دعوای خروس و لاکپشت: این فکر که سوء استفاده ی حکومت از مذهب موقتی است.
نویسنده: پویا جفاکش
زئوس یا ژوپیتر: شاه خدایان رم
هر کنشی واکنشی دارد و محبوب ترین واکنش ها عبارتند از راه حل و حواس پرتی. گزینه ی دوم وقتی پیش می آید که گزینه ی اول، سخت یا وقت گیر باشد. معمولا حل اختلافات اقوام و ملت ها در ذهن افراد هر کدام از آنها، جزو موارد بینابینی محسوب میشوند، بدین طریق که شما وقتی که مذهب مخالف را شیطانی فرض کرده اید و ناگهان متوجه میشوید بسیاری از قوانین این ملت شیطانی، همان قوانین خودتان است، با یک راه حل ساده که بیشتر به پرت کردن حواس شبیه است، خودتان را گول میزنید و آن این که فرض میکنید این قوم شیطانی جایی از سر جهالت یا مشاهده ی معجزه، تحت تاثیر یکی از افراد دین خودتان قرار گرفته و چیزهایی از او اخذ کرده اند که لزوما همیشه به آنها وفادار نیستند. یهودیان و مسیحیان، از قدیم و صرفا برای این که دلشان در اثر بدبینی به خاخام و کشیش، از هر گونه اعتقادی خالی نشود، این راه حل دم دست را استفاده کرده اند. یکی از سندهای آن، کتیبه ای در یک کنیسه در آفرودیسیای ترکیه است که در آن، به یونانی از حضور چند «تئوسبئوس» در کنار یهودیان یاد شده است. واضح است که این واژه اشاره به چند بیگانه در کنار یهودیان دارد بخصوص به سبب آن که سبئوس در آن، اشاره به صابیان دارد و یهودیان و مسیحیان عادت داشته اند لغت صابی را به بتپرست معنی کنند. با این حال، آلبرتو فراتینی و کارل پراتو محققین ایتالیایی معتقدند که تئو در اول سبئوس، همان تئوس نام کلی خدا است و چون میتواند "یو" –نسخه ی دیگر یاهو- هم تلفظ شود، عملا اشاره به خدای یهود دارد و تئوسبئوس هم احتمالا تلفظ دیگر یوزیبیوس عنوان یکی از پدران کلیسا و بنیانگذار تاریخ مسیحیت است. دو محقق نامبرده، یادآوری میکنند که یهود، اصطلاح "صابوی" را برای بیگانه ای در میان یهود که میتواند قوانین سبت را نادیده بگیرد به کار میبردند و درواقع این لغت، تلفظ دیگر "سابو" در آکدی به معنی مردم است. "سابینیتی" (سابین ها) در اکدی به معنی مردمان و اشاره به همسایگان قوم خودی است و به نظر دو محقق نامبرده علت این که رومی های لاتینی در آغاز تاریخ خود با قومی به نام سابین درگیر جنگ میشوند، این است که سابین به راحتی به معنی اقوام همسایه است. "سابولی" در اکدی به معنی مردم کوهنشین است. اینجا آنچه به ساب اضافه شده است، "علی" به معنی بلندی است و ازقضا این لغت در برخورد با تاریخ یهود مفهوم خاصی پیدا میکند. چون سرافیم یا فرشتگان مارمانند از بالای کوه هرمون پایین آمدند و با فرزندان بشر آمیختند. از طرفی "علی" تلفظ دیگر "ایلی" یعنی الهی هم هست و در سرود رمضانی اسماء الله مسلمانان، «علی» یکی از نام های الله است. این نام در یونانی هلیوس خوانده میشود که قوم هلنی به معنی یونانی منسوب به آنند. در نزد مسلمانان، لغت صابئی در بحث های فلسفی همیشه یادآور حرانیان بوده و این قوم مروج یونانی گری در جهان اسلام شمرده شده اند. با این حال، با هرچه گسترده شدن ادیان ابراهیمی در خاورمیانه و نامبردار شدن زرتشتیان به مجوس، از بین تنها دو قومی که هنوز صابئی خوانده میشدند یعنی حرانیان و مندائیان، ترجیح بر پذیرش مندائیان قرار گرفته و صابئی اکنون معادل مندایی است. یک دلیل این است که مندائیان، پیروان یوحنای تعمیددهنده یا یحیی هستند که یهود، او را از خود و از فرقه ی حصائی شمرده اند. نسبت حصائی، در غرب، "اسن" تلفظ میشود و در ترکیب به کوهنشینی، افسانه ی حسن صباح را ساخته است چون "حسن" تلفظ دیگر اسن است و صباح، اصل نام "سابوس" در نوشته های مسیحی یونانی-سوری شمرده میشود. حسن صباح از بالای یک کوه حکومت میکند و شیعه ای است که به جنگ سنی ها میرود. به جز این، نام حسین نیز هم معنی با حسن (هر دو به معنی خوب) و تلفظ دیگر اسن به نظر میرسد. حسن و حسین دو پسر علی، و احتمالا یک نفر در دو روایت هستند ولی ارتباط با هلیوس یونانی هم از بین نرفته و ازاینرو یک "علی" با پسوند "حلی" و اهل جایی به نام "حله" منسوب به کوفه ی کنونی خلق شده است که نقش مهمی در گسترش تشیع داشته است. او که به سید بن طاووس شهره است، از جهت پدر و مادر، هم نسب به حسن دارد و هم نسب به حسین. نام کامل او علی ابن موسی ابن جعفر ابن طاووس و لقب او سید رضی است. او فقط بعد از سقوط خلافت عباسی که مانع رشد تشیع بود فرصت اثرگذاری یافت. این اتفاق زمانی افتاد که هلاکو خان مغول، خلیفه ی عباسی و خانواده اش را کشت و حکومت بغداد و قلمروش را به ابن العلقمی وزیر شیعه ی خلیفه سپرد. درباره ی ابن العلقمی دو روایت مختلف وجود دارد: یکی این است که ابن العلقمی به خلیفه خیانت کرد و به هلاکو پیوست؛ دومی این است که ابن العلقمی به خلیفه وفادار بود و راهنمایی های درستی به خلیفه کرد، ولی خلیفه تحت تاثیر بعضی فامیل هایش که به تشیع ابن العلقمی بدبین بودند، به حرف او گوش نکرد و وقتی از شکست خود مطمئن شد، به ابن العلقمی گفت که برای نجات جان خود، به هلاکو بپیوندد و وانمود کند که به خلیفه خیانت کرده است. به هر حال، پیوستن ابن العلقمی به هلاکو، به او فرصت شیعی کردن قدرت به کمک سید رضی را که نقیب سادات بغداد بود داد. نکته ی جالب این است که ما یک سید رضی ظاهرا قدیمی تر داریم که مولف نهج البلاغه شمرده میشود و گفته میشود خطابه های امام علی را در آن جمع آورده است. البته آن سید رضی، نامش محمد ابن حسین ابن موسی است. واضح است که یک نام مستعار است: حسین، اشاره به تبار دارد و محمد اشاره به این که اصل مذهب محمد که از دید شیعه مذهب علی است نزد او است. اما جالب این است که این مجموعه ی محمد ابن حسین، درست مثل علی که نام سید بن طاووس است، پسر یک نفر به نام موسی خوانده شده است. بسیاری از شیعیان تصور میکنند که نهج البلاغه را خود علی نوشته است. شاید چون این دو سید رضی افراد واحدی هستند و علی مقدس یکی از فرم های به عقب انداخته ی علی ابن موسی باشد و به همین دلیل است که تصور میشود امام علی پایتخت حکومت اسلامی را در خراب آباد کوفه قرار داده است. موسای پیامبر، دو پسر داشت که یکیشان الیعزر نام داشت؛ نامی که میتوان آن را ترکیب "علی" با "آسور" به معنی پیشوا دانست. از طرفی سید بن طاووس حلی، استاد علامه ی حلی بود که به سرزمین پارس یا ایران رفت و اولجایتو شاه مغول ایران و بانی سلطانیه ی زنجان را شیعه کرد. البته اولجایتو درنهایت به مذهب اهل سنت برگشت. اینجا هم چند نکته ی جالب دیده میشود. اول این که اولجایتو ملقب به محمد خدابنده و از این جهت همنام یک شاه صفوی شیعی بود که داشت با عثمانی های سنی دوست میشد ولی توسط پسرش شاه عباس اول سرنگون شد و به نظر میرسد فضای بین این دو محمد خدابنده خیالی است و ما با او مستقیما وارد ایران شیعی میشویم. اولجایتو قبل از رسیدن به مقام ایلخانی، حاکم خراسان بود و ما یک ناحیه ی شیعه نشین به نام سبزوار در خراسان داشته ایم که روستای سناباد آن (مشهد کنونی) محل قبر امامی با نام علی ابن موسی ابن جعفر بوده که دقیقا همان نام سید بن طاووس است. لقب این امام، رضا بوده که فقط در تلفظ با رضی تفاوت دارد. از آن جالبتر این که او ثامن الائمه بوده که معمولا به هشتمین امام ترجمه میشود. اما ثامن میتواند همان سامن یا آسمان یا اشمون یا سافون باشد که شکل دیگرش "صفا" کاملا همریشه با لغات صابی و صوفی است. لغت "ثامن" به معنی هشت هم از همین ریشه می آید و مربوط است به هشت طبقه بودن آسمان (افلاک هفت سیاره به اضافه ی فلک ثابتات). نکته ی جالب دیگر: در عنوان "محمد خدابنده" برای اولجایتو، لغت خدابنده، جانشین عنوان قبلی این شاه، یعنی "خربنده" شده است. برابری خر و خدا فقط میتواند در توصیف یهودی ها به خرپرست ریشه داشته باشد. سوتخ خدای جنگ قبطی که به شکل مردی با سر خر ترسیم میشد، در نام، ریشه ی صادوق/صدوق، عنوان کاهنان یهودی است که اعراب را به یهودیت نوحی درآوردند و آنها را فامیل های بنی اسرائیل خواندند که اینطوری اعراب امت ابراهیم و آماده ی باور به پیامبران یهود و شریعتشان شدند. از طرفی خر مقدس، همانطورکه خرپرستی کلتی هم آن را نشان میدهد، خدا در هیبت خر مسیح موسوم به «یعفور» بود و نام "جعفر" پدربزرگ سید بن طاووس، تلفظ دیگر نام یعفور است. بنابراین موسی ابن جعفر همان موسای پیامبر پسر یهوه است. نام های موسی و مسیح دو تلفظ از یک کلمه اند و هر دویشان نیز در نوزادی از خطر شاهی که نوزادان را میکشت جان به در برده اند. عیسی مسیح پسر خدا/یهوه است و ازاینرو موسی پسر طاووس نشانگر برابری یهوه با طاووس است. "طاووس" در آشوری به معنی خروس است و خروس، پرنده ای است که طلوع صبح را اعلام میکند. در مسیحیت، خروس، نماد سنت پطرس است چون پطرس، در شب دستگیری عیسی، سه بار، عیسی را انکار کرد و در زمانی که با صدای خروس، یادش افتاد صبح شده است توبه کرد. این سه بار انکار در عرض یک شب، نمود دیگری از سه روز نبرد مسیح با شیاطین در دوزخ تاریک است و خروس خوان و طلوع دوباره ی صبح، نماد رستاخیز مسیح. با این حال، خروس ها فقط به این خاطر به فراوانی طلوع صبح را اعلام میکنند که مردم، آنها را برای خوردن، تکثیر کرده اند. سقراط که خود یک بیدارگر است در زمان اعدام خود، دستور به قربانی خروس برای اسکلپیوس خدای درمان میدهد و درواقع خودش هم یک قربانی برای درمان یا اصلاح امور است. بنابراین مذهبی که خروس های زیادی برای قربانی کردن دارد همان کشوری است که بیش از همه حرص طلوع خورشید حقیقت پس از شب تاریک شیاطین را دارد و تشیع و مسیحیت، هر دو چنین مذاهبی بوده اند و به قهرمانان کشته شده ی خود نازیده اند. چنین فرهنگ هایی، فرهنگ های سربازپرور و جنگ افروزی هستند و به همین دلیل است که در ادبیات یهود، خروس، پرنده ی نرگال خدای جنگ و مرگ است. نرگال را به یونانی آرس و به لاتین مارس مینامند. گفته میشود مارس در روم باستان خدای محبوبی بوده و حامی گسترش امپراطوری روم شمرده میشده است. در آکیلیای ایتالیا، کلیسایی قدیمی از نوعی مسیحیت سرکوب شده منسوب به قرن چهارم، نسبت روم و مسیحیت را به حمله ی یک خروس سرخ به یک لاکپشت تشبیه میکرد. خروس سرخ که رنگ مورد علاقه ی مارس را بر خود دارد، نماد امپراطوری روم است که بر لاکپشت کند معنویت مسیحی سیطره دارد و میتواند با نوک گرفتن، او را به هر طرف که میخواهد تغییر جهت دهد، اما بلاخره خسته خواهد شد و لاکپشت را به حال خود رها خواهد کرد. ادعا میشود در دهه ی 1990 یک گروه از فراروانشناسان پیرو الدوس هاکسلی در این کلیسا مشاهده شده اند که رئیسشان به گونه ای که انگار توسط اجنه تسخیر شده باشد، از موزاییکی به موزاییکی میرفت و زیر لب زمزمه میکرد: «خر خراش؛ خدای اسکندر؛ خر خراش.» آکیلیا نام از اکوئیلیا به معنی عقاب دارد که پرنده ی ژوپیتر یا زئوس خدای روم است و خود اکیلیا هم یک نسخه از روم به نظر میرسد. نام زئوس، تلفظ دیگر "تئوس" به معنی خدا است و این لغت، در ارتباط با نام "تیواز" از نسخه های ترکیه ای مارس است. "تیو" تلفظ دیگر آن، احتمالا منشا نام های تیر و تور/ثور خدایان جنگجوی ژرمن است. نسخه ی ترکیه ای مارس، هنوز نرگال است که در جاهایی آپلو نامیده میشد، نامی مرتبط با آپولو خدای خورشید یونانی-رومی که با اصالت خورشیدی نرگال بیگانه نیست. نرگال را در خاورنزدیک به شکل شیر نشان میدادند ولی بعدا در بخش اعظم اوراسیا بیشتر به گرگ مجسم شد. ماده گرگ بزرگ کننده ی رمولوس و رموس دوقلوهای بنیانگذار رم، با این مطلب که این دوقلوها فرزندان حرامزاده ی مارس هستند بی ارتباط نیست. میتوان مارس را دراینجا با ونوس مادر انئاس دیگر بنیانگذار ادعایی رم جفت کرد. بین مارس و ونوس معاشقه ای بوده که جمع آنها را میتوان در تصویر داکیایی مارس به شکل یک نیمه گرگ-نیمه مار یافت. این تصویر بر پایه ی بین النهرینی ونوس استوار است که به واسطه ی عیشتار الهه ی طبیعت به "نمو" الهه ی دریا و از طریق او به تهاموت الهه ی هرج و مرج میرسد که به شکل یک اژدها به جنگ خدایان رفت. نمو مادر همه ی موجودات و از این جهت مطابق با هپات یا هبه الهه ی زمین ترکیه ای بود که نامش تلفظ دیگر حوا زن فریب خورده از مار به نظر میرسد. هبه الهه ی جانوران جنگل نیز بود و از این جهت با آرتمیس خواهر دوقلوی آپولو و الهه ی ماه و شکار قابل تطبیق است. آپولو نیز در باورهای یونانی به تناوب، «ارباب حیوانات» به شمار رفته است. آپولو به جای نرگال/مارس در تکمیل آرتمیس، موقعیت آدونیس معشوق شکارچی ونوس را ایفا میکند. آدونیس همان تموز خدای طبیعت است که در ایام خزان طبیعت به قتل میرسد و در بهار از نو زنده میشود. نرگال فرم مقتول و افتاده به جهنم او است و این سقوط به زیر زمین هر روز غروب توسط خورشید تکرار میشود. دوگانگی روز-شب و بهار-خزان، در دوگانگی تموز و گیزیدا نگهبانان درخت زندگی بازتاب می یابد. درحالیکه گیزیدا مذکر است و شوهر "عظیمه" خواهر تموز شمرده میشود، گاهی نیز به شکل یک زن درمی آید که عیشتار/ونوس میتواند فرم تثبیت شده ی این تغییر باشد. گیزیدا عصایی با دو مار پیچیده به دور آن دارد که این دو مار، نماد دوگانگی حیات هستند. همین عصا با دو مارش را تحت نام کادوسئوس به صورت نماد هرمس خدای عطارد می یابیم. البته هرمس، آن را از آپولو گرفته و در ازای آن، سازی ساخته شده از لاک لاکپشت را به آپولو داده است. درواقع آپولو و هرمس، هردو جایگزین های تموز-گیزیدا هستند.:
“mars and venus: king and queen”: hxmokha: 20/10/2015
دوگانگی مارهای کادوسئوس، در برخورد موسی با دشمنانش تکرار میشود. موسی به عنوان پسر خدا همانند سرافیم یا فرشتگان مارسان که پسران خدا خوانده میشوند، قهرمانی مارنشان است و عصایش تبدیل به ماری میشود که عصاهای مارشده ی جادوگران را میخورد، همانطورکه قومش فرزندان انسانی مارسانان را در سرزمین مقدس نسل کشی میکنند. شاید عجیب باشد که بخواهیم این صحنه را به داستان هملت مربوط کنیم ولی ربط دارد. در نمایشنامه ی هملت شکسپیر، شبح پدر هملت، قاتل خود یعنی کلودیوس عموی هملت را مار میخواند و وقتی هملت میخواهد به گرفتن انتقام قتل پدر سوگند بخورد، نام سنت پاتریک را میبرد. سنت پاتریک، قدیسی است که مارها را از ایرلند اخراج کرد و یک نسخه ی بریتانیایی موسی است. در این مورد باید توجه کنیم که یکی از نسخه های هملت، املتوس نامی است که مقابل مسلمانان، آن هم مسلمانانی تاتار می ایستد و آنها را دچار تغییر مسیر میدهد، اما نه در خاورمیانه، بلکه در اروپای غربی و مرکزی، قلمروی که امپراطوری سکاها به درون آن کشیده شده است. این املتوس، پسر "سلمان" (سلیمان؟) شاه اسپانیا است که در حمله ی "تامرلیوس" (تیمورلنگ) و برادرش فاستین که شاهان مشترک سکاها هستند حلق آویز میشود. این دو شاه سکایی که به زیگورد و املتوس پسران سلمان ظنین هستند زیگورد را میکشند ولی املتوس به مانند هملت شکسپیر، با تظاهر به دیوانگی، از مرگ نجات می یابد. املتوس موفق میشود کم کم توجه تامرلیوس را به خود جلب کند و بخصوص با اثبات این که تامرلیوس پسر شاه پیشین سکاها نیست رابطه ی او با برادرانش را بگسلد. کم کم تامرلیوس تحت تاثیر املتوس به مسیحیت میگرود و با برادرش فاستین میجنگد. املتوس موفق میشود در یک مهمانی، فاستین و خانواده و اطرافیانش را مست کند و با قلاب و گیره از حرکت بازدارد و آنگاه همه شان را به آتش بکشد. این املتوس در انتهای داستان شاه گاول میشود. پایان کار فاستین به نوعی در رویایی بر او آشکار شده بود که یادآور کابوس های هشداردهنده ی فرعون (برای موسی) و شاه هرود (برای مسیح) است. در این کابوس، شبحی که میتواند نسخه ی دیگر شبح پدر هملت باشد، تمام افراد فاستین را که در نزدیکی خود هستند بی حرکت میکند و به تعقیب شاه میپردازد. این تاکید بر بی حرکتی، نوع دیگری از سنگ شدن دشمنان پرسئوس با سر بریده ی یک زن گورگون با موهای مارآسا است. پرسئوس جد پارسیان و به لحاظ رها شدن در نوزادی در یک صندوق روی آب، نسخه ی دیگر موسی است. با این حال، پارسی بودن، تناقضی با یونانی بودن هم ندارد چون جمعشان مرحله ی دوم زندگی اسکندر یونانی جایی که او از رسوم پارسی تقلید میکرد از آب درمی آید. اسکندر هم توسط یک زن گورگون وسوسه شد، ولی فیلیپ جادوگر، سر آن زن را برید و آن را تبدیل به سلاحی در دست اسکندر برای سنگ کردن دشمنانش نمود. استفاده از زن گورگون برای ضربه زدن به اسکندر، به شکلی واقع گراتر در صحنه ی استفاده از افلیا (نامزد هملت) برای حرف کشیدن از او در نمایشنامه ی هملت شکسپیر تکرار میشود. جالب این که در تواریخ یونانی، هم داریوش شاه پارس و هم پوروس شاه هند که دشمنان اسکندرند، موقع تحقیر اسکندر، او را املتوس میخوانند.درست مثل کلودیوس دشمن هملت که یک غاصب تاج و تخت بود، داریوش دشمن اسکندر هم یک غاصب تاج و تخت بود که یک دلیل شکستش عدم محبوبیت مردمی بود. هملت و کلودیوس با هم مقتول شدند همانطورکه اسکندر هم بعد از فتوحاتی در شرق که به قتل داریوش و پوروس انجامید، چنان سریع مرد که فرصت تحکیم امپراطوریش را نیافت.:
“issues of reconstruction, part2”: mark graf: chronologia: 26/4/2016: p109
به نظر میرسد همترازی اسکندر –و نه داریوش- با پرسئوس جد پارسیان، پارسی گری معهود را با یونانی گری در هم می آمیزد و عجیب این که این معجون، با شیعی گری معادل است. تطبیق پارس با ایران، در جهت ایجاد جای پای آریایی های اروپایی در منطقه ای از خاورمیانه است که زبان رسمی خاصی ندارد که بتوان میراثش را به پای زبان ترکی یا عربی، و مردمان آلتایی یا سامی نوشت. البته هندی ها هم آریایی شمرده میشدند ولی فقط در ایران بود که آریایی گری را میشد به اسلام یعنی همان دینی دوخت که دیگری مذهب یهودی-مسیحی در جمع ضدین ادیان ابراهیمی بوده است. ایران در زمان رضا شاه و تحت تاثیر ترکیه که رهبرش آتاتورک، ناسیونالیسم خود را از اروپایی ها دریافت کرده بود، متحد آلمان و مفتخر به آریایی بودن شده بود اما بعد از جنگ جهانی دوم و در زمانی که ایران هم مثل آلمان توسط دو بلوک شوروی و غرب به دو قسمت تقسیم شده و به همان نسبت در حال ترکیب نظریات موجود در آلمان نازی با سوسیالیسم شوروی و امپریالیسم کاپیتالیستی اروپای غربی-امریکا بود، آریایی گری را در جمع ایدئولوژیک دو قدرت یعنی نیهیلیسم، خوب به هم آورد. این، موضوعی بود که در کتاب «آسیا در برابر غرب» داریوش شایگان بیش از هر کجا بازتاب یافت، جایی که نویسنده دشمنی خود با نیهیلیسم آلمانی و روسی را به عیان بیان کرد و خواستار بازگشت ایران به ریشه ی خود شد. این عقیده اتفاقا در تفکرات احسان نراقی هم بروز داشت و به همان اندازه به دور از سوسیالیسم مذهبی دکتر شریعتی و جلال آل احمد که دیگر محصولات برایند هستند بود. ولی در تفکر شایگان، کاملا قابل جمع با تضاد با نیهیلیسم به همان شکلی که از هایدگریسم و محصول نیمه آریایی آن کوربنیسم میشد درآورد ظاهر شد و حالت مدرنی یافت. هایدگر و هگل از ایدئولوژی آلمانی، توسط کوربن و از طریق حضور کوربن در مجمع ارانوس یونگ، با یکی از حالت های تجمیع خود در روانکاوی یونگ نسبت یافته و با جنبه های دیگری از آن ترکیب شده بودند و نتیجه این که نظریه ی کهن الگوهای یونگ که مفاد اسطوره ای مختلف روح هر فرد -از شیر گرفته تا جن، از درخت گرفته تا دریا، از پیرمرد گرفته تا کودک، و از مرد گرفته تا زن- را، در یک فرد جمع آورده است، در جمع با دولت گرایی هگلی، به کشورها سرایت داده و صور روح کوربنی را تعریف کرده است که بر اساس آن، هر کدام از ایران ها، از ایران شریعتی گرفته تا ایران شایگان و ایران نراقی، هر کدام، یکی از صور روح ایرانند که ممکن است برای دوره ای و به طور موقت، بیشتر از بقیه ی صور، بخت انعکاس بیابند. بستگی به این دارد که بیشترین افراد، با کدام کهن الگوها بهتر ارتباط بیابند و آن کهن الگو در نزد آنها چقدر مثبت یا منفی جلوه کند. در ایران زمان پهلوی، هیچج کهن الگویی به اندازه ی کهن الگوی غربی صلیبی کافر، ذهن مردم را به خود مشغول نکرده بود و عجیب این که برایند تمام نظریات روشنفکری ایجاد شده در زمان شاه، به هرچه بهتر شدن و تعمیر شخصیت سیاه این کهن الگو در ذهن مردم ایران انجامید و از آن جالبتر این که روشنفکران ضد استعمار و منتقد پهلوی، سریعتر از مردم، تحت تاثیر این اصلاح قرار گرفتند و در صدر این تغییرکنندگان، داریوش شایگان قرار دارد که خیلی سریع از بعضی از مفاد کتاب «آسیا در برابر غرب» فاصله گرفت و از تجمیع دو تمدن سخن گفت؛ حتی رساله ای به زبان فرانسه به نام terre de mirages نوشت که داستان عشق کاوه ی ایرانی و ماریان فرانسوی را روایت میکند و در این داستان، کاوه، کاوه ی شاهنامه به عنوان یک قهرمان مردمی علیه ستم ضحاک است و ماریانه الهه ی انقلاب فرانسه. اما برخلاف آنچه به نظر میرسد، تغییر شایگان نه نتیجه ی توبه از تز "آسیا در برابر غرب"، بلکه نتیجه ی طبیعی تکامل آن است. اگرچه به نظر میرسد شایگان، بعد از انقلاب، عقیده ی قبلی خود را غلط یافته است، اما تنها اتفاقی که افتاده است این است که شایگان فهمیده است خودش سنت را آنگونه نمیفهمد که مردم معمولی و کم دانش ایران میفهمیده اند و تعجبی هم ندارد: شایگان آشنا با ادبیات و فلسفه ی غرب، قبل از اکثر مردم ایران، وحشت نیهیلیسم مدرن را درک کرده است و مردم ایران، فقط بعد از انقلاب اسلامی با رنگ و بوی شیعی میتوانستند به این وحشت برسند؛ چون «برخلاف "خدا مرده است" نیچه، در اسلام، در تشیع، در سنت فقهی آنها، با یک "خدای مرده" مواجهیم، با یک خدای انتزاعی، بریده از مومنان، که در گوشه ای خیلی دور بر یک عرش نشسته است و امر و نهی میکند. و شایگان که مرز میان ما و آنها را مجازی میدید و به مناسبت پاک میکرد، در سخنرانیش در اولین مجمع جهانی "گفتگوی فرهنگ ها" خطاب به اندیشمندان غربی و شرقی حاضر در مجمع گفت: "میدانم که به رغم فاصله ای که ما را از هم جدا میکند، همه ی ما گرفتار یک مصیبت هستیم."» ("اندیشمند راست اندیش": رضا کوهکن: سیاستنامه: شماره ی 30: بهار 1403: ص179) بنابراین رویکرد شایگان در آخرین صفحات کتاب «انقلاب دینی چیست؟» که به فارسی ترجمه نشده است، کاملا طبیعی است.: «در این صفحات پایانی، شایگان برای نخستین بار، صریحا نسبت به اخذ اندیشه های غربی برای "میانبر زدن در تاریخ" هشدار میدهد. به عنوان نمونه در این سطور، به کوربن به عنوان مهمترین استاد و تاثیرگذارترین شخصیت بر زندگی فکریش، با ظرافت اشاره میکند و در عنوانی که معمولا –بخصوص در ایران- به او داده اند (زائر شرق) تامل میکند. "زائر شرق" شدن، از دید شایگان، مستلزم این است که ابتدا آواره ی غرب باشی. به عبارت دیگر، کوربن بدون از سر گذراندن تجربه ی مخوف نیهیلیسم و سقوط تاریخی غرب در میانه ی قرن بیستم، نمیتوانست گنجینه های جهان ایرانی را کشف کرده و ارزش و اهمیت آن را نشان دهد. انسان غیر غربی، اما، از دید شایگان، نه ولگرد است و نه زائر؛ در موقعیتی میانه قرار دارد که از مزایای هیچ یک هم برخوردار نیست و نسبت به وضعیت نامعلوم خود آگاهی ندارد. این همان بحث مهمی است که شایگان در کتاب "نگاه شکسته" و با بهره گیری از مفهوم اسکیزوفرنی فرهنگی مطرح میکند.» ("اندیشمند ضد انقلاب": احمد بستانی: سیاستنامه: شماره ی 30: بهار 1403: ص168) شاید سید جواد طباطبایی هم به ارتباط این مسئله با تز بازگشت به خویش قبلی شایگان پی برده بود وقتی در کتاب «ابن خلدون و علوم اجتماعی» نوشت: «کتاب "انقلاب دینی چیست؟" از دیدگاهی که ما دنبال میکنیم، فاقد اهمیت است اگرچه از شائبه ی نقادی خالی نیست. این کتاب، به اعتباری، درواقع ادامه ی آسیا در برابر غرب است زیرا در مبانی تفاوتی با آن ندارد، بلکه تنها برخی نتیجه گیری ها به صورتی متفاوت با آسیا در برابر غرب آورده شده است.» (همان: ص169)
حالا توجه کنید که ایرانیان و اروپاییان به عنوان دو ملت دنبال کننده ی مکاتب یونانی، درواقع هنوز دنباله ی قوم موسی تعریف میشوند و میبینیم که در همان جایگاهی قرار گرفته اند که از مدت ها قبل متعلق به یهودیان بوده است. به همین دلیل، فرار داریوش شایگان از نیهیلیسم به مکاتب هندو و بودایی و سعی او در برجسته کردن مشابهات آن در تصوف اسلامی یا به قول او «ایرانی» هم با دست اندرکاری سنگین یهودی ها برای آوردن مذهب بودا به امریکای در حال مواجهه با انقلاب فرهنگی دهه ی 1960 همراستا است.
خاخام دیوید سیرز در این مورد نوشته است که چوگیام ترونگپا گوروی بودایی فقید تبتی، زمانی به طعنه گفت آنقدر شاگرد یهودی داشت که آنها فرقه ی جدیدی تشکیل دادند. سیرز یادآوری میکند که یک سوم امریکایی هایی که بودایی شدند یهودی بودند، ازجمله معلمین معروفی چون شارون سالزبرگ، برنی گلاسمن، سیلویا بورشتاین، نورمن فیشر، جف میلر/سوریا داس، فیلیپ کاپلو، جوزف گلدشتاین، جک کورنفیلد، و هلن توورکوف. راجر کامنتز، شاعر آکادمیک و نویسنده ی کتاب «یهودی در نیلوفر آبی»، درباره ی این جریان، اصطلاح «جوبو» را ابداع کرد، اصطلاحی که برخیشان بی اعتنا استفاده میکنند و برخی دیگر، آن را توهین آمیز میدانند. خاخام سیرز ادامه میدهد: «بیشتر یهودیان سنتی، با جنبه های تاریخی، اعتقادی و جمعی یهودیت همذاتپنداری میکنند، اما آن را یک مسیر معنوی یعنی راهی برای دگرگونی درونی نمیدانند. این رویکرد "غیر معنوی"، برای یهودیانی که دقیقا در جستجوی چنین مسیری هستند، مانع بزرگی است... بودیسم به ویژه با طرز فکر یهودیان مدرن، سکولار اما از نظر معنوی حساس است. اگزیستانسیالیسم (کامو، سارتر، بکت) با مفهوم جهان پوچ، راه را برای این امر هموار کرد. به نظر میرسد که بودیسم، غیر خداباورانه، با حساسیتی نزدیک به اگزیستانسیالیستی است که نباید سعی کنید از نگرش جهانی پرتحرکش معنا پیدا کنید. آنها ممکن است یکسان نباشند، ولی فقط یک ایستگاه مترو دورتر هستند. بعلاوه بودیسم، توسط نویسندگان بیت مانند گری اشنایدر، جک کرواک، و آلن گینگزبرگ رایج شد. تعدادی از موسیقی دانان یهودی مانند یهودی منوهین، فیلیپ گلس، لئونارد کوهن، و کنی ورنر نیز به نوعی از حکمت شرقی روی آوردند. ازآنجایی که بودایی ها هرگز یهودیان را مورد آزار و اذیت قرار نداده اند، کسانی که این راه را میپذیرند، احساس نمیکنند که به نیاکان خود خیانت میکنند. این مشاهدات توسط رهبران جنبش نوسازی یهود که درواقع از معلمان یهودی-بودایی در عقبنشینی ها و رویدادهای دیگر استقبال کرده اند، صورت گرفته است. همین مورد را میتوان در مورد هندوئیسم نیز گفت که به هر شکلی، یهودیان ناراضی ازجمله گورو ضد فرهنگ ریچارد آلپرت/ رام داس را به خود جذب کرده است.»:
“noahide Buddhist religion”: rabbi davis sears: wikinoah.org
وضعیت عتیق و درازمدت یهودیت را میتوان با وضعیت فعلی اسلام شیعی ایران مقایسه کرد. معنویت در هر دو مرده و تنها راهی که برای اثبات حقانیت خود دارند، افراط در برشمردن خروس های قربانی شده یعنی شهدای مذهب است. برای یهودیت، هیچ راهی برای اثبات حقانیت جز اختراع 6میلیون قربانی دروغین هولوکاست وجود ندارد و اصلا مهم نیست که آدم هایی که در به اصطلاح هولوکاست مرده اند، خوب بوده اند یا نه، مذهبی بوده اند یا نه، فقط مهم این بوده که یهودی زاده بوده اند؛ درست مثل برشماری قربانیان شهید توسط جمهوری اسلامی از مذهب شیعی، و حتی افراد غیر شیعی گروگان گرفته شده توسط ایادی جمهوری اسلامی در غزه. بودیسم چه مستقیما از تبت برای یهودیان، و چه از طریق بازتعریف یهودی-نیو ایجیش از امریکا برای ایران، به این خاطر بر این نوع مسالک تاثیر میگذارد که به اندازه ی این ادیان با معنویت زدایی به ورطه ی مادی گرایی وارد شده و با این حال، هنوز یک جذبه ی معنوی در اطرافش حس میشود. برای مسیحیت امریکایی که در اثبات حقانیت خود، هنوز آنقدر انحطاط نیافته که دست به دامان شهیدسازی صرف شود، هندوئیسم هنوز در ابعاد برشمردن خدایان و ارتباط دادن آنها به جنبه های پنهان وجود بر اساس روانکاوی، قابل جمع آمدن با معنویت مسیحی است، طوری که میشده از این تجمیع، برای اثبات وجود یک معنویت جهانی تکه تکه شده استفاده کرد.
دیوید شرمن امریکایی یکی از کسانی بود که به جمع آوردن هندوئیسم با مسیحیت و استفاده از آن برای رساندن تبار مسیحیت به به اصطلاح شرک یونانی-رومی نمود. وی هری کریشنا و رادا را که تجسم های انسانی جنبه های به ترتیب مردانه و زنانه ی خدا-ویشنو بوده اند، به لحاظ اسمی، همان هلیوس کوروس خدای خورشید و همسرش رادا در جزیره ی رودس شمرد و گفت که تجسم رودا در گل های قرمز و صورتی مثل نیلوفر آبی و بخصوص گل رز که نامش با رودا مرتبط است رابط برجستگی چشمگیر نماد گل نیلوفر آبی در هندوئیسم و بودیسم است، همچنین در مذهب قبطی مصر که شباهت مذهبش با مذهب یونانی گاهی به بنای هلیوپولیس یا شهر خورشید در مصر توسط ایکتیس پسر هلیوس و رودا نسبت داده میشد. شرمن، هر دو نام هلیوس و کورس را به ریشه ی هاری/آری/ایلی/اله برای خدای سامی نسبت میداد و هری در اول نام خدایان هندو را نشانه ی انعکاس بودن تمام خدایان هند از اله یا الوهیم دانست. یهوه خدای یهود نیز یکی از این انعکاس ها است و به همین خاطر توسط کهانت یهودی-مسیحی با الوهیم تطبیق شده است. بنابراین درست مثل کورس و کریشنا یهوه هم طبیعی است که اقنوم مادینه داشته باشد. این اقنوم مادینه شخینا/سکینه نامیده میشود که از دید شرمن، لغتا همان شاکتی جنبه ی مونث خدایان هندو است و نام "سخت/سخمت" الهه ی شیرگون هندی و نیز هکاته الهه ی جادوگران در اروپا تلفظ های دیگر این نامند. بنابراین شرمن، به طرح اتحاد خدا و اقنوم مادینه اش در جهان مادی بر اساس نظریه ی کابالا برمیگردد و آن را با وحدت وجود جهان به عنوان بدن ویشنو همانطورکه کریشنا به ارجونا افشا میکند ربط میدهد. البته چون این دیدگاه ها روند تاریخی داستان مسیحیت را مختل میکرد، تبدیل این نظریه به یک بستر مذهبی توسط شرمن، سبب حملات کشیش ها به او در امریکا شد و شرمن روی هندوئیسم سرمایه گذاری کرد، جایی که نظریات شرمن مورد استقبال آچاریا پرابهاکار میشرا اولین شاگرد و دوست صمیمی سریلا پرابهوپادا قرار گرفت و به شرمن، فرصت های فراوانی برای سخنرانی داد. با این حال، شرمن متوجه شد که اکثر کاهنان هندو و حتی کاهنان ویشنو، دیدگاه های او را نمیپذیرند اگرچه به نظر میرسد به نفع جهانی شدن عقاید هندوئیسم تمام شود.:
“SRI MATI RADHA RANI IS THE ORIGINAL SHEKINAH/SHAKTI”: COLLECTED WORKS OF BHAKTI ANANDA GOSWAMI
تعجبی ندارد که هندوها خدایان هندو را آنگونه درک نکنند که یک نفر با تربیت مسیحی درک میکند، چون به گفته ی کریستوفر بولاس: «با این که هندوئیسم جنبه هایی از غرب و شرق [منظور: شرق چینی] را در خود دارد، تفاوتش همچنان با هر دو بارز است و اصول موضوعه ی ذهنی ای دارد که میتوان آنها را خط قاطع میان شرق و غرب دانست.» ("ذهن چینی": کریستوفر بولاس: ترجمه ی سحر اعلایی: نشر ققنوس: 1402: ص26) چون «هندوئیسم، به تعبیری، نوعی ضربه گیر میان غرب و شرق است. گرچه مقدر بود که تاثیر عمیقی در فلسفه ی چین بگذارد، از همان ابتدا شباهت هایی با بالیوود داشت زیرا سرشار بود از داستان های شگفت شبیه سریال های آبکی از ویشنو و تجسدهایی که ویشنو از طریق آنها در درام های مختلف حضور پیدا میکرد. رامایانا شاید مشهورترین نمونه از این دست باشد، چرا که شخصیت قهرمان راما، که تجسم ویشنو است، همان آزمون های مکرر ایمان را میداد. رامایانا در اصل داستان پهلوانی دینی است و شیوا ضد قهرمان کاملی است که به واسطه ی ابداعات بی پایان تخیل هندو به فرم های مختلف درمی آید. هندوئیسم، سورئالیسم دینی است و در مقایسه با ریاضت های مسیحیت و بودیسم، به طرز لذتبخشی افراطی است. بی شمار اسطوره ی آفرینش، تعداد زیادی از خدایان بزرگ و کوچک در خود جای داده و هر روستای دورافتاده ای بازنمایش های خودش را از خدایان دارد.» (همان: ص26-25) با این حال، هندوئیسم هم میتواند یک زمینه ی مشترک با بودیسم از سکولاریسم بالقوه ای شبیه به آنچه بعدا در غرب بالفعل شد در خود داشته باشد. بولاس مینویسد:
«اختر و چوکسی در جستار هوشمندانه و آموزنده شان با عنوان "بالیوود و ناخودآگاه هندی" میگویند ویژگی اصلی فیلم های بالیوودی "شدت احساسات" است همراه با روایت هایی که "به راحتی در فانتزی سر میخورند" و "کیفیت توهمی و رویایی" دارند. آنها در پایان جستار مذکور میگویند: "آیا ممکن است فیلم های هندی، نماینده ی دینی سکولار برای مردمی باشند که به نظر میرسد میلی درونی به پرستش دارند؟ آیا رفتن به سینما را میتوان فرمی از دارشان (اصطلاح هندی ناظر بر مشاهده ی مرشدهای محترم یا شمایل دینی) تلقی کرد؟" به نظر من، بالیوود امتداد سکولار تخیل بارور هندو است، و سینمای رویاییش شباهت عجیبی به منظره ی خدایان، شیاطین و قهرمانان هندو دارد.» (همان: ص34)
به هر روی، از دید بولاس، بودیسم «پل بسیار مهمی است در آشتی دادن غرب و شرق که امروزه شاهدش هستیم. این آیین به واسطه ی مفهوم "دوهکا" (این ایده که ما ناپایداریم و زندگی سراسر رنج است) همچون مسیحیت، نگاه بدبینانه و زاهدانه ای به زندگی دارد. با این حال، با مفهوم سامسارا (باززایش) پیوندی میان رنج بشر و قلمرو فرم های ناب که از رنج خالی است ارائه میکند. انسان با مراقبه دوهکا را کاهش میدهد و سپس از آن فرو میرود. وقتی به سراغ فلسفه و شعر چین و ژاپن میرویم، آنجاکه رنج زندگی و ناپایداریش به طرزی تقریبا تحمل ناپذیر بازنموده میشود، به سهولت میتوان دریافت که چگونه مولفه های بودیسم، پس از آن که اسلام، تقریبا آنها را از هند ریشه کن ساخت، وارد چین شدند و خانه ی جدیدی یافتند.» (همان: ص 27-26)
و اما این غرب و شرقی که توسط بودیسم به هم وصل میشوند، اروپا و آسیا به طور دقیق نیستند. درحالیکه شرق مزبور، شرق دور تابع فرهنگ چینی است، غرب مزبور، از خاورنزدیک شروع میشود و اروپا و هند را در بر میگیرد:
«حدود 2500 قبل از میلاد، در شهر اور واقع در سومر (عراق امروزی) که در حدود دو هزار مایلی شمال غربی هند واقع است، شاهد اولین حماسه ی کاملا غربی هستیم: حماسه ی گیلگمش. این حماسه شاهدی است بر عزم فرد جهت غلبه ی یکتنه بر جهانش و به جا گذاشتن ردی که هزاران سال باقی بماند. انکیدو با حیوانات و در دل طبیعت زندگی میکرد تا آن که زنی او را فریفت و از این رهگذر، به اجبار متمدن شد. گیلگمش با شکست دادن انکیدو درواقع بر طبیعت غلبه کرد. این حماسه حدود دو هزار سال پیش از حماسه های هومری متعلق به قرن هشت قبل از میلاد، ظهور کرده است ولی در میان دوره ی سومری تا دوره ی هومری، خط فکر آشکاری وجود دارد که به بلندپروازی های جستجو محورانه ی بشر معطوف است. انسان باید بر دنیای طبیعت غلبه کند و با اعمال قهرمانانه ی به یاد ماندنیش رد خود را در زندگی بر جای گذارد. دراینجا تاکید بر فرم مجرد خود فردی است و همچنین تاکید بر این حقیقت تراژیک که حتی غنی ترین زندگی نیز با مرگ پایان می یابد و امیدی به رستاخیز نیست.» (همان: ص20-19)
بدین ترتیب، مضمون غلبه بر طبیعت و ازجمله غلبه بر نفس حیوانی بشر، در مقابل هماهنگی با طبیعت و محیط اطراف در فرهنگ های قبلی و از این پس شرقی قرار میگیرد و آنچه در شرق باقی میماند، همان چیزی است که روانکاوی ازجمله چنانکه فروید و لکان بر آن تاکید داشته اند، از بعد زبانی، بر شکست سرکوب مداوم آن در فرهنگ غربی اذعان کرد. این تفاوت بین نظم مادرانه ی قبلی و نظم پدرانه ی جدید است و اگرچه روانکاوی به نظم مادرانه برمیگردد، ولی بولاس به سرکوب این نظم مادرانه در خود روانکاوی نیز اشاره کرده است. (همان: ص31) منظور از نظم مادرانه «فرم هایی از شناخت است که در مقام جنین، نوزاد و کودک نوپا تا پیش از اکتساب زبان به "خود" SELF انتقال داده میشوند. این دانش نمایشگرانه است. جهان به مثابه ی شیء خود را نمایش میدهد یا نمایش داده میشود و درنتیجه تاثیراتی در "خود" به جا میگذارد. مثلا مادر با اصول موضوعه ی بی شمار بودن و ارتباط برقرار کردن که در منطق اعمالش نمایش داده میشود به نوزاد آموزش میدهد. این اعمال را ایگوی نوزاد جذب میکند تا تبدیل به پارادایم های فرم بخشی شوند که تا حدی بر "خود" نوزاد حکومت میکنند. این دانش در همه ی بزرگسالان باقی میماند و در مجاورت نظم پدرانه است. مقولات مختلف ارتباطی ای که نوزاد تجربه میکند، ازجمله صدا، تصویر و تماس فیزیکی، تاثرات را به تجربه های هیجانی که شاکله ی روابط بشریند تبدیل میکنند. منظور از نظم پدرانه آن دسته از مقولات ارتباطی است که وابسته به زبانند. این مقولات دیدگاه های پدر و بعدها مفروضات و قوانین جامعه را منتقل میکنند. البته در واقعیت، مادران و پدران مرتبا از هر دو نظم تبعیت میکنند. به بیان ساده، ذهن شرقی فرم های پیشاکلامی یا غیر کلامی هستی، تفکر و ارتباط را ترجیح میدهد (نظم مادرانه) درحالیکه ذهن غربی برای انتقال منویات خود و عملکردهایش طبق نظم پدرانه عمدتا به ابراز ساختارمند کلامی متکی است. ذهن شرقی از زبان برای خلق تفاسیر ممکن از معنا استفاده میکند و بیشتر تلویحی است تا تصریحی. اما ذهن غربی ربه دنبال تعاریف روشنی است که صریح باشند و به تفاسیر مختلف راه ندهند.» (همان: ص 18-17)
کاملا ممکن است که این اصطلاحات نظم مادرانه و نظم پدرانه، به جای شخینا و یهوه نشسته باشند و یهوه و نسخه ی اسلامیش یعنی الله متاخر، به این خاطر جنبه ی مادینه ی خود را از دست داده اند که کلامی و صریح شوند و بتوانند مردم را تحت یک حکومت، یکدست کنند، چیزی که با وجود تفاسیر مختلف از گفته ها با بهره گیری از چند پهلویی زبان، ممکن نیست. بنابراین سرکوب الهه و به دنبالش سرکوب شرک، همان سرکوب اسطوره است چون تمام اسطوره ها چند پهلویند و غیر از این نیز ممکن نیست چون گونه های موجودات در اسطوره ها اغلب تحت تمثیل خاص خود بر اساس طبیعت پرستی معنا میشوند و از این طریق، به سهولت، به اسطوره های دیگر با معناسازی های متنوع، مرتبط میشوند. اینجا دیگر حد نهایی نظم پدرانه، به سانسور خود گیلگمش هم می انجامد که تمام گیاهان، جانوران و نیروهای طبیعت در قصه اش دارای مضامین تمثیلی مذهب طبیعت پرستیند. این حد نهایی فقط میتواند مدرنیته باشد و فریاد برائت از مشرکین در یهودیت، مسیحیت و اسلام، بی برو و برگرد مقدمه ای بر مادی گرایی مدرن است. جدید بودن این قضیه (که میتوان بر اساس آن، در قدمت گیلگمش و سروده ی هومری هم شک کرد) در اسلام و در یکی از همان بازی های زمانی به جا مانده از نظم زنانه بی هیچ مزاحمتی جلوه گر میشود: تمام شریعت اسلامی روی "حدیث" استوار است و حدیث در زبان عربی یعنی سخن تازه.
در همین راستا با نگاهی واقع بینانه درمی یابیم که افسانه های ظاهرا باستانی درباره ی تصرف روم توسط دشمنش مسیحیت و وسیله شدن آن برای گسترش دین مسیح، آنقدر امروزیند که جدیدترین روم تاریخ یعنی ایالات متحده در همین دو قرن اخیر، آن را تجربه کرده است. به نظر منتقدان تاریخ امریکا مثل چاد اسکات، جنگ داخلی امریکا، همان انقلاب امریکا است که به یک قرن زودتر نسبت داده شده است. ایالات شمالی که ایالات برده دار جنوبی تحت حمایت انگلستان را از نو تصرف میکنند، درواقع قدرت روم است که دارد انگلستان دروئیدی را تصرف میکند و بعد ادعا میکند چیزی را به خود برگردانده است. برای همین است که پرچم جنوبی ها پرچم اسکاتلند است در کنار یک صلیب، چون ترکیب دروئیدیسم و مسیحیت در فراماسونری انگلیسی را نشان میدهد و روم، قدرت جهانخواری است که مسیحیت اصیل را حاکم میکند، همانطورکه کلیسای رم، مسیحیت بددین را از انگلستان ریشه کن کرد. در این روند، تاریخ امریکا تکرار تاریخ انگلستان میشود و فتح امریکای انگلیسی شده توسط روم، همان فتح انگلستان توسط قدرت رومی ویلیام اورنج هلندی-آلمانی است با همکاری اسکاتلندی ها. یعنی این هم که امریکایی های جنوب فکر میکنند با پرچم اسکاتلند علیه امریکا شوریده اند، همان حقه ی قدیمی اشراف اسکاتلند است که پادشاه انگلستان را به عنوان رئیس کلیسا و جانشین خدای مسیحیت روی زمین با شعارهای مسیحی به صحنه میفرستند و خودشان با قوانین مشرکین در انگلستان دخالت میکنند. در امریکا نیز همین اتفاق می افتد. حمله ی شمال امریکا به جنوب امریکا که به تعصب مسیحی شهرت دارد، ظاهرا همان حمله ی روم باستان به مسیحیت است که به قیمت مسیحی شدن روم تمام میشود، اما اتفاقی که در امریکا می افتد، درنهایت، تضعیف تعصب مسیحی و تعصب نژادی، و بروز وحشت دست راستی ها از رشد جمعیت رنگین پوست و آشکار شدن همجنسبازی است. یک دلیل این است که حمله به جنوب، حمله به اورشلیم توسط روم نیز هست. حکومت اورشلیم، همان حکومت یهودیان است که کنعانی ها را فتح کرده و کنعانیها همان جن های به بردگی درآمده توسط سلیمان در اورشلیم نیز هستند. کنعانی ها که به سیاهی پوست شناخته میشوند، همان سیاهان به بردگی درآمده توسط جنوبی ها هستند و جنوبی ها هیچ قومی جز یهودیان نیستند. رابطه ی این یهودیان با سیاهان بخصوص به سبب خلط شدن آنها با اجنه، تکرار افسانه ی عامیانه ی تولید نژاد سیاه به عنوان گولم های یهودی در جزیره ی موریو است که معمولا افریقا در نظر گرفته میشود. گولم ها غول هایی در اروپای قرون وسطی بودند که خاخام های یهودی با جادو و برای انتقام گرفتن از مسیحیانی که یهودی ها را آزار میدادند درست میکردند. در امریکا وفور فرزندان حرامزاده و پدرانی که به سادگی فرزندان خود را رها میکنند در بین جوامع فقیر سیاهپوست، نشانی از نیمه انسان و حتی گولم بودن سیاهان تلقی میشود. زمانی که داروینیسم، افریقا را به عنوان خاستگاه بشر و سیاهان افریقا را به عنوان اولین انسان ها تعیین کرد، این اتهام وارد شد که رهبران شیطانپرست مدرنیته با برابر کردن انسان ها با گولم ها قصد انحطاط بشریت به حد اجنه را دارند. از طرفی داروینیسم سعی کرد تا با نشان دادن یک کوتوله ی سیاه افریقایی به نام اوتا بنگا به عنوان واسطه ی بین میمون و انسان، و زندانی کردن کوتوله ی بدبخت در قفسی در باغ وحش، حقانیت خود را اثبات کند. این کوتوله از قبیله ی باکا بود که دندان های خود را با سوهان دادن، تیز میکردند و این برای اروپایی ها یادآور جن های نیمه انسان قرون وسطای اروپا بود و بخصوص دواله/دورف ها یعنی جن های کوتوله را تداعی میکرد. جنوب امریکا نسبت به شمال امریکا موقعیتی جغرافیایی معادل افریقا در جنوب اروپا دارد و میشود جزیره ی موریوی مسیحی های ضد یهودی را به آن منتقل کرد. این نظریه از دیرباز وجود داشته که سرزمین های جنوبی امریکا توسط فنیقی ها مستعمره شده و ممکن است سیاهان امریکا بیش از این که با کشتی های فروش برده ی انگلیسی به امریکا رسیده باشند، افریقایی هایی باشند که همراه فنیقی ها در امریکا ساکن شدند و پس از به بردگی گرفته شدن توسط انگلیسی ها با جدا شدن مادران از فرزندان، فرهنگ خود را از دست دادند. یهودی ها نیز از فنیقی ها جدا شدند و البته اشرافیت یهود از شمال افریقا و از طریق اسپانیا به اروپا وارد شدند. بنابراین جادوگران یهودی که در افریقا نژاد انسانی تولید میکردند، انعکاسی از حکومت فنیقی های آسیایی تبار بر افریقا هستند. قلمروهای فنیقی افریقا توسط حکومت قرطاجه یا کارتاژ کنترل میشدند که بعدا به تسخیر روم لاتینی درآمدند و شاید تصرف جنوب امریکا توسط شمال آن، روایت بومی شده ی تصرف قرطاجه توسط روم باشد که اینجا با روم انگلیسی طرفیم. درواقع برده داری به آن شکل مطرح نبوده و آنچه آزادی بردگان تخیل میشود، انتقال ذهنی برابر شدن کنعانیان با یهودیان بعد از تصرف اورشلیم توسط روم است و البته یهودیان و کنعانیان هر دو در روم، ملت های دست دوم شمرده میشدند، درست مثل سیاهان و آسیاییان در امریکا. نماد حکومت جدید انگلیسی در امریکا، همان کسی است که امریکایی ها در شورش قلابیشان در انقلاب امریکا، به جنگ او رفتند یعنی شاه جورج انگلستان از خاندان سلطنتی جدید (پس از فتح بریتانیا توسط رومی های ژرمن). او به صورت جورج واشنگتون در تاریخ امریکا بازسازی شد. نام جورج از jupeter georgeos یا ژوپیتر کبیر خدای روم می آید که همان زئوس و البته تئوس معادل یهوه ی یهودی است که مسیح تجسم انسانی او به شمار میرود. عقتب پرنده ی امریکا، همان عقاب زئوس است. ازآنجاکه جنگ داخلی همان انقلاب است، پیشوای جنگ داخلی یعنی آبراهام لینکلن، نسخه ی بازسازی شده ی جورج واشنگتون و بنابراین زئوس است و مجسمه ی عظیم یادبود او همتای مجسمه ی عظیم زئوس در معبد آتن است. آبراهام لینکلن به سزای تصرف جنوب، توسط ضد انقلاب ترور شد و بنابراین ما اینجا با یک زئوس مقتول طرفیم. همانطورکه میدانیم، مسیح با هوروس خدای قبطی قابل تطبیق است و هوروس، ازیریس است که پس از مقتول شدن توسط دشمنانش، از نو به شکل هورس از همسرش ایزیس متولد شده است. بنابراین یهوه که از طریق یک فرشته، به مریم بشارت تولد مسیح را میدهد، روح ازیریس است که میخواهد بازگردد اگرچه بعدا ادعا میکند که هیچ وقت نمرده و نمیمیرد. در یک نگاره ی قبطی در دندره ی مصر، ما چنین فرشته ای را میبینیم که نه فقط به یک زن، بلکه به یک زن و مرد که باید مریم و یوسف باشند بشارت میدهند و گردی ای شبیه یک کره ی ماه در دست دارد. مارک گراف، این صحنه را رابط مسیح و هورس با عثمان بنیانگذار افسانه ای سلسله ی عثمانی میشناسد. چون مطابق افسانه ی رایج، ارطغرل پدر عثمان در خواب دید که از نافش درختی درآمد که بر تمام جهان سایه افکند و این اتفاق پس از آن افتاد که یک هلال ماه، از سینه ی رجبعلی حکیم ترین مرد زمان، به درون بدن ارطغرل رفت. ارطغرل این مطلب را به رجبعلی گفت و رجبعلی پاسخ داد تعبیر این رویا این است که از نسل ارطغرل حکومتی پدید خواهد آمد که بر تمام جهان تاثیر خواهد گذاشت، اما برای بروز این اتفاق لازم است که دختر رجبعلی با عثمان پسر ارطغرل ازدواج کند چون ماه نماد زنان است. به سبب همین رویا، نشان سلسله ی عثمانی، هلال ماه است. مارک گراف معتقد است درختی که از ناف ارطغرل برمی آید، همان درختی است که بنا به تواریخ هرودت، در رویای استیاگ، از بطن ماندانا مادر کورش هخامنشی درمی آید و بر آسیا سایه می اندازد، موضوعی که مارک گراف، آن را نشان برابری هخامنشیان با عثمانیان میشمرد همانطورکه نام ماندانا را تلفظ دیگر عنوان مدونا برای مریم مقدس، و نام کورش/سیروس را تلفظ دیگری از کریست برای عیسی مسیح میداند.:
“issues of reconstruction, part2”: mark graf: chronologia: 26/4/2016: p110
کاملا ممکن است که دختری که از رجبعلی باید به عثمان داده شود تا سلسله ی عثمان الهی شود، همان دختری باشد که از پیامبر اسلام به علی ابن ابیطالب داده میشود تا همانطورکه شیعیان مدعیند، سلسله ی الهی از نسل علی برآید و شاید به همین خاطر است که همانطورکه یک دختر محمد پیامبر با علی ازدواج کرده است، دختر دیگر او با عثمان خلیفه ازدواج کرده است. یعنی علی و عثمان یک نفرند و آن، عثمان جد عثمانیان است که درباره ی شجره نامه و جغرافیای زیستش اختلاف پیش آمده است. از طرفی درختی که از ناف ارطغرل درآمده و جهان را در بر گرفته است، همان گل نیلوفری است که از ناف ویشنو نارایانا برآمده و برهما از گل آن برخاسته تا جهان جدید را خلق کند و این، پس از آن رخ داده که سیل، جهان قبلی را نابود کرده است. این سیل، قطعا همان آبهای بینظمی و نماد تهاموت اژدها است که با مرگش جهان مادی خلق و صاحب نظم شد. در مورد تهاموت، بی نظمی پس از آن روی داد که حئا ابزو شوهر تهاموت را کشت و درنهایت حئا مجبور به خلق مردوخ و حل قائله با به پادشاهی رسیدن مردوخ شد. حئا خدای زحل، و مردوخ خدای مشتری هستند و این دو موقعیت در اساطیر رومی، به ترتیب متعلق به ساتورن و ژوپیتر هستند. بنابراین سقوط ساتورن و به پادشاهی رسیدن ژوپیتر، روایتی خشن تر از به پادشاهی رسیدن مردوخ است و این ژوپیتر، همان هورس است که حکومت غاصب را در زمین ساقط میکند. زحل، خدای سبت یا شنبه روز مقدس یهود است و شورش زئوس/ژوپیتر علیه او میتواند به شورش مسیح علیه یهودیت هم تعبیر شود. مسیح ادعای احیای تورات را دارد و کاهنان یهودی، تفسیر او از تورات را قبول ندارند، بنابراین ادعا میشود که پیش از مدرنیته، مسیحیت و یهودیت، دشمنان خونی هم بوده اند. حالا میرسیم به همین معادله در اسلام. کتاب مقدس یکسان است: قرآن. ولی بر سر این که چه کسی مجری واقعی قرآن است، برادرکشی بروز میکند و دو جریان سنی (پیروان عثمان) و شیعی (پیروان علی) چنان حمام خونی در خاورمیانه به راه می اندازند که آبروی اسلام به طور کلی میرود و این فقط به نفع حکومت «عثمان مدرنیته» یعنی امریکای ظهور یافته در جنگ داخلی است. او تمام تمرکز خود را روی اغراق گویی درباره ی پنهان بودن زن خاورمیانه ای در حجاب بنا بر تعالیم آن دو مسلک میگذارد و به مردسالاری میمون های جایگزین شده با آدم ابوالبشر در داروینیسم تکیه میکند و مسلمانان را به جای سیاهان، عقبمانده هایی مابین میمون و انسان مینماید که فقط زن آزاد میتواند علیهشان طغیان کند، همان زن آزادی که فمنیسم در مردپسندترین تعریف های خود دنبال آن است. با این حال، اسلام ادعای دفاع از تعالیم انبیای یهود را دارد و دوران یهود معادل دوران حئا است که تهاموت طغیان کرده و نظم اجتماعی گسلیده بود. به همین دلیل هم سبت مقدس است چون روزی است که خدا خوابیده و همه ی گناهان ممکن و آزاد است، ازجمله آیین های سبت سیاه جادوگری و کابالا با شهوترانی و قربانی خونین به تقلیدذ از مجامعت یهوه و شخینا. اسلام چنین چیزی ندارد، اما امریکا دارد و فقط اسم سبت را با یوگای تانترا عوض کرده است؛ پیوند جنسی بین زن و مرد بر اساس معاشقه ی شیوا و شاکتی. ظاهرا امریکا به این سمت میرود که یهوه ی خوابیده را با شیوای خوابیده عوض کند آنجا که شاکتی تبدیل به کالی الهه ی وحشتناک و خونریز و نابودگر همه ی نظم ها تبدیل میشود و روی بدن شیوا میرقصد. کالی همان تهاموت شوهر مرده است و شیوای خوابیده، آبزوی ناپدیدشده ای که باید بعدا به شکل مردوخ از خواب بیدار شود. مسلما همان کسی که آبزو را کشته است، مردوخ را به وجود می آورد، همانطورکه حئا چنین بود. به همین ترتیب، همان کسی که ازیریس را کشته است، او را به شکل هورس از نو به دنیا می آورد. پس در دنیای مدرن نیز همان کسانی که خدا را انکار کردند، آن را بازتعریف میکنند تا ذهنیت مردم را درباره ی آن عوض کنند و خدا در بازتعریف مدرن خود، چیزی متفاوت از قبل است، همانطورکه مردوخ با آبزو، و هورس با ازیریس به لحاظ شخصیتی متفاوت بودند.
با این حال، تناقض دراینجاست که دقیقا با سوء استفاده از عرفان های باستانی در جهت زنده کردن شرایط آنها است که امکان قرار گرفتن در ظرف تحلیل اساطیر آنها ممکن میشود و شاید همین در آینده امکان بازگشت به خدای راستین را فراهم کند. مثلا در مورد شخینا یا جنبه ی زنانه ی خدا (درواقع جنبه ی زنانه ی روح خودمان)، باید توجه داشت که تا وقتی تصاویر زنان، همه معنوی و عفیف باشد، ما نمیتوانیم منظور از تمثیل زن فاحشه را که در تمثیل های کهن به تواتر، دنیا را به آن تشبیه کرده اند درک کنیم و در منحط ترین حالت خود، ممکن است یاد "بانو" هایی که شوالیه های ادبیات اروپایی برایشان جانفشانی میکردند و آنها را به حد الهه میپرستیدند بیفتیم. مسلما تصویر زن عفیف برای دنیای متعادل ذهنی فقط وقتی میتواند مقدس باشد که مقابلش تصویر زن آزاد و بخصوص فاحشه هم ملموس باشد، درست مثل دو تصویر ذهنی مختلف از دنیا. درواقع چندگانگی ذهنیتی در برخورد با اشیا ذاتا در ما هست. ما هنوز دوست داریم حرف های آدم های بزرگ را تکرار کنیم و در جای خاصی آنها را برجسته نماییم اگرچه این سخنان با هم تناقض داشته باشند. گذشتگان ما نیز همین گونه با احادیث متضاد پیامبران و ائمه برخورد میکردند. درواقع درونیات آنها به گونه ای بود که همزمان به چندین حدیث مختلف گرایش داشتند. خود من در 18سالگی سخنان انسان های مشهور داخلی و خارجی را جمع آوری میکردم بی این که در بینشان انتخابی کرده باشم. اخیرا دیدم یکی از دوستان بسیار عزیزم نیز همین کار را میکند و در دفترچه ای اشعار و جملات قصار را جمع آوری کرده است. ایشان حتی از من هم پیشتر رفته بود و اسم کسی که شعر یا عبارت را گفته بود را ذکر نکرده بود، گویی که همه شان همزمان درستند. با این حال با کمی دقت متوجه شدم که این جملات ظاهرا متفاوت درست مثل سرنخ اتفاقات فیلم های معمایی با ریسمانی به هم متصلند. مثلا به این منتخبات از دفترچه توجه کنید:
*اگر با غیرتی با درد باشی
و گر بی غیرتی، نامرد باشی.
اگر بینی که نابینا و چاه است
اگر خاموش بنشینی، گناه است.
*تا سگ نشوی، کوچه و بازار نگردی
هرگز نشوی گرگ بیابان حقیقت
*برخی پایان ها همانند قهوه تلخند، اما از تو فردی هوشیار و آگاه میسازند.
*من یک ماهی نیستم. من سنگین و تنها و جدا مانده ام مثل یک نهنگ. به سرم شور نهنگ است.
ظاهرا شعر اول و شعر دوم با هم در تضادند، چون اولی دعوت به اخلاقیات میکند و دومی میگویئ تا وقتی اخلاقیات مرسوم را زیر پا نگذاری، به حقیقت نمیرسی. با این حال، جمله ی سوم، آنها را به هم ربط میدهد. اتفاقات تلخ به ما نشان میدهند که کجا درست رفته ایم و کجا غلط رفته ایم و به ما یاد میدهند که اخلاقیات درست و مناسب خودمان و جامعه را با هشیاری انتخاب کنیم. جمله ی چهارم اما سختی این قضیه را نشان میدهد. مخترع این جمله ی قصار، خود را بالاتر از جامعه میبیند و میل به سنگین و با تمانینه رفتار کردن دارد. درواقع این عبارت، حسی را در مخاطب زنده میکند بدین دعوت که کورکورانه از آنچه بیشتر مردم انجام میدهند تقلید نکند و سعی کند در نتیجه گیری خود از رویدادها تا حد ممکن متکی به نفس باشد و همان نتیجه ای را از مسائل نگیرد که انسان های کوچک میگیرند. این ارتباطات بسیار به تو در تویی عالم اسطوره نزدیک است و گواهی است بر این که حدود صد سال دیکته ی نگاه تک بعدی به جهان توسط فرهنگ جنگاور و مردسالار مدرنیته نتوانسته ذات تودرتو و پر صفت بشر را که صفات حود را از خداوند گرفته است از بین ببرد. راه حل بسیاری از مشکلات ما پذیرش همین تو در تویی و واکنش معتدل به آن بدون هراسیدن از آن است. فعلا شاید برای شروع لازم باشد به آن گوش کنیم چون به نظر میرسد بیشتر ما در حال استفاده از حواس پرتی برای واکنش به آن هستیم.