اقتصادی...- بی داوری بپذیریم و از آنها تبعیت کنیم، چرخه ی تقدیر را تکرار میمنیم و تابع سرنوشت از پیش تعیین شده میشویم. اگر چیزهای جدیدی به صحنه ی زندگی اضافه و از اجتماع خود فراروی کرده باشیم، سرمد را به درون زمان انفسی خود راه داده ایم. این بحث در اسلام وجود دارد ولی درباره اش صحبت نمیشود. باقی ماندن آن فقط برای توضیح آیات دردسرساز قرآن بوده است منجمله «فی یوم کان مقداره الف سنه مما تعدون: در روزی که مقدارش هزار سال در شمارش شما است» یا «تعرج الملائکه و الروح الیه فی یوم خمسین الف سنه: فرشتگان و روح به سوی او برمیشوند در روزی که مقدار آن 50000سال است.» که این آیات نشان میدهند غیر از سال ها و روزهای ما، خدا سال های روزهای دیگری هم میشناسد و هیچ آخوندی دوست ندارد 1400سال ناقابل تاریخ اسلام در این اعداد نجومی گم و وجود اسلام بی اهمیت به نظر برسد و ترجیح میدهند زمان دوم هنوز مثل دوران کلدانیان، درون نفس افراد باشد و نه در جهان واقع؛ البته این را فقط اهل فن که قرآن خوانده و دچار شبهه شده اند باید بدانند و نه مردم عادی. این که یوسف به صورت موسی، موسی به صورت مسیح، و مسیح به صورت کل مردم دوران مدرن در تاریخ تکرار میشوند هم نتیجه ی قانون فیزیکی و مادی خلدونی یا ابن خلدونی است که سیاست با آن بهتر میتواند کنار بیاید چون نمیتواند برای افرادی که دهر را به مقصد سرمد رها کرده اند پیشبینی و برنامه ریزی ای داشته باشد.

به نظر "آریه گرابویس" انتقال قدرت اقتصادی-سیاسی جهان از اروپا به امریکا پیرو تثبیت بشریت در حلقه ی تکرارهای تاریخی انجام گرفته چون انجیل پس از به اصطلاح کشف امریکا نوشته و ادبیاتش بر بستر مهاجرت یهودیان به ارض موعود، ناظر به تاسیس ارض موعود جدید است. سرتاسر تورات، تکرار مهاجرت از سرزمین ظالمان به سرزمینی جدید و مقدس است: مهاجرت ابراهیم از بابل، مهاجرت موسی و قومش از مصر، مهاجرت یهود از بابل. زمان در یک سری اسطوره های تکراری با شخصیت های مشترک المنشا منجمد شده و بیخود و بیجهت 4000سال تکرار شده تا با عهد جدید همه چیز تغییر کند. چرا که اروپا پس از نوشته شدن انجیل و بنابراین پس از استعمار امریکا درحال تغییر ذات مذهبی است. اروپا زیر نظر واتیکان مسیحی میشود، درحالیکه یهودیت از امریکا حکومت خود را پی میگیرد. کریستفر کلمبوس (کریستف کلمب) کسی جز «کالینیموس بن کالونیموس» ملقب به "کریستوبال کولوما" یعنی کولوم حامل امضای مسیح به عنوان آخرین شاهزاده ی اروپایی شاه داودی در اروپا نیست و با او مقر قدرت رش گلوتا به امریکا منتقل میشود. رش گلوتا (راس الجالوت) همان شاهزادگان یهودی بابلی هستند که نسب خود را به شاه داوود میرسانند و هدایت یهودیت فریسی را در اختیار دارند. آنها در زمان حکومت مملوک ها در مصر ساکن میشوند و بعدا به اسپانیا می آیند. ولی دراصل همان شاهزادگان بنی اسرائیل از نسل داودند که در زمان غلبه ی نبوکدنصر بابلی بر یهودیه به بابل کوچانده شدند و با غلبه ی شاه پارس بر بابل اعتبار خود را بازیافتند. افسانه میگوید شاه پارس با یونان یعنی بیزانس درگیر جنگ شد و یهودیان که در خدمت او بودند به او خیانت کردند و باعث شکست سنگین حکومت پارس از یونانیان شدند. این هم مبنای داستان نبرد خسرو پرویز با هراکلیوس امپراطور روم یونانی است و هم مبنای داستان نبرد داریوش پارسی با الکساندر یونانی (اسکندر کبیر). شاه پارس به سزای این خیانت، تمام اعضای خاندان شاه داود را کشت. ولی نوزادی که بعدا از مادرش متولد شد این خاندان را زنده نگه داشت. او "دیوید بستانیا" رئیس جدید رش گلوتا بود. شاه پارس به راهنمایی رویایی، دختر خود را به ازدواج او درآورد و اینچنین بستانیا دارای قدرت و اعتبار بالایی شد و همو بود که مقر قدرت رش گلوتا را به اروپا انتقال داد. دیوید بستانیا درواقع داود اصلی است و همتای داود نبی که چوپانی بیش نبود و امتیاز اشرافیت خود را از ازدواج با دختر شائول شاه یهودیان به دست آورد. شائول با پایان دادن به دوران حکومت پیامبران و در پیش گرفتن زندگی فسادآلود و غیر شرعی، عملا پیشوای فریسی گری بود و فریسی یا پاروشیم، تلفظ دیگر فارس و پارس است. این با انتقال قدرت از مصر به اسپانیا در تضاد نیست. چون مصر و بخصوص قاهره ی مملوک ها را همان بابل میدانستند و رش گلوتا در مصر با اخوت سنت جان از حبشه به اتحاد رسیده بودند. فتح اسپانیا توسط موسی ابن نصیر، همان انتقال یهودیت تحت رهبری موسی از مصر به سرزمین موعود است. این یهودیان اما خزری بودند و همراه تاتارهای شمالی از قفقاز آمده بودند بطوریکه به قدرت رسیدن آنها در بین کاتالان ها باعث همخانواده شدن زبان باسک های فرانسه و اسپانیا با زبان های قفقازی شد. رش گلوتا در بین کاتالان ها در کاتالونیا ساکن شدند و ازآنجا به خاندان سلطنتی ژرمن اسپانیا در پیروزی بر اعراب کمک کردند. امپراطوری های استعماری پرتغال و اسپانیا از اتحاد این خاندان سلطنتی با کولوم ها پدید آمدند. به جز آن کولوم ها در لوکا در توسکانی هم ساکن شدند و درآنجا فلورانس را پدید آوردند که مستقیما در اتحاد ژرمن ها با رم و پیدایش امپراطوری مقدس روم به مرکزیت مذهبی واتیکان از این اتحاد نقش آفرینی کردند. به نظر محقق، اولین پاپ تاریخی رم "مارتی کولوما" از همین خاندان بودند. شیر یهودا نماد داود در فلورانس به روح رنسانس تبدیل شد و به "لئوناردو" یعنی شیر سرسخت یا شیر دلاور مشهور گردید که ترجمان تاریخی شده ی او "لئوناردو داوینچی" نماد رنسانس از فلورانس است. بنابراین نظر اسپینوزا درباره ی این که یهودی ها اروپا را اداره میکنند درست بود. اما فقط کولوم های بارسلونا در کاتالونیا بودند که شاهزاده خوانده میشدند. ریاست مکتب تلمودی اروپا و کابالا نیز با آنها بود. آنها روح القدس را که نمادش کبوتر بود با خود حمل میکردند و کولوم در زبان کاتالان به معنی کبوتر است. با ظهور مسیحیت واتیکانی، مسیح که از روح القدس پدید آمده، از ظاهر شاه داود استعفا میدهد؛ شاه داودی که روایت دیگرش دیوید بستانیای نوزاد از قتل عام شاه پارس نجات یافته است همانطورکه عیسی مسیح از قتلعام شاه هرود نجات می یابد. حالا مسیحی داریم که از نسل شاه داود ولی در دین دیگری است که از دین داودی ها پدید آمده است. اما این دین قدیمی تر یعنی یهودیت فقط بعد از پیدایش مسیحیت موجود شده است و در مقایسه با یک دین جدیدتر و بهتر یعنی مسیحیت معنی می یابد. بنابراین وظیفه دارد مذهبی عقبمانده تر و خشن تر باشد که عده ی کمی آن را دارند و چون به نظر میرسد از قدیم مذهبشان آن بوده، اجازه دارند تا عهد عتیق نونوشته ی کولوم ها را سرمشق خود قرار دهند و هرآنچه را که مسیحیت حرام کرده، قانونش را به نفع رهبران مسیحیت دور بزنند. از برایند مسیحیت با یهودیت اسلام پدید می آید و با همراهی یهودیت در شرق قدرت میگیرد. قستنطنیه و همتای قدیمی تر جنوبیش پطرا یا مرکز مقدس پیشین اعراب، جای آیینی خود را به مراکز نوظهور مکه ی حجاز و بیت المقدس فلسطین میدهند. از ترکیب این مذاهب با خدایان پیشین، خدایان مسیح مانندی چون بودا و هورس ظهور میکنند. همه ی این دین سازی ها به نفع انگاره ی مسیح خدایی متولد شده از مردم پست و موید آنها تمام میشود. این کمک میکند تا انگاره ی قوم برگزیده ی خدا که یهودند پذیرفته و جا برای آنها در میدان اقتصاد جهان بازتر شود. حالا دایره ی مسیح داودی گریخته از ظالمان زمین، به وسعت یک قوم میشود و یک عالم قصه و افسانه درباره ی تحت ستم و مهاجرت بودن دائم یهودیان اختراع میشود. همه ی اینها کنایه از مهاجرت قوم مظلوم و بنابراین مقدس، به یک سرزمین نوپای یهودی و یک ارض موعود راستین به نام امریکا است.:

“colon un principle judio?: andreu marfull pujadas: en el diario el pais costarica, 31 aug2021

اگر این تز درست باشد، حکومت مسیحیت بر اروپا هیچ وقت اتفاق نیفتاده است و احتمالا به فاصله ای کمتر از 43 سال عمر جمهوری اسلامی، مسیح عالمان بی عمل رنسانس، به اولن اشپیگل تبدیل شده است. او فقط وجود داشت تا قانون یهودی رهبران آتی امریکا منطقی به نظر برسد. پس، از اسلامی که از ترکیب آن مسیحیت بیحاصل با یهودیت پدید آمده نمیتوان انتظار نتیجه ی بهتری را داشت. سال ها است که هیچکس در جامعه ی مسلمانان به زمان انفسی فکر نمیکند و اصلا به ذهنش خطور نمیکند که ممکن است زمانی غیر از زمان آفاقی موجود باشد چون زمان انفسی اغلب لطیف است و نزدیک به زمان آفاقی؛ برای همین هم "لطیف" خوانده میشود چون مثل نقاشی اولن اشپیگل، "دیوار برهنه" است و نادیدنی. وقتی هم که زمان انفسی لطیف نباشد و با زمان آفاقی سر سازگاری نداشته باشد، "الطف" یعنی "لطیف ترین" است چون آنقدر به ندرت ظهور میکند که در هیاهوی جامعه گم و نادیدنی به نظر میرسد و فقط تاثیر فردی دارد نه اجتماعی. همین لطافت ها است که مردمی را که به ایده ی "قهرمان محبوب مردم" خو گرفته اند وا میدارد تا تابع هر چیز پرطرفدار باشند. ولی چون فعلا پرطرفدارترین چیزها ابلهانه ترین ها هستند فرد تن داده به زمان الطف، ممکن است در خطرات کمتری نسبت به بیشتر افراد به سر ببرد. در این حالت، او احتمالا در نزدیکی مرز بیشتر دستورات اسلام به سر میبرد. اما فردانیت او در تضاد با شدیدا اجتماعی بودن اسلام متعارف قرار دارد و به نظر میرسد اسلام شرعی هرجا حاکم شود بر ضد خود عمل میکند چنانکه همینطور نیز تنظیم شده است.

که بپرسد جز تو خسته و رنجور تو را؟

ای مسیح! از پی پرسیدن رنجور بیا

دست خود بر سر رنجور بنه که چونی

از گناهش بمیندیش و به کین دست مخا (مولانا)

اجماع فرعون ها و قدیس ها در همزمانی پایان عمر دو زن کرد

نویسنده: پویا جفاکش

یادم است یک بار در تلویزیون این شعر مولانا را خوانده بودند:

توبه کن، بیزار شو از هر عدو

کو ندارد آب کوثر در کدو

هرکه را دیدی ز کوثر سرخرو

او محمدخو است با او گیر خو

تا احب لله آیی در حسیب

کز درخت احمدی با اوست سیب

و بعد هم نتیجه گرفته بودند که مولانا دلش با فاطمه ی زهرا است که صاحب چشمه ی کوثر است. هنوز هم نفهمیده ام مولانایی که قصه ی شیعیان سبزوار با سلطان خوارزم را روایت کرده، چطور ممکن است به نفع شیعه حرف بزند. ولی فعلا میخواهم روی یک بیت قبل از این ابیات تمرکز کنم:

یا مگر فرعونی و کوثر چو نیل

بر تو خون گشتست و ناخوش ای علیل

دقت کردید. اگر ما از جنس همان فرعونی باشیم که به معجزه ی موسی، آب نیل برایش خونین شد، چشمه ی کوثر خود بهشت را هم که به چنگ بیاوریم بر ما خون میشود، اتفاقی که الان برای صاحبان همان تلویزیون و اربابانش افتاده است. مهسا امینی احتمالا جز جوانمرگ شدن، هیچ نقطه ای در زندگی شخصی خود برای مقدس شدن نداشت ولی عوامل جمهوری اسلامی، با کشتن او –و هنوز هم مثل زمان شاه، در این مملکت، خلاف های اجزا به نام کل نظام نوشته میشود- چنان بی حجابی را در بین عموم مقدس کردند که خود بلوک غرب هم کیف کردند؛ کیف کردند از این همه پیشرفت، پیشرفت در این که برخلاف دوره های قاجار و پهلوی، دیگر لازم نیست برای واداشتن مردم به عمل به نفع خودشان، یک عالمه پول برای خریدن مردم خرج کنند و فقط باید از آن ور آب، کمی با احساسات مردم بازی کنند. قصه ی تکراری ستوده بودن "غیرت کرد" که از صدا و سیما توی کله ی مردم ریخته، حالا یک بار دیگر خاطره ی خطر غیرت بی عقلانه –بخصوص وقتی این غیرت، از نوع کردش باشد- علیه نظام را زنده کرده است و این، من را به داستانی حاشیه ای درباره ی زن کرد دیگری معطوف میکند که همزمان با امینی کشته شد و برای مقدس شدن، خصوصیاتی بیش از جوانمرگ شدن در داستانش وجود دارد. "شلیر رسولی"، موقع مرگ 36 ساله بود. شوهرش در عراق کار میکرد و همسایه اش گوران این موضوع را به نفع نیات سوء خود به این زن میدید. همسر گوران بیمار بود و گوران از این بیماری سوء استفاده کرد و درحالیکه همسرش در بیمارستان بود خانم رسولی را برای کمک کردن به همسر بیمار خود به خانه خواند. خانم رسولی برای این که با مرد غریبه تنها نباشد پسر 15ساله ی خود را با خود برد. اما گوران، به بهانه ی این که همسرش لباس خوبی ندارد پسر را بیرون نگه داشت و نیت سوء خود علیه زن تنها را آشکار کرد. خانم رسولی، از پنجره مردم را فرا خواند. مردم به پلیس زنگ زدند. اما گوران که شهوت، عقلش را تعطیل کرده بود دست به کار شد. خانم رسولی، برای نجات از تجاوز، خود را از پنجره بیرون پرت کرد و در بیمارستان جان باخت. اگر خانم رسولی در قرون وسطی زندگی میکرد قطعا به یک قدیسه تبدیل میشد. ولی الان مهسا امینی بودن راحت تر شما را قدیس میکند تا شلیر رسولی بودن. مرز این دو قدیسه را میتوان سنت اگاتای کاتانیا یافت. این زن سیسیلی به سبب عدم تمکین خود به دعوت به شهوترانی از سوی یکی از اشراف، به طرز فجیعی کشته شد و الان قدیس حامی زنان مورد آزار و اذیت جنسی است و کلیسای مخصوص خود را در کاتانیای سیسیل دارد. او مثل خانم رسولی، جان خود را در راه دوری از گناه جنسی از دست داده و مثل خانم امینی، توسط قدرتمداران سیاسی کشته شده است. از مقایسه ی این دو متوجه میشویم که الان برای مردم کشته شدن توسط حکومت مقدس تر است تا کشته شدن توسط فرد عادی حتی اگر در راه خدا باشد. پدرم که علیرغم باسواد و معلم بودن، آدم سنتی ای است ولی دقیقا به خاطر سواد بالایش رفتارهای فکرنشده ی افراد سنتی را بهتر از بیشترشان تحلیل میکند، با همان خوشبینی همیشگیش –نسبت به مردم- به من میگوید قاتل خانم رسولی در هر صورت اعدام خواهد شد، ولی قاتل خانم امینی، فردی حکومتی است و قدرت این جور افراد خیلی بیشتر از امثال گوران است، بنابراین لازم است مردم کمی شلوغ کنند تا حکومت عقبنشینی کند و این اتفاق دیگر نیفتد، برای همین هم هست که خودش و مادرم در شبکه های اجتماعی دست به دست شدن خبرهای خانم امینی توسط خانم های سنتی باحجاب را رصد میکنند. خیلی جالب است؛ پدرم با همان دید سنتیش، حتی قدیسه شدن زنی که جز مردن، حرکت خاصی به نفع بشریت نکرده است را برای یک هدف مادی خاص به نفع جامعه قابل توجیه میبیند و معلوم نیست آدم های سنتی دوران قدیم، چقدر برای رسیدن به اهداف مادیشان، حرکات معنوی نمای مذهبی مرتکب شده اند یا با علم به بدنیت بودن عاملان این حرکات، آنها را تایید کرده اند و چقدر میتوان مواردی از این دست را یافت که آیندگان هنوز هم در گلشان گیر کرده اند؟ وقتی روح سنتی میتواند معنی قدیس را به نفع اهداف مادی چنان تغییر دهد که فرد سنتی با تایید قدیس جدید، به تایید سنت ستیزی دشمنان مرام خودش دست یازد، پس این روح سنتی چقدر میتواند در مقابل مسائل نامقدسی که زمانی مقدساتش را برایش برجسته کرده اند سهلگیرتر باشد؟ پدران انقلابی ما هرچقدر سنتی باشند، الان یا کتاب و مجله را به طور کلی رها کرده اند یا به پیروی از کتاب ها و مجلات الانی به روشنفکرانی که آنها را انقلابی کرده بودند تمسخر میورزند. البته هنوز حدی برای خود نگه داشته اند. یادم است حدود هفت سال پیش، رسانه های مختلف، دو جمله از مصاحبه ی علی نصیریان با مجله ی اندیشه ی پویا را برجسته کرده بودند. یکی این که جلال آل احمد، "دیکتاتور روشنفکری" بود و یکی هم این که غلامحسن ساعدی «مرید» آل احمد بود. من آن مصاحبه را نخوانده ام، ولی مطمئنم آن دو جمله، تنها جملاتی بود که میشد آنها را تعبیر به ردیه ی علی نصیریان بر این دو بزرگ کرد و اگر جز این بود قطعا بیشتر از آن مصاحبه نقل می آوردند. مهم برای این فرصت طلبان این بود که وانمود کنند نصیریان که با فیلم "گاو" مطرح شده است –فیلمی بر اساس داستان "گاو" به قلم ساعدی و مورد تایید آل احمد- خودش الان این دو نفر را قبول ندارد پس «شما هم قبول نداشته باشید». فرهنگی ها البته بیش از آن به نصیریان ارادت دارند که دوست داشته باشند این سیاهنمایی را جدی بگیرند؛ ولی ابراهیم گلستان را چه میگویید؟ او الان تقریبا به یک روشنفکر شفاهی تبدیل شده، چون هیچکس انبوه آثار قبل از انقلاب او را بررسی نمیکند و فقط چسبیده اند به تخریب آل احمد و بقیه ی روشنفکران در مصاحبه های تلخ اخیرش، گویی خودش هم میدانست که اگر دست به چنین تخریبی نزند هیچکس از او یاد نخواهد کرد (یاد نصرت کریمی گرامی و روانش شاد که آنقدر بزرگ بود که ترجیح داد در ایران و در گمنامی بمیرد ولی با بدنام کردن خود و دیگران به شهرت نرسد). خونی شدن کوثر ما خیلی راحت بود. چون در ایران ما فقط حکومت نیست که فرعون است. اینجا فرعونیسم یک فرهنگ است.

در ادبیات اسلامی، فرعون نماد کسی است که دنیا را با خودش میسنجد. هرچه را که به نفعش است مقدس میکند و هرچه را که به ضررش است تخریب و حتی المقدور محکوم به فراموشی میکند. پادشاهان با فرهنگ ها چنین میکنند. چه بسا مولانا الکی کوثر را با نیل مقایسه نکرده باشد. نیل هم مایه ی برکت و سعادت سرزمین مصر بود و خونین شدنش به خاطر خودخواهی فرعون و ضدیت او با خدا، حکم خونین شدن کوثر جمهوری اسلامی در اثر گردنفرازی او در ایران را دارد. با این حال اگر دقیق شویم، متوجه میشویم که خصوصیات فرعون فقط مختص پادشاهان نیست و مردم هم اغلب همین کارها را در مقیاس کوچک مرتکب میشوند. البته مردم این اعمال را از شاهان یاد گرفته اند و برای همین معمولا پشت لغت فرعون، لغت فرعونیان نیز می آمد. حتی همین که ما بدکاری را مخصوص حکومت میکنیم و چشمانمان را به روی "گوران" های اطراف خود میبندیم هم نمونه ای از چنین سانسور فرعونی ای است. ما سیاهنمایی حکومت و راستنمایی مردم را از همان روشنفکران سوسیالیست از قماش آل احمد گرفته ایم که اکنون به پیروی از حکومت آخوندی فراموششان کرده ایم و آنهایی هم که به خاطرشان دارند باید مدام با نوشته های ضد سظوسیالیست جمهوری اسلامی علیهشان برانگیخته شوند. در مغربزمین هم چنین است. اکثر آنهایی که از وضعیت اسفناک جهان تحت مدیریت سرمایه داری سرخورده شده اند از نفرت حکومت به سوسیالیسم پناه میبرند که فرض میکنند مردم برحقند و حکومت دشمن آنها است. اما در این حالت، مردم فرعونیانی در عقب فرعونند درست مثل سوسیالیسم که خودش نتیجه ی نوعی دستکاری در ایدئولوژی سرمایه داری و عقبه ی مسیحی آن است. انتظار نداشته باشید در ایران هم غیر از این باشد چون این انقلاب بوده که برای اولین بار به مردم ایران چنان اعتباری داده که حالا پشت سر هم حق خود را از حکومت طلب کنند و مردم این را که خودشان همیشه برحقند از آخوندهای انقلابی قاپنده ی میراث آل احمد یاد گرفته اند.

اخیرا شماره ی 29 مجله ی عصر اندیشه (شهریور 1401) را میخواندم. این مجله ی اصولگرا پرونده ای درباره ی شهید بهشتی زده و مجموعه ای از افراد را دعوت کرده که تک تکشان یک حرف تکراری میزنند و آن این که شهید بهشتی هنوز باید متعلق به اصولگرایان باشد و نباید به او پشت کرد. از مجموع صحبت های این افراد این طور به نظر میرسد که در پشت صحنه ی سیاست ایران، یک عده ی کثیری از افراد –که در این مصاحبه ها هیچوقت اسمشان نمیرود- معتقدند شهید بهشتی، یک آدم امریکایی مسلک بوده که با وانمود کردن به تایید تمام فرمان ها و اعمال امام خمینی، آنقدر خودش را توی قدرت جا کرده که "ولایت مطلقه ی فقیه" امام خمینی را به جای «حکومت اسلامی» به «جمهوری اسلامی» معطوف کرده و سهم مردم را از حکومت با دموکراتیک کردن آن بالا برده؛ نه فقط این، بلکه چنان قانون اساسی ای برای جمهوری اسلامی تدارک دیده که آنقدر دست رهبر یا همان ولی فقیه را بسته که هر از چند وقت باید شاهد بلوایی بر سر تغییر این قانون اساسی [که همین الان هم فقط به کسری از آن عمل میشود] باشیم. یکی از مصاحبه کنندگان –حجت الاسلام علی ذوالعلم- حتی از مقاله ای در دانشنامه ی امام خمینی –چاپ بنیاد نشر آثار امام- صحبت میکند که در آن از قول امام درباره ی شهید بهشتی و بنی صدر و قطبزاده و ابراهیم یزدی (کنار هم قرار گرفتن اسم ها را دقت کنید) گفته میشود: «من 20سال است ایشان را میشناسم.» ظاهرا بهشتی از زمان مرگش تا پایان دهه ی شصت، فقط یک سر بالای نیزه ای بوده که حکومت با تمثال ترور او مظلومنمایی میکرده و ضدیت با دشمنان را جدی تلقی میکرده و جز آن هیچکس گفتمان او را دنبال نکرده است؛ در دهه ی هفتاد، اصلاحطلبان، بهشتی را به سبب اعتقاد به آزادی اندیشه و قلم و گفتگو در جامعه ی اسلامی، پدر اصلاحطلبی خوانده و در مقابل شهید مطهری قرار داده اند که به ناروا "پدر اصولگرایی" میخواندندش فقط به خاطر این که حکومت زیاد روی بعضی مواضع مطهری مانور میداد و از بهشتی چیزی نمیگفت؛ موضع اصولگراها همچنان سکوت بود؛ اما از دهه ی هشتاد و با شکست اصلاحات و پیشرفت گام به گام احمدینژادیسم، حمله ی آشکار –البته هنوز فقط در پس پرده- به بهشتی و اعتقادش به آزادی بیان شروع شده است. حالا چرا این مجله میخواهد مجددا از بهشتی ای که هنوز چیزی بیش از یک سر بالای نیزه در رسانه ی ملی به نظر نمیرسد، اعاده ی حیثیت کند؟ کافی است یک نگاهی به مجله بیندازید. همه شان تایید میکنند که بعد از بهشتی، جریان اصولگرای سنتی، هیچ ایدئولوگ تراز اولی تولید نکرده و برای همین هم تا همین الان جز در دولت آقای رئیسی سخنگو نداشته و الان هم به دلیل بی گفتمانی فقط میتواند فضا را تنگ و مستبدانه کند (کمااینکه افتضاح مرگ خانم امینی نتیجه ی همین افراط باشد) پس باید بهشتی را دوقاپی بچسبیم که گفتمان داشته باشیم. اما به نظر من دلیل دیگری هم در این واکنش هست. نسل قدیم اصولگرا های مذهبی تکلیفشان روشن است؛ ولی نسل جدیدشان آیا از خود نمیپرسند که این امام خمینی چه امامی است که گول یک آخوند امریکایی را میخورد و وقتی هم که آن آخوند امریکایی –در یک تقلید امریکایی از ترور آلدو مورو نخست وزیر ایتالیا به دستور هنری کسینجر امریکایی، ولی به دست کمونیست های ضد امریکایی- ترور میشود، امام دیگر گفتمان ندارد که جانشینش کند؟ آیا اصلا میتوان امامی را فریب داد که در انقلابش این همه آدم را تا لب جو برده و تشنه برگردانده است؟ قطعا هر آدم عاقلی میپذیرد که امام در قدرت دادن به مردم با بهشتی همنظر بوده و این به نفع خودش هم بوده است. یادتان باشد امام برای امر به معروف و نهی از منکر قیام کرد. این کلمات قرآنی الان اینقدر مبتذل شده اند که ما به معنایشان فکر نمیکنیم. "معروف" یعنی چیزی که به عرف رسیده و اکثر مردم قبولش کرده اند و "منکر" یعنی چیزی که اکثر مردم "نکره" میدانند. یعنی معروف و منکر پیامبر اسلام، مسائلی بوده که اکثر مردم زمان قدیم بد میدانسته اند ولی قریش که اشراف مقابل پیامبر هستند و یک سوره در قرآن به نامشان است داشتند آنها را به نفع خود خدشه دار میکردند. مثلا دستگیری از فقرا و برادری و برابری حقوقی مردم که معروف بود در حال از بین رفتن بود و قمار و ربا که منکر بودند عمدا به نفع اشراف ولی به بهای تباه شدن خانواده ها رواج می یافتند. پیامبر برای برگرداندن معروف و منکر به جای خود، مورد پشتیبانی مردمی قرار گرفته بود. سوالی که این مسئله ایجاد میکند این است که آیا معروف و منکر الان هم باید همان معروف و منکر قدیم باشد یا نه؟ چون در زمانه ای که خیلی از مردم، دست به فحشا و قمار و میخوارگی می آلایند اینها دیگر منکر محسوب نمیشوند چون منفوری خود را از دست داده اند. آخوندها خیلی وقت پیش این وضع را پیشبینی کردند و ادعا کردند که معروف و منکر حداکثری هستند به شرطی که مورد وثوق اکثریت علما (آخوندها) باشند نه اکثریت مردم. البته آنها در این پاسخ، همچنان از جهالت مردم سوء استفاده میکردند چون مطابق تاریخ اسلام اینان، شغل آخوندی در زمان عبدالملک مروان اختراع شده و اگر حق با اینان باشد و قرآن مال زمان پیامبر باشد، معروف و منکر، نمیتواند معروف و منکر آخوندی باشند. ولی به هر حال امام خمینی که لباس همینان را پوشیده بود با این قضیه مشکل پیدا کرده بود. چون نظریه ی ولایت فقیه خودش یک بدعت بود و مورد وثوق اکثر مراجع که به پیروی از آیت الله بروجردی، مخالف قیام اسلامی علیه شاه بودند نبود. پس امام، برحق بودن خود را نه به پذیرش خود از سوی آخوندها بلکه به پذیرش خود از سوی مردم منوط کرد و قطعا هم مردم بین آخوندها فقط امام را میپرستیدند و هرچه او میگفت وحی منزل میدانستند. پس خود امام بود که به مردم اعتبار مجدد داد؛ همان مردمی که آخوند مورد علاقه ی امام یعنی شیخ فضل الله نوری در دشمنی با حق رای آنها در انقلاب مشروطه به مظفرالدین شاه قاجار گفته بود: «تا وقتی امام و شاه داریم به رای مش باقر بقال نیاز نداریم.»

آیا فکر میکنید امام مردم را فریب داده بود؟ اگر پاسختان مثبت است باید این را هم قبول کنید که مردم خودشان خودشان را فریب دادند. چرا باید مردمی که در اختناق فرهنگی دوره ی پهلوی، بیش از حد -به قول جهانگیر فروهر در فیلم کمال الملک- یک مشت گره گوری رشد شخصیتی نداشته باشند همیشه برحق باشند فقط به خاطر این که امام چنین گفته است؟ مردم و امام هر دو یک کار را کردند: قدیس الهی زمان خود را بر اساس منافع مادی وقت خود تعیین کردند. خب. مردم الان هم دارند همین کار را میکنند.

نمازخوانی در پاسداشت مدرن شدن دنیا به فرمان خدا: هولاکو خان و شومپیت های مقدس بودا

نویسنده: پویا جفاکش

در سال 1384 شبکه ی1 سیما پخش سریالی را در دستور کار قرار داد که از دومین قسمت خود به شدت مشهور شد. این سریال، یک درام تاریخی-افسانه ای چینی به نام "افسانه ی عقاب های مبارز" بود و در جمعه شب ها ساعت 22 پخش میشد. با برخورد سریال به ماه رمضان، همچون دیگر سریال های شبکه ی1، پخش آن به نفع سریال مناسبتی شبکه ی1 قطع شد و همه بی صبرانه منتظر ادامه ی آن پس از ماه مبارک بودند. اما در اولین جمعه ی پس از ماه رمضان، آن ساعت، یک سریال تکراری اروپایی روی آنتن رفت و پخش سریال بدون دلیل مشخصی متوقف شد. اشتیاق ارضا نشده ی به دیدن فیلم چینی هم در سال بعد به نفع سریال چینی "گنجینه ی معبد" و در ادامه سریال کره ای "جواهری در قصر" –که در ابتدا اشتباها چینی تصور شده بود- مصادره گردید که این دومی، دروازه ی "موج کره ای" به روی ایران از آب درآمد. موج کره ای باعث فراموش شدن افسانه ی عقاب های مبارز و پارادوکس تاریخی ایجادشده توسط آن در ایران شد، پارادوکسی که احتمالا عامل اصلی توقف سریال بوده است. در این سریال، قهرمان چینی متولد شده در سرزمین جورچن ها، توسط مادرش در قبیله ی چنگیزخان بزرگ میشد. چنگیزخان در این سریال، مردی بسیار متشخص، نوگرا و علاقه مند به سرزمین و مردم خود تصویر شده بود که از سر ناچاری به جنگ با دیگر قبایل برآمده بود. در دوبله ی فارسی تحسین آمیز سریال به مدیریت بانو فاطمه شعشعانی، استاد اکبر منانی که نریتور مستند و گوینده ی نقش افراد خوش صحبت و با پرستیژ محسوب میشود، در نقش چنگیزخان صحبت کرده بود. مسلما این ویژگی ها با آنچه که ما از چنگیزخان و مغول های وحشی نابودگرش در تاریخ ایران سراغ داریم وفق نمیکنند. دلیلش هم این است که مغول های تاریخ ایران، آورنده ی سیل عظیمی از ترک زبانان به درون ایران تلقی میشدند و ترک بودن زبان ایرانیان در مملکتی که به غلط هویتش را زبان فارسی نمایندگی میکند، بهانه ی جدایی طلبان بوده و هست. علاوه بر این، دشمنی با چنگیزخان تا حدود زیادی به سبب آن بود که وی جد شاهان قاجار بود و چنین انتسابی در ایرانی که تا اوایل دوره ی جمهوری اسلامی مردم اسم بچه هایشان را چنگیز میگذاشتند افتخارآمیز بود. مغول های تعریف شده توسط پهلوی و جمهوری اسلامی، همان تاتارهای اربابان غربی این سلسله ها بودند و دشمنان تمدن که باید صفر بودن شهرنشینی در ایران خیالی هخامنشی ها را به گردن آنها و اولاد قاجارشان انداخت. درمقابل، ارمنی ها، هندی ها و مردم شرق آسیا از مغول ها به نیکی یاد میکردند. آنها از دید بعضی نویسندگان، حاملان رسالتی الهی با دستوراتی شبیه به دستورات موسی از سمت خدا تلقی میشدند. در کتاب جوهر ماگاکیا روایتی از این رسالت دیده میشود: مغول ها پس از جنگ ها و زد و خوردهای فراوان، احساس کردند زندگیشان بی سر و سامان شده و نمیدانند چه کنند. پس برای خدای زمین و آسمان نذر بزرگی دادند و از او خواستار شناسایی راه زندگی شدند. خدا فرشتگانی بالدار بر زمین فرستاد و رهبر مغول ها یعنی چنگیزخان به دیدار آنها رفت. فرشته ای عقاب مانند به زبان مغول ها سخن گفت و از طرف خداوند، به مغول ها سفارش کرد یکدیگر را دوست بدارند، زنا نکنند، دزدی نکنند، شهادت دروغ ندهند، خائن نباشند و به پیران و فقرا احترام بگذارند. سپس فرشته، رهبر مغول ها را "خان" نامید و به او دستور داد به کشورهای دیگر لشکرکشی کند و دستورات خدا را بر جوامع آنها جاری کند. به روایت ماگاکیا، مسیحیان شرقی، هولاکو خان نوه ی چنگیزخان و همسرش دوغوزخاتون را مسیحیانی معتقد و درستکار توصیف و قدیسینی در حد کنستانتین کبیر و مادرش هلنا میدانستند و داستانی شبیه بنای قستنطنیه توسط کنستانتین را درباره ی هلاکوخان روایت میکردند. در این روایت، هلاکوخان در دشت داران، شهری باشکوه بنا میکند اما سپس فریب شمن های قبیله ای به نام توعین را میخورد که مجوسانی جادوگر بودند. این شمن ها لباس زرد میپوشیدند و موهای سر و صورت خود را از ته میتراشیدند. آنها هولاکوخان را وامیدارند که باور کند خدایان آنها ساکیامونی بودا و مئیتریه همان خدایان پدر و پسر مسیحیت (یهوه و عیسی) هستند و هولاکو را به اعمال خلاف و کشتارهای بیهوده میکشانند. دوغوزخاتون سعی کرد جلو اشتباهات هلاکو را بگیرد ولی موفق نشد. شبی ستاره ای دنباله دار در آسمان ظاهر شد و همان شب هلاکو فوت کرد (تکرار داستان مرگ اسکندر کبیر در موقع ظهور ستاره ی دنباله دار در آسمان). هولاکو به خاطر نابودی شهرهای مسلمانان و قتل خانواده ی رهبران آنها در عراق، شهرت بدی یافته بود و این اتفاقات، مایه ی جنگ های او با برکه خان فرمانروای مغول مسلمان روسیه شده بودند. برکه خان، هولاکو را به سبب ریخته شدن خون های فراوان، نفرین کرده و حسرت خورده بود که اگر آنها میتوانستند با هم متحد باشند، احتمالا دنیا چقدر جای بهتری شده بود.:

“the wars of the jochids and hulaguids”: mark graf: chronologia: 26/4/2016

ظاهرا منابع شرقی بخصوص وقتی حالت ضد بودایی و اسلامدوست پیدا میکنند از انحراف مغول ها از مسیر راستینشان سخن میگویند و نه برجی که از پایه کج باشد. علت این است که مغول های شرق درست مثل تارتارهای غرب، ربطی به اقوام بی سر و صدای دشت نشین سرزمینی که به نام مغولستان میشناسیم ندارند و بیشتر، نتیجه ی نوعی کج فهمی از کلمه هستند. وگرنه در تمام کشورهایی که در آنها صحبت از سیطره ی مغول ها شده، فقط گسترش ترک زبان ها آشکار است نه مغولی زبان ها. پس باید پرسید چرا مثلا بابری های هند که ترک زبانند اصرار در مغول خواندن خود و اجداد خود دارند؟ اینجا احتمالا درست مثل مغربزمین، پای قاطی شدن کلمات در میان است. در غرب، مغول ها به نام قبایل ترک وحشی همسایه ی روسیه، تاتار نامیده میشدند و این نام از زبان روس ها به صورت تارتار که نام یونانی جهنم است وارد زبان لاتین شد و تاتارها و رهبرشان چنگیزخان هم طبیعتا جهنمی شدند. در شرق برعکس، نام قوم مغول، با عنوان "مهاکال" که یکی از تلفظ های نام میکائیل فرشته است مقایسه شد. میکائیل در آخرالزمان شیطان را از بین میبرد و نماد جنگجویانی است که با نیروهای شرارت میجنگند. سنت جورج که فرم انسانی او و بنیانگذار مکتب شوالیه ها است با اژدهایی میجنگد و یکی از عناوین سنت جورج، مکال بوده که تلفظ دیگر مهاکال و میکائیل به نظر میرسد. مستر هاسلام، آدم ابوالبشر در بعضی مدل های عربی-اسلامی آن را با سنت جورج مترادف میبیند و معتقد است این بدان سبب است که آدم در بهشت، همچون سنت جورج و سنت میکائیل، رودرروی شیطان در هیبت یک مار قرار گرفته و از او نیرنگ خورده است. در کورنوال نیز سنت میکائیل بسیار به یک انسان نزدیک و نامبردار به "بال دیو" bal-diu یعنی "بعل-خدا است که به نظر هاسلام، باید تلفظ دیگری از نام بالادوا یا هرکول هندی باشد. نام فرانسیس بیکون –پدرخوانده ی فراماسونری- از یک هیل به نام بیکون در کورنوال می آید که تپه ی میکائیل دانسته میشد. هاسلام اشاره میکند که سنت میکائیل را در بسیاری از فرهنگ های شرقی، معادل آب حیات و چشمه ی آب حیات، و دشمنش اژدها را عامل خشکسالی میدانسته اند. در روایتی مشهور، نوح جسد آدم را با خود در کشتی گذاشته و پس از فرود آمدن از کشتی در بالای کوه، جسد را در محلی موسوم به "سام شار" (سرزمین سام) دفن کرده بود:

“rivers of life”: j.g.r.forlong: v2: London: 1883: p287-9

کلمه ی سام در عنوان بالا مرتبط با لغت shum به معنی کوهستان است. شومپیت (از جمع کلمه با "پیت" مخفف پیتر یا پدر) به معنی پدر-کوهی اصطلاحا کسی بود که از بالای کوه آمده و از هیچ چیز خبر نداشت. خاندانی به نام shum یا schum با اصالت یهودی اشکنازی وجود داشته اند که از بوهمیا و چکسلاواکی در سرزمین های ژرمن پخش شده اند و خاندان های شومن و شوماخر از نسل آنهایند. خاندان شوم انگلیسی که احتمالا از ساکسونی ریشه گرفته اند در کلنیالیسم امریکا شرکت داشته اند. خاندان شوم، شاخه ی چینی هم دارد که بیشتر در گواندونگ ساکنند و به نام "سام" شناخته میشوند. اهمیت شوم یا کوهستان با حضرت آدم در مقام میکائیل، مرتبط با جاری شدن رودخانه ها و چشمه ها از بالای کوه است. در انگلستان، کاهنانی موسوم به "کوندی" به جادوی صخره ها و کوه ها و آنچه به مراتب بیشتر بود یعنی تپه (هیل) ها، و البته منابع آبی جاری شده از آنها در مقیاس های شمسی و قمری میپرداختند و اشیا را بر اساس شمسی و قمری بودن، به دو دسته ی "الیزابت" یعنی خانه ی (بیت) الیزوس، و "الیزاین" یعنی چشمه یا چاه (عین) الیزوس تقسیم میکردند. سنت الیزوس، همان الیاس یا ایلیای نبی است که در کوهستان اساطیری ارس arras ساکن است. کوهستان خانه ی او و در حکم مادر او است و خودش آبی که به مانند آب حیات از کوهستان جاری میشود. در انگلستان این کوهستان با "توتلفیلد" یعنی زمین "توت هیل" (تپه ی توت) در تاتنهام تطبیق شده بود جایی که محل کلیسای سنت ایلوی یا همان ایلیا بود. تاتنهام به معنی خانه ی تاتن، و تاتن شکل دیگر "تان تات" یا "سنت تان" از فرم های محلی "سنت آن" بود که کشاورزی و حاصلخیزی آن منطقه را تضمین میکرد و به عنوان یک الهه، همچون "الیزابت" مفهوم خانه ی الیاس را میرساند. از مشابه های دیگر آن میتوان به "تان هیل" در ولث شایر [و احتمالا تپه ی موسوم به "تان گیت" (دروازه ی سنت آن) در سالیسبوری] اشاره کرد. (همان: ص4-283) با این حال، هاسلام، تپه ی تان تات یا تاتنهام را فرافکنی تانتات گیل در افسانه های آرتوری میداند. تانتات گیل خیالی، تپه ای بیرون زده از دریا و از این جهت در موقعیتی قابل تطبیق با ساحل سیل نوح بود. تان تات گیل، به هل یا هادس یعنی دوزخ راه داشت و این، سبب میشود نام مهاکال یا یا میکائیل، دراینجا به صفت مهاکال (سیاه بزرگ) برای شیوا خدای مرگ و نابودی در هندوستان نزدیک شود (همان: ص289-291).

درواقع در این صحنه، مغول که جانشین مکال یا میکائیل در نبرد با شر است، به رهبری نیروهای جهنمی در خدمت خداوند برای کشتار و نابودی نزدیک میشود. چنگیزخان رهبر مغول ها در هیچ جنگی شکست نخورد و دنیایی را به اسم مبارزه با شر ویران کرد چون برابر با مهاکال بود که میتوانست حتی قوی ترین آفریده ی خدا که شیطان است را بکشد. این توانایی ازآنجا ناشی میشد که مهاکال، زندگی را میشناخته و قطع کردن جریان هر نوع از آن را بلد بوده است و به همین دلیل باید از جریان آب حیات در غار چشمه سار جهان نشئت میگرفته است. سرهنگ فورلانگ مینویسد شیوای هندوان به "ارباب شکم ها" معروف بود چون از میان شکم خلقت بیرون می آمد که همان دوزخ است. مهاکال بودن او به خاطر همترازیش با همنام آشوری او است که ارتباط موجودات با منشا نیروی حیات یعنی "ایوا" (هوا) پسر آنو (خدا) و رب النوع اتمسفر را قطع مینمود. این ارتباط به سیلان یک نور خدایی موسوم به "وول" یا "بار" در کالبد ونوسی یعنی مادی موجودات تشبیه میشد که مجموعه ی آن، "روخ" (روح) نام داشت. ارواح موجودات شناخته شده با ارواح موجودات اهریمنی جمع می آمدند تا روخ تکمیل شود و این موجودات در دوزخ سکنی داشتند. سمیرامیس ملکه ی آشوریان در پیشروی خود به دره ی ایندوس، در لاریسا و کاتیوار، با چهارپایان ناشناخته ی هیولایی روبرو شد و آنجا را مرزهای دوزخ یافت و کاتیوار را "کال ایشوار" یعنی کشور سیاهی نام نهاد. در پیشروی آشوریان به سمت جنوب غربی عربستان نیز این داستان تکرار شد و آنجا به "شوا" (سبا) یعنی قلمرو شب نامبردار شد. جالب این که هر دو عنوان، یادآور نام های مهاکالی یا شیوا هستند. البته آشوریان رهبر نیروهای دوزخی را روحی به نام "عاشر" و پایتخت او را جایی به نام "تل آنی" یعنی تپه ی آنو میدانستند. عاشر که باید خود شیوا باشد، احتمالا همان آشور جد آشوری ها است که همچون همنام مصریش ازیریس پس از مرگ، فرمانروای مردگان و عامل مرگ انسان ها و موجودات دیگر شده است. آشور یا آسور یا اسر به معنی سرور، در ابتدا لقب بعل بود که در کنار هوآ و آنو تثلیث خدایان کلدانی را تشکیل میدادند. [هوآ قطعا باید همان حئا پدر بعل (مردوخ) باشد و ارتباطش با لغات هوا و ایوا نشان میدهد ایوای مورد اشاره ی فورلانگ همان حئا است.] آشور آشوریان، همچون شیوا، به شکل یک انسان دوجنسه تصویر میشد و نیمه ی مردانه اش "ذکر" و نیمه ی زنانه اش "نکابه" نامیده میشد. عاثر یا عاثتر فرم عربی او نیز دوجنسه است و نیمه ی زنانه اش به هاثور الهه ی مصری [و البته عیشتار یا فرم کلدانی ونوس] تبدیل شده است. بر این اساس، صورت فلکی عاثر، برج میزان یا ترازو بود که برابری نیمه های زنانه و مردانه اش را میرسانید. عاشر عامل گسترش اعمال جنسی بود، کلمه ی عشرت به معنی کامرانی در زبان عربی از نام او می آید و در گذشته لرستان در کوه های زاگرس را به خاطر مشهور بودن قبایلش به عیش و عشرت، "عاثور" مینامیدند. عاشر، مردان و زنان را در مفعول جنسی بودن با هم شریک کرد و با این کار باعث شد کلمه ی «کون» [معادل کوئین انگلیسی؟] که در قدیم به معنی زن بود، به قسمت تحتانی مشترک مرد و زن که در روابط جنسی اهمیت خاص داشته، اتلاق شود. تاتارها عاثر را تحت عنوان "سور" به عنوان حامی آب ها میشناختند. (همان: ص94-89)

خصوصیات اخیر ذکر شده برای عاشر یا شیوا، قابل مقایسه با شهوتپراکنی عطارد در برج های جوزا و سنبله است که حالت شرور خدا را نمایان میکند و در این حالت، ارباب میتونا و کانیا خوانده میشده است. نویسندگان هندپژوه انگلیسی و آلمانی در قرن 19، معتقد بودند که ساکیامونی بودا که بنیانگذار تاریخی مذهب بودیسم تلقی میشود چیزی جز بودای هندوها در مقام سیاره ی عطارد و خدای دانش نیست. این بودا لغتا همان وودن بود که در آلمان به نام وتان و در اسکاندیناوی به نام اودین شناخته میشود و روز چهارشنبه به نامش ودنزدی نامیده میشود. روز چهارشنبه در هندوستان، "بد" یا "بود" نامیده میشد که همان بودا است. عطارد را در نواحی جنوبی تر چون مصر و مناطق یونانی زبان، به نام هرمس میشناختند و مادر هرمس درست مانند مادر ساکیامونی، مایا نام داشت. بودا در مقام سیاره ی عطارد، پیامبر خورشید و یکی از جنبه های او بود. بودای دیگری گزارش شده که هفت سر داشته و این 7سر، خورشید به اضافه ی 5سیاره اش و البته ماه بود. "سوراس" یا "سوریا-بودا" خورشید بود و در اغلب نواحی هند، پرستش آن از پرستش ویشنو و کریشنا قابل تمییز نبود. به نوشته ی مور، در بیهار، سوریا، ویشنو و بودا سه جنبه ی ایزدی واحد بودند که بعدا در هندوییسم به برهما، ویشنو و شیوا مشهور شدند. در "بودا گایا" او "هاری" نامیده میشد، لقبی که در مناطق بنگالی زبان، مختص کریشنا است. در روایتی دیگر این سه جنبه سه نسل از خدایان به ترتیب برهما (خالق)، چاندرا (ماه) و بودا (عطارد) را شامل میشوند و بودا با ایلا دختر مانو (نخستین انسان) ازدواج کرده است. بودا کوهی به نام پاندوا در سریلانکا ایجاد کرد و آن را "زرد-سفید" و "قدرت دوگانه" خواند چون نیرو های متضاد ماه و خورشید، جادوی آن را تکمیل و ممکن میکردند.:

“suns of god: Krishna, Buddha and Christ unveiled”: Dorothy milne morduck: adventures unlimited press: 2004: P335-341

نیروهای متضاد قمری-خورشیدی بودا، درواقع در همان مسئله ی جذب نور از خورشید توسط ماه برای درخشیدن از شب برمی آیند و درنتیجه پذیرندگی زنانه را در سرسپردگی به وضع موجود میبینند چیزی که به ویشنو تشبیه میشود وقتی به زنی به نام موهینی تبدیل شد و شیوا را ارضا کرد. ازاینرو جنبه های مردانه و زنانه ی شیوا که به لینگام و یونی تشبیه میشوند در نظر برخی چون آیلمر وون فلشر، یک گزاره ی بودایی بوده و یونی یا تمثال زنانه ی آن به سبب کنایه بودن از ویشنو مورد پذیرش بیشتر ویشنوئیست ها قرار داشته است. گادفری هگینز در فصل اول از کتاب پنجم جلد اول اناکالیپسیس، به پیروی از مور، محل ورود کیش بودا به هندوستان را سرزمین های شمالی تر چون هرات و بلخ میداند و معتقد است بودای هندی همان هرمس تریکفالوس یا سه صورت مصر است و سه جنبه ی آن سه حالت زمان بر اساس گردش خورشید در آسمان را نشان میدهد که گذشته و حال و آینده را نشان میدهند و به ترتیب برهما، ویشنو و مهیشه [یا شیوا] هستند؛ در بزرگ شدن زمان به وسعت تاریخ، سومی همان مهاکالی و معرف کالی یوگا یا عصر به هم ریختن نظم و سیطره ی سیاهی بر زمین است. چسباندن این نظر هگینز به گزاره ی قبلی نشان میدهد که انسان پذیرا کسی است که از فرهنگ گذشته می آید و تحمل مواجهه با سختی های غیرقابل پیشبینی دنیای غیرقابل توضیح و درنده ی آینده یعنی شیوا را ندارد. درواقع، او همان ماه تاریک یا ویشنو است که با خورشید شیوا روبرو شده است و درخشش قمرش با تبدیل او به شیوا صورت میگیرد. این خورشید جدید، کسی جز مئیتریه یا بودای آینده نیست: تعریف بودایی میترا خدای خورشید (همانطورکه اسمش نشان میدهد) در قالب مسیح رستاخیز. این همان نقطه ای است که هولاکو خان را را از مسیحی معتقد به یک بودایی خوناشام و بیرحم رساند تا جارچی طلوع مدرنیته باشد. مسلما شما نمیتوانید این را دقیقا درک کنید چون تصویرتان از بودیسم، چند راهب دانشمند بی آزار در حال کنترل نفس است. اما یادتان باشد این تصویر متاخر، بودیسم تبتی و تبلیغات هیپی های هالیوودی از آن را نمایندگی میکند و نه بودیسم قدیمی تر ذن در چین را که ایستاده بر پذیرش محض شرایط بدون ابراز نگرانی از جهنم وحشتناک بودیسم هندی تر تبتی بوده است. فریتیوف کاپرا که ذن را بسیار به فیزیک کوانتوم کنونی نزدیک میبیند قالب اجتماعی آن را منعکس در این داستان قدیمی میبیند:

«راهبی به جوشو گفت "من تازه وارد صومعه شده ام. لطفا تعلیمم دهید."

جوشو پرسید: "آیا فرنی ات را خورده ای؟"

راهب پاسخ داد: "بلی خورده ام."

جوشو گفت: "پس بهتر است کاسه ات را بشویی."» (تائوی فیزیک: فریتیوف کاپرا: ترجمه ی شکوفه غفاری: نشر هرمس:1399: ص160)

این همان بحث این است که بابت هر موفقیت و تغییری باید تاوان بپردازی. ولی اصلا بار اخلاقی ندارد. صرفا قانون زندگی است. کاپرا مینویسد «این نگرش به تفکر چینی بازمیگشت که به زندگی پرکار، عملی و تداوم خانواده اهمیت فراوانی میداد.» (همان صفحه) و تامین زندگی نیازمند اعتماد به افراد مختلف و ریسک کردن بود. طرف، چاره ای نداشت از این قانون اطاعت کند حتی اگر تداوم بی چون و چرای آن، درنهایت آنقدر همه چیز را عادی کند که به تمدن امروزی برسیم. طبیعتا بودیسم تبتی این روند را کند کرد و چون از بالای کوه های هیمالیا پایین آمده بود میتوانست ادعای برحق بودن در جانشینی «شومپیت» های مقدس را بکند. تئوسوفی بریتانیایی-ژرمن هم بر همین خرافه سوار شد و راهبان سلطه گر و گزافه گوی کاخ پودالا را که با مردمشان مثل برده ها معامله میکردند حاملان آموزه های ایزدی وانمود. اما این فقط تاکتیکی برای نزدیک کردن مسیحیان به بودیسم ذن به واسطه ی بودیسم مسیحی مانند تر و رهبانی تر هندی-نپالی-تبتی بود تا بعدا مکانیک کوانتوم که بر خر بی اعتبار شدن مسیحیت توسط فیزیک اتئیستی سوار شده بود با تایید ذن و تائوئیسم، غربی ها را به پذیرش ذن وار تمدن شیوایی مدرن جلب کند. مشکل این است که اگر قدمت این نگرش به وسعت تمدن های شناخته شده ی چین و هند است پس قبل از آن در دوره ی قبل از غروب خورشید در قالب بودا چه ظهری حاکم بوده است؟

فورلانگ هم این دغدغه ی فکری را داشته ولی پاسخ به آن را در تمدنی که در آن همه ی مذاهبش به قول او توسط یهودیان بازتعریف شده اند غیرممکن میبیند. او فقط به این موضوع اتکا میکند که یهودیان خود را تداوم یک کلدانی به نام ابراهیم در روزگاری پیش از آشوریان خوانده اند و این ابراهیم همان برهمای ابتدای جهان هندوها است. ولی کلده ی مزبور سیمای انسانی ندارد. بروسوس که تاریخ آن را نوشته است بابل را که مظهر کلده است نه یک شهر بلکه برجی بنا شده توسط غولانی میخواند که میخواستند به خدا برسند. کلده ی متاخر فاتح یهودیان، صرفا تقلیدی از کشورگشایان آشوری است که به قول بروسوس، نبوکدنصر پایتخت آن بابل را حول خرابه ی برج مزبور بنا کرده است. فورلانگ مینویسد یهودیان به آشوریان بسیار بیشتر از همتباران ادعاییشان اعراب ادومی شبیهند. پس اتفاقی نیست که یهوه در یکی از غریب ترین بخش های عهدعتیق، پیامبرش یونس را از مردم نینوا برمیگزیند و پذیرش این کتاب همواره برای یهودیان مناقشه آمیز بوده که چرا یهوه باید آشوریان را به جای قوم برگزیده اش بنی اسرائیل مورد تعلق خاطر داشته باشد. فورلانگ دراینجا پای کاتب و نگارنده ی ادعایی تورات یعنی عزرا یا عزیر را وسط میکشد و به این توجه میکند که این نام به راحتی میتواند تلفظ دیگری از عاشر و آشور باشد. عزرا را سیروس یا کورش پس از فتح کلده به قدرت رسانده و این نام نیز تلفظ دیگری از سوروس و آسور است و جالب این که هم آشوریان و هم سیروس به عمر حکومت کلده پایان داده اند اندکی پس از آن که در هر دو مورد، آن پادشاهی توسط امپراطوری به نام نبوکدنصر به اوج عظمت خود رسیده بود. فورلانگ همچنین داستان نگارش تورات توسط عزرا را در تضاد با باور رایج درباره ی این که کتاب به طور کامل توسط خود موسی نوشته شده، خوانده و اضافه کرده که در حل این تضاد، بعضی عزرا را صرفا جمع آوری کننده و بازنویس تورات خوانده اند و برخی دیگر گفته اند دو عزرا داشته ایم و عزرای کاتب، نه آن پیامبر همعصر سیروس بلکه یکی از یاران باسواد موسی بود. ولی فورلانگ اینجا نیز اشاره میکند که داستان در آب رها شدن موسی در نوزادی و به حکومت رسیدنش در نتیجه ی این اتفاق، تکرار افسانه ی تولد سارگون بنیانگذار امپراطوری آشور یا آکد بوده و سارگون یا شاروکین، باز نامش از آسور و عاشر می آید. بنابراین موسی و عزرا ممکن است دو روایت مختلف از عاشر باشند. دیگر این که روایتی درباره ی یک بار سوختن تورات در آتش در حمله ی شاهی آشوری به نام "آشار راس علم" و بازنویسی آن توسط شخصی به نام "پول" وجود دارد. "پول" یک اسم معمول عبری نیست ولی از تلفظ های آشوری کلمه ی بعل است و با در نظر گرفتن یکسانی بعل و آشور در نزد آشوریان، آن ممکن است عنوانی دیگر برای "آشار راس علم" یعنی «آشور منشا همه ی دانش ها» باشد. همچنین سمیرامیس ملکه ی آشوری یورشگر به هند را گاها ملکه ی یک امپراطور آشوری به نام "اوالوش" خوانده اند که این اوالوش به خاطر به وجود آمدن اسمش از لغت بعل، میتواند همان پول باشد. فورلانگ به سبب گذاشتن این مدارک در کنار این واقعیت که تمدن یونانی را پدیدآمده از تمدن آشوری الاصل ایونی های یونانی زبان جنوب ترکیه در مرزهای حکومت نینوا دانسته اند، تعریف فرهنگ های یونانی و یهودی را نتیجه ی آشوری زدایی از مسیحیت توسط ارباب کلیسا میبیند و این داستان توراتی مشهور را که پیشروی بی عیب و نقص سناخریب امپراطور آشور در آسیا، با معجزه ی خدای بنی اسرائیل در دروازه ی اورشلیم متوقف شد، بارزترین جلوه ی این نوسازی میبیند. به نظر او حتی مدارک منتسب به بروسوس نیز در این فضای پسامسیحی تعریف میشوند. بروسوس، شکل یونانی شده ی عنوان "بار هوشع" یعنی پسر هوشع است و هوشع تلفظ دیگری است از ایشا در آشوری به معنی خدا. یعنی بارهوشع همان پسر خدا یا عیسی مسیح است. برای همین هم دوران ماقبل ابراهیم او دنیای غول ها است. (رودخانه های حیات: پیشین: ص6-101) من حتی میتوانم قدمی جلوتر از فورلانگ بردارم و بگویم سنت پاول، مبلغ یهودی مذهب مسیح و جارچی صحه گذاری عیسی بر تورات، نامش میتواند تکرار همان "پول" آشوری ولی خودش مسیحی تصفیه شده از هویت آشوری و تبدیل شده به یهودی باشد. خودتان میتوانید قضاوت کنید: از کشیش راهب مسیحی تا مرتاض بودایی و هندو راهی نیست.

با این حال، باید توجه کنید که این چنین هویت دهی به آشور، به معنی وجود تاریخی تصویر توراتی آنها نیست. در این مورد، فورلانگ به پیروی از بریانت، آشوری های تاریخی را بازسازی نظامیان و جهانگشایان اسکوت یا تورانی میبیند که جانشین تمدن های کلدانی-فنیقی شدند و در شرق چین، در جنوب هندوستان و در غرب تا اروپای مرکزی را زیر سیطره ی خود درآوردند و دورگه هایشان از بومیان اروپا، تا انگلستان پیشروی کردند. تمدن اسلامی خاورمیانه از به هم آمیزی فرهنگ این کشورگشایان تاتار با فرهنگ عربی پدید آمده است و امپراطوری آشور که به سناخریب و پسرش اسرحدون نسبت داده میشد تلاش برای بومی سازی جاه طلبی تاتاری در آسیای غربی بوده است. بخصوص اسرحدون که امپراطور بابل، مصر، مروئه و اتیوپیا تلقی میشد، به خاطر داشتن مادر عرب، موفقتر از پدرش تعریف شد. چون تقریبا تمام فرهنگ های آسیای غربی که کانون تمدن بود تحت تاثیر فرهنگ عرب های پطرایی و سوری قرار داشتند و حتی مذاهب بعل های فنیقی نیز در خشکی ها توسط تاجران عرب گسترش یافته بودند. چه بسا نام خود آسوری ها ارتباط با سوری ها را نشان دهد. مردم قبل از این مرحله، به CUTHISMUS یعنی عصر کوثاییان تعلق داشتند که باشندگانش تیتان ها، سیکلوپ ها، کوثایی ها، کنعانی ها، کابیری ها، مکارها، کنتاورها، اجنه، فورمی ها، هندی ها، سندی ها، ایبری ها، اتیوپیایی ها، ایدائی داکتیل ها، لامی ها، عمونی ها (آمونی ها) و مانند آنها همگی غول هایی دشمن بشر متعارف به شمار می آمدند. حتی نوشته های سانکونیاتون فنیقی که اساس تاریخ توراتی شمرده شده اند، به زبان های کوثایی و عمونی توصیف شده اند. بنابراین آسوری ها باید در مقابل بازتعریف اسکوتی، ساکت و تاثیرپذیر میبودند و این بازتعریف تا حد تبدیل آنها به یونانیان باستان پیش رفت. چون عنوان یونانی برای هلنی ها در شرق، از ایونیان ترکیه می آید که بنیانگذاران تمدنشان از نینوا و ازاینرو منتسب به یوناه یا یونس پیامبر نینوا بودند و جالب این که به گفته ی بریانت، این یونی بودن، در پذیرش محض وضع موجود و ازجمله همین تعریف ها با یونی پذیرنده ی لینگام شیوا تطبیق شده بود. اسکوت ها فرهنگ بومی را به نفع جهانخواری اقتصادی-نظامی خود، مصاره و فلسفی کردند و بیش از همه بر مرگ پرستی کوثایی پای فشردند بطوریکه میتوان آنها را کوثایی های جدید خواند. (همان: ص 33-32 و 108-115)

بدین ترتیب، پذیرش زنانه و اطاعت وار آنچه جهان در حال حاضر به شما وارد میکند به معنی تبدیل شدن به راهب بودایی نیست. بلکه برعکس، شما را برخلاف زنانگی روحتان، به سمت مردنمایی فیزیکی با اثبات بیرحمی و جنگجویی و توانایی کشتن بی عذاب وجدان وا میدارد و این همان مسئله ای است که دنیای جنگسالاران و اسلحه فروشان قدرتمند و سربازان سایبری امروزی را به وجود می آورد. این نیروها با مرگ تغذیه میکنند و طبیعی است که مرگ پرستی کوثایی را مقدس و تکثیر کرده باشند. حدود فروکاهی کیش کوثایی در فرهنگسازی تورانی -یا همان بنیاد یهودی-مسیحی مذاهب کنونی- مشخص است و جالب این که نماد جانوری آن، درست مثل شیوا و مئیتریه معرف طلوع خورشید و درواقع جارچی و پیامبر آن است. فرانسیس اینزورث مینویسد که منابع یهودی تلمودی و سانهدرین، همواره نرگال خدای مردگان مذهب کوثا را به شکل یک خروس توصیف کرده اند. در زبان آشوری، کلمه ی طاووق برای نامیدن خروس و طاووس استفاده میشود و این کلمه به زبان های ترکی و کردی نیز وارد شده است. این کلمه لغتا باید همان "ملک طاووس" –به معنی شاه طاووس- خدای یزیدی ها باشد که ابتدائا با بت یک خروس نشان داده میشد و باید همان «بت یزید» در توصیف کشیش الیاس از یزیدی ها باشد. تجسم خروس برای شیطان حتی در بین «یزیدی های روسی» از قرن19 نیز گزارش شده است. طاووقی ها گروهی از گرجی ها بوده اند که اسمشان ارتباط با ملک طاووس را نشان میدهد.:

“the Assyrian origin of izedies or yezidis the socalled devil worshippers”: w.francis ainsworth: transactions of the ethnological society of London: v1: 1861:p11-19

نکته ی جالب در این مورد، نام گرفتن محلی از توابع منطقه ی آشوری نشین موصل به طاووقا است که اکثریت اهالی آن را ترکمن ها تشکیل میدهند و کردنشین و دارای اقلیت عرب هم هست. این محل، یکی از پناهگاه های مسیحیان اولیه پس از فرار از ترکیه و از ظلم و آزار رومیان خوانده شده است. تلفظ های دیگر نام آن، داقوق و دقوقا هستند که اتفاقا آنها هم معنی ماکیان میدهند. دقوقا تلفظ آشوری کلمات عربی "دجاجه" و "دجیک" به معنی ماکیان (گونه ی مرغ خانگی) است که در فارسی به "جوجه"، و در انگلیسی به "چیکن" (ماکیان) و "کاک" (خروس) تبدیل شده اند. دقوقا موطن یک شیخ مقدس مرموز موسوم به دقوقی تلقی شده که تفاوت نماز پر خم و راستی مسلمانان نسبت به نماز ایستاده ی کلدانی و یهودی را به اتفاقی جادویی در زندگی او نسبت داده اند. روزی دقوقی به محلی در سوریه که به نامش داقوق نامیده شد، وارد گردید و چون به نماز برخاست، مردم محلی به او اقتدا کردند. پس از این که حمد و سوره را به جا آورد، ناگهان صدای حق را شنید که به او میگفت نعمت های خدادادی وجودش به چه دردی خورده اند و او چه کاری برای خدا کرده است؟ در همین زمان، جمع مشترکا صدای ذهنی همهمه ی سواران یک کشتی در حال غرق شدن در دریا را شنیدند. این صداها درواقع، تجسمی از آرایش افتخارات دقوقی بودند که در اثر شماتت حق، در حال غرق شدن در دریای خائوت بودند. دقوقی از ترس، یک رکوع و دو سجده رفت تا خدمتگزاری خود به خدا را ثابت کند و جمع نیز از او تبعیت کردند. سپس ایستاد و از نو حمد و سوره خواند. باز هم شماتت حق تکرار شد. دقوقی به قنوت رفت و خدا را به یاری خواند. سپس باز یک رکوع و دو سجده رفت و بعد با تشهد، اعتقاد خود به خدا و رسول را تکرار کرد. سپس برخاست و با سبحان الله خواندن، بر موضع خود پای فشرد. ولی باز هم شماتت حق تکرار شد و رکوع و سجود دقوقی. دقوقی در رکعت بعد در حال تکرار سبحان الله، ارواح اولیا و فامیل های درگذشته ی خود را به یاری خواند. اما ارواح به او گفتند که فقط خودش میتواند خودش را نشان دهد. پس دقوقی پس از تکرار رکوع و سجود و تشهد، به ارواح و جمع نمازگزار سلام فرستاد و نماز را به پایان برد. نمازگزاران رمز تفاوت ذکر او با ذکرگویی های دیگر را پرسیدند. دقوقی قضیه را شرح داد و گفت که خدا میخواهد تغییرات بزرگی بر دنیا اعمال کند که بسیاری از آنها خوشایند مومنان نخواهند بود. درنتیجه مردم تصمیم گرفتند این ذکرگویی را به عنوان صلات یا وصل شدن به خدا حفظ کنند و گسترش دهند تا مومنان ضمن اعلام وفاداری حتی الممکن به دستورات خدا، با رکوع و سجود پیاپی، تسلیم خود در برابر قضای الهی را اعلام کنند. رمز دستورصدور بینظمی، در تمثیل دریا نهفته است. دریا تجسم تهاموت الهه ی بینظمی و دشمن بعل مردوخ یا همان آشور است و نیز تجسم سیل نوح که نسل غول ها را از بین برد و نوح با کشتیش بر آن فائق آمد. دقوقی تا لحظه ی صلات غریب، جمع آمده ی تمام سنت های دوران پس از غول ها است و به او الهام میشود که این سنت های تعریف شده به ضد غول و جن، همچون آدم های گردآمده درون کشتی، به همراه کشتیشان که جانشین هلال ماه شب است غرق میشوند تا خورشید نو طلوع کند. مرد کامل، این طلوع را اعلام میکند و به خدای خروس تبدیل میشود و دقوقی یعنی خروس مانند نام میگیرد. از آن زمان، مسلمانان که اکثر مردم خاورمیانه اند، با این نوع ذکرگویی که الآن مصدر مطلق اصطلاح قرآنی "صلات" (وصل شدن [به خدا]) شده است، به خدا اقتدا میکنند و بدون این که زیاد به خود سخت بگیرند، در سحرگاه جدید مدرنیته، تک تک دستورات خدا در سنت قدیم را زیر پا مینهند. ولی آیا ما واقعا در سحر نظمی جدید به سر میبریم و آیا همه ی اتفاقاتی که در 200سال گذشته رخ داده اند، به صلاح انسان ها بوده اند؟ به نظر نمیرسد بیشتر ما با این وضعیت موافق باشیم و شاید مساجد از نمازگزاران خالی شده اند چون بیشتر مردم نمیتوانند باور کنند دنیای امروز تحت اداره ی خدای سابق باشد و گاهی هم ته دلشان جمله ی «خدا مرده است» نیچه را تکرار میکنند اگرچه همچنان به اطاعت کورکورانه از دستورات روح زمانه که دیگر اسمش الله نیست ادامه میدهند. شاید مهمترین دلیل این اتفاق در خود ترک نماز نهفته باشد. دو دلیل فلسفی این نوع نمازخواندن با هم سنتز کرده اند و نتیجه این که فرد الان همه ی دنیا را روح زمانه میبیند جز خودش را که قرار است همان بنده ی حقیر بیچاره ی سابق باقی مانده باشد. بنابراین دلیلی برای تاثیرگذاری مثبت خود بر جهان نمیبیند و به برده ی کور وضع موجود بدل میگردد و تکرار طوطی وار رفتارهای جامعه را سرلوحه میکند حتی اگر همه ی افراد جامعه دسته جمعی و گله وار، از بالای صخره ای خود را به پایین پرت کنند.

مطلب مرتبط:

مسلمانان انقلابی ایرانی و جنگجویان لیانگ شان بو

گیلگمش در پمپ بنزین لاهیجان

نویسنده: پویا جفاکش

 

از عجایب این که این دفعه دیگر، نه جشن گرفتن غربیها برای هشتادسالگی بتمن، و نه خبر مربوط به مدل های جدید مرسدس بنز، ونه حتی مقایسه شدن عادل فردوسی پور با جان اسنو از سوی ارگان همشهری جوان،در ایران آنقدر سروصدا نکردند، شاید چون فعلا خبرهای مهمتر به اندازه ی کافی داریم.یکشنبه ی پیش، برنامه ی عصرانه از شبکه ی افق، اوضاع سیلزده ها را رصد میکرد.یکی از جهادی ها میگفت مرد ترکمنی به اصرار، آنها را مهمان خود کرده و درحالیکه طبقه ی پایین خانه اش کلا زیر آب بود، در طبقه ی بالا با همان کنسرو ماهی هایی که جهادی ها برایش آورده بودند از آنها پذیرایی کرد.در گزارشی دیگر، پیرمرد عربی قایق سوار، خرابه هایی زیر آب را نشان میداد و میگفت در آن محل، کل جهیزیه ی یک عروس دم بخت قرار داشت که همه اش نابود شد.

اگر این چیزها را با لحن غمگین برای مردم بگویید حالت متاثر به خود میگیرند که البته اصلا ریاکارانه نیست.ولی اگر لحن خود را به حالت طنزآمیز تغییر دهید اوضاع ممکن است کلا عوض شود.همین چند روز پیش بود که خبرگزاری تسنیم، از قول دولت، خبر افزایش قیمت بنزین را منتشر کرد.پسرخاله ام تعریف میکند روز چهارشنبه که میخواست برای رفتن به لنگرود بنزین بزند تمام پمپ بنزین های لاهیجان را درگیر صف های طویل یافت.سرانجام در یکی از پمپ بنزین ها پشت سر 55 اتومبیل در صف ایستاد و در کمال تعجب دید که اکثر راننده ها با موبایل از صف فیلم میگیرند و بعضیشان هم میگویند «این تصاویر را میگیرم برای شبکه ی خوب ...»! شما ممکن است اول فکر کنید این ویژه ی گیلان است که از قدیم درباره اش گفته اند: «گیلان که ازو شیوه ی دیوان آید/دیوانه شود هرکه به گیلان آید/ از روی خرد چگونه عاقل باشد/ جایی که درو همیشه باران آید؟» ولی بدبختانه این صحنه ها در سراسر ایران قابل مشاهده بودند.برخی معتقدند انتشار و سپس تکذیب خبر مزبور، حیله ی دولت بود برای این که ببیند عکس العمل مردم چه خواهد بود.اگر چنین باشد پس حتما مامورین اطلاعات باید کلی از خنده ریسه رفته باشند.دیگر لازم نیست همه جا مامور اطلاعات باشد فقط کافی است شبکه های اجتماعی و رسانه های بیگانه برای سرگرمی مشاهده شوند (سال پیش، یک استاد ارتباطات امریکایی، شبکه های اجتماعی را به اتاق های بازجویی تشبیه کرد که متهم را با شیشه ای از دیگران جدا میکنند: شخص، مامورین را نمیبینند ولی آنها او را زیر نظر دارند).

با این حال، این مسخرگی مصیبتباری که جامعه ی ایرانی بدان دچار شده، استثنایی بر قاعده نیست. چرا که بنا بر تبیین کارل گوستاو یونگ روانشناس مشهور، ذهن انسان به طور ناخودآگاه مشکلات روحی را تبدیل میکند چون تبدیل بحران روحی، نسبت به سرکوب آن انرژی کمتری میگیرد.یونگ در رساله ی کوتاه ضمیر ناخودآگاه، و نیز در فصل چهارم کتاب «مشکلات روانی انسان مدرن» بی پرده از فروید انتقاد میکند که تمام مشکلات روانی انسانها را به جنسیت فروکاسته درحالیکه این مشکلات روحی هستند که به حالت جنسی تغییر لباس میدهند [شاید چون مسائل جنسی در ابتدای نوجوانی هم خنده دار به نظر میرسند و هم به خاطر ارتباط با قسمتهای پنهانی بدن، نوعی حس ناخودآگاه ظرفیت داشتن برای پنهان کردن بحرانهای واقعی را ایجاد میکنند و شخص خودش هم نمیفهمد این مسائل سابقا مسخره، چطور او را وارد دردسرهای جدی اجتماعی میکنند]. زمانی که شخص تصمیم به ترک گناه جنسی میگیرد، در لحظه ی وسوسه، اضطرابی ناشناخته و ترسناک وجودش را میگیرد که درنهایت، او را تسلیم گناه میکند.این اضطراب، مقوله ای جنسی نیست بلکه به آن بحران روحی حل نشده ی اولیه برمیگردد. در آدمهای جاافتاده و مغرور که فکر میکنند همه چیز را میدانند و از طرفی موضوعات جنسی هم در نظرشان احمقانه تر از آنی جلوه میکنند که بخواهند برای تبدیل به کار روند، بحران گاهی به صورت یک بیماری لاعلاج خیالی بروز میکند.شخص میداند بیمار نیست ولی نمیتواند از اضطراب بیماری نداشته نجات یابد. یونگ در مورد این گونه تبدیل های زیانبار، نقش از بین رفتن سنت ها و اعتقادات مثبت قدیمی و بی اعتبارشدن اسطوره ها در سایه ی مدرنیته را بسیار اساسی ارزیابی میکند.وی در کتاب «روانشناسی و دین» (ترجمه ی فواد روحانی: انتشارات علمی و فرهنگی:1390:ص16) در ضمن بیان یکی از بیمارانش که فکر میکرد سرطان دارد نوشته است:

«در حماسه ی بابلی گیلگمش، وقتی که تکبر و بلندپروازی گیلگمش، خدایان را تحریک میکند، اینها مردی را ایجاد و خلق میکنند که در قدرت، با او برابری کند تا به این وسیله به جاه طلبی ناشایست او خاتمه دهند.ماجرای بیمار ما نیز عینا همین است.او متفکری است که همیشه میخواهد دنیا را با نیروی عقل و ادراک خود نظم و ترتیب دهد.جاه طلبی او لااقل به اینجا رسیده است که سرنوشت شخصی خود را خود معین کند.او همه چیز را تابع قانون انعطاف ناپذیر عقل خود کرده است اما طبیعت به نحوی از این حکومت عقل سرتافته و به شکل یک موهوم دفع نشدنی، یعنی تصور سرطان، از او انتقام گرفته است.این تدبیر زیرکانه در ضمیر ناخودآگاه مریض تهیه شده است تا او را ظالمانه و بیرحمانه زنجیر کند.این سخت ترین شکستی است که ممکن بود به همه ی هدفهای عقلی او و مخصوصا به اعتقاد او نسبت به قدرت تامه ی اراده ی بشری وارد آید.چنین توهمی فقط در کسی ممکن است پیدا شود که دائما در استفاده از عقل و ادراک به منظور کسب قدرت خودپسندانه زیاده روی کند.اما گیلگمش از انتقام خدایان گریخت یعنی خواب هایی به او دست داد که او را بر حذر کردند و او به آن خواب ها توجه نمود زیرا طریقه ی فائق شدن بر دشمن را به او نشان میدادند.بیمار ما که در دورانی زندگی میکند که خداها از بین رفته و حتی بدنام شده اند نیز خوابهایی دید اما به آنها توجهی نکرد.چگونه ممکن است یک شخص فهیم اینقدر خرافاتی باشد که خوابها را به جد بگیرد؟!»

قطعا دلیل این که اجداد ما شرایط مادی به مراتب سخت تر از امروز را به سر میکردند سلامت روحی آنها بود.همانطور که در دفتر پنجم مثنوی مولانا میخوانیم: «جان چو خفته در گل و نسرین بود/غم چه باشد تن چو در سرگین بود؟» اما این نمیتواند نشان دهد که اگر گیلگمش به امروز سفر میکرد و گذارش در روز چهارشنبه به پمپ بنزین های لاهیجان می افتاد چه عکس العملی نشان میداد.واقعیت این است که ساختار مغزی انسان امروزی، دقیقا همان ساختار مغزی انسان چندهزار سال،چندصدسال و حتی چند دهه پیش نیست.دکتر عبدالرضا ناصر مقدسی که مسائل مربوط به نورولوژی را در کتابهایشان در ایران معرفی کرده اند در کتاب «افسون گوزن شمالی»  (نشر فرهامه:1395:ص30) به ادلمن ارجاع میدهند که در کتاب طبیعت ثانوی بر آن است: «مغز به عنوان ساختواره ای اساسی برای کاویدن جزئیات معرفت،به قصد معرفت و دانش ساخته نشده است.تکامل، پرتوان و فرصت طلب است ولی نه هوشمند است و نه مطابق دستورالعمل کار میکند.به عقیده ی وی "تغییرات اپی ژنتیک و تاریخ شکل گیری نگاشت های مغزی،به شدت متاثر از سیگنال هایی است که از بدن و محیط دریافت میشود.همین وابستگی به بدن و محیط سبب میشود که در محیط ها و یا زمان ها و شاید فرهنگ های مختلف، شکل نگاشت های مغزی نیز تغییر یابد".»اگر چنین باشد بسیاری از مشکلات روانی انسان امروز، به جای مانده از اجداد او هستند که در لابلای تغییرات ژنتیکی اثرگذار بر مغز،در طول زمان تلنبار شده اند.این نه تنها به نظریه ی کهن الگوهای یونگ (حضور اسطوره ها و نمادهای انسان باستانی در ناخودآگاه امروزیان) اعتبار بخشیده بلکه به پیدایش شاخه ی جدیدی از علم به نام نورومیتولوژی (عصب شناسی اساطیر) منجر شده است.یونگ میگفت حتی اگر برای بچه تان قصه ی هانسل و گرتل را نگویید باز هم ممکن است در کابوس، مادرش را در حال تبدیل شدن به ساحره ای کودکخوار بیابد.چون ترس کودکان قدیم از ساحره ها،در ناخودآگاه کودک امروزین به حیات خود ادامه میدهد(مشکلات روانی انسان مدرن:ترجمه ی محمود بهفروزی:نشر جامی:1397:ص44).اگر علم این موضوع را به جد گرفته به او حق میدهم.چون خودم هم با چنین مواردی مواجه بوده ام ازجمله مردی که از رویای نبرد ماری و عقابی سراسیمه شده بود بی آن که درباره ی حماسه ی سومری اتانا، و یا نبردهای گارودا و ناگاها در هند چیزی بداند و یا «چنین گفت زرتشت» نیچه را خوانده باشد.

سفری که دکتر مقدسی برای شرکت در کنفرانس ام اس به بارسلون داشت بر نگارش کتاب افسون گوزن شمالی تاثیر بسزایی نهاد چون وی در آنجا معماری کلیسای قلب مقدس اثر گائودی را دید که معبدی با اجزای شبیه به بدن انسان بود.دکتر مقدسی میدانست که برای کنترل هر قسمت از بدن ناحیه ای مخصوص در مغز هست و اغلب ایراداتی که شخص نسبت به بدن خود حس میکند مثلا درحالیکه بسیار لاغر است از توهم چاقی رژیم میگیرد یا به طور مرتب اعضای خود را از توهم زشت بودن عمل جراحی زیبایی میکند، این ایرادات در بدن نیستند و در مغزند.پس بدن کیهانی_[کلمه ی سامی هیکل به معنی معبد، در فارسی به معنای بدن به کار میرود]- فرافکنی تقدس از خدای پرداخته شده در مغز است.مقدسی پای تئاتر را به میان میکشد که بیش ار تمام هنرها بر حرکات بدن تاکید دارد چون برخلاف سینما در آن تمامیت بدن در معرض دید تماشاگر است.چرا آغاز تئاتر با نمایشنامه های تهوع آور یونانی است که سرشار از بدنهای مثله شده اند و این میراث را به طرز زننده تری به صنعت فیلم منتقل کرده است؟ آیا مشکل از مغز نیست که در بدن خداوند یعنی جهان نمیتواند هماهنگی بیابد؟مقدسی بخصوص بر پیدایش تئاتر از جنون دیونیسوسی تاکید دارد.دیونیسوس خدای شراب و و بنابراین ناهشیاری است.[اتفاقا در یک افسانه از اسلوونی شرقی،موکل شراب و بدل دیونیسوس، نقس مستقیمی در انحطاط و تضعیف نوع بشرربازی میکند.]

معرفی افسانه ی اسلوونیایی موکل شراب در کتاب «نکاهی نو به اسطوره شناسی" نوشته ی فیلیپ ویلکینسون و نیل فیلیپ در نشر سبزان

فرازهای مهم فصلهای اول و دوم کتاب رستاخیز اسطوره از دکتر مقدسی

به عقیده ی دکتر مقدسی در فصل دوم کتاب رستاخیز اسطوره، پیچاپیچی غارهای پرستشگاه میترا (سول اینویکتوس) ممکن است انعکاسی از پیچیدگی مغز باشد.

 

بدبختی اینجا است که بدنهای مثله شده ی مردان مقدس، در میتولوژی اسلامی هم نقشی کلیدی ایفا میکند. در این ماجرا رد فرقه ی عجم (حقیر انگاشته شده ترین شاخه ی تصوف خاکساری) که در دوره ی قاجار، نقالان، قهوه خانه چی ها، قلیان فروشان، روضه خوانان، دعاخوانان،غسالان، قصابان و شیربانان از میان آنان برمیخاستند قابل ردگیری است چون همانطور که مهران افشاری در صفحه ی115 از کتاب "تازه به تازه؛ نو به نو" (نشر چشمه: 1385) بیان میکند، این فرقه درست مثل فرقه ی "جوانمرد قصاب" (فتوت قصابان علیرغم مکروه بودن قصابی و نهی شدن آن از عرفان) یک طریقت جنگجویان بود با این تفاوت که وارد کار فرهنگی شده بود و البته معلوم است وقتی متولیان فرهنگ ، کسانی باشند که برایشان قصابی گاو و آدم مثل هم است نتیجه چه میشود.اگرچه باورتان نشود اما همین شباهت ها است که ایرانی را به اندازه ی امریکایی در مضحک بودن متشخص میکند.توضیح این که گذشتگان ما برای غلبه بر تناقض ظاهری موجود در گیتی، جهان را به دو عالم اصلی روح و ماده تقسیم و موجود قراردادی مقدس را بر اساس آن، نر-ماده شناسایی کرده بودند.اما این مسئله هیچگاه در مغربزمین حل شده نبود.یونگ دراینباره مینویسد: «این قول که در ذات خالق صفت نر و ماده با هم وجود دارد شاید از رساله ی "ضیافت" افلاطون ماخوذ باشد.در هرحال تصور هیکل نر و ماده ی توأم در غرب وجود نداشت تا اواخر قرن پانزدهم که فلسفه ی کیمیاگری مقتبس از مآخذ یونانی شیوع پیدا کرد.به عقیده ی من، محتمل تر این است که سمبل نر و ماده ی توأم از نوشته های عربی یا سریانی که در قرون یازدهم یا دوازدهم ترجمه شده اند سرچشمه گرفته باشد.» (روانشناسی و دین:ص 38)

آنچه موضوع را در غرب پیچیده کرد،تثلیث مردانه ی مسیحی بود که جایی برای مریم به عنوان بدل مونث چهارمین عنصر گیتی نگذاشته بود درحالیکه فی المثل، کتاب ساعت طلایی، از قول فلاسفه ی کیمیاگر مینویسد:«پسر خدا که همه چیز است عبارت از آدم یا تحوت است که از چهار عنصر و چهار جهت اصلی ساخته شده است» (همان:ص75)."گراردئوس نوردئوس" پزشک و فیلسوف طبیعیات قرن16، عدد3 را به سبب تثلیث، عدد خدا، ولی 4 را به سبب اضافه شدن اصل مادیت به سه، عدد شیطان میدانست.به گفته ی وی،شیطان با یک عمل رمزی، "مار دوگانه" با چهارشاخ را آفرید:«در حقیقت، عدد2 عین شیطان یعنی جفتی است که چهار شاخ دارد» (همان:ص69) مار دوگانه در اینجا اشاره به دو مار هرمس است که در قدیمی ترین فرم خود در بین النهرین برای پرستش نین گیشزیدا به کار میرفتند. اگر قول الفرد جرمیاس در فصل شانزدهم کتاب "عهدعتیق در روشنایی شرق نزدیک" را مبنی بر این که دو خدای زیباروی تموز و نین گیشزیدا نسخه ی اصلی دیوسکورهای یونانی هستند به یاد بیاوریم آنگاه مجبوریم پدر و روح القدس را در یک دیوسکور، و مسیح و مادرش را در دیوسکور دوم که حالت مادی دارد (معمولا کاستور) خلاصه کنیم.این سبب میشود تمثال انسان در قالب کودکی ضعیف که توسط مادری مستبد (همسر خداوند یعنی جهان مادی) اداره میشود تثبیت شود.در اینجا است که یکی از بزرگترین مالیخولیاهای دینی جهان یعنی مکاشفه ی یوحنا متولد میشود.

در مکاشفه ی یوحنا، مسیح موعود شباهتی به عیسای مهربان انجیل ندارد بلکه موجودی است انتقامجو و بیرحم.یونگ که در فصول 13 تا 16 کتاب "پاسخ به ایوب" این متن را بررسی کرده، معتقد است او اصلا عیسی نیست.نگاره ی پررنگ زنی که با کودکی به صحرا میرود فقط یک نفر میتواند باشد: هاجر همسر ابراهیم.یعنی همانطور که مسیح مهربان از یک پسر ابراهیم (اسحاق) حاصل آمده مسیح خونریز از دنبال پسر دیگر او (اسماعیل) می آید.یونگ معتقد است نویسنده ی مکاشفه، کشیشی مهربان بوده که تلنبارشدن خشم فروخورده و سرکوب شده اش از مردم جاهل، به حالتی صرع گون انجامیده که در آن خشم فروخورده در قالب مسیح از آدمیان انتقام گرفته است.آناتولی فومنکو و تیمش در کتابی که در تاریخ این متن منتشر کرده اند زمان مورد بحث را با بررسی ستاره شناسی آن، حدود دهه ی 1480 میلادی یعنی اواخر قرن 15 ارزیابی کرده اند.قرن 15 شاهد دو واقعه ی مهم بوده: 1-اختراع ماشین چاپ گوتنبرگ که به گسترش انتشار متون مذهبی مسیحی در اروپا انجامید، و 2-سقوط روم شرقی و نفوذ عثمانی ها به درون اروپا.دیگر خودتان میتوانید حدس بزنید که سلاطین عثمانی از دیدن چنین متنی، و حس این که پیروان یک منجی خوناشام برای تادیب اروپایی های نادرست باشند چه لذت وافری برده اند.به نظر میرسد پروتستانتیسم و اسلام جهادی، دو خوانش یکسان ولی مقابل هم از مکاشفه ی یوحنا در بازگشت به خشونت دینی یهودی بوده اند: بازگشتی بسیار مصیبتبار تر از رویکرد نخستین؛ چون این بار، عاملین خشونت به جای خود خدا نشسته بودند.اما این کار ،در حالتی معکوس، به نابودی سنت های خود مسیحیان و نیز تمام جوامع روی آورده به مدلی از اسلام عثمانی (مثل ایران) و بلاخره تمام جوامع متاثر از مدرنیته ی برخاسته از مسیحیت غربی انجامید.

توضیح این مسئله باز در نزد یونگ است:آدمیزاد همان کودک دست به دامان پدرومادری است که یاد کردیم: او از دوره ی جنینی تا به بزرگسالی، فقط به لحاظ فیزیکی رشد کرده است: با رشد انسان «جایگاه پدر به جامعه ی مردان داده میشود و خانواده و قبیله جای مادر را میگیرد و سرانجام تصویر خداوند جای پدر را میگیرد و مهلکه های اسرارآمیز آینده ی نامعلوم، جایگاه مادر را غصب میکنند.بیهوده نیست که فاوست فریاد میزند: "مادران، مادران! چه چیز عجیبی؟"» (مشکلات روانی انسان مدرن: ص48). مسلما این کودک متوهم یعنی انسان نوین اگر بخواهد به جای پدر تصمیم بگیرد، گوشمالی سختی از جانب مادر دریافت، و از آن پس، دنباله رو او خواهد شد.نتیجه این که هالیوود و شیطانپرستی از یک سو، و جمهوری اسلامی ایران از سوی دیگر، هرچقدر به هم بدوبیراه بگویند ولی هر دو طرف شدیدا تحت تاثیر گفتمان آخرالزمانی ازجمله مکاشفه ی یوحنایند.و اتفاقا همین مسئله است که راه را برای جولان شیطانپرستی در ایران بخصوص در گیلان و تهران باز کرده است.

فرازهایی از کتاب مدخل جهنم در توصیف ورود آیین های شیطانی به ایران

پرونده ی نشریه ی اصلاحطلب لیبرال آسمان شماره ی28 آبان1390  در تبلیغ گروه های موسیقی راک غربی ازجمله متالیکا

 

در این که خواص ما،  به صورت ناخودآگاه از مکاشفه ی یوحنا استقبال کنند عجبی نیست: افسانه های آنها سرشار از خوارداشت عوام است چنانکه گفته اند شیخ ابوالحسن خرقانی روزی بالای منبر، شست پای خود را که از لای کفش بیرون زده بود نشان داد وگفت از این پس، این قبله ی شما است.چون برای شیخ المشایخ که رابطه ی خوبی با ابوالحسن نداشت خبر بردند از غیظ، راه کعبه را بست و ده ها نفر در راه کعبه مردند یا به اسارت راهزنان رفتند تا این که به وساطت بزرگی راه باز شد.بزرگ به شیخ المشایخ گفت تکلیف قربانیان چه میشود؟ و شیخ پاسخ داد وقتی دو فیل به هم تنه میسایند اگر چند پشه این وسط له شوند اشکالی ندارد.و باز گفته اند که حجاج ابن یوسف ثقفی (حاکم خونخوار عراق و ایران در عهد عبدالملک مروان) در وقت مرگ از خدا خواست به پاس در شیشه کردن خون مردمی که خود خدا هم از آنها دلچرکین است او را به بهشت راه دهد؛ خبر را برای حسن بصری بردند، گفت «میترسم این خبیث، اینجا هم سیاست خوبی به خرج داده باشد.»

اما پس چرا عوام مباحث خواص را به حد به مضحکه کشیده شدن جدی میگیرند؟شاید پاسخ در این ضرب المثل عربی باشد که «ما آنچه را به ما داده اند یاد میگیریم نه آنچه را که خودمان انتخاب کرده ایم.» اما به نظرم این جمله در فیه مافیه هم بخشی از پاسخ باشد: «آدمی همیشه عاشق آن چیز است که ندیده است و نشنیده است و فهم نکرده است، و شب و روز، آن را میطلبد و از آنچه فهم کرده است و دیده است ملول و گریزان است.»(گزیده ی فیه مافیه: انتشارات علمی و فرهنگی:1379:ص92) امکانپذیر شدن این امر، پیشزمینه های روانی عجیبی دارد.

خرس کوچک صورت

به خاطر دارم در پاییز 1383، مستندی خارجی از شبکه ی چهارم سیما پخش شده بود که امکان باقی ماندن خرس غولپیکر ماقبل تاریخ امریکا موسوم به ارکتودوس سایموس در امروزه روز را مطرح و گزارش های رسیده از مشاهده ی خرس های غولپیکر در قاره را به آن تعبیر میکرد.البته آن مستند فقط بازارگرمی و به هیجان آوردن مخاطب بود.آرکتودوس یا خرس کوچک صورت، جانوری مردارخوار –و نه آن طور که مستند مدعی است: ماشین کشتار- بود.بعلاوه خرس های غولپیکر امروز قاره ی امریکا، خرس قهوه ایند درحالیکه ارکتودوس، از خویشان خرس عینکی در امریکای جنوبی بود.پس از نابودی ارکتودوس و دیگر درندگان بزرگ قاره ی امریکا در انتهای عصر یخبندان بود که اجداد خرس های سیاه و قهوه ای کنونی امریکا در کنار جانوران دیگری چون گرگ خاکستری، از طریق خشکی سابقی که امروز تنگه ی برینگ است از آسیا به امریکا وارد شدند.رمز جذابیت مستند، تنها در این بود که با بازسازی روبرویی آدمیزاد قدیم با هیولایی هزار کیلویی برای امروز، با ناخودآگاه وحشتزده ی بشر کنونی بازی میکرد.اندرو سارکوس نوعی گرگ که بدون احتساب دم سه متر طول داشت و بنابراین بزرگترین صیاد چهارپای درنده ی شناخته شده از عصر پستانداران محسوب میشود میتوانست گزینه ی بهتری نسبت به این خرس مردارخوار باشد.ولی چون از او جز تکه استخوانی که "روی چاپمن اندرو" در اوایل قرن پیش در مغولستان یافت اطلاعی در دست نیست هنوز آدمها درباره ی همسایگی دایناسورها و انسانها خیالپردازی میکنند.البته اگر علوم طبیعی، با شناساندن طبیعت، آن را دوست داشتنی نکرده بودند، داستانهای هیجان انگیز ژول ورن در نبرد انسان با نیروهای وحشی طبیعت، هنوز کارایی داشتند و نیاز به این همه خیالپردازی درباره ی ماقبل تاریخ نبود.

این ناخودآگاه ترسناک اما با فضولی های آدمی در کار طبیعت، موقتا شکست خورده به نظر میرسد. انسان البته میداند چقدر در مقابل طبیعت ضعیف است.بنابراین اجداد ما از همان ابتدا در افریقا ، خودآگاه حقه باز بشر را در قالب های لگبا و آنانسی و دیگر خدایان شرور، در ظاهر جانورانی ظریف چون خرگوش و عنکبوت، به جنگ درندگان و حیوانات غولپیکر فرستادند.داستان خرگوشی که شیری را با انداختن به چاهی نابود میکند و در کلیله و دمنه هم آمده، در افریقا مشهور است.همین داستان توسط بردگان سیاهپوست، به صورت نابودی گرگ درنده به دست خرگوش به سفیدهای امریکا رسیده است.

درندگان غولپیکر و پری ها یا خدایان آب: دو ما به ازای هیولای دریایی آغازین اساطیر بابلی در ناخودآگاه مردم امروز

رمان های ژول ورن

گفتار یونگ درباره ی حضور انسان بدوی در درون ما با اضافات تصویری

 

عربها این شیطان مخرب را به نیص (خارپشت) تشبیه میکنند: اصطلاحی که برای هر دو گونه ی شیهم و قنفذ به کار میرود چرا که درست مثل شیطان، هر وقت بخواهید بهشان حمله کنید پشت خارهای آزارنده مخفی میشوند.با این حال، منفوریت شیهم که در مازندران تشی و در گیلان "فیره" نامیده میشود، از آنجا که آفت کشاورزی است بیش از قنفذ(جوجه تیغی) است که جانوری بی آزار است.ولی بدنام ترین شیهم ها اویی است که عربها به او "دلدل" میگویند و جثه ای بزرگ و خارهایی سفید دارد و معروف است خارهایش را پرت میکند.

در اینجا حکمتی قابل مشاهده است: دلدل درواقع یک شیهم پیر است.خارهای شیهم، موهایی نوک تیزند.در دلدل، این موها ضعیف و فرسوده شده و در نتیجه وقتی حیوان خارهایش را برای مقابله با دشمن سیخ میکند، تعدادی به اطراف میافتند و در این کار، حیوان عمدی ندارد.درواقع، دلدل نمادی از ترس بیدلیل انسان از شیطان است که هرازچندی سبب تنفر انسان از افراد واداده به او میشود چنان که حتی اروپایی ها گاهی از بودن در امریکا چنین حسی می یابند.

اگر انسان را در این حالت بتوان با یک بدوی متبدل مقایسه کرد پس بهترین دستورالعمل را درباره اش هنوز یونگ صادر کرده است:

«انسان بدوی خود را در مقابل محیطی میبیند که یا دوست است یا دشمن.اثرات ناخودآگاه، مانند نیرویی مخالف،در برابرش می ایستند که باید همانند دنیای قابل دیدن، برایش توجیه شوند.در همین راستا ازمراسم و آداب جادویی بیشماری استفاده میشود.در سطحی بالاتر،مذاهب و فلسفه ها نقش مراسم جادویی را ایفا میکنند و هربار که راهکاری از این دست، کارایی خود را از دست بدهد نوعی نگرانی فراگیر به وجود می آید و تلاش برای کشف یا ابداع اشکال تازه ای مناسب برای پیوند با ناخودآگاه آغاز میشود.»(مشکلات روانی انسان مدرن:ص35)

پیرو این گفته و با توجه به این که ما هنوز داریم تاوان "ابداع" پیشین را پس میدهیم، پیشنهاد من این است که ما در میان مسیرهای سنتی دست به کار "کشف" های لازم و مناسب برای شرایط نوین باشیم.کار راحتی نیست ولی به قول مولانا در دیوان شمس:

زند آتش در این بیشه که بگریزند نخجیران

ز آتش هرکه نگریزد چو ابراهیم ما باشد

 

فایل ضمیمه:ایام فعلی، اولین ایام پر جاروجنجال خبری دهه ی حاضر نیست.مثلا در آبان ماه 1390 و در حوالی جشن سالگرد اشغال "لانه ی جاسوسی" هم قائله زیاد داشتیم: از انفجار در یکی از قرارگاه های سپاه گرفته تا مرگ مشکوک پسر محسن رضایی در دبی،و از افشای سلسله پرونده های فساد دولتی و تهدیدات چندمین باره ی داود احمدینژاد علیه برادرش تا متهم شدن محمود احمدینژاد  به لات بازی سیاسی از سوی رئیس مجلس (لاریجانی) و انتقاد بیپرده ی مرحوم لطفی (آهنگساز) از محمدرضا شجریان به خاطر مصاحبه با صدای امریکا و بی بی سی فارسی؛ همچنین ابراز خوشحالی احمد حسین شریفی در ادعاها مبنی بر تبدیل ایالات متحده به کشوری مسلمان تا سال2070،آلمان تا 2045، هلند تا 2025 و فرانسه تا2050 در آن شرایطی که گفتیم!. این فایل کوچک را که حاوی تعدادی از این جنجالها است برایتان میگذارم  تا موقع مرور آن بیندیشید که چرا امروز بسیار بیش از آن موقع، کلمات ایجاد اضطراب اجتماعی میکنند؟

دانلود فایل

 

آیا خواندن متون بنیادین مدرن فایده ای دارد؟

 

نویسنده: پویا جفاکش

 

 

مهدی نصیری، یکی از نامهای تکان دهنده ی دهه ی 70 ایران به شمار میرفت: سردبیر سابق روزنامه ی کیهان که پس از تحویل ریاست کیهان از سیدمحمد خاتمی به شریعتمداری، به "صبح" رفته و با زدن اتهام فساد به وزرای دولت هاشمی چون غرضی و زنگنه، و جنجال به پا کردن بابت مسافرت روپرت مورداک منفور به ایران، شهرتی دست و پا کرده بود و با کنارگذاشتن روزنامه نگاری و حاشیه نشینی ناگهانیش اسباب تعجب شد.با این حال، سه سال بعد در هنگام انتشار کتاب "اسلام و تجدد" در 1381 هنوز نامش آنقدر آشنا بود که کتابش جنجالی به نظر برسد.این کتاب، نظریه ی مدرن تکامل جامعه در طول تاریخ را زیر سوال برده با اتکا به احادیث مدعی بود هرچه که لازمه ی تمدن باشد خداوند در دوره ی بین آدم تا ادریس از طریق پیامبرانش به مردمان آموخته و اگر در دوره ی پیامبران بعدی چیز جدیدی به تمدن نیفزوده به این خاطر بوده که بیش از آن به درد انسان نمیخورده؛ از این رو مدرنیته و تمام علومش یکسره مضرند و یگانه راهنمای فکری جامعه ی ایرانی، باید قرآن و عترت باشد.این سخنان با انتقادات تندوتیزی ازجمله از جانب دیندارانی که نصیری را دشمن عقل و از این جهت متضاد با قرآن میخواندند مواجه شد.با این حال، نصیری بعدها در اواخر دهه ی80 در دوره ی فراموش شدن کاملش، در گفتگو با شماره ی28مجله ی پنجره، مدعی شد که کتابش دشمن مدرن زیستن نیست و فقط میخواهد بگوید مدرنیته مقدس نیست و نباید در مقابل آن خودباخته ماند.چرا که قرآن و حدیث در مواردی ازآن کاملترند.

به طرز عجیبی، در سالهای اخیر، ایالات متحده و برخی کشورهای غربی دیگر نیز با شعار بازگشت به سنتها مواجه بودند پدیده ای که به ریاست جمهوری ترامپ در امریکا انجامید.فیلم "پلنگ سیاه" نه به لحاظ جلوه های ویژه ی نه چندان خاصش بلکه به خاطر همین درونمایه بسیار محبوب شد.کشور افریقایی سنتی با سلاح های بسیار پیشرفته در فیلم، میتوانست خود ایالات متحده باشد که در خطر لیبرالیسم قرار گرفته است.وجه اشتراک در خودفروروی ایرانی و امریکایی هرچقدر هم که دشمن یکدیگر باشند، انحصارطلبی عقیدتی آنها است که ایران را در دو دهه ی اخیر و امریکا را به طرزی مصیبتبارتر در همین چندسال گذشته، آشکارا چندپاره کرده است.اما ممکن است این مقیدشدن به متونی معدود _قرآن و حدیث در ایران، و قانون اساسی و دکترین مونرو در امریکا_ خود از میراث های وقت آغاز یافتن عالم مدرن باشند.

نظریه ی هنجارشکن آناتولی فومنکو و برخی تاریخدانان پیروش در جعلی و غیرواقعی خواندن تاریخ ممالک متمدن –از ژاپن گرفته تا انگلستان- آنگاه که از حشو و زوائد ناسیونالیسم روسی پیراسته شود، هسته ای فلسفی دارد که راهگشای ما است.بر اساس این نظریه،تمدن بین سالهای 500 تا 1200 میلادی نشوونما، و در دوران خوش آب و هوای بین قرون دهم تا دوازدهم میلادی همراه با جابجایی جمعیتهای انسانی گسترش یافته و پدیدآیی امپراطوری بزرگ اوراسیایی یا مغول را به دنبال داشته است.اما تغییرات آب و هوایی مصیبتبار قرون 13 تا 16، تمدن را زایل و نارضایتی را افزوده کرده جداشدن تکه تکه ی دولتها از بدنه ی امپراطوری ابتدا در اروپا و تجزیه ی دین رسمی به آیین های مختلفی چون مسیحیت و شاخه هایش،یهودیت، اسلام ، میترائیسم و بودیسم را به دنبال داشته است.متون کلاسیک دینی و تاریخی، برای ریشه دادن به این اختلافهای تفرقه افکن ابداع شدند و پیشگام این کار، کلیسای کاتولیک رم بود که با این که توسط دولتی ژرمن رسمیت یافته بود ولی با جعل یک امپراطوری باستانی پاگانی رومی برای جاه طلبی های پاپ، تکیه گاهی ساختند.اگرچه نظریه ی فومنکو در بعضی زمانبندی های ارائه شده با اماواگرهایی مواجه است، ولی نقاط قوتی دارد.مثلا قدیمی ترین پاره قرآن های عربی، به خطوط متفاوت و سردرگم کننده ای هستند که ظاهرا همگی کاربرد محلی و محدود داشتند بطوریکه شاید تا پیش از ظهور امپراطوری عثمانی، خط مشترک عربی وجود نداشته و گویا تنها موجه پیدایش چنین خطی، وابستگی حکومت به قرآن و حدیث بوده لست.همچنین آقای ناصر پورپیرار، در مطلبی با عنوان "در باب زبان ترکی و قدمت آن" که در سایت yrotsih منتشر شده، ضمن مقایسه ی واژگان شاخه های مختلف ترکی، نشان داده اند که ترکی واژه های بومی برای تمدن و شهر و مربوط به آن ندارد و تعجبی ندارد که در فلات خشک و کوهستانی ایران، ترکی در خارج از شهرها که جولانگاه قبایل بوده وفور داشته و فارسی که یک زبان مصنوعی حکومتی بود جز در چند شهر محدود بزرگ ایران نفوذی نداشت. جمعیت اندک دنیای قدیم که امکان جابجایی های بزرگ را با حداقل خونریزی ممکن میساخت قطعا تصویر ما از دوران ماقبل امپراطوری مغول را تغییر خواهد داد.

اما تصویر ترسناکی که فعلا از اجدادمان داریم شاید به نومرولوژیست و استرولوژیست بودن مخترع تاریخ مدون یعنی ژوزف اسکالیگر انگلیسی برمیگردد.مجسمه های شیری که از دهانشان آب بیرون میریزد (منشا کلمه ی شیر آب در فارسی) و در دوران اسکالیگر هم بودند تاثیر استرولوژی را هویدا میکنند: بنا بر تورات، جهان در حدود 6000سال قبل شکل گرفته که بنا بر استرولوژی میشود در آغاز عصر ثور (در تاریخ مدون فعلی، این زمان آغاز تمدن و نه آغاز بشر دانسته میشود).در عصر ثور، درازترین روز سال در برج اسد (شیر) و درازترین شب سال در برج دلو (آبریز) رقم میخوردند که اولی خورشید در اوج شکوفایی خود، و دومی تولد خورشید جدید (مسیح یا میترا) را مینمایاند.شیری که مانند جوان سطل دار (میترا) از دهانش آب میریزد وصل بودن بخت فزاینده ی خورشید جدید کریسمس در روزهای به تدریج بلندتر شونده ی آینده را به عظمت خورشید قبلی در خانه اش برج اسد وصل میکند و این کار با حذف سفر خورشید در تابستان وپاییز یعنی دوران افول آن همزمان با بلندتر شدن شبها انجام میگیرد.این کار، دقیقا در تاریخ رسمی تکرار شده بطوریکه آن چیزی بیش از زنجیره ای از قصابی های وحشیانه و ابلهانه به نظر نمیرسد. ولی واقعیتراین است که نگاه فوندامنتالیستی (بنیادگرایانه ی) انعکاس یافته در این متون، بیشتر گویای تفرقه ی نوینی است که به ظهور مدرنیسم انجامیده است. بنابراین منحصرشدن به چند متن پرحرف و حدیث از قبل تعیین شده، به هیچ وجه نباید یک سنت خداپسندانه ی دیرین محسوب شود.

شاید شگفت ترین بخش این سناریو، تقسیم شدن معرفت پیشین به دو جناح متضاد تشرع و فلسفه –هردو در خدمت جناح های سیاسی و اقتصادی- باشد. کفته اند فلسفه به معنی کنونیش که حرافی های سفسطه آمیز باشد، با سقراط پدید آمد که در بازی با کلمات، هیچ تفاوتی با سوفسطایی هایی که محکومشان مینمود نداشت.سئوکراتس را باید یونانی شده ی صخرت یا صخره دانست که هم معنای نام پطرس (اولین پاپ مسیحیت) به معنی سنگ است.این دو موجودیت تفاوت چندانی با هم ندارند.سقراط و مسیح، هر دو به جای طبیعیات، متوجه عالم انسانی شده و هر دو دشمن رسمی بودند: فلسفه ی انسانگرای یونان و خدای انسان شده ی مسیحیت، هردو منادی یک چیز بودند: اومانیسم.اما جدا کردن و به جان هم انداختن این دو، تنها دستاویزی برای پنهان کردن منشا مشترک این دو در تجربه ی عرفانی بود و این کار با انداختن فاصله ی زمانی عظیم بین این دو با برجسته کردن "شک دکارتی" در جمله ی مشهور دکارت: «شک میکنم پس هستم» انجام گرفت.این در حالیست که متون منبع فلسفه ی دکارت چیز دیگری میرسانند.به این جملات دکارت در meditations دقت کنید:

«اکنون میخواهم قدری در اندیشه ی خدا درنگ کنم؛ تا با کمک او درون خودم را تامل کنم؛ تا زیبایی این نور بی کران را بنگرم و متحیر شوم و ستایش کنم؛ تا آنجا که چشم فاهمه ی تاریک من میتواند تاب بیاورد...این تامل در جلال الهی ما را آگاه میسازد که میتوانیم از عالی ترین لذتی که در این زندگی قادر به درک آن هستیم برخوردار شویم.»(ذهن، آگاهی و خود: زیر نظر محمود خاتمی از دانشگاه تهران: نشر علم: 1386: ص122-ترجمه ی متن از زهرا طاهری شهرآیینی)

خوب فکر کنید: چه کسانی از خالی شدن دکارت از عرفان سود برده اند؟ واقعیت این است که دیگر نمیتوان و نباید بیش از این، معرفت را در منابع اختصاصی، زندانی کرد. اگر فرهنگهای کنونی جهان متمدن از پیکره ی فرهنگی متحد و کم ضررتر برخاسته اند ،کوتاه ترین راه در برقراری آشتی جهانی، بررسی همه جانبه و مقایسه ای تک تک این مکاتب است.

 

جدال ببر و اژدها، و آسمان سرخ آخرالزمان

نویسنده: پویا جفاکش

 

 

در سوره ی الرحمن آیه ی 37 آمده که آسمان در روز قیامت به رنگ "ورده" (گل سرخ) درخواهد آمد. شاید در اینجا پایان دنیا به آسمان سرخرنگ غروب تشبیه شده است.امادر عین حال، قرمز به دلیل تندیش بر اساس سنتهای اسلامی خاورمیانه،رنگ جالبی نیست و پوشیدن لباس سرخرنگ که انسان را انگشت نما میکند،جز در عروسی و موارد مشابه، مکروه است.برعکس خاورمیانه،قرمز در چین،رنگ خوش شگونی است و بخصوص در اعیاد،به فراوانی استفاده میشود.رنگ سرخ پرچم چین هم مزید بر علت شده تا امروز در عالم سیاست، قرمز در درجه ی اول،یادآور چین باشد.اما در کنار آن، پرچم سرخرنگ ترکیه، پرچم سرخ شوروی و سپر سرخ رتچیلدها را هم داریم.این سبب شده تا در تئوری های توطئه، ترکیه به ترکهای چینی مآب وفادار به قدیم، و رتچیلدهای خزرتبار (یهودی اشکنازی) و مارکسیسم (که توسط یهودیان اشکنازی موفق شد) نیز محصول ترک-مغولهای سفید شده ی صهیونیست چینی قلمداد شوند.

در دوران بیرقیبی مغربزمین، همه ی اینها رزیکروسیان ها (رز-صلیبی ها) را یادآور بود.آلفرد روزنبرگ مغز متفکر نازیسم، به پیروی از استادش آلبرت گرونولو، معتقد بود که پس از مطرود شدن بابل گرایی،مصرگرایی و اتروسک گرایی از سوی کلیسای رم، رزیکروسیانها سرپیچی و به شرق آسیا عقب نشستند.ولی همان جناب رزنبرگ با وجود علاقه ی هیتلر به آگارتا در قلب آسیا، برتری آلمانی را گوشزد میکرد و میگفت اگر مارتین لوتر آلمانی، با پروتستانتیسم،رنسانس را خنثی نمیکرد، خرافاتی که با مغولها از شرق رسیده بودند، اروپا را مرتجع تر از پیش میکردند.(ر.ک. “Nazis of Tibet:a 20th century myth”:isrun engelhardt:infobuddhism.com)ولی حالا با انحطاط غرب و بازگشت به صحنه ی چین، و تهدید مسیحیت قدیمی در غرب توسط عرفانهای اکواریوسی (که بودیسم پای ثابت همه شان است) سرخ گلی چنان رنگ چین شده که یک وبلاگنویس توطئه باور یونانی، "اژدهای سفید" (سفیدپوستان نفوذی چین در غرب) را آلت تناسلی عظیمی میخواند که به تمام مردم سفیدپوست تجاوز کرده طوریکه همه مان را باید برده های ابنه ای چین خواند (بدون توجه به این که جمعیت بزرگی از چینی ها نیز امروز مردم افسرده و روانی ای شده اند).

 

 

 

 

 

 

 

 

توطئه باوران با اغراق درباره ی نقش Ignatius trempist Lincoln معروف به "چائو کونگ" مجارستانی چین گرای پیرو "لوتوس سفید" (مدل چینی فراماسونری) که در 1920 جان هیتلر را نجات داده بود، نازیسم و دیگر مکاتب غربی را نفوذی های چین برای تکه تکه کردن غرب و در امان ماندن چین از اتحاد غرب میخوانند.حتی werner Gerson در کتاب secret society of Nazism صفحه ی 291 بر آن است که در دوره ی چینگ، کلنی های چینی در آسیای مرکزی ، به گسترش عقاید لوتوس سفید در کشورهای زیر سیطره ی ملت ترک اقدام کرده و از طریق آثار ادبی به اصطلاح کلاسیک، و جلب یهودیان که در جامعه ی مسلمین کاملا جذب نشده بودند، جریانسازی هایی کرده اند که تئوسوفی و به پیروی از او، نازی ها به اشتباه آنها را بومی و وابسته به نژاد موهوم آریا ارزیابی کرده اند (یعنی مثلا اگر دیدید کسی به شما میگوید "کعبه و بتخانه یکی است"،ردش را باید در آن پاروی سلسله ی چینگ که در آن، نامهای کنفسیوس و لائوتزو و بودا و محمد و چنگیزخان، در کنار هم به عنوان طلسم آمده است، بیابید).ممکن است این فکر، دنباله ای بر توطئه پنداری های ژنرال بازنشسته "لوندورف" باشد که نازی ها را آخرین حلقه ی نفوذ چین در دنیا پس از رسوخ در هند،آسیای مرکزی و غربی،شمال افریقا و بلاخره اروپا دانست (انگار نه انگار که همدستهای آسیایی نازی ها یعنی ژاپنیها چه کشتاری در چین رقم زدند).

این نظریه البته تازه نیست، مثلا در 1933 در یک رمان جاسوسی فرانسوی به نام les sept tets du dragon قهرمانان داستان (دو برادر جاسوس انگلیس در برلین) با یک جادوگر حیله گر تبتی وابسته به آگارتا آشنا میشوند که در پدید آمدن نازیسم و سوسیالیسم در مقام راست و چپ در غرب، فعالیت ایفا میکند.اما تنها امروز و بعد از در خطر گرفتن مسیحیت راستکیش توسط عرفانهای اکواریوسی است که این دیدگاه ها به شدت جدی گرفته میشوند.بعد از این ادعاهای عجیب ولی تامل برانگیز، آدم به یاد آیه ی کلیدی یادشده در قرآن می افتد.پس باید ببینیم واقعا ماجرای چینیها با رنگ سرخ،بر سر چیست؟

 

 Trebitsch-Cha Kung

 

کتاب جامعه ی سری نازی ها اثر گرسون

 

برای پاسخ،باید به اصطلاح دینی مشهور wufang shangdi به معنی "پنج فرم خدای بلندمرتبه" رجوع کنیم که به wudi (پنج خدا) هم شهرت دارد. پنج فرم خدای بزرگ، به صورت پنج امپراطور هریک با رنگ،ستاره و حیوان خاص خود تجسم میشوند و عبارتند از:

1-هوآنگ دی یا خدای زرد: سیاره ی زحل که با خورشید و ستاره ی رگولوس در صورت فلکی اسد، و اصلا خود اسد  یا شیر در قالب اژدهایی تطابق میشود و نمودش اژدهای زرد است.وی اصل موضوع و چهره ی میانی است و بقیه جلوه های دیگر اویند.

2-cundi یا خدای سبز که qingdi یا خدای سبز-آبی هم نامیده میشود.فصل او بهار، سیاره اش مشتری، نماینده ی شرق  و نمودش اژدهایی سبزرنگ است.

3- chidi یا خدای سرخ که yandi یعنی خدای آتشین هم خوانده میشود و نماینده ی جنوب است.او شرور است: هم چی یو، و هم "شن نونگ" که هردو با هوآنگ دی سر جنگ داشته اند تجسم اویند.فصلش تابستان (سرخی اشاره به گرمای آتشین این فصل است)،سیاره اش مریخ، و حیوانش ققنوس است.

4-baidi یا خدای سفید، که نماینده ی غرب،فصلش پاییز،سیاره اش زهره و حیوانش ببر است.

5-hedi یا خدای سیاه که موکل شمال ،فصلش زمستان و ستاره اش عطارد است.نماد حیوانی وی، لاک پشت و ماری به هم پیچیده اند.

 

 

این کنارهم قرار گرفتن، با ترکیب شدن مراسم قربانی برای اژدها های سفید،سبز،زرد و قرمز انجام شد که هریک ویژه ی مکانی خاص بودند و چین شی هوانگ دی، که چین را در قرن سوم قبل ازمیلاد متحد کرد، همگی را تجسم یک خدا خواند که این،بعدا در سلسله ی هان، مفهوم فلسفی یافت.از میان این چهارتن، تنها اژدهای زرد و اژدهای سرخ بودند که همگام با هم در ایالت هنان در شرق چین پرستیده میشدند.اژدهای سرخ نماد شر و آتش (مادیگرایی سوزنده) بود درحالیکه اژدهای زرد نماد خیر و نور آرامشبخش (معنویت) بود و نبرد آنان به صورت ستیز هوانگ دی و چی یو نمایش داده میشد.چی یو که هنوز کره ای ها خود را اعقاب او میدانند نماد بادیه نشینان جنگجو و بیرحم شمال شرق بود و از این رو پرستش اژدهای سرخ شرور، برای در امان ماندن از پیروان خشنش لازم بود.اما انتقال سرخی به جنوب داستانی دارد که باید آن را در ماجرای سقوط سلسله ی هان دنبال کنید.هرج و مرج در شمال، بربرها را به حمله به چین شمالی وا داشت امری که سبب کوچ هان ها از شمال به جنوب چین و در آمیختنشان با "مان" های جنگلی گردید و همین اتفاق سبب شد تا بعدا در عهد سلسله ی سونگ، جنوب پایگاه تمدن چینی باشد.در رمان عاشقانه ی سه پادشاهی (قرن 14میلادی) ،برخورد خشن اولیه بین جنوبی ها و شمالی ها، در قالب نبرد "ژوگه لیانگ" سیاستمدار برجسته ی هان، با "منگ هو" بربر مان جنگلی به فرم بسیار زیبایی به تصویر کشیده میشود.اینجا است که سرخی به جنوب منتقل میشود و مانها اعقاب چی یو خوانده میشوند و در خود رمان، ژورونگ (جن سرخرنگ آتش) به صورت شخصیت تخیلی بانو "ژو رونگ" به عنوان همسر منگ هو عنوان میشود.دوست شدن ژوگه لیانگ و منگ هو، پس از چندین نبرد، زمینه ی رسوخ تمدن چینی به جنوب و بهره مندی از زمین حاصلخیز و محصولات فراوان آن و در یک کلمه به پختگی رسیدن تمدن چینی را فراهم میکند.شن نونگ در اینجا است که سمبل اژدهای سرخ میشود چون او بوفالوی وحشی ای است که رام هوانگ دی شده و با شخم زدن زمین، خدای کشاورزی میشود.

 

 هان های قدیم

 

 جنگهای هان ها با مان های جنوبی

 

 

 منگ هو و افرادش در انیمیشن افسانه ی سه برادر

 

 منگ هو و همسرش بانو ژو رونگ در حضور ژوگه لیانگ

 

 ژوگه لیانگ و منگ هو دوست میشوند: سریال چینی قدیمی "عاشقانه ی سه پادشاهی"

ایالت چو در جنوب (ناحیه ی قرمز): زادگاه بنیانگذار سلسله ی هان

 

در همسایگی سیچوان در جنوب، ولایت بزرگ چو در جنوب شرق قرار دارد که زادگاه لیوبانگ بنیانگذار سلسله ی هان است.گستردگی آن بین شرق (سبز/آبی) و جنوب (سرخ) شاید در نام گرفتن مهمترین شاخه ی لوتوس سفید به "انجمن سرخ و سبز" یا "انجمن سرخ و آبی" بی تاثیر نبوده است. لیوبانگ بعدا شمال (قلمرو سیاه) را فتح و پایتخت خود را به چانگان (شیان امروزی) در آنجا منتقل میکند.حالا فقط غرب یعنی ببر سفید باقی مانده بود.بر اساس افسانه ای، لیوبانگ یک بار، ماری عظیم را که به او حمله کرده بود کشت.و کمی بعد، با پیرزنی برخورد کرد که میگریست.لیوبانگ علت گریه ی زن را پرسید.زن [ملکه ی غرب یا شی وانگ مو؟] گفت که پسرش خدای سفید به دست خدای سرخ کشته شده است.که البته اژدهای سرخ خود لیوبانگ بود.در اوایل قرن 20، این افسانه ی مکاشفه ای، آینده ی سیطره ی چین بر جهان غرب را نشان میداد آن هم در زمانی که غرب از هر زمانی درنده خوتر و بیرحم تر مینمود.آدم به یاد اسم آن فیلم رزمی ژانگ ییمو می افتد: «ببر خیزان، اژدهای پنهان».ببر در حال حمله و ظاهرا پیروز میدان است.ولی آشکار بودن او نسبت به اژدهای مخفی شده،یا شیر زرد هوانگ دی، نقطه ضعف او است.هیچکس نمیداند در پشت پرده ی سیاست چینی، چه خبر است.ولی اگر زوال غرب ادامه یابد (که به نظر میرسد چنین باشد) احتمالا به زودی مسلمانانی هم پیدا میشوند که آسمان سرخ آخرالزمانی سوره ی الرحمن را از معجزات قرآن بخوانند.

 

 

 

 

 

 مطلب مرتبط:

آیا روسیه و چین دوستان ایران هستند؟ 

  دانلود کتاب « هذیان های یک معتاد (یک بررسی اسطوره شناسی-سیاسی از فیلم ماتریکس)»

معرفی و دانلود کتاب "کورش و سرمایه داری(عرفان آریایی علیه اسلام)"

نویسنده:پویا جفاکش

دانشمندان قرون هشتم و هفتم قبل از میلاد را درگیر آب و هوایی خشک ارزیابی کرده اند که احتمالا در سقوط امپراطوری های کهن خاورنزدیک چون مصر و بین النهرین نقش مستقیم داشته است.ازجمله دو دانشمند به نامهای "آدام ایشنایدر" و "سلیم عادل" کشف کرده اند که خشکسالی در بین النهرین از عوامل سقوط امپراطوری های آشور و کلده به فاصله ی کمی ازهم بین 600تا 500سال قبل از میلاد بوده است. اگرچه این دو امپراطوری به دست دشمن خارجی از پای درآمدند اما پیش از آن با نارضایتی عمومی مواجه بودند.خشونت کمنظیری که در کتیبه های آشوری در قصابی مستعمرات یاغی دیده میشود احتمالا نشاندهنده ی استیصال آشوریان در مواجهه با وضع پیش آمده میباشد.پس از پراکنده شدن کلدانیان و آشوریان در جهان جای آنها را آرامیان پر کردند.آنها با فاتحان بیگانه ی متوالی منطقه(پارسیان، یونانیان، پارتیان، پارسیان دوم و اعراب) چالش چندانی نکردند و درنهایت بی سر و صدا در فرهنگ عرب جذب شدند.فلسفه ی اصلی آنها اعتقاد به جبر نجومی بود و این که سرنوشت همه ی ملتها و انسانها توسط ستارگان تعیین میشود و انسان از خود اراده ای ندارد موضوعی که به نام آخرین امپراطوری بومی بین النهرین به علوم کلدانی شهره بود.این جبرگرایی در شرایط وخیم پیش آمده همچون ماده ی مخدری بود که درد را تسکین میداد.

جبرگرایی کلدانی، امروز در کوران مشکلات دنیای مدرن جامه ی علمی به خود گرفته و تنها لباس ستارگان را به قامت ژنتیک و محیط کرده است درحالیکه همچنان اراده ی انسانی بی اهمیت به حساب می آید.اما گذر زمان نشان داده که هیچ کدام از اینها برای سر به راه کردن مردم کافی نبوده چون دافعه شان بیشتر از جاذبه شان است.درست مثل اهالی بومی بین النهرین که در اثر شدائد به مذهب خود که ستاره شناسی بود پناه بردند مردم امروز هم ترجیح میدهند که جبرگرایی علمی جدید را در قالب مذهب قبول کنند.این واقعیت سبب شده تا سرمایه داری تقریبا از تبلیغ بیخدایی دست بکشد و در عوض، به دین سازی یا تبلیغ انواع خاصی از دین روی بیاورد.این کار برای سرمایه داری که خود را در خطر روی آوردن دوباره ی مردم به اخلاق میبیند حیاتی است.

در این کتاب در این باره صحبت میکنیم که چگونه دین سازی امپریالیسم برای ما ایرانیها از طریق 1-تخریب چهره ی دین اخلاقی رایج یعنی اسلام که با گسترش سلفی گری خودبخود انجام میگیرد؛ و 2-تبلیغ عرفان آریایی یا هندوایرانی که به غلط قدیمی ترین نوع عرفان خوانده میشود؛ دیده میشود.برای موفقیت در این پروژه ایرانیان از نژاد آریا خوانده شده،از نژاد عرب مجزا میشوند و بنیانگذار کشورشان کورش کبیر عنوان میشود پادشاهی که به او همزمان عرفان آریایی و لیبرالیسم و پلورالیسم غربی نسبت داده میشود.در این کتاب درباره ی خطرات این پروژه صحبت میکنیم.این کتاب در ادامه ی نخستین کتاب من یعنی "برج بابل:نقدی بر هویت تاریخی ایرانیان" قابل تعریف است.با این که بدنه ی اصلی آن کتاب قابل استفاده است و در بعضی از نظریات خود در آن پابرجا تر شده ام،اما بر بخشی از آن نقدهایی وارد است که سعی کرده ام در اینجا آنها را اصلاح کنم.

دانلود کتاب "کورش و سرمایه داری(عرفان آریایی علیه اسلام)"

شاید این مطالب هم برای شما جالب باشد:

مغان دیروز،مغان امروز

از هورس تا کورش (چگونه بسیجی های مومن هم گول فراماسونری را میخورند؟)

آغاز حکومت هخامنشی:پارسیان نخستین در اسناد مصری

دیولافوآها و آغاز جعل باستانشناسی هخامنشی

توجه:انتشار مقالات و کتابهای وبلاگ با حفظ امانت در محتوا بلااشکال است.

تاج سیاه وقه(رابطه ی اساسین ها با سند2030)

نویسنده:پویا جفاکش

یک داستان سنتی گیلکی وجود دارد که میگوید:روزی "چوئون"(نام گیلکی "قار کوچک" یا اگرت که نوعی پرنده ی ماهیخوار است) در رودخانه در حال ماهیگیری بود.ناگهان چشمش به "شال واق"(نام گیلکی حواصیل شب یا وقه) افتاد که در رودخانه روی سنگی ایستاده بود و چرت میزد.چند بار ماهی ها به شال واق نزدیک شدند ولی شال واق با تنبلی از گرفتن آنها صرف نظر کرد.چوئون پرسید «چرا ماهی ها را نمیگیری؟» و شال واق پاسخ داد:«صبر کن.بعدی که آمد حتما میگیرمش.»

نمیدانم چرا در گیلکی وقه را شال واق میخوانند.واق آن که حتما همان وقه است.اما شال آیا با شغال در ارتباط است؟ما گیلانیها معمولا اصطلاح شال یا "کفتال شال" را به شغال طلایی اوراسیایی اطلاق میکنیم که اصولا حیوانی شبرو است درست مثل وقه.وقه روزها بر روی درختها چمباته میزند و بیحوصله به نظر میرسد(شاید شال به معنی شل هم باشد در این صورت نام گیلکی پرنده مفهومی دو پهلو دارد).اما شبها به پرواز درمی آید و درحالیکه دیده نمیشود صدای فریادش از آسمان شنیده میشود.

راوی قصه ی چوئون و شال واق، عاقله مردی از مردمکده-روستایی در حوالی آستانه ی اشرفیه- بود.او جایی که میخواست جواب شال واق به چوئون را بیان کند به خنده افتاده بود.او مرد باسواد و باایمان و زحمتکشی بود ولی آدمهای مثل شال واق را در زندگیش زیاد دیده بود آدمهایی که در نور(نماد درستکاری) فرصتها را به هدر میدهند و فقط در تاریکی (عرصه ی شر) پرکارند ؛ اثرشان(صدای شال واق) در زندگی روزمره قابل ردیابی است ولی خودشان دیده نمیشوند.

نکته این است که چوئون با پرهای سفیدش نمایانگر خوبی است.اما پرهای شال واق ترکیبی از رنگهای سیاه و سفید و خاکستری دارد که به نظر میرسد بیشتر به شخصیتهای خاکستری و نیم خوب نیم بد نزدیک است.بنابراین شال واق ها آدمهای کاملا بدی نیستند فقط نباید جدیشان گرفت بلکه از طریق داستانهایی مثل داستان بالا باید اسباب مضحکه شان نمود.

حواصیل شب یا وقه(شال واق)

قار سفید کوچک(چوئون)

با این حال در سده ی اخیر خورشیدی بسیاری نمیتوانستند شال واق ها را جدی نگیرند چون بوضوح میدیدند که این، شال واق هایی مثل سلسله ی پهلوی و اربابان غربیشان هستند که اسباب بیچارگی مردم شده اند.پرهای سیاه شال واق ها بخصوص تاج سیاهرنگشان حالا بیشتر به چشم می آمدند. همین سبب بازتعریف نگاه به نمادها شد.در اواسط دهه ی 1350، دکتر علی شریعتی، امام علی، امام حسین و دیگر ائمه ی شیعه را دارای ظرفیت انقلابی شدن یافت.دکتر ابراهیم فیاض دراینباره و در مصاحبه با شماره ی 52مجله ی مهرنامه(تیرماه 1396 ص141)بیان میکند که شریعتی «بر اساس سنی گری ای که هنوز بر شرق شناسی اروپایی مسلط است،شروع به بازتولید تشیع میکند که از "اسلام شناسی" مشهد شروع میشود و به حسینیه ی ارشاد میرسد و عملا خلافت را محور قرار میدهد و بعدش هرچه هم تحول پیدا میکند، بیشتر به اهل سنت نزدیک میشود و حتی "امت و امامت" ای هم که تفسیر میکند بر اساس خلافت است و نمونه ی مثالی و کهن الگو(ارکه تایپ)ش هم عمر[ابن خطاب:خلیفه ی دوم] است و امام علی را هم بر اساس آن تفسیر و تحلیل میکند...زهد عمری،سوسیالیسم و عدالت عمری مد نظر او است.»

میتوان گفت شریعتی بواقع موفق شد.حتی امروز هم در فیلمی مثل مختارنامه شما بوضوح میتوانید چهره ی محمدرضاشاه پهلوی را در قالب شخصیت ابن زیاد والی کوفه ببینید و خلافت اموی هم مسلما نمادی از استعمار غرب است.ظاهرا این فیلم بیشتر از این که مذهبی باشد سیاسی است.

خلیفه ی دوم عمر ابن خطاب

در این که شریعتی و دیگر روشنفکران انقلابی آن موقع، نوعی نگاه بخصوص معطوف به غرب را در ایران بومی کردند شکی نیست.من پیشتر در کتاب «از صدر اسلام تا صدر انقلاب:سرنوشت مشترک علی شریعتی و قهرمانان دینیش» (با دانلود رایگان از همین وبلاگ)مطرح کردم که نگاه شریعتی به امام علی به احتمال زیاد با اصل چهره ی آن حضرت متناسب است اما این هم درست است که مردم زمان شریعتی آنگونه به ائمه نمینگریستند.آنها بیشتر بر مظلومیت ائمه تاکید میکردند و از این طریق با یادآوری شباهت خودشان به ائمه در له شدن توسط حکومتهای ظالم، خویش را تسکین میدادند.این نوع نگاه به قضیه آنقدر قوی و ریشه دار بود که شریعتی پس از دوران انقلاب و جنگ، تقریبا فراموش شد و عزاداری امام حسین هم که قرار بود نماد انقلابی بودن مردم باشد از دهه ی هشتاد شمسی به قول دکتر "حسن محدثی گیلوایی" پژوهشگر دینی بیشتر حالت «کارناوال» به خود گرفت.

با این حال، مدتی است که تشویق به انقلابی بودن به ایران بازگشته است.استقبال از بازی ها و فیلم "اساسینز کرید"(فرقه ی حشاشین) در کشور را باید در این راستا دید.حشاشین یک فرقه ی اسلامی در دوران جنگهای صلیبی بودند که مخالفان خود را ترور میکردند.کلمه ی "اساسین" به معنی آدمکش در زبان انگلیسی از نام آنها می آید.در سلسله بازی های فرقه ی حشاشین، این فرقه تمپلرها(پایه گذاران فراماسونری) را میکشد و مقابل جرج واشنگتن(بنیانگذار امریکا) می ایستد.تا اندازه ی زیادی یادآور انقلابیون دهه ی 1350 ایران است با یک تفاوت بزرگ:این محصولات ساخت خود غربیها هستند.چه اتفاقی در حال وقوع است؟برای پاسخ به این پرسش باید یادآوری کنم که حشاشین برای خود غربیها در درجه ی اول یادآور "راس الغول" و فرقه ی مرموزش در "ناندا پاربات" بوده اند که از اواخر دهه ی شصت میلادی در سلسله کمیک های دی سی ظاهر شده اند.

تصاویر:شباهت تجسم ناندا پاربات در سریال"آرو"(بالا) با خرابه های پطرا(شهر باستانی اعراب نبطی در اردن)(پایین)

در فیلم بتمن که چند سال پیش از صدا و سیما پخش شد نانداپاربات نشان داده شده است."بروس وین" (بتمن بعدی) در این شهر در کوه های دوردست آسیا زیر نظر راس الغول و افرادش آموزش میبیند ولی بعد مقابل آنها می ایستد و سبب مرگ راس الغول میشود.او در بازگشت به شهر خود "گاتهام سیتی" (نماد تمام قدی از امریکا و فساد سیاسی آن) با آموخته های خود در قالب بتمن به نبرد با تبهکاران برمیخیزد تا این که راس الغول جدید که دستیار راس الغول قبلی بوده وارد داستان میشود. وی نقشه ی نابودی گاتهام سیتی را دارد چون آنجا از فساد انباشته شده است.وی اشاره میکند فرقه ی مرموزش در طول تاریخ اسباب سقوط شهرهای دیگری چون رم و قستنطنیه را در شرایط مشابه فراهم آورده اند.راس الغول دوم این داستان شخصیت مشهوری در کمیکها و محصولات وابسته ی امریکایی است.او را غالبا در چهره ای نشان میدهند که یادآور بن لادن است:مردی با ظاهری متجدد و همزمان ریشی ژولیده.

کن واتانابه در نقش راس الغول در فیلم بتمن

راس الغول در انیمیشن بتمن

این ناندا پاربات افسانه ای کجا است؟گفته میشود آن ترکیبی از واقعیت "نانگا پاربات"(منطقه ای کوهستانی و صعب العبور در هیمالیا واقع در پاکستان کنونی) با اسطوره ی "شانگریلا" است(1). شانگریلا در زبان تبتی به معنی گردنه ی کوهستان شانگ است.آنجا اولین بار از طریق رمان "افق گمشده"(لاست هوریزون) از جیمز هیلتون انگلیسی(انتشار در 1933) در غرب شهرت یافته و معرف آرمانشهری است که در آن جاودانگان میزیند.شانگریلا اختلافش با "شامبهالا" بهشت افسانه ای بوداییان تبتی احتمالا تنها در تلفظ است.به احتمال زیاد شانگریلای هیلتون جایی در استان یون-نن چین قرار داشته است.شعر زیبای تائو یوآن مینگ(شاعر چینی سلسله ی جین:420 تا 265 قبل از میلاد) به نام "قصه ی بهار شکوفه های هلو" را هم با افسانه ی شانگریلا مقایسه کرده اند.چون در این شعر، ماهیگیری در رودخانه از میان درختان شکوفه دار هلو میگذرد و به سرزمین جاودانگان در یک آرمانشهر میرسد(2).

نانداپاربات یا شامبهالا همچنین میتواند همان کوه "کایلاش" در افسانه های هندو باشد.جایی که شیوا خدای معروف آیین یوگا، در کنار همسرش پرواتی و پسرانش گانشای فیل سر و کارتیکیای شش سر همراه با چند حیوان زندگی میکنند.شیوا خدای نابودی است درست به مانند راس الغول و گروهش.

The Tale of the Peach Blossom Spring

شیوا(شخصیت مذکر سفید با موهای بلند بور) به همراه خانواده اش در کوه کایلاش

با توجه به آنچه گفته آمد به نظر میرسد نانداپاربات بیشتر قابل تطبیق با "انجمن سرخ و آبی" یا همان تشکیلات سنتی زیرزمینی چینیها باشد که چه در خود چین و چه در سطح جهان با فراماسونری غربی یا ایلومیناتی به شدت رقابت میکند(ر.ک.مقاله ی "تصوف خزری" در همین وبلاگ).در این صورت طبیعی است که این فرقه از برای درافتادن با ایلومیناتی از طریق وابستگان خود در غرب موسوم به "اژدهای سفید" روی مسلمانان حساب باز کند و تمایلات صوفیانه ی آنها را جلوه ی انقلابی بخشد چون طبق تحقیقاتی که موسسه ی پیو انجام داده است با رشد جمعیت فعلی مسلمانان، احتمالا بعد از سال 2050، اسلام پرجمعیت ترین دین جهان خواهد بود.(3)ظاهر شدن حشاشین در قالبی نزدیک به فرقه ی راس الغول برای تثبیت ارتباط سنتهای چینی و تصوف اسلامی است.هرچند بتمن همانطور که از فساد گاتهام سیتی بیزار است،با راس الغول هم رابطه ی خوبی ندارد.

البته ایلومیناتی هم بیکار ننشسته و اطمینان حاصل میکند که جمعیتهای آینده ی جهان، بیحاصل و گوش به فرمان باشند.علاوه بر تحریف روحیه ی انقلابی اسلامی با به وجود آوردن فرقه های افراطی تروریست شیعه و سنی،روش های به ظاهر صلح آمیزتری هم به کار گرفته میشوند.سند21 که در اوایل دهه ی 90 از سوی سازمان ملل ابلاغ شد، و خلفش سند2030 ابلاغ شده در 2015 را باید در این راستا ارزیابی کرد."دوردن" که این دو سند را مو به مو بررسی کرده متوجه شده که در آنها تاکید بر اقدامات دولتی و ترویج فردگرایی است که هر دو برای دور کردن مردم از هم و بیشترشدن قابلیت آنها برای هدف مغزشویی واقع شدن بسیار مفیدند(4).اگرچه در سند2030 مفاد جذابی مثل مبارزه با فقر و حفظ محیط زیست گنجانده شده ولی گر نیک بنگریم اینها همه در این راستا است که فردگرایی و تضعیف مردسالاری –همان مفادی که در ایران خشم اصولگرایان را علیه تمکین دولت به سند 2030 برانگیخت- هم مثل آنها قانونی جلوه کند تا مردم دیگر با هم اتحاد نداشته و نتوانند خطر بزرگی برای حکومتهای داخلی و غربی باشند.

یک سال پس از مطرح شدن سند 2030، ترامپ وارد کاخ سفید شد.با این اتفاق، مردم امریکا به دو دسته تقسیم شدند و چون ترامپ موضعگیری های ضد اسلامی داشت گروه مخالف ترامپ متوجه مسلمانان شدند.این فرصتی شد تا برخی گروه های اسلامی به تبلیغ فرهنگ اسلامی بپردازند و نمایشگاه های مد لباس محجبه که در امریکا برگزار شده مورد استقبال قرار گرفتند گواه این قضیه اند. اما در دور و بر خودمان چه شد؟چند نفر از ما سعی کردیم از این فرصت حلال –این ماهی هایی که بهمان نزدیک شدند و در دسترس منقارمان قرار گرفتند- استفاده کنیم؟آیا نباید به ما شال واق گفت؟

فکر میکنم عکس تاج سیاه ما شلواق ها در آب، ما را به هپروت برده است.فکر میکنیم فقط از سیاه بازی و سیاه نمایی میتوانیم قدرت بگیریم.ماهی گیری در روز هیچ برایمان جذابیت ندارد.متوجه نیستیم که زیبایی شال واق تاحدود زیادی از پر بلند سفیدی که در عقب سرش قرار دارد ناشی میشود.ما آن پر را نمیبینیم چون پشت سرمان را نمیتوانیم.پشتمان،یعنی تاریخمان را خوار و بی مقدار و بی اهمیت وامینماییم.فکر میکنیم علت بدبختیمان گذشته مان است ولی واقعیت آن است که اینطور وانمود میکنیم چون برای ملتی که عزاداری بزرگترین اسطوره اش یعنی امام حسین را به "کارناوال" تبدیل کرده است سنت دست و پاگیر به نظر میرسد.البته بعضی اوقات از ژاپنیها تعریف میکنیم و سنتشان را ارزشمند در نظر میگیریم چون از زیاد مدرن به نظر رسیدن به خود نگران میشویم.این جور مواقع به دقت مراقبیم که طرف صحبتمان به یاد انیمه های ژاپنی نیفتد.ولی واقعیت این است که زندگی همه مان شبیه انیمه های ژاپنی شده است.سند 2030 علیرغم متوقف شدنش در ایران، در حال رسیدن به پیروزی است.

پینوشتها:

1- Nanda Parbat – Wikipedia

2- Shangri-La – Wikipedia

3- “why muslims are the wolds fastest growing religious group?”:

Michel lipkal: pew research center: april23,2015

4-“why exactly is agenda21”: tyler durden: www.zerohedge.com:

Oct 13,2016

شاید این مطالب هم برای شما جالب باشد:

آگارتا:افسانه ای که به سروری امریکا بر جهان مشروعیت میبخشد

۱ ۲ ۳ ۴ ۵ ۶ ۷